ملاقات آیت الله سید علی آقا قاضی با حاج رجبعلی خیاط

مرحوم آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى قدّس الله روحه فرمودند:

«یکى از ارباب مکاشفۀ معروف ساکن طهران به نام حاج رجبعلى خیّاط به در منزل مرحوم قاضى آمد و گفت: من حالى داشتم که تمام گیاهان خواص و آثار خود را به من مى‌گفتند. مدتى است حجابى حاصل شده و دیگر به من نمى‌گویند. من از شما تقاضا دارم که عنایتى بفرمائید تا آن حال به من بازگردد.

مرحوم قاضى به او فرمود: دست من خالى است.

او رفت و پس از زیارت دوره به کربلا و کاظمین و سرّمن‌رآه [سامرا]به نجف آمد، و یک روز که جمیع شاگردان نزد مرحوم قاضى گرد آمده بودند، در منزل ایشان آمد، و از بیرون در سرش را داخل نموده گفت: آنچه را که از شما مى‌خواستم و به من ندادید، از حضرت ( صاحب‌الامر) گرفتم و حضرت فرمود: به قاضى بگو: بیا نزد من، من با او کارى دارم!

مرحوم قاضى سر خود را بلند کرده به سوى او، و گفت: بگو: قاضى نمى‌آید! !»

«. . . بعد گفتند این داستان مانند داستان شیخ احمد احسائى است که روزى به شاگردان خود گفت من هروقت به حرّم مشرّف مى‌شوم و به حضرت سلام مى‌کنم حضرت بلند جواب سلام مرا مى‌دهند که اگر شما هم باشید مى‌شنوید. یک مرتبه با من بیایید تا بفهمید. روزى شاگردان با شیخ به حرم مشرّف شدند شیخ سلام کرد بعد رو کرد به شاگردان و گفت جواب شنیدید؟ گفتند نه، دو مرتبه سلام کرد و گفت شنیدید؟ گفتند: نه! پس شاگردان و خود او دانستند که شیخ در این موضوع اشتباه کرده است.»

 

  آیت الحق//سید محمد حسن قاضی

مسافرت آقا حاج سید هاشم حداد در ایران تهران – همدان – مشهد- قم – اصفهان، ضيافت آية الله العظمى حاج سيّد محمّد هادى ميلانى از حضرت حدّاد مشهد- ملاقات آقاسید هاشم حداد با مرحومه بانو علویّه اصفهانى‏

شرح توقّف دوماهه آقا حاج سيّد هاشم در ايران‏

حضرت آقا غالباً ساكت بودند، مگر مستقيماً كسى از ايشان چيزى را سؤال نمايد، كه هميشه جوابشان مختصر و موجز و مفيد بود. موقع ظهر نماز را بجاى مى ‏آوردند، و در تمام اوقات ايشان امام بودند، به استثناى بعضى اوقاتى كه شخص غريبى احياناً در مجلس بود كه در اين صورت به بنده ميفرمودند تا امامت نمايم؛ زيرا ايشان در حفظ ظواهر شرع بقدرى دقيق بودند كه محال مى‏نمود از نظرشان چيزى فوت گردد.

و پس از نماز، طعام داده مى‏شد، و برخى از رفقا براى استراحت به سرداب زير ميرفتند، و برخى در همان اطاق با آقا استراحت مى ‏نمودند. گرچه درها از دو طرف پيوسته باز بود، ولى چون موسم تابستان بود و هوا گرم، و كولر و پنكه هم در منزل نداشتيم و يخچال هم نبود، فلهذا از جهت گرما، به ايشان شايد سخت گذشته باشد.

ولى سيّد هاشمى كه يك عمر پاى كوره آهنگرى، در هواى گرم كربلا آهن تافته را كوبيده است، و خود كوره را برافروخته است، كجا بدين مسائل اهمّيّت ميدهد؛ بخصوص كه طبيعت آن بزرگ مرد به قدرى عفيف و نجيب بود كه در شديدترين مشكلات نفسى و روحى محال بود لب بگشايد و از درونش كسى مطّلع گردد؛ و درباره اين خصوصيّتِ ايشان قضايا و حكاياتى دارم كه اگر بخواهم بيان كنم از وضع اين رساله بيرون مى‏روم، فلهذا بدين مقدار اجمالًا قناعت شد.

عصرها نيز جمعى به محضرشان ميرسيدند، ولى فرموده بودند كه شبها مجال ملاقات ندارند. فلهذا بعد از نماز مغرب و عشاء و بلافاصله خوردن قدرى شام، مجلس تعطيل مى‏شد، و ايشان با امّ مهدى براى استراحت به بام‏ ميرفتند. 

امّ مهدىّ كه للّه الحمد اينك هم در حال حيات است، زنى پاك و زحمتكش و با محبّت و فداكار، و از اعراب اصيل و نجيب و شجاع و مهماندوست و بدون نفاق بود. به قدرى اين زن پاك و ساده و بى غلّ و غشّ است كه انسان در شگفت مى‏آيد.

كيفيّت بيتوته حاج سيّد هاشم و امّ مهدى در بالاى بام‏

امّ مهدىّ به اهل بيت ما گفته بود: سيّد هاشم مرا با خود از كربلا آورده است، و چنان وانموده است كه نزد ايرانيان، خوابيدن مردها و زنهايشان شبها با همديگر گرچه ميهمان باشند قبيح نيست. (بخلاف رسوم اعراب كه اين كار را زشت ميدانند؛ و محال است مردى با زنش كه ميهمان باشند اعمّ از سفر و حَضَر با هم بيتوته كنند؛ مرد در بيرونى نزد مردها، و زن در اندرونى نزد زنها ميخوابد.)

بنابراين ما با هم شب‏ها را بر روى بام ميرويم، و سيّد هاشم در اوّل خواب گويا مرا گول ميزند و ميخواباند، آن‏وقت خودش ميرود در گوشه بام تا به صبح يا نماز ميخواند، و يا همينطور متفكّر و ساكت رو به قبله مى ‏نشيند.

اوّل اذان صبح در منزل اذان داده مى‏شد و ايشان از بام به زير مى‏آمدند و نماز را به جماعت ايشان بجاى مى‏آورديم. و در نمازهاى مغرب، سوره‏هاى كوچك و در عشاء و صبح سوره‏هاى بزرگتر را قرائت مى ‏نمودند.

مسافرت حاج سيّد هاشم حدّاد از طهران به همدان‏

چند روزى كه در طهران بدين منوال سپرى شد، رفقاى همدانى از معظّمٌ له دعوت نمودند تا چند روزى به همدان تشريف بياورند. ايشان هم اجابت نموده با آنها بوسيله اتوبوس به همدان وارد شدند، و بنده هم در خدمتشان بودم‏ ورود حضرت حاج سيّد هاشم به منزل مرحوم آية الله انصارى در همدان و توقّف چند ساعته در بيرونى منزل‏ لدى الورود مصلحت اقتضا مي كرد كه در منزل مرحوم آية الله حاج شيخ محمّد جواد انصارى قدّس الله تربتَه وارد شوند، و از آنجا بعداً بجاى ديگر؛ كه اوّلًا احترام آن مرحوم ادا شده باشد، و ثانياً از آقازاده أرشد و اكبر آن مرحوم جناب صديق ارجمند آقاى حاج احمد آقاى انصارى تجليل به عمل آمده باشد.

بنابراين شب را كه تا به صبح در اتوبوس گذرانده بوديم، قريب سه ساعت به ظهر مانده به همدان وارد و يكسره به منزل آية الله انصارى تشريف آوردند. و ساعتى در بيرونى آن مرحوم واقع در خيابان شِوِرين كوچه حاج خدا كرَم توقّف نموده و مورد پذيرائى جناب آقاى حاج احمد آقا حفَظهُ الله تعالى قرار گرفتند؛ و سپس به منزل آقاى حاج محمّد حسن بياتى رفتند.

از منزل آقاى انصارى كه بيرون آمديم، ايشان به من فرمودند: در اين بيرونى از آثار مرحوم انصارى چيزهاى بيشترى را توقّع داشتيم!

رفقاى همدانى بجهت آب و هوا باغى را در بيرون شهر اجاره نموده بودند، روزها بدانجا رفته و شبها به همدان باز مى‏گشتند. و فرموده بودند نمازهاى جماعت را بنده بجاى آورم، و مطلقاً خودشان اقتدا مى‏نمودند. در شبها پس از نماز مجالس خوبى تشكيل مى‏شد. بسيارى از رفقاى طهرانى نيز آمده بودند.

و حضرت آية الله حاج شيخ هادى تألّهى جولانى همدانى أدامَ الله بركاتِه و مرحوم حجّة الاسلام آقاى حاج سيّد مصطفى هاشمى خَرَقانى و مرحوم آقا سيّد ولىّ الله جورقانى رحمة الله عليهما ايضاً تشريف مى‏آوردند. تمام مذاكرات منحصر بود پس از قرائت مقدار معتنابهى از قرآن كريم، به تفسيرى كه حقير مى‏گفتم و يا احياناً سخنانى از معارف به ميان مى‏آمد و حلّ آنها را از ايشان ميخواستند.

تراوشات معنويّه حاج سيّد هاشم بر سر مزار حاج شيخ محمّد بهارى در بهار همدان‏

تمام مدّت توقّف در همدان نُه روز طول كشيد. يك روز رفقا ايشان را بر مزار أبو علىّ ابن سينا بردند كه شخصيّت او در نظر ايشان چندان مُعْجِب به نظر نيامد. و يك روز براى زيارت اهل قبور و زيارت قبر مرحوم آية الله حاج شيخ محمّد بهارى رضوانُ الله تعالى علَيه، تقريباً با جميع رفقاى همدانى و طهرانى با دو عدد مينى‏بوس به بهار همدان تشريف بردند؛ و پس از مدّتى توقّف خودشان با رفقا رو به قبله بر سر مقبره مرحوم بهارى و خواندن فاتحه و درخواست علوّ درجات و مقامات، از آن قبر منصرف، و شروع كردند گردش كردن در ميان‏ قبرها و طلب غفران نمودن، و شايد نيم ساعت تمام طول كشيد كه براى مدفونين آنجا طلب مغفرت مي كردند.

در ميان قبرها كه مى ‏گشتند، بنده با ايشان تنها در جلو بودم و بقيّه رفقا به فاصله‏اى از پشت مى ‏آمدند؛ حضرت آقا به من فرمودند: ما شنيده بوديم كه مرحوم انصارى بدين قبرستان سر مزار مرحوم حاج شيخ محمّد بهارى زياد مى‏آمده است، و چه بسا از همدان- كه تا بهار دو فرسخ است- پياده مى‏آمده است. اين آمدن‏ها براى جلب روحانيّت و استمداد از روح او بايد بوده باشد؛ اينك معلوم شد: مرحوم بهارى آن مقدار درجه‏اى را نداشته است كه مرحوم انصارى از روح او استمداد كند و گمشده خود را بجويد؛ مرحوم انصارى پى من مى‏گشته است، و براى استشمام اين بو، در اين ساعت و در اين مكان، اين راه را طىّ مى ‏نموده است.

ثبوت اين مطلب كه شيخ محمّد بهارى از زائرين خود پذيرائى ميكند على كلّ تقدير، آن روز روز عجيبى بود؛ دو عدد مينى‏بوس سالكان پير و كهنسالِ راه رفته در دنبال حضرت آقا منظره عجيبى معنوى و روحانى به قبرستان داده بودند. و معروف و مشهور است كه شيخ محمّد بهارى از زائرين قبر خود پذيرائى ميكند.

حقير اين مطلب را امتحان كرده‏ام. و در ساليان متمادى چه در حيات مرحوم انصارى و چه در مماتشان كه به همدان زياد تردّد داشته‏ام، هر وقت بر مزار مرحوم شيخ آمده‏ام به گونه‏اى خاصّ پذيرائى فرموده است. بسيارى از دوستان هم مدّعى اين واقعيّت مى ‏باشند.

و ليكن در آن روز پذيرائى شيخ از حضرت آقا بطورى بود كه تقريباً تمام بهار همدان را فرا گرفت، و مرد و زن به قبرستان روى آوردند.

روز بى سابقه‏ اى بر مزار حاج شيخ محمّد بهارى أعلى اللهُ مقامَه‏

حقير پس از گردش ميان قبور، با حضرت آقا در ضلع شمالى قبرستان پاى ديوار روى زمين نشستيم تا قدرى استراحت نموده و با رفقا به شهرمراجعت نمائيم. فوراً زنهاى آن خانه‏هاى پشت، چون ايشان را ديدند فرش آورده و گستردند؛ و چون جميع رفقا از همه قبرستان به دور آقا جمع شدند، براى همه فرش آوردند و بلافاصله جميع آن ضلع شمالى مفروش شد و رفقا همه نشستند.

بعضى از زنها از خانه بيرون دويده مردان خود را خبر كردند. چون هوا گرم بود، بادبزن‏هاى حصيرى عديده ‏اى براى آقا و بقيّه رفقا آوردند. آنگاه شربت خنك بيدمشك براى همه آوردند. مردان فوراً هندوانه معروف بهارى را قاچ زده و در برابر ميهمانان نهادند؛ و با خود مى‏ گفتند: اين سيّد كيست كه از كربلا آمده است؟!

رفقاى همدانى هم بيش از اين نمى ‏توانستند معرّفى كنند كه: سيّدى است از اهل كربلا، به پابوسى امام هشتم ميرود. اهل شهر كم كم روى آوردند. قبرستان پر شد از جمعيّت، و حالا فقط نيم ساعت به غروب مانده است.

بعضى ميگويند: ميخواهيم قربانى كنيم! بعضى ميگويند: امشب آقا منزل ما باشند و امكان ندارد كه بگذاريم به شهر برگرديد! بالاخره آقا از جاى خود حركت فرموده به سوى درِ قبرستان براى سوار شدن به ماشين رفتند و به همه فرمودند: براى من هيچ مانعى ندارد كه امشب اينجا بمانم و ميهمان شما باشم، امّا اين آقاى محترم ما را امشب در منزلش دعوت كرده و طبخ نموده، و اين جمع و برخى ديگر دعوت دارند و منتظرند. إن شاء الله تعالى اگر خداوند توفيق داد و بار ديگر به بهار آمدم، حتماً خدمت شما مى‏آيم. و شب هم مى ‏مانم.

و آن آقائى كه آن شب در منزلشان دعوت داشتيم، همشيره زاده مرحوم انصارى: آقاى حاج محمّد بيگ‏زاده چاى‏فروش بود كه خودش هم در ميان جمعيّت بود. آمد و با مردم اهل بهار گفتگو كرد و بر آنان مسلّم شد كه آقا معذورند.

حالا كه ميخواهند ايشان سوار ماشين شوند، يكى دست مى ‏بوسد، يكى پا مى‏بوسد، يكى درِ ماشين را مى ‏بوسد؛ پس از آنكه ايشان در ماشين نشستند، از بيرون ماشين شيشه ماشين را مى ‏بوسيدند. بارى، ماشين در ميان انبوه جمعيّت بدين گونه حركت نموده و به سوى همدان آمد.

پس از آنكه رفقاى همدانى مشكلات سلوكى خود را بيان كردند و همگى كامياب و سرشار و شاداب گشتند حضرت آقا به صوب طهران مراجعت فرمودند.

تشرّف حاج سيّد هاشم حدّاد به زيارت مرقد مطهّر حضرت امام ثامن ضامن: علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام و اقامه ده روز در آن بلد مبارك‏

حضرت آقا حاج سيّد هاشم آماده سفر به صوب خراسان شدند. خودشان ميل داشتند با اتوبوسهاى معمولى مشرّف شوند، ولى زوجه ايشان امّ مهدى كه در مدّت عمرش طيّاره سوار نشده بود اصرار داشت با هواپيما از طهران به مشهد مشرّف شوند، و ايشان هم با عيال موافقت كردند. بنابراين، اين دو نفر با طيّاره، و بقيّه همراهان و رفقا كه مجموعاً از طهران و غيره قريب پانزده نفر بودند با اتومبيل براى زيارت تشرّف حاصل نمودند.

لا يخفى آنكه حقير به همراه خود، بناى آوردن دو طفل بزرگتر خود: اوّلى سيّد محمّد صادق كه 13 سال داشت و دوّمى سيّد محمّد محسن كه 5/ 11 سال داشت را داشتم؛ نه كوچكتر از آنها را كه به نام سيّد أبو الحسن است و 8 سال داشت. زيرا آن دو تقريباً ميتوانستند خود را اداره كنند، و ليكن اين طفل كوچك مشكل بود. فلهذا چون بليط اتوبوس با رفقا تهيّه شد، براى آن دو تهيّه شد نه براى اين.

چون حضرت آقاى حدّاد مطّلع شدند فرمودند: سيّد محمّد حسين! چرا براى سيّد أبو الحسن بليط نگرفتى؟! عرض كردم: اين كوچك است؛ پيش مادرش مى‏ماند! فرمودند: نه سيّد أبو الحسن بزرگ است؛ براى او هم تهيّه بليط بنما!

عرض كردم: چشم! براى او هم بليط تهيّه شد. و ما با رفقا با ماشين، وقتى وارد شديم كه آقا وارد شده بودند. و جناب صديق ارجمند آقاى حاج عبد الجليل مُحْيى أبو أحمد در مشهد با عيالاتشان وارد، و محلّى را مستقلّا براى‏حضرت آقا و خودشان تهيّه نموده بودند.

آن محلّ گرچه نسبةً واسع بود، امّا براى جميع رفقا قدرى ضيق بود. فلهذا مكان ديگرى را هم ضميمه نمودند و حضرت آقا در اين مدّت ده روز در هر دو محلّ رفت و آمد و تردّد داشتند.

هفت شوط طواف حاج سيّد هاشم بر دور ضريح حضرت امام رضا عليه السّلام‏

قاعده حضرت آقا اين بود كه در هنگام تشرّف به حرم مطهّر غسل ميكردند؛ و در وقت ورود، هميشه درِ صحن را مى‏بوسيدند و پس از آن، درِ كفشدارى و درِ رواق و درِ حرم را مى ‏بوسيدند؛ و پس از اذن دخول، عتبه مباركه را مى‏بوسيدند و وارد مى‏شدند و بدون خواندن زيارت، اوّل هفت شوط طواف از جانب چپ مى‏نمودند، سپس زيارت مى‏نمودند، و در بالاى سر و يا هر محلّى كه ممكن بود نماز مي گزاردند.

و حقير هم با جميع رفقائى كه با ايشان مشرّف مى ‏شديم، در معيّت ايشان به همين نحوه و كيفيّت چهارچوب درها را مى‏بوسيديم، و هفت شوط طواف مى‏نموديم و سپس زيارت و نماز زيارت را بجاى مى ‏آورديم

ضيافت آية الله العظمى حاج سيّد محمّد هادى ميلانى از حضرت حدّاد مشهد

براى آخرين شب توقّف حضرت آقاى حاج سيّد هاشم موسوى حدّاد در مشهد مقدّس، حضرت آية الله العظمى حاج سيّد محمّد هادى ميلانى از ايشان ضيافتى در محلّ مدرسه خودشان به عمل آوردند كه چون بعد از نماز مغرب و عشاء بود، تقريباً تا پاسى از شب به طول انجاميد. آن ضيافت بسيار مهمّ بود؛زيرا اوّلًا از جميع همراهان و آشنايان طهرانى و همدانى و اصفهانى و شيرازى ايشان كه جمع كثيرى قريب هفتاد هشتاد نفر بودند، از جمله آية الله حاج شيخ حسن‏على نجابت شيرازى با جميع شاگردان سلوكى و همراهانشان، اين ميهمانى به عمل آمد؛ و اين تعداد از جمعيّت مسأله مهمّى بود.

و ثانياً در موقع شام و گستردن سفره در صحن حياط مدرسه، از هر نوع غذائى به نحو أحسن و أكمل موجود بود و واقعيّتِ‏ وَ فِيها ما تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ‏ مشهود. و اين در همان اوقاتى بود كه ايشان در نهايت شدّت كنترل و مراقبت سازمان امنيّت (ساواك) بودند، و مأمورى در وسط كوچه و مأمور ديگرى در سر كوچه دائماً ايستاده بود، و رفت و آمد واردين را زير نظر داشتند و از هويّت افراد وارد بر ايشان سوال مى ‏نمودند. فلهذا تردّد عامّه به منزل ايشان نمى ‏شد، و رفت و آمد منحصر به افراد خاصّ خانواده و أمثالهم بود.

نمازى را هم كه در صحن پائين پا، به جماعت انجام مي دادند تحت مراقبت بود و با مأمور، و راه عبورشان به نماز منحصر بود از صحن موزه كه تماسّى با مردم نداشته باشند.

و آن وقت اين ضيافت با اين خصوصيّات از حضرت آقاى حدّاد براى سازمان أمنيّت سوال برانگيز بود كه اين سيّد كيست؟ و چرا به ضيافت ايشان آمده؟ و اين افراد أهل علم و غير اهل علم كيانند؟ و شايد نظر توطئه ‏اى دارند.

مراقبت شديد مأمورين سازمان امنيّت در آخرين شب توقّف در مشهد

لهذا در همان وقت صرف شام، سازمان امنيّت با مأمورين خود مدرسه را محاصره نمود، و در موقع خروج افراد از مدرسه، جماعت ايشان را در تحت مراقبت گرفتند. حتّى گفته شد: چون مسير حضرت آقاى حدّاد از مدرسه تا مسافرخانه كه در بازارچه حاج آقا جان بود طبعاً از صحن مطهّر ميگذشت، به مجرّد آنكه ايشان وارد صحن مى‏شوند، مأمورين با دوچرخه بقيّه درهاى صحن را كنترل مى‏كنند تا خروج ايشان معلوم و محلّشان مشهود شود. و پس از خروج‏ از در بازار سنگ‏تراشها كه پشت به قبله است تا مسافرخانه مى‏آيند، و تا صبح در مسافرخانه و بقيّه منازل معروفين از همراهان ايشان ميروند؛ و صبح هم كه ايشان با همراهان طهرانى و ضمائم كه تقريباً قريب يك اتوبوس مى‏شدند و بايد از ترمينال سابق مشهد حركت كنند، در آنجا هم مأمورين بودند.

و خود رئيس سازمان امنيّت مشهد به ترمينال آمده بود، و از جوانان شيرازى كه بدرقه آمده بودند سوال ميكرد كه اين سيّد كيست؟! آنها هم همه مودّب ايستاده و جواب نميدادند. و لهذا بسيار عصبانى شده بود.

وقتى ماشين ما از مشهد به صوب طهران حركت كرد و در خيابان ناصر خسرو گاراژ ميهن تور وارد شد، به مجرّد آنكه من از اتوبوس پائين آمدم، ديدم شخص ناشناسى از كنار محوّطه باربرى نزد من آمد و پرسيد: اين سيّد كيست؟! گفتم: اسمشان حاج سيّد هاشم حدّاد است؛ از زوّار كربلاست و به مشهد مشرّف شده بود، و اينك با همراهان برميگردد.

بارى! حضرت آقا ميفرمودند: آن شب بلاى عجيبى ما را دنبال ميكرد؛ و خداوند به بركت حضرت امام رضا عليه السّلام آن را مرتفع ساخت. 

در وقتى‏ كه حضرت آقا در گاراژ ايستاده بودند و منتظر سوار شدن و حركت به طهران، درحالى‏كه معلوم بود در وداع با حضرت رضا عليه السّلام در باطن چه سر و سرّى دارند، حقير كه در جنب ايشان ايستاده بودم اين بيت را شنيدم كه چند بار آهسته با خود زمزمه مى‏نمودند

: فَأنتمُ الْمَلُا الاعْلى و عِنْدَكمُ عِلمُ الكِتابِ‏   وَ ما جاءَتْ بهِ السُّوَرُ
     

و اين از جمله ابيات أبو نواس است كه در مدح حضرت امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام سروده است، و در تاريخ «وفيات الاعيان» ابن خَلِّكان، ج 3، ص 271 مسطور مى‏باشد؛ و تمامش بدين گونه است‏

: مُطَهَّرونَ نَقيّاتٌ جُيوبُهمُ‏   تَجرِى الصَّلاةُ عَليهِم أينَما ذُكِروا
مَن لَم يَكُن عَلَويًّا حينَ تَنسِبُهُ‏   فَما لَهُ فى قَديمِ الدَّهْرِ مُفتَخَرُ
اللهُ لَمّا بَرا خَلقاً فَأتقَنَهُ‏   صَفّاكُمُ وَ اصْطَفاكُمْ أيُّهَا الْبَشرُ
فَأنتمُ الْمَلُا الاعْلى و عِنْدَكمُ‏   عِلمُ الكِتابِ وَ ما جاءَتْ بهِ السُّوَرُ
     

و ايضاً درباره آن حضرت سروده است اين ابيات را بنا بر روايت كتاب «نقض» ص 245 و «وفيات الاعيان» أيضاً ج 3، ص‏

: 072 قيلَ لى: أنتَ أشْعَرُ النّاسِ طُرًّا   إذْ تَفَوَّهْتَ بِالكَلامِ الْبَديهِ‏
لَك مِن جَوهَرِ الكَلامِ قَريضٌ‏   يُثْمِرُ الدُّرَّ فى يَدىْ مُجْتَنيهِ‏
فَلِما ذا تَرَكتَ مَدْح ابْنِ موسى‏   و الخِصالَ الَّتى تَجَمَّعنَ فيهِ‏
قلتُ: لا أهتَدى لِمدحِ إمامٍ‏   كانَ جِبريلُ خَادِماً لِابيه‏[1]

رفقا و دوستان بسیار از شخصیّت و کمالات مرحومه مخدّره بانو علویّه هاشمى اصفهانى در نزد ایشان تمجید و تحسین به عمل آورده بودند، بالاخصّ از مکاشفات عرفانى و درجات توحیدى وى داستانهائى بیان نموده بودند، فعلى ‏هذا ایشان میل به دیدار و گفتگوى با او را داشتند. جناب آقاى شرکت وقت گرفتند، و حقیر در معیّت حضرت آقا و آقاى شرکت و آقاى حاج محمّد على خلف زاده که از رفقا و دوستان بود و از کربلا و نجف براى زیارت آمده بود، دو ساعت به ظهر مانده در منزل آن مخدّره جلیله حاضر شدیم و ما را در اطاق پذیرائى وارد کردند. مخدّره محترمه ‏اى عفیفه با چادر سفید که در آن هنگام هشتاد ساله مى ‏نمود، به درون اطاق آمدند و خوش آمد و مرحبا گفتند؛ و پس از پذیرائى، سوال از هویّت و محلّ سکونت آقاى حدّاد نمودند.

حضرت آقاى حدّاد به من فرموده بودند درباره توحید با این علویّه مجلّله گفتگو شود، نه درباره علوم و مسائل فقهیّه و یا اصولیّه و یا تفسیریّه و یا أحیاناً مکاشفات مثالیّه و حالات نفسانیّه و گزارشات ما سبق و ما یأتى. و بالاخره منظورشان این بود که وقت مجلس به بیهوده و سخنهاى معمولى و تعارفات عادى نگذرد؛ و از این مجلس، مقدار درجات و سیر توحیدى و عرفان عملى وى مشخّص گردد.

فلهذا حقیر باب بحث را در باب توحید گشودم، و سوالاتى نمودم که آن مخدّره پاسخ میدادند؛ و پاسخهایشان مناسب و مورد پسند بود. حضرت آقا به من اشاره فرمودند: دقیق‏تر به میدان بیا!

حقیر در کیفیّت اضمحلال و نیستى سالک پس از فناى اسم در فناى ذات و أصل الوجود، و بالاخره از حقیقت و واقعیّت نُقْطَهُ الْوَحْدَه بَیْنَ قَوْسَىِ الاحَدیَّهِ وَ الْواحِدیَّه مطلب را گسترش دادم، و از کیفیّت حقیقت وحدت مقام ولایت کلّیّه ائمّه معصومین صلواتُ الله علیهم أجمعین با ذات أقدس خداوندى و کیفیّت هو هویّت آن پرسیدم.

آن مخدّره در اینجا گویا تمجمجى نموده، و در پاسخ و جواب، اضطراب مشهود بود. در اینجا باز حضرت آقا به بنده اشاره فرمودند: کوتاه بیا! بنده نیز بحث را دنبال ننمودم و تا همین جا قطع شد.

چون مخدّره میدانست حضرت آقا زائرند و به عتبات عالیات برمیگردند، به ایشان التماس دعا گفت و ایشان هم براى او توفیق و تأیید و حسن عاقبت و ترقّى در معارج و مدارج کمال را مسألت نموده، پس از آنکه درنگمان در آنجا حدود یک ساعت شد خداحافظى نموده بیرون آمدیم.

روح مجرد//علامه محمد حسین طهرانی

حکایات وکرامات آیت الله کشمیری(۴)

چشم برزخى
جناب استاد فرمودند: در نجف به خاطر حشر و نشر با اولیاء و مجاهدت، چشم برزخى‏ ام باز مى ‏شد و افراد سرشناس صورتهاى ناخوشایندى داشتند، و این مسئله آزارم مى ‏داد.
 ولى افرادى که مطرح نبودند و معروفیتى نداشتند، چهره برزخى‏ شان بسیار زیبا بود. کم‏کم این دیدنها سبب شد توجهى به افراد نکنم و سرم به پایین باشد. روزى به خودم گفتم گرچه یقین قلبى بیشتر پیدا مى‏ کنم، امّا نسبت به افراد حالت بدگمانى پیدا کردم و شاید طرف بعد توبه و استغفار کند در حالى که من آنها را قبلاً به صورت ناپسند برزخى دیده‏ ام.
 پس در پى چاره‏ جویى بودم تا یکى از عارفان وارسته که در یکى از شهرهاى هند سکونت داشت به قصد زیارت حضرت امیرعلیه السلام به نجف آمده؛ و هر وقت که مى‏ آمد در ایام مخصوص و مدتى مى ‏ماند بعد به هند مى ‏رفت.
 روزى او به دیدارم آمد و در همان نگاه اول فرمود: به دست آوردن چشم برزخى خیلى دشوار است و از دست دادن آن بسیار آسان است.
 گفتم: طاقت ادامه این وضع را ندارم. فرمود: امروز به قصابى محل مراجعه کن و گوشت گوساله بخر و در حیاط خانه و در فضاى باز آن را بروى آتش کباب کن و بعد میل نما، مشکل تو حل مى ‏شود.
 طبق دستور انجام دادم و با خوردن اولین لقمه چشم برزخى‏ ام بسته شد و حالت عادى پیدا کردم. (میناگردل: ص ۱۱۳ و ۱۱۴)
تأسف بر برزخ اهل دانش
در روایت وارد شده که بدترین عذاب براى عالمى است که به علمش عمل نکند و استفاده نبرد.
 جناب استاد براى اینکه دانش‏پژوهان و دارندگان علم از برزخ و قیامت غافلند و به علمشان عمل نمى ‏کنند، تأسف مى‏خوردند و گاهى بعضى قضایا را که خودشان دیده بودند در رؤیا و مکاشفه نقل مى‏ کردند. از جمله مى‏ فرمودند: در رؤیا دیدم بسیار جاى گرمى ‏است و چاهى است، پیرمردى را به موى سرش به وسیله منجنیق بسته بودند و از درون چاه بیرون مى ‏کشیدند.
 پرسیدم: اینجا کجاست و این فرد کیست؟ گفتند: اینجا برزخ است و محل معذّبین است، این شخص یکى از علماء است که بعضى از ساعات براى تنفس او را از چاه عذاب بیرون مى ‏آوریم.
 فرمود: من آن عالم را ندیدم ولکن طبق نقل آدم بزرگى (از نظر شهرت) بود که کارش در برزخ گیر کرده بود.
  فرمودند: یکى از اهل دانش که مردم به او اهتمام داشتند و به او رجوع مى‏ کردند را در برزخ دیدم که در یک کیوسک زندانى است، گفتم: علت چیست؟ گفتند: ایشان حرفى زده است که بعدها در قتل شخصى نقش داشته است. (روح وریحان: ص ۱۱۸-۱۱۹)

 

خصوصیات علویه

یکى از دوستان اهل علم تهرانى از دوستداران جناب استاد برایم نقل کردند:
قبلاً مادرم از تهران برایم در قم پیغام داده بود عیالى برایت پیدا کردم و بیا؛ بنده توجهى نکردم. تا این که در تهران عقد فلان تلمیذ استاد به سال ۱۳۶۱ بود و استاد هم تشریف داشتند.
آن روز در مراسم عقد، بنده مدحى خواندم و حضرت استاد تشویقم کرد. پیش خود گفتم، بد نیست استخاره براى ازدواج با دخترى که مادرم پیشنهاد کرده بگیرم. عرض کردم: لطف بفرمایید استخاره‏اى برایم بگیرید، استخاره را با قرآن با سبک خاص خودش که به خطوط قبل و بعد نگاه مى‏کردند گرفتند و بعد به بنده نگاه کردند و تبسم نمودند و فرمودند: نکاح است؟
عرض کردم: آرى، فرمودند: علویّه است تاج سر است، بعد مشخصات جسمى او را فرمودند، و من خندیدم.
فرمود اسمش را بگویم؟ در این وقت آقایى نشسته بود و تقاضاى استخاره‏اى کرد. ایشان فرمود: حال استخاره براى شما ندارم.
من بعد از مراسم عقد، به مادرم زنگ زدم و گفتم: دختر علویّه است، گفت: نمى‏دانم. از همشیره‏ام پرسید، او هم گفت نمى‏دانم. بعد که براى این ازدواج اقدام کرد درست همان خصوصیات را که استاد فرموده بودند تطبیق مى‏کرد؛ و به سال ۱۳۶۲ با همان علویّه ازدواج کردم. (صحبت جانان: ص ۲۱۰)

عذاب بالای سر آنان

 اوایل انقلاب یک نفر از اهل علم که به سمتى در حکم و داورى مشغول بود، روزى تصمیم مى‏گیرد نزد استاد استخاره بگیرد و از آن سمت کناره بگیرد، چرا که از نظر معنوى بُعدآور بود و اشتغال فکرى مى‏آورد… خدمت ایشان رسید و بدون گفتن قصدش، تقاضاى استخاره‏اى کرد.
ایشان فرمودند: این جایى که شما هستى عذاب بالاى سر اینان حدود بیست مترى مى‏باشد زود از آن جا بیرون برو.
آن اهل علم، از آن سمت کناره گرفت، و به رشته دیگرى از خطابه و کلام روى آورد و در کارش هم توفیق نصیب راهش گردید. (صحبت جانان: ص ۱۶۰)

شش قل هوالله

 واعظ شهیر، حجه الاسلام شیخ حسین انصاریان فرمود: در اوایل انقلاب و زمان فعالیت منافقین و ترورها در تهران، من پیاده رفت و آمد داشتم. منافقین هم ترور کور زیاد داشتند، من هم که شناخته شده بودم. آن وقت آقاى کشمیرى را کسى نمى ‏شناخت. بعضى در تهران و بعضى هم در قم او را مى ‏شناختند.

روزى یک نفر به خانه ما آمد و گفت: من از طرف آقاى کشمیرى آمدم. ایشان فرمودند: برو به خانه انصاریان و بگو تو که پیاده این طرف و آن طرف مى‏روى، قبل از این که از خانه بیرون بروى، به شش جهت خود سوره توحید )قل هو اللّه( را بخوان و بدَم؛ و تو ترور نخواهى شد.
آن شخص گوینده را نمى‏شناختم و نپرسیدم که کیست و او هم رفت.

توضیح: سوره توحید براى هر جهت یک بار خوانده مى‏ شود. چنانچه امام صادق‏ علیه السلام به مفضل بن عمر فرمود: «خودت را از مردم محافظت کن با (بسم الله الرحمن الرحیم) و سوره توحید (قل هو اللّه) در شش جهت خودت بخوان، راست و چپ، بالا و پایین، جلو و عقب». (مژده دلدار: ص ۳۰ و ۳۱)

 زن و بچه ملاصدرا نمى‏ شوند

  یکى از علاقمندان استاد گفت: روزى صبح با زن و بچه‏ام در خانه بحث و صحبت مى ‏کردم و مى ‏خواستم به آنها مطالبى را که مى‏ گویم بفمانم. به آنها مى‏گفتم: چطور شما (با این همه دلیل) صحبت مى‏کنم نمى‏ فهمید.!
بعد منزل آیت اللّه کشمیرى آمدم. ایشان بدون این که من حرفى بزنم فرمود: زن و بچه انسان که ملاصدرا نمى‏شود، که هر چه گفته مى‏شود تفهیم شوند. فهمیدم جنابش از صحبت من در درون باخبر شده است. (صحبت جانان: ص ۱۸۳)

جنازه شهید

  روزى عرض شد: قریب بیست روز است که فلان شیخ برادرش که فرمانده گردانى بود مفقودالاثر شده است، الان نمى‏داند برادرش شهید یا اسیر و یا مجروح شده است؛ نظر جنابعالى چیست؟ ایشان با انگشت مبارک روى فرش یک ضربدر کشید؛ بعد فرمود: اخوى ایشان شهید شده است و به زودى جنازه‏اش را مى‏آورند، اما به ایشان اطلاع ندهید که اذیت مى ‏شود. بعد از چند روز جنازه شهید احمد رضا رحیمى را از جبهه‏ هاى جنگ آوردند و در قبرستان على بن جعفر قم دفن کردند. (صحبت جانان: ص ۱۳۶)

پذیرایى

 یکى از شاگردان استاد مى‏ گوید:
 «با استاد و دو تن از طلاب که از قم همراه استاد بودند، بر مرقد بابا رکن‏الدین بودیم. من کنار استاد ایستاده بودم و آن دو با کمى فاصله از ما نشسته بودند. ناگهان مشاهده کردم شخصى چهارشانه با ریش حنایى رنگ و به نسبت بلند، در حالى که یک سینى با چهار فنجان قهوه در دست داشت به ما نزدیک مى ‏شود.
 همان دم استاد به من فرمود: مى ‏بینى؟
 آن چه مى ‏دیدم را به ایشان عرض کردم. آن‏گاه فرمود: خودش است! خودش است!

 بابا رکن ‏الدین آمد و جلو هر یک از ما چهار نفر فنجانى از قهوه قرار داد و آن دو (شاگرد هم) فنجان مقابل خود را برداشتند. یکى از آن دو، همه قهوه خود را از بالاى شانه خود به پشت سرش ریخت و دیگرى هم همین کار را کرد ولى مقدار کمى قهوه از گوشه لبش وارد دهانش شد.

 پس از آن واقعه شخصى که کمى از آن قهوه را چشیده بود، چنان مست بابا رکن‏ الدین شده بود که مى‏ گفت: نمى‏ دانید این‏جا چه خبر است! اگر انسان از قم براى زیارت این‏جا پیاده بیاید، جا دارد». (مژده دلدار: ص ۲۶ و ۲۷)

تصرف در چشم

آقاى تاکى گفت: شبى از شبها در نجف اشرف در حالى‏که سه چهار ساعت از شب گذشته بود، از صحن حرم حضرت امیرالمؤمنین ردّ مى ‏شدم.

در این هنگام دیدم آیت‏ اللَّه کشمیرى در کنار صحن تنها نشسته ‏اند، با دیدن ایشان مردّد شدم که اگر خدمت ایشان بروم وقت مى ‏گذرد، و اگر نروم شاید اسائه ادب باشد.

در این فکر بودم، لحظه‏ اى نگذشت، چون دوباره نگاه کردم کسى را ندیدم و گویى اصلاً آنجا نبوده است.
یکى از تلامذه از حضرت استاد در این‏ باره سؤال کرد که کیفیت این قضیه چطور بوده است؟

ایشان فرمودند: از کنار ضریح امام به صحن آمدم و قبض بر من غالب بود و حال کسى را نداشتم. ایشان را دیدم، توجهى کردم تا از جلو چشم او محو شوم، او براى بار دوم مرا ندید. (صحبت جانان: ص ۱۹۰)

عنایت توجه خاص حضرت اباالفضل‏ علیه السلام

حضرت آیت‏ اللَّه کشمیرى صبحها قریب دو ساعت به ظهر مانده در یکى از ایوانهاى صحن امیرالمؤمنین‏ علیه السلام مى ‏نشستند و افراد مختلف در این موقع براى گرفتن استخاره به ایشان مراجعه مى ‏کردند.
 ایشان فرمودند: مدتى بود، مى‏ دیدم زنى با عباى سیاه و حالت زنان معیدى (روستایى و چادرنشین) زیر ناودان طلا مى ‏نشیند و زنها به او مراجعه مى ‏کنند. او نیز با تسبیحى که به دست دارد برایشان استخاره مى ‏گیرد.
 این حالت نظرم را جلب کرد. روزى به یکى از خدّام صحن مطهر گفتم هنگام ظهر که کار این زن تمام مى ‏شود او را نزد من بیاور، از او سؤالاتى دارم.

 خادم، یک روز پس از اینکه کار استخاره آن زن تمام شد، او را نزد من آورد. از او سؤال کردم: تو چه مى ‏کنى؟ گفت: براى زنها استخاره مى ‏گیرم. گفتم استخاره را از که آموختى؟ چه ذکرى مى‏ خوانى؟ و چگونه مسائل را به مردم مى‏ گوئى؟
 گفت: من داستانى دارم و شروع به تعریف آن کرد و گفت: من زنى بودم که با شوهرم و فرزندانم زندگى عادى را مى‏ گذراندم؛ شوهرم در اثر حادثه‏ اى از دنیا رفت و من با چهار فرزند یتیم ماندم!

 خانواده شوهرم، به این عنوان که من بدشگون هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده است، مرا از خود طرد کردند. خانواده خودم هم اعتنایى به مشکلات مادى من نداشتند؛ لذا زندگى را با زحمات زیاد و رنج فراوان مى‏ گذراندم.

 ضمناً از آنجا که زنى جوان بودم، طبعاً دامهایى نیز براى انحرافم گسترده مى‏ شد. چندین مرتبه بر اثر احتیاجات مادى نزدیک بودم و به دام بیفتم و به فساد کشیده شوم و تن به فحشاء بدهم؛ ولى خداوند کمک نمود و خوددارى کردم؛ تا روزى بر اثر شدت احتیاج و گرفتارى تصمیم گرفتم که چون زندگى برایم سخت شده و دیگر چاره‏ اى نداشتم تن به فحشاء بدهم.

 من تصمیم خودم را گرفته بودم؛ اما این‏بار نیز خدا به فریادم رسید و مرا نجات داد.
 در بین ما رسم است که اگر حاجتى داریم به حرم حضرت ابوالفضل مى ‏آییم و سه روز اعتصاب غذا مى ‏کنیم تا حاجتمان را بگیریم و اکثراً هم حاجت خود را مى‏ گیرند. من تصمیم گرفتم این رسم را انجام دهم؛ پس رفتم کنار ضریح حضرت عباس‏ علیه السلام و اعتصاب غذا را شروع کردم. روز سوم بود که کنار ضریح خوابم برد و حضرت عباس به خوابم آمد و حاجتم را برآورد و فرمود: تو براى مردم استخاره بگیر. عرض کردم من که استخاره بلد نیستم. فرمود: تو تسبیح را به دست بگیر؛ ما حاضریم و به تو مى ‏گوییم که چه بگویى.

 از خواب بیدار شدم و با خود گفتم: این چه خوابى است که دیده‏ ام؟ آیا به راستى حاجت من روا شده است و دیگر مشکلى نخواهم داشت؟

 مردّد بودم چه کنم؟ بالاخره، تصمیم گرفتم که اعتصابم را شکسته و از حرم خارج شوم، ببینم چه مى‏ شود از حرم خارج شدم و داخل صحن گردیدم. از یک راهرو خروجى که مى‏ گذشتم زنى به من برخورد کرد و گفت: خانم استخاره مى‏ گیرى؟
 تعجب کردم این زن چه مى ‏گوید؟ معمول نیست که زن استخاره بگیرد، آن هم زنى چادرنشین و روستایى! آیا این خانم از خوابم مطلع است؟ آیا از طرف حضرت مأمور است؟ بالاخره به او گفتم: من که تسبیح براى استخاره ندارم.

 فوراً تسبیحى به من داد و گفت: این تسبیح را بگیر و استخاره کن.
 دست بردم و با توجهى که به حضرت ابوالفضل داشتم، مشتى از دانه‏ هاى تسبیح را گرفتم، دیدم حضرت در مقابلم ظاهر شد و فرمود به این زن چه بگویم. مطلب را گفتم و او رفت. از آن تاریخ من هفته‏ اى یک روز به این محل زیر ناودان طلا مى ‏آیم و زنانى که وضع مرا مى ‏دانند، نزدم مى‏ آیند و من براى ایشان استخاره مى ‏گیرم. بابت هر استخاره پولى به من مى‏ دهند. ظهر آن روز با پول حاصله، وسایل معیشت زندگى خودم و فرزندانم را تهیه مى ‏کنم و به منزل برمى‏ گردم. (صحبت جانان: ص ۱۹۲ الى ۱۹۵)
 

منبع

http://erfanekeshmiri.ir

حکایات وکرامات آیت الله کشمیری(۳)

 آقا سید احمد کربلایى (گریه استاد)

 خدمت حضرت استاد عرض شد: مرحوم آیه اللّه میرزا محمد تقى شیرازى وقتى مرجع تقلید شدند، احتیاطات خود را رجوع به عارف باللّه آقا سید احمد کربلایى (استاد سید على آقاى قاضى) دادند. آقا سید احمد کربلایى وقتى شنیدند آن قدر گریه کردند که نزدیک بود بى ‏هوش شوند.
بعد فرمود: به میرزاى شیرازى بگویید: الآن قدرت (مرجعیت) در دست شماست، ولى آخرت قدرت در دست جدّ ماست و شکایت شما را مى‏ کنم (که مردم را در فتوا به من ارجاع مى‏ دهید). وقتى سخن به این جا رسید، حضرت استاد گریه نمودند که چقدر اهل معرفت از فتوا پرهیز مى‏ کردند. (صحبت جانان: ص ۱۵۱)

او انسان نبود ملک بود

ما نمى‏دانیم در چه سالى حضرت استاد از نجف به ایران – در جوانى – آمدند و به زیارت جدّشان حضرت رضاعلیه السلام رفتند.
فرمودند: در سفر اول به مشهد مقدس کسى را دیدم که انگار انسان نبود، ملک بود. هیبت او مرا گرفت؛ یقین پیدا نکردم که حضرت ولى عصر (عج) بوده است. از بعضى تلامذه خاص بعداً شنیدم که استاد فرمودند: دستش را هم بوسیدم.
از آن آقا سؤال کردم به چه چیزى به این مقام رسیدید فرمود: به «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم».
ظاهراً در همین سفر اول بود که وقتى وارد حرم مطهر امام رضاعلیه السلام شدند و چشمشان به ضریح مطهر افتاد، چنان جذبه‏اى ایشان را گرفت که بى ‏اختیار با صداى بلند گفت: «واللّه هذا ابن رسول اللّه: قسم به خدا این امام فرزند رسول خداست». (صحبت جانان: ص ۱۴۸)

بالاها خلوت و پایین‏ها شلوغ

 جناب استاد فرمودند: من و مرحوم آقاى فکور یزدى (م ۱۳۹۴ ه. ق) براى زیارت حضرت امام رضاعلیه السلام به مشهد رفتیم و مسافرخانه ‏اى را اجاره کردیم.
یک وقت دیدم طبقه پایین جوانى وضو مى ‏گیرد همانند یحیى پیامبرصلى الله علیه وآله خائف است. به آقاى فکور گفتم برو او را ببین.
او رفت و از نزدیک وضو گرفتن او را دید و به جوان گفت: یک آقایى به نام کشمیرى طبقه بالاست خوبست شما را ببیند.
جوان گفت: سه سال قبل در قنوت نماز او را معرفى کردند.
جناب استاد فرمودند: سالهاى بعد وقتى تهران منزل بنده زاده بودم، بچه ‏هاى کوچک توى خانه سرو صدا مى ‏کردند، آمدم درب خانه که توى کوچه باریک کم رفت و آمد بود نشستم همان جوان با موتور نزد من آمد و این جمله را گفت: پائین همیشه شلوغ است و بالاها خلوت است، بعد رفت و دیگر او را ندیدم. (صحبت جانان: ص ۱۸۸)

خانه‏ هاى قم
یکى از اهل ولایت گفت: روزى رفتیم خدمت حضرت استاد، فرمودند: در قم از اولیاء الهى خبرى هست؟ گفتیم: بلى، افرادى را مى‏شناسیم و نام بردیم.
فرمود: دیشب سیر کردم و تمام خانه ‏هاى قم را سر زدم، اما شخصى را (به عنوان انسان کامل) نیافتم. (صحبت جانان: ص ۱۸۱)

القاء روح

 سؤال شد کسى در تهران و شخصى در قم است، آن که در تهران است از توى خانه‏ اش با آن کس که در قم است صحبت مى ‏کند (فاصله ۱۴۰ کیلومتر) و مطلبى را مى ‏گوید، آیا امکان دارد؟ حضرت استاد در جواب فرمودند: آن کس قوى است که با القاء روح به طرف دیگر مى ‏فهماند و آن جنبه اراده و تجرد روحى طرف است که این قدرت را دارد. (صحبت جانان: ص ۱۵۰)

آیا با ارواح تماس داشته‏ اید؟
ج: در عراق و ایران برایم بارها اتفاق افتاد، و در ایران بیشتر مرحوم سید على آقا قاضى و پدرم را مى‏بینم. آنان با من صحبت مى‏کنند و من به کلمات آنان گوش مى‏کنم. (آفتاب خوبان: ص ۸۰)

 قضیه جوان لبنانى که احضار ارواح داشت و عده‏اى از علما نجف را جذب خود کرده، چه بود؟
ج: به من گفتند جوانى لبنانى به نجف آمده و احضار دارد، بیا شما را نزد او ببریم، گفتم: نمى‏آیم؛ پس او را نزدم آوردند. بعد از تعارفات گفتم: روح فلان شخص را احضار کن، هر چه قدرت داشت به کار برد، نتوانست. گفتم: باز چه کار دیگرى وارد هستى؟ گفت: افراد را خواب مى‏کنم، گفتم: فرزندم سید حسن که کوچک است او را خواب کن؛ هر کار کرد نتوانست.
چه مانعى بود که او در منزل شما نتوانست هنر خود را نشان بدهد؟
ج: خود آن لبنانى گفت: اراده و قوّت تو مانع از قدرت نمایى من است.
براى تماس با ارواح بزرگان اهل معرفت چه چیز خوب است؟
ج: خواندن قرآن و هدیه به روحشان، تا با ایشان رفیق شوید. (آفتاب خوبان: ص ۸۰ و ۸۱)
 
 آخوندها انگلیسی هستند

حضرت استاد فرمودند: روزى از نجف سوار اتوبوس شدم تا به زیارت کربلا بروم. دو جوان که در صندلى نزدیک من نشسته بودند با هم صحبت مى‏کردند و در ضمن این جمله را یکى از آنها گفت: آخوندها انگلیسى هستند!!

رفتم در گوش یکى از آن دو جوان که هیچ آشنایى با آنان نداشتم، یکى از کارهاى خراب و بد او را متذکر شدم (که چطور ما را نسبت انگلیسى مى‏دهید اما کار زشت خود را فراموش مى ‏کنید) آن جوان ساکت شد و دیگر چیزى نمى‏گفت. در کربلا وقتى از اتوبوس پیاده شدم، آن جوان با حال غم و پشیمانى نزدم آمد و عذرخواهى کرد و گفت: چه کار کنم از این کار بد دست بکشم؟!
گفتم: این حرم سیدالشهدا است برو حرم توبه کن. (صحبت جانان: ص ۱۸۸)
منبع
http://erfanekeshmiri.ir/pages/adie

حکایات وکرامات آیت الله کشمیری(۲)

بگویم کدام روستا بوده

 اهل علمى براى استاد نقل کرد که شخصى در اصفهان به نام حاج على داراى صفات ممتازه و حالات غریبه بود. رسولى از طرف امام زمان‏ علیه السلام آمد و شبى (وقت نماز مغرب) او را گرفت و با طىّ ‏الارض به یکى از روستاهاى شیراز برد.
میزبان، کشاورزى از دوستداران حقیقى حضرت بود. آن هنگام چند نفر از یاران حضرت حاضر شدند. او براى یاران از گردوهاى همان باغ آورد. براى حضرت فنجانى از غیب حاضر شد. مقدارى را خوردند و بقیه را به حاج على دادند که میل کند. بعد از پایان ملاقات، رسول حضرت او را به اصفهان بازگرداند. استاد فرمود:
اگر مرا به اطراف شیراز ببرند و جایى بنشینم، چاى یا قهوه‏اى هم حاضر باشد، مى ‏توانم بگویم کدام روستا بوده که حضرت تشریف بردند. ( مژده دلدار: ص ۴۲)

عنایات امام حسین‏علیه السلام
یکى از علاقمندان استاد گفت: هنگامى که حال مزاجى جناب استاد خوب بود و کسالتى نداشتند و تازه به ایران آمده بودند، وقتى توجه مى‏کردند حالات زندگان و مردگان را ادراک مى‏کردند. بنده جلسه اولى که به حضور آیه اللّه کشمیرى رسیدم و کسى در آن مجلس از علمیت مرحوم پدرم نزد ایشان تعریف کرد، فرمود: ایشان پرهیزگار هم بودند و مورد عنایت امام حسین ‏علیه السلام قرار دارند. بعد بعضى از خصیصه‏ هاى پدرم را گفتند؛ انگار سالها با پدرم معاشرت داشتند.
پرسیدند: رابطه ایشان با امام حسین‏ علیه السلام چگونه بود. عرض کردم: از چهارده سالگى زیارت عاشورا مى‏ خواندند. فرمود: اهتمام در طول این مدت به زیارت عاشورا نشانه ارادت به امام حسین‏ علیه السلام و در برزخ از این رابطه به نحو احسن برخوردارند. (میناگردل: ص ۱۱۵ و ۱۱۶)

اخبار از دعوا

یک عربى با حضرت استاد ارتباط خانوادگى داشت و مرید ایشان بود. گاهى با زنش دعوا مى‏ کرد و تند مى‏ شد و چیزهاى نامربوط از زبانش صادر و به زنش مى‏ گفت.

وقتى خدمت استاد مى‏ آمد، ایشان مى ‏فرمودند: حیف است انسان از دهانش حرف‏هاى بد صادر شود و به زنش فحش بدهد!
چند بار که این قضیه تکرار شد، آن عرب فکر مى‏کرد که زنش مى‏آید منزل آقا و به خانم آقا مى ‏گوید و او به آقا مطالب را مى‏ گوید. لذا به زنش این نکته را گفت، آن زن قسم یاد مى ‏کرد که اصلاً این طور نیست. تا این که روزى زن و شوهر براى خرید به بازار قم رفتند. توى بازار دعواشان مى ‏شود و مرد حرف‏هاى نامربوط و بد به زنش مى ‏گوید.

بعد از خرید، تصمیم مى‏ گیرند منزل آقا بیایند. چون به منزل آقا مى‏ رسند، حضرت استاد مى ‏فرمایند: بله بعضى‏ ها بازار مى‏ روند، توى بازار دعوا مى ‏کنند و این حرف‏ها را به هم مى‏زنند، حیف است از تو که چنین حرف‏هایى را مى‏زنى!
مرد عرب مى‏فهمد، که زنش قضایاى درون خانه را به منزل آقا نمى‏رساند، بلکه استاد به علم باطنى مى‏دیده و مى‏دانسته است. (صحبت جانان: ص ۱۸۳)

احضار ارواح

 یک نفر از اهل دانش در محضر دو تن از استادان خود که آنها از شاگردان عارف باللّه، آیت اللّه قاضى ‏قدس سره بودند، شاگردى کرده بود. در سال‏هایى که حال مزاجى جناب استاد بسیار ممتاز بود، چند بار با ایشان ملاقات داشت.
در یکى از ملاقات‏ها استاد فرمود: »برنامه‏اى است که اگر انجام شود مى‏ توان با ارواح تماس برقرار کرد. اگر بخواهى، به شما مى‏ دهم«! ولى آن اهل دانش قبول نکرد.
فقیر گوید: نکته ‏اى که در حال بزرگان دیده مى ‏شود این است که گاهى با مخاطب خود طورى سخن مى‏ گویند که «بلى» و «خیر» از اراده متکلم است نه مخاطب؛ و مخاطب این رمز را متوجه نمى‏گردد. ( مژده دلدار: ص ۳۲ و ۳۳)

حاج محمد اولیاء الله

استاد فرمود: پیرمردى به نام حاج محمد در یکى از حجره‏ هاى کربلا ساکن بود که دلش مى ‏خواست در کربلا بمیرد، ولکن در مشهد رحلت کرد. او کمى دافعه داشت ولى با این حال نزدش مى ‏رفتم، چرا که چیزهایى از عهده‏ اش بر مى ‏آمد. روزى آبگوشت درست کرده بود و براى صرف غذا مرا دعوت کرد.
به من گفت: در خوردنى‏ ها چه چیزى را دوست مى‏ دارى؟ گفتم: خربزه مشهد.
از آن لحظه به بعد غذاى آبگوشت را مى ‏خوردم، اما مزه خربزه مشهد را مى ‏چشیدم.
استاد فرمود: روزى فرزندم، سید محمود گفت: مى‏ خواهم بروم ایران. گفتم: براى چه چیزى؟ گفت: بروم کار کنم. مادر سید محمود شروع به گریه کرد و من هم اصرار مى‏ کردم که نرود، اما فایده ‏اى نداشت. رفتم کربلا در حجره حاج محمد و قضیه رفتن سید محمود به ایران را به او گفتم.
گفت: عکسش را دارى؟ گفتم: آرى.
عکسش را به حاج محمد دادم و گفت: نه! سفر به ایران نه!!
عکس را از او گرفتم و برگشتم نجف و به خانه رفتم. شب سید محمود گفت: من هر چه فکرش را مى‏کنم، مى‏بینم که صلاح نیست به ایران بروم که این تأثیر کار حاج محمد بود. ( مژده دلدار: ص ۶۴ و ۶۵)

خبر از تولد فرزند

سید… تاجر فرش دو دختر داشت و ۱۸ سال داراى بچه نبود، ناراحتى قلبى هم داشت. به واسطه یکى از دوستان حضرت استاد، خدمت رسید. استاد روزى فرمودند: ناراحتى قلبى شما خوب مى‏شود، پس از معاینه اطباء دیدند دیگر مشکل قلب ندارد.
روزى دیگر فرمودند: شما بچه‏دار مى‏شوید و خدا یک پسر سالم به شما مى‏دهد. آقا سید تعجب مى ‏کند و براى کارش به آلمان مى‏رود و بعد خانواده‏اش به او اطلاع مى ‏دهند که حامله است. دکترها به وسیله سونوگرافى و معاینه گفتند بچه دختر است.
سید به رئیس بیمارستان تهران مى‏گوید آقایى گفته است بچه پسر است، او در جواب مى‏ گوید: آخوندها این چیزها را نمى‏ دانند گوش به حرف آخوندها نده!!

دو روز قبل از زایمان سید خدمت استاد مى‏ رسد و عرض مى‏ کند: دکتر متخصص زایشگاه تهران مى‏ گوید: بچه دختر است. فرمود: پسر است، اسمش را على بگذار. دو روز بعد خانواده‏اش زایمان کرد و پسر شد. رئیس بیمارستان تعجب کرد و به سید گفت: مرا پیش این آقا ببر که این چنین دقیق خبر داده است. (روح وریحان: ص ۵۸ الى ۶۰)

حکایات وکرامات آیت الله کشمیری(۱)

دائم در خدمت باشید

عربى از حجاز به منزل استاد آمد و پس از کمى که نشست، عرض کرد: «تقاضاى دستورالعملى کلیدى دارم». همان وقت نیز یکى از دوستان مجتهد هم بود، به منزل استاد وارد شد.
استاد در جواب آن عرب فرمود: «خدمت»
عرض کرد: «خدمت یعنى چه»؟
فرمود: «دائم در خدمت باشید»
و توضیحى دادند که مضمون آن، ترجمه این قسمت از دعاى کمیل بود:
«و حالى فى خدمتک سرمداً»
یعنى حال ظاهرى و باطنى‏ام را به طور دائمى در کار کردن براى خودت قرار بده.
آن مجتهد گفت:
«نکته جالبى را به او فرمودید». (مژده دلدار: ص ۲۳)

ذکر با طرب

مؤلف کتاب در محضر لاهوتیان مى ‏نویسد: عالم ربانى و عارف صمدانى مرحوم آیت ‏اللَّه، آقا سید عبدالکریم کشمیرى به شهادت بسیارى از بزرگان حوزه، استاد یگانه زمان خود در امر ذکر بودند، در این زمینه اطلاعات وسیعى داشتند و عمر شریف خود را با اذکار و اسماء الهى به پایان برده بودند.
روزى که افتخار زیارت آن ولى خدا نصیبم شد، ذکرى را به من تعلیم کردند و فرمودند: اگر یک اربعین توفیق گفتن آن را پیدا کنید فتوحات معنوى بسیارى براى شما به همراه خواهد داشت، و اضافه کردند؛ اگر از نیمه شب به بعد این امر اختصاص دهید بهتر است و من تصمیم گرفتم از فرداى آن روز دستور ایشان را اجرا کنم.
عدد ذکر بسیار زیاد بود و شب‏هاى اول حدود چهار ساعت و نیم به طول مى ‏کشید، ولى به تدریج این زمان کوتاه‏تر شد و به سه ساعت و نیم رسید.
به خاطر دارم که در شب سوم که سرگرم ذکر گفتن بودم، ناخودآگاه و براى لحظاتى پلک‏ هایم سنگینى کرد و به خواب رفتم و دیدم، که آیت‏ اللَّه کشمیرى در آستانه در اتاق ایستاده ‏اند و به من نهیب مى ‏زند که فلانى ذکر را با طرب باید گفت نه با کسالت برخیزید و پس از تجدید وضو ذکر را از نو شروع کنید.
برخاستم و پس از تجدید وضو از نو به گفتن ذکر پرداختم. فرداى آن روز به خدمت ایشان شرفیاب شدم تا ببینم در این ‏باره صحبتى مى ‏کنند یا نه!
دقایقى گذشت و طلبه جوانى آمد و از شرایط ذکر پرسید، ایشان ضمن بیان شرایط گفتن ذکر، فرمودند:
ذکر را با طرب باید گفت نه با کسالت؟ اگر در حین گفتن ذکر احساس کسالت کردید و چشم شما روى هم رفت باید تجدید وضو کنید و از نو به گفتن ذکر بپردازید، این‏طور نیست؟ آقاى مجاهدى؟ (صحبت جانان: ص ۱۹۵ و ۱۹۶)

مسجد سهله و ذکر جلىّ

استاد فرمودند: «من هر هفته شبهاى چهارشنبه به مسجد سهله مى‏رفتم. یک شب رفتم بعد از فراغت اعمال نشستم گوشه‏اى از صحن مسجد در فاصله نزدیکترى. جمع دیگرى هم نشسته بودند و ذکر (جلى) با هم گرفته بودند و بلند بلند ذکر مى‏گفتند. بعضى از رفقا که مثل خودمان فکر مى‏کردند، گفتند: آقا اینها مزاحم اهل مسجد شده‏اند، به حرف ما گوش نمى ‏دهند، اما شما مرد محترمى هستید، سید هستید و به عنوان عالم همه شما را مى ‏شناسند، آنها احترام شما را دارند، لطفاً تذکرى بدهید.
من رفتم جلو و به آنها گفتم: این چه کاریست که مى‏کنید، ذکر مى ‏خواهید بگویید، آرام بگویید.

یکى از آن جوانها گفت: آقاى کشمیرى مزاحم ما نشو، ما توى حال خوشى هستیم، ما به یاد خدا و یاد امام زمان‏علیه السلام هستیم. داریم ذکر مى‏گوییم، طریقت ما اجازه داده ذکر جلى بگوییم، طریقت شما اجازه نداده، نگویید.
من قبول نکردم، دعوا کردم و آنها هم جمع کردند و رفتند. به همین علامت که مدتى طولانى دیگر نشد که مسجد سهله بروم، هرکارى مى ‏خواستم بکنم نمى ‏شد. علتش را هم نمى ‏دانستم.

بعد از مدتى در بغداد همان جوانى را که آن شب جواب داده بود، دیدم، باز شروع کردم با او بحث کردن باز دوباره به من گفت: آقاى کشمیرى زیاد سر به سر ما نگذار، دیدى آنروز مزاحم ما شدى، نتوانستى این مدت مسجد سهله بروى.
گفتم: حال متوجه شدم، مرا حلال کنید. آن جوان گفت: حلال کردیم ولى بدان آن شب هرچه مى‏ گفتیم براى خدا گفتیم، اگر ریا هم بود «اللَّه ‏اللَّه» مى‏ گفتیم، ولى دیگران پول پول مى‏ گویند. (میناگردل: ص ۱۲۴ و ۱۲۵)

زحمت براى دنیا

 یکى از شاگردان به جناب استاد عرض کرد:
«هروقت براى پول و دنیا زحمت مى‏ کشم، چوبش را مى ‏بینم و درک مى‏ کنم».
ایشان با تواضع و فروتنى فرمود:
«من هم (در گذشته) همین‏طور بودم».
یعنى در جوانى و گذشته ‏هاى دور اگر کارى بوى دنیایى داشت و انجام مى‏دادم، آثار وضعى آن را مى ‏دیدم.
روزى هم به یکى از شاگردان که ذکرى گفت و آثارش را ندید، فرمود: «تو هم خدا را مى ‏خواهى و هم دنیا را».
روزى هم فرمود: «وقتى انسان از مال دنیا گذشته باشد، دلیل آن است که از نَفس مى‏ تواند بگذرد».(مژده دلدار: ص ۳۷)

 در دنیا نبود
آقاى کشمیرى در دنیا نبود. اگر فرضاً من بیرون مى ‏رفتم و مى ‏آمدم و هوا تاریک شده بود و کلید برق بالاى سرش بود، آن‏را روشن نمى‏ کرد و من آن‏را روشن مى ‏کردم. اگر بازار مى‏ رفتم و برمى ‏گشتم و مى‏ گفتم فلان چیز قیمتش این‏قدر شده، مى ‏فرمود: «یعنى بالا رفته یا پایین آمده اس»؟ اگر در مورد جهیزیه دختر با او صحبت مى ‏کردم، مى‏ گفت: «یعنى چه؟ هم دختر بدهد و هم جهیزیه»؟! بازار نمى‏ رفت؛ مگر براى اندازه‏گیرى لباس به خیاطى برود. در خرید و خرابى خانه و جهیزیه دختران دخالت نداشت.

  این‏ها کلمات همسر محترمه استاد بود که در تاریخ ۸۸/۱۲/۲۸ در منزلشان در تهران درباره استاد فرمود. (مژده دلدار: ص ۷۶)

الهام

قریب پانزده سال قبل استاد مریض مى ‏شوند و خانواده‏اش ایشان را در تهران به بیمارستان مى‏برند. دکترى به نام… مى‏گوید شما نباید سیگار بکشید. ایشان مى‏فرماید: حکم نیست، دکتر مى‏گوید: اگر فلان مرجع بگوید، استاد چون مجتهد بودند و تقلید نمى ‏کردند، مى ‏گویند: حکم نیست، مگر ولى امرم (امام زمان‏علیه السلام) بفرمایند. مى‏ گوید: اگر ولى امرت بگوید؟ مى ‏فرماید: اگر لبخند بزند که مشکلى نیست و اگر با عصبانیت و تندى به من نگاه کند انا للّه و انا الیه راجعون.

براى روز دیگر، دکتر ایشان را ویزیت مى‏ کند باز مطالبى دیگر مى‏ گوید: از جمله شما آخوندها فقط مسائل حیض و نفاس و مانند اینها را مى ‏دانید؟!
استاد فرمودند: به غیرتم برخورد کرد و به الهام گفتم: چرا به این دختر پرستار خیلى علاقه دارید لکن ایشان حاضر به تمکین نمى ‏شود، دکتر رنگش پرید، سکوت کرد و دیگر چیزى نگفت! (روح وریحان: ص ۵۵ الى۵۷)

تشرف ندارى

 آیت اللّه کشمیرى مى ‏فرمودند: ما با یکى از آقایان در نجف، هم صحبت بودیم و مجالست داشتیم. بعد از مدتى شنیدم که عده‏اى از جوانان پاک دل در شب جمعه (یا شبهاى شنبه) خدمت آن آقا مى ‏روند و از او در مورد حضرت ولى عصرعلیه السلام سؤال مى‏ کنند و ایشان هم پاسخ مى ‏دهد.

گفتم: ایشان عالم درس خوانده ‏اى هستند و به سؤالات پاسخ مى ‏دهند، تا این مرحله اشکالى ندارد، ولى اگر از این مرحله فراتر رود و آن هایى که به مجلس او مى ‏روند به این باور برسند که او خدمت حضرت تشرف دارد آن وقت خطرناک مى ‏شود.

یک روز من به منزل آن آقا رفتم و دیدم هفت یا هشت نفر از جوانان نشسته ‏اند و مرتب گریه مى‏ کنند بعد از این که مجلس تمام شد، از او پرسیدم: تو به این جوانان گفته‏ اى که تشرف ندارى؟ گفت: نه. گفتم: چرا اجازه مى‏ دهى که این جوانان سرگردان باشند؟ آنان فکر مى‏ کنند حرفهایت وحى مُنزل است و این مسائل را از محضر حضرت پرسیده‏اى یا از جانب حضرت افاضه شده است بعد گفتم: این بساط را جمع کن. (میناگردل: ص ۸۵)

 دیپلم چهره شناسی

 حضرت استاد وقتى ساکن قم بود، به تهران سفر مى‏کرد و به منزل فرزندان خود مى ‏رفت.
در سفرى یکى از خانم‏هاى خویشاوند (صبیه یا عروس ایشان) عرض مى‏ کند: «خانمى در تهران هست که جلساتى دارد و خبرها مى ‏دهد و کارهایى هم مى ‏کند. دوست دارم ایشان را ببینید».
استاد با این جمله که «حال ندارم»، ملاقات را رد مى‏ کند. در سفر بعدى اصرار مى‏ کنند که او بیاید و ملاقاتى انجام گیرد و استاد قبول مى ‏کند.

در آن ملاقات، آن خانم ابتداء به چهره استاد بسیار نگاه مى‏ کند و روحیات ایشان را مى‏ گوید و در آخر حرفش به علما تعریض مى‏ کند با این منظور که شماها چیزى ندارید!!

استاد حرف این خانم را ناصواب مى‏ بیند و پاسخگو مى ‏شود. خود در این خصوص مى ‏فرماید:
«توجهى به امیرالمؤمنین‏ علیه السلام کردم و سپس گفتم تو به شوهرت خیانت کردى!! او رنگش عوض شد و خجالت کشید. دوباره توجه به امیرالمؤمنین‏ علیه السلام کردم و گفتم هو یا على. سپس گفتم: شما ظاهراً مسلمان شدید؛ باطن شما مسلمان نبوده. او منفعل شد و دست و پایش را گم کرد. بعد خودش اعتراف کرد و گفت: من در لندن زندگى مى‏ کردم و مسیحى بودم. خواستم با یک تاجر ایرانى ازدواج کنم. دختر نبودم ولى با حیله‏اى خودم را دختر جا زدم و به خاطر تاجر ظاهراً مسلمان شدم. به او گفتم: این مطالب را از کجا مى‏ گویى؟

گفت: در لندن مدرسه‏ اى است که چهره‏ شناسى تدریس مى ‏شود و من دیپلم علم چهره ‏شناسى را گرفتم و روحیات افراد را از فرمول هایى که در چشم و ابرو و لب و گونه و… هست، مى ‏گویم.» ( مژده دلدار: ص ۱۹و۲۰)

اخبار بر خلاف شوراى پزشکى

 آقایى از اقوام یا آشنایان استاد، همسرش را در تهران براى وضع حمل به بیمارستان برد. شوراى پزشکى نظر داد که چون بچه مرده است، باید کورتاژ کنند و اگر نکنند، ممکن است مادر هم از بین برود. آن شخص خدمت استاد مى‏ رسد و این مشکل را عرض مى ‏کند. استاد مى‏ فرماید: «بچه سالم است و پسر مى ‏باشد طبیعى هم زایمان مى‏ کند.»
آن شخص خوشحال مى ‏شود و به بیمارستان مى‏ رود و سه مطلب استاد را به دکتر مربوطه مى ‏گوید و در ضمن اجازه کورتاژ نمى‏ دهد. دکتر مى‏ گوید:

»شوراى پزشکى تشکیل شده! تو مى‏ خواهى زنت را از بین ببرى؟! باید عمل شود«. او اجازه نمى ‏دهد و بعد از مدتى همسرش طبیعى و بدون نیاز به عمل جراحى زایمان مى‏ کند و پسرش سالم به دنیا مى ‏آید. پزشکان تعجب مى‏ کنند و از او درباره استاد مى‏ پرسند. او نیز از قدرت استاد تعریف مى ‏کند. آنها اصرار مى ‏کنند که ما را پیش ایشان ببر. آن شخص هم خدمت استاد مى‏ رسد و تقاضاى ملاقات پزشکان را عرضه مى ‏دارد. ایشان مى‏ فرماید: «من حال ملاقات ندارم». ( مژده دلدار: ص ۲۰و ۲۱)

اثر زخم زبان

آیت الله محمد شاه آبادی نقل می کنند :
در زمان قدیم، حمام ها عمومی و دارای خزینه بود. روزی مرحوم شاه آبادی به حمام رفته بودند و پس از شست و شوی خود، وارد خزینه شدند و بعد از آب کشیدن بدن، بیرون آمدند و چون می خواستند از سطح حمام بگذرند، احتیاط می کردند که آب های کثیف بر بدنشان نریزد.
سرهنگی که اونیز در حمام بود، چون احتیاط ایشان را دید، زبان به طعن و تمسخر گشود و به ایشان اهانت کرد.
ایشان از این تمسخر و طعن او خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راه خود ادامه دادند.
فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عده ای که جنازه ای را حمل می کردند، شنیدند. پرسیدند چه خبر شده؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سر زبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه ی دکترها هم سودی نبخشید و در کمتر از ۲۴ ساعت، از دنیا رفت…
بعدها، هر وقت که آیت الله شاه آبادی از این قضیه یاد می کردند، متأثر و ناراحت می شدند و می فرمودند:
« ای کاش آن روز در حمام به او پرخاش کرده و ناراحتی خود را بروز می دادم تا گرفتار نشود».

عارف کامل// بنیاد علوم و معارف اسلامی دانش پژوهان

ماجرای دستور تخریب مرقدشیخ محمد مومن(گنبدسبز مشهد)

 به استناد خاطرات عموم قدمای مطلع مشهدی و خصوصاً نقل قول یکی از علمای مورد وثوق که از این واقعه، اطلاعات عینی داشته اند، ماجرا از آنجا آغاز می شود که :

در سفر رضا خان به مشهد، نامبرده به استاندار وقت تاکید می کند که باید خیابانی در محل فعلی خیابان آخوند خراسانی احداث شود و بنای گنبد سبز نیز به دلیل تلاقی با خیابان مورد نظر تخریب گردد.
پس از شروع مقدمات احداث خیابان مورد نظر و بررسی طرح تخریب گنبد سبز، شبی استاندار و نائب التولیه وقت، به دل دردی سخت دچار می گردد که از شدت درد، به داد و فغان می آید و هر چه حکیم و دوا می کنند، درد بهبود نمی یابد تا اینکه یکی از خدمتکاران و کارگزاران استاندار، پیشنهاد می کند به یکی از علمای پرهیزکار مراجعه کنند که در آن زمان دعای ایشان در بهبود بیماریها، شهره بوده است.
غلبه شدت درد بر استاندار، نامبرده را ناچار به قبول مراجعه خدمتکار استاندار، به در منزل این عامل پارسا می نماید.

زمانی که خدمتکار به در منزل این عالم می رسد و دق الباب می کند، عالم به دم در می آید و بدون اینکه بپرسند برای چه آمده، انجیر خشکی به او می دهند و می گویند این را بده بخورد، انشاء ا… درد ساکت می شود.
به محض بازگشت خدمتکار و خوردن انجیر خشکِ دعا خوانده شده، دل دردِ استاندار بهبود کامل می یابد.
پس از برطرف شدن درد، استاندار با پنهان کردن شگفتی خود از این واقعه، بیان می دارد که حتماً درد، اتفاقی خوب شده است و این دعاها و خرافات که نمی تواند کسی را خوب کند.

زمانی که استاندار این جملات را به زبان می آورد، دردِ شکم، سخت تر از مرتبه اول به سراغ او می آید، تا جایی که دنیا پیش چشم استاندار تیره و تار می شود و از خدمتکار می خواهد فوراً او را به در منزل عالم برساند.
پس از دق الباب در منزل، عالم پارسا دم در منزل می آید و با تبسّم، در حالی که انجیر خشک دیگری در دست داشته بیان می دارد: تو که اعتقادی به دعا نداری، چرا اینجا آمده ای؟
استاندار که از درد به خود می پیچیده، اظهار ندامت و پشیمانی می کند و به محض خوردن انجیر، درد ساکت می شود.
استاندار پس از بهبودی جهت تشکر، خدمت عالم می رسد و از ایشان تقاضا می کند تا برای قدردانی، از او کاری بخواهند و ایشان این تقاضا را رد می کند، تا اینکه در اثر مراجعات مکرر و اصرارهای پیاپی شخص استاندار، آن عالم بیان می دارند که رضا شاه دستور داده برای احداث خیابان، گنبد سبز را خراب کنی، تو از اجرای این دستور خودداری کن و موضوع را به شاه بنویس و بخواه که در این دستور تجدید نظر کند.

استاندار که به خوبی به یک دندگی و تعصب رضاشاه به اجرای فرامینش واقف بوده اظهار می دارد که شاه حتماً نمی پذیرد و یقیناً مرا هم توبیخ می کند. در این حال عالم پارسا تبسمی می کند و می گوید تو این کار را بکن و نامه را بنویس و نگران مباش، زیرا زمانی که نامه تو به رضا شاه برسد، نه از تو خبری هست و نه از رضاخان اثری .
استاندار این سخن آقا را نمی فهمد اما چون خود را مدیون ایشان می دانسته، عین فرمایش آقا را اجرا می کند. اطرافیان و مطلعینِ ماجرا بعداً فهمیدند این سخن آقا چه حکمتی داشته است زیرا وقتی نامه استاندار به تهران و مقر حکومت رضا شاه می رسد، نه از رضا خان خبری بود و نه از استاندار، زیرا در آن زمان استاندار از دنیا رفته بود و رضاشاه هم به جزیره موریس تبعید شده بود!
به این ترتیب با عنایت خداوند، این مقبره همچنان حفظ شد و بعداً در مسیر احداث خیابان، به میدان تبدیل شد و تا امروز نیز به همان صورت باقی مانده است.

نشان از بی نشانها // علی مقدادی اصفهانی

تحول آیت الله شیخ محمدجواد انصاری

آغاز ماجرا چنین است :
طلابى که براى درس و بحث نزد وى مى آمدند برایش خبر آوردند که عارفى شوریده حال در لباس اهل علم به همدان آمده و علما و فضلا به جلسه وى حاضر شده و به دورش حلقه زده اند. او که این اخبار را مى شنود، وظیفه خود مى بیند که برود و آن جمع را ارشاد کند و چون وارد آن مجلس ‍ مى شود، نزدیک به دو ساعت براى آن ها صحبت مى کند و دلیل مى آورد تا آنها را راضى کند که غیر از راه شرع راه دیگرى وجود ندارد و بقیه راه ها انحراف محض است . اما در همین اثنا و در پایان صحبت هاى وى ، آن پیر روشن ضمیر سر بلند مى کند و نگاهى نافذ به وى مى نماید و با زبان حال به وى مى فهماند که :

شیخ جواد! تو هنوز طعم عشق را نچشیده اى ؟ و آن که بى عشق است ، چوب و سنگى بیش نیست . تو هم به او راه بده ، ببین چطور دلت آئینه خدا مى شود و از زبانت ینابیع الحکمه جارى مى گردد، ما با تو سر جنگ نداریم تو از خود مایى ؛ پس با زبان قال تنها و تنها یک جمله مى گوید که :عن قریب باشد که تو خود آتشى به سوختگان عالم خواهى زد.

و این جمله چون تیرى در جانش مى نشیند و پاى چوبین عقل از رفتن باز مى ماند و تحولى عمیق در او ایجاد مى کند، چرا که به فرموده امیر مؤ منان پند رسا با اهلش چنین کند.

راستى از کجا معلوم ، شاید آن پیر خود به پاى خود به آن جمع آمده و منتظر انصارى همدانى بوده است ؟ به هر حال وى که با این الفاظ و عبارات بیگانه است سر را به زیر مى اندازد و از آن جمع بیرون مى آید، در حالى که در وجودش احساس گرماى آتشى سوزان ، اما لطیف را مى کند. به مثال همان انى انست نارا و بدنش گرم و گرم تر مى شود و البته دیرى نمى پاید که این آتش مقدس ، شیخ باوقار سجاده نشین را در بر گرفته و به کام خود مى کشاند.

شیخ جواد که دیگر در خود احساس گرسنگى و تشنگى نمى کند آشفته و حیران ، شب هنگام به بستر مى رود و همان شب در خواب مى بیند که در جامى ، شرابى سرخ به رنگ عشق و به مثال همان (کاس کان مزاجها کافورا) به او مى نوشانند که اطراف آن ظرف نوشته شده است.

 
العارف فینا کالبدر بین النجوم و کالجبریل بین الملائکه

شخص عارف در نزد ما همانند قرص ماه است در بین ستارگان و همانند فرشته امین وحى است در بین فرشتگان

سوخته// مؤ سسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس

اولین برخورد علامه طهرانی با علامه طباطبایی(علامه سیدمحمدحسین حسینى طهرانى)

چون بمنزل ايشان وارد شديم؛ ديديم كه اين رجل معروف و مشهور همان سيّدى است كه ما همه‏روزه در كوچه‏ها در بين راه او را مى‏ديديم، و ابدا احتمال نمى‏داديم كه او از اهل علم باشد، فضلا از تبحّر در علوم.

با عمامه بسيار كوچك از كرباس آبى رنگ، و تكمه ‏هاى باز قبا، و بدون جوراب با لباس كمتر از معمول، در كوچه‏هاى قم تردّد داشت؛ خانه نيز بسيار محقّر و ساده ما معانقه كرديم و نشستيم و گفتگو و سخن از اطراف و جوانب پيش آمد؛ ديديم:

نه، واقعا اين مرد جهانى است كه از علم و درايت و ادراك و فهم؛ و براى ما خوب مشهود شد كه:

هر آنكو ز دانش برد توشه‏اى‏ جهانيست بنشسته در گوشه‏اى‏

در همان مجلس، شيفتگى و ارادت به ايشان يكباره اوج گرفت؛ و تقاضا نموديم يك درس خصوصى فلسفه، براى ما بيان كنند، كه آزادانه بتوانيم در بين درس به بحث و گفتگو پرداخته، و اشكالى در مطلب باقى نماند.

ايشان با كمال بزرگوارى پذيرفتند؛ و چون از حضور ايشان بيرون آمديم؛ و به ساير دوستانى كه بنا بود با آنها فلسفه بخوانيم رسيديم، گفتند: آقاى قاضى چطور بود؟

گفتم: در پاسخ شما بايد همان رباعى را بخوانم كه أبو العلاء معرّى نابينا درباره سيد مرتضى گفت؛ در آن وقتى كه از ملاقات سيّد، بوطن بازگشته؛ و از او درباره سيّد پرسيده بودند كه او را چگونه يافتى؟

يا سائلى عنا لمّا جئت أسأله‏ ألا هو الرّجل العاري من العار
لو جئته لرأيت النّاس فى رجل‏ و الدّهر فى ساعة و الأرض فى دار[1]

بارى ايشان درس فلسفه را براى ما در مدرس مدرسه شروع كردند؛ و با آنكه بنا بود خصوصى باشد، طلّاب مطّلع شدند؛ و در روز اوّل قريب يك‏صد نفر مدرس را پر كردند؛ و ايشان درس را شروع كردند.

در عين حالى كه در بين درس نيز بقدر كافى بحث و گفتگو بعمل مى‏آمد، و ليكن بعلّت تراكم جمعيّت صلاح نبود كه اشكالات و ايرادات از سطح معمولى درس بالا رود؛ بنابراين براى روشن شدن بعضى از مطالب، پيوسته ما پس از خاتمه درس تا در منزل به همراه ايشان مى‏رفتيم؛ و در راه همواره گفتگو بود.

عشق و علاقه ما به ايشان زياد شد؛ و چون مردى ساده و بزرگوار و خليق و با حيا و بى‏ آلايش بودند؛ عينا مانند يك برادر مهربان و رفيق شفيق با ما رفتار مى ‏كردند؛ عصرها در حجره مى ‏آمدند؛ و هر روز يكى دو ساعت را علاوه بر درس رسمى، براى ما گفتگوهائى از قرآن مجيد و معارف الهيّه داشتند.

علاوه بر درس فلسفه يك دوره از هيئت قديم را براى ما درس دادند؛ و درس تفسير را نيز براى ما شروع كردند.

بارى عظمت و ابّهت و سكينه و وقار در وجود ايشان استقرار يافته؛ و درياى علم و دانش چون چشمه جوشان فوران مى‏كرد؛ و پاسخ سؤاالها را آرام آرام مى‏دادند؛ و اگر چه بحث و گستاخى ما در بعضى از احيان بحدّ اعلا مى‏رسيد؛ ابدا ابدا ايشان از آن خطّه مشى خود خارج نمى‏شدند؛ و حتّى براى يك دفعه تن صدا از همان صداى معمولى بلندتر نمى‏شد؛ و آن ادب و متانت و وقار و عظمت پيوسته بجاى خود بود و جام صبر و تحمّل لبريز نمى ‏گشت.

و گهگاهى از حالات بزرگان و اولياء خدا و مكتب‏هاى عرفانى براى ما بياناتى داشتند؛ بالاخصّ از استاد نجف خود در معارف الهيّه و اخلاق: مرحوم سيّد العارفين و سند المتألهين آية اللّه الوحيد آقاى حاج ميرزا على آقاى قاضى رضوان اللّه عليه، براى ما بيان مفصّلى داشتند، كه بسيار براى ما دلنشين و دلپسند بود؛ و مجالس ما با ايشان علاوه بر اوقات دروس رسمى، در شبانه روز گاهى به دو و سه ساعت مى‏رسيد.

شيفتگى و عشق و علاقه ما بحضرت ايشان به حدّى رسيد كه براى انس و ملاقات بيشتر، و استفاده و استفاضه افزون‏تر، حجره مدرسه را ترك نموده و در قرب منزل ايشان اطاقى اجاره كرديم و بدانجا منتقل شديم؛ و بطور مدام و مستمر يكى دو ساعت بغروب مانده و بعضى از اوقات تا پاسى از شب گذشته، ايشان براى ما از مواعظ اخلاقىّ و عرفانىّ بياناتى داشتند؛ و در فصل بهار در باغ قلعه كه در قرب منزل بود مى ‏آمدند و براى ما و يكى دو نفر از رفقاى ديگر از سيره و روش فلاسفه الهيّه اسلاميّه و از مسلك علماى‏ اخلاق و سير و سلوك عرفاى عاليقدر، بالاخصّ از احوال مرحوم آخوند ملّا حسينقلى همدانىّ و شاگردان مبرّزش چون آقا سيّد احمد كربلائى طهرانىّ؛ و آقاى حاج ميرزا جواد آقاى ملكى تبريزىّ؛ و آقا حاج شيخ محمّد بهارى؛ و آقا سيّد محمّد سعيد حبّوبى و از سيره و روش مرحوم سيّد بن طاوس و بحر العلوم و استاد خود مرحوم قاضى رضوان اللّه عليهم اجمعين بطور مشروح بياناتى داشتند كه راهگشاى ما در معارف الهيّه بود.

و حقّا اگر ما به چنين مردى برخورد نكرده بوديم، خسر الدّنيا و الآخرة، دستمان از همه چيز خالى بود فلله الحمد و له المنّه.

______________________________________________________________________

 

[1] ( 1) الكنى و الالقاب طبع صيدا ج 3 ص 161 و معناى شعر اينست: اى پرسش‏كننده از احوالات و كيفيّات سيّد مرتضى آگاه باش كه من چون بخدمتش رسيدم كه از او سؤالهائى بنمايم؛ او را يافتم مردى كه از انواع عار و ننگ و قذارت مبرّى و پاكيزه بود.

اگر تو به نزد او بروى؛ هرآينه خواهى ديد كه تمام افراد بشر در يك مرد گرد آمده؛ و تمام روزگار در يك ساعت، و تمام بساط زمين در يك خانه جمع شده است.

مهر تابان//علامه سیدمحمد حسین حسینی طهرانی

زیارت واقعى(آیت الله بهجت فومنی)

همچنین وى مى گوید: ((روزى آقا فرمودند: در منطقه جاسب قم گروهى از کشاورزان در زمان گذشته با شتر و قاطر به زیارت حضرت ثامن الحجج علیه السّلام مشرف مى شوند و هنگام مراجعت و وارد شدن در محدوده جاسب پیرمردى از اهل محلّ را مى بینند که در گرماى روز کوله بارى از علف به دوش کشیده و با مشقّت بسیار به خانه مى رود، مسافرین مشهد مقدّس که او را مى بینند زبان به شماتت و سرزنش ‍ مى گشایند که : پیرمرد، زحمت دنیا را ول کن نیستى ، آخر بیا تو هم لااقل یک بار به مشهد مقدّس سفر کن . و این سخن را تکرار و او را بسیار توبیخ مى کنند.

پیرمرد خسته و پاک دل زبان مى گشاید و مى گوید: شما که به زیارت آقا رفتید و به آقا سلام دادید، جواب گرفتید یا نه ؟ مى گویند: پیرمرد، این چه حرفى است که مى زنى مگر آقا زنده است سلام ما را جواب بدهد؟!

پیرمرد مى گوید: عزیزان ، امام که زنده و مرده ندارد، ما را مى بیند و سخنان ما را مى شنود، زیارت که یک طرفه نمى شود.

آنان مى گویند: آیا تو این عُرضه را دارى ؟ وى مى گوید: آرى ، و از همان جا رو به سمت مشهد مقدّس مى کند و مى گوید: ((أَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا امام هشتم )) و همه با کمال صراحت مى شنوند که به آن پیرمرد به نام خطاب مى شود که : عَلَیْکُمُ السَّلام آقاى فلانى ))
و بدین ترتیب زائرین همگى خجالت کشیده و پشیمان مى شوند که چرا سبب دلشکستگى این مرد نورانى شدند.))

برگی از دفتر آفتاب//رضا باقی زاده پُلامی

شکل خرس(آخوند کاشى)

مرحوم آیت الله شهید دستغیب رضوان الله تعالى علیه فرمودند:
مى گویند: یک روز مرحوم آخوند(کاشی) میآید وسط مدرسه صدر کنار حوض ‍ وضو بگیرد، مى بیند یک خرسى دارد طرفش مى آید، دوان دوان خودش را به حجره اش مى رساند و در حجره رامى بندد و غش مى کند.

چند روز از این ماجرا مى گذرد، یکى رحمت خدا مى رود و ختمى برایش ‍ مى گیرند، علمابه مَراسِمَش مى روند، اتفاقا مرحوم آخوند هم به آن مجلس ‍ مى رود، یکى ازحاجى هاى بازار میآید خدمت آخوند و میگوید:باشه حاج آقا حالا مراکه مى بینید فرار مى کنید.

مرحوم آخوند،آن وقت متوجه مى شوند که آن خرس این حاجى بازارى بوده

صداى اذکار(آخوند کاشى)

ایشان فرمودند:
یک روز بعد از درس و بحث یکى از طلاب میآید خدمت مرحوم آخوند، گویا مرحوم آخوند پیش ((جهانگیر خان قشقایى )) نشسته بود.
مى گوید: آقا شما دیشب سبوح قدوس مى گفتید؟
آخوند میگوید: چطور مگر؟!
مى گوید: دیشب اشجار و خلاصه ((مدرسه صدر)) گویا داشتند سبوح قدوس مى گفتند.
آقا سرى تکان مى دهند و مى گویند: همین طور است .
طلبه میرود. مرحوم آخوند رو میکنند به آقا جهانگیر خان و مى گوید: آن مهم نیست من در تعجبم این چطور شنیده .
ظاهراً آن طلبه به وجناتش نمى آمده .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

برادر حاج شیخ حسنعلی نخودکی

((حضرت حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا ابطحى اصفهانى )) فرمودند:

((آقاى جلالى )) پیرمردى است که الا ن ۱۰۲ سال سن دارد ایشان از ((اصفهان )) از ((زفره )) مى گفت :
((آقاى شیخ حسن على )) یک برادرى داشت که به او ((ملاحسین )) مى گفتیم . ایشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چاى و اینها مى فروخت و در قدیم یکى از کاسب هاى متدین بود.

مى گفت : یک روز بچه بودم ، تقریباً ۱۰ ۱۳ ساله بودم ، یک مرتبه دیدم سر و صدا مى آید، و گفتند: که مار ((ملاحسین )) را زده است و مى خواهد فوت کند.

پدرم چون کدخداى معروف محل بود، دوید آمد، دید یک مار از زیر چوبهاى انبارى مغازه بیرون آمده و پاى برادر آشیخ را زده .

پدرم به یکى از کارگرها گفت : بروید یک گوسفند بِکُشید و غذا کنید، حالا که دفنش مى کنیم مردم بر مى گردند غذا بخورند.

یک عده رفتند براى ((ملاحسین )) قبر بکنند، ما هم نگاه مى کردیم که این چطور فوت مى کند. یک مرتبه شنیدیم که گفتند: حاج شیخ آمد. حاج شیخ آمد. من دید، بله حاج شیخ آمد و مردم خیلى خوشحال شدند.

حاج شیخ تا رسیدند، پرسیدند که برادرم در چه حالى است ؟
گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است . بالاى سر برادرش آمد و فرمود: چى شده ؟
گفت : مار مرا زده . فرمودند: کجاى پایت را. او نشان داد.

با قلم تراش که توى جیبش بود، در آورد و یک خَشى روى پاى برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همین طور دست کشید تا به آن زخم رسید، یک قدرى آب زرد از این پا بیرون زد. و با آب دهانش تر کرد و به ماهیچه پایى که مار زده بود مالید، و فرمود: بلند شو خوب شدى .

بعد فرمودند: من اصفهان آمده بودم ، دیدم که مار تو را زد از اصفهان تا آنجا ۱۵ فرسخ است من گفتم : صله رحم باید بکنم و تو هم هنوز عمرت به دنیا هست و این مار تو را زد ناراحت شدم آمدم که تو را نجات دهم .

برادر حاج شیخ خیلى خوشحال شد و بلند شد نشست . آقا فرمودند: مار کجا بود؟ گفت : که از این انبارى آمد. به مردم فرمود: چوبها را بریزید این طرف ، چوبها را ریختند این طرف ، یک سوراخ مار پیدا شد.

فرمودند: این سوراخ مار است ، بعد اعصایش را زد به سوراخ و فرمود: بیا بیرون ، ما هم ایستاده بودیم و نگاه مى کردیم دیدیم سر مار بیرون آمد.

فرمودند: کارت ندارم بیا بیرون ، این مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زدند و فرمودند: چرا این را زدى برو اینجا دیگه پیدایت نشود. مار مى خواست برود، اماترسیده بود، چون مردم ایستاده بودند. فرمودند: بروید کنار، مردم رفتند کنار، مار شروع کرد همین طور پرت شدن و خودش ‍ را حرکت دادن

مى گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمدیم این زبان بسته توى قبرستان توى سوراخى رفت و آنجا ناپدید شد.
پدرم به آقا اصرار کرد که برویم منزل ما ناهار، چون ما گوسفندى کشتیم و ناهارى درست کرده ایم که اگر برادرتان فوت بکند مردم غذایى بخورند.

آقا فرمودند: نه من باید بروم . الان مردم در مشهد منتظر هستند و باید بروم ، یک چاى خورد و یک ساعتى نشست و با ما صحبت کرد و من بچه بودم روى زانویش نشستم . و دست آقا را بوسیدم و یک وقت دیدم آمد توى بیابان و ناگهان ناپدید شد.

همان آقا مى گفت : در همان روزهایى که آشیخ به زفره آمده بود به من دعایى آموخت و این قضیه گذشت و من دیگر ایشان ندیدم تا اینکه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد.
من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم . آن وقتها هم با کاروان باید مشهد مى رفتیم ، گوسفندهاى زیادى داشتم مى ترسیدم بروم .

از این قضیه چند سالى گذشت یک مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقاى شیخ حسن على )) فرمودند: زیارت ((امام رضا)) که نیامدى ، آیا نمى آیى قبر پدرت را زیارت کنى که کجا دفن شده ؟

من خیلى ناراحت شدم سال بعد با کاروانى که به مشهد مى رفت به مشهد آمدم . وقتى که نزدیک قدم گاه رسیدیم آمدیم پایین وضو بگیریم دو رکعت نماز بخوانیم ، همین که لباسم را در آوردم و وضو بگیرم باران گرفت و لباسهاى مرا خیس کرد.

من وضو گرفتم و نماز خواندم و کُتَم را پوشیدم متوجّه شدم که سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت . آمدم مشهد سه روز از توى خانه نتوانستم بیرون بیایم . به دوستان گفتم مرا به حرم ببرید.
من را توى حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتى داشتم که نتوانستم طاقت بیاورم ، رفقایم فقط مرا کنارى گذاشتند و مشغول زیارت شدند و من ، قدرت این که زیارت کنم نداشتم ، همین طور افتاده بودم .

به دوستان گفتم مى گویند ((آقاى شیخ حسنعلى )) این جا هستند، بروید از این خادمها خانه شان را بپرسید این خادم ها مى دانند خانه اش ‍ کجاست .

سؤ ال کردند و آدرس خانه را گرفتند و گفتم مرا هر طورى هست منزل ایشان ببرید. من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهاى مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلى )) آوردند، وقتى که به درِ خانه رسیدیم ، دیدیم مردم دسته دسته مى روند و مى آیند، خیلى شلوغ است ما هم سلام کردیم و رفتیم دَم در اتاق نشستیم .

جواب سلام ما را داد، همینطور که نشسته بودیم مردم هِى مى رفتند حوائجشان را مى گفتند و بیماریشان را مى گفتند و ایشان هم با ذکرى که داشتند به هر کس ۳ تا انجیر مى داد و مى فرمودند: که بهتر مى شوى و شفا پیدا مى کنى .

نوبت من رسید سلام کردم و گفتم آقا مرا نمى شناسید؟!
تا این را گفتم ناراحت شدند و فرمودند: من تو را نمى شناسم پیغام من به شما نرسید؟ گفتم : شما نمى خواهید ((امام رضا)) را زیارت کنید، قبر پدرتان را هم نمى خواهید ببینید؟
من خیلى شرمنده شدم ، فرمودند: من به تو هُوَ الفتاح العلیم را نیاموختم ؟ گفتم : آقا معذرت مى خواهم ، بله پیغام شما به من رسید.

اما از بس سرفه مى کردم و عرق مرا گرفته بود نمى توانستم صحبت کنم فرمودند: چیه ؟ گفتم : سخت مریضم یک چند روزى است آمده ام و مى خواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم ، زیارت ((امام رضا علیه السلام )) هم نتوانستم بروم .

سه تا انجیر برداشتند و ((قل هو اللّه )) خواندند و فوت کردند و به من دادند، و فرمودند: یکى اش را بگذار دهانت و یکى اش را فردا بخور و یکى را نگه دار براى مواقعى که بیمار مى شوى .
همین که این انجیر را خوردم دیدم خیلى گرمم شد، عبا را درآوردم این یکى و اون یکى خیلى گرمم شد، تا آمدم از در بیرون بروم دیگه کاملاً حالم خوب شد.

و از آن روز به بعد هر وقت سخت مریض مى شدم یک ذره از آن انجیر را مى کندم و توى دهانم مى گذاشتم ، فوراً ناراحتیم برطرف مى شد و تا مدتها من انجیر را داشتم و من الان عمرم را به واسطه این مرد دارم ، چون آشیخ دعا کرد که خدا به من عمر طولانى بدهد و الان ۱۰ ۲۰ تا نوه بیشتر دارم.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

سرکوبى نفس -آیت الله حسنعلی اصفهانی(نخودکی)

ایشان فرمودند:
یکى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شیخ حسنعلى نخودکى )) رحمه اللّه علیه گفتم که مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول کنید.

فرمود: تو به درد ما نمى خورى . کار ما اینستکه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبیثت و این هم از تو بر نمى آید.
گفتم : چرا آقا بر مى آید، من اصرار کردم ، فرمودند: خُب از همین جا تا دم حرم با هم مى آئیم این یک کیلومتر راه تو شاگرد و من استاد.

گفتم : چشم . چند قدم که رد شدیم دیدم یک تکه نان افتاده گوشه زمین ، کنار جوى آب .
شیخ فرمود: برو اون تکه نان را بردار. بیاور، ما هم شروع کردیم توى دلمان به شیخ نِق زدن ، آخه اول مى گویند این حدیث را بگو. این ذکر را بگو. انبساط روح پیدا کنى . این چه جور شاگردى است . به من مى گوید برو آن تکه نان را بردار بیاور.

دور و بَرَم را نگاه کردم ، دیدم دو تا طلبه دارند مى آیند، گفتم حالا اینها با خودشان نگویند این فقیر است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى کنند، مى گویند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .

خلاصه هر طورى بود تکه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم دیدم یک خیار افتاده روى زمین ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شیخ فرمود: برو اون خیار را هم بیاور، چون تر و خاکى هم شده بود، اطرافم را نگاه کردم ، دیدم همان دو طلبه هستند که دارند مى آیند.

گفتم : حالا آنها نون را مى گویند براى خدا بوده ، خیار را چه مى گویند، حیثیت و آبروى ما را این شیخ اول کار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع کردم به شیخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بیاور و خیار را بیاور.

آشیخ فرمودند: که ما این خیار را مى شوییم و نان را تمیز مى کنیم ناهار ظهر ما همین نان و خیار است .
خلاصه با این عمل نفس ما را از بین برد.

زیارت اهل قبور-آیت الله حسنعلی اصفهانی(نخودکی)

حضرت ((حجه الاسلام و المسلمین حاج آقا ابطحى )) اصفهانى فرمودند:
مرحوم ((آیت حق حاج آقا رحیم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عیله فرمودند: یک روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زیارت اهل قبور رفتیم ، دیدیم ((آقاى شیخ حسن على )) زیارت اهل قبور مى رود، ما خیلى خوشحال شدیم که ایشان را دیدیم و سلام علیک و آقا کى تشریف آورده اید و چطور شد قدم رنجه فرمودید؟

مرحوم شیخ فرمود: براى زیارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، یکى براى ((حسین کشیک چى )) که حالات ایشان را در کرامات حضرت مهدى عج آورده ام یکى هم براى ((فاضل هندى )). بعد فرمودند من صبح بزیارت نجف و کربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اینجا.
من هر چه اصرار کردم که آقا ظهر تشریف بیاورید برویم منزل .
فرمودند: خیر اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غیب شدند.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

قبر میرزا جواداقای ملکی (علامه حسن زاده آملی)

راقم سطور پس از آن که از مرحوم حاج میرزا جواد آقاى ملکى آگاهى یافت ، تا مدت مدیدى مى پنداشت که قبر آن جناب در نجف اشرف است ، تا این که در شبى از نیمه دوم رجب هزار و سیصد و هشتاد و هشت هجرى قمرى در حدود سه ساعت از شب رفته ، با جناب آیه الله آقا سید حسین قاضى طباطبایى تبریزى برادرزاده مرحوم آقاى حاج سید على آقاى قاضى سابق الذکر، در کنار خیابان ملاقات اتفاق افتاد. با جناب ایشان در اثناى راه از مرحوم حاج میرزا جواد آقاى ملکى سخن به میان آوردم و سؤ ال از تربتشان کردم ، فرمودند: قبر ایشان همین شیخان قم نزدیکى قبر مرحوم میرزاى قمى صاحب قوانین است و لوح قبر دارد.

من به محض شنیدن این که لوح قبر دارد از ایشان نپرسیدم که در کدام سمت قبر میرزاى قمى و چون با جناب آقاى آسید حسین قاضى خداحافظى کردم شتابان به سوى شیخان قم رفتم که مبادا در را ببندند، رفتم به شیخان و بسیارى از الواح قبر را نگاه کردم که بعضى را تا حدى تشخیص دادم و بعضى را چون شب بود و برق هاى آن جا هم ضعیف بود تشخیص دادن بسیار دشوار بود؛ با خود گفتم حالا که شب است و تاریک است باشد تا فردا، آیسا داشتم از شیخان به در مى آمدم ولى آهسته آهسته که باز هم نظرم به الواح قبور بود که دیدم شخصى ناشناس از درب شرقى شیخان وارد قبرستان شده است و مستقیم به سوى من مى آید تا به من رسیده گفت : آقا قبر میرزا جواد آقاى ملکى را مى خواهید؟ و مرا در کنار قبر آن مرحوم برد و از من جدا شد و به سرعت به سوى درب غربى شیخان رهسپار شد که از قبرستان به در رود، من بى اختیار تکانى خوردم و مضطرب شدم و ایشان را بدین عبارت صدا زدم گفتم : آقا من که قبر ایشان را مى خواستم اما شما از کجا مى دانستید؟

آن شخص در همان حال که به سرعت به سوى درب غربى شیخان مى رفت ، صورت خود را برگردانید و نیم رخ به سوى من نموده گفت : ما مشترى هاى خود را مى شناسیم .

داستانهای عارفانه(در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۱//عباس عزیزی

اعتکاف در مسجد براى دیدار امام زمان علیه السلام(آیت الله عبدالحسین دستغیب)

روزى جمعى از دوستان در محضر شهید محراب آیت الله دستغیب بودند، سخن از امام زمان (عجل الله تعالى له الفرج ) به میان آمد، یکى پرسید: آقا ما شنیده ایم وقتى که اصحاب آنحضرت به تعداد سیصد و سیزده نفر آماده شدند، امام زمان (عجل الله تعالى له الفرج ) ظهور مى کند، آیا اکنون در شرایط فعلى چنین افرادى هنوز آماده نیستند؟! شهید محراب ، خنده اى کرد و فرمود: حدود چهل و پنچ سال قبل ، در نجف اشرف بین علماء همین مساله مطرح شد، عده اى گفتند: چگونه در میان سه هزار نفر یار امام زمان (عجل الله تعالى له الفرج ) پیدا نمى شود؟!

براى دریافت پاسخ این سؤ ال ، قرار گذاشتند، فردى را که داراى مراحل عالى در ایمان و عمل است انتخاب کنند، بهترین آنان را برگزیدند تا به آقا امام زمان علیه السلام ملاقات کرده و در این مورد صحبت کند و پاسخ سؤ ال فوق را دریافت نماید.

فرد انتخاب شده به مسجد رفت و در آنجا اعتکاف کرد و مشغول عبادت و راز و نیاز و نماز و توسل و دعاى ندبه شد، پس از چند روز، سحر که در گوشه مسجد خوابیده بود، در خواب دید، وارد شهرى شده که در آن جمعیت بسیار بیرون آمده اند و همه به استقبال او آمده بودند، او را به سرو دست گرفتند و با استقبال بى نظیر و سلام و صلوات ، او را وارد شهر کردند، و مردم در حالى که اظهار شادى مى کردند، به آن فرد انتخاب شده گفتند: شاه ما مرده ، تو از امروز به بعد شاه هستى ، او را به قصر بردند و لباس ‍ شاهانه بر تنش پوشاندند، سفره پهن کردند، و غذاى رنگارنگ در آن چیدند، جناب شیخ هم ، درست و حسابى از آن غذاها خورد.ملکه را آوردند، او و شاه وارد حجله شدند.

مدتى نگذشت که صداى در، شنیده شد، شیخ دم در آمد و پرسید کیست در مى زند؟ گفتند آقا امام زمان علیه السلام ظهور کرده و فرمود به شما پیام دهیم که بیایید.

او قدرى سرش را خاراند و گفت : آقا امام زمان هم وقت پیدا کرده ؟، بگوئید بگذارید صبح شود.
با فاصله کم ، بار دیگر را زدند، و پیام امام زمان علیه السلام را رساندند، او گفت : نمى آیم ، در همین هنگام از خواب بیدار شد، دید در گوشه مسجد، آلوده شده و از طرفى آفتاب زده و نمازش قضا گشته است ، دو دستش را بر سرش کوبید و گفت خاک بر سرم ، هم در امتحان رفوزه شدم و هم نمازم قضا شد.

داستانها و حکایتهای مسجد//غلامرضا نیشابوری

تضرع ومناجات(آیت الله میرزا جواد ملکی تبریزی)

جناب حجه الاسلام حاج سید جعفر شاهرودى که از علماى عصر حاضر تهران است حکایت کردند که : شبى در شاهرود خواب دیدم که در صحرایى حضرت صاحب الامر (عجل الله تعالى له الفرج ) با جماعتى تشریف دارند و گویا به نماز جماعت ایستاده اند، جلو رفتم که جمالش را زیارت و دستش را بوسه دهم ، چون نزدیک شدم شیخ بزرگوارى را دیدم که متصل به آن حضرت ایستاده و آثار جمال و وقار و بزرگوارى از سیمایش پیداست ، چون بیدار شدم در اطراف آن شیخ فکر کردم که کیست تا این حد نزدیک و مربوط به مولاى ما امام زمان است ، از پى یافتن او به مشهد رفتم نیافتم ، در تهران آمدم ندیدم ،

به قم مشرف شدم او را در حجره اى از حجرات مدرسه فیضیه مشغول به تدریس ‍ دیدم ، پرسیدم : کیست ؟ گفتند: عالم ربانى آقاى حاج میرزا جواد آقاى تبریزى است ، خدمتش مشرف شدم تفقد زیادى کردند و فرمودند: کى آمدى گویا مرا دیده و شناخته از قضیه آگاهند. پس ملازمتش را اختیار نمودم و چنان یافتم او را که دیده بودم و مى خواستم .

تا شبى که نزدیک سحر در بین خواب و بیدارى دیدم درهاى آسمان به روى من گشوده و حجاب ها مرتفع گشته تا زیر عرش عظیم الهى را مى بینم پس مرحوم استاد حاج میرزا جواد آقا را دیدم که ایستاده و دست به قنوت گرفته و مشغول تضرع و مناجات است به او مى نگریستم و تعجب از مقام او مى نمودم که صداى کوبیدن در خانه شنیده و متنبه گشته برخاستم در خانه رفتم ، یکى از ملازمین ایشان را دیدم که گفت : بیا منزل آقا. گفتم : چه خبر است ؟ گفت : سرت سلامت خدا صبرت دهد آقا از دنیا رفت .

داستانهای عارفانه(در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۱//عباس عزیزی

بیداری در خواب(علامه حسن زاده آملی)

در حدود سیزده چهارده ساله بودم ، شبى در خواب دیدم که در میان باغى هستم ، به انواع درختان میوه دار آراسته . شخصى را مى بینم که قدّى معتدل و قدکى برکى در بر و کلاهى کشیده بر سر دارد. سلام کرد و پرسیدم : ((کیستى ؟)) گفت : ((مولوى ام .)) گفتم : ((همان که اشعار مثنوى دارد؟)) گفت : ((آرى .)) گفتم : ((اگر راست مى گویى ، چند بیت شعر بگو.)) رو به من نمود و اشارت به نهال پرتقالى کرد که تازه پرتقال به بار آورده بود و ارتجالا دو بیت شعر در وصف پرتقال گفت .

من از خوشحالى بیدار شدم و شبانه برخاستم و چراغ را روشن کردم و دفترم را برداشتم و آن دو بیت را یادداشت کردم که مبادا از یادم برود. بعد از آن ، چراغ را خاموش کردم و خوابیدم . صبح که از خواب برخاستم ، دیدم آن دو بیت را در خاطر ندارم . خیلى خوش وقت بودم که دیشب تنبلى نکردم و یادداشت کردم . به سراغ دفتر رفتم ، چند بار آن را ورق ورق کردم و چیزى نیافتم ، تا پدرم ، رحمه الله علیه ، از حال من آگاه شد. ماجرا را به او بازگفتم . گفت : ((فرزندم ، آن که برخاستى و چراغ روشن کردى و در دفتر ضبط کردى همه در خواب بود. خواب دیدى که بیدار شدى و در خواب بودى .)) باز باورم نشد و دفتر را ورق مى زدم تا بالاخره تسلیم نظر پدر شدم .

داستانهای عارفانه(در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۱//عباس عزیزی

رویای صادقه(علامه حسن زاده آملی)

هر کسى در مدت زندگى خود خواب هایى مى بیند، این کمترین وقتى در عالم خواب لوحى زرین را از دستى سیمین گرفت که در آن به زیباترین خط درخشنده و فروزان با آب طلا نوشته بود: یا حسن خذ الکتاب بقوه . و نیز وقتى در عالم خواب مرحوم استاد آیت الله حاج شیخ محمد تقى آملى در ضمن هدایا و تحفى به من فرمود: التوحید اءن تنسى غیرالله .

و نیز وقتى دیگر در عالم خواب مرحوم استاد علامه جامع علوم و معقول و منقول آقا شیخ محمد حسین معروف به فاضل تونى به من فرمود: قال رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم علم الحکمه متن المعارف یا معرفه الحکمه متن المعارف که در این شک در بیدارى برایم پیش آمد و از این گونه خوابها در القاى آیات و روایات برزخى برایم پیش آمد که جداگانه در دفتر خاطرم ضبط کرده ام ولکن هیچ یک مانند این دو واقعه در عالم خواب برایم شگفت نبود، یکى این که شبى در خواب دیدم که کتابى خطى به اسمى خاص داراى جلدى چنین و چنان و آسیبى بدو رسیده و و و که فرداى آن شب آن کتاب را کتاب فروشى سیار برایم آورده که به حقیقت اوصاف کتاب در خواب و بیدارى یکى بود تفصیل آن را در دفتر یاد شده نگاشته ام .

و دیگر این که وقتى جلد اول تکلمه منهاج البراعه تمام شده بود شرح خطبه ۲۳۶ آن به اتمام رسید که آخر آن این است : حوطوا قواصى الاسلام و کتاب براى چاپ حاضر شده بود، یکى از آشنایانى که مریض شده بود برایم نامه نوشت که هم من مریضم از من عیادتى بفرمایید و هم خوابى این چنین شما را دیده ام . به عیادتش رفتم رو کرد به من و گفت : آقا من شما را در خواب دیدم که با هم سفر کردیم از تونلى درآمدیم که در کنار آن تونل سبزه و مرغزار و نزهتگاه خیلى زیبایى بود و شما در آن جا رفتید و نشستید و مشغول نوشتن شدید و من به دست شما نگاه مى کردم که دارید چه مى نویسید. این عبارت به چشم خورد: حوطوا.

داستانهای عارفانه(در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۱//عباس عزیزی

مشق جناب طلبه(علامه حسن زاده آملی)

مرحوم شعرانى نقل مى کردند که من روزى وارد مسجد سپهسالار (مدرسه شهید مطهرى ) شدم و جلو یکى از حجرات روى سکویى نشستم . چند دقیقه اى گذشت ، صداى شخصى را شنیدم که گفت : ((سلام علیکم )). با خود گفتم : چه کسى است که چنین با ما احترام مى گذارد و مؤ دبانه سلام مى کند! هر چه به اطرافم نگریستم کسى را ندیدم . دوباره همین سلام تکرار شد، به بالاى سرم نگاه کردم کسى را ندیدم ، تعجب کردم که این صدا از کیست .

بار سوم که صدا را شنیدم ، برگشتم نگاهى به حجره پشت سرم انداختم . دیدم طلبه اى است که او را مى شناسم (استاد نام طلبه و پدرش را ذکر نفرمودند) داخل حجره اش آینه اى گذاشته بود، لباس و عمامه اش را هم پوشیده بود و قدم مى زد و هر بار که از جلو آینه عبور مى کرد، با صداى بلند و با حالت علمایى مى گفت : سلام علیکم !! فهمیدم که دارد مشق مى کند که در کوچه و بازار، چگونه و با چه حالتى سلام مردم را بدهد و چگونه قیافه بگیرد! بله آقا جناب طلبه ، چنین مشق مى کرد!!

استاد ادامه دادند: مرحوم آسید حسین قاضى مى فرمود: بدترین تور شکار، همین تور شکارى است که بعضى از ما آخوندها بر تن
داریم !!

داستانهای عارفانه(در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۱//عباس عزیزی

استاد شعرانى پریشانى استاد (علامه حسن زاده آملی)

خاطره اى ناگوار از درس شفاى استاد فاضل تونى پس از مدت مدیدى که بسیارى از طبیعیات شفا را در نزد وى خوانده ام ، برایم روى آورده است ، بدین شرح :

در این درس شفا کسى با من شرکت نداشت ، فقط من تنها به محضرش تشرف مى یافتم . یک روز چهارشنبه که روز آخر درس هفته است ، دیدم آن جناب (رضوان الله تعالى علیه ) درست و موزون مطلب شفا را تقریر نمى فرماید و پریشان مى گوید، و من چند بار سوال پیش آوردم و جواب مقنعى نفرموده است ؛ چنین انگاشتم که شاید مانعى پیش آمده است و درس را مطالعه نفرموده است ، و روزهاى پنج شنبه و جمعه و دیگر تعطیلى ها در محضر استاد شعرانى دروس ‍ ریاضى فرا مى گرفتم ،

لذا فرداى آن روز چهار شنبه یاد شده براى درس ریاضى به حضور استاد شرفیاب شدم ، و در آن محضر نیز تنها بودم ؛ غرض این که بسیار خامى و بى ادبى از من سرزده بود که به استاد شعرانى عرض کردم : حضرت آقا دیروز جناب استاد فاضل تونى درس شفا را درست تقریر نفرموده است ، و من چند بار سوال پیش آوردم ولکن از ایشان جواب موزون و مطبوع نشنیدم ، لاجرم سکوت کردم و پى گیرى نکردم ، استاد شعرانى در هنگام گفتارم به نوشتن اشتغال داشت ، بدون این که سر بلند کند و مرا نگاه کند، به حالت انقباض و گرفتگى چهره با لحنى خاص و اعتراض آمیز فرمود: درسها و بحث هایت را کم کن و شفا را مطالعه کن و در آن بیشتر زحمت بکش .

من خاموش شدم ، ولى انفعالى شدید به من روى آورد که شاید استاد شعرانى این گستاخى را از من درباره خودش نیز احتمال دهد که در محضر استادان دیگر از ایشان هم چنین بى ادبى از من صادر شود. تا فرداى آن روز که روز جمعه بود و براى درس ریاضى تشرف حاصل کردم در حالى که آن حالت انفعال بر من حاکم بود، به محضر نشستن رو کرد به من فرمود: آقا آن اعتراض دیروز شما بر آقاى فاضل تونى ، حق با شما است ، زیرا که ایشان به سکته مغزى دچار شده است و الآن در بیمارستان بسترى است و آن پریشانى گفتارش از رویداد طلیعه سکته بود.

پس از درس استاد شعرانى ، به بیمارستان رفتم ، تا چشم آن جناب به من افتاد به شدت گریست و مرا نیز به گریه آورد، دست و پایش را بوسیدم و عرض کردم : آقا جان ما باید از شما صبر و سکینه وقار بیاموزیم (جزاه الله سبحانه عنا احسن جزاء المعلمین.)

داستانهای عارفانه (در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۱//عباس عزیزی

تو خود حدیث مفصل بخوان(علامه حسن زاده آملی)

بنده حدود سى سال پیش صحبتى با یک ریاضیدان داشتم تا اینکه کلام کشید به شکل هندسى قطاع ، من از او به خاطر غرض الهى که در نظر داشته سوال کردم : عزیز من ! از این شکل چند حکم هندسى مى توان استفاده کرد؟

گفت : شاید هفت تا ده حکم ؟
گفتم : مثلا بیست تا چطور؟
گفت : شاید ممکن باشد .
گفتم : دویست تا و دو هزار تا چطور؟
همین طور به من نگاه مى کرد.
گفتم : دویست هزار چطور؟
خیال مى کرد که من سر مطایبه و شوخى دارم و به مجاز حرف مى زنم . بعد به او گفتم : آقا!خواجه نصیر الدین طوسى از این شکل ، چهار صد و نود و هفت هزار و ششصد و شصت و چهار حکم هندسى استنباط کرد .

پس چه جاى تعجب است قرآن را که هر حرف آن داراى هفتاد هزار معنا و بیش از آن باشد و همان طور که خداوند سبحان غیر متناهى است ، قرآن هم که کتاب اوست غیر متناهى است و مانند بحر و دریایى است که پایان ندارد و انسان مى تواند به هر اندازه اى بخواهد در قرآن غواصى نماید و به درجاتش عروج کند.

داستانهای عارفانه(در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۲//عباس عزیزی

تاءثیر خواندن سوره ((ص )) در نماز(مکاشفه علامه طباطبایی)

شب جمعه هفتم ماه شعبان ۱۳۷۸ ه‍ ق . در محضر مبارک جناب استاد علامه طباطبایى صابح المیزان تشرف حاصل کرده ام ، عرض نمودم حضرت آقا امشب شب جمعه و شب عید است لطفى بفرمایید، فرمودند: سوره مبارکه ص و القرآن ذى الذکر را در نمازهاى و تیره بعد از حمد بخوانید که در حدیث است سوره ص ‍ از ساق عرض نازل شده است .

سپس فرمود: من در مسجد سهله در مقام ادریس نماز مى خواندم در نماز و تیره سوره مبارکه ص را قرائت مى کردم که ناگهان دیدم از جاى خود حرکت کردم ولى بدنم در زمین است بقدرى با بدنم فاصله گرفتم که او را از دورترین نقطه مشاهده مى کردم تا پس از چند به حال اول خود برگشتم . و وقت دیگر نهر آب دیدم که در روایت آمده است ص نهر فى الجنه .

حقیر گوید که چون در مقام ادریس نبى علیه السلام نماز مى خواند و خداى متعال در شاءن وى فرمود و رفعناه مکانا علیا، آن رفعت و صعود روى آورده است . و مناسبات زمانى و مکانى براى حالات و واردات انسان عجیب است .

داستانهای عارفانه(در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۱//عباس عزیزی

واقعه شنیدن اذان(مکاشفه علامه حسن زاده املی)

در بعد از ظهر جمعه هشتم ذوالحجه ۱۳۸۷ ه‍ ق . که روز ترویه بود، در حالتى بودم که دیدم صداى اذان به گوشم مى آید و تنم مى لرزد، و مؤ ذن در پهلوى راست من ایستاده است ، ولکن من به کلى چشم به سوى او نگشودم و جمال مبارکش را به نحو کامل زیارت نکردم ، فقط شبح حضرتش گاه گاهى جلوه مى کرد و پنهان مى شد؛ از یکى دیگر از شخص او را دیدم ولى او را نشناختم ، پرسیدم این مؤ ذن کیست که بدین شیوایى و دلربایى اذان مى گوید؟ گفت : این جناب پیغمبر خاتم محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله و سلم است ، با شنیدن این بشارت چنان گریه بر من مستولى شده است که از آن حال باز آمده ام .

داستانهای عارفانه(در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۱//عباس عزیزی

واقعه اثر سجده(مکاشفه علامه حسن زاده املی)

این واقعه را در کلمه شانزدهم هزار و یک کلمه قرار داده ایم ، از آنجا نقل مى کنیم :

در مبارک سحر لیله چهارشنبه هفدهم ربیع المولود ۱۴۰۲ ه‍ ق مطابق ۲۳ دى ماه ۱۳۶۰ ه‍ ق ، شب فرخنده میلاد خاتم انبیاء صلى الله علیه و آله و سلم و وصى او صادق آل محمد – صلوات الله علیهم – که مصادق با شب شصتم از ارتحال حضرت استادم علامه طباطبایى صاحب تفسیر المیزان بود، به ترقیم رساله انّه الحق به عنوان یادنامه آن جناب اشتغال داشتم ،

ناگهان مثال مبارکش با سیماى نورانى حاکى از سیماهم فى وجوههم من اثر السجود برایم متمثّل شد – فتمثل لها بشرا سویا ؛ و با لهجه اى شیرین و دلنشین از طیب طویت و حسن سیرت و سریرتم بدین عبارت بشارتم داد: ((تو نیکو صورت و نیکو سیرت و نیکو سریرتى ))، تا چند لحظه اى در حضور انورش ‍ مشرف بودم – رضوان الله تعالى علیه ، و افاض علینا من برکات انفاسه النفیسه .

داستانهای عارفانه(در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۱//عباس عزیزی

واقعه بعد از نماز صبح جمعه(مکاشفه علامه حسن زاده املی)

بعد از نماز صبح جمعه ۱۵ ج ۲ سنه ۱۳۸۹ ه‍ ق . شهریور ۱۳۴۸ ه‍ ق . در حال توجه نشسته بودم ، پس از برهه اى بدنم به ارتعاش آمد ولى خفیف بود، بعد از چند لحظه اى شنیدم شخصى با زبان بسیار شیوا و شیرین این آیه کریمه را قرائت مى کند: ان الله و ملائکته یصلونعلى النبى یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما؛ ولى من آن شخص را نمى دیدم ، و من هم از شنیدن آن آیه صلوات مى فرستادم ،

در آن حال یکى به من گفت : بگو یا رسول الله ، و من پى در پى مى گفتم یا رسول الله . و پس از آن با جمعى از مخلوقى خاص محشور شدم که گفت و شنود بسیارى با هم داشته ایم . بعد از آن که از آن حال باز آمدم متنبه شدم که تلاوت آیه فوق براى این جهت بود که روز جمعه بود، و ذکر صلوات در این روز بسیار تاءکید شده است .

داستانهای عارفانه(در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۱//عباس عزیزی

واقعه بعد از نافله شب(مکاشفه علامه حسن زاده املی)

در سحر شب یکشنبه ۱۲ ج ۱ ه‍ ق .:: ۵/۵/۱۳۴۸ ه‍ ش ، بعد از اداى نافله شب و نافله و فریضه صبح ، در اربعینى که ذکر جلاله ((الله )) را هر روز بعد از نماز صبح به عددى خاص داشتم ، بعد از این ذکر به توجه نشستم که ناگهان جذبه و حالتى دست داد و بدن به طورى به صدا در آمد و مى لرزید آنچنان صدایى که مثلا تراکتور روى سنگهاى درشت و جاده ناهموار مى رود، دیدم که جانم از بدنم مفارقت کرد و متصاعد شد ولى در بدنى مثال بدن عالم خواب قرار دارد، تا قدرى بالا رفت دیدم در میان خانه اى هستم که تیرهاى آن همه چوبى و نجارى شده است ، ولى من در این خانه مانند پرنده اى که در خانه اى دربسته گرفتار شده است و به این طرف و آن طرف پرواز مى کند و راه خروج نمى یابد، تخمینا در مدت یک ربع ساعت گرفتار بودم و این سو و آن سو مى شتافتم ، دیدم در این خانه زندانیم ، نمى توانم به در بروم ، سخنى از گوینده اى شنیدم و خود او را ندیدم که به من گفت این محبوس بودنت بر اثر حرفهاى زاید و بى خود تو است ، چرا حرفها را نمى پایى ؟

من در آن حال چندین بار خداى متعال را به پیغمبر خاتم براى نجاتم قسم داده ام و به تضرع و زارى افتادم که ناگهان چشمم به طرف شمال خانه افتاد که دیدم دریچه اى که یک شخص آدم بتواند به در رود برویم گشوده شد از آنجا در رفتم ، و پس از به در آمدن چندى به سوى مشرق در طیران بودم و دوباره به جانب قبله رهسپار شدم .

و هنگامى که از آن حبس رهایى یافتم ، یعنى از خانه به در آمدم ، آن خانه را بسیار بزرگ و مجلل دیدم که در میان باغى بنا شده است ، و آن باغ را نهایت نبود و آن را درختهاى گوناگون پر از شکوفه سفید بود که در عمرم چنان منظره اى ندیدم .

و مى بینم که به اندازه ارتفاع درختها در هوا سیر مى کنم به گونه اى که رویم یعنى مقادیم بدنم همه به سوى آسمان است و پشت به سوى زمین ، و به اراده و همت و فرمان خود نشیب و فراز دارم ، و بسیار خداى متعالى را به پیغمبر خاتم و همه انبیاء قسم مى دادم که کشف حقائقى برایم دست دهد، در همین حال به خودم آمدم .

آن محبوس بودن چند دقیقه بسیار در من اثر بد گذاشت به گونه اى که بدنم خسته و کوفته شده است و سرم و شانه هایم همه سخت درد گرفت ، و قلبم به شدت مى زد. اى عزیزم این نکته ۳۲۰، از کتابم هزار و یک نکته را جدا حلقه گوش ‍ خود قرار ده ، و آن این که : ((یکى از اهل ولاء که با هم موالات داشتیم در مراقبتى به لقاء من رآنى فى المنام فقد رآنى فان لاشیطان لایتمثل بى تشرف حاصل کرده است ، از آن جناب صلى الله علیه و آله و سلم ذکر خواست ، حضرت فرمود: من به شما ذکر سکوت مى دهم .

داستانهای عارفانه (در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى )جلد ۱//عباس عزیزی

واقعه بعد از نماز صبح(مکاشفه علامه حسن زاده)

در صبح دوشنبه ۲۱ ع ۲ سنه ۱۳۸۹ ه‍ ق . بعد از نماز صبح در حال توجه نشسته بودم ، در این بار واقعه اى بسیار شیرین و شگفت روى آورده است که به کلى از بدن طبیعى بى خبر بودم . و مى بینم که خودم را مانند پرنده اى که در هوا پرواز مى کند، به فرمان و اراده و همت خودم به هر جا که مى خواهم مى برم . تقریبا به هیاءت انسان نشسته قرار گرفته بودم و رویم به سوى آسمان بود و به این طرف و آن طرف نگاه مى کردم ، گاهى هم به سوى زمین نظر مى کردم ، در اثناى سیر مى بینم که درختى در مسیر در پیش روى من است خودم را بالا مى کشیدم یا از کنار آن عبور مى کردم – اعنى خودم را فرمان مى دادم که این طرف برو، یا آن طرف برو، یا کمى بالاتر یا پایین تر، بدون این که با پایم حرکت کنم ، بلکه تا اراده من تعلق به طرفى مى گرفت بدنم در اختیار اراده ام به همان سمت مى رفت . وقتى به سوى مشرق نگاه کردم دیدم آفتاب است که از دور از لاى درختان پیدا است ، و فضا هم بسیار صاف بود، تا از آن حالت به در آمده ام ، و خیلى از توجه این بار لذت برده ام .

در اوایل که با توجه مى نشستم خیلى دیر حالت انتقال دست مى داد، و چه بسیار که در حدود یک ساعت و بیشتر به توجه مى نشستم ، ولکن ارتباط و انتقال و خلع حاصل نمى شد، و در این اوان به فضل الهى که به توجه مى نشینیم زود منتقل مى شوم . الحمدلله رب العالمین . پوشیده نماند که هر چه مراقبت قویتر باشد، اثر حال توجه بیشتر و لذیذتر و اوضاع و احوالى که پیش مى آید صافى تر است.

داستانهای عارفانه(در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى ) جلد ۱//عباس عزیزی

اثرتماس(آیت الله سیدجمال الدین گلپایگانی)

ایشان فرمودند:
ظهر روزى از روزهاى گرم تابستان ، ((مرحوم آقاجمال )) عبا را به سرانداخته و به طرف وادى السّلام مى رود:
آقایى از اهل فضل ، ایشان را مى بیند و به همراه ایشان به راه مى افتد. از شهر که خارج مى شوند، احساس مى کند که در عمودى از هواى خنک و لطیف و معطر قرار گرفته اند.

مرحوم آقا جمال ، برنامه اش این بود که وقتى به ((وادى السلام )) مى رسیده ، سر قبر بزرگان علم و تقوا، از جمله ((مرحوم قاضى ))، مى رفته وبعد مى آمده در مکانى که هیچ اثرى از قبرنبود، مى نشسته و فاتحه و دعا مى خوانده است که بعد مقبره خود ایشان مى شود .

خلاصه ، از ((وادى السلام )) که برمى گردند، باز همان هواى خنک و لطیف با ایشان بوده تا اینکه به شهر مى رسند و با شخصى برخورد مى کنند.

بعد از سلام و علیک و احوالپرسى بسیار کوتاه و زودگذر، احساس مى کنند که اثرى از آن هواى خنک و لطیف نیست .
مرحوم آقا جمال رو مى کند به آن آقایى که همراهش بوده ، مى گوید: دیدى ، چگونه تماسهاى نامناسب ، اثر خودش را مى گذارد، بنا بر این معاشرت و تماس افراد، براى شخص سالک نقش مهمى دارد چه با خوبان باشد و چه با بدان در استادى که انتخاب مى کنید دقیق باشید زیرا همنشین و رفیق غافل و مجالست با فساق و فجار و اهل غفلت سریع اثر سوء در او مى گذارد.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

زیارت اهل قبور(آیت الله سیدجمال الدین گلپایگانی)

ایشان فرمودند:
مرحوم ((آقاجمال ))، بسیار به زیارت اهل قبور مى رفت . به طورى که آقایى از اهل فضل ، با خود مى گوید: این آقا، مثل اینکه کار مهمترى ندارد، مرجع تقلید است و این همه مشکلات ، وقت و بى وقت به وادى السّلام مى رود.
روزى همین آقا، به منزل ((آقا جمال )) مى رود، آقا آهسته در گوشش ‍ مى گوید:
ما به وادى السّلام مى رویم تا مبتلا به فلان فلان نشویم .
اشاره مى کند به برخى از امراض روحى آن شخص ، که مبتلا بوده است .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

خبر دادن از آینده توسط آقا سیدجمال گلپایگانى

((مرحوم آیه الله صافى )) رضوان الله تعالى علیه که یکى از علما و رئیس ‍ حوزه اصفهان بود. نقل فرمودند:
((مرحوم حضرت آیه الله آقا جمال گلپایگانى )) رضوان الله علیه از مراجع بودند، درس اخلاق نداشتند، ولى جلساتى داشتند که ما استفاده هاى اخلاقى مى بردیم . از ایشان مطالب زیادى نقل مى کنند از جمله :

آقایى ، که فرد فاضلى بود مى خواست به مکه معظه مشرف بشود. خدمت ((مرحوم آقا جمال گلپایگانى )) مى آید که خداحافظى کند. وقتى که بر مى خیزد و از محضر آقا برود، آقا به ایشان مى فرماید: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را کافى مى دانم .

این آقا که خود اهل فضل بوده در دل مى گوید: من که مقلد ایشان نیستم براى من چه تفاوتى مى کند که ایشان وقوف اضطرارى نهارى مشعر را کافى بدانند، یاندانند به مکه مشرف مى شود، روز عید، پس از رمى جمرات وقتى به داخل چادر بر مى گردد، جوانى سراسیمه وارد مى شود و با ناراحتى مى گوید:
همه اعمالم خراب شد، چون من همین الان وقوف در مشعر را درک کردم .

مى پرسد: از چه کسى تقلید مى کنى ؟ مى گوید از ((آیه الله آقاجمال گلپایگانى )).
مى گوید: اشکالى ندارد اعمالت صحیح است . جوان تعجّب مى کند، مى گوید من از هرکس پرسیدم ، گفته اعمالت باطل است .

مى گوید: خاطرت جمع باشد خودم از ایشان شنیدم که فرمود: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را کافى مى دانم . در این جاست که این آقا متوجه مى شود که سخن مرحوم ((آقا جمال گلپایگانى )) در هنگام خداحافظى ، حکمتى داشته و ایشان با دید باطنى این جوان و اضطراب و نگرانى او را دیده از این رو مشکل او را پیشاپیش اینطورى حل کرده بود.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

مدفن حاج شیخ حسنعلی نخودکی در صحن عتیق

ایشان فرمودند:
مرحوم حاج شیخ مى فرمودند: من پس از اینکه تحصیلاتم تمام شد و ریاضات لازم به پایان رسید و بایستى از این تاریخ رسیدگى به حوائج خلق شروع مى شد، یکى از دو مشهد مقدس را براى اقامت در زندگى در نظر گرفتم ، یا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و یا نجف اشرف )) و در انتخاب یکى از این دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً براى مدتى به زیارت مشهد مى روم تا بعداً تصمیم نهائى را بگیرم .

در آن روزگار حاج شیخ لباس روحانیت نمى پوشیده اند و به لباس معمول عموم مردم و کلاه نمدى ملبس بوده اند. یکى از دوستانشان اطاقى در صحن کهنه در اختیار ایشان گذاشته بود که در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گویا روزها دم درب صحن به شغل مهرکنى اشتغال داشته اند.

حاج شیخ مى فرمودند: که شبها درهاى شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح مى بستند. در یکى از شبها که مشغول اذکار بودم و درب اطاقم که رو به قبله بود باز بود، دیدم درب حرم مطهر از طرف ایوان طلا باز شد گروهى خدام که شباهت به خدمه معمولى نداشتند و خیلى نورانى و آراسته بودند با گرزهاى نقره وارد صحن شدند و یک کرسى مجلل در کنار ایوان عباسى همانجا که فعلاً قبر حاج شیخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله علیه )) تشریف آوردند و بر آن کرسى نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهاى صحن را از طرف شرق و غرب باز کردند ناگاه گروه بى شمارى از جمیع مخلوقات انواع حیوانها، انسانها، طیور ، خزندگان ، چرندگان که گویا خلق اولین و آخرین هستند از طرف درب شرقى صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج مى شدند و تمامى آنها از مقابل و نزدیک حضرت عبور مى کردند و هر کدام در عالم خود عرض ارادت مى نمودند و فرد فرد آنها مورد عنایت خاص قرار مى گرفتند. و ضمناً توضیح مى دادند که فقط در عالم مکاشفه مى توان احساس کرد که چگونه میلیاردها موجود در آن واحد مى شود مورد تفقد خاص قرار بگیرند.

و نیز ایشان توضیحاً مى فرمودند که به مولا على (ع) [قَسَمْ] دیدم گوسفندى با بره اش از حضور حضرت عبور کرد حضرت دستى به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن کرد مادرش به علامت عرض سپاس سرى به عنوان ادب بطرف حضرت تکان داد.

بر اثر این مکاشفه بعدها علویه همسرشان را که فوت کرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلى حاج شیخ مدفون ساختند و وصیت فرمودند وقتى که من وفات کردم مرا در این نقطه که محل کرسى حضرت است دفن کنید.
از این رو وقتى که حاج شیخ رحلت فرمودند تمام شهر یکپارچه تعطیل شد حتى اقلیتهاى مذهبى ، یهودیان و ارمنى ها هم تعطیل کرده بودند و در آن زمان ارتش شوروى مشهد را اشغال کرده بود و در روز فوت ایشان حالت فوق العاده اعلام کرده و سربازان روسى با مسلسلها در سراسر مسیر جنازه به گشت مشغول بودند.

استاندار و نیابت تولیت آن زمان على منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شیخ را اطلاع داده بود و براى مدفن ایشان کسب تکلیف کرده بود. در جواب تلگراف کرده بودند که به جز زیر قبه مبارکه که معمول نیست ، هر جاى دیگر براى دفن ایشان خواستند بلامانع است ولى آنها که ماءمور اجراء وصیت حاج شیخ بودند گفتند خود حاج شیخ وصیت کرده اند که باید در این نقطه دفن شوند. این امر براى آنها که از قضیه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتى بود، رضوان الله علیه .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

 

مقام آخوند(آخوند کاشى)


شخصى معاصر با مرحوم آخوند بود بنام مرحوم ((آیه اللّه فانى )) پدر ((علامه فانى )) معاصر که ایشان بارها با ((حضرت حجه )) علیه السلام ملاقات داشتند،

وقتى همین ((آسید على فانى )) بدنیا میآید بدستور ((حضرت حجه )) علیه السلام ایشان مامور مى شود که دخترى را در یزد بگیرد و حضرت فرموده بودند مایک ولدى به تومى دهیم که آن ولد ((مروج آل محمد)) صلى الله علیه وآله مى شود و ایشان هم خیلى عجیب بوده و هم عصر آخوند هم بوده و هم اهل سلوک بوده .

مى گویند: مرحوم آخوند فوت شده بود ایشان هم فوت کردند. یکى از شاگردان مشترک این دو بزرگوار که شاید مرحوم خراسانى بوده مرحوم آخوند را در خواب مى بیند، به مرحوم آخوند مى گویند: شما درجاتتان بالاتر است یا مرحوم فانى ؟
ایشان مى گویند. مرحوم فانى . به دو دلیل از من بالاتر است ،

اول : اینکه ایشان سید بودند و من نبودم ، دوم : ایشان بار عیال کشید و من نکشیدم .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

حق رفاقت (تشیع جنازه جهانگیر خان)(آخوند کاشى)

ایشان فرمودند:
حضرت ((آقا سید جعفر میردامادى )) از قول پدرش نقل مى کرد، که پدرش ‍ شاگرد مرحوم خان و ((آخوند کاشى )) بوده ((مرحوم خان قشقایى )) زودتر از مرحوم کاشى به رحمت خدا مى روند، در وقتى که مرحوم خان رحمت خدا مى رود مى گویند:

مرحوم آخوند خیلى حالش بد بوده بقدرى مریض بوده که نمى توانسته راه برود، مرحوم آخوند خیلى مضطرب و ناراحت بود آخه رفیق صمیمى او بوده .

جنازه مرحوم خان را توى ((مدرسه صدر)) آوردند که براو نماز بخوانند، تا جنازه را به مدرسه آوردند که دور حیاط مدرسه بگردانند بى تابى میکرده و نمى توانسته قدم از قدم بردارد.

خُب ایشان زعیم وبزرگ حوزه هم بود، ایشان به شاگردانش اشاره میکند که زیر بغل هایم را بگیرید. گفتند: آقا شما نمى توانید راه بروید نمى خواهید بیائید. بفرمائید؟

مرحوم آخوند مى فرمایند: خیر من باید بروم خلاصه زیربغلهاى آخوند را مى گیرند و ایشان چند قدمى به مشایعت جنازه مرحوم خان مى روند و بیشتر از آن نتوانستند قدم جلوتر بگذارند، همان چند قدم را مشایعت مى کنند و بر مى گردند و بعد جنازه را از مدرسه بیرون مى برند، مسئله تمام مى شود.

سه شب از این ماجرا نگذشته بود که من مرحوم خان را خواب دیدم . مرحوم خان به من فرمود: فلانى برو از آخوند تشکر کن .

من گفتم : براى چه تشکر کنم ؟!
گفت : آخه تو که نمى دانى . گفتم چرا مى دانم ایشان چند قدمى که بیشتر به مشایعت شما نیامد من در آنجا بودم این چیزى نبود.

فرمود: آخه تو نمى فهمى مرحوم آخوند که چندقدم آمد یک سِرى اذکارى رادنبال جنازه ام گفت .که این اذکارسبب شد من از برزخ نجات پیدا کنم وکُلیّه کارمان رتق وفتق گردد و تو برو از او تشکر کن و به او بگوالحق که حق رفاقت رابجاآوردى.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

تخت فولاد(آخوند کاشى)

ایشان فرمودند:
یک عده از شاگردان مرحوم آخوند قصد مى کنند که یک مقدار سر بسر آخوند بگذارند. خُب مرحوم آخوند یک آدم فوق العاده و خیلى مرتب ومنظم و دقیق و مقرراتى بود. کسى هم حق تصرف در امور ایشان را نداشت و اجازه هم نمى داد کسى مداخله کند.

شاگردها قصد مى کنند که ایشان را اذیت کنند. یک روز پنج شنبه بعد از ظهربه ایشان مى گویند: استاد مى خواهید برویم تخت فولاد؟
مى گوید: اشکالى ندارد، ((تخت فولاد قدیم اطاق اطاق و حجره حجره بود و یک عده عصر پنج شنبه تا عصر جمعه اقامت مى کردند در آنجا مى خوابیدند .

مرحوم آخوند رسمش این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء مى خوابید که نصف شب بیدار شود. در آن روز مرحوم آخوند به این نکته الطفات نداشت . که ((مرحوم آشیخ مرتضى ریزى )) که دراصفهان مشهوربوده درآن موقعها ((دعاى کمیل )) مى خوانده ، و در اصفهان بین پیرمردها معروف بود که ایشان هر وقت در ((تخت فولاد)) ((دعاى کمیل )) مى خواند و به الهى العفو، مى رسید همه باهم دسته جمعى ((الهى العفو و یانور و یا قدوس )) مى گفتند. صدایشان تا اصفهان مى رسید و شنیده مى شد، جمعیّت عجیب وغریبى شرکت مى کردند.

شاگردها، آخوند را مى برند آنجایى که سر و صدا زیاد بود، توى اطاق مى گذارند و مى روند و مى گویند: آخر شب آخوند از خواب بیدار مى شود، ((مرحوم حاج شیخ مرتضى )) هم طبق روال همیشه شروع مى کند به مناجات کردن و الهى العفو گفتن .

صبح که مى شود شاگردهابر مى گردند که براى مرحوم آخوند بساط صبحانه راه بیندازند و براى جناب آخوند چاى بریزند حالاشاگردها مى دانستند آخوند دیشب نخوابیده ودعاى کمیل آشیخ مرتضى طول مى کشیده وروال آخوند را هم بهم زده اند

مى گویند: استاد دیشب خوب خوابیدید یانه ؟ مرحوم آخوند هم دوسه تا فحش وافاضات ملکوتى نثارشان مى کند و مى گوید: این فلان فلان شده هم خلاصه با این الهى العفوها و یا نور و یا قدوسش بلا خره ما را هم سرحال آورد.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

ذکر اشیاء(آخوند کاشى)

((حضرت حاج آقاى ناجى )) فرمودند:
از ((مرحوم شیخ اسدالله قمشه اى )) که خودش جزء والهین بوده که در سن سى و دو سالگى رحمت خدا رفته بود که خود آن حالاتشان یک بحثى دارد.
مرحوم همایى در ریاضیات شاگرد ایشان بوده و خیلى عجیب بود و اشعارى هم دارد. که تخلصش دیوانه است ، نقل میکنند:

((شیخ اسدالله قمشه اى )) در اطفار سلوکیه بوده یک شب نیمه شبى براى تهجد بلند مى شود احساس مى کند که همه عالم فانى مى شود باز همه عالم به وجود مى آید، اصلا یک حالت عجیب و غریبى این راحالت فنا و بقا مى گویند و چیز عجیب وغریبى در سلوک هست .

یک مقدار خودش را در این حالت باقى و مى بیند خیلى مطلب بالاست . بعد میگوید: خوب است ببینم کدام یک از اساتید، این حرف را مى فهمد.
همان نیمه شب بلندمى شود یک سَرى به مدارس میزند که ببیند کى این مطلب دستش است ومى فهمد.

بذهنش مى رسد یک سَرى به حجره آخوندبرود. آن وقت مدرسه صدر چهار باغ بوده راه مى افتد مى بیند در کل راه این فنا و بقا ادامه دارد، بعد درحجره آخوند مى آید، مى بیند، مرحوم آخوند مى گوید: لا اِلَّهَ تمام موجودات فانى مى شوند، تا مى گوید: اِلا اللّه موجودات بقاء بااللّه پیدا مى کنند، مى بیند خود مرحوم آخوند است که فنا و بقا را دارد ایجاد مى کند، ایشان تازه توقع داشته ببیند آخوند مى فهمد یانمى فهمد.
تازه مى فهمد ذکرایشان است که منشا اینچنین اثرى شده وایشان اذکارش ‍ اذکار عجیبى بوده .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

شکل برزخى(آخوند کاشى)

((جناب حاج آقاى ناجى )) در اصفهان فرمودند:
یک روز صبح زود خادم آخوندبه حمام مى رود و مى بیند آخوند در حمام قدیم توى خزینه است ، جلو مى رود و سلام مى کند.
آخوند مى گوید: سلام و زهر مار فلان فلان شده . کى گفته تو اینجا بیایى و شروع به ناسزا گفتن میکند.
خادم تعجب مى کند و مبهوت مى ماند. صبح اول صبحى ما مگر چکار کرده بودیم که باما اوقات تلخى کرد و ناسزا گفت .


خلاصه دل چرکین مى شود ولى چیزى نمى گوید. تا اینکه چند روز از این ماجرا میگذرد و مرحوم آخوند قلیان مى کشید، سر قلیان را براى مرحوم آخوند چاق مى کند و میآید خدمت آخوند و مى گوید: آقا چند روز پیش ‍ صبح آمدم حمام ، آخر چه قصورى از ما سرزده بود که على الطلوع اینهمه چیز به ما بار کردید؟


مرحوم آخوند مى گوید: خوب شد گفتى . من مى خواستم از تو معذرت خواهى کنم .
آقا چه معذرت خواهى اینهه به ما چیز بارکردى ، بعد معذرت خواهى میکنى ؟
آخوند مى گوید: من صبح داشتم مدرسه مى رفتم توى خیابان وکوچه یک سرى حیواناتى رادیدم که درب مغازه هارابازمى کنند و بعضى حیوانات طرف من مى آمدند، از بس ترسیده بودم دویدم توى حمام که تو آمدى ، مى دانستم تو آدم خوبى هستى ،

گفتم بگذار یک مقدار ناسزا بگویم که حجاب شود، من مردم رابه شکل حیوانات گوناگون نبینم . و از حمام مى خواهم به مدرسه بروم دیگر نترسم . چون خیلى ترسیده بودم و خُب حجاب رفع شد، خلاصه ما را ببخش .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

 

آخوند کاشى

ایشان فرمودند:
از حوزه درس مرحوم ((آیت حق آخوند ملا محمد کاشى )) معروف به آخوندکاشى نقل مى کردند:
یک روز مرحوم آخوند قرار گذاشت که ((تفسیر کشاف )) را براى شاگردان درس بدهند، و بعد هم اعلام کردند در فلان تاریخ مثلا سر هفته هرکس که میخواهد سردرس بیاید حتما باید با خودش کتاب بیاورد.
مرحوم آخوند حرفشان لایتغیر بود و حرفى که میزد از حرفش روگردان نبود، روز موعود هم میرسد، طلبه ها حاضر مى شوند.
درمیان طلبه ها،طلبه اى بودکه مشهوربه قدس وتقوى بود که خیلى تحویلش ‍ مى گرفتند. این طلبه اتفاقا آن روز کتاب را نیاورده بود، مرحوم آخوند درسشان را میدهند، بعد یک نگاهى مى کنند که کى کتاب دارد و کى ندارد، مى بینند این طلبه معروف کتاب ندارد مرحوم آخوند هم تندخو بودند فرمودند: کتابت کو؟
گفت نیاوردم . مرحوم آخوند هر چه ناسزا بود به آن طلبه مى گویند که تمام طلبه هابه ایشان شک مى کنند، و ناراحت ومنزجر مى روند.
وقتى آخوند عصبانى مى شد، کسى جرئت نداشت از ایشان سئوال کند، تا اینکه دو سه روز از ماجرا گذاشت ، یک روز آخوند قلیان مى کشید هروقت آخوند قلیان مى کشید سرحال بود. یکى از خِصیصین مرحوم آخوند که ظاهراً مرحوم خراسانى بوده اند مى گوید: آقااین طلبه را شما چرا اینقدر اذیتش کردید این توى طلاب مشهور به قدس و تقوى است ، خلاصه به استاد ایراد مى گیرد،
مرحوم آخوند این شعر را که حافظ گفته مى خواند. تومومى بینى من پیچش ‍ مو تو ابرو بینى و من اشاره هاى ابرو. جوابى نمى دهد.
چیزى نمى گذرد که آخوند مرحوم مى شود و بعد از دو هفته مى بینند چیزهاى این طلبه راازتوى حجره مدرسه نیم آور دارند بیرون مى ریزند کاشف به عمل مى آید ایشان مُبّلغ بابى ها وبهایى هاست و این گرگى بصورت میش بوده ، توى این مدت مرحوم آخوند با چشم برزخى دیده بوده .
تازه مى گویند شاگردان مرحوم آخوند توبه مى کنند.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

 

رحلت آقاسیدهاشم حداد

  ایشان را در آستانه فوت در بیمارستان کربلا بسترى نموده بودند، و طبیب خاصّ ایشان دکتر سیّد محمّد شُروفى که از آشنایان بوده است، متصدّى و مباشر علاج بوده است.روز دوازدهم شهر رمضان قریب سه ساعت به غروب مانده، ایشان‏میفرمایند: مرا مرخّص کنید به منزل بروم؛ سادات در آنجا تشریف آورده و منتظر من مى ‏باشند! دکتر میگوید: ابداً امکان ندارد که شما به خانه بروید! ایشان به دکتر میگویند: ترا به جدّه ‏ام فاطمه زهرا قسم میدهم که بگذار من بروم! سادات مجتمعند و منتظر مَنند. من یک ساعت دیگر از دنیا میروم! دکتر که سوگند اکید ایشان و اسم فاطمه زهرا را مى ‏شنود اجازه میدهد، و به اطرافیان ایشان میگوید: فعلًا حالشان رضایت بخش است و ارتحالشان به این زودیها نمى‏ شود.

ایشان در همان لحظه به منزل مى ‏آیند. و اتّفاقاً پسران حاج صَمد دلّال (باجناقشان) که خاله زادگان فرزندانشان هستند در منزل بوده ‏اند و از ایشان درباره این آیه مبارکه: إِنَّا سَنُلْقِی عَلَیْکَ قَوْلًا ثَقِیلًا (ما تحقیقاً اى پیغمبر بر تو کلام سنگینى را القاء خواهیم نمود.) مى ‏پرسند که: مقصود از قول ثقیل در این آیه چیست؟! آیا مراد و منظور هبوط جبرائیل است؟! ایشان در جواب میفرمایند: جبرائیل در برابر عظمت رسول الله ثقلى ندارد تا از آن تعبیر به قول ثقیل گردد. مراد از قول ثقیل، اوست؛ لا هُوَ إلّا هُوَ است!

در این حال حناى خمیر کرده مى ‏طلبند و بر رسم دامادى جوانان عرب که هنگام دامادى دست و پایشان را حنا مى ‏بندند و مراسم حنابندان دارند، ایشان نیز ناخنها و انگشتان پاهاى خود را حنا مى ‏بندند و میفرمایند: اطاق را خلوت کنید! در این حال رو به قبله میخوابند. لحظاتى که میگذرد و در اطاق وارد میشوند، مى‏بینند ایشان جان تسلیم نموده‏ اند.

دکتر سیّد محمّد شُروفى میگوید: من براساس کلام سیّد که گفت: من یک ساعت دیگر از اینجا میروم، در همان دقائق به منزلشان رفتم تا ببینم مطلب از چه منوال است؟! دیدم سیّد رو به قبله خوابیده است. چون گوشى را بر قلب او نهادم دیدم از کار افتاده است. آقازادگان ایشان میگویند: در این حال دکتربرخاست و گوشى خود را محکم به زمین کوفت و هاى هاى گریه کرد، و خودش در تکفین و تشییع شرکت کرد.

بدن ایشان را شبانه غسل دادند و کفن نمودند و جمعیّت انبوهى غیر مترقّب چه از اهل کربلا و چه از نواحى دیگر که شناخته نشدند گرد آمدند و با چراغهاى زنبورى فراوان به حرمین مطهّرین حضرت أبا عبد الله الحسین و حضرت أبا الفضل العبّاس علیهما السّلام برده، و پس از طواف بر گرد آن مراقد شریفه، در وادى‏الصّفاى کربلا در مقبره شخصى‏اى که آقا سیّد حسن براى ایشان تهیّه کرده بود به خاک سپردند. رَحمَهُ اللهِ عَلَیهِ رَحمَهً واسِعهً، وَ رَزَقَنا اللهُ طَىَّ سَبیلِهِ وَ مِنْهاجَ سیرَتِهِ، وَ الحَشرَ مَعَهُ وَ مَعَ أجْدادِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ صَلَواتُ اللهِ وَ سَلامُهُ عَلَیهِم أجمَعین.

روح مجرد//علامه محمدحسین طهرانی

نماز جماعت آیت الله میرزا محمد على شاه آبادى

 

هر وقت شاه گبر شد…!

نقل مى کند در زمان رضا خان ، زمانى قصد تعطیلى نماز جماعت مساجد را کردند. در مسجد جامع که ائمه جماعت متعددى داشت ، هر یک از آن ها به دلیلى نیامدند.


یکى به مسافرت رفت ، دیگرى به اصطلاح مریض شد اما آیت الله شاه آبادى براى نماز عازم مسجد شدند. در راه مسجد، یکى از مریدهاى آقا به ایشان مى گوید: در مسجد قزاق ها ریخته اند. آقا مى فرمایند: خب ، قزاق ریخته باشند! وارد مسجد مى شوند یکى از ماءمورین دولت با لباس شخصى جلو مى آید و به آقا مى گوید: آقا مگر نمى دانید نماز تعطیل است ؟ آقا در حالى که حتى سرشان را بلند نکرده بودند که او را نگاه کند، به او فرمودند: برو بگو گنده تر از تو بیاد گفت : من بزرگتر هستم .


آقا فرمودند: اگر با تو حرف بزنم ، بعدا کس دیگرى نیست که اعتراض کند؟ گفت : خیر فرمودند: اینجا کجاست ؟ گفت : تهران فرمودند: به این جا که ایستاده اى و با تو صحبت مى کنم کجاست ؟ گفت : مسجد فرمودند: من کى هستم ؟ گفت پیشنماز، فرمودند: مملکت چه مملکتى است ؟ گفت : ایران فرمودند ایران دینش چیست ؟ گفت اسلام فرمودند: شاه چه دینى دارد؟ چون نمى توانست بگوید مخالف قرآن و نماز و اسلام است گفت شاه مسلمان است .

ایشان فرمودند: هر وقت شاه گبر شد و اعلام کرد که من کافرم و یا یهودى و نصرانى هستم و بالاى سر این مسجد ناقوس زدند. من که پیشنماز مسلمانان هستم مى روم و در مسجد مسلمانان نماز مى خوانم . ولى مادامى که این جا ناقوس نزدند و شاه هم اعلام گبریت و کفر نکرده من پیشنماز مسلمانان باید این جا نماز بخوانم

طعم خوب بندگی//غلامحسن اسدی ملا محله ای

 

نقل از صحیفه حوزه شماره ۴۵ ضمیمه روزنامه جمهورى اسلامى ، دوشنبه ۲۶/۱/۸۱٫

 

 

 

صعود برزخى(علامه حسن زاده آملی)

 

بنده وقتى به خدمت حضرت آیت الله جناب آقا شیخ محمد تقى آملى (رضوان الله تعالى علیه ) که ایشان هم از اساتید بزرگوار این جانب بودند تشرف حاصل کردم ، در آن روز که روز تعطیلى بود و من تنها خدمت ایشان بودم ، صحبت به میان آمد و فرمودند که ما وقتى در نجف بودیم با همین آقاى طباطبایى و جمعى دیگر در محضر حضرت آیت الله جناب حاج سید على قاضى (رضوان الله علیه ) تلمذ مى کردیم ، آقاى طباطبایى در همان وقت در نجف داراى مکاشفات عجیب و شگفتى بود، اینها را جناب آقاى آملى در زمان حیات علامه طباطبایى به بنده فرمودند. آقازاده حضرت آیت الله قاضى ، حجت الاسلام جناب آقا سید مهدى قاضى (رضوان الله علیه ) روزى به بنده فرمود: پدر من بارها مى فرمود که انسان باید صعود برزخى پیدا کند تا به اسرار حروف و اسرار کلمات و به حقایق اشیاء دست یابد و آگاهى پیدا کند. باید صعود برزخى پیدا کند و از این حالت طبیعى و عادى مردم متعارف باید به در   آید.                                                                                                                      
                                                                                                                    
در این زمینه هم روایاتى از حضرت عیساى مسیح از زبان ائمه ما هست که جناب عیسى روح الله فرمود: لن یلج ملکوت السماوات من لم یولد مرتین : تا کسى دوباره زاییده نشود و از این عادات متعارف طبیعت و اوضاع و برنامه عادى مردم خاکى به در نیاید با ملکوت عالم آشنا نمى شود.
  
داستانهای عارفانه (در اثار علامه حسن زاده املی)//عبایس عزیزی                                                                                             

توبه شخصى که جیب مردم را مى زد(آیت الله بها الدینی)

شبى در شهر قم به نماز فقیه بزرگوار ، عارف معارف ، معلم اخلاق ، مرحوم حاج سید رضا بهاء الدینى مشرف شدم .پس از نماز به محضر آن عزیز عرضه داشتم : محتاج و نیازمند سخنان گهربار شمایم ، در پاسخ فرمود : همیشه به خداوند کریم چشم امید داشته باش که فیض او دایمى است و احدى را از عنایتش محروم نمى کند ، و به هر وسیله و بهانه اى زمینه هدایت و دستگیرى عباد را فراهم مى نماید ، آنگاه داستان شگفت انگیزى را از قول حمله دارى از شهر ارومیه که سالى یک بار مسافر به مشهد مى برد بدین صورت نقل کرد :

مسافرت با ماشین تازه آغاز شده بود ; ماشین ، مسافر و بارش را یکجا سوار مى کرد ، چرا که ماشین به صورت ماشین بارى بود ، در قسمت بار هم مسافران را مى نشاندند و هم بار آنها را به صورت متراکم مى چیدند .

من نزدیک به سى مسافر براى بردن به زیارت حضرت رضا (علیه السلام)پذیرفته بودم و قرار بود اوایل هفته بعد به جانب مشهد حرکت کنیم .

شب چهارشنبه حضرت رضا (علیه السلام) را در خواب دیدم که با محبتى خاص به من فرمودند : در این سفر ابراهیم جیب بر را همراه خود بیاور . از خواب بیدار شدم در حالى که در تعجب بودم که چرا از من خواسته شده چنین شخص فاسق و فاجرى را که در بین مردم بسیار بدنام است به مشهد ببرم ، فکر کردم خوابى که دیده ام صحیح نیست ، شب بعد همان خواب را بدون کم و زیاد دیدم ، ولى باز توجه به آن ننمودم ، شب سوم در عالم رؤیا حضرت رضا (علیه السلام) را خشمگین مشاهده کردم که با حالتى خاص به من فرمودند : چرا در این زمینه اقدام نمى کنى ؟

روز جمعه به محلى که افراد شرور و گنهکار جمع مى شدند رفتم ، ابراهیم را در میان آنان دیدم ، نزدیک او رفته سلام کردم و از او براى زیارت مشهد دعوت نمودم . با شگفتى با دعوتم روبرو شد ، به من گفت : حرم حضرت رضا جاى من آلوده نیست ، آنجا مرکز اجتماع اهل دل و پاکان است ، مرا از این سفر معاف دار . اصرار کردم و او نمى پذیرفت ، عاقبت با عصبانیت به من گفت : من خرجى این راه را ندارم ، فعلا تمام سرمایه من سى ریال پول است ، آن هم پولى حرام که از کیسه پیرزن فقیرى دستبرد زده ام ! به او گفتم : من از تو مخارج سفر نمى خواهم ، رفت و برگشت این سفر را مهمان منى . اصرارم مقبول افتاد ، آمدن به مشهد را پذیرفت ، قرار شد روز یکشنبه همراه با کاروان حرکت کند .

کاروان به راه افتاد ، مسافران از بودن شخصى مانند ابراهیم جیب بر تعجب داشتند ، ولى احدى را جرأت سؤال و جواب نسبت به این مسافر نبود .

ماشین بارى همراه بار و مسافر در جاده خراب و خاکى به جانب کوى دوست در حرکت بود ، نرسیده به منطقه زیدر که محلى ناامن و جاى حمله ترکمن ها به زوّار بود ، عرض جادّه به وسیله قلدرى ستمکار بسته شده بود . ماشین توقّف کرد ، راهزن بالا آمد ، خطاب به تمام مسافران گفت : آنچه پول دارید در این کیسه بریزید و در برابر من ایستادگى نکنید که شما را به قتل مى رسانم !

پول راننده و تمام مسافران را گرفت ، سپس ماشین را ترک گفت .

ماشین پس از ساعتى چند به محلّ زیدر رسید و کنار قهوه خانه نگاه داشت . مسافرین پیاده شدند ، کنار هم نشستند ، غم و اندوه جانکاهى بر آنان سایه انداخت ، بیش از همه راننده ناراحت بود ، مى گفت : نه اینکه خرجى خود را ندارم ، بلکه از پول بنزین و دیگر مخارج ماشین هم محروم شدم ، رسیدن ما به مقصد بسیار مشکل به نظر مى رسد . سپس از شدّت ناراحتى به گریه افتاد ، در میان بهت و حیرت مسافران ابراهیم جیب بر به راننده گفت : چه مقدار پول تو را آن راهزن برده ؟ راننده مبلغى را گفت ، ابراهیم آن مبلغ را به او پرداخت ، سپس از بقیه مسافران به طور تک تک مبلغ ربوده شده آنان را پرسید و به هر کدام هر مبلغى را که مى گفتند مى پرداخت ، در نهایت کار سى ریال باقى ماند که ابراهیم گفت : این هم مبلغ ربوده شده از من بود که سهم من است . همه شگفت زده شدند ، از او پرسیدند : این همه پول را از کجا آورده اى ؟ در پاسخ گفت : وقتى آن راهزن از همه شما پول گرفت و سپس مطمئن و آرام خواست از ماشین پیاده شود ، بى سر و صدا جیب او را زدم ، او پیاده شد ، و ماشین هم به سرعت به حرکت آمد و از منطقه دور گشت تا به اینجا رسید ، این پولهایى که به شما دادم پول خود شماست .

حمله دار مى گوید : بلند بلند گریستم ، ابراهیم به من گفت : پول تو را هم که برگرداندم ، چرا گریه مى کنى ؟ خوابم را که در سه شب پى در پى دیده بودم براى او گفتم و اعلام کردم من از فلسفه خواب بى خبر بودم تا الآن فهمیدم که دعوت حضرت رضا از تو بدون دلیل نبوده ، امام (علیه السلام) مى خواست به وسیله تو این خطر را از ما دور کند . حال ابراهیم عوض شد ، انقلاب شدیدى به او دست داد ، به شدت گریست ، این حال تا رسیدن به تپّه سلام جایى که برق گنبد بارگاه ملکوتى حضرت رضا (علیه السلام) دیده مسافران را روشن مى کند ادامه داشت ، در آنجا گفت : زنجیرى به گردن من بیندازید ، مرا تا نزدیک صحن به این صورت ببرید ، چون پیاده شدیم مرا به جانب حرم به همین حال حرکت دهید . آنچه مى خواست انجام دادیم . تا در مشهد بودیم همین حال تواضع و خضوع را داشت ، توبه عجیبى کرد ، پول پیرزن ناشناس را در ضریح مطهر انداخت ، امام را شفیع خود قرار داد تا گناهان گذشته اش بخشیده شود ، همه مسافران کاروان به او غبطه مى خوردند . سفر در حال خوشى پایان یافت ، همه به ارومیه برگشتیم ولى آن تائب باارزش ، مقیم کوى یار شد !

عبرت//حسین انصاریان

پیام آقاسید علی قاضی به علامه حسن زاده آملی در مورد خانواده

آیت‌الله علامه فاضل، آقاى حسن‌زاده آملى، که در بزرگداشت صدمین سالگرد ارتحال آیت‌الله ملا حسین قلى همدانى سخنرانى مى‌کرد، حکایت زیر را بیان کرد (آملى دانشمند معتمدى است که به ضبط و ثبت حوادث و استشهاد به آن توسط ایشان هیچ شک و تردیدى وارد نیست) . او، که در مورد یکى از بزرگان علم و عرفان صحبت مى‌کرد، گفت که سالى به آمل مى‌رود تا استراحت تابستانى را در آنجا سپرى کند. در آنجا به انجام تکالیف جدیدى از قبیل اقامه نماز جماعت در مسجد. . . مى‌پرداخته و با عده‌اى از اخوان اهل صفا به بحث و درس مشغول مى‌شده است.

روزى برحسب اتفاق خسته مى‌شود و شدیدا محتاج به استراحت مى‌شود. به منزل مى‌رود و در خانه با بازى بچه‌ها و سروصداى آنها مواجه مى‌گردد. عصبانى مى‌شود و با اهل‌وعیال به قیل و قال و دعوا مى‌پردازد. مى‌فرماید: به اتاق خود رفتم که استراحت کنم. وقتى آرام گرفتم فهمیدم که با خانواده بد کردم و شایسته نبود که این‌طور رفتار کنم. لذا برخاستم و به بازار رفتم و مقدارى شیرینى خریدم تا با آن دل بچه‌ها و خانواده را به دست آورم. . . ولى به جهت تاریکى‌هایى که بر جانم مسلط شده بود باز دلم آرام نگرفت و دیدم که نمى‌توانم بمانم.

تصمیم گرفتم به تبریز بروم و آقاى الهى را که تازه از بیمارستان خارج شده بود و من موفق به عیادت او نشده بودم زیارت کنم.

همین‌که به محضرش وارد شدم و سلام و احوالپرسى کردم فرمود: تصمیم گرفته بودم نامه‌اى به قم یا آمل بنویسم. زیرا شما از من خواسته بودید که از آقاى قاضى بخواهم لطف و عنایتى در حق شما داشته باشد، ولى ایشان از شما ناراحت و ناراضى هستند! و مى‌فرمایند: کسى که بخواهد در این راه-سلوک و طریقت-قدم بردارد چگونه به خود اجازه مى‌دهد که اهل‌وعیال و اطفال را از خود برنجاند؟ زیرا که رضایت آنها را به آسانى نمى‌توان به دست آورد.

آقاى آملى مى‌فرماید: با شنیدن این سخنان تمام بدنم از خجالت سرخ شد و اشکم جارى گردید و نزدیک بود که. . . و بعد از اندکى استراحت، آقاى الهى از علت بدرفتارى‌ام با خانواده پرسید که قضیّه را برایش شرح کردم. مرا دلدارى داد و خانواده را برایم سفارش کرد.

مى‌فرماید وقتى که به قم آمدم این حکایت را براى علامه طباطبایى نقل کردم. ایشان مدتى سرش را به زیر انداخت و سپس سر خود را بلند کرد و فرمود: آقاى قاضى مردى از مردان بزرگ بود.

آقاى آملى مى‌گوید پیش خود گفتم وقتى امثال آقاى قاضى که خادم اهل بیت هستند در این درجه باشند، مقام و مرتبه معصومین چگونه خواهد بود؟

 آیت الحق //سیدحسن قاضی

اطاعت بی چون وچرا از فرمایش استاد

یکى از مریدان ایشان چنین نقل مى‌کند که: «من در مجلس آقاى قاضى شرکت مى‌کردم، و از نظر مالى مانند بیشتر طلاب حوزه علمیه نجف اشرف بسیار در مضیقه بودم، بیشتر شب‌ها شام من نان و چاى بود. در یکى از شب‌ها فقط سکه پولى داشتم که براى خرید نان کفایت مى‌کرد، و تصمیم من این بود که در بازگشت از جلسه با آن پول نانى بخرم. در اثناى صحبت‌هاى ایشان که در یکى از اتاق‌هاى «مدرسه هندى» صورت مى‌گرفت فقیرى بر ما وارد شد و طلب کمک کرد؛ ناگهان آقاى قاضى دست خود را به سوى من دراز کرده گفت: آیا چیزى (پول) در اختیار دارى که به این بیچاره بدهم؟ دست خود را در جیب کرده و آن سکه را به ایشان دادم؛ آن را از من گرفت و به فقیر داد؛ سپس به سخنان خود ادامه داد.

پس از ختم جلسه با دوستان خداحافظى کردم، بدون اینکه چیزى به کسى بگویم راه منزل (اتاق) را در پیش گرفتم. آن شب به علت نداشتن نان، چاى هم درست نکردم، و به آماده کردن دروس خود شروع کردم. این وضع ادامه داشت تا اینکه زمان استراحت فرا رسید و درحالى‌که گرسنگى مرا آزار مى‌داد به رختخواب رفتم. وسوسه‌هاى شیطانى بر من یورش مى‌بردند، ولى من با استغفار آنها را از خود دور مى‌کردم. در این حال بودم که در نواخته شد؛ در را باز کردم دیدم آقاى قاضى است.

سلام کردند و گفتند: امشب مى‌خواهم با تو شام بخورم آیا اجازه مى‌دهى؟ ! از پیشنهاد ایشان استقبال کردم؛ ایشان نشستند و از زیر لباس خود ظرفى بیرون آوردند که محتوى عدس پلو و اندکى گوشت و نان بود؛ از من خواست که غذا بخورم؛ من هم خوردم تا اینکه سیر شدم؛ سپس برخلاف عادت خود با صداى بلند گفت: پس چاى چه شد؟ از جاى خود بسرعت برخاستم و چاى را آماده کردم؛ پس از صرف یک فنجان چاى از جاى برخاسته و با من خداحافظى کرد و رفت.

آیت الحق//سید محمد حسن قاضی

همسر اول آقاسید علی قاضی

در تبریز، خواهر آیه الله سید میرزا باقر آقا قاضى را به عقد ازدواج خود در مى‌آورند و ایشان پدر شهید حجه الاسلام و المسلمین سید محمد على قاضى طباطبائى مى‌باشند. این بانو یکى از دخترعموهاى ثروتمند و مالک چندین ده و مزرعه در تبریز بوده است.

به‌همین‌جهت، توانائى سفر به نجف اشرف، براى همسر و چند نفر دیگر از ثروتمندان و شخصیت‌هاى دیگر به همراه ایشان فراهم مى‌گردد، و در کاروانى بسیار مجلل و باشکوه به نجف و از آنجا به زیارت خانه خدا و انجام مناسک حج در حدود سال ١٣٢٠ نائل مى‌گردند.

از مطالبى که درباره این سفر حج براى ما تعریف مى‌کردند یکى هم این بود که بیشتر هم‌سفران ایشان در این زیارت اهل «دود» بودند و توانائى دست کشیدن از دود کردن را نداشتند، از طرفى وارد کردن هر نوع تنباکو (توتون) به سرزمین‌هاى مقدس در روزهاى

حکومت «شرفا» ممنوع بود. بنابراین یاران هم‌سفر از ایشان تقاضا مى‌کنند که هرچه (توتون) دارند به ایشان بسپارند. چون ایشان به زبان عرب آشنا بودند و نیز هرطور که صلاح بدانند عمل نمایند. ایشان هم در رودربایستى قرار گرفته و این مهم را مى‌پذیرند.

اما مرحوم قاضى مشاهده مى‌کنند که امر بازرسى بسیار جدى است. اندکى دچار ناراحتى مى‌شوند که باید چه کار کرد؟ ! خود ایشان چنین ادامه مى‌دهند: «نزد خود چنین اندیشیدم که «النجاه فى الصدق (راه رهائى همان راست گفتن است)» و در آنجا اتاقى بود که حجاج با بار و بنه خود مى‌بایستى از آن بگذرند؛ پس با اثاثیه خود وارد آن اتاق شدم و این در حالى بود که چمدان محتوى تنباکو را به دست خود گرفته بودم. بازرسان شروع کردند به بازرسى دقیق و در پایان از من سؤال کردند محتویات چمدانى که در دست دارى چیست؟ ! من هم جواب دادم: مقدارى تنباکو (توتون) .

مأمور بازرسى که این را از من شنید بر سرم فریاد زد و گفت: تو ما را مسخره مى‌کنى؟ فورا خارج شو و بدانکه اگر سید محترمى نمى‌بودى الآن دستور زندانى کردنت را صادر مى‌کردم؛ شایسته نیست که آدم محترمى مانند شما به مأمور دولت توهین کند یا دروغ بگوید. من هم فورى اثاث خود را از اتاق خارج کردم و دور شدم و تصمیم گرفتم در هیچ وضعیتى در زندگى دروغ نگویم! !

 آیت الحق//سید محمد حسن قاضی

 

مشکل بزرگ آقا سید علی قاضی

مشکلى داشتم که بسیار گره خورده بود و هرگز قادر نبودم آن را حل نمایم، و پرده از نقاب برنمى‌داشت، و چه بسا طلب مساعدت از دوستان قدیمى مى‌کردم، اما پاسخى جز متمسک شدن به بردبارى و این گفته «ان الله تعالى هو الذى یقدر لعباده و یفتح لهم الابواب و ینیر له السبیل (خود خداوند متعالى کارها را براى بندگان خود مقدر مى‌سازد

و درها را براى ایشان مى‌گشاید و راه را براى ایشان روشن مى‌کند)» نمى‌شنیدم، و از شدت پریشانى و اهمیت زیادى که به آن موضوع مى‌دادم بیشتر روزها، عصرها یا نزدیک غروب، پیاده به مسجد «سهله» مى‌رفتم تا نماز را آنجا بخوانم و از آنجا به مسجد «کوفه» مى‌رفتم و شب را در آنجا بیتوته مى‌کردم یا اینکه به نجف بازمى‌گشتم.

سالها وضع به همین منوال مى‌گذشت، تا حدى که نزدیک بود یأس بر من مستولى شود. در یک شب زمستانى بسیار سخت به سمت مسجد سهله بیرون آمدم، و بعد از اداى نماز واجب به علت سردى هوا شتابزده به‌طرف مسجد کوفه حرکت کردم، زیرا وسائل بیشترى در آنجا داشتم. زمانى که از مسجد «سهله» خارج شدم شنیدم یکى از همسایگان در این مسجد مرا صدا مى‌کرد، اما به علت مشغولیت ذهنى که داشتم توجهى به صداى او نکردم و به راه خود ادامه دادم (لازم به یادآورى است که راه بین کوفه و سهله جاده‌اى است به عرض دو متر و در دو طرف آن گودالها و چال و چوله‌هایى است پر از حیوانات موذى و گاهى خطرناک) .

همین‌که از مسجد «سهله» دور شدم طوفان شنى بسیار شدیدى وزیدن گرفت و مرا چندین بار به دور خود چرخاند، به‌طورى‌که جهت حرکت خود را گم کردم، و دنیا در چشمانم سیاه شد؛ پس مجبور شدم بدون هدف معینى حرکت کنم، به‌طورى‌که بادها به هر طرف که مى‌وزیدند مرا هم با خود مى‌بردند؛ آنگاه تصمیم گرفتم شاید بتوانم لحظه‌اى ایستاده و چشم‌هاى خود را پاک کنم، تا شاید جهت صحیح راه را تشخیص دهم، و از افتادن در حفره‌هاى خطرناک موجود در دو طرف راه در امان باشم؛ آنگاه نگاهى به جلو انداختم و ناگهان دیدم شبح عظیم‌الجثه‌اى از روبرو به‌طرف من بسرعت در حرکت است؛ در چند لحظه از شدت ترس تصمیم گرفتم من هم به او حمله‌ور شوم، زیرا چنین به نظرم آمد که حمله بهتر از توقف و خاموش ایستادن در برابر آن شبح خطرناک است؛ پس عصاى خود را بالا بردم و آن را به حرکت درآورده و به خود حالت تهاجم گرفتم و چند قدمى به سوى آن شبح برداشتم، اما دیگر نمى‌دانم چه اتفاقى افتاد.

بعد از مدتى خود را در یکى از آن چاله‌هاى عمیق در دو طرف جاده یافتم، و چند لحظه بعد آن شبح عظیم‌الجثه بر دهانه آن حفره قرار گرفت و تقریبا دهانه حفره را پوشاند. پس عصاى خود را به‌طرف آن دراز کردم، اما فهمیدم که آن شبح چیزى جزخس و خاشاک صحرا چیز دیگرى نیست، که باد آنها را جمع کرده است و به این صورت به‌طرف من به حرکت درآورده است.

لحظاتى گذشت و من احساس لرزشى در سراسر بدن خود مى‌کردم و کاملا احساس مى‌کردم که در وضعیت بدى هستم. در گودالى افتاده بودم و بالاى سر من انبوهى از خس و خاشاک بود؛ به هیچ وجه امیدى به رهایى از این وضع ناگوار نبود؛ از طرفى ماندن در این مکان هم به خاطر وجود جانوران خطرناک و مسموم‌کننده ممکن نبود.

از طرف دیگر گویى از درون خود صدایى را مى‌شنیدم که به من پند بردبارى و استقامت مى‌داد، به من مى‌گفت که مشکل خود را به خداوند متعال واگذار کن. . . پس در این راه کوشش کردم و سعى نمودم که بر اعصاب خود مسلط شوم و آرامش را به خود تلقین کنم؛ اما آنچه در پیرامون من قرار داشت تأثیر بیشترى بر من مى‌گذاشت و فوق تصمیم من بود؛ ناگهان احساس کردم که با تمام وجود به جهتى واحد و مشخص چشم دوخته‌ام، مثل اینکه دارم با کسى که از روبرویم پیش مى‌آید سخن و نجوائى مى‌کنم. . .»

در اینجا سخنان ایشان قطع مى‌شود. . . اما بار دیگر چنین ادامه مى‌دهند:

«چند دقیقه‌اى نگذشته بود که احساس کردم بار دیگر آرامش سراسر وجودم را فرا مى‌گیرد؛ پس خود را بر روى خاک انداختم و عبایم را به دور خود پیچیدم، و حدود یک ساعت استراحتى کردم. احساس مى‌کردم در اتاق راحت خود هستم، و هرگونه احساس گرسنگى و ترس و خستگى را فراموش کردم؛ هم نفسم راحت شد و هم نفسم آرام گردید؛ سپس مشکلاتم در برابر چشمانم به نمایش درآمدند، و درهاى بسته گرفتاریهاى خود را در برابر چشم خود، بسیار روشن و به دور از هرگونه ابهام، باز مى‌دیدم؛ و در خاتمه آن راز که سالها درگیر فهمیدن آن بودم برایم آشکار شد!»

سپس چنین ادامه دادند: «و پس از استراحت کوتاهى نشستم و شروع کردم به کارهاى عبادت شبانه، به تلاوت قرآن یا نماز. سپس گونه خود را بر روى خاک زمین نهادم و عباى خود را روى خود کشیده و به خوابى راحت پناه بردم. بیدار نشدم مگر با صداى قطره‌هاى باران که روى عباى من مى‌ریخت. پس از جاى خود برخاستم، در حالى که خطهاى نقره‌اى نور مهتاب از لابلاى ابرها به چشمم مى‌خورد. نگاهى بر توده خس و خاشاک‌هاى جمع شده در کنار گودالم انداختم، و به دقت در اطراف خودنگریستم و دریافتم که این جائى که من در آن-ظاهرا-گرفتار آمده‌ام بهترین جائى بوده است جهت جلوگیرى از این همه خطرات موجود در پیرامون خود در آن شب طوفانى که هرگز امیدى به یافتن راه مقصد نمى‌رفت.

پس شروع کردم به عقب زدن خس و خاشاک‌ها با عصاى خود، و سعى نمودم که از گودال خارج شوم. ناگهان صدائى مرا به خود آورد، دقت کردم، دریافتم که صداى «شیخ سهلاوى» است که در بیابان به دنبال من مى‌گردد. با صداى بلند به او پاسخ دادم و او به‌طرف من آمد و به من کمک کرد تا از گودال خارج شوم. سپس اظهار داشت: من مى‌دانستم که تو دچار این سرنوشت مى‌شوى؛ به هنگام شب و شروع طوفان کارى از دستم ساخته نبود، تا اینکه نزدیکى‌هاى طلوع فجر طوفان آرام شد و الآن حدود یک ساعت است که به دنبال شما مى‌گردم؛ چندین بار از این مکان رد شدم اما تصور نمى‌کردم که شما در اینجا باشید، تا اینکه بالاخره صداى شما را شنیدم. . . تصور مى‌کردم که دچار ناراحتى شده‌اى، اما مى‌بینم که سرحال و شادابید، گویى شب خوشى را در اینجا گذرانده‌اید. . . این را در حالت مسخره و شوخى به من گفت. من سکوت کردم و چیزى را به او نگفتم؛ سپس مرا به مسجد برد و لباس‌هاى گل‌آلود مرا شست» .

سپس چنین ادامه دادند: «این آقاى شیخ جواد سهلاوى بودند که این خبر را پراکنده کردند، و اگر او نبود من آن را به کسى نمى‌گفتم، زیرا دست قدر ما را دچار گرفتارى‌اى کرده بود که اگر لطف خداوند نمى‌بود الآن از فراموش‌شده‌ها مى‌بودم؛ کافى بود دچار گزندگى یکى از موجودات گزنده پراکنده در صحرا و در آن مکان بخصوص مى‌شدم» .

آیت الحق//سید محمد حسن قاضی

فرمایش آقا سید علی قاضی در مورد غالب این ادّعاهاى رؤیت امام زمان(عج)

نگارنده خود به یاد دارد که حدود ١٢-١٠ سال پیش در محضر حضرت آیت‌الله طهرانى قدّس سرّه به مناسبتى سخن از همین دعاوى مربوط به رؤیت حضرت صاحب‌الامر شد. ایشان فرمودند از قول حضرت آقاى حدّاد مستقلا و یا از ایشان به نقل از حضرت آقاى قاضى قدس سرّهما-تردید از اینجانب است

که فرمودند: «غالب این ادّعاهاى رؤیت امام زمان در طول تاریخ به جز چند مورد محدود و معدود، امور خیالى و نفسانى بوده و حد اکثر از قبیل مکاشفات روحیه است که صاحب آنها آن را امر عینى و حقیقى مى‌پندارد. و نیز فرمودند از جمله داستانهاى صحیح راجع به ملاقات یا رؤیت حضرت صاحب‌الامر یکى تشرّفات مرحوم سید بحر العلوم است، و یکى داستان حاجى بغدادى که در مفاتیح الجنان نیز ذکر شده است. و بقیه این حکایات در غالب موارد امور توهّمى و یا بنحو مکاشفه است» .

ایت الحق//محمد حسن قاضی

گنج اهل دل-آیت الله حسنعلی اصفهانی(نخودکی)

حاج شیخ حسنعلى اصفهانى علیهاالسّلام (۱۲۷۹ – ۱۳۶۱ ه‍ .ق ) چهار روز قبل از ارتحال به فرزندش فرمود: من صبح یکشنبه خواهم مرد…اکنون ترا به این چیزها سفارش مى کنم :

اول : آنکه نمازهاى یومیه خویش را در اول وقت آنها به جا آورى .

دوم : آنکه در انجام حوایج مردم ، هر قدر که مى توانى بکوشى و هرگز نیاندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست ، زیرا اگر بنده خدا در راه خدا، گامى بر دارد خداوند نیز او را یارى خواهد فرمود… در این جا عرضه داشتم : پدر جان ، گاه هست که سعى در رفع حاجت دیگران موجب رسوایى آدمى مى گردد. فرمود: چه بهتر که آبروى انسان در راه خدا بر زمین ریخته شود.

سوم : آنکه سادات را بسیار گرامى و محترم شمارى و هر چه دارى در راه ایشان صرف و خرج کنى …

چهارم : از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوى و پرهیز پیشه خود ساز.

پنجم : به آن مقدار تحصیل کن که از قید تقلید وا رهى .
در این وقت از خاطرم گذشت که بنابراین لازم است که از مردمان کناره گیرم و در گوشه انزوا نشینم که مصاحبت و معاشرت ، آدمى را از ریاضت و عبادت و نماز و تحصیل علوم ظاهر و باطن باز مى دارد. امّا ناگهان پدرم چشم خود بگشودند و فرمودند: تصّور بیهوده مکن ، تکلیف و ریاضت تو تنها خدمت به خلق خداست .

نشان از بى نشانها، ص ۳۱ و ۳۲٫