
بیانات آقا سید علی قاضی در مورد نماز شب

عـلامه بزرگوار، آیت الله سید محمد حسین طباطبایی ، شاگرد آیت الله قاضی طباطبایی در بیان مقام علمی و عملی استاد خویش می فرماید:
مـن در نـجـف اشـرف پـس از اتـمـام تـحـصـیـلاتـم در مـسـائل عـقـلی و بـررسـی کـامل حکمت متعالیه ، فکر کردم که اگر مرحوم ملاصدرا حضور داشتند، بیش از اینکه من استفاده کردم افاده نخواهند کرد؛ تا اینکه با شخص بزرگواری مـانـنـد مرحوم میرزا علی آقای قاضی ، استاد اخلاق آشنا شدم .
پس از مدتی که با ایشان مانوس شدم ، فهمیدم که حتی یک کلمه از معقول و حقایق حکمت متعالیه نفهمیده ام.
دریای عرفان//هادی هاشمیان
الهی!
دست از غیر تو شسته ام و در انتظار رحمتت نشسته ام ! بدهی کریمی ، ندهی حکیم ! بخوانی شاکرم ، نخوانی
صابر!بار الها نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز ! یا رب العالمین ، مرا آن ده که آن به !
خواجه عبدالله انصاری
بیانات علامه حسن زاده آملی در مورد سکوت و خاموشی
گفته اند آدمى به دو سالگى (بچه،کودک) به حرف درمیآید اما تا خاموشى اختیار کند سالها طول میکشد. به حرف درآمدن زود است اما سکوت خیلى مشکل است و خیلى ریاضت میخواهد، و چقدر زحمت میخواهد و چقدر کشیک نفس کشیدن میخواهد تا سکوت اختیار شود و تا حرفها جمع و جور و غربال گردد تا هرزه گو و هرزه خوار نباشد و روى حساب حرف بزند.
سپس کم کم می بینید که قلمش سنگین می شود وعبارتهاى او وزین می گردد،و لذا آدم ساکت و آرام که حرف نمیزند یک وقتى میبینید که به حرف درآمده هر جمله اش کتابى میشود و اگر دست به قلم شود و چیزى بنویسد باید نوابغ دهر جمع شوند تا آن را شرح کنند.
چنین انسانى با سکوت در گفتارش برکت پیدا میکند و قول ثقیل میشود: «إنا سنلقى علیک قولا ثقیلا» دیگر حرف و قول او سبک نیست و لذا افراد ساکتدیرگو و گزیده گو میشوند مثل معروفى هم هست که: «المکثار مهزال» پرگو بالأخره هرزه گو و هزلگو میشود.
دروس شرح فصوص الحکم قیصری-صفحه ۵۳۴

عرفای برجسته معاصر















نماز شب از منظر بزرگان

حدیث خواندن نماز شب
رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
نماز شب مایه خوشنودی پروردگار و دوستی فرشتگان و روش پیامبران و نور معرفت و ریشه ایمان و موجب آرامش بدن و نفرت شیطان و سلاح در مقابل دشمن و مستجاب شدن دعا و پذیرش اعمال و برکت روزی است.
و نماز شب بین نماز گزار و ملک الموت واسطه می شود و چراغ قبر و فرش زیر او در قبر و پاسخ نکیر و منکر و مونس انسان در قبر و زیارت کننده او در قبر تا روز قیامت خواهد بود.
بحارالانوار، ج ۸۷، ص ۱۶۱
آخوند ملاحسینقلی همدانی(ره) میگوید:
از طالبان آخرت، احدى به مقامى از مقامات دینى نرسید مگر آنانکه اهل تهجد و شب زندهدارى بودند.
استاد علّامه طباطبایی مى فرمودند:
چون بنجف اشرف براى تحصیل مشرف شدم؛ از نقطه نظر قرابت و خویشاوندى و رحمیّت گاه گاهى بمحضر مرحوم قاضى شرفیاب مى شدم؛ تا یک روز در مدرسه اى ایستاده بودم که مرحوم قاضى از آنجا عبور مى کردند؛ چون بمن رسیدند دست خود را روى شانه من گذاردند و گفتند: اى فرزند!
دنیا مى خواهى نماز شب بخوان؛ و آخرت مى خواهى نماز شب بخوان!
مهرتابان//علامه محمد حسین طهرانی
علامه حسن زاده آملی می فرمایند:
اگر در شب نگرفتی در روز بگیر، و اگر روز را به رایگان از دست دادی شب را دریاب. این راه و رسم گدایی را خود جناب دوست به ما یاد داده است که فرمود:«وَهُوَ الّذی جعل اللیل و النهار خلفهً لمن اراد اَن یذّکّر او اراد شکورا»الفرقان/۶۲. سرّش این است که جواد است و جود، گدا می خواهد.
جود می جویـــد گدایان و ضعاف
همچو خوبان کآینه جویند صاف
روی خوبـــــان زآینـه زیبــا شــود
روی احســان از گدا پیـــدا شود
چون گـــدا آیینۀجــود است هــان
دَم بـود بــــر روی آیینــه زبـــان
پس از این فرمود حـق در والضّحی
بانگ کـم زن ای محمـــّد بر گدا
(مثنوی ملّای رومی)
وچون جناب معشوق فرماید:«وامّا السائلَ فلا تنهَر»والضّحی/۱۰،خود با سائل چگونه بود؟ عارف رومی نثراً و نظماً چه خوش گفت؟! نظمش آن بود و نثرش این:
«چنان که گدا عاشقِ کریم است، کریم هم عاشقِ گدا است. اگر گدا را صبر بیش بود کریم بر در او آید، و اگر کریم را صبر بیش بود گدا بر در او آید، امّا صبر، کمال گداست و نقص کریم.»
علمای برجسته معاصر
















حدیث در مورد فضیلت علم وعالم
گزیده از اشعار شعرای معاصر
شعرای معاصر
کیش مهر
همی گویم و گفتهام بارها
بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستی است در کیش مهر
بروناند زین جرگه هشیارها
به شادی و آسایش و خواب و خور
ندارند کاری دلافگارها
به جز اشک چشم و به جز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها
کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام، دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها
چه حلاجها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر یار
مگر تودههایی ز پندارها
ولی رادمردان و وارستگان
نبازند هرگز به مردارها
مهین مهر ورزان که آزادهاند
بریزند از دام جان تارها
به خون خود آغشته و رفتهاند
چه گلهای رنگین به جوبارها
بهاران که شاباش ریزد سپهر
به دامان گلشن ز رگبارها
کشد رخت، سبزه به هامون و دشت
زند بارگه، گل به گلزارها
نگارش دهد گلبن جویبارها
در آیینه آب، رخسارها
رود شاخ گل در بر نیلفر
بر قصد به صد ناز گلنارها
درد پرده غنچه را باد بام
هزار آورد نغز گفتارها
به آوای نای و به آهنگ چنگ
خروشد ز سرو و سمن، تارها
به یاد خم ابروی گلرُخان
بکش جام در بزم میخوارها
گره از راز جهان باز کن
که آسان کند باده، دشوارها
جز افسون و افسانه نبود جهان
که بستند چشم خشایارها
به اندوه آینده خود را مباز
که آینده خوابی است چون پارها
فریب جهان مخور زینهار
که در پای این گل بود خارها
پیاپی بکش جام و سرگرم باش
بهل گر بگیرند بیکارها
آهسته آهسته
سخن دارم ز استادم نخواهد رفت از یادم
که گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته
تحمل کن که سنگ بی بهایی در دل کوهی
شود لعل بسی قابل ولی آهسته آهسته
مزن از ناامیدی دم که آن طفل دبستانی
شود دانشور کامل ولی آهسته آهسته
به نور دانش و تقوا، شود گمگشتگانی را
به حق آوردن از باطل ولی آهسته آهسته
همای عشق ما را بُرده با خود در بر دلبر
ازین منزل بآن منزل ولی آهسته آهسته
که باید ناخدا کشتی در امواج دریا را
کشاند جانب ساحل ولی آهسته آهسته
بدامن دامن دُر ثمین دیدگانم شد
سرشک رحمتش نازل ولی آهسته آهسته
سحرگاهی دل آگاهی چه مینالید از حسرت
که آه از عمر بیحاصل ولی آهسته آهسته
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
شیرینلبی که آفت جانها نگاه اوست
هرجا دلیست بستهٔ زلف سیاه اوست
کردم سراغ دل ز مقیمان درگهش
گفتند رو بجوی مگر فرش راه اوست
گویند یار خون دل خلق میخورد
وان لعل سرخ و دست نگاربن کواه اوست
او پادشاه کشور حسنست و ما اسیر
وآن زلف پر خم و صف مژگان سپاه اوست
گفتم به قتل من چه بود عذر آن نگار؟
گفتند خوی سرکش او عذرخواه اوست
گفتم بغیر عشق چه باشدگناه من
گفتند زندگانی عاشق گناه اوست
جانا بهار صید زبانبستهایست لیک
چیزی که مایهٔ نگرانی است آه اوست
رسم است هر که داغ جوان دیده
دوستان رأفت برند حالت آن داغ دیده را
یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا
وان یک ز چهره پاک کند اشک دیده را
آن دیگری بر او بفشاند گلاب قند
تا تقویت شود دل محنت کشیده را
یک چند دعوتش به گل و بوستان کنند
تا برکنندش از دل، خار خلیده را
جمعی دگر برای تسلای او دهند
شرح سیاه کاری چرخ خمیده را
القصه هر کس به طریقی ز روی مهر
تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را
آیا که داد تسلیت خاطر حسین
چون دید نعش اکبر در خون تنیده را
آیا که غمگساری و اندوه بری نمود
لیلای داغ دیدهی محنت کشیده را
بعد از پدر دل پسر آماج تیغ شد
آتش زدند لانهی مرغ پریده را
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
همه شب به کویت آیم به بهانهی گدایی
که مگر شبی ز رحمت به رخم دری گشایی
به خدا اگر توانم روم از درت به جایی
که مرا ز بند زلفت نبود سر رهایی
همه تن به جمله چشمم که مگر ز در درآیی
همه جان به جمله گوشم که مگر لبی گشایی
بنشین پیاله گیر و بیا و بوسهای ده
دم خویش نگهدار و مزن دم از جدایی
به کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین
ببری قرار دل را به سراغ دل نیایی
مده ای فقیه پندم که به پند تو بخندم
من و ترک پارسی گو و تو راه پارسایی
تو اگر خدای جویی ز نگارخانهی دل
بزدای رنگ مایی و بشوی رنگ مایی
ز بلای خودستایی مگرت خدا رهاند
مگرت خدا رهاند ز بلای خودستایی
به عبث بر طبیبان چه بنالی از حبیبان
تب عاشقان بی دل نبود دلا شفایی
به طواف خانه رفتن چه اثر چه سود دارد
چه زمین کدام خانه که تواش نه کدخدایی
اگرت وصال باید گذر از خیال باید
همه وجد و حال باید ز گزاف و خیره رایی
بگشای چشم بینا که به نصرت الهی
بجهی به بام الّا ز گراف و خیره رایی
فعلات فاعلاتن فعلاتن فاعلاتن
امل ادیب کامل بود آیت خدایی
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
این دو روز عمر مولایی شوید
مرغ لیکن مرغ دریایی شوید
مرغ دریایی بـه دریا میرود
موج برخیزد بـه بالا میرود
تا بـه کی در فکر آب و دانه اید
غافل از قصاب صاحب خانه اید
این دو روز عمر مولایی شوید
مرغ لیکن مرغ دریایی شوید
بازدیدها: ۱۰۲۷۷۲