حکایات وکرامات شیخ حسنعلی نخودکی

حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى

ايشان فرمودند:
يك كسى به ((حضرت زهرا)) سلام اللّه عليها توهين مى كند، ((آشيخ حسن على نخودكى اصفهانى )) او را به درك واصل مى كند، بعد هراسان مى شود كه كجا برود. در همين حال يكى از اولياء خدا، يا ائمه اطهار عليهم السلام يادم رفته پيدا مى شود و ميفرمايد آشيخ حسن على چه مى خواهى ؟
آشيخ فرموده بود، رزق حلال ميخواهم و دوست دارم درنجف باشم . آن بزرگوار فرموده بود نمى خواهد به نجف بروى . برو مشهد آنجا هم مثل نجف است و بيا اين پول حلال را هم بگير برو نخودك . فلان باغ را بخر و در همان جا باش .
آشيخ به نخودك مى آيد و آن باغ را مى خرد و توى باغ درخت هاى مو و انگور مى كارد. در اوقاتى كه فصل انگور ميشود نان وانگور و بقيه سال را با كشمش ، و هيچ چيز از بيرون استفاده نمى كرد.
ايشان فرمودند:
يك رفيق داشتم خدا بيامرزدش به نام ((شيخ زين العابدين )) رضوان اللّه تعالى عليه كه توى ((صحن اسماعيل طلائى )) آن بالا يك حجره داشت . كه با شيخ حسنعلى خيلى در ارتباط بودند و حاج شيخ حسنعلى كتابهاى قديمى به دست مى آورد و شيخ زين العابدين براى ايشان صحافى مى كرد. يكروز شيخ دو كتاب خيلى مهم مى آورد و به ايشان مى دهد تا صحافى كند، مى فرمايد به يك شرط صحافى مى كنم كه يك روز ناهار تشريف بياوريد منزل ما.
آشيخ حسنعلى فرموده بودند: باشد مى آيم . روزها مى گذشت و آشيخ زين العابدين مى گفت : پس آقا چه شد. مى فرمود: مى آيم . تا يك روز در زمان رضاشاه ملعون كه گفتند بيست و چهار ساعت كسى از خانه ها حق بيرون آمدن ندارد، آن روز شيخ با يك طبق نان و چيزى آوردند، و از منزل ما چيزى نخوردند و ايشان خانه هر كس كه ميرفت حتى يك آب جوش هم نمى خورد.

 

زيارت اهل قبور

حضرت ((حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا ابطحى )) اصفهانى فرمودند:
مرحوم ((آيت حق حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عيله فرمودند: يك روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زيارت اهل قبور رفتيم ، ديديم ((آقاى شيخ حسن على )) زيارت اهل قبور مى رود، ما خيلى خوشحال شديم كه ايشان را ديديم و سلام عليك و آقا كى تشريف آورده ايد و چطور شد قدم رنجه فرموديد؟
مرحوم شيخ فرمود: براى زيارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، يكى براى ((حسين كشيك چى )) كه حالات ايشان را در كرامات حضرت مهدى عج آورده ام يكى هم براى ((فاضل هندى )). بعد فرمودند من صبح بزيارت نجف و كربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اينجا.
من هر چه اصرار كردم كه آقا ظهر تشريف بياوريد برويم منزل .
فرمودند: خير اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غيب شدند.

 

ملخ

ايشان فرمودند:
يك شخصى آمد خدمت مرحوم ((حاج شيخ حسن على اصفهانى )) رحمة الله عليه معروف به نخودكى و گفته بود: آشيخ يك سِرى ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا مى خورند.
آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى دهى ، زكات نمى دهى خُب حق فقرا را ملخ ‌ها مى خورند. چون زكات نمى دهى آنها بر مى دارند، آيا قول مى دهى زكات بدهى ؟
گفت : بله آقا.
آقا يك دعا برايش نوشت و فرمود: برو اين دعا را توى آن زمين چال كن و از قول من به آن ملخ ‌ها بگو، ملخ ‌ها شيخ حسن على گفته بلند شويد برويد پاى اين ساقه هاى گندم و علفهاى هرزه زمين را بخوريد، من زكات مى دهم .
من آمدم دعا را در زمين چال كردم و حرف آشيخ حسن على را هم براى ملخ ‌ها گفتم . ملخها از روى خوشه هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه هاى گندم نشستند و شروع كردند علفهاى هرزه را خوردن ، علفهاى هرزه را مى خورند و سير مى شوند.
كم كم گندمها رشد كردند و مزرعه ما آن سال محصول بسيار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل كرديم .

 

سركوبى نفس

ايشان فرمودند:
يكى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شيخ حسنعلى نخودكى )) رحمة اللّه عليه گفتم كه مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول كنيد.
فرمود: تو به درد ما نمى خورى . كار ما اينستكه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبيثت و اين هم از تو بر نمى آيد.
گفتم : چرا آقا بر مى آيد، من اصرار كردم ، فرمودند: خُب از همين جا تا دم حرم با هم مى آئيم اين يك كيلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم : چشم . چند قدم كه رد شديم ديدم يك تكه نان افتاده گوشه زمين ، كنار جوى آب .
شيخ فرمود: برو اون تكه نان را بردار. بياور، ما هم شروع كرديم توى دلمان به شيخ نِق زدن ، آخه اول مى گويند اين حديث را بگو. اين ذكر را بگو. انبساط روح پيدا كنى . اين چه جور شاگردى است . به من مى گويد برو آن تكه نان را بردار بياور.
دور و بَرَم را نگاه كردم ، ديدم دو تا طلبه دارند مى آيند، گفتم حالا اينها با خودشان نگويند اين فقير است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى كنند، مى گويند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .
خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم ديدم يك خيار افتاده روى زمين ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شيخ فرمود: برو اون خيار را هم بياور، چون تر و خاكى هم شده بود، اطرافم را نگاه كردم ، ديدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى آيند.
گفتم : حالا آنها نون را مى گويند براى خدا بوده ، خيار را چه مى گويند، حيثيت و آبروى ما را اين شيخ اول كار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع كردم به شيخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بياور و خيار را بياور.
آشيخ فرمودند: كه ما اين خيار را مى شوييم و نان را تميز مى كنيم ناهار ظهر ما همين نان و خيار است .
خلاصه با اين عمل نفس ما را از بين برد.

 

برادر حاج شيخ

 

((حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج آقا ابطحى اصفهانى )) فرمودند:
((آقاى جلالى )) پيرمردى است كه الا ن 102 سال سن دارد ايشان از ((اصفهان )) از ((زفره )) مى گفت :
((آقاى شيخ حسن على )) يك برادرى داشت كه به او ((ملاحسين )) مى گفتيم . ايشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چاى و اينها مى فروخت و در قديم يكى از كاسب هاى متدين بود.
مى گفت : يك روز بچه بودم ، تقريباً 10 13 ساله بودم ، يك مرتبه ديدم سر و صدا مى آيد، و گفتند: كه مار ((ملاحسين )) را زده است و مى خواهد فوت كند.
پدرم چون كدخداى معروف محل بود، دويد آمد، ديد يك مار از زير چوبهاى انبارى مغازه بيرون آمده و پاى برادر آشيخ را زده .
پدرم به يكى از كارگرها گفت : برويد يك گوسفند بِكُشيد و غذا كنيد، حالا كه دفنش مى كنيم مردم بر مى گردند غذا بخورند.
يك عده رفتند براى ((ملاحسين )) قبر بكنند، ما هم نگاه مى كرديم كه اين چطور فوت مى كند. يك مرتبه شنيديم كه گفتند: حاج شيخ آمد. حاج شيخ آمد. من ديد، بله حاج شيخ آمد و مردم خيلى خوشحال شدند.
حاج شيخ تا رسيدند، پرسيدند كه برادرم در چه حالى است ؟
گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است . بالاى سر برادرش آمد و فرمود: چى شده ؟
گفت : مار مرا زده . فرمودند: كجاى پايت را. او نشان داد.
با قلم تراش كه توى جيبش بود، در آورد و يك خَشى روى پاى برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همين طور دست كشيد تا به آن زخم رسيد، يك قدرى آب زرد از اين پا بيرون زد. و با آب دهانش تر كرد و به ماهيچه پايى كه مار زده بود ماليد، و فرمود: بلند شو خوب شدى .
بعد فرمودند: من اصفهان آمده بودم ، ديدم كه مار تو را زد از اصفهان تا آنجا 15 فرسخ است من گفتم : صله رحم بايد بكنم و تو هم هنوز عمرت به دنيا هست و اين مار تو را زد ناراحت شدم آمدم كه تو را نجات دهم .
برادر حاج شيخ خيلى خوشحال شد و بلند شد نشست . آقا فرمودند: مار كجا بود؟ گفت : كه از اين انبارى آمد. به مردم فرمود: چوبها را بريزيد اين طرف ، چوبها را ريختند اين طرف ، يك سوراخ مار پيدا شد.
فرمودند: اين سوراخ مار است ، بعد اعصايش را زد به سوراخ و فرمود: بيا بيرون ، ما هم ايستاده بوديم و نگاه مى كرديم ديديم سر مار بيرون آمد.
فرمودند: كارت ندارم بيا بيرون ، اين مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زدند و فرمودند: چرا اين را زدى برو اينجا ديگه پيدايت نشود. مار مى خواست برود، اماترسيده بود، چون مردم ايستاده بودند. فرمودند: برويد كنار، مردم رفتند كنار، مار شروع كرد همين طور پرت شدن و خودش ‍ را حركت دادن .
مى گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمديم اين زبان بسته توى قبرستان توى سوراخى رفت و آنجا ناپديد شد.
پدرم به آقا اصرار كرد كه برويم منزل ما ناهار، چون ما گوسفندى كشتيم و ناهارى درست كرده ايم كه اگر برادرتان فوت بكند مردم غذايى بخورند.
آقا فرمودند: نه من بايد بروم . الان مردم در مشهد منتظر هستند و بايد بروم ، يك چاى خورد و يك ساعتى نشست و با ما صحبت كرد و من بچه بودم روى زانويش نشستم . و دست آقا را بوسيدم و يك وقت ديدم آمد توى بيابان و ناگهان ناپديد شد.
همان آقا مى گفت : در همان روزهايى كه آشيخ به زفره آمده بود به من دعايى آموخت و اين قضيه گذشت و من ديگر ايشان نديدم تا اينكه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد.
من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم . آن وقتها هم با كاروان بايد مشهد مى رفتيم ، گوسفندهاى زيادى داشتم مى ترسيدم بروم .
از اين قضيه چند سالى گذشت يك مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقاى شيخ حسن على )) فرمودند: زيارت ((امام رضا)) كه نيامدى ، آيا نمى آيى قبر پدرت را زيارت كنى كه كجا دفن شده ؟
من خيلى ناراحت شدم سال بعد با كاروانى كه به مشهد مى رفت به مشهد آمدم . وقتى كه نزديك قدم گاه رسيديم آمديم پايين وضو بگيريم دو ركعت نماز بخوانيم ، همين كه لباسم را در آوردم و وضو بگيرم باران گرفت و لباسهاى مرا خيس كرد.
من وضو گرفتم و نماز خواندم و كُتَم را پوشيدم متوجّه شدم كه سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت . آمدم مشهد سه روز از توى خانه نتوانستم بيرون بيايم . به دوستان گفتم مرا به حرم ببريد.
من را توى حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتى داشتم كه نتوانستم طاقت بياورم ، رفقايم فقط مرا كنارى گذاشتند و مشغول زيارت شدند و من ، قدرت اين كه زيارت كنم نداشتم ، همين طور افتاده بودم .
به دوستان گفتم مى گويند ((آقاى شيخ حسنعلى )) اين جا هستند، برويد از اين خادمها خانه شان را بپرسيد اين خادم ها مى دانند خانه اش ‍ كجاست .
سؤ ال كردند و آدرس خانه را گرفتند و گفتم مرا هر طورى هست منزل ايشان ببريد. من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهاى مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلى )) آوردند، وقتى كه به درِ خانه رسيديم ، ديديم مردم دسته دسته مى روند و مى آيند، خيلى شلوغ است ما هم سلام كرديم و رفتيم دَم در اتاق نشستيم .
جواب سلام ما را داد، همينطور كه نشسته بوديم مردم هِى مى رفتند حوائجشان را مى گفتند و بيماريشان را مى گفتند و ايشان هم با ذكرى كه داشتند به هر كس 3 تا انجير مى داد و مى فرمودند: كه بهتر مى شوى و شفا پيدا مى كنى .
نوبت من رسيد سلام كردم و گفتم آقا مرا نمى شناسيد؟!
تا اين را گفتم ناراحت شدند و فرمودند: من تو را نمى شناسم پيغام من به شما نرسيد؟ گفتم : شما نمى خواهيد ((امام رضا)) را زيارت كنيد، قبر پدرتان را هم نمى خواهيد ببينيد؟
من خيلى شرمنده شدم ، فرمودند: من به تو هُوَ الفتاح العليم را نياموختم ؟ گفتم : آقا معذرت مى خواهم ، بله پيغام شما به من رسيد.
اما از بس سرفه مى كردم و عرق مرا گرفته بود نمى توانستم صحبت كنم فرمودند: چيه ؟ گفتم : سخت مريضم يك چند روزى است آمده ام و مى خواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم ، زيارت ((امام رضا عليه السلام )) هم نتوانستم بروم .
سه تا انجير برداشتند و ((قل هو اللّه )) خواندند و فوت كردند و به من دادند، و فرمودند: يكى اش را بگذار دهانت و يكى اش را فردا بخور و يكى را نگه دار براى مواقعى كه بيمار مى شوى .
همين كه اين انجير را خوردم ديدم خيلى گرمم شد، عبا را درآوردم اين يكى و اون يكى خيلى گرمم شد، تا آمدم از در بيرون بروم ديگه كاملاً حالم خوب شد.
و از آن روز به بعد هر وقت سخت مريض مى شدم يك ذره از آن انجير را مى كندم و توى دهانم مى گذاشتم ، فوراً ناراحتيم برطرف مى شد و تا مدتها من انجير را داشتم و من الان عمرم را به واسطه اين مرد دارم ، چون آشيخ دعا كرد كه خدا به من عمر طولانى بدهد و الان 10 20 تا نوه بيشتر دارم .

 

 

معالجه مجنون به وسيله دعا

ايشان فرمودند:
((آقاى كورس )) كه ليسانسيه رياضيات و از فرهنگيان با سابقه و سالها مدير دبيرستان بزرگ نياى مشهد بود شبى در باشگاه فرهنگيان كنار هم قرار گرفتيم و به مناسبتى سخن از مرحوم حاج شيخ به ميان آمد. ((آقاى كورس )) گفت : زمانى كه من دوره دوم دبيرستان رشته رياضى را مى گذراندم دوران رضا خان و رواج بازار بى دينى بود. من هم تحت تاءثير محيط به چيزى جز علوم عصر معتقد نبودم و اعتقادات مذهبى را خرافات مى دانستم .
مادرِ پدرم مبتلا به جنون شد مدتها او را معالجه كردند و نتيجه حاصل نشد. دعانويس و رمّال نبود كه به خانه ما آمد و شد نداشت . اما روز به روز وضع مريض بدتر مى شد تا آنجا كه در زيرزمين خانه او را به ستونى به وسيله طناب بسته بودند.
در آن زمان پدر شاهى بود و ما جراءت آنكه دستور پدر را اطاعت نكنيم نداشتيم .
روزى پدرم دو نفر كارگر و يك مال سوارى حاضر كرد و مادرش را بر الاغ نشاندند و پاهايش را زير شكم الاغ بستند و دو نفر كارگر از دو طرف دستهاى او را گرفتند.
پدرم به من گفت : مريض را ببريد نخودك نام قريه ايست كه اول حاج شيخ آنجا سكنى داشتند منزل ((حاج شيخ حسنعلى )) را سراغ بگيريد و بگوئيد اين مريضه مدتهاست كه مبتلا به جنون حادى است .
من كه به هيچ چيز عقيده نداشتم با خود گفتم كه آخوندها و دعانويسهاى شهر چكار كردند كه آخوند ده بكند ولى چون چاره اى جز اطاعت پدر نداشتم ، راه افتاديم در حاليكه در دل با خود مى گفتم وقتى آنجا رسيدم آن آخوند را دست مى اندازم و مسخره مى كنم .
بالاخره رسيديم به مقصد و درب خانه را كوبيدم . پيرمردى سربرهنه كه عينك به چشم داشت در خانه را باز كرد. سلام كردم او جواب سلام مرا داد ولى عجيب بود، با نگاهش به من گفت ((چلغوز فضله كبوتر را اصفهانيها چلغوز مى گويند تو آمده اى مرا دست بياندازى ؟)) چنان اُبهت اين مرد مرا گرفت كه خاضعانه و متواضعانه موضوع جنون مادربزرگم را به ايشان گفتم .
حاج شيخ دست به جيب كردند و يك خرما و يك انجير در آوردند و فرمودند: اين مريض چيزى مى تواند بخورد؟ عرض كردم بلى . فرمودند: برگردانيد شهر، خرما را در دهان او بگذاريد وقتى كه خواست ببلعد سه ((صلوات بفرستيد)) و بعد انجير را به او بخورانيد وقتى كه مى جود سه ((قل هو الله )) بخوانيد و ضمناً دست و پايش را باز كنيد چون حالش خوب مى شود اگر دست و پايش بسته باشد ناراحت مى شود، ولى يك هفته بعد همان روز و همان ساعت دو مرتبه جنونش عود مى كند، آنوقت يك كاسه چينى بياوريد تا دعا در آن بنويسم و دستورات لازم را بدهم آنوقت بتدريج حالش خوب مى شود و براى هميشه سلامت خود را باز مى يابد.
((آقاى كورس )) مى گويد: از اين ساعت من ديوانه شدم ؛ اين چه دستور و معالجه است كه علم از درك آن عاجز است ! دقيقه شمارى مى كردم تا بخانه رسيديم . به پدر جريان را گفتم و طبق دستور خرما به او خورانده و انجير را كه خورد آثار بهبودى در او پيدا شد. بلافاصله طنابها را باز كرديم يك دفعه گفت : چرا لباسهاى من پاره است ، چرا من خاك آلودم ؟!
يك هفته كاملاً خوب بود و روز موعود و ساعت موعود دو مرتبه حالش ‍ برگشت دست و پاى او را بستيم و خدمت حاج شيخ رسيديم كاسه دعا را مرحمت فرمود و دستورات ديگرى مقرر داشت .
طى حدود بيست روز بتدريج خوب شد و تا پايان عمر سالم بود، هم جسمش و هم عقلش و در اين شهر همين الان كسانى هستند كه ديوانه شدند و حاج شيخ با دعا شفاشان داده و بعضى از تجار و كسبه معتبر بازارند شايد راضى نباشند وَالاّ نامشان را مى گفتم .

 

مدفن حاج شيخ در صحن عتيق

ايشان فرمودند:
مرحوم حاج شيخ مى فرمودند: من پس از اينكه تحصيلاتم تمام شد و رياضات لازم به پايان رسيد و بايستى از اين تاريخ رسيدگى به حوائج خلق شروع مى شد، يكى از دو مشهد مقدس را براى اقامت در زندگى در نظر گرفتم ، يا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و يا نجف اشرف )) و در انتخاب يكى از اين دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً براى مدتى به زيارت مشهد مى روم تا بعداً تصميم نهائى را بگيرم .
در آن روزگار حاج شيخ لباس روحانيت نمى پوشيده اند و به لباس معمول عموم مردم و كلاه نمدى ملبس بوده اند. يكى از دوستانشان اطاقى در صحن كهنه در اختيار ايشان گذاشته بود كه در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گويا روزها دم درب صحن به شغل مهركنى اشتغال داشته اند.
حاج شيخ مى فرمودند: كه شبها درهاى شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح مى بستند. در يكى از شبها كه مشغول اذكار بودم و درب اطاقم كه رو به قبله بود باز بود، ديدم درب حرم مطهر از طرف ايوان طلا باز شد گروهى خدام كه شباهت به خدمه معمولى نداشتند و خيلى نورانى و آراسته بودند با گرزهاى نقره وارد صحن شدند و يك كرسى مجلل در كنار ايوان عباسى همانجا كه فعلاً قبر حاج شيخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله عليه )) تشريف آوردند و بر آن كرسى نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهاى صحن را از طرف شرق و غرب باز كردند ناگاه گروه بى شمارى از جميع مخلوقات انواع حيوانها، انسانها، طيور ، خزندگان ، چرندگان كه گويا خلق اولين و آخرين هستند از طرف درب شرقى صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج مى شدند و تمامى آنها از مقابل و نزديك حضرت عبور مى كردند و هر كدام در عالم خود عرض ارادت مى نمودند و فرد فرد آنها مورد عنايت خاص قرار مى گرفتند. و ضمناً توضيح مى دادند كه فقط در عالم مكاشفه مى توان احساس كرد كه چگونه ميلياردها موجود در آن واحد مى شود مورد تفقد خاص قرار بگيرند.
و نيز ايشان توضيحاً مى فرمودند كه به مولا على (ع) [قَسَمْ] ديدم گوسفندى با بره اش از حضور حضرت عبور كرد حضرت دستى به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن كرد مادرش به علامت عرض سپاس سرى به عنوان ادب بطرف حضرت تكان داد.
بر اثر اين مكاشفه بعدها علويه همسرشان را كه فوت كرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلى حاج شيخ مدفون ساختند و وصيت فرمودند وقتى كه من وفات كردم مرا در اين نقطه كه محل كرسى حضرت است دفن كنيد.
از اين رو وقتى كه حاج شيخ رحلت فرمودند تمام شهر يكپارچه تعطيل شد حتى اقليتهاى مذهبى ، يهوديان و ارمنى ها هم تعطيل كرده بودند و در آن زمان ارتش شوروى مشهد را اشغال كرده بود و در روز فوت ايشان حالت فوق العاده اعلام كرده و سربازان روسى با مسلسلها در سراسر مسير جنازه به گشت مشغول بودند. استاندار و نيابت توليت آن زمان على منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شيخ را اطلاع داده بود و براى مدفن ايشان كسب تكليف كرده بود. در جواب تلگراف كرده بودند كه به جز زير قبه مباركه كه معمول نيست ، هر جاى ديگر براى دفن ايشان خواستند بلامانع است ولى آنها كه ماءمور اجراء وصيت حاج شيخ بودند گفتند خود حاج شيخ وصيت كرده اند كه بايد در اين نقطه دفن شوند. اين امر براى آنها كه از قضيه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتى بود، رضوان الله عليه .

 

مردى كه مزار حاج شيخ را تميز مى كرد

من نمى خواستم اين داستان را بنويسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممكن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شيخ شنيده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذكر آن مبادرت مى نمايم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شيخ مى رفتم مردى را مى ديدم كه با عشق و علاقه بر مزار حاج شيخ نشسته و بوسيله اسيد، اشك شمعهائى كه روى قبر ريخته پاك مى كند و سنگ قبر را مى شويد و مدتها همانجا مى نشيند مثل اينكه با روح حاج شيخ راز و نياز مى كند. حس ‍ تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با اين مرحوم چه آشنائى داشته ايد و آيا او را ديده ايد؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم اين مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزديك قدمگاه دو نفر شيخ پيرمرد از من خواستند كه آنها را سوار كنم . من گفتم آخوند سوار نمى كنم چون ممكن است ماشينم خراب شود.
مسافرين به من گفتند: اين حرفها چيست ، دو نفر پيرمرد در بيابان مانده اند آنها را سوار كن . من با اكراه بى ادبانه گفتم خوب برويد آن عقب ماشين بنشينيد. سوار شدند. نزديكيهاى خواجه اباصلت ماشين خاموش شد. من به خيال آنكه گازوئيل نمى كشد ساعتى ماشين را دستكارى كردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد كه چرا آخوند سوار كردم .
دفعةً به ذهنم رسيد كه شايد گازوئيل تمام شده است مخزن بنزين را بررسى كردم ديدم ابداً گازوئيل ندارد، خيلى ناراحت شدم .
يكى از آن دو شيخ پيرمرد از من پرسيد: چرا حركت نمى كنيد؟ گفتم مگر شما مكانيك هستيد كه سؤ ال مى كنيد؟
با تغيّر به من گفت از تو مى پرسم كه چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشيخ گازوئيل ندارم . گفت : گازوئيل را كجا مى ريزيد، من باك ماشين را به او نشان دادم .
كنار ماشين ايستاد مثل اينكه دعائى خواند و در باك دميد و به من گفت ماشين را روشن كنيد!
من با تعجّب پشت ماشين نشستم ، روشن شد و آمديم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش كردم كه ماشين گازوئيل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشين خاموش نشود گازوئيل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشين به مسافرت مى رفتم و احتياج به گازوئيل نداشتم . در نتيجه استفاده فراوان كردم و اين راز را به كسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى يك روز با خود گفتم باك ماشين را بررسى كنم ببينم آن شيخ چه كرده است . در باك را باز كردم ديدم گازوئيل ندارد و افسوس كه از آن ساعت طبق معمول گازوئيل زدم .
چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شيخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه ديدم اين همان كسى است كه در بيابان سوار ماشين من شد و موضوع بنزين را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها كرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر كرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بيايم و خدمت كنم و اين عمل براى من خيرات و بركاتى در بر داشته است . والله اعلم
بى مناسبت نيست عرض كنم آن دو نفر يكى حاج شيخ و ديگرى ((آخوند ملاحسين يزدى )) بوده اند.
آخوند ((ملاحسين يزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفيق حاج شيخ بود هر وقت از يزد مى آمد يا در منزل ما بود و يا منزل حاج شيخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گياهان طبيعى كه از آنها براى معالجات استفاده مى كنند بود.
شخص ثالثى نقل مى كرد كه حاج شيخ با آخوند ملاحسين به كوههاى خلج براى تهيّه گياهان دوائى مى رفتند و او از حاج شيخ بيشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى كسب معلومات مى رفتم . كوههاى خلج كپچه مار كه مانند افعى است زياد دارد.
اين شخص گفت : مارها قد راست تا كمر ايستاده بودند و دهان باز كرده كه پرنده هاى كوچك را شكار كنند. مرحوم حاج شيخ يك نگاه به آن مارها مى كرد خشك مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود كه لاشه بعضى از آنها را كه براى تهيّه برخى دواها لازم بود در كيسه اى مى كردم و با خود به شهر مى آورديم و به خانه حاج شيخ مى بردم .

 

 

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

ماجرای دستور تخریب مرقدشیخ محمد مومن(گنبدسبز مشهد)

 به استناد خاطرات عموم قدمای مطلع مشهدی و خصوصاً نقل قول یکی از علمای مورد وثوق که از این واقعه، اطلاعات عینی داشته اند، ماجرا از آنجا آغاز می شود که :

در سفر رضا خان به مشهد، نامبرده به استاندار وقت تاکید می کند که باید خیابانی در محل فعلی خیابان آخوند خراسانی احداث شود و بنای گنبد سبز نیز به دلیل تلاقی با خیابان مورد نظر تخریب گردد.
پس از شروع مقدمات احداث خیابان مورد نظر و بررسی طرح تخریب گنبد سبز، شبی استاندار و نائب التولیه وقت، به دل دردی سخت دچار می گردد که از شدت درد، به داد و فغان می آید و هر چه حکیم و دوا می کنند، درد بهبود نمی یابد تا اینکه یکی از خدمتکاران و کارگزاران استاندار، پیشنهاد می کند به یکی از علمای پرهیزکار مراجعه کنند که در آن زمان دعای ایشان در بهبود بیماریها، شهره بوده است.
غلبه شدت درد بر استاندار، نامبرده را ناچار به قبول مراجعه خدمتکار استاندار، به در منزل این عامل پارسا می نماید.

زمانی که خدمتکار به در منزل این عالم می رسد و دق الباب می کند، عالم به دم در می آید و بدون اینکه بپرسند برای چه آمده، انجیر خشکی به او می دهند و می گویند این را بده بخورد، انشاء ا… درد ساکت می شود.
به محض بازگشت خدمتکار و خوردن انجیر خشکِ دعا خوانده شده، دل دردِ استاندار بهبود کامل می یابد.
پس از برطرف شدن درد، استاندار با پنهان کردن شگفتی خود از این واقعه، بیان می دارد که حتماً درد، اتفاقی خوب شده است و این دعاها و خرافات که نمی تواند کسی را خوب کند.

زمانی که استاندار این جملات را به زبان می آورد، دردِ شکم، سخت تر از مرتبه اول به سراغ او می آید، تا جایی که دنیا پیش چشم استاندار تیره و تار می شود و از خدمتکار می خواهد فوراً او را به در منزل عالم برساند.
پس از دق الباب در منزل، عالم پارسا دم در منزل می آید و با تبسّم، در حالی که انجیر خشک دیگری در دست داشته بیان می دارد: تو که اعتقادی به دعا نداری، چرا اینجا آمده ای؟
استاندار که از درد به خود می پیچیده، اظهار ندامت و پشیمانی می کند و به محض خوردن انجیر، درد ساکت می شود.
استاندار پس از بهبودی جهت تشکر، خدمت عالم می رسد و از ایشان تقاضا می کند تا برای قدردانی، از او کاری بخواهند و ایشان این تقاضا را رد می کند، تا اینکه در اثر مراجعات مکرر و اصرارهای پیاپی شخص استاندار، آن عالم بیان می دارند که رضا شاه دستور داده برای احداث خیابان، گنبد سبز را خراب کنی، تو از اجرای این دستور خودداری کن و موضوع را به شاه بنویس و بخواه که در این دستور تجدید نظر کند.

استاندار که به خوبی به یک دندگی و تعصب رضاشاه به اجرای فرامینش واقف بوده اظهار می دارد که شاه حتماً نمی پذیرد و یقیناً مرا هم توبیخ می کند. در این حال عالم پارسا تبسمی می کند و می گوید تو این کار را بکن و نامه را بنویس و نگران مباش، زیرا زمانی که نامه تو به رضا شاه برسد، نه از تو خبری هست و نه از رضاخان اثری .
استاندار این سخن آقا را نمی فهمد اما چون خود را مدیون ایشان می دانسته، عین فرمایش آقا را اجرا می کند. اطرافیان و مطلعینِ ماجرا بعداً فهمیدند این سخن آقا چه حکمتی داشته است زیرا وقتی نامه استاندار به تهران و مقر حکومت رضا شاه می رسد، نه از رضا خان خبری بود و نه از استاندار، زیرا در آن زمان استاندار از دنیا رفته بود و رضاشاه هم به جزیره موریس تبعید شده بود!
به این ترتیب با عنایت خداوند، این مقبره همچنان حفظ شد و بعداً در مسیر احداث خیابان، به میدان تبدیل شد و تا امروز نیز به همان صورت باقی مانده است.

نشان از بی نشانها // علی مقدادی اصفهانی

برادر حاج شیخ حسنعلی نخودکی

((حضرت حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا ابطحى اصفهانى )) فرمودند:

((آقاى جلالى )) پیرمردى است که الا ن ۱۰۲ سال سن دارد ایشان از ((اصفهان )) از ((زفره )) مى گفت :
((آقاى شیخ حسن على )) یک برادرى داشت که به او ((ملاحسین )) مى گفتیم . ایشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چاى و اینها مى فروخت و در قدیم یکى از کاسب هاى متدین بود.

مى گفت : یک روز بچه بودم ، تقریباً ۱۰ ۱۳ ساله بودم ، یک مرتبه دیدم سر و صدا مى آید، و گفتند: که مار ((ملاحسین )) را زده است و مى خواهد فوت کند.

پدرم چون کدخداى معروف محل بود، دوید آمد، دید یک مار از زیر چوبهاى انبارى مغازه بیرون آمده و پاى برادر آشیخ را زده .

پدرم به یکى از کارگرها گفت : بروید یک گوسفند بِکُشید و غذا کنید، حالا که دفنش مى کنیم مردم بر مى گردند غذا بخورند.

یک عده رفتند براى ((ملاحسین )) قبر بکنند، ما هم نگاه مى کردیم که این چطور فوت مى کند. یک مرتبه شنیدیم که گفتند: حاج شیخ آمد. حاج شیخ آمد. من دید، بله حاج شیخ آمد و مردم خیلى خوشحال شدند.

حاج شیخ تا رسیدند، پرسیدند که برادرم در چه حالى است ؟
گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است . بالاى سر برادرش آمد و فرمود: چى شده ؟
گفت : مار مرا زده . فرمودند: کجاى پایت را. او نشان داد.

با قلم تراش که توى جیبش بود، در آورد و یک خَشى روى پاى برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همین طور دست کشید تا به آن زخم رسید، یک قدرى آب زرد از این پا بیرون زد. و با آب دهانش تر کرد و به ماهیچه پایى که مار زده بود مالید، و فرمود: بلند شو خوب شدى .

بعد فرمودند: من اصفهان آمده بودم ، دیدم که مار تو را زد از اصفهان تا آنجا ۱۵ فرسخ است من گفتم : صله رحم باید بکنم و تو هم هنوز عمرت به دنیا هست و این مار تو را زد ناراحت شدم آمدم که تو را نجات دهم .

برادر حاج شیخ خیلى خوشحال شد و بلند شد نشست . آقا فرمودند: مار کجا بود؟ گفت : که از این انبارى آمد. به مردم فرمود: چوبها را بریزید این طرف ، چوبها را ریختند این طرف ، یک سوراخ مار پیدا شد.

فرمودند: این سوراخ مار است ، بعد اعصایش را زد به سوراخ و فرمود: بیا بیرون ، ما هم ایستاده بودیم و نگاه مى کردیم دیدیم سر مار بیرون آمد.

فرمودند: کارت ندارم بیا بیرون ، این مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زدند و فرمودند: چرا این را زدى برو اینجا دیگه پیدایت نشود. مار مى خواست برود، اماترسیده بود، چون مردم ایستاده بودند. فرمودند: بروید کنار، مردم رفتند کنار، مار شروع کرد همین طور پرت شدن و خودش ‍ را حرکت دادن

مى گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمدیم این زبان بسته توى قبرستان توى سوراخى رفت و آنجا ناپدید شد.
پدرم به آقا اصرار کرد که برویم منزل ما ناهار، چون ما گوسفندى کشتیم و ناهارى درست کرده ایم که اگر برادرتان فوت بکند مردم غذایى بخورند.

آقا فرمودند: نه من باید بروم . الان مردم در مشهد منتظر هستند و باید بروم ، یک چاى خورد و یک ساعتى نشست و با ما صحبت کرد و من بچه بودم روى زانویش نشستم . و دست آقا را بوسیدم و یک وقت دیدم آمد توى بیابان و ناگهان ناپدید شد.

همان آقا مى گفت : در همان روزهایى که آشیخ به زفره آمده بود به من دعایى آموخت و این قضیه گذشت و من دیگر ایشان ندیدم تا اینکه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد.
من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم . آن وقتها هم با کاروان باید مشهد مى رفتیم ، گوسفندهاى زیادى داشتم مى ترسیدم بروم .

از این قضیه چند سالى گذشت یک مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقاى شیخ حسن على )) فرمودند: زیارت ((امام رضا)) که نیامدى ، آیا نمى آیى قبر پدرت را زیارت کنى که کجا دفن شده ؟

من خیلى ناراحت شدم سال بعد با کاروانى که به مشهد مى رفت به مشهد آمدم . وقتى که نزدیک قدم گاه رسیدیم آمدیم پایین وضو بگیریم دو رکعت نماز بخوانیم ، همین که لباسم را در آوردم و وضو بگیرم باران گرفت و لباسهاى مرا خیس کرد.

من وضو گرفتم و نماز خواندم و کُتَم را پوشیدم متوجّه شدم که سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت . آمدم مشهد سه روز از توى خانه نتوانستم بیرون بیایم . به دوستان گفتم مرا به حرم ببرید.
من را توى حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتى داشتم که نتوانستم طاقت بیاورم ، رفقایم فقط مرا کنارى گذاشتند و مشغول زیارت شدند و من ، قدرت این که زیارت کنم نداشتم ، همین طور افتاده بودم .

به دوستان گفتم مى گویند ((آقاى شیخ حسنعلى )) این جا هستند، بروید از این خادمها خانه شان را بپرسید این خادم ها مى دانند خانه اش ‍ کجاست .

سؤ ال کردند و آدرس خانه را گرفتند و گفتم مرا هر طورى هست منزل ایشان ببرید. من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهاى مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلى )) آوردند، وقتى که به درِ خانه رسیدیم ، دیدیم مردم دسته دسته مى روند و مى آیند، خیلى شلوغ است ما هم سلام کردیم و رفتیم دَم در اتاق نشستیم .

جواب سلام ما را داد، همینطور که نشسته بودیم مردم هِى مى رفتند حوائجشان را مى گفتند و بیماریشان را مى گفتند و ایشان هم با ذکرى که داشتند به هر کس ۳ تا انجیر مى داد و مى فرمودند: که بهتر مى شوى و شفا پیدا مى کنى .

نوبت من رسید سلام کردم و گفتم آقا مرا نمى شناسید؟!
تا این را گفتم ناراحت شدند و فرمودند: من تو را نمى شناسم پیغام من به شما نرسید؟ گفتم : شما نمى خواهید ((امام رضا)) را زیارت کنید، قبر پدرتان را هم نمى خواهید ببینید؟
من خیلى شرمنده شدم ، فرمودند: من به تو هُوَ الفتاح العلیم را نیاموختم ؟ گفتم : آقا معذرت مى خواهم ، بله پیغام شما به من رسید.

اما از بس سرفه مى کردم و عرق مرا گرفته بود نمى توانستم صحبت کنم فرمودند: چیه ؟ گفتم : سخت مریضم یک چند روزى است آمده ام و مى خواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم ، زیارت ((امام رضا علیه السلام )) هم نتوانستم بروم .

سه تا انجیر برداشتند و ((قل هو اللّه )) خواندند و فوت کردند و به من دادند، و فرمودند: یکى اش را بگذار دهانت و یکى اش را فردا بخور و یکى را نگه دار براى مواقعى که بیمار مى شوى .
همین که این انجیر را خوردم دیدم خیلى گرمم شد، عبا را درآوردم این یکى و اون یکى خیلى گرمم شد، تا آمدم از در بیرون بروم دیگه کاملاً حالم خوب شد.

و از آن روز به بعد هر وقت سخت مریض مى شدم یک ذره از آن انجیر را مى کندم و توى دهانم مى گذاشتم ، فوراً ناراحتیم برطرف مى شد و تا مدتها من انجیر را داشتم و من الان عمرم را به واسطه این مرد دارم ، چون آشیخ دعا کرد که خدا به من عمر طولانى بدهد و الان ۱۰ ۲۰ تا نوه بیشتر دارم.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

سرکوبى نفس -آیت الله حسنعلی اصفهانی(نخودکی)

ایشان فرمودند:
یکى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شیخ حسنعلى نخودکى )) رحمه اللّه علیه گفتم که مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول کنید.

فرمود: تو به درد ما نمى خورى . کار ما اینستکه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبیثت و این هم از تو بر نمى آید.
گفتم : چرا آقا بر مى آید، من اصرار کردم ، فرمودند: خُب از همین جا تا دم حرم با هم مى آئیم این یک کیلومتر راه تو شاگرد و من استاد.

گفتم : چشم . چند قدم که رد شدیم دیدم یک تکه نان افتاده گوشه زمین ، کنار جوى آب .
شیخ فرمود: برو اون تکه نان را بردار. بیاور، ما هم شروع کردیم توى دلمان به شیخ نِق زدن ، آخه اول مى گویند این حدیث را بگو. این ذکر را بگو. انبساط روح پیدا کنى . این چه جور شاگردى است . به من مى گوید برو آن تکه نان را بردار بیاور.

دور و بَرَم را نگاه کردم ، دیدم دو تا طلبه دارند مى آیند، گفتم حالا اینها با خودشان نگویند این فقیر است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى کنند، مى گویند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .

خلاصه هر طورى بود تکه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم دیدم یک خیار افتاده روى زمین ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شیخ فرمود: برو اون خیار را هم بیاور، چون تر و خاکى هم شده بود، اطرافم را نگاه کردم ، دیدم همان دو طلبه هستند که دارند مى آیند.

گفتم : حالا آنها نون را مى گویند براى خدا بوده ، خیار را چه مى گویند، حیثیت و آبروى ما را این شیخ اول کار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع کردم به شیخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بیاور و خیار را بیاور.

آشیخ فرمودند: که ما این خیار را مى شوییم و نان را تمیز مى کنیم ناهار ظهر ما همین نان و خیار است .
خلاصه با این عمل نفس ما را از بین برد.

زیارت اهل قبور-آیت الله حسنعلی اصفهانی(نخودکی)

حضرت ((حجه الاسلام و المسلمین حاج آقا ابطحى )) اصفهانى فرمودند:
مرحوم ((آیت حق حاج آقا رحیم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عیله فرمودند: یک روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زیارت اهل قبور رفتیم ، دیدیم ((آقاى شیخ حسن على )) زیارت اهل قبور مى رود، ما خیلى خوشحال شدیم که ایشان را دیدیم و سلام علیک و آقا کى تشریف آورده اید و چطور شد قدم رنجه فرمودید؟

مرحوم شیخ فرمود: براى زیارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، یکى براى ((حسین کشیک چى )) که حالات ایشان را در کرامات حضرت مهدى عج آورده ام یکى هم براى ((فاضل هندى )). بعد فرمودند من صبح بزیارت نجف و کربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اینجا.
من هر چه اصرار کردم که آقا ظهر تشریف بیاورید برویم منزل .
فرمودند: خیر اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غیب شدند.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

زندگینامه آیت الله حاج شیخ حسنعلى مقدادی اصفهانى «نخودکی»

الشیخ العالم العامل الالهى حسنعلى بن على اکبر بن رجبعلى المقدادى الاصفهانى رحمه الله و رضوانه علیه ، در خانواده زهد و تقوى و پارسائى چشم به جهان گشود، پدر وى مرحوم ملا على اکبر، مردى زاهد و پرهیزگار و معاشر اهل علم و تقوى و ملازم مردان حق و حقیقت بود، و در عین حال از راه کسب ، روزى خود و خانواده را تحصیل مى کرد و آنچه عاید او مى شد، نیمى را صرف خویش و خانواده مى کرد و نیم دیگر را به سادات و ذرارى حضرت زهرا علیها السلام اختصاص مى داد.

در سال ۱۲۶۹ هجرى قمرى ، دخترى به وى عنایت شد که مادرش تا چهار ماه پس از وضع حمل حتى قطره اى شیر در سینه نداشت . و آنچه دوا و دعا کردند موثر نیفتاد. تا یکى از دوستان ، او را به سوى مردى صاحب نفس به نام حاج محمد صادق درویش تخت پولادى هدایت کرد. ملاعلى اکبر به دلالت دوست خود، به حضور حاجى رسید و عرض حاجت نمود. حاجى به وى دستور داد تا هر چه دعا و دوا براى زوجه اش گرفته است از وى دور سازد و خود، نفس مبارک بر حب نباتى بدمید و فرمود تا آن را به زوجه خود بخوراند. با انجام دستور حاجى ، پس از ساعتى شیر از پستان زن جریان یافت و به خارج راه گشود و همین امر سبب ارادت فراوان ملاعلى اکبر به مرحوم حاجى محمد صادق گردید و ارشاد وى به مقاماتى معنوى نائل آمد. ملاعلى اکبر در شهر، به کسب خود اشتغال مى ورزید، و در عین حال حوایج آن مرد بزرگ را نیز فراهم مى ساخت و شبهاى دوشنبه و جمعه به خدمت او مى رفت و در تخت پولاد بیتوته مى کرد.

از طرف دیگر مرحوم ملاعلى اکبر که فرزند ذکورى نداشت ، عهد کرده بود که به اعتاب مقدسه مشرف و متوسل شود تا خداوند پسرى به او کرامت فرماید، این سفر که در حدود سال یازدهم از خدمت او به مرحوم حاجى محمد صادق اتفاق افتاد با حامله شدن عیالش پایان پذیرفت و حاجى قبل از تولد فرزند به او بشارت پسرى داده و سفارش کرده بود که آن پسر را حسنعلى نام گذارد، و بالاخره در سحرگاه یک شب که ملاعلى اکبر در تخت پولاد، به خدمت استاد خود سرگرم بوده است ، خبر شادى بخش ‍ تولد نوزاد را از مرشد و مخدوم خود مى شنود، و مجددا در مورد نامگذارى کودک به حسنعلى توصیه مى گردد.

خلاصه آنکه مرحوم حاج شیخ حسنعلى شب دوشنبه و یا جمعه نیمه ماه ذى القعده الحرام سال ۱۲۷۹ هجرى قمرى با بشارت قبلى مرحوم حاجى محمد صادق در اصفهان در محله معروف به جهانباره که گویند میهمانسراى سلطان سنجر بوده است ، دیده به جهان مى گشاید.

مرحوم ملا على اکبر فرزند دلبند را از همان کودکى در هر سحرگاه که خود به تهجد و عبادت مى پرداخته ، بیدار و او را با نماز و دعا و راز و نیاز و ذکر خداوند آشنا مى ساخته است و از هفت سالگى او را تحت تربیت و مراقبت مرحوم حاج محمد صادق قرار داده است .

پدر بزرگوارم مرحوم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى نقل فرمود: بیش از هفت سال نداشتم که نزدیک غروب آفتاب یکى از روزهاى ماه رمضان که با تابستانى گرم مصادف شده بود به اتفاق پدرم ، به خدمت استادم حاجى محمد صادق ، مشرف شدم . در این اثناء کسى نباتى را براى تبرک به دست حاجى داد. استاد نبات را تبرک و به صاحبش رد فرمود و مقدارى خرده نبات که کف دستش مانده بود، به من داد و فرمود بخور (۱۱) من بى درنگ خوردم . پدرم عرض کرد: حسنعلى روزه بود حاجى به من فرمود: مگر نمى دانستى که روزه ات با خوردن نبات باطل مى گردد عرض کردم : آرى ، فرمود: پس چرا خوردى ؟ عرضه داشتم : اطاعت امر شما را کردم . استاد دست مبارک خود را بر شانه من زد و فرمود: با این اطاعت به هر کجا که باید مى رسیدى رسیدى .

خلاصه ، پدرم از همان زمان ، زیر نظر حاجى به نماز و روزه و انجام مستحبات و نوافل شب و عبادات پرداخت و تا یازده سالگى ، که فوت آن مرد بزرگ اتفاق افتاد پیوسته مورد لطف و مرحمت خاص مرشد و استاد خود بود و از آن پس نیز روح بزرگ آن مرحوم همیشه مراقب احوال او بود و در مواقع لزوم او را مدد و ارشاد مى فرمود. پدرم فرمود: هر زمان که به هدایت و ارشادى نیازمند مى شدم ، حالتى شبه خواب بر من عارض ‍ مى گشت و در آن حال ، روح آن مرد بزرگ به امداد و ارشادم مى شتافت و از من رفع مشکل مى فرمود. از جمله پس از فوت مرحوم حاجى ، شخصى به من اصرار مى کرد نزد مرشد زنده برویم و از ارشاد او بهره مند شویم .

به دنبال اصرار او بود که حالتى شبیه خواب بر من عارض شد و در آن حال مرحوم حاجى را دیدم که آمدند و دست به شانه هاى من زدند و فرمودند: هر کس ‍ مثل ما آب زندگانى خورد، از براى او مرگ نیست ، تو کجا مى خواهى بروى ؟ و لاتحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون (۱۲). و سخن معجز اثر حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام نیز مؤ ید همین معنى است که فرمود: الا ان اولیاء الله لایموتون بل ینقلبون من دار الى الدار با خبر باش که اولیاء خدا را مرگ نیست بلکه از خانه اى به خانه دیگر نقل مکان مى کنند.

هرگز نمى میرد آنکه دلش زنده به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

مرحوم حاج شیخ حسنعلى ، قدس سره ، از دوازده تا پانزده سالگى ، تمام سال ، شبها را تا صبح بیدار مى ماندند و روزها همه روز، بجز ایام محرمه ، با ترک حیوانى روزه مى گرفتند و از پانزده سالگى تا پایان عمر پر برکتش ، هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان و ایام البیض هر ماه را صائم و روزه دار بودند و شبها تا به صبح نمى آرمیدند.

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعاى شب و ورد سحرى بود

تحصیلات مرحوم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى و برخى از استادان او 

مرحوم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى از آغاز نوجوانى خود، به کسب دانش ‍ و تحصیل علوم مختلف مشغول شدند، خواندن و نوشتن و همچنین زبان و ادبیات عرب را در اصفهان فرا گرفتند و در همین شهر، نزد استادان بزرگ زمان ، به اکتساب فقه و اصول و منطق و فلسفه و حکمت پرداختند از درس ‍ فقه و فلسفه عالم عامل مرحوم آخوند ملا محمد کاشى فایده ها بردند و فلسفه و حکمت را از افادات ذیقیمت مرحوم جهانگیر خان و تفسر قرآن مجید را از محضر درس مرحوم حاجى سید سینا پسر مرحوم سید جعفر کاشى و چند تن از دیگر از فحول علماء عصر بیاموختند.

سپس براى تکمیل معارف به نجف اشرف و به کنار مرقد مطهر حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام مشرف شدند. در این شهر، از جلسات درس ‍ مرحوم حجه اللاسلام حاجى سید محمد فشارکى و مرحوم حاجى سید مرتضى کشمیرى و ملااسماعیل قره باغى اعلى الله مقامهم استفاده مى کردند.

مرحوم پدر، خود نقل مى فرمودند: نخستین روزى که براى زیارت و درک حضور مرحوم حاجى سید مرتضى کشمیرى به محل سکونت ایشان در مدرسه بخارائیها رفتم ، اتفاقا، روز جمعه بود و کسى را در صحن و سراى مدرسه نیافتم که جویاى اطاق آن مرد بزرگ شوم ؛ ناگهان از داخل یکى از حجرات در بسته ، صدائى شنیدم ، که مرا با نام نزد خود مى خواند، به سوى اتاق رفتم ، مردى در را به روى من گشود، و فرمود: بیا، کشمیرى منم .

و نیز پدرم مى فرمودند: شبى از شبهاى ماه رمضان ، مرحوم حاجى سید مرتضى کشمیرى به افطار، میهمان کسى بود، پس از مراجعت به مدرسه ، متوجه مى شود که کلید در را با خود نیاورده است . و نزدیک بودن طلوع فجر و کمى وقت و بسته بودن در اطاق ، او را به فکر فرو مى برد، اما ناگهان به یکى از همراهان خود مى فرماید: معروف است که نام مادر حضرت موسى ، کلید قفلهاى در بسته است ، پس چگونه نام نامى حضرت فاطمه زهرا چنین اثرى نکند؟ آنگاه دست روى قفل بسته گذاشت و نام مبارک حضرت فاطمه (ع ) را بر زبان راند که ناگهان قفل در گشوده شد.

بارى مرحوم حاج شیخ حسنعلى ، قدس سره پس از مراجعت از نجف اشرف ، در مشهد مقدس رضوى سکونت اختیار کردند و در این دوره از زمان ، از محاضر درس و تعالیم استادانى چون مرحوم حاجى محمد على فاضل و مرحوم آقا میر سید على حائرى یزدى و مرحوم حاجى آقا حسین قمى ، و مرحوم آقا سید عبدالرحمن مدرس بهره مند مى گردیدند، و در عین این احوال ، و در ضمن تحصیل و تدریس ، به تزکیه نفس و ریاضات شاقه موفق و مشغول بودند.

و اما در علوم باطنى به طورى که پیش از یادآورى شد، نخستین استاد و مرشد ایشان ، مرحوم حاجى محمد صادق تخت پولادى بود که از هفت سالگى در تحت مراقبت و مرحمت مخصوص آن مرد بزرگ قرار گرفته ؛ لیکن بعد از وفات او، به خدمت سید بزرگوار مرحوم آقا سید جعفر حسینى قزوینى که در شاهرضاى اصفهان متوطن بود، راه یافت . پدرم خود نقل مى فرمود: در یکى از سفرها که عازم عتبات عالیات بودم به شهرضا رفتم که شب عاشورا را در آنجا متشرف باشم و مرسوم من چنین بود که از اول ماه محرم تا عصر عاشورا روزه مى گرفتم و جز آب چیزى نمى خوردم ، روز هشتم ماه محرم بود که خبر یافتم سیدى جلیل القدر در این شهر سکونت دارد؛به امید و انتظار ملاقات سید که از خلق منزوى مى زیست ، نشستم ، تا آنکه براى تجدید وضو به کنار حوض آمد، پیش رفتم و سلام کردم ، نگاه عمیقى به من افکند و پس از وضو فرمود: حاجتى دارى ؟ گفتم : غرض ‍ تشرف به حضور شما است فرمود: هر زمان که بخواهى ، مى توانى نزد من بیایى . گفتم : گویا وقت شما مستغرق کار است . گفت : آرى ولیکن براى تو هرگز مانعى نیست و این بیت را بخواند:

خلوت از اغیار باید نى ز یار

پوستین بهر دى آمد نى بهار

و به اشاره او، بامداد دیگر روز، به خدمتش رفتم . نظرى به من کرد و گفت : نه روز است که چیزى نخورده اى و جز به آب ، روزه نگشوده اى ، ولى در ریاضت هنوز ناقصى ، زیرا که اثر گرسنگى در رخساره ات هویدا و ظاهر گشته و آنرا شکسته و فرسوده است در حالیکه مرد کامل از چهل روز گرسنگى نیز چهره اش شکسته نمى شود.

از آن مرد خدا از دیده عامى بود پنهان

که عارف داغ بر دل دار و زاهد به پیشانى

خلاصه ، با آن مرد بزرگ باب مذاکره بگشودم ، و الحق او را دریابى مواج از علوم ظاهرى و باطنى یافتم ، گفتم : با این مایه از علوم ، چرا چنین خلوت گزیده و به انزوا نشسته اید؟ در آن زمان که پس از کسب اجازه اجتهاد از مراجع علمى وقت نجف اشرف به ایران باز مى گشتم ، به دوست خود گفتم : از این پس ، من تنها عالم بلند، پایه قزوین ، خواهم بود. دوستم گفت : نه چنین است تو را با یک حمال قزوینى تفاوتى نیست ، زیرا اگر در رهگذرى مردى به تو و یک حمال جاهل از پشت سردستى بزند، هر دو محتاجید، که براى شناسائى صاحب دست سر بگردانید، در حالیکه سى سال درس و تحصیل باید که اینقدر، روشنى به محصل ارزانى داشته باشد که بدون باز پس نگریستن زننده دست را بشناسد این سخن در دلم چنان اثر کرد که یکسره از خلق کناره گرفته و در انزوا به تزکیه نفس و تصفیه روح خود سرگرم شدم .

از آن سید بزرگوار پرسیدم : شنیده ام که وقتى ، دست شما شکسته بوده و به دستور طبیب ، زفت بر آنها نهاده بودید و مقرر بود تا آن زفت به خودى خود، پوست را رها نکرده است جدایش نسازید. گفت : آرى چنین بود، و چهارده روز زفت ، دست مرا رها نکرد. گفتم پس براى وضوء در این مدت چه مى کردید؟ فرمود: از سوى خلاق عالم و آفریننده گیتى ، به طبیعت من امر مى آمد که عمل نکند و خواب هم به چشمم ننشیند و به اراده حضرت حق ، در این مدت هیچ مبطلى عارض نگشت .

پس از آن فرمود: براى من گاهگاهى حالتى عارض مى شود که از خود بى خود مى شوم و سر به بیابانها مى گذارم و در کوه و صحراهاى بى آب و علف در حالت جذبه راه مى سپرم ، لیکن در وقت نماز، به خود مى آیم ، و باز پس از انجام فرائض ، به حالت نخستین مى افتم و گاهى این احوال تا بیست روز به طول مى انجامد. چون قصد مراجعت به شهر و آبادى مى کنم ، متوجه مى شوم که از ضعف گرسنگى و تشنگى در اعضایم ، قوت بازگشت نیست .

دست به دعا برمى دارم که : الهى به عشق و محبت تو به اینجا افتاده ام ،و اینک قوتى نیست که به شهر بازگردم . در حال ، از غیب ، گرده نانى و سبوى آبى ظاهر مى شود که با تناول آن نیروئى به دست مى آورم ، سپاس حق مى گزارم و به آبادى باز مى گردم . پدرم مى فرمود: من خود از افراد دیگرى هم شنیدم که مى گفتند: سید را در حالات جذبه و عشق و شور، تنها در بیابانها و کوهها دیده اند.

احاطه مرحوم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى رحمه الله علیه به علوم : 

در یادداشتى از حضرت ایشان چنین دیدم :

نیست علمى که مرا نیست در آن استقصا

اى بسا گنج که خوابیده به ویرانه ما است

ایشان از جیع علوم ظاهرى و باطنى بهره فراوان داشتند و معتقد بودند که بعد از علم توحید و ولایت و احکام شریعت که تعلم آن واجب است ، تحصیل سایر علوم نیز لازم و ممدوح و جهل به آن ها مذموم و ناپسند است و مراد از حرمت برخى از علوم و فنون ، استعمال آنهاست ، نه تحصیل و تعلم آنها، مانند علم سحر که دانست آن واجب کفائى را به طلاب علوم تدریس مى فرمودند ولى در فلسفه و علوم الهى با آنکه متبحر کامل بودند، تدریسى نداشته و مى فرمودند طالب این علم باید که اخبار معصومین علیهم السلام و تزکیه نفس پردازد زیرا که … یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه … (۱۳). پیامبر مردم را در آغاز تزکیه و تصفیه نموده ، سپس کتاب و حکمت به ایشان مى آموزد. و بخشى از معضلات علم حکمت و فلسفه ، جز به مکاشفه ، حل شدنى نیست و اگر این شرائط در متعلم نباشد، تحصیل این علم بروى حرام و ناروا است و ممکن است او را از جاده شریعت به انحراف کشد و نسبت به علم اصول مى فرمود: قسمتى از این علم واجب و بسیارى از آن اتلاف عمر است و به قول ملامحسن فیض رحمه الله علیه ، این علم سه بخش است : اصول و فضول و غیر معقول ، تعلم اصول آن لازم و فضول آن مکروه و غیر معقول آن حرام است ، همچنین ایشان را در علم طب و شیمى و علوم غریبه ید طولائى بود.

مسافرتهاى ایشان به اطراف : 

مرحوم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى رحمه الله علیه در سال ۱۳۰۳ هجرى قمرى به سبب پیشامدى که در رابطه با ظل السلطان حاکم اصفهان براى ایشان رخ داد و منجر به تنبیه حاکم از طریق تصرفات نفسانى گردید(۱۴) از آن شهر رخت سفر بربستند و در بیست و چهار سالگى ، تنها از اصفهان خارج شدند و به عزم مشهد، مقدس قدم به راه گذاردند و این نخستین سفر ایشان به آن شهر منور بود که به قصد زیارت مرقدمطهر حضرت سلطان اولیاء على بن موسى الرضا علیه آلاف التحیه و الثناء صورت پذیرفت .

لیکن در همان روزهاى اول سفر راه را گم مى کنند و نزدیک غروب آفتاب ، در کوه و بیابان سرگردان مى شوند. در این حال به ذیل عنایت حضرت ثامن الحجج علیه السلام متوسل مى گردد و عرضه مى دارند مولاى من ! آگاهى که قصد زیارت ترا داشته ام ولى در این وادى سرگردان شده ام ، ترا توانائى یارى و مددکارى من هست . از من دستگیرى فرما. پس از دقایقى به خدمت با سعادت حضرت خضر علیه السلام تشرف حاصل مى کنند و به طریق ظاهر و باطن راهنمائى مى شوند و در کمتر از چند دقیقه هجده فرسنگ راه را باقى مانده تا کاشان را، به مدد مولا، طى مى کنند و وارد آن شهر مى شوند

بارى مدت توقف ایشان در شهر مقدس مشهد از یکسال کمتر به طول مى انجامد که تمام این مدت را در حجره اى از حجرات صحن عتیق رضوى که ظاهرا اطاق فوقانى درب بازار سنگ تراشان بوده است به ریاضت و تصفیه باطن اشتغال داشته اند. سپس به اصفهان مراجعت مى کنند و به سال ۱۳۰۴ هجرى قمرى ، بار سفر به صوب نجف اشرف مى بندند و مدتى نیز در آنجا به تحصیل علوم ظاهرى و تزکیه نفس و ریاضت سرگرم بودند تا آنکه مجددا به اصفهان بازمى گردند.

در سال ۱۳۱۱ هجرى قمرى براى دومین بار، به ارض اقدس رضوى مسافرت و تا سال ۱۳۱۴ در آن شهر توقف مى کنند. در این مدت در مدرسه حاج حسن و فاضل خان سکنى داشته اند. در همین سفر، در مدتى بیش از یکسال ، هر شب ختمى از آن قرآن مجید در حرم حضرت رضا علیه السلام قرائت مى کرده اند و روزها را در محضر علماء زمان به کسب علوم ظاهر همت مى نموده اند.

مرحوم پدرم مى فرمودند: در همین سفر و در آن زمان که در صحن عتیق رضوى به ریاضت مشغول بودم ، روزى پیرى ناشناس بر من وارد شد و گفت : یا شیخ ، دوست دارم ، که یک اربعین ، خدمتت را کمر بندم . گفتم : مرا حاجتى نیست تا به انجام آن پردازى . گفت : اجازه ده که هر روز کوزه آب را پر کنم . به اصرار پیر تسلیم شدم و هر روز على الصباح به در اطاق مى آمد و مى ایستاد و با کمال ادب مى خواست تا او را به کارى فرمان دهم و در این مدت هرگز ننشست . چون چهل روز پایان یافت ، گفت : یا شیخ من چهل روز ترا خدمت کردم ، حال از تو توقع دارم که یک روز مرا خدمت کنى .

در ابتدا اندیشیدم که شاید مرد عوامى باشد و مرا به تکالیف سخت مبتلا کند ولى چون یک اربعین با اخلاص به من خدمت کرده بود، با کراهت خاطر پذیرفتم پیر فرمان داد تا من در آستانه اطاق بایستم و خود در بالاى حجره روى سجاده من نشست و فرمان داد تا کوره و دم و اسباب زرگرى برایش ‍ آماده سازم .

این کار را با آنکه بر من به جهاتى شاق و دشوار بود، به خاطر پیر انجام دادم و لوازمى که خواسته بود فراهم ساختم ، دستور داد تا کوره را آتش کنم و بوته بروى آتش نهم و چند سکه پول مس در بوته افکنم و آنگاه فرمود آنقدر بدمم تا مسها ذوب شود. از ذوب آن مسها آگاهش کردم . گفت : خداوندا، بحق استادانى که خدمتشان را کرده ام ، این مسها را به طلا تبدیل فرما و پس از آن به من دستور داد بوته را در رجه خالى کن و سپس ‍ پرسید در رجه چه مى بینى ؟ دیدم طلا و مس مخلوط است او را خبر دادم .

گفت : مگر وضو نداشتى ؟ گفتم : نه فرمود تا همانجا وضو ساختم و دوباره فلط را در بوته ریختم و در کوره دمیدم تا ذوب شد و به دستور وى و پس از ذکر قسم پیشین ، بوته را در رجه ریختم ؛ ناگهان دیدم که طلاى ناب است . آنرا برداشتیم و به اتفاق نزد چند بزرگ رفتیم . پس از آزمایش ، تصدیق کردند که زر خالص است آنگاه طلا را به قیمت روز بفروخت و گفت : این پول را به تو مستحقان مى دهى یا من بدهم ؟ گفتم : تو به این کار اولى هستى ، سپس با هم به در چند خانه رفتیم و پیر پول را تا آخرین ریال به مستحقان داد، نه خود برداشت و نه به من چیزى بخشید و بعد از آن ماجرا از یکدیگر جدا شدیم و دیگر او را ندیدم .

مرحوم پدرم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى طاب ثراه ، مجددا در سال ۱۳۱۵ هجرى قمرى به اصفهان مراجعت نموده و پس از مدتى توقف ، به نجف اشرف تشرف حاصل کردند و تا سال ۱۳۱۸ قمرى در آن شهر سکنى گزیدند و در سنه ۱۳۱۹ ه‍ق بار دیگر به صفهان بازگشتند پس از آن ، سفرى به شیراز کردند و چندى در آنجا مقیم شدند و در جعفر طبیب تحصیل و تعلم نمودند.

پدرم مى فرمود: صبح ها در مطب حاجى میرزا جعفر به معاینه مرضى و نسخه نویسى سرگرم بودم ، و عصرها کتاب قانون بوعلى را نزد وى مى خواندم .

روش حاجى بر این بود که حق الزحمه اى براى معالجه بیماران خود معنى نمى کرد و هر کس هر مبلغ مى خواست در قلمدان او مى گذاشت و اگر بیمارى چیزى نمى پرداخت حاج میرزا از وى مطالبه نمى فرمود. درآمد حاجى از مطب خود، روزانه از هشت یا نه ریال تجاوز نمى کرد و او هم از کمى درآمد خود شکوه اى نداشت .

یک روز که به سرکار خود آمد گفت : خداوندا، امروز میهمان داریم به فرشتگان خود امر فرما تا وجه لازم را فرود آورند. آنروز، درآمد مطب ، سى و پنج ریال شد و یک روز هم از خدا خواست که فرشتگان را امر کند تا پول براى خرید انگور جهت تهیه سرکه بیاورند در آنروز هم عایدى وى به چهل و پنج ریال بالغ گردید. لیکن در روزهاى دیگر، نه درآمد وى تغییر محسوسى داشت و نه او عرض حاجتى مى کرد.

در مدتى که من در طب او سرگرم بودم ، سه هزار بیمار را معاینه کردیم و نسخه دادیم و هیچ بیمارى براى بهبود مرض خود، محتاج به مراجعه سومین بار نگردید، و تنها در این میان ، سه تن از ایشان تلف شدند که حاجى ، خود از پیش خبر داده بود، هر بیمار که از در مطب وارد مى شد، حاجى نگاهى به رخسار وى مى کرد و پیش از سوال و معاینه ، نوع بیمارى او را تشخیص مى داد.

مرحوم پدرم در رمضان همان سال به بوشهر و از آنجا به وسیله کشتى ، به قصد زیارت بیت الله الحرام ، به حجاز سفر مى کنند. در جده ، پس از فرود آمدن از کشتى ، پیاده به مدینه منوره مشرف مى گردند و از آن شهر مقدس ، احرام حج بسته و با پاى پیاده به طرف مکه رهسپار مى شوند. در این سفر که به سال ۱۳۱۹ ه‍ق مصادف با حج اکبر بوده است ، با مرحوم حاجى شیخ فضل الله نورى و حاج شیخ محمد جواد بید آبادى که در التزام یکدیگر سفر مى کردند ملاقات مى فرمایند و در همین سفر، در ارتباط با شریف مکه واقعه اى رخ میدهد که در جاى خود از آن سخن خواهیم گفت (۱۵).

بارى ، پس از حج بیت الله و زیارت اعتاب مقدسه ائمه اطهار علیهم السلام ، حضرت شیخ به ایران مراجعت مى فرمایند و بعد از مدتى توقف ، مجددا به نجف اشرف تشرف حاصل مى کنند و باز، پس از چند سال توطن در آن شهر، به اصفهان بازمى گردند، و پس از چند سال اقامت در آن شهر، در سال ۱۳۲۹ هجرى قمرى ، این شهر را به قصد مجاورت در مشهد رضوى ، ترک مى گویند، و در آن بلده طیبه ، مجاور مى شوند، و از این زمان تا پایان عمر شریفش که سال ۱۳۶۱ ه‍ق بوده ، فقط دو سفر کوتاه به اصفهان و یک سفر به سلطان آباد اراک فرموده اند.

سالهاى مجاورت در مشهد تا پایان عمر شریف 
 مرحوم پدرم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى ، اعلى الله مقامه ، در کلیه ساعات روز و شب ، براى رفع حوائج حاجتمندان و درماندگان ، آماده بودند. روزى عرضه داشتم : خوبست براى مراجعه مردم وقتى مقرر شود. فرمود: پسرم ، لیس عند ربنا صباح و لامساء آن کس که براى رضاى خدا، به خلق خدمت مى کند، نباید که وقتى معین کند. پدرم در ابتداى شبها پس از انجام فریضه ، به نگارش پاسخ نامه ها و انجام خواسته هاى مراجعان مشغول و سپس مدتى به مطالعه مى پرداختند. از نیمه هاى شب تا طلوع آفتاب به نماز و ذکر و نوافل و تعقیبات سرگرم بودند.
پس از طلوع خورشید اندکى استراحت مى فرمودند و بعد از آن تا ظهر به ملاقات و گفتگو با مراجعان و تهیه و ساخت دارو براى بیماران مى نشستند و بالاخره عصرها براى تدریس به مدرسه مى رفتند و پس از آن نیز به پاسخگوئى و رفع نیازمندى محتاجان و گرفتاران مشغول بودند و در تمام سال به تفاوت ایام و اختلاف احوال پس از طلوع آفتاب و یا ساعتى بعد از ظهر استراحتى کوتاه مى فرمودند.

در سال ۱۳۱۴ هجرى یکى از سادات محترم مشهد براى ایشان سجاده اى و رختخوابى هدیه فرستاد. در جواب فرموده بودند: سجاده را به خاطر سیادت شما که رعایت حرمتش را بر خود واجب مى دانم مى پذیرم ولى به رختخواب نیازم نیست زیرا که بیست و پنج سال که پشت و پهلو بر بستر استراحت ننهاده ام ، آرى بندگان خدا اینگونه عمل مى کردند و اینچنین بود حال و رفتارشان .

رحم الله معشر الماضین

که به مردى قدم نهادندى

راحت جان بندگان خدا

راحت جان خود شمردندى

بارى پدرم ، رحمه الله علیه ، استمداد از ارواح مطهر ائمه هدى علیهم السلام و نیز استمداد از ارواح اولیاء، رحمه الله علیهم اجمعین ، را یکى از شرایط سلوک الى الله مى دانست از اینرو به اعتکاف و زیارت مشاهد متبرکه ائمه علیهم السلام و قبور مقدسه اولیاء اهتمام فراوان مى ورزیدند. در انجام فرائض یومیه در اول وقت و اتیان نوافل و بیدارى سحرگاهان و تهجد واحیاى شبهاى جمعه و لیالى متبرک و روزه در ایام البیض و خدمت به خلق به ویژه نسبت به سادات و زیارت قبور انبیاء و اوصیاء و اولیاء على الخصوص در شبها و روزهاى جمعه مداومت و مراقبت مى فرمودند.

در اصفهان هر ساله چند اربعین در کوههاى ظفره به ریاضت و انزوا و تزکیه نفس مى پرداختند و همچنین در مساجد و بقاع متبرکه مانند مسجد لنبان و مقبره على بن سهل اصفهانى و محمدبن یوسف معدان بناء و بابا رکن الدین و مزار استاد خود، مرحوم حاجى محمد صادق و همچنین کوه صفه که محل عبادت استاد ایشان بود، به اعتکاف و عبادت مشغول مى شدند. در ناحیه نجف اشرف ، مسجد کوفه ، و سهله و مقبره کمیل و میثم تمار، محلهایى بود که بسیار زیارت مى فرمودند.

در مشهد مقدس ، اوائل امر در صحن عتیق و پس از آن ، در کوهپایه هاى اطراف شهر مانند کوه گراخک و بازه غیاث منصور در جا غرق و خادر و حصار سرخ و کوه معجونى نزد مقبره شرف الدین على کاسه گر، به مجاهده و ریاضت و عبادت مى گذرانیدند. قبور اولیاء خدا را مانند مقبره بوعلى فارمدى ، در فارمد، و علاءالدین على مایانى در مایان و مقبره درویش یحیى و درویش شمس ‍ الدین دو فرزند شیخ جعده جاسبى که در ایوان طرق واقع است و قبر عبدالله مبارک در کوه چشمه سبز که پدرم ، خود کاشف آن بودند، و مقبره میر تقى خدایى در محله نوغان که هم اکنون در داخل منزلى جنب یک دبستان واقع شده است و مزار شیخ محمد کاردهى ، مشهور به پیر پالاندوز، و قبر شیخ فضل الله سرابى که به دست افغانیها شهید گردیده و آثار آن ، فى الحال ، محو شده است و مرقد حضرت شیخ محمد مؤ من ، قدس سره ، معروف به گنبد سبز که مورد توجه فراوان پدرم ، بود، زیارت و از ارواح ایشان استمداد مى کردند.

عصر هر پنجشنبه ، زیارت گنبد سبز را ترک نمى کردند و مى فرمودند: در کتابى خطى که مؤ لف آن سید بزرگوارى از اهل قزوین و نواده دخترى مرحوم شیخ بهاءالدین عاملى ، رحمه الله علیه بوده و در شرح حال جد خود نگاشته است ، خواندم که : چون شیخ بهائى به مشهد مشرف مى شود، پس از سه شب ، پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله را در عالم رؤ یا زیارت مى کند که با عتاب به وى مى فرمایند: چرا تا کنون به دیدار گل ما شیخ مؤ من نرفته اى ؟ بامداد همان شب ، شیخ بهائى براى زیارت شیخ مؤ من ، از خانه بیرون مى رود و در راه دو تن از اهل علم را مى بیند و خواب خود را براى ایشان نقل مى کند آن دو نفر نیز به عزم زیارت شیخ مؤ من همره مى گردند و براى آزمایش عظمت شیخ ، هر یک نیتى مى کنند.

یکى از آنان ، کفن و دیگرى ، انار و سومى ، شیر برنج را در خاطر مى گذراند. چون به خدمت شیخ تشرف حاصل مى کنند. شیخ اظهار مى دارد: تا پیامبر دستور نفرمود، به دیدار من نیامدى ؟ مى خواهى بگویم که در رؤ یا به تو چه فرموده اند؟ حال خود بگو؛ شیخ بهائى رؤ یاى خود را نقل مى کند و شیخ مؤ من هم مى گوید: معلوم میشود ما هنوز ثمره نشده ایم ، که پیامبر ما را گل تعبیر کرده است . پس از آن ، شیخ مؤ من برخاسته و از گنجه خود عمامه و پشقابى انار و ظرفى شیر برنج به ترتیب پیش روى صاحبان نیت قرار مى دهد.

و نیز پدرم از همان کتاب روایت کردند که : وقتى حاکمى از اصفهان همراه سه تن از کارمندان ، خود، ماءمور شهر بلخ یا مرو مى شود. در نیشابور حاکم را حالت جذبه عارض مى شود و سر به بیابان مى گذارد و آن سه تن به جانب حوزه ماءموریت خود روانه مى شوند و ماجرا را به دربار اصفهان گزارش ‍ مى دهند. بارى ، حاکم مدت یک ماه در کوههاى اطراف نیشابور سرگردان مى ماند. تا آنکه شبى که صبح فرداى آن به مشهد وارد مى شود، در خواب مى بیند فیلى قصد هلاک او را دارد، در این هنگامه ، پیرى فرا رسیده سیلى سختى به صورت پیل مى نوازد که حیوان بر اثر آن لطمه مى افتد و هلاک مى شود. بامداد همان شب ، حاکم مزبور وارد مشهد مى شود و معبرى جستجو مى کند، شیخ مومن را به وى معرفى مى کنند. چون به صورت شیخ مى نگرد، مى یابد که وى ، همان پیرى است که دوش در رویا آفت پیل را از او دفع کرده است ، آنگاه شیخ پیش از آنکه حاکم خواب خود را بیان کند این رباعى را مى خواند:

آنیم که پیل برنتابد لت ما

بر عرش برین زنند هر شب کت ما

گر مورچه اى درآید اندر صف ما

آن مورچه شیر گردد از همت ما

پس از آن شیخ رحمه الله علیه حاکم را از آن حال خارج و با دستورى او را به صوب ماءمورت خود روانه مى فرماید.

ولى قلى بیک شاملو در خاتمه قصص خاقانى در احوال شیخ مؤ من رحمه الله علیه چنین مى نگارد:

شیخ مؤ من مشهدى : دیگر سالک مسالک ربانى ، طالب رضاجوئى حضرت سبحانى تاجا للعارفین ، شیخ مؤ من است رحمه الله ، که در بلده طیبه مشهد مقدس در بقعه مشهر به پاى چنار رحل اقامت افکنده معتکف خانقاه ریاضت شده بود مؤ منى الیه از مبادى حال الى حین الارتحال چله نشین ، بقعه سلوک و فیمابین کبار مشایخ به صفات مستحسنه آراسته است جمع کثیرى به توسط هدایت آن رفیع الشاءن قدم از دایره لهو و لعب و جهالت و ضلالت کشیده سالک شاهراه کوى معرفت گردیده اند. جهور سکنه خراسان مرید اوضاع و اطوار آن بزرگوارند.

مشهور است که به دستیارى مریدان اخلاص کیش ، آن شیخ خیر اندیش ابنیه عالیه بینهایت در بلاد خراسان از مسجد و بقعه و رباط و پل و آب انبار بنا نهاده ، در هیچ مکان از توابع و ملحقات ولایت جنت درایت مشهد مقدس نیست که آثار خیرات و مبرات آن شیخ صاحبدل نباشد. شرمذه اى از صفات احوال آن قدوه اهل سلوک آنکه اکثر اوقات در خلاء و ملاء به مناجات و عبادت ملک علام قیام و اقدام داشت تا آنکه در سنه ۱۰۶۳ (یکهزار و شصت و سه ) دعوت حق را لبیک اجابت گفت . مریدانش آن مستغرق بحار رحمت را به موجب وصیت در بقعه قریه دستجرد که از جمله بناهاى مرحوم مزبور بود مدفون نمودند (۱۶).

حضرت شیخ رحمه الله علیه چون به کسى دوا یا دعا مى دادند مى فرمودند: ما بهانه اى بیش نیستیم و شفا دهنده اوست ، زیرا که این عالم محل اسباب است و خداوند فرموده است : ابى الله ان یجرى الامور الا باسبابها یعنى : خداوند از انجام کارها جز به وسیله اسباب و وسائط، ابا و امتناع دارد از اینرو لازم است به هنگام مرض به طبیب مراجعه نمود سپس مى فرمودند: حضرت موسى على نبینا و علیه السلام مبتلا به قولنج شدند، و هنگامى که براى مناجات با حضرت رب الارباب به کوه طور رفت عرض کرد: خداوندا مریض شده ام مرا شفا عنایت فرما. خطاب شد: موسى به طبیب مراجعه کن . عرض کرد: خداوندا پاسخ مردم را چه بگویم ، در حالیکه خواهند گفت که تو کلیم اللهى و مرده را زنده مى کنى و کور را شفا میدهى ، آنگاه براى مرض خود به طبیب مراجعه مى کنى ؟ خطاب شد: یا موسى ، ما این گیاهان را عبث نیافریدیم و علم طب را عبث به انسان الهام نکردیم ، حال آیا چون تو موسى هستى انتظار دارى که این همه را عبث بگذاریم و بى سبب مرض تو را شفا دهیم ؟

پدرم با آنکه به عبادت و مجاهدت و ریاضت و زیارت و اعتکاف در اماکن متبرک ، سخت مداومت و مراقبت داشت ، لیکن اظهار مى فرمود: روح همه این اعمال ، خدمت با اخلاص نسبت به سادات و ذریه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها است و بدون آن ، اینگونه اعمال ، همچون جسمى بى جان باشد و آثارى بر آنها مترتب نمى گردد.

سالهاى آخر عمر پربرکت پدر گرانقدرم رحمه الله علیه : 
 حدود دو سال قبل از وفات پدرم ، کسالت شدیدى مرا عارض شد، و پزشکان از مداواى بیمارى من عاجز آمدند و از حیاتم قطع امید شد.

پدرم که عجز طبیبان را دید، اندکى از تربت طاهر حضرت سیدالشهدا ارواح العالمین له الفداء به کامم ریخت و خود از کنار بسترم دور شد.

در آن حالت بیخودى و بیهوشى دیدم که به سوى آسمانها مى روم و کسى که نورى سپید از او مى تافت ، بدرقه ام ، مى کرد. چون مسافتى اوج مى گرفتم ، ناگهان ، دیگرى از سوى بالا فرود آمد و به آن نورانى سپید که همراه من مى آمد، گفت : دستور است که روح این شخص را به کالبدش بازگردانى ، زیرا که به تربت حضرت سیدالشهداء علیه السلام استشفا کرده اند در آن هنگام دریافتم که مرده ام و این ، روح من است که به جانب آسمان در حرکت است و به هر حال ، همراه آندو شخص نورانى به زمین بازگشتم و از بیخودى ، به خود آمدم و با شگفتى دیدم که در من ، اثرى از بیمارى نیست ، لیکن همه اطرافیانم به شدت منقلب و پریشانند.

پس از چند روز، هنگامى که در خدمت پدرم به شهر مى رفتیم ، واقعه را حضورشان ، عرض کردم ، فرمودند: مقدر بود که یکى از ما دو نفر از جهان برویم و اگر تو مى رفتى ، من پانزده سال دیگر عمر مى کردم و چون مقصد و مطلوب من از حیات در این دنیا جز خدمت به خلق خدا نیست ، ترجیح دادم که خود رخت بربندم و تو که جوانى و به خواست خداوند، مدتى درازتر در جهان خواهى زیست ، زنده بمانى . اینکه بدان که من مرگ را براى خود و حیات را براى تو خواستم ، تا آنکه در طول زندگى ، پیوسته با قصد قربت ، به مردم خدمت کنى ، و هرگاه در اینکار مسامحه ، و غفلت ورزى ، سال آخرت عمرت خواهد بود.

یکسال قبل از وفات پدرم ، شبى در عالم رؤ یا مشاهده کردم که حدود عصر است و من از شهر خارج شده ام ، و به طرف قریه نخودک مى روم که آفتاب ناگهان غروب کرد و در من اضطرابى پدید آمد. این اضطراب دو علت داشت : اول تاریکى هوا، دوم آنکه نمى دانستم به پدرم چگونه پاسخ دهم ، زیرا ایشان فرموده بودند که همیشه قبل از غروب آفتاب در منزل باش ، و قبول نخواهند کرد اگر بگویم که آفتاب ناگهان غروب کرده است .

در این اضطراب و اندیشه بودم که ناگهان خورشید از مغرب طلوع کرد و به قدر یک نیزه بالا آمد. مقدارى که راه آمدم متوجه شدم که کارد بزرگى در دست من است و سگ بزرگى مرا تعقیب مى کند. ناگهان پیرى نسبتا بلند پدیدار گشت و کارد را از دست من گرفت و با یکدست سگ را نگاه داشت و با دست دیگر سر او را از تن جدا کرد، بى آنکه کارد به خون آلوده شود. آنگاه کارد را به من رد کرد و فرمود: بابا آیا کار دیگرى دارى ؟ عرض کردم : خیر تشکر، نمودم و پیر ناگهان ناپدید شد.

بامداد، خواب را خدمت پدرم عرض کردم : ایشان چند دقیقه تاءمل کردند و سپس پرسیدند: آیا متوجه نشدى آن پیر که بود؟ عرض کردم : خیر، فرمودند: او شیخ عطار بود. آنگاه فرمودند: امسال سال آخر عمر ما است ، و تو بعد از من زحمت و ناراحتى بسیار خواهى دید، بگو چه خواهى کرد؟ عرض کردم : به خداوند پناه میبرم . پس از دو ماه یکروز که در خدمت ایشان به شهر مى رفتیم ؛فرمودند: امروز عصر بعد از آنکه به خانه بازگشتیم ، من مریض خواهم شد و همین مرض مقدمه فوت من خواهد بود. همانطور که فرموده بودند، عصر همانروز به محض ورود به منزل به تهوع دچار و بیمار شدند.

در این اثناء تسبیح عقیقى داشتند که گم شد. فرمودند: مفقود شدن تسبیح علامت مرگ ما است . اگر یافت شود بهبود خواهم یافت ولى هر چه جستجو کردیم تسبیح را نیافتیم تا آنکه یکماه بعد در اطاق مسکونى ایشان پیدا شد و به دنبال آن حال ایشان کمى بهبود یافت .

اما مجددا تسبیح مزبور گم شد و دیگر هرگز یافت نشد کسالت ایشان مجددا شدت یافت و حدود چهارماه در بستر بودند. در این مدت ایشان شرحى مفصل از حالات خود، از آغاز خود، از آغاز تا پایان و از احوال اساتید و بزرگانى که محضرشان را درک کرده بودند براى من نقل فرمودند.

مدتها بود که پدرم بنا به مقتضیاتى در شهر مشهد سکونت نداشتند و معمولا در حومه شهر، ابتدا و ده نخودک ، و سپس در ده سمرقند ساکن بودیم . روزى در ایام کسالت ایشان که من براى درس به شهر رفته بودم هنگام ظهر به وسیله شخصى احضارم نمودند و فرمودند امروز روح از جسدم پرواز کرد و به حضور حضرت ثامن الائمه علیه السلام تشرف حاصل کردم و دیدم که استادم مرحوم حاج محمد صادق تخت پولادى هم شرف حضور دارد. از او درخواست کردم از امام علیه السلام استدعا کند اجازه فرمایند که براى ابراز وصایاى خود روحم بار دیگر به کالبدم بازگردد. اما رخصت فرمودند اکنون ، پسرم ، باید که مراقب حال من باشى و به شهر باز نگردى .

خلاصه آنکه به کوشش طبیبان ، حال پدرم ، بهبود پذیرفت اما آن مرد جلیل القدر در برابر شادمانى طبیب معالج خود، فرمود: بهبود من شادمانى ندارد، زیرا که ما رفتنى شده ایم . پزشک پرسید: پس تکلیف چیست ؟ فرمود: تکلیف شما این است که تا من در قید حیاتم به تدابیر پزشکى ادامه بدهید و من نیز آنچه دستور شما باشد تمکین کنم تا واپسین ساعات عمر ایشان همین روش برقرار بود.

در این اوقات نیز پدرم ، مانند سالهاى دیگر حیاتبخش ، همه شب تا بامداد بیدار مى ماند و گاهگاه در دل شبها این دو بیت را ترنم مى کرد:

زمانه بر سر جنگ است یا على مددى

کمک ز غیر تو ننگ است یا على

گشاد کار دو عالم به یک اشاره توست

به کار ما چه درنگ است یا على مددى

به دستور پزشکان معالج ، پدرم ، به بیمارستان منتصریه مشهد انتقال یافت و در آنجا بسترى گردید. به خاطر دارم روزى در راه بیمارستان ، چشمم به درشکه اى افتاد که در آن مردى و زنى بى حجاب نشسته بودند چون به خدمت پدر رفتم ، فرمود: دیگر رفتن ما نزدیکست ، اما تو چرا چشم خود را حفظ نکردى ؟ عرض کردم : بعمد خطایى مرتکب نشدم . فرمود: مى دانم ولى تو که در خیابان جویاى کسى نبودى ، پس چرا چشم به داخل درشکه انداختى که نگاهت به نامحرمى تصادف کند. امیرالمؤ منین علیه السلام فرموده است : النظره سهم مسموم من سهام الشیطان .

تیر زهر آلود و قلب آدمى

کاش مادر مر مرا نازادمى

هر نظر ناو کیست زهر آلود

که ز شست و کمان ابلیس است

دیدن زلف و خال نامحرم

دانه کلید و دام ابلیس است

پس از آن فرمود: دیشب ، در عالم رؤ یا، مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمى را دیدم که گفت : بیا که ما در انتظار توایم . روز دیگر به رئیس بیمارستان فرمود: مرگ من نزدیک است و اگر فوت من در این بیمارستان اتفاق افتد، ازدحام مردم نظر اینجا را درهم خواهد ریخت ، لذا مصمم شده ام که از بیمارستان به خانه روم و اصرار رئیس در نگهداشتن ایشان سودى نبخشید و بالاخره به منزل یکى از ارادتمندان خود، آقاى حاج عبدالحمید مولوى منتقل و بسترى شدند و یکماه آخر عمر را در منزل ایشان بسترى بودند. تا آنکه دعوت حق را لبیک اجابت گفتند.

دو هفته پیش از رحلت آن مرد بزرگوار، شبى در خواب دیدم که به زیارت بقعه عارف بزرگ ، شیخ مؤ من که هم اکنون در مشهد به گنبد سبز مشهور است رفتم . پدرم را دیدم که با شیخ مؤ من در گفتگو است . چون من وارد شدم ، پدرم از شیخ درخواست کرد که براى من دستورى فرماید تا توفیق تهجد و نماز شب داشته باشم . چون پیر خواست چیزى ، به من بگوید، پدرم گفت : اکنون چند روزى صبر کنید.

بارى ، آنچه در خواب دیده بودم ، براى پدرم گزارش کردم فرمود: آرى ، دیگر چیزى از عمر من باقى نمانده است .

در نیمه شبى ، حال ، پدرم سخت شد، طبیبان ، بعیادتش آمدند و پس از معاینات پزشکى ، اعلام کردند که بیمار از دنیا رفته است ، لیکن با شگفتى فراوان ، قلب پدرم ، پس از توقف دوباره ، بکار افتاد و روز بعد یکى از پزشکان معالجش که دکتر سید ابوالقاسم قوام نام داشت به من اظهار کرد: پدرت دیشب درگذشت ولى مجددا به زندگى بازگشت .

پس از این حادثه ، فرداى آن روز چون اطاقى ، خالى از اغیار شد، پدرم فرمود: شب گذشته روح از بدنم مفارقت کرد و به خدمت امام رضا علیه السلام مشرف شدم و وسیله استاد خود مرحوم حاج محمد صادق از امام تقاضا کردم که براى تکمیل وصایاى خود، یک هفته مهلت داده شوم . امام اجازت فرمودند: اما قدغن کردند که دیگر چنین درخواستى نکنم . سپس فرمودند: در این مدت شبها از نزد من دور نشو و مراقب حال من باش .

رفته رفته اثر بهبودى در حال پدرم پدید آمد، اما ناگهان روز چهارشنبه حال ایشان به وخامت گرایید و دستهایشان متورم گشت و پزشکان از این تغییر حالت ناگهانى دچار تعجب شدند. دیگر جز سادات اجازه عیادت پدرم را نداشتند.

خلاصه در آن وقت بود که اظهار داشتند: من صبح یکشنبه خواهم مرد و پس از آن وصایاى خویش را به شرح زیر به من فرمودند:

و لقد وصینا الذین اوتواالکتاب من قبلکم و ایاکم ان اتقوا الله .

یعنى هر آینه سفارش کردیم به پیامبران پیش از شما و به شما نیز که مؤ کدا از خداى بپرهیزید و تقوى پیشه سازید.

نیست جز تقوى در این ره توشه اى

نان و حلوا را بنه در گوشه اى

بالتقوى بلغنا ما بلغنا، اگر در این راه ، تقوى نباشد، ریاضات و مجاهدات را هرگز اثرى نیست و جز از خسران ، ثمرى ندارد، و نتیجه اى جز دورى از درگاه حق تعالى نخواهد داشت . حضرت على بن الحسین علیهماالسلام فرمایند: ان العلم اذا لم یعمل به لم یزدد صاحبه الاکفروا و لم یزدد من الله الا بعدا اگر آدمى یک اربعین به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح از او قضا شود، نتیجه آن اربعین ، هباء منثورا خواهد گردید بدان که در تمام عمر خود تنها یک روز، نماز صبحم قضا شد. پسر بچه اى داشتم شب آن روز از دست رفت و سحرگاه ، مرا گفتند که این رنج فقدان را به علیت فوت نماز صبح ، مستحق شده اى . اینک اگر شبى ، تهجدم ترک گردد، صبح آن شب ، انتظار بلایى مى کشم .

بدان که انجام امور، مکروه موجب تنزل مقام بنده خدا مى شود و به عکس ‍ اتیان مستحبات مرتبه او را ترقى مى بخشد، بدان که در راه حق و سلوک این طریق ، اگر به جایى رسیده ام ، به برکت بیدارى شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است . ولى اصل و روح همه این اعمال ، خدمت به ذرارى ارجمند رسول اکرم صلى الله علیه و آله است .

اکنون پسرم ، ترا به این چیزها وصیت و سفارش مى کنم :

اول : آنکه نمازهاى یومیه خویش را در اول وقت آنها به جاى آورى .

دوم : آنکه در انجام حوایج مردم ، هر قدر که مى توانى ، بکوشى ، و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست ، زیرا اگر بنده خدا در راه حق ، گامى بردارد، خداوند نیز او را یارى خواهد فرمود.

در اینجا عرضه داشتم : پدر جان ، گاه هست که سعى در رفع حاجت دیگران ، موجب رسوایى آدمى مى گردد.

فرمودند: چه بهتر آنکه آبروى انسان در راه خدا بر زمین ریخته شود.

سوم : آنکه سادات را بسیار گرامى و محترم شمارى و هرچه دارى ، در راه ایشان صرف و خرج کنى و از فقر و درویشى در اینکار پروا منمایى . اگر تهیدست گشتى ، دیگر تو را وظیفه اى نیست .

چهارم : به آن مقدار تحصیل کن که از قید تقلید وارهى .

در این وقت از خاطرم گذشت که بنابراین لازم است که از مردمان کناره گیرم و در گوشه انزوا نشینم که مصاحبت و معاشرت آدمى ، را از ریاضت و عبادت و تحصیل علوم ظاهر وباطن باز میدارد، اما ناگهان پدرم چشم خود بگشودند و فرمودند: تصور بیهوده مکن ، تکلیف و ریاضت تو تنها خدمت به خلق خدا است .

بعد از آن فرمودند: چون صبحگاه روز یکشنبه کار من پایان یافت ، اگر حالت مساعد بود، خودت مرا غسل بده و کفن و دفن مرا مباشرت کن و هم چنین سفارش کردند که مرحوم دکتر شیخ حسن خان عاملى که طبیب معالجشان بود ایشان را به جانب قبله کند و آداب میت را اجرا نماید، و به مرحوم سید مرتضى روئین تن مدیر روزنامه طوس نیز فرمودند: شما هم صبح یکشنبه بیائید و بعد از فوت من یکساعت بالاى سر من قرآن بخوانید. مرحوم سید ظاهرى زننده اما باطنى عجیب داشت که : مران خدا غائبند در اوباش .

بارى از ظهر پنجشنبه واپسین زندگانیشان تا روز یکشنبه که فوت خود را در آن روز پیش بینى فرموده بودند دیگر با کسى سخن نگفتند و پیوسته در حال مراقبه بودند. شب جمعه بود که ناگهان سر از بالین برداشتند و دیده بر در گشودند و فرمودند: اى شیطان ، بر من که سراپا از محبت على پر شده ام ، دست نخواهى یافت .

ابیات زیر وصف حال و شرح آمال آن مرد بزرگ بود و خود نیز گاهگاهى به آن ها ترنم مى فرمودند:

اى به ولاى تو تولاى من

از خود و اغیار تبراى من

سود تو سرمایه سوداى من

گر بشکافند سراپاى من

جز تو نجویند در اعضاى من

ناد علیا علیا یا على

روز شنبه فرا رسید زیر لب فرمودند: کار رفتن را بر من دشوار گرفته اند، عتاب دارند: تو که حضور محضر رضا علیه السلام را در این جهان آرزو داشتى از چه رو گاه و بیگه لب به خنده مى گشودى ؟

نزدیکان را بیش بود حیرانى

کانان دانند سیاست سلطانى

بالاخره صبح روز یکشنبه و ساعت آخر عمر ایشان فرا رسید. به دستور پدرم گوسفندى به عنوان نذر حضرت زهرا سلام الله علیها قربانى گردید و یکى دو ساعت از طلوع آفتاب روز هفدهم شعبان سال ۱۳۶۱ هجرى قمرى گذشته بود که خورشید روحش در افق مغرب زندگانى فرو شد و روان پاکش به عالم قدس و بقا پر کشید که : الا ان اولیاء الله لایموتون بل ینقلبون من دار الى دار .

ساعتى نگذشته بود که خبر رحلت آن عارف بزرگ و آن عالم ربانى به سراسر شهر فرا رسیده و انبوه جمعیت براى اداى احترام و تودیع او و انجام مراسم مذهبى گرد جنازه اش حاضر شدند.

جنازه آن فقید علم و معرفت بر روى هزاران دست از ارادتمندان اندوهگین و سوگوارش ، از محله سعد آباد مشهد در خیابانهاى شهر که عموما به حال تعطیل در آمده بود، عبور مى کرد تا به ده سمرقند به محل سکونتشان رسید در آنجا بر حسب وصیتشان در آب روان غسل داده شد.

نشان از بى نشانها //على مقدادى اصفهانى

مدفن حاج شیخ حسنعلی نخودکی در صحن عتیق

ایشان فرمودند:
مرحوم حاج شیخ مى فرمودند: من پس از اینکه تحصیلاتم تمام شد و ریاضات لازم به پایان رسید و بایستى از این تاریخ رسیدگى به حوائج خلق شروع مى شد، یکى از دو مشهد مقدس را براى اقامت در زندگى در نظر گرفتم ، یا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و یا نجف اشرف )) و در انتخاب یکى از این دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً براى مدتى به زیارت مشهد مى روم تا بعداً تصمیم نهائى را بگیرم .

در آن روزگار حاج شیخ لباس روحانیت نمى پوشیده اند و به لباس معمول عموم مردم و کلاه نمدى ملبس بوده اند. یکى از دوستانشان اطاقى در صحن کهنه در اختیار ایشان گذاشته بود که در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گویا روزها دم درب صحن به شغل مهرکنى اشتغال داشته اند.

حاج شیخ مى فرمودند: که شبها درهاى شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح مى بستند. در یکى از شبها که مشغول اذکار بودم و درب اطاقم که رو به قبله بود باز بود، دیدم درب حرم مطهر از طرف ایوان طلا باز شد گروهى خدام که شباهت به خدمه معمولى نداشتند و خیلى نورانى و آراسته بودند با گرزهاى نقره وارد صحن شدند و یک کرسى مجلل در کنار ایوان عباسى همانجا که فعلاً قبر حاج شیخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله علیه )) تشریف آوردند و بر آن کرسى نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهاى صحن را از طرف شرق و غرب باز کردند ناگاه گروه بى شمارى از جمیع مخلوقات انواع حیوانها، انسانها، طیور ، خزندگان ، چرندگان که گویا خلق اولین و آخرین هستند از طرف درب شرقى صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج مى شدند و تمامى آنها از مقابل و نزدیک حضرت عبور مى کردند و هر کدام در عالم خود عرض ارادت مى نمودند و فرد فرد آنها مورد عنایت خاص قرار مى گرفتند. و ضمناً توضیح مى دادند که فقط در عالم مکاشفه مى توان احساس کرد که چگونه میلیاردها موجود در آن واحد مى شود مورد تفقد خاص قرار بگیرند.

و نیز ایشان توضیحاً مى فرمودند که به مولا على (ع) [قَسَمْ] دیدم گوسفندى با بره اش از حضور حضرت عبور کرد حضرت دستى به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن کرد مادرش به علامت عرض سپاس سرى به عنوان ادب بطرف حضرت تکان داد.

بر اثر این مکاشفه بعدها علویه همسرشان را که فوت کرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلى حاج شیخ مدفون ساختند و وصیت فرمودند وقتى که من وفات کردم مرا در این نقطه که محل کرسى حضرت است دفن کنید.
از این رو وقتى که حاج شیخ رحلت فرمودند تمام شهر یکپارچه تعطیل شد حتى اقلیتهاى مذهبى ، یهودیان و ارمنى ها هم تعطیل کرده بودند و در آن زمان ارتش شوروى مشهد را اشغال کرده بود و در روز فوت ایشان حالت فوق العاده اعلام کرده و سربازان روسى با مسلسلها در سراسر مسیر جنازه به گشت مشغول بودند.

استاندار و نیابت تولیت آن زمان على منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شیخ را اطلاع داده بود و براى مدفن ایشان کسب تکلیف کرده بود. در جواب تلگراف کرده بودند که به جز زیر قبه مبارکه که معمول نیست ، هر جاى دیگر براى دفن ایشان خواستند بلامانع است ولى آنها که ماءمور اجراء وصیت حاج شیخ بودند گفتند خود حاج شیخ وصیت کرده اند که باید در این نقطه دفن شوند. این امر براى آنها که از قضیه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتى بود، رضوان الله علیه .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

 

گنج اهل دل-آیت الله حسنعلی اصفهانی(نخودکی)

حاج شیخ حسنعلى اصفهانى علیهاالسّلام (۱۲۷۹ – ۱۳۶۱ ه‍ .ق ) چهار روز قبل از ارتحال به فرزندش فرمود: من صبح یکشنبه خواهم مرد…اکنون ترا به این چیزها سفارش مى کنم :

اول : آنکه نمازهاى یومیه خویش را در اول وقت آنها به جا آورى .

دوم : آنکه در انجام حوایج مردم ، هر قدر که مى توانى بکوشى و هرگز نیاندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست ، زیرا اگر بنده خدا در راه خدا، گامى بر دارد خداوند نیز او را یارى خواهد فرمود… در این جا عرضه داشتم : پدر جان ، گاه هست که سعى در رفع حاجت دیگران موجب رسوایى آدمى مى گردد. فرمود: چه بهتر که آبروى انسان در راه خدا بر زمین ریخته شود.

سوم : آنکه سادات را بسیار گرامى و محترم شمارى و هر چه دارى در راه ایشان صرف و خرج کنى …

چهارم : از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوى و پرهیز پیشه خود ساز.

پنجم : به آن مقدار تحصیل کن که از قید تقلید وا رهى .
در این وقت از خاطرم گذشت که بنابراین لازم است که از مردمان کناره گیرم و در گوشه انزوا نشینم که مصاحبت و معاشرت ، آدمى را از ریاضت و عبادت و نماز و تحصیل علوم ظاهر و باطن باز مى دارد. امّا ناگهان پدرم چشم خود بگشودند و فرمودند: تصّور بیهوده مکن ، تکلیف و ریاضت تو تنها خدمت به خلق خداست .

نشان از بى نشانها، ص ۳۱ و ۳۲٫

از سر شب تا سحر در حال رکوع(آیت الله حسنعلی اصفهانی(نخودکی)٬)

 سرکشیک آستان قدس رضوى نقل کرد که :

شبى از شبهاى زمستان که هوا خیلى سرد بود و برف مى بارید، نوبت کشیک من بود. اول شب خدّام آستان مبارکه به من مراجعه کردند و گفتند که به علت سردى هوا و بارش برف زائرى در حرم نیست ، اجازه دهید حرم را ببندیم ، من نیز به آنان اجازه دادم . مسئولین بیوتات درها را بستند و کلیدها را آوردند. مسئول بام حرم مطهّر آمد و گفت : حاج شیخ حسنعلى اصفهانى (۱۲۷۹ – ۱۳۶۱ ه‍.ق ) از اول شب تاکنون بالاى بام و در پاى گنبد مشغول نماز مى باشند و مدّتى است که در حال رکوع هستند، و چند بار که مراجعه کرده ایم ایشان را به همان حال رکوع دیده ایم . اگر اجازه دهید به ایشان عرض کنیم که مى خواهیم درها را ببندیم . گفتم : خیر، ایشان را به حال خود بگذارید، و مقدارى هیزم در اطاق پشت بام که مخصوص ‍ مستخدمین است بگذارید که هرگاه از نماز فارغ شدند استفاده کنند و درِ بام را نیز ببندید. مسئول مربوطه مطابق دستور عمل کرد و همه به منزل رفتیم .

آنشب برف بسیارى بارید. هنگام سحر که براى باز کردن درهاى حرم مطهّر آمدیم ، به خادم گفتم برو ببین حاج شیخ در چه حالند. پس از چند دقیقه خادم بازگشت و گفت : ایشان همانطور در حال رکوع هستند و پشت ایشان با سطح برف مساوى شده است . دانستیم که آن مرد الهى از اول شب تا سحر در حال رکوع بوده اند و سرماى شدید آنشبِ سخت زمستانى را هیچ احساس نکرده اند.

نشان از بى نشانها، ص ۸۵

دیدار امام خمینی با آیت الله نخودکی (کمی طولانی اما بسیار خواندنی)

Untitled

از حضرت آیه الله آقا موسی شبیری زنجانی نقل شده است که:
در سفری که حضرت امام و پدرم برای زیارت به مشهد مقدّس رفته بودند امام خمینی(ره) در صحن حرم امام رضا علیه السلام با سالک الی الله حاج حسنعلی نخودکی مواجه می‌شوند. امام امت(ره) که در آن زمان شاید در حدود سی الی چهل سال بیشتر نداشت وقت را غنیمت می‌شمارد و به ایشان می‌گوید با شما سخنی دارم. حاج حسنعلی نخودکی می‌گوید: من در حال انجام اعمال هستم شما در بقعه حرّ عاملی(ره) بمانید من خودم پیش شما می‌آیم. بعد از مدتی حاج حسنعلی می‌آید و می‌گوید چه کار دارید؟


امام(ره) خطاب به ایشان رو به گنبد و بارگاه امام رضا(علیه السلام) کرد و گفت: تو را به این امام رضا (علیه السلام) اگر (علم) کیمیا داری به ما هم بده؟


حاج حسنعلی نخودکی که رضوان خدا بر او باد انکار به داشتن علم(کیمیا) نکرد بلکه به امام(ره) فرمودند:
اگر ما «کیمیا» به شما بدهیم و شما تمام کوه و در و دشت را طلا کردید آیا قول می‌دهید که به جا استفاده کنید و آن را حفظ کنید و در هر جائی به کار نبرید؟
امام خمینی(ره) که از همان ایام جوانی صداقت از وجودشان می‌بارید. سر به زیر انداختند و با تفکری به ایشان گفتند: نه نمی‌توانم چنین قولی به شما بدهم.

حاج حسنعلی نخودکی که این را از امام(ره) شنید رو به ایشان کرد و فرمود: حالا که نمی‌توانید «کیمیا» را حفظ کنید من بهتر از کیمیا را به شما یاد می‌دهم و آن این که:

بعد از نمازهای واجب یک بار آیه الکرسی را تا «هو العلی العظیم» می‌خوانی: اللّهُ لاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ
و بعد تسبیحات فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را می‌گویی .

و بعد سه بار سوره توحید «قل هو الله احد» را می‌خوانی: بسم الله الرحمن الرحیم. قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ
و بعد سه بار صلوات می‌گویی :اللهم صل علی محمد و آل محمد
و بعد سه بار آیه مبارکه؛
«وَ مَن یَتَّقِ اللهَ یجْعَل لَّهُ مخْرَجاً . وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یحْتَسِب وَ مَن یَتَوَکلْ عَلى اللهِ فَهُوَ حَسبُهُ إِنَّ اللهَ باَلِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکلِّ شىْءٍ قَدْراً»؛‌(طلاق/۲و ۳) (هر کس تقواى الهى پیشه کند خداوند راه نجاتى براى او فراهم می‌کند. و او را از جائى که گمان ندارد روزى مى‌دهد، و هر کس بر خداوند توکل کند کفایت امرش را مى‌کند، خداوند فرمان خود را به انجام مى‌رساند، و خدا براى هر چیزى اندازه‌اى قرار داده است.) را می‌خوانی این از کیمیا برایت بهتر است.

منبع:
مجله بشارت، ش ۵۸، صادق زینی لشکاجانی .