عالم عارف جليل مولى حاج سلطان محمّد گنابادى«سلطان على شاه طاب ثراه»

تاريخ ولادت او آن‏چنان‏كه پدرش مرحوم ملّا حيدر محمد با خطّ خود در پشت قرآن نوشته ‏اند و عكس فتوگراف آن در كتاب «نابغه علم و عرفان» آمده است؛ 28 جمادى الاولى سال 1251 قمرى مى‏باشد.

چون آن جناب به سنّ سه سالگى رسيد؛ پدرش به بعضى از شهرهاى ايران و سپس به هند مسافرت كرد و از او خبرى نشد. آن‏ جناب به فراق پدر مبتلا گشت و برادرش ملّا محمد على، او را سرپرستى نمود. چون به سن 6 سالگى رسيد؛ بنا به امر مادر و برادر آموزش قرآن مجيد و كتابهاى فارسى را آغاز كرد؛ و در مدّت پنج ماه توانست در آموختن آنها توفيق حاصل كند. ولى به ادامه تحصيل موفق نشد، و بنا به امر برادرش به كارهاى دنيوى مشغول گشت تا 17 ساله شد؛ دوباره به تحصيل علوم دينى متداول مشغول گرديد.

ابتدا در وطن خود به تحصيل علوم ادبى پرداخت، سپس به مشهد مقدّس رضوى (ع) شتافت؛ جهت تكميل علوم دينى به نجف اشرف و آنگاه جهت درك علوم عقلى و فلسفه به سبزوار رفته و از محضر حكيم عارف و زاهد متألّه، حاج ملّا هادى سبزوارى بهره‏مند شد. مدّتها بطور پيوسته و ناپيوسته در خدمت استاد به تحصيل پرداخت.

پس از آنكه در علوم ظاهرى كامل شد و در آن برترى و مهارت كامل پيدا كرد؛ جذبه‏اى از جذبات حقّ بوسيله حاج ملّا هادى و راهنمائى او در وى پديد آمد و جهت يافتن مقصود خويش به اصفهان مسافرت نمود و خدمت عارف جليل محمّد كاظم سعادت على شاه (تغمّده اللّه بغفرانه) رسيد. و موفّق به گرفتن ذكر قلبى از آن جناب و دخول در طريقت نعمت ‏اللّهى شد.

در بازگشت به گناباد بنا به امر مرشد در مورد اطاعت از فرمان مادرش (كه او را به ازدواج ترغيب مى‏نمود) با دختر حاج ملّا على بيدختى ازدواج كرد و بعد از مدّت كمى شوق تجديد ديدار شيخ را بر آن داشت كه بار ديگر به اصفهان مسافرت كند.

در سال 1284 از طرف سعادت على شاه به اجازه ارشاد و تلقين ذكر قلبى و اوراد مأثوره مفتخر و در طريقت به لقب- سلطان على شاه- ملقّب گرديد.

در سال 1293 شيخ او، رحلت كرد؛ آن جناب در جاى او نشست و شيخ سجّاده‏نشين در طريقه نعمت‏اللّهى گرديده، و مورد توجّه سالكان الى اللّه قرار گرفت.

مقرّ آن جناب بيدخت (از روستاهاى گناباد) محلّ اقامت روى‏آورندگان به آنجا شد، و نام گناباد كه تا آن زمان معروف نبود بعد از اينكه، ايشان در آنجا اقامت گزيدند بتدريج در تمام ايران شهرت يافت؛ و اين خود يكى از بركات وجود آن عالم و عارف بزرگوار در آن شهر بود.

سلطان على شاه «طاب ثراه» در سال 1305 قمرى به حج مشرّف شد و زيارت خانه خدا را انجام داد. او در بازگشت به زيارت عتبات مقدّسه (در عراق) نائل گرديد و با علما و فقهاى شيعه آن بلاد، ملاقات نمود كه از جمله آنان: مرحوم شيخ زين العابدين مازندرانى و فرزندان او و مرحوم مغفور حاج ميرزا حسن شيرازى و ديگران بودند كه همگى، آن جناب را تجليل و تعظيم كرده با احترام با ايشان روبرو شدند.

پس از بازگشت به ايران، مدّتى در تهران توقّف نمود. در اين موقع بيشتر رجال علم و فقه و سياست به حضور ايشان رسيدند پادشاه قاجار ناصر الدّين شاه كه در آن زمان در جاجرود بسر مى‏برد؛ و چون شنيد آن حضرت به تهران وارد شده است؛ پيكى به تهران فرستاد و اظهار علاقه نمود كه با وى ملاقات نمايد و خبر داد كه بزودى جهت ملاقات حضرتشان به تهران خواهد آمد. ولى حضرت سلطان على شاه وقتى اين سخن را شنيد در حركت از تهران شتاب نمود تا قبل از اينكه شاه وارد تهران شود، از تهران برود و گفت: ما فقيريم و همنشينان فقرائيم ما را با پادشاهان چه كار![1] پس به گناباد بازگشت. او بعد از چند سال اقامت در گناباد؛ بار ديگر جهت زيارت مشهد مقدّس رضوى به آن آستان مشرّف گرديد، و در آنجا مسموم گرديد، ولى او را علاج نمودند و خطر رفع شد؛ ليكن تندرستى نخستين را باز نيافت.

حضرت سلطان على شاه جهت تحصيل وسائل معاش به امور كشاورزى مى‏پرداخت. زيرا او معتقد بود؛ براى تأمين وسايل زندگى و معيشت بايد به كسب و كار پرداخت؛ همان‏طور كه شاه سيّد نعمت اللّه ولى، پيروان و مريدانش را به كسب و ترك بيكارى امر مى‏فرمود:

در عين حال كه كار مى‏كرد از مطالعه و تدريس و تأليف و ارشاد مردم و كمك به مساكين و بر آوردن نيازهاى محتاجان، غفلت نداشت.

بلكه او به مداواى بيماران نيز مى‏پرداخت تا جائى كه به مهارت و توانائى در طبّ مشهور گشت. آن حضرت بسيار زاهد و عابد بود، و هيچ‏گاه تهجّد در سحر، از او ترك نشد.

او در بپا داشتن شعائر دينى و مذهبى مانند نماز جماعت، و مجلس ذكر و قرائت قرآن و مراسم سوگوارى اهل بيت (ع) بسيار علاقمند و مشتاق بود و در امور دنيا مانند خوراك و پوشاك به حدّ اقل قانع بود و پيروان و مريدان خويش را نيز به محافظت از آداب دينى امر مى‏فرمود، و هرگاه مى‏ديد يا مى‏شنيد كه بعضى از مريدانش خلاف نموده‏اند؛ نمى‏توانست در امر دين خشم خود را فروبرد و پنهان دارد؛ بلكه به آنان تشدّد كرده با خشونت برخورد مى‏كرد، تا آنجا كه بعضى از مريدانش را كه آداب شرع را رعايت نكرده بودند پس از تذكّر و ياد آورى آنها به رعايت و عدم تأثير ياد آورى طرد نمود. حال كه سخن بدينجا رسيد اگر بخواهيم جهت تكميل مطلب و بطريق ضمنى و استطراد خصوصياتى از طريقه نعمت‏اللّهى را در اينجا ذكر كنيم جاى تعجّب نخواهد بود:

1: سيّد نعمت اللّه ولى، و جانشينان او، تا كنون همه مريدان را به‏ محافظت آداب شرع مقدّس نبوى از قبيل عمل به واجبات و ترك محرّمات، بلكه مكروهات امر نموده‏اند، چه تخليه دل از غير خدا، مستلزم اطاعت از خدا و رسول خدا و اولي‏الامر و پيروى از احكام آنان مى‏باشد. زيرا جائز، بلكه ممكن نيست كسى كه محبّ و دوستدار است؛ خلاف امر محبوب انجام دهد.

هر كه ادّعاى دوستى خدا مى‏كند؛ لازم است از اوامر او، و اوامر رسول او اطاعت نمايد. چه اينكه خدا فرمود: قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ‏[2] زيرا مادام كه ظاهر و اعضاء و جوارح انسان به حفظ حدود الهى زينت نيابد؛ دل به آداب روحانى مؤدّب نمى‏شود. ازاين‏رو، هر چه، مخالفت با شرع شريف داشته باشد از قبيل اعتقادات باطل و بدعت‏ها و اعمال نهى‏شده «حتى سماع» در اين طريقه راه نداشته؛ باطل و ممنوع است. مجالس ذكر هم از همه اين امور پاك و منزّه مى‏باشد.

2: اينكه برادران اين طريقه، مأمورند كه بيكارى و گوشه گيرى و رهبانيت را ترك نمايند، و به يكى از شغلهاى دنيوى كه مباح باشد جهت تحصيل معاش رو آورند تا در تأمين معاش خود آنها را از ديگران بى‏نياز سازد؛ چه انسان در دنيا محتاج به خوردن و آشاميدن و پوشش و مسكن است و همه اين‏ها از ضروريّات زندگى دنيا محسوب مى‏گردد و رسيدن به آنها با كسب حلال يا با سرقت، يا گدائى و يا اظهار احتياج به غير حاصل مى‏شود، و هر چه بدون رضاى مالك باشد مثل غصب در حقيقت جزء سرقت محسوب مى‏گردد و هر چه مربوط به طمع است؛ از نوع سؤال و گدائى، به حساب مى‏آيد.

سرقت و گدائى از نظر عقل و شرع و عرف حرام است. تنها كسب حلال و مباح باقى مى‏ماند خواه كشاورزى باشد يا تجارت و يا صنعت يا غير آنها از كسبهاى مختلف حلال. پس بر همه فقراء اين طريقه لازم است كه هر يك به كسبى حلال اشتغال ورزند تا سر بار ديگران نشوند، بلكه لازم است كار آنها طورى باشد كه به ديگران نيز سود برساند.

چون برادران اين طريقه مأمور به ترك انزوا و وارد شدن به اجتماع هستند؛ به اصطلاح صوفيه در آنان بسط بر قبض غالب مى‏گردد[3] چه غلبه قبض بر بسط در سالك الى اللّه عموما بر اثر گوشه گيرى و كناره جوئى از خلق پديد مى‏آيد و داخل شدن در اجتماع و جماعت مردم، موجب بسط مى‏شود، زيرا، براى سالك لازم است كه حقّ را در همه مظاهر مشاهده كند و با همه هستى به نيكى معاشرت و همنشينى نمايد؛ چه دوست داشتن مظاهر الهى سايه و ظلّ دوستى خداست.

چنانكه شيخ جليل سعدى شيرازى گفته است:

به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست‏   عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست‏
 

3: از جمله خصوصيّات اين طريقه، مقيّد نبودن به پوشش مخصوص و لباس مشخّص و معيّنى در ظاهر مى‏باشد، مانند خرقه مخصوص و تاج و امثال آن كه در بسيارى از طرق صوفيّه، معمول مى‏باشد، بلكه سيّد نعمت اللّه ولى و جانشينان وى گفته‏اند: براى صوفى تنها لباس تقوى لازم است نه غير از آن، لذا، تعجّبى ندارد از اينكه آنان در ظاهر لباس معيّن نمى‏پوشند كه عبادت خدا و سلوك الى اللّه، با هر لباسى ممكن و جائز است و هيچ تفاوتى بين كسى كه در لباس اهل علم يا در لباس حكومتى يا غير آن باشد؛ نيست. به خلاف بسيارى از سلسله‏هاى صوفيّه كه داراى خرقه مخصوص و تاج مشخّصى مى‏باشند. بگونه‏اى كه هر كس داخل اين سلسله شود حتما بايد به لباس مخصوص مقيّد گردد.

در بعضى از طريقه‏ها تقيّد به لباس، مخصوص مجالس ذكر است (كه در آنجا، لباس مخصوص مى‏پوشند) ولى در طريقه نعمت‏اللّهى اين قيد در مجلس ذكر و غير آن اصلا وجود ندارد.

حضرت مؤلّف جليل نيز چون به اين سيره و روش مقيّد بود؛ و هيچ يك از واجبات بلكه مستحبّات را ترك ننموده؛ و در ترك محرّمات بلكه مكروهات نيز ثابت قدم و استوار بود و خود در دنيا بكار اشتغال داشت لذا پيروان و مريدانش را نيز به اين امور فرمان مى‏داد و شديدا در رعايت و حفظ آنها كوشا بود.

سر انجام ايشان را در شب شنبه 26 ربيع الاول سال 1327 قمرى خفه كرده و غرق ساختند، او شهيد از دنيا رحلت فرمود و (در حرم مطهّر كه اكنون زيارتگاه فقرا و سايرين مى‏باشد) در انتهاى قبرستان بيدخت بالاى تپه مدفون گشت.

پس از آن حضرت فرزند عارف كاملش مولى حاج ملّا على نور على شاه ثانى كه متولّد در 17 ربيع الثّانى 1284 هجرى قمرى مى‏باشد جانشين پدر گرديد، و بدين ترتيب او جاى پدر نشست تا ايشان نيز در تاريخ 15 ربيع الاوّل 1337 قمرى در كاشان مسموم شدند و فرزند جليل ايشان پدر معظّم اينجانب، (سلطان حسين تابنده) مولى حاج شيخ محمّد حسن صالح على شاه كه در 8 ذى‏حجه 1308 قمرى زاده شده بود جانشين آن مرحوم گرديد كه مسند طريقه نعمت‏اللّهى در اين زمان به‏ وجود آن حضرت مزيّن است كه خداوند عمر شريفش را طولانى گرداند[4].

مولى حاج سلطان محمّد تأليفات بسيارى دارد كه بيشتر آنها در احكام و آداب شرع و اخلاق است كه با اصول عرفان مطابقت مى‏كند؛ مانند: سعادت‏نامه، مجمع السّعادة، بيان السّعادة، ولايت‏نامه، بشارة المؤمنين، تنبيه النائمين، التوضيح و الايضاح.

دو تأليف از آنها كه بيان السعادة و ايضاح به عربى مى‏باشد و آثار ديگر به زبان فارسى است. وى غير از كتب نام برده، تأليفات ديگرى هم دارد كه در منطق و نحو مى‏باشد؛ مثل «تذهيب التهذيب» كه حاشيه و شرحى است بر تهذيب المنطق، و حاشيه‏هائى بر اسفار كه همه آنها به عربى است. مهم‏ترين تأليف آن جناب، تفسير قرآن مجيد است كه «بيان السّعادة فى مقامات العبادة» نام دارد و آن از مهم‏ترين تفسيرهايى است كه در قرن اخير نوشته شده است تا آنجا كه فقيه كامل مرحوم حاج آقا محسن مجتهد عراقى و حكيم جليل مرحوم مغفور آخوند ملّا محمّد كاشانى درباره آن گفته‏اند:

«تفسير سلطان، سلطان التّفاسير است» در اين تفسير نكات دقيق عرفانى و فلسفى و ادبى در بيان آيات ذكر شده است كه هيچ كس پيش از او يادآور نشده است؛ همان‏طور كه خود وى، در مقدّمه تفسير نيز به صراحت بيان نموده است.

همه آنچه در تفسير آيات ذكر شده است كلّا مستند به احاديث و اخبارى مى‏باشد كه از مصادر عصمت (ع) روايت شده است.

سلطان على شاه چون به شيخ و مرشدش حاج محمّد كاظم سعادت على شاه، علاقه و ارادت بسيار داشت؛ سه اثر از آثار خود: «سعادت‏نامه، بيان السّعادة، مجمع السّعادات» را به نام ايشان نمود؛ همان‏طور كه مولوى بلخى خراسانى، ديوان خويش را به اسم مرشدش شمس تبريزى نام نهاد، مولى محمّد تقى كرمانى- مظفّر على شاه- ديوان اشعارش را به نام مرشدش مشتاق على شاه پايان بخشيد- كه خدا ايشان را بيامرزاد.

_____________________________________________________________________________________

پاورقی

[1] رسول خدا( ص) فرمود: همنشينى با فقرا از تواضع است( نهج الفصاحة)

[2] آل عمران- 31

[3] قبض نتيجه واردى است كه بعد و انذار و حجاب را نزد سالك ظهور دهد و حالت گرفتگى و اندوه دل را سبب شود بسط عكس قبض و نتيجه واردى است كه قرب و بشارت و رفع حجاب و شهود را در دل ارائه دهد و شادمانى آن، وجود را گسترده سازد.

[4] حضرت شيخ محمّد حسن صالح على شاه در تاريخ ششم مرداد 1345 هجرى شمسى مطابق با نهم ربيع الثّانى سال 1386 هجرى قمرى در زادگاهش بيدخت خرقه تهى كرد و دعوت حق را لبيك گفت و فرزند مقدسش حضرت حاج سلطان حسين تابنده نويسنده اين مقدّمه با لقب رضا على شاه بر مسند ارشاد نشست- آن جناب نيز در تاريخ هيجدهم شهريور ماه 1371 هجرى شمسى خرقه تهى كرد و عالم عرفان را با رحلت خود عزا دار ساخت و اكنون حضرت آقاى حاج على تابنده( محبوبعلى شاه) بموجب فرمانى كه پدر بزرگوارشان حضرت آقاى رضا على شاه قدس سرّه در حيات خود صادر فرموده بود بر مسند هدايت و ارشاد فقراى اين سلسله جلوس فرموده‏اند.

مقدمه ترجمه تفسير بيان السعادة فى مقامات العبادة، ج‏1، ص: 58

حاج ملا سلطان محمد بن حيدر بيدختى‏ «سلطان على‏شاه»

حاج ملاّ سلطان محمّد بيدختى گنابادى، از مشاهير علما و عرفا و مفسّرين بزرگ قرآن. در 28 جمادى الاولى سال 1251 قمرى در بيدخت گناباد واقع در خراسان قدم به عرصه وجود نهاد و در سه سالگى به فراق پدر مبتلا شد.

از همان كودكى به هوش و ذكاوت و وقار و متانت در ميان اقوام و مردم بيدخت مشهور شد. در سن هفده سالگى وقتى اساتيد محلى ديگر درد طلب و روحيه علمى وى را ارضا نكردند، پياده عازم مشهد شد و چندى از محضر علماى آنجا استفاده علوم نقلى و ادبى نمود.

آنگاه به نزد حاج ملا هادى سبزوارى رفته حكمت آموخت و چندى با ارادت كامل نزد وى تلمّذ كرد و در حكمت مشاء و اشراق يدى طولى به هم رساند و حواشى بر اسفار ملا صدرا نوشت و علوم ديگر مثل رياضيات و هيأت و نجوم و طب و اسطرلاب و علوم غريبه را نيز آموخت. ولى هنوز درد طلب حقيقت درمان نشد.

از آنجا به عتبات عاليات مشرّف شده و علوم فقهى را نزد علمايى مثل مرحوم حاج شيخ مرتضى انصارى كسب كرد و اجازه اجتهاد گرفت و در مراجعت بار ديگر در سبزوار به تحصيل حكمت اشتغال ورزيد. در اين اوان مرحوم سعادت عليشاه قطب وقت سلسله نعمت اللّهى كه عازم مشهد بودند در سبزوار توقف كردند و مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى مجلس درس را تعطيل و به شاگردان فرمود كه به ملاقات مشار اليه روند. در اين جلسه جناب سلطان عليشاه مجذوب سعادت عليشاه شد و ترك همه چيز كرد و در پى مطلوب به اصفهان رفت و دست ارادت به او داد و مراحل سلوك را طى نمود.

پس از وفات مرشد بزرگوار بنا بر نصّ صريح به سمت قطبيت سلسله نعمت اللّهى منصوب شد. در اندك زمانى صيت فضائل صورى و معنوى ايشان همه ايران و بعضى از كشورهاى اسلامى را پر نمود و همين امر موجب حسادت دشمنان فقر گرديد و بالأخره در سحرگاه 26 ربيع الاوّل 1327 قمرى، ايشان را در سن 76 سالگى مخنوق و به شهادت رسانيدند. پيكر پاكشان در بيدخت گناباد مدفون گرديد.

آثار

آن جناب را تأليفات چند است. آنچه به طبع رسيده عبارتند از:

تفسير قرآن به نام بيان السعاده؛

سعادت نامه در بيان علم و شرافت آن؛

مجمع السعادات؛

شرح عرفانى بعضى از ابواب اصول كافى.

آن جناب اين سه كتاب را به نام مرشد خود سعادت عليشاه نوشته است.

ديگر ولايت نامه كه در شرح و بيان احكام قلبى و امور مربوط به ولايت است و بشارة المؤمنين در بيان شيعه و مؤمن و امورى است كه موجب بشارت دادن به مؤمنين از جانب بزرگان دين است و اساس آن ولايت است.

تنبيه النائمين در بيان حقيقت خواب و اثبات عوالم ما وراء الطبيعى و تجرّد و بقاء روح از طريق آن.

سپس توضيح كه شرح فارسى كلمات قصار بابا طاهر عريان است و آخرين تأليف ايشان ايضاح است كه شرح عربى همين كلمات مى‏باشد. ولى نه آنكه عين شرح فارسى ترجمه شده باشد، بلكه مطالب آن دو تنوع دارد.

تفسير بيان السعادة دومين تأليف ايشان است كه به زبان عربى نوشته شده است و جزو معدود تفاسير عرفانى شيعه است كه كلّ قرآن را دربر مى‏گيرد و در آن جمع بين تنزيل و تأويل با رجوع به احاديث مروى از حضرات معصومين عليهم السلام شده است. بر تفسير بيان السعاده تقريظى به نام رجوم الشياطين به قلم فرزند و جانشين طريقى ايشان مرحوم حاج ملا على نور عليشاه گنابادى نوشته شده كه شامل شرح حال مفسّر محترم نيز هست. كتاب نابغه علم و عرفان تأليف مرحوم حاج سلطانحسين تابنده گنابادى رضا عليشاه نيز تماما درباره احوال و آثار ايشان و جامعترين اثر در اين موضوع است.

 

زندگینامه محمد ازدى سلمى نيشابورى( 412- 325 ه. ق.)«ابو عبد الرحمن سلمى‏»

ابو عبد الرحمن محمد بن موسى ازدى سلمى نيشابورى( 412- 325 ه. ق.) صوفى و مفسّر سده چهارم و اوايل سده پنجم هجرى. نسبت او به سليم بن منصور از قبيله مضر مى‏رسد كه قبيله مشهورى از قبايل عرب بوده است.

شريبه در مقدّمه طبقات الصوفيه، با ذكر اين مطلب استنباط كرده است كه« با اين دليل، رأى كسانى كه مى‏گويند عقليّت تازى رشد و نموّ تصوّف را بر نمى‏تابد، و در حقيقت تصوّف عصيان روح آريايى بر ديانت سامى فاتح بوده»، مردود است. وى از احفاد شيخ ابو عمرو بن نجيد سلمى( وفات، 366 ه. ق.) بوده است.

اساتيد

سلمى براى كسب حديث و تصوف سفرهاى بسيارى كرد، و به عراق، رى، همدان، مرو، حجاز، و شهرهاى ديگر جهان اسلامى رفت، و سرانجام در نيشابور رحل اقامت افكند.

اساتید

  • از شيوخ او ابو الحسن دار قطنى در حديث و تفسير،
  • و ابو نصر سرّاج طوسى صاحب اللمع،
  • و ابو القاسم نصر آبادى( وفات، 372 ه. ق.)
  • و ابو عمرو اسمعيل بن نجيد،

در تصوّف نامبردارند، جز اين‏ها نيز از( 28) عالم و صوفى ديگر نيز كسب علم و معرفت كرده است.

سلمى از دودمانى مشهور و متمكّن در نيشابور بوده است و گفته‏اند« او را كتب خانه‏يى بزرگ بوده كه در آنجا كتابهاى زياد و نادرى جمع كرده بوده كه برخى از آنها كمياب بوده، و دانشمندان نيشابور و شيوخ آن شهر از نفايس كتب آن عاريه مى‏گرفتند.»

شاگردان‏

شهرت و محبوبيت سلمى و آثار او، كه تقريبا از زمان حيات او آغاز گرديد، بيشتر به واسطه شاگردان او بوده است كه سخنان استاد و اخبارى را كه از وى شنيده بودند در كتابهاى خود نقل كرده‏اند.

  • معروفترين شاگرد او ابو القاسم قشيرى( متوفى 465) است كه سخنان فراوانى از قول استاد خود در رساله قشيريه نقل كرده است.
  • ابو نعيم اصفهانى( متوفى 430) نيز، كه سفرى به نيشابور كرده و به ملاقات با سلمى نايل شده بود، به اهميت مقام سلمى به عنوان مورخ و راوى بزرگ صوفيه اشاره كرده است.
  • خطيب بغدادى( متوفى 463) نيز اخبار فراوانى از قول سلمى در تاريخ بغداد نقل كرده است.

جايگاه علمى‏

سلمى بيش از هر چيز مورخ و گرد آورنده سخنان مشايخ پيشين و اخبار ايشان است، و از قديم نيز نويسندگان از او به همين عنوان ياد كرده ‏اند، چنانكه مثلا خطيب بغدادى در تاريخ بغداد مى‏نويسد:« و كان ذا عناية باخبار الصوفيه»، و ابو المظفر اسفراينى( متوفى 471) در التبصير فى الدين او را يكى از مشايخ صوفيه و جمع آورنده اشارات و احاديث مشايخ معرفى كرده است.

هجويرى نيز در كشف المحجوب او را« نقال طريقت و كلام مشايخ» ناميده است. نويسنده تاريخ نيشابور( منتخب كتاب السياق) نيز با اين عبارت از او ياد كرده است:« شيخ الطريقة فى وقته، الموفق فى جمع علوم الحقايق و معرفة طريق التصوف، و صاحب التصانيف المشهورة فى علوم القوم»، و سپس افزوده است كه« جمع من الكتب ما لم يسبق الى ترتيبه فى غيره حتى بلغ فهرست تصانيفة المأة او اكثر».

حاكم نيشابورى گفت: اگر ابو عبد الرحمن از ابدال نباشد، پس در روى زمين هيچ ولىّ وجود ندارد.

آثار

از آثار مهم او نخست بايد از حقايق التفسير نام برد كه با نوشتن آن از همان زمان حيات مخالفان و موافقان بسيارى پيدا كرد. ابن جوزى و ابن تيميّه و واحدى و ذهبى و سيوطى بر او حمله كرده‏اند. اتّهام مخالفان او از دو جهت بود:( 1) سلمى حقايق التفسير را براى صوفيان تأليف كرده؛( 2) احاديثى براى صوفيان وضع كرده است.

واحدى مى‏گفت« اگر آنچه را كه سلمى در اين كتاب گرد آورده تفسير بداند، كافر شده است». ذهبى مى‏گفت« در حقايق التفسير مطالبى هست كه اصلا درست نمى‏نمايد، برخى از پيشوايان آنها را از جمله زندقه باطنيّه، و برخى عرفان و حقيقت مى‏شمارند، به خدا پناه مى‏بريم از ضلالت و از سخن گفتن به هواى نفس و جهالت». و سيوطى( وفات، 911 ه. ق.) آن را تفسيرى« ناپسنديده» قلمداد كرده است.

اما از اهل ظاهر كه بگذريم، بسيارى از عالمان دين و بويژه عارفان و صوفيان، آن را پسنديده، و براى مطالب آن محمل تراشيده ‏اند. مثلا سبكى گفته است« ابو عبد الرحمن به ذكر تأويلات صوفيّه بسنده كرده.

و قرآن حامل وجوه بسيار است، و سلمى راوى بوده، و نقل كننده كفر، كافر نباشد». و نيز بر خلاف اين مخالفت‏ ها، اين تفسير در زمان خود مؤلّف از اقبال بزرگان و مردم برخوردار بوده، چنانكه ابو حامد اسفراينى آن را استماع كرده است. و امير نصر بن سبكتگين آن را پسنديده، و ابو نعيم اصفهانى و ابو عبد اللّه حاكم( وفات، 405 ه. ق.) هر دو سلمى را بسيار ستوده ‏اند، و حتّى حاكم گفته است« اگر ابو عبد الرحمن از ابدال نباشد، پس در روى زمين هيچ ولىّ وجود ندارد.»

يكى ديگر از آثار مهم او طبقات الصوفيّه است. در اين راه سلمى نخستين مؤلف نبود چه پيش از او مثلا ابو سعيد ابن الاعرابى( وفات، 341 ه. ق.) كتاب طبقات النّساك، و ابو بكر محمد بن داوود نيشابورى( وفات، 342 ه. ق.) از شيوخ سلمى اخبار الصوفية و الزهاد را تأليف كرده بودند.

اما از زمانى كه سلمى كتاب خود را نوشته، نوشته او مرجع بسيارى از مؤرّخان و ترجمه نويسان قرار گرفته است. مثلا ابو نعيم اصفهانى(- حليه، 10/ 42) و خطيب در تاريخ بغداد، و ابو القاسم در رساله و عطّار در تذكرة الاولياء( هر چند نامى از سلمى نبرده) و جامى در نفحات الانس از كتاب سلمى استفاده كرده‏اند و غالبا به تصريح يا تلويح از او نام برده‏ اند.

مؤلّف در اين كتاب، از صوفيّه پنج طبقه، و از هر طبقه بيست تن از بزرگان اين جماعت را ياد مى‏كند و از هر يك بيست حكايت- يا بيشتر و كمتر- روايت مى‏كند. با اين شرط كه آن حكايات را در آثار ديگر خود ياد نكرده باشد. و اين نكته را هم در مقدّمه و هم در مؤخّره كتاب خود قيد كرده است.

از آثار ديگر سلمى الإخوة و الاخوات، آداب الصوفيّه، الاربعين در حديث، رساله‏يى در غلطات الصوفيّه، و رسالة الملامتيّه را نام مى‏توان برد. از شاگردان مهم سلمى يكى ابو القاسم قشيرى است كه در رساله مكرّر از او و آثار او ياد مى‏كند، و ديگرى ابو سعيد ابى الخير ميهنى خابرانى خراسانى( وفات، 440 ه. ق.) است. كه از دست سلمى خرقه پوشيده است.

سلمى در سخن ابن عربى‏

ابن عربى( وفات، 638 ه. ق.) در باب( 161) از كتاب فتوحات مكيّه مى‏گويد كه:« دچار وحشت و حيرتى شده بودم( در ماه محرّم سال 591 ه. ق.) و به خانه شخصى كه ميان من و او مؤانست بود فرود آمده بودم، و طالب فرج بودم، ناگهان سايه شخصى ظاهر شد من از جاى برجستم، سايه آن شخص با من معانقه كرد! چون نيكو نگريستم شيخ ابو عبد الرحمن سلمى بود كه روح وى در صورت جسدانى متمثل شده بود. مرا گفت: اين حالت تو، حالت قبض است، و من نيز در اين مقام از دنيا به عقبى رفته‏ام، قدر اين مقام بدان و خرسند باش كه با خضر( ع) در اين مقام شريكى. گفتم: نام اين مقام نمى‏دانم. گفت: نام اين مقام قرب است در آن پايدار باش!»

عارفانه‏ ها

تاكنون، از تصوّف تقسيماتى را ياد كرده ‏ايم، در اينجا نيز نكته ‏يى را مى ‏افزاييم و آن اين است كه: بسيارى از صوفيان، طريقت خود را بر كتاب و سنّت عرضه مى‏كردند، آنچه با شريعت موافق بود مى‏پذيرفتند و آنچه مخالف شريعت بود ردّ مى‏كردند. مذهب جنيد اين بود، و از اين جهت مذهب او مقبول عامّه و خاصّه مسلمين بود.

در نيشابور و شهرهاى مجاور خراسان نيز بسيارى از صوفيان اين مذهب را اختيار كرده بودند و نويسندگان صوفى نيز بويژه از اين شيوه پيروى مى‏كردند، يعنى از خود چيزى نمى‏گفتند و تنها به نقل و روايت اقوال صوفيان بسنده مى‏كردند تا از تعرّض و تهمت شريعتمداران ظاهرى در امان بمانند. از مهم‏ترين نويسندگان اين گروه، ابو نصر سرّاج صاحب اللمع، و شاگرد او همين ابو عبد الرحمن سلمى صاحب طبقات، و شاگرد او ابو القاسم قشيرى صاحب رساله را نام مى‏توان برد.

اين مؤلّفان به ندرت عقيده و احساس و مواجيد رأى خودشان را ابراز كرده‏اند و تنها به تكرار اقوال مشايخ بسنده كرده‏اند. لذا از مؤلف ما نيز سخن عارفانه و صوفيانه خاصّ خود او توقّع نمى‏توان كرد.

اما در بغداد و در خراسان، در همان زمان جنيد و اندكى پس از آن، كسانى بودند كه پس از فهم و بيان سخنان مشايخ، به ذكر عقايد و مواجيد خود نيز مى‏پرداختند و فهم خود را از تصوّف، بى پروا، به زبان مى‏آوردند، و كتاب و سنّت را بنابر فهم و استنباط خود تفسير مى‏دادند. بايزيد بسطامى، حسين منصور حلاّج، شبلى، و ابو سعيد ابى الخير را مى‏توان از اين گونه مشايخ بشمار آورد.

 

زندگینامه بهرام سقای بُخاری(متوفی۹۷۰ه.ق)

بهرام سقای بُخاری ، درویش و شاعر فارسی و ترکی گوی قرن دهم . نام او شاهْ بِردی ، معروف به بهرام سقا، و از قبیله ترکان بیات بود. امین احمد رازی (ج ۱، ص ۴۷۲) او را تُرکِ چغتایی (جغتایی ) دانسته است که درست نیست . بایزید بیات ، مؤلفِ تذکره همایون و اکبر ، برادرِ کوچک او بود (بیات ، ص ۲۳۴). میرزا کامران ، پسر بابر که در حدود ۹۵۰ در افغانستان کنونی حکومت می کرد، اداره امور شهرهای گَرْدیز، نَغَر، بَنْگَش ، غوربند، ضحاک و بامیان را به بهرام واگذاشته بود؛ اما روزی در موقع آذین بندی کابل حالتِ جذبه بر بهرام مستولی شد و او سپاهیگری را ترک گفت و سقایی اختیار کرد و از آن پس خود را بهرام سقا نامید و به ترکستان رفت (همان ، ص ۵۴ـ۵۵؛ بهرام سقای بخاری ، گ ۵۸ ر).

تذکره نویسان او را از مریدانِ حاجی محمد خبوشانی (متوفی ۹۵۸) دانسته اند (شفیق اورنگ آبادی ، ص ۱۲۴؛ هاشمی سندیلوی ، ج ۲، ص ۵۸۳؛ گوپاموی ، ص ۳۳۸؛ بهوپالی ، ص ۴۰)؛ اما بهرام سقای بخاری در دیوان خود (گ ۱۹۳پ ) قاسم کاهی را «خضر ره خود» ذکر کرده است ، و او همان سیّد نجم الدین ابوالقاسم محمد میانکالی کابلی (متوفی ۹۸۸) است که نخست از ۹۳۵ تا ۹۵۶، سپس از ۹۶۱ تا ۹۸۸، به هندوستان رفت و در آگره (اکبرآباد قدیم ) زندگی می کرد و مردی آزادمنش و وارسته بود.

همچنین او از میان مشایخ پیشین ، خود را بنده سالار مسعود (مقتول ۴۲۴) و شیخ علی لالا (متوفی ۶۴۲؛ گ ۱۹۸پ ) و «خاکِ رهِ» خواجه بهاءالدین نقشبند بخارایی (متوفی ۷۹۱) نامیده (گ ۲۰۰ر) و در ستایش خواجه عبیداللّه احرار نقشبندی (متوفی ۸۹۵) دو قصیده سروده است (گ ۱۲۵ ر، پ ).

او از موطن خود به هندوستان رفت و ظاهراً در ۹۵۴ در آن دیار به سر می برده است . در دیوانش (گ ۱۸۹ ر) قطعه ای متعلق به واقعه سال ۹۵۴ دیده می شود که به فرمایش شاه گجرات ، ظاهراً محمود شاه سوم فرزند لطیف (حک : ۹۴۴ـ۹۶۱)، سروده است . وی مدتی در چلّه خانه شیخ نظام الدین اولیا (متوفی ۷۲۵) در دهلی بود.

سقاخانه او در دروازه قلعه دهلی قرار داشت (بیات ، ص ۲۳۴، ۲۳۷). سپس به آگره رفت و آنجا در محوطه منزل برادر خود سقاخانه ای درست کرد. مرید او، درویش نظر، هم در آن شهر در دروازه قلعه سقاخانه ای داشت که هر گاه ملازمانِ اکبر پادشاه (حک : ۹۶۳ـ۱۰۱۴) از آنجا عبور می کردند، آب می خوردند (همان ، ص ۲۴۲ـ۲۴۳).

شهرت بهرام سقّا در هند بیشتر به سبب جذبه ای بود که گاهی بر او استیلا می یافت ، و پس از چندی ، او دوباره به خود می آمد (همان ، ص ۲۳۵). عده ای از مردمِ هند به او عقیده پیدا کردند و به وی پیوستند و به پیروی از او به سقایی فی سبیل اللّه پرداختند.

بهرام سقای بخاری کفالت آنان را بر عهده داشت و از اکبرشاه برای معاش آنان یاری می خواست (گ ۱۸۶پ ، ۱۹۰پ ). اکبر نیز به او بسیار احترام می گذاشت و التفات داشت (صبا، ص ۳۶۰؛ خوشگو، ج ۱، گ ۳۷پ ؛ خلیل ، ج ۳، ص ۳۰۶). وی که آرزو داشت به مصر و مدینه و بطحا و شام و بغداد سفر کند (بهرام سقای بخاری ، گ ۱۰۹ر)، در ۹۴۷ از بخارا به مکه و مدینه رفت (گ ۱۸۸ر).

غزلهایی که پس از مشرّف شدن به حرمین شریفین سروده ، در دیوانش مضبوط است (گ ۱۰۹ر، ۱۱۳ر، ۱۱۵ر). وی به مشهد، مزار حضرت رضا علیه السلام نیز رفت (گ ۱۵۷پ ). در دیوان او منظومه هایی در ستایش پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم چهار خلیفه اول ، امام حسین و امام رضا علیهماالسلام دیده می شود (گ ۴ر، ۳۸ر، ۵۷پ ، ۱۰۶ب ).

رحلت

بهرام سقای بخاری در راه سفر از هندوستان به سراندیب (سریلانکای کنونی ؛ گ ۱۹۳پ ) درگذشت . سالِ وفات وی را ۹۶۲، ۹۶۶ و ۹۷۰ ضبط کرده اند، اما از او مثنویهایی در دست است (رجوع کنید به دنباله مقاله ) که در ۹۶۶ سروده ، ازینرو ۹۷۰ باید صحیح باشد. قبر او در بَرْدَوان (ایالت بنگال ) واقع و معروف است .

علی ابراهیم خان خلیل (متوفی ۱۲۰۸) مؤلفِ صحف ابراهیم آن را دیده است (همانجا). بهرام همسر داشت (بیات ، ص ۲۳۵)، و می گویند که صحبتِ خضر را دریافته بود (علامی ، ج ۱، ص ۱۷۵).

اشعار بهرام ، نزد مردم شبه قاره شهرت دارد. ظاهراً در ابتدا از شعر و شاعری بی خبر و حتی از تحصیل علم محروم بوده ، اما گفته اند که ناگهان در ۹۵۳ به توجه باطنی شاه قاسم انوار * تبریزی (متوفی ۸۳۷) شاعر می شود (بیات ، همانجا) و در ۹۵۴ اولین دیوانِ خود را به پیروی از دیوان قاسم انوار به اتمام می رساند (رجوع کنید به بهرام سقای بخاری ، گ ۱۸۷ر؛ بیات ، ص ۵۵).

وی به فارسی و ترکی شعر می سرود و چندین دیوان داشت (بدائونی ، ج ۳، ص ۲۴۳ـ۲۴۴) و نقل است که بیش از سی هزار بیت غزل سروده بود (نفیسی ، ج ۲، ص ۸۲۲) اما هر گاه که بیخود می شد، اشعار خود را می شُست (رجوع کنید به بدائونی ، ج ۳، ص ۲۴۳ـ۲۴۴؛ صبا، همانجا). با وجود این ، دیوانش در زمانِ او موجود و میان مردم مقبول بوده است (بیات ، ص ۵۵، ۲۳۵، ۲۴۳؛ خلیل ، همانجا؛ بدائونی ، ج ۳، ص ۲۴۴).

آنچه امروز از دیوان فارسی او در دست است ، مشتمل بر غزلیات ، مسدسات ، مخمسات ، قطعات تاریخ ، رباعیات ، ترجیع بندها، قصاید، مثنویات و متفرقات است . دیوان سقا (نسخه کتابخانه خدابخش پتنه ، ش ۲۴۱، مورخ ۱۰۷۳) حاوی چهار هزار بیت است ؛ و مؤلف عرفات العاشقین ، دیوان چهار هزار بیتی او را دیده است (بلیانی ، نسخه خطی خدابخش پتنه ، گ ۳۰۹پ ). این دیوان تاکنون چاپ نشده اما نسخه های دستنویس آن در کتابخانه های اروپا، تاجیکستان و هند و پاکستان موجود است (رجوع کنید به منزوی ، ج ۷، ص ۷۲۲ـ۷۲۳، ج ۹، ص ۲۱۲۰؛ اسپرنگر ، ص ۵۵، ۵۵۹).

اشعار عارفانه او تقلیدی از جلال الدین محمد مولوی ، قاسم انوار و حافظ شیرازی است . در اشعار ترکی خود از دیوان نسیمی * (متوفی ۸۲۰) تتبّع کرده است ؛ دیوان ترکی او در زمان حیاتش موجود بوده است (بیات ، ص ۵۵، ۲۳۵). علی ابراهیم خان خلیل ، نظر برخی را که معتقد بودند بهرام سقای شاعر غیر از بهرام سقای عارف بوده است ، رد می کند؛ به اعتقاد او دیوان سقا از همان کسی است که هم عارف و هم سراینده بوده است (خلیل ، همانجا).



منابع :

(۱) امین احمد رازی ، هفت اقلیم ، چاپ جواد فاضل ، تهران ( بی تا. ) ؛
(۲) عبدالقادربن ملوک شاه بدائونی ، منتخب التواریخ ، چاپ ولیم ناسیولیس و احمد علی صاحب ، کلکته ۱۸۶۵ـ۱۸۶۹؛
(۳) تقی الدین بلیانی ، عرفات العاشقین و عرصات العارفین ، نسخه خطی کتابخانه خدابخش پتنه ، ش ۶۸۵؛
(۴) بهرام سقای بخاری ، دیوان سقا ، نسخه عکسی کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، ش ۲۶۳۹ـ۲۶۴۰، از روی نسخه بادلیان ، ش ۳۹ Whinfield ، مورخ ۱۰۲۸ق ؛
(۵) نورالحسن خان بن محمد صدیق خان بهوپالی ، نگارستان سخن ، بهوپال ۱۲۹۲؛
(۶) بایزید بیات ، تذکره همایون و اکبر ، چاپ محمد هدایت حسین ، کلکته ۱۳۶۰/۱۹۴۱؛
(۷) علی ابراهیم خلیل ، تذکره صحف ابراهیم ، نسخه عکسی از نسخه خطی موجود در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، ش ۶۶۳؛
(۸) بندربن داس خوشگو، سفینه خوشگو ، نسخه عکسی از روی نسخه خطی کتابخانه موزه بریتانیا، ش ۴۶۷۲ ۵۷۰ ؛
(۹) لچهمی نراین شفیق اورنگ آبادی ، شام غریبان ، چاپ محمد اکبرالدین صدیقی ، کراچی ۱۹۷۷؛
(۱۰) محمد مظفر حسین بن محمد یوسفعلی صبا، تذکره روز روشن ، چاپ محمد حسین رکن زاده آدمیت ، تهران ۱۳۴۳ ش ؛
(۱۱) ابوالفضل بن مبارک علامی ، آئین اکبری ، نولکشور ۱۸۹۳؛
(۱۲) محمد قدرت الله گوپاموی ، کتاب تذکره نتایج الافکار ، بمبئی ۱۳۳۶ ش ؛
(۱۳) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطی فارسی پاکستان ، اسلام آباد ۱۳۶۲ـ۱۳۷۵ ش ؛
(۱۴) سعید نفیسی ، تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۱۵) احمد علی هاشمی سندیلوی ، تذکره مخزن الغرائب ، چاپ محمد باقر، لاهور ۱۹۶۸ـ۱۹۷۰؛

(۱۶) A. Sprenger, A catalogue of the Arabic, Persian and Hindustani manuscripts of the libraries of Oudh , Calcutta 1854.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۴ 

زندگینامه بدرالدینِ سِرْهندی ( قرن یازدهم )

بدرالدینِ سِرْهندی ، مؤلف و مترجم صوفی و حنفی قرن یازدهم و از خلفای شیخ احمد سرهندی * و سیره نویس او. نسبش با ۲۵ واسطه به خلیفه اول ، ابوبکر، می رسد. پدرش ابراهیم سرهندی قادری (متوفی ۱۰۲۱) از محدثان و مفسّران بود و مثنوی مخزن الاسرار نظامی را در شبه قاره رواج داد و ازینرو به مخزنی معروف شد.

بدرالدین حدود ۱۰۰۲ در سرهند به دنیا آمد، ابتدا در محضر پدر و سپس در مدرسه مجدّدیّه سِرهند نزد خواجه محمد صادق ، فرزند شیخ احمد سرهندی تحصیل کرد (بدرالدین سرهندی ، ج ۲، ص ۸۹، ۲۲۲ـ۲۲۳)، و در همان مدرسه به تدریس پرداخت . در پانزده سالگی به شیخ احمد سرهندی پیوست و هفده سال در خدمت او ماند (همان ، ج ۲، ص ۱۵۷، ۳۸۶). چند نامه از شیخ احمد سرهندی خطاب به بدرالدین در دست است (رجوع کنید به سرهندی ، ج ۱، مکتوب ۲۸۹، ۲۹۷، ج ۲، مکتوب ۴۰، ج ۳، مکتوب ۳۱).

در ۱۰۴۷ شاهزاده داراشکوه او را به ترجمه کتب عرفانی از عربی به فارسی برگماشت (بدرالدین سرهندی ، ج ۲، ص ۱۵۹). سال وفات بدرالدین بدرستی معلوم نیست ، اما تا ۱۰۵۸ به تألیف حضرات القدس مشغول بوده و ظاهراً پیش از ۱۰۶۸ درگذشته است . ملاّ محمد شاکر، یکی از سه فرزند او، صاحب آثار علمی بود و ترجمه حسنات الحرمین و دستورالمؤمنین او در دست است .

آثار:

۱) سیر احمدی ، به فارسی ، در شرح حال شیخ احمد سرهندی ، نسخه این اثر مفقود است (همان ، ج ۲، ص ۱۵۸، ۳۱۴)؛

۲) سنوات الاتقیاء ، به فارسی ، زندگینامه بزرگان از آدم ، علیه السّلام ، تا روزگار مؤلف . این تذکره حدود ۱۰۳۶ تألیف شده و نسخه خطّی آن موجود است ( دیوان هند ، لندن ، گنجینه دهلی ، ش ۶۷۲ D.P. )؛

۳) مجمع الاولیاء ، به فارسی ، در شرح حال ۱۵۰۰ تن از عارفان ، بویژه مشایخ سلسله مجدّدیه نقشبندیه . این اثر در ۱۰۴۴ تألیف شده ، اما علی اکبر اردستانی سرهندی آن را تحریف کرده و به نام خود ساخته است . نسخه تحریف شده در دیوان هند موجود است (اته ، ج ۱، ص ۲۷۰، ش ۶۴۵).به گفته بدرالدین ، اردستانی عامی بود و حتی سواد نوشتن هم نداشت و نسخه مجمع الاولیاء را از بدرالدین قرض گرفته بود ( سنوات الاتقیاء ، گ ۲۰۷)؛ دونسخه خطی آن نیز (منزوی ، ج ۱۱، ص ۹۰۳ـ۹۰۴) معرفی شده است .

۴) وصال احمدی ، به فارسی ، در باره ایّام رحلت شیخ احمد سرهندی . این کتاب در ۱۰۳۷ تألیف شده و چندین بار به طبع رسیده است ؛

۵) کرامات الاولیاء ؛

۶) روائح ، در اصطلاحاتِ صوفیان و اعمال قادریّه و نقشبندیّه ؛

۷) حضرات القدس ، به فارسی ، تذکره بزرگان سلسله نقشبندیه در دو جلد، تألیف ۱۰۳۹ـ ۱۰۵۸٫ جلد اول از خلفای راشدین تا خواجه باقی باللّه * ، جلد دوم در احوال شیخ احمد سرهندی و فرزندان و خلفای او؛ این کتاب دوبار به اردو ترجمه شده و نسخ خطی آن (همان ، ج ۱۱، ص ۹۰۱ـ۹۰۳) معرفی شده است .

۸) معراج المؤمنین الی اعلی علیین ، به عربی .

کتابهایی که از عربی به فارسی ترجمه کرده ، بدین قرار است :

فتوح الغیب ، از شیخ عبدالقادر گیلانی ؛

بهجه الاسرار و معدن الانوار ، از علی اللخمی الشطنوفی به نام مقامات غوث الثقلین ؛

روضه النواظر فی ترجمه الشیخ عبدالقادر که به دستور داراشکوه ترجمه شده ؛

تفسیر عرائس البیان ، از روزبهان بقلی (حسنی ، ج ۵، ص ۹۱ـ۹۲).



منابع :

(۱) بدرالدین سرهندی ، حضرات القدس ، ج ۱، نسخه خطی موزه لاهور، ج ۲، چاپ محبوب الهی ، لاهور ۱۹۷۱؛
(۲) عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر و بهجه المسامع والنواظر ، ج ۵، حیدرآباد دکن ۱۳۹۶/ ۱۹۷۶؛
(۳) محمد اعظم دیده مری ، فیض مراد ، نسخه خطی گنجینه شیرانی دانشگاه پنجاب ، ش ۱۱۴۲؛
(۴) احمدبن عبدالاحد سرهندی ، مکتوبات امام ربّانی ، استانبول ۱۳۹۷/۱۹۷۷؛
(۵) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطّی فارسی پاکستان ، ج ۱۱، اسلام آباد ۱۳۶۹ ش ؛

(۶) Hermann Ethإ, Catalogue of Persian manuscripts in the Library of the India Office , Oxford 1903-1937.

دانشنامه جهان اسلام   جلد  ۲ 

زندگینامه شیخ ابوالفتیان احمد بَدَوی«السید» (متوفی۶۷۵ه.ق)

بَدَوی ، احمد (در عربی جدیدِ مصری : اِلْبِدَوی )، مکنّی به ابوالفتیان ، صوفی و بنیانگذار فرقه درویشان احمدیّه در مصر. از هفتصد سال پیش تاکنون در میان مسلمانان مصر گرامیترینِ اولیا بوده است . مردم اغلب او را فقط «السید» می نامند. در ترانه ستایش آمیزی که برایش سروده اند (چاپ لیتمان ) او را به سبب نامش ، البدوی ، «شیخ العرب » خوانده اند. نام البدوی را هم از آن جهت بدو داده اند که مانند بدویان مغرب روبنده ( =لِثام ) می بست . او در مقام یک صوفی قطب خوانده می شد.

احمد احتمالاً در ۵۹۶، در فاس به دنیا آمد و در میان هفت یا هشت فرزند، ظاهراً از همه کوچکتر بود. مادرش فاطمه و پدرش علی (البَدْری ) نام داشت ، اما از حرفه پدرش اطلاعی در دست نیست . نسبش را به امام علی بن ابی طالب ، علیه السّلام ، رسانیده اند. در اَوان جوانی همراه خانواده خویش به حج رفت و پس از چهارسال طی طریق ، به مکّه رسید. زمان این سفر را سالهای ۶۰۳ـ۶۰۷ دانسته اند. پدرش در مکه درگذشت .

آورده اند که او خود، گویا به سبب جسارت در سوارکاری در مکه سرآمد شد و بنابر روایات لقب «عَطّاب » (سوار بی باک ) و «غَضْبان » (ژیان ) گرفت . ابوالعباس که نام او بوده ، شاید تصحیفی از ابوالفتیان باشد که تقریباً به معنی عطّاب است . نامهایی که بعداً یافت عبارت اند از: «صَمّات » (خاموش ) و «ابوفَرّاج » (گشاینده ) که منظور گشاینده بندیان است .

چنین می نماید که مقارن ۶۲۷ احوال روحی او دگرگون شد. قرآن را به هر هفت قرائت خواند و اندکی هم فقه شافعی آموخت ، سپس یکسره دل به عبادت سپرد و به ازدواج تن نداد. از مردم کناره جست و زبان درکشید و با ایما و اشاره ادای مطلب می کرد. بنابر بعضی منابع در ۶۳۳، طی سه مکاشفه پیاپی به عراق خوانده شد و همراه برادرِ مهترِ خویش ، حسن ، آهنگ آن دیار کرد و با او مزار دوتن از اقطاب بزرگ ، احمد رفاعی * و عبدالقادر گیلانی * ، و نیز گروهی دیگر از اولیا را زیارت کرد.

حکایت می کنند که در عراق توانست فاطمه بنت بَرّی را که دختری سرکش بود و هرگز تن به مردی نداده بود، رام گرداند، اما پیشنهاد نکاح او را نپذیرفت . این واقعه در ادبیات عامیانه عرب به صورت داستان عاشقانه دل انگیزی درآمده است ، و چه بسا که از اساطیر مصر باستان نیز مایه گرفته باشد. در ۶۳۴ طی مکاشفه ای دیگر اشارت یافت که رهسپار طنطا، در مصر، شود.

برادرش ، حسن ، از عراق به مکه بازگشت . در طنطا آخرین و مهمترین دوره زندگی احمد آغاز شد. شیوه زندگانیش را چنین وصف کرده اند: در طنطا به بام خانه ای خلوت برشد و همانجا بی حرکت ایستاد و در خورشید چندان خیره نگریست تا چشمانش سرخ و چون اخگر سوزان گشت .

گاه مدتها لب فرو می بست و گاه می شد که نعره های مداوم برمی کشید، چهل روز تمام نه چیزی می خورد و نه چیزی می آشامید (چله گرفتن در داستانهای قدّیسان مسیحی نیز آمده است . ایستادن بر فراز بام یادآورِ شمعون ، زاهد ستون نشین ، است و سطوحیه یا اصحاب سطح (= بام نشینان ) که نام پیروان احمد است ، یادآورِ «ستون نشینان »، مریدان شمعونِ زاهد، است ). اولیایی که هنگام ورود احمد به طنطا مورد تکریم

مردم بودند (کسانی چون حسنِ اخنایی و سالم مغربی و وجه القمر)، با آمدن او بی قدر شدند. گویند که سلطان مملوک الظاهر بَیْبَرس (متوفی ۶۷۶)، که هم روزگار او بود، او را حرمت کرده و بر پایش بوسه زده است . روزی پسری به نام عبدالعال ، به خدمت او رفت . در این حال ، شیخ در جستجوی دارویی برای چشمان نابینای او بود. این پسر از آن پس خلیفه (جانشین ) او شد، ازینرو در ادبیات عامیانه از او به نام ابوعبدالعال یاد شده است .

رحلت

احمد در دوازدهم ربیع الاول ۶۷۵ درگذشت .

آثار

آثار او عبارت اند از:

دعایی موسوم به «حِزْب »؛

مجموعه ادعیه ای به نام «صَلَوات » که عبدالرحمان بن مصطفی عَیْدَرُوسی آن را با عنوان فتح الرحمان شرح کرده است ؛

«وصایا» که در برگیرنده مواعظ عام است .

احمد بدوی نمونه طبقه نازلتر درویشان است و می نماید که از استعداد ذهنی چندانی برخوردار نبوده است .بعد از مرگ احمد، عبدالعال (متوفی ۷۳۳) خلیفه او شد و بر مزارش مسجدی ساخت . علمای بزرگ و دیگر مخالفان تصوف غالباً با تقدیس احمد و زیارت تربت او در طنطا مخالفت کرده اند. پاره ای از این مخالفان از هرگونه صوفیگری بیزار بودند، و گروهی دیگر سیاستمدارانی بودند که با نفوذ صوفیان بر مردم مخالفت می کردند.

به قتل یکی از خلیفه های بدوی دوبار اشاره شده است (ابن ایاس ، ج ۲، ص ۶۱، ج ۳، ص ۷۸). در ۸۵۲ علما و سیاستمدارانِ متدین ، سلطان الظاهر جَقْمَق (حک : ۸۴۲ ـ۸۵۷) را برآن داشتند که زیارت طنطا را ممنوع کند، ولی فرمانش در مردم اثر نکرد و ایشان از این سنت قدیم دست نکشیدند.

سلطان قائتبای ( قائت بیگ ) (حک : ۸۷۲ ـ۹۰۱) ظاهراً از ستایشگران بدوی بوده است (همان ، ج ۲، ص ۲۱۷، ۳۰۱). چنین می نماید که در عهد عثمانیان از شکوه ظاهری آیینهای بزرگداشت احمد کاسته شد؛زیرا که اسباب زحمت فرقه های نیرومند ترک بود. ولی این وضع سیاسی از تقدیس او در میان مصریان نکاست . او فرقه درویشان احمدیه را بنیان نهاد که دوشادوش فرقه های رفاعیّه * و قادریّه * و بُرهامیّه در شمار شایعترین فرقه های متداول در مصر است . احمدیه عَلَم و دستارِ سرخ و نیز چندین شاخه از جمله بَیّومیه * و غیره دارد (رجوع کنید به طریقه ).

محل زیارت احمد بدوی مسجد طنطا * ست که بر فراز گور او ساخته شده است . لین در این باره می گوید: «شماره مردمی که در اعیاد سالانه از قاهره و نواحی مختلف مصر سفلی ‘ به زیارت قبر این ولی می شتابند، تقریباً به تعداد مردمی است که از سرتاسر جهانِ اسلام برای حج به مکه می روند» (ج ۱، ص ۳۲۸). بسیاری از مصریان که قصد حج دارند، نخست به طنطا می روند، ازینرو احمد را «باب النبی » خوانده اند.

از سه عید بزرگ «موالد» (جمع مُولِد، مَولِد * ) یکی روز بیست وهفتم یا بیست وهشتم دی ماه است و دیگری در زام اعتدال ربیعی یا مقارن آن ، و سومی تقریباً یک ماه پس از انقلاب صیفی که آب نیل کاملاً بالا آمده ، اما بندها را هنوز باز نکرده اند. به قول لین این اعیاد هم اعیاد مذهبی است و هم ( روز ) بازارهای مکاره بزرگ . محاسبه تاریخ آنها برحسب تقویم قبطی است و چه بسا آثاری از مراسم کهن مصری و مسیحی در قالب این عیدها و زیارتها بازمانده باشد. تاریخ اولین عید مقارن با عید ظهور عیسی است . گلدزیهر (ج ۲، ص ۳۳۸) به امکان ارتباط میان زیارت طنطا و حرکت دسته جمعی مصریان باستان به تَلّ بَسْتَه که هرودوت آن را وصف کرده ، اشاره دارد.

در نقاط دیگر مصر نیز نه تنها در قاهره بلکه در دهکده های کوچک ، به احترام بدوی مراسمی برپا می شود (برای نمونه رجوع کنید به علی مبارک ، ج ۹، ص ۳۷). ولی نمی توان گفت هر مزاری که نام بدوی دارد، به احمد منسوب است . این چنین مکانهای مقدسی را در جاهایی مانند حوالی اَسوان و نزدیک طرابلسِ شام (بورکهارت ، ص ۱۶۶) و غزه (گلدزیهر، همانجا؛> مجله انجمن آلمانی فلسطین < ، ج ۱۱، ص ۱۵۲، ۱۵۸) می توان یافت .

در مصر درباره او افسانه های بسیاری وجود دارد: درباره کراماتی که در دوره زندگی داشته ، معجزاتی که از مزار وی دیده شده ، معجزاتی که پس از بازگشت به عالمِ زندگان بروز داده یا معجزه در حق کسانی که مراسم اعیاد او را بر پا می دارند. از قطعه شعری که لیتمان در قاهره یادداشت کرده است به نحوه اعتقاد امروزه مردم به او می توان پی برد (رجوع کنید به منابع )؛در این شعر از معجزات باورنکردنی او، سخن گفتنش در روز تولد و نیز پرخوریش ، سخن گفته شده است .

شهرت او بویژه در مقام ولیی است که بندیان را آزاد می کند و اشخاص و اشیای گم شده را باز می آورد؛ازینرو به «جائب الیسیر» ( درست آن : جالب الاسیر ) به معنی بازآورنده بندیان معروف شده است . هرگاه منادی گم شدن کودکی ، حیوانی یا مالی را اعلام می دارد، از احمد بدوی یاری می جوید. اشپوُر از کرامتی سخن گفته که از این ولی در فلسطین سرزده است (ص ۲۴۳).



منابع :

(۱) ابن ایاس ، بدائع الزهور فی وقائع الدهور ؛
(۲) علی حلبی ، النصیحه العلویه فی بیان حسن طریقه الساده الاحمدیه ، نسخه خطی برلین ۱۰۴ ، ۱۰؛
(۳) عبدالصمد زین الدین ، الجواهر السنیه فی الکرامات الاحمدیه ، که بارها به چاپ رسیده (این تألیف مهم که در ۱۰۲۸/۱۶۱۹ نوشته شده ، علاوه بر کتاب یاد شده از بسیاری از آثار گم شده وی نیز نقل کرده است )؛
(۴) عبدالرحمن بن ابی بکر سیوطی ، حسن المحاضره ، قاهره ۱۲۹۹، ج ۱، ص ۲۹۹ و بعد؛
(۵) عبدالوهاب بن احمد شعرانی ، طبقات ، قاهره ۱۲۹۹، ج ۱، ص ۲۴۵ـ۲۵۱ (وی یکی از ستایشگران خاص بدوی است و خود را الاحمدی می نامد رجوع کنید به no. 353 Cat. Leipzig, Vollers, )؛

(۶) قصه السید البدوی مع فاطمه بنت بَرّی و ما جری بینهما من العجائب ؛
(۷) قصه السید البدوی مع فاطمه بنت بری و ما جری لها من العجائب و الغرائب ؛
(۸) قصه سیدی احمدالبدوی و ما جری له مع الثلاثه الاقطاب (سه عنوان اخیر، سه رساله کوچک است که در قاهره چاپ شده است ؛
(۹) اولی و دومی تقریباً حاوی یک متن است )؛
(۱۰) علی مبارک ، الخطط الجدیده ، ج ۱۳، ص ۴۸ـ۵۱، اصولاً مبتنی بر شعرانی و عبدالصمد است ؛
(۱۱) حسن راشد مشهدی خفاجی ، النفحات الاحمدیه ، قاهره ۱۳۲۱؛
(۱۲) برای شرح حال او رجوع کنید به احمدبن علی مقریزی ، نسخه خطی برلین . ۳۳۵، ش ۶ وابن حجر عسقلانی ، نسخه خطی برلین ۱۰۱ ، ۱۰٫ بحث درباره وی اکثر با بحث از سایر اقطاب همراه است ، مثلاً توسط محمدبن حسن عجلونی (حدود ۸۹۹/۱۴۹۴)، نسخه خطی برلین ۱۶۳؛
احمدبن عثمان شرنوبی (حدود ۹۵۰/۱۵۴۳)، همان ، ش ۳۳۷٫ شعری درباره احمد، همان ، ش ۵۴۳۲،۳/۸۱۱۵ . اثری تحت عنوان مدیح السیدالبدوی و بیان کرامات العظیمه توسط لیتمان تحت عنوان

Ah ¤ med il-Bedawi. Ein Lied auf den جgyptischen Nationalheiligen, Mainz 1950

چاپ شده است ، نیز  رجوع کنید به Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, I,586, Supplementband, 1937-

(۱۳) ۱۹۴۲, I, 808. J.L. Burckhardt, Syria;
(۱۴) I. Goldziher, Muhammedanische Studien, Halle 1888-1890;
(۱۵) E.W. Lane, An account of the manners and customs of the modern Egyptians, London 1849;
(۱۶) H. Spoer, ûVolkskدndliches aus el-Qube ¦ be bei Jerusalemý, ZDMG , 68 (1914).

دانشنامه جهان اسلام موسسه دائره المعارف الفقه الاسلامی جلد ۲

زندگینامه بَدرالدین بن قاضی سَماوْنَه«بدرالدین سِماوی»(قرن هشتم)

بَدرالدین بن قاضی سَماوْنَه = بدرالدین سِماوی ، فقیه و صوفی و انقلابی برجسته عثمانی در قرن هشتم . نامش محمود بود و در اول محرم ۷۶۰ در سماونه ، نزدیکی اَدِرنه ، به دنیا آمد. پسر ارشد غازی اسرائیلِ قاضی ، یکی از قدیمترین مجاهدان آن زمان که خود را از اخلاف سلجوقیان می دانست ، بود. مادرش یونانی بود و پس از قبول اسلام نام مَلَک را برای خود برگزید. بدرالدین دوران جوانی را در ادرنه ، که در بهار ۷۶۲ فتح شده بود، گذراند.

اساتید ومشایخ

فقه و اصول را نزد پدر فرا گرفت ، و سپس نزد فقیهانی چون یوسف و شاهدی به تحصیل پرداخت . پس از آن ، همراه دوستش موسی چلبی  ریاضیدان و منجّم برجسته ای که بیشتر به قاضی زاده رومی شهرت دارد برای ادامه تحصیل به بورسه رفت . تا ۷۸۳ نزد شخصی به نام فیض الله در قونیه منطق و نجوم آموخت ، سپس به بیت المقدس رفت و نزد شخص نسبتاً گمنامی به نام ابن عسقلانی (نه ابن حجر عسقلانی ) به تحصیل ادامه داد. آنگاه به قاهره رفت تا در مجالس درس دانشمندان سرشناسی چون مبارکشاه منطقی و حاجی پاشای طبیب و علی بن محمد سید شریف جرجانی ، فیلسوف و فقیه معروف ، و عالمی به نام عبداللطیف شرکت کند.

بدرالدین در حدود ۷۸۵ به حج رفت و پس از بازگشت به قاهره ، سلطان بَرقوقِ مملوک او را به تربیت فرزند و جانشین خود فَرَج برگماشت . بدرالدین تصادفاً، در دربار سلطان مملوک با شیخ حسین اَخلاطیِ صوفی آشنا شد، و با آنکه در گذشته مخالف صوفیان بود، سخت تحت تأثیر شیخ قرار گرفت و به تصوّف روی آورد.

پس از چندسال عزلت در قاهره ، احتمالاً شیفته آوازه خاندان صوفیه اردبیل شد و در ۸۰۴ به تبریز سفر کرد و در آنجا طرف توجه امیرتیمور که بتازگی از آناطولی بازگشته بود قرار گرفت . امیرتیمور کوشید که او را با خود به ترکستان ببرد. بدرالدین که نمی خواست به این کار تن در دهد از آنجا گریخت .

بعدها شیخِ خانقاه شد و جای حسین اخلاطی را که در همین ایام درگذشته بود گرفت ، اما به سبب اختلاف با مریدانِ خود تصمیم گرفت که قاهره راترک گوید وبرای تبلیغ به آسیای صغیر و روم ایلی سفرکند. درآنجا نظرامیران قونیه و گَرْمِیان و نیز حامدبن موسی قیصری راکه از صوفیان طریقه خاندان صفویه بود وبعدها معلم حاجی بَیْرام ولی * شد، جلب کرد.

توفیق در تبلیغ عقاید صوفیانه او را اندک اندک به رفض آشکار کشانید. اندیشه مالکیت اشتراکی را رواج داد، و به گسترش افکار غیر سنّتی محیی الدین بن عربی * همت گماشت . ظاهراً عده تهیدستانی که در آسیای صغیر به دنبال خود کشید زیاد بوده است . مسیحیان نیز در اطراف او گرد آمدند و می گویند که با حاکم جنوواییِ خیوس نیز تماس داشته است .

بدرالدین سرانجام به ادرنه بازگشت و در آنجا مدت هفت سال خلوت گزید و به مطالعه پرداخت . در حدود ۸۱۳، بر خلاف میل باطنیش به دستور موسی که مدّعی سلطنت بود قاضی عسکر شد، ولی پس از پیروزی سلطان محمد اول (حک : ۸۰۷ ـ۸۲۴) در نزدیکی چامورلو (۸۱۶) از مقام خود خلع و با وضعی خفت بار به اِزْنیق تبعید شد.

در آنجا به تألیف و تدریس پرداخت . و می گویند که آق شمس الدین * ، که بعدها به شیخ بَیْرامیَّه شهرت یافت ، مدت کوتاهی شاگرد او بوده است . احتمالاً در همین جا بود که (از طریقی نامعلوم ) با جنبش مخفی اشتراکی شخصی به نام بورکلوجه مصطفی و شخصِ دیگری به نام طورلق کمال آشنا شد. این جنبش به شورش وسیع ۸۱۹ انجامید که به احتمال قوی رهبریِ فکری آن را بدرالدین برعهده داشت .

گرچه شرح حال بدرالدین به قلم نواده اش ، خلیل ، بر بیگناهی کامل او در تمام این وقایع تأکید دارد، تاریخنگاران رسمی عثمانی او را به شرکت فعالانه در این شورش و حتی رهبری آن متهم می کنند. هنگامی که بورکلوجه مصطفی و طورلق کمال حمله خود را به غرب آسیای صغیر آغاز کردند و نخست پیروزیهای مهمی نیز به دست آوردند، بدرالدین باکمک پنهانی امیر ناراضی سینوپ ، ازنیق را ترک کرد و به روم ایلی رفت .

پس از آنکه شورش بورکلوجه مصطفی و طورلق کمال با قساوت بسیار سرکوب شد، طغیان روم ایلی نیز به شکست انجامید و بدرالدین به چنگ سربازان سلطان افتاد و او را به سیروز در مقدونیه نزد سلطان محمد که با مصطفای دروغین (دوزمه مصطفی ) در حال جنگ بود، بردند. بدرالدین را پس از محاکمه ای مشکوک ، در ۸۲۳ در سیروز به جرم خیانت در ملاعام به دار آویختند.

هنوز نقش بدرالدین در این جنبش بدرستی روشن نیست ، ولی مسلم است که عقاید او با آن موافق بوده و اندیشه هایش تأثیری پایدار برجای گذاشته است . شواهد مستندی حاکی است که بدرالدین حتی در زمان سلطان سلیمان قانونی (حک : ۹۲۷ـ۹۷۴) در روم ایلی پیروانی داشته است . پس از مرگ او بسیاری از پیروانش به خاندان صفویه ، که در آن هنگام از لحاظ سیاسی فعال بودند، و گروههایی نیز به فرقه های گوناگون ، بویژه بکتاشیه * ، گرویدند. از معروفترین بازماندگان بدرالدین ، علاوه بر سه فرزندش احمد و اسماعیل و مصطفی ، نوه او خلیل (فرزند اسماعیل ) است که شرح حال بدرالدین را نوشته است .

بدرالدین مؤلفی پر کار بود. نزدیک به پنجاه کتاب مفصل نوشت که بیشتر آنها فقهی بود. مهمترین کتابهای صوفیانه او واردات و نورالقلوب است .



منابع :
(۱) محمد شرف الدّین یالتقایا، سماونه قاضیسی اوغلی شیخ بدرالدین ، استانبول ۱۹۲۵؛

(۲) F.Babinger, Beitrجge zur Frدhgeschichte der Tدrkenherrschaft in Rumelien, XIV-XV. Jhdt., Brدnn-Munich-Vienna 1944, 80ff.;
idem, ûSchejch Bedr ed- D ¦ â n, der Sohn der Richters von Sima ¦ wý , Der Islam , x Ë (۱۹۲۱),۱ff. and the supplements in: Der Islam, XVII (1921), 100 ff., I A , s.v. ûBedreddin Simہvi ¦ ý (by M. ì erefeddin Yaltkaya

(با تفصیلاتی در باب نظریات مذهبی بدرالدین )

(۳) H. J. Kissling, ûDas Mena ¦ qybna ¦ me Scheich Bedr ed-D ¦ â n’s, des Sohnes des Richters von Sama ¦ vna ¦ ý, ZDMG , C (1950) 112ff.

(۴) خلیل ، چاپ بابینگر، ۱۹۴۳) مناقب نامه (براساس ;
(۵) idem, ûZur Geschichte des Derwischordens der Bajra ¦ mijjeý, Sدdostforschungen , xv (1956) 237ff.

(۶) (درباره تماس بدرالدین و صفویه ، خلوتیّه و بیرامیّه ).

دانشنامه جهان اسلام جلد ۲

زندگینامه جلال الدین سیوطی(متوفی۹۱۱ه.ق)

وى دانشمند فرزانه حافظ ، ابوالفضل جلال الدّین عبدالرّحمن بن کمال الدّین ابى بکر بن محمّد سیوطى ، معروف به ابن السیوطى شافعى مصرى است که شب یکشنبه اول ماه رجب سال ۸۴۹ هـ در قاهره دیده به جهان گشود . در احاطه نسبت به علوم و فضایل ، از نوابغ عصر خود به شمار می رفت و از علوم و فنون مختلف بهره داشت و پیرامون تألیفاتى از خود به جاى گذاشت .

مى گویند تألیفات وى افزون بر پانصد جلد کتاب بوده که از رساله هاى یک ورقى و دو ورقى تا کتابهاى چند جلدى را شامل مى شده است . او در تحریم منطق نیز کتابى نگاشته است .

سیوطى مدّعی اجتهاد بود و در برخى از تألیفاتش خود را به عنوان نو آور قرن نهم معرّفى نموده است ، و همین ادّعا سبب گردیده که گرفتاریهاى فراوانى براى او پدید آید . داوودی شاگرد او مى گوید : وى دویست هزار حدیث از حفظ بوده است.

استادان

او نزد گروهی همچون :

بلقینى ،

مناوى ،

ابو عبّاس شمّنى ،

محى الدّین کافیجى ،

حافظ قاسم بن قطلو بغا ،

برهان بقاعى ،

شمس سخاوى و دیگران درس آموخته بود ،

و اساتید او در اجازه و قرائت و سماع به ۱۵۰ نفر مى رسیدند که نامشان را در معجم خود گرد

وى سحرگاه شب جمعه ۱۹ جمادى الأوّل سال ۹۱۱ هـ درگذشت و در ((حوش قوصون )) بیرون (( باب القرافه )) مصر به خاک سپرده شد .

آثار

  قسمتی از تألیفات او به شرح زیر است:

  1. اختصار کتاب احکام السلطانیه ماوردی
  2. اختصار کتاب احیاء العلوم
  3. احیاء المیت بفضائل اهل البیت
  4. الاخبار المأثوره فی الاطلاء بالنوره
  5. الاخبار المرویه فی سبب وضع العربیه
  6. اخبار الملائکه آداب الفتوی
  7. آداب الملوک
  8. ادب المفرد فی الحدیث للامام البخاری
  9. ادب القاضی علی مذهب الشافعی
  10. الارج فی الفرج ارشاد المهتدین الی نصره المجتهدین
  11. ازاله الوهن عن مسئله الرهن
  12. ازهارالاکام فی اخبارالاحکام
  13. ازهارالعروش فی اخبارالحبوش
  14. الازهار الفائحه علی الفاتحه
  15. ازهارالفضه فی حواشی الروضه
  16. الازهار المتناثره فی الاخبار المتواتره
  17. الازهار فیما عقده الشعراء من الَاثار
  18. الاساس فی فضل بنی العباس
  19. اسباب الحدیث
  20. اسباب النزول موسوم به لباب النقول
  21. اسبال الکساء علی النساء
  22. الاستنصار بالواحد القهار
  23. اسجال الاهتداء بابطال الاعتداء الاسعاف المبطا برجال الموطا
  24. الاسفار عن قلم الاظفار
  25. التهذیب فی اسماءالذئب
  26. الاسئله الوزیریه
  27. الاشباه و النظائر فی الفروع
  28. الاشباه و النظائر فی النحو
  29. عین الاصابه فی معرفه الصحابه
  30. الاعتراض و التولی عمن الایحسن و یصلی
  31. الاعتماد والتوکل علی ذی التکفل
  32. اعذب المناهل فی حدیث من قال انا عالم فهو جاهل
  33. اعلام الاریب بحدوث بدعه المحاریب
  34. اعلام النصر فی اعلام سلطان العصر
  35. الاعلام بحکم عیسی علیه السلام
  36. اعیان الاعیان
  37. الاغضا عن دعاء الاعضاء
  38. افاده الخبر بنصه فی زیاده العمرونقصه
  39. الافتراض فی ردالاعتراض
  40. الایضاح فی اسرار النکاح
  41. الافصاح فی زوائد القاموس علی الصحاح
  42. الاقتراح فی اصول النحو و جدله
  43. الاقتناص فی مسئله التماص
  44. آکام العقیان فی احکام الخصیان
  45. الاکلیل فی استنباط التنزیل
  46. الفانید فی حلاوه الاسانید
  47. حاشیه بر شرح ابن ناظم بر الفیه موسوم به المشنف علی بن المصنف
  48. السیف الصقیل علی شرح ابن عقیل
  49. بهجه المرضیه فی شرح الالفیه
  50. الوفیه فی مختصر الفیه حاشیه بر تصریح خالدبن عبدالله ازهری موسوم به التوشیح شرح الفیهء عراقی
  51. الفیه در صرف و نحو و خط و شرح آن، الفیه او موسوم است به فریده و شرح آن (المطالع السعیده)
  52. القام الحجر لمن زکی ساب ابی بکر و عمر
  53. الماع فی الاتباع کحسن بسن فی اللغه الویه النصر
  54. قطف الورید که تلخیص امالی ابن درید است الامالی المطلقه
  55. الامالی علی القرآن
  56. الامالی علی الدره الفاخره
  57. الاناقه فی رتبه الخلافه
  58. ذیل بر الانباء عن قبائل الرواه تألیف عبدالبر
  59. الانتصار بالواحد القهار
  60. لب اللباب فی تحریرالانساب و آن مختصر لباب ابن اثیر و لباب مختصر انساب سمعانی است
  61. انشاب الکشب فی انساب الکتب
  62. الانصاف فی تمییز الاوقاف
  63. انموذج اللبیب فی خصائص الحبیب
  64. شواهدالافکار
  65. حاشیه بر تفسیر بیضاوی
  66. انوارالحلک فی امکان رؤیه النبی و الملک
  67. الوسائل، تلخیص الاوایل ابوهلال عسکری
  68. الاوج فی خبر عوج
  69. الحاوی اللفتاوی
  70. الحبائک فی اخبار الملائک
  71. الحبل الوثیق فی نصره الصدیق
  72. الحجج المبینه فی التفضیل بین مکه والمدینه
  73. حدیقه الادیب و طریقه الاریب
  74. مختصر آن به نام نورالحدیقه است
  75. شرح قصیدهء حرزالامانی در قراآت
  76. حسن التسبیک فی حکم التشبیک
  77. حسن التصریف فی عدم التحلیف
  78. حسن التخلیص لتالی التلخیص
  79. حسن السمت فی الصمت
  80. حسن السیر فی مافی الفرس من اسماء الطیر و آن ارجوزه ای است مشتمل بر ۳۵ اسم
  81. حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره
  82. حسن المقصد فی عمل المولد
  83. حسن النیه فی خانقاه البیبرسیه
  84. الحصر و الاشاعه لاشراط الساعه
  85. حصول الرفق باصول الرزق
  86. حصول النوال فی احادیث السؤال
  87. مختصر اذکار نووی و شرح آن
  88. تحفه الابرار بنکت الاذکار
  89. حلیه الاولیاء
  90. الحمامه، و آن رساله ای است در تفسیر الفاظ متداوله
  91. مختصر حیاه الحیوان دمیری
  92. مختصر خادم الرافعی و الروضه در فروع ناتمام
  93. خادم النعل الشریف
  94. الخبر الدال علی وجود القطب و الاوتاد و النجباء و الابدال
  95. الخصائص النبویه و مختصر آن مسمی به انموذج اللبیب فی خصائص الحبیب
  96. غایه الاحسان در اسماء اعضا و صفات انسان
  97. داعی الفلاح فی اذکار المساء و الصباح
  98. الدراری فی اولادالسرای درالسحابه فی من دخل مصر من الصحابه
  99. الدر المنثور فی التفسیر بالماثور
  100. الدر المنظم فی الاسم الاعظم
  101. الدر النثیر فی تلخیص نهایه ابن کثیر
  102. تنزیه الاعتقاد عن الحلول و الاتحاد
  103. تنزیه الانبیاء عن تسفیه الاغبیاء
  104. التنفیس فی الاعتذار عن ترک الافتاء و التدلیس
  105. التنقیح فی مسئله التصحیح
  106. توحیه العزم الی اختصاص الاسم بالجر و الفعل بالجزم
  107. مختصر تهذیب الاسماء و اللغات نووی
  108. الثبوت فی ضبط الفاظ القنوت
  109. الثغور الباسمه فی مناقب السیده فاطمه
  110. ثلج الفؤاد فی احادیث لبس السواد
  111. شرح صحیح بخاری موسوم به التوشیح علی الجامع الصحیح ترشیح بر صحیح و آن را تمام نکرده است
  112. شرح صحیح مسلم موسوم به الدیباج
  113. قوت المغتذی علی جامع الترمذی
  114. الجامع الصغیر فی حدیث البشیر النذیر
  115. جامع المسانید
  116. المنتقی
  117. الجامع المصنف فی شعب الایمان للامام البیهقی الجامع فی الفرائض
  118. جر الذیل فی علم الخیل
  119. جزءالسلام من سیدالانام علیه الصلوه و السلام
  120. جزیل المواهب فی اختلاف المذاهب (ای الاربعه)
  121. الکوکب الساطع فی نظم جمع الجوامع در اصول فقه و شرح آن
  122. جمع فی الجوامع فی الحدیث
  123. جمع الجوامع فی النحو
  124. همع الهوامع
  125. الجمع و التفریق فی انواع البدیع
  126. جنی الجنان
  127. الجواب الاشد فی تنکیر الاحد و تعریف الصمد
  128. الجواب الحزم عن حدیث التکبیر جزم
  129. الجواب الحاتم عن سؤال الخاتم
  130. الجواب الزکی عن قمامه بن الکرکی
  131. الجواب المصیب عن اعتراض الخطیب الجواهر فی علم التفسیر الجهر بمنع البروز علی شاطی النهر
  132. الجیاد المسلسلات
  133. حاطب لیل و جارف سیل در ذکر شیوخ خویش
  134. الَایه الکبری فی شرح قصه الاسراء
  135. الباحه فی السباحه
  136. البارع فی اقطار الشارع
  137. البارق فی قطع یدالسارق
  138. الباهر فی حکم النبی علیه الصلوه و السلام فی الباطن و الظاهر
  139. بدائع الزهور فی و قائع الدهور
  140. البدر الذی انجلی فی مسئله الولاء
  141. البدور السافره فی امور الَاخره
  142. بدیعیه و شرح آن بذل العسجد لسؤال المسجد
  143. مارواه الواعون فی اخبار الطاعون
  144. بذل المجهود لخزانه محمود
  145. بذل الهمه فی طلب برائه الذمه
  146. برد الظلال فی تکرار السؤال
  147. بزوغ الهلال فی الخصال الموجب للظلال
  148. بسط الکف فی اتمام الصف
  149. بشری الکئیب بلقاء الحبیب
  150. بلبل الروضه، مقامه ای است در وصف مصر
  151. بلغه المحتاج فی مناسک الحاج
  152. بلوغ الامنیه فی خانقاه الرکنیه
  153. بلوغ المآرب فی قص الشارب
  154. بلوغ المآرب فی اخبار العقارب
  155. تأخیرالظلامه الی یوم القیامه الاساس در تاریخ آل عباس
  156. رفع الباس در تاریخ بنی عباس
  157. تاریخ الخلفاء تحفه الطرفاء باسماء الخلفاء
  158. تحفه المذاکر فی المنتقی فی تاریخ ابن عساکر
  159. تأیید الحقیقه العلیه و تشیید الطریقه الشاذلیه
  160. التبری من معره المعری، و آن ارجوزه ای است مشتمل بر اسماء سگ
  161. تبیض الصحیفه بمناقب الامام ابی حنیفه
  162. التثبیت عند التبییت، و آن ارجوزه ای است در ۱۷۳ بیت
  163. التحدث بنعم الله سبحانه و تعالی
  164. تحذیر الخواص من اکاذیب القصاص
  165. تحفه الانجاب بمسئله السنجاب
  166. تحفه الجلساء برؤیه الله سبحانه و تعالی للنساء
  167. الدره التاجیه علی الاسئله الناجیه
  168. الدره الفاخره دررالبحار فی الاحادیث القصار
  169. مختصرالدرر
  170. الکامنه ابن حجر
  171. دررالکلم و غررالحکم
  172. الدررالمنتثره فی الاحادیث المشتهره
  173. درج المعالی فی نصره الغزالی عن المنکر المتعالی
  174. الدرج المنیفه فی الاباء الشریفه
  175. دفع التشنیع فی مسئله التسمیع
  176. الدوران الفلکی عن ابن الکرکی
  177. الدیباج علی صحیح مسلم بن الحجاج
  178. دیوان شعر
  179. دیوان الخطب الذراری فی ابناء السراری
  180. ذم المکس
  181. ذم زیاره الامراء
  182. ذم القضاه
  183. ذوالوشاحین
  184. الرحله الفیومیه و المکیه و الدمیاطیه، الرد علی من اخلد الی الارض و جهل ان الجهاد فی کل عصر فرض
  185. رساله فی اسماءالمدلسین
  186. رساله فی الحمی و اقسامها
  187. رساله فی الصلوه علی النبی (ص)
  188. رساله فی صلوه الضحی
  189. رساله فی من وافقت کنیته کنیه زوجته من الصحابه
  190. رشف الزلال من السحر الحلال
  191. رصف اللال فی وصف الهلال
  192. رفع التعسف عن اخوه یوسف
  193. رفع الحذر عن قطع السدر
  194. رفع السنه فی نصب الزنه
  195. رفع شان الحبشان دفع اللباس و کشف الالتباس فی ضرب المثل من القرآن و الاقتباس
  196. الروض فی احادیث الحوض
  197. روض الاریض فی طهر المحیض
  198. الروض الانیق فی مسندالصدیق مختصر روض و شرح آن الروض المکلل و الوردالمعلل
  199. حاشیه بر روضهء نووی مسماه به ازهارالفضه
  200. حاشیهء صغری بر روضه الینبوع و مازاد علی الروضه من الفروع
  201. مختصرالروضه (ناتمام)
  202. نظم روضه موسوم به خلاصه و شرح آن رفع الخصاصه
  203. الریاض الانیقه فی شرح اسماء خیر الخلیفه
  204. ریح النسرین فیمن عاش من الصحابه ماه و عشرین
  205. تحفه الکرام باخبار الاهرام تحفه المجتهدین باسماء المجددین
  206. تحفه النابه فی تلخیص المتشابه
  207. تحفه الناسک بنکت المناسک
  208. تحفه النجباء فی قولهم هذا بسراً اطیب منه رطباً
  209. التخییر فی علوم التفسیر که بسال ۸۷۲ ه ق از آن فارغ شده است
  210. تذکره المؤتسی بمن حدث ونسی
  211. تذکره فی العربیه
  212. ترجمان القرآن فی تفسیر المسند
  213. ترجمه النووی و البلقینی
  214. تزیین الارائک فی ارسال نبینا صلی الله علیه و آله الی الملائک
  215. تزیین الممالک
  216. بمناقب الامام مالک
  217. التسمیط تشدیدالارکان فی لیس فی الامکان ان یبدع مماکان
  218. تشنیف الاسماع بمسائل الاجماع
  219. تشنیف السمع بتعدید السبع
  220. التصحیح لصلوه التسبیح
  221. التضلع فی معنی التقنع
  222. التطریف فی التصحیف
  223. تعریف الاعجم بر حروف المعجم
  224. التعریف بآداب التالیف
  225. تعریف الفئه باجوبه الاسئله المائه
  226. التعظیم و المنه فی ان ابوی النبی صلی الله علیه و آله فی الجنه
  227. التغلل و الاطفا لنار لاتطفی منتخب
  228. تفسیر ابن ابی حاتم
  229. جزء دوم تفسیر جلالین
  230. تفسیر فاتحه
  231. تفسیر فریابی و تقریب القری فی الحدیث
  232. تشرح التقریب و التیسیر نواوی موسوم به تدریب الراوی
  233. تذنیب فی الزوائد علی التقریب
  234. تقریر الاسناد فی تفسیر الاجتهاد
  235. نظم تلخیص المفتاح و شرح آن موسوم به عقود الجمان
  236. تمهید الفرش فی الخصال الموجبه لظل العرش
  237. تناسق
  238. الدرر فی تناسب السور التنبیه بمن یبعثه الله سبحانه و تعالی علی راس کل مائه
  239. تنبیه الغبی فی تنزیه ابن العربی
  240. وافی شرح تنبیه شیخ ابواسحاق
  241. مختصر تنبیه و رجوع به حسن المحاضره فی اخبار مصر و ۱۵۹ شود – القاهره صص ۱۵۴٫

عطر ولایت//سبحانی

لغت نامه دهخدا

زندگینامه شیخ سنان‌الدین یوسف‌دده سینه‌چاک(متوفی۹۵۳ه ق)

 سنان‌الدین یوسف‌دده، شیخ طریقت مولویه، نویسنده و شاعر سدۀ دهم در آناطولى. از زمان تولدش اطلاعى در دست نیست. وى در شهر ینیچه واردار در مقدونیه به دنیا آمد (قنالی‌زاده، ج ۲، ص ۱۰۸۵؛ گولپینارلى، ۱۳۶۶، ص ۱۶۴؛ بروسه‌لى، ج ۱، ص ۸۰). نخست نزد پدرش علم آموخت (ثاقب‌دده، بخش دوم، ص۲۰) و اندکى بعد به ابراهیم گلشنى (متوفى ۹۴۰)، بانى طریقت گلشنیه، و پس از آن به طریقت مولویه انتساب جست (بروسه‌لى؛ گولپینارلى، همانجاها؛ رجوع کنید به قنالی‌زاده، ج ۲، ص ۱۰۸۵ـ۱۰۸۶).

سپس به سیر و سفر پرداخت و در پى اداى حج، در مولویخانه بیت‌المقدّس اقامت گزید. آنگاه به عتبات و سپس مشهد رفت و به زیارت بقاع امامان شیعه پرداخت (ثاقب‌دده، بخش دوم، ص ۲۰ـ۲۱).

او مدتى نیز سرپرست مولویخانه ادرنه بود اما ظاهرآ، به‌سبب توطئه حاکم آن شهر که در صدد دست‌اندازى به اوقاف این خانقاه بود، ادرنه را به قصد استانبول ترک گفت (ثاقب‌دده، بخش دوم، ص ۲۱؛ گلپینارلى، ۱۳۶۶، ص ۱۶۵؛ قس بغدادى، ۱۳۸۷، ج ۲، ص ۵۶۴، که خانقاه مرادیه در ادرنه ذکر کرده است).

رحلت

سینه‌چاک در ۹۵۳ در سوتلیجه استانبول درگذشت و در نزدیکى خانقاهى در مسیر گردشگاه جعفرآباد به خاک سپرده شد (گلپینارلى، ۱۳۶۶، همانجا، پانویس ۸۴؛ رجوع کنید به بروسه‌لى، همانجا). در ۱۰ محرّم ۹۵۴ گروهى از پیروان و شاگردان او، از جمله شورى و حسن گناهى، در کنار مزارش سماع بر پا کردند، خوراک آیینى عاشوره پختند و با ستردن مو و چاک کردن سر و سینه در ماتم امام حسین علیه‌السلام و سرودن اشعارى، به بزرگداشت او پرداختند (گلپینارلى، ۱۳۶۶، ص ۱۶۵).

یوسف سینه‌چاک را پیرو سرسخت اندیشۀ وحدت وجودى، عقاید حروفیه* و مشرب علویان دانسته‌اند که همراه با عارف* چلبى، شاهدى (متوفى ۹۵۷) و دیوانه محمد چلبى* در گسترش طریقت مولویه در آناطولى فعال بود (هلبروک، ج ۲، ص ۱۰۰، ۳۵۲، ۳۵۴؛ گلپینارلى، ص ۱۶۷).

آثار

مهم‌ترین اثرى که از او باقی‌مانده جزیره مثنوى است که گزیده‌اى در ۳۶۶ بیت از شش دفتر مثنوى مولوى است. این ابیات به‌گونه‌اى در پى هم آمده‌اند که متنى مستقل، با ارتباط معنایى میان ابیات، پدید آمده است. جزیره مثنوى از همان آغاز، شهرت بسیار یافت و اقبال مولویه بدان چشمگیر بود.

شمارى از مشایخ مولویه نیز به شرح و ترجمۀ آن به ترکى پرداختند، از جمله علمى دده بغدادى، شیخ مولویخانه دمشق که در ۹۷۹ در اثرى با عنوان سمحات لمعات بحرالمعنوى بشرح جزیرهالمثنوى، آن را شرح کرد. عبداللّه بوسنوى (شارح فصوص‌الحکم)، ابراهیم جورى و غالب‌دده نیز به شرح آن پرداختند (گلپینارلى، ص ۱۶۶). این اثر همچنین سرمشق شاهدى در تهیۀ گلچین دیگرى از مثنوى با نام گلشن توحید گردید (گلپینارلى، ۱۳۶۶، ص ۱۸۰).

دیگر کتاب سینه‌چاک، منتخبات ربابنامه (رجوع کنید به همان، ص ۱۶۶)، گزیده‌اى از رباعیات سلطان‌ولد، بوده است که اکنون در دست نیست. اسماعیل‌پاشا بغدادى (ج ۶، ص ۵۶۴؛ همو، ۱۳۸۷، ج ۲، ص ۵۶۳) از دیوان شعر ترکى وى یاد کرده است. بروسه‌لى (ج ۱، ص ۸۰) کتاب نظیره محمدیه را به سینه‌چاک نسبت داده، که اشتباه است (گلپینارلى، ۱۳۶۶، ص ۱۶۶، پانویس ۸۵). اثر دیگر او با نام تضلیل‌التأویل، به ترکى، در ۱۳۰۰ در استانبول چاپ شده است (گلپینارلى، ۱۳۷۸، ص ۲۶۳).



منابع :

(۱) محمدطاهر بروسه‌لى، عثمانلى مؤلفلرى، استانبول، ۱۳۳۳ق؛
(۲) اسماعیل پاشا بغدادى، هدیهالعارفین، تهران، ۱۳۸۷ق؛
(۳) همو، کشف‌الظنون، تهران، ۱۳۶۰ش؛
(۴) مصطفى ثاقب‌دده، سفینه نفیسه مولویه، مصر، ۱۲۸۳؛
(۵) قنایی‌زاده حسن چلبى، تذکرهالشعرا، به کوشش ابراهیم کتلوک ، آنکارا، ۱۹۸۱؛
(۶) عبدالباقى گولپینارلى، مولویه بعد از مولانا، ترجمۀ توفیق سبحانى، تهران، ۱۳۶۶ش؛
(۷) همو، ملامت و ملامتیان، ترجمه توفیق سبحانى، تهران ۱۳۷۸؛

(۸) Victoria Holbrook, “Diverse tastes in the Spirtual life the Diffusion of Rumi’s order”, in The Heritage of Sufism, Edited by leonard lewisohn, Oxford, 1999.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵ 

زندگینامه شیخ سیداحمد«سخى سرور سلطان»( قرن ششم)

 صوفى سلسلۀ چِشتیه در قرن ششم. اطلاعات موجود دربارۀ او اندک است. سیداحمد، مشهور به سخى سرور سلطان، در ۵۲۴ در کُرسى کوت/ سیالکوتِ شهر مُلتان به دنیا آمد ) د. اردو، ذیل مادّه. ( القاب متعددى براى او ذکر کرده‌اند، از جمله پیر خانو، لکهی‌خان، لکه داتا) غلام سرور لاهورى، ج ۲، ص ۲۴۵ و گنج‌بخش عبدالرشید، ص( ۲۳ . پدرش، زین‌العابدین، از سادات حسینى بود که از سرزمینهاى عربى به سیالکوت مهاجرت کرده بود (غلام سرور لاهورى، ج ۲، ص ۲۴۵ـ۲۴۶ ).

زین‌العابدین از صوفیان ملتان به‌شمار می‌رفت؛ بنابراین، سخى در ابتدا مرید پدر خود شد. آنگاه به بغداد رفت و مدتى نزد عبدالقادر گیلانى و سپس شیخ شهاب‌الدین سهروردى به سیر و سلوک پرداخت(همان، ج ۲، ص ۲۴۶ ). پس از آن، در بازگشت به هند، در چشت توقف کرد و در آنجا به خواجه مودود چشتى دست ارادت داد و خرقۀ خلافت و اجازه دستگیرى دریافت نمود (همانجا؛ قس محمود زیدى، ص ۱۳، که او را از سلسلۀ سهروردیه دانسته و آریا، ص ۴۴، نیز از او تبعیت کرده‌است).

سخى در مدتى که نزد خواجه مودود بود، به چوپانى و زراعت پرداخت(، سپس به لاهور رفت و از مولوى محمداسحاق لاهورى علوم ظاهرى آموخت. بعد از آن به سودبرا(یکى از روستاهاى ناحیه وزیرآباد) رفت و به سیروسلوک و ارشاد مردم پرداخت) غلام سرور لاهورى، ج ۲، همانجا). در همانجا بود که به سخى سرور و لکه داتا مشهور شد، چون کسى از نزد او محروم بازنمی‌گشت(همان، ج ۲، ص ۲۴۶ـ۲۴۷ ). به همین دلیل کراماتى هم به او نسبت داده‌اند(رجوع کنید بههمان، ج ۲، ص ۲۴۷ـ۲۴۸).

سخى پس از مدتى به زادگاه خود بازگشت و به تعلیم و تربیت مریدان پرداخت. در آنجا افراد زیادى به او دست ارادت دادند؛ ازاین‌رو، عده‌اى از روى کینه، او و همسر و برادرش (عبدالغنى) و پسرش (سراج‌الدین معروف به سید راج) را در ۵۷۷ به قتل رساندند (همان، ج ۲، ص ۲۴۸). مزار او در سیالکوت است (همانجا)؛ اما کوثر (ص ۲۷) مزار او را در دیره غازی‌خان پنجاب دانسته و آرمان سرحدى (ص ۸۷) نیز آن را در مورى دروازۀ لاهور ذکر کرده است.

عُرس سخى هر سال در ۱۱ آوریل برگزار می‌شود (د. اردو، همانجا)؛ اما آرمان سرحدى (همانجا) تاریخ عرس را ۲۹ اوت هر سال نوشته است. از سخى سرور اثرى گزارش نشده است، فقط کتابى با نام شجره‌نامه پیروان سروریه وجود دارد که دربارۀ زنجیرۀ تبار و پیروان سروریه است (رجوع کنید به منزوى، ج ۱۱، ص ۱۰۹۵).

در منطقه نِگاهه پنجاب، خانقاهى به نام سخى سرور بنا شده است. حکومت پاکستان در ۱۳۳۹ش/ ۱۹۶۰ ادارۀ اوقاف را تأسیس کرد و اکثر خانقاهها را تحت پوشش خود قرار داد و ساماندهى خانقاه سخى سرور هم به این اداره محول شد (د. اردو، همانجا). امروزه سخى سرور پیروان زیادى دارد، که بیشتر به سروریه، سلطانیه، نگاهیه، سیوک سخى سرور، سلطانی‌رام راى، نگاهه پیر و دهونگَل سیوک معروف‌اند (همانجا). جالب توجه آنکه برخى هندوان هم به وى معتقد و به «سلطانى» مشهورند (اکرام، ص ۸۳). اکثر پیروان او در پنجاب، گُجرات، بلوچستان، ملتان و لاهور سکونت دارند (د. اردو؛ کوثر، همانجاها).



منابع :

(۱) امان‌اللّه‌خان آرمان سرحدى، عرس اورمیلى، لاهور ۱۹۵۸؛
(۲) غلامعلى آریا، طریقه چشتیه در هند و پاکستان، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۳) محمداکرام، آب کوثر، لاهور ۲۰۰۲؛
(۴) مقبول بیگ بدخشانى، «سخى سرور سلطان»، در اردو دائره معارف اسلامیه، لاهور ۱۹۷۳؛
(۵) عبدالرشید، داتا گنج بخش، زندگینامه و تعالیم شیخ‌ابوالحسن علی‌بن عثمان هجویرى، ترجمه احمد سمیعى، تهران ۱۳۴۹ش؛
(۶) غلام‌سرور لاهورى، خزینه الاصفیاء، نولکشور ۱۳۳۲/۱۹۱۴؛
(۷) انعام‌الحق کوثر، تذکره صوفیائى بلوچستان، لاهور ۱۹۸۶؛
(۸) شمیم محمود زیدى، احوال و آثار شیخ بهاءالدین زکریا ملتانى و خلاصه‌العارفین، راولپندى ۱۳۵۳ش/۱۳۹۴؛
(۹) احمد منزوى، فهرست مشترک نسخه‌هاى خطى فارسى پاکستان، اسلام‌آباد ۱۳۶۹ش.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵

زندگینامه شیخ احمد سَبَتى(متوفی۶۰۱ه ق)

احمد بن جعفر ، کنیه‌اش ابوالعباس، صوفى و فقیه مراکشى سدۀ ششم و هفتم. او اصالتآ از قبیله خزرج بود (ابن‌موقت، ۲۰۰۳، ص ۲۲). وى در ۵۲۴ در سَبَته متولد شد (مقرى، ج ۷، ص ۲۶۷؛ ابن‌موقت، همان، ص۲۰ـ۲۱).

اساتید و مشایخ

ده ساله بود که پدرش را از دست داد و مادرش، براى تأمین معاش خانواده، او را به کار پارچه‌بافى گماشت، اما او از آن کار گریخت و نزد ابوعبداللّه فخار، شاگرد قاضى عیاض (فقیه مالکى)، به تحصیل پرداخت و پس از مدتى (در شانزده یا بیست سالگى) قرآن را از حفظ کرد و فنون ادب و عربى و احکام فقهى را فراگرفت (مقرى، ج ۷، ص ۲۶۸؛ ابن‌موقت، همان، ص ۲۲ـ۲۳؛ سملالى، ج ۱، ص ۲۷۹ـ۲۸۰؛ د. اسلام، ذیل مادّه).

سبتى در شانزده یا بیست سالگى، براى دیدار مشایخ و طلب علم، از سبته عازم شهر مراکش (در کشور مغرب) شد، اما چون شهر در محاصرۀ موحدون بود، در کوهى سکنا گزید (ابن‌موقت، همان، ص ۲۲، ۲۴؛ همو، ۲۰۰۲، ج ۲، ص ۲۸۴؛ غرمینى، ص ۳۵۵).

به گزارش تذکره‌ها (رجوع کنید به مقرى، ج ۱، ص ۲۷۵؛ ابن‌موقت، همان، ج ۲، ص ۲۸۵؛ سملالى، ج ۱، ص ۲۳۹، ۳۲۰)، سبتى در آغاز ورودش به مراکش در مسافرخانه‌اى سکونت داشت و حساب و نحو تدریس می‌کرد و اجرت حاصل از آن را براى طلبه‌هاى دور از وطن انفاق می‌نمود.

وى در امور دینى به مردم تذکر می‌داد و با آنهایى که نماز نمی‌خواندند به‌شدت برخورد می‌کرد. احتمالا این گزارش، به دورۀ عبدالمؤمن‌بن على (یکى از خلفاى موحدون) مربوط است (رجوع کنید به غرمینى، ص ۳۵۵). سبتى به کوه برگشت تا اینکه یعقوب منصور، فرزند و وارث عبدالمؤمن، با تکریم او را از آنجا به شهر آورد و مدرسه و زاویه و خانه‌اى به سبتى اختصاص داد و وى در آنجا ازدواج کرد (رجوع کنید به ابن‌موقت، همان، ج ۲، ص ۲۸۹؛ سملالى، ج ۱، ص ۲۶۲؛ غرمینى، ص ۳۶۸).

شاگردان

عیسی‌بن شعیب،ابوبکربن مساعد،ابویعقوب یوسف‌بن احمد معروف به حکیم، از شاگردان او بودند (ابن‌موقت، همان، ج ۲، ص ۲۸۵، ۲۹۲؛ سملالى، ج ۱، ص۲۵۰، ۲۷۵).

ابومدین اندلسى از معاصران سبتى است. عیسى، بنابر شواهدى، این احتمال را که ابومدین شاگرد سبتى بوده باشد، درست نمی‌داند (عیسى، ص ۹۵ـ۹۶؛ غرمینى، ص ۳۵۶). ابن‌عربى، سبتى را ملاقات کرده و از او به صاحب صدقه و «شیخنا» یاد نموده و حکایاتى از او نقل کرده است (ابن‌عربى، ج ۱، ص ۵۵۷، ج ۳، ص ۲۹۲،۵۶۰). همچنین در موضعى از فتوحات (ج ۴، ص ۱۲۱)، از تعجیل سبتى در دستیابى به برخى تصرفها در این دنیا، از جمله احیا و اماته، انتقاد نموده است.

ابن‌رشد نیز شخصى را براى آشنایى با طریقۀ سبتى نزد او فرستاد و در پایان، طریق عرفانى او را همانند یکى از فیلسوفان قدیم ــکه قائل بودند «وجود» صرفآ با «جود» منفعل می‌شود ارزیابى کرد. گفته‌اند که ابن‌رشد شخصآ براى دیدار سبتى به مراکش رفته است (عیسى، ص ۳۸۶؛ غرمینى، ص۳۶۰؛ د. اسلام، همانجا).

او را صاحب همت، قطب، داراى توانایى فوق‌العاده در مناظره و پاسخگویى به مسائل، و از ملامتیه دانسته‌اند (مقرى، ج ۷، ص ۲۷۱؛ تنبکتى، ج ۱، ص۷۰؛ سملالى، ج ۱، ص ۲۸۶ـ۲۸۷)، البته دربارۀ او اظهارنظرهاى متضادى شده است؛ برخى او را قطب و عده‌اى او را زندیق و ساحر تلقى می‌کردند (معلمهالمغرب، همانجا). عَلّال بَختى (ص ۷۹، ۹۴) طریقۀ ابوالعباس را تصوف فلسفىِ مشتمل بر عقاید اسلامى، فلسفۀ مشرق زمین و عقاید گِنوسى دانسته است.

مشرب عرفانى سبتى مبتنى بر «صدقه» و «جود» است، چنان‌که سخاوت نفس، سلامت صدر، صدقه و ایثار را موجب وصول به مرتبۀ قُصواى اصحاب رسول‌اللّه تلقى کرده و افزون بر آن، سایر اصول شرع را به صدقه تحویل نموده است (ابن‌قُنفُذ، ص ۸؛ ابن‌موقت، ۲۰۰۲، ج ۲، ص ۲۸۴، ۲۰۰۳، ص ۳۱ـ۳۲؛ سَملالى، ج ۱، ص ۲۳۵، ۲۳۷). در همین راستا او برخى مفاهیم قرآنى، از جمله «فساد در زمین» (هود: ۱۱۶) و «امانت» (احزاب : ۷۲) و «سعى» (نجم: ۳۹)، را به‌ترتیب به بخل، رزق، انفاق تفسیر کرده است (مقرى، ج ۷، ص ۲۷۵ـ۲۷۶؛ غِرمینى، ص ۳۶۱ـ۳۶۲).

وى در سیرۀ عملى خود نیز بسیار کریم و بخشنده بود (غرمینى، ص ۳۵۷). به گزارش غرمینى (ص ۳۶۳ـ۳۶۴)، سبتى نزد عامۀ مردم بیشتر به فقاهت مشهور بود و مشرب او به فقیهان نزدیک‌تر بود، چنان‌که برخى مفاهیم ذوقى، ازجمله خمر و تغزل در اشعار، را به الفاظ شرعى تغییر می‌داد.

برخى (حاجی‌خلیفه، ج ۲، ص ۹۴۸؛ زرکلى، ج ۱، ص ۱۰۷) علم زایچه* را به او منسوب دانسته‌اند (قس د. اسلام، ذیل مادّه، که شخصى دیگر اما همنام او را صاحب علم مذکور می‌داند). به او کراماتى نسبت داده‌اند. برخى سلاطین و شخصیتهاى مشهور در قرون بعد بر این عقیده بودند که از برکات معنوى او برخوردار شده‌اند (براى نمونه رجوع کنید به سملالى، ج ۱، ص ۲۶۲، ۲۷۱ـ۲۷۳؛ د. اسلام، همانجا).

در مراکش و الجزایر، دهقانان و کشاورزان براى برکتِ محصولات و بارش باران به او متوسل می‌شوند. در فرهنگ عامۀ مراکش، وى یکى از «سبعه رجال» یا هفت اولیایى است که مردم به زیارت آنان اعتقاد فراوان دارند (د. اسلام، همانجا). برخى مصلحان مراکشى قرن چهاردهم/ بیستم، همچون ابن‌موقت، براى نیل به عدالت اجتماعى، او را الگوى خود دانسته‌اند (د. اسلام، همانجا).

رحلت

سبتى در ۶۰۱ در مراکش درگذشت (مقرى، ج ۷، ص ۲۶۷). او را در خارج باب تاغزوت به خاک سپردند (ابن‌موقت، ۲۰۰۳، ص ۹۱ـ۹۲؛ معلمهالمغرب، ج ۱۴، ص ۴۸۵۳).

کتابى از سبتى در دست نیست، اما برخى تذکره‌ها کتاب نزههالخاطر فى اخراج الضمایر را منسوب به او دانسته‌اند (زرکلى، همانجا). کتابهایى دربارۀ مناقب و فضائل سبتى نوشته شده (براى آگاهى از آنها رجوع کنید به معلمهالمغرب، ج ۱۴، ص ۴۸۵۲؛ ابن‌موقت، ۲۰۰۳، ص ۱۱). اشعارى نیز از او برجاى مانده است (رجوع کنید به ابن‌موقت ۲۰۰۳، ص۷۰ـ۷۱).



منابع :

(۱) ابن‌عربى، الفتوحات المکیه، بیروت، بی‌تا؛
(۲) ابن‌قنفذ، انس الفقیر، به اهتمام محمدفاس وادولف‌نور، ۱۹۶۵؛
(۳) ابن‌موقت، تعطیرالانفاس فی‌التعریف الشیخ ابی‌العباس، احمد متفکر، مراکش ۲۰۰۳م؛
(۴) همو، السعادهالابدیه، به اهتمام حسن جلاب و احمد متفکر، مراکش ۱۴۲۳ه /۲۰۰۲م؛
(۵) احمدبابا تنکبتى، نیل الابتهاج، عبدالحمید عبداللّه العرانه، طرابلس ۱۳۹۸ه /۱۹۸۹؛
(۶) حاجى خلیفه، خیرالدین زرکلى، الاعلام، بیروت ۱۹۹۹؛
(۷) عباس‌بن ابراهیم سملاکى، الاعلام بمن حَلّ مراکش و اغمات من الأعلام، عبدالوهاب‌بن منصور، رباط ۱۴۱۳ه /۱۹۹۳؛
(۸) جمال علال‌بختى، الحضورالصوفى، قاهره ۱۴۲۶ه /۲۰۰۵؛
(۹) عبدالسلام غرمینى، المدارس الصوفیه المغربیه و الاندلسیه، مغرب ۱۴۲۰ه /۲۰۰۰م؛
(۱۰) لطفى عیسى، مغرب‌المتصوفه، تونس ۲۰۰۵م؛
(۱۱) معلمهالمغرب، رباط ۱۴۲۳ه / ۲۰۰۱م؛
(۱۲) احمدبن محمد مقرى تلمسانى، نفخ‌الطیب، احسان عباس، بیروت ۱۳۸۸ه /۱۹۶۸م؛

(۱۳) EI2, s.v. “Alsabti” (by H. Bencheveb).

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵

زندگینامه شیخ رکن‌الدین محمد سُجاسى(استادشمس تبریزی)

سُجاسى رکن‌الدین محمد، کنیه‌اش ابوالغنائم، صوفى قرن ششم و هفتم و از مشایخ سلسلۀ سهروردیه. وى به شهر سجاس، بین همدان و ابهر، منسوب است (یاقوت حموى، ج ۳، ص ۴۰). نسبت او را سنجاسى (جامى، ص ۴۶۶) و سنجابى (دولتشاه سمرقندى، ص ۱۹۶) هم ذکر کرده‌اند، اما قزوینى (رجوع کنید به جنید شیرازى، توضیحات قزوینى، ص ۳۱۱ـ۳۱۲) فقط سجاسى را صحیح دانسته است. از احوال رکن‌الدین اطلاع چندانى در دست نیست. وى مرید قطب‌الدین ابهرى بود و پس از درگذشت قطب‌الدین در ۵۷۷، جانشین او شد (زرکوب، ص ۱۸۶؛ مناقب، مقدمۀ فروزانفر، ص ۱۶). از امین‌الدین بلیانى نقل شده که او به دست قطب‌الدین ابهرى و جمال‌الدین ابوالمظفر زنجانى خرقه پوشیده است (محمودبن عثمان، ۱۳۷۶، ص ۱۸).

سجاسى اهل ریاضت و مجاهده و عالم و عامل به علوم و احکام شریعت و آداب طریقت بود (محمدنور بخش، ص ۴۳). اوحدالدین کرمانى (ص ۱۷۵ـ۱۷۶) در یک رباعى به سخت‌گیرى او در تربیت سالکان اشاره کرده است. رکن‌الدین در بغداد خانقاهى داشت که به آن دَرَجه می‌گفتند، زیرا در کنار رود دجله بود و چند درجه یا پله داشت که مریدان براى وضو از آنجا به پایین و بر سر آب می‌رفتند (همان، ص ۴ـ۵؛ براى اطلاعات بیشتر درباره خانقاه درجه رجوع کنید به همان، مقدمۀ فروزانفر، ص ۱۶ـ۱۷؛ نیز ابن‌فوطى، ج ۲، ص ۱۲۴).

ظاهرآ سجاسى یکى از صوفیان و عالمان معتبر بغداد به شمار می‌رفته است، چرا که عالمانى مثل ابن‌جوزى از مریدان وى بودند (رجوع کنید به مناقب، ص ۱۳).

مریدان

برخى از منابع (از جمله رجوع کنید به ابن‌رافع، ص ۱۴۸؛جامى، همانجا) شمس تبریزى را مرید رکن‌الدین دانسته‌اند؛حتى به گفتۀ دولتشاه سمرقندى (ص ۱۹۶)، شمس به اشارۀ سجاسى به قونیه رفت و دست مولانا را گرفت، اما شمس در مقالات خود هیچ اشاره‌اى به سجاسى نکرده است.

به نوشتۀ رضا قلی‌خان هدایت (ص ۱۶۳)،

فخرالدین عراقى و

شمس‌الدین تبریزى در چله‌خانه سجاسى چله‌نشینى می‌کردند.

اوحدالدین کرمانى و

شهاب‌الدین اهرى، هر دو، مرید و داماد رکن‌الدین بودند (مناقب، ص ۵۹ـ۶۰؛حشرى تبریزى، ص ۱۴۶). ظاهرآ در سال ۶۰۶ اوحدالدین در سفر حج سجاسى را همراهى کرده است (رجوع کنید به ابن‌عربى، ج ۱، ص ۱۹۶؛مناقب، ص ۵۲؛زرکوب، ص ۱۶۳).

دیگر مریدان سجاسى،

کمال‌الدین ابوبکر عقیقى (که ظاهرآ برادر شهاب‌الدین اهرى بوده است؛رجوع کنید به ابن‌فوطى، ج ۳، ص ۳۹۶؛حافظ حسین کربلایى، ج ۱، ص ۳۵۶)،

اصیل‌الدین شیرازى و

شجاع‌الدین ابهرى بودند (ابن‌فوطى، ج ۴، ص ۱۹۲؛مناقب، ص ۵؛محمودبن عثمان، ۱۳۵۸، ص ۴۴۴).

سجاسى برادرى به نام شهاب‌الدین داشته که مجذوب و «صاحب‌تلوین» بوده، اما سجاسى خود «صاحب تمکین» بوده است. سجاسى اوحدالدین را ملازم و خادم شهاب‌الدین قرار داده بود (مناقب، ص ۱۷۲).

رحلت

براساس گفتۀ زرکوب (رجوع کنید به همانجا)، سجاسى تا ۶۰۶ زنده بوده، زیرا زرکوب پس از درگذشت روزبهان بقلى در همین سال، سجاسى را ملاقات کرده است. از این تاریخ به بعد، هیچ اطلاعى از زندگى رکن‌الدین در دست نیست.

سجاسى به مریدان تحت تعلیم خود براى ارشاد سند مکتوب نمی‌داد، بلکه معتقد بود اجازۀ ارشاد مستعدان از سوى خدا الهام می‌شود (مناقب، ص ۱۶). بنابراین، پس از درگذشت سجاسى معلوم نیست چه کسى جانشین او شده است. به نظر می‌رسد اقوالى هم که دربارۀ جانشین شدن اوحدالدین کرمانى یا شهاب‌الدین اهرى نقل شده، جانب‌دارانه است (رجوع کنید به همان، ص ۱۵ـ۱۶؛Ä حشرى تبریزى، همانجا).



منابع :

(۱) ابن‌رافع، تاریخ علماء بغداد المسمى منتخب المختار، تصحیح عباس العزاوى، بغداد، ۱۳۵۷/ ۱۹۳۸؛
(۲) ابن‌عربى، الفتوحات المکیه، چاپ احمد شمس‌الدین، بیروت، ۲۰۰۶؛
(۳) ابن‌فوطى، مجمع‌الآداب فى معجم‌الالقاب، چاپ محمدالکاظم، قم، ۱۴۱۶؛
(۴) اوحدالدین کرمانى، دیوان رباعیات، چاپ احمد ابومحبوب، تهران، ۱۳۸۰ش؛
(۵) نورالدین عبدالرحمن جامى، نفحات الانس من حضرات القدس، چاپ محمود عابدى، تهران، ۱۳۷۰ش؛
(۶) معین‌الدین ابوالقاسم جنید شیرازى، شدالازارقى حط الاوزارعن و زوارالمزار، چاپ محمد قزوینى، تهران، ۱۳۲۸ش؛
(۷) حافظ حسین کربلائى، روضات‌الجنان و جنات الجنان، چاپ جعفر ساطان‌القرایى، تهران، ۱۳۴۴ش؛
(۸) ملامحمدامین حشرى تبریزى، روضه اطهار، چاپ عزیز دولت‌آبادى، تبریز، ۱۳۷۱ش؛
(۹) دولتشاه سمرقندى، تذکره‌الشعراء، چاپ ادوارد براون، لیدن ۱۹۰۰م/ ۱۳۱۸؛
(۱۰) رضاقلی‌خان هدایت، ریاض‌العارفین، چاپ مهرعلى گرگانى، تهران، ۱۳۴۴ش؛
(۱۱) معین‌الدین زرکوب شیرازى، شیرازنامه، چاپ اسماعیل واعظ جوادى، تهران، ۱۳۵۰ش؛
(۱۲) سید محمد نوربخش، سفینه‌الاولیاء، در جشن‌نامه هانرى کربن، زیر نظر سیدحسین نصر، تهران، ۱۳۵۶ش؛
(۱۳) محمودبن عثمان، فردوس‌المرشدیه فى اسرار الصمدیه، چاپ ایرج افشار، تهران، ۱۳۵۸ش؛
(۱۴) همو، مفتاح‌الهدایه و مصبااح العنایه (سیرتنامه شیخ امین‌الدین محمد بلیانى)، چاپ عمادالدین شیخ الحکمایى، تهران، ۱۳۷۶ش؛
(۱۵) مناقب اوحدالدین حامدبن ابی‌الفخربن کرمانى، چاپ بدیع‌الزمان فروزانفر، تهران، ۱۳۴۷ش؛
(۱۶) یاقوت حموى.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵ 

زندگینامه شیخ سمنون ‌بن حمزه (یا عبداللّه) ابوالحسن خواص(متوفی۲۹۰ه ق)

سمنون ‌بن حمزه ، (یا عبداللّه) ابوالحسن خواص، از عرفاى مکتب بغداد در قرن سوم. او اهل بصره و ساکن بغداد بود (ابونعیم، ج ۱۰، ص ۳۰۹؛ قشیرى، ص ۴۰۷). از زندگى و مراحل تعلیم و تعلم و سیر و سلوک او اطلاعى در دست نیست، اما همین‌قدر می‌دانیم که سری‌سقطى، ابواحمد قَلانسى و محمد بن على قصاب از مشایخ و استادان وى بودند. جعفر خلدى، عبداللّه یا عبیداللّه رازى و على بندار صوفى از مصاحبان سمنون بوده و احتمالا برخى از معارف عرفانى را از او آموخته‌اند (سلمى، ص ۱۹۵؛ قشیرى، همانجا؛ انصارى، ص ۴۹۵، ۵۱۹؛ جامى، ص ۱۱۵، ۲۳۲).

مشرب عرفانى سمنون، بر محبت استوار است و در آن، محبت مقدّم بر معرفت و اصل و قاعدۀ سیر و سلوک به سوى حق است و از لطیف‌ترین امور و برتر از احوال و مقامات به شمار می‌رود (رجوع کنید به سلمى، همانجا؛ انصارى، ص ۲۷۲؛ عطار، ص ۵۱۰). به همین دلیل وى را سمنون محب و امام محبت خوانده‌اند. با وجود این، او خود را سمنون کذّاب نامیده است (ابونعیم، ج ۱۰، ص ۳۰۹ـ۳۱۰؛ انصارى، ص ۲۷۲). همچنین او را به دلیل غلبۀ سُکر، مجنون و دیوانه خوانده‌اند (مستملى بخارى، ج ۴، ص ۱۴۹۱، ۱۶۳۱).

رحلت

بنابر گزارش مناوى (ج ۱، ص ۶۳۳)، سمنون در نیشابور درگذشت. دربارۀ تاریخ وفات او اختلاف نظر وجود دارد؛ قشیرى (همانجا) وفات وى را در ۲۹۰ و ابن‌جوزى (ج ۱۳، ص ۱۲۱؛ مناوى، همانجا) در ۲۹۸ ذکر کرده‌اند.

از سمنون اشعار و سخنان پراکنده‌اى، غالبآ دربارۀ محبت، به جامانده که در برخى تذکره‌ها ثبت شده است (رجوع کنید به ابو نصرسراج، ص ۵۸؛ هجویرى، ص ۳۶۹؛ سلمى، ص ۱۹۵ـ۱۹۹؛ قشیرى، همانجا؛ انصارى، ص ۲۷۲ـ۲۷۳).



منابع :

(۱) ابوالفرج عبدالرحمن‌بن على جوزى، المنتظم فى تاریخ الامم و الملوک، چاپ محمدعبدالقادر و دیگران، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۲) ابونصر سراج، اللمع فى التصوف، چاپ رینولد نیکلسون، لیدن ۱۹۱۴؛
(۳) ابونعیم اصفهانى، حلیهالاولیاء، بی‌تا؛
(۴) خواجه عبداللّه انصارى، طبقات‌الصوفیه، چاپ محمد سرور مولایى، تهران، ۱۳۶۲؛
(۵) عبدالرحمن جامى، نفحات الانس، چاپ محمود عابدى، تهران ۱۳۷۰؛
(۶) عبدالرحمان سلمى، طبقات الصوفیه، چاپ نورالدین شریبه، حلب ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۷) محمدبن عطار نیشابورى، تذکرهالاولیاء، چاپ محمد استعلامى، ۱۳۷۷؛
(۸) عبدالکریم‌بن هوازن قشیرى، الرساله القشیریه، چاپ معروف زریو و على عبدالحمید بلطه جى، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۹) ابوابراهیم اسماعیل مستملى بخارى، شرح‌التعرف لمذهب التصوف، چاپ محمدروشن، ج ۱ و ۴، تهران ۱۳۶۳، ۱۳۶۶؛
(۱۰) زین‌الدین محمد عبدالرووف مناوى، الکواکب الدریه، چاپ محمد ادیب، بیروت ۱۹۹۹؛
(۱۱) هجویرى، کشف‌المحجوب، چاپ محمود عابدى، تهران ۱۳۸۴٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۵ 

زندگینامه شیخ ابوالفضل محمد سَرَخسى(متوفی۴۰۰ه ق)

 ابوالفضل محمدبن حسن، از عرفاى قرن چهارم. از زندگانى و مراحل تعلیم و تعلم و سیروسلوک وى اطلاعى در دست نیست. همینقدر میدانیم که او در سرخس به دنیا آمده (مدرس تبریزى، ج ۷، ص ۲۳۸) و به گزارش منابع (محمدبن منوّر، ج ۱، ص ۲۶؛ابوروح، ص ۳۹؛جامى، ص۲۹۰) از مریدان ابونصر سرّاج (متوفى ۳۷۸) بوده است.

از حکایتى، که در آن سرخسى، هفتصد تفسیر از آیۀ ۵۴ سورۀ مائده، «یُحِبُّهُم و یُحِبّونَه»، براى ابوسعید ابوالخیر ذکر کرده، تسلط سرخسى بر علوم و معارف قرآنى آشکار می شود (عطار، ص ۸۱۷). میبدى (ج ۵، ص ۲۰۶) حکایتى مبنى بر حضور سرخسى در مجلس سماع آورده است.

اینکه ابوعلى زاهربن احمد فقیه، ابوسعید را به حضور در مجلس صوفیانۀ سرخسى تشویق میکرد (ابوروح، ص ۴۱) و نیز آنچه هجویرى (ص ۲۸۴) از سرخسى نقل کرده است، نشانۀ اعتدال سرخسى در سلوک است، بهنحوى که مخالفت اهل مدرسه را برنمیانگیخت. ابوسعید ابوالخیر* و بابوفله احمدبن على فلى میهنى (متوفى۴۶۰) از شاگردان وى بودند.

ابوسعید با اشراف سرخسى به ریاضت و ذکر میپرداخت و هرگاه مشکل یا سؤالى برایش مطرح میشد از میهنه تا سرخس به دیدار محمدبن حسن میشتافت و پس از وفات سرخسى، هنگام قبض، با زیارت مزارش فتوح و بسط مییافت. بابوفله نیز پس از درگذشت سرخسى، امامت خانقاه سرخس را برعهده گرفت (هجویرى، ص۲۵۰؛محمد بن منوّر، ج ۱، ص ۲۴، ۲۶ـ۲۷، ۳۲، ۴۲، ۵۰ـ۵۳، ۲۲۴، ۳۷۵، ج ۲، ص۶۹۰ تعلیقات شفیعى کدکنى؛ابوروح، ص ۴۴؛عطار، ص ۸۱۶).

رحلت

به نوشتۀ مدرّس تبریزى (ج ۷، ص ۲۳۸ـ۲۳۹)، سرخسى در سال ۴۰۰ در سرخس وفات یافت (قس محمدبن منوّر، ج ۲، ص ۶۷۲، تعلیقات شفیعى کدکنى، که در آن وفات وى در اواخر قرن چهارم ذکر شده است). سرخسى از مریدان خود خواسته بود که وى را در بین خراباتیان و گناهکاران به خاک بسپارند (عطار، ص ۸۱۸).



منابع :

(۱) ابوروح لطفاللّهبن ابیسعد، حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، تصحیح محمدرضا شفیعى کدکنى، تهران ۱۳۶۶؛
(۲) عبدالرحمان جامى، نفحات الانس، به اهتمام محمود عابدى، تهران ۱۳۷۰؛
(۳) فریدالدین عطار، تذکره الاولیاء، تصحیح محمد استعلامى، تهران ۱۳۷۸؛
(۴) محمدبن منور، اسرار التوحید فى مقامات الشیخ ابیسعید، تصحیح محمدرضا شفیعى کدکنى، تهران ۱۳۶۶؛
(۵) محمدعلى مدرس تبریزى، ریحانه الادب، تهران ۱۳۶۹؛
(۶) ابوالفضل میبدى، کشف الاسرار وعدهالابرار، به اهتمام علیاصغر حکمت، تهران ۱۳۶۱؛
(۷) علیبن عثمان هجویرى، کشفالمحجوب، به اهتمام محمود عابدى، تهران ۱۳۸۳٫

دانشنامه جهان اسلام   جلد ۱۵ 

زندگینامه شیخ حمیدالدین صوفی سعیدی ناگوری (متوفی۶۷۳ه ق)

صوفی سلسلۀ چشتیه در قرن هفتم. او در دهلی به دنیا آمد. از کودکی به فراگیری علوم نزد استادانی چون شمس الدین حلوایی و محمد جوینی پرداخت (رضوی، ج۱، ص۱۲۷؛ قس بخاری، مقدمۀ غلام سرور، ص۱۲۱، که نوشته است او در ناگور زاده شد). سپس به اجمیر رفت و به معین الدین چشتی* دست ارادت داد (رضوی، همانجا). در آنجا با قطب الدین بختیار اوشی* همدرس بود. پس از مدتی ، حمیدالدین از بزرگترین خلفای معین الدین شد و از او سلطان التارکین لقب گرفت (میرخورد، ص۱۶۶؛ عبدالحق دهلوی، ص۵۶ـ۵۷).

حمیدالدین با اجازۀ معین الدین به ناگور رفت و به تربیت سالکان پرداخت (بخاری، مقدمۀ غلام سرور،همانجا)؛از این رو، به ناگوری مشهور شد.گفته شده است که حمیدالدین به سبب اقامتش در روستای سوال / سیوال ،از توابع اجمیر، یا به سبب توجه خاص وی به سؤال و جواب در موضوعات تصوف، به سؤالی نیز معروف شد (غوثی شطاری، ص۵۴).

ناگوری با بهاءالدین زکریا مولتانی* و جلال الدین تبریزی* مکاتبه داشت (عبدالحق دهلوی، ص۵۷؛ لعلی بدخشی، ص۱۶۸). مضمون غالب این نامه ها در نکوهش دنیا و در پیش گرفتن فقر، وتعریضی است به صوفیان سهروردی که در ثروت اندوزی افراط می¬کردند (رجوع کنید به میرخورد، ص۱۶۸ـ۱۶۹؛ رضوی، ص۱۲۸ـ۱۲۹).

او در اواخر عمر، نوۀ خود، فریدالدین محمد، را به جانشینی برگزید و سلسلۀ اخلافش از طریق او ادامه یافت (شطاری، ص۵۵). وی در زندگی طولانی خود طریقۀ جدیدی تأسیس نکرد، اما بعدها یکی از نوادگانش، به نام نظام الدین نارئولی (متوفی ۹۹۹)، شاخۀ نظام شاهی چشتیه را بنیان نهاد (آریا، ص۱۸۶).

رحلت

حمیدالدین در ۶۷۳ وفات یافت و در ناگور به خاک سپرده شد (عبدالحق دهلوی، ص۵۷). اعقاب وی در ناگور جایگاه مهمی در حکومت و نیز در میان مردم یافتند، به گونه¬ای که بیشترین اعتبار ناگور به عنوان کانونی مهم در تصوف، در زمان خواجه حسین ناگوری، یکی از اخلاف حمیدالدین، بوده است (رضوی، ص۱۳۰ـ۱۳۱).

ناگوری نخستین نویسنده از مشایخ چشتیه به شمار می رود (حسنی، ج۱، ص۱۱۱). آثار او از چنان شهرتی برخوردار بود که نظام الدین اولیاء* برخی از سخنان او را انتخاب کرد و به خط خود نوشت. میرخورد نیز در سیر الاولیاء* از روی همین دست خط از حمیدالدین نقل قول کرده است(عبدالحق دهلوی، ص۵۶).

آثار

مهم ترین آثار او عبارت اند از:

اصول الطریقه، که مشهورترین اثر ناگوری است (منزوی، ج۷، ص۹۶) و منسوب به او نیز دانسته شده است (ذکی، ص۸۸)؛

مراتب شریعت ( ذکی ، همانجا) ؛

و عشقیه یا خیالات العشاق، که گفتاری است به نثر روان آمیخته با نظم و با سربندهای«هیهات هیهات» و«ای جان من»، در موضوع عشق الهی. این اثر به قاضی حمیدالدین ناگوری نیز منسوب است (منزوی، ج۷، ص۶۶۰ـ۶۶۱). رسائل دیگری نیز به وی نسبت داده شده است، ازجمله رساله در سه گروه بندگان برگزیده، رساله در سماع، رساله در سلوک ، و رساله در جواب سؤالات (همانجا).

آثاری نیز دربارۀ حمیدالدین نوشته شده

که از آن جمله است

سرور الصدور و نور البدور. این اثر را فریدالدین چاک پران (متوفی ۷۳۴)،

خلیفۀ ناگوری، نوشته و مهمترین اثر در بازشناخت ملفوظات و سوانح مهم زندگی او و خلفایش است (منزوی، ج۷،ص۴۸۳؛ اختر، ص۱۶۲). بخشی از این اثر شامل اصل و ترجمۀ غزلی از نظامی گنجوی به زبان هندویی است که گفته می شود خود حمیدالدین آن را به هندویی برگردانده و احتمالاً یکی از قدیم ترین ترجمه های اشعار نظامی در خارج از ایران است (سلیم اختر، ص۱۶۱).



منابع:
۱()غلامعلی آریا، طریقه چشتیه در هند و پاکستان، تهران ۱۳۶۵ش؛
(۲) جلال الدین بخاری، خلاصه الالفاظ جامع العلوم، چاپ غلام سرور، اسلام آباد۱۳۷۱ش؛
(۳) عبدالحی حسنی، نزهه الخواطر و بهجه المسامع و النواظر،هند ۱۳۴۱ش/۱۹۶۲؛
(۴) محمد ذکی، تصوف برّ صغیر مین، دهلی،۱۳۷۱ش/۱۹۹۲؛
(۵) محمد سلیم اختر، محمدسلیم،”سرور الصدور”، درعابدی نامه ،دهلی،۱۳۷۱ش/۱۹۹۲؛
(۶) محمدبن مبارک میرخورد، سیرالاولیاءدر احوال و ملفوظات مشایخ چشت، لاهور ۱۳۵۷ش؛
(۷) محمد غوثی شطاری، گلزار ابرار، چاپ محمدذکی،علیگره، بی تا؛
(۸) لعل بیگ لعلی بدخشی، ثمرات القدس من شجرات الانس، چاپ کمال حاج سید جوادی، تهران ۱۳۷۶ش؛
(۹) عبدالحق محدث دهلوی، اخبار الاخیار فی اسرار الابرار، چاپ علیم اشرف خان، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۱۰) احمد منزوی، فهرستواره کتابهای فارسی، تهران ۱۳۸۲ش؛

(۱۱) Saiyid Athar Abbas Rizvi, A History of Sufism in India, New Delhi 1978.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵ 

زندگینامه شیخ حُذَیفه بن قَتاده«سدیدالدین» (متوفی۲۰۷ه ق)

حُذَیفه بن قَتاده ، ملقب به سدیدالدین، عارف قرن دوم و سوم. از تاریخ ولادت او اطلاعى در دست نیست. وى اهل مرعش، شهرى از توابع شام، بوده است (رجوع کنید به انصارى، ص ۷۲).

حذیفه پس از فراغت از تحصیل علوم دینى، به خدمت ابراهیم‌بن ادهم* (متوفى ۱۶۱) رهنمون شد و مراتب سلوک را در شش ماه طى کرد و از جانب او خرقه پوشید. وى از خواص ابراهیم ادهم شد و در سفر و حضر ملازم او بود (میرخورد، ص ۴۸؛ چشتی‌عثمانى، ص ۴۷ـ۴۹). امین‌الدین هبیره بصرى (متوفى ۲۸۷)، مؤسس سلسله هبیریه، از حذیفه خرقه دریافت کرد (میرخورد، ص ۴۹؛ چشتی‌عثمانى، ص ۵۰).

سلسله چشتیه* به واسطه او به ابراهیم ادهم و در نهایت به امام محمدباقر علیه‌السلام می‌رسد (رجوع کنید به ابن‌کربلائى، ج ۲، ص ۷۳). حذیفه با سفیان ثورى (متوفى ۱۶۱) و یوسف اسباط (متوفى ۱۹۶) مصاحبت داشته (ابونعیم اصفهانى، ج ۸، ص ۲۶۷؛ انصارى، همانجا؛ ابن‌جوزى، ج ۴، ص ۲۶۹ـ۲۷۰) و به گزارش چشتی‌عثمانى (ص ۴۸)، او فضیل عیاض (متوفى ۱۸۷) و بایزید بسطامى (متوفى ۲۶۱) را نیز دیده است.

حذیفه بر لقمه حلال بسیار تأکید داشت و به اخلاص در عمل، تکریم فقیران، تحریم اصحاب دنیا، روزه‌داریهاى طولانى و گوشه‌گیرى از خلق معروف بود (ابن‌جوزى، همانجا؛ چشتى عثمانى، ص ۴۷ـ۴۹) و ظاهراً ازدواج نیز نکرد (رجوع کنید به چشتى عثمانى، ص ۴۹). او در تأکید بر خانه‌نشینى گفته چه خوب است که خلق حتى براى فرایض از خانه بیرون نروند (رجوع کنید به ابن‌جوزى، ج ۴، ص ۲۷۰؛ شعرانى، ج ۱، ص ۶۲).

رحلت

ابن‌جوزى (همانجا) و چشتی‌عثمانى (همانجا) کراماتى به او نسبت داده‌اند. تاریخ وفات او، را به اختلاف، سال ۲۰۷ (انصارى؛ ابن‌جوزى، همانجاها)، ۱۹۲ (مُناوى، ج ۱، قسم ۱، ص ۲۶۶) و ۲۷۶ (رجوع کنید به غلام‌سرور لاهورى، ج ۱، ص ۲۳۷) دانسته‌اند. اثرى به او منسوب نیست (قس چشتی‌عثمانى، ص ۴۷، که او را صاحب تصانیفى در سلوک پنداشته است، بی‌آنکه نام آنها را ذکر کند). بیشترین جملات منسوب به حذیفه را ابونعیم اصفهانى (ج ۸، ص ۲۶۸ـ۲۷۱) نقل کرده است.



منابع:

(۱) ابن‌جوزى، صفهالصفوه، چاپ محمود فاخورى و محمد رواس قلعه‌جى، بیروت ۱۳۹۹/ ۱۹۷۹؛
(۲) ابن‌کربلائى، روضات‌الجنان و جنات‌الجنان، چاپ جعفر سلطان‌القرائى، تهران ۱۳۴۴ـ۱۳۴۹ش؛
(۳) ابونعیم اصفهانى، حلیهالاولیاء و طبقات الأصفیاء، چاپ محمدامین خانجى، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۴) عبداللّه‌بن محمد انصارى، طبقات الصوفیه، چاپ محمدسرور مولائى، تهران ۱۳۶۲ش؛
(۵) هدیه‌بن عبدالرحیم چشتی‌عثمانى، خواجگان چشت = سِیرُ الاقطاب : مجموعه زندگی‌نامه‌هاى مشایخ چشتیه، چاپ محمدسرور مولائى، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۶) عبدالوهاب‌بن احمد شعرانى، الطبقات الکبرى، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۷) غلام سرور لاهورى، خزینه الاصفیا، کانپور ۱۳۳۲/ ۱۹۱۴؛
(۸) محمد عبدالرووف‌بن تاج‌العارفین مُناوى، طبقات الصوفیه : الکواکب الدُّرّیه فى تراجم الساده الصوفیه، چاپ محمد ادیب جادر، بیروت ۱۹۹۹؛
(۹) محمدبن مبارک میرخورد، سیرالاولیاء در احوال و ملفوظات مشایخ چشت، لاهور ۱۳۵۷ش.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۲ 

زندگینامه شیخ جلال‌ مجرد سِلهِتی‌« شاه‌ جلال‌»(متوفی۷۴۰ه ق)

 عارف‌ شبه‌قاره‌ در قرن‌ هفتم‌ و هشتم‌. تاریخ‌ تولد او معلوم‌ نیست‌ [ در گلزار ابرار (غوثی‌ شطّاری‌، ص‌۱۱۲) اصل‌ او ترکستانی‌ و محل‌ تولدش‌ بنگال‌ ثبت‌ شده‌ (نیز رجوع کنید به اکرم‌، ص‌۳۱۵) ولی‌ در منابع‌ متأخر آمده‌ است‌ که‌ نسل‌ او به‌ قریش‌ می‌رسد و پدرش‌، محمد، از یمن‌ به‌ قونیه‌ آمده‌ بوده‌ است‌ (همان‌، ص‌۳۱۶). در کتاب‌ سهیلِ یمن‌ (به‌نقل‌ اکرم‌، همانجا)، بدون‌ ذکر محل‌ تولد شاه‌ جلال‌، اشاره‌ شده‌ است‌ که‌ پس‌ از فوت‌ پدرش‌، پرورش‌ و تربیت‌ او را سیداحمد کبیر (از مشایخ‌ سهروردیه‌ شبه‌قاره‌)، پدر جلال‌الدینِ بخاری‌ * ، به‌ عهده‌ گرفت‌ (. جلال‌الدین‌ بخاری‌ شاه‌ جلال‌ را برای‌ تعلیمات‌ دینی‌ و روحانی‌ به‌ مکه‌ فرستاد و پس‌ از آن‌، به‌ ارشاد او، شاه‌جلال‌ برای‌ تبلیغ‌ دین‌ به‌ هندوستان‌ رفت‌. ) وی‌ به‌ شهرهای‌ مُلتان‌ و اوچ‌ سفر کرد، در اوچ‌ به‌ طریقت‌ سهروردیه‌ متمایل‌ گشت‌، و سپس‌ به‌ دهلی‌ و بنگال‌ رفت‌ (رضوی‌، ج‌۱، ص‌۳۱۵) ] و در دهلی‌ با نظام‌الدین‌اولیا * ملاقات‌ کرد.

گفته‌اند که‌ وقتی‌ شاه‌جلال‌ در تَرونی‌ اقامت‌ داشت‌ شخصی‌ به‌ نام‌ برهان‌الدین‌، که‌ از اهالی‌ سلهت‌ بود، با وی‌ ملاقات‌ کرد. برهان‌الدین‌ برای‌ تولد پسر خود گاوی‌ عقیقه‌ کرد و این‌ خبر به‌ حاکم‌ هندوی‌ منطقه‌ رسید. وی‌، به‌ کیفر کشتن‌ گاو، دستور داد تا نوزاد را بکشند و دست‌ راست‌ برهان‌الدین‌ را قطع‌ کنند. برهان‌الدین‌ از پادشاه‌ مسلمان‌ بنگال‌ کمک‌ خواست‌. پادشاه‌ نیز لشکری‌ را همراه‌ اسکندرخان‌ غازی‌ برای‌ مقابله‌ با حاکم‌ هندو فرستاد، اما لشکر شکست‌ خورد. پس‌ برهان‌الدین‌ از شاه‌ جلال‌ خواست‌ که‌ در این‌ واقعه‌ به‌ اسکندرخان‌ غازی‌ کمک‌ کند. شاه‌ جلال‌ نیز همراه‌ با ۳۶۰ یا ۳۱۳ تن‌ از مریدانش‌ به‌ اسکندرخان‌ پیوست‌ و با تلاش‌ مریدان‌ او، حاکم‌ هندو شکست‌ خورد [(رجوع کنید به غوثی‌ شطّاری‌، ص‌۱۱۳؛رضوی‌، ج‌۱، ص‌۳۱۴ـ۳۱۵)]. در کتیبه‌ای‌، که‌ به‌ مناسبت‌ پیروزی‌ و فتح‌ مناطق‌ بنگال‌ شرقی‌ نوشته‌ شده‌ و امروزه‌ در موزه‌ داکا نگهداری‌ می‌شود، ورود فاتحانه‌ شاه‌جلال‌ به‌ سلهت‌، ۷۰۳/۱۳۰۳ ثبت‌ شده‌ است‌.

نام‌ برخی‌ از مریدان‌ او،

که‌ در این‌ مبارزه‌ همراهش‌ بودند، نشان‌ می‌دهد که‌ او چنان‌ شهرت‌ داشته‌ است‌ که‌ از دور و نزدیک‌ برای‌ شاگردی‌ نزدش‌ می‌آمده‌اند.

شاه‌کمال‌ یمنی‌،

سیدعمر سمرقندی‌،

سیدمحمد غزنوی‌،

زکریا عربی‌،

عارف‌ ملتانی‌،

شاه‌ جنید گجراتی‌،

سید علاءالدین‌ بغدادی‌،

سیدقاسم‌ دکنی‌،

و شاه‌ شمس‌الدین‌ محمد بیهاری‌ از اینگونه‌ افراد بودند.

شاه‌ جلال‌، پس‌ از فتح‌ سلهت‌، به‌ مریدان‌ خود دستور داد تا در تمام‌ کشور پراکنده‌ شوند و به‌ تبلیغ‌ اسلام‌ بپردازند. خود وی‌ نیز تا پایان‌ عمر در سلهت‌ با زهد به‌ سر برد و همسری‌ اختیار نکرد و از این‌رو، به‌ شاه‌ جلال‌الدین‌ مجرد شهرت‌ یافت‌ [ (رضوی‌، همانجا) ].

[ به‌ گفته‌ غوثی‌ شطّاری‌ (ص‌۱۱۲)، وی‌ از خلفای‌ احمد یسوی‌ * بوده‌ است‌.بعضی‌ گمان‌ کرده‌اند که‌ شیخی‌ که‌ ابن‌بطوطه‌ (ج‌۲، ص‌۶۲۴) در سفرش‌ به‌ بنگال‌، او را ملاقات‌ کرده‌ و شیخ‌ جلال‌الدین‌ تبریزی‌ نامیده‌، همان‌ شیخ‌ جلال‌ مجرد است‌، که‌ چنین‌ گمانی‌ درست‌ به‌نظر نمی‌رسد (رجوع کنید به اکرم‌، ص‌۳۰۲؛رضوی‌، همانجا) ].

رحلت

شاه‌ جلال‌ در ۷۴۰ [ یا ۷۴۸ (رضوی‌، همانجا) ] درگذشت‌ و در منطقه‌ شمالی‌ شهر سلهت‌، بر روی‌ تپه‌ای‌ بلند، به‌ خاک‌ سپرده‌ شد. بعدها در آن‌ محل‌ خانقاه‌ و مسجد ساختند و به‌ تدریج‌ آنجا را وسعت‌ دادند. قسمتی‌ از خانقاه‌ را در ۱۰۸۸/۱۶۷۷ در عهد اورنگ‌زیب‌ ساختند و مسجد دیگری‌ را نیز بهرام‌خان‌، فرماندار سلهت‌، در جنوب‌ گنبد در ۱۱۵۷/ ۱۷۴۴ بنا کرد که‌ از مساجد بزرگ‌ سلهت‌ به‌ شمار می‌آید. حکمرانان‌ مسلمانی‌ که‌ به‌ سلهت‌ می‌آمدند، برای‌ زیارت‌ و عرض‌ ارادت‌ به‌ این‌ مزار می‌رفتند. این‌ محل‌ هنوز هم‌ زیارتگاه‌ است‌.



منابع:

(۱) [ ابن‌بطوطه‌، رحله‌ابن‌بطوطه، چاپ‌ محمد عبدالمنعم‌ عریان‌، بیروت‌ ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۲) محمداکرم‌، آب‌ کوثر، لاهور ۱۹۹۰؛
(۳) محمد غوثی‌ شطّاری‌، گلزار ابرار: تذکره‌ صوفیا و علما، چاپ‌ محمد ذکی‌، پتنه‌ ۱۹۹۴؛
(۴) Athar Abbas Rizvi , A history of sufism in India , New Delhi 1978-1983].

(۵) برای‌ صورت‌ کامل‌ منابع‌ رجوع کنید به د. اردو ، ذیل‌ «جلال‌شاه‌».

 دانشنامه جهان اسلام   جلد ۱۰

زندگینامه شیخ معین‌الدین‌ حسن‌ سجزی‌ چشتی‌(متوفی۶۳۳ه ق)

 از عرفای‌ قرن‌ ششم‌ و مروّج‌ سلسله چشتیه‌ *در هند. او در ۵۳۷ به‌ دنیا آمد (داراشکوه‌ بابری‌، ص‌ ۹۳). گفته‌اند که‌ نسل‌ وی‌ از سادات‌ سیستان‌ بودند و به‌ احتمال‌ بسیار خود او در قصبه سجز به‌ دنیا آمد؛ از این‌رو، وی‌ را معین‌الدین‌ حسینی‌ سجزی‌ (سیستانی‌) نیز می‌خوانند (رجوع کنید به لعلی‌ بدخشی‌،ص‌ ۱۴۷ و پانویس‌ ۴؛ قس‌ چشتی‌ عثمانی‌، ص‌ ۱۰۰ـ۱۰۱، که‌ سنجری‌ ضبط‌ کرده‌ است‌). همچنین‌ به‌ دلیل‌ سکونت‌ و وفات‌ معین‌الدین‌ در اِجمیری‌ به‌ او اِجمیر نیز گفته‌اند (رجوع کنید به غلام‌ سرور لاهوری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۲۵۶).

معین‌الدین‌ در نوجوانی‌ پدر خود، غیاث‌الدین‌، را از دست‌ داد و از او باغ‌ و آسیابی‌ به‌ ارث‌ برد (جمالی‌ دهلوی‌، ص‌ ۵). علت‌ ورود او را به‌ سلک‌ صوفیان‌، مواجهه‌اش‌ با مجذوبی‌ به‌ نام‌ ابراهیم‌ قُندوزی‌ دانسته‌اند (رجوع کنید به جمالی‌ دهلوی‌، همانجا؛ لعلی‌ بدخشی‌، ص‌ ۱۴۷ـ ۱۴۸؛ قس‌ غلام‌ سرور لاهوری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۲۵۷، که‌ نام‌ او را ابراهیم‌ قلندر ضبط‌ کرده‌ است‌). گفته‌ شده‌ است‌ غارت‌ سیستان‌ به‌ دست‌ ترکان‌ غُز او را به‌ مراقبه‌ و تأمل‌ در خود و سرانجام‌ به‌ عرفان‌ کشاند (رجوع کنید به د. اردو، ذیل‌ مادّه‌).

پس‌ از این‌ تحول‌ روحی‌، معین‌الدین‌ اموال‌ خود را بین‌ مستمندان‌ تقسیم‌ کرد و برای‌ تحصیل‌ علوم‌ دینی‌ به‌ عراق‌ رفت‌ و در مدت‌ کوتاهی‌ از علمای‌ دین‌ محسوب‌ گردید (لعلی‌ بدخشی‌، ص‌ ۱۴۸). وی‌ در یکی‌ از سفرهایش‌ به‌ هاروَن‌، از توابع‌ نیشابور، با خواجه‌ عثمان‌ هاروَنی‌ (متوفی‌ ۶۱۷)، از خلفای‌ چشتیه‌، دیدار کرد و به‌ حلقه مریدانش‌ پیوست‌ (جمالی‌ دهلوی‌؛ لعلی‌ بدخشی‌؛ داراشکوه‌ بابری‌، همانجاها).

معین‌الدین‌ بیست‌ سال‌، در سفر و حضر، ملازم‌ خواجه‌ عثمان‌ هاروَنی‌ بود (داراشکوه‌ بابری‌، همانجا؛ قس‌ جمالی‌ دهلوی‌، همانجا، که‌ گفته‌ است‌ او دو نیم‌ سال‌ در خدمت‌ خواجه‌ عثمان‌ بود). خواجه‌ عثمان‌ به‌ مریدی‌ او مباهات‌ می‌کرد و به‌ وی‌ لقب‌ محبوب‌اللّه‌ داد و همچنین‌ معین‌الدین‌ را خلیفه خود کرد (داراشکوه‌ بابری‌، همانجا).

دیدارها

معین‌الدین‌ در سفرهای‌ خود با مشایخ‌ بزرگی‌ چون‌

نجم‌الدین‌ کبری‌ *،

عبدالقادر گیلانی‌ *،

ابوالنجیب‌ عبدالقاهر سهروردی‌ *

و ابوسعید تبریزی‌ (مرشد جلال‌الدینِ تبریزی*) دیدار کرد (جمالی‌ دهلوی‌، ص‌ ۵ ـ۶).

او همچنین‌ آرامگاه‌ مشایخی‌ چون‌ ابوالحسن‌ خرقانی‌ در خرقان‌، خواجه‌ عبداللّه‌ انصاری‌ در هرات‌ و احمد خضْرَویه‌ را در بلخ‌ زیارت‌ کرد (فرشته‌، ج‌ ۲، ص‌ ۳۷۶؛ غلام‌ سرور لاهوری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۲۵۸ـ۲۵۹). در مسیر خود به‌ هند، مدتی‌ در شهر لاهور و در جوار مقبره هجویری‌ *(متوفی‌ ح ۴۵۶) اقامت‌ گزید و به‌ تفکر و عبادت‌ مشغول‌ شد. پس‌ از آن‌، مدتی‌ در دهلی‌ ساکن‌ شد (جمالی‌ دهلوی‌، ص‌ ۱۲؛ غلام‌ سرور لاهوری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۲۵۹). از آنجا به‌ اجمیر رفت‌ و بسیاری‌ از هندوها را مسلمان‌ کرد (داراشکوه‌ بابری‌، ص‌ ۹۳؛ غلام‌ سرور لاهوری‌، همانجا).

خانواده

معین‌الدین‌ در اجمیر ازدواج‌ کرد و حاصل‌ دو ازدواج‌ وی‌، سه‌ پسر (ابوسعید، فخرالدین‌، حسام‌الدین‌) و یک‌ دختر (بی‌بی‌حافظه‌ جمال‌) بود. ابوسعید دو فرزند داشت‌ و پنجاه‌ سال‌ عمر کرد، فخرالدین‌ (متوفی‌ ۶۶۱) از علما و عرفا بود و حسام‌الدین‌ نیز در ۴۵ سالگی‌ به‌ سلک‌ عرفا پیوست‌ و سپس‌ به‌ طرز اسرارآمیزی‌ ناپدید شد. بی‌بی‌حافظه‌ نیز از دست‌ پدر خرقه خلافت‌ گرفت‌ و زنان‌ را ارشاد می‌کرد. مقبره وی‌، در کنار قبر پدرش‌، در اجمیر است‌ (لعلی‌ بدخشی‌، ص‌ ۱۶۵؛ غلام‌ سرور لاهوری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۳۶۳ـ۳۶۴).

رحلت

معین‌الدین‌ در ۶۳۳ وفات‌ یافت‌. سلاطین‌ و امرا در قرون‌ متمادی‌ بر تربت‌ وی‌ که‌ زیارتگاه‌ است‌، گنبد و بارگاه‌ بنا کردند. هر سال‌ مردم‌ در ششم‌ رجب‌، به‌ مناسبت‌ عُرس‌ * وی‌، مراسمی‌ برگزار می‌کنند (داراشکوه‌ بابری‌، ص‌ ۹۳ـ۹۴؛ عبدالحق‌ دهلوی‌، ص‌ ۴۴).

به‌ خواجه‌ معین‌الدین‌ کرامات‌ بسیاری‌ نسبت‌ داده‌اند. وی‌ در گسترش‌ اسلام‌ و ترویج‌ تصوف‌ در شبه‌قاره‌ سهم‌ عمده‌ای‌ داشت‌ (رجوع کنید به داراشکوه‌ بابری‌، ص‌ ۹۳؛ غلام‌ سرور لاهوری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۲۵۹ـ۲۶۰). معین‌الدین‌ خلفا و شاگردان‌ بسیاری‌ تربیت‌ کرد (غلام‌ سرور لاهوری‌، ج‌ ۱،ص۲۶۴)که‌ معروف‌ترین‌ آنها قطب‌الدین‌ بختیار کاکی‌*و حمیدالدین‌ صوفی‌ سعیدی‌ ناگوری‌*، ملقب‌ به‌ سلطان‌التارکین‌، هستند (داراشکوه‌ بابری‌، ص‌ ۹۴؛ غلام‌ سرور لاهوری‌، همانجا).

آثار

از معین‌الدین‌ آثاری‌ به‌ جامانده‌ است‌، که‌ برخی‌ در صحت‌ انتساب‌ آنها به‌ او تردید دارند (آریا، ص‌ ۹۹ـ۱۰۰).

بعضی‌ از آثار منسوب‌ به‌ او عبارت‌اند از:

۱) انیس‌الارواح‌ یا انیس‌ دولت‌، که‌ ملفوظات‌ خواجه‌ عثمان‌ هاروَنی‌ است‌ (منزوی‌، ۱۳۵۷ـ ۱۳۶۱ ش‌، ج‌ ۲، ص‌ ۵۶۲ ـ ۵۶۳).

۲) گنج‌ اسرار، که‌ مجموعه دیگری‌ از ملفوظات‌ عثمان‌ هارونی‌ است‌؛ بخشی‌ از این‌ ملفوظات‌ راجع‌ به‌ شرح‌ مناجات خواجه‌ عبداللّه‌ انصاری‌ است‌ (همان‌، ج‌ ۲، ص‌ ۷۷۰).

۳) دلیل‌العارفین، مشهورترین‌ اثر او، که‌ مجموعه‌ ملفوظات‌ وی‌ است‌ و قطب‌الدین‌ بختیار کاکی‌ آنها را گردآورده‌ است‌ (لاهور ۱۳۱۱). این‌ کتاب‌ در باره مسائلی‌ از قبیل‌ طهارت‌، نماز، ذکر، محبت‌، وحدت‌ و آداب‌ سالکان‌ است‌ (همو،۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ ش‌، ج‌ ۳، ص‌ ۱۴۵۸).

۴) بحرالحقایق‌، ملفوظات‌ معین‌الدین‌ خطاب‌ به‌ قطب‌الدین‌ بختیار است‌ که‌ در آن‌ سیر و سفر عرفانی‌ خود، از جمله‌ معراجش‌، را برای‌ قطب‌الدین‌ شرح‌ داده‌ و از رسیدن‌ خود به‌ مقام‌ وحدت‌ سخن‌ گفته‌ است‌ (همان‌، ج‌ ۳، ص‌ ۱۳۱۴).

۵) اسرارالواصلین، شامل‌ هشت‌ نامه‌ به‌ قطب‌الدین‌ بختیار (همان‌، ج‌ ۳، ص‌ ۱۲۶۱ـ ۱۲۶۲).

۶) رساله وجودیه‌، در باره نیروهایی‌ که‌ به‌ سبب‌ ریاضت‌ و چله‌نشینی‌ به‌ وجود می‌آید و نیز کیفیت‌ دَم‌ (نَفَس‌). این‌ رساله‌ آداب‌ دَم‌زدن‌ و سرمایه جوگ‌ نیز نامیده‌ شده‌ است‌ (همان‌، ج‌ ۳، ص‌ ۲۱۰۱ـ۲۱۰۲؛ همو، ۱۳۵۷ـ۱۳۶۱ ش‌، ج‌ ۲، ص‌ ۷۰۱).

۷) کلمات‌ معین‌الدین‌ سَجزی‌ ، در باره وحدت‌ وجود، نفی‌ و اثبات‌، ناسوت‌، لاهوت‌ و ملکوت‌ (همو، ۱۳۵۷ـ ۱۳۶۱ ش‌، ج‌ ۲، ص‌ ۷۶۳).

۸) دیوان‌ مُعین‌ ، که‌ شامل‌ غزلیات‌ او به‌ زبان‌ فارسی‌ است‌.در صحت‌ انتساب‌ این‌ اثر به‌ معین‌الدین‌ تردید جدّی‌ وجود دارد. برخی ‌پژوهشگران‌ آن‌ را متعلق‌ به‌ معین‌ فراهی‌ (متوفی‌ قرن‌ دهم‌) دانسته‌اند(رجوع کنید به همو، ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ ش، ج‌ ۷، ص‌ ۶۳۱؛ آریا، ص‌ ۱۰۲ـ۱۰۳).

در اقوال‌ معین‌الدین‌،

آرای‌ وحدت‌ وجودی‌ آشکار است‌ (رجوع کنید به چشتی‌، ص‌ ۴۰؛ میرخورد، ج‌ ۱، ص‌ ۵۵ ـ ۵۶). وی‌ علامت‌ شناخت‌ خدا را خاموشی‌ در معرفت‌ و گریختن‌ از خلق‌ دانسته‌ است‌ (میرخورد، ج‌ ۱، ص‌ ۵۵)، البته‌ خدمت‌ به‌ خلق‌، کمک‌ به‌ درماندگان‌ و روا کردن‌ حاجات‌ بیچارگان‌ و گرسنگان‌ نیز در تعالیم‌ وی‌ جایگاه‌ مهمی‌ دارد (رجوع کنید به چشتی‌، ص‌ ۴۴، ۴۹؛ میرخورد، ج‌ ۱، ص‌ ۵۶).

برخی‌ از سخنان‌ معین‌الدین‌ در باره خوف‌ و رجا شبیه‌ به‌ سخنان‌ واعظان‌ و زاهدان‌ است‌ (رجوع کنید به میرخورد، ج‌ ۱، ص‌ ۵۵). با این‌ حال‌، عشق‌ و محبت‌ نیز در تعالیم‌ عرفانی‌ وی‌ جایگاه‌ بلندی‌ دارد (رجوع کنید به چشتی‌، ص‌ ۴۱ـ۴۴، ۴۸)؛ بنابراین‌، از نظر او دوستان‌ حق‌ تعالی‌، متصف‌ به‌ خوف‌ و رجا و محبت‌اند (رجوع کنید به لعلی‌ بدخشی‌، ص‌ ۱۶۲).

معین‌الدین‌ در ملفوظات‌ خود بر شریعت‌ و رعایت‌ جزئیات‌ و دقایق‌ آن‌ تأکید کرده‌ است‌ (رجوع کنید به چشتی‌، ص‌ ۲ـ۱۳). به‌ نظر او (همان‌، ص‌ ۷ـ ۸) عارف‌ باید در وهله اول‌ در شریعت‌ ثابت‌ قدم‌ باشد، آنگاه‌ به‌ پایه‌های‌ طریقت‌، معرفت‌ و حقیقت‌ نایل‌ شود.



منابع‌:

(۱) غلامعلی‌ آریا، طریقه چشتیه‌ در هند و پاکستان‌، تهران‌ ۱۳۶۵ ش‌؛
(۲) اردو دائره معارف‌ اسلامیه‌، لاهور ۱۳۸۴ـ۱۴۱۰/ ۱۹۶۴ـ۱۹۸۹، ذیل‌ «چشتی‌» (از خلیق‌ احمد نظامی‌)؛
(۳) حامدبن‌ فضل‌اللّه‌ جمالی‌ دهلوی‌، سیرالعارفین‌، چاپ‌ سنگی‌ دهلی‌ ۱۳۱۱؛
(۴) معین‌الدین‌ چشتی‌، دلیل‌العارفین، ترتیب‌ و تبویب‌ خواجه‌ قطب‌الدین‌ بختیار کاکی‌ اوشی‌، چاپ‌ حافظ‌ محمد عبدالاحد، چاپ‌ سنگی‌ دهلی‌ ۱۳۱۱؛
(۵) هدیه‌بن‌ عبدالرحیم‌ چشتی‌ عثمانی‌، سیرالاقطاب‌، لکهنو ۱۳۳۱/۱۹۱۳؛
(۶) داراشکوه‌ بابری‌، سفینه الاولیا،کانپور ۱۳۱۸؛
(۷) عبدالحق‌ دهلوی‌، اخبار الاخیار فی‌ اسرارالابرار، چاپ‌ علیم‌ اشرف‌خان‌، تهران‌ ۱۳۸۳ ش‌؛
(۸) غلام‌ سرور لاهوری‌، خزینه الاصفیا، کانپور ۱۳۳۲/ ۱۹۱۴؛
(۹) محمدقاسم‌بن‌ غلامعلی‌ فرشته‌، تاریخ‌ فرشته‌( گلشن‌ ابراهیمی‌ )، [لکهنو(، مطبع‌ منشی‌ نولکشور، )بی‌تا.]؛
(۱۰) لعل‌ بیگ‌بن‌ شاه‌ قلی‌ سلطان‌ لعلی‌ بدخشی‌، ثمرات‌القدس‌ من‌ شجرات‌ الانس‌، چاپ‌ کمال‌ حاج‌ سیدجوادی‌، تهران‌ ۱۳۷۶ ش‌؛
(۱۱) احمدمنزوی‌، فهرست‌ مشترک‌ نسخه‌های‌ خطی‌ فارسی‌ پاکستان، اسلام‌آباد ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ ش‌؛
(۱۲) همو، فهرست‌ نسخه‌های‌ خطی‌ کتابخانه گنج‌بخش‌، اسلام‌آباد ۱۳۵۷ـ ۱۳۶۱ ش‌؛
(۱۳) محمدبن‌ مبارک‌ میرخورد، سیرالاولیاء در احوال‌ و ملفوظات‌ مشایخ‌ چشت‌، لاهور ۱۳۵۷ ش‌.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۱ 

زندگینامه شیخ جمال‌ الدین‌ ساوَجی‌(ساوی‌) (متوفی۶۳۰ه ق)

 سید جمال‌الدین‌ محمد بن ‌یونس ‌ساوجی‌(ساوی‌) ، نیز مشهور به‌ جمال‌الدین‌ مجرد، زاهد، عارف‌ و از اقطاب‌ طریقت ‌قلندریه‌* در قرن‌هفتم‌. درباره‌ تاریخ ‌تولد، خانواده ‌و سلسله‌ طریقتی ‌او اطلاع‌ موثقی‌ در دست‌ نیست‌. از ابیاتی‌در قلندرنامه‌ خطیب ‌فارسی ‌در سیرت جمال‌ الدین ‌ساوجی‌(برای‌نمونه‌ رجوع کنید به ص‌۶۷)، چنین‌ بر می‌آید که ‌گرایشی ‌به‌ اهل ‌بیت ‌داشته ‌است‌.

سوانح ‌زندگی ‌جمال‌الدین‌ ساوجی ‌در کتاب‌ قلندرنامه‌ خطیب ‌فارسی ‌افسانه ‌آمیز می‌نماید و با خطاهای ‌تاریخی ‌بسیار همراه‌ است‌( رجوع کنید به خطیب‌فارسی‌، مقدمه‌زرین‌کوب‌، ص‌۸ ۹، ۱۴ـ ۱۵). بنا بر آنچه‌ منابع ‌بر آن ‌اتفاق ‌دارند، ساوجی ‌پس‌ از اتمام ‌تحصیلات ‌مقدماتی‌، به ‌دمشق‌ سفر کرد و احتمالاً بین‌۶۰۷ تا ۶۲۲ در آنجا به ‌تحصیل‌علوم‌ شرعی ‌پرداخت‌. مدتی‌ در زاویه‌ شیخ‌ عثمان ‌رومی‌(متوفی‌۶۸۴) در کوه‌ قاسیون ‌اقامت ‌گزید ( رجوع کنید به ذهبی‌، حوادث ‌و وفیات‌۶۲۱ـ۶۳۰ ه ، ص‌۴۲۳؛صفدی‌، ج‌۵، ص‌۲۹۲). ظاهراً در همین ‌دوره‌، در دمشق ‌گروه ‌کوچکی ‌از مریدان‌ وفادار را دور خود جمع‌ کرده‌ بود و مانند زاهدی ‌نیمه ‌دیوانه ‌ زندگی ‌می‌کرد (مایر، ص‌۵۸۶). آنگاه‌ زاویه‌ را ترک‌، و در گورستانی‌ اقامت ‌کرد. مدت ‌زیادی ‌را نیز به‌ ریاضت‌ در قُبه ‌زینب ‌علیهاالسلام‌ گذراند (صفدی‌، همانجا؛برای‌ اطلاع ‌بیشتر درباره ‌قبه ‌و آرامگاه ‌زینب‌ رجوع کنید بهعثمان‌، ص‌۳۹). در این ‌دوره ‌با قلندر معروفی ‌به ‌نام ‌جلال‌الدین  ‌دَرگزینی ‌آشنا شد که ‌این ‌آشنایی ‌در شخصیت ‌و منش ‌زاهدانه‌ جمال‌الدین‌ سخت‌ تأثیر گذاشت‌( رجوع کنید بهبیانی‌، ص‌۱۷۵).

به‌ گزارش ‌برخی‌ منابع‌( رجوع کنید به ذهبی‌، همانجا؛صفدی‌، ج‌۵، ص‌۲۹۳)، او پس ‌از گذراندن‌ این‌ دوره‌، موی ‌سر و صورت ‌و ابروان ‌خود را تراشید و گروهی‌ نیز در این ‌کار از او پیروی‌ کردند، ولی ‌از نوشته‌ ابن ‌بطوطه‌(ج‌۱، ص‌۵۲) برمی‌آید که ‌جمال‌الدین ‌در ساوه‌ برای ‌مصون ‌ماندن ‌از لغزش‌، موی ‌سر و روی ‌خود را سترد. فرشته‌(ج‌۲، ص‌۴۰۷ـ ۴۰۸) همین ‌قول ‌را صحیح ‌شمرده‌، ولی ‌مکان ‌واقعه ‌را در مصر ذکر کرده‌ است‌(برای ‌قول‌ دیگری‌ که ‌فرشته‌ آورده‌ رجوع کنید به همانجا). به‌هر حال‌، جمال‌الدین ‌در حدود ۶۲۰ شناخته ‌شده ‌بود و یاران‌ بسیاری ‌داشت‌( رجوع کنید به صفدی‌، همانجا).

جمال ‌الدین سپس ‌به ‌مصررفت‌ و در مقبره‌ای ‌در دمیاط ‌اقامت ‌گزید. وی‌در برابر انکار و مخالفتهای ‌متشرعان‌ کراماتی‌ نشان‌ داد که ‌آنان را مجاب ‌ساخت‌( رجوع کنید به همانجا؛ابن‌بطوطه‌، ج‌۱، ص‌). بنا بر روایت ‌فرشته‌(ج‌۲، ص‌۴۰۸)، او قبل ‌از تحول‌روحی‌، در مصر اقامت ‌گزیده ‌بود و چون‌در برابر هر مسئله‌ای‌، بدون ‌مراجعه‌ به‌ کتاب‌، فتوا می‌داد، مصریان ‌او را «کتابخانه‌روان‌» می‌خواندند. تحول ‌او و سر و روی ‌تراشیدنش ‌در مصر روی ‌داده‌ است‌. جمال‌الدین ‌تا پایان‌ عمر در دمیاط‌ عزلت ‌گزید و مریدان ‌وی‌، از جمله‌ محمد بلخی‌، در دمشق ‌باقی ‌ماندند و به‌ توصیه‌ ساوجی‌، رهبری ‌و ارشاد طریقت‌ را برعهده ‌گرفتند. ظاهراً محمد بلخی‌با دستورها و اختیاراتی‌ که ‌از طرف ‌ساوجی ‌داشت‌، بعدها فرقه‌ جوالقیه (جوال‌پوشان‌) را تأسیس ‌کرد (مایر، همانجا؛قس‌ د. اسلام‌، چاپ‌دوم‌، ذیل‌«قلندریه‌»).

علاوه‌ بر جلال‌الدین ‌درگزینی ‌و شیخ‌محمد بلخی‌، شیخ ‌ابوبکر اصفهانی‌(نیکساری‌) و سید محمد بخارایی ‌نیز از اقطاب ‌قلندریه‌ و از معاصران‌ جمال‌الدین ‌بودند ( رجوع کنید به خطیب ‌فارسی‌، ص‌۳۵، ۶۳، ۶۵، ۶۹). غلام‌ سرور لاهوری‌(ج‌۲، ص‌۴۷)، لعل‌ شهباز قلندر * (متوفی‌۷۲۴) را از مریدان‌ سید جمال ‌مجرد دانسته ‌است‌.

ظهور سید جمال‌الدین ‌ساوجی ‌نقطه‌ عطفی ‌در تاریخ ‌قلندریه ‌بود و آن ‌را به ‌دو مرحله‌ متمایز قبل ‌و بعد از او تقسیم‌ کرد. در واقع‌، جریان ‌قلندریه‌ که ‌در ابتدا به ‌فعالیتهای ‌افرادی‌ در نواحی ‌شرقی ‌جهان ‌اسلام‌(خراسان‌، ترکستان‌و…) محدود بود، با فعالیتهای ‌جمال‌الدین‌، در اوایل‌ قرن‌ هفتم‌ گسترش‌ یافت‌. ساوجی ‌با نظام‌ مند کردن‌ و افزودن‌اجزایی ‌به ‌این ‌طریقت‌، عملاً آن‌ را به ‌صورت ‌جدیدی ‌جلوه‌گر ساخت‌( د. اسلام‌، همانجا).

تراشیدن‌ موهای ‌سر و صورت‌، به ‌انگیزه ‌کاهش ‌زیبایی ‌چهره‌، به‌ ویژه ‌از دوره ‌ساوجی ‌به ‌بعد، در میان ‌قلندران‌ رواج ‌یافت‌(همانجا) و احتمالاً برخی ‌دیگر از شعائر قلندری‌، چون ‌پوشیدن‌ جولق ‌و خاموشی ‌و ریاضت ‌و فقر و جز آنها، نیز پس‌از ظهور او تحکیم ‌و تأیید شده ‌است‌( رجوع کنید به زرین‌کوب‌، ص‌۳۶۶). گفته‌اند در عهد جمال‌الدین‌، اساس‌ تعلیم‌ قلندران ‌تخریب ‌عادات ‌و آداب ‌مرسوم‌ بود ( رجوع کنید به مقریزی‌، ج‌۴، ص‌۳۰۱؛زرین‌کوب‌، ص‌ ۳۶۵). ظهور جمال‌الدین و رواج‌قلندری‌از قرن‌هفتم ‌به‌ بعد را می‌توان ‌نمایانگر واکنش ‌شدید اجتماع ‌در برابر فشارهای ‌سیاسی‌، اجتماعی ‌و فرهنگی حکومت ‌تازه ‌تأسیس‌ ایلخانی ‌دانست‌ (بیانی‌، ص‌۱۷۴).

جمال‌الدین‌در حدود ۶۳۰ در دمیاط‌ مصر درگذشت ‌و در خانقاه‌خود در این‌شهر دفن‌شد (صفدی‌؛ابن‌بطوطه‌، همانجاها). ظاهراً جلال‌الدین‌درگزینی ‌و محمدبلخی‌جانشین‌او شدند (رجوع کنید به صفدی‌، همانجا). به‌عقیده‌صفدی‌(همانجا) محمد بلخی‌جولق‌ پوشی ‌را مرسوم‌ کرد و طریقت‌قلندری‌ را گسترش‌بسیار داد.

از جمال‌الدین‌اثر مکتوبی‌بر جای‌نمانده‌است‌، زیرا قلندران‌معتقد بودند اسرار طریقت‌را باید چون‌«لوح‌محفوظ‌» در سینه‌ها حفظ‌کرد ( رجوع کنید به قلندریه‌* )؛با این‌حال‌، شمس ‌الدین ‌جَزری‌*در بخشی‌از کتاب‌تاریخش‌به‌نام‌ حوادث‌الزمان‌ (که‌این‌بخش‌از میان‌رفته‌) دست نوشته‌هایی ‌را در تفسیر قرآن‌به‌ساوجی‌نسبت‌داده‌است‌( رجوع کنید به ذهبی‌، حوادث‌و وفیات‌۶۲۱ـ ۶۳۰ ه ، ص‌۴۲۴؛
صفدی‌، همانجا).



منابع‌:
(۱) ابن‌بطوطه‌، رحله‌ابن‌بطوطه‌، چاپ‌محمد عبدالمنعم‌عریان‌، بیروت‌۱۴۰۷/ ۱۹۸۷؛
(۲) شیرین ‌بیانی‌، دین ‌و دولت ‌در عهد ساسانی ‌و چند مقاله‌دیگر، مقاله‌۵ : «فرقه‌قلندریه‌در عهد ایلخانی‌»، تهران‌۱۳۸۰ ش‌؛
(۳) خطیب‌فارسی‌، قلندرنامه‌خطیب‌فارسی‌، یا، سیرت ‌جمال‌الدین ‌ساوجی‌، چاپ‌حمید زرین‌کوب‌، تهران‌ش‌؛
(۴) محمدبن‌احمد ذهبی‌، تاریخ‌الاسلام‌و وفیات‌المشاهیر و الاعلام‌، چاپ‌عمر عبدالسلام‌تدمری‌، حوادث‌و وفیات‌۶۲۱ـ۶۳۰ ه ، بیروت ‌۱۴۱۸/۱۹۹۸؛
(۵) عبدالحسین‌زرین‌کوب‌، جستجو در تصوف‌ایران‌، تهران‌ ۱۳۶۳ ش‌؛
(۶) صفدی‌؛
(۷) هاشم‌عثمان‌، مشاهد و مزارات‌و مقامات‌آل‌البیت‌( ع‌) فی‌سوریه‌، بیروت‌ ۱۴۱۴/۱۹۹۴؛
(۸) غلام‌سرور لاهوری‌، خزینه‌الاصفیا ، کانپور ۱۳۳۲/۱۹۱۴؛
(۹) محمدقاسم‌بن‌غلامعلی‌فرشته‌، تاریخ‌فرشته‌، یا، گلشن‌ابراهیمی‌، چاپ‌سنگی‌لکهنو ۱۲۸۱؛
(۱۰) فریتس‌مایر، ابوسعید ابوالخیر: حقیقت‌و افسانه‌، ترجمه‌ مهرآفاق‌بایبوردی‌، تهران‌۱۳۷۸ ش‌؛
(۱۱) احمدبن‌علی‌مقریزی‌، کتاب‌الخطط‌المقریزیه‌، ج‌۴، مصر ۱۳۲۶؛

(۱۲) EI 2 , s.v. “k alandariyya” (by Tahsin Yazici).

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۰

زندگینامه شیخ برهان الدّین ساغَرچی (صاغَرجی )

 عارف قرن هشتم . نام او در بیشتر تذکره ها ذکر نشده و نام پدر و زادگاه و تاریخ ولادت و وفات او نیز معلوم نیست . براساس شرح احوال و کرامات او در رساله قندیّه ، نَسَبش به عمربن خطاب می رسد و نسبت ساغرچی نیز بدین سبب به او داده شده که مدتی حاکمِ قصبه ساغَرچِ سمرقند بوده است (محمد سمرقندی ، ص ۱۰۳).

برهان الدّین در بغداد نزد شیخ نورالدّین عبدالرحمان اسفراینی (۳۹ـ۷۱۷) رفت و از مریدان محبوب او شد؛ چنانکه شیخ او را بر جانشین خود، علاءالدوله سمنانی (۶۵۹ـ۷۳۶)، برتری می داد (همان ، ص ۱۰۴ـ۱۰۷). سپس مدتی در مکه اقامت کرد و در آنجا خوارق عاداتی از او ظاهر شد. همچنین گفته اند که پس از یک «معراج اولیایی » به مقام قطبیّت رسید و سپس به خَتا، چین شمالی ، رفت (همان ، ص ۱۰۷ـ۱۰۸).

ابن بطوطه (۷۰۳ـ۷۷۹) که در خَتا چندین بار با او ملاقات کرده بود، وی را یکی از بزرگان وعّاظ و مردی کریم و گشاده دست خوانده که گاه وام می گرفته و به مردم می بخشیده است . چون سلطان هند شرح احوال او را شنید، ۰۰۰ ، ۴۰ دینار برایش فرستاد و به دهلی دعوتش کرد. ولی برهان الدین با دینارها قروض خود را پرداخت و از رفتن به هندوستان خودداری کرد و گفت که نمی خواهد نزد پادشاهی برود که دانشمندان در محضر او باید بایستند (ابن بطوطه ، ج ۲، ص ۴۶۸). پس به چین رفت و به فرمان خان ، پیشوای مسلمانان آنجا شد و لقب «صدر جهان » گرفت (همان ، ج ۲، ص ۶۵۵). در آنجا در حضور شاه ، کاهنی بت پرست را مغلوب خوارق عادات خود ساخت ؛ ازینرو، پادشاه با او بیعت کرد و دخترش را به عقد وی درآورد و همه فرزندان شیخ از این همسرند (محمد سمرقندی ، ص ۱۱۴ـ۱۱۵).

برهان الدین از جمله مشایخی است که به میر سید علی همدانی * (ابن کربلائی ، ج ۱، ص ۱۰۸ـ۱۰۹؛ اذکائی ، ص ۵۸ ـ ۵۹) و شیخ ناصرالدین عمربن محمدبن عمربن احمدالکبری ‘ اجازه ارشاد داده اند (جنید شیرازی ، ص ۱۲۳(.از شیخ برهان الدین پنج سطر مناجات باقی مانده است (منزوی ، ج ۲، بخش ۱، ص ۱۴۱۸)

بنابه وصیّت برهان الدین ،او را در سمرقند نزدیک دیوار جنوبی ارگ در کنار مزار شیخ نورالدین بصیر (متوفی ۶۴۶) به خاک سپردند (محمد سمرقندی ، ص ۱۲۱؛ ابوطاهر سمرقندی ، ص ۱۷۳).

گنبد مقبره او را امیرتیمور (۷۳۶ـ۸۰۷) ترمیم کرد (ابوطاهر سمرقندی ، همانجا). به گفته ابوطاهر سمرقندی (همانجا) از سقف مقبره برهان الدین ظرفی مسی آویخته شده است که تار مویی از حضرت رسول اکرم صلی اللّه علیه وآله وسلّم در آن قرار دارد.


منابع :

(۱) ابن بطوطه ، رحله ابن بطوطه ، چاپ محمد عبدالمنعم عریان ، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۲) ابن کربلائی ، روضات الجنان و جنات الجنان ، چاپ جعفر سلطان القرائی ، تهران ۱۳۴۴ـ۱۳۴۹ ش ؛
(۳) پرویز اذکائی ، مروج اسلام در ایران صغیر: احوال و آثار میرسید علی همدانی ، همدان ۱۳۷۰ ش ؛
(۴) معین الدین جنیدبن محمود جنید شیرازی ، شدّالازار فی حطّ الاوزار عن زوار المزار ، چاپ محمد قزوینی و عباس اقبال ، تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۵) ابوطاهربن ابوسعید سمرقندی ، سمریّه ، در قندیّه و سمریّه ، چاپ ایرج افشار، تهران ۱۳۶۷ ش ؛
(۶) محمدبن عبدالجلیل سمرقندی ، قندیّه ، در قندیّه و سمریّه ، چاپ ایرج افشار، تهران ۱۳۶۷ ش ؛
(۷) احمد منزوی ، فهرست نسخه های خطی فارسی ، تهران ۱۳۴۸ـ۱۳۵۳ ش .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۳ 

زندگینامه باباسَماسی(قرن هشتم)

 خواجه محمد، از مشایخ سلسله خواجگان ماوراءالنهر که نسبت طریقتی ایشان به خواجه ابو یعقوب * همدانی می رسد. وی در سَمّاس از دیه های قصبه رامتین در سه فرسنگی بخارا به دنیا آمد (سرور لاهوری ، ج ۱، ص ۵۴۵) و در اوان حیات ، مرید خواجه علی رامتینی ، معروف به «حضرت عزیزان »، شد. رامتینی بیشتر عمرش را در اطراف بخارا گذرانید ولی در تاریخی که دقیقاً بر ما روشن نیست به خوارزم مهاجرت کرد. سماسی ظاهراً در منطقه بخارا اقامت داشته است ولی باید دست کم یک بار برای دیدار شیخ خود به خوارزم رفته باشد، زیرا در ۷۲۱ که رامتینی در بستر مرگ بود و سماسی را به جانشینی خود برگزید، در آنجا حضور داشته است . 

برجسته ترین شخصیتی که به ارشاد سماسی به سلسله خواجگان پیوست خلیفه اصلی او امیر کُلال بود. امیر کلال پیش از پیوستن به تصوف به کشتی گیری اشتغال داشت . روزی ، هنگام کشتی گیری در رامتین ، جاذبه نظر سماسی که بر او دوخته شده بود باعث شد که آن پیشه را رها کند و به تصوف روی آورد، و از آن پس از مصاحبان سماسی شود. 

شهرت عمده باباسماسی در آن است که خواجه بهاءالدین * نقشبند، مؤسّس طریقه نقشبندی ، در کودکی فرزند روحانی اوبود. به گمان صوفیان ، هر گاه گذارش بر قصر هندوان ، در حومه بخارا، می افتاد اشاره می کرد که از این خاک بویی خوش به مشام می رسد و این سخن را به ظهور شیخی بزرگ تأویل می کرد. در یکی از روزهای سال ۷۱۸ آن عطر را افزونتر از همیشه یافت و معلوم شد که سه روز پیش از آن بهاءالدین نقشبند در آنجا زاده شده است .

جد بهاءالدین ، که از مریدان باباسماسی بود، آن طفل را به خدمت بابا آورد تا از او برکت یابد و سماسی او را فرزند روحانی خود خواند (صفی ، ص ۶۲-۶۳). ولی در عین حال تربیت بهاءالدین را پس از رسیدن به بلوغ به امیر کُلال محول کرد و معلوم نیست که بهاءالدین پیش از هجده سالگی بار دیگر سماسی را دیده باشد. در آن هنگام جد بهاءالدین  که ظاهراً تأثیری عمیق در حیات او داشته است تصمیم گرفت که بهاءالدین را زن دهد و برای استجازه از سماسی ، بهاءالدین را نزد او فرستاد. بهاء الدین در آنجا کرامات بسیاری از سماسی مشاهده کرد (جامی ، ص ۳۸۱). سماسی برای ازدواج بهاءالدین خود به قصر هندوان رفت و با نظر او عروسی برگزیدند و ازدواج انجام یافت .

هیچ یک از منابع اولیه نقشبندیه تاریخ وفات بابا سماسی را ضبط نکرده است ، ولی غلام سرور لاهوری در قرن سیزدهم در تذکره خود خزینه الاصفیاء ، وفاتش را در ۷۵۵ نوشته و افزوده است که او را در همان قریه سماس دفن کردند (ج ۱، ص ۵۴۶).

پس از مرگ باباسماسی ، بهاءالدین را جدش به سمرقند برد تا پیش از آنکه بنا به دستور باباسماسی به امیر کلال سپرده شود به طریقت در آید و تربیت یابد، از مشایخ صوفیه آن شهر نیز بهره مند شود. 

علاوه بر امیر کلال ، باباسماسی سه خلیفه دیگر داشت : خواجه محمود سماسی فرزنداکبرِاو و خواجه صوفی سوخاری و مولانا دانشمند علی . آنچه درباره باباسماسی علاوه بر این مطالب می دانیم ، آن است که هنگامی که در تاکستان خود به کار مشغول بوده غالباً به او حالت جذبه دست می داده است . هیچ اثر مکتوبی بدو نسبت نداده اند و ظاهراً در تاریخ «سلسله » صرفاً اهمیت واسطه ای را دارد که نزدیکی به بهاءالدین نقشبند بر شهرت او افزوده است . 



(۱) ابوالحسن محمدباقربن محمد علی ، مقامات شاه نقشبند، بخارا ۱۳۲۷/۱۹۰۹، ص ۵-۷؛
(۲) صلاح الدین بن مبارک بخاری ، انیس الطالبین ، نسخه خطی کتابخانه بودلیان ، ش Persian E37 ، گ ۴۷پ ـ ۵۰ پ ؛
(۳) محمدبن محمدپارسا، قدسیّه : کلمات بهاءالدیّن نقشبند ، چاپ احمد طاهری عراقی ، تهران ۱۳۵۴ ش ، ص ۹؛
(۴) عبدالرحمن بن احمد جامی ، نفحات الانس من حضرات القدس ، چاپ مهدی توحیدی پور، ( تهران ۱۳۳۶ ش ) ، ص ۳۸۰ـ۳۸۲؛
(۵) غلام سرور لاهوری ، خزینه الاصفیا ، کانپور ۱۹۲۹؛
(۶) مولانا شهاب الدین ، مناقب امیر کُلال ، نسخه خطی کتابخانه زیتون اوغلی (دوشانلی )، ش ۱۶۹، گ ۱۲ر ـ ۱۲ پ ، ۱۹ر؛
(۷) فخرالدین علی صفی ، رشحات عین الحیات ، تاشکند ۱۳۲۹/۱۹۱۱؛
محمدبن حسین قزوینی ، سلسله نامه خواجگان نقشبند ، نسخه خطی کتابخانه لالی لی (سلیمانیه )، ش ۱۳۸۱، گ ۷ پ . 

دانشنامه جهان اسلام ج۱

زندگینامه حکیم سنائی غزنوی(متوفی ۵۴۵)(به قلم دهخدا)

 حکیم ابوالمجد مجدودبن آدم سنائی شاعر عالیمقدار و عارف بلندمقام قرن ششم هجری و از استادان مسلم شعر فارسی است نام او را عوفی مجدالدین آدم السنایی و حاجی خلیفه محمد بن آدم نوشته اند و تاریخ گزیده نیز محمد ضبط شده است، لیکن جامی و هدایت نام او را بهمان نحو که آورده ایم ذکر کرده اند و اشارات خود او نیز نظماً و نثراً بر همین منوال است،

چنانکه درمقدمهء منثور دیوان خود گفته و در حدیقه الحقیقه چنین آورده است:

هرکه او گشته طالب مجد است //شفی او راز لفظ بوالمجد است

شعرا را بلفظ مقصودم //زین قبل نام گشت مجدودم

زآنکه جد را بتن شدم بُنیت //کرد مجدود ماضیم کُنیت

 و از معاصران او نیز آورد و این اشاره مسلم میدارد که « ابوالمجد مجدودبن آدم السنائی » محمد بن علی الرقا در دیباچهء حدیقه الحقیقه نام وی را مجدالدین و محمد غلط و تحریفی است در دیوان سنایی ابیاتی دیده میشود که در آن اشاره بنام دیگری برای شاعر است یعنی در خوانده است مانند این بیت:

حسن اندر حسن اندر حسنم //تو حسن خلق و حسن بنده حسن

 بهمین « حسن » آنها گوینده خود را نامیده شده است ولادت او باید در « مجدود » مناسبت بعضی از محققان معتقد شده اند که نام او اصلًا حسن بوده است و بعدها اواسط یا اوایل نیمه دوم قرن پنجم در غزنین اتفاق افتاده باشد و بعد از رشد و بلوغ و مهارت در این فن بعادت زمان روی بدربار سلاطین نهاد. و بدستگاه غزنویان راه جست و با رجال و معاریف آن حکومت آشنائی حاصل کرد بهر حال سنایی در آغاز بمداحی اشتغال داشت، ولی نصیبی از اشعار استادانه خود نمیگرفت تا آنکه یکباره واله و شیدا شد و دست از جهان و جهانیان بشست:

حسب‌ حال‌ آن‌ که‌ دیو آز مرا// داشت‌ یک‌ چند در نیاز مرا

شاه‌ خرسندِیَم‌ جمال‌ نمود// جمع‌ منع‌ وطمع‌ محال‌ نمود

من‌ نه‌ مرد زن‌ وزر وجاهم// ‌به‌ خدا گر کنم‌ وگر خواهم‌

ور تو تاجی‌ نهی‌ ز احسانم‌// به‌ سر تو که‌ تاج‌ نستانم‌

سنائی چند سال از دورهء جوانی خود را در شهرهای بلخ و سرخس و هرات و نیشابور گذرانید و گویا در همان ایام که در بلخ بود راه کعبه پیش گرفت قصیده ای به مطلع ذیل در اشتیاق کعبه سروده:

گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم //یک ره از ایوان برون آئیم و در کیوان رویم

بعد از بازگشت از سفر مکه شاعر مدتی در بلخ بسر برد و از آنجا بسرخس و مرو و نیشابور رفت و هر جا چندی در سایهء تعهد و نیکو داشت بزرگان علم و رؤسای محل بسر برد تا در حدود سال ۵۱۸ ه ق بغزنین بازگشت یادگارهای پرارزش این سفر دراز مقداری از قصاید و اشعار سنایی است که در خراسان سروده و کارنامهء بلخ که در شهر بلخ ساخته است.

بعد از بازگشت به غزنین سنائی خانه نداشت و چنانکه میگوید یکی از بزرگان غزنین خواجه عمید احمدبن مسعود خانه ای به وی بخشید از این پس تا پایان حیات خود در غزنین بگوشه گیری و عزلت گذرانید و در همین ایام است که به نظم و اتمام مثنوی مشهور به حدیقه الحقیقه توفیق یافت در وفات او اختلاف کرده اند و سال وفات وی بقول تقی الدین کاشی ۵۴۵ ه ق است مقبرهء سنائی در غزنین زیارتگاه خاص و عام است غیر از دیوان مذکور چند مثنوی از سنایی باقی مانده که به اختصار نام میبریم:

۱ – حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه؛ که آنرا الهی نامه نیز نامند و آن مهمترین مثنوی سنایی است

۲ – سیَر العِباد الی المعاد؛ مثنوی است بر وزن حدیقه الحقیقه که سنایی آنرا در سرخس سروده است

۳ – طریق التحقیق؛ مثنوی است بر وزن حدیقه و بر آن اسلوب که در سال ۵۲۸ ه ق یعنی سه سال بعد از اتمام حدیقه بپایان رسانید

۴ – کارنامهء بلخ؛ مثنوی است بر وزن حدیقه در پانصد بیت که هم میگویند مثنویهای دیگر به نام عشقنامه و عقل نامه و تجربه العلم از « مطایبه نامه » ظاهراً نخستین نظم مثنوی سنایی است و آنرا ، ۵۸۶ ، مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۲۵۴ ، ریاض العارفین ص ۱۹۶ وی در دست است

ای به بر کرده بی وفایی را // منقطع کرده آشنایی را

بر ما امشبی قناعت کن // بنما خلق انبیایی را

ای رخت بستده ز ماه و ز مهر // خوبی و لطف و روشنایی را

زود در گردنم فگن دلقی // برکش این رومی و بهایی را

 

ای جان جهان کبر تو هر روز فزونست // لیکن چه توان کرد که وقت تو کنونست

نشگفت اگر کبر تو هرگز نشود کم // چون خوبی دیدار تو هر روز فزونست

عالم ز جمال تو پرآوازه شد امروز // زیرا که جمال تو ز اندازه برونست 

 

هر کرا درد بی نهایت نیست // عشق را پس برو عنایت نیست

عشق شاهیست پا به تخت ازل // جز بدو مرد را ولایت نیست

عشق در عقل و علم درماند // عشق را عقل و علم رایت نیست

عشق را بوحنیفه درس نکرد // شافعی را در او روایت نیست

عشق حی است بی بقا و فنا // عاشقان را ازو شکایت نیست(۱)

رجوع به تاریخ ادبیات تألیف صفا صص ۵۵۲ ۲۵۷ و تاریخ ادبیات ادوارد براون (از ،۲۵۲ ، ۳۳۹ ، نفحات الانس ص ۳۸۹ ، لباب الالباب ج ۲ ص ۱۱۷ ،۳۳۲ ، مجالس النفائس ص ۳۱۸ سعدی تا جامی) ترجمهء علی اصغر حکمت شود.

لغت نامه دهخدا



۱-کلیات سنائی

۵۷۲- حکیم سنایى غزنوى، قدّس اللّه تعالى روحه‏(نفحات الأنس)

کنیت و نام وى ابو المجد مجدود بن آدم است. وى با پدر شیخ رضى الدّین على لالا ابنا عمّ بوده‏اند. از کبراى شعراى طایفه صوفیّه است و سخنان وى را به استشهاد در مصنّفات خود آورده‏اند، و کتاب حدیقه الحقیقه بر کمال وى در شعر و بیان اذواق و مواجید ارباب معرفت و توحید، دلیلى قاطع و برهانى ساطع است. از مریدان خواجه یوسف همدانى است.

و سبب توبه وى آن بود که سلطان محمود سبکتکین در فصل زمستان به عزیمت گرفتن بعضى از دیار کفّار از غزنین بیرون آمده بود، و سنایى در مدح وى قصیده‏اى گفته بود مى‏رفت تا به عرض رساند. به در گلخنى رسید که یکى از مجذوبان از حدّ تکلیف بیرون رفته- که مشهور بود به لاى‏خوار، زیرا که پیوسته لاى شراب خوردى- در آنجا بود، آواز وى شنید که با ساقى خود مى‏گفت: «پر کن قدحى به کورى محمودک سبکتکین تا بخورم!» ساقى گفت: «محمود مردى غازى است‏ و پادشاه اسلام.» گفت: «بس مردکى ناخشنود است. آنچه در تحت حکم وى درآمده است در حیّز ضبط نیاورده، مى‏رود تا مملکت دیگر گیرد.» یک قدح گرفت و بخورد.

باز گفت: «پر کن قدحى دیگر به کورى سناییک شاعر!» ساقى گفت: «سنایى مردى فاضل و لطیف طبع است.» گفت: «اگر وى لطیف طبع بودى به کارى مشغول بودى که وى را به کارى آمدى. گزافى چند در کاغذى نوشته که به هیچ کار وى نمى‏آید، و نمى‏داند که وى را براى چه‏ کار آفریده ‏اند.» سنایى چون آن را شنید، حال بر وى متغیّر شد و به تنبیه آن لاى‏خوار از مستى غفلت هشیار شد و پاى در راه نهاد و به سلوک مشغول شد.

در سخنان مولانا جلال الدّین رومى- قدّس اللّه تعالى سرّه- مذکور است که خواجه حکیم سنایى در وقتى که محتضر بود، در زیر زبان چیزى مى‏گفت. حاضران گوش به پیش دهانش بردند این بیت مى‏خواند که:

بازگشتم زانچه گفتم زان که نیست‏ در سخن معنى و در معنى سخن‏

 عزیزى این را شنید، گفت: «عجب حالى است که در وقت بازگشتن از سخن نیز به سخن مشغول بوده است.»

وى همواره منزوى و منقطع مى‏بوده و از مخالطت اهل دنیا معرض. یکى از ارباب جاه و جلال را عزیمت آن بوده که به ملازمت و زیارت وى رود. شیخ مکتوبى به وى نوشته مشتمل بر بسى لطائف و از آن جمله آن که:

این داعى را عقل و روح در پیش خدمت است، و لیکن بنیه ضعیف دارم که طاقت تفقّد و قوّت تعهّد ندارد. إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَهً أَفْسَدُوها (۳۴/ نمل). کلاته مندرس چه طاقت بارگاه جبّاران دارد، و شیر زده ناقه چه تاب پنجه شیران آرد؟ بارى- عزّ اسمه- داند که هر بار که سراپرده حشمت ایشان در این خطّه مختصر زدند، حاجت آمده است این ضعیف منزوى‏ را رخت عافیت به عزب‏خانه غولان بردن، و بضاعت قناعت را به همراهان خضر و الیاس سپردن.

اکنون به بزرگیى که ذو الفضل الکبیر با آن بزرگ دین و دنیا کرده است که گوشه دل این گوشه گرفته را به تفقّد سایس خود خراب نکند، که جسم حقیر این بنده نه سزاى چشم قریر خداوندى است.

و من مقولاته، قدّس سرّه:

بس که شنیدى صفت روم و چین‏ خیز و بیا ملک سنایى ببین‏
تا همه دل بینى بى‏حرص و بخل‏ تا همه جان بینى بى‏کبر و کین‏
پاى نه و چرخ به زیر قدم‏ دست نه و ملک به زیر نگین‏
زر نه و کان ملکى زیر دست‏ جونه و اسب فلکى زیر زین‏

و ایضا منها:

این جهان بر مثال مردارى است‏ کرکسان اندر او هزار هزار
این مر آن را همى‏زند مخلب‏ و آن مر این را همى‏زند منقار
آخر الأمر بگذرند همه‏ وز همه بازماند این مردار
با همه خلق جهان، گرچه از آن‏ بیشتر گمره و کمتر برهند
تو چنان زى که بمیرى برهى‏ نه چنان چون تو بمیرى برهند

رباعیّات:

دلها همه آب گشت و جانها همه خون‏ تا چیست حقیقت از پس پرده درون‏
اى با علمت خرد رد و گردون دون‏ از تو دو جهان پر و تو از هر دو برون‏
قایم به خودى، از آن شب و روز مقیم‏ بیمت ز سموم است و امیدت به نسیم‏
با مایه از آب و آتشت باشد بیم‏ چون سایه شدى ترا چه جیحون چه جحیم‏
بر سین سریر سرّ سپاه آمد عشق‏ بر میم ملوک ملک ماه آمد عشق‏
بر کاف کمال کلّ کلاه آمد عشق‏ با این همه یک قدم ز راه آمد عشق‏
مردى که به راه عشق جان فرساید باید که بدون یار خود نگراید
عاشق به ره عشق چنان مى‏باید کز دوزخ و از بهشت یادش ناید
اى نیست شده ذات تو در پرده هست‏ وى صومعه ویران کن زنّار پرست‏
مردانه کنون، چو عاشقان مى در دست‏ گرد در کفر گرد و گرد سرمست‏
اى من به تو زنده همچو مردم به نفس‏ در کار تو کرده دین و دنیا به هوس‏
گرمت بینم چو بنگرم با همه کس‏ سردى همه از براى من دارى بس!
در هجر تو گر دلم گراید به خسى‏ در بر نگذارمش که سازد هوسى‏
ور دیده نگه کند به دیدار کسى‏ در سر نگذارمش که ماند نفسى‏
چون چهره تو ز کوى ما شد پرگرد زنهار به هیچ آبى آلوده مگرد
اندر ره عاشقى چنان باید مرد کز دریا خشک آید و از دوزخ سرد
اى عقل اگر چند شریفى دون شو و اى دل ز دلى بگرد و خون خون شو
در پرده آن نگار دیگرگون شو بى‏چشم درآى و بى‏زبان بیرون شو
اى عشق ترا روح مقدّس منزل‏ سوداى ترا عقل مجرّد محمل‏
سیّاح جهان معرفت، یعنى دل‏ از دست غمت دست به سر پاى به گل‏

و وى را قصیده‏اى است راییّه، زیادت از صد و هشتاد بیت که آن را رموز الانبیاء و کنوز الاولیاء نام نهاده. بسى معارف و حقایق و لطائف و دقایق در آنجا درج کرده، و اوّلش این است:

طلب اى عاشقان خوش‏رفتار طرب اى نیکوان شیرین‏کار
تا کى از خانه؟ هین ره صحرا تا کى از کعبه؟ هین در خمّار
در جهان شاهدى و ما فارغ؟ در قدح جرعه‏اى و ما هشیار؟
زین سپس دست ما و دامن دوست‏ زین سپس گوش ما و حلقه یار

و وى را وراى حدیقه الحقیقه سه کتاب مثنوى دیگر است هم بر وزن حدیقه، امّا مختصر و از آنهاست این ابیات:

اى به پرواز بر پریده بلند خویشتن را رها شمرده ز بند
باز پر سوى لا یجوز و یجوز رشته در دست صورت است هنوز
تا تو دربند حبس تألیفى‏ تخته نقش کلک تکلیفى‏

تاریخ تمامى حدیقه، چنانچه (!) خود به نظم آورده، سنه خمس و عشرین و خمسمائه بوده است، و بعضى تاریخ وفات وى را همین نوشته‏اند، و اللّه اعلم.[۱]

[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

۵۶۹- شیخ شهاب الدّین السّهروردى المقتول، رحمه اللّه تعالى‏(نفحات الأنس)

نام وى یحیى بن حبش است. در حکمت مشّائیان و اشراقیان متبحّر بوده است، و در هر یک از آن تصنیفات لایقه و تألیفات رایقه دارد، و بعضى وى را منسوب به سیمیا داشته ‏اند. حکایت کنند که روزى با جماعتى از دمشق بیرون آمدند، به رمه‏اى گوسفند رسیدند.

آن جماعت گفتند: «ما را یک سر گوسفند مى ‏باید.» یک سر گوسفند گرفتند و ده درم به ترکمانى، که صاحب گوسفند بود، دادند. وى مضایقه مى‏کرد که: «گوسفندى خردتر از آن بگیرید!» شیخ اصحاب را گفت: «شما بروید و گوسفند را ببرید که من وى را خشنود سازم.» ایشان پیش رفتند. با وى سخن مى‏گفت و دل وى را خوش مى‏کرد تا ایشان دور رفتند، وى هم در پى ایشان برفت. ترکمان در پى وى مى‏رفت و فریاد مى‏کرد. چون به وى رسید، دست چپ وى را بگرفت و بکشید که: کجا مى‏روى؟ دست وى از شانه جدا شد و در دست ترکمان بماند، و خون مى‏رفت. ترکمان بترسید دست وى را بینداخت و بگریخت. آن را برداشت و به یاران رسید. در دست وى مندیلى بود و بس.

امام یافعى مى‏گوید: «بدا کارها که اینهاست! و بدا کسانى که این کارها کنند، و بدا علمى که مفضى به چنین کارها گردد!»

از سخنان وى است: «حرام على الأجساد المظلمه أن یلجن فى ملکوت السّماوات، فوحّد اللّه- سبحانه- و أنت بتعظیمه ملآن. و اذکره و أنت من ملابس الأکوان عریان.»

و از اشعار وى است:

خلعت هیاکلها بجرعاء الحمى‏ وصبت لمغناها القدیم تشوّقا
و تلفتت نحو الدّیار، فشاقها ربع عفت أطلاله فتمزّقا
وقفت مسائله فردّ جوابها رجع الصّدى ان لا سبیل الى اللّقا
و کانّها برق تالّق بالحمى‏ ثمّ انطوى و کأنّه ما أبرقا

در تاریخ امام یافعى مذکور است که: «وى را به خلل در عقیده و اعتقاد مذهب حکماى متقدّمین متّهم مى‏داشته‏اند. چون به حلب رسیده، علما به قتل وى فتوى داده‏اند. بعضى گویند:

وى را حبس کردند و به خناق کشتند، و بعضى گویند: قتل و صلب کردند، و بعضى گویند: وى را مخیّر ساختند میان انواع قتل. وى چون به ریاضت معتاد بود، آن اختیار کرد که وى را به گرسنگى بکشند. طعام از وى باز گرفتند تا بمرد، و عمر وى به سى و شش یا به سى و هشت رسیده بود. و کان ذلک فى سنه سبع و ثمانین و خمسمائه.

و اهل حلب در شأن وى مختلف بودند. بعضى وى را به الحاد و زندقه نسبت مى‏کردند، وبعضى به کرامات و مقامات اعتقاد داشتند و مى‏گفتند که بعد از قتل شواهد بسیار بر کرامت وى ظاهر شد. و این موافق مى‏نماید با آن که شیخ شمس الدّین تبریزى- قدّس سرّه- فرموده که:

«در شهر دمشق شیخ شهاب الدّین مقتول را آشکارا کافر مى‏گفتند. گفتم: حاشا که کافر باشد، که چون به صدق تمام درآمد در خدمت شمس بدر کامل گشت. من سخت متواضع باشم با نیازمندان صادق، اما سخت با نخوت باشم با متکبّران. آن شهاب الدّین علمش بر عقلش غالب بود، عقل مى‏باید که بر علم غالب باشد، و حاکم دماغ که محلّ عقل است ضعیف گشته بود. در عالم ارواح طایفه‏اى ذوق یافتند فرود آمدند و مقیم شدند و از عالم ربّانى سخن مى‏گویند، امّا همان عالم ارواح است که ربّانى پندارند. مگر فضل الهى در آید یا جذبه‏اى از جذبات، یا مردى که او را در بغل گیرد و از عالم ارواح به عالم ربّانى کشد.»[۱]



[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫

 

۵۰۰- شیخ شهاب الدّین سهروردى، قدّس اللّه تعالى روحه‏(نفحات الأنس)

امام یافعى در القاب وى چنین نوشته است که: «أستاذ زمانه، فرید أوانه، مطلع الأنوار ومنبع الأسرار، دلیل الطریقه و ترجمان الحقیقه، استاذ الشّیوخ الأکابر، الجامع بین علمى الباطن و الظّاهر، قدوه العارفین و عمده السّالکین، العالم الرّبانى، شهاب الدّین ابو حفص عمر بن محمّد البکرى السّهروردى، قدّس اللّه تعالى سرّه.»

از اولاد ابو بکر صدّیق است- رضى اللّه تعالى عنه- و انتساب وى در تصوّف به عمّ وى ابو النّجیب سهروردى است، و به صحبت شیخ عبد القادر گیلانى رسیده است و غیر ایشان از مشایخ، بسیارى را دریافته است. و گفته‏اند که مدّتى با بعضى از ابدال در جزیره عبّادان بوده، و خضر را- علیه السّلام- دریافته. شیخ عبد القادر وى را گفته است: «أنت آخر المشهورین بالعراق.»

وى را تصانیف است، چون عوارف و رشف النّصائح و اعلام التّقى و غیرها. عوارف رادر مکّه مبارکه تصنیف کرده است. هرگاه که بر وى امرى مشکل شدى، به خداى- تعالى- بازگشتى و طواف خانه کردى و طلب توفیق کردى در رفع اشکال و دانستن آنچه حق است.

در وقت خود شیخ الشّیوخ بغداد بود، و ارباب طریقت از بلاد دور و نزدیک استفتاى مسائل از وى کردندى. کتب الیه بعضهم: «یا سیّدى! إن ترکت العمل أخلدت إلى البطاله، و إن عملت داخلنى العجب.» فکتب فی جوابه: «اعمل و استغفر اللّه من العجب.»

در رساله اقبالیّه مذکور است که: «شیخ رکن الدّین علاء الدّوله گفته است که از شیخ سعد الدّین حمّویى پرسیدند که: شیخ محیى الدّین را چون یافتى؟ گفت: بحر موّاج لا نهایه له.

گفتند: شیخ شهاب الدّین سهروردى را چگونه یافتى؟ گفت: نور متابعه النّبىّ- صلّى اللّه علیه و سلّم- فی جبین السّهروردیّ شى‏ء آخر.»

ولادت وى در رجب سنه‏ تسع و ثلاثین و خمسمائه بوده است، و وفات وى در سنه اثنتین و ثلاثین و ستّمائه.

 نفحات الأنس، ۱جلد// عبد الرحمن جامى

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

۴۶۳- شیخ ضیاء الدّین ابو النّجیب عبد القاهر السّهروردى، قدّس اللّه سرّه(متوفی۵۶۳ه.ق)‏(نفحات الأنس )

در علوم ظاهر و باطن بکمال بوده است. مصنّفات و مؤلّفات بسیار دارد. نسب وى به دوازده واسطه به ابو بکر صدّیق- رضى اللّه عنه- مى‏رسد، و نسبت وى در طریقت به شیخ احمد غزّالى است.

وى در کتاب آداب المریدین گفته است: «و أجمعوا على انّ الفقر أفضل من الغنى، اذا کان مقرونا بالرّضا. فان احتجّ محتجّ بقول النّبیّ- صلّى اللّه علیه و سلّم-: الید العلیا خیر من الید السّفلى، قیل له الید العلیا تنال الفضیله باخراج ما فیها، و الید السّفلى تجد المنقصه بحصول‏الشى‏ء فیها، ففى تفضیل السّخاء و العطاء دلیل على فضل‏ الفقر. فمن فضّل الغنى للإنفاق و العطاء على الفقر کان کمن فضّل المعصیه على الطّاعه لفضل التّوبه.»

در تاریخ امام یافعى مى‏گوید که: «یکى از اصحاب شیخ ابو النّجیب سهروردى- رحمه اللّه- گفت که: روزى با شیخ در بازار بغداد مى‏گذشتم، به دکّان قصّابى رسیدیم. گوسفندى آویخته بود. شیخ بایستاد و گفت: این گوسفند مى‏گوید که: من مرده‏ام نه کشته. قصّاب بیخود بیفتاد. چون به خود باز آمد، به صحّت قول شیخ اقرار کرد و تایب شد.»

توفّى- رضى اللّه عنه- فی شهور سنه ثلاث و ستّین و خمسمائه.

  نفحات الأنس، ۱جلد //عبد الرحمن جامى

 

۳۷۴- شیخ ابو عبد الرحمن السّلمى النّیسابورى، رحمه اللّه تعالى‏

نام وى محمّد بن حسین بن محمّد بن موسى السّلمى است. صاحب تفسیر حقایق و طبقات مشایخ است، و غیر آن مصنّفات بسیار دارد. مرید شیخ ابو القاسم نصرآبادى است و خرقه از دست وى دارد، و نصرآبادى مرید شبلى است. و شیخ ابو سعید ابو الخیر بعد از وفات پیر ابو الفضل به صحبت وى رسیده و از دست وى خرقه پوشیده.

شیخ ابو سعید گفته که: «نزدیک شیخ ابو عبد الرحمن سلمى در شدیم. اول کرّت که او را دیدیم، مرا گفت: ترا تذکره‏اى نویسم به خط خویش. گفتیم: بنویس! بنوشت به خطّ خویش: سمعت جدّى ابا عمرو بن نجید السّلمى یقول: سمعت ابا القاسم الجنید بن محمّد البغدادى یقول: التّصوّف هو الخلق، من زاد علیک بالخلق زاد علیک بالتّصوّف. و احسن ما قیل فی تفسیر الخلق ما قال الشّیخ الامام ابو سهل الصّعلوکى: الخلق هو الاعراض عن الاعتراض.»

صاحب کتاب فتوحات مکیّه- قدّس اللّه تعالى سرّه- فى الباب الحادى و السّتین و مائه، فی المقام الّذى بین الصّدّیقیه و النّبوّه، مى‏گوید که: «در محرّم سنه سبع و تسعین و خمسمائه، به این مقام درآمدم. و من در سفر بودم در بلاد مغرب، حیرت بر من غالب شد و به جهت تنهایى و انفراد وحشتى عظیم روى نمود، و نمى‏دانستم که نام آن مقام چیست با وجود آن که مرا حاصل بود.

پس با آن حیرت و وحشت از آن منزلى که بودم رحلت کردم، و بعد از نماز دیگر به خانه شخصى که میان من و وى مؤانست تمام بود فرود آمدم و از آن حیرت و وحشت با وى سخن مى‏گفتم. ناگاه دیدم که سایه شخصى ظاهر شد. از جاى خود برجستم، گفتم: شاید که کسى باشد

که نزدیک وى مرا فرجى حاصل آید. مرا معانقه کرد. چون تأمّل کردم، دیدم که شیخ‏ابو عبد الرّحمن سلمى است که روح وى در صورت جسدانى متمثّل شده است، و حقّ- سبحانه- به جهت رحمت بر من وى را به من فرستاده. با وى گفتم که: ترا در این مقام مى‏بینم! گفت که: در این مقام قبض روح من کرده‏اند، و در این مقام از دنیا به عقبى رفته‏ام و همیشه در این مقامم. پس ذکر وحشت و عدم مؤانست خود در آن مقام کردم. گفت: الغریب مستوحش. پس گفت: بعد ان سبقت لک العنایه الإلهیه بالحصول فی هذا المقام، فاحمد اللّه یا أخی! و راضى باش به آن که با خضر- علیه السّلام- در این مقام مشارک باشى! وى را گفتم: یا ابا عبد الرّحمن! این مقام را هیچ نامى نمى‏دانم که به آن نامش خوانم. گفت: هذا یسمّى مقام القربه، فتحقّق به!»

شیخ ابو عبد الرّحمن گفته است: «الّذی لا بدّ للصّوفی منه شیئان: الصّدق فى الأحوال، و الأدب فی المعاملات.»

و فى تاریخ الیافعى انّه توفّى السّلمى- رحمه اللّه تعالى- سنه اثنتى عشره و اربعمائه.[۱]

[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

زندگینامه شیخ شهاب الدین سهروردی

حیات سهروردى‏

شیخ الاسلام‏  ابو حفص عمر بن محمّد بن عبد اللّه بن محمّد بن عبد الله بن عمویه بکرى، ملقّب به سهروردى شافعى، نسب وى به نوشته ابن خلّکان در وفیات الاعیان‏  به چهارده واسطه و به روایت سبکى در طبقات الشّافعیّه به پانزده واسطه به ترتیب: عمر بن محمّد بن عبد اللّه بن محمّد بن عبد اللّه بن عمویه بن سعید بن الحسین بن القاسم بن نصر بن القاسم بن محمّد بن عبد الله بن عبد الرّحمن بن القاسم بن محمّد بن ابى بکر به خلیفه اول مى ‏رسد.

مؤلف کتاب تجارب السّلف مى‏ نویسد: «و امیر المؤمنین ابو بکر را اعقاب و فرزندزادگان بسیارند، همه خاندانهاى بزرگ، مثل خاندان شیخ بزرگوار، ولى اللّه تعالى، شیخ شهاب الدین عمر سهروردى، صاحب عوارف المعارف …» (ص ۱۶) وى در اواخر رجب یا اوایل شعبان ۵۳۹ ه در سهرورد (سهراوگرد یا سرخاب کرت)، بخش قیدار زنجان، که سابقا شهرکى بوده، متولد شد. در جوانى به بغداد رفت و تحت تربیت عموى خود، شیخ ضیاء الدین ابو النّجیب سهروردى‏ ، علوم ظاهر و باطن را فرا گرفت و از مریدان وى گشت، چنانکه در کتاب عوارف کرارا به گفتار او استشهاد و استناد کرده و مراتب ارادتش را نشان داده است. در فقه و حدیث، علاوه بر درک حضور ابو النّجیب، به محضر ابو القاسم بن فضلان و ابو المظفر جلال الدین هبه اللّه شبلى و معمّر بن فاخر و ابو زرعه مقدسى (متوفى ۵۶۶ ه) و ابو الفتوح طائى (۴۷۵- ۵۵۵ ه) و عدّه‏اى دیگر از فقها و محدّثان نیمه دوم قرن ششم ه رسیده است‏ . در تصوّف به شیخ عبد القادر گیلانى (متوفّى ۵۶۱ ه) و شیخ ابو السّعود بغدادى (متوفى ۵۷۹ ه) و شیخ ابو محمّد عبد اللّه بصرى (۴۹۹- ۵۸۲ ه) ارادت داشته است شیخ عبد القادر در حقّ سهروردى مى‏گوید: «انت آخر المشهورین بالعراق‏ ». شیخ بزرگوار سعدى (ح ۶۰۰- ۶۹۱ یا ۶۹۴ ه)، افتخار شاگردى سهروردى را داشته و از او چنین یاد مى‏کند:

مرا شیخ داناى مرشد شهاب‏ دو اندرز فرمود بر روى آب‏
یکى آنکه در جمع بدبین مباش‏ دگر آنکه در نفس خودبین مباش‏

به گفته جامى (۸۱۷- ۸۹۸ ه)، شیخ مدتى از عمر خود را در عبّادان با بعضى از ابدالان سپرى کرد. شیخ سعد الدّین حموى (متوفى ۶۵۰ ه) در حق وى گفته است: نور متابعه النّبىّ (ص) فى جبین السّهروردى شى‏ء آخر ».

سهروردى فقیهى صالح و حکیمى واعظ بود و هر سال به زیارت مکّه و مدینه مى‏رفت. در آخرین سفر حجّش، به سال ۶۲۸ ه، میان او و ابن فارض ملاقاتى دست داد که شرح آن به نقل پسر ابن فارض چنین است: «اصحاب کثیرى از اهل عراق با سهروردى به اعمال حجّ مشغول بودند. مردم، در طواف کعبه و وقوف در عرفه، دور شیخ گرد آمده به گفتار و کردارش اقتدا کرده بودند. وى را گفتند:

ابن فارض در حرم است. شیخ به دیدار او شتافت و با چشمى گریان گفت: آیا من به راستى نزد خدایم و آن‏چنان‏که این قوم در حقّ من مى‏ پندارند، در چنین روزى از حضرت محبوب یادى شایسته او کرده‏ ام؟

ابن فارض بیرون آمده بدو گفت:

لک البشاره فاخلع ما علیک فقد ذکرت ثمّ على ما فیک من عوج‏

سهروردى با شنیدن این بشارت نعره‏ اى زد و آنچه داشت فروریخت. مشایخ حاضر و دیگر یاران به او اقتدا کردند. لحظه ‏اى بعد سهروردى را جستند و نیافتند. من در این سفر از دست شیخ شهاب الدّین خرقه پوشیدم‏ ».

داراشکوه، در سفینه الاولیا چاپ هند، (ص ۱۱۳) لقب سهروردى را «شیخ الشّیوخ» نوشته و دو کرامت از کرامات او را نقل کرده است.

خلیفه النّاصر لدین اللّه (خلافت ۵۷۵- ۶۲۲ ه) نسبت به شیخ فوق‏العاده ارادت داشت، و غالبا او را به رسالت از جانب خویش نزد ملوک اطراف مى‏فرستاد، و ملوک مقدم شیخ را گرامى مى‏داشتند ۵۱، چنانکه یک بار حامل منشور سلطنت و نیابت حکومت ممالک روم از جانب خلیفه بر علاء الدّین کیقباد سلجوقى (در سال ۶۱۸ ه) بوده است‏ . ابن خلکان (۶۰۸- ۶۸۱ ه)، به رسالت شیخ از طرف دیوان عزیز به اربل اشاره کرده و مى‏نویسد که «شیخ آنجا مجلس وعظ دایر کرد. امّا من به علّت صغر سنّ نتوانستم از مجلس او بهره‏مند گردم‏ .» ابن النجّار مى‏گوید: «از اکناف جهان به حضور شیخ مى‏رسیدند و برکات انفاس وى به گروه کثیرى از گناهکاران ظاهر مى‏شد، همه توبه مى‏کردند، چنانکه به برکت دم گرم و روحانى او، مردم زیادى راه خدا برگزیدند.»

دکتر محمّد غلاب، استاد «الازهر»، ضمن بحث از آراء سهروردى، مى‏نویسد: کان السّهروردى من طراز ابى حامد الغزّالى فى حملته على الفلسفه الأغریقیّه و مناصره الشّریعه الإسلامیه علیها .

سهروردى شیخ الشّیوخ بغداد بود و تعدادى از رباطها و خانقاههاى متعلّق به صوفیه را در آنجا اداره و سرپرستى مى‏کرد. خلیفه رباطى مخصوص براى او ساخت، و شیخ روزهاى معیّنى از هفته را به مجلس و وعظ مى‏ پرداخت. مال فراوانى به دست آورد ولى همه را در راه خدا انفاق کرد تا به حدّى که هنگام مرگ مئونت دفن و کفن نداشت‏ . در بغداد، به استقبال مولانا بهاء الدّین ولد آمد و وى را به خانقاه خود دعوت کرد .

شیخ در اواخر عمر بیمار و زمینگیر شد. او را به همراه کتابهایش به دوش مى‏کشیدند و به مسجد جامع بغداد مى‏بردند ۵۸٫ سرانجام در غرّه محرّم سال ۶۲۳، هجرى درگذشت و در «وردیه» بغداد مدفون شد. مزارش زیارتگاه صوفیان و ملجأ صاحبدلان است.

طریقه سهروردى‏

وى با تألیفات گرانقدر خویش و روش علمى در تصوّف و تربیت شاگردان ارزنده، طریقه‏اى بنیان نهاد که بسرعت در بیشتر قلمرو اسلامى نفوذ کرد و رایج گردید و پیروان فراوانى یافت. بهاء الدّین زکریاى مولتانى‏ ۵۹ که از تربیت‏یافتگان عالیقدر این طریقت است، علاوه بر پرورش شاگردان نامدارى چون فخر الدّین عراقى و امیر حسینى هروى (متوفّى ۷۱۸ ه) به اشاعه طریقه سهروردیه در هند همت گماشت، و پس از او پسرش صدر الدّین، وظیفه پدر را بر عهده گرفت. پیروان این مکتب در هند، علاوه بر ریاست امور مذهبى، مدتها رهبرى امراى سلسله‏هاى «ترکى» و «پاتان» و «سید» را عهده‏دار بودند. در دو ایالت بنگاله و بهار، اسناد قدیم و سنگ‏نبشته‏هاى مقابر نشانه زنده رنج و زحمتى است که پیروان و سران این طریقت براى نشر عقاید خود و کسب موفقیّت تحمّل کرده ‏اند .

در ایران و ترکیه و دیگر قلمرو اسلامى طرایق زیادى از طریقت سهروردیه منشعب شده است.

پسر سهروردى، محمّد بن عمر السّهروردى، مؤلّف کتاب زاد المسافر و ادب الحاضر، در نشر و ادامه این‏ طریقه نقش مؤثرى داشته است‏ .

مریدان و پرورش‏ یافتگان سهروردى‏

مشایخ عصر، از بلاد مختلف، کتبا و حضورا از ارشادات وى بهره مى‏بردند و نصایح و وصایاى او را به جان و دل خریده بر دیده مى‏نهادند. یکى از مریدان به او نوشت: اگر عمل را ترک کنم به بطالت مى‏افتم، و اگر به عمل روى آرم عجب بر من چیره مى‏شود، چه راهى برگزینم؟ شیخ پاسخ داد: به عمل روى آر و از عجب به خداى پناه بر و طلب آمرزش کن.

گروه زیادى از مشایخ بزرگ از سهروردى استماع حدیث کرده‏اند از آن جمله‏اند: ابو العبّاس احمد بن ابراهیم واسطى (متوفّى ۶۹۴ ه) ، ابن میمون القیس التوزرى (متوفّى ۶۸۶ ه ۶۳) محمّد بن على بن الحسین الخلّاطى (متوفّى ۶۷۵ ه ۶۴)، و ابو المحامد زنجانى فقیه صوفى و زاهد (متوفّى ۶۷۵ ه ۶۵)، سعد بن مظفّر بن المطهّر صوفى یزدى (متوفّى ۶۳۷ ه ۶۶) نزد شیخ فقه فرا گرفت و به طریق زهد ارشاد شد. شیخ عزّ الدّین، مفتى مصر، از او خرقه تصوّف گرفت‏ ۶۷٫ امیر حسینى هروى، نویسنده و شاعر و عارف معروف، از تربیت‏یافتگان مکتب سهروردى است و در مقدّمه مثنوى کنز الرّموز خود، سخن را با ستایش شیخ شهاب آغاز کرده است‏ . ابن الدبیثى (۵۵۸- ۶۳۷ ه)، ابن نقطه (متوفّى ۶۲۹ ه)، الضیاء، الزّکى البرزالى، ابن النجّار، القوصىّ، ابو الغنائم بن علان مصرى فقیه اصولى (متوفّى ۶۳۰ ه)، شیخ العزّ الفاروثى و ابو العباس الابرقوهى از شیخ روایت کردند . نجم الدین دایه، مؤلف کتاب مرصاد العباد، در سال ۶۱۸ ه به حضور شیخ رسید. شیخ کتاب او را پسندید و وى را به علاء الدین کیقباد توصیه کرد. .

تألیفات سهروردى‏

۱- اعلام الهدى و عقیده اهل التّقى، در علم کلام، منقسم به ده فصل؛ در مکه تألیف شده است.

۲- جذب القلوب الى مواصله المحبوب، در تصوف؛ به سال ۱۳۲۸ ه در حلب به طبع رسیده است.

۳- رشف النّصائح الایمانیّه و کشف الفضائح الیونانیه، سهروردى در این کتاب، که پانزده باب و دو خاتمه دارد، به نقد فلسفه یونان پرداخته. معین الدّین یزدى (متوفّى ۷۸۹ ه) آن را به فارسى ترجمه کرده است‏ .

۴- دو فتوّت‏نامه به زبان فارسى، که به شماره ۳ و ۴ از ص ۸۹ تا ص ۱۶۶، ضمن کتاب رسایل جوانمردان، با تصحیحات مرتضى صرّاف و مقدّمه هنرى کربین وسیله انستیتوى فرانسوى پژوهشهاى علمى در ایران، به سال ۱۳۵۲ ش/ ۱۹۷۳ م به طبع رسیده است.

۵- عوارف المعارف؛ این کتاب، که از امّهات متون صوفیه و مشتمل بر شصت و سه باب است،

بارها در حاشیه کتاب احیاء علوم الدین غزّالى در مصر و یک بار هم در بیروت مستقلا چاپ شده است. و یک بار هم بیست و یک باب از آن با مقدّمه دکتر عبد الحلیم محمود و دکتر محمود بن الشریف در مصر طبع گردیده است. یک نسخه خطى از این کتاب، با شرح مختصر بعضى کلمات از زین الدین خوافى (متوفّى شوّال ۸۳۸ ه)، به شماره ۳۲۵۵ در کتابخانه مجلس سنا موجود است‏ ۷۲٫

اشعار سهروردى‏

سهروردى طبع شعر داشته و اشعار عربى و فارسى را نیکو مى‏سروده است. آثار شعرى او گرچه کم است ولى نشان‏دهنده آن است که شیخ به دو زبان تسلّط کامل داشته و از عهده نوشتن و سرودن به فارسى و عربى به خوبى برمى‏ آمده است.

نمونه‏ هایى از اشعار فارسى او:

بخشاى بر آنکه بخت یارش نبود جز خوردن اندوه تو کارش نبود
در عشق چه حالتیش باشد که در آن‏ هم بى‏تو و هم با تو قرارش نبود
اى از غم دیدن رخت حیران من‏ و ندر طلب وصل تو سرگردان من‏
بودن به تو مشکلست نابودن آه! سرگردان من و بى‏سر و سامان من‏
اى دوست وجود و عدمت اوست همه‏ سرمایه شادى و غمت اوست همه‏
تو دیده ندارى که ببینى او را ورنه ز سرت تا قدمت اوست همه‏
ذره‏اى از نور روى من چو بر منصور تافت‏ همچو قندیلى ز دارش سرنگون آویختم‏
هاتفى در گوش جان من ز غیب آواز داد وه که خاک تیره‏ات با نور جان آمیختم‏
اى شهاب سُهروردى از گرفتارى منال‏ دانه درد از براى مرغ زیرک ریختم‏

نمونه‏ هایى از اشعار عربى او:

تصرّمتْ وحشهُ اللّیالى‏ و اقبلتْ دولهُ الوصالِ‏
و صارَ بالوصل لى حَسوداً مَن کانَ فى هجرِکُم رَثا لى‏
و حَقَّکُم بعدَ ان حَصَلتم‏ بِکلّ ما فاتَ لا ابالى‏
أَحیَیْتمونى و کنتُ مَیتا و بِعْتمونى بغیر غالى‏
تقاصرتْ عنکم قلوبٌ‏ فَیا لَهُ مَورداً حلالى‏
عَلَىّ ما لِلوَرى حرامُ‏ و حُبّکم فى الحَشا حلالى‏
تَشَربَتْ اعظمى هَواکُمْ‏ فما لِغیرِ الْهَوى و ما لی‏
فما على عادمٍ أجاجاً وَ عِندهُ اعیُنُ الزّلالِ‏
اشمّ مِنک نسیماً لستُ اعْرِفُهُ‏ أظُنّ لمیاءَ جَرّتْ فیکَ اذیالا
ان تأمّلتُکم فکُلّى عیونٌ‏ اوْ تذکّرتُکم فکُلّى قلوبٌ‏

سهروردى نفسى گرم و گیرا داشت. روزى به مجلس وعظ، این دو بیت انشاد کرد:

لا تَسْقِنى وحْدى فما عوّدتنى‏ أنّى اشُحّ بها على جُلاسَى‏
انت الکریمُ و لا یَلیقُ تکرّماً انْ یَعْبِرَ النّدماءَ دَوْرُ الکأسِ‏

حاضران با شنیدن آن، چنان به وجد آمدند که گروهى بى‏ هوش شدند و جمعى توبه کردند .

اهمیّت عوارف المعارف و کتب مهمّ و مشهور قبل از آن در تصوّف‏

اگر اجمالا به فهرست آن دسته از آثارى که راهیان طریق تصوّف در سلوک و آداب آن نوشته و بر جاى گذاشته‏اند نگاه کنیم، به آثار متعدّدى برمى ‏خوریم که هر یک به نوبه خود مبدأ تحوّلى بوده و در حفظ و پیوستگى این نظام فکرى و شناختن و شناساندن این قسمت از اندیشه بشرى نقش مؤثر و مفیدى داشته ‏اند.

در اینجا به چند متن از این گونه آثار اشاره مى‏شود: التعرّف لمذهب التصوّف، از ابو بکر کلابادى (متوفّى ۳۸۰ ه)؛ کتاب اللمع، از ابو نصر سرّاج (متوفّى ۳۷۶ ه)؛ قوت القلوب، از ابو طالب مکّى (متوفّى ۳۷۶ ه)؛ حلیه الأولیاء، از ابو نعیم اصفهانى (متوفّى ۴۳۰ ه)؛ طبقات الصوفیه، از سلمى (متوفّى ۴۳۰ ه)؛ رساله القشیریّه، از ابو القاسم قشیرى (متوفّى ۴۶۵ ه)؛ کشف المحجوب، به فارسى از ابو الحسن هجویرى غزنوى (سده پنجم هجرى)؛ منازل السائرین و صد میدان و طبقات الصّوفیّه، از خواجه عبد اللّه انصارى (متوفّى ۴۸۱ ه)؛ اسرار التوحید، به فارسى از محمّد بن منوّر (سده ششم هجرى)؛ احیاء علوم الدین و کیمیاى سعادت، از امام محمّد غزّالى (متوفّى ۵۰۵ ه)؛ صفوه الصفوه و تلبیس ابلیس، از ابن الجوزى (متوفّى ۵۹۷ ه) از کتابهاى فوق، دو کتاب: قوت القلوب و رساله قشیریه از شهرت فراوانى برخوردار شده‏اند، و کتاب التّعرف نیز مورد توجه قرار گرفته است.

سهروردى کتاب عوارف را بر اساس اطّلاعات وسیع خود و مآخذ موجود تألیف کرد و در آن، معارف ذوقى اهل طریقت را با رسوم و قواعد اهل شریعت درهم آمیخت. وى در این کتاب به آداب سیر و سلوک عارفان و سنن و معارف صوفیان پرداخته آن را به نقل روایات و ذکر اخبار و آیات مزیّن‏ ساخت. این اثر از همان آغاز تألیف مورد استقبال و استفاده طالبان و مریدان واقع شد، چنانکه سید شریف جرجانى (متوفّى ۸۱۶ ه) بر آن تعلیقه نوشت. شخصى به نام عارفى آن را به زبان ترکى در آورد، و ظهیر الدّین عبد الرّحمن بن على شیرازى (متوفّى ۷۱۶ ه) و اسماعیل بن عبد المؤمن ابو منصور اصفهانى (متوفّى ۷۱۰ ه) و قاسم داود آن را به زبان فارسى ترجمه کردند. صدر الدّین جنید بن فضل اللّه بن شیخ عبد الرّحمن شیرازى (شاید نوه ظهیر الدّین مذکور) ترجمه دیگرى به نام ذیل المعارف فى ترجمه العوارف از آن فراهم آورد ۸۰٫ شیخ عزّ الدّین محمود بن على کاشانى (متوفّى ۷۳۵ ه)، با توجه و استناد به عوارف، طرح تازه‏اى ریخته کتاب مصباح الهدایه را نوشت‏ ۸۱٫ محبّ الدّین احمد بن عبد اللّه طبرى مکّى شافعى (۶۹۴ ه) گزیده‏اى از عوارف گرد آورد. ابو بکر بن محمّد بن محمّد مدعوّ به زین الخوافى، که از پیشروان سلسله سهروردیّه عصر خود بود، به سال ۸۲۶ ه، در درویش‏آباد، حاشیه‏اى بر متن اصلى عوارف نوشت‏ . شیخ قاسم بن قطلوبغاى حنفى (متوفّى ۸۷۹ ه) احادیث عوارف را استخراج کرد. سید محمّد گیسودراز (متوفى ۸۲۵ ه)، شارح تمهیدات عین القضاه، عوارف را با ترجمه فارسى شرح کرد .

و یلبرفورس کلارک قسمتى از عوارف را، از روى ترجمه فارسى آن، به زبان انگلیسى برگرداند و به سال ۱۸۹۱ م در لندن، ذیل ترجمه دیوان حافظ، چاپ و منتشر ساخت‏ . ریشارد گراملیخ در سال ۱۹۷۹ م عوارف را به زبان آلمانى ترجمه کرد .

شهاب الدین ابو حفص سهروردى/ابومنصور اصفهانى، عوارف المعارف(ترجمه)، ۱جلد، انتشارات علمى و فرهنگى – تهران، چاپ: دوم، ۱۳۷۵٫

زندگینامه حکیم سنایی غزنوی(به قلم استادنذیر احمد)

حکیم سنایى در طراز اول گویندگان فارسى محسوب مى‏شود- و او همواره مورد توجه علاقه‏مندان قرار گرفته و پیش شاعران و ادیبان احترام فراوان داشته است- سنایى نخستین شاعرى است که افکار تصوف و عرفان را با ذوق شعرى آمیخته و در قالب نظم درآورده است.

نام و کنیت و لقب سنایى چنانکه بیشتر تذکره‏نویسان و مورخان آورده و او خود در آثار خویش بدان اشاره نموده، ابو المجد مجدود سنایى است- در مقدمه گوید[۱]:

«من که مجدود بن آدم سنایى ‏ام، در مجد و سناى این کلمات نگاه کردم»- و در حدیقه نیز چنین آورده است‏[۲]:

هرکه او گشته طالب مجد است‏ شفى او ز لفظ بو المجد است‏
زآن‏که جد را به تن شدم بنیت‏ کرد مجدود ماضیم کنیت‏
شعرا را به لفظ مقصودم‏ زین قبل نام گشت مجدودم‏

و همچنین در ابیات زیر اشاره به نام خود[۳] مى‏کند:

کى نام کهن گردد مجدود سنایى را نونو چو بیاراید در وصف تو دیوانها
مجدود بدین حال تو نزدیکترى زآن‏که‏ پیریت به نَهمار فرستاد خزان را
هرچند صلتهاى تو اى قبله سنت‏ مجدود سنایى را با مجد و سنا کرد
مجدود شد و یافت سنا نزد تو بى‏شک‏ از جود تو و جاه تو مجدود سنایى‏
بر اسب امید آمده مجدود سنایى‏ در زیر پى از بهر کف راهگذارى‏

از بعضى ابیات چنین برمى‏آید که لقب او سنایى بوده و همین‏[۴] اسم را تخلص قرار داده است، مانند این‏[۵] بیت:

لقب گر سنایى به معنى ظلالم‏ چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم‏

پسر شهابى به سنایى چنین خطاب مى‏کند[۶]

زیباست ترا لقب سنایى‏ کز قدر و سنا بر آسمانى‏

این نام و کنیت که سنایى در موارد بسیار از آثار خویش تصریح نموده، مورد تأیید دو کس از معاصران وى، محمد بن على الرفا[۷] و سوزنى‏[۸] شاعر شهیر بوده است، لیکن عوفى‏[۹] نام او را مجد الدین آدم السنائى و حاجى خلیفه‏[۱۰] محمد بن آدم و حمد اللّه مستوفى‏[۱۱] محمد ضبط نموده است. اما آقاى مدرس‏[۱۲] رضوى و برخى از محققان‏[۱۳] آن را اشتباه قرار داده‏اند- در دیوان سنایى ابیاتى دیده‏ مى‏شود که در آن اشاره به نام دیگرى براى شاعر هست- در آنها گوینده خود را حسن خوانده است مانند این بیت‏[۱۴]:

ز آنکه نیکو کند از همنامى‏ خدمت خواجه حسن بنده حسن‏

و به همین سبب آقایان سعید نفیسى‏[۱۵] و فروزانفر معتقد شده‏اند که نام حکیم اصلا حسن بوده است و بعدها مجدود نامیده شده- آقاى فروزانفر در سخن و سخنوران‏[۱۶] مى‏نویسد:

«لیکن تا حدى مسلم است که وى در عصر خود نیز به مجدود بن آدم معروف بوده و در هیچ جا جز قصائد خود به نام حسن خوانده نشده- و ازاین‏رو اگر نسبت این قصائد به وى صحیح باشد، باید گفت که نام اصلى او حسن بوده، بعد به مجدود چنانکه ظاهر بیت حدیقه است، ملقب و معروف گردیده است».

آقاى مدرس رضوى این را اشتباه شمرده و توضیح داده است که بیتهایى که منشأ این اشتباه است، ظاهر در مقصود[۱۷] نیست- لیکن مظاهر مصفا[۱۸] اختلافى دارد و گوید:

«اگر انتساب آنها به سنایى مسلم باشد، چرا ظاهر در مقصود نیست، به صراحت نام خود را حسن گفته است، باید گفت: شاید حسن و مجدود هر دو نام بوده و مجدود معروف شده».

آقاى خلیلى‏[۱۹] گفته کسانى که نامش را حسن مى‏نویسند، چندان مورد توجه قرار نمى ‏دهد:

«و اینکه بعضى حدس زده‏اند که نام سنایى حسن بوده، این قول چندان واثق به نظر نمى‏آید، زیرا اولا خود سنایى تماما خود را به نام مجدود خوانده است، ثانیا هیچ یک از معاصرین او و مورخین ما بعدش او را بنام حسن یاد نکرده‏اند، ثالثا در لوح تربت او لفظ مجدود نوشته شده».

در پشت نسخه‏اى از کلیات سنایى که در کتابخانه ملى هست، او را ابو الحسن على بن آدم سنایى نوشته‏اند- آقاى منزوى‏[۲۰] حدس زده است که این نسخه میان سالهاى ۵۱۲ و ۵۲۵ رونویس شده است، زیرا سنایى را با جمله «ادام اللّه تأییده» و بهرام شاه را که به سال ۵۱۲ به تخت نشست، با جمله «خلد اللّه ملکه» دعا مى‏کند- ازین‏رو نام و کنیت که در این مندرج است، به نظر آقاى منزوى درست‏تر از دیگران است.

پدر و خانواده: پدر حکیم سنایى به گفته تذکره‏نویسان و مورخان آدم نام داشت، و قرارى که از ابیات سنایى برمى‏آید، پدرش از خانواده محترم بوده است، چنانکه سنایى گوید:

پدرى دارم از نژاد کرام‏ از بزرگى که هست آدم نام‏

پدر سنایى تا اوایل سلطنت مسعود بن ابراهیم (۴۹۲- ۵۰۹) در قید حیات بود، و سنایى در کارنامه بلخ از ثقه الملک طاهر[۲۱] بن على وزیر (۵۰۰- ۵۱۰) درخواست کرده که او را مشمول انعام و احسان خویش سازد:

نیست زین به وسیلتى برِ تو اهل قرآن دبیر و چاکرِ تو

در ابیات زیر اشاره به پاکیزگى نژاد و شرافت خانوادگى مى‏کند و مى‏ گوید:

کم‏آزار و بى‏رنج و پاکیزه عرضم‏ که پاک است الحمد للّه نژادم‏
من ثناگوى توام، زیرا نژادم نیست بد خود نکو گوى ترا هرگز نبوده بدنژاد

از بعضى بیتهاى سنایى برمى‏آید که پدرش علاوه بر آنکه از بزرگواران عصر بوده، به شمار علما و دانشمندان آمده است. در قصیده دیگرى او را در صف گویندگان و سخن‏سرایان جا داده است، چنانکه مى‏ گوید:

خاصه از جود تو دارد پدرم‏ طوقى از منّت اندر گردن‏
همه مهر تو نگارد به روان‏ همه مدح تو سراید به سخن‏

رضى الدین على لالا که از جمله مشایخ بزرگ صوفیه بوده، پدرش شیخ سعید با حکیم سنایى پسرعم بوده است‏[۲۲].

تولد و زادگاه: در مجمل فصیحى‏[۲۳] تاریخ تولد سنایى سال ۴۷۳ ذکر شده است. و ظاهرا این تاریخ درست به‏نظر مى‏آید زیرا به ظن قوى سال درگذشت او ۵۴۵ هجرى مى‏باشد و از نامه‏اى‏[۲۴] برمى‏آید که عمر او در نزدیکى هفتاد رسیده بوده، گویا از روى‏ این تاریخ در موقع درگذشت عمر او هفتاد و دو سال بود. در تذکره ید بیضا و روز روشن تولد سنایى به سال ۴۳۷ ضبط شده است‏[۲۵]. ممکن است مأخذ این قول همان مجمل باشد که جاى عدد هفت و سه عوض شده باشد. اما ابن یوسف شیرازى تاریخ تولدش را ۴۶۴ قرار مى‏ دهد و مى ‏نویسد[۲۶]:

نگارنده تاریخ بالا را از این بیت سنایى:

عمر دادم به جملگى بر باد بر من آمد ز شصت، صد بیداد

که در اوایل باب غفلت (پنجم «حدیقه») … مى‏باشد، استفاده نموده، چرا که مى‏دانیم سنایى به سال ۵۲۴ مشغول به نظم حدیقه بوده، و بنا بر تصریح در این بیت در این هنگام شصت سال داشته ۴۶۴- ۶۰- ۵۲۴ بنابراین به سال ۴۶۳ متولد گردیده است.

زادگاه سنایى غزنین بوده و خوش‏بختانه در این مورد هیچ اختلافى نیست، چنانکه خود او مکرر به مولد خود اشاره کرده است- در حدیقه‏[۲۷] گوید:

گرچه مولد مرا به غزنین بود نظم شعرم چو نقش ماچین بود
خاک غزنین چو من نزاد حکیم‏ آتشى بادخوار و آب ندیم‏

در جاى دیگر مى‏گوید[۲۸]:

شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر نه از خراسان چو تویى زاده‏ست، نه از غزنین چو من‏

سفرهاى سنایى: به گفته آقاى مدرس رضوى،[۲۹] سنایى از آغاز جوانى از غزنین بیرون شده و سالیان دراز در بیشتر از شهرهاى خراسان، خاصه شهرهاى بلخ و سرخس و هرات و نیشاپور به سر برده است. نخستین مسافرت او از غزنین به‏سوى بلخ بوده، و در این سفر رنجها و زحمتها کشیده، چنانکه در کارنامه بلخ مى ‏گوید:

تا به بلخ آمدم به غرّه و سلخ‏ عیش من بود چون مصحّف بلخ‏

مثنوى کارنامه در همین شهر به نظم آورده شد. و حکیم سنایى مدتها درآنجا بسر برد. و در همان ایام راه کعبه پیش گرفت. و باز به همان‏جا بازگشته و با عده بسیاراز افاضل بلخ دوستى داشته و از انعام و اکرام ایشان مى‏زیسته است. اما این حال ظاهرا طولى نکشید. پس از مدتى بعضى از معاندان، از جمله کسان خواجه اسعد هروى که در قصیده‏اى سنایى به نکوهش او پرداخته، به آزارش پرداختند، تا ناچار به ترک آن دیار گفت و به سرخس رفت. اقامت وى در سرخس طولانى بوده و شاید از همان‏جا به هرات و مرو و نیشابور و خوارزم سفر کرده و به همان‏جا بازگشته باشد. ظاهرا بنا بر دوستى و محبت و اخلاص و توجه محمد بن منصور سرخسى قاضى القضاه خراسان‏[۳۰] است که اقامت سنایى در این شهر به این‏قدر طول کشیده است.

از یکى از نامه‏ هاى سنایى چنان برمى‏آید که سنایى به سرخس یا به نیشاپور در کاروانسراى منزل گرفته بود. در آن کاروانسرا یک دزدى اتفاق مى‏افتد. در این موقع زحمت بسیارى براى حکیم فراهم مى‏آید، چنانکه در مدت یک ماه و نیمى که گفتگوى دزدى در بین بوده است، سنایى مشرف به این مى‏شود که خود را بکشد. عاقبت حکیم تاب آن ناملایمات را نیاورده سرخس یا نیشاپور را ترک مى‏کند. صرّاف نامه‏اى در این خصوص به سنایى نوشته. سنایى جوابى تند و تیز به صرّاف مى‏نویسد و ضمنا مکتوبى هم دوستانه و هم متوقعانه به خدمت عمر خیام مى‏نویسد و مى‏گوید هرچند به معنى از تو بزرگترم، در این موقع به معاونت تو محتاجم. آخر کلام تو در آن شهر مقبول و نافذ است.

به آن صرّاف ملعون بگو، من اهل این نیستم که هزار دینارش را بدزدم. نامه مذکور این نکته را روشن مى‏سازد که در هر حال ریاست معنوى خیام بر آن شهر مسلم بوده است‏[۳۱].

از مطالعه در قصیده‏اى که در اشتیاق کعبه سروده است، چنین برمى‏آید که سنایى با زن و فرزند و خانواده خود در خراسان به سر مى‏برده، و پدر و مادر او هنگام عزیمت وى به مکه، در قید حیات بوده‏اند، و در آن اوان افکار عرفانى و انقطاع از جهان در او قوّت گرفته، چنانکه‏[۳۲] مى‏گوید:

از پدر وز مادر و فرزند و زن یاد آوریم‏ ز آرزوى آن جگربندان جگر بریان شویم‏
چون رخ پیرى ببینیم، از پدر یاد آوریم‏ همچو یعقوب پسر گم‏گشته با احزان شویم‏
رو که هر تیرى که از میدان حکم آمد به ما هدیه جان سازیم و آنگه سوى آن پیمان شویم‏
چون بدو باقى شدیم، از بود خود فانى شویم‏ چون بدو دانا شویم، آنگه ز خود نادان شویم‏

یادگارهاى پرارزش این سفر که در زندگانى سنایى اثر فراوان کرده، تغییر حال و مجذوبیت اوست‏[۳۳] که مخصوصا بر اثر معاشرت با دسته‏اى از رجال بزرگوار در بلخ و سرخس و مرو حاصل گردید، و آثار این معاشرتها و ارتباطها در اشعار و نامه‏هاى بازمانده او مشهود است. برخى از نویسندگان او را پیرو شیخ ابو یوسف یعقوب همدانى که از کبار مشایخ تصوف است، و مدتها در خراسان سکونت داشته، دانسته‏اند. گویا سنایى در دوره اقامت خراسان به خدمت شیخ ابو یوسف همدانى‏[۳۴] رسیده و از مصاحبت و مجالست او برخوردار بوده است.

پس از چندین سال دورى از غزنین سلسله حبّ وطن در جنبش آمده او را به غزنین‏[۳۵] باز کشید. اما سنایى خانه‏اى نداشت و چنانکه خود مى‏گوید یکى از بزرگان خواجه عمید احمد بن مسعود تیشه خانه‏اى به وى بخشید. و از این پس تا پایان زندگانى خویش آن عارف و گوینده شهیر به گوشه‏گیرى و عزلت گذراند. و با آنکه بهرام شاه غزنوى آماده پذیرفتن او بود، وى گوشه تنهایى را بر شکوه سلطنت ترجیح داد، و در همین دوره است که به نظم حدیقه الحقیقه توفیق یافته و همین‏جا فوت شده.

درگذشت سنایى: در تاریخ وفات سنایى در میان تذکره‏نویسان و محققان اختلاف‏[۳۶] بسیار رو داده است، چنانکه در تذکرها و جنگها و تاریخها و غیر آنها به اعداد ۵۲۰[۳۷]، ۵۲۵[۳۸]، ۵۲۶[۳۹]، ۵۲۹[۴۰]، ۵۳۰[۴۱]، ۵۳۵[۴۲]، ۵۴۵[۴۳]، ۵۴۶[۴۴]، ۵۷۶[۴۵]، ۵۹۰[۴۶] ذکر کرده‏اند.

آقاى محمد قزوینى مرحوم در حواشى چهار مقاله سال ۵۴۵ را در وفات سنایى درست دانسته، لیکن در حاشیه تفسیر ابو الفتوح رازى قول تقى کاشى صاحب خلاصه الاشعار را که اختیار ایشان در چهار مقاله بوده، خطا وسال ۵۲۵ که رفا در مقدمه خود بر حدیقه ذکر کرده، اختیار کردند، و در این باب شرحى نگاشته، اختلافات و دلایل تأیید این تاریخ را هم تذکره داده‏اند که در ذیل اختصارا آورده مى‏ شود:

«تاریخ وفات سنایى على الاصح چنانکه یکى از معاصرین او محمد بن على الرفاء نامى در دیباچه‏[۴۷] حدیقه صریحا و واضحا نگاشته، بعد از نماز شام روز یکشنبه یازدهم ماه شعبان سنه پانصد و بیست و پنج هجرى بوده است … ولى دو سه اشکال ظاهرى بر این تاریخ وارد مى‏آید که پس از تأمل رفع آنها در کمال سهولت است. اولا آنکه برحسب حساب یازدهم ماه شعبان سال ۵۲۵ یکشنبه نبوده، بل پنجشنبه بوده است. و جواب این اشکال آن است که محتمل است قویا که «یازدهم» در دیباچه مطبوع حدیقه تصحیف «پانزدهم» بوده، چه برحسب حساب پانزدهم شعبان ۵۲۵ دوشنبه بوده. اشکال دوم بر تاریخ مزبور این است که در یکى از نسخ خطى هندى طریق التحقیق منسوب به سنایى … تاریخ اتمام آن مثنوى … در خود اشعار سنه ۵۲۸ به دست داده شده … و جواب این اشکال آنکه هیچ شک نیست که تصریح یکى از معاصرین سنایى یعنى جامع دیباچه حدیقه به سال و ماه و روز و هفته و بلکه به ساعت وفات سنایى (چون نماز شام بگزارد) قطعا مقدم است بر بیتى در یکى از نسخ بسیار جدید طریق التحقیق، زیرا که اولا صحت انتساب طریق التحقیق به سنایى … باید قبل از همه چیز اثبات گردد، و ثانیا آنکه محتمل است بیت مزبور الحاقى باشد … چه در نسخه‏

دیگر طریق التحقیق … اصلا و ابدا بیت مزبور … به هیچ وجه اثرى و نشانى از آن موجود نه … اشکال سوم که بر تاریخ ۵۲۵ براى وفات سنایى وارد مى‏آید این است که على المشهور وفات معزى به تیر سنجر خطأ در سنه ۵۴۲ بوده است، و سنایى را در حق معزى‏ مراثى مشهوره است … پس وفات سنایى باید مؤخر از تاریخ وفات معزى باشد، و بنابراین قول مشهور … در تاریخ وفات سنایى یعنى ۵۴۵ اقرب به‏وقوع خواهد بود. و جواب این اشکال این است، اصل تاریخ ۵۴۲ براى تاریخ معزى بکلى غلط مشهور و به کلى بى‏اساس و غیر مطابق با واقع است … تاریخ وفات او … قطعا و بدون هیچ شک و شبهه در حدود ۵۱۸- ۵۲۰ بوده است نه مؤخر از آن به هیچ وجه من الوجوه».

آقاى مدرس رضوى در مقدمه دیوان سنایى‏[۴۸] در صحت قول محمد پسر رفاء تردید کرده و آن را از درجه اعتبار ساقط دانسته است، این است اختصارا قول او:

اگر سال مرگ وى محققا در سال ۵۲۵ باشد، به این عبارت که در مقدمه رفاء است «که اینک مدت چهل سال است تا قناعت توشه من بوده است و فقر پیشه من» سازگار نخواهد بود، چه لازم مى‏آید که وى پیش از سال ۴۸۵ یعنى در زمان سلطان ابراهیم و چند سال پیش از پایان سلطنت وى دست از مدح‏سرایى برداشته، به فقر و قناعت متوجه شده باشد. در صورتى که قصایدى که از او در مدح باقى است، خلاف آن را ثابت مى‏دارد. به علاوه مدت چهل سال که در مقدمه ذکر شده با سى سال مدتى که در این شعر حدیقه مى‏باشد:

گرچه در غفلت اندرین سى سال‏ دفتر من سیاه کرده خیال‏

مخالف است. اشکال دیگر آنکه رفاء در پایان مقدمه گوید: «سنایى درحالى‏که در تب بود، آن را املا کرد و سید ابو الفتح فضل اللّه بن طاهر الحسینى آن را بنوشت از بامداد روز یکشنبه یازدهم ماه شعبان سال بر پانصد و بیست و پنج از هجرت … و خالى کرد.» معلوم نیست محمد بن على رفاء قسمتى را که گوید سنایى املا کرد، کدام قسمت است …

در اصل مقدمه وى‏ خللى است که معاصر بودن با سنایى … و بلکه اساس شهادت وى را متزلزل و اعتماد بدان را سلب مى‏کند. اشکال مهم دیگر آن این است که سنایى در آخر حدیقه تاریخ اتمام آن را چنین گوید:

شد تمام این کتاب در مه دى‏ که در آذر فکندم آن را پى‏
پانصد و بیست و پنج رفته ز عام‏ پانصد و سى و چار گشته تمام‏

اگرچه در روایت بیت تاریخ اختلاف است و نسخه‏هاى حدیقه باهم موافق نیست … و لیکن نسخه‏هاى قدیمى که اعتماد را شاید، مطابق این روایت است و با اشکالاتى که در مقدمه رفاء و تاریخ ۵۲۵ است … این اشکال و اشکال بیت تاریخ پانصد و بیست و هشت مثنوى طریق التحقیق نیز بر آن افزوده مى‏شود، و نمى‏توان از تمام آنها چشم پوشید و اظهار شک و تردید در همه کرد و بیست و هشت را محرف کلمه دیگر دانست.

نظر بر اینکه در تاریخ ۵۲۵ اشکال چندى است که صرف‏نظر از آنها نتوان کرد و از طرفى هم زندگانى حکیم تا سال ۵۴۵ … محقق نیست، پس قول نزدیک به صواب سال ۵۳۵ است. و این سنه را ماده تاریخ شاعرى تأیید مى‏کند که گفته است:

عقل تاریخ نقل او گفته‏ «طوطى اوج جنت والا»

اگرچه آقاى مظاهر مصفا در مقدمه دیوان سنایى‏[۴۹] در صحت استدلال مدرس رضوى شکى دارد، اما محض رعایت احتیاط بیشتر از اظهارنظر قطعى خوددارى کرده، مى‏نویسد:

«تنها مى‏توان گفت مرگ سنایى زودتر از ۵۲۰ اتفاق نیفتاده، زیرا امیر معزى متوفى به سال ۵۱۸- ۵۲۰ را چند بار مرثیت گفته، و تا ۵۲۵ بطور قطع و یقین در قید حیات بوده، زیرا تاریخ اتمام حدیقه بنا به نقل تذکره‏نویسان سال ۵۲۵ است و در پایان کتاب نیز از ۵۲۵ تا ۵۳۵ بنا به اختلاف نسخه‏ها قید شده و زودتر از این تاریخ نیست».

در این قول از جهاتى تضاد واقع شده. در صورتى که سنایى تا ۵۲۵ به‏طور قطع و یقین در قید حیات بوده، جمله اول که مرگش زودتر از ۵۲۰ اتفاق نیفتاده، معنیى ندارد.

آقاى خلیلى از یک طرف حدس زده که سنایى در سالهاى پیش از ۵۳۰ وفات نکرده است، و بر قول تذکره‏نویسانى که تاریخ فوتش را ۵۲۵ دانسته‏اند، دو سه اشکال وارد مى‏کند- اما از طرف‏[۵۰] دیگر مى‏گوید:

«اگر سنایى تا سال ۵۴۵ در قید حیات مى‏ بود، چگونه از او راجع به واقعات‏ شکست خوردن بهرام شاه در کرمان و تخت‏نشینى سیف الدوله در غزنى … و جنگى که فى‏مابین او و بهرام شاه رخ داد و دوباره فتح درخشان بهرام شاه و کشتن سیف الدوله غورى که این‏همه در ۵۴۵ اتفاق افتاد، آثارى باقى نمانده است، و حال آنکه بهرام شاه ممدوح سنایى بوده و به حدى حکیم احترام داشته که حکیم بهترین آثار قلمى خود یعنى حدیقه الحقیقه را بنام او تألیف کرده است».

اگرچه آقاى مجتبى مینوى در صحت استدلال آقاى قزوینى که چون محمد بن على بن الرفاء تاریخ فوت سنایى را روز یکشنبه یازدهم شعبان ۵۲۵ گفته، صواب همین است، شبهتى دارد و بر قول او اشکالى وارد مى‏کند، اما او هیچ مطلبى تازه‏[۵۱] نگفته:

«از روى جداول تقویم … واضح مى‏شود که در سال ۵۲۵ روز یازدهم شعبان یکشنبه نبوده بلکه چهارشنبه یا پنجشنبه بوده … پس شهادت محمد بن على الرفاء باطل و مردود است، مگر اینکه به‏جاى ۵۲۵ سال ۵۳۵ یا ۵۴۵ گذاشته شود که برحسب جداول … در سال ۵۳۵ یازدهم شعبان به روز شنبه و در سال ۵۴۵ یازدهم شعبان به یکشنبه مى‏افتد. و چون سال ۵۴۵ را دیگران هم براى سال وفات سنایى ذکر کرده‏اند، این امر با مرثیه گفتن او درباره معزى نیز موافق مى‏آید. على العجاله همین قول را باید قبول کرد تا خلاف آن ثابت شود».

این هر دو اشکال عینا همان است که آقاى محمد قزوینى تذکر داده و آنها را رفع نموده است. آقاى مزبور «یازدهم» را تصحیف «پانزدهم» قرار داده و نوشته است که اصل تاریخ ۵۴۲ براى تاریخ وفات معزى بکلى غلط مشهور و بکلى بى‏اساس و غیر مطابق با واقع است، زیرا که مرگش بدون هیچ شک و شبهه در حدود ۵۱۸- ۵۲۰ بوده است نه مؤخر از آن به هیچ وجه من الوجوه.

در این ضمن نکته‏اى باید در نظر داشت که در موقعى که ابو العلا گنجوى پنجاه و پنج‏ساله بود، سنایى و عمادى فوت‏[۵۲] شده بودند، چنانکه گنجوى گوید:

چو رفت جان عمادى به من گذاشت عماد چو شد روان سنایى به من گذاشت سنا
تبارک اللّه پنجاه و پنج بشمردم‏ به شست باشد پشتم چو شست گشته دو تا

بنا بر تحقیق خانى کاف ولادت ابو العلا میان سالهاى ۴۸۵ و ۴۹۵ روى داده و ازاین‏رو ۵۵ سال عمرش میان سالهاى ۵۴۰ و ۵۵۰ بوده باشد، پس فوت سنایى حتما پیش از سال ۵۵۰ روى داده باشد.

آثار حکیم سنایى‏[۵۳]: دیوان قصیده و غزل و ترکیب و ترجیع و قطعه و رباعى که به کوشش و تصحیح آقاى مدرس رضوى به سال ۱۳۲۰ شمسى به‏چاپ رسیده، شامل ۱۳۳۴۶ بیت است، و نسخه دیوان که طبع آن به تصحیح آقاى مظاهر مصفا به سال ۱۳۳۶ شمسى انجام گرفته، شامل ۱۳۴۷۳[۵۴] بیت است. از مقدمه‏اى که سنایى بر دیوان خود نگاشته و به تصحیح آقاى مدرس رضوى دو بار به‏چاپ رسیده و از نامه سنایى که به نام احمد بن مسعود نوشته شده، برمى‏آید که سنایى آن دیوان را به اشارت همین احمد بن مسعود گرد آورد. اما مدرس رضوى در مقدمه حدیقه یک‏بار[۵۵] چنین مى‏نویسد:

«پس از بازگشت حکیم از خراسان به غزنه خواجه عمید احمد بن مسعود تیشه که یکى از دوستان مخلص وى بود، حکیم را به جمع اشعار متفرق و نظم حدیقه ترغیب و تحریص کرد و حکیم بى‏سامانى و نداشتن خانه را بهانه قرار داد، و آن دوست خانه‏اى براى حکیم ساخته و پرداخت و اسباب راحتى او را مهیا کرد، تا سنایى به نظم کتاب حدیقه مشغول گردد و اشعار متفرق و پریشان خود را جمع‏آورى نماید … سنایى پس از نظم کتاب حدیقه و انتشار اشعار آن با مخالفت شدید … مواجه گشت».

پس از یک ورق در همین مقدمه این‏طور مى‏ نویسد[۵۶]:

«چون در زمان خود حکیم این کتاب مرتب نشده و هرکس که قسمتى از اشعار آن را به دست آورده براى خویش نسخه ترتیب داده، از این جهت در زیاده و نقصان و تقدیم و تأخیر مطالب و پس و پیش ابیات نسخه‏ها با یکدیگر بسیار مختلف و متفاوت‏ است».

و در مقدمه دیوان که نه سال پیش به سال ۱۳۲۰ به‏چاپ رسانیده، دو دفعه‏[۵۷] تدوین اشعار را تذکر داده و نام احمد بن مسعود را برده. اما از ذکر حدیقه صرف‏نظر نموده است:

«دوستى از دوستانش به نام احمد بن مسعود تیشه … او را بر جمع اشعار و آثارش که تا آن‏وقت متفرق و پریشان بوده، ترغیب و تحریص مى ‏نماید».

«خواجه عمید احمد بن مسعود تیشه شاعر را به جمع اشعار متفرق و پریشانش واداشته است».

به نظرم اختلاف دو قول مدرس رضوى بنا بر اختلاف نسخه‏هاى مقدمه سنایى باشد. در متن‏[۵۸] مقدمه که با دیوان چاپ شده این جمله آمده است:

«بر یک عتبه جمع کردم و تشبیبى بر این نسق تحریر کردم و ترتیبى بر این نهاد بنهادم و بپرداخته این دیوان را بر این تشبیب و ترتیب بر قضیت اشارت آن صواب الخ».

نسخه بدل براى لفظ «دیوان» در پاورقى نیامده. لیکن در متن‏[۵۹] مقدمه که با حدیقه چاپ شده آن جمله به این‏طور مندرج است:

«بر یک عتبه جمع کردم و تشبیبى بر این نسق تحریر کردم و ترتیبى بر این نهاد بنهادم و بپرداختم این «کتاب» را بر این تشبیب و ترتیب بر قضیت اشارت آن صواب الخ».

و در پاورقى نسخه بدل براى کتاب «دیوان» آمده است.

عنوان یکى از نامه‏ هاى سنایى که بنام خواجه احمد بن مسعود نوشته این‏طور آمده است:

«این نامه به خواجه احمد مسعود نویسد که التماس نموده بود از خواجه حکیم سنایى رحمه اللّه علیه که دیوان خود را مرتب گردان. (کتاب حاضر ص ۶۲).و در آخر نامه این جمله یافته مى‏ شود:

«آنچه اشارت فرموده خادم جان را به امتثال آن فرمان به‏جاى رسید و آن دیوان را از دلق دیوان در قفاى بقا آورد و از فناى فنا شدن برهانید، (ص ۶۸). از این توضیح روشن مى‏شود که سنایى دیوان اشعار را به گفته خواجه احمد مسعود جمع نمود، نه‏ حدیقه الحقیقه را.

غیر از دیوان، سنایى را کتابهاى دیگریست بدین قرار اما درباره بعضى از آنها هنوز شکى و تردیدکى باقى است:

۲- حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه که آن را به نامهاى «الهى‏نامه‏[۶۰]» و «فخرى‏نامه»[۶۱] نیز خوانده‏اند، مهم‏ترین مثنوى سنایى است در بحر خفیف مخبون‏ مقصور نوشته شده. مشهور است که این مثنوى را ده‏هزار بیت است، و خود حکیم در دو جاى از این کتاب عدد ابیات را صریحا ده‏هزار تعیین کرده، لیکن بنا بر قول عبد اللطیف عباسى باید عدد ابیات حدیقه دوازده‏[۶۲] هزار باشد. همچنین به حدس مدرس رضوى‏[۶۳] منظور بیتهایى که در آنها عدد ابیات حدیقه ده‏هزار تعیین شده، عدد تقریبى ابیات یا عدد ابیات نسخه‏اى است که به بغداد فرستاده مى‏باشد و بعد از آن بر اشعار حدیقه ابیات دیگرى افزوده و آن را تا به دوازده هزار بیت رسانیده است. اما عدد ابیات نسخه چاپى مدرس رضوى که از نسخ معتبر جمع‏آورى شده تقریبا به یازده هزار و پانصد بیت‏[۶۴] بالغ مى ‏شود.

بنا بر قول مشهور حدیقه در سال ۵۲۴ شروع شده و در ۵۲۵ به پایان رسیده است. اما در نسخه‏هاى این کتاب این تاریخ به اختلاف ضبط شده. از آن جمله در یک نسخه قدیمى ۵۳۴ آمده، و آقاى مدرس همان نسخه را متن قرار داده است.

چون کتاب حدیقه به پایان رسید، حاسدین غزنین بر سنایى اعتراض کردند، و او ناگزیر کتاب خود را به امام الاجل برهان الدین ابو الحسن ملقب به بریان‏گر به بغداد فرستاد و به کوشش او از دشمنى و مخالفت علما آسوده گردید[۶۵].

۳- سیر العباد الى المعاد[۶۶]: مثنوى است بر وزن حدیقه که سنایى آن را در سرخس سروده و به مدح و ستایش سیف الدین‏[۶۷] محمد بن منصور قاضى‏ سرخس تمام کرده است. عدد ابیات این مثنوى را آقاى فروزانفر[۶۸] در حدود پانصد بیت نوشته. ولى نسخه چاپى که به تصحیح آقاى نفیسى به سال ۱۳۱۶ طبع شده، نزدیک ۷۷۵[۶۹] بیت است. و آقاى مدرس نسخه کاملى در کتابخانه مشهد دیده که شاید دو برابر نسخه چاپى شود[۷۰].

۴- طریقه التحقیق: که بر وزن حدیقه نظم شده و شماره ابیات آن در حدود ۸۹۶[۷۱] تا ۹۴۸[۷۲] بیت، و تاریخ اتمامش ۵۲۸ هجرى است. این کتاب یک‏بار در تهران به‏چاپ سنگى و بار دیگر به سال ۱۳۱۸ در شیراز به‏طبع‏[۷۳] رسید. اما صحیح‏ترین متن آن به همت و کوشش دکتر بو اوتاس خاورشناس سویدى به‏چاپ رسیده، دکتر مزبور مانند مرحوم پروفیسور احمد آتش احتمال مى‏دهد که مثنوى مذکور از آثار احمد بن حسن به محمد نخجوانى است. آقاى محمد قزوینى را در صحت انتساب‏[۷۴] این مثنوى به سنایى، شک و تردیدى است.

۵- کارنامه بلخ: مثنوى است بر وزن حدیقه در حدود پانصد[۷۵] بیت که ظاهرا نخستین مثنوى سنایى است و هنگام توقف در شهر بلخ ظاهرا در عهد سلطنت مسعود بن ابراهیم به نظم آمده. آقاى‏[۷۶] دکتر صفا تاریخ نظم را پیش از سال ۵۰۸ و مظاهر مصفا[۷۷] سال ۴۹۴- ۴۹۵ نوشته است. این کتاب به تصحیح آقاى مدرس رضوى به سال ۱۳۳۴ به‏چاپ رسیده.

۶- عشق‏نامه: منظومه‏اى است هم به وزن حدیقه و شماره ابیاتش‏ در حدود نهصد[۷۸] بیت باشد.

۷- عقل‏نامه: بر وزن حدیقه سروده شده. اما در عدد ابیات این مثنوى اختلافى است. آقایان مدرس‏[۷۹] رضوى و مظاهر مصفا[۸۰] دویست بیت، آقاى خلیلى یکجا در حدود[۸۱] ششصد و شش بیت و جاى دیگر در حدود پانصد و پنجاه بیت و آقاى نفیسى‏[۸۲] ۵۳۳ بیت نوشته‏اند. به ظن قوى این منظومه از سنایى نیست.

۸- تحریمه القلم: این مثنوى که مجموعا یک‏صد و دو بیت و مشتمل بر لغزى است در وصف قلم، و نسخه اصل که در کتابخانه اسلامبول محفوظ است در هشتم ماه شعبان ۶۸۳ هجرى کتابت شده است، و نسخه عکسى آن در کتابخانه ملى (تهران) وجود دارد.

آقاى مجتبى مینوى در فرهنگ ایران زمین (۵: ۱ ص ۹) بر این دیباچه نوشته است‏[۸۳].

۹- تجربه العلم: به قول آقاى دکتر صفا این منظومه را با پنج منظومه دیگر که عبارتند از سیر العباد، و کارنامه، طریق التحقیق، و عشق‏نامه، و عقل‏نامه، «سته‏[۸۴] سنایى» مى‏گویند. اما آقاى مدرس رضوى به‏جاى تجربه القلم مثنوى بهرام و بهروز را شامل «سته سنایى» مى‏کند[۸۵]. منظومه بهرام و بهروز کتابى است شامل ۸۳۲ بیت‏[۸۶] به گفته آقاى نفیسى در تعلیقات لباب الالباب‏[۸۷] این مثنوى قطعا از او نیست. و قسمتى از بهرام و بهروز یا باغ ارم از کمال الدین شیرعلى هروى است از شاعران قرن نهم معاصر سلطان حسین بایقرا و على شیرنوایى و جامى، که نخست حالى تخلص مى‏کرده و پس از آن بنایى تخلص کرده است. و این منظومه با دو کتاب دیگر در تاشقند در ۱۳۳۶ چاپ سنگى طبع شده است.

۱۰- غریب‏نامه: بنا بر گفته امین احمد رازى در هفت اقلیم (ورق ۴۸۷ ب) این‏

کتاب بنام خواجه احمد نوشته شده. و این خواجه یکى از نیکان شهر بلغار بوده، اما در غزنین ساکن مى‏بود. در فهرست مدرسه سپه‏سالار (۲: ۴۹۴) و در مقدمه حدیقه (چاپ کلکته ص ۹) این کتاب در آثار سنایى به شمار آورده شده. اما آقاى مدرس رضوى (مقدمه دیوان سنایى ص ما) به نقل از مقدمه حدیقه نام این کتاب را قریب‏نامه نوشته است.

هدایت در ریاض العارفین‏[۸۸] کتابى بنام زاد السالکین به حکیم سنایى نسبت داده است‏[۸۹]. آقاى نفیسى فقط مثنویات ششگانه را آثار سنایى شمرده، و این قول مورد تأیید صاحب عرفات عاشقین که قریب به سى‏[۹۰] هزار بیت گرد آورده، قرار گرفته است.

در میان آثار منثور حکیم سنایى فقط چند رساله در دست است.

۱- رساله اعتراض: آقاى مجتبى مینوى در یادداشتهاى خود بر نسخه چهار مقاله خویش نوشته است‏[۹۱].

«قدیم‏ترین اشاره به خیام در رساله‏اى است که سنایى در اعتراض بر خیام نوشته و نسخه‏اى از آن در استانبول است.»

از این توضیح چنین برمى‏آید که این رساله از آن نامه که سنایى در آن واقعه دزدى را تذکر داده و از خیام یارى جسته است، مقدم‏تر است.

ناگفته نگذریم که آقاى محمد عباسى در رباعیات عمر خیام سه بار این رساله را چنین ذکر کرده است:

«فى‏الجمله از فرهنگ رشیدى تألیف عبد الغفور الحسینى المدنى التتوى باید نام برد که ذکر نامه حکیم سنایى خطاب به عمر خیام در آن آمده و فقره‏اى از آن ذیل لغت هزینه به استشهاد نقل شده است. (دیباچه، ص ۱۳- ۱۴)

«آقاى مجتبى مینوى نوشته‏اند … و نسخه‏اى از آن در استانبول است، (در فرهنگ رشیدى در ذیل لغت «هزینه» به فقره‏اى از این نامه استشهاد شده است). (ضمایم و تعلیقات ص ۲۱۹).

«این نامه در این معنى از هرى باز به نیشاپور فرستاد (چنانکه متذکر شدیم ذکر این نامه، و مستخرجه‏اى از آن به استشهاد در فرهنگ رشیدى ذیل لغت «هزینه» آمده است)، (ایضا، ص ۲۲۲).

از این قولها برمى‏ آید که مراد از رساله‏اى که سنایى در اعتراض بر عمر خیام نوشته و بنا بر گفته آقاى مجتبى مینوى نسخه‏اى از آن در استانبول است، همین نامه‏اى است که سنایى به یکى از بازرگانان که تهمت دزدى بر شاگرد سنایى برده، نوشته است، اما این اشتباه است زیرا که: اولا این نامه با عمر خیام هیچ علاقه ندارد.

ثانیا حتى نامه‏اى که بنام عمر خیام نوشته شده است در اعتراض نیست و در آن واژه «هزینه» هم نیامده است.

ثالثا این لغت «هزینه» در فرهنگ رشیدى از نامه بازرگان اخذ شده،به‏ عبارت اخرى فرهنگ رشیدى مطالبى تازه نگفته که از آن قول عباسى مورد تأیید قرار بگیرد.

رابعا چنان گمان مى‏رود که خود مؤلف فرهنگ رشیدى این مطلب را از فرهنگ جهانگیرى نقل کرده و در این کتاب آخر (۱: ۴۳۰) صراحت شده است که هزینه دو معنى دارد: اول «خرج» بود، حکیم سنایى در جواب کتابت تاجرى که گمان دزدى به شاگرد حکیم برده مرقوم ساخت که درخت همتى الخ- از این قول روشن است که نامه‏اى که در آن کلمه هزینه آمده با رساله‏اى که در اعتراض بر خیام نوشته شده، هیچ علاقه ندارد.

خامسا قول آقاى مجتبى مینوى واضح و روشن است. در یادداشتى که در آن رساله در اعتراض مذکور است، ذکرى از نامه‏اى نیست و همچنین در ضمن نامه ذکرى از رساله بالا نشده. بنابراین روشن است که آقاى مینوى رساله اعتراض را از نامه‏اى به نام بازرگانى جدا مى‏داند.

۲- رساله مقدمه نثرى: مقدمه‏اى که در بعضى نسخه‏هاى حدیقه الحقیقه پس از مقدمه محمد بن على الرفا و در بعضى نسخه‏هاى دیوان نوشته شده است، مسلما ریخته قلم و نتیجه قریحه سنایى مى‏باشد. اما مقدمه دیگر حدیقه که به گفته محمد بن على الرفا خود سنایى آن مقدمه را پیش از مرگ املا کرد و ابو الفتح فضل اللّه بن طاهر الحسینى نوشت، چنانکه از عبارات آن واضح و لایح است، مسلما از سنایى نیست و از آن خود پسر على الرفاست. این مقدمه با حدیقه چاپ بمبئى و حدیقه چاپ مدرس رضوى به طبع رسیده است، و در نسخه آخر پس از مقدمه رفا مقدمه سنایى نیز چاپ شده است.

اما آقاى مظاهر مصفا بر این قول اشکالى وارد کرده است‏[۹۲]:

مقدمه‏اى که آقاى مدرس‏[۹۳] رضوى در انتساب آن به سنایى تردید ندارندهمان مقدمه‏اى است که محمد پسر على الرفا انشاء آن به سنایى نسبت داده و گفته است، پیش از مرگ در حالت تب املا کرد، و همان است که در آغاز حدیقه بعد از مقدمه رفا هم به وسیله آقاى مدرس رضوى طبع شده است و با اندک اختلافى در بعضى از عبارتها در آغاز دیوان سنایى نیز آمده است. حال اگر مقدمه حدیقه طبع هند غیر از این باشد از آن اطلاعى ندارم.»

لیکن این ایراد معنى‏یى ندارد، زیرا آقاى مدرس رضوى در مقدمه دیوان (ص ید- یه) در این مورد صریحا گفتگو کرده- و نقص قول پسر على الرفا را بروز داده است‏[۹۴].

۳- بعضى رساله‏ هاى کوچکى که اقتباس‏هاى مختصرى از آنها در خلاصه الاشعار تقى کاشى درج است.

۴- نامه‏هاى سنایى که شماره آنها که تاکنون اطلاعى داریم، هفده است. و سنایى آنها را به یاران و دوستان و وزراء و صدور غزنین و بهرام شاه غزنوى نوشته است. از این نامه‏ها فقط پنج نسخه را سراغ داریم، و متن کتاب حاضر اساسا از روى همین پنج نسخه تهیه شده است. مشخصات و ممیزات هر نسخه به‏قرار زیر است.

نسخه نخستین از مجموعه نامه‏هاى سنایى شامل کلیاتى است که در کتابخانه دیوان هند لندن به‏عنوان اشعار سنایى زیر شماره ۹۲۷ مضبوط است و این نسخه بر اغلب آثار منثور و منظوم حاوى است و به‏ترتیب نو تهیه شده و اقلا سه نسخه از این ترتیب در دست است. این نسخه شامل مندرجات زیر است که پس از نقل مقدمه سنایى که همراه دیوان چاپ مدرس و چاپ مظاهر مصفا و حدیقه الحقیقه چاپ مدرس منتشر شده، از طرف مرتب دست‏نویس توضیح داده شده:قسم اول در نامه‏ها و جوابها که وى نوشته است.

قسم دوم در توحید رب العالمین جل جلاله.

قسم سیوم در نعت پیغمبر محمد مصطفى صلوات اللّه و سلامه.

قسم چهارم اندر موعظه و زهد و حکمت.

قسم پنجم در مدحیات و مراثى.

قسم ششم در غزلیات.

قسم هفتم فى المقطعات و المراثى و الهزلیات.

قسم هشتم در رباعیات.

قسم نهم در مراتب حال انسانى که آن را کنوز الرموز خوانند و سیر العباد الى المعاد نیز خوانند.

قسم دهم در کارنامه بلخ که به بلخ نوشته بود و سنایى‏آباد فى الزهد و الموعظه و السلوک و العشق.

نسخه کلیات سنایى که در کتابخانه دانشگاه عثمانیه حیدرآباد محفوظ است کاملا بدین نسخه مطابقت دارد. اما از اول افتادگى دارد و مقدمه سنایى از بین رفته است و فقط شش سطر و اند باز مانده و آن شامل فهرست مندرجات آن نسخه (قسم پنجم الى آخره) است. اما خاتمه هر دو کاملا توافق دارد. نسخه دیگر در کتابخانه حبیب گنج‏[۹۵] وجود دارد. اما قسم اولش که مشتمل بر ۳۳ صحیفه بود، از بین رفته است.

نسخه دیوان هند تحت مطالعه دکتر ایته قرار گرفته بود. اما او درباره مزایاى آن‏از اشتباهات مواجه شده است. مثلا یکجا[۹۶] مى‏نویسد:

مکاتیب سنایى، مقدمه‏مصحح، ص: ۲۶

tpecxe gnimochtrof ton era smsiq etarapes eseht flesti noitcelloc eht nI »«. htnet dna, htnin, tsrif eht

و حال آنکه همه آنها موجود است، فقط عناوین غیر از قسم سیوم‏[۹۷] از طرف کاتب رونویس نشده. یا مثلا درباره مقدمه مى‏نگارد[۹۸]:

ilA nib dammahuM fo taht yltnerappa si hcihw ecaferp esorp A »«. ecaferp eht fo eno lausu si gninnigeb eht sa affaR- la

این قول درست نیست، زیرا که این مقدمه غیر از مقدمه سنایى چیز دیگرى نیست به این تفاوت که در ابتداى این مقدمه همان قول عربى است که در مقدمه پسر رفا آمده است و آن در مقدمه‏اى که با دیوان سنایى و حدیقه الحقیقه چاپ شده، وجود ندارد. همین مقدمه شامل نسخه حبیب گنج بود. اما الآن از بین رفته و فقط صحیفه اول بازمانده و آن‏هم از مقوله عربى شروع شده است.

دکتر ایته راجع به تاریخ کتابت نسخه دیوان هند غلط کرده است‏[۹۹]:

تمت الکتاب الحدائق فى الحقائق:

nettirw si seires siht fo dne eht tA »si rebmun dnoces eht( dna 1000. H. A rafaS fo ht 17 eht detad si dna«. )gnissim

اصل عبارت به قرار[۱۰۰] زیر است:

«تمت الکتاب الحدائق فى الحقائق من کلام الشیخ الرئیس الحکیم خاتم الشعراء فرید العصر وحید الدهر سلطان البیان حجه الایمان شیخ الطریقه الحقیقه ابو المجد مجدود بن آدم السنائى الغزنوى رحمه اللّه فى یوم الخمیس السابع عشر من شهر صفر ختم بالخیر و الظفر سنه سته و الف».

فى الحقیقه «سته» «سنه» خوانده شد، پس حتما این قرأت از پایه اعتبار ساقط است، تاریخ کتابت آن ۱۷ صفر سال ۱۰۰۶ هجرى است.

اوراق ۴۱۱، برش ۱۷* ۲۳۶ سانتى‏متر، ۱۹ سطر در هر صفحه.

این نسخه از این حیث کامل است که از هیچ جا افتادگى ندارد، و اوراقش هم پیش و پس نشده است، و شامل پانزده نامه است، اما بسیار مغلوط رونویس شده.

دست‏نویس دیگرى در کتابخانه دانشگاه عثمانیه حیدرآباد (هند) شامل کلیات‏[۱۰۱] سنایى به شماره قلمى ۱۳۹۷ باشد، و از این‏طور واضح است که نامه‏هاى سنایى مانند آثار منظوم و منثورش چند بار تدوین و جمع‏آورى شده. این جزء مجموعه نامه‏ها که از اول و آخر افتادگى دارد به خط نستعلیق جلى رونویس شده است و شامل ۲۶ برگ، و در هر صفحه ۱۹ سطر مى‏باشد، به برش ۲۳۸* ۱۴، ۱۸۶* ۸۷ سانتى‏متر. نام کاتب و سال کتابت ندارد، اما از کاغذ و جوهر و خط ظاهر است که در اوائل قرن یازدهم رونویس شده.

این نسخه شامل پانزده نامه است. اما نامه پانزدهم از آخر چند سطر افتادگى دارد. و این مجموعه شامل دیباچه‏اى بوده، لیکن از این دیباچه اثرى پیدا نیست، اما پیش از نامه اول هشت سطر باز مانده است که شامل قسم پنجم تا قسم دهم فهرست مطالب است و در این جزء نیز جایهاى عنوان سفید گذاشته شده است.

نسخه سیومین در کتابخانه حبیب گنج علیگره‏[۱۰۲] به شماره ۲۱/ ۱۴۵ مضبوط است و در نسخه کلیات سنایى شامل نیست، این مجموعه که از چند جا افتادگى دارد به خط نسخ خفى و روشن رونویس شده و شامل ۲۷ برگ و در هر صفحه ۱۹ سطر دارد، به برش ۱۴۸* ۸، ۱۰* ۴۷، سانتى‏متر نام کاتب و سال کتابت ندارد،

اما از کاغذ و جوهر و خط مى‏توان حدس زد که در قرن دهم استنساح شده است. اما خیلى مغلوط است و ظاهرا کاتب قدرى بى‏سواد یا کم‏سواد بوده.

این مجموعه شامل جزوى‏[۱۰۳] از دیباچه کلیات و چهارده نامه است. نامه‏[۱۰۴] اول کاملا افتاده، و چند سطر اول از نامه دوم نیز افتادگى دارد، و همچنین در آخر نامه‏[۱۰۵]

سیزدهم و اول نامه چهاردهم چند سطر افتادگى دارد. اما در اول و آخر نسخه هیچ ورق نیفتاده.

این هر سه نسخه نه فقط در تقدیم و تأخیر نامه‏ها بلکه از هر حیث کاملا مطابقت دارد، حتى در اغلب جایها غلطهاى هر سه یکى است، بنابراین بطور قطع و یقین مى‏توان حدس زد که اصل این هر سه نسخه یکى بوده است و آن‏هم از طرف کاتب مغلوط رونویس شده بود.

نسخه چهارمین خدمت آقاى سرور[۱۰۶] گویا چندى پیش در کابل بود. آقاى گویا در مجله آریانا به شماره اول بیشتر مطالب آن را به چاپ رسانیده، و این نسخه را چنین معرفى‏[۱۰۷] نموده است:

«از حسن اتفاق چندى قبل مجموعه‏اى از آثار و سخنان عارف بزرگوار حکیم ابو المجد مجدود بن آدم السنائى الغزنوى به دستم افتاد. این مجموعه محتوى یک اثر مهم و قیمت‏دار حکیم غزنوى یعنى نامه‏هاییست که براى یاران همدم و دوستان هم‏قلم و هم‏قدم خویش در خلال اوقات نوشته و خوشبختانه از دستبرد

زمان محفوظ مانده. این نامه‏ها به عقیده من تاکنون به دست کسى به‏صورت مجموعى نیفتاده. این هم یکى از اتفاقات خوشى است که تمام آثارش در وطن عزیز و گرامى او رفته‏رفته تکمیل مى‏شود. تا جایى که بنده اطلاع دارم دو سه نامه از این نامه‏ها تاکنون طبع و انتشار یافته. این نامه‏ها چون از لحاظ تاریخ و ادب قیمت شایانى دارد، خواستم در این مجله که حافظ شئون تاریخى ماست براى بار اول نشر شود. چون نسخه ثانى در دست نیست تنها به همان نسخه اصلى اکتفا و اتکا نمودم. ناگفته نگذریم که این مجموعه قلمى تاریخ کتابت ندارد، ولى معلوم مى‏شود که از روى یک نسخه بسیار قدیم نقل شده و کاتب با آنکه بسیار خوش‏خط بوده در املا و صحت نقل چندان اعتناى نداشته و بعضى کلمات‏

را بسیار غلط و دست و پاشکسته نوشته، بنا بر آن هر نامه را چندین مرتبه با دقت تمام خوانده، کلمات و جملات محرف و سر و پاشکسته آن را بعد از غور و دقت تمام تا اندازه‏اى اصلاح و تصحیح و عقده‏هاى لا ینحل را تا اندازه‏اى حل و آسان نمودیم. امید است در آینده علاقه‏مندان علم و ادب اگر نسخه بهتر و صحیح‏ترى از این نامه‏ها به دست آورند، این نامه‏ها را به‏صورت بهتر و صحیح‏ترى به طبع رسانده و یکى از قدیم‏ترین نمونه‏هاى نثر درى را که از آن زمان که مى‏توان عصر «فصاحت و بلاغتش» نامید، به یادگار مانده، تجدید و احیا نمایند. و در آغاز نامه‏ها دیباچه‏اى نوشته شده که ما عینا دیباچه را نقل و بعد از آن نامه‏ها به ترتیبى که در کتاب آمده طبع و نشر مى‏نماییم».

نگارنده را از جمله «این نامه‏ها به عقیده من تاکنون به دست کسى به‏صورت مجموعى نیفتاده» خیلى عجب آید، زیرا در ابتداى نامه هفتم بنام خیام خود آقاى سرور گویا چنین مى‏نویسد[۱۰۸]:

«اول کسى که از این نامه تاریخى متذکر گردیده حضرت علامه سید سلیمان ندوى است که در کتاب بنام خیام نوشته‏اند، این مطلب را ذکر نموده، چنانچه در صفحه ۱۴۹ کتاب خیام که بنام من یادگار فرستاده‏اند، به خط خود بعضى اضافات در حواشى آن کرده‏اند، مى‏نویسند: رشیدى تبریزى در کتاب ده فصل از معاصرین حکیم عمر خیام این بزرگان را نام برده است …، بعد از نوشته رشیدى تبریزى علامه ندوى علاوه مى‏کند: مراسله و مکاتبه حکیم سنایى و عمر خیام ثابت است، چنانچه در مجموعه مراسلات سنایى که متعلق به کتابخانه حبیب گنج است، یک مکتوب بنام خیام موجود است …، متأسفانه که این مجموعه کتابخانه حبیب گنج در دست نگارنده نیست، تا این نامه به آن مقابله کرده اغلاط آن را تصحیح و نسخه بدل را در پاورقى مى‏آوردیم.»

پس چون آقاى سرور گویا از نسخه مجموعه مراسلات سنایى که در کتابخانه حبیب گنج مضبوط است، اطلاعى داشت، شرف اولیت دریافت نسخه مجموعه که بر خود بسته است، باطل شد. ناگفته نگذریم که آقاى سرور گویا بیشتر جا نامه‏ها را نتوانست خواند، بنابراین میان نامه‏ها جاهاى سفید گذاشته شده است، مخصوصا از نامه نهم که بنام سرهنگ خطیبى فقط شش سطر خوانده شد و در پاورقى این عبارت افزوده شده است:

«این نامه بسیار ناقص و غلط از طرف کاتب استنساخ شده که به کلى عبارات و الفاظ محرف و مطلب از بین رفته تا جایى که خوانده و دانسته شد، همان قسمت را در اینجا آوردیم و از باقى صرف‏نظر کردیم.

نسخه پنجمین شامل نسخه کلیات سنایى در کتابخانه آکسفورد مى‏باشد (به شماره ۵۳۷، فهرست مخطوطات فارسى کتابخانه بادلى ص ۴۶۸). اجزاء نثر که در اول این نسخه شامل است، عبارت است از مقدمه حدیقه پسر على الرفا (هفت صحیفه، و هنوز سطر نهم از صفحه هشتم تمام نشده که نامه پنجم کتاب‏ حاضر) شروع شده. پس از ورق اول یک ورق افتاده است، و هرچه از این مقدمه در اینجا نقل شده از همه نسخ خیلى تفاوت دارد. از نقص این نسخه پیداست که نسخه‏اى که از روى آن نسخه حاضر رونویس شده، ناقص و ناکامل بوده است. پس از این جزء متعاقبا نامه‏اى بنام قوام الدین وزیر شروع شده که از اول چند سطر ندارد و پس از آن نامه چهاردهم و نامه پانزدهم و نامه نهم على الترتیب آمده است.

این نسخه از نسخ دیگر از بعضى جهات خیلى متفاوت است و به‏علاوه در اکثر جا از اخبار پیغمبر و آیات قرآنى صرف‏نظر و جایها سفید گذاشته شده. خطش نستعلیق خوبى است، نه برگ هر صفحه ۲۰ سطر دارد.

به‏علاوه این پنج مجموعه نامه‏هاى سنایى، بعضى از این نامه‏ها در مجله ارمغان (چهار نامه به سه دفعه) و مجله یغما (دو نامه به یک دفعه) و دیوان سنایى چاپ مدرس رضوى (سه نامه به‏علاوه نامه بنام بهرام غزنوى که در دیباچه استنساخ شده) و پس از آن دیوان چاپ مظاهر مصفا (همان سه نامه) و کتاب حکیم سنایى تألیف خلیلى (یک نامه به‏علاوه نامه بهرام شاه) و تعلیقات چهار مقاله به کوشش دکتر محمد معین (یک نامه منتشره در مجله یغما) به‏چاپ رسیده است.

در کتابخانه دانشگاه اسلامى علیگره یکى از جنگهاى‏[۱۰۹] فارسى به شماره ۶۴: ۲۱۴ (ضمیمه لثن) شامل چهار نامه به‏قرار زیر است:

۱- سطرى چند از نامه دوم کتاب حاضر، عینا همان جزوى که در جنگ کتابخانه بانکى‏پور شامل است.

۲- نامه‏اى بنام بهرام شاه غزنوى.

۳- دو نامه بنام قوام الدین وزیر. و این دو نامه از روى کلیات سنایى که در سال ۶۸۰ هجرى رونویس شده، استنساخ گردیده و ازاین‏رو داراى اهمیت بسیار است.جنگ حاضر در سال ۱۲۶۵ مرتب گردیده.

در کتابخانه حبیب گنج علیگره یکى از مجموعه‏ها نثر و نظم به شماره ۵۰: ۱۶۷، به برش ۲۳۵* ۱۱، ۲۰* ۸ سانتى‏متر، شامل نامه‏ هایى از نویسندگان زیر است.

نصیراى همدانى، میر شریف آملى، خواجه عبد اللّه مروارید، مولانا اصح، میرزا فصیحى، مومناى فیروزآبادى به میر ابو الحسن، مؤمنا به نواب میرزا محمد معین آصف، مؤمنا به مولانا على نقى، شیخ ابو القاسم، حکیم خاقانى، ملا عرفى، نواب خان خانان، مولانا نوعى، میرزا ملک مشرقى، میر زین العابدین به یکى، میر على‏شیر، حکیم الهى سنایى، خان احمد پادشاه گیلان، مولانا نوعى، خان خانان به ملا عرفى. مولانا غیاث الحسینى که نامه خویش در آخر شامل نموده، گردآورنده و کاتب این جنگ است. اما تاریخ کتابت درج نیست.

این نامه سنایى منحصر به فرد است. اما روش و سبک این نامه با نامه‏هاى دیگر خیلى مشابهت دارد. ازاین‏رو ظن بنده همین است که نویسنده این نامه حکیم سنایى بوده است. معلوم نیست که حکیم این نامه را به که نوشته است.

در کتابخانه معروف بانکى‏پور پتنه (استان بهار) یکى از بیاضها به شماره ۱۹۹۵، شامل سطرى چند است از نامه دوم تحت عنوان: حکیم سنایى به یکى ازدوستان‏ نوشته. مطالب ابن بیاض به توسط دوست دانشمندم آقاى سید حسن استاد زبان فارسى رونویس شده و در دسترس نگارنده گذارده شده است.

در نفحات الانس جامى جزء آخر از نامه دومین که بنام قوام الدین وزیر نوشته شده، آمده است و در بحیره فزونى استرآبادى و چند کتاب دیگر ذکر مراسلات بین سنایى و قوام الدین شده.

نگارنده متن نامه ‏هاى سنایى را با مقابله نسخه‏هاى چاپى و خطى براى چاپ حاضر کرده است، تفصیل نامه‏هاى چاپى و خطى به‏قرار زیر است:

نامه اول، در نسخه‏هاى دیوان هند و عثمانیه و مجله آریانا شامل است. اما در آخر الذکر اشتباها دیباچه قرار داده شده است.

نامه دوم، در نسخه‏هاى دیوان هند و عثمانیه و مجله آریانا شامل است. اما در نسخه دیوان هند و آریانا این را دو بخش کرده و هر دو را دو نامه جداگانه شمرده‏اند.

چند سطر آخر در نسخه حبیب گنج آمده و در بیاضهاى علیگره و بانکى‏پور نیز منتخب نامه نقل شده است.

نامه سوم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج و مجله آریانا شامل است. اما در آریانا چند سطر سفید گذاشته شده است.

نامه چهارم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج و مجله آریانا شامل است. اما در آریانا چند جا سطر سفید گذاشته شده است.

نامه پنجم، در نسخه‏ هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج و بیاض دانشگاه شامل است و در مجله‏هاى آریانا و ارمغان‏[۱۱۰]، دیوان سنایى چاپ‏[۱۱۱] مدرس رضوى و پس از آن دیوان سنایى چاپ مظاهر[۱۱۲] مصفا چاپ شده است.

نامه ششم، در نسخه‏ هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج شامل است.

نامه هفتم، در نسخه‏ هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج شامل است.

نامه هشتم، در نسخه‏ هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج شامل است، و در

مجله آریانا و مجله یغما[۱۱۳] (و از روى آن در چهار مقاله‏[۱۱۴] چاپ دکتر معین) چاپ شده است.

نامه نهم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج شامل است و در مجله‏هاى یغما[۱۱۵] و آریانا و ارمغان و دیوان سنایى (چاپ مدرس‏[۱۱۶] رضوى و از روى آن در دیوان چاپ مظاهر[۱۱۷] مصفا) نشر شده.

نامه دهم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج شامل است.

نامه یازدهم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج شامل است و در مجله آریانا چند سطر چاپ شده است.

نامه دوازدهم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند شامل است، و نسخه حبیب گنج از آخر افتادگى دارد. و در مجله آریانا جزوى از این نامه چاپ شده است.

نامه سیزدهم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند شامل است، و در مجله آریانا و مجله ارمغان و کتاب سنایى تألیف خلیلى‏[۱۱۸] نشر شده است.

نامه چهاردهم، در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و بیاض دانشگاه شامل است، و در نسخه حبیب گنج تقریبا نیمه دوم موجود است. و در مجله آریانا و مجله ارمغان‏[۱۱۹] و دیوان چاپ مدرس‏[۱۲۰] رضوى و از روى آن در دیوان چاپ مظاهر[۱۲۱] مصفا، چاپ شده است.

نامه پانزدهم، در نسخه عثمانیه شامل است، اما یک صفحه از آخر افتاده است، و در نسخه‏هاى دیوان هند و حبیب گنج و آکسفورد کاملا مضبوط است.

نامه شانزدهم، در دیوان سنایى چاپ مدرس رضوى، و کتاب حکیم سنایى چاپ شده و در منتخب التواریخ بدایونى و بعضى نسخه‏هاى حدیقه نیز آمده است و در بیاض دانشگاه نیز نقل شده.

چگونگى تهیه این نسخه: نسخه‏هاى نامه‏هاى سنایى بسیار مختلف مى‏باشد، و این اختلاف گاهى به حدى مى‏رسد که موجب حیرت خواننده مى‏شود. چون نسخه‏هاى این رساله مانند اغلب کتابهاى خطى فارسى از تغییر و تبدیل مصون نمانده و متأسفانه هیچ‏یک از این نسخه‏ها که در دست نگارنده است، نسخه قدیمى و معتبرى نیست، بنابراین هیچ‏یک را نسخه اساس قرار نمى‏توان داد. بنده تا اندازه سعى نموده‏ام که نسخه بهتر و معتبر در متن گذارم و اختلافهاى نسخ و نسخه‏هاى بدل در پاورقى نویسم، اما بعضى کلمات تا حدى غلط و دست و پاشکسته نوشته شده است که با وصف کوشش فراوانى آن واژه‏ها روشن نشده و بنده امیدوارم که در آتیه چون نسخه بهتر و صحیح‏تر به دست آید، این نامه‏ها صحیح‏تر به‏چاپ رسد.

در این نامه‏ها آیات قرآنى و احادیث نبوى و اقوال و ضرب الامثال و اشعار عربى بیشتر به کار برده شده و چون نسخه‏هاى معتبرى به دست نداریم، عبارات عربى خیلى مغلوط نوشته شده است. بنابراین بنده سعى نموده‏ که این‏ها را از روى قرآن و کتب احادیث و دیوانهاى شاعران و کتب امثال و غیر آن مقابله و تصحیح بکنم. و همین‏طور فقرات و محاورات فارسى که در این نامه‏ها آورده شده است، از روى دیوان و حدیقه و آثار دیگر سنایى نیز مقابله و تصحیح شده و نسخه‏هاى بدل در پاورقى گذاشته شده است.

معلوم است که نامه‏هاى سنایى چندین بار تدوین یافته و ترتیب معتبرى همان است که در نسخه‏هاى دانشگاه عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج رعایت شده، و یک کمى با نسخه‏اى که خدمت آقاى سرور گویا بود، مطابقت دارد، در تقدیم و تأخیر نامه‏هاى کتاب حاضر رعایت همان سه نسخه شده و هیچ جا عدول نشده است. اگرچه بهتر همین بود که نامه سومین که بنام خواجه قوام الدین نوشته شده و در نسخه‏هاى عثمانیه و دیوان هند و حبیب گنج دورافتاده، به دنباله دو نامه دیگرى که بنام همین خواجه یافته مى‏شود، چاپ بشود، اما دلم نخواست که این‏قدر عدول هم بشود.

نامه شانزدهم همراه بعضى نسخه‏هاى حدیقه سنایى و در منتخب التواریخ بدیوانى جلد اول استنساخ شده و آقاى مدرس رضوى آن را تصحیح نموده و با چند نسخه‏ها مقابله کرده در دیباچه دیوان سنایى و آقاى خلیلى در کتاب حکیم سنایى چاپ کرده‏اند. چون در صحت انتساب آن نامه بنام بهرام شاه غزنوى شبهتى نیست، بنده با مقابله سه نسخه دیگرى آن نامه را در نامه‏هاى سنایى شامل کرده‏ام.

نامه هفدهم در یکى از جنگهاى کتابخانه حبیب گنج شامل است و چون سبک و روش این نامه با نامه‏هاى دیگرى مشابهت دارد، این در آخر کتاب علاوه کرده شده است.

در خاتمه مراتب سپاسگزارى خود را نسبت به استادان محترم و دوستان‏ گرامى که در این کار بنده را تشویق کرده و هیچ‏گاه از راهنمایى دریغ نفرموده و به اولیاى کتابخانه‏ها که نسخه ‏هاى گرانبهاى خود را در تحت تصرف نگارنده گذارده‏اند، اظهار مى‏دارم، مخصوصا به جناب آقاى کرنل بشیر حسین زیدى رئیس سابق دانشگاه اسلامى علیگره که خیلى تعلق خاطر به این کار مى‏داشتند، و آقاى الحاج عبید الرحمن خان شروانى که نسخه کتابخانه خود را به کمال میل به بنده سپردند و آقاى امتیاز على خان عرشى و پروفیسور ضیاء احمد که در تصحیح متن کتاب حاضر کمال مساعدت را مبذول داشته‏اند و آقایان جمال شریف و مشتاق حسین که در فراهم آوردن مواد این کتاب بنده را خیلى کمک کردند و آقاى سید وحید اشرف که فهرستهاى این کتاب درست کرده‏اند، مراتب امتنان و تشکر را ابراز مى‏نمایم.

نذیر احمد استاد و رئیس قسمت فارسى دانشگاه اسلامى علیگره‏

تحریرا فى علیگره ۱۹۶۰

تجدیدنظر ۱۹۶۱، ۱۹۶۲[۱۲۲]

مکاتیب سنایى //ابو المجد مجدود بن آدم سنایى



 

[۱] ( ۱) حدیقه( چاپ مدرس رضوى) ص ۳۲- در بعضى نسخه‏ها« بن آدم» ندارد، و در مقدمه شامل نسخه دانشگاه عثمانیه« ابو المجد مجدود بن آدم سنایى» است- اما نگاه کنید به تعلیقات.

[۲] ( ۲) ص ۷۱۷٫

[۳] ( ۳) دیوان، چاپ مظاهر مصفا، ص ۲، ۹، ۷۳، ۳۱۵، ۳۲۵٫

[۴] ( ۱) اما آقاى خلیلى از ابیات زیر استدلال کرده است که لقب او حکیم بود:

خاک غزنین چو من نزاد حکیم‏ آتشى باد خوار و آب ندیم‏
از همه شاعران به اصل و به فرع‏ من حکیمم به قول صاحب شرع‏

( حکیم سنایى ص ۸)

[۵] ( ۲) ص ۲۰۵٫

[۶] ( ۳) دیوان سنایى، ص ۷۲۲٫

[۷] ( ۴) این نام به اختلاف محمد بن على رفام، محمد بن على الرجا آمده- اما محمد بن على الرفا درست‏تر است.

حدیقه، ص ۲۳ متن و حاشیه.

[۸] ( ۵) مقدمه دیوان سنایى، مدرس رضوى ص« ج».

[۹] ( ۶) لباب الالباب، ج ۳، ص ۲۵۲٫

[۱۰] ( ۷) کشف الظنون، چاپ ترکیه، ج ۱، ص ۱۶۱٫

[۱۱] ( ۸) تاریخ گزیده، ص ۷۸۴٫

[۱۲] ( ۹) مقدمه دیوان، ص« ج».

[۱۳] ( ۱۰) مانند دکتر صفا در تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲ ص ۵۵۲٫

[۱۴] ( ۱۱) دیوان، ص ۲۸۶٫

[۱۵] ( ۱) مقدمه سیر العباد.

[۱۶] ( ۲) ص ۲۶۷٫

[۱۷] ( ۳) مقدمه دیوان سنایى، ص« ج».

[۱۸] ( ۴) مقدمه دیوان سنایى، ص ۱۶، حاشیه نمره ۱٫

[۱۹] ( ۵) کتاب حکیم سنایى، ص ۶، ۷٫

[۲۰] ( ۶) فهرست کتب اهدایى دانشگاه تهران، ج ۲، ص ۵۵، ۵۶٫

[۲۱] ( ۱) وزیر سلطان مسعود و برادرزاده ابو نصر مشکان صاحب دیوان رسائل سلطان محمود و ممدوح شعراى عصر مانند مسعود سعد سلمان و ابو الفرج رونى و مختارى و سنایى بوده است. نگاه کنید به تعلیقات چهار مقاله( دکتر معین) ص ۱۲۴- ۱۲۶ و مقدمه دیوان سنایى( مدرس رضوى) ص« مد»-« مه».

[۲۲] ( ۱) نگاه کنید به نفحات الانس جامى، ص ۶۹۳٫

[۲۳] ( ۲) مقدمه دیوان سنایى( مصفا) ص ۱۸٫

[۲۴] ( ۳) ایضا ص ۱۹- اما این خالى از اشتباه نیست، زیرا که در یکى از نامه‏هاى خود، سنایى عمر خود را در نزدیکى هفتاد قرار داده( نامه ۱۷ کتاب حاضر.)

[۲۵] ( ۴) ید بیضا ورق ۱۱۱ و مقدمه دیوان سنایى( چاپ مدرس رضوى) ص« د».

[۲۶] ( ۵) فهرست کتابخانه مدرسه سپه‏سالار، ج ۲، ص ۴۹۳، ح ۱٫

[۲۷] ( ۳) ص ۷۷٫

[۲۸] ( ۴) دیوان،( چاپ مصفا)، ص ۲۷۷٫

[۲۹] ( ۵) مقدمه دیوان، ص« ه».

[۳۰] ( ۱) براى آگاهى بیشتر نگاه کنید به مقدمه دیوان سنایى، مدرس رضوى، ص« نو».

[۳۱] ( ۲) نگاه کنید به مجله یغما، سال سوم، شماره پنجم، ص ۲۱ به بعد و تعلیقات چهار مقاله( دکتر معین) ص ۲۹۶- ۲۹۷٫

[۳۲] ( ۳) دیوان سنایى، چاپ مصفا، ص ۲۲۷، و تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲، ص ۵۵۵- ۵۵۶٫

[۳۳] ( ۱) نگاه کنید به تعلیقات.

[۳۴] ( ۲) براى آگاهى بیشتر نگاه کنید به مقدمه دیوان، مدرس، ص« نط».

[۳۵] ( ۳) آقاى دکتر صفا به حواله مدرس رضوى تاریخ بازگشت را در حدود ۵۱۸ نوشته است. ولى آقاى مدرس بطور قطع نوشته، تا این ایام حکیم سنایى در سرخس بوده و بعد از این تاریخ خراسان را ترک گفته است.

[۳۶] ( ۴) شاید بنا بر همین اختلاف است که بعضى تذکره‏نویسان از ذکر سال وفات سنایى صرف‏نظر کرده‏اند، مانند خان آرزو مؤلف مجمع النفائس، على ابراهیم خان خلیل مؤلف صحف ابراهیم و خلاصه الکلام و احمد على سندیلوى مؤلف مخزن الغرائب.

[۳۷] ( ۵) تذکره حسبنى.

[۳۸] ( ۶) مقدمه پسر رفا، نفحات الانس، هفت اقلیم، کشف الظنون، حبیب السیر، مجالس المؤمنین، سفینه الاولیا، ید بیضا، ریاض الشعراء، خلاصه الافکار، و غیر آنها.

[۳۹] ( ۷) مقدمه بعضى از نسخه‏هاى دیوان، مجالس العشاق.

[۴۰] ( ۸) جنگى خطى شامل وفیات و واقعات سال ۵۲۹٫

[۴۱] ( ۹) بعضى تذکره‏ها.

[۴۲] ( ۱۰) قطعه وفات سنایى، مقدمه انگلیسى بر حدیقه.

[۴۳] ( ۱۱) خلاصه الاشعار، آتشکده، ریاض العارفین، سخن و سخنوران، تاریخ ادبیات ایران( شفق).

[۴۴] ( ۱۲) ریاض العارفین به حواله کتاب حکیم سنایى ص ۶۸، و شعر العجم، ج ۱، ص ۲۱۹٫

[۴۵] ( ۱۳) تذکره دولت‏شاه.

[۴۶] ( ۱۴) عرفات العاشقین، مجمع الفصحاء.

[۴۷] ( ۱۵) از نسخه کهن سال کابل به‏وضوح مى‏پیوندد که دیباچه حدیقه خود از سنایى مى‏باشد و محمد بن على الرفا آن را بنام خود ساخته است، و بنابراین قول او از اعتبار ساقط است.

[۴۸] ( ۱) ص« ید- یه».

[۴۹] ( ۱) ص ۲۲٫

[۵۰] ( ۲) کتاب حکیم سنایى، ص ۷۰٫

[۵۱] ( ۱) چهار مقاله، ص ۶۱۶، فرهنگ ایران‏زمین، ۵: ۱، ص ۹٫

[۵۲] ( ۲) ضمیمه اورینتل کالج میگزین، نوامبر ۱۹۴۸٫

[۵۳] ( ۱) نامه ۱۷ کتاب حاضر.

[۵۴] ( ۲) از مقابله و مقایسه مندرجات نسخ چاپى و نسخ کتابخانه‏هاى دیوان هند( لندن) و دانشگاه عثمانیه( حیدرآباد) کاملا روشن مى‏شود که در نسخه‏هاى اخیره خیلى مطالب تازه‏اى هست که شامل دیوان چاپى نیست و بنده درباره آن مقاله‏اى نوشته‏ام.

[۵۵] ( ۳) ص کط.

[۵۶] ( ۴) ص« لب».

[۵۷] ( ۱) ص« ط» و« مط».

[۵۸] ( ۲) ص ۱۶٫

[۵۹] ( ۳) ص ۵۶٫

[۶۰] ( ۱) مولاناى روم همین نام را مى‏نویسد و عبد اللطیف عباسى هم تأیید مى‏کند و نیز نگاه کنید به لطائف اشرفى ص ۱۶٫

[۶۱] ( ۲) به مناسبت لقب بهرام شاه غزنوى که فخر الدوله بوده. پسر على الرفا همین نام را نوشته است. بعضى اجزاء کلیات سنایى بنام کتاب الحدائق فى الحقائق خوانده شده است. نگاه کنید به نسخه‏هاى دیوان هند و عثمانیه و حبیب گنج.

[۶۲] ( ۳) براى تفصیل نگاه کنید به مقدمه حدیقه، چاپ مدرس رضوى، ص« الخ- لد».

[۶۳] ( ۴) ایضا ص« له».

[۶۴] ( ۵) به گفته آقاى نفیسى( تعلیقات لباب الالباب، ص ۷۲۰) سنایى خود هزار بیت از آن برگزیده و نسخه کوچکى ترتیب داده که گویا خود لطیفه عرفان نام نهاده است، ولى آقاى مدرس رضوى این قول را باطل قرار داده است. مقدمه حدیقه، ص« لو».

[۶۵] ( ۶) نگاه کنید به تعلیقات کتاب حاضر ص ۲۳۶٫

[۶۶] ( ۱) این را کنز الرموز و کنوز الرموز هم مى‏خوانند، مقدمه دیوان به قلم مدرس رضوى ص ما و نسخه عثمانیه ورق ۱٫

[۶۷] ( ۲) نگاه کنید به حواشى راحه الصدور، ص ۴۷۴٫

[۶۸] ( ۳) سخن و سخنوران، ج ۱، ص ۲۷۲٫

[۶۹] ( ۴) فهرست کتابخانه مدرسه سپه‏سالار، ج ۲، ص ۴۹۴٫ ح ۳، لیکن هدایت در مجمع الفصحاء، ج ۱، ص ۲۶۲- ۲۷۴ تمام آن را درج نموده. اما برحسب شماره دقیق آنجا فقط هفتصد( ۷۰۰) بیت است. و در تعلیقات لباب الالباب،( ص ۷۲۰) و مقدمه دیوان، مصفا، ص ۳۳۰، نزدیک هزار بیت، تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲، ص ۵۶۲ متجاوز از هفتصد بیت، مقدمه دیوان( مدرس) بیش از ۷۷۰ بیت، ص« لح».

[۷۰] ( ۵) مقدمه دیوان، مدرس رضوى، ص« لج» مقدمه دیوان، مصفا، ص ۳۴ حاشیه.

[۷۱] ( ۶) مقدمه دیوان، مدرس رضوى، ص« لح».

[۷۲] ( ۷) طبق تحقیق دکتر بو اوتاس.

[۷۳] ( ۸) تعلیقات لباب الالباب و تاریخ ادبیات در ایران.

[۷۴] ( ۹) تعلیقات چهار مقاله، ص ۱۳۵، آقاى خلیلى تعداد ابیات ۸۶۰ بالغ قرار دهد.( حکیم سنایى، ص ۹۶).

[۷۵] ( ۱۰) مدرس رضوى، ۴۹۷ بیت، و خلیلى سیصد و شصت بیت بالغ نوشته است.

[۷۶] ( ۱۱) تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲، ص ۵۶۳٫

[۷۷] ( ۱۲) ص ۳۳٫

[۷۸] ( ۱) تعلیقات لباب الالباب،( ص ۷۲۰)، ۱۰۰۶ بیت، خلیلى( کتاب حکیم سنایى ص ۹۵)، ۵۸۵ بیت بالغ.

[۷۹] ( ۲) مقدمه دیوان، ص« ط».

[۸۰] ( ۳) مقدمه دیوان، ص ۳۴٫

[۸۱] ( ۴) کتاب حکیم سنایى، ص ۹۳، ۹۴٫

[۸۲] ( ۵) تعلیقات لباب الالباب، ص ۷۲۰، در نسخه‏هاى دیوان هند و عثمانیه و حبیب گنج این مثنوى بنام سنایى‏آباد و حدیقه الحقیقه خوانده شده است. و این غلط است زیرا که به گفته پسر رفا حدیقه الحقیقه بنام سنایى‏آباد هم معروف بود.

[۸۳] ( ۶) تعلیقات فیه ما فیه، ص ۳۰۳ و تعلیقات چهار مقاله، چاپ دکتر معین، ص ۶۱۶٫

[۸۴] ( ۷) تاریخ ادبیات در ایران، ج ۲، ص ۵۶۳٫

[۸۵] ( ۸) مقدمه دیوان ص« م» عبد اللطیف عباسى و خلیلى و صاحب فهرست کتابخانه مدرسه سپه‏سالار( ج ۲ ص ۴۹۴) این مثنوى را به سنایى نسبت دادند.

[۸۶] ( ۹) خلیلى: چهارصد بیت بالغ.

[۸۷] ( ۱۰) ص ۷۲۰٫

[۸۸] ( ۱) روضه دوم ص ۱۹۶، مدرس رضوى به حواله واله داغستانى این کتاب را به سنایى نسبت کرده( مقدمه ص ما)- اما بنا بر تحقیق آقاى تربیت( در مقاله مجله مهر) زاد السالکین همان طریق التحقیق سنایى مى‏ باشد.

( فهرست کتابخانه مدرسه سپه‏سالار ج، ۲ ص ۴۹۴).

[۸۹] ( ۲) در تذکره روز روشن کتابى بنام رموز الانبیاء و کنوز الاولیا به سنایى نسبت داده شده، و آقاى مدرس رضوى نوشته که مسلما این همان کتاب سیر العباد است که در بعضى از نسخه‏ها بنام کنز الرموز ذکر شده است( مقدمه دیوان). ولى این اشتباه است، زیرا جامى در نفحات الانس نوشته: وى را قصیده رائیه‏اى است … که آن را رموز الانبیاء و کنوز الاولیا نام نهاده و بسى معارف و لطائف و دقائق در آن درج کرده است.

بیت اولش این است:

طلب اى عاشقان خوش‏رفتار طرب اى نیکوان شیرین‏کار

،( ص ۱۹۷)، و همین است قول سید اشرف جهانگیر سمنانى در لطائف اشرفى، ج ۲، ص ۳۶۳٫

[۹۰] ( ۳) کلیات حکیم سنایى را قائل این مقال مکرر به قلم شکسته نبشته … قریب به سى هزار بیت جمع نموده شده است مبنى بر شش مثنوى همه در یک بحر، و نیز نگاه کنید به لطائف اشرفى، جلد ۲، ص ۳۶۳٫

[۹۱] ( ۴) تعلیقات چهار مقاله، ص ۲۹۶٫

[۹۲] ( ۱) مقدمه دیوان سنایى، ص ۳۵٫

[۹۳] ( ۲) مقدمه دیوان سنایى، ص« م».

[۹۴] ( ۳) ابن یوسف شیرازى در فهرست کتابخانه مدرسه سپه‏سالار، ج ۲، ص ۴۹۵، مى‏نویسد: که تمام این دیباچه انشاى سنایى نیست … نگارنده بر این است که از آغاز دیباچه تا اینجا که گوید« روزى من که محمد على الرفا … انشاى سنایى است.

[۹۵] ( ۱) این نسخه در سال ۱۰۱۲ هجرى در آگره رونویس شده. بنده مزایاى آن را طى مقاله جداگانه توضیح داده‏ام.

[۹۶] ( ۲) فهرست مخطوطات فارسى، ص ۵۷۸٫

[۹۷] ( ۲) ورق ۳۴ ب.

[۹۸] ( ۳) ص ۵۷۸٫

[۹۹] ( ۴) ایضا.

[۱۰۰] ( ۵) ورق ۲۴۳، ب در پایان قسم هشتم.

[۱۰۱] ( ۱) مجموعه برگهاى این دست‏نویس ۴۱۹ باشد. اما این نسخه چند جا برگش پیش و پس افتاده و نیز جایهاى سفید گذاشته شده است و بنابراین مى‏توان حدس زد که نسخه‏اى که از روى آن دست‏نویس حاضر رونویس شده، ناقص بوده است.

[۱۰۲] ( ۲) اکنون این کتابخانه جزء کتابخانه دانشگاه اسلامى علیگره مى‏باشد.

[۱۰۳] ( ۱) پس از ورق ۱ ب افتادگى دارد.

[۱۰۴] ( ۲) پس از ورق ۳ ب افتادگى دارد.

[۱۰۵] ( ۳) میان نامه‏هاى ۱۳، ۱۴ افتادگى دارد.

[۱۰۶] ( ۴) آقاى سرور گویا به بنده نوشته بود که اکنون آن نسخه خدمت آقاى مؤید ثابتى سناتور تهران مى‏باشد. اما اخیرا نامه‏اى که از طرف وزارت امور خارجه واصل گردیده اظهار مى‏دارد که جناب آقاى مؤید ثابتى اعلام مى‏دارند کتاب‏نامه‏هاى سنایى نزد ایشان نیست و کتابى که ایشان تألیف نموده و هنوز هم به‏چاپ نرسیده است، مربوط است به اسناد و نامه‏هاى تاریخى از قرن پنجم هجرى تا اوائل دوره صفویه. ولى حتى این کتاب نیز محتوى نامه‏هاى سنایى نمى‏باشد( نامه به شماره ۱۵۰۷/ ۸/ ۱۲۵۵۸ تاریخ ۵/ ۵/ ۳۸).

[۱۰۷] ( ۵) ص ۴۷٫

[۱۰۸] ( ۱) ص ۳۰

[۱۰۹] ( ۱) بیاض ذى قیمت که در ماه فوریه سال ۱۹۶۰ میلادى براى کتابخانه دانشگاه اسلامى علیگره از آقاى احترام الدین شاغل جیپورى خریده شد، در آغاز قرن هشتم هجرى در تبریز گردآورى شده، در سه برگ از این بیاض جدولى هست شامل فهرست مطالب آن بدین‏گونه:

ابواب تألیف ابو منصور عبد الملک بن اسماعیل الثعالبى، وصایاى شیخ شهاب الدین سهروردى، رساله مناجات و کلمات شیخ عبد اللّه انصارى، رساله سنایى در جواب بازرگان در سرخس، مکتوب سنایى نزد قوام الدین نامى، مکتوب ذو النون مصرى و غیر آنها. افسوس که این هر دو نامه حکیم سنایى با بعضى مندرجات این نسخه افتاده است.

[۱۱۰] ( ۱) سال هیجدهم شماره ۹، ۱۰ تحت عنوان دو نامه نامى منقول از یک سفینه کهن سال( صفحه ۶۴۷- ۶۴۸).

[۱۱۱] ( ۲) صفحه ۱۰۹- ۱۱۱، از نسخه بسیار قدیمى کتابخانه ملى ملک گرفته شده است، و این نسخه با نسخه بالا کاملا مطابقت دارد.

[۱۱۲] ( ۳) صفحه ۸۴۶- ۸۴۸، اما از روى دیوان چاپ مدرس نقل شده.

[۱۱۳] ( ۱) سال سوم شماره ۵، ص ۲۰۹- ۲۱۰، به توسط آقاى مجتبى مینوى از روى نسخه‏اى که در کتابخانه استانبول مضبوط است، نشر شده است.

[۱۱۴] ( ۲) ص ۲۹۷- ۳۰۰٫

[۱۱۵] ( ۳) ص ۲۱۰- ۲۱۱، از روى همان نسخه کتابخانه استانبول.

[۱۱۶] ( ۴) ص ۱۱۴- ۱۱۵٫

[۱۱۷] ( ۵) ص ۸۳۶- ۸۳۷٫

[۱۱۸] ( ۶) ص ۱۱۵- ۱۱۶، از روى نسخه‏اى منتشره در ارمغان.

[۱۱۹] ( ۷) سال ۱۸، شماره ۹- ۱۰، ص ۶۴۸- ۶۵۰٫

[۱۲۰] ( ۸) ص ۱۱۱- ۱۱۳، این هر دو نسخه چنان مطابقت دارد که معلوم مى‏شود که از روى یک نسخه نقل شده است.

[۱۲۱] ( ۹) ص ۸۴۸- ۸۴۹٫

[۱۲۲] ابو المجد مجدود بن آدم سنایى، مکاتیب سنایى، ۱جلد، انتشارات دانشگاه علیگره – هند، چاپ: اول، ۱۹۶۲ م.

زندگینامه سلطان ولد( پسر جناب مولوی)

در میان فرزندان جسمانى مولانا تنها کسى که تا اندازه‏اى لیاقت و شایستگى براى جانشینى پدر را داشت همین سلطان ولد بود. خانواده او پدر بر پدر از علما و مشایخ بلخ بودند وى به منظور بزرگداشت جدش، بهاء الدین ولد نامگذارى شد. سلطان ولد به پدر بزرگوارش شباهتى تام داشت. مولانا گفته است که: انت اشبه الناس بى خلقا و خلقا. ولادتش به سال ۶۲۳ ه و وفاتش در سال ۷۱۲ ه شب شنبه دهم رجب اتفاق افتاد. ۸۹ سال زندگى کرد و در هنگام مرگ پدر حدود ۵۰ سال داشت.

وى مردى تحصیل‏کرده بود و از کلمات و معارف صوفیه که در تمام آثار او فراوان است به خوبى آگاه بوده است و دانشهاى موروثى از پدر و اکتسابى از یاران وى بسیار داشت. به زبانهاى فارسى، عربى و ترکى مسلط بود اما تسلط او بر زبان ترکى- که در قونیه فراگرفته بود- کمتر از دو زبان دیگر بود و ظاهرا علاقه‏اى هم به آن نداشت. در مثنوى ولدنامه (صفحه ۳۹۴): بعد از اینکه اشعارى به ترکى آورده است، ظاهرا به علت عدم تسلط در آن زبان چنین گوید:

بگذر از گفت ترکى و رومى‏ که ازین اصطلاح محرومى‏
گوى از پارسى و از تازى‏ که درین هر دو خوش همى‏تازى‏

وى صحبت سید برهان الدین محقق ترمذى را- که از مریدان جدش مولاناى بزرگ و اولین راهنماى پدرش به اسرار عرفان بود- دریافت و از مجالست با آن سید روشن‏روان بهره‏ها برد. درباره او چنین مى‏گوید: این همه معانى غریب نادر بخشایش سید برهان الدین محقق ترمذى است که شاگرد مولاناى بزرگ بود. (ولدنامه ص ۱۷۹)

آفتاب جمال شمس الدین تبریزى را نیز دریافت و یک سفر به رسالت از پدرش نزد او به دمشق رفت و در رکاب او یک ماه پیاده به قونیه مراجعت کرد و درین سفر گشایشها یافت و رنجها برد و گنجها به دست آورد.

با شیخ صلاح الدین زرکوب قونوى- که از شاگردان و برگزیدگان مولانا پس از غیبت شمس بود معاشرت و مواصلت داشت. دختر او را به اشاره پدر به همسرى اختیار کرد. مولانا به ولد سفارش کرد که پیروى از صلاح الدین کند. ولد پذیرفت و مرید صلاح الدین گشت. اگرچه فرمان مولانا را گردن نهاد و ارادت شیخ صلاح الدین را پذیرفت اما در درون ماجرایى داشت که دراز کشید و آخر کار وى را معلوم شد که آنچه خلاصه کار است به فکر و معرفت روى نخواهد نمودن، همت پیر مى‏خواهد و بس. پس از آن حالت و از قیل و قال عقلى بگذشت و جان او چون دریا به جوش آمد و امواج سخن از دلش جوشیدن گرفت. وى یک چند در خدمت شیخ صلاح الدین موعظه و نصیحت مى‏گفت و شیخ به او مى‏گفت: شیخ راستین منم به جز از من شیخى را نظر مکن که صحبت دیگر شیخان زیانمند است.

با چلبى حسام الدین- که بعد از وفات صلاح الدین از طرف مولانا شیخ و خلیفه وقت بود- صحبت و پیوستگى داشت و او را رهبر خویش مى‏شمرد؛ حسام الدین نیز به او عنایتها داشت.

ولد بیش از هرکدام از استادان و پیش از همه آنها از نفس آتشین پدرش گرم شد که آهن و سنگ را مى‏گداخت و این گرمى به اندازه‏اى در وجودش پایدار بود که هردم همت پیرى روشندل آتش درونش را دامن مى‏زد.

بعد از مرگ مولانا حسام الدین به خواهش ولد و دیگر مریدان جانشین او شد ولد به حسام الدین گفت: چنانکه در زمان مولانا خلیفه بودى بعد از او هم خلیفه باش که مولانا نگذشته است. وقتى حسام الدین فوت کرد (سال ۶۸۳ ه،) ولد جانشین او شد. وى در طریقه مولویه آئینها بنا نهاد و آداب وضع کرد و در واقع طریقه مولویه به همت و تلاش وى ادامه حیات داد و صاحب آداب و رسوم مخصوص گردید. وى مدت هفت سال بر سر تربت پدر معارف مى‏گفت و آوازه‏اش به همه جا رسید، خلفا و مشایخ برگزید و به بلاد دور و نزدیک روانه کرد، مخالفان و منکران را به هر صورتى که بود نرم و آرام ساخت. ارادتمندان این طریقه در زمان او رو به افزونى گذاشتند و زن و مرد بیشمار به این آئین گرویدند. مدت سى سال مشیخت ولد بر این طریقه فصل عمده‏اى براى مولویه است، تشکیلات و رسوم و آدابى که او نهاد هنوز میان ایشان به یادگار باقى است.

خود ولد گوید: شمس الدین و صلاح الدین و حسام الدین که خلفاى مولانا بودند در بزرگى و ولایت و علوم مشهور نبودند و از تقریر ولد مشهور شدند و بزرگوارى ایشان پنهان بود وهمچون آفتاب ظاهر گردید. (ولدنامه ص ۱۵۸). و درباره پدرش گوید: هرچند که مشهور بود اما بعد از وفات به سعى و همت من که ولدم مشهورتر گشت و مریدانش بیشتر شدند.

تذکر این نکته و توجه به آن واجب است که هرچند بعد از وفات حسام الدین سلطان ولد جانشین او شد، اما در واقع رهبرى معنوى تا مدت ۷ سال بر عهده فرد دیگرى بود به نام: شیخ کریم الدین بکتمر.

این کریم الدین تا سال ۶۹۰ ه. زنده بود و قطب زمان محسوب مى‏شد و بعد از آن رهبرى مولویه بطور کلى به ولد منتقل مى‏شود.

خانواده سلطان ولد

ولد به اشاره پدر با فاطمه خاتون دختر صلاح الدین زرکوب عقد مزاوجت بست و ازین همسر صاحب سه فرزند شد دو دختر و یک پسر، پسر امیر جلال الدین عارف چلبى به سال ۶۷۰ ه. متولد شد و دو دختر عارفه و عابده نام داشتند و صاحب مقامات معنوى بودند.

و نیز وى دو کنیز داشت. از یکى چلبى شمس الدین امیر عابد و از دومى چلبى حسام الدین امیر زاهد و چلبى واجد به وجود آمدند.

پس سلطان ولد را چهار پسر بود: عارف، عابد، زاهد، واجد.[۱] عارف بعد از مرگ ولد به مسند ارشاد نشست بعد از مرگ او (۷۱۹ ه.) فرزندانش پى‏درپى پیشوایان این طریقه شدند. و سى تن از ایشان پشت در پشت این مقام روحانى مهم را داشته‏اند و آخرین ایشان بهاء الدین محمد ولد چلبى افندى معروف به برهان الدین بود؛ که حکومت آتاتورک در ترکیه وى را ازین مقام خلع کرد. و پیشوایى این طریقه با خلع او به پایان رسید.[۲]

آثار سلطان ولد

آثار او چنانچه از مقدمه ولدنامه و مناقب العارفین و دیگر مثنوى‏هایش معلوم مى‏شود عبارتند از:

– دیوان اشعار و رباعیات که به مشابهت پدرش ساخته بود. سرایش غزلها قبل از سرایش مثنوى بوده است. این دیوان متجاوز از ۱۳۰۰۰ بیت است که توسط حامد ربانى تصحیح و با مقدمه سعیدنفیسى در سال ۱۳۳۸ توسط انتشارات رودکى چاپ شده است. این دیوان از روى چاپ دکتر فریدون نافذ اوزلوق فراهم شده است.

بعد از ساختن این دیوان باز به تقلید از پدرش شروع به ساختن مثنوى کرد سه مثنوى از او به یادگار مانده است که مجموع ابیات آنها تقریبا چهار پنجم مثنوى معنوى است. از مطالعه این مثنویها بر مى‏آید که ولد در ساختن مثنوى مهارتى نداشته، بر اثر ممارست ابیات مثنویها محکم‏تر و بهتر از قبل شده است. این سه مثنوى عبارتند از:

۱- ابتدانامه یا ولدنامه به بحر خفیف مخبون مقصور (هم‏وزن حدیقه سنایى- فاعلاتن مفاعلن فعلن) به سال ۶۹۰ ه. در مدت ۴ ماه سروده است. این مثنوى به همت مرحوم همایى به سال ۱۳۱۶ ش تصحیح و با مقدمه مستوفایى تحت عنوان ولدنامه- مثنوى ولدى، به سرمایه کتابفروشى اقبال چاپ شده است.

این کتاب از حیث زمان و مرتبه تاریخى و ادبى و معنوى بر دو مثنوى دیگر تقدم و برترى دارد زیرا موضوع این مثنوى بهترین و دلکش‏ترین موضوعها و احسن القصص یعنى سرگذشت مولانا جلال الدین و اصحاب و یاران و پیروان اوست.

۲- رباب‏نامه: دومین مثنوى اوست به بحر رمل مسدس مقصور یا محذوف (- فاعلاتن فاعلاتن فاعلن)، در مقدمه‏اش چنین آمده: دوستان به من گفتند که بر وزن الهى‏نامه سنایى کتابى گفتى، بهتر آن است که بر وزن مثنوى مولانا هم کتابى گفته آید. بیت اول این مثنوى چنین است:

بشنوید از ناله چنگ و رباب‏ نکته‏هاى عشق در هرگونه باب‏

 و دو بیت آخرش:

رو ولد خامش مکن این سر دراز زانکه کوته خوش‏تر است اسرار و راز
شد تمام از داد دادار این کتاب‏ بس کنم و اللّه اعلم بالصواب‏

 این مثنوى ۷۹۵۹ بیت دارد و متن مصحح آن همراه با تعلیقات و مقدمه و فهارس به اهتمام دکتر على سلطانى گرد فرامرزى، توسط مؤسسه مطالعات اسلامى دانشگاه مک‏گیل شعبه تهران و با همکارى دانشگاه تهران به سال ۱۳۵۹ ش چاپ شده است.

۳- سومین مثنوى و آخرین اثر شعرى سلطان ولد مثنوى انتهانامه است که پیش روى شماست و در مورد آن سخن گفته خواهد شد.

مثنوى سوم متمم دو مثنوى گذشته است او خود در مقدمه گوید: چون دو دفتر از مثنوى تمام شد در موعظه و نصیحت از طریق نظم بسته بودم که آنچه گفته شد اگر خلق بدان عمل خواهند کردن کافى است و تمام. پس عالم خموشى پیش گرفته بودم و به عالم باطن مشغول شده در عین آن خموشى الهام‏ حق دررسید بى‏چون و چگونه که به پند و موعظه مشغول شو که آنچه در عالم خموشى مى‏طلبى در بیان و گفتار حاصل شود که: خیر الناس من ینفع النّاس. پس لازم شد امتثال امر حق تعالى کردن و به دفتر سوم مشغول شدن زیرا که ثالث کمال است و کمال در سوم است.

اثر دیگرى که از او به جاى مانده است رساله منثورى به نام معارف سلطان ولد است که به همت نجیب مایل هروى در سال ۱۳۶۸ ش توسط انتشارات مولى چاپ شده است. این رساله در سال ۱۳۳۴ ه. ق. تحت عنوان جلد دوم فیه ما فیه پدرش چاپ سنگى شده است.

انتهانامه در ترازو

همان‏طورى‏که اشاره شد سلطان ولد در سرودن مثنوى تبحرى نداشته و هرچه جلوتر آمده نیرو گرفته و قوى‏تر شده است. صحت این نظریه از مقایسه میان سه مثنوى او به‏دست‏مى‏آید. رباب‏نامه قوى‏تر از ولدنامه و انتهانامه بهتر و فصیح‏تر از دو مثنوى گذشته است. با این حال در همین آخرین مثنوى هم گاه ابیات سست و غیر فصیح به چشم مى‏خورد هرچند که ابیات جذاب و قوى نیز کم نیستند و این البته طبیعى است زیرا سلطان ولد به تقلید از پدر خود نمى‏خواهد دربند قافیه و کیفیت سخن باشد و مراد او بیان معنى است.

چند مطلب مهم در اینجا قابل اشاره است:

اولا: انتهانامه بیان دیگر و تفسیر واضح‏ترى از مطالب عرفانى دو مثنوى گذشته است و مضمون نو و ابتکارى جدیدى ارائه نمى‏دهد.

ثانیا: هر بحث را چندین بار به صورت‏هاى گوناگون تکرار مى‏کند. ابتدا خلاصه و چکیده‏اى از بحث مورد نظر را به نثر بیان مى‏کند و آنچه توضیح در مورد آیه یا حدیث ضرورت دارد ارائه مى‏دهد بعد همان مطالب را با شرح و تفسیر بیشتر به نظم عرضه مى‏کند. براى سالکان تازه‏کار این تکرار شاید مفید و در جهت تعلیم آنها و رسوخ در روح ایشان سودمند و حتى ضرورى باشد لیکن براى محققان و افرادى که درین معنى ورودى دارند کسل‏کننده و گاه دور از تحمل است.

ثالثا: در سرتاسر انتهانامه سالک تازه‏کار را مخاطب قرار مى‏دهد و به همین دلیل تکرار فراوان دارد و خود این تعلیمى بودن کتاب را بیشتر ثابت مى‏کند.

رابعا: ولد خود را ولى واصل مى‏داند و فراوان از خود تعریف مى‏کند و گویى هیچ حدیث نفس را لازم نمى‏شمارد براى نمونه ر ک. ب ۴۳۴۱، و ب ۶۴۶۷، حتى خود را از اولیا هم برتر مى‏شناسد ب ۶۶۷۴- ۶۶۷۵، و کسى مى‏داند که به مقام رویت رسیده و از همه اسرار غیبى مطلع است. ر ک. ب ۴۵۱- ۴۶۰، در چند جا از مثنوى حاضر بحث مى‏کند از آن میان: بیت ۶۱۷۸ به بعد:

… مثنوى ما دکان وحدت است‏ رحمت اندر رحمت اندر رحمت است‏
اندرو اسرار اهل دل پر است‏ هر یکى بیتى ازین نادر در است‏
در نایاب است هرکس کین بیافت‏ بى‏توقف سوى حق از جان شتافت …

و همچنین ب ۶۵۹۷ به بعد

… در سوم دفتر که سنت شد سه بار گفته شد ز الهام و داد کردگار
هرچه باقى مانده بود از شرح راه‏ کرده شد مشروح از فضل اله‏
هرچه آن ممکن بود کآید به حرف‏ از مقامات بلند بس شگرف‏
بى‏دریغى جمله آمد در بیان‏ در کتاب سوم اى طالب بخوان‏
تا رسى در هرچه مى‏جویى به کام‏ سوى منزل‏هاى جان بى‏پا و کام‏
تا که نوشى بى‏کف و بى‏جام مى‏ دایماً در مجلس یزدان حى‏
گفته آمد موعظه در مثنوى‏ تا که گردند اصل صورت معنوى‏

روش سلطان ولد در سرودن مثنوى‏

سلطان ولد در همه مثنوى‏هایش روش واحدى در تنظیم مطالب در پیش گرفته است. به این معنى که در آغاز هر گفتار مطالب را به نثر توضیح مى‏دهد و در هر بخش یک یا چند نکته عرفانى را که مورد توجه اوست به کمک آیات و احادیث نبوى تفسیر و تاویل مى‏کند، سپس همان مطالب را با شرح بیشتر و توصیفهاى مختلف به نظم مى‏کشد.

اگر سخنان منثور او را جدا کنیم خود رساله مستقلى خواهد بود و درین صورت ما دو کتاب خواهیم داشت یکى به نثر دیگرى به نظم. یعنى حذف مطالب نثر از کتاب به محتواى منظوم آن خلل وارد نمى‏کند.

اینک براى شناخته شدن یا شناساندن ابزار شاعر در سرودن، و بررسى ابعاد این ابزار چند نکته را در اینجا توضیح مى ‏دهیم:

الف: استناد به آیات قرآنى و احادیث نبوى‏

ولد به واسطه انسى که با قرآن و حدیث داشته بدون تکلف کلامش مشحون از آیات الهى و احادیث نبوى است و اگر بخواهیم تأثیر آیات و احادیث را در اشعار او جستجو کنیم یک رساله مفصلى خواهد شد که در حوزه کار فعلى ما نیست. در اکثر موارد مضامین قرآن و حدیث بدون اشاره به آیه خاصى در ابیات سروده شده است که در این قسمت نمى‏توان قاطعانه گفت ولد به آیه یا حدیث خاصى نظر داشته‏ است، بلکه استغراق در آیات کلامش را معطر به رایحه، آیات الهى کرده است بدون اینکه قصد قبلى در کار بوده باشد. اما در موارد دیگر:

۱- گاه اصل آیه یا حدیث به‏طور کامل و یا بخشى از آنها به‏طور مشخص ذکر شده که این بیشتر در مقدمات منثور است. به عنوان مثال:

در بیان آنکه ظلمها و ستمها بر خود تو مى‏کنى چنانکه در قرآن مجید مى‏فرماید که: وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لکِنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ … ص ۴۷

در بیان این معنى که حق تعالى مى‏فرماید: فالِقُ الْإِصْباحِ، فلق شکافتن است حق تعالى صبح را مى‏شکافد … ص ۱۴

… اگر مال روى زمین را خرج کنند میان ایشان اتحاد حاصل نشود که: لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً ما أَلَّفْتَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَیْنَهُمْ، الفت آن است که از ازل حق کرده باشد … ص ۷۰

در بیان آنکه اولیاى حق از عزیزى و بزرگى زیر قبه‏هاى رشک حق‏اند تا کسى غیر حق ایشان را نبیند و نداند. چنانکه مى‏فرماید که: اولیایى تحت قبابى لا یعرفهم غیرى. ص ۷۴

در معنى آنکه در کار دنیا دوستى میان دو کس از آن باشد که جان هر دو در آن عالم از یک معدن بوده باشد چنانکه مصطفى مى‏فرماید که: الناس معادن کمعادن الذهب و الفضه، و چون … ص ۷۰

۲- در برخى موارد یک کلمه یا دو کلمه را از یک آیه یا حدیث گرفته و کلام خویش را به آن مدلل ساخته است براى نمونه به بعضى ابیات نظر مى‏ کنیم:

اذکُروا اللّه گفت یزدان در کلام‏ تا رسى از ذکر آخر در مرام‏

ب ۱۶۲، اشاره به ى ۴۱ س ۳۳، احزاب‏

گفت غَرّتهُم حیات این جهان‏ در کلام خود خداى رازدان‏

ب ۱۶۹، اشاره به ى ۷۰ س ۶، انعام‏

گفت فیها تَشتَهى الانفُس خدا هم تَلَذُّ الاعیُن آنجا از لقا

ب ۱۱۵، اشاره به ى ۷۱ س ۴۳، زخرف‏

یُؤمنون بِالغَیب گفت اندر نبى‏ پس فزا ایمان خود را اى فتى‏

ب ۱۵۷، اشاره به ى ۳ س ۲، بقره‏

صَلِّ انَّک لَم تُصلّ یا فتى‏ کین نمازت را نه صدق است و صفا

ب ۱۳۷۴، حدیث نبوى ر ک. تعلیقات‏

گفت مَن یَجعَل هُمُوماً واحداً مِن الهٍ لا یُریدُ واحداً

ب ۱۶۳۳، ر ک. تعلیقات‏

مصطفى فرمود آن بیناى ره‏ حَیثُ لا صَبرٌ فَلا ایمانَ لَهُ‏

ب ۲۹۶۸، ر ک. تعلیقات‏

همان‏طور که مشاهده مى‏کنید در بعضى موارد براى رعایت وزن و قافیه حتى آیات با احادیث از قاعده نحوى خود خارج و اعراب جدیدى مى‏ گیرند. براى جلوگیرى از هرگونه اشتباه اصل آیه یا حدیث در تعلیقات آورده شده است.

۳- در برخى موارد حتى یک کلمه هم از اصل حدیث یا آیه را ذکر نمى‏کند بلکه منبع سخن خود را ذکر مى‏کند. یعنى مى‏گوید: این‏چنین در کلام آمده، یا: مصطفى (ص) چنین گفته است. براى نمونه:

از نبى بشنو چو فرمودت‏ لباس‏پوش از تقوى و مى‏رو براساس‏

ب ۱۷۰۳، اشاره به ى ۲۶ س ۷، اعراف‏

نى ز مؤمن آتش دوزخ بمرد نور مؤمن نار او را کرد خرد

ب ۲۰۸۵، ر ک. تعلیقات‏

چون ندا آمد به جانها از خدا نى که من هستم خداوند شما

ب ۴۱۳، اشاره به ى ۷۲ ص ۷، اعراف‏

نگاهى عجولانه به فهرست آیات و احادیث در آخر تعلیقات مبین استفاده فراوان ولد از کتاب و سنت است، البته آن فهرستها مشتى از خروار است.

ب- استناد به اشعار دیگران‏

ولد در بعضى موارد براى تقویت گفتار خود به اشعار دیگران تمثل جسته است گاه این اشعار در ضمن ابیات متن انتهانامه است. بیشتر آنها از پدر خود و از مثنوى اوست. در چنین مواردى گاه به صورت تضمین است و خود اشاره مى‏کند مثل:

۴۹۷۰- همچنان‏که گفت مولاناى ما زبده مردان حق در دو سرا
۴۹۷۱- آن خلیفه‏زادگان مقبلش‏ زاده‏اند از عنصر جان و دلش‏
گر ز بغداد و هرى یا از رى‏اند بى‏مزاج آب و گل نسل ویند

دو بیت اخیر در دفتر ششم مثنوى معنوى، ب ۱۷۶- ۱۷۷ است.

و گاهى بدون ذکر نام بیت یا مصرعى را از مولانا مى‏آورد مثل:

۴۰۸۸- آب در کشتى هلاک کشتى است‏ آب اندر زیر کشتى پشتى است‏

دفتر اول ب ۹۸۵

۳۷۸۶- شمس در خارج اگرچه هست فرد مى‏توان هم مثل او تصویر کرد
۳۷۸۷- لیک آن شمسى کزو شد هست اثیر نبودش در ذهن و در خارج نظیر
۳۷۸۸- در تصور ذات او را گنج کو تا درآید در تصور مثل او

دفتر اول ب ۱۲۰- ۱۲۲

۱۱۸۲- رو کزین گفتار در آذر شدى‏ «خود مسلمان ناشده کافر شدى»
۱۱۸۶- پس خدا فرمود با موسى چرا «بنده ما را ز ما کردى جدا»
۳۷۸۵- «خود غریبى در جهان چون شمس نیست» نور او بر اندر آن درگاه ایست‏

مصراعهاى دوم دو بیت اول و مصرع اول آخرین بیت از مولاناست به ترتیب دفتر دوم مصراع دوم ب ۱۷۲۷ و ۱۷۵۰ و دفتر اول ب ۱۱۹ مصراع اول‏

در موارد دیگر به اشعار دیگران در نثر استناد شده است گاه گوینده را ذکر کرده و گاه نام او را نیاورده است. در مواردى که نام گوینده را ذکر نموده با عبارت دعایى همراه ساخته است براى نمونه:

چنانکه مولانا- قدسنا اللّه بسره العزیز- مى ‏فرماید: …

چنانکه خواجه سنایى- رحمه اللّه علیه- مى‏ فرماید که: …

مجموع ابیاتى که از پدر بدین‏گونه در میان عبارت منثور آورده ۱۶ بیت است. همچنین ۵ بیت از سنایى و ۱۵ بیت از دیگر شاعران آورده است.

اشعارى که نام گوینده آن در متن بیان نشده تا آنجا که ممکن بود تحقیق کردیم و نام گوینده را در پاورقى آوردیم. ر ک. فهرست اشعار دیگران.

مطلب دیگر اینکه ابیاتى که از مثنوى مولوى یا از دیوان شمس در این رساله آمده است غالبا اختلافاتى با نسخ چاپى آن دارد.

ج- بهره بردن از امثال عربى و فارسى‏

سلطان ولد تعدادى امثال فارسى و عربى را در نوشته‏ها و اشعار خود مورد استفاده قرار داده است.

بعضى از این مثلها در عبارات منثور آمده است که درین موارد صورت کامل آن مثل بیان شده است و اما در شعر به ضرورت وزن تغییراتى در آن داده شده است. به عنوان نمونه:

من لم یذق لم یدر: ص ۴۹، ۱۱۶

هر چیز که در جستن آنى آنى: ص ۹۶

کل شى‏ء من الملیح ملیح: ص ۲۱۴

در خانه اگر کس است یک حرف بس است: ص ۳۴

انتها نامه، پیشگفتار، ص: ۱۸

گندم از گندم بروید جو ز جو

گندم ار کارى همان را بدروى‏ ور تو جو کارى برى جو اى غوى‏

ب ۳۰۷۹

از کوزه برون همان تراود که دروست‏

قدر بخشش را ز بخشنده بدان‏ «چیست در کوزه تلابد زو همان»

ب ۳۰۱۸

د- بیان داستان‏

تجسم بخشیدن به معانى کارى دشوار است مخصوصا وقتى که موضوع طرح شده مسائل عرفانى و یا متافیزیکى باشد به همین رو غالب عرفا براى فهم سخن در مستمع- که اکثر مردم عادى بودند- از داستان استفاده مى‏کردند. سلطان ولد هم در سخن خود از این شیوه بهره جسته است. گاهى یک داستان کامل را نقل مى‏کند و گاه به واقعه تاریخى اشاره دارد. در سراسر انتهانامه مواردى که یک داستان به صورت کامل ذکر شده است بیش از ۵ داستان نیست که سه داستان آن را از مثنوى پدرش اخذ کرده است.

۱- داستان بسیار معروف موسى و شبان. مولوى اصل داستان را در ۵۶ بیت و ولد در ۳۰ بیت سروده است. ر ک. ابیات ۱۱۷۵- ۱۱۹۴ و ۱۲۸۰- ۱۲۸۹

۲- داستان زندانى مفلس و اعلان افلاس او، مندرج در دفتر دوم ص ۵۲ در ۵۱ بیت، این داستان را ولد در ۲۶ بیت سروده است. ر ک. ابیات ۱۷۲۵- ۱۷۵۰

۳- داستان ستون حنانه مولوى در ۷ بیت در ص ۲۴ دفتر اول سروده است و ولد در ۹ بیت؛ ر ک.

ابیات ۲۱۲۰- ۲۱۲۸٫

دو داستان دیگر که ماخذ آن را در مثنوى نیافتم.

۱- آمدن اعرابى به پیش پیغمبر (ص) که من فاسق و لیکن عاشق تو هستم ر ک. ص ۱۲۰ ب ۲۵۴۰ به بعد

۲- مردى که به دنبال خضر به کار سقایى مشغول شد ر ک. ص ۲۸۴ ب ۶۳۲۸ به بعد

براى مقایسه زبان مولوى و سلطان ولد برخى از ابیات داستان موسى و شبان در اینجا ذکر مى ‏شود.

مولوى‏

دید موسى یک شبانى را به راه‏ کو همى‏گفت اى گزیننده اله‏
تو کجایى تا شوم من چاکرت‏

سلطان ولد

قصه موسى مگر نشنیده‏اى‏ در گدارویى از آن پیچیده‏اى‏
ناگهان یک روز موسى کلیم‏

چارقت دوزم کنم شانه سرت‏ جامه‏ات شویم شپشهایت کشم‏
شیر پیشت آورم اى محتشم‏ ور ترا بیماریى آید به پیش‏
من ترا غمخوار باشم همچو خویش‏ اى فداى تو همه بزهاى من‏
وى به یادت هى ‏هى و هیهاى من‏ زین نمط بیهوده مى‏گفت آن شبان‏
گفت موسى با کیستت اى فلان‏ گفت با آن‏کس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید گفت موسى هاى خیره‏سر شدى‏
خود مسلمان ناشده کافر شدى‏ این چه ژاژ است و چه کفر است و فُشار
پنبه‏اى اندر دهان خود فشار گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیباى دین را ژنده کرد گر نبندى این سخن تو حلق را
آتشى آید بسوزد خلق را گفت اى موسى دهانم دوختى‏
وز پشیمانى تو جانم سوختى‏ جامه را بدرید و آهى کرد تفت‏
سر نهاد اندر بیابانى و رفت‏ وحى آمد سوى موسى از خدا
بنده ما را چرا کردى جدا تو براى وصل کردن آمدى‏
نى براى فصل کردن آمدى‏ موسیا آداب‏دانان دیگرند

بر گذرگه دید چوپانى سلیم‏ کو به عشق و ذوق مى‏گفت اى خدا
لطف کن پیش رهى خود بیا تا کنم تیمارها از عین جان‏
هم کنم مهمانیت با شیر و نان‏ چارقت دوزم شپشهایت کشم‏
هرچه دارم جمله پیش تو کشم‏ زین نمط مى‏گفت با صد سوز و درد
چونکه موسى آن همه در گوش کرد گفت هى‏هى اى شده غرقاب جهل‏
از لبت چون مى‏جهد این کفر سهل‏ رو کزین گفتار در آذر شدى‏
خود مسلمان ناشده کافر شدى‏ چونکه چوپان از کلیم این را شنید
شد پرآتش اشک از چشمش دوید گشت بیخود سوى صحرا شد دوان‏
محو حق شد بى‏سر و بى‏پا روان‏ پس خدا فرمود با موسى چرا
بنده ما را ز ما کردى جدا او درین حضرت مه و مقبول بود
دایماً با بندگى مشغول بود از خواصم بود آن چوپان راد
بود بى‏ما پرغم از ما بود شاد غیر ما چیزى نبودش در درون‏
غیر ما کس را نمى‏دید او برون‏ از چه کردى منع او را زان مقال‏
چونکه بد در قال او آن نوع حال‏ چون کلیم اللّه عتاب از حق شنید

انتها نامه، پیشگفتار، ص: ۲۰

سوخته جان و روانان دیگرند چونکه موسى این عتاب از حق شنید
در بیابان از پى چوپان دوید عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستورى رسید هیچ آدابى و ترتیبى مجو
هرچه مى‏خواهد دل تنگت بگو

اندر آن صحرا پى چوپان دوید بعد بى‏حد جهد در چوپان رسید
حال چوپان را عظیم آشفته دید گفت اى چوپان راد محترم‏
عفو فرما کز تو من غافل بدم‏ هرچه مى‏خواهى بگو زین پس روان‏
بر تو چون هرگز نمى‏گیرد حق آن‏

اشاره به وقایع تاریخى که گاه رنگى هم از داستان دارد در انتهانامه مورد توجه سلطان ولد بوده است. به بعضى از این وقایع در تعلیقات اشاره کرده‏ایم.

کمیت انتهانامه‏

متن اصلى این کتاب در ۳۱۸ صفحه فراهم آمده است، کتاب حاضر، و حدود یک پنجم آن مربوط است به مطالب منثور و بقیه به ابیات مثنوى.

مجموعه ابیات ۷۱۲۱ است بدین قرار:

۷۰۸۵ بیت متن اصلى که سروده ولد است و همگى به فارسى، البته گاه بخشهایى از عربى که مربوط به حدیث یا آیه‏اى است نیز دیده مى‏شود.

۳۶ بیت از اشعار دیگر شاعران است، از جمله مولانا، سنایى، عطار

تعداد ابیات متن در نسخه مجلس- که درین مقابله از آن هم استفاده شده است- ۷۱۱۰ بیت است، یعنى این نسخه ۲۵ بیت بیشتر از نسخه اساس دارد.

اندیشه‏ هاى عرفانى سلطان ولد

اندیشه‏هاى عرفانى در میان عرفا جنبه‏هاى گوناگونى دارد در بعضى جنبه مثبت افکار آنان را از سقوط در سراشیبى افراطگرایى‏ها باز مى‏دارد و بعضى به جهت افکار افراطى به اعمال غیر قابل قبول از نظر عقل و شرع کشیده مى‏شوند و شطحیات مى‏گویند.

خوشبختانه ولد جزو آن گروهى است که از نظر عقل و شرع دیدگاه مثبت و قابل قبولى ارائه‏ مى ‏دهند. آقاى دکتر على سلطانى گرد فرامرزى بحث مبسوطى در همین موضوع با تکیه بر شواهدى از رباب‏نامه در مقدمه کتاب آورده‏اند (ص: هفتاد و دو الى صد و هفت)، که ما را از تکرار مجدد آن بى‏نیاز مى‏کند. درین بخش فقط به بعض از نظرات او اشاره مى‏کنیم.

– او از آن صوفیانى است که جنبه مثبت در نظرات او فراوان است از جمله اینکه بحث غالب مربوط به ابشار و انذار است، هر دو باهم، لیکن با ذوق عرفانى و بیان اصطلاحات صوفیه.

تلاش زیادى در تصویر جهنم و بهشت دارد و مثل کسى که آنجا را دیده و اطلاع کامل دارد سخن مى‏گوید و انذار مى‏دهد از جمله ب ۲۹۲۵ به بعد:

وان کسى کز بندگى سر را بتافت‏ از شقاوت سوى حضرت ره نیافت‏
ماند محروم از چنان اقبال او جمع کرد آثام بر خود تو به تو
در سقر باشد مقامش عاقبت‏ نقل او حسرت بود در آخرت‏
نیک را نیکى رسد بد را بدى‏ بر همه عالم ز عدل ایزدى‏
صدر جنت شد سراى صالحان‏ قصر دوزخ شد سراى صالحان‏
بهر خود عاقل چنین چاهى کند و اندر آن خود را نگونسار افکند
من چه گویم این‏چنین ادبار را کو به پاى خود رود سوى بلا
گر سرانجام خودش دیدى عیان‏ حلق خود را مى‏بریدى در زمان‏
خویش را کشتى و رستى از عذاب‏ جسم را از بهر جان کردى خراب‏
بر دریدى زهره‏اش از ترس آن‏ محو گشتى زو پریدى عقل و جان‏
گرچه کُه بودى ز هیبت که شدى‏ چون از آن رنج و بلا آگه شدى …

و معتقد است به اینکه بهشت و دوزخ نتیجه افعال آدمى است مثلا ر ک. ب ۲۳۶۱- ۲۳۶۴،

تا بنالى دایم از کردار خود تا بسوزى اندرون نار خود
زانکه تو افروختى این نار را بر سر خود خود نهادى بار را
از تو زایید این نعیم و این جحیم‏ کشتزار توست هر دو اى سلیم‏
تخم طاعت بر دهد حور و جنان‏ تخم معصیت شود دوزخ عیان‏

از آن دسته عرفا نیست که بى‏جهد انتظار رزق و قرب داشته باشد ر ک. متن ص ۱۵۵/ همچنین ص ۳۱۵ متن.

و معتقد است که اعتقاد سالم نتیجه طاعات است ب ۴۳۰۸ به بعد، عمل را گرامى مى‏دارد همراه با اعتقاد ب ۴۳۴۴

ولد مانند پدرش این جهان و اسباب آن را جهان هستى مى‏داند و متافیزیک و ملکوت را جهان نیستى، به این اعتبار که فرد مى‏باید از خود نیست شود و در آن عالم موجودات از خود نیست گشته‏اند.

ر ک. ب ۵۶۷۷ به بعد:

قطره دریا شد چون در وى رفت باز شد نیازش سر به سر خوبى و ناز
بعد از آن قطره‏ش مگو دریاش خوان‏ بر همه اسرار دل بیناش دان‏
قطره عین بحر گردد چون رسد اندر آن دریاى رحمت بى‏حسد
نعت او گردد انا الحق آشکار چون ز خود بگذشت و شد حق را شکار …

و معتقد است که نیک و بد لاحق است به لطف حق تعالى، ر ک. ب ۸۲۶- ۸۲۷٫

رحمت من بر غضب چون سابق است‏ نیک و بد آخر به لطفم لاحق است‏
بلکه قهر از لطف و مهر است این بدان‏ تا شوى پاک از گناه و جنس آن‏

و مهم‏ترین مطلب اینکه به ظاهر شریعت هم توجه زیادى دارد و حسن عاقبت را به صوم و صلاه و ذکر و دعا و ندبه به درگاه خداوند مى‏داند این معنى فراوان مورد توجه ولد بوده است. از جمله ب ۲۹۴۵ به بعد و ۳۵۲۲ به بعد:

– گریه و زارى و ناله پیش گیر نوش دنیا را سراسر نیش گیر
– در نماز و ذکر و روزه مى‏فزا تیغ زن بر نفس کافر در غزا
– روز و شب مردانه با وى جنگ کن‏ بیخ شومش را بکن کلى ز بن‏

توجه به تعداد کاربرد کلمه مصطفى و ابلیس- در فهرست اعلام- خود نشانه توجه به همین مطلب است. با وجودى که کلمه پیامبر، پیغمبر در فهرست محاسبه نشده است، ۵۹ بار نام مبارک رسول اکرم و ۲۵ بار نام ابلیس رجیم در متن آمده است.

همچنین شعر خود را تفسیر قرآن مى‏ داند ر ک. ب ۴۵۵۱ به بعد:

هست این تفسیر قرآن مجید زان مکرر مى‏شود وعده و وعید
جمله قرآن را ز اول تا اخیر درج در وى هم بشیر و هم نذیر

ارزش ادبى انتهانامه‏

انتهانامه یک مثنوى عرفانى است و اصولا در این‏گونه کتب هیچ‏گاه هدف اصلى هنرنمایى ادبى نیست بلکه بیان مطالب درونى و سوزهاى عارفان است و راهنمایى براى سالکان، به همین جهت در این‏گونه آثار غث و سمین یافت مى‏شود. ما نمى‏توانیم از ولد انتظار داشته باشیم که مانند پدرش شعربگوید و اگر هم مقایسه میان این دو انجام دهیم نتیجه از پیش معلوم است. ولد را مى‏توان با خودش سنجید. بى‏تردید بیشترین اوقات و فکر ولد مصروف طریقه مولویه و مشیخت و هدایت آن بود و این خود به تنهایى کافى است تا او را از تمرکز در شعر گفتن باز دارد.

مثنوى انتهانامه از دیگر آثار ولد فصیح‏تر و پخته‏تر است و دلیل اصلى این است که این اثر آخرین کار ولد است. به همین جهت از ابیات ترکى و یونانى و عربى نشانى در آن نیست و بعضى ابیات از جهت فصاحت با مثنوى مولانا برابرى مى‏کند. در بعضى موارد هم در قافیه اشکال دیده مى‏شود. از جمله در: ب ۵۶۴۵، ۵۷۵۴، ۳۰۲۲، ۳۵۰۷،

در بعضى ابیات وزن مختل است، از جمله در: ب: ۳۸۵۵، ۵۰۳۱ مص ۱،:

لیک مى‏یابد شقى بعد از خواب‏ تا ابد دایم عذاب اندر عذاب‏

شعر او خالى از صناعات شعرى هم نیست مخصوصا جناس تام بدون تکلف بارها بکار رفته است مثلا: نوش- نوش، ب ۳۸۳۸

در رضا و امر حق از جان بکوش‏ نیش و رنج راه را چون نوش نوش‏

جهان- جهان: ب ۳۸۴۷

گرچه دادت مهل ایزد در جهان‏ زین جهان خود را به مردى بر جهان‏

زیان- زیان ب ۴۰۸۶

اهل حق را نیست از دنیا زیان‏ جانشان از دین بود دایم زیان‏

مدام- مدام ب ۴۸۸۵

سجده بى‏سر بود آنجا مدام‏ بى‏دهان و بى‏قدح نوشد مدام‏

بعضى از مضامین چندین بار تکرار مى‏ شود که البته بى‏دلیل نیست خود او در مقدمه انتهانامه ازین امر دفاع کرده است و مى‏گوید:

حق سبحانه و تعالى اساس قرآن مجید را که کلام اوست بدین ترتیب نهاد که موعظه و نصیحت مکرر مى‏فرماید و به عبارات گوناگون و امثله متنوعه، … حکمت تکرار نصیحت آن است که بر بنى‏آدم غفلت و نسیان غالب است نفس و شیطان دم‏به‏دم ایشان را مى‏فریبند … حق تعالى نیز از غایت رحمت یک معنى را در همه عبارت آورد تا مردم فریفته نفس و شیطان نشوند … ما نیز بر وفق آن سنت وعظ و نصیحت را مکرر مى‏ کنیم.

انتهانامه را مى‏توان بهترین اثر ادبى سلطان ولد شمرد هرچند که در مقایسه با مثنوى جلال الدین محمد جلوه چندانى ندارد.

نوشته‏هاى منثور او پخته و زیبا و عموما ساده و بى‏تکلف است. این مطلب جالب توجه است که‏ نوشته‏ هاى نثر مثنوى معنوى نیز از ولد است و در آنجا هرکسى که مثنوى مى‏خواند نمونه‏هاى نثر ولد را هم مى‏بیند. به گفته مرحوم استاد جلال الدین همایى (ولدنامه- ص ۳۰) مى‏توان از میان نثر ولد نمونه‏هاى فراوان براى نثر فارسى و سلیس جدا کرد. حسن ختام را چند نمونه از آن اینجا مى ‏آوریم:

در بیان این معنى که حق تعالى مى‏فرماید: فالِقُ الْإِصْباحِ‏، فلق شکافتن است. حق تعالى صبح را مى‏شکافد تا از وى نور آفتاب ظاهر شود و عالم ازو روشن گردد تا به واسطه آن نور خلقان صنع‏هاى حق را که در جهان پیدا کرده است از عجایب‏هاى بى‏شمار برو بحر ببینند و مشاهده کنند … ص ۱۴

در بیان آنکه هر هستى که آدمى را حاصل شد از نیستى شد، اول خاک بود، خاک نیست شد، گیاه گشت. اگر در خاکى بماندى گیاه نشدى. باز [اگر] گندم و میوه‏هاى در معده هضم نشدندى، جان و قوت و شهوت نگشتى. باز منى در رحم اگر نیست نگشتى آدمى نشدى همچنین از هر نیستى هستیئى به از اولینه حاصل کرد … ص ۵۳

در بیان آنکه جهد آدمى بى‏عنایت خدا کارگر نباشد و مؤثر نیاید بلکه آن جهد را که مى‏کند از خدا باید دانستن. اگر او را از آن جهد مقصود حاصل شود حقیقت گردد که عنایت خدا با آن جهد همراه بوده است که: من یهدى اللّه فهو المهتدى … ص ۷۰

در بیان آنکه شعر اولیا تفسیر قرآن است زیرا مضمون قرآن مدح نیکان و ذم بدان است. و جزاى نیکان جنت است و جزاى بدان دوزخ. من اوله الى آخره بیان این معنى است و شعر اولیا شرح آن است، به خلاف شعر شعرا که همه مدح اهل دنیاست، و مبالغه و دروغ، در حق هر یکى ازیشان یک چیز را صد هزار چیز مى‏گویند هرچند که دروغ و مبالغه را بیشتر مى‏کنند خوش‏تر مى‏آید که: اطیب الشعر اکذبه، …

ص ۲۰۶

نسخ انتهانامه‏

چون تصمیم به تصحیح انتهانامه گرفتم به دنبال نسخ خطى رفتم و فکر مى‏کردم که چند نسخه- حد اقل ۴ نسخه- تهیه خواهم کرد. و لیکن هرچند بیشتر گشتم کمتر به مقصود رسیدم. فهرست تمام کتب خطى را تصفح کردم لیکن تنها دو نسخه به دست آوردم و به ناچار مقابله را با این دو نسخه شروع‏ کردم. این تذکار ضرورى است که البته نسخ دیگرى را در کتابخانه‏هاى ترکیه یافتم لیکن دسترسى به آنها براى اینجانب مقدور نبود. مدتها به دنبال نسخه‏اى بودم که رئیس محترم کتابخانه مجلس از آن سراغى داده بودند و احتمال مى‏دادند که به خط مؤلف باشد لیکن با تاسف تلاش ما به نتیجه نرسید و امکان استفاده از آن نسخه میسر نگردید. این دو نسخه با این علائم در ذیل صفحات نمایش داده شده‏اند:

۱- نسخه عکسى کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران اساس‏

۲- نسخه کتابخانه مجلس شوراى اسلامى مج‏

اکنون به معرفى دو نسخه مى‏ پردازیم:

نسخه اساس‏

نسخه‏اى که اساس کار قرار گرفت نسخه شماره ۹۶۵۲ کتابخانه قونیه است که میکروفیلم و عکس آن در کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران موجود است. این نسخه عکسى در سال ۷۳۱ یعنى ۱۹ سال بعد از وفات سلطان ولد نوشته شده است. با خط نسخ ممتاز در سرتاسر آن فقط چند غلط دیده مى‏شود.

این نسخه به خط محمد الحموى المولوى است. در برگ آخر این عبارت آمده است:

تم المثنوى المعنوى الولدى الهادى الى صراط السوى الابدى فى آخر شهر رمضان المبارک یوم عرفه سنه احدى و ثلاثین و سبعمائه، و الحمد للّه وحده و الصلاه و السلام على خیر خلقه محمد و آله اجمعین.

کتبه العبد الضعیف الفقیر المحتاج الى رحمه ربه اللطیف الخبیر اسحاق بن خضر بن محمد الحموى المولوى احسن اللّه عواقبه‏

سپس تاریخ وفات سلطان ولد را ذکر کرده است. این نسخه ۲۱۸ برگ است و هر برگ دو صفحه ۱۹ سطرى است. بر روى جلد این نسخه چند حدیث از پیامبر اکرم (ص) نوشته شده است و اثر چندین مهر که مربوط به صاحبان اصلى این نسخه است نیز دیده مى ‏شود و در گوشه بالادست راست عبارت «انتهاء ولد» نوشته شده است.

این نسخه به دلیل قدمت آن و بعضى مزایاى دیگر اساس کار قرار گرفت در صفحه بعد عکس صفحات اول و آخر این نسخه آمده است.

فیلم این نسخه در کتابخانه مرکزى به شماره ۳۱۴ و عکس آن به شماره ۵۳۷ و ۵۳۸ ثبت شده است.

نسخه مجلس‏

نسخه دوم که توفیق استفاده از آن دست داد نسخه خطى نفیس و گرانبهاى مجلس بود. مرحوم همایى که براى تصحیح مثنوى ولدنامه از این نسخه- که هر سه مثنوى ولد را در بر دارد- استفاده کرده است توضیحى در ص ۸۵- ۸۷ مقدمه ولدنامه دارد که بخشهایى از آن را عینا در اینجا مى‏آوریم:

«تنها نسخه صحیحى که براى این کار در دسترس من قرار گرفت نسخه خطى بسیار نفیس کتابخانه مجلس شوراى ملى بود که به راستى سودمندترین کتابخانه‏هاى ایران است.

این نسخه مشتمل است بر هر سه مثنوى سلطان ولد، و در تملک یکى از اعقاب و خلفاى مولوى یعنى شیخ بوستان بوده که ظاهرا در قرن نهم مى‏زیسته و نامش در شجره جانشینان و خلفاى مولوى ضبط است.

پشت ورق اول از مثنوى اول نوشته است: تملکه الفقیر الیه سبحانه الشیخ بوستان بن حضرت مولانا قدس سره، و همین خط و امضا را مى ‏توان یکى از اسناد مهم کهنگى و صحت نسخه قرار داد. این نسخه تاریخ کتابت ندارد اما به قرائن رسم الخط و کاغذ و همین خط و امضا که گفتیم محقق است که تاریخش از قرن نهم پایین‏تر نمى‏آید.

این کتاب را مرحوم ابو الحسن میرزا شیخ الرئیس قاجار به مرحوم میرزا على اصغر خان امین السلطان تقدیم کرده و پسر امین السلطان خوشبختانه به کتابخانه مجلس فروخته و خطوط گذشتگان در اوراق این کتاب باقى است. خاکشان سیراب باد.»

خط این نسخه نستعلیق است و مثنوى انتهانامه در ۹۰ برگ نوشته شده. هر صفحه ۲۵ سطرى (۵۰ بیتى) است. در صفحه آخر این دو بیت عربى به صورت مورب آمده است:

کتبت کتابى بخط جمیل‏ و یوم کثیر و عمر طویل‏
اموت غریباً سیأتى زمان‏ یباع کتابى بشی‏ء قلیل‏

نسخه مجلس على‏رغم زیبایى خط با عجله نوشته شده است به همین دلیل اشتباهات املایى در آن راه یافته است. همچنین بعضى ابیات جابه‏جا نوشته شده است. جابه‏جایى عمده غیر قابل گذشتى دارد که با توجه به نسخه اساس اصلاح گردید در همه موارد توضیحات لازم در پاورقى قید شده. همچنین بعد از بیت ۶۰۰۰ تعداد ۳۸ بیت اضافه بر نسخه اساس دارد که به علت تکرارى بودن مطالب و نداشتن مطلب بکر و تازه حذف گردید.[۳]

[۱] ( ۱)- نقل به اختصار و تصرف از مقدمه مرحوم استاد همایى بر مثنوى ولدنامه، انتشارات اقبال، تهران، ۱۳۱۶ ش.

[۲] ( ۲)- مقدمه سعید نفیسى بر دیوان سلطان ولد، انتشارات رودکى تهران، ۱۳۳۸ ش، صفحه شش.

[۳] پیشگفتار بهاء الدین سلطان ولد(پسر مولوى)، انتها نامه، ۱جلد، انتشارات روزنه – تهران، چاپ: اول، ۱۳۷۶٫

۳۶- سرىّ بن المغلّس السّقطىّ، قدس اللّه تعالى سرّه‏(نفحات الانس)

از طبقه اولى است. کنیت او ابو الحسین است. استاد جنید و سایر بغدادیان است. از اقران حارث محاسبى و بشر حافى است، و شاگرد معروف کرخى. و آنان که از طبقه ثانیه‏ اند اکثر نسبت به وى درست کنند. بامداد سه‏شنبه، سیم رمضان، سنه ثلاث و خمسین و مأتین برفته از دنیا.

جنید گفته: «ما رأیت أعبد من السّریّ، أتت علیه سبعون سنه ما راى مضطجعا الّا فى علّه الموت.»

و هم جنید گفته که: «روزى به خانه سرى درآمدم. خانه خود را مى‏ رفت نشسته، و این بیت مى‏خواند و مى‏ گریست:

لا فى النّهار و لا فى اللّیل لى فرج‏ فلا أبالى أطال اللّیل أم قصرا

سرى در وقتى که محتضر بود جنید را گفت: «ایّاک و صحبه الأشرار، و لا تقطع عن اللّه بصحبه الأخیار!»

شیخ الاسلام گفت که جنید گفته که: «وقتى پیش سرى سقطى بودم نشسته، قومى بر در سراى وى بودند نشسته. سرى مرا گفت: کیست بر در، هیچ بیگانه نیست؟ گفتم: نه درویشى است، همین کار مى‏جوید. گفت: وى را بخوان! خواندم. سرى با وى در سخن آمد. دیر بماند، و سخن چنان باریک شد که من هیچ در نیافتم. تنگدل گشتم. آخر سرى گفت: شاگردى که کرده‏اى؟ گفت: به هرات مرا استادى است که فرائض نماز مرا به وى مى‏باید آموخت، اما علم توحید او مرا تلقین مى‏کند. سرى گفت: تا این علم در خراسان بجاى بود، همه جاى بود. چون آنجا برسد، هیچ جا نیابى.»

سرى گفته که: «معرفت از بالا فرود آید چون مرغ پروازکنان، تا دلى بیند که در او شرم بود و حیا آنجا فرود آید.» و هم وى گفته: «بدایه المعرفه تجرید النّفس للتّفرید للحقّ.»

و هم وى گفته: «من تزیّن للنّاس‏ بما لیس فیه، سقط من عین اللّه، عزّ و جلّ.»

و هم وى گفته که: «در طرسوس بیمار شدم. جمعى از گران‏جانان قرّایان به عیادت من آمدند، و چندان بنشستند که من آزار یافتم و ملول شدم. بعد از آن از من استدعاى دعا کردند.

دست برداشتم و گفتم: اللّهمّ علّمنا کیف نعود المرضى.»

جنید گفته که: «روزى بر سرىّ سقطى درآمدم. مرا کارى فرمود. زود آن را بساختم و پیش وى رفتم. کاغذ پاره‏اى به من داد، در وى نوشته که: سمعت حادیا یحدو فى البادیه و یقول:

أبکى و ما یدریک ما یبکینى‏ أبکى حذار أن تفارقینی‏

و تقطعى حبلی و تهجرینی»

نفحات الأنس//عبدالرحمن جامی

۹۱- ۱۹ ذکر ابو العبّاس سیّارى، رحمه اللّه علیه(تذکره الأولیاء)‏

آن قبله امامت، آن کعبه کرامت، آن مجتهد طریقت، آن منفرد حقیقت، آن آفتاب متوارى، شیخ عالم ابو العباس سیّارى- رحمه اللّه علیه- از ائمه وقت بود و عالم به علوم شرایع و عارف به حقایق و معارف، و بسى شیخ را دیده بود و ادب یافته و اظرف قوم بود، و اول کسى که در مرو سخن از حقایق گفت او بود و فقیه و محدّث، و مرید ابو بکر واسطى بود. و ابتداء حال او چنان بود که: از خاندان علم و ریاست بود و در مرو هیچ‏کس را در جاه و قبول، بر اهل بیت او تقدم نبود و از پدر میراث بسیار یافته، جمله را در راه خدا صرف کرد و دوتاى موى پیغامبر- علیه السلام- داشت، آن را بازگرفت.

حق- تعالى- به برکات آن او را توبه داد، و با ابو بکر واسطى افتاد و به درجه‏یى رسید که امام صنفى شد از متصوفه که ایشان را سیّاریان گویند. و ریاضت او تا حدى بود که کسى او را مغمّزى مى‏کرد، شیخ گفت: «پایى را مى‏مالى که هرگز به معصیت گامى فرا نرفته است».

نقل است که روزى به دکان بقال شد تا جوز خرد، سیم بداد. صاحب دکان شاگرد را گفت: «جوز بهترین گزین». شیخ گفت: «هر که را فروشى همین وصیّت کنى یا نه؟».

گفت: «نه، لیکن از بهر علم تو مى‏گویم». گفت: «من فضل علم خویش به تفاوت میان دو جوز بندهم» و ترک جوز گرفت.

نقل است که وقتى او را به جبر منسوب کردند. از آن جهت رنج بسیار کشید تا عاقبت حق- تعالى- آن بر او سهل گردانید. و سخن اوست که گفت: «چگونه راه توان برد به ترک گناه؟ و آن بر لوح محفوظ بر نبشته بود». و گفت: «بعضى از حکما را گفتند که: معاش تو از کجاست؟ گفت: از نزدیک آن که تنگ گرداند معاش بر آن که خواهد، بى‏علتى، فراخ گرداند

روزى بر آن که خواهد، بى‏علتى». و گفت: «تاریکى طمع مانع نور مشاهده است». و گفت: «ایمان بنده هرگز راست بنایستد تا صبر نکند بر ذلّ، همچنان که صبر کند بر عزّ». و گفت: «هر که نگاه دارد دل خویش را با خداى- تعالى- به صدق، خداى- تعالى- حکمت را روان گرداند بر زبان او».

و گفت: «خطره انبیا راست و وسوسه اولیا را و فکر عوام را و عزم فسّاق را». و گفت: «چون حق- تعالى- بر نیکویى نظر کند بر بنده‏یى، غایبش گرداند در هر حال از هر مکروهى که هست؛ و چون نظر به خشم کند، در او حالتى پدید آید از وحشت که هر که بود از او بگریزد». و گفت: «سخن نگفت از حق مگر کسى که محجوب بود از او».

و از او پرسیدند که: «معرفت چیست؟». گفت: «بیرون آمدن از معارف».

و گفت:«توحید آن است که بر دلت جز ذوق حق نگذرد، یعنى چندان توحید را غلبه بود که هر چه به خاطر مى‏آید به توحید فرومى‏شود و به رنگ توحید برمى‏آید، چنان که در ابتدا همه از توحید برخاست و به رنگ عدد شد، اینجا همه به توحید باز فروشود و به رنگ احد مى‏گردد که کنت له سمعا و بصرا- الحدیث» و گفت: «عاقل را در مشاهده لذّت نباشد زیرا که مشاهده حق فناست که اندر وى لذت نیست».

و از او پرسیدند که: «تو از حق- تعالى- چه خواهى؟». گفت: «هر چه دهد، که گدا را هر چه دهى جاى‏گیر آید». و از او پرسیدند که: «مرید به چه ریاضت کند؟».

گفت:«به صبر کردن بر امرهاى شرع و از مناهى بازایستادن و صحبت با صالحان کردن». و گفت: «عطا بر دو گونه است: کرامت و استدراج: هر چه بر تو بدارد کرامت بود و هر چه از تو زائل شود استدراج». و گفت: «اگر نماز روا بودى بى‏قرآن بدین روا بودى:

اتمنّى على الزّمان مجالا ان یرى فى الحیاه طلعه حرّ

معنى آن است که: از زمانه مجالى همى‏خواستم که در همه عمر خویش آزاد مردى بینم».

چون وفاتش نزدیک رسید، وصیّت کرد که: «آن دو تاره موى پیغامبر را-علیه السلام- که بازگرفته بودم در دهان من نهید». تا بعد از وفات او چنان کردند. و خاک او به مرو است و خلق به حاجات خواستن آنجا مى‏روند و مهمات ایشان از آنجا حاصل شود، و مجرّب است. رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

۷۶- ۴ ذکر ابو نصر سرّاج، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن عالم عارف، آن حاکم خایف، آن امین زمره کبرا، آن نگین حلقه فقرا، آن زبده امشاج، شیخ وقت ابو نصر سرّاج- رحمه اللّه علیه- امامى به حق بود و یگانه مطلق و متعیّن و متمکّن؛ و او را «طاوس‏ الفقرا» گفتندى، و صفت و نعت او نه چندان است که در قلم و بیان آید و یا در عبارت و زبان گنجد؛ و در فنون علم کامل بود و در ریاضت و معاملات شأنى عظیم داشت، و در حال و قال و شرح دادن به کلمات مشایخ آیتى بود و کتاب لمع او ساخته است؛ و اگر کسى خواهد بنگرد و از آنجا او را معلوم کند، و من نیز کلمه‏اى چند بگویم:

سرى و سهل را، و بسى مشایخ کبار را دیده بود، و از طوس بود. ماه رمضان به بغداد بود و در مسجد شونیزیّه خلوت خانه‏یى بدو دادند و امامت درویشان بدو مسلّم داشتند، تا عید جمع اصحاب را امامت کرد و اندر تراویح پنج بار قرآن ختم کرد. هر شب خادم قرصى به در خلوت خانه او بردى و بدو دادى، تا روز عید شد. و او برفت.خادم نگاه کرد. آن قرصکها بر جاى بود.

نقل است که شبى، زمستان بود و جماعتى نشسته بودند و در معرفت سخن مى‏رفت، و آتش در آتشدان مى‏سوخت. شیخ را حالتى درآمد و روى بر آن آتش نهاد.خداى را سجده آورد. مریدان که آن حال مشاهده کردند، جمله از بیم بگریختند. چون روز دیگر بازآمدند، گفتند: «شیخ سوخته باشد». شیخ را دیدند در محراب نشسته، روى او چون ماه مى‏تافت. گفتند: «شیخا! این چه حالت است؟» که ما چنان دانستیم که جمله روى تو سوخته باشد». گفت: «آرى کسى که بر این درگاه آب‏روى خود ریخته بود، آتش روى او نتواند سوخت». و گفت: «عشق آتش است، در سینه و دل عاشقان مشتعل گردد و هر چه ما دون اللّه است، همه را بسوزاند و خاکستر مى‏ کند».

از ابن سالم شنودم که گفت: «نیت به خداست و از خداست  و براى خداست، و آفاتى که در نماز افتد از نیت افتد، و اگر چه بسیار بود آن را موازنه نتوان کرد با نیتى که خدا را بود و به خداى بود». و سخن اوست که گفت: «مردمان در ادب بر سه قسم‏اند:

یکى اهل دنیا که ادب به نزدیک ایشان فصاحت و بلاغت و حفظ علم، و رسم و اسماء ملوک و اشعار عرب است، و دیگر اهل دین که ادب به نزدیک ایشان تأدیب جوارح و حفظ حدود و ترک شهوات و ریاضت نفس بود، و دیگر اهل خصوص که به نزدیک ایشان ادب طهارت دل و مراعات سرّ و وفاء عهد و نگاه داشتن وقت است و کم نگرستن به خاطرهاى پراگنده، و نیکوکردارى در محل طلب، و وقت حضور و مقام قرب است».

نقل است که گفت: «هر جنازه‏یى که بر پیش خاک من بگذارند مغفور بود، تا در طوس هر جنازه‏یى که آرند نخست در پیش خاک او بدارند به حکم این اشارت، و آنگاه ببرند؛ قدّس اللّه سرّه العزیز و رحمه اللّه علیه.

 

فرید الدین عطار نیشابورى// تذکره الأولیاء

۶۱ ذکر على سهل اصفهانى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن خواجه درویش، آن حاضر بى‏خویش، آن داننده غیوب، آن بیننده عیوب، آن گنجینه دقایق و معانى، شیخ على سهل اصفهانى- رحمه اللّه علیه- بس بزرگ بود و معتبر؛ و از کبار مشایخ بود و جنید را به وى مکاتبات لطیف است؛ و صاحب ابو تراب بود، و سخن او در حقایق عظیم بلند بود؛ و معاملات و ریاضات او کامل است؛ و بیانى شافى داشت در طریقت؛ و عمرو بن عثمان مکّى به زیارت او آمد به اصفهان؛ و سى هزار درم وام داشت. علىّ بن سهل همه بگزارد.

و سخن اوست که گفت: «شتافتن به طاعات از علامات توفیق بود و از مخالفات بازداشتن از علامات رعایت بود و مراعات اسرار از علامات بیدارى [بود] و به دعوى بیرون آمدن از رعنایى بشریّت بود؛ و هر که در بدایت ارادت درست نکرده باشد، در نهایت عافیت و سلامت نیابد».

گفتند: «در معنى یافت سخنى بگو». گفت: «هر که پندارد که نزدیک‏تر است، او به حقیقت دورتر است. چون آفتاب که بر روزن مى‏افتد، کودکان خواهند که تا آن ذرّه‏ها بگیرند. دست در کنند. پندارند که در قبضه ایشان آمد. چون دست باز کنند، هیچ نبینند».

و گفت: «حضور به حق فاضل‏تر از یقین به حق. از آن که حضور در دل بود و غفلت بر آن روا نباشد؛ و یقین خاطرى بود که گاه بیاید و گاه برود؛ و حاضران در پیشگاه باشند و موقنان بر درگاه». و گفت: «غافلان بر حکم خداى- تعالى- زندگانى مى‏کنند و ذاکران‏ در رحمت خداى، و عارفان در قرب خداى». و گفت: «حرام است کسى را که مى‏خواند و مى‏داند، و با چیزى دیگر آرام مى‏گیرد». و گفت: «بر شما باد که پرهیز کنید از غرور به حسن اعمال، با فساد باطن اسرار»- یعنى ابلیس چنین بود-

و گفت: «توانگرى التماس کردم. در علم یافتم؛ و فخر التماس کردم، در فقر یافتم؛ و عافیت التماس کردم، در زهد یافتم؛ و قلّت حساب التماس کردم، در خاموشى یافتم؛ و راحت التماس کردم، در ناامیدى یافتم».

و گفت:«از وقت آدم باز- علیه السّلام تا قیام ساعت، آدمیان از دل مى‏گفتند و مى‏گویند. و من کسى مى‏خواهم که مرا وصیت کند که: دل چیست؟ یا چگونه است؟ و نمى‏یابم». پرسیدند از حقیقت توحید. گفت:«نزدیک است از آنجا که گمانهاست. امّا دور است در حقایق».

نقل است که او گفت: «شما پندارید که مرگ من چون مرگ شما خواهد بود که:بیمار شوید و مردمان به عیادت آیند؟ مرا بخوانند، اجابت کنم». روزى مى ‏رفت، گفت:«لبّیک» و سر بنهاد. شیخ ابو الحسن [مزیّن‏] گفت: در آن حال او را گفتم: «بگو:لا اله الّا اللّه». تبسّمى کرد و گفت: «مرا مى‏گویى که: کلمه بگو. به عزّت او که میان من و او نیست الّا حجاب عزّت» و جان بداد. ابو الحسن مزیّن بعد از آن محاسن خود بگرفتى و گفتى: «چون من حجّامى اولیاء خداى را شهادت تلقین کند؟ وا خجلتاه!» و بگریستى.

رحمه اللّه، تعالى.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

۳۰ ذکر سرى سقطى، رحمه اللّه علیه(تذکره الأولیاء)

 

آن نفس کشته مجاهده، آن دل زنده مشاهده، آن سالک حضرت ملکوت، آن شاهد عزّت جبروت، آن نقطه دایره لانقطى، شیخ وقت سرى سقطى- رحمه اللّه علیه- امام اهل تصوف بود، و در اصناف علم به کمال بود، و دریاى اندوه و درد بود، و کوه حلم و ثبات بود و خزانه مروّت و شفقت بود. و در رموز و اشارات اعجوبه‏یى بود. و اوّل کسى که در بغداد سخن حقایق و توحید گفت، او بود. و بیشتر مشایخ عراق مرید وى بودند. و خال جنید بود و مرید معروف بود و حبیب راعى را دیده بود- رحمهم اللّه- و در ابتدا در بغداد نشستى و دکان داشتى. پرده‏یى از درآویختى و نماز کردى. هر روز چندین رکعت نماز کردى.

یکى از کوه لکام به زیارت وى آمد و پرده از آن در برداشت و سلام کرد و سرى را گفت: فلان پیر از کوه لکام تو را سلام گفت. سرى گفت: «وى در کوه ساکن شده است؟ بس کارى نباشد. مرد باید که در میان بازار مشغول تواند بود، چنان که یک لحظه از حق- تعالى- غایب نشود».

نقل است که در خرید و فروخت، جز ده نیم سود نخواستى و یک‏بار به شست دینار بادام خرید. بادام گران شد. دلّال بیامد و گفت: «بفروش» [و] گفت: «به چند؟».

گفت: «به شست و سه دینار». گفت: «بهاى بادام امروز نود دینار است». گفت: «قرار من این است که بر هر ده دینار، نیم دینار بیش سود نگیرم. من عزم خود نقض نکنم». دلّال گفت: «من نیز روا ندارم که کالاى تو به کم بفروشم». نه دلّال فروخت و نه سرى.

و در اوّل سقطفروشى کردى. یک روز بازار بغداد بسوخت. او را گفتند: «بازار بسوخت». گفت: «من نیز فارغ شدم». بعد از آن نگه کردند،دکان او نسوخته بود. چون این حال بدید، آنچه داشت به درویشان داد و طریق تصوّف در پیش گرفت.

از او پرسیدند که: «ابتداى حال تو چگونه بود؟». گفت: «روزى حبیب راعى به دکان من برگذشت. من چیزى بدو دادم که: به درویشان ده. گفت: جزاک اللّه خیرا. از آن روز که این دعا بگفت، دنیا بر دل من سرد گشت. تا روز دگر معروف کرخى مى‏آمد، کودکى با او همراه. گفت: این کودک را جامه کن. من آن کودک را جامه کردم. معروف گفت: خداى- تعالى- دنیا بر دل تو دشمن گرداناد و تو را از این شغل راحت دهاد. من به یک‏بارگى از دنیا فارغ آمدم از برکه دعاى معروف».

و کس را در ریاضت آن مبالغت نبود که او را، تا به حدّى که جنید گفت که: «هیچ‏کس را ندیدم در عبادت کامل‏تر از سرى که نود و هشت سال بر او بگذشت که پهلو بر زمین ننهاد، مگر در بیمارى مرگ».

و گفت: «چهل سال است تا نفس از من گزر در انگبین مى‏طلبد و ندادمش». و گفت هر روزى چند کرّت در آینه بنگرم، از بیم آن که نباید که از شومى گناه رویم سیاه شده باشد». و گفت «خواهم که آنچه بر دل مردمان است، بر دل من استى از اندوه، تا ایشان فارغ بودندى از اندوه». و گفت: «اگر برادرى به نزدیک من آید و من دست به محاسن فروآرم، ترسم که نامم در جریده منافقان ثبت کنند».

و بشر حافى گفت: «من از هیچ‏کس سؤال نکردم مگر از سرى، که زهد او را دانسته بودم که: شاد شود چون چیزى از دست [وى‏] به در رود».

جنید گفت: یک روز بر سرى رفتم. مى‏ گریست. گفتم: «چه بوده است؟».

گفت:«در خاطرم آمد که امشب کوزه‏یى بیاویزم تا آب سرد شود. در خواب شدم. حورى را دیدم. گفتم: تو از آن کیستى؟ گفت: از آن آن کسى که کوزه را نیاویزد تا آب سرد شود. و آن حور کوزه را بر زمین زد. اینک بنگر». جنید گفت: «سفالها شکسته دیدم. تا دیرگاه آن سفالها آنجا افتاده بود».

جنید گفت: شبى خفته بودم. چون بیدار شدم، سرّ من تقاضا کرد که به مسجد شونیزیّه روم. برفتم و در مسجد شخصى دیدم هایل. بترسیدم.

مرا گفت: «یا جنید! از من مى‏ترسى؟». گفتم: «آرى». گفت: «اگر خداى را شناخته‏اى، چرا از جز وى بترسیدى؟». گفتم: «تو کیستى؟». گفت: «ابلیس». گفتم: «مى‏خواستم که تو را دیدمى».

گفت: «آن ساعت که از من اندیشیدى، از خداى- عزّ و جلّ- غافل شدى و تو را خبر نه.

مراد از دیدن من چه بود؟». گفتم: «خواستم که تو را پرسم که: تو را بر فقرا هیچ دست باشد؟». گفت: «نه». گفتم: «چرا؟». گفت: «چون خواهم که به دنیا بگیرمشان، به عقبى گریزند و چون خواهم که به عقبى بگیرمشان، به مولى گریزند و مرا آنجا راه نیست».

گفتم: «اگر برایشان دست نیابى، ایشان را هیچ بینى؟» گفت: «بینم. آنگاه‏که در سماع و وجد افتند، بینمشان که از کجا مى‏نالند». این بگفت و ناپدید شد. چون به مسجد آمدم:سرى را دیدم سر بر زانو نهاده. سر برآورد و گفت: «دروغ مى‏گوید آن دشمن خداى، که ایشان [از آن‏] عزیزترند که ایشان را به جبرئیل نماید. پس ایشان را به دشمن چگونه نماید؟».

جنید گفت: با سرى به جماعت مخنّثان بگذشتم. به دل من درآمد که: حال ایشان چون خواهد بود؟ سرى گفت: «هرگز بر دل من نگذشته است که: بر هیچ آفریده مرا فضل است در کلّ عالم». گفتم: «یا شیخ! و نه بر مخنّثان؟». گفت: «هرگز نه!». جنید گفت: نزدیک سرى شدم. وى را متغیّر دیدم. پرسیدم که: «چه بوده است؟».

گفت:«پریى از پریان بر من آمد و سؤال کرد که: حیا چه باشد؟ جواب دادم. آن پرى [آب‏] گشت. چنین که مى بینى».

نقل است که سرى خواهرى داشت. دستورى خواست که: «خانه تو را بروبم؟».

دستورى نداد. گفت: «زندگانى من کراى این نکند». تا یک روز درآمد. پیر زنى را دید که خانه وى مى‏رفت. گفت: اى برادر! مرا دستورى ندادى تا خدمت تو کردمى. اکنون نامحرمى را آورده‏اى؟». گفت: «اى خواهر! دل مشغول مدار، که این دنیاست که درعشق ما سوخته است و از ما محروم ماند. اکنون از حق- تعالى- دستورى خواست تا از روزگار ما او را نصیبى بود. جاروب حجره ما بدو داده‏اند». یکى از بزرگان مى‏ گوید:«چندین مشایخ را دیدم. هیچ‏یک [را] چنان بر خلق جهان مشفق ندیدم که سرى را».

نقل است که هر که سلامش کردى، روى ترش کردى و جواب دادى. از سرّ این پرسیدند، گفت: «پیغمبر- صلّى اللّه علیه و سلّم- گفته است که: هر که سلام کند بر مسلمانى صد رحمت فروآید. نود آن‏کس را بود که روى تازه دارد. من روى ترش کرده‏ام تا نود رحمت او را بود». اگر کسى گوید که: «این ایثار بود»- و درجه ایثار از آنچه او کرد زیادت است، پس چگونه او را به از خود خواسته باشد؟- گوییم: نحن نحکم بالظّاهر. روى ترش کردن را به ظاهر حکم مى‏توانیم کرد؛ امّا بر ایثار، حکم نمى‏توانیم کرد تا از سر صدق بود یا نبود؟ یا از سر اخلاص بود یا نبود؟ لا جرم در ظاهر، آنچه به دست او بود به جاى آورد.

نقل است که یک‏بار یعقوب- علیه السّلام- را به خواب دید. گفت: «اى پیغمبر خدا! این چه شور است که از بهر یوسف در جهان انداخته‏اى؟ چون تو را از حضرت، محبّت بر کمال است، حدیث یوسف را به باد برده». ندایى به سرّ او رسید که: «یا سرى! دل نگه دار». و یوسف را به وى نمودند. نعره‏یى بزد و بى‏هوش شد. سیزده شبانروز بى‏عقل افتاده بود و چون به عقل بازآمد، [گفتند]: «این جزاى آن‏کس است که عاشقان درگاه ما را ملامت کند».

نقل است که کسى پیش سرى- رحمه اللّه- طعامى آورد. گفت: «چند روز است نان نخورده‏اى؟». گفت: «پنج روز». گفت: «گرسنگى تو گرسنگى بخل بوده است و گرسنگى فقر نبوده است».

نقل است که سرى خواست تا یکى از اولیا بیند. پس به اتفاق، کسى را بر سر کویى بدید. گفت: «السّلام علیک. تو کیستى؟». گفت: «او». گفت: «چه مى‏ کنى؟».

گفت: «او». گفت: «چه مى‏خورى؟». گفت «او». گفت: «این که مى‏گویى: او، از این خداى را مى‏خواهى؟». این سخن بشنید. نعره‏یى بزد و جان بداد.

جنید گفت: سرى مرا روزى از محبّت پرسید. گفتم: «گروهى گفتند: موافقت است و گروهى گفتند: اشارت است و چیزى دیگر گفته‏اند». سرى پوست دست خویش بگرفت و بکشید. از دستش برنخاست. گفت: «به قدرت او که اگر گویم: این پوست از دوستى او خشک شده است، راست است». و از هوش بشد و روى او چون ماه گشت.

نقل است که سرى گفت بنده به جایى رسد در محبّت که اگر تیرى یا شمشیرى بر وى‏ زنى، خبر ندارد و اگر [از آن‏] خبرى بود اندر دل من، تا آنگاه‏که آشکارا شد که چنین است». سرى گفت: «چون خبر مى‏یابم که مردمان بر من مى‏آیند تا از من علم آموزند، دعا گویم که: یا رب! تو ایشان را علمى عطا کن که مشغول گرداند، تا من ایشان را به کار نیایم که من دوست ندارم که ایشان سوى من آیند».

نقل است که مردى سى سال بود تا در مجاهده ایستاده بود. گفتند: «این به چه یافتى؟». گفت: «به دعاى سرى». گفتند: «چگونه؟». گفت: «روزى به در خانه او شدم و در بکوفتم. او در خلوتى بود. آواز داد که: کى است؟ گفتم که: آشناست! گفت: اگر آشنا بودى، مشغول او بودى، پرواى مات، نبودى. پس گفت: خداوندا به خودش مشغول کن چنان که پرواى هیچ کسش نبود. همین‏که این دعا بکرد، چیزى در سینه من فروآمد و کار بدینجا رسید».

نقل است که یک روز مجلس مى‏گفت. یکى از ندیمان خلیفه مى‏گذشت- نام او احمد یزید کاتب- با تجمّلى تمام و جمعى خادمان و غلامان گرد او درآمده. گفت: «بیا تا به مجلس این مرد رویم. چند به جایى رویم که نباید رفت؟ که دلم اینجا بگرفت».

پس به مجلس درآمد. بر زبان سرى برفت که: «در هجده‏هزار عالم هیچ‏کس نیست از آدمى ضعیف‏تر و هیچ‏کس از انواع خلق خداى در فرمان خداى چنان عاصى نشود که آدمى، که اگر نیکو شود، چنان نیکو شود که فرشته رشک برد از حالت او، و اگر بد شود، چنان شود که دیو را ننگ آید از او و صحبت او. عجب از آدمیى بدین ضعیفى که عاصى‏ شود در خدایى بدین بزرگى». این سخن تیرى بود که از کمان سرى جدا شد و بر جان احمد آمد. چندان بگریست که از هوش بشد. پس گریان برخاست و بازخانه رفت و آن شب هیچ نخورد و سخن نگفت. دیگر روز پیاده به مجلس آمد، اندوهگین و زرد روى.چون مجلس به آخر رسید بازخانه رفت. روز سیّوم بیامد، پیاده، تنها. چون مجلس تمام شد، پیش سرى آمد و گفت: «اى استاد! آن سخن که تو گفته‏اى مرا گرفته است و دنیا را بر دل من سرد گردانیده. مى‏خواهم که از خلق عزلت گیرم و دنیا را فروگذارم. مرا بیان کن راه سالکان».

گفت: «راه طریقت خواهى یا راه شریعت؟ راه عامّ خواهى یا راه خاصّ». گفت: «هر دو را بیان کن». گفت: «راه عامّ آن است که پنج نماز پس امام نگه دارى و زکات بدهى- اگر مال باشد- و راه خاصّ آن است که همه دنیا را پشت پاى زنى و به هیچ از آرایش وى مشغول نشوى و اگر بدهند، قبول نکنى. این است این دو راه».پس از آنجا بیرون آمد و روى به صحرا نهاد. چون روزى چند برآمد، پیرزنى موى‏کنده و روى خراشیده بیامد و گفت: «اى امام مسلمانان! فرزند کى داشتم جوان و تازه‏روى.به مجلس تو آمد خندان و خرامان، و بازگشت گریان و گدازان. اکنون چند روز [است‏] تا غایب شده است و نمى‏دانم کجاست؟ و دلم در فراق او بسوخت. تدبیر کار من بکن».

از بس زارى که کرد، سرى را رحم آمد. گفت: «دل تنگ مکن که جز خیر نبود- چون بیاید، من تو را خبر دهم- که او ترک دنیا گرفته است و دنیا به اهل دنیا رها کرده و تائب حقیقى شده». چون مدّتى برآمد، شبى احمد بیامد. سرى خادم را گفت: «برو و پیر زن را خبر ده». پس سرى، احمد را دید زرد روى گشته و نزار شده و بالاى سروش دو تا گشته، گفت: «اى استاد مشفق! چنان که مرا در راحت افگندى و از ظلمات رهانیدى، خدا تو را راحت دو جهانى ارزانى داراد». ایشان در این سخن بودند که مادر احمد و عیالان او آمدند و پسرک خرد که داشت، با خود بیاوردند. چون مادر را چشم بر احمد افتاد، بر آن حال بدید که ندیده بود. جامه کهن، سر پژولیده. خویشتن را در کنار او افگند. و عیال نیز از یک‏سو زارى مى‏کردند و پسرک مى‏گریست. و خروش از همه برآمد. سرى گریان شد. مادر، بچّه را در پاى پدر انداخت. هر چند کوشیدند تا او را به خانه بازبرند، سود نداشت. گفت: «اى امام مسلمانان! چرا ایشان را خبر کردى؟ که کار مرا به زیان خواهند آورد».

گفت: «مادرت بسیار زارى کرده بود و من از او پذیرفته بودم». پس احمد خواست که بازگردد، زن گفت: «مرا در زندگى بیوه کردى و فرزندان را یتیم. اگر فرزند تو را خواهد،من چه کنم؟». لا جرم پسر را به خود گرفت و گفت: «چنین کنم فرزند را»: آن جامه نیکو ازش بیرون کرد و پاره‏یى گلیم در بر وى انداخت و زنبیل در دست او نهاد و گفت: «روان شو!». مادر چون این حال بدید، گفت: «مرا طاقت این نباشد». فرزند را درربود. گفت: «تو را نیز اگر خواهى پایت گشاده کنم». پس احمد بازگشت و روى به صحرا نهاد، تا سالى چند برآمد. شبى نماز خفتن بود که کسى به خانگاه درآمد و گفت: «مرا احمد فرستاده است و مى‏گوید: کار من تنگ درآمده است.مرا دریاب». شیخ برفت، احمد را دید در گورخانه ‏یى بر خاک خفته و نفس بر لب آمده و زبان مى‏جنبانید، گوشش داشت، مى‏ گفت: «لمثل هذا فلیعمل العاملون». سرى سر او را برداشت و از خاک پاک کرد و بر کنار خود نهاد. احمد چشم باز کرد و شیخ را دید.

گفت: «اى استاد! به وقت آمدى که کار من تنگ درآمده است». پس نفسش منقطع شد.

سرى گریان روى به شهر نهاد تا کار او بسازد. خلقى را دید که از شهر بیرون مى ‏آمدند.

گفت: «کجا مى ‏روید؟». گفتند: «خبر ندارى که دوش از آسمان ندا آمد که هر که خواهد که بر ولىّ خاصّ خدا نماز کند، گو: به گورستان شونیزیه رو». سرى را نفس چنین بود که مریدان چنین مى‏ خاستند و اگر از خدمت وى جنید تنها خاست، تمام است.

و گفت: «اى برنایان! کار به برنایى کنید پیش از آن که به پیرى رسید و ضعیف شوید و در تقصیر بمانید، چنین که من مانده‏ام». و آن وقت که این سخن مى‏گفت، هیچ جوان طاقت عبادت او نداشتى. و گفت: «سى سال است که استغفار مى‏کنم از یک شکر گفتن». گفتند: «چگونه؟». گفت: «بازار بغداد بسوخت امّا دکان من نسوخت. مرا خبر دادند، گفتم: الحمد للّه. از شرم آن که خود را به از برادران خواستم و از بهر دنیا حمد گفتم، از آن استغفار مى‏کنم». و گفت: «اگر یک حرف از وردى که مراست فوت شود، هرگز آن را قضا نیست».

و گفت: «دور باشید از همسایگان توانگر و قرّایان بازار و عالمان و امیران». و

گفت: «هر که خواهد که‏ به سلامت بماند دین او، و به راحت رسد دل او و تن او، و اندک شود غم او، گو: از خلق عزلت کن که اکنون زمان عزلت است و روزگار تنهایى».

و گفت:«جمله دنیا فضول است مگر پنج چیز: نانى که سدّ رمق بود و آبى که تشنگى ببرد و جامه‏یى که عورت بپوشد و خانه‏یى که در آنجا توان بود و علمى که بدان کار مى‏کند». و گفت: «هر معصیت که آن به سبب شهوت بود، امید توان داشت به آمرزش آن. و هر معصیت که آن به سبب کبر بود امید نتوان داشت به آمرزش آن. زیرا که معصیت ابلیس از کبر بود و زلّت آدم از شهوت». و گفت: «اگر کسى در بستانى رود بسیار درخت، و به هر درخت مرغى نشسته و به زبانى فصیح مى‏گوید که: السّلام علیک یا ولى اللّه، و آن‏کس نترسد که: آن مکر است و استدراج، بر وى بباید ترسید».

و گفت:«علامت استدراج کورى است از عیوب نفس». و گفت: «مکر قولى است بى‏عمل». و گفت: «ادب ترجمان دل است».

و گفت: «قوى‏ترین قوّتى آن است که بر نفس خود غالب آیى، و هر که عاجز آید از ادب نفس خویش، از ادب غیرى عاجزتر بود هزار بار». و گفت: «بسیارند که گفت ایشان موافق فعل نیست امّا اندک است آن که فعل او موافق قول اوست». و گفت: «هر که قدر نعمت نشناسد زوال آیدش از آنجا که نداند». و گفت: «هر که مطیع شود آن را که فوق اوست، مطیع او شود آن که دون است». و گفت: «زبان تو ترجمان دل توست و روى تو آینه دل توست. بر روى پیدا شود آن چه در دل نهان دارى». و گفت: «دلها سه قسم است: دلى است مثل کوه که آن را هیچ از جاى نتواند جنبانید. و دلى است چون درخت بیخ او محکم، امّا باد او را گه گه حرکتى مى ‏دهد. و دلى است چون پرى، که تا باد مى‏وزد به هر سو مى‏ گردد». و گفت: «دلهاى ابرار معلّق به خاتمت است و دلهاى مقرّبان معلّق به سابقت است»- معنى آن است که: حسنات ابرار سیّئات مقرّبان است و حسنه سیّئه از آن مى‏ شود که بدو فرومى ‏آیند.به هر چه فروآیى، آن کار بر تو ختم شود. و ابرار آن قومى ‏اند که فروآیند که: انّ الابرار لفى نعیم. بر نعمت فروآیند، لاجرم دلهاى ایشان معلّق خاتمت بود. امّا سابقان را که مقرّبان‏اند چشم در ازل بود، لاجرم هرگز فرونیایند که هرگز به ازل نتوان رسید. از این جهت چون به هیچ فرونیایند، ایشان را به زنجیر به بهشت باید کشید- و گفت: «حیا و انس به در دل آیند. اگر در دلى زهد و ورع باشد فروآیند و اگر نه بازگردند».

و گفت: «پنج چیز است که قرار نگیرد در دل، اگر در آن دل چیزى دیگر بود: خوف از خداى- عزّ و جلّ- و رجا به خدا و دوستى به خدا و حیا از خدا و انس به خدا».

و گفت: «مقدار هر مردى در فهم خویش، بر مقدار نزدیکى دل او بود به خدا». و گفت: «فهم‏کننده‏ترین خلق آن بود که فهم کند اسرار قرآن و تدبیر کند در آن اسرار». و گفت: «صابرترین خلق کسى بود که بر حقّ صبر تواند کرد». و گفت: «فردا امّتان را به انبیا بازخوانند و لکن دوستان را به خدا بازخوانند». و گفت: «شوق برترین مقام عارف است». و گفت: «عارف آن است که خوردن وى خوردن بیماران بود و خفتن وى خفتن مارگزیدگان بود و عیش وى عیش غرقه‏شدگان بود». [و گفت:] «در بعضى کتب منزل نوشته است که خداى- عزّ و جلّ- فرمود که: اى بنده من! چون ذکر من [بر تو] غالب شود، [من عاشق تو شوم و عشق اینجا] به معنى محبّت بود». و گفت: «عارف آفتاب صفت است که بر همه عالم بتابد. و زمین شکل است که بار همه موجودات بکشد و آب نهاد است که زندگانى دلها بدو بود [و آتش رنگ است که عالم بدو روشن گردد».

و گفت: «تصوّف نامى است سه معنى را: یکى آن که معرفتش نور ورع را فرونگیرد و در عالم باطن هیچ نگوید که نقض ظاهر کتاب بود و کرامات او را بدان دارد که مردم بازدارد از محارم»]. و گفت: «علامت زهد آرام گرفتن نفس است از طلب، و قناعت کردن است بدانچه گرسنگى برود از او، و راضى بودن است به عورت‏پوشى، و نفوربودن نفس از فضول و برون کردن غلّ از دل». و گفت: «سرمایه عبادت زهد است در دنیا و سرمایه فتوت رغبت کردن است در آخرت». و گفت: «عیش زاهد خوش نبود، که وى به خود مشغول است و عیش عارف خوش بود چون از خویشتن مشغول بود».

و گفت:«کارهاى زهد همه بر دست گرفتم، هر چه خواستم، از او یافتم مگر زهد».

و گفت: «هر که بیاراید در چشم خلق آنچه در او نبود، بیفتد از ذکر حق».

و گفت:«آمیختگى بسیار با خلق از اندکى صدق است». و گفت: «حسن خلق آن است که نرنجانى و رنج خلق بکشى بى‏کینه و مکافات». و گفت: «از هیچ برادر بریده مشو بر گمان و شکّ، و دست از صحبت او بازمدار بى‏عتاب». و گفت: «قوى‏ترین خلق آن است که با خشم خود برآید».

[و گفت‏]: «ترک گناه گفتن سه وجه است: یکى از خوف دوزخ و یکى از رغبت بهشت و یکى از شرم خداى، عزّ و جلّ». و گفت: «بنده کامل نشود تا آنگاه‏که دین خود را بر شهوات اختیار نکند».و یک روز در صبر سخن مى‏گفت. کژدمى چند بار او را زخم زد. آخر گفتند:«چرا دفع نکردى؟». گفت: «شرم داشتم، چون در صبر سخن مى‏گفتم». و در مناجات گفته است: «الهى! عظمت تو مرا بازبرید از مناجات تو، و شناخت من به تو مرا انس داد به تو». و گفت: «اگر نه آنستى که تو فرموده‏اى که: مرا یاد کن به زبان، یاد نکردمى».

یعنى تو در زبان من نگنجى و زبانى که به لهو آلوده است به ذکر تو چگونه گشاده گردانم؟.

جنید گفت که سرى گفت که «نمى ‏خواهم که در بغداد بمیرم. از آن که ترسم که زمین مرا نپذیرد و رسوا شوم. و مردمان به من گمان نیکو برده‏اند و ایشان را بد افتد».

و چون بیمار شد به عیادت او شدم. بادبیزنى گرفتم و بادش مى‏کردم. گفت: «اى جنید! بنه، که آتش از باد تیزتر شود». جنید گفت: «حال چیست؟». گفت: «عبد مملوک لا یقدر على شى‏ء». گفتم: «وصیّتى کن». گفت: «مشغول مشو به سبب صحبت خلق از صحبت حق، تعالى»- جنید گفت: «اگراین سخن را پیش گفتى، با تو نیز صحبت نداشتمى»- و به جوار حق رسید.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

۱۶ ذکر سفیان ثورى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن تاج دین و دیانت، آن شمع زهد و هدایت، آن علما را شیخ و پادشاه، آن قدما را حاجب درگاه، آن قطب حرکت دورى، امام عالم سفیان ثورى- رحمه اللّه علیه- از بزرگان بود. او را امیر المؤمنین گفتندى هرگز خلافت ناکرده؛ و مقتداى به حق بود و صاحب قبول. و در علوم ظاهر و باطن نظیر نداشت. و از مجتهدان پنجگانه بود و در ورع و تقوى به نهایت رسیده. و ادب و تواضع به غایت داشت. بسیار مشایخ کبار را دیده بود و [از] اوّل کار تا آخر، از آنچه بود ذرّه‏یى برنگشت. چنان که ابراهیم [ادهم‏] او را بخواند که: «بیا تا سماع حدیث کنیم». در حال بیامد. ابراهیم گفت: «مرا مى‏بایست تا خلق او بیازمایم».و از مادر ورع آمده بود.

چنان که نقل است که مادرش یک روز به بام رفته بود و از همسایه انگشتى ترشى در دهان کرد. چندان سر بر شکم [مادر] زد که مادر را در خاطر آمد، تا برفت و حلالى خواست.و ابتداى [حال‏] او آن بود که یک روز به غفلت پاى چپ در مسجد نهاد. آوازى شنید که: «یا ثور! ثورى مکن». ثورى‏اش از آن جهت گفتند. چون آن آواز بشنید، هوش از وى برفت. چون باز هوش آمد، محاسن خود بگرفت و تپنچه بر روى خود مى‏زد. و مى‏گفت «چون پاى به ادب در مسجد ننهادى، نامت از جریده انسان محو کردند.هوش دار تا قدم چگونه مى‏نهى».

نقل است که پاى در کشتزارى نهاد. آواز آمد که: «یا ثور!»- بنگر که چه عنایت بود در حق کسى که گامى بر خلاف [سنّت‏] بر نتواند داشت. چون در ظاهر بدین قدر بگیرند، سخن باطن او که تواند گفت؟- و بیست سال بر دوام هیچ شب نخفت.

نقل است که گفت: «هرگز حدیث پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- نشنیدم که آن را کار نبستم». و گفتى: «اى اصحاب حدیث! زکات حدیث بدهید». گفتند: « [حدیث را] زکات چیست؟». گفت: «آن که از دویست حدیث به پنج کار کنید».

نقل است که خلیفه عهد پیش او نماز مى‏کرد و در نماز به محاسن خود حرکت مى‏کرد. سفیان گفت: «این چنین نماز، نمازى نبود و این نماز را فرداى قیامت در عرصات چون رگوى کهنه به رویت باززنند». خلیفه گفت: «آهسته‏تر گوى». گفت:

«اگر من از چنین مهمّى دست بدارم، بولم در حال خون گردد». خلیفه آن در دل گرفت و فرمود که دارى فروبرند و او را بر دار کنند تا دگر هیچ‏کس دلیرى نکند. آن روز که دار مى‏زدند، سفیان سر بر کنار بزرگى نهاده بود و پاى بر کنار سفیان عیینه نهاده و در خواب شده. آن دو بزرگ را این حال معلوم گشت. با یکدیگر گفتند: او را خبر کنیم از این حال. او خود بیدار بود. گفت: «چیست؟». ایشان حال بازگفتند و دلتنگى بسیار نمودند. سفیان گفت: «مرا در جان چندین آویزش نیست و لکن حقّ کارهاى دنیا بباید گزارد». پس آب در چشم آورد و گفت: «بار خدایا! بگیر ایشان را، گرفتنى عظیم». در حال خلیفه بر تخت بود و ارکان دولت بر حواشى. طراقى در آن سراى افتاد و خلیفه با ارکان دولت به یک‏بار در زمین فروشدند. آن دو بزرگ گفتند: «دعایى بدین مستجابى و بدین تعجیلى ندیدیم». سفیان گفت: «آرى. ما آب‏روى خویش بدین درگاه نبرده‏ایم».

نقل است که خلیفه دیگر که بنشست، معتقد سفیان بود. چنان افتاد که سفیان‏ بیمار شد. خلیفه را طبیبى ترسا بود، سخت حاذق. پیش سفیان فرستاد تا معالجت او کند. چون قاروره او بدید، گفت: «این مردى است که از خوف خدا جگر او پاره شده‏ است و پاره پاره از مثانه بیرون مى‏آید. در دینى که چنین مردى باشد، آن دین باطل نبود». در حال مسلمان شد. خلیفه گفت: «پنداشتم که طبیب به بالین بیمار مى‏رود، بیمار پیش طبیب مى‏فرستادم».

نقل است که سفیان را در حال جوانى پشت کوژ شده بود. گفتند: «اى امام مسلمانان! تو را هنوز وقت این نیست». او جواب نداد. از آن که او را از ذکر حق، پرواى خلق نبودى. تا روزى الحاح بسیار کردند. گفت: «مرا استادى بود و مردى سخت بزرگ بود [و من از وى علم مى‏آموختم. چون عمرش به آخر رسید و کشتى عمرش به گرداب اجل فرو خواست شد من به بالین او نشسته بودم‏] ناگاه چشم باز کرد و مرا گفت: اى سفیان! مى‏بینى که با ما چه مى‏کنند؟ پنجاه سال است تا خلق را راه راست مى‏نمایم و به درگاه حق مى‏خوانم. اکنون مرا مى‏رانند و مى‏گویند: برو، که ما را نشایى». و گویند که گفت: «سه استاد را خدمت کردم و علم آموختم. چون کار یکى به آخر رسید، جهود شد و در آن وفات کرد، دیگر تمجّس، دیگر تنصّر. از آن ترس طراقى از پشت من بیامد و پشتم شکسته شد».

نقل است که کسى دو بدره زر پیش او فرستاد و گفت: «بستان که پدرم دوست تو بود و در حلال کوششى تمام داشت و از میراث او پیش تو آوردم». به دست پسر خود داد و بازفرستاد و گفت: «دوستى من با پدرت از بهر خدا بود». پسر سفیان گفت: چون بازمى‏آمدم، گفتم: «اى پدر! دل تو مگر از سنگ است. مى‏بینى که عیال دارم و هیچ ندارم. بر من رحم نمى‏کنى؟». سفیان گفت: «اى پسر! تو را مى‏باید که بخورى، و من دوستى خداوند به دوستى دنیا نفروشم و به قیامت درمانم».

نقل است که یکى هدیه‏اى پیش او آورد و قبول نکرد. گفت: «من هرگز از تو حدیث نشنیده‏ام». سفیان گفت: «برادرت شنیده است. ترسم که به سبب مال تو دل من [بر او] مشفق‏تر بود از دیگران، و این میل بود». و هرگز از کسى چیزى نگرفتى. گفتى:«اگر دانمى که درنمى‏مانم در آن جهان، بگیرمى». و روزى با یکى به در خانه محتشمى بگذشت. آن‏کس در آن ایوان نگرست. او را نهى کرد و گفت: «اگر شما در آنجا نگه نکنى، ایشان چندین اسراف نکنند. پس چون شما نظر مى‏کنى، شریک باشى در مظلمت این اسراف».

و او را همسایه‏یى وفات کرده بود و به نماز او حاضر بود و مردمان او را نیکى مى‏گفتند. که او مردى نیک بود. گفت: «اگر دانستمى که خلق از وى خشنودند، به جنازه او هرگز حاضر نشدمى. زیرا که تا مرد منافق نباشد، خلق از او خشنود نگردند».و سفیان را عادت بود که در مقصوره جامع نشستى. چون از مال سلطان مجمره عود ساختند. از آنجا بگریخت تا آن بوى نشنود و دگر آنجا ننشست.

نقل است که روزى جامه واشگونه پوشیده بود. با او گفتند. خواست تا راست کند، نکرد. گفت: «این پیرهن از بهر خداى- عزّ و جلّ- پوشیده‏ام. نخواهم که از براى خلق بگردانم». همچنان بگذاشت.

نقل است که جوانى را حج فوت شده بود. آهى کرد. سفیان گفت: «چهار حج کرده‏ام. به تو دادم، تو این آه به من دادى؟». گفت: «دادم». آن شب در خواب دید که او را گفتند: «سودى کردى که اگر به همه اهل عرفات قسمت کنى، توانگر شوند».

نقل است که روزى در گرمابه آمد. غلامى امرد درآمد. گفت: «بیرون کنید او را، که با هر زنى یک دیو است و با هر امردى هژده دیو که او را مى‏آرایند در چشمهاى مردم».

نقل است که روزى نان مى‏خورد، سگى آنجا بود. و بدو مى‏داد. گفتند: «چرا با زن و فرزند نخورى؟». گفت: «اگر نان به سگ دهم، تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم.

و اگر به زن و فرزند دهم، از طاعتم بازدارند».

روزى اصحاب را گفت: «خوش و ناخوش طعام بیش از آن نیست که از لب به حلق رسد. این قدر، اگر خوش است و اگر ناخوش، صبر کنید تا خوش و ناخوش نزدیک شما یکى شود، که چیزى که بدین زودى بگذرد، بى‏آن صبر توان کرد». و ازبزرگداشت او درویشان را نقل کنند که در مجلس او درویشان‏ چون امیران بودندى.

نقل است که یک‏بار در محملى بود و به مکّه مى‏رفت. رفیقى با او بود و او همه راه مى‏گریست. رفیق گفت: «از بیم گناه مى‏گریى؟». سفیان دست دراز کرد و کاه‏برگى برداشت. و گفت: «گناه اگر چه بسیار است، لکن گناهان من به اندازه این کاه‏برگ نباشد.از آن مى‏ترسم که این ایمان که آورده‏ام، تا خود ایمان هست یا نه؟». و گفت: «دیگران به عبادت مشغول شدند، حکمتشان بار آورد». و گفت: «گریه ده جزو است: نه جزو از آن ریاست، و یکى از بهر خداى. در سالى اگر یک قطره از دیده بیاید، بسیار بود».

و گفت: «اگر خلق بسیار در جایى نشسته باشند و کسى منادى کند که هر که مى‏داند که امروز تا شب خواهد زیست برخیزید، یک‏تن برنخیزد. و عجب آن که اگر همه خلق را گویند که- با چنان کار که همه را در پیش است- هر که مرگ را ساخته‏اید، برخیزید یک‏تن برنتواند خاست». و گفت: «پرهیز کردن بر عمل سخت‏تر است از عمل، و بسى بود که مرد عملى نیک مى‏کند تا وقتى که آن را در دیوان علانیه نویسند. پس بعد از آن چندان بدان فخر کند و چندان از آن بازگوید که آن را در دیوان ریا نویسند».

و گفت: «چون درویش گرد توانگر گردد، بدانکه مرائى است و چون گرد سلطان گردد، بدانکه دزد است». و گفت: «زاهد آن است که در دنیا زهد خود به فعل مى‏آرد، و متزهّد آن است که زهد او به زبان بود». و گفت: «زهد در دنیا نه پلاس پوشیدن است و نه نان جوین خوردن. لکن دل در دنیا نابستن است و امل کوتاه کردن». و گفت: «اگر به نزد حق شوى با بسیارى گناه، گناهى که میان تو و خداى بود، آسان‏تر از آن که یک گناه میان تو و بندگان او». و گفت: «این روزگارى است که خاموش باشى و گوشه‏یى گیرى.زمان السّکوت و لزوم البیوت».

یکى گفت: «اگر در گوشه‏یى نشینند در کسب کردن، چه گویى؟». گفت: «از خداى بترس که هیچ ترسکار را ندیدم که به کسب محتاج شد». و گفت: «آدمى را هیچ نیکوتر از سوراخى نمى‏دانم که در آنجا گریزد و خود را ناپدید کند. که سلف کراهیت داشته‏اند که جامه انگشت‏نماى پوشند، یا در کهنگى یا در نوى. بلکه چنان مى‏باید که‏ حدیث آن نکنند. نهى عن الشّهرتین است». و گفت: «هیچ ندانم اهل روزگار را با سلامت‏تر از خواب». و گفت: «بهترین سلطان آن است که با اهل علم نشیند و از ایشان علم آموزد. و بدترین علما آن که با سلاطین نشیند». و گفت: «نخست عبادتى خلوت است، آنگاه طلب کردن علم، آنگاه بدان عمل کردن، آنگاه نشر آن کردن».

و گفت: «هرگز تواضع نکردم کسى را، پیش از آن که کسى را یک حرف از حکمت دیدم». و گفت: «دنیا را بگیر از براى تن و آخرت را بگیر از براى دل». و گفت:«اگر گناه را گند بودى هیچ‏کس از گند آن نرستى». و «هر که خود را بر غیر خود فضل نهد، او متکبّر است». و گفت: «عزیزترین خلق پنج‏اند: عالمى زاهد، و فقیهى صوفى، و توانگرى متواضع، و درویشى شاکر، و شریفى سنّى». و گفت: «هر که در نماز خاشع نبود، نماز او درست نبود». و گفت: «هر که از حرام صدقه دهد و خیر کند، هم چون کسى بود که جامه پلید را به خون مى‏شوید یا به بول، آن جامه پلیدتر شود». و گفت: «رضا قبول مقدور است به شکر». و گفت: «خلق حسن خشم خداى- عزّ و جلّ- بنشاند». و گفت:«یقین آن است که متّهم ندارى خداى را در هر چه به تو رسد».

و گفت: «سبحان آن خدایى که مى‏کشد ما را و مال مى‏ستاند، و ما او را دوست‏تر مى‏داریم». و گفت: «هر که [را] به دوستى گرفت، به دشمنى نگیرد». و گفت: «نفس زدن در مشاهده حرام است و در مکاشفه حرام و در معاینه حرام و در خطرات حلال». و گفت: «اگر کسى تو را گوید: نعم الرّجل انت! و تو را خوش‏تر آید از آن که بئس الرّجل انت، بدانکه تو هنوز مردى بدى». و پرسیدند از یقین. گفت: «فعلى است در دل. هرگاه که یقین درست شد، معرفت ثابت گشت و یقین آن است که هر چه به تو رسد، دانى که به حق به تو مى‏رسد. یا چنان باشى که وعده تو را چون عیان بود،بلکه بیشتر از عیان»- یعنى حاضر بود، بلکه از این زیادت بود- پرسیدند که: «سیّد- علیه الصّلاه و السّلام و التّحیّه- فرمود که: خداى- تعالى- دشمن دارد اهل خانه‏یى را که در آن گوشت بسیار خورند». [گفت: «اهل غیبت را گوید که گوشت مسلمانان خورند»].

نقل است که حاتم اصمّ را گفت: «تو را چهار سخن گویم که آن از جهل است:یکى ملامت کردن مردمان را از نادیدن قضاست و نادیدن قضا کافرى است. دوّم حسد کردن برادر مسلمان را از نادیدن قسمت است و نادیدن قسمت از کافرى است. سیّوم مال حرام و شبهت جمع کردن از نادیدن شمار قیامت است و نادیدن شمار قیامت از کافرى است. چهارم ایمن بودن از وعید حق و امید ناداشتن به وعده حق و نادیدن وعده حق. این همه کافرى است».

نقل است که چون یکى از شاگردان سفیان به سفر شدى، گفتى: «اگر جایى مرگ بینید از براى من بخرید». چون اجلش نزدیک آمد بگریست و گفت: «مرگ به آرزو خواستم؛ اکنون مرگ سخت است. کاشکى همه سفر چنان بودى که به عصایى و رکوه‏یى راست آمدى. و لکنّ القدوم على اللّه شدید»- به نزدیک خداى، عزّ و جلّ، شدن آسان نیست. و هرگاه که سخن مرگ و استیلاء او شنیدى، چند روز از خود بشدى و به هر که رسیدى، گفتى: «استعدّ للموت قبل نزوله»- ساخته باش مرگ را، پیش از آن که ناگاه تو را بگیرد- از مرگ چنین مى‏ترسید و به آرزو مى‏خواست. و در آن وقت یارانش مى‏گفتند: «خوشت باد بهشت». و او سر مى‏جنبانید که: «چه مى‏گویید؟ بهشت هرگز به من رسد یا به چون من کسى دهند؟».

پس بیمارى او در بصره افتاد و امیر بصره خواست تا امارت به وى دهد، او را طلب کردند. در ستور گاهى بود، که رنج شکم داشت و از عبادت یک‏دم نمى‏آسود. آن شب حساب کردند. شست بار آب دست کرده بود و وضو مى‏ساخت و در نماز مى‏رفت، و بازش حاجت آمدى. گفتند: «آخر وضو مساز». گفت: «مى‏خواهم تا چون عزرائیل بیاید، طاهر باشم نه نجس. که پلید به جناب حضرت روى نتوان نهاد».عبد اللّه مهدى گفت: سفیان گفت: «روى من بر زمین نه، که اجل من نزدیک آمد».رویش بر زمین نهادم و بیرون آمدم تا جمع را خبر کنم. چون بازآمدم، اصحاب جمله حاضر بودند. گفتم: «شما را که خبر داد؟». گفتند: «ما در خواب دیدیم که: به جنازه سفیان حاضر شوید».

مردمان درآمدند و حال بر وى تنگ شده بود. دست در زیر بالش کرد و همیانى هزار دینار بیرون آورد و گفت: «صدقه کنید». گفتند: «سبحان اللّه! سفیان پیوسته گفتى:دنیا را نباید گرفت. و چندین زر داشت؟». سفیان گفت: «این پاسبان دین من بود و تن خود را بدین توانستم نگه داشت. که ابلیس را از این سبب بر من دست نبود. که اگر گفتى: امروز چه خورى و چه پوشى؟ گفتمى: اینک زر! و اگر گفتى: کفن ندارى، گفتمى:اینک زر! و وسواس او را از خود دفع کردمى، هر چند مرا بدین حاجت نبود». پس کلمه شهادت بگفت و جان تسلیم کرد.

و گویند مورثى بود او را در بخارا. بمرد و علماى بخارا آن مال را نگاه داشتند.سفیان را خبر شد. عزم بخارا کرد. اهل بخارا تا لب آب استقبال کردند و به اعزاز تمام در آنجا بردند. و سفیان هژده‏ساله بود. و آن زر بدو دادند. و آن را نگه مى‏داشت تا از کسى چیزى نباید خواست. تا یقین شد که وفات خواهد کرد، به صدقه داد.

و آن شب که او را وفات رسید، آوازى شنیدند که: مات الورع، مات الورع. پس او را به خواب دیدند. گفتند: «چون صبر کردى با وحشت و تاریکى گور؟». گفت: «گور من مرغزارى است از مرغزارهاى بهشت». دیگرى به خواب دید. گفت: «خداى- تعالى با تو چه کرد؟». گفت: «یک‏قدم بر صراط نهادم و دیگر در بهشت». دیگرى به خوابش دید. گفت که: در بهشت از درختى به درختى مى‏پرید. پرسیدند که: «این به چه یافتى؟».گفت: «به ورع».

نقل است که از شفقت که بر خلق خداى داشت، روزى در بازار مرغکى دید در قفس، که فریاد مى‏کرد و مى‏طپید. او را بخرید و آزاد کرد. مرغک هر شب به خانه سفیان آمدى سفیان همه شب نماز کردى و آن مرغک نظاره مى‏کردى، و گاه‏گاه بر وى مى‏نشستى. چون سفیان را به خاک بردند، آن مرغک خود را بر جنازه او مى‏زد و فریاد مى‏کرد و خلق به هاى‏هاى مى‏گریستند. چون شیخ را دفن کردند،مرغک خود را بدان خاک مى‏زد تا از گور آواز آمد که: حق- تعالى- سفیان را بیامرزید سبب شفقتى که بر خلق داشت. مرغک نیز بمرد و به سفیان رسید.

 تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى