زندگينامه شاه نعمت الله ولى‏(731-834ه.ق)

زندگى و شرح احوال شاه نعمت الله ولى‏

سيد نور الدين نعمت الله بن عبد الله بن محمد معروف به شاه نعمت الله ولى مؤسس فرقه نعمت‏ اللهيه از سادات حسينى بود و نسبش با نوزده واسطه به پيامبر «ص» مى ‏رسيد. و از جانب مادر به كردهاى شبانكاره منسوب بود. پدرش، مير عبد اللّه، از علما و دانشمندان شهر حلب بشمار مى‏ رفت. سيد نعمت الله ولى در دوشنبه چهاردهم ربيع الاول سال 731 ه. ق در شهر حلب متولد شد.

بسيارى از تذكره ‏نويسان به غلط تولد او را در شهر كوهبنان كرمان- در 22 رجب سال 730 يا 731 ه. ق مى ‏دانند.

پدر وى در اوان كودكى شاه ولى از شهر حلب به ناحيه «كپح و مكران» مهاجرت مى‏ كند و سيد نعمت الله كودكى و جوانى خود را در ايران مى‏ گذراند. وى در دوران جوانى به فراگيرى علوم متداول زمان پرداخت.

در مكتب استادانى همچون «شيخ ركن الدين شيرازى»، «شيخ شمس الدين مكى» و «قاضى عضد الدين ايجى» علم كلام و بلاغت و فقه را آموخت. سپس سالها به رياضت و تصفيه و تزكيه باطن مشغول گرديد و به سير آفاق و انفس پرداخت و در سن 24 سالگى در مكّه معظمه از دست شيخ عبد الله يافعى خرقه پوشيد و از جمله مريدان او گرديد.

شاه نعمت اللّه پس از آن دست به مسافرتهاى گوناگونى مى ‏زند از طريق مصر و شام و آذربايجان به ماوراءالنّهر مى ‏رود و پس از مدتى اقامت در سمرقند، عاقبت در كرمان رحل‏ اقامت مى ‏افكند و در ماهان خانقاه و باغ و حمّام مى‏ سازد و پنج سال باقيمانده عمر خود را در ماهان مى‏ گذراند و سرانجام در روز پنجشنبه بيست و دوم رجب سال 834 ه. ق پس از عمرى مجاهده و ارشاد و تعليم در سن 104 سالگى دار فانى را وداع مى ‏گويد. او را در همان باغ خود در ماهان به خاك مى‏ سپارند.

بعدها به دستور سلطان احمد شاه دكنى، پادشاه دكن، بناى باشكوه و بقعه‏ اى بر آرامگاه او بنا مى ‏كنند كه تا امروز يكى از بزرگترين مراكز تعليم و تربيت و زيارتگاه عارفان و صوفيان دريادل است.

افكار و آثار شاه نعمت الله ولى‏

قرون هشتم و نهم، سيطره افكار و آراء محى الدين ابن عربى در تصوف و عرفان است. تقريبا تمامى فرقه‏ هاى مختلف تصوف، نظير نقشبنديه، نوربخشيه و مولويه، مروج آراء ابن عربى هستند. شاه نعمت الله نيز از اين قاعده مستثنى نيست و از جمله شارحان مهم نظريه ‏هاى ابن عربى بشمار مى‏ رود. شاه ولى به محى الدين ابن عربى به ديده تكريم و احترام مى‏ نگريست و كتاب فصوص الحكم او را از حفظ بود و حتى يكى از مفصل‏ترين رساله‏ هاى خود را به شرح ابيات فصوص الحكم اختصاص داده است.

به ‏طور كلى مى‏ توان گفت آثار شاه ولى اعم از منظوم و منثور آيينه تمام‏ نماى آراء ابن عربى، نظير: وحدت وجود، انسان كامل، مسئله قطب و ولايت و علم اسرار حروف و نقطه، است.

آثار شاه نعمت اللّه به دو دسته منظوم و منثور تقسيم مى‏ شوند:

آثار منظوم:

مهم‏ترين اثر منظوم شاه ولى، ديوان اشعار اوست كه شامل قصايد، غزليات، قطعات، مثنوى‏ها و رباعيات است كه بالغ بر دوازده هزار بيت مى‏باشد. بعضى از اشعار و ابيات اين ديوان منسوب‏به اوست. همه آنها از نوع اشعار عرفانى و حاوى اشارات و توضيحات درباره عقايد و افكار متصوفه مى‏باشد.

آثار منثور:

تمامى عمر اين عارف گرانقدر در تعليم و ارشاد مريدان خود گذشت. به همين جهت وى يكى از فعال‏ترين عارفان از نظر نوشتن رسالات تعليمى است. تعداد رسالات منثور او را تا پانصد ذكر كرده‏اند و البته تاكنون انتساب 114 رساله به او مسلم شده است. نثر اين رساله‏ها اغلب مشكل و پيچيده است و اكثرا از ويژگيهاى نثر قرن هشتم و نهم برخوردار است.[1]

غزل

به چشم مست ما بنگر كه نور روى او بينى‏
همه عالم به نور او اگر بينى نكو بينى‏

خيالى نقش مى‏بندى كه اين جان است و آن جانان‏
بود اين رشته‏اى يك‏تو و ليكن تو دوتو بينى‏

درآ با ما درين دريا و با ما يك دمى بنشين‏
كه آبروى ما يابى و دريا سو به سو بينى‏

ز سوداى سر زلفش پريشان است جان و دل‏
اگر زلفش بدست آرى پريشان موبه‏مو بينى‏

بيا آئينه‏اى بستان و روى خود در او بنماى‏
كه محبوب و محب خود نشسته روبرو بينى‏

مرا گويى كه غير او توان ديدن معاذ الله‏
چو غيرش نيست در عالم بگو تو غير چو بينى‏

به جان سيد رندان كه من او را به او ديدم‏
اگر چشمت بود روشن تو هم او را به او بينى‏

قصيده

مى‏ بينم!

قدرت كردگار مى ‏بينم‏
حالت روزگار مى‏ بينم‏

حكم امسال صورتى دگر است‏
نه چو پيرار و پار مى ‏بينم‏

از نجوم اين سخن نمى‏ گويم‏
بلكه از كردگار مى‏ بينم‏

غین در دال چون گذشت از سال‏
بوالعجب كاروبار مى‏ بينم‏

در خراسان و مصر و شام و عراق‏
فتنه و كارزار مى ‏بينم‏

گرد آئينه ضمير جهان‏
گرد و زنگ و غبار مى ‏بينم‏

همه را حال مى‏ شود ديگر
گر يكى ور هزار مى ‏بينم‏

ظلمت ظلم ظالمان ديار
بى‏حد و بى‏شمار مى‏ بينم‏

قصه‏اى بس غريب مى‏ شنوم‏
غصه‏اى در ديار مى‏ بينم‏

جنگ و آشوب و فتنه و بيداد
از يمين و يسار مى‏ بينم‏

غارت و قتل و لشكر بسيار
در ميان و كنار مى ‏بينم‏

بنده را خواجه‏ وش همى ‏يابم‏
خواجه را بنده ‏وار مى‏ بينم‏

بس فرومايگان بى‏ حاصل‏
عامل و خواندگار مى‏ بينم‏

هركه او پار يار بود امسال‏
خاطرش زير بار مى‏ بينم‏

مذهب و دين ضعيف مى ‏يابم‏
مبتدع افتخار مى‏ بينم‏

سكه نو زنند بر رخ زر
درهمش كم‏عيار مى ‏بينم‏

دوستان عزيز هر قومى‏
گشته غمخوار و خوار مى‏ بينم‏

هريك از حاكمان هفت اقليم‏
ديگرى را دچار مى‏ بينم‏

نصب و عزل بتكچى و عمال‏
هريكى را دو بار مى‏ بينم‏

ماه را روسياه مى‏ يابم‏
مهر را دل‏فگار مى‏ بينم‏

ترك و تاجيك را به همديگر
خصمى و گيرودار مى‏ بينم‏

تاجر از دست دزد بى‏همراه‏
مانده در رهگذار مى‏ بينم‏

مكر و تزوير و حيله در هرجا
از صغار و كبار مى‏ بينم‏

حال هندو خراب مى ‏يابم‏
جور ترك و تتار مى ‏بينم‏

بقعه خير سخت گشته خراب‏
جاى جمع شرار مى‏ بينم‏

بعض اشجار بوستان جهان‏
بى‏بهار و ثمار مى‏ بينم‏

اندكى امن اگر بود آن روز
در حد كوهسار مى‏ بينم‏

همدمى و قناعت و كنجى‏
حاليا اختيار مى‏ بينم‏

گرچه مى‏بينم اين همه غمها
شاديى غمگسار مى ‏بينم‏

غم مخور زانكه من در اين تشويش‏
خرمى وصل يار مى‏ بينم‏

بعد امسال و چند سال دگر
عالمى چون نگار مى ‏بينم‏

چون زمستان پنجمين بگذشت‏
ششمين خوش بهار مى‏ بينم‏

نايب مهدى آشكار شود
بلكه من آشكار مى‏ بينم‏

پادشاهى تمام دانائى‏
سرورى باوقار مى ‏بينم‏

بندگان جناب حضرت او
سربه‏سر تاجدار مى ‏بينم‏

تا چهل سال اى برادر من‏
دور آن شهريار مى ‏بينم‏

دور او چون شود تمام به كام‏
پسرش يادگار مى ‏بينم‏

پادشاه و امام هفت اقليم‏
شاه عالى‏تبار مى ‏بينم‏

بعد از آن خود امام خواهد بود
كه جهان را مدار مى ‏بينم‏

ميم و حاميم و دال مى ‏خوانم‏
نام آن نامدار مى ‏بينم‏

صورت و سيرتش چو پيغمبر
علم و حلمش شعار مى ‏بينم‏

دين و دنيا از او شود معمور
خلق از او بختيار مى ‏بينم‏

يد بيضا كه باد پاينده‏
باز با ذو الفقار مى‏ بينم‏

مهدى وقت و عيسى دوران‏
هر دو را شهسوار مى‏ بينم‏

گلشن شرع را همى‏بويم‏
گل دين را به بار مى‏ بينم‏

اين جهان را چو مصر مى ‏نگرم‏
عدل او را حصار مى ‏بينم‏

هفت باشد وزير سلطانم‏
همه را كامكار مى ‏بينم‏

عاصيان از امام معصومم‏
خجل و شرمسار مى ‏بينم‏

بر كف دست ساقى وحدت‏
باده خوشگوار مى‏ بينم‏

غازى دوستدار دشمن‏كش‏
همدم و يار غار مى ‏بينم‏

تيغ آهن‏دلان زنگ زده‏
كند و بى‏اعتبار مى ‏بينم‏

زينت شرع و رونق اسلام‏
محكم و استوار مى‏ بينم‏

گرگ با ميش و شير با آهو
در چرا برقرار مى ‏بينم‏

گنج كسرا و نقد اسكندر
همه بر روى كار مى‏ بينم‏

ترك عيار مست مى ‏نگرم‏
خصم او در خمار مى ‏بينم‏

نعمت الله نشسته در كنجى‏
از همه بر كنار مى ‏بينم‏

رباعيات

[هركه او از خداى ما ترسد]

هركه او از خداى ما ترسد
از من و تو بگو كجا ترسد

ترسم از ذات اوست تا دانى‏
دلم از ديگرى كجا ترسد

[هرچه خواهى به قدر استعداد]

هرچه خواهى به قدر استعداد
حضرت آن كريم خواهد داد

اين عطايش به ما بود دايم‏
خواه در مصر و خواه در بغداد

 

[1] شاه نعمت الله ولى، ديوان كامل حضرت شاه نعمت الله ولى، 1جلد، انتشارات خانقاه نعمت اللهى – كرمان، چاپ: اول، 1380.

 

زندگینامه شیخ ابوبکر محمد واسطی(متوفی۳۲۰ه ق)

واسطی، ابوبکر محمدبن موسی ، مشهور به ابن فرغانی، از مشایخ مشهور صوفیه در قرن چهارم هجری. اصل او را از فرغان دانسته‌اند (سلمی ،ص ۸۸؛ قشیری،ص ۱۴۰) .

از زندگی وی اطلاع چندانی در دست نیست. بنا بر گزارش نخستین تذکره‌های اهل تصوف، ابوبکر واسطی در بغداد، در محضر جنید بغدادی و سپس ابوالحسن نوری، مبانی و اصول تصوف را آموخت (قشیری؛ سلمی، همانجاها؛‌ درویزه،ص ۱۴۵؛ برتلس، ص۳۰۸) و ظاهراً نزد آنان و دیگر مشایخ صوفی از شهرت و مقام عالی برخوردار بوده است (رجوع کنید به هجویری،ص ۱۹۴).

از واسطی سخنان بلندی دربارۀ حقایق و اصول تصوف باقی مانده است که اشراف او را بر مقامات و احوال صوفی و مبادی و آداب تصوف نشان می‌دهد( سلمی؛ قشیری؛ درویزه،‌همانجاها). این سخنان، بسیارمورد توجه اهل تصوف و به ویژه نخستین تذکره‌نویسان صوفی قرار گرفته، زیرا تقریباً در تمامی آثار آنان، استناد و ارجاع به گفته¬های وی مشهود است .

برخی از محققان، کلام وی را غامض و عالی و دور از دسترس فهم عوام می‌دانند (رجوع کنید به هجویری،ص ۱۹۵) و معتقدند هیچ‌کس مانند او دربارۀ اصول تصوف سخن نگفته است (قشیری؛ سلمی؛ درویزه، همانجاها). برخی نیز او را صاحب مقامات و کرامات دانسته‌اند (درویزه، همانجا).

از واسطی اثری بر جای نمانده است.در برخی منابع از گونه‌ای تفسیر قرآن به نام تفسیر ابوبکر محمدبن موسی الواسطی الفرغانی یاد شده است که از آن اثری نیست و برتلس (رجوع کنید به ص ۳۰۲) اصولاً انتساب چنین تفسیری را به او رد کرده‌است.

بنابرتذکره‌های معتبراهل تصوف، واسطی در جوانی، زمانی که هنوز مشایخ وی در قید حیات بودند، به خراسان رفت و در مرو اقامت گزید. گفته اند وی در مرو بسیار محبوب بود و ۲۳ سال در آنجا منبر وعظ و تبلیغ داشت (سلمی؛قشیری؛هجویری،همانجاها).

رحلت

وی در سال ۳۲۰ (قشیری؛سلمی؛‌درویزی،همانجاها)، و به روایتی درسال ۳۰۸، در مرو درگذشت و همانجا به خاک سپرده شد (درویزی، همانجا).



منابع:

(۱) برتلس، یوگنی ادواردویچ، تصوف و ادبیات تصوف، ترجمۀ سیروس ایزدی، تهران ۱۳۵۶؛
(۲) سُلمی، عبدالرحمن ، طبقات الصوفیه، نورالدین سریبه، مصر ۱۴۱۸؛
۳- ‌ درویزه، ارشادالمریدین، مصر۱۳۰۳؛
۴- ‌ قشیری، عبدالکریم، رساله القشیریه، تصحیح عبدالحلیم محمود،مصر۱۹۶۶؛هجویری،‌ابوالحسن علی‌بن عثمان الجلّابی،کشف المحجوب، تصحیح ژوکوفسکی، با مقدمۀ قاسم انصاری، تهران ۱۳۷۸ش.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۵ 

۸۵- ۱۳ ذکر شیخ ابو بکر واسطى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن معظّم مسند ولایت، آن موحّد مقصد عنایت، آن خضر کنز حقایق، آن بحر رموز دقایق، آن وراى صفت قابضى و باسطى، قطب جهان ابو بکر واسطى- رحمه اللّه علیه- کاملترین مشایخ عهد بود، و شیخ الشّیوخ عهد و وقت و عالى‏ترین اصحاب، و بزرگ‏همت‏تر از او، کس نشان نداد، در حقایق و معارف هیچ‏کس قدم از پیش او ننهاد و در توحید و تجرید و تفویض بر همه سابق بود و از قدماء اصحاب جنید. و گویند از فرغانه بود و به واسط نشستى و به همه انواع محمود بود و بر همه دلها مقبول، و تا صاحب نفسى نبود به عداوت او بیرون نیامد. عباراتى غامض داشت و اشاراتى مشکل و معانى بدیع و عجیب و کلماتى بلند، تا هر کسى را مجال نبودى‏ گرد آن گشتن. و در فنون علوم به کمال بود و ریاضت و مجاهدت که او کشید در وسع کس نیاید و توجهى که به خدا داشت در جمله امور، کسى را آن نبود و سخن توحید از او زیباتر کس بیان نکرد.

نقل است که از هفتاد شهرش بیرون کردند که در هر شهرى که آمدى زودش به در کردندى. چون به باورد آمد آنجا قرار کرد و مردم به باورد بر او جمع آمدند. اما کلمات او را فهم نکردند، تا حادثه‏یى افتاد که از آنجا برفت به مرو، و مردم مرو را طبع او قبول کرد. پس عمر آنجا بسربرد.

نقل است که یک روز به اصحاب مى‏گفت: که: «هرگز تا ابو بکر بالغ شده است روز بر وى گواهى نتوان دادن به خوردن، و شب به خفتن». و هم او مى ‏گوید: «در باغى حاضر آمدیم به مهمى دینى، مرغکى بر سر من همى‏ پرید، بر طریق غفلت از راه عبث او را بگرفتم و در دست مى‏ داشتم. مرغکى دیگر بیامد و بالاى سر من بانگ مى ‏کرد.صورت بستم که مگر مادرش است یا جفت، پشیمان شدم و او را از دست خود رها کردم. اتفاق را او خود مرده بود. به غایت دلتنگ گشتم، و بیمارى آغاز کرد. مدت یک سال در آن بیمارى بماندم. یک شب مصطفى را- علیه السلام- به خواب دیدم.

گفتم: یا رسول اللّه! یک سال است تا نماز از قیام به قعود آورده ‏ام و ضعیف گشته و بیمارى اثرى عظیم کرده است. گفت: سبب آن است که شکت عصفور منک فى الحضره بنجشگى از تو شکایت کرد. عذر خواستن فایده نمى‏دارد- بعد از آن گربه‏یى در خانه ما بچه آورده بود و من در آن میان بیمارى، تکیه زده بودم و تفکرى مى‏کردم. مارى دیدم که بیامد و بچه این گربه در دهان گرفت. من عصاى خود بر سر مار انداختم. بچه گربه را از دهان بینداخت، تا مادرش بیامد و بچه خویش برگرفت. من در آن ساعت بهتر شدم و روى به صحت نهادم و نماز به قیام بازبردم. آن شب مصطفى را- علیه السلام- به خواب دیدم. گفتم: یا رسول اللّه! امروز تمام به حال صحت بازآمدم. گفت: سبب آن بود که شکرت منک هرّه فى الحضره. گربه‏یى در حضرت از تو شکر گفت».

نقل است که روزى به اصحاب در خانه نشسته بود و در آن‏ خانه روزنى بود. ناگاه آفتاب در آن روزن افتاد. هزار ذره به هم برآمده بود. شیخ گفت: «شما را این حرکات ذرّه‏ها تشویش مى‏آرد؟». اصحاب گفتند: «نه». شیخ گفت: «مرد موحّد آن است که اگر کونین و عالمین و باقى هر چه هست، اگر همچنین در حرکت آید که این ذرّه‏ها، یک‏ذرّه درون موحّد را تفرقه پدید نیاید اگر موحّد است». و گفت: «الذّاکرون لذکره اکثر غفله من النّاسى لذکره».- یادکنندگان یاد او را غفلت زیادت بود از فراموش‏کننده ذکر او- از آن که چون او را یاد دارد اگر ذکرش فراموش کند زیان ندارد. زیان آن دارد که ذکرش یاد کند و او را فراموش کند، که ذکر غیر مذکور باشد. پس اعراض از مذکور با پنداشت ذکر به غفلت نزدیکتر بود از اعراض بى‏پنداشت، و ناسى را در نسیان و غیبت از مذکور، پنداشت حضور نیست. پس پنداشت حضور، بى‏حضور به غفلت نزدیکتر از غیبت بى‏پنداشت. از آن که هلاک طلّاب حق سزاوار در پنداشت ایشان است. آنجا که پنداشت بیشتر، معنى کمتر و آنجا که معنى بیشتر پنداشت کمتر، و حقیقت پنداشت ایشان به همّت عقل باشد و عقل از همّت حاصل آید، و همّت را به این همّت هیچ مقاربت نباشد و اصل ذکر یا در غیبت یا در حضور، چون غایب از خود غایب بود و به حق حاضر، آن ذکر بود که آن مشاهده باشد، و چون از حق غیبت بود و به خود حضور، آن نه ذکر بود که غیبت بود و غیبت، از غفلت بود».

نقل است که روزى به بیمارستانى شد. دیوانه‏یى را دید که هاى‏هویى مى‏کرد و نعره همى‏زد. گفت: «آخر چنین بندى گران بر پاى تو نهاده‏اند، چه جاى نشاط است؟».گفت: «اى غافل بند بر پاى من است نه بر دل».

نقل است که روزى به گورستان جهودان مى‏رفت و مى‏گفت: «این قومى‏اند همه معذور و ایشان را عذر هست». مردمان این سخن بشنیدند. او را بگرفتند و مى‏کشیدند تا به سراى قاضى، قاضى بانگ بر او زد که: «این چه سخن است که تو گفته‏اى که جهودان معذورند؟». شیخ گفت: «از آنجا [که‏] قضاء تو است معذور نیند، اما از آنجا که قضاء اوست معذورند».

نقل است که‏ شیخ را مریدى بود. روزى غسل جمعه آسان فرا گرفت، پس روى به مسجد نهاد و در راه بیفتاد و رویش مجروح گشت تا لابدّش بیامد و بازگشت و غسل کرد. این سخن با شیخ بگفت. شیخ گفت: «شاد بدان باش که سخت فراگیرند. اگرت فروگذارند از تو فارغ‏اند».

نقل است که شیخ وقتى به نیشابور آمد. اصحاب بوعثمان را گفت که: «شما را به چه فرمایند؟» گفت: «به طاعت دایم، و تقصیر در وى دیدن». شیخ گفت: «این گبرگى محض است که شما را مى‏فرمایند. چرا رغبت نفرمایند به دیدار آفریننده و داننده آن؟».

نقل است که یک‏بار شیخ ابو سعید ابو الخیر قصد زیارت مرو کرد. بفرمود تا کلوخ براى استنجاء در توبره نهادند. گفتند: «شیخا در مرو کلوخ همى‏یابیم. سرّ این چیست؟». شیخ گفت: که: «شیخ ابو بکر واسطى گفته است- و او سر موحّدان وقت خویش بوده است- که: خاک مرو خاکى زنده است روا ندارم که من به خاکى استنجا کنم که زنده باشد و او را ملوّث گردانم».

و از کلمات اوست که: «در راه حق خلق نیست و در راه خلق حق نیست. هر که روى در خود دارد قفاء او در دین بود، و هر که روى در دین دارد قفاء او در خود بود. هر کجا که تویى توست حظ توست و خلاف راه است، و هر کجا که ناکامى توست مجال دین آنجاست». و گفت: «شرع توحید است و حقّ توحید. شرع توحید را گذر به دریاى نبوّت است، و حقّ توحید محیط است. راه شرع بر آلت است چون سمع و بصر، و اثبات تو نسبت به شرک دارد و وحدانیّت از شرک منزّه است. ایمان که رود در کوکبه شرک رود. ایمان پاک است اما غذاء او ظنّ. شرک صورت نبندد و معرفت همچنین و علم و حال، و این خلق در دریاى کینونیّت غرق شده‏اند و اسباب دستگیر ایشان نه، به واسطه انبیا از دریاى خلقیّت و بشریّت بیرون گذرند و در دریاى وحدانیّت غریق شوند و مستهلک شوند. کس از ایشان نشان ندهد. شرع توحید چون چراغ است و حقّ توحید چون آفتاب. چون آفتاب نقاب از جمال جهان‏آراى خود برگیرد، نور چراغ به عالم عدم شود. موجودى بود در عدم. و نور چراغ را با نور آفتاب هیچ ولایت نبود. شرع توحید نسخ‏پذیر است و حقّ توحید نسخ‏پذیر نیست. زبان به دل نسخ شود. مرد به دل رسد، زبان گنگ شود؛ و دل به جان نسخ شود آنگاه هر چه گوید، من اللّه بود؛ و این سخن در عین نیست، در صفت است. صفت بگردد اما عین نگردد. آفتاب بر آب تابد آب را گرم کند. صفت آب بگردد اما عین آب، نگردد. حق- تعالى- در صفت بیگانگان این گفت:اموات غیر احیاء- در صورت زنده‏اند و در صفت مرده- زندگى آن بود که ذات از حیات متمتّع بود و ایشان زیان‏زده حیات خوداند. و از مؤمنان خبر مى‏ دهد: بل احیاء عند ربّهم.

مرد باید که جان بر سر راه نهد و بى‏جان به راه فروشود. این طایفه از معدومان موجودند، و بیگانگان موجودان معدوم‏اند. هر که به خود زنده است مرده است، و هر که به حق زنده است نمیرد. مرگ نه مرگ کالبد است و عدم نه عدم کالبد. آنجا که وجود است جان نامحرم است تا خود به کالبد چه رسد».

و گفت: «شناخت توحید، وجود هیچ‏کس مى ‏نپذیرد و کس را زهره آن نیست که قدم به صحراء وجود نهد چنان که مشایخ گفته‏اند: اثبات التّوجید افساد فى التّوحید و پیرى مى‏ گوید: اکثر ذنبى بمعرفتى ایّاه. هر که با وجود او خطبه وجود خود مى‏خواند بر کفر خود سجل مى‏کند، و هر که با وجود خود خطبه وجود او مى‏خواند بر شرک خود گواهى مى‏دهد. هر که با هستى او هستى خود طلبد کافرست، و هر که با هستى خود هستى او طلبد ناشناخته است. هر که خود را دید او را ندید؛ و هر که او را دید خود را ندید و از خودش یاد نیاید. جان از شادى برید و در پرده عزّت بماند. حق- تعالى- او را از حضرت قدس به خلیفتى فرستاد تا در ولایت انسانیّت او را نیابت مى ‏دارد و او را به خلق مى‏نماید بى‏او، و این کس را نه عبارت بود و نه اشارت و نه زبان و نه دل و نه دیده و نه حرف و نه صوت، و نه فهم و نه خیال و نه شرک. اگر عبارت کند کفر بود و اگر اشارت کند شرک بود و اگر گوید: دانستم، جهل بود و اگر گوید: شناختم،

فزونى بود، و اگر گوید: نشناختم مخذول بود و مطرود. عدمى بود در وجود و وجودى بود در عدم، نه موجود بود در حقیقت و نه معدوم، هم موجود بر حقیقت هم معدوم. عبارت محرم راه توحید نیست، و دانست در راه توحید بیگانه است و توهّم و ظنّ این همه گرد حدث دارد. توحید در عالم قدس خویش پاک است و منزّه از گفت و شنود و عبارت و اشارت و دید و صورت و خیال و چنین و چنان. این همه لوث بشریّت دارد و شناخت توحید از لوث بشریّت منزّه است. وحده لا شریک له این اقتضا مى‏ کند.برقى از شواهب الهیّت بتابد، با بشریّت آن کند که عصاء موسى با سحره فرعون کرد.

و الله غالب على امره. نور الهى همه چیزها را در کنف خود بدارد. گوید شما به صحراء وجود میایید که آتش غیرت همه را بسوزد. ما خود روزى شما را به شما رسانیم. اسرار مشایخ روضه توحید است نه عین توحید، آنجا که ثناء ذکر کبریاء اوست، وجود و عدم خلق هر دو یکى است، آنجا که عزّت است افتقار و انکسار خلق یکى است، آنجا که قدرت است آشکارااند و آنجا که توحید است به نفى خود انکار نتوان کرد، که در انکار خود انکار قدرت است و خود را اثبات نتوانند کرد که فساد توحید بود. نه روى اثبات و نه روى نفى، هم مثبت و هم منفى قدرت تو را جلوه مى‏کند، وحدانیّت معزول مى‏گرداند». و گفت: «در همه آسمانها زبان تهلیل و تسبیح هست و لیکن دل بباید. دل معنیى است که جز در آدم و فرزندان او نیست، و دل آن بود که راه شهوت و نعمت و بایست و اختیار بر تو ببندد و راهبر تو باشد. زبان دل باید، که به خود دعوت کند نه زبان قول. مرد باید که گنگ گویا بود نه گویاى گنگ. مرد آن است که معبودى که در پیراهن وى است قهر کند و جهد در قهر کردن خویش کند، نه در لعنت کردن شیطان. ابلیس مى‏گوید- علیه لعنه-: از چهره ما آینه‏ اى ساختند و در پیش تو نهادند و از چهره تو آینه ‏اى ساختند و در پیش ما داشتند. ما در تو نگریم و بر خود مى‏گرییم و تو در ما مى‏نگرى و برخود مى‏خندى. بارى راه رفتن از او بیاموز، که در راه باطل سر بیفگند و ملامت عالم از او در پذیرفت و در راه خود مرد آمد. تو از دل خود فتوى درخواه که: اگر هر دو کون بر تو لعنت کنند به هزیمت خواهى شد؟ قدم در این راه منه. اگر این حدیث به ملامت هر دو سراى نه ارزد این شربت نوش مکن. اگر در دو عالم به کاه‏برگى به چشم حقارت بیرون نگرى، کلید عهد بازفرستاده باشى، تا هر مویى که بر سر و تن توست از او تبرّا نکنى و او به انکار تو بیرون نیاید، تولّاى تو به حضرت درست نیاید. چیزى مطلب که آن چیز در طلب تو است- یعنى بهشت- و از چیزى هزیمت مشو که آن هزیمت از تو شود- یعنى دوزخ- و تو از او، او را خواه، چون او تو را باشد همه چیزها پیش تو باشد کمر بسته».

و گفت: «هر جزوى از اجزاء تو باید که در حقّ جزوى دیگر محو باشد، که دویى در راه دین شرک است، تا نه زبان داند که دیده چه دید و نه نیز دیده زبان را داند تا راز خود بگوید. تا هر چه نسبت به تو دارد در شواهد الهیّت محو شود، و حدیث محو و فقر مى‏گویند. اینت ظلمى عظیم: دیگر را نفى مى‏کنند و خود را اثبات. نشان آن که مرد را به صحراى حقیقت آورده باشند آن است که پوششها از پیش دیده او برداشته باشند که او وراى همه چیزها باشد نه چیزى وراى او».

و گفت: «گوینده بر حقیقت آن بود که گفت او برسد در او، و او را سخن نماند و از آن سخن گفتن، خود آزاد بود؛ و سخن که روى در حضرت دارد آن بود که مستمع را ملامت نگیرد و مخالف و موافق را میزبانى کند و گوینده را مدد زیادت شود؛ و هر سخنى که مستمع را مفلس نکند و هر دو عالم را از دست وى بیرون نکند، آن سخن به فتواى نفس مى‏گوید. نفسش به زبان معرفت این سخن بیرون مى‏دهد تا او در غرور خود بود و خلق در غرور وى. چنان که حق- عزّ و علا- مى‏فرماید: ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ‏. هر که سخن گوینده به حق نشنود چشمه زندگانى در سینه وى خشک شود چنان که هرگز از آن چشمه حکمت نزاید. هر که از خانه خود بیرون آید و راه باخانه خود بازنداند آن‏کس را سخن گفتن در طریقت مسلّم نیست. درویش به نور دل باید که رود، و به روزگار ما به عصا مى ‏روند زیرا که نابینااند. هر که داند که چه مى‏گوید و از کجا مى‏گوید او را سخن مسلّم نیست. چنان که زنان را حیض است، مریدان را در راه ارادت حیض است. حیض راه مریدان از گفت افتد، و کس بود که در آن بماند و هرگز پاک نشود و کس بود که او را حیض نباشد، همه ایّامش طهر باشد. اما هیچ‏چیز را آن منقبت نیست که سخن را، و سخن صفتى است از صفات ذات. همه انبیاء متکلّم بوده‏اند لیکن ما را سخن با آن‏کس است که دعوى مى‏کند که او را زبان غیب است. مرد باید که گوینده خاموش بود و خاموش گویا، که آن حضرت وراى گفت و خاموشى است. نخست چشمه زبان باید که بسته شود تا چشمه دل بگشاید هزار زبان. خدا ترس با فصاحت بینى در دست زبانیه دوزخ بینى، یکدل خداشناس با نور نبینى در دوزخ. مرید صادق را از خاموشى پیران فایده بیش از گفت و گوى بود».

و گفت: «خلعتى دادند با شرک برآمیخته، چنان که کسى را شربتى دهند با زهر آمیخته، یکى را کرامتى، یکى را فراستى، یکى را حکمتى، یکى را شناختى. هر که عاشق خلعت شد، از آنچه مقصود است بازماند و آن مقامها در عالم شرع است. کسانى را که به نور شرع راه روند، زهد و ورع و توکّل و تسلیم و تفویض و اخلاص و یقین این همه شرع است و منزل راه روان است، که بر مرکب دل سفر کنند و این همه فرّاشانند و بر درگاه روح پرده‏ها برمى‏دارند تا با ابصار روح نزدیکتر شوند. باز آن کسان که بر مرکب روح سفر کنند این افعال و صفات را آنجا گذر نبود، که آنجا نه زهد بود، نه ورع، و نه توکل بود و نه تسلیم، و نه به مانند این روش بود. روش باید که به روح بود. چنان که روح است و نشان‏پذیر نیست، راه وى نیز نشان‏پذیر نیست. هر که تو را از راه خبر مى‏دهد از صفات نفس خبر مى‏دهد، که این حدیث نشان‏پذیر نیست. از طلب پاک است، از نظر پاک است، هر که را بینى که کمر طلب بر میان بسته است هر چند بیشتر طلبددورتر بود. به ایشان نمودند که: کار ما از علت پاک است و نظر از علت است، و طلب شما بر دامن وجود بستم به حکم کرم، و نموده را بر دامن دیده بستم. نموده بود که شما به نظر آوردید، نه نظر علّت دیده بود».

و گفت: «این خلق در عالم عبودیّت فروشدند. هیچ‏کس به قعر نرسید، هیچ‏کس این دریاى عبودیّت را عبور نتوانست کردن. چون سرّ این بدانى آنگاه این بندگى از تو درست آید. راه اهل حقیقت در عدم است. تا عدم قبله ایشان نیاید راه نیابند، و راه اهل شریعت در اثبات است، هر که بود خود نفى کند به زندقه افتد اما در راه حقیقت هر که اثبات خود کند به کفر افتد. بر درگاه شریعت اثبات باید، بر درگاه حقیقت نفى؛ دیده صورت جز صورت نبیند و دیده صفت جز صفت نبیند. و این حدیث وراى عین است و وراى صفت. باید که از دریاى سینه تو نهنگى خیزد ذات خوار و صفات خوار و صورت خوار، و هر صفت که در عالم هست فروخورد. آنگاه مرد روان شود و لا یبقى فى الدّار دیّار. دولت در عدم تعبیه است و شقاوت در وجود، راه عدم در قهر است و راه وجود در لطف، و این خلق عاشق وجودند و منهزم از عدم. از براى آن که نه عدم دانند و نه وجود.

آن که خلق وجود دانند نه وجود است به حقیقت، بل که عدم است و آنچه عدم مى‏دانند نه عدم است. عدم، این جوانمردان به محو اشارت کنند که عدمى بود عین وجود و محوى بود عین اثبات، که هر دو طرف او از عین اثبات پاک است، و وجودى که یک طرف او عین و رقم حیات دارد، لم یکن فکان».

و گفت: «مرید در اول قدم مختار بود، چون بالغ شود اختیارش نماند. علم او در جهل خود بیند، هستى او در نیستى خود بیند، اختیار او در بى‏اختیارى خود بیند، بیان کردن او بیش از این، آفت است. اشارت و عبارت محرم این حدیث نیست. این حدیث نه اشارت نه عبارت نه قال نه حال نه بود نه نابود. اگر خواهى که به مجاهده بدانى ندانى، که در دریاى هند و روم مجاهده است، در دریاى اسلام مشاهده باید. که مجاهده‏یى که در آن مشاهده نبود همچنان‏ باشد که کسى چیزى به بول بشوید. پندارد که پاک شد.

رنگش برود اما همچنان نجس باشد. هر که برون مرد بود درون مرد بود. آنجا که قدم این جوانمردان است همه مریدان مشرک‏اند و بناى راه ارادت مریدان بر شرک است.

ایمان را ضدّ است، و آن کفر است، و توحید را ضدّ است و آن تشبیه است و ضدّ یقین شکّ است، و این همه حجاب است که این همه درگاههایى است که مریدان را بباید گذشت و این زنّارها بباید برید». و گفت: «در کارها که نفس تو موافق باشد با دل، دل برگیر از آن، و هر کارى که در وى خلاف نفس است آنجا دل بنه، و قدم استوار کن تا تو را به خزانه قبول فرستند، اگر چه صورت طاعت ندارد. اولئک یبدّل اللّه سیّئاتهم حسنات». و گفت: «همه چیزهایى که در تصرف اسم آمد و در حیّز وجود، کمتر از ذره‏یى است در قبضه قدرت».

و گفت: «چون حق ظاهر شود عقل معزول گردد. هر چند حق به مرد نزدیک مى ‏شود عقل مى‏گریزد، زیرا که عاجز است. عاجزى را هم ادراک به عاجزى بود، و معرفت ربوبیّت نزدیک مقرّبان حضرت، باطل شدن عقل است، از بهر آن که عقل آلت اقامت کردن عبودیّت است نه آلت دریافتن حقیقت ربوبیّت. و هر که را مشغول کردند به اقامت بندگى و از وى ادراک حقیقت خواستند عبودیّت از او فوت شد و به معرفت حقیقت نرسید». و گفت: «فاضل‏ترین عبادت غایب شدن است از اوقات».

و گفت: «ما پدیدآمدگان ازل و ابدیم و در این شکّ نیست و ازل نشان ربّانى است در وقت ازل الآزال. آن‏گه خلق را به دیدن این خواند». و گفت: «سخن در راه معاملت نیکوست و لیکن در حقایق بادى است که از بیابان شرک جهد، و نکویى است که از عالم بشریت پدید آمد». و گفت: «چهار چیز است که مناسبت ندارد و به حال عارف لایق نبود: زهد و صبر و توکّل و رضا، که این چهار چیز صفت قالبها است و صفت روح ازین منزه است». و گفت: «فرزند ازل و ابد باشى بهتر از آن که فرزند اخلاص و صفا و صدق وحیا». و گفت: «نیست بودن در راه حق، بهتر از آن که به تجرید و توحید نظر بود، و آنجا منزل بود، یا وقوف بود یا مشربگاه سازد». و گفت: «هر که دریافت وحدانیّت و یگانگى واحد، مقصود حق گردد. هر که صفت نعت جلال او دریافت حق مقصود او شود».

و گفت: «هر جنایت که باشد رعایت اصل آن را زیر و زبر کند و هیچ نگذارد». و گفت: خداوند- جلّ جلاله- تو را در مذلت افلاس و درماندگى و شکستگى بیند بهتر از آن که در پنداشت و جلوه عزّ و معاملت». و گفت: «هر که را مقصود جز ذات است آن‏کس مغبون و نگونسار است، و مستحق یکى گفتن آن است که بى‏قصد و بى‏نیّت درآید و نیست راه حق شود و به بقاء آن نیستى خود.آن‏گاه به نقطه یگانگى حق وى قیام کند بى‏نیت که بود، و وجود در این صورت نبندد».

و گفت: «چنان که راست‏گویان راست گفتند در حقایق و اسرار، عارفان دروغ گفتند در حقیقت حق». و گفت: «زشت‏ترین اخلاق آن است که با تقدیر برآویزى، یعنى آنچه تقدیر ازلى باشد تو خواهى که به ضدّ آن بیرون آیى، و آنچه قسمت رفته است خواهى که به تغلّب و آرزو و دعا آن قاعده بگردانى». و گفت: «این قوم بر چهار صفت‏اند: یکى بشناخت و طلب کرد و یافت، و دیگر طلب کرد و نیافت، و دیگرى نیافت و نیز با هیچ آرام نیافت مگر با وى، چهارم نشناخت و طلب نکرد زیرا که او، عزیزتر از آن است که طلب در او رسد و آشکاراتر از آن است که طلب باید کرد». و گفت: «چون سرّ من به وفاء عهد ایستاده بود هیچ باک ندارم از حوادث که در روزگار پدید آید».

و گفت:«هرگاه تاریکى طمع به سرّ درآید، نفس در حجاب افتد از همه حظّهاى نفسانى». و گفت: «معرفت دو است: معرفت خصوص و معرفت اثبات. اما معرفت خصوص مشترک است و شرک (؟) معرفت اسما و صفات و دلایل و نشانها و برهانها و حجابها. و معرفت اثبات آن است که بدو راه نیست و از نعت قدم پدید آید، و چون پدید آید معرفت تو ناچیز و نیست‏ شود، زیرا که معرفت تو محدّث است و چون صفت و نعت قدم تجلّى کند همه محدثات نیست شود».

گفت: «فضل بارى- تعالى- در مقابل کسب تو نبود و مکتسب نیست، زیرا که هر چه مکتسب بود آن را عوضى بود و عوض خارج است از فضل». آن‏گاه گفت: «همه اندیشه‏ها یکى کن. و بر یکى باست و همه نگرستن را با یکى آور، که نظر همه نگرندگان یکى بیش نیست، ما خلقکم و لا بعثکم الّا کنفس واحده» و گفت: «روح از عالم کون خود بیرون نیامده باشد، که اگر بیرون آمده بودى دل به وى اندر آمدى و این سخن هرگز به پیمانه اندر نگنجد». و گفت: «پدیدآرنده چیزها و متولّى کارها پیداتر از کارها است و تو مى‏خواهى که شریک او گردى؟». و گفت: «حجاب هر موجودى به وجود اوست از وجود خود». و گفت: «چون ظاهر شود حق بر اسرار، خوف و رجا زایل شود».

و گفت:«عوام در صفات عبودیّت مى‏گردند و خواصّ مکرّم‏اند به صفات ربوبیّت، تا مشاهده کنند. از جهت آن که عوامّ آن صفات احتمال نتوانند کرد به سبب ضعف اسرار خویش و دورى ایشان از مصادر حق». و گفت: «چون ربوبیّت بر سرایر فروآید، جمله رسوم او محو گرداند و او را خراب بگذارد». و گفت: «چون نظر کنى به خدا جمع شوى و چون [به‏] نفس خود نظر کنى متفرق گردى». و گفت: «خلق را جمع گردانند در علم خویش، متفرّق گردد در حکم و قسمت خویش. بل که جمع در حقیقت تفرقه است و تفرقه جمع». و گفت: «ازل و ابد و اعمار و دهور و اوقات، جمله چون برقى است در نعوت، قال النّبى- علیه السّلام- لى مع اللّه وقت لا یسعنى فیه شى‏ء غیر اللّه، عزّ و جلّ».

و گفت: «شریف‏ترین نسبت‏ها آن است که نسبت جویى به خداى- تعالى- به عبودیّت». و گفت: «افضل طاعات حفظ اوقات است». و گفت: «مخلوق عظیم قدر بود و بزرگ خطر، چون حق او را ادب کند متلاشى شود». و گفت: «هر که گوید: من، با قدرت منازعت کرده است». و گفت: «هر که خداى را پرستد براى بهشت، او مزدور نفس خویش است. هر که خداى را پرستد براى خداى، او از وى جاهل است».- یعنى خداى بى‏نیاز است از عبادت تو، پندارى که براى او کارى مى‏کنى؟ تو کار براى خود مى‏کنى- و گفت: «دورترین مرد از خداى آن بود که خداى را بیش یاد کند، یعنى من عرف اللّه کلّ لسانه، او نباید که یاد کند تا بر زبان او یاد مى‏کند. ذکر حقیقى آن بود که زبان او گنگ شده و غیب بر زبان گویا شده و ذکر او غیر او بود». و گفت: «از تعظیم حرمات خداوند آن بود که بازننگرى به چیزى از کونین و نه به چیزى از طریقهاى کونین».

و گفت:«صفت جمال و جلال مصادمت کردند، از هر دو روح تولد کرد». و گفت: «اگر جان کافرى آشکارا شود اهل عالم او را سجده کنند، پندارند که حقّ است از غایت حسن و لطافت». و گفت: «تن همه تاریک است و چراغ او همه سرّ است. هر که را سرّ نیست او همیشه در تاریکى است». و گفت: «احوال خلق قسمتى است که کرده‏اند و حکمتى است که پرداخته‏اند. حیلت و حرکت را به دریافت آن مجال نیست». و گفت: «بیزارم از آن خداى که به طاعت من از من خشنود شود و به معصیت من از من خشم گیرد، پس او خود در بند من است تا من چه کنم، نه، بل که دوستان در ازل دوستانند و دشمنان در ازل دشمنان». و گفت: «هر که خویش را از خداى بیند و جمله اشیاء را از خداى بیند، بى‏نیاز شود از جمله اشیاء به خدا». و گفت: «حیات و بقاى دلها به خداى است بل که غیبت از خداست به خدا، یعنى تا توانى که تو به آن خدایى، خیال شرک دارى به خداى، فناء فنا از فنا حاصل آید». و گفت: «شرک، دیدن تقصیر است و عثرات نفس، و ملامت کردن نفس را». و گفت: «محبت هرگز درست نیاید تا اعراض را در سرّ او اثرى بود و شواهد را در دل او خطرى، بل صحت محبّت نسیان جمله اشیاء است در استغراق مشاهده محبوب، و فانى شدن محب از محبوب به محبوب». و گفت: «در جمله صفت‏ها رحمت است مگر در محبت، که در او هیچ رحمت نیست، بکشند و از کشته دیت خواهند».

و گفت: «عبودیّت آن است که اعتمادت‏ برخیزد از حرکت و سکون خویش، که هرگاه که این دو صفت از مرد ساقط شود به حقّ عبودیّت رسید». و گفت: «توبه قبول آن است که مقبول بوده باشد پیش از گناه». و گفت: «خوف و رجا دو قهّارند که از بى‏ادبى بازدارند». و گفت: «توبه نصوح آن بود که بر صاحب او اثر معصیت پنهان و آشکارا نماند، و هر که را توبه نصوح بود، بامداد و شبانگاه او از هر گونه که بود باک ندارد».

و گفت:«تقوى آن بود که از تقواى خویش متّقى باشد». و گفت: «اهل زهد که تکبّر کنند بر ابناء دنیا، ایشان در زهد مدعى‏اند. براى آن که [اگر] دنیا را در دل ایشان رونقى نبودى، براى اعراض کردن از آن بر دیگرى تکبّر نکردندى». و گفت: «چه صولت آوردى به زهد در چیزى و به اعراض از چیزى، که جمله آن [را] به نزدیک خداى- تعالى- به پر پشه‏یى وزن نیست». و گفت: «صوفى آن است که سخن از اعتبار نگوید و سرّ او منوّر شده بود به فکرت». و گفت: «بنده را معرفت درست نیاید تا صفت او آن بود که به خداى- تعالى- مشغول گردد و به خداى نیازمند بود»- یعنى مشغولى و نیازمندى او حجاب است- و گفت: «هر که خداى را بشناخت منقطع گشت بل که گنگ شد و هرگه به محلّ انس نتواند رسید، آن‏گه او را وحشت نبود از جمله کون». و گفت: «عوض چشم داشتن بر طاعت از فراموش کردن فضل بود».

و گفت: «قسمتها کرده شده است و صفتها پیدا گشته، چون قسمت کرده شد به سعى و حرکت چون توان یافت؟». و گفت: «هر که را بندگى کردن از او در بخواهند و حقیقت حق- تعالى- بدانستن، از هر دو مقام ضایع بماند».

و گفت:«طلب کردم. معدن دلهاى عارفان، در هواى روح ملکوت دیدم که مى‏پریدند در نزدیک خداى- تعالى- بدو باقى و رجوعشان با او». و گفت: «تا مرد چنان نگردد که از آنجا که سرادقات عرش است تا اینجا که منتهاى ثرى است هر ذره‏یى آینه توحید وى گردد و هر ذره‏یى او را بیند، توحید او درست نیاید».

و گفت: «هر چند بتوانید رضا را کار فرمایید، چنان مباشید که رضا شما راکار فرماید، که محجوب گردید از لذّت رؤیت و از حقیقت آنچه مطالعه کنید»- یعنى چون از رضا لذت یافت از شهود حق بازماند- و گفت: «نگر تا به لذّت طاعت و حلاوت عبادت او غرّه نشوى که آن زهر قاتل است». و گفت: «شاد بودن به کرامات از غرور و جهل است و لذّت یافتن به اتّصال نوعى است از غفلت». و گفت: «مباشید از آن قوم که انعام او را مقابلت کنند به طاعات، و لیکن فرزند ازل باشید، نه فرزند عمل». و گفت: «عمل به حرکات دل شریف‏تر است از عمل به حرکات جوارح، که اگر فعل را به نزدیک حق قیمتى بودى چهل سال پیغامبر- علیه السّلام- خالى نماندى، از آن نگویم: عمل مکن، لیکن تو با عمل مباش». و گفت: «هر که از قسمت یاد آرد، از آنچه او را در ازل رفته از سؤال و دعا فارغ آید». و گفت: «من بدان مؤمنم که حق- تعالى- از من دانست، از آن که بر آن دانسته که من دانم مرا اعتماد نیست».

و گفت: «بنده گوید: اللّه اکبر، یعنى خداى از آن بزرگتر است که با وى از این فعل توان پیوستن یا به ترک این فعل از او توان بریدن، از بهر آن که پیوستن و بریدن با وى به حرکات نیست. لیکن به قضاء سابق ازلى است». و گفت: «چنان که طفل از رحم بیرون آید، فردا دولت مرد و محبت ارباب او از او بیرون آید». و گفت: «مردم بر سه طبقه‏اند: طبقه اول آن قوم‏اند که خداى بر ایشان منت نهاد به انوار هدایت، پس ایشان معصوم‏اند از کفر و شرک و نفاق. و طبقه دوم آن قوم‏اند که خدا بر ایشان منّت نهاد به انوار عنایت، پس ایشان معصوم‏اند از صغایر و کبایر، و طبقه سوم آن قوم‏اند که خدا بر ایشان منّت نهاد به کفایت، پس ایشان معصوم‏اند از خواطر فاسد و از حرکات اهل غفلت». و گفت: «حقیر داشتن فقر و سرعت غضب و حبّ منزلت از دیدن نفس است، و این خلع عبودیّت بود و کوشیدن به الوهیت».

و گفت: «هر که بشناخت او را، غایب شد و هر که غرق شد در بحر شوق او، بگداخت و هر که عمل کرد لوجه اللّه به ثواب رسید، و هر که را سخط دریافت، عذاب بدو فرودآمد». و گفت: «بلندترین مقام خوف آن بود که ترسد که خداى در او نگرد خشمگین، و او را به مقت گرفتار کند و از او اعراض نماید».

و گفت:«حقیقت خوف در وقت مرگ ظاهر شود». و گفت: «علامت صادق آن بود که به تن با برادران پیوسته بود و به دل تنها با خداى». و گفت: خلق عظیم، آن است که با هیچ‏کس خصومت نکند و کس را با او خصومت نباشد از قوّت معرفت». و گفت: «فزع اکبر براى قطیعت بود که ندا کنند که: اى اهل بهشت! خلود و لا موت و اى اهل دوزخ! خلود و لا موت، پس گویند اخسئوا فیها و لا تکلّمون». و گفت: «شرمگین که عرق از وى مى ‏ریزد آن زیادتى بود که در او بود». و گفت: «اختیار بر آنچه در ازل رفت بهتر از معارضه وقت».

و گفت: «آن خلّت که بدو نیکویها تمام شود و به نابودن او همه نیکوییها زشت بود، استقامت است که تو را فراستاند از آنچه نصیب نفس است و گشاده گرداند به آنچه نصیب تو خواهد بود». و گفت: «فراست تو روشنایى بود که اندر دلها بدرخشید و معرفتى بود مکین اندر اسرار که او را از غیب به غیب مى‏برد تا چیزها ببیند، از آنجا که حق- تعالى- بدو نماید، تا از ضمیر خلق سخن همى‏گوید». و گفت: «این قوم را اشارت بود، پس حرکات، اکنون نمانده است جز حسرات»: و گفت: «بى‏ادبى خویشتن را اخلاص نام کرده‏اند و شره را انبساط و دون همتى را جلدى، همه از راه برگشته‏اند و بر راه مذموم مى‏روند. زندگانى در مشاهده ایشان ناخوشى بود و نقصان روح، اگر سخن گویند به خشم گویند و اگر خطاب کنند به تکبر کنند، و نفس ایشان خبر مى‏دهد از ضمیر ایشان، و شره ایشان در خوردن، منادى مى‏کند از آنچه در سرّ ایشان است قاتلهم اللّه انّى یؤفکون». و گفت: «ما مبتلا شدیم به روزگارى که نیست در او آداب اسلام و نه نیز اخلاق جاهلیت و نه احکام خداوندان مروّت».

و گفت: «جوالى فرا گرفتند و پرسگ بکردند، و پاره‏یى فریشته با آن سگ در جوال کردند، هر چندجهد مى ‏کنم و مى ‏کوشم با این سگان برنمى‏آیم تا بارى در آشنایان نیفتند».

و او را پرسیدند از ایمان، گفت: «چهل سال در گبرگى بباید گذاشت تا مرد با ایمان رسد». گفتند: «ایها الشیخ! معنى این چه بود؟». گفت: «آن که تا پیغامبران- علیهم السّلام- را چهل سال نبود ایشان را وحى نیامد، نه آن که ایشان را در آن ساعت ایمان نبود، نعوذ باللّه، لیکن آن کمال نبود به اوّل که بعد از نبوّت ایشان را حاصل شد. امّا که: تو صاحب نفس امّاره باشى- و نفس گبرست به حکم حدیث- تا از گبرگى نفس خلاص نیابى با ایمان حقیقى نرسى». گفتند: «هیچ‏کس از مقام محمّد- علیه السّلام- بگذشت؟». گفت: «خود هیچ‏کس به مقام محمّد نرسید، که هر که دعوى کند که کسى از مقام او بگذشت یا بگذرد زندیق بود، که نهایت درجه اولیا بدایت درجه انبیا است».

گفتند: «کدام طعام مشتهى ‏تر؟». گفت: «لقمه‏یى از ذکر خداى- تعالى- که به دست یقین از مایده معرفت برگیرى در حالتى که نیکوگمان باشى به خداى».

در وقت وفات گفتند: «ما را وصیّتى کن». گفت: «ارادت خداى- تعالى- در خویشتن نگاه دارید». دیگرى وصیّت خواست، گفت «پاس اوقات و انفاس خویشتن را نگاه دار». رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

۵۹ ذکر ابو بکر ورّاق، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن خزانه علم و حکمت، آن یگانه حلم و عصمت، آن شرف عبّاد، آن کنف زهّاد، آن مجرّد آفاق، شیخ وقت ابو بکر ورّاق- رحمه اللّه علیه- از اکابر زهّاد و عبّاد بود و در ورع و تقوى تمام؛ و در تجرید و تفرید کمالى داشت و در معاملات و ادب بى‏نظیر [بود] چنان که مشایخ او را «مؤدب اولیاء» خوانده‏اند؛ و کشته نفس و مبارک نفس بود؛ و با محمّد حکیم صحبت داشته بود و از یاران خضرویه بود و در بلخ مى‏بود؛ و او را در ریاضات و آداب تصنیف است؛ و مریدان را از سفر منع کرد [ى‏] و گفتى: «کلید همه برکتى صبر است در موضع ارادت، تا آن‏گه که ارادت تو را درست گردد. چون ارادت درست شد، اوّل برکتها بر تو گشاده گشت».

نقل است که عمرى در آرزوى خضر بود و هر روز به گورستان رفتى و بازآمدى و در رفتن و بازآمدن یک جزوى قرآن خواندى. یک روز چون از دروازه بیرون شد، پیرى نورانى پیش آمد و سلام کرد. جواب داد. گفت: «صحبت خواهى؟». گفت:«خواهم». پیر با او روان شد تا گورستان و در راه سخن با او مى‏گفت و همچنان سخن- گوى مى‏آمد تا به دروازه رسید. چون بازخواست گردید، گفت: «عمرى مى‏خواستى تا مرا بینى. من خضرم. امروز که با من صحبت داشتى؛ از خواندن یک جزو قرآن محروم ماندى. جایى که صحبت خضر چنین است. صحبت دیگران چون خواهد بود؟ تا بدانى که عزلت و تجرید و تنهایى بر همه کارها شرف دارد».

نقل است که فرزندى به دبیرستان فرستاد. یک روز او را دید لرزان و رویش زردشده. گفت: «تو را چه بوده است؟». گفت: «استاد آیتى به من آموخته است که حق- تعالى- مى‏فرماید: یَوْماً یَجْعَلُ الْوِلْدانَ شِیباً- یعنى آن روز که کودکان را پیر گرداند- از بیم این آیت چنان شدم». پس کودک بیمار شد و هم در آن وفات کرد. پدرش خاک بر سر کرد و مى‏گریست و مى‏گفت: «اى ابو بکر! فرزند تو چنین شد که به یک آیت که بشنید، جان بداد، و تو چندین سال خواندى و ختم کردى و در تو اثر نمى‏ کند!».

نقل است که یکى به زیارت او آمد. چون بازمى‏گشت، از وى وصیّتى خواست، گفت: «خیر دنیا و آخرت دراندکى مال یافتم و شرّ هر دو جهان در بسیارى آن و آمیختن با مردمان».

و گفت: «در راه مکّه زنى دیدم. مرا گفت: اى جوان! تو کیستى؟ گفتم: مردى غریبم. گفت: شکایت مى‏ کنى از وحشت غربت یا انس گرفته‏اى به خداوند خویش؟».

گفت: «چون این بشنیدم چندان قوّتم نماند که گامى از پى او برگیرم. بازگشتم تا او برفت». و گفت: «درى بر من گشادند و گفتند: بخواه. گفتم خداوندا! آن قوم که انبیا بودند و سرور آفریدگان و پیش روان سپاه‏اند، معلوم است که هر بلا و اندوه که بود بر سر ایشان فرودآمد، و تو آن خداوندى که یک‏ذرّه [جز خیر] از تو به کسى نرسد. چه خواهم؟ مرا هم در این مقام بیچارگى خودم رها کن که طاقت بلا نمى‏ دارم».

و گفت: «مردمان سه گروه‏اند: یکى امرا، و دوّم علما، و سیّوم فقرا. چون امرا تباه شوند، معاش و اکتساب خلق تباه شود؛ [و چون علما تباه شوند، دین خلق روى به نقصان نهد؛ و چون فقرا تباه شوند، زهد و همّت در میان خلق تباه شود. تباهى امرا جور و ظلم بود، و تباهى علما میل دنیا بود و متابعت هوا، و تباهى فقرا ترک طاعت و مخالفت رضا». و گفت: «اصل غلبه نفس مقارنه شهوات است. چون‏] هوا غالب شود، دل تاریک گردد و چون دل تاریک شود، خلق را دشمن گیرد و چون خلق را دشمن گرفت، خلق نیز او را دشمن گیرند و او با خلق جفا آغاز کند و جور پیش گیرد».

و گفت: «ازروزگار آدم تا اکنون هیچ فتنه ظاهر نشد مگر سبب آمیختن با خلق؛ و از آن وقت تا امروز کس سلامت نیافت مگر آن که از اختلاط کرانه کرد».و یکى از وى وصیّتى خواست. گفت «سنگى برگیر و هر دو پاى خود بشکن؛ و کاردى بردار و زبان خود ببر». گفت: «که طاقت این دارد؟». گفت: «آن که زبان سرّ او در نطق آید و گوش همّت او از خداى شنود، باید که زبان ظاهر او گنگ شود و گوش صورت او کر بود؛ و این به زبان بریدن و پاى شکستن دست دهد». و گفت: «حکما از پس انبیااند و بعد از نبوّت هیچ نیست مگر حکمتى که احکام امور شرع است، و اوّل‏ نشان حکمت خاموشى است و سخن گفتن به قدر حاجت». و گفت: «خاموشى عارف نافع‏تر بود و کلام او خوش‏تر». و گفت: «خداى- تعالى- از بنده هشت چیز مى‏ خواهد؟

[از دل دو چیز: تعظیم فرمان و شفقت بر خلق خداى؛ و از زبان دو چیز:] اقرار کردن به توحید و رفق کردن با خلق؛ و از اندام دو چیز مى‏ خواهد: طاعت داشتن خداى- تعالى- و یارى دادن مؤمنان؛ و از خلق دو چیز مى‏خواهد: صبر کردن در حکم خداى و حلم با [خلق‏] خدا».

و گفت: «هر که بر نفس خود عاشق شد، کبر و حسد و خوارى و مذلّت بر وى عاشق شد». و گفت: «اگر طمع را گویند که: پدرت کى است؟ گوید: در مقدور شکّ آوردن! و اگر گویند: غایت تو چیست؟ گوید: حرمان». و گفت: « [یکى از بزرگان گفت‏]: شیطان گوید که: من بدین ابلهى نیم که اوّل بار مؤمنى را به کافرى دعوت کنم، که اوّل بار او را به شهوات حلال حریص کنم. چون بر آن حریص شد، هوا بر وى چیره گردد و قوّت گیرد. آن‏گه به معاصى وسوسه کنم تا مرا آسان‏تر بود. آنگه به کافرى وسوسه کنم».

و گفت: «پنج چیز است که همیشه با تواند. اگر صحبت این پنج چیز بدانى، نجات یافتى و اگر ندانى هلاک شوى: اوّل خداى، تعالى؛ پس نفس؛ پس شیطان؛ پس دنیا؛ پس خلق. پس با خداى موافقت [باید] کردن و به هر چه کند پسندگار باشى، با نفس به مخالفت، و با شیطان به عداوت، و با دنیا به حذر، و با خلق به شفقت. اگر چنین‏ کنى، رستى». و گفت: «تا از مخلوق نبرى و از ایشان وحشت نگیرى، به انس حق طمع مدار؛ و تا دل در اشغال گردان دارى، طمع فکرت و عبرت مدار؛ و تا سینه از طلب ریاست و مهترى پاک نکنى، طمع الهام و حکمت مدار». و گفت: «صحبت با عقلا به اقتدا کن و با زهّاد به حسن مدارا و با جهّال به صبر جمیل». و گفت: «اصل آدمیزاد از آب است و خاک. کس بود که آب بر او غالب‏تر بود، او را به لطف ریاضت باید داد که اگر به عنف کند متغیر گردد و به مقصود نرسد؛ و کس بود که خاک بر او غالب‏تر بود لابدّ، او را به لگد باید کوفت و به سختى باید سرشت تا کارى را بشاید». گفت: «حق- تعالى- خواست که آب را بیافریند، از هر الوان رنگ او کرد و از هر طعوم طعم او گردانید. چون همه الوان را بیامیخت تا لون آب گشت، از این معنى کسى لون آب ندانست و چون همه طعم را بیامیخت، [کسى‏] طعم آب نشناخت، تا از خوردن او لذّت و حیات یابند امّا از کیفیّت لذّت او خبر نه. وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْ‏ءٍ حَیٍ‏ دلیل این است».

و گفت: «فرح درویشى در دنیا و آخرت است، که در دنیا سلطان را از وى خراج نیست و در آخرت جبّار عالم را با او شمار نه». و گفت: «بامداد برخیزم، خلقان را بینم. دانم که: کى است که حلال خورده است و کى است که حرام؟». گفتند: «چگونه؟».

گفت: «هر که بامداد برخیزد و زبان را به لغو و غیبت و فحش مشغول کند، بدانم که حرام خورده است و هر که بامداد برخیزد و زبان به ذکر خداى- تعالى- و تهلیل و استغفار مشغول دارد، بدانم که حلال خورده است». و گفت: «صدق نگه دار در آنچه میان تو و خداى است، و صبر نگه دار در آنچه میان تو و نفس است». و گفت: «یقین نورى است که بنده بدو منوّر گردد در احوال خویش. پس آن نور برساند او را به درجه متّقیان».

و پرسیدند از زهد. گفت: «زهد سه حرف است: زا و ها و دال. زا ترک زینت است؛ و ها ترک هواء؛ و دال ترک دنیا». و گفت: «یقین فروآرنده است دل را، و کمال این است» و گفت: «یقین بر سه وجه است: یقین به خبر و یقین دلالت و یقین مشاهده». و گفت: «هر که را درست شود معرفت به خداى، هیبت و خشیت بر او ظاهر گردد». وگفت: «شکر نعمت مشاهده منّت است و نگه داشت حرمت».

و گفت: «توکّل فراگرفتن وقت است صافى از کدورت انتظار. چنان که نه تأسّف خورد بدانچه گذشت و نه چشم دارد بدانچه خواهد آمد»- یعنى تا نقد وقت فوت نشود و گفت: «هر که کارها از جهت آسمان بیند، صبر کند و هر که از جهت زمین بیند متحیّر گردد». و گفت: «احتراز کنید از اخلاق بد، هم چنان که از حرام».

نقل است که چون او را وفات رسید، به خوابش دیدند زرد روى و غمگین؛ و زار مى‏گریست. گفتند: «خیر است». گفت: «چگونه خیر باشد؟ که در این گورستان که منم، از ده جنازه یکى بر مسلمانى نمرده است». دیگرى به خواب دید او را. گفت: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟». گفت: «در حضرت خود بداشت و نامه‏یى به دست من داد؛ و مى‏خواندم تا به گناهى رسیدم. جمله نامه [چنان‏] سیاه شد که بیش نتوانستم خواند.

متحیّر شدم. ندا آمد که: این گنه را در دنیا بر تو پوشیده ‏ایم. از کرم ما نسزد که در این جهان پرده تو دریم. عفوت کردیم».

 تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى