گذرى بر زندگى امام سوّم حضرت حسین (ع )به قلم علامه حلی(کتاب المستجاد من کتاب الارشاد )

ویژگیهاى زندگى امام حسین (ع )

بعد از امام حسن مجتبى (علیه السلام ) مقام امامت به برادرش امام سوّم حضرت حسین بن على (علیهماالسلام ) رسید، بر اساس گفتار صریح جدّش رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و پدرش على (علیه السلام ) و بر اساس وصیّت برادرش امام حسن (علیه السلام ) کنیه او ((ابوعبداللّه )) بود که در شب پنجم شعبان سال چهارم هجرت (۱۴۰) در مدینه چشم به این جهان گشود.

مادرش فاطمه (علیهاالسلام ) او را به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آورد، آن حضرت از دیدار او شادمان شد و نامش را حسین گذارد و گوسفندى براى او قربانى کرد.
او و برادرش (حسن (علیه السلام ) ) به گواهى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دو آقاى جوانان بهشت مى باشند و به اتّفاق راءى همه علماى اسلام که در آن هیچ شکّى نیست ، آنان دو ((سبط)) (۱۴۱) پیامبر رحمت هستند و امام حسن (علیه السلام ) از سر تا سینه به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شباهت داشت و امام حسین (علیه السلام ) از سینه تا پا شبیه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود.

و حسن و حسین (علیهماالسلام ) دو محبوب خاصّ رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و دوگل خوشبوى مخصوص آن حضرت در میان همه بستگان و فرزندانش ‍ بودند.

چند روایت در شاءن امام حسن و امام حسین (ع )

۱ – ((زاذان )) مى گوید: از سلمان شنیدم مى گفت از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شنیدم درباره حسن و حسین (علیهماالسلام ) مى فرمود:
((اَللّهُمَّ اِنِّى اُحِبُّهُما فَاَحِبَّهُما وَاَحِبّ مَنْ اَحَبَّهُما)).
((خدایا! من حسن و حسین (علیهماالسلام ) را دوست دارم پس آنان را دوست بدار و ((نیز)) دوست بدار آن کسى را که آنان را دوست بدارد)).
و نیز فرمود:((کسى که حسن و حسین (علیهماالسلام ) را دوست بدارد، او را دوست دارم وکسى راکه من دوست دارم خداوند او را دوست دارد و کسى را که خدا دوست بدارد او را وارد بهشت مى کند و هر آن کس که حسن و حسین (علیهماالسلام ) را دشمن دارد، من او را دشمن دارم و کسى را که من دشمن بدارم ، خداوند او را دشمن بدارد و کسى را که خداوند دشمن دارد او را داخل آتش همیشگى دوزخ گرداند)).
و نیز فرمود:((این دوفرزندم ، دو گل خوشبوى من هستند)).
۲ – ((ابن مسعود)) نقل مى کند:((رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نماز مى خواند (دیدم ) حسن و حسین آمدند و بر پشت رسول خدا (در سجده ) سوار شدند وقتى که رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) سر از سجده برداشت آنان را آرام گرفت و به زمین گذارد، وقتى که به سجده دوّم رفت ، باز آنان با هم بر پشت آن حضرت سوار شدند. پس از نماز، رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) یکى را بر زانوى راست و دیگرى را بر زانوى چپ گذارد و فرمود:((مَنْ اَحَبَّنِى فَلْیُحِبّ هذَیْنِ؛ کسى که مرا دوست بدارد، باید این دو را دوست بدارد)).
حسن و حسین (علیهماالسلام ) دو حجّت خدا براى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در سرگذشت ((مباهله )) (که قبلاً خاطرنشان شد) بودند و دو حجّت خدا در دین اسلام بعد از پدرشان امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بودند.
۳ – امام صادق (علیه السلام ) نقل کرد که امام حسن (علیه السلام ) به اصحاب خود فرمود:
((خداوند داراى دو شهر است ؛ یکى از آنها در مشرق و دیگرى در مغرب است ، خداوند در این دو شهر، افرادى را آفریده که هرگز فکر نافرمانى از خدا نکرده اند، سوگند به خدا! در میان این دو شهر و در خود آن دو شهر، براى خداوند غیر از من و برادرم حسین (علیه السلام ) هیچ کس حجّت بر بندگانش نیست )).
و نظیر این روایت از امام حسین (علیه السلام ) نقل شده که در روز عاشورا به پیروان ابن زیاد فرمود:
((چرا شما براى جنگ با من همدست شده اید، بدانید که سوگند به خدا اگر مرا بکشید یقینا آن کس را که حجّت خدا بر شماست کشته اید و سوگند به خدا بین ((جابلقا)) و ((جابرسا)) (یعنى در همه دنیا) پسر پیغمبرى که خداوند به وسیله او بر شما احتجاج کند، غیر از من نیست )).
منظور امام حسین (علیه السلام ) از ((جابلقا)) و ((جابرسا)) همان دو شهر (در مشرق و مغرب ) است که در کلام امام حسن (علیه السلام ) آمده بود.

مقام امام حسن و امام حسین (ع ) در دوران کودکى

از براهین و نشانه هاى روشن اوج کمال حسن و حسین (علیهماالسلام ) (در دوران کودکى ) علاوه بر آنچه در جریان مباهله ذکر شد (که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آن دو را که کودک بودند با خود براى مباهله برد) یکى اینکه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با آنان (با اینکه کودک بودند) بیعت کرد (۱۴۲) و آن حضرت در ظاهر با هیچ کودکى غیر از آنان بیعت ننموده است .
دیگر اینکه : آیات قرآن در شاءن آنان به خاطر کردار نیکشان بر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نازل گردید، با اینکه خردسال بودند و نظیر آن در مورد هیچ کسى نازل نشده است ، خداوند در قرآن مى فرماید:
(وَیُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْکِیناً وَیَتِیماً وَاَسِیراً # اِنَّما نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللّهِ لا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزاءً وَلا شُکُوراً # اِنّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا یَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِیراً # فَوَقیهُمُ اللّهُ شَرَّ ذلِکَ الْیَوْمِ وَلَقّیهُم نَضْرَهً وَسُرُوراً – وَجَزاهُمْ بِما صَبَرُوا جَنَّهً وَحَرِیراً ). (۱۴۳)
((آنان (پیامبر، على ، فاطمه ، حسن و حسین (علیهم السلام ) ) غذاى خود را به خاطر دوستى خدا، به مسکین و یتیم و اسیر مى دهند (و مى گویند) ما شما را در راه خدا طعام مى دهیم ، از شما نه پاداشى مى خواهیم و نه سپاسگزارى ، بى گمان ما از پروردگارمان مى ترسیم در روزى که گرفته روى و پریشان باشد، پس خداوند آنان را از شَرّ آن روز نگاه داشت و آنان را شاد و خُرّم نمود و به خاطر صبر و شکیبائیشان ، خداوند بهشت و لباس حریر بهشتى را به آنان پاداش داد)).
این گفتار خداوند، شامل حال حسن و حسین (علیهماالسلام ) همراه پدر و مادرشان شد و در ضمن بیانگر گفتار آن دو بزرگوار و حالت درونى آنان است و این دو (گفتار، و حالت معنوى ) نشانگر آشکار امامت و حجّت بزرگ حسن و حسین (علیهماالسلام ) بر مردم مى باشد، چنانکه قرآن خبر از سخن گفتن حضرت مسیح (علیه السلام ) در گهواره مى دهد. (۱۴۴) و همین معجزه و نشانه صدق نبوّت او بود و حکایت از آن داشت که او در پیشگاه خدا از ویژگى مخصوصى برخوردار است ، به خاطر آن کرامتى که بیانگر مقام ارجمند او در پیشگاه خدا و برترى او بر دیگران است . و رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با صراحت به امامت امام حسین (علیه السلام ) و امامت برادرش تصریح کرده است آنجا که فرموده است :
((اِبْناىَ هذانِ اِمامانِ قاما اَوْ قَعَدا؛ این دو پسرانم ، دو امام هستند خواه بپاخیزند (و بجنگند) و خواه بنشینند)) (و صلح کنند)).
و وصیّت امام حسن (علیه السلام ) بر امامت او دلالت دارد، چنانکه وصیّت امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بر امامت امام حسن (علیه السلام ) دلالت داشت بر اساس وصیّت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در مورد امامت امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بعد از خودش .

امام حسین (ع ) در دوران امامت

(پس از شهادت امام حسن (علیه السلام ) در سال پنجاه هجرى ، امام حسین (علیه السلام ) به مقام امامت رسید و امامت او یازده سال به طول انجامید که حدود ده سال آن در زمان خلافت معاویه بود).
امامت امام حسین (علیه السلام ) پس از شهادت امام حسن (علیه السلام ) به دلیل آنچه قبلاً بیان شد، ثابت است و اطاعت از او بر همه مردم واجب خواهد بود هرچند به خاطر تقیّه ، مردم را به امامت خود دعوت نکند و بر اساس پیمان صلحى که بین او و معاویه بود، مى بایست به آن وفا کند. روش امام حسن (علیه السلام ) در زمان معاویه همانند روش پدرش امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بود، در این جهت که على (علیه السلام ) با اینکه بعد از رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) امام برحقّ بود، خاموش نشست (یعنى جنگ نکرد).

همچنین روش امام حسین (علیه السلام ) در این دوران ، همانند روش برادرش امام حسن ( علیه السلام ) پس از برقرارى صلح با معاویه بود که با ترک جنگ و خوددارى زندگى مى کرد، اتّخاذ اینگونه روش – در برهه اى از زمان – به پیروى از روش رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود در آن وقت که آن حضرت در مکّه ((در شِعْب ابوطالب )) توسّط مشرکان محصور بود [که ناگزیر شد سه سال یعنى از سال هفتم تا نهم بعثت در آن شعب با خاموشى بسر برد] و یا در ماجراى هجرت و بیرون آمدن از مکّه ، در غار پنهان شد و خود را از دید مشرکان ، پنهان ساخت .

هجرت و جهاد امام حسین (ع )

هنگامى که معاویه (در نیمه رجب سال شصت هجرى ) از دنیا رفت و دوران صلح (آتش ‍ بس ) که مانع آن بود تا امام حسین (علیه السلام ) مردم را به امامت خود دعوت نماید به پایان رسید در محدوده توان و امکانات خود، مساءله رهبرى خود را آشکار ساخت و در هر فرصتى براى آگاهى بخشى به ناآگاهان استفاده نمود و رفته رفته یارانى به گرد او آمدند، آنگاه آن حضرت مردم را به جهاد و نبرد (با سلطنت یزید و بنى اُمیّه ) دعوت نمود و آماده جنگ شد و با اهل بیت و فرزندان خود از حرم خداو حرم رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (از مکّه و مدینه ) به سوى عراق رهسپار گردید تا به کمک شیعیانش که او را (به آمدن به کوفه ) دعوت نموده بودند، با دشمن جنگ کند.

امام حسین (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نخست پسرعمویش ((مسلم بن عقیل )) (علیه السلام ) را به سوى کوفه فرستاد و او را براى دعوت مردم به جهاد و گرفتن بیعت از مردم برگزید، مردم کوفه با او براى جهاد، بیعت کردند و پیمان وفادارى خود را به او اعلام داشتند و خیرخواهیش را به جان پذیرفتند، ولى طولى نکشید که (وقتى ورق برگشت ) آنان بیعت خود را شکستند و دست از یارى او کشیدند و او را تسلیم دشمن نمودند و دشمن (در یک جنگ نابرابر) او را کشت و مردم کوفه از مسلم (علیه السلام ) دفاع ننمودند. سپس (همین مردم اغفال شده ) براى جنگ با امام حسین (علیه السلام ) از کوفه خارج شدند، آن حضرت را (در سرزمین کربلا) محاصره کردند و او را از رفتن به شهرها بازداشتند و آنچنان او را در تنگنا قرار دادند که نه راه گریزى داشت و نه یار و یاورى و بین او و آب فرات جدایى انداختند تا اینکه بر او دست یافتند و آن حضرت را (در یک جنگ نابرابر) کشتند و آن بزرگوار در حالى که تشنه لب ، مجاهد، شکیبا، مخلص و مظلوم بود به شهادت رسید، بیعتش را شکستند، حریم حرمتش را دریدند و به هیچ وعده او وفا نکردند و هرگونه رشته پیمان با او را گسستند و آن حضرت همچون پدر و برادرش شهید شد.

فراز و نشیبهاى عمر امام حسین (ع )

امام حسین (علیه السلام ) روز شنبه دهم محرّم سال ۶۱ هجرى بعد از نماز ظهر، مظلوم و تشنه لب به شهادت رسید در حالى که شکیبا بود و براى خدا و دستیابى به فیوضات الهى (به جهاد تا سرحدّ شهادت ) اقدام کرد، در این وقت ۵۸ سال از عمرش ‍ مى گذشت ، هفت سال (اوّل عمرش ) را با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) گذراند، ۳۷ سال را با پدرش امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) و ۴۷ سال را با برادرش ‍ امام حسن (علیه السلام ) سپرى نمود و مدّت خلافتش بعد از برادرش یازده سال بود. در پاداش بلکه در وجوب زیارت مرقد شریف امام حسین ( علیه السلام ) روایات بسیار نقل شده است از جمله امام صادق (علیه السلام ) فرمود:
((زِیارَهُ الْحُسَینِ بْنِ عَلِی (علیه السلام ) واجِبَهٌ عَلى کُلٍّ مَنْ یَقِرُّ لِلْحُسَیْنِ بِاْلاِمامَهِ مِنَ اللّهِ تَعالى )).
((زیارت (قبر) امام حسین (علیه السلام ) بر هرکسى که معتقد به امامت او از جانب خداست واجب است )).
و نیز فرمود:((پاداش زیارت امام حسین (علیه السلام ) معادل صد حجّ نیکو و صد عمره مقبول مى باشد)).
و رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((مَنْ زارَ الْحُسَینَ (علیه السلام ) بَعْدَ مَوْتِهِ فَلَهُ الْجَنَّهُ؛ کسى که بعد از شهادت حسین (علیه السلام ) مرقد او را زیارت کند، بهشت از براى اوست )).
و دراین باره روایات بى شمارى نقل شده است . (۱۴۵)

فرزندان امام حسین (ع )

امام حسین (علیه السلام ) داراى شش فرزند بود:
۱ – على بن الحسین (امام سجّاد) کُنیه او ((ابومحمّد)) بود، مادرش ((شاه زنان )) دختر یزدگرد (سوّم ) بود.
۲ – على بن الحسین (علیه السلام ) (معروف به على اکبر) که در کربلا در جریان عاشورا به شهادت رسد، مادرش ((لیلى )) دختر ابوقره بن عُروه بن مسعود ثقفى بود.
۳ – جعفر بن حسین که فرزند نداشت و مادرش از قبیله قُضاعیّه بود، و جعفر در زمان حیات امام حسین (علیه السلام ) از دنیا رفت .
۴ – عبداللّه ، که در روز عاشورا در آغوش پدر بود، تیرى از جانب دشمن به او اصابت کرد به طورى که سرش را از بدنش جدا نمود و به شهادت رسید.
۵ – سکینه ، که مادرش ((رباب )) دختر امرء القیس بن عدى از قبیله کلبى بود.
۶ – فاطمه که مادرش ((اُمّ اسحاق )) دختر طلحه بن عُبیداللّه از قبیله تَیْم بود.

نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی
کتاب المستجاد من کتاب الا رشاد//ترجمه دفتر انتشارات اسلامى-وابسته به جامعه مدرّسین حوزه علمیّه قم



۱۴۰- مشهور این است که آن حضرت در روز سوّم شعبان به دنیا آمد. و در مورد سال تولّد او بعضى نقل مى کنند که در سال سوّم هجرت بوده است (اصول کافى ، ج ۱، ص ۴۶۳). و در روز عاشوراى سال ۶۱ ه – .ق . در سنّ ۵۷ سالگى به شهادت رسید.
۱۴۱- ((سبط)) در اصل به معناى درختى است که داراى یک ریشه است و شاخ و برگهاى بسیار دارد و در فارسى به معناى نوه مى باشد و بیشتر به نوه دخترى گفته مى شود (مجمع البحرین و فرهنگ عمید – سبط).
۱۴۲- ظاهرا منظور از بیعت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با حسن و حسین (علیهماالسلام ) این است که : آن حضرت شایستگى آنان را براى امامت ، پذیرفت و وفاى خود را در قبول امامت آنان ، به انجام رساند و در مجموع ، توصیه به این بیعت کرد و بیعت آنان را امضا نمود که بر اساس صحیح است .
۱۴۳- سوره انسان ، آیه ۸ – ۱۲٫
۱۴۴- چنانکه این موضوع در آیه ۱۹ از سوره مریم آمده است .
۱۴۵- براى اطّلاع بیشتر به کتاب : وسائل الشیعه ، ج ۱۰، ص ۳۱۸ تا ۳۴۰ مراجعه شود.

زندگینامه حضرت امام حسین (ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت اخردر بیان ورود اهل بیت علیهم االسّلام به مدینه طیبه

فصل دهم : در بیان ورود اهل بیت علیهماالسّلام به مدینه طیبه

چون اهل بیت علیهماالسّلام از شام بیرون شدند طى مراحل و منازل نمودند تا نزدیک به مدینه شدند، بشیربن جَذلَم که از ملازمین رکاب بود گفت : چون نزدیک مدینه رسیدیم حضرت على بن الحسین علیه السّلام محلّى را که سزاوار دانست فرود آمد و خیمه ها بر افراخت و فرمود: اى بشیر! خدا رحمت کند پدر ترا او مردى شاعر بود آیا تو نیز بهره اى از صنعت پدر دارى ؟ عرض کردم : بلى یابن رسول اللّه ، من نیز شاعرم . فرمود: پس برو داخل مدینه شو و شعرى در مرثیه ابوعبداللّه علیه السّلام بخوان و مردم مدینه رااز شهادت او و آمدن ما آگاه کن .
قُلتُ وَ یُناسِبُ اَنْ اَذکُرَ فى هدا الْمَقامِ هِذِهِ الابیاتِ:

شعر :

عُجْبَالْمَدینهِ وَاصْرَخْ فى شَوارعِها

بِصَرخَهٍ تَمْلا الدُّنیا بِها جَزَعا

نادِى الَّذینَ اِذانادَى الصَّریخُ بِهِمْ

لَبَّوْهُ قَبلَ صَدىً مِن صَوتِهِ رَجَعا

قُل یا بنى شَیْبَهِ الْحَمْدِ الَّذى بِهِمُ

قامَتْ دَعائمُ دینِ اللّه وَ ارْتَ فَعا

قُومُوا فقَدْ عَصَفَتْ بِالطَّفِّ عاصِفَهٌ

مالَتْ باَرجاءِ طَوْدِ الْعِزِّ فَانْصَدَعا

بشیر گفت : حسب الامر حضرت سوار بر اسب شدم و به سوى مدینه تاختم تا داخل مدینه شدم ، چون به مسجد حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسیدم صدا به گریه و زارى بلند کردم و این دو شعر گفتم :

شعر :

یا اَهْلَ یَثرِبَ لا مُقامَ لَکُم بِها

قُتِلَ الْحُسینُ فَاَدْمُعى مِدْرارٌ

اَلجِسْمُ مِنهُ بِکربَلاءَ مُضَرَّجٌ

وَالرَّاءسُ مِنهُ عَلَى الْقَناهِ یُدارُ

؛یعنى اى اهل مدینه دیگر در مدینه اقامت نکنید که حسین علیه السّلام شهید شد و به این سبب سیلاب اشک از چشم من روان است ، بدن شریفش در کربلا در میان خاک و خون افتاده و سر مقدّسش را بر سر نیزه ها در شهرها مى گردانند. آن وقت فریاد برآوردم که اى مردم اینک على بن الحسین علیه السّلام با عمّه ها و خواهرها به نزدیک شما رسیده اند و در ظاهر شهر شما رحل خویش فرود آورده اند و من پیک ایشانم به سوى شما و شما را به حضرت او دلالت مى کنم .

گوئى بانگ بشیر نفخه صور بود که عرصه مدینه را صبح نشور ساخت ، مخدّرات محجوبه بى پرده از خانه ها بیرون شدند و با صورتهاى مکشوفه و گیسوهاى آشفته و پاهاى برهنه بیرون دویدند و روها بخراشیدند و صداها به ناله و زارى بلند کردند و فریاد واویلاه و واثبوراه کشیدند، و هرگز مدینه به آن حالت مشاهده نگشته بود و روزى از آن ، تلخ تر و ماتمى از آن ، عظیم تر دیدار نشده بود.

بشیر گفت : جاریه اى را دیدم که اشعارى در مرثیه حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام خواند آنگاه گفت : اى ناعى ! تازه کردى حزن و اندوه ما را و بخراشیدى جراحت قلوبى را که هنوز بهبودى نپذیرفته بود، اکنون بگو چه کسى و از کجا مى رسى ؟ گفتم : من بشیر بن جَذلَمم که مولایم على بن الحسین علیه السّلام مرا به سوى شما فرستاده و خود آن حضرت با عیالات ابى عبداللّه علیه السّلام در فلان موضع نزدیک مدینه فرود آمده ، بشیر گفت مردم مرا بگذاشتند و به سوى اهل بیت علیهماالسّلام بشتافتند، من نیز عجله کرده و اسب بتاختم وقتى رسیدم دیدم اطراف خیمه سیّد سجاد علیه السّلام چنان جمعیت بود که راه رفتن نبود از اسب پیاده شدم و راه عبور نیافتم لاجرم پاى بر دوش مردمان گذاشته تا خود را به نزدیک خیمه آن حضرت رسانیدم دیدم آن حضرت از خیمه بیرون تشریف آورد در حالتى که دستمالى بر دست مبارکش گرفته و اشک چشم خویش را پاک مى کند و خادمى نیز کُرسى (۴۸۶) حاضر کرد و حضرت بر او نشست . لکن گریه چنان او را فرو گرفته که خوددارى نمى تواند نماید و صداى مردم نیز به گریه و ناله بلند است ، و از هر سو آن حضرت را تعزیت و تسلیت مى گفتند و آن بقعه زمین از صداهاى مردم ضجه واحده گشته ، پس حضرت ایشان را به دست مبارک اشاره فرمود که لختى ساکت باشید چون ساکت شدند آغاز خطبه فرمود که حاصل و خلاصه آن به فارسى چنین است :

حمد خداوندى را که ربّ العالمین و رحمن و رحیم ، فرمان گذار روز جزا و خالق جمیع خلائق است و آن خداوندى که از ادراک عقلها دور است و رازهاى پنهان نزد او آشکار است ، سپاس مى گذارم خدا را به ملاقاتهاى خَطْب هاى عظیم و مصائب بزرگ و نوائب غم اندوز و اَلَم هاى صبر سوز و مصیبتى سخت و سنگین .

ایّها النّاس ! حمد خداى را که ما را ممتحن و مبتلا ساخت به مصیبتهاى بزرگ و به رخنه بزرگى که در اسلام واقع شد.
قُتِلَ اَبو عبداللّه الْحُسینُ علیه السّلام وَ عِتْرَتُهُ وَسُبِىَ نِسآؤُهُ وَصِبْیَتُهُ وَدارُوا بِرَاْسِهِ فِى الْبُلْدانِ مِنْ فَوقِ عامِلِ السِّنانِ؛ همانا کشته شد ابو عبداللّه علیه السّلام و عترت او و اسیر شدند زنان و فرزندان او و سر مبارکش را بر سر نیزه کردند و در شهرها بگردانیدند و این مصیبتى است که مثل و شبیه ندارد.

ایّها النّاس ! کدام مردانند از شماها که بعد از مصیبتى دل شاد باشند، و کدام چشم است که پس از دیدار این واقعه اشکبار نباشد و اشک خود را حبس ‍ نماید همانا آسمانهاى هفتگانه براى قتل حسین علیه السّلام گریستند و دریاها با موجهاى خود سرشک ریختند و ارکان آسمانها به خروش ‍ آمدند و اطراف زمین بنالیدند و شاخه هاى درختان آتش از نهاد خود برآوردند و ماهیان دریاها و لجّه ها بِحار و ملائکه مُقرّبین و اهل آسمانها جمیعا در این مصیبت همدست و همداستان شدند.
ایّهاالنّاس ! کدام دلى است که از قتل حسین علیه السّلام شکافته نشد و کدام قلبى است که مایل به سوى او نشد، و کدام گوشى است که این مصیبت را که به اسلام رسید بتواند شنید.

ایّهاالنّاس ! ما را طرد کردند و دفع دادند و پراکنده نمودند و از دیار خود دور افکندند، با ما چنان رفتار کردند که با اسیران ترک و کابل کنند بدون آنکه مرتکب جرم و جریرتى شده باشیم ؛ به خدا سوگند اگر به جاى آن سفارشها که در حقّ حرمت و حمایت ما فرمود؛ به قتل و غارت و ظلم بر ما فرمان مى داد از آنچه کردند زیادتر نمى کردند فَاِنّا للّه وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ.

این مصیبت ما چقدر بزرگ و دردناک و سوزنده و سخت و تلخ و دشوار بود، ازحق تعالى خواهانیم که در مقابل این مصائب به ما رحمت و اجر عطا کند و از دشمنان ما انتقام کشد و داد ما مظلومان را از ستمکاران باز جوید. چون کلام آن حضرت به نهایت رسید صُوحان بن صَعْصَعه بن صُوحان برخاست و عذر خواست که یابن رسول اللّه ! من از پا افتاده و زمین گیر شده بودم و به این سبب نصرت شما را نتوانستم ، حضرت عُذر او را قبول فرمود و بر پدر او صعصعه رحمت فرستاد.

پس با اهل بیت علیهماالسّلام آهنگ مدینه کردند چون نظر ایشان بر مرقد منوّر و ضریح مطهّر حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم افتاد فریاد کشیدند که واجدّاه وامحمّداه ! حسینِ ترا با لب تشنه شهید کردند و اهل بیت محترم را اسیر کردند بدون آنکه رحم بر صغیر و کبیر کرده باشند(۴۸۷). پس بار دیگر خروش از اهل مدینه برخاست و صداى ناله و گریه از در و دیوار بلند شد، و نقل شده که حضرت زینب علیهاالسّلام چون به در مسجد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید دو بازوى در را بگرفت و ندا کرد که یا جَدّاه ! اِنّى ناعِیَهٌ اِلَیکَ اَخِى الحُسین علیه السّلام ؛ اى جدّ بزرگوار همانا برادرم حسین علیه السّلام را کشتند ومن خبر شهادت او را براى تو آورده ام .

شعر :

برخیز حال زینب خونین جگر بپرس

از دختر ستمزده حال پسر بپرس

با کشتگان به دشت بلا گرنبوده اى

من بوده ام حکایتشان سر به سر بپرس

از ماجراى کوفه و از سر گذشت شام

یک قصّه ناشنیده حدیث دگر بپرس

از کودکانت از سفر کوفه و دمشق

پیمودن منازل و رنج سفر بپرس

دارد سکینه از تن صد پاره اش خبر

حالِ گُل شکفته ز مرغ سحر بپرس

از چشم اشکبار و دل بى قرار ما

کردیم چون به سوى شهیدان گذر بپرس

بال و پرم ز سنگ حوادث بهم شکست

بر خیز حال طائر بشکسته پر بپرس

و پیوسته آن مخدّره مشغول گریه بود و اشک چشمش خشک نمى شد و هرگاه نظر مى کرد به سوى على بن الحسین علیه السّلام تازه مى شد حُزن او و زیاد مى شد غصّه او.
و طبرى از حضرت باقر علیه السّلام روایت کرده که چون داخل مدینه شدند زنى بیرون آمد از آل عبدالمطّلب به استقبال ایشان در حالتى که مو پریشان کرده بود و آستین خود را بر سر گذاشته بود و مى گریست و مى گفت :

شعر :

ماذا تَقُولُونَ اِنْ قالَ النَبىُّ لَکُم

ماذا فَعَلْتُم وَ اَنتُمْ آخِرُ الاُمَم

بِعْتِرتى وَ بِاَهْلى بَعدَ مُفْتَقَدى

مِنْهُم اُسارى وَ مِنْهُم ضُرِّجوا بِدَمٍ

ما کانَ هذا جَزائى اِذْ نَصَحْتُ لَکُم

اَنْ تَخْلُفُونى بَسُوءٍ فى ذَوى رَحِمٍ

و از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که حضرت امام زین العابدین علیه السّلام چهل سال بر پدر بزرگوار خود گریست و در این مدّت روزها روزه داشت و شبها به عبادت قیام داشت و غلام آن حضرت هنگام افطار آب و طعام براى آن جناب حاضر مى کرد و در پیش آن جناب مى نهاد و عرض مى کرد بخور اى مولاى من . حضرت مى فرمود: قُتِلَ ابْنُ رسُولِ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم جائِعا، قُتِلَ ابنُ رَسُولِ اللّه عَطْشانا؛

یعنى من چگونه آب و طعام بخورم و حال آنکه پسر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را با شکم گرسنه و لب تشنه شهید کردند. و این کلمات را مکرر مى ساخت و مى گریست تا آنکه طعام و آب را با آب دیده ممزوج و مخلوط مى داشت و پیوسته بدین حال بود تا خداى خود را ملاقات کرد(۴۸۸).

و نیز از یکى از غلامان آن حضرت روایت شده که گفت : روزى حضرت سیّد سجّاد علیه السّلام به صحرا تشریف برد من نیز از قفاى آن جناب بیرون شدم وقتى رسیدم یافتم او را که سجده کرده بر روى سنگ نا هموارى و من مى شنیدم گریه او را که در سینه خود مى گردانید و شمردم که هزار مرتبه این تهلیلات را در سجده خواند:
لا اِلهَ اِلاّاللّهُ حَقّا حَقّا لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ تَعَبُّدا وَرِقّا لااِلهَ اِلاّ اللّهُ ایمانا وَتَصْدیقا

آنگاه سر از سجده برداشت دیدم صورت همایون و لحیه مبارکش را آب دیدگانش فروگرفته من عرض کردم : اى سیّد و آقاى من ! وقت آن نشد که اندوه شما تمام شود و گریه شما کم گردد؟
فرمود: واى بر تو! یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم علیهماالسّلام پیغمبر و پیغمبر زاده بود، دوازده پسر داشت حقّ تعالى یکى از پسرانش را از نظر او غایب کرد و از حزن و اندوه مفارقت آن پسر موى سرش سفید گردید و پشتش خمیده و چشمش از بسیارى گریه نابینا شد و حال آنکه پسرش ‍ در دنیا زنده بود، ولکن من به چشم خود پدر و برادرم را با هفده تن از اهل بیت خود کشته و سر بریده دیدم ، پس چگونه حزن من به غایت رسد و گریه ام کم شود!(۴۸۹).

و روایت شده که آن حضرت بعد از قتل پدر بزرگوارش از مردم کناره گرفت ودر بادیه در خانه موئى که (سیاه چادر) گویند چند سال منزل فرمود و گاهى به زیارت جدش امیرالمؤ منین علیه السّلام و پدرش امام حسین علیه السّلام مى رفت و کسى مطلع نمى شد.

و در جمله اى از کتب معتبره منقول است که رباب دختر امرءالقیس مادر سکینه علیهاالسّلام که در واقعه طَفّ حاضر بود بعد از ورود به مدینه در زیر سقف ننشست و از حَرّ و بَرد پرهیز نجست و اشراف قریش خواهان تزویج او شدند در جواب فرمود: لا یَکُونُ لی حَمْوٌ بَعْدَ رَسوُلِ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؛ یعنى من دیگر پدر شوهرى بعد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نخواهم و پیوسته روز و شب گریست تا از غصّه و حزن از دنیا بیرون رفت .(۴۹۰)

و از ابوالفرج نقل شده ک این ابیات را رباب بعد از قتل حضرت سیدالشهداء علیه السّلام در مرثیه آن حضرت انشاد کرد:

شعر :

اِنَّ الَّذى کانَ نُورا یُسْتَضاءُ بهِ

بِکربلاءَ قَتیلٌ غَیرُ مَدفُونٍ

سِبْطَ النَّبىِّ جَزاکَ اللّهُ صالِحَهً

عَنّا وَجَنَّبْتَ خُسْرانَ المَوازینِ

قَدْ کُنْتَ لى جَبَلاً صَعْبا اَلوُذُبِهِ

وَکُنتَ تَصْحَبُنا بالرَّحْمِ وَالدّینِ

مَنْ لِلْیَتامى وَمَنْ لِلسّائِلینَ وَ مَنْ

یَعنى وَیَاءوی اِلَیهِ کُلُّ مِسکینٍ

وَاللّه لا اَبْتَغى صِهرا بِصِهْرکُمُ

حتّى اُغَیَّبَ بینَ الرَّمْلِ وَالطّینِ(۴۹۱)

وَرَوى اءَنَّهُ اکْتَحَلَتْ هاشمیَّهٌ ولا اخْتَضَبَتْ وَلا رُاِىَ فی دارِ هاشِمِی دُخانٌ اِلى خَمْسِ حِجَجٍ حتى قُتِلَ عُبیدُاللّه بْنِ زیادٍ لَعَنَهُ اللّهُ تَعالى .(۴۹۲)
یعنى روایت شده که بعد از شهادت امام حسین علیه السّلام زنى از بنى هاشم سرمه در چشم نکشید و خود را خضاب نفرمود، و دود از مطبخ بنى هاشم برنخاست تا پس از پنج سال که عبیداللّه بن زیاد لعین به درک واصل شد.

مؤ لّف گوید: که چون ابن زیاد ملعون کشته شد مختار سر نحس او را براى حضرت على بن الحسین علیه السّلام فرستاد وقتى که سر آن ملعون را خدمت آن حضرت آوردند مشغول غذا خوردن بود سجده شکر به جاى آورد و فرمود: روزى که ما را بر این کافر وارد کردند غذا مى خورد، من از خداى خود در خواست کردم که از دنیا نروم تا سر این کافر را در مجلس غذاى خود مشاهد کنم هم چنانکه سر پدر بزرگوارم مقابل این کافر بود غذا مى خورد،(۴۹۳) و خدا جزاى خیر دهد مختار را که خونخواهى ما نمود.

و از اینجا معلوم شود حال مختار که چگونه قلب مبارک امّا را شاد کرد بلکه دلجوئى وشاد نمود قلوب شکسته دلان و مظلومان و مُصیبت زدگان اَرامل و اَیتام آل پیغمبر را که پنج سال در سوگوارى و گداز بودند و به مراسم تعزیت اقامت فرموده بودند بلکه به علاوه آنکه ایشان را از عزا در آورد، خانه هاى ایشان را آباد کرد و اعانتها به ایشان نمود.

و در کتب معتبره حدیث روایت شده که شخص کافرى همسایه مسلمانى داشت که با او نیکوئى و مدارا مى کرد، چون آن کافر بمرد و بر حسب وعده الهى به جهنم رفت حقّ تعالى خانه اى از گِل در وسط آتش ‍ بنا فرمود که حرارت آتش به وى ضرر نرساند و روزى او از غیر جهنم برسد و به او گفتند این سزاى آن نیکویى است که آن به مسلمان رسانیدى (۴۹۴). هر گاه حال کافر به واسطه احسان به مسلمانى این گونه باشد، پس چگونه خواهد بود حال مختار که این نحو سیرت مرضیّه او بوده و اخبار معتبره در باب فضیلت القاء سرور در قلب مؤ من زیاده از آن است که احصاء شود.

پس خوشا حال مختار که بسى دلهاى محزون ماتم زدگان اهل بیت رسالت علیهماالسّلام را شاد کرد، و دو دعاى حضرت سیّد سجّاد علیه السّلام بر دست او مستجاب شد: یکى کشتن ابن زیاد چنانکه معلوم شد و دیگر کشتن حرمله بن کاهل و سوزانیدن آن ؛ چنانچه در خبر منهال بن عَمرو است که گفت : از کوفه به سفر حج رفتم و خدمت على بن الحسین علیه السّلام رسیدم آن جناب از من پرسید از حال حرمله بن کاهل عرضه داشتم در کوفه زنده بود، حضرت دست برداشت به نفرین بر او و از خدا خواست که او را در دنیا بچشاند حرارت آهن و آتش را، منهال گفت : چون به کوفه برگشتم روزى به دیدن مختار رفتم ، مختار اسب طلبید و سوار شد و مرا نیز سوار کرد و با هم رفتیم به کناسه کوفه ، لحظه اى صبر کرد مثل کسى که منتظر چیزى باشد که ناگاه دیدم حرمله را گرفته بودند و به نزد او آوردند مختار رحمه اللّه حمد خداى را به جا آورد و امر کرد دست و پاى او را قطع کردند و از پس آن او را آتش زدند من چون چنین دیدم سبحان اللّه سبحان اللّه گفتم ، مختار گفت براى چه تسبیح گفتى ؟

من حکایت نفرین حضرت سیّد سجّاد علیه السّلام و استجابت دعاى او را نقل کردم . مختار از اسب خویش پیاده شد و دو رکعت نماز طولانى به جاى آورد و سجده شکرکرد و طول داد سجده را پس با هم بر گشتیم ، چون نزدیک خانه ما رسیدیم من او را به خانه دعوت کردم که داخل شود و غذا میل کند، مختار گفت : اى منهال ! تو مرا خبر دادى که حضرت على بن الحسین علیه السّلام چند دعا کرده که به دست من مستجاب شده پس ‍ از آن از من خواهش خوردن طعام دارى ، امروز، روز روزه است که به جهت شکر این مطلب باید روزه باشم (۴۹۵).

خاتمه

مکشوف باد که اخبار زیاد وارد شده در باب گریستن فرشتگان و پیغمبران و اوصیاى ایشان علیهماالسّلام و گریستن آسمان و زمین و جن و انس و وحش و طیر در مصیبت جناب سیّد مظلومان ابوعبداللّه الحسین علیه السّلام و هم روایات کثیره نقل شده در باب واردات احوال اَشجار و نباتات و بِحار و جِبال در شهادت آن حضرت و اشعار و مراثى و نوحه گرى جنیّان در حقّ آن حضرت و بیان آن که مصیبت آن حضرت اعظم مصائب بوده و بیان ثواب زیارت آن مظلوم و شرافت زمین کربلا و فوائد تربت مقدّسه آن حضرت و بیان جور و ستمى که بر قبر مطهّرش ‍ وارد شده و معجزاتى که از آن قبر شریف ظاهر گشته و بیان ثواب لعن بر قاتلان آن حضرت و کفر ایشان و شدّت عذاب ایشان و آنکه آنها در دنیا بهره نبردند و چاشنى عذاب الهى را در دنیا یافتند و اگر بناى اختصار نبود هر آینه به ذکر مختصرى از آن تبرّک مى جستم .

لکن باید دانست که اینگونه وقایع و آثار منقوله از انقلابات کلیّه در اجزاء عالم امکان به جهت شهادت مظلومان در نظر ارباب ادیان و ملل و قائلین به مبدء و معجزات و کرامات ، استبعاد و استغرابى ندارد و هرگاه متتبّع خبیر رجوع به تواریخ و سِیَر نماید تصدیق خواهد کرد که وقایع سال شصت و یکم هجرى که سنه شهادت آن حضرت بوده از عادت خارج بود و جمله اى از آن را اهل تاریخ که متّهم به تشیع و جزاف نوشتن نبوده اند ضبط کرده اند.

ابن اثیر جَزَرى صاحب (کامل التواریخ ) که معتمد اهل تاریخ و معروف به اتقان است در آن کتاب به طور قطع در وقایع سنه شصت و یک نوشته که مردم دو ماه یا سه ماه بعد از شهادت جناب سیّد الشهداء علیه السّلام مشاهده مى کردند در وقت طلوع آفتاب تا آفتاب بالا مى آمد دیوارها را که گویا خون به آن مالیده اند. و از این قبیل در کتب معتبره بسیار است .(۴۹۶)

و فاضل ادیب اریب جناب اعتماد السلطنه در کتاب (حُجّه السَّعاده فى حجَّه الشهاده ) بیان کرده که سال شهادت سیّد مظلوم علیه السّلام که سنه شصت و یکم باشد کلیّه روى زمین از حالت وقفه و سکون بیرون و در انقلاب و اضطراب بوده و روى صفحه ممالک اروپا و آسیا یا بغازه خونریزى گلگون و یا لامحاله جمله جوارحش بى قرار و بى سکون بوده و رشته سلم و صلاح مردمان گسیخته و ما بین ایشان غبار فتنه و شورش بر انگیخته بوده است و مبناى آن کتاب (تواریخ عتیقه دنیا) است که به اَلسَنه مختلفه و لغات شَتّى بوده به زبان فارسى در آورده و در آن کتاب جمع نموده هر که خواهد مطلع شود به آن کتاب رجوع نماید.

و بس است در این مقام آنچه مشاهده مى شود از بقایاى آثار تعزیه دارى آن مظلوم تا روز قیامت که سال به سال تجدید مى شود و آثار او محو نشود واز خاطرها نرود؛ چنانکه در اخبار اهل بیت علیهماالسّلام به این مطلب اشاره شده ، و عقیله خدر رسالت و رضیعه ثدى نبوّت زینب کبرى علیهاالسّلام در خطبه اى که در مجلس یزید لعین ، انشاء فرموده مى فرماید:
فِکِدْکَیْدَکَ وَاسْعَ سَعیَکَ وَ ناصِبْ جَهدَکَ فَوَ اللّهِ لا تَمْحُو ذِکْرَنا وَلا تُمیتُ وَحیَنا.(۴۹۷)

فرموده به یزید: هر چند توانى کید و مکر خود را بکن و هر سعى که خواهى به عمل آور و در عداوت ما کوشش خود را فرو مگذار و با این همه به خدا سوگند که ذکر ما نتوانى محو کرد و وحى ما نتوانى میراند. و بعضى از علماء این مطلب را از معجزات باهرات آن حضرت شمرده و از زمان سلطنت دیالمه تاکنون در همه سال لواى تعزیه دارى این مظلوم در شرق و غرب عالم بر پا است و مشاهده مى شود که مردم شیعى مذهب در ایّام عاشورا چگونه بى تاب و بى قرار هستند و در جمیع بلاد مشغول نوحه سرائى و اقامه مجلس تعزیه و بر سر و سینه زدن و لباسهاى سیاه پوشیدن و سایر لوازم مصیبت هستند.

جمله اى از مورّخین نقل کرده اند که در سنه سیصد و پنجاه و دو روز عاشورا معزّالدوله دیلمى امر کرد اهل بغداد را به نوحه و لطمه و ماتم بر امام حسین علیه السّلام و آنکه زنها موها را پریشان و صورتها را سیاه کنند و بازارها را ببندند و بر دکانها پلاس آویزان نمایند و طباخین طبخ نکنند، زنهاى شیعه بیرون آمدند در حالى که صورتها را به سیاه دیگ و غیره سیاه کرده بودند و سینه مى زدند و نوحه مى کردند، و سالها چنین بود و اهل سنّت عاجز شدند از منع آن ، لِکَوْنِ السُلْطانِ مَعَ الشّیعَهِ.

و از غرائب آن است که در نفوس عامّه ناس تاءثیر مى کند حتى اشخاصى که اهل این مذهب نیستند یا کسانى که به مراسم شرع عنایتى ندارند چنانچه این مطلب واضح است ، و چنین یاد دارم وقتى کتاب (تحفه العالم ) تاءلیف فاضل بارع سیّد عبداللطیف (۴۹۸) شوشترى را مطالعه مى کردم دیدم شرحى عجیب از حال تعزیه دارى آتش پرستان هند نقل کرده که در روز عاشورا مرسوم مى دارند.

و شیخ جلیل و محدّث فاضل نبیل جناب حاج میرزا محمّدقمّى رحمه اللّه در (اربعین ) فرموده که احقر در سنه هزار و سیصد و بیست و دو در ایّام عاشورا در طریق کربلا بودم ، در اوّل عاشورا در یعقوبیه که اکثر اهل آنجا سنّى مذهب بلکه متعصّب هستند در شب نواى نوحه سرائى و اصوات اطفال شنیدم ، از کودکى از اهل آنجا پرسیدم چه خبر است ؟

به زبان عربى به من جواب گفت : یَنُوحُون عَلَى السّیِّد الْمَظلوم ! گفتم : سیّد مظلوم کیست ؟ گفت : سَیّدُنا الْحُسینُ علیه السّلام .
و در بقیّه ایّام عاشورا که در کردستان بودم دیدم بیابان نشینان که از مراسم شریعت آگاهى ندارند همه دسته شده اند فریاد یا حسین آنها به فلک مى رود.
و نِعمَ ما قیلَ:

شعر :

سر تا سر دشت خاوران سنگى نیست

کز خون دل و دیده بر او رنگى نیست

در هیچ زمین و هیچ فرسنگى نیست

کز دست غمت نشسته دلتنگى نیست

و عجب از این تاءثیر مصیبت آن حضرت است در جمادات و نباتات و حیوانات ؛ چنانچه اخبار کثیره دلالت دارد بر اینکه کلیّه موجودات بر مصیبت جانگداز سیّد مظلومان متاءلم شدند و هر یک بر وضع مترقب از خود گریه کردند و انقلابات کلیّه در اجزاء عالم امکان دست داد به واسطه ارتباط واقعى و مناسبت حقیقى که عبارت از تلقى فیض الهى است به واسطه آن وجود مقدّس و استمداد از برکات آن ذات همایون در نیل ترقّیات مترقّبه هر یک در کمال طبیعى خود که با آن جناب دارند و او بر وجهى نمودار شد که پرده بر روى کار نتوان کشید، و دوست و دشمن و مؤ من و برهمن همه شهادت دادند و مشاهده کردند.

و چون استیفاى این اخبار مستدعى وضع کتابى است مستقل و نقل جزئى از آن نیز دراین مختصر شایسته نیست لهذا به حاصل بعضى از آن اخبار و آثار اشاره مى کنیم .
از حضرت باقر العلوم علیه السّلام مروى است که گریستند آدمیان وجنیان و مرغان و وحشیان بر حسین بن على علیهماالسّلام تا اشک ایشان فرو ریخت .(۴۹۹)

و از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که چون حضرت ابوعبداللّه علیه السّلام شهید شد گریستند بر او آسمانهاى هفتگانه و هر چه در آنها است و آنچه مابین آسمان و زمین است و آنچه حرکت مى کند در بهشت و جهنم و هر چه دیده مى شود و هر چه دیده نمى شود، و گریستند بر آن حضرت مگر سه چیز الخبر(۵۰۰).

در ذیل خبرى است که امام حسن به امام حسین علیهماالسّلام فرمود که بعد از شهادت تو فرود مى آید در بنى امیّه لعنت خداى و آسمان خون مى بارد و گریه مى کند بر تو همه چیز حتى وحوش در صحراها و ماهیها در دریاها.
اخبار حضرت صادق علیه السّلام زراره را به گریستن آسمان و زمین و آفتاب بر آن حضرت چهل صباح گذشت .

شیخ صدوق رحمه اللّه روایت کرده از یک تن از اهل بیت المقدّس که گفت : قسم به خدا که ما اهل بیت المقدس شب قتل حضرت حسین علیه السّلام را شناختیم ، بر نداشتیم از زمین سنگى یا کلوخى یا صخره اى مگر اینکه زیر آن خون دیدیم که در غلیان است و دیوارها مانند حلقه سرخ شد و تا سه روز خون تازه از آسمان بارید، و شنیدیم که منادى ندا مى کرد در جوف لیل (اَتَرْ جُوا اُمَّهً قَتَلَتْ حُسینا) الخ (۵۰۱).

در طى خطبه اى حضرت سیّد سجّاد علیه السّلام در هنگام ورود به مدینه و در جمله اى از زیارات حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام و روایات دیگر اشاره به گریه موجودات و انقلاب مخلوقات شده و اخبار عامّه و کلمات اهل سنّت که شهادت به وقوع آثار غریبه از این مصیبت عظمى در آسمان و زمین داده اند نیز بسیار است و از ملاحظه مجموع ، قطع به دعوى عموم مصیبت مى توان حاصل کرد، از جمله روایات ایشان است در تفسیر آیه کریمه (فَما بَکَتْ عَلَیهِمُ السّمآءُ وَالاَرْضُ)(۵۰۲) که لمّا قُتِلَ الحُسَیْنُ بَکَتِ السَّماءُ وَ بُکائها حُمْرتُها.(۵۰۳)

اِبْن عَبدَرَبّهِ اندلسى در ذیل حدیث وفود محمّدبن شهاب زُهَرى بر عبدالملک مروان نقل کرده که عبدالملک از زهرى پرسید چه واقع شد در بیت المقدس روزى که حضرت حسین علیه السّلام کشته شد؟ زهرى گفت : که خبر داد مرا فلان که برداشته نشد در صبحگاه شب شهادت حضرت على بن ابى طالب و جناب امام حسین بن على علیهماالسّلام سنگى از بیت المقدس مگر اینکه زیر آن خون تازه یافتند(۵۰۴).

در (کامل الزیارات ) مثل این حدیث را از امام محمّدباقر علیه السّلام نقل کرده که براى هشام بن عبدالملک فرمود،(۵۰۵) و هم ابن عبدربّه روایت کرده که چون لشکرگاه حضرت حسین علیه السّلام را غارت کردند طیبى در او یافت شد که هیچ زنى استعمال آن نکرد مگر آنکه به برص مبتلا شد.(۵۰۶)
و حکایت نوشتن قلم فولاد بر دیوار اشعار معروفه : اَتَرْجُوا اُمَّهً قَتَلَتْ حُسَینا.
و حکایت خذف و سفال شدن پولهایى که راهب داد به جهت گرفتن سر مطهّر که علماى عامّه نقل کرده اند در سابق شنیدى .
و حکایت مراثى و نوحه گرى جنّیان زیادتر از آن است که اِحْصاء شود. و شنیدن امّ سلمه در شب قتل حضرت حسین علیه السّلام مرثیه جن را: اَلا یاعَینُ فَاحْتَفِلى بِجَهْدٍ و شنیدن زُهرى نوحه گرى جنّیان رابه این ابیات :

شعر :

نِساءُ الجِنّ یَبْکینَ نِساءَ الْهاشِمِیّات

ویَلْطَمنَ خُدوُدا کالدَّنا نیرِ نَقِیّاتٍ

وَیَلْبَسْنَ ثِیابَ السُّودِ بَعدَ الْقَصَبیّات (۵۰۷)
وهم مرثیه ایشان را به این کلمات :

شعر :

مَسَحَ النّبىُّ جَبینَهُ وَلَهُ بَریقٌ فى الْخُدود

اَبَواهُ مِنْ عُلْیا قُریْشٍ جَدُّهُ خَیرُشعر :الْجُدُود(۵۰۸)

در (تذکره سبط) و غیره مسطور است و هم در (تذکره سبط) است که محمّدبن سعد در (طبقات ) گفته که این حُمرت در آسمان دیده نمى شد قبل از کشتن حضرت حسین علیه السّلام و از ابوالفرج جد خود در کتاب (تبصره ) نقل کرده که چون حالت غضبان آن است که هنگام غضب گونه او سرخ مى شود و این سرخى دلیل غضب و اءماره سخط او است و خداى تعالى از جسمانیّت و عوارض اجسام منزّه است اثر غضب خود را در کشتن حضرت حسین علیه السّلام به حُمرت افق اظهار کرد و این دلیل بزرگى آن جنایت است .(۵۰۹)

و در جمله اى از روایات عامّه است که بعد از شهادت سیّد مظلوم علیه السّلام دو ماه و اگر نه سه ماه دیوارها چنان بودند که گفتى مُلَطَّخْ به خون بودند و از آسمان بارانى آمد که اثر وى در جامه ها مدّتى باقى ماند.
و ابراهیم بن محمّد بیهقى در کتاب (محاسن و مساوى ) که زیاده از هزار سال است آن کتاب نوشته شده گفته که محمّدبن سیرین گفته که دیده نشد این حُمرَت در آسمان مگر بعد از قتل امام حسین علیه السّلام و حیض نشد زنى در روم تا چهار ماه مگر آنکه پیسى اندام فرا گرفت او را پس نوشت پادشاه روم به پاشاه عرب که کشته اید شما پیغمبر یا پسر پیغمبر را انتهى (۵۱۰).
هم از ابن سیرین منقول است که سنگى یافتند پانصد سال قبل از بعثت نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم که بر او به سریانیّه مکتوب بود چیزى که ترجمه اش به عربیّه این است :

شعر :

اَتَرْجُوا اُمَّهً قَتَلَتْ حُسینا

شَفاعَهَ جَدِّهِ یَوْمَ الْحَسابِ(۵۱۱)

سلیمان بن یسار گفته که سنگى یافتند بر او مکتوب بود:

شعر :

لابدّ اَنْ تَردَ الْقیامَهَ فاطِمَهُ

وَقَمیصُها بِدَمِ الْحُسَینِ مُلَطَّخٌ

وَیْلٌ لِمَنْ شُفَعآؤُهُ خُصَمآئُهُ

وَالصُّورُ فى یَوم الْقیمَهِ یُنْفَخُ(۵۱۲)

در (مجموعه شیخ شهید) و (کشکول ) و (زُهَر الرّبیع ) و غیره مذکور است که عقیقى سرخ یافته شد که مکتوب بود بر آن :

شعر :

اَنَادُرُّ مِنَ السَّمآءِ نَثَروُنى

یَومَ تَزْویج والِدِ السِّبْطَیْنِ

کُنتُ اَنْقى مِنَ اللُّجَینِ بیاضا

صَبَغَتَنی دِماءُ نَحْرِ الحُسَیْنِ(۵۱۳)

سیّد جزائرى در (زُهر الربیع ) فرموده که یافتم در شهر شوشتر سنگ کوچک زردى که حفّاران از زمین بر آورده بودند و بر آن سنگ مکتوب بود:
بِسمِ اللّه الرَّحمن الرَّحیم لا اِلهَ اِلا اَللّه محمّدرَسُولُ اللّه ، عَلِىُّ وَلِىُّ اللّه ، لَمّا قُتِلَ الْحُسینُ بْنُ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِب علیه السّلام کُتِبَ بِدَمِهِ عَلى اَرضٍ حَصْباءَ (وَسَیَعْلَمُ الذِّینَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبوُنَ)(۵۱۴)(۵۱۵)

این گونه مطالب عجیب نباشد؛ چه نظیر این وقایع در زمان ما وقوع یافته چنانچه شیخ محدّث جلیل مرحوم ثقه الاسلام نورى – طاب ثراه – خبر داده از شیخ خود مرحوم شیخ عبدالحسین طهرانى رحمه اللّه که وقتى به حلّه رفته بود اتّفاق چنان افتاد که درختى را قطع کرده بودند و طولاً آن را با ارّه تنصیف کردند در باطن او در هر شقّى منقوش بود لا اِلهَ اِلا اللّه محمّدرَسُولُ اللّه عَلِىُّ وَلِىُّ اللّه !
عالم فاضل ادیب ماهر جناب حاج میرزا ابوالفضل طهرانى به توسّط والد محقّقش این قضیّه را نیز از مرحوم شیخ العراقین جناب شیخ عبدالحسین نقل کرده پس از آن فرموده که من خود در طهران قطعه الماس کوچکى دیدم که به قدر نصف عدس بیش نیست و در باطن او بر وجهى که هر که ببیند قطع مى کند که به صناعت نیست منقوش بود لفظ مبارک (على ) به یاء معکوس با کلمه کوچکى که ظاهرا لفظ (یا) باشد که مجموع (یا على ) بشود و از این قبیل قصص در سیر و تواریخ بسیار است .(۵۱۶)

و در جمله اى از کتب عامّه است که در شب قتل حضرت حسین علیه السّلام شنیدند قائلى مى گفت : اَیُّها القاتِلُونَ جَهْلاً حُسینا الخ (۵۱۷)
و در چند حدیث است که چون امام حسین علیه السّلام شهید شد آسمان خون بارید و هم وارد شده که آسمان سیاه شد به حدّى که ستاره ها در روز پدیدار شد و سنگى برداشته نشد مگر اینکه خون تازه زیر آن دیده شد.
و در روایت ابن حجر است آسمان هفت روز بگریست و سرخ شد.(۵۱۸)
و ابن جوزى از ابن سیرین نقل کرده که دنیا تا سه روز تاریک بود و بعد از او سرخى در آسمان پیدا شد.(۵۱۹)

و در (ینابیع المودّه ) از (جواهر العقدین ) سمهودى روایت کرده که جماعتى به عزاى رومیان رفته بودند و در کنیسه اى یافتند که نوشته بود: اَتَرْجُوا اُمَّهً قَتَلَتْ حُسَینا الخ پرسیدند که نویسنده این کیست ؟ گفتند: ندانیم (۵۲۰).
و هم در آن کتاب از (مقتل ابى مِخْنَف ) روایت کرده قضایاى عدیده از نوحه و مرثیه جنّیان در بین طریق اهل بیت علیهماالسّلام از کوفه به شام و نقل کرده که چون به دیر راهب رسیدند لشکر سر مبارک را بر رُمْحى نصب کردند آواز هاتفى شنیدند که مى گفت :

شعر :

وَاللّه ما جِئْتُکُم حَتّى بَصُرْتُ بِهِ

بِالطَفِّ مُنْعَفِرَ الْخَدَّینِ مَنحوُرا

وَحَوْلَهُ فِتْیَهٌ تُدْمى نُحُوُرُهُمُ

مِثْلُ الْمَصابیحِ یَغْشُونَ الْدُّجى نُورا

کانَ الْحُسَیْنُ سِراجا یُسْتَضآءُ بِهِ

اللّهُ یَعْلَمُ اَنّى لَمْ اَقُل زُورا(۵۲۱)

و از (شرح همزیّه ) ابن حجر منقول است که گفته از جمله آیات ظاهره در روز قتل حضرت امام حسین علیه السّلام آن بود که آسمان خون بارید و اَوانى (ظرفها) به خون آکنده گشت و هوا چنان سیاه شد که ستارگان دیدار شدند و تاریکى شب چنان شدّت کرد که مردم را گمان این شد که مگر قیامت قیام کرده و ستارگان به یکدیگر برخوردند و مختلط شدند و هیچ سنگى برداشته نشد مگر اینکه زیر آن خون تازه جوشیدن گرفت و دنیا سه روز ظلمانى و تار بود آنگاه این حُمرت (۵۲۲) در او نمایان شد، و گفته شده که تا شش ماه طول کشید و على الدوام بعد از او دیدار شد(۵۲۳) و قریب به این مضامین را سیوطى در (تاریخ الخلفاء) ذکر کرده آنگاه گفته : و (وَرْسى )(۵۲۴) که در عسکر ایشان بود خاکستر شد و ناقه اى از عسکر ایشان نحر کردند در گوشت او مانند آتش دیدند و او را طبخ کردند مانند صَبرِ تلخ بود(۵۲۵).

بالجمله ؛ از این مقوله کلمات در مطاوى کتب اهل سنّت بیش از آن است که بتوان در حیطه حصر و احصاء در آورد.

و نَختم الْکلامَ بِحِکایَهٍ غریبهٍ:

شیخ مرحوم محدّث نورى – طاب ثراه – به سند صحیح از عالم جلیل صاحب کرامات باهره و مقامات عالیه آخوند ملاّ زین العابدین سلماسى رحمه اللّه نقل کرده که فرموده چون از سفر زیارت حضرت رضا علیه السّلام مراجعت کردیم عبور ما افتاد به کوه الوند که قریب به همدان است پس ‍ فرود آمدیم در آنجا و موسم فصل ربیع بود پس همراهان مشغول زدن خیمه شدند و من نظر مى کردم در دامنه کوه ناگاه چشمم به چیز سفیدى افتاد چون تاءمل کردم پیر مرد محاسن سفیدى را دیدم که عمامه سفیدى بر سر داشت بر سکوئى نشسته که قریب چهار ذرع از زمین ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهاى بزرگى چیده بود که جز سر، جائى از او پیدا نبود، پس نزدیک او رفتم و سلام کردم و مهربانى نمودم پس به من اُنسى گرفت و از جاى خود فرود آمد و از حال خود خبر داد که از طریقه متشرّعه بیرون نیست و از براى او اهل و اولاد بوده ، پس از تمشیت امور ایشان عزلت اختیار کرده محض فراغت در عبادت . و در نزد او بود رساله هاى عملیّه از علماى آن عصر و خبر داد که هیجده سال است در آنجا است .

از جمله عجایبى که دیده بود پس از استفسار از آنها گفت : اوّل آمدن من به اینجا ماه رجب بود، چون پنج ماه و چیزى گذشت شبى مشغول نماز مغرب بودم ناگاه صداى ولوله عظیمى آمد و صداهاى عجیبى شنیدم پس ترسیدم و نماز را تخفیف دادم و نظر کردم در این دشت دیدم پر شده از حیوانات و رو به من مى آیند، و این حیوانات مختلفه متضادّه چون شیر و آهو و گاو کوهى و پلنگ و گرگ با هم مختلطاند و صیحه مى زنند به صداهاى مختلفه پس اضطراب و خوفم زیاد شد و تعجّب کردم از این اجتماع و اینکه صیحه مى زنند به صداهاى غریبى و جمع شدند دور من در این محل ، و بلند کرده بودند سرهاى خود را به سوى من ، و فریاد مى کردند بر روى من ، پس به خود گفتم دور است سبب اجتماع این وحوش و درندگان که باهم دشمن اند دریدن من باشد و حال آنکه یکدیگر را نمى دریدند و نیست این مگر به جهت امر بزرگى و حادثه عظیمى ، چون تاءمل کردم به خاطرم آمد که امشب شب عاشورا است و این فریاد و فغان و اجتماع و نوحه گرى براى مصیبت حضرت ابى عبداللّه علیه السّلام است . چون مطمئن شدم عمامه را انداختم و بر سر خود زدم و خود را انداختم از این مکان و مى گفتم حسین حسین ، شهید حسین و امثال این کلمات ، پس براى من در وسط خود جائى خالى کردند و دور مرا مانند حلقه گرفتند پس بعضى سر بر زمین مى زدند و بعضى خود را به خاک مى انداختند و به همین نحو بود تا فجر طالع شد، پس آنها که وحشى تر از همه بودند رفتند و به همین ترتیب مى رفتند تا همه متفرّق شدند، و این عادت ایشان است از آن سال تا حال که هیجده سال است حتى آنکه گاهى روز عاشورا بر من مشتبه مى شد پس ظاهر مى شد از اجتماع آنها در اینجا، تا آخر حکایت که مناسبتى با مقام ندارد(۵۲۶).

و در (سیره حلبیّه ) از بعضى زُهاد نقل شده که او هر روز نان به جهت مور، خُرد مى کرد و چون روز عاشورا مى شد آن مورها از آن نانها نمى خوردند و از این قبیل حکایات بسیار است و این مقدار که ذکر شد ما را کافى است و ما براى تصدیق این حکایت که شیخ مرحوم نقل فرموده این حدیث شریف را در اینجا ذکر مى نمائیم :

شیخ اجلّ اقدم ابوالقاسم جعفر بن قولویه قمّى ۱ از حارث اعور روایت کرده که حضرت امیر المؤ منین علیه السّلام فرمود: پدر و مادرم فداى حسین شهید، در ظَهْر کوفه به خدا قسم گویا مى بینم جانوران دشتى را از هر نوعى که گردنها را کشیده اند بر قبر او و بر او گریه مى کنند شب را تا صباح .(۵۲۷)
فَاِذا کانَ کََذلِکَ فَاِیّاکُم وَالْجَفاء.

فصل یازدهم : در ذکر چند مرثیه براى آن حضرت

در فصول اوایل (باب پنجم ) به شرح رفت که خواندن مریثه براى حضرت سیّدالشهداء علیه السّلام و گریستن بر آن مظلوم ثواب بسیار دارد و محبوب ائمه طاهرین علیهماالسّلام است و داءب ایشان بر آن بوده که شُعرا را امر مى فرمودندبه خواندن مرثیه و گریه مى کردند و چون خواستم که این مختصر رساله نفعش عمیم باشد لهذا به ذکر بعضى از آنها تبرّک مى جویم و اگر چه این مراثى عربى است و این کتاب مستطاب فارسى است لکن کسانى که داراى علم لغت عربى نیستند نیز بهره خواهند برد.

شیخ جلیل محمّدبن شهر آشوب از (امالى ) مفید نیشابورى نقل فرموده که (ذرّه نوحه گر) در خواب دید حضرت فاطمه علیهاالسّلام را که بر سر قبر حسین علیه السّلام است و او را فرمان داد که حسین علیه السّلام را بدین اشعار مرثیه کن :

شعر :

اَیُّهَا العَیْنانِ فیضا

وَاسْتَهِلاّ لا تَغیضا

وَابْکِیا بِالطَّفِّ مَیْتا

تبرَکَ الصَّدْرَ رَضیضا

لَمْ اُمَرِّضْهُ قَتیلاً

لا وَ لا کانَ مَریضا

و در دیوان سیّد اجلّ عالم کامل سیّد نصراللّه حائرى است که حکایت کرد براى ایشان کسى که ثقه و معتمد بود از اهل بحرین که بعضى از اخیار در عالم رؤ یا حضرت فاطمه زهرا علیهاالسّلام را دیده بود که با جمعى از زنان نوحه گرى مى کنند بر ابو عبداللّه حسین مظلوم علیه السّلام به این بیت :

شعر :

واحُسَیْناهُ ذَبیحا مِنْ قَفا

واحُسَیْناهُ غَسیلاً بِالدِّمآءِ

پس سیّد تذییل کرد آن را به این شعر:

شعر :

وا غَریبا قُطْنُهُ شَیْبَتُهُ

اِذْغدا کافُورُهُ نَسْجَ الثَّرى

واسَلیبا نُسِجَتْ اَکْفانُهُ

مِنْ ثَرَى الطَّفِّ دَبُورٌ وَصَبا

واطَعینا ما لَهُ نَعْشٌ سِوَى

الرُّمْحِ فى کَفِّ سَنان ذِى الْخَنا

واوَحیدا لَمْ تُغَمِّضْ طَرْفَهُ

کَفُّ ذى رِفْقٍ بِهِ فى کَرْبَلا

واذَبیحا یَتَلَظّى عَطَشا

وَاَبوُهُ صاحِبُ الْحَوْضِ غَدا

واقَتیلا حَرَقوُا خَیْمَتَهُ

وَهِىَ لِلدّینِ الْحَنیفىّ وَعا

اه لااَنْساهُ فَرْدا مالَهُ

مِنْ مُعینٍ غَیْرِ ذى دَمْعٍ اَسى

و شیخ ما در (دارالسّلام ) از بعض دواوین نقل کرده که بعضى از صلحاء در خواب دید حضرت فاطمه زهرا علیهاالسّلام را که به او فرمود بگو بعض ‍ از شعراى موالیان را که قصیده اى در مرثیّه سیّد الشهداء علیه السّلام بگویند که اوّل آن این مصرع باشد:
(مِنْ اَىِّ جُرْمٍ الْحُسَیْنُ یُقْتَلُ) پس سیّد نصر اللّه حائرى امتثال این امر نمود و این قصیده را سرود:

شعر :

مِنْ اَىِّ جُرْمٍ الْحُسَیْنُ یُقْتَلُ

وَبِالدِّمآءِ جِسْمُهُ یُغَسَّلُ

وَیُنْسَجُ الاَْکْفانُ مِنْ عَفْرِالثَّرى

لَهُ جُنوُبٌ وَصَبا وَشِمالٌ

وَقُطْنُهُ شَیْبَتُهُ وَ نَعْشُهُ

رُمْحٌ لَهُ الرِّجْسُ سَنانٌ یُحْمَلُ

وَیُوطِئوُنَ صَدْرَهُ بِخَیْلِهِمْ

وَالْعِلْمُ فیهِ وَ الْکِتابُ الْمُنْزَلُ(۵۲۸)

فقیر گوید: که بعضى تشبیه (شیب )را به (قُطْن )که در اشعار سیّد و در بعضى زیارتها ذکر شده نپسندیده اند و حال آنکه این تشبیهى است بلیغ به حدى که شعراء عجم نیز در اشعار خود ایراد کرده اند.
حکیم نظامى گفته :

شعر :

چه در موى سیه آمد سپیدى

پدید آمد نشان نا امیدى

ز پنبه شد بنا گوشت کفن پوش

هنوز این پنبه بیرون نآرى از گوش

و نیز ابن شهر آشوب و شیخ مفید و دیگران فرموده اند اوّل شعرى که در مرثیه حسین علیه السّلام گفته شد شعر عقبه سهمى است وَهُوَ:

شعر :

اِذِ الْعَیْنُ قَرَّتْ فِى الْحَیوهِ وَاَنْتُمُ

تَخافوُنَ فىِ الدُنْیا فَاَظْلَمَ نُورُها

مَرَرْتُ عَلى قَبْرِالْحُسَیْنِ بِکَرْبَلا

فَفاضَ عَلَیْهِ مِنْ دُموُعى غَزیرُها(۵۲۹)

وَمازِلْتُ اَرثیهِ وَاَبْکى لشَجْوِهِ

وَیُسْعَدُ عَیْنى دَمْعُها وَزَفیرَها

وَبَکَّیْتُ مِنْ بَعْدِ الْحُسَیْنِ عِصابَه

اَطافَتْ بِهِ مِنْ جانِبَیْها قُبُورُها

سَلامٌ عَلى اَهْلِ القُبُورِ بِکَرْبَلا

و قَلَّ لَها مِنّى سَلامٌ یَزُورُها

سَلامٌ بِاَّصالِ الْعَشِىِّ وَبِالضُّحى

تُؤَدّیهِ نَکْباءُ الرّیاحِ وَمُورُها(۵۳۰)

وَلابَرِحَ الْوُفّادُ زُوّارُ قَبْرِهِ

یَفُوحُ عَلَیْهِمْ مِسْکُها وَ عَبیرُها(۵۳۱)

و شیخ ابن نما در (مثیر الا حزان ) روایت کرده که سلیمان بن قَتَّه العَدْوِىّ سه روز بعد از شهادت حضرت امام حسین علیه السّلام به کربلا عبور کرد و بر مصارع شهداء نگران شد تکیه بر اسب خویش کرد و این مرثیه انشاء نمود:

شعر :

مَرَرْتُ عَلى اَبْیاتِ آلِ مُحَمَّدٍ

فَلَمْ اَرَها اَمْثالَها یَوْمَ حَلَّتِ

اَلَم تَرَاَنَّ الشَّمسَ اَضْحَتْ مَریضَهً

لِفَقْدِ الْحُسَیْنِ وَالْبِلادُ اقْشَعَرَّتِ

وَکانُوا رَجآءً ثُمَّ اَضْحَوْا رَزِیَّهً

لَقَدْ عَظُمَتْ تِلْکَ الرَّزایا وَ جَلَّتِ

تا آنکه مى گوید:

شعر :

وَ اِنَّ قَتیلَ الطَّفِ مِنْ آلِ هاشِمٍ

اَذَلَّ رِقابَ الْمُسْلِمینَ وَ ذَلَّتِ

وَقَدْ اَعْوَلَتْ تَبْکى النِّسآءُ لِفَقْدِهِ

وَاَنْجُمُنا ناحَتْ عَلَیهِ وَصَلَّتِ(۵۳۲)

مکشوف باد که در سابق در بیان خروج امام حسین علیه السّلام از مدینه به مکّه ذکر شد که یکى از عمّه هاى آن حضرت عرض کرد: یابن رسول اللّه ! شنیدم که جنّیان بر تو نوحه مى کردند و مى گفتند: وَ اِنَّ قَتیلَ الطَّفِ مِنْ آلِ هاشِمٍ.
پس این شعر را سلیمان نیز از جن شنیده و در مرثیه خود درج کرده یا از باب توارد خاطر باشد که بسیار اتّفاق مى افتد و نقل شده که ابوالرّمح خزاعى خدمت جناب فاطمه دختر سیّد الشهداء علیه السّلام رسید و چند شعر در مرثیه پدر بزرگوار آن مخدّره خواند که شعر آخر آن این است :

شعر :

وَ اِنَّ قَتیلَ الطَّفِ مِنْ آلِ هاشِمٍ

اَذَلَّ رِقابا مِنْ قُرَیْشٍ فَذَلَّتِ

حضرت فاطمه علیهاالسّلام فرمود: اى ابوالرّمح مصرع آخر را این چنین مگو بلکه بگو: اَذَلَّ رِقاب الْمُسْلِمینَ فَذَلَّتِ. عرض کرد: پس این چنین انشاد کنم .
ابوالفرج در (اءغانى ) از على بن اسماعیل تمیمى نقل کرده و او از پدرش که گفت در خدمت حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام بودم که دربان آن حضرت آمد اجازه خواست براى سیّد حمیرى ، حضرت فرمود بیاید، و حرم خود را نشانید پشت پرده یعنى پرده زد و اهل بیت خود را امر فرمود که بیایند پشت پرده بنشینند که مرثیه سیّد را براى امام حسین علیه السّلام گوش نمایند پس سیّد داخل شد و سلام کرد نشست حضرت امر فرمود او را که مرثیّه بخواند پس سیّد خواند اشعار خود را:

شعر :

اُمْرُرْعَلى جَدَثِ الْحُسَیْنِ فَقُلْ لاَِعْظُمِهِ الزَّکیَّه

ااَعْظما لازِلْتِ مِنْ وَطْفاءِ ساکِبَهٍ رَوِیَّهِ

وَاِذا مَرَرْتَ بِقَبْرِه فَاَطِلْ بِهِ وَقْفَ الْمَطِیَّه

وَابْکِ الْمُطَهَّرَ لِلْمُطَهَّرِ وَ الْمُطَهَّرَهِ النَّقِیّهِ

کَبُکاءِ مُعْوِلَهٍ(۵۳۳) اءتَتْ یَوْما لِواحِدِهَا الْمَنِیَّهُ

راوى گفت : پس دیدم اشکهاى جعفر بن محمّد علیه السّلام را که جارى شد بر صورت آن حضرت و بلند شد صرخه و گریه از خانه آن جناب تا آنکه امر کرد حضرت ، سیّد را به امساک از خواندن (۵۳۴).
مؤ لف گوید: در سابق به شرح رفت که هارون مکفوف تا مصرع اوّل این مرثیه را براى حضرت صادق علیه السّلام خواند، آن حضرت چندان گریست که ابو هارون ساکت شد، حضرت امر فرمود او را که بخوان و تمام کن اشعار را.
وَما اَلْطَف مَرثِیَه الوِصال الشّیرازى رحمه اللّه فى هذَا المَقام :

شعر :

لباس کهنه بپوشید زیر پیرهنش

که تا برون نکند خصم بدمنش زتنش

لباس کهنه چه حاجت که زیر سُمّ ستور

تنى نماندکه پوشند جامه یا کفنش

نه جسم یوسُفِ زهرا چنان لگد کوب است

کزو توان به پدر بُرد بوى پیرهنش

هذِهِ الْمرثیهُ لِلْمرحوم المغفور السیّد جعفر الحلّى رحمه اللّه وَقَدِ انْتَخَبْتُها:

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۴۸۶- مکشوف باد که چون اوّل منبرى که در اسلام نصب شد در مدینه طیبه بود که چون مسلمانان کم بودند پیغمبرخدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم پشت مبارک بر ستونى از ستونهاى مسجد مى نهاد و بر آن تکیه کرده مردم را موعظه مى فرمود و آن ستون درخت خرما بود، همین که جماعت مسلمانان بسیار شدند منبرى براى آن حضرت ترتیب دادند که سه درجه داشت و به جاى منبرى که الیوم در مسجد مدینه است گذاشتند، روز جمعه که رسید و حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم خواست بر آن منبر بالا رود فریاد و ناله آن تنه درخت بلند شد که همه اهل مسجد شنیدند مانند ناله شترى که از بچّه خود جدا شود.
شایسته است که من در این تمام تمثّل کنم به شعر بحترى :
فَلَوْ اَنَّ مُشْتاقا تَکلّفَ فَوقَ ما

سعِه لَسَعى اِلَیکَ المِنبَر.

پس پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم نزد او تشریف آورد و او را در بر گرفت و ساکت کرد به شرحى که در کتب مشهور است ، پس از آن به منبر بالا رفت و سه مرتبه آمین فرمود بر نفرین جبرئیل بر سه طایفه : بر عاقّ والدین ، و کسى که در ماه رمضان از مغفرت الهى محروم شود، و کسى که بشنود نام رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را و صلوات نفرستد.
همین نحو اوّل منبرى که براى ذکرمصائب حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام نصب شد در مدینه بود که به استقبال آمدند و خادمى کرسى آورد و حضرت سجّاد علیه السّلام بالاى آن رفت و شرح شهادت پدر بزرگوار خود را بیان فرمود چنانچه در متن رقم شده . (شیخ عبّاس قمّى ؛

۴۸۷- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ص ۳۵۷ – ۳۶۹٫
۴۸۸- (سوگنامه کربلا) ص ۳۷۸٫
۴۸۹- همان ماءخذ
۴۹۰- (تاریخ ابن اثیر) ۴/۸۸٫
۴۹۱- (الاغانى ) ۱۴/۱۵۸٫
۴۹۲- (بحارالانوار) ۴۵/۳۸۶٫
۴۹۳- (بحار الانوار) ۴۵/۳۳۶٫
۴۹۴- (بحارالانوار) ۸/۲۹۷ و ۳۴۹٫
۴۹۵- (بحارالانوار) ۴۵/۳۳۲٫
۴۹۶- (تاریخ ابن اثیر) ۴/۹۰٫
۴۹۷- (سوگنامه کربلا) ص ۳۳۶٫
۴۹۸- سیّد عبداللطیف مذکور از احفاد سیّد نعمه اللّه جزایرى است و این کتاب را در هند نوشته در تاریخ شوشتر و ذکر مآثر سلف خود از حال سیّد جزائرى و اولاد او تا زمان خودش و بسیارى از حالات سَکَنه دیار هند را در آن درج کرده و آن کتاب را براى عم زاده خود سیّد ابو القاسم بن سیّد رضى مُلَقب به میر عالم به عنوان ارمغان گذرانده و به این سبب آن را (تحفه العالم ) موسوم نموده واللّه العالم (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه ).
۴۹۹- (بحار الانوار) ۴۵/۲۰۵٫
۵۰۰- (بحارالانوار) ۴۵/۲۰۶٫
۵۰۱- (بحار الانوار) ۴۵/۲۰۴٫
۵۰۲- سوره دخان ، آیه ۲۹٫
۵۰۳- (تفسیر دُرُّ المنثور) سیوطى ذیل آیه مربوطه .
۵۰۴- (عَقْدُ الفرید) ۴/۱۷۲٫
۵۰۵- (کامل الزیارات ) ص ۹۸، باب ۲۸، حدیث ۲۰٫
۵۰۶- ( عقد الفرید) ۴/۱۷۲٫
۵۰۷- (تذکره الخواص ) ص ۲۴۱ ، ۲۴۲٫
۵۰۸- همان ماءخذ
۵۰۹- (تذکره الخواص ) ص ۲۴۵ و ۲۴۶٫
۵۱۰- (المحاسن و المساوى ) ص ۶۳٫
۵۱۱- (تذکره الخواص ) ص ۲۴۶٫
۵۱۲- همان ماءخذ
۵۱۳- (شفاء الصدور فی شرح زیاره العاشور) ۲/۱۱۳ – ۱۱۴، از این سه کتاب نقل کرده است . (زُهَر الریبع ) ص ۲۶، چاپ ذوى القربى قم (افست از چاپ بیروت ).
۵۱۴- سوره شعراء (۲۶)، آیه ۲۲۷٫
۵۱۵- (زهر الربیع ) ص ۲۶٫
۵۱۶- (شفاء الصدور) علاّمه میرزا ابوالفضل طهرانى رحمه اللّه ، ۲۰/۱۱۵٫ تحقیق : ابطحى
۵۱۷- (الصواعق المُحرِقَه ) ابن حجر ص ۱۹۳، تصحیح : عبدالوّهاب عبداللطیف .
۵۱۸- همان ماءخذ ص ۱۹۴٫
۵۱۹- (تذکره الخواص ) سبط ابن جوزى ص ۲۴۶ .
۵۲۰- (ینابیع المودّه ) ۳/۴۵، چاپ اُسوه (جواهر العقدین ۲/۳۳۳).
۵۲۱- همان ماءخذ ص ۹۰
۵۲۲- مؤ لف گوید: که شیخ ما صاحب (اربعین الحسینیه ) گفته که شاید این گونه احادیث در نظر اهالى عصر ما مستبعد نماید و شیطان خیال وسوسه کند که سرخى آسمان و افق از امور طبیعیّه معهوده است و در کتب هیئت بطلمیوسى عنوان شده و جهات طبیعیه براى او ذکر کرده اند ولکن این معنى منافات با نقل معتمدین اهل تاریخ ندارد؛ زیرا که ممکن است مراد ایشان حدوث حمره خاصّه باشدکه از خارج بوده و یا در وسط السماء و غیر وقت طلوع نمودار مى شده و حمره افق در طلوع و غروب که از انعکاس ‍ شعاع حادث مى شود احتمال نرود که مراد علماى اعلام و مورخین والا مقام باشد؛ زیرا که هیچ عاقلى امر معتاد رانسبت به وقوع حادثه ندهد خصوصا علماى عامّه که به قدر امکان تسلیم مناقبى و فضائلى براى ائمه اثنى عشر علیهماالسّلام نکنند و در سنه شصت و یک هجرى از وقایع عجیبه بحدى واقع شده که قابل انکار نبوده انتهى .(اربعین حُسینیّه ) ص ۱۶۸
و صاحب (شفاء الصدور) نیز متعرض این مطلب شده به بیانى که مقام را گنجایش ذکر نیست طالبین به آنجا رجوع نمایند واللّه العالم (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).
۵۲۳- (شفاء الصدور)۲/۱۲۴ از (شرح همزیه ) نقل کرده است .
۵۲۴- (ورس ) یعنى اسپرک و آن گیاهى است شبیه به کنجد در زمین یمن مى روید و جامه را به آن رنگ مى کنند و این مطلب را بیهقى نیز در (محاسن و مساوى )نقل نموده . (شیخ عبّاس قمّى )
۵۲۵- (تاریخ الخلفاء) ص ۲۰۷، تحقیق : محمّدمحیى الدّین عبدالحمید.
۵۲۶- (دارالسّلام ) محدّث نورى ۴/۴۶۶ ، ۴۶۷، علمیّه قم . فقیر گوید: که این حکایت نزد من خیلى غریب و مستبعد است نظیر حکایت سوّم در باب چهاردهم از مجلد دوّم لکن سندش در نهایت صحت و اعتبار است ، کلام در مروى عنه است واللّه العالم . (شیخ عباس قمّى رحمه اللّه )
۵۲۷- (کامل الزیارات ) ص ۸۲، باب ۲۶، حدیث دوم .
۵۲۸- (دار السلام ) ۲/۲۸۸٫
۵۲۹- (غزیر): بغین و زاء معجمین و راء مهمله کَ‍ (امیر)؛ بسیار از هر چیز و بسیارى اشک چشم .
۵۳۰- (مُور) بالضّم غبارى است که از باد بر خیزد.
۵۳۱- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۳۳٫
۵۳۲- (مثیر الاحزان ) ص ۱۱۰، (مناقب ) ۴/۱۲۷٫
۵۳۳- یعنى زنى که بلند کرده آواز خود را در گریه و بانگ کردن و براى هلاکت یک بچه که داشت .
۵۳۴- (الا غانى ) ابوالفرج اصفهانى ۷/۲۶۰٫

زندگینامه حضرت امام حسین (ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت چهارم در بیان وقایعى که بعد از شهادت غارت نمودن واسارت خاندان ابا عبدالله

فصل چهارم : در بیان وقایعى که بعد از شهادت واقع شد

چون حضرت سید الشهداء علیه السّلام به درجه رفیعه شهادت رسید، اسب آن حضرت در خون آن حضرت غلطید و سر و کاکُل خود را به آن خون شریف آلایش داد و به اَعلى صورت بانگ و عَویلى برآورد و روانه به سوى سرا پرده شد چون نزد خیمه آن حضرت رسید چندان صیحه کرد و سرخود را بر زمین زد تا جان داد، دختران امام علیه السّلام چون صداى آن حیوان را شنیدند از خیمه بیرون دویدند دیدند اسب آن حضرت است که بى صاحب غرقه به خون مى آید پس دانستند که آن جناب شهید شده ، آن وقت غوغاى رستخیز از پردگیان سرادق عصمت بالا گرفت و فریاد واحسیناه و وااماماه بلند شد.(۳۰۲)شاعر عرب در این مقام گفته :

شعر :

وَراحَ جَوادُ السِّبْطِ نَحْوَ نِسائِهِ

یَنُوحُ وَیَنْعى الظّامِى ءَ الْمُتَرَمِّلا

خَرَجْنَ بُنَیّاتُ الرَّسُولِ حَوا سِرا

فَعایَنَّ مُهْرَ السِّبْطِ وَالسَّرْجُ قَدْ خَلا

فاَدْمَیْنَ بلَّلطْمِ الْخُدود لِفَقْدِهِ

وَاَسْکَبْنَ دَمْعا حَرُّهُ لَیْسَ یَصْطَلى

و شاعر عجم گفته :

شعر :

به نا گه رفرف معراج آن شاه

که با زین نگون شد سوى خرگاه

پروبالش پر از خون دیده گریان

تن عاشق کُشش آماج پیکان

به رویش صیحه زد دخت پیمبر

که چون شد شهسوار رُوز محشر

کجا افکندیش چونست حالش

چه با او کرد خصم بدسگالش

مرآن آدم وَش پیکربهیمه

همى گفت الظلیمه الظلیمه

سوى میدان شد آن خاتون محشر

که جویا گردد از حال برادر

ندانم چُون بُدى حالش در آن حال

نداند کس بجز داناى احوال

راوى گفت : پس اُم کلثوم دست بر سر گذاشت و بانگ ندبه و عویل برداشت و مى گفت :
وامُحَمَّداه واجَدّاه و انبِیّاه وا اَبَا الْقاسِماه وا عَلِیّاه وا جَعْفَراه وا حَمْزَتاه وا حَسَناه هذا حُسَیْنٌ بِالْعَراء صَریحٌ بِکَرْبَلا مَحزُوزُ الرَّاْسِ مِنَ الْقَفا مَسْلوبُ الْعِمامَهِ وَالرِداء.(۳۰۳)
و آن قدر ندبه و گریه کرد تا غشّ کرد. و حال دیگر اهل بیت نیز چنین بوده و خدا داند حال اهل بیت آن حضرت را که در آن هنگام چه بر آنها گذشت که احدى را یاراى تصوّر و بیان تقریر و تحریر آن نیست .

وَفِى الزّیارَهِ الْمَرْوِیَّهِ عَنِ النّاحِیَهِ الْمُقَدَّسَهِ:
وَاَسْرَعَ فَرَسُکَ شارِدا اِلى خِیامِکَ قاصِدا مُهَمْهِما باِکیا فَلَمّا رَاَیْنَ النِّساءُ جَوادَکَ مَخْزِیّا وَنَظَرْنَ سَرْجِکَ عَلَیْهِ مَلْوِیّا بَرَزْنَ مِنَ الْخُدُورِ ناشِراتِ الّشُعُورِ عَلَى الْخُدُودِ لاطِماتٍوَ عَنْ الوُجُوهِ سافِراتٍ وَبِالْعَویلِ داعِیاتٍ وَبَعْدَ الْعِزِّ مُذَلَّلاتٍ وَاِلى مَصْرَعِکَ مُبادِراتٍ وَالشِّمرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِکَ مُوْلِعٌ سَیْفَهُ عَلى نَحْرِکَ قابِضٌ عَلى شَیْبَتِکَ بِیَدِهِ ذابِحٌ لَکَ بُمهَنَّدِهِ قَدْ سَکَنَتْ حَواسُّکَ وَ خَفِیَتْ اَنْفاسُکَ وَ رُفِعَ عَلَى الْقَناهِ رَاْسُکَ.

راوى گفت : چون لشکر، آن حضرت را شهید کردند به جهت طمعِ رُبودن لباس ‍ او بر جَسَد مقدّس آن شهید مظلوم روى آوردند، پیراهن شریفش را اسحاق بن حَیْوَه (۳۰۴) حَضْرَمى برداشت و بر تن پوشید و مبروص شد و مُوى سر و رویش ریخت ، و در آن پیراهن زیاده از صد و ده سوراخ تیر و نیزه و شمشیر بود.

عِمامه آن حضرت را اَخْنَس بن مَرْثَد و به روایت دیگر جابربن یزید اَزْدى برداشت و بر سر بست دیوانه یا مجذوم شد. و نعلین مبارکش را اَسْوَد بن خالد ربود. و انگشتر آن حضرت را بحدل بن سلیم با انگشت مبارکش قطع کرد و ربود.
مختار به سزاى این کار دستها و پاهاى او را قطع نمود و گذاشت او را در خون خود بغلطید تا به جهنم واصل گردید. و قطیفه خز آن حضرت را قیس بن اشعث برد و از این جهت او را (قیس القطیفه ) نامیدند.(۳۰۵)
روایت شده که آن ملعون مجذو م شد و اهل بیت او از او کناره کردند و او را در مَزابل افکندند و هنوز زنده بود که سگها گوشتش را مى دریدند.

زره آن حضرت را عمر سعد برگرفت و وقتى که مختار او را بکشت آن زره را به قاتل او ابوعمره بخشید، و چنین مى نماید که آن حضرت را دو زره بوده زیرا گفته اند که زره دیگرش را مالک بن یسر ربود و دیوانه شد. و شمشیر آن حضرت را جُمَیْع بن الْخَلِق اءَوْدی ، و به قولى اَسْوَد بن حَنْظَله تَمیمى ، و به روایتى فَلافِس نَهْشَلى برداشت ، و این شمشیر غیر از ذوالفقار است زیرا که ذوالفقار یا امثال خُودْ از ذخایر نبوت و امامت مصون و محفوظ است .(۳۰۶)

مؤ لّف گوید: که در کتب مقاتل ذکرى از ربودن جامه و اسلحه سایر شهداء – رضى الله عنهم – نشده لکن آنچه به نظر مى رسد آن است که اَجلاف کوفه اِبقاء بر احدى نکردند و آنچه بر بدن آنها بود ربودند.
ابن نما گفته که حکیم بن طُفَیلْ جامه و اسلحه حضرت عباس علیه السّلام را ربود.(۳۰۷)
در زیارت مرویّه صادقیّه شهداء است (وسَلَبُوکُمْ لاِبْنِ سُمَیَّهَ وَابْنِ آکِلَهِ الاَْکْبادِ.)
در بیان شهادت عبداللّه بن مُسلم دانستى که قاتل او از تیرى که به پیشانى آن مظلوم رسیده بود نتوانست بگذرد و به آن زحمت آن تیر را بیرون آورد چگونه تصور مى شود کسى که از یک تیر نگذرد از لباس و سلاح مقتول خود بگذرد.
در حدیث معتبر مروى از (زائده ) از على بن الحسین علیه السّلام تصریح به آن شده در آنجا که فرموده :
وَکَیفَ لا اَجْزَعُ وَاَهْلَعُ وَقَدْ اَرَى سَیِّدى وَ إ خْوَتى و عُمُومَتى وَ وَلَدِ عَمّى وَاَهْلى مُصْرَعینَ بِدِمائِهِمْ مُرَمَّلین بِالْعَراءِ مُسْلَبینَ لا یُکْفَنُونَ وَ لا یُوارُونَ.(۳۰۸)

فصل پنجم : در بیان غارت نمودن لشکر، خِیام حرم را

قال الرّاوى : وتَسابَقَ الْقَوْمُ عَلى نَهْبِ بُیوُتِ آلِ الرّسُولِ و قُرّهِ عَیْنِ الْبَتُولِ.(۳۰۹)

چون لشکر از کار جناب امام حسین علیه السّلام پرداختند آهنگ خِیام مقدسه و سَرادق اهل بیت عصمت نمودند و در رفتن از هم سبقت مى کردند، چون به خِیام محترم رسیدند مشغول به تاراج و یغما شدند و آنچه اسباب و اثقال بود غارت کردند و جامه ها را به منازعت و مغالبت ربودند و از وَرِس و حُلّى و حُلَل چیزى به جاى نگذاشتند و اسب و شتر و مواشى آنچه دیدار شد ببردند، و تفصیل این واقعه شایسته ذکر نباشد.

به هر حال ؛ زنها گریه و ندبه آغاز کردند و احدى از آن سنگدلان دلش به حال آن شکسته دلان نسوخت جز زنى از قبیله بکربن وائل که با شوهر خود در لشکر عمر سعد بود چون دید که آن بى دینان متعرض دختران پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شده اند و لباس آنها را غارت و تاراج مى کنند دلش به حال آن بینوایان سوخت شمشیرى برداشت رو به خیمه کرد و گفت :
یا آلَ بَکْربْن وائِل اَتُسْلَبُ بَناتُ رَسُولِ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؟!
اى آل بکربن وائِل ! آیا این مردانگى و غیرت است که شما تماشا کنید و ببینید که دختران پیغمبر را چنین غارتگرى کنند و شما اعانت ایشان نکنید؟ پس به حمایت اهل بیت رو به لشکر کرد و گفت :
لا حُکْمَ اِلا للّهِ یا لَثاراتِ رَسُولِ اللّهِ.
شوهرش که چنین دید دست او را گرفت و به جاى خودش برگردانید. راوى گفت : پس بیرون نمودند زنها را از خیمه پس آتش زدند خیمه ها را.
فَخَرَجْنَ حَواسِرَ مُسْلَباتٍ حافِیاتٍ باکِیاتٍ یَمْشینَ سَبایا فى اَسْرِ الذِّلَّهِ.(۳۱۰)
و چه نیکو سروده در این مقام صاحب (معراج المحبه ) اَسْکَنَهُ اللّهُ فى دارِ السَّلام :

شعر :

چُه کار شاه لشکر بر سر آمد

سوى خرگه سپه غارتگر آمد

به دست آن گروه بى مروّت

به یغما رفت میراث نبوّت

هر آن چیزى که بُد در خرگه شاه

فتاد اندر کف آن قوم گمراه

زدند آتش همه آن خیمه گه را

که سوزانید دودش مهر و مه را

به خرگه شد محیط آن شعله نار

همى شد تا به خیمه شاه بیمار

بتول دومین شد در تلاطم

نمودى دست و پاى خویشتن گم

گهى در خیمه و گاهى برون شد

دل از آن غصه اش دریاى خون شد

من از تحریر این غم ناتوانم

که تصویرش زده آتش به جانم

مگر آن عارف پاکیزه نیرو

در این معنى بگفت که آن شِعر نیکو

اگر دردم یکى بودى چه بودى

وگر غم اندکى بودى چه بودى (۳۱۱)

حُمَیْد بن مُسلم گفته که ما به اتفاق شمر بن ذى الجوشن در خِیام عبور مى کردیم تا به على بن الحسین علیهماالسّلام رسیدیم . دیدیم که در شدّت مرض و بستر غم و بیمارى و ناتوانى خفته است و با شمر جماعتى از رجّاله بودند گفتند: آیا این بیمار را بکشیم ؟ من گفتم : سبحان اللّه ! چگونه بى رحم مردمید شماها، آیا این کودکِ ناتوان را هم مى خواهید بکشید؟ همین مرض که دارد شما را کافى است و او را خواهد کشت ؛ و شرّ ایشان را(۳۱۲) از آن حضرت برگردانیدم . پس آن بى رحمان پوستى را که در زیر بدن آن حضرت بود بکشیدند و ببردند و آن جناب را بر روى در افکندند.

این هنگام عمر سعد در رسید، زنان اهل بیت نزد او جمع شدند و بر روى او صیحه زدند و سخت بگریستند که آن شقى بر حال آنها رقّت کرد و به اصحاب خود فرمان دا که دیگر کسى به خیمه زنان داخل نشود و آن جوان بیمار را متعرّض نگردد. زنها که حال رقّتى از او مشاهده کردند از آن خبیث استدعا نمودند که حکم کن آنچه از ما برده اند به ما ردّ کنند تا ما خود را مستور کنیم . ابن سعد لشکر را گفت که هر کس آنچه ربوده به ایشان ردّ نماید، سوگند به خدا که هیچ کس امتثال امر او نکرد و چیزى ردّ نکردند. پس اِبْن سعد جماعتى را امر کرد که موکّل بر حفظ خِیام باشند که کسى از زنها بیرون نشود و لشکر هم متعرض حال آنها نگردند، پس ‍ روى به خیمه خود آورد و لشکر را ندا در داد که مَنْ یَنْتَدِبُ لِلْحُسَیْنِ؟ کیست که ساختگى کند و اسب بر بدن حسین براند؟

ده تن حرام زاده ساختگى مهیّا این کار شدند و بر اسبهاى خود برنشستند و بر آن بدنشریف بتاختند و استخوانهاى سینه و پشت و پهلوى مبارکش را در هم شکستند و این جماعتچون به کوفه آمدند در برابر ابن زیاد ملعون ایستادند، اُسَیْد بن مالک که یکى از آنحرام زاده ها بود خواست اظهار خدمت خود کند تا جایزه بسیار بگیرد این شعر را مُفاَخَرهخواند:

شعر :

نَحْنُ رَضَضْنَا الصَّدْرَ بَعْدَ الظَّهْرِ

بِکُلّ یَعْبوُبٍ شَدید الا سْرِ(۳۱۳)

ابن زیاد گفت چه کسانید؟ گفتند: اى امیر! ما آن کسانیم که امیر را نیکو خدمت کردیم ، اسب بر بدن حسین راندیم به حدّى که استخوانهاى سینه او را به زیر سُم ستور مانند آرد نرم کردیم ؛ ابن زیاد وَقْعى برایشان نگذاشت و امر کرد که و در زیارتى که به روایت سیّد بن طاوس از ناحیه مقدّسه بیرون آمده از فرزندان امام حسین علیه السّلام على و عبداللّه مذکور است ، و از فرزندان امیرالمؤ منین علیه السّلام عبداللّه و عبّاس ‍ جعفر و عثمان و محمد، و از فرزندان امام حسن علیه السّلام : ابوبکر و عبداللّه و قاسم ، و از فرزندان عبداللّه بن جعفر: عون و محمّدو از فرزندان عقیل : جعفر و عبدالرحمن و محمّدبن ابى سعید بن عقیل و عبداللّه و ابى عبداللّه و فرزندان مسلم ، و ایشان با حضرت سیّدالشهداء علیه السّلام هیجده نفر مى شوند و شصت و چهار نفر دیگر از شهداء در آن زیارت به اسم مذکورند(۳۱۴).

شیخ طوسى رحمه اللّه در (مصباح ) از عبداللّه بن سنان روایت کرده است که گفت : من در روز عاشورا به خدمت آقاى خود حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام رفتم دیدم که رنگ مبارک آن حضرت متغیّر گردیده و آثار حُزن و اندوه از روى شریفش ظاهر است و مانند مروارید آب از دیده هاى مبارک او مى ریزد؛ گفتم : یابن رسول اللّه ! سبب گریه شما چیست ؟ هرگز دیده شما گریان مباد، فرمود: مگر غافلى که امروز چه روزى است ؟ مگر نمى دانى که در مثل این روز حسین علیه السّلام شهید شده است ؟ گفتم : اى آقاى من ! چه مى فرمائى در روزه این روز؟ فرمود که (روزه بدار بى نیّت روزه ، و در روز افطار بکن نه از روى شماتت . و در تمام روز روزه مدار و بعد از عصر به یک ساعت به شربتى از آب افطار بکن که در مثل این وقت از این روز جنگ از آل رسُول صلى اللّه علیه و آله و سلّم منقضى شد و سى نفر از ایشان و آزاد کرده هاى ایشان بر زمین افتاده بودند که دشوار بود بر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم شهادت ایشان و اگر حضرت در آن روز زنده بود همانا آن حضرت صاحب تعزیه ایشان بود). پس حضرت آن قدر گریست که ریش ‍ مبارکش ترشد(۳۱۵).

از این حدیث شریف استفاده مى شود که آل رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم که در کربلا شهید شدند هیجده تن بودند؛ زیرا که ابن شهر آشوب در (مناقب ) فرموده که ده نفر از موالیان امام حسین علیه السّلام و دو نفر از موالیان امیرالمؤ منین علیه السّلام در کربلا شهید شدند(۳۱۶)، پس از این جمله با هیجده تن از آل رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم سى نفر مى شوند.

بالجمله ؛ در عدد شهداء طالبییّن اختلاف است و آنچه اقوى مى نماید آن است که هیجده تن در ملازمت حضرت سیّدالشهداء علیه السّلام از آل پیغمبر شهید شده اند؛ چنانچه در روایت معتبر (عیون ) و (امالى ) است که حضرت امام رضا علیه السّلام به ریّان فرموده (۳۱۷) و مطابق است با قول زحر بن قیس که در آن رزمگاه حاضر بود و بیاید کلام او و موافق است با روایتى که از حضرت سجاد علیه السّلام مروى است که فرمود: من ، پدر و بردارم و هفده تن ازاهل بیت خود را صریع و مقتول دیدم که به خاک افتاده بودند الى غیر ذلک و همین است مختار صاحب (کامل بهائى )(۳۱۸) و مى توان گفت آنانکه هفده تن شمار کرده اند طفل رضیع را در شمار نیاورده باشند پس راجع به این قول مى شود، و خبر معاویه بن وهب را که در اوایل باب ذکر کردیم هم به این مطلب حمل کنیم . واللّه تعالى هو العالم .

مقصد چهارم : در وقایع متاءخّره بعد از شهادت حضرت امام حسین علیه السّلام از حرکت اهل بیت طاهره از کربلا تا ورود به مدینه منوره و ذکر بعضى از مراثى و غدد اولاد آن حضرت

فصل اوّل : در بیان فرستادن سرهاى شهداء و حرکت از کربلا بجانب کوفه

عمر بن سعد چون از کار شهادت امام حسین علیه السّلام پرداخت نخستین سر مبارک آن حضرت را به خَوْلى (به فتح خاء و سکون واو و آخره یاء) بن یزید و حُمَیْد بن مُسلم سپرد و در همان روز عاشورا ایشان را به نزد عبیداللّه بن زیاد روانه کرد. خولى آن سر مطهّر را برداشت و به تعجیل تمام شب خود را به کوفه رسانید، و چون شب بود و ملاقات ابن زیاد ممکن نمى گشت لاجرم به خانه رفت .
طبرى و شیخ ابن نما روایت کرده اند از (نَوار) زوجه خولى که گفت : آن ملعون سر آن حضرت را در خانه آورد و در زیر اجّانه جاى بداد و روى به رختخواب نهاد(۳۱۹). من از او پرسیدم چه خبر دارى بگو، گفت مداخل یک دهر پیدا کردم سر حسین را آوردم ، گفتم : واى بر تو! مردمان طلا و نقره مى آورند تو سر حسین فرزند پیغمبر را، به خدا قسم که سر من تو در یک بالین جمع نخواهد شد. این بگفتم و از رختخواب بیرون جستم و رفتم در نزد آن اجّانه که سر مطهّر در زیر آن بود نشستم ، پس ‍ سوگند به خدا که پیوسته مى دیدم نورى مثل عمود از آنجا تا به آسمان سر کشیده ، و مرغان سفید همى دیدم که در اطراف آن سر طَیَران مى کردند تا آنکه صبح شد و آن سر مطهّر را خولى به نزد ابن زیاد برد(۳۲۰).

مؤ لّف گوید: که ارباب مَقاتل معتبره از حال اهل بیت امام حسین علیه السّلام در شام عاشورا نقل چیزى نکرده اند و بیان نشده که چه حالى داشتند و چه بر آنها گذشته تا ما در این کتاب نقل کنیم ، بلى بعضى شُعراء در این مقام اشعارى گفته اند که ذکر بعضش مناسب است .
صاحب (معراج المحبّه ) گفته :

شعر :

چه از میدان گردون چتر خورشید

نگون چون رایت عبّاس گردید

بتول دوّمین اُمّ المَصائب

چه خود را دید بى سالار و صاحب

بر اَیتام برادر مادرى کرد

بَنات النَّعش را جمع آورى کرد

شفا بخش مریضان شاه بیمار

غم قتل پدر بودش پرستار

شدندى داغداران پیمبر

درون خیمه سوزیده ز اخگر

به پا شد از جفا و جور امّت

قیامت بر شفیعان دست امّت

شبى بگذشت بر آل پیمبر

که زهرا بود در جنّت مُکدّر

شبى بگذشت بر ختم رسولان

که از تصویر آن عقل است حیران

ز جمّال و حکایتهاى جمّال

زبانِ صد چُه من ببریده و لال

ز انگشت و ز انگشتر که بودش

بود دُور از ادب گفت و شنودش (۳۲۱)

دیگرى گفته از زبان جناب زینب علیهاالسّلام (گوینده نَیِرّ تبریزى است ):

شعر :

اگر صبح قیامت را شبى هست آن شب است امشب

طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشب

برادر جان ! یکى سر بر کن از خواب و تماشا کن

که زینب بى تو چون در ذکر یاربّ یاربّ است امشب

جهان پر انقلاب و من غریب این دشت پر وحشت

تو در خواب خوش و بیمار در تاب و تب است امشب

سَرَت مهمان خولى و تنت با ساربان همدم

مرا باهر دو اندر دل هزاران مطلب است امشب

صَبا از من به زهرا گوبیا شام غریبان بین

که گریان دیده دشمن به حال زینب است امشب (۳۲۲)

و محتشم رحمه اللّه گفته :

شعر :

کاى بانوى بهشت بیا حال ما ببین

ما را به صد هزار بلا مبتلا ببین

بنگر به حال زار جوانان هاشمى

مردانشان شهید و زنان در عزا ببین (۳۲۳)

بالجمله ؛ چون عمر سعد سر امام حسین علیه السّلام را به خولى سپرد امر کرد تا دیگر سرها را که هفتاد و دو تن به شمار مى رفت از خاک و خون تنظیف کردند و به همراهى شمر بن ذى الجوشن و قیس بن اشعث و عمرو بن الحجّاج براى ابن زیاد فرستاد و به قولى سرها را در میان قبایل کِنْدَه و هَوازِن و بنى تَمیم و بنى اسد و مردم مَذْحِج و سایر قبایل پخش ‍ کرد تا به نزد ابن زیاد برند و به سوى او تقرّب جویند. و خود آن ملعون بقیه آن روز را ببود و شب را نیز بغنود و روز یازدهم را تا وقت زوال در کربلا اقامت کرد و بر کشتگان سپاه خویش نماز گزاشت و همگى را به خاک سپرد و چون روز از نیمه بگذشت عمر بن سعد امر کرد که دختران پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را مُکَشَّفات الْوُجُوه بى مقنعه و خِمار بر شتران بى وطا سوار کردند و سیّد سجّاد علیه السّلام را (غُل جامعه )(۳۲۴) بر گردن نهادند. ایشان را چون اسیران ترک و روم روان داشتند چون ایشان را به قتلگاه عبور دادند زنها را که نظر بر جسد مبارک امام حسین علیه السّلام و کشتگان افتاد و لطمه بر صُورت زدند و صدا را به صیحه و ندبه برداشتند. صاحب (معراج المحبّه ) گفته :

شعر :

چُه بر مَقْتل رسیدند آن اسیران

به هم پیوست نیسان و حزیران

یکى مویه کنان گشتى به فرزند

یکى شد مو کنان بر سوگ دلبند

یکى از خون به صورت غازه مى کرد

یکى داغ على را تازه مى کرد

به سوگ گُلرخان سَروْ قامت

به پا گردید غوغاى قیامت

نظر افکند چون دخت پیمبر

به نور دیده ساقىَ کوثر

بناگه ناله هذا اَخى زد

به جان خلد نار دوزخى زد

ز نیرنگ سپهر نیل صورت

سیه شد روزگار آل عصمت

ترا طاقت نباشد از شنیدن

شنیدن کى بود مانند دیدن (۳۲۵)

دیگرى گفته :

شعر :

مَه جَبینان چون گسسته عقد دُرّ

خود بر افکندند از پشت شتر

حلقها از بهر ماتم ساختند

شور محشر در جهان انداختند

گشت نالان بر سر هر نوگلى

از جگر هجران کشیده بلبلى

زینب آمد بر سر بالین شاه

خاست محشر از قِران مهر وماه

دید پیدا زخمهاى بى عدید

زخم خواره در میانه ناپدید

هر چه جُستى مو به مو از وى نشان

بود جاى تیر و شمشیر و سِنان

شیخ ابن قولویه قمى به سند معتبر از حضرت سجّاد علیه السّلام روایت کرده که به زائده ، فرمود: همانا چون روز عاشورا رسید به ما آنچه رسید از دواهى و مصیبات عظیمه و کشته گردید پدرم و کسانى که با او بودند از اولاد و برادران و سایراهل بیت او، پس حرم محترم و زنان مکرمّه آن حضرت را بر جهاز شتران سوار کردند براى رفتن به جانب کوفه پس ‍ نظر کردم به سوى پدر و سایر اهل بیت او که در خاک و خون آغشته گشته و بدنهاى طاهره آنها بر روى زمین است و کسى متوجّه دفن ایشان نشد و سخت بر من گران آمد و سینه من تنگى گرفت و حالتى مرا عارض شد که همى خواست جان از بدن من پرواز کند. عمّه ام زینب کبرى علیهاالسّلام چون مرا بدین حال دید پرسید که این چه حالت است که در تو مى بینم اى یادگار پدر و مادر و برادران من ، مى نگرم ترا که مى خواهى جان تسلیم کنى ؟ گفتم : اى عمّه ! چگونه جزع و اضطراب نکنم و حال آنکه مى بینم سیّد و آقاى خود و برادران و عموها و عموزادگان و اهل و عشیرت خود را که آغشته به خون در این بیابان افتاده و تن ایشان عریان و بى کفن است و هیچ کس بر دفن ایشان نمى پردازد و بشرى متوجّه ایشان نمى گردد و گویا ایشان را از مسلمانان نمى دانند.

عمّه ام گفت : (از آنچه مى بینى دلگران مباش و جَزَع مکن ، به خدا قسم که این عهدى بود از رسول خدا۶ به سوى جدّ و پدر و عمّ تو و رسول خدا۶، مصائب هر یک را به ایشان خبر داده به تحقیق که حق تعالى در این امّت پیمان گرفته از جماعتى که فراعنه ارض ایشان را نمى شناسند لکن در نزد اهل آسمانها معروفند که ایشان این اعضاى متفرّقه و اجساد در خون طپیده را دفن کنند.

وَینصِبُونَ لِهذا الطَّفِّ عَلَما لِقَبْرِ اَبیکَ سَیِّدِالشُّهداءِ علیه السّلام لا یُدْرَسُ اَثَرُهُ وَ لا یَعفُو رَسْمُهُ عَلى کرُوُرِ اللَّیالى وَ الاَْیّامِ. و در ارض طَفّ بر قبر پدرت سیّد الشهداء علیه السّلام علامتى نصب کنند که اثر آن هرگز برطرف نشود و به مرور ایام و لیالى محو و مطموس نگردد یعنى مردم از اطراف و اکناف به زیارت قبر مطهّرش بیایند و او را زیارت نمایند و هر چند(۳۲۶) که سلاطین کَفَرَه و اَعْوان ظَلَمَه در محو آثار آن سعى و کوشش نمایند ظهورش زیاده گردد و رفعت و علوّش بالاتر خواهد گرفت ).(۳۲۷)

بقیه این حدیث شریف از جاى دیگر گرفته شود، بنابر اختصار است .
و بعضى ، عبارت سیّدبن طاوس را در باب آتش زدن خیمه ها و آمدن اهل بیت علیهماالسّلام به قتلگاه که در روز عاشورا نقل کرده ، در روز یازدهم نقل کرده اند مناسب است ذکر آن نیز.
چون ابن سعد خواست زنها را حرکت دهد به جانب کوفه ، امر کرد آنها را از خیمه بیرون کنند و خِیام محترمه را آتش زنند پس آتش در خیمه هاى اهل بیت زدند شعله آتش بالا گرفت فرزندان پیغمبر۶ دهشت زده با سر و پاى برهنه از خیمه ها بیرون دویدند و لشکر را قَسَم دادند که ما را به مَصْرَع حسین علیه السّلام گذر دهید پس به جانب قتلگاه روان گشتند، چون نگاه ایشان به اجساد طاهره شهداء افتاد صیحه و شیون کشیدند و سر و روى را با مشت و سیلى بخستند(۳۲۸).
و چه نیکو سروده محتشم رحمه اللّه در این مقام :

شعر :

بر حربگاه چو ره آن کاروان فتاد

شور نشور واهمه را در گمان فتاد

هر چند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخمهاى کارى تیر و کمان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بى اختیار نعره هذا حُسَین از او

سرزد چنانکه آتش او در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بَضْعَه رسول

رُو در مدینه کرد که یا اَیُهَّا الرَّسوُل :

این کشته فتاده به هامون حسین تست

وین صید دست و پا زده در خون حسین تست

این ماهى فتاده به دریاى خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین تست

این خشک لب فتاده و ممنوع از فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین تست

این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه

خرگاه از این جهان زده بیرون حسین تست

پس روى در بقیع و به زهرا خطاب کرد

مرغ هوا و ماهى دریا کباب کرد

کاى مونس شکسته دلان حال ما ببین

مارا غریب و بى کس و بى آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه عقوبت اهل جفا ببین

تن هاى کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهاى سروران همه در نیزه ها ببین

آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان به خاک معرکه کربلا ببین (۳۲۹)

و دیگرى گفته :

شعر :

زینب چو دید پیکر آن شه به روى خاک

از دل کشید ناله به صد درد سوزناک

کاى خفته خوش به بستر خون دیده باز کن

احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن

اى وارث سریر امامت به پاى خیز

بر کشتگان بى کفن خود نماز کن

طفلان خود به ورطه بحر بلانگر

دستى به دستگیرى ایشان دراز کن

برخیز صبح شام شد اى میر کاروان

ما را سوار بر شتر بى جهاز کن

یا دست ما بگیر و از این دشت پُر هراس

بار دگر روانه به سوى حجاز کن

راوى گفت : به خدا سوگند! فراموش نمى کنم زینب دختر على علیهماالسّلام را که بر برادر خویش ندبه مى کرد وبا صوتى حزین و قلبى کئیب ندا برداشت که : یا مَحَمَّداه صَلّى عَلَیْکَ مَلیکُ السَّماءِ این حسین تُست که با اعضاى پاره در خون خویش آغشته است ، اینها دختران تواَند که ایشان را اسیر کرده اند.

یا مُحَمَّداه ! این حسین تست که قتیل اولاد زنا گشته و جسدش بر روى خاک افتاده و باد صبا بر او خاک و غبار مى پاشد، و احُزْناه و اکَرْباه ! امروز، روزى را ماند که جدّم رسول خدا۶ وفات کرد. اى اصحاب محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم اینک ذُریّه پیغمبر شما را مى برند مانند اسیران (۳۳۰).

و موافق روایت دیگر مى فرماید:
یا مُحمَّداه ! این حسین تست که سرش را از قفا بریده اند، و عمامه و رداء او را ربوده اند. پدرم فداى آن کسى که سرا پرده اش را از هم بگسیختند، پدرم فداى آن کسى که لشکرش را در روز دوشنبه منهوب کردند، پدرم فداى آن کسى که با غصّه و غم از دنیا برفت ، پدرم فداى آن کسى که با لب تشنه شهید شد، پدرم فداى آن کسى که ریشش خون آلوده است و خون از او مى چکد، پدرم فداى آن کسى که جدّش محمّد مصطفى ۶ است ، پدرم فداى آن مسافرى که به سفرى نرفت که امید برگشتنش باشد، و مجروحى نیست که جراحتش دوا پذیرد(۳۳۱).

بالجمله ؛ جناب زینب علیهاالسّلام از این نحو کلمات از براى برادر ندبه کرد تا آنکه دوست و دشمن از ناله او بنالیدند، و سکینه جسد پاره پاره پدر را در بر کشید و به عویل و ناله که دل سنگ خاره را پاره مى کرد مى نالید و مى گریست .

شعر :

همى گفت اى شه با شوکت وفَرّ

ترا سر رفت و ما را افسر از سر

دمى برخیز و حال کودکان بین

اسیر و دستگیر کوفیان بین

و روایت شده که آن مخدّره جسد پدر را رها نمى کرد تا آنکه جماعتى از اعراب جمع شدند و او را از جسد پدر باز گرفتند(۳۳۲).
و در (مصباح ) کَفْعَمى است که سکینه گفت : چون پدرم کشته شد آن بدن نازنین را در آغوش گرفتم حالت اغما و بى هوشى براى من روى داد در آن حال شنیدم پدرم مى فرمود:

شعر :

شیعَتى ما اِنْ شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْکُرونی

اِذْ سَمِعْتُمْ بِغَریبٍ اَوْشَهیدٍ فَانْدُبُونی (۳۳۳)

پس اهل بیت را از قتلگاه دور کردند پس آنها را بر شتران برهنه به تفصیلى که گذشت سوار کردند و به جانب کوفه روان داشتند.

فصل دوم : در کیفیّت دفن اجساد طاهره شهداء

چون عمر سعد از کربلا به سوى کوفه روان گشت جماعتى از بنى اسد که در اراضى غاضریّه مسکن داشتند، چون دانستند که لشکر ابن سعد از کربلا بیرون شدند به مقتل آن حضرت و اصحاب او آمدند و بر اجساد شهداء نماز گزاشتند و ایشان را دفن کردند به این طریق که امام حسین علیه السّلام را در همین موضعى که اکنون معروف است دفن نمودند و على بن الحسین علیه السّلام را در پایین پاى پدر به خاک سپردند، و از براى سایر شهداء و اصحابى که در اطراف آن حضرت شهید شده بودند حُفره اى در پایین پا کندند و ایشان را در آن حفره دفن نمودند،و حضرت عبّاس علیه السّلام را در راه غاضریّه در همین موضع که مرقد مطهّر او است دفن کردند.

و ابن شهر آشوب گفته که از براى بیشتر شهداء قبور ساخته و پرداخته بود و مرغان سفیدى در آنجا طواف مى دادند(۳۳۴).
و نیز شیخ مفید در موضعى از کتاب (ارشاد) اسامى شهداء اهل بیت را شمار کرده پس از آن فرموده که تمام اینها در مشهد امام حسین علیه السّلام پایین پاى او مدفونند مگر جناب عبّاس بن على علیهماالسّلام که در مُسَناه راه غاضریّه در مقتل خود مدفون است و قبرش ظاهر است ، ولکن قبور این شهداء که نام بردیم اثرش معلوم نیست بلکه زائر اشاره مى کند به سوى زمینى که پایین پاى حضرت حسین علیه السّلام است و سلام بر آنها مى کند و على بن الحسین علیه السّلام نیز با ایشان است (۳۳۵).
و گفته شده که آن حضرت از سایر شهداء به پدر خود نزدیکتر است .

و امّا اصحاب حسین علیه السّلام که با آن حضرت شهید شدند در حول آن حضرت دفن شدند، و ما نتوانیم قبرهاى ایشان را به طور تحقیق و تفصیل تعیین کنیم که هر یک در کجا دفن اند، الا این مطلب را شکّ نداریم که حایر بر دور ایشان است و به همه احاطه کرده است . رَضِىَ اللّه عَنْهُمْ وَاَرْضاهُمْ وَاَسْکَنَهُمْ جَنّاتِ النَّعیمِ.
مؤ لف گوید: مى توان گفت که فرمایش شیخ مفید رحمه اللّه در باب مدفن شهداء نظر به اغلب باشد پس منافات ندارد که حبیب بن مظاهر و حُرّ بن یزید، قبرى علیحده و مدفنى جداگانه داشته باشند.

صاحب کتاب ( کامل بهائى ) نقل کرده که عمر بن سعد روز شهادت را در کربلا بود تا روز دیگر به وقت زوال و جمعى پیران و معتمدان را بر امام زین العابدین و دختران امیرالمؤ منین علیهماالسّلام و دیگر زنان موکّل کرد و جمله بیست زن بودند. و امام زین العابدین علیه السّلام آن روز بیست و دو ساله بود و امام محمّدباقر علیه السّلام چهار ساله و هر دو در کربلا حضور داشتند و حقّ تعالى ایشان را حراست فرمود.

چون عمر سعد از کربلا رحلت کرد قومى از بنى اسد کوچ کرده مى رفتند چون به کربلا رسیدند و آن حالت را دیدند امام حسین علیه السّلام را تنها دفن کردند و على بن الحسین علیه السّلام را پایین پا او نهادند و حضرت عبّاس علیه السّلام را بر کنار فرات جائى که شهید شده بود دفن کردند و باقى را قبر بزرگ کندند ودفن کردند و حرّ بن یزید را اقرباء او در جائى که به شهادت رسیده بود دفن نمودند. و قبرهاى شهداء معیّن نیست که از آن هر یک کدام است اِلاّ اینکه لا شکّ، حائر محیط است بر جمله . انتهى (۳۳۶).

و شیخ شهید در (کتاب دروس ) بعد از ذکر فضائل زیارت حضرت ابوعبداللّه علیه السّلام فرموده : و هرگاه زیارت کرد آن جناب را پس زیارت کند فرزندش على بن الحسین علیهماالسّلام را و زیارت کند شهداء علیهماالسّلام را و برادرش حضرت عبّاس علیه السّلام را و زیارت کند حرّ بن یزید رحمه اللّه را الخ (۳۳۷).

این کلام ظاهر بلکه صریح است که در عصر شیخ شهید، قبر حُرّ بن یزید در آنجا معروف و نزد آن شیخ جلیل به صفت اعتبار موصوف بوده و همین قدر در این مقام ما را کافى است .
وصلٌ: مستور نماند که موافق احادیث صحیحه که علماى امامیّه به دست دارند بلکه موافق اصول مذهب ، امام را جز امام نتواند متصدّى غسل و دفن و کفن شود، پس اگر چه به حسب ظاهر طایفه بنى اسد حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام را دفن کردند امّا در واقع حضرت امام زین العابدین علیه السّلام آمد و آن حضرت را دفن کرد؛ چنانچه حضرت امام رضا علیه السّلام در احتجاج با واقفیّه تصریح نموده بلکه از حدیث شریف (بصائر الدرجات ) مروى از حضرت جواد علیه السّلام مستفاد مى شود که پیغمبر اکرم ۶ در هنگام دفن آن حضرت حاضر بوده و همچنین امیر المؤ منین و امام حسن و حضرت سید العابدین علیهماالسّلام با جبرئیل و روح و فرشتگان که در شب قدر بر زمین فرود مى آیند(۳۳۸).

در (مناقب ) از ابن عبّاس نقل شده که رسول خدا۶ را در عالم رؤ یا دید بعد از کشته شدن سیّد الشهداء علیه السّلام در حالى که گرد آلود و پابرهنه و گریان بود، وَقَدْ ضَمَّم حِجْزَ قَمیصِه اِلى نَفْسِهِ؛ یعنى دامن پیراهن را بالا کرده و به دل مبارک چسبانیده مثل کسى که چیزى در دامن گرفته باشد و این آیه را تلاوت مى فرمود:
(وَ لا تَحْسَبَنَّ اللّه غافِلا عَمّا یَعْمَلُ الظّالِمُونَ)(۳۳۹)
و فرمود رفتم به سوى کربلا و جمع کردم خون حسینم را از زمین و اینک آن خونها در دامن من است و من مى روم براى آنکه مخاصمه کنم با کشندگان او نزد پروردگار(۳۴۰).

روایت شده از سلمه : گفت داخل شدم بر اُمّ سَلَمَه رحمه اللّه در حالى که مى گریست ، پس پرسیدم از او که براى چه گریه مى کنى ؟ گفت : براى آنکه دیدم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را در خواب و بر سر و محاسن شریفش اثر خاک بود گفتم : یا رسول اللّه ! براى چیست شما غبار آلوده هستید؟ فرمود: در نزد حسین بودم هنگام کشتن او و از نزد او مى آیم (۳۴۱).

در روایت دیگر است که صبحگاهى بود که اُمّ سلمه مى گریست ، سبب گریه او را پرسیدند خبر شهادت حسین علیه السّلام را داد و گفت : ندیده بودم پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را در خواب مگر دیشب که او را با صورت متغیّر و با حالت اندوه ملاقات کردم سبب آن حال را از او پرسیدم فرمود: امشب حفر قبور مى کردم براى حسین و اصحابش (۳۴۲).

از (جامع ترمذى )(۳۴۳) و (فضائل سمعانى )(۳۴۴) نقل شده که امّ سلمه پیغمبر خدا۶ را در خواب دید که خاک بر سر مبارک خود ریخته ، عرضه داشت که این چه حالت است ؟ فرمود: از کربلا مى آیم ! و در جاى دیگر است که آن حضرت گرد آلود بود و فرمود: از دفن حسین فارغ شدم (۳۴۵). و معروف است که اجساد طاهره سه روز غیر مدفون در زمین باقى ماندند. و از بعضى کتب نقل شده که یک روز بعد از عاشورا دفن شدند، و این بعید است ؛ زیرا که عمر بن سعد روز یازدهم در کربلا بودند براى دفن اجساد خبیثه لشکر خود. و اهل غاضریّه شب عاشورا از نواحى فرات کوچ کردند از خوف عمر سعد و به حسب اعتبار به این زودى جرئت معاودت ننمایند.

از مقتل محمّدبن ابى طالب از حضرت باقر از پدرش امام زین العابدین علیهماالسّلام روایت شده :
مردمى که حاضر معرکه شدند و شهداء را دفن کردند بدن جَون را بعد از ده روز یافتند که بوى خوشى مانند مُشک از او ساطع بود(۳۴۶). و مؤ ید این خبر است آنچه در (تذکره سبط) است که زُهیر با حسین علیه السّلام کشته شد، زوجه اش به غلام زُهیر گفت : برو و آقایت را کفن کن ! آن غلام رفت به کربلا پس دید حسین علیه السّلام را برهنه ، با خود گفت : کفن آقاى خود را و برهنه بگذارم حسین علیه السّلام را! نه به خدا قسم ، پس آن کفن را براى حضرت قرار داد و مولاى خود زهیر را در کفن دیگر کفن کرد.(۳۴۷)

از (امالى ) شیخ طوسى رحمه اللّه معلوم شود در خبر دیزج که به امر متوکّل براى تخریب قبر امام حسین علیه السّلام آمده بود، که بنى اسد بوریائى پاره آورده بودند و زمین قبر را با آن بوریا فرش کرده و جسد طاهر را بر روى آن بوریا گذارده و دفن نمودند(۳۴۸).

فصل سوم

در بیان ورود اهل بیت اطهار علیهماالسّلام به کوفه

و ذکر خبر مسلم جصّاص

چون ابن زیاد را خبر رسید که اهل بیت علیهماالسّلام به کوفه نزدیک شده اند، امر کرد سرهاى شهدا را که ابن سعد از پیش فرستاده بود باز برند و پیش روى اهل بیت سر نیزه ها نصب کنند و از جلو حمل دهند و به اتّفاق اهل بیت به شهر در آورند و در کوچه و بازار بگردانند تا قهر و غلبه و سلطنت یزید بر مردم معلوم گردد و بر هول و هیبت مردم افزوده شود، و مردم کوفه چون از ورود اهل بیت علیهماالسّلام آگهى یافتند از کوفه بیرون شتافتند.
مرحوم محتشم در این مقام فرموده :

شعر :

چون بى کسان آل نبى در به در شدند

در شهر کوفه ناله کنان نوحه گر شدند

سرهاى سروران همه بر نیزه و سنان

در پیش روى اهل حرم جلوه گر شدند

از ناله هاى پردگیان ساکنان عرش

جمع از پى نظاره بهر رهگذر شدند

بى شرم امّتى که نترسید از خدا

بر عترت پیمبر خود پرده در شدند

دست از جفا نداشته بر زخم اهل بیت

هر دم نمک فشان به جفاى دگر شدند

از مسلم گچکار روایت کرده اند که گفت : عبیداللّه بن زیاد مرا به تعمیردار الا ماره گماشته بود هنگامى که دست به کار بودم که ناگاه صیحه و هیاهوئى عظیم از طرف محلاّت کوفه شنیدم ، پس به آن خادمى که نزد من بود گفتم که این فتنه و آشوب در کوفه چیست ؟ گفت : همین ساعت سر مردى خارجى که بر یزید خروج کرده بود مى آورند و این انقلاب و آشوب به جهت نظاره آن است . پرسیدم که این خارجى که بوده ؟ گفت : حسین بن على علیهماالسّلام !؟ چون این شنیدم صبر کردم تا آن خادم از نزد من بیرون رفت آن وقت لطمه سختى بر صورت خود زدم که بیم آن داشتم دو چشمم نابینا شود، آن وقت دست و صورت را که آلوده به گچ بود شستم و از پشت قصر الا ماره بیرون شدم تا به کناسه رسیدم پس در آن هنگام که ایستاده بودم ومردم نیز ایستاده منتظر آمدن اسیران و سرهاى بریده بودند که ناگاه دیدم قریب به چهل محمل و هودج پیدا شد که بر چهل شتر حمل داده بودند و در میان آنها زنان و حَرَم حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام و اولاد فاطمه بودند، و ناگاه دیدم که على بن الحسین علیه السّلام را بر شتر برهنه سوار است و از زحمت زنجیر خون از رگهاى گردنش جارى است و از روى اندوُه و حُزن شعرى چند قرائت مى کند که حاصل مضمون اشعار چنین است :

اى امّت بدکار خدا خیر ندهد شما را که رعایت جدّ ما در حق ما نکردید و در روز قیامت که ما و شما نزد او حاضر شویم چه جواب خواهید گفت ؟ ما را بر شتران برهنه سوار کرده اید و مانند اسیران مى برید گویا که ما هرگز به کار دین شما نیامده ایم و ما را ناسزا مى گوئید و دست برهم مى زنید و به کشتن ما شادى مى کنید، واى بر شما مگر نمى دانید که رسول خدا و سیّد انبیاء صلى اللّه علیه و آله و سلّم جدّ من است .

اى واقعه کربلا! اندوهى بر دل ما گذاشتى که هرگز تسکین نمى یابد.
مسلم گفت که مردم کوفه را دیدم که بر اطفال اهل بیت رقّت و ترحّم مى کردند و نان و خرما و گردو براى ایشان مى آوردند آن اطفال گرسنه مى گرفتند، امّ کلثوم آن نان پاره ها و گردو و خرما را از دست و دهان کودکان مى ربود و مى افکند، پس بانگ بر اهل کوفه زد و فرمود: یا اَهْلَ الْکُوفَه ! اِنَّ الصَّدَقَهَ عَلَیْنا حَرامٌ؛ دست از بذل این اشیاء بازگیرید که صدقه بر ما اهل بیت روا نیست .
زنان کوفیان از مشاهده این احوال زار زار مى گریستند، امّ کلثوم سر از محمل بیرون کرد، فرمود: اى اهل کوفه ! مردان شما ما را مى کشند و زنان شما بر ما مى گریند، خدا در روز قیامت ما بین ما و شما حکم فرماید.

هنوز این سخن در دهان داشت که صداى ضجّه و غوغا برخاست و سرهاى شهداء را بر نیزه کرده بودند آوردند، و از پیش روى سرها(۳۴۹)، سر حسین علیه السّلام را حمل مى دادند وآن سرى بود تابنده و درخشنده ، شبیه ترین مردم به رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و محاسن شریفش سیاهیش مانند شَبَه (۳۵۰) مشکى بود و بن موها سفید بود؛ زیرا که خضاب از عارض آن حضرت جدا شده بود و طلعتش چون ماه مى درخشید وباد، محاسن شریفش را از راست و چپ جنبش مى داد، زینب را چون نگاه به سر مبارک افتاد جبین خود را بر چوب مقدّم محمل زد چنانچه خون از زیر مقنعه اش فرو ریخت و از روى سوز دل با سر خطاب کرد و اشعارى فرمود که صدر آن این بیت است :

شعر :

یا هِلالاً لَمَّا اسْتَتَمَّ کَمالاً

غالَهُ خَسْفُهُ فَاَبْدى غُروبا(۳۵۱)

مؤ لف گوید: که ذکر محامل و هودج در غیر خبر مسلم جصّاص نیست ، و این خبر را گرچه علاّمه مجلسى نقل فرموده لکن ماءخذ نقل آن (منتخب طُریحى ) و کتاب (نورالعین ) است که حال هر دو کتاب بر اهل فن حدیث مخفى نیست ، و نسبت شکستن سر به جناب زینب علیهاالسّلام و اشعار معروفه نیز بعید است از آن مخدره که عقیله هاشمیین و عالمه غیر مُعَلّمه و رضیعه ثدى نبوّت وصاحب مقام رضا و تسلیم است .

و آنچه از مقاتل معتبره معلوم مى شود حمل ایشان بر شتران بوده که جهاز ایشان پَلاس و رو پوش نداشته بلکه در ورود ایشان به کوفه موافق روایت حذام (یا حذلم ) ابن ستیر که شیخان نقل کرده اند به حالتى بوده که محصور میان لشکریان بوده اند چون خوف فتنه و شورش مردم کوفه بوده ؛ چه در کوفه شیعه بسیار بوده و زنهائى که خارج شهر آمده بودند گریبان چاک زده و موها پریشان کرده بودند و گریه و زارى مى نمودند و روایت حذام بعد از این بیاید.

بالجمله ؛ فرزندان احمد مختار و جگر گوشه حیدر را چون اُسراى کفّار با سرهاى شهداء وارد کوفه کردند، زنهاى کوفیان بر بالاى بامها رفته بودند که ایشان را نظاره کنند. همین که ایشان را عبور مى دادند زنى از بالاى بام آواز برداشت :
مِنْ اَىِّ الاُْسارى اَنْتُنَّ؟ شما اسیران کدام مملکت و کدام قبیله اید؟ گفتند: ما اسیران آل محمّدیم ، آن زن چون این بشنید از بام به زیر آمد و هر چه چادر و مقنعه داشت جمع کرد و بر ایشان بخش نمود، ایشان گرفتند و خود را به آنها پوشانیدند(۳۵۲).

مؤ لف گوید: که شیخ عالم جلیل القدر مرحُوم حاج ملا احمد نراقى – عطّر اللّه مرقده – در کتاب (سیف الامّه ) از (کتاب ارمیاى پیغمبر) نقل کرده که در اخبار از سیّد الشهداء علیه السّلام در فصل چهارم آن فرموده آنچه خلاصه اش این است که چه شد و چه حادثه اى روى داد که رنگ بهترین طلاها تار شد، و سنگهاى بناى عرش الهى پراکنده شدند، و فرزندان بیت المعمور که به اولین طلا زینت داده شده بودند و از جمیع مخلوقات نجیب تر بودند چون سفال کوزه گران پنداشته شدند در وقتى که حیوانات پستانهاى خود را برهنه کرده و بچه هاى خود را شیر مى دادند، عزیزان من در میان امت بى رحم دل سخت چوب خشک شده در بیابان گرفتار مانده اند، و از تشنگى زبان طفل شیرخواره به کامش چسبیده ، در چاشتگاهى که همه کودکان نان مى طلبیدند چون بزرگان آن کودکان را کشته بودند کسى نبود که نان به ایشان دهد.

آنانى که در سفره عزّت ، تنعّم مى کردند در سر راهها هلاک شدند، پس ‍ واى بر غریبى ایشان ، بر طرف شدند عزیزان من به نحوى که بر طرف شدن ایشان از بر طرف شدنِ قوم سدوم عظیم تر شد؛ زیرا که آنها هر چند بر طرف شدند امّا کسى دست به ایشان نگذاشت ، اما اینها با وجود آنکه از راه پاکى و عصمت مقدّس بودند و از برف سفیدتر و از شیر بى غش تر و از یاقوت درخشانتر رویهاى ایشان از شدّت مصیبتهاى دوران متغیّر گشته بود که در کوچه ها شناخته نشدند؛ زیرا که پوست ایشان به استخوانها چسبیده بود(۳۵۳).

فقیر گوید: که این فقره از کتاب آسمانى که ظاهرا اشاره به همین واقعه در کوفه باشد معلوم شد سِرّ سؤ ال آن زن مِنْ اَىّ الاُسارى اَنْتُنَ . و اللّه العالم .
شیخ مفید و شیخ طوسى از حذلم بن ستیر روایت کرده اند که گفت : من در ماه محرم سال شصت و یکم وارد کوفه گشتم و آن هنگامى بود که حضرت على بن الحسین علیهماالسّلام را با زنان اهل بیت به کوفه وارد مى کردند و لشکر ابن زیاد بر ایشان احاطه کرده بودند و مردم کوفه از منازل خود به جهت تماشا بیرون آمده بودند؛ چون اهل بیت را بر آن شتران بى رو پوش و برهنه وارد کردند، زنان کوفه به حال ایشان رقّت کرده گریه و ندبه آغاز نمودند. در آن حال على بن الحسین علیه السّلام را دیدم که از کثرت علّت مرض رنجور و ضعیف گشته و (غل جامعه ) بر گردنش نهاده اند و دستهایش را به گردن مغلول کرده اند و آن حضرت به صداى ضعیفى مى فرمود که این زنها بر ما گریه مى کنند پس ما را که کشته است ؟!

و در آن وقت حضرت زینب علیهاالسّلام آغاز خطبه کرد، و به خدا قسم که من زنى با حیا و شرم ، اَفْصَح و اَنْطَق از جناب زینب دختر على علیه السّلام ندیدم که گویا از زبان پدر سخن مى گوید، و کلمات امیر المؤ منین علیه السّلام از زبان او فرو مى ریزد، در میان آن ازدحام واجتماع که از هر سو صدائى بلند بود به جانب مردم اشارتى کرد که خاموش باشید، در زمان نفسها به سینه برگشت و صداى جَرَسها ساکت شد(۳۵۴) آنگاه شروع در خطبه کرد و بعد از سپاس یزدان پاک و درود بر خواجه لَوْلاک فرمود:

اى اهل کوفه ، اهل خدیعه و خذلان ! آیا بر ما مى گریید و ناله سر مى دهید هرگز باز نایستد اشک چشم شما، و ساکن نگردد ناله شما، جز این نیست که مثل شمامثل آن زنى است که رشته خود را محکم مى تابید و باز مى گشود چه شما نیز رشته ایمان را ببستید و باز گسستید و به کفر برگشتید، نیست در میان شما خصلتى و شیمتى جز لاف زدن و خود پسندى کردن و دشمن دارى و دروغ گفتن و به سَبْک کنیزان تملّق کردن و مانند اَعدا غمّازى کردن ، مَثَل شما مَثَل گیاه و علفى است که در مَزْبَله روئیده باشد یا گچى است که آلایش قبرى به آن کرده شده باشد پس بد توشه اى بود که نفسهاى شما از براى شما در آخرت ذخیره نهاده و خشم خدا را بر شما لازم کرد و شما را جاودانه در دوزخ جاى داد از پس آنکه ما را کشتید بر ما مى گریید. سوگند به خدا که شما به گریستن سزاوارید، پس بسیار بگرئید و کم بخندید؛ چه آنکه ساحت خود را به عیب و عار ابدى آلایش دادید که لوث آن به هیچ آبى هرگز شسته نگردد و چگونه توانید شست و با چه تلافى خواهید کرد کشتن جگر گوشه خاتم پیغمبران و سیّد جوانان اهل بهشت و پناه نیکویان شما و مَفْزَع بلیّات شما و علامت مناهج شما و روشن کننده محجّه شما و زعیم و متکلّم حُجَج شما که در هر حادثه به او پناه مى بردید ودین و شریعت رااز او مى آموختید. آگاه باشید که بزرگ وِزْرى براى حشر خود ذخیره نهادید، پس هلاکت از براى شما باد و در عذاب به روى در افتید و از سعى و کوشش خود نومید شوید و دستهاى شما بریده باد و پیمان شما مورث خسران و زیان باد، همانا به غضب خدا بازگشت نمودید و ذلّت و مسکنت بر شما احاطه کرد، واى بر شما آیا مى دانید که چه جگرى از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم شکافتید و چه خونى از او ریختید و چه پردگیان عصمت او را از پرده بیرون افکندید، امرى فظیع و داهیه عجیب به جا آوردید که نزدیک است آسمانها از آن بشکافد و زمین پاره شود و کوهها پاره گردد و این کار قبیح و نا ستوده شما زمین و آسمان را گرفت ، آیا تعجّب کردید که از آثار این کارها از آسمان خون بارید؟ آنچه در آخرت بر شما ظاهر خواهد گردید از آثار آن عظیم تر و رسواتر خواهد بود؛ پس بدین مهلت که یافتید خوشدل و مغرور نباشید؛ چه خداوند به مکافات عجلت نکند، و بیم ندارد که هنگام انتقام بگذرد و خداوند در کمینگاه گناهکاران است .
راوى گفت : پس آن مخدّره ساکت گردید و من نگریستم که مردم کوفه از استماع این کلمات در حیرت شده بودند و مى گریستند و دستها به دندان مى گزیدند.
و پیرمردى را هم دیدم که اشک چشمش بر روى و مو مى دوید و مى گفت :

شعر :

کُهُولُهُمْ خَیْرُ الْکُهُولِ وَنَسْلُهُمْ

اِذا عُدَّ نَسْلٌ لایَخیبُ وَلایَخْزى (۳۵۵)

و به روایت صاحب (احتجاج )در این وقت حضرت على بن الحسین علیه السّلام فرمود: اى عمّه ! خاموشى اختیار فرما و باقى را از ماضى اعتبار گیر و حمد خداى را که تو عالمى مى باشى که معلم ندیدى ، و دانایى باشى که رنج دبستان نکشیدى ، و مى دانى که بعد از مصیبت جزع کردن سودى نمى کند، و به گریه و ناله آنکه از دنیا رفته باز نخواهد گشت (۳۵۶).
و از براى فاطمه دختر امام حسین علیه السّلام و امّ کلثوم نیز دو خطبه نقل شده لکن مقام را گنجایش نقل نیست .
سیّد بن طاوس بعد از نقل آن خطبه فرموده که مردم صداها به صیحه و نوحه بلند کردند و زنان گیسوها پریشان نمودند و خاک بر سر مى ریختند و چهره ها بخراشیدند و طپانچه ها بر صورت زدند و نُدبه به ویل و ثبور آغاز کردند و مردان ریشهاى خود را همى کندند و چندان بگریستند که هیچگاه دیده نشد که زنان و مردان چنین گریه کرده باشند.

پس حضرت سیّد سجاد علیه السّلام اشارت فرمود مردم را که خاموش ‍ شوید و شروع فرمود به خطبه خواندن پس ستایش کرد خداوند یکتا را و درود فرستاد محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم را پس از آن فرمود که :
ایّها النّاس ! هرکه مرا شناسد شناسد و هر کس نشناسد بداند که منم على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام منم پسر آن کس که او را در کنار فرات ذبح کردند بى آنکه از او خونى طلب داشته باشند، منم پسر آنکه هتک حرمت او نمودند و مالش را به غارت بردند و عیالش را اسیر کردند، منم فرزند آنکه او را به قتل صَبْر کشتند(۳۵۷) و همین فخر مرا کافى است . اى مردم ! سوگند مى دهم شما را به خدا آیا فراموش کردید شما که نامه ها به پدر من نوشتید چون مسئلت شما را اجابت کرد از در خدیعت بیرون شدید، آیا یاد نمى آورید که با پدرم عهد و پیمان بستید و دست بیعت فرا دادید آنگاه او را کشتید و مخذول داشتید، پس هلاکت باد شما را براى آنچه براى خود به آخرت فرستادید، چه زشت است راءیى که براى خود پسندیدید، با کدام چشم به سوى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نظر خواهید کرد هنگامى که بفرماید شماها را که کشتید عترت مرا و هتک کردید حرمت مرا و نیستید شما از امّت من .

چون سیّد سجاد علیه السّلام سخن بدین جا آورد صداى گریه از هر ناحیه و جانبى بلند شد، بعضى بعضى را مى گفتند هلاک شوید و ندانستید. دیگرباره حضرت آغاز سخن کرد و فرمود:
خدا رحمت کند مردى را که قبول کند نصحیت مرا و حفظ کند وصیّت مرا در راه خدا و رسول خدا و اهل بیت او؛ چه ما را با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم متابعتى شایسته و اقتدائى نیکو است .
مردمان همگى عرض کردند که یابن رسول اللّه ! ما همگى پذیراى فرمان توئیم ونگاهبان عهد و پیمان و مطیع امر توئیم و هرگز از تو روى نتابیم و به هر چه امر فرمائى تقدیم خدمت نمائیم و حرب کنیم با هر که ساخته حرب تست و از در صلح بیرون شویم با هر که با تو در طریق صلح و سازش است تا هنگامى که یزید را ماءخوذ داریم و خونخواهى کنیم از آنانکه با تو ظلم کردند و بر ما ستم نمودند حضرت فرمود:

هیهات ! اى غدّاران حیلت اندوز که جز خدعه و مکر خصلتى به دست نکردید دیگر من فریب شماها را نمى خورم مگر باز اراده کرده اید که با من روا دارید آنچه با پدران من به جا آوردید، حاشا و کلاّ به خدا قسم هنوز جراحاتى که از شهادت پدرم در جگر و دل ما ظاهر گشته بهبودى پیدا نکرده ؛ چه آنکه دیروز بود که پدرم با اهل بیت شهید گشتند.
و هنوز مصائب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و پدرم و برادرانم مرا فراموش نگشته و حُزن و اندوه بر ایشان در حلق من کاوش مى کند و تلخى آن در دهانم و سینه ام فرسایش مى نماید، و غصّه آن در راه سینه من جریان مى کند، من از شما همى خواهم که نه با ما باشید و نه برما، و فرمود:

شعر :

لا غَرْوَ اِنْ قُتِلَ الحُسَیْنُ فَشَیْخُهُ

قَدْ کانَ خَیْرا مِنْ حُسَیْنٍ وَاَکْرَما

فَلا تَفْرَحُوا یا اَهْلَ کُوفانَ بِالَّذى

اُصیبَ حُسَیْنٌ کانَ ذلِکَ اَعْظَما

قَتیلٌ بِشَطِّ النَّهْرِ رُوحى فِداؤُهُ

جَزَاءُ الَّذى اَرْداهُ نارُجَهَنَّما

ثُمَّ قالَ:

شعر :

رَضینا مِنْکُمْ رَاءْسا بِرَاءْسٍ

فَلا یَوْمٌ لَنا ولایَوْمٌ عَلَیْنا(۳۵۸).

یعنى ما خشنودیم از شما سر به سر، نه به یارى ما باشید ونه به ضرر ما.

فصل چهارم : در بیان ورود اهل بیت علیهماالسّلام به دارالا ماره

عبیداللّه زیاد چون از ورود اهل بیت به کوفه آگه شد، مردم کوفه را از خاصّ و عام اذن عامّ داد لاجرم مجلس او از حاضر و بادى (۳۵۹) انجمن آکنده شد، آنگاه امر کرد تا سر حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام را حاضر مجلس کنند، پس آن سر مقدّس را به نزد او گذاشتند، از دیدن آن سر مقدّس سخت شاد شد و تبسّم نمود، و او را قضیبى در دست بود که بعضى آن را چوبى گفته اند و جمعى تیغى رقیق دانسته اند، سر آن قضیب (۳۶۰) را به دندان ثنایاى جناب امام حسین علیه السّلام مى زد و مى گفت : حسین را دندانهاى نیکو بوده . زید بن ارقم که از اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده در این وقت پیرمردى گشته در مجلس آن مَیْشوم حاضر بود، چون این بدید گفت : اى پسر زیاد! قضیب خود را از این لبهاى مبارک بردار، سوگند به خداوندى که جز او خداوندى نیست که من مکرّر دیدم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را بر این لبها که موضع قضیب خود کرده اى بوسه مى زد، این بگفت و سخت بگریست . ابن زیاد گفت : خدا چشمهاى ترا بگریاند اى دشمن خدا، آیا گریه مى کنى که خدا به ما فتح و نصرت داده است ؟ اگر نه این بود که پیر فرتوت (سالخورده و خرف شده ) گشته اى وعقل تو زایل شده مى فرمودم تا سرت را از تن دور کنند. زید که چنین دید از جا برخاست و به سوى منزل خویش شتافت آنگاه عیالات جناب امام حسین علیه السّلام را چو اسیران روم در مجلس آن مَیْشوم وارد کردند.

راوى گفت : که داخل آن مجلس شد جناب زینب علیهاالسّلام خواهر امام حسین علیه السّلام متنکره و پوشیده بود پست ترین جامه هاى خود را و به کنارى از قصر الا ماره رفت و آنجا بنشست و کنیزکان در اطرافش در آمدند و او را احاطه کردند.
ابن زیاد گفت : این زن که بود که خود را کنارى کشید؟ کسى جوابش نداد، دیگر باره پرسید پاسخ نشنید، تا مرتبه سوّم یکى از کنیزان گفت : این زینب دختر فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است ! ابن زیاد چون این بشنید رو به سوى او کرد و گفت : حمد خداى را که رسوا کرد شما را و کشت شما را و ظاهر گردانید دروغ شما را. جناب زینب علیهاالسّلام فرمود: حمد خدا را که ما را گرامى داشت به محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم پیغمبر خود و پاک و پاکیزه داشت ما را از هر رجسى و آلایشى همانا رسوا مى شود فاسق و دروغ مى گوید فاجر و ما بحمد اللّه از آنان نیستیم و آنها دیگرانند.

ابن زیاد گفت : چگونه دیدى کار خدا را با برادر و اهل بیت تو؟ جناب زینب علیهاالسّلام فرمود: ندیدم از خدا جز نیکى و جمیل را؛ چه آل رسول جماعتى بودند که خداوند از براى قربت محلّ و رفعت مقام حکم شهادت بر ایشان نگاشته بود لاجرم به آنچه خدا از براى ایشان اختیار کرده بود اقدام کردند و به جانب مضجع خویش شتاب کردند ولکن زود باشد که خداوند ترا و ایشان را در مقام پرسش باز دارد و ایشان با تو احتجاج و مخاصمت کنند، آن وقت ببین غلبه از براى کیست و رستگارى کراست ، مادر تو بر تو بگرید اى پسر مرجانه .

ابن زیاد از شنیدن این کلمات در خشم شد و گویا قصد اذّیت یا قتل آن مکرمه کرد. عَمْرو بن حُرَیْث که حاضر مجلس بود اندیشه او را به قتل زینب علیهاالسّلام دریافت از در اعتذار بیرون شد که اى امیر! او زنى است وبر گفته زنان مؤ اخذه نباید کرد، پس ابن زیاد گفت که خدا شفا داد دل مرا از قتل برادر طاغى تو و متمرّدان اهل بیت تو. جناب زینب علیهاالسّلام رقّت کرد و بگریست و گفت : بزرگ ما را کشتى و اصل و فرع ما را قطع کردى و از ریشه برکندى اگر شفاى تو در این بود پس شفا یافتى ، ابن زیادگفت : این زن سَجّاعه (۳۶۱) است یعنى سخن به سجع و قافیه مى گوید. و قسم به جان خودم که پدرش نیز سَجّاع و شاعر بود. جناب زینب علیهاالسّلام جواب فرمود که مرا حالت و فرصت سجع نیست (۳۶۲).
و به روایت ابن نما فرمود که من عجب دارم از کسى که شفاى او به کشتن ائمّه خود حاصل مى شود و حال آنکه مى داند که در آن جهان از وى انتقام خواهند کشید(۳۶۳).

این وقت آن ملعون به جانب سیّد سجاد علیه السّلام نگریست و پرسید: این جوان کیست ؟ گفتند: على فرزند حسین است ، ابن زیاد گفت : مگر على بن الحسین نبود که خداوند او را کشت ؟! حضرت فرمود که مرا برادرى بود که او نیز على بن الحسین نام داشت لشکریان او را کشتند، ابن زیاد گفت : بلکه خدا او را کشت ، حضرت فرمود:(اَللّه یَتَوَفَّى الاَْنْفُسَ حینَ مَوْتِها)(۳۶۴) خدا مى میراند نفوس را هنگامى که مرگ ایشان فرا رسیده . ابن زیاد در غضب شد و گفت : ترا آن جراءت است که جواب به من دهى و حرف مرا رد کنى ، بیائید او را ببرید و گردن زنید.

جناب زینب علیهاالسّلام که فرمان قتل آن حضرت را شنید سراسیمه و آشفته به آن جناب چسبید و فرمود: اى پسر زیاد! کافى است ترا این همه خون که از ما ریختى و دست به گردن حضرت سجاد علیه السّلام در آورد و فرمود: به خدا قسم از وى جدا نشوم اگر مى خواهى او را بکشى مرا نیز با او بکش .

ابن زیاد ساعتى به حضرت زینب و امام زین العابدین علیهماالسّلام نظر کرد و گفت : عجب است از علاقه رحم و پیوند خویشاوندى ، به خدا سوگند که من چنان یافتم که زینب از روى واقع مى گوید و دوست دارد که با او کشته شود، دست از على باز دارید که او را همان مرضش کافى است .

و به روایت سیّد بن طاوس ، حضرت سجاد علیه السّلام فرمود که اى عمّه ! خاموش باش تا من او را جواب گویم به ابن زیاد، فرمود: که مرا به کشتن مى ترسانى مگر نمى دانى که کشته شدن عادت ما است و شهادت کرامت و بزرگوارى ما است (۳۶۵)!.
نقل شده که رباب دختر امرءالقیس که زوجه امام حسین علیه السّلام بود در مجلس ابن زیاد سر مطهّر را بگرفت و در بر گرفت و بر آن سر بوسه داد و آغاز ندبه کرد و گفت :

شعر :

واحُسَینا فَلا نَسیتُ حُسَیْنا

اَقْصَدَتْهُ اَسِنَّهُ الاَدْعِیاء

غادَروهُ بِکَرْبَلاءَ صَریعا

لا سَقَى اللّهُ جانِبَىْ کَرْبلاء

حاصل مضمون آنکه : واحُسَیناه ! من فراموش نخواهم کرد حسین را و فراموش نخواهم نمود که دشمنان نیزه ها بر بدن او زدند که خطا نکرد، و فراموش نخواهم نمود که جنازه او را در کربلا روى زمین گذاشتند و دفن نکردند، و در کلمه لاسَقَى اللّهُ جانِبَى کَربلاء اشاره به عطش آن حضرت کرد و اَلحَقّ آن حضرت را فراموش نکرد چنانچه در فصل آخر معلوم خواهد شد.
راوى گفت : پس ابن زیاد امر کرد که حضرت على بن الحسین علیه السّلام را با اهل بیت بیرون بردند و در خانه اى که در پهلوى مسجد جامع بود جاى دادند.

جناب زینب علیهاالسّلام فرمود که به دیدن ما نیاید زنى مگر کنیزان و ممالیک ؛ چه ایشان اسیرانند و ما نیز اسیرانیم (۳۶۶).
قُلْتُ وَ یُناسِبُ فی هذَا الْمَقامِ اَنْ اَذْکُرَ شِعْرَ اَبى قَیْسِ بْنِ الاَْسلَتِ اْلاَوْسى :

شعر :

وَیُکْرِمُها جاراتُها فَیَزُرْنَها

وَتَعْتَلُّ عَنْ اِتْیا نِهِنَّ فَتُعْذَرُ

وَلَیْسَ لَها اَنْ تَسْتَهینَ بِجارَهٍ

وَلکِنَّها مِنْهُنَّ تَحْیى (۳۶۷) وَ تَخْفَرُ

پس امر کرد: ابن زیاد که سر مطهّر را در کوچه هاى کوفه بگردانند.

ذکر مقتل عبداللّه بن عفیف اَزْدى رحمه اللّه

شیخ مفید رحمه اللّه فرموده : پس ابن زیاد از مجلس خود برخاست و به مسجد رفت و بر منبر بر آمد و گفت : حمد و سپاس خداوندى را که ظاهر ساخت حق و اهل حق را و نصرت داد امیر المؤ منین یزید بن معاویه و گروه او را و کشت دروغگوى پسر دروغگو را و اتباع او را. این وقت عبداللّه بن عفیف ازدى که از بزرگان شیعیان امیر المؤ منین علیه السّلام و از زُهّاد و عبّاد بود و چشم چپش در جنگ جمل و چشم دیگرش در صفیّن نابینا شده بود و پیوسته ملازمت مسجد اعظم مى نمود و اوقات را به صوم و صلات به سر مى برد، چون این کلمات کفر آمیز ابن زیاد را شنید بانگ بر او زد که اى دشمن خدا! دروغگو تویى و پدر تو زیاد بن ابیه است و دیگر یزید است که ترا امارت داده و پدر اوست اى پسر مرجانه . اولاد پیغمبر را مى کشى و بر فراز منبر مقام صدّیقین مى نشینى و از این سخنان مى گوئى ؟

ابن زیاد در غضب شد بانگ زد که این مرد را بگیرید و نزد من آرید، ملازمان ابن زیاد بر جستند و او را گرفتند، عبداللّه ، طایفه اَزْد را ندا در دادکه مرا در یابید هفتصد نفر از طایف اَزْد جمع شدند و ابن عفیف را از دست ملازمان ابن زیاد بگرفتند.
ابن زیاد را چون نیروى مبارزت ایشان نبود صبر کرد تا شب در آمد آنگاه فرمان داد تا عبداللّه را از خانه بیرون کشیدند و گردن زدند، و امر کرد جسدش را در سَبْخَه (۳۶۸) به دار زدند، و چون عبیداللّه این شب را به پایان برد روز دیگر شد امر کرد که سر مبارک امام علیه السّلام را در تمامى کوچه هاى کوفه بگردانند و در میان قبایل طواف دهند.
از زید بن ارقم روایت شده که هنگامى که آن سر مقدّس را عبور مى دادند من در غرفه خویش جاى داشتم و آن سر را بر نیزه کرده بودند چون برابر من رسید شنیدم که این آیه را تلاوت مى فرمود:
(اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْکَهْفِ وَالرَّقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَبا)(۳۶۹).

سوگند به خداى که موى بر اندام من برخاست و ندا در دادم که یابن رسول اللّه امر سر مقدّس تو واللّه از قصّه کهف و رقیم اَعجب و عجیبتر است (۳۷۰).
روایت شده که به شکرانه قتل حسین علیه السّلام چهار مسجد در کوفه بنیان کردند. نخستین را مسجد اشعث خوانند، دوّم مسجد جریر، سوّم مسجد سِماک ، چهارم مسجد شَبَث بن ربِعْى لَعَنَهُمُ اللّهُ، و بدین بنیانها شادمان بودند(۳۷۱).

فصل پنجم : در ذکرمکتوب ابن زیاد به یزید

عبیداللّه زیاد چون از قَتْل و اَسْر و نَهْب بپرداخت و اهل بیت را محبوس ‍ داشت ، نامه به یزید نوشت و صورت حال را در آن درج نمود و رخصت خواست که با سرهاى بریده و اُسراى مصیبت دیده چه عمل آورد، و مکتوبى دیگر به امیر مدینه عمرو بن سعید بن العاص رقم کرد و شرح این واقعه جانسوز را در قلم آورد، و شیخ مفید متعرّض مکتوب یزید نشده بلکه فرموده :
بعد از آنکه سر مقدّس حضرت را در کوچه هاى کوفه بگردانیدند ابن زیاد او را با سرهاى سایرین به همراهى زَحْر بن قیس براى یزید فرستاد(۳۷۲).

بالجمله ، پس از آن عبدالملک سلمى را به جانب مدینه فرستاد و گفت : به سرعت طىّمسافت کن و عمرو بن سعید را به قتل حسین بشارت ده . عبدالملک گفت که من به راحله خود سوار شدم و به جانب مدینه شتاب کردم و در نواحى مدینه مردى از قبیله قریش مرا دیدار کرد و گفت : چنین شتاب زده از کجا مى رسى و چه خبر مى رسانى ؟ گفتم : خبر در نزد امیر است خواهى شنید آن را، آن مرد گفت : اِنّا لِلّه وَاِنَّا اِلَیْهِ راجعُون . به خدا قسم که حسین علیه السّلام کشته گشته . پس من داخل مدینه شدم و به نزد عمرو بن سعید رفتم ، عمرو گفت : خبر چیست ؟ گفتم : خبر خوشحالى است اى امیر! حسین کشته شد. گفت بیرون رو و در مدینه ندا کن و مردم را به قتل حسین خبر ده ، گفت : بیرون آمدم و ندا به قتل حسین دردادم ، زنان بنى هاشم چون این ندا شنیدند چنان صیحه و ضجّه از ایشان برخاست که تاکنون چنین شورش و شیون و ماتم نشنیده بودم که زنان بنى هاشم در خانه هاى خود براى شهادت حضرت امام حسین علیه السّلام مى کردند. آنگاه به نزد عمرو بن سعید رفتم ، عمرو چون مرا دید بر روى من تبسّمى کرد و شعر عمرو بن معدى کرب را خواند:

شعر :

عَجَّتْ نِساءُ بَنى زِیادٍ عَجَّهً

کَعَجیجِ نِسْوَتِنا غَداهَ الاَْرْنَبِ(۳۷۳)

آنگاه عمرو گفت : هذِهِ واعِیَهٌ بِواعَیهِ عُثمانَ؛ یعنى این شیونها و ناله ها که از خانه هاى بنى هاشم بلند شد به عوض شیونها است که بر قتل عثمان از خانه هاى بنى امیّه بلند شد. آنگاه به مسجد رفت و بر منبر آمد و مردم را از قتل حسین علیه السّلام آگهى داد(۳۷۴).

و موافق بعضى روایات عمرو بن سعید کلماتى چند گفت که تلویح و تذکره خون عثمان مى نمود، و اراده مى کرد این مطلب را که بنى هاشم سبب قتل عثمان شدند و او را کشتند حسین نیز به قصاص خون عثمان کشته شد. آنگاه براى مصلحت گفت : به خدا قسم دوست مى داشتم که حسین زنده باشد و احیانا ما را به فحش و دشنام یاد کند و ما او را به مدح و ثنا نام بریم ، و او از ما قطع کند و ما پیوند کنیم چنانچه عادت او و عادت ما چنین بود، اما چه کنم با کسى که شمشیر بر روى ما کشد و اراده قتل ما کند جز آنکه او را از خود دفع کنیم و او را بکشیم .

پس عبداللّه بن سایب که حاضر مجلس بود برخاست و گفت : اگر فاطمه زنده بود و سر فرزند خویش مى دید چشمش گریان و جگرش بریان مى شد! عمرو گفت : ما با فاطمه نزدیکتریم از تو اگر زنده بود چنین بود که مى گویى ، لکن کشنده او را که دافع نفس بود ملامت نمى فرمود(۳۷۵). آنگاه یکى از موالى عبداللّه بن جعفر خبر شهادت پسران او را به او رسانید عبداللّه گفت : اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ.

پس بعضى از موالیان او و مردم بر او داخل شدند و او را تعزیت گفتند، این وقت غلام او ابواللّسلاس یا ابوالسلاسل گفت :
هذا مالَقینا مِنَ الحُسین بْن علىٍ؛ یعنى این مصیبت که به ما رسید سببش حسین بن على بود عبداللّه چون این کلمات را شنید در خشم شد و او را با نَعْلَین بکوفت و گفت : یَابْن اللَّخْناءِ اَلِلْحُسیْنِ تَقُولُ هذا؟!

اى پسر کنیزکى گندیده بو آیا در حق حسین چنین مى گوئى ؟ به خدا قسم من دوست مى داشتم که با او بودم و از وى مفارقت نمى جستم تا در رکاب او کشته مى گشتم ، به خدا سوگند که آنچه بر من سهل مى کند مصیبت فرزندانم را آن است که ایشان مواسات کردند با برادر و پسر عمّم حسین علیه السّلام و در راه او شهید شدند. این بگفت و رو به اهل مجلس کرد و گفت : سخت گران و دشوار است بر من شهادت حسین علیه السّلام لکن الحمدللّه اگر خودم نبودم که با او مواسات کنم فرزندانم به جاى من در رکاب او سعادت شهادت یافتند.

راوى گفت : چون اُمّ لقمان دختر عقیل قصّه کربلا و شهادت امام حسین علیه السّلام را شنید با خواهران خود اُمّ هانى و اءسماء و رَمْلَه و زینب بى هوشانه با سر برهنه دوید و بر کشتگان خود مى گریست و این اشعار را مى خواند:

شعر :

ما ذا تَقُولونَ اِذْ قالَ النَّبىُّ لَکُمْ

ما ذا فَعَلْتُم وَاَنتُمْ آخِرُ الاُْمَمِ

بِعِتْرَتی وَ بِاَهْلی بَعْدَمُفْتَقَدی

مِنْهُمْ اُسارى وَقَتْلى ضُرِّجُوا بِدَمٍ

ماکانَ هذا جَزائى اِذْ نَصَحْتُ لَکُم

اَنْ تَخْلُفُونى بسُوءٍ فى ذَوى رَحم

خلاصه مضمون آنکه : اى کافران بى حیا! چه خواهید گفت در جواب سیّد انبیاء هنگامى که از شما بپرسد که چه کردید با عترت و اهل بیت من بعد از وفات من ، ایشان را دو قسمت کردید قسمتى را اسیر کردید و قسمت دیگر را شهید و آغشته به خون نمودید، نبود این مزد رسالت و نصیحت من شماها را که بعد از من با خویشان و ارحام من چنین کنید(۳۷۶).

شیخ طوسى رحمه اللّه روایت کرده که چون خبر شهادت امام حسین علیه السّلام به مدینه رسید اءسماء بنت عقیل با جماعتى از زنهاى اهل بیت خود بیرون آمد تا به قبر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید پس ‍ خود را به قبر آن حضرت چسبانید و شهقه زد و رو کرد به مهاجر و انصار و گفت :

شعر :

ما ذا تَقُو لُون اِذْ قالَ النَّبىُّ لَکُم

یُومَ الْحِسابِ وَصِدْقُ الْقَولِ مَسمُوعٌ

خَذَلْتُمْ عَتْرتى اَو کُنتُمْ غَیَبا

وَالْحَقُّ عِنْدَ وَلِىِّ الاَْمْرِ مَجْمُوعٌ

اَسْلَمْتَمُو هُمْ بِاَیْدى الظّالمینَ فَما

مِنْکُمْ لَهُ الْیَومَ عِندَ اللّهِ مَشْفُوعٌ(۳۷۷)

راوى گفت : ندیدم روزى را که زنها و مردها اینقدر گریسته باشند مثل آن روز پس چون آن روز به پایان رسید اهل مدینه در نیمه شب نداى هاتفى شنیدند وشخصش را نمى دیدند که این اشعار را مى گفت :

شعر :

اَیُّها الْقاتِلوُنَ جَهْلاً حُسَیْنًا

اَبْشِرُو بِالْعَذابِ وَ التَّنْکیلِ

کُلُّ اَهْلِ السَّماءِ یَدْعُوا عَلَیْکُمْ

مِنْ نَبِىٍ وَ مُرْسَلٍ وَ قَبیلٍ

قَدْ لُعِنْتُمْ عَلى لِسانِ ابْنِ داوُدَ

وَ مُوسى وَصاحبِ الاِْنْجیلِ(۳۷۸)

فصل ششم : در فرستادن یزید جواب نامه ابن زیاد را

چون نامه ابن زیاد به یزید رسید و از مضمون آن مطلع گردید در جواب نوشت که سرها را با اموال و اثقال ایشان به شام بفرست .
ابو جعفر طبرى در تاریخ خود روایت کرده که چون جناب سیّد الشهداء علیه السّلام شهید شد و اهل بیتش را اسیر کردند و به کوفه نزد ابن زیاد آوردند ایشان را در حبس نمود در اوقاتى که در محبس بودند، روزى دیدند که سنگى در زندان افتاد که با او بسته بود کاغذى و در آن نوشته بود که قاصدى در امر شما به شام رفته نزد یزید بن معاویه در فلان روز، و او فلان روز به آنجا مى رسد و فلان روز مراجعت خواهد کرد. پس هرگاه صداى تکبیر شنیدید بدانید که امر قتل شما آمده و به یقین شما کشته خواهید شد، و اگر صداى تکبیر نشنیدید پس امان براى شما آمده ان شاء اللّه . پس دو یا سه روز پیش از آمدن قاصد باز سنگى در زندان افتاد که با او بسته بود کتابى و تیغى و در آن کتاب نوشته بود که وصیّت کنید و اگر عهدى و سفارشى و حاجتى به کسى دارید به عمل آورید تا فرصت دارید که قاصد در باب شما فلان روز خواهد آمد. پس قاصد آمد و تکبیر شنیده نشد و کاغذ از یزید آمد که اسیران را به نزد من بفرست ، چون این نامه به ابن زیاد رسید آن ملعون مُخَفّر بن ثَعلَبه عائذى را طلبید که حامل سرهاى مقدّس ، او بوده باشد با شمر بن ذى الجوشن (۳۷۹). و به روایت شیخ مفید سر حضرت را با سایر سرها به زحربن قیس داد و ابو برده اَزدى و طارق بن ابى ظبیان را با جماعتى از لشکر کوفه همراه زحر نمود(۳۸۰).

بالجمله ؛ بعد از فرستادن سرها تهیّه سفر اهل بیت را نمود و امر کرد تا سیّد سجاد علیه السّلام را در غُل و زنجیر نمودند و مخدّرات سرادق عصمت را به روش اسیران بر شترها سوار کردند و مُخَفّر بن ثعلبه را با شمر بر ایشان گماشت و گفت ، عجلت کنید و خویشتن را به زحربن قیس ‍ رسانید؛ پس ایشان در طى راه سرعت کردند و به زحربن قیس پیوسته شدند.
مقریزى (۳۸۱) در (خُطَط و آثار) گفته که زنان و صبْیان را روانه کرد و گردن و دستهاى على بن الحسین علیه السّلام را در غُل کرد و سوار کردند ایشان را بر اقتاب .(۳۸۲)

در (کامل بهائى ) است که امام و عورات اهل البیت با چهارپایان خود به شام رفتند؛ زیرا که مالها را غارت کرده بودند امّا چهارپایان با ایشان گذارده بودند، و هم فرموده که شمر بن ذى الجوشن و مُخفّر بن ثَعْلَبه را بر سر ایشان مسلّط کرد و غل گران بر گردن امام زین العابدین علیه السّلام نهاد چنانکه دستهاى مبارکش بر گردن بسته بود. امام در راه به حمد خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و هرگز با هیچ کس سخن نگفت الاّ با عورات اهل البیت علیهماالسّلام انتهى .(۳۸۳)

بالجمله ؛ آن منافقان سرهاى شهداء را بر نیزه کرده و در پیش روى اهل بیت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى کشیدند و ایشان را شهر به شهر و منزل به منزل با تمام شماتت و ذلّت کوچ مى دادند و به هر قریه و قبیله مى بردند تا شیعیان على علیه السّلام پند گیرند و از خلافت آل على علیه السّلام ماءیوس گردند و دل بر طاعت یزید بندند، و اگر هر یک از زنان و کودکان بر کشتگان مى گریستند نیزه دارانى که بر ایشان احاطه کرده بودند کعب نیزه بر ایشان مى زدند و آن بى کسان ستمدیده را مى آزردند تا ایشان را به دمشق رسانیدند.

چنانچه سیّد بن طاوس رحمه اللّه در کتاب (اقبال ) نقلاً عن کتاب (مصابیح النّور) از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده که پدرم حضرت باقر علیه السّلام فرمود که پرسیدم از پدرم حضرت على بن الحسین علیه السّلام از بردن او را به نزد یزید، فرمود: سوار کردند مرا بر شترى که لنگ بود بدون روپوشى و جهازى و سَر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام بر نیزه بلندى بود و زنان ما پشت سر من بودند بر استران پالاندار وَالْفارِطَهُ خَلْفَنا و حَوْلَنا.

(فارطه ) یعنى آن جماعتى که از قوم ، پیش پیش مى روند که اسباب آب خود را درست کنند، یا آن که مراد آن جماعتى است که از حدّ درگذشتند در ظلم و ستم . و به هر معنى باشد یعنى این نحو مردم پشت سَر ما و گرد ما بودند با نیزه ها، هر گاه یکى از ما چشمش مى گریست سر او را به نیزه مى کوبیدند تا آنگاه که وارد دمشق شدیم ، و چون داخل آن بلده شدیم فریاد کرد فریاد کننده اى که : یا اهل الشام ! هُؤُلاُءِ سَبایا اَهْلِ الْبَیْتِ الْمَلْعُون (۳۸۴)

و از (تِبْرمُذاب )(۳۸۵) و غیره نقل شده : عادت کفّارى که همراه سرها و اسیران بودند این بود که در همه منازل سر مقدّس را از صندوق بیرون مى آوردند و بر نیزه ها مى زدند و وقت رحیل عود به صندوق مى دادند و حمل مى کردند در اکثر منازل مشغول شُرب خَمر مى بودند و در جمله از آنها بود: مُخفّر بن ثعلبه و زحر بن قیس و شمر و خولى و دیگران لعنهم اللّه جمیعاً.
مؤ لف گوید: که ارباب مَقاتل معروفه معتمده ترتیب منازل و مسافرت اهل بیت علیهماالسّلام را از کوفه به شام مرتّب نقل نکرده اند إ لاّ وقایع بعضى منازل را ولکن مفردات وقایع در کتب معتبره مضبوط است .

و در کتاب (۳۸۶) منسوب به ابى مِخْنَف اسامى منازل را نامبرده و گفته که سرها و اهل بیت علیهماالسّلام را از شرقى حَصّاصه بردند و عبور دادند ایشان را به تکریت پس از طریق برّیّه عبور دادند ایشان را بر اعمى پس از آن بر دیر اَعْوُر پس از آن بر صَلیتا و بعد به وادى نخله و در این منزل ، صداهاى زنهاى جنّیه را شنیدند که نوحه مى خواندند و مرثیه مى گفتند براى حسین علیه السّلام ، پس از وادى نخله از طریق ارمینا رفتند و سیر کردند تا رسیدند به لِبا و اهل آنجا از شهر بیرون شدند و گریه و زارى کردند و بر امام حسین و پدرش و جدّش ، صلوات اللّه علیهم ، صلوات فرستادند و از قَتَلَه آن حضرت برائت جستند و لشکر را از آنجا بیرون کردند، پس عبور کردند به کَحیل و از آنجا به جُهَیْنَه و از جُهَیْنه به عامل موصل نوشتند که ما را استقبال کن همانا سر حسین با ما است . عامل موصل امر کرد شهر را زینت بستند و خود با مردم بسیار تا شش میل به استقبال ایشان رفت ، بعضى گفتند: مگر چه خبر است ؟ گفتند: سر خارجى مى آورند به نزد یزید برند، مردى گفت : اى قوم ! سر خارجى نیست بلکه سر حسین بن على علیهماالسّلام است همین که مردم چنین فهمیدند چهار هزار نفر از قبیله اَوس و خَزرج مهیا شدند که با لشکر جنگ کنند و سر مبارک را بگیرند و دفن کنند، لشکر یزید که چنین دانستند داخل موصل نشدند و از (تلّ اعفر) عبور کردند پس به (جبل سنجار) رفتند و از آنجا به نصیبین وارد شدند و از آنجا به عین الورده و از آنجا به دعوات رفتند و پیش از ورود کاغذى به عامل دعوات نوشتند که ایشان را استقبال کند، عامل آنجا ایشان را استقبال کرد و به عزّت تمام داخل شهر شدند و سر مبارک را از ظهر تا به عصر در رَحْبه نصب کرده بودند، و اهل آنجا دو طایفه شدند که یک طایفه خوشحالى مى کردند و طایفه دیگر گریه مى کردند و زارى مى نمودند.

پس آن شب را لشکر یزید به شُرب خَمر پرداختند روز دیگر حرکت کردند و به جانب قِنَّسرین رفتند، اهل آنجا به ایشان راه ندادند و از ایشان تبرى جستند و آنها را هدف لعن و سنگ ساختند.
لاجرم از آنجا حرکت کردند و به مَعَرَّهُ النُّعمان رفتند و اهل آنجا ایشان را راه دادند و طعام و شراب براى ایشان حاضر کردند، یک روز در آنجا بماندند و به شَیْزر رفتند و اهل آنجا ایشان را راه ندادند، پس از آنجا به (کفر طاب ) رفتند و اهل آنجا نیز به ایشان راه ندادند و عطش بر لشکر یزید غلبه کرده بود و هر چه خولى التماس کرد که ما را آب دهید گفتند: یک قطره آب به شما نمى چشانیم همچنان که حسین و اصحابش ‍ را علیهماالسّلام لب تشنه شهید کردید. پس از آنجا رفتند به سیبور جمعى از اهل آنجا به حمایت اهل بیت علیهماالسّلام با آن کافران مقاتله کردند، جناب امّکلثوم در حقّ آن بلده دعا فرمود که آب ایشان گوارا و نرخ اجناسشان ارزان باشد و دست ظالمین از ایشان کوتاه باشد، پس از آنجا به حَماه رفتند اهل آنجا دروازه ها را ببستند و ایشان را راه ندادند.

پس از آن جا به حِمْص رفتند و از آنجا به بعلبک ، اهل بعلبک خوشحالى کردند و دف و ساز زدند، جناب امّکلثوم بر ایشان نفرین نمود به عکس ‍ سیبور، پس از آنجا به صومعه عبور کردند و از آنجا به شام رفتند.(۳۸۷)
این مختصر چیزى است که در کتاب منسوب به اَبى مِخْنَف رحمه اللّه ضبط شده ، و در این کتاب و (کامل بهائى ) و (روضه الاحباب ) و (روضه الشهداء) و غیره قضایا و وقایع متعدّده و کرامات بسیار از اهل بیت علیهماالسّلام و از آن سر مطهّر در غالب این منازل نقل شده ، و چون نقل آنها به تفصیل منافى با این مختصر است ما در اینجا به ذکر چند قضیّه قناعت کنیم اگر چه ابن شهر آشوب در (مناقب ) فرموده :
وَ مِنْ مَناقبِهِ ما ظَهَرَ مِنَ الْمَشاهِدِ الّذَى یُقالُ لَهُ مَشْهَدُ الرّاءسِ مِنْ کَرْبَلاء الى عَسْقَلان وَ ما بَیْنَهما وَ الْمُوصِل وَ نَصیبین و حَماهِ وَ حِمْص وَ دِمَشْق وَ غیرِ ذلِکَ.(۳۸۸)

و از این عبارت معلوم مى شود که در هریک از این منازل مشهد الراءس ‍ بوده و کرامتى از آن سر مقدّس ظاهر شده .
بالجمله ؛ یکى از وقایع و کرامات آن چیزى است که در (روضه الشهداء) فاضل کاشفى مسطور است که چون لشکر یزید نزدیک موصل رسیدند و به آنجا اطّلاع دادند اهل موصل راضى نشدند که سرها و اهل بیت وارد شهر شوند، در یک فرسخى براى آنها آذوقه و علوفه فرستادند و در آنجا منزل کردند و سر مقدّس را بر روى سنگى نهادند قطره خونى از حلقوم مقدس به آن سنگ رسید و بعد از آن همه سال در روز عاشورا خون تازه از آن سنگ مى آمد و مردم اطراف آنجا مجتمع مى شدند و اقامه مراسم تعزیه مى کردند و همچنین بود تا زمان عبدالملک مروان که امر کرد آن سنگ را از آن جا کندند و پنهان نمودند و مردم در محل آن سنگ گُنبدى بنا کردند و آن را مشهد نقطه نام نهادند.(۳۸۹)

و دیگر وقعه حَرّان است که در جمله اى از کتب و هم در کتاب سابق مسطور است که چون سرهاى شهداء را با اُسراء به شهر حران وارد کردند و مردم براى تماشا بیرون آمدند از شهر، یحیى نامى از یهودیان مشاهده کرد که سر مقدّس لب او حرکت مى کند نزدیک آمد، شنید که این آیت مبارک تلاوت مى فرماید:(وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبونَ).(۳۹۰)

از این مطلب تعجّب کرد، داستان پرسید براى وى نقل کردند. ترحّمش ‍ گرفت ، عمامه خود را به خواتین علویات قسمت کرد و جامه خزى داشت با هزار درهم خدمت سیّد سجاد علیه السّلام داد، موکّلین اُسراء او را منع کردند او شمشیر کشید و پنج تن از ایشان بکشت تا او را کشتند بعد از آنکه اسلام آورد و تصدیق حقیقت مذهب اسلام نمود و قبر او در دروازه حرّان است و معروف به قبر یحیى شهید است و دعا نزد قبر او مستجاب است .(۳۹۱)

و نظیر وقعه یحیى است وقعه زریر در عَسْقَلان که شهر را مزّین دید و چون شرح حال پرسید و مطلع شد، جامه هایى براى حضرت على بن الحسین و خواتین اهل بیت علیهماالسّلام آورد و موکّلین او را مجروح کردند.
و هم از بعض کتب نقل شده که چون به حَماه آمدند اهل آنجا از اهل بیت علیهماالسّلام حمایت کردند، جناب امّ کلثوم علیهاالسّلام چون بر حمایت اهل حماه مطّلع شد فرمود:
ما یُقالُ لِهذِهِ الْمَدینَهِ؟ قالوُا: حَماهٌ، قالَتْ: حَماهَا اللّهُ مِنْ کُلِّ ظالِم ؛
یعنى آن مخدّره پرسید که نام این شهر چیست ؟ گفتند: حماه ، فرمود: نگهدارد خداوند او را از شرّ هر ستمکارى .
و دیگر واقعه سقط جنین است که در کنار حَلَب واقع شده .

حَمَوىّ در (مُعجم الْبُلدان ) گفته است : (جوشن ) کوهى است در طرف غربى حلب که از آنجا برداشته مى شود مس سرخ و آنجا معدن او است لکن آن معدن از کار افتاده از زمانى که عبور دادند از آنجا اُسراى اهل بیت حسین بن على علیهماالسّلام را؛ زیرا که در میان آنها حسین را زوجه اى بود حامله ، بچّه خود را در آنجا سقط کرد. پس طلب کرد از عمله جات در آن کوه خُبْزى یا آبى ؟ ایشان او را ناسزا گفتند و از آب و نان منع نمودند پس آن زن نفرین کرد بر ایشان پس تا به حال هر که در آن معدن کار کند فائده و سودى ندهد و در قبله آن کوه مشهد آن سقط است و معروف است به (مشهد السّقط و مشهد الدّکه ) و آن سقط اسمش مُحسن بن حسین علیهماالسّلام است .(۳۹۲)

مؤ لف گوید: که من به زیارت آن مشهد مشرّف شده ام و به حلب نزدیک است و در آنجا تعبیر مى کنند از او شیخ مُحَسِّن (بفتح حاء و تشدید سین مکسوره ) و عمارتى رفیع و مشهدى مبنى بر سنگهاى بزرگ داشته لکن فعلاً خراب شده به جهت محاربه اى که در حلب واقع شده .

و صاحب (نسمه السّحر) از ابن طىّ نقل کرده که در (تاریخ حلب ) گفته که سیف الدّوله تعمیر کرد مشهدى را که خارج حلب است به سبب آنکه شبى دید نورى را در آن مکان هنگامى که در یکى از مناظر خود در حلب بود، پس ‍ چون صبح شد سوار شد به آنجا رفت و امر کرد آنجا را حفر کردند پس ‍ یافت سنگى را که بر آن نوشته بود که این مُحَسِّن بن حسین بن على بن ابى طالب است ، پس جمع کرد علویّین و سادات را و از ایشان سؤ ال کرد. بعضى گفتند که چون اهل بیت را اسیر کردند ایّام یزید از حلب عبور مى دادند یکى از زنهاى امام حسین علیه السّلام سقط کرد بچه خود را، پس تعمیر کرد سیف الدوله آن را.(۳۹۳)

فقیر گوید: که در آن محل شریف ، قبرهاى شیعه واقع است و مقبره ابن شهر آشوب و ابن منیر و سیّد عالم فاضل ثقه جلیل ابوالمکارم بن زهره در آنجا واقع است بلکه بنى زهره که بیتى شریف بوده اند در حلب تربت مشهورى در آنجا دارند.
دیگر واقعه این است که در (دیر راهب ) اتّفاق افتاده و اکثر مورخین و محدّثین شیعه و سنى در کتب خویش به اندک تفاوتى نقل کرده اند و حاصل جمیع آنها آن است که چون لشکر ابن زیاد ملعون در کنار دیر راهب منزل کردند سر حضرت حسین علیه السّلام را در صندوق گذاشتند و موافق روایت قطب راوندى آن سر را بر نیزه کرده بودند و بر دور او نشسته حراست مى کردند، پاسى از شب را به شرب خمر مشغول گشتند و شادى مى کردند آنگاه خوان طعام بنهادند و به خورش و خوردنى بپرداختند ناگاه دیدند دستى از دیوار دیر بیرون شد و با قلمى از آهن این شعر را بر دیوار با خون نوشت :

شعر :

اَتَرجُو اُمَّهٌ قَتَلَتْ حُسَیْناً

شَفاعَهَ جَدِّهِ یَوْمَ الحِسابِ(۳۹۴)

؛یعنى آیا امید دارند امّتى که کشتند حسین علیه السّلام را شفاعت جدّ او را در روز قیامت . آن جماعت سخت بترسیدند و بعضى برخاستند که آن دست و قلم را بگیرند ناپدید شد، چون بازآمدند و به کار خود مشغول شدند دیگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت :

شعر :

فَلا وَاللّهِ لَیْسَ لَهُمْ شَفیعٌ

وَ هُمْ یَومَ الْقیامهِ فى الْعَذابِ

؛یعنى به خدا قسم که شفاعت کننده نخواهد بود قاتلان حسین علیه السّلام را بلکه ایشان در قیامت در عذاب باشند. باز خواستند که آن دست را بگیرند همچنان ناپدید شد چون باز به کار خود شدند دیگر باره بیرون شد و این شعر را بنوشت :

شعر :

قد قَتَلُوا الْحُسَینَ بِحُکْمِ جَوْرٍ

وَ خالَفَ حُکْمُهُمْ حُکْمَ الْکِتابِ

؛یعنى چگونه ایشان را شفاعت کند پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و حال آنکه شهید کردند فرزند عزیز او حسین علیه السّلام را به حکم جور، و مخالفت کرد حکم ایشان با حکم کتاب خداوند. آن طعام بر پاسبانان آن سر مطهّر آن شب ناگوار افتاد و با تمام ترس و بیم بخفتند. نیمه شب راهب را بانگى به گوش رسید چون گوش فرا داشت همه ذکر تسبیح و تقدیس الهى شنید، برخاست و سر از دریچه دیر بیرون کرد دید از صندوقى که در کنار دیوار نهاده اند نورى عظیم به جانب آسمان ساطع مى شود و از آسمان فرشتگان فوجى از پس فوج فرود آمدند و همى گفتند:اَلسّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسولِ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ، صَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُهُ عَلَیْکَ.

راهب را از راه مشاهده این احوال تعجب آمد و جَزَعى شدید و فَزَعى هولناک او را گرفت ببود تا تاریکى شب بر طرف شد و سفیده صبح دمید، پس از صومعه بیرون شد و به میان لشکر آمد و پرسید که بزرگ لشکر کیست ؟ گفتند: خَوْلى اَصْبَحى است . به نزد خولى آمد و پرسش نمود که در این صندوق چیست ؟ گفت : سر مرد خارجى است و او در اراضى عراق بیرون شد و عبیداللّه بن زیاد او را به قتل رسانید گفت : نامش ‍ چیست ؟ گفت : حسین بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام .

گفت : نام مادرش کیست ؟ گفت فاطمه زهراء دختر محمّدالمصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، راهب گفت : هلاک باد شما را بر آنچه کردید، همانا اَحْبار و علماى ما راست گفتند که مى گفتند: هر وقت این مرد کشته شود آسمان خون خواهد بارید و این نیست جز در قتل پیغمبر و وصىّ پیغمبر! اکنون از شما خواهش مى کنم که ساعتى این سر را با من گذارید آنگاه ردّ کنم ، گفت ما این سر را بیرون نمى آوریم مگر در نزد یزید بن معاویه تا از وى جایزه بگیریم ، راهب گفت : جایزه تو چیست ؟ گفت : بدره اى که ده هزار درهم داشته باشد، گفت : این مبلغ را نیز من عطا کنم . گفت : حاضر کن . راهب همیانى آورد که حامل ده هزار درهم بود، پس ‍ خولى آن مبلغ را گرفت و صرافى کرده و در دو همیان کرد و سر هر دو را مُهر نهاد و به خزانه دار خود سپرد و آن سر مبارک را تا یک ساعت به راهب سپرد.

پس راهب آن سر مبارک را به صومعه خویش بُرد و با گُلاب شست و با مُشک و کافور خوشبو گردانید و بر سجاده خویش گذاشت و بنالید و بگریست و به آن سر مُنوّر عرض کرد: یا ابا عبداللّه به خدا قسم که بر من گران است که در کربلا نبودم و جان خود را فداى تو نکردم ، یا ابا عبداللّه هنگامى که جدّت را ملاقات کنى شهادت بده که من کلمه شهادت گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم . پس گفت :(۳۹۵)

اَشهَدُ اَنْ لا اِلهَ الاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسُولُ اللّهَ وَ اَشْهَدُ اَنَّ علیِاً وَلىُّ اللّهِ.
پس راهب سر مقدس را ردّ کرد و بعد از این واقعه از صومعه بیرون شد و در کوهستان مى زیست و به عبادت و زهادت روزگارى به پاى برد تا از دنیا رفت .

پس لشکریان کوچ دادند و در نزدیکى دمشق که رسیدند از ترس آنکه مبادا یزید آن پولها را از ایشان بگیرد جمع شدند تا آن مبلغ را پخش کنند خولى گفت تا آن دو همیان را آوردند چون خاتم برگرفت آن درهم ها را سفال یافت و بر یک جانب هر یک نوشته بود: (لاتَحْسَبَنّ اللّهَ غافِلاً عَمّا یَعْمَلُ الظّالِمُونَ)(۳۹۶)

و بر جانب دیگر مکتوب بود: (وسَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَموا اَىَّ مُنقَلَبٍ یَنْقَلِبون )(۳۹۷)
خولى گفت : این راز را پوشیده دارید و خود گفت : اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجَعُونَ خَسِرَ الدُّنیا وَ الا خِره ؛ یعنى زیانکار دنیا و آخرت شدم و گفت آن سفالها را در (نهر بَرَدى ) که نهرى بود در دمشق ، ریختند.(۳۹۸)

فصل هفتم : ورود اُسراء و رؤ س شهداء به شام

شیخ کَفْعَمى و شیخ بهایى و دیگران نقل کرده اند که در روز اوّل ماه صفر سر مقدس حضرت امام حسین علیه السّلام را وارد دمشق کردند، و آن روز بر بنى امیه عید بود و روزى بود که تجدید شد در آن روز اَحزان اهل ایمان (۳۹۹)
قُلْتُ وَیَحِقُّ اَنْ یُقالَ:

شعر :

کانَتْ مَاتِمُ بَالْعِراقِ تَعُدُّها

اَمَوِیَّهٌ بِالشّامِ مِنْ اَعْیادِها

سیّد ابن طاوس رحمه اللّه روایت کرده که چون اهل بیت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را با سر مُطهّر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام از کوفه تا دمشق سیر دادند چون نزدیک دمشق رسیدند جناب امّ کلثوم علیهاالسّلام نزدیک شمر رفت و به او فرمود: مرا با تو حاجتى است . گفت : حاجت تو چیست ؟ فرمود: اینک شهر شام است ، چون خواستى ما را داخل شهر کنى از دروازه اى داخل کن که مردمان نَظّاره کمتر باشند که ما را کمتر نظر کنند و امر کن که سرهاى شهدا را از بین محامل بیرون ببرند پیش دارند تا مردم به تماشاى آنها مشغول شوند و به ما کمتر نگاه کنند؛ چه ما رسوا شدیم از کثرت نظر کردن مردم به ما. شمر که مایه شرّ و شقاوت بود چون تمنّاى او را دانست بر خلاف مراد او میان بست ، فرمان داد تا سرهاى شهدا را بر نیزه ها کرده و در میان مَحامل و شتران حَرم بازدارند و ایشان را از همان (دروازه ساعات ) که انجمن رعیت و رُعات بود درآوردند تا مردم نظّاره بیشتر باشند و ایشان را بسیار نظر کنند.(۴۰۰)

علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جَلاءُ العُیُون ) فرموده که در بعض از کتب معتبره روایت کرده اند که سهل بن سعد گفت : من در سفرى وارد دمشق شدم . شهرى دیدم درنهایت معمورى و اشجار و اَنهار بسیار و قصُور رفیعه و منازل بى شمار و دیدم که بازارها را آئین بسته اند و پرده ها آویخته اند مردم زینت بسیار کرده اند و دفّ و نقاره و انواع سازها مى نوازند. با خود گفتم مگر امروز عید ایشان است ، تا آنکه از جمعى پرسیدم که مگر در شام عیدى هست که نزد ما معروف نیست ؟ گفتند: اى شیخ ! مگر تو در این شهر غریبى ؟ گفتم : من سهل بن سعدم و به خدمت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسیده ام . گفتند: اى سهل ! ما تعجّب داریم که چرا خون از آسمان نمى بارد و چرا زمین سرنگون نمى گردد. گفتم : چرا؟ گفتند: این فرح و شادى براى آن است که سر مبارک حسین بن على علیه السّلام را از عراق براى یزید به هدیه آورده اند. گفتم : سبحان اللّه ! سر امام حسین علیه السّلام را مى آورند و مردم شادى مى کنند! پرسیدم که از کدام دروازه داخل مى کنند؟! گفتند: از دروازه ساعات . من به سوى آن دروازه شتافتم چون به نزدیک دروازه رسیدم دیدم که رایت کفر و ضلالت از پى یکدیگر مى آوردند، ناگاه دیدم که سوارى مى آید و نیزه در دست دارد و سرى بر آن نیزه نصب کرده است که شبیه ترین مردم است به حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم پس زنان و کودکان بسیار دیدم بر شتران برهنه سوار کرده مى آورند، پس من رفتم به نزدیک یکى از ایشان و پرسیدم که تو کیستى ؟ گفت : من سکینه دختر امام حسین علیه السّلام . گفتم : من از صحابه جدّ شمایم ، اگر خدمتى دارى به من بفرما. جناب سکینه علیهاالسّلام فرمود که بگو به این بدبختى که سر پدر بزرگوارم را دارد از میان ما بیرون رود و سر را پیشتر برد که مردم مشغول شوند به نظاره آن سر منوّر و دیده از ما بردارند و به حرمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم این قدر بى حرمتى روا ندارند.

سهل گفت : من رفتم به نزد آن ملعون که سر آن سرور را داشت ، گفتم : آیا ممکن است که حاجت مرا بر آورى و چهار صد دینار طلا از من بگیرى ؟ گفت : حاجت تو چیست ؟ گفتم : حاجت من آن است که این سر را از میان زنان بیرون برى و پیش روى ایشان بروى آن زر را از من گرفت و حاجت مرا روا کرد(۴۰۱).
و به روایت ابن شهر آشوب چون خواست که زر را صرف کند هر یک سنگ سیاه شده بود و بر یک جانبش نوشته بود:
(و لاتَحْسَبَنّ اللّهَ غافِلاً عَمّا یَعْمَلُ الظّالِمُونَ)(۴۰۲)
و بر جانب دیگر: (وسَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَموا اَىَّ مُنقَلَبٍ یَنْقَلِبون )(۴۰۳)(۴۰۴)

قطب راوندى از منهال بن عمرو روایت کرده است که گفت : به خدا سوگند که در دمشق دیدم سر مبارک جناب امام حسین علیه السّلام را بر سر نیزه کرده بودند و در پیش روى آن جناب کسى سوره کهف مى خواند چون به این آیه رسید:
(اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْکَهْفِ وَالَّرقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَبا)(۴۰۵).
به قدرت خدا سر مقدس سیدالشهداء علیه السّلام به سخن درآمد و به زبان فصیح گویا گفت : امر من از قصّه اصحاب کهف عجیبتر است . و این اشاره است به رجعت آن جناب براى طلب خون خود(۴۰۶).

پس آن کافران حرم و اولاد سیّد پیغمبران را در مسجد جامع دمشق که جاى اسیران بود بازداشتند، و مرد پیرى از اهل شام به نزد ایشان آمد و گفت : الحمدللّه که خدا شما را کشت و شهر ما را از مردان شما راحت داد و یزید را بر شما مسلّط گردانید. چون سخن خود را تمام کرد جناب امام زین العابدین علیه السّلام فرمود که اى شیخ ! آیا قرآن خوانده اى ؟ گفت : بلى ، فرمود: که این آیه را خوانده اى :(قُلْ لا اَسْئَلُکُم عَلَیْهِ اَجْرا إ لا الْمَوَدَّهَ فِى الْقُرْبى )(۴۰۷).
گفت : بلى ، آن جناب فرمود: آنها مائیم که حقّ تعالى مودّت ما را مُزد رسالت گردانیده است ، باز فرمود که این آیه را خوانده اى ؟ (وَاتَ ذَاالْقُربى حَقَّهُ).(۴۰۸)

گفت : بلى ، فرمود که مائیم آن ها که حقّ تعالى پیغمبر خود را امر کرده است که حق ما را به ما عطا کند، آیا این آیه را خوانده اى ؟
(وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُم مِنْ شَىٍ فَاِنَّ للّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبى )(۴۰۹).
گفت : بلى ، حضرت فرمود که مائیم ذوى القربى که اَقربَ و قُرَباى آن حضرتیم . آیا خوانده اى این آیه را.
(اِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیرا)(۴۱۰)

گفت : بلى ، حضرت فرمود که مائیم اهل بیت رسالت که حقّ تعالى شهادت به طهارت ما داده است . آن مرد پیر گریان شد و از گفته هاى خود پشیمان گردید و عمامه خود را از سر انداخت و رو به آسمان گردانید و گفت : خداوندا! بیزارى مى جویم به سوى تو از دشمنان آل محمّداز جن و انس ، پس به خدمت حضرت عرض کرد که اگر توبه کنم آیا توبه من قبول مى شود؟ فرمود: بلى ، آن مرد توبه کرد چون خبر او به یزید پلید رسید او را به قتل رسانید(۴۱۱).

از حضرت امام محمّدباقر علیه السّلام مروى است که چون فرزندان و خواهران و خویشان حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام را به نزد یزید پلید بردند بر شتران سوار کرده بودند بى عمارى و محمل ، یکى از اشقیاى اهل شام گفت : ما اسیران نیکوتر از ایشان هرگز ندیده بودیم ، سکینه خاتون علیهاالسّلام فرمود: اى اشقیاء! مائیم سَبایا و اسیران آل محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم انتهى (۴۱۲).

شیخ جلیل و عالم خبیر حسن بن على طبرى که معاصر علامه و محقق است در کتاب (کامل بهائى ) که زیاده از ششصد و شصت سال است که تصنیف شده در باب ورود اهل بیت امام حسین علیه السّلام به شام گفته که اهل بیت را از کوفه به شام دِه به دِه سیر مى دادند تا به چهار فرسخى از دمشق رسیدند به هر ده از آنجا تا به شهر نثار بر ایشان مى کردند. و بر هر در شهر سه روز ایشان را باز گرفتند تا به شهر بیارایند و هر حلى و زیورى و زینتى که در آن بود به آئینها بستند به صفتى که کسى چنان ندیده بود. قریب پانصد هزار مرد و زن با دفها و امیران ایشان باطبلها و کوسها و بوقها و دُهُلها بیرون آمدند و چند هزار مردان و جوانان و زنان رقص کنان با دف و چنگ و رباب زنان استقبال کردند، جمله اهل ولایت دست و پاى خضاب کرده و سُرمه در چشم کشیده روز چهار شنبه شانزدهم ربیع الاول به شهر رفتند از کثرت خلق ، گویى که رستخیز بود چون آفتاب بر آمد ملاعین سرها را به شهر در آوردند از کثرت خلق به وقت زوال به در خانه یزید لعین رسیدند.

یزید تخت مرصّع نهاده بود خانه و ایوان آراسته بود و کرسیهاى زرّین و سیمین راست و چپ نهاد حُجّاب بیرون آمدند و اکابر ملاعین را که با سرها بودند به پیش یزید بردند و احوال بپرسید، ملاعین گفتند: به دولت امیر دمار از خاندان ابوتراب درآوردیم .و حالها باز گفتند و سرهاى اولاد رسول علیهماالسّلام را آنجا بداشتند و در این شصت و شش روز که ایشان در دست کافران بودند هیچ بشرى بر ایشان سلام کردن نتوانست (۴۱۳).

و هم نقل کرده از سهل بن سعد السّاعدى که من حجّ کرده بودم به عزم زیارت بیت المقدس متوجّه شام شدم چون به دمشق رسیدم شهرى دیدم که پر فرح و شادى و جمعى را دیدم که در مسجد پنهان نوحه مى کردند و تعزیت مى داشتند. و پرسیدم : شما چه کسانید؟ گفتند: ما از موالیان اهل بیتیم و امروز سر امام حسین علیه السّلام واهل بیت او را به شهر آورند. سهل گوید که به صحرا رفتم از کثرت خلق و شیهه اسبان و بوق و طبل و کوسات و دفوف رستخیزى دیدم تا سواد اعظم برسید، دیدم که سرها مى آورند بر نیزها کرده . اوّل سر جناب عباس علیه السّلام (۴۱۴) را آوردند ودر عقب سرها، عورات حسین علیه السّلام مى آمدند. و سر حضرت امام حسین علیه السّلام را دیدم با شکوهى تمام و نور عظیم از او مى تافت با ریش مدوّر که موى سفید با سیاه آمیخته بود و به وسمه خضاب کرده و سیاهى چشمان شریفش نیک سیاه بود و ابروهایش ‍ پیوسته بود و کشیده بینى بود، و تبسّم کنان به جانب آسمان ، چشم گشوده بود به جانب افق و باد محاسن او را مى جنبانید به جانب چپ و راست ، پنداشتى که امیر المؤ منین على علیه السّلام است .

عمرو بن منذر همدانى گوید: جناب امّ کلثوم علیهاالسّلام را دیدم چنانکه پندارى فاطمه زهراء علیهاالسّلام است چادر کهنه بر سر گرفته و روى بندى بر روى بسته ، من نزدیک رفتم و امام زین العابدین علیه السّلام و عورات خاندان را سلام کردم مرا فرمودند: اى مؤ من ! اگر بتوانى چیزى بدین شخص ده که سر حضرت حسین علیه السّلام را دارد تا به پیش برد که از نظاره گیان ما را زحمت است ، من صد درهم بدادم بدان لعین که سر داشت که سر حضرت حسین علیه السّلام را پیشتر دارد و از عورات دور شود بدین منوال مى رفتند تا نزد یزید پلید بنهادند. انتهى .(۴۱۵)

فصل هشتم : در ورود اهل بیت علیهماالسّلام به مجلس یزید پلید

یزید ملعون چون از ورود اهل بیت طاهره علیهماالسّلام به شام آگهى یافت مجلس آراست و به زینت تمام بر تخت خویش نشست و ملاعین اهل شام را حاضر کرد، از آن سوى اهل بیت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به سرهاى شهداء علیهماالسّلام در باب دارالا ماره حاضر کردند در طلب رخصت بازایستادند. نخستین ، زَحْر بن قیس – که ماءمور بردن سر حضرت حسین علیه السّلام بود – رخصت حاصل کرده بر یزید داخل شد، یزید از او پرسید که واى بر تو خبر چیست ؟

گفت : یا امیر المؤ منین بشارت باد ترا که خدایت فتح و نصرت داد همانا حسین بن على علیهماالسّلام با هیجده تن از اهل بیت خود و شصت نفر از شیعیان خود بر ما وارد شدند ما بر او عرضه کردیم که جانب صلح و صلاح را فرو نگذارد و سر به فرمان عبیداللّه بن زیاد فرود آورد و اگر نه مهیّاى قتال شود ایشان طاعت عبیداللّه بن زیاد را قبول نکردند و جانب قتال را اختیار نمودند. پس بامدادان که آفتاب طلوع کرد با لشکر بر ایشان بیرون شدیم و از هر ناحیه و جانب ایشان را احاطه کردیم و حمله گران افکندیم و با شمشیر تاخته بر ایشان بتاختیم و سرهاى ایشان را موضع آن شمشیرها ساختیم ، آن جماعت را هول و هرب پراکنده ساخت چنانکه به هر پستى و بلندى پناهنده گشتند بدانسان که کبوتر از باز هراسنده گردد، پس سوگند به خدا یا امیر المؤ منین به اندک زمانى که ناقه را نحر کنند یا چشم خوابیده به خواب آشنا گردد تمام آن ها را با تیغ درگذرانید و اوّل تا آخر ایشان را مقتول و مذبوح ساختیم . اینک جسدهاى ایشان در آن بیابان برهنه و عریان افتاده با بدنهاى خون آلوده و صورتهاى بر خاک نهاده همى خورشید بر ایشان مى تابد، و باد، خاک و غبار برایشان مى انگیزاند و آن بدنها را عقابها و مرغان هوا همى زیارت کنند در بیابان دور.

چون آن ملعون سخن به پاى آورد یزید لختى سر فرو داشت و سخن نکرد پس سر برآورد و گفت : اگر حسین را نمى کشتید من از کردار شما بهتر خشنود مى شدم و اگر من حاضر بودم حسین را معفوّ مى داشتم و او را عرضه هلاک و دمار نمى گذاشتم .
بعضى گفته اند که چون زحر واقعه را براى یزید نقل کرد آن بسیار متوحّش شد و گفت : ابن زیاد تخم عداوت مرا در دل تمام مردم کشت و عطائى به زحر نداد و او را از نزد خود بیرون کرد.

و این معجزه بود از حضرت سیدالشهداء علیه السّلام ؛ چه آنکه در اثناء آمدن به کربلا به زُهیْر بن قَین خبر داد که زَحر بن قیس سر مرا براى یزید خواهد برد به اُمید عطا و عطائى به وى نخواهد کرد، چنانچه محمّدبن جریر طبرى نقل کرده . (۴۱۶)
پس مُخَفّر بن ثَعْلَبه که ماءمور به کوچ دادن اهل بیت علیهماالسّلام بود از درِ دارالا ماره در آمد و ندا در داد و گفت :
هذا مُخَفّر بن ثَعْلَبه اَتى اَمیرَ المُؤ منینَ بِالِلّئامِ الْفَجَره ؛
یعنى من مُخَفّر بن ثعلبه هستم که لئام فَجَره را به درگاه امیر المؤ منین یزید آورده ام .

حضرت سیّد سجّاد علیه السّلام فرمود: آنچه مادر مُخَفّر زائیده شریر تر و لئیم تر است . و به روایت شیخ ابن نما این کلمه را یزید جواب مُخَفّر داد(۴۱۷) و شاید این اَوْلى باشد؛ چه آنکه حضرت امام زین العابدین علیه السّلام با این کافران که از راه عناد بودند کمتر سخن مى کرد.

شیخ مفید رحمه اللّه فرموده در بین راه شام با احدى از آن کافران که همراه سر مقدّس بودند تکلّم نکرد.(۴۱۸) و گفتن یزید این نوع کلمات را گاهى شاید از بهر آن باشد که مردم را بفهماند که من قتل حسین را نفرمودم و راضى به آن نبودم .
و جمله اى از اهل تاریخ گفته اند که در هنگامى که خبر ورود اهل بیت علیهماالسّلام به یزید رسید آن ملعون در قصر جیرون و منظر آنجا بود و همین که از دور نگاهش به سرهاى مبارک بر سر نیزه ها افتاد از روى طَرَب و نشاط این دو بیت انشاد کرد:

شعر :

لَما بَدَتْ تِلْکَ الْحُمُولُ(۴۱۹) وَ اَشْرَقَتْ

تِلْکَ الشُّمُوسُ عَلى رُبى جَیْرونِ

نَعَبَ الْغُرابُ قُلْتُ صِحْ اَوْ لاتَصِحْ

فَلَقَدْ قَضَیْتُ مِنَ الْغَریمِ دُیُونى (۴۲۰)

مراد آن ملحد اظهار کفر و زندقه و کیفر خواستن از رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده یعنى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم پدران و عشیره مرا در جنگ بدر کشت من خونخواهى از اولاد او نمودم ، چنانچه صریحاً این مطلب کفر آمیز را در اشعارى که بر اشعار ابن زبعرى افزود در مجلس ورود اهل بیت علیهماالسّلام خوانده :

شعر :

قَدْ قَتَلْنا الْقَوْمَ مِن ساداتِهِمْ

وَعَدَلْنَا قَتْلَ بَدْرٍ فَاعْتَدَلَ(۴۲۱)

(الى آخره )
بالجمله ؛ چون سرهاى مقدّس را وارد آن مجلس شوم کردند سر مبارک حضرت امام حسین علیه السّلام را در طشتى از زر به نزد یزید نهادند و یزید که مدام عمرش به شُرب مدام مى پرداخت این وقت از شُرب خَمْر نیک سکران بود و از نظاره سر دشمن خود شاد و فرحان گشت ، و این اشعار را گفت :

شعر :

یا حُسنَهُ یَلْمَعُ بِالیَدَینِ

یَلْمَعُ فى طَسْتٍ مِنَ اللُّجَیْنِ

کاَنّما حُفّ بِوَرْدَتَیْنِ

کَیْفَ رَاَیْتَ الضَّربَ یا حُسَیْنُ

شَفَیْتُ غِلّى مِنْ دَمِ الْحُسَینِ

یا لَیْتَ مَن شاهَدَ فی الحُنَیْنِ

یَرَوْنَ فِعْلِى الْیَومَ بِالحُسَیْنِ.

و شیخ مفید رحمه اللّه فرموده که چون سر مطهّر حضرت را با سایر سرهاى مقدّس در نزد او گذاشتند یزید ملعون این شعر را گفت :

شعر :

نُفَلِّقُ هاماً مِنْ رِجال اَعِزَّهٍ

عَلَیْنا وَهُمْ کانوا اَعَقَّ وَاَظْلَما

یحیى بن حکم – که برادر مروان بود و با یزید در مجلس نشسته بود – این دو شعر قرائت کرد:

شعر :

لَهامٌ بِجَنْبِ الطَّفّ اَدْنى قَرابَهً

مِنِ ابْنِ زِیادِ الْعَبْدِ ذِى النَّسَبِ الْوَغْلِ

سُمَیَّهُ اَمْسى نَسْلُها عَدَدَ الْحَصى

وَ بِنْتُ رَسُول اللّهِ لَیْسَتْ بِذى نَسْلِ

یزید دست بر سینه او زد و گفت ساکت شو یعنى در چنین مجلس ‍ جماعت آل زیاد را شناعت مى کنى و بر قلّت آل مصطفى دریغ مى خورى (۴۲۲).
از معصوم علیه السّلام روایت شده که چون سر مطهّر حضرت امام حسین علیه السّلام را به مجلس یزید در آوردند مجلس شراب آراست و با ندیمان خود شراب زهرمار مى کرد و با ایشان شطرنج بازى مى کرد و شراب به یاران خود مى داد و مى گفت : بیاشامید که این شراب مبارکى است که سر دشمن ما نزد ما گذاشته است و دلشاد و خرّم گردیده ام و ناسزا به حضرت امام حسین و پدر و جدّ بزرگوار او علیهماالسّلام مى گفت .

و هر مرتبه که در قمار بر حریف خود غالب مى شد سه پیاله شراب زهرمار مى کرد و تَهِ جرعه شومش را پهلوى طشتى که سر مقدّس آن سرور در آن گذاشته بودند مى ریخت .
پس هر که از شیعیان ما است باید که از شراب خوردن و بازى کردن شطرنج اجتناب نماید و هر که در وقت نظر کردن به شراب یا شطرنج صلوات بفرستد بر حضرت امام حسین علیه السّلام و لعنت کند یزید و آل زیاد را، حقتعالى گناهان او را بیامرزد هر چند به عدد ستارگان باشد.(۴۲۳)

در (کامل بهائى ) از (حاویه ) نقل کرده که یزید خمر خورد و بر سر حضرت امام حسین علیه السّلام ریخت ، زن یزید آب و گلاب برگرفت و سر منوّر امام علیه السّلام را پاک بشست ، آن شب فاطمه علیهاالسّلام را در خواب دید که از او عذر مى خواست .
بالجمله ؛ چون سرهاى مبارک را بر یزید وارد کردند، اهل بیت علیهماالسّلام را نیز در آوردند در حالتى که ایشان را به یک رشته بسته بودند و حضرت على بن الحسین علیه السّلام را در (غُل جامعه ) بود و چون یزید ایشان را به آن هیئت دید گفت ، خدا قبیح و زشت کند پسر مرجانه را اگر بین شما و او قرابت و خویشى بود ملاحظه شما ها را مى نمود و این نحو بد رفتارى با شما نمى نمود و به این هیئت و حال شما را براى من روانه نمى کرد.(۴۲۴)

و به روایت ابن نما از حضرت سجّاد علیه السّلام دوازده تن ذکور بودند که در زنجیر و غل بودند، چون نزد یزید ایستادند، حضرت سیّد سجاد علیه السّلام رو کرد به یزید و فرمود: آیا رخصت مى دهى مرا تا سخن گویم ؟ گفت : بگو ولکن هذیان مگو. فرمود: من در موقفى مى باشم که سزاوار نیست از مانند من کسى که هذیان سخن گوید، آنگاه فرمود: اى یزید! ترا به خدا سوگند مى دهم چه گمان مى برى با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم اگر ما را بدین حال ملاحظه فرماید؟ پس جناب فاطمه دختر حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام فرمود: اى یزید! دختران رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را کسى اسیر مى کند! اهل مجلس و اهل خانه یزید از استماع این کلمات گریستند چندان که صداى گریه و شیون بلند شد، پس یزید حکم کرد که ریسمانها را بریدند و غلها را برداشتند.(۴۲۵)

شیخ جلیل على بن ابراهیم القمى از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده که چون سر مبارک حضرت سیّد الشهداء را با حضرت على بن الحسین و اسراى اهل بیت علیهماالسّلام بر یزید وارد کردند على بن الحسین علیه السّلام را غلّ در گردن بود یزید به او گفت : اى على بن الحسین ! حمد مر خدایى را که کشت پدرت را!؟ حضرت فرمود که لعنت خدا بر کسى باد که کشت پدر مرا. یزید چون این بشنید در غضب شد فرمان قتل آن جناب را داد، حضرت فرمود: هر گاه بکشى مرا پس ‍ دختران رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را که برگرداند به سوى منزلگاهشان و حال آنکه محرمى جز من ندارند. یزید گفت : تو بر مى گردانى ایشان را به جایگاه خودشان . پس یزید سوهانى طلبید و شروع کرد به سوهان کردن (غل جامعه ) که بر گردن آن حضرت بود، پس از آن گفت : اى على بن الحسین ! آیا مى دانى چه اراده کردم بدین کار؟ فرمود: بلى ، خواستى که دیگرى را بر من منّت و نیکى نباشد، یزید گفت : این بود به خدا قسم آنچه اراده کرده بودم . پس یزید این آیه را خواند:
(ما اَصابَکُمْ مِن مُصیبَهٍ فَبِما کَسَبَتْ اَیْدیکُمْ وَ یَعْفُو عَنْ کثیرٍ.)(۴۲۶)

حاصل ترجمه آن است که : گرفتاریها که به مردم مى رسد به سبب کارهاى خودشان است و خدا در گذشت کند از بسیارى .
حضرت فرمود: نه چنین است که تو گمان کرده اى این آیه درباره ما فرود نیامده بلکه آنچه درباره ما نازل شده این است .
(ما اَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَهٍ فىِ الاَرْضِ وَ لا فى اَنْفُسِکُمْ اَلا فى کتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها…)(۴۲۷).
مضمون آیه آنکه : نرسد مصیبتى به کسى در زمین و نه در جانهاى شما آدمیان مگر آنکه در نوشته آسمانى است پیش از آنکه خلق کنیم او را تا افسوس نخورید بر آنچه از دست شما رفته و شاد نشوید براى آنچه شما را آمده . پس حضرت فرمود: مائیم کسانى که چنین هستند(۴۲۸).

بالجمله ؛ یزید فرمان داد تا آن سر مبارک را در طشتى در پیش روى او نهادند و اهل بیت علیهماالسّلام را در پشت سر او نشانیدند تا به سر حسین علیه السّلام نگاه نکنند، سیّد سجّاد علیه السّلام را چون چشم مبارک بر آن سر مقدّس افتاد بعد از آن هرگز از سر گوسفند غذا میل نفرمود، و چون نظر حضرت زینب علیهاالسّلام بر آن سر مقدس افتاد بى طاقت شد و دست برد گریبان خود را چاک کرد و با صداى حزینى که دلها را مجروح مى کرد نُدبه آغاز نمود و مى گفت : یا حُسَینا و اَىْ حبیب رسول خدا واى فرزند مکه و مِنى ، اى فرزند دلبند فاطمه زهراء و سیده نساء، اى فرزند دختر مصطفى ! اهل مجلس آن لعین همگى به گریه در آمدند و یزید خبیث پلید ساکت بود.

شعر :

وَ مِمّا یُزیلُ الْقَلبَ عَنْ مُسْتَقِرّها

وَ یَتْرُکُ زَنْدَ الْغَیْظِ فى الصَّدر وارِیا(۴۲۹)

وُقُوف بَناتِ الْوَحى عِنْدَ طَلیقِها

بِحالٍ بِها تَشْجینَ(۴۳۰) حَتّى الاَْعادِیا

پس صداى زنى هاشمیّه که در خانه یزید بود به نوحه و ندبه بلند شد و مى گفت : یا حبیباه یا سیّد اَهْلَبیْتاه یابن محمّداه ، اى فریاد رس بیوه زنان و پناه یتیمان ، اى کشته تیغ اولاد زناکاران . بار دگر حاضران که آن ندبه را شنیدند گریستند و یزید بى حیا هیچ از این کلمات متاءثر نشد و چوب خیزرانى طلبید و به دست گرفت و بر دندانهاى مبارک آن حضرت مى کوفت و اشعارى (۴۳۱) مى گفت که حاصل بعضى از آنها آنکه اى کاش ‍ اشیاخ بنى امیّه که در جنگ بدر کشته شدند حاضر مى بودند و مى دیدند که من چگونه انتقام ایشان را از فرزندان قاتلان ایشان کشیدم و خوشحال مى شدند و مى گفتند اى یزید دستت شَل نشود که نیک انتقام کشیدى .(۴۳۲)

چون ابوبَرْزَه اَسلمى که حاضر مجلس بود و از پیش یکى از صحابه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده نگریست که یزید چوب بر دهان مبارک حضرت حسین علیه السّلام مى زند گفت : اى یزید! واى بر تو آیا دندان حسین را به چوب خیزران مى کوبى ؟! گواهى مى دهم که من دیدم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم دندانهاى او را و برادر او حَسَن علیه السّلام را مى بوسید و مى مکید و مى فرمود: شما دو سیّد جوانان اهل بهشت اید، خدا بکشد کشنده شما را و لعنت کند قاتِل شما را و ساخته از براى او جهنم را.

یزید از این کلمات در غضب شد و فرمان داد تا او را بر زمین کشیدند و از مجلس بیرون بردند.(۴۳۳)
این وقت جناب زینب دختر امیر المؤ منین علیهماالسّلام برخاست و خطبه خواند که خلاصه آن به فارسى چنین مى آید:
حمد و ستایش مختص یزادن پاک است که پروردگار عالمین است و درود و صلوات از براى خواجه لولاک رسول او محمّد و آل او علیهماالسّلام است . هر آینه خداوند راست فرموده هنگامى که فرمود:
(ثُمَّ کانَ عاقِبَهَ الّذینَ اَساؤُ السُّوى اَنْ کَذَّبُوا بآیاتِ اللّه وَ کانُوا بِها یَسْتَهْزِؤُنَ.) (۴۳۴)

حضرت زینب علیهاالسّلام از این آیه مبارکه اشاره فرمود که یزید و اتباع او که سر از فرمان خداى برتافتند و آیات خدا را انکار کردند بازگشت ایشان به آتش دوزخ خواهد بود. آنگاه روى با یزید آورد و فرمود:
هان اى یزید! آیا گمان مى کنى که چون زمین و آسمان را بر ما تنگ کردى و ما را شهر تا شهر مانند اسیران کوچ دادى از منزلت و مکانت ما کاستى و بر حشمت و کرامت خود افزودى و قربت خود را در حضرت یزدان به زیادت کردى که از این جهت آغاز تکبّر و تنمّر نمودى و بر خویشتن بینى بیفزودى و یک باره شاد و فرحان شدى که مملکت دنیا بر تو گرد آمد و سلطنت ما از بهر تو صافى گشت ؟ نه چنین است اى یزید، عنان بازکش و لختى به خود باش مگر فراموش کردى فرمایش خدا را که فرموده :
(البته گمان نکنند آنانکه کفر ورزیدند که مهلت دادن ما ایشان را بهتر است از براى ایشان ، همانا مهلت دادیم ایشان را تا بر گناه خود بیفزایند و از براى ایشان است عذابى مُهین )(۴۳۵).

آیا از طریق عدالت است اى پسر طُلَقاء که زنان و کنیزان خود را در پس ‍ پرده دارى و دختران رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را چون اسیران ، شهر به شهر بگردانى همانا پرده حشمت و حرمت ایشان را هتک کردى و ایشان را از پرده بر آوردى و در منازل و مناهل به همراهى دشمنان کوچ دادى و مطمح نظر هر نزدیک و دور و وضیع و شریف ساختى در حالتى که از مردان و پرستاران ایشان کسى با ایشان نبود و چگونه امید مى رود که نگاهبانى ما کند کسى که جگر آزادگان را بخاید(۴۳۶) و از دهان بیفکند و گوشتش به خون شهیدان بروید و نموّ کند؛ کنایه از آن که از فرزند هند جگر خواره چه توقع باید داشت و چه بهره توان یافت . و چگونه درنگ خواهد کرد در دشمنى ما اهل بیت کسى که بغض و کینه ما را از بَدْر و اُحد در دل دارد و همیشه به نظر دشمنى ما را نظر کرده پس بدون آنکه جرم و جریرتى بر خود دانى و بى آنکه امرى عظیم شمارى شعرى بدین شناعت مى خوانى :

شعر :

لاََهَلُّووا وَاسْتَهَلُّوا فَرَحا

ثُمَّ قالُوا یا یَزیدُ لاتَشَلّ

و با چوبى که در دست دارى بردندانهاى ابوعبداللّه علیه السّلام سیّد جوانان اهل بهشت مى زنى و چرا این بیت را نخوانى و حال آنکه دلهاى ما را مجروح و زخمناک کردى و اصل و بیخ ما را بریدى از این جهت که خون ذریّه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را ریختى و سلسله آل عبدالمطّلب را که ستارگان روى زمین اند گسیختى و مشایخ خود را ندا مى کنى و گمان دارى که نداى تو را مى شنوند، و البته زود باشد که به ایشان ملحق شوى و آرزو کنى که شل بودى و گنگ بودى و نمى گفتى آنچه را که گفتى و نمى کردى آنچه را که کردى ، لکن آرزو و سودى نکند، آنگاه حقّ تعالى را خطاب نمود و عرض کرد: بار الها! بگیر حق ما را و انتقام بکش از هر که با ما ستم کرد و نازل گردان غضب خود را بر هر که خون ما ریخت و حامیان ما را کشت .

پس فرمود: هان اى یزید! قسم به خدا که نشکافتى مگر پوست خود را و نبریدى مگر گوشت خود را، و زود باشد که بر رسول خدا وارد شوى در حالتى که متحمّل باش وِزر ریختن خون ذریّه او را و هتک حرمت عترت او را در هنگامى که حقّ تعالى جمع مى کند پراکندگى ایشان را و مى گیرد حق ایشان را و گمان مبر البتّه آنان را که در راه خدا کشته شدند مُردگانند بلکه ایشان زنده و در راه پروردگار خود روزى مى خوردند و کافى است ترا خداوند از جهت داورى ، و کافى است محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترا براى مخاصمت و جبرئیل براى یارى او و معاونت و زود باشد که بداند آن کسى که تو را دستیار شد و بر گردن مسلمانان سوار کرد وخلافت باطل براى تو مستقر گردانید و چه نکوهیده بدلى براى ظالمین هست و خواهید دانست که کدام یک از شما مکان او بدتر و یاوَر او ضعیفتر است و اگر دواهى روزگار مرا باز داشت که با تو مخاطبه و تکلّم کنم همانا من قدر ترا کم مى دانم و سرزنش ترا عظیم و توبیخ ترا کثیر مى شمارم ؛ چه اینها در تو اثر نمى کند و سودى نمى بخشد، لکن چشمها گریان و سینه ها بریان است چه امرى عجیب و عظیم است نجیبانى که لشکر خداوندند به دست طُلَقاء که لشکر شیطانند کشته گردند و خون ما از دستهاى ایشان بریزد و دهان ایشان از گوشت ما بدوشد و بنوشد وآن جسدهاى پاک و پاکیزه را گرگهاى بیابانى به نوبت زیارت کنند و آن تن هاى مبارک را مادران بچّه کفتارها بر خاک بمالند.

اى یزید! اگر امروز ما را غنیمت خود دانستى زود باشد که این غنیمت موجب غرامت تو گردد در هنگامى که نیابى مگر آنچه را که پیش ‍ فرستادى و نیست خداوند بر بندگان ستم کننده و در حضرت او است شکایت ما و اعتماد ما، اکنون هر کید و مکرى که توانى بکن و هر سعى که خواهى به عمل آور و در عداوت ما کوشش فرو مگذار و با این همه ، به خدا سوگند که ذکر ما را نتوانى محو کرد و وحى ما را نتوانى دور کرد، و باز ندانى فرجام ما را و درک نخواهى کرد غایت و نهایت ما را و عار کردار خود را از خویش نتوانى دور کرد و راءى تو کذب و علیل و ایّام سلطنت تو قلیل و جمع تو پراکنده و روز تو گذرنده است در روزى که منادى حق ندا کند که لعنت خدا بر ستمکاران است .

سپاس و ستایش خداوندى را که ختم کرد در ابتدا بر ما سعادت را و در انتها رحمت و شهادت را و از خدا سؤ ال مى کنم که ثواب شهداى ما را تکمیل فرماید و هر روز بر اجر ایشان بیفزاید و در میان ما خلیفه ایشان باشد و احسانش را بر ما دائم دارد که اوست خداوند رحیم و پروردگار ودود، و کافى است در هر امرى و نیکو وکیل است (۴۳۷).

یزید را موافق نمى افتد که جناب زینب علیهاالسّلام را بدین سخنان درشت و کلمات شتم آمیز مورد غضب و سخط دارد، خواست که عذرى بر تراشد که زنان نوائح بیهُشانه سخن کنند، و این قسم سخنان از جگر سوختگان پسندیده است لاجرم این شعر را بگفت :

شعر :

یا صَیْحَهً تُحْمَدُ مِنْ صَوائح

ما اَهْوَنَ المَوْتُ عَلىَ النّوائحِ

آنگاه یزید با حاضرین اهل شام مشورت کرد که با این جماعت چه عمل نمایم . آن خبیثان کلام زشتى گفتند که معنى آن مناسب ذکر نیست و مرادشان آن بود که تمام را با تیغ در گذران .
نعمان بن بشیر که حاضر مجلس بود گفت : اى یزید! ببین تا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم با ایشان چه صنعت داشت آن کن که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم کرد.(۴۳۸)

و مسعودى نقل کرده : وقتى که اهل مجلس یزید این کلام را گفتند: حضرت باقر علیه السّلام شروع کرد به سخن ، و در آن وقت دو سال و چند ماه از سن مبارکش گذشته بود پس حمد و ثنا گفت خداى را پس رو کرد به یزید و فرمود: اهل مجلس تو در مشورت تو راءى دادند به خلاف اهل مجلس فرعون در مشورت کردن فرعون با ایشان در امر موسى و هارون ؛ چه آنها گفتند (اَرْجِهْ وَاَخاهُ) و این جماعت راءى دادند به کشتن ما و براى این سببى است . یزید پرسید سببش چیست ؟ فرمود: اهل مجلسِ فرعون اولاد حلال بودند و این جماعت اولاد حلال نیستند و نمى کشد انبیاء و اولاد ایشان را مگر اولادهاى زنا، پس یزید از کلام باز ایستاد و خاموش گردید.(۴۳۹)

این هنگام به روایت سیّد و مفید، از مردم شام مردى سرخ رو نظر کرد به جانب فاطمه دختر حضرت امام حسین علیه السّلام پس رو کرد به یزید و گفت : یا امیر المؤ منین ! هَبْ لى هذِهِ الْجارِیَه ؛ یعنى این دخترک را به من ببخش . جناب فاطمه علیهاالسّلام فرمود: چون این سخن بشنیدم بر خود بلرزیدم و گمان کردم که این مطلب از براى ایشان جایز است . پس به جامه عمّه ام جناب زینب علیهاالسّلام چسبیدم و گفتم : عمّه یتیم شدم اکنون باید کنیز مردم شوم (۴۴۰)! جناب زینب علیهاالسّلام روى با شامى کرد و فرمود: دروغ گفتى واللّه و ملامت کرده شدى ، به خدا قسم این کار براى تو و یزید صورت نبندد و هیچ یک اختیار چنین امرى ندارید.
یزید در خشم شد و گفت : سوگند به خداى دروغ گفتى این امر براى من روا است و اگر خواهم بکنم مى کنم .
حضرت زینب علیهاالسّلام فرمود: نه چنین است به خدا سوگند حقّ تعالى این امر را براى تو روا نداشته و نتوانى کرد مگر آنکه از ملّت ما بیرون شوى و دینى دیگر اختیار کنى .

یزید از این سخن خشمش زیادتر شد و گفت : در پیش روى من چنین سخن مى گویى همانا پدر و برادر تو از دین بیرون شدند.
جناب زینب علیهاالسّلام فرمود: به دین خدا و دین پدر و برادر من ، تو و پدر و جدّت هدایت یافتند اگر مسلمان باشى .
یزید گفت : دروغ گفتى اى دشمن خدا.

حضرت زینب علیهاالسّلام فرمود: اى یزید! اکنون تو امیر و پادشاهى هر چه مى خواهى از روى ستم فحش و دشنام مى دهى و ما را مقهور مى دارى . یزید گویا شرم کرد و ساکت شد، آن مرد شامى دیگر باره سخن خود را اعاده کرد، یزید گفت : دور شو خدا مرگت دهد، آن مرد شامى از یزید پرسید ایشان کیستند؟

یزید گفت : آن فاطمه دختر حسین و آن زن دختر على است ، مرد شامى گفت : حسین پسر فاطمه و على پسر ابوطالب ؟ یزید گفت : بلى ، آن مرد شامى گفت : لعنت کند خداوند ترا اى یزید عترت پیغمبر خود را مى کشى و ذریّه او را اسیر مى کنى ؟! به خدا سوگند که من گمان نمى کردم ایشان را جز اسیران روم ؛ یزید گفت : به خدا سوگند ترا نیز به ایشان مى رسانم و امر کرد که او را گردن زدند(۴۴۱).

شیخ مفید رحمه اللّه فرمود: پس یزید امر کرد تا اهل بیت را با على بن الحسین علیهماالسّلام در خانه علیحدّه که متّصل به خانه خودش بود جاى دادند و به قولى ، ایشان را در موضع خرابى حبس کردند که نه دافع گرما بود و نه حافظ سرما چنانکه صورتهاى مبارکشان پوست انداخت ، و در این مدتى که در شام بودند نوحه و زارى بر حضرت امام حسین علیه السّلام مى کردند(۴۴۲).
و روایت شده که در این ایّام در ارض بیت المقدس هر سنگى که از زمین بر مى داشتند از زیرش خون تازه مى جوشید. و جمعى نقل کرده اند که یزید امر کرد سر مطهّر امام علیه السّلام را بر در قصر شُوْم او نصب کردند و اهل بیت علیه السّلام را امر کرد که داخل خانه او شوند، چون مخدّرات اهل بیت عصمت و جلالت (علیهن السلام ) داخل خانه آن لعین شدند زنان آل ابوسفیان زیورهاى خود را کندند و لباس ماتم پوشیدند و صدا به گریه و نوحه بلند کردند و سه روز ماتم داشتند و هند دختر عبداللّه بن عامر که در آن وقت زن یزید بود و پیشتر در حباله حضرت امام حسین علیه السّلام بود پرده را درید و از خانه بیرون دوید و به مجلس آن لعین آمد در وقتى که مجمع عام بود گفت : اى یزید! سر مبارک فرزند فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را بر در خانه من نصب کرده اى ! یزید برجست و جامه بر سر او افکند و او را برگرداند و گفت : اى هند! نوحه و زارى کن بر فرزند رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و بزرگ قریش ‍ که پسر زیاد لعین در امر او تعجیل کرد و من به کشتن او راضى نبودم (۴۴۳).

علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاءُ العُیون ) پس از آنکه حکایت مرد سرخ روى شامى را نقل کرده فرموده : پس یزید امر کرد که اهل بیت رسالت علیهماالسّلام را به زندان بردند، حضرت امام زین العابدین علیه السّلام را با خود به مسجد برد و خطیبى را طلبید و بر منبر بالا کرد، آن خطیب ناسزاى بسیارى به حضرت امیر المؤ منین و امام حسین علیهماالسّلام گفت و یزید و معاویه علیهما اللعنه را مدح بسیار کرد، حضرت امام زین العابدین علیه السّلام ندا کرد او را که :
وَیْلَکَ اَیُّهَااْلخاطِبُ اِشْتَرَیْتَ مَرْضاهَ اْلمَخْلوُقِ بِسَخَطِ الخالقِ فَتَبَوَّء مَقْعَدُکَ مِنَ النّارِ؛

یعنى واى بر تو اى خطیب ! که براى خشنودى مخلوق ، خدا را به خشم آوردى ، جاى خود را در جهنم مهیّا بدان (۴۴۴).
پس حضرت على بن الحسین علیه السّلام فرمود که اى یزید! مرا رخصت ده که بر منبر بروم و کلمه اى چند بگویم که موجب خشنودى خداوند عالمیان و اجر حاضران گردد، یزید قبول نکرد، اهل مجلس ‍ التماس کردند که او را رخصت بده که ما مى خواهیم سخن او را بشنویم ، یزید گفت : اگر بر منبر برآید مرا و آل ابوسفیان را رسوا مى کند، حاضران گفتند: از این کودک چه بر مى آید، یزید گفت : او از اهل بیتى است که در شیرخوارگى به علم و کمال آراسته اند، چون اهل شام بسیار مبالغه کردند یزید رخصت داد تا حضرت بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى اداء کرد و صلوات بر حضرت رسالت پناهى و اهل بیت او فرستاد و خطبه اى در نهایت فصاحت و بلاغت ادا کرد که دیده هاى حاضران را گریان و دلهاى ایشان را بریان کرد.(۴۴۵)
قُلْتُ اِنّى اُحِبُّ فى هذا الْمَقامِ اَنْ اَتَمَثَّلَ بِهذِهِ الاَْبیاتِ الّتى لایَسْتَحِقُّ اَنْ یُمْدَحَ بِها اِلاّ هذَاالامامُ علیه السّلام

شعر :

حتّى انَرْتَ بِضَوْءِ وَجْهِکَ فَانْجَلى

ذاکَ الدُّجى وَانْجابَ ذاکَ الْعَثیرُ

فَافْتَنَّ فیکَ النّاظروُنَ فَاِصْبَعٌ

یُومى اِلَیکَ بِها وَعَیْنٌ تَنْظُرُ

یَجِدُونَ رُؤ یَتَکَ الّتى فازُوا بِها

مِنْ انْعُمِ اللّهِ الّتى لاتُکْفَرُوا

فَمَشَیْتَ مَشْیَهَ خاضِعٍ مُتواضِعٍ

للّهِ لایُزْهى ولایَتَکَبَّرُ

فَلَوْ اَنَّ مُشْتاقاً تَکَلَّفَ فَوقَ ما

فى وُسْعِهِ لَسَعى اِلَیْکَ الْمِنْبَرُ

اَبْدَیْتَ مِنْ فَصْل الخِطابِ بِحِکْمَهٍ

تُبنى عَنِ الْحَقّ الْمُبینِ و تُخْبِرُ

پس فرمود که ایّها الناس حقّ تعالى ما اهل بیت رسالت را شش خصلت عطا کرده است و به هفت فضیلت ما را بر سایر خلق زیادتى داده ، و عطا کرده است به ما علم و بردبارى و جوانمردى و فصاحت و شجاعت و محبت در دلهاى مؤ منان . و فضیلت داده است ما را به آنکه از ما است نبىّ مختار محمّدمصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، و از ما است صدّیق اعظم على مرتضى علیه السّلام ، و از ما است جعفر طیّار که با دو بال خویش در بهشت با ملائکه پرواز مى کند، و از ما است حمزه شیر خدا و شیر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، و از ما است دو سبط این امّت حسن و حسین علیهماالسّلام که دو سیّد جوانان اهل بهشت اند.(۴۴۶) هر که مرا شناسد شناسد و هر که مرا نشناسد من خبر مى دهم او را به حسب و نسب خود.

ایّها الناس ! منم فرزند مکّه و مِنى ، منم فرزند زَمْزَم و صَفا. و پیوسته مفاخر خویش و مدائح آباء و اجداد خود را ذکر کرد تا آنکه فرمود: منم فرزند فاطمه زهراء علیهاالسّلام ، منم فرزند سیّده نساء، منم فرزند خدیجه کبرى ، منم فرزند امام مقتول به تیغ اهل جفا، منم فرزند لب تشنه صحراى کربلا، منم فرزند غارت شده اهل جور و عنا، منم فرزند آنکه بر او نوحه کردند جنّیان زمین و مرغان هوا، منم فرزند آنکه سرش را بر نیزه کردند و گردانیدند در شهرها، منم فرزند آنکه حَرَم او را اسیر کردند اولاد زنا، مائیم اهل بیت محنت و بلا، مائیم محلّ نزول ملائکه سما، و مهبط علوم حقّ تعالى .

پس چندان مدائح اجداد گرام و مفاخر آباء عِظام خود را یاد کرد که خُروش از مردم برخاست و یزید ترسید که مردم از او برگردند مؤ ذّن را اشاره کرد که اذان بگو، چون مؤ ذّن اللّهُ اکبرُ گفت ، حضرت فرمود: از خدا چیزى بزرگتر نیست ، چون مؤ ذّن گفت : اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ الا اللّهُ حضرت فرمود که شهادت مى دهند به این کلمه پوست و گوشت و خون من ، چون مؤ ذن گفت : اَشْهَدُ اَنَّ مُحمداً رَسُولُ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم حضرت فرمود: که اى یزید! بگو این محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم که نامش را به رفعت مذکور مى سازى جدّ من است یا جدّ تو؟ اگر مى گویى جدّ تواست دروغ گفته باشى و کافر مى شوى ، و اگر مى گویى جدّ من است پس چرا عترت او را کشتى و فرزندان او را اسیر کردى !؟ آن ملعون جواب نگفت و به نماز ایستاد.

مؤ لف گوید: که آنچه از مقاتل و حکایات رفتار یزید با اهل بیت علیهماالسّلام ظاهر مى شود آن است که یزید از انگیزش فتنه بیمناک شد و از شماتت و شناعت اهل بیت علیهماالسّلام خوى برگردانید و فى الجمله به طریق رفق و مدارا با اهل بیت رفتار مى کرد و حارسان و نگاهبانان را از مراقبت اهل بیت علیهماالسّلام برداشت و ایشان را در حرکت و سکون به اختیار خودشان گذاشت و گاه گاهى حضرت سیّد سجاد علیه السّلام را در مجلس خویش مى طلبید و قتل امام حسین علیه السّلام را به ابن زیاد نسبت مى داد و او را لعنت مى کرد بر این کار و اظهار ندامت مى کرد و این همه به جهت جلب قلوب عامّه و حفظ ملک و سلطنت بود نه اینکه در واقع پشیمان و بدحال شده باشد؛ زیرا که مورّخین نقل کرده اند که یزید مکرّر بعد از قتل حضرت سیّد الشهداء علیه آلاف التحیه و الثناء موافق بعضى مقاتل در هر چاشت و شام سَرِ مقدّس آن سرور را بر سرخوان خود مى طلبید، و گفته اند که مکرّر یزید بر بساط شراب بنشست و مغنّیان را احضار کرد و ابن زیاد را به جانب دست راست خود بنشانید و روى به ساقى نمود و این شعر مَیْشوم را قرائت کرد:

شعر :

اَسْقِنى شَرْبَهً تُرَوّى مُشاشى

ثُمَّ مِلْ فَاسْقِ مِثلَهَا ابْنَ زیادٍ

صاحِبَ السِّرّ وَالاَْمانَهِ عِنْدى

وَلِتَسْدیدِ مَغْنمى وَ جِهادى

قاتِلَ الخارِجِىّ اَعْنى حُسَیْناً

وَ مُبیدَ الاَْعداءِ وَ الْحُسّادِ

سیّد ابن طاوس رحمه اللّه از حضرت سیّد سجّاد علیه السّلام روایت کرده است که از زمانى که سر مطهر امام حسین علیه السّلام را براى یزید آوردند یزید مجالس شراب فراهم مى کرد و آن سر مطهّر را حاضر مى ساخت و در پیش خویش مى نهاد و شُرب خمر مى کرد.(۴۴۷)

روزى رسول سلطان روم که از اشراف و بزرگان فرنگ بود در مجلس آن مَیشوم حاضر بود از یزید پرسید که اى پادشاه عرب ! این سر کیست ؟ یزید گفت : ترا با این سر حاجت چیست ؟ گفت : چون من به نزد ملک خویش باز شوم از هر کم و بیش از من پرسش مى کند مى خواهم تا قصّه این را بدانم و به عرض پادشاه برسانم تا شاد شود و با شادى تو شریک گردد. یزید گفت : این سر حسین بن على بن ابى طالب است .

گفت : مادرش کیست ؟ گفت : فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم . نصرانى گفت : اُف بر تو و بر دین تو، دین من از دین شما بهتر است ؛ چه آنکه پدر من از نژاد داود پیغمبر است و میان و من داود پدران بسیار است و مردم نصارى مرا با این سبب تعظیم مى کنند و خاک مقدم مرا به جهت تبرّک برمى دارند و شما فرزند دختر پیغمبر خود را که با پیغمبر یک مادر بیشتر واسطه ندارد به قتل مى رسانید! پس این چه دین است که شما دارید پس براى یزید حدیث کنیسه حافر را نقل کرد. یزید فرمان داد که این مرد نصارى را بکشید که در مملکت خویش مرا رسوا نسازد.

نصرانى چون این بدانست گفت : اى یزید آیا مى خواهى مرا بکشى ؟ گفت : بلى ، گفت : بدان که من در شب گذشته پیغمبر شما را در خواب دیدم مرا بشارت بهشت داد من در عجب شدم اکنون از سِرّ آن آگاه شدم ، پس کلمه شهادت گفت : و مسلمان شد پس برجست و آن سر مبارک را برداشت و به سینه چسبانید و مى بوسید و مى گریست تا او را شهید کردند(۴۴۸).

و در (کامل بهائى ) است (۴۴۹) که در مجلس یزید ملک التّجار روم که عبدالشّمس نام داشت حاضر بود گفت : یا امیر! قریب شصت سال باشد که من تجارت مى کردم ، از قسطنطنیّه به مدینه رفتم و ده بُرد یمنى و ده نافه مِشک و دو من عنبر داشتم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم رفتم او در خانه اُمّسلمه بود، انس بن مالک اجازت خواست من به خدمت او رفتم واین هدایا که مذکور شد نزد او بنهادم از من قبول کرد و من هم مسلمان شدم ، مرا عبدالوّهاب نام کرد لیکن اسلام را پنهان دارم از خوف ملک روم ، و در خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودم که حسن و حسین علیهماالسّلام در آمدند و حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ایشان را ببوسید و بر ران خود نشانید، امروز تو سر ایشان را از تن جدا کرده اى قضیب به ثنایاى حسین علیه السّلام که بوسه گاه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم است مى زنى ! در دیار ما دریائى است و در آن دریا جزیره اى و در آن جزیره صومعه اى و در آن صومعه چهار سُم خر است که گویند عیسى علیه السّلام روزى بر آن سورا شده بود آن را به زر گرفته در صندوق نهاده ، سلاطین و امراى روم و عامّه مردم هر سال آنجا به حجّ روند و طواف آن صومعه کنند و حریر آن سُمها را تازه کنند و آن کهنه را پاره پاره کرده به تحفه برند، شما با فرزند رسول خود این مى کنید؟! یزید گفت : بر ما تباه کرد، گفت تا عبدالوّهاب را گردن زنند.

عبدالوّهاب زبان برگشود به کلمه شهادت و اقرار به نبوّت حضرت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم و امامت حسین علیه السّلام کرد و لعنت کرد بر یزید و آباء و اجداد او، بعد از آن او را شهید کردند(۴۵۰).
و سیّد روایت کرده که روزى حضرت امام زین العابدین علیه السّلام در بازارهاى دمشق عبور مى کرد که ناگاه منهال بن عمرو، آن حضرت را دید و عرض کرد که یابن رسول اللّه ! چگونه روزگار به سر مى برى ؟ حضرت فرمود: چنانکه بنى اسرائیل در میان آل فرعون که پسران ایشان را مى کشتند و زنان ایشان را زنده مى گذاشتند و اسیر و خدمتکار خویش ‍ مى نمودند، اى منهال ! عرب بر عجم افتخار مى کرد که محمّداز عرب است و قریش بر سایر عرب فخر مى کرد که محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم قرشى است و ما که اهل بیت آن جنابیم مغضوب و مقتول و پراکنده ایم پس راضى شده ایم به قضاى خدا و مى گوئیم اِنّاللّه وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ.(۴۵۱)

شیخ اجلّ على بن ابراهیم قمّى در تفسیر خود این مکالمه امام را در بازارهاى شام با منهال نقل کرده با تفاوتى . و بعد از تشبیه حال خویش به بنى اسرائیل فرموده کار خیر البریّه (۴۵۲) به آنجا رسیده که بعد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در بالاى منابر ایشان را لعن مى کنند و کار دشمنان به آنجائى رسیده که مال و شرف به آنها عطاء مى شود و امّا دوستان و محبّان ما حقیر و بى بهره اند و پیوسته کار مؤ منان چنین بوده یعنى باید ذلیل و مقهور دولتهاى باطله باشند. پس فرمود: و بامداد کردند عجم که اعتراف داشتند به حق عرب به سبب آنکه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از عرب بوده و عرب اعتراف داشتند به حق قریش به سبب آنکه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از ایشان بوده و قریش ‍ بدین سبب بر عرب فخر مى کرد و عرب نیز به همین سبب بر عجم فخر مى کرد، و ما که اهل بیت پیغمبریم کسى حقّ ما را نمى شناسد، چنین است روزگار ما.(۴۵۳)

از سیّد محدّث جلیل سیّد نعمه اللّه جزایرى در کتاب (انوار نعمانیه ) این خبر به وجه ابسطى نقل شده و آن چنان است که منهال دید آن حضرت را در حالتى که تکیه بر عصا کرده بود و ساقهاى پاى او مانند دو نِى بود و خون جارى بود از ساقهاى مبارکش و رنگ شریفش زرد بود، و چون حال او پرسید، فرمود: چگونه است حال کسى که اسیر یزید بن معاویه است و زنهاى ما تا به حال شکمهایشان از طعام سیر نگشته و سرهاى ایشان پوشیده نشده و شب و روز به نوحه و گریه مى گذرانند، و بعد از نقل شطرى از آنچه در روایت (تفسیر قمّى ) گذشت ، فرمود: هیچ گاهى یزید ما را نمى طلبد مگر آنکه گمان مى کنیم که اراده قتل ما دارد و به جهت کشتن ، ما را مى طلبد اِنّاللّه وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ. منهال گفت : عرضه داشتم اکنون کجا مى روید؟ فرمود: آن جائى که ما را منزل داده اند سقف ندارد و آفتاب ما را گداخته است و هواى خوبى در آنجا نمى بینیم ، الحال به جهت ضعف بدن بیرون آمده ام تا لحظه اى استراحت کنم و زود برگردم به جهت ترسم بر زنها. پس در این حال که با آن حضرت تکلّم مى کردم دیدم نداى زنى بلند شد و آن جناب را صدا زد که کجا مى روى اى نور دیده و آن جناب زینب دختر على مرتضى علیهماالسّلام بود(۴۵۴).

در (مثیر الاحزان ) است که یزید اهل بیت علیهماالسّلام را در مساکنى منزل داده بود که از سرما و گرما ایشان را نگاه نمى داشت تا آنکه بدنهاى ایشان پوست باز کرد و زرداب وریم جارى شد، و هذِهِ عِبارتُهُ:
وَاُسکِنَّ فى مَساکِنَ لا یَقینَ مِنْ حَرٍّ وَلا بَردٍ حَتّى تَقَشرَّتِ الجُلُودُ وَسالَ الصَّدیدُ بَعدَ کِنِّ الخُدوُرِ وَظِلِّ السُّتوُرِ.(۴۵۵)
از بعضى از کتب نقل شده که مسکن و مجلس اهل بیت علیهماالسّلام در شام در خانه خرابى بوده و مقصود یزید آن بود که آن خانه بر سر ایشان خراب شود و کشته شوند(۴۵۶).

در (کامل بهائى ) از (حاویه ) نقل کرده که زنان خاندان نبوّت در حالت اسیرى حال مردانى که در کربلا شهید شده بودند بر پسران و دختران ایشان پوشیده مى داشتند و هر کودکى را وعده مى دادند که پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آید تا ایشان را به خانه یزید آوردند، دخترکى بود چهار ساله شبى از خواب بیدار شد گفت : پدر من حسین علیه السّلام کجا است ؟ این ساعت او را به خواب دیدم سخت پریشان بود، زنان و کودکان جمله در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست . یزید خفته بود از خواب بیدار شد و حال تفحّص کرد، خبر بردند که حال چنین است . آن در حال گفت : که بروند و سر پدر را بیاورند و در کنار او نهند، پس آن سر مقدّس ‍ را بیاوردند و در کنار آن دختر چهار ساله نهادند.

پرسید این چیست ؟ گفتند: سر پدر تو است ، آن دختر بترسید و فریاد برآورد و رنجور شد در آن چند روز جان به حق تسلیم کرد. و بعضى این خبر را به وَجه اَبسط نقل کرده اند(۴۵۷) و مضمونش را یکى از اعاظم رحمه اللّه به نظم آورده و من در این مقام به همان اشعار اکتفا مى کنم . قال رَحِمَهُ اللّه :

شعر :

یکى نوغنچه اى از باغ زهرا

بجست از خواب نوشین بلبل آسا

به افغان از مژه خوناب مى ریخت

نه خونابه که خون ناب مى ریخت

بگفت اى عمّه بابایم کجا رفت ؟

بُدانیدم در برم دیگر چرا رفت ؟

مرا بگرفته بود این دم در آغوش

همى مالید دستم بر سر و گوش

به ناگه گشت غایب از بر من

ببین سوز دل و چشم تر من

حجازى بانوان دل شکسته

به گرداگرد آن کودک نشسته

خرابه جایشان با آن ستمها

بهانه طفلشان سر بار غمها

ز آه و ناله و از بانگ و افغان

یزید از خواب بر پاشد هراسان

بگفتا کاین فغان و ناله از کیست ؟

خروش و گریه و فریاد از چیست ؟

بگفتش ازندیمان کاى ستمگر

بُود این ناله از آل پیمبر

یکى کودک ز شاه سر بریده

در این ساعت پدر درخواب دیده

کنون خواهد پدر از عمّه خویش

وزاین خواهش جگرها را کند ریش

چون این بشنید آن مَردُودیزدان

بگفتا چاره کار است آسان

سر بابش بَرید این دم به سویش

چه بیند سر بر آید آرزویش

همان طشت و همان سر قوم گمراه

بیاوردند نزد لشکر آه

یکى سرپوش بُد بر روى آن سر

نقاب آسا به روى مهر انور

به پیش روى کودک سر نهادند

زنو بر دل غم دیگر نهادند

به ناموس خدا آن کودک زار

بگفت اى عمّه دل ریش افکار

چه باشد زیر این مندیل مستور

که جُز بابا ندارم هیچ منظور

بگفتش دختر سلطان والا

که آن کس را که خواهى هست این جا

چو این بشنید خود برداشت سرپوش

چُه جان بگرفت آن سر را در آغوش

بگفت اى سرور و سالار اسلام

زقتلت مر مرا روز است چون شام

پدر بعد از تو محنتها کشیدم

بیابانها و صحراها دویدم

همى گفتندمان در کوفه و شام

که اینان خارجند از دین اسلام

مرا بعد از تو اى شاه یگانه

پرستارى نَبُد جُز تازیانه

زکعب نیزه و از ضرب سیلى

تنم چون آسمان گشته است نیلى

بدان سر جمله آن جور و ستمها

بیابان گردى و درد و اَلَمها

بیان کرد و بگفت اى شاه محشر

تو برگو کى بریدت سر زپیکر

مرا در خُردسالى در بدر کرد

اسیر و دستگیر و بى پدر کرد

همى گفت و سر شاهش در آغوش

به ناگه گشته از گفتار خاموش

پرید از این جهان و در جنان شد

در آغوش بتولش آشیان شد

خدیو بانوان در یافت آن حال

که پریده است مرغ بى پر و بال

به بالینش نشست آن غم رسیده

به گرد او زنان داغ دیده

فغان برداشتندى از دل تنگ

به آه و ناله گشتندى هم آهنگ

از این غم شد به آل اللّه اطهار

دوباره کربلا از نو نمودار(۴۵۸)

انتهى ملخّصا

شیخ ابن نما روایت کرده است که حضرت سکینه علیهاالسّلام در ایّامى که در شام بود، و موافق روایت سیّد در روز چهارم از ورود به شام ، در خواب دید که پنج ناقه از نور پیدا شد که بر هر ناقه پیرمردى سوار بود و ملائکه بسیار بر ایشان احاطه کرده بودند و با ایشان خادمى بود مى فرماید پس آن خادم به نزد من آمد و گفت : اى سکینه ! جدّت ترا سلام مى رساند، گفتم : بر رسول خدا سلام باد اى پیک رسول اللّه تو کیستى ؟ گفت : من خدمتکارى از خدمتکاران بهشتم ، پرسیدم این پیران بزرگواران که بر شتر سوار بودند چه جماعت بودند؟ گفت : اوّل آدم صفى اللّه بود، دوّم ابراهیم خلیل اللّه بود و سوّم موسى کلیم اللّه بود و چهارم عیسى روح اللّه بود، گفتم : آن مرد که دست بر ریش خود گرفته بود و از ضعف مى افتاد و بر مى خاست که بود؟ گفت : جدّ تو رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود، گفتم : کجا مى رود؟ گفت : به زیارت پدرت حسین علیه السّلام مى روند. من چون نام جدّ خود شنیدم دویدم که خود را به آن حضرت برسانم وشکایت امّت را به او بکنم که ناگاه دیدم پنج هودجى از نور پیدا شد که میان هر هودج زنى نشسته بود، از آن خادم پرسیدم که این زنان کیستند؟ گفت : اوّل حوّا امّ البشر است ، و دوّم آسیه زن فرعون ، و سوّم مریم دختر عمران و چهارم خدیجه دختر خُوَیلد است ، گفتم ، این پنجم کیست که از اندوه دست بر سر گذاشته است و گاهى مى افتد و گاه بر مى خیزد؟ گفت : جده تو فاطمه زهرا علیهاالسّلام است .

من چون نام جدّه خود را شنیدم دویدم خود را به هودج او رسانیدم ودر پیش روى او ایستادم و گریستم و فریاد بر آوردم که اى مادر به خدا قسم که ظالمان این امّت انکار حقّ ما کردند و جمعیّت ما را پراکنده کردند و حریم ما را مباح کردند، اى مادر به خدا سوگند حسین علیه السّلام پدرم را کشتند. حضرت فاطمه علیهاالسّلام فرمود: اى سکینه ! بس است همانا جگرم را آتش زدى و رگ دلم را قطع کردى ، این پیراهن پدرت حسین علیه السّلام است که با من است و از من جدا نخواهد شد تا خدا را با آن ملاقات نمایم ، پس از خواب بیدار شدم (۴۵۹).

خواب دیگرى نیز از حضرت سکینه علیهاالسّلام در شام نقل شده که براى یزید نقل کرده و علاّمه مجلسى رحمه اللّه آن را در (جلاء العیون ) نقل نموده (۴۶۰)، پس از آن فرموده که قطب راوندى از اَعمش روایت کرده است که من بر دور کعبه طواف مى کردم ، ناگاه دیدم که مردى دعا مى کرد و مى گفت : خداوندا! مرا بیامرز دانم که مرا نیامرزى . چون از سبب نا امیدى او سوال کردم مرا از حرم بیرون برد و گفت : من از آنها بودم که در لشکر عمر سعد بودیم و از چهل نفر بودم که سر امام حسین علیه السّلام را به شام بردیم و در راه ، معجزات بسیار از آن سر بزرگوار مشاهده کردیم و چون داخل دمشق شدیم روزى که آن سر مطهّر را به مجلس یزید مى بردند قاتل آن حضرت سر مبارک را برداشت و رَجَزى مى خواند که رکاب مرا پر از طلا و نقره کن که پادشاه بزرگى را کشته ام و کسى را کشته ام که از جهت پدر و مادر از همه کس بهتر است . یزید گفت : هر گاه مى دانستى که او چنین است چرا او را کشتى ؟ و حکم کرد که او را به قتل آورند، پس سر را در پیش خود گذاشت و شادى بسیار کرد و اهل مجلس ‍ حجّتها بر او تمام کردند و فایده نکرد چنانچه گذشت .

پس امر کرد که آن سر منوّر را در حجره اى که برابر مجلس عیش و شُرب او بود نصب کردند و ما را بر آن سر موکّل نمودند و مرا از مشاهده معجزات آن سر بزرگوار دهشت عظیم رو داده بود و خوابم نمى برد، چون پاسى از شب گذشت و رفیقان من به خواب رفتند ناگاه صداهاى بسیار از آسمان به گوشم رسید، پس شنیدم که منادى گفت : اى آدم ! فرود آى ، پس حضرت آدم علیه السّلام از جانب آسمان به زیر آمد با ملائکه بسیار، پس نداى دیگر شنیدم که اى ابراهیم ! فرود آى ، و آن حضرت به زیر آمد با ملائکه بى شمار، پس نداى دیگر شنیدم که اى موسى ! به زیر آى ، و آن حضرت آمد با بسیارى از ملائکه ، و همچنین حضرت عیسى علیه السّلام به زیر آمد با ملائکه بى حدّ و اِحصا، پس غلغله عظیم از هوا به گوشم رسید و ندائى شنیدم که اى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم !به زیر آى ناگاه دیدم که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد با افواج بسیار از ملائکه آسمانها و ملائکه بر دور آن قبّه که سر مبارک حضرت امام حسین علیه السّلام در آنجا بود احاطه کردند و حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم داخل آن قبّه شد، چون نظرش بر آن سر مبارک افتاد ناتوان شد و نشست ، ناگاه دیدم آن نیزه که سر آن مظلوم را بر آن نصب کرده بودند خم شد و آن سر در دامن مطهّر آن سرور افتاد، حضرت سر را بر سینه خود چسبانید و به نزدیک حضرت آدم علیه السّلام آورد و گفت : اى پدر من آدم ، نظر کن که امّت من با فرزند دلبند من چه کرده اند! در این وقت من بر خود بلرزیدم که ناگاه جبرئیل به نزد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت : یا رسول اللّه ! من موکّلم به زلزله زمین ، دستورى ده که زمین را بلرزانم و بر ایشان صدائى بزنم که همه هلاک شوند، حضرت دستورى نداد، گفت : پس رخصت بده که این چهل نفر را هلاک کنم ، حضرت فرمود که اختیار دارى ، پس ‍ جبرئیل نزدیک هر یک که مى رفت و بر ایشان مى دمید آتش در ایشان مى افتاد و مى سوختند، چون نوبت به من رسید من استغاثه کردم حضرت فرمود که بگذارید او را خدا نیامرزد او را، پس مرا گذاشت و سر را برداشتند و بردند، و بعد از آن شب دیگر کسى آن سر مقدّس را ندید.
و عمر بن سعد لعین چون متوجّه إ مارت رى شد در راه به جهنم واصل شد و به مطلب نرسید.(۴۶۱)

مترجم گوید: بدان که در مدفن سَرِ مبارک سیّد الشهداء علیه آلاف التحیه و الثناء خلاف میان عامّه بسیار است و ذکر اقوال ایشان فایده ندارد و مشهور میان علماى شیعه آن است که حضرت امام زین العابدین علیه السّلام به کربلا آورد با سر سایر شهداء و در روز اربعین به بدنها ملحق گردانید، و این قول به حسب روایات بسیار بعید مى نماید.
و احادیث بسیار دلالت مى کند بر آنکه مردى از شیعیان آن سر مبارک را دزدید و آورد در بالاى سر حضرت امیر المؤ منین علیه السّلام دفن کرد و به این سبب در آنجا زیارت آن حضرت سنّت است و این روایت دلالت کرد که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم آن سر گرامى را با خود برد.(۴۶۲)
و در آن شکى نیست که آن سر و بدن به اشرف اماکن منتقل گردیده و در عالم قدس به یکدیگر ملحق شده هر چند کیفیّت آن معلوم نباشد.(تمام شد کلام علاّمه مجلسى رحمه اللّه ).(۴۶۳)
فقیر گوید: که آنچه در آخر خبر مروى از اَعْمَش است که عمر سعد در راه رى هلاک شد درست نیاید؛ چه آنکه آن را مختار در منزل خودش در کوفه به قتل رسانید و مستجاب شد دعاى مولاى ما امام حسین علیه السّلام در حق او:
وَسَلَّطَ عَلَیْکَ مَنْ یَذْبَحُکَ بَعْدى عَلى فِراشِکَ.

ابو حنیفه دینورى از حُمَیْد بن مسلم روایت کرده که گفت : عمر سعد رفیق و دوست من بود پس از آمدنش از کربلا و فراغتش از قتل حسین علیه السّلام به دیدنش رفتم و از حالش سؤ ال کردم گفت : ازحال من مپرس ؛ زیرا که هیچ مسافرى بدحالتر از من به منزل خود برنگشت ، قطع کردم قرابت نزدیک را و مرتکب شدم کار بزرگى را.(۴۶۴)

در (تذکره سِبط) است که مردم از او اعراض کردند و دیگر اعتنا به او نمى نمودند و هرگاه بر جماعتى از مردم مى گذشت از او روى مى گردانیدند، و هرگاه داخل مسجد مى شد مردم از مسجد بیرون مى شدند، و هر که او را مى دید بد مى گفت و دشنام مى داد لاجرم ملازمت منزل اختیار کرد تا آنکه به قتل رسید.اَلا لَعْنَهُ اللّهَ عَلَیْهِ.

فصل نهم : در روانه کردن یزید پلید اهل بیت علیهماالسّلام را به مدینه

چون مردم شام بر قتل حضرت سیدالشهداء علیه السّلام و مظلومیّت اهل بیت او و ظلم یزید مطلّع شدند و مصائب اهل بیت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را بدانستند آثار کراهت و مصیبت از دیدار ایشان ظاهر گردید.
یزید لعین این معنى را تفرّس کرد پیوسته مى خواست که ذمّت خود را از قتل حضرت حسین علیه السّلام برى دارد و این کار را به گردن پسر مرجانه گذارد و نیز با اهل بیت بناى رفق و مدارا نهاد و در پى آن بود که التیام جراحات ایشان را تدبیر کند لاجرم روزى روى با حضرت سجّاد علیه السّلام کرد و گفت : حاجات خود را مکشوف دار که سه حاجت شما بر آورده مى شود.

حضرت فرمود: حاجت اوّل من آنکه سر سیّد و مولاى من و پدر من حسین علیه السّلام را به من دهى تا اورا زیارت کنم و از او توشه بردارم و وداع بازپسین گویم .
دوّم آنکه حکم کنى تا هر چه از ما به غارت برده اند به ما ردّ کنند.
سوّم آنکه اگر قصد قتل من دارى شخصى امین همراه اهل بیت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم کنى تا ایشان را به حرم جدّشان برساند.

یزید لعین گفت : امّا دیدار سر پدر هرگز از براى تو میّسر نخواهد شد، و امّا کشتن ترا پس من عفو کردم و از تو گذشتم و زنان را جز تو کسى به مدینه نخواهد برد، و امّا آنچه از شما به غارت ربوده شده من از مال خود به اضعاف قیمت آن عوض مى دهم . حضرت فرمود: ما از مال تو بهره نخواسته ایم مال تو از براى تو باشد، ما اموال خویش را خواسته ایم از بهر آنکه بافته فاطمه دختر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم و مقنعه و گلوبند و پیراهن او در میان آنها بوده . یزید امر کرد تا آن اموال منهوبه را به دست آوردند و ردّ کردند، و دویست دینار هم به زیاده از مال خود داد، حضرت آن زر را بگرفت و بر مردم فقراء و مساکین قسمت کرد.(۴۶۵)

و علاّمه مجلسى و دیگران نقل کرده اند که یزید اهل بیت رسالت علیهماالسّلام را طلبید و ایشان را میان ماندن در شام با حرمت و کرامت و برگشتن به سوى مدینه با صحّت و سلامت مخیّر گردانید، گفتند اوّل مى خواهیم ما را رخصت دهى که به ماتم و تعزیه آن امام مظلوم قیام نمائیم ، گفت آنچه خواهید بکنید، خانه اى براى ایشان مقرّر کرد و ایشان جامه هاى سیاه پوشیدند و هر که در شام بود از قریش و بنى هاشم در ماتم و زارى و تعزیت و سوگوارى با ایشان موافقت کردند و تا هفت روز بر آن جناب ندبه و نوحه و زارى کردند و در روز هشتم ایشان را طلبید نوازش و عذر خواهى نمود و تکلیف ماندن شام کرد، چون قبول نکردند محملهاى مزیّن براى ایشان ترتیب داده و اموال براى خرج ایشان حاضر کرد و گفت اینها عوض آنچه به شما واقع شده . جناب امّ کلثوم علیهاالسّلام فرمود: اى یزید! چه بسیار کم حیائى ، برادران و اهل بیت مرا کشته اى که جمیع دنیا برابر یک موى ایشان نمى شود و مى گوئى اینها عوض آنچه من کرده ام .

پس نعمان بن بشیر را که از اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود طلب کرد و گفت تجهیز سفر کن و اسباب سفر از هر چه لازم است براى این زنها مهیّا کن ، و از اهل شام مردى را که به امانت و دیانت و صلاح و سداد موسوم باشد با جمعى از لشکر به جهت حفظ و حراست اهل بیت و ملازمت خدمت ایشان برگمار و ایشان را به جانب مدینه حرکت ده .(۴۶۶)

پس به روایت شیخ مفید رحمه اللّه یزید حضرت سیّد سجّاد علیه السّلام را طلبید در مجلس خلوتى و گفت : خداوند لعنت کند پسر مرجانه را، به خدا قسم ! اگر من در نزد پدرت حاضر بودم آنچه از من طلب مى نمود عطا مى کردم و به هر چه ممکن بود مرگ را از او دفع مى دادم و نمى گذاشتم که کشته شود لکن قضاى خدا باید جارى شود، اکنون از براى برآوردن حاجت تو حاضرم به هر چه خواهى از مدینه براى من بنویس تا حاجت تورا برآورم ، پس امر کرد که آن حضرت را جامه دادند و اهل بیت را کِسوه پوشانیدند و با نعمان بن بشیر، رسولى روانه کرد و وصیّت کرد که شب ایشان را کوچ دهند، در همه جا اهل بیت علیهماالسّلام از پیش روى روان باشند و لشکر در عقب باشند به اندازه اى که اهل بیت از نظر نیفتند و در منازل از ایشان دور شوند و در اطراف ایشان متفرّق شوند به منزله نگاهبانان و اگر در بین راه یکى از ایشان را وضوئى یا حاجتى باشد براى رفع حاجت پیاده شود همگان باز ایستند تا حاجت خود را بپردازد و بر نشیند و چنان کار کنند که خدمتکاران و حارسان کنند تا هنگامى که وارد مدینه شوند، پس آن مرد به وصیّت یزید عمل نمود و اهل بیت عصمت علیهماالسّلام را به آرامى و مدارا کوچ مى داد و از هر جهت مراعات ایشان مى نمود تا به مدینه رسانید.(۴۶۷)

و قرمانى در ( اخبار الدُّول ) نقل کرده که نعمان بن بشیر با سى نفر، اهل بیت را حرکت دادند به همان طریق که یزید دستور داده بود تا به مدینه رسیدند. پس فاطمه بنت امیر المؤ منین علیه السّلام به خواهرش جناب زینب علیهاالسّلام گفت که این مرد به ما احسان کرد آیا میل دارید که ما در عوض احسان او چیزى به او بدهیم ؟ جناب زینب علیهاالسّلام فرمود که ما چیزى نداریم به او عطا کنیم جز حُلّى خود، پس بیرون کردند دست برنجن و دوبازو بندى که با ایشان بود و براى نعمان فرستادند و عذر خواهى از کمى آن نمودند. او ردّ کرد جمیع را و گفت : اگر این کار را من براى دنیا کرده بودم همین ها مرا کافى بود و بدان خشنود بودم ، ولکن واللّه من احسان نکردم به شما مگر براى خدا و قرابت شما با حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم (۴۶۸).

سیّد بن طاوس رحمه اللّه نقل فرموده : زمانى که عیالات حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام از شام به مدینه مراجعت مى کردند به عراق رسیدند به (دلیل راه ) فرمودند که ما را از کربلا ببر، پس ایشان را از راه کربلا سیر دادند، چون به سر تربت پاک حضرت سید الشهداء(علیه آلاف التحیه و الثناء) رسیدند جابر بن عبداللّه را با جماعتى از طایفه بنى هاشم و مردانى از آل پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را یافتند که به زیارت آن حضرت آمده بودند، پس در یک وقتى به آنجا رسیدند که یکدیگر را ملاقات نمودند و بناى نوحه و زارى و لطمه و تعزیه دارى را گذاشتند و زنان قبائل عرب که در آن اطراف بودند جمع شدند و چند روز اقامه ماتم و عزادارى نمودند(۴۶۹).

مؤ لف گوید: مکشوف باد که ثِقات محدّثین و مورّخین متّفق اند بلکه خود سیّد جلیل على بن طاوس نیز روایت کرده که بعد از شهادت حضرت امام حسین علیه السّلام عمر سعد نخست سرهاى شهدا را به نزد ابن زیاد روانه کرد و از پس آن روز دیگر اهل بیت را به جانب کوفه بُرد و ابن زیاد بعد از شناعت و شماتت با اهل بیت علیهماالسّلام ایشان را محبوس ‍ داشت و نامه به یزید بن معاویه فرستاد که در باب اهل بیت و سرها چه عمل نماید. یزید جواب نوشت که به جانب شام روان باید داشت . لاجرم ابن زیاد تهیّه سفر ایشان نموده و ایشان را به جانب شام فرستاد(۴۷۰).

و آنچه از قضایاى عدیده و حکایات متفرّقه سیر ایشان به جانب شام از کتب معتبره نقل شده چنان مى نماید که ایشان را از راه سلطانى و قُرى و شهرهاى معموره عبور دادند که قریب چهل منزل مى شود، و اگر قطع نظر کنیم از ذکر منازل ایشان و گوئیم از بریّه و غربى فرات سیر ایشان بوده ، آن هم قریب به بیست روز مى شود. چه مابین کوفه و شام به خط مستقیم یک صد و هفتاد و پنج فرسخ گفته شده و در شام هم قریب به یک ماه توقّف کرده اند چنانکه سیّد در (اقبال ) فرموده (۴۷۱) روایت شده که اهل بیت یک ماه در شام اقامت کردند در موضعى که ایشان را از سرما وگرما نگاه نمى داشت ، پس با ملاحظه این مطالب ، خیلى مستبعد است که اهل بیت بعد از این همه قضایا از شام برگردند و روز بیستم شهر صفر که روز اربعین و روز ورود جابر به کربلا بوده به کربلا وارد شوند و خود سیّد اجلّ این مطلب را در (اقبال ) مستبعد شمرده ، بعلاوه آنکه احدى از اجلاء فن حدیث و معتمدین اهل سِیَر و تواریخ در مقاتل و غیره اشاره به این مطلب نکرده اند با آنکه دیگر ذکر آن از جهاتى شایسته بود بلکه از سیاق کلام ایشان انکار آن معلوم مى شود؛ چنانکه از عبارت شیخ مفید در باب حرکت اهل بیت علیهماالسّلام به سمت مدینه دریافتى و قریب این عبارت را ابن اثیر و طبرى و قرمانى و دیگران ذکر کرده اند و در هیچ کدام ذکرى از سفر عراق نیست بلکه شیخ مفید و شیخ طوسى و کفعمى گفته اند که در روز بیستم صفر، حَرم حضرت ابى عبداللّه الحسین علیه السّلام رجوع کردند از شام به مدینه و در همان روز جابر بن عبداللّه به جهت زیارت امام حسین علیه السّلام به کربلا آمد و اوّل کسى است که امام حسین علیه السّلام را زیارت کرد.(۴۷۲)
و شیخ ما علاّمه نورى – طاب ثراه – در کتاب (لؤ لؤ و مرجان ) کلام را در ردّ این نقل بسط تمام داده و از نقل سیّد بن طاوس آن را در کتاب خود عذرى بیان نموده ولکن این مقام را گنجایش بسط نیست (۴۷۳).

و بعضى احتمال داده اند که اهل بیت علیهماالسّلام در حین رفتن از کوفه به شام ، به کربلا آمده اند و این احتمال به جهاتى بعید است . وهم احتمال داده شده که بعد از مراجعت از شام به کربلا آمده اند لکن در غیر روز اربعین بوده ، چه سیّد و شیخ ابن نما که نقل کرده اند ورود ایشان را به کربلا به روز اربعین مقیّد نساخته اند واین احتمال نیز ضعیف است به سبب آنکه دیگران مانند صاحب (روضه الشهداء) و (حبیب السّیر) و غیره که نقل کرده اند مقیّد به روز اربعین ساخته اند، و از عبارت سیّد نیز ظاهر است که با جابر در یک روز و یک وقت وارد شدند؛ چنانکه فرمود: فَوافَوا فی وَقْتٍ واحدٍ و مسلّم است که ورود جابر به کربلا در روز اربعین بوده و بعلاوه آنچه ذکر شد تفصیل ورود جابر به کربلا در کتاب (مصباح الزائر) سیّد بن طاوس و (بشاره المصطفى ) که هر دو از کتب معتبره است موجود است و ابدا ذکرى از ورود اهل بیت در آن هنگام نشده با آنکه به حسب مقام باید ذکر شود و شایسته باشد که ما روایت ورود جابر را که مشتمل است بر فوائد کثیره در اینجا ذکر نمائیم .(۴۷۴)

شیخ جلیل القدر عماد الدین ابوالقاسم طبرى آملى که از اجلاّء فن حدیث و تلمیذ ابوعلى بن شیخ طوسى است در کتاب (بشاره المصطفى ) که از کتب بسیار نفیسه است ، مُسنَدا روایت کرده است از عطیّه بن سعد بن جناده عوفى کوفى که از رُوات امامیه است و اهل سنّت در رجال تصریح کرده اند به صدق او در حدیث که گفت : ما بیرون رفتیم با جابر بن عبداللّه انصارى به جهت زیارت قبر حضرت حسین علیه السّلام پس زمانى که به کربلا وارد شدیم جابر نزدیک فرات رفت و غسل کرد پس جامه را لنگ خود کرد و جامه دیگر را بر دوش افکند پس گشود بسته اى را که در آن (سُعد) بود و بپاشید از آن بر بدن خود، پس به جانب قبر روان شد و گامى بر نداشت مگر با ذکر خدا تا نزدیک قبر رسید مرا گفت : که دست مرا به قبر گذار، من دست وى را بر قبر گذاشتم چون دستش به قبر رسید بى هوش بر روى قبر افتاد، پس آبى بر وى پاشیدم تا به هوش آمد و سه بار گفت یا حسین ! سپس گفت : حَبیبٌ لا یُجیبُ حَبیبَهُ؟ آیا دوست جواب نمى دهد دوست خود را؟ پس گفت : کجا توانى جواب دهى و حال آنکه در گذشته از جاى خود رگهاى گردن تو و آویخته شده بر پشت و شانه تو، و جدائى افتاده ما بین سر و تن تو، پس شهادت مى دهم که تو مى باشى فرزند خیر النّبیین و پسر سیّدالمؤ منین و فرزندهم سوگند تقوى و سلیل هُدى و خامس اصحاب کساء و پسر سیّد النقباء و فرزند فاطمه علیهاالسّلام سیّده زنها و چگونه چنین نباشى و حال آنکه پرورش داده ترا پنجه سیّدالمرسلین و پروریده شدى در کنار متّقین و شیر خوردى از پستان ایمان و بریده شدى از شیر باسلام و پاکیزه بودى در حیات و ممات ، همانا دلهاى مؤ منین خوش نیست به جهت فراق تو و حال آنکه شکى ندارد در نیکوئى حال تو، پس بر تو باد سلام خدا و خشنودى او، و همانا شهادت مى دهم که تو گذشتى بر آنچه گذشت بر آن برادر تو یحیى بن زکریا. پس جابر گردانید چشم خود را بر دور قبر و شهدا را سلام کرد بدین طریق :
اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَیَّتُهَا الاَْرْواحُ الّتى حَلَّت بِفِناءِ قَبْرَ الْحُسَینِ عَلَیْهِ السَّلامُ وَاَناخَتْ بِرَحْلِهِ اَشْهَدُ اَنَّکُم اَقَمْتُمُ الصَّلوهَ وَ آتَیْتُمُ الزَّکوهَ وَاَمَرتُمْ بِالمَعْرُوفِ وَ نَهَیْتُمْ عَنِ المُنکَرِ وَ جاهَدْتُمُ المُلْحِدینَ وَعَبدْتُمُ اللّهَ حَتّى اَتیکُمُ اْلیَقینُ.

پس گفت : سوگند به آنکه بر انگیخت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به نبوّت حقّه که ما شرکت کردیم در آنچه شما داخل شدید در آن . عطیه گفت : به جابر گفتم : چگونه ما با ایشان شرکت کردیم و حال آنکه فرود نیامدیم ما وادئى را و بالا نرفتیم کوهى را و شمشیر نزدیم و امّا این گروه ، پس جدائى افتاده ما بین سر و بدنشان و اولادشان یتیم و زنانشان بیوه گشته ؟! جابر گفت : اى عطیّه ! شنیدم از حبیب خود رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که مى فرمود: هر که دوست دارد گروهى را، با ایشان محشور شود و هر که دوست داشته باشد عمل قومى را، شریک شود در عمل ایشان . پس قسم به خداوندى که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به راستى برانگیخته که نیّت من و اصحابم بر آن چیزى است که گذشته بر او حضرت حسین علیه السّلام و یاورانش .

پس جابر گفت : ببرید مرا به سوى خانه هاى کوفه ، پس چون پاره اى راه رفتیم به من گفت : اى عطیّه آیا وصیّت کنم ترا و گمان ندارم که برخورم ترا پس از این سفر، و آن وصیّت این است که دوست دار دوست آل محمّد را مادامى که ایشان را دوست دارد، و دشمن دار دشمن آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را تا چندى که دشمن است با ایشان اگر چه روزه دار و نمازگزار باشند، و مدارا کن با دوست آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم اگر چه بلغزد از ایشان پائى از بسیارى گناهان و استوار و ثابت بماند پاى دیگر ایشان از راه دوستى ایشان ، همانا دوست ایشان بازگشت نماید به بهشت و دشمن ایشان باز گردد به دوزخ (۴۷۵).

تذییل : از توصیف جابر حضرت امام حسین علیه السّلام را به (خامس ‍ اصحاب کساء) معلوم مى شود که این لقب از القاب معروفه آن حضرت بوده و حدیث اجتماع خمسه طیبه علیهماالسّلام تحت کساء از احادیث متواتره است که علماء شیعه و سنّى روایت کرده اند، و در احادیث آیه تطهیر بعد از اجتماع ایشان نازل شده ، و هم در احادیث مباهله نیز به کثرت وارد است ، و شاید سرّ جمع نمودن حضرت رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم انوار طیبه اهل بیت مکرّم را تحت کساء براى رفع شبهه باشد که کسى نتواند ادّعاى شمول آیه براى غیر مجتمعین تحت کساء نماید اگر چه جمعى از معاندین عامه تعمیم دادند ولى اغراض فاسده آنها از بیانات وارده آنها واضح و هویداست .

و امّا حدیث معروف به حدیث کساء که در زمان ما شایع است به این کیفیّت در کتب معتبره و معروفه واصول حدیث و مجامع متقنه محدّثین دیده نشده مى توان گفت از خصائص کتاب (منتخب ) است . و امّا آنچه جابر در کلام خود گفته که تو گذشتى بر طریقه یحیى بن زکریا اشاره است به مشابهت تامّه که ما بین سیدالشهداء علیه السّلام و یحیى بن زکریا علیه السّلام واقع است ، چنانچه تصریح به آن فرموده حضرت صادق علیه السّلام در خبرى که فرموده : زیارت کنید حضرت حسین علیه السّلام را و جفا نکنید او را که او سیّد شهداء و سیّد جوانان اهل بهشت و شبیه یحیى بن زکریا است .(۴۷۶)

و جُمله اى از اهل حدیث روایت کرده اند از سیّد سجّاد علیه السّلام که فرمود: بیرون شدیم با پدرم حسین علیه السّلام پس فرود نیامد در منزلى و کوچ نکرد از آنجا مگر آنکه یاد نمود یحیى بن زکریا را. و روزى فرمود که از پستى این جهان بود که سر یحیى را هدیه فرستادند براى زن زناکارى از بنى اسرائیل (۴۷۷) و بعید نیست که تکرار ذکر امام حسین علیه السّلام ، یحیى علیه السّلام را اشاره به همین معنى بوده باشد؛ امّا وجه شباهت که ما بین این دو مظلوم بوده پس بسیار است و ما به ذکر هشت وجه اکتفا مى کنیم :
اوّل – آنکه همنامى براى این هر دو معصوم پیش از تسمیه آنها نبوده ، چنانچه در روایات عدیده وارد است که نام یحیى و حضرت حسین علیهماالسّلام را کسى پیش از این دو مظلوم نداشته ؛
دوّم – آنکه مدّت حمل هر دو شش ماه بوده ، چنانچه در جمله اى از روایات وارد است ؛
سوّم – آنکه قبل از ولادت هر دو، اخبار و وحى آسمانى به ولادت و شرح مجارى احوال هر دو آمد چنانچه مشروحا در باب ولادت حضرت الشهداء علیه السّلام و درتفسیر آیه : (وَحَمَلَتْهُ اُمُّهُ کُرْهاوَ وَضعَتْهُ کُرها) محدّثین ومفسّرین نقل کرده اند.(۴۷۸)
چهارم – گریستن آسمان بر هردوکه در روایت فریقین در تفسیر آیه کریمه فَما بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّماءُ وَ الاَْرْضُ(۴۷۹) وارد است .
و قطب راوندى روایت کرده بَکَتِ السَّماءُ عَلَیهما اَرْبَعینَ صَباحا الخ .(۴۸۰)
پنجم – آنکه قاتل هر دو ولد زنا بوده و در این باب چندین روایت وارد شده بلکه از حضرت باقر علیه السّلام مروى است که انبیاء را نکشد مگر اولاد زنا(۴۸۱)
ششم – آنکه سر هر دو را در طشت طلا نهادند و براى زنا کاران و زنا زادگان هدیه بردند چنانچه در جمله اى از روایات هست لکن تفاوتى که هست سر یحیى علیه السّلام را در طشت بریدند که خون او به زمین نرسد تا سبب غضب الهى نشود لکن کفّار کوفه و اتباع بنى امیّه – لعنهم اللّه – این رعایت را از حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام نکردند.
وَلَنِعمَ ما قیلَ:

شعر :

حیف است خون حلق تو ریزد به روى خاک

یحیاى من اجازه که طشتى بیاورم

هفتم – تکلّم سر یحیى علیه السّلام چنانچه در (تفسیر قمّى ) است ، و تکلّم سر مطهّر جناب سیدالشهداء علیه السّلام چنانچه در مقام خود گذشت .(۴۸۲)
هشتم – انتقام الهى براى یحیى و امام حسین علیهماالسّلام به کشته شدن هفتاد هزار تن چنانچه در خبر (مناقب ) است (۴۸۳).
و از تطبیق حال حضرت سیّد الشهداء با حضرت یحیى علیهماالسّلام معلوم مى شود سرّ احادیث وارده که آنچه در اُمَم سابقه واقع شده در این امّت واقع شود. حَذْو النّعل بالنّعل والقذّه بالقذّه واللّه العالم .
و امّا وصیّت جابر به عطیّه که دوست دار دوست آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را الخ ، شبیه به همین را نوشته حضرت امام رضا علیه السّلام براى جمّال خویش به این عبارت :
کُنْ مُحِبّا لاَِّلِ مُحَمَّدٍ علیهماالسّلام وَ اِنْ کُنْتَ فاسِقا وَ مُحِبّا لِمُحِبِّهِمْ وَ اِنْ کانُوا فاسِقینِ.(۴۸۴)

قطب راوندى در (دعوات ) فرموده که این مکتوب شریف الا ن نزد بعضى از اهل (کرمند) که قریه ایست از ناحیه ما به اصفهان موجود است و واقعه اش آن است که مردى از اهل آن قریه جمّال مولاى ما ابوالحسن علیه السّلام بوده و در زمان توجّه آن سلطان ایمان به سمت خراسان ، چون خواسته از خدمت آن حضرت مرخّص شود عرض کرده یابن رسول اللّه مرا مشرّف فرما به چیزى از خطّ مبارکت که تبرّک جویم به آن و آن مرد از عامّه بوده پس حضرت این مکتوب را به او عنایت فرموده (۴۸۵)

منتهی الامال //شیخ عباس قمی



۳۰۲- (بحارالانوار) ۴۵/۶۰٫
۳۰۳- (بحارالانوار) ۴۵/۵۸ – ۵۹٫
۳۰۴- در بعضى نسخه ها (حُویَّه ) یا (حَوْبَه ) ذکر شده .
۳۰۵- (بحارالانوار) ۴۵/۶۰٫
۳۰۶- (بحار الانوار) ۴۵/۵۸، (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ص ۲۴۱٫
۳۰۷- (مثیر الاحزان ) ص ۸۰٫
۳۰۸-(کامل الزیارات ) ص ۲۷۴، باب ۸۸، چاپ صدوق ، تهران .
۳۰۹- (بحارالانوار) ۴۵/۵۸٫
۳۱۰- (بحارالانوار) ۴۵/۵۸٫
۳۱۱- (معراج المحبه ) ص ۹۳، چاپ محمد على انصارى ، سال ۱۳۵۷ شمسى .
۳۱۲- صاحب (روضه الصفا) گفته که بعضى گفته اند: عمر سعد هر دو دست او را یعنى شمر را گرفته گفت : از خداى تعالى شرم ندارى که بر قتل این پسر بیمار اقدام مى نمائى ؟ شمر گفت : فرمان عبیداللّه صادر شده که جمیع پسران حُسین را بکشم و عُمَر در این باب مبالغه کرد و شمر از آن فعل قبیح و امر شنیع دست باز داشته امر کرد تا آتش در خیمه هاى اهل بیت مصطفى زدند.
با چنین سنگدلى ها که از آن قوم آمد

سنگ نبارید زهى مستنکر

این چنین واقعه حادث و آنگاه هنوز

چرخ گردان و فلک روشن و خورشید انور

۳۱۳- (بحارالانوار) ۴۵/۵۹٫
۳۱۴- (اقبال الاعمال ) ص ۴۹، چاپ اءعلمى ، بیروت .
۳۱۵- (مصباح المُتَهجّد) ص ۵۴۳، چاپ اءعلمى ، بیروت .
۳۱۶- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۲۲، چاپ دار الا ضواء، بیروت
۳۱۷- (امالى شیخ صدوق ) ص ۱۹۱ و ۱۹۲، مجلس ۲۷، حدیث ۲۰۱٫
۳۱۸- (کامل بهائى ) ۲/۳۰۳، چاپ مرتضوى ، تهران .
۳۱۹-
اى داغ تو روان خون دل از دیده و حور

بى تو عالم همه ماتمکده تا نفخه صور

تا جهان باشد و بوده است که داده است نشان

میزبان خفته به کاخ اندر و میهمان به تنور

سَر بى تن که شنیده است به لب آیه کهف

یا که دیده است به مشکاه تنور آیه نور (شیخ عباس قمّى رحمه اللّه )

۳۲۰- (تاریخ طبرى ) ۶/۲۴۷، تحقیق : صدقى جمیل العطّار.
۳۲۱- (معراج المحّبه ) ص ۹، چاپ محمّدعلى انصارى .
۳۲۲- آتشکده نیرّ تبریزى ص ۱۳۰، چاپ فردوسى ، تبریز، ۱۳۶۴ ش .
۳۲۳- (دیوان محتشم کاشانى ) ص ۲۸۴، با مختصر تفاوت ، چاپ سنائى ، تهران .
۳۲۴- بدان که (جامعه ) اسم یک نوع از (غُل ) است و وجه این تسمیه آن است که جمع مى کند دستها را به سوى گردن و غُل طوقه آهنى است در گردن گذارند و از دو طرف زنجیر دارد که به اختلاف از دو طرف آن طوقه خارج مى شود، یعنى از طرف راست به سمت دست چپ و از طرف چپ به سمت دست راست مى رود دو دستها بسته مى شود دو طرف زنجیر پس از بسته شدن دستها به وسیله گداختن یا کوبیدن به هم وصل مى شود که دیگر جدا نشود و از این جهت هنگامى که یزید پلید خواست غُل را گردن آن حضرت بردارد سوهان خواست (شیخ عبّاس ‍ قمّى رحمه اللّه ).
۳۲۵- (معراج المحبّه ) ص ۹۷٫
۳۲۶- این کلمات حضرت زینب علیهاالسّلام اشاره باشد به آنچه ظاهر شد از هارون الرشید و متوکل لعین و در محو آثار آن قبر شریف چنانچه در (تتمّه المنتهى ) در حال متوکّل به شرح رفته به آنجا مراجعه شود (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).
۳۲۷- (کامل الزیارات ) ص ۲۷۳ و ۲۷۴، باب ۸۸٫
۳۲۸- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف )، ص ۲۴۵٫
۳۲۹- (دیوان محتشم کاشانى ) ص ۲۸۳ و ۲۸۴٫
۳۳۰- (بحارالانوار) ۴۵/۵۸٫
۳۳۱- (بحار الانوار) ۴۵/۵۹٫
۳۳۲- (بحارالانوار) ۴۵/۵۹٫
۳۳۳- (مصباح ) کفعمى ، ص ۹۶۷، اءعلمى ، بیروت .
۳۳۴- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۲۱٫
۳۳۵- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۱۴٫
۳۳۶- (کامل بهایى ) ۲/۲۸۷٫
۳۳۷- (الدروس الشرعیّه ) ۲/۱۱، چاپ انتشارات اسلامى ، قم .
۳۳۸- (ناسخ التواریخ ) زندگانى امام حسین علیه السّلام ۳/۳۴، چاپ اسلامیه .
۳۳۹- سوره ابراهیم (۱۴)، آیه ۴۲٫
۳۴۰- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۹۱ و ۹۲٫
۳۴۱- (بحار الانوار) ۴۵/۲۳۲٫
۳۴۲- (بحارالانوار) ۴۵/۲۳۰٫
۳۴۳- (ترمذى ) هو الشیخ الحافظ ابو عیسى محمّدبن عیسى بن سوره المتوفى سنه ۲۷۵ و جامِعُ اَحَدِالصَحاح السِّت و ترمذ قریه قدیمه على طرف نهر بلخ (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).
۳۴۴- (والسّمعانى ) هو ابوسعد عبدالکریم بن محمّدالمروزى الشّافعى صاحب کتاب الانساب و فضایل الصحابه و غیر هما توفّى بمرو سنه ۵۶۲ (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).
۳۴۵- (صحیح ترمذى ) ۵/۴۲۸، حدیث ۳۷۹۶، دارالفکر، بیروت .
۳۴۶- (بحار الانوار) ۴۵/۲۳ از (مقتل محمّدبن ابى طالب ) نقل کرده است .
۳۴۷- (تذکره الخواص ) ص ۲۳۰٫
۳۴۸- (امالى شیخ طوسى ) ص ۳۲۶، مجلس ۱۱، حدیث ۶۵۳٫
۳۴۹- در (کامل بهائى )(۲/۲۹۰) است که چون ابن زیاد حکم کرد که سر مقدّس را در کوچه هاى کوفه بگردانند در جمیع کوچه ها و قبایل صد هزار خلق در نظاره آن سر جمع شدند بعضى به تعزیت و بعضى به تهنیت (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).
۳۵۰- (شَبَه ) مهرهُ سیاه است معرّبش (سَبَج ) است .
۳۵۱- (بحار الانوار) ۴۵/۱۱۴ و ۱۱۵٫
۳۵۲- (بحارالانوار) ۴۵/۱۰۸٫
۳۵۳- (سیف الاُمّه ) (ردّ رساله پادرى ) ، نسخه خطّى کتابخانه مسجد اعظم ، به شماره ۳۶۸٫
۳۵۴- یعنى چون مردم دیدند که جناب زینب ۳ اشاره به سکوت کرده خواست تکلم فرماید، سکوت اختیار کردندو از رفتن توقف نمودند تا گوش دهند چه مى فرماید و چون مردم از رفتن باز ایستادند لاجرم زنگها از صدا افتاد، امّا بیانات وارده بعضى از اهل خبر که این را یکى از کرامات جناب زینب ۳ شمرده اند از اجتهادات است . و براى جلالت قدر آن مخدّره محتاج به نقل این کرامتها نیست (شیخ عبّاس قمّى ؛).
۳۵۵- (امالى شیخ مفید) ص ۳۲۱ – ۳۲۴، مجلس ۳۸، حدیث ۸٫ (امالى شیخ طوسى ،ص ۹۱ – ۹۳، مجلس سوم ، حدیث ۱۴۲٫
۳۵۶- (احتجاج ) طبرسى ۲/۳۱٫
۳۵۷- فى الْحَدیثِ نَهى عَنْ قَتْل شَیْى ءٍ مِنَ الدَّوابَ صَبْرا هُوَ اَنْ یُمْسَکَ شَیْى ءٌ مِنْ ذَواتِ الرُّوحِ حَیّا ثُمَّ یُرْمى بشَیْى ءٍ حَتى یَمُوتَ. کذا فى النِّهایه . (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).
۳۵۸- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ابن طاوس ، ص ۲۸۷ – ۲۹۱٫
۳۵۹- حاضر مجاور، بادى = صحرانشین .
۳۶۰- و شاید همین قضیب بوده که از بابت تجسم اعمال به صورت مار برزخى شده که در جمله اى از کتب علماى تاریخ نقل شده که در زمان مختار سر نحس این کافر را در میان سر قَتَله بود و بر زمین انداخته بودند و مردم تماشا مى نمودند که مارى در سوراخ بینى و دهان او داخل ود و بیرون مى آید و مردم مى گفتند: قَدْجائَتْ قَدْجائَتْ، یعنى مار باز آمد و این عمل مکرّر واقع شد و از تاریخ طبرى مستفاد مى شود که ابن زیاد ملعون یک ساعت آن قضیب را به دندانهاى نازنین آن حضرت مى زد مکرّر و متوالى مثل باران که بر زمین مى بارد. (تاریخ طبرى ) ۶/۲۴۸، (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).
۳۶۱- همین معناى ترجمه (سجّاعه ) به سین مهمله است و محتمل است که (شجاعه ) به شین معجمه باشد یعنى زن پر دل و دلیر و شجاع است چنانچه در (منتهى الارب ) شجاعه بالتّثلیث زن پر دل و دلاور در شدّت .
فقیر گوید: که کافى است در پر دلى جناب زینب علیهاالسّلام که در آن مجمع بزرگ آن دبّ اکبر را تعییر و سرزنش کرد به مادرش مرجانه و آن کنیزکى بود زانیه مشهوره به زنا.
وَقَدْ اَشارَاِلَیهاامیر المُؤ منین علیه السَّلامُ فى قَوله لِلْمیثَم التمّار لَیَاْ خُذَنَّکَ الْعُتُلُّ الزَّنیم ابْنُ الاَْمَهِ الْفاجِرَهِ عُبَیدُ اللّه بنُ زیاد وَاَشارَ اِلَیها اَیْضا الشّاعرُ فى هذا الْبَیتِ:
لَعَنَ اللّهُ حَیْثُ حَلَّ زِیادا

وَابْنَهُ والْعَجُوزَ ذاتَ الْبَعوُلِ.

(شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۳۶۲- (تاریخ طبرى ) ۶/۲۴۸ و ۲۴۹٫
۳۶۳- (مثیر الاحزان ) ص ۹۱٫
۳۶۴- سوره زُمر (۳۹)، آیه ۴۲٫
۳۶۵- (سوگنامه کربلا) ص ۲۹۷٫
۳۶۶- (بحار الانوار) ۴۵/۱۱۸٫
۳۶۷- یعنى حیا و شرم مى کنید از ایشان .
۳۶۸- (سبخه ) یعنى زمین شوره زار و اسم موضعى است در بصره و شاید در کوفه شوره زارى بوده که عبداللّه را در آنجا به دار زدند، و بعضى به جاى سبخه ، مسجد ذکر کرده اند. واللّه العالم ، (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).
از کتاب (درّ النّظیم ) معلوم مى شود که خبر قتل امام حسین علیه السّلام به مدینه بعد از بیست و چهار روز از روز عاشورا رسید و اللّه العالم ، (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۳۶۹- سوره کهف (۱۸)، آیه ۹٫
۳۷۰- (ارشاد) شیخ مفید، ۲/۱۱۷٫
۳۷۱- (بحار الانوار) ۴۵/۱۸۹، حدیث ۳۵٫
۳۷۲- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۱۸٫
۳۷۳- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۲۳، (اَلاَرْنب ) وقعهٌ کانَتْ لبنى زُبَید عَلى بنى زیاد من بنى الحرث بن کعب و هذا البیت العمرو بن معدى کرب ، (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).
۳۷۴- همان ماءخذ.
۳۷۵- (بحار الانوار) ۴۵/۱۲۲٫
۳۷۶- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۲۴٫
۳۷۷- (امالى شیخ طوسى ) ص ۹۰، مجلس سوّم ، حدیث ۱۳۹٫
۳۷۸- (بحارالانوار) ۴۵/۱۹۹، (تاریخ طبرى ) ۶/۲۵۵٫
۳۷۹- (تاریخ طبرى ) ۶/۲۵۲، تحقیق : صدقى جمیل العطار.
۳۸۰- (ارشاد) شیخ مفید، ۲/۱۱۸٫
۳۸۱- المقریزى تقى الدین احمد بن على المورّخ صاحب الکتب الکثیره منها تاریخ مصر المسمى ب‍ (المواعظ و الاعتبار بذکر الخطط و الا ثار)، اصله من بعلبک و یعرف بالمقریزى نسبه الى حاره کانت تعرف بحاره المقازره توفّى سنه ۸۴۵ (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).
۳۸۲- (الخطط و الا ثار) ۱/۴۳۰٫
۳۸۳- (کامل بهائى ) عماد الدین طبرى ۲/۲۹۱٫
۳۸۴- (اقبال الاعمال ) ص ۵۹، اعلمى ، بیروت .
۳۸۵- (تِبْر مُذاب ): (تِبْر) به تقدیم تاء مکسوره بر موحدّه ساکنه یعنى طلا و (مُذاب ) یعنى آب شده (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).
مخفى نماند که ابو مِخْنف لوط بن یحیى الا زْدى از بزرگان محدّثین و معتمد ارباب سِیَر و تواریخ است و مقتل او در نهایت اعتبار؛ چنانچه از نقل اعاظم علماى قدیم از آن و از سایر مؤ لّفاتش معلوم مى شود ولکن افسوس و آه که اصل مَقْتَل بى عیب او در دست نیست و این مقتل موجود و منسوب به او مشتمل است بر بعضى مطالب مُنْکره که باید اَعادى و جهّال آن را به جهت پاره اى از اغراض فاسده در آن کتاب نقل کرده باشند و از این جهت از درجه اعتبار افتاده و بر مفردات آن شیخ وثوقى نیست ، لکن آن چه در باب سِیَر اهل بیت از کوفه و شام از قضایاى ه نقل کرده که ملخّص آن را ما نقل کردیم نشود گفت تمام آن از دسّ وضّاعین باشد سِیّما که در بعضى از آنها داعى بر وضع نیست و علاوه بر آن شواهد بسیار بر صدق غالب از قضایا در کتب معتبره یافت مى شود: مثل قضیّه دیر راهب قِنِّسْرین که در یک منزلى حَلَب بوده و در سنه ۳۵۱ به جهت غارت روم خراب شده و قصّه یهودى حرانى که سیّد عطاءاللّه بن سیّد غیاث الدین در (روضه الاحباب ) نقل کرده و ابن شهر آشوب قضایاى بسیار نقل کرده و عالم جلیل خبیر عماد الدین حسن بن على طبرسى در (کامل السقیفه ) تصریح کرده بر آن که در این سِیَر به اَمَد و موصل و نصیبین و بعلبک و میافارقین و شَیْزَر عبور کردند. فاضل المعى ملاّ حسین کاشفى قضایاى متعدده در بین عبور از بسیارى منازل در (روضه الشهدا) نقل کرده و از مجموع ، اطمینان حاصل مى شود که مسیر از آن راه بوده و خلاف آن نیز از اصل و کلمات اصحاب تا کنون به نظر نرسیده .واللّه العالم (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۳۸۷- همانا به این گردانیدن اهل بیتِ خَیْرُالانام در دیار اسلام ، اشاره فرموده حضرت زینب علیهاالسّلام در خطبه خود در مجلس یزید:
اَمِنَ العَدْلِ یَابْنَ الْطُلَقاء تَحْذیرُکَ حَرائرَکَ وَ إ ماءکَ و سَوْقَکَ بَناتِ رَسول اللّهَ سَبایا؟! قَدْ هَتَکْتَ سُتُورَهُنَّ و اَبْدَیْتَ وُجُوهَهُنَّ تَحْدوُبِهِنَّ الاَْعْداءُ مِنْ بَلَدٍ الى بلدٍ و یَسْتَشْرِفُهُنَّ اَهل الْمَناهِلِ و الْمَناقِلِ الخ . (سوگنامه کربلا) ص ۳۳۰
و اشاره فرموده به اشهار راءس مقدس ، این شاعر:
رَاءسُ ابْن بنتِ محمَّدٍ وَ وَصیّهِ

لِلْمُسلمینَ عَلى قَناهٍ یُرْفَعُ

وَالْمُسلمونَ بِمَنظَرٍ و بِمَسمَعٍ

لا جازعٌ مِنْهُمْ وَلا مُتَوَجَّعٌ

اَیْقَظْتَ اَجْفاناً وَ کُنْتَ لَها کِرىً

وَ اَنَمْتَ عَیْناً لَمْ تَکُنْ بِکَ تَهْجَعُ

کَحَلَتْ بِمَنْظَرِکَ الْعُیُونُ عِمایَهً

وَاَصَمَّ رُزْؤُکَ کُلَّ اُذُنٍ تَسْمَعُ

ما رَوْضَهٌ إ لاّ تَمَنَّتْ انّها

لَکَ مَضْجَعٌ وَلِخَطِّ قَبْرِکَ مَوضِعٌ

(سوگنامه کربلا) ترجمه لهوف ص ۲۹۸ (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۳۸۸- (مناقب ابن شهر آشوب ۴ / ۸۹ و ۹۰٫
۳۸۹- (روضه الشهداء) ص ۳۸۶، تصحیح : علامه شعرانى .
۳۹۰- سوره شعراء (۲۶)، آیه ۲۲۷٫
۳۹۱- (روضه الشهداء) ص ۳۶۷٫
۳۹۲- (معجم البلدان ) ۲ / ۱۸۶، چاپ دارصادر، بیروت .
۳۹۳- (تاریخ حلب ) ۱ / ۲۵۳٫
۳۹۴- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ص ۳۱۵ ، ۳۱۶٫
۳۹۵- و در روایت (تذکره سبط) است که گفت : اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّه وَ اَنّ جَدَّکَ مُحَمّداً رَسُولُ اللّهِ صَلّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ اَشْهَدُ اءنّنى موْلاکَ و عَبْدُکَ پس ‍ از دیر فرود آمد و خدمت اهل بیت مى کرد.(شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۳۹۶- سوره ابراهیم (۱۴)، آیه ۴۲٫
۳۹۷- سوره شعرا (۲۶)، آیه ۲۲۷٫
۳۹۸- (بحارالانوار) ۴۵ / ۱۸۴ – ۱۸۵٫

۳۹۹- (مصباح ) کفعمى ص ۶۷۶، اءعلمى ، بیروت .
۴۰۰- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ص ۳۱۷٫
۴۰۱- (جلاء العیون ) ص ۷۲۹٫
۴۰۲- سوره ابراهیم (۱۴)، آیه ۴۲٫
۴۰۳- سوره شعراء (۲۶)، آیه ۲۲۷٫
۴۰۴- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۶۸٫
۴۰۵- سوره کهف (۱۸)، آیه ۹٫
۴۰۶- (خرائج ) راوندى ۲/۵۷۷٫
۴۰۷- سوره شورى (۴۲)، آیه ۲۳٫
۴۰۸- سوره اسراء (۱۷)، آیه ۲۶٫
۴۰۹- سوره انفال (۸)، آیه ۴۱٫
۴۱۰- سوره احزاب (۳۳)، آیه ۳۳٫
۴۱۱- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ص ۳۱۸ – ۳۲۳٫
۴۱۲- (جلاء العیون ) ص ۷۳۱٫
۴۱۳- (کامل بهائى ) ۲/۲۹۲ ، ۲۹۳٫
۴۱۴- در نفس المهموم بعد از سر حضرت عبّاس علیه السّلام ذکر کلمه کَاَنَّهُ یَضْحَک ظاهرا از سهو قلم است ، (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).
۴۱۵- (کامل بهائى ) ۲/۲۹۶ ، ۲۹۷٫
۴۱۶- (تاریخ طبرى ) ۶ / ۲۵۰، تحقیق : صدقى جمیل العطّار.
۴۱۷- (مثیر الا حزان ) ص ۹۷٫
۴۱۸- (ارشاد) شیخ مفید، ۲ / ۱۱۹٫
۴۱۹- (حُمُول ) بالضم هودج ها و شتران که بر آنها هودج بسته باشند. در بعضى نسخه ها به جاى (الحُمول )، (الرؤ س ) ذکر شده .
۴۲۰- (بحار الانوار) ۴۵ / ۱۹۹٫
۴۲۱- (بحار الانوار) ۴۵ / ۱۶۷٫
۴۲۲- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۱۱۹ ، ۱۲۰٫
۴۲۳- (بحار الانوار) ۴۵ / ۱۷۶٫
۴۲۴- (کامل بهائى ) ۲ / ۲۹۵٫
۴۲۵- (مثیر الا حزان ) ص ۹۸
۴۲۶- سوره شورى (۴۲)، آیه ۳۰٫
۴۲۷- سوره حدید (۵۷)، آیه ۲۲ – ۲۳٫
۴۲۸- (تفسیر قمّى ) ۲/۳۵۲٫
۴۲۹- واریاً یعنى آتش زننده
۴۳۰- تشْجینَ یعنى اندوهگین .
۴۳۱- ذکر اشعار یزید پلید که در آن مجلس شُوْم خوانده – از (ناسخ التواریخ )۳/۱۳۶، چاپ اسلامیه :
لَیتَ اَشیاخى بِبَدْرٍ شَهِدُوا

وقعه الخزرج مَعَ وقع الا سلِ

لَعِبَتْ هاشمُ بِالْمُلْکِ فَلا

خَبَرٌ جاءَ وَلا وحىٌ نَزَلَ

لَسْتُ مِنْ خِنْدَفٍ اِنْ لَمْ اءنْتَقِمْ

مِنْ بنى احمدَ ما کان فَعَلَ

قد اَخَذْنا مِنْ علی ثارَنا

وَقَتَلْنا الْفارِس اللَّیْثَ البَطَلَ

وَ قَتَلنا الْقَومَ مِنْ ساداتِهم

وعَدَلْناهُ بِبَدرٍ فَانْعَدَلَ

فَجَزَیْناهُمْ بِبَدرٍ مِثْلها

وَ بِاُحدٍ یَوْمَ اُحدٍ فَاعْتَدَلَ

لورَاَوْهُ فاسْتَهلُّوا فَرَحاً

ثُمَّ قالوا یا یزیدُ لاتَشَلُّ

و کَذاکَ الشیخ اَوْصانى بِهِ

فَاتَّبَعْتُ الشیخَ فیما قد سَئَل

این اشعار را ذکر نکرده اند و آنچه را که ذکر کرده اند جماعتى کمى را نسبت به یزید داده اند و بعضى آن را به ابن زبعرى داده اند و هیچ کس تصریح ننموده که از یزید کدام است و از ابن زبعرى کدام ، پس واجب مى کند که اشعار ابن زبعرى را که در جنگ احد گفته ذکر کنیم تا معلوم شود که شعر یزید کدام است و شعر ابن زبعرى کدام ، اشعار ابن زبعرى این است :
یا غُرابَ الْبَیْن ما شِئْتَ فَقُلْ

اِنَّما تَنْعِقُ اَمْراً قَدْ فُعِلَ

اِنَّ لِلْخَیْرِ وَلِلشَّرِ مَدى

وَ سَواءٌ قَبْرُ مُثْرٍ و مُقلّ

کُلُّ خَیْرٍ وَ نَعیمٍ زائلٌ

وَ بَناتُ الدَّهْرِ یَلْعَبْنَ بِکُلِّ

اَبْلِغا حَسَّانَ عَنىً آیَهً

فَقریضُ الشِّعْر یَشْفی ذَا الْعِلَل

کَمْ تَرى فِى الْحَرْبِ مِنْ جُمْجُمَهٍ

وَاَکُفٍ قُدْ اُبینَتْ وَ رَجل

وَ سَرابیلَ حِسانٍ سُلِبَتْ

عَنْ کُماهٍ غُوْدِ رُوْفى الْمُنْتَزَل

کَمْ قَتَلْنا مِنْ کریمٍ سَیّدٍ

ماجدِ الجَدَّیْنِ مِقْدامٍ بَطَلٍ

صادقِ النَّجْدَه قَرْم بارِعٍ

غَیْرِ رِعْدیدٍ لَدى وَقْع الاسل

فَسَل الْمِهْراسَ مِنْ ساکنِهِ

مِنْ کرادیس وَهامٍ الْحَجَل

لَیْتَ اشیاخى بِبَدْرٍ شَهِدُوا

جَزَعَ الْخَزرج مِنْ وَقْع الا سل

حینَ ضَلَّتْ بِقباءٍ بَرْکُها

وَاسْتَحَرَّ الْقَتْلُ فی عَبْدِالاْ شَل

حینوَ ضَلَّتْ بِقباءٍ بَرْکُها

وَاسْتَحَرَّ الْقَتْلُ فی عَبْدِ الا شَل

ثُمَّ حَفّوا عِنْدَ ذاکُمْ رُقَّصا

رَقَصَ الْحَفّانِ تَعْدُوا فی الجَبَلِ

فَقَتَلنا النِّصْفَ مِنْ ساداتِهِمْ

وَعَدَلْنا مِثْلَ بَدْر فَاعْتَدَلَ

لا اءَلُومُ النَّفْسَ اِلاّ انَّنا

لَو کَرَرْنا لفَعَلْنا المُفْتَعل

بِسُیُوفِ الْهِنْدِ تَعْلُوها مَهُمْ

تُبْرِدُ الْغَیْظَ وَ یَشْفینَ الْعِلَل

اکنون از این اشعار توان دانست که کدام یک را یزید تمثیل آورده است و کدام را خود انشاء کرده یا به اندک بینونتى قرائت کرده و هم در آنجا نقل کرده که چون سرهاى شهدا را نزد یزید پلید آوردند بانگ غُرابى گوشزد او گشت این کفر را که بر او سجلّى بود انشاء کرد:
لمّا بَدَتْ تِلک الرُّؤُس وَ اَشْرَقَت

تِلْکَ الشُّموُس عَلى رُبى جَیْرُون

صاحَ الغُرابُ فَقُلتُ صِحْ اَوْ لا تَصِح

فَلَقَدْ قَضَیْتُ مِنَ النَّبى دُیُونى

و چون بانگ غُراب را بروى نابهنگام افتاد به حکم تطیّر دلالت بر زوال ملک مى کرد و به دو شعر از اشعار ابن زبعرى متمثّل شد و غراب را مخاطب ساخت :
کُلُّ مُلْک وَ نَعیم زائل

و بَناتُ الدَّهرِ یَلْعَبْنَ بکلِّ.

۴۳۲- (بحار الانوار) ۴۵ / ۱۶۷٫
۴۳۳- (بحار الانوار) ۴۵ / ۱۳۳٫
۴۳۴- سوره روم (۳۰)، آیه ۱۰٫
۴۳۵- سوره آل عمران (۳)، آیه ۱۷۸٫
۴۳۶- خائیدن : جویدن .
۴۳۷- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف )، ص ۳۲۹ – ۳۳۷٫
۴۳۸- همان ماءخذ
۴۳۹- (اثبات الوصیّه ) مسعودى ، ص /۱۷۰ و ۱۷۱٫
۴۴۰- وَلَنِعْمَ ما قیل :
آن کس که اسیر بیم گردد

چون باشد چون یتیم گردد

نومید شده ز دستگیرى

با ذِلّ غریبى واسیرى

چندان ز مژه سرشک خون ریخت

کاندام زمین به خود در آمیخت

گفت اى پدر اى پدر کجایى

کافسر نه بسر نمى نمائى

من بى پدرى ندیده بودم

تلخ است کنون که آزمودم

۴۴۱- (ارشاد) ۲/۱۲۱، (سوگنامه کربلا) ص ۳۳۹٫
۴۴۲- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۲۲٫
۴۴۳- (بحار الانوار) ۴۵/۱۴۲ و ۱۴۳٫
۴۴۴- (جلاء العیون ) ص ۷۳۹٫
۴۴۵- و در (کامل بهائى ) است که آن حضرت فرمود:
الحَمْدُ للّهِ الذى لابَدایهَ لَهُ و الدّائِمُ الذى لانفادَلَهُ وَالاَوَّلُ الّذى لا اَوَّلَ لاَِوَلیَّتِهِ والا خِرُ الذى لامُوخِّرَ لا خِریّته و الْباقى بَعدَ فَناءِ الْخَلْقِ قَدَّرَ اللَّیالى و الاَْیّامَ و قَسَّمَ فیما بَیْنَهُمُ الاَْقسامَ فَتَبارَکَ اللّهُ الْمَلِکُ العَلاّ مُ. (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۴۴۶- در این روایت ذکر نشده و ظاهراً به ملاحظه اى ذکر نشده و هفتم حضرت مهدى صاحب الزمان علیه السّلام است که مى کشد دجّال را و در روایت (کامل بهائى ) ذکر شده . واللّه العالم (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۴۴۷- محتمل است که خبر مروىّ از حضرت سجّاد علیه السّلام در اینجا تمام شود و بقیه از خبر نباشد. (قمّى رحمه اللّه )
۴۴۸- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ص ۳۴۵٫
۴۴۹- (کامل بهائى ) ۲/۲۹۵ ، ۲۹۶٫
۴۵۰- فقیر گوید: که حدیث کنیسه حافر و حکایتى که از (کامل بهایى ) نقل شده هر دو در نظر من بعید و محلّ اعتماد من نیست . واللّه العالم . (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۴۵۱- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ص ۳۵۱٫
۴۵۲- اینکه در حدیث شریف فرموده : خَیْرُ البَرِیَّه یُلعَنُ عَلَى الْمَنابر:
اشاره به سیره معاویه و اشاعه سبّ امیر المؤ منین علیه السّلام است در منابر اسلام ،
ولقد اجاد ابن سَنان الخفاجى :
یا اُمَّه کَفَرَتْ وَ فى اَفْواهِها

الْقُرآن فیه ضَلالُها و رَشادُها

اَعْلَى الْمَنابِر تُعْلِنُونَ بِسَبِّه

وَبسَیْفهِ نُصِبَتْ لَکُمْ اعْوادُها

تِلکَ الخَلائِق فیکُمْ بَدْرِیَّهٌ

قُتِلَ الْحُسینُ وَماخَبَتْ اَحْقادُها

و بر این وضع منابر و مساجد اسلام گذشت سالهائى که در خُطَب جمعه و اعیاد سبّ امیر المؤ منین علیه السّلام مرسوم بود تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز که به لطایف الحیل رفع آن عمل شنیع نمود و به جاى سبّ آن جناب آیه اِنَّ اللّه یَاْمُرُ بالعَدلِ وَ الاحسانِ را قرار داد. (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ).

۴۵۳- (تفسیر قمّى ) ۲/۱۳۴٫
۴۵۴- (انوار النعمانیّه ) ۳/۲۵۲٫
۴۵۵- (مثیر الاحزان ) ص ۱۰۳٫
۴۵۶- (بصائر الدرجات )، ص ۳۳۸٫
۴۵۷- (روضه الشهداء) ص ۳۸۹، تصحیح : علاّمه شعرانى .
۴۵۸- (معراج المحبّه ) ص ۱۲۰، چاپ ۱۳۵۷ شمسى .
۴۵۹- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ص ۳۴۳٫
۴۶۰- (جلاءالعیون ) ص ۷۴۵٫
۴۶۱- (خرائج ) راوندى ۲ / ۵۷۸٫
۴۶۲- فقیر گوید: که قول یزید به حضرت على بن حسین علیه السّلام که هرگز نخواهى دید سَر پدرت را چنانچه بعد از این خواهد آمد تاءیید مى کند این روایت را. (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۴۶۳- (جلاء العیون ) ص ۷۴۷ ، ۷۴۸٫
۴۶۴- (الا خبار الطّوال ) دینورى ص ۲۶۰٫
۴۶۵- (سوگنامه کربلا) ص ۳۵۳٫
۴۶۶- (جلاء العیون ) علاّمه مجلسى ص ۷۵۰ و ۷۵۱٫
۴۶۷- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۱۲۲٫
۴۶۸- (اخبار الدُّول ) ۱/۳۲۴٫
۴۶۹- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ص ۳۵۷٫
۴۷۰- (اقبال الا عمال ) ابن طاوس ص ۶۷، اعلمى ، بیروت .
۴۷۱- همان ماءخذ.
۴۷۲- (مصباح المتهجد) شیخ طوسى ص ۵۴۸، اءعلمى ، بیروت ، (مصباح ) کفعمى ص ۶۷۶، اءعلمى ، بیروت .
۴۷۳- (لؤ لؤ و مرجان ) ص ۱۴۴ – ۱۴۸، تحقیق : حسین استاد ولى .
۴۷۴- (روضه الشهداء) ص ۳۹۱، (مصباح زائر)، ابن طاوس ص ۲۸۶، چاپ آل البیت علیهماالسّلام قم . براى تحقیق بیشتر مراجعه شود به کتاب ارزنده (تحقیق درباره روز اربعین سیدالشهداء علیه السّلام ) تاءلیف شهید محراب آیت اللّه سیّد محمّدعلى قاضى که در سال ۱۳۵۲ شمسى در تبریز به چاپ رسیده است .
۴۷۵- (بشاره المصطفى ) ص ۷۴ و ۷۵٫
۴۷۶- (کامل الزیارات ) ص ۱۱۷، باب ۳۷، حدیث اوّل .
۴۷۷- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۳۲٫
۴۷۸- سوره احقاف (۴۶)، آیه ۱۵٫
۴۷۹- سوره دخان (۴۴)، آیه ۲۹٫
۴۸۰- (قصص الانبیاء) راوندى ص ۲۲۲، چاپ الهادى قم .
۴۸۱- (قصص الانبیاء) راوندى ص ۲۲۲، باب ۱۴، حدیث ۲۹۱٫
۴۸۲- (روضه الشهداء) ص ۳۶۷٫
۴۸۳- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۸۸، تحقیق : دکتر بقاعى .
۴۸۴- (بحار الانوار) ۶۹/۲۵۲٫
۴۸۵- (دعوات ) راوندى ص ۲۸، حدیث ۵۰ – ۵۲٫

زندگینامه حضرت امام حسین (ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت سوم ادامه روز عاشورا وشهادت حضرت ابا عبدالله

ادامه روز عاشورا

تذکره اَبو ثمامه نماز را در خدمت امام حسین ع و شهادت حبیب بن مظاهر:

ابو ثُمامه صیداوى که نام شریفش عمرو بن عبداللّه است چون دید وقت زوال است به خدمت امام علیه السّلام شتافت و عرض کرد: یا ابا عبداللّه ، جان من فداى تو باد! همانا مى بینم که این لشکر به مقاتلت تو نزدیک گشته اند و لکن سوگند به خداى که تو کشته نشوى تا من در خدمت تو کشته شوم و به خون خویش غلطان باشم و دوست دارم که این نماز ظهر را با تو بگزارم آنگاه خداى خویش را ملاقات کنم ، حضرت سر به سوى آسمان برداشت پس فرمود: یاد کردى نماز را خدا ترا از نماز گزاران و ذاکرین قرار دهد، بلى اینک وقت آن است ، پس فرمود از این قوم بخواهید تا دست از جنگ بردارند تا ما نماز گزاریم ، حُصَین بن تمیم چون این بشنید فریاد برداشت که نماز شما مقبول در گاه اِله نیست ، حبیب بن مظاهر فرمود: اى حِمار غدّار نماز پسر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم قبول نمى شود و از تو قبول خواهد شد؟!!!

حُصَین بر حبیب حمله کرد حبیب نیز مانند شیر بر او تاخت و شمشیر بر او فرود آورد و بر صورت اسب او واقع شد حُصَین از روى اسب بر زمین افتاد پس اصحاب آن ملعون جلدى کردند و او را از چنگ حبیب ربودند پس حبیب رجز خواند فرمود:

شعر :

اُقْسِمُ لَوْ کُنّا لَکُمْ اَعْدادا

اَوْشَطْرَکُمْ وَلّیْتُمُ الاَْکْتادا(۱۸۱)

یا شَرَّ قَوْمٍ حَسَباًوَ اَدّا(۱۸۲)
ونیز مى فرمود:

شعر :

اَنَا حبیبٌ وَاَبى مُظَهَّرٌ

فارسُ هَیْجآءٍوَ حَرْبٍ تَسْعَرُ

اَنْتُمْ اَعَدُّ عُدَّهً وَ اکْثَرُ

وَنَحْنُ اَوْ فی مِنْکُمْ وَاَصْبَرُ

وَنَحْنُ اَوْلى حُجَّهً وَاَظْهَرُ

حَقّا وَاَتْقى مِنْکُمْ وَاَعْذَرُ (۱۸۳)

ببین اخلاص این پیر هنرمند

چه خواهد کرد در راه خداوند

رَجَز خواند و نسب فرمود آنگاه

مبارز خواست ازآن قوم گمراه

چنان رزمى نمود آن پیر هشیار

که برنام آوران تنگ آمدى کار

سر شمشیر آن پیرجوانمرد

همى مرد از سر مرکب جداکرد

به تیغ تیز در آن رزم و پیکار

فکنداز آن جماعت جمع بسیار

بالجمله ، قتال سختى نمود تا آنکه به روایتى شصت و دو تن را به خاک هلاک انداخت ، پس مردى از بنى تمیم که او را بُدیْل بن صریم مى گفتند بر آن جناب حمله کرد و شمشیر بر سر مبارکش زد وشخصى دیگر از بنى تمیم نیزه بر آن بزرگوار زد که او را بر زمین افکند حبیب خواست تا برخیزد که حُصَیْن بن تمیم شمشیر بر سر او زد که او را از کار انداخت پس آن مرد تمیمى فرود آمد و سر مبارکش را از تن جدا کرد، حصین گفت که من شریک تواَم در قتل او سر را به من بده تابه گردن اسب خود آویزم و جولان دهم تا مردم بدانند که من در قتل او شرکت کرده ام آنگاه بگیر آن را وببر به نزد عبیداللّه بن زیاد براى اخذ جایزه ، پس سر حبیب را گرفت و به گردن اسب خویش آویخت و در لشکر جولانى داد و به او ردّکرد .

چون لشکر به کوفه برگشتند آن شخص تمیمى سر را به گردن اسب خویش آویخته روبه قصرالا ماره ابن زیاد نهاده بود، قاسم پسر حبیب که در آن روز غلامى مراهق بود سر پدر را دیدار کرد دنبال آن سوار را گرفت و از او مفارقت نمى نمود، هرگاه آن مرد داخل قصر الا ماره مى شد او نیز داخل مى گشت و هر گاه بیرون مى آمد او نیز بیرون مى آمد.

آن مرد سوار از این کار به شکّ افتاده گفت : چه شده ترا اى پسر که عقب مرا گرفته و از من جدا نمى شوى ؟ گفت : چیزى نیست ، گفت : بى جهت نیست مرا خبر بده ، گفت : این سرى که با تو است پدر من است آیا به من مى دهى تا او را دفن نمایم ، گفت : اى پسر! امیر راضى نمى شود که اودفن شود و من هم مى خواهم جائزه نیکى به جهت قتل او از امیر بگیرم ، گفت : لکن خداوند به تو جزانخواهد داد مگر بدترین جزاها، به خدا سوگند کشتى او را در حالى که او بهتر از تو بود، این بگفت و بگریست و پیوسته درصدد انتقام بود تازمان مصعب بن زبیر، که قاتل پدر خود را بکشت (۱۸۴) اَبُومِخِنَف از محمّد بن قیس روایت کرده که چون حبیب شهید گردید، درهم شکست قتل او حسین علیه السّلام را، و در این حال فرمود:
اَحْتَسِبُ نَفسی وَحُماه اَصْحابی (۱۸۵)

ودربعض مَقاتل است که فرمود :للّه دَرُّکَ یا حَبیبُ!همانا تو مردى صاحب فضل بودى ختم قرآن در یک شب مى نمودى . و مخفى نماند که حبیب از حَمَله علوم اهل بیت و از خواصّ اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام به شمار رفته .
و روایت شده که وقتى میثم تمّار را ملاقات کرد و با یکدیگر سخنان بسیار گفتند، پس حبیب گفت که گویا مى بینم شیخى را که اَصْلَع است یعنى پیش سر او مو ندارد و شکم فربهى دارد و خربزه مى فروشد در نزد دارالرّزق او را بگیرند وبراى محّبت داشتن او به اهل بیت رسالت او را به دار کشند، و بر دار شکمش را بدرند. و غرضش میثم بود و چنان شد که حبیب خبر داد.

و در آخر روایت است که حبیب از جمله آن هفتاد نفر بود که یارى آن امام مظلوم کردند و در برابر کوههاى آهن رفتند و سینه خود را در برابر چندین هزار شمشیر و تیر سپر کردند، و آن کافران ایشان را امان مى دادند و وعده مالهاى بسیار مى کردند و ایشان ابا مى نمودند و مى گفتند که دیده ما حرکت کند و آن امام مظلوم شهید شود ما را نزد خدا عذرى نخواهد بود تا آنکه ، همه جانهاى خود را فداى آن حضرت علیه السّلام کردند و همه بر دور آن حضرت کشته افتادند، رحمه اللّه و برکاته علیهم اجمعین .
و در احوال حضرت مسلم رَحِمَهُمُ اللّه کلمات حبیب بعد از کلام عابس ‍ مذکور شد، وکُمَیْت اسدى اشاره به شهادت حبیب کرده در شعر خود به این بیت :

شعر :

سِوى عُصْبَهٍفیهِمْ حَبیبٌ مُعَفَّرٌ

قَضى نَحْبَهُ وَالْکاهِلِىُّ مُرَمَّلٌ

و مرادش از کاهلى اَنَس ابن الحرث الا سدى الکاهلى است که از صحابه کِبار است ، و اهل سنّت در حال او نوشته اند که وقتى از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنید در حالى که حضرت سیّدالشهداء علیه السّلام در کنار او بود که فرمود: همانا این پسر من کشته مى شود در زمینى از زمینهاى عراق پس هر که او را درک کرد یارى کند او را.پس اَنَس بود تا در کربلا در یارى حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام شهید شد.

مؤ لّف گوید: که بعضى گفته اند حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه و هانى بن عروه و عبداللّه بن یَقْطُرنیز از صحابه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده اند .و در شرح قصیده ابى فراس است که در روز عاشورا جابر بن عُرْوَه غِفارىّ که پیرمردى بود سالخورده و در خدمت پیغمبر علیه السّلام بوده و در بَدر و حُنین حاضر شده بود براى یارى پسر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم کَمَر خود را به عمامه اش بست محکم ، پس ‍ ابروهاى خود را که از پیرى به روى چشمانش واقع شده بود بلند کرد و با دستمال خود ببست حضرت امام حسین علیه السّلام او را نظاره مى کرد و مى فرمود: شَکَرَ اللّهُ سَعْیَکَ یا شیخ پس حمله کرد و پیوسته جهاد کرد تا شصت نفر را به قتل رسانید آنگاه شهید گردید. رحمه اللّه

شهادت سعید بن عبداللّه حنفى رحمه اللّه

روایت شده که حضرت سیّدالشّهدا علیه السّلام زُهیر بن قَین و سعید بن عبداللّه را فرمود که پیش روى من بایستید تا من نماز ظهر را به جاى آورم ، ایشان بر حسب فرمان در پیش رو ایستادند و خود را هدف تیر و سنان گردانیدند، پس حضرت با یک نیمه اصحاب نماز خوف گذاشت و نیمى دیگر ساخته دفع دشمن بودند، و روایت شده که سعید بن عبداللّه حنفى در پیش روى آن حضرت ایستاد و خود را هدف تیر نموده بود و هر کجا آن حضرت به یمین و شمال حرکت مى نمود در پیش روى آن حضرت بود تا روى زمین افتاد و در این حال مى گفت : خدایا! لعن کن این جماعت را لعن عاد و ثمود، اى پروردگار من ! سلام مرا به پیغمبر خود برسان و ابلاغ کن او را آنچه به من رسید از زحمت جراحت و زخم چه من در این کار قصد کردم نصرت ذریه پیغمبر ترا، این بگفت و جان بداد، و در بدن او به غیر از زخم شمشیر و نیزه ، سیزده چوبه تیر یافتند. و شیخ ابن نما فرموده که گفته شده آن حضرت و اصحابش نماز را فراداى به ایماء و اشارت گذاشتند. (۱۸۶)

مؤ لف گوید: که سعید بن عبداللّه از وجوه شیعه کوفه و مردى شجاع و صاحب عبادت بود، و در سابق دانستى که او و هانى بن هانى سبیعى را اهل کوفه با بعضى نامه ها به خدمت امام حسین علیه السّلام فرستادند که آن حضرت را حرکت دهند از مکّه و به کوفه بیاورند، و این دو نفر آخر کس ‍ بودند که کوفیان ایشان را روانه کرده بودند و کلمات او در شب عاشورا در وقتى که حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام اجازه انصراف داد در مَقاتل معتبره مضبوط است و در زیارت مشتمله بر اسامى شهداء مذکور است ، و در حقّ او و مواسات حُرّ با زُهیر بن قین ، عبیداللّه بن عمرو بَدّى کِندى گفته :

شعر :

سَعیدَ بْنَ عَبْدِاللّهِ لا تَنْسِیَنَّهُ

ولاَ الْحُرَّ اِذْ اَّسى زُهَیْرًا عَلى قَسْرٍ(۱۸۷)

فَلَوْ وَقَفَتْ صَمُّ الْجِبالِ مَکانَهُمْ

لَمارَتْ(۱۸۸)عَلى سَهْلٍ وَ دَکَّتْ عَلى وَ عْرا(۱۸۹)

فَمِنْ قائم یَسْتَعْرِضُ النَّبْلَ وَجْهُهُ

وَ مِنْ مُقْدِم یَلْقَى الاَْ سِنَّهَ بِالصَدْرِ

حَشَرَنَا اللّهُ مَعَهُمْ فىِ الْمُسْتَشْهَدینَ وَرَزَقَنا مُرافَقَتَهُمْ فى اَعْلا عِلِّیینَ.

شهادت زُهیر بن القین رَضِى اللّه عنه

راوى گفت : زُهیر بن اْلقَین رحمه اللّه کارزار سختى نمود و رَجَز خواند:

شعر :

اَنَا زُهَیْرٌ وَاَنَا ابْنُ الْقَیْنِ

اَذوُدُکُمْ بِالسَّیْفِ عَنْ حُسَیْنٍ

اِنَّ حُسَیْنًا اَحَدُ الِسّبْطَیْنِ

اَضْرِبُکُمْ وَلا اَرى مِنْ شَیْنٍ

پس چون صاعقه آتشبار خویش را بر آن اشرار زد و بسیار کس از اَبطال رجال را به خاک هلاک افکند، و به روایت محمّد بن ابى طالب یک صد و بیست تن از آن منافقان را به جهنم فرستاد، آنگاه کثیر بن عبداللّه شعبى به اتّفاق مُهاجربن اَوْس تمیمى بر او حمله کردند او را از پاى در آوردند و در آن وقت که زُهَیرْ بر خاک افتاد، حضرت حسین علیه السّلام فرمود: خدا ترا از حضرت خویش دور نگرداند و لعنت کند کشندگان ترا همچنان که لعن فرمود جماعتى از گمراهان را و ایشان را به صورت میمون و خوک مسخ نمود (۱۹۰)

مؤ لف گوید:زُهیر بن قین جَلالت شاءنش زیاده از آن است که ذکر شود و کافى است در این مقام آنکه امام حسین علیه السّلام یوم عاشورا میمنه را به او سپرد و در وقت نماز خواندن او را با سعید بن عبداللّه فرمود که در پیش ‍ روى آن جناب بایستند و خود را وقایه آن حضرت کنند و احتجاج او با قوم به شرح رفت و مردانگى و جلادت او با حُرّ ذکر شد الى غیر ذلک مّما یتعلّق بِهِ .

مقتل نافع بن هلال بن نافع بن جمل رحمه اللّه

نافع بن هلال که یکى از شجاعان لشکر امام حسین علیه السّلام بود، تیرهاى مسموم داشت و اسم خود را بر فاق تیرها نوشته بود شروع کرد به افکندن آن تیرها بر دشمن و مى گفت :

شعر :

اَرْمی بِها مُعْلَمَهً اَفْواقُها

مَسْمومَهً تَجْرى بها اِخْفاقُها(۱۹۱)

لَیمْلاَنَّ اَرْضَها رَشاقُها

وَالنَّفْسُ لا یَنْفَعُها اَشفاقُها

و پیوسته با آن تیرها جنگ کرد تاتمام شد، آنگاه دست زد به شمشیر آبدار وشروع کرد به جهاد ومى گفت :

شعر :

اَنَاالْغُلاُمُ الَْیمَنِىُّ الْجَمَلِىّ

دینى عَلى دینِ حُسَیْن بْنِ عَلِىٍ

اِنْ اُقْتَلِ الْیَوْمَ فَهذا اَمَلى

فَذاکَ رَاءیى وَاُلاقى عَمَلى

پس دوازده نفر وبه روایتى هفتاد نفر از لشکر پسر سعد به قتل رسانید به غیر آنانکه مجروح کرده بود، پس لشکر بر او حمله کردند وبازوهاى او را شکستند واو را اسیر نمودند.
راوى گفت : شمربن ذى الجوشن او را گرفته بود و با او بود اصحاب او و نافع را مى بردند به نزد عمر سعد و خون بر محاسن شریفش جارى بود عُمر سعد چون او را دید به او گفت : وَیْحَک ،اى نافع ! چه واداشت ترا بر نفس ‍ خود رحم نکردى و خود را به این حال رسانیدى ؟ گفت : خداى مى داند که من چه اراده کردم و ملامت نمى کنم خود را بر تقصیر در جنگ با شماها و اگر بازو وساعد مرابود اسیرم نمى کردند. شمر به ابن سعد، گفت : بکش او را اصلحَکَ اللّه ! گفت : تو او را آورده اى اگر مى خواهى تو بکش !پس شمر شمشیر خود را کشید براى کشتن او نافع گفت : به خدا سوگند! اگر تو از مسلمانان بودى عظیم بود بر تو که ملاقات کنى خدا را به خونهاى ما. فَالْحَمْدُللّه الَّذى جَعَلَ مَنا یا نا عَلى یَدَىْ شِرارِ خَلْقِهِ .
پس شمر او را شهید کرد.

مکشوف باد که در بعض کتب به جاى این بزرگوار، هلال بن نافع ذکر شده ، و مظنونم آن است که نافع از اوّل اسم سقط شده ، و سببش تکرار نافع بوده ، و این بزرگوار خیلى شجاع و با بصیرت و شریف و بزرگ مرتبه بوده ، و در سابق دانستى به دلالت طرماح از بیراهه به یارى حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام از کوفه بیرون آمد و در بین راه به آن حضرت ملحق شد با مُجَمّع بن عبداللّه و بعضى دیگر، و اسب نافع را که (کامل ) نام داشت کتل کرده بودند و همراه مى آوردند.

و طبرى نقل کرده که در کربلا وقتى که آب را بر روى سیّد الشّهداء علیه السّلام و اصحابش بستند تشنگى بر ایشان خیلى شدّت کرد حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام جناب عباس علیه السّلام را با سى سوار و بیست نفر پیاده با بیست مشک فرستاد تا آب بیاورند. نافع بن هلال عَلَم به دست گرفت و جلو افتاد، عمرو بن حجّاج که موکّل شریعه بود صدا زد کیستى ؟ فرمود: منم نافع بن هلال ! عمرو گفت : مرحبا به تو اى برادر براى چه آمدى ؟ گفت : آمدم براى آشامیدن از این آب که از ما منع کردید، گفت : بیاشام گوارا باد ترا! گفت : واللّه ! نمى آشامم قطره اى با آنکه مولایم حسین علیه السّلام و این جماعت از اصحابش تشنه اند، در این حال اصحاب پیدا شدند، عمرو بن حجّاج گفت : ممکن نیست که این جماعت آب بیاشامند، زیرا که ما را براى منع از آب در این جا گذاشتند. نافع پیادگان را گفت که اعتنا به ایشان نکنید و مشکها را پر کنید. عمرو بن حجّاج و اصحابش بر ایشان حمله آوردند، جناب ابوالفضل العباس و نافع بن هلال ایشان را متفرق کردند و آمدند نزد پیادگان و فرمودند: بروید ؛ پیوسته حمایت کرد از ایشان تا آبها را به خدمت امام حسین علیه السّلام رسانیدند.(۱۹۲) و این نافع بن هلال همان است که در جمله کلمات خود به سیّد الشّهدا علیه السّلام عرض مى کند: وَ اِنّا على نیّا تِنا وَ بصائرِنا نُوالى مَنْ والاکَ وَ نُعادى مَنْ عاداکَ.

مقتل عبداللّه و عبدالرّحمن غِفاریان (رحمهما اللّه )

اصحاب امام حسین علیه السّلام چون دیدند که بسیارى از ایشان کشته شدند و توانائى ندارند که جلوگیرى دشمن کنند عبداللّه و عبد الّرحمن پسران عروه غِفارىّ که از شجاعان کوفه و اشراف آن بلده بودند خدمت امام حسین علیه السّلام آمدند وگفتند:
یااَباعَبْدِاللّهِ! عَلیْکَ السَّلامُ حازَنَا الْعَدُوُّ اِلَیْکَ.

مستولى شدند دشمنان بر ما و ما کم شدیم به حدّى که جلو دشمن را نمى توانیم بگیریم لا جرم از ما تجاوز کردند و به شما رسیدند پس ما دوست داریم که دشمن را از تو دفع نمائیم و در مقابل تو کشته شویم ، حضرت فرمود: مرحبا!پیش بیائید ایشان نزدیک شدند و در نزدیکى آن حضرت مقاتله کردند، و عبد الّرحمن مى گفت :

شعر :

قَدْ عَلِمَتْ حَقّا بَنُو غِفار

وَخِنْدِف بَعْدَ بَنى نِزارٍ

لَنَضْرِ بَنَّ مَعْشَرَ الْفُجّارِ

بِکُلِّ عَضْبٍ صارم بَتّارٍ

یاقَوْمِ زُودُوا عَنْ بَنىِ الاَْحْرارِ

بِالْمُشْرَفّىِّ وَالْقِنَاالْخَطّارِ(۱۹۳)

پس مقاتله کرد تا شهید شد. راوى گفت : آمدند جوانان جابریان سَیْف بن الحارث بن سریع و مالِک بن عبد بن سریع ، و این دو نفر دو پسر عمّ و دو برادر مادرى بودند آمدند خدمت سیّد الشّهداء علیه السّلام در حالى که مى گریستند، حضرت فرمود: اى فرزندان برادر من براى چه مى گرئید؟ به خدا سوگند که من امیدوارم بعد از ساعت دیگر دیده شما روشن شود، عرض کردند: خدا ما را فداى تو گرداند به خدا سوگند ما بر جان خویش ‍ گریه نمى کنیم بلکه بر حال شما مى گرییم که دشمنان دور تو را احاطه کرده اند و چاره ایشان نمى توانیم نمود، حضرت فرمود که خدا جزا دهد شما را به اندوهى که بر حال من دارید و به مُواسات شما با من بهترین جزاى پرهیزکاران ، پس آن حضرت را وداع کردند و به سوى میدان شتافتند و مقاتله کردند تا شهید گشتند.(۱۹۴)

شهادت حنظله بن اسعد شِبامىّ رحمه اللّه

حنظله بن اسعد، قدّ مردى علم کرد و پیش آمد و در برابر امام علیه السّلام بایستاد و در حفظ و حراست آن جناب خویشتن را سپر تیر و نیزه و شمشیر ساخت و هر زخم سیف و سنانى که به قصد امام علیه السّلام مى رسید به صورت و جان خود مى خرید و همى ندا در مى داد که اى قوم ! من مى ترسم بر شما که مستوجب عذاب لشکر احزاب شوید، و مى ترسم بر شما برسد مثل آن عذابهائى که بر امّتهاى گذشته وارد شده مانند عذاب قوم نوح و عاد و ثمود و آنان که بعد از ایشان طریق کفر و جحود گرفتند و خدا نمى خواهد ستمى براى بندگان ، اى قوم ! من بر شما مى ترسم از روز قیامت ، روزى که رو از محشر بگردانید به سوى جهنّم و شما را از عذاب خدا نگاه دارنده اى نباشد، اى قوم مکشید حسین علیه السّلام را پس مستاءصل و هلاک گرداند خدا شما را به سبب عذاب ، و به تحقیق که بى بهره و ناامید است کسى که به خدا افتراء بندد و از این کلمات اشاره کرد به نصیحتهاى مؤ من آل فرعون با آل فرعون .(۱۹۵) و موافق بعضى از مُقاتل ، حضرت فرمود: اى حنظله بن سعد! خدا ترا رحمت کند دانسته باش که این جماعت مستوجب عذاب شدند، هنگامى که سر بر تافتند از آنچه که ایشان را به سوى حقّ دعوت کردى و بر تو بیرون شدند و ترا و اصحاب ترا ناسزا و بد گفتند و چگونه خواهد بود حال ایشان الان و حال آنکه برادران پارساى ترا کشتند. پس حنظله عرض کرد: راست فرمودى فدایت شوم ، آیا من به سوى پروردگار خود نروم و به برادران خود ملحق نشوم ؟فرمود: بلى شتاب کن و برو به سوى آنچه که از براى تو مهیّا شده است و بهتر از دنیا و آنچه در دنیا است و به سوى سلطنتى که هرگز کهنه نشود و زوال نپذیرد، پس آن سعید نیک اختر حضرت را وداع کرد و گفت : الّسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَیکَ وَ عَلى اَهلِ بَیتِکَ وَ عَرَّفَ بَیْنَنا وَبَیْنَکَ فى جَنَّتِهِ.
فرمود: آمیَن آمیَن ! پس آن جناب در جنگ با منافقان پیشى گرفت و نبرد دلیرانه کرد و شکیبائى در تحمل شدائد نمود تا آنکه بر او حمله کردند و او را به برادران شایسته اش ملحق نمودند.

مؤ لف گوید: که حنظله بن اسعد از وجوه شیعه و از شجاعان و فُصَحاء تعداد شده و او را شِبامى گویند به جهت آنکه نسبتش به شبام (بروزن کتاب موضعى است به شام ) مى رسد، و بنوشبام بطنى مى باشند از هَمْدان (به سکون میم ).

شهادت شَوْذَب و عابِس رَحِمَهُمُ اللّه

عابس بن ابى شَبیب شاکرى هَمدانى چون از براى ادراک سعادت شهادت عزیمت درست کرد روى کرد با مصاحب خود شَوذب مولى شاکر که از متقدّمین شیعه و حافظ حدیث و حامل آن و صاحب مقامى رفیع بلکه نقل شده که او را مجلسى بود که شیعیان به خدمتش ‍ مى رسیدند و از جنابش اخذ مى نمودند و کان رَحِمَهُ اللّهُ وَجْهاً فیهِمْ.

بالجمله ؛ عابس با وى گفت : اى شَوْذَب ! امروز چه در خاطر دارى ؟ شوذب گفت : مى خواهى چه در خاطر داشته باشم ؟ قصد کرده ام که با تو در رکاب پسر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مبارزت کنم تا کشته شوم . عابس گفت : گمان من هم به تو همین بوده ، الحال به خدمت آن حضرت بشتاب تا ترا چون دیگر کسان در شمار شهداء به حساب گیرد و دانسته باش که از پس امروز چنین روز به دست هیچ کس نشود چه امروز روزیست که مرد بتواند از تحت الثرى قدم بر فرق ثریا زند و همین یک روز، روز عمل و زحمت است و بعد از آن روز مزد و حساب و جنّت است . پس شَوذب به خدمت حضرت شتافت و سلام وداع گفت . پس به میدان رفت و مقاتله کرد تا شهید گشت ، رحمه اللّه راوى گفت : پس از آن عابس ‍ به نزد جناب امام حسین علیه السّلام شتافت و سلام کرد و عرض کرد: یا ابا عبداللّه ! هیچ آفریده اى چه نزدیک و چه دور، چه خویش و چه بیگانه در روى زمین روز به پاى نبرد که در نزد من عزیز و محبوبتر از تو باشد و اگر قدرت داشتم که دفع این ظلم و قتل را از تو بنمایم به چیزى که از خون من و جان من عزیزتر بودى توانى و سستى در آن نمى کردم و این کار را به پایان مى رسانیدم آنگاه آن حضرت را سلام داد و گفت : گواه باش ‍ که من بر دین تو و دین پدر تو مى گذرم ، پس با شمشیر کشیده چون شیر شمیده به میدان تاخت در حالى که ضربتى بر جبین او رسیده بود، ربیع بن تمیم که مردى از لشکر عمر سعد بود گفت که چون عابس را دیدم که رو به میدان آورده او را شناختم ، و من از پیش او را مى شناختم و شجاعت و مردانگى او را در جنگها مشاهده کرده بودم و شجاعتر از او کسى ندیده بودم ، این وقت لشکر را ندا در دادم که هان اى مردم !

هذا اَسَدُ الاُْسُودِ هذا ابنُ اَبى شَبیبٍ

شعر :

ربیع ابن تمیم آواز برداشت

به سوى فوج اعدا گردن افراشت

که مى آید هِزْبَرى جانب فوج

که عمّان است از بحر کفش موج

فریاد کشید اى قوم این شیر شیران است ، این عابس بن ابى شبیب است هیچ کس به میدان او نرود واگر نه از چنگ او به سلامت نرهد.
پس عابس چون شعله جوّاله در میدان جولان کرد و پیوسته ندا در داد که اَلارَجُلٌ، اَ لارَجُلٌ! هیچ کس جراءت مبارزت او ننمود این کار بر ابن سعد ناگوار آمد ندا در داد که عابس را سنگباران نمایند لشکریان از هر سو به جانب او سنگ افکندند، عابس که چنین دید زره از تن دور کرد و خود از سر بیفکند.

شعر :

وقت آن آمد که من عریان شوم

جسم بگذارم سراسر جان شوم

آنچه غیراز شورش و دیوانگى است

اندرین ره روى دربیگانگى است

آزمودم مرگ من در زندگیست

چون رَهْم زین زندگى پایندگیست

آنکه مردن پیش چشمش تَهْلکه است

نهى لاتُلْقُوا بگیرد او به دست

وآنکه مردن شد مر او را فتح باب

سارِعُواآمد مر او رادر خطاب

الصّلا اى حشر بنیان سارِعُوا

الْبَلا اى مرگ بنیان دارِعُوا

و حمله بر لشکر نمود وگویا حسّان بن ثابت در این مقام گفته :

شعر :

یَلْقَى الرِّماحَ الشّاجِراتِ بِنَحْرِهِ

وَیُیقیمُ هامَتَهُ مَقامَ الْمِغْفَرِ

ما اِنْ یُریدُ اِذِ الرّماحُ شَجَرْنَهُ

دِرْعا سِوى سِرْبالِ طیبِ الْعُنْصِرِ

وَیَقْوُلُ لِلطَّرْفِ(۱۹۶) اصْطَبْرِلِشَبَاالْقَنا

فَهَدَمْتَ رُکْنَ الْمجْدِ اِنْ لَمْ تُعْقَرِ(۱۹۷)

وشاعر عجم در این مقام گفته :

شعر :

جوشن زبر فکند که ماهَم نه ماهیم

مِغْفَر زسر فکند که بازم نیم خروس

بى خود و بى زره به در آمد مرگ را

در بَر برهنه مى کشم اینک چو نو عروس

ربیع گفت : قسم به خدا مى دیدم که عابس به هر طرف که حمله کردى زیاده از دویست تن از پیش او مى گریختند و بر روى یکدیگر مى ریختند، بدین گونه رزم کرد تا آنکه لشکر از هر جانب او را فرا گرفتند و از کثرت جراحت سنگ و زخم سیف و سنان او را از پاى در آوردند و سر او راببریدند و من سر او را در دست جماعتى از شجاعان دیدم که هر یک دعوى مى کرد که من اورا کشتم ؛ عمر سعد گفت که این مخاصمت به دور افکنید هیچ کس یک تنه او را نکشت بلکه همگى در کشتن او همدست شدید و او راشهید کردید.

مؤ لّف گوید: نقل شده که عابس از رجال شیعه و رئیس و شجاع و خطیب و عابد و متهجّد بوده و کلام او با مسلم بن عقیل در وقت ورود او به کوفه در سابق ذکر شد.
و طبرى نقل کرده که مُسلم نامه به حضرت امام حسین علیه السّلام نوشت بعد از آنکه کوفیان با او بیعت کردند و از حضرت خواست که بیاید، کاغذ را عابس براى امام حسین علیه السّلام ببرد.

شهادت ابى الشّعثاء البَهْدَلىّالکندى رحمه اللّه

راوى گفت :یزیدبن زیاد بَهْدَلى که او را ابوالشعثاء مى گفتند، شجاعى تیرانداز بود، مقابل حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام به زانو در آمد و صد تیر بر دشمن افکند که ساقط نشد از آنها مگر پنج تیر، در هر تیرى که مى افکند مى گفت :
اَنَا ابْنُ بَهْدَله ، فُرسانُ الْعَرْجَله . و سیّدالشّهداء علیه السّلام مى گفت : خداوندا! تیراو به نشان آشنا کن و پاداش او را بهشت عَطا کن . و رَجَز او در آن روز این بود:

شعر :

اَنَا یَزیدٌ وَ اَبى مُهاصِرٌ

اَشْجَعُ مِنْ لَیْثٍ بِغِیْل (۱۹۸) خادِرٌ(۱۹۹)

یا رِبّ اِنّى لِلحُسَیْنِ ناصِرٌ

وَلاِبْنِ سَعْدٍ تارِکٌ وَهاجِرٌ(۲۰۰)

پس کارزار کرد تا شهید شد.
مؤ لّف گوید:که در (مناقب ) ابن شهر آشوب مصرع ثانى چنین است :
لَیْثٌ هَصُورٌ فىِ الْعَرینِ خادِرٌ(۲۰۱) این لطفش زیادتر است به ملاحظه (هَصُور) با (مُهاصر) و هَصُور یعنى شیر بیشه . و فیروز آبادى گفته : که یزیدبن مُهاصر از محدّثین است .

مقتل جمعى از اصحاب حضرت امام حسین علیه السّلام

روایت شده که عمروبن خالد صیداوىّ و جابربن حارث سلمانىّ و سعد مولى عمروبن خالد و مُجَمِّع بن عبداللّه عائذىّ مقاتله کردند در اوّل قتال و با شمشیرهاى کشیده به لشکر پسر سعد حمله نمودند،چون درمیان لشکر واقع شدند لشکر بر دور آنها احاطه کردند وایشان را از لشکر سیّد الشّهداء علیه السّلام جدا کردند و جناب عبّاس بن امیرالمؤ منین علیه السّلام حمله کرد بر لشکر و ایشان را خلاص نمود و بیرون آورد در حالى که مجروح شده بودند و دیگر باره که لشکر رو به آنها آوردند برلشکر حمله نمودند و مقاتله کردند تا در یک مکان همگى شهید گردیدند رَحِمَهُمُ اللّه .

و روایت شده از مهران کابلى که در کربلا مشاهده کردم مردى را که کارزار سختى مى کند، حمله نمى کند بر جماعتى مگر آنکه ایشان را پراکنده و متفرّق مى سازد و هر گاه از حمله خویش فارغ مى شود مى آید نزد امام حسین علیه السّلام و مى گوید:

شعر :

اَبْشِر هَدَیْتَ الرُّشْدَ یَابْنَ اَحْمَدا

فى جَنَّهِ الْفِرْدَوْسِ تَعْلوُ صَعَدا.(۲۰۲)

پرسیدم کیست این شخص ؟ گفتند: ابو عمره حنظلى ، پس عامربن نَهْشَل تیمىّ او را شهید کرد و سرش را برید.
مؤ لّف گوید: گفته اند که این ابو عمره نامش زیاد بن غریب است و پدرش از صحابه است و خودش درک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نموده و مردى شجاع و متعبّد و متهجّد،معروف به عبادت و کِثرت نماز بوده رحمه اللّه .

شهادت جون رضى اللّه عنه

شعر :

ماه بنى غفارى وخورشید آسمان

هم روح دوستانى وهم سروبوستان

جَوْن مولى ابوذر غفارىّ رحمه اللّه درمیان لشکر سیّدالشّهداء علیه السّلام بود وآن سعادتمند نیز عبدى سیاه بود آرزوى شهادت نموده از حضرت امام علیه السّلام طلب رخصت کرد آن جناب فرمود: تو متابعت ما کردى درطلب عافیت پس خویشتن را به طریق ما مبتلا مکن از جانب من ماءذونى که طریق سلامت خویش جوئى .عرض کرد: یابنَرَسُولِاللّه ! من در ایّام راحت و وسعت کاسه لیس خوان شما بوده ام و امروز که روز سختى و شدّت شما است دست از شما بردارم ، به خدا قسم که بوى من متعفّن وحسَب من پست و رنگم سیاه است پس دریغ مفرمائى از من بهشت را تا بوى من نیکو شود وجسم من شریف و رویم سفید گردد.(۲۰۳)
لا واللّه ! هرگزاز شما جدا نخواهم شد تا خون سیاه خود را با خونهاى طیّب شما مخلوط سازم . این بگفت واجازت حاصل کرد و به میدان شتافت واین رَجَز خواند:

شعر :

کَیفَیَرَى الْکُفّارُضَرْبَالْاَسْوَدِ

بِالسَّیْفِ ضَرْبا عَنْ بنى محمّد

اَذُبُّ عَنْهُمْ بِالِلّسانِ وَالْیَدِ

اَرْجُوبِهِالْجَنَّهَ یَوْمَ الْمَوْرِدِ

و بیست و پنج نفر را به خاک هلاک افکند تا شهید شد. و در بعض مقاتل است که حضرت امام حسین علیه السّلام بیامد وبر سر کشته او ایستاد ودعا کرد:
بارالها روى جَوْن را سفید گردان و بوى او را نیکو کن و او را با ابرار محشور گردان و در میان او و محمّد وآل محمّد علیهماالسّلام شناسائى ده ودوستى بیفکن .

وروایت شده : هنگامى که مردمان براى دفن شهداء حاضر شدند جسد جَوْن را بعد ازده روز یافتند که بوى مشک از او ساطع بود(۲۰۴) حجّاج بن مسروق مؤ ذّن حضرت امام حسین علیه السّلام به میدان آمد و رجز خواند:

شعر :

اَقْدِمْ(۲۰۵) حُسَیْنًاهادِیًامَهْدِیا

فَالْیَوْمَ تَلْقى جَدَّکَالنَّبِیّا

ثُمَّ اَباک ذَا النَّدى عَلیّا

ذاک الَّذى نَعْرفُهُوَصِیّا

بیست و پنج نفر به خاک هلاک افکند پس شهید شد. رحمه اللّه (۲۰۶)

شهادت جوانى پدر کشته رحمه اللّه

جوانى در لشکر حضرت بود که پدرش را در معرکه کوفیان کشته بودند مادرش با او بود واورا خطاب کرد که اى پسرک من ! از نزد من بیرون شو و در پیش روى پسر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم قتال کن . لاجرم آن جوان به تحریک مادر آهنگ میدان کرد، جناب سیّدالشّهداء علیه السّلام که اورادید فرمود که این پسر پدرش کشته گشته و شاید که شهادت او بر مادرش مکروه باشد ،آن جوان عرض کرد: پدر و مادرم فداى تو باد مادرم مرابه قتال امر کرده ، پس به میدان رفت و این رجز قرائت کرد.

شعر :

اَمیرى حُسَیْنٌ وَنِعْمَ الْاَمیر

الاَمیرُ سُرورِ فُؤ ادِالْبَشیر النَّذیر

عَلِىُّ وَفاطِمَهُ والِداهُ

فَهَلْ تَعْلَموُنَ لَهُ مِنْ نَظیرٍ

لَهُ طَلْعَهٌ مِثْلُ شَمْس الضُّحى

لَهُ غُرَّهٌ مِثلُ بَدْرٍ مُنیرٍ

تا کارزار کرد واین جهان را وداع نمود، کوفیان سر او را از تن جدا کردند و به لشکر گاه امام حسین علیه السّلام افکندند، مادر سر پسر را گرفت و بر سینه چسبانید و گفت : اَحْسَنْت ، اى پسرک من ، اى شادمانى دل من ، واى روشنى چشم من ! وآن سر را با تمام غضب به سوى مردى از سپاه دشمن افکند و او را بکشت ، آنگاه عمود خیمه را گرفت وبر ایشان حمله کرد ومى گفت :

شعر :

اَنَاعَجُوزُسَیّدى (۲۰۷)(فى النساء) خ ل ضَعیفَهٌ

خاوِیَهٌ(۲۰۸) بالِیَهٌ نَحیفَهٌ

اَضْرِبُکُمْ بِضَرْبَهٍعَنیفَهٍ

دُونَ بَنى فاطِمَهَ الشَّریفَه

پس دو تن از لشکر دشمن را بکشت ، جناب امام حسین علیه السّلام فرمان کرد که از میدان برگردد و دعا در حقّ او کرد. (۲۰۹)

شهادت غلامى ترکى

گفته شد که حضرت سیّد الشهّداء علیه السّلام را غلام تُرْکىّ بود نهایت صلاح و سداد و قارى قرآن بود، در روز عاشورا آن غلام با وفا خود را صف سپاه مخالفان زد و رجز خواند:

شعر :

اَلْبَحْرُ مِنْ طَعْنى وَضَرْ بى یصْطَلى

وَالْجَوُّ مَنْ سَهْمى وَنَِبْلى یَمْتَلى

اِذا حُسامى فى یَمینى یَنْجَلى

یَنْشَقُّ قَلْبُ الْحاسِدِ المُبَجَّلِ

پس حمله کرد و بسیارى از مخالفان را به درک فرستاد، بعضى گفته اند هفتاد نفر از آن سیاه رویان را به خاک هلاک افکند و آخر به تیغ ظلم و عدوان بر زمین افتاد، حضرت امام حسین علیه السّلام بالاى سرش آمد و بر او بگریست و روى مبارک خود را بر روى آن سعادتمند گذاشت آن غلام چشم بگشود و نگاهش به آن حضرت افتاد و تبسّمى کرد و مرغ روحش به بهشت پرواز نمود.(۲۱۰)

شهادت عمرو بن قرظه بن کعب انصارى خزرجى

عمرو بن قَرَظَه از براى جهاد قَدم مردى در پیش نهاد و از حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام رخصت طلبید و به میدان رفت و رَجز خواند:

شعر :

قَدْ عَلِمَتْ کَتیبَهُ الاَْنْصارِ

اِنّى سَاَحْمی حَوْزَهَ الذِّمارِ(۲۱۱)

ضَرْبَ غلام غَیْرَ نُکْسٍ شارٍ

دُونَ حُسَینٍ مُهجَتى وَدارى (۲۱۲)

و به تمام شوق و رغبت کارزار نمود تا جمعى از لشکر ابن زیاد را به جهنم فرستاد و هر تیر و شمشیرى که به جانب امام حسین علیه السّلام مى رسید او به جان خود مى خرید، و تا زنده بود نگذاشت که شرّ و بدى به آن حضرت برسد. تا آنکه از شدت جراحت سنگین شد، پس به جانب آن حضرت نگران شد و عرض کرد: یابن رسول اللّه ! آیا به عهد خویش ‍ وفا کردم ؟ فرمود: بلى ! تو پیش از من به بهشت مى روى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از من سلام برسان و او را خبر ده که من هم بر اثر مى رسم . پس عاشقانه با دشمن مقاتله کرد تا شربت شهادت نوشید و رخت به سراى دیگر کشید.

مؤ لف گوید: که قَرَظَه (به ظاء معجمه و فتحات ثلاث ) والد عمرو از صحابه کِبارو از اصحاب على امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، و مردى کافى و شجاع بوده و در سنه بیست و چهار، رى را با ابوموسى فتح کرده و در صفّین ، امیرالمؤ منین علیه السّلام رایت انصار را به او مرحمت کرده بود. و در سنه پنجاه و یک وفات کرده و غیر از عمرو، پسر دیگرى داشت که نامش على بود و در جیش عُمَر در کربلا بود و چون برادرش عمرو شهید شد امام حسین علیه السّلام را ندا کرد و گفت : یا حسین یا کذّاب ابْن الکذّاب اَضلَلْت اَخی و غَرَرْتَهُ حَتّى قَتَلتَهُ، حضرت در جواب فرمود:
اِنَّ اللّهَ لَمْ یُضِلَّ اَخاکَ وَلکِنَّهُ هَدى اَخاکَ وَ اَضَلَّکَ

على ملعُون گفت : خدا بکشد مرا اگر ترا نکشم مگر آنکه پیش از آن که به تو برسم هلاک شوم ، پس به قصد آن حضرت حمله کرد، نافع بن هلال او را نیزه زد که بر زمین افتاد و اصحاب عمر سعد حمله کردند و او را نجات دادند، پس از آن خود را معالجه کرد تا بهبودى یافت .

و عمرو بن قَرَظه همان کس است که جناب امام حسین علیه السّلام او را فرستاد به نزد عمر سعد و از عمر خواست که شب همدیگر را ملاقات کنند، و گویند چون ملاقات حاصل شد حضرت او را به نصرت خویش ‍ طلبید. عمر عذر آورد و از جمله گفت که خانه ام خراب مى شود، حضرت فرمود: من بنا مى کنم براى تو، عمر گفت : ملکم را مى گیرند، حضرت فرمود: من بهتر از آن از مال خودم در حجاز به تو خواهم داد، عمر قبول نکرد.

عمرو بن قَرَظَه در یوم عاشورا در رَجز فرمود تعریض بر عمر سعد در این مصرع : دوُن حُسَینٍ مُهْجَتى وَدارى
حاصل آنکه عمر سعد به جهت آنکه خانه اش خراب نشود از حضرت حسین علیه السّلام اعراض کرد و گفت اِنْهَدَمَ داری . لکن من مى گویم فداى حسین باد جان و خانه ام .

شهادت سُوید بن عمرو بن ابى المُطاع الخَثْعمى رحمه اللّه

سُویْد بن عمرو آهنگ قتال نمود و او مردى شریف النّسب و زاهد و کثیر الصلاه بود، چون شیر شرزه حمله کرد و بر زخم سیف و سنان شکیبائى بسیار کرد چندان جراحت یافت که اندامش سست شد و در میان کشتگان بیفتاد و بر همین بود تا وقتى که شنید حسین علیه السّلام شهید گردید. دیگر تاب نیاورده ، در موزه (۲۱۳) او کاردى بود او را بیرون آورده و به زحمت و مشقّت شدید لختى جهاد کرد تا شهید گردید. قاتل او عُروَه بن بَکّارِ نابکار تغلبى و زید بن ورقاء است ، و این بزرگوار آخر شهید از اصحاب است . رحمه اللّهِ وَ رضوانه علیهم اجمعین وَ اشرکنا مَعَهم اله الحقّ آمین .
ارباب مقاتل گقته اند که در میان اصحاب جناب امام حسین علیه السّلام این خصلت معمول بود:
هر یک که آهنگ میدان مى کرد حاضر خدمت امام مى شد و عرض ‍ مى کرد:
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ رَسوُلِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ.
حضرت پاسخ ایشان را مى داد و مى فرمود ما در عقب ملحق به شما خواهیم شد، و این آیه مبارکه را تلاوت مى کرد:
(فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبدیلاً(۲۱۴)). (۲۱۵)

در بیان شهادت جوانان هاشمى در روز عاشورا

چون از اصحاب کس نماند جز آنکه کشته شده بود، نوبت به جوانان هاشمى رسید .پس فرزندان امیرالمؤ منین علیه السّلام و اولاد جعفر و عقیل و فرزندان امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام ساخته جنگ شدند و با یکدیگر وداع کردند.
وَ لَنِعْمَ ما قیلَ:

شعر :

آئید تا بگرییم چون اَبر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

با ساربان بگوئید احوال اشک چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

لَوْ کُنْتَ ساعَهَ بَینِنا ما بَینَنا

وَ شَهِدْتَ کَیْفَ نُکَرِّرُالتَّوْدیعا

اَیْقَنْتَ اَنَّ مِنَ الدُّمُوعِ وُحَدِّثاً

وَ عَلِمْتَ اَنَّ مِنَ الْحَدیثِ دُموعاً

گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود

آنچنان جاى گرفته است که مشگل برود

پس به عزم جهاد قدم جوانمردى در پیش نهاد.

جناب ابوالحسن على بن الحسین الاکبر سلام اللّه علیه

مادَر آن جناب ، لیلى بنت اءبى مرّه بن عروه بن مسعود ثقفى است ، و عروه بن مسعود یکى از سادات اربعه در اسلام و از عظماى معروفین است و او را مثل صاحب یاسین و شبیه ترین مردم به عیسى بن مریم گفته اند.و على اکبر علیه السّلام جوانى خوش صورت و زیبا در طلاقت لسان و صباحت رخسار و سیرت و خلقت اَشْبَه مردم بود به حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، شجاعت از على مرتضى علیه السّلام داشت ، و به جمیع محامد و محاسن معروف بود چنانکه ابوالفَرج از مغیره روایت کرده که یک روز معاویه در ایّام خلافت خویش گفت : سزاوارتر مردم به امر خلافت کیست ؟ گفتند: جز تو کسى را سزاوارتر ندانیم ، معاویه گفت : نه چنین است بلکه سزاوارتر براى خلافت على بن الحسین علیه السّلام است که جدّش رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم است ، و جامع است شجاعت بنى هاشم و سخاوت بنى امیّه و حسن منظر و فخر و فخامت ثقیف را.(۲۱۶)

بالجمله ؛ آن نازنین جوان عازم میدان گردید، و از پدر بزرگوار خود رخصت جهاد طلبید، حضرت او را اذن کارزار داد. على علیه السّلام چون به جانب میدان روان گشت آن پدر مهربان نگاه ماءیوسانه به آن جوان کرد و بگریست و محاسن شریفش را به جانب آسمان بلند کرد و گفت :

اى پروردگار من ! گواه باش بر این قوم هنگامى که به مبارزت ایشان مى رود جوانى که شبیه ترین مردم است در خِلقت و خُلق و گفتار با پیغمبر تو، و ما هر وقت مشتاق مى شدیم به دیدار پیغمبر تو نظر به صورت این جوان مى کردیم ، خداوندا! بازدار از ایشان برکات زمین را و ایشان را متفرّق و پراکنده ساز و در طُرق متفرّقه بیفکن ایشان را و والیان را از ایشان هرگز راضى مگردان ؛ چه این جماعت ما را خواندند که نصرت ما کنند چون اجابت کردیم آغاز عدوات نمودند و شمشیر مقاتلت بر روى ما کشیدند. آنگاه بر ابن سعد صیحه زد که چه مى خواهى از ما، خداوند قطع کند رحم ترا و مبارک نفرماید بر تو امر ترا و مسلّط کند بر تو بعد از من کسى را که ترا در فراش بکشد براى آنکه قطع کردى رحم مرا و قرابت مرا با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مراعات نکردى ، پس به صوت بلند این آیه مبارکه را تلاوت فرمود:

(اِنَّ اللّهَ اصْطفى آدمَ وَنُوحاً وَ آلَ اِبراهیمَ وَ آلَ عِمرانَ عَلىَ العالَمینَ ذُرِّیَهً بَعضُها مِن بَعضٍ وَاللّهُ سَمیعٌ عَلیمٌ.)(۲۱۷)
و از آن سوى جناب على اکبر علیه السّلام چون خورشید تابان از افق میدان طالع گردید و عرصه نبرد را به شعشه طلعتش که از جمال پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم خبر مى داد منوّر کرد

شعر :

ذَکَروُا بِطَلْعَتِهِ النَّبىَّ فَهَلَّلوُا

لَمّا بَدا بَیْنَ الصُّفُوفِ وَ کَبَّرَوُا

فَافْتَنَّ فیهِ الناظِرُونَ فَاِصْبَعٌ

یُؤْمى اِلَیْهِ بِها وَ عَیْنٌ تَنْظُرُوا

پس حمله کرد، و قوّت بازویش که تذکره شجاعت حیدر صفدر مى کرد در آن لشکر اثر کرد و رَجز خواند:

شعر :

اَنَا عَلىُّ بْنَ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلی

نَحْنُ وَبَیْتِ اللّهِ اءَوْلى بِالنَّبِىِّ

اَضْرِبُکُمْ بِالسَّیْفِ حَتّى یَنْثَنی

ضَرْبَ غُلامٍ هاشِمِىّ عَلَوِی

وَ لا یَزالُ الْیَوْمَ اَحْمی عَن اَبی

تَا للّهِ لا یَحْکُمُ فینَا ابْنُ الدَّعی (۲۱۸)

همى حمله کرد و آن لئیمان شقاوت انجام را طعمه شمشیر آتشبار خود گردانید. به هر جانب که روى مى کرد گروهى را به خاک هلاک مى افکند، آن قدر از ایشان کشت تا آنکه صداى ضجّه و شیون از ایشان بلند شد، و بعضى روایت کرده اند که صد و بیست تن را به خاک هلاک افکند. این وقت حرارت آفتاب و شدّت عطش و کثرت جراحت و سنگینى اسلحه او را به تعب در آورد، على اکبر علیه السّلام از میدان به سوى پدر شتافت عرض کرد که اى پدر! تشنگى مرا کشت و سنگینى اسلحه مرا به تعَب عظیم افکند آیا ممکن است که به شربت آبى مراسقایت فرمائى تا در مقاتله با دشمنان قوّتى پیدا کنم ؟ حضرت سیلاب اشک از دیده بارید و فرمود: واغَوْثاه ! اى فرزند مقاتله کن زمان قلیلى پس زود است که ملاقات کنى جدّت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را پس سیراب کند ترا به شربتى که تشنه نشوى هرگز. و در روایت دیگر است که فرمود اى پسرک من ! بیاور زبانت را، پس زبان علىّ را در دهان مبارک گذاشت و مکید و انگشتر خویش را بدو داد و فرمود که در دهان خود بگذار و برگرد به جهاد دشمنان .
فَاِنّى اَرْجُواَنَّکَ لا تُمسْى حَتّى یَسْقیکَ جَدُّکَ بِکَاْسِه الاَْوْفى شَرْبَهً لا تَظْمَأُ بَعْدَها اَبَداً(۲۱۹)
پس جناب على اکبر علیه السّلام دست از جان شسته ودل بر خداى بسته به میدان برگشت واین رَجَر خواند:

شعر :

الْحَربُ قَدْبانَتْ لَهاَالْحَقائقُ

وَظَهَرَتْ مِنْ بَعْدِها مَصادِقُ

وَاللّهِرَبِّ الْعَرْشِشعر :لانُفارقُ

جُمُوعَکُمْ اَوْتُغْمَدَ الْبَوارِقُ

پس خویشتن را در میان کفّار افکند واز چپ وراست همى زد وهمى کشت تا هشتاد تن را به درک فرستاد، این وقت مُرّه بن مُنْقِذ عبدى لعین فرصتى به دست کرده شمشیرى بر فرق همایونش زد که فرقش شکافته گشت و ازکارزار افتاد. وموافق روایتى مره بن منقذ چون على اکبر علیه السّلام را دید که حمله مى کند و رجز مى خواند گفت : گناهان عرب بر من باشد اگر عبور این جوان از نزد من افتاد پدرش را به عزایش ننشانم ، پس همین طور که جناب على اکبر علیه السّلام حمله مى کرد به مرّه بن منقذ برخورد، مرّه لعین نیزه بر آن جناب زد و او را از پاى درآورد. و به روایت سابقه پس ‍ سواران دیگر نیز على را به شمشیرهاى خویش مجروح کردند تا یک باره توانائى از او برفت دست در گردن اسب درآورد و عنان رها کرد اسب ، او را در لشکر اعداء از این سوى بدان سوى مى برد و به هر بى رحمى که عبور مى کرد زخمى بر على مى زد تا اینکه بدنش را با تیغ پاره پاره کردند.(۲۲۰)

وَ قالَ اَبُوالْفَرَجُ وَ جَعَلَ یَکِرُّ بَعْدَ کَرَّهَ حتّى رُمِىَ بِسَهْمٍ فَوَقَعَ فى حَلْقِهِ فَخَرَقَهُ وَ اَقْبَلَ یَنْقَلِبُ فى دَمِهِ.
وبه روایت ابوالفرج همین طور که شهزاده حمله مى کرد بر لشکر تیرى به گلوى مبارکش رسید وگلوى نازنینش را پاره کرد. آن جناب از کار افتاد ودرمیان خون خویش مى غلطیدودراین اوقات تحمّل مى کرد، تاآنگاه که رُوح به گودى گلوى مبارکش رسید و نزدیک شد که به بهشت عنبر سرشت شتابد صدا بلند کرد.

یااَبَتاه عَلَیْکَ مِنّىِ السَّلامُ هذا جَدّی رَسُولُ اللّهِ یَقْرَؤُک السَّلام وَیَقوُلُ عَجّلِ الْقُدُومَ اِلَیْنا.(۲۲۱) وبه روایت دیگر ندا کرد:
یااَبَتاه هذا جدّى رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله قَدْسَقانى بِکَاْسِهِ اْلاَوْفى شَرْبَهً لااَظْمَاُ بَعْدَها اَبَدا وَهُوَ یَقوُلُ: اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ فَاِنَّ لَکَ کَاءْسا مَذْخوُرَهً حَتّى تَشْرِبَهَا السّاعَه ؛

یعنى اینک جدّمن رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم حاضر است ومرا از جام خویش شربتى سقایت فرمود که هرگز پس از آن تشنه نخواهم شد ومى فرماید: اى حسین ! تعجیل کن در آمدن که جام دیگر از براى توذخیره کرده ام تا دراین ساعت بنوشى . پس حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام بالاى سر آن کشته تیغ ستم وجفاآمد، به روایت سیّدبن طاوس صورت برصورت اونهاد. شاعرگفته :
شعر :

چهر عالمتاب بنهادش به چهر

شد جهان تار از قران ماه ومهر

سر نهادش بر سر زانوى ناز

گفت کاى بالیده سرو سرفراز

این بیابان جاى خواب نازنیست

کایمن از صیّاد تیر اندازنیست

تو سفر کردى وآسودى زغم

من در این وادى گرفتاراَلم

و فرمود خدا بکشد جماعتى راکه ترا کشتند، چه چیزایشان را جرى کرده که از خدا و رسول نترسیدند و پرده حرمت رسول را چاک زدند، پس ‍ اشک از چشمهاى نازنینش جارى شد وگفت : اى فرزند! عَلَى الدُّنْیا بَعدَک الْعَفا؛ بعدازتو خاک بر سر دنیا و زندگانى دنیا. شیخ مفید رحمه اللّه فرموده : این وقت حضرت زینب علیهاالسّلام از سراپرده بیرون آمد وباحال اضطراب و سرعت به سوى نعش جناب على اکبر مى شتافت و ندبه بر فرزند برادر مى کرد، تا خود را به آن جوان رسانید وخویش را بر روى او افکند، حضرت سر خواهر را از روى جسد فرزند خویش بلند کرد و به خیمه اش باز گردانید و رو کرد به جوانان هاشمى و فرمود که بردارید برادر خود را؛ پس جسد نازنینش ‍ را از خاک برداشتند و در خیمه اى که درپیش روى آن جنگ مى کردند گذاشتند. (۲۲۲)

مؤ لّف گوید: که در باب حضرت على اکبر علیه السّلام دو اختلاف است :
یکى : آنکه در چه وقت شهید گشته ، شیخ مفید وسیّدبن طاوس وطبرى وابن اثیر وابو الفَرَج وغیره ذکر کرده اند (۲۲۳)که اوّل شهید از اهل بیت علیهماالسّلام على اکبر بوده و تاءیید مى کند کلام ایشان را زیارت شهداء معروفه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَوَّلَ قَتیلٍ مِنْ نَسْلِ خَیْرِ سَلیلٍ ولکن بعضى از ارباب مقاتل اوّل شهید از اهل بیت را عبداللّه بن مسلم گرفته اند و شهادت على اکبر را در اواخر شهداء ذکر کرده اند.

دوم : اختلاف در سنّ شریف آن جناب است که آیا در وقت شهادت هیجده ساله یا نوزده ساله بوده و از حضرت سیّد سجّاد علیه السّلام کوچکتر بوده یا بزرگتر و به سنّ بیست وپنج سالگى بوده ؟ و ما بین فحولِ عُلما در این باب اختلاف است ، و ما در جاى دیگرى اشاره به این اختلاف و مختار خود را ذکر کردیم و به هر تقدیر، این مدّتى که در دنیا بود عمر شریف خود را صرف عبادت و زهادت و اطعام مساکین و اکرام وافدین وسعه در اخلاق و توسعه در ارزاق فرموده به حدى که در مدحش گفته شده :

شعر :

لَمْ تَرَعَیْنٌ نَظَرَتْ مِثْلَهُ

مِنْ مُحْتَفٍ یَمْشی ولا ناعلٍ

و در زیارتش خوانده مى شود:

الَسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الصِّدیقُ وَ الشَّهیّدُ اْلمُکَرَّمُ وَ السَّیّدُ اْلمُقَدَّمُ الّذّى عاشَ سَعیداً وَ ماتَ شَهیداً وَ ذَهَبَ فَقیداً فَلَمْ تَتَمَتَّعْ مِنَ الدُّنْیا اِلاّ باِلْعَمَلِ الصّالِحِ وَلَمْ تَتَشاغَلْ اِلاّ بِالْمَتْجَرِ الرّابِحِ.

و چگونه چنین نباشد آن جوانى که اَشْبَه مردم باشد به حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم و اخذ آداب کرده باشد از دو سیّد جوانان اهل جنّت ؛ چنانچه خبر مى دهد از این مطلب عبارت زیارت مرویّه معتبره آن حضرت الَسَّلام عَلَیْکَ یَا بْنَ اْلحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ و آیا والده آن جناب در کربلا بوده یا نبوده ؟ ظاهر آن است که نبوده و در کتب معتبره نیافتم در این باب چیزى . و امّا آنچه مشهور است که بعد از رفتن على اکبر علیه السّلام به میدان ، حضرت حسین علیه السّلام نزد مادرش لیلى رفت و فرمود: بر خیز و برو در خلوت دعا کن براى فرزندت که من از جدّم شنیدم که مى فرمود: دعاى مادر در حقّ فرزند مستجاب مى شود… به فرمایش شیخ (۲۲۴) ما تمام دروغ است .

شهادت عبداللّه بن مسلم بن عقیل رضى اللّه عنه

محمّد بن ابوطالب فرموده : اوّل کسى که از اهل بیت امام حسین علیه السّلام به مبارزت بیرون شد، عبداللّه بن مسلم بود و رجز مى خواند و مى فرمود:

شعر :

اَلْیَوْمَ اَلْقى مُسْلِماً وَ هُوَاءَبی

وَفِتْیَهً بادُواعلى دینِ النَّبِىٍِّّ

لَیْسُوا بِقَوْمٍ عُرِفُوا باِلْکَذِبِ

لکِنْ خِیارٌ وَ کِرامُ النَّسَبِ

مِنْ هاشِمِ السّاداتِ اَهْلِ النَّسَبِ

پس کارزار کرد و نود وهشت نفر را در سه حمله به درک فرستاد، پس ‍ عمروبن صبیح او را شهید کرد. رحمه اللّه (۲۲۵)
ابوالفَرَج گفته که مادرش رقیّه دختر امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السّلام بوده ، و شیخ مفید و طبرى روایت کرده اند که عَمروبن صبیح تیرى به جانب عبداللّه انداخت و عبداللّه دست خود را سپر پیشانى خود کرد آن تیر آمد و کف او را بر پیشانى او بدوخت ، عبداللّه نتوانست دست خود را حرکت دهد پس ملعونى دیگر نیزه بر قلب مبارکش زد و او را شهید کرد. (۲۲۶)

ابن اثیر گفته که فرستاد مختار جمعى را براى گرفتن زید بن رُقاد، و این زید مى گفت که من جوانى از اهل بیت امام حسین علیه السّلام را که نامش ‍ عبداللّه بن مسلم بود تیرى زدم در حالى که دستش بر پیشانیش بود و وقتى او را تیر زدم شنیدم که گفت : خدایا! این جماعت ما را قلیل و ذلیل شمردند، خدایا بکش ایشان را همچنان که کشتند ایشان ما را ؛ پس تیر دیگرى به او زده شد پس من رفتم نزد او دیدم او را که مرده است تیر خود را بر دل او زده بودم از دل او بیرون کشیدم و خواستم آن تیر را که بر پیشانیش جاى کرده بود بیرون آورم ، بیرون نمى آمد.وَ لَمْ اَزَلْ اَتَضَنَّضُ الا خَرَ عَنْ جَبْهتِهِ حَتّى اَخَذْتُهُ وَ بَقِىَ النَّصْل پس پیوسته او را حرکت دادم تا بیرون آوردم چون نگاه کردم دیدم پیکان تیر در پیشانیش مانده و تیر از میان پیکان بیرون آمده .

بالجمله ؛ اصحاب مختار به جهت گرفتن او آمدند زیدبن رقاد باشمشیر به سوى ایشان بیرون آمد، ابن کامل که رئیس لشکر مختار بود لشکر را گفت که او را نیزه و شمشیر نزنید بلکه او را تیر باران و سنگ باران نمائید، پس چندان تیر و سنگ بر او زدند که بر زمین افتاد پس بدن نحسش را آتش زدند در حالى که زنده بود و نمرده بود.(۲۲۷)

و بعضى از مورّخین گفته اند که بعد از شهادت عبداللّه بن مسلم آل ابوطالب جملگى به لشکر حمله آوردند، جناب سیّد الشهداء علیه السّلام که چنین دید ایشان را صیحه زد و فرمود:صَبْراً عَلَى المْوتِ یابَنى عمومتى .
هنوز از میدان بر نگشته بود که از بین ایشان محمّدبن مسلم به زمین افتاد و کشته شد. رضوان اللّه علیه ، و قاتل او ابومرهم اَزْدىّ و لقیط بن ایاس جهنى بود.(۲۲۸)

شهادت محمّد بن عبداللّه بن جعفر رضى اللّه عنه

محمّدبن عبداللّه بن جعفر(رضى اللّه عنهم ) به مبارزت بیرون شد و این رجز خواند:

شعر :

اَشْکُو اِلَى اللّهِ مِنَ الْعُدْوانِ

فِعالَ قَوْمٍ فی الرَّدى عُمیانٍ

قَدْ بَدَّلُوا مَعالِمَ الْقُرْآنِ

وَ مُحْکَمَ التَّنْزیل وَ التّبْیانِ

وَ اَظْهَرُوا الْکُفْرِ مَعَ الّطغْیانِ (۲۲۹)

پس ده نفر را به خاک هلاک افکند، پس عامربن نَهْشَل تمیمى او را شهید کرد. ابوالفرج گفته که مادرش خَوْصا بنت حفصه از بکربن وائل است ، و سلیمان بن قِتّه اشاره به شهادت او کرده در مرثیه خود که گفته :

شعر :

وَسَمِىُّ النَّبِىِّ غُودِرَ فیهِمْ

قَدْ عَلَوْهُ بِصارِمٍ مَصْقُول

فَاِذا ما بَکیتُ عَیْنى فَجودى

بِدُموُعٍ تَسیلُ کُلَّ مَسیْلٍ (۲۳۰)

شهادت عون بن عبداللّه بن جعفر رضى اللّه عنه

قالَ الَّطَبَرى : فَاعْتَوَرَهُمُ النّاسُ مِنْ کُلِّ جانِبٍ فَحَمَلَ عَبْدُاللّهِ بْنِ قُطْنَهِ الطّایىّ ثُمَّ النَّبْهانىّ عَلى عَوْنِ بْنِ عبداللّه بن جَعْفَرِ بْنِ اَبى طالِبٍ(رضى اللّه عنهم )(۲۳۱)

و در (مناقب ) است که عون به مبارزت بیرون شد و آغاز جدال کرد و این رجز خواند:

شعر :

اِنْ تُنْکِرونى فَاَنَا ابْنُ جَعْفَرٍ

شَهیدِ صِدْقٍ فىِ اْلجِنانِ اَزهَرٍ

یَطیُر فیها بِجَناحٍ اَخْضَرٍ

کَفى بِهَذا شَرَفاً فی الْمحشَرِ

پس قتال کرد و سه تن سوار و هیجده تن از پیادگان از مرکب حیات پیاده کرد، آخر الا مر به دست عبداللّه بن قُطْنَه شهید گردید. (۲۳۲)
ابوالفرج گفته که مادرش زینب عقیله دختر امیرالمؤ منین علیه السّلام بنت فاطمه بنت رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى باشد، و سلیمان بن قتَّه به او اشاره کرده در قول خود:

شعر :

وَ انْدُبى إ نْ بَکَیْتِ عَوْنا اَخاهُ

لَیْسَ فیما یَنوُبُهُمْ بخَذُولٍ

فَلَعَمْرى لَقَدْ اُصیبَ ذَوُو الْقُرْ

بى فَبَکى عَلَى الْمُصابِ الطَّویِل (۲۳۳)

(و فى الزّیاره الّتى زارَبِهَا اْلمُرْتَضى عَلَم اْلهُدى رحمه اللّه )

السَّلامُ عَلَیْکَ یاعَوْنَ عَبْدِاللّهِ بْنَ جَعْفَرِ بْنِ اَبى طالب ، السّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ النّاشى فى حِجْرِ رَسُولِ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله و سلّم و الْمُقْتَدی بِاَخْلاقِ رَسُولِ اللّهِ وَ الذاَّبِّ عَنْ حَریمِ رَسُولِ اللّهِ صَبِیّاً وَالذّاَّئدِ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم مُباشِراً للِحُتوُفِ مُجاهِداً بالسُّیُوفِ قَبْلَ اَنْ یَقْوِىَ جِسْمُهُ وَ یَشْتَدَّ عَظْمُهَ یَبْلُغَ اَشُدَّهُ(اِلى اَنْ قالَ) فَتَقَرَّبْتَ وَ المنایا دانِیَهٌ وَ زَحَفْتَ وَ النَّفسُ مُطمْئِنَّهٌ طَیِّبَهٌ تَلْقى بِوْجْهِکَ بَوادِرَ السِّهامِ وَ تُباشْرُ بمُهْجَتِکَ حَدَّ اْلحِسامِ حَتَّى وَفَدْتَ اِلَى اللّهِ تَعالى بِاحْسَنِ عَمَلِ الخ .(۲۳۴)

شهادت عبدالرحمن بن عقیل

و دیگر از شهداء اهل بیت علیه السّلام عبدالرحمن بن عقیل است که به مبارزت بیرون شد و رجز خواند:

شعر :

اَبى ، عَقیلٌ فَاعْرفوُا مَکانى

مِنْ هاشِمٍ وَ هاشِمٌ اِخْوانى

کُهُولُ صِدْقٍ سادَهُ الاَْقرانِ

هذا حُسَیْنٌ شامِخُ اْلبُنْیانِ

وَ سَیّدُ الشَّیْبِ مَعَ الشُبّانِ

پس هفده تن از فُرْسان لشکر را به خاک هلاک افکند، آنگاه به دست عثمان بن خالد جُهَنى به درجه رفیعه شهادت رسید. (۲۳۵)
طبرى گفته که گرفت مختار در بیابان دو نفرى را که شرکت کرده بودند در خون عبدالرحمن بن عقیل و در برهنه کردن بدن او پس گردن زد ایشان را،آنگاه بدن نحسشان را به آتش سوزانید.
و دیگر جعفربن عقیل است رحمه اللّه که به مبارزت بیرون شد و رجز خواند:

شعر :

اَنَا اْلغُلامُ اْلاَبْطَحِىُّ الطالِبّى

مِنْ مَعْشَرٍ فى هاشِمٍ مِنْ غالِبٍ

وَنَحْنُ حَقّاً سادَهُ الذَّوائِبِ

هذا حُسَیْنٌ اَطْیَب اْلاَطایِبِ

پس دو نفر و به قولى پانزده سوار را به قتل رسانید و به دست بُشْرِ بن سَوْطِ هَمدانى به قتل رسید. (۲۳۶)

شهادت عبداللّه الاکبر بن عقیل

و دیگر عبداللّه الاکبر بن عقیل که عثمان بن خالد و مردى از همدان او را به قتل رسانیدند. و محمّد بن مسلم بن عقیل رحمه اللّه را اَبو مَرهم اَزْدى و لَقیطْ بْن ایاس جُهنى شهید کرد.

شهادت عمر بن ابى سعید بن عقیل

و محمّدبن ابى سعید بن عقیل رحمه اللّه را لَقیط بن یاسر جُهنى به زخم تیر شهید کرد.
مؤ لف گوید: که بعد از شهادت جناب علىّ اکبر علیه السّلام ذکر شهادت عبداللّه بن مسلم بن عقیل شد، پس آنچه از آل عقیل در یارى حضرت امام حسین علیه السّلام به روایات معتبره شهید شدند با جناب مسلم هفت تن به شمار مى رود، و سلیمان بن قَتَّه نیز عدد آنها را هفت تن ذکر کرده ، چنانچه گفته در مرثیه امام حسین علیه السّلام :

شعر :

عَینُ جُودی بِعَبْرهٍ وَ عَویلٍ

فَانْدُبى اِنْ بَکَیْتِ آلَ اَلرّسُولِ

سِتَّه کُلُّهُمْ لِصُلْبِ عَلِی

قَدْ اُصیبُوا وَسَبْعَهٌ لِعَقیلٍ

شهادت جناب قاسم بن الحسن بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام

شعر :

زبرج خیمه بر آمد چو قاسم بن حسن

سُهیل سر زده گفتى مگر زسمت یمن

زخیمگاه به میدان کین روان گردید

رخ چو ماه تمام و قدى چون سرو چمن

گرفت تیغ عدو سوز را به کف چو هلال

نمود در بر خود پیرهن به شکل کفن

قاسم بن الحسن علیهماالسّلام به عزم جهاد قدم به سوى معرکه نهاد، چون حضرت سیّدالشهداء علیه السّلام نظرش بر فرزند برادر افتاد که جان گرامى بر کف دست نهاده آهنگ میدان کرده ، بى توانى پیش شد و دست به گردن قاسم در آورد و او را در بر کشید و هر دو تن چندان بگریستند که روایت وارد شده حَتّى غُشِىَ عَلَیْهِما، پس قاسم به زبان ابتهال و ضراعت اجازت مبارزت طلبید، حضرت مضایقه فرمود، پس قاسم گریست و دست و پاى عمّ خود را چندان بوسید تا اذن حاصل نمود، پس ‍ جناب قاسم علیه السّلام به میدان آمد در حالى که اشکش به صورت جارى بود و مى فرمود:

شعر :

اِنْ تُنْکرُونى فَاَنَا اْبنُ اْلحَسَنِ

سِبْطِ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى اْلمؤ تَمَنِ

هذا حُسَیْنٌ کَالاَْسیِر اْلمُرْتَهَنِ

بَیْنَ اُناسٍ لا سُقُوا صَوْبَ الْمَزَنِ (۲۳۷)

پس کارزار سختى نمود و به آن صِغَر سنّ و خرد سالى ، سى و پنج تن را به درک فرستاد. حُمَیْد بن مسلم گفته که من در میان لشکر عمر سعد بودم پسرى دیدم به میدان آمده گویا صورتش پاره ماه است و پیراهن و ازارى در برداشت و نَعْلَینى در پا داشت که بند یکى از آنها گسیخته شده بود و من فراموش نمى کنم که بند نعلین چپش بود، عمرو بن سعد اَزدى گفت : به خدا سوگند که من بر این پسر حمله مى کنم و او را به قتل مى رسانم ، گفتم : سُبحان اللّه ! این چه اراده است که نموده اى ؟ این جماعت که دور او را احاطه کرده اند از براى کفایت امر او بس است دیگر ترا چه لازم است که خود را در خون او شریک کنى ؟ گفت : به خدا قسم که از این اندیشه بر نگردم ، پس اسب بر انگیخت و رو بر نگردانید تا آنگاه که شمشیرى بر فرق آن مظلوم زد و سر او را شکافت پس قاسم به صورت بر روى زمین افتاد و فریاد برداشت که یا عمّاه ! چون صداى قاسم به گوش حضرت امام حسین علیه السّلام رسید تعجیل کرد مانند عقابى که از بلندى به زیر آید صفها را شکافت و مانند شیر غضبناک حمله بر لشکر کرد تا به عمرو قاتل جناب قاسم رسید، پس تیغى حواله آن ملعون نمود، عمرو دست خود را پیش داد حضرت دست او را از مرفق جدا کرد پس آن ملعون صیحه عظیمى زد. لشکر کوفه جنبش کردند و حمله آوردند تا مگر عمرو را از چنگ امام علیه السّلام بربایند همین که هجوم آوردند بدن او پا مال سُمّ ستوران گشت و کشته شد. پس چون گرد و غبار معرکه فرو نشست دیدند امام علیه السّلام بالاى سر قاسم است و آن جوان در حال جان کندن است و پاى به زمین مى ساید و عزم پرواز به اَعلْى علّییّن دارد و حضرت مى فرماید: سوگند به خداى که دشوار است بر عمّ تو که او را بخوانى و اجابت نتواند و اگر اجابت کند اعانت نتواند و اگر اعانت کند ترا سودى نبخشد، دور باشند از رحمت خدا جماعتى که ترا کشتند. هذا یَوْمٌ وَ اللّهِ کَثُرَ واتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ.

آنگاه قاسم را از خاک برداشت و در بر کشید و سینه او را به سینه خود چسبانید و به سوى سراپرده روان گشت در حالى که پاهاى قاسم در زمین کشیده مى شد. پس او را برد در نزد پسرش على بن الحسین علیه السّلام در میان کشتگان اهل بیت خود جاى داد، آنگاه گفت : بارالها تو آگاهى که این جماعت ما را دعوت کردند که یارى ما کنند اکنون دست از نصرت ما برداشته و با دشمن ما یار شدند، اى داور داد خواه ! این جماعت را نابود ساز و ایشان را هلاک کن و پراکنده گردان و یک تن از ایشان را باقى مگذار، و مغفرت و آمرزش خود را هرگز شامل حال ایشان مگردان .
آنگاه فرمود: اى عموزادگان من !(۲۳۸) صبر نمائید اى اهل بیت من ، شکیبائى کنید و بدانید بعد از این روز، خوارى و خذلان هرگز نخواهید دید.(۲۳۹)

مخفى نماند که قصّه دامادى جناب قاسم علیه السّلام در کربلا و تزویج او فاطمه بنت الحسین علیه السّلام را، صحّت ندارد ؛ چه آنکه در کتب معتبره به نظر نرسیده و بعلاوه آنکه حضرت امام حسین علیه السّلام را دو دختر بوده چنانکه در کتب معتبره ذکر شده ، یکى سکینه که شیخ طبرسى فرموده : سیّد الشّهداء علیه السّلام او را تزویج عبداللّه کرده بود و پیش از آنکه زفاف حاصل شود عبداللّه شهید گردید.(۲۴۰) و دیگر فاطمه که زوجه حسن مُثَنّى بوده که در کربلا حاضر بود چنانکه در احوال امام حسن علیه السّلام به آن اشاره شد، و اگر استناداً به اخبار غیر معتبره گفته شود که جناب امام حسین علیه السّلام را فاطمه دیگر بوده گوئیم که او فاطمه صغرى است و در مدینه بوده و او را نتوان با قاسم بن حسن علیهماالسّلام عقد بست واللّه تعالى العالم .

شیخ اجلّ محدّث متتبّع ماهرثقه الا سلام آقاى حاج میرزا حسین نورى – نَوَّرَ اللّه مَرْقَدَهُ- در کتاب (لؤ لؤ و مرجان ) فرموده به مقتضاى تمام کتب معتمده سالفه مؤ لّفه در فنّ حدیث و اَنساب و سِیر نتوان براى حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام دختر قابل تزویج بى شوهرى پیدا کرد که این قضیه قطع نظر از صحّت و سقم آن به حسب نقل وقوعش ممکن باشد.
امّا قصّه زبیده و شهربانو و قاسم ثانى در خاک رى و اطراف آن که در السنه عوام دائر شده ، پس آن خیالات واهیه است که باید در پشت کتاب (رموز حمزه ) وسایر کتابهاى مجعوله نوشت ، و شواهد کذب بودن آن بسیار است ، و تمام علماى انساب متّفق اند که قاسم بن الحسن علیه السّلام عقب ندارد انتهى کلامه رفع مقامه .(۲۴۱)
بعضى از ارباب مَقاتل گفته اند که بعد از شهادت جناب قاسم علیه السّلام بیرون شد به سوى میدان ، عبداللّه بْن الحَسَن علیه السّلام و رَجَز خواند:

شعر :

اِنْ تُنْکِرُونى فَاَنَاَ ابْنُ حَیْدَرَهْ

ضْرغامُ آجامٍ(۲۴۲) وَ لَیْثٌ قَسْوَرَهْ

عَلَى الْاَعادى مِثْلَ ریحٍ صَرْصَرهٍ

اَکیلُکُمْ بالسّیْف کَیْلَ السَّنْدَره (۲۴۳)

و حمله کرد و چهارده تن را به خاک هلاک افکند، پس هانى بن ثُبَیْت حضرمى بر وى تاخت و او را مقتول ساخت پس صورتش سیاه گشت .(۲۴۴)
و ابوالفّرج گفته که حضرت ابوجعفر باقر علیه السّلام فرموده که حرمله بن کاهل اسدى او را به قتل رسانید.(۲۴۵)
مؤ لف گوید: که ما مَقْتَل عبداللّه را در ضمن مقتل جناب امام حسین علیه السّلام ایراد خواهیم کرد ان شاءاللّه تعالى .

شهادت ابوبکر بن حسن علیه السّلام

و ابوبکر بن الحسن علیه السّلام که مادرش اُمّ وَلَد بوده و با جناب قاسم علیه السّلام برادر پدر مادرى (۲۴۶) بود، عبداللّه بن عُقبه غَنَوىّ او را به قتل رسانید. و از حضرت باقر علیه السّلام مروى است که عقبه غَنَوى او را شهید کرد، و سلیمان بن قَتّه اشاره به او نموده در این شعر:

شعر :

وَ عِنْدَ غَنِىٍّ قَطْرَهٌ مِنْ دِمائِنا

وَ فى اَسَدٍ اُخْرى تُعَدُّ وَ تُذْکَرُ

مؤ لّف گوید: که دیدم در بعضى مشجّرات نوشته بود ابوبکربن الحسن بن على بن ابى طالب علیه السّلام شهید گشت در طفّ و عقبى براى او نبود و تزویج نموده بود امام حسین علیه السّلام دخترش سکینه را به او و خون او در بنى غنى است .

شهادت اولاد امیرالمومنین علیه السّلام

جناب ابوالفضل العبّاس علیه السّلام چون دید که بسیارى از اهلبیتش ‍ شهید گردیدند رو کرد به برادران خود عبداللّه و جعفر و عثمان فرزندان امیرالمومنین علیه السّلام از خود امّ البنین و فرمود:
تَقَدَّموُا بِنَفسى اَنْتُمْ فَحاموُاعَنْ سَیِّدِ کُمْ حَتّى تَموُتوُا دُونَهُفَتَقَدَّموُا جَمیعاً فَصارُوا اَمامَ اْلحُسَیْنِ علیه السّلام یَقُونَهُمْ بِوُجُوهِهِمْ وَنُحُورِهِمْ؛یعنى جناب ابوالفضل علیه السّلام با برادران خویش فرمود: اى برادران من ! جان من فداى شماها باشد پیش بیفتید و بروید در جلو سیّد و آقایتان خود را سپر کنید و آقاى خود را حمایت کنید و از جاى خود حرکت نکنید تا تمامى در مقابل او کشته گردید. برادران ابوالفضل علیه السّلام اطاعت فرمایش ‍ برادر خود نموده تمامى رفتند در پیش روى امام حسین علیه السّلام ایستادند و جان خود را وقایه جان آن بزرگوار نمودند، و هر تیر و نیزه و شمشیر که مى آمد به صورت و گلوى خویش خریدند.

فَحَمَلَ هانىُ بْنُ ثُبَیْتِ الحَضْرَمِىِّ عَلى عبداللّه بْنِ عَلِىّ علیه السّلام فَقَتَلَهُ ثُمَّ حَمَلَ عَلى اَخیهِ جَعْفَربْن عَلِىّ علیه السّلام فَقَتَلَهُ اَیْضَاً وَرَمى یَزیدُ الاَصْبَحِىُ عُثْمانَ بْنَ عَلِىّ علیه السّلام بِسَهْمٍَفقَتَلَهُ ثُمَّ خَرَج اِلَیْهِ فَاحْتَزَّ رَاْسَهُ و بَقَى اْلعبّاسُ بْنُ عَلِىّ قائماً اَمامَ اْلحُسَیْنِ یُقاتِلُ دُونَهُ و یَمیلُ مَعَهُ حَیْثُ مالَ حَتّى قُتِلَ. سلام اللّه علیه .

مؤ لّف گوید:این چند سطر که در مقتل اولاد امیرالمومنین علیه السّلام نقل کردم از کتاب ابوحنیفه دینورى بود(۲۴۷) که هزار سال بیشتر است آن کتاب نوشته شده ولکن در مقاتل دیگر است که عبداللّه بن على علیه السّلام تقّدم جست و رجز خواند:

شعر :

اَنا ابْنُ ذى النَّجْدَهِ و الاِفضالِ

ذاکَ علىُّ الخَیْر ذُوالْفِعالِ

سَیْفُ رسولِ اللّهِذوالنِّکالِ

فى کلِّ یَوْمٍ ظاهِرُ الاَهوالِ (۲۴۸)

پس کارزار شدیدى نمود تا آنکه هانى بن ثبیت حضرمى او را شهید کرد بعد از آنکه دو ضربت مابین ایشان ردّ و بدل شد. و ابوالفرج گفته که سن آن جناب در آن روز به بیست و پنج سال رسیده بود.(۲۴۹)
پس از آن جعفر بن على علیه السّلام به میدان آمد و رجز خواند:

شعر :

اِنّى اَنا جَعْفَرُ ذُوالْمَعالى

ابْنُ عَلِىّ الخَیْرِ ذُوالنَّوالِ

حَسْبى بعَمّى جَعْفَر وَ الْخالِ

اَحْمی حُسَیْناً ذِى النَّدىَ الْمِفْضالِ (۲۵۰)

هانى بن ثُبَیْت بر او حمله کرد و او را شهید نمود. و ابن شهر آشوب فرمود که خولى اصبحى تیرى به جانب او انداخت و آن بر شقیقه یا چشم او رسید.(۲۵۱) و ابو الَفرَج از حضرت باقر علیه السّلام روایت کرده که خولى ، جعفر را شهید کرد.(۲۵۲)
پس عثمان بن على علیه السّلام به مبارزَت بیرون شد و گفت :

شعر :

اِنى اَنَا عُثْمانُ ذُوالْمَفاخِرِ

شَیْخى عَلِىُّ ذُوالْفِعالِ الطّاهِرِ

هذا حُسَیْنٌ سَیّدُ الا خایِرِ

وَ سَیّدُ الصّغارِ وَ الا کابِرِ(۲۵۳)

و کارزار کرد تا خولى اصبحى تیرى بر پهلوى او زد و او را از اسب به زمین افکند، پس مردى از (بنى دارم ) بر او تاخت و او را شهید ساخت رحمه اللّه و سر مبارکش را از تن جدا کرد و نقل شده که سن شریفش در آن روز به بیست و یک سال رسیده بود و وقتى که متولّد شده بود امیرالمومنین علیه السّلام فرمود که او را به نام برادر خود عثمان بن مَظْعون نام نهادم .

علت نام گذارى على علیه السّلام فرزندش را به نام (عثمان )

مؤ لف گوید: عثمان بن مظعون (به ظاء معجمه و عین مهمله ) یکى از اجلاء صحابه کبار و از خواصّ حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم است و حضرت او را خیلى دوست مى داشت و بسیار جلیل و عابد و زاهد بوده به حدّى که روزها صائم و شبها به عبادت قائم ، و جلالت شاءنش ‍ زیاده از آن است که ذکر شود، در ذى الحجّه سنه دو هجرى در مدینه طیبه وفات کرد، گویند او اوّل کسى است که در بقیع مدفون شد. و روایت شده که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بعد از مردن او، او را بوسید، و چون ابراهیم فرزند آن حضرت وفات کرد فرمود: ملحق شو به سلف صالحت عثمان بن مظعون .

سیّد سَمهُودى در (تاریخ مدینه ) گفته : ظاهر آن است که دختران پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم جمیعاً در نزد عثمان بن مظعون مدفون شده باشند؛ زیرا که حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در وقت دفن عثمان بن مظعون سنگى بالاى سر قبرش براى علامت گذاشت و فرمود: به این سنگ نشان مى کنم قبر برادرم را و دفن مى کنم در نزد او هر کدام که بمیرد از اولادم انتهى .(۲۵۴)

شهادت ابوبکر بن على علیه السّلام

اسمش معلوم نشده ،(۲۵۵) مادرش لیلى بنت مسعود بن خالد است و در (مناقب ) گفته که به مبارزت بیرون شد و این رَجَز خواند:

شعر :

شَیْخى عَلِىٌ ذوالفِخارِ الاَطْوَلِ

مِنْ هاشِمِ الْخَیْرِ الْکَریمِ الْمُفْضِل (۲۵۶)

هذا حُسَیْنُ بْنُ النَّبِىّ الْمُرْسَلِ

عَنْهُ نُحامى بِالْحُسامِ الْمُصْقَلِ

تَفْدیهِ نَفسى مِنْ اَخٍ مُبَجَّلِ

و پیوسته جنگ کرد تا زحربن بدر و به قولى عُقْبَه غَنَوىّ او را شهید کرد(۲۵۷) رحمه اللّه و از مدائنى نقل شده که کشته او را در میانه ساقیه اى (۲۵۸) یافتند و ندانستند چه کسى او را به قتل رسانید.
سیّد بن طاوس رحمه اللّه روایت کرده که حسن مُثَنى در روز عاشورا مقابل عمویش امام حسین علیه السّلام کارزار کرد و هفده نفر از لشکر مخالفین به قتل رسانید و هیجده جراحت بر بدنش وارد آمد روى زمین افتاد، اسماء بن خارجه خویش مادرى او، او را به کوفه برد و زخمهاى او را مداوا کرد تا صحّت یافت سپس او را به مدینه حمل نمود.(۲۵۹)

شهادت طفلى از آل امام حسین علیه السّلام

ارباب مَقاتل گفته اند که طفلى از سراپرده جناب امام حسین علیه السّلام بیرون شد که دو گوشواره از دُرّ در گوش داشت و از وحشت و حیرت به جانب چپ و راست مى نگریست و چندان از آن واقعه هولناک در بیم و اضطراب بود که گوشواره هاى او از لرزش سر و تن لرزان بود. در این حال سنگین دلى که او را هانى بن ثُبَیت مى گفتند بر او حمله کرد و او را شهید نمود. و گفته اند که در وقت شهادت آن طفل شهربانو مدهوشانه به او نظر مى کرد و یاراى سخن گفتن و حرکت کردن نداشت لکن مخفى نماند که این شهربانو غیر والده امام زین العابدین علیه السّلام است ؛ چه آن مخدّره در ایّام ولادت فرزندش وفات کرد.

و ابوجعفر طبرى شهادت این طفل را به نحو اَبْسَط نوشته و ما عبارت او را بِعَیْنها در اینجا درج مى کنیم : رَوى اَبُو جَعْفَرِ الطَّبَرىُّ عنْ هشام الْکَلْبِىِّ قالَ: حدَّثَنى ابُوهُذَیْلٍ رَجُلٌ مِنَ السَّکُونِعَنْ هانِىِ بْنِ ثُبَیْتِ الْحَضْرَمِىِّ قالْ رَاَیْتُهُ جالِساً فى مَجْلِسِ الْحَضْرَمِیّینَ فى زَمانِ خالِدِبْنِ عبداللّه وهُوَ شَیْخ کَبیر قالَ: فَسَمِعْتُهُ وُهُوَ یَقولُ کُنْتُ مِمَّنْ شَهِدَ قَتْلَ الْحُسَیْنِ علیه السّلام قالَ: فَوَاللّهِ!اِنّى لَواقِفُ عاشِرُ عَشَرَهٍ لَیْسَ مِنّا رَجُلٌ الاّ عَلى فَرَسٍ وَقَدْ جالَتِ الْخَیْلُ و تَصَعْصَعَتْ اِذْخَرَجَ غُلامٌ مِنْ آل الْحُسَیْنِ علیه السّلام وَ هُوَ مُمْسِکٌ بِعُودٍ مِنْ تِلْکَ اَلْاَبْنِیهِ عَلَیْهِ اِزارٌ وَ قَمیصٌ وَ هُوَ مَذْعُور یَلْتَفِتُ یَمیناً وَ شِمالاً فَکَانّى اَنْظُرُ إ لى دُرَّتَینِ فى ذَبانِ کُلَّما الْتَفَتَ اِذْ اَقْبَلَ رَجُلٌ یَرْکُضُ حَتّى اِذا دَنى مِنْهُ مالَ عَنْ فَرَسِه ثُمَّ اقْتَصَد الْغُلامَ فَقَطَعهُ بِالسَّیْفِ قالَ هشامُ قالَ السَّکُونىّ هانى بْنِ ثُبَیْت هُو صاحِبُ الغُلامِ فلَمّا عُتِبَ عَلَیْهِ کَنّى عَنْ نَفْسِهِ.(۲۶۰)

شهادت حضرت ابوالفضل العبّاس علیه السّلام

حضرت عبّاس علیه السّلام که اکبر اولاد اُمُّالبَنین وپسر چهارم امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و کُنْیَتش ابوالفضل و مُلَقّب به (سقّا)(۲۶۱) و صاحب لواى امام حسین علیه السّلام بود، چنان جمال دل آرا و طلعتى زیبا داشت که او راماه بنى هاشم مى گفتند و چندان جسیم و بلند بالا بود که بر پشت اسب قوى و فربه بر نشستى پاى مبارکش بر زمین مى کشیدى . او را از مادر و پدر سه برادر بود که هیچ کدام را فرزندنبود. ابوالفضل علیه السّلام ، اوّل ایشان را به جنگ فرستاد تا کشته ایشان را ببیند و ادراک اجر مصائب ایشان فرماید.

پس از شهادت ایشان به نحوى که ذکر شد بعضى از ارباب مقاتل گفته اند که چون آن جناب تنهائى برادر خود را دید به خدمت برادر آمده عرض ‍ کرد: اى برادر! آیا رخصت مى فرمائى که جان خود را فداى تو گردانم ؟ حضرت از استماع سخن جانسوز او به گریه آمد و گریه سختى نمود، پس فرمود: اى برادر! تو صاحب لواى منى چون تو نمانى کس با من نماند. ابوالفضل علیه السّلام عرض کرد: سینه ام تنگ شده و از زندگانى دنیا سیر گشته ام و اراده کرده ام که از این جماعت منافقین خونخواهى خود کنم . حضرت فرمود: پس الحال که عازم سفر آخرت گردیده اى ، پس طلب کن از براى این کودکان کمى از آب ، پس حضرت عبّاس علیه السّلام حرکت فرمود و در برابر صفوف لشکر ایستاد و لواى نصیحت و موعظت افراشت و هر چه توانست پند و نصیحت کرد و کلمات آن بزرگوار اصلاً در قلب آن سنگدلان اثر نکرد.

لاجرم حضرت عبّاس علیه السّلام به خدمت برادر شتافت و آنچه از لشکر دید به عرض برادر رسانید. کودکان این بدانستند بنالیدند و نداى العَطَش العَطَش در آوردند، جناب عبّاس علیه السّلام بى تابانه سوار بر اسب شده و نیزه بر دست گرفت ومَشْگى برداشت و آهنگ فرات نمود شاید که آبى به دست آورد. پس چهار هزار تن که موکّل بر شریعه فرات بودند دور آن جناب را احاطه کردند و تیرها به چلّه کمان نهاده و به جانب او انداختند، جناب عبّاس علیه السّلام که از پستان شجاعت شیر مکیده چون شیر شمیده بر ایشان حمله کرد و رجز خواند:

شعر :

لا اَرْهَبُ الْمَوْتَ اِذِالْمَوْتُ زَقَا(۲۶۲)

حَتّى اُوارى فى الْمصالیتِ(۲۶۳)لِقا

نَفْسى لِنَفْس الْمُصْطَفَى الطُّهْروَقا

انّى اَنَا الْعبّاس اَغْدُوا بِالسَّقا

ولا اَخافُ الشَّرَ یوْمَ الْمُلْتقى (۲۶۴)

و از هر طرف که حمله مى کرد لشکر را متفرّق مى ساخت تا آنکه به روایتى هشتاد تن را به خاک هلاک افکند، پس وارد شریعه شد و خود را به آب فرات رسانید چون از زحمت گیر و دار و شدّت عطش جگرش ‍ تفته بود خواست آبى به لب خشک تشنه خود رساند دست فرا برد و کفى از آب برداشت تشنگى سیّدالشهداء علیه السّلام و اهلبیت او را یاد آورد آب را از کف بریخت :

شعر :

پرکرد مَشْک و پس کفى از آب برگرفت

مى خواست تا که نوشد از آن آب خوشگوار

آمد به یادش از جگر تشنه حُسین

چون اشک خویش ریخت زکف آب و شد سوار

شد با روان تشنه زآب روان روان

دل پرزجوش و مشک به دوش آن بزرگوار

کردند حمله جمله بر آن شبل مرتضى

یک شیر در میانه گرگان بى شمار

یک تن کسى ندیده و چندین هزار تیر

یک گل کسى ندیده و چندین هزار خار

مشک را پر آب نمود و بر کتف راست افکند و از شریعه بیرون شتافت تا مگر خویش را به لشکرگاه برادر برساند و کودکان را از زحمت تشنگى برهاند. لشکر که چنین دیدند راه او را گرفتند و از هر جانب او را احاطه کردند، و آن حضرت مانند شیر غضبان بر آن منافقان حمله مى کرد و راه مى پیمود. ناگاه نوفل الا زرق و به روایتى زیدبن ورقاء کمین کرده از پشت نخلى بیرون آمد و حکیم بن طفیل او را معین گشت و تشجیع نمود پس تیغى حواله آن جناب نمود آن شمشیر بر دست راست آن حضرت رسید و از تن جدا گردید، حضرت ابوالفضل علیه السّلام جلدى کرد و مشک را به دوش چپ افکند و تیغ را به دست چپ داد و بر دشمنان حمله کرد و این رجز خواند:

شعر :

واللّهِ اِنْ قَطَعْتُمُ یَمینى

اِنّى اُحامى اَبَداً عَنْ دینى

وعَنْ اِمامٍ صادِقِ الیَقین

نَجْلِ النَّبِىّ الطّاهِرِ الاَمینِ

پس مقاتله کرد تا ضعف عارض آن جناب شد، دیگر باره نوفل و به روایتى حکیم بن طفیل لعین از کمین نخله بیرون تاخت و دست چپش ‍ را از بند بینداخت ، جناب عبّاس علیه السّلام این رجز خواند:

شعر :

یانَفْسُ لا تَخْشَی منَ الْکُفّارِ

واَبْشِرى بِرَحْمَهِ الْجَبّارِ

مع النَّبِىّ السَّیّدِ الْمخْتارِ

قَدْ قَطَعُوا بِبَغْیهِمْ یَسارى

فَاَصْلِهِمْ یا رَبِّ حَرَّ النّارِ(۲۶۵)

و مشک را به دندان گرفت و همّت گماشت تا شاید آب را به آن لب تشنگان برساند که ناگاه تیرى بر مشک آب آمد و آب آن بریخت و تیر دیگر بر سینه اش رسید و از اسب در افتاد.

شعر :

عمُّوهُ بِالنَّبْلَ وَالسُّمْرِ الْعَواسِل والْ‍

‍بَیْض الْفَواصِلِ مِنْ فَرْقٍ اِلى قَدَمٍ

فَخَرَّ لِلاَرْضِ مَقْطُوعَ الْیَدَیْنِ لَهُ

مِنْ کُلِّ مَجْدٍ یَمینٌ غَیْرَ مُنْجَذِمٍ

پس فریاد برداشت که اى برادر، مرا دریاب به روایت (مناقب )(۲۶۶) ملعونى عمودى از آهن بر فرق مبارکش زد که به بال سعادت به ریاض جنّت پرواز کرد.
چون جناب امام حسین علیه السّلام صداى برادر شنید، خود را به او رسانید دید برادر خود را کنار فرات با تن پاره پاره و مجروح با دستهاى مقطوع بگریست و فرمود: اَلا نَ اِنْکَسَرَ ظَهْرى وقَلَّتْ حیلَتى .
اکنون پشت من شکست و تدبیر و چاره من گسسته گشت و به روایتى این اشعار انشاء فرمود:

شعر :

تَعَدَّیْتُمُ یا شَرَّ قَوْمٍ بِبَغْیِکُمْ

وَخالَفْتُمُوا دینَ النَّبِىِّ مُحَمَّدٍ

اَماکانَ خَیْرُ الرُّسُلِ وَصّاکُمُ بنا

اَمانَحْنُ مِنْ نَسْلِ النَّبِىّ الْمُسَدَّدِ

اَماکانَتِ الزَّهراءُ اُمِّىَ دُونَکُمْ

اَماکانَ مِنْ خَیْرِ الْبَریَّهِ اَحْمَدُ

لُعِنْتُم وَ اُخْزیتُمْ بِماقَدْ جَنَیْتُمُ

فَسَوْفَ تُلاقُوا حرَّنارٍ تُوَقَّدُ(۲۶۷)

در حدیثى از حضرت سیّد سجاد علیه السّلام مروى است که فرمودند: خدا رحمت کند عمویم عبّاس را که برادر را بر خود ایثار کرد و جان شریفش را فداى او نمود تا آنکه در یارى او دو دستش را قطع کردند و حقّ تعالى در عوض دو دست او دو بال به او عنایت فرمود که با آن دو بال با فرشتگان در بهشت پرواز مى کند و از براى عبّاس علیه السّلام در نزد خداى منزلتى است در روز قیامت که مغبوط جمیع شهداء است و جمیع شهداء را آرزوى مقام اوست .(۲۶۸)

نقل شده که حضرت عبّاس علیه السّلام در وقت شهادت سى و چهار ساله بود و آنکه اُمُّ الْبنَین مادر جناب عبّاس علیه السّلام در ماتم او و برادران اعیانى او بیرون مدینه در بقیع مى شد و در ماتم ایشان چنان ندبه و گریه مى کرد که هر که از آنجا مى گذشت گریان مى گشت . گریستن دوستان عجبى نیست ، مروان بن الحکم که بزرگتر دشمنى بود خاندان نبوّت را چون بر امّ البنین عبور مى کرد از اثر گریه او گریه مى کرد!(۲۶۹)
این اشعار از امّ البنین در مرثیه حضرت ابوالفضل علیه السّلام و دیگر پسرانش نقل شده :

شعر :

یامَنْ رَاَى العبّاس کَرَّعَلى جَماهیرِالنَّقَدِ

وَ وَراهُ مِنْ ابْناءِ حیْدرَکُلُّ لیْثٍ ذى لَبَدٍ

اُنْبِئْتُ اَنَّ ابْنى اُصیبَ بِرَاْسِهِ مَقْطُوعَ یَدٍ

وَ یْلى عَلى شِبْلى اَمالَ بِراْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ

لَوْکانَ سَیْفُکَ فى یَدَیْکَ لَمادَنى مِنْهُ اَحَدٌ

وَلها اَیْضاً.

شعر :

لا تَدْ عُونّى وَیْکِ اُمّ اَلْبنینَ

تُذَکّرینى بِلُیُوثِ العَرینِ

کانَتْ بَنُونَ لى اُدْعى بِهِمْ

وَاْلَیوْمَ اَصْبَحْتُ وَلا مِنْ بَنینِ

اَرْبعَهٌ مِثْلُ نُسُورِ الرُّبى

قَدْ وَاصَلوُا الْمَوتَ بِقَطْعِ الْوَتینِ

تَنازَعَ الخِرْصانُ اَشْلابَهُمْ

فَکُلُّهُمْ اَمْسى صریعاً طَعین

یا لَیْتَ شِعْرى اَکما اَخْبرَوُا

بِاَنَّ عبّاساً قَطیعُ الَیمینِ

بدان که در (فصل مراثى ) بیاید ان شاء اللّه اشعارى در مرثیه حضرت ابوالفضل علیه السّلام ، و شایسته است در اینجا این چند ذکر شود:

شعر :

وَمازالَ فى حَرْبِ الطُّغاهِ مُجاهِداً

اِلى اَن هَوى فَوْقَ الصَّعید مُجدَّلاً

وَقدْ رَشَقوُهُ بِالِنّبالِوخَرَّقوُا

لَهُ قِرْبَهَ اْلماءِ الذَى کانَ قَدْمَلاً

فَنادى حُسَیْناً والدّموُعُ هَوامِلُ

اَیَابن اَخى قَدْخابَ ما کنْتُ آملاً

عَلَیْکَ سَلامُ اللّهِ یَابْنَ مُحَمَّد

عَلَى الرَّغْمِ مِنّى یا اَخى نَزَلَ اْلبَلا

فَلمّارَاهُ السِّبْطُ مُلْقىً عَلَى الثَّرى

یُعالِجُ کَرْبَ المْوتِ وَ الدَّمْعُ اُهْمِلا

فَجاء اِلَیْهِ واْلفُوادُ مُقَرَّحٌ

وَنادى بِقَلْبٍ باْلهُمُوم قَدِامْتَلا

اَخى کُنْتَ عَوْنى فى اْلاُمُورِ جَمیعِها

اَبَا الفَضْل یا مَنْ کانَ لِلنَّفْس باذِلاً

یَعِزُّ عَلَیْنا اَنْ نَراکَ عَلَى الثَّرى

طَریحاً وَ مِنْکَ الْوَجْهُ اَضْحى مُرَمَّلاً

در بیان مبارزت حضرت ابى عبد اللّه الحسین ع و شهادت آن مظلوم

از بعضى ارباب مَقاتل نقل است که چون حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام نظر کرد هفتاد و دو تن از یاران و اهل بیت خود را شهید و کشته بر روى زمین دید عازم جهاد گردید، پس به جهت وداع زنها رو به خیمه کرد و پرد گیان سرادق عصمت را طلبید و ندا کرد: اى سکینه ، اى فاطمه ، اى زینب ، اى امّ کلثوم ! عَلَیْکُنَّ مِنّى السَّلامُ:

شعر :

سرگشته بانوان سراپرده عفاف

زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه

آن سر زنان به ناله که شد حال ما زبون

و ین موکنان به گریه که شد روز ما تباه

فَقُمْنَ وَاَرْسَلْنَ الّدُمُوُعَ تَلَهُّفاً

وَاَسْکَنَّ مِنْهُ الذَّیْلَ منْتَحِباتٍ

اِلى اَیْنَ یَاْبنَ اْلمُصطَفى کوْکَبَ الدُّجى

وَ یا کَهْفَ اَهْلِ اْلبَیْتِ فى الاَْزَماتِ

فَیا لَیْتَنا مِتْنا وَلَمْ نَرَمانَرى

وَ یا لَیْتَنالَمْ نَمْتَحِنْ بِحَیاتٍ

فَمَنْ لِلْیَتامى اِذْتَهَدَّمَ رُکْنُهُمْ

وَ مَنْ لِلْعُذارى عِنْدَ فَقْدِ وُلاهٍ

پس سکینه عرض کرد: یا اَبَه !اسْتَسْلَمْتَ لِلْموْتِ؟ اى پدر! آیا تن به مرگ داده اى ؟ فرمود: چگونه تن به مرگ ندهد کسى که یاور و معینى ندارد! عرض کرد: ما را به حرم جدّمان بازگردان ، حضرت در جواب بدین مثل تمثّل جست :هَیْهاتَ لَوتُرِکَ اْلقَطالَنامَ؛

اگر صیّاد از مرغ قَطا دست بر مى داشت آن حیوان در آشیانه خود آسوده مى خفت . کنایت از آنکه این لشکر دست از من نمى دارند، و نمى گذارند که شما را به جائى بَرَم ، زنها صدا به گریه بلند کردند، حضرت ایشان را ساکت فرمود. و گویند که آن حضرت رو به امّ کلثوم نمود و فرمود: اوُصیکِ یا اُخَیَّهُ بِنَفْسِکِ خَیْراً وَ اِنّى بارِزٌ اِلى هؤُلاءِ القَوْم .(۲۷۰)

مؤ لّف گوید: که مصائب حضرت امام حسین علیه السّلام تمامى دل را بریان ودیده را گریان مى کند لکن مصیبت وداع شاید اثرش زیادتر باشد خصوص آن وقتى که صبیان و اطفال کوچک از آن حضرت یا از بستگانش که به منزله اولاد خود آن حضرت بودند دور او جمع شدند و گریه کردند.

و شاهد بر این آن است که روایت شده چون حضرت امام حسین علیه السّلام به قصر بَنى مُقاتل رسید و خیمه عبیداللّه بن حُرّ جُعْفى را دید، حَجّاج بن مسروق را فرستاد به نزد او و او را طلبید و او نیامد خود حضرت به سوى او تشریف برد.از عبیداللّه بن حُرّ نقل است که وارد شد بر من حسین علیه السّلام و محاسنش مثل بال غُراب سیاه بود، پس ندیدم احدى را هرگز نیکوتر از او نه مثل او کسى را که چشم را پر کند، و رقّت نکردم هرگز مانند رقّتى که بر آن حضرت کردم در وقتى که دیدم راه مى رفت و صِبیانش در دورش بودند. انتهى .

و مؤ ید این مقال حکایت میرزا یحیى ابهرى است که درعالم رؤ یا دید علاّمه مجلسى رحمه اللّه در صحن مطّهر سیّد الشهّداء علیه السّلام در طرف پایین پا در طاق الصّفا نشسته مشغول تدریس است ، پس مشغول موعظه شد و چون خواست شروع در مصیبت کند کسى آمد و گفت حضرت صدّیقه طاهره علیهاالسّلام مى فرماید:
اُذْکُرِ اْلمَصاَّئبَ اْلمُشْتَمِلَه عَلى وِداعِ وَلَدِى الشَّهیدِ؛ یعنى ذکر بکن مصائبى که مشتمل بر وداع فرزند شهیدم باشد. مجلسى نیز مصیبت وداع را ذکر کرد و خلق بسیارى جمع شدند و گریه شدیدى نمودند که مثل آن را در عمر ندیده بودم .(۲۷۱)

فقیر گوید: که در همان مبشره نومیّه است که حضرت امام حسین علیه السّلام با وى فرمود:
قُولوُالاَ وْلیائِنا وَاُمَنائِنا یَهْتَمُّونَ فى اِقامَهِ مَصاَّئِبِنا؛ یعنى بگویید به دوستان و اُمناى ما که اهتمام بکنند در اقامه عزا و مصیبتهاى ما.
بالجمله ؛از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام روایت است که امام حسین علیه السّلام در روز شهادت خویش طلبید دختر بزرگ خود فاطمه را وعطا فرمود به او کتابى پیچیده و وصیّتى ظاهره وجناب على بن الحسین علیه السّلام مریض بود و فاطمه آن کتاب را به على بن الحسین علیه السّلام داد پس آن کتاب به ما رسید.

در (اثبات الوصیّه ) است که امام حسین علیه السّلام حاضر کرد على بن الحسین علیه السّلام را و آن حضرت علیل بود پس وصیّت فرمود به او به اسم اعظم و مورایث انبیاء علیهماالسّلام و آگاه نمود او را که علوم و صُحُف و مَصاحف و سلاح را که از مواریث نبوّت است نزد اُمّ سَلَمَه (رضى اللّه عنها) گذاشته و امر کرده که چون امام زین العابدین علیه السّلام برگردد به او سپارد.(۲۷۲)

در (دعوات راوندى ) از حضرت امام زین العابدین علیه السّلام روایت کرده که فرمود: پدرم مرا در بر گرفت و به سینه خود چسبانید در آن روز که کشته شد والدِّماَّءُ تَغْلی و خونها در بدن مبارکش جوش مى خورد، و فرمود: اى پسر من ! حفظ کن از من دعائى را که تعلیم فرمود آن را به من فاطمه علیهاالسّلام و تعلیم فرمود به او رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و تعلیم نمود به آن حضرت جبرئیل از براى حاجت مهم و اندوه و بلاهاى سخت که نازل مى شود و امر عظیم و دشوار و فرمود بگو:
بِحَقِّ یس وَاْلقُرآنِ اْلحَکیمِ وَبِحَقِّ طه واْلقُرآن الْعَظیمِ یا مَنْ یَقْدرُ عَلى حَوائجِ السّائِلینَ یا مِنْ یَعْلَمُ ما فىِ الضَّمیرَ یا مُنَفّسَ عَنِ اْلمَکْروُبینَ یا مُفَرّجَ عَنِ اْلَمغْمُومینَ یا راحِمَ الشَّیْخِ اْلکَبیرِ یا رازِقَ الطِّفْلَ الصَّغیرِ یا مَنْ لایَحْتاجُ اِلَى التَّفْسی رِ صَلِّ عَلى مُحَمَّدً وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ افعَلْ بى کَذا وَ کَذا.(۲۷۳)

در (کافى ) روایت شده که حضرت امام زین العابدین علیه السّلام وقت وفات خویش حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام را به سینه چسبانید و فرمود: اى پسر جان من ! وصیّت مى کنم ترا به آنچه که وصیّت کرد به من پدرم هنگامى که وفاتش حاضر شد و فرمود این وصیّت را پدرم به من نموده فرمود:
یابُنَىَّ اِیّاکَ وَظُلْمَ مَنْ لایَجِدُ عَلَیْکَ ناصِراً إ لا اللّهُ.
اى پسر جان من ! بپرهیز از ظلم بر کسى که یاورى و دادرسى ندارد مگر خدا.(۲۷۴)

راوى گفت : پس حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام به نفس نفیس عازم قتال شد. امام زین العابدین علیه السّلام چون پدر بزرگوار خود را تنها و بى کس دید با آنکه از ضعف و ناتوانى قدرت برداشتن شمشیر نداشت راه میدان پیش گرفت ، امّ کلثوم از قفاى او ندا در داد که اى نور دیده بر گرد، حضرت سجاد علیه السّلام فرمود که اى عمّه دست از من بردار و بگذار تا پیش روى پسر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم جهاد کنم ، حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام به امّ کلثوم فرمود که باز دار او را تا کشته نگردد و زمین از نسل آل محمّد علیهماالسّلام خالى نماند.

بالجمله ؛ امام حسین علیه السّلام در چنین حال از محبّت امّت دست باز نداشت و همى خواست بلکه تنى چند به راه هدایت در آید و از آن گمراهان روى برتابد. لاجرم ندا در داد که آیا کسى هست که ضرر دشمن را از حرم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بگرداند؟ آیا خدا پرستى هست که در باب ما از خدا بترسد؟ آیا فریادرسى هست که امید ثواب از خدا داشته باشد و به فریاد ما برسد؟ آیا معینى و یاورى هست که به جهت خدا یارى ما کند؟ زنها که صداى نازنینش را شنیدند به جهت مظلومى او صدا را به گریه و عویل بلند کردند.(۲۷۵)

در بیان شهادت طفل شیر خوار

پس حضرت بر در خیمه آمد و به جناب زینب علیهماالسّلام فرمود: کودک صغیرم را به من سپارید تا او را وداع کنم ، پس آن کودک معصوم را گرفت و صورت به نزدیک او برد تا او را ببوسد که حرمله بن کاهل اسدى لعین تیرى انداخت و بر گلوى آن طفل رسید و او را شهید کرد. و به این مصیبت اشاره کرده شاعر در این شعر:

شعر :

و مُنْعَطِف اَهْوى لِتَقْبیلِ طِفْلِهِ

فَقَبَّلَ مِنْهُ قَبْلَهُ السَّهْمُ مَنْحَراً

پس آن کودک را به خواهر داد، زینب علیهاالسّلام او را گرفت و حضرت امام حسین علیه السّلام کفهاى خود را زیر خون گرفت همین که پر شد به جانب آسمان افکند و فرمود: سهل است بر من هر مصیبتى که بر من نازل شود زیرا که خدا نگران است .
سبط ابن جوزى در (تذکره ) از هشام بن محمّد کلبى نقل کرده که چون حضرت امام حسین علیه السّلام دید که لشکر در کشتن او اصرار دارند قرآن مجید را برداشت و آن را از هم گشود و بر سر گذاشت و در میان لشکر ندا کرد:
بَیْنى وَبَیْنَکُمْ کِتابُ اللّهِ وَجَدّى محمّدٌ رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله و سلّم .
اى قوم براى چه خون مرا حلال مى دانید آیا پسر دختر پیغمبر شما نیستم ؟ آیا به شما نرسید قول جدّم در حقّ من و برادرم حسن علیه السّلام : هذانِ سَیّدِا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّهِ؟(۲۷۶)
در این هنگام که با آن قوم احتجاج مى نمود ناگاه نظرش افتاد به طفلى از اولاد خود که از شدّت تشنگى مى گریست ، حضرت آن کودک را بر دست گرفت و فرمود:
یا قَوْمُ اِنْ لَمْ تَرْحَمُونى فَارْحَمُوا هذا الطِّفْلَ؛
اى لشکر! اگر بر من رحم نمى کنید پس براین طفل رحم کنید؛ پس مردى از ایشان تیرى به جانب آن طفل افکند و او را مذبوح نمود. امام حسین علیه السّلام شروع کرد به گریستن و گفت : اى خدا! حکم کن بین ما و بین قومى که خواندند ما را که یارى کنند بر ما پس کشتند ما را، پس ندائى از هوا آمد که بگذار او را یا حسین که از براى او مرضع یعنى دایه اى است در بهشت .(۲۷۷)
در کتاب (احتجاج )مسطور است که حضرت از اسب فرود آمد و با نیام شمشیر گودى در زمین کند و آن کودک را به خون خویش آلوده کرد پس ‍ او را دفن نمود.(۲۷۸)
طبرى از حضرت ابوجعفر باقر صلى اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرد که تیرى آمد رسید بر گلوى پسرى از آن حضرت که در کنار او بود پس آن حضرت (۲۷۹) مسح مى کرد خون را بر او و مى گفت : الَلّهَمَّ(۲۸۰) احْکُمْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَوْمٍ دَعَوْنا لِیَنْصُرُونا فَقَتَلُونا!؟
پس امر فرمود آوردند حَبْره اى و آن جامه اى است یمانى آن را چاک کرد و پوشید پس با شمشیر به سوى کارزار بیرون شد. انتهى .(۲۸۱)
بالجمله ؛چون از کار طفل خویش فارغ شد سوار بر اسب شد و روى به آن منافقان آورد و فرمود:

شعر :

کَفَرَ الْقَوْمُ وَ قِدْمًا رَغِبوُا

عَنْ ثَوابِ اللّهِ رَبِّ الثَقَلَیْنِ

قَتَلَ الْقَوْمُ عَلِیّاً وَابْنَهُ

حَسَنَ الخَیرِ کَریمَ الاَْبَوَیْنِ

حَنَقاًمِنْهُمْ وَقالُوا اَجْمِعُوا

اُحْشُرُوا النَّاسَ اِلى حَرْبِ الْحُسَیْنِ

الابیات (۲۸۲).
پس مقابل آن قوم ایستاد و در حالتى که شمشیر خود را برهنه در دست داشت و دست از زندگانى دنیا شسته و یک باره دل به شهادت و لقاى خدا بسته و این اشعار را قرائت مى فرمود:

شعر :

اَنَا ابْنُ علی الّطُهْرِ مِنْ آلِ هاشمٍ

کَفانى بِهذا مَفْخَرًا حینَ اَفْخَرُ

وَجَدّى رَسُولُ اللّهِ اَکْرَمُ مَنْ مَشى

وَ نَحْنُ سِراجُ اللّهِ فىِ الْخَلْقِ یَزْهَرُ

وَ فاطِمُ اُمّى مِنْ سُلالَهِ اَحْمَدَ

وَ عَمّى یُدْعى ذا الْجَناحَیْنِ جَعْفَرُ

وَ فینا کِتابُ اللّهِ اُنْزِلَ صادِقاً

وَفینَاالْهُدى وَ الْوَحىُ بِالْخَیْرِ یُذْکَرُ

وَنَحْنُ اَمانُ اللّهِ لِلنّاس کُلِّهِمْ

نُسِرُّ بِهذا فىِ الاَْنامِ وَ نُجْهِرُ

وَنَحْنُ ولاهُ الْحَوْضِ نَسْقى وُلا تِنا

بکاْسِ رسولِ اللّهِ مالَیْسَ یُنْکَرُ

وَشیعَتُنا فىِ النّاسَ اَکْرَمُ شیعَهٍ

وَمُبْغِضُنا یَوْمَ الْقِیامَهِ یَخْسَرُ(۲۸۳)

پس مبارز طلبید و هر که در برابر آن فرزند اسداللّه الغالب مى آمد او را به خاک هلاک مى افکند تا آنکه کشتار عظیمى نمود و جماعت بسیار از شجاعان و اَبطال رِجال را به جهنّم فرستاد، دیگر کسى جرئت میدان آن حضرت نکرد.
پس حمله بر میمنه نمود و فرمود:

شعر :

الْمَوْتُ خَیْرٌ مِنْ رُکُوبِ الْعارِ

وَالْعارُ اَوْلى مِنْ دُخُولِ النّارِشعر :

پس آن جناب حمله بر میسره کرد و فرمود:

شعر :

اَنَا الْحُسَیْنُ بَنْ عَلِی

آلَیْتُ اَنْ لا اَنْثَنی

اَحْمی عَیالاتِ اَبی

امْضی عَلى دین النّبی (۲۸۴)

بعضى از رُوات گفته : به خدا قسم ! هرگز مردى را که لشکرهاى بسیار او را احاطه کرده باشند و یاران و فرزندان او را به جمله کشته باشند و اهل بیت او را محصُور و مستاءصل ساخته باشند، شجاعتر و قوىّ القلب تر از امام حسین علیه السّلام ندیدم ؛ چه تمام این مصائب در او جمع بود به علاوه تشنگى و کثرت حرارت و بسیارى جراحت و با وجود اینها، گرد اضطراب و اضطرار بر دامن وقارش ننشست و به هیچ گونه آلایش ‍ تزلزل در ساخت وجودش راه نداشت و با این حال مى زد و مى کُشت ، و هنگامى که اَبطال رِجال بر او حمله مى کردند چنان بر ایشان مى تاخت که ایشان چون گلّه گرگ دیده مى رمیدند و از پیش روى آن فرزند شیر خدا مى گریختند، دیگر باره لشکر گرد هم در مى آمدند و آن سى هزار نفر پشت با هم مى دادند و حاضر به جنگ او مى شدند، پس آن حضرت بر آن لشکر انبوه حمله مى افکند که مانند جَراد مُنْتَشر از پیش او متفرّق و پراکنده مى شدند و لختى اطراف او از دشمن تهى مى گشت . پس ، از قلب لشکر روى به مرکز خویش مى نمود کلمه مبارکه لاحَوْلَ وَلا قوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ را تلاوت مى فرمود.(۲۸۵)

مؤ لف گوید: شایسته است در این مقام کلام (جیمز کار گرن ) هندوى هندى را در شجاعت امام حسین علیه السّلام نقل کنیم :
شیخ مرحوم در (لؤ لؤ و مرجان ) از این شخص نقل کرده که کتابى در تاریخ چین نوشته به زبان اُردو که زبان متعارف حالیه هند است و آن را چاپ کردند، در جلد دوّم در صفحه ۱۱۱ چون به مناسبتى ذکرى از شجاعت شده بود این کلام که عین ترجمه عبارت اوست در آنجا مذکور است :

(چون بهادرى و شجاعت رستم مشهور زمانه است لکن مردانى چند گذشته که در مقابلشان نام رُستم قابل بیان نیست ؛ چنانچه حسین بن على علیهماالسّلام که شجاعتش بر همه شجاعان رتبه تقدّم یافته ؛ چرا که شخصى که در میدان کربلا بر ریگ تفته با حالات تشنگى و گرسنگى مردانگى به کار برده باشد به مقابل او نام رستم کسى آرد که از تاریخ واقف نخواهد بود. قلم که را یارا است که حال حسین علیه السّلام بر نگارد، و زبان که را طاقت که مدح ثابت قدمى هفتاد و دو نفر در مقابله سى هزار فوج شامى کوفى خونخوار و شهادت هر یک را چنانچه باید ادا نماید، نازک خیالى کجا این قدر رسا است که حال و دلهاى آنها را تصویر کند که بر سرشان چه پیش آمد از آن زمانى که عمر سعد با ده هزار فوج دور آنها را گرفته تا زمانى که شمر سرا قدس را از تن جدا کرد. مثل مشهور است که دواى یک ، دو باشد یعنى از آدم تنها کار بر نمى آید تا دوّمى برایش مدد کار نباشد. مبالغه بالاتر از آن نیست که در حقّ کسى گفته شود که فلان کس را دشمن از چهار طرف گیر کرده است مگر حسین علیه السّلام را با هفتاد و دو تن ، هشت قسم دشمنان تنگ کرده بودند با وجود آن ثابت قدمى را از دست ندادند، چنانچه از چهار طرف ده هزار فوج یزید بود که بارش نیزه و تیرشان مثل بادهاى تیره طوفان ظلمت برانگیخته بودند. دشمن پنجم حرارت آفتاب عرب بود که نظیرش در زیر فلک صورت امکان نپذیرفته ، گفته مى توان شد که تمازت و گرمى عرب غیر از عرب یافت نمى تواند شد. دشمن ششم ریگ تفتیده میدان کربلا بود که در تمازت آفتاب شعله زن و مانند خاکستر تنور گرم سوزنده و آتش افکن بود بلکه دریاى قهّارى مى توان گفت که حبابهایش آبله هاى پاى بنى فاطمه بودند، واقعى دو دشمن دیگر که از همه ظالمتر یکى تشنگى و دوّم گرسنگى مثل همراهى دغاباز ساعتى جدا نبودند، خواهش و آرزوى این دو دشمن همان وقت کم مى شد که زبانها از تشنگى چاک چاک مى گردیدند. پس کسانى که در چنین معرکه هزارها کفّار را مقابله کرده باشند بهادرى و شجاعت بر ایشان ختم است .(۲۸۶)

تمام شد محل حاجت از کلام متین این هندوى بت پرست که به جاى خال مشکین دلربائى است در رخسار سفید کاغذ و سزاوار که در ستایش ‍ او گفته شود: (به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را).

رجَعَ الْکَلامُ اِلى سِیاقِهِ الاَْوَّل :
ابن شهر آشوب و غیره نقل کرده اند که آن حضرت یکهزار و نُهصد و پنجاه تن از آن لشکر را به دَرَک فرستاده سواى آنچه را که زخمدار و مجروح فرموده بود. این وقت ابن سعد لعین بدانست که در پهن دشت آفرینش هیچ کس را آن قوّت و توانائى نیست که با امام حسین علیه السّلام کوشش کند و اگر کار بدین گونه رود آن حضرت تمام لشکر را طعمه شمشیر خود گرداند. لاجرم سپاهیان را بانگ بر زد و گفت :

واى بر شما! آیا مى دانید که با که جنگ مى کنید و با چه شجاعتى رزم مى دهید این فرزند اَنْزَع البَطین غالب کلّ غالب على بن ابى طالب علیه السّلام است ، این پسر آن پدر است که شجاعان عرب و دلیران روز گار را به خاک هلاک افکنده . همگى همدست شوید و از هر جانب براو حمله آرید:

شعر :

اَعْیاهُمْ اَنْ یَنالوُهُ مُبارَزَهً

فَصَوَّبُوا الرَّاْىَ لَمّا صَعَّدُوا الفِکَرا

اَنْ وَجَّهُوا نَحْوَهُ فىِ الْحَرْبِ اَرْبَعَهً

السَّیْفَ وَ السَّهْمَ وَ الْخِطِّىَّ وَ الحَجَرا

پس آن لشکر فراوان از هر جانب بر آن بزرگوار حمله آوردند و تیراندازان که عدد آنها چهار هزار به شمار مى رفت تیرها بر کمان نهادند و به سوى آن حضرت رها کردند.

پس دور آن غریب مظلوم را احاطه کردند و مابین او و خِیام اهل بیت حاجز و حائل شدند، و جماعتى جانب سرادق عصمت گرفته . حضرت چون این بدانست بانگ بر آن قوم زد و فرمود که اى شیعیان ابوسفیان ! اگر دست از دین برداشتید و از روز قیامت و معاد نمى ترسید پس در دنیا آزاد مرد و با غیرت باشید رجوع به حسب و نسب خود کنید؛ زیرا که شما عرب مى باشید. یعنى عرب غیرت و حمیّت دارد. شمر بى حیا روبه آن حضرت کرد و گفت : چه مى گوئى اى پسر فاطمه ؟ فرمود: مى گویم من با شما جنگ دارم و مقاتلت مى کنم و شما با من نبرد مى کنید، زنان را چه تقصیر و گناه است ؟ پس منع کنید سرکشان خود را که متعرّض حرم من نشوند تا من زنده ام . شمر صیحه در داد که اى لشکر از سراپرده این مرد دور شوید که کفوّى کریم است و قتل او را مهیّا شوید که مقصود ما همین است .

پس سپاهیان بر آن حضرت حمله کردند و آن جناب مانند شیر غضبناک در روى ایشان در آمد و شمشیر در ایشان نهاد و آن گروه انبوه را چنان به خاک مى افکند که باد خزان برگ درختان را، و به هر سو که روى مى کرد لشکریان پشت مى دادند. پس ، از کثرت تشنگى راه فرات در پیش گرفت ، کوفیان دانسته بودند که اگر آن جناب شربتى آب بنوشد ده چندان از این بکوشد و بکشد. لاجرم در طریق شریعه صف بستند و راه آب را مسدود نمودند و هر گاه آن حضرت قصد فرات مى نمود بر او حمله مى کردند و او را برمى گردانیدند، اَعْور سلمى و عمروبن حجّاج که با چهار هزار مرد کماندار نگهبان شریعه بودند بانگ بر سپاه زدند که حسین را راه بر شریعه مگذارید، آن حضرت مانند شیر غضبان بر ایشان حمله مى افکند و صفوف لشکر را بشکافت و راه شریعه را از دشمن بپرداخت و اسب را به فرات راند و سخت تشنه بود و اسب آن جناب نیز تشنگى از حدّ افزون داشت سر به آب گذاشت ؛ حضرت فرمود که تو تشنه و من نیز تشنه ام به خدا قسم که آب نیاشامم تا تو بیاشامى ، کَاَنَّه اسب فهم کلام آن حضرت کرد، سر از آب برداشت یعنى در شُرب آب من بر تو پیشى نمى گیرم ، پس حضرت فرمود: آب بخور من مى آشامم و دست فرا برد و کفى آب بر گرفت تا آن حیوان بیاشامد که ناگاه سوارى فریاد برداشت که اى حسین تو آب مى نوشى و لشکر به سراپرده ات مى روند و هتک حرمت تو مى کنند.
چون آن معدن حمیّت و غیرت این کلام را از آن ملعون شنید آب از کف بریخت و به سرعت از شریعه بیرون تاخت و بر لشکر حمله کرد تا به سرا پرده خویش رسید معلوم شد که کسى متعرّض خِیام نگشته و گوینده این خبر مَکرْى کرده بوده . پس دگر باره اهل بیت را وداع گفت ، اهل بیت همگان با حال آشفته و جگرهاى سوخته و خاطرهاى خسته و دلهاى شکسته در نزد آن حضرت جمع آمدند و در خاطر هیچ آفریده صورت نبندد که ایشان به چه حالت بودند و هیچ کس نتواند که صورت حال ایشان را تقریر یا تحریر نماید.

شعر :

من از تحریر این غم ناتوانم

که تصویرش زده آتش به جانم

ترا طاقت نباشد از شنیدن

شنیدن کى بود مانند دیدن

بالجمله ؛ ایشان را وداع کرد و به صبر و شکیبائى ایشان را وصیّت نمود و فرمان داد تا چادر اسیرى بر سر کنند و آماده لشکر مصیبت و بلا گردند، و فرمود بدانید که خداوند شما را حفظ و حمایت کند و از شرّ دشمنان نجات دهد و عاقبت امر شما را به خیر کند و دشمنان شما را به انواع عذاب و بلا مبتلا سازد و شما را به انواع نِعَم و کرم مُزد و عوض کرامت فرماید، پس زبان به شکوه مگشائید و سخنى مگوئید که از مرتبت و منزلت شما بکاهد، این سخنان بفرمود و روبه میدان نمود.
شاعر در این مقام گفته :

شعر :

آمد به خیمگاه و وداع حرم نمود

بر کودکان نمود به حسرت همى نگاه

این را نشاند در بر و بر رخ فشانداشک

آن را گذاشت بر دل و از دل کشیده آه

در اهل بیت شور قیامت به پا نمود

و ز خیمگاه گشت روان سوى حربگاه

او سُوى رزمگاه شد و در قفاى او

فریاد وا اخاه شد و بانگ وا اَباه

پس عنان مرکب به سوى میدان بگردانید و بر صف لشکر مخالفان تاخت مى زد و مى انداخت و با لب تشنه از کشته پشته مى ساخت و مانند برگ خزان سرهان آن منافقان را بر زمین مى ریخت و به ضرب شمشیر آبدار خون اشرار و فجّار را با خاک معرکه مى ریخت و مى آمیخت ، لشکر از هر طرف او را تیرباران نمودند، آن حضرت در راه حق آن تیرها را بر رو و گلو و سینه مبارک خود مى خرید و از کثرت خدنگ که بر چشمه هاى زره آن حضرت نشست سینه مبارکش چون پشت خارپشت گشت .

و به روایت منقوله از حضرت باقر علیه السّلام زیاده از سیصد و بیست جراحت یافت و زیادتر نیز روایت شده و جمیع آن زخمها در پیش روى آن حضرت بود، در این وقت حضرت از بسیارى جراحت و کثرت تشنگى و بسیارى ضعف و خستگى توقف فرمود تا ساعتى استراحت کرده باشد که ناگاه ظالمى سنگى انداخت به جانب آن حضرت ، آن سنگ بر جبین مبارکش رسید و خون از جاى او بر صورت نازنینش جارى گردید. حضرت جامه خویش را برداشت تا چشم و چهره خود را از خون پاک کند که ناگاه تیرى که پیکانش زهرآلوده و سه شعبه بود بر سینه مبارکش و به قولى بر دل پاکش رسید و آن سوى سر به در کرد و حضرت در آن حال گفت :
بِسْمِ اللّهِ وَ باللّهِ وَ عَلى مِلَّهِ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ.

آنگاه رو به سوى آسمان کرد و گفت : اى خداوند من ! تو مى دانى که این جماعت مى کشند مردى را که در روى زمین پسر پیغمبرى جز او نیست . پس دست بُرد و آن تیر را از قفا بیرون کشید و از جاى آن تیر مسموم مانند ناودان خون جارى گردید، حضرت دست به زیر آن جراحت مى داشت چون از خون پر مى شد به جانب آسمان مى افشاند و از آن خون شریف قطره اى بر نمى گشت ، دیگر باره کف دست را از خون پر کرد و بر سر و روى و محاسن خود مالید و فرمود که با سر روى خون آلوده و به خون خویش خضاب کرده ، جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را دیدار خواهم کرد و نام کشندگان خود را به او عرضه خواهم داشت .(۲۸۷)
مؤ لف گوید: که صاحب (معراج المحبّه ) این مصیبت را نیکو به نظم آورده است ، شایسته است که من آن را در اینجا ذکر کنم ، فرموده :

شعر :

به مرکز باز شد سلطان ابرار

که آساید دمى از زخم پیکار

فلک سنگى فکند از دست دشمن

به پیشانى وَجْهُ اللّه اَحْسَن

چه زد از کینه ، آن سنگ جفا را

شکست آیینه ایزدنما را

که گلگون گشت روى عشق سرمد

چه در روز اُحُد روى مُحمّد

به دامان کرامت خواست آن شاه

که خون از چهره بزداید به ناگاه

دلى روشنتر از خورشید روشن

نمایان شد ز زیر چرخ جوشن

یکى الماس وش تیرى زلشکر

گرفت اندر دل شه جاى تا پر

که از پشت و پناه اهل ایمان

عیان گردید زهر آلوده پیکان

مقام خالق یکتاى بیچون

ززهر آلوده پیکان گشت پر خون

سنان زد نیزه بر پهلو چنانش

که جَنْبُ اللّه بدرید از سنانش

به دیدارش دل آرا رایت افراخت

سمند عشق بار عشق بگذاشت

به شکر وصل فخر نَسْل آدم

برو اُفتاد و مى گفت اندر آن دم

تَرَکْتُ الْخَلْقَ طُرّّا فى هَواکا

وَاَیْتَمْتُ الْعِیالَ لِکَىْ اَراکا

وَلَوْ قَطّعْتَنى فىِ الْحُبِّ اِرْبا

لَما حَنَّ الْفُؤ ادُ اِلى سِواکا(۲۸۸)

این وقت ضعف و ناتوانى بر آن حضرت غلبه کرد و از کارزار باز ایستاد و هر که به قصد او نزدیک مى آمد یا از بیم یااز شرم کناره مى کرد و برمى گشت . تا آنکه مردى از قبیله کنده که نام نحسش مالک بن یسر(۲۸۹) بود به جانب آن حضرت روان شد و ناسزا و دشنام به آن جناب گفت و با شمشیر ضربتى بر سر مبارکش زد کلاهى که بر سر مقدس آن حضرت بود شکافته شد و شمشیر بر سر مقدسش رسید و خون جارى شد به حدى که آن کلاه از خون پرشد .

حضرت در حق او نفرین کرد و فرمود: بااین دست نخورى ونیاشامى و خداوندترابا ظالمان محشور کند. پس آن کلاه پر خون را از فرق مبارک بیفکند و دستمالى طلبید و زخم سر را ببست و کلاه دیگر بر سر گذاشت و عمامه بر روى آن بست . مالک بن یسر آن کلاه پر خون را که از خز بود بر گرفت و بعد از واقعه عاشورا به خانه خویش برد و خواست او را از آلایش خون بشوید زوجه اش اُمّ عبدالله بنت الحرّالبدّى که آگه شد بانگ بر او زد که در خانه من لباس ماءخوذى فرزند پیغمبر را مى آورى ؟ بیرون شو از خانه من خداوند قبرت را از آتش پر کند. وپیوسته آن ملعون فقیر و بد حال بود و از دعاى امام حسین علیه السّلام هر دو دست او از کار افتاده بود و در تابستان مانند دو چوب خشک مى گردید و در زمستان خون از آنها مى چکید و بر این حال خسران مآل بود تابه جهنم واصل شد .

و به روایت سیّد رحمه اللّه و مفید رحمه اللّه لشکر لحظه اى از جنگ آن حضرت درنگ کردند پس از آن رو به او آوردند و او را دائره وار احاطه کردند(۲۹۰)این هنگام عبدالله بن حسن که در میان خِیام بود و کودکى غیر مراهق بود چون عمّ بزرگوار خود را بدین حال دید تاب و توان از وى برفت وبه آهنگ خدمت آن حضرت از خیمه بیرون دوید تا مگر خود را به عموى بزرگوار رساند. جناب زینب علیهاالسّلام از عقب او به شتاب بیرون شد و او را بگرفت و از آن سوى امام علیه السّلام نیز ندا در داد که اى خواهر، عبدالله را نگاه دار مگذار که در این میدان بلاانگیز آید و خود را هدف تیر و سنان بى رحمان نماید. جناب زینب علیهاالسّلام هر چه در منع او اهتمام کرد فایده نبخشید و عبدلله از برگشتن به سوى خیمه امتناع سختى نمود و گفت : به خدا قسم ! از عموى خویش مفارقت نکنم و خود را از چنگ عمه اش رهانید و به تعجیل تمام خود را به عموى خود رسانید، در این وقت اَبْجَر بن کعب شمشیر خود را بلند کرده بود که به حضرت امام حسین علیه السّلام فرود آورد که آن شاهزاده رسید و به آن ظالم فرمود: واى بر تو! اى پسر زانیه ، مى خواهى عموى مرا بکشى ؟ آن ملعون چون تیغ فرود آورد عبدالله دست خود را سپر ساخت و در پیش ‍ شمشیر داد، شمشیر دست آن مظلوم را قطع کرد چنانکه صداى قطع گردنش بلند شد و به نحوى بریده شد که با پوست زیرین بیاویخت .آن طفل فریاد برداشت که یا ابتاه ! یا عمّاه ! حضرت او را بگرفت و برسینه خود چسبانید و فرمود: اى فرزند برادر! صبر کن بر آنچه بر تو فرود آید و آن را از در خیر و خوبى به شمارگیر، هم اکنون خداوند ترا به پدران بزرگوارنت ملحق خواهد نمود. پس حرمله تیرى به جانب آن کودک انداخت و او را در بغل عمّ خویش شهید کرد. (۲۹۱)

حمیدبن مسلم گفته که شنیدم حسین علیه السّلام در آن وقت مى گفت : اَللَّهُمَّ اَمْسِکْ عَنْهُمْ فَطْرَ السَّماءِ وَامْنَعْهُمْ بَرَکاتِ الاَرْضِ الخ .(۲۹۲)
شیخ مفید رحمه اللّه فرموده که رجّاله حمله کردند از یمین و شمال بر کسانى که باقیمانده بودند با امام حسین علیه السّلام پس ایشان را به قتل رسانیدند و باقى نماند با آن حضرت جز سه نفر یا چهارنفر.
سیدبن طاوس رحمه اللّه (۲۹۳) و دیگران فرموده اند که حضرت سیدالشهداء علیه السّلام فرمود: بیاورید براى من جامه اى که کسى در آن رغبت نکند که آن را در زیر جامه هایم بپوشم تا چون کشته شوم و جامه هایم را بیرون کنند آن جامه را کسى از تن من بیرون نکند. پس جامه اى برایش حاضر کردند، چون کوچک بود و بر بدن مبارکش تنگ مى افتاد آن را نپوشید، فرمود این جامه اهل ذلّت است جامه ازاین گشادتر بیاورید ؛ پس جامه وسیعتر آوردند آنگاه در پوشید .و به روایت سید رحمه اللّه جامه کهنه آوردند حضرت چند موضع آن را پاره کرد تا از قیمت بیفتد و آن را در زیر جامه هاى خود پوشید، فَلَمّا قُتِلَ جَرَّدُوهُ مِنْهُ چون شهید شد آن کهنه جامه را نیز از تن شریفش بیرون آوردند.

شعر :

لباس کهنه بپوشید زیر پیرهنش

که تا برون نکند خصم بدمنش زتنش

لباس کهنه چه حاجت که زیر سُمّ ستور

تنى نماند که پوشند جامه یا کفنش

شیخ مفید رحمه اللّه فرموده که چون باقى نماند با آن حضرت احدى مگر سه نفر از اهلش یعنى از غلامانش ، رو کرد بر آن قوم و مشغول مدافعه گردید، و آن سه نفر حمایت او مى کردند تا آن سه نفر شهید شدند و آن حضرت تنها ماند و از کثرت جراحت که بر سر و بدنش رسیده بود سنگین شده بود و با این حال شمشیر بر آن قوم کشیده وایشان را به یمین و شمال متفّرق مى نمود شمر که خمیر مایه هر شر وبدى بود چون این بدید سواران را طلبید و امر کرد که در پشت پیادگان صف کشند و کمانداران را امر کرد که آن حضرت را تیر باران کنند، پس کمانداران آن مظلوم بى کس را هدف تیر نمودند و چندان تیر بر بدنش رسید که آن تیرها مانند خارِ خار پشت بر بدن مبارکش نمایان گردید. این هنگام آن حضرت از جنگ باز ایستاد و لشکر نیز در مقابلش توقف نمودند، خواهرش زینب علیهاالسّلام که چنین دید بر در خیمه آمد و عمر سعد را ندا کرد و فرمود:چ

وَیْحَکَ یا عُمَر اءَیُقْتَلُ اَبُو عَبْدِ اللّه وَ اَنْتَ تَنْظَرُ اِلَیْهِ! عمر سعد جوابش نداد. و به روایت طبرى اشکش به صورت و ریش نحسش جارى گردید و صورت خود را از آن مخدره برگردانید (۲۹۴) پس جناب زینب علیهاالسّلام رو به لشکر کرد و فرمود: واى بر شما آیا در میان شما مسلمانى نیست ؟ احدى او را جواب نداد .

سیدبن طاوس رحمه اللّه روایت کرده که چون از کثرت زخم و جراحت اندامش سست شد و قوت کارزار از او برفت و مثل خارپشت بدنش پر از تیر شده بود، این وقت صالح بن وهب المُزَنى وقت را غنیمت شمرده از کنار حضرت در آمد و با قوت تمام نیزه بر پهلوى مبارکش زد چنانکه از اسب در افتاد وروى مبارکش از طرف راست بر زمین آمد (۲۹۵) در این حال فرمود :
بِسْمِ اللّهِ وَبِاللّهِ وَ عَلى مِلَّهِ رَسُولِ اللّهِ.

پس برخاست و ایستاد. فَلَمّا خَلى سَرْجُ الْفَرَسِ مِنْ هَیْکَل الْوَحْى وَالتَّنْزیلِ وَ هَوى عَلَى الاَرْضِ عَرْشُ الْمَلِکِ الْجَلیل جَعَلَ یُقاتِلُ وَ هُوَ راجِلٌ قِتالاً اَقْعَدَ الْفَوارِسَ وَ اَرْعَدَ الْفَرائِصَ وَ اَذْهَلَ عُقُولَ فُرْسانِ الْعَرَبِ وَ اَطارَعَنِ الرُّؤُسِ الاَلْبابَ وَ اللُّبَبَ.
حضرت زینب علیهاالسّلام که تمام توجّهش به سمت برادر بود چون این بدید از در خیمه بیرون دوید و فریاد برداشت که وااخاه و اسیّداهُ وا اهلبیتاهُ اى کاش آسمان خراب مى شد و برزمین مى افتاد و کاش کوهها از هم مى پاشید و بر روى بیابانها پراکنده مى شد.

راوى گفت : که شمربن ذى الجوشن لشکر خود را ندا در داد براى چه ایستاده اید وانتظار چه مى برید؟ چرا کار حسین را تمام نمى کنید؟ پس ‍ همگى بر آن حضرت از هر سو حمله کردند، حصین بن تمیم تیرى بر دهان مبارکش زد، ابوایوب غَنَوى تیرى بر حلقوم شریفش زد و زُرْعَه بن شریک بر کف چپش زد و قطعش کرد و ظالمى دیگر بردوش مبارکش ‍ زخمى زد که آن حضرت به روى در افتاد و چنان ضعف بر آن حضرت غالب شده بود که گاهى به مشقت زیاد برمى خاست ، طاقت نمى آورد و بر روى مى افتاد تا اینکه سِنان ملعون نیز به برگلوى مبارکش فروبرد پس ‍ بیرون آورده و فرو برد در استخوانهاى سینه اش و بر این هم اکتفا نکرد آنگاه کمان بگرفت وتیرى بر نحر شریف آن حضرت افکند که آن مظلوم در افتاد.(۲۹۶)

در روایت ابن شهر آشوب است که آن تیر بر سینه مبارکش رسید پس آن حضرت برزمین واقع شد،و خون مقدسّش را باکفهاى خود مى گرفت و مى ریخت بر سر خود چند مرتبه . پس عمر سعد گفت به مردى که در طرف راست او بود از اسب پیاده شو وبه سوى حسین رو و او را راحت کن . خَوْلى بن یزید چون این بشنید به سوى قتل آن حضرت سبقت کرد و دوید چون پیاده شد و خواست که سر مبارک آن حضرت را جدا کند رعد و لرزشى او را گرفت و نتوانست ؛ شمر به وى گفت خدا بازویت را پاره پاره گرداند چرا مى لرزى ؟
پس خود آن ملعون کافر،سر مقّدس آن مظلوم را جدا کرد.(۲۹۷)
سیّد بن طاوس رحمه اللّه فرموده که سنان بن اَنَس – لَعَنهُ اللّه – پیاده شد و نزد آن حضرت آمد و شمشیرش را برحلقوم شریفش زد و مى گفت :واللّه که من سر ترا جدا مى کنم و مى دانم که تو پسر پیغمبرى و از همه مردم از جهت پدر و مادر بهترى ، پس سر مقدّسش را برید!(۲۹۸)

در روایت طبرى است که هنگام شهادت جناب امام حسین علیه السّلام هر که نزدیک او مى آمد سِنان بر او حمله مى کرد و او را دور مى نمود براى آنکه مبادا کس دیگر سر آن جناب را ببرد تا آنکه خود او سر را از تن جدا کرد وبه خَوْلى سپرد.

شعر :

فَاجِعَهُاِنْ اَرَدْتُ اَکْتُبُها

مُجْمَلَهًذِکْرُهالِمُدّکّرٍ

جَرَتْ دُمُوعى وَحالَ حائِلُها

مابَیْنَ لَحْظِ الْجُفُونِ وَالزُّبُرِ

پس در این هنگام غبار سختى که سیاه و تاریک بود در هوا پیدا شد وبادى سرخ ورزیدن گرفت و چنان هوا تیره و تارشد که هیچ کس عین واثرى از دیگرى نمى دید، مردمان منتظر عذاب و مترّصد عقاب بودند تا اینکه پس از ساعتى هواروشن شد وظلمت مرتفع گردید.

ابن قولویه قمى رحمه اللّه روایت کرده است که حضرت صادق علیه السّلام فرمود:در آن هنگامى که حضرت امام حسین علیه السّلام شهید گشت ، لشکریان شخصى را نگریستند که صیحه و نعره مى زند گفتند:بس کن اى مرد!این همه ناله و فریاد براى چیست ؟ گفت : چگونه صیحه نزنم و فریاد نکنم و حال آنکه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم رامى بینم ایستاده گاهى نظر به سوى آسمان مى کند و زمانى حربگاه شما را نظاره مى فرماید، از آن مى ترسم که خدا را بخواند ونفرین کند و تمام اهل زمین را هلاک نماید و من هم در میان ایشان هلاک شوم . بعضى از لشکر باهم گفتند که این مردى است دیوانه وسخن سفیهانه مى گوید، و گروهى دیگر که توّابون آنها راگویند از این کلام متنبّه شدند و گفتند به خدا قسم که ستمى بزرگ بر خویشتن کردیم و به جهت خشنودى پسر سُمیّه سیّد جوانان اهل بهشت را کشتیم و همان جا توبه کردند و بر ابن زیاد خروج کردند و واقع شد از امر ایشان آنچه واقع شد.
راوى گفت : فدایت شوم آن صیحه زننده چه کس بود؟فرمود:ما او راجز جبرئیل ندانیم .(۲۹۹)

شیخ مفید رحمه اللّه در (ارشاد) فرموده که حضرت سید الشهداء علیه السّلام از دنیا رفت در روز شنبه دهم محرّم سال شصت و یکم هجرى بعد از نماز ظهر آن روز در حالى که شهید گشت و مظلوم و عطشان و صابر بر بلایا بود به نحوى که به شرح رفت و سنّ شریف آن جناب در آن وقت پنجاه و هشت سال بود که هفت سال از آن را با جد بزرگوارش ‍ رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودو سى و هفت سال با پدرش ‍ امیرالمؤ منین علیه السّلام و با بردرش امام حسن علیه السّلام چهل و هفت سال و مدّت امامتش بعد از امام حسن علیه السّلام یازده سال بود، و خضاب مى فرمود با حنا و رنگ و در وقتى که کشته شد خضاب از عارضش بیرون شده بود.(۳۰۰)

روایات بسیار در فضیلت زیارت آن حضرت بلکه در وجوب آن وارد شده چنانکه از حضرت صادق علیه السّلام مروى است که فرمودند: زیارت حُسین بن على علیه السّلام واجب است بر هر که اعتقاد و اقرار به امامت حسین علیه السّلام دارد. و نیز فرموده زیارت حسین علیه السّلام معادل است با صد حج مبرور و صد عمره مقبوله . و حضرت رسول علیه السّلام فرموده که هر که زیارت کند حسین علیه السّلام را بعد از شهادت او بهشت براى او لازم ست و اخبار در باب فضیلت زیارت آن حضرت بسیار است و ما جمله اى از آن را در کتاب (مناسک المزار) ایراد کرده ایم . انتهى .(۳۰۱)

منتهی الامال //شیخ عباس قمی



۱۸۱-یعنى دوشها.
۱۸۲-یعنى القوه .
۱۸۳-(تاریخ طبرى )۶/۲۳۷-۲۳۸،تحقیق : العّطار.
۱۸۴- (تاریخ طبرى )۶/۲۳۸
۱۸۵- (تاریخ طبرى )،از ابومخنف نقل کرده است .
۱۸۶- (مثیر الاحزان ) ص ۶۵٫
۱۸۷- (قَسْر) مغلوب شدن به ستم .
۱۸۸- پراکنده مى شد.
۱۸۹-مقابل سهل است .
۱۹۰-(بحار الانوار)۴۵/۲۵٫
۱۹۱- (الا خفاق ) الصّرع یقال اَخْفَقَ زیْد عمروا فى الحرب ، اى صَرعَه فَکَانَّ النَّبلُ یجرى بها الصرع والرّشاق جمع رشیق وهوالسَّهْم اللّطیف .(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۹۲- (تاریخ طبرى ) ۶/۲۳۹، تحقیق : العطّار.
۱۹۳- القِنَا الْخَّطار:نیزه جُنبان ، رجل خَطّارٌ بِالرمْحِ اءی طعّان .
۱۹۴- (تاریخ طبرى )۶/۲۳۹-۲۴۰٫
۱۹۵-(ارشاد)شیخ مفید ۲/۱۰۵٫
۱۹۶- (طَرْف ) اسب کریم (شَبَا الْهَنا) یعنى تیزى سرنیزه .
۱۹۷- (عَقْر) پى کردن .
۱۹۸- (غِیْل ) بالکسر بیشه شیر.
۱۹۹- (خادِر) اسم فاعل خَدَرالا سد است یعنى لازم گرفت شیر بیشه خود را یا خانه را و در آن قرار گرفت و مصمّم شد. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۲۰۰-(تاریخ طبرى ) ۶/۲۴۱، تحقیق : العطار.
۲۰۱- (مناقب ) ابن شهرآشوب ۴/۱۱۲، تحقیق : البقاعى .
۲۰۲- جمع صعود یعنى جاى بلند.
۲۰۳- عن حماکم کیف انصرف وهواکم لى به شرف ، سیّدى لاعشت یوم اءرى فى سوى ابوابکم اقف (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۰۴-(بحار الانوار)۴۵/۲۲٫
۲۰۵- فَدَتک نَفْسى (خ ل )
۲۰۶- (بحارالانوار)۴۵/۲۵٫
۲۰۷- (عجوز فى النساء) در بعضى نُسَخ به جاى (سیدى فى النساء) است و این اَولْى و اَنْسبَ به عبارت است . (مصححّ)
۲۰۸-جوز) کصَبُور پیر زن کلان سالخورده و به معنى سِپر و نیزه و آلت کارزار و سَگ نیز آمده و اضافه او به سیّدى به ملاحظه هر یک از این معانى درست است .(شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) (ارض خاویه ) یعنى زمینى که خالى از اهلش شده باشد و شاید در اینجا اشاره باشد به کشته شدن شوهر و پسر این زن و بى کس شدن او.(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۰۹- (بحار الانوار) ۴۵/۲۸٫
۲۱۰- (بحار الانور) ۴۵/۳۰٫
۲۱۱- (ذِمار) بالکسر آنکه سزاوار بود نگاهداشت آن بر مرد ؛ یقال حامى الذُّمار و حوزه یعنى ناحیه و میانه ملک (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۱۲- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۱۴، (تاریخ طبرى ) ۶/۲۳۴٫
۲۱۳- پوتین .
۲۱۴- سوره احزاب (۳۳) آیه ۲۳٫
۲۱۵-(بحار الانوار) ۴۵/۳۱٫
۲۱۶-(مقاتل الطالبیین ) ابو الفرج اصفهانى ص ۸۶٫
۲۱۷- سوره آل عمران (۳)، آیه ۳۳ و ۳۴٫
۲۱۸-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۰۶ با مختصر تفاوت
۲۱۹-(بحار الانوار) ۴۵/۴۳٫
۲۲۰- همان ماءخذ
۲۲۱- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۱۶٫
۲۲۲-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۰۷٫
۲۲۳-(مقاتل الطالبیین ) ص ۸۶٫
۲۲۴- (لؤ لؤ و مرجان ) محدّث نورى ص ۹۰ .
۲۲۵- (بحار الانوار) ۴۵/۳۲، به نقل از مقتل محمّد بن ابى طالب کرده .
۲۲۶- (مقاتل الطالبیین ) ص ۹۸، (ارشاد) ۲/۱۰۷، (تاریخ طبرى ) ۶/۲۴۲٫
۲۲۷- (الکامل فى التاریخ ) ابن اثیر ۴/۲۴۳٫
۲۲۸-(بحار الانوار) ۴۵/۳۲٫
۲۲۹-(بحار الانور) ۴۵/۳۴٫
۲۳۰-(مقاتل الطالبیین ) ص ۹۵ – ۹۶٫
۲۳۱-(تاریخ طبرى ) ۶/۲۴۲٫
۲۳۲- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۱۵، تحقیق : البقاعى .
۲۳۳-(مقاتل الطالبیین ) ص ۹۵٫
۲۳۴- (بحار الانوار) ۱۰۱/۲۴۳٫
۲۳۵- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۱۴٫
۲۳۶-همان ماءخذ
۲۳۷-(بحار الانوار)۴۵/۳۴٫
۲۳۸- عمو زادگان آن حضرت اولاد عقیل و مسلم و اولاد جعفر و عبداللّه بن جعفر است (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۳۹- (بحار الانوار) ۴۵/۳۵-۳۶٫
۲۴۰- (إ علام الورى )طبرسى ۱/۴۱۸٫
۲۴۱-(لؤ لؤ و مرجان ) ص ۱۸۳، تحقیق : حسین استاد ولى ،
۲۴۲- (آجام ) یعنى بیشه ها
۲۴۳- (سندره ) بالفتح نوعى از پیمانه بزرگ .
۲۴۴- (بحار الانوار) ۴۵/۳۶با مختصر تفاوت .
۲۴۵- (مقاتل الطالبیین ) ص ۹۳
۲۴۶–گفته اند مادر جناب قاسم را امّ ابى بکر مى گفتند و اسمش رمله بود. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۲۴۷- (اخبار الطوال ) دینورى ص ۲۵۷
۲۴۸- (بحار الانوار) ۴۵/۳۸
۲۴۹- (مقاتل الطالبیین ) ص ۸۸
۲۵۰–(بحارالانوار) ۴۵/۳۸٫
۲۵۱–(مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۱۶٫
۲۵۲–(مقاتل الطالبیین ) ص ۸۸٫
۲۵۳–(مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۱۶٫
۲۵۴–(وفاء الوفاء) سمهودى ۳/۸۹۵٫
۲۵۵- بعضى محمّد اصغر یا عبداللّه گفته اند.
۲۵۶- کثیرالفضل .
۲۵۷- (مناقب )ابن شهر آشوب ۴/۱۱۶٫
۲۵۸- ساقیه یعنى جوى خُرد و ظاهراً اینجا مراد نهر است که از فرات منشعب شده براى سقایت نخلستانها(شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه ).
۲۵۹–(سوگنامه کربلاء) (ترجمه لهوف )ص ۲۶۹٫
۲۶۰- (تاریخ طبرى )۶/۲۴۴ و ۲۴۵٫
۲۶۱- قال ابراهیم بن محمّد البیهقى احد اَعلام القرن الثالث فى کتاب (المحاسن والمساوى ) عند ذکر نزول الحسین علیه السّلام و اصحابه بِکربلا ما لفظه : فنزلوا و بینهم و بین الماء یسیرُ قال فاءراد الحسین علیه السّلام و اصحابه الماء فحالُوا بینهم و بینه فقال له شمرذى الجوشن لاتشربون ابدا حتّى تشربون من الحمیم ، فقال العباس بن على علیهماالسّلام للحسین علیه السّلام : اَلَسْنا عَلَى الْحقّ؟ قال : نَعَم ! فحمل علیهم فکشفهم عن الماء حتى شربو و استقوا.(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۶۲- (زقا)اى صاح تزعم العرب ان للموت طائر اًیصیح و یسمّونه الهامه و یقولون اذا قتل الانسان ولم یوخذ بثاره زقت هامته حتّى یثار.(شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۲۶۳-(والمصالیت ) جمع مصلاه و هو الرجل المتشمّر قمى رحمه اللّه سیف مصلّت : شمشیر کشیده .
۲۶۴- (بحارالانوار) ۴۵/۴۰٫
۲۶۵- (بحار الانوار) ۴۵/۴۰ و ۴۱٫
۲۶۶- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۱۷٫
۲۶۷- (بحار الانوار) ۴۵/۴۱٫
۲۶۸- (امالى شیخ صدوق ) ص ۵۴۸،مجلس ۷۰،حدیث ۷۳۱٫
۲۶۹- (بحار الانوار) ۴۵/۴۰٫
۲۷۰- (المنتخب ) طُریحى ص ۴۳۸٫
۲۷۱- (الفیض القدسى ) محدث نورى . ص ۲۸۷، تحقیق : سید جعفر نبوى .
۲۷۲- (اثبات الوصیّه ) مسعودى ص ۱۶۷، انتشارات انصاریان .
۲۷۳- (دعوات راوندى ) ص ۵۴٫
۲۷۴- (الکافى ) ۲/۳۳۱، باب الظلم ، حدیث ۵٫
۲۷۵- از کتاب (حدائق الوردیه ) نقل است که چون روز عاشورا، انصار و اصحاب سید الشهداء علیه السّلام به درجه رفیعه شهادت رسیدند حضرت شروع کرد به ندا کردن اَلا ناصِرٌ فَیَنْصُرُنا! زنان و اطفال که صداى آن حضرت را شنیدند صرخه و صیحه کشیدند.
سعد بن الحرث الانصارى العجلانى و برادرش ابوالحتوف که در لشکر عمر سعد بودند چون این ندا شنیدند و صیحه عیالات آن جناب را استماع کردند میل به جانب آن جناب نمودند و پیوسته مقاتله کردند و جمعى را مقتول و برخى را مجروح نمودند آخر الا مر هر دو شهید شدند. (شیخ عباس ‍ قمى رحمه اللّه )
۲۷۶–(تذکره الخواص ) ص ۲۲۷٫
۲۷۷- (تذکره الخواص ) ص ۲۲۷٫
۲۷۸- (احتجاج ) طبرسى ۲/۲۵٫
۲۷۹- این مضمون در تاریخ طبرى نیست بلکه در آنجا تصریح مى کند که آن حضرت خونها را در کف مى گرفت و بر زمین مى ریخت .
۲۸۰- این عبارت ابداً در تاریخ طبرى و احتجاج و ارشاد نیست فقط سبط در (تذکره ) نقل نموده (ویراستار).
۲۸۱- (تاریخ طبرى ) ۶/۲۴۳ با مختصر تفاوت .
۲۸۲–(بحار الانوار) ۴۵/۴۷-۴۸٫
۲۸۳–(بحار الانوار) ۴۵/۴۹٫
۲۸۴- همان ماءخذ
۲۸۵- (تاریخ طبرى ) ۶/۲۴۵، (بحار الانوار)۴۵/۵۰٫
۲۸۶- (لؤ لؤ و مرجان ) محدّث نورى ص ۱۸۶ و ۱۸۷، تحقیق : حسین استادولى .
۲۸۷- (بحار الانوار) ۴۵/۵۲ – ۵۳٫
۲۸۸- (معراج المحبّه ) شیخ على العراقین ص ۶، چاپ مرحوم انصارى ، سال ۱۳۵۷ شمسى .
۲۸۹- در بعضى نسخه ها (بشر) و در ارشاد مفید (نسر) ذکر شده .
۲۹۰-ترجمه (لهوف ) (سوگنامه ) ص ۲۲۵ ؛ (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۱۰٫
۲۹۱- (ارشاد)، ۲/۱۱۱٫
۲۹۲- (تاریخ طبرى ) ۶/۲۴۵٫
۲۹۳- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۱۱٫
۲۹۴-(تاریخ طبرى )۶/۲۴۵
۲۹۵- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ص ۲۲۹ .
۲۹۶- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۲٫
۲۹۷- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۲۰٫
۲۹۸- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ص ۲۳۳٫
۲۹۹- (کامل الزیارات ) ص ۳۵۱٫
۳۰۰- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۳۳٫
۳۰۱- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۳۳ – ۱۳۴٫

زندگینامه حضرت امام حسین (ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت دوم درتوجّه حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام به جانب کربلا و در ملاقات امام حسین علیه السّلام با حُرّ بن یزید ریاحى

فصل ششم : درتوجّه حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام به جانب کربلا

چون حضرت سیّدالشهداء علیه السّلام درسوم ماه شعبان سال شصتم از هجرت از بیم آسیب مخالفان مکّه معظّمه را به نور قدوم خود منورّ گردانیده در بقیّه آن ماه و رمضان و شوال و ذى القعده در آن بلده محترمه به عبادت حقّ تعالى قیام داشت و در آن مدّت جمعى از شیعیان از اهل حجاز وبصره نزد آن حضرت جمع شدند، و چون ماه ذى الحجّه درآمد حضرت احرام به حجّ بستند، وچون روز ترویه یعنى هشتم ذى الحجّه شد عمرو بن سعیدبن العاص با جماعت بسیارى به بهانه حجّ به مکّه آمدند، و از جانب یزید ماءمور بودند که آن حضرت را گرفته به نزد او برند یا آن جناب را به قتل رسانند. حضرت چون بر مکنون ضمیرایشان مطلّع بود از اِحْرام حجّ به عُمره عدول نموده و طواف خانه وسعى مابین صفا و مروه به جا آورده و مُحِل شد و در همان روز متوجّه عراق گردید.

واز ابن عبّاس منقول است که گفت دیدم حضرت امام حسین علیه السّلام را پیش از آنکه متوجّه عراق گردد وبر در کعبه ایستاده بود و دست جبرئیل در دست او بود، و جبرئیل مردم را به بیعت آن حضرت دعوت مى کردندا مى داد که : هَلُمُّوااِلى بَیْعَهِ اللّهِ؛
بشتابید اى مردم به سوى بیعت خدا! و سیّد بن طاوس روایت کرده است که چون آن حضرت عزم توجّه به عراق نمود از براى خطبه خواندن به پاى خاست پس از ثناى خدا و درود بر حضرت مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که مرگ بر فرزندان آدم ملازمت قلاّده دارد مانند گلوبند زنان جوان و سخت مشتاقم دیدار گذشتگان خود را چون اشتیاق یعقوب دیدار یوسف را، و اختیار شده است از براى من مَصْرَع ومَقْتَلى که ناچار بایدم دیدارکرد، وگویا مى بینم مفاصل و پیوندهاى خودم راکه گرگان بیابان ، یعنى لشکر کوفه ، پاره پاره نمایند در زمینى که مابین (نواویس ) و (کربلا) است ، پس انباشته مى کنند از من شکمهاى آمال وانبانهاى خالى خود را چاره و گریزى نیست از روزى که قلم قضا برکسى رقم رانده ومااهل بیت ، رضا به قضاى خدا داده ایم و بر بلاى او شکیبا بوده ایم و خدا به ما عطا خواهد فرمود مزدهاى صبر کنند گان را، و دور نمى افتد از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم پاره گوشت او و با او مجتمع خواهد شد در حظیره قدس یعنى در بهشت برین ، روشن مى شود چشم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بدو و راست مى آید وعده او. اکنون کسى که در راه ما از بذل جان نیندیشد، و در طلب لقاى حقّ از فداى نفس نپرهیزد باید با من کوچ دهد چه من با مدادان کوچ خواهم نمود ان شاءاللّه تعالى .(۹۷)

ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است :
درشبى که حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام عازم بود که صباح آن از مکّه بیرون رود محمّد بن حنفیّه به خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد: اى برادر! همانا اهل کوفه کسانى هستند که دانسته اى چگونه با پدر وبرادر تو غدر کردند و مکر نمودند من مى ترسم که با شما نیز چنین کنند، پس اگر راءى شریفت قرار گیرد که در مکّه بمانى که حرم خدا است عزیز ومکرّم خواهى بود و کسى متعرّض جناب تو نخواهد شد، حضرت فرمود: اى برادر!من مى ترسم که یزید مرا در مکّه ناگهان شهید گرداند وبا این سبب حرمت این خانه محترم ضایع گردد. محمّد گفت : اگر چنین است پس به جانب یمن برو و یا متوجّه بادیه مشو که کسى بر تو دست نیابد، حضرت فرمود که در این باب فکرى کنم . چون هنگام سحر شد حضرت از مکّه حرکت فرمود، چون خبر به محمّد رسید بى تابانه آمد. و مهار ناقه آن حضرت را گرفت عرض کرد: اى برادر! به من وعده نکردى در آن عرضى که دیشب کردم تاءمل کنى ؟ فرمود: بلى ، عرض کرد: پس چه باعث شد شما را که به این شتاب از مکه بیرون روى ؟ فرمود که چون تو از نزدم رفتى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نزد من آمد و فرمود که اى حسین بیرون رو همانا خدا خواسته که ترا کشته راه خود ببیند، محمّد گفت : اِنّالِلِِّه وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون هر گاه به عزم شهادت مى روى پس چرا این زنها را با خود مى برى ؟ فرمود که خدا خواسته آنهارا اسیر ببیند پس محمّد با دل بریان و دیده گریان آن حضرت را وداع کرده برگشت .(۹۸) و موافق روایات معتبره از (عبادله )(۹۹) آمدند و آن حضرت رااز حرکت کردن به سمت عراق منع مى کردند و مبالغه در ترک آن سفر مى نمودند حضرت هر کدام را جوابى داده و وداع کردند و برگشتند .و ابوالفرج اصبهانى و غیر او روایت کرده که چون عبداللّه بن عبّاس تصمیم عزم امام را بر سفر عراق دیده مبالغه بسیار نمود در اقامت به مکّه وترک سفر عراق و برخى مذمّت از اهل کوفه کرد و گفت که اهل کوفه همان کسانى هستند، که پدر تو را شهید کردند وبرادرت را زخم زدند و چنان پندارم که با تو کنند ودست از یارى تو بردارند و جناب ترا تنها گذارند، فرمود: این نامه هاى ایشان است در نزد من واین نیز نامه مسلم است نوشته که اهل کوفه دربیعت من اجتماع کرده اند. ابن عبّاس گفت : الحال که راءى شریفت براین سفر قرار گرفته پس اولاد وزنهاى خود را بگذار وآنها را با خود حرکت مده و یادآور آن روز را که عثمان را کشتند وزنها عیالاتش او را بدان حال دیدند چه بر آنها گذشت ، پس مبادا که شما را نیز در مقابل اهل وعیال شهید کنند و آنها ترا به آن حالت مشاهده کنند، حضرت نصیحت اورا قبول نکرد واهل بیت خود را با خود به کربلا برد.(۱۰۰)

ونقل کرده بعض از کسانى که در کربلا بود در روز شهادت آن حضرت که آن جناب نظرى به زنها و خواهران خود افکند دید که به حالت جزع واضطراب از خیمه ها بیرون مى آیند و کشتگان نظر مى کنند و جزع مى نمایند و آن حضرت را به آن حالت مظلومیّت مى بینند و گریه مى کنند، آن حضرت کلام ابن عبّاس را یاد آورد وفرمود: لِلّهِ دَرُّ ابْنُ عبّاس فیما اَشارَ عَلَىَّ بِهِ. (۱۰۱)

وبالجمله ؛ چون ابن عبّاس دید که آن حضرت به عزم سفر عراق مصممّ است و به هیچ وجه منصرف نمى شود چشمان خویش به زیر افکند وبگریست وبا آن حضرت وداع کرد و برگشت ، چون آن حضرت از مکّه بیرون شد ابن عبّاس ، عبداللّه بن زبیر را ملاقات کرد وگفت : یابنَ زُبیر! حسین بیرون رفت وملک حجاز از براى تو خالى و بى مانع شد و به مراد خود رسیدى ، و خواند از براى او:

شعر :

یالَکِ مِن قَنْبرَه بمَعْمَرٍ

خلاّلَکِ الْجَوُّفَبیضی وَاصْفِری

وَنَقّرِی ما شِئْتِ اَنْ تَنَقّرِی

هذَالْحُسَیْنُ خارِجٌ فَاسْتَبْشری (۱۰۲)

بالجمله ؛ چون حضرت امام حسین علیه السّلام از مکّه بیرون رفت عمروبن سعید بن العاص برادر خود یحیى را با جماعتى فرستاد که آن حضرت را از رفتن مانع شود، چون به آن حضرت رسیدند عرض کردند کجا مى روید بر گردید به جانب مکّه ، حضرت قبول برگشتن نکرد وایشان ممانعت مى کردند از رفتن آن حضرت ، و پیش از آنکه کار به مقاتله منتهى شود دست برداشتند وبرگشتند وحضرت روانه شد، چون به منزل (تنعیم ) رسید شترهاى چند دید که بار آنها هدیه اى چند بود که عامل یمن براى یزید فرستاده بود، حضرت بارهاى ایشان را گرفت ؛ زیرا که حکم امور مسلمین با امام زمان است و آن حضرت به آنها اَحَقّ است ، آنها را تصّرف نموده و با شتربانان فرمود که هر که با ما به جانب عراق مى آید کرایه او را تمام مى دهیم و با او احسان مى کنیم و هر که نمى خواهد بیاید او را مجبور به آمدن نمى کنیم کرایه تا این مقدار راه را به او مى دهیم ، پس ‍ بعضى قبول کرده با آن حضرت رفتند و بعضى مفارقت اختیار کردند.(۱۰۳)

شیخ مفید روایت کرده که بعد از حرکت جناب سیّد الشهّداء علیه السّلام از مکّه عبداللّه بن جعفر پسر عمّ آن حضرت نامه اى براى آن جناب نوشت بدین مضمون :
امّا بعد؛ همانا من قسم مى دهم شما را به خداى متعال که از این سفر منصرف شوید به درستى که من بر شما ترسانم از توّجه به سمت این سفر مبادا آنکه شهید شوى و اهل بیت تو مستاءصل شوند، اگر شما هلاک شوید نور اهل زمین خاموش خواهد شد؛ چه جناب تو امروز پشت و پناه مؤ منان و پیشوا و مقتداى هدایت یافتگانى ، پس در این سفر تعجیل مفرمائید و خود از عقب نامه مُلحق خواهم شد.

پس آن نامه را با دو پسر خویش عون و محمّد به خدمت آن حضرت فرستاد و خود رفت به نزد عمروبن سعید و از او خواست که نامه امان براى حضرت سیدالشهّداء علیه السّلام بنویسد و از او بخواهد که مراجعت از آن سفر کند.
عمرو خطّ امان بر آن حضرت نوشته و وعده صله و احسان داد که آن حضرت برگردد و نامه را با برادر خود یحیى بن سعید روانه کرد و عبداللّه بن جعفر با یحیى همراه شد بعد از آنکه فرزندان خویش را از پیش روانه کرده بود چون به آن حضرت رسیدند نامه به آن جناب دادند و مبالغه در مراجعت از آن سفر نمودند، حضرت فرمود که من پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را در خواب دیده ام مرا امرى فرموده که در پى امتثال آن امر روانه ام ، گفتند: آن خواب چیست ؟ فرمود: تا به حال براى احدى نگفته ام و بعد از این هم نخواهم گفت تا خداى خود ملاقات کنم .

پس چون عبداللّه ماءیوس شده بود فرمود فرزند خود عون و محمّد را که ملازم آن حضرت باشند و در سیر و جهاد در رکاب آن جناب باشند و خود با یحیى بن سعید در کمال حسرت برگشت و آن حضرت به سمت عراق حرکت فرمود و به سرعت و شتاب سیر مى کرد تا در (ذات عِرْق ) منزل فرمود.(۱۰۴)

و موافق روایت سیّد در آنجا بشربن غالب را ملاقات فرمود که از عراق آمده بود آن حضرت از او پرسید که چگونه یافتى اهل عراق را؟ عرض ‍ کرد: دلهاى آنها با شما است و شمشیر ایشان با بنى امیّه است ! فرمود راست گفتى همانا حقّ تعالى به جا مى آورد آنچه مى خواهد و حکم مى کند در هر چه اراده مى فرماید. و شیخ مفید روایت کرده که چون خبر توّجه امام حسین علیه السّلام به ابن زیاد رسید حُصَیْن بن نمیر(۱۰۵) را با لشکر انبوه بر سر راه آن حضرت به قادسیّه فرستاد و از (قادسیّه ) تا (خَفّان ) و تا (قُطْقطانیّه ) از لشکر ضلالت اثر خود پر کرد و مردم را اعلام کرد که حسین علیه السّلام متّوجه عراق شده است تا مطلع باشند، پس حضرت از (ذات عِرْق ) حرکت کرد به (حاجز) (به راء مهمله که موضعى است از بطن الرّمه ) رسید، پس قیس بن مسهر صیداوى و به روایتى عبداللّه بن یَقْطُر برادر رضاعى خود را به رسالت به جانب کوفه فرستاد و هنوز خبر شهادت جناب مسلم رحمه اللّه به آن حضرت نرسید بود و نامه اى به اهل کوفه قلمى فرمود بدین مضمون : (۱۰۶)

بسم اللّه الرّحمن الّرحیم
این نامه اى است از حسین بن على به سوى برادران خویش از مؤ منان و مسلمانان و بعد از حمد و سلام مرقوم داشت : به درستى که نامه مسلم بن عقیل به من رسیده و در آن نامه مندَرَج بود که اتفاق کرده اید بر نصرت ما و طلب حقّ از دشمنان ما، از خدا سؤ ال مى کنم که احسان خود را بر ما تمام گرداند و شما را بر حُسن نیّت و خوبى کردار عطا فرماید بهترین جزاى ابرار، آگاه باشید که من به سوى شما از مّکه بیرون آمدم در روز سه شنبه هشتم ذیحجّه چون پیک من به شما برسد کمر متابعت بر میان بندید و مهیّاى نصرت من باشید که من در همین روزها به شما خواهم رسید و اَلسَّلامَ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَهُ اللّه وَ بَرَکاتُهُ

و سبب نوشتن این نامه آن بود که مسلم علیه السّلام بیست و هفت روز پیش از شهادت خود نامه اى به آن حضرت نوشته بود و اظهار اطاعت و انقیاد اهل کوفه نموده بود، و جمعى از اهل کوفه نیز نامه ها به آن حضرت نوشته بودند که در اینجا صد هزار شمشیر براى نصرت تو مهیا گردیده است خود را به شیعیان خود برسان .(۱۰۷) چون پیک حضرت روانه شد به قادسیّه رسید حُصَین بن تمیم او را گرفت ، و به روایت سیّد(۱۰۸) خواست او را تفتیش کند قیس نامه را بیرون آورد و پاره کرد، حصین او را به نزد ابن زیاد فرستاد، چون به نزد عبیداللّه رسید آن لعین از او پرسید که تو کیستى ؟ گفت : مردى از شیعیان على و اولاد او مى باشم ، ابن زیاد گفت : چرا نامه را پاره کردى ؟ گفت : براى آن که تو بر مضمون آن مطّلع نشوى ، عبیداللّه گفت : آن نامه از کى و براى کى بود؟ گفت : از جناب امام حسین علیه السّلام به سوى جماعتى از اهل کوفه که من نامهاى ایشان را نمى دانم ، ابن زیاد در غضب شد و گفت : دست از تو بر نمى دارم تا آنکه نامهاى ایشان بگوئى یا آنکه بر منبر بالا روى و بر حسین و پدرش و برادرش ناسزاگوئى و گرنه ترا پاره پاره خواهم کرد، گفت : امّا نام آن جماعت را پس نخواهم گفت و امّا مطلب دیگر را روا خواهم نمود.

پس بر منبر بالا رفت و حمد و ثناى حقّ تعالى را ادا کرد و صَلَوات بر حضرت رسالت و درود بسیار بر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام فرستاد و ابن زیاد و پدرش و طاغیان بنى امیّه را لعنت کرد پس گفت : اى اهل کوفه ! من پیک جناب امام حسینم به سوى شما و او را در فلان موضع گذاشته ام و آمده ام هر که خواهد یارى او نماید به سوى او بشتابد. چون خبر به ابن زیاد رسید امر کرد که او را از بالاى قصر به زیرانداختند و به درجه شهادت فایز گردید.
و به روایت دیگر چون از قصر به زیر افتاد استخوانهایش در هم شکست و رمقى در او بود که عبدالملک بن عمیر لحمى او را شهید کرد.

مؤ لف گوید: که قیس بن مُسْهِرِ صیداوى اَسَدى مردى شریف و شجاع و در محبّت اهل بیت علیهماالسّلام قدمى راسخ داشت . و بعد از این بیاید که چون خبر شهادتش به حضرت امام حسین علیه السّلام رسید بى اختیار اشک از چشم مبارکش فرو ریخت و فرمود: (فَمِنْهُم مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَنْ یَنْتَظِرُ…).(۱۰۹)
و کُمَیْت بن زید اسدى اشاره به او کرده و تعبیر از او به شیخ بنى الصیّدا نموده در شعر خویش : وَ شَیْخ بَنى الصَّیداء قَدْ فاظَ بَینَهُمْ (فاظَ اى : ماتَ)

و شیخ مفید رحمه اللّه فرموده که حضرت امام حسین علیه السّلام از (حاجز) به جانب عراق کوچ نمودند به آبى از آبهاى عرب رسیدند، عبداللّه بن مُطیع عَدَوى نزدیک آن آب منزل نموده بود و چون نظر عبداللّه بر آن حضرت افتاد و به استقبال او شتافت و آن حضرت را در بر گرفته و از مرکب خود پیاده نمود و عرض کرد: پدر و مادرم فداى تو باد! براى چه به این دیار آمده اى ؟ حضرت فرمود: چون معاویه وفات کرد چنانچه خبرش به تو رسیده و دانسته اى اهل عراق به من نامه نوشتند و مرا طلبیدند. اِبن مطیع گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم که خود را در معرض تلف در نیاورى و حرمت اسلام و قریش و عرب رابرطرف نفرمائى ؛ زیرا که حرمت تمام به تو بسته است ، به خدا سوگند که اگر اراده نمائى که سلطنت بنى امیّه را از ایشان بگیرى ترا به قتل مى رسانند و بعد از کشتن تو از قتل هیچ مسلمانى پروا نخواهند کرد و از هیچ کس ‍ نخواهند ترسید، پس زنهار که به کوفه مرو و متعرّض بنى امیّه مشو. حضرت متعرّض سخنان او نگردید و از آنچه از جانب حقّ تعالى ماءمور بود تقاعد نورزید این آیه را قرائت فرمود: (لَنْ یُصیبَنا اِلاّ ما کَتَبَ اللّهُ لَنا)(۱۱۰) و از او گذشت .

و ابن زیاد از واقصه که راه کوفه است تا راه شام و تا راه بصره را مسدود کرده بود و خبرى بیرون نمى رفت و کسى داخل نمى توانست شد و کسى بیرون نمى توانست رفت ، و حضرت امام حسین علیه السّلام بدین جهت از اخبار کوفه به ظاهر مطلع نبود و پیوسته در حرکت و سیر بود تا آنکه در بین راه به جماعتى رسید و از ایشان خبر پرسید گفتند: به خدا قسم ! ما خبرى نداریم جز آنکه راهها مسدود است و ما رفت و آمد نمى توانیم کرد .(۱۱۱)

و روایت کرده اند جماعتى از قبیله فَزاره و بَجیلَه که ما با زُهَیْرین قَیْن بَجَلى رفیق بودیم در هنگام مراجعت از مکّه معظّمه و در منازل به حضرت امام حسین علیه السّلام مى رسیدیم و از او دورى مى کردیم ؛ زیرا که کراهت و دشمن مى داشتیم سیر با آن حضرت را، لاجرم هر گاه امام حسین علیه السّلام حرکت مى کرد زهیر مى ماند و هر گاه آن حضرت منزل مى کرد زهیر حرکت مى نمود، تا آنکه در یکى از منازل که آن حضرت در جانبى منزل کرد ما نیز از باب لابُدّى در جانب دیگر منزل کردیم و نشسته بودیم و چاشت مى خوردیم که ناگاه رسولى از جانب امام حسین علیه السّلام آمده و سلام کرد و به زُهیر خطاب کرد که ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام ترا مى طلبد، ما از نهایت دهشت لقمه ها را که در دست داشتیم افکندیم و متحیّر ماندیم به طریقى که گویا در جاى خود خشک شدیم و حرکت نتوانیم کرد.

زوجه زهیر که (دلهم ) نام داشت به زهیر گفت که سبحان اللّه ! فرزند پیغمبر خدا ترا مى طلبد و تو در رفتن تاءمل مى کنى ؟ برخیز برو ببین چه مى فرماید.
زهیر به خدمت آن حضرت رفت و زمانى نگذشت که شاد و خرّم با صورت برافروخته برگشت و فرمود که خیمه او را کندند و نزدیک سراپرده هاى آن حضرت نصب کردند و زوجه خود را گفت که تو از قید زوجیّت من یله و رهائى ملحق شو به اَهل خود که نمى خواهم به سبب من ضررى به تو رسد.(۱۱۲)
و موافق روایت سیّد(۱۱۳) به زوجه خود گفت که من عازم شده ام با امام حسین علیه السّلام مصاحبت کنم و جان خود را فداى او نمایم پس مَهْر او را داده و سپرد او را به یکى از پسران عمّ خود که اورا به اهلش ‍ رساند.

شعر :

گفت جفتش اَلْفَراق اى خوش خِصال

گفت نى نى اَلْوِصال است اَلْوصال !

گفت آن رویت کجا بینیم ما

گفت اندر خلوت خاصّ خدا

زوجه اش با دیده گریان و دل بریان برخاست و با او وداع کرد و گفت : خدا خیر ترا میسّر گرداند از تو التماس دارم که مرا در روز قیامت نزد جدّ حضرت حسین علیه السّلام یاد کنى . پس زهیر با رفیقان خود خطاب کرد هر که خواهد با من بیاید و هر که نخواهد این آخرین ملاقات من است با او، پس با آنها وداع کرده و به آن حضرت پیوست . و بعضى ارباب سِیَر گفته اند که پسر عمّش سلمان بن مضارب بن قیس نیز با او موافقت کرده و در کربلا بعدازظهر روز عاشورا شهید گردید.

شیخ مفید رحمه اللّه روایت کرده است از عبداللّه بن سُلَیْمان اَسَدى و مُنْذِر بن مُشْمَعِلّ اسدى که گفتند: چون ما از اعمال حجّ فارغ شدیم به سرعت مراجعت کردیم و غرض ما از سرعت و شتاب آن بود که به حضرت حسین علیه السّلام در راه ملحق شویم تا آنکه ببینیم عاقبت امر آن جناب چه خواهد شد. پس پیوسته به قدم عجل و شتاب طىّ طریق مى نمودیم تا به (زرود) که نام موضعى است نزدیک ثَعْلَبیّه به آن حضرت رسیدیم چون خواستیم نزدیک آن جناب برویم ناگاه دیدیم که مردى از جانب کوفه پیدا شد و چون سپاه آن حضرت را دید راه خود را گردانید و از جادّه به یک سوى شد و حضرت مقدارى مکث فرمود تا او را ملاقات کند چون ماءیوس شد از آنجا گذشت . ما با هم گفتیم که خوب است برویم این مرد را ببینیم و از او خبر بپرسیم ؛ چه او اخبار کوفه را مى داند؛ پس ما خود را به او رساندیم و بر او سلام کردیم و پرسیدیم از چه قبیله مى باشى ؟

گفت : از بنى اسد. گفتیم : ما نیز از همان قبیله ایم پس اسم او را پرسیده و خود را به او شناسانیدیم ؛ پس از اخبار تازه کوفه پرسیدیم ، گفت : خبر تازه آنکه از کوفه بیرون نیامدم تا مسلم بن عقیل و هانى بن عروه را کشته دیدم و دیدم پاهاى ایشان گرفته بودند در بازارهامى گردانیدند پس از آن مرد گذشتیم و به لشکر امام حسین علیه السّلام ملحق شدیم و رفتیم تا شب در آمد به ثعلبیهّ رسیدیم حضرت در آنجا منزل کرد، چون آن زبده اهل بیت عصمت و جلال در آنجا نزول اجلال فرمود، ما بر آن بزرگوار وارد شدیم وسلام کردیم و جواب شنیدیم پس عرض کردیم که نزد ما خبرى است اگر خواسته باشید آشکارا گوئیم و اگر نه در پنهانى عرض کنیم ، آن حضرت نظرى به جانب ما و به سوى اصحاب خود کرد فرمود که من از این اصحاب خود چیزى پنهان نمى کنم آشکارا بگوئید، پس ما آن خبر وحشت اثر را که از آن مرد اسدى شنیده بودیم در باب شهادت مُسلم و هانى بر آن حضرت عرض ‍ کردیم ، آن جناب از استماع این خبر اندوهناک گردید و مکّرر فرمود: اِنّا لِلِّه وَانّااِلَیْه راجعُون ، رَحْمَهُاللّهِ عَلَیْهِما.

خدا رحمت کند مسلم وهانى را، پس ما گفتیم : یابنَ رسول اللّه ! اهل کوفه اگر بر شما نباشند از براى شما نخواهند بود والتماس مى کنیم که شما ترک این سفر نموده وبرگردید، پس حضرت متوجّه اولاد عقیل شد و فرمود: شما چه مصلحت مى بینید در برگشتن ، مسلم شهید شده ؟گفتند: به خدا سوگند که برنمى گردیم تا طلب خون خود نمائیم یا از آن شربت شهادت که آن غریق بحر سعادت چشیده ما نیز بچشیم ، پس حضرت رو به ما کرد و فرمود: بعد از اینها دیگر خیر و خوبى نیست در عیش دنیا.

ما دانستیم که آن حضرت عازم به رفتن است گفتیم : خدا آنچه خیر است شما را نصیب کند، آن حضرت در حقّ ما دعا کرد. پس اصحاب گفتند که کار شما از مسلم بن عقیل نیک است اگر کوفه بروید مردم به سوى جناب تو بیشتر سرعت خواهند کرد، حضرت سکوت فرمود و جوابى نداد؛ چه خاتمت امر در خاطر او حاضر بود.

به روایت سیّد چون حضرت خبر شهادت مسلم را شنید گریست و فرمود: خدا رحمت کند مسلم را هر آینه به سوى روح و ریحان و جنّت و رضوان رفت و به عمل آورد آنچه بر او بود و آنچه بر ما است باقیمانده است ، پس اشعارى ادا کرد در بیان بیوفائى دنیا و زهد در آن و ترغیب در امر آخرت و فضیلت شهادت و تعریض بر آنکه تن به شهادت در داده اند و شربت ناگوار مرگ را براى رضاى الهى بر خود گوارا گردانیده اند.(۱۱۴)

و از بعض تواریخ نقل شده که مسلم بن عقیل علیه السّلام را دخترى بود سیزده ساله که با دختران جناب امام حسین علیه السّلام مى زیست و شبانه روز با ایشان مصاحبت داشت ، چون امام حسین علیه السّلام خبر شهادت مسلم بشنید به سراپرده خویش در آمد و دختر مسلم را پیش ‍ خواست و نوازشى به زیادت و مراعاتى بیرون عادت باوى فرمود، دختر مسلم را از آن حال صورتى در خیال مصوّر گشت عرض کرد: یا بن رسول اللّه ! با من ملاطفت بى پدران و عطوفت یتیمان مرعى مى دارى مگر پدرم مسلم را شهید کرده باشند؟ حضرت را نیروى شکیب رفت و بگریست و فرمود: اى دختر! اندوهگین مباش اگر مسلم نباشد من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو و دخترانم خواهران تو باشند و پسرانم برادران تو باشند. دختر مسلم فریاد برآورد و زار زار بگریست ، و پسرهاى مسلم سرها از عمامه عریان ساختند و به هاى هاى بانگ گریه در انداختند و اهل بیت علیهماالسّلام در این مصیبت با ایشان موافقت کردند و به سوگوارى پرداختند و امام حسین علیه السّلام از شهادت مسلم سخت کوفته خاطر گشت .

و شیخ کلینى روایت کرده است که چون آن حضرت به ثَعْلبیّه رسید مردى به خدمت آن حضرت آمد و سلام کرد آن جناب فرمود که از اهل کدام بلدى ؟ گفت : از اهل کوفه ام . فرمود که اگر در مدینه به نزد من مى آمدى هر آینه اثر پاى جبرئیل را در خانه خود به شما مى نمودم که از چه راه داخل مى شده و چگونه وحى را به جدّ من مى رسانیده ، آیا چشمه آب حَیَوان علم و عرفان در خانه ما و از نزد ما باشد پس مردم بدانند علوم الهى را و ما ندانیم ؟ این هرگز نخواهد بود!. (۱۱۵)

و سیّد بن طاوس نیز نقل کرده که آن حضرت در وقت نصف النّهار به ثَعْلَبیّه رسید در آن حال قیلوله فرمود، پس از خواب برخاست و فرمود: در خواب دیدم که هاتفى ندا مى کرد که شما سرعت مى کنید و حال آنکه مرگهاى شما، شما را به سوى بهشت سرعت مى دهد، حضرت على بن الحسین علیه السّلام گفت :اى پدر! آیا ما بر حقّ نیستیم ؟ فرمود: بلى مابر حقّیم به حقّ آن خداوندى که بازگشت بندگان به سوى او است . پس على علیه السّلام عرض کرد: اى پدر! الحال که ما بر حقّیم پس ، از مرگ چه باک داریم ؟ حضرت فرمود که خدا ترا جزاى خیر دهد اى فرزند جان من ، پس آن حضرت آن شب را در آن منزل بیتوته فرمود، چون صبح شد مردى از اهل کوفه که او را اَباهرّه اَزْدى مى گفتند به خدمت آن حضرت رسید وسلام کرد گفت : یابنَ رسول اللّه ! چه باعث شد شما را که از حرم خدا واز حرم جّد بزرگوارت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیرون آمدى ؟ حضرت فرمود که اى اَباهرَّه بنى امیّه مالم را گرفتند صبر کردم و هتک حرمتم کردند صبر نمودم و چون خواستند خونم بریزند از آنها گریختم ، و به خدا سوگند که این گروه یاغى طاغى مرا شهید خواهند کرد و خداوند قهّار لباس ذلّت و خوارى و عار بر ایشان خواهد پوشانید و شمشیر انتقام برایشان خواهد کشید و برایشان مسلّط خواهد گردانید کسى را که ایشان را ذلیل تر گرداند از قوم سبا که زنى فرمانفرماى ایشان بود و حکم مى کند به گرفتن اموال وریختن خون ایشان . (۱۱۶)

و به روایت شیخ مفید وغیره : چون وقت سحر شد جوانان انصار خود را فرمود که آب بسیار برداشتند و بار کردند و روانه شد تا به منزل (زُباله ) رسیدند و در آنجا خبر شهادت عبداللّه بن یَقْطُر به آن جناب رسید چون این خبر موحش را شنید اصحاب خود را جمع نمود کاغذى بیرون آورد و براى ایشان قرائت فرمود بدین مضمون :
بسم اللّه الّرحمن الرّحیم ؛ اما بعد: به درستى که به ما خبر شهادت مُسلم بن عقیل و هانى بن عُروه وعبداللّه بن یَقْطُر رسیده و به تحقیق که شیعیان ما دست از یارى ما برداشته اند پس هر که خواهد از ما جدا شود بر او حرجى نیست .

پس جمعى که براى طمع مال و غنیمت وراحت وعزّت دنیا با آن جناب همراه شده بودند از استماع این خبر متفرق گردیدند و اهل بیت و خویشان آن حضرت و جمعى روى یقین و ایمان اختیار ملازمت آن سرور اهل ایقان نموده بودند ماندند. پس چون سحر شد اصحاب خود را امر فرمود که آب بردارند آب بسیار برداشتند وروانه شدند تا در بَطْن عَقَبهَ نزول نمودند، و در آنجا مرد پیرى از بَنى عِکْرَمه را ملاقات فرمودند، آن پیرمرد از آن حضرت پرسید که کجا اراده دارید؟ فرمودند: کوفه مى روم . آن مرد عرض کرد: یا بنَ رَسوْلِاللّه !ترا سوگند مى دهم به خدا که برگردى ، به خدا سوگند که نمى روى مگر رو به نوک نیزه ها و تیزى شمشیرها، و از این مقوله با آن حضرت تکلّم کرد آن جناب پاسخش داد که اى مرد! آنچه تو خبر مى دهى بر من پوشیده نیست ولیکن اطاعت امر الهى واجب است و تقدیرات ربّانى واقع شدنى است . پس فرمود: به خدا سوگند که دست از من بر نخواهند داشت تا آنکه دل پرخونم از اندرونم بیرون آورند و چون مرا شهید کنند حقّ تعالى برایشان مسلّط گرداند کسى را که ایشان را ذلیلترین امّتها گرداند. و از آنجا کوچ فرمود و روانه شد.(۱۱۷)

فصل هفتم : در ملاقات امام حسین علیه السّلام با حُرّ بن یزید ریاحى

آنچه دربین ایشان واقع شده تا نزول آن جناب به کربلا

چون حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام از بَطْن (عَقَبَه ) کوچ نمود به منزل (شرف )(به فتح شین ) نزول فرمود و چون هنگام سحر شد، امر کرد جوانان را که آب بسیار برداشتند و از آنجا روانه گشتند و تا نِصف روز راه رفتند در آن حال مردى از اصحاب آن حضرت گفت : اَللّهُ اکْبَرُ! حضرت نیز تکبیر گفت و پرسید، مگر چه دیدى که تکبیر گفتى ؟ گفت : درختان خرمائى از دور دیدم ، جمعى از اصحاب گفتند: به خدا قسم که ما هرگز در این مکان درخت خرمائى ندیده ایم ! حضرت فرمود: پس خوب نگاه کنید تا چه مى بینید؟ گفتند: به خدا سوگند گردنهاى اسبان مى بینیم ، آن جناب فرمود که و اللّه من نیز چنین مى بینم .
و چون معلوم فرمود که علامت لشکر است که پیدا شدند به سمت چپ خود به جانب کوهى که در آن حوالى بود و آن را (ذوحُسَم ) مى گفتند میل فرمود که اگر حاجت به قتال افتد آن کوه را ملجاء خود نموده و پشت به آن مقاتله نمایند، پس به آن مواضع رفتند و خیمه بر پا کرده و نزول نمودند.

و زمانى نگذشت که حُرّ بن یزید تمیمى با هزار سوار نزدیک ایشان رسیدند در شدّت گرما در برابر لشکر آن فرزند خَیْرُ الْبَشَر صف کشیدند، آن جناب نیز با یاران خود شمشیرهاى خود را حمایل کرده و در مقابل ایشان صف بستند، و چون آن منبع کرم و سخاوت در آن خیل ضلالت آثار تشنگى ملاحظه فرمود، به اصحاب و جوانان خود امر نمود که ایشان و اسبهاى ایشان را آب دهید؛ پس آنها ایشان را آب داده و ظروف و طشتها را پر از آب مى نمودند و به نزدیک چهار پایان ایشان مى بردند و صبر مى کردند تا سه و چهار و پنج دفعه که آن چهار پایان به حسب عادت سر از آب برداشته و مى نهادند و چون به نهایت سیراب مى شدند دیگرى را سیراب مى کردند تا تمام آنها سیراب شدند:

شعر :

در آن وادى که بودى آب نایاب

سوار و اسب او گردید سیراب

على بن طعّان محاربى گفته که من آخر کسى بودم از لشکر حُر که آنجا رسیدم و تشنگى بر من و اسبم بسیار غلبه کرده بود، چون حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام حال عطش من و اسب مرا ملاحظه نمود فرمود به من که اَنخِ الرّاویَه ؛ من مراد آن جناب را نفهمیدم پس گفت : یَا بْنَ اْلاَخ اَنِخِ اْلجَمَل ؛ یعنى بخوابان آن شترى که آب بار اوست . پس من شتر را خوابانیدم ، فرمود به من که آب بیاشام چون خواستم آب بیاشامم آب از دهان مَشک مى ریخت فرمود که لب مشک را برگردان من نتوانستم چه کنم ، خود آن جناب به نفس نفیس خود برخاست و لب مَشک را برگردانید و مرا سیراب فرمود.

پس پیوسته حُر با آن جناب در مقام موافقت و عدم مخالفت بود تا وقت نماز ظهر داخل شد حضرت حَجّاج بن مَسروق را فرمود که اذان نماز گفت چون وقت اقامت شد جناب سیّدالشهداء علیه السّلام با اِزار و نَعلَیْن و رِداء بیرون آمد در میان دو لشکر ایستاد و حمد و ثناى حقّ تعالى به جاى آورد، پس فرمود: اَیُّهَا النّاس ! من نیامدم به سوى شما مگر بعد از آنکه نامه هاى متواتر و متوالى و پیکهاى شما پیاپى به من رسیده و نوشته بودید که البته بیا به سوى ما که امامى و پیشوائى نداریم شاید که خدا ما را به واسطه تو بر حقّ و هدایت مجتمع گرداند، لاجرم بار بستم و به سوى شما شتافتم اکنون اگر بر سر عهد و گفتار خود هستید پیمان خود را تازه کنید و خاطر مرا مطمئن گردانید و اگر از گفتار خود برگشته اید و پیمانها را شکسته اید و آمدن مرا کارهید من به جاى خود بر مى گردم ؛ پس آن بیوفایان سکوت نموده وجوابى نگفتند.

پس حضرت مُؤ ذّن را فرمود که اقامت نماز گفت ، حُرّ را فرمود که مى خواهى تو هم با لشکر خود نماز کن : حُرّگفت : من در عقب شما نماز مى کنم ؛ پس حضرت پیش ایستاد و هر دو لشکر با آن حضرت نماز کردند، بعد از نماز هر لشکرى به جاى خود بر گشتند و هوا به مثابه اى گرم بود که لشکریان عنان اسب خود را گرفته در سایه آن نشسته بودند، پس چون وقت عصر شد حضرت فرمود مهّیاى کوچ شوند و منادى نداى نماز عصر کند، پس حضرت پیش ایستاد و همچنان نماز عصر را ادا کرد وبعد از سلام نماز روى مبارک به جانب آن لشکر کرد و خطبه اى ادا نمود وفرمود:

ایّها النّاس !اگر از خدا بپرهیزید وحقّ اِهل حقّ را بشناسید خدا از شما بیشتر خشنود شود، وما اهل بیت پیغمبر ورسلتیم وسزاوارتریم از این گروه که به نا حقّ دعوى ریاست مى کنند و در میان شما به جور و عدوان سلوک مى نمایند، و اگر در ضلالت وجهالت را سخید و راءى شما از آنچه در نامه ها به من نوشته اید برگشته است باکى نیست برمى گردم . حُرّ در جواب گفت : به خدا سوگند که من از این نامه ها و رسولان که مى فرمائى به هیچ وجه خبر ندارم .

حضرت ، عُقْبَه بن سِمْعان را فرمود که بیاور آن خُرجین را که نامه ها در آن است ، پس خُرجینى مملوّ از نامه کوفیان آورد و آنها را بیرون ریخت ،حُرّ گفت : من نیستم از آنهائى که براى شما نامه نوشته اند و ما ماءمور شده ایم که چون تراملاقات کنیم ، از تو جدا نشویم تا در کوفه ترا به نزد ابن زیاد ببریم . حضرت در خشم شد و فرمود که مرگ براى تو نزدیکتر است از این اندیشه ، پس اصحاب خود را حکم فرمود که سوار شوید، پس زنها را سوار نمود و امر نمود اصحاب خود را که حرکت کنید و بر گردید، چون خواستند که بر گردند حُرّ با لشکر خود سر راه گرفته و طریق مراجعت را حاجز و مانع شدند حضرت با حُر خطاب کرد که ثَکَلَتْکَ اُمُّکَ ماتُریدُ؟ مادرت به عزایت بنشیند از ما چه مى خواهى ؟ حّرگفت : اگر دیگرى غیر از تو نام مادر مرا مى برد البتّه متعرّض مادَرِ او مى شدم و جواب او را به همین نحو مى دادم هر که خواهد باشد امّا در حقّ مادَرِ تو به غیر از تعظیم و تکریم سخنى بر زبان نمى توانم آورد! حضرت فرمود که مطلب تو چیست ؟حُرّ گفت : مى خواهم ترا به نزد امیر عبیداللّه ببرم . آن جناب فرمود که من متابعت ترانمى کنم . حُرّگفت : من نیزدست از تو بر نمى دارم واز این گونه سخنان در میان ایشان به طول انجامید تا آنکه حُرّگفت : من ماءمور نشده ام که با تو جنگ کنم بلکه ماءمورم که از تو مفارقت ننمایم تا ترا به کوفه ببرم الحال که از آمدن به کوفه امتناع مى نمائى پس راهى را اختیار کن که نه بکوفه منتهى شود و نه ترا به مدینه بر گرداند تا من نامه در این باب به پسر زیاد بنویسم تا شاید صورتى رودهد که من به محاربه چون تو بزرگوارى مبتلا نشوم . آن جناب از طریق قادسیّه وعُذَیب راه بگردانید ومیل به دست چپ کرد وروانه شد، و حُرّ نیز با لشکرش همراه شدند و از ناحیه آن حضرت مى رفتند تا آنکه به عُذَیْبِ هجانات رسیدند ناگاه در آنجا چهار نفر را دیدند که از جانب کوفه مى آیند سوار بر اشترانند وکتل کرده اند اسب نافع بن هلال را که نامش (کامل ) است ودلیل ایشان طرماح بن عدى است (بودن این طرماح فرزند عَدىّ بن حاتم معلوم نیست بلکه پدرش عَدى دیگر است عَلَى الظّاهر) واین جماعت به رکاب امام علیه السّلام پیوستند.

حُرّ گفت : اینها از اهل کوفه اند من ایشان را حبس کرده یا به کوفه برمى گردانم ، حضرت فرمود :اینها انصار من مى باشند وبه منزله مردمى هستند که با من آمده اند وایشان را چنان حمایت مى کنم که خویشتن را پس هرگاه باهمان قرار داد باقى هستى فَبِهاوالاّ با تو جنگ خواهم کرد. پس حُرّ از تعرّض آن جماعت باز ایستاد. حضرت از ایشان احوال مردم کوفه را پرسید. مجمّع بن عبداللّه که یک تن از آن جماعت نو رسیده بود گفت : امّا اشراف مردم پس رشوه هاى بزرگ گرفتند و جوالهاى خود را پر کردند، پس ایشان مجتمع اند به ظلم و عداوت بر تو و امّا باقى مردم را دلها بر هواى تُست وشمشیرها بر جفاى تو، حضرت فرمود: از فرستاده من قیس بن مُسهر چه خبر دارید؟ گفتند: حُصَیْن بن نُمیر او را گرفت وبه نزد ابن زیاد فرستاد ابن زیاد او را امر کرد که لعن کند بر جناب تو و پدرت ، او درود فرستاد بر تو وپدرت ولعنت کرد ابن زیاد و پدرش را و مردم را خواند به نصرت تو و خبر داد ایشان را به آمدن تو، پس ابن زیاد امر کرد او را از بالاى قصر افکندند هلاک کردند، امام علیه السّلام از شنیدن این خبر اشک در چشمش گردید و بى اختیار فروریخت و فرمود: (فَمِنهُم مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدّلوُ تَبْدیلاً) (۱۱۸)اَللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَ لَهُمُ اْلجَنَّهَ نُزُلاً وَاجْمَعْ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ فى مُسْتَقَرّرَحْمَتِکَ وَ غائبَ مَذْخُورِ ثَوابِکَ.

پس طرماح نزدیک حضرت آمد و عرض کرد: من در رکاب تو کثرتى نمى بینم اگر همین سواران حُرّ آهنگ جنگ ترا نمایند ترا کافى خواهند بود من یک روز پیش از بیرون آمدنم از کوفه به پشت شهر گذشتم اُردوئى درآنجا دیدم که این دو چشم من کثرتى مثل آن هرگز در یک زمین ندیده بود، پس سبب آن اجتماع را پرسیدم گفتند مى خواهند سان ببینند پس از آن ایشان را به جنگ حسین بفرستند، اینک یا بن رسول اللّه ترا به خدا قسم مى دهم اگر مى توانى به کوفه نزدیک مشو به قدر یک وجب و چنانچه معقل و پناهگاهى خواسته باشى که خدا ترا در آنجا از هجوم دشمن نگاه دارد تا صلاح وقت به دست آید، اینک قدم رنجه دار که ترا در این (کوه اَجَاء) که منزل برخى از بطون قبیله طى است فرود آورم و از اَجَاء و کوه سلمى بیست هزار مرد شمشیر زن از قبیله طى در رکاب تو حاضر سازم که در مقابل تو شمشیر بزنند، به خدا سوگند که هر وقت از ملوک غسّان و سلاطین و حِمْیَر و نُعمان بن مُنْذِر و لشکر عرب و عجم حمله بر ما وارد آمده است ما قبیله طىّ به همین (کوه اَجَاء)پناهیده ایم و از احدى آسیب ندیده ایم حضرت فرمود:جَزاکَ اللّهُ وَ قَوْمَکَ خَیْراً، اى طرماح ! میانه ما و این قوم مقاله اى گذشته است که ما را از این راه قدرت انصراف نیست و نمى دانیم که احوال آینده ما را به چه کار مى دارد. و طرماح بن عدىّ در آن وقت براى اهل خود آذوقه و خواربار مى برد پس حضرت را به درود نمود و وعده کرد که بار خویش به خانه برساند و براى نصرت امام علیه السّلام باز گردد و چنین کرد ولى وقتى که به همین عُذَیب هِجانات رسید سماعه بن بدر را ملاقات کرد او خبر شهادت امام را به طرماح داد طرماح برگشت .

بالجمله ؛ حضرت از عُذَیْب هِجانات سیر کرد تا به قصر بنى مقاتل رسید و در آنجا نزول اجلال فرمود پس ناگاه حضرت نظرش به خیمه اى افتاد پرسید: این خیمه از کیست ؟ گفتند: از عبیداللّه بن حُرّ جُعْفى است فرمود: او را به سوى من بطلبید ؛ چون پیک آن حضرت به سوى او رفت و او را به نزد حضرت طلبید عبیداللّه گفت :اِنّا لِلّهِ وَ انَّا اِلَیْهِ راجِعوُنَ به خدا قسم من از کوفه بیرون نیامدم مگر به سبب آنکه مبادا حسین داخل کوفه شود و من در آنجا باشم به خدا سوگند که مى خواهم او مرا نبیند و من او را نبینم ، رسول آن حضرت برگشت و سخنان آن محروم از سعادت نقل کرد، حضرت خود برخاست و به نزد عبیداللّه رفت و بر او سلام کرد و نزد او نشست و او را به نصرت خود دعوت کرد، عبیداللّه همان کلمات سابق را گفت و استقاله کرد از دعوت آن حضرت ، حضرت فرمود: پس اگر یارى ما نخواهى کرد پس بپرهیز از خدا و در صدد قتال من بر میا به خدا قسم که هر که استغاثه و مظلومیّت ما را بشنود و یارى ما ننماید البتّه خدا او را هلاک خواهد کرد، آن مرد گفت : ان شاءاللّه تعالى چنین نخواهد شد، پس ‍ حضرت برخاست و به منزل خود برگشت : و چون آخر شب شد جوانان خویش را امر کرد که آب بردارند و از آنجا کوچ کنند.(۱۱۹)

پس از قصر بنى مقاتل روانه شدند، عُقْبَه بن سِمْعان گفت که ما یک ساعتى راه رفتیم که آن حضرت را بر روى اسب خواب ربود پس بیدار شد و مى گفت : اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِ الْعالَمینَو این کلمات را دو دفعه یا سه دفعه مکرّر فرمودند، پس فرزند آن حضرت على بن الحسین علیه السّلام رو کرد به آن حضرت و سبب گفتن این کلمات را پرسید، حضرت فرمود که اى پسر جان من ! مرا خواب برد و در آن حال دیدم مردى را که سوار است و مى گوید که این قوم همى روند و مرگ به سوى ایشان همى رود؛ دانستم که خبر مرگ ما را مى دهد حضرت على بن الحسین علیه السّلام گفت : اى پدر بزرگوار! خدا روز بد نصیب شما نفرماید، آیا مگر ما بر حقّ نیستیم ؟ فرمود: بلى ما بر حقّیم عرض کرد: پس ما چه باک داریم از مردن در حالى که بر حقّ باشیم ؟ حضرت او را دعاى خیر کرد، پس چون صبح شد پیاده شدند، و نماز صبح را ادا کردند و به تعجیل سوار شدند، پس ‍ حضرت اصحاب خود را به دست چپ میل مى داد و مى خواست آنها را از لشکر حُر متفرّق سازد و آنها مى آمدند و ممانعت مى نمودند و مى خواستند که لشکر آن حضرت را به طرف کوفه کوچ دهند و آنها امتناع مى نمودند و پیوسته با این حال بودند تا در حدود نینوا به زمین کربلا رسیدند، در این حال دیدند که سوارى از جانب کوفه نمودار شد که کمانى بر دوش افکنده و به تعجیل مى آید آن دو لشکر ایستادند به انتظار آن سوار چون نزدیک شد بر حضرت سلام نکرد و نزد حُرّ رفت . و بر او و اصحاب او سلام کرد و نامه اى به او داد که ابن زیاد براى او نوشته بود، چون حُرّ نامه را گشود دید نوشته است :

امّابعد؛ پس کار را بر حسین تنگ گردان در هنگامى که پیک من به سوى تو رسد و او را میاور مگر در بیابانى که آبادانى و آب دراو نایاب باشد، و من امر کرده ام پیک خود را که از تو مفارقت نکند تا آنکه انجام این امر داده و خبرش را به من برساند. پس حرّ نامه را براى حضرت و اصحابش قرائت کرد و در همان موضع که زمین بى آب و آبادانى بود راه را بر آن حضرت سخت گرفت و امر به نزول نمود. حضرت فرمود: بگذار ما را که در این قریه هاى نزدیک که نینوا یا غاضریّه یا قریه دیگر که محل آب و آبادانى است فرود آئیم ، حرّ گفت : به خدا قَسم که مخالفت حکم ابن زیاد نمى توانم نمود با بودن این رسول که بر من گماشته و دیده بان قرار داده است .
زُهَیر بن القَیْن گفت : یا بن رسول اللّه ! دستورى دهید که ما با ایشان مقاتله کنیم که جنگ با این قوم در این وقت آسان تر است از جنگ با لشکرهاى بى حدّ و احصا که بعد از این خواهند آمد، حضرت فرمود که من کراهت دارم از آنکه ابتدا به قتال ایشان کنم ، پس در آنجا فرود آمدند و سرادق عصمت و جلالت را براى اهل بیت رسالت بر پا کردند، و این در روز پنجشنبه دوّم شهر محرم الحرام بود.
و سیّد بن طاوس نقل کرده که نامه و رسول ابن زیاد در عُذَیْب هجانات به حُرّ رسید و چون حُرّ به موجب نامه امر را بر جناب امام حسین علیه السّلام تضییق کرد حضرت اصحاب خود را جمع نمود و در میان ایشان به پا خاست و خطبه اى در نهایت فصاحت و بلاغت مشتمل بر حمد و ثناى الهى ادا نموده پس فرمود: همانا کار ما به اینجا رسیده که مى بینید و دنیا از ما رو گردانیده وجرعه زندگانى به آخر رسیده و مردم دست از حقّ برداشته اند و بر باطل جمع شده اند. هر که ایمان به خدا و روز جزا دارد باید که از دنیا روى برتابد و مشتاق لقاى پروردگار خود گردد؛ زیرا که شهادت در راه حقّ مورث سعادت ابدى است ، و زندگى با ستمکاران و استیلاى ایشان بر مؤ منان به جز محنت و عنا ثمرى ندارد.

پس زُهَیْر بن القَیْن برخاست و گفت : شنیدیم فرمایش شما را یا بن رسول اللّه ، ما در مقام شما چنانیم اگر دنیا براى ما باقى و دائم باشد هر آینه اختیار خواهیم نمود بر او کشته شدن با ترا.
و نافع بن هلال برخاست و گفت : به خدا قسم که ما از کشته شدن در راه خدا کراهت نداریم و در طریق خود ثابت و با بصیرتیم و دوستى مى کنیم با دوستان تو و دشمنى مى کنیم با دشمنان تو.
پس بُرَیْرین خضیر برخاست و گفت : به خدا قسم یا بن رسول اللّه که این منّتى است از حقّ تعالى بر ما که در پیش روى تو جهاد کنیم و اعضاى ما در راه تو پاره پاره شود پس جّد تو شفاعت کند ما را در روز جزا.(۱۲۰)

مقصد سوّم : در ورود حضرت امام حسین علیه السّلام به زمین کربلا

فصل اوّل : در ورود آن حضرت به سرزمین کربلا

بدان که در روز ورود آن حضرت به کربلا خلاف است واصح اقوال آن است که ورود آن جناب به کربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و یکم هجرت بوده و چون به آن زمین رسید پرسید که این زمین چه نام دارد؟ عرض کردند: کربلا مى نامندش ، چون حضرت نام کربلا شنید گفت : اَللّهُمَ اِنّى اَعُوذُبِکَ مِنَ الْکَربِ وَ الْبَلا ءِ!

پس فرمود که این موضع کَربْ و بَلا و محل محنت و عنا است ، فرود آئید که اینجا منزل و محل خِیام ما است ، و این زمین جاى ریختن خون ما است . و در این مکان واقع خواهد شد قبرهاى ما، خبر داد جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به اینها. پس درآنجا فرود آمدند.
و حرّ نیز با اصحابش در طرف دیگر نزول کردند و چون روز دیگر شد عمر بن سعد (ملعون ) با چهار هزار مرد سوار به کربلا رسید و در برابر لشکر آن امام مظلوم فرود آمدند.

ابو الفرج نقل کرده پیش از آنکه ابن زیاد عمر سعد را به کربلا روانه کند او را ایالت رى داده و والى رى نموده بود چون خبر به ابن زیاد رسید که امام حسین علیه السّلام به عراق تشریف آورده پیکى به جانب عمر بن سعد فرستاد که اوّلاً برو به جنگ حسین و او را بکش و از پس آن به جانب رى سفر کن . عمر سعد به نزد ابن زیاد آمده گفت : اى امیر! از این مطلب عفونما. گفت : ترا معفوّ مى دارم و ایالت رى از تو باز مى گیرم عمر سعد مردّد شد ما بین جنگ با امام حسین علیه السّلام و دست برداشتن از ملک رى لاجرم گفت : مرا یک شب مهلت ده تا در کار خویش تاءمّلى کنم پس ‍ شب را مهلت گرفته ودر امر خود فکر نمود، آخر الا مر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سیّد الشهداء علیه السّلام را به تمنّاى ملک رى اختیار کرد، روزى دیگر به نزد ابن زیاد رفت وقتل امام علیه السّلام را بر عهده گرفت ، پس ابن زیاد بالشکر عظیم او را به جنگ حضرت امام حسین علیه السّلام روانه کرد.(۱۲۱)

سبط ابن الجوزى نیز قریب به همین مضمون را نقل کرده ، پس از آن محمّد بن سیرین نقل کرده که مى گفت : معجزه اى از امیرالمؤ منین علیه السّلام در این باب ظاهر شد؛ چه آن حضرت گاهى که عمر سعد را در ایّام جوانیش ملاقات مى کرد به او فرموده بود: واى بر تو یابن سعد! چگونه خواهى بود در روزى که مُردّد شوى ما بین جنّت و نار و تو اختیار جهنّم کنى .(۱۲۲)

بالجمله ؛ چون عمرسعد وارد کربلا شد عُروه بن قیس اَحمسى را طلبید و خواست که او را به رسالت به خدمت حضرت بفرستد واز آن جناب بپرسد که براى چه به این جا آمده اى و چه اراده دارى ؟ چون عُروه از کسانى بود که نامه براى آن حضرت نوشته بود حیا مى کرد که به سوى آن حضرت برود و چنین سخن گوید، گفت : مرامعفوّدار واین رسالت را به دیگرى واگذار، پس ابن سعد به هر یک از رؤ ساى لشکر که مى گفت به این علّت ابا مى کردند؛ زیرا که اکثر آنها از کسانى بودند که نامه براى آن جناب نوشته بودند وحضرت را به عراق طلبیده بودند پس کثیربن عبداللّه که ملعونى شجاع و بى باک و بى حیائى فتّاک بود برخاست وگفت که من براى این رسالت حاضرم واگر خواهى ناگهانى اورا به قتل در آورم ، عمر سعد گفت : این را نمى خواهم ولیکن برو به نزد او وبپرس که براى چه به این دیار آمده ؟پس آن لعین متوجّه لشکرگاه آن حضرت شد. اَبُوثُمامه صائدى را چون نظر برآن پلید افتاد به حضرت عرض کرد که این مرد که به سوى شما مى آید بدترین اهل زمین و خونریزترین مردم است این بگفت و به سوى (کثیر) شتافت و گفت : اگربه نزد حسین علیه السّلام خواهى شد شمشیر خود را بگذار وطریق خدمت حضرت راپیش دار. گفت : لاوَاللّه ! هرگز شمشیر خویش را فرو نگذارم ، همانا من رسولم اگر گوش فرا دارید ابلاغ رسالت کنم و اگر نه طریق مراجعت گیرم . اَبُوثُمامه گفت : پس قبضه شمشیر ترا نگه مى دارم تاآنکه رسالت خود را بیان کنى و برگردى .

گفت : به خدا قسم نخواهم گذاشت که دست بر شمشیر گذارى . گفت : به من بگو آنچه دارى تا به حضرت عرض کنم ومن نمى گذرم که چون تو مرد فاجر وفتّاکى با این حال به خدمت آن سرور روى ، پس لختى با هم بد گفتند وآن خبیث به سوى عمر سعد بر گشت وحکایت حال را نقل کرد، عُمر، قُرّه بن قیس حَنْظَلى را براى رسالت روانه کرد. چون قُرّه نزدیک شد حضرت با اصحاب خود فرمود که این مرد رامى شناسید؟ حبیب بن مظاهر عرض کرد: بلى مردى است از قبیله حَنْظَله و با ما خویش است ومردى است موسوم به حُسن راءى من گمان نمى کردم که او داخل لشکر عمر سعد شود! پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت وسلام کرد وتبلیغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود که آمدن من بدین جا براى آن است که اهل دیار شما نامه هاى بسیار به من نوشتند وبه مبالغه بسیار مرا طلبیدند، پس اگر از آمدن من کراهت دارید برمى گردم ومى روم پس حبیب رو کرد به قُرّه وگفت : واى بر تو! اى قرّه ، از این امام به حق رومى گردانى و به سوى ظالمان مى روى ؟ بیا یارى کن این امام را که به برکت پدران او هدایت یافته اى ، آن بى سعادت گفت : پیام ابن سعد را ببرم وبعد از آن باخود فکر مى کنم تا ببینم چه صلاح است . پس برگشت به سوى پسر سعد وجواب امام را نقل کرد، عمر گفت : امیدوارم که خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامه اى به ابن زیاد نوشت وحقیقت حال را در آن درج کرده براى ابن زیاد فرستاد .(۱۲۳)
حسّان بن فائد عَبَسى گفته که من در نزد پسر زیاد حاضر بودم که این نامه بدو رسید چون نامه را باز کرد وخواند گفت :

شعر :

اَلاَّْنَ اِذْ عُلِقَتْ مَخاِلبُنا بِه

یَرجُوالنَّجاهَ وَلاتَ حِیْنَ مَناصٍ

یعنى الحال که چنگالهاى ما بر حسین بند شده در صدد نجات خود بر آمده و حال آنکه مَلْجاء و مَناصى از براى رهائى او نیست . پس در جواب عمر نوشت که نامه تو رسید به مضمون آن رسیدم ،پس الحال بر حسین عرض کن که او و جمیع اصحابش براى یزید بیعت کنند تا من هم ببینم راءى خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت و السّلام (۱۲۴)

پس چون جواب نامه به عمر رسید آنچه عبیداللّه نوشته بود به حضرت عرض نکرد ؛ زیرا که مى دانست آن حضرت به بیعت یزید راضى نخواهد شد. ابن زیاد پس از این نامه ، نامه دیگرى نوشت براى عمر سعد که یابن سعد حایل شومیان حسین و اصحاب او و میان آب فرات و کار را بر ایشان تنگ کن و مگذار که یک قطره آب بچشند چنانکه حائل شدند میان عثمان بن (۱۲۵) عّفان تقىّ زکىّ و آب در روزى که او را محصور کردند.

پس چون این نامه به پسر سعد رسید همان وقت عمر بن حجّاج را با پانصد سوار بر شریعه موکّل گردانید و آن حضرت را از آب منع کردند، و این واقعه سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد و از آن روزى که عمر سعد به کربلا رسید پیوسته ابن زیاد لشکر براى او روانه مى کرد، تا آنکه به روایت سیّد تا ششم محّرم بیست هزار نزد آن ملعون جمع شد.(۱۲۶)

و موافق بعضى از روایات پیوسته لشکر آمد تا به تدریج سى هزار سوار نزد عمر جمع شد،و ابن زیاد براى پسر سعد نوشت که عذرى از براى تو نگذاشتم در باب لشکر باید مردانه باشى و آنچه واقع مى شود درهر صبح و شام مرا خبر دهى .
پس چون حضرت آمدن لشکر را براى مقاتله با او دید به سوى ابن سعد پیامى فرستاد که من با تو مطلبى دارم و مى خواهم ترا ببینم پس شبانگاه یکدیگر را ملاقات نموده و گفتگوى بسیار با هم نمودند پس عمر به سوى لشکر خویش برگشت و نامه به عبیداللّه بن زیاد نوشت که اى امیر خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسین خاموش کرد و امر امّت را اصلاح فرمود، اینک حسین علیه السّلام با من عهد کرده که بر گردد به سوى مکانى که آمده یا برود در یکى از سرحدّات منزل کند و حکم او مثل یکى از سایر مسلمانان باشد در خیر و شرّ یا آنکه برود در نزد امیر یزید دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد بکند. و البته در این مطلب رضایت تو و صلاحیّت امّت است .

مؤ لف گوید:اهل سِیَر و تواریخ از عُقْبَهِ بن سِمْعان غلام رباب زوجه امام حسین علیه السّلام نقل کرده اند که گفت : من با امام حسین علیه السّلام بودم از مدینه تا مکّه و از مکّه تا عراق و از او مفارقت نکردم تا وقتى که به درجه شهادت رسید، و هر فرمایشى که در هر جا فرمود اگر چه یک کلمه باشد خواه در مدینه یا در مکه یا در راه عراق یا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنیدم این کلمه را که مردم مى گویند آن حضرت فرمود دست خود را در دست یزید بن معاویه گذارد، نفرمود.

فقیر گوید: پس ظاهر آن است که این کلمه را عمر سعد از پیش خود در نامه درج کرده تا شاید اصلاح شود و کار به مقاتله نرسد؛ چه آنکه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرت را کراهت داشت و مایل نبود.
و بالجمله : چون نامه به عبیداللّه رسید و خواند گفت : این نامه شخصى ناصح مهربانى است با قوم خود و باید قبول کرد. شِمر ملعون برخاست و گفت : اى امیر! آیا این مطلب را از حسین قبول مى کنى ؟ به خدا سوگند که اگر او خود را به دست تو ندهد و در پى کار خود رود، امر او قوّت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف کند دفع او را دیگر نتوانى کرد، لکن الحال به چنگ تو گرفتار است و آنچه رَاءیت در باب او قرار گیرد از پیش مى رود. پس امر کن که در مقام اطاعت و حکم تو بر آید، پس آنچه خواهى از عقوبت یا عفو در حقّ او و اصحابش به عمل آور. ابن زیاد حرف او را پسندید و گفت : نامه اى مى نویسم در این باب به عمر بن سعد و با تو آن را روانه مى کنم و باید ابن سعد آن را بر حسین و اصحابش عرض نماید اگر قبول اطاعت من نمود، ایشان را سالماً به نزد من بفرستد و اگر نه با ایشان کارزار کند و اگر پسر سعد از کارزار با حسین اِبا نماید تو امیر لشکر مى باش و گردن عمر را بزن و سرش را براى و سرش را براى من روانه کن .

پس نامه اى نوشت به این مضمون :

اى پسر سعد! من ترا نفرستادم که با حسین رفق و مدارا کنى و در جنگ او مسامحه و مماطله نمائى و نگفتم سلامت و بقاى او را متمنّى و مترجّى باشى و نخواستم گناه او را عذر خواه گردى و از براى او به نزد من شفاعت کنى ، نگران باش اگر حسین و اصحاب او در مقام اطاعت و انقیاد حکم من مى باشند پس ایشان را به سلامت براى من روانه نما ؛ و اگر اباء و امتناع نمایند با لشکر خود ایشان را احاطه کن و با ایشان مقاتلت نما تا کشته شوند و آنها را مُثلْه کن ، همانا ایشان مستحق این امر مى باشند و چون حسین کشته شد سینه و پشت او را پایمال ستوران کن ؛ چه او سرکش و ستمکار است و من دانسته ام که سُم ستوران مردگان را زیان نکند چون بر زبان رفته است که اگر او را کشم اسب بر کشته او برانم این حکم باید انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت کنم اقدام نمودى جزاى شنونده و پذیرنده به تو مى دهم و اگر نه از عطا محرومى و از امارات لشکر معزول و شِمر بر آنها امیر است و منصوب والسلام . آن نامه را به شمر داد و به کربلا روانه نمود.(۱۲۷)

فصل دوّم : در وقایع روز تاسوعا و ورود شمر ملعون

چون روز پنجشنبه نهم محّرم الحرام رسید شِمر ملعون با نامه ابن زیاد لعین در امر قتل امام علیه السّلام به کربلا وارد شد و آن نامه را به ابن سعد نمود، چون آن پلید از مضمون نامه آگه گردید خطاب کرد به شمر و گفت :مالک وَ یْلَکَ، خداوند ترا از آبادانیها دور افکند و زشت کند چیزى را که تو آورده اى ، سوگند به خداى چنان گمان مى کنم که تو بازداشتى ابن زیاد را از آنچه من بدو نوشتم و فاسد کردى امرى را که اصلاح آن را امید مى داشتم ، واللّه ! حسین آن کس نیست که تسلیم شود و دست بیعت به یزید دهد ؛ چه جان پدرش على مرتضى در پهلوهاى او جا دارد؛ شمر گفت : اکنون با امر امیر چه خواهى کرد؟ یا فرمان او بپذیر و با دشمن او طریق مبارزت گیر و اگر نه دست از عمل بازدار و امر لشکر را با من گذار، عمر سعد گفت : لا وَلا کَرامَهَ لَکَ من این کار را انجام خواهم داد تو همچنان سرهنگ پیادگان باش و من امیر لشکرم ، این بگفت و در تهیه قتال با جناب سیّد الشهّداء علیه السّلام شد.

شمر چون دید که ابن سعد مهیّاى قتال است به نزدیک لشکر امام علیه السّلام آمد و بانگ زد که کجایند فرزندان خواهر من عبداللّه و جعفر و عثمان و عبّاس ؛ چه آنکه مادر این چهار برادر امّ البنین از قبیله بنى کلاب بود که شمر ملعون نیز از این قبیله بوده . جناب امام حسین علیه السّلام بانگ او را شنید برادران خود را امر فرمود که جواب اورا دهید اگر چه فاسق است لکن باشما قرابت وخویشى دارد، پس آن سعادتمندان با آن شقّى گفتند: چه بود کارت ؟ گفت : اى فرزندان خواهر من ! شماها در امانید با برادر خود حسین رزم ندهید از دَوْر برادر خود کناره گیرید وسر در طاعت امیر المؤ منین یزید در آورید.

جناب عبّاس بن على علیه السّلام بانگ براو زد که بریده باد دستهاى تو و لعنت باد بر امانى که تو از براى ما آوردى ، اى دشمن خدا!امرمى کنى مارا که دست از برادر و مولاى خود حسین بن فاطمه علیهاالسّلام برداریم و سر در طاعت ملعونان وفرزندان ملاعینان در آوریم آیا ما را امان مى دهى واز براى پسر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم امان نیست ؟ شمر از شنیدن این کلمات خشمناک شد وبه لشکر گاه خویش بازگشت .

پس ابن سعد لشکر خویش را بانگ زد که یاخیل اللّه ارکبى وبالجنّه ابشرى ؛اى لشکرهاى خدا سوار شوید و مستبشر بهشت باشید، پس جنود نا مسعود او سوارگشته ورو به اصحاب حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام آوردند در حالى که حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام در پیش خیمه شمشیر خود را بر گرفته بود وسر به زانوى اندوه گذاشته وبه خواب رفته بود واین واقعه در عصر روز نهم محرّم الحرام بود.

شیخ کلینى از حضرت صادق علیه السّلام روایت فرموده که آن جناب فرمود روز تاسوعا روزى بود که جناب امام حسین علیه السّلام واصحابش را در کربلا محاصره کردند و سپاه اهل شام بر قتال آن حضرت اجتماع کردند، و ابن مرجانه وعمر سعد خوشحال شدند به سبب کثرت سپاه و بسیارى لشکر که براى آنها جمع شده بودند و حضرت حسین علیه السّلام و اصحاب او را ضعیف شمردند و یقین کردند که یاورى از براى آن حضرت نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند کرد، پس فرمود: پدرم فداى آن ضعیف وغریب !

وبالجمله ؛ چون جناب زینب علیهاالسّلام صداى ضجّه و خروش لشکر را شنید نزد برادر دوید و عرض کرد: برادر مگر صداهاى لشکر را نمى شنوید که نزدیک شده اند؟ پس حضرت سر از زانو برداشت و خواهر را فرمود که اى خواهر اکنون رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را در خواب دیدم که به من فرمود تو به سوى ما خواهى آمد، چون حضرت زینب علیهاالسّلام این خبر وحشت اثر را شنید طپانچه بر صورت زد وصدا را به وا ویلا بلند کرد، حضرت فرمود که اى خواهر وَیْل و عذاب از براى تو نیست ساکت باش خدا ترا رحمت کند. پس ‍ جناب عبّاس علیه السّلام به خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد: برادر! لشکر روى به شما آورده اند. حضرت برخاست و فرمود: اى برادر عباس ، سوار شو جانم فداى تو باد و برو ایشان را ملاقات کن و بپرس ‍ چه شده که ایشان رو به ما آورده اند. جناب عبّاس علیه السّلام با بیست سوار که از جمله زُهَیرْ و حبیب بودند به سوى ایشان شتافت و از ایشان پرسید که غرض شما از این حرکت و غوغا چیست ؟ گفتند: از امیر حکم آمده که بر شما عرض کنیم که در تحت فرمان او در آئید و اطاعت او را لازم دانید و اگر نه با شما قتال و مبارزت کنیم ، جناب عبّاس علیه السّلام فرمود: پس تعجیل مکنید تا من برگردم و کلام شما را با برادرم عرضه دارم . ایشان توقف نمودند جناب عبّاس علیه السّلام به سرعت تمام به سوى آن امام اَنام شتافت و خبر آن لشکر را بر آن جناب عرضه داشت .

حضرت فرمود: به سوى ایشان برگرد و از ایشان مهلتى بخواه که امشب را صبر کنند و کارزاز را به فردا اندازند که امشب قدرى نماز و دعا و استغفار کنم ؛ چه خدا مى داند که من دوست مى دارم نماز و تلاوت قرآن و کثرت دعا و استغفار را، و از آن سوى اصحاب عبّاس در مقابل آن لشکر توقّف نموده بودند و ایشان را موعظه مى نمودند تا جناب عبّاس علیه السّلام برگشت و از ایشان آن شب را مهلتى طلبید.

سیّد فرموده که ابن سعد خواست مضایقه کند، عَمرو بن الحجّاج الزبیدى گفت : به خدا قسم ! اگر ایشان از اهل تُرک و دیلم بودند و از ما چنین امرى را خواهش مى نمودند ما اجابت مى کردیم ایشان را، تا چه رسد به اهل بیت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم .(۱۲۸)

و در روایت طبرى است که قیس بن اشعث گفت : اجابت کن خواهش ‍ ایشان را و مهلتشان ده لکن به جان خودم قسم است که این جماعت فردا صبح با تو مقاتله خواهند کرد و بیعت نخواهند نمود.
عمر سعد گفت : به خدا قسم اگر این را بدانم امر ایشان را به فردا نخواهم افکند پس آن منافقان آن شب را مهلت دادند، و عمر سعد، رسولى در خدمت جناب عبّاس علیه السّلام روان کرد و پیام داد براى آن حضرت که یک امشب را به شما مهلت دادیم بامدادان اگر سر به فرمان در آورید شما را به نزد پسر زیاد کوچ خواهیم داد، و اگر نه دست از شما برنخواهیم داشت و فیصل امر را بر ذمّت شمشیر خواهیم گذاشت ، این هنگام دو لشکر به آرامگاه خود باز شدند.(۱۲۹)

ذکر وقایع لیله عاشورا

پس همین که شب عاشورا نزدیک شد حضرت امام حسین علیه السّلام اصحاب خود راجمع کرد، حضرت امام زین العابدین علیه السّلام فرموده که من در آن وقت مریض بودم با آن حال نزدیک شدم و گوش ‍ فرا داشتم تا پدرم چه مى فرماید، شنیدم که با اصحاب خود گفت :

اُثْنی عَلَى اللّهِ اَحْسَنَ الثَّناءِ تا آخر خطبه که حاصلش به فارسى این است ثنا مى کنم خداوند خود را به نیکوتر ثناها و حمد مى کنم او را بر شدّت و رخاء، اى پروردگار من ! سپاس مى گذارم ترا بر اینکه ما را به تشریف نبوّت تکریم فرمودى ، و قرآن را تعلیم ما نمودى ، و به معضلات دین ما را دانا کردى ، و ما را گوش شنوا و دیده بینا و دل دانا عطا کردى ، پس بگردان ما را از شکر گزاران خود.

پس فرمود: امّا بعد ؛ همانا من اصحابى باوفاتر و بهتر از اصحاب خود نمى دانم و اهل بیتى از اهل بیت خود نیکوتر ندانم ، خداوند شما را جزاى خیر دهد و الحال آگاه باشید که من گمان دیگر در حقّ این جماعت داشتم و ایشان را در طریق اطاعت و متابعت خود پنداشتم اکنون آن خیال دیگر گونه صورت بست لاجرم بیعت خود را از شما برداشتم و شما را به اختیار خود گذاشتم تا به هر جانب که خواهید کوچ دهید و اکنون پرده شب شما را فرو گرفته شب را مطیّه رهوار خود قرار دهید و به هر سو که خواهید بروید؛ چه این جماعت مرا مى جویند چون به من دست یابند به غیر من نپردازند.

چون آن جناب سخن بدین جا رسانید، برادران و فرزندان و برادرزادگان و فرزندان عبداللّه جعفر عرض کردند: براى چه این کار کنیم آیا براى آنکه بعد از تو زندگى کنیم ؟ خداوند هرگز نگذارد که ما این کار ناشایسته را دیدار کنیم .
و اوّل کسى که به این کلام ابتدا کرد عبّاس بن على علیهماالسّلام بود پس ‍ از آن سایرین متابعت او کردند و بدین منوال سخن گفتند.

پس آن حضرت رو کرد به فرزندان عقیل و فرمود که شهادت مسلم بن عقیل شما را کافى است زیاده بر این مصیبت مجوئید من شما را رخصت دادم هر کجا خواهید بروید. عرض کردند: سبحان اللّه ! مردم با ما چه گویند و ما به جواب چه بگوئیم ؟ بگوئیم دست از بزرگ و سیّد و پسر عّم خود برداشتیم و او را در میان دشمن گذاشتیم بى آنکه تیر و نیزه و شمشیرى در نصرت او به کار بریم ، نه به خدا سوگند! ما چنین کار ناشایسته نخواهیم کرد بلکه جان و مال و اهل و عیال خود را در راه تو فدا کنیم و با دشمن تو قتال کنیم تا بر ما همان آید که بر شما آید، خداوند قبیح کند آن زندگانى را که بعد از تو خواهیم .

این وقت مسلم بن عَوْسَجَه برخاست و عرض کرد:یا بن رسول اللّه ! آیا ما آن کس ‍ باشیم که دست از تو بازداریم پس به کدام حجّت درنزد حقّ تعالى اداى حقّ ترا عذر بخواهیم ، لاواللّه ! من از خدمت شما جدا نشوم تا نیزه خود را در سینه هاى دشمنان تو فرو برم و تا دسته شمشیر در دست من باشد اندام اَعدا را مضروب سازم و اگر مرا سلاح جنگ نباشد به سنگ با ایشان محاربه خواهم کرد، سوگند به خداى که ما دست از یارى تو بر نمى داریم تا خداوند بداند که ما حرمت پیغمبر را در حقّ تو رعایت نمودیم ، به خدا سوگند که من در مقام یارى تو به مرتبه اى مى باشم که اگر بدانم کشته مى شوم آنگاه مرا زنده کنند و بکشند و بسوزانند و خاکستر مرا بر باد دهند و این کردار را هفتاد مرتبه با من به جاى آورند هرگز از تو جدا نخواهم شد تا هنگامى که مرگ را در خدمت تو ملاقات کنم ، و چگونه این خدمت را به انجام نرسانم و حال آنکه یک شهادت بیش نیست و پس ‍ از آن کرامت جاودانه و سعادت ابدیّه است .
پس زهیر بن قَیْن برخاست و عرضه داشت : به خدا سوگند که من دوست دارم که کشته شوم آنگاه زنده گردم پس کشته شوم تا هزار مرتبه مرا بکشند و زنده شوم و در ازاى آن خداى متعال دُور گرداند شهادت را از جان تو و جان این جوانان اهل بیت تو. و هر یک از اصحاب آن جناب بدین منوال شبیه به یکدیگر با آن حضرت سخن مى گفتند و زبان حال هر یک از ایشان این بود:

شعر :

شاها من اَرْ به عرش رسانم سریر فضل

مملوک این جنابم و محتاج این درم

گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر

این مِهر بر که افکند آن دل کجا بَرَم

پس حضرت همگى را دُعاى خیر فرمود.

و علاّمه مجلسى رحمه اللّه نقل کرده که در آن وقت جاهاى ایشان را در بهشت به ایشان نمود و حور و قصور و نعیم خود را مشاهده کردند و بر یقین ایشان بیفزود و از این جهت احساس اَلم نیزه و شمشیر و تیر نمى کردند و در تقدیم شهادت تعجیل مى نمودند.(۱۳۰)

و سیّد بن طاوس روایت کرده که در این وقت محمّد بن بشیر الحضرمى را خبر دادند که پسرت را در سر حدّ مملکت رى اسیر گرفتند، گفت : عوض جان او و جان خود را از آفریننده جانها مى گیریم و من دوست ندارم که او را اسیر کنند و من پس از او زنده و باقى بمانم .

چون حضرت کلام او را شنید فرمود: خدا ترا رحمت کند من بیعت خویش را از تو برداشتم برو و فرزند خود را از اسیرى برهان ، محمّد گفت : مرا جانوران درنده زنده بدرند و طمعه خود کنند اگر از خدمت تو دور شوم ! پس حضرت فرمود: این جامه هاى بُرد را بده به فرزندت تا اعانت جوید به آنها در رهانیدن برادرش ، یعنى فدیه برادر خود کند، پس ‍ پنج جامه بُرد او را عطا کرد که هزار دینار بها داشت (۱۳۱)

شیخ مفید رحمه اللّه فرموده که آن حضرت پس از مکالمه با اصحاب به خیمه خود انتقال فرمود و جناب على بن الحسین علیهماالسّلام حدیث کرده : در آن شبى که پدرم در صباح آن شهید شد من به حالت مرض ‍ نشسته بودم و عمّه ام زینب پرستارى من مى کرد که ناگاه پدرم کناره گرفت و به خیمه خود رفت و با آن جناب بود جَوْن (۱۳۲) آزاد کرده ابوذر و شمشیر آن حضرت را اصلاح مى نمود و پدرم این اشعار را قرائت مى فرمود:

شعر :

یادَهْرُاُفٍّ لَکَ مِنْ خَلیلٍ

کَمْ لَکَ بالاِْشْراقِ وَ اْلاَ صیلِ

مِنْ صاحِبٍ و طالِبٍ قَتیلِ

وَ الدَّهْرُ لا یَقْنَعُ بالْبَدیلِ

و اِنَّما اْلاَمْرُ اِلَى الْجَلیلِ

و کُلُّ حَىٍ سالِکٌ سَبیلِ(۱۳۳)

چون من این اشعار محنت آثار را از آن حضرت شنیدم دانستم که بَلیّه نازل شده است و آن سرور تن به شهادت داده است به این سبب گریه در گلوى من گرفت و بر آن صبر نمودم و اظهار جزع نکردم ولکن عمّه ام زینب چون این کلمات را شنید خویشتن دارى نتوانست ؛ چه زنها را حالت رقّت و جزع بیشتر است برخاست و بى خودانه به جانب آن حضرت شتافت و گفت : واثَکْلاُه ! کاش مرگ مرا نابود ساختى و این زندگانى از من بپرداختى ، این وقت زمانى را مانَدْ که مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنیا رفتند؛ چه اى برادر تو جانشین گذشتگانى و فریادرس بقیّه آنهائى ، حضرت به جانب او نظر کرد و فرمود: اى خواهر! نگران باش که شیطان حِلْم ترا نرباید. و اشک در چشمهاى مبارکش ‍ بگشت و به این مثل عرب تمثّل جست
لَوْ تُرِکَ الْقِطا نامَ؛

یعنى اگر صیّاد مرغ قَطا را به حال خود گذاشتى آن حیوان در آشیانه خود شاد بخفتى ؛ زینب خاتون علیهاالسّلام گفت : یاوَیْلَتاه ! که این بیشتر دل ما را مجروح مى گرداند که راه چاره از تو منقطع گردیده و به ضرورت شربت ناگوار مرگ مى نوشى و ما را غریب و بى کس و تنها در میان اهل نفاق و شقاق مى گذارى ، پس لطمه بر صورت خود زد و دست برد گریبان خود را چاک نمود و بر روى افتاد و غش کرد. پس حضرت به سوى او برخاست و آب به صورت او بپاشید تا به هوش آمد، پس او رابه این کلمات تسلیت داد فرمود: اى خواهر! بپرهیز از خدا و شکیبائى کن به صبر، و بدان که اهل زمین مى میرند و اهل آسمان باقى نمى مانند و هر چیزى در معرض هلاکت است جز ذات خداوندى که خلق فرموده به قدرت ، خلایق را و بر مى انگیزاند و زنده مى گرداند و اوست فرد یگانه .

جدّ و پدر و مادر و برادر من بهتر از من بودند و هر یک ، دنیا را وداع نمودند، و از براى من و براى هر مسلمى است که اقتدا و تاءسى کند بر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، و به امثال این حکایات زینب را تسلّى داد، پس از آن فرمود: اى خواهر من ! ترا قسم مى دهم و باید به قسم من عمل کنى وقتى که من کشته شوم گریبان در مرگ من چاک مزنى و چهره خویش را به ناخن مخراشى و از براى شهادت من به وَیْل و ثبور فریاد نکنى ، پس حضرت سجّاد علیه السّلام فرمود: پدرم عمّه ام را آورد در نزد من نشانید. انتهى .(۱۳۴)

و روایت شده که حضرت امام حسین علیه السّلام در آن شب فرمود که خیمه هاى حرم رامتصل به یکدیگر بر پا کردند و بر دور آنها خندقى حفر کردند و از هیزم پر نمودند که جنگ ازیک طرف باشد و حضرت على اکبر علیه السّلام را با سى سوار و بیست پیاده فرستاد که چند مشک آب با نهایت خوف و بیم آوردند، پس اهل بیت و اصحاب خود را فرمود که از این آب بیاشامید که آخر توشه شما است و وضو بسازید و غسل کنید و جامه هاى خود بشوئید که کفنهاى شما خواهد بود، و تمام آن شب را به عبادت و دعا و تلاوت و تضرّع و مناجات به سر آوردند و صداى تلاوت و عبادت از عسکر سعادت اثر آن نوریده خَیرالبشر بلند بود.(۱۳۵)

فَباتُوا وَلَهُمْ دَوِىُّ کَدَوِىِّ النَحْلِ ما بَیْنَ راکِعٍ وَ ساجِدٍ وَ قائمٍ و قاعِدٍ.

شعر :

وَ باتُوا فَمِنْهُمْ ذاکِرٌ وَ مُسَبِّحٌ

وَ داعٍ وَ مِنْهُمْ رُکَّعٌ وَ سُجُودٌ

و روایت شده که در آن شب سى و دو نفر از لشکر عُمر بد اَخْتَر به عسکر آن حضرت ملحق شدند و سعادت ملازمت آن حضرت را اختیار کردند و در هنگام سحر آن امام مطهّر براى تهیّه سفر آخرت فرمود که نوره براى آن حضرت ساختند در ظرفى که مُشک در آن بسیار بود و در خیمه مخصوصى در آمده مشغول نوره کشیدن شدند و در آن وقت بُریْر بن خضیر همدانى و عبدالرّحمن بن عَبْدَربه انصارى بر در خیمه محترمه ایستاده بودند منتظر بودند که چون آن سرور فارغ شود ایشان نوره بکشند بُریر در آن وقت با عبدالرّحمن مضاحکه و مطایبه مى نمود، عبد الرّحمن گفت : اى بُریر! این هنگام ، هنگام مطایبه نیست . بُریر گفت : قوم من مى دانند که من هرگز در جوانى و پیرى مایل به لهو و لعب نبوده ام و در این حالت شادى مى کنم به سبب آنکه مى دانم که شهید خواهم شد و بعد از شهادت حوریان بهشت را در بر خواهم کشید و به نعیم آخرت متنعّم خواهم گردید. (۱۳۶)

فصل سوّم : در بیان وقایع روز عاشوراء

چون شب عاشورا به پایان رسید و سپیده روز دهم محرّم دمید حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام نماز بگزاشت پس از آن به تَعْبیه صفوف لشکر خود پرداخت و به روایتى فرمود که تمام شماها در این روز کشته خواهید شد و جز علىّ بن الحسین علیه السّلام کس زنده نخواهد ماند. و مجموع لشکر آن حضرت سى دو نفر سوار و چهل تن پیاده بودند و به روایت دیگر هشتاد و دو پیاده ، و به روایتى که از جناب امام محمّد باقر علیه السّلام وارد شده چهل و پنج سوار و صد تن پیاده بودند و سبط ابن الجوزى در (تذکره ) نیز همین عدد را اختیار کرده (۱۳۷) و مجموع لشکر پسر سعد شش هزار تن و موافق بعضى مَقاتل بیست هزار؛ و بیست و دو هزار و به روایتى سى هزار نفر وارد شده است و کلمات ارباب سِیر و مقاتل در عدد سپاه آن حضرت و عسکر عمر سعد اختلاف بسیار دارد. پس حضرت صفوف لشکر را به این طرز آراست زهیر بن قین را در میمنه بازداشت ، و حبیب بن مظاهر را در میسره اصحاب خود گماشت و رایت جنگ را به برادرش عبّاس عطا فرمود و موافق بعض کلمات بیست تن با زُهیر در میمنه و بیست تن با حبیب در میسره بازداشت و خود با سایر سپاه در قلب جا کرد و خِیام محترم را از پس پشت انداختند و امر فرمود که هیزم و نى هائى را که اندوخته بودند در خندقى که اطراف خِیام کنده بودند ریختند و آتش در آنها افروختند براى آنکه آن کافران را مانعى باشد از آنکه به خِیام محترم بریزند. و از آن سوى نیز عمر سعد لشکر خود را مرتّب ساخت (۱۳۸) میمنه سپاه را به عمرو بن الحجّاج سپرد و شمر ملعون ذى الجوشن را در میسره جاى داد و عروه بن قیس را بر سواران گماشت وشَبث بن رِبعى را با رجّاله بازداشت ، و رایت جنگ را با غلام خود در ید گذاشت .

و روایت است که امام حسین علیه السّلام دست به دعا برداشت و گفت :
ٍو اَنْتَ رَجائی فی کُلِّ شِدَّهٍ وَ اَنْتَ لی فی کُلِّ اَمرٍ نَزَلَ بى ثِقَهٌ وَعُدَّهٌ کَمْ مِنْ هَمٍّ یَضْعُفُ فیهِ الْفؤ ادُ وَ تَقِلُّ فیهِ الْحیلَهُ وَ یَخْذُلُ فیهِ الصَدیقُ وَ یَشْمَتُ فیهِ اْلعَدُوُّ اَنزَلْتُهُ بِکَ وَ شَکَوْتُهُ اِلَیْکَ رَغْبهً مِنّى اِلَیکَ عَمَّنْ سِواکَ فَفَرَّجْتَهُ عَنّی وَ کَشَفْتَهُ فَاَنْتَ وَلِىُّ کُلِّ نِعْمَهٍ وَ صاحِبُ کُلّ حَسَنَهٍ وَ مُنْتَهى کُلِّ رَغْبَهٍ.(۱۳۹)

این وقت از آن سوى لشکرِ پسر سعد جنبش کردند و در گرداگرد معسکر امام حسین علیه السّلام جولان دادند از هر طرف که مى رفتند آن خندق و آتش افروخته را مى دیدند. پس شمر ملعون به صداى بلند فریاد برداشت که اى حسین ! پیش از آنکه قیامت رسد شتاب کردى به آتش ، حضرت فرمود: این گوینده کیست ؟ گویا شمر است ، گفتند: بلى جز او نیست ، فرمود: اى پسر آن زنى که بز چرانى مى کرده ، تو سزاوارترى به دخول در آتش .

مسلم بن عَوْسَجَه خواست تیرى به جانب آن ملعون افکند آن حضرت رضا نداد و منعش فرمود، عرض کرد: رخصت فرما تا او را هدف تیر سازم همانا او فاسق و از دشمنان خدا و از بزرگان ستمکاران است و خداوند مرا بر او تمکین داده .
حضرت فرمود: مکروه مى دارم که من با این جماعت ابتدا به مقاتلت کنم .

این وقت حضرت امام حسین علیه السّلام راحله خویش را طلبید و سوار شد و به صوت بلند فریاد برداشت که مى شنیدند صداى آن حضرت را بیشتر مردم و فرمود آنچه حاصلش این است :
اى مردم ! به هواى نفس عجلت مکنید و گوش به کلام من دهید تا شما را بدانچه سزاوار است موعظتى گویم و عذر خودم را بر شما ظاهر سازم پس اگر با من انصاف دهید سعادت خواهید یافت و اگر از دَرِ انصاف بیرون شوید، پس آراى پراکنده خود را مجتمع سازید و زیر و بالاى این امر را به نظر تاءمل ملاحظه نمائید تا آنکه امر بر شما پوشیده و مستور نماند پس از آن بپردازید به من و مرا مهلتى مدهید؛ همانا ولىّ من خداوندى است که قرآن را فرو فرستاده و اوست متّولى امور صالحان .

راوى گفت که چون خواهران آن حضرت این کلمات را شنیدند صیحه کشیدند و گریستند و دختران آن جناب نیز به گریه در آمدند، پس بلند شد صداهاى ایشان حضرت امام حسین علیه السّلام فرستاد به نزد ایشان برادر خود عبّاس بن على علیه السّلام و فرزند خود على اکبر را و فرمود به ایشان که ساکت کنید زنها را، سوگند به جان خودم که بعد از این گریه ایشان بسیار خواهد شد.

و چون زنها ساکت شدند آن حضرت خداى را حمد و ثنا گفت به آنچه سزاوار اوست و درود فرستاد بر حضرت رسول و ملائکه و رسولان خدا علیهماالسّلام و شنیده نشد هرگز متکلّمى پیش از آن حضرت و بعد از او به بلاغت او. پس فرمود: اى جماعت ! نیک تاءمّل کنید و ببینید که من کیستم و با که نسبت دارم آنگاه به خویش آئید و خویشتن را ملامت کنید و نگران شوید که آیا شایسته است براى شما قتل من و هتک حرمت من ؟ آیا من نیستم پسر دختر پیغمبر شما؟ آیا من نیستم پسر وصى پیغمبر و ابن عمّ او و آن کسى که اول مؤ منان بود که تصدیق رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نمود به آنچه از جانب خدا آورده بود؟ آیا حمزه سیّد الشّهدا عمّ من نیست ؟ آیا جعفر که با دو بال در بهشت پرواز مى کند عمّ من نیست ؟ آ یا به شما نرسیده که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم د رحقّ من و برادرم حسن علیه السّلام فرمود که ایشان دو سیّد جوانان اهل بهشت اند؟ پس اگر سخن مرا تصدیق کنید اصابه حقّ کرده باشید، به خدا سوگند که هرگز سخن دروغ نگفته ام از زمانى که دانستم خداوند دروغگو را دشمن مى دارد، و با این همه اگر مرا تکذیب مى کنید پس در میان شما کسانى مى باشند که از این سخن آگهى دارند، اگر از ایشان بپرسید به شما خبر مى دهند، بپرسید از جابربن عبداللّه انصارى ، و ابو سعید خُدرى و سهل بن سعد ساعدى ، وزید بن ارقم ، و اَنَس بن مالک تا شما را خبر دهند، همانا ایشان این کلام را در حقّ من و برادرم حسن از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنیده اند. آیا این مطلب کافى نیست شما رادر آنکه حاجز ریختن خون من شود؟

شمر به آن حضرت گفت که من خدا را از طریق شک و ریب بیرون صراط مستقیم عبادت کرده باشم اگر بدانم تو چه گوئى .
چون حبیب سخن شمر را شنید گفت : اى شمر! به خدا سوگند که من ترا چنین مى بینم که خداى را به هفتاد طریق از شکّ و ریب عبادت مى کنى ، و من شهادت مى دهم که این سخن را به جناب امام حسین علیه السّلام راست گفتى که من نمى دانم چه مى گوئى البتّه نمى دانى ؛ چه آنکه خداوند قلب ترا به خاتمِ خشم مختوم داشته و به غشاوت غضب مستور فرموده . دیگر باره جناب امام حسین علیه السّلام لشکر را خطاب نموده و فرمود: اگر بدانچه که گفتم شما را شکّ و شبهه اى است آیا در این مطلب هم شکّ مى کنید که من پسر دختر پیغمبر شما مى باشم ؟ به خدا قسم که در میان مشرق و مغرب پسر دختر پغمبرى جز من نیست ، خواه در میان شما و خواه در غیر شما، واى بر شما! آیا کسى از شما را کشته ام که خون او از من طلب کنید؟ یا مالى را از شما تباه کرده ام ؟ یا کسى را به جراحتى آسیب زده ام تا قصاص جوئید؟ هیچ کس آن حضرت را پاسخ نگفت ، دیگر باره ندا در داد که اى شَبَث بن رِبْعى و اى حَجّار بن اَبْجَر و اى قیس بن اشعث و اى زید بن حارث مگر شما نبودید که براى من نوشتید که میوه هاى اشجار ما رسیده و بوستانهاى ما سبز و ریّان گشته است اگر به سوى ما آیى از براى یاریت لشکرها آراسته ایم ؟ این وقت قیس بن اشعث آغاز سخن کرد و گفت : ما نمى دانیم چه مى گوئى ولکن حکم بنى عمّ خود یزید و ابن زیاد را بپذیر تا آنکه ترا جز به دلخواه تو دیدار نکند، حضرت فرمود: لا واللّه هرگز دست مذلّت به دست شما ندهم و از شما هم نگریزم چنانکه عبید گریزند. آنگاه ندا کرد ایشان را و فرمود:
عِبادَ اللّهِ! اِنى عُذْتُ بِرَبّی وَ رَبِّکُمْاَنْ تَرْجُمُونِ وَ اَعُوذُ بِرَبّی وَ رَبِّکُمْ مِنْ کُلِّ مُتَکَبِّرٍ لا یُؤ مِنُ بِیَوْمِ الْحِسابِ.(۱۴۰)

آنگاه از راحله خود فرود آمد و عقبه بن سمعان را فرمود تا آنرا عقال برنهاد ابوجعفر طبرى نقل کرده از على بن حنظله بن اسعد شبامى از کثیر بن عبداللّه شعبى که گفت : چون روز عاشورا ما به جهت مقاتله با امام حسین علیه السّلام به مقابل آن حضرت شدیم ، بیرون آمد به سوى ما زُهیر بن القین در حالى که سوار بود بر اسبى درازدُم غرق در اسلحه ، پس ‍ فرمود: اى اهل کوفه ! من انذار مى کنم شما را از عذاب خدا، همانا حقّ است بر هر مسلمانى نصیحت و خیرخواهى برادر مسلمانش و تا به حال بر یک دین و یک ملّتیم و برادریم با هم تا شمشیر در بین ما کشیده نشده ، پس هر گاه بین ما شمشیرى واقع شد برادرى ما از هم گسیخته و مقطوع خواهد شد و ما یک امّت و شما امّت دیگر خواهید بود.

همانا مردم بدانید که خداوند ما و شما را ممتحن و مبتلا فرموده به ذرّیه پیغمبرش تا بیند ما چه خواهیم کرد با ایشان ، اینک من مى خوانم شما را به نصرت ایشان و مخذول گذاشتن طاغى پسر طاغى عبیداللّه بن زیاد را؛ زیرا که شما از این پدر و پسر ندیدید مگر بدى ، چشمان شما را در آوردند و دستها و پاهاى شما را بریدند و شما را مُثْله کردند و بر تنه درختان خرما به دار کشیدند و اَشراف و قُرّاء شما را مانند حُجر بن عَدىّ و اصحابش و هانى بن عروه و امثالش را به قتل رسانیدند.

لشکر ابن سعد که این سخنان شنیدند شروع کردند به ناسزا گفتن به زُهیر و مدح و ثنا گفتن بر ابن زیاد و گفتند: به خدا قسم که ما حرکت نکنیم تا آقایت حسین و هر که با اوست بکشیم یا آنها را گرفته و زنده به نزد امیر عبیداللّه بن زیاد بفرستیم . دیگر باره جناب زُهْیر بناى نصیحت را گذاشت و فرمود: اى بندگان خدا! اولاد فاطمه علیهاالسّلام اَحَقّ و اَوْلى هستند به مودّت و نصرت از فرزند سُمَیه ، هر گاه یارى نمى کنید ایشان را پس شما را در پناه خدا در مى آورم از آنکه ایشان را بکشید، بگذارید حسین را با پسر عمّش یزید بن معاویه هر آینه به جان خودم سوگند که یزید راضى خواهد شد از طاعت شما بدون کشتن حسین علیه السّلام . این هنگام شمر ملعون تیرى به جانب او افکند و گفت : ساکت شو خدا ساکن کند صداى ترا همانا ما را خسته کردى از بس که حرف زدى : زهیر با وى گفت :
یَا بْنَ الْبَوّالِ عَلى عَقِبَیْه ما اِیاکَ اُخاطِبُ اِنَّما اَ نْتَ بَهیمَهٌ ؛

اى پسر آن کسى که بر پاشنه هاى خود مى شاشید من با تو تکلّم نمى کنم تو انسان نیستى بلکه حیوان مى باشى ؛ به خدا سوگند گمان نمى کنم ترا که دو آیه محکم از کتاب اللّه را دانا باشى پس بشارت باد ترا به خزى و خوارى روز قیامت و عذاب دردناک . شمر گفت که خداوند ترا و صاحبت را همین ساعت خواهد کشت . زهیر فرمود: آیا به مرگ مرا مى ترسانى ؟ به خدا قسم مردن با آن حضرت نزد من محبوب تر است از مخلّد بودن در دنیا با شماها. پس رو کرد به مردم و صداى خود را بلند کرد و فرمود: اى بندگان خدا! مغرور نسازد شما را این جلف جانى و امثال او به خدا سوگند که نخواهد رسید شفاعت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به قومى که بریزند خون ذُریّه و اهل بیت او را و بکشند یاوران ایشان را.

راوى گفت : پس مردى او را ندا کرد و گفت : ابو عبداللّه الحسین علیه السّلام مى فرماید بیا به نزد ما. فَلَعَمْری لَئِنْ کانَ مؤ مِنُ آلِ فِرعَوْنَ نَصَحَ لِقَوْمِهِ وَ اَبْلَغَ فِى الدُّعاَّءِ لَقَدْ نَصَحْتَ وَاَبْلَغْتَ لَو نَفَعَ النُّصْحُ وَ الاِْ بْلاغُ.

و سیّد بن طاوس رحمه اللّه روایت کرده که چون اصحاب پسر سعد سوار گشتند و مهیاى جنگ با آن حضرت شدند آن جناب بُرَیْر بن خضیر را به سوى ایشان فرستاد که ایشان را موعظتى نماید، بریر در مقابل آن لشکر آمد و ایشان را موعظه نمود. آن بدبختان سیه روزگار کلام او را اصغا ننمودند و از مواعظ او انتفاع نبردند.

پس خود آن جناب بر ناقه خویش و به قولى بر اسب خود سوار شد و به مقابل ایشان آمده و طلب سکوت نمود، ایشان ساکت شدند، پس آن حضرت حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و بر حضرت رسالت پناهى و بر ملائکه و سایر انبیاء و رُسل درود بلیغى فرستاد پس از آن فرمود که هلاکت و اندوه باد شما را اى جماعت غدّار و اى بى وفاهاى جفاکار در هنگامى که به جهت هدایت خویش ما را به سوى خود طلبیدید و ما اجابت شما کرده و شتابان به سوى شما آمدیم پس کشیدید بر روى ما شمشیرهایى که به جهت ما د ردست داشتید و برافروختید بر روى ما آتشى را که براى دشمن ما و دشمن شماها مهیّا کرده بودیم پس شما به کین و کید دوستان خود به رضاى دشمنان خود همداستان شوید بدون آنکه عدلى در میان شما فاش و ظاهر کرده باشند و بى آنکه طمع و امید رحمتى باشد از شماها در ایشان پس چرا از براى شما بادویلها که از ما دست کشیدید؟ و حال آنکه شمشیرها در حبس نیام بود و دلها مطمئن و آرام مى زیست و راءیها محکم شده و نیرو داشت لکن شما سرعت کردید و انبوه شدید در انگیزش نیران فتنه مانند ملخها و خویشتن را دیوانه وار در انداختید در کانون نار چون پروانه گان پس دور باشید از رحمت خدا اى معاندین امت و شاذ و شارد جمعیت و تارک قرآن و محرّف کلمات آن و گروه گناهکاران و پیروان وساوس شیطان و ماحیان شریعت و سنّت نبوى آیا ظالمان را معاونت مى کنید و از یارى ما دست برمى دارید؟ بلى سوگند به خداى که غدر و مکر از قدیم در شماها بوده با او به هم پیچیده اصول شما و از او قوّت گرفته فروغ شما. لاجرم شما پلیدتر میوه اید گلوگاه ناظر را و کمتر لقمه اید غاصب را الحال آگاه باشید که زنازاده فرزند زنازاده یعنى ابن زیاد علیه اللعنه مرا مردّد کرده میان دو چیز:

یا آنکه شمشیر کشیده و در میدان مبارزت بکوشم ، و یا آنکه لباس مذلّت بر خود بپوشم و دور است از ما ذلّت و خداوند رضا ندهد و رسول نفرماید و مؤ منان و پروردگان دامنهاى طاهر و صاحبان حمیّت و اربابهاى غیرت ذلّت لئام را بر شهادت کرام اختیار نکنند، اکنون حجّت را بر شما تمام کردم و با قلّت اعوان و کمى یاران با شما رزم خواهم کرد. پس متصل فرمود کلام خود را به شعرهاى فَروه بن مُسَیْک مُرادى :

شعر :

فَاِنْ نَهْزِمْ فَهَزّامونَ قِدْماً

وَ اِنَ نُغْلَبْ فَغَیْر مُغَلَّبینا

وَ ما اِن طِبُّنا جُبْنٌ وَ لَکِنْ

مَنایا نا وَ دَوْلَهَ(۱۴۱)آخریْنا

اِذا مَا المَوْتُرَفَّعَ عَنْاُناسٍ

کَلا کِلَهُ اَناخَ بِاَّخَرینا

فَاَفْنى ذلِکُمْ سَرَواتِ(۱۴۲)قومى

کَما اَفْنَى الْقروُنَ الاَْ وَّلینا

فَقُلْ لِلشّامِتیْنِ بِنا اَفیقوُا

سَیَلْقَى الشّامِتُونَ کَما لَقینا

آنگاه فرمود: سوگند به خداى که شما بعد من فراوان و افزون از مقدار زمانى که پیاده سوار اسب باشد زنده نمانید، روزگار، آسیاى مرگ بر سر شما بگرداند و شما مانند میله سنگ آسیا در اضطراب باشید، این عهدى است به من از پدرمن از جدّمن ، اکنون راءى خود را فراهم کنید وبا اتباع خود همدست شوید ومشورت کنید تا امر برشما پوشیده نماند پس ‍ قصد من کنید ومرا مُهلت مدهید همانا من نیز توکّل کرده ام بر خداوندى که پروردگار من وشما است که هیچ متحرّک وجاندارى نیست مگر آنکه در قبضه قدرت اوست وهمانا پروردگار من بر طریق مستقیم وعدالت استوار است جزاى هر کسى را به مطابق کار او مى دهد.

پس زبان به نفرین آنها گشود و گفت : اى پروردگار من باران آسمان را از این جماعت قطع کن و برانگیز بر ایشان قحطى مانند قحطى زمان یوسف علیه السّلام که مصریان را به آن آزمایش فرمودى وغلام ثقیف (۱۴۳) را برایشان سلطنت ده تا آنکه برساند به کامهاى ایشان کاسه هاى تلخ مرگ را؛ زیرا که ایشان فریب دادند مارا و دست از یارى ما برداشتند وتوئى پروردگار ما، برتو توکّل کردیم وبه سوى تو انابه نمودیم وبه سوى تو است بازگشت همه . پس از ناقه به زیر آمد وطلبید (مُرْتَجِز) اسب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را وبرآن سوار گشت ولشکر خود را تعبیه فرمود(۱۴۴)

طبرى از سَعد بن عُبَیْده روایت کرده که پیر مردان کوفه بالاى تلّایستاده بودند و براى سیّد الشهداء علیه السّلام مى گریستند و مى گفتند: اَلّلُهمَّ اَنْزِلْنَصْرَکَ؛ یعنى بارالها! نصرت خود را بر حسین نازل فرما. من گفتم : اى دشمنان خدا چرا فرود نمى آئید او را یارى کنید؟ سعید گفت : دیدم حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام که موعظه فرمود مردم را در حالتى که جُبّه اى از (بُرد) در بر داشت وچون رو کرد به سوى صفّ خویش مردى ازبَنى تَمیم که او را عمر طُهَوَى مى گفتند تیرى به آن حضرت افکند که در میان کتفش رسید وبر جُبّه اش آویزان شد وچون به لشکر خود ملحق شد نظر کردم به سوى آنها دیدم قریب صد نفر مى باشند که در ایشان بود از صُلب على علیه السّلام پنج نفر واز بنى هاشم شانزده نفر و مردى از بَنى سُلَیْم و مردى از بَنى کِنانه که حلیف ایشان بود وابن عمیر بن زیاد انتهى . (۱۴۵)

و در بعضى مَقاتل است که چون حضرت این خطبه مبارکه راقرائت نمود فرمود: ابن سعدرا بخوانید تا نزد من حاضرشود، اگر چه ملاقات آن حضرت برابن سعد گران بود لکن دعوت آن حضرت را اجابت نمود و باکراهتى تمام به دیدار آن امام علیه السّلام آمد حضرت فرمود: اى عُمر! تو مرا به قتل مى رسانى به گمان اینکه ، ابن زیاد زنازاده پسر زنازاده ترا سلطنت مملکت رى و جرجان خواهد داد، به خدا سوگند که تو به مقصود خود نخواهى رسید و روز تهنیت و مبارک باد این دو مملکت را نخواهى دید، این سخن عهدى است که به من رسیده این را استوار مى دار و آنچه خواهى بکن همانا هیچ بهره از دنیا وآخرت نبرى ، و گویا مى بینم سر ترا در کوفه بر نى نصب نموده اند وکودکان آن را سنگ مى زنند و هدف و نشانه خود کنند. از این کلمات عُمرسعد خشمناک شد و از آن حضرت روى بگردانید و سپاه خویش را بانگ زد که چند انتظار مى برید، این تکاهل و توانى به یک سو نهید و حمله اى گران دردهید حسین واصحاب او افزون از لقمه اى نیستند.

این وقت امام حسین علیه السّلام بر اسب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که مُرْتَجِز نام داشت برنشست واز پیش روى صفّ درایستاد ودل بر حرب نهاد وفریاد به استغاثه برداشت وفرمود آیا فریاد رسى هست که براى خدا یارى کند مارا؟آیا دافعى هست که شّراین جماعت را از حریم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بگرداند؟
متنبّه شدن حرُّ بن یزید وانابت ورجوُع اوبه سوى آن امام شهید
حُرّ بن یزید چون تصمیم لشکر را برامر قتال دید و شنید صیحه امام حسین علیه السّلام راکه مى فرمود:
اَما مِنْ مُغیثٍ یُغیثُنا لِوَجْهِ اللّهِ، اَما مِنْ ذآبٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم .

این استغاثه کریمه اورا از خواب غفلت بیدار کرد لاجرم به خویش آمد ورو به سوى پسر سعد آورد وگفت : اى عُمر! آیا با این مرد مقاتلت خواهى کرد؟ گفت : بلى ! واللّه ، قتالى کنم که آسانتر او آن باشد که این سرها از تن پرد و دستها قلم گردد،گفت : آیانمى توانى که این کار را از در مسالمت به خاتمت برسانى ؟ عُمرگفت : اگر کار به دست من بود چنین مى کردم لکن امیر تو عبیداللّه بن زیاد از صُلح اباکرد و رضا نداد.

حُرّ آزرده خاطر از وى بازگشت ودر موقفى ایستاد، قُرّه بن قیس که یک تن از قوم حُرّبود بااو بود، پس حُرّ به او گفت که اى قُرّه !اسب خود را امروز آب داده اى ؟ گفت : آب نداده ام ، گفت : نمى خواهى او را سقایت کنى ؟ قرّه گفت که چون حُرّ این سخن را به من گفت به خدا قسم من گمان کردم که مى خواهد از میان حربگاه کنارى گیرد وقتال ندهد وکراهت دارد از آنکه من بر اندیشه او مطّلع شوم وبه خدا سوگند که اگر مرا از عزیمت خود خبر داده بود من هم به ملازمت او حاضر خدمت حسین علیه السّلام مى شدم .

بالجمله ؛ حُرّ از مکان خود کناره گرفت واندک اندک به لشکر گاه حسین علیه السّلام راه نزدیک مى کرد مُهاجر بْن اَوْس به وى گفت : اى حُرّ! چه اراده دارى مگر مى خواهى که حمله افکنى ؟ حُرّاو را پاسخ نگفت و رعده ولرزش اورا بگرفت ، مُهاجر به آن سعید نیک اختر گفت : همانا امر تو مارا به شکّ وریب انداخت ؛زیرا که سوگند به خداى در هیچ حربى این حال را از تو ندیده بودم ، واگراز من مى پرسیدند که شجاعترین اهل کوفه کیست از تو تجاوز نمى کردم وغیر ترا نام نمى بردم این لرزه ورعدى که در تو مى بینم چیست ؟ حُرّگفت : به خدا قسم که من نفس خویش را در میان بهشت ودوزخ مخیّرمى بینم وسوگند به خداى که اختیار نخواهم کرد بر بهشت چیزى را اگر چه پاره شوم وبه آتش سوخته گردم ، پس ‍ اسب خود را دوانید وبه امام حسین علیه السّلام ملحق گردید در حالتى که دست بر سر نهاده بود ومى گفت : بار الها! به حضرت تو انابت و رجوع کردم پس بر من ببخشاى چه آنکه در بیم افکندم دلهاى اولیاى ترا واولادپیغمبر ترا.(۱۴۶)

ابو جعفرطبرى نقل کرده که چون حُرّ رحمه اللّه به جانب امام حسین علیه السّلام و اصحابش روان شد گمان کردند که اراده کار زار دارد، چون نزدیک شد سپر خود را واژگونه کرد دانستند به طلب امان آمده است وقصد جنگ ندارد، پس نزدیک شد وسلام کرد.(۱۴۷)
مؤ لف گوید: که شایسته دیدم در این مقام از زبان حُرّ این چند شعر را نقل کنم خطاب به حضرت امام حسین علیه السّلام ؛

شعر :

اى درِ تو مقصد ومقصود ما

وى رخ تو شاهد ومشهود ما

نقدغمت مایه هرشادئى

بندگیت بهْزهر آزادئى

یار شواى مونس غمخوارگان

چاره کن اى چاره بیچارگان

درگذر از جرم که خواهنده ایم

چاره ماکن که پناهنده ایم

چاره ما ساز که بى یاوریم

گرتو برانى به که رو آوریم

دارم از لطف ازل منظر فردوس طمع

گرچه دربانى میخانه فراوان کردم

سایه اى بر دل ریشم فکن اى گنج مراد

که من این خانه به سوداى تو و یران کردم

پس حُرّ با حضرت امام حسین علیه السّلام عرض کرد: فداى تو شوم ، یابن رَسُول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم ! منم آن کسى که ترا به راه خویش نگذاشتم وطریق بازگشت بر تو مسدود داشتم و ترا از راه وبیراه بگردانیدم تابدین زمین بلاانگیز رسانیدم وهرگز گمان نمى کردم که این قوم با تو چنین کنند وسخن ترا برتو ردّکنند، قسم به خدا! اگر این بدانستم هرگز نمى کردم آنچه کردم . اکنون از آنچه کرده ام پشیمانم وبه سوى خدا تو به کرده ام آیا توبه وانابت مرا در حضرت حقّ به مرتبه قبول مى بینى ؟ آن دریاى رحمت الهى در جواب حُرّ ریاحى فرمود: بلى ، خداوند از تو مى پذیرد وتو را معفوّمى دارد.

شعر :

گفت بازآ که در تو به است باز

هین بگیر از عفو ما خطّ جواز

اى درآکه کس زاحرار وعبید

روى نومیدى در این در گه ندید

گردو صد جرم عظیم آورده اى

غم مخور رو بر کریم آورده اى

اکنون فرودآى وبیاساى ، عرض کرد: اگر من در راه تو سواره جنگ کنم بهتر است از آنکه پیاده باشم وآخر امر من به پیاده شدن خواهد کشید. حضرت فرمود: خدا ترا رحمت کند بکن آنچه مى دانى . این وقت حُرّ از پیش روى امام علیه السّلام بیرون شد و سپاه کوفه را خطاب کرد وگفت : اى مردم کوفه ! مادر به عزاى شما بنشیند وبر شما بگرید این مرد صالح را دعوت کردید و به سوى خویش او را طلبیدید چون ملتمس شما را به اجابت مقرون داشت از یارى او برداشتید وبادشمنانش گذاشتید وحال آنکه بر آن بودید که در راه او جهاد کنید وبذل جان نمائید، پس از درِ غدر ومکر بیرون آمدید وبه جهت کشتن او گرد آمدید و او را گریبان گیر شدید و از هر جانب او را احاطه نمودید تا مانع شوید او رااز توجّه به سوى بلاد وشهرهاى وسیع الهى ، لاجرم مانند اسیر در دست شما گرفتار آمد که جلب نفع و دفع ضرر را نتواند، منع کردید او را و زنان واطفال واهل بیتش را از آب جارى فرات که مى آشامد از آن یهود ونصارى ومى غلطد در آن کِلاب و خَنازیر واینک آل پیغمبر ازآسیب عطش از پاى در افتادند.

شعر :

لب تشنگان فاطمه ممنوع از فرات

برمردمان طاغى ویاغى حلال شد

از باد ناگهان اجل گلشن نبى

از پافتاده قامت هر نو نهال شد

چه بد مردم که شما بودید بعد از پیغمبر، خداوند سیراب نگرداند شما را در روزى که مردمان تشنه باشند
چون حُرّ کلام بدین جا رسانید گروهى تیر به جانب او افکندند واو بر گشت ودر پیش روى امام علیه السّلام ایستاد. این هنگام عُمر سعد بانگ در آورد که اى دُرَیْد(۱۴۸) رایت خویش را پیش دار، چون عَلَم رانزدیک آورد عُمر تیرى در چلّه کمان نهاد وبه سوى سپاه سیّدالشّهدا علیه السّلام گشاد وگفت :اى مردم گواه باشید اوّل کسى که تیر به لشکر حسین افکند من بودم !؟(۱۴۹)

سیّد بن طاوس روایت کرده : پس از آنکه ابن سعد به جانب آن حضرت تیر افکند لشکر او نیز عسکر امام حسین علیه السّلام را تیر باران کردند ومثل باران بر لشکر آن امام مؤ منان بارید، پس حضرت رو به اصحاب خویش کرده فرمود: برخیزید ومهیّاشوید از براى مرگ که چاره اى از آن نیست خدا شمارا رحمت کند، همانا این تیرها رسولان قوم اند به سوى شماها. پس آن سعادتمندان مشغول قتال شدند وبه مقدار یک ساعت باآن لشکر نبرد کردند و حمله بعد از حمله افکندند تاآنکه جماعتى از لشکر آن حضرت به روایت محمّد بن ابى طالب موسوى پنجاه نفر از پا در آمدند وشهدشهادت نوشیدند.(۱۵۰)

مؤ لف گوید: که چون اصحاب سّیدالشهداء علیه السّلام حقوق بسیار برما دارند، فَاِنَّهُمْ عَلَیهِم السّلام .
شعر : اَلسّابقُونَ اِلَى المَکارِم وَالْعُلى

وَالْحائزوُنَ غَدًاحِیاضَالْکَوْثَر

لَوْلا صَوارمُهُمْ وَ وَقْعُ نِبالِهِمْ

لَمْ یَسْمَعِ اْلا ذانُ صَوْتَ مُکَبِّرٍشعر :

و کعب بن جابر که از دشمنان ایشان است در حقّ ایشان گفته :

شعر :

فَلَمَ تَرَعَیْنى مِثْلَهُمْ فى زَمانِهِمْ

وَلا قَبْلَهُمْ فىِ النّاسِ اِذ اَنَا یافِعٌ

اَشَدَّ قِراعاً بالسُّیُوفِ لَدَى الْوَغا

اَلا کُلُّ مَنْ یَحْمِى الدِّمارُ مُقارعٌ

وَ قَدْ صَبَروُ الِلطَّعنِ وَ الضرْبِ حُسَّرا

وَقَدْ نازَلوا لوْ اَنَّ ذلِکَ نافِعٌ

پس شایسته باشد که آن اشخاصى را که در حمله اولى شهید شدند و من بر اسم شریفشان مطّلع شدم ذکر کنم و ایشان به ترتیبى که در (مناقب ) ابن شهر آشوب است این بزرگوارنند: (۱۵۱)
نُعَیْم بْن عَجلان و او برادر نعمان بن عجلان است که از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و عامل آن حضرت بر بحرین و عمّان بوده و گویند این دو تن با نضر که برادر سوم است از شجعان و از شعراء بوده اند و در صفّین ملازمت آن حضرت داشته اند.

عمران بن کعب حارث الاشجعى که در رجال شیخ ذکر شده . حنظله بن عمرو الشّیبانى – قاسط بن زهیر و برادرش مُقْسِطْ و در رجال شیخ اسم والدشان را عبداللّه گفته . کَنانَهِ بن عتیق تغلبى که از ابطال و قُرا و عُبّاد کوفه به شمار رفته .
عمرو بن ضُبَیْعَه بن قیس التّمیمى و او فارسى شجاع بود، گویند اوّل با عمر سعد بوده پس ‍ داخل شده در انصار حسین علیه السّلام . ضرغامه بن مالک تغلبى ، و بعضى گفته اند که او بعد از نماز ظهر به مبارزت بیرون شد و شهید گردید.

عامر بن مسلم العبدى ، و مولاى اوسالم از شیعیان بصره بودند و با سیف بن مالک و ادهم بن امیّه به همراهى یزید بن ثبیط و پسرانش به یارى امام حسین علیه السّلام آمدند و در حمله اولى شهید گشتند، و در حقّ عامر و زهیر بن سلیم و عثمان بن امیر المؤ منین علیه السّلام و حّر و زهیر بن قین و عمرو صیداوى و بشر حضرمى فرموده فضل بن عبّاس بن ربیعه بن الحرث بن عبدالمطّلب رَحِمَهُمُ اللّه در خطاب بنى امیّه و طعن بر افعال ایشان :

شعر :

اَرْجِعُوا عامِرًا وَرَدّوُازُهَیْرًا

ثُمَّ عُثْمانَ فَارْجِعُوا غارمینا

وَ ارْجِعُوا الحُرَّ وَ ابْنَ قَیْنٍ وَ قَوْمًا

قُتِلوُا حینَ جاوَزوُا اصِفّینًا

اَیْنَ عَمْروٌ وَ اَیْنَ بِشْرٌ وَقَتْلى

مِنْهُم بِالْعَراءِ مایُدْ فَنُونا(۱۵۲)

سیف بن عبدالّله بن مالک العبدى ،بعضى گفته اند که او بعد از نماز ظهر به مبارزت بیرون و شهید شد رحمه اللّه . عبدالّرحمن بن عبد الّله الا رحبى الهمدانى و این همان کس است که اهل کوفه او را با قیس بن مُسهر به سوى امام حسین علیه السّلام به مکّه فرستادند با کاغذهاى بسیار روز دوازدهم ماه رمضان بود که خدمت آن حضرت رسیدند.

حباب بن عامر التّیمى از شیعیان کوفه است با مسلم بیعت کرده و چون کوفیان با مسلم جفا کردند حباب به قصد خدمت امام حسین علیه السّلام حرکت کرده و در بین راه به آن حضرت ملحق شد .

عَمْرو الجُنْدُعى ؛ ابن شهر آشوب او را از مقتولین در حمله اولّى شمرده و لکن بعض اهل سِیَر گفته اند که او مجروح روى زمین افتاده بود و ضربتى سخت بر سر او رسیده بود قوم او، او را از معرکه بیرون بردند، مدّت یک سال مریض و صاحب فراش بود در سر سال وفات کرد و تاءئید مى کند این مطلب را آنچه در زیارت شهداء است : اَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَتَّثِ مَعَهُ عَمْرو بْنِ عَبْدِاللّهِ الْجُنْدُعى .
حُلاس (به حاء مهمله کغُراب )بن عمرو الازدى الرّاسبى ، و برادرش نعمان بن عمرو از اهل کوفه و از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام بوده ، بلکه حلاس از سرهنگان لشکر آن حضرت در کوفه بوده .

سَوّارِ بنِ اَبى عُمَیْر النَّهْمى در حمله اولى مجروح در میان کشتگان افتاد او را اسیر کردند به نزد عمر سعد بردند. عمر خواست او را بکشد قوم او شفاعتش ‍ کردند او را نکشت لکن به حال اسیرى و مجروح بود تا شش ماه پس از آن وفات کرد مانند مُوَقَّع بن ثُمامه که او نیز مجروح افتاده بود قوم او، او را به کوفه بردند و مخفى کردند، ابن زیاد مطلع شد فرستاد تا او را بکشند، قوم او از بنى اسد شفاعتش کردند او را نکشت لکن او را در قید آهن کرده فرستاد او را به زاره (موضعى به عمّان ) موقّع از زحمت جراحتها مریض بود تا یک سال ، پس از آن در همان زاره وفات فرمود.

و اشاره به او کرده کُمَیت اَسَدى در این مصراع : وَ اِنَّ اَبا موسى اَسیرٌ مُکَبَّلٌ.(ابو موسى کنیه مُوَقَّع است ).
بالجمله ؛ در زیارت شهداء است : اَلسَّلامُ عَلَى الْجریحِ الْمَاْسُور سَوّارِ بن اَبى عُمیرِ النَهْمى .
عمار بن ابى سَلامه الدّالا نى الهمدانى از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از مجاهدین در خدمتش به شمار رفته بلکه بعضى گفته اند که او حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را نیز درک کرده .
زاهر مولى عمرو بن الحَمِق جدّ محمّد بن سنان زاهرى در سنه شصتم به حج مشرّف شده و به شرف مصاحبت حضرت سیّدالشهداء نائل شده و در خدمتش بود تا در روز عاشوراء در حمله اولى شهید گشت .

از قاضى نعمان مصرى مروى است که چون عمروبن الحَمِق از ترس ‍ معاویه گریخت به جانب جزیره و مردى از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام که نامش زاهر بود با او همراه بود، چون مار عمرو را گزید بدنش ‍ ورم کرد، زاهر را فرمود که حبیبم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مرا خبر داده که شرکت مى کند در خون من جنّ و انس و ناچار من کشته خواهم گشت ؛ در این وقت اسب سوارانى که در جستجوى او بودند ظاهر شدند عمرو به زاهر فرمود که تو خود را پنهان کن این جماعت به جستجوى من مى آیند و مرا مى یابند و مى کشند و سرم را با خود مى برند و چون رفتند تو خود را ظاهر کن و بدن مرا از زمین بردار و دفن کن . زاهر گفت : تا من تیر در ترکش دارم با ایشان جنگ مى کنم تا آنگاه با تو کشته شوم ، عمرو فرمود: آنچه من مى گویم بکن که در امر من نفع مى دهد خدا ترا. زاهر چنان کرد که عمرو فرموده بود و زنده بماند تا در کربلا شهید شد رحمه اللّه

جَبَلَه بنِ على الشّیبانى از شجاعان اهل کوفه بوده .
مسعود بن الحجّاج التیمى و پسرش عبدالرحمن از شجاعان معروفین بوده اند با ابن سعد آمده بود در ایامى که جنگ نشده بود آمدند خدمت امام حسین علیه السّلام سلام کنند بر آن حضرت پس سعادت شامل حالشان شده خدمت آن حضرت ماندند تا در حمله اولى شهید گشتند.

زهیر بن بشر الخثعمى . عمار بن حسّان بن شریح الطّائى از شیعیان مخلص بوده و با حضرت امام حسین علیه السّلام از مکه مصاحبت کرده تا درکربلا.
و پدرش حسّان از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام بوده و در صِفیِن در رکاب آن حضرت شهید شده . و در رجال ، اسم عمّار را عامر گفته اند، و از اَحفاد اوست عبداللّه بن احمد بن عامر بن سلیمان بن صالح بن وهب بن عامر مقتول به کربلا ،ابن حسّان و عبداللّه مُکَنّى است به ابوالقاسم و صاحب کتبى است که از جمله آنها است (کتاب قضایا امیرالمؤ منین علیه السّلام ) روایت مى کند آن را از پدرش ابوالجعد احمد بن عامر و شیخ نجاشى روایت کرده از عبداللّه بن احمد مذکور که گفت : پدرم متولّد شد سنه صد و پنجاه و هفت و ملاقات کرد شیخ ما حضرت رضا علیه السّلام را در سنه صد و نود و چهار و وفات کرد حضرت رضا علیه السّلام در طوس سنه دویست و دو، روز سه شنبه هیجدهم جمادى الاولى و من ملاقات کردم حضرت ابوالحسن ابو محمّد علیه السّلام را و پدرم مؤ ذن آن دو بزرگوار بود الخ (۱۵۳)پس معلوم شد که ایشان بیت جلیلى بوده اند از شیعه قدّس اللّه ارواحهم .

مسلم بن کثیر ازدىّ کوفى تابعى گویند از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام بوده و در رکاب آن حضرت در بعضى حروب زخمى به پایش رسیده بود و خدمت سّیدالشهداء علیه السّلام از کوفه به کربلاء مشرف شده در روز عاشورا در حمله اولى شهید شد و (نافع ) مولاى او بعد از نماز ظهر شهید گردید.
زهیر بن سلیم ازدىّ و این بزرگوار از همان سعادتمندان است که در شب عاشورا به اردوى همایونى حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام ملحق شدند.

عبداللّه و عبیداللّه پسران یزید بن ثُبَیْط(۱۵۴)عبدى بصرىّ.

ابو جعفر طبرى روایت کرده که جماعتى از مردم شیعه بصره جمع شدند در منزل زنى از عبدالقیس که نامش ماریه بنت منقذ و از شیعیان بود و منزلش مجمع شیعه بود و این در اوقاتى بود که عبیداللّه بن زیاد به کوفه رفته بود و خبر به او رسیده بود از اقبال و توجّه امام حسین علیه السّلام به سمت عراق ، ابن زیاد نیز راهها را گرفته و به عامل خود در بصره نوشته بود که براى دیده بانها جائى درست کنند و دیده بان در آن قرار دهند و راهها را پاسبانان گذارند که مبادا کسى ملحق به آن حضرت شود پس ‍ یزید بن ثبیط که از قبیله عبدالقیس و از آن جماعت شیعه بود که در خانه آن زن مؤ منه جمع شده بودند، عزم کرد که به آن حضرت ملحق شود، او را ده پسر بود، پس به پسران خود فرمود که کدام از شماها با من خواهید آمد؟ دو نفر از آن ده پسر مهیّاى مصاحبت او شدند، پس با آن جماعتى که در خانه آن زن جمع بودند فرمود که من قصد کرده ام ملحق شوم به امام حسین علیه السّلام و اینک بیرون خواهم شد. شیعیان گفتند که مى ترسیم بر تو از اصحاب پسر زیاد، فرمود: به خدا سوگند! هر گاه برسد شتران یا پاهاى ما به جادّه ، و راه دیگر سهل است بر من و وحشتى نیست بر من از اصحاب ابن زیاد که به طلب من بیایند؛ پس از بصره بیرون شد و از غیر راه بیابان قفر و خالى سیر کرد تا در ابطح به امام حسین علیه السّلام رسید، فرود آمد و منزل و ماءواى خود را درست کرد، پس رفت به سوى رحل و منزل آن حضرت و چون خبر او به حضرت امام حسین علیه السّلام رسید به دیدن او بیرون شد به منزل او که تشریف برد، گفتند: به قصد شما به منزل شما رفت ، حضرت در منزل او نشست به انتظار او، از آن طرف آن مرد چون حضرت را در جایگاه خود ندید احوال پرسید، گفتند به منزل تو تشریف بردند. یزید برگشت به منزل خود، آن جناب را دید نشسته . پس آیه مبارکه را خواند .
(بِفَضْلِاللّهِوَبِرَحْمَتِهِفَبِذلِکَ فَلْیَفرَحوُا).(۱۵۵)

پس سلام کرد به آن حضرت و نشست در خدمتش و خبر داد آن حضرت را که براى چه از بصره به خدمتش آمده ، حضرت دعاى خیر فرمود براى او پس با آن حضرت بود تا در کربلا شهید شد با دو پسرش ‍ عبداللّه و عبیداللّه .(۱۵۶)
بعضى از اهل سِیَر ذکر کرده اند که وقتى یزید از بصره حرکت کرد عامر و مولاى او سالم و سیف بن مالک واَدْهم بن اُمیّه نیز با او همراه بودند و ایشان نیز در کربلا شهید شدند و در مرثیه یزید و دو پسرانش ، پسرش ‍ عامر بن یزید گفته :

شعر :

یا فَرْ وَ قُومی فَانْدُبی

خَیْرَ الْبَرِیَّهِ فِی الْقُبُورِ

وَ اَبْکى الشَّهیدَ بِعَبْرَهٍ

مِنْ فَیْضِ دَمْعٍ ذى دُروُرٍ

وَ ارْثِ الْحُسَیْنَ مَعَ التَّفَجُّعِ

وَالتَّأَوُّهِ وَالزَّفیرِ

قَتَلوُا الْحرامَ مِنَ الاَْئمَّهِ

فِی الحَرامِ مِنَ الشّهُوُرِ

وَابْکى یَزیدَ مُجَدَّلاً

وَ ابْنَیْهِ فى حَرِّ الهَجیرِ

مُتَرمِّلینَ دِمائُهُمْ

تَجْرى عَلى لَبَبِ النُّحُورِ

یا لَهْفَ نَفْسى لَم تَفُزْ

مَعَهُم بِجَنّاتٍ وَ حُورٍ

و نیز از اشخاصى که در اوّل قتال شهید شدند:
جَنْدَب بن حُجرِ کِندىّ خَوْلانىّ است که از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام به شمار رفته . وجَنادَهِبن کعب انصارى است که از مکّه با اهل و عیال خود در خدمت امام حسین علیه السّلام بوده و پسرش : عمرو بن جناده بعد از قتل پدر به امر مادرش به جهاد رفت و شهید شد. و سالم بن عمرو. قاسم بن الحبیب الازدى . بکربن حىّ التیّمى . جُوَیْنِ بن مالک التیّمى . اُمیّه بن سعد الطااّئى . عبداللّه بن بشر که از مشاهیر شجاعان بوده . بشر بن عمرو. حجّاج بن بدر بصرى حامل کتاب مسعود بن عمرو از بَصره به خدمت امام حسین علیه السّلام رسید، و رفیقش . قَعْنَبِ بن عمرو نَمرىّ بصرىّ. عائذ بن مُجَمَّع بن عبداللّه عائذى ، (رضوان اللّه علیهم اجمعین ) و ده نفر از غلامان امام حسین علیه السّلام ، و دو نفر از غلامان امیرالمؤ منین علیه السّلام .

مؤ لّف گوید: که اسامى بعضى از این غلامان که شهید شده اند از این قرار است :
اسلم بن عمرو و او پدرش ترکى بود و خودش کاتب امام حسین علیه السّلام ؛ و دیگر:
قارب بن عبداللّه دئلى که مادرش کنیز حضرت امام حسین علیه السّلام بوده ؛ و دیگر:
مُنْحِج بن سَهم غلام امام حسن علیه السّلام . با فرزندان امام حسن علیه السّلام به کربلا آمد و شهید شد. سعد بن الحرث غلام امیرالمؤ منین علیه السّلام .

نصر بن ابى نیزر غلام آن حضرت نیز و این نصر پدرش همان است که در نخلستان امیرالمؤ منین علیه السّلام کار مى کرد. حرث بن نبهان غلام حمزه ، الى غیر ذلک .
بالجمله ؛ چون در این حمله جماعت بسیارى از اصحاب سیّد الشهداء علیه السّلام شهید شدند شهادتشان در حضرت سیدالشهداء علیه السّلام تاءثیر کرد پس در آن وقت جناب امام حسین علیه السّلام از روى تاءسف دست فرا برد و بر محاسن شریف خود نهاد و فرمود: شدّت کرد غضب خدا بر یهود هنگامى که از براى خدا فرزند قرار دادند، و شدّت کرد خشم خدا بر نصارى هنگامى که سه خدا قائل شدند، و شدت کرد غضب خدا بر مجوس وقتى که به پرستش آفتاب و ماه پرداختند، و شدید است غضب خدا بر قومى که متّفق الکلمه شدند بر ریختن خون فرزند پیغمبر خودشان ، به خدا سوگند! به هیچ گونه این جماعت را اجابت نکنم از آنچه در دل دارند تا هنگامى که خدا را ملاقات کنم و به خون خویش ‍ مخضّب باشم . (۱۵۷)

مخفى و مستور نماند که جماعتى از وجوه لشکر کوفه از دل رضا نمى دادند که با جناب امام حسین علیه السّلام رزم آغازند و خود را مطرود دارَیْن سازند، از این جهت کار مقاتلت به مماطلت مى رفت و امر مبارزت به مسامحت مى گذشت و در خلال این حال اِرسال رُسل و تحریر مَکاتیب تقریر یافت و روز عاشورا نیز تا قریب به چاشتگاه کار بدینگونه مى رفت ، این هنگام بر مردم پر ظاهر گشت که فرزند پیغمبر لباس ذلّت در بر نخواهد کرد و عبیداللّه بن زیاد بَغْضاى آن حضرت را دست بر نخواهد داشت ، لا جَرم از هر دو سوى رزم را تصمیم عزم دادند.

اول کس از سپاه ابن سعد که به میدان مبارزت آمد یسار غلام زیاد بن ابیه و سالم غلام ابن زیاد بود که با هم به میدان آمدند، از میان اصحاب امام حسین علیه السّلام عبداللّه بن عمیر کلبى به مبارزت ایشان بیرون شد، گفتند: تو کیستى که به میدان ما آمده اى ؟ گفت : منم عبداللّه بن عمیر. گفتند: ترا نشناسیم برگرد و زُهَیر بن قین یا حَبیب بن مظاهر یا بریر را به سوى ما بفرست ، و یسار مقدّم بر سالم بود، عبداللّه با او گفت که اى پسر زانیه ! مگر اختیار ترا است که هر که بخواهى برگزینى ؟ این بگفت و بر او حمله کرد و تیغ بر او راند و او را در افکند، سالم غلام ابن زیاد چون این را بدید تاخت تا یسار را یارى کند، اصحاب امام حسین علیه السّلام عبداللّه را بانگ زدند که خویشتن را واپاى که دشمن رسید، عبداللّه چون مشغول مقتول خویش بود اصغاى این مطلب نفرمود، لاجرم (سالم ) رسید و تیغ بر عبداللّه فرود آورد عبداللّه دست چپ را به جاى سپر وقایه سر ساخت لاجرم انگشتانش از کف جدا شد و عبداللّه بدین زخم ننگریست و چون شیر زخم خورده عنان برتافت و سالم را به زخم شمشیر از قفاى یسار به دارالبوار فرستاد پس به این اشعار رَجز خواند:

شعر :

اِنْ تُنکِرونى فَاَنَا اْبُن کلْبِ

حَسْبى بِبَیْتى فى عُلَیْمٍ(۱۵۸)حَسْبى

اِنّىِ امْرَءٌ ذُوُمِرَّهٍ(۱۵۹)وَ عَصْبٍ(۱۶۰)

وَ لَسْتُ بِالْخَوّارِ (۱۶۱) عِنْدَ النَّکْبِ

پس عمرو بن الحجّاج با جماعت خودازسپاه کوفه برمیمنه لشکرامام حسین علیه السّلام حمله کرد، اصحاب امام چون دیدند زانو بر زمین نهادند و نیزه هاى خود را به سوى ایشان دراز کردند، خیل دشمن چون رسیدند از سنان ایشان بترسیدند و پشت دادند، پس اصحاب امام حسین علیه السّلام ایشان را تیر باران نمودند بعضى در افتادند و جان دادند و گروهى بخستند و بجستند.

این وقت مردى از قبیله بنى تمیم که او را عبداللّه بن حَوْزَه مى گفتند رو به لشکر امام حسین علیه السّلام آورد و مقابل آن حضرت ایستاد و گفت : یا حسین ! یا حسین ! آن حضرت فرمود چه مى خواهى ؟
قالَ: اَبْشِرْ بِالنّارِ فَقالَ: کَلاّ اِنّی اَقدَمُ عَلى رَبٍّ رَحیمٍ وَ شَفیعٍ مُطاعٍ

حضرت فرمود: این کیست ؟ گفتند: ابن حَوزه تمیمى است ، آن حضرت خداوند خویش را خواند و گفت : بارالها! او را به سوى آتش دوزخ بکش . در زمان ، اسب اِبن حَوزه آغاز چموشى نهاد و او را از پشت خود انداخت چنانکه پاى چپش در رکاب بند بود و پاى راستش واژگونه برفراز بود، مسلم بن عَوسَجَه جلدى کرد و پیش تاخت و پاى راستش را به شمشیر از تن نحسش انداخت پس اسب او دویدن گرفت و سر او به هر سنگ و کلوخى و درختى مى کوبید تا هلاک شد و حقّ تعالى روحش ‍ را به آتش دوزخ فرستاد، پس امر کارزار شدّت کرد و از جمیع ، جماعتى کشته گشت .(۱۶۲)

مبارزات حرّبن یزید ریاحى رحمه اللّه :

این وقت حُر بن یزید بر اصحاب عمر سعد چون شیر غضبناک حمله کرد و به شعر عَنْتَرَه تمثل جست :

شعر :

مازِلْتُ اَرْمِیْهِمْ بِثُغْرَهِ(۱۶۳)نَحْرِهِ

وَ لَبانِهِ حَتّى تَسَرْبَلَ بالدَّمِ

و هم رجز مى خواند و مى گفت :

شعر :

اِنّى اَنَا الْحُرُ وَ مَاْوَى الضَّیفِ

اَضْرِبُ فی اَعْناقِکُمْ بِالسَّیْفِ

عَنْ خَیْرِ مَنْ حَلَّ بِاَرْض الْخَیْفِ (۱۶۴)

اَضرِبُکُمْ وَ لا اَرى مِنْ حَیْفٍ

راوى گفت : دیدم اسب او را که ضربت بر گوشها و حاجب او وارد شده بود و خون از او جارى بود حُصَین بن تمیم رو کرد به یزید بن سفیان و گفت : اى یزید! این همان حّر است که تو آرزوى کشتن او را داشتى اینک به مبارزت او بشتاب . گفت : بلى و به سوى حرّ شتافت و گفت : اى حرّ میل مبارزت دارى ؟ گفت : بلى ! پس با هم نبرد کردند. حُصین بن تمیم گفت : به خدا قسم مثل آنکه جان یزید در دست حرّ بود او را فرصت نداد تا به قتل رسانید، پس پیوسته جنگ کرد تا آنکه عمرسعد امر کرد حصین بن تمیم را با پانصد کماندار اصحاب حسین را تیر باران کنند، پس لشکر عمر سعد ایشان را تیر باران کردند زمانى نکشید که اسبهاى ایشان هلاک شدند و سواران پیاده گشتند. اَبو مِخنف از ایوب بن مشرح حیوانى نقل کرده که گفت : واللّه ! من پى کردم اسب حرّ را و تیرى بر شکم اسب او زدم که به لرزه و اضطراب در آمد آنگاه به سر در آمد.
مؤ لف گوید: که گویا حسّان بن ثابت در این مقام گفته :

شعر :

وَ یَقوُلُ لِلطَّرْفِ(۱۶۵) اِصْطَبِرْلِشَبَاء(۱۶۶)الْقَنا

فَهَدَمْتُ رُکْنَ الْمجْدِ اِنْ لَمْ تُعْقَرِ

و چه قدر شایسته است در این مقام نقل این حدیث حضرت صادق علیه السّلام :
قالَ:(اَلْحُرُّ، حُرٌّ عَلى جَمیع اَحْوالِهِ اِنْ نابَتْهُ نائِبَهٌ صَبَرَ لَها وَاِنْ تَداکَتْ عَلَیْهَا الْمَصائبُ لَمْ تَکْسِرْهُ و اِنْ اُسِرَ وَقُهِرَ وَ اسْتَبْدَلَ بِالْیُسْرِ عُسْرًا).
راوى گفت : پس حرّ از روى اسب مانند شیر جستن کرد و شمشیر برّانى در دستش بود و مى گفت :

شعر :

اِنْ تَعْقِرُوابى (۱۶۷) فَاَنَا ابْنُ الْحُرِّ

اَشْجَعُ مِنْ ذى لِبَدٍ هِزَبْرِ

پس ندیدم احدى را هرگز مانند او سر از تن جدا کند و لشکر هلاک کند، اهل سِیرَ و تاریخ گفتنداند که حرّ و زهیر با هم قرار داده بودند که بر لشکر حمله کنند و مقاتله شدید و کارزار سختى نمایند و هر کدام گرفتار شدند دیگرى حمله کند و او را خلاص نماید و بدین گونه یک ساعتى نبرد کردند و حرّ رَجز مى خواند و مى گفت :

شعر :

الَیْتُ لا اُقْتَلُ حَتّى اَقْتُلا

وَلَنْ اَصابَ الْیَوْمَ اِلاّ مُقْبِلاً

اَضْرِبُهُمْ بِالسَّیفِ ضَرْبًا مِقْصَلاً(۱۶۸)

لا نا کِلاً مِنْهُمْ (۱۶۹)وَ لا مُهَلَّلاً

و در دست حرّ شمشیرى بود که مرگ از دم او لایح بود و گویا ابن معتزّ در حقّ او گفته بود:

شعر :

وَلى صارِمٌ فیهِ الْمَنایا کَوامِنٌ

فما یُنْتَضى اِلاّ لِسَفْکِ دِماءٍ

تَرى فَوْقَ مِنْبَتِهِ الْفِرِنْدَ کَاَنَّهُ

بَقِیَّهَ غَیمٍ رَقَّ دوُنَ سَماءٍ

پس جماعتى از لشکر عمر سعد بر او حمله آوردند و شهیدش ‍ نمودند.
بعضى گفته اند که امام حسین علیه السّلام به نزد او آمد و هنوز خون از او جستن داشت ، پس فرمود: به به اى حُرّ! تو حُرّى همچنانکه نام گذاشته شدى به آن ، حُرّى در دنیا وآخرت پس خواند آن حضرت :

شعر :

لَنِعْمَ الْحُرُّ حُرُّبَنى رَیاحِ

وَنِعْمَ الْحُرُّ عِنْدَ مُخْتَلَفِ الرِّماحِ

وَنِعْمَ الْحُرُّ اِذْ نادى حُسَیْنًا

فَجادَ بِنَفْسِهِ عِنْد الصَّباحِ

شهادت بُریر بن خضیر رحمه اللّه

بُرَیْرِ بْنِ خُضَیْر رحمه اللّه (۱۷۰) به میدان آمد و او مردى زاهد وعابد بود و او را (سیّدقُرّاء) مى نامیدند واز اشراف اهل کوفه از هَمْدانیین بود و اوست خالوى ابو اسحاق عمروبن عبداللّه سبیعى کوفى تابعى که در حقّ او گفته اند: چهل سال نماز صبح را به وضوى نماز عشا گزارد ودر هر شب یک ختم قرآن مى نمود، و در زمان او اَعْبَدى از او نبود، اَوْثَق در حدیث از او نزد خاصّه وعامّه نبود، و از ثِقات على بن الحسین علیه السّلام بود.

بالجمله ؛ جناب بُریر چون به میدان تاخت از آن سوى ، یزید بن معقل به نزد او شتافت وبا هم اتّفاق کردند که مباهله کنند و از خدا بخواهند که هر که بر باطل است بر دست آن دیگر کشته شود، این بگفتند و بر هم تاختند. یزید ضربتى بر (بُرَیْر) زد او را آسیبى نرساند لکن بُریر او را ضربتى زد که خُود او را دو نیمه کرد و سر او را شکافت تا به دماغ رسید یزید پلید بر زمین افتاد مثل آنکه از جاى بلندى بر زمین افتد.

رضىّ بن منقذ عبدى که چنین دید بر(بُریر) حمله آورد و با هم دست به گردن شدند ویک ساعت باهم نبرد کردند آخرالا مر، بُریر او را بر زمین افکند و بر سینه اش نشست ، رضىّ استغاثه به لشکر کرد که او را خلاص ‍ کنند. کعب بن جابر حمله کرد و نیزه خود را گذاشت بر پشت بریر، (بُریر) که احساس نیزه کرد همچنان که بر سینه رضىّ نشسته بود خود را بر روى رضىّ افکند و صورت او را دندان گرفت و طرف دماغ اورا قطع کرد از آن طرف کعب بن جابر چون مانعى نداشت چندان به نیزه زور آورد تا در پشت بُریر فرو رفت و بریر را از روى رضى افکند و پیوسته شمشیر بر آن بزرگوار زد تا شهید شد .

راوى گفت : رضىّ از خاک برخاست در حالتى که خاک از قباى خود مى تکانید وبه کعب گفت : اى برادر، بر من نعمتى عطاکردى که تا زنده ام فراموش ‍ نخواهم نمود چون کعب بن جابر بر گشت زوجه اش یاخواهرش ‍ (نوار بنت جابر) با وى گفت کشتى (سّید قرّاء) را هر آینه امر عظیمى به جاى آوردى به خدا سوگند دیگر باتو تکلّم نخواهم کرد. (۱۷۱)

شهادت وهب علیه الرحمه

وهب (۱۷۲) بن عبداللّه بن حباب کَلْبى که با مادر و زن در لشکر امام حسین علیه السّلام حاضر بود به تحریص مادر ساخته جهاد شد، اسب به میدان راند و رجز خواند:

شعر :

اِنْ تَنْکُروُنى فَاَنَاابْنُ الْکَلْبِ

سَوْفَ تَرَوْنى وَتَرَوْنَ ضَرْبى

وَحَمْلَتى وَصَوْلَتى فى الْحَرْبِ

اُدْرِکُ ثارى بَعْدَ ثار صَحْبى

وَاَدْفَعُ الْکَرْبَ اَمامَ الْکَرْبِ

لَیْسَ جِهادى فىِ الْوَغى بِاللَّعْبِ

وجلادت و مبارزت نیکى به عمل آورد و جمعى را به قتل در آورد. پس ‍ از میدان باز شتافت و به نزدیک مادر و زوجه اش آمد و به مادر گفت : آیا از من راضى شدى ؟ گفت راضى نشوم تا آنکه در پیش روى امام حسین علیه السّلام کشته شوى ، زوجه او گفت : ترابه خدا قسم مى دهم که مرابیوه مگذار و به درد مصیبت خود مبتلا مساز، مادر گفت : اى فرزند! سخن زن را دور انداز به میدان رو در نصرت امام حسین علیه السّلام خود را شهید ساز تا شفاعت جدّش در قیامت شامل حالت شود، پس ‍ وهب به میدان رجوع کرد در حالى که مى خواند:

اِنّى زَعیمٌ لَکِ اُمَّ وَهَبٍ

شعر : بِالّطَعْنِفیهِمْ تارَهً وَالضَّرْبِ

ضَرْبَ غُلامٍ مُؤْمِنٍ بِالرَّبِّ

پس نوزده سوار و دوازده پیاده را به قتل رسانید و لختى کارزار کرد تا دو دستش را قطع کردند، این وقت مادر او عمود خیمه بگرفت و به حربگاه در آمد و گفت : اى وهب ! پدر و مادرم فداى تو باد چندانکه توانى رزم کن و حرم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از دشمن دفع نما، وهب خواست که تا او را برگرداند مادرش جانب جامه او را گرفت و گفت : من روى باز پس نمى کنم تا به اّتفاق تو در خون خویش غوطه زنم ، جناب امام حسین علیه السّلام چون چنین دید فرمود: از اهل بیت من جزاى خیر بهره شما باد به سرا پرده زنان مراجعت کن خدا ترا رحمت کند. پس ‍ آن زن به سوى خِیام محترمه زنها برگشت و آن جوان کلبى پیوسته مقاتلت کرد تا شهید شد.

شهادت اولین زن در لشکر امام حسین علیه السّلام

راوى گفت : که زوجه وَهَب بعد از شهادت شوهرش بى تابانه به جانب او دوید و صورت بر صورت او نهاد شمر غلام خود را گفت تا عمودى بر سر او زد و به شوهرش ملحق ساخت ، و این اوّل زنى بود که در لشکر حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام به قتل رسید.(۱۷۳)
پس از آن عمروبن خالد اَزْدى اسدى صیداوى عازم میدان شد خدمت امام حسین علیه السّلام آمد و عرض کرد: فدایت شوم یا اباعبداللّه ! من قصد کرده ام که ملحق شوم به شهداء از اصحاب تو و کراهت دارم از آنکه زنده بمانم و ترا وحید و قتیل بینم اکنون مرخّصم فرما، حضرت او را اجازت داد وفرمود: ما هم ساعت بعد تو ملحق خواهیم شد، آن سعادتمند به میدان آمد واین رجزَ خواند:

شعر :

اِلَیْکَ یا نَفْسُ مِنَ الرَّحْمنِ

فَاَبْشِرى بِالرَّوْحِ وَالرَّیْحانِ شعر :

اَلْیَوْمَ تَجْزَیْنَ عَلَى الاِْحْسانِ

پس کارزار کرد تا شهید شد، رحمه اللّه .
پس فرزندش خالدبن عمروبیرون شد ومى گفت :

شعر :

صَبْراًعَلَى المَوتِ بَنى قَحْطانِ

کَىْ ما تَکوُنُوا فى رِضَى الرَّحْمنِ

یااَبَتا قَدْ صِرْتَ فىِ الْجِنانِ

فى قَصْرِ دُرٍ حَسَنِ الْبُنْیانِ

پس جهاد کرد تا شهید شد.
سعد بن حنظله تمیمى به میدان رفت و او از اعیان لشکر امام حسین علیه السّلام بود رجز خواند و فرمود:

شعر : صَبْرًا عَلَى الاَْسْیافِ وَاْلاَسِنَّه

صَبْرًا عَلَیْها لِدُخُولِ الْجَنَّهِ

وَحُورِعَیْنٍ ناعِماتٍ هُنَّهٍ

یانَفْسُ لِلرّاحَهِ فَاجْهَدِ نَّهُ

و فى طِلابِ الْخَیْرِ فَارْغِبَنَّهُ
پس حمله کرد و کار زار سختى نمود تا شهید شد، رحمه اللّه پس عمیربن عبداللّه مَذْحِجى به میدان رفت و این رجز خواند:

شعر :

قَدْ عَلِمَتْ سَعْدٌ وَحَىُّ مَذْحِج (۱۷۴)

اِنّى لَدَى الْهَیْجاءِ لَیْثُ مُحْرِج (۱۷۵)

اَعْلُو بِسَیْفى هامَهَ الْدَجّجِ

وَاَترُکُ الْقَرْنَ لَدَى التَّعَرُّجِ

فَریسَه الضَّبْعِ(۱۷۶) الْاَزلِّ(۱۷۷) الْاَعْرَجِ(۱۷۸)
پس کارزار کرد و بسیارى را کشت تا به دست مسلم ضَبابىّ و عبداللّه بَجَلىّ کشته شد.

مبارزات نافع بن هلال و شهادت مسلم بن عوسجه

از اصحاب سیّد الشّهداء علیه السّلام نافع بن هلال جَمَلى به مبارزت بیرون شد وبدین کلمات رجز خواند:
اَنَا اْبنُ هِلالِ الْجَمَلَى ، اَنَا عَلى دینِ عَلىّ علیه السّلام مزاحم بن حریث به مقابل او آمد وگفت : اَنَاعَلى دین عُثْمان ؛من بر دین عثمانم ، نافع گفت : تو بر دین شیطانى و بر او حمله کرد و جهان را از لوث وجودش پاک نمود.

عمرو بن الحجّاج چون این دلاورى دید بانگ برلشکر زد و گفت : اى مردمِ احمق ! آیا مى دانید با چه مردمى جنگ مى کنید همانا این جماعت فرسان اهل مصرند و از پستان شجاعت شیر مکیده اند و طالب مرگ اند احدى یک تنه به مبارزات ایشان نرود که عرصه هلاک مى شود، و همانا این جماعت عددشان کم است و به زودى هلاک خواهند شد، واللّه ! اگر همگى جنبش کنید و کارى نکنید جز آنکه ایشان را سنگ باران نمائید تمام را مقتول مى سازید.

عمر بن سعد گفت : راءى محکم همان است که تو دیده اى ، پس رسولى به جانب لشکر فرستاد تا ندا کند که هیچ کس از لشکر را اجازت نیست که یک تنه به مبارزت بیرون شود، پس عمرو بن الحجّاج از کنار فرات با جماعت خود بر میمنه اصحاب امام حسین علیه السّلام حمله کرد، بعد از آن که آن منافقان را به این کلمات تحریص بر کشتن اصحاب امام حسین علیه السّلام نمود: یا اَهْلَ الْکُوفَهِ اَلْزِمُواطاعَتَکُمْ وَ جَماعَتَکُمْ وَ لا تَرْتابُوا فى قَتْلِ مَنْ مَرَقَ مِنَ الدّینِ وَ خالَفَ الاِمام ،

خداوند دهان عمرو بن الحجّاج را پر از آتش کند در ازاى این کلمات که بر جناب امام حسین علیه السّلام بسى سخت آمد و به حضرتش اثر کرد، پس ساعتى دو لشکر با هم نبرد کردند و در این گیرودار جنگ ، مسلم بن عَوْسَجه اَسدى رحمه اللّه از پاى در آمد و از کثرت زخم و جراحت به خاک افتاد، لشکر عمر سعد از حمله دست کشیدند و به سوى لشکرگاه خود برگشتند، چون غبار معرکه فرو نشست مسلم را بر روى زمین افتاده دیدند حضرت امام حسین علیه السّلام به نزد او شتافت و در مسلم رمقى یافت پس او را خطاب کرد و فرمود: خدا رحمت کند ترا اى مسلم ؛ و این آیه کریمه را تلاوت نمود: (فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مِنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً).(۱۷۹)

حبیب بن مظاهر که به ملازمت خدمت آن حضرت نیز حاضر بود نزدیک مسلم آمد و گفت : اى مسلم ! گران است بر من این رنج و شکنج تو اکنون بشارت باد ترا به بهشت ، مسلم به صداى بسیار ضعیفى گفت : خدا به خیر ترا بشارت دهد، حبیب گفت : اگر مى دانستم که بعد از تو در دنیا زنده مى بودم دوست داشتم که به من وصیّت کنى به آنچه قصد داشتى تا در انجام آن اهتمام کنم لکن مى دانم که در همین ساعت من نیز کشته خواهم شد و به تو خواهم پیوست . مسلم گفت : ترا وصیّت مى کنم به این مرد و اشاره کرد به سوى امام حسین علیه السّلام و گفت : تا جان در بدن دارى او را یارى کن و از نصرت او دست مکش تا وقتى که کشته شوى ، حبیب گفت : به پررودگار کعبه جز این نکنم و چشم ترا به این وصیّت روشن نمایم ، پس مسلم جهان را وداع کرد در حالى که بدن او روى دستها بود او را برداشته بودند که در نزد کشتگان گذارند، پس ‍ صداى کنیزک او به نُدبه بلند شد که یَابْنَ عَوْسَجَتاهُ یا سَیّداه .

و معلوم مى شود که مسلم بن عوسجه از شجاعان نامى روزگار بود چنانکه شَبَث شجاعت او را در آذربایجان مشاهده کرده بود و آن را تذکره نمود، و در زمانى که مسلم بن عقیل به کوفه آمده بود مسلم بن عوسجه وکیل او بود در قبض اموال و بیع اسلحه و اخذ بیعت . و با این حال از عُبّاد روزگار بود و پیوسته در مسجد کوفه در پاى ستونى از آن مشغول به عبادت و نماز بود چنانکه از (اَخبار الطّوال ) دینورى معلوم مى شود، و او را اهل سِیَر اوّل اصحاب حسین علیه السّلام گفته اند و کلمات او را در شب عاشورا شنیدى و در کربلا مقاتله سختى نمود و به این رجز مترنّم بود:

شعر :

اِنْ تَسْاءَلوُا عنّى فَّاِنّى ذوُلُبَدٍ

مِنْ فَرْعِ (۱۸۰)قَوْمٍ مِنْ ذُرى بنى اَسَدٍ

فَمَنْ بَغانا حاَّئِدٌ عَنِ الرَّشَدِ

وَ کافِرٌ بِدینِ جَبّارٍ صَمَدٍ

و کُنْیه آن بزرگوار ابو جَحْل است چنان که کُمیت اسدى در شعر خود به آن اشاره کرده :

وَ اِنَّ اَبا جَحْلٍ قَلیلٌ مُجَحَّلٌ .

جَحْل به تقدیم جیم بر حاء مُهمله ، یعنى مهتر زنبوران عسل و مُجَحَّل کمُّعَظَّم ، یعنى صریع و بر زمین افکند شده ، و قاتل او مسلم ضبابى و عبدالرّحمن بجلى است .
بالجمله ؛ دوباره لشکر به هم پیوستند و شمر بن ذى الجوشن – علیه اللّعنه – از میسره بر میسره لشکر امام علیه السّلام حمله کرد و آن سعادتمندان با آن اشقیا به قدم ثبات نبرد کردند و طعن نیزه دو لشکر و شمشیر به هم فرود آوردند و سپاه ابن سعد، حضرت امام حسین علیه السّلام و اصحابش را از هر طرف احاطه کردند و اصحاب آن حضرت با آن لشکر قتال سختى نمودند و تمام جَلادت ظاهر نمودند و مجموع سواران لشکر آن حضرت سى و دو تن بودند که مانند شعله جوّاله حمله مى افکندند و سپاه ابن سعد را از چپ و راست پراکنده مى نمودند.

عروه بن قیس که یکى از سرکردگان لشکر پسر سعد بود و چون این شجاعت و مردانگى از سپاه امام علیه السّلام مشاهد کرد، به نزد ابن سعد فرستاد که یا بن سعد آیا نمى بینى که لشکر من امروز از این جماعت قلیل چه کشیدند؟ تیراندازان را امر کن که ایشان را هدف تیر بلا سازند، ابن سعد کمانداران را به تیرانداختن امر نمود.

راوى گفت : اصحاب امام حسین علیه السّلام قتال شدیدى نمودند تا نصف النّهار روز رسید، حصین بن تمیم که سر کرده تیراندازان بود چون صبر اصحاب امام حسین علیه السّلام مشاهده نمود لشکر خود را که پانصد کماندار به شمار مى رفتند امر کرد که اصحاب آن حضرت را تیر باران نمایند، آن منافقان حسب الا مر امیر خویش لشکر امام حسین علیه السّلام را هدف تیر و سهام نمودند و اسبهاى ایشان را عَقْر (یعنى پى ) و بدنهاى آنها را مجروح نمودند.

راوى گفت : که مقاتله کردند اصحاب امام حسین علیه السّلام با لشکر عمر سعد قتال بسیار سختى تا نصف النّهار و لشکر پسر سعد را توانائى نبود که بر ایشان بتازد جز از یک طرف زیرا که خیمه ها را به هم متصل کرده بودند و آنها را از عقب سر و یمین و یسار قرار داده بودند. عمر سعد که چنین دید جمعى را فرستاد که خیمه ها را بیفکنند تا بر آنها احاطه نمایند سه چهار نفر از اصحاب امام حسین علیه السّلام در میان خیمه ها رفتند هنگامى که آن ظالمان مى خواستند خیمه ها را خراب کنند بر آنها حمله مى کردند و هر که را مى یافتند مى کشتند یا تیر به جانب او مى افکندند و او را مجروح مى نمودند، عمر سعد که چنین دید فریاد کشید که خیمه ها را آتش زنید و داخل خیمه ها نشوید، پس آتش آوردند خیمه را سوزانیدند، سیّد الشّهداء علیه السّلام فرمود: بگذارید آتش زنند زیرا که هر گاه خیمه ها را بسوزانند نتوانند از آن بگذرند و به سوى شما آیند و چنین شد که آن حضرت فرموده بود.
راوى گفت : حمله کرد شمر بن ذى الجوشن – علیه اللعّنه – به خیمه حضرت امام حسین علیه السّلام و نیزه اى که در دست داشت بر آن خیمه مى کوبید و ندا در داد که آتش بیاورید تا من این خیمه را با اهلش آتش زنم .

راوى گفت : زنها صیحه کشیدند و از خیمه بیرون دویدند، جناب امام حسین علیه السّلام بر شمر صیحه زد که اى پسر ذى الجوشن تو آتش مى طلبى که خیمه را بر اهل من آتش زنى ؟ خداوند بسوزاند ترا به آتش جهنّم . حُمَیْد بن مُسْلم گفت : که من به شمر گفتم سبحان اللّه ! این صلاح نیست براى تو که جمع کنى در خود دو خصلت را یکى آنکه عذاب کنى به عذاب خدا که سوزانیدن باشد و دیگر آنکه بکشى کودکان و زنان را، بس است براى راضى کردن امیر کشتن تو مردان را، شمر به من گفت : تو کیستى ؟ گفتم : نمى گویم با تو کیستم و ترسیدم که اگر مرا بشناسد نزد سلطان براى من سعایت کند، پس آمد به نزد او شبث بن رِبْعى و گفت : من نشنیدم مقالى بدتر از مقال تو و ندیدم موقفى زشت تر از موقف تو، آیا کارت به جائى رسیده که زنها را بترسانى ، پس شهادت مى دهم که شمر حیا کرد و خواست برگردد که زُهیر بن قَین رحمه اللّه با ده نفر از اصحاب خود بر شمر و اصحابش حمله کردند و ایشان را از دور خِیام متفرق ساختند، و اباعزّه (به زاء معجمه ) ضَبابى را که از اصحاب شِمر بود به قتل رسانیدند، لشکر عمر سعد که چنین دیدند بر ایشان هجوم آوردند و چون لشکر امام حسین علیه السّلام عددى قلیل بودند اگر یک تن از ایشان کشته گشتى ظاهر و مبیّن گشتى و اگر از لشکر ابن سعد صد کس مقتول گشتى از کثرت عدد نمودار نگشتى .
بالجمله ؛جنگ سختى شد و قتلى و جریح بسیارى گشت تا آنکه وقت زوال رسید.

ادامه دارد….

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۹۷-(سوگنامه کربلا) ترجمه لهوف ابن طاوس ص ۱۱۵٫
۹۸- (سوگنامه کربلا) ص ۱۲۱٫
۹۹- مراد از (عبادله ) عبداللّه بن عباس و عبداللّه بن زبیر و عبداللّه بن عمر است (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه
۱۰۰- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۱۰
۱۰۱- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۱۰
۱۰۲- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۱۱،به جاى (قَنْبَره )، (قُبَّرَهٍ) آمده است
۱۰۳- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف ) ص ۱۲۹
۱۰۴- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۶۸و۶۹
۱۰۵-ضمّ حاء مهمله و فتح صاد) ابن تمیم (تاء نقطه دار با دو میم ) و بعضى نمیر گفته اند و شاید این غلط باشد. ابن ابى الحدید گفته که تمیم بن اسامه بن زبیر بن ورید تمیمى همان کس است که وقتى امیرالمومنین علیه السّلام فرمود: سلونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدونى پرسید چند مو در سر من است ؟ حضرت فرمود: به خدا قسم مى دانم ولکن کجا است برهان آن یعنى از کجا معلوم کنم بر تو که عددش همان است که من مى گویم و من خبر داده شده ام به مقام تو و به من گفته شده که بر هر موئى از موى سر تو ملکى است که ترا لعنت مى کند و شیطانى است که ترا به حرکت در مى آورد.
که گفتم آن است که در خانه تو بچه اى است که مى کُشد پسر پیغمبر را یا تحریص مى کند بر قتل او و چنان بود که آن حضرت فرموده بود پسر تمیم . حُصین (به صاد مهمله ) آن روز طفلى کوچک بود که شیر مى خورد پس زنده ماند تا اینکه سر کرده سرهنگان ابن زیاد شد و ابن زیاد او را فرستاد به سوى ابن سعد که در باب حسین علیه السّلام مسامحه نکند و با او کارزار کند و ابن سعد را بترساند از مخالفت ابن زیاد در تاءخیر قتل امام حسین علیه السّلام لاجرم صبح همان شب که حصین بن تمیم این رسالت را براى عمر سعد آورد حسین علیه السّلام کشته شد. انتهى .
فقیر گوید که سبط ابن الجوزى در (تذکره ) نقل کرده که بعضى قاتل امام حسین علیه السّلام را حصین گفته اند، گویند تیرى به آن حضرت زد پس فرود آمد و سر مبارکش را جدا کرد.
وَ عَلَّقَ رَاْسَه فى عُنُقٍ لیتَقَرَّبَ بِهِ اِلى ابْنِ زِیاد عَلَیْهِ لَعائن اللّهِ. (تذکره الخواص )، ص ۲۲۸ (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۱۰۶- و به روایت سیّد براى سلیمان بن صُرد و مسبّب بن نَجَبَه و رفاَعه و جماعتى از شیعیان نوشت (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۱۰۷-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۷۰٫
۱۰۸-(سوگنامه کربلا) سیّد ابن طاوس ص ۱۳۹٫
۱۰۹- سوره احزاب (۳۳)،آیه ۲۳٫
۱۱۰- سوره توبه (۹) آیه ۵۱٫
۱۱۱-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۷۲٫
۱۱۲-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۷۳٫
۱۱۳- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف سیّد ابن طاوس )ص ۱۳۳
۱۱۴-(سوگنامه کربلاء) ص ۱۳۷٫
۱۱۵-(الکافى ) ۱/۳۹۸٫
۱۱۶- (سوگنامه کربلا) (ترجمه لهوف سیّدبن طاوس ) ص ۱۳۱٫
۱۱۷- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۷۶و۷۷٫
۱۱۸- سوره احزاب (۳۳)، آیه ۲۳٫
۱۱۹-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۸۱ و ۸۲٫
۱۲۰-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۷۵-۹۵، (سوگنامه کربلا) ترجمه لهوف ص ۱۳۷-۱۴۷٫
۱۲۱- (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۱۱۲٫
۱۲۲- (تذکره الخواص ) سبط ابن جوزى ص ۲۲۳٫
۱۲۳-(ارشاد)شیخ مفید ۲/۸۴ و ۸۶
۱۲۴-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۸۶٫
۱۲۵- مکشوف باد که عثمان بن عفّان را مصریان در مدینه محاصره کردند و منع آب از وى نمودند خبر به امیرالمؤ منین علیه السّلام که رسید آن جناب متغیّر شدند و از براى او آب فرستادند و شرح قضیّه او در تواریخ مسطور است .
ا دست آویز دیرینه خود قرار دادند و به مردم اظهار داشتند که عثمان کشته شده با حال تشنگى باید تلافى نمود و به گمان مردم دادند که شورش مردم بر عثمان به صوابدید حضرت امیر علیه السّلام بوده ، در این باب فتنه و بغى و نواصب خونریزیها از مسلمانان کردند تا وقعه کربلا سید، اول حکم که ابن زیاد نمود منع آب از عترت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله شد و از زمانى که حکم منع آب شد عمر بن سعد در صدد اجراى این حکم بر آمد و به همراهان و لشکر خود سپردکه نگذارید اصحاب امام حسین از شریعه فرات آب بردارند اگرچه فرات طویل و عریض بود لکن اصحاب حضرت درمحاصره بودند و مکرّر ابن زیاد در منع آب تاءکید کرد عمر بن سعد، عمرو بن حجّاج زبیدى را با پانصد سوار ماءمور کرد که مواظب شرایع فرات باشند و تشنگى سخت شد در اصحاب حضرت .
قب ) نقل شده که سه شبانه روز ممنوع بودند، گاهى چشمه حفر کردند و آن جماعت بى حیا پر کردند، گاهى چاه کندند براى استعمال آب غیر شرب و گاهى شبانگاه حضرت ابوالفضل علیه السّلام تشریف برد و آبى آورد. و در روایت (امالى ) از حضرت سجّاد علیه السّلام مروى است که در على اکبر علیه السّلام با پنچاه نفر رفت در شریعه و آب آورد و حضرت سیدالشّهداء علیه السّلام به اصحاب فرمود: برخیزید و از این آب بیاشامید و این آخر توشه شما است از دنیا و وضو بگیرید و غسل کنید و جامه هاى خود را بشوئید تا کفن باشد براى شما و از صبح عاشورا دیگر م رسول خدا صلى اللّه علیه و آله برسد و معلوم است که هواى گرمسیر در یک ساعت تشنگى چه اندازه کار سخت مى شود و قدر معلوم از تواریخ و اخبار آن است که کشته شدند ذریّه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله با لب تشنه پس چقدر شایسته باشد که دوستان آن حضرت در وقت آشامیدن آب یادى از تشنگى آن سیّد مظلومان نمایند.
و از (مصباح کفعمى ) منقول است که هنگامى که جناب سکینه در مقتل پدر بزرگوار خود آمد جسد آن حضرت را در آغوش گرفت و از کثرت گریستن مدهوش شد و این شعر را از پدر بزرگوار در عالم اغماء شنید:
شیعَتی ما اِنْ شَرِبْتُمْ رَىَّ عَذْبٍ فَاذْکُرُونی

اَوْسَمِعْتُمْ بِغَریبٍ اَوْ شَهیدٍ فَانْدُبونی مصباح کفعمى ص ۹۶۷

و ظاهر این است بقیّه اشعارى که به این ردیف اهل مراثى مى خوانند از ملحقات شعرا باشد نه از خود حضرت و نیکو ارداف نموده اند.
ل بهائى ) است که ابن زیاد به مسجد جامع رفت و گفت منادى ندا کرد که مردان جمله با سلاح شهر بیرون بروند از براى جنگ با امام حسین و هر مردى که در شهر باشد او را بکشند و هم نوشته که در کوفه و حوالى آن هیچ مردى نمانده بود الاّ که ابن زیاد طوعا و کرها رانده بود و غیره کار حسین و اصحابش را تمام کند و گفته که راویان احوال ایشان حُمَیْد بن مسلم کِندى که در لشکر ملاعین بود و زینب خواهر امام حسین علیه السّلام و علىّ زین العابدین علیه السّلام اند و حُمَیْد از جمله نیک مردان بود لکن او را به اکراه و اجبار آنجا حاضر کرده بودند. (کامل بهائى ) ۲/۲۷۹٫(شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه ).
۱۲۶-(سوگنامه کربلا) ترجمه لهوف سیّد ابن طاوس ص ۱۵۷٫
۱۲۷- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۸۸ و ۸۹٫
۱۲۸-(سوگنامه کربلا) ص ۱۶۵٫
۱۲۹- (تاریخ طبرى ) ۶/۲۲۴، تحقیق : صدقى جمیل العطّار.
۱۳۰- (جلاء العیون ) علاّمه مجلسى ص ۶۵۰٫
۱۳۱- (سوگنامه کربلا) ص ۱۷۳٫
۱۳۲- در (کامل بهائى ) است که (جون ) غلام ابوذر در کار سلاح سازى دستى تمام داشت ۲/۲۸۰ (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۱۳۳-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۹۳٫
۱۳۴- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۹۳ و ۹۴٫
۱۳۵-(جلاء العیون ) علامه مجلسى ص ۶۵۱٫
۱۳۶-(سوگنامه کربلا) ترجمه لهوف ص ۱۷۵٫
۱۳۷- (تذکره الخواص ) ص ۲۲۶٫
۱۳۸- بعضى از اهل اطلاع گفته اند: بدان که آنچه تحقیق شده آن است که موقف حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام در روز عاشورا رو به نقطه مشرق بوده و موقف عمر بن سعد-لعنه اللّه – رو به مغرب و (شفیّه ) همین جایى است که فعلاً میّه ) مى گویند،هنگامى که آب فرات طغیان مى کند مردم از آنجا سوار طرّاده مى شوند مى روند به کوفه و بودن شفیّه حکمیّه به دلیل قصه ضحاک بن عبداللّه مشرقى است که از میان قوم فرار کرد تا رسید به شفیّه که تقریباً نیم فرسخ است از شهر کربلا تا به آنجا ؛ و امّا آنکه موقف عمر بن سعد مواجه مغرب بود به دلیل آنکه میمنه او فرات واقع مى شود و عمرو بن حجّاج موکّل بر فرات در میمنه بوده ؛ و در عبارت طبرى است که گفته : ثُمَ اِنَّ عَمرو بنَ حجّاج حَمَلَ عَلى الحسین علیه السّلام فى مَیمَنَهِ عُمَر بن سَعد.انتهى .
شنیدم از فاضل کامل و مطلع خبیر ماهر جناب آقاى سیّد عبدالحسین کلیدار به بقعه مبارکه حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام که مى فرمود (نواویس ) تا نزدیک پل سفید بوده که قبرستان بابل بود و مرده ها را در میان خم مى گذاشتند و دفن مى کردند و فعلاً در آن خمها که پیدا شده خاکى بوده در آتش که مى ریختند بوى گندى از آن ساطع مى شد و کربلا شهرى بوده مقابل (نواویس ) و دو نهر یکى علقمى بوده و یکى نهر نینوا ؛ و نهر علقمى الا ن آثارش هست از طرف عون مى آمده و در سابق که عربانه ها از راه عون به کربلا مى آمد از دل آن نهر مى گذشت و الان آثارش هست تا نزدیک شهر کربلا نزدیک کوره پزى ها که آثارش منطمس مى شود لکن به خط مستقیم اگر کسى بیاید مى رسد به مقام حضرت صادق علیه السّلام و از نزدیک غاضریه و آن نهر از پشت سر قبر مبارک حضرت ابوالفضل علیه السّلام مى گذشته و آن حضرت بر مسنّاه آن شهید کشته . واللّه العالم (شیخ عبّاس قمى علیه السّلام ).
۱۳۹-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۹۶٫
۱۴۰-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۹۸٫
۱۴۱- یعنى اِنْ قتلنا لَمْ یَکُنْ عاراًعَلَینا لاِنّ سَبَبَهُ لَمْ یَکُن عَنْ جُبْن وَ عَدَم اِقْدام عَلَى الْمکافِح وَلکِن سَبَبَه مَنایانا وَ دوله آخرینا و مثل هذا لم یکن عاراً.(شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۱۴۲- (سَرى ) کَغتى مهتر و جوانمرد و سختى ، سروات جمع . (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۱۴۳- از این کلمه اشارتى به ظهور حجّاج بن یوسف ثَقَفى فرموده ومى تواند مراد مختار بن ابى عبیده ثَقَفى باشد چنانکه علاّمه مجلسى فرموده . (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۱۴۴- (سوگنامه کربلا)(ترجمه لهوف )ص ۱۷۹-۱۸۵٫
۱۴۵-(تاریخ طبرى )۶/۲۰۸، تحقیق : العطّار.
۱۴۶-(سوگنامه کربلا)ص ۱۸۹٫
۱۴۷- (تاریخ طبرى )۶/۲۳۰٫
۱۴۸-در(ارشاد)به جاى (دُرَیْد)،ذُوَیْد)ذکرشده که ظاهراً ثبت (ارشاد)صحیح است .
۱۴۹-(ارشاد)شیخ مفید ۲/۱۰۱٫
۱۵۰-(سوگنامه کربلا) سیدبن طاووس ص ۱۸۵٫
۱۵۱- (مناقب ) ابن شهر آشوب ، ۴/۱۲۲ .
۱۵۲- الالف للا طلاق اى : ما یدفنون .(شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۱۵۳-(رجال نجاشى ) ص ۲۲۹، شرح حال شماره ۶۰۶٫
۱۵۴-(ثبیط) به تقدیم المثلثه على الموحدّه مصغَراً.
۱۵۵- سوره یونس (۱۰)،آیه ۵۸٫
۱۵۶- (تاریخ طبرى )۶/۱۸۳ و ۱۸۴٫
۱۵۷-(سوگنامه کربلا) ترجمه لهوف ص ۱۸۷٫
۱۵۸- عُلَیْم بالتّصغیر فَخْذٌ من جناب بالجیم و النوّن الموحّده و (جناب ) بطن من کلب .
۱۵۹-ذو مِرَّه به کسر میم أ ی صاحب قوّه .
۱۶۰- و عَصْب کَفَلْس اى شدّه .
۱۶۱- و خوّار ککتّان اءی الضّعیف .
۱۶۲-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۰۲٫
۱۶۳-(ثُغْرَه ) بالضّم مغاکى در چنبر گردن . لَبان یعنى سینه . و معنى بیت آن است که پیوسته تیر زدن به گودى گلو و سینه او تا حدّى که خون مثل پیراهن بر بدنش احاطه کرد و خون را پیراهن خود نمود. (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه ).
۱۶۴-(الخَیف ) به فتح خاء موضعى است به مکّه نامیده شده به آن مسجد الخیف . (حَیْف ) بالفتح جَوْر و ستم .
۱۶۵- (طرف ) اسب کریم .
۱۶۶- (شبا) تیزى نیزه
۱۶۷-(اِنْ تَعْقِروا) یعنى اگر پى کنید اسب مرا.
۱۶۸- سیف مِقصَل کمِنْبرَ: تیغ برّان .
۱۶۹- (لاناکِلاٍمِنهم ) یعنى نه نکول خواهم کرد از جنگ ایشان و بر نخواهم گشت از ترس .
۱۷۰-بعضى ها (بَریر)بروزن اَمیر)ثبت کرده اند (ویراستار).
۱۷۱- ر.ک :(تنقیح المقال )۱/۱۶۷، چاپ سه جلدى .
۱۷۲- و صاحب (معراج الجنان ) مصیبت وَهب راچنین نظم کرده :
عروس از خیمه سوى رزمگه تاخت

بروى نعش شوهر خویش انداخت

یکى راگفت آن شِمر بَد اَختر

که ملحق ساز این زن رابه شوهر

به یک ضربت رسانید آن منافق

تن مهجور عذرا را به وامق

چو شد کلبى سوى جنّت روانه

بیاسود از غم و رنج زمانه

بروُن آمد دگر شیرى مجاهد

که نام او بُدى عمروبن خالد

به پیش روى عشق عالم افروز

کشید از دل یکى آه جگر سوز

به اشک آلوده باشد این سخن گفت

مُرخّص کن که با یاران شوم جفت .

(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۷۳-(سوگنامه کربلا)(ترجمه لهوف )ص ۱۹۵٫
۱۷۴-(الْمذحِجْ) کَمْجلِس بالمعجمه ثم الحاء ثم الجیم .
۱۷۵- (مُحرج ) آنکه از کارزار رو نگرداند.
۱۷۶- (ضَبع ) یعنى گفتار.
۱۷۷-(ازل ) یعنى خفیف و سریع در دویدن .
۱۷۸- (اَعْرَج ) صفت ضَبْع است نه آنکه لنگ باشد در واقع بلکه ضبع را به عرج توصیف مى کنند چون در وقت راه رفتن به خیال مى اندازد که لنگان لنگان راه مى رود، وگرگ و کفتار در کشتن گوسفندان و فساد در ایشان هر گاه واقع شوند در میان گلّه معروفند به حّدى که مثل مى زنند به ایشان ، (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ) و در (مناقب ) به جاى (الضّبع )، (الذئب ) است .
۱۷۹- سوره احزاب (۳۳)، آیه ۲۳٫

زندگینامه حضرت امام حسین (ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت اول ولادت حضرت ودر بیان ثواب بکاء در ورود آن حضرت به مکّه و آمدن نامه هاىاهل کوفه درآمدن جناب مسلم به کوفه و کیفیّت بیعت مردم

باب پنجم : در تاریخ حضرت اباعبداللّه الحسین علیه السّلام در بیان ولادت حُسین بْن عَلى علیهماالسّلام و برخى از

فضائل آن حضرت

فصل اول : در ولادت با سعادت حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام

مشهور آن است که ولادت آن حضرت در مدینه در سوم ماه شعبان بوده ، وشیخ طوسى رحمه اللّه روایت کرده که بیرون آمد توقیع شریف به سوى قاسم بن عَلاءِ همدانى وکیل امام حسن عسکرى علیه السّلام که مولاى ما حضرت حسین علیه السّلام در روز پنجشنبه سوّم ماه شعبان متولّد شده ، پس آن روز را روزه دار و این دعا را بخوان :(اَللّهَمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِحَقِ الْمَوْلوُدِ فى هذَا الْیَوْم (۱)…) و ابن شهر آشوب رحمه اللّه ذکر کرده که ولادت آن حضرت بعد از ده ماه و بیست روز از ولادت برادرش امام حسن علیه السّلام بوده و آن روز سه شنبه یا پنجشنبه پنجم ماه شعبان سال چهارم از هجرت بوده ، و فرموده روایت شده که ما بین آن حضرت و برادرش فاصله نبوده ،مگر به قدر مدّت حمل و مدّت حمل ،شش ماه بوده است (۲). و سیّد بن طاوس و شیخ ابن نما و شیخ مفید در(ارشاد)نیز ولادت آن حضرت را در پنجم شعبان ذکر فرموده اند،(۳)و شیخ مفید در(مقنعه ) و شیخ در (تهذیب ) و شهید در (دروس )،آخر ماه ربیع الاوّل ذکر فرموده اند،(۴) و به این قول درست مى شود روایت (کافى ) ازحضرت صادق علیه السّلام که ما بین حسن و حُسین علیهماالسّلام طُهرى فاصله شده و ما بین میلاد آن دو بزرگوار شش ماه و ده روز واقع شده (۵) واللّه العالِم . و بالجمله ؛ اختلاف بسیار در باب روز ولادت آن حضرت است.

امّا کیفیت ولادت آن جناب

شیخ طوسى رحمه اللّه و دیگران به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام نقل کرده اند که چون حضرت امام حسین علیه السّلام متولد شد، حضرت رسول صلى اللاه علیه و آله و سلّمَّسْماء بنت عُمَیْس را فرمود که بیاور فرزند مرا اى اَسْماء، اَسْماء گفت : آن حضرت را در جامه سفیدى پیچیده به خدمت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم بردم ، حضرت او را گرفت و در دامن گذاشت و در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفت ، پس جبرئیل نازل شد و گفت : حق تعالى ترا سلام مى رساند ومى فرماید که چون على علیه السّلام نسبت به تو به منزله هارون است نسبت به موسى علیه السّلام پس او را به اسم پسر کوچک هارون نام کن که شبیر است و چون لغت تو عربى است او را حسین نام کن . پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم او را بوسید وگریست و فرمود که ترا مصیبتى عظیم در پیش است خداوندا! لعنت کن کشنده او را پس فرمود که اَسْماء،این خبر را به فاطمه مگو. چون روز هفتم شد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که بیاور فرزند مرا، چون او را به نزد آن حضرت بردم گوسفند سیاه وسفیدى از براى او عقیقه کرد یک رانش را به قابله داد و سرش را تراشید و به وزن موى سرش نقره تصدّق کرد و خلوق بر سرش مالید، پس او رابر دامن خود گذاشت و فرمود:اى ابا عبداللّه ! چه بسیار گران است بر من کشته شدن تو، پس بسیار گریست . اَسماء گفت : پدر و مادرم فداى تو باد این چه خبر است که در روز اوّل ولادت گفتى و امروز نیز مى فرمائى و گریه مى کنى ؟! حضرت فرمود: که مى گریم بر این فرزند دلبند خود که گروهى کافر ستمکار از بنى امیّه او را خواهند کشت ، خدا نرساند به ایشان شفاعت مرا، خواهد کشت او را مردى که رخنه در دین من خواهد کرد و به خداوند عظیم کافر خواهد شد، پس گفت : خداوندا! سئوال مى کنم از تو در حقّ این دو فرزندم آنچه راکه سئوال کرد ابراهیم در حقّ ذُریّت خود، خداوندا! تو دوست دار ایشان را و دوست دار هر که دوست مى دارد ایشان را و لعنت کن هر که ایشان را دشمن دارد لعنتى چندان که آسمان و زمین پر شود.(۶)
شیخ صدوق و ابن قولویه و دیگران از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که چون حضرت امام حسین علیه السّلام متولّد شد حقّ تعالى جبرئیل را امر فرمود که نازل شود با هزار ملک براى آنکه تهنیت گوید حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از جانب خداوند و از جانب خود، چون جبرئیل نازل مى شد گذشت در جزیره اى از جزیره هاى دریا، به ملکى که او را (فطرس ) مى گفتند و از حاملان عرش الهى بود.وقتى حق تعالى او را امرى فرموده بود و او کندى کرده بود پس حقّ تعالى بالش را در هم شکسته بود و او را در آن جزیره انداخته بود پس فطرس هفتصد سال در آنجا عبادت حق تعالى کرد تا روزى که حضرت امام حسین علیه السّلام متولّد شد.

و به روایتى دیگر حقّ تعالى او را مخیّر گردانید میان عذاب دنیا و آخرت ، او عذاب دنیا را اختیار کرد پس حقّ تعالى او را معلّق گردانید به مژگانهاى هر دو چشم در آن جزیره و هیچ حیوانى در آنجا عبور نمى کرد و پیوسته از زیر او دود بد بوئى بلند مى شد چون دید که جبرئیل با ملائکه فرود مى آیند از جبرئیل پرسید که اراده کجا دارید؟ گفت : چون حقّ تعالى نعمتى به محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم کرامت فرموده است ، مرا فرستاده است که او را مبارک باد بگویم ، ملک محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم کرامت فرموده است ، مرا فرستاده است که او را مبارک باد بگویم ، ملک گفت : اى جبرئیل ! مرا نیز با خود ببر شاید که آن حضرت براى من دعا کند تا حقّ تعالى از من بگذرد. پس جبرئیل او را با خود برداشت و چون به خدمت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید تهنیت و تحّیت گفت و شرح حال فطرس را به عرض رسانید. حضرت فرمود که به او بگو که خود را به این مولود مبارک بمالد و به مکان خود بر گردد. فطرس خویشتن را به امام حسین علیه السّلام مالید،بال برآورد و این کلمات را گفت و بالا رفت عرض کرد: یا رسول اللّه ! همانا زود باشد که این مولود را امّت تو شهید کنند و او را بر من به این نعمتى که از او به من رسید مکافاتى است که هر که او را زیارت کند من زیارت او را به حضرت حسین علیه السّلام برسانم ، و هر که بر او سلام کند من سلام او را برسانم ، و هر که بر او صلوات بفرستد من صلوات او را به او مى رسانم .(۷)

و موافق روایت دیگر چون فطرس به آسمان بالا رفت مى گفت کیست مثل من حال آنکه من آزاد کرده حسین بن علىّ و فاطمه و محمّدم علیهماالسّلام .(۸)
ابن شهر آشوب روایت کرده که هنگام ولادت امام حسین علیه السّلام فاطمه علیهاالسّلام مریضه شد و شیر در پستان مبارکش خشک گردید رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مُرضِعى طلب کرد یافت نشد پس ‍ خود آن حضرت تشریف آورد به حجره فاطمه علیهاالسّلام و انگشت ابهام خویش را در دهان حسین مى گذاشت و او مى مکید. بعضى گفته اند که زبان مبارک را در دهان حسین علیه السّلام مى گذاشت و او را زقه مى داد چنانچه مرغ جوجه خود را زقه مى دهد تا چهل شبانه روز رزق حسین علیه السّلام را حقّ تعالى از زبان پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم گردانیده بود، پس روئید گوشت حسین علیه السّلام از گوشت پیغمر صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، و روایات به این مضمون بسیار است .(۹)

و در (علل الشّرایع ) روایت شده که حال امام حسین علیه السّلام در شیر خوردن بدین منوال بود تا آنکه روئید گوشت او ازگوشت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و شیر نیاشامید از فاطمه علیهاالسّلام و نه از غیر فاطمه .(۱۰)
و شیخ کلینى در (کافى )از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده که حسین علیه السّلام از فاطمه علیهاالسّلام واز زنى دیگر شیر نیاشامید او را به خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى بردند حضرت ابهام مبارک را در دهان او مى گذاشت و او مى مکید واین مکیدن اورا، دو روز سه روز کافى بود.پس گوشت و خون حسین علیه السّلام ازگوشت و خون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم پیدا شد و هیچ فرزندى جز عیسى بن مریم و حسین بن على علیه السّلام شش ماهه از مادر متولّد نشد که بماند ،(۱۱) و در بعضى روایات به جاى عیسى ، یحیى نام برده شده . عَرَبیّه : (قائل سیّد بحر العلوم است )

شعر : لِلّهِ مُرْتَضِعٌ لَمْ یَرْتَضِعْ اَبَداً

مِنْ ثَدْىِ اُنْثى وَ من طه مَراضِعُهُ

فصل دوّم : در بیان فضائل و مناقب و مکارم اخلاق آن حضرت علیه السّلام

از(اربعین مؤ ذّن ) و (تاریخ خطیب ) و غیره نقل شده که جابر روایت کرده که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: خداوند تبارک و تعالى فرزندان هر پیغمبرى را از صُلبْ او آورد وفرزندان مرا از صلب من و از صلب علىّ بن ابى طالب علیه السّلام آفرید، به درستى که فرزندان هر مادرى را نسبت به سوى پدر دهند مگر اولاد فاطمه که من پدر ایشانم . مؤ لف گوید: از این قبیل احادیث بسیار است که دلالت دارد بر آنکه حسنین علیهماالسّلام دو فرزند پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى باشند و امیرالمؤ منین علیه السّلام در جنگ صفّین هنگامى که حضرت حسن علیه السّلام سرعت کرد از براى جنگ بامعاویه ، فرمود: باز دارید حسن را و مگذارید که به سوى جنگ رود؛ چه من دریغ دارم و بیمناکم که حسن و حسین کشته شوند و نسل رسول خدا منقطع گردد. ابن ابى الحدید گفته : اگر گویند که حسن و حسین پسران پیغمبرند، گویم هستند؛ چه خداوند که در آیه مباهله فرماید:(اَبْاَّءناَّ)(۱۲) جز حسن و حسین را نخواسته ، و خداوند عیسى را از ذرّیت ابراهیم شمرده اهل لغت خلافى ندارند که فرزندان دختر ازنسل پدر دخترند، و اگر کسى گوید که خداوند فرموده است : (ما کانَ محمّدٌ اَبا اَحَدٍ مِنْ رِجالکُمْ)(۱۳) یعنى نیست محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم پدر هیچ یک از مردان شما؛ در جواب گوئیم که محمّد را پدر ابراهیم ابن ماریه دانى یا ندانى ؟ به هر چه جواب دهد جواب من در حقّ حسن و حسین همان است . همانا این آیه مبارکه در حّق زید بن حارثه وارد شد؛ چه او را به سنّت جاهلیّت فرزند رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى شمردند و خداوند در بطلان عقیدت ایشان این آیه فرستاد که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم پدر هیچ یک از مردان شما نیست لکن نه آن است که پدر فرزندان خود حسنین و ابراهیم نباشد.(۱۴) در جمله اى از کتب عامّه روایت شده که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم دست حسنین را گرفت و فرمود – در حالى که اصحابش جمع بودند – :
اى قوم ! آن کس که مرا دوست دارد و ایشان را و پدر و مادر ایشان را دوست دارد، در قیامت با من در بهشت خواهد بود.(۱۵) و بعضى این حدیث را نظم کرده اند:

شعر :

اَخَذَ النَّبِىُّ یَدَ الْحُسَیْنِ وَصِنْوِهِ

یَوْماً وَ قالَ وَ صَحْبُهُ فى مَجْمَعً

مَنْ وَدَّنی یا قَومِ اَوْ هذیْن اَو

اَبَوَیْهما فَالْخُلْدُ مَسْکَنُهُ مَعی (۱۶)

و روایت شده که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم حسنین را بر پشت مبارک سوار کرد حسن را بر اَضلاع راست و حسین را بر اَضلاع چپ و رختى برفت و فرمود:بهترین شترها،شتر شما است و بهترین سوارها، شمائید و پدر شما فاضلتر از شما است .(۱۷)
ابن شهر آشوب روایت کرده که مردى در زمان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم گناهى کرد و از بیم پنهان شد تا هنگامى که حسنین را تنها یافت ، پس ایشان را بر گرفت و بر دوش خود سوار کرد و به نزد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد و عرض کرد: یا رسول اللّه !اِنّى مُسْتَجیرٌ باللّه وَ بِهِما؛ یعنى من پناه آورده ام به خدا و به این دو فرزندان تو از آن گناه که کرده ام ، رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم چنان بخندید که دست به دهان مبارک گذاشت و فرمود بر او که آزادى و حسنین را فرمود که شفاعت شما را قبول کردم در حقّ او، پس این آیه نازل شد (وَ لَوْ اَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ(۱۸)…).(۱۹)

و نیز ابن شهر آشوب از سلمان فارسى روایت کرده که حضرت حسین علیه السّلام بر ران رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم جاى داشت پیغمبر او را مى بوسید و مى فرمود:تو سیّد پسر سیّد و پدر ساداتى و امام و پسر امام و پدر امامانى وحجّت پسر حجّت و پدر حجّتهاى خدائى ، از صُلب تو نُه تن امام پدید آیند و نُهم ایشان قائم آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم است .(۲۰)
و شیخ طوسى به سند صحیح روایت کرده است که حضرت امام حسین علیه السّلام دیر به سخن آمد روزى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آن حضرت رابه مسجد برد در پهلوى خویش بازداشت و تکبیر نماز گفت ، امام حسین علیه السّلام خواست موافقت نماید درست نگفت ، حضرت از براى او بار دیگر تکبیر گفت و او نتوانست ، باز حضرت مکرّر کرد تا آنکه در مرتبه هفتم درست گفت به این سبب هفت تکبیر در افتتاح نماز سنّت شد.(۲۱)

وابن شهر آشوب روایت کرده است که روزى جبرئیل به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد به صورت دحیه کلبى و نزد آن حضرت نشسته بود که ناگاه حسنین علیهماالسّلام داخل شدند و چون جبرئیل را گمان دحیه مى کردند به نزدیک او آمدند و از او هدیّه مى طلبیدند، جبرئیل دستى به سوى آسمان بلند کرد سیبى و بهى و انارى براى ایشان فرود آورد و به ایشان داد. چون آن میوه ها را دیدند شاد گردیدند و نزدیک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بردند حضرت از ایشان گرفت و بوئید و به ایشان ردّ کرد.

و فرمود که به نزد پدر و مادر خویش ببرید و اگر اوّل به نزد پدر خود ببرید بهتر است پس آنچه آن حضرت فرموده بود به عمل آوردند و در نزد پدر و مادر خویش ماندند تا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نزد ایشان رفت و همگى از آن میوه ها تناول کردند و هر چه مى خوردند به حال اوّل برمى گشت و چیزى ازآن کم نمى شد و آن میوه ها به حال خود بود تاهنگامى که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم از دنیا رفت و باز آنها نزد اهل بیت بود و تغییرى در آنهابه هم نرسید تا آنکه حضرت فاطمه علیهاالسّلام رحلت فرمود پس انار بر طرف شد وچون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام شهید شد بِهْ برطرف شد و سیب ماند، آن سیب را حضرت امام حسن علیه السّلام داشت تاآنکه به زهر شهید شد و آسیبى به آن نرسید، بعد از آن نزد امام حسین علیه السّلام بود.

حضرت امام زین العابدین علیه السّلام فرمود: وقتى که پدرم در صحراى کربلا محصور اهل جور و جفابود آن سیب را در دست داشت و هر گاه که تشنگى بر او غالب مى شد آن را مى بوئید تا تشنگى آن حضرت تخفیف مى یافت چون تشنگى بسیار بر آن حضرت غالب شد و دست ازحیات خود برداشت دندان بر آن سیب فرو برد چون شهید شد هر چند آن سیب را طلب کردند نیافتند، پس آن حضرت فرمود که من بوى آن سیب را از مرقد مطّهر پدرم مى شنوم هنگامى که به زیارت او مى روم وهر که از شیعیان مخلص ما در وقت سحر به زیارت آن مرقد معطّر برود بوى سیب راازآن ضریح منور مى شنود.(۲۲)

و از (امالى ) مفید نیشابورى مروى است که حضرت امام رضا علیه السّلام فرمود: برهنه مانده بودند امام حضرت امام حسن وامام حسین علیهماالسّلام ونزدیک عید بود پس حسنین علیهماالسّلام به مادر خویش فاطمه علیهاالسّلام گفتند: اى مادر! کودکان مدینه به جهت عید خود را آرایش و زینت کرده اند پس چراتو مارا به لباس آرایش نمى کنى وحال آنکه ما برهنه ایم چنانکه مى بینى ؟ حضرت فاطمه علیهاالسّلام فرمود: اى نوردیدگان من ! همانا جامه هاى شمانزد خیّاط است هر گاه دوخت و آورد آرایش مى کنم شما را به آن در روز عید و مى خواست به این سخن خوشدل کند ایشان را، پس شب عید شد دیگر باره اعاده کردند کلام پیش را،گفتند امشب شب عید است پس چه شد جامه هاى ما؟ حضرت فاطمه گریست از حال ترحّم بر کودکان و فرمود: اى نوردیدگان ! خوشدل باشید هر گاه خیّاط آورد جامه هارا زینت مى کنم شما را به آن ان شاءاللّه ،پس چون پاسى از شب گذشب ناگاه کوبید دَرِخانه را کوبنده اى ، فاطمه علیهاالسّلام فرمود: کیست ؟ صدائى بلند شد که اى دختر پیغمبر خدا!بگشا در را که من خیّاط مى باشم جامه هاى حسنین علیهماالسّلام را آورده ام ، حضرت فاطمه علیهاالسّلام فرمود چون در را گشودم مردى دیدم با هیبت تمام و بوى خوشى پس دستار بسته اى به من داد و برفت . پس فاطمه علیهاالسّلام به خانه آمد گشود آن دستار را دید در وى بود دو پیراهن و دو ذراعه و دو زیر جامه و دو رداء و دو عمامه و دو کفش ، حضرت فاطمه علیهاالسّلام بسى شاد و مسرور شد، پس حسنین علیهماالسّلام را بیدار کرد و جامه ها را به ایشان پوشانید، پس چون روز عید شد پیغمر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر ایشان وارد شد و حسنین را بدان زینت دید ایشان را ببوسید و مبارک باد گفت و بر دوش خویش ‍ حسنین را برداشت و به سوى مادرشان برد، فرمود: اى فاطمه ! آن خیّاطى که جامه ها را آورد شناختى ؟ عرضه داشت نه به خدا سوگند نشناختم او را و نمى دانستم که من جامه نزد خیّاط داشته باشم خدا و رسول داناترند به این مطلب ، فرمود: اى فاطمه ! آن خیّاط نبود بلکه او رِضْوان خازِن جنّت بوده و جامه ها از حلل بهشت بوده ، خبر داد مرا جبرئیل ازنزد پرودگار جهانیان .(۲۳)

و قریب به این حدیث است خبرى که در(منتخب ) روایت شده که روز عید حسنین علیهماالسّلام به حضور مبارک رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و لباس نو خواستند جبرئیل جامه هاى دوخته سفید براى ایشان آورد و حسنین علیهماالسّلام خواهش لباس رنگین نمودند.رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم طشت طلبید و حضرت جبرئیل آب ریخت حضرت مجتبى علیه السّلام خواهش رنگ سبز نمود و حضرت سیّد الشّهداء خواهش رنگ سرخ نمود و جبرئیل گریه کرد و اخبار داد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم رابه شهادت آن دو سبط واینکه حسن علیه السّلام آغشته به زهر شهید مى شود وبدن مبارکش سبز شود و حضرت امام حسین علیه السّلام آغشته به خون شهید شود.(۲۴)

عیّاشى و غیر او روایت کرده اند که روزى امام حسین علیه السّلام به جمعى از مساکین گذشت که عباهاى خود را افکنده بودند ونان خشکى در پیش داشتند ومى خوردند چون حضرت را دیدند او را دعوت کردند، حضرت ازاسب خویش فرودآمدو فرمود: خداوند مّتکبران را دوست نمى دارد ونزد ایشان نشست وباایشان تناول فرمود، پس به ایشان فرمود که من چون دعوت شمارا اجابت کردم شما نیز اجابت من کنید و ایشان را به خانه برد و به جاریه خویش فرمود که هر چه براى مهمانان عزیز ذخیره کرده اى حاضر ساز وایشان را ضیافت کرد وانعامات و نوازش کرده وروانه فرمود.(۲۵)

و از جود و سخاى آن حضرت روایت شده که مرد عربى به مدینه آمد و پرسید که کریمترین مردم کیست ؟ گفتند حسین بن على علیه السّلام ،پس به جستجوى آن حضرت شد تاداخل مسجد شد دید که آن حضرت در نماز ایستاده پس شعرى (۲۶) چند در مدح و سخاوت آن حضرت خواند. چون حضرت ازنماز فارغ شد فرمود که اى قنبر آیا از مال حجاز چیزى به جاى مانده است ؟ عرض کرد:بلى چهارهزاردینار، فرمود حاضر کن که مردى که اَحَقّ است از ما به تصّرف در آن حاضر گشته ، پس به خانه رفت و رداى خود را که از بُرد بود از تن بیرون کرد و آن دنانیر را در بُرد پیچید و پشت در ایستاد واز شرم روى اعرابى از قلّت زر از شکاف در دست خود را بیرون کرد و آن زرها را به اعرابى عطا فرمود و شعرى (۲۷) چند در عذرخواهى از اعرابى خواند، اعرابى آن زرها را بگرفت و سخت بگریست ، حضرت فرمود: اى اعرابى ! گویا کم شمردى عطاى ما را که مى گریى ،عرض کرد: بر این مى گریم که دست با این جود و سخا چگونه در میان خاک خواهد شد!

و مثل این حکایت را از حضرت حسن علیه السّلام نیز روایت کرده اند.
مؤ لف گوید: که بسیارى از فضائل است که گاهى از امام حسن علیه السّلام روایت مى شود وگاهى از امام حسین علیه السّلام و این ناشى از شباهت آن دو بزرگوار است در نام که اگر ضبط نشود تصحیف و اشتباه مى شود.
و در بعضى از کتب منقول است از عصام بن المصطلق شامى که گفت : داخل شدم در مدینه معظّمه پس چون دیدم حسین بن على علیهماالسّلام را پس تعّجب آورد مرا، روش نیکو ومنظر پاکیزه او، پس ‍ حسد مرا واداشت که ظاهر کنم آن بغض و عداوتى را که در سینه داشتم از پدراو، پس نزدیک او شدم و گفتم توئى پسر ابو تراب ؟.
(مؤ لّف گوید:که اهل شام از امیرالمؤ منین علیه السّلام به ابو تراب تعبیر مى کردند وگمان مى کردند که تنقیص آن جناب مى کنندبه این لفظ و حال آنکه هر وقت ابو تراب مى گفتند گویا حُلى و حلل به آن حضرت مى پوشانیدند…).
بالجمله ؛ عصام گفت :گفتم به امام حسین علیه السّلام توئى پسر ابوتراب ؟فرمود:بلى .
قال فَبالَغْتُ فى شَتْمِهِ وَ شَتْم اَبیِه ؛ یعنى هر چه توانستم دشنام و ناسزا به آن حضرت گفتم .
فَنَظَرَ اِلَىَّ نَظْرَهَ عاطِفٍ رَؤُفٍ؛ پس نظرى از روى عطوفت و مهربانى بر من کرد و فرمود:
(اَعُوذُباِللّهِ مِنَ الشَیطانِ الَّرجیم بِسْمِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ خُذِ الْعَفْوَ وَ اْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلینَ الا یات الیه قوله ثُمَّ لا یُقْصِرُونَ).(۲۸)
و این آیات اشارت است به مکارم اخلاق که حقّ تعالى پیغمرش را به آن تاءدیب فرموده از جمله آنکه به میسور از اخلاق مردم اکتفا کند و متوقّع زیادتر نباشد و بد را به بدى مکافات ندهد و از نادانان رو بگرداند و در مقام وسوسه شیطان پناه به خدا گیرد. ثُمَّ قالَ:خَفِّضْ عَلَیْکَ اِسْتَغْفِرِ اللّهَ لی وَلَکَ.

پس فرمود به من ، آهسته کن و سبک و آسان کن کار را بر خود ،طلب آمرزش کن از خدا براى من و براى خودت ، همانا اگر طلب یارى کنى از ما تو را یارى کنم و اگر عطا طلب کنى ترا عطا کنم و اگر طلب ارشاد کنى تو را ارشاد کنم . عصام گفت : من از گفته و تقصیر خود پشیمان شدم و آن حضرت به فراست یافت پشیمانى مرا فرمود:
(لا تَثْریبَ عَلَیْکُم الْیَوْمَ یَغْفِرُاللّهُ لَکُمْ وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ).(۲۹)
واین آیه شریفه از زبان حضرت یوسف پیغمبر است به برادران خود که در مقام عفو از آنها فرمود که عتاب و ملامتى نیست بر شما، بیامرزد خداوند شماها را و اوست ارحم الرّاحمین .

پس آن جناب فرمود به من که از اهل شامى تو؟ گفتم : بلى . فرمود: شِنْشِنَه اِعْرِفُها مِنْ اَخْزَمٍ و این مثلى است که حضرت به آن تمثل جُست : حاصل اینکه این دشنام و ناسزا گفتن به ما، عادت و خوئیست در اهل شام که معاویه در میان آنهاسنّت کرده پس فرمود: حیّانآ اللّه وَ ایّاکَ هر حاجتى که دارى به نحو انبساط و گشاده روئى حاجت خود را از ما بخواه که مى یابى مرا در نزد افضل ظّن خود به من ان شاءاللّه تعالى . عصام گفت : از این اخلاق شریفه آن حضرت در مقابل آن جسارتها و دشنامها که از من سر زد و چنان زمین بر من تنگ شد که دوست داشتم به زمین فرو بروم ، لا جرم از نزد آن حضرت آهسته بیرون شدم در حالى که پناه به مردم مى بردم به نحوى که آن جناب ملتفت من نشود لکن بعد از آن مجلس نبود نزد من شخصى دوست تر از آن حضرت و از پدرش .

از(مقتل خوارزمى ) و (جامع الا خبار)روایت شده است که مردى اعرابى به خدمت امام حسین علیه السّلام آمد و گفت : یا بن رسول اللّه ! ضامن شده ام اداى دیت کامله را و اداى آن را قادر نیستم لا جرم با خود گفتم که باید سئوال کرد از کریم ترین مردم و کسى کریمتر از اهل بیت رسالت علیهماالسّلام گمان ندارم . حضرت فرمود:یااَخا العرب ! من سه مساءله از تو مى پرسم اگر یکى را جواب گفتى ثلث آن مال را به تو عطا مى کنم و اگر دو سئوال را جواب دادى دو ثُلث مال خواهى گرفت و اگر هر سه را جواب گفتى تمام آن مال را عطا خواهم کرد، اعرابى گفت :یابن رسول اللّه ! چگونه روا باشد که مثل تو کسى که از اهل علم و شرفى از این فدوى که یک عرب بدوى بیش نیستم سؤ ال کند؟ حضرت فرمود که از جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که فرمود: الْمعروُف بِقَدْرِ الْمعرِفَهَ؛باب معروف و موهبت به اندازه معرفت به روى مردم گشاده باید داشت ، اعرابى عرض کرد: هر چه خواهى سئوال کن اگر دانم جواب مى گویم و اگر نه از حضرت شما فرا مى گیرم و لا قُوَّه اِلاّ باِللّهِ.

حضرت فرمود: که افضل اعمال چیست ؟ گفت : ایمان به خداوند تعالى .
فرمود:چه چیز مردم را از مهالک نجات مى دهد؟ عرض کرد: توکّل و اعتماد بر حقّ تعالى . زینت آدمى در چه چیز است ؟ اعرابى گفت : علمى که به آن عمل باشد. فرمود که اگر بدین شرف دست نیابد؟ عرض ‍ کرد:مالى که با مروّت و جوانمردى باشد.
فرمود که اگر این را نداشته باشد؟ گفت : فقر و پریشانى که با آن صبر و شکیبائى باشد.
فرمود:اگر این را نداشته باشد؟ اعرابى گفت که صاعقه اى از آسمان فرود بیاید و او را بسوزاند که او اهلیّت غیر این ندارد.

پس حضرت خندید و کیسه اى که هزار دینار زر سرخ داشت نزد او افکند وانگشترى عطا کرد او را، که نگین آن دویست درهم قیمت داشت و فرمود که به این زرها ذمّه خود را برى کن و این خاتم را در نفقه خود صرف کن .اعرابى آن زرها را برداشت و این آیه مبارکه را تلاوت کرد: (اَللّهُ اَعُلَمُ حُیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَه (۳۰)).(۳۱)

و ابن شهر آشوب روایت کرده که چون امام حسین علیه السّلام شهید شد بر پشت مبارک آن حضرت پینه ها دیدند از حضرت امام زین العابدین علیه السّلام پرسیدند که این چه اثرى است ؟ فرمود: از بس که انبانهاى طعام و دیگر اشیاء چندان بر پشت مبارک کشید و به خانه زنهاى بیوه و کودکان یتیم و فقراء و مساکین رسانید این پینه ها پدید گشت .(۳۲) و از زهد و عبادت آن حضرت روایت شده است که بیست و پنج حجّ پیاده به جاى آورد و شتران و محملها از عقب او مى کشیدند و روزى به آن حضرت گفتند که چه بسیار از پروردگار خود ترسانى ؟ فرمود که از عذاب قیامت ایمن نیست مگر آنکه در دنیا از خدا بترسد.(۳۳)

و ابن عبدربّه در کتاب (عقد الفرید) روایت کرده است که خدمت على بن الحسین علیه السّلام عرض شد که چرا کم است اولاد پدر بزرگوار شما؟ فرمود: تعجّب است که چگونه مثل من اولادى از براى او باشد؛ چه آنکه پدرم در هر شبانه روز هزار رکعت نماز مى کرد پس چه زمان فرصت مى کرد که نزد زنها برود!؟(۳۴)

و سیّد شریف زاهد ابو عبداللّه محمّد بن على بن الحسن ابن عبد الّرحمن علوى حسینى در کتاب (تغازى ) روایت کرده از ابوحازم اعرج که گفت : حضرت امام حسن علیه السّلام تعظیم مى کرد امام حسین علیه السّلام را چنانکه گویا آن حضرت بزرگتر است از امام حسن علیه السّلام .

و از ابن عبّاس روایت کرده که گفت : سبب آن را پرسیدم از امام حسن علیه السّلام ؟ فرمود که از امام حسین علیه السّلام هیبت مى برم مانند هیبت امیرالمؤ منین علیه السّلام ، و ابن عبّاس گفته که امام حسن علیه السّلام با ما در مجلس نشسته بود هرگاه که امام حسین علیه السّلام مى آمد در آن مجلس حالش را تغییر مى داد به جهت احترام امام حسین علیه السّلام .

و به تحقیق بود حسین بن على علیه السّلام زاهد در دنیا در زمان کودکى و صِغَر سنّ و ابتداء امرش و استقبال جوانیش ، مى خورد با امیرالمؤ منین علیه السّلام از قوت مخصوص او، و شرکت و همراهى مى کرد با آن حضرت در ضیق و تنگى و صبر آن حضرت و نمازش نزدیک به نماز آن حضرت بود و خداوند قرار داده بود امام حسن وامام حسین علیهماالسّلام را قُدوه و مقتداى امّت ، لکن فرق گذاشته بود ما بین اراده آنها تا اقتدا کنند مردم به آن دو بزرگوار، پس اگر هر دو به یک نحو و یک روش بودند مردم در ضیق واقع مى شدند.

روایت شده از مسروق که گفت : وارد شدم روز عرفه بر حسین بن على علیه السّلام و قدح هاى سویق مقابل آن حضرت و اصحابش گذاشته شده بود و قرآنها در کنار ایشان بود یعنى روزه بودند و مشغول خواندن قرآن بودند، و منتظر افطار بودند که به آن سویق افطار نمایند پس ‍ مساءله اى چند از آن حضرت پرسیدم جواب فرمود، آنگاه از خدمتش ‍ بیرون شدم ؛ پس از آن خدمت امام حسن علیه السّلام رفتم دیدم مردم خدمت آن جناب مى رسند و خوانهاى طعام موجود و بر آنها طعام مهیّا است و مردم از آنها مى خورند و با خود مى برند، من چون چنین دیدم متغیّر شدم حضرت مرا دید که حالم تغییر کرده پرسید: اى مسروق چرا طعام نمى خورى ؟ گفتم : اى آقاى من ! من روزه دارم و چیزى را متذکّر شدم ، فرمود: بگو آنچه در نظرت آمده ، گفتم : پناه مى برم به خدا از آنکه شما یعنى تو و برادرت اختلاف پیدا کنید، داخل شدم بر حسین علیه السّلام دیدم روزه است و منتظر افطار است و خدمت شما رسیدم شما رابه این حال مى بینم ! حضرت چون این را شنید مرا به سینه چسبانید فرمود: یابن الا شرس ! ندانستى که خداوند تعالى ما را دو مقتداى امّت قرار داد، مرا قرار داد مقتداى افطار کنندگان از شما، و برادرم را مقتداى روزه داران شما تا در وسعت بوده باشید.

و روایت شده که حضرت امام حسین علیه السّلام در صورت و سیرت شبیه ترین مردم بود به حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم و در شبهاى تار نور از جبین مبین و پائین گردن آن حضرت ساطع بود و مردم آن حضرت را به آن نور مى شناختند.(۳۵)
و در مناقب ابن شهر آشوب و دیگر کتب روایت شده که حضرت فاطمه علیهاالسّلام حسنین علیهماالسّلام را به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد و عرض کرد: یا رسول اللّه این دو فرزند را عطائى و میراثى بذل فرما، فرمود: هیبت و سیادت خود را به حسن گذاشتم و شجاعت وجود خود را به حسین عطا کردم ، عرض کرد راضى شدم .(۳۶)
و به روایتى فرمود حسن را هیبت و حلم دادم و حسین را جود و رحمت .

و ابن طاوس از حذیفه روایت کرده است که گفت : شنیدم از حضرت حسین علیه السّلام در زمان حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حالتى که امام حسین علیه السّلام کودک بود که مى فرمود: به خدا سوگند! جمع خواهند شد براى ریختن خون من طاغیان بنى امّیه و سر کرده ایشان عمربن سعد خواهد بود، گفتم که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، ترا به این مطلب خبر داده است ؟ فرمود که نه ، پس من رفتم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم و سخن آن حضرت را نقل کردم ، حضرت فرمود که علم او علم من است .

وابن شهر آشوب از حضرت على بن الحسین علیه السّلام روایت کرده است که فرمود: در خدمت پدرم به جانب عراق بیرون شدیم و در هیچ منزلى فرود نیامد و از آنجا کوچ نکرد مگر اینکه یاد مى کرد یحیى بن زکّریا علیهماالسّلام را و روزى فرمود که خوارى و پستى دنیا است که سر یحیى را براى زن زانیه از زنا کاران بنى اسرائیل به هدیّه فرستادند.(۳۷)

و در احادیث معتبره از طریق خاصّه و عامّه روایت شده است که بسیار بود که حضرت فاطمه علیهاالسّلام در خواب بود و حضرت امام حسین علیه السّلام در گهواره مى گریست و جبرئیل گهواره آن حضرت را مى جنبانید و با او سخن مى گفت و او را ساکت مى گردانید، چون فاطمه علیهاالسّلام بیدار مى شد مى دید که گهواره حسین علیه السّلام مى جنبد و کسى با او سخن مى گوید و لکن شخصى نمایان نیست چون از حضرت رسالت مى پرسید مى فرمود: اوجبرئیل است .(۳۸)

فصل سّوم : در بیان ثواب بکاء و گفتن و خواندن مرثیه و اقامه مجلس عزاء براى آنحضرت

شیخ جلیل کامل جعفر بن قولویه در (کامل )از ابن خارجه روایت کرده است که گفت : روزى در خدمت حضرت صادق علیه السّلام بودیم و جناب امام حسین علیه السّلام را یاد کردیم حضرت بسیار گریست و ما گریستیم ، پس حضرت سر برداشت و فرمود که امام حسین علیه السّلام مى فرمود: که منم کشته گریه و زارى ، هیچ مؤ منى مرا یاد نمى کند مگر آنکه گریان مى گردد.(۳۹)
ونیز روایت کرده است که هیچ روزى حسین بن علىّ علیه السّلام نزد جناب صادق علیه السّلام مذکور نمى شد که کسى آن حضرت را تا شب متبسّم بیند و در تمام آن روز محزون و گریان بود و مى فرمود که جناب امام حسین علیه السّلام سبب گریه هر مؤ من است .(۴۰)

و شیخ طوسى و مفید از ابان بن تغلب روایت کرده اند که حضرت صادق علیه السّلام فرمود که نَفَسِ آن کسى که به جهت مظلومیّت ما مهموم باشد تسبیح است ، و اندوه او عبادت و پوشیدن اسرار ما از بیگانگان در راه خدا جهاد است .
آنگاه فرمود که واجب مى کند این حدیث به آب طلا نوشته شود.(۴۱)
و به سندهاى معتبره بسیار از ابو عماره مُنْشِد(یعنى شعر خوان )روایت کرده اند که گفت : روزى به خدمت جناب صادق علیه السّلام رفتم حضرت فرمود که شعرى چند در مرثیه حسین علیه السّلام بخوان ، چون شروع کردم به خواندن حضرت گریان شد و من مرثیه مى خواندم و حضرت مى گریست تا آنکه صداى گریه از خانه آن حضرت بلند شد.

و به روایت دیگر حضرت فرمود: به آن روشى که در پیش خود مى خوانید و نوحه مى کنید بخوان ، چون خواندم حضرت بسیار گریست و صداى گریه زنان آن حضرت نیز از پشت پرده بلند شد، چون فارق شدم حضرت فرمود که هر که شعرى در مرثیه حضرت حسین علیه السّلام بخواند و پنجاه کس را بگریاند بهشت او را واجب گردد. و هر که سى کس را بگریاند بهشت او را واحب گردد. و هر که بیست کس ‍ را و هر که ده کس را و هر که پنج کس را. و هر که یک کس را بگریاند بهشت او را واجب گردد.و هر که مرثیه بخواند و خود بگرید بهشت او را واجب گردد. و هر که او را گریه نیاید پس تَباکى کند بهشت او را واجب گردد.(۴۲)

و شیخ کَشّى رحمه اللّه از زید شحّام روایت کرده است که من با جماعتى از اهل کوفه در خدمت حضرت صادق علیه السّلام بودیم که جعفر بن عفّان وارد شد حضرت او را اکرام فرمود و نزدیک خود او را نشانید، پس ‍ فرمود: یا جعفر! عرض کرد: لَبّیک خدا مرا فداى تو گرداند، حضرت فرمود: بَلَغَنى انّکَ تَقُولُ الشِعْر فى الْحُسَیْنِ وَ تَجیدُ؛ به من رسید که تو در مرثیه حسین علیه السّلام شعر مى گوئى و نیکو مى گوئى ، عرض کرد: بلى فداى تو شوم ، فرمود که پس بخوان . چون جعفر مرثیه خواند حضرت و حاضرین مجلس ‍ گریستند و حضرت آن قدر گریست که اشک چشم مبارکش بر محاسن شریفش جارى شد.

پس فرمود: به خدا سوگند که ملائکه مقربّان در اینجا حاضر شدند و مرثیه تو را براى حسین علیه السّلام شنیدند و زیاده از آنچه ما گریستیم گریستند. و به تحقیق که حقّ تعالى در همین ساعت بهشت را با تمام نعمتهاى آن از براى تو واجب گردانید و گناهان ترا آمرزید. پس فرمود: اى جعفر! مى خواهى که زیادتر بگویم ؟ گفت : بلى اى سیّد من ، فرمود که هر که در مرثیه حسین علیه السّلام شعرى بگوید وبگرید و بگریاند البتّه حقّ تعالى بهشت را براى او واجب گرداند و بیامرزد او را.(۴۳)

حامى حوزه اسلام سیّد اجلّ میرحامد حسین طاب ثراه در (عبقات ) از (معاهدالتّنصیص ) نقل کرده که محمّد بن سهل صاحب کُمَیْت گفت که من و کمیت داخل شدیم بر حضرت صادق علیه السّلام در ایّام تشریق کمیت گفت : فدایت شوم اذن مى دهى که در محضر شما چند شعر بخوانم ؟ فرمود: این ایّام شریفه خواندن شعر، عرضه داشت که این اشعار در حقّ شما است ؛ فرمود:بخوان و حضرت فرستاد بعض اهلبیتش را حاضر کردند که آنها هم استماع کنند، پس کمیت اشعار خویش بخواند و حاضرین گریه بسیار کردند تا به این شعر رسید

شعر :

یُصیبُ بِهِ الرّامُونَ عَنْ قَوْسِ غَیْرهِم

فَیا اَّخِراً اَسْدى لَهُ الْغَىَّ اَوَّلَهُ

حضرت دستهاى خود را بلند کرد و گفت :

اَلّلهُمَ اْغفِرْ لِلْکُمَیْتِ وَ ما قَدَّمَ وَ ما اَخَّرَ وَما اَسَرَّ وَ ما اَعْلَنَ وَ اَعْطِهِ حَتّى یَرْضى .(۴۴)

و شیخ صدوق رحمه اللّه در (امالى ) از ابراهیم بن ابى المحمود روایت کرده که حضرت امام رضا علیه السّلام فرمودند: همانا ماه محرّم ماهى بود که اهل جاهلیّت قتال در آن ماه را حرام مى دانستند و این امّت جفا کار خونهاى ما را در آن ماه حلال دانستند و هتک حرمت ما کردند و زنان و فرزندان ما را در آن ماه اسیر کردند و آتش در خیمه هاى ما افروختند و اموال مارا غارت کردند و حرمت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم را در حقّ ما رعایت نکردند، همانا مصیبت روز شهادت حسین علیه السّلام دیده هاى ما را مجروح گردانیده است و اشک ما را جارى کرده و عزیز ما را ذلیل گردانیده است و زمین کربلا مُوَرِث کرب و بلاء ما گردید تا روز قیامت ، پس بر مثل حسین باید بگریند گریه کنندگان ، همانا گریه بر آن حضرت فرو مى ریزد گناهان بزرگ را.

پس حضرت فرمود که پدرم چون ماه محرّم داخل مى شد کسى آن حضرت را خندان نمى دید و اندوه و حزن پیوسته بر او غالب مى شد تا عاشر محرّم چون روز عاشورا مى شد روز مصیبت و حزن و گریه او بود و مى فرمود:امروز روزى است که حسین علیه السّلام شهید شده است .(۴۵)

و ایضاً شیخ صدوق از آن حضرت روایت کرده که هر که ترک کند سعى در حوائج خود را در روز عاشورا، حقّ تعالى حوائج دنیا و آخرت او را بر آورد و هر که روز عاشورا روز مصیبت و اندوه وگریه او باشد، حق تعالى روز قیامت را روز شادى و سرور او گرداند و دیده اش در بهشت به ما روشن باشد و هر که روز عاشورا را روز برکت شمارد و براى برکت آذوقه در آن روز در خانه ذخیره کند، برکت نیابد در آنچه ذخیره کرده است و خدا او را در روز قیامت با یزید و عبیداللّه بن زیاد و عمر بن سعد – لعنهم اللّه – دراسفل درک جهنم محشور گرداند.

و ایضاً به سند معتبر از ریان بن شبیب – که خال معتصم خلیفه عبّاسى بوده است – روایت کرده که گفت : در روز اوّل مُحَرّم به خدمت حضرت امام رضا علیه السّلام رفتم ، فرمود که اى پسر شبیب آیا روزه اى ؟ گفتم : نه ، فرمود که این روزى است که حقّ تعالى دعاى حضرت زکرّیا رامستجاب فرمود دروقتى که از حقّ تعالى فرزند طلبید وملائکه اورا ندا کردند در محراب که خدا بشارت مى دهد تو را به یحیى ،پس هر که این روز را روزه دارد دُعاى او مستجاب گردد چنانکه دعاى زکرّیامستجاب گردید.

پس فرمود که اى پسر شبیب !محرّم ماهى بودکه اهل جاهلیّت درزمان گذشته ظلم وقتال رادراین ماه حرام مى دانستند براى حرمت این ماه ، پس ‍ این امّت حرمت این ماه را نشناختند و حُرمت پیغمبر خود را ندانستند، و در این ماه با ذریّت پیغمبر خود قتال کردند و زنان ایشان را اسیر نمودند و اموال ایشان را به غارت بردند پس خدا نیامرزد ایشان را هرگز!.

اى پسر شبیب ! اگر گریه مى کنى براى چیزى ، پس گریه کن براى حسین بْن على علیهماالسّلام که او را مانند گوسفند ذبح کردند و او را باهیجده نفر ازاهل بیت او شهید کردند که هیچ یک را در روى زمین شبیه ومانندى نبود. وبه تحقیق که گریستند براى شهادت او آسمانهاى هفتگانه وزمینهاو به تحقیق که چهار هزار ملک براى نصرت آن حضرت از آسمان فرود آمدند چون به زمین رسیدند آن حضرت شهید شده بود.

پس ایشان پیوسته نزد قبر آن حضرت هستند ژولیده مو گردآلود تاوقتى که حضرت قائم آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ظاهر شود، پس ‍ ازیاوران آن حضرت خواهند بود ودروقت جنگ شعار ایشان این کلمه خواهد بود: یا لَثاراتِ الْحُسَیْن علیه السّلام .
اى پسر شبیب ! خبر داد مرا پدرم ازپدرش از جدّش که چون جدّم حسین علیه السّلام کشته شد آسمان خون و خاک سرخ بارید؛ اى پسر شبیب ! اگر گریه کنى برحسین علیه السّلام تا آب دیده تو برروى تو جارى شود، حقّ تعالى جمیع گناهان صغیره و کبیره ترا بیامرزد خواه اندک باشد وخواه بسیار.

اى پسر شبیب !اگر خواهى خدا را ملاقات کنى و هیچ گناهى برتو نباشد پس زیارت کن امام حسین علیه السّلام را. اى پسرشبیب !اگر خواهى که در غرفه عالیه بهشت ساکن شوى با رسول خداوائمه طاهرین علیهماالسّلام پس لعنت کن قاتلان حسین علیه السّلام را. اى پسر شبیب !اگر خواهى که مثل ثواب شهداى کربلا راداشته باشى پس هرگاه که مصیبت آن حضرت رایاد کنى بگو: یالَیْتَنی کُنْتُ مَعَهُم فَاَفُوزَ فَوْزًا عَظیما؛ یعنى اى کاش من بودم با ایشان و رستگارى عظیمى مى یافتم .

اى پسرشبیب !اگر خواهى که در درجات عالیات بهشت با ما باشى پس ‍ براى اندوه ما، اندوهناک باش ، وبراى شادى ما، شاد باش وبر تو باد به ولایت و محبّت ما که اگر مَردى سنگى دوست دارد حقّتعالى اورا در قیامت باآن محشور مى گرداند.(۴۶)
ابن قولویه به سند معتبر روایت کرده از ابى هارون مکفوف (یعنى نابینا)،که گفت : به خدمت حضرت صادق علیه السّلام مشرّف شدم آن حضرت فرمود که مرثیه بخوان براى من ، پس شروع کردم به خواندن ، فرمود: نه این طریق بلکه چنان بخوان که نزد خودتان متعارف است ونزد قبر حسین علیه السّلام مى خوانید پس من خواندم :

اُمْرُرْ عَلى جَدَثِ الْحُسَیْنِ فَقُلْ لاَِعْظُمِه الزَّکِیَّه . – تتمّه این شعر درآخر باب در ذکر مراثى خواهد آمد – حضرت گریست من ساکت شدم فرمود: بخوان ، من خواندم آن اشعار را تا تمام شد، حضرت فرمود: باز هم براى من مرثیه بخوان ، من شروع کردم به خواندن این اشعار:

شعر :

یا مَرْیَمُ قوُمى فَانْدُبى مَوْلاکِ

وَ عَلَى الْحُسَیْنِ فَاسْعَدی ببُکاکِ

پس حضرت بگریست و زنها هم گریستند وشیون نمودند. پس چون از گریه آرام گرفتند، حضرت فرمود: اى اباهارون ! هر که مرثیه بخواند براى حسین علیه السّلام پس بگریاند ده نفر را، از براى او بهشت است پس ‍ یک یک کم کرد از ده تا، تاآنکه فرمود: هر که مرثیه بخواند و بگریاند یک نفر را، بهشت از براى او لازم شود، پس فرمود:هر که یاد کند جناب امام حسین علیه السّلام راپس گریه کند، بهشت اورا واجب شود.(۴۷)

ونیز به سند معتبر از عبداللّه بن بُکَیْر روایت کرده است که گفت : روزى از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدم که یابن رسول اللّه ! اگر قبر حضرت امام حسین علیه السّلام رابشکافند آیادر قبر آن حضرت چیزى خواهند دید؟ حضرت فرمود که اى پسر بُکَیْر! چه بسیار عظیم است مسائل تو،به درستى که حسین بن على علیهماالسّلام با پدر و مادر و برادر خود است در منزل رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و با آن حضرت روزى مى خورند و شادى مى نمایند و گاهى بر جانب راست عرش آویخته است و مى گوید: پروردگارا! وفا کن به وعده خود که با من کرده اى و نظر مى کند به زیارت کنندگان خود و ایشان را با نامهاى ایشان و نام پدران ایشان و مسکن و ماءواى ایشان و آنچه در منزلهاى خود دارند مى شناسد زیاده از آنچه شما فرزندان خود را مى شناسید و نظر مى کند به سوى آنها که بر او مى گریند و طلب آمرزش از براى ایشان مى کند و از پدران خود سؤ ال مى نماید که از براى ایشان استغفار کنند و مى گوید: اى گریه کننده بر من ! اگر بدانى آنچه خدا براى تو مهیّا گردانیده است از ثوابها، هر آینه شادى تو زیاد از اندوه تو خواهد بود، و از حّق تعالى سؤ ال مى کند که هر گناه و خطا که گریه کننده بر او کرده است بیامرزد.(۴۸)

ایضاً به سند معتبر از (مِسْمَع کِرْدین ) روایت کرده است که حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام به من فرمود که اى مِسْمَع ! تو از اهل عراقى آیا به زیارت قبر امام حسین علیه السّلام مى روى ؟ گفتم : نه ، چه من مردى مى باشم معروف و مشهور از اهل بصره و نزد ما جماعتى هستند که تابع خلیفه اند و دشمنان بسیار داریم از اهل قبایل و ناصبیان و غیر ایشان و ایمن نیستیم که احوال مرا به والى بگویند و ازایشان ضررها به من رسد، حضرت فرمود که آیا هرگز به خاطر مى آورى آنچه به آن حضرت کردند؟ گفتم : بلى . فرمود که جزع مى کنى براى مصیبت آن حضرت ؟ گفتم : بلى ، به خدا قسم که جزع مى کنم و مى گریم تا آنکه اهل خانه من اثر اندوه در من بیابند و امتناع مى کنم از خوردن طعام تا از حال من آثار مصیبت ظاهر مى شود. حضرت فرمود که خدا رحم کند گریه ترا به درستى که تو شمرده مى شوى از آنهائى که جزع مى کنند از براى ما و شاد مى شوند براى شادى ما و اندوهناک مى شوند براى اندوه ما و خائف مى گردند براى خوف ما و ایمن مى گردند براى ایمنى ما و زود باشد که بینى در وقت مرگ خود که پدران من حاضر شوند نزد تو و سفارش کنند ملک موت را در باب تو و بشارتها دهند ترا که دیده تو روشن گردد و شاد شوى و ملک موت بر تو مهربانتر باشد از مادر مهربان نسبت به فرزند خویش . پس حضرت گریست و من نیز گریستم تا آخر حدیث که چشم را روشن و دل را نورانى مى کند.(۴۹)

و نیز به سند معتبر از زُراره روایت کرده است که حضرت صادق علیه السّلام فرمود: اى زُراره ! به درستى که آسمان گریست بر حسین علیه السّلام چهل صباح به سرخى و کسوف و کوه ها پاره شدند و از هم پاشیدند و دریاها به جوش و خروش آمدند و ملائکه چهل روز بر آن حضرت گریستند و زنى از زنان بنى هاشم خضاب نکرد و روغن بر خود نمالید و سرمه نکشید و موى خود را شانه نکرد تا آنکه سر عبیداللّه بن زیاد را براى ما آوردند و پیوسته ما در گریه ایم از براى آن حضرت و جدّم على بن الحسین علیهماالسّلام ، چون پدر بزرگوار خود را یاد مى کرد آن قدر مى گریست که ریش مبارکش از آب دیده اش تر مى شد و هر که آن حضرت را بر آن حال مى دید از گریه او مى گریست ، و ملائکه اى که نزد قبر آن امام شهیدند گریه براى او مى کنند و به گریه ایشان مرغان هوا و هر که در هوا و آسمان است از ملائکه ، گریان شوند.(۵۰)

و نیز ابن قولویه به سند معتبر از داود رقّى روایت کرده است که گفت : روزى در خدمت حضرت صادق علیه السّلام بودم که آب طلبید چون بیاشامید آب از دیده هاى مبارکش فرو ریخت و فرمود: اى داود! خدا لعنت کند قاتل حسین علیه السّلام را، پس فرمود: هر بنده اى که آب بیاشامد و یاد کند آن حضرت را و لعنت کند بر قاتل او، البته حقّ تعالى صد هزار حسنه براى او بنویسد و صد هزار گناه از او رفع کند و صد هزار درجه براى او بلند کند و چنان باشد که صد هزار بنده آزاد کرده باشد و در روز قیامت با دل خنک و شاد و خرّم مبعوث گردد.(۵۱)

شیخ طوسى ۱ به سند معتبر روایت کرده است که معاویه بن وهب گفت : روزى در خدمت امام جعفر صادق علیه السّلام نشسته بودیم که ناگاه پیرمردى منحنى به مجلس در آمد و سلام کرد حضرت فرمود: و علیک السّلام و رحمه اللّه ، اى شیخ ! بیا نزدیک من . پس آن مرد پیر به نزدیک آن حضرت رفت و دست مبارک امام را بوسید و گریست . حضرت فرمود: سبب گریه تو چیست اى شیخ ؟ عرض کرد: یا بن رسول اللّه ! من صد سال است آرزومندم که شما خروج کنید و شیعیان را از دست مخالفان نجات دهید و پیوسته مى گویم که در این سال خواهد شد و در این ماه و این روز خواهد شد و نمى بینم آن حالت را در شما، پس چگونه گریه نکنم .
پس حضرت به سخن آن پیرمرد گریان شد فرمود: اى شیخ ! اگر اجل تو تاءخیر افتد و ما خروج کنیم با ما خواهى بود و اگر پیشتر از دنیا مفارقت کنى ، در روز قیامت با اهل بیت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم خواهى بود؛ آن مرد گفت : بعد از آنکه این را از جناب شما شنیدم هر چه از من فوت شود پروا نخواهم کرد.

حضرت فرمود که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: که در میان شما دو چیز بزرگ مى گذارم که تا متمسّک به آنها باشید و گمراه نگردید: کتاب خدا و عترت من اهل بیت من ، چون در روز قیامت بیائى با ما خواهى بود؛ پس ‍ فرمود: اى شیخ ! گمان نمى کنم از اهل کوفه باشى ؟ عرض کرد از اطراف کوفه ام ، فرمود که آیا نزدیکى به قبر جدّم حسین مظلوم علیه السّلام ؟ گفت : بلى ، فرمود: چگونه است رفتن تو به زیارت آن حضرت ؟ گفت : مى روم و بسیار مى روم : فرمود که اى شیخ ! این خونى است که خداوند عالم طلب این خون خواهد کرد و مصیبتى به فرزندان فاطمه علیهاالسّلام نرسیده است و نخواهد رسید مثل مصیبت حسین . به درستى که آن حضرت شهید شد با هفده نفر از اهل بیت خود که براى دین خدا جهاد کردند و براى خدا صبر کردند پس خدا جزا داد ایشان را به بهترین جزاهاى صبر کنندگان .

چون قیامت بر پا شود حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیاید و حضرت امام حسین علیه السّلام با او باشد و حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم دست خود را بر سر مبارک امام حسین علیه السّلام گذاشته باشد و خون از آن ریزد، پس گوید: پرودگارا! سئوال کن از امّت من که به چه سبب کشتند پسر مرا! پس حضرت فرمود: هر جزع و گریه مکروه است مگر جزع و گریه کردن بر حضرت امام حسین علیه السّلام

فصل چهارم : در ذکر اخبارى که در شهادت آن حضرت رسیده (۵۲)

شیخ جعفر بن قولویه روایت کرده است از سلمان که گفت : نماند در آسمانها ملکى که به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نیامد و تعزیت نگفت آن حضرت را در مصیبت فرزندش حسین علیه السّلام ، و همه خبر دادند آن حضرت را به ثوابى که حقّ تعالى به شهادت او کرامت فرموده است و هر یک آوردند براى آن حضرت آن تربت را که آن مظلوم را در آن تربت به جور و ستم شهید خواهند کرد و هر یک که مى آمدند حضرت مى فرمود که خداوندا مخذول گردان هر که او را یارى نکند و بکش هرکه او را بکشد، و ذبح کن هر که او را ذبح کند و ایشان را به مطلب خود نرسان .

راوى گفت : دعاى آن حضرت در حقّ ایشان مستجاب شد و یزید بعد از کشتن آن جناب تمتّعى از دنیا نبرد حقّ تعالى به ناگاه او را گرفت . شب مست خوابید صبح او رامرده یافتند مانند قیر سیاه شده بود.
وهیچ کس نماند از آنها که متابعت او کردند در قتل آن حضرت یا درمیان آن لشکر داخل بودند مگرآنکه مبتلا شدند به دیوانگى یا خوره یا پیسى واین مرضها درمیان اولاد ایشان نیزبه میراث بماند(۵۳)

و نیز از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام روایت کرده است که چون حضرت امام حسین علیه السّلام در کودکى به نزد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى آمد،آن حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام رامى فرمود که یا على ، اورابراى من نگاه دار پس اورا مى گرفت و زیر گلوى او را مى بوسید و مى گریست !روزى آن امام مظلوم گفت :اى پدر!چراگریه مى کنى ؟حضرت فرمود:اى فرزند گرامى !چون نگریم که موضع شمشیر دشمنان را مى بوسم حضرت امام حسین علیه السّلام گفت که اى پدر! من کشته خواهم شد؟فرمود: بلى ، واللّه تو و برادرتو وپدر تو همه کشته خواهید شد،امام حسین علیه السّلام گفت : پس قبرهاى مااز یکدیگر دور خواهد بود؟حضرت فرمود:بلى اى فرزند، امام حسین علیه السّلام گفت :پس که زیارت ماخواهد کرد از امّت تو؟ پس حضرت فرمود که زیارت نمى کنند مرا وپدر ترا وبرادر ترا مگر صدّیقان از امّت من .(۵۴)

ونیز ازحضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که فرمود: روزى حضرت امام حسین در دامن حضرت رسول علیه السّلام نشسته بود حضرت با اوبازى مى کرد واورا مى خندانید پس عایشه گفت :یارسول اللّه !چه بسیار خوش دارى این طفل را!حضرت فرمود که واى برتو!چگونه دوست ندارم آن را وخوش نیاید مراازاو وحال آنکه این فرزند میوه دل من است ونوردیده من است وبه درستى که امّت من اورا خواهند کشت پس هرکه بعدازشهادت او،او رازیارت کند حقّ تعالى براى اویک حجّ ازحجّهاى من بنویسد، عایشه تعجّب کرداز روى تعجّب گفت که یک حجّازحجّهاى تو؟حضرت فرمود:بلکه دو حجّاز حجّهاى من باز او تعجّب کرد،حضرت فرمود: بلکه چهار حجّ وپیوسته او تعجّب مى کرد وحضرت زیاده مى کرد و تاآنکه فرمود: نود حجّ از حجّهاى من که با هر حجّى عمره بوده باشد.(۵۵)

و شیخ مفید و طبرسى و ابن قولویه و ابن بابویه (رضوان اللّه علیهم ) به سندهاى معتبره از اصبغ بن نباته و غیره روایت کرده اند که روزى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بر منبر کوفه خطبه مى خواند و مى فرمود که از من بپرسید آنچه خواهید پیش از آنکه مرا نیابید، پس به خدا سوگند که هر چه سؤ ال کنید از خبرهاى گذشته و آینده البتّه به آن شما را خبر مى دهم ؛ پس سعد بن (۵۶)ابى وقاص (۵۷) برخاست و گفت : یا امیرالمؤ منین ! خبر ده مرا که در سر و ریش من چند مو هست ؟ حضرت فرمود که خلیل من رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم خبر داد که تو این سؤ ال از من خواهى کرد و خبر داد او مرا که چند مو در سر و ریش تو هست و خبر داد که در بن هر موئى از تو شیطانى هست که ترا گمراه مى کند و در خانه تو فرزندى هست که فرزند من حسین را شهید خواهد کرد، و اگر خبر دهم عدد موهاى ترا تصدیق من نخواهى کرد ولیکن به آن خبرى که گفتم حقیقت گفتار من ظاهر خواهد شد و در آن وقت عمر بن سعد کودکى بود و تازه به رفتار آمده بود لعنه اللّه علیه (در روایت (ارشاد) و(احتجاج )اسم سعد برده نشده بلکه دارد مردى برخاست و این سؤ ال را نمود و حضرت همان جواب را فرمود و در آخر فرمود اگر نه آن بود که آنچه پرسیدى برهانش مشکل است به تو خبر مى دادم عدد موهاى ترا لکن نشانه آن همان بچه تو است الخ .(۵۸)

حمیرى در (قُرب الا سناد) از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت امیرالمومینن علیه السّلام با دو کس از اصحاب خود به زمین کربلا رسید چون داخل آن صحرا شد آب از دیده هاى مبارکش ریخت فرمود که این محل خوابیدن شتران ایشان است و این محل فرود آوردن بارهاى ایشان است و در اینجا ریخته مى شود خونهاى ایشان ، خوشا به حال تو اى تربت که خونهاى دوستان خدا بر تو ریخته مى شود.(۵۹)

شیخ مفید روایت کرده است : عمر بن سعد به حضرت امام حسین علیه السّلام گفت که نزد ما گروهى از بى خردان هستند که گمان مى کنند من تو را خواهم کشت ، حضرت فرمود که آنها بى خردان نیستند ولیکن عُلما و دانایانند، امّا به این شادم که بعد از من گندم عراق نخواهى خود مگر اندک زمانى .(۶۰)

و شیخ صدوق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که امام حسین علیه السّلام روزى بر امام حسن علیه السّلام وارد شد چون چشم وى بر برادر افتاد گریست و فرمود: اى اباعبداللّه ! چه به گریه در آورد؟
گفت گریه من به جهت بلائى است که به تو مى رسد، امام حسن علیه السّلام فرمود: آنچه به من مى رسد سمّى است که به من مى دهند ولکن لایَوْمَ کَیَْومِک ؛ روزى چون روز تو نیست ! سى هزار نفر به سوى تو آیند همه مدّعى آن باشند که از امّت جدّ تواَند و منتحل دین اسلامند و اجتماع بر قتل و ریختن خون وانتهاک حرمت و سبى نساء و ذَرارى و غارت مال و متاع تو مى کنند و در این هنگام لعنت بر بنى امیّه فرود مى آید و آسمان خون مى بارد و هر چیز بر تو مى گرید حتّى وحوش در بیابانها و ماهیها در دریاها.(۶۱)
مؤ لّف گوید: که الحق اگر متاءمّل بصیرى ملاحظه کند مصیبتى اعظم از این مصیبت نخواهد دید که از اوّل دنیا تا کنون بعد از مراجعه به تواریخ و سِیَر واقعه اى به این بزرگى ندیدیم که پیغبرزاده خودشان را با اصحاب و اهل بیت او یک روز بکشند و رحل و متاع او را غارت کنند و خِیام او را بسوزانند و سر او را و اصحاب و اولاد او را با عیال و اطفال شهر به شهر ببرند و یکسره پشت پاى به ملّت و دینى که اظهار انتساب به او مى کنند بزنند و سلطنت و قوّت ایشان استناد به همان دین باشد نه دین دیگر و ملّت دیگر.
ما سَمِعْنا بِهذا فی آباءنا اْلاَوَّلینَ فَاِنّالِلّهِ وَ انّا اِلَیْهِ راجعُونَ مِنْ مُصیبَهٍ ما اَعْظَمَها وَاَوْجَعَها وَاَنْکاها لِقُلُوبِ اْلمُحِبّینَ وَللّهِ دَرَّمَهْیار حَیْثُ قالَ:

شعر : یُعَظِّموُنَ لَهُ اَعْوادَ مَنْبَرِهِ

وَ تَحْتَ اَرْجُلِهِمْ اَوْلادَهُ وَضَعُوا

بِاَىِّ حُکْمٍ بَنوُهُ یَتْبَعوُنَکُمُ

وَ فَخْرُکُمْ اَنَّکُمْ صَحْبٌ لَهُ تَبَعٌ (۶۲)

مقصد دوم : در بیان امورى که متعلّق است به حضرت امام حسین ع از هنگام حرکت از مدینه طیبه تا ورود به کربلا و

شهادت مسلم بن عقیل و شهادت دو کودک او

فصل اوّل : دربیان توجّه ابى عبداللّه علیه السّلام به جانب مکّه معظّمه

بیان امُورى که متعلّق به حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام است از زمان حرکت آن حضرت از مدینه تا ورود به کربلا و شهادت مسلم بن عقیل و شهادت دو کودک او: چون در کتب فَریقَیْن این واقعه هائله به طور مختلف ایراد شده دراین رساله اکتفاءمى شود به مختصرى ازآنچه اعاظم عُلما در کتب معتبره ذکرنموده اند وما تاممکن باشد ازروایت شیخ مفید وسیّدبن طاوس وابن نما و طبرى تجاوز نمى کنیم وروایت ایشان رابه روایت سایرین اختیار مى کنیم ، وغالباًدر صدر مطلب اشاره به محلّ اختلاف وناقِل آن مى رود. الحال مى گوئیم :

بدان که چون حضرت امام حَسَن علیه السّلام به ریاض قدس ارتحال نمود شیعیان در عراق به حرکت در آمده عریضه به حضرت امام حسین علیه السّلام نوشتند که ما معاویه را از خلافت خلع کرده با شما بیعت مى کنیم حضرت در آن وقت صلاح در آن امر ندانسته امتناع از آن فرموده وایشان را به صبر امر فرمود تا انقضاء مدّت خلافت معاویه پس چون معاویه علیه اللّعنه در شب نیمه ماه رجب سال شصتم هجرى از دنیا رخت بر بست فرزندش یزید علیه اللّعنه به جاى او نشست و به اِعداد امر خلافت خود پرداخت نامه اى نوشت به ولید بن عتبه بن ابى سفیان که از جانب معاویه حاکم مدینه بود به این مضمون که : اى ولید! باید بیعت بگیرى از براى من از ابو عبداللّه الحسین و عبداللّه بن عمر (۶۳) و عبداللّه بن زبیر و عبد الرحمن بن ابى بکر، و باید کار بر ایشان تنگ گیرى و عذر از ایشان قبول ننمائى و هر کدام از بیعت امتناع نماید سر از تن او برگیرى و به زودى براى من روانه دارى .

چون این نامه به ولید رسید مروان را طلبید و با او در این امر مشورت کرد. مروان گفت :که تا ایشان از مردن معاویه خبر دار نشده اند به زودى ایشان را بطلب و بیعت از براى یزید از ایشان بگیر و هر کدام که قبول بیعت نکند او را به قتل رسان . پس درآن شب ولیدایشان را طلب نمود و ایشان در آن وقت در روضه منوّره حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مجتمع بودند، چون پیغام ولید به ایشان رسید امام حسین علیه السّلام فرمود که چون به سراى خود باز شدم من دعوت ولید را اجابت خواهم کرد.

پیک ولید که عمر بن عثمان بود برگشت عبد اللّه زبیر گفت که یا ابا عبد اللّه ! دعوت ولید در این وقت بى هنگام مى نماید و مرا پریشان خاطر ساخت در خاطر شما چه مى گذرد؟ حضرت فرمود: گمان مى کنم که معاویه طاغیه مرده است و ولید ما را از براى بیعت یزید دعوت نموده . چون آن جماعت بر مکنون خاطر ولید مطّلع گردیدند عبداللّه عمر و عبدالرّحمن بن ابى بکر گفتند که ما به خانه هاى خود مى رویم و در به روى خود مى بندیم .

و ابن زبیر گفت که من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد. حضرت امام حسین علیه السّلام فرمود که مرا چاره اى نیست جز رفتن به نزد ولید پس ‍ حضرت به سراى خویش تشریف برد و سى نفر از اهل بیت و موالى خود را طلبید و امر فرمود که سلاح بر خود بستند وآنها را با خود برد و فرمود که شما بر در خانه بنشینید و اگر صداى من بلند شود به خانه در آئید. پس حضرت داخل خانه شد چون وارد مجلس گردید دید که مروان نیز در نزد ولید است پس حضرت نشست . ولید خبر مرگ معاویه را به حضرت داد آن جناب کلمه استرجاع گفت پس ولید نامه یزید را که در باب گرفتن بیعت نوشته بود براى آن حضرت خواند، آن جناب فرمود: من گمان نمى کنم که تو راضى شوى به آنکه من پنهان با یزید بیعت کنم بلکه خواهى خواست از من که آشکارا در حضور مردم بیعت کنم که مردم بدانند، ولید گفت : بلى چنین است .

حضرت فرمود: پس امشب تاءخیر کن تا صبح تا ببینى راءى خود را در این امر. ولید گفت : برو خداوند با تو همراه تا آنکه در مجمع مردم ترا ملاقات نمائیم .
مروان به ولید گفت که دست از او بر مدار اگر الحال از او بیعت نگیرى دیگر دست بر او نمى یابى مگر آنکه خون بسیار از جانِبَین ریخته شود اکنون دست بر او یافته اى او را رها مکن تا بیعت کند و اگرنه او را گردن بزن . حضرت از سخن آن پلید در غضب شد و فرمود که یابن الزّرقاء! تو مرا خواهى کشت یا او، به خدا سوگند که دروغ گفتى و تو و او هیچ یک قادر بر قتل من نیستید. پس رو کرد به ولید و فرمود: اى امیر! مائیم اهل بیت نبوّت و معدن رسالت و ملائکه در خانه ما آمد و شد مى کنند و خداوند ما را در آفرینش مقدّم داشت و ختام خاتمیّت بر ما گذاشت و یزید مردى است فاسق و شرابخوار و کشنده مردم به ناحقّ و علانیه به انواع فسوق و معاصى اقدام مى نماید و مثل من کسى با مثل او هرگز بیعت نمى کند و دیگر تا ترا ببینم گوئیم و شنویم . این را فرمود و بیرون آمد و با یاران خود به خانه مراجعت نمود و این واقعه درشب شنبه سه روز به آخر ماه رجب مانده بود، چون حضرت بیرون رفت مروان با ولید گفت که سخن مرا نشنیدى به خدا سوگند دیگر دست بر او نخواهى یافت .

ولید گفت : واى بر تو! راءیى که براى من پسندیده بودى موجب هلاکت دین و دنیاى من بود، به خدا سوگند که راضى نیستم جمیع دنیا از من باشد و من در خون حسین علیه السّلام داخل شوم ، سُبحان اللّه تو راضى مى شوى که من حسین رابکشم براى آنکه گوید با یزید بیعت نکنم ؛ به خدا قسم هر که در خون او شریک شود او را در قیامت هیچ حسنه نباشد و نخواهد بود، مروان در ظاهر گفت که اگر از براى این ملاحظه بود خوب کردى ولکن در دل راءى ولید را نپسندید . ولید در همان شب در بیعت ابن زبیر مبالغه نمود و او امتناع مى کرد تا آنکه درهمان شب از مدینه فرار نموده متوجّه مکّه شد چون ولید بر فرار او مطّلع شد مردى از بنى امیّه را با هشتاد سوار از پى او فرستاد چون از راه غیر متعارف رفته بود چندان که او را طلب کردند نیافتند و برگشتند.

چون صبح شد حضرت امام حسین علیه السّلام از خانه بیرون آمده و در بعضى از کوچه هاى مدینه مروان آن حضرت را ملا قات کرد و گفت : یا ابا عبداللّه ! من ترا نصیحت مى کنم مرا اطاعت کن و نصیحت مرا قبول فرما. حضرت فرمود: نصیحت تو چیست ؟ گفت : من امر مى کنم ترا به بیعت یزید که بیعت او بهتر است از براى دین و دنیاى تو!؟ حضرت فرمود: اِنّا لِلهِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُونَ وَ عَلَى اْلاِسْلامِ السَّلام …

کلمات حیرت انگیز مروان باعث این شد که حضرت کلمه استرجاع بر زبان راند و فرمود: بر اسلام سلام باد هنگامى که امّت مبتلا شدند به خلیفه اى مانند یزید و به تحقیق که من شنیدم از جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که مى فرمود خلافت حرام است بر آل ابى سفیان و سخنان بسیار در میان حضرت و مروان جارى شد پس مروان گذشت از آن حضرت به حالت غضبان چون آخر روز شنبه شد باز ولید کسى به خدمت حضرت امام حسین علیه السّلام فرستاد و در امر بیعت تاءکید کرد حضرت فرمود: صبر کنید تا امشب اندیشه کنم و در همان شب که شب یکشنبه دو روز به آخر رجب مانده بود متوجّه مکّه شد و چون عازم خروج از مدینه شد سر قبر جدّش پیغمبر و مادرش فاطمه و برادرش ‍ حسن علیهماالسّلام رفت و با آنها وداع کرد و با خود برداشت فرزندان خود و فرزندان برادر و برادران خود و تمام اهل بیت خود را مگر محمّد بن الحنفیه رحمه اللّه که چون دانست که آن حضرت عازم خروج است به خدمت آن حضرت آمد وگفت : اى برادر گرامى ! تو عزیزترین خلقى نزد من و از همه کس به سوى من محبوب ترى و من آن کس نیستم که نصیحت خود را از احدى دریغ دارم و تو سزاوارترى در باب آنچه صلاح شما دانم عرض کنم ؛ زیرا که تو ممازجى با اصل من و نفس من و جسم من و جان من و توئى امروز سند و سیّد اهل بیت و تو آن کسى که طاعتت بر من واجب است ؛ چه آنکه خداوند ترا برگزیده است و در شمار سادات بهشت مقررّ داشته است .

اى برادر من ، صلاح شما را چنین مى دانم که از بیعت یزید کناره جوئى و از بلاد و شهرهائى که درتحت فرمان او است دورى گزینى و به بادیه ملحق شوى و رسولان به سوى مردم بفرستى و ایشان را به بیعت خویش دعوت نمائى پس اگر بیعت تو را اختیار نمایند خدا را حمد کنى و اگر با غیر تو بیعت کردند به این دین و عقل تو نکاهد و به مروّت و فضل تو کاهش نرسد. همانا من مى ترسم بر تو که داخل یکى از بلاد شوى و اهل آن مختلف الکلمه شوند گروهى با تو و طایفه اى مخالف تو باشند و کار به جدال و قتال منتهى شود آن وقت اوّل کس توئى که هدف تیر و نشان شمشیر شوى و خون تو که بهترین مردمى از جهت نفس و از قبل پدر و مادر ضایع شود و اهل بیت شریف ، ذلیل و خوار شوند. حضرت فرمود که اى برادر، پس به کجا سفر کنم ؟ گفت : برو به مکّه و در همانجا قرار گیر و اگر اهل مکّه با تو شیوه بى وفائى مسلوک دارند متوجّه بلاد یمن شو که اهل آن بلاد شیعیان پدر و جّد تواَند و دلهاى رحیم و عزمهاى صمیم دارند و بلاد ایشان گشاده است و اگر در آنجا نیز کار تو استقامت نیابد متوجّه کوهستانها و ریگستانها و درّه ها شو و پیوسته از جائى به جائى منتقل شو تا ببینى که عاقبت کار مردم به کجا منتهى شود.

حضرت فرمود که اى برادر هر آینه نصیحت و مهربانى کردى و امید دارم که راءیت محکم و متین باشد و موافق بعضى روایات پس محمّد بن حنفیّه سخن را قطع کرد و بسیار گریست و آن امام مظلوم نیز گریست پس فرمود که اى برادر، خدا ترا جزاى خیر دهد نصیحت کردى و خیرخواهى نمودى اکنون عازم مکّه معظّمه گردیده ام و مهیّاى این سفر شده ام و برادران و فرزندان برادران و شیعیان خود را با خود مى برم و اگر تو خواهى در مدینه باش و دیده بان و عین من باش و آنچه سانح شود به من بنویس . پس آن حضرت دوات و قلم طلبیده وصیّت نامه نوشت و آن را در هم پیچیده و مهر کرد و به دست او داد و درآن میان شب روانه شد. (۶۴)
و موافق روایت شیخ مفید در وقت بیرون رفتن از مدینه این آیه را آن حضرت تلاوت نمود که در بیان قصّه بیرون رفتن حضرت موسى است از ترس فرعون به سوى مَدْیَن .
(فَخَرَجَ مِنْها خاَّئَفاً یَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنی مِنَ الْقَوْم الظّالِمینَ)؛(۶۵)

یعنى پس بیرون رفت از شهر در حالتى که ترسان و مترقَب رسیدن دشمنان بود گفت پروردگارا نجات بخش مرا از گروه ستمکاران . و از راه متعارف آن حضرت روانه شد پس اهل بیت آن حضرت گفتند که مناسب آن است که از بیراهه تشریف ببرید چنانکه ابن زبیر رفت تا آنکه اگر کسى به طلب شما بیاید شما را در نیابد، حضرت فرمود که من از راه راست به در نمى روم تا حق تعالى آنچه خواهد میان من و ایشان حکم کند.(۶۶)

و از جناب سکینه علیهاالسّلام مروى است که فرمود وقتى ما از مدینه بیرون شدیم هیچ اهل بیتى از ما اهل بیت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترسان و هراسان تر نبود.
از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام روایت است که چون حضرت امام حسین علیه السّلام اراده نمود که از مدینه طیّبه بیرون رود مخدّرات و زنهاى بنى عبدالمطّلب از عزیمت آن حضرت آگهى یافتند پس به خدمت آن حضرت شتافتند و صدا را به نوحه و زارى بلند کردند تا آن که آن حضرت در میان ایشان عبور فرمود وایشان را قسم داد که صداهاى خود را از گریه و نوحه ساکت کنند وصبر پیش آورند. آن محنت زدگان جگر سوخته گفتند: پس ما نوحه وزارى را براى چه روزبگذاریم به خدا سوگند که این زمان نزد ما مانند روزى است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم ازدنیا رفت ومثل روزى است که امیرالمؤ منین علیه السّلام وفاطمه علیهاالسّلام ورقّیه وزینب وامّ کلثوم دختران پیغمبر از دنیا رفتند، خدا جان مارا فداى تو گرداند اى محبوب قلوب مؤ منان واى یادگار بزرگواران ، پس یکى ازعمّه هاى آن حضرت آمد وشیون کرد و گفت : گواهى مى دهم اى نور دیده من که دراین وقت شنیدم که جنّیان برتو نوحه مى کردند و مى گفتند:

شعر :

وَاِنَّقَتیلَ الطَّفّ مِنْ آلِ هاشِمٍ

اَذَلُّ رقابًا مِنْ قُریْشٍفَذَلَّتِ(۶۷)

و موافق روایت قطب راوندى و دیگران ، امّسلمه زوجه طاهره حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم دروقت خروج آن حضرت به نزد آن جناب آمد عرض کرد:اى فرزند، مرا اندوهناک مگردان به بیرون رفتن به سوى عراق ؛ زیرا که من شنیدم ازجدّبزرگوار تو که مى فرمود که فرزند دلبند من حسین در زمین عراق کشته خواهد شد در زمینى که آن راکربلا گویند. حضرت فرمود که اى مادر به خدا سوگند که من نیز این مطلب رامى دانم ومن لامحاله باید کشته شوم و مرا از رفتن چاره اى نیست و به فرموده خدا عمل مى نمایم ، به خدا قسم که مى دانم درچه روزى کشته خواهم شد و مى شناسم کشنده خود را و مى دانم آن بقعه را که در آن مدفون خواهم شد و مى شناسم آنان را که با من کشته مى شوند از اهل بیت و خویشان و شیعیان خودم واگر خواهى اى مادر به تو بنمایم جائى راکه در آن کشته و مدفون خواهم گردید.

پس آن حضرت به جانب کربلا اشاره فرمود به اعجاز آن حضرت زمینها پست شد وزمین کربلانمودار گشت وامّسلمه محلّ شهادت آن حضرت راومضجع ومدفن او را و لشکرگاه او را بدید و هاى هاى بگریست .
پس حضرت فرمود:که اى مادر! خداوند مقدّر فرموده و خواسته مرا ببیند که من به جور و ستم شهید گردم و اهل بیت و زنان و جماعت مرا متفّرق و پراکنده دیدار کند و اطفال مرا مذبوح و اسیر در غُل و زنجیر نظاره فرماید در حالتى که ایشان استغاثه کنند و هیچ ناصرى و معینى نیابند.

پس فرمود: اى مادر! قَسَم به خدا من چنین کشته خواهم شد اگر چه به سوى عراق نروم نیز مرا خواهند کشت . آنگاه امّ سلمه گفت که در نزد من تربتى است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مرا داده است و اینک در شیشه آن را ضبط کردم . پس حضرت امام حسین علیه السّلام دست فراز کرد و کفى از خاک کربلا بر گرفت و به امّ سلمه داد و فرمود: اى مادر! این خاک را نیز با تربتى که جدّم به تو داده ضبط کن و در هر هنگامى که این هر دو خاک خون شود بدان که مرا در کربلا شهید کرده اند.

علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء) فرموده و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند (شیخ مفید و دیگران ) که چون حضرت سیّدالشّهدا علیه السّلام از مدینه معلّى بیرون رفت فوجهاى بسیار از ملائکه با علامتهاى محاربه و نیزه ها در دست و بر اسبهاى بهشت سوار، بر سر راه آن حضرت آمدند و سلام کردند و گفتند: اى حجّت خدا بر جمیع خلایق بعد از جدّ و پدر و برادر خود، به درستى که حقّ تعالى جدّ ترا در مواطن بسیار به ما مَدَد و یارى کرد اکنون ما را به یارى تو فرستاده است . حضرت فرمود: وعده گاه ما و شما آن موضعى است که حقّ تعالى براى شهادت و دفن من مقرّر فرموده است ، و آن کربلا است ، چون به آن بقعه شریفه برسم به نزد من آئید، ملائکه گفتند: اى حجّت خدا! هر حکمى که خواهى بفرما که ما اطاعت مى کنیم و اگر از دشمنى مى ترسى ما همراه توئیم و دفع ضرر ایشان از تو مى کنیم حضرت فرمود که ایشان ضررى به من نمى توانند رسانید تا به محل شهادت خود برسم ، پس ‍ افواج بى شمار از مسلمانان جنّیان ظاهر شده چون به خدمت آن حضرت آمدند گفتند: اى سیّد و بزرگ ما، ما شیعیان و یاوران توئیم آنچه خواهى در باب دشمنان خود و غیر آن بفرما تا ما اطاعت کنیم و اگر بفرمائى جمیع دشمنان ترا در همین ساعت هلاک کنیم بى آنکه خود تعبى بکشى و حرکتى بکنى به عمل آوریم ؛ حضرت ایشان را دعا کرد و فرمود: مگر نخوانده اید این آیه را: اَیْنَما تَکوُنُوا یُدرِکْکُمُ اْلَمْوتُ وَلَوْکُنْتُمْ فی بُروُج مُشَیَّدَهٍ. در قرآن که حقّ تعالى بر جدّمن فرستاد.
یعنى در هر جا باشید در مى یابد شما را مرگ و هر چند بوده باشید در قلعه هاى محکم .
و باز فرموده است :قُلْ لَوْ کُنْتُم فی بُیُوتِکُمْ لَبَرَزَ الَذینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ اْلقَتْلُ اِلى مَضاجِعِهم ؛

یعنى بگو اى محمّد به منافقان که اگر مى بودید در خانه هاى خود البتّه بیرون مى آمدند آنها که برایشان کشته شدن نوشته شده بود به سوى محلّ کشته شدن و استراحت ایشان ،اگر من توقّف نمایم و بیرون نروم به جهاد به که امتحان خواهند کرد این خلق گمراه را و به چه چیز ممتحن خواهند کرد این گروه تباه را و که ساکن خواهد شد درقبر درکربلا که حقّتعالى بر گزیده است آن را در روزى که زمین راپهن کرده است و آن مکان شریف را پناه شیعیان من گردانیده و بازگشت به سوى آن بقعه مقدّسه راموجب ایمنى دنیا و آخرت ایشان ساخته ولیکن به نزد من آئید در روز عاشوراء که در آخر آن روز من شهید خواهم شد در کربلا در وقتى که احدى از اهل بیت من نمانده باشد که قصد کشتن او نمایند و سر مرا براى یزید پلید ببرند. پس جنّیان گفتند که اى حبیب خدا، اگر نه آن بود که اطاعت امر تو واجب است ومخالفت تو ما راجایز نیست هرآینه مى کشتیم جمیع دشمنان تراپیش از آنکه به تو برسند. حضرت فرمود که به خدا سوگند که قدرت ما بر ایشان زیاده از قدرت شما است ولیکن مى خواهیم که حجّت خدا را بر خلق تمام کنیم وقضاى حقّ تعالى را انقیاد نمائیم .(۶۸)
شیخ ممجّد آقاى حاجى میرزا محمّد قمى صاحب (اربعین حسینیه ) دراین مقام فرمود:

شعر :

گفت من با این گروه بد ستیز

دادخواهى دارم اندر رستخیز

کربلا گردیده قربانگاه من

هست هفتاد ودوتن همراه من

بقعه من کعبه اهل دل است

مر گروه شیعیان را معقل است

گربمانم من به جاى خویشتن

پس که مدفون گردد اندر قبر من

تاپناه خیل زَوّ اران شود

شافع جرم گنهکاران شود

امتحان مردم برگشته خو

کى شود گر من گریزم از عدو

موعد من با شما در کربلا است

روزعاشورا که روز ابتلا است

فصل دوم : در ورود آن حضرت به مکّه و آمدن نامه هاىاهل کوفه

در سابق گذشت که خروج سیّد الشّهداء علیه السّلام از مدینه در شب یکشنبه دو روز به آخر رجب مانده بود. پس بدان که آن حضرت در شب جمعه که سوم ماه شعبان بود وارد مکّه معظّمه شد و چون داخل مکّه شد به این آیه مبارکه تمثّل جست : (وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاَّءَ مَدْیَنَ قالَ عَسى رَبّى اَنْ یَهْدِیَنی سَواَّءَ السَّبیل )؛(۶۹)

یعنى چون حضرت موسى علیه السّلام متوجّه شهر مدین شد گفت : امید است که پرودگار من هدایت کند مرا به راه راست که مرا به مقصود برساند.
واز آن سوى چون ولید بن عتبه والى مدینه بدانست که امام حسین علیه السّلام نیز به جانب مکّه شتافت کسى به طلب عبداللّه بن عمر فرستاد که حاضر شود براى یزید بیعت کند، عبداللّه در پاسخ گفت : چون دیگران تقدیم بیعت کردند من نیز متابعت خواهم کرد، چون ولید در بیعت ابن عمر نگران سود و زیانى نبود مصلحت بتوانى دید و او را به حال خود گذاشت ، عبداللّه بن عمر نیز طریق مکّه پیش داشت .

بالجمله ؛ چون اهل مکّه و جمعى که از اطراف به عمره آمده بودند خبر قدوم مسرّت لزوم حضرت حسین علیه السّلام را شنیدند، به خدمت آن جناب مبادرت نمودند و هر صبح و شام به ملازمت آن حضرت مى شتافتند و عبداللّه بن زبیر در آن وقت رحل اقامت به مکّه افکنده بود و ملازمت کعبه نموده بود و پیوسته براى فریب دادن مردم در جانب کعبه ایستاده مشغول به نماز بود و اکثر روزها بلکه در هر دو روز یک دفعه به خدمت آن حضرت مى رسید ولکن بودن آن حضرت در مکّه بر او گران مى نمود؛ زیرا مى دانست که تا آن حضرت در مکّه است کسى از اهل حجاز با او بیعت نخواهد کرد.

و چون خبر وفات معاویه به کوفه رسید و کوفیان از فوت او مطّلع شدند و خبر امتناع امام حسین علیه السّلام و ابن زبیر از بیعت یزید و رفتن ایشان به مکّه به آنها رسید شیعیان کوفه در منزل سلیمان بن صُرد خزاعى جمع شدند و حمد و ثناى الهى اداکردند و در باب فوت معاویه و بیعت یزید سخن گفتند، سلیمان گفت که اى جماعت شیعه ! همانا بدانید که معاویه ستمکاره رخت بربست و یزید شرابخواره به جاى او نشست و حضرت امام حسین علیه السّلام سر از بیعت او بر تافت و به جانب مکّه معظّمه شتافت و شما شیعیان او و از پیش شیعه پدر بزرگوار او بوده اید پس اگر مى دانید که او را یارى خواهید کرد و با دشمنان او جهاد خواهید نمود نامه به سوى او نویسید و او را طلب نمائید، و اگر ضعف و جُبْن بر شما غالب است و در یارى او سستى خواهید ورزید و آنچه شرط نیک خواهى و متابعت است به عمل نخواهید آورد او را فریب ندهید و در مهلکه اش نیفکنید. ایشان گفتند که اگر حضرت او به سوى ما بیاید همگى به دست ارادت با او بیعت خواهیم کرد، و در یارى او با دشمنانش ‍ جان فشانیها به ظهور خواهیم رسانید. پس کاغذى به اسم سلیمان بن صُرد و مُسَیّب بن نَجَبَه (۷۰) و رفاعه بن شدّاد بجَلى (۷۱) و حبیب بن مظاهر رحمه اللّه و سایر شیعیان به سوى او نوشتند و در آن نامه بعد از حمد و ثنا، بیان هلاکت معاویه درج کردند که یابن رسول اللّه ! ما در این وقت امام و پیشوایى نداریم به سوى ما توجّه نما و به شهر ما قدم رنجه فرما تا آنکه شاید از برکت جناب شما حقّ تعالى حقّ را بر ما ظاهر گرداند و نعمان بن بشیر حاکم کوفه در قصر الا ماره در نهایت ذلّت نشسته و خود را امیر جماعت دانسته لکن ما او را امیر نمى دانیم و به امارت نمى خوانیم و به نماز جمعه او حاضر نمى شویم و در عید با او به جهت نماز بیرون نمى رویم ، و اگر خبر به ما رسد که حضرت تو متوجّه این صوب گردیده او را از کوفه بیرون مى کنیم تا به اهل شام ملحق گردد والسلام .

پس آن نامه را با عبداللّه بن مِسْمعَ همدانى و عبداللّه بن وال به خدمت آن زبده اهلبیت عِصمت و جلال فرستادند و مبالغه کردند که ایشان آن نامه را با نهایت سرعت به خدمت آن حضرت برسانند، پس ایشان به قدم عجل و شتاب راه در نور دیدند تا دهم ماه رمضان به مکّه معظّمه رسیدند و نامه کوفیان را به خدمت آن امام معظّم رسانیدند.

مردم کوفه بعد از دو روز از فرستادن آن قاصدان ، قیس بن مُسْهِر صیداوى و عبداللّه بن شدّاد و عُم ارَه بْنِ سلولى را به سوى آن حضرت فرستادند بانامه هاى بسیار که قریب به صد و پنجاه نامه باشد که هر نامه اى از آن را عظماى اهل کوفه از یک کس و دو کس و سه و چهار کس ‍ نوشته بودند، و دیگر باره صنادید کوفه بعد از دو روز هانى بن هانى سبیعى و سعیدبن عبداللّه حنفى را به خدمت آن حضرت روان داشتند با نامه اى که در آن این مضمون را نوشتند:

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم ؛ این عریضه اى است به خدمت حسین بن على علیه السّلام از شیعیان و فدویان آن حضرت .
امّا بعد، به زودى خود را به دوستان و هوا خواهان خود برسان که همه مردم این ولایت منتظر قدوم مسّرت لزوم تواند و به غیر تو نظر ندارند البتّه البتّه شتاب فرموده و به تعجیل تمام خود را به این مشتاقان مستهام برسان والسّلام .
پس شَبَث بن رِبعْى و حَجّارْبْنِ اَبْجَرْ و یزید بن حارث بن رُوَیْم وعُرْوه بن قیس و عمروبن حَجّاج زبیدى و محمّدبن عمروتیمى نامه اى نوشتند به این مضمون :
امّا بعد؛ صحراها سبز شده و میوها رسیده پس اگر مشیّت حضرت تو تعلّق گیرد به سوى ما بیا که لشکر بسیارى از براى یارى تو حاضرند و شب و روز به انتظار مقدم شریف تو به سر مى برند والسلام .
و پیوسته این نامه ها به آن حضرت مى رسید تا آنکه در یک روز ششصد نامه از آن بى وفایان به آن حضرت رسید و آن جناب تاءمّل مى نمود و جواب ایشان را نمى نوشت تا آنکه جمع شد نزد آن حضرت دوازده هزار نامه .(۷۲)

فصل سوّم : در فرستادن آن حضرت سیّد جلیل مسلم بنعقیل را به جانب کوفه و فرستادن نامه اى بارسول دیگر به اشراف بصره
چون رُسُل ورَسائل کوفیان بى وفا از حّدگذشت تاآنکه دوازده هزار نامه نزد حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام جمع شد لاجرم آن جناب نامه اى به این مضمون در جواب آنها نگاشت :

بسم الله الرحمن الرحیم
این نامه اى است از حسین بْن على به سوى گروه مسلمانان و مؤ منان کوفیان
اَمّا بعد؛ به درستى که هانى و سعید آخر کس بودند از فرستادگان شمابرسیدند و مکاتیب شما را برسانیدند بعداز آنکه رسولان بسیار و نامه هاى بى شمار از شماها به من رسیده بود و برمضامین همه آنها اطلاع یافتم وحاصل جمیع آنها این بود:که ماامامى نداریم به زودى به نزد مابیا شاید که حقّ تعالى ما رابه برکت تو برحقّ وهدایت مجتمع گرداند.

اینک به سوى شما فرستادم برادر وپسر عّم وثقه اهل بیت خویش مُسلم بن عقیل را پس اگر بنویسد به سوى من که مجتمع شده است راءى عُقَلاء ودانایان واشراف شما بر آنچه در نامه هادرج کرده بودید،همانا من به زودى به سوى شما خواهم آمد ان شاءاللّه ،پس قَسَم به جان خودم که امام نیست مگر آن کسى که حکم کند درمیان مردم به کتاب خدا وقیام نماید در میان مردم به عدالت وقدم از جّاده شریعت مقدّسه بیرون نگذارد ومردم را بردین حقّمستقیم دارد،والسلام .

پس مسلم بن عقیل پسر عّم خویش راکه به وفور عقل وعلم وتدبیر و صلاح و سدادو شجاعت ممتاز بود. طلبید وبراى بیعت گرفتن از اهل کوفه باقیس بن مسهر صیداوى و عماره بن عبداللّه سلولى وعبدالرّحمن بن عبداللّه اَرْحبى متوجّه آن صوب گردانید وامر کرد اورابه تقوى وپرهیزکارى وکتمان امر خویش از مخالفان و حُسن تدبیر ولطف ومدارا وفرمود که اگر اهل کوفه بربیعت من اتفاق نمایند، حقیقت حال را براى من بنویس ،پس مسلم آن حضرت را وداع کرده ازمکّه بیرون شد.
سیّدبن طاوس و شیخ بن نما و دیگران نوشته اند که حضرت امام حسین علیه السّلام نامه نوشت به مشایخ واشراف بصره که از جمله احنف بن قیس ومنذربن جارود ویزیدبن مسعود نهشلى وقیس بن هیثم (۷۳) بودند،بدین مضمون :

بسم اللّه ارحمن الرحیم
این نامه اى است از حسین بن على بن ابى طالب .
امّا بعد؛ همانا خداوند تبارک وتعالى محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم رابه نبوّت و رسالت بر گزید تا مردمان را بذل نصیحت فرمود و ابلاغ رسالت پروردگار خود نمود آنگاه حقّتعالى او را تکرّما به سوى خود مقبوض داشت و بعد از آن اهل بیت آن حضرت به مقام او اَحَقّ واَوْلى بودند ولکن جماعتى بر ماغلبه کردند وحقّ مارا به دست گرفتند و ما به جهت آنکه فتنه انگیخته نشود و خونها ریخته نگردد خاموش ‍ نشستیم اکنون این نامه را به سوى شما نوشتم وشما را به سوى خدا و رسول مى خوانم پس به درستى که شریعت نابود گشت وسنّت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر طرف شد،اگر اجابت کنید دعوت مرا واطاعت کنید فرمان مرا شما را از طریق ضلالت بگردانم وبه راه راست هدایت نمایم والسلام .

پس آن نامه را به مردى از موالیان خودسلیمان نام که مُکّنى به ابو رزین بود سپرد که به تعجیل تمام به صنادید بصره رساند، سلیمان چون نامه آن حضرت را به اشراف بصره رسانید از مضمون آن آگهى یافتند وشادمان شدند .
پس یزید بن مسعود نهشلى مردم بنى تمیم و جماعت بنى حنظله وگروه بنى سعد را طلب فرمود چون همگى حاضر شدند گفت : اى بنى تمیم !چگونه است مکانت و منزلت من در میان شما ؟گفتندبه به ! از براى مرتبت تو به خدا سوگند که تو پشت وپشتوان مائى وهامه فخر وشرف ومرکز عزّ وعلائى ودرشرف ومکانت بر همه پیشى گرفته اى ،یزید بن مسعود گفت : همانا من شما را انجمن ساختم تا با شما مشورتى کنم واز شما استعانتى جویم ،گفتند:ما هیچ دقیقه از نصیحت تو فرو نگذاریم وآنچه صلاح است در میان آریم اکنون هرچه خواهى بگوى تا بشنویم . گفت دانسته باشید که معاویه هلاک گشته ورشته جوربگسیخت و قواعد ظلم وستم فرو ریخت ومعاویه پیش ازآنکه بمیرد براى پسرش بیعت گرفت و چنان دانست که این کار بر یزید راست آید و بنیان خلافت او محکم گردد و هیهات از این اندیشه محال که صورت بندد جز به خواب و خیال وبا این همه یزید شرابخوار فاجر درمیان است دعوى دار خلافت وآرزومند امارت است وحال آنکه از حلیه حلم برى و از زینت علم عرى است ،سوگند به خدا که قتال با اواز جهاد با مشرکین افضل است .

هان اى جماعت !حسین بن على پسر رسول خدا است صلى اللّه علیه و آله و سلّم با شرافت اصل وحصافت عقل او را فضلى است از هندسه صفت بیرون وعلمى است از اندازه جهت افزون ، او را به خلافت سلام کنید،یعنى محکم دست بیعت با او فرادهید که با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم قرابت دارد وعاِلم به سُنَن واحکام است ،صغیر راعطوفت کند وکبیر را ملاطفت فرماید ،و چه بسیار گرامى است رعّیت را رعایت او وامّت را امامت او لاجرم خداوند اورا بر خلق حجّت فرستاد وموعظت او را ابلاغ داد.

هان اى مردم ! ملاحظه کنید تا کورکورانه از نور حقّ به یک سوى خیمه نزنید و خویشتن را در وادى ضلالت و باطل نیفکنید، همانا صخر بن قیس یعنى احنف در یوم جمل از رکاب امیرالمؤ منین علیه السّلام تقاعد ورزید و شما را آلایش خذلان داد، اکنون آن آلودگى را به نصرت پسر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بشوئید.

سوگند به خداى که هر که از نصرت آن حضرت مسامحت آغازد خداوند او را در چاه مذلّت اندازد و ذلّت او در عترت و عشیرت او به وراثت سرایت کند و اینک من زره مبارزت در بر کرده ام و جوشن مشاجرت بر خود پوشیده ام ، و بدانید آن کس که کشته نشود هم سرانجام جان دهد و آن کس که از مرگ بگریزد عاقبت به چنگ او گرفتار آید، خداوند شما را رحمت کند مرا پاسخ دهید و جواب نیکو در میان آرید. نخست بنوحنظله بانگ برداشتند و گفتند: یا ابا خالد! ما خدنگهاى کنایه توئیم و رزم آزمودگان عشیرت توئیم اگر ما از کمان گشاد دهى بر نشان زنیم و اگر بر قتال فرمائى نصرت کنیم چون به دریاى آتش زنى واپس ‍ نمانیم ، و چند که سیلاب بلا بر تو روى کند روى نگردانیم با شمشیرهاى خود به نصرت تو بپردازیم و جان و تن را در پیش تو سپر سازیم .

آنگاه بنوسعد بن یزید ندا در دادند که یا ابا خالد! ما هیچ چیز را مبغوضتر از مخالفت تو ندانیم و بیرون تو گام نزنیم ، همانا صخر بن قیس ما را به ترک قتال ماءمور ساخت و هنر ما در ما مستور ماند، اکنون ما را لحظه اى مهلت ده تا با یکدیگر مشاورت کنیم پس از آن صورت حال را به عرض ‍ رسانیم . از پس ایشان بنو عامر بن تمیم آغاز سخن کردند و گفتند:یا ابا خالد! ما فرزندان پدران توئیم و خویشان و هم سوگندان توئیم ، ما خشنود نگردیم از آنچه که ترا به غضب آرد و ما رحل اقامت نیفکنیم آنجا که میل تو روى به کوچ و سفر آورد دعوت ترا حاضر اجابتیم و فرمان ترا ساخته اطاعتیم .
ابو خالد گفت : اى بنو سعد! اگر گفتار شما با کردار شما راست آید خداوند همواره شما را محفوظ دارد و به نصرت خود محفوظ فرماید.
ابو خالد چون برمکنون خاطر آن جماعت اطّلاع یافت نامه اى براى جناب امام حسین علیه السّلام بدین منوال نوشت :

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
امّا بعد؛ پس به تحقیق که نامه شما به من رسید و بر مضمون آن آگهى یافتم و دانستم که مرا به سوى اطاعت خود خواندى و به یارى خویش ‍ طلب فرمودى ، همانا خداوند تعالى خالى نگذارد جهان را از عالمى که کار به نیکوئى کند و دلیلى که به راه رشاد هدایت فرماید و شما حجّت خدائید بر خلق ، و امان و امانت او در روى زمین ، و شما شاخه هاى زیتونه احمدیّه اید و آن درخت را اصل رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و فرع شمائیداکنون به فال نیک به سوى ما سفر کن که من گردن بنى تمیم را در خدمت تو خاضع داشتم و چنان در طاعت و متابعت تو شایق گماشتم که شتر تشنه مرآبگاه را، و قلاّده طاعت ترا در گردن بنى سعد انداختم و گردن ایشان را براى خدمت تو نرم و ذلیل ساختم و به زلال نصیحت ساحت ایشان را که آلایش تقاعد و توانى در خدمت داشت بشستم و پاک و صافى ساختم .
چون این نامه به حضرت حسین علیه السّلام رسید فرمود: خداوند در روز دهشت ایمن دارد و در روز تشنه کامى سیراب فرماید.امّا احنف بن قیس او نیز حضرت را به این نمط نامه کرد:
(اَمّا بعد ؛ فَاصْبِرْ فَاِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَّقٌ وَ لا یَسْتَخِفَنَّکَ اَلذَّینَ لا یُوقنوُنَ)(۷۴)

از ایراد این آیه مبارکه به کنایت اشارتى از بى وفائى اهل کوفه به عرض ‍ رسانید.امّا چون نامه امام حسین علیه السّلام به منذربن جارود رسید بترسید که مبادا این مکاتبت از مکیدتهاى عبیداللّه بن زیاد باشد و همى خواهد اندیشه هاى مردم را باز داند و هر کس را به کیفر عمل خود رساند و دختر منذر که (بحریّه ) نام داشت نیز در حباله نکاح عبیداللّه بود، لاجرم منذر آن مکتوب را با رسول آن حضرت به نزد ابن زیاد آورد و چون ابن زیاد آن مکتوب را قرائت کرد امر کرد که رسول آن حضرت را گردن زدند و بعضى گفته اند که به دارکشید.

و این رسول همان ابو رزین سلیمان مولاى آن حضرت بوده که جلالت شاءنش بسیار بلکه شیخ ما در کتاب (لؤ لؤ و مرجان ) به مراتب عدیده رتبه او را از هانى بن عروه مقدم گرفته (۷۵) و چون ابن زیاد از قتل او بپرداخت بالاى منبر رفت و مردم بصره را به تهدید و تهویل تنبیهى بلیغ نمود و برادرش عثمان بن زیاد را جاى خود گذاشت و خود به جانب کوفه شتافت .
و بالجمله مردم بصره وقتى تجهیز لشکر کردند که در کربلا به نصرت امام حسین علیه السّلام حاضر شوند ایشان را آگهى رسید که آن حضرت را شهید کردند، لاجرم بار بگشودند و به مصیبت و سوگوارى بنشستند.(۷۶)

فصل چهارم : درآمدن جناب مسلم به کوفه و کیفیّت بیعت مردم

در فصل سابق به شرح رفت که حصرت امام حُسین علیه السّلام جواب نامه هاى کوفیان را نوشت و مُسلم بن عقیل را فرمان داد تا به سمت کوفه سفر نماید و آن نامه را به کوفیان برساند. اکنون ، بدان که جناب مسلم حسب الا مر آن حضرت مهیّاى کوفه شد،پس آن حضرت را وداع کرده از مکّه بیرون شد (موافق بعضى کلمات ، مسلم نیمه شهر رَمَضان از مکّه بیرون شد وپنجم شوّال درکوفه واردشد ) وطىّ منازل کرده تا به مدینه رفت و در مسجد مدینه نماز کرد و حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم را زیارت کرده به خانه خود رفت و اهل و عشیرت خود را دیدار کرده و وداع آنها نموده و با دو دلیل از قبیله قیس متوجّه کوفه شد. ایشان راه را گم کرده و آبى که با خود برداشته بودند به آخر رسید وتشنگى برایشان غلبه کرده تا آنکه آن دو دلیل هلاک شدند وجناب مسلم به مشقّت بسیار خود را در قریه مضیق به آب رسانید واز آنجا نامه اى در بیان حال خود و استعفاء از سفر کوفه براى جناب امام حسین علیه السّلام نوشت وبه همراهى قیس بن مسهر براى آن حضرت فرستاد.

حضرت استعفاى او را قبول نفرموده واو را امر به رفتن کوفه نمود.چون نامه حضرت به مسلم رسید به تعجیل به سمت کوفه روانه شد تا آنکه به کوفه رسید و در خانه مختار بن ابى عبیده ثقفى که معروف بود به خانه سالم بن مسیّب نزول اجلال فرمود به روایت طبرى بر مسلم بن عوسجه نازل شد و مردم کوفه از استماع قدوم مسلم اظهار مسرّت و خوشحالى نمودند و فوج فوج به خدمت آن حضرت مى آمدند و آن جناب نامه امام حسین علیه السّلام را براى هر جماعتى از ایشان مى خواند و ایشان از استماع کلمات نامه گریه مى کردند و بیعت مى نمودند.

در (تاریخ طبرى ) است که میان آن جماعت عابس بن ابى شبیب شاکرى رحمه اللّه بوده برخاست و حمد ثناى الهى به جاى آورد و گفت : امّا بعد ؛ پس من خبر نمى دهم شما را از مردم و نمى دانم چه در دل ایشان است و مغرور نمى سازم . شما را با ایشان ، به خدا سوگند که من خبر مى دهم شما را از آنچه توطین نفس کرده ام بر آن ، به خدا قسم که جواب دهم شما را هرگاه مرا بخوانید وکارزار خواهم کرد البتّه با دشمنان شما و پیوسته در یارى شما شمشیر بزنم تا خدا را ملاقات کنم ومزد خود نخواهم مگر ازخدا.

پس حبیب بن مظاهر برخاست وگفت :خدا ترا رحمت کند اى عابس ‍ همانا آنچه در دل داشتى به مختصر قولى ادا کردى ، پس حبیب گفت :قَسَم به خداوندى که نیست جز او خداوند بحقّ من نیز مثل عابس و بر همان عزمم . پس حنفى برخاست (ظاهراًمُراد سعید بن عبداللّه حنفى است )(۷۷)

ومثل این بگفت . شیخ مفید رحمه اللّه و دیگران گفته اند که بر دست مسلم هیجده هزارنفر از اهل کوفه به شرف بیعت آن حضرت سرافراز گردیدند و در این وقت مسلم نوشت به سوى آن حضرت که تاکنون هیجده هزار نفر به بیعت شما در آمده اند اگر متوجّه این صوب گردید مناسب است .(۷۸)
چون خبر مُسلم وبیعت کوفیان در کوفه منتشر شد،نعمان بن بشیر که از جانب معاویه ویزید در کوفه والى بود مردم راتهدید وتوعید نمود که از مُسلم دست کشیده وبه خدمتش رفت و آمد ننماید،مردم کلام اورا وقعى ننهادند وبه سمع اطاعت نشنیدند.
عبداللّه بن مسلم بن ربیعه که هواخواه بنى اُمیّه بود چون ضعف نعمان را مشاهده نمود نامه به یزید نوشت مشتمل براخبار آمدن مسلم به کوفه وبیعت کوفیان وسعایت درامر نعمان وخواستن والى مقتدرى غیر ازآن و ابن سعد و دیگران نیز چنین نامه نوشتند ویزیدرا بر وقایع کوفه اِخبار دادند .

چون این مطالب گوشزد یزید پلید گردید به صوابدید (سر جون ) که در شمارعبید معاویه بود لکن به مرتبه بلند در نزد معاویه ویزید رسیده بود چنان صلاح دید که علاوه برامارت بصره ، حکومت کوفه را نیز به عهده عبیداللّه بن زیاد واگذارد و اصلاح این گونه وقایع رااز وى بخواهد. پس نامه نوشت به سوى عبیداللّه بن زیاد که در آن وقت والى بصره بود،بدین مضمون :

که یابن زیاد! شیعیان من از مردم کوفه مرا نامه نوشتند و آگهى دادند که پسر عقیل وارد کوفه گشته ولشکر براى حسین جمع مى کند چون نامه من به تو رسید بى تَاَنّى به جانب کوفه کوچ کن وابن عقیل رابه هر حیله که مقدور باشد به دست آورده و در بندش کن یا اینکه او رابه قتل رسان ویااز کوفه بیرونش کن .

چون نامه یزید به ابن زیادپلید رسید همان وقت تهیّه سفر کوفه دید، عثمان برادرخود را در بصره نایب الحکومه خویش نمود. و روز دیگر بامسلم بن عمروباهلى و شریک بن اعور حارثى و حشم واهل بیت خود به سمت کوفه روانه شد چون نزدیک کوفه رسید صبرکرد تا هوا تاریک شد آنگاه داخل شهر شد در حالتى که عمامه سیاه برسرنهاده ودهان خود را بسته بود،و مردم کوفه چون منتظر قدوم امام مظلوم بودند در شبى که ابن زیاد داخل کوفه مى شد گمان کردند که آن حضرت است که به کوفه تشریف آورده اظهار فرح وشادى مى کردند و پیوسته بر او سلام مى کردند ومرحبا مى گفتند و آن ملعون را به واسطه ظلمت و تغییر هیئت نمى شناختند تا آنکه از کثرت جمعیّت مسلم بن عمرو به غضب در آمد وبانگ زد برایشان وگفت :دور شوید اى مردم که این عبیداللّه بن زیاد است ،پس مردم متفرّق شدند و آن ملعون خود را به قصرالاماره رسانید وداخل قصر شد وآن شب رابیتوته نمود. چون روز دیگر شد مردم را آگهى داد که جمع شوند آنگاه بر منبر رفت وخطبه خواند وکوفیان را تهویل وتهدید نمود و از معصیت سلطان ، ایشان راسخت بترسانید ودر اطاعت یزید ایشان را وعده جایزه واحسان داد آنگاه از منبر فرود آمد و رؤ ساء قبائل و محلاّت را طلبید ومبالغه وتاءکید نمود که هر که را گمان برید که در مقام خلاف ونفاق است با یزید، نام اورا نوشته و بر من عرضه دارید،واگر در این امر توانى وسُستى کنید خون و مال شما بر من حلال خواهد گردید .

وبه روایت (طبرى ) و (ابوالفرج ) چون مسلم داخل باب خانه هانى شد پیغام فرستاد براى او که بیرون بیا مرا با تو کارى است ،چون هانى بیرون آمد مسلم فرمود که من به نزد تو آمده ام که مرا پناه دهى ومیهمان خود گردانى ،هانى پاسخش داد که مرابه امر سختى تکلیف کردى واگر نبود ملاحظه آنکه داخل خانه من شدى و اعتماد بر من نمودى دوست مى داشتم که از من منصرف شوى لکن الحال غیرت من نگذارد که ترا از دست دهم و ترا از خانه خویش بیرون کنم داخل شو ،پس مسلم داخل خانه هانى شد.(۷۹)
وبه روایت سابقه چون مسلم داخل خانه هانى شد شیعیان در پنهانى به خدمت آن جناب مى رفتند و بااو بیعت مى کردند و ازهر که بیعت مى گرفت او را سوگند مى داد که افشاى راز ننماید، و پیوسته کار بدین منوال بود تا آنکه به روایت ابن شهر آشوب بیست و پنج هزار تن با او بیعت کردند وابن زیاد نمى دانست که مسلم در کجااست و بدین جهت جاسوس قرار داده بود که بر احوال مسلم اطّلاع یابند تا آنکه به تدبیر وِحیَل به واسطه غلام خود معقل مطّلع شد که آن جناب در خانه هانى است و معقل هر روز به خدمت مسلم مى رفت و بر خفایاى احوال شیعیان آگهى مى یافت و به ابن زیاد خبر مى داد و چون هانى از عبیداللّه بن زیاد متوهّم بود تمارض نمود و به بهانه بیمارى به مجلس ابن زیاد حاضر نمى شد .

روزى ابن زیاد محمّدبن اشعث واسماءبن خارجه و عمروبن الحجّاج پدر زن هانى را طلبید وگفت : چه باعث شده که هانى نزد من نمى آید؟ گفتند: سبب ندانیم جز آنکه مى گویند او بیمار است . گفت : شنیده ام که خوب شده واز خانه بیرون مى آید و در دَرِ خانه خود مى نشیند واگر بدانم که او مریض است به عیادت او خواهم رفت اینک شما بشتابید به نزد هانى و او را تکلیف کنید که به مجلس من بیاید و حقوق واجبه مرا تضییع ننماید، همانا من دوست ندارم که میان من و هانى که از اشراف عرب است غبار کدورتى مرتفع گردد.

پس ایشان به نزد هانى رفتند و او را به هر نحوى که بود به سمت منزل ابن زیاد حرکت دادند، هانى در بین راه به اسماء، گفت : اى پسر برادر من از ابن زیاد خائف و بیمناکم ، اسماء گفت : مترس زیرا که او بدى با تو در خاطر ندارد و او را تسلّى میداد تا آنکه هانى را به مجلس آن ملعون در آوردند به مکر و خدعه و تزو یر و حیله آن شیخ قبیله رانزد عبیداللّه آورند، چون نظر عبیداللّه به هانى افتاد گفت :

اَتتکَ بِخائنٍ رِجْلاُه ؛ مراد آن که به پاى خود به سوى مرگ آمدى پس با او شروع کرد به عتاب و خطاب که اى هانى ! این چه فتنه اى است که در خانه خود بر پا کرده اى و با یزید در مقام خیانت بر آمده اى و مسلم بن عقیل را در خانه خود جا داده اى و لشکر و سلاح براى او جمع مى کنى و گمان مى کنى که این مطالب بر ما پنهان و مخفى خواهد ماند.

هانى انکار کرد پس ابن زیاد، مَعْقِل را که بر خفایاى حال هانى و مسلم بن عقیل مطّلع بود طلبید چون نظر هانى بر معقل افتاد دانست که آن ملعون جاسوس ابن زیاد بوده و آن لعین را بر اسرار ایشان آگاه کرده و دیگر نتوانست انکار کند. لا جرم گفت : به خدا سوگند که من مسلم را نطلبیده ام و به خانه نیاورده ام بلکه به جبر به خانه من آمده و پناه طلبید و من حیا کردم که او را از خانه خود بیرون کنم اکنون مرا مرخص کن تا بروم و او را از خانه خود بیرون کنم تا هر کجا که خواهد برود و از پس آن به نزد تو بر گردم و اگر خواسته باشى رهنى به تو بسپارم که نزد تو باشد تا مطمئن باشى به برگشتن من به نزد تو؛ ابن زیاد گفت : به خدا قسم که دست از تو بر ندارم او تا را به نزد من حاضر گردانى ، هانى گفت : به خدا سوگند هرگز نخواهد شد، من دخیل و مهمان خود را به دست تو دهم که او را به قتل آورى ؛ و ابن زیاد مبالغه مى کرد در آوردن و او مضایقه مى کرد. پس چون سخن میان ایشان به طول انجامید مسلم بن عمر و باهلى برخاست و گفت : ایّها الا میر! بگذار تا من در خلوت با او سخن گویم و دست او را گرفته به کنار قصر برد و در مکانى نشستند که ابن زیاد ایشان رامى دید و کلام ایشان را مى شنید، پس مسلم بن عمرو گفت : اى هانى ! ترا به خدا سوگند مى دهم که خود را به کشتن مَدِه و عشیره و قبیله خود را در بلا میفکن ، میان مسلم و ابن زیاد و یزید رابطه قربت و خویشى است و او را نخواهند کشت ، هانى گفت : به خدا سوگند که این ننگ را بر خود نمى پسندم که میهمان خود را که رسول فرزند رسول خدا است به دست دشمن دهم و حال آن که من تندرست و توانا باشم و اعوان و یاوران من فراوان باشند، به خدا سوگند اگر هیچ یاور نداشته باشم مسلم را به او وا نخواهم گذاشت تا آن که کشته شوم .

ابن زیاد چون این سخنان را بشنید هانى را به نزد خود طلبید چون او را به نزدیک او بردند هانى را تهدید کرد و گفت : به خدا سوگند که اگر در این وقت مسلم را حاضر نکنى فرمان دهم که سر از تنت بردارند، هانى گفت : ترا چنین قوّت و قدرت نیست که مرا گردن زنى چه اگر پیرامون این اندیشه گردى در زمان سراى تو را با شمشیرهاى برهنه حصار دهند و ترا به دست طایفه مَذْحِج کیفر فرمایند، و چنان گمان مى کرد که قوم و قبیله او با او همراهى دارند و در حمایت او سستى نمى نمایند، ابن زیاد گفت : و الهفاه عَلَیْکَ اَبا الْبارِقَهِ تُخَوفُنى ؛گفت : مرا به شمشیرهاى کشیده مى ترسانى . پس امر کرد که هانى را نزدیک او آوردند. پس با آن چوب که در دست داشت بر رو و بینى او بسیار زد تا بینى هانى شکست و خون بر جامه هاى او جارى شد و گوشت صورت او فرو ریخت تا چندان که آن چوب شکست و هانى دلیرى کرده دست زد به قائمه شمشیر یکى از اعوانى که در خدمت ابن زیاد بود و خواست آن شمشیر را به ابن زیاد بکشد آن مرد طرف دیگر آن تیغ را گرفت و مانع شد که هانى تیغ براند، ابن زیاد که چنین دید بانگ بر غلامان زد که هانى را بگیرید و بر زمین بکشید و ببرید، غلامان او را بگرفتند و کشیدند و در اُطاقى از بیوت خانه اش افکندند و در بر او بستند، چون اسماءبن خارجه و به روایت شیخ مفید حسّان بن اسماء این حالت را مشاهده کرد روى به ابن زیاد آورد و گفت : تو ما را امر کردى و رفتیم و این مرد را به حیله آوردیم اکنون با او غدر نموده این نحو رفتار مى نمائى ؟! ابن زیاد از کلام او در غضب شد و امر کرد که او را مشت بر سینه زدند و به ضرب مشت و سیلى او را نشانیدند. و در این وقت محمّدبن الاشعث برخاست و گفت : امیر مؤ دّب ما است آنچه خواهد بکند ما به کرده او راضى مى باشیم . پس خبر به عمروبن حجّاج رسید که هانى کشته گشته ، عمرو قبیله مَذْحج را جمع کرد و قصر الاماره آن لعین را احاطه کرد و فریاد زد که منم عمروبن حجّاج اینک شجاعان قبیله مَذْحج جمع شدند و طلب خون هانى مى نمایند ابن زیاد متوهّم شد، شُریح قاضى را فرمان کرد که به نزد هانى رو و او را دیدار کن آنگاه مردم را خبر ده که او زنده است و کشته نگشته است . شُریح چون به نزد هانى رفت دید که خون از روى او جارى است و مى گوید کجایند قبیله و خویشان من اگر ده نفر از ایشان به قصر در آیند مرا از چنگ ابن زیاد برهانند. پس شُریح از نزد هانى بیرون شد و مردم را آگهى داد که هانى زنده است و خبر قتل او دروغ بوده ، چون قبیله او بدانستند که او زنده است خدا را حمد نموده و پراکنده شدند.

و چون خبر هانى به جناب مسلم رسید امر کرد که در میان اصحاب خود ندا کنند که بیرون آئید از براى قتال بى وفایان کوفه چون صداى را شنیدند بر دَرِ خانه هانى جمع شدند مسلم بیرون آمد براى هر قبیله عَلَمى ترتیب داد در اندک وقتى مسجد و بازار پر شد از اصحاب او و کار بر ابن زیاد تنگ شد و زیاده از پنجاه نفر در دارالا ماره با او نبودند و بعضى از یاوران او که بیرون بودند راهى نمى یافتند که به نزد او روند پس ‍ اصحاب مُسلم قصر الاماره را در میان گرفتند و سنگ مى افکندند و بر ابن زیاد و مادرش دشنام مى دادند. ابن زیاد چون شورش کوفیان را دید، کثیربن شهاب را به نزد خود طلبید و گفت : ترا در قبیله مَذْحج دوستان بسیار است از دارالاماره بیرون شوبا هر که ترا اطاعت نماید از مَذْحج مردم را از عقوبت یزید و سوُء عاقبت حرب شدید بترسانید و در معاونت مُسلم ایشان را سُست گردانید، و محمّدبن اشعث را فرستاد که دوستان خود را از قبیله کِنْدَه در نزد خود جمع کند و رایت امان بگشاید و ندا کند که هر که در تحت این رایت درآید به جان و مال و عِرْض در امان باشد.

و همچنین قعقاع ذهلى و شَبَت بن رِبعى و حَجّاربن الجبر و شمرذى الجوشن را براى فریب دادن آن بى وفایان غدّار بیرون فرستاد.
پس محمّدبن اشعث عَلَمى بلند کرد و جمعى برگرد آن جمع شدند و آن گروه دیگر به وساوس شیطانى مردم را از موافقت مسلم پشیمان مى کردند و جمعیّت ایشان را به تفرّق مبدّل مى گردانیدند تا آنکه گروهى بسیار از آن غدّاران را گرد آوردند و از راه عقب قصر به دارالاماره در آمدند.

و چون ابن زیاد کثرتى در اتباع خود مشاهده کرد عَلَمى براى شَبثَبن رِبعْى ترتیب داد و او را با گروهى از منافقان بیرون فرستاد و اشراف کوفه و بزرگان قبایل را امر کرد که بر بام قصر بر آمده و اتباع مسلم را ندا کردند که اى گروه بر خود رحم کنید و پراکنده شوید که اینک لشکرهاى شام مى رسند و شما را تاب ایشان نیست و اگر اطاعت کنید، امیر متعهّد شده است که عذر شما را از یزید بخواهد و عطاهاى شما را مضاعف گرداند، و سوگند یاد کرده است که اگر متفّرق نشوید چون لشکرهاى شام برسند مردان شما را به قتل آورند و بى گناه را به جاى گناهکار بکشند و زنان و فرزندان شما بر اهل شام قسمت شود.

و کثیربن شهاب و اشرافى که با ابن زیاد بودند نیز از این نحو کلمات مردم را تخویف و انذار مى دادند تا آنکه نزدیک شد غروب آفتاب ، مردم کوفه را این سخنان وحشت آمیز دهشت انگیز شد بناى نفاق و تفرّق نهادند.

مُتفّرق شدن کوفیان بى وَفااز دور مُسْلِم بنعَقیل رحمه اللّه

اَبُومِخْنَف از یونس بن اسحاق روایت کرده و او از عبّاس جدلى که گفت : ما چهار هزار نفر بودیم که با مسلم بن عقیل براى دفع ابن زیاد خروج کردیم هنوز به قصر الاماره نرسیده بودیم که سیصد نفر شدیم یعنى به این نحو مردم از دور مسلم متفرّق شدند.(۸۰)
بالجمله ؛ مردم کوفه پیوسته از دور مسلم پراکنده مى شدند و کار به جائى رسید که زنها مى آمدند و دست فرزندان یا برادران خویش را گرفته و به خانه مى بردند، و مردان مى آمدند و فرزندان خود را مى گفتند که سر خویش گیرید و پى کار خود روید که چون فردا لشکر شام رسد ما تاب ایشان نیاوریم ، پس پیوسته مردم ، از دور مسلم پراکنده شدند تا آنکه وقت نماز شد و مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا کرد، در حالتى که از آن جماعت انبوه با او باقى نمانده جز سى نفر، مسلم چون این نحو بى وفائى از کوفیان دید خواست از مسجد بیرون آید هنوز به باب کِنْدَه نرسیده بود که در مرافقت او زیاده از ده کس موافقت نداشت ، چون پاى از در کِنْدِه بیرون نهاد هیچ کس با او نبود و یک تنه ماند، پس آن غریب مظلوم نگاه کرد یک نفر ندید که او را به جائى دلالت کند یا او را به منزل خود برد یا او را معاونت کند اگر دشمنى قصد او نماید.

پس متحیّرانه در کوچه هاى کوفه مى گردید و نمى دانست که کجا برود تا آنکه عبور او به خانه هاى بنى بَجیلَه از جماعت کِنْدَه افتاد چون پاره اى راه رفت به در خانه طَوْعَه رسید و او کنیز اشعث بن قیس بود که او را آزاد کرده بود و زوجه اسید خضرمى گشته بود و از او پسرى به هم رسانیده بود، و چون پسرش به خانه نیامده بود طَوْعَه بر در خانه به انتظار او ایستاده بود، جناب مسلم چون او را دید نزدیک او تشریف برد و سلام کرد طوعه جواب سلام گفت پس مسلم فرمود:یا اَمَهَ اللّهِ اِسْقنی ماَّءً.

شعر :

غریب کوفه با چشم پراختر

بدان زن گفت کاى فرخنده مادر

مرا سوز عطش بربوده از تاب

رَسان بر کام خشکم قطره آب

مرا به شربت آبى سیراب نما، طَوْعَه جام آبى براى آن جناب آورد، چون مسلم آب آشامید آنجا نشست ، طوعه ظرف آب را برد به خانه گذاشت و برگشت دید آن حضرت را که در خانه او نشسته گفت : اى بنده خدا! مگر آب نیاشامیدى ؟ فرمود: بلى . گفت : بر خیز و به خانه خود برو، مسلم جواب نفرمود، دوباره طوعه کلام خود را اعاده کرد همچنان مسلم خاموش بود تا دفعه سوم آن زن گفت : سُبْحان اللّه ، اى بنده خدا! بر خیز به سوى اهل خود برو؛ چه بودن تو در این وقت شب بر در خانه من شایسته نیست و من هم حلال نمى کنم براى تو:

شعر :

شب است و کوفه پر آشوب و تشویش

روان شو سوى آسایشگه خویش

مسلم بر خاست فرمود: یا اَمَه اللّه ! مرا در این شهر خانه و خویشى و یارى نیست غریبم و راه به جائى نمى برم آیا ممکن است به من احسان کنى ومرا در خانه خود پناه دهى و شاید من بعد از این روز مکافات کنم ترا،عرضه کرد قضیّه شما چیست ؟ فرمود :من مُسلم بن عقیلم که این کوفیان مرا فریب دادند و از دیار خود آواره کردند ودست از یارى من برداشتند و مرا تنها و بى کس گذاشتند ،طوعه گفت :توئى مسلم ؟!فرمود بلى . عرض کرد:بفرما داخل خانه شو؛پس او را به خانه آورد و حجره نیکو براى او فرش کرد وطعام براى آن جناب حاضر کرد، مسلم میل نفرمود، آن زن مؤ منه به قیام خدمت اشتغال داشت ، پس زمانى نگذشت پسرش بلال به خانه آمد چون دید مادرش به آن حجره رفت و آمد بسیار مى کند در خاطرش گذشت که مطلب تازه اى است لهذا از مادر خویش از سبب آن حال سؤ ال نمود مادرش خواست پنهان دارد پسر اصرار والحاح کرد، طَوْعَه خبر آمدن مُسلم رابه او نقل کرد واو را سوگند دادکه افشاء آن راز نکند، پس بلال ساکت گردید وخوابید.

وامّا ابن زیاد لَعین چون نگریست که غوغا وغُلواى (بالضّم وفتح اللاّم ویسکن ،سرکشى واز حدّ در گذشتن )
اصحاب مسلم دفعهً واحده فرونشست با خود اندیشید که مبادا مسلم با اصحاب خویش در کید وکین من مکرى نهاده باشند تامُغافِصَهً بر من بتازند وکار خود را بسازند و بیمناک بود که دَرِ دارالاماره بگشاید واز براى نماز به مسجد در آید.

لاجرم مردم خویش را فرمان داد که از بام مسجد تختهاى سقف راکنده وروشن کنند وملاحظه نمایند مبادا مسلم واصحابش در زیر سقفها وزوایاى مسجد پنهان شده باشند، آنهابه دستور العمل خویش رفتار کردند وهرچه کاوش نمودند خبرى از مسلم نجستند،ابن زیاد را خبر دادند که مردم متفرّق شده اند و کسى در مسجد نیست ، پس آن لعین امر کردکه باب سدّه را مفتوح کردند و خود با اصحاب خویش داخل مسجد شد و منادى او در کوفه ندا کرد که هر که از بزرگان و رؤ ساء کوفه به جهت نماز خفتن در مسجد حاضر نشود خون او هدر است .پس در اندک وقتى مسجد از مردم مملو شد پس نماز راخواند وبر منبر بالا رفت بعداز حمد و ثنا گفت : همانا دیدید اى مردم که ابن عقیل سفیه جاهل چه مایه خلاف و شقاق انگیخت ، اکنون گریخته است پس هر کسى که مسلم در خانه او پیدا شود و ما را خبر نداده باشد جان و مال او هدر است و هر که او را به نزد ما آورد بهاى دیت مسلم را به او خواهم داد و ایشان را تهدید و تخویف نمود.

پس از آن رو کرد به حُصَیْن بن تَمیم وگفت .اى حُصَیْن ! مادرت به عزایت بنشیند اگر کوچه هاى کوفه را محافظت نکنى و مسلم فرار کند، اینک ترا مسلّط برخانه هاى کوفه کردم و داروغه گرى شهر را به تو سپردم ، غلامان واتباع خود رابفرست که کوچه و دروازه هاى شهر را محافظت نمایند تا فردا شود خانه ها را گردش نموده و مسلم را پیدا کرده حاضرش ‍ نمایند.

پس از منبر به زیر آمد و داخل قصر گردید، چون صبح شد آن ملعون در مجلس نشست و مردم کوفه را رخصت داد که داخل شوند و محمّد بن اشعث را نوازش نموده در پهلوى خود جاى داد، پس در آن وقت پسر طوعه به در خانه ابن زیاد آمد و خبر مسلم را به عبدالرّحمن پسر محمّد اشعث داد، آن ملعون به نزد پدر خود شتافت و این خبر را آهسته به او گفت ، ابن زیاد چون در جنب محمّد اشعث جاى داشت بر مطلب آگهى یافت پس محمّد را امر کرد که برخیزد و برود و مسلم را بیاورد و عبیداللّه بن عبّاس سلمى را با هفتاد کس از قبیله قیس همراه او کرد.

پس آن لشکر آمدند تا در خانه طوعه رسیدند مسلم چون صداى پاى اسبان را شنید دانست که لشکر است و به طلب اوآمده اند، پس شمشیر خود را برداشت وبه سوى ایشان شتافت آن بى حیاها در خانه ریختند آن جناب برایشان حمله کرد وآنها را ازخانه بیرون نمود باز لشکر بر او هجوم آوردند مسلم نیز بر ایشان حمله نمود و از خانه بیرون آمد.

ودر (کامل بهائى ) است که چون صداى شیهه اسبان به گوش مسلم رسید مُسلم دعا مى خواند دعا را به تعجیل به آخر رسانید وسلاح بپوشید وگفت : آنچه برتو بود اى طَوْعَه از نیکى کردى واز شفاعت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نصیب یافتى ، من دوش در خواب بودم عمّم امیرالمؤ منین علیه السّلام را دیدم مرا فرمود: فرداپیش من خواهى بود.(۸۱)

و (مسعُودى ) و (ابوالفرج ) گفته اند: چون مسلم از خانه بیرون شد وآن هنگامه واجتماع کوفیان را دید ونظاره کرد که مردم از بالاى بامها سنگ بر او مى زنند و دسته هاى نى را آتش زده بر بدن او فرو مى ریزند فرمود:
اَکُلّما اَرى مِنَ الاَجْلابِ لِقَتْلِ ابْنِ عَقیلٍ یا نَفْسُ اُخْرُجی اِلَى الَمْوتِ الَّذی لَیْسَ مِنْهُ مَحیصٌ؛. یعنى آیا این هنگامه واجتماع لشکر براى ریختن خون فرزند عقیل شده ؟اى نفس بیرون شو به سوى مرگى که از او چاره و گریزى نیست ،پس با شمشیر کشیده در میان کوچه شد و بر کوفیان حمله کرد و به کارزار مشغول شدو رجز خواند.

شعر :

اَقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ اِلاّحُرّاً

وَاِنْ رَاَیْتُ المَوْتَ شَیْئانُکْراً

کُلُّ امْرِءٍ یَوْماًمُلاقٍ شَرّاً

اَوْ یَخْلُطَ الْبارِد سُخْناً مُرّاً

رُدَّ شعاعِ(۸۲) النَفْسِ فَاسْتَقَرّا

اَخافُ اَنْ اُکْذَبَ اَوْ اُغَرّا (۸۳)

مبارزه مسلم رحمه اللّه با کوفیان :

علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء) فرموده که چون مسلم صداى پاى اسبان را شنید دانست که به طلب او آمدند
گفت : اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَیْه راجِعُونَ و شمشیر خود را برداشت و از خانه بیرون آمد چون نظرش بر ایشان افتاد شمشیر خود را کشید و بر ایشان حمله آورد و جمعى از ایشان را بر خاک هلاک افکند و به هر طرف که رو مى آورد از پیش او مى گریختند تا آنکه در چند حمله چهل و پنج نفر ایشان را به عذاب الهى واصل گردانید، و شجاعت و قوّت آن شیر بیشه هیجاء به مرتبه اى بود که مردى را به یک دست مى گرفت و بر بام بلند مى افکند تا آنکه بکر بن حمران ضربتى بر روى مکرّم او زد و لب بالا و دندان او را افکند و باز آن شیر خدا به هر سو که رو مى آورد کسى در برابر او نمى ایستاد چون از محاربه او عاجز شدند بر بامها بر آمدند و سنگ و چوب بر او مى زدند و آتش برنى مى زدند و بر سر آن سرور مى انداختند، چون آن سیّد مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از حیات خود ناامید گردید شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد و جمعى را از پا درآورد.

چون ابن اشعث دید که به آسانى دست بر او نمى توان یافت گفت : اى مسلم ! چرا خود را به کشتن مى دهى ما ترا امان مى دهیم و به نزد ابن زیاد مى بریم و او اراده قتل تو ندارد مسلم گفت : قول شما کوفیان را اعتماد نشاید و از منافقان بى دین وفا نمى آید، چون آن شیر بیشه هیجاء از کثرت مقاتله اعداء و جراحتهاى آن مکّاران بى وفا مانده شد و ضعف و ناتوانى بر او غالب گردید ساعتى پشت به دیوار داد.

چون ابن اشعث بار دیگر امان بر او عرض کرد به ناچار تن به امان در داد با آنکه مى دانست که کلام آن بى دینان را فروغى از صدق نیست به ابن اشعث گفت : که آیا من در امانم ؟ گفت : بلى . پس به رفیقان او خطاب کرد آیا مرا امان داده اید؟ گفت : بلى دست از محاربه برداشت و دل بر کشته شدن گذاشت .

و به روایت سیّد بن طاوس هر چند امان بر او عرض کردند قبول نکرده در مقاتله اعدا اهتمام مى نمود تا آنکه جراحت بسیار یافت و نامردى از عقب او در آمد ونیزه بر پشت او زد و او را به روى انداخت آن کافران هجوم آوردند و او را دستگیر کردند انتهى .(۸۴) پس استرى آوردند و آن حضرت را بر او سوار کردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشیر او را گرفتند. مسلم در آن حال از حیات خود ماءیوس شد و اشک از چشمان نازنینش جارى شد و فرمود: این اوّل مکر و غدر است که با من نمودید، محمّد بن اشعث گفت : امیدوارم که باکى بر تو نباشد، مسلم فرمود: پس ‍ امان شما چه شد؟! پس آه حسرت از دل پر درد بر کشید و سیلاب اشک (۸۵) از دیده بارید و گفت : اَنّالِلّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجعُونَ.

عبداللّه بن عبّاس سلمى گفت : اى مسلم ! چرا گریه مى کنى آن مقصد بزرگى که تو در نظر دارى این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست . گفت : گریه من براى خودم نیست بلکه گریه ام بر آن سیّد مظلوم جناب امام حسین علیه السّلام و اهل بیت او است که به فریب این منافقان غدّار از یار و دیار خود جدا شده اند و روى به این جانب آورده اند نمى دانم بر سر ایشان چه خواهد آمد.

پس متو جّه ابن اشعث گردید و فرمود: مى دانم که بر امان شما اعتمادى نیست و من کشته خواهم شد، التماس دارم که از جانب من کسى بفرستى به سوى حضرت امام حسین علیه السّلام که آن جناب به مکر کوفیان و وعده هاى دروغ ایشان ترک دیار خود ننماید و بر احوال پسر عّم غریب و مظلوم خود مّطلع گردد؛ زیرا میدانم که آن حضرت امروز یا فردا متوجّه این جانب مى گردد، و به او بگوید که پسر عمّت مسلم مى گوید که از این سفر برگرد پدر و مادرم فداى تو باد که من در دست کوفیان اسیر شدم و مترصّد قتلم و اهل کوفه همان گروهند که پدر تو آرزوى مرگ مى کرد که از نفاق ایشان رهائى یابد؛ ابن اشعث تعهّد کرد. پس مسلم را به در قصر ابن زیاد برد و خود داخل قصر شد و احوال مسلم را به عرض آن ولد الزّنا رسانید. ابن زیاد گفت : تو را با امان چه کار بود من ترا نفرستادم که او را امان بدهى ، ابن اشعث ساکت ماند.

چون آن غریق بحر محنت و بلا را در قصر بازداشتند تشنگى بر او غلبه کرده بود و اکثر اعیان کوفه بر در دارالا ماره نشسته منتظر اذن بار بودند در این وقت مسلم نگاهش افتاد بر کوزه اى از آب سرد که بر در قصر نهاده بودند رو به آن منافقان کرده و فرمود: جرعه آبى به من دهید، مسلم بن عمرو گفت : اى مسلم ! مى بینى آب این کوزه را چه سرد است به خدا قسم که قطره اى از آن نخواهى چشید تا حمیم جهنّم را بیاشامى ، جناب مسلم فرمود: واى بر تو کیستى تو؟ گفت : من آن کسم که حقّ را شناختم و اطاعت امام خود یزید نمودم هنگامى که تو عصیان او نمودى ، منم مسلم بن عمرو باهلى .

حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزایت بنشیند چقدر بد زبان و سنگین دل وجفا کار مى باشى هر آینه تو سزاوارترى از من به شُرب حمیم و خلود در جحیم .
پس جناب مسلم از غایت ضعف و تشنگى تکیه بر دیوار کرد و نشست ، عمروبن حریث بر حال مسلم رقّتى کرد غلام خود را فرمان داد که آب براى مسلم بیاورد و آن غلام کوزه پر آب با قدحى نزد مسلم آورد و آب در قدح ریخت و به مسلم داد چون خواست بیاشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آب را ریخت و آب دیگر طلبید این دفعه نیز خوناب شد.
در مرتبه سوم خواست که بیاشامد دندانهاى ثنایاى او در قدح ریخت . مسلم گفت : اْلحَمْدُ لِلِّهِ لوْ کانَ مِنَ الرِّزْقِ اْلَمقْسُوم لَشَرِبتُهُ. گفت : گویا مقدور نشده است که من از آب دنیا بیاشامم .

در این حال رسول ابن زیاد آمد مسلم را طلبید، آن حضرت چون داخل مجلس ابن زیاد شد سلام نکرد یکى از ملازمان ابن زیاد بانگ بر مسلم زد که بر امیر سلام کن ، فرمود: واى بر تو! ساکت شو سوگند به خدا که او بر من امیر نیست ، و به روایت دیگر فرمود: اگر مرا خواهد کشت سلام کردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد کشت بعد از این سلام من بر او بسیار خواهد شد، ابن زیاد گفت : خواه سلام بکنى و خواه نکنى من تو را خواهم کشت . پس مسلم فرمود: چون مرا خواهى کشت بگذار که یکى از حاضرین را وصىّ خود کنم که به وصیّتهاى من عمل نماید، گفت : مهلت ترا تا وصیت کنى ، پس مسلم در میان اهل مجلس رو به عُمر بن سعد کرده گفت : میان من و تو قرابت و خویشى است من به تو حاجتى دارم مى خواهم وصیّت مرا قبول کنى ، آن ملعون براى خوش آمد ابن زیاد گوش به سخن مسلم نداد.

شعر :

عبیداللّه گفت اى بى حمّیت

ز مسلم کن قبول این وصیّت

اى عُمر! مسلم با تو رابطه قرابت دارد چرا از قبول وصّیت او امتناع مى نمایى بشنو هر چه مى گوید. عُمر چون از ابن زیاد دستور یافت دست مسلم را گرفت به کنار برد، مسلم گفت : وصّیت هاى من آن است که :
اولاً من در این شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشیر و زره مرا بفروش ‍ و قرض مرا ادا کن .
دوم آنکه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زیاد رخصت بطلبى و دفن نمائى .

سوّم آنکه به حضرت امام حسین علیه السّلام بنویسى که به این جانب نیاید چون که من نوشته ام که مردم کوفه با آن حضرت اند و گمان مى کنم که به این سبب آن حضرت به طرف کوفه مى آید؛ پس عمر سعد تمام وصیتهاى مسلم را براى ابن زیاد نقل کرد، عبیداللّه کلامى گفت که حاصلش آن است که اى عُمر تو خیانت کردى که راز او را نزد من افشا کردى امّا جواب وصیّتهاى او آن است که ما را با مال او کارى نیست هر چه گفته است چنان کن ، و امّا چون او را کشتیم در دفن بدن او مضایقه نخواهیم کرد.
و به روایت ابو الفرج ابن زیاد گفت : امّا در باب جثّه مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم کرد چون که او را سزاوار دفن کردن نمى دانم به جهت آنکه با من طاغى و در هلاک من ساعى بود.

امّا حسین اگر او اراده ما ننماید ما اراده او نخواهیم کرد، پس ابن زیاد رو به مسلم کرد و به بعضى کلمات جسارت آمیز با آن حضرت خطاب کرد مسلم هم با کمال قوّت قلب جواب او را مى داد و سخنان بسیار در میان ایشان گذشت تا آخر الا مر ابن زیاد – علیه اللّعنه ولد الزّنا – ناسزا به او و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و امام حسین علیه السّلام و عقیل گفت ، پس ‍ بکر بن حمران را طلبید (۸۶) و این ملعون را مسلم ضربتى بر سرش زده بود پس او را امر کرد که مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن ، مسلم گفت به خدا قسم اگر در میان من و تو خویشى و قرابتى بود حکم به قتل من نمى کردى .(۸۷)

و مراد آن جناب از این سخن آن بود که بیا گاهاند که عبیداللّه و پدرش ‍ زیاد بن ابیه زنا زادگانند و هیچ نسبى و نژادى از قریش ندارند. پس بکر بن حمران لعین دست آن سلاله اخیار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثناى راه زبان آن مقرّب درگاه به حمد و ثناء و تکبیر و تهلیل و تسبیح و استغفار و صلوات بر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم جارى بود و با حقّ تعالى مناجات مى کرد و عرضه مى داشت که بارالها تو حکم کن میان ما و میان این گروهى که ما را فریب دادند و دروغ گفتند و دست از یارى ما برداشتند پس بکر بن حمران – لعنه اللّه علیه – آن مظلوم را در موضعى از بام قصر که مشرف بر کفشگران بود برد و سر مبارکش را از تن جدا کرد و آن سر نازنین به زمین افتاد پس بدن شریفش را دنبال سر از بام به زیر افکند و خود ترسان و لرزان به نزد عبیداللّه شتافت . آن ملعون پرسید که سبب تغییر حال تو چیست ؟ گفت : در وقت قتل مسلم مرد سیاه مهیبى را دیدم در برابر من ایستاده بود و انگشت خویش را به دندان مى گزید و من چندان از او هول و ترس برداشتم که تا به حال چنین نترسیده بودم ، آن شقى گفت : چون مى خواستى به خلاف عادت کار کنى دهشت بر تو مستولى گردیده و خیال در نظر تو صورت بسته :

شعر :

چه شد خاموش شمع بزم ایمان

بیاوردند هانى را ز زندان

گرفتندش سر از پیکر به زودى

به جرم آن که مهماندار بودى

پس ابن زیاد هانى را براى کشتن طلبید و هر چند محمّد بن اشعث و دیگران براى او شفاعت کردند سودى نبخشید، پس فرمان داد هانى را به بازار برند و در مکانى که گوسفندان را به بیع و شرا در مى آورند گردن زنند، پس هانى را کتف بسته از دارالا ماره بیرون آوردند و او فریاد بر مى داشت که وامَذْحِجاهُ وَ لا مَذحِجَ لِىَ الیَوْم یا مَذْحِجاهُ وَ اَیْنَ مَذْحِجُ.

از (حبیب السِیَّر) نقل است که هانى بن عروه (۸۸) از اشراف کوفه و اعیان شیعه بشمار مى رفت و روایت شده که به صحبت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم تشرّف جسته و در روزى که شهید شد هشتاد و نه سال داشت (۸۹). و در (مروج الذّهب ) مسعودى است (۹۰) که تشخّص و اعیانیّت هانى چندان بود که چهار هزار مرد زره پوش با او سوار مى شد و هشت هزار پیاده فرمان پذیر داشت و چون اَحْلاف یعنى هم عهدان و هم سوگندان خود را از قبیله کِنْدَه و دیگر قبائل دعوت مى کرد سى هزار مرد زره پوش او را اجابت مى نمودند این هنگام که او را به جانب بازار براى کشتن مى بردند چندان که صیحه مى زد و مشایخ قبائل را به نام یاد مى کرد و وامَذْحِجاهُ مى گفت هیچ کس او را پاسخ نداد لاجرم قوّت کرد و دست خود را از بند رهائى داد و گفت : آیا عمودى یا کاردى یا سنگى یا استخوانى نیست که من با آن جدال و مدافعه کنم ، اعوان ابن زیاد که چنین دیدند به سوى او دویدند و او را فرو گرفتند و این دفعه او را سخت ببستند و گفتند: گردن بکش ! گفت : من به عطاى جان خود سخىّ نیستم و بر قتل خود اعانت شما نخواهم کرد پس یک تن غلام ابن زیاد که (رشید ترکى ) نام داشت ضربتى بر او زد و در او اثر نکرد هانى گفت : اِلَى اللّهِ الْمعاد اللّهم اِلى رَحْمَتِکَ وَ رِضْوانِکَ ؛

یعنى بازگشت همه به سوى خدا است ،خداوندا! مرا ببر به سوى رحمت و خشنودى خود، پس ضربتى دیگر زد و او را به رحمت الهى واصل گردانید.
وچون مسلم وهانى کشته گشتند به فرمان ابن زیاد، عبدالاعلى کلبى را که از شجعان کوفه بود و در روز خروج مسلم به یارى مسلم خروج کرده بود و کثیربن شهاب او را گرفته بود، و عماره بن صلَخت ازدى را که او نیز اراده یارى مسلم داشت ودستگیر شده بود هردو را آوردند وشهید کردند.

وموافق روایت بعضى از مقاتل معتبره ،ابن زیاد امر کرد که تن مسلم وهانى را به گرد کوچه وبازار بگردانیدند و در محلّه گوسفند فروشان به دار زدند. وسبط بن الجوزى گفته که بدن مسلم را در کناسه به دار کشیدند. وبه روایت سابقه چون قبیله مَذْحِج چنین دیدند جُنْبشى کردند و تن ایشان را از داربه زیر آوردند و بر ایشان نماز گزاردند وبه خاک سپردند.(۹۱) پس ابن زیاد سرمسلم را به نزد یزید فرستاد و نامه ا به یزید نوشت و احوال مسلم و هانى را در آن درج کرد، چون نامه و سرها به یزید رسید شاد شد وامر کرد تا سر مسلم و هانى را بر دروازه دمشق آویختند وجواب نامه عبیداللّه را نوشت وافعال او را ستایش کردو اورا نوازش بسیار نمود ونوشت که شنیده ام حسین علیه السّلام متوجّه عراق گردیده است باید که راهها را ضبط نمائى ودر ظفر یافتن به او سعى بلیغ به عمل آورى و به تهمت وگمان ،مردم را به قتل رسانى و آنچه هر روز سانح مى شود براى من بنویسى . وخروج مسلم در روز سه شنبه ماه ذى الحجّه بود وشهادت او در روز چهارشنبه نهم که روز عرفه باشد واقع شد.

وابو الفرج گفته مادَر مسلم ام ولد بود و (علیّه )نام داشت وعقیل اورا در شام ابتیاع نموده بود.(۹۲)
مؤ لّف گوید: که عدد اولاد مسلم رادر جائى نیافتم ، لکن آنچه بر آن ظفر یافتم پنج تن شمار آوردم .
نخستین :عبداللّه بن مسلم که اوّل شهید از اولاد ابو طالب است در واقعه طَفّ بعد از علّى اکبر و مادَرِ او رقیّه دختر امیرالمؤ منین علیه السّلام است .
دوّم : محمّدومادَرِ او امّ ولد است و بعد از عبداللّه در کربلا شهید گشت .

و دوتن دیگر از فرزندان مسلم به روایت مناقب قدیم ، محمّد و ابراهیم است که مادَرِایشان از اولاد جعفر طیّار مى باشد، و کیفیّت حبس و شهادت ایشان بعد از این به شرح خواهد رفت .
فرزند پنجم : دخترکى سیزده ساله به روایت اعثم کوفى و او با دختران امام حسین علیه السّلام درسفر کربلا مصاحبت داشت .
و بدان که مسلم بن عقیل را فضیلت وجلالت افزون است از آنکه در این مختصر ذکرشود کافى است در این مقام ملاحظه حدیثى که در آخر فصل پنجم از باب اوّل به شرح رفت ومطالعه کاغذى که حضرت امام حسین علیه السّلام به کوفیان در جواب نامه هاى ایشان نوشت وقبر شریفش در جنب مسجد کوفه واقع وزیارتگاه حاضر وبادى وقاصى ودانى است .
و سیّدبن طاوس از براى او دو زیارت نقل فرمود واحقر هردو زیارت را در کتاب (هدیه الزّائرین ) نقل نمودم .(۹۳) و قبر هانى رحمه اللّه مقابل قبر مسلم واقع است .
و عبداللّه بن زبیر اسدى ، هانى و مسلم را مرثیه گفته در اشعارى که صدر آن این است :

شعر :

فَاِنْ کُنْت لاتَدرینَ مَا الْمُوتُ فَانْظُرى اِلى

ِالى هانِی فى السّوقِ وَابْنِ عَقیلٍ

(وَاِنّى لاََ سْتَحْسِنُ قَوْلَ بَعْضِ الّسادَهِالجَلیلِفى رِثاءِ مُسْلِمِ بْنِ عقیلٍ):

شعر :

سَقَتْکَ دَماً یا بْنَ عَمِّ الْحُسَیْنِ

مَدامِعُ شیعَتِکَ السّافِحَه

وَ لا بَرِحَتْ هاطِلاتُ الدُّمُوعِ

تُحَیِّکَغادِیَهًرائِحَهً

لاِ نّکَ لَم تُرْوَ مِنْ شَرْبَهٍ

ثنایاکَ فیها غَدَتْ طائِحَهً(۹۴)

رَمُوکَ مِنَ الْقَصْرِ اِذْ اَوْ ثَقُوکَ

فَهَلْ سَلِمَتْ فیکَ مِنْ جارِحَهٍ

تَجُرُّ بِاَسْواقِهِمْ فِى الْحِبالِ

اَلَسْتَ اَمیرَ هُمُ الْبارحَه

اَتَقضى وَ لَمْ تَبْکِکَ الْباکیاتُ

اَمالَکَ فِى الْمِصْر مِن نائِحه

لَئنْ تِقْضِ نَحْباً فَکَمْ فى زَرُوْد(۹۵)

عَلَیْکَ العَشیّهُ مِنْ صائحهٍ

فصل پنجم : در کیفیت اسیرى و شهادت طفلان مسلم

چون ذکر شهادت مسلم شد مناسب دیدم که شهادت طفلان او را نیز ذکر کنم اگر چه واقعه شهادت آنها بعد از یک سال از قتل مسلم گذشته واقع شده ؛ شیخ صدوق به سند خود روایت کرده از یکى از شیوخ اهل کوفه که گفت : چون امام حسین علیه السّلام به درجه رفیعه شهادت رسید اسیر کرده شد از لشکرگاه آن حضرت دو طفل کوچک از جناب مسلم بن عقیل و آوردند ایشان را نزد ابن زیاد، آن ملعون طلبید زندانبان خود را و امر کرد او را که این دو طفل را در زندان کن و بر ایشان تنگ بگیر و غذاى لذیذ و آب سرد به ایشان مده آن مرد نیز چنین کرده و آن کودکان در تنگناى زندان به سر مى بردند و روزها روزه مى داشتند، و چون شب مى شد دو قرص نان جوین با کوزه آبى براى ایشان پیرمرد زندانى مى آورد و به آن افطار مى کردند تا مدّت یک سال حبس ایشان به طول انجامید،

پس از این مدّت طویل یکى از آن دو برادر دیگرى را گفت که اى برادر مدّت حبس ما به طول انجامید و نزدیک شد که عمر ما فانى و بدنهاى ما پوسیده و بالى شود پس هرگاه این پیرمرد زندانى بیاید حال ما را براى او نقل کن و نسبت ما را به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به او بگو تا آنکه شاید بر ما توسعه دهد، پس هنگامى که شب داخل شد آن پیرمرد به حسب عادت هر شب آب و نان کودکان را آورد، برادر کوچک او را فرمود که اى شیخ ! محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را مى شناسى ؟ گفت : بلى چگونه نشناسم و حال آنکه آن جناب پیغمبر من است ! گفت : جعفر بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : بلى ، جعفر همان کسى است که حق تعالى دو بال به او عطا خواهد کرد که در بهشت با ملائکه طیران کند. آن طفل فرمود که على بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : چگونه نشناسم او پسر عمّ و برادر پیغمبر من است .آنگاه فرمود: اى شیخ ! ما از عترت پیغمبر تو مى باشیم ، ما دو طفل مسلم بن عقیلیم اینک در دست تو گرفتاریم این قدر سختى بر ما روا مدار و پاس حرمت نبوى را در حقّ ما نگه دار. شیخ چون این سخنان را بشنید بر روى پاى ایشان افتاد و مى بوسید و مى گفت : جان من فداى جان شما اى عترت محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلم این در زندان است گشاده بر روى شما به هر جا که خواهید تشریف ببرید.

پس چون تاریکى شب دنیا را فرا گرفت آن پیرمرد آن دو قرص نان جوین را با کوزه آب به ایشان داد و ایشان را ببرد تا سر راه و گفت : اى نوردیدگان ! شما را دشمن بسیار است از دشمنان ایمن مباشید پس شب را سیر کنید و روز پنهان شوید تا آنکه حقّ تعالى براى شما فرجى کرامت فرماید. پس آن دو کودک نورس در آن تاریکى شب راه مى پیمودند تا هنگامى که به منزل پیر زنى رسیدند پیر زن را دیدند نزد در ایستاده از کثرت خستگى دیدار او را غنیمت شمرده نزدیک او شتابیدند و فرمودند: اى زن ! ما دو طفل صغیر و غریبیم و راه به جائى نمى بریم چه شود بر ما منّت نهى و ما را در این تاریکى شب در منزل خود پناه دهى چون صبح شود از منزلت بیرون شویم و به طریق خود رویم ؟ پیرزن گفت : اى دو نوردیدگان ! شما کیستید که من بوى عطرى از شما مى شنوم که پاکیزه تر از آن بوئى به مشامم نرسیده ؟ گفتند: ما از عترت پیغمبر تو مى باشیم که از زندان ابن زیاد گریخته ایم . آن زن گفت : اى نوردیدگان من ! مرا دامادى است فاسق و خبیث که در واقعه کربلا حضور داشته مى ترسم که امشب به خانه من آید و شما را در اینجا ببیند و شما را آسیبى رساند. گفتند: شب است و تاریک است و امید مى رود که آن مرد امشب اینجا نیاید ما هم بامداد از اینجا بیرون مى شویم . پس زن ایشان را به خانه در آورد و طعامى براى ایشان حاضر نمود و کودکان طعام تناول کردند و در بستر خواب بخفتند.و موافق روایت دیگر گفتند: ما را به طعام حاجتى نیست از براى ما جا نمازى حاضر کن که قضاى فوائت خویش کنیم پس ‍ لختى نماز بگذاشتند و بعد از فراغ بخوابگاه خویش آرمیدند. طفل کوچک برادر بزرگ را گفت که اى برادر چنین امید مى رود که امشب راحت و ایمنى ما باشد بیا دست به گردن هم کنیم و استشمام رایحه یکدیگر نمائیم پیش از آنکه مرگ ما بین ما جدائى افکند.

پس دست به گردن هم در آوردند و بخفتند چون پاسى از شب گذشت از قضا داماد آن عجوزه نیز به جانب منزل آن عجوزه آمد و در خانه را کوبید زن گفت : کیست ؟ آن خبیث گفت : منم زن پرسید که تا این ساعت کجا بودى ؟ گفت : در باز کن که نزدیک است از خستگى هلاک شوم ، پرسید مگر ترا چه روى داده ؟ گفت : دو طفل کوچک از زندان عبیداللّه فرار کرده اند و منادى امیر ندا کرد که هر که سر یک تن از آن دو طفل بیاورد هزار درهم جایزه بگیرد و اگر هر دو تن را بکشد دو هزار درهم عطاى او باشد و من به طمع جایزه تا به حال اراضى کوفه را مى گردم و به جز تَعَب و خستگى اثرى از آن دو کودک ندیدم . زن او را پند داد که اى مرد از این خیال بگذر وبپرهیز از آنکه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم خصم تو باشد، نصایح آن پیر زن در قلب آن ملعون مانند آب در پرویزن مى نمود بلکه از این کلمات بر آشفت و گفت :تو حمایت از آن طفل مى نمائى شاید نزد تو خبرى باشد برخیز برویم نزد امیر همانا امیر ترا خواسته . عجوزه مسکین گفت : امیر را با من چکار است وحال آنکه من پیرزنى هستم در این بیابان به سر مى برم ، مرد گفت : در را باز کن تا داخل شوم وفى الجمله استراحتى کنم تا صبح شود به طلب کودکان برآیم ، پس آن زن در باز کرد وقدرى طعام وشراب براى او حاضر کرد، چون مرد از کار خوردن بپرداخت به بستر خواب رفت یک وقت از شب نفیر خواب آن دوطفل را در میان خانه بشنید مثل شتر مست بر آشفت ومانند گاو بانگ مى کرد و در تاریکى به جهت پیدا کردن آن دو طفل دست بر دیوار و زمین مى مالید تا هنگامى که دست نحسش به پهلوى طفل صغیر رسید آن کودک مظلوم گفت تو کیستى ؟گفت : من صاحب منزلم ، شماکیستید؟ پس آن کودک برادر بزرگتر را پیدا کرد که بر خیز اى حبیب من ، ازآنچه مى ترسیدیم در همان واقع شدیم .

پس گفتند: اى شیخ ! اگر ماراست گوئیم که کیستیم در امانیم ؟ گفت : بلى . گفتند: درامان خدا وپیغمبر؟ گفت :بلى ! گفتند: خدا ورسول شاهد و وکیل است براى امان ؟ گفت : بلى ! بعد ازآنکه امان مغلّظ از او گرفتند، گفتند: اى شیخ !ما از عترت پیغمبر تو محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى باشیم که از زندان عبیداللّه فرار کرده ایم ، گفت : از مرگ فرار کرده اید و به گیر مرگ افتاده اید و حمد خدا را که مرا برشما ظفر داد.

پس آن ملعون بى رحم در همان شب دو کتف ایشان را محکم ببست و آن کودکان مظلوم به همان حالت آن شب را به صُبح آوردند، همین که شب به پایان رسید آن ملعون غلام خود را فرمان داد که آن دو طفل را ببرد در کنار نهر فرات و گردن بزند، غلام حسب الاءمر مولاى خویش ایشان را برد به نزد فرات چون مطّلع شد که ایشان از عترت پیغمبر مى باشند اقدام در قتل ایشان ننمود و خود را در فرات افکند واز طرف دیگر بیرون رفت آن مرد این امر را به فرزند خویش ارجاع نمود، آن جوان نیز مخالفت حرف پدر کرده و طریق غلام را پیش داشت ، آن مرد که چنین دید، شمشیر برکشید به جهت کشتن آن دو مظلوم به نزد ایشان شد کودکان مسلم که شمشیر کشیده دیده اشک از چشمشان جارى گشت و گفتند: اى شیخ ! دست ما را بگیر و ببر بازار و ما را بفروش وبه قیمت ما انتفاع ببر ومارا مکش که پیغمبر دشمن تو باشد، گفت :چاره نیست جز آنکه شمارا بکشم وسر شمارا براى عبیداللّه ببرم ودو هزار درهم جایزه بگیرم ، گفتند: اى شیخ !قرابت و خویشى ما را با پیغمبر خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ملاحظه نما، گفت : شما را به آن حضرت هیچ قرابتى نیست ، گفتند: پس مارا زنده ببر به نزد ابن زیاد تا هر چه خواهد در حقّ ما حکم کند، گفت : من باید به ریختن خون شما در نزد او تقّرب جویم . گفتند: پس بر صِغَرِ سنّ و کودکى ما رحم کن . گفت : خدا در دل من رحم قرار نداده . گفتند: الحال که چنین است ، ولابدّ ما را مى کشى پس ما را مهلت بده که چند رکعت نماز کنیم ؟

گفت : هر چه خواهید نماز کنید اگر شما را نفع بخشد، پس کودکان مسلم چهار رکعت نماز گزاردند .پس از آن سربه جانب آسمان بلند نمودند و با حقّ تعالى عرض کردند: یاحَىُّیاحَلیُم یا اَحْکَمَ الْحاکمینَ اُحْکُمْ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُ بِاْلحَقّ.
آنگاه آن ظالم شمشیر به جانب برادر بزرگ کشید وآن کودک مظلوم را گردن زد و سر او را در توبره نهاد طِفل کوچک که چنین دید خود را در خون برادر افکند ومى گفت به خون برادر خویش خضاب مى کنم تا به این حال رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ملاقات کنم ،آن ملعون گفت : الحال ترا نیز به برادرت ملحق مى سازم پس آن کودک مظلوم را نیز گردن زد سر از تنش برداشت ودر توبره گذاشت وبدن هر دو تن را به آب افکند و سرهاى مبارک ایشان را براى ابن زیاد برده ،چون به دارالاماره رسید و سرها را نزد عبیداللّه بن زیاد نهاد، آن ملعون بالاى کرسى نشسته بود و قضیبى بر دست داشت چون نگاهش به آن سرهاى مانند قمر افتاد بى اختیار سه دفعه از جاى خود برخاست و نشست وآنگاه قاتل ایشان را خطاب کرد که واى بر تو در کجا ایشان را یافتى ؟ گفت : در خانه پیرزنى از ما ایشان مهمان بودند، ابن زیاد را این مطلب ناگوار آمد گفت : حقّ ضیافت ایشان را مراعات نکردى ؟ گفت : بلى ، مراعات ایشان نکردم ، گفت : وقتى که خواستى ایشان را بکشى با تو چه گفتند؟ آن ملعون یک یک سخنان آن دو کودکان را براى ابن زیاد نقل کرد تا آنکه گفت : آخر کلام ایشان این بود که مهلت خواستند نماز خواندند پس از نماز دست نیاز به در گاه الهى برداشتند وگفتند: یاحُى یاحَلیُم یا اَحْکَمَ الْحاکمِینَ اُحْکُمْ بَیْنَاوَ بَیْنَهُ بِالْحّقِ.

عبیداللّه گفت : احکم الحاکمین حکم کرد. کیست که بر خیزد واین فاسق را به درک فرستد؟ مردى از اهل شام گفت : اى امیر! این کار رابه من حوالت کن ، عبیداللّه گفت که این فاسق را ببر درهمان مکانى که این کودکان در آنجاکشته شده اند گردن بزن ومگذار که خون نحس او به خون ایشان مخلوط شود و سرش را زود به نزد من بیاور. آن مرد نیز چنین کرده و سر آن ملعون را بر نیزه زده به جانب عبیداللّه کوچ مى داد، کودکان کوفه سر آن ملعون راهدف تیر دستان خویش کرده ومى گفتند: این سر قاتل ذریّه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم است (۹۶)

مؤ لّف گوید: که شهادت این دو طِفل به این کیفیّت نزد من مستبعد است لکن چون شیخ صَدوق که رئیس محدّثین شیعه و مروّج اخبار و عُلوم ائمّه علیهماالسّلام است آن را نقل فرموده ودر سند آن جمله اى از عُلما و اجلاّء اصحاب ما واقع است لاجرم ما نیز متابعت ایشان کردیم و این قضیّه را ایراد نمودیم .واللّه تعالى العالم .

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱- (مصباح المتهّجد) ص ۵۷۲٫
۲- (المناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۸۴٫
۳- (سوگنامه کربلا) ترجمه لهوف ابن طاوس ، ص ۳۴، (مثیر الا حزان ) ابن نما، ص ۱۶ ، (ارشاد) شیخ مفید ۲/۲۷٫
۴- (تهذیب الاحکام )۶/۳۹،(دروس ) شهید اوّل ۲/۸٫
۵- (الکافى ) ،۱/۴۶۴،حدیث دوم .
۶- (امالى شیخ طوسى )ص ۳۶۷،مجلس ۱۳،حدیث ۷۸۱٫
۷-(امالى شیخ صدوق ) ص ۲۰۰، مجلس ۲۸، حدیث ۲۱۵، (کامل الزیارات ) ابن قولویه ص ۶۴، باب بیستم ، حدیث اول .
۸-(بحار الانوار) ۴۳/۲۴۵٫
۹- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۵۷٫
۱۰-(علل الشرایع ) ص ۲۴۳، باب ۱۵۶، حدیث سوم .
۱۱- (الکافى ) ۱/۴۶۴،حدیث چهارم .
۱۲- سوره آل عمران (۳)، آیه ۶۱٫
۱۳- سوره احزاب (۳۳)، آیه ۴۰٫
۱۴- (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید۱۱/۲۶ و ۲۷٫
۱۵- (مستدرک الصحیحین )۳/۱۶۶٫
۱۶-(منافب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۳۳٫
۱۷-(ذخائر العقبى ) ص ۱۳۰٫
۱۸- سوره نساء(۴)،آیه ۶۴٫
۱۹-(مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۵۱٫
۲۰-(مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۷۸٫
۲۱- (تهذیب الاحکام )۲/۶۷، (مناقب )ابن شهر آشوب ۴/۸۱٫
۲۲-(مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۴۲٫
۲۳-(مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۴۲ از (امالى ) مفید نیشابورى نقل کرده .
۲۴-(منتخب طریحى )ص ۱۲۱٫
۲۵-(تفسیر عیّاشى )۲/۲۵۷٫
۲۶-(اشعار اعرابى )
لَمْ یَخِبِ الانَ مَنْ رَجاکَوَمَنْ

مِنْ دؤ نِ بابِکَ الحَلقَه

اَنْتَ جَوادٌ وَ اَنْتَ معْتَمَدٌ

اَبوکَ قَدْکان قاتِلَ الْفَسَقَه

لَوْلاَ الَّذی کانّ مِنْ اَوئِلِکُمْ

کانَتْ عَلَیْنَا الْجَحیمُ مُنْطَبَقه

۲۷-اشعار حضرت امام حسین علیه اَّلاف التحیه و الثناء:
خُذْهافَاِنّی اِلَیْکَ مُعْتَذِرٌ

وَاعْلَمْ باَنّی عَلَیْکَ ذوُ شَفَقَه

لَوْکانَ فی سَیْرنَا الْغَداهُ عَصاً

اَمْسَتْ سمانا عَلَیْکَ مُنْدَفِقَهُ

لکِنَّ رَیْبَ الزَّمانِ ذوُغِیر

وَالْکَفُّ مِنّى قَلیلَه النّفَقَهِ

(شیخ عبّاس رحمه اللّه )
۲۸- سوره اعراف (۷)، آیه ۱۹۹-۲۰۲٫
۲۹-سوره یوسف (۱۲) آیه ۹۲٫
۳۰- سوره انعام (۶)آیه ۱۲۴٫
۳۱- (مقتل خوارزمى )ص ۲۲۵-۲۲۷،چاپ دار انوار الهدى .
۳۲- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۷۳٫
۳۳-(مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۷۶٫
۳۴-(عقد الفرید) ۴/۱۷۱٫
۳۵-(مناقب )ابن شهر آشوب ۴/۸۳
۳۶-(مناقب )ابن شهر آشوب ۳/۴۴۷
۳۷-(مناقب )ابن شهر آشوب ۴/۹۲
۳۸- (بحارالانوار) ۴۴/۱۸۸
۳۹- (کامل الزیارات ) ابن قولویه ص ۱۱۷، چاپ صدوق .
۴۰-(همان ماءخذ) ص ۱۱۶،باب ۳۶
۴۱-(امالى شیخ طوسى ) ص ۱۱۵،حدیث ۱۷۸،(امالى شیخ مفید) ص ۳۳۸، مجلس ۴۰٫
۴۲- (بحار الا نوار) ۴۴/۲۸۲٫
۴۳- (رجال کشّى )۲/۵۷۴٫
۴۴- (معاهد التنصیص )۳/۹۶؛ (الاَغانى ) ۱۷/۲۶٫
۴۵-(امالى شیخ صدوق )ص ۱۹۰،مجلس ۲۷،حدیث ۱۹۹٫
۴۶- (امالى شیخ صدوق ) ص ۱۹۱-۱۹۳، مجلس ۲۷ ،حدیث ۱و۲٫
۴۷-(کامل الزیارات )ص ۱۱۱،باب ۳۳٫
۴۸-(کامل الزیارات ) ص ۱۱۰،باب ۳۲٫
۴۹-(همان ماءخذ) ص ۱۰۸، حدیث ۶٫
۵۰-(کامل الزیارات )ص ۸۳ باب ۲۶٫
۵۱-(کامل الزیارات ) ص ۱۱۴، باب ۳۴٫
۵۲-(امالى شیخ طوسى ) ص ۶، حدیث ۲۶۸٫
۵۳-(کامل الزیارات ) ص ۵۹، باب ۱۷٫
۵۴-(کامل الزیارات ) ص ۶۸-۶۹،باب ۲۲٫
۵۵-(کامل الزیارات ) ص ۶۷،باب ۲۲٫
۵۶-این است که این مکالمه در کوفه واقع شده در زمان خلافت ظاهرى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و بنابراین ، عمر بن سعد در کربلا تقریبا بیست و پنج سال داشت شش سال از عمر نحسش گذشته بود پس آنچه از کتب غیره معتبره وارد شده که ابن سعد در زمان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله بوده بى اصل است و اگر بعضى از علماى عامّه ولادت او را در روز کشته شدن عمر نوشته اند شاید اشتباه بر ناقل شده و مراد روز کشته شدن عثمان باشد و مناسب لفظ (یحبو)و(یدرج ) در این روایت معتبر هم همین است .
و بر فرض اگر درست باشد، عمر سعد در کربلا سى و هفت ساله تقریباً بوده ، به هر حال ، آنچه در اَلْسِنَه عوام مشهور است که از عمر سعد به ریش سفید صحراى کربلا تعبیر مى کنند بى ماءخذ است . و اللّه العالم (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۵۷-به مطالب مقصد سوم مراجعه شود در وقایع روز عاشورا.
۵۸-(ارشاد) شیخ مفید ۱/۳۳۰ (اعلام الورى ) ۱/۳۴۴
۵۹- (قرب الا سناد)صفحه ۲۶، حدیث ۸۷، چاپ مؤ سسه آل البیت علیه السّلام
۶۰-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۳۱-۱۳۲
۶۱-(امالى شیخ صدوق ) صفحه ۱۷۷، مجلس ۲۴، حدیث ۱۷۹٫
۶۲-(بحار الانوار) ۴۵/۱۴۳٫
۶۳- ذکر این سه نفر تا آخر کلام ایشان بعد از آمدن ولید موافق روایت ابن شهر آشوب و غیره است ولکن مخفى نماند که آنچه در تاریخ ضبط شده فوت عبد الرحمن بن ابى بکر است در زمان سلطنت معاویه . (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۶۴- (بحار الانوار) ۴۴/۳۲۹٫
۶۵- سوره قصص (۲۸)،آیه ۲۱٫
۶۶-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۳۵٫
۶۷-(بحار الانوار)۴۵/۸۸٫
۶۸-(جلاء العیون ) علامه مجلسى ص ۶۰۲٫
۶۹- سوره قصص (۲۸)،آیه ۲۲٫
۷۰- بنون و جیم و باء مفتوحات قاله ابن الاثیر.
۷۱- بجیله کحنیفه قبیله والنسبه بجَلى کحنفّى .
۷۲- سوگنامه کربلا (ترجمه لهوف ابن طاوس ) ص ۶۸-۷۰
۷۳- به تقدیم یاء مثناه بر ثاء مثلثه .
۷۴- سوره روم (۳۰)، آیه ۶۰٫
۷۵- (لؤ لؤ و مرجان ) ص ۱۰۲٫
۷۶-(سوگنامه کربلاء)، ترجمه لهوف ص ۸۰-۸۲٫
۷۷- (تاریخ طبرى ) ۶/۱۸۴، تحقیق : صدقى جمیل العطار
۷۸- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۴۱٫
۷۹- (تاریخ طبرى ) ۶/۱۸۹، (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۱۰۰٫
۸۰-(تاریخ طبرى ) ۶/۱۹۳ از (ابومِخْنَف ) نقل کرده است .
۸۱- (کامل بهائى )، عماد الدین طبرى ۲/۲۷۵، چاپ مرتضوى .
۸۲- یقال مارَت نَفْسه شُعاعاً اى تفرّقت من الخوف .
۸۳-(مروج الذهب ) مسعودى ۳/۵۹، (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۰۶٫
۸۴- (جلاء العیون ) ص ۶۱۸ و ۶۱۹، (سوگنامه کربلا) ترجمه لهوف ابن طاوس ص ۱۰۳٫
۸۵-
قَدْ اَمَّنَتْهُ وَ لااَمانَ لِغَدْرِها

فَبَدَتْ لَهُ مِمّا یَجِنُّ عَلائِمُ

وَ اَسَرَتْهُ مُلْتَهِبَ الْفؤ ادِ مِنَ الظّماءِ

وَ لَهُ عَلَى الْوَجَناتِ دَمْعُ ساجِمٌ

لَم یَبْکِ مِنْ خَوفٍ عَلى نَفْس لَهُ

لکِنَّهُ اَبْکاهُ رَکبٌ قادِمٌ

یَبْکى حُسَیْناً اَنْ یُلاقى مالَقى

مِنْ غَدْرِهِمْ فَتُباحُ مِنْهُ مَحارِمٌ

۸۶- طلبیدن بکر بن حمران موافق روایت ابن شهر آشوب درست نیاید؛ چه او نقل کرده که مسلم بکر را درمعرکه قتال به درک فرستاد.(شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۸۷- (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج ص ۱۰۸ و ۱۰۹٫
۸۸- در رؤ یاى صادقه میرزا یحیى ابهرى است که حضرت امام حسین علیه السّلام را دید در حرم مطّهر بین ضریح و در وسطى ایستاده بود و نور جلالش مانع از مشاهده جمالش است و پیرمرد محاسن سفیدى پشت به دیوار مقابل آن حضرت ایستاده در کمال ادب چون خواست داخل حرم شود آن پیرمرد مانع شد به ملاحظه حضرت فاطمه و خدیجه کبرى و حضرت رسول و امیرالمؤ منین علیهماالسّلام که در حرم بودند و گفت دانستم که پیغمبرانى که از اجداد آن حضرت بودند با امامان داخل حرم بودند، مى گوید پس من قهقرى بیرون آمدم از حرم تا دَرِ رواق آنجا ایستادم . پس نقل کرده شفا گرفتن خود را از حضرت تا آنکه گفته دیدم در پهلوى خود ایستاده شیخ جلیلى که محاسنش سفید است پس با وى گفتم : شیخنا! این پیرمرد که محاسن سفید دارد و خارج از م شد او متوّلى است ؟ فرمود او را نشناختى با اینکه زیادتر از یک ساعت است که به او متوسّل شده اى ؟! گفتم به حق این امام نشناختم او را! فرمود: او حبیب بن مظاهر است . گفتم : از کجا دانستى که من متوسّل به حبیب شده ام زیادتر از یک ساعت ؟ فرمود: ما مى دیدیم ترا پس خجالت کشیدم که اسم او را بپرسم چون از دست من رفت از شخص دیگرى پرسیدم اسم او را، گفت : هانى بن عروه بود. پس تاسّف خوردم که چرا او را نشناختم تا دامنش را بگیرم (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۸۹- (حبیب السّیر) ۲/۴۳، چاپ خیّام .
۹۰- (مروج الذهب ) ۳/۵۹٫
۹۱- (تذکره الخواص ) سبط ابن جوزى ص ۲۱۹
۹۲- (مقاتل الطالبیین ) ص ۸۶ به جاى (علیه ) ، (حلیه ) ذکر شده است .
۹۳- هدیه الزائرین ص ۲۱۵ – ۲۱۸، چاپ تبریز، ۱۳۴۳ ق
۹۴-کساقطه لفظاً و معنًى .
۹۵- (زرود) اسم آن منزل است که خبر شهادت مسلم رسید چنانچه خواهد آمد. ان شاءاللّه
۹۶-(امالى شیخ صدوق ) ص ۱۴۳، حدیث ۱۴۵٫در متن (یا حىّ یا قیوّم ) و (یا حىّ یا حکیم یا حلیم )ذکر شده بود که با متن (امالى ) تصحیح شده و در متن آورد شد.