برچسب: کتب عرفانی و اخلاقی
آیت الحق(قسمت نهم)شیخ موسى دبستانى-حاج محمد تقى لارى-شیخ محمد شریعت
شیخ موسى دبستانى
از جمله اینها، شیخ موسى دبستانى و حاج محمد تقى لارى است (رحمت و رضوان خدا بر هر دوى آنها باد) . از وقتى که چشم باز کردم و پیرامون خود را فهمیدم این دو را دوست صمیمى مىدیدم و اینها را کسانى یافتم که واجب است نسبت به آنها بزرگى و تعظیم قایل شوم.
اولى را بزرگ مىشمارم، به خاطر آنکه نزد او خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، درحالىکه چهار سال بیشتر نداشتم. در چشمانش عزم و جدیّت مىدیدم و در وجود او نشاط و تلاشى بىنظیر و تحمل و صبر بر تعلیم بچهها و مقابله با شیطنت و شلوغ آنها را ملاحظه مىکردم.
بزرگان سرشناس در نجف اشرف بچههاى خود را به او مىسپردند. اگر او تعلیم شاگردى را به راحتى قبول مىکرد، بخاطر اعتماد و وثوق و علاقهاى که به او داشتند و به دلیل سختگیرى و تندخویىاى که در تعلیم بچهها اعمال مىکرد و در مقابل کوتاهى بچهها گاهى خشونت و شدت و عدم اغماض داشت، که گاهى این شدت برخورد به تنبیه با عصا و زدن سیلى بر صورت منتهى مىشد-همان چیزى که باعث شد پدر به پیش او برود و از او بخواهد که از اعمال خشونتآمیز خود دست بردارد-صدها شاگرد در مکتب او جمع مىشدند. . . پدرم با بچهها خیلى مهربان بود و اشتیاق زیادى داشت که بچههایش بزرگمنش تربیت شوند و از جانب هیچکسى مورد تحقیر قرار نگیرند، حتى استاد و معلم. . .
دبستانى با شنیدن سخنان پدرم شروع کرد به توجیه خشونت و شدت خود با اطفال و
۴٠۴
اینکه خشونت در بعضى موارد ضرورت دارد و بدون آن بچهها خودسر تربیت مىشوند و به دستورات معلم اهمیت نمىدهند و حرفهاى طولانى از این قبیل. . . آقاى قاضى ساکت بودند و جواب نمىدادند وقتى که سخنان دبستانى تمام شد جواب دادند که: حتى اگر این حرف تو صحیح هم باشد باز من به کسى اجازه نمىدهم که عصاى خود را بر سر فرزند من بلند کند. . . دبستانى ساکت شد آقاى قاضى از سکوت او فهمید که هنوز بر عقیدۀ خود پافشارى مىکند. . . لذا از رفتن من به مکتب او جلوگیرى کرد و من در منزل همراه پدر بودم و پیش او مىخواندم و بعضى حروفات را مىنوشتم. . . مدت کوتاهى نگذشت که «دبستانى» به منزل ما آمد و از پدر پوزش خواست و تعهد داد که خواستۀ او را عملى کند. . . من دوباره براى تکمیل خواندن و نوشتن و مقدار کمى از ریاضیات به پیش او برگشتم.
به همین مناسبت، گفته مىشود که دولت ایران براى فرزندان ایرانیها مدرسهاى با تعلیمات جدید در نجف افتتاح کرده بود و دو برادر من، سید محمد تقى و سید مهدى، در آن مدرسه درس خوانده بودند، ولى خود من. . . نه. . .
گفتم که: این سالها مانند ابر تندرو بر ما گذشت و جز تصاویرى آشفته و پریشان، که قابل تشخیص نیست، یا مطالبى که اهمیّتى در نقل و نگارش آنها نیست چیزى در ذهن و خاطر من باقى نماند. . .
بعد از سالها. . . چشمانم را بر مقدمات علوم باز کردم و بخشهایى از آن را بهطور کامل فراگرفتم. . . آن زمان تازه آقاى دبستانى را از نو شناختم و دیدم که ادیب مهذب و شاعر و نویسندهاى است که با اشعار و مقالات خود در بیشتر مناسبتهاى عمومى شرکت مىکند و بحثهاى داغى را پیرامون برخى نوشتههاى ادبى و اوزان شعرى جدید و ابتکارى خود، مثل موشحات و مخمسها و جملات کوتاه، مطرح مىکند؛ جملات کوتاه متجانس پیش، که نزد نجفىها «بند» و نزد ایرانىها «بحر طویل» نامیده مىشود.
در دفتر خودم مجموعهاى از اشعار و نثر او را در وزنها و بحرهاى مختلف، که با ذوقى سلیم شروع مىکند و با تخصص و تبحر در آنها تصرف مىکند، گردآورى کردهام. آن زمان فهمیدم که اغلب اشعارى که شاگردان را به حفظ آن دستور مىداد و از آن امتحان مىگرفت و مقصر را مؤاخذه مىکرد از سرودههاى خودش بوده است. . . او
۴٠۵
«نجاسات شرعى» را در قالب شعر به نظم درآورده بود؛ همینطور مثلا «مطهرات» و «ارکان نماز و اجزاى آن» و از این قبیل مسائل فقهى را به شکل نظم درمىآورد، تا حفظ آنها براى بچهها آسان شود؛ من هنوز هم مقدارى از آن اشعار را حفظ کردهام. . .
اینجا بود که دبستانى در چشم من بزرگ نمود و فهمیدم که او والاتر از معلم بچههاست و ذوق و سلیقۀ او در سرودن اشعار از حد یک ادیب متوسط که فقط مبادى صرف و نحو و علوم بلاغت را یاد گرفته بالاتر است.
گفتگوى ایشان با من، در مورد برخى مسائل عرفانى، به صورت جنبى صورت مىگرفت.
آرى، سخن ایشان خالى از اشارهها و کنایههاى عرفانى نبود و شاید هم جهل و نادانى من نسبت به این موارد باعث مىشد که از ورود در اینگونه مسائل خوددارى کند.
از ایشان سخنان دیگرى نقل شده است که در مناسبت خاص خودش مىآورم.
و از مواردى که مرا بر آن داشت تا اسم ایشان را در ضمن این مجموعه بیاورم این که، خودش به من نقل کرد که: من کمکم با آقاى قاضى آشنا مىگشتم و به او نزدیک مىشدم که یکى از مخالفان مرا دید و گفت: این سید درویش است! -مواظب باش-. . .
اتفاقا آقاى قاضى مرا دید؛ درحالىکه این مخالف سعى مىکرد از من کناره بگیرد گفت: «او درویش است و. . .»
مؤلف گوید بعد از این واقعه، رفتارم با او تغییر یافت، تا اینکه از خواص شاگردان آقاى قاضى گردید. شرح کامل این حکایت در جلد سوم آمده است.
۴٠٧
حاج محمد تقى لارى
او از جمله اخیارى است که در طول ده سال آخر حیات مرحوم قاضى ملازم مجلس ایشان بود. قبلا از ایشان نقل شد (و مشروح آن در جلد سوم مىآید) که آقاى قاضى مبلغى از ایشان قرض کرد تا بدهى خود را بپردازد یا به تعبیر خودش «تا بارم سبکتر بشود» . آقاى لارى با کمال میل مبلغ را تقدیم داشت، که آن زمان براى هر دوى آنها مبلغ قابل توجهى بود.
آقاى لارى در «بازار المشراق» نجف ملکى داشت که از طریق آن امرار معاش مىکرد. آن را فروخت و پول آن را به آقاى قاضى تقدیم داشت. از این کار بسیار خرسند بود که توانسته است حاجت استادش را در زمان تنگدستى و نیاز برآورده سازد.
اما استاد نیز در شهر «کوفه» خانهاى داشت که محل استراحت هفتگى او بود. آن را فروخت و از هزینه آن بدهى خود را به آقاى لارى پرداخت.
آقاى لارى در سالهاى آخر زندگى خود به ایران مسافرت کرد و در همدان مقیم شد و با همان مبلغ خانۀ بزرگى خرید. عدهاى از فقرا (به معنى مصطلح در پیش آنها) و افراد نیازمند و بىچیز اطراف او را گرفتند. جمعى از افراد خیّر شهر نیز از این حرکت او استقبال کردند و او را در این عمل یارى دادند.
مرحوم لارى محل نظر صلحا و اخیار اهالى «همدان» بود، و از ایشان حکایاتى نقل کردهاند که به بخشى از آن در جلد سوم اشاره کردهایم.
گفته مىشود که ایام بر او به تنگى و سختى گذشت. . . اما توکل و صبر و انقطاع الى الله در وجود او در حل مشکلات و گرفتارىهاى مالى تأثیر مهم و روشن و ارزشمندى
۴٠٨
داشته است که در کمتر کسى از امثال او یافت مىشود. در تمام این احوال، هیچگاه حتى در شدیدترین لحظات بیمارى که با همان مرض از دنیا رفت تبسم و لبخند از لبانش جدا نمىشد.
این. . . او تا لحظات آخر همراه استاد خود بود و استاد از او تکریم مىکرد و او را بزرگ مىداشت و در کنار خود مىنشانید. استادش نامه یا دستورالعملها و وصایاى خاصى براى او نوشته بود که اگر نسخهاى از آن را در نزد بازماندگانش به دست آوردیم متن اصلى آنها را ثبت مىکنیم.
فرزندان او بىهیچ حرفى همه از اخیار و صلحا بوده و به حسن سیرت و سلوک معروف هستند.
آقاى لارى دوستى صمیمى داشت که همان شیخ فاضل، شیخ موسى دبستانى، استاد اول ما بود.
در بیشتر اوقات این دو باهم بودند و از هم جدا نمىشدند. هریک از اینها از دیگرى در خصوص حسن رفتار و پیوند با برادران و وفادارى نسبت به آنها و پاکى سیرت و رفتار حکایاتى اخلاقى نقل مىکنند.
و نقل مىشود که ایشان مغازۀ توتونفروشى داشت. وقتى با استاد خود آشنا شد آن را رها کرد.
شاید این موضوع در زندگى او زیاد جاى تعجب نداشته باشد که محل کسب خود را رها کند و به عبادت و ابتهال بپردازد، و شاید هم خانوادهاش در تنگى و فشار قرار مىگرفتند (برخلاف شیخ دبستانى) . اما اینجا نکتهاى وجود دارد که نباید براى شخص متأمل و صاحب بصیرت در سیرۀ امثال این ابرار مخفى بماند و آن اینکه ترک محل کسب و رها کردن محل درآمد، هرچند که به اراده و تصمیم خود آقاى لارى صورت مىگرفت و خانواده حق داشتند او را در این اقدام مورد عتاب و اعتراض قرار دهند، ولى امثال اینگونه انسانها را چنان جذبههاى عرفانى فرا مىگیرد و چنان بر رفتار و افکار آنها مستولى مىشود که اساسا نمىتوانند به کار دیگرى مشغول شوند و دنیا و امور معیشتى در برابر آنها امرى حقیر و بىفایده جلوه مىکند، بخصوص در لحظاتى که افقهاى تازهاى در برابر آنها گسترده مىشود. . .
۴٠٩
دنیاى مادى و نیازهاى آن در نظر آنها کوچک و حقیر مىشود و آنها با تمام وجود به عوالم دیگرى متوجه مىشوند. بنابراین اگر خللى در امور معیشتى آنها پدید آید معذور هستند. برعکس، دیگران چشم خود را به روى زرق و برق فریبندۀ دنیا مىگشایند و با تمام وجود به دنبال آن مىدوند و یک لحظه چشم باز مىکنند و مىبینند که چقدر از قافله عقب ماندهاند و همه چیز را از دست دادهاند و زمان پشیمانى گذشته است.
این به معنى آن نیست که اعتدالى در کار نیست، بلکه، بعد از مراحل اولى، انسان به درجهاى از استقرار و آرامش مىرسد. در آنوقت است که به تعدیل سلوک و رفتار خود اقدام مىکند (اقدامى هرچند اندک) و به امور معیشتى خود و به اهلوعیال مىپردازد و هیچگاه این فرمایش امام عارفان على (ع) را فراموش نمىکند که: اولیاى الهى با بدنهایشان در بین مردم هستند، ولى با دلوجان از آنها جدایند.
ما ملتزم شدیم که از ورود به اینگونه مباحث پرهیز کنیم، زیرا مىترسیم که نتوانیم حق مطلب را از لحاظ شرح و بیان و توضیح کافى ادا کنیم. لذا اینها فقط اشارههایى گذرا و کنایههایى اندکى هستند. و به نظر من براى کسى که در سیرۀ صلحا و اتقیا تأمل مىکند اشارهها و کنایهها کافى است. . . زیرا همین اشارهها و حکایات است که در وجود انسان اثر اندکى پدید مىآورد که هرچند کوچک و ناچیز هست همین تکان و ضربۀ اندک سبب آگاهى و بیدارى انسان از خواب غفلت مىگردد. خداوند متعال هادى به صراط مستقیم است و از اوست آسانى و توفیق.
و قبل از آنکه سخن از آقاى لارى را به پایان ببریم به این جملۀ کوتاه اشاره مىکنیم که بسیار اتفاق مىافتاد که من در محضر آقاى قاضى و یا در پیش شاگردان و مریدان ایشان نسبت به این حالات-اولیا و عرفا-اعتراض مىکردم، ولى آنها جوابى جز قرائت این شعر نداشتند که:
آتش بگیر تا که بدانى چه مىکشم//احساس سوختن به تماشا نمىشود
در اشعار عربى معادلى براى این شعر نیافتم.
(آتش را از کسى که وجودش آتش گرفته بپرس) -این مصراع از قصیدۀ ازریه مىباشد-او به سال () فوت شد. خدا غریق رحمتش گرداند.
حکایاتى از اخلاق و سرگذشت او در جلد سوم این مجموعه مىآید.
۴١١
شیخ محمد شریعت
جناب استاد، شیخ بزرگوار، شیخ محمد شریعت، فرزند آیتالله العظمى شیخ الشریعه اصفهانى است که از اکابر برجستۀ علماى شیعه بود و جانشین میرزا محمد تقى شیرازى در مرجعیّت و رهبرى انقلاب عراق در سال ١٣٣٩ ق. گردید.
شیخ محمد شریعت، داماد آیتالله العظمى شیخ آقا ضیاى عراقى است که محضر درس علم اصول فقه در عصر خود به او منتهى شد و تعداد زیادى از بزرگان از مدرسۀ او بیرون آمدند.
شیخ محمد شریعت، عالم روحانى کبیر و مدیر برجسته، دوست علامه مجدد «شیخ محمد رضا مظفر» و ملازم ایشان در سفر و حضر و شب و روز بود.
روزنامهنگار بزرگ، استاد جعفر خلیلى مىگوید: بیشتر افکار مظفر از افکار این دوست او سرچشمه مىگرفت. . . ادامۀ تلاش آقاى مظفر در راه اصلاح حرکت علمى در نجف بارها عملا متوقف مىشد، ولى آقاى شریعت او را به ادامۀ حرکت تشویق و ترغیب مىکرد و براى حرکت و قیام دوباره دست او را مىگرفت، تا در برابر تندبادهاى مخالف از جانب برخى مقدسمآبها و متوسلین به افکار قدیمى بایستد. همان کسانى که به افکار قدیمى از آن جهت که قدیمى است تمسک مىجستند، بدون آنکه به نقش مؤثر زمان در سیر حوادث و تغییر احوال و آرا و افکار و تکامل مسایلى که به تکامل زندگى و علم و جامعه مىانجامد اعتراف کنند.
مناسب بود که از این شیخ و استاد بزرگوار در بخش حرکات اصلاحى در نجف اشرف، سخن مىگفتیم. . . که البته آنجا از ایشان صحبت شد. . . ولى نتوانستیم به تمام
۴١٢
جوانب شخصیّت خاص و برجسته ایشان در فهم قضایا و نبوغ کمنظیر او در اداره و تنظیم امور طلبهها و حوزه و پیشبرد آن به سوى کمال و ذوق مخصوص او در فهم قضایاى عرفانى و نظرات خاص او در مورد فلسفۀ اشراقى بپردازیم.
گذشته از همۀ اینها، علاقه و محبت خاص او به «امام خمینى» بنیانگذار انقلاب ایران و رهبر آن تا پیروزى نهایى، و فناى او در این حبّ و مودّت در حدى بود که نقل شده است بعد از آنکه در کراچى پاکستان مقیم شد و جمعیّت موسوم به «هیئت امامیه» را تأسیس کرد و عدهاى از بزرگان شهر و بعضى از فرهنگیان و روشنفکران شیعه اطراف او را گرفتند، حاضر نشد غیر از «امام خمینى» عکس کس دیگرى را در مؤسسه نصب کند، علىرغم وجود آیتالله العظمى فقیه طایفه (لقبى که جامعه با توجه به تبحر و مهارت و برجستگى کمنظیر آیه الله در فقه جعفرى به او داده بود) آیتالله سید محسن حکیم و آیتالله خوئى و نیز باوجود بزرگان موجود در شهر قم که در آستانۀ زعامت قرار داشتند و اگر آیتالله بروجردى نبود بالفعل شایستۀ مرجعیّت بودند.
به رغم آنکه دستور دادند به پاکستان سفر کند (که در واقع او را از محل زندگى خود تبعید کردند) وقتى که آیتالله بروجردى از اجتماع مردم در اطراف او و احترام و تکریم آنها نسبت به او و اطاعت آنها از اوامر او مطلع شد به تجلیل از مقام ایشان شروع کرد.
گفتم که. . . شایسته بود صحبت از ایشان در جاى دیگرى غیر از اینجا آورده شود، ولى امورى مانع این امر شد و ما در اینجا از ایشان یاد کردیم. مهمترین آن امور اینها هستند:
١-شدت اخلاص و محبّت و اعتماد او نسبت به آقاى قاضى. زیرا او در بیشتر قضایا که به او محول مىشد به قاضى مراجعه مىکرد و از ایشان اجازه مىخواست و رأى و نظر او را نظر صائب مىدانست و فکر مىکرد که لازم است به آن ملتزم باشد و به مقتضاى آن حرکت نماید.
و از امورى که به این مناسبت به خاطر دارم این است که او در تمام اعمال و مشارکتها ملازم آقاى مظفر بود، ولى نه به صورت رسمى. لذا مرحوم مظفر به او پیشنهاد کرد که ریاست «دانشکدۀ فقه» را به صورت رسمى بپذیرد، تا اینکه مظفر به امور
۴١٣
دیگر، مانند «مجمع فرهنگى» و امور مجله و مدارس دیگرى که لازم بود خود مظفر شخصا به آنها اقدام کند، بپردازد.
از جمله کسانى که به او اصرار مىکردند که این پیشنهاد را قبول کند استاد کبیر علامه سید محمد تقى حکیم و شیخ عبد المهدى مطر و شیخ على ثامر بود. . . که بعد از اصرار فراوان، آیتالله حکیم از آنها خواست که چند روزى به او فرصت بدهند تا فکر کند و مشورت بنماید.
در این فرصت، شیخ محمد شریعت از من خواست که براى ملاقات با آقاى قاضى و خلوت با او از ایشان اجازه بخواهم. . . مرحوم قاضى اجازه دادند. . . با اینکه من از آنها دور بودم و آن دو به صورت خصوصى باهم صحبت مىکردند وقتى که چاى مىدادم به نزدیک آنها رفتم و شنیدم که آقاى قاضى به او مىگوید که «اگر لابدى خود را خیلى آلوده نکن» . این جمله فارسى به این معنى است که به آرامى با مردم به کار مشغول شود، ولى زیاد داخل کار نشود و مسئولیت امور را به صورت علنى و رسمى قبول نکند تا از بعضى حوادث و مشکلات در امان باشد.
و اینچنین بود. . . اصرار دوستان او را وادار کرد که هرچه بیشتر در امور دانشکده وارد شود و به صورت رسمى ریاست آن را برعهده بگیرد.
و زمانى که حملۀ مخالفان بر علیه «دانشکده خطبا» و به دنبال آن بر «دانشکده فقه» و انجمن و هیئتهاى وابسته به آنها شروع شد، شیخ شریعت که از سر تا پا در آن وارد شده بود چارهاى جز استعفاى صادقانه و اعتراف ضمنى به ارتکاب برخى اشتباهات و پوزش از آنها نداشت.
مخالفان به این اندازه اکتفا نکردند، بلکه از آیتالله العظمى اصفهانى تبعید او را از نجف به سامرا خواستار شدند. . . در سامرا سید کاظم مرعشى که نمایندۀ آیتالله اصفهانى بود، بدون آنکه از سبب تبعید شیخ به این نقطه دوردست چیزى بداند، باوجود شناختى که از مقام علمى و اجتماعى او داشت، عهدهدار شد که منزلى براى شیخ تدارک کند و به امور معاش او برسد و این کار را به بهترین شکل انجام داد.
سه سال پشتسرهم گذشت و شیخ بین کاظمین و سامرا در رفت و آمد بود، بدون آنکه اجازۀ بازگشت به نجف را داشته باشد.
۴١۴
یأس و ناامیدى و پشیمانى یارانش را فراگرفت، اوضاع بهم خورد، وضع تحصیل در دانشکده تغییر کرد و همه متوجه شدند که چقدر در حق شیخ کوتاهى کردهاند و چه اندازه ایشان را مورد اجحاف قرار دادهاند و از این کوتاهى و جفا چه ضررى متوجه شیخ شده است و چگونه او را تسلیم هجوم مخالفتها کردند و تنهایش گذاشتند و تمام پىآمدها را به گردن او انداختند و در دفاع از او کوتاه آمدند و او را به تنهایى رها کردند تا عوام هرطور که مىخواهند با او رفتار کنند.
در سالهاى آخر از زندگانى آیتالله اصفهانى، شیخ در نجف بود؛ با انتقال زعامت به آیتالله العظمى بروجردى، به ایران مهاجرت کرد.
این. . . بعد از آنکه یأس و ناامیدى بر مظفر مستولى شده بود و نزدیک بود که برنامههاى اصلاحى او از بین برود توانست بر مخالفان خود پیروز شود.
در این جریان شیخ شریعت نیز در کنار او بود، البته بدون آنکه سمت رسمى در عرصۀ عمل داشته باشد. . . همان امرى که به آن استدلال مىشود که قومیّت از رسوباتى بود که برخى شیوخ را تحریک مىکرد و سبب دوستى و یا دشمنى آنها مىشد، مگر آنکه طرفداران اصلاحات به سختى وارد عمل مىشدند و از آنها سلب اختیار مىکردند؛ با آن (که بعضى کسانى که دربارۀ نجف نوشتهاند اینطور گمان مىکنند) که روش عمومى در حوزۀ نجف و در بین جماعت طلبهها از تعصبهاى قومى بدور بود و ظاهرا چنان مىنمود که از آن متنفر هستند.
و این قضیه از مهمترین حوادث زندگانى شیخ محسوب مىشود؛ زیرا او خود را همیشه ملامت مىکرد که چرا از وصیّت استادش سرپیچى کرد، تا اینکه دچار سختى و ظلم و اجحاف گردید، بهطورى که در مسیر زندگى او و رفتار او را بهعنوان مردى با ارادۀ قوى و رأیى نافذ و معتمد در شئون ادارى تغییر داد. . . استاد و مدیرى که محبوب تمام طلبهها بود، عالم متبحرى که هیچ غبار شک و تردید در عرصۀ مباحث و مناقشات علمى و فلسفى بر دامن او نمىنشست و استادش علامه کبیر «شیخ عبد الحسین رشتى» از هوش و استعداد او تعجّب مىکرد و او را بر بیشتر شاگردان خود مقدم مىداشت.
علامه رشتى به افکار و آراى اصلاحى مترقى خود معروف است. براى این منظور نگاه کنید به طبقات اعلام الشیعه، شمارۀ ١۵٧٣.
۴١۵
گفتم که، بعد از این واقعه، شیخ به مردى سست اراده و بدون تلاش و جدیّت، که جز در بین کتب و اوراق بههمریختۀ کتابخانه و محافل درس و بحث دیده نمىشد، تبدیل شد. فعالیت ادارى خود را ترک کرد، علاقه به گوشهگیرى و انزوا بر او مستولى شد و به زندگى در محیطى جدید با افکارى جدید که با افکار و اندیشۀ سابق او به کلى متفاوت بود شروع کرد.
و اینچنین مناسب دیدم که در ضمن این مجموعه بنویسم که سلوک و رفتار آنان، در نوعى از انصراف و انقطاع از مردم و توجه هرچه بیشتر به امور معنوى، با دیگران تفاوت پیدا مىکند و هرگاه که شائبۀ تظاهر و در افتادن با دیگران در بین باشد شوق و علاقۀ به عمل در دل آنها از بین مىرود، مثلاینکه با تمام وجود و احساسات و عواطف انسانى به سویى حرکت مىکنند که به صورت الگویى در زمینهاى منفى درآمده و از جانب مردم قابل انتقاد مىشوند و پیش اغلب انسانها کمارزش و بهطور کلى طرد شده مىنمایند.
و امثال اینها هستند که امید مىرود بتوانند مراحل سلوک و عرفان را طى کنند، همچنانکه کسى که در خط سیر سید قریش و سید احمد حائرى و امثال آنها حرکت مىنماید این را مىخواهد. . . و ما درصدد مناقشۀ این رأى و سلوک یا انتقاد و اعتراض به گروهى نیستیم. . . بلکه هدف ما اشارهاى است هرچند گذرا به اینکه علما در سلوک خود به دو خط و دو مسیر متفاوت تقسیم مىشوند، و هریک از این دو خط سیر، در دلائل و علائم و نشانههاى خود از سیر و سلوک دیگرى متمایز مىباشد، و این نخستین انگیزهاى است که ما را بر آن داشت تا در این مجموعه و در این رسالۀ بخصوص در مورد شیخ محمد شریعت بنویسیم.
٢-اما سبب دوم اینکه: شیخ با صفات خاص و همینطور با آراى خاص خود از دیگران متمایز مىشد، و مناسب دیدیم که این آرا و صفات را در ضمن این رساله که به این موضوع اختصاص دادهایم بحث و بررسى کنیم و شاید به شرح هرچند پارهاى از دیدگاههاى تعدادى از بزرگان معتقد یا غیر معتقد به سلوک عرفا و دستورات و راهنمایىهاى خاص آنها که گاهى در افراد غیر معتقد به طریق تهذیبى عرفا نیز یافت مىشود موفق شویم.
۴١۶
«شیخ عبد الحسین رشتى» از پیشگامان معتقد به راهاندازى حرکت اصلاحى در حوزه و در نظام تحصیلى آن است.
جناب ایشان شعلۀ فروزانى از ذکاوت و استعداد بود. ذکر و یاد او در خاطرات «آقاى مظفر» تکرار شد. . . و از اقدام شاگردان او «شیخ محمد شریعت» است که در مقام استادى و کسى که شیخ پیش او فقه خوانده و از او گواهى اجتهاد گرفته بود (همانطورى که نقل شده است) براى او احترامى در حد احترام پدر قایل بود. و شیخ شریعت چیزى از او کم نداشت، مگر آنکه رشتى استاد او و از لحاظ سن مقدم بر او بود.
آقاى رشتى تا آخر عمر خود، که به سبب عوارض پیرى خانهنشین شد، همچنان وفادار و پایبند افکار و آرا و برنامههاى اصلاحى خود بود. درحالىکه شیخ محمد شریعت، در اواخر ایام حضور در نجف، به صورت دیگرى فکر مىکرد و مىتوان گفت که او مسیر تفکر و موضعگیرى اصلاحى خود را از اصلاح جمعى به اصلاح فردى تغییر داده بود. شاید هم این تعبیر براى بیان هدف او چندان رسا نباشد.
مهم این است که استادش رشتى مىگفت که باید به اصلاح فرد در ضمن اصلاح جمع پرداخت، درحالىکه «آقاى شریعت» معتقد بود که افراد و مسئولان امر و کسانى که سرپرستى حرکت «اصلاحى» را برعهده دارند خود آنها قبل از هر اقدامى نیازمند اصلاح و تهذیب هستند و به هیچ وجه تنها گذرانیدن مدتى در نجف و قرار گرفتن در زمرۀ بزرگان کافى نیست.
شاید هم این فکر از موقعیّتهایى سخت و تجربیاتى الهام مىگرفت که در ایام ریاست دانشکده و مسئولیّت تنظیم امور آن و در زمان تلاش و کوشش براى مصالح طلبه به دست آورده بود.
بهطورىکه در شهرى مانند نجف، دانشکدهها پابهپاى سایر مراکز بزرگ حرکت مىکرد. . . و از جانب عموم اهل فن و آگاه به امور دانشکدهها و نظم و ترتیب آنها تأیید و تحسین مىشد، ولى آقاى شریعت همه این تلاشهاى خستهکننده را عادى تلقى مىکرد. . . حتى نسبت به نزدیکترین دوستانش، زیرا آنها. . .
این. . . اما سن و سال من مناسب نبود که با ایشان در مورد بیشتر آرا و افکارش مناقشه کنم، جز آنکه طول مصاحبت و مجالست اجازه مىداد که بهطور گذرا و غیر مستقیم
۴١٧
سؤالاتى بکنم و اعتراض بنمایم تا از رأى خاص او مطلع شوم. . . لذا او با اعتماد و اطمینان هرچه بیشتر به صحّت رأى خود، پاسخ مىداد که: «آیا وقتى با بىوفایى و جفاى برادرانم مواجه شدم، پیش خود احساس نمىکردم که لازم است از دشمنانم انتقام بگیرم؟»
این خصلت براى کسى که خواهان اصلاح و رهبرى و قیادت دیگران است شایسته نیست. موارد دیگرى است که این رساله گنجایش شرح و بسط آن را ندارد. هرچند که این سخن ایشان را به خوبى و دقیق نفهمیدم، ولى خودم چنین دریافتم که براى مرد دین لازم است که از نظر اخلاق در افق بالاترى از اخلاق عامۀ مردم باشد.
با مرور سالها، عمق و اهمیت مسئله و هدفى را که رجال اخلاقى دنبال مىکنند و متولیان تهذیب خلق و روح متعهد آن هستند درک کردم و دریافتم که بایستى افراد را در مقامى که شایسته آنها هستند قرار دهند و دست آنها را بگیرند و به مدارج کمال خلقى و انسانى به معنى صحیح آن ببرند.
شیخ محمد شریعت به قضایا با نظرى خاص و کاوشگرانه که مانند آن را در بین اساتید و معلمان خود کمتر دیدهام نگاه مىکرد. مثلا وقتى که دیگران براى حل بسیارى از قضایا و مشکلات به راه حل موقت معتقد بودند او همواره به حل اساسى و بنیادى نظر مىکرد و دنبال علل و اسباب ریشهدار مىگشت و در مقایسه با دیگران به چشماندازهاى دورترى نظر مىدوخت.
در حرکت تحریکآمیزى که سروصدایى را بر علیه «دانشکده خطبا» برانگیخت شیخ شریعت هیچیک از عاملان آن را هدف قرار نداد. آنها برخى خطباى ناوارد و کمبهره از علم و معرفت و بصیرت به عواقب امور بودند، که از انحطاط روحىاى که به سبب هجوم فرهنگ غربى نزدیک بود شهر به آن مبتلا شود و همینطور از حیله و شرّى که در پشت دروازۀ شهر به کمین نشسته بود آگاهى نداشتند. زیرا کوتاهفکرى اینها- بخصوص جوانان اینها-پیامدهاى فکرىاى که بر مردم ارائه مىدادند متناسب با موقعیّتها و شرائط حاکم بر محیط نبود.
گفتم. . . با همه اینها. . . مرحوم شیخ شریعت هیچیک از آنها را به خاطر اسائۀ ادب و انحطاط اخلاقى که از خود نشان دادند مؤاخذه نکرد، بلکه انتقاد آتشین خود را متوجه
۴١٨
به سوى. . . مىساخت.
٣-اما انگیزه سوم اینکه: این مرد به دنبال کسى مىگشت که دردهاى اجتماعى ما را مىشناسد و از بىنظمى حاکم در حوزههاى علمیه در نجف و همینطور در سایر اماکن مقدس به سبب کنار بودن برجستگان سیاسى شهر سخن مىگوید و از این طرز تفکر نادرست سخن مىگوید که برخى معتقدند: در حوزهها نظم در لانظمى است و کسى که امور حوزه و دخل و تصرف در آن به دست اوست پاسخگو نبوده و از خطا و اشتباه مصون است؛ نمىتوان به او نزدیک شد و رد او و سؤال از تصرفات او جائز نبوده و بحث از اشتباه او مسموع نیست؛ اى بسا در برخى موارد، رد و انکار شخص واجب الاطاعه از طرف خداوند خواهد بود.
و امثال این توهمات بود که عقب ماندن حوزه را در پى داشت و سبب شد افرادى عهدهدار مسئولیّتهاى بزرگى شوند که در حد مسئولیّتهایى که برعهده گرفته بودند نبودند و سطح آگاهى و شناخت آنها از حوادث پیرامون خود و مشکلاتى که آنها را احاطه کرده و تندبادهایى که هماکنون تا در خانهها رسیده بود آنچنان عقب مانده و ضعیف و خشک بود که به آنها اجازه نمىداد به صورت جدى و درست در مورد قضایا بیندیشند و یا به دیگران اجازه دهند که آنها به فکر چاره باشند و گام بردارند. . . بلکه برعکس به حربهاى که به سبب موقعیّت اجتماعى و مسئولیّت خود به دست آورده بودند، یعنى متهم کردن اصلاحطلبان، متوسل مىشدند و به سعى و تلاش در کوبیدن دشمنان فرضى خود مىپرداختند و اعمال و رفتار آنان را به دیدۀ نقد و شک و تردید مىنگریستند.
همچنانکه پیشتر گفتم: شیخ محمد شریعت سه سال را به دور از نجف سپرى کرد و وقتى که برگشت اندک زمانى نگذشت که آیتالله اصفهانى از دنیا رفت و مرجعیّت به آیتالله بروجردى، که در عالم اسلام طیفى از قداست و عظمت و شهرت او را فراگرفته بود محول شد. . . و همینطور تخصص و جاافتادگى و مقبولیت و بصیرت به امور حوزهها و آگاهى از مسائل تنظیم مسیر تحصیل و کتب متداول در بین طلبه که لازمه یک مرجع جدید است در ایشان وجود داشت.
علاوه بر این، بر اقران خود که در نجف و قم و مشهد امام رضا (ع) فراوان بودند از
۴١٩
نظر علمى برترى و تفوق داشت.
آرى برترى ایشان بر همه مسلم بود و تمام سررشته امور زعامت، به خاطر تفوق علمى و فقهى و بصیرت خاص او نسبت به امور حوزهها، با رضایت و تقدیر به ایشان تسلیم شد. . .
علاوه بر اینها، او شخصا از تصرف در وجوه شرعى، که به زعیم تقدیم مىشود، مستغنى بود. زیرا ایشان هرگز از آن وجوهات براى استفاده شخصى مصرف نمىکردند.
زیرا در اطراف او از نوادهها و فرزندان، که در قبال افراد دیگر حوزه براى خود حقى قایل شوند، وجود نداشت. در این زمان بود که شیخ محمد شریعت متوجه ایران شد. . .
یار و دوستش در ایران-آنطور که من به خاطر دارم-سید کاظم عصار، عالم و فقیه و فیلسوف، بود. او از جهت جامعیّت در معارف اسلامى و تبحر در بیشتر علوم و بصیرت خاص و فعالیّت فکرى تا لحظات آخر عمر از نوادر روزگار بود. شیخ شریعت، به اعتبار اینکه آقاى عصار از بقایاى شاگردان پدرش (شیخ الشریعه کبیر) است، با ایشان مرتبط شد.
دومین دوست او در ایران «شیخ حسین على راشد» بود، خطیب الهى جاافتاده و فصیحى که همه به فضیلت و برترى علمى او بر اقران خود معترف بودند.
او همینطور با «شیخ عبد الحسین زاهد» ، که از اوتاد و اخیار معروف بود، و همچنین با تعدادى از امثال اینها ارتباط پیدا نمود، که البته سید کاظم عصار او را با خود به مجالس مىبرد و آنان را معرفى مىکرد.
ولى گمان مىکنم که به جهت شدت تبحر و جرأتى که ایشان در مباحث علمى داشتند این دوستان بر او سخت گرفتند و رفتار خوبى با او نداشتند. . . سیاست دایر بین تعدادى از بزرگان، مخصوصا در آن زمان، بر این بود که با وضع موجود بسازند و با موقعیّت حاکم کنار بیایند.
و بعد از گذشت مدتى که بیشتر از سه سال نشد. . . مسافرت شیخ به قم تکرار مىشد تا جایى که این رفت و آمدها و زیارتهاى مکرر براى یارانش محل سؤال گردید، به طورى که خانواده هم از او اظهار ناراحتى کردند.
کمتر کسى مىدانست که او سنگینى روحى خود را کجا خالى مىکند و درمان دل
۴٢٠
زخم خوردهاش را کجا یافته و چگونه براى این روح ناآرام و پرتحرک، سکون و آرامش حاصل شده است؟ . . .
همزمان با آنکه همه به دنبال زاویۀ شیخ در قم یا غیر آن مىگشتند دستوراتى از جانب آیتالله العظمى بروجردى صادر شد که به پاکستان سفر کند. بعد از این تبعید اخیر دیگر از او خبر نداشتیم و کسى از حال و اوضاع او چیزى نمىدانست، مگر مواردى خیلى اندک. . . تا اینکه نزدیکهاى انقلاب ایران، حوالى سالى که رهبر انقلاب ایران تصمیم به ترک عراق گرفت، او رحلت کرد، درحالىکه عمرش به هشتاد رسیده بود.
و به خاطر رفع ابهام از برخى حوادث زندگانى شیخ استاد در ایران، حکایت زیر را که در نوع خود منحصربهفرد است تقدیم مىکنیم:
شیخ شریعت دخترى داشت که به عللى او را بیشتر از دیگران عزیز مىداشت. . . یکى از شاگردان خواستار ازدواج با ایشان بود. . . که شیخ بعد از امتناع و مخالفت آن را با شروطى پذیرفت. . . با فوت شیخ شوهر به اقامه دعوى علیه همسر خود پرداخت.
نزدیک بود که محاکم قضایى پاکستان بر علیه زوجه حکم کنند که او به ایران فرار کرد. . . شوهرش به دنبال او به ایران آمد و در محاکم ایران علیه همسرش اقامه دعوا نمود.
در آخرین جلسه دادگاه که نزدیک بود قاضى بر علیه زوجه حکم کند از دختر شیخ مىپرسد که بهعنوان آخرین دفاع مدرکى دارى که مدعاى شوهرت را باطل کند؟ او جواب مىدهد که: ورقهاى به خط پدرم دارم. . .
قاضى آن را مىطلبد. به محض ملاحظه دستخط شیخ، قاضى و حاضران جلسه از بازرسان و. . . متعجب و مبهوت مىشوند. قاضى فورا دستور مىدهد که داماد شیخ تا صدور حکم بازداشت شود.
هیئت حاکمه به خدمت «امام خمینى» مىرسند و دستخط شیخ را نشان مىدهند و، طبق معمول در محاکم، صحّت امضا و خط را از امام مىپرسند. امام تصدیق مىنماید که خط شیخ است. او خط شیخ را مىشناسد و شروط موجود در آن صحیح است.
مراسلات بین ایشان و شیخ تا آخر حیات او برقرار بوده است. . . آنگاه از حکم مقتضى
۴٢١
مىپرسند. امام جواب مىدهد که همسر را رها کنید و از او بخواهید که زنش را طلاق دهد. تمام.
و به مناسبت اعطاى لقب «امام» به بنیانگذار انقلاب ایران و رهبر بزرگ آن، گوییم که: اگر قرار بر این مىشد که شیعه امامیه به کس دیگرى غیر از معصومین این لقب را بدهد، همۀ علما از عامه و خاصه بر این متفق مىشدند که به خاطر شرائط و استعدادهایى که در وجود خمینى جمع بود و دیگران آنها را نداشتند لقب «امام» را به او بدهند.
این حکایت را از این جهت خلاصهوار آوردم که بیشتر جوانب آن متناسب هدف ما در شرح حال شیخ نبود.
و بعد. . . به خاطر خصوصیات زیر (و امور دیگرى که اینجا محل ذکر آن نیست) شرح حال شیخ را در ضمن این مجموعه، مجموعه شاگردان قاضى و یاران بزرگوار او، آوردیم.
١-به جهت اینکه مرحوم شیخ به هیچ کارى اقدام نمىکرد مگر آنکه با آقاى قاضى مشورت مىکرد و حتى اگر فرصت ملاقات و خلوت دست نمىداد به استخارۀ او اکتفا مىکرد؛ در بین راه یا هر محل دیگرى آقاى قاضى را دنبال مىکرد و طلب استخاره مىنمود. ایشان از قاضى نقل مىکند که وقتى مىخواست براى کسى استخاره کند قبل از آنکه شمارش دانههاى تسبیح تمام شود به شخص خبر مىداد که نیّت او چیست و نیک و بد آن چگونه است؟
٢-او از ادارۀ «دانشکده فقه» به صورت رسمى کناره گرفت. زیرا همه، تمامى پیامدها را بر گردن او انداختند و او به تنهایى پاسخگوى مردم معترض بر دانشکدۀ خطبا بود. بعد از آنکه همه از برخورد نابجا با ایشان پشیمان شدند تنها از راهنمائىها و مشورت خصوصى با او استفاده مىکردند.
او در این فرصت دورۀ کامل اصول، یعنى تقریرات استادش آیتالله شیخ آقا ضیاى عراقى، را که به صورت سخنرانى بر شاگردان بیان مىکرد نوشت. آخرین شاگرد شیخ آقا ضیا، آقاى مظفر بود، چه اینکه او طبق روش استادش آیتالله کمپانى حرکت مىکرد.
همینطور، دیگر رسایل و سخنرانىهایى را که براى مجمع فرهنگى، در موارد مختلف، ایراد مىکرد نوشت. همه اینها تا روزهاى آخرى که ما در عراق بودیم در قفسۀ
۴٢٢
کتابخانۀ دانشکده فقه موجود بود.
آرا و نظر عرفانى او ناظر به مدرسه و مکتب خاصى بود. او به «ذکر و ورد» و انزوا و خلوت و عزلت نمىپرداخت، بلکه مکتب عرفانى او همان انجام فرائض و سنت و عمل جدى به آنها و همراهى با مردم است. به نظر او، عارف بهوسیله آن شخصیّت خود را مىسازد و فیوضات الهى را ادراک مىکند، اگر که نیت خود را خالص و سعى در خدمات نماید.
٣-او در روزهاى آخر حضور خود در ایران، گمشدۀ خود را در وجود شخصى عارف و اصل و عالم فقیه ماهر و چهرۀ شناخته شدهاى در سیاست پیدا کرد که نه تنها درد جامعۀ خود را مىشناخت بلکه درد آشناى تمام اقطار عالم اسلامى بود. . . و رنجها و آرزوهاى ملت خود را احساس مىکرد و با توجه به اینکه خود مرحوم شیخ شریعت با سکوت و ترس و سازش آشنایى نداشت، بلکه با صراحت حرف مىزد و با تمام قدرت انتقاد مىکرد، تصمیم گرفتند او را از ایران تبعید کنند و او خود پاکستان را انتخاب کرد.
مىشود گفت که او این عارف واصل (امام خمینى) را، به تعبیر خودش، مهمترین یافتۀ خود مىدانست. زیرا همانطورى که اشاره شد او قبل از دستور به انجام هرگونه عمل اصلاحى به اصلاح فرد معتقد بود. . . به جهت اینکه نفوس بشرى با صفات خود که اعمال او را پوشش مىدهند شناخته مىشوند و آدمى در زیر زبان خلق و خوى روحى خود پنهان است به همان مسیر مىرود و بر طبق آن نظر مىدهد. لذا از ما خواسته شده است قبل از شناخت اهل حق و طرفداران آن و هواخواهان و شعار دهندگان آن و حمایتکنندگان آن، خود حق را بشناسیم. . . چهبسا کلمات حق که به وسیلۀ آن، هدفى باطل دنبال مىشود. چهبسا مدعیان حق که حق از آنها بیزار است.
این. . . و از امورى که به تکوین و شکلگیرى اخلاق و سلوک خاص یاران آقاى قاضى مربوط مىشود این است که ایشان نسبت به شاگردان تنها به ملازمت و دوستى راضى نمىشد. چه بسیار به صراحت مىفرمود که: من وقت کافى براى دوستىها و مصاحبتها ندارم؛ من، علاوه بر تکالیف خانه، اعمال خاصى دارم که وقت زیادى لازم دارد و فرصت فکرى مرا اشغال مىکند.
آرى، مرحوم قاضى مصاحبت و همراهى با شاگردانش را به شرطى مىپذیرفت که
۴٢٣
طرف مقدارى از وقت خود را-هرچند اندک، مثلا یک ساعت یا بیشتر و کمتر-در طول شبانهروز در اختیار استاد قرار دهد، و چگونگى استفاده از این فرصت خاص را به استاد واگذار نماید. آنگاه او خود دستوراتى را که لازم بود شخص در آن فرصت به آن دستورات و اعمال مشغول شود، بیان مىکرد.
و از بیشتر شاگردان قاضى شنیده شده است و خود من نیز شنیدهام که مىگفتند:
مرحوم قاضى، در این فرصت خاص، ما را همچون سایه مىپایید و همراه ما بود، مثل اینکه در کنار ما نشسته و مراقب اعمال و رفتارى است که بر آن مکلف شدهایم.
این مراقبت، راه سلوک را براى شاگردان او آسان مىکرد. در بین اینها، افرادى بودند که به مرحلهاى مىرسیدند که مراقبت استاد بر اوقات فراغت آنها به صورت دائمى صورت مىگرفت، همچنانکه در شرح حال آیتالله قوچانى به این مورد اشاره شد.
بر این مطلب اضافه مىشود که، با توجه به شرائط دشوار مصاحبت و شاگردى مرحوم قاضى، شیخ شریعت چگونه مدعى مصاحبت و شاگردى ایشان بود؟
براى بیشتر مردم، که وقت آنها را تحصیل و مطالعه و رسیدگى به آنها و تکالیف خانه و وظایف نسبت به دوستان و آشنایان اشغال مىکند، پذیرش این شرائط سخت میسر نیست. هریک از ما با ضیق وقت مواجه هستیم (وقت کم مىآوریم) ، بهطورى که مجبوریم انجام برخى اعمال را به امروز و فردا بیندازیم و بعضى کارها را به روزهاى دیگر واگذار کنیم، تا وقت کافى براى انجام آن دست دهد.
این. . . و یکى از دوستان شریعت براى من تعریف کرد که او مجبور شده بود مدتى دور از انظار عمومى بوده و از دولت مخفى شود؛ هیچیک از دوستان و رفقا حاضر نمىشوند، به جهت دشوارى قضیه و مسئولیت آن، او را بپذیرند؛ ولى شیخ شریعت او را مىپذیرد (او احترام زیادى پیش شریعت داشته است) . تا جایى که بخاطر دارم این حکایت مربوط مىشود به زمانى بعد از استعفاى ایشان از سمت ریاست دانشکده، که بر شجاعت و جرأت والاى او در دفاع از برادران خود دلالت مىکند. آرى، شیخ مىپذیرد که دوستش در منزل او مخفى شود؛ مدت آن طولانى مىشود و شاید هم به سه ماه یا بیشتر مىرسد، تا اینکه اتهام رفع مىشود و بىگناه بودن شخص ثابت مىگردد و او در بین مردم ظاهر مىشود. این شخص، ضمن سپاس و تقدیر از این خدمت بزرگ شیخ،
مىگفت که: شیخ مراقب وقت معینى بود، وقتى که موعد مقرر فرا مىرسید از دیدهها پنهان مىشد و هیچکس نمىدانست که کجا مىرود. . . در غیاب ایشان، تا زمانى که برگردد، وسوسه مرا فرا مىگرفت و هر لحظه با هر صداى کوبیدن درب منزل مىترسیدم که کسى وارد شود. . . اما اوقاتى که شیخ در خانه بود مطمئن و آسودهخاطر بودم.
این است شیخ محمد شریعت، فرزند آیتالله العظمى شیخ فتح الله شریعت، از رهبران انقلاب عراق و بنیانگذار سنگ استقلال در سرزمین بین دجله و فرات، یعنى همان عراق. . . و این هم فرزند اوست که پایهگذار سنگ اصلى نظم حوزههاى علمیه مىباشد. این مطلب را با تفصیل بیشتر و گستردهتر در کتاب «صفحاتى از تاریخ حرکتهاى اصلاحى در نجف اشرف» در جلد چهارم آن مىخوانید. ان شاء الله. . .
۴٢۵
خاتمه
مىماند اینکه خلاصهاى از آنچه در فصول گذشته ذکر شده بیان شود:
١-او مولى سید على، پسر سید حسین، پسر میرزا احمد قاضى، پسر میرزا رحیم قاضى، پسر میرزا تقى قاضى، پسر میرزا محمد قاضى، پسر میرزا محمد على قاضى، پسر میرزا صدر الدین محمد، پسر میرزا یوسف نقیب الاشراف، پسر میرزا صدر الدین محمد، پسر مجد الدین، پسر سید اسماعیل، پسر امیر على اکبر، پسر امیر عبد الوهاب، پسر امیر عبد الغفار، پسر سید عماد الدین امیر الحاج، پسر فخر الدین حسن، پسر کمال الدین محمد، پسر سید حسن، پسر شهاب الدین على، پسر عماد الدین على، پسر سید احمد، پسر سید عماد، پسر ابى الحسن على، پسر ابى الحسن محمد، پسر ابى عبد الله احمد، پسر محمد اصغر (معروف به ابن الخزاعیه) ، پسر ابى عبد الله احمد، پسر ابراهیم طباطبا، پسر اسماعیل دیباج، پسر ابراهیم غمر، پسر حسن مثنّى، پسر ابى محمد امام حسن مجتبى، پسر امام همام على بن ابى طالب (علیهم السلام) است.
فاطمه دختر سیدالشهدا حسین بن على (علیهم الصلاه و السلام) ، مادر ابراهیم پسر حسن مثنى است. خداوند گذشتگان آنها را بیامرزد و ما را با آنها در زمرۀ صالحان قرار دهد.
این صفحه درخشان در نسب این سلسلۀ حسنى حسینى را در آخر کتاب «ارشاد» شیخ اجل شیخ مفید دیدم، که به هزینه مرحوم قاضى در اواخر اقامت او در تبریز چاپ شده بود.
همینطور بزرگان این خانواده مکرم را ملاحظه کردم که نسخهاى از این نسبنامه را در خانههاى خود نگهدارى مىکردند. عمویم سید احمد قاضى (صاحب مقامات و کرامات) را دیدم که نسخهاى از آن را نگهدارى مىکرد، با خط روشن نوشته و در
۴٢۶
پارچههاى زیبا در اتاق خود آویزان کرده بود. فرزند ایشان سید حسین قاضى را نیز دیدم که نسخهاى از آن را محفوظ مىداشت. همینطور آیتالله حاج میرزا باقر آقا قاضى و اولاد و احفاد این خانواده نسخههایى از این شجرهنامه را در خانه خود براى دوام خیر و برکت و دفع شیاطین (به اذن خدا) نگهدارى مىکردند. زیرا این نسبنامه محتوى اسماى تعداد بیشترى از بزرگان و صلحا، که شیاطین از آنها گریزان بوده و به شدت از آنها ترس و وحشت دارند، است.
حاج میرزا باقر آقا قاضى (متوفى ١٣۶۶ ق.) را در تبریز زیارت کردم. شیخ رازى در مورد ایشان چنین مىگوید: خاندان قاضى، خانواده قدیمى علم و فضیلت و تقوى در تبریز هستند. رجال این خاندان شیخ الاسلام شهر بودهاند و جد اعلى اینها به جهت تصدى مسند قضاوت به «قاضى» ملقب شدهاند. در این خانواده نوابغ بزرگى رشد یافتهاند که از جمله آنها «سید باقر آقا» است که در سال ١٢٨۵ ق. متولد شده و به عتبات مقدس مشرف گردید و در محضر شیخ حبیب الله رشتى و سید کاظم یزدى و شیخ الشریعه اصفهانى و دیگران حضور یافت و با اجازه اجتهاد بزرگان نجف به وطن برگشت و مرجع بزرگ و پناهگاه اهالى آذربایجان گردید (ایشان پدر شهید سعید عالم متقى فاضل، میرزا محمد على قاضى مىباشند) .
مؤلف گوید: این عالم (حاج میرزا باقر) را در تبریز زیارت کردم و ایشان این نسبنامه را به من ارائه کرد. گمان مىرود علامه طباطبایى (که داماد اوست) در کتابى که در شرح حال طباطبایىها (آل عبد الوهاب) تألیف کرده به نوشته سید باقر استناد کرده و بر آن اعتماد نموده است. زیرا که مرحوم سید باقر شرح حال بیشتر افرادى را که نام آنها در این سلسله برده شده آورده است.
جد ما سید حسین قاضى از بزرگان تبریز مىباشد. نقل کردهاند عالمى متبحر در تفسیر بوده و حلقۀ ذکر و فکر و مریدانى در طریقت و اخلاق داشته است (١٣١۴ ق.)
عموى ما سید احمد قاضى، که به زهد و عزلت از دنیا معروف است. . . (و من در مدتى که در تبریز بودم ندیدم که بستر خوابى براى ایشان بگسترانند) ، آخرین فرد این سلسله است و در فهم و تفسیر قرآن کریم داراى برجستگى خاصى است. علامه طباطبایى ملتزم مجلس تفسیر ایشان، که صبح هر دوشنبه برگزار مىشد و تا نزدیکىهاى ظهر ادامه
۴٢٧
مىیافت، بود؛ با آنکه علامه بیشتر روزها را در روستاى «شادآباد» که محل امرار معاش ایشان بود اقامت داشت ولى از این مجلس که در تبریز بود غیبت نمىکرد.
معروف است که «سید احمد قاضى» حادثهاى را در تبریز قبل از وقوع آن خبر داده بود-حادثۀ دموکرات و پیشهورى-و افراد خانواده را آگاه کرده بود که لازم است از شهر خارج شوند. هرکس که به حرف ایشان گوش داد و شهر را ترک کرد نجات یافت؛ ولى آنهایى که ماندند از گسترش جریان کمونیستها صدمات و خسارتهایى را متحمل شدند؛ برخى کشته شدند و اموال آنها غارت شد؛ هرچند که جدا بعید بنظر مىرسید که آنها بتوانند مسلط شوند.
و از موارد قابل ذکر به این مناسبت اینکه: این گروه کمونیستها (که از یاران شیاطین بودند) به جستجوى بیشتر منازل پرداختند و هرچه از کتب خطى و چاپى به دستشان مىرسید آوردند و در بزرگترین میدان شهر جمع کردند، بهطورىکه تل عظیمى تشکیل شد، و آنگاه همه را آتش زدند و سوزانیدند. اینجا جاى شرح و تفصیل این واقعه نیست و در مکان مناسب خود ذکر شده است.
سید احمد قاضى وقوع این غائله را خبر داده بود و خانواده را تشویق کرده بود که از شهر دور شوند. ولى معلوم مىشود که حب جاه و مقام و اموال بر برخى غلبه کرده بودند؛ آنان ماندند و شهر را ترک نکردند؛ لذا آنچه از صدمات و خسارت باید مىدیدند دیدند. و معلوم است که دشمنان-کمونیستها-افراد صاحب جاه و مقام و علم و فضیلت را هدف قرار مىدادند و با آنها کار داشتند و دیگر مردم را به حال خود رها مىکردند.
فرزند ایشان سید حسین قاضى از اهل علم و فضیلت و تقوى بود. مردم براى استجابت دعا به ایشان مراجعه مىکردند. این را خطیب توانا سید عبد الله فاطمى به نقل از یکى از نوادگان «امام خمینى» ، بنیانگذار انقلاب اسلامى ایران، بیان مىکرد. (خداوند او را در رحمت و رضوان خود قرار دهد.)
خلاصه هریک از شیوخ و بزرگان این خاندان، که ما محضرش را درک کردیم و همه از علماى اهل ورع و معروف به سبقت و تقدم بودند، همه به این نسخه از این سلسله نسب شریف اعتماد مىکردند.
۴٢٨
٢-در فصل دوم مناسب دیدم که مختصرى از عبادت و راز و نیاز مرحوم قاضى را بیان کنم و سعى نمایم که از تکرار سخن بپرهیزم.
اما در مورد فرائض، رفتار ایشان مثل روش عموم فقهاى بزرگ ما بود. نمازهاى فریضه را از وقت فضیلت-اول وقت-در هیچ حالى از احوال تأخیر نمىانداختند. وقتى به نماز شروع مىکردند مثل اینکه هیچ مشغلهاى در دنیا غیر از نماز ندارند. نسبت به نوافل و دعاهاى وارد از معصوم (ع) هم همینطور بودند.
در مناسبتهاى مختلف از ایشان شنیدم که مىفرمود: چهار ساعت خواب براى من کافى است، یک ساعت یا بیشتر در روز و سه ساعت در شب، البته به طریقى که ساعات شب و روز به صورتى تقسیم شود که با تهجد وارد موافق درآید.
و از بیانات منقول از ایشان در مورد «خواب» این است که: خواب عموم مردم سه مرحله دارد: مرحلۀ شروع خوابیدن، بعد از آنکه شخص سر بر بستر مىگذارد تا زمانى که به دورترین نقطه عالم خواب فرومىرود؛ این یک مرحله از خواب است. بعد از آن زمان، خواب عمیق است که برحسب مزاج اشخاص فرق مىکند؛ مدت طولانى یا زمان کوتاهى را شامل مىشود که سن افراد نیز در آن دخیل است. سپس برگشت از این خواب عمیق است. که مرحله بیدارى مىباشد تا اینکه به حالت بیدارى کامل برسد و شخص بستر را ترک کند و به کار دیگر مشغول شود.
بنابراین اگر انسان بتواند از آن دو مرحله با تمارین و ریاضتهایى که براى این هدف منظور شده است بىنیاز شود به خواب حقیقى که به بیشتر از چهار یا پنج ساعت نمىرسد دست مىیابد.
اما کسانى که مدت خواب را هفت یا هشت ساعت تعیین کردهاند. در واقع آن دو مرحلۀ اول و آخر را هم منظور داشتهاند.
بعضى از مردم هستند که وقتى سر بر بالش مىگذارند به خواب عمیق مىروند و زمانى که چشم باز مىکنند بلافاصله برمىخیزند، مثل اینکه اصلا زمان خوابى بر آنها نگذشته است و نخوابیدهاند.
اگر بخواهیم به نقل شواهد زیادى که در تاریخ در این مورد از بزرگان نقل شده است بپردازیم سخن به درازا مىکشد. کسانى بودهاند که بر پشت اسب خود مىخوابیدند و
۴٢٩
وقتىکه بیدار مىشدند مثل آن بود که اصلا خوابى به چشم آنها نرفته است.
آیتالله آقا میرزا جواد ملکى تبریزى که از خواص عارف الهى ملا حسین قلى همدانى بود در مورد خواب بیانى مخصوص دارد. او مثلاینکه خواب را از مراحل اولى کمال محسوب مىکرد، وقتىکه انسان بتواند آن را درک کند و در مغز و جوهرۀ آن تعمق و اندیشه کند و به عوالم و احوال آن مسلط شود.
در واقع، در نظر ایشان «خواب» مرحلۀ اول از مراحل «کشف» یا راه رسیدن به کشف است.
قبلا به این سخن اشاره کردیم و زمانى عمق این سخن فهمیده مىشود که بدانیم گویندۀ آن از برجستهترین بزرگان، یعنى آیتالله العظمى اصفهانى، معروف به (کمپانى) که بىنیاز از توصیف و تکریم مىباشند، هستند.
گفتم مقصود این است که خواب (حقیقى) چهار ساعت در طول شبانهروز امر عجیب و غریبى نیست (و شاید هم این سخن در اینجا خارج از موضوع باشد) .
مرحوم قاضى مىفرمود که: اما در حائر حسینى-کنار مرقد امام حسین (ع) -واجب است که خواب خود را براى موقع برگشت به وطن خود نگهدارى. . . و به همین خاطر بهتر است که زیارتها کوتاه و مختصر باشد تا زائر بتواند در آن مکان مقدس دائما در حال حضور و بیدارى باشد.
این. . . و قبلا به این سخن ایشان اشاره شد که در ضمن یکى از نامهها فرمودند: هرکس بخواهد به مرتبهاى از کمال برسد نباید شب را بخوابد.
در این مورد حکایتى دارند که اشکال ندارد به آن اشاره شود: آوردهاند معشوقى به عاشق خود وعده داد که شبى به دیدارش بیاید و ساعت دقیق را معین نکرد. عاشق مدتها منتظر شد تا اینکه به خواب رفت. معشوق آمد و دید که عاشق در خواب است.
نامهاى نوشت و در بالاى سر او گذاشت که: آمدیم و تو در خواب بودى.
عاشق بیدار شد و به ناله و زارى شروع کرد و خواهش کرد که دوباره به دیدار او بیاید. . . اینبار چاقویى برداشت و انگشت خود را زخمى کرد و اندکى نمک بر آن پاشید. . . بعد از انتظار طولانى معشوق نیامد، عاشق او را مورد عتاب قرار داد و به او خبر داد که با انگشت خود چه کرده است. . . معشوق جواب داد که به همین خاطر نیامدم. . .
۴٣٠
اگر تو آتش اشتیاق و غم انتظار داشتى، نیازى به بریدن دست و نمک نبود. . .
خلاصه هرکس سوز دل و آتش شوق داشته باشد، خواب به چشمانش نمىرود.
حکایات مختلفى از چگونگى عبادت و راز و نیاز مرحوم قاضى و شبزندهدارى و سجدههاى ایشان در مجموعه خواص خوانده و شنیدهام، که از بیان آنها صرفنظر مىکنم و به یک مورد اکتفا مىنمایم:
شخصى که از خواص آقاى قاضى بود نقل کرد که شبى در مسجد کوفه با ایشان بودم.
وقتى که نماز مغرب و عشا را به نحو معهود تمام کرد (که تفصیل آن را در جایى دیگر مىخوانى) مقدار کمى برنج و آب و کمى روغن را باهم مخلوط کرد؛ سپس اندکى نان خشک بر آن افزود که بهاندازۀ غذاى دو شب مىرسید. . . بعد از زمانى کوتاه. . . آن را بین ما تقسیم کرد که سهم من از همه بیشتر شد. . . بعد از صرف آن بهاندازۀ دو ساعت در بستر خود استراحت نمود؛ سپس برخاست و، بعد از تجدید وضو، در وسط مسجد از چشم من پنهان شد. . . ابتدا نخواستم او را دنبال کنم، ولى علاقه به اطلاع از چگونگى عبادت او مرا وادار کرد که برخیزم. . . به جستجوى ایشان شروع کردم؛ دیدم که در نزدیکى مقام منسوب به امام على (ع) (یا محلى که شاید مصلى حضرت بوده است) لباس بر تن ایستاده و دستان خود را زیر چانه گرفته و روى خود را به آسمان مىچرخاند، مانند سائلى که منتظر جواب است؛ حرکت نمىکند مگر به اندازهاى که باد شدید در آن شب زمستانى تاریک اطراف لباسش را حرکت مىدهد؛ مدتى منتظر شدم. . .
سپس به بستر خود برگشتم. . . بعد ناگهان بیدار شدم؛ کنجکاوى براى یافتن ایشان مرا به حرکت واداشت. . . او را گشتم. . . در آن مکان نبود؛ گوشه و کنار مسجد را جستجو کردم، دیدم در مقام و محلى دیگر مشغول نمازهاى نافله است. . . وقت نماز صبح نزدیک شده بود. . . نماز صبح را بجا آورد و اندکى نافله خواند؛ سپس تا نزدیکى طلوع خورشید به سجده رفت. . . آنگاه به حجرۀ خود برگشت و بعد از خوردن صبحانهاى اندک مرا ترک کرد و به دنبال کار خود رفت.
این نویسنده بعد از بیان مشاهدات خود مىگوید: این توجه و ابتهال و شبزندهدارى و دوام مواظبت و حضور، ناگزیر از انگیزۀ روحى قوى و سوز درونى منشأ گرفته است
۴٣١
که اینچنین استقرار و آرامش را از او سلب کرده و بر احساسات او مستولى شده است و او را به نقطۀ دیگرى متوجه ساخته است که از جنس مشاهدات ما در عالم محسوس نیست.
و حتما او طعم مناجات با پروردگارش را چشیده است و این همان است که از او انسانى ساخته که با تمام وجود به خود و خداى خود متوجه شده است. . . و شاید بهتر آن باشد که اینگونه حالات اینچنین انسانها تفسیر شود به اینکه: آنها چیز دیگرى یافتهاند که با آنچه در نزد مردم از همّت بر امور دنیوى و اکتساب آن و شئون مادى پیچیده به زوال و فنا وجود دارد قابل قیاس نیست. مىبینى که چگونه مىتوان تفسیر کرد؛ آیا مىتوان تفسیر نمود؟
بزرگانى از ارباب سلوک فرمودهاند که: توجه به خدا و عبادت به صورت عموم، باب گستردهایست از ابواب معرفت و تقرّب. و بدون آنها، وصول به کمالات روحى عالى، که براى سالکان منظور شده است، میسّر نمىشود. این همان هدف نهایى است که هدفهاى دیگر و خواهشهاى پست دنیوى در قبال آن کمارزش مىگردند.
البته نماز و تقرب به خدا، بهوسیله طاعتها، بهطور کلى با میل نفس (نفس اماره به بدى) و خواستههاى آن معمولا سازگار نیست، و چهبسا با برخى سختى و مشقتها (در اثر فریبکارىهاى نفس) همراه است و در مواردى، مانند روزه، به خاطر تنافى با خواستههاى نفسانى، نفس آدمى از آن به زحمت مىافتد. ولى چیزى که هست این طاعتها بعد از آنکه انسان مدتى نفس خود را به این اعمال وادار کند (که البته به اذن خداى متعال زمان اندکى خواهد بود) پیش نفس دوستداشتنى و مطلوب مىگردد.
بخصوص اگر توفیق یابد و شیرینى آن عبادتها و طاعتها را بچشد و در دل و جانش تابش انوار آن ظاهر گردد. در این هنگام مىبینى که شخص منتظر و مراقب اوقات عبادت است. . . لذا آنچه که در مرحله اول از سالک خواسته شده است صدق اراده و تصمیم و خلوص نیّت براى انجام این اعمال به نحو احسن است. . . و مراحل بعدى از جانب خدا و به حسن توفیق او و روشنى راه سالک به دنبال این مراحل به آسانى ادامه پیدا مىکند.
از سید هاشم رضوى نقل است که مرحوم قاضى هر شب براى عبادت آماده مىشد و
۴٣٢
مواد لازم را فراهم مىکرد تا بتواند به راحتى به عبادت و تهجد و نماز بپردازد. روش او در هر شب همین بود و چهبسا که میل به نوشیدن چاى یا قهوه یا چیز دیگر از این قبیل پیدا مىکرد و به تدارک آن اقدام مىکرد و مىفرمود: این از وسوسه و بهانههاى نفس است و من مىخواهم با این کار جلوى بهانهجویى نفس را بگیرم. و انجام برخى خواستههاى مجاز نفس که از جانب شرع مباح دانسته شده است ضررى ندارد و مانعى نخواهد داشت.
قبلا از ایشان نقل کردم که در قهوهخانهاى در کربلا براى خوردن یک استکان چاى نشسته بود؛ بعضىها امثال این حالات را حمل بر خروج ایشان از عادات و رسوم معمول محیط مىکنند و بر او ایراد مىگیرند، در حالى که هرگز اینطور نیست، بلکه ایشان در مرتبۀ بالایى از التزام به آداب و رسوم اجتماعى بودهاند.
مؤلف گوید: این سید بزرگوار-سید هاشم رضوى-نقل مىکند که من بارها در مسجد کوفه و سهله او را دنبال کردم و مواردى از تهجد و تلاوت قرآن و سجدههاى طولانى و تفکر و تأمل عمیق و خیره شدنها و بهتزدگىهاى او (و برگشت دوباره او به حالت اولى، بعد از انتظار و تأمل دراز) را که شگفتانگیز و دهشتآور بود مشاهده کردم.
از سید هاشم حداد که از والهان و شیفتگان بود نقل است که مرحوم قاضى در یکى از زوایاى صحن شریف حسینى عبایش را بر سر مىکشید و تا طلوع فجر همانطور مىماند، مثل اینکه به نقطۀ معینى از بقعۀ مقدس نظر دوخته است و با تمام وجود متوجه آنجاست.
هروقت که قاضى براى زیارت به کربلا مىآمد سید هاشم حداد میزبان ایشان بود. و از ایشان پذیرایى مىکرد. از او نقل است که قاضى در اکثر زوایاى صحن شریف شبها را بیدار مىماند و عبادت مىکرد.
کیفیت نماز ایشان حتى در سختترین سالهاى بیمارى آخر عمرش تغییر نکرد، حتى در سال آخر عمر نیز روزه مىگرفت. پزشک مخصوص ایشان، آقاى میرزا ابو الحسن شفائى (شاگرد طبیب معروف مسیح) ، از او دیدار کرد و گفت که: من به اعتبار اینکه پزشک تو و محل اعتماد تو هستم تجویز مىکنم که حد اقل در روز در حالى که روزه هستى دو بار آب بنوشى. ولى آقاى قاضى از این سخن او تبسم کرد و جوابى نداد و ما
۴٣٣
ندیدیم که به این دستور عمل کند. بیمارى ایشان «استسقا» ، یعنى احساس تشنگى مداوم بود.
او سجدههاى طولانى بعد از نماز صبح (بین الطلوعین) را هیچگاه ترک نمىکرد. زیرا نزدیکترین حالت بنده به خداوند متعال زمانى است که در حال سجده باشد. بنده در سیر و سلوک خود از تکبیره الاحرام شروع مىکند و به سجده که آخرین مراتب سیر و سلوک است مىرسد؛ در آن حال، تمام تعیّنات را رها مىکند و به مرتبۀ فناى مطلق در عبودیّت مىرسد.
انسان وقتىکه کثرت التزام ایشان به تلاوت قرآن و دعاهاى وارده را مىخواند شاید باورش نشود یا حد اقل چنین تصور کند که حتما شخصى بوده که تمام کارها و وظایف اجتماعى یا خانوادگى خود را رها کرده بود تا بر انجام این التزامات بسیار قادر شده بود، در حالى که مشاهدات عملى غیر از این را حکایت مىکند. او تمام اوقات فراغت را به قرائت و تلاوت مشغول بود، حتى در حال راه رفتن یا ایستاده یا زمانى که منتظر دوستى مىشد یا در نزد فروشندهها در بازار. . . وقتىکه براى پاسخگویى به کسى از قرائت باز مىایستاد دوباره از جایى که مانده بود ادامه مىداد.
مىرسیم به ذکر اصحاب و یاران و مریدان آقاى قاضى. آنها چه کم یا زیاد باشند شاگردان مدرسهاى هستند که گمان مىکنم از دیگر مدارس عرفان و «تصوف» جدا باشد.
ممکن است این سخن شگفتانگیز باشد که براى عرفان مدارس متعدد و مختلفى در نظر بگیریم. . . آرى اینچنین است. زیرا عرفان، در نظر اینها، تهذیب نفسى و اخلاقى براى فقیهى است که مىخواهد اسوه و الگوى دیگران باشد و در نظر اینها فقیه به این مرحله نمىرسد مگر آنکه بمیرد و حب جاه و مقام و نام و شهرت را از وجود خود محو گرداند. انسان به این مرتبه نمىرسد مگر با مداومت بر ریاضتها و ابتهال و طلب از خداوند متعال با عزم و اراده. . . و چهبسا مرحوم قاضى بعضى را توصیه مىکردند که مدتى را، که برحسب اختلاف حالات افراد و استعداد روحى و اخلاقى آنان فرق مىکرد، عزلت کامل اختیار کند تا صاف و خالص شود و به حقیقت آنچه که از او خواسته شده است که همان تسلیم مطلق در برابر ارادۀ خداوند متعال است برسد.
اصحاب و شاگردان قاضى، که در بین آنها کسانى بودند که کم یا زیاد به مرتبه
۴٣۴
زعامت عامه رسیدند، اینها هستند. آنان قبل از آنکه با عرفانشان شناخته شوند یا از عرفان سخن بگویند خودشان را فقیه محسوب مىداشتند. و از اینها، کسانى هم که به مقام زعامت نرسید ریاست کرسى تدریس فلسفه عالى را عهدهدار شد و گروهى-دور از جمع از بزرگان علم و فضیلت و معرفت شدند یا در سطح عالى حوزه ظاهر شدند. آنان استاد تفسیر یا احیاگر مدرسه و مکتب جدید شدند که داراى معارف و اصول و قواعد مخصوص خود بودند و تألیف یا تألیفات آنان مدار و محور بحث و مناقشه دانشمندان مسلمان در تمام اقطار عالم گردید. گویى که امروزه سخن از عرفان و بعضى مسائل ذوقى فقط مختص قاضى و شاگردان مخصوص او و حافظان اسرار او شده است.
این. . . و از برخى از شاگردان ایشان اشعار خوبى را دیدم که مىتواند همگام قریحۀ معاصران خود باشد، جز آنکه از ابراز آن خوددارى مىکردند و نمىخواستند که به آن شناخته شوند.
از یکى از اینها، آثار قلمى ایشان-قاضى-را خواستار شدم؛ مجموعهاى از تقریرات فقهى و اصولى ایشان را براى من فرستاد و زمانى که منظورم را به صراحت گفتم و آنچه را که مىخواستم به صراحت بیان کردم-یعنى آثار عرفانى-در جواب من اظهار داشت که: مگر خود شما از آثار شعرى و عرفانى و نامههاى خاص ایشان به شاگردانش با همه کثرت و تنوع آنها، چقدر حفظ کردهاى؟
و این سخن، همانطورى که مىبینید، جواب ردى است که ردى بالاتر از آن متصور نیست. من در قبال او جز تسلیم چارهاى نداشتم.
در گذشته خواندیم که برخى، از نگهدارى کتاب «مثنوى مولوى» در نجف امتناع مىکردند، به این استدلال که وقت آنان صرف جهات خاصى بوده و اجازه تحصیل چیزى خارج از این محدوده را نمىدهد.
آنچه که از مجموعه آثار ایشان و شاگردان او دستگیر من شد چیزى است که در این جمله کوتاه که در یکى از نامههاى خاص او وارد است آمده است: «مقصود فىالجمله ارائۀ طریق بود که آن هم بحمد الله تعالى حاصل شد. . .» ، یا این سخن ایشان در نامهاى دیگر آمده است که: «طریقه همان طریقه علما و فقها است. . . بصدق و صفا. . .» ، یا در این بیان ایشان آمده است که: «ما را با دراویش کارى نیست. . . براى من سلسله درست نکن. . .» ، که منظورش این
۴٣۵
است که از خودت (یا از من) کسانى را که مىخواهند خودشان را با اوصافى خاص از دیگران متمایز کنند و با شکل و شمائل و علائم و اوصاف مخصوص و غریبى در جامعه ظاهر شوند دورى کن، چرا که اصحاب شریعت (از بزرگان و رهبران آن) از آنگونه اعمال ابا دارند. . . و اگر هم سخن خاصى بوده باشد بهطور خصوصى در بین ما رد و بدل مىشود.
این اندازه از بیان و توضیح مرا کفایت مىکند. مقصود را بیان کردم و به هدف رسیدم. الحمد لله.
۴٣٧
ذکر برخى دیگر از آقایان
با عنایت بارى تعالى و توفیق او شرح حال تعدادى دیگر از اینها گذشت و در مجلدات آینده هرگاه فرصتى دست دهد و معلومات و اطلاعات لازم فراهم شود به شرح حال این گروه از ابرار مىپردازیم، مانند:
شیخ بزرگوار شیخ على نجابت شیرازى، که عالم فاضل سید محسن ابطحى مرا به او معرفى کرد. آقاى ابطحى را از افرادى کمنظیر در اشتغال به شئون سلوکى و تهذیبى و توجه با تمام وجود براى نیل به کمالات روحى عالى شناختم.
شیخ محمد سرابى، که علاوه بر منزلت علمى و فضیلت عالى از اتقیا و ابرار بود.
او داماد آقاى قاضى است و به ارشاد و مشورت او به مشهد رفت و سرپرستى مجموعه آذربایجانىهاى مجاور مشهد رضوى را بر عهده گرفت و به تنظیم مجموعه و مسجد و امور خیریه آنان پرداخت، همانطورى که تهذیب تعداد بیشترى از آنها را نیز عهدهدار شد. او در حوادث «مسجد گوهرشاد» ، در زمان اعلان کشف حجاب از طرف حکومت پهلوى، در اثناى این حوادث به سبب ناراحتى حاصل از آلام روحى و تحمل شکنجه بدنى از جلادان شاه معدوم فوت شد.
شیخ على اکبر همدانى، صاحب علوم غریبه. . . که به دنبال مرض سلّ به سوریه سفر کرد و لوازم حجره خود و کتابخانهاش را به مرحوم پدر داد. برخى از این کتب به سید مهدى، برادر بزرگتر ما، اعطا شد؛ بعد از فوت ایشان، تنها ورثهاش از طرف مادر «سید تقى مکى
۴٣٨
قاضى» بود که او هم در زمان خود آنها را به کتابخانه آیتالله مرعشى وقف کرد. . . من چندین شبانهروز در این کتب نظر کردم، ولى چون احاطه فکرى و نفسى و اخلاقىام به این مسائل پیچیده و سخت نمىرسید آنها را به صاحبش برگردانیدم، بدون آنکه چشم داشتى در آنها داشته باشم.
*** حاج جاسم اعسم، که شخصیّتى برجسته و مورد احترام خانواده اصیل نجفىاش بود.
باغها و املاکى در نزدیکى مسجد سهله (در سمت راست وارد شونده از مسجد کوفه) داشت. این شخص از ملازمان آقاى قاضى و در خدمت ایشان و محبّ و مخلص و فانى در این محبت و اخلاص بود.
هروقت که آقاى قاضى به مسجد کوفه و سهله مىرفت در اکثر مناسبتها این شخص همراه قاضى بود. او مىگفت: مرحوم قاضى در مواقع بسیارى از من مىخواست که اتاق مخصوصم در باغ را براى او خالى کنم تا مدتى در آنجا بماند؛ از این زاویه بر عجایبى از شخصیّت او واقف شدم و بر رموزى از اخلاق و کرامات و الهامات او پى بردم.
این شیخ از سالخوردگان بود و در محضر سید مرتضى کشمیرى (جمال السالکین) و بعد از او در محضر سید احمد تهرانى (اسوۀ عارفان و سالکان) و عدهاى دیگر از امثال این ابرار و صلحا خدمت کرده بود.
*** حاج سلمان مسقطى، که از شاگردان سید حسن مسقطى اصفهانى و به دست ایشان دستگیرى شده بود. بعد از وفات سید حسن، خانواده و تجارت و املاک خود را رها کرد تا در نجف ساکن شود.
او ادیب و شاعر بود و دروس ابتدایى را در وطن خود نزد برخى طلبهها خوانده بود و مقدارى از فلسفه را از محضر سید حسن بهرهمند شده بود؛ او استعدادى شگفتانگیز و حافظهاى کمنظیر داشت، هرچه بر او مىخواندند بار اول حفظ مىکرد. . .
او در اجتماع طلبههایى که در پیش او حاضر مىشدند به صراحت از حالاتى که از استادش سید حسن مشاهده کرده بود و نیز از ارتباط شگفتآور او با «رجال غیب و
۴٣٩
ابدال» سخن مىگفت.
مرحوم قاضى به شدّت ایشان را از این کار منع مىکرد. ولى او نمىپذیرفت و استدلالش این بود که اشاعه این امور براى تقویت ایمان شنوندگان به اسرار و عجایب عالم غیب ضرورى است. امّا این استدلال آقاى قاضى را قانع نمىکرد و شدیدا او را منع مىنمود و به سکوت و اشتغال به اعمال و وظایف مخصوص از بحث و درس و. . . تأکید مىکرد و مىفرمود که این حالت و اینگونه رفتار منافى با التزامى است که نسبت به کتمان و عدم افشاى اسرار، متعهد آن شدهایم.
سید سلمان در سال سوم ورود به نجف دچار سرماخوردگى شدید شد و به بیمارى سینه پهلو مبتلا گردید و فوت شد. خدا رحمتش کند.
*** سید ابراهیم میانجى، که محقق فاضل و پاکسرشت و ملازم مجلس قاضى بود و در این جمع به وقار و آرامش و ملازمت سکوت ممتاز مىشد.
شاید هم به خاطر کمسنوسال بودنش در آن سالها، مرحوم قاضى او را در کنار خود مىنشانید و اگر غیبت مىکرد از حال او جویا مىگردید.
ایام آخر زندگى را در تهران ساکن شد و بهعنوان امام جماعت در یکى از مساجد بازار بزرگ اقامه وظیفه نمود.
او در اقدام به کارهاى تحقیقى کوتاهى نمىکرد؛ کتاب «منهاج البراعه فى شرح نهج البلاغه» سید حبیب الله خوئى و بخشهایى از کتاب «بحار الأنوار» علامه مجلسى را تحقیق کرد و آنها را به بهترین وجه و به همراه ملاحظاتى ارزشمند عرضه داشت. او در سال (١۴١٠ ق.) با عمرى مشحون از اعمال سودمند فوت شد.
*** شیخ فاضل متقى، شیخ ابو الفضل اصفهانى، که آقاى قاضى از ایشان خواست تا قصیده «هائیه» شیخ کاظم ازرى را شرح کند. . . او ساعتها با مرحوم قاضى خلوت مىکرد و ملاحظات و شرح خود را بر این قصیده مىنوشت. شرح و تعلیقه بر این قصیده را به قلم خود تکمیل کرد و به صورت کتابى ارزشمند و گرانقیمت درآورد. . . سپس به دنبال یک بیمارى به ایران سفر کرد و از آن به بعد از ایشان خبرى نداشتیم.
۴۴١
منزل علما منبر مىرفت و مردم با خشوع و خضوع به سخنانش دل مىسپردند.
او مىگفت: پدرم بر آنچه در منبرها مىخواندم مواظب من بود. اگر خطا و اشتباه مىکردم مرا آگاه مىنمود. و براى این مورد شواهد زیادى نقل مىکرد از جمله مىگفت:
در مجلسى «فى بیوت أذن الله أن ترفع و. . . یسبّح له» را با فتح «با» و به صورت مجهول خواندم. . . و شاید هم به خاطر قطع جمله اینطور قرائت کردم. پدر مرا دید و حال آنکه ناراحت و منفعل بود؛ به قرآنى که پیش رویش بود اشاره کرد؛ قرآن را باز کردم و خواندم «یسبّح» با کسر «ب» . یعنى مىخواست به این امر اشاره کند که هیچ تغییرى در الفاظ قرآن در هیچ حالى از احوال حتى در نقل و قطع و استشهاد واقع نمىشود.
همینطور نقل مىکرد که مىخواست از خانوادهاى زن بگیرد، ولى آقاى قاضى مخالفت مىکرد. . . او (بعد از وفات قاضى) اصرار مىکند و آقاى قاضى ١مىپذیرد به شرط آنکه کاملا از خانوادۀ آن زن دور باشد. . . به این استدلال که بزرگ آن خانواده مخلصانه به مقابله مسلحانه با برخى طغیانگران استعمار مىپردازد و ممکن است در هر فرصت از افراد خانوادۀ او و اولاد و احفادش به شدت انتقام بگیرند.
اما قاضى و خانوادهاش به این امور کارى نداشتند؛ به این دلیل و به دلایلى دیگر، زندگى آنها از اینگونه مشکلات که زندگانى دیگران را احاطه مىکرد خالى بود.
وظیفهاى که برعهده این خاندان گذاشته شده بود از نوع دیگر بود. این خاندان وظیفهاى خاص داشته و مسلک آنها با خط مشى دیگران متفاوت مىباشد.
خلاصه، در زندگانى (برادرم) سید کاظم مسایلى وجود دارد که تلخیص آنها در این مختصر از انصاف به دور است و به تدوین بحثى خاص و فراغت بیشتر نیاز دارد.
*** آیتالله سید نصر الله مستنبط (متوفى سال ١۴٠۴ ق.) ، که از بزرگان مبرز و از برجستهترین شاگردان شیخ ضیاء عراقى و از معتمدین آیتالله اصفهانى و سید ابو القاسم خوئى مىباشد.
١) -مؤلف بزرگوار فرمایند که: بعد از فوت مرحوم قاضى، آقاى سید کاظم فوق الذکر در مکاشفهاى که برایش رخ مىدهد نظر مرحوم قاضى را جلب مىکند. (م)
۴۴٢
او از ملازمان مجلس مرحوم قاضى بود و به اخلاق متین و معاشرت محبّتآمیز و احترام و تقدیر هرچه بیشتر از جانب دوستانش ممتاز مىگشت.
وقتى شروع به سخن گفتن مىکرد جمع حاضر ساکت مىشدند و به او گوش مىدادند. زیرا مىدانستند که او در بحثى که به تمام جوانب آن احاطه نداشته باشد وارد نمىشود (با توجه به اینکه مناقشه و مجادله در مباحث براى رسیدن به حقیقت و روشن شدن رأى دیگران از عادت طلبه «در نجف» بود و چهبسا که سروصداى آنها در مجالس و حتى گذرگاهها بلند مىشد تا جایى که پیش مردم عامى به صورت ضرب المثل شده بودند) . و چه بسیار مواقع که سکوت اختیار مىکرد و در موضوعى که بحث و بررسى آن را کامل نکرده بود لب از لب باز نمىکرد و سخن نمىگفت و به استماع اکتفا مىنمود. . . و گاهى جواب را به فرصتى دیگر حواله مىداد و زمانى که شروع به تکلم مىکرد خرسندى و نشاط در چهرهاش هویدا مىشد، مثلاینکه مىخواهد در نهایت خوشحالى بخندد و این از جمله عواملى بود که او را محبوب همگان مىگردانید.
قضایاى زیادى به ایشان نسبت داده شده است که در مناسبت خود از آنها سخن خواهیم گفت. در مجموعهاى که از آیتالله خوئى و شاگردان و فرزندان و دامادهاى ایشان نوشتهاند خواندم که مرحوم مستنبط تألیفاتى دارد که «اجتهاد و تقلید» و «قاعدۀ من ادرک» و «قاعدۀ تجاوز و فراغ» و بحثهاى ارزشمند دیگر از جمله آنهاست.
در ملاقاتى کوتاه و کریمانه با آیتالله سید محمد حسین تهرانى در مشهد امام رضا (ع) سخن از شاگردان و کسانى که از آقاى قاضى استفاده کردهاند به میان آمد و از مراتب کمالى که هریک از آنها به آن نایل شدهاند سؤال شد. ایشان (که خداوند رحمتشان کند) فرمودند:
همه آنها اهل کمال بودند و هریک از آنها مرتبهاى از مراتب تهذیب خلقى و نفسى را درک کردند؛ زیرا مرحوم قاضى کسى را که از حال او آگاه مىشد-و او را داراى لیاقت و استعداد مىدید-رها نمىکرد، مثل وصى خود شیخ عباس قوچانى.
ولى چیزى که هست اینکه تعداد کمى از آنها واصل شدند. زیرا که وصول. . . در این راه امر سختى است که براى بیشتر طالبان دست نمىدهد، مگر براى برجستگان کمنظیر که خداوند موهبت خاص و نیروى تمییزدهندهاى براى انصراف از خویشتن و فراموشى
۴۴٣
خود و توجه تمام به هدف و پرداختن به عمل مداوم و پیوسته به آنها اعطا کرده است؛ همانطورى که شأن و مشخصه وصول به هر درجه از درجات کمال مادى هم همینطور است.
زیرا رسیدن به هدف، محتاج ممارست پیوسته و صبر و تحمل طولانى در قبال سختىها و مشکلات راه مىباشد. هر انسانى در وجود خود رغبت و علاقهاى براى نیل به امور معنوى را احساس مىکند و وقتى که تصمیم به حرکت در این راه مىگیرد گمان مىکند که پیش پاى خود راهى هموار و پر از آسایش و آرامش خواهد دید و آنچه نصیبش خواهد شد دلخواه و مطلوب او خواهد بود. . . درحالىکه قضیه اینطور نیست. براى ترس از اینکه نکند با کشف سرى از اسرار غیب گرفتار غرور و تکبّر بشود یا پرده از جلوى چشمانش برداشته شود و هنگامه سهمگین-قیامت او-پدید آید-به خاطر این اسباب و دلایل دیگر-وقتى که اولین قدمها را در این راه برداشت احساس تلخى و سختى مىنماید. . . تا قدمهاى اولى اختیارى را با موفقیّت بگذارد و اطمینان کامل به صدق عزم و نیّت خود و توان کامل خود، براى رویارویى با آنچه پیش رویش متجلى خواهد شد، پیدا بکند. . . بنابراین، اینطور نیست که هرکس قدمهاى اولى را برداشت بتواند به غایت و هدف برسد.
آیتالله سید محمد حسین طهرانى از بهترین کسانى است که در این موضوع-سیر و سلوک -به تحقیق پرداخته و احوال مردان آن را در سالهاى اخیر مورد بررسى قرار داده است.
با ایشان (خدا رحمتش کند) در مورد شخص معینى از شاگردان قاضى صحبت شد. گفتند که من نیز در این مورد از شیخ عباس قوچانى (هاتف) پرسیدم که او هم در زمان خود از مرحوم قاضى در مورد این شخص پرسیده بود و قاضى فرموده بود که: «او کى از «دنیا» منصرف شد و خودى خود را فراموش کرد که بتواند در این راه حرکت کند؟»
گذشتن از گردنههاى سخت سلوک و طریقت در مرحله اول محتاج به فراموشى خود و انصراف از خویشتن خویش و رها کردن شئون و علاقه آن است. و آنها در همه احوال به این شعر مترنم هستند که:
هرکه در این راه مقربتر است //جام بلا بیشترش مىدهند
زیرا که بلا، همچنانکه از ائمه هدى رسیده است، موکل به انبیاست. . . سپس به اولیا و
۴۴۴
بعد از اولیا به مراتب به افراد دیگر. . .
حال خود قضاوت کن و ببین که چه تعداد از کسانى را پیدا مىکنى که قدرت تحمل مشکلات و سختىهاى این راه را داشته باشند؟
آرى بسیار هستند که آرام و آهسته در این راه قدم برمىدارند و امیدوارند که هرچند چیزى اندک از تهذیب نفس و اخلاق را به دست آورند و نیمنگاهى به اعمال بد و پرتگاههاى راه باز کنند، که این اندازه از هوشیارى و آگاهى و بصیرت نسبت به امور دنیا و مظاهر غرورآور و فریبندۀ آن نیز، خیر کثیر و فایده زیادى داشته و توشهاى فراوان و ذخیرهاى براى روز آخرت خواهد بود. و خداوند متعال بهترین مولى و بهترین یاوران است.
آقاى تهرانى افزودند: تهذیب خلقى و سیر شایسته در راه شرع مقدس و تسلط بر خواهشهاى نفس براى جلوگیرى از سقوط در مهلکهها و شبهات و تحصیل هرچند اندکى از معرفت و شناخت (خدا) از راه سلوک با راهنمایى اساتید ماهر و کارآمد و واصل میسّر است؛ آرى، اگر چنین سلوکى نصیب کسى بشود لازم است که خود را ملتزم به اخذ تعالیم از این اساتید بنماید، تا مراحل اولى سلوک را با موفقیت بگذراند. ولى چیزى که در نزد بنده به تحقیق پیوسته این است که تعداد واصلین از این مجموعه (شاگردان) جدا بسیار اندک هستند، اگر نگوییم که از دو یا سه نفر تجاوز نمىکنند.
مؤلف در راستاى برگشت به اول بحث (که در مباحثى که داراى اهمیّت بوده و فهم آن دقت لازم دارد تکرار ضرر ندارد) مىگوید: از بحثهاى گذشته، که در آنها به لزوم مراجعه به استاد و تهذیب به دست او اشاره کردیم، معلوم مىشود که این لزوم در مورد برخى به خاطر اهمیّتى که در شاگردى در محضر اساتید با کفایت، براى دست یافتن به استعداد لازم براى انجام اعمال اساسى به بهترین شکل، وجود دارد به حدّ وجوب و ضرورت مىرسد.
اهمیّتى که اینگونه تلمذ در خدمت استاد کار آمد براى عامه مردم دارد این است که آنها را بر معاشرت نیکو با دیگران و رسیدن به بهترین راه اقدامات اجتماعى دیگر در سطوح مختلف و نسبت به قشرهاى مختلف مردم، عادت مىدهد و آماده مىکند. زیرا که جامعه محل برخورد و ارتباط مردم بوده و عرصه تضارب و تداخل مصالح مىباشد
۴۴۵
و چهبسا در بیشتر موارد محل تضاد و تقابل است. لذا این شخص مهذّب است که مىتواند نسبت بهطرف مقابل انصاف دهد و براى او ایثار کند و خود را از ارتکاب بدیها و تضییع حقوق دیگران باز دارد. چرا که اگر روحیه گذشت و عدل در جامعه نباشد در بیشتر موارد قوانین از اصلاح زدوخوردها و اختلافات ناتوان است. . . بنابراین واجب و ضرورى است که در جوامع ما استاد به نیکوترین صورت و به بیشترین تعداد وجود داشته باشد.
و روش علما از قدیم الأیام در جوامع اسلامى بر این بود که به دنبال اینگونه اساتید با کفایت بگردند، تا مرجع و دلیل مردم باشند. اینچنین انسانها از ابدال و انسانهاى کمنظیرى هستند که مراحلى از سختى را براى وصول به این مرتبه پشتسر گذاشتهاند.
به جهت انصراف همهجانبه از شئون مادى و انقطاع از خلق و توجه به خداى متعال و به دلیل نورانیّت و اشراق و بصیرت خاصى که بر آنها افاضه شده است مقام عظیم و پراهمیتى را در تشخیص درد مراجعهکنندگان خود و ارائه دستورات لازم براى رهایى از صفات رذیله و خصال ناپسند پیدا کردهاند.
و اگر در بین اینها کسانى در نهایت درجه ضعف جسمانى و بدنى باشند هیچ ضرر و اشکالى ندارد. چرا که آنها از روحیهاى بلند و قوى و درخشنده برخوردار بوده و قدرت کافى دارند که بتوانند مراجعین در معرض سقوط را نجات دهند.
این مشایخ، خواه آنهایى که با نشان خاصى یا لباس معینى معروف شده خواه آنهایى که در بین مردم بهطور ناشناخته زندگى مىکنند و شأن مخصوص و علائم معین ندارند، همه آنها به اخلاق برجسته و التزام کامل و صحیح به اصول و آداب شریعت ممتاز مىشوند؛ خداوند متعال به آنها دید نافذ نسبت به تغییرات زندگانى و ادراک صحیح نسبت به مرجع و انگیزه و اوضاع و احوال مادى عنایت کرده است.
آنها در گوشهاى از جامعه زندگى مىکنند که نه زرق و برق زندگانى آنها را فریب مىدهد و نه مناظر دنیا آنان را مشغول مىسازد. آنان با بدنهاى خود در بین مردم هستند ولى با دلها و خواستههایشان از آنها جدایند. همت خود را از چشم مردم پنهان مىدارند و جهد و تلاش خود را براى خدا و روز آخرت ذخیره مىنمایند. . .
اینگونه افراد را افرادى کمیاب مىبینى که فقط در چشم کسانى دیده مىشوند که
۴۴۶
آنها را بجویند و همینطور به کسانى ظاهر مىشوند که با جدیت و اخلاص و توکل به خداى عظیم به دنبال مردان مهذّب (تهذیب شده) بوده و آنها را جستجو مىکنند. کسى گمان نکند که اینها همان (رجال و ابدال) هستند، نه، بلکه آنها از گروه دیگرى بوده و تعریف و توصیف آنها (ابدال) نیازمند بیان جدیدى مىباشد.
و بعد. . . در واقع، هدف از نگارش این کتاب اشارهاى مختصر به برخى شاگردان قاضى که در جلد اول اسم آنها نیامده بود، است و مىترسم که طول داده باشم.
خلاصه، اینها و تعدادى دیگر، که اسامى آنها را به یاد ندارم و به یارى خداوند در بخشهاى آتى شرح حال آنها را خواهیم آورد، هرچند که از حیث ملازمت با آقاى قاضى باهم اختلاف دارند و شاید بعضى از آنها فقط زمان اندکى در محضر او بودهاند، ولى در هر حال همه آنها اصحاب یک مدرسه بودند و به یکدیگر مهر و محبت و اخلاص تمام داشتهاند و در یک مسیر حرکت کردهاند و بر یک راه رفتهاند.
آنها حامیان مدرسهاى از مدارس عرفان هستند که در این اواخر شروع به گسترش و انتشار کرده است و برخى بزرگان مکرم را به آن مدرسه و عرفان دعوت مىکنند.
خود هریک از اینها تعداد دیگرى شاگرد تربیت کردهاند که الگو و مقتدا شدهاند و تهذیب دیگران را با همان روش-قاضى-و با اندک اختلافى در نکته نظر خاص و مسائل جانبى که منافى اصل موضوع نیست عهدهدار شدهاند.
کافى است اشاره کنیم: کسانى که در مرحله دوم آمدند-شاگرد شاگردان قاضى-در فضیلت و علم و تقوى ضرب المثل شدند، بهطورى که دیگران براى همان هدف، یعنى تهذیب اخلاق و رسیدن به مرکز حیات و تصدى امور مهم، به اینها روى مىآورند و با جدیت تمام به سوى اینها مىشتابند.
زیرا براى دستیابى به چنین تهذیب مطلوب (یا مرتبهاى از آن) فقط خواندن و مطالعه و کتب و رسایل اخلاقى کافى نیست، مگر آنکه استادى خاص انسان را همراهى بکند و دستگیرى نماید و به راه دلالت کند و درد هریک از مراجعهکنندگان را بشناسد.
اگر این التزام شدید با دستورات استاد و مواظبت بر آن همراهى نشود هر آن انسان در معرض خطرات قرار گرفته و جولانگاه گمراهىها و وسوسههاى شیطانى و نفسانى خواهد شد و وحشتهایى بزرگتر از اینها ممکن است رخ بدهد که از سقوط در آن
مسیر و چسبیدن به ریسمان آن، به خداوند متعال پناه مىبریم.
۴۴٧
با توضیح هرچه بیشتر (در نظر بنده) ، روشن شد که سلوک عرفانى در این مدرسه همان سیطره یا توجه بر عوالم روحى و صفات اخلاقى بوده و توانایى کشاندن نفس به سوى حرکت در راه مستقیمى است که مورد رضایت شارع مقدس مىباشد و مبادى اسلامى و ارزشهاى والاى انسانى خواهان آن است و انسان را از تمام خواهشهاى پست نفسانى برحذر مىدارد. اینچنین سلوک عالى مختص مردان دینى نیست، بلکه شامل سایر افراد هم (از سطوح مختلف اجتماعى) مىشود. آرى، چیزى که هست این هدف (تهذیب اخلاق) یا به تعبیر صحیحتر ضرورت و لزوم این هدف براى علما و حامیان معارف اسلامى واضحتر و روشنتر مىباشد، همان کسانى که به خاطر تحصیل و شناخت کامل حدود و قوانین الهى انتظار مىرود که مسئولیّتى را عهدهدار شوند.
آرى، آنها اولى هستند که اینچنین هدفى را دنبال کنند و این به سبب سختى وظائف اجتماعى و مسئولیّتهاى مهمّى است که برعهده آنها گذاشته شده است. زیرا آنها، در درجۀ اول، نسبت به حیف و میل و تضییع امور مربوط به مردم خود و افراد تحت رهبرى خویش مسئول هستند. زیرا آنها ورثۀ انبیا هستند، و بار سنگین پیامبران و مسئولیت بزرگ و رسالت عظیم آنها را بر دوش مىکشند. به دلیل خطر این مسئولیّت و اهمیّت آن و سختى پذیرفتن آن و ترس از ناتوانى ایفاى حق آن است که بزرگان اخلاقى و کسانى که سختى و خطر این وظیفه را درک کرده بودند از آن گریزان بوده و زیر بار آن نمىرفتند.
زیرا کسى که آمادۀ پذیرش این مسئولیّت مىشود در واقع خود را در راهى آمیخته به خطرات و پرتگاههایى قرار مىدهد که خوف و هراس فراوان دارد. . . و هیچگاه او مانند کسى نیست که به تنهایى حرکت مىکند و تنها به خود تکیه دارد و راه خود را مىپوید و تنها به فکر نجات خود مىباشد.
قبلا از مرحوم قاضى نقل شد که هرگاه مىشنید یکى از مریدان و یارانش متصدى منصبى از مناصب زعامت شده است استعاذه مىکرد و از شیطان به خداوند پناه مىبرد.
قبلا، در همین راستا، برخورد و عکس العمل سید احمد کربلایى و قبل از او استادش مولى حسینقلى همدانى و دیگرانى که به روش آنها رفتار کردند بیان شد.
۴۴٨
همه اینها مردان برجستهاى بوده و مرتبۀ عظیمى از علم و معرفت و تهذیب را درک کردهاند؛ با این حال در مقام تواضع و نسیان خود هستند و خویشتن را در قبال مسئولیتها و التزام به امر مهم قیادت و مرجعیت، کوچک و حقیر مىدانند.
آرى، مگر آنکه به این امور امر بشوند، که در این موقع در میدان ظاهر مىشوند و به بهترین شکل به وظیفه و مسئولیّت مهم قیام مىنمایند. و ما نیاز (جدى) نداریم بر اینکه بشناسیم این اوامر و دستورات از کجا به اینها صادر مىشود و به چه شکلى آن دستورات را دریافت مىکنند. زیرا این مسئله به بحث تازهاى نیاز دارد.
با توجه به اینکه در نظر اینها عرفان مىتواند در بین مردم و تمام سطوح جریان یابد لازم است که در سادهترین شکل و آسانترین راه ممکن باشد. . . در چنین عرفان و سلوکى، تنها زیستن و گوشهگیرى و انزوا و سر زیر افکندن و در خود فرورفتن و غوطهور شدن در افکارى مرده، وجود ندارد. همینطور، در نظر اینها، تشدید اعمال نامعقول و شکنجه نفس و سرکوبى خواهشهاى نفسانى، بیشتر از مطلوب شرع و مجاز از جانب فقهاى عظام، و ترک اعمال و وظایف اجتماعى و چهبسا (پناه بر خدا) امتناع از ازدواج به خاطر انصراف به عبادت و انقطاع به خدا صحیح نیست. زیرا ازدواج به خودى خود عبادت است و باعث حفظ سلامت بوده و حفاظى بر ایمان مىباشد.
انتخاب زاویههاى مخصوص (مانند خانقاه) براى عبادت، غیر از مساجد معظم، و گسستن و دورى از مردم، که تنها به غیر خداى متعال مشغول شوند، همه اینها از مواردى است که از آن در عرفان و سلوک مطلوب و مورد نظر اینها خبرى نیست. و حتى این دورى از مردم در نزد برخىها شامل اقارب و ارحام صاحب صله نیز مىگردد، در حالى که اجتماع و همزیستى با آنها و با کسانى که در مرتبه آنها هستند و مواصلت و ارتباط با آنها و اطلاع از امور آنان و مساعدت و درک آنها در حد امکان و راهنمایى آنها. . . و انس با مصاحبت آنها و شاد کردن دل آنها. . . همه اینها عبادت مورد ترغیب شرع مقدس مىباشد.
همینطور، ظاهر شدن در قالب و صورت و علامتى خاص و عجیب و غریب و غیر معمول پیش مردم و نیز امرار معاش از راه غیر متداول بین مردم صحیح نیست. از برخىها نقل شده است که «کشکول» حمل مىکردهاند و در گذرها راه مىافتادند، نه به
۴۴٩
مقصد «تکدى و گدایى» ، بلکه به جهت سرکوبى طغیان نفس و شکستن غرور و تکبر آن، تا نفس مطیع گردد و به طبیعت مطلوب خود درآید، که نتیجه آن امرار معاش و ارتزاق از راه صدقۀ مردم خواهد بود. اینها و هرکسى که در چنین راهى گام بردارد همه تحت عنایت صاحبان مال و مکنت خواهند بود. . . و بدون آنکه فعالیّت و تلاش بکنند نیازمندى خود را از راه مساعدت و کمک دیگران تأمین مىکنند. که این حقارت و پستى شامل همه آنها مىگردد.
این بدان معنى نیست که امثال اینها به هیچ مرتبهاى از مراتب کمال نفسى و اخلاقى نرسیدهاند. زیرا آنچه که مشاهده شده و به تجربه و بررسى به اثبات رسیده است خلاف این را ثابت مىکند. بنابراین، در بین اینها هم واصلان به بالاترین مراتب کمال وجود دارند و امکان ندارد کسى منکر آن بشود، خواه از شیعه امامیه یا از عامه اهل سنت باشند. آثار و کتب ارزشمند و کمنظیر آنها، که مانند اثرى گرانقیمت و مفید از جهت روحى و اخلاقى توسط اهل فرهنگ حفاظت مىشود، به این امر گواهى مىدهند؛ به طورى که مجالى براى شک و تردید در این باقى نمىگذارد که در بین اینها نیز کسانى هستند که به درجات عالى رسیدهاند و بهرهاى از فنون معرفت را کسب کردهاند و به مواردى از اسرار هستى و مرگ و زندگى و مبدأ و معاد و برزخ و قبر و دیگر مراحلى که انسان در سیر و حرکت طولانى خود آنها را پشتسر مىگذارد اطلاع و آگاهى یافتهاند.
آرى، قصد ما این نیست. . . بلکه هدف این است که سیر و سلوک در نزد فقهاى شیعه به این نوعى درآمده است که نزدیک به صحت بوده و به نحو آسانترى قابل دسترسى است، بدین صورت که اکتفا به ظاهر شریعت مقدس، به اضافه اندک عنایت و توجه به عوالم روحى و فراسوى این ظواهر فریبنده چشم، راه سالم و صحیحى خواهد بود، تا اینکه تمام همت آدمى صرف امور مادى ناچیز و محدود نشود. . . و احساس روحى و اشتیاق و ذوق انسان نسبت به عوالم دیگر نیز جایى در زندگى انسان داشته باشد و اگرچه به کلى به سوى آن عوالم و آن احساسات روى نگرداند حد اقل اندک توجهى به این مسائل بکند.
پس اگر از این زاویۀ تاریک به انسان نظر افکنیم، به راستى چقدر موجودى حقیر و کمارزش خواهد بود؟
۴۵٠
از مسیر سخن و سیاق بحث معلوم مىشود که باید اعتراف کرد که دیگر فرق اسلامى هم مواردى از کمال را دارا هستند. . . ولى از مرحوم قاضى نقل شده است که ایشان منکر این امر بودهاند، همچنانکه یکى از بزرگان به نقل از ایشان آورده است که در تعلیل این مسئله مىفرمودند که وصول به کمالات اخلاقى و روحى جز براى فرقۀ ناجیه (شیعه اهل ولایت) امکان ندارد و دیگران یا شیعه بودهاند و از اهل زمان خود تقیه مىکردهاند و یا اگر هم چیزى داشته باشند چندان ارزش و اعتبارى ندارد.
این فرمایش ایشان از جهتى و با توجیهى خاص مىتواند صحیح باشد، با این توجیه که کمال حقیقى، که سودمند به حال انسان در دنیا و آخرت باشد، به صورت صحیح همان است که از راه محمد و آل محمد (ص) حاصل مىگردد. ولى ما (ضمن تصدیق این نظر) شاهد هستیم که افراد غیر مسلمان انواع کمالات نفسى و روحى و اخلاقى را دارا بوده و به بسیارى از اسرار پنهان هستى دست یافتهاند. آنگاه چگونه مىتوانیم این توانایى را در مورد افراد مسلمان، که غالبا مخالف و معاند سرسخت «اهل بیت» هم نیستند، انکار کنیم؟
این به سبب آن است که صاحب هر نوع کمال روحى و اخلاقى نمىتواند کمال ظاهرى در وجود دیگرى را انکار کند و شایسته آن است که کمال روحى انسانى را در مسیرى قرار دهد که به راه صحیح نزدیکتر مىباشد. . . به همه اینها اضافه مىکنم «لباس و پوشش» را که به آن اهمیّت مىدهند و زیاد در مورد آن بحث مىکنند. زیرا همه گروههاى اخلاقى و اهل سلوک و طریقت (یا اکثریت اینها) به اینکه طریقت و سلوک یا «علوى» یا «رضوى» است ایمانى قوى دارند؛ یعنى همه گروههاى اهل طریقت، سلسله خود را از طریق حضرت على یا حضرت امام رضا علیهما السلام به اهل بیت مستند مىکنند.
امّا بعد، خداوند الهامبخش و نطقآفرین را سپاسگزارم که توانستم تمام یا بیشتر آنچه را که مىخواستم بیان کنم و، همچنانکه مىبینید، به صورتى درآمد که خالى از بىنظمى و پریشانى نیست. سخن را با این حکایت که در نوع خود منحصر بفرد بوده و منسوب به «حاتم اصمّ» (حاتم بن عنوان، که کنیۀ او «ابو هشام» و معروف به «اصمّ» مىباشد. او، در واقع، کر نبوده است، ولى به جهت خطایى که از یک زن در حضور او سر زد و او به کر بودن تظاهر کرد به این اسم معروف شد) مىباشد به پایان مىبریم.
۴۵١
نقل کردهاند که: وقتى استاد او (شقیق بلخى) رحلت کرد مردم به سوى او شتافتند و از او خواستند که عهدهدار مجلس وعظ و ارشاد گردد. ولى او به این استدلال که لیاقت چنین کارى را ندارد امتناع ورزید. مردم اصرار کردند. او یک سال از مردم مهلت خواست تا در خانه خود به عبادت مشغول شود. به او مهلت دادند. بعد از یک سال، مردم درخواست خود را تکرار کردند. او از منزل بیرون آمد و روى به صحرا نهاد؛ درختى را دید که گنجشکانى بر آن جمع شدهاند؛ نزدیک آن درخت رفت؛ همۀ گنجشکان ترسیدند و فرار کردند. . . حاتم یک سال دیگر مهلت خواست. . . آن یک سال را نیز به همان نحو به عبادت و راز و نیاز پرداخت. . . دوباره مثل بار اول به صحرا رفت. . .
همان درخت را دید که گنجشکانى بر آن گرد آمدهاند. . . نزدیک درخت رفت. اینبار گنجشکان پراکنده نشدند. لذا دستش را به سوى آنها دراز کرد؛ مضطرب شدند و ترسیدند و فرار کردند. بنابراین، براى بار سوم مهلت خواست. . . سال دیگر سپرى شد. این بار وقتى که مردم درخواست خود را تکرار کردند. . . او به صحرا آمد و باز همان درخت و گنجشکانى بر سر آن. . . دستش را به سوى آنها دراز کرد. اینبار نترسیدند و فرار نکردند. . . شروع کرد به اظهار محبت و ملاطفت با آنها. . . درحالىکه گنجشکان در حال آرامش در دستان او بودند و از او نمىگریختند. . . آنگاه رو کرد به مردم و گفت: بروید که فردا با شما خواهم بود. . . فردا مردم دور او جمع شدند؛ بالاى منبر رفت و گفت: خدا رحمت کند کسى را که امروزش بهتر از دیروزش باشد. . . خدا رحمت کند کسى را که براى چنین مرتبهاى تلاش کند. . . از این سخن او عدهاى از شنوندگان بىهوش شدند و افتادند. . . و عدهاى به دست او هدایت یافتند. . .
این بخش را به این حکایت ختم مىکنم، بدون آنکه به نکات بلند و دقیقى که به خاطر آنها این حکایت را ذکر کردم اشارهاى کرده باشم. و از خداوند متعال خواستار هدایت و توفیق هستم.
و السلام
فهرست تفصیلى
مقدمه خطبه ٧
تمایز میان نبوت و امامت ٧
اقسام هدایت ٨
امامت، هدایت تکوینى و وجودى است ٩
عالم خلق و عالم امر ١٠
وصایت و ختم نبوّت ١١
بیان قاضى عضد إیجى و علاّمه امینى ١٢
بیان حضرت امیر المؤمنین: معرفت امام سبب ورود به بهشت ١٣
تحقیق آیتالله طهرانى دربارۀ سیر و سلوک افراد در ادیان و مذاهب مختلفه و نتایج آن در وصول به توحید و عرفان حقتعالى ١۴
اشاره به برخى از خصوصیات امام در گفتار امیر المؤمنین علیه السلام ١٧
دلالت حدیث قرب نوافل در نیل به مقام ولایت ١٨
توضیح حدیث قرب نوافل ٢٣
تقسیم مردم به سه دسته در کلام امیر المؤمنین علیه السلام ٢۵
نحوۀ حصول علم براى علماى ربّانى ٢٧
مراتب متعدد براى نفس آدمى ٢٧
باب حصول کمالات معنوى (فناى در ذات و توحید صرف) براى غیر معصومین بسته نیست ٢٩
۴۵۴
سرّ غیبت امام زمان (عج)٣٠
همۀ پاکان از ذریّۀ حضرت ابراهیم خلیل به عهد امامت (باطنى) مىرسند ٣٠
عباد الرّحمن به نصّ قرآن کریم از خداوند درخواست عهد امامت مىنمایند ٣١
ذکر سلسله نورانى عالمان ربّانى از عرفاى شیعه در سدههاى اخیر ٣٧
انگیزۀ نگارش این رساله بهعنوان مقدّمه ٣٧
[ذکر بعضى وقایع در علوم باطنى حضرت آقاى قاضى قدّس سرّه]۴٠
کلمهاى را که حضرت امام زمان (عج) هنگام ظهور به اصحاب خود مىفرمایند، مىدانم ۴٠
از وادى السلام فهمیدم ۴٠
نشان دادن محلّ ورود قافلۀ حسینى به کربلا ۴١
تمام نقاط صحن مطهّر حکم خانه امیر المؤمنین (ع) را دارد ۴٢
«الاّى» مرحوم انصارى و مرحوم قاضى (رضوان الله علیه)۴٢
«ها، مشغول جنگ هستى؟»۴٣
همه کس طالب یارند، چه هشیار و چه مست ۴۴
تقلید از مرحوم قاضى رضوان الله علیه به امر امام زمان علیه السلام ۴۵
فناى در توحید ۴۶
بیائید: اى موحّدین توحید أفعالى ۴٧
دیدى، خداوند قادر است ۴٩
«اشارهاى به طریقۀ عرفانى حضرت آقاى قاضى قدّس سرّه الشریف»۴٩
بیان علاّمه طباطبائى (قده) پیرامون معرفت نفس ۵٠
معرفت أنفسى سودمندتر از معرفت آفاقى است ۵٠
جایگاه معرفت نفس در کلمات امیر المؤمنین (ع)۵٢
معرفت نفس، طریق عرفانى مرحوم قاضى و اساتید ایشان بوده است ۵۵
سلسلۀ دیگر اساتید عرفانى مرحوم قاضى قدّس سرّه ۵٧
حکایت راهنمایى مرحوم قاضى به قبر پدرشان مرحوم آقا سید حسین رضوان الله علیه ۶٠
سلسلۀ اساتید مرحوم قاضى به بیان آیتالله طهرانى قدّس سرّهما ۶٣
«معرفت نفس» چیست؟۶۵
۴۵۵بیان دقیقتر مرحوم علامه طباطبائى در تفسیر معرفت نفس ۶٨
بیانى از ابن سینا و صدر المتألهین در تطبیق با معرفت النفس عرفانى ٧١
کلام نورانى امام صادق سلام الله علیه در معرفت نفس و توحید ٧٣
وجه اختصاص معرفت النفس بهعنوان اختصاصى عرفاى شیعه متأخّر ٧۵
انواع راههاى توجه به نفس ٧۶
مقصود عرفاى بالله از معرفت نفس فقط نیل به مقام توحید و لقاى حضرت معبود است ٧٨
اقسام سهگانۀ عبادتکنندگان ٧٩
اصول عبادت در آدمى ٨٠
اختلاف آراء در تفسیر فناى عرفانى و وصل توحیدى ٨٢
مقصود از شهود حضورى ٨٨
«اشاره به تفسیر فناى عرفانى»٨٩
نحوۀ سیر نفس در صور و مراتب مختلفه وجودى ٩٠
شواهدى از احوالات عرفاى بالله در مراتب سیر توحیدى ٩٣
من به کیمیا نیازى ندارم ٩۴
شواهدى بر تحقّق طىّ الارض براى مرحوم قاضى ٩۴
بىاعتنایى به حوریّۀ بهشتى و توجّه تامّ به مقصود اصلى ٩۶
در راه توحید باید از همۀ تجلیّات آسمانى و صفاتى گذشت ٩٧
عبرتها از داستان آقا میرزا ابراهیم عرب ٩٨
تفاوت طریق تقویت نفس با معرفت نفس ٩٩
تشرّف بعضى شاگردان مرحوم قاضى به محضر حضرت صاحبالامر (عج)١٠٢
تشبیه میان حالات شیخ احمد احسائى با حال حاج رجبعلى خیاط ١٠٣
دو قاعدۀ کلّى در سیر معنوى ١٠۵
«تمایزات دیگر صوفیه با عارفان موحّد»١٠۶
انحراف از روش تربیتى و معنوى ائمۀ اطهار در بعضى طرق صوفیه ١٠٨
ذکر پارهاى از نمونههاى انحرافى در روش تربیت صوفیه، در سیرۀ سلوکى ابراهیم أدهم ١٠٩
وضع زندگى ظاهرى حضرت آقاى قاضى و مقایسۀ آن با روش صوفیه ١١٢
۴۵۶
مقایسۀ مواردى دیگر از دو طریقه تربیت نفس ١١٧
توصیف آیه الله طهرانى از شخصیت مرحوم قاضى ١١٨
«دستورالعملها جهت نیل به مرحلۀ معرفت النفس»١٢٠
ارکان سلوک ١٢١
صدق و ایثار سرمایه سلوک ١٢٢
تأثیر ویژۀ روضه و عزادارى حضرت سید الشهداء در طلوع سلطان معرفت ١٢٣
حالت شیفتگى مرحوم قاضى نسبت به حضرت ابا عبد الله (ع)١٢۵
مرحوم قاضى: من در تمام نقاط صحن مطهّر خوابیدهام ١٢۵
حضرت ابا لفضل (ع) : کعبه الاولیاء ١٢۶
اهمیّت و لزوم استاد ١٢٧
متن
قول علامه طباطبائى ١٢٩
سپاس ١٣١
دیباچۀ مترجم ١٣٣
تقدیم ١٣٩
پیشگفتار مؤلف ١۴٣
قسمت اول: شرح احوال حاج سید میرزا على آقا قاضى ١۴٩
غدیریه ١۶٣
نامه شعرى ایشان در سال ١٣٠٨ به نماینده روم ١٧٨
قصیدهاى که در سال ١٣۵۶ سرودهاند ١٨۵
نمونهاى از تواضع ایشان ١٩١
نامه ایشان به برخى از یاران ١٩٣
ترجمه حدیث عنوان بصرى ٢٠١
قصیدهاى که با بیت سید رضى شروع مىشود ٢٠۶
نامه به سید محمد حسن طباطبائى ٢٠٩
نامهاى دیگر ٢١۵
۴۵٧نامه به شیخ ابراهیم ٢١٨
نامههایى به نزدیکان و دوستان ٢٢۴
نامهاى دیگر به یکى از دوستان ٢٣٣
آخرین اظهارات در باب زندگى خصوصى و رابطه ایشان با دیگران ٢۴٢
قسمت دوم: شرح احوال اساتید، دوستان و شاگردان مرحوم قاضى ٢۵٣
آقا سید حسین قاضى ٢۵۵
آقا سید ابو الحسن اصفهانى ٢۶١
آقا سید مرتضى رضوى کشمیرى ٢٧١
آقا سید احمد کربلائى حائرى ٢٧٩
شیخ محمد تقى آملى ٢٨٣
آقا میرزا ابراهیم شریفى ٢٩۵
سید محسن طباطبایى حکیم ٣٠٧
علامه طباطبایى ٣١١
سید محمد حسن الهى طباطبایى ٣٢٩
شیخ على قسام ٣٣۵
سید ابو القاسم موسوى خوئى ٣۴۵
سید على نورى ٣۵١
سید جمال الدین گلپایگانى ٣۵٣
سید محمد جمال هاشمى ٣۶١
شیخ عباس قوچانى ٣۶۵
شیخ على اکبر مرندى ٣٧٩
شیخ على محمد بروجردى ٣٨٣
سید هاشم رضوى کشمیرى ٣٩١
آیت الحق//سید محمد حسن قاضی
آیت الحق(قسمت هشتم)سید على نورى-سید جمال الدین گلپایگانى-شیخ عباس قوچانى معروف به (هاتف)-شیخ على محمد بروجردى-شیخ محمد تقى بهجت فومنى رشتى
سید على نورى
و از کسانى که به مجلس هفتگى عصر جمعه مىآمدند جناب سید على نورى بود. . . و فراموش نمىکنم که قبل از دیگران در مجلس حاضر مىشد و تمام همتش آن بود که قبل از پر شدن مجلس و اجتماع دیگران، زمانى را با آقاى قاضى خلوت کند. . . گفتگو میان آن دو آرام و به صورت خصوصى بود. . . و زمانى که کمکم دیگران حاضر مىشدند گفتگو را قطع مىکردند. . . و براى بار دیگر به اجتماع مىپرداختند.
این سید بزرگوار را همیشه پیش چشم خود مجسّم مىکنم؛ میان قد، خوشسیما، با اندکى مو در دو طرف پیشانى، چهار شانه، چاق و مایل به کوتاهى که در موقع راه رفتن متمایل مىشد. . . و وقتى سخن مىگفت خندۀ شیرین بر لبانش ظاهر مىگردید
.
رسایل و مکاسب را، که به اصطلاح حوزه «سطوح» نامیده مىشوند، در مسجد خلیلى (در انتهاى بازار عماره) تدریس مىکرد و تعداد زیادى از اهل فضل در حضور او حاضر مىشدند. صداى بحث و گفتگوى آنها بلند مىشد و استاد با سعۀ صدر و سیماى خندان به آنها گوش مىداد و سؤالات آنان را پاسخ مىگفت و مشکلات کتاب را با اطمینان و اعتماد کامل و تسلط بر مسائل کتاب حل مىکرد. در این مجلس تدریس، غیر از فضلا، افراد دیگرى حاضر نمىشدند. . . زیرا، بدلیل کوچکى مکان و کثرت حضور مبرزین، جایى براى دیگران نبود.
شیخ آقا بزرگ تهرانى شرح حال این سید بزرگوار را نوشته است. او مىگوید: جناب ایشان، فضیلتى ناشناخته و علم کافى به دست آورده بود، رفتارى پسندیده و سیرتى نیکو داشت، که سبب رفعت مقام او در نظر آشنایان شده بود. از هیکل زیبا و اخلاق نیکو
٣۵٢
برخوردار بود. بزرگمنش و وارسته و متقى بود. در امورى که به او مربوط نمىشد دخالت نمىکرد. از کسى بدنامى نمىنمود و با همتاى خود آیتالله سید عبد الهادى شیرازى، و دیگر همپایههاى اهل فقاهت و دیانت، بیشتر افتوخیز داشت. . . در جوامع دینى و علمى از احترام کافى و مرتبهاى بلند برخوردار بود. . .
حکمت را نزد شیخ على محمد نجفآبادى تحصیل کرده و در تهذیب و اخلاق در محضر شیخ آقا رضا تبریزى و دیگران بوده است. استاد او در فقه و اصول شیخ محمد کاظم خراسانى و شیخ الشریعه اصفهانى است. در سال ١٣٨١ ق. وفات یافت (خداوند او را در رحمت و رضوان خود جاى دهد) .
اینکه فرمود: «در امورى که به او مربوط نمىشد دخالت نمىکرد» ، معنایى بلند دارد.
زیرا خوددارى از دخالت در امور دیگران و پرداختن هرچه بیشتر به امور روحى خویشتن، معناى وسیع و والایى دارد که جز براى اندک مردان نمونه، میسّر نمىگردد.
در حال حاضر فرزند ایشان سید محمد نورى در محافل دینى به علم و فضیلت و تقوى معروف است (خدا او را حفظ کند) . مقدمات و سطوح را در نجف اشرف باهم خواندیم. او از دوستان قدیمى ماست، و دو برادر دیگر نیز دارد که در مرتبه والایى از تقوى و فضیلت قرار دارند.
٣۵٣
سید جمال الدین گلپایگانى
و از اصحابى که نام او همراه نام مرحوم قاضى ذکر مىشود آیتالله العظمى سید جمال الدین گلپایگانى است. که زعامت و مرجعیّت به مدّت کوتاهى به ایشان محول شد. . . شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب ارزشمند «طبقات اعلام الشیعه» در مورد ایشان مىگوید:
«او سید جمال الدین بن سید حسن موسوى. . . یکى از مراجع عصر در نجف اشرف مىباشد.
در روستاى «سعیدآباد» در یک فرسخى «گلپایگان» به سال ١٢٩۵ ق. متولد شد. مقدمات را در شهر خود یاد گرفت. سپس به اصفهان مهاجرت کرد و «سطوح» را از بعضى علماى آنجا تحصیل کرد. آنگاه در سال ١٣١٩ ق. به نجف مهاجرت نمود.
بین من و ایشان محبت خالص و رفاقت صمیمى برقرار بود. آن زمان در محضر مولى شیخ محمد کاظم خراسانى و شیخ آقا رضا همدانى حاضر مىشد. سپس مدتى در سامرا در محضر میرزا محمد تقى شیرازى حاضر گردید. در آخر، تنها به محضر میرزا محمد حسین نائینى بسنده کرد و بیشتر تقریرات او را نوشت. در سال ١٣٧٧ ق. وفات یافت.»
این سید بزرگوار و عظیم الشأن، با آن سن زیاد و کثرت مشاغل، در مناسبتهاى خاص از مرحوم قاضى دیدن مىکرد و معمولا از قاضى درخواست مىکرد که براى ملاقات، وقت قبلى مشخص کند. آقاى قاضى خود را براى این ملاقات مهیا مىکرد و آنچه را که مناسب مقام ملاقاتکننده بود از چاى و چپق و میوه حاضر و آماده مىساخت. و من ندیدم که براى ملاقات کسى قبلا آماده و مهیا بشود، اما عادت ایشان استقبال و مشایعت بود و با همه ملاقاتکنندهها چنین مىکردند. ولى آمادگى قبلى براى
٣۵۴
ملاقات را فقط در مورد آقاى سید جمال الدین گلپایگانى انجام مىدادند. همینطور به دست خود کفشهاى او را جفت مىکرد و گاهى با گوشۀ عباى خود آن را تمیز مىکرد.
و از مجموعه خواص. . . آیتالله سید محمد حسین تهرانى از شیخ عباس قوچانى (وصى آقاى قاضى) نقل مىکند که فرمود:
بر حسب اتفاق استاد ما آقاى قاضى به زیارت سید جمال گلپایگانى رفت. . . که معمولا اینگونه ملاقاتها کمتر اتفاق مىافتاد و در مناسبتهاى خاص و با اطلاع قبلى صورت مىگرفت. . . در اثناى صحبت آقاى گلپایگانى از قاضى درخواست (نصیحت و موعظه) نمود. آقاى قاضى جواب داد که شما بحمد الله جامع کمالات هستید. . . بنده چیزى ندارم که به شما تحفه بدهم. . . سید اصرار کرد آقاى قاضى فرمود: من چیزى نمىدانم و چیزى ندارم جز آنکه بگویم: قبل از تشرف ما به این مجلس، کتابى خوانده مىشد که در آن، شرح حال برخى از سالکان و عارفان ذکر شده بود. در آن کتاب از یکى از عرفا نقل مىکرد که وقتى مىخواست بخوابد هیچچیزى در خانه براى خود باقى نمىگذاشت، از تکه نان گرفته تا آب آشامیدنى، مگر آنکه همه را در راه خدا انفاق مىکرد.
وقتى سید این سخن را شنید بلند شد و آقاى قاضى را وداع کرد و رفت.
و به این مناسبت حکایتهاى عجیب و غریب از سید نقل مىشود. . . بعضى اهل سلوک نقل مىکنند که وقتى قبور وادى السلام را زیارت مىکرد، گاهى برحسب اتفاق مىدید بعضى از اموات ناله و فریاد مىکنند. . . و یک بار در مورد قبرى دقت مىکند و مىبیند که قبر تازه است و بعد از جستجو مىشناسد که قبر فلانى است. . . و بعد از تحقیق از متوفى معلوم مىشود که آن شخص به عدهاى ایتام بدهکار است و فرزندانش به فکر اداى دین و برائت ذمّه او نیستند. . . سید به آنها متوسل مىشود که قرض او را ادا کنند. . .
مثل اینکه آنها مىپذیرند و قرض او را مىپردازند که سید دوباره برمىگردد و دیگر آن ناله و فریاد را نمىشنود!
موارد دیگرى از اینگونه حکایات به ایشان نسبت مىدهند که اینجا گنجایش نقل آنها را ندارد.
مؤلف گوید: هدف ما از ذکر اینگونه حکایتهاى نادر، در هر مناسبتى، به همراه
٣۵۵
ذکر افراد منتسب به این حکایتها، اثبات این مطلب است که در مجموع این عالم، عجایبى از غیب وجود دارند که اذهان عامى طاقت آن را نداشته و عقول آنها تحمل ادراک آن را ندارند لذا آن را در پردۀ کتمان نگهداشتهاند و جز براى خواص بیان نکردهاند. کثرت این حکایتها و نقل متواتر آنها از طرق متفاوت و از افراد مختلف سبب اطمینان به صحّت آنها مىشود و منکران را از میدان خارج مىکند.
ما چارهاى نداریم جز آنکه، چشم دل و عقل خود را باز کنیم و از فراسوى ظاهر طلب شفا بنماییم و از پشت این حجابها مصرانه حقایق را تمنا بکنیم، اگرچه نمىتوانیم با تمام وجود به سوى این حقایق توجه بنماییم، جز آنکه پرتوى از نور آنها سبب اطمینان نفس ما و تحریض عواطف ما و بیدارى قلب و عقل ما خواهد شد. خداوند ما را از آنهایى قرار دهد که مىشنوند و بیدار مىشوند.
و از سخنان طیّب و پاکى که حس عظمت روحى و اخلاقى را در انسان بیدار مىکند و فطرت آدمى را براى انقطاع الى الله و توجه و عنایت به خواستههاى روح و گرایش به سوى الگوى عالى در دین و عقیده و راز و نیاز و لزوم استاد برمىانگیزد مطلب زیر است، که از افرادى که در محضر آنها حاضر مىشدیم و با مجالس آنها انس گرفتیم از این سید بزرگوار نقل مىکنند، که فرمود: من در درس اخلاق و تهذیب در محضر آقاى شیخ على محمد نجفآبادى حاضر مىشدم که از ثقات و از شاگردان سید احمد کربلایى حایرى بود. . .
مؤلف گوید: از این سخن معلوم مىشود که اکثر بزرگان براى تحصیل اخلاق و تهذیب نزد استاد خاصى، غیر از استادشان در علوم و معارف اسلامى، حاضر مىشدند. . .
شیخ آقا بزرگ طهرانى معمولا در اثناى شرح حال هریک از علما در «طبقات اعلام الشیعه» استاد خاص هریک از آنها را در اخلاق و عرفان ذکر مىکند و او را معرفى مىنماید و نام مىبرد. در شرح حال سید على نورى، که اخیرا ذکر او گذشت، دیدیم که گفت: حکمت را نزد على محمد نجفآبادى (١٣٣٢) فراگرفته و به دست آقا رضا تبریزى (١٣٣١) تهذیب یافته است. و از این شیخ ربانى (آقا رضا) نقل مىکند که:
او علاوه بر منزلت علمى، از مختصان و ملازمان علامه فقیه، مربى سالکان، مولى حسین قلى همدانى بود. . . تا اینکه در تقوى و تذکر و تفکر و دیگر مراتب مراقبه و سیر و
٣۵۶
سلوک یگانه زمان گردید، علاوه بر اینکه جلالت قدر و مهارت و دقت نظرى که در فقه و اصول داشت، بهطورى که وقتى شروع به موعظه و نصیحت مىکرد بر احساسات مردم مستولى مىشد و دلها را به تصرف خود در مىآورد، و این بدان جهت بود که خودش موعظهپذیر بود و به آنچه که دیگران را امر مىکرد عمل مىنمود.
یکبار من مجلس او را مورد دقت قرار دادم و دیدم که اصحابش ستارهوار اطراف او را گرفتهاند، درحالىکه موجى از نور و روشنایى آنها را احاطه کرده و نشانههاى خشوع و خضوع و خشیت و توبه و انابه در وجود آنها ظاهر شده است. (خداوند آن روزگاران و آن ابدال را رحمت کند و بارشى از رحمت و رضوان خود را بر اجساد آنها سرازیر کند) .
برمىگردیم به سخن آیتالله گلپایگانى؛ بعد از ذکر آنکه در اخلاق و تهذیب شاگرد شیخ على محمد نجفآبادى بود؛ فرمود: عادت من بود که حد اقل هفتهاى یکبار براى تهجد شبانه به مسجد سهله مىرفتم. وقتى که نماز مغرب و عشا را تمام مىکردم اندکى غذا مىخوردم که مختصرى نان و سبزى بود. سپس کمى مىخوابیدم. آنگاه براى تهجد و نماز برمىخاستم و تا طلوع فجر به عبادت مىپرداختم. و هنگام برآمدن آفتاب به نجف اشرف برمىگشتم تا از درسهایم نمانم.
در یکى از شبها بعد از آنکه اعمال شبانهام از اداى فریضه و اعمال مربوط به تحیت مسجد. . . را تمام کردم حدود دو ساعت از شب گذشته بود که دستمالم را باز کردم تا کمى غذا بخورم. همینکه دست به غذا بردم صدایى حزین و آه و نالهاى شنیدم که از آخر مسجد و ضلع شمالى آن مىآمد. . . ظلمت شب همه جاى مسجد را فراگرفته بود و گمان مىکردم که غیر از من کسى در مسجد نیست. . . این صدا جاذبۀ خاصى داشت و با سوز و اندوهى که در مناجات خود با شعر فارسى و عربى و برخى مضامین دعاهاى وارده از معصومین بهم مىآمیخت همراه مىشد، بهطورى که تمام توجه مرا به خود جلب کرد و مرا بىتاب کرد تا جایى که نتوانستم غذا بخورم و از خواب و استراحت ماندم. این صدا چنان بر حواس من مستولى شد که مرا از وظایف شبانه و از نوافل و اذکار و اورادى که براى من واجب بود باز داشت. صاحب این صدا با صوت بلند مناجات مىکرد، سپس کمکم آهنگ صداى خود را پائین مىآورد که شنیده نمىشد، آنگاه مجددا صدایش را بلند مىکرد، بهطورىکه سخنانش به خوبى شنیده مىشد. . . بعد مجددا
٣۵٧
صدایش را پائین مىآورد و همینطور. . . ناگهان توجهم به شبحى افتاد که به سوى مقام منسوب به حضرت مهدى (عج) پیش مىآمد، با گامهاى آهسته مىآمد و هروقت که دو سه قدم بر مىداشت اندکى آرام مىگرفت و مىنشست، سپس بلند مىشد و دنباله قرائت و مناجات را مىگرفت. این حالت تا نزدیکىهاى فجر و نماز صبح ادامه یافت تا اینکه تقریبا به مقام مهدى (عج) نزدیک شد. آنجا دیدم که غزلى از دیوان حافظ شیرازى را مىخواند:
ما به این در نه پى حشمت و جاه آمدهایم//از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
رهرو منزل عشقیم و ز سرحد عدم//تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
سبزۀ خط تو دیدیم و ز بستان بهشت//به طلبکارى این مهر گیاه آمدهایم
با چنین گنج که شد خازن او روح امین//به گدایى به در خانه شاه آمدهایم
لنگر حلم تو اى کشتى توفیق کجاست//که در این بحر کرم غرق گناه آمدهایم
آبرو مىرود اى ابر خطاپوش ببار//که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما//از پى قافله با آتش آه آمدهایم
مؤلف گوید: «شرح این ابیات در جاى دیگر این مجموعه گذشت و خلاصه آن این است که گوید: آمدن ما به این درگاه نه براى طلب جاه و مقام است، بلکه بدى حادثه ما را بر آن داشت که به اینجا پناه آوریم (شاید منظورش سرگذشت پدر ما آدم باشد) .
از عدم تا به عرصه وجود آمدهایم. . . این راه دراز را به عشق ازلى در راه رسیدن به محبوب پیمودهایم. . . شیفته (سبزى) جمال زیبایت شدیم. . . و بهشت را پشتسر انداختیم و بدنبال تو آمدیم که طبیب شفابخش دردها و زخمهاى ما باشى. . .
اگرچه گنجینهاى داریم که روح الامین نگهبان آن است، با این حال، به درگاه پادشاه آمدهایم و به او متوسل شدهایم، زیرا او مالک همه چیز است. . . (و شاید منظور شاعر از گنجینه، همان قرآن کریم یا روح قدسى باشد)
لنگرگاه کشتى صبر و کرمت کجاست؟ نزدیک است که گناهان و خطاها ما را در پیش دریاى کرمت غرق کند.
اى باران رحمت بر ما ببار، قبل از آنکه آبروى ما برود. ما به دیوان محاسبه تو با کارنامهاى سیاه و خالى از حسنات آمدهایم.
٣۵٨
حافظ! خرقه صوفیان خود را بینداز و برو (نیازى به آن نیست) ما قافله را با آتش برخاسته از اندوه و حسرت دنبال کردهایم. . .»
با قرائت این ابیات به مقام منسوب به امام مهدى (عج) رسید. . . درحالىکه نماز صبح نزدیک شده بود و شروع کرد به اقامۀ نافله و نماز مستحبى. . . تا اینکه وقت نماز صبح شد؛ بلند شد فریضه صبح را بجا آورد و به دنبال آن نافله را خواند تا نزدیک طلوع خورشید؛ آنگاه از مسجد خارج شد. . .
آیتالله گلپایگانى گوید از مشاهده او و شنیدن صداى او از خود بىخود شدم؛ هول و هراس وجودم را فراگرفت؛ او را دنبال کردم و از خادم مسجد پرسیدم که او کیست؟ گفت: او «سید احمد کربلایى» است، شبهایى که مسجد از زوّار خالى است مىآید. . . و این حال اوست که در طول شب شاهد بودى! و به نجف برگشت.
سپس به نزد استادم رفتم و آنچه را که دیده بودم با جزئیات و تفصیل براى او شرح دادم. فرمود: بلى او فلانى است؛ آنگاه دست مرا گرفت و به منزل سید احمد کربلایى آورد و گفت: از امروز استاد تو ایشان است و باید تعلیمات و دستورات را از او اخذ کنى. . .
مؤلف گوید: تفصیل امثال این حکایت را، به دفعات از تعدادى از بزرگان عرفان و سلوک شنیدهام و نص مذکور در اینجا از آیه الله سید محمد حسین طهرانى. . . نقل شده است و معلوم مىشود که تنها آیه الله گلپایگانى نبوده که شاهد کیفیّت تهجد «آقاى حایرى کربلایى» در مسجد سهله بوده است، بلکه دیگران نیز مشاهدات خود را همینگونه نقل مىکنند. . . و نمونههایى از اشعار عربى و فارسى و دعاهاى رسیده از معصومین را که در مناجات و خلوت خود در مسجد سهله یا در اماکن دیگر مىخوانده از او حفظ کردهاند؛ ما براى ارائه فهرستى از آن موارد دلیل و انگیزهاى نیافتیم لذا به همین یک مورد اکتفا کردیم. . .
آرى این حکایت با منقولات و مطالب دیگرى موافقت دارد که اشاره به آنها اشکالى ندارد:
١-او در شبهاى تاریک، معمولا آخر ماه، به مسجد مىآمد. در این موقع از هر ماه، رفت و آمد مردم به مسجد کمتر مىشد. زیرا اغلب پیاده مىرفتند و پیاده برمىگشتند، که در شبهاى مهتابى (اواسط ماه) ، به خاطر روشنایى ماه، واردین مسجد
٣۵٩
بیشتر مىشدند (تا زمانى که ما دیدیم اینطور بود)
٢-آن مرحوم، در آخر ضلع شمالى، محلى براى عبادت خود انتخاب مىکرد که در سمت راست داخل مسجد بود. مقام مهدى (عج) در ضلع مخالف آن قرار داشت.
بنابراین مسافت بین این دو زاویه از مسجد سهله-ضلع شمالى و جنوبى-طولانىترین مسافت داخل مسجد محسوب مىشد.
٣-او این مسافت را بهعنوان مسیر حرکت خود در طول یک شب عبادت انتخاب مىکرد. . . یعنى بعد از هر دو یا سه قدم براى مناجات و نافله و نماز مىنشست، سپس بلند مىشد و گامهاى دیگرى برمىداشت و جلو مىرفت، تا ظهور اوائل صبح. . . صدایش زیبا و داراى جاذبیّت خاصى بود.
۴-به این ترتیب، وقتى به آخر شب مىرسید و به صبح نزدیک مىشد به نزدیکترین نقطۀ مقام مهدى (عج) مىرسید، که در این نقطه به اداى باقى نوافل شب و نماز صبح مىپرداخت.
۵-و بر این حالت باقى مىماند و تا نزدیک طلوع خورشید نماز نافله مىخواند (یکى براى من نقل کرد که آن مرحوم در این فرصت سجده مىکرد) ؛ آنگاه به سرعت از مسجد خارج مىشد تا همراه شاگردان در جمع طلاب و اساتید در نجف اشرف حاضر شود. ایشان اعمالى نیز در تهجد شبانه در کربلا دارد که شبیه همین اعمال ایشان در مسجد سهله مىباشد، و در طى آن به حائر-ضریح حسینى (ع) -مىرسید.
۶-سید احمد کربلایى از چهرههاى برجستۀ تقوى و علم و فضیلت بود، و در نزد تمام افاضل علم و اهل سیر و سلوک معروف است.
٧-از ایشان دعاها و اذکار و اشعار عربى و فارسى زیادى محفوظ است که در مناجات با پروردگار خود در چنین شبهایى قرائت مىکرده است. این مجموعه گنجایش ذکر آنها را ندارد. خداوند او را در رحمت و رضوان خود جاى دهد.
گفته مىشود که. . . براى آیتالله العظمى گلپایگانى مجلس و محضر درس اخلاق و سلوک مشاهده نشده است. . . جز آنکه به افراد معیّنى در زوایا و گوشههاى صحن شریف حیدرى مجالسى اختصاص مىداده است. از فرزند ارشد ایشان، استاد هاشمى، از چگونگى این جلسات پرسیدم؛ جوابى نداد غیر از آنکه گفت: این مجالس خصوصى
٣۶٠
بود و گفتگو در آن به آرامى و سرى بین او و خواصش رد و بدل مىشد و به کسى اجازه نمىداد در آن حالت به نزد آنها برود و چهبسا این مجالس ساعتها بطول مىانجامید. . .
ولى مجالس درس عمومى ایشان در فقه و اصول بود و تصانیف و تألیفات ارزشمند زیادى دارد که بطور مشروح در «طبقات أعلام الشیعه» ذکر شده است.
٣۶١
سید محمد جمال هاشمى
شاعر بلندآوازه و نوآور
بعد از آیتالله سید جمال گلپایگانى، فرزند ایشان سید محمد جمال هاشمى ذکر مىشود. . .
ادیبى که با اشعار خود مشهور شد و افراد دور و نزدیک او را شناختند و دوست و دشمن او را ستودند و نام و آثار ادبى او (در زمان ما) روزنامهها و مجلات را پر کرد.
استاد کبیر شیخ محمد رضا مظفر او را بهعنوان استاد ادبیات عربى در دانشکده فقه نجف اشرف معیّن کرد و او به بهترین شکل این وظیفه را انجام داد و اعجاب همه را برانگیخت تا جایى که به خاطر صداى خوش و لحن و بیان شیرین و قدرت خطابه و قریحۀ شعرى که داشت دانشکده فقه، براى جلوگیرى از نابودى آثار او، اقدام به ضبط سخنان ایشان در نوارهاى کاست نمود.
استاد خاقانى در کتاب «شعراء الغرى» گوید:
او ابو حسن سید محمد بن سید جمال موسوى، معروف به هاشمى، است؛ عالمى بزرگوار و نویسندهاى توانا و شاعرى نوآور است. . .
و در ادامه مىگوید: از میان دوستانم، هاشمى، با توجه به برخوردارى از موهبت ملاطفت و اخلاق خوش و دوستان زیاد و بهرۀ فراوانى که از این دوستىها حاصل کرده بود، لطیفترین روح و پاکترین قلبها را داشت. . . با خوشحالى و شجاعت به استقبال حوادث مىرفت. . . و در تمام اینها هیچگاه اصالت خود را از دست نداد و از عقیدۀ خود دست برنداشت و از شخصیّت درونى خود تهى نشد. این قابلیت نمونه، سبب شد که تعداد بیشترى به او علاقهمند شوند و به این وسیله توانست بر محبّت و دوستى عدۀ
٣۶٢
بیشترى از دوستانش که بر سر محبت و تکریم او باهم کشمکش داشتند، نایل شود.
دیوان چهارگانۀ اشعار او مملوّ از عواطف و احساسات درخشانى است که به مجموعۀ دوستانش و شیفتگان روح و سلوک و علم و ادب خویش قدیم مىکند. آقاى قاضى به من خبر داد که او در عرفان و اخلاق شاگرد «قاضى کبیر» بوده است. (پایان کلام صاحب شعراء الغرى)
مؤلف گوید: اشعارش و خصوصا اشعار ذوقى او را لطائف عرفانى صوفیانه فراگرفته است و زمانى که مظاهر آفرینش و عجایب طبیعت، عواطف و احساسات بلند او را شعلهور مىکند و آنگاه که گمشدهاش در میان عوالمى که او را احاطه کرده است هویدا مىگردد. . .
به این قصیده با عنوان (الله) نگاه کنید که اینچنین آغاز مىکند:
قطره با دریا درآمیخت. . . آنگاه به ساحل دریا افکنده شد درحالىکه خاطرات پاک خود را با این نغمههاى گریان بیان مىکرد:
مبدأ الکون لک الکون و ما فیه یعود//أنت-ما أنت-وجود منه قد فاض الوجود
تنطوی فی نشر معناک رسوم و حدود//و لآلائک فی العالم ألطاف وجود
حیث لولاها لما اخضرّ من التکوین عود//و لما قام لهذا الفلک السامی عمود
منهل ما زال بالرحمه و اللطف یجود//و نظام فیه روح العدل و الحق یسود
أیّها الرمه من تاه بمعناه الخلود//فی سماواتک للفکر نزول و نهود
و لألحانک فی الذکر اضطراب و همود//نورک الظاهر عن ظاهره النور یذود
هو معنى جل أن یدرکه الوهم الشّرود//إنک اللّه و ما للّه غیب و شهود
صمد فرد قدیم لا ولید لا ولود//وثب العلم لنجواک فأعیاه الجمود
و سما الدین لدنیاک فعاقته القیود//فنأى (آدم) بالوصل و أدناه الصدود
و التوى (صالح) بالناقه مذ زاغت ثمود//و انزوى (یونس) فی البحر و مل الناس (هود)
و ل(إبراهیم) فی النار هدوء و صمود//و إلى الطور سعى (موسى) تزجّیه الیهود
و لروح اللّه فی المهد بروق و رعود//و ل(طه) فی السماوات عروج و صعود
ها هو الماضی وثوب و اضطراب و رکود//و من الحاضر لا یفرعنی الا الجحود
و لروحی فی شواطیک صدور و ورود//فسألقاک و إن خابت بمسعاک الجدود
٣۶٣
لی من روحی وعود سالفات و عهود
ترجمه شعر
اى مبدأ هستى، آفرینش از توست و به سوى تو برمىگردد.
تو، تو کیستى؟ وجودى که هستى از آن تراویده است.
در معناى تو، رسم و حدود پیچیده مىگردد و براى نعمتهاى تو در عالم، لطفها و بخششهایى است.
اگر آن لطف و بخششها نبود، هیچ روئیدنى از آفرینش سبز نمىشد و این فلک بلند سر بر نمىکشید و براى این سقف بلند ستونى بر پا نمىشد.
سرچشمهاى که پیوسته لطف و رحمت مىبخشد و نظامى که در آن روح حقّ و عدالت حکم مىکند.
اى بزرگى که جاودانگى از آن توست و براى فکر و اندیشه در آسمانهاى تو فراز و نشیبهایى است (فکر و اندیشه در معنى تو حیران است) .
نواى یاد تو در فراز و نشیب است و نور تو هویداست و از شدت ظهور نورها را دفع مىکند.
او معنایى است برتر از آنکه وهم آشفته او را درک کند.
تو خدایى و براى خدا پنهان و آشکار یکسان است.
بىنیاز یگانه و قدیم که نه زاده شده و نه مىزاید.
علم و دانش خواست که به تو برسد ولى از جمود خود ناتوان شد.
دین آمد که به دنیا مسلط شود ولى قیدها او را کنار زد.
آدم با آنکه نزدیک بود دور شد و این دورى-صحراها-باعث نزدیکى او گردید.
و صالح وقتى که قوم ثمود کفر ورزیدند با ناقه آمد.
و یونس در دریا منزوى شد و هود از مردم بیزار گردید.
و براى ابراهیم در آتش فراز و نشیبها بود.
موسى به سوى طور شتافت درحالىکه یهود او را طرد مىکرد.
و براى طه (پیامبر اسلام) در آسمانها عروج و صعودى هست.
٣۶۴
آرى، آن گذشته است که شتاب و اضطراب و حرکت و سکون دارد.
و اینک، بجز از جمود خود، از چیز دیگرى نمىترسم.
و روح من در سواحل دریاى تو رفت و آمد دارد.
هرچند تلاش براى رسیدن به تو بىفایده است ولى من تو را ملاقات خواهم کرد.
روح من با تو عهد و پیمانى کهن دارد.
*** به تدوین آنچه در مجلس مىگذشت تأکید مىنمود.
و گاه مىشد که بعضى کتب را برایش قرائت مىکردم؛ او انبساط روحى پیدا مىکرد و از قرائت من افقهاى قلب و فکرش گشوده مىشد و به گفتن اشعار مختلفى که در دیوان چهارگانهاش موجود است شروع مىکرد.
فرزند بزرگترش، سید حسن هاشمى، به چاپ و نشر اولین مجموعه اشعار ایشان اقدام نمود، که امیدواریم به چاپ بقیه نیز موفق بشود.
من بارها از ایشان-سید جمال هاشمى-از سبب محبت و تقدیس و تکریم و احترامش نسبت به آقاى قاضى سؤال کردم. گفت: به خاطر توصیۀ پدرم. . . من به مشکلى برخورد نکردم مگر آنکه پدرم مرا به ملازمت دو نفر و خدمت در مجلس هفتگى آنها دستور مىداد: یکى عارف متصوف شیخ مرتضى طالقانى، و دیگرى عابد زاهد سید على قاضى. و من با جان و دل و تمام وجودم وابستۀ اینها هستم، اگرچه مشکلات موقت جسم مرا از آنها دور ساخته است.
او در سالهاى اخیر ملتزم خدمت آیتالله آقاى حکیم، مرجع و فقیه طایفۀ شیعه بود.
و جالب و شگفتآور است که من شخصا از ایشان نقل مىکنم که آیتالله حکیم به ایشان دستور داده بود که مثنوى مولوى را به شعر عربى برگرداند و او به این امر اقدام مىنمود. او قسمتى از اوقات خود را صرف این کار مىکرد. و اکنون جاى این سؤال از فرزندان ایشان باقى است که این کار و مسیر این توجه به کجا منتهى شد؟ . . . و من تردید ندارم که آن ترجمه در مرتبه بالایى از زیبایى و دقت خواهد بود.
٣۶۵
شیخ عباس قوچانى معروف به (هاتف)
و از جمله سخنان دلکش و دوستداشتنى براى من، سخن از شیخ عباس قوچانى است که همه از ایشان به «وصى مخصوص قاضى» تعبیر مىکنند. مثل اینکه برخى ترجیح مىدادند که «سید هاشم حداد» وصى قاضى باشد، به خاطر منزلت و مقام ناشناختهاى که در نزد آقاى قاضى داشت و مرحوم قاضى از او بسیار تجلیل مىنمود و، برخلاف عادت خویش با بقیه اصحاب، ساعتهاى طولانى با او خلوت مىکرد، زیرا وقتى که قاضى- در پایان مجلس-مىفرمود: «سبحان ربک رب العزه عما یصفون» ، جمع حاضر برمىخاستند و در هر حالى که بودند مجلس را خالى مىکردند.
و من خودم شخصا شاهد بودم که بعد از گذشت ساعتى یا ساعتهایى از مجلس، هنوز جذبات پىدرپى او را فرامىگرفت و سیاهى چشمانش در داخل حدقه مىچرخید و او به چپ و راست متمایل مىشد و چهبسا در این مواقع آب خنک مىخواست که بنوشد و بقیه را بر سر و سینه بریزد.
اینجا بود که از اعماق جان ندا مىزد: «سبحان ربک. . . سبحان ربک» ، که آن را به سختى در لبانش مىچرخانید. در این حال، جمع حاضر پراکنده مىشدند، ولى حتى در چنین حالتى نیز، در تابستان یا زمستان، آقاى حداد منتظر بود که همه بروند و او نزدیکتر بیاید و باقى آب ظرف را به سینه خود بریزد!
همینطور، در حال وضو هم عادت مرحوم قاضى بر این بود و قطرات ریزان از صورت و محاسن و دستانش به زمین نمىریخت، بلکه بر روى لباسش مىافتاد، زیرا آن قطرات نورند و از وضو جدا شدهاند.
٣۶۶
گفتم که: برخى ترجیح مىدادند که قاضى چنین سخنى را-در خصوص تعیین وصى- در مورد «سید هاشم حداد» مىفرمود، ولى آن مرحوم هرگز چنین چیزى نگفت و شاید این هم از محدودیتهاى محیط بوده است. . . نه چنین نیست. . . او فقیهى است از فقهاى شیعه امامیه و محدث و مفسرى است که از او بهعنوان صوفى عارف تعبیر نمىشود، مگر از زبان خواص. . . و حتى این خواص هم دیدیم که چگونه از ایشان-آقاى قاضى-تعبیر کردند و چگونه از سیرت و سلوک او و تقدمى که براى بعضى از اهل مجلس خود قایل بود سخن گفتند. . . بنابراین، عالم فقیه در نزد ایشان از منزلت و احترامى خاص برخوردار بود.
و شیخ عباس قوچانى عالم و فقیه و متبحر در فنون مختص این علوم است؛ با سعى و تلاشى قابل تحسین در مدت بیشتر از دهها سال به تحقیق کتاب (جواهر الکلام) پرداخته است؛ بعلاوه، بر تدوین کامل تقریرات درس بزرگان و مسائل علمى جدید و قدیم درس آنها نظارت داشت.
و او از خواص آیه الله مرجع، سید ابو القاسم خوئى بود.
علاوه بر اینها، شیخ عباس قوچانى چند دوره کتاب اسفار را تدرس کرد و آخرین دورۀ آن با عمر ایشان به پایان رسید؛ یعنى، بعد از آنکه آخرین دورۀ کامل تدریس را تمام کرد از منزل خارج نشد تا اینکه به رحمت الهى نائل شد.
او در ده سال آخر عمر مرحوم قاضى ملازم ایشان بود و هیچگاه بدون آنکه جویاى حال او بشود از او جدا نمىشد. در مجلس قاضى مىنشست و به شرح و توجیهات او گوش مىداد، که این توجیهات بطور عادى از راه قرائت کتاب «مثنوى» بیان مىشد.
مىفرمود: «جواهر مکلل به یواقیت اعظم است» . در نامهاى که به علامه طباطبایى نوشته است از کتاب مثنوى اینگونه تعبیر مىکند.
سید هاشم حداد کمتر سخن مىگفت و دائم در سکوت بود؛ زمان طولانى به فکر و تأمل فرومىرفت. . . به این آسانى نمىشد از زبان او حرفى بیرون کشید، مگر به سختى.
استاد کبیر مرحوم قوچانى برعکس او بود. . . او خودش را در اختیار تو قرار مىداد و اگر در مخاطب رغبتى به شنیدن و فهم و بصیرت مىدید با تمام وجود به سوى او متوجه مىشد و اکثر آثارى که از آقاى قاضى نقل مىشود به ایشان مستند مىگردد.
٣۶٧
قاضى در وجود قوچانى، عالمى بزرگوار را مشاهده مىکرد، به اضافه که او همنشین و رفیق صمیمى قاضى بود. . . وقتى به محضرش وارد مىشد براى استقبال او از جاى خود بلند مىشد. . . و در اواخر عمر که برخاستن و ایستادن برایش مشکل بود به خود آقاى قوچانى متوسل مىشد و دستش را دراز مىکرد که کمک کند تا بایستد. . . و این امر براى قوچانى سخت بود. . . ولى دستور استاد بود و انجام آن واجب. . . مرحوم قاضى به قوچانى تأکید مىکرد نسبت به تعظیم علما. . . و برحذر مىداشت از اینکه در تعظیم آنها به خاطر کثرت افتوخیز با آنان کوتاهى کند و تنها به برخاستن و نشستن اکتفا نماید. . .
لذا احترام علما واجب است و در هیچ حالى از احوال ساقط نمىشود.
براى بنده شایسته نیست که به مقام علمى او و احترام علماى معاصرش نسبت به او اشاره کنم، بلکه اینها اشارهاى گذرا است. . .
من قسمتى از مکاسب شیخ انصارى را در خدمت ایشان خواندم. . . سپس از محضر ایشان به خدمت آیتالله سید مرتضى خلخالى منتقل شدم (همان که اخیرا در زندان صدامیان مفقود شد و تا امروز که ٢۴/ج ١/١۴١٣ ق. است از سرنوشت او خبرى نیست) . در محضر اینها متوجه شدم که هر دو اینها بیشتر متون فقهى را از حفظ مىدانند و نیازى به مراجعه به متن کتاب ندارند.
سید مرتضى خلخالى از معتمدین آیتالله خویى مىباشد؛ آقاى خوئى، مجلس فتواى خود در منزلش را به ایشان محول کرده بود. خداوند همه اینها را رحمت کند و از اسلام براى آنها جزاى خیر عنایت نماید.
آرى، شیخ عباس قوچانى، عالم عظیم الشأن و بلند مرتبهاى است که گذشت سالهایى در مصاحبت استادش او را به خوبى ساخته و پرداخته بود. استادى که به همراه او به بحث فقهى و بحث اصولى. . . و از آنجا به توضیحات عرفانى و گشتوگذارى در وادى سیر و سلوک و «مثنوى» (یکى از کتب مهم در این مجالس) مىپرداخت.
شیخ عباس قوچانى مىگفت: هیچگاه به قرائت فصلى و یا دفترى از مثنوى آغاز نکردم مگر آنکه آقاى قاضى قبل از آنکه من لب باز کنم ابیاتى را از حفظ مىخواند و آهنگ صدایش در وجود من نشاط و خرسندى و حالت حماسى پدید مىآورد.
گفتم که: قسمتى از مکاسب شیخ انصارى را پیش ایشان خواندم و سپس از محضر او
٣۶٨
به مجلس دیگر منتقل شدم امّا چرا؟
براى اینکه اکثر کرامات و خوارق عادات، که از عرفا و اولیا نقل مىشود، به علل مختلف با سطح آگاهى من سازگار نیست؛ و شاید مهمترین علت آن، تقارن اکثر این موارد با اتفاق و تصادف باشد، و تصادف و اتفاق، در اکثر این قضایاى نقل شده، بیشترین اثر را ایفا مىکند. ولى به راستى چرا این اتفاق و تصادف نادر به فرد دیگرى غیر از این عدۀ اندک، که خود و خواستههاى خود را وقف ارادۀ خداوند کردهاند دست نمىدهد؟
گفتم که: خواه من از آن گروهى باشم که اینگونه حکایتها را حمل بر اتفاق و تصادف مىکنند یا از آنهایى باشم که از نقل این آثار عجیب و غریب اولیا و صلحا شگفتزده مىشوند یا از آنهایى باشم که در قبال این قضایا سکوت و توقف مىنمایند و اندیشه مىکنند (نمىگویم که منکر مىشوند) ، در هر حال، حکایتى که الآن بیان مىکنم و براى خود من رخ داده است از حقایقى است که هیچ شک و تردید در آن راه ندارد؛ و آن این است:
آقاى قوچانى به عدم حضور من در مجلس قاضى کنایه و اشاره مىزد و مىفرمود:
«گوئى تو را مىبینم که براى فوت این فرصتها تأسف مىخورى و دست حسرت به هم مىزنى! آن زمان است که این فرصتها از دست رفته و وقتى از تو سؤال مىشود حیرت زده و سرگشته از پاسخ دادن باز مىمانى. آنوقت است که دیگر زمان ندامت و پشیمانى سپرى شده است!»
من بیشتر آنچه را که در مورد آقاى قاضى ممکن و میسر بود تدوین کردم و نوشتم ولى موقعیّتها و مهاجرت ناگهانى از نجف اشرف و تغییر اوضاع و احوال و طغیان و زیادهروى حکام عراق در گمراهى و ستمگرى و اعمال فشارهاى سخت بر مهاجرین. . .
از یک طرف، و از طرف دیگر، جهتگیرى روحى که در سالهاى اخیر برایم حاصل شد و من به تحمل سنگینى این مهم و مسئولیّت تدوین شرح حال قاضى اقدام کردم و دیدم که این مسؤلیت تنها به گردن من گذاشته شده است نه کس دیگر! . . . همۀ اینها مرا در موقعیّتى قرار داد که یک زمان دیدم دست حسرت و تأسف به هم مىزنم و همانطورى که شیخ عباس قوچانى مىگفت بر گذشتهها تأسف و حسرت مىخورم، زیرا آنچه از
٣۶٩
«آثار قاضى» در اختیار دارم اندک بوده و برایم ممکن نیست آنچنانکه شایسته هست و جوانب مختلف موضوع طلب مىکند به شرح و بسط بپردازم.
هرچند در این مجموعه سخن از متن و محل زندگى خودم بوده و محیطى است که در آن زندگى کردهام و خود مثل یکى از افراد آن محیط هستم که استعداد و توانایىهایى دارد و مىتواند در دورترین افقها و گستردهترین مجامع و محافل آن نفوذ کند و کسب اطلاع نماید، با این حال، در بیشتر موارد مىبینم که در مورد تدوین آثار قاضى قدمهاى لرزانى برمىدارم و به این و آن متوسل مىشوم و از کسانى یارى مىطلبم که خود آنها منتظر مساعدت و کمک من هستند!
و همچنانکه گفتم اکثر آثارى که از آقاى قاضى نقل مىشود از طریق این آقاى قوچانى عالم و عابد مىباشد، بهویژه در سالهاى آخر زندگى قاضى، زمانى که اصحاب پراکنده شدند و آن جمع از هم گسیخت و هریک در زمین پهناور خدا راه خود پیش گرفتند، درحالىکه رسالت اخلاقى و تعلیمات و راهنمایىها و عنایت باطنى استاد را به همراه داشتند، چه اینکه لازم است هر سالکى روزى به نهایت سلوک و غایت مقصد برسد.
در این سالهاى رنجآور و اوقات غمانگیز و تنهایى که موجب عزلت و به تعبیر قرآن فرورفتن در پستترین عمرها است این شیخ عباس بود که آمد تا یگانه همنشین او و تنها یار و یاور او باشد و به دنبال سالهایى که در جمع دوستان (که گویند دوست یار تو در راه است) و یاران بر شیخ گذشته است حالات شیخ از نزدیک توسط استاد مورد دقت و مراقبه قرار گیرد. لذا موارد زیادى از حالات و واردات قلبى شیخ نقل شده است که بیان تمام آن خاطرات و حکایتها در این رساله مقدور نیست، همانطورى که ترک آنها و فروگذاشتن همه آنها نیز نوعى ناسپاسى و یا بدتر از آن محسوب مىشود. . . این را از دل و جان درک مىکنم.
و اینجا مسایلى وجود دارد که موجى از حیرت و سؤالات را بر روح من سرازیر مىکند و آن اینکه: بعد از قوچانى، مرجع و جانشین قاضى کیست؟
و شاید هم قوچانى در این مورد-در تعیین وصى و جانشین-به رأى استاد خود عمل کرده است که فرمود: «براى من سلسله درست نکن» ، هرکس در این راه حرکت کند
٣٧٠
خداوند کسى را مقرر مىکند که دست او را بگیرد و او را به صراط مستقیم بکشاند.
و مسایلى دیگر از این قبیل وجود دارد که آنها را ترک مىکنم تا هریک در مناسبت خاص خود بیان شود.
*** آیتالله تهرانى از سید هاشم حداد. . . و من از مرحوم قوچانى نقل مىکنم که آقاى قاضى در سخنان خود براى خواص مىفرمود که: حضرت ابو الفضل العباس (ع) کعبۀ اولیاست. و براى این تعبیر سبب مخصوصى ذکر مىکرد.
او مىفرمود: حصول جذبۀ توحیدى خاص براى من به تأخیر افتاد. . . و این جذبه، لحظههاى خاصى است که بر شخص عارف مىگذرد و در آن لحظات است که تمام اشیا هستى از نظر شخص محو مىشوند و نور خالص و حقیقى توحید بر دل و جانش مستولى مىگردد، بهطورى که چیز دیگرى همراه آن مشاهده نمىکند و نه تنها وجود خود، بلکه تمام عوالم پیرامون خود را فراموش مىنماید. و این حالت خاص یا جذبه توحیدى خاص است که عرفا براى رسیدن به آن هرچه بیشتر سعى و تلاش مىکنند و برخى از آنها به اعمال و ریاضتهاى باطنى مىپردازند تا به این مرتبه نائل شوند.
آقاى قاضى مىگفت که زمان طولانى بر من گذشت و من در انتظار وصول به این مرتبه و گشایش آفاق قلبم براى این نورانیّت توحیدى بودم، تا آنکه روزى بر حسب اتفاق در اول ورودم به شهر کربلا معلى به زیارت حرم حضرت عباس (ع) رفتم؛ همین که به حرم شریف عباسى رسیدم و به شبکههاى ضریح مقدس چنگ زدم ناگهان خود را در وسط انوار توحید دیدم، بهطورى که گذشته و حال و آینده و زمان و مکان و تمام عوالم در برابر من مساوى شد؛ کاملا از خود محو شدم و این جذبه درونى خاص را درک کردم که دقایقى چند با من بود و دوام داشت. . . سپس به خود آمدم و براى تشرف به زیارت مرقد امام حسین (ع) به راه افتادم؛ در نزدیکى مرقد آن حضرت، دوباره همان حالت برگشت و ساعتى دوام یافت. . . و بعدها بهطور مستمر همراه من گردید. . . به این جهت بود که از حضرت عباس (ع) به کعبۀ اولیا و صلحا تعبیر مىکرد.
از نقل این حالتها براى شاگرد خود معلوم مىشود که آن شاگرد از تقرب بیشترى در نزد او برخوردار بوده است. زیرا عادت ایشان نبود که امثال این حالتهاى خاص را
٣٧١
براى اطرافیان خود از دوستان باوفا و اصحاب صالح خویش نقل کند، مگر آنکه قرب منزلت این شیخ سبب شده است که این حالت خاص را براى او شرح و بیان نماید و شاید هم مىخواسته با نقل این حکایت و امثال آن براى آقاى قوچانى او را از لحاظ نفسى و روحى براى پیمودن امثال این مراحل و تجلى انوار قدسى الهى بر وجودش مستعد و مهیا گرداند.
مرحوم قوچانى مىگفت که من مراقب سخنان و کلمات آقاى قاضى بودم تا مبادا چیزى از فرمایشات خاص ایشان را در مسائل عرفانى فروگذار شوم یا جملهاى و یا استثنایى و یا استشهادى بفرماید که غرض و هدف خاصى از آن داشته باشد و من متوجه آن نشوم و به این بىتوجهى و بىدقتى خود حسرت بخورم. . . براى این مطلب موارد زیادى مثال مىآورد که از آن حکایتها نمونه ذیل را که در نوع خود منحصر بفرد مىباشد نقل مىکنم:
شیخ عباس قوچانى مىگوید: حجرۀ عروس را آماده کردند و آنچه از پردهها و فرش که لازمه یک زندگى جدید است فراهم ساختند. ناگهان آقاى قاضى آمد که معمولا در امثال این مناسبتها از اصحاب خود تفقد مىکرد. . . به حجره وارد شد و همه جاى منزل را ملاحظه کرد و دید که همه چیز آماده است. آنگاه فرمود: آرى در این خانه همه چیز براى استقبال از عروس آماده و مهیاست جز آنکه. . . و دیگر ادامه نداد و سخن خود را قطع کرد و خارج شد.
من به فکر افتادم که معنى این استثنا چیست؟ زیرا که مىدانستم هیچگاه سخنى بدون علت و دلیل نمىگوید و حتما به حادثهاى خاص یا موردى اشاره مىنماید که براى من پنهان است.
ساعتها گذشت درحالىکه شک و تردید و اضطراب مرا فراگرفته بود؛ یک لحظه دیدم که پیکى از خانوادۀ عروس آمد و خبر داد که یکى از زنان محترم از خاندان (آخوندى) فوت شده است؛ لذا مراسم به تأخیر مىافتد. . . و شاید هم بیشتر از یک ماه. . .
با شنیدن این خبر به سرعت به منزل استاد رفتم. طبق عادت از من استقبال کرد، درحالىکه خنده و تبسم بر لبانش بود. اشاره کرد که در نزدیکش بنشینم و کتاب را به من داد و از من خواست که بخوانم. . . و مثل اینکه مىخواست بگوید که. . .
٣٧٢
کسانى که در سیر و سلوک عنان امور خود را تسلیم استاد کردهاند، صورتهاى مختلفى را از آنها شاهد بودیم. آنها را با افکارى متفاوت و داراى مراتب مختلفى از شدت و ضعف اطاعت-استاد-مشاهده کردیم.
اکثر آنها انتظار دارند که در طول یک شبانهروز و یا حد اقل در فرصتى هرچه کمتر به مقصد برسند. تأخیر در این امر، سبب شک و تردید آنها مىشود و گاه است که این شک و تردیدها به جاهاى باریک و حساس مىرسد. . . تا جایى که شخص از عزم و ارادۀ خود برمىگردد و عدول مىکند. . . آرى اینچنین است. . . تا اینکه صاحب عزم و ارادۀ صادق و رأى و عقیدۀ راسخ و محکم معلوم گردد. . . و با همه اینها، من هرگز نشنیدم که استادى به شاگرد خود خبر بدهد که: نه در آیندۀ نزدیک و نه بعد از زمانى طولانى، گشایشى برایش حاصل نخواهد شد! و شاید هم به صراحت به او بگوید که: در ایام آخر عمر، زمانى که اهلوعیال و اولاد، تو را ترک کردند و تو تک و تنها در نجف ماندى. . .
آرى این زمان در ایام آخر عمر به هدف مىرسید و درمىیابى!
روزها و سالها گذشت. اکنون شیخ عباس قوچانى پیرمردى است موقر که به عصاى خود تکیه داده و خستگى و ضعف از وجودش نمایان است.
همان که در قوت بدنى و متانت و نشاط ضرب المثل بود، اکنون عینک به چشمان خود دارد. . . و شاید هم چندان از آن راضى نیست. . . سرش را به پائین انداخته و راه مىرود. . . در شهرى که او زندگى مىکند چیزى که توجه او را به خود جلب کند و یا دل و جانش به سوى او شوق و علاقه داشته باشد وجود ندارد. . . و همینطور، در این شهر کسى نیست که بتواند در منزل خود با او مأنوس شود یا در کنار او آرام گیرد. . . همه رفتند. برخى تبعید شدند و برخى به زندان افتادند و بعثىها آنها را با تبعید و آوارگى و پراکندگى و زندان و شکنجه دنبال کردند. . . شیخ پسرى داشت. . . او آخرین فردى بود که در زندانها رهسپار مسیر نامعلوم شد. . . اینک ماهها و سالها بر او گذشته تا اینکه پسر را به فراموشى سپرده و از او قطع امید شده است. . . ولى بعد از همه اینها سکینه و وقار و آرامش خود را از دست نداده و آهنگ صداى گرم و لهجۀ گیراى او تغییر نیافته است. . .
او سالهاى آخر عمر پربرکت خود را در حالى سپرى مىکند که اطمینان و رضا به تقدیر
٣٧٣
الهى وجودش را فراگرفته است. . . و شاید همان نفخۀ الهى که استاد سالها پیش برایش وعده کرده بود، همین است که اینک دستگیر او شده و در چنین لحظهاى در هجوم همّ و غم و غصه دنیا همدم و مونس او گردیده است.
بنابراین در جوهر وجود انسان و عوالم روحى آدمى، پیچوخمهایى وجود دارد که وسیعتر از آسمانهاست، اگر کشف شود و پردهها از آن برداشته شود انسان به زخم تیر و حرارت شمشیر الفت پیدا مىکند و مشکلات را به راحتى تحمل مىنماید.
*** و به مناسبت ذکر استاد و شاگرد. . . گفتهاند که استاد دست شاگردش را مىگیرد و در حالات مختلف او را راهنمایى مىنماید. . . زمانى که شک و تردید شاگرد را فرا مىگیرد و بر او مستولى مىشود تا جایى که خوف آن مىرود که سالک را از راه منحرف بکند و به چپ و راست بکشاند اگر در چنین حالتها استاد او را در نیابد و دستگیرى نکند بیم آن مىرود که این سالک از بین برود و چهبسا فاسد گردد. . .
و این اوهام و وسوسههاى شیطانى که در اوایل سلوک بر وجود سالک مستولى مىشود امرى معقول است. . . یعنى انسان در ابتداى امر در امورى شک و تردید مىکند که امرى طبیعى و معقول مىباشد. . . ولى استمرار و ادامۀ آن غیر عقلایى مىباشد. . . و سبب این استمرار یا ضعف اعصاب است و یا تمرکز در نقطۀ معینى است که از آن به «نفى خاطر» تعبیر مىکنند، یعنى طرد تمام خطورات و تمرکز در نقطۀ معین در اثناى ذکر و حتى در اثناى نماز. . .
و این نوع از نفى خواطر و تمرکز ذهنى نسبت به یک نقطۀ معین بوده و در اوایل براى مدت کوتاهى است که کمکم رو به افزایش مىگذارد تا به ساعتها برسد. . . و در این مورد گفتهاند که اگر ذهن در اثناى عمل تمرکز، به خارج از دایرۀ محدود متوجه بشود، خصوصا وقتى که این توجه به سبب حصول شبحى معین باشد-مثلا-در آن صورت این خروج از دایره محدود، خطرناک خواهد بود و تنها کسى که مىتواند شاگرد مبتدى را در مثل این حالات نادر نجات دهد همان استاد مىباشد.
به جهت توضیح بیشتر گوییم که: براى چگونگى این تمرکز ذهنى صورتى از آن را بر روى ورقهاى مىآوریم. مثلا ورقهاى مربعى شکل بحجم (٢٠ س*٢٠ س) رسم
٣٧۴
مىکنیم و در وسط آن دایرهاى سیاه رنگ و در وسط دایره نقطۀ سفید منظور مىکنیم. . .
و براى تمرکز ذهنى توصیه مىکنند که ابتدا به این صفحه نگاه کند و سپس بتدریج این ورقه برداشته مىشود و بدون استفاده از ورقه یا امثال آن تمرین مىشود. . . و آن صورتهاى مختلفى دارد.
و از کیفیّت انحراف ذهنى، براى مثال، حکایت زیر را که آقاى قوچانى از خودش نقل مىکند مىآوریم.
او مىگوید: به مناسبتى خاص (که آن مناسبت را ذکر نکرد) حصار نجف که بعد از قیام حکومت عربى در عراق نیازى به آن نبود و برداشته شد توجه مرا به خود جلب کرد.
شیخ مىگوید در برابر چشمانم هجوم وهابىها به شهر کربلا و فجایعى که در حمله به شهر مرتکب شدند و از آنجا به نجف که آن زمان حصار نداشت هجوم بردند مجسم شد. اهل نجف از پشت حصار به دفاع پرداختند که در نتیجۀ آن وهابیون نتوانستند به شهر وارد شوند، بلکه برعکس، بدنبال قیام شدید و کوبندهاى، مجبور به فرار شدند و سخت شکستخورده و جمع آنها در وسط صحرا از هم پاشید و پراکنده شد.
آقاى قوچانى ادامه مىدهد که: نگاه کردم دیدم که الآن نجف حصار ندارد و اگر دوباره دشمنان به این شهر تنها هجوم آوردند بالفرض که از طریق دولت سلاح به دست آوردیم آیا لازم نیست که نجفىها از حکومت و دولت درخواست سلاح و آموزش نظامى بکنند؟ و همینطور وسوسههاى شیطانى شروع کردند به هجوم آوردن بر من و ایجاد اضطراب به صورت دهشتآور. . . و البته آقاى قوچانى نگفت که بهطور دقیق کى و چگونه این فکر و یا وسوسههاى شیطانى در او پیدا شد و نقطۀ شروع آن کجا بود و از کجا آمد؟ . . .
بهترین تعبیر و برداشت این است که. . . تمرکز ذهنى. . . و نفى خاطر چنین تمرینات فکرى را براى او آسان کرده بود، بهطورى که او مىتوانست اینچنین عملى را حتى در حال حرکت و رفتن به مقصد معینى نیز انجام دهد. . . و هیکل قوى و تنومند شیخ که در گرداب این افکار و خواطر گرفتار آمده بود توانست روزنهاى بیابد و از آن خلاص گردد و چون دربند بود بهطور ناخودآگاه و بدون انگیزه و تحریک رها شود، به نحوى که شیخ نتوانست زمام امورش را در دست بگیرد، لذا شروع کرد به شرح و بررسى
٣٧۵
موقعیّتهاى خاص در زمان گذشته و در موقع هجوم دشمن، درحالىکه الآن زمان حکومت دولت عربى است و دیگر از این نگرانىها خبرى نیست. . . در هر حال، اضطراب بر شیخ مستولى شد، بهطورى که آیندۀ بدى را براى نجف پیشبینى نمود و این امر سبب شد که در فکر عمیق فرورود تا براى حل این مشکل به نتیجۀ قاطع دست یابد.
در چنین حالتى از اضطراب و تشویش فکرى به خدمت استاد وارد مىشود. او که به پرتگاههاى راه آگاه است بر او لازم است این کابوسها را از فکر و ذهن شاگرد تازهوارد در طریق عرفان بیرون کند. . . واکنش استاد چیزى نیست جز استقبال با تبسمى طولانى و آمیخته به حالتى از طنز و شوخى، بهطورى که احساس شاگرد را خدشهدار نکند. . . آنگاه به سخن سبقت مىگیرد و مىفرماید: مثل اینکه در حال جنگ هستى یا براى جنگ آماده مىشوى؟ . . . چرا؟ چه شده؟ . . . اینطور نیست؟ شیخ مىگوید با شنیدن این حکایت مثل اینکه در خواب بودم و بیدار شدم.
البته آقاى قوچانى این حکایت را براى من بهطور تفصیل توضیح داد و همراه آن برخى مطالب خاصى که در ارتباط با طول ممارست خودش به بعضى ریاضتها در اثناى انجام برخى از اذکار بود ذکر کرد. . .
این سخن ایشان مختص مراقبت و همراهى استاد با شاگردانش بود که چگونه یک استاد شاگردان خود و امور مربوط به آنها را رها نمىکند، که مبادا قدم آنها در راه بلغزد و سبب سقوط آنها بشود و چهبسا خطرات دیگرى که اینجا گنجایش شرح آن را ندارد. . . و در این مقام مطالعه کتاب «رساله سید بحر العلوم» و توضیح بعضى نکات آن مناسب مىباشد.
آرى ایشان به همراهى استاد با شاگردانش و پىگیرى و تعقیب آنها توسط استاد در تمام حالات تأکید مىکرد. . . و شاید هم در بیشتر ساعات شبانهروز. . .
در همین زمینه شیخ عباس قوچانى مىگفت که سالهاى اولى مصاحبت من با ایشان سپرى شد بدون آنکه چیزى بفهمم. فقط در مجلس ایشان مىآمدم و مىرفتم و براى جلسۀ بعد خودم را آماده مىکردم. . . البته به همراه مواظبت به سعى و تلاش در امر سلوک و عزم محکم براى استفاده از ایشان، بدون آنکه در ارادهام خللى وارد شود و کوچکترین ضعفى در این اخلاص من حاصل آید و اطمینان روحى من نسبت به این
٣٧۶
مسئله تضعیف گردد. که من بزودى از این رفت و آمدها و مصاحبتها بهرۀ فراوانى خواهم برد و شاید هم بیشتر از آنچه که توقع دارم نصیبم خواهد شد.
آقاى قوچانى مىگفت بعد از گذشت سالهاى اولى و شاید هم پنج یا شش سال. . . یک زمان متوجه شدم که من در محضر استاد هستم. . . و او در طول شب و روز مراقب حرکات من است و بر من مستولى شده و در تمام احوال مرا همراهى مىکند. با این شدت مراقبت لغزش کجا بود؟ و کوتاهى و تقصیر کجا؟
دیدم که-مثلا-معاشرت با دیگران و اداى فرائض و نوافل و یا قیام به وظایف شبانه، تمام این اعمال در حضور استاد و جلوى چشم او اتفاق مىافتد. . . که اگر حرکتى که مناسب سالک نیست از وى سر بزند او را مؤاخذه مىکند. وقتى که این را دریافتم، هرچه بیشتر به احتیاط و دقت خود افزودم، بهطورى که هیچ عملى از من صادر نشد که مرا به خاطر آن مورد سؤال قرار دهند و مؤاخذه نمایند. . . مگر اندک مواردى که قابل ذکر نیست. . . و از این مراقبت و همراهى او با شاگردانش حتى در شدیدترین لحظات بیماریش نیز کاسته نشد.
در لحظات آخر عمر مبارک ایشان، روزى در محضرش بودم؛ وقتى که فرمود پدرشان سید حسین قاضى در وادى السلام مدفون است، من بسیار تأسف خوردم و عرض کردم که چرا در این مدت به ما نگفتید که در کنار تربت ایشان باشیم و کسب فیض کنیم؟ این را در حالى گفتم که ایشان در بستر بیمارى بودند. در پاسخ من فرمودند: بعد از چند روزى که بیشتر از ده یا بیست روز نخواهد بود شما را به کنار قبر او در وادى السلام خواهم برد. این را گفت بدون آنکه من به مغز و معناى آن پى ببرم. چند روزى گذشت و من مدتى از محضر ایشان تأخیر کردم و نتوانستم به حضورش برسم، زیرا مهمانانى از شهر ما آمده بودند و به مساعدت و کمک من نیاز داشتند. این مسئله باعث شد که من چند روزى از محضر ایشان تأخیر کنم.
یک روز اول صبح به همراه میهمانان براى صرف غذا نشسته بودیم؛ دو سه لقمه خورده بودیم که حزن و اندوهى مرا فراگرفت؛ از اتاق خارج شدم تا نفس آزاد بکشم و سبب این بغض و ناراحتى را بیابم، که ناگهان دیدم منادى از بالاى مأذنه خبر فوت استاد را اعلام مىکند؛ با صداى بلند گریستم و مهمانان را ترک کردم؛ بدنبال جنازه استاد
٣٧٧
دویدم؛ بعد از غسل و نماز و تجدید عهد با امام على (ع) ، به وادى السلام رفتیم، و بعد از مراسم دفن، در بازگشت، به همراه جمعیّت، یک لحظه متوجه سنگ قبرى شدم که در نزدیکى قبر استاد قرار داشت؛ نگاه کردم دیدم که قبر سید حسین قاضى پدر استاد است. . .
آن زمان تازه معنى فرمایش استاد را فهمیدم که فرمود: بعد از چند روزى شما را به کنار قبر سید حسین خواهم برد. . . و این زمان، بیشتر از ده روز نبود. . . خداوند همه را رحمت کند و از سیلان رحمت خویش بهرهمند گرداند.
٣٧٩
شیخ على اکبر مرندى
و از شاگردان آقاى قاضى آیتالله شیخ على اکبر مرندى از افاضل ناشناخته است که به سکون و آرامش و متابعت از راهنماى استاد (بدون غلبه عوارض عبادات بر او، مانند مقدسمآبى و انزوا و کممعاشرتى با مردم) در رفتار خود از دیگران ممتاز بود.
آن مرحوم تا ایام اخیر عمر خود در نجف اشرف ماندگار شد و با سید احمد کشمیرى ملازم بود (که این سید بدنبال یک بیمارى به هند مسافرت کرد و ما از او چیز بیشترى نمىدانیم) . . . سید در حجرهاى از ضلع غربى مدرسۀ بزرگ آخوندى در محله موسوم به «الحویش» ساکن بود و آقاى مرندى در ضلع شرقى آن بودند. هر دو در طبقۀ بالا سکنى داشتند و دو رفیق همراه و دوست باصفا و صمیمى بودند.
مرحوم مرندى خوشمعاشرت بود و برخوردى دوستداشتنى داشت که اگر لهجۀ زیباى ترکى و نکات لطیف و ظریفى را که بهطور طبیعى بیان مىکرد به آن اضافه کنى آنوقت بهاندازۀ محبت و مودتى که رفقا و دوستانش از آن بهرهمند مىشدند پى مىبرى.
ما از سال هجرت ایشان به نجف اشرف براى تحصیل و سالى که آنجا را ترک گفته و از استاد جدا شده است اطلاع نیافتیم.
در ایام اخیر نامهاى به فرزند ارشد ایشان (جناب آقاى جواد مرندى) نوشتم و خواستم که ما را از برخى تواریخ مطلع سازد. . . ایشان با سپاس و تقدیر جواب نوشتند که متن آن را در ضمن این مجموعه منتشر مىکنیم. این نامه متضمن تاریخ ولادت آقاى مرندى است که سال ١٣١۴ ق. مىباشد و مىنویسد که تقریبا پانزده سال در نجف اشرف مانده و
٣٨٠
تاریخ بیرون آمدن ایشان از نجف را بیان نکرده است. ولى آنچه که من به خاطر دارم این است که ایشان حوالى وفات محدث کبیر «شیخ عباس قمى» و نزدیکىهاى مهاجرت علامه امینى از نجف اشرف به ایران، نجف را ترک کرده است.
زیرا در ایامى که اصحاب آقاى قاضى پراکنده شده بودند و به ایران و غیر ایران جهت ارشاد و تبلیغ رفته بودند تنها این دو بزرگوار بودند که آقاى قاضى عیادت مىکردند. همچنانکه علامه طباطبایى در آن زمان در روستاى (شادآباد) بود.
و خلاصه هنوز نتوانستیم تاریخ مهاجرت ایشان از نجف را بدانیم. همچنانکه معلوم است هیچیک از شاگردان بدون اجازۀ استاد نجف را ترک نمىکردند. . . و گاهى مىشد که از بعضى مىخواست که مدت دیگرى را در نجف بماند، همانطورى که این مورد براى شیخ محمد تقى آملى اتفاق افتاد، که در مناسبت قبلى گذشت.
آقاى جواد مرندى در نامۀ خود مىگوید که پدر به سبب کهولت سن و بیمارى قلب نمىتواند به سؤالات شما پاسخ دهد و اصلا مایل نیست که-در اینگونه مجموعهها- اسمى از او برده شود و این اطلاعات اندک هم که به شما ارائه مىدهیم به احترام و اعتماد آن است که شما فرزند استاد بزرگوارش هستید و به من اجازه نمىدهد که بیشتر از این درباره ایشان سخن بگویم.
این نامه همانطورى که مشاهده مىکنید از روح تواضع و خود فراموشى حکایت مىکند همان چیزى که آیتالله مرندى با تمام وجود در مقابل آن دو تسلیم شده است و آن به این علت است که وقتى روح انسان بلندى و تعالى مىیابد اجسام و مادیات در پیش او کوچک مىشوند. برعکس، این اهل دغل و فریب هستند که بیشتر همت آنها جسم و جسمانیات بوده و حتى لباسى که با آن در بین مردم ظاهر مىشوند بخش وسیعى از افکار و اندیشۀ آنها را به خود مشغول مىکند، چرا که به غیر از اینها شأن و منزلتى براى خود پیدا نمىکنند.
این. . . و من در سالهاى اول مهاجرت و سفر ایشان از نجف به مرند، به مرند مسافرت کردم. آنجا شاهد تعظیم و احترام مردم و تقدیر و تجلیل آنها نسبت به ایشان بودم. همین طور ملاحظه کردم که خود ایشان چقدر به ارشاد و راهنمایى مردم و امور شهر اهتمام دارند.
٣٨١
و این حالت-اشتغال به خود-مانند آن حالت انزواطلبى و در لاک خود فرو رفتن نیست که برخى دوست دارند آن را مورد نقد و انتقاد قرار دهند، بلکه همچنانکه قبلا گفتم این حالت، همان تواضع و کوچک دیدن خود در قبال تکالیف واجبى است که در مقام یک مرد دینى بر عهدۀ شخص گذاشته شده است.
و جالب است که ببینیم این خصلت و این تواضع در تمام افراد این مجموعه- شاگردان آقاى قاضى-وجود دارد.
در مورد هریک از اینها که بخواهى مطالبى بنویسى، از ارائۀ هرگونه معلومات و اطلاعات شدیدا خوددارى مىکنند؛ استاد آنها نیز همینطور بود. . . و به همین دلیل است که مىبینیم اکثر کتابهایى که در مورد آنها نوشته شده است کامل نبوده و نواقصى دارد، شواهدى ناقص و خاص از زندگانى و مسیر تحصیل و کیفیّت عبور آنها از مراحل اولى و متوسط و مراحل عالى تحصیل و اینکه چگونه مراحل سلوک و عرفان به معنى خاص را پیمودند و نوع ارشاد و دستورات آنها چگونه بوده است؟ . . . جز بیانى اندک و اشارهاى گذرا که بر زبانها جارى بوده و در پارهاى نوشتجات خوانده مىشود.
یک روز در بازار و در محل کسب و کار مخصوص خود بودم که عدهاى از اهل «مرند» به پیش من آمدند. همینکه از آقاى مرندى یاد کردم شروع کردند به تعریف و تمجید و تعظیم و شگفتى غیر قابل توصیف از ایشان، تا جایى که برخى گفتند: شیخ از آنهایى نیست که بتوان جوانبى از شخصیّت او را شرح کرد، بلکه لازم است که او را از نزدیک ملاقات کنى و عجایب و شگفتىهایى در او ببینى که در دیگران پیدا نمىشود.
این. . . و قبلا از عالم کبیر شیخ محمد تقى آملى سخن گفتیم، با آن فضیلت و مقام علمى بلندى که در بین علماى تهران دارا بود. وقتى او را مىدیدى گمان مىکردى که طلبۀ سادهاى در گوشهاى از شهر است. وقتى از منزل بیرون مىرفت، که آن هم در مواقع خیلى ضرورى بود، عباى خود را بر سرش مىکشید؛ مثلا وقتى که جهت اداى نماز در مسجد مجد الدوله از منزل خارج مىشد. . . سرش را به پائین مىانداخت، مثل اینکه کسى از اهل شهر را نمىشناسد یا از آشنایى با آنها گریزان است. فقط مشغول وظیفهاى بود که بر عهدۀ او گذاشته شده است؛ وظایفى از قبیل تدریس و تصنیف و ارشاد بعد از نماز حاضران در مسجد. و همین قدرت و ملکۀ روحى بلند است که انسان را از خواستههاى
٣٨٢
جسم و مادیات فراتر مىبرد و به صورت فردى درمىآورد که جز به مسائل روحى اهتمام ندارد. آرى انسان، به این آسانى و سادگى، به این مرحله نمىرسد، مگر آنکه ریاضتهاى بدنى بخصوص و سخت و مقاومت در مقابل سختىها و جلوگیرى از خواستههاى نفسانى (حتى خواستههاى مباح) او را، در مقام یک مرد متدین، تا آن مقام همراهى بکند. اگرچه بعضى از این خواستهها در برخى موارد مطلوب و مشروع است و شاید هم لازم و ضرورى مىباشد. . . آرى در بعضى مواقع براى رفاه نفس و اهل و عیال، تدارک این خواستهها ضرورى است. . . این درست. . . ولى گوش امثال اینگونه انسانها به این اولویتها و اشارهها بدهکار نیست، بلکه آنها را تسویلات و اوهام شیطانى محسوب مىکنند.
مىدیدم که آقاى مرندى در منزلى مخروبه مىنشست که وسایل رفاهى کامل آن زمان را نداشت. درعینحال، مىدیدم که مثل افراد متمکن به سایر اعمال از قبیل مساعدت به فقرا و تشویق دیگران به تعمیر مرقد (امامزاده) و ترغیب به تعمیر قبر یکى از علما و تأمین ما یحتاج آن بقعه از بنا و فرش و خادم و. . . مىپردازد.
آرى اینطور است. . . او نسبت به نفس خود سختگیر بود و نمىخواست لگام آن را رها بکند که به گزاف گراید و به سوى خواهشهاى خود کشیده شود؛ ولى، برعکس، براى انجام وظیفۀ دینى و رسیدگى به امور شهر خیلى راحت و به سرعت اقدام مىکرد، به نحوى که در انجام خدمت فانى شده و باتمام وجود به سوى وظیفۀ روحى و اخلاقى خود جذب مىشد. مردم که او را در این حال مىدیدند به دنبال او حرکت مىکردند و به اوامر و خواستههاى او پاسخ مثبت مىدادند.
نیازى به یادآورى نیست که بیان حالات خاص این ابدال در جلد سوم از همین کتاب در مناسبتهاى مخصوص و در ضمن تفسیر بعضى وقایع و حالات عارض شده بر آنها خواهد بود.
٣٨٣
شیخ على محمد بروجردى
و از جمله شاگردان آقاى قاضى آیتالله شیخ على محمد بروجردى است. جناب ایشان رفیق و دوست سید حسن مسقطى اصفهانى بود. به یاد دارم که این دو در یک خانه واقع در انتهاى راهروى کوچک در نزدیکى مدرسۀ هندى سکنى داشتند و همیشه همراه هم بودند و از یکدیگر جدا نمىشدند.
و شاید هم برخى از اینگونه مصاحبتها بین افراد این گروه، از جمله توصیهها و تعلیمات استادشان بوده است.
زمانى که به سید حسن مسقطى از جانب آیتالله سید ابو الحسن اصفهانى امر شد که نجف را ترک کند و از طرف ایشان براى تبلیغ و ارشاد به مسقط (عمان) و بمبئى هند سفر کند، حزن و اندوه بر آقاى بروجردى چیره شد و آثار گوشهگیرى و انزوا و حواسپرتى در او هویدا گردید. از مردم کناره مىگرفت و در مجالس عمومى دیده نمىشد و جز براى حضور در درس بعضى بزرگان از منزل بیرون نمىآمد و بعد از اینکه خبر فوت دوست و صدیق خود سید حسن مسقطى را شنید این حالت در او شدت یافت. بنابراین بعضى به او پیشنهاد کردند که به اماکن مقدس سفر کند. . . و بهبودى اندکى حاصل کرد. . . ولى میل به عزلت تا سالهاى آخر عمرش با او بود. . . برخى به دلیل هواى سرد و لطافت آب و هواى بروجرد به ایشان توصیه کردند که به آنجا برود و در آن شهر بماند.
مسافرتهاى او به بروجرد تکرار شد و آنجا با آیتالله العظمى سید حسین بروجردى ملاقات کرد. نقل شده است که آیتالله بروجردى با شناختى که از ایشان داشتند از ملاقات او شدیدا شگفتزده شدند و زمانى که مىخواستند براى تصدى مرجعیّت عامه
٣٨۴
به قم سفر کنند، غیر از شیخ محمد على بروجردى کسى را نیافتند که بتوان در تنظیم و ادارۀ حوزه و محافظت آن به او اعتماد کرد.
از این جهت بود که شیخ در بروجرد ساکن شد و تا ایام آخر حیاتش به اداره شئون حوزه آنجا پرداخت. و آیتالله العظمى بروجردى امکانات لازم را در اختیار او قرار داد.
شیخ محمد على بروجردى به فصاحت زبان و بیان رسا از اقران خود ممتاز مىشد.
زمانى که بعد از بازگشت از سفر به اماکن مقدس، تصمیم گرفت کتاب حج را در سطح (شرح لمعه) با توضیحات جانبى و تحقیقات اضافى براى گروهى از فضلا تدریس کند، بنده این «امتیاز و برجستگى» را در ایشان ملاحظه کردم. . . در بخشهایى از این درس حاضر شدم و شدیدا از بیان و توضیحات و تحقیقات ایشان و اشارههایى که به انگشت سحرآمیز، طلبه و شاگردان را به خود جذب مىکرد شگفتزده شدم.
گذشته از همۀ اینها، شیخ عالم بزرگ و متبحر در فقه و اصول بوده و قرین و همسطح سید حسن مسقطى اصفهانى در فلسفه و حکمت مىباشد.
او تعدادى رسایل دارد که تقریرات استاد خود اصفهانى کمپانى را نوشته است، و کتاب بزرگى در اخلاق و عرفان دارند که در نجف به تألیف آن شروع کرده و به رغم کثرت اشتغال هرگاه فرصتى دست مىداد به تنظیم ابواب و فصول آن مىپرداخت.
آن مرحوم، باوجود اشتغال به تدریس در سطوح عالى، تنظیم حوزه و توجه به افراد طلبه و شب بیدارى براى رسیدگى به امور تحصیلى و معیشتى و مسکن آنها را نیز بر عهده داشت، بهطورى که هر طلبهاى را در مجموعه حوزه خود نمىپذیرفت، مگر با شرائط معین، از قبیل اتمام تحصیلات دبیرستانى و گواهى افراد معتمد بر حسن رفتار و التزام به وظایف شرعى و تعهد کتبى مبنى بر انجام تعهدات خود در حوزه، مانند حضور در مجالس درس و بحث بهطور منظم.
بعد از ارائه اینگونه گواهىها، شخص طلبه در داخل مجموعهاى قرار مىگرفت که آقاى شیخ على محمد بروجردى متکفل امور آنها بود؛ و آنها را تحت نظر مىگرفت و اداره مىکرد.
و البته بخشى از این نظم و مقررات در ایام آیتالله العظمى بروجردى رعایت و
٣٨۵
پىگیرى مىشد، و شیخ على محمد بروجردى ضمن حرکت در آن مسیر موارد لازم و کمبودهاى آن را اضافه و جبران نمود.
و نقل مىشود که ایشان از شدت حب و علاقه به دوست خود سید حسن مسقطى هیچگاه از او صحبت نمىکرد و مىگفت که سخن گفتن از او حزن و اندوه مرا برمىانگیزد و مرا به یاد خاطرات گذشته، که به سبب آن بیمار شدهام، برمىگرداند. . . من باب سخن از ایشان را براى همیشه بستهام و هرگز به سوى آن برنمىگردم. . .
بههمینجهت است که از شناسایى برخى جنبههاى مجهول شخصیّت سید حسن از لحاظ خلقى و روحى و مقام علمى و دلایلى که باعث اخراج و یا تبعید او از نجف شده بود محروم ماندهایم.
ایشان پسرى داشتند بنام «شیخ مرتضى بروجردى» که از جملۀ تابعان آیتالله خویى بود و مدارج کمال را همراه ایشان پیمود تا به مرحلهاى رسید که مىتوانست از افراد مطرح براى زعامت و مرجعیّت و فتوى باشد.
بنابراین، شیخ على محمد بروجردى عالم و فقیه و مدیر حوزه و مدرس اخلاق و عارف به معنى خاص آن است، که با اهتمام به شب بیدارى و عنایت هرچه بیشتر خود به تربیت صحیح و التزامآور فرزندان، سه فرزند فاضل بجا گذاشت که انگشتنما هستند.
او خدمات آشکارى به جامعه طلاّب در بروجرد داشت. همه از رفتار نیک و تجربه و تواضع و احترام و تجلیل او حتى نسبت به کوچکترین طلبهها یاد مىکنند.
وقتى که فوت شد شهر به تشییع جنازۀ او برخاست و بازارها و اماکن تجارى و ادارات دولتى تعطیل شد و هیئتها و دستههاى عزا و نوحهسرایى به راه افتاد. . . زیرا همه او را مىشناختند و از مقام و منزلت علمى و موقعیّت اجتماعى او و اعتماد آیتالله العظمى بروجردى نسبت به او، در مورد طلبهها و شئون عمومى شهر بروجرد، آگاه بودند.
به مناسبت بیستمین سال درگذشت ایشان (شعبان ١۴١۵ ق.) شرح حالى را به قلم یکى از نویسندگان با عنوان «نگاهى به زندگانى آیتالله العظمى شیخ على محمد بروجردى و تلاش ایشان در راه کسب معارف اسلامى» خواندم و از اطلاع خوب نویسندۀ آن نسبت به سیرۀ بزرگان متعجب شدم. لذا بخشى از آن را که مورد نیاز مىباشد اقتباس کرده و براى
٣٨۶
تکمیل نوشتۀ خود در این رساله مىآورم.
این نویسندۀ فاضل مىگوید: آیتالله شیخ على محمد بروجردى به سال ١٣١۵ ق.
در بروجرد متولد شد. پدرش از روحانیان فاضل مىباشد و براى طلب علم از روستاى «ونائى» مهاجرت کرده بود. از جمله مواردى که از پدر فاضل ایشان نقل مىشود این است که آن مرحوم به رغم آنکه در بروجرد ساکن بود وصیّت کرده بود که او را در «ونائى» دفن کنند، زیرا حدس مىزد که به زودى مقابر بروجرد منهدم خواهد شد و اثرى از آنها باقى نخواهد ماند. همانطورى که ایشان حدس مىزد شهردارى بروجرد به انهدام مقابر پرداخت و محل آن را به صورت پارک ملى درآورد.
در سه سالگى مادر خود را از دست داد و پدر متکفل او شد. هفتساله بود که پدر نیز فوت شد و خواهرش (که از زنان اهل فضل بود) تربیت و هدایت او را برعهده گرفت و او را براى طلب علم تشویق نمود تا آنکه به چهارده سالگى رسید. در این زمان بود که شیخ براى سفر به نجف و کسب علم و تکمیل تحصیل خود اشتیاق پیدا کرد، اما این خواهر از شدت محبت و علاقهاى که به او داشت مانع سفر ایشان مىشد. . .
در نهایت، از یکى از علماى بروجرد مىخواهد که او را نصیحت کند و از سفر به نجف منصرف نماید. شیخ به نزد این عالم مىرود و از او مىشنود که از نجف تا بروجرد راه زیادى است؛ به اضافه، شهر نجف، خاکى خشک و هوایى گرم و آبى شور دارد و مردم آنجا در حال فقر و ندارى زندگى مىکنند؛ براى تو مشکل است که بتوانى در آن شهر زندگى کنى. . . این بود که شیخ محمد بروجردى از این عالم سه مورد استخاره براى سه منظور درخواست مىکند:١-به نجف نرود ٢-برود و مدت کوتاهى بماند و برگردد و ٣-برود و مدت طولانى-هر چقدر که خدا بخواهد-در آنجا بماند.
استخاره، براى مورد سوم امر مىکرد. لذا، اینبار، خود این عالم که از او مىخواستند مانع سفر او بشود به تشویق شیخ براى سفر به نجف مىپردازد و مىگوید که: به حرف خواهرت اعتنا نکن و براى طلب علم به نجف برو. . . بنابراین، شیخ عزم به سفر مىکند و با اندک توشهاى که تمام آن عبارت از مقدارى نان و رختخواب ساده و مقدار کمى پول نقد بوده است سوار الاغى مىشود و به یکى از قافلهها مىرسد.
سرانجام این مسافر کوچک بعد از بیست روز آنچه را که از سختى و مشکلات باید
٣٨٧
مىدید مىبیند و از راه نهاوند، کرمانشاه و قصر شیرین به کاظمین و از آنجا به کربلا و نجف مىرسد و در مدرسۀ «قزوینى» ساکن مىشود و به تحصیل مقدمات مىپردازد. . .
سپس به تحصیل دورههاى علوم دیگر از مراحل عالى فقه و اصول و فلسفه مىپیوندد و از خواص آیات عظام شیخ ضیاء عراقى و نائینى و آیتالله کمپانى اصفهانى محسوب مىشود، تا اینکه ستارۀ وجودى او در آن محافل و مجامع شروع به درخشش مىکند و در شمار افاضل مجهول القدر و انگشتنما در مىآید، تا جایى که آیتالله کمپانى اصفهانى وقتى که تعدادى از سادات و بزرگان بروجرد به زیارتش مىروند در جمع انبوهى از افاضل مىفرماید که: کار جناب شیخ على محمد بروجردى در نجف تمامشده است، او را با خود ببرید تا دیگران از فیض وجود او بهرهمند شوند.
شیخ محمد على بروجردى مدت بیست و پنج سال در نجف اشرف مىماند و مورد تجلیل و احترام بزرگان قرار مىگیرد و به حضور ذهن و نطق قوى و بیان فصیح شناخته مىشود.
معروف است وقتى که درس استاد تمام مىشد ایشان در جاى استاد مىنشست تا براى بعضى طلبهها که در برخى مباحث درس اشکال داشتند مجددا درس را تکرار کند، آن هم با منطق فصیح و دلایل کافى. در سالهاى اخیر حضور خود در نجف، آیتالله خوئى و آیتالله آقاى میلانى دوستان صدیق او بودند.
اما این نویسندۀ فاضل راجع به آنچه به شاگردى و حضور ایشان در مجلس مرحوم قاضى کبیر مربوط مىشود مىگوید که به تحقیق نمىداند کى و چگونه به این مجموعه پیوسته است، جز آنکه معروف است که ایشان بعد از پیوستن به این مجموعه بهطور کلى منقلب شده و به صورت انسانى آرام درآمده است و به رغم شهرتى که در قدرت مباحثه و بیان و استدلال داشت در مجاملات و مباحث علمى شرکت نمىجست. . . و همیشه غرق در تفکر و اندیشه دیده مىشد، بهطورى که نزدیک بود خود را فراموش کند. . . این حالت تأمل و تفکر عمیق در او تشدید شده و در اواخر عمر بر او مستولى گردید، به نحوى که از مردم و جمع اطرافیان خود کناره مىگرفت و به مکانى دور از مردم در وسط مقابر مىرفت و کسى نمىدانست که در آن حالت چه چیزى بر فکر و اندیشۀ او مسلط شده است؛ بعدها هم همه متوجه شدند که او در قبرستان قبرى براى
٣٨٨
خود درست مىکرده که از نظر مقدار و شکل و اندازه با دیگر قبرها فرق ندارد.
مؤلف کتاب گوید: معروف است که ایشان بهواسطۀ دوست صمیمى خود سید حسن مسقطى (که هر دو در یک منزل زندگى مىکردند) به مجلس آقاى قاضى پیوست.
سید حسن مسقطى شعلۀ فروزانى در فلسفه و عرفان است و کسى نیست که از شناسایى و یافتن افرادى مثل آقاى قاضى و اطلاع از شهرت او در مسائل اخلاق و عرفان و همین طور نسبت به تشویق و ترغیب برادران خود براى حضور در این مجلس و استفاده از این استاد و شیخ متبحر در مسائل عرفان نظرى و عملى غفلت بکند.
او بعد از بیست و پنج سال به همراه فرزند بزرگ خود (محمد ابراهیم بروجردى) به وطن خود برگشت و در محضر آیتالله العظمى بروجردى حاضر شد. آقاى بروجردى او را براى ماندن در بروجرد ترغیب مىکرد، ولى شیخ على محمد مراجعت به نجف و پىگیرى تحقیقات علمى را ترجیح داد.
در سال ١٣٧۵ ق. آیتالله العظمى بروجردى از او خواست که به بروجرد برود و از طرف ایشان تنظیم حوزه علمیه آنجا را که بعد از آمدن آقاى بروجردى به قم در حال پراکندگى بود به عهده بگیرد. شیخ على محمد بروجردى این مسؤلیت را پذیرفت و به بهترین شکل به انجام آن پرداخت، و به تدریس و اقامۀ نماز در منزل مسکونى و استیجارى خود شروع کرد.
سپس از جانب آقاى بروجردى (مرجع) این دستور رسید که به مسجد جامع بزرگ شهر منتقل شود و مسئولیت مدرسه را برعهده بگیرد. . . فعالیت شیخ در این حد متوقف نشد، بلکه تعدادى مدارس دیگر و محلهاى عمومى و صندوق قرضالحسنهاى هم براى مساعدت به افراد نیازمند احداث کرد.
در سفر ایشان، به مناسبت اقامه مجلس سوگوارى در اربعین وفات آیتالله العظمى بروجردى از جانب تعداد زیادى افاضل، به دلیل شناختى که از فضیلت و علم و تقوى او داشتند زعامت و مرجعیّت عمومى به ایشان پیشنهاد شد، ولى او نپذیرفت و سر باززد و ترجیح داد که به بروجرد برگردد و به کار خود مشغول شود. او در ١۵ محرم ١٣٩۵ ق.
در بروجرد نداى پروردگارش را لبیک گفت، و جنازهاش در جمع انبوهى از اهل شهر و فضلایى که واقف منزلت و مقام علمى و زهد و تقواى او بودند تشییع شد.
٣٨٩
از اخلاق نیک ایشان اینکه، تا آخر عمر در منزل اجارهاى ساکن بود و مىفرمود که:
براى على محمد بروجردى مقدّر نیست که خانهاى به نام خود داشته باشد.
بعد از رحلتش، فرزند بزرگ او جناب شیخ محمد ابراهیم بروجردى به ادارۀ امور طلبهها در بروجرد پرداخت. او که تحصیلات خود را در نجف به پایان برده بود و در ایام حیات پدر خویش در مجامع و محافل علمى شناخته شده بود مسئولیتهاى مهم پدرش را به عهده گرفت و به بهترین شکل از عهدۀ آن برآمد. او در سال ١٣٧٠ ش.
برابر با ١۴١٣ ق. وفات یافت.
مؤلف گوید: فراموش نشود که بگویم بعد از سفر آخر به ایران به دلیل بعضى موقعیّتهاى سختى که در آن سالهاى اول ورود به ایران مرا احاطه کرده بود نتوانستم به زیارت شیخ على محمد بروجردى نایل شوم؛ هرچند که ارتباط محکم ما با او و تعدادى از فرزندان بزرگوار ایشان برقرار بود، و هیچوقت حق استادى و تدریس او و رفتارهاى نیک و فضائل پسندیدۀ اخلاقى او را از خاطر نمىبرم. خداوند او را غریق رحمت و رضوان خود گرداند و ما را از برکات تربتش بهرهمند سازد.
شیخ على محمد بروجردى، بیش از فضیلت علمى، به ذوق عرفانى خاصى که داشت شناخته شده است. براى خواص شاگردانش جلسه تشکیل مىداد و در بین بیانات و تعلیمات خود بخشهایى از اشعار «ملاى رومى» و «لسان الغیب حافظ شیرازى» را قرائت مىکرد و به نکات عرفانى و اخلاقى و سلوکى آنها اشاره مىنمود. زمانى که براى حاضران سخن مىگفت، آنچنان جذبههاى عرفانى او را در بر مىگرفت که اثر و علائم آن در چهره و آهنگ صدایش هویدا مىگردید. امتناع و خوددارى ایشان از قبول زعامت و مرجعیت عامه بعد از فوت آیتالله العظمى بروجردى چیزى نبود جز پرتوى از همین افاضات الهى که از اساتید اخلاق و سلوک خود کسب کرده بود.
٣٩١
سید هاشم رضوى کشمیرى
از جمله شاگردان مرحوم قاضى، سید موثق و دانشمند معتمد، سید هاشم رضوى کشمیرى است. در مورد ایشان در ضمیمۀ کتاب، که بهعنوان «خارج از اصل» ١نوشته شده است، مطالبى به نقل از حضرت آیتالله سید محمد حسین حسینى طهرانى آمده است. البته آقاى طهرانى قبول ندارند که ایشان در جمع مدرسه عرفان و سلوک به روش آقاى قاضى باشند، بلکه معتقدند که او در بیشتر آرا و افکار خود به نظر «سید عبد الغفار مازندرانى» گرایش داشته است، که او هم از کسانى است که به بعضى آراى «شیخ احسائى» . . . که در حب و دوستى اهل بیت (ع) زیادهروى مىکنند دلبستگى دارد، البته، نه به اعتبار اینکه آنها را واسطه و راه معرفت خداوند بدانند، بلکه معتقدند که خود آنها مقصد و هدف هستند. . . زیرا وصول به معرفت خداوند به دلیل عدم وجود رابطه و واسطه بین ممکن و واجب غیرممکن بوده و میسّر نیست، وگرنه ممکن واجب مىشد که آن هم محال است (آنها اینطور عقیده دارند) .
و شاید هم تعداد بیشترى از بزرگان به این رأى معتقدند، بدون آنکه به آن تصریح کنند، یا اینکه حرف و رأى آنها هم در نهایت به این رأى و عقیده منتهى مىشود، بدون آنکه خود توجه داشته باشند؛ و شاید هم برخى بیانات و مضامین وارد در زیارت
١) -مؤلف مىفرمایند: بخشى از آثار منقول از آقاى قاضى را، که در درجۀ دوم اهمیّت مىدانستم و غیر مستقیم به ایشان منتسب بود، تحت عنوان «خارج از اصل و متن» قرار دادم که البته مرحوم آیتالله سید محمد حسین حسینى طهرانى بعد از ملاحظه آنها این تقسیمبندى مرا قبول نکرد و اظهار داشت که همه این آثار صحیح است و باید جزو اصل و متن کتاب محسوب گردد. (م)
٣٩٢
«جامعه» اثر مهمى در بناى این رأى و عقیده داشته است؛ و همینطور روایتى که از اهل بیت (ع) نقل شده است که: ما دستپرورده خداوند هستیم و مردم دستپروردۀ ما هستند. امثال اینها زیاد بوده و در کلام و سخنان ائمۀ هدى شایع است.
ما به قلم خود اجازه نمىدهیم که در امثال این بحثها آن هم در این مختصر وارد شود، زیرا که اینگونه بحثها از مباحث حساس بوده و جایى است که قدمها در آنجا مىلغزد.
در فصول صدگانۀ اول، از ضمیمۀ موسوم به «خارج از اصل» ، اشارهاى خاص به این مسئله شده است. در فصول صدگانۀ دوم، توضیحات کامل و واضحى براى آراى دو طرف آمده است.
این از این جهت. . . و ما شاهد بودیم که سید هاشم هندى به نارسى، سالها ملازم مجلس آقاى قاضى بود و هیچگونه سخن اعتراضآمیز از ایشان نسبت به استاد و شاگردان او (که همه از علماى بزرگ و برجسته بودند) نشنیدیم. . . همۀ اهل مجلس او را محترم مىداشتند و مقام علمى و تحقیقات او را در بیشتر مسائل مطرحشده براى بحث و مناقشه، بزرگ مىشمردند.
او در نزدیکىهاى وفاتش مریض شد و در شهر کربلا ساکن گردید و از آنجا به ایران مهاجرت نمود. ما دیگر از ایشان خبر نداشتیم و در سالهاى ٩٠ قمرى وقتى که به تهران مهاجرت کردم بارها با او برخورد کردم و بین ما صحبت و گفتگوهاى مختلفى صورت گرفت. در همه این موارد دیدم که به اقوال استاد خود (قاضى) استناد و استشهاد مىنماید، بهطورى که گویا آن اقوال را از مسلمات غیر قابل مناقشه مىداند.
دیگر در ذهن من چیز بیشترى از سید هاشم نمانده است، مگر اینکه بگویم یکى از شاگردان و هدایتشدگان به دست او بود، و برخى آرا و افکار نادرى داشت. . . که من اینها را به شخص این شاگرد که خود او کسب کرده و به فهم و تحقیق نارساى خود به آنها رسیده بود مربوط مىدانم.
سید شب عید قربان درحالىکه عمرش به صد سال مىرسید فوت شد و در رى، در امامزاده ابراهیم (ع) ، مقابل مرقد على بن جعفر، به سال ١۴١٢ ق. دفن شد. خداوند او را در رحمت و رضوان خود جاى دهد.
٣٩٣
شیخ محمد تقى بهجت فومنى رشتى
از جمله شاگردان آقاى قاضى آیتالله شیخ محمد تقى بهجت فومنى رشتى است.
حضرت آیتالله سید محمد حسین حسینى تهرانى مىگوید آنکس که او را با مرحوم قاضى آشنا کرد علامه طباطبایى بود و آغاز ورود آیتالله بهجت به نجف براى تحصیل با همین آشنایى بوده است.
آقاى بهجت از ایام جوانى شخصى صالح و متقى و ملتزم به انجام مستحبات و نوافل و دعاهاى مأثور از ائمه بود و زیاد به زیارت مرقد امام على (ع) مشرف مىشد.
آن زمان کتاب «معالم الاصول» را شروع کرده بود و شاید علامه طباطبایى آن را تدریس مىکرد. به مناسبت این مصاحبت و مجالست بود که علامه او را با مجلس قاضى آشنا کرد، و به اقتضاى میل روحى و خلق عمومى او بود که به قداست و زهد و ریاضت و التزام به زیارت مشاهد مقدس و مساجد معظم و کممعاشرتى با دیگر طلبهها و خوددارى از ورود در بحث و گفتگوى خارج از حدود وظایف طلبه در حوزه. . . میل داشت. به مجلس قاضى کشیده شد. . . آرى به این مناسبت و شاید دلایل دیگرى باشد که شیخ را به مجلس قاضى جذب کرده و او را از اعضاى پایبند و ملتزم مجلس در آورده است، که اگر غیبت مىکرد اصحاب از حال او جویا مىشدند و هرگاه که حاضر مىشد از رفت و آمدها و درس او و چگونگى معاش و مسکن او پرسش مىکردند. او اتاقى در مدرسۀ سید کاظم یزدى در طبقۀ بالا در ضلع شمالى داشت که اتاقى بسیار کوچک بود.
ایشان را در آن حجره چه بسیار زیارت کردم و از نظم و نظافت و پاکیزگى ظروف و وسایل پخت و پز و چاى، وى شگفتزده شدم. شاگردانى داشت که در آن حجره به
٣٩۴
حضورش مىآمدند. رفتار و ارتباط این شاگردان با یکدیگر در مجلس استاد مانند رفتار یاران صمیمى و باصفا و دوستان گرم و باوفا بود.
آقاى تهرانى مىگوید: گروهى از طلبهها که، به تبعیّت از هواى نفس، اتّهام زدن پیش آنها کارى آسان بوده و خود را مجاز به دخالت و فضولى در امور دیگران مىدانند به پدر شیخ نوشتند که پسر تو تحصیل را رها کرده و به بعضى مجالس دراویش و صوفیه پیوسته است و ماندن او در نجف صلاح نیست. . . این بود که پدر نوشت که سریعا برگردد و در غیر این صورت. . .
این. . . از جمله موارد اعجابانگیز براى دوستان، شدت التزام ایشان به درسهایش و حضور در مجلس اساتیدش بود.
نقل کردهاند که ایشان، به جهت ضعف مزاج و شب بیدارىها و کمى تغذیه، وقتى از درس برمىگشت در بستر خود به پشت مىخوابید تا استراحت کند. چهبسا اتفاق مىافتاد که در آن حالت به خواب مىرفت. در این حال برخى از دوستانش مىآمدند. . .
و از او در مورد درس استاد یا مطالبى که در جلسۀ درس مطرح بوده و اینها فراموش کرده بودند سؤال مىکردند. آقاى بهجت از آنچه در مجلس درس استاد گذشته بود سخن مىگفت و حتى رأى و برداشت خود را هم به تفصیل در مورد آن مسئله بیان مىکرد. زمانى که بیدار مىشد و به او مىگفتند که در خواب براى آنها سخن مىگفت او انکار مىکرد که چنین چیزى نیست و چیزى در این مورد نمىداند.
هدف آقاى تهرانى از این سخن این است که شیخ اوامر پدر را پذیرفت و اطاعت کرد، درحالىکه در آن موقع هنوز مراحلى را که باید بگذراند تکمیل نکرده بود. . . با اینکه استاد، او را در برخى خصوصیات اخلاقى و وسعت فکر و اندیشه و التزام به تکالیف بر دیگران ترجیح مىداد، شاید هم گذر از برزخ و صور مثالى (مثلا) و تساوى حالات خواب و بیدارى و اشتغال به خود، زودتر از دیگران براى او حاصل شده بود و این همان امرى است که عبور از مراحل سلوکى دیگر را با سهولت و در مدت زمان اندک برایش امکانپذیر مىساخت. و قبلا از مرحوم قاضى نقل شد که استعدادهاى اشخاص اختلاف فاحشى باهم دارند.
مثلا او که کمتر با مردم افتوخیز داشت و تمایل به تنهایى و اختیار عزلت از خود
٣٩۵
نشان مىداد، چنین حالتى در مراحل اول سلوک او را کمک مىکند و یارى مىدهد، زیرا، معاشرت و آمیختن با مردم، فکر انسان را مشغول مىنماید و آدمى را به اضطرابهاى روحى و افکار و سخنانى پراکنده و بیهوده که براى انسان سالک جز سرگرمى و مشغولیّت و تشدید ظلمت و تاریکى فایدهاى ندارد مىکشاند.
این در حالى است که انسان نیازمند صفا و آرامش روحى است تا تجلیات و نفحات قدسى را دریابد و بر صفحۀ جانش که مانند صفحۀ آب صافى، به راحتى و استقرار رسیده است انعکاس یابد.
مثلا میل انسان و کشش او به آداب و ریاضتهاى شرعى نیز اینچنین است. هرچند که در ابتداى امر به ریاضت و عادت دادن نفس نیاز دارد. . . ولى مردم در این قضیه متفاوت هستند. . . برخى به سرعت و آسانى و راحتى حرکت مىکنند و برخى زحمت و مشقت زیادى را متحمل مىشوند، تا اینکه نفس مطیع و منقاد گردد. البتّه من مضمون سخن آیتالله تهرانى را نقل کردم نه عین متن آن را.
کار این شیخ شگفتانگیز است؛ او به مرتبهاى از کمال نفسى و خلقى رسید که امثال آقاى علامه طباطبایى به ایشان اعتماد مىکردند. در مراسمى علامه از من خواست که او را به حال خود بگذاریم تا چند قدمى پشت سر شیخ حرکت کند. . . تفصیل این حکایت در جریان وفات برادرمان سید مهدى قاضى گذشت.
کسى گمان نکند که این حالت انقطاع و وله و ابتهال و اشتغال دائمى به ذکر خدا حالتى است که در ایام پیرى بر ایشان عارض شده است. . . نه، بلکه من ایشان را در نجف اشرف در ایام جوانى که در درس بزرگان حاضر مىشد دیدهام، آن زمان که جوانى با محاسن کم بود، با این مشخصه از دیگران ممتاز مىشد که به ذکر خدا عادت کرده بود. . .
اگر از او سؤال مىشد تسبیح خود را به زمین مىگذاشت و به پاسخ مىپرداخت، و زمانى که حرفش تمام مىشد بلافاصله تسبیح را برمىداشت و به ورد خود مشغول مىشد.
این. . . در ایام اخیر ایشان را در شهر قم زیارت کردم و از ایشان خواستم که اجازه دهد تا مشاهدات خود را از او بنویسم، ولى او خوددارى نمود و شدیدا انکار کرد، با آنکه مىداند من در نقلها و روایتهایى که از این مجموعه دارم شدیدا جانب احتیاط را مراعات مىکنم.
٣٩۶
استدلالش بر این امتناع این بود که در زندگانى او خصوصیات قابل ذکرى وجود ندارد که مایه عبرت و اندرز دیگران باشد.
به ایشان عرض کردم: شما به محض اشارۀ علامه طباطبایى براى اقامه نماز بر پیکر برادرمان سید مهدى درخواست او را قبول کردى، درحالىکه مرسوم علما در چنین مواردى بر رد و اظهار عذر مىباشد. . . فرمود: رأى استاد مطاع است و به محض اشاره انجام آن واجب مىشود.
و از اینجا فهمیدم که هنوز براى علامه طباطبایى حق استادى قایل هستند، زیرا که درس «معالم الاصول» و بهطور کلى مقدمات علم اصول و فقه را نزد علامه خوانده است.
او امروزه در شهر مقدس قم از اقدم اساتید مورد توجه مىباشد، و از مرکزیت و موقعیّت اجتماعى بالایى بهرهمند است. او به جهت تبحرش در فقه و وسعت اطلاعى که در معارف اسلامى دارد و تقوى و توجه خاصى که براى رعایت حال طلبه در حوزه مبذول مىکند شایسته احراز مرتبه زعامت عامه شیعه امامیه است.
با توجه به اکثر جهات علمى خاصى که داراست، به رغم آنکه به خویش مشغول است و طبع و همت او برتر از این حرفهاست، براى زعامت عامه و مرجعیت تقلید مطرح شد.
او را در بیت شریفش زیارت کردم، تا صحبتى با ایشان داشته باشم و آنچه را که در مورد ایشان مىنویسم به آن ملاقات استناد دهم. ولى انبوه مراجعین و حاضران مجلس مانع این کار شد. لذا به این اشارۀ گذرا در مورد ایشان اکتفا مىکنم تا زمانى که فرصت دیگرى دست دهد. خداوند عمرش را زیاد گرداند و ما را از برکات وجود ایشان بهرهمند سازد.
در آخر اضافه مىکنم که نگاهى گذرا به شخصیت بزرگوار ایشان، از درجۀ اشتغال به نفس و راز و نیاز و انقطاع به پروردگار او خبر مىدهد. پروردگارا دلهاى خاشعان، به سوى جمال تو واله و حیران است (وله به معنى حیرت و سرگردانى و اشتغال به امور برتر و ارزشمندتر مىباشد) . خداوند متعال ما را از خطا و لغزش باز دارد. و السلام.
٣٩٧
سید عبد الأعلى سبزوارى
و از جمله کسانى که در این مجموعه نام او همراه نام آقاى قاضى ذکر مىشود و تجلیل و تعظیم مقام علمى او لازم مىباشد سید عبد الاعلى سبزوارى است، که مدت کوتاهى زعامت به او محول شد، اما ایادى جنایتکار عمر او را کوتاه کردند.
آرى، نام این دانشمند و درجۀ علمى او در بین برجستگانى ذکر مىشود که نجف بعد از سالها رنج و مشقت آنان را بیرون داده و تقدیم جوامع شیعى مغفول در عالم اسلامى کرده است. . .
من مىدیدم که به رغم شب بیدارى پىدرپى و التزام شدید به آماده ساختن درسها و بحثهاى مختلف از فقه و اصول و فلسفه، ملتزم حضور در اکثر اجتماعات است. . .
جناب شیخ محمد حسین انصارى در مقالهاى که دربارۀ ایشان نوشته است آورده است که:
او در اخلاق و عرفان به دست «سید على قاضى» تربیت یافت.
او در سجدههاى طولانى بعد از نماز صبح ملتزم ذکر یونسى بود، ذکرى که از علامات و بشارتهایى است که این جماعت-شاگردان قاضى-بهوسیله آن از دیگران تمایز پیدا مىکنند.
شرح حال او را در مجموعههاى متعدد آوردهاند و از تألیفات ارزشمند او در زمینههاى مختلف، در فنون و معارف اسلامى، از فقه و اصول و تفسیر، تجلیل کردهاند.
خداوند او را غریق رحمت و رضوان خود گرداند. وفات او در ٢٨/صفر/١۴١۴ ق.
بود و در نجف دفن شد. خداوند مقام او را بلند و درجاتش را در علیین متعالى گرداند.
٣٩٩
شیخ محمد رضا مظفر
شیخ بزرگوار استاد معظم آیتالله شیخ محمد رضا مظفر هم در زمرۀ این جماعت است. در مورد ایشان رسالهاى مستقل و پیوستى در کتاب «صفحاتى از حرکتهاى اصلاحى در نجف» آوردهام و نیازى به تکرار آن نیست. مىماند مسألهاى که در اینجا باید به آن اشاره کنیم و آن اینکه او (خدا او را غریق رحمت و رضوان خود گرداند) مىفرمود: کسى که او را به آقاى قاضى معرفى کرده استاد بزرگش شیخ محمد حسین اصفهانى کمپانى بود.
مرحوم مظفر محبت و دوستى و فناى خود در این حب و دوستى نسبت به استادش کمپانى را کتمان نمىکرد. همچنانکه سید میرزا حسن بجنوردى داماد آیتالله العظمى اصفهانى هم اینطور بود. آقاى مظفر مىگفت بخشى از کتب فلاسفه اشراق، مثل فصوص و حکمه اشراق و. . . را پیش بجنوردى خوانده است.
آرى، مىگفت که آقاى بجنوردى به من توصیه مىکرد که براى فهم برخى مباحث علمى مشکل و توضیح بیشتر آنها به آقاى قاضى رجوع کنم و من با آقاى قاضى ملاقاتهاى خاصى را براى توضیح برخى مسائل داشتم. . . و او در پایان هر مطلبى تأکید مىکرد که فهم دقیق بیشتر این مباحث امکانپذیر نیست مگر از راه. . .
آن زمان مشاغل زیادى از هر طرف مرا احاطه کرده بود.
آقاى مظفر مىگوید: وقتى که دیدم «آقا» در مسجد منسوب به «آل طریحى» نزدیک منزل ما نماز مىخواند بسیار خوشحال شدم و از همسایهها خواستم که سیمى براى مسجد بکشند و براى روشنایى در وقت نماز در آنجا حد اقل یک چراغ قرار دهند که همسایهها هم از این پیشنهاد خرسند شدند. و زمانى که اتفاقى افتاد (من به صورت کامل
۴٠٠
به کنه آن نرسیدم) و آقاى قاضى دیگر به مسجد نرفت. او را در راه دیدم و خواستم که از اتفاق پیشآمده پوزش بخواهم یا مثلا تأسف خودم را از این ماجرا اظهار کنم. او انگشت خود را به نشانۀ سکوت بر لبها گذاشت و به سکوت اشاره کرد. سالها گذشت و من در پیش خود به چگونگى این قضیه فکر مىکردم و بعضى مواقع خود را ملامت مىنمودم که نکند من کوتاهى کردم. تا اینکه براى من روشن شد که، خیر و صلاح در آن بوده است که اتفاق افتاد، و سکوت و گذشت بهترین روش مقابله با امثال این قضایاست و تفرقه و دشمنى بدترین چیزى است که این امت به آن مبتلا و آزمایش شدهاند.
مرحوم مظفر کتاب خود «احلام الیقظه» را نوشت و بعضى بخشهاى آن در مجلات عربى منتشر شد. ولى برادر بزرگترش آیتالله شیخ محمد حسن مظفر مؤلف کتاب «دلائل الصدق» او را از ادامۀ انتشار بخشهاى دیگر کتاب باز داشت، با این استدلال که امثال این مباحث براى عامۀ مردم قابل فهم نبوده و سروصدایى را بر علیه تو برمىانگیزد، قبل از آنکه آمادگى روحى و اخلاقى لازم براى برخورد با آن را داشته باشى.
«احلام الیقظه» کتابى است که در آن به بیشتر مسائل فلسفى و عرفانى اشاره مىکند.
بخش اعظم آن شرح زندگانى «صدر المتألهین شیرازى» -با اسلوب قصهپردازى و رمان-و توضیح نظریههاى مخصوص خود مظفر و نقد برخى آراى فلسفى دیگر است. و باعث تأسف است که این کتاب مفقود شده است و در دسترس نیست و تا زمانى که من در عراق بودم اثرى از آن نیافتم.
یکى از دانشجویان ادعا مىکرد که نسخهاى از آن را در پاریس به خط خود آقاى مظفر در دست یکى از دانشجویان دیده است.
استاد معظم آقاى مظفر پیوند و رابطۀ محکمى با «شیخ باقر قاموسى» داشت و او، بهطورى که شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب «طبقات أعلام الشیعه» گفتهاند، از شاگردان «ملا حسین قلى همدانى» و از جماعت «آقا میرزا جواد آقا ملکى» است و چه بسیار که براى ما از زندگانى این جماعت اهل تقوى و صلاح حکایتهایى نقل مىکرد.
شیخ قاموسى در سال ١٣١٢ ق. فوت شد و شاید او آخرین فرد این جماعت بود که محاضر همدانى را درک نموده و پیش او شاگردى کرده بودند و از فیوضات انفاس
۴٠١
قدسى او بهرهمند شده بودند.
ارتباط و پیوند استاد مظفر با این دانشمند بزرگ و التزام به حضور در مجالس ارشادى او، در اوائل حیات علمى و تهذیبىاش، اثر مهمى در هدایت و رشد افکار و اندیشه او داشته است.
و از «قاموسى» نقل کردهاند که فرائض را در منزل خود به همراه جماعت خواص خود اقامه مىکرد. تدریس او در فقه و اصول-او از جمله مراجع خواص در امر تدریس بود-هم همینطور بود. . . و در زهد و پرهیزگارى و تقوى در مرتبهاى قرار داشت که افراد متقى و ابرار معروف به ایشان اقتدا مىکردند.
من مجالس پسرش «شیخ صادق قاموسى» را، که در تقوى و پرهیزگارى در مرتبهاى غیر قابل توصیف قرار داشت، درک کردم. خداوند گذشتگان آنها را غریق رحمت و رضوان خود گرداند.
من براى استاد آقاى مظفر رسالهاى مخصوص تدوین کردهام که آنجا با تفصیل بیشتر در مورد ایشان نوشتهام. این رساله را در پیوست کتاب «تاریخ حرکات اصلاحى» آوردهام. بنابراین در اینجا به همین مقدار در مورد ایشان اکتفا مىکنیم.
آیت الحق//سیدمحمد حسن قاضی
آیت الحق(قسمت هفتم)سید محسن طباطبایى حکیم-علامه طباطبایى (حاج بیوگ آقا)-سید محمد حسن الهى طباطبایى-سید ابو القاسم موسوى خوئى
سید محسن طباطبایى حکیم
از جمله کسانى که به تناسب نام و یاد از شاگردان آقاى قاضى ذکر مىشوند آیتالله العظمى، فقیه طائفه، سید محسن طباطبایى حکیم است (خداوند او را در رحمت و رضوان خود قرار دهد) . این بزرگوار از زمان نوجوانى در رکاب آیت حق و عرفان و بیان، سید محمد سعید حبوبى، که خود او از برجستهترین شاگردان آیت حق، ملا حسین قلى همدانى، بود حرکت مىکرد و بعد از او ملتزم مجلس شیخ باقر قاموسى، که از افاضل شاگردان «حائرى» مىباشد، شد. قصۀ زندگانى این آقاى «قاموسى» و تغییر مسیر او از سلک یک مرد بازارى و عامى، به سمتى که در نهایت خودش را وقف تحصیل معارف اسلامى و سیر و سلوک عرفانى کرد مجالى دیگر لازم دارد که این مختصر براى بیان آن کافى نیست.
آیتالله حکیم در اول جوانى در مجالس سلوک دو نفر حاضر مىشد (در محضر حبوبى و قاموسى) که هر دوى اینها از پیشگامان این راه هستند. مرحوم حکیم در عرفان و سلوک، نظرات خاص و مسلک معینى دارد که در پارهاى موارد با نظرات افراد دیگرى از اهل طریقت و سلوک متفاوت مىباشد (اکنون پرداختن به این مسئله و بحث و بررسى جوانب آن در حوصله این مقاله نیست) .
و مىگویند که ایشان، شاعر بلندآوازه، سید محمد جمال هاشمى، را مکلف ساخت که مجموعه «مثنوى ملاى رومى» را به شعر عربى برگرداند. این آقاى هاشمى استاد ما بود و مىگفت: هروقت که آیتالله حکیم را ملاقات مىکردم به این درخواست تأکید مىنمود، و من هم فعلا شروع کردهام و ایشان به بخش اعظم آن گوش داده و در برخى موارد تصحیح و تغییراتى در سرودههاى من انجام داده است. . .
٣٠٨
در دفتر آیتالله حکیم افراد برجستهاى حضور داشتند که صاحب فضائل اخلاقى و صفات پسندیده بودند، مثل سید مهدى قاضى که امور مالى و شهریه طلاب و بخش مرتبط به مسائل معیشتى آنها را اداره مىکرد. سید مهدى قاضى (برادر ما) موارد شگفتآورى از رفتار ایشان با طلبهها و شدت اهتمام به رعایت حال آنان و زحمت و بیدارى او براى رسیدگى به آنها را نقل مىکرد. طلبهها در زمان زعامت و مرجعیت آیتالله حکیم از هیبت و احترام خاصى نزد افراد دولتى در عراق برخوردار بود.
برادر ما، سید مهدى قاضى نقل مىکرد که: بین من و یکى از طلبهها (و شاید صحیحتر آن باشد که بگویم یکى از افراد در لباس طلبه) در حضور یکى از فرزندان آیتالله حکیم مشاجرهاى رخ داد؛ فرزند آیتالله حکیم متوجه شد که این طلبه از اصول ادب خارج شده و بىادبى کرده است؛ بر او عتاب کرد و او را از این کار برحذر داشت، لیکن او خوددارى نکرد، بلکه ادامه داد تا اینکه پسر آیتالله حکیم مجبور شد براى جلوگیرى از ادامه جسارت و بىادبى او مأمور خبر کند که مأموران آمدند و آن طلبه جرى را دستگیر و توقیف کردند. . .
سید مهدى مىگفت که: من از این عمل ناراحت شدم و پیش آیتالله حکیم شکایت کردم و او را در جریان ماجرا قرار دادم. آیتالله حکیم بلافاصله فرستادند و پسرش را حاضر کردند و دستور دادند که شخصا به اداره پلیس برود و طلبه را آزاد کند و تأکید نمودند که به هیچ عنوان نباید در امور مربوط به طلبهها دخالت کند و اضافه کردند که «تأدیب طلبه به ما موکول شده است نه به مأموران دولتى و آنها نباید در شئون طلبه دخالت کنند. خود ما، راه تأدیب آنها را بهتر مىدانیم» .
آیتالله حکیم چهرهاى برجسته و بلندمرتبه و از بزرگان شیعه و از ارکان بزرگ آن است. در عظمت او، اثر جاودانه ایشان در فقه (مستمسک العروه الوثقى) کافى است، که طرق استدلالى تمام مسائل شرعى را خلاصه کرده است، بهطورى که مطالعه آن انسان را از بیشتر کتب تفضیلى بىنیاز مىکند.
و به مناسبت ذکر نام مبارک آیتالله حکیم به همراه اسم آقاى قاضى، ذکر حکایت زیر، که از افراد موثق منقول است و دلیل بر شدت احترام و تکریم متقابل آنها به
٣٠٩
یکدیگر بوده و نشان مىدهد که چگونه رفتار ظاهرى مىتواند آینهاى براى انعکاس نیتهاى صادقانۀ باطنى باشد، مناسب مىنماید.
نقل کردهاند که: یکى از زنان محترم آل اعسم فوت شده بود (آل اعسم خانوادهاى عربى نجفى بوده و به اخلاص و ارادت نسبت به خاندان قاضى معروفند و در این خانواده افراد خیّر ممتازى وجود دارند) . اتفاقا آقاى حکیم در کنار آقاى قاضى در صحن شریف حیدرى نشسته بودند. وقتى که جنازه را آوردند، آقاى حکیم به قاضى اشاره مىکند و مىگوید: بفرمایید براى نماز. . . آقاى قاضى جواب مىدهند که: شما بفرمایید، زیرا این جمع حاضر، شما را بیشتر از من مىشناسند، اگر شما پیش بروید عده زیادى به شما اقتدا مىکنند و با این کار ثواب بیشترى عاید میت خواهد شد. . . بنابراین آقاى حکیم پیش مىرود و آقاى قاضى پشت سر او مىایستند با مشاهده این وضع همه حاضران در صفهاى طولانى در نماز شرکت مىکنند.
ناقل حکایت مىگوید: از این جریان فهمیدم که مراعات امور حقیقى و واقعى اثرى عظیم در مسائل اجتماعى ما دارد، و اگر محبت و علاقه متقابل آنها نسبت به هم نبود به این نتیجه صحیح نمىرسیدند.
مؤلف گوید: هر چیز را فراموش بکنم، شدت التزام و حضور ایشان در منزل آقاى قاضى را فراموش نمىکنم. فراموش نمىکنم که چگونه در ساعات آخر جمعه در منزل قاضى در جلسه قرائت «دعاى سمات» که توسط آقاى قاضى با حالت خاصى از گریه و زارى و توجه و انقطاع، قرائت مىشد شرکت مىجست، و گاهى مىدیدم در حالى در مجلس حاضر مىشود که بدنش عرق کرده است و معلوم مىشد که از جایى دور و با عجله آمده است. در انتهاى مجلس روبهقبله مىنشست و راضى نمىشد کسى براى احترام او بلند شود یا براى او جایى معین کنند.
سید مهدى قاضى، برادر ما، نقل مىکرد که آقاى حکیم براى خواص خود مىفرمود که: اموالى زیاد در دست ماست، مستحقین را براى ما نشان دهید تا براى آنها مصرف شود و از اسراف دورى کنید.
آن مرحوم دائما شب بیدار و متفکر بود و نسبت به امور طلبهها و مسائل مالى و منزل و بهداشت آنها اهمیت بیشترى مىداد.
٣١٠
خداوند متعال او را غریق رحمت و رضوان خود قرار دهد و بر ستمکارانى که روزهاى آخر زندگى را بر ایشان تنگ ساختند، بهطورى که آن مرحوم را خانهنشین ساختند و عالم اسلامى از فیض وجودى ایشان محروم گردید، لعنت و نفرین کند.
او در سال ١٣٩٠ ق. در کاظمین فوت شد و پیکرش بر دستان مردم به نجف اشرف حمل شده و در جوار جد بزرگوارش دفن گردید.
٣١١
علامه طباطبایى (حاج بیوگ آقا)
علامه شیخ آقا بزرگ تهرانى، در شرح حال علامه طباطبایى مىفرماید: قبلا در جلد اول (کرام البرره) ، از این خاندان شریف و از سید محمد تقى قاضى تبریزى، جدّ أعلى اینها، یاد کردیم و وعده دادیم که هریک از دانشمندان بزرگ این خاندان را در لابلاى کتاب در محل خود ذکر کنیم.
سپس مىفرماید که: علامه طباطبایى، با توجه به محرومیت از عنایت پدر که در سال ١٣٢٠ ق. فوت شد، به دست افاضل و بزرگان خانوادهاش تربیت یافت؛ او تعالیم ابتدایى و مقدمات علوم را در تبریز فراگرفت، سپس به نجف اشرف مهاجرت کرد و در درس فقه و اصول و فلسفه علماى دینى و مدرسین بزرگ حاضر شد و از این رهگذر بهرههاى فراوانى حاصل کرد.
سپس به قم آمد و در آنجا به تدریس و افاده پرداخت. . . برههاى از زمان گذشت که ناگهان ستاره وجودى او درخشیدن گرفت و موقعیت و منزلت سزاوارش را در بین جمع پیدا کرد و طلبهها او را احاطه کردند. . . و امروزه او یکى از مدرسین برجسته و از ارکان حوزه علمیه قم مىباشد. . . جمع زیادى از طلاب مختلف در محضر درس او حاضر مىشوند و از دانش او بهرهمند مىگردند. . . ایشان فقه و اصول و فلسفه تدریس مىنماید.
او آثار ارزشمندى دارد که مهمترین و برجستهترین آنها «المیزان فى تفسیر القرآن» است؛ با اسلوبى متین و روش فلسفى، که در واقع دایره المعارف بزرگى بالغ بر بیست جلد مىباشد. من بخشى از آن را دیدم و از حقیقت آن طلب شفا کردم و با دقت نظر خواندم؛ به غایت شگفتزده شدم. آن تنها تفسیر نیست، بلکه بحثهایى از فلسفه و تاریخ
٣١٢
اجتماعى و. . . را شامل مىشود.
مرحوم آیتالله سید محمد حسین تهرانى، در کتاب «مهر تابان» مىگوید که استادش علامه طباطبایى (که امروزه لقب «علامه» به ایشان اختصاص یافته است) دهها سال از عمر خود را در نجف گذرانید و در آن مدت از علوم اساتید خود بهرهمند شد و سپس به سبب مسائل مادى به تبریز (شادآباد) رفت و تقریبا مدت ده سال دیگر در آنجا ماند و از آنجا به قم آمد و باقى عمر خود را بهعنوان استاد و مربى و معلّم اخلاق در قم ساکن شد.
در بین افراد زیادى که دربارۀ علامه طباطبایى نوشتهاند، به گمان بنده آیتالله تهرانى، به جهت مصاحبت طولانى با او و نزدیکى روحى و اخلاقى که باهم داشتهاند، بهترین مجموعه را در مورد ایشان نوشته است و به شرح آرا و نظرات فلسفى و تاریخى علامه و همینطور نظرات ایشان در تفسیر و علم حدیث، عنایت خاص داشته است.
او همینطور به علاقه و ارتباط این شاگرد (علامه) با استاد اخلاق و عرفان خود (حاج میرزا على آقاى قاضى تبریزى طباطبایى) عنایت و توجه خاصى داشته است و از این دو خاطرهها و حکایتهاى جالبى در خصوص علاقه و محبت متقابل آنها نسبت به یکدیگر بیان کرده و سلسله نسب (شجرهنامه سیادت) آنها را به صورت مفصل آورده است.
نسب و شجرهنامه و ثبت و ضبط آن پیش سادات از امور مهمى است که عنایت و توجه خاصى به آن مبذول مىدارند. مىشنیدم که ما از سادات «قریه زوار» اصفهان که اکثر اهالى آن از سادات حسینى هستند و الآن هم وجود دارند هستیم. . . و در این مورد تحقیق مخصوصى دارم که ان شاء ا. . . در مکان مناسب بیان مىکنم.
آقاى تهرانى موارد جالبى از تقارب سنّى مرحوم قاضى با علامه طباطبایى را بیان کرده است؛ مدت عمر آنها یکى بوده و هر دو ٨١ سال عمر کردهاند. او همینطور به تشابه در فشارها و سختگیرىهایى که هر دوى اینها از مراجع زمان خود متحمل شدهاند اشاره مىکند. علامه از مرجع وقت حوزه (آیتالله العظمى بروجردى) سختىهایى را دید که او را از تدریس فلسفه منع مىنمود؛ همینطور استادش در اخلاق و عرفان در نجف اشرف از مرجعیت حاکم در زمان خود (آیتالله سید ابو الحسن اصفهانى) سختىها و فشارهاى غیر منتظرهاى را شاهد بود، بهطورى که آیتالله اصفهانى از مرحوم قاضى مىخواست، به صورت ظاهر هم که شده، در مجلس درس عمومى او همراه دیگر طلبهها حاضر شود، تا اینکه (به نظر آقاى اصفهانى) وحدت کلمه حاصل آید و نتیجه آرا و نظریات فقهى جدید روشن گردد.
مرحوم قاضى از این کار ابا نداشتند، جز آنکه مىفرمود: امروز درس فقه شما، براى مرکز زعامت و حوزه مبارک بوده و در واقع اعلام مرکزیّت اجتماعى شماست که اعلى و ادنى بر سر شما جمع مىشوند. . . بدون آنکه شما و اطرافیان شما چیزى از آن برداشت کنید و نتیجهاى داشته باشد. . . و من صحیح نمىدانم که در هیاهو و سروصدا داخل شوم و الاّ، مگر ما براى مباحثه مسائل فقهى در مدرسه قوام حاضر نمىشدیم؟
این مخالفتها به نهایت درجۀ خود رسید تا جایى که گفتهاند آیتالله اصفهانى ایشان را در منزل خود محبوس کرد. . . و اجازه نداد که خارج از منزل به اقامه نماز جماعت بپردازد، علاوه بر اینکه هرکس در مجلس مرحوم قاضى حاضر مىشد از تمام امکاناتى که آقاى اصفهانى به طلاب مىداد محروم مىشد.
اینگونه حکایتها، در خصوص مخالفتهاى موجود بین علماى دینى در دوران اخیر، فراوان است، مثلا بهرغم علاقه و دوستى متقابل بین دانشمندان بزرگ «شیخ انصارى و شیخ حسینقلى همدانى» و بین «سید احمد کربلایى حایرى» و زعیم مجاهد «میرزا محمد تقى شیرازى» و همینطور بین سه تن از بزرگان معروف فقه و تقوى و عرفان؛ یعنى، «شیخ محمد حسن صاحب جواهر» در فقه و «شیخ حسن طه نجف» در تقوى و «سید مهدى بحر العلوم» در عرفان، که زبانزد خاص و عام بود؛ اختلافاتى هم وجود داشت.
و حق آنست که چنین تضادى بین مراجع دینى که، در مقام مرجع و مسئول، دغدغۀ حفظ مرکزیّت و مرجعیت را دارند و بین افراد دیگر که در حاشیه جامعه، شخص مرجع را زیر نظر گرفته و به فکر نکات ضعف و خوردهگیرى هستند و لغزشهاى او را شمارش مىکنند و او را مىپایند، وجود دارد. همین تضاد و تخالف است که مرجع دینى شیعه یا هر رهبر و مرجع دیگر را وادار مىکند که به احتیاط رفتار کند و در اعمال و رفتار خود دقت بیشترى بنماید؛ و شاید هم سخن رسول مکرم اسلام (ص) در این راستا باشد که فرمودهاند: اختلاف امّت من موجب رحمت است.
٣١۴
از سویى دیگر. . . آزاد گذاشتن طلاب در حوزههاى دینى براى تحصیل علوم و معارف عقلى، بخصوص موارد آمیخته با مسائل عرفانى و ذوقى و تخیّلات عاطفى آن، سبب مىشود هدف اصلىاى که به خاطر آن به حوزه آمدهاند، به دست فراموشى سپرده شود. هدف اساسى از ورود به حوزه، همانا حل مسائل فقهى قدیم و جدید و مشکلاتى است که جامعه با آن مواجه بوده و با آن ارتباط شدیدى دارد. و این به دلیل فرمایش خداوند متعال است که فرمود: . . . تا در دین آگاهى کسب کنند و به سوى قوم خود برگردند و آنها را انذار-و ارشاد-بنمایند.
مرجع دینى از ترس اینکه مبادا در امر تفقه کوتاهى کنند یا بعد از فراگرفتن فقه براى ارشاد مردم مراجعت نکنند، براى هدایت این حرکت به سمت هدفى که به خاطر آن مرجعیّت را پذیرفته است اقدام مىکند تا امانتى را که به او محول شده است حفظ نموده و مصلحت عمومى را رعایت کرده باشد. این مخالفتها، در بیشتر مواقع، با احترام و تکریم شایستهاى که مرجع نسبت به مخالفان خود از این طبقه ابراز مىکند، منافاتى ندارد.
آیتالله تهرانى و دیگران گفتهاند که علامه طباطبایى نجف اشرف را به دلیل مشکل مادى ترک کردند. زیرا بعد از مهاجرت علامه به نجف، کارگران و کشاورزان شادآباد تبریز، که علامه از عایدات آن امرار معاش مىکرد، در جمع محصول و پرداخت سهم مالکین کوتاهى مىکردند و این سبب شد علامه و برادرش به ترک نجف و مسافرت به تبریز مجبور شوند تا امور کشاورزى روستاى خود را اداره کنند و یا مواردى مشابه این.
آرى، اینطور نقل کردهاند و این درست است، ولى این بدان معنى نیست که آنها تحصیلات خود را ناتمام گذاشتند و امور مادى و معیشتى را به مسائل معنوى ترجیح دادند. زیرا آنها وقتى وارد نجف شدند که دروس ابتدایى مقدمات و منطق و بخش اعظم کتب سطوح را بهطور کامل فراگرفته بودند و در نجف اشرف به تکمیل دورههاى اصول و فقه و فلسفه پرداختند.
براى مردى سختکوش مثل علامه که از تحصیل خسته نمىشود و لحظهاى از اوقات شبانهروزش را به هدر نمىدهد و روز و شب ملازم اساتید خود مىباشد و تمام گفتگوهاى متداول بین طلبهها را مانند یک غریب و بیگانه، که زندگى خاص خودش را
٣١۵
دارد، ترک مىکند و حتى ملاقاتها و عیادت رفتنها و تعارف و قبول را رها مىکند و با تمام وجود به تحصیل و بحث و تدریس مىپردازد مدت ده سال بیشتر یا کمتر براى تکمیل تحصیل و احراز درجه اجتهاد و تخصص کفایت مىکند.
و در واقع حضور علامه در روستاى «شادآباد» تبریز، سومین دوره از دورههاى تحصیل علامه بود؛ یعنى، دوران فراغت و مطالعه و تنظیم و طبقهبندى معلوماتى که به اندازه کافى از اساتید و استوانههاى علمى در نجف اشرف فراگرفته بود؛ همان بزرگانى که علامه از محضر آنها بیشترین بهرههاى علمى را برد و در علوم تخصصى خودآرا و نظرات تازهاى پدید آورد. همچنانکه سعى و تلاش ایشان در راه «سیر و سلوک» آخرین مورد از فعالیت اوست که به استناد نامههاى رد و بدل شده بین علامه و استاد و یا اساتید ایشان نه کم شد و نه تغییر یافت.
و بعد از این دورههاى سهگانه، نوبت دوران چهارم مىرسد و آن زمانى است که شاگردانش به محضر او مىرسند و براى استفاده از او دور او حلقه مىزنند؛ استفاده از محضر مردى که دوران فعالیت سهگانه علمى شخصیّت او را تکمیل کرده و جوانب مختلف و وجوه علم و معرفت و استنباط را در وجود او رشد داده و او را به حد تخصص رسانده است و به او چنان قدرت علمى داده است که مىتواند به بررسى و تصحیح آرا و نظرات دیگران بپردازد و آنها را مانند میوههاى رسیده و تازه در اختیار علاقهمندان بهرهگیرى از محضرش قرار دهد.
جز اینکه (همانطور که مىگویند) در اینجا ملاحظات و دقت نظرهایى وجود دارد که شایسته نیست کسى که مىخواهد جوانب موضوع را نسبت به این شخصیّت علمى برجسته بهطور کامل بیان کند به آن بىتوجه باشد و چشم و گوش بسته از کنار آنها بگذرد؛ و آن اینکه: چرا این دو برادر نجف اشرف را ترک کردند، درحالىکه شاید علاقهمند بودند مدتى دیگر نیز در آنجا بمانند و همچنان در محضر کسى زانو بزنند که تمام آرزو و آمال خود را در استفاده از او دیدهاند.
این ملاحظههاست که سعى و تلاش ما را بر مىانگیزد و ما را وادار به سؤال مىکند که چرا؟ . . . به راستى چرا اینها با عجله بار سفر بستند و مرکز علم و علما، نجف اشرف، را ترک کردند؟
٣١۶
آرى این به خاطر آن است که، همانطورى که قبلا به این مسئله اشاره کردیم، وضع نجف در ایام یگانه مرجع دینى، سید ابو الحسن اصفهانى، خالى از ابهام و غموض نبود.
آنچه اینجا بیان مىشود خلاصه و توضیح مطالب قبلى است و آن اینکه: در واقع کسى که همسو و همجهت با مرجع و زعیم حرکت نکند (هر مرجع و رهبرى که مىخواهد باشد) به زودى از تمام امکانات و حتى از حوایج ضرورى محروم خواهد شد. زیرا در چنین مواقع افراد نازل به خاطر مقاصدى-مادى-دور مرجع مىچرخند. حالا به این مطلب اضافه کنم که اگر طلبهاى در مرتبۀ معین و بالایى از عفّت نفس و طبع بلند قرار داشته باشد معلوم است که در یک چنین حالتى همراه شدن با مرجع براى چنین فردى-با این خصوصیات-جز اتلاف وقت و کاستن از ارزش خود چیز دیگرى نخواهد بود.
بیان این سخن، با همۀ خشونتى که در آن وجود دارد و خارج از ادب مجادله با بزرگان دینى است، در هر حال لازم بود تا در اینجا براى تاریخ ثبت و ضبط شود و شاید در گذشته یا در آینده کسى باشد که بخواهد از آن دوران بنویسد و آنگاه مباحثى مطرح بکند که مخالف این مطالب باشد. این کلمات کوتاه، در واقع خلاصه و لب کلام بود و مشروح آن را در محلى دیگر مىیابى. . . و در حقیقت زعامت در نجف در آن دوران به اسم فرد زعیم قایم بود، بدون آنکه هیئتهایى براى تدبیر امور زعامت وجود داشته باشند و براى تنظیم خواستههاى طلاب، از قبیل میزان شهریه و ثبت و شناسایى نیازهاى آنان و ضرورتهاى لازم براى ماندن و یا مسافرت آنها و چگونگى گذران امور معیشتى آنها، اقدامى کرده باشند.
خداى متعال را سپاسگزاریم (براى رهبران اصلاحات تحصیلى در نجف، یعنى شیخ محمد مظفر و شیخ الشریعه، هم طلب مغفرت و رضوان الهى مىکنیم) که این موارد در حوزهها به نوعى در نظم و ترتیب افتاده و مىرود تا در دانشگاهها و حوزههاى مردان علم و دین در قم و مشهد و در نجف که شهر امام على و مدرسه شیخ طایفه طوسى است (هزاران سلام و درود خداوند بر آن شهر و بر کسى که به وجود او و نام مبارک او این شهر مقدس تجلى و شرافت یافته است) به نیکوترین و کاملترین شکل خود درآید.
این. . . و این بحث را در رسالهاى که در مورد حرکات اصلاحى در نجف اشرف در خلال شرح حالى که براى استاد شیخ محمد رضا مظفر و شیخ محمد شریعه نوشتهام به
٣١٧
طور کامل و مبسوط آوردهام.
و در حقیقت زندگى این مرد-علامه طباطبایى-طومارى است پیچیده به آثار و خاطرات ارزشمندى که ذکر همه آنها در این مختصر نمىگنجد. من شخصیت ایشان را اینجا مطرح کردم تا یادى از ایشان در مجموعه شاگردان «قاضى کبیر» بشود و نباید نگارنده را به خاطر خلاصهگویى در مورد ایشان و همینطور نسبت به شخصیّتهاى دیگر مورد انتقاد قرار دهند. زیرا دربارۀ شخصیّت امثال این بزرگان مجلدات پىدرپى مىتوان نوشت بدون آنکه بتوان اندکى از آثار فراوان آنها را ادراک کرد (خداوند همه را غریق رحمت و رضوان خود قرار دهد) .
این. . . و من بعد از اشاره به کتاب «مهر تابان» ، که در شرح حال علامه نگاشته شده و به تمام جوانب و نقد و شرح و بسط حیات ایشان پرداخته است، چارهاى ندارم جز آنکه در پیشگاه جلال و عظمت این مرد خاضعانه سر فرود آورم، و وجودم از هیبت و عظمت و تکریم و شگفت نسبت به این شخصیت بزرگوار، که تمام استعدادها و زمینههاى عظمت و جلال در آن جمع شده است، پر شود.
این «علامه طباطبایى» است که مانند خورشید تابنده ظاهر مىشود و مکان والایى از دلهاى عارفان فضل خویش و جرعهنوشان چشمه شیرینش را از دانش و اخلاق و شرف خانوادگى و خدمت به مردم و غفلت از خود سرشار و لبریز مىنماید.
و بسیار برایم جالب و شیرین بود اگر مىتوانستم قسمتى از کتاب «مهر تابان» را انتخاب کنم و در ضمن این کتاب قرار دهم تا براى خواننده جاذبه داشته باشد و کمبود نوشتهام را جبران کند. ولى نتوانستم انتخاب کنم، زیرا تمام مطالبى که در «مهر تابان» وجود دارد (به نظر من) در نهایت دقت و وجاهت و صحت قرار دارد. و همینطور دیدم که اگر چیزى بهعنوان پاورقى و تعلیقه به صورت موافق یا مخالف بر کتاب «مهر تابان» بیفزایم، مطلب اضافى خواهد بود.
ولى نه بهعنوان تعلیقه و پاورقى، بلکه به رسم مثلى که مىگوید: حرف حرف مىآورد، برخى از مواردى را که در اثناى سفر اول خود به تبریز (ایام حمله متفقین به هیتلر نازى) و حضورم در منزل اینها، در ولیمهاى که بانو علویه براى ما تدارک دید،
٣١٨
شاهد بودم، نقل مىکنم. من در آنجا از اسباب و اثاث بسیار سادۀ این دو برادر شگفتىها دیدم. . . در اتاقى که در آنجا از ما استقبال کردند وسیلۀ گرمازا نبود و عمویم (سید احمد آقا قاضى) ، که من در خدمت ایشان بودم و او سالخورده و پیرمرد بود و از شدت سرما فریادش بلند شده بود، اخوان طباطبایى را مجبور ساخت که به من اشاره کنند تا به سایر اتاقها سر بزنم و از وضع آنها نیز باخبر شوم. دیدم تمام منزل به همین کیفیّت است و حتى خود علویه خانم-همسر علامه-با تمام لباسهاى زمستانى در اتاقها رفت و آمد مىکند.
من و عمویم از دیدن این صحنه به شدت وحشتزده شدیم و صبر و تحمل آنها به این اندازه از کمترین امکانات مادى ما را شگفتزده نمود.
و خود منزل، هرچند بزرگ و موروثى بود، ولى در حال انهدام بود و به تعمیر نیاز داشت و در بعضى موارد تعمیر سریع لازم داشت.
گفتم که کتاب «سنن النبى» و قسمتهایى از نوشتههاى اولیه «تفسیر المیزان» را دیدم.
همینطور، علامه نسب آل عبد الوهاب را، که کتابى ارزشمند بوده و به شرح حال شخصیّتهاى علمى خانواده و موقعیّتهاى اجتماعى آنها مىپرداخت، به من ارائه داد.
در آن کتاب، انتساب و رابطه افراد خانواده را توضیح مىداد و تاریخ انتقال جدّ أعلى این خاندان از زواره اصفهان به تبریز و. . . را بیان مىکرد.
و نیز کتاب سید محمد حسن الهى را که در موسیقى و تأثیر غمانگیز و شادىآفرین آن بر انسان نوشته بود دیدم. . . در آن کتاب به قضیّه «سماع» موجود در پیش فرقهاى از صوفیه و دراویش (که الآن هم هستند) اشاره مىکرد و برخى سؤالاتى را براى خواننده مطرح مىنمود و نیز بعضى «نتهاى موسیقى» را ضبط کرده بود. . . که البته من آن روز به این موارد آشنایى نداشتم و چیزى از اینها نمىفهمیدم (و حتى الآن هم چیزى نمىدانم) ؛ همینطور، چیزهایى در آن کتاب بود که اینجا گنجایش شرح و بسط آن را ندارد.
و از جمله چیزهایى که علامه در این سفر به من ارائه داد قصیدهاى در رثاى حضرت على اکبر (ع) بود که مرحوم پدرم آن را به نظم آورده بود. آن زمان آن را با عجله نسخهبردارى کردم و چون برخى مضامین و کلمات آن را نمىپسندیدم، یا به تعبیر صحیحتر به معانى دقیق آن دست نیافتم، شرح و تعلیقه بر آن را رها کردم و آن قصیده را از جمله آثار منسوب به آقاى قاضى قرار دادم. . .
٣١٩
در روزهاى اخیر که برحسب اتفاق با عدهاى از دوستان «آیتالله حسنزاده آملى» را در قم و در منزل ایشان زیارت مىکردم، ایشان گفتند که علامه به او قول داده بود که این قصیده را که در اختیار علامه بود به ایشان بدهد، ولى فرصت دست نداده است که آقاى حسنزاده آملى به منزل علامه برود و از نوشتههاى علامه رونویسى کند یا موانعى از این قبیل.
و در جایى دیگر از همین کتاب، گفتم که آیتالله حسنزاده آملى، در فوت برادر ما (سید مهدى قاضى) چه اندازه ناراحت و متأثر بودند و بهرغم شکایت از ضعف مزاج و ناتوانى از حرکت، در تشییع جنازه او شرکت کردند.
سید مهدى موارد عجیبى را از تسلط ایشان بر مسائل ریاضى و آشنایى او به جداول (صد درصد) ، که خداوند براى بنده راهى براى فهم اینها قرار نداده است، ذکر مىکرد.
در مناسبتى از ایشان از علت عدم تظاهر به این علوم یا تعلیم آن به دیگرى پرسیدم.
گفت که: آن، کمال روحى و نفسى خالص مىباشد و شاید در به کارگیرى آن در موارد ضرورى و در بعضى مواقع، حالتهاى شبیه (بىهوشى و بىخودى) وجود دارد که به نظر برخى از بزرگان مخالف موازین شرعى مىباشد (اینطور به من گفت) .
سید محمد حسین طباطبایى (علامه) ، فیلسوف و حکیم و محدث و مفسر قرآن کریم است، و بر چهرۀ علمى او هیچ غبارى نمىنشیند؛ آثار و شاگردان و خواص فراوان او بر این امر دلالت دارند.
امروزه بعد از علامه طباطبایى، انتساب افتخارآمیز به شاگردى ایشان، به صورت خصیصۀ علما درآمده است، و هرکسى سعى مىکند خود را شاگرد او معرفى کند.
نمىگویم که این به دلیل بلوغ علمى و درخشش آن بزرگوار است، بلکه به جهت توجه کامل ایشان به تدریس و تهذیب و دستگیرى از شاگردان و هدایت بر راه مستقیم سلوک مردان دین و معارفى است که لازم است از منابع اصلى و حقیقى آن (قرآن و عتره) دریافت شود، به همراه اخلاق والاى انسانى و کرامت روحى کمنظیر و گشادهرویى در سخن گفتن و گفتگو با شاگردان و شنوندگان خود، با روحیّه انسانى بلند که در دیگر اساتید کمتر دیده مىشود.
لذا شاگرد او قبل از هر چیز دوست و صدیق او بود، و دوستى و محبتش را به او
٣٢٠
خالص گردانیده بود.
به یاد دارم زمانى که از شاگرد سعادتمند و شهیدش (مطهرى) سخن مىگفت نتوانست خود را نگهدارد و گریست و شانههایش به لرزه افتاد. به یاد عزیزترین دوست خود افتاد که حوادث روزگار او را از ایشان جدا ساخته بود و او از ته دل بر او گریه کرد.
شاگرد او در مرتبۀ والایى از تقوى قرار داشت و علامه با التماس و اصرار پشت سرش نماز مىخواند. این را خودم در ایامى که در حلقه مسجد هندى در نجف بودم مشاهده کردم. امام جماعت مسجد در آن زمان آیتالله شیخ على قمى بود که به علم و تقوى مشهور بود. گاهى که ایشان نمىآمدند، علامه به یکى از شاگردانش اشاره مىکرد که پیش برود و امامت کند. در این حال، بین شاگردان اختلاف به وجود مىآمد که کدام یک مقدم بشود. زیرا فرض بر این بود که خود علامه به هیچ وجه جلو نمىرود و در عین حال تأکید دارد که نماز اول وقت فوت نشود.
با اساتید خود در عالىترین درجه ادب و احترام و تواضع و آرامش بود. چهبسا سرش را بلند نمىکرد و به روى استاد چشم نمىدوخت. گاهى خندیدن در محضر استاد بر ایشان سخت بود، حتى اگر استاد حکایت طنزآمیزى هم بیان مىکرد.
به خاطر مىآورم که مرحوم پدر اشعار زیادى را از استادش حجه السلام «نیّر» تبریزى از حفظ داشت، و قصیدۀ معروف او را که در نهایت لطافت و ظرافت و طنزآمیز سروده شده حفظ کرده بود. این قصیده به سه زبان ترکى و فارسى و عربى است و علامه و برادرش بهتر از دیگران به لغات هر سه زبان آشنا بودند. مرحوم قاضى در برخى مواقع قسمتهایى از این قصیده را قرائت مىکرد و براى استاد خود طلب مغفرت و رحمت مىنمود. قرائت این قصیده باعث مىشد که حضار با صداى بلند بخندند؛ هرچند که نمىخواستند آشکار کنند، ولى خوشحالى و شادى مىکردند؛ اما این دو برادر در مجلس نمىخندیدند، بلکه به سرعت از اتاق خارج مىشدند و در گوشهاى مىایستادند و هرچه مىخواستند مىخندیدند و آنگاه چشمان خود را پاک مىکردند و در نهایت ادب و وقار به مجلس برمىگشتند.
و این از آداب و حسن معاشرت ایشان با یاران قدیم و جدید بود که تا زمانى که شخصا از خود او سؤال نمىشد هیچگاه لب به سخن باز نمىکرد و چهبسا اهل مجلس
٣٢١
گمان مىکردند که او مردى معمولى و از عامه مردم است، بخصوص زمانى که متوجه شکل لباس و عمامه او مىشدند که از پوشش متوسط هم پایینتر بود. البته ممکن است این مسئله محل نقد و ایراد باشد مخصوصا زمانى که انسان در جمعى حاضر شود که کسى او را نشناسد و از قدر و منزلت علمى او باخبر نباشد. آرى این درست است، ولى اگر تواضع انسان فطرى و ذاتى باشد نه ساختگى و ظاهرى، در آن صورت، چنین شخصى حتما به این شکل ظاهر خواهد شد، و چارهاى نیست و ایرادى هم ندارد.
و به علت همین تواضع و شدت احترامى که براى برادرش-الهى-قائل بود و در مجالس او را بر خود مقدم مىداشت برخى گمان مىکردند که علامه برادر کوچکتر است، درحالىکه اسم معروف ایشان در خانواده «حاج بیوگ آقا» بود، یعنى برادر بزرگتر.
در خصوص رفتار اجتماعى و احترام و ادب خاص نسبت به اساتید و شدت احترام به آنها، حکایتى جالبتر از این وجود ندارد که علامه طهرانى آوردهاند که: بعد از وفات استادش آقاى قاضى، هیچگاه عطر استعمال نمىکرد، ولى هدیه هیچکس را هم بر نمىگردانید، بلکه مىگرفت و در جیب خود مىگذاشت و به آن ارج مىنهاد.
اهل علم در قم وقتى او را شناختند که نام او بهعنوان دانشمند و استاد، مشهور شده بود. . . و ما او را در نجف زمانى که خود طلبه بود و از محضر استادى به محضر استاد دیگر مىرفت با چشمان خود دیدیم که با یاران و همنشینان خود در مجالس درس و غیره. . . چه اندازه با تواضع و ادب رفتار مىکرد تا جایى که برایم نقل شده که یکى از اساتید علامه به ایشان گفته بود که: یا باید با ما بیایى و در جایى که شایسته و مناسب است کنار ما بنشینى یا رابطه خود را با ما قطع کنى و به مجلس نیایى، زیرا براى ما سخت است که مىبینیم در ردیف آخر و پشت سر ما مىنشینى.
زیرا علامه حاضر نمىشد که در مجلس وارد شود و به احترام او از جا بلند شوند و براى او جا باز کنند و شاید هم این استاد با این سخنان به منظور دیگرى کنایه مىزد.
و بعد. . . این علامه طباطبایى است، مرد علم و تقوا و اخلاق فاضله. . . و چون من در ایامى که در نجف اشرف بودم محضر ایشان را درک کردم و در سالهاى اخیر موفق به محضر ایشان نشدم و بین این دو تاریخ سالها فاصله افتاده بود بیشتر از این در مورد
٣٢٢
ایشان سخن نمىگویم و سخن از ایشان را به افرادى که در دوران اخیر در قم در مجلس ایشان بودهاند و با ایشان مصاحبت کردهاند حواله مىدهم.
و مواردى که از حاضران محضر علامه و بهرهمندان فیض معارف ایشان و شیفتگان اخلاق نیکو و خصال پسندیده و مقام بلند او در بین برادران دین و علم و فضل و ادب شنیدهام، این مجموعه گنجایش آنها را ندارد.
در بزرگداشت مقام علامه، کنگرههاى مخصوصى بر پا شده و با گذشت سالهایى از وفات ایشان برگزارى این محافل همچنان ادامه دارد؛ این محافل، بحث از شخصیت بزرگوار علامه و آثار انبوه ایشان و بررسى مزایاى اخلاقى و نقطه نظرات علمى و آراى جدید او را برعهده گرفتهاند. هر روز در مورد علامه مطالب تازهاى براى ما ارائه مىدهند که خداوند همه را براى خدمت به علم و دین و فضیلت موفق گرداند. در اینجا قصیدهى مرحوم قاضى در رثاى حضرت على اکبر (ع) را مىآوریم، که اشاره کردم علامه فاضل آیتالله آقاى حسنزاده آملى باعث یادآورى آن گردید.
این قصیده را از روى نسخهاى نقل مىکنم که بیش از پنجاه سال بر آن گذشته است و در آن بعضى کلمات پیچیده و نامناسبى وجود دارد که من به اصلاح آنها موفق نشدم. . .
آن را بدون شرح و پاورقى نقل مىکنم به امید آنکه نسخه دومى بیابم که صحیحتر از نسخه موجود در پیش من باشد. در آن صورت انشاءالله براى بار دوم به تصحیح آن مىپردازیم.
کلینی لهذا الغم یا أم عاصم//فلیس یخلّی الوجد منی عزائمی
اى (ام عاصم) ١مرا با این غم و غصه بحال خودم رها کن. وجد و غم من بالاتر از عزم و همت من است.
کلینی و هذا الغم لا شکّ قاتلی//و إنی ارى ذا القتل خیر المواسم
مرا رها کن، که بىتردید این غصه مرا خواهد کشت. و این مرگ براى من بهتر است.
و عین هطول بالدموع و لا أرى//متى تنسلی غنی لباس الملاوم
چشمى است با اشک پیاپى. و من نمىدانم چه وقت این لباس ملامت را پاره خواهم
١) -مخاطب و غمخوار فرضى. (م)
٣٢٣کرد.
و تاقت له نفسی فأورثنی الهوى//هوامع دمع من عیون کلائم
دلم مشتاقش شد و مرا کشت. اشک خروشانى که از چشمان مجروح جارى مىشد.
لعمری إنی للهوى ابن امه//و یصرم أغصانی بمثل الصیارم
بجانم قسم که من، برادر عشق و عشقورزى هستم-از یک مادریم.
أرحنی فإنی لا أرى الموت وصمه//لطالب حب فی جمیع العوالم
شاد کن مرا، زیرا کسى که عاشق باشد و با همان عشق بمیرد مرگ او را عیب نمىدانم.
الا إنّنی لا أبتغی بعد بعدکم//من العیش قرا فی دیار الأعاجم
آگاه باشید، من بعد از دورى شما در دیار عجم (تبریز) زندگى آرامى نخواهم داشت.
فإن کان جسمی مبعدا عن جنابکم//فأعجب بروحی عند أهلی الأکارم
هرچند که جسم من از ساحت شما دور است، ولى شگفتا به روحام که همراه اهل کرامت است.
و هب عشت بعد الیوم عمرا فإننی//أجرّع کاسات الهموم الهوازم
اگر هم بعد از این عمرى داشته باشم کاسههاى غم و غصه کشنده را سر خواهم کشید.
أبیت ضجیع الحزن نضوا و أغتدی//بقلب کئیب جارع السم هائم
بیمار و نالهکنان مىخوابم و با قلبى پر از اندوه و غصه صبح مىکنم، درحالىکه سم حیرت و بىخودى را جرعهجرعه سر مىکشم.
و جسم ضعیف لیس یرجى بقاؤه//و عین سکوب لم تفق باللوائم
بدنى است ناتوان که امیدى براى بقایش نیست و چشمى است گریان که توجهى به ملامتکننده ندارد.
و لو شمأل أنهاک عنی بلیّتی//عطفت و لکن ما الشمال براحمی
اگر نسیمى تو را از حال و روزگار من باخبر مىساخت به سوى او مىشتافتم، ولى او این کار را نمىکند و به من رحم نمىکند.
فلطفا فقد أفنى شبابی هواکم//و رفقا فلا تشمت علیّ لوائمی
پس به من لطف کنید که جوانى خودم را در راه عشق و هواى شما فنا سازم، و با من مهربان باشید تا ملامتگران مرا شماتت نکنند.
٣٢۴فمن مبلغ عنى الوکا لحضره ال//امام المطاع المصطفى ذی المکارم
چه کسى از من پیکى به محضر امام مطاع مصطفى صاحب کرامت مىرساند.
إلى حضره القرم الهمام و مرتجى//أسیر هموم سائل الدمع نادم
به حضرت شجاع همام، امید امیدواران برساند که: اسیر غم و غصه، و اشکریزان و پشیمانم.
جواد بهیّ ماجد یستهزّه//إلى المجد أعراق الجدود الأکارم
اهل بیت جواد و برجستگان بزرگوار که سرشت بزرگى و کرامت آنها را به بزرگوارى سوق مىدهد.
و ما فی الورى من مکرمات سوى التی//یرید بها تعویدهم بالکرائم
دیگران هیچ نصیبى از نیکى و کرامت ندارند، مگر آنچه که اینها عطا کردهاند.
و ما هی الا قطره عمت الورى//سوى رشحه من سیب تلک الغمائم
و آن نیست مگر قطرهاى و رشحهاى از سیلان این ابر رحمت.
و هل تبتغی للعز مرمى ترومه//إلى غیره تنمیه أو کلّ رائم
آیا اینها-اهل بیت-براى عزت و کرامت چیزى باقى گذاشتهاند؟ و آیا پیش دیگران چیزى از عزت و کرامت یافت مىشود.
مآثر مجد لا ترى عند غیره//مسوى صلف یقتاده بالمحاطم
مجد و بزرگوارى در دیگران یافت نمىشود، جز جسارت و گستاخى که سرانجام آنها را به آتش دوزخ مىکشاند.
بنى اللّه بیتا فی الورى لم تسامهرفیع السموات الرفیع الدعائم
خداوند مکان و مرتبتى براى اینها مقرر کرده است که بلندى آسمانها به بلنداى آن نمىرسد.
و ما الغیث الا قطره من سماحهم//تبلّ فمنها ماج کل العیالم
باران، قطرهاى از فضاى بیکران آنهاست که همه جا را سیراب مىکند، و دریاها حاصل همان قطرهاند.
و ما الشمس الا راحه من أکفّهم//تضیء ترى أنوارها فی المعالم
و اما آفتاب، سفیدى دست آنهاست که روشنى مىدهد و در عالم پرتو افشانى
٣٢۵
مىکند.
تدور متى ما غاب منهم مشرّق//یبادره بدر اللیالی الأهایم
هرگاه یکى از اینها غروب کند، خورشید دیگرى طلوع مىنماید و تاریکىها را از بین مىبرد.
تحقّق قلبی حب آل محمّد//و عترته الأطیاب من آل هاشم
حبّ و عشق آل محمد و خاندان پاک او (از آل هاشم) به دلوجان من چنگ زد.
أحب لحب المصطفى أهل بیته//أعزه قوم فی بیوت المکارم
به عشق و علاقه محمد مصطفى (ع) ، اهل بیت او را نیز دوست دارم.
شبیه النبی المصطفى و ابن بنته//و مهجه قلب المرتضى و الفواطم
شبیه نبى مصطفى و جگرگوشه فرزندش را، و پارۀ تن على مرتضى و فاطمه-اهل بیت -را دوست دارم.
ضجیع حسین فی الثّرى قرب رمسه//لینبئ فیه عن امور عظائم
همآغوش حسین، که در کنار خاک او خفته و خبر از حوادث عظیم مىدهد.
لینبئ أن لم یشف منه فؤاده//لیرحمه کل القلوب الرحائم
خبر مىدهد که دلش همچنان زخمدار است.
و کان إذا اشتاق الحسین لجده//شفى نظرا فی وجهه غیر باسم
همان کسى که وقتى حسین (ع) تشنۀ دیدار جد بزرگوارش مىشد نظرى بدون تبسم به سیماى او کافى بود.
یظنّ بأنّ الموت یأتیه ظامیا//قتیلا على أیدی عبید الدراهم
مىدانست که مرگ تشنه به سراغش خواهد آمد و به دست بندگان درهم و دینار کشته خواهد شد.
فأن یتّقوا تضریبه أوّل الوغى//فقد قطّعوه آخرا بالصوارم
هرچند که در اول درگیرى از ضربه زدن به او ترسیدند، ولى در آخر با شمشیر قطعه قطعهاش کردند.
إلى اللّه أشکو ما لقی آل أحمد//من النّفر السوء القلیلی المحارم
به خداوند شکوه و شکایت مىکنم از آنچه که آل احمد از گروه اندک بىحرمت
٣٢۶
متحمل شدند.
فما کان أجرا للرساله ما أتوا//به آل سفیان کثیر الجرائم
آن اجر رسالتى که قرآن از مردم خواسته است، این نبود که آل سفیان جنایتکار مرتکب شدند.
فما زادهم الا الفخار صریعهم//ببیض الظبى و السمر أو بالأداهم
در خون غلطیدن آنها، با شمشیر و نیزه، جز فزونى افتخار و شرافت چیز دیگرى نبود.
و ان حلّئوک الماء یا بن محمد//فقد علّ فیهم حد أبیض قاضم
اى پسر پیامبر، هرچند که آب را از تو دریغ کردند، ولى شمشیر تو هم کوتاه نیامد و خون آنها را آشامید و آنها را درو کرد.
ثنى نحوهم خطا و سیفا مقرضبا//یزیل الأعادی من مقر القوائم
بار دوم بر دشمن هجوم آورد و با تیر و شمشیر برّنده دشمنان را از پشت اسبها به زیر افکند.
یطیح من الأبدان رأسا و أرجلا//یبین الأعادی من محیط المعاصم
سر و گردن-و دست و پاى-دشمنان را درحالىکه بر پشت اسب خود چسبیده بودند از بدنها جدا مىکرد.
أبا حسن أنت المعوّل إننی//لأرجوک للحدثان عند التقاسم
یا على (ع) تو امید منى، و در گرفتاریهاى دنیا و آخرت-روز و شب-امید من به توست.
و کم قد کشفت الهمّ عنّا و إننی//تعوّدت منک الفضل یا ذا المکارم
چه بسیار غم و غصهاى که از ما دفع کردهاى و من عادت دارم که هر روز فضل و کرامت تازهاى از شما دریافت کنم و هر روز به در خانۀ شما بیایم.
در اینجا قصیدۀ مرحوم پدر در رثاى حضرت على اکبر (ع) پایان مىپذیرد. از متن آن معلوم مىشود که آن را در وطن خود در تبریز به نظم آورده است. پیش من یک نسخه از آن وجود دارد و همانطور که گفتم از خط علامه طباطبایى نقل شده است.
و در هر حال امیدوارم این شعر مشمول این فرمایش ائمه هدى باشد که فرمودهاند:
٣٢٧
هرکس یک بیت شعر در شأن و منزلت ما بسراید خداوند او را در بیتى در بهشت ساکن گرداند (امام رضا (ع)) .
در اینجا به همین مقدار از شرح حال علامه طباطبایى اکتفا مىکنیم و به توفیق الهى حواله مىدهیم که شامل حال ارباب قلم و اصحاب تراجم مىشود و دوباره به این موضوع بپردازند (و خداوند متعال به صواب موفق مىگرداند) .
٣٢٩
سید محمد حسن الهى طباطبایى
بخط شریف خود مرحوم الهى دیدم که:
بسم الله الرحمن الرحیم و الحمد لله رب العالمین و. . . مىگوید سید محمد حسن طباطبایى معروف به (الهى) که: این برخى فوائد و مقالات متفرقهاى است که در قالب تحریر به نظم آوردهام. امید آنکه براى من و دیگر برادرانم مفید و سودمند باشد.
مقالهاى است در نسب مؤلف و مختصرى از شرح حال او: محمد حسن بن مرحوم میرزا محمد بن میرزا محمد حسین بن میرزا على اصغر، شیخ الاسلام در آذربایجان، بن میرزا محمد تقى قاضى. . . تا مىرسد به ابراهیم غمر ١و مادر او فاطمه دختر امام حسین (ع) و ابراهیم بن حسن مثنى بن امام حسن، فرزند امام على بن ابى طالب علیهم السلام.
در سال ١٣٢۵ از هجرت نبوى در شهر تبریز از شهرهاى آذربایجان متولد شدم و در آنجا رشد و نمو یافتم. هیجدهماهه بودم که مادرم فوت شد (خداوند جانها را در وقت مرگ دریافت مىکند) و پنجساله بودم که پدرم از دنیا رفت. لذا با برادرم (که خدا عمر او را دراز گرداند) به تعلیم نوشتن و قرآن و علوم ادبى و دینى پرداختم، تا اینکه سال ۴۴ شد و ما براى تحصیل علوم دینى به بارگاه غروى-نجف اشرف-مسافرت کردیم. آنجا مدت ده سال و چند ماهى توقف کردیم. . . ، و سپس در مجلس شیخ حسین حاضر شدم (که خداوند عمر او را طولانى کند) و نزد او قسمتى از رسایل را خواندم.
در محضر سرورم استاد سید محمد حجت (دام ظله) حاضر شدم و بقیه کتاب «برائت و
١) -غمر: بسیار بخشنده. (م)
٣٣٠
ظن» را تا آخر کتاب مزبور و بیشتر کتاب «الخیارات» از «مکاسب» شیخ انصارى و اندکى از کتاب «کفایه» خراسانى را پیش ایشان خواندم. و زمانى که از متن فارغ شدم در محضر استاد حاج میرزا على ایروانى حاضر شدم و کتاب «طهارت» و «صوم» و «اعتکاف» را پیش او خواندم.
و همینطور در بحث شیخ استاد میرزا حسین نائینى حاضر شدم و تمام مباحث اصول و نیز بیشتر کتاب «صلاه» و «بیع» را پیش ایشان خواندم.
و همچنین در بحث سید ابو الحسن اصفهانى حاضر شدم و بخشى از کتاب «طهارت» را خواندم.
و من در خلال این مدت براى تحصیل علوم عقلى به محضر استاد سید حسن بادکوبى حکیم، رفت و آمد مىکردم و پیش ایشان «طبیعیات» و «الهیات» از «منظومه سبزوارى» و «کتاب شفا» شیخ ابو على سینا و کتاب «مشاعر» و «عرشیه» آخوند صدر الدین شیرازى و بخشى از کتاب «اسفار» و کتاب «طهاره الاعراق» ابن مسکویه در اخلاق را خواندم.
و سید حسن بادکوبى در مرتبۀ والایى از زهد و تقوى و توان روحى قرار داشت که شاید شرح حال ایشان در بین نوشتۀ ما بیاید.
و در عرفان و اخلاق و ریاضتهاى روحى ملتزم خدمت سیدمان حاج میرزا على قاضى طباطبایى بودم (که خداوند سایه او را مستدام گرداند و ما را از دانش او بهرهمند فرماید) .
و من در خلال این اشتغالات، علومى را که به آنها نیاز داشتم از ریاضیات و حساب و هندسه پیش برادرم حضرت حاج میرزا محمد حسین طباطبایى مىخواندم و در مواردى که فهم آن برایم مشکل بود از ایشان کمک مىگرفتم تا اینکه بحمد الله از تحصیل فارغ شدم و زمان حرکت به سوى شهر ما فرارسید و ما در سال ۵۴ به تبریز بازگشتیم و من اکنون که سال ۶۵ مىباشد در این شهر ساکن هستم. امر از آن خداست که به انجام مىرساند و شاید خداى متعال بعد از این امرى را اراده فرماید و سپاس پروردگار عالمیان را.
*** در مورد شرح حال مرحوم الهى، غیر از این چند سطرى که در نزد فرزند ارشد ایشان یافتم، مطلب بیشترى ندارم. و بیشتر از اینها ارتباط روحى و معنوى آقاى الهى و برادرش
٣٣١
علامه طباطبایى با مرحوم قاضى است که در درجه والایى از صفا و نهایت حب و علاقه بوده و مکاتبه آنها ادامه داشته است.
و معلوم مىشود که این ارتباط، نه تنها در ایام حیات آقاى قاضى، بلکه حتى بعد از فوت ایشان نیز برقرار بوده است. به این خاطر، حکایتى را که براى ما نقل کردهاند، جهت اثبات این مدعى و بیان درجۀ این اتصال و ارتباط روحى و معنوى مىآوریم:
علامه طباطبایى، در مناسبتهاى مختلف، زمانى که از استادش مرحوم قاضى یاد مىکرد (که بنده خودم شنیدم و افراد موثق بارها نقل کردهاند) مىفرمود که: ما هرچه داریم از آقاى قاضى داریم. چه آنهایى که شفاهى و حضورا در ایامى که در نجف اشرف بودیم از ایشان اخذ کردیم و چه مواردى که بطریق خاص خود، از ایشان بهرهمند شدیم. . . این طریق خاص چیست؟ او چه مىگوید! ؟
و همینطور مىفرمود وقتى به تألیف تفسیر المیزان شروع کردم در شادآباد تبریز نگارش آن را آغاز کرده بودم و زمانى که به قم مهاجرت نمودم با جدیّت تمام آن را ادامه دادم. برادرم سید حسن الهى به من نوشت که: استادمان آقاى قاضى مىفرماید که پدر از شما راضى نیست، زیرا شما او را در ثواب تفسیر المیزان شرکت ندادهاید. علامه گوید: در پیش خود تصمیم گرفتم و با خدا عهد بستم که اگر به اتمام این کار (تألیف تفسیر) موفق بشوم و این کار اجر و ثوابى پیش خداوند داشته باشد، تمام آن را به پدرم اهدا مىکنم. . . بعد از آنکه این نیّت را کردم نامهاى از تبریز و از برادرم الهى رسید که مىگفت: آقاى قاضى مىفرماید که پدر از شما راضى شدند و از تصمیم شما خوشحال و خرسند هستند. چه کارى انجام دادهاى و چه نیّتى کردهاى؟ مرا هم خبر کن!
سبحان الله! این چه حرفى است؟ اگر نبود که افراد معتمد و موثق اینگونه حکایتها را براى ما نقل کردهاند، هرآینه، انکار مىکردیم و آنها را به دیوار مىزدیم!
آرى سید محمد حسن الهى شعله فروزانى است از فضیلت و ذکاوت، و چراغ روشنى است از تقوى و صفاى نفس؛ افرادى که در محضر ایشان بوده و سجایاى اخلاقى و روحى بلند ایشان را شناختهاند، از او سخن مىگویند، و جاى شگفت نیست مطالبى از ایشان نقل شود که با رفتار اجتماعى ما سازگار نباشد.
چندى قبل، برحسب اتفاق، در مجلسى خاص، یکى از بزرگان مدرسین حوزه علمیه
٣٣٢
قم را ملاقات کردم (که مىترسم براى ذکر نام او مجاز نباشم) . ایشان مرا به جوانى معرفى کرد که بیست سال بیشتر نداشت و گفت: این جوان گمان مىکند که تعلیمات خود را مستقیما از آقاى قاضى دریافت مىکند. آیا مىخواهى بواسطۀ این جوان متقى با پدرت ارتباط داشته باشى؟ جواب من منفى بود. زیرا دوست ندارم دایرۀ تکالیفم از آنچه که فعلا هست بیشتر بشود! آنچه دارم مرا کفایت مىکند، بلکه زیادتر هم هست.
آیتالله علامه فاضل، آقاى حسنزاده آملى، که در بزرگداشت صدمین سالگرد ارتحال آیتالله ملا حسین قلى همدانى سخنرانى مىکرد، حکایت زیر را بیان کرد (آملى دانشمند معتمدى است که به ضبط و ثبت حوادث و استشهاد به آن توسط ایشان هیچ شک و تردیدى وارد نیست) . او، که در مورد یکى از بزرگان علم و عرفان صحبت مىکرد، گفت که سالى به آمل مىرود تا استراحت تابستانى را در آنجا سپرى کند. در آنجا به انجام تکالیف جدیدى از قبیل اقامه نماز جماعت در مسجد. . . مىپرداخته و با عدهاى از اخوان اهل صفا به بحث و درس مشغول مىشده است. روزى برحسب اتفاق خسته مىشود و شدیدا محتاج به استراحت مىشود. به منزل مىرود و در خانه با بازى بچهها و سروصداى آنها مواجه مىگردد. عصبانى مىشود و با اهلوعیال به قیل و قال و دعوا مىپردازد. مىفرماید: به اتاق خود رفتم که استراحت کنم. وقتى آرام گرفتم فهمیدم که با خانواده بد کردم و شایسته نبود که اینطور رفتار کنم. لذا برخاستم و به بازار رفتم و مقدارى شیرینى خریدم تا با آن دل بچهها و خانواده را به دست آورم. . . ولى به جهت تاریکىهایى که بر جانم مسلط شده بود باز دلم آرام نگرفت و دیدم که نمىتوانم بمانم.
تصمیم گرفتم به تبریز بروم و آقاى الهى را که تازه از بیمارستان خارج شده بود و من موفق به عیادت او نشده بودم زیارت کنم.
همینکه به محضرش وارد شدم و سلام و احوالپرسى کردم فرمود: تصمیم گرفته بودم نامهاى به قم یا آمل بنویسم. زیرا شما از من خواسته بودید که از آقاى قاضى بخواهم لطف و عنایتى در حق شما داشته باشد، ولى ایشان از شما ناراحت و ناراضى هستند! و مىفرمایند: کسى که بخواهد در این راه-سلوک و طریقت-قدم بردارد چگونه به خود اجازه مىدهد که اهلوعیال و اطفال را از خود برنجاند؟ زیرا که رضایت آنها را به آسانى نمىتوان به دست آورد.
٣٣٣
آقاى آملى مىفرماید: با شنیدن این سخنان تمام بدنم از خجالت سرخ شد و اشکم جارى گردید و نزدیک بود که. . . و بعد از اندکى استراحت، آقاى الهى از علت بدرفتارىام با خانواده پرسید که قضیّه را برایش شرح کردم. مرا دلدارى داد و خانواده را برایم سفارش کرد.
مىفرماید وقتى که به قم آمدم این حکایت را براى علامه طباطبایى نقل کردم. ایشان مدتى سرش را به زیر انداخت و سپس سر خود را بلند کرد و فرمود: آقاى قاضى مردى از مردان بزرگ بود.
آقاى آملى مىگوید پیش خود گفتم وقتى امثال آقاى قاضى که خادم اهل بیت هستند در این درجه باشند، مقام و مرتبه معصومین چگونه خواهد بود؟
*** آرى، گفتم که: معلوم مىشود مسائل زیادى وجود دارد که براى ما پوشیده است و ما چیزى از آنها نمىفهمیم. به راستى چگونه حجاب زمان و مکان از پیش دیدگان این بزرگان ابرار برداشته مىشود؟ (خداوند آنها را غریق رحمت و رضوان خویش گرداند) .
به مناسبت شرح حال آقاى قاضى، ضرورى مىنمود به این مسئله اشاره کنیم که: در گوشه و کنار جامعه ما افرادى وجود دارند که دیدگاه آنها و جهتگیرى روحى و طرز اندیشۀ آنها با ما متفاوت بوده و سلوک و کیفیّت زندگى آنان با سلوک و رفتار ما فرق مىکند. این رأى ما را تعدّد نقل از موثقین و تأکید آنها تأیید مىنماید؛ گذشته از همه اینها، ما از رمز و راز ارتباط اشیا بىخبریم و از خیلى چیزها در این عالم آگاهى نداریم.
آقاى الهى در نامهاى به آقاى قاضى مىنویسد که: اگر چیز تازهاى از مسائل عرفان عالى دارید براى من بنویسید. . . وگرنه من منتظر جواب نیستم که جواب مىرسد. (البته اینگونه سخن گفتن جز بین دو دوست و صدیق با صفا رد و بدل نمىشود) و اینطور حرف زدن، از صفاى نفس ملکوتى شما سرچشمه مىگیرد. . . و مىدانید که مسائل عرفان عالى، جز بهطور حضورى و شفاهى و یا در ضمن مسائل دیگر و به نحو اشاره و کنایه بیان نمىشود!
و در نهایت، نوشتن از آقاى الهى به فرصت دیگر و وقت زیادى نیاز دارد که براى شناخت هرچه بیشتر ایشان و معرفى برخى آثار علمى و سجایاى اخلاقى و مقام بلند
٣٣۴
عرفانى او کافى باشد و تمام آثار خطى ایشان که در نزد بازماندگانش وجود دارد به دست آید.
اما آنچه از آقاى الهى نقل کردیم جاى تعجّب و شگفتى نیست، زیرا صفاى نفس و پاکى درون، انسان را به مرتبهاى مىرساند که خداوند مىفرماید: نورشان از پیش روى آنها مىدرخشد (حدید/١٢) . و بهوسیله این نور است که انسان فراسوى زمان و مکان را در دنیا و آخرت مشاهده مىکند.
فرزند بزرگوارش نقل کردند که وفات پدرشان آقاى الهى در ١٣ ربیع الاول سال ١٣٨٧ ق. بوده و در قم در مقبره «ابو حسین» دفن شدند؛ مرقد ایشان در آنجا معروف است. (خداوند او را غریق رحمت و رضوان خویش گرداند.)
٣٣۵
شیخ على قسام
شیخ على قسام، ادیب و دانشمند و فقیه، ملازم حلقه آیتالله سید محسن حکیم صاحب «مستمسک العره الوثقى» بود؛ کمتر با مردم مىآمیخت و اغلب در خلوت به سکوت سپرى مىکرد و بیشتر به عبادت اشتغال داشت.
هرچند، به گفته خودش، کتب فلسفه را به روش مرسوم آن زمان در نجف اشرف (از منطق منظومه سبزوارى، شرح اشارات، اسفار، و بعضى کتب فلاسفه اشراقى، مانند فصوص الحکم و شرح آن یا کتاب شیخ اشراق) نخوانده بود، ولى با سید حسن مسقطى اصفهانى و بعد از او با علامه طباطبایى و بعد از ایشان با شیخ حسین محدث خراسانى ملازم بود و در مصاحبت با اینها پیوسته به بحث و مناقشه و سؤال و جواب مىپرداخت، و همه رفقا از او تجلیل مىکردند و به او احترام مىگذاشتند.
او از خاندان اصیل عربى در نجف اشرف بود و زبان فارسى را هم از همنشینها و دوستان خود که اوقات بیشترى را با آنها مىگذرانید فراگرفته بود.
زمانى که در سفر اخیرم به تهران با علامه طباطبایى ملاقات کردم قبل از هرکسى از «قسام» پرسید و با علاقه و اشتیاق از حال او جویا شد. و او قبل از آن تاریخ، یعنى قبل از سال ١٣٩٠ ق. ، چند سالى بود که فوت شده بود.
من در محضر او قسمتهایى از (لمعه) را خواندم. هرگاه که تدریس تمام مىشد، از من مىخواست که چند صفحهاى از کتاب «صلاه» حاج آقا رضا همدانى را قرائت کنم تا با اسلوب نگارش فقها و چگونگى طرح مسائل و مناقشه آنها آشنا شوم و مىفرمود: این همدانى، به عربى شیرین مىنویسد که غالبا عرب زبانهاى معاصر نمىتوانند آنطور
٣٣۶
بنویسند.
براى مرحوم آیتالله حکیم سخت بود که ببیند او در منزل خود مشغول است و جز براى حاجتهاى ضرورى از منزل خارج نمىشود و اگر طلبهاى تقاضاى تدریس مىکرد و اصرار مىنمود. . . مرحوم قسام، برخلاف عادت فضلا که تدریس در اماکن عمومى، مانند صحن حیدرى یا مسجد جامع هندى یا مدرسه طوسى و دیگر مدارس آن زمان را که از ازدحام طلبهها پر مىشد ترجیح مىدادند از او مىخواست به منزلش بیاید.
در هر حال، آیتالله حکیم از ایشان خواست که به مسیب (از شهرهاى زیبا و پرجمعیّت عراق در ٣٠ کیلومترى کربلا) برود و آنجا به ارشاد و اقامه نماز جماعت بپردازد. هرچند این کار بر ایشان سخت بود ولى به اکراه آن را پذیرفت.
او را در آنجا زیارت کردم و دیدم که در منزل کوچکى زندگى مىکند و طبق عادت قبلى کمتر از خانه خارج مىشود و شدیدا به خودش مشغول است و جز براى نمازهاى واجب از منزل بیرون نمىرود و بعد از نماز ساعتى با مردم مىنشیند. لذا از ایشان پرسیدم که چرا بیرون نمىروید؟ پاسخ داد که: اذیّتم مىکنند! و بعد از سؤال و بررسى فهمیدم که وقتى از منزل بیرون مىشود مردم به سوى او مىشتابند و عبایش را تبرک مىکنند و دست او را مىبوسند و او به این خاطر با مردم روبرو نمىشود و از این کار مردم به «اذیّت» تعبیر مىکند.
در مناسبتى از علت و کیفیّت ارتباط و برخوردش با حلقه شاگردان مرحوم پدر پرسیدم. فرمود: من در مدرسه هندى در طبقه اول و در سمت چپ ساکن بودم و مىدیدم که در ضلع جنوبى سیدى است ایرانى که جمعى از طلبهها در محضر او حاضر مىشوند و همه به ترکى و فارسى حرف مىزنند. حلقه درس و مجلس مخصوص دارند و به شکل دورهاى در خانهها دور هم جمع مىشوند. چیزى از رفتار آنها مرا به خود جلب نکرد، بخصوص که همه ترکى صحبت مىکردند و من عرب بودم.
اتفاقا روزى در کنار حوض وسط مدرسه براى وضو نشسته بودم که این سید را دیدم. آخرین شخصى بود که براى وضو گرفتن آمد. ظرف آبى را در دست خود داشت و مشغول وضو گرفتن شد. . . سید بدون آنکه از آب حوض استفاده کند (آن زمان در نجف آب لولهکشى و بهداشتى و قابل شرب معمول نبود آب آشامیدنى از کوفه و با
٣٣٧
سختى به نجف حمل مىشد و آبهاى زمینى که شور بودند براى مواردى غیر از آشامیدن مصرف مىشدند) از من پرسید: آیا در حجره آب آشامیدنى ندارى؟ گفتم: چرا دارم.
گفت: چرا براى وضو از آن آب استفاده نمىکنى؟ گفتم: آب حوض تمیز است و اشکالى براى وضو ندارد. گفت: آرى، ولى آبى که در حجره براى آشامیدن نگهدارى مىکنى تمیزتر است. . . از این اعتراض خجالتزده شدم، شروع کردم به وضو گرفتن و سعى مىکردم خوب وضو بگیرم و دعاهاى وارد در حال وضو را با صداى بلند بخوانم تا خجالتم را کتمان کنم. کمى با صداى بلند مىخواندم بهطورى که او بشنود: «اللهم بیض وجهى یوم تبیّض فیه الوجوه و تسودّ فیه الوجوه. . .» ؛ سید قرائت مرا رد کرد و اینطور قرائت کرد: «یوم تبیضّ فیه وجوه و تسودّ فیه وجوه» ؛ وضویم را تمام کردم. . . از این رفتار و اعتراض سید ایرانى، در مقابل شخصى مثل من که کاملا به عربى آشنا هستم، تعصّب وجودم را فراگرفت شروع کردم به بحث و مناقشه و استدلال براى توجیه قرائت خودم. . . یک لحظه خود را در برابر عالمى دیدم که به تمام جوانب بحث مسلط است و به راحتى به عربى فصیح صحبت مىکند و من مجبورم نظر او را بپذیرم!
درحالىکه مشغول صحبت بودم خشم و ناراحتى من آرام گرفت اجازه خواستم که در مجلس و محضر او حاضر شوم و عرض کردم: من عرب هستم و شما فارسى صحبت مىکنید. فرمود: براى تو اشکالى ندارد با تو عربى حرف مىزنیم و تو ایراد و اشکال ما را مشخص مىکنى!
سپس سید حسن مسقطى اصفهانى را براى من توصیه نمود که در اولین جلسه، به دلیل گشادهرویى و محبّتى که از او دیدم، با تمام وجود مجذوب او شدم؛ مثل اینکه چند سالى است باهم دوست و آشنا هستیم. . . و بعد از آنکه او به مسقط مسافرت کرد، با علامه طباطبایى آشنا شدم. . . و سپس با دیگر یاران آن مجلس همراه شدم. . . گفتم که:
شیخ على قسام از خانواده اصیل نجفى است. برادرش شیخ محمد جواد قسام را هم دیده بودم؛ ادیب و خطیب منبرى بود و در دانشکدۀ فقه، نثر عربى و ادوار و اطوار آن را براى ما تدریس مىکرد.
و همینطور شیخ جعفر قسام، که برغم موقعیت علمى و فضیلتى که داشت، تکایا و هیئتها و دستجات عزادارى حسینى را در کوفه و اطراف آن سرپرستى مىکرد.
٣٣٨
همچنین شیخ موسى قسام، که عالم منطقه «حى» بود و اهل «حى» از ایشان حرف شنوى داشتند. او داراى مقامى بلند و از رجال انقلاب عراق بود.
همه اینها از فرزندان شیخ قاسم بن حمود بن خلیل خفاجى، مشهور به «قسام» ، بودند و همه به استعداد نیکو و وسعت فهم و ادراک و پاکى سیرت، معروف بودند.
از بین این خانواده، خطیب معروف شیخ على قسام، که رئیس دانشکده خطباى حسینى بود، مشهور شد. نام و یاد ایشان در «حرکات اصلاحى در نجف اشرف» گذشت.
آرى. . . شیخ موسى قسام عالم منطقه (استان) کوت بود و مردم در حل و فصل دعاوى در امور شرعى و مذهبى به او مراجعه مىکردند. . . و او باوجود پیرى به نحو احسن وظیفۀ دینى خود را انجام مىداد و در بین مردم آنجا مقام و شخصیّتى معتمد و محترم داشت. آرا و نظر او را مىپذیرفتند و حکم او نافذ بود.
و اما شیخ جعفر قسام، اهل کوفه و مردم اطراف آن را در دستههاى عزادارى و هیئتها و تشکلهاى مذهبى رهبرى مىکرد؛ در تمام مناسبتها مىدیدى که گروهى از محترمین شهر، هالهوار او را احاطه کردهاند؛ به مقام او احترام مىگذارند و از او حرف مىشنوند و در انجام اهداف او مىکوشند.
و بعد از این دو، شیخ محمد جواد قسام است. . . او آخرین فردى بود که در مهمترین حرکت اصلاحى که در نجف اشرف به رهبرى دانشمند بزرگ شیخ محمد رضا مظفر بر پا شد شرکت نمود، گذشته از شرکت در تعدادى از انجمنهاى ادبى و مشارکت در مهمترین اجتماعات و محافل ادبى و جشن و شادى و عزا. . . که در اکثر این مناسبتها سخنرانى کرده و شعر خوانده است و بیاناتى دارد که روزنامهها و مجلات و بعدها کتب تراجم آنها را نقل کردهاند.
اما برادر چهارم که شیخ على قسام باشد. . .
تعجبآور است که در ضمن سه برادر دیگر، اسمى از او برده نشده است، مثل اینکه از آنها نیست. . . برغم اعتراف همه به افضلیت و اقدمیت او. . .
و فراموش نمىکنم که آیتالله حکیم (سید محسن) ، که مرجعیت عمومى به او محول شد، متن «عروه الوثقى» را بحث مىکرد، و گمان مىکنم کتاب «مستمسک» را مىنوشت، زیرا کتابى خطى مىدیدم که پیرامون بخشهایى از آن بحث و مناقشه
٣٣٩
مىکرد. بعد از مدتى قسمتهایى از کتابش را خواندم و دیدم همان موضوعى است که آن روز در همان کتاب در مقابل ایشان دیده بودم. . . آرى در مقبرۀ «سید محمد سعید حبوبى» ، روبروى باب قبله در صحن شریف، به مباحثه مىپرداخت و من بیرون از حجره از نزدیک مراقب آنها بودم؛ در بین آن جمع، عدۀ کمى-مورد توجه آقاى حکیم هستند-را مشاهده مىکردم که وقتى آنها صحبت مىکردند سید دستش را بلند مىکند و جمع حاضر را به سکوت دعوت مىکرد تا حرف آنها را بهتر بفهمد! باوجود بیش از صد نفر جمع حاضر در آنجا. . . آیا توجه سید به این عدۀ کم نشانگر آن نبود که اینها منزلت و احترامى در نظر سید داشتند که دیگران از آن مقام برخوردار نبودند؟
و در بین این عدۀ اندک، که سید علاقهمند بود حرف آنها را بشنود، شیخ على قسام حضور داشت. و گاهى این عمل در یک درس تکرار مىشد.
گفتم که اسم شیخ على قسام در کتابهایى که دربارۀ سه برادر دیگر او نوشته شده، ذکر نشده است؛ و در کتبى که به ترجمه رجال علم و اندیشه و ادب آن زمان پرداخته شده، از شرح حال ایشان فروگذاشته شده است. . . و او در مسیب از دنیا رفت. . .
*** در سالهاى اخیر حکیم الهى، علامه کبیر «محمد تقى جعفرى» ، با انبوه تألیفات سودمند و سخنرانىهاى بلیغ به فارسى، و مقالات متنوع در موارد مختلف فلسفى و اجتماعى، در روزنامهها و مجلات مهم ایرانى، مانند ستارهاى درخشان ظاهر شد. این مرد والامقام با آرا و افکارى جدید در مورد عارف و عرفان ظهور کرد و آن را به دو قسمت منفى و مثبت تقسیم نمود.
در نظر او عرفان منفى همان نوعى است که شخص عارف را به خارج از جامعه مىراند و او را به خودش وامىگذارد، بدون آنکه اجازه دهد به محیط خود نظر کند و به اعمال مفید به حال اطرافیان یا نسبت به خودش بپردازد. چنین شخصى زندگى را از دید منفى مىبیند و به چیزى از دنیا توجه ندارد و حتى براى لحظهاى هم اشتغال به دنیا را بازماندن از حق و طریق مرسوم براى سلوک مىداند و بهعنوان تقصیر در قبال تکالیف واجب محسوب مىکند. . .
و همینطور نسبت به امور شخصى، مانند خوراک و پوشاک و مسکن، بىتوجه
٣۴٠
است و مردم و اشتغال آنان به حطام زودگذر دنیا و بازیچهها و علایق فانى آن را کوچک مىشمارد. . . که دنیا لاشهاى است که طالبان آن سگانند. . . و کسى که دنبال چنین چیزى بدود پستتر و حقیرتر از آن خواهد بود. . . و آنچه نزد خداست بهتر و ماندگارتر است. . . تا آخر. این عقاید و نظرگاه گروهى اندک است که در تاریخ اسلامى تحت صفات ملاکهایى خاص و شخصیّتهاى معروف خود، شناخته شده هستند.
ما بدون آنکه یکى از این گروه را نام ببریم، مىگوییم که: در هر حال، اینها هم درجاتى از صلاح و نیکى را دارا هستند؛ شایسته نیست به اشخاص آنها به دیدۀ حقارت بنگریم و نام آنها را به بدى یاد کنیم. هستند کسانى که آنها را مىشناسند و سلوک آنها را بزرگ مىشمارند و اى بسا الگو و مقتداى فرد نمونۀ دین و صلاح و عرفان را در وجود آنها یافتهاند و مقام والایى را براى آنها قایل هستند. لذا ممکن است که ذکر نام آنها اسائه ادب به مقام بلند آنان بشود.
در هر صورت، امثال این افراد با این صفات اشاره شده، اگرچه از عرفا و صلحاى والامقام بودند، عرفان آنها، یا مىخواهى بگو، تصوّف آنها از نوع منفى است و سودى به حال دیگران ندارد؛ هرچند (در برخى موارد خاص) این حرکتها براى عدهاى از اینها که اینچنین تبذل و خروج از حد مرسوم در سیره و طریقه دیگر مردان دینى و مرشدان و معلمان با کفایت و اهل خیر و صلاح را براى خودشان نمىپسندند سبب نفرت هم نمىشود.
و اگر در این نوع از عرفان، سود و فایدهاى باشد مخصوص خود شخص عارف بوده و وابسته به خود افراد اهل سلوک خواهد بود. و این، حد اقل بهره و نتیجهاى است که از امثال این گروه مىتوان انتظار داشت. زیرا درجات آنها کمتر و پائینتر از کسانى است که عرفان آنها در خدمت مردم مىباشد، خدمتى از قبیل دستگیرى از مظلوم و مظلومان و کمک به مساعدت تهیدستان و بیچارگان و هدایت گمراهان و آگاه ساختن کسانى که در شئون دنیوى غرق شده و با اعمال خوارکننده و معاصى مهلک خویشتن خویش را فراموش کردهاند.
و قطعا اینچنین اعمال و رفتار از کسى که مردم را ترک گفته و در صومعه خویش به خود مشغول شده و از دیگران چشم پوشیده است ساخته نیست. چنین شخصى نه از
٣۴١
گرفتارى دنیوى و اخروى مردم ناراحت مىشود و نه وجدانش از ورطهاى که مردم در آن افتادهاند و گردابى که تا گردن در آن فرورفتهاند خدشهدار مىگردد.
با این وصف، عارف حق کسى است که خود را فراموش کند و براى یارى دیگران آستین همت بالا بزند و خویش را در وسط معرکه اندازد تا دیگران را نجات دهد و تدارک گذشته نماید، البته به اندازه قدرت و توان و استعدادى که دارد.
و همه این سعى و تلاشها نزد خداوند داراى اجر و ثواب عظیمى است، و شاید عارف و سالک این راه است که رحمت و برکات و رضوان الهى نصیب او مىگردد و حجابها و پردهها از برابر دیدگانش کنار مىرود و قلب و جانش با نور رحمان پر مىشود و جذبات رحمانى و الطاف الهى را بیشتر از آنچه که در اشتغال به خود و عبادت در انزوا و پرداختن به ذکر و ورد خویش ممکن بود که به دست آورد تحصیل مىکند.
در همه این بحثها، استاد جعفرى به فرمایش ائمه معصوم استدلال مىکند، مانند بیان على (ع) به مصاحب و یا یکى از یاران خود که، بدون دستور خدا، اهل و عیالش را ترک گفته و خود را فراموش کرده بود و باتمام وجود به عبادت مىپرداخت. . . على (ع) خطاب به او گفت: اى دشمن نفس خود. . . و سپس به این فرمایش خدا استناد فرمود که:
بگو چه کسى زینتهایى را که خدا براى بندگانش از زمین رویانیده است و روزیهاى پاکیزه را حرام کرده است؟
همینطور، استاد جعفرى به بیان یکى از معصومین در خطاب به یکى دیگر از یارانش که خود را وقف عبادت کرده و خودش و کار و تلاش براى معاش را فراموش کرده بود استدلال مىکند. . . حضرت پرسید: از کجا مىخورید و چگونه امرار معاش مىکنید؟ جواب داد: برادرى دارم که از مال و کسب خود براى من هزینه مىکند. امام فرمود: در این صورت برادرت عابدتر از توست. امثال اینها زیاد است و این رساله که در آن ایجاز و اختصار مراعات شده و به اشارۀ گذرا به کتب و مقالات مبسوط اکتفا مىشود گنجایش آن را ندارد.
با همه تجلیل و احترام ما نسبت به استاد جعفرى، ظاهرا این سخن استاد چیز قابل توجهى نیست، یا حد اقل، این بیان ایشان از آن سخنانى نیست که چنگى به دل بزند و در دل نشیند، با تمام تقسیمبندى و شرح و تنوعى که استاد در توضیح و تبیین آن بیان
٣۴٢
کردهاند. . . و شواهد شعرى و نثرى زیادى که در جهت استدلال بهعنوان سند و تأیید نظر خود بیان داشتهاند (خداوند سایهاش را مستدام گرداند) .
به جهت آنکه در درجه اول از ما خواسته شده است که بدانیم عرفان چیست؟ و چه انتظارى از شخص عارف داریم؟ و کدام صفت است که بایستى عارف به آنها دست یابد؟
در چنین حالتى و بعد از حصول چنین معرفت و شناختى راهى براى مناقشه و بحث و بررسى در مورد عارف باقى نمىماند. . . با این توضیح و تقریب، بسیارى از مدعیان، که عرفان را وسیله شهرت ساخته و از سلوک طریق صحیح در غفلت ماندهاند، از دایره بحث خارج مىشوند. ما دنبال این و آن مىدویم که فرد کامل را پیدا کنیم. و آنچه از سیره عرفا و سالکین نقل مىکنیم یا براى ما نقل مىکنند و ما با گوش جان مىشنویم و با دلوجان مىپذیریم و در بیشتر موارد کرامات و اطلاع آنها از غیب و تأکید بر صحت روایت اینها و غیره. . . که کتب زیادى پر از اینهاست همه و همه به خاطر آن است که به آن فرد اکمل که مىتواند محل احترام و عنایت و توجه ما در اخلاق و سلوک باشد و الگوى رفتار و کردار ما قرار گیرد، دست یابیم. . . و زمانى که شخص جوینده، چنین فردى را یافت، یا مىخواهى بگو، به شناخت او رهنمون شد. در چنین حالتى، شخص طالب در پیش او کولهبار تکاپو و جستجو را بر زمین مىنهد و از قیل و قال دست مىکشد.
*** و بعد. . . شیخ على قسام از جملۀ آن معدود افرادى است که ما در روزگار کمتر امثال آن را به خود مىبیند.
و شایسته است در بین صدها و هزاران نفر از رجال دین، به جستجوى اینگونه افراد پرداخته شود و زمانى که به آنها دسترسى پیدا شد و آنها را یافتیم، واجب است که به دامن آنان چنگ بزنیم و به نصایح و راهنمایى آنان گوش دهیم تا از ما دستگیرى کنند و ما را از دوزخى که با اشتغال به امور دنیوى و تلاش به دنبال خواهشهاى آن از مال و جاه و شهرت و مقام. . . در آن سقوط کردهایم نجات دهند.
خدا رحمت کند شیخ على قسام را که اهل «مسیب» در سوگ او اشک سوزان ریختند
٣۴٣
و مقام و منزلت او را گرامى داشتند، گو اینکه در وجود او الگوى یک مرد دین و علم و تقوا را یافته بودند. . . یکى از آنها نقل کرد که اهالى شهر «مسیب» اجتماع و اجلالى که براى شخصیت بزرگوار او داشتند به هیچکس دیگر قائل نبودند.
و از خواص ایشان نقل است که آن مرحوم رسالههایى در «تجرى» و «فروع علم اجمالى» و رسالههاى دیگر عرفانى و فلسفى و ارشادى و اخلاقى. . . دارد. به من قول داده بودند که همه را براى من بفرستد، ولى ایام و روزهاى سختى که بر شهرها-در عراق-گذشت غیر از این را رقم زد.
نفرین و لعنت خدا بر آنهایى که چهره تاریخ را در عراق محبوب ما، سیاه کردند. ما کمتر به شرح حال استاد بزرگوارمان شیخ قسام پرداختیم، درحالىکه شایسته بود هرچه بیشتر به شخصیت بزرگوار ایشان بپردازیم و وقت زیادى بگذاریم و مزایاى اخلاقى والا و سعۀ صدر او با شاگردان و حاضران در درس و بحث علمى او را بیشتر شرح و بسط دهیم؛ نیز از اهتمام شدید او به عبادت و التزام ایشان نسبت به حضور در مشاهد مقدس و مساجد بزرگ سخن بگوییم.
خود من به واسطه ایشان و برادرش شیخ محمد جواد قسام با آیتالله «شیخ محمد رضا مظفر» آشنا شدم و سالهایى را در خدمتش بودم، سالهاى درازى که بهترین و مفیدترین سالها بود و در خدمت او سپرى کردم.
گفتم که موفق نشدم همه این موارد را شرح و بسط دهم و این به دلیل دورى از نجف اشرف و عدم دسترسى به مجموعه مذاکرات و نوشتههایم بود. بدین جهت سالها انتظار کشیدم تا اینکه کاملا ناامید شدم و از دسترسى به آن منابع تقریبا مأیوس گردیدم. لذا در حدى که میسور و ممکن بود به نگارش آنها مبادرت کردم و شرح و تفصیل را رها نمودم. شاید خداوند سبحان بعد از سختى آسانى قرار دهد و بعد از تنگى و شدت گشایشى عنایت فرماید، که بهترین یاریگر است.
٣۴۵
سید ابو القاسم موسوى خوئى
آیتالله العظمى خویى، زعیم حوزه علمیه در نجف اشرف و استاد فقها و اصولىها در ربع اخیر قرن حاضر مىباشد.
سخن از این شخصیّت علمى و مرجع و استاد را با نوشته شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب «طبقات اعلام الشیعه (نقباء البشر)» آغاز مىکنیم. آن مرحوم مىفرماید:
او سید ابو القاسم بن على اکبر بن میر هاشم موسوى خوئى نجفى. . . یکى از مراجع عصر در نجف اشرف، در شهر «خوى» از توابع آذربایجان در ١۵ رجب ١٣١٧ ق. متولد شد و به دست پدرش علامه (که شرح حال او مىآید) به خوبى تربیت یافت و حوالى سال ١٣٣١ ق. پدرش او را همراه خود به نجف اشرف آورد و در راه تحصیل قرار داد. او در آن زمان به برترى در استعداد و هوش خود از دیگران ممتاز بود. لذا مراحل تحصیل را سپرى کرد و مقدمات را تکمیل نمود. در محضر اساتید زمانش، مثل: علامه شهیر میرزا محمد حسین نائینى و دو عالم بزرگوار شیخ محمد حسین کمپانى و شیخ آقا ضیاء الدین عراقى، حاضر شد و تقریرات آنها را در فقه و اصول نوشت. اکثر این تقریرات مثل «اجود التقریرات» در اصول و «تقریرات الفقه» و نیز «الفقه الاستدلالى» و «حاشیه على العروه» چاپ شده است.
همچنین ایشان در تفسیر دستى توانا داشته و تصانیف دیگرى دارد؛ از جمله:
«نفحات الاعجاز» و رساله «اللباس المشکوک» و رساله «الغروب» و رساله «قاعده التجاوز» و رساله «ارث الزوج قبل الدخول» و غیره. . .
امروزه ایشان از مشاهیر مدرسین در نجف هستند و حلقه درس و بحث او به دهها
٣۴۶
نفر مىرسد. خداوند عمرش را دراز گرداند و براى دیگران سودمند قرار دهد.
چاپ دوم این جلد از «طبقات اعلام الشیعه» ، مخصوصا آن قسمى که (نقباء البشر) نام دارد، در ١٣٧٣ ق. است و ما تاریخ نگارش این شرح حال مختصر مربوط به آیتالله خوئى را ندانستیم. این شرح حال باوجود اختصارى که دارد، بسیارى از نکات مهم را در برداشته و تاریخ ولادت و تاریخ هجرت ایشان به نجف اشرف و مشهورترین اساتید فقه و اصول و برخى از کتابهاى چاپشدۀ ایشان در آن تاریخ را شامل مىشود.
این شرح حال، همینطور مهارت ایشان در علم تفسیر «البیان» هنوز منتشر نشده بود.
در همین منبع از پدر ایشان سید على اکبر خوئى سخن مىگوید؛ در محضر مولى محمد شربیانى و شیخ محمد حسین مامقانى تلمذ کرده و در نجف در شب سهشنبه ١٨ شعبان ١٣٧١ ق.
فوت شده و در ایوان مقبره شیخ شریعه اصفهانى دفن شده است.
شیخ آقا بزرگ طهرانى از دایره المعارف ایشان (معجم الرجال) که اخیرا در بیش از بیست جلد چاپ شده است نام نبرده است، زیرا که چاپ این دایره المعارف بزرگ در سالهاى اخیر پایان پذیرفته است.
و جناب استاد سید مرتضى حکمى در مقدمه کتاب «البیان فى تفسیر القرآن» در مورد شخصیّت مؤلف مطالبى را آورده است.
*** «بیان» کتاب تفسیر باعظمتى است که حتى همین یک جلد آن بسیارى از مسائل شایان تقدیس و تجلیل مربوط به قرآن کریم را در بر گرفته است و شاید مؤلف بار دیگر تأکید مىکند و ذهنها را متوجه مىسازد که قرآن از هرگونه تحریف و دستبردى مصون است، همان امرى که شیعه امامى پشت در پشت به آن معتقد بوده و در هیچ عصرى از اعصار قرآنى، هیچ تغییر و تحولى در این رأى و نظر راه نیافته است و آنچه در برخى کتب خوانده مىشود (که قرآن تحریف شده) هیچ ارزش و اعتبارى ندارد و از جانب طبقات مختلف شیعه از قدیم الایام تا به امروز شایستۀ هیچ گوش شنوایى نبوده است.
علاوه بر اینها، تفسیر «بیان» داراى اسلوبى جدید و ابتکارى در تفسیر است که همان تفسیر قرآن به قرآن مىباشد؛ علامه طباطبایى در تفسیر خود (المیزان) این روش را به
٣۴٧
کار برده است. و بر ما معلوم نشد که کدامیک از این دو (علامه و آیتالله خوئى) از دیگرى متأثر شده است؛ با آگاهى از اینکه، هر دوى این تفسیرها، یا هر دوى این اسلوبها، در یک زمان تقریبا نزدیک بهم به عرصه وجود آمدهاند. . . البته تفسیر جد ما (سید محمد حسین قاضى) مقدم بر این دو بوده و سالهاى طولانى بر اینها سبقت دارد.
در مجلس مرحوم پدر چه بسیار بحثهایى طولانى در خصوص ارائه نمونه و صورتى از این روش تفسیر-قرآن به قرآن-ارائه مىشد. مرحوم پدر به مواردى از تفسیر پدرش استشهاد مىکرد و بسیارى از بزرگان، مثل شیخ محمد تقى آملى و شیخ محمد على بروجردى و علامه طباطبایى و سید ابو القاسم خوئى. . . ، عدهاى دیگر از اعلام که شرح حال آنهایى را که براى ما ممکن بود در این مجموعه آوردهایم، در این مناقشه حاضر مىشدند.
قبل از آنکه از سلسله سخن خارج شویم برمىگردیم به. . .
گفتم که سید معتمد سید مرتضى حکمى در مقدمهاى که براى چاپ دوم تفسیر «البیان» نوشته است مىگوید:
اما سخن از عظمت کتاب «بیان» و شخصیّت مؤلف آن، در حدى که شایسته و متناسب موقعیت ایشان باشد، امرى است که ناتوانى و خویشاوندى من، مرا از آن باز مىدارد. لذا بهتر آن است دانشمندى که به کفایت علمى و رجحان رأى شناخته شده است این مورد را بهطور کافى بیان بکند و او همان علامه مجاهد داعى حق «شیخ محمد جواد مغنیه» است که اینگونه داد سخن مىدهد:
او مانند خورشیدى است که پرتوهاى آن به هر مکان و زمان مىرسد. . . او استاد من و استاد علما در نجف اشرف است. . . او قطبى است که حرکت علمى به دور او مىچرخد و حوزه نجف خود را، در کمال قدردانى و ارادت و شناخت از خدمات ایشان، به او مدیون است.
اگر وجود او و تعداد کمى از اهل تحقیق و تدقیق نبود عصر طلایى نجف اشرف رو به افول مىگذاشت (که خدا نکند) . منظورم از عهد طلایى، زمان شیخ انصارى و شیخ کاظم خراسانى و شاگردان آنهاست.
استاد حکمى در ادامه گوید: اما نام «کبیر» که «آقاى خوئى» . . . شایسته آن نام است؛ و اما توصیف او، که او دانشمندى است که علم و دانش با گوشت و خون او آمیخته
٣۴٨
است. . . دانشمندى که به یک رشته از رشتههاى علم و اندیشه بسنده نکرد. . . بلکه آنچه را دریافت محکم و استوار درک کرد. . . و هرچه بیشتر دریافت به شریفترین و عظیمترین بخش دانش احاطه پیدا کرد. . . تا اینکه به صورت چهرهاى برجسته و مثال زدنى و شایسته الگو و تقلید درآمد. . . نزدیک هفتاد سال است که در نجف اقامت گزیده است. او خود آموخته است و به دیگران یاد مىدهد و علما را تربیت مىکند و با دانشمندان قدیم و جدید به مناقشه و مباحثه مىپردازد.
اما روش او در بحث و جدل، همان روش سقراط است. ابتدا چنان مىنماید که در مقابل طرف، تسلیم شده است. . . آنگاه اشکالات و تردیدهایى در سخن طرف ایجاد مىنماید و سؤالاتى مطرح مىکند بىآنکه راهنمایى بکند. . . آنچنانکه در شأن طلبه و شاگرد است. . . تا اینکه طرف مقابل عاجزانه به پاسخ ساده مىپردازد. . . اینجاست که تناقض استدلال او را معلوم مىدارد و او را به حقایقى متوجه مىسازد که لازمۀ گفتارش بوده و راه گریزى از آن ندارد. . . و بطور ناخودآگاه او را در تناقض مىافکند. . . و ناچار وادارش مىنماید که به خطا و نادانى خود اعتراف کند.
اما تعداد دقیق کسانى را که به دست او تربیت شدهاند جز خداوند یگانه کسى نمىداند. . . بهطور یقین عدۀ آنها به صدها نفر مىرسد. . . تعداد آنها دانشگاه بزرگى را پر مىکند که پیوسته در حال افزایش است. . . هماکنون صدها تن پاى منبر او حاضر مىشوند. . . که در بین آنها پیر و جوان و استاد و طلبه وجود دارد. . . و اکثر آنها به تجزیه و تحلیل افکار و آراى او مىپردازند، بلکه با اشتیاق تمام آن را مىپذیرند.
و اما شکل و ظاهر و باطن کتاب «بیان» ؛ . . . استاد ما سررشته زبان و لغت عربى را در دست دارد و هروقت اراده کند ترکیب و کلمات آن را به سخن در مىآورد. . . و کلمات و لغات عربى را-بطور جسته گریخته-از اینجا و آنجا انتخاب نمىکند. . . لذا جاى شگفتى نیست که ترکیب گفتارش رسا باشد و با معانى کلمات سازگار و هماهنگ درآید. . . و اگرچه کتاب «بیان» در موضوع خود منحصر بفرد نیست، ولى وجهه نظر مؤلف را براى خواننده روشن مىکند، همان مؤلفى که او را شناختى و دانستى که مکانت و منزلت علمى او کدام است؟
همچنین خودبخود انسان را به این باور مىرساند که طبیعت اسلام از علم و عقل و
٣۴٩
اندیشه جداشدنى نیست، و اینجاست که ارزش کتاب و فایده علمى و عملى آن روشن مىگردد.
(پایان سخن استاد حکمى)
مؤلف گوید: علت اینکه سخن استاد فاضل حکمى را از بین انبوه کسانى که از آقاى خوئى نوشتهاند برگزیدم این بود که: در کلام ایشان اختصار رعایت شده است و او به جوانب موضوع و بیان شعب و اطراف آن، به همراه الفاظ فصیح و رسا و اسلوبى عالى، پرداخته است.
و براى معرفى هرچه بیشتر این تفسیر نمونه، که فنون مختلفى از بحثهاى قرآنى ارزشمند را بسط داده است، نقل کامل این مقدمه، بدون اندک کم و کاستى، شایسته مىنماید:
«حضرت ایشان شخصیّت برجستهاى است که ابعاد و آفاق مختلف و متنوعى دارد.
او دانشمند و مفسر قرآن کریم است. از طرف دیگر، یکى از اساتید فقه و اصول در ربع قرن اخیر مىباشد، و تعداد کثیرى از اساتید، که به صدها نفر مىرسند، از مدرسه او بیرون آمدهاند و وظیفۀ تدریس و توجیه و طرح آراى جدید و مطرح در اصول (به معنى اصطلاحى) آن و فقه و مسالک جدید آن در استدلال و اقامه برهان در مهمّات مسائل علمى را بعهده دارند.
و معروف است که وقتى براى تدریس بالاى منبر مىروند مسلسلوار و پىدرپى حدود یک ساعت صحبت مىکنند، چیزى که اندیشمندان را متحیّر مىسازد و صاحب نظران اهل فن از تسلط ایشان به تدریس و سخنرانىهاى علمى شگفتزده مىشوند.
هیچیک از اینها چندان مهم نیست، چه اینکه در اینباره بسیار نوشتهاند و روش تدریس و تبحر و احاطه ایشان به فنون مختلف اعم اصول و فقه، به اضافه مهارت ایشان در رشتههاى معارف اسلامى، مثل تفسیر و درایت و حدیث، و تحصیلات عالى در ادبیات عربى و ادبى را بیان کردهاند، و قبلا نیز، از طریق بزرگان معاصر ایشان، به این موارد اشاره شد. . . آنچه بعد از همه اینها مهم است اینکه به تهذیب و سلوک اخلاقى ایشان از اوائل جوانى و به مرشد و راهنمایى او اشاره شود، مرشدى که در پیشگاه او زانو زد تا فنون اخلاق و تزکیه و تهذیب را فراگیرد.
٣۵٠
و بیشتر اعلام و بزرگان ذکر کردهاند که ایشان به دست علماى اخلاق طراز اول تهذیب یافت و سالها ملتزم مجلس آنها شد و به دستورات خواسته شده، از ریاضت و عبادت، که او را مستعد و آمادۀ مقامات عالى مىنمود، مبادرت کرد. بعضى از این بزرگان اخلاق در حق ایشان توصیه کردند که: شما براى کار دیگرى منظور نظر هستید و لازم است براى این مسئولیت-یعنى مرجعیت-آماده و مهیّا شوید. لذا به خویشتن پرداخت و بعد از آنکه کرسى تدریس عالى را به او محول کردند به تکالیف مخصوص خود در پىگیرى تحصیل و تهذیب طلاب و پرورش علمى آنها پرداخت.»
(پایان مقدمه استاد حکمى)
در محل دیگرى در این مورد-اشاره به آینده ایشان و مرجعیّت او-توضیحات بیشترى داده شده است، و کسانى را که این پیشگویى را در مورد شخصیّت بزرگوار او انجام دادهاند نام بردهاند، بهطورى که نجف اشرف در زمانى که سیاهترین دورهها و شدیدترین آنها را، از لحاظ سختى و تنگى و پراکندگى طلاب، مىگذرانید با مرجعیت ایشان برجستگى علمى و اجتماعى خود را بازیافت.
بعدها قدرتهاى حکومتى بدترین رفتارها را با او کردند و سختترین جنایات را در مورد ایشان مرتکب شدند، که سبب قتل تعدادى از فرزندان و نوادگان او و شخصیّتهاى اهل فتوى مجلس او گردید. تعداد زیادى از آنها کشته و تبعید و آواره شدند. ولى، با همه این بلایا، او در راه خدا صبور و بردبار بود، امور خود را به خداوند أعلى و قدیر واگذار کرده بود. چنین مقاومت و ایستادگى میسر نمىشود مگر براى کسى که دل به سوى علاّم غیوب و خداى علىّ قدیر، که ذرهاى در آسمانها و زمین بر او پوشیده نیست، داشته باشد (و کسانى که ستم کردهاند بزودى خواهند فهمید که به کجا برمىگردند و عاقبت از آن پرهیزکاران است. قرآن) .
و از ایشان نقل شده است که سالهاى آخر زندگانىاش را در عالم کشف و شهود سپرى کرده است، همچنانکه از بستگانش نقل است که او مسموم از دنیا رفت. بزودى در جاى دیگر به این مسئله اشاره خواهد شد (خداوند او را غریق رحمت و رضوان خویش قرار دهد) .
آیت الحق//سیدمحمد حسن قاضی
آیت الحق(قسمت ششم)شرح احوال اساتید، دوستان و شاگردان – آقا سید ابو الحسن اصفهانى- آقا سید مرتضى رضوى کشمیرى-آقا سید احمد کربلائى حائرى
قسمت دوم
شرح احوال اساتید، دوستان و شاگردان
مرحوم قاضى
٢۵۵
آقا سید حسین قاضى
در یکى از مجموعههاى شهید سعید آیتالله سید محمد على قاضى، أعلى الله تعالى مقامه، که در آن راجع به شرح حال عدهاى از بزرگان و شخصیتهاى خاندان خود (خاندانى بزرگ و اهل علم و تقوى) نوشته است، چنین خواندم:
«سید حسین قاضى (و دو برادرش، میرزا احمد و میرزا رحیم) مجتهدى نیکورفتار و نیکوسرشت بوده و داراى مقامى والا و با منزلت بوده است (و این در حالى بود که میرزا احمد شخصى منزوى و در خود فرورفته و مشغول ریاضت و مراقبتهاى نفسانى بود و در سالهاى آخر عمر خود به شیراز منتقل شد و در آنجا وفات یافت) . سید حسین قاضى، که در سال ١٢۵۴ متولد شده بود، براى تکمیل تحصیلات خود در زمینه علوم و معارف اسلامى به نجف اشرف مهاجرت نمود و در زمرۀ شاگردان کوشا بود؛ پایان راه او به شاگردى نزد آیتالله العظمى سید میرزا حسن شیرازى، رضوان الله علیه، منتهى گشت.
پس از آنکه مرحله اجتهاد را پشتسر گذاشت به زادگاه خود تبریز بازگشت، و این هنگامى بود که دستورات لازم را از استاد خود دریافت نموده بود، از جمله آنکه:
ساعتى از شب یا روز خود را به خود و نفس خود، یعنى جهت بازرسى و حساب گرفتن از خویشتن، اختصاص مىدهد؛ و اینکه همه وقت خود را صرف دیگران، و لو راهنمائى و ارشاد باشد، نکند (گویا همین یک ساعت است که بعدها بر همۀ اوقات شبانه روز او سایه مىفکند. او، در ابتداى ورود به تبریز، به سبب قدر و منزلت علمى و اخلاقى و خانوادگىاى که نزد ایشان داشت با مردم بیشتر معاشرت مىکرد، اما ناگهان این روابط
٢۵۶
قطع شد، و عزلت گزید و به جهاد نفسانى و ریاضت و تصفیه درون، جهت رسیدن به صفاى روح و تجرد، پرداخت. براى همین منظور بود که با شخصیتهاى برجستهاى از مردان خدا تماس داشت، و به مدارج عالیه عرفان و سلوک و تهذیب اخلاق رسید، و مرد علم و عمل شد؛ او همچنین داراى اخلاق و معاشرتهایى نیکو، و صاحب مقامات و کرامات گردید. از آثار علمى او تفسیر سوره «الحمد» و سورۀ «انعام» است.
پدر، قدس سره، مىگفت که نامبرده زندگى بسیار سادهاى، چه از نظر لباس و چه از نظر خوراک، داشت؛ بسیار متواضع و بسیار پرعبادت بود، و در میان اشخاصى که بین آنها مىزیست پراجر و منزلت بوده، و کسى جسارت آن را نداشت که بر ضد او چیزى بگوید، تا بدانجا که حجت الاسلام محمد تقى تبریزى، متخلص به «نیر» ، که در قصیده خود بسیارى از اهل علم و فضل را مورد تعرض قرار داده بود، هرگز متعرض او نگردید، و این به علت تجلیل و احترامى بود که در دلهاى مردم داشت.
منشأ دگرگونى و انصراف او از رفتار و سیر و سلوکش و تحولى که در او پدید آمد و سبب گردید که در برخوردهاى اجتماعى خود پس از مراجعت به مسقط الرأس خود تجدیدنظر نماید، ارتباط او با «امام قلى» ، مرشد او و مرشد فرزند ارشدش حاج میرزا على آقا قاضى، است، که پس از او جانشینان او شدند، و آنچه از خود باقى گذاشته بود به دست ایشان رسید، همچنانکه مفصلا خواهیم خواند.
اما آنچه از «امام قلى» مىدانیم این است که نامبرده در آغاز جوانى گرفتار عشقى مجازى مىشود که این عشق مجازى وى را به عشقى حقیقى توسط یکى از راهنمایان رهنمون مىگردد.
مکتب عرفانى نامبرده، یعنى «امام قلى» ، با سایر مکاتب عرفانى تفاوت دارد. زیرا در این مکتب از فرد داوطلب خواسته مىشود که به کار روزمره خود، فىالمثل بهعنوان یک فرد روحانى یا بازارى، ادامه دهد و تکالیف شرعى خود را نیز انجام دهد، اما همراه با مراقبت و حسابرسى و بازخواست از خود؛ همچنانکه او نیز یک بازارى بود و به فروش حبوبات در بازار مشهور تبریز مىپرداخت، منتها همراه با تعهدات و قیام به اقدامات ارزشمند در زمینه اخلاق و عرفان و سلوک به معنى خاص آن.
و این ملا قلى یا امام قلى (که از جانب پدر مورد تردید مىباشد) غیر از (جولا) است،
٢۵٧
که آیتالله سید على شوشترى به او پیوست و او (یعنى جولا) با نشان دادن برخى عجایب در زمینه کرامات و خبر دادن از امور غیبیه او را در مسیر سلوک قرار داد. شیخ اعظم انصارى و ملا حسین قلى همدانى از شاگردان سید على شوشترى مىباشند، و نزد ایشان سید احمد کربلائى و سید سعید حبوبى و شیخ باقر قاموسى و عدهاى دیگر که به سى نفر یا بیشتر مىرسند شاگردى کردهاند (خداوند همه را غریق رحمت و رضوان خود گرداند) .
«ملا قلى» یکى از برجستگان اهل طریقت است و طرفداران ظاهر و اهل «کسوت» را قبول ندارد؛ او به «چلهنشینى» یا ریاضتهاى روحى و جسمانى طاقتفرسا یا بىخوابىهاى طولانى و روزهدارىهاى بسیار و ختم قرآن و خواندن وردهاى پیچیده و سخت، و چیزهاى دیگرى از این قبیل را که بزرگان اهل سلوک سفارش مىکنند نمىپذیرد و سفارش نمىکند؛ بلکه به تعبد خالصانه و مسئولیت عظیمى در برابر معبود، و در کنار آن پرداختن به امور مادى زندگى و جامعه و، در عین حال، حرکت با مرشد خود را، همراه با تزکیه نفس و اخلاق نیکو و پاک کردن درون خود و شناخت حالات خود، و پى بردن به توانائىهاى نفس جهت چیره شدن بر اسرار عوالم پیرامون خود سفارش مىکند. تمام این اعمال بهواسطه مراقبت شدید و هوشیار بودن نسبت به آنچه بر او و ذهن او خطور مىکند یا حالاتى که عارض او مىشود و حال و هواى خوبى که بر او دست مىدهد به وجود مىآیند.
نخستین مرحله پیشرفت در این زمینه پدیدار شدن صورتهاى مثالى در برابر چشمان او، یا باز شدن درهاى عالم برزخ در برابر بصیرت او است (آنطور که خود آنها مىگویند) ؛ و شاید این مراتب از طریق رؤیاهاى صادقانه صورت پذیرد. و هرگاه سالک به این مرحله از هدایت و راهنمائى رسید و توانست از آنچه دیده یا دانسته است چشم بپوشاند، در او توانائى راهنمائى و کمک به دیگران به وجود مىآید؛ اما او به چنین کارى دست نمىزند، مگر برحسب دستورى یا در مورد چیزى یا کسى که به او دستور داده مىشود. این بود خلاصهاى از آنچه از طریقه امام قلى نخجوانى مىدانستیم. این را نیز بگویم که متوسل شدن به ائمه اطهار و معصومین علیهم السلام و بزرگداشت ایشان و چهره به آستان پاک ایشان مالیدن از نظر ایشان یگانه وسیله جهت رسیدن به هرگونه مقامات و مراتب کمال است. بلکه نظر ایشان این بود که رسیدن به هیچیک از مراتب یاد
٢۵٨
شده امکان ندارد مگر بهوسیله ایشان و با عمل به روش ایشان، و هرآنچه غیر از آن به دست آوریم چیز دیگرى جز گمراهى و زیان نیست.
شهید سعید آیتالله سید محمد على قاضى در مقاله خود پیرامون شرح حال بستگان خویش چنین ادامه مىدهند:
«حاج میرزا على آقا قاضى طباطبائى شخصیتى ادیب، شاعر، فقیه و عارف ربانى بودند؛ و استادى ایشان در زبان عربى و املا و انشا و نظم شعر فوقالعاده بود؛ هم فقیه و هم محدث و محقق و صاحبنظر بودند. و مىتوان گفت که ایشان، بدون مبالغه، مایه افتخار سادات طباطبائى (خدا ما را از برکات ایشان مستفیض فرماید) بوده است.
تولد او در سال ١٢٨٠ ه. ق. در تبریز بوده است. ایشان، پس از رسیدن به سن رشد، تحصیل علوم ادبى و دینى و شرعى را نزد والد خود شروع مىکند، و از علوم و دانشهاى ظاهرى و باطنى او بهره مىگیرد. سپس در سال ١٣١٣ ه. ق. به آستانه مبارکه علویه در نجف اشرف مشرف مىشود و از محضر استاد خود آیتالله العظمى شیخ محمد حسن ممقانى بهرهمند مىشود، و آنگاه به تهذیب نفس و درون خود پرداخته، و وسائل آسایش را از خود دور مىکند، و دستهاى خود را از لذتهاى دنیوى شسته، و بهطور کلى از تدارک لوازم معمول زندگى دست مىکشد، و بهطور کامل وجود خود را براى تزکیه نفس و صفاى باطن مهیّا مىنماید. او خوشبختانه در خدمت گروهى از بزرگان درآمد که از جمله ایشان مىتوان «سید احمد کربلائى» (مجتهد) را نام برد، که از مردان بزرگ و اولیاء الله بوده و از شاگردان مرحوم مبرور «آخوند ملا حسین قلى همدانى» به حساب مىآید، که از انوار ملکوتى و قدسى او روشنائى راه و فیض معنوى مىگرفت. او و برادرش سید احمد قاضى طباطبائى از نوادگان حاج میرزا محسن قاضى، اعلى الله مقامه، مىباشند.»
ایشان اضافه مىنماید: «افراد متعددى برایم نقل کردهاند که خود او پس از طى مدارج عالى عرفانى و سلوک داراى مجلس گفتگو و حلقه عرفان و سلوک مىشود و عدهاى از بزرگان صلحاء و اولیاء الله و پیشوایانى که بعدها مقتدى عدهاى مىگردند نزد او به تلمّذ پرداخته و تربیت مىبینند. خداوند همۀ ایشان را مشمول رحمت خود بنماید.»
ایشان به محض رسیدن به نجف اشرف با سید مرتضى کشمیرى رضوى ارتباط برقرار
٢۵٩
نموده و حدود ده سال نزد ایشان، که از پیشکسوتان عرفان و سلوک مىباشند، کسب فیض مىنماید؛ و بیشتر از آن هم از دانشمند بزرگوار و مجتهد و فقیه و عارف عالیقدر حضرت سید احمد کربلائى کسب فیض نمود.
دلیل و استدلال ایشان براى این دو تماس و ارتباط، که ظاهرا در آن نوعى تناقض دیده مىشود، استناد به آیه مبارکه:«اَلَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ» بوده است؛ زیرا هریک از این دو استوانۀ عرفان از مفهوم التزام و عمل به احکام شرع مقدس جهت رسیدن به درک معانى عالى عرفان و سلوک اخلاقى و اجتماعى برداشت و جهتگیریهاى خاصى داشتهاند که ترجیح مىدهیم در مناسبتى دیگر و جایى دیگر از این رساله به بررسى موضوع بپردازیم، اگرچه موضوعات پراکنده و گاهوبیگاه ما را به اینسو و آنسو مىکشاند.
٢۶١
آقا سید ابو الحسن اصفهانى
به دلیل آنکه از حضرت آیتالله العظمى اصفهانى، رهبر دینى منحصربهفرد زمان خود، نامى برده شد باید بگویم: انتخاب رهبر و مرجع دینى در نجف اشرف تفاوت چندانى با سایر اماکن جهان نداشت؛ زیرا هرکسى که در او شرائط رهبرى جمع مىگردید، بیش از دیگران در انظار عمومى و مسائل مورد توجه جامعه مطرح مىگردید خواه ناخواه نگاهها به او دوخته شده و اندکاندک مورد توجه توده مردم و طلاب علم قرار گرفته و مرکزیت پیدا مىکرد و مسائل عمده مذهبى به او واگذار مىگردید. فقاهت و بزرگوارى و همت عالى، بعلاوه توجه کافى و یکسان به کلیه طبقات اهل علم و فضل، تا جائى که هرکدام از ایشان احساس خاصى-احساس تعلق به خود-نسبت به او پیدا مىکردند، و توجه به مشکلات خاص گروهها و افراد، تمام اینها و امورى دیگر همه و همه زمینهساز انتخاب معظم له بهعنوان رهبر بودند.
پدر-قدس سره-مىگفتند: «من در چهره او نشانههاى رهبرى را مىدیدم، و آن هنگامى بود که براى مباحثه گرد هم جمع مىشدیم و مسائل فقهى را در «مدرسه قوام» با یکدیگر مورد بحث قرار مىدادیم.
آرى پس از وفات آیتالله سید کاظم یزدى-قدس سره-و انتخاب شیخ احمد کاشف الغطاء براى مدتى کوتاه در سمت رهبرى و پس از او انتخاب شیخ محمد حسن مامقانى براى مدت کوتاهى به همین سمت، همه دیدگاهها در اطراف انتخاب رهبرى جدید دور مىزد و این نگاهها متوجه شخصیتى جز آیتالله اصفهانى نبود. چندین بار به او گفتم که رهبر شمائید و لازم نیست که سراغ آن روید زیرا آن به سراغ شما خواهد
٢۶٢
آمد و امور مردم به شما محول خواهد شد. زیرا هوش سرشار و توانائى فوقالعادهاى که در فقه و فقاهت داشتند، همچنین توجه بىطرفانه و جستجوگرى که نسبت به طلاب و زندگى آنها مىنمودند و گامهاى بلندى که براى رفع این مشکلات برمىداشتند، علل و موجبات فوقالعادهاى بودند که او را در جامعه و بخصوص بین طلاب علوم براى رهبرى و مرجعیت شیعه امامیه زمینهسازى مىکردند.»
استاد شیخ حسین جلالى شاهرودى در کتاب خود «وفیات العلماء» مىگوید: «در اثناى جنگ جهانى دوم طلاب علوم دینى در وضع معیشتى بسیار بدى بودند، و علت آن گرانى قیمتها و قطع شدن کمکهاى مالى از خارج به حوزه بود. در این هنگام حضرت آیتالله العظمى اصفهانى در چهرهاى که توان حل این معضل را دارد در نجف درخشید و توانست حتى حقوق طلاب علوم دینى را افزایش دهد. این اقدام او شامل همه طلاب مىشد، چه طلاب سطح بالا و چه طلاب سطح پائین، البته در حد توان» .
روزنامهنگار برجسته استاد جعفر خلیلى در این مورد چنین مىگوید:
«شهرت آقا سید ابو الحسن گسترش یافت و از مرزهاى ایران و عراق هم گذشته به سایر کشورهاى اسلامى سرایت نمود. سخن از دانش و فقاهت او و استنباطى که در مسائل شرعیه مىداشت و توانائىاى که در این زمینه ابراز مىنمود سخن روزمره مجالس علمى شد و روزى نبود که نظرى جدید از ایشان اعلام نگردد.»
ایشان در مقالهاى تحت عنوان «اینگونه ایشان را شناختم» چنین مىافزاید:
«اینبار نقش اخلاق و اینکه انسان بهطور کلى، و به دور از رهبریت، باید واجد چه اخلاقى باشد فرا مىرسد؛ و ما مشاهده مىکنیم که سید ابو الحسن تصویر بسیار والا و زیبائى از اخلاق عالیه-هم اخلاق و هم همت و اراده عالى و هم جرأت و بخشندگى- از خود بروز مىدهد، و کسانى که از نزدیک شاهد او بودند و به منافع و مضار شخصى توجه داشتند به روشنى در او ارادهاى بىنظیر و عدم توجه به دشمنان خود را، که روز به روز و همزمان با پیشرفت و شهرت او تعدادشان فزونى یافت، مشاهده مىکردند.
او را مىبینم که در برخورد با فرد بدزبانى چون «سید صالح حلى» ، که بسیارى از علما سعى مىکردند از شر زبان او در امان باشند، چگونه برخورد مىکند. او با کار خود به بسیارى از علما درسى را آموخت که از پیش نمىدانستند، و آن روش برخورد با مردم
٢۶٣
عوام بود که نباید مجتهدین مرجع به خاطر مصالح شخصى همواره با ایشان و عقائد ایشان همسو باشند اگرچه به قیمت از دست دادن رهبرى ایشان تمام شود. ملاحظه مىکنیم که «سید حلى» از فرصت تحریم قمهزنى و زنجیرزنى، که سید ابو الحسن اعلام کرده بود، به نفع خود و علیه ایشان سوءاستفاده نموده و علیه سید به شدت تبلیغ مىکرد و هر بدوبیراهى را به او نسبت مىداد و از طریق منبر با عقل و فکر مردم عامى بازى مىکرد و آنها را به هر سو که مىخواست حرکت مىداد تا جائى که لجاجت و سماجت او به جائى رسید که به ساحت مقدس علماء دین تعدى مىکرد.»
نویسنده کتاب «نقباء البشر» هم درباره ایشان چنین مىگوید:
«او سیدى جلیل القدر، شخصیتى منحصربهفرد، داراى نبوغى بىنظیر، حافظهاى قوى، دستى گشاده، اخلاقى محمدى، داراى صفات کمالیه و اوصافى بود که او را نسبت به دیگران براى تصدى امور زعامت دینى برترى مىداد. ستاره او اندکاندک در محافل اوج گرفت تا بالاخره مرجعیت تقلید به عهده او گذاشته شد. شهرت او به آفاق رسید و او مرجع تقلید شیعه در سایر کشورهاى اسلامى شد. من از زمانى که هر دو در درس آیتالله خراسانى شرکت مىکردیم با او آشنا بودم.
تشییع جنازه ایشان از اتفاقاتى بود که هرگز عراق مانند آن را ندیده بود؛ زیرا او را از بغداد تا نجف اشرف بر روى سر و با تشریفات و احترامات فوقالعاده ملت و دولت حمل کردند؛ و سه روز پس از فوت دفن گردید.»
در نوشتن مطالب، قصد ما این نیست که فقط صحنههاى شیرین را ذکر نمائیم، بلکه هدف ما بیشتر روشن کردن واقعیت و حقیقت اتفاقات و رویدادها است تا دیگران در درجۀ اول از آنها عبرت گیرند و در مرحله دوم نمونههائى از راز بقا را نشان دهیم و بدین ترتیب این نوشتهها را سزاوار مطالعه و پىجویى سازیم.
عدالت-یعنى توانائى انسان بر کنترل کردن هواى نفس-هدف نهائى انسان در راستاى کمال نفس و رفتار است، و آدمى هرگز به سادگى و بدون تحمل زحمات به آن مرتبه نخواهد رسید. خداوند متعال هم فرموده است که آدمى حتى با داشتن میل شدید به عدالت حتى در کارهائى بسیار ساده چون روابط اجتماعى یا زندگانى زناشوئى، براى مرد داراى همسران متعدد، بدان نخواهد رسید، و این در حالى است که خداوند از آنها
٢۶۴
کمترین اخلاق انسانى شایسته را طلب نموده است، یعنى آنکه تمایل زیادى از خود نشان ندهند، اگرچه دانشمندان چنین تفسیر و تأویل نمودند که این دستور براى عموم مردم است.
رهبران دینى افرادى نمونه و برتر از مردم عادى بشمار مىآیند، و باید که به درجات عالیه کمال نفسانى و اخلاقى رسیده باشند. بنابراین، اینگونه تاویلات ارزش چندانى ندارند.
عرض مىکنم که صفت عدالت یا اعدل بودن، که مورد نظر مراجع تقلید است، در شخص ایشان آشکارا و مشهور بود؛ و نزد کسانى که ایشان را مىشناختند این چیزى نیست که جاى تردید باشد. آرى حضرت سید ابو الحسن اصفهانى در مرتبتى بالا از صفاى نفس و مناعت طبع و سخاوتمندى بود، و در باب استنباطهاى احکام فقهیه شجاعت فوقالعادهاى داشت. استاد ما جناب جعفر خلیلى مواردى را از باب اخیر یادآور شدهاند که بدون اظهارنظر در اینجا بدانها اشاره مىنمائیم:
١-اهل کتاب را نجس نمىدانستند، و در این خصوص داراى آرائى بودند که با آراء بسیارى از معاصرین خود متفاوت است.
٢-او اشخاصى را که قصد وقف املاک خود را داشتند، به خاطر زیانهائى که متوجه موقوفات مىشد، از این کار باز مىداشت.
٣-او نخستین کسى بود که به مطلقه کردن زنى رأى داد که همسر او به پنج سال زندان محکوم شده بود و زن بدون نفقه مانده بود. خود ایشان حکم طلاق را براى این زن صادر نمودند.
۴-او کسى بود که رأى داد هر کشورى براى رؤیت هلال از افق کشور خود استفاده نماید. زیرا در مکه همهساله این مشکل مطرح بود که چگونه اولین روز ماه ذىالحجه را تعیین نمایند، و حتى این مسئله سبب بروز نظرهاى متفاوت مىشد.
۵-او فتوى داد که کفاره قربانى حج را مىتوانند تا زمان حصول اطمینان از استفاده بهینه از گوشت آنها به تأخیر اندازند؛ یعنى ذبح در مکانى دیگر و دور از محل «منى» یا حتى کشورى دیگر صورت گیرد.
۶-مراجع مذهبى اهل سنت در مورد شاعرى به نام «الرصافى» ، شاعرى که در جهان
٢۶۵
عرب و اسلام مشهور بود، حکم تکفیر او را صادر کردند. این حکم به این خاطر صادر شده بود که او دربارۀ(وحدت وجود) مقالهاى منتشر کرده بود. اگرچه، به نظر ما، خود او مفهوم (وحدت وجود) را به خوبى و عالمانه درک نکرده بود، ولى حضرت آقاى سید ابو الحسن اصفهانى در مورد این مسئله موضع مخالفى را در پیش گرفت و مدعى شد که نظریه وحدت وجود مسئله جدیدى نیست و پیش از او علماى بسیارى این نظریه را ابراز داشته و در کتب خود بدان اشاره نمودهاند و هرگز مورد تکفیر یا تنجیس قرار نگرفتهاند
.
اگرچه استاد خلیلى در مسئله فتاوى صاحبنظر نیستند و هرگز در مواردى که آیتالله با علما همزمان خود یا پیش از او مخالفت نمودهاند تحقیق و ریشهیابى نکردهاند، ولى با نظر اخیر او موافقیم که الحق و الانصاف آیتالله در فتاواى خود، و در مخالفت با معارضین خود، یا کسانى که در خطى غیر از خطى که براى شاگردان خود ترسیم مىنمود حرکت مىکردند، شخصیتى با گذشت بودند.
نمونهاى از آن عدم تمایل ایشان به مسئله تدریس فلسفه در حوزه نجف اشرف است که قبلا در مورد آقایى به نام سید حسن اصفهانى نظر خود را به او اعلام کرده بودند و ایشان مجبور شدند حوزه را ترک کنند؛ البته فقط ایشان به تدریس فلسفه اشتغال نداشتند، بلکه شخصیتهاى برجسته دیگرى هم بودند و، در نتیجه، هرکسى که تدریس فلسفه را ترک نمود و به تدریس فقه روى آورد در نجف ماندگار شد، و سایرین مجبور به ترک نجف و سفر به دیگر مراکز علمى شدند؛ اما این مخالفت، حتى در مورد طرفداران وحدت وجود و اعیان ثابته و نیز کشف و شهود و عروج روحانى (مانند شیخیه و دیگران) ، به مرحله تکفیر نرسید.
آرى ایشان مىخواستند که شهر نجف شهر فقه جعفرى باشد و لا غیر، و درباره علم کلام و دیگر معارف نظرشان آن بود که در جاهائى دیگر چون قم، اصفهان یا مشهد به آن علوم بپردازند، و حتى درباره علوم استدلالى جهت مباحثه با صاحبان آراء و مکاتب دیگر نیز همین نظر را داشتند، و زمانى که شخصى به نام «کسروى» در طهران پیدا شد کار پاسخگوئى به لاطائلات او را به عهده قم یا مشهد واگذار کردند.
درباره علت این موضعگیرى چنین استدلال مىنمودند: من دارم براى اینان پولى را
٢۶۶
صرف مىکنم که مختص به امام علیه السلام است و باید به ترتیبى باشد که در امر مورد نظر صرف شود یعنى آن مقدار که براى تحقیق در فقه جعفرى مورد استفاده قرار مىگیرد.
باوجود اینکه این نظر توسط مراجع زیادى مردود شناخته شده است، اما در هر حال این نظر ایشان بود و حاضر نبودند که به هیچ وجه از آن صرفنظر نمایند.
عرض شد که مخالفت او با مخالفان، به خاطر علو طبع و سخاوتمندى و روحیه بزرگوارى که داشتند، تا آن اندازه نبود که کسى را بهطور کامل نفى کند.
هرگاه که مىشنیدند پدرم-قدس سره-بیمار هستند و از خانه بیرون نمىآیند به عیادت ایشان مىآمدند و من در آن دیدارها بود که به دیدن ایشان موفق مىشدم. شاید ایشان در میان علماء و بزرگان از نخستین کسانى بودند که از پدر عیادت مىکردند.
زمانى که وارد خانه مىشدند به همراهان دستور مىدادند او را تنها بگذارند و وارد اتاقى که با پدر خلوت مىکردند نشوند. و بدینوسیله سخن بین آن دو محرمانه و در گوشى و نجواى بود. بدیهى است که این سخن مربوط به دوره مرجعیت و زعامت ایشان مىباشد، زمانى که هنگام عبور ایشان مردم در هر دو طرف راه یا در شلوغى مجلس به احترام ایشان صف مىکشیدند.
باوجود همۀ اینها، بالاخره غوغاى «علامه شیخ حسین محدث خراسانى» ، که از تدریس فلسفه در نجف خوددارى کرده بود، اما درس اخلاق و عرفان استاد خود- سید على قاضى-را ترک نکرده بود، و از طرفى مىدید که در نجف اشرف مسجدى یافت نمىشود که استادش در آن به همراه خواص خود اقامه نماز کند. . . کل داستان بدین شرح است:
مرحوم قاضى-رحمه اللّه علیه-خانهاى در محله «جدیده» نجف، خارج از شهر قدیمى، فراهم کرده بود، اما گرد آمدن یاران و برادران در آن خانۀ بسیار کوچک به هنگام غروب، جهت اداى فریضه نماز و استماع سخنان ایشان، براى خانواده مایه زحمت شده بود، چرا که آنان مجبور بودند به خاطر حضور آقا و یارانشان خانه را براى مدتى ترک نمایند. یکى از یارانشان پیشنهاد کرد که این جلسه را به مسجدى در آن نزدیکىها منتقل کنند، به مسجدى به نام «مسجد آل الطریحى» در مجاورت خانههاى
٢۶٧
آل مظفر. اگرچه این کار باب میل ایشان نبود، ولى با آن موافقت کردند. این مسجد، مسجد بزرگى بود، اما متروکه و فاقد آب و برق بود، و به محض آنکه «خاندان مظفر» از این موضوع مطلع شدند و فهمیدند که نماز جماعت به امامت ایشان بر پا مىشود از همسایگان تقاضاى یک سیم برق نمودند که اوایل شب یا بخشى از شب را روشن کند.
ایشان-رحمه الله علیه-مدتى در آنجا نماز مغرب و عشا را اقامه نموده و پس از نماز حد اکثر به مدت دو ساعت براى ملتزمان صحبت مىکردند. گفته مىشود که عدهاى از مرتبطان با مرجع تقلید مانع این کار مىشدند، و حتى دستور دادند سیم برق را قطع کنند؛ و مدتى ایشان در تاریکى نماز مىخواندند؛ این در حالى بود که تعدادشان بیش از تعداد انگشتان دست نمىبود، و هرگاه همگى در مسجد حضور مىیافتند تعدادشان از بیست نفر تجاوز نمىنمود؛ آنها به قطع سیم برق اکتفا ننموده، گروهى از نادانها را وادار مىکردند که بر در مسجد گرد آمده به ایجاد سروصدا بپردازند. و حتى گفته شده است که یکى از ایشان وارد مسجد شده و سجاده را از زیر پاى ایشان به هنگام نماز کشیده است. به همین خاطر ایشان مسجد را ترک کرد و دیگر در آنجا حاضر نشد. البته شنیده نشد که ایشان در این مورد سخنى گفته باشند یا اظهار ناراحتى نموده باشند، ولى وجود تعداد زیادى از آدمهاى نادان را در شهر مقدس نجف نکوهش کرده بودند.
در اینجا لازم است به این نکته اشاره نمایم که قصد من از ذکر این داستان این نیست که بخواهم مسئلهاى را به حضرت آیتالله آقا سید ابو الحسن اصفهانى نسبت داده باشم که خود ایشان این کار را نکردهاند، ولى این نکته را هم نباید از ذهن دور کرد که شیخ حسین خراسانى در این مسئله سروصدایى راه انداخته و اظهاراتى نموده بود، و موضوع را به وابستگان مرجعیت نسبت مىداد. یعنى موضوعى که مورد قبول «آقاى قاضى» نبود و آن را مطلقا رد مىکردند. بالاخره شیخ حسین محدث خراسانى از شهر نجف مهاجرت نموده ساکن تهران شد.
آرى درباره این حادثه هیچچیز از ایشان نقل نشده است، مگر آنچه از قول جناب سید هاشم رضوى هندى، عالم و عارف و پرهیزگارى که اینک در تهران اقامت دارند، نقل شده است که «قاضى» به او گفته است: «به فرض اینکه این پیشامد از طرف ایشان (آقا سید ابو الحسن اصفهانى) ترتیب یافته باشد، اگر مقصود او این است که من از او
٢۶٨
جانبدارى نمایم او در اشتباه است» .
به نظر ما ممکن است اطرافیان یک رهبر براى دور کردن مخالفان بیش از اینها عمل کنند، و ممکن است خود مرجع دینى با چنین اعمالى موافق نباشد. ولى، در هر حال، نمىتوان چنین اقداماتى را براى یک مرجع یا هر مرجعى خرده گرفت. زیرا او باید جلوى درهاى نفوذى و راههاى معارضان را بگیرد، زیرا در غیر این صورت بناى ساخته شده به راحتى و سهولت درهم خواهد ریخت.
آیتالله آقا سید ابو الحسن اصفهانى از این قاعده مستثنى نیست، بخصوص اگر اعتماد به نفس ایشان را در مورد راهى که انتخاب کرده است مدّ نظر قرار دهیم.
آرى سخن گفتن از آقا سید ابو الحسن براى من خاطرهانگیز و لذتبخش است؛ چرا که مرا به یاد روزهاى جوانى مىاندازد، یعنى زمانى که کتابهایم را زیربغل گذاشته و به طرف مجالس درس مىرفتم یا از آنجا برمىگشتم. من هرگز موفق نشده بودم که از نزدیک خدمت این مرجع دینى برسم، مگر یکبار و آن هنگامى بود که در یکى از تابستانها براى مدتى طولانى در کاظمین ماندگار شدند و من هم اتفاقا در آنجا بودم.
یکى از نوههاى او از من خواست که مرا نزد ایشان برده و از نزدیک در محضرش باشیم.
یکى از حاضران مرا به ایشان معرفى کرد و ایشان درحالىکه چشمانشان به سوى من بود لبخندى زدند و گفتند: «او را مىشناسم، او را به هنگام کودکى در حضور پدرشان دیده بودم» . هیبت ایشان سر تا پاى وجودم را فراگرفت و زبانم بسته شد. سپس درباره پدر از من سؤال کردند و من گفتم که ایشان مریض هستند و از خانه بیرون نمىروند مگر گاهى، و سپس گفتند: «من هم همینطور هستم. . . سلام مرا خدمت ایشان برسان» . من در حالى که دچار لکنت زبان شده و عرق سر تا پاى وجودم را فراگرفته بود خود را از محضر و مجلس ایشان به بیرون کشیدم.
مسائلى را که مىتوان درباره این رهبر مذهبى گفت و اوضاع و احوال ایشان را شرح داد، و لو اینکه همۀ آنها را در بر نمىگیرند، از این قرار هستند:
١-تغییر رژیم سیاسى کشور عراق از تحت الحمایه بودن عثمانى به حکومتى عربى تقریبا مستقل، مسألهاى که پیشوایان مذهبى در نجف اشرف را مجبور مىکرد مادامىکه مقیمانى خارجى هستند از سیاست به دور باشند، و برافراشتن شعار جدایى دین از
٢۶٩
سیاست به خاطر فشارهائى که از طرف حاکمان جدید ایران و عراق بر آنها وارد مىشد.
٢-پدیدار شدن پارهاى احزاب منحرف و نظریات تند؛ چیزى که رهبر مذهبى را وادار مىکرد در مقابل آنها قاطعانه ایستادگى کند و موضعگیرى خود را شکل دهد و آن را مشخص نماید.
٣-برقرارى حکومت پارلمانى در ایران، که با هرگونه فعالیتهاى دینى و موجودیت روحانیت مخالف بود و فعالیت آنها را در قم منحصر کرده بود.
۴-با توجه به نفوذ روزافزون اندیشههاى جدید غربى، به موازات آنها مسائل فقهى جدید و پارهاى مسائل فکرى مطرح مىشد که رهبر مذهبى باید درباره آنها اظهارنظر مىنمود.
۵-در برابر اندیشههاى فوق الذکر گروههایى تقریبا زیرزمینى به وجود آمدند که با انحرافات فوق مبارزه کرده و در برابر آنها ایستادگى مىنمودند.
مسائل دیگرى هم هستند که ما را از هدف این کتاب دور مىسازند، اگرچه گاهوبیگاه در لابلاى مباحث کتاب به آنها اشاره خواهیم کرد. ضمنا باید اشاره نمایم که مرگ آن دو، پس از یک زندگى نسبتا پرماجرا، تقریبا نزدیک بهم اتفاق افتاد. شاید به هنگام سخن گفتن از سایرین از آنها نیز سخنى به میان آید-خداوند ایشان را رحمت کند و مقاماتشان را والا نماید.
٢٧١
آقا سید مرتضى رضوى کشمیرى
اکنون که سخن درباره آیتالله العظمى آقا سید ابو الحسن اصفهانى-که با بیشتر دوران زندگى آیتالله قاضى همدوره بود-به پایان مىرسد از دو سید جلیل القدر، عالم و عابد، جمال السالکین-آنگونه که او را لقب مىدادند-یعنى آقا سید مرتضى کشمیرى، که حدود ده سال همراه ایشان بود، و آقا سید احمد کربلائى حائرى، سخن به میان مىآید. سخن گفتن از ایشان لازم به نظر مىآید. زیرا پدر-قدس سره-هیچگاه آن دو را در طول زندگى فراموش نمىکرد، و در هر مناسبتى نکته یا خاطرهاى از ایشان نقل مىکرد، یا از کرامات، بزرگوارى، سعه صدر، خلوت کردن براى عبادت، و مراقبت و عمل به مستحبات و ترک نواهى و مکروهات (از نظر شرعى) سخن مىگفت، تا جائى که هر شنوندهاى را به حیرت و شیفتگى وامىداشت و دلها را متوجه خود مىنمود. خودم یکبار از زبان ایشان شنیدم که تا چه حد علاقهمند بود عبادت ایشان را به هنگام شب از نزدیک مشاهده کند. مىگفت:
«در مسجد سهله او را زیر نظر گرفتم. پس از فراغت از نماز واجب و تناول اندکى غذا بهطرف مقام حضرت مهدى (عج) رهسپار مىشد. آن شب شبى سرد و زمستانى بود و بادهاى تندى مىوزید. او را از نزدیک مشاهده کردم که به سوى قبله نشسته و نگاه خود را بهطرف نقطه مشخصى دوخته بود.
اشکهایش بر روى محاسنش قطرهقطره مىچکید. چندین بار از مقابل او رد شدم؛ حالت نشستن و عبادات او تا نزدیک سپیدهدم تغییرى نکرد. آنگاه براى نماز «شفع» و «وتر» و سپس نماز واجب از جاى خود برخاست.»
٢٧٢
ایشان پس از وارد شدن به نجف اشرف دلباختۀ سید رضوى شدند و آن به خاطر حضور ذهنى بود که نامبرده در مورد احادیث و روایات وارده از ائمه اطهار علیهم السلام داشتند؛ گوئى هرچه را مىخواند یا مىشنید هرگز فراموش نمىکرد. چهبسا اتفاق مىافتاد که در مسائل و مباحثات فقهى همواره هرآنچه در خصوص آن موضوع از ائمه علیهم السلام وجود داشت نقل مىکرد. اینها غیر از روایات و احادیثى بود که در زمینه سلوک و معاشرت و امور دوستى مىدانست.
شرح حال ایشان را نزد یکى از نوادههاى ایشان-گروهى اهل فضیلت و بزرگوار- یافتم که متن عربى آن را اکنون به شما تقدیم مىدارم:
ایشان از فقها و مجتهدین نامور، و از جمله علماى ربّانى بودند. شک نیست که مراتب فضیلت را حد و مرتبتى است، زیرا هر انسان کاملى به هر اندازه از درجات کمال رسیده باشد بالاخره نسبت به ما فوق خود ناقص است تا بالاخره به مرحله فوق کل ذى علم علیم برسد.
همچنین جاى تردید نیست که رسیدن آدمى به مرحله نهائى کمالات، اگرچه در یک زمینه باشد، نه فقط در عصر حاضر بلکه در همه دورهها چیز بسیار نادرى است؛ اما باید گفت که به حد کامل رسیدن در همه زمینهها تقریبا امرى غیرممکن و محال است. منتها هرکسى از کمالات بهره بیشترى را برده باشد مقام او والاتر و بزرگتر خواهد بود. آنچه خداوند به این شخص بزرگوار، این شخصیت بزرگوارى که جامع همه نیکىها است، مرحمت نموده است کمتر کسى بدان درجه نائل آمده است یا براى او میسر گشته است؛ زیرا کمالات یا کمالات معنوى ذاتى و اصیل یا اینکه کمالات اکتسابى مىباشند، و هر یک از آن دو یا عقلى یا نقلى است، اما این وجود پرفیض (دارنده فیض بسیار) کلیه این جهات چهارگانه را یکجا دارا بود. او واجد همه مراتب کمالات بود؛ مانند چیرگى در فهم عمیق مسائل علمى، و داشتن خوىهایى درست و مستقیم همچون اخلاق، توانائى بدنى، قوۀ حافظه، و تمرینات و عملکردهاى بسیار ذهنى. او مدت بسیار زیادى از عمر خود را در مطالعه و مباحثه با مردان علم، و به دست آوردن بیشترین سودها و وسیعترین اطلاعات، در همۀ زمینههاى علمى، گذراند. اندیشۀ او داراى افق تازهاى بود و در تشخیص امور داراى توانائى فوقالعادهاى بود.
٢٧٣
او در «عمل» هم نمونه بود؛ نمونهاى در پرهیزکارى و اندوه و ترس از خدا و توکل و توسل به خدا، بریدن از مخلوق و متوسل شدن به حق و خلوص نیت و صفاى باطن، و مجاهدتهاى بسیار در تربیت خود، و به کار بردن نهایت سعى خود جهت کمالات معنوى و علم توأم با عمل، و دقت و مراقبت در عبادات و طاعات و نماز و دعا و وردها و متوسل شدن به حضرات ائمه اطهار (ع) ، که واسطۀ کسب فیوضات از ناحیۀ خداوند هستند.
بدیهى است که دارا بودن هریک از صفات نامبرده امرى بسیار دشوار است، چه رسد به اینکه یک فرد به تنهائى داراى کلیه صفات کمال مذکور بوده باشد!
تولد خوشیمن او در سحرگاه هشتم ربیع الثانى سال ١٢۶٨ ه. ق. بوده است. او تحصیلات خود را نزد دایى خود، حضرت علامه بزرگوار و شخصیت ارزشمند و مقتداى ما دانشمند بزرگ جناب سید ابو الحسن رضوى (رحمه الله علیه) ، و نیز نزد پدر ارجمندش، دانشمند زاهد مولانا سید مهدى شاه (طاب ثراه) ، آغاز نمود. مادر مکرمه او نیز در بیشتر علوم و فنون و کتب تحصیلى ابتدائى، بخصوص ریاضیات، استاد بود، و بنابراین بیشتر کتب تحصیلى خود را نزد مادر ماجده خود آموخت. او باوجود کمى سن و سال به تحصیلات و کسب کمالات علاقه زیادى داشت. هرگاه پاسى از شب مىگذشت و پدر به او دستور مىداد که به رختخواب برود، از پدر خود اجازه گرفته و به حجره خود مىرفت چراغ را روشن کرده و مشغول مطالعه مىشد تا زمانى که به خواب مىرفت.
او هرگاه مىشنید کسى در زمینه علوم داراى اطلاعات بیشترى است دلباختۀ این بود که نزد او برود و چیزهاى تازهاى بیاموزد. براى او تفاوت نداشت که فرد مذکور از موافقین یا مخالفین است، سنى یا شیعه است؛ و عجب آنکه او با استادان هر دو گروه مواجه گردید و از آنان بهره کافى برد، و با استعداد خدادادى خود حد اکثر استفاده را از اطلاعات به دست آمده به عمل آورد.
در دوران کودکى، هنگامى که «جامع عباسى» مىآموخت با حضرت علامه محمد عباس مواجه مىگردد. این جناب از ایشان، طبق معمول آن روزگار، مىپرسد چه کتابى را مىآموزى؛ ایشان جواب مىدهد: «جامع عباسى» را، و بزودى به تألیف کتاب
٢٧۴
«جامع رضوى» خواهم پرداخت. این موضوع در نامهاى که به پدرش ارسال شده است مورد اشاره قرار گرفته است، که اکنون بخشى از متن نامه مذکور را که از کتاب «نجوم السماء» نقل مىشود در اینجا مىآوریم:
«از یادآورى اندوه خوددارى کن و حکایاتى را نقل کن که سرورآفرین باشد؛ زیرا سخن گفتن از نعمات خداوندى از صفات اهل یقین و شاکران است، و آن از عادت شاکیان بهتر است. فرزند برومندت نزد من آمد-خداوند او را از زندگى پرآسایش و بختى بلند برخوردار کند-مدتى با او سخن گفتم و او را هوشمند و زیرک یافتم. -خدا به او نعمت نیکى عنایت فرماید، ما شاء الله و لا حول و لا قوه الاّ باللّه-از دیدن او خوشحال و از هوشیارى او شادمان گشتم؛ ولى از اینکه او دور از شما است و از مصاحبت شما بىبهره است اندوهگین شدم؛ از اینکه در این سن و سال اینچنین بلندهمت است مرا شیفته خود ساخت؛ خداوند او را به بالاترین مراتب کمال برساند. به من گفت کتاب «جامع رضوى» را ارائه خواهد داد. خلاصه آنکه ایشان باوجود آغاز جوانى و کمى سن به تألیف و تصنیف کتب مفید دست زده است. دائى بزرگوار ایشان جناب سید ابو الحسن به این مسئله اشاره نمودهاند که ایشان در سنین قبل از بلوغ، یعنى در سال ١٢٨۴ ه. ، در سن ١۵ سالگى، داراى کتابهاى بسیار و حواشى متعددى بر کتب مختلف مىباشند.
او به عراق رفت و در نجف اشرف رحل اقامت افکند و با علما و فقها از سرچشمۀ علم و علما سیراب شد و به درجات عالیه علمى و معنوى و اخلاقى نایل آمد. وفات او در ١۴ شوال سال ١٣٢٣ ه. اتفاق افتاده است.» (پایان نقل از کتاب نجوم السماء) .
(نویسنده در متن عربى همینجا صفحات دیگرى را که شامل شرح حال و کرامات و احوالات مخصوص ایشان است، همچنین پارهاى قصائد که در رثاى ایشان سروده شده است نقل مىکند؛ این صفحات را بدون هرگونه تصرف نقل کرده است تا مسئولیت مطالب آن به عهده نقلکننده و ناشر آن باشد. علاقهمندان به متن عربى کتاب رجوع کنند.)
این کل مطالبى است که من در این صفحات از کتابى که مؤلف پراکندههاى مربوط به ایشان را در آن جمعآورى نموده است، نقل نمودهام، انسانى که داراى اخلاق نیکو و کرامات مخصوص به خود است؛ نقلکنندۀ آن شخصیتى بااهمیت به نام «شیخ حسین
٢٧۵
همدر» است. این شیخ را من دیدهام، روحانى سالخوردهاى بود داراى قدى کوتاه و جثهاى آراسته و چهارشانه، معروف به شجاعت و توانائى بدنى، به اضافه فضائل علمى و فقاهت و موقعیت اجتماعى و اخلاقى قابل ملاحظه؛ شخصى علاقمند به زیارت اماکن متبرکه و مساجد.
اضافه مىنماید که علامه حاج آقا بزرگ طهرانى درباره ایشان چنین مىنگارد:
«مردان سالخورده به ما گفتهاند که این روحانى یکى از ملازمان دائمى محضر حضرت آقاى رضوى کشمیرى بوده است و هرآنچه از او (رضوى کشمیرى) نقل شده است به این شیخ جلیل نسبت داده شده است. اکنون آنچه را علامه حاج آقا بزرگ طهرانى در کتاب مستطاب خود «نقباء البشر» درباره ایشان گفته است در اینجا مىآوریم:
«شیخ حسین همدر عاملى ثقه، پرهیزکار، پرمراقبت، کوشا و پیرو خاندان عصمت بود. چندین سال در نجف اشرف اقامت گزید و مباحث علامه جلیل حضرت آقاى سید مرتضى کشمیرى را پیگیرى مىنمود. مدتها با او مصاحبت داشت و به دست او به خوبى پرورش یافت و مدارج عالیه را پیمود و در مدت مصاحبت کرامات بسیار از سید مشاهده کرد. در سال ١٣٣٩ به مملکت خود بازگشت. مجددا براى زیارت مشرف شد و پس از جدایى طولانى در دورانى که به خانه «کشمیرى» مىرفتیم با او ملاقات داشتیم. بعد از زیارت نزد خانواده خود بازگشت و در اولین شب جمعه (٢٢ ذىالقعده ١٣۵۵ ه) وفات یافت. او با علامه سید محسن امین (متوفى در سال ١٣٧١) نسبت سببى داشت، زیرا نامبرده برادر همسر ایشان بود.»
راجع به سید جلیل القدر و دانشمند زاهد حضرت آقاى سید مرتضى رضوى کشمیرى مطلبى براى گفتن ندارم، مگر یادآورى سالخوردگانى که منزلت علمى او را درک کردهاند، یا احترامى که علماء و فقها و نیز زاهدان و ریاضتکشان و آنان که شب خود را در مسجد کوفه و سهله به عبادت به عبادت سپرى مىنمودند براى او قائل بودهاند؛ همچنین یادآورى سفرهاى بسیار او به کربلا و سایر عتبات به صورت پیاده. از جمله کسانى که دربارۀ آنان برایم نقل کردهاند شیخ على قمى و شیخ على همدر عاملى و سید جمال گلپایگانى بودند، که همگى از جمله شاگردان اختصاصى ایشان بودهاند، مخصوصا شیخ على قمى و اشخاص دیگرى که اکنون نام آنها را به یاد نمىآورم، و نیز
٢٧۶
سید عبد الغفار و سید جاسم (جبک) ، که ساکن مدرسه هندىها بودند.
پیشتر گفتم که اساسا بناى مدرسه هندىها به منظور سکونت ایشان-سید رضوى-و خانوادهاش ساخته شده بود، و تا آنجا که به یاد دارم او داراى دو فرزند، یکى سید محمد و دیگرى سید على، و تعدادى نوه بود که بیشتر ایشان اهل علم و ادب و اهل فضلاند؛ از آن جملهاند سید محمد رضى و سید مرتضى، که هر دو فرزندان سید محمد، فرزند سید مرتضى، مىباشند.
کوتاه سخن اینکه، این خانواده از یکصد سال پیش در نجف اشرف به علم و تقوى مشهور بودند و همواره از ایشان به نیکى نام مىبرند و کرامتهاى بسیارى به ایشان نسبت داده مىشود. ایشان از احترام کلیه طبقات جامعه برخوردار بودند، و این به علت رفتار نیکو و راستگوئى و محکمى عقیده و ایمان ایشان بود؛ خدا گذشتگان ایشان را بیامرزد و عمر باقیماندگان را بیفزاید.
دو سید جلیل القدر، آقایان محمد رضى و سید مرتضى، داراى تألیفات و کتب ارزشمندى هستند که به هنگام نوشتن شرح حال ایشان به ذکر آنها مىپردازیم. یادآور شدم که از جدّ ایشان-سید مرتضى کشمیرى-چیزى در اختیار ندارم؛ و همینقدر مىدانم که پدر (قدس سره) مدت ده سال ملازم مجلس ایشان بوده است؛ و، بنا بر گفته ایشان، توجه و انقطاع به سوى خداوند، زیاد به زیارت عتبات عالیات و مساجد معظمه رفتن، و نیز بردبارى و قانع بودن به اندک از مال دنیا را از ایشان آموختهاند؛ و این در حالى بود که راههاى زیادهطلبى و گشایش در امور زندگى و به دست آوردن منزلت و مقام مناسب، همیشه براى او باز بود؛ به علت مقام والایى که در دل گروهى از هندىها و ثروتمندان که همواره آمادگى داشتند گرانبهاترین و عزیزترین چیزها را در اختیار او بگذارند، و زمانى که در نجف اشرف اقامت داشتند؛ همواره بهعنوان مقلّد و مورد اطمینان خود از او دیدن مىکردند و از او التماس دعا داشتند؛ و هرگاه نام او در بین شیعیان مخلص و نیکوکار و بندگان صالح و اهل ذکر و دعا برده مىشد همگى از او تجلیل نموده و نام او را در ردیف نیکوکاران و ازدنیابریدگان و به سوى خدا گرویدگان مىدانستند، آنان که از دنیا و لذات آن رو گردانیده و بسوى خداوند عزّ و علا روى آورده باشند.
٢٧٧
پدر از او چنین یاد مىکند: «او مردى آرام و موقر بود که با صداى آرام و در نهایت متانت سخن مىگفت؛ هرگز از ذکر خدا باز نمىایستاد و دائم در حال ستایش از او و قرائت قرآن و درود فرستادن بر پیامبر و خاندان پاکش بود. . . هرگاه سخنى از صوفیان یا عرفا از قبیل ابن الفارض و ابن عربى یا ملاى رومى به میان مىآمد، خشم و غضب او نسبت به ایشان بالا مىگرفت و صدایشان بلند مىشد و شاهد آوردن از گفتههاى ایشان را تقبیح مىکرد و نقل قول ارباب فضل از گفته یا تشبیهات ایشان را مورد سرزنش قرار مىداد و مىگفت که باوجود فرمایشات معصومین علیهم السلام که از منابع صحیح مىباشند و از نظر سندیت و دلالت و همسویى با قرآن و سیره علما و فقها مسلمان و بزرگان و نیکان و مؤمنان پرهیزکار مىتوان آنها را شاهد آورد، چه لزومى دارد که از گفته متصوفه و عرفا استفاده نمائیم، البته صرفنظر از مفاهیم مخالف یا موافقى که در آنها آمده است.»
البته گفته مىشود که گروهى از ملازمان و هم مجلس ایشان اهل ذوق و مشرب عرفانى بودهاند و همگى ایشان به تقوى و صحت گفتههاى او ایمان واثق داشتند و از تعلیمات و ارشادات ایشان در مسائل عبادى خود پیروى مىکردند و چهبسا از او “تقلید”هم مىنمودند. همه اینها به خاطر پاکى نیت و صفاى باطن و در راستاى حق و حقیقت حرکت کردن و همچنین معروفیت ایشان نزد اهل علم و فضل بود.
او همه قرآن یا بخش اعظم آن را از حفظ داشت و بسیارى از احادیث پیامبر و سیره مبارک را که از طریق معصومین نقل شده است مىدانست، و علاقمند بود که آنها را در کتابى گردآورى نماید؛ همان کارى که علامه طباطبائى بعد از او در کتاب «سنن النبى» ، که کتابى ابتکارى به شمار مىآید، انجام داد، اگرچه به تقسیمبندى و فهرستنویسى و بررسى مجدد نیاز دارد تا اینکه از هر نظر کاملا دربرگیرنده موضوع گردد.
در پایان لازم است به این نکته اشاره شود که شاید در این کتاب خلاصه کردن مطالبى که از او شنیدهایم بسیارى از مطالبى را که از او نقل شده یا به تحریر درآمده است ناگفته بگذارد؛ بررسى آراء ایشان نیازمند فرصت بسیار و تخصص بیشترى است؛ زیرا بررسى اینگونه مسائل کار آسانى نیست، و امکان چیرگى بر این موضوع از جهات متعدد آن بسى دشوار است، چرا که بررسى برخى از جنبههاى این موضوع، از ذکر خصوصیات و سرّ زندگى و عمق و معنویت او فروگذارى مىکند.
٢٧٩
آقا سید احمد کربلائى حائرى
شرح حال آقا سید احمد کربلائى حائرى را شیخ آقا بزرگ طهرانى اینگونه بیان مىفرماید: «او آقا سید احمد فرزند سید ابراهیم موسوى، تهرانى الاصل، است که محل تولدش حائر و مکان دفنش شهر نجف است. عالمى جلیل و فقیهى بزرگ و اخلاقدانى مشهور و پرهیزگار و زاهد و عابد بود. از شاگردان میرزاى شیرازى و علامه میرزا حبیب الله رشتى و همچنین علامه آقا میرزا حسینى خلیلى طهرانى، و از مقربین اخلاقدان مشهور حضرت علامه مولى حسین قلى همدانى بود، و همه ایشان از علامه مقدس شیخ مولى على خلیلى نقل و روایت نمودهاند.
او در درجات علمى و سیر و سلوک و زهد و پرهیزگارى و خداشناسى و ترس از او یگانه دوران خود بود. او نماز را پنهانى بجاى مىآورد و از مقتدى قرار گرفتن خود ابا داشت.
بسیار گریه مىکرد تا جایى که نماز از اختیار او خارج مىشد، بخصوص در نوافل شبانگاهى. مدتها از همسایگى او بهرهمند شدم و چیزهایى از او دیدم که شرح آنها به درازا مىکشد. نسبت به مادر خود بسیار مطیع و خدمتگزار بود، و پیش از مادرش در آخرین تشهد بعد از ظهر روز جمعه ٢ شوال سال ١٣٣٢ ه. بدرود زندگى گفت.
از خامه او نکات مفیدى تراوش نموده که آنها را به یاد ندارم. از آن جمله است نامههاى شریفى که به دوستان خود ارسال داشته است و مشتمل است بر مطالبى اخلاقى و آموزشهائى در زمینه سیر و سلوک، که به شیخ اسماعیل تبریزى، ادیب و عارف متخلص به «تائب» ، آنها را گردآورى نموده است؛ همچنین نامههایى از شیخ محمد
٢٨٠
بهارى همدانى و نامههاى شیخ ما مولى حسین قلى همدانى. تمام اینها را در مجموعهاى به نام «تذکره المتقین» جمعآورى نموده است.
پایان سخنان شیخ آقا بزرگ طهرانى.
سید جلال الدین آشتیانى، استاد فلسفه و الهیات در دانشگاه امام رضا علیه السلام، مىفرماید: «آقا سید احمد کربلائى یکى از علماى نامى شیعه در زمان خود بود؛ زیرا، علاوه بر احاطه بر علوم منقول و روایات اهل بیت معصوم علیهم السلام، فقیهترین و یکى از بزرگان فقهاء زمان خود بود. این موضوع را علامه طباطبایى از قول استاد فقه خود، یعنى اصولدان مشهور حضرت حاج شیخ محمد حسین اصفهانى مشهور به «کمپانى» ، نقل نموده است که گفته است: «من کسى را فقیهتر از سید احمد کربلائى سراغ ندارم» یا «کسى را در دانش فقه عمیقتر و مسلطتر از سید احمد طهرانى نیافتهام» .
او اضافه مىنماید که گروهى از بازرگانان و بازاریان تهرانى از او تقاضا داشتند که کتاب رساله عملیه منتشر کند که بدیهى است اگر چنین اقدامى صورت مىگرفت قطعا یکى از مراجع مىگردید.
ضمنا سید مجلسى جهت تدریس اخلاق، به روش اجداد معصومش علیهم السلام، داشت؛ در این مجلس گروهى از نزدیکان حضور بهم مىرساندند.
لازم به یادآورى است که سید احمد کربلائى و آخوند ملا حسین قلى همدانى و آخوند ملا فتح على عراقى-این دو نفر آخرى استاد شیخ انصارى و سید مهدى بحر العلوم در الهیات بودند-و امثال ایشان از گروه صوفیه و مدعى قطبیت نبودند، بلکه روش ایشان روش اهل بیت علیهم السلام بود و مرادشان تقرب و نزدیک شدن به درگاه حق بود. از سید احمد کربلائى احوالات خاص و کرامات بسیارى نقل مىکنند که مایه تعجب و حیرت است.
مىگوید که سید کاظم عصار از باهوشترین شاگردان آیه الله شیخ الشریعه اصفهانى و شیخ آقا ضیاء الدین عراقى بود، و به علت نبوغ فوقالعادۀ علمى و هوش سرشارش کمتر به برترى عالمى دیگر اذعان مىکرد یا اینکه کرامات و کارهاى فوقالعادهاى را از کسى نقل قول مىنمود، اما از سید احمد کربلائى چیزهاى زیادى را نقل مىکرد که جنبه کرامات داشته است و خارقالعاده بوده است. از او اینگونه نام مىبرد: او یگانه کسى
٢٨١
است که توانست دید و بصر خود را تبدیل به بصیرت نماید و پردههاى ضخیم را، با عبادت و غرق شدن در ادعیه و اوراد و مقید بودن به نوافل، از جلو چشم خود کنار زند، و من هرگز نظیر او را در سراسر زندگیم ندیدهام.»پایان سخنان آقاى آشتیانى
این است شخصیت حضرت آقاى سید احمد کربلائى حائرى، کسى که همگان پیشکسوتى او را از لحاظ عرفان عملى پذیرفته و او را از میرزا هاشم رشتى باسابقهتر مىدانند، اگرچه میرزا هاشم رشتى را در زمینه عرفان نظرى بر او پرسابقهتر مىدانند.
آرى عقیدۀ همگان بر این است که سید احمد کربلائى در زمینه زهد و تقوى در مرحلهاى بسیار والا بوده است، علاوه بر اطلاعات وسیع او در زمینه معارف اسلامى و فقاهت. هرگاه نام او نزد پدر، قدس سره، برده مىشد به او حالتى از سکون و سراسیمگى و تأمل دست مىداد، و سپس به حالت طبیعى برگشته و شروع به ادامه سخن با همنشینان مىنمود، و چه بسیار از او سخن مىگفت، خداوند همگى ایشان را قرین رحمت واسعه خود گرداند.
٢٨٣
شیخ محمد تقى آملى
یکى از قدیمىترین یاران او (قدس سره) حضرت آیتالله شیخ محمد تقى آملى است، و در نوشتههاى خود از او با نام «مجتهد بزرگ تهران» یاد مىکرد. پیش از این از نامبرده ذکرى به میان آمد، مبنى بر اینکه این براى آدم مذهبى نقص است که مدتى را در نجف و در جوار حضرت على علیه السلام گذرانده باشد و نتواند، و لو براى شخص خود، «استخاره» بگیرد.
حضرت آیتالله آملى، رحمه الله علیه، مىفرمود که آشنائى من با ایشان (حضرت قاضى) چنین بود که ایشان را در مدرسه هندى دیدم که در حال قرائت قرآن بود. از او در مورد فضائل قرائت قرآن و اینکه چه درهایى از دانایى و معرفت بر او باز مىشود و مسائل دیگرى را سؤال کردم. لحظهاى رو به من کرد و پس از توضیحى در مورد اتاق من و روش قرائت قرآن چنین فرمود: «قرآن را براى امور عالیه و مسائلى که به دست آوردن آنها بسیار ناممکن و دشوار است در شرائط خاص و حالات خاص مىخوانند.» آنگاه شروع کردند به توضیح شرائط قرائت قرآن؛ و با اینکه فارغ التحصیل «سطح» بودم، گویى هیچیک از مطالب ایشان به گوش من نخورده بود؛ مسائلى از قبیل طهارت، طهارت لباس، وضوء و ایستادن در مقابل قبله و حالت خشوع و خضوع و توجه، و مسائل بسیار دیگرى از این قبیل که تا آن تاریخ به گوشم نخورده بود. پس قلبم بهطرف او گرایش پیدا کرد، یا به تعبیر فارسى آن: «مرا به خودش جذب کرد.» پس ملازم مجلس او در مدرسه هندى شدم. هرگز فراموش نمىکنم که هرگاه با یاران خود سخن مىگفت با همه وجود به آنها توجه مىنمود. و فراموش نمىکنم زمانى که یکى از فرزندان کوچک
٢٨۴
او در حین سخن گفتن او وارد شد و به او گفت «مادر مىگوید ما در تاریکى هستیم» دست خود را به جیبهاى چپ و راست خود فروبرد و یک سکه پول کمارزش بیرون آورد و به پسر داد، بدون آنکه در لحن صدایش تغییرى ایجاد شود؛ پس از مدت کوتاهى پسربچه برگشت و گفت «مغازهدار نفت ندارد» ؛ او به فرزندش اشاره کرد که بنشیند تا سخنش به پایان رسد، و پس از آن چراغ را برداشت و با او به قسمت اندرون رفت؛ این بدیهى بود که او پس از مدتى همراه چراغ به اتاق خود برمىگردد و خانواده را تا صبح در تاریکى مىگذارد.
این قبیل مسائل بود که شیخ را واداشت شهر نجف اشرف را به زودى ترک کند و مىگفت که اقامت در این شهر براى من مقدور نیست. تصمیم گرفت هرچه زودتر تحصیلات خود را به پایان برده و به تهران بازگردد. چنین به نظر مىآید که نامبرده مرحله «سطح» را به پایان برده بود و دوره «خارج» را نزد آقا ضیاء عراقى، شیخ محمد حسین اصفهانى کمپانى و دیگر ناموران نجف اشرف خوانده و از ایشان درجه اجتهاد دریافت نموده بود، کما اینکه درجه اجتهاد خود را که از آقا سید ابو الحسن اصفهانى و میرزا حسین نائینى و دیگران دریافت کرده بود به من نشان داد.
در تهران همواره مشغول تدریس و مطالعه و تألیف بود، و اتاق و کتابخانهاى در مسجد مجد الدوله داشت که عدهاى از اهل فضل و طلاب علوم در آنجا به نزد ایشان مىرسیدند؛ و در همان مسجد اقامه نماز مىنمود و عده زیادى از مردم محله (چهار راه حسنآباد) و چهرههاى معروفى در نماز او شرکت مىنمودند و به او احترام فوقالعادهاى مىگذاشتند و از او حرف شنوائى داشتند؛ و حتى در زمان رضا شاه که علماى دین را مورد تعرض قرار مىدادند با او کارى نداشتند، چرا که همواره در منزل خود معتکف بود و خارج نمىشد، مگر براى انجام کارهاى ضرورى؛ و کمتر اتفاق مىافتاد که از دوستى دیدن کند یا در تشییع جنازهاى شرکت نماید؛ و لذا از شرّ برخوردهایى که در شهر تهران اتفاق مىافتاد و از تعرض به ساحت علما در امان بود.
او همواره مشغول تحقیق و تدریس و تألیف بود؛ پس از نماز، طبق سنت معمول آن زمان، جهت ارشاد و طرح مسائل دینى براى مردم، منبر مىرفت؛ هرگاه از خانه بیرون مىآمد عباى خود را روى سر خود قرار داده سر خود را بهطرف زمین خم نموده و به
٢٨۵
گامهاى خود نظر مىافکند؛ و هرگاه کسى به او سلام مىکرد کمتر اتفاق مىافتاد که جوابى بشنود. او همواره ساکت بود و به تفکر مىپرداخت؛ هرگاه او را مورد خطاب قرار داده از او سؤالى مىکردى گویى از حالت در خود بودن بیرون مىآمد و با تکان شدیدى که بر سر خود وارد مىکرد به پاسخ گفتن شروع مىکرد؛ و به خاطر دقت شدیدى که جهت کم گفتن به کار مىبرد، تصور مىشد او لکنت زبان دارد و قادر نیست مطالب خود را بیان نماید، درحالىکه چنین نبود، بلکه او سعى مىکرد منظور خود را با کمترین و دقیقترین کلمات بیان نماید.
علامه شیخ حاج آقا بزرگ طهرانى در کتاب «نقباء البشر» در مورد شیخ محمد تقى آملى چنین مىنگارد:
«او شیخ محمد تقى فرزند ملا محمد بن على بن محمد بن على بن الآملى الطبرس الطهرانى است؛ او عالم و فقیه و حکیم و فاضل و از بزرگان علماى تهران و مراجع تقلید است.
او در تهران و در تاریخ ١١ ذىالقعده سال ١٣٠۴ ه. دیده به جهان گشود، و سپس در دامن پدر خود که از علماى دوره خود در تهران بود پرورش خوبى یافت. مقدمات و اندکى معقول و منقول را از علماى تهران، مانند پدر و سید خلیل طارمى و شیخ محمد رضا نورى و میرزا حسن کرمانشاهى و شیخ عبد النبى نورى و دیگران فراگرفت.
سپس در سال ١٣٣٩ ه. به نجف اشرف مهاجرت نمود و ١۴ سال در آنجا اقامت گزید، همچنانکه خودش در آخر کتابش «شرح منظومه» به این مسئله اشاره نموده است.
او در نجف از محضر علما و بخصوص علامه میرزا محمد حسین نائینى و علامه شیخ ضیاء الدین عراقى و دیگران استفاده نموده است.
در سال ١٣۵٣ ه. به زادگاه خود، تهران، بازگشت درحالىکه گواهى اجتهاد از ناحیۀ عدهاى از علما را با خود داشت؛ از آن جملهاند علامه سید ابو تراب خوانسارى، که در سال ١٣۴٢ هجرى براى او اجازه اجتهادى نوشته است و ضمن آن عدهاى از مرشدان خود را نام برده است. روش ایشان در رسیدن به معصومین علیهم السلام را شیخ مرتضى گیلانى در کتاب خود «تذکره الحکماء» ، ضمن شرح حال شخص مورد بحث، درج نموده است.
٢٨۶
از تألیفات ایشان یکى «شرح منظومه» و دیگرى کتاب «الصلاه» است، در سه جلد، که از تقریرات استادش نائینى است. شرحى نیز بر «عروه الوثقى» و حاشیهاى بر «شرح اشارات» و رسالهاى در موضوع «الرضاع» و چند اثر دیگر، دارد.
استاد حسین جلالى شاهرودى مىگوید: «انه، قدس سره، در روز آخر ماه شوال ١٣٩١ ه. وفات یافته است و جنازهاش به مشهد حضرت رضا علیه السلام حمل و در باغ رضوان مدفون گردیده است. شرح العروه الوثقى در ده مجلّد از او است. او مردى عالم، زاهد، و گوشهگیر و کمتر اهل معاشرت با مردم بود؛ همیشه به نفس خود و عمل خود مىپرداخت. به هنگام وفات او، در بیشتر شهرهاى ایران، براى تجلیل از او، مراسم «فاتحه» و عزادارى گرفته شد.
*** از مسائل مهمى که هنگام نوشتن شرح حال اینگونه شخصیتها باید به آنها اشاره نمود یکى در خود فرو رفتن آنها و پرداختن به اعمال مخصوص خود و مفید به حال خود و دیگران بودن است. آنها در عین حال که در نهایت گوشهگیرى و دورى از مردم مىباشند، شخصیتهاى برجسته و معروفى هستند که هرگز در بین مردم ظاهر و متظاهر نمىشوند و مردم در اجتماعات خود از ایشان نامى نمىبرند یا در پى آنان صداى کفش رهروانشان شنیده نمىشود، همانند دیگر دانشمندان بزرگ و اهل فضل؛ و این پدیدهاى کاملا قابل لمس در بین کسانى است که به شرح حال آنها پرداختهایم، مانند شیخ محمد تقى آملى، علامه طباطبائى، شیخ على محمد بروجردى، میرزا ابراهیم شریفى سیستانى، شیخ على اکبر مرندى، سید هاشم هندى رضوى، شیخ عباس قوچانى، شیخ محمد تقى بهجت گیلانى و شیخ على قسام و عدهاى دیگر. . . آرى آنها، در عین حال که سر در آستین خود نموده و از مردم دورى مىجویند، بدون در نظر داشتن مسائل مادى و دنیوى، دست به اقداماتى حکیمانه مىزنند که براى همگان مفید فائده است؛ و این زهد و تواضع و تقوى است که آنها را جلیل الشأن نموده است؛ و گوئى که ایشان در بین علما طبقه خاصى را تشکیل مىدهند، و داراى اوصافى مخصوص به خود هستند؛ چه آنان در بین علما چندان شهرتى ندارند، مگر براى گروهى خاص؛ و شناختن ایشان نیاز به تفحص و جستجوى مجدانه دارد؛ و هرگز دیده نشده است که احدى از ایشان مالى
٢٨٧
اندوخته باشد یا در اندیشه دارا بودن زمینى یا مقامى بوده باشد.
اینانند آن کسانى که جامعه اسلامى باید در جستجوى آنها باشد؛ زیرا به چنین کسانى نیاز مبرمى وجود دارد؛ و مکتبى که چنین شخصیتهایى را در خود مىپروراند همان مکتب ایدهآلى است که طلاب و شخصیتهاى دینى آنچنانى به جامعه تحویل مىدهد، شخصیتهائى مفید و شایسته تقدیر و تقدیس.
در مورد آیتالله آملى و اینکه در شرح حال ایشان گفتیم که گفته است: نتوانستم در شهر نجف تصمیم بگیرم؛ زیرا توان مقاومت در برابر زندگى خشن آنجا را در خود نیافتم؛ و نمىتوانستم تا آن درجه قانع و خود را از کمترین وسائل آسایش محروم نمایم؛ و لذا تصمیم گرفتم از این شهر خارج شوم؛ لازم است در اینجا یادآور شوم که هنگام آمدنم به تهران مدت یک ماه در منزل ایشان، بنا به خواست او و به خاطر روابط خانوادگى، اقامت کردم. او در خانهاى فاقد هرگونه وسائل آسایش زندگى و بسیار ساده سکونت داشت؛ و هرگز اتفاق نیفتاد که بر سر سفرهاى بنشینیم و پس از صرف غذا چیزى در سفره باقى بماند؛ زیرا از پیش همه چیز تخمین زده شده بود؛ ظرفها کوچک بود و ما نان را در آنها فرومىبردیم و گاهى غذا عبارت از مقدارى برنج دمپختک و مقدارى لوبیا و اندکى روغن بود. او، باوجود سن زیاد و اشتغال به تحقیق و مطالعه و کتابت، بیشتر اوقات با ما بود. و چهبسا، به علت اعتمادى که مردم به او داشتند، وجوهاتى نزد ایشان آورده مىشد، اما او آنها را به صاحبانشان پس مىفرستاد یا پس مىداد، به این دلیل که کسان دیگرى هستند که آنها را بپذیرند و بین واجدین شرائط تقسیم کنند؛ و چنین اظهار مىنمود که: از من خواسته شده است که هرچه بیشتر آرام و به دور از مردم زندگى نمایم و خود را گرفتار اینگونه مسائل پرمسئولیت ننمایم، تا بتوانم به وظایف و تکالیف اصلى خود بپردازم.
اما کسانى که ترجیح دادند در نجف اشرف باقى بمانند، علىرغم اینکه هرگاه به زادگاه خود باز مىگشتند مورد استقبال و تکریم و تعظیم فراوان قرار مىگرفتند، لا بد در شهر نجف چیزهایى را یافته بودند که بسیار شیرینتر و گواراتر از زندگى پرآسایش در زادگاهشان بوده است، چیزهایى که آنها را در نفس و وجدان خود احساس مىنمودند.
به یک زندگى ساده و خالى از هرگونه تجمل و حتى آسایش نسبى بسنده کردن، در برابر
٢٨٨
سختیها پرهیزگارى و قناعت و تحمل و شکیبایى ورزیدن؛ هواهاى نفس را ترک کردن و تنها و آسوده زندگى کردن، براى انسان عادى ممکن نیست، مگر آنکه به عشق رسیدن به امورى باشد که او را شیفته و فریفته خود کرده باشد، و براى او اطمینان خاطر و آرامش وجدان را فراهم کند، یا لذتهایى را براى او فراهم کند که ما فوق این لذتهاى مادى و معمولىاى است که آنها را احساس مىکنیم. چهبسا اتفاق مىافتاد که در خانه دهنفرى بر سر سفره نشسته و همگى به یک ظرف آب که غالبا محتوى اندکى شکر یا شیره خرما بود دست دراز کرده و نان خود را در آن مىزدیم و مىخوردیم و این در حالى بود که بزرگ خانه با لبخندى از روى رضایت در خوردن غذا با ما مشارکت مىنمود.
از یاد نمىبرم آخرین گفتههاى او را در روزهاى واپسین زندگیش، هنگامى که احساس مىکرد سختى زندگى بر من فشار آورده است. آرى این سخنان را در حالى بر زبان راند که سر خود را بر کتف من نهاده بود: زندگى مرد دین شاید از این بهتر باشد؛ حال راه خود را انتخاب کن. . . شرح ماجرا را بعدا در جاى مناسب تعریف خواهم نمود.
شخصى به نام حاج محمد حسین کوشانپور از تجار و خیّرهاى بنام تهران و مورد اعتماد همگان بود. این شخص مقدارى از دارایى خود را به چاپ کتب دینى و توزیع آن بین طلاب علوم دینى، بهطور مجانى یا با اندکى وجه، اختصاص داده بود. نامبرده همچنین در حمل وجوهات به نجف و رساندن آنها به دست آیتالله العظمى آقا سید ابو الحسن اصفهانى مورد اعتماد بود، ضمن اینکه خود ایشان بخش اعظم این مبالغ را مىپرداخت. و در شهر نجف عادت بر این بود که هرگاه شخصى حامل وجوهاتى بود یکى از طلاب علوم دینى شخص نامبرده را نزد آیتالله برده و معرفى مىنمود و این شخص، در ضمن، مورد مرحمت قرار مىگرفت. از طرفى همین حاج آقاى کوشانپور از مریدان مخلص آیتالله آملى بود، و هرگز مجلس او را ترک نمىکرد، مگر اینکه مجبور باشد. یکبار چنین اتفاق افتاد که شیخ آملى تصمیم گرفت که «سید على قاضى» واسطه رساندن وجوه به آیتالله العظمى آقا سید ابو الحسن اصفهانى باشد و تاجر مذکور هم با این تصمیم موافقت نمود. پس به نجف آمده به جستجوى ایشان پرداخت؛ او را به منزل وى راهنمائى نمودند و او اجازه ورود خواست.
٢٨٩
هنگامى که حاج آقا تاجر بر آیتالله سید على قاضى وارد شد او را دید که در برابر ظرفى پر از آب نشسته و نان خشک را در آب ظرف فروبرده و مىخورد، و از تاجر هم تقاضا کرد که در صرف طعام با او شریک شود. او دچار حالت شادى خارج از وصفى شد و دریافت که حضرت شیخ آملى با راهنمایى خود او را به چه شخصیت والایى معرفى نموده است، خدمتى که هرگز آن را فراموش نخواهد کرد.
اندکى پس از تشریفات معمول از او خواستم که مرا در منزل آیتالله اصفهانى هدایت نماید تا وجوه را به او بپردازم؛ اما او از سخن من بسیار تعجب کرد و پس از اندکى تأمل گفت: سید اصفهانى رهبر و مرجع مردم است و هرگز نمىتوان با او حیله کرد. او است که مسئولیت توزیع و تقسیم این وجوهات و اموال را دارد، و با این کار مسئولیت سنگینى-مسئولیت عهدهدار شدن-امور حوزه و طلاب برعهده او قرار دارد؛ بنابراین روش تقسیم وجوه را او بهتر مىداند.
آقاى کوشانپور چنین مىگوید: من تحت تأثیر سخنان او قرار گرفتم؛ ولى با نگاهى به اتاق ایشان و حصیرى که بهعنوان زیرانداز از آن استفاده مىنمود، همچنین نان خشکى که بهعنوان غذا از آن مىخورد و من با او همغذا شدم، نان خشک بازماندهاى که روى آن را گردوخاک گرفته بود و سالمندى چون او با زحمت آن را مىجوید و مىخورد، به او گفتم: بخشى از این وجوه و اموال متعلق به خود من است، و شما مىتوانید مقدارى از آن را برداشته و براى بهبود معیشت خود استفاده نمائید. ناگهان دست خود را بهطرف دهان من دراز کرد و اشاره نمود که سخن بس است. سپس گفت: تا زمانى که چیزى در بساط نداریم به همین اندک اکتفا مىکنیم؛ ولى زمانى که مال و پول نزدمان زیاد شد، آنوقت است که نفس اماره شروع به مکر و حیله مىنماید و سعى مىکند بر ما چیره شده و ما را راضى کند که ما نیازمند این وجوه و اموال هستیم، و چهبسا تا مرز اسراف پیشروى کنیم. مثلا مىگوید: تو سالمندى و لازم است براى عبادت خود را تقویت نمایى و نسبت به خانه خود، در صورت امکان، تسهیلاتى فراهم نمایى و. . . و انسان در برابر این تسویلات نفسانى چقدر ضعیف است.
بازرگان نامبرده چنین ادامه داد که سید على درحالىکه از من جدا مىشد و خداحافظى مىکرد این جملات را بر زبان آورد: عده طلاب در نجف بسیاراند و
٢٩٠
وجوهى که به ایشان مىرسد اندک است و براى نیازهاى ضرورى زندگى نیز کافى نیست و شما لازم است این نکات را همیشه در مورد زندگى پیشواى مذهبى مد نظر داشته باشید. شیخ آملى مىگوید وقتى که این ماجرا را شنیدم آرزو مىکردم که سوراخى در دیوار باز شود و من در آن فروروم. ذکر این مطلب هم در اینجا بىمناسبت نیست که از سید احمد حائرى کربلائى نقل شده است:
هنگامى که آیتالله مجاهد میرزا محمد تقى شیرازى مسائل (احتیاط) را خواست به او واگذار کند ایشان از پذیرفتن این مسئولیت شانه خالى کرد و آن را براى خود زیاد دانست و از میرزاى شیرازى درخواست مىکرد که او را از این مسئولیت معاف بدارد؛ درحالىکه معمول چنین است که زمانى که مرجع تقلید امور (احتیاط) را به کسى واگذار کند این بهمعناى آن است که مىخواهد او را داوطلب (کاندیدا) زعامت و مرجعیت کند؛ یا، بهتر بگوییم، مىخواهد او را بهعنوان جانشین خود تعیین کند؛ اما از آنجایى که سید آمادگى این منصب را نداشت آن را شدیدا رد کرد و اظهار تعجب و تنفر نمود. گفته نشود که: این بهمعناى عدم قیام به وظایفى است که خداوند بر علما واجب نموده، که در هر حال علما نباید در ارشاد مردم، در هر حال، دریغ ورزند. زیرا در اینجا مسئله دریغ ورزیدن و بخل مطرح نیست، بلکه امور و مسائل دیگرى مطرح است که جنبه نفسانى دارد؛ از آن جمله مىتوان مسئله تواضع، و پراهمیت شمردن مسئله فتوى دادن یا قضاوت در امور شرعیه و قبول مسئولیتهاى بسیار سنگین زعامت را نام برد، که ایشان خود را شایسته این مقام نمىدانسته است، بلکه خود را جزء گروهى مىدانسته است که باید هنوز هم به تحقیق و تفحص و تزکیه نفس بپردازند؛ و همۀ این امور، چهبسا، به روحیه تواضعى که در روح و روان این بزرگان ریشه دوانده است برمىگردد.
شهید سعید و علامه فاضل آقا شیخ مرتضى مطهرى مىفرماید: فلسفه را دورانهاى مختلفى است، و هر دوره و عصر را شخصیتها و بزرگانى است بىنظیر، عالمانى که این دانش را از پیشینیان مىگرفتند و به روشن کردن نکات مبهم آن پرداخته سپس آن را تدریس مىکردند، یا بهتر بگوییم، پس از تنقیح و رفع ابهامات، تا آنجایى که مىتوانستند، آن را به نسل بعد تحویل مىدادند؛ تا اینکه این تجدیدنظرها و تعمقها
٢٩١
ادامه یافته و شاگردان و بزرگان دیگرى این حلقه بهم پیوسته را ادامه بدهند و آن را متکامل و متعالى سازند. گاهى این کوششها و مجاهدتها جزئى و زمانى بسیار چشمگیر و جالب توجه بوده است؛ چیزى که داراى اهمیت است این است که این حلقههاى بهم پیوسته همچنان ادامه داشته و پیوسته بوده است. در عصر حاضر این تحقیقات پیوسته و مستمر به عهدۀ شیخ محمد تقى آملى، هم از جهت تحقیق و هم از جهت تدریس، بوده است. او، هم براى تدریس و هم براى تحقیق و تدوین و توضیح مطالب مبهمى که از چشم بسیارى پنهان مانده است، شخصیتى منحصربهفرد به شمار مىآمد. نامبرده در تمام مدتى که پس از بازگشت از نجف در تهران بود تا زمان مرگش به تدریس در منزل خود مشغول بود، و شاگردان بسیارى را تربیب نمود؛ همچنین حاشیهاى بر منظومه نوشته است که بارها در تهران به چاپ رسیده است، و این کتاب در حال حاضر هم مورد توجه طلاب و علماى اعلام قرار دارد. نامبرده، باوجود مرتبت عالىاى که در مسائل علمى فقه و اصول و فلسفه داشتند و تألیفات ارزشمند ایشان شاهد این مدعا است، و نیز با وجود موقعیت ممتازى که در جامعه داشتند، بسیار از مصاحبت و مجالست با مردم دورى مىکردند.
مسئله شاگردى شیخ محمد تقى آملى نزد آقاى قاضى (قدس سره) بدون سند و مدرک نیست؛ چنانکه علامه شهید آقا شیخ مرتضى مطهرى گفتهاند که شیخ (آملى) در دروس اخلاق و عرفان شاگرد قاضى بوده است؛ و ما مىدانیم که سخن علامه شهید بدون سند و دقت کافى نمىباشد. خداوند همه ایشان را در رحمت واسعه خود جاى دهد.
اخیرا شرح حال ایشان (شیخ محمد تقى آملى) را به قلم خود ایشان به زبان فارسى و شرح حال دیگرى به قلم پدر بزرگوارش به زبان عربى را مطالعه مىکردم که در آن مراحل تحصیل، و رنج و محنتهایى که از مردم روزگار خود، بخصوص پس از وفات والدشان، که از بزرگان اهل علم بود، تحمل نموده است، و نیز دفع حکم اعدامى که در زندان براى او در نظر گرفته بودند، به تفصیل شرح داده است. و همانطور که مىدانیم حکم اعدام را در مورد آیتالله نورى به اجرا درآوردند، اما به خاطر سرزنشى که مردم از قبل نسبت به این اقدام اظهار مىکردند از اجراى این حکم در مورد شیخ دست
٢٩٢
کشیدند. در این نوشتهها شیخ آملى یادآور مىشود که چگونه بىمهرى برادران و مردمان روزگار خود هیچگونه تأثیرى بر او نگذاشت، مگر پافشارى و استقامت و ادامه راه در جهت آموزش. او همچنان به نقل اتفاقاتى که در این راه برایش رخ مىدهد مىپردازد تا اینکه روزگار سرنوشت او را در نجف اشرف رقم مىزند، یعنى جایى که درس و بحث خود را در کمال رشادت و برترى اندیشه و نظر نزد بزرگان اهل علم به کمال مىرساند؛ اما گویى در اینجا است که او تازه درمىیابد که هنوز در نیمههاى راه است، اگرچه مراحلى را پیموده است.
او نزد خود چنین مىاندیشید: آخر که چه. . . اکنون آن همه کوشش و فراگیرى آن همه مطالب و نظرهاى گوناگون-که هر نظرى بسى داراى رأى مخالف است-و این همه معارف و علومى که آموختهام چیزى جز تکثرى از معارف گوناگون، که دل آدمى را آزرده مىسازد و چون سایهاى بس تاریک که بر عقل آدمى سنگینى مىکند، نیست.
آرى او در این اندیشهها غوطهور بود که ناگهان با شخصى ژندهپوش و همچون فردى بىکسوکار که داراى لباسهایى ژولیده و کهنه است و غم و اندوه مشقتبار سر تا پا وجودش را فراگرفته است برخورد مىکند (در اینجا خوب است متذکر شوم که هرگاه شیخ آملى را مىدیدم داراى لباس و سر و وضعى مرتب بود) . آرى چندین ساعت و به دفعات، در صحن حضرت على و جاهایى دیگر، با این شخص نشست و برخاست داشت و براى از هر درى سخن مىگفت و به شرح نظریات و توجیهات خود مىپرداخت. شیخ مىگوید: اما او نتوانست آرزوهاى بلندبالاى مرا برآورده کند، و خلوتگاههاى خالى جان مرا پر کند.
بالاخره اینبار با شخص دیگرى روبرو و همسخن شدم که هیبت او مرا اسیر خود کرد، و در چشم و جان من جاى گرفت؛ در برابر او تسلیم شدم، و اطمینان همه وجودم را فراگرفت. شیخ از این شخص دوم بسیار تجلیل و تعظیم مىکند. یکى از بزرگان، که شرح حال را از شیخ گرفته بود و پس از رونویسى آن را برگرداند، مىگوید: از شیخ به هنگام پس دادن نسخه پرسیدم که آن شخص اول که بود؟ جوابى نداد و فقط برایش آرزوى رحمت و غفران نمود، ولى از شخص دوم پس از تعظیم و تجلیل فراوان گفت که حاج میرزا على آقا قاضى است.
٢٩٣
آرى سخن از شیخ آملى گفتن نیازمند حاشیهنویسى بسیارى است تا شاید بتوان همه مراتب کمالات او را، در زمینههاى مختلف عملى و فلسفى و فقاهت و عرفان و اخلاق اسلامى متعالى، به تحریر درآورد؛ چرا که این وضعیت با آنچه ما خود را بدان ملزم دانستهایم-در زمینه مختصر نوشتن و کوتاه سخن گفتن-مباینت دارد. ولى در جاى جاى این خلاصهنویسىها-احتمالا در جلد چهارم-شما با نام کسانى که درباره شرح حال ایشان مطالبى نوشتهاند برخورد خواهید کرد، انشاءالله. الله ولى التوفیق.
٢٩۵
آقا میرزا ابراهیم شریفى
دیگر از این ناموران یکى آقا میرزا ابراهیم شریفى سیستانى است، که مقدمات را در شهر مشهد مقدس امام رضا علیه السلام آموخت و از محضر درس ادیب نیشابورى، شخصیت برجسته خطه خراسان، بهره برد و زمانى که حکومت پهلوى عرصه را بر علماى دین تنگ نمود به شهر مقدس قم هجرت کرده در آنجا رحل اقامت افکند و در محضر درس بسیارى از علما حضور یافت.
زمانى که خاندان سلطنتى در شب تحویل سال نو در قم گرد هم آمده و در صحن شریف حضرت معصومه، سلام الله علیها، حضور یافته بودند و با رفتار زشت و ارتکاب اعمالى دون شأن این مکان مقدس، شخصیت مورد بحث را سخت رنجانده بودند، او و عدهاى دیگر از جمله کسانى بودند که مردم را به قیام و انجام تظاهرات دعوت نموده و به صحن مطهر حملهور شدند و پرچمها را آتش زده و جشن را مختل نمودند. آنگاه پاسبانها، درحالىکه در رأس آنها پهلوى قرار داشت، به مردم حملهور شدند و مردم و على الخصوص طلاب را مورد شکنجه و آزار قرار دادند؛ تعداد زیادى مضروب و عدهاى مقتول گشتند؛ سپس براى آنها دادگاه تشکیل داده و آنها را مورد نکوهش قرار دادند، که از جمله ایشان یکى هم «شریفى» بود. اما پیش از آنکه او را بازداشت نمایند او توانست فرار کند و به نجف اشرف عزیمت نماید.
در نجف اشرف از جمله علما استفاده نمود و از شاگردان برجسته جناب شیخ آقا ضیاء الدین عراقى، اصولشناسى معروف، شد.
پدر او در شهر «زابل» و از اشخاص بانفوذ و از زمینداران بزرگ بود. او بیمار
٢٩۶
مىشود و به دنبال فرزند خود مىفرستد تا جانشین او شود و احیانا زمینها بدون صاحب نماند. اما زمانى که فرزند به آنجا رسید همه دانستند که این فرزند کسى نیست که بتواند جانشین پدر شود؛ او را بیشتر در مسجد و محراب مىدیدند و او در سراسر منطقه به عنوان خطیبى شایسته معروف گردید؛ همچنین موقعیت ممتازى را در بین روحانیت و مسائل دینى به دست آورد، و مورد پذیرش عمومى و بخصوص اهل سنت قرار گرفت.
حکومت نیز سعى مىنمود که او را بسمت خود متمایل گرداند، همچنانکه بسیارى از افراد خانواده را بهطرف خود متمایل کرده بود، بهطورىکه عدهاى از ایشان را نماینده مجلس کرد و به عدهاى دیگر مناصب قضایى داد؛ اما او هرگز سمتى را نپذیرفت و حتى در برابر اقدامات دولت به مخالفت پرداخت، اقداماتى که برخلاف دین یا سنتهاى مردم بود. اتفاقا یکى از درباریان در آنجا به قتل رسید و او در معرض اتهام قرار گرفت، و چه بسا دستهایى از اهل سنت هم در این کار سهیم بودند؛ بههمینجهت او را دست بسته به تهران آوردند و با گروهى دیگر زندانى نمودند و او چند ماهى در زندان بود.
در یکى از دیدارهایى که شاه براى گمراه کردن مردم از شخصیتهاى دینى انجام مىداد و اینبار مىخواست که از آیتالله العظمى آقاى بروجردى دیدار کند، حضرت آیتالله اظهار ناراحتى و سرماخوردگى نمودند. به هنگام احوالپرسى شاه از او چنین پاسخ دادند که چگونه مىتوان آسودهخاطر بود درحالىکه شخصى مانند «شریفى» در زندان باشد و حال آنکه او داماد «قاضى» ، شخصیت معروف عرفانى قرن و از بزرگان تبریز-که آنها را خوب مىشناسید-است. پس از استفسار و تحقیق مقرر مىشود که او بشرط ضمانت و تکفل آزاد شود. اما او پس از آزادى دریافت که کلیه ما یملک او را مصادره نمودهاند و به علت شکنجه و آزار بیمار گشته است. او بالاخره در سال ١٣۶٨ ه. ق. دار فانى را وداع گفت.
این بود همه مطالبى که درباره زندگى ایشان، و دورههایى که در مشهد و قم و نجف اشرف گذرانده است، و بازگشت دوباره او به ایران و اقامت در زابل، براى وعظ و ارشاد، مىدانیم.
هنگامى که به ایران آمدم، یعنى حدود سال ١٣٩١ ه. ق. ، بستگان ایشان مقدارى از باقیماندۀ آثار خطى ایشان را به من تحویل دادند. زیرا دژخیمان شاه وارد خانه او شده و
٢٩٧
کتابخانه او را به یغما برده بودند و هرآنچه بود یا سوزانده یا پاره و نابود کرده بودند.
زیرا با دیدن رساله عملى امام خمینى و مقدارى از تقریرات ایشان تصور نموده بودند که ممکن است مطالب دیگرى هم در میان آنها وجود داشته باشد. در هر حال، آنچه که اکنون در اختیار من قرار دارد نسخه خطى ایشان از کتاب «المحاکمات بین العلمین» به نام «توحید علمى و عینى» است، که اخیرا با تحقیق آیتالله علامه سید محمد حسین طهرانى منتشر شده است؛ و یک کتاب شعر در مدح امام على علیه السلام، با شرحى با «روش ذهبیه» ، و مختصرى از مجالس درس و بحث او در یکى از مساجد زابل پس از اقامه نماز، و مطالب پراکنده دیگر. از نوشتههاى او چنین برمىآید که با علوم غریبه هم آشنایى کلى داشته است؛ زیرا جداولى مربوط به علم حساب و حروف ابجدى با اندکى شرح دربارۀ خواص هریک و روش استفاده از آنها و امور دیگرى را مشاهده کردم که فعلا جاى شرح و بسط آنها نیست و امیدوارم که در جاى دیگرى از همین کتاب به آنها بپردازم؛ چنانکه ارتباط ایشان با سید مهدى قاضى، که زندگى خود را سراسر در این راه گذاشته است، این موضوع را به اثبات مىرساند؛ و در پارهاى از نوشتههاى او چنین آمده است: «استادم آقا سید مهدى قاضى» در هر حال بهتر است وارد این مباحث نشویم. و فقط اشارهاى کوتاه به نامهاى مىکنیم که احتمال مىدهیم از طرف استاد او قاضى قدس سره براى او فرستاده شده باشد و با این پیش درآمد آغاز مىگردد: نامه رسید و یاران بشارت داده شدند.
اکنون این مسئله باقى است که به اعمال عبادى و ریاضتهاى شرعى او اشارهاى بکنیم.
منظور ما از «ریاضت» همان معناى مصطلح نزد ایشان است، که شامل شبزندهدارى و روزهدارى بسیار و پیاده به مساجد کوفه و سهله و کربلاى معلى رفتن است. . . همراه با تعهد فراوان بر حضور در مجالس دروس فقه و اصول استادان بزرگوار، و نیز تعهد شدید بر انجام مستحبات و ترک مکروهات، که در این زمینه بر همه کسانى که در مجلس او حضور مىیافتند پیشى داشت، و انجام اعمال «ام داود» در هر ماه (قبلا اشاره شد که این اعمال را هر سال در یک ماه انجام مىداد) . او روزهاى متوالى روزه مىگرفت اما هیچگونه نشانهاى از ضعف و ناتوانى بر چهره او دیده نمىشد، و این در حالى بود که از افطار کردن به موقع هم خوددارى مىکرد، و چهبسا ساعتهایى از شب را خارج از منزل
٢٩٨
بود و براى تناول افطار به خانه نمىآمد، تا اینکه بالاخره از او تعهد گرفته شد که دیگر این کار را نکند. او با اینکه از نظر علمى در مرحلهاى بالا بود تدریس مرا پذیرفت.
حضور ذهن او در مطالب مقدماتى، که معمولا از خاطر محو مىشوند، براى من بسیار جالب بود و مطالب مربوط به علوم عربى و منطق را با روشنى هرچه تمامتر براى من بازگو مىکرد؛ من همواره خود را مدیون او احساس مىکنم و تسلط استادى او همیشه بر سر من سایه مىافکند.
به این مناسبت بد نیست یادآور شوم که مجلس درس قاضى شامل گروهى از اهل صفا و دوستى بود، و «شریفى» جز حلقهاى براى وصل دادن این حلقه به یکدیگر نبود؛ همیشه براى حضور در جلسه از دیگران سبقت مىگرفت و آنچه را که از چاى و قهوه و چیزهاى دیگر مورد نیاز بود آماده مىکرد؛ از واردین با گشادهرویى استقبال مىنمود تا اینکه استاد حضور بهم مىرسانید، بخصوص در شبهاى ماه مبارک.
زمانى که آقاى شریفى نجف اشرف را ترک نمودند مجلس مزبور هم رو به ازهمپاشیدگى گذاشت و هرکدام به طرفى پراکنده شدند، البته به منظور قیام به آموزش و ارشاد.
آقاى سید احمد به بنارس (کشمیر) ، آقاى جمارانى به تهران، علامه طباطبائى و برادرش آقا سید محمد حسن الهى به تبریز، و نیز دیگران که در این لحظه نام آنها را به یاد نمىآورم به جاهایى دیگر رفتند؛ اما دلیل آن نامهاى است که آقاى شریفى به استاد خود مىفرستند و ضمن آن از فراق استاد اظهار ناراحتى و تحمل رنج مىنمایند. خود استاد هم در پنج شش سال آخر حیات شریفشان از سلامت برخوردار نبودند، و حالت عمومى ایشان رو به ضعف و سستى گذاشت و در نتیجه خانهنشین شدند و به ندرت یا براى زیارت اهل قبور براى کارهاى ضرورى از خانه بیرون مىرفتند.
آقاى شریفى استاد خود را بسیار دوست مىداشت و همواره سعى مىکرد تا جایى که به او اجازه داده مىشد در محضر استاد باشد و بیشتر کارها و مشکلات استاد را او حل و فصل مىکرد. آنطور که به یاد دارم یکبار از او خواست که کتاب «بحر المعارف» را براى استاد تهیه نماید. کتاب مزبور کمیاب و از تألیفات شیخ عبد الصمد همدانى بود، اما ایشان بسرعت آن را تهیه و در اختیار استاد گذاشت، و از من خواست که وقتى را براى
٢٩٩
قرائت آن براى پدر اختصاص دهم، زیرا قرائت کتاب بدون عینک براى ایشان مشکل بود، و لذا آن را، از اول تا به آخر، در مدت کوتاهى براى پدر خواندم. فراموش نمىکنم که آقاى شریفى، به سبب آنکه زیاد به خانه ما مىآمد، هرگاه از راه مىرسید و مىدید که ما مشغول قرائت کتاب هستیم، تا جایى که امکان داشت در کنارى نشسته و سخن نمىگفت. عادت پدر بر این بود که وقتى غرق در تأمل و تفکر مىشد کف دستش را باز کرده و نگاه خود را به انگشتان و ناخنهاى خود مىدوخت و با دقت به آنها نگاه مىکرد. آرى من مىخواندم و او مشغول «ورد» خود بود و هرگاه اشتباهى در قرائت رخ مىداد آن را تصحیح مىنمود و اجازه نمىدادند که نادیده گرفته شود، بخصوص در متون عربى. و چهبسا اتفاق مىافتاد که پس از خواندن «اوراد» سجده مىکرد اما من همچنان به خواندن ادامه مىدادم؛ سجدههایى بس طولانى؛ اما پس از سجده غلطهاى مرا تصحیح مىنمود. گاهى هم اتفاق مىافتاد کلماتى که در کتاب غلط چاپ شده بود صحیح آنها را بر من املاء مىکرد تا آنها را تصحیح نمایم. گاهى هم اتفاق مىافتاد که غذایى مىطلبید و مشغول به خوردن مىشدند و من به خواندن خود ادامه مىدادم، اما در هر حال هرگز دقت و هوشیارى ایشان کم نمىشد تا بالاخره قرائت و رسیدگى به کتاب به پایان رسید.
شیخ عبد الصمد همدانى از حکما و علماى بنام و عارف و فقیه و اصولىاى است که حاج آقا بزرگ طهرانى و سید خوانسارى در «روضات الجنات» در مورد شخصیت بزرگوار ایشان سخنان بسیارى گفتهاند. اگر هم کسانى یافت شوند که بخاطر آنچه در کتاب «بحر المعارف» ایشان آمده است بر او خرده گرفتهاند، اما آثار ایشان بهترین دلیل بر بزرگوارى ایشان است.
پدر، قدس سره، مىگفت که او توسط حنابله وهابى در اثناى دومین حمله وهابىها به کربلاى معلّى کشته شد. قابل ذکر است که نامبرده از ضایع شدن کتاب خود «بحر المعارف» نگران بود و ازاینروى به دنبال یکى از شاگردان خود فرستاد و به او سفارش کرد:
«امروز یا فردا به خانه من مىآیى و مىبینى که یکى از دیوارهاى خانهام خراب شده است؛ خرابههاى دیوار را عقب بزن تا امانتى را که آنجا پنهان نمودهام ببینى؛ این کار را
٣٠٠
حتما انجام بده! و حالا برو» . شاگرد از محضر استاد مرخص مىشود اما در بازگشت مشاهده مىکند که استاد توسط وهابىها کشته شده است و دیوار هم خراب گشته است، همچنانکه استاد گفته بود. پس خرابهها را کنار مىزند و کتاب را در آنجا مىیابد.
از جمله چیزهایى که در وصیتنامه خود به او نوشته بود یکى هم این بود که با خانواده خود به ایران برود و اینکه مدت چهارده سال به منصب وزارت خواهد رسید. بنابراین شاگرد دستور استاد را اجرا کرده و با خانواده به ایران مىآید، و این زمانى بود که ارتش ایران و شاید ارتش عثمانى به آنجا مىرسد و وهابىهاى آدم دزد فرار مىکنند. شاید علت حمله و قتل او به سبب تحریک مردم جهت ایستادگى در برابر وهابىها بوده باشد.
شاید هم در یکى از کوچههاى خلوت او را گرفته و به قتل رسانده باشند. جاى شگفتى این است که وهابىها در نزدیکى منزل او به او رسیده و او را به قتل رساندند، بدون اینکه متوجه شوند که او در کنار خانه خود ایستاده است. و اگر این را مىدانستند چه بسا به خانه او حملهور شده و به خانوادهاش آسیب مىرساندند.
اینان بدترین کارها را در این شهر مقدس انجام دادند؛ داخل خانهها شده و داروندار مردم را چاپیدند، زنان و اطفال را کشته و با اسبهایشان وارد حرم حسینى شده و از چوب مقبره امام آتش درست کرده و قهوه فراهم نمودند. بعدها شرح مفصل این کارها به دستور عثمانیها در کتب تاریخ درباره اعمال وهابىها به نگارش درآمده است.
وهابىها اموال و تحفههاى گرانقیمت و هدایاى بىنظیرى که براى امام حسین (ع) آورده شده بود؛ شمشیرها، چلچراغها، جواهرآلات، زینتآلات، فرشهاى گرانقیمت و غیره؛ همه و همه را به غارت بردند.
*** از امورى دیگر که باید در حاشیه ذکر کتاب «بحر المعارف» به آن اشاره نمود یکى هم این است که من نسبت به پارهاى از مسائل، بخصوص هنگام قرائت خطبه منسوب به حضرت امام على (ع) به نام «البیان» و همچنین خطبه «التطنجیه» ، اعتراض مىنمودم. زیرا محتوى و عبارات آن مبهم بودند و مطالبى بودند که براى ذهن من عجیب و غریب بنظر مىآمد. اما هرگاه توقف مىکردم یا اعتراض مىنمودم با دست به من اشاره مىنمود که اعتراض نکنم و به قرائتم ادامه دهم؛ اما یکبار از فرصت استفاده نموده به جناب
٣٠١
«شریفى» نگاهى انداختم و دیدم انگشت سبابه خود را بهطرف خود نشانه گرفته و به من مىفهماند که بعدها نکات مبهم را برایم توضیح خواهد داد.
در یکى از جلسات درسى که با او (شریفى) داشتم از او خواستم که به وعده خود وفا کند و او چنین گفت: نخست اینکه باید بدانى که هنوز مراحل اولیه تحصیل را مىگذرانى و بسیارى از مطالب را باید در اثناى درس واقف شوى و در حال حاضر شرح آنها براى تو ممکن نیست؛ دیگر اینکه مسائل غیر عادى و غریبى وجود دارند که درک آنها براى تو مشکل است، مانند اتفاقاتى که قرار است در آخر الزمان اتفاق افتد و بر زبان ائمه معصومین علیهم السلام جارى شده است و لو اینکه در حال حاضر شرح و تفسیر آنها صحیح نیست. سپس شروع کرد به آوردن نمونههایى از آنها، مانند نزدیک شدن صداهاى دور به ما، و اینکه مردم در آخر الزمان صداى همدیگر را از دور خواهند شنید، و چهبسا صاحبان صدا را هم ببینند درحالىکه مشغول کار خود در خانه یا محل کار خود هستند؛ و اینکه سکنه دیگر ستارگان از اینکه بیگانگان وارد سرزمین و خانه آنها شدهاند فریاد مىزنند. اینها گوشههایى از آن امور بود و انشاءالله در نوشتههاى آتى باز هم به آنها اشاره خواهم کرد. قابل ذکر است که در آن زمان هیچیک از وسایل ارتباطى از قبیل تلفن یا رادیو یا تلویزیون وجود نداشت. سپس چنین افزود: امثال همین مطالب غیر عادى را در قرآن مىیابى، مانند فرموده حقتعالى:«فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ» یا «بَلىٰ قٰادِرِینَ عَلىٰ أَنْ نُسَوِّیَ بَنٰانَهُ» یا («و جعلنا الریاح لواقح) یا «خَلَقَ اَلْإِنْسٰانَ مِنْ عَلَقٍ» ، و آیات بسیار دیگرى که شارحان و مفسران آنها را توضیح دادهاند اما ناکام ماندهاند؛ نمىگویم اشتباه کردهاند، زیرا گذشت زمان آنها را شرح و تفسیر خواهد نمود نه این حدس و گمانهایى که ایشان زدهاند. این احادیث، یا آنچه از این حدیثها به دست ما رسیده است، همچنین آیات کریمه در این مورد را انشاءالله در جایى دیگر از این رساله بیان خواهیم کرد، البته بدون اشاره به مواردى که روشن شده است یا هنوز روشن نشده است؛ آرى فقط محل آنها را در کتب توضیح خواهیم داد. نتیجه آنکه ایشان در پایان سخنان خود چنین اظهار داشتند: آرى احادیث مشکل زیاد است، چون بار آنها مشکل است، لذا حق نداریم که آنها را بهطور کلى نفى کنیم، بلکه باید آنها را به حال خود گذاشت تا شاید هرگاه خواست خدا فراهم شد و زمان و مکان آنها فراهم گردید سرّ آنها
٣٠٢
فاش گردد.
اکنون این سؤال اعتراضآمیز پیش مىآید که علت ذکر آنها در زمانهاى گذشته و هنگامى که اذهان مردم از درک معانى آنها دور بود چه بوده است، و این در حالى است که، همانطور که مىدانیم، مفهوم آنها بسیار مشکل و غامض است. پاسخ این سؤال را در جایى دیگر از این رساله توضیح خواهیم داد.
و درباره آقا شیخ عبد الصمد همدانى، این عالم جلیل القدر و حکیم فقیه که در زمان خود یکى از شخصیتهاى برجسته دینى به شمار مىآمد، باید بگویم که او شاگرد استاد برجسته آقا باقر معروف به «وحید بهبهانى» بود. بنا بر نوشته کسانى که شرح حال او را نوشتهاند، او در کربلاى معلى، در سال ١٢۶١ ه. روز ١٨ ذىالحجه الحرام، توسط وهابىهاى جنایتکار شهید شد و در ایوان شریف حسینى مدفون گردید. خداوند او را مشمول رحمت بىپایان خود بگرداند.
آرى طلاب این دو روز را در کنار رودخانه و شب را در مسجد کوفه یا سهله مىگذراندند، و یکبار اتفاق افتاد که من در گروهى که جناب شریفى هم در آن بود قرار گرفتم. یکى از حضار پیشنهاد مشاعره در ابیات و اشعار حافظ را نمود، بدین ترتیب که به برنده جایزهاى داده شود. شریفى در این مسابقه شرکت ننمود، اما بهعنوان مستمع آزاد حضور داشت. در هفته اول مسابقه به نتیجه نهایى نرسیدند و برندهاى تعیین نگردید؛ لذا قرار گذاشتند هفته بعد مسابقه ادامه پیدا کند، مشروط بر آنکه نفر بعدى بتواند بیت بعد از بیت گفته شده یا قبل از آن را بگوید؛ این مسابقه بدین ترتیب بسیار دشوار گردید. عجیب آنکه اینبار شریفى هم در مسابقه شرکت نموده و هم برنده مسابقه اعلام گردید. از او پرسیدم که موضوع از چه قرار بوده است؟ و او در عین ناباورى من پاسخ داد که در طول هفته دیوان حافظ را با خود داشته و در فرصتهاى معین آن را مطالعه مىکردم. گفتنى است که مکان مسابقه در جاى معینى بود، و زمان مسابقه در طول روز انجام مىگردید. من ماجرا را براى پدر تعریف کردم و او گفت: این یکى از آثار مواظبت (استمرار) بر قرائت آیه الکرسى و دو «معوّذه» است.
شریفى داراى مجموعه کتب خطى است که برخلاف سایر آثار او از دستبرد و پاره شدن به دست حاکمان رژیم سابق در امان مانده است.
٣٠٣
در اینجا قسمتى از شرح حال نامبرده را به قلم جناب آقاى شیخ على شریفى-فرزند ایشان-به نگارش درآمده است تکمیل مطالب دربارۀ زندگى اجتماعى، علمى و سیاسى ایشان مىآوریم:
او در سال ١٢٨٢ شمسى در شهر «زابل» از توابع سیستان متولد شد. پدر او شیخ محمد على، معروف به «آقا حاجى» ، از علماى جلیل القدر بود. همچنین جدّ او شیخ اسماعیل از بزرگان اهل علم و از مخالفان نفوذ انگلیسىها در دوره قاجاریه در ایران بود؛ مبارزات طاقتفرساى او معروف است. مقدمات را نزد پدر خود فراگرفت، سپس براى تکمیل تحصیلات حوزوى به مشهد مقدس امام رضا علیه السلام رفت؛ در آنجا ادبیات و فقه و اصول و فلسفه را نزد بزرگان زمانه (ادیب نیشابورى، حاج محقق قوچانى، ملا عباس على فاضل، حاج میرزا مهدى خراسانى، معروف به «آقازاده بزرگ» ، فرزند آیتالله العظمى شیخ ملا کاظم خراسانى آخوند) فراگرفت. آنگاه جهت حضور در درس فلسفه استادان اصفهان به آن شهر رفت، و از آنجا جهت حضور در درس آیتالله العظمى شیخ عبد الکریم حائرى و آیتالله العظمى حاج آقا حسین قمى به قم رفت. سپس جهت حضور در درس آیات عظام آقا سید ابو الحسن اصفهانى، میرزاى نائینى، و شیخ آقا ضیاء عراقى به نجف اشرف رفت، و در درس اخلاق و عرفان آیتالله سید میرزا على آقا قاضى طباطبائى، که تأثیر بسزایى در سلوک و اخلاق و نبوغ او گذاشت، حضور یافت. در اواخر حکومت پهلوى اول درحالىکه گواهىهاى متعدد اجتهاد را از بزرگان اهل علم به همراه داشت به موطن خود «زابل» بازگشت.
در زابل امامت مسجد حسینآباد را، که جدّ او آن را بنا نهاده بود، به عهده گرفت، ولى به کسى اجازه نمىداد که در آنجا به منبر رود. او ارشادات و وعظ خود را براى شاگردان برگزیده خود القا مىنمود، ولى همینقدر هم براى سرسپردگان حکومت قابل تحمل نبود. بههمینجهت او را به خاطر منبر رفتن در جایى که مطلقا این کار ممنوع بود چند روزى بازداشت نمودند و سپس آزاد کردند.
هنگامى که حکومت پهلوى اول از بین رفت و تا حدى آزادىها فراهم شد شیخ بلافاصله فعالیتهاى اجتماعى و دینى خود را آغاز نمود و به بازسازى مسجد و حسینیه، در زمینهاى اجداد خود، پرداخت. در کنار مسجد، مدرسهاى هم جهت استفاده طلاب
٣٠۴
بنا نمود. در این مدرسه طلاب دینى به تحصیل پرداختند. مجالس عزا و ارشاد هم در طول سال، و بخصوص در ماههاى محرم و صفر، در مسجد و حسینیه بر پا مىگردید.
علىرغم فشارهاى حکومت و دستنشاندگان آنها، خانهاى «قاینات» هم، یعنى عشایرى که حکومت بر آنها تکیه داشت، از این مانع مىشدند که حتى مردم به مدارس بروند، از ترس آنکه مبادا با کسب آگاهى و پى بردن به حقایق امور از زیر بار سلطه نفوذ آنها خارج شوند، و بیشتر براى اینکه مردم را استثمار نمایند ترجیح مىدادند مردم در جهل و نادانى و بیمارى بسر برند. اما شیخ با این وضع مخالفت مىورزید و مردم را به مقاومت در برابر کاندیداهاى دولتى در انتخابات تشویق مىنمود، و لذا خانه او همواره پناهگاه مستضعفان و خواستاران آزادى بود. آنان همواره از دولت مىخواستند که به وضعیت فرهنگى، بهداشتى و اجتماعى منطقه برسد، اما کو گوش شنوا.
در انتخابات مجلس شوراى دورۀ ١٩، با راهنمائى آیتالله آقا سید ابو القاسم کاشانى، جهت نمایندگى منطقه خود در مجلس، از طرف توده مردم کاندیدا شد.
دستنشاندگان شاه فرد دیگرى را کاندیدا نمودند و از همان آغاز کار جهت به دست آوردن آراء بیشتر مردم به نفع کاندیداى خود به تقلب و حیله دست زدند؛ تا جایى که خشم مردم برانگیخته شد و سبب آشوب و برخورد بین دو طرف گردید؛ عدهاى از دو طرف کشته شدند، حکومت نظامى اعلام گردید، و شیخ و عدهاى از طرفدارانش روانه زندان و دادگاههاى ساختگى شدند؛ همۀ مسئولیت آشوب را به گردن او گذاشتند و در نتیجه، با جمعى از طرفداران، با اعدام محکوم شد. ولى به علت مداخله «دکتر مصدق» از اجراى حکم خوددارى شد و او که در این هنگام رئیس دولت بود دستور داد محکومان به اعدام به تهران منتقل شوند.
در زندان تهران آیتالله کاشانى از او دیدن کرد و از ماجراى و توطئه آگاه گردید و دریافت که پرونده ایشان در دست مقامات نظامى است. او از وزیر دادگسترى «دکتر لطفى» خواست که هرچه زودتر به مسئله رسیدگى کند و تصمیمات مقتضى را اتخاذ نماید. وزیر اظهار داشت که در پرونده او مطلبى که او را محکوم کند یافت نمىشود، اما دربار اصرار دارد که او در زندان باشد. آیتالله از این پاسخ برآشفته شد و بر سر او فریاد کشید و به او گفت اگر قادر نیستى و عرضه ندارى اقدامى جدى در این مورد بنمایى
٣٠۵
بهتر است استعفا دهى!
از طرفى آیتالله العظمى بروجردى با دربار تماس مىگیرند و در این خصوص با شاه صحبت مىکنند و اینطور مطرح مىکنند که اگر شیخ گناهى دارد آن را اعلام نمائید و در غیر این صورت او را از زندان آزاد کنید؛ من اجازه نمىدهم که شخصیتى روحانى بدین صورت مورد اهانت قرار گیرد و بدون محاکمه زندانى شود. او بدینوسیله آزاد گردید.
از زندان که آزاد شدند گروهى از موجهین از او خواستند که در تهران اقامت کنند، ولى بزودى از طرف آیتالله العظمى بروجردى دستور صادر شد که فورا به زابل بازگردد و به کار خود ادامه دهد. دوران زندانى بودنش بر او فشار زیادى آورده بود، بخصوص به علت شکنجههائى که بر او روا داشته بودند از ناراحتیهاى قلبى و عصبى رنج مىبرد.
ازاینروى در تاریخ ١٧/١٠/١٣۴٨ هجرى شمسى به علت سکته شدید قلبى دار فانى را رها کرده و به نداى خداى خود لبیک گفت، پیشامدى که منطقه را در سوگ و اندوه او فروبرد. از آنجا که مسجد و حسینیه و مدرسه علمیه مورد بحث در زابل میراث جدّ ایشان، یعنى حاج شیخ اسماعیل بود تولیت آن بعد از ایشان (آقا میرزا ابراهیم شریفى) باید به عهده فرزند ارشد ایشان که لباس روحانى به تن داشته باشد مىبود. پس از روى کار آمدن حکومت جمهورى اسلامى و نوسازى آن مرکز و نامگذارى آن به نام «مدرسه امام صادق علیه السلام» مقتضى است که تولیت مرکز مذکور و اداره شئون آن به عهده فرزند ارشد ایشان، یعنى شیخ على شریفى، حفظه الله، قرار گیرد.
از حکایات نادرى که لازم است در پایان این بخش به آن اشاره شود خاطرهاى است که ایشان از دوران زندان برایم نقل کردند: هنگامى که نزدیک بود یأس و ناامیدى در مورد آزادیم از زندان بر من چیره شود در خواب سیدى، را در لباس روحانى دیدم (نامش را به من نگفت) ؛ او به من گفت که فردا آزاد خواهم شد و بر من تأکید نمود که فلان علویه را فراموش نکن؛ علویهاى که در نجف اشرف است. فرداى آن شب یکى از دوستان از من در زندان دیدن کرد و به من اطلاع داد که به نجف خواهد رفت؛ به او مقدارى وجه دادم تا به علویه مورد بحث که مىشناختم بدهد و براى من یقین حاصل شد که آزاد خواهم شد؛ لذا از جاى برخاستم و به جمعآورى اثاثیه خود پرداختم و در انتظار زندانبان نشستم که بیاید و خبر آزاد شدن مرا به من بدهد. اما زمانى که نزد من آمد
٣٠۶
سردرگم و مدهوش شد که چگونه از این خبر آگاه بودم و منتظر آمدن او بودم. اثاثیه خود را بسته و مهیاى خروج بودم.
خداوند او را در دریاى رحمتش فروبرد. او استاد دوره مقدماتى من بود و به من چگونگى بحث و تحقیق علمى و مراقبتهاى آداب و رسم و رسومات مذهبى را آموخت. خداوند راه صحیح را به ما بنمایاند؛ او یاور ما است.
آیت الحق//سیدمحمد حسین قاضی
آیت الحق(قسمت پنجم)ادامه شرح حال اقا سید علی قاضی
اکنون ترجمه حدیث «عنوان البصرى» :
«پیرمردى بود که نود و چهار سال از عمر او مىگذشت. او چنین مىگوید: سالها بود که نزد مالک ابن انس رفت و آمد داشتم ولى هنگامى که جعفر بن محمد صادق (علیه السلام) به مدینه آمد نزد او رفتم و قصد من آن بود که بهجاى انس ابن مالک مطالب و معارف خود را از ایشان فراگیرم، ولى یک روز به من چنین گفت: من آدم بدهکارى (بدهکار خدا) هستم و مرا در هریک از ساعات شبانه روز ذکر و دعائى است که باید انجام دهم، پس مرا از کار خود بازمدار، نزد مالک رفته همچون گذشته مطالب خود را از او بگیر.
(از شنیدن این سخن) غمگین شدم و از حضرتش خارج شدم و نزد خود چنین گفتم:
اگر در من چیز قابل توجهى مىدید مرا از خود دور نمىکرد. پس وارد مسجد حضرت رسول (صلى الله علیه) شده و سلام کردم و روز بعد به مسجد حضرت پیامبر (صلى الله علیه) -روضه-آمدم و دو رکعت نماز خواندم و چنین دعا کردم:
«أسألک یا الله یا الله ان تعطف على قلب جعفر، و ترزقنى من علمه ما اهتدى به الى صراطک المستقیم» (خداوندا از تو مىخواهم دل جعفر را نسبت به من متمایل گردانى و به من از دانش او عطا فرمایى، همان دانشى که بهوسیله آن به راه مستقیم تو هدایت شوم) .
سپس غمگین به خانه بازگشتم و نزد مالک ابن انس نرفتم. این به خاطر عشقى بود که نسبت به جعفر پیدا کرده بودم. هرگز از خانه خود خارج نمىشدم مگر براى نماز واجب، تا اینکه صبرم تمام شد. روزى بعد از ظهر لباس پوشیده نزد جعفر رفتم، خادمى به در خانه آمد و پرسید حاجت تو چیست؟ گفتم: سلام کنم بر آن شریف، گفت در حال نماز است. . . پس از اندک زمانى که در درگاه خانه ایستادم آن خادم آمد و گفت: على برکه الله (بفرما) . وارد خانه شدم و سلام کردم و ایشان (علیه السلام) جواب سلام دادند.
٢٠٢
و گفتند: بنشین خدا تو را بیامرزد، کنیهات چیست؟
گفتم: ابو عبد الله.
گفت: خدا کنیه تو را نگهدارد و به تو توفیق عنایت فرماید، بگو ببینم خواست تو چیست؟
نزد خود گفتم: اگر از زیارت او غیر از این دعا نمىبود باز هم مرا زیاد بود.
سپس سر برداشته فرمود: مسئله تو چیست؟
گفتم: از خدا تقاضا کردهام دل تو را نسبت به من متمایل نماید و به من از دانشى که به تو داده است عنایت فرماید و اکنون امیدوارم آنچه را خواستهام آن شریف! به من عنایت فرماید.
فرمود: اى ابا عبد الله علم به زیاد آموختن نیست، بلکه علم نورى است که به دل هرکس که خداوند اراده کند او را هدایت نماید مىتابد؛ پس اگر خواهان علم هستى، نخست از خود بخواه که حقیقت بندگى را قبول کنى و به کمک آن طلب علم کن و از خدا سؤال کن و بخواه تا خدا هم به تو بیاموزد و عطا نماید.
گفتم: اى شریف. . .
فرمود: بگو یا ابا عبد الله.
گفتم: اى ابا عبد الله حقیقت بندگى چیست؟
فرمود: سه چیز. . .
-اینکه بنده نسبت به آنچه خداوند به او داده است احساس مالکیت ننماید. زیرا بندگان را دارائى نیست؛ ثروت را از آن خدا مىدانند و آن را جائى مصرف مىکنند که خداوند دستور داده است.
-براى خود مآلاندیشى نکند.
-و همه سرگرمى و اشتغالات او پیرامون اوامر و نواهى خداوند متعال باشد.
پس هرگاه بنده نسبت به چیزهائى که خداوند به او تفضل نموده است احساس مالکیت ننمود، انفاق کردن آن مال براى او آسان مىگردد؛ و هرگاه بنده تدبر درباره خود را به مدبر خود واگذار نماید، پیشآمدهاى ناگوار دنیا براى او ناچیز مىگردد؛ و هرگاه بنده خود را مشغول به اوامر و نواهى خداوند کند، هرگز به ریاکارى و مباهات
٢٠٣
نمىپردازد. پس هرگاه خداوند این سه چیز را به او عطا نمود دنیا و همچنین شیطان و مردم به چشم او ناچیز و سهل مىگردد و دیگر دنیا را از روى زیادهطلبى و تفاخر نمىطلبد، و هرگز آنچه را نزد مردم است به خاطر عزت و بزرگوارى خود نمىطلبد و روزگار خود را به بطالت نمىگذراند.
این اولین مرحله تقوى است؛ خداوند متعال مىفرماید: «تِلْکَ اَلدّٰارُ اَلْآخِرَهُ نَجْعَلُهٰا لِلَّذِینَ لاٰ یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فَسٰاداً وَ اَلْعٰاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ (ما در آخرت «بهشت» را براى آنان اختصاص دادیم که در زمین اراده علو و فساد و سرکشى ندارند.
گفتم: اى ابا عبد الله مرا سفارشى کن.
پس فرمود: تو را به نه چیز سفارش مىکنم که آنها سفارشهاى من است به کسانى که خواهان راهیابى به خداوند مىباشند و از خداوند مىخواهم که تو را براى انجام آنها موفق بدارد.
سه چیز از آنها درباره تربیت و تأدیب نفس، و سه دیگر دربارۀ بردبارى و سه دیگر درباره دانش است. پس آنها را به خاطر بسپار و هرگز دستکم مگیر.
عنوان گفت: پس دل خود را آماده پذیرش آنها نمودم.
پس فرمود: آنهائى که درباره ریاضت نفساند:
-مبادا غذائى را از روى بىمیلى بخورى که سبب کودنى و ابلهى مىگردد.
-هرگز غذا مخور مگر بهنگام گرسنگى.
-و هرگاه خورد چیز حلال بخور و اسم خدا ببر و به یاد آور این حدیث حضرت پیامبر (بر او و خاندانش درود باد) را: «انسان هیچ ظرفى چون شکم را از شر پر ننموده است؛ اگر ناچاریم، پس یک سوم آن را براى طعام و یک سوم براى نوشابه و یک سوم آن را براى تنفس خود اختصاص دهیم.
و اما سه امرى که درباره بردبارى است:
-هرکس به تو بگوید: اگر یکى بگوئى ده برابر آن را خواهى شنید، به او بگو: اگر ده کلمه بگوئى پاسخ یکى را هم از من نخواهى شنید.
-و هرکس به تو دشنام داد به او بگو: اگر آنچه مىگوئى حقیقت دارد از خداوند براى خود طلب مغفرت مىکنم و اگر آنچه مىگوئى دروغ است از خداوند براى تو
٢٠۴
طلب مغفرت مىکنم.
-و هرکس تو را به بدى تهدید کرد پس تو به او وعده نصیحت و دعا بده.
و اما آنهائى که درباره علم مىباشند:
-آنچه نمىدانى از علما بپرس، و مبادا که آنها را براى حواسپرتى یا آزمایش مورد سؤال قرار دهى، و هرگز کارى طبق رأى خود انجام مده.
-و همیشه احتیاط را از دست مده.
-از فتوا دادن گریزان باش، چون گریز از شیر؛ و گردن خود را براى رفتن به جهنم پل قرار مده.
سپس فرمود: بلند شو اى ابا عبد الله که تو را نصیحت نمودم و وقت ذکر و ورد مرا بر من خراب نکن که من نسبت به خود آدمى بخیل هستم و درود بر کسانى که از راه راست پیروى مىکنند.
پایان ترجمه حدیث «عنوان البصرى»
خداوند متعال فرماید: «کُلُوا وَ اِشْرَبُوا وَ لاٰ تُسْرِفُوا» ؛ و مىفرماید: «وَ عِبٰادُ اَلرَّحْمٰنِ اَلَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى اَلْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذٰا خٰاطَبَهُمُ اَلْجٰاهِلُونَ قٰالُوا سَلاٰماً . وَ إِذٰا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرٰاماً (و بندگان خاص خداوند رحمان آناناند که بر روى زمین به تواضع و فروتنى روند و هرگاه مردم جاهل به آنها خطاب (و عتابى) کنند با سلامت نفس (و زبان خوش) جواب دهند)» ؛ و فرمود: «وَ لاٰ تَقْفُ مٰا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ اَلْفُؤٰادَ کُلُّ أُولٰئِکَ کٰانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً (و هرگز به آنچه علم و اطمینان ندارى دنبال مکن که چشم و گوش و دل همه در پیشگاه خدا مسئولند)» .
ملاحظه مىفرمائید که این حدیث، چه از نظر سبک و چه از نظر بیان، حدیث بسیار روشنى است؛ هم علما و هم اقشار مختلف مردم مىتواند آن را به کار بندند و الحق سخنى جامع است که جز از مصادر وحى و الهام الهى صادر نمىشود.
دل خود را آماده پذیرش آنها نمودم: یعنى دل خود را از هرآنچه آن را به خود مشغول مىکند فارغ و خالى کردم، تا سخن ایشان را نیکو فراگیرم. خداوند متعال فرماید: «سَنَفْرُغُ لَکُمْ أَیُّهَ اَلثَّقَلاٰنِ (اى گروه انس و جن به زودى به حساب کار شما خواهیم پرداخت)» . از این گفته است: (سأتفرغ لتأدیبک.) زیرا آدم فارغ براى پذیرش
٢٠۵
آموزشها آمادهتر است، و الله اعلم.
و اینکه (علیه السلام) مىفرماید: به کسانى که خواهان (مرید) راهیابى به خداوند هستند. کلمه «مرید» بین اهل سلوک فراگیر شده است و به نظر ایشان منظور از «مرید» کسى است که در خدمت استادى معین درآید تا دست او را بگیرد و او را به مراتب عالیه برساند.
منظور از «ورد» در قدیم بخشى از قرآن بوده است که هر روز و شب خود را ملزم به تلاوت آن مىکردند. اما متأخرین آن را اصطلاحا به کلماتى گویند که استاد (مرشد) ، جهت از بین رفتن موانع در راه رسیدن به هدفهاى عالى عرفانى، دستور تکرار آن را داده است.
و به مناسبت به کار رفتن کلمه «استاد یا راهبر» باید بگویم که ایشان درباره استاد (مرشد) و راهنما نظر خاصى داشتند و مىفرمودند: اگر نصف عمر خود را صرف یافتن راهنما نمائید زیانى متوجه شما نشده است، زیرا با یافتن استاد و راهنما نصف راه را پیمودهاید، زیرا براى سالک بىنیازى از استاد دانا، که مراحل تهذیب نفس را طى نموده باشد و به مرحله انسان کامل رسیده باشد، غیرممکن است، و این به خاطر قدرت و توانائىاى است که استاد در راهنمایى شاگرد (مرید) دارد و به خاطر تجربهاى است که در طى کردن این مراحل دشوار سیر و سلوک آموخته است. این مطلب را حضرت علامه طهرانى بواسطۀ علامه طباطبایى از مرحوم قاضى نقل نموده است.
با اینکه مایل نیستم به بحثهایى کشانده شوم که احتمالا نتوانم از عهدۀ آنها برآیم، و اینکه پارهاى مباحث جاى بخصوص خود را دارند، و در کتب مربوط بهطور مفصل مورد بررسى قرار گرفتهاند، شاید هم به خاطر اینکه نظرات خاص خود را با نظر دیگران تلفیق ننمایم-آرى بخاطر این مسائل و مسائل دیگر-مایل بودم به چنین مباحثى کشانده نشوم. اما اکنون مشاهده مىکنم که مجبورم براى توضیح پارهاى مسائل، اگرچه بهطور گذرا، به پارهاى موضوعات اشاره نمایم تا براى توضیح نظرات و گوشههایى از شرح حال شخصیت آیه الله قاضى توضیحاتى مقدماتى را فراهم نماید.
یکى از این مسائل، مسئله استاد و راهنما است، که منظور راهنماى عام و راهنماى خاص است. منظور از اولى شخصیتى نورانى است که مشمول عنایات الهى شده است و
٢٠۶
فقط او است که واسطۀ کسب لطف و فیض ازلى است. . . او راهنماى عام است و در هیچ زمان و مکان واحدى جز یک نفر نمىتواند باشد. مقصود از این شخصیت بزرگوار در زمان غیبت کبرى حضرت حجت منتظر (علیه السلام) است، که دسترسى به ایشان بدون واسطه امکانپذیر نیست؛ لذا واسطهاى لازم است تا بهواسطۀ او به ایشان دسترسى پیدا کنیم و از انوار الهى او و از حقائق الهى مکنون در نزد او مستفیض گردیم. . . این شخص واسطه، از نظر فقها باید «فقیه جامعالشرایط» باشد و از نظر اهل سیر و سلوک همان استاد یا راهنما یا مرشدى خواهد بود که جامع موهبتهاى اخلاقى و کمالات نفسانى است.
منظور از ذکر این مقدمه مطرح کردن نامۀ زیر است که غالبا موضوع بحث و اظهار نظرهاى مختلف شاگردان ایشان بوده است. ما، به خاطر وجود پارهاى پیچیدگىها و ابهامات موجود در آن، همه نامه را مورد بحث قرار نمىدهیم؛ زیرا اصل آن نزد ما موجود نیست، ولى آغاز نامه با چند بیت شعر شروع مىشود که در اینجا مىآید، تا پیش درآمدى باشد جهت وارد شدن در مطلبى جدید، انشاءالله:
سننت لهذا الرمح غربا مذلّقا//و أجریت فی ذا الهند و انی رونقا
همانطور که ملاحظه مىفرمایید قصیدۀ آیه اللّه قاضى با این بیت از قصیده «شریف رضى» شروع مىشود و در پاسخ به یکى از شاگردان خود شریف رضى (رحمه الله علیه) است.
ترجمه: تو سر این نیزه را خوب تیز کردهاى و آن را براى همیشه کارا نمودهاى.
شرح: در تو استعداد و زمینههاى موفقیت براى درک مراتب عالیه احساس مىشود.
و بشّرت میعاد اللقا طاب عرفه//و طیّب لی روحا و عطرا منشقّا
ترجمه: به تو بشارت دیدارى عطرانگیز داده شده است.
و ما کان غورا من معینی فأنبطت//و ما کان ذبلا من غصونی فأورقا
ترجمه: چاهاى گود من (به علت نرسیدن به آب) بالاخره به آب رسید و جوشان شد و شاخههاى درخت پژمرده شده من شاداب گردید.
و ما کان فیه من ضلال غدا هدى//و ما کان فیه من ظلال فأشرقا
ترجمه: آنچه در آن گمراهى بود بدل به هدایت شده و آنچه سایه بود به روشنائى بدل شد.
٢٠٧
و لم یبق بعد المجد مجد فیرتجى//و لا مرتقى فضل إلیه فیرتقى
ترجمه: با رسیدن به این مرتبت دیگر نه منزلت والائى است که خواهان آن شوى (باشیم) و نه قله فضل و شکوهى است که بر آن رویم.
فإن صحّ هذا الفأل فالدین عندنا//کذا الدنیا و العز و الفخر و البقا
ترجمه: اگر این فال درست درآید ما هم دین و هم دنیا و هم عزت و افتخار و جاودانگى داریم.
و لا غرو أن أعطاک تاج کرامه//و ترفع ما بین الموالین بیدقا
ترجمه: عجب نیست (که خداوند متعال) به تو تاج بزرگى بخشید و اینکه بین هواخواهان راهنما و پیشوا باشى.
و لا عجب فالأمر للّه کله//و قد کنت ماء ثم لحما مخلّقا
ترجمه: آرى تعجبى ندارد که همه چیز به دست او است، تو همانى که آبى و بعد گوشتى نرم (و ناتوان) بودى.
فهیاک إنسانا بأحسن صوره//و علّمه منه البیان فأنطقا
ترجمه: پس تو را به هیئت انسانى کامل درآورد و به او توانائى سخن گفتن آموخت و گویا کرد.
فحمدا لرب الخلق حمدا یخصهو ما لمزید الفضل أحرى و أخلقا
ترجمه: پس سپاس گویم خداى بندگان را سپاسى شایسته او، و هرآنچه براى مزید لطف او شایسته است.
و صلّ على خیر الأنام و آله ال//طاهر صفو العالمین و منتقى
ترجمه: و درود بفرست بر بهترین خلق (خدا) و خاندان پاک او، برگزیده عالم.
و أرجو لک الفضل العظیم بفضلهم//فأوف بوعد الصادقین و أصدقا
ترجمه: که من براى تو، از کرم ایشان، کرامت بزرگ آرزو مىکنم، پس به وعدههاى خود وفا کن همانند وفاکنندگان صادق.
و لکن تثبّت فی الذی قلت إنه//علوت من الطود الشوامخ مزلقا
ترجمه: اما در آنچه مىگوئى دقت کن و ثابت قدم باش، تو بر فراز کوه بلندى (از کرامت) رفتهاى که بسیار لغزنده (و خطرناک) است.
٢٠٨
فما وافق القرآن وافقه و الذی //یخالفه القرآن خالف توفّقا
ترجمه: پس هرآنچه را که با قرآن موافق است تو با آن موافق باش، و با آنچه مخالف است مخالف باش تا موفق شوى.
فإنّ ولیّ الأمر و الغائب الذی//تشوق قلبی نحوه و تعشّقا
ترجمه: همانا ولى امر غائب کسى است که دل من نسبت به او پرکشش و واله است.
إذا شرف الدنیا بنور ظهوره//سیعرف بالقرآن و العلم و التقى
ترجمه: دنیا را با ظهور خود مشرف گرداند، آنکه به قرآن و دانش و تقوى شهره خواهد بود.
همان گونه که اشاره شد بیت اول این قصیده از آن سید شریف رضى است و درآمدى است بر قصیدهاى که سید در پاسخ به استاد خود أبى اسحاق صابى داده است. و خلاصه داستان از این قرار است که گویا استاد سید، در چهره او نشانههاى بزرگى و تعالى و رسیدن به مناصب عالیه را مىبیند تا جائى که دست به سرودن قصیدهاى در ثنا و منقبت و آینده درخشان شاگرد خود مىزند و در پاسخ به آن قصیده سید این قصیده را با این درآمد مىسراید. این توضیح براى این داده شده است که رابطه سرودن این قصیده توسط آیتالله قاضى (رحمه الله علیه) با قصیده اصلى شریف رضى روشن گردد. نکتهاى که لازم است در اینجا بدان اشاره شود موضوع دو قصیده است. قصیده نخستین که استاد سید رضى در ثناى سید رضى سروده است تا حد زیاد در مورد درک مدارج عالى در مسائل دنیوى است، ولى موضوعات قصیده آقاى قاضى (اعلى الله مقامه) درک درجات عالى معنوى و عرفانى است.
پارهاى توضیحات پیرامون چند اصطلاح موجود در اشعار فوق و اشارهاى به چند نکته توسط مؤلف که مترجم همچون موارد دیگر، گاهى آنها را تلخیص نموده است:
اذا شرف الدنیا. . . اشاره به ظهور حضرت حجت (علیه السلام) است که با تشریففرمائى خود ابهام بسیارى از مسائل قرآن کریم برطرف مىگردد و برطرف شدن این ابهامات یکى از علل برجسته ظهور مبارکش مىباشد، و بدون انجام این امر خطیر چه بسا رسالت پیامبران ناتمام بماند.
عامه مسلمانان بر این اعتقاداند که اگر یک روز هم از عمر این جهان باقىمانده باشد
٢٠٩
خداوند آن روز را بقدرى طولانى مىگرداند که توسط فردى از اهل بیت پرده از روى اسرار قرآن کریم و حقایق نهانى کتاب مقدس کنار رود.
و بشرت میعاد اللقا. . . در بیت دوم، بشارت دیدار، مطلوب اکثریت بزرگان بوده است، همچنانکه مورد توجه مخاطب قصیده یعنى سید حسن اصفهانى معروف به مسقطى بوده است، که درعینحال نماینده آیتالله العظمى سید ابو الحسن اصفهانى (قدس سره) در مسقط عمان مىباشد.
آرى این مسئله همواره مورد توجه شیعه امامیه بوده است، منتها براى رسیدن به این هدف گاهى افراد خود را دچار مشکلاتى نیز مىنمایند، چه به تصور خود با مشرف شدن به دیدار مىتوانند بسیارى از مشکلات و امور خفیه را در محضر مبارکش حل نمایند و به مراتب و درجات عالیه نائل آیند. اما باید دید آیا توانائى و استعداد دیدار حضرتش را داریم؟ ! اما آنگونه که پارهاى از بزرگان معاصر نقل نمودهاند گویا این استعداد در ما ضعیف است.
اکنون به نامهاى مىپردازیم که جناب ایشان به سید حسن الهى طباطبائى، برادر کوچکتر مرحوم علامه طباطبائى-صاحب المیزان-، نگاشتهاند. این نامه و نامههاى بسیار دیگرى را، اگرچه به زبان فارسى است، براى شما عینا نقل مىکنم و سپس به شرح نکاتى از آنها مىپردازم تا شاید موفق شوم تا حدى این عدم توانائى و ترس از دیدار را روشن سازم:
«عزیز دلم، مورخه هفتم شوال، که هشت در بهشت تفتیح، و لئالى درر علوم و معارف را تصفیه و تجلیه و تلمیح. . . و اشکالات عویصه را بلسان فصیح اشارت، و رسیدن بعضى احوالات شریفه را بشارت، و بمحاسن ظنون عقل افسرده را اغارت، و از سکوت از جواب هم از جسارت خائف است. و لا بد است هرچه باشد. . . دو کلمه جواب بنحو اختصار عرض مىشود. . .
اولا خودتان مىدانید-و الا بدانید-که این مطلب فى الحضور بنحو اشاره القاء مىشود. . . که احتمال مىرود به غیر اهل برسد. . . و تمام مطالب حضرت عالى در چند بیت شعر عربى عرض شد. . . و فىالجمله جواب لازم است. (مختصرى هم بدین صورت بیان مىشود) .
٢١٠
ذکر بعضهم قال: کنت أتعبد فى مکان خال. . . إذ دخل علىّ احد، فذعرت، یعنى: على غیر میعاد. . .
فقال لى: لا تخف. . . فان من أنس بالله لا یخاف.
فقلت: یا سیدى بم یصیر الأبدال أبدالا؟
فقال: بالست الذى ذکره. . . و منها التوکل.
بلى کارى که شده زود به آن کلمه جلیله چسبیدهاید، بهتر است باذکار مرکبه برگردید.
(بقیه مطالب در پارچه کاغذ علىحده عرض مىشود) .
و بعد از قدرى. . . حصول استعداد هم. . . ترقى یک جور دیگر است که عرض مىشود. به این کلمه جلیله مراجعه ننمائید، تا استعداد کامل شود.
از ترتیبى که آگاهان فرمودهاند نمىشود تخلف کرد.
حرف را بر خود راه ندهید.
عجله ننمائید.
رفق را شعار خود نمائید.
و از اوراد بدادن غیر مضایقه نیست. . . الا اینکه محل را ملاحظه نمائید، تا طلب صادق ندیدید ندهید.
و اذاعه اسرار حرام است.
و اجازه دیگر لازم نیست.
و بنده با قرآن استخاره نمىکند.
و تمام طرق. . . توسل به ائمه اطهار و توجه تام به مبدأ است.
چونکه صد آمد. . . نود هم پیش ما است.
با دراویش و طریق آنها کارى نداریم.
طریقه. . . طریقه علما و فقها است، با صدق و صفا.
بلى همصحبت لازم است. . . اگر نشد. . .
و دستور کلى به مراجعات کثیره معلوم مىشود. . . یکدفعه دستور دادن چطور مىشود الآن عریضهنگار مىشوم، یک نفر مخل و نامحرم تشریف دارد، ببینید حال بنده چه است؟ ! کاغذ را جورى مىگردانم که او نبیند، خیلى عفو فرمائید، بیشتر از این عرض
٢١١
ندارم. صورت دیگر علىحده نوشته شده است. سپس نامه را با این دو بیت عربى به پایان مىبرند:
فدیتک لو عرضت علیک شوقی//یملّ السمع من طول الکلام
ترجمه: فدایت شوم هرگاه بخواهم مراتب علاقه خود را به تو توضیح دهم، همانا از درازى سخن گوش به ملال آید.
فإنی بعد بعدکما کشمس//لقد کسفت و صارت فی ظلام
ترجمه: که من بدون شما مانند آفتابى هستم که به علت کسوف در تاریکى قرار گرفته است.
و همراه همین نامه چند بیت شعر عربى است بدین مضمون:
و قد کان قلبی قبل ذا عنک لاهیا//و لکنه شوقته فتشوّقا
ترجمه: پیش از این قلب من از تو غافل بود، ولى آن را به شوق آوردى پس به شوق آمد.
فلا توجلن لا تعجلن و توکلن//و رفقا لعل اللّه یجعل مرفقا
ترجمه: مترس، عجله مکن، توکل نما، آرام باش شاید که خداى متعال مورد لطف قرار دهد.
فلا تربح الأزواد قطّ بجمعها//و قد ربح الأعواض من کان أنفقا
ترجمه: زیادهطلبى تو در طى مراحل و گرفتن مطالب جدید سودى ندارد، تو فعلا به آنچه دارى عمل کن که فایده بسیار خواهى دید.
و لا تعجلن فالأمر قسم مقدّ//رسیأتیک ما ترضى و تأخذ فی الرقى
ترجمه: شتاب مکن که سهم هرکس تقدیر و تعیین شده است و سهم خوشنودکننده تو خواهد رسید و به پیشرفت نایل خواهى شد.
توکل على الرّبّ الکریم أ لا ترى//کفایته من قد توکّل و اتقى
ترجمه: بر خداى کریم توکل کن مگر کفایت او را براى هر توکلکننده و پرهیزکارى نمىدانى؟ !
إلیک کتاب الحق فاقرأه ماکثا//لترقى به حتى تلذّد (فی ظ) باللقا
ترجمه: این قرآن در اختیار تو است پس آن را با دقت بخوان تا به مراتب عالى رسیده
و لذت برى.
٢١٢
و فی الصبح فاسجد شاکرا و مسبحا//تراک تراب الأرض لا أصل لاصقا
ترجمه: بهنگام صبح سجده سپاسگزارى را برقرار کن و او را ثنا بگو و آنچنان به خاک بچسب که گوئى جزء خاک زمینى (و دیده و محسوس نباش) .
«تصفیه» و «تحلیه» و «تخلیه» و «تجلیه» از مصطلحات اهل سیر و سلوک است. آنها عبارتند از مراحل تطهیر و تنزیه که لازم است سالک آنها را بگذراند تا به مرحله عمل به اوراد و تسبیحات برسد، آنگاه به کارهاى ذهنى و فکرى و نفسانى، مانند تمرین جهت دور کردن آنچه به ذهن خطور مىکند، و متمرکز کردن ذهن، و توجه به عوالم قلب، و سپس سیر و حرکت به سوى کمالات نفسانى، تا بدینوسیله نشانهها بر او متجلى گردد و انوار و فیوضات و الطاف خدائى بر او تابیدن بگیرد.
راهیان سیر و سلوک این مراتب را در کتب خود مشروحا ذکر نمودهاند. در صورت امکان، هنگام تلخیص رساله سید مهدى بحر العلوم (قدس سره) و ترجمه آنکه اخیرا در تهران منتشر گردیده است، به این موضوع اشارهاى خواهیم نمود.
بمحاسن ظنون عقل افسرده مرا اغارت. . . شاید منظور آن باشد که جناب ایشان خواستهاند بگویند که نامبرده به جنابش گمان نیک نمودهاند، و شاید هم خواستهاند بگویند که باوجود کاهلى و سستى نسبت به من خوشگمان بودهاى، و این تفکر تو درباره من سبب وجد و نشاط من شده است. . . و همین طرز برخورد در بیت ذیل محسوس است که فرماید:
و قد کان قلبى قبل ذا عنک لاهیا//و لکنه شوقته فتشوقا
حرف را بر خود راه ندهید. . . که از آن به سخن دل (نفس) تعبیر مىکنند. و مقصود آن است که هرگاه سالک جهت آماده شدن براى ورد با خود خلوت کند یا اینکه قصد کند ذهن خود را از هر نوع مشغولیت ذهنى به دور نگهدارد (و آماده دریافت شود) ذهن دچار این پدیده و حالت (حدیث و سخن نفس) مىگردد و براى رهائى از این حالت نیاز به ریاضت شاق پیدا مىکند، و شاید هم، به تفاوت افراد، نیاز به زمانى طولانى پیدا کند.
اولا خودتان مىدانید. . . این مطالب عرفانى باید حضورى، بین استاد و شاگرد، القا
٢١٣
شود تا مبادا دست اغیار بیفتد، و این، کار صحیحى نیست.
زیرا روش ایشان سکوت و خوددارى از بیان اسرار و پنهان ماندن آن نزد خود بود.
و از مطلب چنین برداشت مىشود که گویا سؤالکننده به هنگام ذکر، نوعى ترس و تشویش خاطر او را فرا مىگیرد، بخصوص کسانى که به خلوتگاه مىروند و در مراحل نخستین مىباشند.
ارباب سیر و سلوک در کتب خود به این حالت بهطور مفصل اشاره نمودهاند، و گویا این حالتى است که پس از تکان شدیدى که انسان در نتیجه توجه و تمرکز به احوال قلبى دچار آن مىشود براى او حاصل مىگردد، حالات روحىاى که ضمن آن انسان سعى مىکند هرچه به ذهن خطور مىکند، رد و نفى نماید و کلیه حواس خود را در نقطه معینى متمرکز کند، و گرفتار صور مثالىاى مىشود که در مقابل او مجسم مىشوند و این در حالى است که حواس ظاهرى هنوز به فعالیت خود ادامه مىدهند، اما با روبرو شدن با این وضعیت، آدم به کلى دچار اضطراب و پریشانى و شاید هم ترس و وحشت مىگردد.
ولى بعدا در اثر تمرینات و عادت به مسلط شدن بر خود، دیگر حواس ظاهرى فاقد توانائى لازم مىشوند، و به هنگام خلوت کردن و خواندن اوراد به کلى از کار مىافتند.
بهمین جهت دل و حواس باطنى براى فعالیت، قوى مىگردد. اضافه مىنمایم که این مطالب با این الفاظ توسط صاحبنظران و اهل فن بیان نشده است، اما کوشش نمودم با این الفاظ درک مطلب را به ذهن نزدیک و آسان گردانم. این مطلب هم باید افزوده شود که تخیل و حالاتى که بر نفس آدمى مىگذرد و همچنین قدرت اوهام اثر و نقش بسیار با اهمیتى در به وجود آمدن این حالات غیر منتظره دارند.
کارى که شده. . . گویا این قسمت اشاره به این مطلب است که آنچه اتفاق افتاده است در نتیجه راهنمائىهاى ایشان نبوده است، زیرا مرید و خواستار، باید تعلیمات لازم را به خاطر جلوگیرى از پارهاى محذورات و حوادث غیر مترقبه، مرحله به مرحله از استاد فراگیرد.
و بعد از قدرى حصول استعداد. . . زیرا پیشرفت به صورت دیگر خواهد بود و استاد است که برحسب عرف ایشان، راهنما خواهد بود.
به این کلمه جلیله مراجعه ننمائید. . . مقصود آن است که دیگر این ورد مورد عمل را
٢١۴
انجام ندهد مگر هنگامى که اجازه استفاده از آن به او داده شود، یعنى پس از مهیا شدن به اندازه کافى.
از ترتیبى که آگاهان فرمودهاند. . . سالک را برنامههائى است که باید یکبهیک آنها را طى نماید. در اصطلاح، به آنها «طریقه» گفته مىشود. روش و طریقه را معمولا مرشد بعدى از قبلى مىگیرد. به همین ترتیب در اینجا تذکر مىدهند که نباید از ترتیب ذکر شده تخطى نماید، همان روشهایى که «اهل معرفت» آنها را به کار بستهاند.
حرف را بر خود راه ندهید. . . مقصود آن است که به سخنان نفس خود توجه نکن، همان گونه که قبلا بدان اشاره رفت.
رفق را شعار خود نمائید. . . کلمه «شعار» به معنى لباس مماس به موى بدن است؛ چنین به نظر مىآید که منظور از آن عادت دادن و ریاضت دادن نفس به عبادت به صورت تدریجى است.
از دادن اوراد به غیر مضایقه نیست. . . یعنى ایشان (رحمه الله علیه) بهعنوان مرشد با دادن اوراد، اعلام موافقت مىفرمایند، منتها تحت شرائط خاصى.
اذاعه اسرار حرام است. . . پنهان کردن اسرار و حرام بودن انتشار آنها را مورد تأکید قرار مىدهند. زیرا علماى اخلاق و عرفان بر این امر اتفاقنظر دارند، و آن را مورد تعهد و التزام خود قرار دادهاند. و آن را عللى است که در جاى خود بدانها اشاره خواهد شد، اما بطور خلاصه مىتوان آنها را اینگونه بیان نمود:
مرشد و شیخ مانند طبیب است و احوال مریضان، اسرارى است که باید آنها را پنهان داشت، از طرفى نباید هرچه را که بدان آگاهى پیدا مىکنیم بر زبان آوریم؛ نفوس و عقول ما جهت پذیرش امور، از نظر قدرت و ظرفیت، بسیار متفاوتند.
اجازه دیگر لازم نیست. . . ظاهرا براى اوراد خواندن یا ملزم کردن خود به انجام ذکرى خاص اجازه مىگیرند، و حتى منکر اثرات «ورد» یا «اورادى» هستند که بدون اجازه مرشد صورت گرفته باشد.
بنده با قرآن استخاره نمىکنم. . . آرى این نظر قاطع ایشان در این مورد است، و هرگاه ایشان را به گرفتن استخاره با قرآن مکلف مىنمودند مىگفتند من آیۀ شریفه را استخراج و قرائت مىنمایم و خود درخواستکننده، برداشت لازم را از آن بنماید.
٢١۵
تمام طرق. . . در توسل به ائمه اطهار منحصر است. . . شاید مقصود ایشان این باشد که مرجع بزرگان هر طریقت (حتى اهل سنت) بالاخره یکى از ائمه است، همچنانکه این مطلب بهطور مفصل در کتب مربوط به آن ذکر شده است.
شاید هم منظور ایشان این باشد که همه طریقتها باطل است مگر اینکه منتهى به ائمه اطهار (علیهم السلام) باشد و باید جهت رسیدن به مراتب عرفانى و عروج توحیدى به ایشان متوسل شد. اگر طریقتى یافت شود که فاقد این خصوصیت باشد، از نظر ایشان بىارزش است. بههمینجهت ملاحظه مىکنیم که ایشان سخنان خود را اینگونه دنبال مىکنند (با دراویش و طریق آنها ما را کارى نیست) . روش ما همان روش علماى ما و فقهاى ماست که به ایشان (علیهم السلام) منتهى مىشود؛ آنان روشنگران راه ما هستند.
اینک نامهاى دیگر:
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمد لله الملک العلام و الصلاه و السلام على سید الرسل و آله الکرام الفخام.
و بعد. . . جعلت فداک، در رقیمه فخیمه قلمى شده بود، که اگر مطالب علمى و عرفانى باشد به جنابعالى عریضهنگار شود، و الا منتظر جواب نیستید. این فرمایش از صفاى ذات ملکوتى الصفات آن جناب است. ولى واضح است که مطالب عالیه در طى مراتب جاریه بنحو اشاره به اهلش معلوم است.
وه چه خوش باشد که سر دلبران//گفته آید در حدیث دیگران
سپس، مانند معمول در سایر نامهها، به درج ابیاتى عربى که فىالبداهه سرودهاند مىپردازند، و من به این چهار بیت از آنها دست یافتم:
«فانظر إلى الذکر الحکیم و سره//ذکر و عن فهم الجهول مکتّم
ترجمه: درباره قرآن و اسرار آن بیندیش که براى آدمى تذکر است اما از فهم اشخاص نادان به دور است.
قصص و أخبار و ذکر جهنّم//أو جنه و نعیمها لا یعدم
ترجمه: سرگذشت و حکایت، خبر، و توصیف جهنم یا بهشت و نعیم آنکه پایانناپذیر است.
٢١۶
حکم و أحکام و ذکرى مؤمن//أو کافر و منافق لا یسلم
ترجمه: پند و دستورات و تذکراتى به مؤمن یا به کافر و منافق که تسلیم نمىشود.
ما فیه من شیء سوى توحیده//من لم یکن من أهله لا یعلم
ترجمه: همه چیز آن دربارۀ یگانگى خداوند است که اگر اهل این امور نباشى قادر به درک آن نخواهى بود.»
سپس مىفرماید: «خود را به شعر مقید نمودن زشت است» .
«عزیز دلم الطرق الى الله جل اسمه یعدد انفس الخلائق او انفاسها.
عرض مىشود، کسانى را که به جهت ضعف، و عدم استعداد قوه خیالیه، که مسکنش دماغ است، کشف حجب به (آله) خیالیه تعذر یا تعسر دارد. مناسب یا متعین است، که پس از فراغ از مزاولات اعمال بدنیه، من الصلاه و الصوم و الحج و الخمس و اشباهها، بعوالم قلبیه اختیاریه، مثل ترک اراده به قدر طاعت، و دوام حضور، و ترک هم و غم و سرور، و اشباه آنها بپردازد، و کمکم در خود فراگرفته. . . تا ملکه شود. . . انشاءالله تعالى.
و لازم است-مع ذلک-حال که رفیق و همسفر نیست، کتاب یا کتابها مثل آن کتاب که در نجف نداشتید، داشته باشید، که جواهر مکلله بیواقیت کتاب اعظم است.
أی ضیاء الحق حسام الدین زاد//اوستادان جهان را اوستاد
و السلام علیکم و رحمه الله» .
وعده داده بودم راجع به استخاره مطالبى بگویم:
در پارهاى از یادداشتهاى خود راجع به این مطلب مشاهده کردم که اشاره و مرجع گفته ایشان در این باب، و سخن علامه مجلسى است (رحمه الله علیه) که مىفرماید:
«به منظور جلوگیرى از استنباط امورى که در آینده اتفاق بیفتند یا اتفاق نیفتند، یا به دست آوردن و اطلاع یافتن بر مسائل غیبى و پنهانى، همچنانکه بعضى از مردم در مورد استخاره با قرآن انجام مىدهند، امر استخاره را نهى نمودهاند. البته این نهى در یکى از اخبار مذکور در کافى آمده است، اگرچه جواز استخاره با قرآن نیز در آن مذکور است.
نیز محتمل است که منظور از منع، منع تفأل (فال زدن و استنباط نیکوى امرى) به هنگام شنیدن آیهاى باشد؛ همچنانکه این فال نیک زدن در مورد چیزهاى دیگر نیز
٢١٧
معمول و متعارف است، مانند دیدن پیشانى اسب یا شنیدن صداى کلاغ؛ شاید هم جلوگیرى از بد عقیده شدن مردم نسبت به قرآن کریم به هنگام تحقق نیافتن آنچه پیشبینى شده است باشد.
وجه اخیر به ذهن من متبادر شد و به نظر من روشنتر است، نظرگاههاى پیش از آن به نقل از بزرگان مشایخ (رحمه الله علیهم) است» .
پایان سخن علامه مجلسى (ره) با تصرف.
اما ایشان (قدس سره) از استخاره گرفتن با قرآن خوددارى مىکردند و این به علت اختلافنظرهاى موجود در برداشت از آیات، و مشکل بودن مطابقت دادن آیه با مورد خاص مورد نظر استخارهگیرنده، و همچنین برداشت «امر» یا «نهى» از آیه است؛ زیرا در این موارد، مقدارى ابهام وجود دارد. و این در حالى است که استخاره با تسبیح یا «رقاع» یا «فندق» ، برخلاف قرآن، صریح و روشن است و اخبار مربوط به آن صریحتر، بیشتر، قوىتر و آشکارتر است.
در مورد لفظ استخاره، گفته شده است که از ریشه «خیر» است، نه از «خور» یا «خوار» بمعنى طلب عطوفت. پس استخاره کردن طلب انتخاب یکى از دو راه یا چند راه از خداوند متعال است.
و در خصوص نفس استخاره، باید بگویم که هیچیک از علما و فقهاى ما منکر آن نبودهاند. البته استخاره به ترتیبى که نزد ما متداول است، اختصاص به شیعه امامیه دارد و سایر فرقههاى اسلامى، منکر آن مىباشند.
و خلاصۀ سخن آنکه: استخاره از نظر ایشان امرى والاتر از آن است که همۀ مردم مىپندارند؛ به نظر ایشان استخاره یعنى چیره شدن حالتى روحانى بر وجود انسان روحانى و مؤمن در همه شئون زندگى، حالتى که در همه حال، شیرینى و لطافت آن را حس کند؛ چه این حالت، توأم با امر یا نهى از انجام کارى باشد، او در همه حال راستى و درستى را در این دستور حس کند. باید اذعان داشت که سخن دربارۀ استخاره هرگز پایان ندارد.
این هم نامه دیگرى از نامههاى ایشان است که یکى از بزرگان به ما تفضل نمودند، اگرچه اصل کامل آن را ارائه ندادند، ولى در همین مقدار هم نشانههاى برجستهاى از
٢١٨
شخصیت فوقالعاده و استثنائى ایشان (قدس سره) را احساس مىکنیم.
الى حضره الولى الحمیم و الاخ الکریم الشیخ ابراهیم، رزقه الله الرشاد و التسلیم. اما بعد حمد الله الملک العلام، و الصلاه و السلام على سید رسله و آله الکرام ساده الانام:
بلغ الکتاب و بشّر الأصحاب//عمرى و إنّ شفاءنا لکتاب
ترجمه: نامهاى که یاران را بدان بشارت دادى رسید سوگند که آسایش ما بدان نامه (یا کتاب قرآن) است.
فکتابنا فی طیه لمراتع//و مرابع لاولی النهى أخصاب
ترجمه: که در کتاب ما خوراک و آشامیدنى و فراوانى نعمت و باران بهارى براى دانایان بسیار است.
(چنین به نظر مىآید که پیش از این قسمت سخن دیگرى بوده است که نویسنده نامه از ما دریغ داشته است) .
عمیت عیون لا تراها إنهم//صم و بکم ما لهم ألباب
ترجمه: چشمان کسانى که این نعمتها را نمىبینند کور است و آنان کر و لالاند و فاقد دل مىباشند.
وهم هم السفها و ما علموا به//فی جهل جهلا أو تدقّ رقاب
ترجمه: آناناند نادانان و جهال که مأیوس گشتهاند.
تدق رقاب: یعنى مأیوس شدن از درک مطلبى؛ دو شىء را بهم کوبیدن؛ و کنایه از یأس است.
و الطالبون من الکتاب ربوعه//فی خصب عیش ماله إجداب
ترجمه: آنان که از قرآن بهرهورى مىخواهند (و به این امر امیدواراند بدانند که) زندگى آنان پربار و هرگز دچار کمبود نخواهد شد.
حلو المذاق و لا تمر بمره//إلا حلت و أولئک الأنجاب
ترجمه: آنان شیرینکاماند و هرگاه دچار تلخى شوند باز آن تلخى در کام ایشان مبدل به شیرینى گردد.
و لننظر الأسما و ما أسمى بها//بین العلوم لدیّ منه حساب
ترجمه: باید در این اسماء (اسماء حسنى) دقت نمود که چه اسمهاى والائى
٢١٩
مىباشند؛ آنها را نزد من شأن و حسابى است.
نرقى بها فوق السماوات العلى//برقیّ علم ما له أسباب
ترجمه: بهوسیله آنها در آسمانها مىگردیم، با پیشرفتى که در دانش خواهیم کرد (اما نه دانش وسیله سفر یا پرواز) .
فاسمی مع اسمک واحد فاعرف به//إن کان فیک من الطهور شراب
مرتبهاند؛ اگر شراب (معرفت الهى) در تو اثر نموده است به آن پى خواهى برد.
و لباسمی العالی السمیّ لعبره//فیها اعتبر هب إننی مغتاب
ترجمه: در نام بلند مرتبت من (على) هم مطلبى است که باید از آن عبرت بیاموزى؛ کارى هم به آنان که از ما غیبت مىکنند و ما (مغتاب) شدهایم نداشته باش.
فاصفح هدیت عن العذول تکرّما//ما عندنا للعاذلین جواب
ترجمه: با کرم خود از تقصیر ملامتکنندهها بگذر که خدا تو را هدایت کند، ما پاسخى براى ایشان نداریم.
إلا السلام و لم نؤخر نظره//لغد فما للعاشقین حساب
ترجمه: جز سلام کردن به آنها (کار دیگرى نخواهیم کرد) ، براى فردا (ى قیامت) هم با آنها حساب و کتابى (جهت گرفتن حق خود) نخواهیم داشت. و در کار عاشقان حساب و کتابى (ضرر و زیانى) وجود ندارد.
أ فهمت أم أزد الکلام صراحه//لم یجد نصح لا یفید سباب
ترجمه: آیا باز هم نیازمند به توضیحات هستى، آرى نصیحت یا دشنام سودى ندارد.
علم اسماء حسنى بعد از علوم توحید از اشرف علوم است. . . و نیز وارد شده است که «الأسماء تنزل من السماء» .
فکرى باید نمود که موافق باشد با اسم الله. . . و السلام علیکم و رحمه الله» . پایاننامه
بعد از این ابیات نامهاى به زبان فارسى است، ولى نمىدانیم آیا این نامه دنباله نامه شعرى بالا است یا اینکه نامه مستقلى است؛ اما متن نامه را در جاى مناسب خود ذکر خواهیم کرد، انشاءالله تعالى.
پارهاى توضیحات خلاصه شده از متن کتاب که مترجم به تشخیص خود آنها را ضرورى دانسته و ما بقى را حذف نموده است:
٢٢٠
بلغ الکتاب. . . معلوم مىشود نامه فوق در پاسخ به نامه دیگرى بوده است.
فکتابنا. . . معلوم مىشود مطالب دیگرى پیش از این بوده است که نویسنده آنها را حذف نموده است و منظور از «الکتاب» در «فکتابنا» قرآن کریم است، به سبب وجود قرینهها در ابیات بعدى.
نرقى بها فوق السماوات. . . خداوند متعالى فرماید: «یٰا مَعْشَرَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ إِنِ اِسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطٰارِ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ فَانْفُذُوا لاٰ تَنْفُذُونَ إِلاّٰ بِسُلْطٰانٍ» . و آن را چنین تفسیر نمودهاند که منظور اسباب و وسیله است.
بین العلوم لدى منه حساب. . . سخنى عجیب است، و شاید منظور ایشان اشاره به علوم غریبه (جفر یا رمل) ، یا علم اسماء حسنى، باشد.
از حضرت على (علیه السلام) منقول است که فرمود: «کان لدى جفر أکتب فیه ما یعلمنیه حبیبى رسول الله (صلى الله علیه و آله) من العلوم و المعارف. . . الف باب یفتح لى من کل باب الف باب» .
هستند کسانى که ادعا مىکنند علم جفر را سابقهاى است طولانى که به پیش از اسلام برمىگردد، اما نه به صورت فعلى بلکه مختصر و ساده، مانند سایر علوم و معارفى که با آمدن اسلام کامل شدهاند، آیینى که مردم را بر راه درک معارف و ترقیات قرار داد تا به طرف کمالات نفسانى و اخلاقى و علمى حرکت کنند.
و خلاصه آنکه: سخن درباره این نامه و نامههاى شبیه به آن را مىتوان در سطور زیر خلاصه کرد:
اول: ایشان هرگاه در کسى استعداد و آمادگى پذیرش امور عالیه و عرفانى را احساس کنند او را با سخنانى یا با ارشاداتى محترمانه ترغیب و تشویق به این کار مىکنند، همچنان که این عمل را با علامه طباطبائى (قدس سره) انجام دادهاند. از علامه (رحمه الله علیه) به کرات نقل شده است که مىگفت: زمانى که به نجف اشرف مشرف شدیم نسبت به آقاى قاضى بهعنوان اینکه هم اهل علم بودند و هم از بزرگان خانواده بودند و منزلت خاصى داشتند محترمانه رفتار مىکردیم. یکبار که در یکى از کوچهها به هم رسیدیم، عمیقانه در صورت من نگاه انداختند و پس از آنکه دست خود را روى کتف من گذاشتند چنین گفتند: «پسرم از نماز شب غافل مشو، اگر دنیا مىخواهى نماز شب بخوان و اگر آخرت
٢٢١
مىخواهى نماز شب بخوان» . گویى این کلمات بمانند خونى بود که در رگهاى من به جریان درآمد، ناگهان با تمام وجود به سوى این کار رفتم.
همچنین است در مورد شیخ محمد تقى آملى (رضوان الله علیه) که مىگفتند یکبار از ایشان سؤال کردم: ما خوانده یا شنیدهایم که دیگران هرگاه قرآن تلاوت مىکنند افقهاى عالم در برابر دید ایشان باز مىشود، ولى هنگامى که ما قرآن مىخوانیم اثرى از این امور مشاهده نمىنماییم. ایشان نگاهى به صورت من انداختند و گفتند:
«آرى ایشان در شرائط خاصى قرآن مىخوانند، آنان ایستاده و روبهقبله قرآن مىخوانند. . . سر خود را لخت مىکنند و با دو دست خود قرآن را بالا مىگیرند! و با همه وجود به آنچه مىخوانند توجه دارند و توجه دارند که در برابر چه کسى ایستادهاند. . .
ولى شما. . . شما قرآن را مىخوانید درحالىکه زیر کرسى رفته تا نزدیک چانه لحاف را بر روى خود کشیده و قرآن را روى زمین نهاده و آن را نگاه مىکنى» .
جناب آملى ادامه دادند «آرى. . . بههمینصورت قرآن را مىخواندم و بسیار هم مىخواندم؛ گویى ایشان در کنار من بوده و مراقب اعمال من بودند؛ دیگر از آن روز با تمام وجود قرآن مىخواندم و در مجالس او حاضر مىشدم» .
همچنین است درباره افراد دیگر و یاران دیگر که امیدوارم در جلد دوم در شرح حال شاگردان آقا، به این موضوع اشاره نمایم.
دوم: زمانى که ایشان با دوست جدیدى روبرو مىشدند نخست کلیه تعلیمات خود را در مرحله نخست در اختیار او قرار مىدادند که معمولا عبارت بود از انجام تکلیف به نحو احسن؛ این تکالیف همان تکالیف دینى است که همه انجام مىدهند، و مىتوان آنها را پوست و فاقد مغز نامید و هیچگونه ارزش قابل توجهى به آثار نفسانى، اخلاقى، و طریقتى ندارند.
نماز کجا و این کارى که به نام نماز انجام مىگیرد؛ گویى هر شبانهروز پنج بار دوش مىگیرند (حمام مىروند) .
و معناى این سخن خداوند که مىفرماید: «الصوم لى و انا اجزى به (روزه براى من است و من جزاى او مىشوم [یا جزاى او را مىدهم-به دو صورت خوانده و نقل شده است])» چیست؟ ! و همچنین است سایر تکالیف. چه بسا کسانى که قرآن را تلاوت
٢٢٢
مىکنند ولى قرآن آنان را لعن مىکند (یا نفرین مىکند و غیره) .
از شاگرد مىخواهد که نسبت به آنچه مىخواند دقت کافى به کار برد، و تکالیف شرعى را به نحو احسن انجام دهد، تا آثار مثبت آن را در زندگى عادى خود ببیند.
سوم: مراقبت و آمادگى دائمى جهت پذیرش و درک فیوضات ربانى و نسیمهاى معنوى. همچنانکه رسول خدا (صلوات الله علیه) فرموده است: «الا ان فى ساعات لیلکم و نهارکم نفخات فترقبوها (هان مراقب باشید که در ساعات شبانهروز بر شما نسیمهایى مىوزد، پس مراقب و منتظر آنها باشید)» ؛ که آمادگى براى دریافت و پذیرش این فیوضات توسط آدم غافل و سرگرم کار خود امکانپذیر نیست، بلکه آنها براى کسانى است که همواره چشم انتظار و آماده هستند.
بعد التعشّق بالعشق الجذوب له//مع التهیّؤ أزمانا کمرتقب
ترجمه: با عشق ورزیدن به آن، عشقى همراه با جذبه، و مدتهاى مدید آمادگى و چشم به انتظار بودن.
چهارم: و آن مرحله آخر است که (رحمه الله علیه) آن را اینگونه خلاصه نمودهاند:
«پس از فراغ از مزاولات (انجام) اعمال بدنیه من الصلاه و الصوم و الحج و الخمس و اشباهها، بعوالم قلبیه اختیاریه مثل ترک اراده به قدر طاقت، و دوام حضور، و ترک هم و غم و بهجت و سرور و اشباه آنها» .
پنجم: ممکن است این هم یکى از شروط بشمار آید و آن عبارت از این است که طىکننده راه هدایت رحمانى باید اسرار را پنهان نگهدارد، و هرآنچه را که مىبیند یا مىشنود به کسى نگوید، مگر به استاد و مرشد خود، به منظور گرفتن راهنمایى و شناخت راهها و رفتارهایى که هنگام مشاهده یا شنیدن امورى باید انجام دهد.
البته منظور آن نیست که با ذکر این چند مطلب خواسته باشیم راههاى سیر و سلوک نزد عرفا را خلاصه کرده باشیم. . . استغفر الله، بلکه غرض آن بود که اشارهاى به این مطلب کرده باشیم که تعالیم مرحوم قاضى براساس آنچه از ایشان خواندهام یا مشاهده نمودهام، یا از نزدیکترین شاگردان ایشان شنیدهام، خارج از این حدود نبوده است.
سپس نوبت به مسئله تعهد و ملزم بودن به امورى مىرسد که از نظر شرعى ریشهاى و اساسى به شمار مىروند، مانند زیارت عتبات عالیات و اماکن متبرکه و متوسل شدن به
٢٢٣
ائمه (صلوات الله علیهم اجمعین) ؛ دیگر استغفار کردن، که در استغفار عبارات خاصى را به کار مىبردند و بدان سفارش مىنمودند، و آن عبارت از این است: «استغفر الله الذى لا إله الا هو من جمیع ظلمى و جرمى و اسرافى على نفسى و اتوب الیه» (اسرافى على نفسى، یعنى بدیهایى که خودم به خودم کردهام) ؛ و نماز شب، که آن از تکالیف مؤکد است و همواره تکرار مىکردند: «کیف یرجو ان ینال مرتبه من الکمال من لم یسهر اللیال (چگونه مىخواهد کسى که شبزندهدارى نمىکند به مرتبهاى از کمال برسد)» ؛ و زیارت اهل قبور (قبرستانها) ، که سوره توحید را بسیار بر سر قبر مؤمنین مىخواند.
و صورت و رفتارى غیر متعارف و غیر عادى، از نظر متشرعان، در لباس و شکل ظاهرى یا روابط اجتماعى، از خود بروز ندهد؛ از مریضان آنان عیادت کند؛ در تشییع جنازه ایشان شرکت نماید، در مجالس شادى یا حزن آنان حاضر شود؛ در رفتار و برخورد با مردم بهگونهاى عمل نکند که او را از سایرین متمایز گرداند و او را منتسب به گروهى بدانند که داراى صفات خاصى مىباشند، و این تصور بهانهاى شود براى متهم کردن ایشان به امورى که از آنها برى هستند.
در مورد اهل علم و طلاب، همواره به ایشان تأکید مىنمودند که در مجالس درس و بحث حتما حاضر شوند و از آموزش خود غافل نباشند، و مانع آن مىشدند که کسى از ایشان در مسجد بزرگ کوفه معتکف و مقیم گردد، البته درصورتىکه این اعتکاف سبب محروم شدن و غیبت از درس یا مباحثه گردد. از شاگردان خود دیدن مىکردند و در خصوص مسائل مطروحه جدید درسى یا ارشادى استادان و مرشدان خود سؤال مىنمودند.
و در مورد سایرین، ایشان توصیه مىنمودند که به دنبال کارهاى بازرگانى و کسب و کار خود باشند، تکالیف شرعى و فقهى خود را به نحو احسن انجام دهند؛ و هرگز عملى را به ایشان تکلیف نمىکردند که مانع کسب و کار ایشان باشد، بلکه همواره به نظم و ترتیب و اداره صحیح امور و اصول جاریه سفارش مىکردند، به نحوى که ایشان به صورت غیر عادى و نامانوس در بین مردم انگشتنما نشوند، یا براى استفاده از کسب حلال، از دیگران عقب نمانند، زیرا کاسب حبیب خداست و کسى که جهت کسب روزى و آسایش خانواده کوشش مىنماید «کالمجاهد فى سبیل الله» است؛ و
٢٢۴
مىفرمودند: «کونوا بین إخوانکم کأحدهم، و علیکم بالرفق و المداراه فى معاشرتهم، و احذروا من التزمت (در بین دوستان خود مانند سایرین باشید، و در معاشرت مدارا و همراهى را رعایت کنید، بپرهیزید از بزرگ و موقر جلوه دادن خود)» .
و این رفتار و روش متعادل در سیر و سلوک است که گروهى از علماى متأخر آن را عرفان مثبت (موجب) نامیدهاند، که برخلاف عرفان منفى است و متضمن ترک روشهائى است که به عزلت و انزوا و احیانا رهبانیت دعوت مىکند، بدانگونه که در رفتار عرفا و متصوفه معروف و در کتابهاى ایشان و مخصوصا در کتب اهل سنت، و در رفتار عرفا و متصوفهاى چون ذو النون مصرى، ابراهیم ادهم، و بسطامى و سایرین دیده شده است.
خوب. . . سخن به درازا کشید بدون آنکه قصد ما این باشد، بلکه همچنانکه گفتهاند الکلام یجر الکلام و الحدیث یستتبع او یستتبع او تستتبعه لواحقه و توالیه. . . و غرض از ذکر این نامه این نبود که آراء و نظرات بزرگان سیر و سلوک، صاحبدلان آگاه و وجدانهاى بیدار را در معرض آگاهى شما قرار دهیم، و از چگونگى دریافت افاضات ربانى و الطاف الهى یا نحوۀ مواجهه با آنها سخن بگوییم، بلکه هدف زنده کردن پارهاى خاطرات شیرین این بزرگان بود. اکنون که بیشتر ایشان به ابدیت پیوستهاند و زنده کردن یاد ایشان بمنظور طلب مغفرت و رحمت براى ایشان است و اگر هم در این راستا بهرهاى از تعلیمات ایشان نصیبمان شود که بتوانیم از تجلیات آن راه خود را روشن کنیم و به کار دنیا و آخرت ما بخورد، خدا را براى آن سپاسگزاریم، که توفیق از او است و اوست که به راه راست راهنما است.
اکنون پیش از پرداختن به نامه دیگرى که به یکى از نزدیکان ارسال داشتهاند و به زبان فارسى است، در اینجا لازم است به چند نکته مهم اشاره شود:
١-در یکى از نامههاى ایشان این دو بیت آمده بود:
فلا تعجلن لا توجلن و توکلن//و رفقا لعل اللّه یجعل مرفقا
فلا تربح الأزواد قط بجمعها//و قد ربح الأعواض من کان أنفقا
«وجل» یعنى ترس یا نشانههاى ترس؛ در آیه زیر معناى دوم مورد نظر است: «إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِینَ إِذٰا ذُکِرَ اَللّٰهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ. . .» . «مرفقا» به معنى رفق و کمک است؛ خداوند متعال
٢٢۵فرماید: «یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ یُهَیِّئْ لَکُمْ مِنْ أَمْرِکُمْ مِرفَقاً» ؛ یعنى آنچه براى شما کمک است و از آن استفاده مىبرید. در اینجا اضافه مىنماید که در سالهاى اخیر موفق به دیدارى از عالم عابد زاهد جناب آیتالله شیخ محمد تقى رشتى (فومنى) معروف به «آقاى بهجت» شدم که اکنون مقیم قم هستند و به تدریس و راهنمایى اشتغال دارند و مورد توجه خاص بودند، زیرا مورد اعتماد طلاب در مسائل علمى و اخلاقى و تهذیب نفس قرار گرفتهاند.
روزهاى جمعه مجلس پرجمعیتى در محضر ایشان تشکیل مىشود و او هم بسیار ساده در میان جمع قرار مىگیرد. هنوز حضور او را در مجلس پدر (مرحوم قاضى) فراموش نکردهام و لذا مرا مورد تفقد قرار دادند. پیش از آنکه مجلس پایان پذیرد یکى از حضار نزدیک ایشان آمد و گفت: «حاج آقا چیزى به ما بیاموز که از آن بهرهمند شویم.» او در حالى که در خود فرورفته بود سر بلند کرد و فرمود: «آیا واقعا از آنچه تاکنون آموختهاى استفاده لازم را کردهاى» . آن شخص پاسخ داد: منظور کدام عملهاست؟ جناب ایشان پاسخ دادند: «فى المثل همین نماز» ؟ و چنین ادامه دادند: «شما بحمد الله همگى نماز مىخوانید ولى آیا واقعا از نظر نفسانى و معنوى از این نماز که عمود دین و مایه تقرب به خداوند است بهره کافى بردهاید؟ آیا آثار آن را در نفوس خود احساس نمودهاید؟ شما که روزى پنج بار آن را تکرار مىکنید؟ ! من این نکته را مورد تأکید قرار مىدهم که شما هرگاه از این مرحله بگذرید، و نفوس شما آماده پذیرش دستورات و اعمال دیگر شد خداوند متعال قطعا به لطف خود کسى را مکلف خواهد کرد که مرحله بعدى را به شما نشان دهد و راهنماى شما جهت رسیدن به مراحل بعدى شود. پس برگردید به خود، و بپردازید به درست انجام دادن آنچه از تکلیف بر شما تعیین شده است، زیرا کسانى مکلف شدهاند مراحل بعدى را به شما ارائه بدهند و قطعا آنها آن را به شما خواهند گفت. هریک از ما چیزهاى زیادى را آموخته است، اما نمىداند یا نیاموخته است که چگونه از آنها استفاده نماید. همه باید بدانند که این نخستین مرحله رسیدن به هدفهاى والا و درجات عالیه کمال و معرفت است» .
زمانى که مردم بیرون رفتند و من هم قصد خروج داشتم و به او سلام کردم به بنده رو کرده و چنین فرمودند: زمانى که به محضر استادمان (قاضى) مشرف مىشدیم اینگونه به ما تعلیم مىدادند، اما ما معناى این سخن را نیک نمىدانستیم مگر بعد از مجاهدتها و
٢٢۶
کوششهاى بسیار و ریاضت و تأمل و تفکر. . . بر شما لازم است که قدم اول را با صدق و صفا بردارید تا نفس شما آماده پذیرش الطاف و اشراقات گردد. قدم دوم را اگر نمىدانى پس بدانکه خداوند متعال با لطف و کرم خود کسى را نزد تو خواهد فرستاد که دستت را بگیرد و راهنمایى و تعلیم دهد. سپس این آیه را تلاوت فرمودند: «وَ اَلَّذِینَ جٰاهَدُوا فِینٰا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنٰا وَ إِنَّ اَللّٰهَ لَمَعَ اَلْمُحْسِنِینَ»
از محضر ایشان خارج شدم درحالىکه نزد خود تکرار مىکردم: فلم تربح. . . أو. . .
در اینجا بد نیست این واقعه را هم بگویم در مراسم تشییع و تدفین اخوى مرحوم سید مهدى قاضى هم علامه و هم آیه الله بهجت و هم آیه الله حسنزاده آملى همگى حضور داشتند، ولى با اصرار علامه (رضوان الله علیه) همه به امامت آیه الله بهجت نماز خواندند. زمانى که مىخواستند جنازه را به طواف ببرند چند قدمى آیه الله بهجت پشت سر جنازه حرکت کردند و در این وقت بود که علامه (رحمه الله علیه) پشت سر ایشان حرکت کردند و زمانى که مىخواستم عباى ایشان را مرتب کنم فرمودند دستت را کنار بکش مىخواهم چند قدم پشت سر شیخ حرکت کنم، درحالىکه هر دو از شاگردان و ملازمان نزدیک مرحوم قاضى بودهاند.
(لازم به توضیح است که معرف آیه الله العظمى بهجت به آیه الله قاضى حضرت علامه طباطبائى بودهاند و اکنون به این درجه که عرض شد رسیده بودند-مترجم) .
٢-ضمن قصیدهاى که گذشت این بیت در قصیده غدیریه وجود داشت:
بعد التعشّق بالعشق الجذوب له//مع التهیّؤ أزمانا کمرتقب
عشق جذوب یعنى عشق پرکشش. جذوب صیغه مبالغه است و در این مورد عشق با این صفت موصوف شده است تا شدت و والگى آن را برساند. گفتهاند که این میل شدید و عشق مفرط کمتر در انسان دیده مىشود، بخصوص در مسائل معنوى.
در مورد عشق و عاشقى در مسائل دنیوى که همان عشق مجازى باشد باید گفت نوعى پافشارى و لجاجت همراه با افراط در میل به چیزى است (مثلا غذا) که به علت میل شدید و تأمل و نگاه در انسان شدت و حدّت پیدا مىکند، و گاهى مبدل به عشقى پرکشش و بىقرارى زائد الوصف مىگردد.
اما عدهاى عکس این را معتقدند و مدعیند که عشق ظاهرى به درجه والگى کمتر
٢٢٧
اتفاق مىافتد، اما عشق معنوى چه بسا به حد جنون هم برسد، و این برخلاف عشق به اصطلاح معمولى است که با برطرف شدن علل و مسببات آن، از قبیل زیبائى یا چیزهاى دیگر، ضعیف گشته و از بین مىرود.
حال چه این عشق (مجازى و غیر از آن) جنبه مالیخولیائى داشته باشد یا یک میل فطرى و جزء ذات انسان باشد جهت رسیدن به کمال، یا اصرار و الحاح در طبیعت آدمى و یا به علت میل شدید، آنچه براى ما مطرح است این است که براى رسیدن به درجات عالیه کمال به چنین عشق و والگى، و ارادهاى قوى در طلب آن، نیاز است؛ زیرا هرگز به آدمى که اتفاقى از جائى مىگذرد این عطیه بزرگ داده نمىشود، مگر اینکه این عشق پرکشش در او ایجاد شده باشد، و به قول شاعر این جماعت:
دست از طلب ندارم تا کام من برآی//دیا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر//کز آتش درونم دود از کفن برآید
آرى اینان بر این عقیدهاند که این مسئله به ارادهاى صادقانه و بیدارى مستمر و شکیبایى و آرامش بسیار طولانى، که ممکن است گاهى آدمهاى پوست کلفت و پرمدعا نتوانند از عهده آن برآیند، بلکه چه بسا یاس و ناامیدى بر آنان مستولى شود، نیاز دارد.
و این بیشتر در مواردى است که انسان سست ایمان و ضعیف النفس باشد؛ خداوند متعالى فرماید: «حَتّٰى إِذَا اِسْتَیْأَسَ اَلرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا جٰاءَهُمْ نَصْرُنٰا» (تا آنجا که پیامبران مأیوس شده و گمان کردند که وعده نصرت خدا اتفاق نخواهد افتاد پس در همان حال یأس و ناامیدى یارى ما فرارسید) .
بد نیست در اینجا اتفاقى که براى ایشان افتاده است ذکر نمایم که بارها آن را از ایشان شنیدهام، و غرض ایشان از ذکر آن این بود که براى رسیدن به هدفهاى والا باید علاقه مفرط وجود داشته باشد، بخصوص در مسائل معنوى و کمالات نفسانى. ایشان اینگونه نقل مىکردند:
«مشکلى داشتم که بسیار گره خورده بود و هرگز قادر نبودم آن را حل نمایم، و پرده از نقاب برنمىداشت، و چه بسا طلب مساعدت از دوستان قدیمى مىکردم، اما پاسخى جز متمسک شدن به بردبارى و این گفته «ان الله تعالى هو الذى یقدر لعباده و یفتح لهم الابواب و ینیر له السبیل (خود خداوند متعالى کارها را براى بندگان خود مقدر مىسازد
٢٢٨
و درها را براى ایشان مىگشاید و راه را براى ایشان روشن مىکند)» نمىشنیدم، و از شدت پریشانى و اهمیت زیادى که به آن موضوع مىدادم بیشتر روزها، عصرها یا نزدیک غروب، پیاده به مسجد «سهله» مىرفتم تا نماز را آنجا بخوانم و از آنجا به مسجد «کوفه» مىرفتم و شب را در آنجا بیتوته مىکردم یا اینکه به نجف بازمىگشتم.
سالها وضع به همین منوال مىگذشت، تا حدى که نزدیک بود یأس بر من مستولى شود. در یک شب زمستانى بسیار سخت به سمت مسجد سهله بیرون آمدم، و بعد از اداى نماز واجب به علت سردى هوا شتابزده بهطرف مسجد کوفه حرکت کردم، زیرا وسائل بیشترى در آنجا داشتم. زمانى که از مسجد «سهله» خارج شدم شنیدم یکى از همسایگان در این مسجد مرا صدا مىکرد، اما به علت مشغولیت ذهنى که داشتم توجهى به صداى او نکردم و به راه خود ادامه دادم (لازم به یادآورى است که راه بین کوفه و سهله جادهاى است به عرض دو متر و در دو طرف آن گودالها و چال و چولههایى است پر از حیوانات موذى و گاهى خطرناک) . همینکه از مسجد «سهله» دور شدم طوفان شنى بسیار شدیدى وزیدن گرفت و مرا چندین بار به دور خود چرخاند، بهطورىکه جهت حرکت خود را گم کردم، و دنیا در چشمانم سیاه شد؛ پس مجبور شدم بدون هدف معینى حرکت کنم، بهطورىکه بادها به هر طرف که مىوزیدند مرا هم با خود مىبردند؛ آنگاه تصمیم گرفتم شاید بتوانم لحظهاى ایستاده و چشمهاى خود را پاک کنم، تا شاید جهت صحیح راه را تشخیص دهم، و از افتادن در حفرههاى خطرناک موجود در دو طرف راه در امان باشم؛ آنگاه نگاهى به جلو انداختم و ناگهان دیدم شبح عظیمالجثهاى از روبرو بهطرف من بسرعت در حرکت است؛ در چند لحظه از شدت ترس تصمیم گرفتم من هم به او حملهور شوم، زیرا چنین به نظرم آمد که حمله بهتر از توقف و خاموش ایستادن در برابر آن شبح خطرناک است؛ پس عصاى خود را بالا بردم و آن را به حرکت درآورده و به خود حالت تهاجم گرفتم و چند قدمى به سوى آن شبح برداشتم، اما دیگر نمىدانم چه اتفاقى افتاد.
بعد از مدتى خود را در یکى از آن چالههاى عمیق در دو طرف جاده یافتم، و چند لحظه بعد آن شبح عظیمالجثه بر دهانه آن حفره قرار گرفت و تقریبا دهانه حفره را پوشاند. پس عصاى خود را بهطرف آن دراز کردم، اما فهمیدم که آن شبح چیزى جز
٢٢٩
خس و خاشاک صحرا چیز دیگرى نیست، که باد آنها را جمع کرده است و به این صورت بهطرف من به حرکت درآورده است.
لحظاتى گذشت و من احساس لرزشى در سراسر بدن خود مىکردم و کاملا احساس مىکردم که در وضعیت بدى هستم. در گودالى افتاده بودم و بالاى سر من انبوهى از خس و خاشاک بود؛ به هیچ وجه امیدى به رهایى از این وضع ناگوار نبود؛ از طرفى ماندن در این مکان هم به خاطر وجود جانوران خطرناک و مسمومکننده ممکن نبود.
از طرف دیگر گویى از درون خود صدایى را مىشنیدم که به من پند بردبارى و استقامت مىداد، به من مىگفت که مشکل خود را به خداوند متعال واگذار کن. . . پس در این راه کوشش کردم و سعى نمودم که بر اعصاب خود مسلط شوم و آرامش را به خود تلقین کنم؛ اما آنچه در پیرامون من قرار داشت تأثیر بیشترى بر من مىگذاشت و فوق تصمیم من بود؛ ناگهان احساس کردم که با تمام وجود به جهتى واحد و مشخص چشم دوختهام، مثل اینکه دارم با کسى که از روبرویم پیش مىآید سخن و نجوائى مىکنم. . .»
در اینجا سخنان ایشان قطع مىشود. . . اما بار دیگر چنین ادامه مىدهند:
«چند دقیقهاى نگذشته بود که احساس کردم بار دیگر آرامش سراسر وجودم را فرا مىگیرد؛ پس خود را بر روى خاک انداختم و عبایم را به دور خود پیچیدم، و حدود یک ساعت استراحتى کردم. احساس مىکردم در اتاق راحت خود هستم، و هرگونه احساس گرسنگى و ترس و خستگى را فراموش کردم؛ هم نفسم راحت شد و هم نفسم آرام گردید؛ سپس مشکلاتم در برابر چشمانم به نمایش درآمدند، و درهاى بسته گرفتاریهاى خود را در برابر چشم خود، بسیار روشن و به دور از هرگونه ابهام، باز مىدیدم؛ و در خاتمه آن راز که سالها درگیر فهمیدن آن بودم برایم آشکار شد!»
سپس چنین ادامه دادند: «و پس از استراحت کوتاهى نشستم و شروع کردم به کارهاى عبادت شبانه، به تلاوت قرآن یا نماز. سپس گونه خود را بر روى خاک زمین نهادم و عباى خود را روى خود کشیده و به خوابى راحت پناه بردم. بیدار نشدم مگر با صداى قطرههاى باران که روى عباى من مىریخت. پس از جاى خود برخاستم، در حالى که خطهاى نقرهاى نور مهتاب از لابلاى ابرها به چشمم مىخورد. نگاهى بر توده خس و خاشاکهاى جمع شده در کنار گودالم انداختم، و به دقت در اطراف خود
٢٣٠
نگریستم و دریافتم که این جائى که من در آن-ظاهرا-گرفتار آمدهام بهترین جائى بوده است جهت جلوگیرى از این همه خطرات موجود در پیرامون خود در آن شب طوفانى که هرگز امیدى به یافتن راه مقصد نمىرفت.
پس شروع کردم به عقب زدن خس و خاشاکها با عصاى خود، و سعى نمودم که از گودال خارج شوم. ناگهان صدائى مرا به خود آورد، دقت کردم، دریافتم که صداى «شیخ سهلاوى» است که در بیابان به دنبال من مىگردد. با صداى بلند به او پاسخ دادم و او بهطرف من آمد و به من کمک کرد تا از گودال خارج شوم. سپس اظهار داشت: من مىدانستم که تو دچار این سرنوشت مىشوى؛ به هنگام شب و شروع طوفان کارى از دستم ساخته نبود، تا اینکه نزدیکىهاى طلوع فجر طوفان آرام شد و الآن حدود یک ساعت است که به دنبال شما مىگردم؛ چندین بار از این مکان رد شدم اما تصور نمىکردم که شما در اینجا باشید، تا اینکه بالاخره صداى شما را شنیدم. . . تصور مىکردم که دچار ناراحتى شدهاى، اما مىبینم که سرحال و شادابید، گویى شب خوشى را در اینجا گذراندهاید. . . این را در حالت مسخره و شوخى به من گفت. من سکوت کردم و چیزى را به او نگفتم؛ سپس مرا به مسجد برد و لباسهاى گلآلود مرا شست» .
سپس چنین ادامه دادند: «این آقاى شیخ جواد سهلاوى بودند که این خبر را پراکنده کردند، و اگر او نبود من آن را به کسى نمىگفتم، زیرا دست قدر ما را دچار گرفتارىاى کرده بود که اگر لطف خداوند نمىبود الآن از فراموششدهها مىبودم؛ کافى بود دچار گزندگى یکى از موجودات گزنده پراکنده در صحرا و در آن مکان بخصوص مىشدم» .
توضیح: شیخ محمد جواد سهلاوى بخشى از زندگى خود را در نجف اشرف در طلب علم سپرى کرد؛ سپس به زهد و عبادت پرداخت و مقیم مسجد سهله شد؛ بیرون از مسجد هم اتاقى داشت که خانواده خود را در آن سکونت داده بود. او شبها را به عبادت سپرى مىکرد و به هنگام روز بیشتر وقت خود را صرف خدمت به زائران مسجد مذکور مىکرد؛ به زهاد و عابدان خدمت بسیار نمود و عمرى طولانى کرد. در حوادث سالهاى هفتاد عراق متهم به ایرانى الاصل بودن شد و به موجب این قانون باید از عراق اخراج مىشد؛ هنگامى که این خبر را شنید به مسجد آمد و در آنجا مشغول عبادت و رکوع و
٢٣١سجود شد. او را در حال سجده مرده یافتند.
٣-در یکى دیگر از نامهها چنین آمده بود: «ما را با دراویش کارى نیست، طریقه همان طریقه علما و فقها است. . .» .
ظاهرا مقصود ایشان این است که نباید به آن جماعت توجه کرد، و طریقت ایشان با طریقت آنان تفاوت دارد. ایشان اینگونه مسائل را، چه در مجالس بحث و چه بهطور خصوصى، همچنین در نامههائى که به مریدان خود ارسال مىداشتند، بسیار تکرار مىکردند.
درویش در زبان فارسى بهمعناى توانگر (همچنین تهیدست و زاهد و گوشهگیر- مترجم) است و در عرف صوفیه به گروه معینى از عرفا و متصوفه گفته مىشود که توجهى به خود ندارند و به خاطر توجهى که به مسائل مهمتر دارند دیگر به لباس و غذا و مسکن و عادات و رسوم جارى چندان اعتنائى نمىکنند. . .
شکى نیست که به روش درویشى زندگى کردن هم شرعا و هم عرفا جائز نیست.
مخصوصا اگر براى تظاهر، یا فریب دادن مردم ساده باشد. . . حال هدف هرچه باشد، زیرا هدف نمىتواند بهانهاى باشد براى عمل نکردن به واجبات و خوددارى از محرمات.
این نامه هم خطاب به یکى از دو برادر عالیقدر، جناب سید حسن الهى یا اخوى ایشان حضرت علامه طباطبائى، فرستاده شده است. بنابراین، این احتمال مطرح است که ایشان از مرحوم قاضى (قدس سره) سؤالاتى در این خصوص نمودهاند که اکنون این جواب از طرف ایشان به نامبردگان داده شده است. گویا در تبریز گروهى از دراویش بودهاند و جلسات منظمى داشتهاند و کارها و اعمالى انجام مىدادند و دم و دستگاهى و طرح مطالبى چشمگیر داشتند.
و در پاسخ به ایشان مرحوم والد خواستهاند که بهطور کلى مخالفت خود را با مسلک درویشى اعلام نمایند، حتى اگر هم در بین آنان شخصیتهاى برجستهاى وجود داشته باشد.
۴-دیگر مطالبى که لازم است بدانها اشاره شود مطالبى در ارتباط با مسئله تعلیمات و ارشادات مخصوص ایشان به شاگردان و مریدان است. آرى هنگامى که ایشان
٢٣٢
(رضوان الله علیه) شاگردان و مریدان خود را در جاده طریقت قرار مىدهند ایشان را به حال خود وانمىگذارند، بلکه خطوط کلى حرکت و ترتیبى را که باید روى آن حرکت کنند و هرگز از مرز خارج نشوند به ایشان نشان مىدهند. این روش را در یکى از نامههاى ایشان به یکى از شاگردان و مریدان خود که مورد تأکید و سفارش قرار گرفته است ملاحظه مىکنیم. بدیهى است که این خط مشى و طریقت باید خطى روشن و جامع و واضح و روشنگر باشد؛ به نحوى که هر نوع میل به کمالات را در انسان سیر کند و رسیدن به هدفهاى عالى را ممکن سازد؛ همچنین او را براى درک اشراقات و فیوضات الهى مهیا سازد؛ هیچگونه هدف متعالى را در انسان باقى نگذارد، مگر آنکه شامل آن اهداف باشد؛ تشنگى او را برطرف سازد و ناراحتىهاى ناشى از این تشنگى را زائل گرداند و او را در جادهاى مستقیم، جهت طى طریق، تا آخرین مرحله قرار دهد.
از طرفى ایشان در ضمن حکایات تاریخى عبرتانگیزى که براى ما تعریف مىکردند چنین نقل مىکردند که: گروهى از جنگجویان در یکى از غزوات شکست خوردند و رئیس آنها به دست دشمنان اسیر شد. او را به اتاقکى بردند و در آنجا زندانى کردند تا در روز بعد او را مجازات کنند. اما زمانى که اسیر مذکور وارد اتاق شد، قرآنى را در آنجا یافت، و لذا نتوانست به خاطر وجود قرآن بخوابد یا استراحت نماید یا حتى بنشیند. بنابراین تا صبح کتبسته در مقابل قرآن ایستاد. به هنگام صبح که یاران نزد او آمدند و او را بدان حال یافتند اعتقاد پیدا کردند که به برکت قرآن قطعا پیروز خواهند شد. زیرا انتظار نداشتند که فرماندهاى اسیر شود و اینگونه بر خود مسلط باشد، و به دستورات دین عمل نماید، درحالىکه مىداند بههرحال کشته خواهد شد. همینطور هم شد. زیرا بر آن مملکت چیره شدند و قرنهاى متمادى در آنجا حکومت کردند، درحالىکه مىدانستند این نبود مگر به برکت قرآن کریم.
آرى قبلا هم در اشعار ایشان (قدس سره) قسمتهاى زیر را خوانده بودیم:
و کل علم ففى القرآن اجمعه. . .
و رتل کتاب الحق و اقرأه ماکثا. . .
فانظر الى الذکر الحکیم و ذکره. . .
اکنون نامهاى دیگر:
٢٣٣
کلمه ثانیه. . . آنکه در وقت حرکت و در مکتوب شریف منیف تقاضاى دستورالعمل فرموده بودید، بنده به مثل حضرتعالى دستورالعمل ندارم، و اگر باشد بنده نمىدانم، و مراد از آنهائى که سابق عرض شده بود تحصیل فىالجمله علم و یقین بود که الحمد لله تعالى بهجاى آمد.
و حالا دستورالعمل. . . قرآن کریم است. . . (فیه دواء کل داء و شفاء کل عله و رواء کل غله علما و عملا. . .) و حالا آن قره العیون مخلصین را جلو چشم همیشه داشته باشید، و با آن هادى طریق مقیم و صراط مستقیم سیر نمائید. . . و از جمله سیرهاى شریف آن، قرائت است به حسن صوت. . . آداب دیگر. . . خصوصا در دل شب.
نمونهاى دیگر از نامههائى که به یکى از دوستان خود فرستادهاند:
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد حمد الله جل شانه و الصلاه و السلام على رسوله و آله
حضرت آقا. . . تمام این خرابىها که از جمله است وسواس و عدم طمأنینه، از غفلت است. . . و غفلت کمتر مرتبهاش غفلت از اوامر الهیه است. و مراتب دیگر دارد که به آنها انشاءالله نمىرسید. . . سبب تمام غفلات، غفلت از مرگ است، و تخیل ماندن در دنیا. . .
پس اگر مىخواهید از جمیع ترس و هراس و وسواس ایمن باشید دائما در فکر مرگ و استعداد لقاء الله تعالى باش. . . و این است جوهر گرانبها و مفتاح سعادت دنیا و آخرت. . .
پس فکر و ملاحظه نمائید چه چیز شما را از او مانع و مشغول مىکند، اگر عاقلى! و به جهت تسهیل این معنى چند چیز دیگر به سرکار بنویسید بلکه از آنها استعانتى بجویى.
اول-بعد از تصحیح تقلید یا اجتهاد، مواظبت تامه به فرائض خمسه و سائر فرائض در احسن اوقات. . .
و سعى کردن که روز به روز خشوع و خضوع بیشتر گردد. . .
تسبیح صدیقه طاهره (صلوات الله علیها) بعد از هر نماز. . . و خواندن آیه الکرسى کذلک و سجده شکر. . .
و خواندن سوره یاسین بعد از نماز صبح و واقعه در شبها. . .
٢٣۴
و مواظبت بر نوافل لیلیه. . .
و قرائت مسبحات در هر شب قبل از خواب. . .
و خواندن معوذات در شفع و وتر. . . و استغفار هفتاد مرتبه در آن. . . و ایضا بعد از صلاه عصر. . .
و این ذکر را بعد از صلاه صبح و مغرب یا در صباح و عشاء ده دفعه بخوانید. . .
لا إله الا الله وحده لا شریک له، له الحمد و له الملک و هو على کل شىء قدیر، اعوذ بالله من همزات الشیاطین و اعوذ بک ربى أن یحضرونى، ان الله هو السمیع العلیم.
مدتى به این مداومت نمائید، بلکه حالى رخ دهد که طالب استقامت شوید، انشاءالله تعالى.
*** این نامه، به شرحى که گذشت، گویا به یکى از آموختگان متوسط الحال او نگاشته شده است. و چنین به نظر مىرسد که وضعیت ایشان دشوارتر از علما مىباشد. زیرا علمائى که بر دانش و فقاهت خود تکیه دارند و با آگاهى و درایت طى طریق مىنمایند، با شخص نادانى که هنوز دچار تردید و شک است، و براى مشکلات خود، به فقیه و راهنما مراجعه مىکند تفاوت دارند. شاید عدهاى از این شاگردان متوسط الحال دچار غرور و تکبر شوند، و حاضر نباشند در مقابل دانشمندى که مسلم الاجتهاد است حالت فروتنى و تسلیم پیش گیرند، و در نتیجه به حالت بینابین باقى بمانند.
آرى متوسطالحالها همواره در مخاطره به سر مىبرند، و بنابراین مىبینیم که به صراحت از ایشان مىخواهد که تکلیف خود را در امر اجتهاد یا تقلید روشن نمایند. این چیزى است که انتظار آن را هم داشتیم، بخصوص بعد از مطالعه نامههاى ایشان به حضرات علمایى که علم و اجتهاد ایشان مورد اطمینان بود. اینان امید ایشان در جهت پیشرفت با گامهایى بلند بودند.
«غفلتى» که در آغاز نامه بدان اشاره شده است و آن را منشأ همه وسوسهها به شمار آوردهاند و «مادر همه بیمارىها» دانستهاند، یعنى همان حالتى که گاهى انسان را به زیادهروى در گمراهى و گناه مىکشاند و از گوش فرادادن به نداى وجدان باز مىدارد و چاره آن را به یاد مرگ بودن یا زیارت قبرستان دانستهاند، در نامههاى دیگر هم مورد
٢٣۵
اشاره قرار گرفته است.
و خلاصه، سخن درباره آن چنین است که یادآورى مرگ و پیامدهاى آن براى هریک از ما چه بسا مانع طغیان و جلوگیرى از غفلت مىشود، و آدمى را-در صورتى که به فکر آینده نامشخص خود باشد-به سوى تفکر در مورد امور اخروى مىاندازد، و این حالت به نوبه خود از توجه بسیار به امور دنیوى مىکاهد، و مىدانیم که عشق ورزیدن به دنیا سرچشمه همه گناهان و مادر مصیبتها است.
به یاد آوردن مکرر حالت مرگ، در حقیقت عبارت است از عبور و حرکت به جهان (عالم) و حیاتى دیگر که با زندگى کنونى ما تفاوت زیادى دارد.
و حسب الظاهر مراد از بیان این معنى توسط ائمه (علیهم السلام) که فرمودهاند: «اذا مات المرء قامت قیامته» یکى از دو امر زیر باشد:
یا اینکه منظور این است که فاصله بین مرگ و رستاخیز فاصله بسیار کمى است، تا حدى که مىتوان گفت مجازا متصل به هم هستند. خداوند متعال مىفرماید: «لَمْ یَلْبَثُوا إِلاّٰ سٰاعَهً مِنَ اَلنَّهٰارِ» .
یا اینکه منظور آن است که لحظات آخر زندگى انسان و لحظات نخستین مرگ او لحظاتى است که انسان حقائق را به چشم خود مىبیند، و این حقیقت قیامت است.
و اذکار و اورادى که در آخر نامه (لا إله الا الله. . .) بدانها اشاره شده است همان ذکرها و اورادى است که، صبح و شب و در همۀ اوقات، بدانها عمل مىکنند. . . ، و آثار روحانى بسیار شگفتى در آنها وجود دارد که باعث آسایش فکر و روان مىگردد و جاى شک و شبهه براى کسى باقى نمىگذارد. و بهطور خلاصه، مىتوان مسائل مطروحه در نامه را اینگونه بیان کرد:
١-غفلت و انواع و درجات و آثار آن کداماند.
٢-مرگ، که نباید فراموش شود، و زیارت قبرستانها و اثر این کار در بناى شخصیت اخلاقى آدمى.
٣-اجتهاد یا تقلید، که پیش از شروع به طى طریق عرفانى باید روشن و محقق گردد.
۴-خشوع و خضوع و تواضع یا تظاهر به آنها بهعنوان شروع، تا بر آنها عادت کنیم و ارزش آن را به هنگام نماز یا در همه شئون زندگى درک نماییم.
٢٣۶
اگرچه بزرگان طریقت (اعلى الله مقامهم) تمام این امور را مفصلا شرح دادهاند اما، با توجه به اینکه ما به این مطالب از زاویه خاصى نظر مىافکنیم، امیدواریم که موضعگیرى خود را در شرح مفصلى که در جلد سوم بدان خواهیم پرداخت روشن کنیم تا با آنچه هدف این کتاب است و آن را وعده داده بودیم همسو گردد. انشاءالله تعالى.
۵-و بالاخره به فصل پایانى این بحث و تحقیق درباره این شخصیت بزرگوار (قدس سره) مىرسیم. و تصویرى نه آنگونه کامل و رسا، بلکه در حد توانائىمان، از اندیشه و طریقت و اهداف و تعلیمات ایشان ترسیم مىنمائیم. و موضوع را به آنچه دستورالعمل مىنامند به پایان مىبریم. و این بدان معنى است که استاد (مرشد) تعلیمات خود را به صورت سفارش به مریدان صادر مىنمودهاند.
ضمنا مخاطب ایشان در این رهنمودها و سفارشها بیشتر مریدان خاص و کسانى بودهاند که آمادگى روحى و رفتارى بیشترى داشتهاند. ایناناند که بیشتر از سایرین به قیام به این تعلیمات، و نیز برحذر بودن از اغیار، پنهانکارى و سرّ نگهداشتن دعوت شدهاند.
زیرا در این رهگذر راهزنان و گمراهکنندگان بسیاراند و زمینههاى لغزش و سر خوردن به درون پرتگاهها فراوان است. و این همان چیزى است که بزرگان اخلاق و عرفان الهى سعى نمودهاند آنها را تشریح و توضیح نمایند، و علل و اسباب افتادن در مهلکهها را در کتب ارزشمند خود بیان نمایند.
متصوفه و تعدادى از عرفاى بزرگ، یا گروهى از ایشان، اجازه ورود به این مراحل را به کسى نمىدادند مگر پس از طى مراحل دشوارى از آزمونهاى شاق و دشوار جهت ارائه مقدار آمادگى و زمینههاى موجود در شخص سالک، مانند انجام دادن پارهاى اعمال از قبیل گدائى در خیابانها یا ترک شغل یا هرگونه عملى که سالک به آنها مشغول بوده است، مانند کسب یا تحصیل یا چشمپوشى از پست و مقامى که دارند. اینگونه مسائل است که صرفنظر کردن از آنها براى سالک مشکل است و چه بسا او را از چهارچوب آدمهاى طبیعى و معمول جامعه خارج سازد.
براى تمام این موارد نمونههائى موجود بوده است که در کتب ایشان ذکر شده است.
اما طرفداران سلوک و اخلاق-مانند قاضى (رحمه الله علیه) -که طریقت ایشان بیشتر به سلوک و روش علما و فقها نزدیک است هیچیک از این رفتارها را نمىپذیرند، و به هر
٢٣٧
حال آغوش خود را براى هر داوطلبى هم باز نمىکنند مگر اینکه اطمینان کنند که در او آمادگىهائى وجود دارد و او حقیقتا و واقعا آمادگى خود را براى طى طریق اعلام کرده باشد.
و بالاخره آمادگى لازم جهت وارد شدن به مرحله جدید، یعنى ملحق شدن به گروهى که «دستورالعمل» مخصوصى مىدهند؛ و چه بسا جماعت اخیر داوطلب را- حتى اگر هم براى یکبار شده-موظف کنند که عمل یا دستور مشکلى را انجام دهد، تا قدرت روحى و توان گردن نهادن او را به دستورات بیازمایند.
یکبار چنین اتفاق مىافتد که به یکى از حاضران در مجلس خود، که شخصیت علمى برجستهاى بوده است و در حلقه ایشان براى کسب پارهاى تعلیمات و ارشادات حاضر مىشده است، دستور مىدهند که به شخص فقیر و بدلباسى که براى گدائى بر ایشان وارد مىشود و پس از نشستن دیگر قادر نبوده است برخیزد، بلند شوند و به این شخص مسکین جهت برخاستن کمک نمایند. اما این دستور براى آن عالم جلیل گران مىآید؛ شاید هم به خاطر اینکه او را به نام صدا مىکنند، و از دادن القاب به ایشان خوددارى مىنمایند؛ و لذا در انجام دستور مرشد وقتکشى کرده دستور را بسرعت اجرا نمىنماید. پس خود استاد مرحوم قاضى (رحمه الله علیه) از جاى خود برخاسته و به کمک مشار الیه مىشتابند و آن گدا را در آغوش مىگیرند تا روى پاى خود بایستد؛ سپس کفش او را به پایش مىکنند و تا درب خانه همراهى مىنمایند، درحالىکه با او به ملاطفت سخن مىگویند. عالم از این صحنه شرمنده شده و حضور در مجلس را براى مدتى ترک مىنماید، اما بعدها دوستان خود را واسطه قرار مىدهد و از آنها تقاضا مىنماید تا وساطت نمایند و او مجددا در این مجالس حاضر شود؛ به او اجازه حضور داده مىشود. و چنین بود که هرگاه این عالم قصد خروج را داشت جناب استاد و مرشد پیشقدم شده کفش عالم را جلوى پاى او مرتب مىنموده است و گویا هدف این بوده است که به حضرت عالم بفهمانند که این عمل از شخصیت والاى عالم نمىکاهد و منزلت علمى او را پایین نمىآورد، و درجه علمى آقایان نزد او محفوظ است. و نتیجه این شد که هرگاه این عالم جلیل در مجلس ایشان حاضر مىشدند کفشهاى خود را زیربغل مىگرفتند تا مبادا مرشد او را غافلگیر کند.
٢٣٨آرى عرض شد که اینگونه اعمال به مناسبتهاى مختلف و به صورتهاى گوناگون از ایشان سر مىزده است، و منظور از آن این بوده است که طالبان و علاقمندان به طریقت و سیر و سلوک بدانند که هرگونه وصول به مدارج عالیه باید با نوعى ریاضت و آزمایشهاى نفسانى قبلى و تواضع و تهذیب اخلاقى، و همچنین ایثار و از خود گذشتن همراه باشد، و این راه بر روى کسانى که تازه به این مجالس، یا به اصطلاح ایشان، مجالس اهل حال و دل، راه یافتهاند گشوده نخواهد شد. در نجف اشرف بیشتر زهاد و آنها که به دورى از تجمل و عدم توجه به مادیات معروف بودند قباى آبى به تن مىکردند که آبى روشن بود؛ اما قاضى (رحمه الله علیه) لباسهاى سفید را ترجیح مىدادند، و از دیگران متمایز بودند، و این رنگ لباس را بیشتر در فصل طولانى تابستان نجف مىپوشیدند. آرى این لباس آبى کمرنگ را، که به دلیل ناشناخته آن را «فدک» مىنامیدند و عبارت بود از یک قباى مخصوص، آدمهاى پرهیزکار و خیّر و بیشتر شخصیتهاى آن زمان که به زهد و عرفان معروف بودند به تن مىکردند؛ شخصیتهایى از قبیل شیخ مشکور حولاوى و فرزند او شیخ حسن مشکور، شیخ على قمى، سید عبد الغفار موسوى، که در مسجد هندى نجف در غیاب شیخ على قمى بهجاى ایشان نماز مىخواندند، سید جمال گلپایگانى، که رهبریت شیعه براى مدت کوتاهى به دست او بود، شیخ على و شیخ حسن همدر، شیخ باقر قاموسى، شیخ زین العابدین، شیخ رعیبل و عدهاى دیگر که نام آنها را در حال حاضر به یاد ندارم؛ همه ایشان لباس آبى به تن مىکردند، که عبارت بود از پارچه سفید رنگ شده به رنگ آبى روشن. ولى همان طور که گفته شد ایشان رنگ سفید را ترجیح مىدادند.
به همین مناسبت بد نیست در اینجا از دوستى زغالفروش که ایشان در شهر کوفه (حدود شش کیلومترى نجف) داشتند ذکرى شود. ایشان لااقل ماهى یکبار به او سر مىزدند و روى زمین مىنشستند و با او به گفتگو مىپرداختند؛ این دیدار چه بسا ساعتها طول مىکشید؛ زغالفروش به کار خود مشغول بود و مشتریان را یکى پس از دیگرى به اصطلاح رد مىکرد، و این در حالى بود که غبار زغالها بر سر و روى و لباس او مىنشست و او به این موضوع اهمیتى نمىداد؛ البته گاهى که ما بچهها نزدیک مىشدیم با عصا به ما اشاره مىکردند که دور شوید تا مبادا به علت کثیف شدن
٢٣٩
لباسهایمان مزاحم مادرانمان شویم؛ پس از مدتى گفتگوهاى دوستانه و راز و نیاز کردن مغازه را ترک مىکردند درحالىکه نشانههاى رضایت و شادمانى در چهرهشان نمایان بود، و با خود زمزمههائى مىکردند که براى ما نامفهوم بود، و راه منزل خود را در کوفه پیش مىگرفتند، و با رسیدن به خانه بود که فریادهاى اعتراضآمیز همسرشان (ام حسین) در فضا مىپیچید که این چه لباسى است و چه وضعى است، اما ایشان با آرامش و زبان خوش به این فریادها پاسخ مىدادند و مىگفتند که در شستن لباسها به ایشان کمک خواهند کرد.
اخوى، سید مهدى قاضى، که ده سال از من بزرگتر بودند نقل مىکردند که دوستى پدر با این زغالفروش از مدتها قبل بوده است، و عجب آنکه ایشان (رحمه الله علیه) در آن وضعیت از بازار نمىگذشتند.
آرى تربیت نفس و آموزش دادن به آنکه از پارهاى شئونات اجتماعى چشمپوشى کند و عدم توجه به قواعد و اصول اجتماعى مورد توجه مردم جهت سرکوب هواهاى نفسانى و خودخواهىها و سرکشىهاى آن از جمله شرائط لازم جهت داخل شدن در این راه و مرام است، اما نه تا آن اندازه زیادهروى کردن که به شخصیت و مقام اجتماعى شخص مؤمن صدمه بزند، یا اینکه هدف این باشد که از آنچه بین مردم معمول و متداول است خارج گردد.
تشخیص حد و مرز این مسئله هم یکى از دشوارترین مسائل نزد عرفا و اخلاقیون است. زیرا ایشان هزار و یک دلیل بر وجوب رعایت مسائل اجتماعى و اینکه باید شخص مؤمن آنها را رعایت نماید مىآورند. زیرا شخص مؤمن را حرمت و موقعیتى است که نباید آن را در معرض تهاجم دیگران قرار دهد، و ایشان هم این جهت را بدقت مراعات مىکردند، اما مریدان ایشان مىدانستند یکبار هم که شده، باید مورد این آزمایش قرار بگیرند. در این مورد داستانهایى هم از زبان کسانى که در مجالس ایشان حضور داشتهاند نقل شده است که ما از ذکر آنها خوددارى نمودیم. چیزى که اهمیت دارد این است که بهطور کلى هرکس که مىخواهد به خدمت این بزرگان برسد لازم است یکى از این مراحل دشوار را پشتسر گذاشته باشد، بخصوص در زمینه نفس و عادت دادن آن به مشکلات و دشوارىها، و تواضع و پشت پا زدن به تمایلات و
٢۴٠
هواهاى نفسانى، که باید سرلوحه برنامههاى زندگى روزمره خود قرار دهد.
یکى از مریدان ایشان چنین نقل مىکند که: «من در مجلس آقاى قاضى شرکت مىکردم، و از نظر مالى مانند بیشتر طلاب حوزه علمیه نجف اشرف بسیار در مضیقه بودم، بیشتر شبها شام من نان و چاى بود. در یکى از شبها فقط سکه پولى داشتم که براى خرید نان کفایت مىکرد، و تصمیم من این بود که در بازگشت از جلسه با آن پول نانى بخرم. در اثناى صحبتهاى ایشان که در یکى از اتاقهاى «مدرسه هندى» صورت مىگرفت فقیرى بر ما وارد شد و طلب کمک کرد؛ ناگهان آقاى قاضى دست خود را به سوى من دراز کرده گفت: آیا چیزى (پول) در اختیار دارى که به این بیچاره بدهم؟ دست خود را در جیب کرده و آن سکه را به ایشان دادم؛ آن را از من گرفت و به فقیر داد؛ سپس به سخنان خود ادامه داد.
پس از ختم جلسه با دوستان خداحافظى کردم، بدون اینکه چیزى به کسى بگویم راه منزل (اتاق) را در پیش گرفتم. آن شب به علت نداشتن نان، چاى هم درست نکردم، و به آماده کردن دروس خود شروع کردم. این وضع ادامه داشت تا اینکه زمان استراحت فرا رسید و درحالىکه گرسنگى مرا آزار مىداد به رختخواب رفتم. وسوسههاى شیطانى بر من یورش مىبردند، ولى من با استغفار آنها را از خود دور مىکردم. در این حال بودم که در نواخته شد؛ در را باز کردم دیدم آقاى قاضى است.
سلام کردند و گفتند: امشب مىخواهم با تو شام بخورم آیا اجازه مىدهى؟ ! از پیشنهاد ایشان استقبال کردم؛ ایشان نشستند و از زیر لباس خود ظرفى بیرون آوردند که محتوى عدس پلو و اندکى گوشت و نان بود؛ از من خواست که غذا بخورم؛ من هم خوردم تا اینکه سیر شدم؛ سپس برخلاف عادت خود با صداى بلند گفت: پس چاى چه شد؟ از جاى خود بسرعت برخاستم و چاى را آماده کردم؛ پس از صرف یک فنجان چاى از جاى برخاسته و با من خداحافظى کرد و رفت» .
این داستان نمونه ناچیزى است از اقداماتى که گاه با شاگردان خود مىکردند و آن نمونه خوبى است براى از خودگذشتگى و ایثار. این دو صفت، دو صفت بسیار زیبندهاى هستند که لازم است شخص مؤمن بهنگام آغاز کار براى پیشرفت در درک مراحل عالى و سیر و سلوک ملکوتى در آفاق و انفس بدانها آراسته شود. این مقدار شکیبائى و توان
٢۴١
مقاومت در برابر مشکلات، شاید گاهى هم بیشتر از آن، براى تجربهآموزى داوطلب و سالک طریق، جائز و بلا اشکال است.
جناب شیخ ابراهیم شریفى شبستانى (رحمه الله علیه) -داماد ایشان-مىفرمایند:
«هنگامى که در زندان بودم، بىنظمى در دادن غذا دوستان مرا در زندان آزار مىداد؛ زیرا گاهى براى انتقامگیرى و اذیت و آزار ما یک روز کامل به ما غذا نمىدادند؛ اما تنها من بودم که از نرسیدن غذا ناراحت نمىشدم؛ این به خاطر دستوراتى بود که استاد و مرشدم (قاضى) در مورد پارهاى عبادات و روزه به من تعلیم داده بودند. یکبار هم به من دستور دادند که اعمال مربوط به «ام داود» را همهماهه به مدت یک سال انجام دهم» .
دستورات ایشان همواره با مقیاسها و موازین شرعى مطابقت تام داشته است و همواره سعى مىنمودند دستوراتشان با رفتار فقها و بزرگان مباینت نداشته باشد؛ هم او و هم استاد و مرشدشان هر دو فقهى بودهاند.
دانشمند نامور و فیلسوف فرزانه حضرت سید جلال الدین آشتیانى به نقل از علامه طباطبائى، و ایشان به نقل از استادشان شیخ محمد حسین غروى کمپانى، فقیه و اصولى مشهور، چنین نقل مىکنند که فرمودهاند: «در نجف اشرف هیچکس فقیهتر و عالمتر و عادلتر از سید احمد کربلائى حائرى نبوده است، اما ایشان همواره جهت اظهارنظر و دادن فتوى از دست مردم فرار مىکردند و این کار را به دیگر علما حواله مىدادند» .
و همان گونه که مىدانید کلمه دستور کلمهاى فارسى است و به معنى «مقررات» نیز آمده است. ما از دستوراتى که احیانا براى پیروان و مریدان خود صادر مىکردهاند اطلاعى نداریم؛ فقط در یکى از نامههاى خود چنین نوشتهاند: «دستورالعمل در ورقه جداگانه نوشته شده است» ، و این نشانه آن است که دستورات خود را به صورت محرمانه و مکتوب صادر مىکردند تا کسى توانایى اطلاع بر آنها را نداشته باشد.
اکنون و در پایان مىخواهیم آخرین نگاههاى کوتاه خود را بر زندگى خصوصى و رابطه ایشان با دیگران بیندازیم؛ نگاهى بر آنچه از ایشان دیدهایم یا شنیدهایم، یا از کسانى که با ایشان معاشرت داشتهاند براى ما نقل کردهاند؛ یا رفتار و روابط ایشان را با
٢۴٢
دیگران در نجف اشرف زیر نظر قرار دهیم.
پدر ایشان، آیتالله سید محمد حسین قاضى تبریزى یکى از شخصیتهاى بنام تبریز، بود و شاید هم به نام کوچک خود-حسین-شناخته مىشد. ایشان شاگرد آیه الله العظمى شیرازى معروف (سید میرزا حسن شیرازى، مقیم سامراء) بودهاند. گویا یکبار حضرت آیه الله شیرازى از یکى از دوستان سید محمد حسین قاضى، که از تبریز آمده بودند، احوال ایشان را مىپرسند و آن دوست به آیه الله پاسخ مىدهد: «آن یک ساعتى که دستور داده بودید آقاى قاضى به خود بپردازند اکنون تمام ساعات شبانه روز او را شامل شده است» .
در ضمن، این بدان معنى است که زمانى که سید محمد حسین قاضى تبریزى قصد داشتهاند شهر سامراء را به مقصد تبریز ترک کنند نزد استاد خود حضرت آیه الله العظمى میرزاى شیرازى جهت گرفتن سفارش و خداحافظى مراجعه مىکنند و این دستور را در آنوقت از ایشان دریافت مىکنند.
چنین نقل مىکنند که میرزاى شیرازى براى آقاى سید محمد حسین قاضى ساعتى را از شبانهروز تعیین مىکنند که به خود بپردازد و خود و اعمال خود را زیر نظر داشته باشند؛ و عملى را بر این دستور اضافه نمىنمایند؛ زیرا حضرت آیه الله العظمى شیرازى مىدانستند که شاگرد ایشان در نهایت زهد و پرهیزکارى و عبادت زندگى مىکنند و در زمینه مذکور نیازى به سفارش نداشتهاند.
این پدر (سید محمد حسین قاضى تبریزى) خود را متعهد و ملزم به تربیت دو فرزند خود، یعنى سید على (قدس سره) و سید احمد، مىکنند؛ و اوست که راه عرفانى را بر ایشان مىگشاید و او را بر سر راه طریقت قرار مىدهد؛ و این نکته را این دو نفر همواره تا واپسین دم زندگى بر زبان مىآوردهاند که ارشاد و راهنمائى ایشان توسط پدر صورت گرفته است.
آیه الله سید محمد حسین قاضى تبریزى در علم تفسیر و حدیث صاحبنظر بودهاند، ضمن اینکه در مسجد «مقبره» معروف تبریز منبر هم مىرفتند. حسب الظاهر ایشان یک سال پس از آمدن فرزند خود سید على قاضى به شهر نجف، دار فانى را ترک مىکنند و جنازهشان به نجف منتقل و در مقبره خاندان قاضى در قبرستان نجف نزدیک مقام
٢۴٣
«هود» و «صالح» دفن مىشود. مقبره ایشان و فرزند ایشان سید على در آنجا معروف است.
حضرت آیه الله سید محمد حسین قاضى تبریزى در سالهاى آخر زندگى توانائى حضور در مسجد را نداشتند و لذا عدهاى از مردم خیّر از فرزند او سید على تقاضا مىکنند که آن مهم را به عهده بگیرند. ایشان هم به این تقاضا پاسخ مثبت داده و منبر مىرفتند، اما هرگز مانند پدر، امامت نماز را به عهده نگرفته است.
دیگر از چیزهائى که لازم است در اینجا گفته شود این است که پدر به فرزند سفارش مىکرده است که شما به حالت روزه بالاى منبر مىروید، ولى بهتر است که به گوشهاى بروى و یکى دو لقمه غذا بخورى تا صداى بلند و رسا و مؤثر واقع شود. بعدها فرزند (سید على) گفته است که من معناى این سخن را تقریبا چهل سال بعد فهمیدم و آن زمانى بود که با عدهاى از برادرانم نشسته و براى ایشان مطلبى مىگفتم؛ در آنجا بود که مفهوم «وعظکننده» و «وعظشونده» و «موعظه» و اثرات آن را خوب درک نمودم؛ این را که چگونه و در چه هنگام در گوش شنونده و روح آنان تأثیرپذیر است.
احتمالا توجه یک جوان کمتر از بیست سال به آهنگ صداى خود و تأثیر آن در دیگران بیشتر از توجه او و اندیشیدن درباره نفس مطلب موعظه و تأثیر آن در شنوندگان است. عمل منبر رفتن را نباید دستکم گرفت و آن را به هرکس واگذار نمود، مگر آنکه خطیب و منبرى، مراحلى را در زمینه تزکیه نفس و تهذیب اخلاق گذرانده باشد.
باوجود اینکه آیه الله حاج میرزا على آقا قاضى (رحمه الله علیه) از عهده منبر رفتن به خوبى برآمده بودند، ولى پدر ایشان اجازه سفر به نجف را به ایشان نمىدهند، بلکه از او مىخواهند که در تکمیل علوم ادبى و مسائل علمى کوشش بیشتر بعمل آورند. چرا که رسم بر این بود که هر شاگرد مقدمات علوم اولیه را، آنگونه که از آنها نام مىبرند، در محل تولد خود به پایان برده و سپس به نجف اشرف مىآمده است. به نظر ما این مسئله به علل زیر بوده است:
به خاطر اینکه شهرهاى بزرگ ایران و همچنین شخصیتهاى بزرگ دین و دانش و اهل طریقت از وجود شاگردان زیاد محروم نشوند.
براى اینکه پدران مراحل تحصیل اولیه فرزندان را زیر نظر داشته باشند؛ زیرا بیشتر در
٢۴۴
این مرحله است که لغزشها و انحرافها شروع مىشود؛ از طرفى، پدران لازم است که، از نظر مادى و بهداشتى، هزینههاى زندگى فرزند را تأمین نمایند. پس از حصول اطمینان از اینکه فرزند این مرحله را به سلامت گذرانده است اجازه مىدهند که فرزند به نجف اشرف مسافرت نموده و در حوزه علمیه و مجالس علما شرکت نماید.
ممکن است در این مورد و در مورد ایشان فرض دیگرى کرد و آن اینکه از این مىترسیدند که فرزند به نجف اشرف برود و در آنجا اقامت نماید و دیگر به تبریز باز نگردد، و حال آنکه روزهاى زندگى پدر به پایان مىرسید و مسجد «مقبره» بدون مرشد و مبلغ مىشد.
همین ممانعت از حرکت به سوى نجف مسألهاى بود که فکر فرزند را پریشان کرده بود؛ زیرا نشانههاى آن را در اشعار ایشان ملاحظه مىکنیم. و شاید به همین علت است که دست به تصحیح و چاپ کتاب «ارشاد» شیخ مفید (علیه الرحمه) مىزنند و آن را حاشیهنویسى مىکنند و شرح حال خود را هم بدان اضافه مىنمایند و براى کتاب مقدمه و خاتمه مىنویسند. این اقدام، در مورد کتاب مذکور، مورد توجه فضلاى آن روز قرار مىگیرد. این کتاب به تاریخ ١٧ ربیع الاول ١٣٠٨ ه. ق. به زیور چاپ درمىآید، اما پدر اجازه سفر به نجف را به فرزند نمىدهند مگر در سال (١٣١٢) ؛ در این زمان است که گویا پدر از منحرف نشدن فرزند و حرکت و سیر بر جاده صواب، مطمئن مىگردند.
در تبریز، خواهر آیه الله سید میرزا باقر آقا قاضى را به عقد ازدواج خود در مىآورند و ایشان پدر شهید حجه الاسلام و المسلمین سید محمد على قاضى طباطبائى مىباشند. این بانو یکى از دخترعموهاى ثروتمند و مالک چندین ده و مزرعه در تبریز بوده است. بههمینجهت، توانائى سفر به نجف اشرف، براى همسر و چند نفر دیگر از ثروتمندان و شخصیتهاى دیگر به همراه ایشان فراهم مىگردد، و در کاروانى بسیار مجلل و باشکوه به نجف و از آنجا به زیارت خانه خدا و انجام مناسک حج در حدود سال ١٣٢٠ نائل مىگردند.
از مطالبى که درباره این سفر حج براى ما تعریف مىکردند یکى هم این بود که بیشتر همسفران ایشان در این زیارت اهل «دود» بودند و توانائى دست کشیدن از دود کردن را نداشتند، از طرفى وارد کردن هر نوع تنباکو (توتون) به سرزمینهاى مقدس در روزهاى
٢۴۵
حکومت «شرفا» ممنوع بود. بنابراین یاران همسفر از ایشان تقاضا مىکنند که هرچه (توتون) دارند به ایشان بسپارند. چون ایشان به زبان عرب آشنا بودند و نیز هرطور که صلاح بدانند عمل نمایند. ایشان هم در رودربایستى قرار گرفته و این مهم را مىپذیرند.
اما مرحوم قاضى مشاهده مىکنند که امر بازرسى بسیار جدى است. اندکى دچار ناراحتى مىشوند که باید چه کار کرد؟ ! خود ایشان چنین ادامه مىدهند: «نزد خود چنین اندیشیدم که «النجاه فى الصدق (راه رهائى همان راست گفتن است)» و در آنجا اتاقى بود که حجاج با بار و بنه خود مىبایستى از آن بگذرند؛ پس با اثاثیه خود وارد آن اتاق شدم و این در حالى بود که چمدان محتوى تنباکو را به دست خود گرفته بودم. بازرسان شروع کردند به بازرسى دقیق و در پایان از من سؤال کردند محتویات چمدانى که در دست دارى چیست؟ ! من هم جواب دادم: مقدارى تنباکو (توتون) .
مأمور بازرسى که این را از من شنید بر سرم فریاد زد و گفت: تو ما را مسخره مىکنى؟ فورا خارج شو و بدانکه اگر سید محترمى نمىبودى الآن دستور زندانى کردنت را صادر مىکردم؛ شایسته نیست که آدم محترمى مانند شما به مأمور دولت توهین کند یا دروغ بگوید. من هم فورى اثاث خود را از اتاق خارج کردم و دور شدم و تصمیم گرفتم در هیچ وضعیتى در زندگى دروغ نگویم! !
شایان ذکر است که نجف اشرف در این برهه، یعنى سال ١٣٢٠ ه. ق. و سالهاى پس از آن، در موجى سهمگین از اندیشههاى گوناگون سیاسى و مرامى (مشروطه و مستبده) و آشوبهاى شدید عشایرى و محلى (داخل نجف) بین دو گروه «شمرت و زگرت» و همچنین قیام انتفاضه عربى ضد حکومت عثمانى و آغاز استیلاى استعمار جدید «انگلیسها» غوطهور بود.
حاج آقا بزرگ تهرانى در خصوص این برهه زمانى و نام بردن از آیتالله شیخ حاج میرزا حسین، فرزند حاج میرزا خلیل، چنین مىنگارند: «خانه او مرکز تجمع شخصیتهاى برجسته نهضت پیشرو و طرفداران دستور (قانون اساسى) یا حکومت طبق قانون بود که سعى مىکردند حکومت قاجاریه را واژگون کنند و آن را به یک حکومت قانونى پارلمانى تبدیل نمایند.
آقاى قاضى (رحمه الله علیه) از شاگردان بسیار صمیمى و نزدیک «خلیلى» بودند و
٢۴۶
هرگز مجلس او را ترک نمىکردند؛ ولى ایشان توجهى به آنچه پیرامون استاد خود مىگذشت نداشتند، و یگانه مسألهاى که مورد توجه او بود فقه و سایر معارف بود. و این به خاطر شهرت فوقالعادهاى بود که استادش در معارف اسلامى و بخصوص فقه و اصول بدان مشهور بودند. «خلیلى» همچنین از نظر زهد و تقوى و عبادات، نمونه بودند.
در نجف اشرف و در آغاز کار با سید جلیل جمال السالکین سید مرتضى کشمیرى رضوى به مدت ده سال مصاحبت و ملازمت داشت؛ و از او-آنگونه که خود مىگویند -اقسام گوناگونى از معارف اسلامى و اخلاقى و ریاضتهاى نفسانى و مراتب رضا و تسلیم و عبادت را فراگرفت؛ و او بود که آتش درک مراتب عالیه را، که در طول عمر شریفش همواره آن را به یاد مىآورد، در قلب ایشان روشن کرد؛ او همواره براى استاد خود طلب رحمت و مغفرت و بخشش مىنمود.
او اگرچه مرشدى «کشمیرى» را بهطور اخص بر خود رد مىکرد، اما وى را از کسانى مىدانست که او را در جاده و طریق سلوک قرار دادند، و در طى طریق و مراحل نخستین سیر و سلوک اخلاقى بهطور کلى دست او را گرفته و راهنمائى نموده است.
بعد از مرگ سید جمال السالکین رضوى، ایشان در سلک و خدمت سید احمد کربلائى که یکى از بزرگترین پیشوایان علم و تقوى و طریقت بوده است در مىآید.
سید قاضى (ره) از عجائب آنچه از استاد خود، یعنى «رضوى» و «کربلائى طهرانى» ، دیده و مشاهده نموده است، سخن مىگوید و از مراتب تقوى و تعبد و زهد و از کارهاى خارقالعادهاى که مشاهده نموده است و از خصوصیات نفسانى عالى و از بالائى درجه اراده و همت و بزرگى و آقایى ایشان، تمجید مىنماید.
همچنین در زمینه علم و فقاهت و روایت حدیث که شبیه به آن دو، کمتر در بین طلبه علوم و سایر فضلا و علماى برجسته و پیشوایان مذهبى دیده شده است، معروف بودهاند. ایشان به والائى شخصیت آن دو اعتراف داشتند و به آنها احترام فوقالعاده مىگذاشتند، اما منکر این بودند که شاگرد ایشان باشند یا اینکه آن دو ایشان را در طریق هدایت قرار داده باشند. اگرچه از ایشان از جهت معنوى و نفسانى و اخلاقى کمک هم گرفتهاند، اما مىگفتند کسى که ایشان را بر سر راه قرار داد والد معظم ایشان سید محمد حسین قاضى بوده است؛ کسى که نزد آیه الله العظمى میرزا حسن شیرازى
٢۴٧
(قدس سره الشریف) در فقه، شاگردى نموده است، اما در عرفان، شاگرد «امام قلى» بود که به نوبه خود، او هم شاگرد «سید قریش» بوده است، با شرحى که-انشاءالله -دربارۀ آن خواهیم کرد.
ما سخن درباره این سه شخصیت را از زبان آیه الله علامه سید محمد حسین طهرانى، ساکن مشهد مقدس امام رضا (علیه السلام) ، نقل کردیم، و این به خاطر اعتمادى است که به دقت و انضباط و صحت عمل ایشان داریم. خود ما هم این سخن را از قول کسانى شنیدهایم که در انضباط و نسبت دادن امور به مصادر صحیح و دقیق خود، کمتر از ایشان نیستند. علامه سید محمد حسین طهرانى در مجموعه خود چنین ادامه مىدهند: ایشان (سید على قاضى) از ذکر دنباله سلسلهاى که بدان منسوب هستند خوددارى مىنمایند، و این رویهاى است که بیشتر عرفا و صوفیه در پیش مىگیرند.
علامه سید محمد حسین طهرانى چنین ادامه مىدهند که ایشان (سید على قاضى) سپس چنین ادامه مىدهند: «براى ما سلسله درست نکن، طریقه همان طریقه علماء و فقهاء است» .
این مطلب را شیخ عباس قوچانى، عالم عارف، و جانشین معنوى آقاى قاضى هم نقل نموده است.
در مورد جانشینى باید عرض شود زمانى که از جناب ایشان سؤال شد ایشان (شاید هم از روى تواضع) پاسخ دادند: «این تعیین براى اشغال منصب و مقام معینى نبوده است، بلکه منظور از آن نفى دیگران بوده است» .
و این امر دلالت بر آن دارد که جناب شیخ عباس میل ندارد خود را از دیگران ممتاز کند زیرا او هم مانند سایرین و طبق برنامۀ ایشان حرکت مىکند و به راه ایشان هدایت مىشود.
عرض شد که این سلسله را، اگرچه بسیار مختصر است و از سه نفر تجاوز نمىکند، سه نفر از اولیاء الله صالح، از نوشته علامه سید طهرانى نقل کردم و او هم از علامه طباطبائى یا شیخ عباس قوچانى نقل نموده است.
ضمنا دانستیم که شیخ عباس قوچانى جانشین و وصى ایشان (سید على قاضى) مىباشند؛ در جاى دیگر، به تفضیل بدان پرداختهایم.
٢۴٨
علامه سید محمد حسین طهرانى مىفرماید: «سید محمد حسین قاضى تبریزى، شاگرد آیتالله العظمى سید میرزا حسن شیرازى، رهبر شیعه امامیه که مرکز رهبریت خود را در شهر مقدس سامراء قرار داده بود، بوده است و او به خاطر خدمات بزرگى که به عالم تشیع نموده است و نیز به خاطر شاگردان متعددى که در زمینه فقه و شرع الهى و اصول آن داشته است از هرگونه معرفى بىنیاز است. آرى سید محمد حسین قاضى (والد سید على قاضى) شاگرد ایشان در فقه و اصول بوده است، و زمانى که مىخواهد عتبات را به قصد مملکت خود ترک کند از استاد خود اجازه مىگیرد، و استاد اجازه سفر مىدهند، اما این سفر را مشروط بر این مىکنند که از ساعات شبانهروزى خود، یک ساعت را براى خلوت کردن با خود قرار دهند (که قبلا هم به این موضوع اشاره شده است) و این مسئله حاکى از آن است که این مرجع عظیم الشأن فقط مرجعى به معنى مصطلح نبودهاند، بلکه رهبرى روحانى و استاد اخلاق بسیار عالى و نمونهاى بودهاند که امثال او در جامعه اسلامى، کمتر یافت مىشوند. ضمنا این مسئله نشان مىدهد که استاد بزرگوار درباره شاگرد خویش همه چیز را مىدانستهاند و از پیش اطلاع حاصل کرده بودند که او به شهر خود باز خواهند گشت و به کار خویش، یعنى ترویج و تبلیغ و هدایت و آموزش دیگران، خواهند پرداخت و لذا مىدیدند که براى شخصى مانند سید حسین قاضى این تکالیف، کافى نیست، هر مقدار هم در این کار ساعى و کوشا باشند. بنابراین، از او مىخواهند که مقدارى از وقت خود را صرف رسیدگى به وضع خود نمایند، از نفس خود مراقبت نمایند و آن را به محاسبه بکشند، و امثال این امور که احتمال دارد بیشتر اشخاص شیفته تبلیغ و راهنمائى، از آنها غافل بمانند. حقیقت امر هم همینطور است.
زیرا انسان درحالىکه مشغول تبلیغ و ارشاد دیگران است چهبسا به این عمل نیازمند باشد تا خویشتن خویش را مورد محاسبه قرار داده و از اینکه راه صحیح را مىپیماید اطمینان حاصل کند.
نویسنده اضافه مىنماید: سید حسین قاضى، در عرفان و سیر و سلوک به معنى مصطلح آن، شاگرد «امام قلى» بوده است. حال ما درباره این شخصیت عرفانى که خود را در مقابل میرزاى شیرازى قرار مىدهد چه چیزى مىدانیم؟
عبارت «خود را در مقابل میرزاى شیرازى قرار مىدهد» کمى توهینآمیز است، اما
٢۴٩
بههرحال اینگونه اتفاق افتاده است. زیرا سید حسین قاضى، پس از ترک عتبات و بازگشت به شهر خود تبریز، با «امام قلى» رابطه برقرار مىکند، و او شخصى بازارى است و داراى مغازه بوده و دادوستد مىکرده است، و لذا چنین مردى حسب الظاهر نمىتواند مرشد و استاد قاضى باشد، کسى که شاگرد آیه الله العظمى میرزاى شیرازى است. اما درعینحال چیز غریبى نیست. زیرا هرکدام را شأن و وظیفهاى است و نمىتوان رودرروى هم قرار گرفتن این دو را نشانه ضدیت دانست، زیرا هدفها و جهتها متفاوت است.
البته سید شیرازى را کرامات و کارهاى نیک فراوانى است که از حد و شمارش خارج است. و ممکن است به تعدادى از آنها در شرح حال سید احمد قاضى تبریزى و فرزند او سید حسین قاضى تبریزى، عم و ابن عم ما، اشاره بشود، زیرا این صحبت از قول ایشان نقل شده است. خداوند همه ایشان را مشمول رحمت خود گرداند.
عرض شد که «امام قلى» شخصى بازارى بوده است، ولى داستان خود را اینگونه بیان مىکند: که در دوران جوانى گرفتار عشق مجازى مىشود، بهطورى که این عشق آسایش و راحتى را از او مىگیرد و مانند مجنون همه امور زندگى در شهر خود (نخجوان) را فراموش مىکند. در یکى از روزها که دچار این حالت بوده است و در یکى از خیابانها قدم مىزده است مردى را مشاهده مىکند که به او مىگوید «تو گمراه شدهاى و این معشوق که به دنبال او هستى و هوش و حواس تو را گرفته است چیز قابل توجهى نیست. لذا لازم است راه خود را در این عشق تغییر دهى.»
خداوند هدایت را به خاطر همین کلمه نصیب او مىکند. او از خواب غفلت بیدار مىشود و به خود مىآید و به اشتباهى که در آن افتاده است، پى مىبرد، و لذا عشق مجازى او به عشقى از نوع دیگر بدل مىگردد؛ یعنى روى آوردن به خداى متعال و زهد و پرهیزکارى. سپس در اندیشه پیدا کردن مرشد و استاد مىافتد که راه را به او نشان دهد.
به او توصیه مىشود به دیار مقدس مکه و مدینه سفر کند. خود را آماده این سفر مىکند، سفرى که براى او خالى از زحمت و مشقت نبوده است، اما او سختىها را به خاطر هدف والائى که از این سفر داشت هموار مىکند و به این امید که شاید گشایشى در مشکل او حاصل گردد راهى دیار مقدس مىگردد، اما پس از گذشت چهار سال چنین نمىشود، تا جائى که در آستانه یأس و نومیدى قرار مىگیرد.
٢۵٠
به او توصیه مىشود که به آستان رضوى مشرف شود و او به زیارت امام رضا (علیه السلام) مىرود و چندین ماه در آنجا اقامت مىکند. اما دعا و توسل به ائمه اطهار (علیهم السلام) کارى براى او نمىکند. و بالاخره به او سفارش مىشود که به شهر قزوین رفته، به خدمت جناب (سید قریش) برسد. او بار و بنه را بر دوش کشیده و به آنجا مىرود، اما پس از تحمل مشقات و زحمات بسیار، زمانى که به قزوین مىرسد و به جستجو مىپردازد، نشانههاى یأس و نومیدى در او پدید مىآید. زیرا اطلاع حاصل مىکند که «سید قریش» داراى موقعیت بسیار مهمى در شهر است و همه طبقات براى حل معضلات خود و قضاوت و فتاوى به او مراجعه مىکنند، کارهائى که معمولا در مورد آنها به شخصیتهاى برجسته مذهبى یا پیشوایان زاهد آن روزگار مراجعه مىشده است. و چنین شخصیتى چگونه ممکن است که مرشد عرفا یا بزرگ یک طریقت یا لااقل تعلیمدهندهاى از آنگونه که او به دنبال آن بوده است باشد؟ ! اما پس از مدتى احساس مىکند که او مکلف و موظف به دیدار با ایشان است.
روزى نزد او رفته و در بین مراجعهکنندگان به ایشان که براى حل و فصل مشاکل خود نزد او بودند قرار مىگیرد. خدمتکارانى ارباب رجوع را به نوبت خدمت ایشان (سید قریش) معرفى مىکردند. و پس از مدتى بالاخره کلیه حاضران، مجلس را ترک مىکنند و کسى جز «امام قلى» نمىماند. اما خدمتکاران از حاجت و علت مراجعه او اطلاعى نداشتند که او را به سید معرفى کنند. او هم بلاتکلیف بوده و نمىدانسته است که باید چه کند؛ ناگهان سید (سید قریش) به او اشاره مىکند که به دنبال او به طبقه بالاى منزل شکوهمند او بیاید. او دستور را اجرا کرده و به طبقه دوم مىرود؛ سپس وارد چندین اتاق تودرتو مىشود تا اینکه از چشم اغیار بدور مىشود. در پشت درهاى بسته بود که «امام قلى» احساس کرد که در جوار کسى قرار گرفته است که در اماکن مقدس به دنبال او مىگشته است و اکنون که نزد او و در کنار اوست دیگر نمىتواند چیزى از او پنهان کند. و این آقاى «سید قریش» گویا از همه شئون زندگى او باخبر است، از دوران عاشقى او، همان عشقى که همه چیز را از او دریغ کرده بود، حتى عقل و ادراک او را، و تا به امروز و این ساعت که در مقابل ایشان قرار دارد.
این جناب (سید قریش) شخصیتى استوار و محکم و قوى الاراده و شجاع داشت. به
٢۵١
همین مناسبت مشکلات را براى مهمان خود آسان جلوه مىدهد و از او مىخواهد تا خود را براى اعمال خاصى و وردهاى معین آماده نماید. از جمله چیزهائى که انجام آن را از او مىطلبد این بود که به تبریز بازگردد و مشغول کار و کسب خود شود و بین مردم مانند سایرین زندگى کند و هرگز خود را از ایشان متمایز نگرداند مگر آنکه مقدارى تعهدات عبادى و وظائف شرعى را انجام دهد.
بعدها «امام قلى» گفته است: به زودى، پس از رسیدن به تبریز و پس از مدت کوتاهى، مأموریت خود را که به خاطر آن به تبریز گسیل شده بودم دریافتم. زیرا در تبریز گروهى از صوفیان گمراه وجود داشتند که اینان بیشتر اوقات خود را به لعن فرستادن-فىالمثل- به صاحب کتاب «جواهر» ، که یکى از فقها بود، صرف مىکردند. مأموریت من آن بود که اینان را راهنمائى کنم. من نهایت کوشش خود را در این هدف به کار بردم و موفق هم شدم. همگى آنان اهل تقلید و رفتار و مسلک نیک، و امور دیگرى که شرح آنها به درازا مىکشد، گشتند.
استاد و راهنماى قاضى در عرفان و سلوک عرفانى همین «امام قلى» است؛ مردى بلند بالا که شوکت دائم او بر شکوهمندیش مىافزاید، و هرگز مگر به هنگام ضرورت سخن نمىگوید، و نیازهاى مراجعین خود را برآورده مىسازد؛ بدون آنکه لب به سخن گشاید، همگى به او احترام مىگذارند و از او تجلیل مىکنند. شخصیتهاى والا نزد او مىآیند و از او دستورات بخصوصى دریافت مىکنند؛ آنان نزد او بدور از چشم رقیبان و متعدیان مىنشینند، گوئى که ایشان هم از زمره مراجعیناند؛ اما اینطور نیست؛ زیرا آنها به خاطر نیازهاى بالاتر و والاتر و هدفهایى گرانبهاتر و جلیلتر نزد او مىآیند.
*** به مناسبت اینکه از «عشق مجازى» سخن به میان آمد بد نیست در این مورد هم به نکاتى اشاره نمائیم: عشق مجازى که معمولا انسانهاى بسیار حساس و داراى بینش عارفانه دچار آن مىشوند و غالبا حکایت از یک نوع کمالات نفسانى و جسمانى و اخلاقى دارد تا حدى مىتواند بهمنزله پلى به سمت عشق الهى و روحانى باشد، بخصوص که در شرح حال بزرگان حکمت و عرفان نمونههائى از این نوع عشق را مشاهده مىکنیم. اینان این مرحله از دلباختگى را معمولا پشتسر گذاشتهاند، و مزه و
٢۵٢
سوزش بىخوابى و تحمل آزار و اذیتها و رسیدن به مراحل پراحساس و درک معانى زیباى آن را احساس نمودهاند. با توجه به مراتب فوق، عجبى نیست که عشق مجازى را پلى بدانیم جهت رسیدن به عشق حقیقى. ابن سینا هم عشق مجازى را نوعى از تمایل انسان به درک کمالات مىداند.
آیت الحق//سیدمحمدحسن قاضی
آیت الحق(قسمت چهارم)شرح احوال حاج سید میرزا على آقا قاضى
قسمت اول
شرح احوال حاج سید میرزا على آقا قاضى
١۵١
نویسنده معتمد جناب شیخ آقا بزرگ طهرانى (قدس سره) چنین مىنگارد:
حاج سید میرزا على آقا قاضى
«او سید میرزا على فرزند میرزا حسین فرزند میرزا احمد فرزند میرزا رحیم طباطبایى تبریزى، قاضى، عالم مجتهد، متقى پرهیزکار و اخلاقى فاضل است. نامبرده در ١٣ ذىحجه سال ١٢٨۵ ه در تبریز متولد شد، و در خانوادهاى اهل علم و فضل و محترم پرورش یافت. مقدمات را نزد اهل فضل بیاموخت و سپس نزد پدر خود و همچنین میرزا موسى تبریزى، صاحب حاشیه رسائل، و سید محمد على قرهچهداغى، صاحب حاشیه شرح لمعه، به شاگردى پرداخت. در سال ١٣١٣ ه به نجف اشرف مهاجرت نمود و از محضر درس جناب محمد فاضل شربیانى و شیخ محمد حسن مامقانى و شیخ الشریعه اصفهانى و شیخ محمد کاظم خراسانى، صاحب کفایه، و میرزا حسین خلیلى بهره گرفت. ایشان از شاگردان ممتاز اخیر الذکر به شمار مىآیند. زیرا در فقه، اصول، حدیث، تفسیر و غیر آن از خود مهارت نشان داد.
او از شخصیتهاى علم اخلاق به حساب مىآید، زیرا مراتب عالیه این دانش را نزد خلیلى و دیگران پیمود، و در این زمینه نزد اهل علم مشهور گردید. او در این رشته حلقه درس و شاگردان و مریدانى داشته است.
آشنایى من با ایشان بسیار قدیمى است، زیرا دست تقدیر چنین مقدر کرد که براى من و ایشان مهاجرت به نجف اشرف در یک سال اتفاق افتاد، و از آن زمان با ایشان رابطه دوستى داشتهام و دوستى و الفت بین ما دهها سال ادامه داشت.
١۵٢
او را داراى رفتار و منشى متین و استوار یافتم و اخلاقى نیکو داشت و ذاتا انسانى بزرگوار بود. اهل فضل و دانش و درستى به او احترام مىگذاشتند، و او را بزرگوار مىدانستند، تا اینکه در شب چهارشنبه ششم ربیع الاول سنه ١٣۶۶ ه بدرود حیات گفت و در وادى السلام نجف نزدیک مقام حضرت مهدى (عج) مدفون گردید.
علامه مرحوم شیخ محمد سماوى تاریخ وفات او را در چند بیت ثبت نموده بود، که آن را گم کردهام؛ اما ماده تاریخى وفات او را چنین سروده است:
«قضى علی العلم بالاعمال» (على، آنکه منزلت علمى والایى داشت، در حین عمل درگذشت) .
او را تفسیرى است از قرآن از آغاز تا آنجا که مىفرماید: «قُلِ اَللّٰهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ» (آیه ٩١ از سوره انعام) .
شنیدهام که او داراى آثار دیگر و نوشتههایى است که از آنها بىاطلاعم. پدر او، متوفى در سال ١٣١۴ ه، نیز داراى تفسیرى است. آقا میرزا مهدى قاضى، عموى نامبرده، از بزرگان و مشاهیر بوده است. درباره جد مادرى ایشان، یعنى آقا میرزا محسن، بعدا سخن خواهیم گفت. خانواده ایشان از دیرباز همگى اهل فضل و تقوى بودهاند» .
پایان سخن حاج آقا بزرگ طهرانى در کتاب بزرگ طبقات اعلام الشیعه، جلد نقباء البشر.
و اینک به پارهاى توضیحات مىپردازیم:
منظور از فراگیرى مقدمات نزد اهل فضل، همان علوم عربى است که شامل صرف و نحو و علوم بلاغت و غیره مىباشد. مىفرمود: نزد شاعر ادیب میرزا محمد تقى تبریزى، معروف به حجه الاسلام و متخلص به نیّر، شاگردى نمودم. از ایشان اشعار عربى و فارسى بسیار نقل مىکرد. از جمله آنچه از استاد خود نقل مىکرد و آن را حفظ کرده بود ارجوزه الفیه بود که آن را فسوه الفصیل مىنامید؛ و این نشانه شناخت وسیع ایشان از زبان عربى است. میرزا محمد تقى در سال ١٣٢۴ ه وفات یافت.
توضیحاتى دربارۀ این سخن ایشان که نزد پدر به شاگردى پرداخته است: ایشان نزد پدرشان سید حسین قاضى (وفات:١٣١۴ ه) ، که علاقمند و صاحبنظر در علم تفسیر
١۵٣
قرآن بودهاند، شاگردى کردهاند و همواره یادآور مىشدند که تفسیر کشاف زمخشرى را نزد ایشان خواندهاند. باوجود اینکه میرزا سید حسین (جدمان) کمتر با مردم معاشرت مىنمود، گفته شده است که در جلسه هفتگى نامبرده جهت تفسیر قرآن، که از اول صبح تا پاسى از روز در تبریز تشکیل مىشده است، عده کثیرى از بزرگان و اهل فضل شرکت مىنمودند.
توضیحاتى پیرامون فرمایش ایشان که تهذیب اخلاق را نزد آیتالله حاج میرزا حسین خلیلى و دیگران فراگرفته است: حاج میرزا حسین خلیلى از بزرگان اهل علم و زهد عصر خویش است. ایشان از نامبرده بسیار سخن مىگفت و او را ستایش مىنمود و هرگز ندیدم آنگونه شیفتگى که به ایشان داشت شیفته دیگرى باشد. هرگاه نام او نزد ایشان برده مىشد، دچار بهت و سکوت عمیق مىشد و به تفکر درباره ایشان مىپرداخت. منظور از «دیگران» ، در پایان عبارت ایشان، شاید آیتالله سید احمد کربلایى و آیتالله سید مرتضى کشمیرى بوده باشد، که اولى در عرفان عملى و نظرى و دومى در علم حدیث و تفسیر و رجال الحدیث یگانه زمان خویش بودهاند.
علامه طباطبایى، صاحب المیزان، در پارهاى اظهار نظرها و حاشیهنویسىهاى خود بر کتاب المحاکمات، که شامل نامههاى رد و بدل شده بین دو نامور، یعنى سید احمد کربلایى و شیخ محمد حسین اصفهانى معروف به کمپانى، است، درباره سید احمد کربلایى چنین مىنگارد:
«دیگر از شاگردان آن مرحوم (سید احمد کربلایى) ، آیت حق و نادره روزگار، عالم عابد و فقیه محدث و شاعر توانا، سرور دانشآموختگان ربوبى، مرحوم حاج میرزا على قاضى تبریزى، متولد سال هزار و دویست و هشتاد و پنج و متوفاى سال هزار و سیصد و شصت و شش هجرى قمرى، است که در معارف الهیه و فقه و حدیث و اخلاق استاد این ناچیز مىباشند. رفع الله درجاته السامیه و افاض علینا من برکاته.» پایان سخن علامه طباطبایى.
نفر دوم کمپانى است که قاضى (رحمه الله علیه) همواره از او یاد مىکرد، و از آثار و کرامات او در مجالس خود تمجید مىنمود، تا جایى که بسیارى تصور نمودند او شاگرد مخصوص ایشان بوده است، و حال آنکه این دو در پارهاى مسائل دیدگاههاى مختلفى
١۵۴
داشتند. در اینجا لازم است به این مسئله اشاره شود که آثارى از دوره نخستین تحصیلات استاد نزد ما موجود است؛ همچنین تصویرى از کتاب محاکمات را، گرچه به صورت مطلوبى به چاپ نرسیده است، در نهایت صحت و درستى ارائه خواهیم داد.
محاکمات همان چیزى است که علامه شیخ محمد بهارى واسطه انتقال و ثبت آنها بوده است. محاکمات، با نامههایى از دانشمند عابد مولى حسینقلى همدانى، به صورت کتابچهاى بچاپ رسیده است و چاپ آن چندین بار تجدید شده است.
اینکه گفته شد «او داراى حلقه درس و شاگردان و مریدانى بوده است» باید به استحضار برسانم: علامه سید محمد حسین طهرانى، در ضمن نوشتههاى خود درباره استادش علامه طباطبایى، چنین آورده است: «و از جمله شاگردان ایشان (منظور آیه الله حاج میرزا على قاضى است) و وابسته به ایشان، علامه طباطبایى، شیخ محمد تقى آملى، سید حسن اصفهانى، و نیز آقایان مسقطى، شیخ على قسام، سید هاشم حداد، شیخ عباس قوچانى، معروف به هاتف، شیخ على محمد بروجردى، میرزا ابراهیم شریفى، شیخ محمد تقى لارى، شیخ على اکبر مرندى، سید هاشم رضوى هندى، و عدهاى دیگر هستند، که در جاى مناسب اسامى ایشان را به همراه آنچه از شرح حال ایشان و سیره و زندگى ایشان بدست آوردیم ذکر خواهیم نمود.
در اینجا فقط به نقل این مختصر از شرح حال ایشان اکتفا مىکنیم؛ تفصیل آن در ضمن همین کتاب خواهد آمد. آرى به این مقدار اکتفا مىکنیم، با این یادآورى: کسانى که درباره شرح حال همنشینان ایشان، از قبیل علامه طباطبائى، آیتالله شیخ محمد تقى آملى، آیتالله سید محمد حسن الهى، آیتالله شیخ على محمد بروجردى، آیتالله شیخ على اکبر مرندى و سایرین از شاگردان و همصحبتان ایشان، مطلبى نوشتهاند به ایشان (حاج میرزا على قاضى) اشاره نمودهاند. جناب آیه الله حسنزاده آملى نیز به تفصیل در مناسبتهاى مختلف، از طریق روابطى که با فرزند ایشان سید مهدى قاضى داشتند، از شخصیت اخلاقى و عرفانى ایشان مطالبى بیان نمودهاند.
١۵۵
در مجموعهاى که در آن نمونههاى شعر و نثر خود را گردآورى نموده بودند، با خط در مجموعهاى که در آن نمونههاى شعر و نثر خود را گردآورى نموده بودند، با خط مبارکشان چنین نگاشتهاند:
قال علی بن الحسین الحسنی عفى اللّه عن جرائمهما. . .
بعد حمد اللّه تعالى. . . و الصلاه و السلام على رسوله المختار و آله الأطیاب. . .
فقد کنت و السن فی حداثه، و الغصن طری. . . مولعا بالشعر، حافظا لطرف منه، معجبا بطرائف و دقائق ما جاءت به أفکار الشعراء فی بعض مقالاتهم، من حکمه شریفه، و معان لطیفه، و مقاصد رقیقه أنیقه، على بعدهم من الکتاب و فصل الخطاب. . . و تعسف بعضهم عن طریق الصواب. . . و ما ذلک إلاّ لتجردهم حاله الإنشاد عن العلائق، و إمعان النظر فی استخراج المعنى من الحقائق.
على أن الکلام المنظوم فوق المنثور إذا کان حکمه، و الحکمه للأدیب. . . أنها فوق کل شیء و لو کان نثرا.
و الکلام الشعری غیر المنظوم و قد یکون نثرا و المنظوم غیر المنهی عنه، و قد یکون حکمه. فلا تلازم بینهما لا لفظا و لا حقیقه. . .
فتحقق أن لا قدح فی الشعر إذا کان حکمه. . . و لا فضل للنثر اذا لم یکن حکمه.
فما أحسن کلاما منظوما یجمع طرفا من الحکمه و العلم و الهدى و العظه و سائر المآرب المباحه إذا لم تکن محظوره على لسان الشارع.
و لما لاحظت هذه المعانی و حدانی الجد إلى الوصول، اذن لی الفهم فی معلومه. . . و أذنت الذوق فی شعره و منظومه.
و إنما اشتغل به أیام الفراغ و الفتره، و أحیان اشتغال القلب بغیر الحظره.
على أن أوقاتی تضیع کما یضیع الجمد فی الضحى، و الدخان فی السماء. . . فما
مبارکشان چنین نگاشتهاند:
قال علی بن الحسین الحسنی عفى اللّه عن جرائمهما. . .
بعد حمد اللّه تعالى. . . و الصلاه و السلام على رسوله المختار و آله الأطیاب. . .
فقد کنت و السن فی حداثه، و الغصن طری. . . مولعا بالشعر، حافظا لطرف منه، معجبا بطرائف و دقائق ما جاءت به أفکار الشعراء فی بعض مقالاتهم، من حکمه شریفه، و معان لطیفه، و مقاصد رقیقه أنیقه، على بعدهم من الکتاب و فصل الخطاب. . . و تعسف بعضهم عن طریق الصواب. . . و ما ذلک إلاّ لتجردهم حاله الإنشاد عن العلائق، و إمعان النظر فی استخراج المعنى من الحقائق.
على أن الکلام المنظوم فوق المنثور إذا کان حکمه، و الحکمه للأدیب. . . أنها فوق کل شیء و لو کان نثرا.
و الکلام الشعری غیر المنظوم و قد یکون نثرا و المنظوم غیر المنهی عنه، و قد یکون حکمه. فلا تلازم بینهما لا لفظا و لا حقیقه. . .
فتحقق أن لا قدح فی الشعر إذا کان حکمه. . . و لا فضل للنثر اذا لم یکن حکمه.
فما أحسن کلاما منظوما یجمع طرفا من الحکمه و العلم و الهدى و العظه و سائر المآرب المباحه إذا لم تکن محظوره على لسان الشارع.
و لما لاحظت هذه المعانی و حدانی الجد إلى الوصول، اذن لی الفهم فی معلومه. . . و أذنت الذوق فی شعره و منظومه.
و إنما اشتغل به أیام الفراغ و الفتره، و أحیان اشتغال القلب بغیر الحظره.
على أن أوقاتی تضیع کما یضیع الجمد فی الضحى، و الدخان فی السماء. . . فما
١۵۶
أعذرنی لو صرفت منها آونه محصوره فی المقاله المذکوره. . . عسى أن یترحم علیّ بعض من یطلع علیه بعدی، حین الفقر و الخله، من أهل الوفاء و الخله.
و اللّه نعم الوکیل. . .
«على ابن حسین حسنى-خداوند از گناه ایشان درگذرد-گوید: پس از حمد خداوند و سلام و درود بر پیامبر برگزیده او و خاندان پاکش، به هنگام جوانى به شعر علاقمند بودم و، ابیاتى زیبا از آن را حفظ مىکردم؛ شیفته نکات دقیق و زیباى شعرا بودم و با وجود دورى ایشان از دنیاى کتاب و گمراهى ایشان از راه صحیح، به آنچه در گفتههاى ایشان از پندهاى باارزش و معانى زیبا و مفاهیم دقیق و ذوقى یافت مىشد توجه مىنمودم؛ این نبود مگر به خاطر حالت خاصى که شاعر در بیرون آوردن معانى زیبا از امور، بدان دچار مىگردد.
البته سخن منظوم بالاتر از نثر است، مشروط بر اینکه در آن پندى و حکمتى باشد. و حکمت و پند براى ادیب بالاتر از همه چیز است اگرچه نثر باشد. نفس آدمى، به خاطر تعلق آن به جهانى دیگر و عوالمى غیر از عوالم مادى، همچنین به خاطر تعلق به عوالم فلکى و حرکتهاى کروى، همواره بیش از هر چیزى تحت تاثیر کلام منظوم و آهنگین قرار مىگیرد؛ و این به علت آن است که حقیقت و واقعیت ترانهها از هیئت کروى شکل عالم پیروى مىکنند. و چون محتمل است افراد ناآگاه از این آهنگها در زمینههائى سواى حالت شرعى و مطلوب آنها استفاده نمایند، شرع مقدس دستهاى از اشعار را که محتمل است براى نادانان وسیله قرار گیرند و از هدف مقدس سرودن شعر منحرف گردند منع نموده است.
کلام شاعرانه و شعر سخنى است سواى سخن منظوم، که گاهى ممکن است نثر باشد؛ و مراد از منظوم سخنى است که نهى نشده باشد، چرا که ممکن است حکمت و پندى در بر داشته باشد. بنابراین، آن دو، نه از نظر لفظ و نه از نظر حقیقت، لازم و ملزوم یکدیگر نیستند.
چنین نتیجه مىگیریم: شعرى که در آن پند و حکمتى باشد نکوهیده نباشد، و نثر را فضیلتى نباشد اگر که خالى از حکمت و پندى باشد؛ پس چه نیکوست سخن منظومى که در آن حکمت و دانش و راهنمایى و موعظه و دیگر مسائل مجاز، که شرع آن را منع
١۵٧
نکرده است، باشد. هنگامى که بدین معانى دست یافتم و در من میلى جدى براى رسیدن به آن هدف پدید آمد، اجازه درک این معنى به من داده شد؛ من نیز به سلیقه و ذوق خود البته در روزهاى فراغت و فترت و زمانى که قلب به مجاز مىپردازد، اجازه دادم که به شعر و نثر بپردازد.
البته وقت من، مانند آب شدن یخ به هنگام تابش آفتاب پیش از ظهر یا چون گم شدن و متلاشى شدن دود در آسمان، ضایع مىگشت. . . پس بىتقصیرم که هرآینه برههاى از وقتم را منحصرا صرف آن کنم، تا شاید آنان که پس از من بر آن آگاهى مىیابند، به هنگام فقر و نبود یاران وفا و صمیمیت، مرا مورد شفقت قرار داده عنایتى بنمایند. و الله نعم الوکیل.
على بن الحسین الطباطبایى
٢۵/١١/١٣٢۵ ه
١۵٩
ضمنا باید یادآورى کنم که، این قسمت را مستقیما از نوشته خود ایشان که بهعنوان مقدمه بر یکى از اشعار خود نوشته بودند نقل مىکنم. نویسنده متن عربى، در این مورد، به شرح و توضیح بعضى کلمات این مقاله که در متن فارسى به آن نیازى نیست، مىپردازد؛ ولى به چند نکته که در شرح این مقاله آمده است، اشاره مىشود:
١-مقصود گوینده (قدس سره) از نغم همان موسیقى است. ایشان به لحاظ محیطى که در آن زندگى مىکرده است از به کار بردن آن دورى مىکند.
٢-علم را چنین معنى کرده است: حقیقتى که انسان از طریق تجربه به دست مىآورد و در زندگى عملى از آن بهره مىبرد. این علم بهمعناى خاص است.
٣-موعظه به پندى گفته مىشود که انسان را از افتادن در مخاطره محفوظ مىدارد.
این موعظه به معنایى بسیار خاص است.
۴-حکیمان درباره کلام حکیمانه گفتهاند: منظور از آن سخن معقول و متوازنى است که هدفش حقیقت اشیاء و واقعیت زندگى انسان در گذشته و حال و آینده است. . .
فرمودهاند که حکمت از «حکمه» گرفته شده؛ و آن عبارت از لگام اسب است، که مانع از رها شدن آن مىشود.
۵-درباره نفوس انسانى مىفرمایند: نفس غیر از تنى است که آن را مىبینیم، بلکه نفسى به آن اضافه شده است یا با آن ترکیب شده است یا داراى هر نوع تسلطى است که تنى بر تن دارد یا هرگونه رابطه دیگرى است که بین تن و روح باشد. گویند بین جان و تن هیچگونه سنخیت وجود ندارد: تن خاکى است و جان از عالم دیگرى است که به تن مرتبط است.
۶-درباره «لتعلقها بالأفلاک» مىفرمایند: چون روح به افلاک متعلّق است، و بین
١۶٠
موسیقىاى که در این عالم مىشنود با موسیقىاى که در افلاک موجود است تشابهى وجود دارد. گویا اشاره به این رأى «بطلمیوس» است که افلاک و سیارات آسمانى و حرکت منسجم و متوازن آنها داراى موسیقى و آهنگى بس مأنوس و روحافزا هستند، که گوش این تن خاکى از آن محروم است، ولى نزد روح و نفس مألوف و مأنوس است، و هرگاه جان صداى موزیک را بشنود نسبت به آن احساس آرامش مىکند و به آن انس و الفت مىگیرد.
گویند، در مراحل اولیه کشف و شهود، گوش جان انسان با این صداها آشنا مىشود.
و این موجب جذبه و رها شدن از این بدن خاکى خواهد بود. البته مراتبى وجود دارد که در موقع مناسب به شرح آن مىپردازیم.
او اضافه مىنماید که براى پاسخگوئى به این سؤال که «حدود اطلاعات و برداشت و ذوق و آگاهى ایشان در زمینه سرودن اشعار در چه حدى بوده است؟» ما ملاحظات خوبى را، از طریق ارائه نمونههائى از آنچه نزد ما موجود است، اگرچه در حدى نیستند که امثال ایشان بدانها اهمیت بدهند، در نظر گرفتهایم؛ از قبیل مقدمه نامهاى براى یکى از دوستان ایشان، یا سفارش و توصیههائى که به شاگردان و مریدان خود نموده است، و چندین قصیده در مدح یا رثاى خاندان پیامبر که، بدون توجه به نظم و ترتیب، آنها را منعکس خواهیم نمود.
همانطور که گفته شد، این نمونهها تصویر روشنى است از جنبههاى مختلف شخصیت معظم له، و حدود اطلاعات و ذوق ایشان درباره سرودن اشعار. و چنین به نظر مىرسد که لازم است، پیش از ارائه نمونههائى از شعر ایشان، به چند نکته اشاره کنیم، اما اصرارى در پذیرش آنها نیست:
١-بیشتر اشعار ارائه شده ایشان از آثار دهه آخر عمر شریف ایشان مىباشد، و به نظر مىرسد که اندیشههاى تحقیقى ایشان در دهه آخر عمر شکل گرفته باشد، و آثار آرامش و اطمینان خاطر در آنها آشکار است.
٢-از جمله آراء ایشان در مورد شعر این بود که: شعر بهترین وسیله ضبط و حفظ است، بخصوص در مورد مسائل تاریخى؛ زیرا حفظ کردن شعر راحتتر است، و از گزند حوادث بیشتر در امان است.
١۶١
۳-آنچه در قصائد سهگانه ایشان مىخوانیم، در حقیقت، بازتابى است از اصول عرفانى ثابت ایشان، و این امر بیشتر در اصرار ایشان به این نوع شعر و صرفنظر از گونههاى دیگر آشکار مىگردد؛ و آنچه در جنگهاى شخصى دیگران از ایشان نقل مىشود، نمىتواند مورد اطمینان خاطر ما باشد.
۴-در مورد حالات کشف و شهود ایشان، باید گفت که ایشان به این موضوع اشارهاى نمىنمایند، به جز اشارهاى بسیار گذرا در یکى از قصائدشان. ضمنا بعید نیست که اشاره ایشان، چه از طریق شعر یا نثر، از آنگونه بوده است که نمىخواستهاند بر سر زبانها افتد و در سینهها حفظ شود، به همان ترتیب که پیشوایان طریقت عمل نمودهاند.
١۶٣
غدیریه
چکامه غدیر خم، که در سال ١٣۵۶ ه. ق سروده شده است:
خذ یا ولىّ غداه العید و الطربقصیده هى للاعداء کالشهب
ترجمه: اى دوستدار على! در این بامدادان روز عید و طرب چکامهاى را که براى دشمنان همانند شعله آتش است از من برگیر.
توضیح: مقصود از «ولىّ» ظاهرا محبان حضرت امیر مؤمنان است. منظور از روز عید همان روز عید غدیر است. شاید مقصود ایشان از بکارگیرى کلمه «شهب» درخشندگى ستارگان باشد، و او قصیده و مناسبت سرودن آن را بدانها تشبیه نموده است.
قصیده ما ترى شبها لها أبدافی شعر قومى و إن أمعنت فی الطلب
ترجمه: چکامهاى که نظیر آن را در میان چکامهاى سروده شده از ناحیه قوم و عشیره من نخواهى یافت، هرچند عمیقانه خواستار آن باشى.
توضیح: ظاهرا مقصود ارجحیت دادن به مضمون قصیده خود است که در مقایسه با سرودههاى آن زمان، که بیشتر رنگ سیاسى و عقاید سوسیالیستى و دیگر مسائل دنیوى داشته است، رجحان معنوى دارد؛ و شاید در بیت بعدى معنى روشنتر شود که مىفرماید:
شاهت وجوه الأولى ما الفضل عندهمالاّ تفاخر دار اللهو و اللعب
ترجمه: زشت باد چهره آنان که مایه تفاخرشان به چه چیز بوده است؟ لهو و لعب و سرگرمىهاى تمام شدنى؟ !
توضیح: زشت باد چهره ایشان که همواره گرفتار مسائل دنیوى و گرفتار لهو و لعب
١۶۴
بودهاند. گفتهاند: فضیلت بمعنى درجات عالیه فضل مىباشد؛ لذا کسب برترى در امور پست و حقیر دنیوى، مانند فخرفروشى در این عالم لهو و لعب-دنیا-، چیزى نیست که آدم عاقل آن را بپذیرد و به آن خوشنود گردد. زیرا فضیلت در رسیدن به هدفهاى والا است و این میسر نگردد مگر به واسطه امورى که آدمى را به خداوند متعال نزدیک گرداند و او را قرین رحمت خود فرماید.
و لیس هذا بأنی عالم علمبل لاندراس رسوم العلم و الأدب
ترجمه: این بدان معنى نیست که بگویم من دانا و شهرهام، بلکه مقصودم از بین رفتن نشانههاى دانش و ادب است.
توضیح: غرض آن نیست که بگویم چنین و چنانم، بلکه مىخواهم بگویم که این نشانه فقر علمى و ادبى است که شعرا و ادباى ما، بهجاى غور در معارف صرف اسلامى، یا در همین حد باقى مىمانند و دیگر از حرکت باز مىایستند یا اینکه پیش از مهارت یافتن در زبان ادب عرب به شناخت معارف اسلامى مىپردازند، غافل از اینکه بدون دانستن زبان عربى، به صورت اصولى و عمیق، نمىتوانند حقایق آن معارف را عمیقا درک نمایند؛ نمونه آن طلبه علوم دینى بود که وقتى در وزن شعر از او ایراد گرفتم گفت:
«مهم نیست که وزن شعر صحیح یا غلط باشد، بلکه مهم آن است که معنى شعر خوب فهمیده شود» .
تعلّموه لها تعسا لهم و أسىو العلم فى نفسه المطلوب للأرب
ترجمه: دانش را براى امور دنیوى کسب مىنمایند؛ نابودى و اندوه بر آنان باد؛ و حال آنکه آدم دانا آن است که علم را براى خود علم بیاموزد.
توضیح: باید دانش را براى نفس فضیلت دانش بیندوزیم، نه براى هدفهاى مادى؛ شخص دانا چنین نکند.
و آخرین جهالیلا لهم قمشواسموه علما و هذا اعظم النکب
ترجمه: و آن دیگر کسان از دانستنىهاى دنیا دانستنىهاى بىارزش را انتخاب نمودند و آن را به زعم خود دانش نامیدند، و این چه مصیبت بزرگى است.
توضیح: معلوم نیست که منظور ایشان از دیگران کدام گروه علمى است، چون به غیر از طالبین علوم دنیوى که در بیت قبل به آنها اشاره نموده است کس دیگرى باقى
١۶۵
نمىماند. آیا منظور آنانى است که تصور مىکنند از راه اندیشه و استدلال مىتوانند به حقایق امور پى ببرند؟ ! به نظر عرفا این خطاست و فقط از طریق سیر و سلوک است که مىتوان به حقایق امور پى برد و از فیض الهى بهرهمند گردید.
و العلم تحیى قلوب العارفین بهو لیس یسلب عنهم ساعه السّلب
ترجمه: دانش دل دانشاندوختگان را زنده نگه مىدارد، و به هنگام مرگ از آنان گرفته نمىشود.
توضیح: دانش واقعى آن دانشى است که حتى پس از مرگ دل دانشمندان همواره با آن زنده و روشن است (و شاید بدنبال بیت سابق و با توجه به برداشتى که در زمینه عرفان از آن کردم در مورد این بیت بگوئیم که آن دانستنىهاى عرفا است که دلها را حتى پس از مرگ روشن نگه مىدارد) .
و العلم علمان علم منه مکتسبو افضل العلم ما قد جاء بالوهب
ترجمه: دانش دوگونه است، یکى دانشى است که آن را تحصیل مىکنیم و کسب مىنمائیم، اما بهترین دانش آن است که به انسان عطا شده و به قلب او القا شود.
توضیح: دانش را با تحصیل کسب مىکنیم، اما دانشى وجود دارد که از طرف خداوند به انسان عطا مىشود، و آن بهترین دانشها است (شاید اشاره به عنایتى است که خداوند نسبت به عرفا مىفرماید: البته هر نوع دانش مرحمتى است که خداوند به بندگان خود مىنماید) .
بعد التعشّق بالعشق الجذوب لهمع التهیّؤ أزمانا کمرتقب
ترجمه: پس از دل باختن و عاشق شدن به عشقى که آن دانستنها را به سوى تو جذب نماید، همراه با آمادگى (براى گرفتن آن معارف) در زمانهاى طولانى و در حالت چشمبهراه و امیدوار بودن.
توضیح: باید دلباخته و عاشق معارف الهى باشى، آنچنانکه آن معارف را به خود جلب نمایى؛ لذا همواره و براى مدتى چه بسا طولانى (ازمان-زمانها) و در حالت چشم انتظار باید آماده پذیرش الطاف الهى باشى.
در اخبار آمده است که: «و إن لربکم فى ایام دهرکم نفحات ألا فتعرضوا لها و لا تعرضوا عنها (در دوران زندگى هر انسانى لحظاتى وجود دارد که مورد عنایت خداوند
١۶۶
قرار مىگیرد، پس مراقب این لحظات باشید)» (رساله لبّ اللباب در سیر و سلوک اولى الالباب، چاپ چهارم، صفحه ٢۴ و ٢۵) .
خذ یا ولىّ فأنى خائف قلقمنى الکلام لأهل الشک و الریب
ترجمه: بگیر از من، اى دلباخته على (علیه السلام) ، که من ترسان و پریشان حالم به خاطر اینکه مبادا این سخنها که مىگویم نزد شکاکان مطرح شود.
توضیح: ترس آن دارم که گفتههاى من نزد اهل شک و تردید گفته شود، و شعر مرا براى ایشان نقل کنند. اکنون این سؤال مطرح است که: منظور ایشان چه کسانى است؟
آنگونه که اطلاع حاصل کردهام و تا حدى خود ناظر بودهام، منظور ایشان مراجع تقلید وقت است که غیر مستقیم عدم رضایت خود را از فعالیت اهل حکمت و عرفان ابراز داشته بودند، و این دو گروه را از هرگونه کمک! مادى محروم کردند. بدیهى است که غرض استفاده از مزیت مذکور نیست، بلکه ترس ایشان از آن جهت بود که اختلاف عقیدتى و مشربى حوزه آشکار و برملا نشود؛ و همواره در سایه یک فرد، که بعنوان زعیم حوزه معروف شده است، جمع باشند و تفرقهاى در بین نباشد.
إنّ العوالم للرحمن وحدتهالها اختلاف مبین الفرق فى الرتب
ترجمه: رتبههاى عالم و تسلسل آنها براى انسان متفاوت است، ولى همه در نظم و حساب و کتاب هستند و در نزد خدا یکسان و در یک مرتبه هستند؛ یعنى علم او نسبت به آنها، اول جماد بعد نبات بعد حیوان و بعد تا قبر و برزخ، اگرچه فى نفسه بین آنها تفاوت در رتبه وجود دارد، در یک مرتبه است.
توضیح: شاید در اینجا منظور از عوالم، عوالمى است که جمعى از علما به آنها قائل هستند، و آنها عبارتند از عوالم چهارگانه: جهان انوار قاهره، جهان انوار مدبره، عالم اشباح و صور معلقه طیبه و خبیثه برزخى روشن و ظلمانى. . . که همۀ اینها غیر از عالم جسمانى دنیوى هستند که در آن زندگى مىکنیم. عوالم نامبرده نشانهها و تأثیراتى بر یکدیگر دارند که مشروحا در جاى خود شرح داده شدهاند. شاید هم منظور از آن عوالم مراحل زندگى انسان باشد، که آنها را براى رسیدن به کمالات طى مىکند، مانند عالم جمادات و عوالم نباتى و حیوانى. . . تا اینکه مىرسیم به عالم صور برزخى و پس از آن عالم حشر و معاد و. . . که آدمى براى رسیدن به کمالات و زیبایى حقیقى باید طى نماید؛
١۶٧
و همچنین براى حرکت بسوى پستى و سیر نزولى بطرف عوالم ظلمت طى مىکند.
و کلّ فرد له وجه یبین بهیمتاز عن غیره کالخط فى الکتب
ترجمه: و هر عالمى داراى صورتى است که بدان صورت مشخص مىشود و از دیگران ممتاز مىگردد، همچون خط در کتابها.
و هو الکتاب الذى لا ریب فیه کمالا ریب یعرض فى قرآننا العجب
ترجمه: این عوالم کتابى است که نشانههاى عظمت خداوندى است و نشانه صفات و معناى اسماء و دلائل اعجاز او مىباشد، و شکى هم در آن نیست. «ذٰلِکَ اَلْکِتٰابُ لاٰ رَیْبَ فِیهِ (این کتاب بىهیچ ریب و شک است)» (آیه ٢ بقره) .
هما کتابان لا بل واحد ابدالا نکر بینهما فأقرأهما تصب
ترجمه: قرآن و جهان هستى دو کتاب آفرینش هستند و اختلافى در آن دو هم وجود ندارد، پس در آن دو تدبر کن. خداوند مىفرماید: «سَنُرِیهِمْ آیٰاتِنٰا فِی اَلْآفٰاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ (آیات قدرت و حکمت خود را در آفاق جهان و نفوس بندگان کاملا هویدا و روشن مىگردانیم» (آیه ۵٣ فصلت) .
یهدى الى الرشد منها کلما نزلتللأنبیاء مدى الأعصار و الحقب
ترجمه: این قرآن راهنماى هدایت است، همچنانکه همه آنچه براى پیامبران دیگر نازل شده است، در دورانهاى مختلف، براى هدایت بوده است.
توضیح: خداوند متعال مىفرماید: «أَ فَلاٰ یَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ (آیا در قرآن از روى فکر و تأمل نمىنگرند)» (آیه ٨٢ نساء) . «أَ وَ لَمْ یَتَفَکَّرُوا فِی أَنْفُسِهِمْ مٰا خَلَقَ اَللّٰهُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مٰا بَیْنَهُمٰا إِلاّٰ بِالْحَقِّ (آیا در پیش خود تفکر نکردند که خدا آسمانها و زمین و هرچه را که در بین آنها است جز به حق نیافریده است» (آیه ٨ روم) . زیرا این تدبر و تفکر در مخلوقات خداوند انسان را به راه راست هدایت مىکند.
کصحف موسى و ابراهیم و الولد المخلوق روحا على جسم بغیر أب
ترجمه: چون کتاب موسى و ابراهیم و فرزند آفریده شده از روح و در بدن فرود آمده که پدر ندارد.
توضیح: خداوند متعال مىفرماید: «إِنَّ هٰذٰا لَفِی اَلصُّحُفِ اَلْأُولىٰ صُحُفِ إِبْرٰاهِیمَ وَ مُوسىٰ» این گفتار به حقیقت در کتب رسولان پیشین ذکر شده است، بخصوص در صحف ابراهیم و
١۶٨
تورات موسى مفصل بیان گردیده است.)» (١٨-اعلى) اما قدر مسلم آن است که از کتابهاى ابراهیم چیزى جز «تلمود» را در دست نداریم. این کتاب و کتابهاى موسى و ما قبل موسى را «عهد قدیم» مىنامند. انجیلها را هم با همه اشکالاتى که در آنها است «عهد جدید» مىنامند.
ما أوتى الأنبیا من ربهم و کذاما جاء وحیا و ما یدریه کلّ نبى
ترجمه: آنچه از طرف خداوند به پیامبران عطا شده است، و نیز آنچه بر آنان به صورت وحى نازل شده و آنچه همه پیامبران از آن آگاه بودهاند.
توضیح: شاید منظور خصوصیات ویژه پیامبران است که پیش از وحى بدان متصف بودهاند، از قبیل بخشندگى و بزرگوارى و راستگوئى و بریدن از غیر خدا و دعاى به درگاه او بطور مستقیم. بدین ترتیب انبیا (علیهم السلام) کموبیش از همۀ احوالات جهان و آنچه در آن مىگذرد، و نیز تکالیفى که خداوند براى بندگان خود در زمینه عبودیت تعیین کرده است آگاهاند؛ زیرا پیامبران حجت خدایند. و شاید هم منظور همه انبیا باشد.
و کل علم ففى القرآن أجمعهمهیمن الکتب فى تبیانه العجب
ترجمه: قرآن جامع همه دانشها است، و با بیان عربى خود دربرگیرنده همه کتب است. قرآن در عین حالى که کمترین الفاظ را دارا است شامل همه معانى است.
و کلما فیه مجموع بجملتهفى سوره الحمد سبع نخبه النّخب
ترجمه: و هرآنچه در سوره حمد است، خلاصهاى است از معانى بسیار که در قرآن موجود است، و این از آنچه در اهمیت و فضیلت این سوره آمده است و اینکه این سوره دربردارنده مطالب همه قرآن است معلوم مىگردد.
و کلما قد حوته الحمد بسملهقد احتوته کأم الأم فى النسب
ترجمه: بسم الله در برگیرنده کل معانى حمد است، و این زاییده آن و آن مادر این است («أم الأم» اصطلاح عربى است) .
و البابها کل ما فیها و نقطتهاتحوى الجمیع فسبّح فیه و اقترب
ترجمه: همچنین است در مورد باء و نقطه آن، پس تسبیح و تقرب بجوى.
نخست توضیحى درباره «فسبح فیه و اقترب (تسبیح گوى و نزدیک شو)» : خداوند در قرآن مجید مىفرماید: «فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ اَلْعَظِیمِ (پس اى رسول نام بزرگ خداى
١۶٩
خود را تسبیح گوى)» (آیه ٧۴ واقعه) . پس از برشمردن تعدادى از آیات مربوط به آفاق و انفس مىفرماید: «أَ فَرَأَیْتُمْ مٰا تَحْرُثُونَ. . . أَ فَرَأَیْتُمُ اَلْمٰاءَ اَلَّذِی تَشْرَبُونَ. . . أَ فَرَأَیْتُمُ اَلنّٰارَ اَلَّتِی تُورُونَ. . . (آیا ندیدى تخمى را که در زمین کشتید. . . آیا آبى که مىنوشید متوجهید. . . آیا به آتشى که روشن مىکنید مىنگرید. . .)» (آیه ۶٣ تا ٨٠ واقعه) . سپس مىفرماید:«فَلاٰ أُقْسِمُ بِمَوٰاقِعِ اَلنُّجُومِ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ، إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ، فِی کِتٰابٍ مَکْنُونٍ، لاٰ یَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ، تَنْزِیلٌ مِنْ رَبِّ اَلْعٰالَمِینَ. . . (سوگند یاد نمىکنم به مواقع نزول ستارگان و این سوگند اگر بدانید سوگند بسیار بزرگى است که این قرآن کتاب بسیار سودمند و بزرگوار است، در لوح محفوظ مقام دارد، جز دست پاکان (و فهم خاصان) بدان نرسد، تنزیلى از پروردگار عالم است)» . پس تسبیح پروردگار نوعى تقرب به پروردگار است، مانند انفاق و بذل و جهاد. . . مهمترین مورد براى تسبیح خداوند مشاهده آیتى از آیات خداوندى است که موجب تقرب و نزدیکى به خداوند مىشود. و قرآن کریم و آنچه در او جمع گردیده است از بزرگترین اسرار الهى است و نمایانگر عظمت و بزرگوارى او، جلت قدرته، است.
و البابها ألف فى الدّرج إن سقطتتخصّ بالسین فافهمها و لا ترب
و الألف إن قورنت منها النقاط ترىفاتت عن العدّ إن تحسب لدى الحسب
توضیح: اگر منظور از «قورنت» جدا شدن باشد، باید گفت که از این لغت استفاده نامأنوسى شده است. من این لغت را در کتابهایى که نزد خودم موجود است نیافتم.
تحسب به معنى شمردن و برشمردن از حساب است.
فهى الولایه فیهم قائم أبداأکرم بقاعدهم فیها و منتصب
ترجمه: آنان کسانى هستند که ولایت در ایشان برقرار است و گرامى باد آنان که هم اکنون منصوب هستند یا منصوب بودهاند.
توضیح: حضرت پیامبر (صلى الله علیه و آله) مىفرماید: حسن و حسین، هر دو، همیشه امام مىباشند، چه قیام بکنند یا قیام نکنند. در اینجا اشارهاى است به کسى که به خلافت منصوب شده است، یا کسى که منتظر دوران امامت و ظهورش مىباشند. و این همان معنائى است که شیعه از امام خود انتظار دارند و قصد آن را مىکنند و گفتهاند که هرگز بیزارى یا اشتباهکارى یا زیادهروى بر او چیره نمىشود.
و گفتهاند ولایت، با فتحه، بمعنى یارى کردن و فرمانبردارى مىباشد؛ اما، با کسره،
١٧٠
به معناى متصدى شدن و اداره کردن امور است؛ همچنین بمعنى حق تصرّف در امورى است از ناحیۀ مثلا ولى یتیم و والى شهر. به این معنى، در صورت مضاف بودن چنین خواهد بود: ولایتکم، و هرگاه بهمعناى نخست باشد به فاعل اضافه خواهد شد.
الولى: گفتهاند: فعیل به معنى مفعول است و آن به کسى گفته مىشود که خداوند او را عهدهدار ولایت کرده است. فرماید: «وَ هُوَ یَتَوَلَّى اَلصّٰالِحِینَ (و او یاور نیکوکاران است)» .
گفتهاند که به معنى فاعل نیز آمده است، یعنى کسى که عهدهدار پرستش خداوند است و اطاعت از او را متوالیا و متواصلا و بدون هیچگونه معصیتى ادامه مىدهد. در هر حال، هر دو صفت، شرط ولایت هستند.
باز دربارۀ(ولى) گفتهاند که «ولى» آن کسى است که از حقایق امور الهى، هم از طریق کشف و هم از طریق شهود، آگاهى دارد. این به خاطر بهرهمند شدن صاحب آن صفات از عنایت الهى است. زیرا نفس او این توانائى را پیدا کرده است که با جهان برتر ارتباط برقرار کند و امور را از راه دانش غیب بیاموزد.
یا صاح دع لرموز انت قاصدهافالفضل فى سترها عن جاهل و غبی
ترجمه: اى دوست من پوشیده بودن حقایق بهتر از آشکار کردن آنها است و براى شخص خواهان اشارهاى مختصر کفایت مىکند، زیرا همین مقدار اشاره براى اشخاصى که مورد عنایت قرار گرفتهاند کافى است تا او را به جستجو و حرکت وادارد.
فأنزل الله یوم الدّوح آیتهمنجاه خلق من الأوصاب و النّصب
ترجمه: پس خداوند روز درخت تنومند (یعنى روزى که زیر درخت تنومند و در کنار آب غدیر مستتر شد) آیه خود را نازل نمود، آیهاى که نجات خلق از سستى و رنج در آن بود.
توضیحات: منظور آیه ابلاغ است. سنى و شیعى پذیرفتهاند که این آیه در حجه الوداع نازل شده است، و عده قلیلى گویند دو بار نازل شده است، یکبار در مکه و بار دیگر در حجه الوداع. «یٰا أَیُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ (اى پیغمبر آنچه از خدا بر تو نازل شده است به خلق برسان که اگر نرسانى تبلیغ رسالت و اداء وظیفه نکردهاى)» .
أظهر من البا لهذا الخلق نقطتها//لیعرفوها کما هم یعرفونک بى
١٧١
ترجمه و معنى: آشکار کن براى خلایق رمز نقطه «ب» را تا آنها هم آن را بشناسند، همچنانکه تو را بهوسیله من شناختند. در حدیث دعا آمده است که: «اللهم عرفنى نبیک. . .» .
آیا بإیّاک اعنى و اسمعی نزلتفلا تخیّل لخیر الخلق من عتب
ترجمه: حقائقى را بر ما آشکار کن و آیههائى مانند ضرب المثل عربى «ایاک اعنى و اسمعى یا جاره (به در مىگویم دیوار بشنود)» نازل شده است، و جاى گلهگذارى از پیامبر باقى مگذار.
بلّغ و إلاّ فلم تبلغ رسالته//و اللّه عاصمه من شرّ ذى النصب
ترجمه: ابلاغ کن که در غیر این صورت رسالت را ابلاغ نکردهاى و خداوند تو را از شرّ بدخواهان حفظ مىکند.
توضیح: خداوند متعال مىفرماید: «یٰا أَیُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ یَعْصِمُکَ مِنَ اَلنّٰاسِ (اى پیامبر هرآنچه بر تو نازل مىگردد ابلاغ کن، که اگر چنین نکنى پیام خدا را به بندگان ابلاغ نکردهاى و خداوند تو را از گزند دشمنان محفوظ مىدارد)» . بیت فوق به این آیه اشاره دارد.
فهیّئت لرسول الله مرقبه//من الحجاره و الاحداج و القتب
ترجمه: پس جاى بلندى براى رسول خدا آماده شد از سنگ و مکانى و جایى.
و قام سید من فی الکون یخطبهم//بخطبه هی حقا أحسن الخطب
ترجمه: سرور کائنات برخاست و خطبهاى ایراد نمود که از بهترین خطبهها است.
توضیح: گفتهاند که حضرت پیامبر در حجه الوداع داراى چندین خطبه است، که از آن جمله خطبهاى است که در آن مىفرماید: «ألا و إن الدنیا قد دارت دورتها کیوم خلق الله السموات و الأرض» .
منظور پیامبر از آن رد کردن اشتباهى است که در مورد ماههاى قمرى بسبب (نسیء) ، یعنى به عقب کشیدن ماهها، رخ داده است. گویى خطبه ایشان در غدیر خم آخرین خطبه بوده است. منظور ایشان از «بهترین خطبهها» قطعا بهترین از جهاتى بوده است نه از هر جهت؛ فىالمثل در مقایسه با خطبههاى دیگران یا به خاطر اهمیتى که خطبه غدیر براى مسلمانان در برداشته است؛ زیرا خطبههاى پیامبر همگى نیکو و شیوا و پرمعنى هستند.
١٧٢
فقال ما قال فی هذا و أسمعهم//و أیّ سمع ترى للجاهل الوغب؟ !
ترجمه: پس در اینباره آنچه را باید بگوید بگفت اما نادان و پست کجا و گوش شنوا کجا.
أ لست أولى بکم منکم لأنفسکم//قالوا: بلى، قال: هذا السید ابن أبی
ترجمه: آیا ولى و سخنگوى شما نیستم؟ ! گفتند بلى، فرمود: این بزرگوار فرزند پدر من است.
بعدی ولیّکم ما فیکم أحد//کمثله فی العلى و الفضل و النّسب
ترجمه: پس از من او که در مرتبت و فضل در بین شما کسى با او همتا نیست ولى امر شما است.
من ذا یدانیه فی عزّ یخصّ به//فضلا من اللّه أعطاه بلا طلب
ترجمه: چه کسى تواند در مرتبه بزرگى که خداوند به او اختصاص داده به او نزدیک شود. این برترى را خداوند به او بدون تقاضائى از جانب او اختصاص داده است.
توضیح: داناه: یعنى نزدیک او شد.
فى عزّ یخصّ به: منظور ولایت امر مسلمانان است.
فضلا من الله: تفضلى از خداوند به على (علیه السلام) ، و حال آنکه او چنین انتظارى را نداشت.
نفس الرسول ابو السبطین بضعته// البتول صنو له فى الدین و الحسب
ترجمه: خود پیامبر و پدر دو نوه و پاره تن او و کسى که فقط حضرت فاطمه (علیها سلام) در دین و بزرگى با او همطراز است.
دع یا ولیّ فإن الأمر أظهر من//شمس الظهیره لکن أعجب العجب
ترجمه: اى دوست من رها کن سخن را (در این زمینه) که این مسئله امرى بسیار واضح و آشکار است حتى آشکارتر از آفتاب در میانه ظهر و من در شگفتم.
توضیحات: در اینجا منظور از امر واضح اشاره به خلافت على (علیه السلام) و بیان آن در روز غدیر است.
أن قام «شین» الى «سین» فبخبخه//و فی الحشا النار بل فیه أبو لهب
ترجمه: اینکه «شین» بسوى «سین» آمد و به او تبریک گفت و این در حالى بود که در
١٧٣
درون او آتش شعلهور بود.
توضیح: از یکى از نزدیکان او شنیدم که مىگفت: حروف و ادوات داراى اختلاف درجاتند، چه از نظر گستردگى و چه از نظر نورانى بودن؛ و مىفرمود: حرف شین در بین حروف عربى بیش از سایر حروف عربى داراى پیچیدگى است و از نظر مذهب اشراق داراى کثرات است.
یقول: هذا الذی قد کان یحذره//یحبى علیّ علیهم مثل ذا اللقب
ترجمه: آنکه به على (علیه السلام) تبریک گفت به زبان شخص ثالث با خود چنین مىگفت: من از او حذر داشتم و امروز بر ما برترى یافته و به او لقب داده مىشود.
أبی أبى لتراب قبل سجدته//أبا تراب کذا أباه مثل أبی
ترجمه: پدرم کسى بود که از سجده کردن و به خاک (-تراب) افتادن خوددارى کرد؛ من هم مانند پدرم از على ابو تراب اطاعت نمىکنم و پیرو او نیستم (از زبان عمر است؟ !) .
لکنه قد سهى نور السها أ ترى//منه أو النور موهوب لدى الوقب
سهو: غفلت غافل بودن، فراموشى.
الوقب: فروکش، افول.
عرب معتقد است که ستاره «سها» نور خود را از ستاره دیگرى که در مجاورت او است مىگیرد؛ باز گفتهاند که نور خود را از ماه مىگیرد.
فکلّ نور من الدنیا و ظلمتهاقد بان بالنور لو یدرون بالرّتب
هر چیز بهوسیله نور دیده مىشود؛ منتها اشیاء نورانى درجات متفاوت دارند؛ آنکه نورش کمتر است بهوسیله آنکه نورش بیشتر است قابل رؤیت است.
فانظر إذا طلعت شمس الضحى أ یرىنور الکواکب فی الآفاق و الشهب؟
ترجمه: ببین آیا مىتوان با درخشش آفتاب نزدیک ظهر درخشش ستارگان را در آسمان مشاهده کرد؟ ! البته نه!
کم ذا یطاوله و الکلّ منه لهبه یقوم إذا حقّقت فی الطلب
توضیح: از سخنان حضرت على (علیه السلام) است که فرمود: «ینحدر عنى السیل و لا یرقى الى الطیر. . .» . شارحان متفقالقولاند که منظور این است که من مصدر همه خوبیها و
١٧۴
فیضهاى معنوىاى که به شما مىرسد هستم، و این در حالى است که هیچکس به مرتبت من نمىرسد و هیچکدام از شما به والائى من نخواهد رسید هر اندازه بلندنظر و بلند مرتبت باشید.
لخّص أخاف لقومی الیوم من ملل//و قلّ قلب رزین لیس باللّغب
لغب: خستگى و فرسودگى.
الرزین: آرام و بردبار.
ترجمه و توضیح: به درازا کشیدن سخن را همه کس نمىپذیرند مگر آنان که داراى دلهایى بردبار و سنگین که متعلق به قلوب مؤمنین است باشند. پس همه کس در برابر شرح و تفصیل بردبار نخواهد بود، آنهم درباره امورى که نسبت به آنها بیگانه است و در سطح او نیست و قادر نیست. درباره آنها تعمق کند. آرى عوام الناس به مسائل ساده علاقهمندى نشان مىدهند، درحالىکه مردم دانا با بردبارى و پشتکار به کارهاى پیچیده علاقمند هستند.
و لا یسؤک الاولى فی الدین قد دغلوا//من بعد إیمانهم نکصا على عقب
دغلوا: چیزى را در چیز دیگر وارد کردن تا آن شىء دوم را فاسد کند.
نکصا: فقط در مورد برگشت از کارهاى نیک بکار مىرود.
توضیح: توقف و مکث براى اینان فقط از دست دادن وقت است. بنابراین نگران مباش و توقف منماى. شاهدى از قرآن کریم: «وَ لاٰ تَحْزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لاٰ تَکُ فِی ضَیْقٍ مِمّٰا یَمْکُرُونَ (غمگین مشو و از مکر و حیله آنان دلتنگ مباش)» (آیه ١٢٧ النحل) .
بل لم یلج قط إیمان قلوبهم//و إن شیاطینهم منهم لفی الثقب
ترجمه و توضیح: دلهاى معارضان را به دیوارى تشبیه نموده است که در آن سوراخهائى است که شیاطین در این سوراخها قرار گرفتهاند. شیطان گاهى به معنى هر چیز زشت بکار مىرود.
هم لنا غنم فاغنم عداوتهم//کما غنمت و لاء الآل و احتسب
غنم: غنیمت
شرح و ترجمه: ولایت اهل بیت (علیهم السلام) و برائت از دشمنان ایشان در یک حد و اندازه است و هر دو توأمان لازم و واجب است. زیرا ولایت و محبت ایشان کامل و
١٧۵
صحیح نمىباشد مگر آنکه همراه با برائت از دشمنان آنان باشد.
لو لا حنادس هذا اللیل ما اتضحت//نور الدّراری هدى المظلم فی الشّعب
ترجمه: اگر تاریکى شب نمىبود هرگز پرتو ستارگان درخشان (سنگهاى درخشان) براى رهگمکردگان آشکار نمىگردید.
أهل أسفت لقوم خاب سعیهم//من شر صحب لخیر الخلق مصطحب
شرح و ترجمه: آیا از مصاحبت بدترین یاران با بهترین خلق خدا افسوس مىخورى و معتقدى که آنها در این عمل که مرتکب شدهاند بدترین یاران بودهاند.
إنّ اللیالی تریک الشمس ظاهره//و کنت فی الشک لو قامت و لم تغب
این شب است که آفتاب را آشکار مىکند و چه بسا اگر شب نمىبود و غروبى نبود وجود آن را انکار مىکردى.
کادوا الوصیّ فردّ اللّه کیدهم//على النّحور و من کاد الهدى یخب
توضیح: آنها نسبت به جانشین حضرت پیامبر توطئه و خبث طینت نشان دادند، اما خداوند با توجه به آیه شریفه: «وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اَللّٰهُ وَ اَللّٰهُ خَیْرُ اَلْمٰاکِرِینَ» بدطینتى ایشان را به خود ایشان بازگرداند.
تناحروا على الشى: به جان هم افتادند براى به چنگ آوردن چیزى.
إلا قلیل أووا للکهف حین رأوا//من یفتری الشرک للرّحمن بالکذب
ترجمه: مگر یاران کهف زمانى که دیدند و دریافتند که آنان راه افترا و دروغ در پیش گرفتهاند.
هم فتیه دون أهل الکهف عدتهم//یرون کهفهم فی الصلب و السلب
ترجمه: اینان که عده آنها کمتر از تعداد اهل الکهف بود (منظور یاران حضرت على علیه السلام است که پنج نفر بودند-مترجم) مىدانستند که سرنوشت ایشان صلیب (چوبه دار) و غارت شدن است.
جازاهم اللّه خیر الخیر إذ نصروا//دین الاله و إن القوم فى النّهب
ترجمه: خدا به آنان پاداش نیک دهد که دین خدا را یارى کردند و این هنگامى بود که دیگران در سقیفه مشغول چپاول بودند.
و ثمّ قوم إلى نهج الهدى رجعوا//بعد ارتداد و إن تابوا له یتب
١٧۶
ترجمه: در آنجا گروهى به راه راست بازگشتند و هرکس به راه راست برگردد و توبه نماید خداوند توبه او را مىپذیرد:«فَمَنْ تٰابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اَللّٰهَ یَتُوبُ عَلَیْهِ إِنَّ اَللّٰهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ» (قرآن کریم) .
فهو الولیّ و هذا یومه طربا//للمؤمنین وعید غیر معتقب
ترجمه: پس او ولىّ است و امروز روز شادمانى مؤمنین براى او است و امروز روزى است که شادمانى (و طرب: خارج شدن از وضع معمولى) بازخواستى ندارد.
من طاب مولده فالعیش طاب له//یوم الغدیر و من یخبث فلم یطب
ترجمه: در روز غدیر این مردم پاک نسب هستند که شادمانى مىکنند، اما ناپاکان شادمانى نمىکنند. اشاره به حدیثى از حضرت پیامبر (صلوات الله علیه) است که در این مورد صادر شده است.
لکنه أیّ عیش للوصی و قد//یرى الخلافه غضبا شرّ مغتصب
ترجمه: اما چه آسودگى خاطرى براى جانشین خدا است درحالىکه غصب خلافت را توسط بدترین غاصبان نظاره مىکند.
و أیّ عیش لنا و الطهر فی جزع//ترثی أباها بصوت بحّ بالنحب
ترجمه: کدام آسایش خاطرى است براى ما درحالىکه پاکان، ناشکیب و در رنج مىباشند، و براى پدر خود با آواى بلند نوحهسرائى مىکنند.
إنّا فقدناک فقد الأرض و ابلها//و ارتدّ قومک فاشهدهم على نکب
ترجمه: ما تو را از دست دادیم همانند از دست دادن زمین یاران را، و قوم و عشیرهات از راه صحیح برگشتهاند و تو بر ارتداد ایشان شاهد باش.
قد کان بعدک أنباء و هنبثه//لو کنت شاهدها لم نلق فی الخطب
ترجمه: پس از تو خبرها و جرّ و بحثها بود؛ اگر مىبودى هرگز در این همه مصیبت قرار نمىگرفتیم.
أو أن یقوم بأمر اللّه قائمه//یطهّر الأرض من شرک و من نصب
ترجمه: تا اینکه به دستور خداوند قائم بالحق پهنه زمین را از شرک و کینهتوزى نسبت به خاندان عصمت پاک گردانى.
یا صاحب الدار أنت المرتجى أبدا//و أنت أدرى بما فیها و لم تغب
١٧٧
ترجمه: اى صاحبخانه تو آرزوى همیشگى ما هستى و تو بهتر مىدانى که بر ما چه مىگذرد (پس در میان ما درآى) و تو بر این حوادث آگاهى و غایب نبودى.
یا صاحب الدار أنجح حاج ممتدح//بالعجز معترف و الجهل مکتسب
ترجمه: اى صاحبخانه (دنیا) نیاز این ثناگوى را که به ناتوانى خود معترف است و جز نادانى چیزى ندارد برآورده ساز.
بالذل مقترب بالقل منتسب//للفضل مرتقب بالباب منتصب
ترجمه: با حقارت روى به شما آورده و به مرحمت و عطاى شما امید دارد و در درگاه شما انتظار مىکشد.
فالعلم و الکشف و الایقان قد ظهرت//من المنبّإ من أنبائه الحجب
ترجمه: هرچه بدانیم و هر یقینى که براى ما حاصل شود همه و همه از خزائن اسرار خداوندى است (که بهوسیله شما نصیب ما مىشود) .
در زیارت جامعه کبیره نیز چنین آمده است: «من اراد الله بدأ بکم. . . و من قصده توجه بکم» . (هرکس را که خدا بخواهد از شما شروع مىکند و هرکس قصد توجه به پروردگار را دارد به سوى شما مىنگرد) .
پایان غدیریه
غرض از پیش انداختن این قصیده این بود که نشان داده شود تا چه حد معظم له به خاندان عصمت عشق مىورزیدند و بدین ترتیب عقیده او را درباره ولایت روشن گردانیم. این موضوع را مورد تأکید قرار داده و اضافه مىنماییم که این طرز تفکر از زمانى که در زادگاه خود (تبریز) بوده در او وجود داشته است و یکى از آرزوهاى دیرینه ایشان، از دوران جوانى، و از زمانى که چشمان او به نوشتن و خواندن نورانى گردید و توانست شعرى بسراید، یعنى قبل از بیست سالگى، مهاجرت به نجف و اقامت در آنجا بوده است.
به این قطعه زیبا توجه فرمائید:
وادی السلام أم بقیع الغرقد//أوّل أولى عده إلى الغد
ترجمه: وادى السلام (نام قبرستان نجف که منظور نجف است) یا که قبرستان تلخ بقیع است، که اسم قبلى آن بمناسبت درخت تلخى که در آن مىروییده است «غرقد»
١٧٨
بوده است؟ !
توضیح بیشتر: از هر دوى آنها باید توشه حرکت برداشت؛ اما وادى السلام، که قبر حضرت على (علیه السلام) در آنجا است، براى این منظور بهتر و مقدم است؛ و این به خاطر اخبارى است که از سوى ائمه در مورد آن مکان شریف به ما رسیده است.
فیه وصیّ المصطفى المهتدی//فی کل أمر ذو السبیل الأرشدى
ترجمه: در آنجا جانشین حضرت پیامبر (صلى الله علیه و آله) قرار دارد، کسى که در هر کارى هدایتکننده و راهنماى ما است.
لا هجعت عینی بغیر أرضه//و لیتنی فی غیرها لم أرقد
ترجمه: چشم من در هیچ جاى دیگر به غیر از آنجا آرام نگیرد و آرزومندم که در مکانى غیر از آنجا آرام نگیرم.
تطایرت قلوبنا نحو الحمى//تطایر الفراش حول الموقد
ترجمه: دلهاى ما به سوى آن پناهگاه به پرواز در مىآید، مثل به پرواز درآمدن پروانه در اطراف آتش.
یهیم قلبی نحوه منذ الصبا//کما تهیم النیب نحو المورد
ترجمه: دل من از دوران صباوت بدانجا عشق مىورزد، مانند عشق و شوق شتران به آبشخور و حمله آنها به محل آب از فرط تشنگى.
أعدّ ساعاتی صباحا و مسا//یا رب قرّب للرحیل موعدی
ترجمه: شب و روز ساعتها را مىشمارم (براى وصال) ، خداوندا ساعت حرکت را برایم نزدیک گردان.
در اینجا لازم است یادآور شوم که ایشان براى روز عید غدیر آمادگى قبلى زیادى را تدارک مىدیدند؛ لباسهاى فاخر در بر مىکردند، و با شیرینى از میهمانان پذیرائى مىنمودند و همیشه به یکى از دوستان یا فامیل تکلیف مىنمودند که خطبه روز غدیر حضرت پیامبر (صلى الله علیه و على آله) را با صداى رسا قرائت نمایند. در یکى از همین روزها بود که درحالىکه حالت وجد و نشاط بر او مستولى گشته بود فىالبداهه به گفتن این قصیده پرداختند و یکى از حاضرین در مجلس آن را یادداشت کردند.
شاد باش اى دل که شاد آمد غدیر//هم مخور انده که آید دیر دیر
١٧٩
روزهایت زو چو نوروز است عید//لیله القدر است شبها بىنظیر
کى توانى مدح این فرخنده گفت//یا که گردد لطف یزدان دستگیر
پس درود کردگار اول بگوى//تا شود مدح و ثنایت دلپذیر
گفتمش این جادوئى از جادوئیست//چشم خود سرمه نکردستى تو دیر
بس غدیر اى جان در او اسرارها//ستنقطه او عالم به گردش مستدیر
مدح مداحان عالم آن اوست//که فروماند در او عقل دبیر
روز فضل و فصل و اصل روزهاست//شادى عشاق جان و دل اسیر
روز الطاف است از یزدان پاک//فرشى از سندس لباسى از حریر
روز جنات است و غلمان و قصور//سلسبیل جارى از عرش کبیر
باغها از قدرت حق ساخته//نه در او حر و نه ضدش زمهریر
گر بگویم تا ابد من روز روز//اندکى گر گفته آید از کثیر
بازگو آخر چه بود اى جان دل//از چه از شادى نتانى گشت سیر
که پس از پیرى تو خندانى و خوش//اى عجب سور و سرور از کهنه پیر
رو تو خاک خویش آماده بکن//تا یکى وردى کنى موى چو شیر
گفت از آن شادم که اللهم خدا است//پس پیمبر احمد و حیدر وزیر
از چه پژمان گردم و آشفته رنگ//مىرسد در سر بشارات بشیر
پیر بودم گشتم از یوسف جوان//کور بودم گشتم از نورش بصیر
بس به ملک فقر عین سلطنت//مىزیم به از کیان و اردشیر
سر بنهفته همان ناگفته به//حوروش آن به که باشد در ستیر
بانگ ناى و چنگ و گوش گاو و خر//خوش نیاید صوتشان صوت الحمیر
همچو کرکس کو به مردارى خوش است//هست از لوز و شکر بىمیل و سیر
لوز و شکر طوطى خوشلهجه راست//که شد از صوت حسن در دار و گیر
شرح نهج و آن حکایتها ببین//بشنوى تا شر شر شر شریر
با پیامبر یا که قرآن مجید//با على کارى ندارند این نفیر
جمله عالمهاى جاوید خداى//پیش اینان خوردهتر از یک نقیر
خویش را مسکین رها کن زین مقال//حیف میدان یاد سگ در نزد شیر
١٨٠
خویش را مىکن فداى خاندان//حسبک الرحمن ذو العرش الکبیر
بیت: «پس درود کردگار اول بگوى» و آنچه بعد از آن آمده است از شطحیات اشراقى است و کمتر در شعر و نثر ایشان دیده شده است. ملاحظه مىفرمائید که ایشان خود را بسیار بدان مقید نموده است، ولى این در سبک فقها معمول نمىباشد. امید است که براى بررسى آن مناسبتى پیش آید.
مطلب قابل ذکر دیگرى باقى نمىماند، جز آنکه وقتى ایشان مىخواستند به عراق بروند در مرز از ورود ایشان ممانعت کردند و این در حالى بود که ایشان به همراه عدهاى از بستگان بودند؛ اما ایشان به دنبال راه چارهاى بودند، بدین ترتیب که نامهاى به نماینده کشور روم، یعنى مرزبان کشور عراق که مقر او در کرمانشاه بود، نوشتند که از آغاز تا پایان همه شعر بود و به زبان عربى. این نماینده حسن على خان گروسى بود که به او لقب امیر شمشیر و قلم داده بودند و ضمن ابیاتى از او تقاضاى ورود به عراق را مىنمایند.
ورود ایشان به عراق براى اولینبار در حدود سال ١٣٠٨ هجرى قمرى صورت گرفته است.
در اینجا لازم به یادآورى است که جنابش این شعر را فقط با هدف رسیدن به درگاه حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) سروده است، نه ثناگویى از مرزبان عثمانى، چرا که ایشان را با شعر گفتن براى منظورهایى بىارزش رابطهاى نیست. اکنون ابیات مذکور را ملاحظه مىفرمائید:
تسابقت الأفکار فی مدح ماجد//فقصّر ذو السبق الذی هو بارع
ترجمه: اندیشهها براى مدح بزرگوارى از هم پیشى مىگیرند، و اکنون صاحب این اندیشهها که توانا نیز هست در حیرت است که چه بگوید.
و نبطئ فی رقی المفاخر و العلى//و کل إلیه مستعاد و راجع
ترجمه: براى رسیدن به افتخارات زمان لازم است و ما دیر به هدف مىرسیم.
و کیف یفى المدح الذکا بسنائه؟//و أنت لنا فیه مدیل و رافع
ترجمه: من چگونه آفتاب را با آنهمه روشنائى ستایش کنم، و این در حالى است که تو برکنارکننده یا برقرارکننده هستى.
سبقت إلى مجد فأحسنت شربه//لک الکل فیه ذو اقتداء و تابع
١٨١
ترجمه: تو به بزرگىها دستیافته و نیکو جام آن را نوشیدهاى و دیگران به دنبال تو هستند و از تو پیروى مىکنند.
طمعت إلى الجلى و لا شک نائل//بشمله مجد دونه المجد طامع
ترجمه: تو بزرگى را اراده کردى و بدان رسیدهاى.
و فیک خصال حیّر اللب دونها//إذا اخضلّ لیل أنت کالشمس طالع
ترجمه: تو صاحب صفاتى هستى که دل را در حیرت فرومىبرد و در شب بسیار تاریک همانند خورشیدى آشکار و نمایان هستى.
و رأفه آباء و هیبه سائس//لرق و أخلاق الملوک تقارع
ترجمه: تو رأفت پدران و هیبت سیاستمداران و اخلاق پادشاهان را دارى.
لک القلم الملقاه من سیف اعزل//و سیفک قوس اللّه فی الأرض قاطع
ترجمه: تو اگر از سلاح به دورى قلم دارى، و شمشیر تو چون کمانى از طرف خداوند بر روى زمین است.
و قل ثنائى فیک یا کهف أهله//بذلک من أبواب فضلک قارع
ترجمه: هرچه بگویم کم گفتهام اى پناه مردم خویش، و آن را براى لطف تو و با لطف تو مىگویم.
فإن شئت فاطلب لی وصولا الى الحمى//بجنب الغری فالدموع هوامع
ترجمه: این اراده تو است که مرا به پناهگاه در کنار غرى (شهر نجف) برسانى، آنجا که اشکها ریزان است.
فإن منع الروم الدخول لأرضها//فقد غلبت قدما فکیف تدافع
ترجمه: اگر دولت روم مانع است که وارد سرزمین آنها شویم، آنها که خیلى پیش مغلوب ما شدند.
اشاره به آیهاى از قرآن مجید است که مىفرماید: «غُلِبَتِ اَلرُّومُ» . در این زمان عراق جزء متصرفات عثمانىها بوده و پایتخت آنها در گذشته پایتخت روم شرقى بوده است.
و لا حاجه لی غیر هذا و إنّ لی//حفاظ على عن مدح غیرک مانع
ترجمه: خواست من همین است و بس، و از مدح دیگران معذورم، زیرا نگهبان عزت خود هستم.
١٨٢
گویند به خاطر همین ابیات-شاید هم بیش از اینها بوده باشد-به ایشان اجازه ورود به عراق را به اتفاق همراهان مىدهند.
در اینجا لازم است به این نکته اشاره شود که معظم له فوقالعاده به شهر نجف اشرف علاقمند بودند؛ و از زمانى که وارد آن شدند هیچگاه از آن خارج نشدند، مگر براى زیارت عتبات متبرکه، کربلا و کاظمین و سامراء؛ یکبار نیز در حدود سال ١٣٣٠ ه به مشهد مقدس مشرف شدند و پس از تشرف به تهران آمدند و در حضرت عبد العظیم (شهر رى) اقامت گزیدند، البته براى مدت کوتاهى. ضمن این اقامت کوتاه، نامهاى به یکى از دوستان مىنویسند که با ابیاتى شروع مىشود؛ چنین به نظر مىرسد که تحریرنامه و شروع آن با چند بیت عربى، یعنى از دوران جوانى تا کهولت، عادت دیرینه ایشان بوده است؛ در جاى مناسب به این موضوع خواهیم پرداخت.
و از آنجا که کار نوشتن براى ایشان بسیار آسان بوده است توجه چندانى بهوسیله نوشتن، یعنى قلم، نداشتند، تا جائى که گاهى با چوب کبریت یا هر وسیلهاى دیگرى که از چوب باشد به نوشتن مطالب خود مىپرداختند؛ نمونههاى موجود نزد من گواهى بر آن است. به همین دلیل گاهى از خواندن اشعار ایشان ناتوان مىماندم. آنجا هم که صاحب نامه از دادن نسخه اصلى نامه به من دریغ ورزید، با شتاب چند بیت زیر را از آن استنساخ کردم و در اینجا آنها را مىنویسم تا مقدار تعلق خاطر ایشان به شهر نجف اشرف را نشان دهم.
مستنقع یشفى لظى الأکباد//أبرد بعیش وفقوا برشاد
ترجمه: (نجف براى من) پرطراوت است و تشنگى جگر را شفا مىبخشد، چه زندگى پرطراوتى و چه سعادتى نصیب آنها شده است (که در نجفاند) .
و إذا أخذت الکأس ثمّه طمها//و على الحمى فاذکر و جیب فؤادی
ترجمه: آنگاه که جام لبریز را در آنجا گرفتن، در پناه على (علیه السلام) قلب لرزان مرا بیاور.
و اذکر بها وقفاتنا و منازل//او رابعا فیها بجنب الوادی
ترجمه: به یاد آور توقفگاهها و چراگاههاى آنجا را در کنار وادى السلام.
و استنظرونا بالمآب فإننا//نرجوا معاوده مع العوّاد
١٨٣
ترجمه: و در انتظار ما باشید ما هم امیدواریم که با دیگر معاودان باز گردیم.
فالقرب بعد البعد أحلى مطعما//و العود أحمد عند أهل البادی
ترجمه: نزدیکى پس از دورى نیکو هدفى است، ضرب المثل هم مىگوید که بازگشت نیکو است «العود احمد» .
شتّان ما یومی ابا بکر للعدى//سئما و یومک صاحب الأنجاد
ترجمه: چه اندازه فرق است میان روزى که در خدمت شما بودم و امروز که با دشمنان خود روز را به شام مىرسانم.
اکنون که سخن از غدیر و عشق فوقالعاده ایشان به خاندان نبوت و همچنین علاقه مفرط ایشان به وطن جدید خود، یعنى نجف اشرف، را به پایان مىبریم، اگرچه گفتهاند «این وطن مصر و عراق و شام نیست» باید عرض کنم نوشتهاى را یافتم که هنگام رسیدن به نجف خطاب به امیر مؤمنان نوشته بودند، بدین شرح:
«من به این شهر بهعنوان مهمان شما آمدهام، و عادت مهمان آن است که سه روز اقامت کند، ولى من بقیه عمر خود را اگر خدا بخواهد در اینجا سپرى خواهم کرد» .
و بیت معروفى را از بدیع الزمان همدانى، صاحب مقامات، بهعنوان شاهد آورده است که مىگوید:
وردنا بها إن المقام ثلاثه//فطاب لنا حتى أقمنا بها عشرا
و ایشان اضافه نموده بودند که (بل عمرا ان شاء الله) .
آرى پس از این سخن، اگرچه سخن درباره آن به پایان نرسیده و بار دیگر با مطالبى از نوعى دیگر بدان باز خواهیم گشت، از آن مطالب و سخنان که به هنگام خلوت کردن مىگفتهاند، باید به استحضار برسانم، هرگاه مطلبى به ذهن ایشان خطور مىکرد دلواپس بودند که مبادا از بین برود؛ بههمینجهت با هرچه دم دست ایشان بود آن را مىنوشتند، و لو با چوب کبریت یا تکه زغالى بر روى دیوار.
این قصیده را به دلائل ذکر شده از کاغذهاى پراکنده موجود نزد ایشان به دست آوردیم. از اینکه مرتب نیست نباید آزردهخاطر شوید، چرا که گاهى نظم تاریخى را هم دارا نیست.
ایشان در این زمان در خانه محقرى در محله «عماره» نجف زندگى مىکردند. ضمنا
١٨۴
تألمات عمیق ایشان از مصیبتهاى وارده بر خاندان نبوت و همچنین ستمهائى که در حق ایشان روا داشته شده است در این قصیده کاملا آشکار است.
در اینجا بىمناسبت نیست که بگویم: ایشان براى ما تعریف مىکردند که در نخستین سالهاى ورود به عراق، یعنى نجف، با یکى از «پاشاها» ى ترک آشنا شد که نماینده دولت متبوع خود بود و بیشتر روزها در صحن مقدس حضرت على (علیه السلام) با او دیدار مىکرد.
ایشان درباره این شخصیت چنین مىگفتند: «من بسیار در شگفت بودم از اطلاعات وسیع او درباره کتب تاریخ و حدیث. یک روز مرا در لباسى بسیار زیبا و شیک دید و به شوخى به من گفت: گویا آماده ازدواج مىشوى؟ ! گفتم خیر، بلکه به مناسبت عید غدیر است. گوئى هرگز این اسم به گوشش نخورده بود. براى او توضیح دادم، و همچنین کتابهائى را که به این موضوع اشاره کرده بودند به او معرفى کردم، و او بیشتر تعجب مىکرد. چند روز بعد مرا در لباس سیاه عزا دید. اینبار نیز اظهار تعجب کرد، اما چند لحظه بعد متوجه شد که ما در روزهاى اول محرم هستیم، و من فرصت را از دست ندادم و به او چنین گفتم: این را دیگر نمىتوانید منکر شوید، ما هم هرگز از لحظهاى که امام حسین (علیه السلام) کشته شدند آن را رها نکردیم، و از آن نخستین لحظات که اهل بیت او را مانند اسیران ترک و دیلم از کربلا بردند اهل بیت افشاگرى را با خطبهها و نقل مطالب و حوادث اتفاق افتاده شروع کردند و على بن الحسین (علیه السلام) بیش از سى سال و پس از او شیعیان ایشان قرن به قرن و دوره به دوره بر پدر او گریستند. آن شخص ترک گفت: تو مرا کاملا تحت تأثیر قراردادى، من به شهر خود خواهم رفت و از کار خود استعفا خواهم داد تا فرصت بیابم و این دو مسئله مهم را مورد بررسى و تحقیق مجدد قرار دهم» . پایان سخن پدر.
آرى شیعه از نخستین سدهها و بنا بر توصیه ائمه اطهار (علیهم السلام) خود را در احیاى این مراسم در همه دورهها مقید و متعهد دانسته و هرگز، در شرائط گوناگون، آن را فراموش نکردهاند.
چه در دوران بسیار دشوار و تاریک، که حاکمان مانع برپائى این مراسم مىشدند و از تشکیل مجالس عزادارى جلوگیرى مىنمودند، و چه در روزگارانى که این مراسم با
١٨۵
ترس و وحشت در سردابها و زیرزمینها بر پا مىشد، همواره پدران برپائى این مراسم را به فرزندان سفارش مىکردند.
قصیده زیر را حضرتش (قدس سره) حدود سال ١٣۵۶ هجرى قمرى سرودهاند.
ایشان آن را با سوگ حضرت پیامبر (صلى الله علیه و آله) و حوادث بعد از فوت ایشان شروع مىکنند (نظر به اینکه این چکامه بسیار مفصل است فقط ۵٠ بیت آن را ذکر مىکنیم و اگر کسى بقیه آن را خواسته باشد باید به متن عربى این کتاب رجوع نماید- مترجم) .
مصاب رسول اللّه أشجى المصائب//و من یومه الأرزاء قسم الأطائب
ترجمه: مصیبت فقدان حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله) حزنانگیزترین مصیبتها است و از آن روز مصیبتها نصیب نیکان (منظور خاندان پیامبر است) شده است.
و کان لهم طوبى و هم فی ظلاله//أمینین من کید العدا و النواصب
ترجمه: حضرتش براى ایشان (خاندان پیامبر) چون درخت بهشتى بودند و در سایه آن از گزند دشمنان و بدخواهى ایشان در امان بودند.
فمن حینما غاب استذلوا بفقده//کما اتخذ القرآن هجر الجوانب
ترجمه: پس از غیبت و فقدان ایشان مردم (و به گمانم: خانواده ایشان) دچار ذلت شدند، همچنانکه قرآن هم از جهت خواندن و تعلیم و تعلم آن و عمل کردن به مضامین عالى آن متروک گردید.
(با توجه به بیت قبل و این بیت و ابیات بعدى و همچنین با توجه به سایر اشعارى که از ایشان در اختیار داریم و علاقه و دلبستگى فوقالعاده ایشان به خاندان نبوت، گمان بر این است که مراد از ضمیر «ایشان» اهل بیت است.)
و کان ابن حرب الرّذل یرقب موته//لیشفی فی أعقابه غیظ لاهب
توضیح و ترجمه: منظور از ابن حرب، ابو سفیان است. مىفرماید: ابو سفیان پست و رذل انتظار مرگ او (حضرت پیامبر) را مىکشید تا کینه آتشین خود را در فرزندان او آرامش بخشد.
لهیب ترات کان قبل بصدره//لامه کفر قتّلوا کالأکالب
١٨۶
ترجمه: شعلههاى کینهاى که به سینه داشت، جماعت کفارى که چون سگان کشت و کشتار مىکردند.
کتسع و عشر فی القلیب قبورهم//ببدر و أخرى عرقبوا کالعقارب
ترجمه: آنان که قبرشان چاه بود، در نبرد بدر، و چون عقرب (کنایه از کسى که مرگش قابل تأسف نیست) ریشهکن شدند.
توضیح: انتقام از کشتههاى بدر که آنها را در چاه انداختند و پیامبر اکرم با آنها سخنانى فرمودند.
و من کسر أصنام یراها آلهه//من اللات و العزى و باقی الرّبائب
ترجمه: یا به خاطر بتهائى که به دست مسلمانان شکسته شدند و حال آنکه آنها را الهه خود مىدانستند؛ بتهاى «لات» و «عزى» و دیگر الهه آنها.
یرى الصنم المصنوع بالکف ربه//و خالقه المصمود عند المصائب
ترجمه: بتهاى ساخته دست خود را خداى خود مىپنداشتند، و به هنگام مصیبت به آنها متوسل مىشدند و دست نیاز به آنها دراز مىکردند.
و یعشقها عشق الولید لدى الصبا//حجارات لعب لمّها للتّلاعب
ترجمه: به آنها، مانند کودکان، عشق مىورزیدند، چون سنگهاى بازى که کودکان آنها را براى بازى گردآورى مىکنند.
و ربا یبول الثعلبان برأسه//و لا خیر فیمن بوّلت بالثّعالب
ترجمه و توضیح: خدائى که روباه بر سر او بول مىکند امید خیرى به او نیست (اشارهاى است به بیتى از ابو ذر غفارى، به همین معنى و همین کلمات با اندکى تغییرات، و آن اشاره است به این داستان که عرب ترجیح مىداده است پیش از خوردن خرما له شده آن را به صورت بت درآورده سپس، به خاطر تیمن و تبرک، بخورد، اما هنگامى که ابو ذر در صحرا چنین مىکند و به خواب مىرود، پس از بیدارى متوجه مىشود که روباهى بر آن بول نموده است و آن بیت را مىسراید) .
پس از چند بیت اشاره به ابى سفیان نموده چنین ادامه مىدهند:
لعین أبو الملعون فی کل موطن//لحاه رسول اللّه لعنه خائب
ترجمه: ملعون است و از همه جا طرد شده، رسول خدا هم او را لعن کرده و (از
رحمت الهى) محروم نموده است.
١٨٧
قد اتخذوا دین الإله وسیله//لملک و سلطان و نیل مناصب
ترجمه: دین خدا را براى رسیدن به هدفهاى مادى-مملکتدارى و تسلط و منصب-وسیله قرار دادند.
رضینا من العدل الحکیم قضائه//و ما طالب الدنیا لدینا بطالبی
ترجمه: ما در برابر عدل و خواست خدا تسلیم هستیم (اشاره است به آنچه بر سر خاندان نبوت (علیه السلام) آمده است) و خاندان ابو طالب هرگز طالب دنیا نیستند.
و لو ساوت الدنیا جناح بعوضه//لما اعطی الکفار شربه شارب
ترجمه: اگر دنیا معادل یک بال پشه بود (که نیست) یک جرعه آب به کفار نمىدادم.
و من رأس عبد مؤمن رأس شعره//أعزّ من الکفار من ألف عاکب
ترجمه: در نزد من ارزش یک موى سر مؤمن بیشتر از گروه هزار نفرى کفار است.
أ یغشى على خیر الورى کلّ ساعه//و للدنیا أصحابه فی التکالب
ترجمه: بهترین مخلوق عالم هر لحظه در حالت اغما باشد و دوستداران دنیا در اندیشه به دست آوردن آن باشند؟ ! (در کتب سیره روایت شده است که، در لحظات آخر حیات حضرت پیامبر، درحالىکه ایشان در حال هوش و بیهوشى بودند گروهى مشغول امر خلافت و جانشینى بودند) .
هی الدنیا کم طالب جالب لها//و کم قبّحوا أو فضّحوا فی التجالب
ترجمه: اینگونه است دنیا که طالبان زیادى دارد و چه بسا این طالبان براى به دست آوردن مال دچار آبروریزى گشته و مفتضح شدهاند.
یسجّى رسول اللّه یلقى إلهه//و امته فی ملکه فی التواثب
ترجمه: حضرتش براى دیدار حق به پهلو خوابیدهاند درحالىکه پیروان ایشان درصدد به دست آوردن امتیازات مىباشند، و این در حالى است که همگى در پرتو ملک قدرت ایشان هستند (که به اراده خداوند بر هر کارى قادر است) .
فهلاّ حثوا فوق الرءوس ترابها//و ناحوا نیاح الثاکلات النوادب
ترجمه: آیا بهتر نبود که، چون مادران فرزند از دست داده و نوحهخوان، خاک بر سر
١٨٨
بریزند و شیون کنند؟ !
و هلاّ جثوا فوق الرّماد لأجله//و هلاّ فدوا أرواحهم فی التناحب
ترجمه: و آیا بهتر نبود که خاکستر بر سر خود ریزند و در نوحهسرایى جان فدا کنند؟ !
فیا لیت کلّ العالمین فداءه//و ما وسّدوا تربا لتلک الذّوائب
ذؤابه: الشعر المفتول
ترجمه: همه عالم فداى او باد و اى کاش موهاى او بر روى متکاى خاکین قرار نمىگرفت.
بلى إنما هذا الاصیحاب صاحبوا//لنیل منى الدنیا نفاق الکواذب
ترجمه: بلى این نیمچه یاران براى رسیدن به آرزوهاى خود به این دروغپردازىهاى منافقانه متوسل شدهاند.
یرون تراث الملک نهبا أمامهم//فیجلب جلبا صاحب بعد صاحب
ترجمه: حکومت و خلافت را جز چیزى که باید آن را به چپاول برد نمىبینند و بنابراین یاران را یکى پس از دیگرى به زور هم که شده است (به محل اجتماع و راىگیرى و توطئه) جلب مىکنند.
أرادوا لها تدبیر سعد فلم یفد//فهاجر سعد لیس سعد بآئب
توضیح: در روز سقیفه، قصد این بود که برنامه «سعد بن عباده» عملى شود، اما او انتخاب نشد و همان گونه که معروف است به شام مهاجرت کرد و به قولى در آنجا کشته شد.
و ظاهرتا بنتاهما لأبیهما//کیوسف للمختار بعض الصواحب
ترجمه و توضیح: و ظاهرتا (اشاره به آیه قرآنى است) . همان گونه که یوسف مورد علاقه ظاهرى زنان قرار گرفت (اما دل آنها جاى دیگرى بود) این دو دختر هم به ظاهر نسبت به پیامبر اظهار علاقه مىنمودند ولى دل آنها جاى دیگرى بود (نزد پدرانشان بود و به دنبال آنها فرستادند) .
فأرسلتا بنتاهما لأبیهما//لکی یأتیا قد آن آن التشاغب
ترجمه: لذا به دنبال پدران خود فرستادند که بیائید که زمان، زمان فتنهانگیزى است.
و قال و صلّى اللّه من خیر قائل//علیه و للأطهار من آل غالب
١٨٩
ترجمه: او، که بهترین گوینده است، گفت که بر او و بر خاندان پاک او، که فرزندان غالب (جد هفتم حضرت پیامبر) باشند، درود باد.
لقد طرق اللیل المدینه فتنه//و شرّ عظیم موبقات العواقب
ترجمه: فتنهاى بزرگ که عاقبت آن بس وخیم و هلاکتبار است درب شهر را مىکوبد.
و إذ حضرا أبدى النکیر علیهما//و لام أسیفا فی کلام مغاضب
ترجمه: و زمانى که آن دو حضور یافتند از طرف حضرتش با خشم مورد نکوهش قرار گرفتند.
و قال: أ لم آمرکما أن تنفذوا//بجیش أسام عذّرا عذر کاذب
ترجمه: (وقتى آمدند) پیامبر فرمود مگر نگفتم به جیش اسامه بپیوندید، اما آنها عذر دروغگویان را آوردند و به عذر و بهانه متوسل شدند.
و قالا نئوب الآن بعد سویعه//و قد کذبا و اللّه لیسا بآئب
ترجمه: گفتند پس از اندک زمانى باز خواهیم گشت، اما دروغ گفتند، به خدا سوگند که آن دو هرگز برنخواهند برگشت.
فقال: ألا لعن الأولى قد تخلّفوا//عن الجیش لعنات علیهم صوائب
ترجمه: خدا لعنت کند کسانى که از لشکر اسامه تخلف کردند.
و قال: أن ائتونی بکتف و محبر//ابیّن لکم مهداتکم فی المذاهب
ترجمه: سپس فرمود: به من یک کتف و دوات بدهید تا آنچه که شما را از گمراهى برهاند بنویسم.
ابیّن لکم ما لا تضلون بعده//إذا غبرتکم داجیات الغیاهب
ترجمه: آشکار و روشن کنم براى شما آنچه را که پس از آن دیگر گمراه نخواهید شد، زمانى که در تاریکىهاى شب دچار مشکلات مىشوید.
فصاروا خصوما عنده و تنازعوا//و قد رفعوا أصواتهم بالتخاطب
ترجمه: پس با همدیگر به خصومت و دشمنى برخاستند و صداى خود را بلند کردند.
فبعض یقول اتوا و بعض أن امنعوا//و لا متّق فیهم و لا من مراقب
ترجمه: گروهى مىگفتند (آنچه را طلب مىکند) بیاورید و گروهى مىگفتند مانع
١٩٠
شوید (و نیاورید) ؛ هیچ پرهیزگارى در میان ایشان نبود.
فقال لهم: قوموا و لا تقعدوا هنا//فلا ینبغی عندی لکم من تجاذب
ترجمه: به ایشان فرمود: برخیزید و بیرون شوید و نزد من جرّ و بحث نکنید که جرّ و بحث و خصومت در محضر من روا نیست.
فأعرض عنهم و هو زار علیهم//و قال الرفیق العال خیر الرّغائب
ترجمه: پس روى از ایشان برگرداند درحالىکه از ایشان ناراضى بود و میل به رفیق اعلى (زندگى و آسایش اخروى) داشت.
و فارقهم و الکلّ عاص لأمره//لعمرک هذا من أشد المعاطب
ترجمه: درحالىکه از همه ناراضى بود از آنها جدا شد، و این بزرگترین صدمه (و ناراحتى) است.
سوى فتیه عادوا إلى الکهف اذ رأوا//جماعتهم ردّوا إلى شرک رائب
ترجمه: مگر چند نفرى که، به علت ترس از شریک شدن در این کار کفرآمیز، خود را مانند اصحاب کهف کنار کشیدند.
هموا هم حواریّ الرسول فما بهم//مجال لریب أو مقال لعاتب
ترجمه: آنان یاران خاص حضرت پیامبر هستند، پس جاى شک یا سخنى از ملامتکنندهاى نیست.
جزاهم ملیک العرش خیر جزائه//و صلّى علیهم مثل غیث السحائب
ترجمه: خداوند، مالک جهان، به ایشان بهترین پاداشها را عطا فرماید و برایشان باران رحمت خود را فروریزد.
إلى کم اطیل القول فیهم و لم یکن//لیأتی تاریخ بشعر لکاتب
ترجمه: تا به کجا سخن را به درازا کشم و حال آنکه تاریخ را به شعر نشاید گفتن.
فخذ من صحیح للبخاریّ کی ترى//من النار مخزى کل وغد مخالب
ترجمه: کتاب «صحیح بخارى» را بردار و ببین (چه روایاتى را در آن مىبینى) از عاقبت شوم ایشان در آتش جهنم بسبب بدیها و دوروئیهاى آنان.
توضیح: اشاره است به روایتى از حضرت پیامبر در صحیح بخارى که روز قیامت مىفرمایند: اصحابى! اصحابى! که ندا مىآید اینقدر از اصحاب خود نام مبر. اینان پس
١٩١
از تو چه کارها که نکردند.
روى أنّ خیر الخلق ینحو شفاعهلأصحابه فی الحشر عند التحاسب
ترجمه: روایت شده است که حضرتش-که بهترین خلق خداست-در روز قیامت براى یاران خود تمناى شفاعت مىکند.
فیأتی الندا لم تدر ما القوم أحدثواعقیبک من سوء و شر معایب
ترجمه: پس ندا آید نمىدانى پس از تو این مردم چهسان عمل کردند و چه رفتارهاى بدى داشتند؟ !
فیخرج من نار الجحیم لهیبهافتأخذهم أخذا کضربه لازب
ترجمه: پس شعلههاى جهنم آنها را در بر مىگیرد و با آنها ملازم مىشود.
فیا لیت شعری ممّ صار خلیفهعتیق و هل من حظوه من مناقب
ترجمه: اى کاش مىدانستم که او از چه چیز و کدام منقبت خلیفه شد.
لرجحان علم أو ثبوت ولایهو بسطه جسم أو لقربى مناسب
ترجمه: به خاطر برترى در دانش یا نصى که ولایت او را به اثبات برساند یا توانائى جسمى یا قرابت.
لتطهیر رب أو نزول سکینهلسبق بسلم أو بمحض التغالب
ترجمه: به خاطر اینکه خداوند ایشان را پاک قلمداد کرده است یا بر آنها سکینه نازل کرده است یا به خاطر پیشقدمى در اسلام آوردن یا پیشى گرفتن بدون دلیل و حساب.
نمونهاى از تواضع ایشان:
ایشان را عقیده بر این بود کارهائى که به قصد تقرب به خدا صورت مىگیرد هرگز نباید همراه با ذکر نام باشد، زیرا خود خداوند پاداش آدمى را خواهد داد. یکى از مریدان ایشان به نام جناب شیخ جاسم الأعسم (رحمه الله علیه) چنین نقل مىکند که در سالهاى نخست آمدن «سید آغا» (منظور حاج میرزا على آقا قاضى است؛ در زبان عربى محاورهاى نجف معمولا روحانیان ایرانى سید را اینگونه مخاطب قرار مىدادند) به نجف اشرف، ایشان به دو مسجد کوفه و سهله زیاد تردد مىکردند. در وسط مسجد کوفه گودالى بود که معمولا در آن اشغال و خاکروبه مىریختند و من به ایشان یادآور
١٩٢
شدم که خوب است فکرى براى این مکان بشود؛ با مراجعه ایشان به چند نفر توانگر خیرخواه قرار بر این شد که در مکان مورد نظر بنائى بر پا شود؛ پس از چند ماه این کار انجام پذیرفت. و من از «سید آغا» تقاضا کردم که تشریف بیاورند و نتیجه اقدامات را ببینند. اما ایشان پس از ملاحظه اقدامات انجام شده هنگامى که چشمشان به نوشتهاى که نزدیک درب خروجى روى دیوار نوشته شده بود افتاد که در آن به کوشش ایشان براى ایجاد این بنا اشاره شده بود، سخت آشفته شدند و آثار مخالفت در چهرهشان کاملا آشکار گردید. من درصدد توجیه کار خود شدم ولى هرگز نتوانستم ایشان را راضى کنم.
و بالاخره مجبور شدیم آن نوشته را از بین برده و دیوار را با سایر قسمتها هماهنگ کنیم؛ با این عمل خوشنودى نامبرده فراهم شد و به نکتهپردازى معمول خود پرداختند.
علامه سید محمد حسین طهرانى در کتاب «مهر تابان» که در آن به شرح حال استاد خود علامه فقید طباطبائى پرداخته است از قول ایشان چنین نقل مىکند: «مرحوم قاضى گاهوبیگاه به یکباره غیبشان مىزد و به هرکجا که احتمال مىدادیم آنجا باشند، به مسجد کوفه و سهله، یا به خانه همسران متعدد ایشان، مراجعه مىکردیم ولى ایشان را نمىیافتیم. اما پس از چند روز بدون مقدمه پیدا مىشدند و بار دیگر مجالس بحثهاى اخلاقى ما شروع مىشد. این موضوع سالى چندین بار تکرار مىشد» . گویم: چه بسا در این اوقات نامههائى به شاگردان و یاران خود مىنگاشتهاند که ضمن آنها سفارشهاى اخلاقى خود را به آنان گوشزد مىنمودند. من یکى از این نامهها را که گویا به علت عدم تناسب با سطح فکرى ما، آن را از ما پنهان داشتهاند به دست آوردهام.
ایشان در آن زمان همیشه به ما، فرزندانش، سفارش مىنمودند که فقط در فکر تحصیل خود باشیم و درباره هیچچیز دیگر فکر نکنیم. آرى به یکى از این نامهها دسترسى پیدا کردیم که آن را در اینجا ذکر مىکنیم. این نامه طبق عادت ایشان با ابیاتى به زبان عربى که معمولا در آنها خلاصه و محتواى نامه ذکر شده است شروع مىشود. این نامه نزد چندین تن از یاران بزرگ ایشان یافت شده است. اینک متن نامه:
١٩٣
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین، و الصلاه و السلام على الرسول المبین و وزیره الوصى الأمین، و ابنائهما الخلفاء الراشدین، و الذریه الطاهرین و الخلف الصالح و الماء المعین، صلى الله و سلم علیهم أجمعین.
تنبّه فقد وافتکم الأشهر الحرم//تیقّظ لکی تزداد فی الزاد و اغتنم
ترجمه: بیدار باش که ماههاى حرام فرارسیدهاند؛ شبزندهدارى کن تا بیشتر بهرهمند شوى و فرصتها را غنیمت بدان.
فقم فی لیالیها و صم من نهارها//لشکر إله تمّ فی لطفه و عم
ترجمه: شبها بیدار شو و روزها روزهدارى کن، جهت سپاس از خدائى که نعمت و لطف او فراگیر بوده است.
و لا تهجعن فی اللیل إلا أقله//تهجّد و کم صبّ من اللیل لم ینم
ترجمه: فقط پاسى از شب را بخواب و بقیه را در خواب و بیدارى باش، چون عاشقان (ایشان را روش خواب چنین بود که چندین بار تا صبح برمىخاستند و نماز مىخواندند و بار آخر نمازهاى شفع و وتر و فریضه را انجام مىدادند) .
و رتّل کتاب الحق و اقرأه ماکثا//بأحسن صوت نوره یشرق الظلم
ترجمه: کتاب خدا را تلاوت نما و آن را با تأمل قرائت کن، با بهترین صداها که نور آن تاریکیها را روشن مىگرداند.
فلم تحظ بل لم یحظ قط بمثله//و أخطأ من غیر الذی قلته زعم
ترجمه: که نه تو و نه دیگران هرگز مانند آن را نخواهند یافت و هرکس غیر از این
١٩۴
گوید در اشتباه است.
و سلّم على أصل القرآن و فصله //بقیه آل اللّه کن عبده السّلم
ترجمه: بر قرآن و آنان که بدان عمل نموده و آن را تشریح نمودند، این وابستگان به خدا، درود فرست و بنده خدا باش.
فمن دان للرحمن فی غیر حبهم//فقد ضل فی إنکاره أعظم النعم
ترجمه: هرکس بخواهد بدون عشق ورزیدن به خاندان نبوت (علیهم السلام) به خدا نزدیک شود حتما گمراه شده است، به خاطر نادیده گرفتن بزرگترین نعمت خداوند متعال.
فحبّهم حبّ الإله استعذبه//هم العروه الوثقى فبالعروه اعتصم
ترجمه: عشق به ایشان عشق به خداست، پس به آنان پناه ببر که ایشان ریسمان مستحکم هستند.
و لا تک باللاهی عن القول و اعتبر//معانیه کی ترقى إلى أرفع القمم
ترجمه: از قرآن غافل مباش و از معانى آن پند و درس بگیر تا به مکانهاى رفیع برسى.
علیک بذکر اللّه فی کل حاله//و لا تن فیه لا تقل کیف ذا و کم
ترجمه: همواره ذکر خداى گو، بدون حد و مرز، و هرگز تردید به خود راه مده.
فهذا حمى الرحمن فادخل مراعیا//لحرماته فیها و عظّمه و التزم
ترجمه: که آنها (ماههاى) رحمت خداوندىاند، پس با حفظ حرمت و رعایت بر آنها وارد شو و آنها را بزرگ شمار و خود را بر آنها متعهد دان.
فمن یعتصم باللّه یهد صراطه//فإن قلت ربی اللّه یا صاح فاستقم
ترجمه: هرکس به خداى متعال متوسل شود به راه راست خدا هدایت خواهد شد، دوست من! هرگاه الله را خداى خود نامیدى دیگر استوار باش (و به راه خود ادامه بده) .
خداوند متعال فرماید: «وَ مَنْ یَعْتَصِمْ بِاللّٰهِ فَقَدْ هُدِیَ إِلىٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِیمٍ» (هرکس به دین خدا متمسک شود محققا به راه مستقیم هدایت یافته است) (آیه ١٠١ آل عمران) ؛ و فرمود: «وَ اِسْتَقِمْ کَمٰا أُمِرْتَ» ؛ و فرمود: «إِنَّ اَلَّذِینَ قٰالُوا رَبُّنَا اَللّٰهُ ثُمَّ اِسْتَقٰامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ اَلْمَلاٰئِکَهُ» (آنکه گفتند خداى یکتا است و بر این ایمان ماندند فرشتگان بر آنان نازل
١٩۵
مىشوند) (آیه ٣٠ فصلت) .
برادران عزیز هوشیار باشید-خداوند شما را توفیق طاعت دهد-که وارد ماههاى حرام مىشویم؛ نعمتهاى خداوند بر ما چه بزرگ و کامل است؛ آنچه-قبل از هر چیز- بر ما واجب است توبهاى همراه با شرط و شروط مخصوص به خود و نمازهاى معروف به آن، و آنگاه دورى جستن از گناهان کبیره و صغیره در حد توان است.
پس شب جمعه-در شب جمعه یا روز آن-یا روز یکشنبه نماز توبه را به پا دارید و سپس آن را روز یکشنبه دوم ماه تکرار کنید (شاید در آن هنگام روز یکشنبه با دوم ماه مصادف بوده است-مترجم) .
سپس مراقبت صغرى و مراقبت کبرى، محاسبه و معاقبه را به آنچه شایستهتر است و آن طریق که بهتر است انجام مىدهید، که در آنها یادآورى و تذکر است براى کسانى که خواهان یادآورى و داراى ترس مىباشند؛ سپس از صمیم قلب نیت کنید و بیمارىهاى گناهان خود را معالجه نمائید و بهوسیله استغفار نابسامانىهاى درون خود را سامان دهید.
و بپرهیزید از هتک حرمتها. زیرا هرکس چنین کند، اگرچه خداوند کریم او را هتک نکند، اما از او هتک حرمت خواهد شد.
چگونه مىتوان دلى را که شک و شبهه پریشان نموده است رها کرد و آن را به راه راست هدایت نمود و آن را از سرچشمه زلال سیراب کرد؛ باید از خدا کمک بگیریم که اوست بهترین یارىدهنده.
١-خود را به انجام فرائض در بهترین اوقات آن، با نوافل آنکه مجموعا پنجاه و یک رکعت مىشود، مکلف نمائید. و اگر ممکن نشد چهل و چهار رکعت بخوانید. و هرگاه گرفتارىهاى دنیوى شما را مشغول داشت این نباید کمتر از نماز (اوابین) ، که همان هشت رکعت نافله ظهر است، باشد.
٢-نوافل را بجا آور مخصوصا نماز شب را که چاره از آن نیست. عجب مىدارم از آنکس که کمال مىطلبد اما شبزندهدارى نمىکند. سراغ نداریم که کسى بدون آن به کمالاتى رسیده باشد.
٣-قرآن کریم را با صداى نیکو و حزنانگیز به هنگام شب تلاوت نمائید که شراب
مؤمن است.
١٩۶
۴-وردهاى معمول را که همواره در اختیار شما است انجام دهید و سجده معروفه را از پانصد تا یک هزار ملازم باشید.
۵-همچنین به زیارت هرروزه حرم مبارک حضرت على (علیه السلام) -براى کسانى که مجاور هستند-و رفتن هرچه بیشتر به مساجد معظمه و سایر مساجد ملتزم شوید، که حالت مؤمن در مساجد مانند ماهى است در آب.
۶-و هرگز بعد از نمازهاى واجب تسبیح حضرت صدیقه (صلوات الله علیها) را ترک نکنید که آن ذکر کبیر است و لااقل در هر مجلسى یک دوره آن ترک نشود.
٧-و دعاى فرج جهت ظهور حضرت حجت (صلوات الله علیه) ، به هنگام قنوت وتر بعد از نوافل شب و بلکه در هر روز و در همه دعاها، از ضروریات است.
٨-خواندن زیارت جامعه-منظور جامعه کبیره است-در هر روز جمعه از دیگر ضروریات است.
٩-تلاوت قرآن کریم کمتر از یک جزء نباشد.
١٠-دوستان نیکوکار را زیاد ملاقات کنید، که آنان برادران راه و همراهان تنگهها هستند.
١١-و اهل قبور را به هنگام روز، یک در میان، زیارت کنید؛ شب به زیارت قبور نروید.
ما را چه به دنیا که مغرور بدارد ما را؛ آن ما را گرفتار نموده و به خود مىکشاند، درحالىکه از آن ما نیست. طوبى و خوشى دائم براى کسانى که بدنهاى آنها در عالم خاکى است اما دلهایشان در لاهوت (یعنى در عالم احدیت و عزّ پروردگار) است؛ آنان عده محدودى هستند اما واقعیت و اصالت آنها بیشتر و افزونتر است.
من آنچه را مىشنوید مىگویم و از خدا آمرزش مىطلبم.
(آخر ج ٢/١٣۵٧/ه)
گویم: در این نامه بیش از ده نکته مهم وجود دارد که از طرف ایشان مورد تأکید قرار گرفته است و من در جلد دوم به شرح و بسط آنها خواهم پرداخت. اما در اینجا فقط به طور گذرا به چند نکته اشاره مىنمایم. در صدر نامه آمده است:
١٩٧
الرسول المبین: این صفت در چندین مورد براى توصیف انبیا و مرسلین به کار رفته است. خداوند متعال مىفرماید:«أَنّٰى لَهُمُ اَلذِّکْرىٰ وَ قَدْ جٰاءَهُمْ رَسُولٌ مُبِینٌ» .
الوصى الامین: متصف کردن وصى به امین از رساترین و جامعترین صفاتى است که باید در شخص وصى موجود باشد، زیرا وصى امانتدار ودیعههاى نبوت است و او است که آن را حفظ مىکند. و امانتدارى جهت نگهدارى این ودیعه و محافظت و انجام آن از نخستین شرایطى است که لازم است وصى داشته باشد و به آن آراسته باشد.
و همچنین در نامه آمده است: ابنائهما الخلفاء الراشدین. . . بهطور متواتر از حضرت پیامبر اکرم منقول است که: «خلفاء راشدین پس از من دوازده نفراند، و همگى از قریش هستند» .
ذریه طاهره: منظور جانشینان طاهر ایشان است که همگى از خطا و لغزش معصوم مىباشند. و احتمال مىرود که مقصود غیر معصومین، یعنى اولیاء الله صالح از همین خاندان پاک، باشد.
الخلف الصالح: شامل دودمان و سایر مردم صالح و اولیاء متقى مىشود، آنان که خداوند ولایت خود را از آن آنان نموده است و آنها را براى دین خود در نظر گرفته و به راه راست هدایت نموده است. خداوند دستور داد (در خبرهاى مأثور) تا بر آنان درود فرستیم و طلب مغفرت نمائیم.
الماء المعین: آب آشکار و جارى بر روى زمین. شاید مقصود، سنت جاریهاى است که همه آن را مىبینند؛ همان سنتى که از طرف او جارى شد و سپس به وصى او و سپس به جانشینان پاک او و پس از ایشان به اولیاء خلف آنها سریان یافت. پس آن همچون آب زلال جریان دارد، همگى آن را به چشم مىبینند و از فیض آن مستفید مىگردند؛ البته هرکس به اندازه قدرت و قابلیت خود.
تیقظ: از خواب بیدار شدن، و دقت داشتن است.
لکى تزداد فى الزاد و اغتنم: گفتهاند که الف و لام تعریف را بر سر اسم مىگذارند تا معنى ضمیر بدهد. خداوند متعال فرماید: «فَأَمّٰا مَنْ طَغىٰ وَ آثَرَ اَلْحَیٰاهَ اَلدُّنْیٰا فَإِنَّ اَلْجَحِیمَ هِیَ اَلْمَأْوىٰ» ؛ یعنى با حذف ضمیر (پناه او) ، و الله اعلم.
و صم من نهارها: ایشان تاکید داشتند که روزهاى سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم هر
١٩٨
ماه، بخصوص ماه رجب، روزه گرفته شود؛ شاید هم بهعنوان مقدمه جهت «عمل ام داود» .
کلمه تهجد از اضداد است؛ زیرا «هجد» به معنى خوابیدن بهنگام شب است و همچنین به معنى شبزندهدارى کردن است. همچنین آن را به معنى بیدارى و خواب نرفتن پس از خواب دانستهاند؛ در این صورت معنى آن شبزندهدارى براى عبادت نخواهد بود، بلکه منظور خوابیدن و سپس بیدار شدن از خواب است تا بدن به اندازه لازم استراحت نماید و براى عبادت توانا شود. خود ایشان (رحمه الله علیه) تهجد را چنین تفسیر مىنمودند که اول شب اندکى مىخوابیدند، سپس بیدار مىشدند و چهار رکعت نافله شب را بهجا مىآوردند، سپس اندکى مىخوابیدند و دوباره برمىخاستند براى چهار رکعت دیگر از نافله شب، آنگاه مىخوابیدند و پیش از طلوع فجر براى نمازهاى شفع و وتر و فریضه برمىخاستند. این عادت ایشان بود و همین صورت شب بیدارى از حضرت پیامبر (صلوات الله علیه و على آبائه) نقل شده است.
اصل القرآن و فصله: عرب گوید: «لا اصل له و لا فصل» یا «هو ذو اصل و فصل» .
منظور از اصل، نزد ایشان، نسب و اصالت شخص است از نظر پدر و مادر و عمو و دائى.
و منظورشان از فصل، زبان و بیان و منطق شخص است. زیرا عرب را عقیده بر این بود که اگر انسان داراى نسب روشنى نیست فصل و بیان او مىتواند بهجاى نسب او قرار گیرد.
بدین ترتیب معلوم مىگردد که منظور از اصل قرآن و فصل آن، مطالبى است که قرآن کریم در بر دارد: پندها و اندرزها و احکام الهى. و منظور از فصل کسانى مىباشند که نکات پیچیده قرآن را روشن کردند، و مضمونهاى مختلف را تشریح نمودند. بههمینجهت است که ملاحظه مىفرمائید بعد از فصل «بقیه آل الله» را آوردهاند. بهطور کلى منظور از آل الله و آل الرسول دوستداران او و نزدیکترین آنها به ایشان و خاندان پاک او مىباشند. . . و پس از ایشان جانشینان پاک او که از ایشان پیروى کردند مىباشند.
منظور از «البقیه الصالحه من آل الله» حضرت حجت (علیه السلام) است؛ «بقیه الله خیر لکم ان کنتم تعقلون» . . . درود خداوند بر او و فرزندانش باد.
الصب: عاشق واله که از شدت سوزش نمىتواند شب بخوابد.
ماکثا: «مکث» یعنى ایست و انتظار، و «مکیث» به کسى گویند که شتاب نکند.
١٩٩
خداوند فرماید: «وَ قُرْآناً فَرَقْنٰاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى اَلنّٰاسِ عَلىٰ مُکْثٍ» ، یعنى با تأنى براى مردم بخوانى.
نوره یشرق الظلم: در دعاى حضرت سجاد (علیه السلام) به مناسبت ختم قرآن چنین آمده است: «و اجعل القرآن فى ظلم اللیالى لنا مؤنسا (قرآن را در تاریکى شبها براى ما مونس قرار بده)» . و بهترین مونس انسان در تاریکى روشنائى است و شاید منظور حضرت تاریکى لحظات مرگ یا قبر یا برزخ باشد.
اعظم النعم: در قرآن کریم لفظ نعمت و اتمام نعمت در چندین جا به صورت: «وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ (و نعمت و لطفش را در حق تو تمام گرداند)» (آیه ۶٠ یوسف) آمده است، مگر در یک مورد و آن آیه شریفهاى است که اتفاق رأى بر آن است که در حجه الوداع در غدیر خم نازل شده است؛ این آیه که خداوند متعال فرماید: «اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِیناً (امروز دین شما را به حد کمال رساندم و بر شما نعمت را تمام کردم و بهترین آئین را که اسلام است بر شما برگزیدم)» (آیه ٣٠ مائده) . مسئله اعلام این مطلب است که آنچه در غدیر خم نازل شده است و در حجه الوداع اتفاق افتاده است و بطور مشخص تعیین حضرت على (علیه السلام) جهت جانشینى حضرت پیامبر از بزرگترین نعمتهاست، زیرا بهوسیله آن است که دین و نعمت خدا کامل گشته است.
عبده السلم: یعنى عبده المسلم؛ خود را تسلیم خداوند نموده است.
و لا تن فیه: «ونى» به معنى تردید و سستى است.
ضل فى انکاره: یعنى هدایت نشد و گمراه باقى ماند؛ یا: به علت انکار گمراه شد.
حمى الرحمن: منظور ماههاى حرام است، که خداوند بندگان خود را در آنها مورد عنایت خود قرار مىدهد. بنابراین باید به هنگام ورود در آنها در نهایت احتیاط و پرهیزکارى باشیم.
نماز الأوابین: یعنى نماز کسانى که خیلى توبه کار بودند؛ منظور از آن نماز هشت رکعتى قبل از ظهر مىباشد.
مراقبت صغرى: یعنى باز خواست آدمى از خود درباره آنچه انجام داده است.
مراقبت کبرى: یعنى دائما مشغول ذکر بودن، و غافل نبودن. ارباب سلوک گفتهاند که
٢٠٠
مراقبت را چهار مرحله است: مراقبت، محاسبت، معاتبت و معاقبت.
و در حدیث یمانى آمده است: «از ما نیست آنکس که هر روز خود را مورد محاسبه قرار ندهد» . حال که سخن از «مراقبت» به میان آمد بد نیست که در اینجا خلاصهاى از سخنان سید مهدى بحر العلوم را در این مورد یادآور شویم:
«و آن عبارت از این است که سالک مدام به خود توجه نماید و در همه حال ملتفت نفس خود باشد که از آنچه خود را متعهد نموده و بر آن عزم کرده است تخلف ننماید، و این امر امکانپذیر نباشد مگر آنکه ساعتى را از شب یا روز با خود خلوت نماید؛ ببیند آیا نفس او در پیمانى که بسته، خیانت نموده است یا خیر؟ پس اگر به میل او بود بیش از پیش بر این حال ادامه دهد وگرنه آن را سرزنش نماید و هرگاه تکرار شود آن را عقاب نماید. . . تا جائى که گفته شده است که کسى در مکانى که خود را محاسبه مىنمود، تازیانهاى نهاده بود و گهگاه خود را با تازیانه مىنواخت» .
این «مراقبت» نوعى یادآورى و تنبه است براى نفس که تخطى ننماید و از حدود نگذرد.
سجده معروفه: همان تسبیح یونسى است که در آیه شریفه «وَ ذَا اَلنُّونِ. . . لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنْتَ سُبْحٰانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ اَلظّٰالِمِینَ» آمده است. قسمت آخر آیه همان سجده معروف نزد ایشان است. ایشان (رحمه الله علیه) هرگز به هنگام صبح آن را ترک نمىنمود.
مساجد معظمه: منظور دو مسجد کوفه و سهله است که نزدیک به هم هستند و به خاطر نزدیکى آنها به نجف اشرف از آنها نام مىبرد.
در پایان ذکر این نکته لازم است که مخاطب این نامه یک نفر است، زیرا ایشان نامهها را به افراد مىفرستادند.
چنین به نظر مىرسد. . . اکنون که درباره یک شخصیت مذهبى داراى ابعاد مختلف سخن مىگوئیم و امکان برداشتهاى مختلف درباره شخصیت او مىرود لازم است این شخصیت در حد امکان و توان، از همه جهات، مورد بررسى و ارزیابى قرار گیرد.
همچنین پیش از ورود به قسمت مکاتبات ایشان با شاگردان و اطرافیان خود، که ضمن این نامهها تعلیمات و ارشادات لازم را به ایشان ارائه مىدادند، ذکر این نکته لازم است که ایشان غالبا فرزندان خود را مکلف مىنمودند که «حدیث عنوان البصرى» را براى
٢٠١
ایشان، بنویسیم؛ بعدا نسخهاى که خط بهترى داشت براى خود نگه مىداشتند، که در ضمن صحیحترین آنها نیز بوده است؛ این نسخه را به کسانى مىدادند که نزد او آمده و تقاضاى دستورالعمل و برنامه مىکردند، بخصوص کسانى که قادر نبودند در مجالس ایشان حضور یابند.
آیت الحق//سیدمحمد حسن قاضی
آیت الحق (قسمت سوم)وضع زندگى ظاهرى حضرت آقاى قاضى و مقایسۀ آن با روش صوفیه
تشبیه میان حالات شیخ احمد احسائى با حال حاج رجبعلى خیاط
بارى این داستان دیدار حاج رجبعلى خیاط و مرحوم قاضى را، حضرت آیه الله طهرانى (قده) در موضع دیگرى از مخطوطات خود، با اندک تفاوتى باز هم به نقل از آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى (ره) نقل مىکنند و در ادامه از قول ایشان مىگویند:
«. . . بعد گفتند [یعنى مرحوم قاضى فرمودند]این داستان مانند داستان شیخ احمد احسائى است که روزى به شاگردان خود گفت من هروقت به حرّم مشرّف مىشوم و به حضرت سلام مىکنم حضرت بلند جواب سلام مرا مىدهند که اگر شما هم باشید مىشنوید. یک مرتبه با من بیایید تا بفهمید. روزى شاگردان با شیخ به حرم مشرّف شدند شیخ سلام کرد بعد رو کرد به شاگردان و گفت جواب شنیدید؟ گفتند نه، دو مرتبه سلام کرد و گفت شنیدید؟ گفتند: نه! پس شاگردان و خود او دانستند که شیخ در این موضوع اشتباه کرده است.» ٢
البته معلوم است که وجه شبه هر دو داستان، در این است که حقیقت امام مورد ادعاى مشاهدۀ آنان، مابازاء عینى و خارجى نداشته و بلکه متعلّق ادراکى آنها همان قوّۀ متخیّله و واهمه بوده است که به علّت شدت گرفتن و توجّه و تمرکز، امور منتقش در خود را به صورت امر عینى و خارجى به نفس شخصى القاء مىنماید. و وجه اختلاف دو داستان در اینکه، در مورد شیخ احمد احسائى او با آزمایش عینى و تجربى، به غیر حقیقى بودن ادراک خیالى خود-و لو در آن مورد آزمایش-پىبرده است ولى حاج رجبعلى خیاط، مسئله دیدار با امام عصر سلام الله علیه را که امرى موهوم و مربوط
٢) -مخطوطات
١٠٣
به مکاشفۀ خیالى براى او بوده است آنچنان امر عینى تصور نموده است که براى مرحوم قاضى پیام مىآورده و خواسته نفسانى خود را به مثابه وجود مبارک امام زمان تلقّى مىکند، و از اینجاست که سرّ فرمایش مرحوم قاضى که فرمودند: «بگو قاضى نمىآید» روشن مىشود.
و البته از اینجا نباید نتیجه گرفت که ارباب مجاهدات و مکاشفات نفسانى که در سلک توحیدى عرفاى بالله داخل نبوده، همگى در یک درجه و یک قدر و وزن معنوى مىباشند، چه در میان آنها افرادى هستند که غایت آنها از مجاهدات نفسانى رسیدن به بعضى قواى روحى و توانایىهاى فوق طبیعى از قبیل انواع تصرّفات مادى و غیره مىباشند مانند آگاهى از عالم نباتات و خواص آنها و یا شخص دیگرى که یکى از آرزوهاى خود را پیدایش ملکۀ استخاره و. . . معرفى مىکند و با ابتهاج فراوان، داشتن ملکه استخاره را مربوط به دستوراتى مىداند که از یکى از اساتید اخذ نموده است. و حتى وى از ذکر این موضوع هیچگونه ابائى نداشته است. و این ناشى از آن است که وى علىرغم اشتغال به مجاهدات نفسانى و اذکار و اوراد، ولى بهطور کلّى تصوّر روشنى از غایت سیر معنوى جز بهرهمند شدن از کرامات و امور خارقالعاده نداشته است.
ولى البته هستند در همین مسیر افراد بسیار جلیل القدرى که در عالىترین درجات زهد و تقوا و مجاهده نفسانى و حصول حالات و مکاشفات روحیه فوقالعاده قوّى بوده و درعینحال با مسلک و مرام توحید از لحاظ امکان نیل به مرحله وصل توحیدى و فناى در ذات مقدس الهى، اختلافنظر داشته و نهایت سیر معنوى را از حدود نیل به عوالم اسماء و صفات کلیّه بالاتر نمىدانند. اینگونه بزرگان که چه به لحاظ نظرى و علمى چنین نقطهنظرى داشته باشند و چه به لحاظ برخوردارى از روحیه زهد و مقدّسى بیش از حدّ، براى بشر، و براى خود، امکان نیل به افق لاهوت الهى را قائل نیستند. به همین دلیل و از همین رو با طایفۀ عرفاى بالله و موحدین از اولیاء متفاوت خواهند بود.
عالم زاهد عابد و ناسک مرحوم حاج سید مرتضى کشمیرى که در گذشته ذکر خیر ایشان رفت و جزء کسانى بودند که مرحوم قاضى مدتى به ملازمت ایشان-اگرچه نه بعنوان شاگردى بلکه بهعنوان رفاقت و بهرهمندى معنوى-اشتغال داشتند ظاهرا از این دسته افراد هستند.
١٠۴
حضرت علامه طباطبائى مىفرمودند: «مرحوم قاضى نقل فرمودند که: روزى در محضر آقاى حاج سید مرتضى کشمیرى براى زیارت مرقد مطهّر حضرت ابا عبد الله الحسین از نجف اشرف به کربلاى معلّى آمدیم و بدوا در حجرهاى که در مدرسۀ بازار بین الحرمین بود وارد شدیم. این حجره منتهى الیه پلههائى بود که باید طىّ شود. مرحوم حاج سید مرتضى در جلو و من از عقب سر ایشان حرکت مىکردم. چون پلهها به پایان رسید و نظر بر در حجره نمودیم دیدیم که مقفّل است. مرحوم کشمیرى نظرى به من نموده و گفتند: مىگویند هرکس نام مادر حضرت موسى را به قفل بسته ببرد باز مىشود، مادر من از مادر حضرت موسى کمتر نیست و دست به قفل بردند و گفتند: «یا فاطمه، و قفل باز را در مقابل ما گذاردند و ما وارد حجره شدیم» ١.
آرى مرحوم حاج سید مرتضى با داشتن نهایت درجۀ علو روحى و زهد و علم و تقوى ولى آنچنانکه قبلا از قول مرحوم قاضى نقل شد، با مرام توحید عرفانى موافق نبودند و از صحبتهاى آنچنانى از کوره در مىرفتند و لذا مرحوم قاضى در عین استفاده از کمالات روحى و معنوى و زهادت و تقواى ایشان، با ایشان دست به عصا راه مىرفتند که رنجیدهخاطر نشوند.
دو قاعده کلّى در سیر معنوى
بنابراین قاعدۀ کلّى در سیر معنوى این است که سیر بر دو پایۀ «باور و ایمان» از طرفى و «عمل و مداومت بر عمل» از سوى دیگر استوار است و لذا هیچکس در هیچ درجۀ از تقوى و زهد و عبودیت، مادام که مقصود و هدف خود را به روشنى معیّن ننموده باشد و باور به مقام وصل و لقاى الهى نداشته باشد و بلکه با آن مخالف باشد به مقام ولایت و توحید نمىرسد، زیرا همین عدم باور، مانع از رسیدن او به آن مقام خاص توحیدى مىشود و لو اینکه در عالىترین درجات از کمالات عوالم اسماء و صفات کلیّه الهیه بوده باشند و کریمۀ «إِلَیْهِ یَصْعَدُ اَلْکَلِمُ اَلطَّیِّبُ وَ اَلْعَمَلُ اَلصّٰالِحُ یَرْفَعُهُ»٢بر همین معنا دلالت دارد چه کلمه طیّب همان باور و ایمان پاک و خالى از هرگونه انحراف و اعوجاج است که او
١) -مخطوطات
٢) -سورۀ فاطر، آیۀ ١٠
١٠۵
متحرّک به سوى ذات مقدّس الهى است و عمل صالح با تکرار و مداومت موجب ثبات و ارتفاع و علوّ درجات آن ایمان پاکیزه است. و لذا شعاع رفعت بخشیدن «عمل» از مدار «ایمان و باور» هرگز تجاوز نخواهد کرد.
تمایزات دیگر صوفیه با عارفان موحّد
در دستهبندى سهگانهاى که از مشتغلان به امر نفس، به عمل آمد، دسته اوّل کسانى بودند که از نفس صرفا بهعنوان ابزارى در جهت بهرهجوئى هرچه بیشتر مادى از نظام طبیعى عالم استفاده مىکردند و لهذا از اطلاق نام سالک معنوى بر آنها خوددارى ورزیدیم.
دسته سوم نیز که همان عالمان ربانى و عرفاى پیرو خط تربیتى ائمۀ معصومین (علیهم السلام) مىباشند و طریقۀ خاص آنها همان طریق معرفت نفس است که در لسان رسول گرامى اسلام و ائمه راستین ما تنها طریقۀ معرفت رب تلقّى گردیده است.
امّا دسته دوم شامل طیف وسیعى از پویندگان راه معنا و سیر در عوالم روحى مىشود که پارهاى از آنها در باب مکاشفات و کرامات، و گروهى پیروان فرق مختلف متصوفه و عدهاى نیز زهّاد و عبّاد و اخلاقیون از علماى اسلام مىباشند.
وجه جامع این گروه علىرغم گسترده بودن طیف آن، همان اشتغال به خواص و حالات و کمالات نفسانى است یعنى مسیر آنها براى حصول کمالات و تعیّناتى از اسماء کلیه الهى و یا مراتب پایینتر آن از عوالم ملکوت و مثال مىباشد.
نکتهاى که باید خاطرنشان سازیم که در میان این گروه حتى شاید کسانى از پیشوایان فرق صوفیه و سوختگان شیداى حقّ نیز باشند که از نظر هدف و غایت هم افق با عارفان موحّد بوده و لقاى ذات مقدس الهى تنها غایت و هدفى است که از سیر خود دنبال مىکنند، منتهى به جهات دیگرى جز مقصود و مقصدى که به دنبال آنند، از زمرۀ عارفان موحّد خارج شده و بهعنوان متصوّفه شناخته مىشوند. عمدۀ این دلیل، روش و شیوهاى است که اینان براى نیل به مقصود اتّخاذ کردهاند.
از دیدگاه عرفان شیعى، ظاهر و باطن، یا شریعت و طریقت دو مرحله از ظهور و بطون حقیقت واحده بوده و هرگز انفکاک میان آن دو متصوّر نیست، و لذا بهاندازۀ سر
١٠۶
سوزنى تخلّف از جاده شریعت و لو در کوچکترین مستحبات و مکروهات غیر قابل توجیه مىباشد. از همین روست که پویندگان مکتب عرفان شیعى که از سرآمدان آن مرحوم قاضى به شمار مىرود آنچنان در تعبّد به اعمال و وظایف و تکالیف شرعى در کوچکترین جزئیات و مستحبات ملتزم بودهاند که از دیدگاه مخالفان راه و روش ایشان، این طرز سلوک ایشان حمل بر تصنّع و ظاهرسازى عنوان گردیده است.
یکى از دستورات اساسى مرحوم قاضى عمل به روایت «عنوان بصرى» است که از حضرت صادق (علیه السلام) توسط مشایخ حدیثى شیعه، روایت شده است. علاوه بر این «مرحوم قاضى براى شریعت غرّاء خیلى حساب باز مىکرد. خودش یک مرد متشرّع بتمام معنى الکلمه بود و معتقد بود که شریعت است که راه وصول به حقایق عرفانى و توحیدى است و به قدرى در این مسئله مجدّ بود که از کوچکترین سنّت و عمل استحبابى دریغ نمىکرد تا جایى که بعضى از معاندان گفتند: این درجه از زهد و اتیان اعمال مستحبّه را که قاضى انجام مىدهد، از روى اخلاص نیست. او مىخواهد خود را در خارج بدین شکل و شمایل معرفى کند و الاّ او یک مرد صوفى محض است که بدین اعمال ارزشى قائل نیست.» ١
و نیز نکته بسیار مهمّ دیگر در این میان مسئله استاد و مرشد معنوى است که حتما باید «انسان کامل» و به اصطلاح عرفان نظرى، کسى باشد که اسفار اربعه عرفانى را طىّ کرده باشد و در رأس همۀ این اساتید «امام» معصوم است که از رسول اکرم صلوات الله علیه و على آله تا حضرت ولى عصر عجّل الله تعالى فرجه الشریف همگى در بالاترین درجات ولایت کلیه الهیه قرار داشته و استاد خاص سلوک همۀ شیفتگان راه توحید مىباشند و همۀ روندگان راه حقیقت بدون اینکه نیاز به تشریفات من درآوردى مانند اعطاى خرقه و تعیین جانشین بلافصل و غیره باشد، همه در نهایت باید از راه باطن با ولایت کلیه «امام» که قطب عالم امکان هموست به فیض توحید نائل شوند و ساقى شراب توحیدى و پیر مغان همۀ سلاّک و پویندگان طریق محبت حضرت حق، امیر المؤمنین صلوات الله و سلامه علیه و اولاد معصومین وى مىباشند.
١) -روح مجرد، صص ١٧۵ و ۴۶٢.
١٠٧
«. . . همانطور که مرحوم قاضى قدس الله نفسه فرمودهاند، وصول به مقام توحید و سیر صحیح الى الله و عرفان ذات احدیت عزّ اسمه بدون ولایت امامان شیعه و خلفاى به حق از على بن ابى طالب و فرزندانش از بتول عذراء، صلوات الله علیهم محال است.» ١
بدین ترتیب سالکانى که در طریق معرفت الله، التزام همهجانبۀ به شریعت را اصل و الگوى خود قرار نداده باشند، با بىاهمیت شمردن بعضى از آداب و احکام شرعیه به تدریج زمینۀ انحراف را در میان پیروان خود در آداب و اعمال و شعائر ظاهرى از لباس پوشیدن و هیئت و شکل ظاهرى بدن و قیافه گرفته تا انجام اعمال عبادى، تا اتخاذ شیوههاى مختلف و غیر ممدوح در مبارزۀ با نفس و حتّى بعضا استفاده از آداب و سنن مربوط به سالکان غیر مسلمان اعم از اهل کتاب یا مرتاضان و غیره نیز فراهم مىآورند. و این امور اگرچه جزئى هم باشد اوّلا تأثیر خود را در حدّ و اندازۀ خود، در دورى باطنى از طریق معنوى ائمۀ معصومین خواهد گذاشت و ثانیا باب خودرأیى و بدعتگذارى در دین را باز مىکند و ثالثا به دست مخالفین و معاندین راه باطن و عرفان بهانه و مستمسک براى کوبیدن اصل این راه، مىدهد.
عدم التزام کامل به ظاهر دستورات شرعى و تمسّک به روش ائمه اطهار (علیهم السلام) فقط به معنى نادیده گرفتن بعضى آداب یا احکام جزئى ظاهرى نیست بلکه باز شدن باب تساهل در اینگونه امور منجر به پیدایش و بروز انحرافات بزرگترى در اصل شیوههاى عملى تربیتى و اتّخاذ روشهاى غیر عادى مجاهده و مبارزه با نفس مىشود که چهرهاى نامتعادل و نامناسب از طریقت معنوى و باطنى اسلام را به نمایش مىگذارد. در اینجا توجه به یک نکته ظریف را لازم مىداند و آن اینکه:
انحراف از روش تربیتى و معنوى ائمۀ اطهار در بعضى طرق صوفیه
اصولا در نهاد طریق معنوى و مبارزه با نفس برخى اصول و روشهاى شناخته شده و ثابت وجود دارند که استعداد فراوانى براى خروج از تعادل فطرى در آنها به چشم مىخورد. بهعنوان مثال مسئله عزلت و یا دورى از شهرت و یا اشتغال به امر نفس خود و
١) -روح مجرد، ص ٣٢٩.
١٠٨
بازماندن و بىتوجهى به امر دیگران و عیبجوئى از مردم، این امور که جزء محورهاى اصلى براى هر برنامۀ سلوک معنوى است مىتواند در جهت افراط به نوعى برنامههاى غیر طبیعى و مخالف روح زندگى اجتماعى و بلکه انسانى تبدیل شود و اگرچه از جهاتى باعث تقویت قواى معنوى و روحى در انسان مىشود ولى از سویى دیگر موجب سقوط وى از خلقت و فطرت الهى شود. براى روشنى مسئله دو نمونه متضضادّ از این دوگونه روش تربیتى را، نمونهاى از یکى از معاریف و رجال درجۀ اول تصوّف و دیگرى از رویّه و طرز زندگى اسوۀ عارفان اسلامى حضرت آقاى قاضى نقل و با یکدیگر مقایسه مىکنیم:
ابراهیم ادهم یکى از مشایخ بزرگ صوفیه است که به قولى به ید امام سجاد یا امام باقر (علیهما السلام) تربیت یافته و خرقه پذیرفته است. گویند که ابراهیم ادهم در سرزمین بلخ پادشاه بود و سپس در اثر حوادثى تغییر حالت پیدا کرد و سلطنت را رها کرد و به بیابان رفت و توبه کرد و از صلحا و مقرّبین شد که حوادث عجیب و غریب و کرامات خاصى که از او ذکر مىکنند.
پارهاى از نمونههاى انحرافى در روش تربیت صوفیه، در سیرۀ سلوکى ابراهیم أدهم
از جمله وقایعى که از او ذکر مىکنند این است که «چون ابراهیم از بلخ برفت او را پسرى بود خرد، چون بزرگ شد، گفت پدرم کجاست؟ مادرش حال او را بازگفت، و گفت این ساعت او را به مکّه نشان مىدهند گفت من به مکّه روم و زیارت کنم و هم پدر را طلب نمایم و در خدمتش باشم. . . گویند چهار هزار کس را به زاد و راحلۀ خود به مکه آورد و مادرش نیز با او بود به امید دیدار پدر، چون به مکّه رسید و در مسجد الحرام مرقّعپوشان را دید پرسید که ابراهیم ادهم را مىشناسید؟ گفتند بلى شیخ ماست و به طلب هیزم رفته است به صحرا، تا بیاورد و بفروشد و نان بخرد براى ما. پس به صحرا رفت پیرى را دید پشتۀ هیزم بر گردن نهاده مىآید، گریه بر پسر افتاد اما خود را نگه داشت و آهسته از پى او مىرفت تا به بازار رسید. . . پس ترسید که اگر بگوید من کیم او بگریزد. برفت تا مادر تدبیرى کند تا طریق چیست در دست آوردن پدر. مادرش امر به صبر فرموده گفت صبر کن تا حج بگزاریم. . .
١٠٩
القصه ابراهیم چون از نماز فارغ شد به اصحاب گفت که خود را از امردان نگاه دارید. خصوصا این روزها که زنان و کودکان بسیار شدهاند، چشم را نگاه دارید همه قبول کردند. چون حاجیان به طواف مشغول شدند. ابراهیم با یاران در طواف بود. آن پسر پیش ابراهیم آمد و صاحب جمال و زیبا بود و ابراهیم نیز در وى نگه کرد. یاران تعجب کردند. چون از طواف فارغ شدند گفتند رحمک الله ما را فرمودى که هیچ أمرد و زن نظر نکنید و تو در غلامى صاحب جمال نگریستى چه حکمت بود؟
گفت چون از بلخ بیرون آمدم پسرى شیرخواره بگذاشتم چنین دانم که این آن پسر است. و پسر هیچ آشکارا نمىکرد تا پدرش نگریزد و هر روز مىآمدى و در روى پدر نظر مىکردى. . .
خلاصه روزى یکى از درویشان بر آنها ترحّم کرد و گفت: تو کیستى؟ گفت پدر من ابراهیم ادهم است، درویش گفت بیایید تا شما را پیش او برم.
و ابراهیم با یاران خود در پیش رکن یمانى نشسته بود از دور نگاه کرد یار خود را دید با آن پسر، و چون زن، ابراهیم را دید صبرش نماند، فریاد برآورد با پسر که پدر تو این است. جملۀ یاران فریاد برآوردند و بگریستند و پسر بىهوش بیفتاد. چون به هوش آمد بر پدر سلام کرد و ابراهیم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت به کدام دینى؟ گفت بر دین محمد مصطفى (ص) گفت الحمد لله. دیگر پرسید قرآن دانى؟ گفت بلى. گفت الحمد لله. دیگر پرسید از علم چیزى آموختهاى؟ گفت بلى. گفت الحمد لله.
پس برخاست تا برود، پسر نمىگذاشت و مادرش فریاد مىکرد. ابراهیم روى سوى آسمان کرد و گفت ربّ اغثنى. پسر در کنار او در دم جان داد. یاران گفتند: اى ابراهیم این را چه افتاد؟ گفت چون او را در کنار گرفتم و مهر او در دلم بجنبید، ندا آمد که: یا ابراهیم تدّعى محبّتنا و تحبّ معنا غیرنا، دعوى دوستى ما مىکنى و با ما دیگرى را به دوستى گیرى و دوستى به انبازى کنى، و یاران را وصیت کنى که به امرد نظر نکنید و تو در زن و فرزند آویزى. چون این بشنیدم دعا کردم و گفتم یا ربّ العزّه مرا فریادرس اگر محبّت او مرا از محبّت تو بازمىدارد حال جان او بردار یا جان من، دعا در حقّ او اجابت افتاد.» ١
١) -محمد معصوم شیرازى، طرائق الحقائق، ج ٢، صص ١١٧-١١۶.
١١٠
و این حکایت را جز طرائق الحقائق، عارف سالک عطّار نیشابورى در تذکره الاولیاء و نیز بعض دیگر از تراجم صوفیه آوردهاند.
اکنون ما را به صحت و سقم این نقل و انطباق اقوال با یکدیگر کارى نیست، مهمّ این است که صاحبان تراجم صوفیه، این حال و این قبیل احوال را از اولیاء طریقت خود به کرّات و به اشکال مختلف نقل کرده و آنها را تصحیح مىنمایند. و کلام ما نیز در همین تلقّى از روش تربیت نفس و سلوک الى الله است خواه کمتر یا بیشتر در مورد این یا آن شخص واقع شده باشد یا نه.
آنچه پیشتر بیان شد که عدم مواظبت و التزام کامل به ضوابط شریعت نه تنها موجب از دست رفتن بعضى از احکام ظاهر و بلکه موجب فساد طرق باطنى و رویه تربیتى مىشود همین است.
چگونه مىتوان پذیرفت که شریعت غرّاء که رهبانیت نصارى را به نصّ کتاب الهى مردود دانسته است خود جواز به ترک زن و فرزند و پناه بردن به صحارى و بیابانها نماید؟ چگونه مىتوان پذیرفت در مکتب ائمۀ معصومین که جامع میان ظاهر و باطن و طریقت و شریعت به اتمّ درجات جمع مىباشد، محبّت فرزند را منافى با محبّت خداوند تلقّى کرده و مهر پدرى را شرک تلقّى نماید! در قضیه حضرت ابراهیم على نبیّنا و علیه آلاف التحیّه و السلام، حضرت حقّ ابراهیم (علیه السلام) را به داشتن مهر فرزندى توبیخ نکرد، بلکه وى را با نهایت محبّت و علاقهاى که به فرزندش داشت به گذشتن از این مهر امتحان کرد و آنهم امر به ذبح فرزند در حدّ نمایان شدن جوهرۀ ذاتى ابراهیم و استوارى او در اطاعت امر مولى بود و صورت تحقق خارجى نگرفت «وَ فَدَیْنٰاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ» ١و پس از آن ابراهیم با فرزند بزرگوار و صادقالوعدش اسماعیل سالها در نهایت عشق و محبت، اطاعت و بندگى خدا و تأسیس قواعد بیت الله الحرام را بجاى آورد.
این داستانها اگر صحّت هم داشته باشد، و اگرچه به حکم قاعدۀ کلى در مخالفت با نفس موجب ظهور و بروز کمالاتى در این سالکان صوفى مشرب مىگردیده است و لکن به حکم خروج از ضوابط تربیتى شرع مقدّس و خروج از چهارچوب تربیتى کاملترین نمونههاى انسانیت یعنى امامان معصوم سلام الله علیهم اجمعین، خودبهخود موجب
١) -سورۀ صافات، آیۀ ١٠٧
١١١
نقصان در بروز همه استعدادهاى ذاتى و تحقق مقام ولایت کلیّه در صاحبان این طرائق خواهد بود. و از این قبیل مطالب الى ماشاءالله در احوالات صوفیان صافىمنش یافت مىشود که براى اطلاع بر آنها کافیست تذکره الاولیاء جناب عطار (قدّس سرّه) را از نظر بگذرانید، حال بگذریم از انحرافات حاصلۀ ناشى از سوء برداشت یا سوء نیّات، مریدان و پیروان جاهل یا غافل که حدّى بر آن مترتب نیست.
وضع زندگى ظاهرى حضرت آقاى قاضى و مقایسۀ آن با روش صوفیه
استاد الکل مرحوم آقاى قاضى (به نقل از مرحوم آیه الله قوچانى قدّس سرّه) چهار عیال داشتند، و هرکدام در منزلى سکونت داشتند و از همه اولاد فراوان داشتند و هنگام فوت نه پسر و مجموعا حدود بیست اولاد داشتند، و در اطاق شخصى ایشان غیر از حصیر خرمائى ابدا چیزى یافت نمىشد.
مرحوم قاضى ابدا دیده نشد که در منزل براى خود میوه بخرند، در تابستانهاى گرم میوۀ ایشان دوغ بود. حضرت آیه الله طهرانى قدّس سره مرقوم داشتهاند:
از فقر و تهىدستى از جانبى و از جانب دیگر از استقامت و تمکین و شادابى مرحوم قاضى داستانها و حکایتها بر سر زبانهاست و این نیست مگر خروج از جزئیت، و پیوستن او به کلیّت بهطورى که از تقیّدات ماده و زمان و مکان بیرون آمده، و به ولایت مطلقۀ الهیه پیوسته، و مصداق حقیقى أَلاٰ إِنَّ أَوْلِیٰاءَ اَللّٰهِ لاٰ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاٰ هُمْ یَحْزَنُونَ ١درباره او تحقّق یافته است.
حضرت استادنا الاکرم علاّمه حاج سید محمد حسین طباطبائى قدّس اللّه سرّه مىفرمودند:
در ایّامى که ما در نجف اشرف تحصیل مىنمودیم و تحت تربیت آن استاد گرامى بودیم؛ روزى در مدرسه به حضورشان نشسته بودیم در این حال یکى از آقازادگان ایشان از منزل آمد و گفت: مادرم وضع حمل نموده است وجهى براى قابله بدهید، فرمودند چیزى نیست!
١) -سورۀ یونس، آیۀ ۶٢
١١٢
رفت و برگشت و گفت: براى قابله، صابون و. . . مىخواهند. فرمودند: چیزى نیست. رفت و طفل دیگرى آمد و گفت: حال که چیزى نیست براى قابله جیگاره (سیگار) بدهید! فرمودند:
آن هم نیست.
و حالت ایشان چنان حالت تمکین و وجد، و حاوى عظمت و وسعت روحى بود که قابل توصیف نیست.
آقاى حاج شیخ عباس قوچانى وصىّ آن مرحوم که مدت سیزده سال کسب فیوضات از محضر آن مرحوم نموده است؛ مىفرمود:
مرحوم قاضى یک حجره در مسجد کوفه داشت و یک حجره در مسجد سهله و با آنکه چهار عیال داشت غالبا در مسجد کوفه و یا در مسجد سهله بود، و بسیارى از شبها را در آنجا بیتوته مىکرد، و به تهجّد و تلاوت قرآن و شبزندهدارى مىگذرانید و غالبا هم مسافت میان نجف و کوفه و یا سهله را پیاده مىپیمود، و در بین راه غرق ذکر خدا بود. . .» ١
منزل مسکونى مرحوم قاضى جز یک اطاق نبود، و لذا آقازاده محترم ایشان جناب حاج سید محمد حسن (حفظه اللّه) در شب رحلت ایشان چون خواستند نزد ایشان بمانند جا براى سکونت نبود، فرمودند «به مدرسه برو و صبح اول وقت بیا» .
غرض اینکه ایشان در فقر و تنگدستى عجیب و لایوصفى زندگى مىکردند و با وجود عائله سنگین و کثرت عیالات، -که آنهم هیچکدام به حسب معیارهاى ظاهرى در امر انتخاب عیال و ازدواج نبود، -و نگارنده به علت برخى محظورات از ذکر جهات مربوط به این مسئله که خود از زبان برخى آقازادگان ایشان شنیدم خوددارى مىکنم-و از طرفى باوجود اینکه ایشان از علما و مجتهدین شناخته شده آن موقع نجف اشرف بودند ولى به علّت مشى و رویّه عرفانى و اخلاقى از سوى متصدیان آن زمان حوزه در یک نوع حصر اقتصادى به سر مىبردند.
مرحوم قاضى اسوه و نمونهاى از جمع میان روشهاى تربیتى معنوى مانند عزلت و دورى از کثرات در عین حضور و زندگى مثبت در جامعه و عمل به وظایف و تکالیف شرعى ظاهرى بودند.
حضرت آیه الله طهرانى قدس الله سره مىنویسند:
١) -مخطوطات
١١٣
«در روز ٢٨ ذو القعده الحرام سال ١۴٠١ هجریه قمریّه در پشت سر حضرت امام رضا در حرم مطهر نشسته بودیم که: علاّمۀ انصارى لاهیجى ادام الله بقائه از مرحوم قاضى رضوان الله علیه نقل کردند که:
وقتى از اهل تبریز جمعى به نجف اشرف خدمت ایشان مشرّف شدند، و مرحوم قاضى از احوال یکى از شاگردان خود که به تبریز رفته بود سؤال کرد، گفتند: در میان مردم شهرتى بسزا یافته است.
مرحوم قاضى از این کلام، ملول و مکدّر شده و فرمودند: شهرت، بسیار ضرر دارد و شخص مشهور به بلاهایى مبتلا مىگردد، خصوصا شخص سالک که هرچه منعزلتر باشد، وصولش به مقصد بهتر است، و در صورت اشتهار دچار بلیّه مىگردد.»
نگارنده: البته سالک خود نباید حتى المقدور اسباب شهرت خود را فراهم کند ولى شهرتى که به ناگزیر از عمل به تکالیف شرعى و وظایف ضرورى مانند تدریس و یا هر عمل دیگر که لا بدّ منه است، براى وى حاصل مىشود-و آنهم مىباید تا آنجا که ممکن باشد بهنحوى که منجر به شهرت نشود صورت گیرد-چارهاى از آن نیست، اگرچه در ترتّب آثار وضعیّهاى که حضرت استاد بیان فرمودهاند بر آن نیز گریزى و گریزى نیست! !
رویّه ایشان نیز در زندگى اجتماعى در نجف اشرف بر همین اساس، پوشیدگى هرچه بیشتر و عدم تعارض با اهواء و آراء نفسانى دیگران از مشتغلین به علم و فقاهت و. . .
مىبوده است.
حضرت علامه طباطبائى رضوان الله علیه مىفرمودند:
«. . . ما هرچه داریم از مرحوم قاضى داریم. مرحوم قاضى از مجتهدین عظام بود، ولى مقیّد بودند که در منزل خود درس بگویند، و دورههائى از فقه درس دادهاند. و نماز جماعت را نیز براى شاگردان خود در منزل اقامه مىنمودهاند و نماز ایشان بسیار با طمأنینه بود و طول مىکشید. و پس از نماز مغرب که در اوّل استتار شمس تحت الافق، اقامه مىکردند، تا وقت عشاء به تعقیبات مىپرداختند و قدرى طول مىکشید. . . مرحوم قاضى در تفسیر قرآن کریم و معانى آن ید طولائى داشتند و این سبک تفسیر آیه به آیه را مرحوم قاضى به ما تعلیم دادند،
١١۴
و ما در تفسیر از مسیر و ممشاى ایشان پیروى مىکنیم ١و در فهم معانى روایات وارده از ائمۀ معصومین ذهن بسیار باز و روشنى داشتند، و ما طریقۀ فهم احادیث را که «فقه الحدیث» گویند از ایشان آموختهایم.» ٢
آرى این بزرگوار که چون کوهى عظیم سرشار از اسرار الهى بود علاوه بر حضرت استاد علامه طباطبائى جمعى کثیر از شاگردان بزرگوارى را تحت تربیت اخلاقى و علمى و معارفى خود داشت که هریک چون ستارگانى فروزنده در آسمان توحید و معنویت بودند که از آن جملهاند حضرت آیتالله حاج سید محمد حسن الهى برادر فقید مرحوم علامه طباطبائى، حضرات آیات: حاج شیخ محمد تقى آملى، حاج شیخ على محمد بروجردى، حاج شیخ على اکبر مرندى، حاج سید حسن مسقطى، حاج سید احمد کشمیرى، حاج میرزا ابراهیم سیستانى، حاج شیخ على قسّام، حاج شیخ عباس هاتف قوچانى، و نیز یکى از برجستهترین شاگردان توحیدى خود که اگرچه در سلک علماى ظاهر نبوده است ولى از حیث مقامات معنوى به تصدیق دیگر همردیفان خود از موقعیت ویژهاى نزد مرحوم قاضى برخوردار بوده است یعنى مرحوم حاج سید هاشم حداد موسوى ٣و نیز حضرت آیتالله بهجت و نیز دهها عالم برجسته دیگر که یا بهطور
١) -مرحوم قاضى بنا به گفته شاگردان و فرزندان محترم ایشان، تفسیرى بر قرآن کریم داشتند که ناتمام مانده بود و تا اواسط سورۀ انعام بود، چند سال پیش در تهران، در نمایشگاهى که با مشارکت وزارت ارشاد اسلامى و خانواده مرحوم علامه طباطبائى، از آثار علامه طباطبائى برگزار شده بود، در یک محفظۀ شیشهاى تفسیرى نیمهتمام را که بصورت نسخۀ خطى بود از علامه طباطبائى به نمایش گذاشته بودند که به خط علامه بود و البته بجز تفسیر مشهور المیزان، و چون از مسئولین غرفه سؤال کردم گفتند تحت طبع است و بزودى منتشر مىشود و چون حقیر خواستم که این نسخه را از نزدیک و صفحات اول آن را ببینم البته مسئول مربوطه اجازه نداد، ولى براى بنده به ظنّ قوى چنین حاصل شد که این تفسیر، متعلق به مرحوم قاضى رضوان الله تعالى علیه بوده است و طبیعى و مرسوم است که شاگردى مانند علامه طباطبائى نسخهاى براى خود استنساخ کرده باشد، و بازماندگان به اشتباه به مرحوم علامه نسبت دادهاند. بههرحال آن تفسیر تاکنون که چند سال مىگذرد منتشر نگردیده است و اینجانب همچنان بر ظن خود باقى هستم و امیدوارم که در هر صورت «تفسیر قرآن» مرحوم قاضى قدس سره و نیز تعلیقاتى که ایشان بر بعضى کتب و از جمله فتوحات شیخ محى الدین ابن عربى (قده) نگاشتهاند به حلیۀ طبع آراسته شود.
٢) -مهر تابان، صص ٢٧-٢۶.
٣) -مرحوم آیه الله طهرانى مىنویسد: «جناب محترم آقاى علامه انصارى لاهیجى أطال الله عمره که محضر آیه الحق و سند الفریقین آقاى حاج میرزا على آقاى قاضى رضوان الله علیه را در نجف اشرف ادراک نمودهاند در روز هفتم شهر
١١۵
مستقیم ولى نه عنوان شاگردى و یا بهطور غیر مستقیم در مکتب تربیتى ایشان پرورده شده و به مدارج و معارج عالى علم و عمل رسیدهاند، مقصود این است که فقر مرحوم قاضى از بیکارگى و کلّ بر جامعه بودن، نبوده است ایشان به أتم و أحسن وجه وظایف مربوط به یک عالم روحانى درجه اوّل را انجام مىدادند. این حوزۀ علمیه آن روزگار بود که بر اثر شدت تعصبّات و تبلیغات، علیه حکمت و عرفان، مشتغلین به این معارف را از حقوق اوّلیه زندگى حوزوى محروم مىکرد.
آرى چنین اسوهاى از فضیلت و علم و حکمت و معرفت مىباید به جرم گرایشات عرفانى رمى به تصوف و صوفیگرى شده و از حقوق متعارف و متناسب هر عالم معمولى در حوزه نجف محروم مانده باشد و در فقرى وحشتناک و غیر قابل تصوّر به سر برد.
مقصود ما در اینجا مقایسه میان دو روش به کار گرفته شده توسط متصوفه و نیز توسط عرفاى ربانى در جهت تزکیه و تحصیل معرفت النفس بود. روش صوفیه از قبیل جناب ابراهیم ادهم در ترک زن و فرزند و بیابانگردى و امورى از این قبیل ملاحظه شد و اینک نیز روش مرحوم قاضى را که چون کوهى استوار با عائلهاى سنگین و با نداشتن کوچکترین امکانات ظاهرى و مادى، ولى با اتّکال بر ربّ العالمین و ملاحظه عالم از منظر توحیدى، نفس را در معرض بالاترین امتحانات قرار داده و از بوتۀ آزمایش موفق به درآمدند.
مقایسۀ مواردى دیگر از دو طریقۀ تربیت نفس
از ابراهیم ادهم پرسیدند که: تا در این راه آمدى هیچ شادى به تو رسید؟ گفت چند
٣) ربیع الثانى ١۴١١ هجریه قمریه که در حرم مطهّر حضرت ثامن الحجج سلام الله علیه زیارت و ملاقات دست داد، از جمله فرمودند: «مرحوم قاضى به آقا سید هاشم حدّاد عنایت خاصّى داشت، مرحوم حداد بدوا در نجف اشرف در مدرسۀ هندى حجره داشت، و در همان حجرهاى که مرحوم آیه الله سید مهدى بحر العلوم حجره داشته است، و مرحوم قاضى به آقاى سید هاشم حداد بعضى اوقات مىگفت: امشب حجره را خلوت کن، من مىخواهم تا صبح در آن بیتوته کنم.» (مخطوطات، ج/٢٢، ص ۵۵) و نیز از قول مرحوم آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى نقل مىفرمودند که: مرحوم آقا سید هاشم در بین شاگردان مرحوم قاضى حالات قوى داشت و مرحوم قاضى به آقا سید هاشم عنایت خاصى داشتند، و ایشان را به رفقا معرفى نمىکردند تا مزاحم حال وى نشوند»
١١۶
بار، یک بار در کشتى بودم با جامۀ خلق و موى دراز، و با حالى بودم که اهل کشتى از آن غافل بودند و بر من مىخندیدند، و مسخرهاى در آنجا بود هر ساعت بیامدى و موى سر من بگرفتى و برکندى و سیلى بر گردن من زدى، من خود را به مراد خود دیدم و بر آن خوارى نفس شاد شدم.
و نیز سیّم، یکبار دیگر در جائى گرفتار شدم مسخرهاى بر من بول کرد، آنجا نیز شاد شدم.
از درویشى پرسید که زن دارى؟ گفت نه گفت فرزند گفت نه گفت نیک است.
درویش گفت چون؟ ابراهیم گفت: درویش که زن کرد در کشتى نشست و چون فرزند آورد غرق شد! ١
حال اینها را با سیرۀ و شیوه زندگانى و سلوک اخلاقى و معنوى مرحوم قاضى مقایسه کنید:
مرحوم آیتالله طهرانى به نقل از مرحوم آیت الحق حاج سید هاشم حداد قدس الله سرّهما آوردهاند که:
«. . . مرحوم قاضى همیشه فرزندان خود را با عنوان آقا صدا مىزدند. . .
آقا سید مهدى. . . آقا سید تقى. . . آقا سید محمد حسن. . . و مىفرمودند: ایشان اولاد رسول خدایند، غایه الامر با فاصلۀ بیشترى، تکریم و تجلیل از آنها فرض است، اگرچه اولاد من باشند.
مرحوم قاضى عمامۀ خود را هروقت مىخواستند به سر بگذارند، دو دستى بر مىداشتند، و مىبوسیدند و بر سر مىگذاردند، و همچنین در وقت خواب هرگاه از سر مىخواستند بردارند، دو دستى برمىداشتند و مىبوسیدند و در کنارى مىنهادند، و مىفرمودند: حرمت عمامه واجب است. عمامه تاج رسول الله است. عمامه تاج فرشتگان است.
به قدرى عمامۀ مرحوم قاضى و پیراهن و قبایشان نظیف و تمیز بود که در این نیمقرنى که در نجف بودند، ابدا خالى و یا لکى، و یا چرکى در آن مشاهده نشد، و در نظافت ضرب المثل بودند.» ٢
مرحوم علامه طباطبائى مىفرمودند:
١) -طرائق الحقائق، ج ٢، صص ١٢١-١٢٠.
٢) -مخطوطات
١١٧
«مرحوم قاضى از نقطۀ نظر عمل آیتى عجیب بود. اهل نجف و بالاخصّ اهل علم از او داستانهایى دارند در نهایت تهیدستى زندگى مىنمود با عائلۀ سنگین، و چنان غرق توکّل و تسلیم و تفویض و توحید بود که این عائله به قدر ذرّهاى او را از مسیر خارج نمىکرد.
یکى از رفقاى نجفى ما که فعلا از أعلام نجف است براى من مىگفت: من یک روز به دکان سبزىفروشى رفته بودم، دیدم مرحوم قاضى خم شده و مشغول کاهو سوا کردن است.
ولى بعکس معهود، کاهوهاى پلاسیده و آنهایى که داراى برگهاى خشن و بزرگ هستند برمىدارد. من کاملا متوجه بودم، تا مرحوم قاضى کاهوها را به صاحب دکّان داد و ترازو کرد، و مرحوم قاضى آنها را در زیر عبا گرفت و روانه شد. من که در آنوقت طلبه جوانى بودم و مرحوم قاضى مرد مسنّ و پیرمردى بود، به دنبالش رفتم و عرض کردم: آقا من سؤالى دارم! شما بعکس همه، چرا این کاهوهاى غیر مطلوب را سوا کردید؟
مرحوم قاضى فرمود: آقا جان من! این مرد فروشنده، شخص بىبضاعت و فقیرى است، و من گهگاهى به او مساعدت مىکنم، و نمىخواهم چیزى بلا عوض به او داده باشم تا اوّلا آن عزّت و شرف آبرو از بین برود، و ثانیا خداى نخواسته عادت کند به مجّانى گرفتن و در کسب هم ضعیف شود، و براى ما فرقى ندارد کاهوى لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها، و من مىدانستم که اینها بالاخره خریدارى ندارد، و ظهر که دکّان خود را مىبندد به بیرون خواهد ریخت، لذا براى عدم تضرّر او مبادرت به خریدن کردم» ١
توصیف آیه الله طهرانى از شخصیت مرحوم قاضى (قدّس سرّه)
سخن در مرام و طریقۀ مرحوم قاضى و عرفاى بالله عالم تشیّع، و تمایز آن با سبک و روش علماى ظاهرى از یکسو و با دراویش و متصوّفه از سوى دیگر بسیار است ولى این بخش را به گفتار استوار و حکیمانۀ شاگرد با صلاحیت و جامع الاطراف این مکتب یعنى مرحوم آیه الله حاج سید محمد حسین حسینى طهرانى در این خصوص خاتمه مىبخشیم:
«مرحوم قاضى داراى دو جنبه علم و عرفان بود، یعنى در علوم ظاهریه، فقیهى عظیم و عالمى جلیل، و در علوم باطنیه، عارفى واصل و انسانى کامل بود که «اسفار اربعه» را
١) -مهر تابان، ص ٣٢-٣١.
١١٨
طىّ نموده، و جمع میان ظاهر و باطن، و شریعت و طریقت او را بتمام معنى الکلمه به وادى حقیقت على التحقیق رهبرى نموده است. با علمائى که پیوسته به نوشتن کتب ظاهرى و بحثهاى بلا طائل و مفصّل اصول فقه مىپرداختند و بالنتیجه دستشان از معرفت تهى مىماند، خرده مىگرفت و در نزد شاگردان خود، این طریقه را تقبیح مىنمود. ١
و همچنین با دراویش و متصوّفهاى که به ظاهر شرع اهمیّت نمىدادند، سخت در معارضه و نبرد بود و مىفرمود: «سلوک راه خدا با عدم اعتناى به شریعت که نفس راه و طریق است جمع میان متضادّین و یا متناقضین است و خود به قدرى در إتیان مستحبّات، و ترک مکروهات ساعى و کوشا بود که در نجف اشرف در این امر ضرب المثل بود.»
بهطورى که بعضى از معاندین و کور چشمانى که قدرت بر تحمل تابش این نور و
١) -دربارۀ علوم ظاهرى نقل دو سه حکایت مفید و پرمعنا از حضرت آیه الله طهرانى قدس الله سره خالى از فایده نیست. جناب محترم صدیق ارجمند آیه الله آقاى حاج سید عزّ الدین زنجانى دام عمره در روز ٢٢/۴/١۴٠٢ در ضمن مذاکرات از استاد گرامى حضرت علامه طباطبائى طاب ثراه که سه ماه و چهار روز از ارتحالشان مىگذشت فرمودند: مرحوم والد من آقاى حاج سید محمود امام جمعه نقل کردند که اوقاتى که من در نجف اشرف تحصیل مىکردم یک شب در خواب دیدم که سراسر یقۀ لباس من و جلوى یقه تا محلّ دگمههاى قباى من مملوّ از شپش شده است. (مرحوم والد به قدرى در نظافت اهتمام داشتند که از نقطۀ نظر نظافت و پاکى بدن و دندانها و لباس ضرب المثل بودند) و متحیّر بودم که تعبیر این رؤیا چیست؟ تا همان روز براى تعبیر این خواب به محضر مرحوم قاضى رضوان الله علیه رسیدم و تا آن روز خدمتشان نرسیده بودم، چون خواب را براى ایشان حکایت کردم، فرمودند: شما به علم اصول زیاد اشتغال دارید» . و نیز آقاى حاج سید عزّ الدین نقل کردند از پدرشان از آقاى کفایى آقا میرزا از پدرشان آخوند ملا محمد کاظم خراسانى که ایشان مىگفتهاند: ما که در درس مرحوم شیخ انصارى رضوان الله علیه مىرفتیم سیّدى هم بهطور مداوم درس ایشان مىآمد، ولى پیوسته ساکت بود و با احدى سخن نمىگفت و ما چنین مىپنداشتیم که او در فقه و اصول و علوم ضعیف است و بر همین اساس تکلّم نمىکند. تا مرحوم شیخ فوت کرد و آن سیّد را وادار کردند که بجاى شیخ بنشیند و درس را تعقیب کند، هیچ نمىپذیرفت تا بالاخره او را ملزم کردند. چون درس را شروع کرد دیدیم عجیب بحر موّاجى است که اصلا ساحل ندارد و آن سیّد آقا سید على شوشترى، استاد شیخ انصارى در اخلاق است، و نیز مىگفتند: (یعنى آقاى سید عز الدین) که مرحوم شیخ وصیّت کرده بود که بر جنازۀ او ایشان نماز بگذارند و چون شیخ رحلت کرد مرحوم آقا سیّد على بر جنازه او نماز گزاردند» . نیز آقاى حاج سید عز الدین مىگفتند: که بسیارى از طهرانىها به مرحوم آقا سید احمد کربلائى مراجعه نموده و از او اجازه خواستند تا رسالهاى بنویسد (و در آن زمان مطلب چنان بود که اگر طهرانىها از کسى رساله مىخواستند او بهطور حتم مرجع تقلید مىشد) آقا سیّد احمد در جواب گفت: اگر جهنّم رفتن واجب کفائى باشد من به الکفایه موجود است» . ١
(١) -مخطوطات
١١٩
حقیقت را نداشتند-و همیشه در حوزهها و بالاخصّ در نجف اشرف هم کموبیش یافت مىشوند، و لانه مىنمایند تا بتوانند بهواسطۀ اتّهامات چهرۀ حقیقى عارفى جلیل و انسانى وارسته را مسخ کنند-مىگفتند: این درجۀ زهد و عبادت و التزام به مستحبّات و ترک مکروهات قاضى، براى گول زدن عامّه و شبهۀ در طریق است، وگرنه وى یک صوفى است که به هیچچیز معتقد نیست و ملتزم نیست.
روزى در مجلسى عظیم که بسیارى از مراجع و علماى فقه و حدیث از جمله مرحوم آیه الله آقا سید ابو لحسن اصفهانى و آقا ضیاء الدین عراقى و غیرهما بودند و کلام در میانشان ردّ و بدل بود، مرحوم قاضى، با صداى بلند بهطورى که همه بشنوند فرمود:
نعم الرّجل أن یکون فقیها صوفیا
و این مانند ضرب المثل از کلمات مرحوم قاضى بجاى ماند.
فقیه یعنى عالم به شریعت و احکام، و صوفى یعنى عالم به راههاى نفس امّاره و طریق جلوگیرى از دامهاى شیطان، و مبارزه و مجاهده با مشتهیات نفسانى براى رضاى خاطر ربّ محمود، و پروردگار ذو الطّول و الاحسان. ١
دستورالعملها جهت نیل به مرحلۀ معرفت النفس
آنچه تاکنون تحت عنوان «معرفه النفس» از آن یاد شد، مربوط به تفسیر ماهیت و اهمیّت آن بود. و اجمالا چنین گفتیم که مستفاد از ظهور صریح کلمات ائمۀ معصومین سلام الله علیهم اجمعین و عرفاى کملین از پویندگان راه توحید و لقاء محبوب چنین است که معرفه النفس یک معرفت و علم شهودى و حضورى به حقیقت وجود آدمى است و نه از قبیل علم حصولى مفهومى، و لذا بحثهاى مربوط به ماهیت نفس و جوهریت و تجرّد و سایر خصوصیات نفس در عین جلالت قدر و قیمت آن، جملگى مربوط به علم حصولى و مفهومى بوده و نسبت به این معرفت حضورى و شهودى جنبۀ مقدّمیّت داشته و از مقولۀ معارف آفاقى محسوب مىگردد. همچنین گفته شد که طریق
١) -مخطوطات
١٢٠
معرفت نفس بهعنوان طریقۀ اختصاصى عرفاى موحّدین عالم تشیّع که جمع میان ظاهر و باطن و شریعت و طریقت را باهم دارند، سواى دقت در مقصود و مقصد و هدف قرار دادن لقاى الهى، فقط و لا غیر، و نیز عدم توجه به تعیّنات نفسانى اگرچه در بالاترین درجات کمالیه بوده باشد و همچنین با اهتمام به رعایت ضوابط ظاهر شرع که هم در مرحلۀ آداب عملى و هم در اتّخاذ شیوههاى معنوى براى مبارزه با نفس و نیل به مقام ذلّت و عبودیت کارگشاست، راه خود را از طوایف صوفىمنش و. . . جدا مىکنند.
اکنون پرسش نهایى در این باب این است که چگونه نیل به این مقصود ممکن است و شیوههاى اجرائى و عملى آن کدامست؟ به اختصار بگوییم، این روش، به انجام یک دستور خاص و تکرار ذکر و ورد معین و یا اعمال ویژه محدود و مقصور نمىشود، و بلکه براى نیل به شهود حقیقت نفس، سالک مىباید پس از التزام کامل به إتیان واجبات شرعى و ترک محرّمات و انجام مستحبّات حتى المقدور و دورى از مکروهات، شروع در برنامۀ خاص سلوکى بنماید که آن بر ارکانى استوار است:
ارکان سلوک
الف: مبادرت و انجام همه اعمال و شیوههایى که منجر به تقویت جنبۀ وحدت و بساطت وجود آدمى مىشود که به لحاظ وجود زمانى و مکانى او، در شروع امر سلوک جنبۀ وحدت در نهایت خفاست و جنبه کثرت در نهایت ظهور.
ب: محور دوم: بریدن از کلیه اعمال و شیوههایى که موجب تقویت جنبۀ کثرت در وجود آدمى و سوق دادن او به عالم محسوسات طبیعى است.
از جمله امور مؤثر در محور الف: التزام به طهارت ظاهرى و مداومت بر وضوء در همه حال، و نیز رعایت صمت و سکوت در گفتار حتى المقدور مگر در موارد ضرورى، و نیز ملازمت اولیاء الله و اهل الله و مجالس و کتب و اشعار منبّه نسبت به امر باطن و در این میان از همه مهمتر، مداومت بر بیدارى شب (سهر) و سحرخیزى تا هنگام طلوع آفتاب و به پا داشتن نماز شب و قرائت قرآن که این از اوجب واجبات این راه محسوب مىشود. و نیز بهرهگیرى از اذکار و اوراد مناسب.
١٢١
عارف واصل مرحوم آقا میرزا جواد آقا ملکى تبریزى از حضرت استاد الکل جناب آخوند ملا حسینقلى همدانى رضوان الله علیهما نقل مىفرماید که: «استادم (یعنى مرحوم آخوند) به من فرمود: فقط متهجّدین هستند که به مقاماتى نائل مىگردند و غیر آنان به هیچ جایى نخواهند رسید» . ١
و از جمله امور مؤثر در محور دوم: پیش گرفتن عزلت و دورى از اهل دنیا و حتى المقدور بیش از اندازۀ ضرورت چه ضرورت معیشت و یا ضرورت از حیث انجام واجبات شرعیه مانند صلاه جماعت و جمعه و. . . به معاشرت با افراد و شرکت در مجامع و جلسات بیهوده نپرداختن و نیز اجتناب از شهرت (حتى المقدور) .
البته بجاى آوردن تمامى این امور و اجتناب از منهیات مذکوره، باید با توجه تام به غایت و مقصود در انجام آنها که حصول معرفت الهى باشد صورت گیرد که به این توجه به خود و بیدارى نسبت به راه، «مراقبه» گفته مىشود یعنى سالک باید دائما در حال پائیدن و مراقبت از نفس خود باشد.
و جز اینها البته در روش تربیتى این بزرگان، چه در دستورات مرحوم قاضى و چه مرحوم حداد و چه در مکتوبات مرحوم علامه طباطبائى و نیز در دستورات مرحوم آیه الله سید محمد حسین طهرانى، به تناسب حال شاگرد، دستور خاصى براى توجه به حقیقت نفس بهطور معین و مشخص در هر روز و با رعایت شرائط عمومى ذکر مىدارند. که این دستور نیز پس از انجام مراقبه لازم توسط سالک، اثر ویژهاى در طلوع خورشید معرفت بر وى دارد.
صدق و ایثار سرمایۀ سلوک
و البته اینها همه از نقطهنظر «اعمال» است ولى چنانچه از نقطهنظر صفات نفسانى به مسئله سلوک الى الله نظر شود مىتوان گفت که محور سلوک بر دو صفت: صدق و ایثار است: یعنى سالک باید در همۀ عوالم وجودى در نهایت صدق و صفا حرکت کند و کلیه
١) -مرحوم میرزا جواد آقا ملکى تبریزى، اسرار الصلاه، ص ٢٩٣.
١٢٢
مراتب وجود خود را از طبع و مثال و عقل باهم منطبق سازد و با خالق و مخلوق یکرنگ و یکدل باشد. (ربّ أدخلنى مدخل صدق و أخرجنى مخرج صدق) . و ثانیا با عشق و ایثار حرکت کند و اصل حاکم در همۀ اعمال و افعال او گذشت و ایثار باشد و از هرچه که شائبه بخل و نفعپرستى و خودخواهى باشد دورى نماید که سلوک است و ایثار و ایثار و ایثار (. . . حَتّٰى تُنْفِقُوا مِمّٰا تُحِبُّونَ )
و در پایان به دو نکته مهم دیگر که هرکدام به نوعى خاص در به ثمر رسیدن مجاهدت سالکانه در طریق معرفت نفس نقش دارد اشاره مىشود.
تأثیر ویژۀ روضه و عزادارى حضرت سید الشهداء در طلوع سلطان معرفت
یکى مسئله التزام به عزادارى و روضه حضرت سید الشهداء علیه آلاف التحیه و السلام است. توضیح بسیار مختصر در اینباره اینکه چون سلوک در واقع یک سیر عملى و عینى به سمت حضرت ربّ العزّه است لذا نیازمند به یک قوّه محرّکه است تا حقایق منطوى در بطون نفس را ظاهر نماید. و این قوّه محرّکه آن است که در اصطلاح به آن عشق و سوز و گداز نسبت به معشوق گویند.
عاشق شو ارنه روزى کار جهان سرآید
و
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
منتهى عشق ورزیدن به هر معشوقى نیاز بهگونهاى مشاهده و دریافت جمال محبوب را دارد و الاّ معشوق نادیده را عاشق هرگز طلب نتوان کرد. روى این اصل در باب سلوک براى حصول ملکه عشق به طرق مختلف راهگشائى کردهاند که یک قسم تقلید و تکرار سخنان عاشقانه و کلمات نغز و لطیف سالکان دلسوخته است تا از این راه فطرت خداجوى سالک مبتدى به جوش و خروش آید، راه دیگر که از نظر محققین از مشایخ سلوک مردود و محل خطرات است، توصیه به عشق مجازى در بادى امر و سپس تبدیل آن به عشق حقیقى است اگرچه که این امر تأثیر خاصى در تلطیف نفس سالک دارد و چنانچه بتوان آن را از همراهى شهوات و هواجس نفسانى دور نگاه داشت و سپس عشق
١٢٣
مجازى را به معشوق حقیقى سوق داد، جهشى بزرگ در حرکت نفسانى و سیر معنوى سالک خواهد بود ولى متأسفانه و على الاغلب چنین چیزى در عمل بسیار مشکل است و ورود در وادى هواهاى نفسانى و توجه به التذاذات جسمانى که در عشق مجازى از آن گریزى نیست، امر را به تباهى مىکشاند و همین معناست که غالبا منجر به تباهى و فساد سالک و مسلوک وى مىشود. و ظرائف این معنا در رسالههاى مختلف افلاطون الهى مورد توجه وى قرار گرفته است.
امّا راهى که عارفان واصل مکتب تشیع بر آن بیش از هر چیز پاى مىفشارند توجه به بالاترین درجه تعالى انسانى در عشقورزى به محبوب و ایثار تمامى تعیّنات متصورۀ بشرى، یعنى حضرت ابا عبد الله سید الشهداء (علیه السلام) است که در صحیفه عاشقى مکتوبى بالاتر از آن ثبت نگردیده و نخواهد گردید. و چون در وجود مبارک حضرت سید الشهداء هیچگونه رسمى و اسمى و اثرى و نشانى از انیّت و هویت امکانى و بشرى نبود مگر آنکه آن را در طبق اخلاص تقدیم نمودند لذا وارث تمامى انبیاء و اولیاء الهى در حمل امانت الهى و سلطان مملکت عشق در دار وجود گردیدهاند.
السّلام علیک یا وارث آدم صفوه الله، السلام علیک یا وارث نوح نبى الله، السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله، السلام علیک یا وارث موسى کلیم الله، السلام علیک یا وارث عیسى روح الله، السلام علیک یا وارث محمد حبیب الله، السلام علیک یا وارث امیر المؤمنین (علیه السلام) . . .
لهذا توجه به مصیبت و عزادارى ایشان و اهل بیت و اصحاب باوفاى ایشان نفس سالک را از افق فردیت و خودیت خارج ساخته و به فضاى لایتناهاى لاهوت وارد مىکند.
مرحوم علامه طباطبائى رضوان الله علیه در ضمن بیان طریقۀ معرفت نفس که همان طریقه استاد الکل مرحوم آخوند ملا حسینقلى همدانى و نیز مرحوم استاد حضرت آقاى قاضى است چون به تشریح مرحلۀ نهایى از نفى خواطر و عبور از عوالم نفس و دخول در عالم معرفت مىپردازند مىفرمایند:
«اکثر افرادى که موفق به نفى خواطر شده و توانستهاند ذهن خود را پاک و صاف نموده و از خواطر مصفا کنند و بالاخره سلطان معرفت بر آنها طلوع کرده است در یکى
١٢۴
از این دو حال بوده است: اوّل در حین تلاوت قرآن مجید و التفات به خوانندۀ آن. دوم از راه توسّل به حضرت ابا عبد الله الحسین (علیه السلام) . زیرا آن حضرت را براى رفع حجاب و موانع طریق نسبت به سالکین راه خدا عنایتى عظیم است» . ١
حالت شیفتگى مرحوم قاضى نسبت به حضرت ابا عبد الله (ع)
مرحوم آیتالله حاج شیخ عباس قوچانى مىفرمودند: مرحوم قاضى در این اواخر عمر، یک گونه حالت تحیّر و شیفتگى و بىقرارى مخصوص نسبت به حضرت سید الشهداء (علیه السلام) داشت، هر روز هنگام طلوع آفتاب، و بخصوص وقت غروب آفتاب گریه مىکرد، و در ایام عزادارى سراسیمه و سر برهنه و واله بود. روزى که قمهزنها در حال قمه زدن از کوچه عبور مىکردند، با شتاب از منزل بیرون آمد و در برابر در مىایستد و سر خود را بلند کرده آماده مىسازد تا که شاید یکى از آن قمههاى آنان به سرش اصابت کند.» ٢
حضرت آقاى حاج سید هاشم حدّاد روحى فداه مىفرمودند:
«مرحوم قاضى براى زیارت حضرت ابا عبد الله الحسین (علیه السلام) از نجف اشرف، زیاد به کربلاى معلّى مىآمدند، و با سایر زوّار از عرب در کوچه و بازار مىآمیختند و هیچگاه نیز دیده نشد که در مسافرخانه و فندقى بروند، بلکه به مساجد و مدارس مىرفتند، و چه بسا کنار خیابان روى خاک مىخوابیدند. بسیارى از اوقات که در صحن مطهّر جا براى توقف بود، در خود صحن بیتوته مىنمودند و تا به صبح به زیارت و نماز و دعا مشغول بودند، و احیانا هم روى سنگفرش عباى خود را بروى خود کشیده مىخوابیدند.
مرحوم قاضى: من در تمام نقاط صحن مطهّر خوابیدهام
مرحوم قاضى مىفرمود: «من در تمام نقاط صحن مطهّر خوابیدهام، در تمام مدت عمر که بدینجا مشرّف بودهام هر شب را در نقطهاى بیتوته کرده و خوابیدهام بهطورى که جائى بقدر وسعت بدن من یافت نمىشود که در آن نخوابیده باشم» .
١) -رسالۀ لب اللباب، ص ۵٠
٢) -مخطوطات
١٢۵
حضرت ابا الفضل (ع) : کعبه الاولیاء
و امّا حضرت أبا الفضل العباس (علیه السلام) را شاگردان ایشان «کعبۀ اولیاء» مىگفتند.
توضیح آنکه: مرحوم قاضى پس از سیر مدارج و معارج، و التزام به سلوک، و مجاهدۀ نفس و واردات قلبیه و کشف بعضى از حجابهاى نورانى، چندین سال گذشته بود و هنوز وحدت حضرت حقّ تعالى تجلّى ننموده بود، و یگانگى و توحید وى در همۀ عوالم، در پس پردۀ خفا باقى بود، و مرحوم قاضى به هر عملى که متوسّل مىشد این حجاب گشوده نمىشد.
تا هنگامى که ایشان از نجف به کربلا براى زیارت تشرّف پیدا کرده، و پس از عبور از خیابان عباسیّه (خیابان شمالى صحن مطهر) و عبور از در صحن، در آن دالانى که میان در صحن و خود صحن است و نسبتا قدرى طویل است، شخص دیوانهاى به ایشان مىگوید: «ابو الفضل کعبۀ اولیاء است» .
مرحوم قاضى همینکه وارد رواق مطهر مىشود، در وقت دخول در حرم، حال توحید به ایشان دست مىدهد، و تا ده دقیقه باقى مىماند، و سپس که به حرم حضرت سید الشهداء (علیه السلام) مشرّف مىگردد. درحالىکه دستهاى خود را به ضریح مقدّس گذاشته بود، آن حال قدرى قوىتر دست مىدهد و تا یک ساعت باقى مىماند. دیگر از آن به بعد مرتبا و متناوبا و سپس متوالیا حالت توحید براى ایشان بوده است رزقنا بمحمّد و أهل بیته و بحقّ الحسین و أخیه کما رزقه بهم. و جعلنا من المتّبعین بمنهاجه فى فقره الى الله و تبتّله الیه» . ١
شاه شمشادقدان خسرو شیریندهنان
که به مژگان شکند قلب همه صفشکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت اى چشم و چراغ همه شیرینسخنان
تا کى از سیم و زرت کیسه تهى خواهد بود
بندۀ من شو و برخور ز همه سیمتنان
١) -مخطوطات.
١٢۶
کمتر از ذره نئى، پَست مشو، مِهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسى چرخزنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحى مىدارى
شادى زهره جبینان خور و نازکبدنان
پیر پیمانهکش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمانشکنان
دامن دوست بدست آر و ز دشمن بِگُسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر مىگفتم
که شهیدان کهاند این همه خونینکفنان
گفت حافظ من و تو مَحرم این راز نهایم
از مى لعل حکایت کن و شیریندهنان
اهمیّت و لزوم استاد
مسئله لزوم پیروى و متابعت از استاد تقریبا در همه طرق صوفیه مورد تأکید است، ولى در طریقۀ عارفان موحّد از مرحوم جولا تاکنون، تاکید بر این مسئله بیش از هر نحله و طریق دیگرى است، با این خصوصیت که استاد حتما و الزاما باید کامل بوده و اسفار اربعه عرفانى را طىّ کرده باشد و تا قبل از حصول مقام جمع الجمعى و وحدت در عین کثرت و بالعکس، صلاحیت دستگیرى از سالکان را ندارد، اهمیت استاد نه تنها در راهنمایى نسبت به عقبات طریق و چگونگى عبور از نشیب و فرازهاى نفس است که امرى ضرورى است بلکه علاوه بر آن در هر مرحله و مقامى آثار خاص سلوکى از باطن و قلب استاد است که بر روح سالک افاضه مىشود. به این جهت این بزرگان تاکید بسیار فراوان در جستجو براى یافتن استاد کامل و بدون هیچگونه نقصان در فعلیت کلیه کمالات انسانى مىباشند. کلام دربارۀ استاد جدا به تفصیل خواهد انجامید و این مقام را فعلا گنجایش آن نیست انشاءالله در مقامى و موضعى دیگر چنانچه توفیق الهى مدد
١٢٧
فرماید در این خصوص بسط مقال خواهد شد. فعلا جهت رعایت اختصار حسن ختام این نوشتار را که با نیت اختصار و بهعنوان مقدّمه، آغاز شد و به صورت رسالهاى پایان یافت با کلام درفشان اساتید عظام این طریق، حضرت آیه الله طهرانى و نیز عارف کامل حضرت استاد آیه الله العظمى حاج سید على قاضى قدّس اللّه سرّهما به پایان مىبریم:
در مکتب تربیتى آیه الحق مرحوم آخوند ملاحسین قلى همدانى رضوان الله علیه هیچیک از این خطرات در هیچیک از شاگردان او دیده نشده است، با اینکه هریک از آنها در آسمانهاى فضیلت و کمال چنان درخشیدند که تا زمانهائى را بعد از خود روشن نمودند، و در شعاع وسیعى اطراف محور و مرکز وجود مثالى و نفسى خود را نور و گرمى بخشیده و مىبخشند. معارف الهیه و سلوک علمى و عملى آیاتى از شاگردان او را مانند آقا سید احمد کربلائى و حاج شیخ محمد بهارى و حاج میرزا جواد آقا ملکى تبریزى و سید محمد سعید حبّوبى کجا تاریخ مىتواند به دست محو و نابودى سپرده و در محلّ انزوا بایگانى کند. از اینجاست که مرحوم حاج میرزا على آقا قاضى رضوان الله علیه مىفرموده است:
«اهمّ از آنچه در این راه لازم است، استاد خبیر و بصیر و از هوا بیرون آمده و به معرفت الهیه رسیده و انسان کامل است، که علاوه بر سیر الى الله سه سفر دیگر را طىّ نموده و گردش و مشاهدۀ او در عالم خلق بالحقّ بوده باشد.
مرحوم قاضى فرموده است: «چنانچه کسى که طالب راه و سلوک طریق خدا باشد، براى پیدا کردن استاد این راه اگر نصف عمر خود را در جستجو و تفحّص بگذراند تا پیدا نماید ارزش دارد.» و مىفرموده است: کسى که به استاد رسیده نصف راه را طىّ کرده است. ١
رحمه الله علیهم اجمعین رحمه واسعه
اللّهمّ أعل درجتهم و اجعلهم مع محمد و آله الطاهرین احبّ الصالحین و لست منهم و السلام على من اتبع الهدى
حسین غفارى
١) -رساله سیر و سلوک، منسوب به سیّد بحر العلوم، ص ١٧۶.
١٢٩
«. . . و یکى از شاگردان سید احمد کربلائى، آیت حق و نادره ، عالم، عابد، فقیه محدث، سخنسرا و شاعر توانا، سرور علماى ربانى، حاج میرزا على آقا قاضى طباطبائى، متوفاى سال ١٣۶۶ ه. ق، مىباشد. . .»
علامه طباطبائى مؤلف تفسیر المیزان
١٣١
بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس
بار إلها سپاس تو راست؛ منزهى از آنکه تو را جز به نیکى وصف نمائیم، و کریمى هستى که جز ترس از عدالت تو ترس و واهمهاى بر ما چیره نیست؛ بر گناهکارانت از جور و ظلم تو ترسى نیست، و بر خوشنودکنندگانت از ندادن پاداشت واهمهاى نیست؛ به من امید ببخشاى و از راهنمائىهایت بر من بیفزاى، تا که در کارم توفیق یابم؛ بر محمد و خاندان پاک او، آنان که بر ایشان کرامتى خاص داشتى و امین پیامهاى خود قرار دادى، درود فرست، درودى مدام و فراوان و رو به فزون؛ و تا روز قیامت بر دشمنان و معاندان و انکارکنندگان فضیلتهاى ایشان لعنتى همیشگى باد. آمین
١٣٣
دیباچه مترجم
قرنها بود که جهان اسلام، پس از یک دوره شکوفائى علمى، اجتماعى و اقتصادى و حکمروائى مطلق در منطقه وسیعى از جهان، به علت حمله مغول و تخریب و از بین بردن آثار تمدن آنها، همچنین به علت آشوبهاى داخلى و ظلم و ستمى که گروهى از حاکمان بر مردم روا مىداشتند، و چند دستگى مذهبى و مسائلى دیگر، چون شیرى از نبردى سهمگین بازگشته، در خود فرورفته بود؛ هر از چندى زورمندى به بخشى از تن رنجدیده او ضربهاى فرود مىآورد، گاه به آئین او، و زمانى به زبان و فرهنگ آسمانى او، یا مرزها و سرحدات او، و این وضع اسفناک قرنها و قرنها ادامه داشت، اما بالاخره گذر زمان و تحولات چشمگیر علمى، اقتصادى، اجتماعى و فکرى ملل جهان سبب شد که بار دیگر مسلمانان به خودآگاهى برسند و از این خواب سنگینى که قرنها در آن فرورفته بودند بیدار شوند و در تلاش براى به دست آوردن حقوق پایمال شده خود تلاش نمایند. ایران هم، بعنوان بخشى از جهان اسلام، از این نعمت بیدارى بىنصیب نبود و، مانند سایر کشورهاى جهان اسلام، حدود یکصد و پنجاه سال پیش، از این خواب غفلت به هوش آمده و هر از چندگاه به نحوى، براى گرفتن حقوق حقه خود و احیاى تمدن عظیم ملى و اسلامى خود، با دشمن دست و پنجه نرم مىکند؛ که انقلاب عظیم و اسلامى سال ١٣۵٧ یکى از پرثمرترین تلاشهاى ایران در رسیدن به اهداف بزرگ خود به شمار مىآید.
با وقوع انقلاب اسلامى در ایران، بار دیگر زمینه براى مسلمانان ایران و بیشتر کشورهاى اسلامى جهان فراهم شد تا در هویت و فرهنگ خود بازنگرى نمایند، و
١٣۴
جامعه روحانیت بار دیگر مورد توجه مردم قرار گیرد. اما اینبار، برخلاف گذشته، که جامعه روحانیت را در بیشتر موارد عنصرى واپسگرا و سوءاستفادهکننده از مردم سادهدل مىشناختند، این طبقه را بعنوان چهرهاى انقلابى و روشنفکر و مبارز و فداکار شناختند. زیرا از برکت وجود رهبر انقلاب اسلامى، امام خمینى (رحمه الله علیه) ، افق دید رجال حوزههاى علمیه قم گستردهتر شده، و حوزه از دایره محدود قرنهاى گذشته پا فراتر نهاده و درس فلسفه و عرفان که مدتى، نه چندان طولانى، مورد بىمهرى قرار گرفته بود، بار دیگر فعال و پویا گشت، و مورد توجه اقشار وسیعى از روحانیون و غیر روحانیون قرار گرفت.
آرى، یکى از زمینههائى که مورد توجه اقشار وسیعى از مردم حقیقتجو و وارسته قرار گرفت مسائل عرفانى بود، و شاید یکى از علل برجسته این امر را بتوان آگاه شدن طیف وسیعى از مردم علاقهمند به گرایشهاى عرفانى امام امت (رضوان الله علیه) ، که با انتشار آثار و اشعار عرفانى معظم له توجه علاقهمندان به این مکتب اوج گرفت، قلمداد نمود. از طرفى در سالهاى آخر حیات مرحوم علامه سید محمد حسین طباطبائى (رضوان الله علیه) حوزه درس ایشان هم، شاید به علت دارا بودن گرایشهاى عرفانى، پرجنبوجوش گشت، مخصوصا به علت همزمان شدن این تحولات با انتشار تفسیر کبیر «المیزان» در ایران و کشورهاى اسلامى.
در این هنگام، از زبان مرحوم علامه بود که براى اولینبار نام «قاضى» را بهعنوان چهرهاى درخشان در عالم عرفان معاصر شنیدیم، و این جمله معروف ایشان بود که در پاسخ به سؤال یکى از خبرنگاران در مورد عرفاى معاصر و بخصوص شخص «آیه الله قاضى» چنین پاسخ دادند: «ما هرچه داریم از قاضى داریم» . ایشان درباره روشى که در مورد تفسیر المیزان در پیش گرفتهاند، و اینکه اول بار این روش را مرحوم قاضى در تفسیر بخشى از قرآن کریم بکار برده است مطالبى مطرح کردند. مطرح شدن این موضوع در محافل علمى روحانیت، بسیار مورد توجه قرار گرفت، و کمکم این سؤال مطرح شد که این «قاضى» کیست؟ و چرا شخصیتى با این مقام والا، هیچگونه اثرى، نه کتابى و نه نوشتهاى، از خود باقى نگذاشته است. هم در حوزه و هم در دانشگاه، بخصوص با فرزندان ایشان، این سؤال بسیار مطرح مىشد که: «از پدر چه دارید؟ اطلاعات حضورى،
١٣۵
آثار، اشعار، عکس؟» ما هم گاهوبیگاه آنچه در اختیار داشتیم، گاهى نوشته یا سفارشى، گاهى شعرى و گاه عکس و خاطرهاى، در طبق اخلاص گذاشته تقدیم مریدان ایشان مىنمودیم.
با فوت مرحوم علامه طباطبائى موضوع به شکل وسیعتر مطرح شد و، به اصطلاح، پردهها بالاتر رفت و مسئله به منابر و رادیو (سیماى فرزانگان) و تلویزیون (برنامههاى کوتاه و گاه سخنرانىهایى به مناسبت فوت تنى چند از تلامیذ مرحوم قاضى یا مراسم مذهبى) کشیده شد، و لذا بیشتر مورد سؤال و مؤاخذه مریدان قرار مىگرفتیم، که شرح آن مفصل است.
پاسخ این تقاضاهاى روزافزون را، بهتر از همه، فرزند ایشان (اخوى) جناب سید محمد حسن مىتوانستند بدهند. زیرا تقریبا همه اطلاعات نزد ایشان بود؛ مقدارى از یادداشتها، نامهها و چند قصیده عربى و فارسى از معظم له؛ و، از همه بهتر، ایشان، به خاطر مصاحبتى که با «مرحوم قاضى» داشتند، و به خاطر اعتماد و توجهى که مرحوم قاضى بیش از سایر فرزندان به ایشان ابراز مىنمودند، مىتوانستند در این مورد قلم به دست بگیرند. اینها، و مسائلى دیگر، سبب شدند که ایشان دست به نگارش کتابى بزنند که جلد اول و دوم آن اکنون در اختیار ما قرار دارد، و مجلدات دیگر آن عنقریب، به یارى خدا، منتشر خواهد شد.
مهمترین مشکلى که پس از انتشار جلد اول کتاب با آن مواجه شدیم این بود که کتاب، علاوه بر محدود بودن نسخههاى چاپ شده به زبان عربى بود و امکان نداشت، مانند یک کتاب فارسى، بطور وسیع مورد استفاده علاقهمندان قرار گیرد. در اینجا بود که وظیفه خود دانستم، در حد توان، آن را به فارسى ترجمه نمایم؛ اما در ترجمه کتاب با مشکلاتى مواجه شدم که نمونهاى از آنها ذیلا به استحضار مىرسد:
١-ایشان درباره اشعار عرفانى مرحوم قاضى (رضوان الله علیه) هیچگونه شرح یا توضیحى ندادهاند، بلکه همه توضیحات ایشان یا جنبه ادبى دارد یا مسائلى در ارتباط با فرهنگ و معارف اسلام است، و به ندرت درباره مسائل عرفانى مطرحشده در اشعار توضیح دادهاند؛ این توضیحات هم بسیار کلى است، و حتى درباره سایر ابیات هم، همین رویه را در پیش گرفتهاند؛ این موضوع سبب شد که من هم در ترجمه اشعار اظهارنظرى
١٣۶
ننمایم؛ و بههمینجهت ترجمه حالت تحت اللفظى، البته به معنى صحیح و مثبت کلمه، به خود گرفته است.
٢-مسئله دوم علاقهمندى مفرط معظم له (قاضى بزرگ) به خاندان عصمت، علیهم السلام، است که گاه، در لابلاى اشعار، بصورت ذم و تقبیح مخالفان دیده مىشد؛ و این امر با جو حاکم بر جهان کنونى اسلام سازگار نیست. از طرفى این را هم نباید فراموش کرد که شرائط حاکم بر زمان حیات معظم له ایجاب مىکرد که هرکس در توان خود درصدد پاسخگوئى به یاوهسرائىهائى که استعمار توسط ایادى خود یا افراد مغرض و فتنهجو علیه مذهب شیعه راه انداخته بودند برآید. زیرا حوزه علمیه نجف و مذهب حقه شیعه بىرحمانه مورد اتهامات ناروا و نسبتهاى غیر واقعى قرار گرفته بودند، بدین ترتیب که شعائرى را که به مناسبت واقعه کربلا در شهرهاى مقدس عراق بر پا مىشد بهانه قرار داده و کل مذهب شیعه را زیر سؤال برده بودند. بهمین جهت علماى اعلام و بزرگان اهل فضل و نویسندگان، هرکدام به نحوى، درصدد پاسخگوئى به آن تهمتها برآمدند؛ گروهى به ایراد سخنرانى در کشورهاى اسلامى، و عدهاى به نوشتن کتاب و مقاله و انتشار آنها در مجلات و روزنامههاى مشهور آن زمان جهان اسلام، مانند: «الرساله» و «الثقافه» ، و عدهاى به مناظره با شخصیتهاى برجسته اهل تسنن پرداختند، که شرح آن مفصل بوده و از حوصله این مقال خارج است. مىبینیم که «مرحوم قاضى» هم در این زمینه احساس مسئولیت نموده و گاهى، به تبعیت از جو حاکم بر جهان تشیع، احساسات و تأثرات خود را در لابلاى اشعار خود ابراز مىدارند؛ باوجود این، صلاح چنین دیدم که مقدارى از این ابیات را از متن ترجمه حذف نمایم.
٣-بخشهاى زیادى از توضیحات نویسنده کتاب هم حولوحوش ادبیات عربى بود که آنها را نیز مفید تشخیص نداده و حذف نمودم.
۴-مرحوم قاضى (رحمه الله علیه) ، گاهوبیگاه، در سخنان یا مکاتبات خود به شاگردان، این نکته را مورد تأکید قرار مىدادند که منظور اصلى از پیمودن این راه، یعنى راه عرفان و متحلى شدن به صفات خدائى، همانا تهذیب اخلاق و درآمدن به صورت انسانى نمونه و خدائى است، نه تظاهر و خود را تافته جدا بافته از مردم دانستن؛ و در این مورد، مخصوصا، تأکید دارند که نباید و نشاید خود را از مردم دور کرد یا خود را در
١٣٧
جامعه به صورتهایى درآورد که جلبتوجه کنند. در حقیقت، همان گونه که در روى جلد نسخه عربى هم بدان اشاره شده است، مرحوم آیه الله قاضى خواهان آن بودند که مکتب عرفان را به صورتى نوین و مفید بحال جامعه معرفى کنند. البته این مانع آن نمىشود که علاقهمندان به عرفان به مدارج عالى عرفانى هم برسند. وقوف بر این نکته از امورى بود که مرا به این ترجمه تشویق نمود.
امید است این کار ناچیز پاسخى باشد به علاقهمندانى که همواره خواهان آن بودند که درباره مرحوم آیه الله قاضى اطلاعاتى کسب نمایند؛ یا دستور و اثرى از ایشان داشته باشند. این چیزى است که در توان داشتیم و امید است از نارسائىهاى موجود در آن، با بزرگوارى خود، چشم بپوشند، و ما را از دعاى خیر فراموش نکنند، که بسیار محتاج بدان هستیم، و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
سید محمد على قاضىنیا (طباطبائى)
تیرماه ١٣٧۶
١٣٩
تقدیم:
به آنکه چشمهایم با آموزش او گشوده شد، و اکنون نیز زندگى خود را با سخن گفتن از او به پایان مىبرم؛ به جایگاه مصون و پایگاه بلندت، و به همت عالى و چهره شاد و درخشنده و دل نورانى و بینائى پرنفوذت، در دل دنیا و آنچه بر آن مىگذرد و خواهد گذشت؛ به آن دیدهها که از دیدنىها چشم پوشید و به آن گوشها که از شنیدن آنچه او را از مقصود دور مىکند ناشنوا گشت؛ به تو که هرگز گرد اندوختهها نچرخیدى، و از اقبال دنیا شادمان نگشتى، یا از پشت کردن آن پریشان نشدى؛ به تو که، چون کوه، استوار در مقابل آن ایستادى؛ نه حرکت کردى و نه تکان خوردى؛ اى آنکه در دانش و بینش و عرفان و منزلت یگانه بودى؛ به تو اى مرد دانا، که دست سالکان طریقت و رهروان سرنوشتساز والایى را بگرفتى و آنها را بسوى علو درجات رهنمون بودى.
من کیستم؟ تا با این قلم و دست ناتوانم از تو سخن بگویم و روشنگر راه تو باشم یا از چهره تو نقاب کنار زنم یا درى براى شناسائى تو بگشایم.
نهایت سعى و کوشش من از این کار آن است که پیرامون راه و روش تو سخنى به زبان آورم.
اینها خاطراتى است که در اعماق دلم بجاى مانده است، و زمانى آنها را براى تسلى خاطر خود به تحریر درآوردهام. آنها را بر روى هم انباشتم و اکنون بدین صورت که هست تقدیم مىکنم.
غنچههایى که نسیم جانافزاى تو آنها را شکفته مىکند، و بوى عطر آن از یاد و نام تو در فضا مىپیچد، که بلبل از فیض گل آموخت سخن. . .
١۴٠
آرى چنین به نظرم آمد که آنها را به گروهى از قدرشناسان و هواخواهان راه و روش تو تقدیم نمایم؛ آنان که خواهان اطلاعى کموبیش از زندگانى تو هستند و مشتاق آگاهى از حوادث استثنائى آن مىباشند. آنها را، باوجود فاصله نه چندان اندکى که بین من و تو وجود دارد و هدف بسیار متفاوتى که من و تو به دنبال آن هستیم، به نگارش در مىآورم.
و اگر با تأخیر دست به قلم بردهام، و حال آنکه سالها است که گرمى سوزش آنها را در لابلاى استخوانهاى قفسه سینه خود احساس مىکنم، به خاطر آن است که هیچگاه در خود این شهامت را احساس نمىکردم که به خود اجازه افشاى آنها را بدهم، و هرگز براى کنار زدن پرده از چهره آنها زبانم به سخن نمىآمد؛ چه تحقّق درونى پاک و سخنى راستین و نیتى بىآلایش و انگیزهاى که در درون براى اظهار مطلبى ایجاد مىشود، و ترس از آنکه چیزى بر زبان آورم که مایه رضایت حق بارىتعالى نباشد، همه و همه ممکن نباشد مگر با توفیق خداوند و وسائلى که از ناحیه او فراهم مىشود.
آرى زمان مىگذشت و من در انتظار چنین توفیقاتى بودم؛ تا اینکه بالاخره احساس نمودم که اندکاندک شعلههاى شهرتطلبى و مطرح شدن در جان و روحم خاموش مىشود. در این زمان بود که تصمیم گرفتم سخن از تو را آخرین سخن خود در این جهان قرار دهم.
اسوۀ عارفان و چراغ راه سالکان، امام على علیه السلام فرماید:
«به گفته خود پایبند و این را تضمین مىکنم که هرکس از گذشته و نمونههاى حوادث آن عبرت گیرد پرهیزگار شود و از قدم نهادن در کارهاى شبههانگیز و پرمخاطره دورى نماید.»
آرى نفس او آرامش یافته و به منظور تقرب به خداوند پاک و لطیف مىشود؛ براى به دست آوردن پاداش نیک شوق و ذوق پیدا مىکند و دلبستگىهاى او به دنیا رنگ مىبازد؛ فشارهاى تنگدستى بر او سبک مىگردد و دل پراضطراب او آرامش مىیابد. و من اکنون دوستانى از اهل لطف و صفا براى راه دشوار خود، راه پرمانع و سخت خود، یافتهام تا راهنماى این راه پرپیچوخم من باشند، تا شاید آنچه بر من پنهان مانده است راهنما باشند و از گمراهىهاى احتمالى، براى رسیدن به مقصد، او را دور نگهدارند.
آرى اکنون که حقائقى درخشان و پرتوى نورانى از تجلیات قدس در فضاى بینش و بصیرت هویدا گردیده است جاى آن دارد که ناله و فریاد و اشکهاى ریزان خود را به محضر شما بزرگواران تقدیم دارم.
١۴١
اگر چیزهائى از خاطرم برود و فراموش شود هرگز فراموش نخواهم کرد که چگونه پیرامون آن مرد بزرگ-قاضى أعلى الله مقامه-حلقه مىزدید، درحالىکه دوش بر دوش هم مىفشردید و چشمهایتان به سوى او خیره شده بود و از هرآنچه هوا و هوس دنیوى است به دور بودید؛ آرى آن منظر از ذهنم محو نخواهد شد؛ لحظاتى که در ضمن آن شما را بر نمونههایى از کارهاى درست واقف مىکرد و از پرتگاههاى پریشانى آگاهى مىداد؛ لحظههائى که مردم دنیا به سوئى مىرفتند و شما به سویى دیگر؛ دست خود را در دست مرشدى گذاشته بودید که آستینها را براى رسیدن به حق و راه صواب بالا زده بود؛ و شما کسانى نبودید که سختى بیراههها و بیشهزارها اراده شما را سست نماید یا از همت شما بکاهد، چرا که داراى عزم و جدیت بودید؛ نفوس شما متعالى و همت شما عالى و سعادتمند بود، و نجواهاى شما بىشباهت به نجواى پرهیزگاران یا بیدارى غافلان که شیدا شده بودند نبود، و این زمانى بود که خواست شما راه دیگرى را در پیش گرفته بودند و به سوى سرچشمه شراب گوارا در منازلى بسیار والا سرکشیده بودند.
و من همواره خود را نزد شما مدیون مىدانستم که بخشى از وقت خود را، اگرچه بسیار اندک، صرف شما نمایم و بدینوسیله نام شما را، آنگونه که شایسته است، بلند گردانم و بدان وسیله اندکى از دین خود را ادا کرده باشم، و نتیجۀ آن کوششها همین برگهائى است که اکنون بوى خوش آنها شما را به یاد آن بستان وسیع مىاندازد، و اندکى است از بسیار و نسیمى است از بهشتى مالامال از شادى و آسایش، و مرا با خداى خود، که متعالى باد قدرت او و فراوان باد عطایاى او، عهد و پیمانى است که این هدف را به سوى مقصدى نیک ادامه دهم؛ و اوست که حرکت ما را در مسیرى درست به ما عنایت مىفرماید.
از خداى متعال در این راه دشوار یارى مىطلبم تا این کار ناچیز را مورد قبول درگاهش قرار دهد و از فیض رحمتش مرا محروم نفرماید و پاداشى نصیبم سازد که:
«و الباقیات الصالحات خیر عند ربک ثوابا و خیر مردا» .
و الله ولى التوفیق
محمد حسن قاضى
١۴٣
پیشگفتار مؤلف
١-زمانى که تحریر قسمت اول این کتاب را به پایان رساندم، آن را به گروهى از دوستان فاضل خود ارائه نمودم. یکى از ایشان به من پیشنهاد نمود که مقدمهاى براى آن بنویسم و ضمن آن به چگونگى مطالب مندرج در کتاب اشاره نمایم؛ همچنین توضیحاتى دربارۀ شخصیتهاى علمى نجف و سایرین، که شرح حال ایشان در آن آمده است، بدهم؛ با این هدف که خواننده بهطور مختصر از کلیات مطالب کتاب آگاه شود؛ زیرا در این کتاب در شرح حال افراد، فى المثل شخصیتهاى هر قرن با شخصیتهاى مربوط به یک دانش، یا مسائلى شبیه به آنکه هماکنون در اینگونه کتب معمول و متداول است، مانند کتب مربوط به معرفى شخصیتها یا کتب راویان حدیث و غیره، روشى که معمول است به کار گرفته نشده است.
آرى چنین پیشنهادى به من شد، اما از انجام آن خوددارى نمودم، به این دلیل که شاید این امر سبب شود که بسیارى از خوانندگان از خواندن آن خوددارى ورزند، زیرا کتب شرح احوال شخصیتها بسیار است، و نویسنده نیز داراى چنین شأن و مرتبهاى نیست که کتاب یا نظرات او مورد استفاده و توجه دیگران قرار گیرد. اما اصرار بر این امر ادامه پیدا کرد و به هر ترتیب مرا در نوشتن مقدمه قانع نمودند، تا لااقل خواننده در آغاز مطالعه دریابد که با چه موضوعاتى روبرو است، و خود را براى رویارویى و توجیه و توضیح مطالب بنا بر نظر خود آماده کند.
٢-اما حقیقت امر از این قرار است که این کتاب داراى بافت خاصى است که در کتب و روشهاى معروف و متعارف دیگر کمتر دیده شده است: در این کتاب شرح حال
١۴۴
گروه معینى از شخصیتها و شرح آثار ادبى یا علمىاى که آنان از خود باقى گذاشتهاند آمده است. همچنین از میان مطالب مندرج در آنها، با تأکید بر مطالب اخلاقى و تربیتى پند و اندرزهایى استخراج شده است.
بىتردید، چنین مجموعهاى در بیان مطالب دربردارندۀ اندکى بىدقتى و پیچیدگى است. زیرا معرفى شخصیت علمى و اخلاقى و رفتارى افراد، با نقل سخنان یا آراء پراکنده آنان از اینجا و آنجا، امکانپذیر نیست؛ اگرچه این ایراد بر بیشتر کتب تراجمى که اکنون در اختیار داریم وارد است، زیرا بیشتر آنها در همین سطح مىباشند؛ چه معرفى و در اختیار قرار دادن کلیه جوانب افراد و شخصیتها تقریبا غیرممکن است، و آنچه به نگارش درمىآید اشارات کوتاه و خلاصهوارى است به آنچه که مترجم و نویسنده تحت تأثیر اندیشهها و دیدگاههاى خود و امورى دیگر آنها را به رشته تحریر درآورده است.
از کسانى که، در درجه اول، به نوشتن شرح حال ایشان در این کتاب پرداختهایم شرح حال «سید على آقا قاضى» و رهروان نزدیک اوست، که تعداد ایشان از شمار انگشتان دست تجاوز نمىکند؛ علاوه بر آقاى قاضى، کسانى هستند که به مناسبتى از ایشان نامى برده مىشود، و آقاى قاضى به نحوى با ایشان رابطهاى دور یا نزدیک داشتهاند. البته هدف اصلى ما از ذکر نام ایشان ذکر احوالات و آراء نقل شده یا مذکور در کتب ایشان بوده است؛ مضافا بر اینکه، اینان کسانى هستند که در نجف اشرف زندگى مىکردند (سخن گفتن از نجف اشرف، که مورد علاقه نجفیان است، معمولا با خاطرات و اندیشههاى علمى و با سخن گفتن از فضیلتها و پرهیزکارىها و دیگر مضامین اجتماعى خاص همراه است؛ این را هم باید پذیرفت که سخن گفتن از نجف و خصوصیات اجتماعى و آداب و رسوم مخصوص به آن، هرگز در یک کتاب نمىگنجد، هرچند این کتاب پرحجم باشد، بلکه این موضوع به دایره المعارفى نیاز دارد که در نوشتن آن دانشمندان و فضلاء و کارشناسان رشتههاى مختلف شرکت نمایند) . باوجود اینکه کسانى چون من توانایى این کار را ندارند، ولى با همه ناتوانىها ذکر پارهاى نکات و خاطرات را به هنگام شرح حال این گروه از یاد نبردهام؛ و از شرح و توصیف محیطى که در آن زندگى نمودهاند، با همه مسائل و حوادثى که باب میل بوده یا نبوده است، غافل
١۴۵
نماندهام؛ خاطراتى که، گرچه بىاهمیت و ناچیزند و جلب توجه نمىنمایند، در هر حال آنها را نادیده نگرفتهام، بلکه هرکدام را، و لو با اندک اشارهاى، در جاى خود ثبت و ضبط نموده و از زیر ذرهبین نقد و بررسى نیز گذراندهام؛ و خود را در قبال آنچه گفتهام مسئول و پاسخگو هم مىدانم.
٣-جناب سید على آقا قاضى از شخصیتهاى درخشان جامعهاى است که در آن مىزیسته است. از او بسیار سخن گفته شده است و مىگویند. هرگاه، در این اواخر، از علماى اخلاق و عرفان سخن به میان آمده است از ایشان هم سخن به میان آمده است؛ اما بدون اینکه به آثارى، کتابى، شعرى یا حتى نامهاى از نامههاى فراوان ایشان به یاران خود یا پاسخهایى که مىدادهاند اشارهاى بشود تا با استناد به آنها چهره و اندیشهها و دیدگاههاى او شناخته شود.
دانشمند توانا حاج آقا بزرگ طهرانى از ایشان چنین یاد مىکند: «او را حلقه درس و شاگردانى بوده است» . دیگرى گوید: «او در عرفان و تصوف داراى دیدگاههاى خاصى بوده است» . اما آنان از یاران او نامى نمىبرند. و درباره چگونگى و نوع دیدگاههاى عرفانى او هیچگونه اظهار نظرى نمىنمایند. علامه طباطبایى از ایشان با عنوان شاعر نیز یاد مىکرد، ولى حتى یک بیت از اشعار ایشان را به ما عرضه نمىکند تا بدینوسیله بتوانیم سبک یا سطح شاعرى او را ارزیابى کنیم. همچنین علامه فرزانه جناب سید محمد حسین طهرانى درباره ایشان اشاراتى کوتاه و کلى دارد، ولى هرگز به شرح و تفصیل آن نپرداخته است.
بدین ترتیب مىبینیم که اینگونه مطالب و مسائل دیگرى از این قبیل، گرچه در مجموعهها و یادداشتهاى یاران او آمده است، ولى گمان مىرود که همه به بوته فراموشى و اهمال سپرده شده باشند. گفتهاند که ایشان به دوستان و یاران خود، که نجف را به دلایلى ترک نموده بودند، نامههاى بسیارى مىنوشتند، اما هیچیک از ایشان درباره چگونگى این نامهها و روش نگارش آنها مطلبى را بیان ننمودهاند. البته در این سالهاى متمادى بسیار کوشیدم که دستکم نمونهاى از این آثار را، چه شعر و چه نثر، نامه یا سخنى، مختصر یا مفصل، درباره شخصیت او یا یاران او، به دست آورم، اما توفیق شایان توجهى نداشتم. در تهیه این مجموعه از راههاى گوناگونى مورد راهنمایى
١۴۶
قرار گرفتهام؛ خود ایشان (قدس سره) اشعارى از سرودههاى خود را در اختیارم گذاشتند فقط بدان جهت که مىدیدند در سالهاى آغازین تحصیلاتم در نجف در زمینههاى گوناگون بهترین اشعار را گردآورى مىکنم؛ یا در نتیجه دیدارهایى که گاهوبیگاه و به مناسبتهاى مختلف با یاران او داشتم، یا استفادههایى که از مجموعهها و یادداشتهاى ایشان مىبردم، یا حضور در مجالس ایشان و گوش فرا دادن به آنچه از اشعار منسوب به ایشان خوانده مىشد، به جاهایى رسیدم. این اشعار یا نثرهاى گردآورى شده هم از جهت لفظ و هم از جهت معنى، خالى از اشکال نبودند و آنچه را که در اختیار داشتم به کمک یاران نزدیک ایشان با آنچه قصد و هدف ایشان بوده است، در حد توان، مورد نقد و بررسى قرار دادم. بدینسان این مجموعه و یادداشتها گردآورى شده تدوین شدند تا شاید کوشش بىمقدارى باشد که گوشهاى از شخصیت ایشان و نظرات اخلاقى و عرفانى او را ترسیم نماید، و احیانا پارهاى مسائل تاریخى را، البته با سعى بسیار در جهت امانتدارى و کوشش در اینکه گفتهها و نوشتهها تحت تأثیر عوامل خارجى یا شخصى قرار نگیرند، روشن نماید.
سخن گفتن از احوالات یکایک این گروه، حضرت قاضى (ره) و یاران و معاصرین ایشان، سخن بسیار شیرینى است، البته براى کسانى که مایلند از این بزرگان و نیکان عبرت و درسى فراگیرند؛ بخت هم با من یار بود که با تعداد زیادى از ایشان همنشین باشم و به سخنان و راهنمائىهاى ایشان گوش فرا دهم؛ همچنانکه نوشتههاى دیگران را که گاهى مفصل و گاهى مجمل بوده است درباره ایشان بخوانم. من از مدتى پیش به گردآورى این نوشتههاى پراکنده، که گرچه کم و مختصر هستند تا حدى به واقعیت نزدیک مىباشند، پرداختم و آن را به صورت کتابى که هماکنون در دسترس شما است در آوردم، که در حقیقت جلد دوم یا بخش دوم کتاب قبلى به حساب مىآید، و در این کار مسائلى را مد نظر داشتم که عبارتند از:
۴-در نوشتن این مطالب بیشتر سلیقه شخصى خودم و آنچه از تأمل در زندگى ایشان به نظرم رسیده است، را إعمال نمودهام. لذا آنچه به نگارش درآمده است یا نوشته نشده است به ذوق و انتخاب خودم بستگى داشته است، و چنانچه بعدها به مطالبى جدید برخورد نمایم آن را در جلدهاى آتى منظور خواهم نمود. در ضمن، بزرگان دیگرى که
١۴٧
با آنها آشنا شدم و داراى مکاتب عرفانى دیگرى مىباشند در کتابى جدا مورد بحث قرار خواهند گرفت.
۵-سخن را به خلاصه آوردهام و از تفصیل آن دورى کردهام. بدین معنى که بیشتر به مطالبى پرداختهام که بشود از آنها پندى آموخت، و امورى را که در آنها سودى-به نظر خودم-نبود و با هدف از تألیف کتاب منافات داشت نادیده گرفتهام.
۶-در رفتار عرفا پدیدههائى دیده مىشود که تاکنون در شناخت آنها بهطور دقیق توفیق حاصل نشده است؛ لذا آنها را براى زمانى دیگر محول نمودم، با این امید که در راه شناخت آنها درى به روى ما گشوده شود. براى نمونه، گاهى ایشان را در حالتى مالامال از شادى و نشاط، و گاهى، برعکس، در حالت اندوه، و گاهى نه این و نه آن مشاهده مىکنیم؛ و همین احوالات نیز در شب و روز متفاوت است. گاهى نیز در خورد و خوراک و لباس آنها حالاتى غیر معمول مشاهده مىکنیم، و احیانا حواسپرتى و پریشانحالىاى مىبینیم که گردآورى همه این احوال در چهارچوبى محدود امکانناپذیر است؛ اما درعینحال همۀ آنها را مىتوان نوعى رفتار منظم و برنامهریزى شده به حساب آورد. ناگفته نماند گروهى که از آنها سخن مىگوییم در آنها هیچیک از حالات فوق مشخصا محسوس نیست، بلکه گهگاه و به صورت نادر از آنها سر مىزند.
ایشان غالبا در حالت متعادل روحى و اخلاقى عالى مىباشند. و این رفتار متعالى اخلاقى و روحى در شخص استاد بیشتر به چشم مىخورد و نیازى به شرح و توضیح ندارد.
آرى چنین مصلحت دیدم که اینگونه حالات استثنائى را در شرح حال ایشان نیاورم، بلکه بیشتر به مسائلى بپردازم که فهم آنها براى افرادى چون من آسان باشد. چه بسا مطالبى که در اینجا مطرح مىشود در جاى دیگر کمتر دیده شود، و البته این بهمعناى جلوگیرى از انتشار اندیشههاى دیگران نیست، بلکه عکس آن است؛ و لذا احتمال دارد که در چاپ و اوضاع و احوال آینده به این مطالب اشارهاى بشود. این قسمت را در بخش دوم کتاب یادآور مىشویم؛ و این بدان معنى نیست که سخن از ایشان در اجزاى بعدى به میان نیاید، بلکه رشته سخن همچنان ادامه دارد، و هرکجا که مناسب باشد از هر یک از ایشان سخنى گفته شود خواهیم گفت.
سخن گفتن از بزرگان نیکوصفت و اصلاحگر سخنى شیرین است و به قلب آدمى
١۴٨
آرامش مىبخشد و احساسات بسیار دقیق را به وجد مىآورد و چهرههاى گرفته را روشن مىنماید، چهره آنهائى که مىخواهند در جاده هدایت، یعنى راه عرفان و پیرایش اخلاقى، قرار گیرند.
در خاتمه، لازم است به این نکته نیز اشاره کنم که اگرچه در سالهاى اخیر از حوزههاى علمیه به دور بودهام و با شخصیتهاى علمى کمتر در ارتباط مستقیم بودهام، اما دورادور از اخبار مربوط به این حوزهها آگاه مىشدم و در حد توان از مطالعه آثار ایشان، چه اخلاقى و چه فلسفى و تربیتى، غافل نمىشدم. و من الله التوفیق.
ربیع الاول ١۴١١ ه
سید محمد حسن قاضى
آیت الحق//سید محمد حسن قاضی
آیت الحق(قسمت دوم)معرفت نفس، طریق عرفانى مرحوم قاضى
جایگاه معرفت نفس در کلمات امیر المؤمنین (علیه السلام)
١-العارف من عرف نفسه فأعتقها و نزّهها عن کلّ ما یبعّدها و یوبقها. ١
عارف کسى است که نفس خود را بشناسد و آن را آزاد گرداند و از هرچه که موجب دورى و هلاکت وى مىشود بپیراید.
مرحوم علامه در توضیح مىفرمایند: یعنى آن را از اسارت هوا و بندگى شهوات آزاد کند.
٢-أعظم الجهل جهل الانسان أمر نفسه. ٢
بزرگترین نادانى، نادانى آدمى است به نفس خود.
٣-أعظم الحکمه معرفه الانسان نفسه و وقوفه على قدره. ٣
برترین شاخۀ حکمت، معرفت انسان است به نفس خود و آگاهى او از جایگاه و حدّ خود، یا ایستادن در جایگاه خود.
۴-أکثر النّاس معرفه لنفسه أخوفهم لربّه. ۴
بهرهمندترین مردم از معرفت نفس، ترساترین ایشان نسبت به خداوندند.
مرحوم علامه در توضیح مىفرمایند: زیرا که اینان آگاهترین به خدا و عارفترین بر اویند، و خداوند سبحان فرموده است: «إِنَّمٰا یَخْشَى اَللّٰهَ مِنْ عِبٰادِهِ اَلْعُلَمٰاءُ» . ۵
۵-أفضل العقل معرفه المرء بنفسه فمن عرف نفسه عقل و من جهلها ضلّ. ۶
١) -شرح غرر و درر، ج ٢، ص ۴٨، شمارۀ ١٧٨٨؛ در تفسیر المیزان کلمۀ «یوبقها» در انتهاى روایت افتاده است.
٢) -همان، ص ٣٨٧، شمارۀ ٢٩٣۶.
٣) -همان، ص ۴١٩، شمارۀ ٣١٠۵؛ در تفسیر المیزان «و وقوفه على قدره» نیامده است.
۴) -همان، ص ۴٢۴، شمارۀ ٣١٢۶.
۵) -سورۀ فاطر، آیۀ ٢٨
۶) -شرح غرر و درر، ج ٢، ص ۴۴٢، شمارۀ ٣٢٢٠.
۵٢
برترین حدّ عقل، آگاهى انسان به نفس خویش است، هرکه نفس خود را شناخت، عقل ورزیده است و هرکه بر نفس خود نادان بود، گمراه شد.
۶-عجبت لمن ینشد ضالّته و قد أضلّ نفسه و لا یطلبها. ١
در تعجبم از کسى که (هرگاه چیزى را گم کند) به دنبال گمشدۀ خود جستجو مىکند و حال آنکه نفس خود را گم کرده است ولى در طلب آن برنمىآید.
٧-عجبت لمن یجهل نفسه کیف یعرف ربّه. ٢
در عجبم که آنکس که خود را نمىشناسد چگونه خدایش را مىشناسد.
٨-غایه المعرفه أن یعرف المرء نفسه. ٣
کمال مطلوب در معرفت این است که شخص نفس خود را بشناسد.
٩-کیف یعرف غیره من یجهل نفسه. ۴
کسى که بر نفس خودآگاهى ندارد چگونه بر امر دیگران آگاه مىباشد.
١٠-کفى بالمرء معرفه أن یعرف نفسه، و کفى بالمرء جهلا أن یجهل نفسه. ۵
نهایت معرفت آدمى این است که بر نفس خود عارف باشد و نهایت جهل او نیز این است که بر نفس خود جاهل باشد.
١١-من عرف نفسه تجرّد. ۶
هرکس که نفس خود را شناسد مجرّد شده است.
حضرت علامه فرمودهاند: یعنى مجرّد و جداى از علائق دنیایى شده است یا از مردم مجرّد مىشود به اینکه از آنها دورى مىگزیند و یا اینکه از همه چیز جدا و دور مىشود از طریق اخلاص و یگانگى با خدا.
١٢-من عرف نفسه جاهدها و من جهل نفسها، أهملها. ٧ ٨
هرکه نفس خود را بشناسد به مجاهدۀ با آن بر مىخیزد و هرکس نفس خود را نشناسد آن را وامىگذارد.
١) -شرح غرر و درر، ج ۴، ص ٣۴٠، شمارۀ ۶٢۶۶.
٢) -همان، ص ٣۴١، شمارۀ ۶٢٧٠.
٣) -همان، ص ٣٧٢، شمارۀ ۶٣۶۵.
۴) -همان، ص ۵۶۵، شمارۀ ۶٩٩٨.
۵) -همان، ص ۵٧۵، شمارههاى ٧٠٣٧-٧٠٣۶.
۶) -همان، ج ۵، ص ١٧٢، شمارۀ ٧٨٢٩.
٧) -شرح غرر و درر، ج ۴، ص ١٧٨ و ١٧٧، شمارههاى ٧٨۵۶-٧٨۵۵.
٨) -همان.
۵٣
یعنى آنکس که نفس را بشناسد در راه دورى آن از اضداد و خواهشهاى پست و حفظ نورانیت آن تلاش مىکند و آنکس که این کار را نمىکند حقیقت نفس را نشناخته است.
١٣-من عرف نفسه جلّ أمره. ١
هرکس نفس خود را بشناسد، امر او باعظمت شود.
١۴-من عرف نفسه کان لغیره أعرف و من جهل نفسه کان بغیره أجهل. ٢ ٣
هرکس نفس خود را بشناسد به دیگران آگاهتر خواهد بود و هرکس نفس خود را نشناسد به دیگران جاهلتر خواهد بود.
١۵-من عرف نفسه فقد انتهى إلى غایه کلّ معرفه و علم. ۴
هرکس نفس خود را بشناسد به مقصود نهایى کلیه علوم و دانشها دست یافته است.
١۶-من لم یعرف نفسه بعد عن سبیل النّجاه و خبط فى الضّلال و الجهلات. ۵
هرکس نفس خود را نشناسد از راه رستگارى به دور افتاده است و در ورطۀ گمراهى و نادانى فرورفته است.
١٧-معرفه النّفس أنفع المعارف. ۶
شناخت نفس مفیدترین آگاهىهاست.
١٨-نال الفوز الأکبر من ظفر بمعرفه النّفس. ٧
هرکس به معرفت نفس موفق شود به رستگارى برتر دست یازیده است.
١٩-لا تجهل نفسک فانّ الجاهل معرفه النفس جاهل بکلّ شىء. ٨
جاهل بر حقیقت نفس خود مباش زیرا هرکس نسبت به معرفت نفس خود نادان باشد نسبت به تمامى اشیاء جاهل است.
١) -شرح غرر و درر، ج ۵، ص ٢٠٨، شمارۀ ٨٠٠٧.
٢) -همان، صص ٣٣۴-٣۶٣، شمارههاى ٨٧۵٨ و ٨۶٢۴.
٣) -همان.
۴) -همان، ص ۴٠۵، شمارۀ ٨٩۴٩.
۵) -همان، ص ۴٠۵، شمارۀ ٩٠٣۴.
۶) -همان، ج ۶، ص ١۴٨، شمارۀ ٩٨۶۵.
٧) -همان، ص ١٧٢، شمارۀ ٩٩۶۵.
٨) -همان، ص ٣٠۴، شمارۀ ١٠٣٣٧.
۵۴
معرفت نفس، طریق عرفانى مرحوم قاضى و اساتید ایشان بوده است
حضرت علامه طباطبائى قدّس سرّه به نقل حضرت آیه الله حاج سید محمد حسین حسینى طهرانى رضوان الله علیه در رسالۀ شریف «لبّ اللّباب» چنین فرمودهاند. «. . . طریق توجه به نفس طریقۀ مرحوم آخوند ملاحسین قلى بوده است و شاگردان ایشان همه طریق معرفت نفس را مىپیمودهاند که ملازم معرفت ربّ خواهد بود» . ١
حقیقت عرفان از امیر المؤمنین على بن ابى طالب (علیه السلام) مأثور است، و طرقى که یدا بید این حقیقت را نشر دادهاند از یکصد متجاوز است ولى اصول دستههاى تصوّف از بیست و پنج دسته تجاوز نمىکند و تمام این سلسلهها منتهى به حضرت على بن ابى طالب (علیه السلام) مىگردد، و فقط در میان این بیست و پنج فرقه، دو سه فرقۀ از خاصّه مىباشند و بقیه همگى از عامّهاند، و بعضى از آنها سلسلهشان به «معروف کرخى» و از او به امام رضا (علیه السلام) منتهى مىگردد. ولى طریقۀ ما که همان طریقۀ مرحوم آخوند است به هیچیک از این سلسلهها منتهى نیست.
اجمال مطلب آنکه: در حدود متجاوز از یکصد سال پیش در شوشتر، عالمى جلیل القدر مصدر قضا و مراجعات عامّه بوده است به نام آقا سید على شوشترى. ایشان مانند سایر علماى اعلام به تصدّى امور عامه از تدریس و قضا و مرجعیّت اشتغال داشتهاند.
یک روز ناگهان کسى در منزل را مىزند، وقتى که از او سؤال مىشود، مىگوید: در را باز کن کسى با شما کار دارد. مرحوم آقا سید على در را باز مىکند مىبیند شخص جولائى (بافندهاى) است. مىگوید: چهکار دارید؟ مرد جولا در پاسخ مىگوید: فلان حکمى را که نمودهاید طبق دعوى شهود به ملکیّت فلان ملک براى فلانکس صحیح نیست. آن ملک متعلق به طفل صغیر یتیمى است و قبالۀ آن در فلان محلّ، دفن است.
این راهى را که شما در پیش گرفتهاید صحیح نیست و راه شما این نیست، آیه الله شوشترى در پاسخ مىگوید: مگر من خطا رفتهام؟ جولا مىگوید: سخن همان است که گفتم. این را مىگوید و مىرود. آیه الله در فکر فرومىرود این مرد که بود؟ و چه سخنى گفت؟ درصدد تحقیق برمىآید. معلوم مىشود که در همان محلّ قباله طفل یتیم مدفون
١) -رسالۀ لب اللباب، ص ١۴۶.
۵۵
است و شهود بر ملکیّت فلان، شاهد زور بودهاند. بسیار بر خود مىترسد و با خود مىگوید: مبادا بسیارى از حکمهایى را که ما دادهایم از این قبیل بوده باشد، و وحشت و هراس او را مىگیرد. در شب بعد همان موقع جولا در مىزند و مىگوید: آقا سید على شوشترى راه این نیست که شما مىروید. و در شب سوم نیز عین واقعه به همین کیفیت تکرار مىشود و جولا مىگوید: معطّل نشوید، فورا تمام اثاث البیت را جمع نموده، خانه را بفروشید و به نجف اشرف مشرّف شوید و وظایفى را که گفتهام انجام دهید، و پس از شش ماه در وادى السلام نجف اشرف به انتظار من باشید.
مرحوم شوشترى بىدرنگ مشغول انجام دستورات مىگردد، خانه را مىفروشد و اثاث البیت را جمعآورى نموده و تجهیز حرکت خود را به نجف اشرف مىکند. در اوّلین وهلهاى که وارد نجف مىشود در وادى السّلام هنگام طلوع آفتاب، مرد جولا را مىبیند که گوئى از زمین جوشیده و در برابرش حاضر گردید و دستوراتى داده و پنهان مىشود.
مرحوم شوشترى وارد نجف اشرف مىشوند و طبق دستورات جولا عمل مىکنند تا مىرسند به درجه و مقامى که قابل بیان و ذکر نیست-رضوان الله علیه و سلام الله علیه-
مرحوم آقا سیّد على شوشترى براى رعایت احترام مرحوم شیخ مرتضى انصارى به درس فقه و اصول او حاضر مىشوند و مرحوم شیخ هم در هفته یکبار به درس مرحوم آقا سیّد على که در اخلاق بوده است حاضر مىشدند، و پس از فوت مرحوم شیخ (ره) مرحوم شوشترى (ره) بر مسند تدریس شیخ مىنشینند و درس را از همانجا که مانده بود شروع مىکنند ولى عمر ایشان کفاف ننموده و پس از شش ماه به رحمت ابدى حضرت ایزدى پیوستند. در خلال این شش ماه مرحوم شوشترى به یکى از شاگردان مبرّز حوزۀ مرحوم شیخ انصارى به نام آخوند ملاّ حسینقلى درجزینى همدانى-که از مدّتها قبل در زمان مرحوم شیخ با ایشان رابطه داشته و استفادۀ اخلاقى و عرفانى مىنموده است و اینک پس از مرحوم شیخ عازم بر تدریس بوده و حتّى تتمّۀ مباحث شیخ را که خود نیز تقریرات آن مباحث را نوشته بود مىخواست دنبال کند-کاغذى نوشته و در آن متذکّر مىگردد که این روش شما تامّ و تمام نیست و شما مقامات عالیۀ دیگرى را باید حائز گردید، تا اینکه او را منقلب نموده و به وادى حقّ و حقیقت ارشاد مىنماید.
۵۶
آرى مرحوم آخوند که از سالیانى چند قبل از فوت مرحوم شیخ از محضر مرحوم آقا سیّد على در معارف الهیّه استفاده مىنمود، در اخلاق و مجاهدۀ نفس و نیل به معارف الهیّه سرآمد اقران و از عجائب روزگار شد. مرحوم آخوند نیز شاگردانى بس ارجمند تربیت نمود که هریک اسطوانهاى از معرفت و توحید و آیتى عظیم به شمار مىآمدند. از مبرّزترین شاگردان مکتب آخوند مرحوم حاج میرزا جواد آقا ملکى تبریزى و مرحوم آقا سیّد احمد کربلائى طهرانى و مرحوم آقا سیّد محمّد سعید حبّوبى و مرحوم حاج شیخ محمّد بهارى را باید نام برد.
استاد بزرگوار عارف بىبدیل مرحوم حاج میرزا على آقا قاضى تبریزى-رضوان الله علیه- از شاگردان مکتب مرحوم آقا سیّد احمد کربلائى هستند. این است سلسلۀ اساتید ما که به مرحوم شوشترى و بالاخره به آن شخص جولا منتهى مىشود، ولى آن مرد جولا چه کسى بوده و به کجا ارتباط داشته و این معارف را از کجا و به چه وسیله به دست آورده هیچ معلوم نیست.
بارى رویّۀ مرحوم استاد، آقاى قاضى نیز طبق رویّۀ استاد بزرگ آخوند ملاّ حسینقلى همان طریق معرفت نفس بوده است.
سلسلۀ دیگر اساتید عرفانى مرحوم قاضى (قدّس سرّه)
«حضرت آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى (ره) ایضا مىفرمودند: داستان اساتید عرفانى مرحوم قاضى (قده) از قرار نقل خودشان بدینطریق بوده است که: استاد اوّل ایشان، پدرشان، آقا سید حسین قاضى، و او شاگرد امامقلى نخجوانى، و او شاگرد آقا سید قریش قزوینى بوده است. ازاینقرار که: امام قلى نخجوانى، در نخجوان در زمان شباب خود عاشق یک پسر ارمنى مىشود، و بهطورى عشق او بر وى غالب مىشود که خواب و خوراک را از او مىگیرد؛ و روزى که در معبر و خیابان در اندیشۀ خود با او مشغول و سراسیمه و حیارى مىرفته است، کسى از پشت سر دست بر شانۀ او مىگذارد و مىگوید:
«این راه عشق نیست، و این عشق درست نیست، عشق، عشق خداست و باید بر او عاشق شد.» به مجرّد این کلام، عشقش تبدیل به عشق خدا مىشود، آن عشق بهگونهاى از بین
۵٧
مىرود که اثرى از آن بهجاى نمىماند و عشق خداوند تمام وجودش را فرا مىگیرد.
پس از چند روز آن مرد به او مىرسد، و این از او راه وصول و چاره مىطلبد. او مىگوید: باید بروى به مکّه مکرّمه و در آنجا اقامت کنى تا کارت درست شود. امامقلى از او دستور مىگیرد و به مکّه رهسپار مىشود و چهار سال درنگ مىکند و به مقصودش نمىرسد. پس از گذشت این زمان به او گفته مىشود: باید به مشهد مقدّس خدمت حضرت علىّ بن موسى الرضا (علیهما السلام) بروى و در آنجا به چارهات مىرسى. خلاصه، امامقلى از مکه عازم ارض مقدس رضوى مىشود و در آن آستان مقدس مقیم شده و به انجام عبادات و وظایف اشتغال مىورزد معذلک فرجى حاصل نمىشود و به او گفته مىشود که باید به قزوین نزد آقا سید قریش بروى. امامقلى بلافاصله به قزوین مىرود و با پرسوجو منزل آقا سید قریش را مىیابد و اول صبح به منزل ایشان مىرود و مىبیند که ایشان همچون سایر علماى ظاهر، به رسیدگى امور عامه مردم از رفع خصومات و مشکلات مشغول است، و به کارها و حوائج مردم رسیدگى مىنمود، شک مىکند که آیا درست آمده است یا نه و از طرفى آقا سید قریش در قزوین یک نفر بیشتر نیست. و حال آنکه او به نظر نمىرسد که بتواند درد مرا دوا کند، طبعا او باید یک مرد منعزل و گوشهگیر از مردم و داراى حالات خاص خود باشد و نه یک فرد مشغول به امور ظاهرى. خلاصه همینطور در باطن خود به این افکار مشغول و ساکت در گوشهاى نشسته بودم و هیچ نمىگفتم تا نزدیک ظهر که مردم کمکم رفتند و اطاق نسبتا خلوت شد آقا سید قریش از بالاى اطاق به من اشاره کرد که بیا. من جلو رفتم و خدمت ایشان نشستم. در آنجا بدون آنکه من چیزى بگویم او از حال من خبر داد و دستوراتى به من داد و فرمود: باید به اینها عمل کنى. و انشاءالله بعد از چند روز به سمت تبریز حرکت کنى و در آنجا گروهى مردم و نیز عدهاى از صوفیان هستند که در گمراهى به سر مىبرند و وظیفه شماست که آنها را ارشاد و هدایت کنى. من به سمت تبریز حرکت کردم و در آنجا به گروهى برخوردم که آنها پس از نماز هر کدامشان یک دوره تسبیح صاحب جواهر را لعن مىکردند. من جلوى این امر را گرفتم و ایشان را به راه شرع قویم و صراط مستقیم هدایت نمودم. همۀ آنها از صوفیان صافى ضمیر و رندان صاحب شریعت، و
۵٨
أهل تقلید و عبادت شدند. و الحمد لله در آنجا به مقصد و مقصود خود رسیدم و آنچه در وعده بود صورت خارج و تحقق یافت. و نیز فهمیدم علّت اعزام من به تبریز این امر بوده است.
امامقلى در تبریز طبق فرمودۀ آقا سید قریش به کسب مشغول مىشود و در بازار دکانى مىگیرد و به کسب مشغول مىشود. و آقا سید حسین قاضى به او متّصل مىشود و به مقامات و درجات مىرسد. و او از فرزندش سید على دستگیرى مىکند، و فتح باب مرحوم قاضى به دست پدرش آقا سید حسین بوده است.
آقا سید حسین قاضى، تحصیلاتش را در سامرّا نزد میرزاى بزرگ (مرحوم حجه الاسلام حاج میرزا حسن شیرازى) فرا مىگیرد، و چون فارغ التحصیل مىشود و داراى مقامات علمى و فقهى مىگردد، با اجازۀ مرحوم میرزا به تبریز مراجعت مىکند و در تبریز در امور عرفانیه و راه خدا و سیر و سلوک و معرفت از مرحوم امامقلى دستور مىگیرد.
بنابراین مرحوم آقا سید حسین قاضى جامع کمالات علمى و فقهى و عرفانى است.
روزها به دکان مرحوم امامقلى مىرفته و ساعتى مىنشسته و کسب فیض مىنموده است.
امامقلى مردى بلندقامت بوده است و پیوسته حتى در موقع کار و خریدوفروش ساکت بوده است. در عین وقار و سکوت مشتریان را راه مىانداخته و به حوائجشان رسیدگى مىنموده است.
مرحوم آقا میرزا على قاضى در تبریز تا سنۀ ١٣١٣ که به نجف اشرف مشرّف مىشود یعنى تا بیست و هشت سالگى در تحت تربیت علمى و فقهى و عرفانى این پدر بزرگوار بوده است. و فتح باب عرفانى و کشف امور غیبیّه به امر و تحت نظر پدرش بوده است. چون به نجف مشرف شد، پس از یک سال پدرش رحلت مىکند، و او را در وادى السلام دفن مىکنند.» ١
حکایت راهنمایى مرحوم قاضى به قبر پدرشان مرحوم آقا سید حسین (رضوان الله علیه)
مرحوم آیتالله قوچانى فرمودند: «. . . با بعضى از واردین سخن از مدفن پدرشان به
١) -مخطوطات
۵٩
میان آمد و معلوم شد، در وادى السلام نجف است. ما بسیار تأسّف خوردیم که: ما نمىدانستیم قبر شریف والدتان در وادى السلام است. خوب بود شما ما را از محلّ آن مطلع مىنمودید تا در این مدت دراز و طولانى که در نجف اقامت داریم از برکات و زیارت آن قبر بهرهمند مىشدیم:
فرمودند: ده دوازده روز دیگر خودم شما را مىبرم و از محلّ آن باخبر مىنمایم.
درست همین حدود از روزها گذشت که من در منزل خود بواسطۀ جمعى از میهمانان شهر ما قوچان، که بر ما وارد شده بودند-و بههمینجهت یکى دو روز اخیر نتوانسته بودم به حضورشان مشرّف شوم-مشغول خوردن صبحانه با میهمانان بودم. و بدون استثناء هر لقمهاى را که در دهان خود مىگذاردم در گلویم گیر مىکرد و ناگهان صداى اعلان تشییع آن مرحوم از مأذنه به گوش رسید که نداى ارتحال آن فریدۀ دهر، و آیت عظماى الهى و نمونۀ بارز و آئینه تمامنماى کمالات و صفات پیامبر و ائمۀ طاهرین، و یگانه عارف وارسته و واصل به حق را مرتبا در مىداد و از علماء و فضلاء و طلاّب و اهل نجف، دعوت براى تشییع مىنمود.
چون جنازه را تشییع نموده و در وادى السلام دفن شد. در هنگام مراجعت و تفرّق مشیّعین چشم من به ناگهان به نوشته روى سنگ قبر جلوى قبر ایشان (در سمت قبله) افتاد، دیدم که نوشته است: قبر سید حسین قاضى. آنگاه دانستم معنى گفتار استاد را که ده دوازده روز دیگر خودم شما را مىبرم و محلّ دفن پدر را نشان مىدهم، چیست!» ١
ایضا حضرت آیتالله مغفور له [یعنى آیتالله حاج شیخ عباس قوچانى وصىّ مرحوم قاضى]مىفرمودند: «پس از ارتحال والد معظّمشان، مرحوم قاضى، صحبت دو نفر از أعلام نجف اشرف را ادراک نمودند: اوّل آیه الله حاج سید احمد کربلائى طهرانى، و دوم آیه الله حاج سید مرتضى کشمیرى. أعلى الله تعالى مقامهما الشریف.
اما این دو بزرگوار، بهعنوان استاد، برایشان نبودهاند، بلکه بهعنوان همصحبت و رفیق طریق و پیشرو و ملازم؛ دو آیت عظیم الهى که در سفر و حضر غالبا با آنها ملازم، و از اطوار و سکنات و حرکات و مشاهدۀ احوال و تعبّد و تهجّد و توکّل و صبر و ارادۀ
١) -مخطوطات
۶٠
متین و علوم آنها بهره مىیافته است. و چون تفاوت سنّ میان مرحوم قاضى و آن دو بزرگوار بسیار بوده است و ملازمت و پیوستگى آنهم در سالیان متمادى برقرار و بر دوام بوده است، در میان اذهان بعضى گمان مىرفت که این ارادت به عنوان تلمذ و شاگردى است. امّا چنین نبوده است.
امّا آیۀ حقّ آیه الله حاج سید احمد کربلائى طهرانى قدّس الله تربته پس از مرحوم آقا سید حسین قاضى، هجده سال عمر کرد و بنابه کلام آقا حاج شیخ بزرگ طهرانى در نقباء البشر (ج ١ ص ٧٨ و ٧٧) وفاتشان ٢٧ شهر شوال المکرم سنه ١٣٣٢ روز جمعه در تشهد آخر نماز عصر بوده است.
«مرحوم قاضى رضوان الله علیه طریقه عرفان و توحید مرحوم حاج سید احمد را قبول داشتهاند و دستورات آن مرحوم را که طبق رویه استاد بزرگ آخوند ملا حسینقلى همدانى بوده است به شاگردان خود مىداده است. و راه و روش مستقیم را معرفت نفس در راه و طریق تعبّد تامّ و تمام به شرع انور مىدانسته است، و بدین جهت بعضا هم از ایشان تعبیر به استاد مىکرده است. امّا آیه الله حاج سید مرتضى کشمیرى قدّس سرّه، مرحوم قاضى با ایشان ده سال مراوده داشته است. ١آیه الله کشمیرى در فنون عدیده از تفسیر و حدیث و فقه و اصول و غیرها متضلّع بودند و اما غالب بر امر ایشان زهد و کرامت و صبر و استقامت و بىاعتنایى به دنیا و فتح ابواب مکاشفات برزخیه و ریاضات شاقّه بوده است. مرحوم قاضى از ادب او و مراعات نمودن مستحبّات و آداب شرعیه و توسّلات به ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین داستانهائى را نقل مىنمود.» ٢
ایضا حضرت آیتالله طهرانى قدّس سره نقل مىفرمایند: «حضرت عارف عالیقدر حاج سید هاشم حدّاد که از مبرّزترین و قدیمىترین و محبوبترین شاگردان مرحوم قاضى است، مىفرمود: شاید بیست سال و یا متجاوز از آن از رحلت مرحوم حاج سید مرتضى کشمیرى رضوان الله علیه مىگذشت که یک روز مرحوم قاضى دستمالى
١) -به نقل مرحوم صاحب اعیان الشیعه، ج ۴٨، صص ۵۴-۵٣، چاپ دوم، شمارۀ ١٠٩۴٧ مىگوید: او در ١٣ شوال سنه ١٣٢٣ در کاظمین رحلت کرد و جنازهاش را به کربلا آوردند و در حجره سوم سمت راست کسى که از در معروف به زینبیه خارج مىشود دفن کردند.
٢) -مخطوطات
۶١
ابریشمى را از جیب خود بیرون آوردند و بوئیدند، و به من نشان دادند و دو مرتبه آن را تا کرده و در جیبشان نهادند و فرمودند: این دستمال را مرحوم حاج سید مرتضى کشمیرى به من هدیه داده است. عرض کردم: عجبا گویا ابدا شما این دستمال را استعمال ننمودهاید و پس از این سالیان متمادى نو و تازه است. فرمودند: این هدیه، هدیۀ آقا حاج سید مرتضى است. من از آن تبرّک مىجویم. این دستمال خیلى محترم است» و ایضا فرمودند «مرحوم قاضى مىفرمود: حاج سید مرتضى کشمیرى، به مقام توحید حقتعالى، عرفان محض ذات احدیّت نرسیده بود. تمام کمالاتشان در اطوار عوالم و کرامات و مجاهدۀ نفس و امثالها دور مىزد و ما با ایشان با دست به عصا راه مىرفتیم که از طرفى آزردهخاطر نشود؛ و از طرفى مصاحبت و صحبت و آداب ایشان براى ما بسیار نافع بود. و مىفرمود: آقاى حاج سید مرتضى با سخنان اهل توحید، مثل شخاطه (کبریت) بود که فورا آتش مىگرفت و تاب تحمّل نمىآورد.» ١
نگارنده گوید: فلمثل هذا فلیعمل العاملون.
بارى سخن در دو سلسلۀ اساتید عرفانى حضرت آقاى قاضى بود. مرحوم علامه طباطبائى رضوان الله تعالى علیه مىفرمایند: «[آقاى آقا سید احمد کربلائى]، اخیرا در بوتۀ تربیت و تهذیب مرحوم آیه الحق و استاد وقت، شیخ بزرگوار آخوند ملاّ حسینقلى همدانى قدّس الله سرّه العزیز قرار گرفته و سالیان دراز در ملازمت مرحوم آخوند بوده و از همگان گوى سبقت ربوده و بالاخره در صفّ اول و طبقۀ نخستین تلامذه و تربیتیافتگان ایشان مستقرّ گردیده و در علوم ظاهرى و باطنى مکانى مکین و مقامى امین اشغال نمود» .
و بعد از درگذشت مرحوم آخوند، در عتبۀ مقدسۀ نجف اشرف اقامت گزیده و به درس فقه اشتغال ورزیده و در معارف الهیّه و تربیت و تکمیل مردم، ید بیضا نشان مىداد. جمعى کثیر از بزرگان و وارستگان، به یمن تربیت و تکمیل آن بزرگوار قدم در دایرۀ کمال گذاشته و پشت پاى به بساط طبیعت زده و از سکّان دار خلد و محرمان حریم
١) -مخطوطات
۶٢
قرب شدند. که از آن جمله است سیّد أجل، آیۀ حق و نادرۀ دهر، عالم عابد فقیه محدّث و شاعر مفلق، سیّد العلماء الربانیین مرحوم حاج میرزا على آقا قاضى طباطبائى تبریزى، متولد سال هزار و دویست و هشتاد و پنج هجرى قمرى و متوفّاى سال هزار و سیصد و شصت و شش هجرى قمرى، که در معارف الهیه و فقه و حدیث و اخلاق، استاد این ناچیز مىباشند. «رفع الله درجته السامیه و أفاض علینا من برکاته» . تمام شد کلام استاد ما علامه طباطبائى قدس الله سرّه ١.
بارى از آنچه گذشت معلوم شد که مرحوم قاضى (قدس سرّه) در حقایق باطنى و سیر معنوى و عرفانى داراى دو سلسلۀ از اساتید مىباشند یکى سلسله مأخوذ از پدر بزرگوارشان آیه الله سید حسین قاضى و دیگرى طریقه مرحوم آخوند ملا حسینقلى مأخوذه به توسط حضرت آیه الحق و الیقین حاج سید احمد کربلائى طهرانى (قدس سرهما) . و معلوم است که این دو طریق منافاتى با یکدیگر نداشته و بلکه مکمّل یکدیگر بودهاند و از آنجا که مرحوم قاضى در تربیت شاگردان بر سبیل و طریق عرفاى بالله مقیم در کربلاى معلّى و نجف اشرف عمل مىنموده است روشن است که این طریق جنبۀ اکملیت داشته و سرّ توحید از این راه بر قلب مبارک مرحوم قاضى تابیدن گرفته است؛ و تمام مىکنیم کلام را در جمع میان این دو طریق به بیان درفشان حضرت آیه الله طهرانى قدس سرّه که خود از کمّلین شاگردان این سلسلۀ نورانى و فاقد عنوان و تظاهرات خارجیه بودهاند:
سلسلۀ اساتید مرحوم قاضى به بیان آیه الله طهرانى (قدّس سرّهما)
«. . . مرحوم قاضى رضوان الله علیه خود در امور معرفت شاگرد پدرشان مرحوم آیه الحق آقاى سید حسین قاضى که از معاریف شاگردان مرحوم مجدّد آیه الله حاج میرزا محمد حسن شیرازى رحمه الله علیه بودهاند، مىباشند. و ایشان شاگرد مرحوم آیه الحق امام قلى نخجوانى و ایشان شاگرد مرحوم آیه الحق آقا سیّد قریش قزوینى
١) -مهر تابان، صص ٢۴-٢٣.
۶٣
هستند. گویند: چون مرحوم آقا سید حسین قاضى از سامرّا از محضر مرحوم مجدّد عازم مراجعت به آذربایجان مسقط الرأس خود بودهاند، در ضمن خداحافظى مرحوم مجدّد به ایشان یک جمله نصیحت مىکند و آن اینکه: در شبانهروز یک ساعت را براى خود بگذار!
مرحوم آقا سید حسین در تبریز چنان متوغّل در امور الهیّه مىگردد که در سال بعد چون چند نفر از تجّار تبریز به سامرّا مشرّف شده و شرفیاب حضور مرحوم میرزا شدند، مرحوم میرزا از احوال آقا سید حسین قاضى استفسار مىکنند، آنان در جواب مىگویند:
یکساعتى که شما نصیحت فرمودهاید تمام اوقات ایشان را گرفته، و در شب و روز با خداى خود مراوده دارند. ولى چون مرحوم آقا سید على قاضى به نجف آمدند، در تحت تربیت مرحوم آیه الحق آقاى سید احمد کربلائى طهرانى قرار گرفتند و با مراقبت ایشان طىّ طریق مىنمودهاند.
مرحوم قاضى، همچنین سالیان متمادى ملازم و همصحبت مرحوم عابد زاهد ناسک، وحید عصره حاج سید مرتضى کشمیرى رضوان الله علیه بودهاند؛ البته نه بعنوان شاگردى، بلکه بعنوان ملازمت و استفادۀ از حالات و تماشاى احوال و واردات. و البته در مسلک عرفانیّه بین این دو بزرگوار تباینى بعید وجود داشته است.
امّا طریقۀ تربیت آیه الحق آقاى سید احمد کربلائى طبق رویۀ استادشان مرحوم آخوند ملا حسینقلى همدانى، معرفت نفس بوده و براى وصول به این مرام، مراقبه را از اهمّ امورى شمردهاند. و آخوند شاگرد آیه الحق و فقیه عالیقدر مرحوم «آقا سید على شوشترى» است که ایشان استاد شیخ مرتضى انصارى در اخلاق و شاگرد ایشان در فقه بودهاند. ١
بارى همانطور که ملاحظه شد و مورد تأکید شاگردان خاصّ سلوک معنوى حضرت آقاى قاضى مانند حضرت علامه طباطبائى، حضرت آقاى حاج سید هاشم حدّاد، جناب آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى، و آیتالله حاج سید محمد حسین حسینى طهرانى، قرار گرفت رویّه تربیتى مرحوم قاضى همان رویه اساتید عظامشان مرحوم آقا سید احمد تا
١) -مهر تابان، صص ٣٠-٢٨.
۶۴
مرحوم آخوند و مرحوم جولا، طریق معرفت نفس بوده است. اکنون جاى این سؤال است که مقصود از «معرفت نفس» که همچون یک طریق اختصاصى و أقرب طرق در وصول به توحید تلقّى گردیده است چیست؟
«معرفت نفس» چیست؟
آیا «معرفت نفس» یعنى همین علم به احوال و اطوار نفس ناطقۀ آدمى به طریق مأثور از حکماى عظام، مثل اینکه «نفس» جوهر است، مجرّد است، بعد از مرگ و بوار از بدن باقى است و فنا و زوال در آن راه ندارد، یا مثلا روحانیه الحدوث است و یا اینکه جسمانیه الحدوث است و روحانیهالبقاست، و یا اینکه داراى قواى مختلف از شهوت و غضب و جهات وهمیه و ارادیه و نیز جوهر عقلانى است و یا اینکه به قاعدۀ تشکیک وجود به لحاظ تجرّد داراى مراتب مختلفى از اطوار وجودى است و چه و چه از این قبیل معارف و علوم، که انصافا در جاى خود در نهایت نفاست و لطافت و متانت بوده و اطّلاع به آنها دید و معرفت انسان را نسبت به عالم وجود و حقیقت هستى خود به کلّى دگرگون ساخته و او را متوجه اصل و منشأ روحانى و ربانى خود نموده و به حقیقت «یٰا أَیُّهَا اَلْإِنْسٰانُ إِنَّکَ کٰادِحٌ إِلىٰ رَبِّکَ» ١متوجه مىنماید و از پى بردن به جوهرۀ «نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» ٢در خود احساس عظمت و تعالى مىکند و از حیات پست و پایین دنیاوى «خود احساس شرم و خجلت مىکند. آیا مقصود و مقصد از معرفت نفس مورد نظر این عرفاى بالله و علماى ربانیّین همین سنخ مطالب و توجّهات است؟ !
مرحوم مجلسى روایت بسیار پرمحتوایى را از رسول اکرم صلى الله علیه و آله به نقل از کتاب «غوالى اللئالى» ابن ابى جمهور احسائى، نقل مىکند که جامع جمیع نکات راجع به «معرفت النفس» است.
«روى فی بعض الاخبار أنّه دخل على رسول الله صلى الله علیه و آله رجل اسمه مجاشع فقال: یا رسول الله فکیف الطریق إلى معرفه الحقّ؟ فقال صلى الله علیه و آله: معرفه النّفس. فقال یا رسول الله فکیف الطریق
١) -سورۀ انشقاق، آیۀ ۶
٢) -سورۀ حجر، آیۀ ٢٩
۶۵
إلى موافقه الحقّ، قال: مخالفه النّفس. فقال یا رسول الله: فکیف الطّریق إلى رضا الحقّ؟ قال: سخط النّفس.
فقال یا رسول الله: فکیف الطّریق إلى وصل الحقّ؟ فقال: هجر النّفس فقال یا رسول الله: فکیف الطریق إلى طاعه الحقّ؟ قال: عصیان النّفس فقال یا رسول الله: فکیف الطریق إلى ذکر الحقّ؟ قال: نسیان النّفس، فقال یا رسول الله: فکیف الطّریق إلى قرب الحقّ؟ قال: التّباعد من النّفس فقال یا رسول الله: فکیف الطریق إلى انس الحقّ؟ قال: الوحشه من النفس فقال یا رسول الله: فکیف الطریق إلى ذلک، قال صلى الله علیه و آله: الاستعانه بالحقّ على النّفس» . ١
نیک در فقرات این کلام معجز نظام رسول گرامى اسلام تأمّل کنید: که چگونه راه معرفت ربّ را معرفت نفس مىشمارد، و سپس برقرارى هرگونه نسبتى با حقّ را در تحقق ضدّ آن بالنسبۀ به نفس قلمداد مىفرمایند، بدین ترتیب موافقت با حق، را در مخالفت با نفس، و تحصیل رضاى حق را، در خشم گرفتن بر نفس، و وصال حق را در هجران و جدائى از نفس، و طاعت حق را، در نافرمانى از نفس، و ذکر حق را، در فراموشى نفس، و قرب به حق را، در دورى از نفس، و أنس با حق را، در وحشت از نفس، و تحقّق این امور را تنها از طریق یارى جستن از حق بر علیه نفس مقدور مىشمارند.
آیا چگونه مىتوان میان این دو تعبیر جمع کرد که حضرت معرفت حق را به معرفت نفس و سپس وصال به حق را در جدائى و هجرت از نفس مىانگارند، آیا وصال حق با معرفت حق جداست؟ یعنى کسى که به وصال حق مىرسد از معرفت او محجوب است؟ آیا در این صورت چگونه معرفت به نفس که موجب وصال حق است در جدائى و هجران نفس است؟ آیا جز اینکه بگوییم معرفت حقیقى نفس تنها از راه معرفت حق میسّر است و آن نیز تنها با فناى نفس از طریق عبودیت محض میسور مىشود!
آیا این همه تعابیر عجیب و فوقالعاده در فرمایش نورانى رسول اکرم و نیز در کلمات دربار امیر المؤمنین (علیه السلام) در باب معرفت نفس از قبیل «نال الفوز الاکبر من ظفر بمعرفه النفس» و یا «من لم یعرف نفسه بعد عن سبل النجاح و خبط فى الضّلال و الجهالات» و یا «من
١) -بحار الانوار، ج الوفا، بیروت ١۴٠٣، ج ۶٧، ص ٧٢.
۶۶
عرف نفسه فقد انتهى إلى غایه کلّ معرفه و علم» و «من عرف نفسه تجرّد» و. . . و. . . مىتواند راجع به دانستن پارهاى از علوم و معارف برهانى و نظرى راجع به نفس باشد؟ ! آیا واقعا هرکس این دسته از معارف نظرى را نداند از سبیل نجاح و رستگارى به دور است و در نقطه مقابل آنهایى که داراى اینگونه معارف حکمى و فلسفى و یا اخلاقى راجع به نفس هستند همه جزء تقواپیشگان و مجرّدان از عوالم مادیّت و نائلان به فوز اکبرند؟ !
به بداهت وجدان هرکس درمىیابد که نه آن و نه این حکم، هیچیک بر منهج صواب و صلاح نبوده و به نحو کلیّت صادق نمىباشد و بلکه در هر دو سو موارد نقض فاحش و بل أفحش الى ما شاء الله به چشم مىخورد. چه بسا نیکان و صلحا و ابرارى که داراى اینگونه معلومات برهانى و فلسفى و اصولا سبک مباحث نظرى نبوده و نمىباشند و لکن در غایت نورانیت و روشنى نفس و ضمیر باطن بوده و در اعلى درجات سداد و تقوا به سر مىبرند، و چه بسا از متفلسفین و حکمتخواندگانى که بوئى از صفاى باطن و طهارت سرّ و ضمیر نبرده و معلومات ذهنى و دانستههاى علمى آنها جز بر تکبّر و غرور و سرگشتگى و دورى از چشمهسار طهور براى آنها ثمرى و اثرى نداشته است. و خلاصه هیچیک از تعابیر بلند و روحافزاى امیر المؤمنین در طرفین این قضایا صادق نمىباشد.
همانطور که اختصاص اینگونه معارف نظرى و مفهومى و استدلالى بهعنوان معرفت نفس، و آن را یک سبک و طریقۀ ویژۀ عرفانى و موصل به توحید عینى و صراط مستقیم سیر باطنى شمردن، آنهم در یکى از ژرفترین و والاترین مسلکهاى ناب و مشربهاى صافى عرفانى در بین علماى ربّانى شیعى علیهم صلوات الله ربّ العالمین، امرى ناسنجیده و سست و فاقد هرگونه مبناى ذوقى و شهودى و برهانى و استدلالى به نظر مىرسد. آرى غایت اینگونه معارف استدلالى و برهانى این است که در بین معارف آفاقى و علوم حصولى و مفهومى آن را نزدیکترین گروه دانشها به دانش ربوبى و عوالم عینى به شمار آوریم و نسبت به نتایج اینگونه علوم حصولى و معنوى آن را دربردارندۀ بیشترین نتایج به شمار آوریم ولى میان این سخن و آن اکسیر معرفتى مورد نظر امام الموحدین و نیز عرفاى ربانى پیرو آن پیشواى متألّهین، تفاوت از زمین تا آسمان است.
۶٧
مرحوم استاد یگانه علامه طباطبائى پس از آنکه توجیه متعارف و سطحى نخست را براى معرفت نفس بهعنوان بیان اوّلى ذکر مىفرمایند، به بیان دقیقترى از مسئله معرفت نفس بر مبناى علم حضورى انسان به حقیقت وجودى خود و ادراک عینى از عین الربط بودن حقیقت وجودى خود مىپردازند که پس از ذکر شمهاى از فرمایشات ایشان به توضیح بیشتر در اطراف مسئله خواهیم پرداخت.
بیان دقیقتر مرحوم علامه طباطبائى در تفسیر معرفت نفس
«. . . و روایت [منظور روایت «انفع المعرفتین»]داراى معناى دقیقترى است که برآمده از نتایج بحثهاى برهانى و حقیقى مطروحه در مباحث علم النفس است. و آن اینکه مباحث ناشى از مطالعات آفاقى و بیرونى و معرفت حاصله از اینگونه مباحث، گونهاى معرفت نظرى و علم حصولى است برخلاف نگرش به نفس و قواى آن و اطوار وجودى آن و معرفت متناسب با این نگرش که یک نوع علم شهودى و حضورى و غیر مفهومى است. و کلیّه قضایا و تصدیقات فکرى و مفهومى حصولى در قوام خود نیازمند به چیدن قیاسات برهانى و استدلالات منطقى است، و نتایج اینگونه قیاسات تا آنجا در ذهن و نفس آدمى حضور دارند که انسان به مقدمات صورى و برهانى آنها توجه داشته باشد و ذهن او از مقدّمات و هیئت ترکیبى آنها غافل نشده و متوجه به غیر نگردیده باشد، و بدین جهت به محض انصراف از مقدمات و دلایل مربوط به هر نتیجه، علم به نتیجۀ مزبور نیز رو به نابودى مىگذارد و شبهات در آن راه یافته و انواع ظنون و اختلافات نسبت به آن حاصل مىشود.
امّا در مورد علم شهودى به نفس و به قوا و اطوار وجودى آن، مسئله برعکس است زیرا این علم، به نحو مفهومى نبوده بلکه امر عینى و وجودى است و لهذا چون انسان به مشاهدۀ حقیقت نفس خود نائل شود و نیاز ذاتى آن را به پروردگار خود به شهود دریابد و فقر و ربط ذاتى او را در همۀ احوال و اطوار وجودى خود به خداى خویش دریابد، آنگاه به امر عجیبى دست خواهد یافت و آن اینکه نفس خود را آنچنان مىیابد که آمیخته و پیوسته با گونهاى عظمت و کبریائیت است بهطورى که در همۀ حالات
۶٨
وجودى خود از قبیل حیات و علم و قدرت و شنوائى و بینائى و اراده و محبت و دیگر صفات و افعال، همواره حقیقت نفس خود را با یک امر نامتناهى از همه جهات و ابعاد نورانیت و بزرگى و جمال و جلال و هر نوع کمالى از کمالات وجود مثل حیات و علم و قدرت و. . . متصل و پیوسته مىبیند.
و بهعنوان شاهد و مؤید بر آنچه گفتیم باید افزود که نفس آدمى اصولا هیچ شأنى و دلمشغولى جز با خود ندارد، و هیچچیز او را از کار خود بیرون نمىبرد و به هیچ چیز اشتغال نمىورزد مگر به همان سیر ضرورى که در خلقت او بهعنوان راه تکامل او برایش قرار داده شده است، و او از همۀ آنچه که به نظر مىرسد نفس با آنها همراه و یا آمیخته است در واقع جدا و منعزل است مگر نسبت به پروردگار خود که بر ظاهر و باطن او و همه امور وابسته به او احاطه دارد پس نفس چنان است که همواره تنها با خداى خود خلوت دارد اگرچه در ازدحام و اجتماع ظاهرى با مردم باشد.
و از همین روست که نفس از همه چیز روىگردان مىشود و روى حقیقت خود را با خداى خود متوجه مىسازد و همه چیز را از یاد مىبرد و تنها با یاد خداى خود به سر مىبرد پس هیچچیز او را از خدایش باز نمىدارد و حجاب میان او و خدایش نمىشود و چون انسان به این مقام از حقیقت نفس برسد اینجا حقّ معرفت النفس است که براى آدمى مقدور و میسور است. و اینچنین معرفتى را حقا شایسته است که «معرفت خداوند به خداوند» نامید، و امّا معرفتهاى فکرى و علمى که از طریق نگرش در نشانههاى آفاقى و بیرونى هستى براى آدمى حاصل مىشود چه از راه قیاس و استدلال منطقى باشد و یا از راه حدس و امورى شبیه به آن، آنها همگى معرفتهاى مفهومى به یک سلسله صور ذهنى هستند، که یک صورت ذهنى حکایت از صورت دیگرى مىکند، و خداوند عالم برتر از آن است که در تحت احاطۀ ذهن بشر قرار گیرد و یا اینکه ذات مقدسش با یکى از صورتهایى که مخلوقى از مخلوقات او ایجاد کرده است مساوى باشد و هیچگاه احاطه علمى بر خداوند میّسر نیست که لا یحیطون به علما» ١.
١) -تفسیر المیزان، ج ۶، صص ١٧٢-١٧١
۶٩
آرى دستیابى به اینگونه معرفت شهودى و حضورى به حقیقت نفس است که در واقع «معرفت ربّ» محسوب مىشود نه معرفت مفهومى به ربّ، بلکه رسیدن بنده حضورا و شهودا به حقیقت ربّ، از راه اتصال حقیقى و وجودى که میان او و خداوند برقرار است که هیچ پوشیدگى و حجابى در کار نیست آنچنانکه در روایات صادره از ائمۀ معصومین بىپرده، پرده از چهره حقیقت برداشته و این معنا را ابراز فرمودهاند.
مانند روایتى که مرحوم مجلسى در بحار به نقل از ارشاد دیلمى و احتجاج شیخ طبرسى، از «شعبى» از امیر المؤمنین (علیه السلام) نقل مىکند که: إنّ الله أجلّ من أن یحتجب عن شىء او یحتجب عنه شىء. (خداوند بزرگتر از آن است که از چیزى در حجاب و پرده شود و یا اینکه چیزى از او محجوب و در پرده قرار گیرد.) و نیز در کتاب توحید مرحوم «صدوق» از حضرت امام موسى بن جعفر سلام الله علیهما در کلامى از آن بزرگوار نقل است که فرمود: «لیس بینه و بین خلقه حجاب و خلقه، احتجب بغیر حجاب محجوب و استتر بغیر ستر مستور لا الله إلاّ هو الکبیر المتعال» (میان خداوند و مخلوقات او هیچ حجابى نیست جز همان وجود و تعین مخلوقات، او پوشیده است از خلق بدون اینکه حجابى که خود پوشیده است او را فرا گرفته باشد و در نهان است بىآنکه پردهاى که نادیدنى است او را فراگرفته باشد خدائى نیست جز او که بزرگوار و برتر و بالاتر از هر چیز است) و نیز در توحید صدوق به نقل مرحوم علامه طباطبائى در المیزان، روایتى را مسندا از عبد الأعلى از حضرت امام صادق سلام الله علیه نقل مىکند که: «و من زعم أنّه یعرف الله بحجاب أو بصوره أو بمثال فهو مشرک لأنّ الحجاب و الصوره و المثال، غیره؛ و انّما هو واحد موحّد، فکیف یوحّد من زعم أنّه یوحّده بغیره، انّما عرف الله من عرفه بالله، فمن لم یعرفه به فلیس یعرفه انّما یعرف غیره» .
(و هر آنکس که بپندارد که او خدا را بهوسیله یک امرى که میان او و خداوند حائل و واسط (حجاب) است و یا بهوسیله یک صورت ذهنى یا با یک مثال و نمونهاى شناخته است او در واقع مشرک است زیرا حجاب و واسطه و صورت و الگو و نمونه، همگى غیر از خدایند. و خداوند یگانه، یگانهکننده و غیر برانداز است، پس چگونه کسى که گمان مىکند از طریق غیر خدا به یگانگى خدا راه یافته است مىتواند ادعاى یکتاپرستى کند. [زیرا که در متن توحیدش، غیر او را شریک قرار داده است]. پس تنها
٧٠
کسى خدا را شناخته است که او خدا را با خود خدا شناخته باشد. پس هرکس که خدا را نه از طریق خود خدا شناخته باشد، پس او خدا را نشناخته است بلکه او چیز دیگرى غیر خدا را شناخته است.
همانطور که ملاحظه مىشود این روایت شریف نیز معرفت خداوند را تنها از طریق خود خداوند ممکن مىداند یعنى از طریق نوعى ارتباط وجودى که میان مخلوق و خالق هیچگونه واسطهاى نباشد و این همان ادراک حضورى نفس است که اگر در سیر باطنى براى سالک میسّر شود در آنجا به حقیقت وجود راه یافته و حجاب میان خالق و مخلوق از میان بر مىخیزد و این تنها از طریق سیر در مراتب نفس و رسیدن به حقیقت ذات آن میسّر است و براى این سخن شرح و تفصیل بیشترى نیز هست که فعلا مقام مجال بیش از این را نمىدهد و اگر خداوند بخواهد در جاى دیگر و وقت دیگرى متعرض آن خواهیم شد.
بیانى از ابن سینا و صدر المتألهین در تطبیق با معرفت النفس عرفانى
نکتهاى را که فعلا در این مقام باید بر روى آن مجددا تاکید شود این است که «معرفت نفس» مورد نظر این علماى ربانى که با معرفت ربّ یکى شمرده مىشود همانطور که اشاره شد از قبیل معرفت حصولى و مفهومى نیست و این مطلب در کلمات حکماى عظام و فلاسفه دورۀ اسلام با استفاده از کلمات معصومین سلام الله علیهم اجمعین به خوبى بیان شده است، این ابن سیناست که معرفت خداوند را جزء مقوّم معرفت ممکنات مىشمارد و مىگوید: «الوجود المستفاد من الغیر، کونه متعلّقا بالغیر، هو مقوّم له، کما انّ الاستغناء عن الغیر مقوّم لواجب الوجود بذاته، و المقوّم لا یجوز ان یفارقه، اذ هو ذاتىّ له.
الوجود إمّا ان یکون محتاجا الى الغیر فتکون حاجته الى الغیر مقوّما له، و امّا ان یکون مستغنیا عنه فیکون ذلک مقوّما له. و لا یصح أن یوجد الوجود المحتاج غیر محتاج کما انّه لا یصحّ ان یوجد وجود المستغنى محتاج و الاّ قد تغیّر و تبدّل حقیقتهما» ١.
١) -تعلیقات، ص ٢۴٠.
٧١
ترجمه: وجود حاصل از غیر، ارتباط و تعلّقش به غیر، مقوّم و تشکیلدهندۀ حقیقت اوست، آنچنانکه، بىنیازى از غیر نیز مقوّم حقیقت واجب الوجود است، بنابراین درست نیست که وجود محتاجى به نحو غیر محتاج و بىنیاز تحقق یابد، همچنانکه جائز نیست وجود واجب الوجود بىنیاز از همه چیز، محتاج و نیازمند باشد و الاّ حقیقت این دو دگرگون خواهند شد.»
و این فخر حکماى الهى مرحوم صدر المتألهین است که مىفرماید: «و امّا الحقّ سبحانه فلکون ذاته ذاتا فیاضه یفیض عنه صور الاشیاء و معقولیتها، یکون ذاته مظهرا یظهر به الاشیاء على الوجه الّذى هى علیه. و بیان ذلک إنّ ذاته بذاته من غیر حیثیه اخرى مبدا للأشیاء، فکذلک شهود ذاته مبدا شهود الاشیاء لانّ العلم التام بالعله التامه یوجب علم التام بالمعلول و کما انّ شهود ذاته لیس و لا یمکن الاّ بنفس ذاته بل ذاته و شهود ذاته شىء واحد بعینه بلا اختلاف جهتین و لا تعدد حیثیتین و هما العلتان لوجود الخلق و شهودهم فکذا شهود ذوات الخلق لا یتصوّر الاّ بعین وجودها اذا العلتان واحده بلا مغایره. . . قد علم بما ذکر انه لا یمکن معرفه شىء من الأشیاء الاّ بمعرفه مبدعه و خالقه. . . بل السّر فیه انّ المعلول کما حققناه لیس الاّ نحوا خاصّا من تعیّنات العلّه و مرتبه معیّنه من تجلّیاتها، فمن عرف حقیقه العله عرف شئونها و اطوارها. . .» ١.
«ترجمه: و اما حضرت حق سبحانه، ازآنرو که ذات مقدّسش، ذاتى است که هم صور عینى اشیاء در خارج و هم معقولیت آن توسط وى افاضه مىشود، لذا آن ذات مقدس منشأ ظهور اشیاء به همان گونهاى که در متن واقع هستند مىباشد. و بیان این مسئله به این است که چون ذات مقدّس الهى از همان حیثیت ذاتش و نه از حیث و جهت دیگرى، مبدأ پیدایش هستى اشیاء است به همین طریق شهود ذات مقدس وى منشأ شهود اشیاء [که معلولات و رشحات آن ذاتند]مىباشد. زیرا که علم تام به علّت تامّه موجب علم تامّ به معلول نیز هست و همان گونه که شهود ذات مقدس وى جز از طریق خود آن ذات ممکن نیست و بلکه ذات و شهود آن حقیقتا و بدون هرگونه اختلاف جهت و حیثیتى یکى هستند. و بنابراین این ذات و شهود آن [که در واقع براى سالک واصل یک حقیقت بیش نیست]علّت براى پیدایش وجود مخلوقات و نیز شهود آنها [نسبت به کسى که آنها را مشاهده کند]مىباشد. به این ترتیب شهود مخلوقات ممکن نیست.
١) -اسفار، ج ٢، صص ٣۶٣-٣۶٢.
٧٢
مگر از طریق [اتصال و اتّحاد]با عین وجود آنها، زیرا علّت وجود و شهود یک امر است و اختلافى در کار نیست. . . از آنچه که گفته شد معلوم گردید که معرفت حقیقى به هیچ یک از اشیاء ممکن نیست مگر از طریق معرفت حقیقى به آفریننده و خالق آنها. . . و سرّ مطلب هم این است که چنانکه در مباحث گذشته به ثبوت رسانیدهایم، معلول چیزى جز نحوۀ خاص از ظهورات و تعیّنات علت و مرتبۀ ویژهاى از تجلیّات آن نیست، پس هرکه حقیقت علّت را بشناسد حقیقت شئونات و تطوّرات و تجلیّات وى را نیز خواهد شناخت.»
بیان امام صادق (علیه السلام) در معرفت نفس و توحید
اکنون کلام را در این مقام با روایتى نورانى از امام به حق ناطق حضرت امام جعفر صادق سلام الله علیه در کتاب شریف «تحف العقول» ابن شعبۀ حرّانى مزیّن مىکنیم که حاوى اسّ و مخّ تمامى معارف ناب و نغز در اینباره است:
در روایتى طولانى شخصى از شیعیان خدمت حضرت صادق سلام الله علیه مىرسد و چون حضرت از مشخصات وى پرسش مىکند خود را از شیعیان و محبّان آن حضرت ذکر مىکند. حضرت مىفرماید: شیعیان ما بر چند دستهاند، تو از کدامینى؟ تا آنجا که آن مرد مىگوید از آن گروه که در آشکار و نهان محبّت شما را اختیار مىکند، حضرت مىفرماید: چنین گروهى از محبّین ما باید از علائمى برخوردار باشند و آن علائم این است که توحید را به حق معرفت آن بدانند و نیز ایمان را و. . . سپس یکى از یاران حضرت حاضر در مجلس به نام سدیر از حضرت درخواست مىکند که خود کلام خویش را تفسیر فرموده و حق توحید و ایمان و. . . را بیان کنند. و حضرت در اینجا بیاناتى در باب توحید ایراد مىفرمایند که بخش اوّل آن منظور نظر ماست. مىفرمایند:
«من زعم أنّه یعرف الله بتوهّم القلوب فهو مشرک و من زعم أنّه یعرف الله بالاسم دون المعنى فقد أقرّبه الطّعن لأنّ الاسم محدث و من زعم أنّه یعبد الاسم و المعنى فقد جعل مع الله شریکا. و من زعم أنّه یعبد بالصّفه بالادراک فقد أحال على غائب، و من زعم أنّه یضیف الموصوف الى الصفه فقد صغّر بالکبیر، و ما قدروا اللّه حقّ قدره.
قیل له: فکیف سبیل التوحید؟ قال: باب البحث ممکن و طلب المخرج موجود. انّ معرفه عین الشاهد قبل صفته، و معرفه صفه الغائب قبل عینه.
٧٣
قیل: و کیف یعرف عین الشاهد قبل صفته؟
قال: تعرفه و تعلم علمه [او علمه]، و تعرف نفسک به و لا تعرف نفسک من نفسک، و تعلم أنّ ما فیه له و به، کما قالوا لیوسف: «إنّک لأنت یوسف قال «انا یوسف و هذا أخى» فعرفوه به و لم یعرفوه بغیره، و لا أثبتوه من أنفسهم بتوهّم القلوب. . .» . ١
ترجمه (هرکس گمان کند که خداوند را با یک معناى وهمى و خیالى مىشناسد پس او مشرک است [زیرا خداوند داراى صورت حسّى و خیالى و وهمى نیست]و هرکس گمان کند که خداوند را با یک نام و اسمى بدون آنکه براى آن معنایى را توهم کند، مىشناسد پس او خود را در معرض طعن طاعنان قرار داده است زیرا که اسامى مخلوق و مجعول توسط ما و در نتیجه حادثند، و آنکه چنین پندارد که خداى معبود وى معنایى است و اسمى که به آن معنا اشاره دارد پس با خداى خود شریکى قرار داده است، و هرکه چنین پندارد که خداى را تنها از راه اوصاف وى عبادت مىکند بىآنکه براى آن وصف، موصوف و ذاتى باشد که به ادراک وى درآمده باشد، در این صورت خداى او امرى ناشناخته و غایب است، و اگر کسى گمان کند که موصوف به الوهیت امرى است که ما آن را در قالب این صفت خاص به تصور در مىآوریم پس امرى بزرگ را کوچک و محدود کرده است و چنین است که «و نمىدانند قدر و حقیقت خداوند را آنچنانکه شایسته موقعیت اوست» از حضرت سؤال شد: پس راه رسیدن به توحید چیست؟ حضرت فرمود: باب جستجوى خداوند گشوده است و مىتوان از این تنگنا خارج شد. و آن اینکه: حقیقت و عین امر حاضر و مورد مشاهده را دریابیم پیش از آنکه به اوصاف و تعینات او رسیده باشیم، و نیز به معرفت صفت و تعیّن او قبل از وصول به ذاتش دست یابیم.
گفته شد: چگونه مىتوان به شهود حقیقت ذات و عین حاضر پیش از مشاهدۀ تعین و صفت ذات دست یافت؟
فرمود: خود او را مىشناسى و از راه او به علامت و تعیّن او پى مىبرى. و نفس خود را بهوسیله ذات او مىشناسى و نه اینکه نفست را بهوسیله نفس خود بشناسى، و
١) -تحف العقول، ص ۵٢٢.
٧۴
مىفهمى که آنچه در نفس توست وابسته و مربوط و پیوسته به اوست و به حقیقت او قائم و ظاهر است، آنچنانکه برادران یوسف به او گفتند «آیا تو خود یوسفى» و او گفت «من یوسفم و این برادر من است» پس آنها یوسف را به وسیلۀ خود او شناختند و نه به واسطۀ دیگران، و نه اینکه از پیش خود شخصیتى و معنا و هویتى براى یوسف توهّم نموده باشند» .
آرى سخن نورانى حضرت مشعر بر این است که آدمى با شناخت حقیقت نفس خود در واقع چیزى جز فقر و نیاز و عین ربط بودن به حضرت حق را نمىیابد و حقیقت نفس جز وصول به مالکیت حضرت ربّ العزّه و مملوکیت نفس نیست و این است که حضرت مىفرمایند «تعرف نفسک به» زیرا مملوک حقیقى را جز از راه مالک او نمىتوانند شناخت. یعنى شناخت مالک حقیقى به تعبیر حکیم بزرگ اسلامى ابن سینا مقوّم ذات مملوک یعنى ما سوى الله است و به قاعدۀ منطقى مىدانیم که شناخت مقوّم شىء قبل از شناخت خودش مىباشد و به تعبیر مرحوم صدر المتألهین، وصول به عین ذات مقدس الهى و شهود آن ذات مقدّس، علت وجود و ظهور خلق هر دو است و این است معناى کلام قدوسى حضرت صادق (علیه السلام) که فرمود «لا تعرف نفسک بنفسک من نفسک» یعنى شناخت حقیقت نفس از طریق خود نفس حاصل نمىشود بلکه تنها از راه نابودى کامل جبل انیّت و بقا، و رسیدن به محض مقام عبودیت و عجز و فناست که همان مشاهدۀ عین توحید حق و سپس ظهور ظلّى او یعنى نفس است، پس نفس را به وسیلۀ خود او و از راه مقام انیّت و هویت خاص وى به حقیقت امر، نمىتوان شناخت و بلکه «به» و «له» بودن است که حقیقت نفس را نشان مىدهد. و این است مشاهدۀ عین شاهد قبل از صفت او. یعنى وصول به مقام ذات بدون هیچگونه تعیّن و صفت. و این است سرّ من عرف نفسه عرف ربّه و این است سرّ معرفه النفس غایه کل علم و معرفه، و البته چون دعوت به حصول این معرفت بالنسبه به عموم مردم تکلیفى دشوار است زیرا که نیل به آن براى خاصّان نیز متعسّر و نسبت به همگان متعذّر است لذا امیر مؤمنان سلام الله علیه از آن تعبیر به أنفع المعرفتین نمود، یعنى راه معرفت دیگر که همگانى و سهل الوصول و نسبت به عموم باز است، آن معرفت آفاقى و علم حصولى است که البته فایدۀ آن نسبت به این معرفت خاص و دشوار، قلیل است و لکن عذر عدم حصول نسبت به آن نیز غیر مسموع است و این راه نیز باز است.
٧۵
وجه اختصاص معرفت النفس بهعنوان طریق اختصاصى عرفاى شیعه متأخّر
اکنون که بحمد الله حقیقت برترى معرفت النفس در شناخت و وصول به مقام توحید حضرت ربّ العزّه تا حدّى روشن شد جا براى طرح دو پرسش دیگر باز مىشود که به ترتیب خواهد آمد.
پرسش اوّل اینکه: باوجود اینکه غالب و بلکه جمیع طوایف اهل معرفت و طریقت باطنى و سیر معنوى، خود را مقیّد به مجاهده و مبارزه با نفس و تهذیب و تزکیه باطنى مىشمارند. و سیر در مقامات نفس را، راهى براى حصول تمرکز و توجه تامّ به نفس مىشمارند، ازچهرو بزرگان این طایفۀ علّیّه از عرفاى عظام شیعه، طریقت باطنى و رویه تربیتى خود را، اختصاصا، معرفت نفس نامیدهاند و چه فرقى میان اینان و سایر سالکان راه و مجاهدان مجاهده اکبر در کار است؟ !
در پاسخ به این سؤال بسیار مهمّ باید گفت که اصولا هرگونه حرکت علمى و عینى خارج از نظام مادّه و طبیعت جز از طریق نفس و گونهاى توجه و اشتغال به آن متصوّر و مقدور نمىباشد. یعنى کلیه توجّهات و تصرفات انسان در فعالیتهاى علمى و عملى خود یا در چهارچوب نظام على و معلولى مادى و طبیعى است که همان نظام مورد تبعیت و تأیید علوم تجربى و فعالیتهاى طبیعى و حسّى بشرى است و یا به افقى بالاتر از این نظام طبیعى و مادّى متوجّه است. این افق برتر جز اینکه بهگونهاى مرتبط با امر نفس آدمى باشد قابل تصور نیست و در مجموع از سه گونه فعالیت و حرکت علمى و عملى خارج نیست.
انواع راههاى توجه به نفس
١-از قدیم الایّام، تا جائى که تاریخ بشر نشان مىدهد، همواره گروهى از انسانها براساس اعتقاد به وجود منابع غیر مادى نیرو و قدرت در بعضى اجرام آسمانى و یا برخى مظاهر طبیعى، و یا برخى صور علمى و ذهنى بهعنوان طلسمات و ترکیب اعداد و غیره، سعى مىکردند با اتصال نفسانى به اینگونه منابع قدرت، از نیرو و خواص خارقالعاده موجود در این منابع برخوردار شوند و به این ترتیب جریان عادى امور در عالم طبیعت را به اصطلاح عامیانه دور زده و از یک تسلط و هیمنۀ فوقالعاده و استثنائى برخوردار
٧۶
شوند. منشأ پیدایش جریانهائى به نام سحر و جادو و شعبده و طلسمات و تنجیم و علوم غریبه در گذشتۀ تاریخ و همچنین وجود افرادى تحت این عناوین و امثال آنها همچون مرتاضان و جوکىها و نیز فنونى مانند هیپنوتیزم، و تلهپاتى و خودشناسى روانى و آنچه که اخیرا بهعنوان P. L. N و فنون مدیریت ذهنى و غیره رواج دارد همه و همه به این نوع استفاده از قواى ذهنى و روحى، با و یا بدون استفاده از اشیاء و افراد واسطۀ خارجى، برمىگردد. این نوع استفاده از قواى نفسانى، در غالب موارد از نظر شرع مقدّس نهى شده و استفاده از این طریق به دلایل مختلف مورد تأیید اولیاء الهى و نفوس طیّبه نمىباشد؛ و داراى مضرّات و مخاطرات فراوان نسبت به جریان سالم روحى و معنوى و تعالى و قداست امور روحى مىباشد و موجب گمراهى و دورى افراد از نظام طبیعى تکامل جسمى و روحى و عدم انطباق با فطرت الهى و توحیدى مىباشد.
٢-دسته دیگر از کسانى که به امور نفسانى توجه مىکنند و نسبت به دستۀ اوّل از سطح بالاتر و پسندیدهترى از نظر شرع و عقل برخوردار مىباشند، کسانى هستند که نفس و امور روحى و معنوى را بهعنوان دستیابى به مزایاى مادّى و بسترى براى ارضاى تمایلات طبیعى و یا خواهشهاى معمولى حیوانى قرار نمىدهند؛ بلکه هدف آنها از پرداخت به امر معرفت نفس، ورود در عالم روحانیت و عبور از سطح تمایلات طبیعى و دستیابى به لذائذ فوق مادى و ورود به عوالم مجرّد روحى و دستیابى به مکاشفات روحانى و تحصیل کمالات خاص معنوى و روحى است.
پویندگان این طریق اگرچه با دسته اول، در این جهت مشترکند که بالاخره براى ورود به عالم نفس به هر نیت و منظورى که باشد باید از یک سلسله دستورالعملهاى خاص پیروى کرد و با برخوردارى از یک برنامۀ ریاضت عملى و عدم توجه به برخى خواستههاى جسمانى و طبیعى، نفس را متوجه عالم ویژۀ خود ساخته و زمینه ظهور و بروز قوا و حالات روحى را در خود فراهم سازند، ولى با آنها از این حیث که نوع ریاضات و برنامههاى خودسازى روحى در این گروه براساس قواعد متعارف شرع و عقل بوده و از روشهاى مذموم و غیر عادى و مخالف ساختمان طبیعى و فطرى وجود آدمى اجتناب مىورزند، متفاوتند.
و نیز از جهت دیگرى با دستۀ اوّل مخالفت دارند که هدف اینان استفاده محض از
٧٧
قواى نفسانى در جهت تأمین نیازها و منافع مادّى و حیوانى نبوده بلکه هدف اصلى و اوّلى آنان استفاده از فضاى تعالى معنوى و گشوده شدن ابواب مکاشفات روحى و واردات قلبى بوده و بر همین اساس نیز از توانایىهاى علمى و عملى حاصله در خود معمولا بهعنوان منافع شخصى و رفع نیازهاى مادى خود استفاده نکرده و بلکه از این امور در جهت صلاح و خیر عمومى و یا دعوت مشتاقان به عوالم معنوى استفاده مىکنند.
این گروه به طوایف و دستههاى مختلفى تقسیم مىشود که برحسب موقعیتهاى شخصى و اجتماعى به عناوین زاهد و عابد و احیانا صوفى و درویش هم شناخته مىشوند.
اصحاب این طریقت و سالکان این مسلک اگرچه نسبت به طایفۀ اول قابل مقایسه نبوده، و عموما افرادى وارسته و فرزانه و بعضا داراى علوّ طبع و همت، و حسن سریرت و بعضا از ابرار و نیکان و وارستگان از عوالم طبع و مثال بوده و نسبت به درجات سیر خود، واجد درجات و مقامات سامیّه از زهد و بىاعتنایى به دنیا و برخوردارى از واردات و مکاشفات ملکوتیه و روحیه مىباشند ولى هنوز میان مسلک آنها با مرام توحیدى عرفاى بالله فاصله و بون بعید است.
مقصود عرفاى بالله از معرفت نفس فقط نیل به مقام توحید و لقاى حضرت معبود است
٣-گروه سوم از سالکان راه معرفت نفس، آنهایى هستند که طریق معرفت نفس را نه براى برخوردارى از فضاى معنوى عوالم روحى و مکاشفات معنوى و واردات قلبى برگزیدهاند، بلکه مقصود و مقصد آنها رسیدن به توحید ذات مقدس إله بوده و براى نیل بدین مقصود راهى جز رسیدن به حقیقت فقر وجودى خود و دریافتن بیچارگى ذاتى و سپس از آنجا طلوع خورشید معرفت ربّ و ظهور آفتاب حقیقت که همان لقاى حضرت معبود باشد نمىشناسند. و به تبعیت از فرمایش امام بحق ناطق حضرت جعفر صادق (علیه السلام) که فرمود:
«العبودیّه جوهره کنهها الرّبوبیّه فما فقد فى العبودیّه وجد فى الربوبیّه و ما خفى عن الرّبوبیّه اصیب فى العبودیّه» ١، (عبودیت گوهرى است که باطن و مغز آن ربوبیّت است پس آنچه که [صفات
١) -مصباح الشریعه، باب یکصدم.
٧٨
کمالى و جمالى]در عبودیت از شخص فانى و نابود مىشود در مرحله بقاى به الوهیت جملگى حاصل و موجود مىشود، و آنچه که از حقایق ربوبى بر انسان مخفى است در اثر مرحله عبودیت و فناى از خودیت بر او حاصل و نمایان مىشود) .
تنها راه رسیدن به مقصود را در پیمودن طریق عجز و فناى از تمامى شوائب انیّت و نفسانیت و رسیدن به حقیقت عبودیت و بندگى که همان مشاهده هویت تعلّقى و فقر ذاتى و عجز وجودى است یافتهاند که از آن در اصطلاح تعبیر به فناء فى الله مىشود.
سالکان این سبیل هرگونه توجه به جلوات و تجلیات معنوى و روحانى موجود در طریق باطن را راهزن سیر معنوى دانسته و بههرحال و مقامى که رخ نماید بىتوجه از آن عبور مىکنند و اگرچه در مسیر خود واجد بسیارى از این مقامات گردند، در هیچ مقامى توقف نکرده و هرگز خود و پویندگان راه را به توجه به این امور دعوت نکرده و از آنها استقبال نمىکنند و پس از وصول به مقصد نهایى، نیز هرچه که از حالات و مقامات روى مىنماید همه را «از او و به او» دانسته و لحظهاى نظر استقلالى به حقیقت نفس خود نمىکنند.
این سخنان اگرچه در مقام تکلّم، به نظر ساده و یا شیرین مىنماید ولى در مقام عمل و عبور از آن، چنان دیوار بلندى میان سالک و مقصود وى ایجاد مىکند که بزرگان در آن راه لغزیدهاند.
اقسام سهگانۀ عبادتکنندگان
روایت شریفى که از بسیارى از معصومین از جمله امیر المؤمنین، حضرت صادق و امام سجاد و. . . سلام الله علیهم اجمعین در خصوص تقسیم عبادتکنندگان بر سه گروه صادر شده است ناظر به همین معناست. در «کافى» از امام صادق (علیه السلام) مروى است که: «على بن ابراهیم عن ابیه. . . عن ابى عبد الله (علیه السلام) قال: «انّ العبّاد على ثلاثه: قوم عبدوا الله عزّ و جلّ خوفا فتلک عباده العبید و قوم عبدوا الله تبارک و تعالى طلب الثواب فتلک عباده الاجراء، و قوم عبدوا الله عزّ و جلّ حبّا له، فتلک عباده الأحرار، و هى أفضل العباده» . ١
١) -اصول کافى، کتاب الایمان و الکفر، باب العباده، ح ۵.
٧٩
در نهج البلاغه همین مطلب بدین عبارت ادا شده است که: «انّ قوما عبدوا الله رغبه فتلک عباده التّجار و قوما عبدوا الله رهبه فتلک عباده العبید، و انّ قوما عبدوا الله شکرا فتلک عباده الأحرار» . ١
اصول عبادت در آدمى
با دقت در مفاد این کلمات گوهربار، معلوم مىشود که اصول عبادت در آدمى بر دو قسم است یا براساس نفس است یا فوق نفس است، آنچه که به برآوردن خواهشى از خواهشهاى ما منجر شود اعم از اینکه این خواست، یک خواست ایجابى مانند برآورده شدن یک لذت جسمانى باشد و یا یک التذاذ روحى مانند انواع حظوظ نفسانى از حبّ ریاست، حبّ شهرت، حبّ حفظ آبرو و افتخار در بین مردم که خود منشأ ابواب وسیعى از اعتبارات عقلائى مانند دیندارى، زهدورزى، اخلاقى بودن، جوانمرد بودن، بخشنده بودن و. . . آنگاه که منشأ آنها حفظ آبرو و شرف و افتخار و امورى از این قبیل باشد، و یا از قبیل رفع آلام و دردها و عذابهاى گوناگون جسمانى مانند امراض و ناراحتىهاى بدنى و یا آلام روانى ناشى از فقدان امور مورد علاقۀ نفس به هر شکل و گونهاى که باشد، همۀ اینها در تحت یک عنوان جامع قرار مىگیرند که آن خواست نفس است و معلوم است که بندهاى که خدا را از جهت رغبت و طلب ثواب عبادت مىکند در واقع عبادت خدا را وسیله قرار مىدهد براى رسیدن به خواهشى از خواهشهاى نفس خود و طبیعى است که هدف در نظر او ارجمندتر و اصل است نسبت بهوسیله که فرع و در ذیل آن خواهد بود. یعنى آنکه خدا را براى نیل به بهشت و ثوابهاى اخروى و یا برخوردارى از زندگانى آرام و پرتنعّم در دنیا و یا در دنیا و آخرت هر دو عبادت مىکند، در واقع آنچه او طلب مىکند کمالى یا کمالات و اسمى از اسماء الهیه است که او رسیدن به آن کمال یا کمالات را وجهۀ همّت خود قرار داده است و لذا ذات خدا را وسیله رسیدن به اسماء و تعیّنات او قرار داده است و البته او به شرط صداقت و درستى عمل به همین غایات و اسماء الهى در دنیا و آخرت هم نائل خواهد شد ولى نه به خود خدا و ذات مقدّس او، زیرا که عبادت از اصل و اساس براى وصول به ذات الهى نبوده است، و نیز بر
١) -نهج البلاغه، باب حکم ٢٣٧.
٨٠
همین طریق است عبادتى که براساس دورى از اسماء جلالى خداوند که سبب دورباش از کمالات و چشیدن انواع عذابهاى گوناگون در دنیا و آخرت مىگردد که در اینجا نیز ذات وسیله انتقال از بعضى اسماء به اسماء دیگر جمالى قرار گرفته است. و نیز عبادتى که براساس هر دوى این اهداف و مقاصد یعنى نیل به اسماء جمالى و دورى گزیدن از اسماء جلالى، و بهرهمندى از زندگانى توأم با آسایش و به دور از نقمات و بلایا و عذابهاى دنیوى و اخروى باشد، البته همه اینها در عین اینکه عبادت خداوند است ولى ذات خدا مقصود نبوده و از آن ذات مقدس به جهت رسیدن به تعینات و کمالات مورد نیاز و خواست خود استعانت مىجوئیم که نهایت سیر چنین بندگانى در آخرت هم همین درجات مورد هدفگیرى آنها خواهد بود.
ولى آنجا که بندگانى در رابطۀ با خداوند، سودا را یکسره کرده و ذات مقدس او را که اصل و اساس همۀ این تعینات و مظاهر بوده مورد نظر قرار داده و کمال و آرامش حقیقى را در رسیدن به آن درجۀ از هستى مطلق، در نظر گیرند، مسئله فرق کرده و حرکت عبادت متوجه حقیقت احدى الذات و یگانۀ عالم بوده و البته همۀ تعینات اسمائى و صفاتى نیز بنحو ثانوى بر چنین حرکتى مترتب خواهد بود. ١این همان مقامى است که در قرآن کریم پس از ذکر همۀ جنّات و نعم اخروى، مىفرماید: «وَ رِضْوٰانٌ مِنَ اَللّٰهِ أَکْبَرُ» ٢و نیز همان است که حضرت سید الساجدین زین العابدین در تغزّلات عاشقانۀ خود با حضرت معبود، مسمّى به مناجات «خمس عشر» ، مىفرماید:
«. . . فأنت لا غیرک مرادی و لک لا لسواک سهری و سهادى، و لقاؤک قرّه عینى و وصلک منى نفسی و إلیک شوقى و فى محبّتک و لهی و إلى هواک صبابتی و رضاک بغیتى و رؤیتک حاجتى» (پس فقط تو و نه جز تو مقصود منى، و براى تو و نه براى جز توست شب بیداریم و بىخوابیم، و دیدار
١) -و اینکه در ادعیه ائمۀ معصومین (علیهم السلام) علىرغم تأکید فراوان بر اینکه لقاى الهى و رسیدن به وصل توحیدى غایت و مراد آنهاست و شوق و محبّت الهى است که محرّک حرکت وجودى آنها به سمت معبود است و جز با نظر به وجه مقدس او آرام و پایان نمىگیرد، امّا تعابیرى که مشعر بر درخواست عافیت زندگى دنیا و آخرت و نیز دورى از سخط و غضب او، و ورود در جنات و برخوردارى از مواهب آنهاست چه در دنیا و چه در آخرت، نیز کم به چشم نمىخورد که همۀ اینگونه درخواستها یا از باب درخواست فراهم شدن اسباب و شرائط مناسب براى حصول بهترین حال براى عبادت خداوند رحمان است و یا از باب درخواست آثار است بعد از فراغ از خواسته اصلى که ذات باشد، که در اینجا آثار در طول ذات است و نه به نحو مستقل (در عرض آن) و خلاصه از باب تجلیات ذات است در آثار نه تجلیات اسمائى و صفاتى بهطور استقلالى.
٢) -سورۀ توبه، آیۀ ٧٣
٨١
تو موجب روشنایى دیدگان من است و وصل و رسیدن به تو، آرزوى نفس من است و به سوى تو اشتیاق مىورزم و شیداى محبّت توأم، و مقصدم دوستى و خوشنودى توست، و رسیدن به رضاى تو منتهاى خواست و آرزوى من است و دیدار و مشاهدۀ تو نیاز وجودى من است» ١.
و نیز حضرتش مىفرمایند:
«. . . و غلّتى لا یبرّدها الاّ وصلک و لوعتى لا یطفیها الاّ لقاؤک و شوقى لا یبلّه الاّ النّظر إلى وجهک. . .» ٢(و حرارت درونم را جز به وصال تو خنکى و آرامش نیست، و شعلۀ سوزانم را جز دیدار تو فرونمىنشاند و آتش شوقم جز به باران نگریستن به جمال دلربایت فرونمىنشیند. . .) .
آرى چنین اشتیاقى به ذات مقدس الهى و تمنّاى وصال آن معبود یگانه را داشتن، در کلمات امیر المؤمنین و امام صادق و دیگر معصومین سلام الله علیهم اجمعین به «عبادت احرار» تعبیر شده است و بالاترین نوع عبادت شمرده شده است. و در این عبادت افضل است که هیچ اثر و نشانهاى از خواست نفسانى سالک در آن مشاهده نمىشود، زیرا همۀ خواستههاى نفسانى متعیّن به تعیّنى خاص بوده و جلوهاى از مظاهر هستى است جز هستى مطلق که در قالب هیچ تعیّنى نمىگنجد و لذا فوق نفس است، و حقیقت آن جز از طریق مشاهدۀ اندکاک همۀ تعینات نفس سالک حاصل نمىشود، که در این هنگام نور توحید طلوع کرده و حقیقت پیوند سالک با ذات مقدس الهى بر وى مشکوف مىشود و ذات بىتعیّن و جمال بىمثال او نمایان شده و سپس با ظهور در تعینات و مراتب نفس سالک و سایر مظاهر هستى خود را بر وى نمایان مىسازد و در اینجاست که سالک به «عین» حق بر اشیاء مىنگرد، و به «سمع» او مىشنود و به «ید» او اخذ مىکند و. . .
اختلاف آراء در تفسیر فناى عرفانى و «وصل توحیدى»
البته در تفسیر این «فناى» عرفانى و «وصل توحیدى» میان اهل بحث از ارباب معارف و نیز اصحاب مجادلات اصولى و فقهى سخن بسیار است. برخى رسیدن به مقام «وصل توحیدى» را محال دانسته و مناقض با مبانى عقلى و نقلى مىشمارند: که او واجب است
١) -فقراتى از مناجات هشتم.
٢) -فقره یازدهم از مناجات خمس عشر.
٨٢
و این ممکن، و اتحاد میان واجب و ممکن چگونه؟ و اینکه، فرموده است «وَ لاٰ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ» ١، و لاجرم همۀ تعابیر صریح در کلمات معصومین سلام الله علیهم و در قرآن مجید را که دالّ بر «وصل» و «لقاء» و «مشاهده» و. . . است تعابیر مجازى دانسته و از قبیل وصول به مقامات عالیه و درجات سامیه در اسماء و صفات کلیه الهى دانستهاند. این طرز فکر را مىتوان در میان پارهاى از علماى ظاهر و محدّثان، و نیز فقهاى عظام، و نیز برخى از عبّاد و زهّاد و اصحاب کشف و کرامات هرکدام به سبکى و بیانى مشاهده کرد.
گروهى نیز لاجرم «فناى» عرفانى را به معناى مشاهده و شهود و نه فناى عین سالک دانسته و غایت وصول را مشاهده ذات اقدس إله، و نفى رؤیت هر غیرى در «نظر سالک» دانستهاند، و لذا همۀ تعابیر فوق الذکر را ناظر به مراحل شهود باطنى سالک و نه فناى عینى نفس وى معرفى کردهاند.
و از همین قبیل برخى نیز در مقام مجادله با عرفاى بالله، ضمن کاذب شمردن دعاوى آنان، حد اکثر این مقام را براى وجود مبارک رسول اکرم به دلیل برخى آیات قرآن کریم، اثبات نمودهاند و با تخصیص در قواعد عقلى! دستیابى آن را براى غیر ایشان محال دانسته، و مؤوّل به همان معناى «فناى شهودى» شمردهاند. ٢
١) -سورۀ بقره، آیۀ ٢۵۵
٢) -تزکیه النفس، للسید کاظم الحسینى الحائرى، صص ١۴٧-١۴۶ و نیز صص ۵٠٠-۴٩۴. مؤلف این کتاب در مقام «مدّعى» ، بیانات عرفاى بالله و کملین از اولیاء الله را چه در زمانهاى گذشته و چه در زمانهاى معاصر بهعنوان عرفان کاذب معرفى کرده و با خلط میان آدابورسوم متصوّفه با اصل ادعا و راه عرفانى آنها از طرفى، و نیز یکى دانستن میان راه صوفیه و طریق علماى ربانى و عرفاى بالله در عالم تشیع خصوصا سلسله مبارک مبدوّ از مرحوم آقا سید على شوشترى تا مرحوم قاضى و سپس مرحوم آیه الحق حاج سید هاشم حداد و اخیرا مرحوم آیه الله سید محمد حسین حسینى طهرانى، بهنحوى رکیک در مقام تکذیب حقایق علمى و عملى راه باطن برآمده و به نام دفاع از عرفان راستین مکتب ائمه اهل البیت از هیچ کوششى در خدشهدار کردن راه و مقام این عارفان بالله فروگذار ننموده است. اینجانب فعلا و در این مقام درصدد پاسخگویى به تمویهات و اشکالات سست و از سر خامى و غرور ناشى از آشنایى با علوم ظاهرى و قشرى دینى مؤلّف آن نیستم، براى کسى که اهل راه باشد از مطالعۀ مطالب وى موضوع روشن خواهد شد. در اینجا براى آشنایى خوانندگان به سبک و روحیه مؤلّف، فقط نمونهاى از اشکالات و «ادبیات و ادب عرفانى» ایشان ذکر مىشود: «٣-الاحتیال و المخادعه بما قد ینطلى على بعض السزج. (ترجمه: فریب و خدعه در نقل مطالبى که افراد ساده را با آن رنگ مىکنند!) و على سبیل المثال اشیر الى قضیتین مرویتین فى کتاب روح مجرد عن الحدّاد: الأولى: کان الحداد
٨٣
٢) ترجمه (از متن روح مجرد فارسى نقل مىشود) رفقاى کاظمین مىگفتند: یک روز با ماشینهاى مینىبوس از کربلا با آقاى حدّاد به کاظمین آمدیم. در میان راه، شاگرد شوفر خواست کرایهها را اخذ کند، گفت: شما چند نفرید؟ آقاى حدّاد گفتند: پنج نفر، گفت: نه، شما شش نفرید! ایشان باز شمردند و گفتند: پنج نفریم! ما هم مىدانستیم که مجموعا شش نفریم ولى مخصوصا نمىگفتیم تا قضیه آقاى حداد مکشوف گردد. باز شاگرد سائق گفت: شش نفرید! برادر مگر نمىبینى؟ ! و در این حال اشاره نموده و یکیک افراد را شمردند، این یک، و این دو، و این سه، و این چهار، و این هم پنج، پس تو چه مىگویى؟ او گفت: اى سیّد، آخر تو خودت را حساب نمىکنى؟ ! رفقا مىگفتند: عجیب اینجاست که در این حال باز هم آقاى حدّاد خود را گم کرده بود و با اینکه شاگرد راننده گفت: تو خودت را حساب نمىکنى و نمىشمارى، باز ایشان چنان غرق عالم توحید و انصراف از کثرت بودند که نمىتوانستند در این حال هم توجّه به لباس بدن نموده و آن را جزو آنها شمرده و یکى از آنها به حساب درآورند. حضرت آقاى حدّاد خودشان براى حقیر-یعنى مؤلف کتاب روح مجرد-گفتند: در آن حال به هیچ وجه من الوجوه خودم را نمىتوانستم به شمارش درآورم، و بالاخره رفقا گفتند: آقا شما خودتان را هم حساب کنید و این بندۀ خدا راست مىگوید و از ما اجرت شش نفر را مىخواهد. من هم نه یقینا، بلکه تعبّدا به قول رفقا، کرایۀ شش نفر به او دادم. . .» اقول: لا أدرى: أنّ عدم عدّ نفسه. . . در اینجا ترجمه سخنان مؤلّف منتقد نقل مىشود: «٣-فریب و نیرنگ در نقل مطالبى که افراد ساده را با آن رنگ مىکنند. . . مىگویم: من نمىفهمم: اینکه به حساب نیاوردن خود علىرغم آنکه دیگران را به حساب مىآورد و مىشمارد، آیا به جهت این است که بدن نابود شده و حقیقتا فانى و معدوم شده است؟ که اینچنین فرضى به غیر از آن چیزى است که از ریاضت حاصل مىشود، زیرا آنچه که بر اثر ریاضت رسیدن به آن ممکن است عبارت است از: ذوب شدن نفس مثلا در خداوند تعالى، و نه ذوب شدن بدن و نابودى آن حقیقتا. و یا این به حساب نیاوردن خود نتیجۀ آن است که ذوب شدن وى در ذات الهى و غرق شدن او در عالم توحید، نظام کثرت را از یاد او برده است یا او را از مشاهده کثرت ناتوان ساخته است؟ پس اگر این فرض مورد قبول باشد باید مىگفت: هیچکس در ماشین نیست، پس چرا کرایه مىخواهى، امّا اینکه دیگران را به شمارش درآورد و خود را نه، و خود را فراموش کردن بدون اینکه دیگران را از یاد ببرد، این وجهى ندارد. و امّا اگر مورد نظر این باشد که: هیچ وجود حقیقى جز خداوند در کار نیست، نتیجه این فرض هم باید به انکار اصل کرایه و مسافر و راننده بیانجامد.» تمام شد کلام جناب مؤلّف منتقد احوالات عرفاى کاذب! خواننده محترم نیک بنگرد که جناب منتقد چگونه یک مطلب ساده و روشن را که عبارت است از توصیف حال انصراف نفس از طبیعت و کثرت و توجه به عوالم وحدت که داراى عرض عریض و مراتب بسیار متفاوتى مىباشد، مانند یک مسئله اصولى و منطقى مورد چون و چرا قرار مىدهد! «حالى» که حتى در افراد غیر سالک، از دانشمندان و علماى علوم طبیعى و ظاهرى نیز، آنجا که توجه تام و تمامى به موضوع علم و بحث خود دارند پیدا مىشود بهطورى که از اطراف خود و یا از تعیّنات شخصى خود غافل مىشوند، و چه بسا همه شنیده و یا دیدهایم دانشمندان و افراد متوغّل در
٨۴
٢) رشته و فنّ خاص خود را، درحالىکه عینک به چشم دارند به دنبال عینک خود مىگردند و یا جوراب و یا کفش خود را لنگهبهلنگه مىپوشند و یا همواره اشیاء و امور مربوط به خود را از تسبیح و ساعت و غیره گم مىکنند و یا هرگاه ماشین خود را جایى پارک مىکنند در مراجعت مکان آن را گم مىکنند و یا حتى بسا دیده مىشود که راه همیشگى منزل را اگر تغییر دهند خانۀ خود را گم مىکنند، آیا هیچ انسان عاقلى در این موارد بسان جناب منتقد صغرى و کبرى مىچیند که اگر عینکش را نمىبیند پس چرا ساعتش را فراموش نکرده، اگر محلّ پارک ماشین را نمىداند چرا اصلا وجود خود ماشین را فراموش نمىکند و از این قبیل خردهگیرىها، خوانندۀ محترم اگر به سه چهار صفحه از کتاب روح مجرد (صفحات ۶٨ تا ٧٣ از چاپهاى آخر) مراجعه کند به خوبى به آنچه ذکر شد پى مىبرد. مرحوم آیتالله طهرانى در ابتداى آن صفحات چنین مرقوم داشتهاند: . . . حال آقاى حدّاد در آنوقت به قسمى بود که به کلى از عالم طبیعت انصراف داشتند، نه گرسنگى را درک مىکردند، نه طعم غذا را، نه صدائى را مىشنیدند [اگر جناب منتقد نگوید پس چگونه با وى صحبت مىکردید!]مگر با بلند سخن گفتن و تکرار بعد از تکرار. و اگر بتوانیم تصور کنیم خلع بدن را در روزهاى متمادى و ماههاى متوالى متناوبا، نمونه عینى و خارجى آن وجود آقاى حداد بود. . . سپس ایشان حکایاتى در این زمینه نقل مىکنند، از جمله حکایت مورد بحث را در مورد نشمردن خود موقع پرداخت کرایه ماشین، و نیز متعاقب آن حکایت فراموش کردن نحوۀ وضو گرفتن، و نیز به یاد رفتن مقدار پول به امانت گذاشته شده نزد حمامى و. . . و امّا چه باید کرد که: چون غرض آمد هنر پوشیده بود. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. و نعم ما قیل الشاعر، جناب حافظ (ره) با مدّعى مگوئید اسرار عشق و مستى. . . و نیز بد نیست که یک مورد از اشکالات علمى جناب مؤلّف در انتقاد از عرفان و عرفاى کاذب اجمالا بازگوئى و بررسى شود: مؤلّف تحت عنوان: «٢-دعوى ما یکذّبه الوجدان (ادعایى که وجدان آن را تکذیب مىکند) مىنویسد: و اگر نیز خواهى این بند را داخل آنچه بعدا تحت عنوان خرافات (از عرفاى کاذب) نقل مىشود قرار ده، و آن این است که مىگویند: یصل السالک إلى مقام لا یعرف الاّ ربّه، بل الرّب هو الذى یعرف نفسه (به نقل از رسالۀ لب اللباب ص ١۶٢) : سپس مؤلف در مقام ایراد بر این کلام برمىآید و براى آن دو احتمال ذکر مىکند و در احتمال دوم مىگوید «و یا اینکه گوینده این کلام معتقد است، که اگرچه او موجودى غیر از خداوند است ولى در اثر تربیت و ریاضت و طریق عرفان و سلوک فانى در خداوند مىشود یعنى از راه رفع حجب و موانع، به وصل خدا مىرسد و جز خداوند چیزى باقى نمىماند و این خداست که در «این حال خود را مىشناسد» . سپس مؤلف مىگوید: «خطاى فلسفى این سخن آنچنانکه گذشت این است که: تجرّد از بدن و جهات مادى اگر به نحو کامل صورت گیرد پس آن بخش مجرّد نفس اینگونه نیست که نقص و محدودیت او صرفا به معیّت او با بدن و نقایص و اعراض بدنى بوده باشد، بلکه خود امکان و حدوث و فقر و محدودیت ذاتى نفس و هرآنچه که نشانۀ این نقص ذاتى است مانع از وصول و رسیدن به مقام حضرت حق تعالى مىشود و این نقص ذاتى و جداناشدنى از اوست، و از ممکن مخلوق وجود این نقص ذاتى امرى است وجدانى» (صص ١۴٧-١۴۶) . سپس در صفحه بعد مىگوید: «همانا امکان و حدوث براى انسان دو امر ذاتى هستند، و حتى بعد از موت هم جدائى آنها از انسان معنا ندارد، پس حتى در مورد تجرّد بعد از موت نیز فناى حقیقى در خداوند بىمعناست. و خلاصه سخن اینکه: نابودى و فنا اگر به معناى این باشد که ذهن آدمى تنها به خداوند مشغول باشد و اینکه با دید بصیرت جز خداوند
٨۵
٢) چیزى را نبیند البته امرى است که توسط ریاضت براى انسان حاصل مىشود. و امّا اگر مقصود از اندکاک در ذات حق، این باشد که روح انسان یا واقعیت روح و جسم او روىهمرفته، از باب اینکه کلّ عالم به تمامه تجلّى از تجلیات الهى است، البته اینچنین است ولى این امرى نیست که در اثر ریاضت و سلوک عرفانى تحصیل شود، بلکه امرى واقع است. و امّا اندکاک به معناى از میان رفتن حدود امکانى و ماهوى و نقایص ذاتى ناشى از این حدود، چه نسبت به جسم یا نسبت به روح و یا توأمان نسبت به هر دو، از محالات است و بنابراین جدا شدن این حدود و نقایص از سالک، و وصول سالک به خداوند، امرى بىمعناست. (صص ١۴٧-١۴۶) سپس جناب مؤلف در صفحۀ ۴٩٣ کتاب پس از ذکر اسفار اربعه عرفانى به نقل از شرح منازل السائرین، مجددا به طرح ایراد فوق الذکر پرداخته و مىنویسد «آنچه در شرح کاشانى بر منازل السائرین بهعنوان اتحاد شاهد و مشهود آمده اگر. . . و اگر. . . و اگر به معناى حصول اتحاد بین خالق و مخلوق باشد درحالىکه این دو غیر هم بودند، پس این عین کفر است. و اگر به معناى فناى عبد به نحو فناى حقیقى، و بدون فرض اتّحاد، باشد [اتحاد، یعنى اینکه در عین دوئیت با یکدیگر متحد شوند که محال و شرک است]، پس در این صورت چه کسى است که این سفرهاى عرفانى را انجام مىدهد. آیا این خداوند است که خود مسافر است و در اثر سیر تکمیل مىشود؟ تعالى الله عن ذلک علوّا کبیرا. سپس. . . و خلاصه اینکه مقصود از اینکه گفته مىشود سالک در انتهاى «سفر اول» واصل به خداوند مىشود چیست؟ اگر مقصود از وصول به خدا، به معناى فناى در او و اتحاد شاهد و مشهود باشد جوابش همانست که ذکر شد، و اگر مقصود وصول علمى و برهانى باشد (که مقصود این نیست) که این ابتداى راه است و نه انتهاى آن و این حتى براى کفّار هم به نص کریمه «و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم» ثابت است. و اگر مقصود از وصول، تجلّى و حضور و شهود است پس ما جز براى رسول الله صلى الله علیه و آله، براى احدى از انبیاء چنین مقام وصلى را قائل نیستیم. و بعد از دو صفحه تاکید مىکند: امّا آنچه که بدان اشاره کردیم که اعتقاد به وصول نبى خاتم صلى الله علیه و آله به این مرتبه از شهود و حضور ممکن است، امرى است که از طریق وحى و از آیات اوائل سورۀ نجم «عَلَّمَهُ شَدِیدُ اَلْقُوىٰ. . . فَکٰانَ قٰابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنىٰ. . مٰا کَذَبَ اَلْفُؤٰادُ مٰا رَأىٰ* أَ فَتُمٰارُونَهُ عَلىٰ مٰا یَرىٰ استفاده مىشود. سپس به دو تفسیر از آیات مبارکه اشاره مىکند که در یکى ضمایر مربوط به رؤیت به جبرئیل راجع مىشود. و در دیگرى ضمائر به خداوند برمىگردد و بنابراین نزدیکى رسول خدا به خداوند نزدیکى مادى نبوده، و رؤیت ایشان هم رؤیت با چشم باصره نبوده بلکه رؤیت با فؤاد و قلب بوده و بر این اساس گفته مىشود که: این رؤیت عبارت است از «مشاهدۀ حضورى» . سپس مؤلف بعد از توضیحاتى نهایتا مىنویسد: پس از این همه تفسیر مناسب همان تفسیر دوم است و مقصود این مىشود که: مشاهدۀ رسول اکرم خداوند را مشاهدۀ حضورى و به قلب است که امکان خطا در آن نیست و بلاتشبیه شبیه مشاهدۀ نفسانى خود ماست نسبت به صفات نفس خودمان مانند حبّ و بغض و از این قبیل امور که حاضر در نفس ما هستند. و اینگونه مشاهدۀ حضورى مبرّاى از خطاست «أ فتمارونه على ما یرى» ، پس فرق است میان علم به امورى که جدا و منفصل از نفس آدمى است و در آنها خطا راه دارد، و میان علم به آنچه متصل با نفس است و. . . و البته این مثال بهاندازۀ عقول ناقص ماست و میان آن با خداوند فاصله است.» (صص ۴٩٩-۴٩٣) . گمان نمىرود که براى خوانندۀ بصیر، چندان نیازى به توضیح باشد تا به تهافت و تناقض موجود در کلام جناب منتقد پى ببرد. آنجا که ادعاى «عرفان و عرفاى کاذب را در مورد فناء عین سالک و بقاى به حضرت معبود، و اینکه جز
٨۶
به عبارت خلاصه: رابطۀ وصل میان بنده و معبود و خالق و مخلوق، یا غیرممکن است، و کلیۀ بیانات اولیاء دین و عرفان در این باب مجازگوئى است که این برخلاف ظهور آیات قرآنى و نصوص ادعیه و احادیث معصومین (علیهم السلام) و معاینه و شهود عرفاى کمّلین از علماى ربانى است و یا باید با حفظ دوئیت طرفین باشد که
٢) خداوند چیزى باقى نمىماند و این خداست که خود را مىشناسد، ملحق به خرافات دانسته و سپس به ذکر ایرادات خام ناشى از عدم غور در دقایق نکات حکمت متعالیه مىپردازد که: امکان و حدوث براى انسان امرى ذاتى است و در این عالم و حتى در عالم پس از مرگ از حقیقت او غیر قابل انفکاک است. و حال آنکه: امکان و حدوث صفتى است که از ماهیت اشیاء ممکن حاصل مىشود و آنچه مربوط به وجود اوست، حتى در بیان شیخ الرئیس ابن سینا، وجوب غیرى است و معناى وجوب بالغیر، چیزى جز وجوب حقیقى از ناحیه فیض الهى نیست که چون به ماهیت ممکن نسبت داده مىشود، «وجوب غیرى» خوانده مىشود و این همان است که شیخ الرئیس در تعلیقات فرمود وجود واجب، مقوّم حقیقت وجود ممکن است. و در تعبیر حکمت متعالیه، امکان فقرى، یعنى همان وجود تعلّقى و ربطى، که حقیقتى جز ربط و اضافۀ به غیر بودن ندارد و الاّ در واقع وجود است و وجوب است و امکان راهى در عالم هستى ندارد مگر در نسبت با حدود ماهوى، و «تعینات من حیث انّها تعیّنات» ، و امّا با توجه به مراتب وجود که ناشى از مبناى تشکیک وجود در حکمت صدرائى است، این «نفس» آدمى است که براى وى امکان سیر در مراتب وجود مهیّا بوده و به تعبیرى که عرض شد، حقیقت او داراى «سیالیّت» است و مىتواند با سیر وجودى از مراتب ادنى به مراتب عالى سیر نموده و خود را در آن مراحل تثبیت و متحقق نماید و این است معناى اندکاک وجود ممکن در واجب! و وصف امکان از مقایسه میان وجود و تعیّنات حاصل مىشد، و پس از عبور از تعینات وصف عند الموصوف باقىمانده، و چیزى جز ذات بلا تعین و واجب در کار نخواهد بود! به علاوه صرفنظر از این مطالب آیا جاى این سؤال نیست که بپرسیم مگر وجود مقدس رسول اکرم صلى الله علیه و آله خارج از حقیقت انسانى است؟ مگر ایشان واجبالوجودند؟ پس چگونه ایشان به مشاهدۀ حضوریه و تجلى ذاتیه به مشاهده جمال ازلى رسیدهاند؟ ! آیا جناب مؤلّف مدعى نمىداند که در علم حضورى دوئیتى میان عالم و معلوم نیست و اگر دوئیتى باشد حضور امکان ندارد و آیا خود ایشان براى مثال علم حضورى نفس به احوالات خود، آنها را متصل و جزء حقیقت نفس به حساب نیاوردند؟ و در این صورت چه جاى استبعاد و خرافى دانستن مسئله فناء عبد در معبود است، به همان نحو و گونهاى که براى رسول اکرم صلوات الله علیه و آله قابل تصویر است آیا قواعد عقلى تخصیصبردار است. فعلا ما سخن در اینکه چه کسانى مىتوانند و توانستهاند و خواهند توانست به این مشاهدۀ حضورى نائل شوند نداریم، سخن در اصل امکان آن است! ؟ بارى قصد ما در اینجا نقد و تزییف مطالب جناب مؤلّف منتقد عرفان کاذب، و مثبت عرفان حقیقى اصالت اجتماعى، مستقلا نیست، این مقصود اگر خدا بخواهد در یادنامهاى که در نظر است براى عارف کامل و عالم ربانى حضرت آیه الله سید محمد حسین حسینى طهرانى نگاشته شود بهعنوان فصلى که به نقد و بررسى کلمات مخالفین عرفان در زمان حاضر مىپردازد انجام خواهد شد، فعلا مواد مباحث و اسباب ظاهرى این کار براى حقیر فراهم است تا خداوند چه خواهد و اسباب باطنى انجام آن، و جمع میان این دو را چه وقت و چگونه فراهم آورد.
٨٧
این همان حلول و یا اتحاد میان «عبد و معبود» مىشود که مستلزم شرک و کفر و محال است و یا باید به حذف یکى از طرفین منجر شود که طرف محذوف روشن است که وجود امکانى عبد خواهد بود که مندکّ در وجود حقیقى معبود خواهد شد که از آن به فنا یاد مىکنند.
در اینجا چون در ظاهر امر کلمه فنا به معناى انعدام و نابودى است، مسئله موجب استبعاد و انکار برخى از اهل بحث و نظر گردیده است و لااقل در توجیه مسئله سلوک عرفانى مشکلآفرین گردیده است. لذا برخى از أعلام از این مسئله بعنوان وحدت شهود و نه وحدت حقیقت عینى و اندکاک وجودى سالک در ذات حق، یاد کردهاند.
اینجاست که پیش از پرداختن به مسئله فنا، بهعنوان ایراد نقضى به تبیین فوق باید گفت مسلّما منظور هیچ شخص خبره و واردى در امور عرفانى از مسئله شهود، اطلاق آن به شهود عقلى مفهومى و علم حصولى نخواهد بود که این، تخصصا از محطّ بحث خارج است. و چون چنین است جاى این سؤال هست که آیا براى شهود حضورى حضرت حق نزد سالک راهى جز اندکاک عینى وجود سالک در ذات مقدس الهى باقى مىماند؟
مقصود از شهود حضورى
آنچه که ما قبلا از رؤساى حکمت اسلامى مرحوم شیخ الرئیس در تعلیقات و مرحوم صدر المتألهین در اسفار نقل کردیم، که اوّلى وجود ذات مستغنى از غیر و واجب را، جزء مقوّم وجود ذات ممکن، برمىشمرد و معناى این سخن جز این نیست که هرگونه دریافت و وجدان حضورى ذات ممکن حقیقت وجودى خودش را، ممکن نیست الاّ به ادراک حضورى مقوّم ذاتى وى، یعنى ادراک حضورى حضرت حق، و این مشاهدۀ حضورى آیا جز با اندکاک وجودى و ادراک فقر ذاتى وجودى و پیوستگى بنیادى خود به معبود و اضافه اشراقیه بودن حقیقت ممکن، میسور مىباشد؟ و لازم شهود اضافه اشراقى، شهود حقیقت واجب است و این جز به از میان رفتن عین وجودى سالک و انیّت حقیقى وى که همان جنبۀ تعینات وجودى اوست، ممکن نمىباشد. کلام مرحوم صدر المتألهین اظهر در این معنا بود چونکه ایشان ظهور را لازمۀ وجود، و ادراک ظهور را لازمه اتصال وجودى و اندکاک ذاتى ممکن در واجب اعلام نمود. پس اینکه عنوان فنا را به شهود حق و لا غیر، تبدیل کنیم هیچگونه تفاوتى در واقعیت مسئله ایجاد نمىکند، و شهود اگر شهود حقیقى و حضورى باشد جز به اندکاک تعینات و فروریختن بالوپر امکانى و رسیدن به عنقاى حقیقى که ذات مقدس الهى باشد میسور نیست!
٨٨
اشاره به تفسیر فناى عرفانى
و اما اینکه حقیقت «فنا» ى سالک را چگونه باید تفسیر کرد، فعلا اشارهوار و به اختصار بدان پرداخته و تفصیل بیشتر انشاءالله به محلّ دیگر موکول مىشود.
١-همانطور که «وجود» یک شىء به داشتن آثار است، «فناى» آن نیز به از دست دادن آثار است.
٢-در فلسفه اسلامى مشائى که بستر حکمت متعالیه است، از حقیقت فعلیت هر موجودى تعبیر به «صورت» مىشود، و بنابراین اشیاء موجود در جهان که داراى فعلیتهاى گوناگون هستند نسبت به یکدیگر جنبه تضاد و تعارض را دارند. در این فلسفه جریان حرکت تدریجى، که نسبت به اعراض اشیاء رخ مىدهد، و یا تغییرات و تحولات دفعى، که در جواهر اشیاء واقع مىشود، همگى بر این اساس است که «صورتى» یعنى فعلیتى از میان رفته و فعلیت دیگر موجود مىشود که از این مسئله تعبیر به «خلع و لبس» مىشود. در تکامل جریان فلسفه اسلامى، یعنى فلسفه صدرایى که به نظام حرکت جوهرى در متن عالم طبیعت آگاهى مىدهد، تبدیل صور اشیاء از حالت تعارض خارج شده و به صورت «لبس فوق لبس» مطرح مىشود یعنى در هنگام وقوع یک حرکت فعلیت یا صورت قبلى به کلّى مادّهاى را که محلّ وى مىباشد ترک نمىکند بلکه با پذیرش فعلیّت و صورت جدید، فعلیّت و صورت قبلى از حالت ظهور به حالت کمون رفته و از حال فعل به حال قوّه و استعداد بالنسبه به فعلیت و صورت جدید در مىآید.
بنابراین جریان حرکت از حالت انعدام صورت قبلى، در تفسیر جدید، خارج شده و به معناى فناى آثار صورت قبلى و بقاى آن به نحو مادّۀ شىء جدید خواهد بود.
نحوۀ سیر نفس در صور و مراتب مختلفۀ وجودى
٣-فیض وجود از بدء فیضان خود از مبدأ یگانه هستى، با پیمودن راه طولانى عوالم مجردات از عقول مجرده و ملائکۀ مهیمن تا عوالم نفوس کلیه سرانجام در پایینترین درجه و دورترین نقطۀ خود از مبدأ هستى، عالم کثرات مادى و طبیعى را منوّر مىکند، در اینجا قوس نزولى وجود پایان یافته و جریان حرکت تکاملى و صعودى آغاز مىشود، در این مرحله با ظهور یک جریان وسیع از تجلیات فیض هستى در مظاهر
٨٩
گوناگون عالم طبیعت بهعنوان انواع طبیعى، سرانجام در آخرین درجه تکاملى خود حقیقت انسان ظاهر مىشود؛ و در اینجا وجود با گذر از مظاهر مختلف ماده و طبیعت به مرحلۀ جمعیت و وحدت خود بازمىگردد. اولین ایستگاه این چرخه صعودى وجود، نفس آدمى است، که به لحاظ دستیابى به نخستین مرتبه از وحدت نازله و جمعیت و حضور وجودى نسبت به حقیقت خود، به آن موجود مجرّد گفته مىشود. یعنى وجودى که داراى خواصّى مغایر با مظاهر حسى و مادى وجود مىباشد که از جمله آثار بارز آن پیدایش خاصیّت علم مفهومى در اوست. نفس آدمى حامل تمامى صور موجودات طبیعى بنحو کمون و استعداد است و صورت بالفعل او همان است که اصطلاحا جوهر ناطقه نامیده مىشود. در نفس آدمى علاوه بر وجود کلیه صور پیشین عالم طبیعت به نحو بالقوه، همچنین جمیع صور وجودى ناشئه از حضرت حق تا عالم طبیعت موجود است و همۀ اینها بنحو بالقوه و در کمون و از همه بالاتر صورت بىصورت و جمال عارى از هریک از این تعینات و واجد همۀ آنها در آن واحد، یعنى نفخۀ ذات مقدس الهى است که بهطور امانت در او به ودیعت نهاده شده است.
تفاوت نفس آدمى با همه موجودات دیگر عالم هستى از ملک و ملکوت تا جبروت اعلى، در این است که هر موجودى واجد فعلیت خاص و تعیّن معینى مىباشد که صورت وجودى اوست ولى نفس ناطقه انسانى در عین بهرهمندى از تمامى صور هستى بنحو قوه و استعداد، از لحاظ فعلیت جنبه سیالیت داشته و قابلیت تغییر و سیر در هریک از مراحل بالقوۀ خود را دارد. البته در هر مرحلۀ فعلیت که باشد سایر مراحل نسبت به او در غیبوبت و کموناند و نه اینکه معدوم باشند. خاصیت سیالیت نفس به او امکان مىدهد که با بهرهگیرى از سازوکار عمل و عقیده، هریک از صور مورد نظر و باور خود را با تکرار و تمرین، از حالت قوّه خارج ساخته و به مرحلۀ بروز و ظهور برساند و البته در این حال آن صورت، صورت بالفعل و جنبۀ اثرگذار و حاکم در نفس را خواهد داشت و از همین روست که نه تنها سیر تکاملى بلکه سیر قهقرائى و تدانى نیز در نفس امکانپذیر است.
۴-اصطلاح تجرّد که در فلسفه الهى و عرفان از آن سخن گفته مىشود، هرگز نباید معادل ذهن و قواى ادراکى آدمى انگاشته شود. دستگاه ذهنى انسان جنبه کوچک و
٩٠
ناچیزى از وجود نفس است که حکم آئینه و دریچۀ آن را دارد و از آن طریق مىتوان به درجۀ وجودى و فعلیت این موجود سیّال پى برد. از آنجا که عوالم وجود در یک تقسیمبندى کلّى به سه عالم مجرّد محض (عقل) و مجرّد داراى صورت جسمیه (مثال) و مادّه تقسیم مىشود که با احتساب عالم قدوسى و لاهوت الهى روىهمرفته چهار عالم مىشود، نفس آدمى نیز بسته به موقعیت فعلیّت خود در کشش سیال خود، این موقعیت را در دریچۀ ادراکى ذهن به صورت یک آئینه منعکس مىنماید.
در بدء پیدایش نفس که کمترین درجۀ فعلیت تجرّدى را داراست، آئینه ذهنى او اگرچه واجد هر سه مرحلۀ وجودى است ولى نسبت به مرتبۀ حس داراى بالاترین درجۀ شفافیت و وضوح و نسبت به عالم مثال و ملکوت از وضوح کمتر در قوه خیال و نسبت به عالم تجرد محض و جبروت، در پایینترین درجۀ انعکاس مفاهیم کلى و عقلى برخوردار است.
با مرور زمان و بر حسب چگونگى به کارگیرى «سازوکار عمل و عقیده» ، وضعیت وجودى نفس از لحاظ تحقق و فعلیت صور مربوط به هریک از عوالم هستى فرق مىکند و به تناسب آن آئینه ذهنى او نیز از موقعیت متفاوتى برخوردار مىباشد.
معناى تجرّد نفس، یعنى فعلیت یافتن هرچه بیشتر مراحل تکاملى او، به این ترتیب با فعلیت یافتن عوالم ملکوت و مثال در حقیقت نفس به موجب قاعدۀ کلّى در «لبس» صور وجودى، مراحل قبلى وجود، نه اینکه در وى معدوم شوند، بلکه در مرتبۀ فوق فانى و مندک مىشوند، یعنى آثار بالفعل، متعلّق به جنبۀ تجرّد یافته خواهد بود و سایر مراحل در تحت توجهات آن مرحله البته از ظهور و فعلیت مناسب برخوردار خواهند شد.
به این ترتیب، نفس مهذّبى که از عوالم صورت و مثال عبور کرده و وارد فضاى قدس عالم عقول مجرده و جبروت شود، داراى بهاء و نورانیت و خواص و آثار بىنهایت گستردۀ این عالم خواهد بود، در این حال عوالم مادون نفس نسبت به این مرتبه، نابود مطلق نبوده بلکه فانى و مندک در او مىباشند یعنى آثار بالفعل نداشته و به میزانى که جنبه حاکم به آنها توجه کند بروز و ظهور مىیابند، و در اینجا فقط نفس نباتى و حیوانى در پایینترین درجۀ خود، همواره مشغول تدبیر بدن مىباشند اگرچه آنها نیز حسب توجه مرتبۀ عالى در ظهور و بروز آثار، متفاوت از سایر نفوس نباتى و حیوانى عمل خواهند کرد.
٩١
نفس پس از رسیدن به این درجه از فعلیت و ظهور، آمادۀ عبور از این مرتبه گردیده و با فراهم آمدن شرائط انتقال به آخرین مرتبۀ استعداد وجودى خود یعنى مرتبۀ «نفخت فیه من روحى» و عالم لاهوت، به کلّى دچار دگرگونى خواهد شد. اینکه چگونه و تحت چه شرایطى امکان عبور از این مرتبه به مرتبۀ بىنشان و بىتعیّن و فوق همۀ مراحل هستى میسّر خواهد شد، اکنون مورد بحث ما نمىباشد و این داستان مربوط به کلّ نظام سیر عرفانى نفس مىباشد. آنچه فعلا محلّ کلام است این است که آیا عبور نفس از این مرحله به چه معناست؟ عبور از مراحل قبل بهمعناى فعلیت یافتن مرحلۀ بالاتر و حاکمیت آن و فرعیّت و ظلیّت مراتب قبلى در تحت آن است، ولى در این مرتبۀ خاصّ، فعلیّت یافتن مرتبۀ بعد یعنى عدم فعلیّت تمامى مراحل پیشین و به حالت تعلیق درآمدن همگى آثار آن و این معنا یعنى نهایت عبودیت سالک و عبور از تمامى آثار نفسانى، یعنى تا کوچکترین ذرهاى از آثار فعلیّت نفس در سالک باقى است مرتبه بىتعیّن و ذات مطلق الهى که آخرین و بالاترین درجۀ هستى است طلوع نخواهد کرد و این همان معناى فناى عین سالک و اندکاک وجودى وى در حضرت حق است. یعنى وجود که همان نفس است از آخرین ایستگاه تعین خود عبور خواهد کرد و این فناى حقیقى است. یعنى نفس، کلّ وجود خود را در حالت تعلیق و بىاثرى قرار مىدهد و این جز با ظهور و طلوع حقیقت وجود میسّر نخواهد شد. یعنى ملاحظۀ وجود تعلّقى پس از طلوع نور وجود حقیقى و الهى میسّر خواهد بود، ابتدا باید فانى شد یعنى قطع تمامى علائق به نحو عینى، تا در این مرحله مجال فعلیّت آخرین مرتبۀ هستى فراهم شود.
تو خود حجاب خودى حافظ از میان برخیز،
و لیس بینه و بین خلقه حجاب الاّ خلقه.
و این است معناى آن روایت نورانى امام صادق علیه آلاف التحیه و السلام که فرمود لا تعرف نفسک من نفسک و تعلم انّ ما فیه له و به یعنى شناخت نفس از مجراى او و بهواسطۀ وجود او و از طریق شناخت او صورت مىگیرد.
پس خلاصه کلام اینکه «فناى سالک» به معناى شهود بدون فناى عینى نیست بلکه تا فناى عینى نفس از همۀ مراحل هستى براى او رخ ندهد، یعنى همه «آثار» او قطع نشود و نه اینکه نفس منعدم شود، چون موجود معدوم نمىشود، و معناى فناى نفس هم مرگ
٩٢
نیست چون نفس نباتى و حیوانى تجافى نمىکنند و به تدبیر خود مشغولند و تجرد در ناحیه علیاى نفس واقع مىشود نه در ناحیۀ «سفلى» ، آرى تا این فناى حقیقى و نه ذهنى و علمى و نه شهودى غیر عینى، رخ ندهد، جمال یار رخ نمىنماید و تا آن وجود حقیقى روى ننماید حقیقت اضافه اشراقیه رخ نمىنماید یعنى سالک خود را به واسطه حق مىیابد. و از اینجاست که اکنون، مسافر، حق، است ولى حقّ متلألأ در همه مراتب وجودى این سالک، و حق طالع در انتهاى قوس صعود اکنون مىباید در همۀ عوالمى که این سالک بدون حق و با تعینات خود طىّ کرده بود متلألأ شود و آنها را حقّانى و ربانى کند و این است معناى سیر بعد از وصول. (و الله العالم)
و اما سخن در این بود که راه عرفان و طریق توحید، عبور از نفس و همه خواستههاى نفس است و نخواستن هیچیک از این تعینات اگرچه در عالىترین درجات درخشش و نورانیت باشد زیرا که هدف رسیدن به ذات مقدس و جمال بىمثال اوست که از هر کمال و تعیّنى برترست. این تعلیم در مکتب عرفان و توحید بتمامه پیاده شده و بزرگان این راه مثل اعلا و اسوۀ هویداى این طریقتند.
شواهدى از احوالات عرفاى بالله در مراتب سیر توحیدى
اکنون خالى از لطف نیست که شواهد و مواردى از احوالات عرفاى بالله که در مراتب سیر الى الله جز به ذات مقدس او توجّهى نداشته و حتى از بالاترین تعینات اسمائى و صفاتى، بىتوجه عبور مىکردهاند و نقطۀ مقابل آنها یعنى اصحاب کشف و شهود و کرامات، که هدف خود را از سیر رسیدن به مراحل برترى از تعیّنات نفس بالنسبه به تعینات مادّى قرار داده بودند، ذکر شود.
من به کیمیا نیازى ندارم
١-حضرت علامه طباطبائى نقل کردند از مرحوم آقاى قاضى از مرحوم حاج سید احمد کربلائى (رضوان الله علیهم) که ایشان مىفرمود: در سفرى به یک درویش روشن ضمیر برخورد کردم، او به من گفت: من مأموریت دارم شما را از دو چیز مطّلع کنم. اوّل کیمیا، دوم آنکه من فردا مىمیرم شما مرا تجهیز نموده و دفن نمائید. مرحوم
۹۳
آقا سید احمد در جواب فرموده بود: امّا من به کیمیا نیازى ندارم، و اما تجهیزات شما را حاضرم. فردا آن درویش فوت مىکند و مرحوم آقا سید احمد تجهیزات کفن و دفن او را متکفل مىشود.»
نگارنده گوید: معنى بىنیازى به کیمیا، که علم تبدیل فلزات به طلاست، یعنى بىنیازى مطلق به هرآنچه که بهعنوان ثروتهاى دنیایى متصور است و ترجیح دادن خواست خداوند در تقدیر روزى و تأمین نیازهاى مادى به طرق طبیعى، بر همه امور دیگر. در اینجا باید توجه داشت، فرق است میان خواستن امرى مانند کیمیا و یا طىّ الارض و یا. . . و میان اینکه آن امر، به خودى خود و در اثر حصول مقامات توحیدى، بر انسان مترتب شود. و از همین روست که بزرگان عوالم معنا و عارفان موحّد، اگرچه داراى تمامى این مقامات و کرامات بودهاند ولى همواره وجود آن را در خود انکار و کتمان مىکردهاند و هیچگاه به داشتن آنها بر خود، افراد را به سمت اینگونه اهداف ترغیب نمىکردهاند. و از این قبیل است داستان واجد بودن طىّ الارض مرحوم قاضى قدس الله سرّه.
شواهدى بر تحقّق طىّ الارض براى مرحوم قاضى:
الف: مرحوم علامه طباطبائى مىفرمودند: مرحوم قاضى (ره) همیشه در ایام زیارتى از نجف اشرف به کربلا مشرّف مىشدند و هیچگاه کسى ندید که او ماشین سوار شود و از این سرّ احدى مطّلع نشد جز یک نفر از کسبۀ بازار ساعت (بازار بزرگ) که مرحوم قاضى را در مشهد مقدّس دیده بود و از ایشان اصلاح امر گذرنامۀ خود را خواسته بود و ایشان هم اصلاح کرده بودند، آن مرد چون به نجف آمد افشا کرد که من آقاى قاضى را در مشهد دیدم.
مرحوم قاضى خیلى عصبانى شدند، و گفتند: همه مىدانند که من در نجف بودهام و مسافرتى نکردهام.
حضرت آیه الله طهرانى رضوان الله علیه در ادامه این مطلب چنین مىافزایند:
این داستان را سابقا براى بنده، دوست معظّم حقیر، جناب حجه الاسلام آقاى حاج سیّد محمّد رضا خلخالى دامت برکاته که فعلا از علماى نجف اشرف هستند نقل
٩۴
کردهاند. (آقاى خلخالى آقازادۀ مرحوم مغفور حجه الاسلام آقا حاج سید آقا خلخالى و ایشان آقازادۀ مرحوم مغفور حجه الاسلام آقاى حاج سیّد محمّد خلخالى است که از مقیمین نجف اشرف و از زهّاد و عبّاد و معاریف آن زمان بودهاند.) و نقل آقاى خلخالى این تتمه را داشت که:
چون آن مرد کاسب از مشهد مقدّس به نجف اشرف مراجعت کرد به رفقاى خود گفت: گذرنامۀ من دچار اشکال بود و در شهربانى درست نمىشد، و من براى مراجعت، به آقاى قاضى متوسّل شدم و گذرنامه را به ایشان دادم و ایشان گفتند: فردا برو شهربانى و گذرنامهات را بگیر! من فرداى آن روز به شهربانى مراجعه کردم، شهربانى گذرنامۀ مرا اصلاح کرده و حاضر نموده بود، گرفتم و به نجف برگشتم.
دوستان آن مرد گفتند: آقاى قاضى در نجف بودند و مسافرت نکردهاند. آن مرد خودش نزد مرحوم قاضى آمد و داستان خود را مفصّلا براى آقاى قاضى گفت، و مرحوم قاضى انکار کرده و گفت: همۀ مردم نجف مىدانند که من مسافرت نکردهام. آن مرد نزد فضلاى آن عصر نجف اشرف چون آقاى حاج شیخ محمد تقى آملى و آقاى حاج شیخ على محمّد بروجردى و آقاى حاج سیّد على خلخالى و نظائرهم آمد و داستان را گفت. آنها به نزد مرحوم قاضى آمده و قضیّه را بازگو کردند و مرحوم قاضى انکار کرد و آنها با اصرار و ابرام بسیار، مرحوم قاضى را وادار کردند که براى آنها یک جلسۀ اخلاقى ترتیب داده و درس اخلاق براى آنها بگوید. . .
دو شاهد دیگر راجع به دارا بودن طىّ الارض مرحوم قاضى موجود است:
اوّل آنکه: حضرت علاّمه طباطبائى و حضرت آقاى قوچانى هر دو نقل فرمودند که:
عادت مرحوم قاضى این بود که در ماههاى مبارک رمضان ساعت چهار از شب گذشته در منزل، رفقاى خود را مىپذیرفتند، و مجلس اخلاق و موعظۀ ایشان تا ساعت شش از شب گذشته طول مىکشید. در دهۀ اوّل و دوم چنین بود، ولى در دهۀ سوم ایشان مجلس را تعطیل مىکرد و تا آخر ماه رمضان هیچکس ایشان را نمىدید، و معلوم نبود ایشان کجا هستند.
چهار عیال داشت؛ در منزل هیچیک از آنها نبود، در مسجد کوفه و مسجد سهله که
٩۵
بسیارى از شبها در آنجا بیتوته مىکرد، نبود. این قضیه نبودن را علاوه بر ماههاى رمضان، حضرت علاّمه طباطبائى در اوقات دیگر نیز نقل مىکردند.
دوم آنکه: آقاى قوچانى فرمودند: یک سفر زیارتى ایشان به کربلا آمده بودند، در موقع مراجعت باهم تا محلّ توقّف سیّارات آمدیم. ازدحام جمعیّت براى سوار شدن به نجف بسیار بود، بهطورى که مردم در موقع سوار شدن از سر و دوش هم بالا مىرفتند.
مرحوم قاضى دید که چنین است با کمال خونسردى به کنار گاراژ رفته، و پشت به دیوار روى زمین نشست و مشغول جیگاره کشیدن شد.
ما مدّتى در کنار ماشینهائى که مىآمدند و مسافرین را سوار مىکردند صبر کردیم و بالاخره با هر کوششى بود خود را بداخل سیّارهاى وارد کردیم و آمدیم نجف و از مرحوم قاضى خبرى نداشتیم. ولى با کمال تعجّب مرحوم قاضى را در نجف دیدیم!
البته تمام این مسائل احتمالاتى است براى طىّ الارض داشتن مرحوم قاضى؛ ولى نه از خود ایشان و نه از غیر ایشان به صراحت نقل نشده است. ١
بىاعتنایى به حوریّۀ بهشتى و توجه تامّ به مقصود اصلى
٢-استاد علامه طباطبائى مىفرمودند: «روزى من در مسجد کوفه نشسته و مشغول ذکر بودم، در آن بین یک حوریّۀ بهشتى از طرف راست من آمد و یک جام شراب بهشتى در دست داشت و براى من آورده بود، و خود را به من ارائه مىنمود. همینکه خواستم به او توجهى کنم، ناگهان یاد حرف استاد افتادم، و لذا چشم پوشیده و توجّهى نکردم. آن حوریّه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را به من تعارف کرد، من نیز توجّهى ننمودم و روى خود را برگرداندم، و آن حوریّه رنجیده شد و رفت. و من تا بحال هروقت یاد آن منظره مىافتم از رنجش آن حوریّه متأثر مىشوم.» ٢
آرى دستور استاد، عدم توجه به مناظر راه است و اینکه یکسره باید مقصود را وصول به ذات در نظر گرفت.
١) -مهر تابان، صص ٣٧٣-٣٧١.
٢) -همان، ص ٣١.
٩۶
در راه توحید باید از همۀ تجلیّات اسمائى و صفاتى گذشت
٣-مرحوم آیتالله حاج شیخ عباس قوچانى قدّس الله سرّه فرمودهاند:
یکى از کسانى که خدمت مرحوم قاضى رسید و از ایشان دستور مىگرفت و جزء تلامذۀ وى محسوب مىشد آقا میرزا ابراهیم عرب است، که پس از سالیان دراز ریاضتهاى سخت، به مطلوب اصلى نرسیده و براى وصول به کمال خدمت ایشان رسید.
وى ساکن کاظمین بود و شغلش مردهشوئى بود-و گویا خودش این شغل را مخصوصا به این جهت انتخاب نموده بود که از جهت ریاضت نفس، اثرى قوى در نفس او داشته باشد.
چون خدمت مرحوم قاضى رسید، گفت: من از شما تقاضا دارم که هر دستورى دارید به من بدهید ولى اجازه دهید من در میان شاگردان شما نباشم چون آنها تنبل هستند، مرا هم تنبل مىکنند. ١
این تشرّف و گفتگوى وى با مرحوم قاضى در حالى بود که مرحوم قاضى از کنار شطّ (شطّ فرات) از کوفه به سوى مسجد سهله مىرفتند، و تقریبا تا نزدیک مسجد سهله سخنشان طول کشید. مرحوم قاضى از او پرسیدند: آیا زن دارى؟ ! گفت: نه؛ و لیکن خواهرى و مادرى دارم.
مرحوم قاضى به او فرمودند: روزى آنها را از کدام راه به دست مىآورى؟
(در اینجا وى که نمىتوانست این سرّ را نزد مربى و معلّم و بزرگمردى که مىخواهد از او دستور بگیرد، انکار کند، از سر ضرورت و ناچارى گفت: من به هرچه میل مىکنم، فورا برایم حاضر مىشود.
مثلا اگر از شطّ ماهى بخواهم فورا ماهى خودش را از شطّ بیرون مىافکند. اینطور و با دست خود اشاره به شطّ نموده، فورا یک ماهى خودش را از درون آب به روى خاک پرتاب کرد.
مرحوم قاضى به او فرمود: اینک یک ماهى دیگر بیرون بینداز، دیگر هرچه اراده کرد نتوانست! ! مرحوم قاضى به او فرمود: باید دنبال کسب بروى و از طریق کار روزى
١) -مخطوطات
٩٧
تهیه نمائى. او تمام دستورات لازم را گرفت و به کاظمین مراجعت کرد و به شغل الکتریکى و سیمکشى پرداخت. و از این راه امرار معاش مىکرد؛ و حالات توحیدى او بسیار قوىّ و شایان تمجید شد. بهطورى که در نزد شاگردان مرحوم قاضى به قدرت فهم، و عظمت فکر، و صحّت سلوک، و واردات عرفانیّه و نفحات قدسیّۀ ربّانیّه معروف و مشهور گردید.
تا سرانجام پس از رحلت مرحوم قاضى، در اثر اتصال بدنش به تیّار کهرباى شهر (جریان الکتریسیته و برق) ، در یک شب عیدى که در کاظمین در حال چراغانى شهر بود از دنیا رحلت و روحش به سراى باقى پرواز نمود، رحمه الله علیه رحمه واسعه.
اقول: [حضرت آیه الله طهرانى (قده)]: مرحوم میرزا ابراهیم عرب در میان همۀ شاگردان مرحوم قاضى به ارادۀ متین و سیر و سلوک راستین مشهور بود، ولى چون در کاظمین سکونت داشت حقیر را شرف ملاقاتش حاصل نشد، تا اینکه در همان سالهایى که براى تحصیل در نجف اشرف مشرف بودم در اثر حادثه برقگرفتگى از دنیا رفت.» ١
عبرتها از داستان آقا میرزا ابراهیم عرب
نگارنده گوید: در این حکایت که ناقلان آن دو تن از عارفان وارسته و علماى ابرار و صلحاى روزگارند نیک تأمّل کن و در نکات ژرفى که در آن است با نظر عبرت تدبّر نما.
اوّلا: نیک بنگر که مردى با آن درجۀ از درجات معنوى و ارتقاء روحى که عالم تکوین و طبیعت تابع ارادۀ او گردیده، هنوز این درجات را به جایى نینگاشته و خود را نیازمند استاد کامل و مرشد واصلى مىبیند که به مدد همّت او و یمن دلالتش از عوالم نفس به کلّى خارج شده و وارد عرصۀ توحید شود و مقایسه کن آن را با حال کسانى که به محض حصول بعضى حالات ابتدائى و خوش از منامات غیبیّه و مکاشفات روحیه، و نیز بهم آوردن مختصر تأثیر نفسى در شفاى بیماران و یا تغییر حال مستمعان، توهّم نیل به مقامات عالیه عرفانى نموده و جماعت غافل و بىخبر نیز و لو در زىّ عالمان ظاهر و یا مشتاقان طىّ مراحل، آنان را اسوه و مقتداى خود دانسته و به این ترتیب به هر ناقصى
١) -مخطوطات
٩٨
عنوان کامل و مکمّل داده و هر سالک راجلى را عارف واصل خوانند و در اطراف آن حکایات و کتب ترتیب دهند، و این واقعه را سبب عبرت دان!
ثانیا: مقایسه کن حال مرشد کامل و عارف واصل را، که به محض قبول شاگرد، او را از وادى نفس عبور داده و هرآنچه که در اثر تقویت نفس به نام تهذیب و راه باطن حاصل شده بود از وى سلب مىنماید.
ثالثا: بنگر که چه میزان تفاوت است میان راه عرفان حقیقى و عرفاى بالله در عالم تشیع با راه تصوّف خانقاهى و درویشىگرى، که مرحوم قاضى اولین تعلیم را به این شاگرد، لزوم ارتزاق از راه کسب و کار حلال و نه استفاده از طرق باطنى و امدادهاى غیبى معرفى مىکند و حال آنکه شبه صوفیان نه راه باطن، که حتى راه گدائى و کلّ بر خلائق بودن را نیز بر کار کردن و رعایت نظامات فردى و اجتماعى نمودن ترجیح مىدهند.
رابعا: بنگر که چگونه شاگردى در این حدّ از قوّت به صرف اشاره استاد، دست از همۀ دواعى نفسانى برداشته و خود را چون موم در ید استاد قرار داده و از این راه چگونه در میان ارباب سیر و شاگردان مکتب توحید، عالىترین درجات را حیازت مىکند.
تفاوت طریق تقویت نفس با معرفت نفس
نمونهاى آشکار از علاقه به خواهشهاى نفسانى بهجاى عبور از آنها.
۴- «و ایضا مرحوم آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى قدّس الله روحه فرمودند:
«یکى از ارباب مکاشفۀ معروف ساکن طهران به نام حاج رجبعلى خیّاط به در منزل مرحوم قاضى آمد و گفت: من حالى داشتم که تمام گیاهان خواص و آثار خود را به من مىگفتند. مدتى است حجابى حاصل شده و دیگر به من نمىگویند. من از شما تقاضا دارم که عنایتى بفرمائید تا آن حال به من بازگردد.
مرحوم قاضى به او فرمود: دست من خالى است.
او رفت و پس از زیارت دوره به کربلا و کاظمین و سرّمنرآه [سامرا]به نجف آمد، و یک روز که جمیع شاگردان نزد مرحوم قاضى گرد آمده بودند، در منزل ایشان آمد، و از بیرون در سرش را داخل نموده گفت:
٩٩
آنچه را که از شما مىخواستم و به من ندادید، از حضرت ( صاحبالامر) گرفتم و حضرت فرمود: به قاضى بگو: بیا نزد من، من با او کارى دارم!
مرحوم قاضى سر خود را بلند کرده به سوى او، و گفت: بگو: قاضى نمىآید! !»
نگارنده گوید: و نیک بنگر در این حادثه و خوب در آن تأمّل کن که فوائد آن کم از واقعه پیشین نیست.
اوّلا: با دقّت در مفاد این داستان، به خوبى تفاوتى را که در مباحث پیش، میان راه توحید و طریق معرفت نفس که روش تربیتى عرفاى بالله از عالمان طراز اول عالم تشیّع است با راه تقویت نفس که راه و شیوۀ ارباب ریاضات و اصحاب مکاشفات و کرامات است معلوم مىشود. وقتى گفته مىشود که اصحاب کرامات و مکاشفات و ریاضات به دنبال تقویت نفس هستند و نه عبور از آن، چهبسا به ذهن افراد خام، از کلمه تقویت نفس خداى ناکرده اشتغال به امور لهو و لعب و یا حظوظ دنیاوى از مال و ریاست و یا سایر اعمال مغایر شریعت غرّاء متبادر شده و از این جهت انتساب بسیارى از بزرگان صاحب کرامت و دعاوى باطنى را به این طریقه، غیر قابل قبول بشمارند. ولى خوب نظر کن که مرحوم حاج رجبعلى خیاط یکى از اصحاب مکاشفه بوده که در سنوات گذشته، در طهران به بروز خوارق عادات و کرامات و چارهگشایى از امور مادى و معنوى خلائق، اشتهار داشته است و حتّى در این سالهاى اخیر، بعضى که قدم راسخى در این معانى ندارند، به صرف ظهور و بروز اینگونه مسائل از نامبرده، وى را در زمرۀ عرفاى عظام و کمّلین از اولیاء الله شمرده و دربارۀ وى کتابها نوشتهاند.
و عبرت بگیر که چنین شخصى غایت خواستهاش که عمر گرانبها را صرف آن کرده و از این شهر به آن شهر و از این امام به آن امام نموده و از مرحوم قاضى تا حضرت صاحبالامر را مورد سؤال و درخواست قرار داده، بازگشت حالى است از حالات نفس و قوائى از قواى باطن که مثلا کشف خواص داروئى گیاهان باشد و از این قبیل. و بدانکه لذّت بهرهمندى از این قواى نفسانى و لذّت استفاده و بروز کرامات گاه آنچنان قوى است که صدها و هزاران برابر لذات ظاهرى حسّى است و شخص واجد این حالات ابدا نمىتواند از آنها عبور نماید. و البته با محملهاى کمک به خلق و دستگیرى و غیره نیز آنها را براى خود توجیه مىکند. ولى مهمّ این است که همۀ اینها کمالات و آثار نفس
١٠٠
است، و هدف عرفان، فناى تمامى آثار و شوائب نفسانى از پایینترین درجات تا بالاترین مراحل آنکه با نورانیت بسیار شدید نیز توأم باشد.
ثانیا: بنگر به کلام نخست مرحوم قاضى که به آسانى و سردى پاسخ درخواست وى را مىدهد که دست ما خالى است، آرى نه دست که دل وى و جان و سرّ او از هرگونه شائبه و خواست و قواى منتسب به انیّت نفس خالى است.
ثالثا: بنگر و ژرف بنگر-که این از همه مهمتر است-به گفتار گوینده در اخذ خواست خود از امام زمان (علیه السلام) و پیام معاتبهآمیز از جانب حضرت به مرحوم قاضى که به قاضى بگو بیاید با او کار دارم. که این قسمت گفتار حکایت از این دارد که قائل این گفتار به شرف ملاقات امام عصر نائل شده و حضرت نیز خواستۀ او را برآورده ساخته است و نیز یک نوع وعدۀ مؤاخذه نسبت به مرحوم قاضى به شمار مىرود!
و قسمت مهمتر پاسخ مرحوم قاضى است. که: بگو قاضى نمىآید!
که این دو کلام دنیایى ارزش و معنا دارد و نشان از سستى توهّمات و دعاوى کثیرى از مدعیان ملاقات با امام زمان سلام الله علیه دارد. این پاسخ یعنى اینکه امام زمان مورد ادعاى شما، چیزى جز امر خیالى و نفسانى و توهّمى و ساخته نفس شما و یا شیطان نیست، این ساخته وهمى و خیالى البته که باید با طریق تقویت نفس همکارى نموده و اصحاب آن را تأیید کند و صد البته که مرحوم قاضى را با وى کارى نیست.
نگارنده خود به یاد دارد که حدود ١٢-١٠ سال پیش در محضر حضرت آیتالله طهرانى قدّس سرّه به مناسبتى سخن از همین دعاوى مربوط به رؤیت حضرت صاحبالامر شد. ایشان فرمودند از قول حضرت آقاى حدّاد مستقلا و یا از ایشان به نقل از حضرت آقاى قاضى قدس سرّهما-تردید از اینجانب است-که فرمودند: «غالب این ادّعاهاى رؤیت امام زمان در طول تاریخ به جز چند مورد محدود و معدود، امور خیالى و نفسانى بوده و حد اکثر از قبیل مکاشفات روحیه است که صاحب آنها آن را امر عینى و حقیقى مىپندارد. و نیز فرمودند از جمله داستانهاى صحیح راجع به ملاقات یا رؤیت حضرت صاحبالامر یکى تشرّفات مرحوم سید بحر العلوم است، و یکى داستان حاجى بغدادى که در مفاتیح الجنان نیز ذکر شده است. و بقیه این حکایات در غالب موارد امور توهّمى و یا بنحو مکاشفه است» .
١٠١
طهرانى قدّس سرّه به مناسبتى سخن از همین دعاوى مربوط به رؤیت حضرت صاحبالامر شد. ایشان فرمودند از قول حضرت آقاى حدّاد مستقلا و یا از ایشان به نقل از حضرت آقاى قاضى قدّس سرّهما-تردید از اینجانب است-که فرمودند: «غالب این ادّعاهاى رؤیت امام زمان در طول تاریخ به جز چند مورد محدود و معدود، امور خیالى و نفسانى بوده و حد اکثر از قبیل مکاشفات روحیه است که صاحب آنها آن را امر عینى و حقیقى مىپندارد. و نیز فرمودند از جمله داستانهاى صحیح راجع به ملاقات یا رؤیت حضرت صاحبالامر یکى تشرّفات مرحوم سید بحر العلوم است، و یکى داستان حاجى بغدادى که در مفاتیح الجنان نیز ذکر شده است. و بقیه این حکایات در غالب موارد امور توهّمى و یا بنحو مکاشفه است» .
و البته از جمله موارد صحیح ملاقات با حضرت، حکایتى است به نقل از مرحوم آقاى قاضى، نسبت به ملاقات یکى از شاگردان سلوکى ایشان که از علماى معروف طهران بوده است، یعنى مرحوم آیتالله حاج شیخ محمد تقى آملى صاحب تعلیقات بر منظومۀ سبزوارى، و آن داستان چنین است که:
تشرّف بعضى شاگردان مرحوم قاضى به محضر حضرت صاحبالامر (عج)
مرحوم آملى از استاد (مرحوم قاضى) به اصرار دستورى براى حصول تشرّف به خدمت حضرت مىخواسته است و استاد امتناع مىکردند تا وقتى که اصرار زیاد شد، استاد دستور خاصّى را به ایشان مرحمت کردند بقیه داستان به نقل از کتاب مهر تابان به این شرح است.
«مرحوم قاضى مىفرمود: بعضى از افراد زمان ما مسلما ادراک محضر مبارک آن حضرت را کردهاند و به خدمتش شرفیاب شدهاند.
یکى از آنها در مسجد سهله در مقام آن حضرت که به مقام صاحب الزمان معروفست، مشغول دعا و ذکر بود و ناگهان مىبیند آن حضرت را در میانۀ نورى بسیار قوى، که به او نزدیک مىشدند و چنان ابّهت و عظمت آن نور او را مىگیرد که نزدیک بود قبض روح شود، و نفسهاى او قطع و به شمارش افتاده بود، و تقریبا یکى دو نفس به آخر مانده بود که جان دهد آن حضرت را به اسماء جلالیّه خدا قسم مىدهد که دیگر به او نزدیک نگردند.»
١٠٢
مرحوم قاضى روز بعد به این شاگرد مىگویند: آقا جان شما که آمادگى ندارید چرا اصرار بر تشرّف مىورزید.
«بعد از دو هفته که این شخص در مسجد کوفه مشغول ذکر بود حضرت بر او ظاهر شدند، و مراد خود را مىیابد و به شرف ملاقات مىرسد. مرحوم قاضى مىفرمود: این شخص آقا شیخ محمد تقى آملى بوده است» ١
١) -مهر تابان، صص ٣٣٣-٣٣٢.
آیت الحق//محمد حسن قاضی
آیت الحق (قسمت اول)اقسام هدایت وقسمتی از کرامات اقا سید علی قاضی
فهرست مطالب
فهرست اجمالى ۵
مقدمه دکتر حسین غفارى ٧
قول علامه طباطبائى ١٢٩
سپاس ١٣١
دیباچه مترجم ١٣٣
تقدیم ١٣٩
پیشگفتار مؤلف ١۴٣
قسمت اول: شرح احوال حاج سید میرزا على آقا قاضى ١۴٩
قسمت دوم: شرح احوال اساتید، دوستان و شاگردان مرحوم قاضى ٢۵٣
آقا سید حسین قاضى ٢۵۵
آقا سید ابو الحسن اصفهانى ٢۶١
آقا سید مرتضى رضوى کشمیرى ٢٧١
آقا سید احمد کربلائى حائرى ٢٧٩
شیخ محمد تقى آملى ٢٨٣
آقا میرزا ابراهیم شریفى ٢٩۵
سید محسن طباطبایى حکیم ٣٠٧
علامه طباطبایى ٣١١
سید محمد حسن الهى طباطبایى ٣٢٩
شیخ على قسام ٣٣۵
سید ابو القاسم موسوى خوئى ٣۴۵
سید على نورى ٣۵١
سید جمال الدین گلپایگانى ٣۵٣
سید محمد جمال هاشمى ٣۶١
شیخ عباس قوچانى ٣۶۵
شیخ على اکبر مرندى ٣٧٩
شیخ على محمد بروجردى ٣٨٣
سید هاشم رضوى کشمیرى ٣٩١
شیخ محمد تقى بهجت ٣٩٣
سید عبد الأعلى سبزوارى ٣٩٧
شیخ محمد رضا مظفر ٣٩٩
شیخ موسى دبستانى ۴٠٣
حاج محمد تقى لارى ۴٠٧
شیخ محمد شریعت ۴١١
خاتمه ۴٢۵
ذکر برخى دیگر از آقایان ۴٣٧
فهرست تفصیلى ۴۵٣
مقدمه
فلسفۀ عرفان شیعى
بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله الذى لا یبلغ مدحته القائلون و لا یحصی نعمائه العادّون و لا یؤدّی حقّه المجتهدون، قصرت الألسن عن بلوغ ثنائه کما یلیق بجلاله و عجزت العقول عن إدراک کنه جماله، و الصّلاه و السّلام على سیّدنا و مولانا محمّد، هادى الامّه من الضّلاله، مجلى الانوار الذاتیه و ینبوع المعارف الإلهیّه
و آله المنتجبین الأخیار، المنزّهین عن الخطأ و الزّلل، الموصوفین بالطهاره و الاخلاص، لا سیّما اوّلهم و سیّدهم امیر المؤمنین على بن ابى طالب:
و آخرهم و حاضرهم و شاهدهم حجّه بن الحسن المهدى المنتظر عجّل الله تعالى فرجه الشریف
ألا من مبلغ سلمى سلامى که در راهش دهم جان گرامى
منصب امامت از موقعیتى برتر نسبت به نبوّت و رسالت برخوردار بوده و در واقع جان و روح نبوت مىباشد و آن بالاترین درجهاى است از تکامل وجودى که براى یک موجود «ممکن» ، و ما سوى الله، بعد از گذرانیدن تمامى مراحل دشوار تکامل، نیل بدان میسّر مىشود. و این نصّ قرآن کریم است که دربارۀ پیشواى انبیاء توحیدى حضرت ابراهیم خلیل مىفرماید: «وَ إِذِ اِبْتَلىٰ إِبْرٰاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمٰاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قٰالَ إِنِّی جٰاعِلُکَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً» ١(و آنگاه که ابراهیم را به حوادثى دشوار آزمودیم و او تمامى آنها را با موفقیّت پشتسر گذاشت، خداوند بدو فرمود که: همانا «من تو را امام (پیشوا) براى آدمیان قرار دادم») .
اقسام هدایت
با توجه به همجوارى و توأم بودن دو ویژگى امامت و نبوت در همۀ انبیاى عظام مىتوان تمایز این دو خصوصیت را از راه مداقّۀ در یگانه وظیفۀ همۀ انبیاى عظام، یعنى هدایت خلق به سوى حضرت معبود جلّ و علا، اینچنین توضیح داد: با تحلیل معناى هدایت مىتوان در هدایت به دو درجه و دو تقسیمبندى قائل شد:
١-یکى هدایت فکرى و ارادى انسان که از راه تغییر در بینش و تفکر او در مواجهۀ با نظام هستى حاصل مىشود که در این جهت پیامبران الهى با إنباء یعنى اطلاعرسانى حقایق نظام هستى به انسان، تمامى جهات ادراکى و مشاعر گوناگون حسّى و عقلى او را ارتقاء بخشیده و وى را به افقى برتر از آنچه که ابتداء حسّ مىکند و یا ابتداء مىاندیشد، سوق مىدهند. این خصوصیت ویژۀ دریافت و تلقّى وحى الهى و إخبار آن به انسانها را که از اختصاصات پیامبران الهى (علیهم الصلاه و السلام) است و چگونگى آن بر عقول بشرى پوشیده است و فقط از راه آثار و کارکرد آن شناخته مىشود، «نبوت» مىگویند که از جهت گرفتن پیام الهى و تلقّى وحى به آنان، به ایشان «نبى» گفته مىشود و از جهت مأموریت خاص اجتماعى که به عهدۀ آنهاست «رسول» و نمایندۀ خداوند نامیده مىشوند. امّا آیا هدایت بشر به سمت خداوند در همین حدّ و به همین اندازه است؟
٢-منطق وحى و نیز منطق عقل ما را به درجۀ دیگرى از هدایت، راهنما مىشود. از
١) سورۀ بقره، آیه ١٢۴
٩
آنجا که میان انسان بهعنوان یک مخلوق، و به حیثى در پایینترین درجۀ وجودى به دلالت «ثُمَّ رَدَدْنٰاهُ أَسْفَلَ سٰافِلِینَ» ١، از طرفى، و میان خداوند بهعنوان مبدأ مطلق هستى و منشأ و معدن همۀ کمالات متصوّره در نظام هستى به منطق «هُوَ لَهُ اَلْأَسْمٰاءُ اَلْحُسْنىٰ» ٢، فاصلهاى بس ژرف و طولانى در کار است، و از سویى نظام هستى بر حرکت تکاملى موجودات و در رأس آنها و بهویژه انسان به سمت خداوند طراحى و تقویم گردیده است که «یٰا أَیُّهَا اَلْإِنْسٰانُ إِنَّکَ کٰادِحٌ إِلىٰ رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاٰقِیهِ» ٣(اى انسان، همانا تو، به سوى پروردگار خود با سختى و تلاش در حرکتى و نهایتا او را ملاقات خواهى کرد.)
پس این راه طولانى و پرپیچوخم که باید پیموده شود فاصلهاى حقیقى و وجودى است نه ذهنى و تصوّرى و خیالى، حرکت فکرى و ذهنى بشر فقط مقدّمهاى است براى صدور اعمال صالحه از وى تا از طریق «عمل صالح» حقیقت نفس آدمى از جنبۀ نقص و قوّه و استعداد نسبت به کمالات هستى، به مرتبۀ فعلیّت و تحقق برسد، و از آنجا که جهات قوه و استعداد در نفس آدمى بىشمار است، در نتیجه تحقق معنوى وجود آدمى به بىشمار طریق ممکن متصوّر است و از سویى در جهان معنا نیز به قاعدۀ کلى عالم کثرت، کوتاهترین فاصله میان مبدأ و خالق هستى و مخلوق وى تنها یک راه است و آن «صراط مستقیم» نام دارد و راههاى دیگر حتى اگر هم به سمت معبود باشد خالى از اعوجاج نیست که به میزان همین اعوجاج از صراط مستقیم، از نیل به مقصود دورتر و منحرف خواهد گشت.
امامت، هدایت تکوینى و وجودى است
بنابراین نفوس سرگشته آدمیان را همانطور که هادى و راهنمایى در ظاهر و در مقام فکر و اندیشه لازم است تا از انواع قیاسات باطله و استدلالهاى پوچ و دعاوى خیالى، او را به استدلال متین و برهان یقینى هدایت کند، همینطور اعمال صالحۀ ما و نفوس مستعدّۀ ما را نیز مغناطیسى لازم است تا با قوۀ جاذبۀ فوقالعادۀ خود، به خویشتن جلب کند و هر نفسى را مطابق فعلیّت خود، به سوى حضرت ربّ العزّه هدایت کند، این هدایت باطنى، امرى وجودى است و نه فکرى و ذهنى و عامل آن نه تعالیم انبیاء و أخبارى است که از آن
١) -سورۀ تین، آیۀ ۵
٢) -سورۀ حشر، آیۀ ٢۴
٣) -سورۀ انشقاق، آیۀ ۶
تمایز میان نبوت و امامت
اگرچه مقام نبوت و رسالت الهى به حسب ظواهر تعالیم همۀ ادیان الهى بالاترین درجه و موقعیّتى است که براى بشر نسبت به مدارج کمالى تقرّب به حضرت ربّ العزّه متصوّر است و لکن با تعمّق بیشتر در آیات نورانى قرآن کریم درخواهیم یافت که
١٠هادیان نور به فکر شیفتگان حق مىرسد، بلکه نورانیّت خورشید نفوس متلألئه این هادیان سبل است که ذرات وجود سالکان راه حقیقت را به یکدیگر پیوند مىبخشد و آنها را در جادۀ نفس طیّبۀ خویش به سمت عالم نور رهنمون مىشود. این جنبه از هدایتگرى انبیاء الهى مرتبط با آن خصوصیت وجودى در آنها است که از آن به امامت تعبیر مىشود. پس انبیاء به حسب فکر و نظر، نبىّ و رسولند، و به حسب واقع و جاذبۀ وجودى امامند.
عالم خلق و عالم امر
و این همان است که در قرآن کریم در توصیف عملکرد پارهاى از انبیاء مىفرماید:
«وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّهً یَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا» ١ (و آنها را امامانى قرار دادیم که به «امر» ما هدایتگرند» و چون بهمعناى «امر» در این آیه که مىفرماید: «أَلاٰ لَهُ اَلْخَلْقُ وَ اَلْأَمْرُ» ٢(آگاه باشید که «خلق» و «امر» از آن اوست) نظر افکنیم و به تقابل میان این دو توجه کنیم، درخواهیم یافت که «امر» در مقابل «خلق» که جهان کثرت و مخلوق است، عبارت است از جهان وحدت که به علّت دورى از جهات کثرت و مخلوقیت، به صورت اضافۀ به حضرت حق، «امرنا» ، تعبیر شده است. و عبارت دیگرى است از آنچه که در زبان قرآن از آن به «ملکوت» عالم تعبیر شده است در مقابل جنبۀ خلقى که از آن به ملک تعبیر گردیده است و فرمود:
«بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْءٍ» ٣ (تمامى اشیاء در باطن و ملکوت خود متصل و مرتبط با دست قدرت الهى هستند) و نیز فرمود: «کَذٰلِکَ نُرِی إِبْرٰاهِیمَ مَلَکُوتَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ» ۴(و بدینسان باطن و ملکوت آسمانها و زمین را بر ابراهیم نمایانیدیم) .
بهطور خلاصه اینکه، پیامبران الهى، به حسب خصوصیت «امامت» ، هدایت مخلوقات را از جنبۀ باطنى و وجودى به سوى عالم نور و وحدت عهده دارند. و این از طریق نورانیت باطنى نفس آنها صورت مىگیرد، که هرکس به لحاظ وجودى تابع آنها باشد و در حال اطاعت از آنها، در باطن عالم مجاز و قادر به استفادۀ از باطن و حقیقت و نورانیت آنها در طىّ طریق به سمت حضرت معبود خواهد بود
١١
وصایت و ختم نبوّت
عین همین مسئله در مورد ائمۀ معصومین (صلوات الله علیهم اجمعین) نیز سارى و جارى است منتهى به لحاظ خاتمیّت نبوت و هدایت تشریعى ظاهرى، ائمه (علیهم السلام) در این مورد وظیفهشان به «وصایت» تبدیل شده است و آنها مبیّن و بیانگر هدایتى هستند که توسط پیامبر اکرم براى همیشه براى بشر تشریع گردیده است و این وظیفه به حسب نصّ و تعیین الهى که توسط رسول اکرم به امّت اسلامى ابلاغ شده است، بر ائمۀ دوازدهگانه که اولین آنها امیر المؤمنین على (علیه السلام) و آخرین آنها حضرت حجه بن الحسن مهدى منتظر (سلام الله علیه) هستند، منطبق و متعیّن است. و امّا در هدایت باطنى و وظیفۀ امامت به حسب اصطلاح قرآنى، این وظیفه عینا همان وظیفه باطنى پیامبران و بالاخص پیامبر اکرم (صلوات الله و سلامه علیه و علیهم اجمعین) است و از این نقطهنظر تفاوتى در معناى امامت نیست، و در نتیجه وظیفۀ امامت قابل انقطاع و خاتمیّتپذیر نمىباشد، نهایت اینکه به دلیل محدودیت تعداد اوصیاى الهى، آخرین آنها حضرت بقیه الله به حسب ظاهر در پردۀ غیبت به سر مىبرند تا زمانى که شرائط امر فراهم شود، با ظهور خود، تکامل نوع بشرى را در ظاهر و باطن به تحقق برسانند.
آنچه گفته شد به حسب مذاهب اسلامى، عقیدۀ مذهب تشیّع است که در مقابل اکثریت عامّۀ موسوم به اهل سنّت، در مسئلۀ وصایت بعد از نبى اکرم، مستندا به نصوص واردۀ از رسول اکرم (صلى الله علیه و آله) ، امام را واجد کلیۀ شرائط باطنى و ظاهرى پیامبر اکرم دانسته و تکیه بر این مسند را بر غیر معصوم جائز نمىداند. البته در میان اهل سنّت نیز اگرچه گروه معدودى از علماى ربانى که بهعنوان عارف مشهور هستند، در عقیده راجع به انسان کامل و مقام امامت (ولایت) و نسبت آن با نبوت به عقیدۀ شیعه نزدیک و بلکه با آن متحدند، و لیکن این معنا را از وصایت ظاهرى- به حسب ظاهر بیانات خود-جدا انگاشته و صرفا بهعنوان یک مقام باطنى به آن قائلند.
و لکن شیعه این معنا را حقیقت دین تلقّى کرده و هرگز حاضر به اینگونه تفکیک میان ظاهر و باطن نگردیده است. براى روشنتر شدن مسئله به گفتار دو عالم سنّى و شیعى در این باب توجه مىدهد
بیان قاضى عضد الدین إیجى و علاّمه امینى
قاضى عضد الدین ایجى از بزرگترین و معروفترین متکلمین سنّى اشعرى مذهب است. وى در کتاب مهمّ کلامى خود به نام مواقف آنگاه که به اختلاف عقیدۀ میان شیعه و سنى در این مسئله اشاره مىکند مىگوید: «جوّز الاکثرون امامه المفضول مع وجود الفاضل، إذ لعلّه الأصلح للإمامه. . .» ١(اکثریت که همان سنّى مذهبان باشند، بر امامت کسى که در درجۀ فضل پایینتر باشد (مفضول) نسبت به کسى که در درجۀ بالاترى از علم قرار داشته باشد، قائلند، زیرا که ممکن است این شخص پایینتر از نظر درجۀ علمى، در جهات دیگرى براى رهبرى و زعامت امت از صلاحیت بیشترى برخوردار باشد.) یعنى این عالم سنّى که همچون دیگران نمىتواند انکار برترى امیر المؤمنین على (علیه السلام) را از جمیع آحاد امت اسلامى تا چه رسد به ابو بکر و عمر، بنماید، ناگزیر اصل مسئله را که رهبر و ولىّ مسلمین باید أعلم افراد امت باشد، زیر سؤال برده و مورد انکار قرار مىدهد و مىگوید در رهبرى که فقط علم لازم نیست خصوصیات فراوان دیگرى لازم است، که شاید دیگران در احراز آن خصوصیات نسبت به شخص اعلم و افضل، برترى داشته باشند. در نقطۀ مقابل این طرز فکر، خوانندۀ محترم را به استدلال یکى از علماى درجه اول عالم تشیع در قرون اخیر مرحوم آیه الله علامه امینى و گنجینۀ ارزشمند او در امامت و ولایت یعنى مجموعۀ نفیس الغدیر رجوع مىدهیم، مرحوم علامه امینى پس از نقل قول إیجى به وى چنین پاسخ مىدهد: «إنّا لا نرید بالأفضل الاّ الجامع لجمیع صفات الکمال الّتى یمکن اجتماعها فى البشر، لا الأفضلیّه فى صفه دون اخرى» . ٢
نکتۀ قابل ملاحظه در بیان مرحوم علامه امینى، تأکید ایشان بر این نکته است که مقصود شیعه از لزوم افضلیّت امام، افضلیّت در یک صفت مثل صفت علم نیست تا مخالف بتواند به برترى مفضول، در صفات دیگر استناد کند و مفضول در یک صفت (علم) را أصلح من حیث المجموع و من جمیع الجهات تلقّى نماید، بلکه مقصود «حائز بودن تمامى صفات کمالى که براى بشر ممکن است» مىباشد. و یا دقیقتر بگوییم واجد بودن جمیع صفات
١) -شرح مواقف، ج ٣، ص ٢٧.
کمالى که براى هدایت و رهبرى و امامت و اسوه قرار گرفتن یک رهبر و پیشواى الهى و سیاسى لازم است، مورد نظر است. و این چیزى نیست جز همان معناى «انسان کامل» مورد بحث ما، یعنى وقتى که علماى به نام تشیع در مباحث کلامى خود به اثبات امامت مىپردازند در واقع از ضرورت وجود انسان کامل براى هدایت جامعۀ انسانى سخن مىگویند و معلوم است که بالاترین صفت انسانى، بیرون آمدن از حکومت نفس امّاره، و دارا بودن بالاترین درجات تقواى الهى و خروج از جزئیت و ورود در عالم کلیّت و مشاهدۀ ملکوت آسمانها و زمین و قرار داشتن در سرچشمۀ حقایق است. (ثُمَّ جَعَلْنٰاکَ عَلىٰ شَرِیعَهٍ مِنَ اَلْأَمْرِ -پس تو را (اى پیامبر) بر سرچشمۀ عالم حقایق و ملکوت قرار دادیم. . . -) ١
بیان حضرت امیر المؤمنین: معرفت امام سبب ورود به بهشت
امیر المؤمنین (علیه السلام) مىفرمایند «انّ الأئمه قوّام الله على خلقه و عرفاؤه على عباده، لا یدخل الجنه الاّ من عرفهم و عرفوه و لا یدخل النّار إلاّ من أنکرهم و أنکروه» ٢(همانا امامان، مدبّران امور امت از جانب خدا و به پا دارندگان امر الهى در بین آنها هستند و سرپرستان ناظر و گزارشگر امر خلق به خداوندند ٣، هیچکس بدون اینکه آنها را بشناسد و بدون اینکه آن امامان او را بشناسند داخل بهشت نمىشود و هیچکس وارد جهنم نمىشود مگر آنکه انکار امامان را مىکند و امامان نیز وجود او را انکار مىکنند) .
تفسیر این کلام شریف گفتارى طولانى و نغز را طلب مىکند که اکنون مجال آن نیست و لکن همینقدر مىتوان اشاره کرد که عموم کلام حضرت که هیچکس داخل بهشت نمىشود مگر با معرفت به ائمه و نیز معرفت ائمه (علیهم السلام) بدو، و نیز عین همین سخن در مورد علت ورود منکرین آنها به آتش، به خوبى مىرساند که مقصود شناختن و یا انکار ظاهرى نیست بلکه مقصود شناخت و معرفت به حقیقت نورانى آنها، یعنى عالم خیر و اصل نورانیت عالم وجود است که هرکه با اخلاص و صفاى باطن در
١) -سورۀ جاثیه، آیۀ ١٨
١۴
راه اصلاح نفس مجاهده نماید و به دنبال اصل و گمشدۀ الهى خود بکوشد و از عمل صالح مضایقه ننماید راه به سوى مقام ولایت کلیۀ الهیه که همان مقام امامت، ائمه (علیهم السلام) است خواهد برد. براى توضیح بیشتر مطلب، مناسب است که در اینجا به کلامى از سیّد العرفا الکمّلین حضرت آیه الله العظمى حاج سیّد على قاضى (قدّس سرّه الشریف) با توضیحاتى از عارف کامل حضرت آیه الله علامه سید محمد حسین طهرانى (قدّس سرّه الشریف) ، استشهاد کنیم آنجا که در شرح این بیت از ابن فارض که:
علیک بها صرفا و إن شنت مزجهافعدلک عن ظلم الحبیب هو الظّلم
با بیان تفسیر مرحوم آقاى قاضى از آن مىنویسند:
«. . . از اینجا اولا به دست مىآید که: سیر و سلوک صحیح و بىغلّ و غش و خالص از شوائب نفس امّاره، بالاخره سالک را به عترت طیّبه مىرساند و از انوار جمالیه و جلالیه ایشان در کشف حجب بهرهمند مىسازد. و ابن فارض که مسلّما از عامّه بوده و مذهب اهل سنت را داشته است و حتى کنیه و نامش أبو حفص عمر است در پایان کار و آخر عمر از شرب معین ولایت سیراب و از آب دهان محبوب ازل سرشار و شاداب گردیده است.
و ثانیا، همانطور که مرحوم قاضى قدّس الله نفسه فرمودهاند، وصول به مقام توحید و سیر صحیح الى الله و عرفان ذات احدیّت عزّ اسمه بدون ولایت امامان شیعه و خلفاى به حقّ از على بن ابى طالب و فرزندانش از بتول عذراء صلوات الله علیهم محال است. این امر در مورد ابن فارض مشهود و دربارۀ بسیارى دیگر از عرفاى عالیقدر همچون محیى الدّین و فرید الدّین عطار نیشابورى و امثالهم به ثبوت رسیده است.» ١
و سپس مرحوم آیه الله طهرانى (قدّس سرّه الشریف) بیانى تحقیقى دربارۀ این مسئله بدین شرح ابراز مىفرمایند:
تحقیقى از حقیر راجع به سیر و سلوک افراد در ادیان و مذاهب مختلفه و نتیجۀ مثبت و یا منفى آن در وصول به توحید و عرفان ذات حقّ متعالى از عامّه و غیرهم «حقّ در خارج یکى است. زیرا به معنى اصل هستى و تحقّق و وجود است. و معلوم است که حقیقت وجود و موجود لا یتغیّر و لا یتبدّل است. و در مقابل آن، باطل است که به معنى غیر اصیل و غیر متحقّق و معدوم مىباشد.
١۵
تمام افرادى که در عالم، ارادۀ سیر و سلوک به سوى خدا و حقیقه الحقائق و أصل الوجود و علّه العلل و مبدأ هستى و منتهاى هستى را دارند، چه مسلمان و چه غیر مسلمان، از یهود و نصارى و مجوس و تابع بودا و کنفسیوس، و مسلمان هم چه شیعه و یا غیر شیعه از اصناف و انواع مذاهب حادثه در اسلام، از دو حال خارج نیستند:
اوّل: آنان که در نیّتشان پاک نیستند، و در سیر و سلوک راه اخلاص و تقرّب را نمىپیمایند، بلکه به جهت دواعى نفسانیّه وارد در سلوک مىشوند. این گروه ابدا به مقصود نمىرسند، و در طىّ راه به کشف و کرامتى و یا تقویت نفس و تأثیر در موادّ کائنات و یا إخبار از ضمائر و بواطن و یا تحصیل کیمیا و امثالها قناعت مىورزند، و بالاخره دفنشان در همین مراحل مختلفه هرکدام برحسب خودش مىباشد.
دوم: جماعتى هستند که قصدشان فقط وصول به حقیقت است، و غرض دیگرى را با این نیّت مشوب نمىسازند. در این صورت اگر مسلمان و تابع حضرت خاتم الأنبیاء و المرسلین و شیعه و پیرو حضرت سیّد الأوصیاء أمیر المؤمنین (علیهما) أفضل صلوات الله و ملائکته المقرّبین باشند، در این راه مىروند و به مقصود مىرسند. زیرا که راه منحصر است، و بقیّۀ طرق منفىّ و مطرود هستند.
اگر مسلمان نباشند و یا شیعه نباشند، حتما از مستضعفین خواهند بود. زیرا که برحسب فرض غلّى و غشّى ندارند، و دربارۀ اسلام و تشیّع دستشان و تحقیقشان بهجاى مثبتى نرسیده است؛ وگرنه جزو گروه اوّل محسوب مىشوند که حالشان معلوم شد.
این افراد را خداوند دستگیرى مىفرماید؛ و از مراتب و درجات، از راه همان ولایت تکوینیّه که خودشان هم مطّلع نیستند عبور مىدهد، و بالاخره وارد در حرم الهى و حریم کبریائى مىگردند و فناء در ذات حقّ را پیدا مىنمایند. و چون دانستیم که: حقّ واحد است، و راه او مستقیم و شریعت او صحیح است؛ این افراد مستضعف که غرض و مرضى ندارند، خودشان در طىّ طریق و یا در نهایت آن، به حقیقت توحید و اسلام و تشیّع مىرسند و درمىیابند. زیرا که وصول به توحید بدون اسلام محال است، و اسلام بدون تشیّع مفهومى بیش نیست و حقیقتى ندارد.
اینانند که با نور کشف و شهود درمىیابند که: ولایت متن نبوّت است، و نبوّت و ولایت راه و طریق توحید است. فلهذا اگر هزار قسم و یا دلیل هم براى آنان اقامه کنند که: علىّ (علیه السلام) خلیفۀ رسول خدا نبود، و پیغمبر براى خود خلیفهاى را معیّن نکرد و وصیّى را قرار نداد، قبول نمىکنند و نمىتوانند قبول کنند؛ چونکه در برابر خود، خدا را و جمیع حقائق را بالشّهود و العیان نه بالخبر و السّماع ادراک مىکنند.
کسى که خدا را یافت همه چیز را یافته است، در این صورت آیا متصوّر است که به توحید برسد و نبوّت و ولایت را که حقیقت و عین آنند نیابد؟ ! این امر، امر معقول نیست» .
. ١۶
و نیز شبیه همین بیان را مىتوان دربارۀ انکار ائمه (علیهم السلام) در باطن تصویر نمود که از طریق پیمودن نقطه مقابل راه حق و انجام اعمال شقاوتآمیز و پیروى از هواهاى نفسانى و از شاخهاى از نفس به شاخۀ دیگر پریدن تا آنجا که یکسره وارد کانون استکبار و ظلمت شوند و از ولایت الهى و نورانیت انسان کامل که همان امام زمان (علیه السلام) باشد خارج و به ولایت شیطان و طاغوت سرسپارند که فرمود: «اَللّٰهُ وَلِیُّ اَلَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ اَلظُّلُمٰاتِ إِلَى اَلنُّورِ وَ اَلَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیٰاؤُهُمُ اَلطّٰاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ اَلنُّورِ إِلَى اَلظُّلُمٰاتِ. . .» ١و این همان مقام انکار ائمه (علیهم السلام) نسبت به آنهاست. البته یک تفاوت جزئى میان این دو مرحلۀ معرفت امام و انکار امام به نظر مىرسد و آن تفاوت در مقام ظاهر است، یعنى دربارۀ معرفت ائمه (علیهم السلام) این متصوّر است که فردى علىرغم جهل ظاهرى به مقام و حقیقت امام، با پیمودن طریق حق و دورى کامل از هواهاى نفسانى و مجاهدت تامّ و تمام به معرفت باطنى امام (علیه السلام) نائل شود، ولى در مورد انکار، فرق است میان جهل به مقام امام و یا اشتباه در مصداق امام، با انکار و ردّ امام به حسب ظاهر، در صورت اوّل، فرض رسیدن به معرفت امام از راه باطن ممکن است، ولى براى کسى که به حسب ظاهر و در مقام کثرت، بهطور مشخص نسبت به ائمۀ طاهرین ردّ و انکار و آنها را مورد طعن و توهین قرار دهد، فرض هدایت باطنى متصوّر نیست زیرا که «الظاهر عنوان الباطن» و آنچه در ظاهر بر آن اصرار ورزیده شود باطن شخص را تعیّن مىبخشد، و هدایت وى را از این طریق منتفى مىنماید «و الله اعلم»
اشاره به برخى از خصوصیات امام در گفتار امیر المؤمنین (علیه السلام)
و امّا سخن در مقام امامت بود، سخن دیگرى از کلام نورانى امیر المؤمنین (علیه السلام) را در نهج البلاغه در وصف خویشتن شاهد بر این مقام ذکر مىکنیم.
حضرت چنین مىفرماید: «ایّها الغافلون غیر المغفول عنهم و التارکون المأخوذ منهم. . .» تا این فراز «و الله لو شئت أن اخبر کلّ رجل منکم بمخرجه و مولجه و جمیع شأنه لفعلت، و لکن أخاف أن تکفروا فىّ برسول الله صلّى الله علیه و آله. ألا و إنّى مفضیه الى الخاصّه ممّن یؤمن ذلک منه. و الّذى بعثه بالحقّ و أصطفاه
١) -سورۀ بقره، آیۀ ٢۵٧
١٧
على الخلق ما أنطق الاّ صادقا. و قد عهد الىّ بذلک کلّه و بمهلک من یهلک و منجى من ینجو و مآل هذا الامر، و ما أبقى شیئا یمرّ على رأسى الاّ أفرغه فى أذنیّ و أفضى به إلىّ. ایّها الناس إنّی و الله ما أحثّکم على طاعه إلاّ و أسبقکم إلیها، و لا أنهاکم عن معصیه إلاّ و أتناهى قبلکم عنها» . ١(اى کسانى که غافلید ولى [خداوند] از شما غافل نیست و کسانى که وظایف خود را رها کردهاید و حال آنکه از آنها مورد سؤال خواهید بود. . .» تا اینکه مىفرماید: «سوگند به خدا اگر من بخواهم که هریک از شما را خبر دهم که از کجا آمده و به کجا مىرود و جمیع امور او بر چهسان خواهد بود، بر این امر توانا مىباشم ولى بیم آن دارم که اگر چنین کنم با برتر دانستن من بر رسول اکرم، نسبت به ایشان کفر ورزید. امّا بدانید که من یاران خاصّ خود را که از نلغزیدن آنها مطمئنّم بر این اسرار آگاه مىنمایم. و سوگند به آن خدایى که پیامبر را به حق مبعوث کرد و او را بر بندگان خود برگزید، جز سخن راست و صدق بر زبان نمىآورم! و رسول اکرم مرا بر همۀ این امور توانا ساخته است و از هلاکت هلاکشوندگان و نجات نجاتیافتگان و سرانجام امر این حکومت آگاه ساخته است و کوچکترین امرى بر من رخ نمىدهد مگر اینکه رسول اکرم آن را در گوش من ندا داده و مرا از آن آگاه ساخته است.
اى مردم سوگند به خداى، که من شما را بر هیچ طاعتى ترغیب نمىکنم مگر اینکه خود در عمل به آن پیشقدم شوم و از هیچ گناهى شما را باز نمىدارم مگر اینکه خود پیش از شما از آن دورى مىجویم) .
آرى چنین است مقام امامت که امیر المؤمنین (علیه السلام) مجبور است براى فهمانیدن آن به مردم سوگند یاد کند و بر صادق بودن بر گفتار خود خدا را شاهد بگیرد. در جایى دیگر حضرت مىفرماید: «إنّما مثلى بینکم مثل السّراج فى الظلمه، یستضیء به من ولجها» ٢(مثل من در میان شما مانند چراغ است در تاریکى، هرکه به آن رسد، از نور آن بهرهمند مىشود) .
و نیز مىفرماید: «ایها الناس سلونى قبل أن تفقدونى فلأنا بطرق السماء أعلم منّى بطرق الارض» ٣(اى مردم! هرچه مىخواهید از من بپرسید قبل از آنکه مرا از دست بدهید زیرا که من به راههاى آسمان آشناتر و آگاهترم تا به راههاى زمین) .
١) -نهج البلاغه، خطبۀ ١٧۵
٢) -نهج البلاغه، خطبۀ ١٨٧
٣) -نهج البلاغه، خطبۀ ١٨٩
آرى اینچنین است مقام باطنى امامت و ولایت، این مقام که از طریق و بهعنوان وصایت فقط براى دوازده تن از اولاد و ذریّۀ پاک پیامبر اکرم ثابت است ولى به لحاظ هدایت معنوى باب آن براى بشر تا پایان دورۀ خلقت وى مفتوح است یعنى این نقطه اوج تکاملى است که همۀ انسانهاى وارسته و پاکباخته با تأسّى به اهل بیت عصمت و طهارت و به اقتداى آنها مىتوانند بدان نائل شوند.
دلالت حدیث قرب نوافل در نیل به مقام ولایت
این مقام قرب اختصاص به دوره و زمان خاصى نداشته و راهى است باز براى همۀ افراد نوع انسانى، از شواهد نقلى بر رسیدن انسان به این مدارج اعلى مىتوان به حدیث مجمع علیه بین شیعه و سنى، مشهور به حدیث قرب نوافل یاد کرد. این حدیث روایت بسیار مهمّى است که فحول از علماى شیعه و سنّى آن را نقل و دربارۀ آن به شرح و بسط نوشتهاند. عارف کامل حضرت آیه الله آقاى حاج سید محمد حسین حسینى طهرانى (قدّس سرّه الشریف) در اکثر آثار قلمى خود از این حدیث یاد کردهاند و از همه جا بیشتر در کتاب گرانقدر اللهشناسى به تفصیل دربارۀ این حدیث سندا و متنا و دلالتا به بحث پرداختهاند که ما فقط به نقل چند عبارت از آن بسنده مىکنیم: «. . . یعنى این حدیث قدسى که مذکور شد بیان این معنى نموده که دیده و بیننده، به حقیقت او است؛ چه «بى یسمع و بى یبصر» این را ظاهر کرده زیرا که انسان به حقیقت همین قوى و اعضاء و جوارح است که حقّ را به خود منسوب داشته، پس همه او باشد. مصرع:«نامى است زمن بر من و باقى همه اوست»
و این مقام بقاء بعد الفناء است و اشاره به این مرتبه است: «أطعنى أجعلک مثلى و لیس کمثلى» ١٢.
بارى این حدیث، روایت بسیار مهمى است هم از جهت متنى و هم دلالت آن و هم از جهت سند و طریق روایت آن. مرحوم آیه الله و حجّته، عارف عظیم الشأن حاج میرزا جواد آقا ملکى تبریزى قدّس الله تربته، در کتاب ارجمند لقاء الله مىفرماید: «این حدیث قدسى متّفق علیه بین همۀ اهل اسلام است» . ٣
١) – «اى بنده من، مرا اطاعت کن تا تو را مثل خود قرار دهم، و حال آنکه نیست مثل من» و این حدیث را سید حیدر آملى در جامع الاسرار ص ٢٠۴ آورده است.
٢) -اللهشناسى، حضرت آیه الله علامه سید محمد حسین حسینى طهرانى، ج ١، انتشارات حکمت، صص ٣١٨-٢٧٧.
٣) -لقاء الله، ص ٢۴.
١٩
امّا از طریق شیعه:
الشیخ الثقه الجلیل الأقدم ابو جعفر احمد بن محمّد ابن خالد البرقى که مقدّم بر کلینى بوده و در سلسلۀ مشایخ اجازات او قرار دارد، در کتاب المحاسن خود، از احمد بن ابى عبد الله برقى، از عبد الرحمن بن حمّاد، از حنّان بن سدیر، از ابى عبد الله (علیه السلام) روایت کرده است که: قال رسول الله صلى الله علیه و آله: قال الله: «ما تحبّب إلىّ عبدى بشىء أحبّ الىّ ممّا افترضته علیه. و إنّه لیتحبّب إلىّ بالنّافله حتّى احبّه. فإذا أحببته کنت سمعه الّذى یسمع به، و بصره الّذى یبصر به، و لسانه الّذى ینطق به، و یده الّتى یبطش بها، و رجله الّتى یمشی بها. إذ دعانى أجبته، و إذا سألنى أعطیته. و ما تردّدت فى شىء أنا فاعله کتردّدی فى موت مؤمن یکره الموت و أنا أکره مساءته» ١(رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند فرمود: «هیچ بندهاى به سوى من، اسباب محبّت خود، را فراهم نمىسازد که محبوبتر باشد نزد من از آنچه را که من بر وى حتم و واجب کردهام. و بهطور یقین و حتم بندۀ من به سوى من اسباب محبتش را فراهم مىآورد با بجاى آوردن کارهاى مستحب، تا جایى که من او را دوست بدارم. پس چون من او را دوست داشتم، من گوش او هستم که با آن مىشنود، و چشم او هستم که با آن مىبیند، و زبان او هستم که با آن سخن مىگوید، و دست او هستم که با آن مىدهد و مىگیرد، و پاى او هستم که با آن راه مىرود.
وقتى که مرا بخواند اجابت مىکنم او را، و وقتى که از من درخواست کند به او مىدهم.
و من هیچگاه تردّد نکردم در چیزى که مىخواستم آن را بهجاى آورم مانند تردّدم در مرگ مؤمنى که اراده داشتم او را بمیرانم، او مرگ را ناگوار مىدانست، و من آزار و اذیت او را ناگوار مىداشتم») .
علاّمه مجلسى (رضوان الله علیه) در بحار الانوار عین این روایت را سندا و متنا از محاسن روایت کرده است. ٢
و کلینى با دو سند مختلف و قریب المضمون این حدیث را روایت کرده است.
علاّمه مجلسى (رضوان الله علیه) شرح مبسوط و نیکویى در تشریح این روایت در کتاب مرآه العقول ذکر فرموده است و. . . [از جمله اینکه مىفرماید:]این حدیث،
١) -المحاسن، ج ١، کتاب مصابیح الظلم، ص ٢٩١، شمارۀ ۴٣٣.
٢) -بحار الانوار باب حب الله تعالى، از طبع کمپانى، ج ١۵، قسمت دوم ص ٢٩ و از طبع اسلامیه، ج ٧٠، ص ٢٢، حدیث شمارۀ ٢١.
٢٠
صحیح السند است. شیخ بهایى برّد الله مضجعه گفته است که این حدیث صحیح السند، و از احادیث مشهورۀ میان خاصه و عامّه است. عامّه آن را در کتب صحاحشان با أدنى تغییرى بدین عبارت روایت کردهاند. در اینجا پس از ذکر روایت مرحوم شیخ بهایى اعلى الله درجته در مقام شرح و تفسیر این حدیث بهطور تفصیل برمىآید و از حکما و صوفیه مطالبى را ذکر مىکند و در پایان بحث از محقق شریف در حواشى تفسیر کشاف مطلبى را نقل مىکند. سپس مرحوم علامه طهرانى (رضوان الله علیه) مطالبى را ابتدا از مرحوم شیخ بهایى و سپس از مرحوم علامه مجلسى در حدود هشت صفحه در شرح و توضیح این حدیث ذکر مىفرماید: تا مىرسد به اینجا که شیخ بهاء الدین عاملى در کتاب اربعین خود یکى از چهل روایت صحیحه را این روایت شمرده است. و با سند متصل خود از کلینى همانطور که مجلسى از او نقل مىکند و پس از شرح زیبایى آن را خاتمه مىدهد. ١
سید علیخان حسینى حسنى مدنى شیرازى معروف به کبیر در شرح صحیفۀ مبارکۀ کاملۀ سجادیه ایضا آن را ذکر کرده است. ٢
سید حسن شیرازى در کتاب کلمه الله آن را ذکر کرده است. ٣
غزالى در کتاب احیاء العلوم در کتاب محبّت و شوق به خداوند آن را آورده است. ۴
سید حیدر آملى در کتاب جامع الاسرار و منبع الانوار به تصحیح هنرى کربن در چهار موضع بدین حدیث استشهاد کرده است. و سپس مرحوم آیتالله طهرانى (قدّس سرّه الشریف) به چهار موضع از تألیفات شریف خود دربارۀ این حدیث ارجاع مىدهند و سپس به ذکر مصادر آن از اهل سنّت به این شرح مبادرت مىورزند.
و امّا از عامّه:
بخارى در کتاب الرّقاق، باب التواضع روایت کرده است ۵و راغب اصفهانى در مفردات در کتاب القاف در مادۀ «قرب» ذکر کرده است. ۶و احمد بن حنبل
١) -کتاب اربعین طبع ناصرى، حدیث سى و پنجم، صص ٣٠٣-٢٩۵.
٢) -ریاض السالکین طبع جامعه المدرسین، ج ۶، در شرح دعاى چهل و پنجم، ص ١۵٧.
٣) -کلمه الله ص ۶٨، حدیث ۶٧، با نام «زلفى المؤمن» و در ص ۵١٩ مصادر آن را از محاسن برقى و از کافى کلینى در سه جا ذکر کرده است.
۴) -احیاء العلوم، طبع دار الکتب العربیه الکبرى مصر (١٣٣۴) ، ج ۴، ص ٢۶٣.
۵) -صحیح بخارى، طبع بولاق، ج ٨، ص ١٠۵.
۶) -المفردات فى غریب القرآن، مطبعه مصطفى البابى، ص ٣٩٩.
٢١
از عبد الواحد، از مولى عروه، از عروه، از عایشه روایت کرده است ١. شیخ عزیز الدین نسفى در کتاب الانسان الکامل دربارۀ این حدیث در سه محل بحث کرده است: ٢
ملا حسین واعظ کاشفى در الرساله العلیّه به مناسبت مقام قرب این حدیث قدسى را ذکر کرده است. ٣
ملا عبد الرزاق کاشانى در شرح منازل السائرین در قسم حقایق و در باب حیات این حدیث را ذکر کرده است. ۴
ابو مظفر سمعانى در کتاب روح الارواح در سه جا: در اسم «الحقّ المبین» و در اسم «الواجد» و در اسم «المنتقم» به ذکر این حدیث قدسى و شرح آن پرداخته است. ۵
شیخ نجم الدین رازى در کتاب مرصاد العباد در دو موضع بدین حدیث استشهاد جسته است. ۶
و نیز شیخ نجم الدین رازى در رسالۀ عشق و عقل بدین خبر استشهاد جسته است. ٧
هجویرى غزنوى در کشف المحجوب در دو جاى این کتاب بدین خبر استناد کرده است. ٨
همچنین ملا مسکین در تفسیر حدائق الحقائق در یکجا بدین روایت استدلال کرده است. ٩
عبد الحلیم محمود، و محمود بن شریف در مقدّمۀ خود بر شرح حکم عطائیه شیخ احمد زرّوق در ضمن بیان و شمارش مدارج انسان، این حدیث قدسى را ذکر کردهاند. ١٠
و نیز «ابن فارض» مصرى در نظم السلوک این حدیث را بدین ابیات افاده کرده است:
١) -مسند احمد بن حنبل، دار صادر، المکتب الاسلامى بیروت، ج ۶، ص ٢۵۶.
٢) -الانسان الکامل نسفى، تصحیح و مقدمه ماریژان موله فرانسوى، صص ١٣۶،٢٨۵،٣٠۵.
٣) -الرساله العلّیه فى الاحادیث النبویه با تصحیح سید جلال الدین ارموى محدث، صص ١٧٠ و ١٧١.
۴) -شرح کاشانى بر منازل السائرین انتشارات بیدار، ص ۵٢٨.
۵) -روح الارواح فى شرح اسماء الملک الفتاح، انتشارات علمى و فرهنگى، ص ۴۴٢،۴٩٩،۵۵٩.
۶) -مرصاد العباد طبع بنگاه ترجمه و نشر، صص ٢٠٨،٣٢٠،٣٢١.
٧) -رسالۀ «عشق و عقل» ، طبع بنگاه ترجمه و نشر، ص ۶۴-۶۶؛ و نیز منابع حدیث در تعلیقه، ص ١١٨-١١٧.
٨) -کشف المحجوب، طبع کتابخانۀ طهورى، صص ٣٢۶ و ٣٩٣.
٩) -تفسیر حدائق الحقائق، معین الدین فراهى هروى، انتشارات امیرکبیر، ص ٢٧٨.
١٠) -حکم ابن عطا الله، با شرح شیخ احمد زرّوق طبع طرابلس، مکتبه النجاح، ص ۴۴.
٢٢
و جاء حدیثى فى اتّحادى ثابتروایته فى النّقل غیر ضعیفه
یشیر بحبّ الحقّ بعد تقرّبالیه بنفل أو اداء فریضه
و موضع تنبیه الاشاره ظاهربکنت له سمعا کنور الظّهیره
و سپس مرحوم آیه الله طهرانى (قدّس سرّه الشریف) شرح این ابیات «ابن فارض» را از قول شارح توانا و بىبدیل آن «سعد الدین فرغانى» ، خاتمۀ گفتار خود در این فصل قرار مىدهند. . . ١
سخن در «سند» این حدیث را به طول آوردیم تا روشن شود که آنچه علماى فریقین بر نقل آن اجماع دارند و به کلام واحد آن را از رسول اکرم (صلوات الله و سلامه علیه و على آله) نقل مىکنند و نیز از امامین همامین حضرت باقر العلوم و صادق آل محمد (سلام الله علیهما) به نقل آمده است کلامى است قطعى الصدور از حضرت ربّ العالمین ٢و چون چنین است باید در متن آن نگریست که سخن از مآل احوال بندگان خالص و محبّ و محبوب خویش چگونه مىآورد و آنان را بر چهسان وصف مىکند.
توضیح حدیث قرب نوافل
در آغاز تقرّب بندگان را از راه فراهم آوردن زمینههاى محبّت الهى در سویداى دل خویش ترسیم مىفرماید: که این از راه عمل کامل و دقیق به وظایف و فرائض و اجتناب از محرّمات و رذائل حاصل مىشود و چون شعلۀ این محبّت در قلب بنده فروزان گشت با عمل به مستحبّات دائما فاصله میان نورانیت باطن خود و نور مطلق را کم و کمتر کرده تا به مرحلهاى از تقرّب الهى مىرسد که لایق محبّت ذات مقدس الوهى گردیده و از مقام محبّى به مقام محبوبى مىرسد(یشیر بحبّ الحق بعد تقرّبالیه بنفل او اداء فریضه)
و امّا مقصود ما بیان موقعیّت نهایى این عبّاد سعادت مقام است که توسط حضرت ربّ العزّه بهگونهاى توصیف شده که جز از طریق مقام ربوبى چنین توصیفى براى بشر امکانپذیر نمىباشد و آن تعبیر «کنت سمعه الذى یسمع به» است که خداوند خود «شنوایى او» مىشود و خود بینایى او مىشود و خود دست و خود پاى او مىشود و این
١) -اللهشناسى، صص ٣١٨-٢٧٧.
٢) -کما اینکه سالک واصل و عارف کامل «ابن فارض» در تأیید بیان خود در وصول به مقام توحید و اندکاک در ذات الهى و بقاى بعد از فنا به صحّت نقل این حدیث اشاره مىفرماید (روایته فى النقل غیر ضعیفه) .
٢٣
تعابیر بهگونهاى است که قابل هیچگونه انکار و استتارى نیست و به قول جناب ابن فارض (و موضع تنبیه الاشاره ظاهر «بکنت له سمعا» «کنور الظهیره» چنان این توصیف حضرت حقّ در عبارت «سمع او مىشوم» ظاهر است که مانند آفتاب در هنگام ظهر مىدرخشد.
البته در مقام فهم و ادراک معناى مناسب براى این تعابیر باید گفت که بر طبق اصول متقن حکمت الهیه و فلسفۀ متعالیه دشوارى چندانى در فهم این معانى به نظر نمىرسد چرا که بنا به ذو مراتب بودن همۀ عالم هستى، همۀ موجودات و مظاهر طبیعى موجود در عالم نیز داراى بطون و آن بطون نیز خود داراى بطنى است بهطورى که همۀ مظاهر هستى در نهاد و باطن با باطن خود مرتبط با ذات مقدس اللّه و بلکه عین ربط و ظهور آن حقیقه الحقائق بهاندازۀ سعۀ قابلى و استعداد ظهورى هریک از آن مظاهر است. نهایت مسئله اینکه موجودات دیگر امکان تجافى از مکان و محلّ مظهریت خود نداشته و در همان حد امکانى خود دائما تسبیح حضرت ربّ العزّه را مىنمایند ولى این انسان است که به لحاظ جامعیّت مقام وى در هستى، امکان تحوّل جوهرى در مراتب صعودى وجود برایش فراهم است و در عین وابستگى ظاهرى به بدن جسمانى به لحاظ باطن نفس، امکان سیر در عوالم قدسى برایش فراهم است و براى به فعلیت درآوردن این امکانات مىباید به منطوق حدیث شریف قدسى با عمل به فرائض، حجب ظلمانى و سپس حجب نورانى میان خود و عوالم فوقانى را یکى پس از دیگرى از میان برداشته و چون آتش محبتش بالا گرفت؛ با عمل به نوافل و خواست مطلق حضرت محبوب، یکسره غرق و فانى در ارادۀ حضرت حق شود و بعد از عبور از تمامى حجب نفسانى و نورانى به ناگاه جمال بىنقاب حضرت محبوب نمودار گشته و بینونت از میان رفته و ظاهر به شرف باطن مشرّف و باطن در مقام ظاهر متجلّى مىشود.
رقّ الزجاج و رقّت الخمرفتشابهت و تشاکل الأمر
کانّها خمر و لا قدحو کانّه قدح و لا خمر
(شیشۀ شراب آنچنان صاف و ظریف شد و باده صافى آنچنان بىرنگ و زلال شد، که این هر دو یکسان و شبیه شدند و تمییز دادن میان آنها دشوار شد، تو گویى فقط باده است و جامى در کار نیست، و گویى که فقط جام است و بادهاى در بین نیست) آرى مشکل در فهم این معانى نیست، مشکل در این است که آنها که به هر دلیل حاضر به پذیرش این معانى نیستند چگونه این همه تأکید بر یگانگى حضرت حق با دست و پا و
٢۴
گوش و چشم و. . . بندۀ موحّد و عاشق خود را توجیه کرده و از معناى روشن و ظاهر آن خارج مىکنند؛ و الاّ اینکه انسان فانى در حق و سپس حق متجلّى در عبد، مىتوانند در مقام فعل احکام یکدیگر را داشته باشند در خود کلام الهى نیز بارها این معنا به اشاره ذکر شده است مانند آنجا که فرمود: «وَ مٰا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لٰکِنَّ اَللّٰهَ رَمىٰ» ١و یا «إِنَّ اَلَّذِینَ یُبٰایِعُونَکَ إِنَّمٰا یُبٰایِعُونَ اَللّٰهَ یَدُ اَللّٰهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ» ٢.
آرى سخن در این است که امکان حصول این مقامات، انحصارى و اختصاصى براى نفس قدسیّه رسول اکرم نبوده و نمىباشد و بلکه ایشان در طى این مراحل اسوۀ سایر افراد نوع بشرند، که اینان مىباید با اقتدا و تأسى به راه و سنّت حسنه آن بزرگوار، پا در جاى پاى وى گذارده و مراحل توحید را یکى پس از دیگرى طى نمایند.
اقسام مردم در کلام امیر المؤمنین (علیه السلام)
امیر المؤمنین (علیه آلاف التحیه و السلام) در نهج البلاغه در کلامى بلند به صحابى اهل سرّ خود کمیل بن زیاد نخعى مردم را بهطور کلى بر سه دسته تقسیم کرده و مىفرمایند یک دسته عالمان متوغل در خدایند (عالم ربانى) و دستهاى نیز در مسیر فراگیرى حقایق از این عالمانند و دستۀ سوم مردمى فرومایه که مانند پشهها به هر سمت و سویى متحرکند و با هر بادى تغییر مسیر مىدهند: «. . . الناس ثلاثه فعالم ربّانى و متعلّم على سبیل نجاه، و همج رعاع أتباع کلّ ناعق یمیلون مع کلّ ریح» .
سپس حضرت با اشاره به برخى از اوصاف عالمان ربانى، با اشارۀ به خود مىفرمایند که در سینۀ من علومى فراوان انباشته است که اگر قابلى براى آن مىیافتم به وى منتقل مىکردم و نهایتا از نبود قابل لایق براى امانتدارى نسبت به حقایق الهى شکوه مىنمایند ولى در تکمیل کلام خود مىفرمایند که البته باب بهرهمندى از این علوم الهى هیچگاه بسته نمىشود «اللّهمّ بلى لا تخلوا الارض من قائم للّه بحجّه، إمّا ظاهرا مشهورا، و إمّا خائفا مغمورا، لئلاّ تبطل حجج الله و بیّناته» . «آرى زمین از کسى که به پا دارندۀ امر خداوند به وسیلۀ حجّت و دلیل باشد هیچگاه خالى نخواهد ماند، خواه آن قائم بالله آشکار و شناخته شده و خواه گمنام و بیمناک از دشمنان بوده باشد، و این بدان سبب است که حجتها و نشانههاى خداوند در میان انسان از میان نرود» سپس حضرت از تعداد و مکان آنها مىپرسد و خود در پاسخ مىفرماید: «اولئک و الله الأقلّون عددا و الأعظمون عند اللّه قدرا یحفظ الله بهم حججه و بیّناته حتّى
١) -سورۀ انفال، آیۀ ١٧
٢) -سورۀ فتح، آیۀ ١٠
٢۵
یودعوها نظراءهم، و یزرعوها فى قلوب أشباههم» . «سوگند به خدا تعداد آنها اندک و مقام آنها نزد خداوند بس عظیم است، خداوند به واسطۀ آنها حجّتها و نشانههاى خود را در میان انسانها حفظ مىنماید تا اینکه آن حقایقى را که به دست آوردهاند به دیگرانى همچون خود به امانت سپرند و در قلوب انسانهایى شبیه خود غرس نمایند» .
سپس حضرت شمهاى از اوصاف آنها را بیان مىفرماید: «هجم بهم العلم على حقیقه البصیره و با شروا روح الیقین و استلانوا ما استوعره المترفون و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون، و صحبوا الدنیا بأبدان أرواحها معلّقه بالمحلّ الأعلى، اولئک خلفاء الله فى أرضه و الدّعاه إلى دینه. آه آه شوقا الى رؤیتهم» ١. «علم بر آنها با تمامى حقیقت بینایى خود، هجوم آورده است، و آنها با جانهایى آمیخته با یقین به سر مىبرند و آنچه که پذیرش آن براى مردم زیادهطلب سخت و دشوار است بر آنها آسان و ملایم است و آنچه موجب ترس و وحشت نادانان است براى آنها امورى عادى و بدون بیم و نگرانى است، درحالىکه با بدنهاى خود در دنیا به سر مىبرند، ارواح آنها پیوسته با عوالم فوق این عالم است، آنها جانشینان خداوند در زمینند و دعوتکنندگان مردم بر دین حق، آه، آه که چه اشتیاقى براى دیدن اینگونه انسانها دارم» .
از تعابیر بلند امیر المؤمنین (علیه السلام) دربارۀ این گروه از مردم یعنى عالمان ربّانى به خوبى به موقعیّت معنوى انسان از دیدگاه این امام همام، و به جایگاه رفیع علماى ربّانى در نظام تکوینى هدایت الهى نسبت به انسان مىتوان پى برد یعنى بهگونهاى است که در فرض نبودن چنین انسانهایى حجج و نشانههاى هدایت الهى باطل مىشوند و از همین روست که مطابق کلام امیر المؤمنین، وجود آنها در همۀ ازمنه ضرورى است و از اینکه حضرت فرمودند «إمّا ظاهرا مشهورا و إمّا خائفا مغمورا» ، روشن مىشود که این نقش ضرورى از قبیل هدایت مصطلح توسط علماى ظاهرى دینى نیست زیرا که این فرض با «خائفا مغمورا» نمىسازد زیرا علماى ظاهر باید شناخته شده باشد و با تدریس و تألیف و تبلیغ، امر الهى را به دیگران ابلاغ نماید.
نحوۀ حصول علم براى عالمان ربّانى
از سویى تعابیر ویژۀ «هجم بهم العلم على حقیقه البصیره» که حقیقت علم را براى آنها معرفى مىنماید آن هم نه بهطور متعارفى که عالم به سوى علم مىرود و با زحمت و جدّ
١) -نهج البلاغه، باب الحکم،١۴٧.
٢۶
و جهد پرده از چهرۀ مجهولات برمىدارد، بلکه به این شکل که «علم» به سوى عالم مىرود و آن هم نه یکى بعد از دیگرى و با سختى و مشقّت، و بلکه یکدفعه و به صورت دستهجمعى، همۀ علوم به سوى این عالم هجوم مىبرند و او را احاطه مىنمایند که این توصیف جز با معناى علم حضورى و شهودى نسبت به حقایق اشیاء براى عارف واصل و عالم عارف کامل سازگار نیست، زیرا پس از آنکه جان آدمى از همۀ قیود و مراحل جزئیت رهانیده شده و پردههاى ظلمت و حجب نور از وى زدوده شد، حقیقت وجود کما هو بر وى منکشف و بلکه با وى متّحد مىشود کما اینکه در دعاى منسوب به خواجه دو عالم نبى اکرم (صلوات الله و سلامه علیه و آله) آمده است «ربّ أرنى الاشیاء کما هى» ١و چون اینچنین اتحادى میان عالم و معلوم و شاهد و مشهود و عارف و معروف رخ دهد دیگر جایى براى هرگونه تصور تردید ناشى از تمایز وجودى میان عالم و معلوم در کار نخواهد بود و از همین رو حضرت فرمود: «و باشروا روح الیقین» یعنى باطن و حقیقت یقین، و نه یقین ظاهرى و سطحى ناشى از علم مفهومى و حصولى، همواره ملازم با چنین عالمانى خواهد بود.
مراتب متعدد براى نفس آدمى
آرى این ذکر خصوصیات، و خصوصیاتى همچون «صحبوا الدنیا با بدان ارواحها معلّقه بالمحلّ الاعلى» که نصّ بر وجود مراتب متعددى از ظهور و بطون براى حقیقت نفس آدمى است که به ملاحظۀ یک درجه، همراه با بدن ظاهرى و به ملاحظۀ مرتبۀ بالاتر و لایۀ درونىتر
١) -این دعا بهطور نقل با واسطه هم از امیر المؤمنین (سلام الله علیه) و هم از رسول اکرم (صلوات الله علیه و آله و سلم) نقل شده است. در تفسیر کشف الاسرار میبدى ج ١، ص ٣۵ و در ج ۵، ص ۴٢ از پیامبر اکرم نقل گردیده است. همچنین در رسائل الشریف المرتضى، ج ٢، ص ٢۶١(رساله الحدود و الحقائق) ، و نیز در عوالى اللئالى ابن ابى الجمهور الإحسائى، ج ۴، ص ١٣٢، حدیث ٢٢٨ به لفظ: «اللّهمّ أرنا الحقائق کما هى» ذکر شده است و نیز در «التفسیر الکبیر» فخر رازى، ج ۶، ص ٢۶ به آن اشاره شده است. همچنین در تعلیقات بر فیه ما فیه سلطان ولد، ص ٢۴١ و ٢۴٢ از مثنوى مولوى نقل شده است: طعمه نبوده بما و آن بوده نشست آنچنان بنما بما آن را که هست و نیز شیخ نجم الدین رازى در مرصاد العباد، الباب الثالث من فصل الثالث عشر، آن را از رسول اکرم نقل کرده است. کما اینکه عطار ( علیهالرحمه) مىفرماید: اگر اشیا همین بودى که پیداست کلام مصطفى کى آمدى راست که با حق سرور دین گفت الهى به حق بنماى اشیاء را کما هى
٢٧
وجود، متّصل با ملکوت اعلى و عوالم ما فوق آن خواهد بود و با توجه به سیطرۀ وحدت و حضور آن در عین کثرت، در «آن واحد» شخص واجد عوالم و مراتب متفاوت و تودرتوى وجود خواهد بود، همۀ این تعابیر آنچنان بلند است که در اذهان گروهى از اهل علم این اوصاف را، از اختصاصات ائمۀ معصومین برشمردهاند بهویژه که حضرت نیز در فقرۀ اخیر کلام خود، این علماى ربّانى را «خلفاء الله فى الارض» تعبیر فرمودهاند.
این طرز برداشت از مقامات معنوى انسان، اگرچه نسبت به تلقّى عالمان اهل سنّت که مقامات معنوى مانند علم غیب و از این قبیل امور را حتى نسبت به شخصیت مبارک رسول اکرم نیز به نحو کاملا محدود و بالعرض و در حدّ تلقّى وحى و یا صدور معجزه، و به دشوارى پذیرا مىشوند، از پیشرفت قابل ملاحظهاى برخوردار است ولى هنوز از محدودیت دعوى بدون دلیل، در انحصار تکامل معنوى انسان و صعود به اوج قلۀ وجود و اندکاک در اسماء و صفات و ذات حضرت معبود، فقط نسبت به تعداد محدودى از افراد نوع انسان، رنج مىبرد.
ما هیچ دلیلى نه عقلا و نه نقلا بر این حصر و محدودیت در طى مدارج کمال انسانى براى ذوات مقدّسۀ معصومین (علیهم السلام) نداریم، اگرچه که آنها از اتمّ مراتب و اکمل مواقف سیر معنوى برخوردار هستند و بلکه به اقتضاى قواعد و تأیید شواهد، قافله سالار سیر تکاملى انسان بوده و هدایت معنوى بشر به أقصى درجات توحید عینى و علمى به جز از دریچۀ نفوس طیبۀ آن کواکب درخشان آسمان هدایت میسّر نیست و لکن هیچیک از این معانى، مؤیّد انحصار این مقامات در آن ذوات مقدّسه نبوده و بلکه به معناى امامت حقیقى ظاهرى و باطنى براى آنها، و پیروى و وصول مأمومین و اقتداکنندگان به هدایت آنها است. و البته به اقتضاى وظیفۀ خاصى که در نظام تشریع از طرف حضرت ربّ العزّه بر عهدۀ امامان معصومین (علیهم السلام) قرار گرفته است که آن بیان و تشریح و تبیین و تقریر سنن الهى براى بندگان است، و همان وظیفۀ خاص رسول اکرم (صلوات الله علیه و آله و سلّم) است، بنابراین در مسیر تحقق فطرت الهى و مقامات توحیدى، باید آن حضرات تا اقصى درجات توحید را طىّ کرده و در عوالم قرب الهى همان مقام خاص رسول اکرم را بعینه تحصیل نموده باشند تا مقتضاى امر «أطیعوا الله و أطیعوا الرسول و اولى الأمر منکم» ثابت و محقّق گردیده باشد و از همین روست که امر آنها امر خدا و رسول و نهیشان نهى خدا و رسول اوست، و فعل و سیرۀ آنها همان سنّت مطلوب الهى است و از همین رو آنان خزانهدار غیب الهى و امین سرّ اویند و به اقتضاى وظایف خود از مقام عصمت و طهارت ذاتیه برخوردارند.
٢٨
باب حصول کمالات معنوى (فناى در ذات و توحید صرف) براى غیر معصومین بسته نیست.
ولى سخن بر سر این است که هیچیک از این امور دلیل نمىشود که باب رسیدن به این کمالات معنوى و طهارت سرّ و ضمیر و خروج از عوالم نفس و تحقّق به درجۀ نورانیت محض و توحید صرف و فناى در ذات مقدّس الهى بر روى دیگر عباد بسته باشد، و تبعیض و استثناء در امور عقلى معنا ندارد و در فیض الهى بخلى نیست و خداوند على اعلى جواد مطلق نسبت به همه عباد است و اساسا نفس رسیدن رسول اکرم و ائمۀ معصومین به آن درجات خاص توحیدى دلیل بر امکان وصول نوع انسانى به آن مقامات مىباشد، و نهایت اینکه این استعداد ذاتیه به نحو أتمّ و اکمل در حقیقت جزئیه ذوات معصومین متحقّق گردیده و ظهور و بروز کرده است و ازاینرو تقدیر الهى بر اختصاص مقام ولایت کلّیّۀ الهیّۀ محمّدى براى آنها بالذات قرار گرفته و سپس دیگر آحاد امّت بهواسطۀ پیروى از آنها و اقتداى محض به روش و منهج آن بزرگواران امکان سیر و نیل به آن درجات بهاندازۀ استعداد و همت خود را به دست مىآورند گرچه همواره آنها امامند و مقتدى و اینها مأمومند و مهتدی. «المتقدّم لهم مارق و المتأخّر عنهم زاهق و اللاّزم لهم لا حق» ، (پیشىگیرندۀ بر آنان، از صراط مستقیم خارج است و عقب مانده و برجاىمانده نسبت به آنان در هلاکت است و آنکس که دنبالهروى بدون وقفه نسبت به آنان باشد واصل و لا حق به درجات و مقامات آنان است، -فقرهاى از صلوات همه روزۀ مستحب در ماه شعبان-)
سرّ غیبت امام زمان (عج)
سرّ غیبت وجود شریف امام عصر (عجّل الله تعالى فرجه) نیز حفظ این مقام امامت، به منظور امکان تداوم این سیر براى عباد الرحمن و حصول و وصول به درجات قرب نهایى براى بندگان خاص و مقرّب از راه تأسّى به ظاهر و باطن مقام امامت است. و هیچگاه تمایز و فاصلۀ ذاتى میان امام و مأموم از میان نمىرود زیرا که یکى بهسان علت و دیگرى همسان معلول است که اگرچه هر دو باهم موجودند ولى وجود یکى وابسته و پیوسته به دیگرى است.
کما اینکه ظواهر و شواهد نقلى از کتاب و سنّت مؤیّد بر همین معناست. مانند آنکه در کتاب الهى در مورد حضرت ابراهیم (على نبیّنا و آله و علیه آلاف التحیه و السلام) پس از اشاره به انواع امتحانات گوناگون که از همۀ آنها با موفقیت و سربلند بیرون آمد
٢٩
(وَ إِذِ اِبْتَلىٰ إِبْرٰاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمٰاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ) فرمود که ما تو را امام و پیشواى مردم قرار دادیم (قٰالَ إِنِّی جٰاعِلُکَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً) و آن حضرت به پیشگاه احدیّت عرض کرد که آیا این درجه و مقام به نسلهاى بعدى از فرزندان من نیز عطا خواهد شد (قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی) حضرت حق فرمود: این مقام عهدى است که ظلمورزندگان را شایستگى دستیابى بدان نیست قٰالَ لاٰ یَنٰالُ عَهْدِی اَلظّٰالِمِینَ . ١شاهد کلام در همین فقرۀ اخیر آیۀ شریفه است که دستیابى به عهد امامت را براى ظلمورزندگان از ذریّۀ ابراهیم (سلام الله علیه) ناممکن مىداند. و این کلامى است مطلق و عام، کما اینکه مفهوم مخالف این کلام نیز به روشنى از متن همین آیۀ کریمه مستفاد مىشود.
همۀ پاکان از ذریّۀ حضرت ابراهیم خلیل به عهد امامت (باطنى) مىرسند.
یعنى، هر آنکه از نسل و ذریّۀ ابراهیم، از ظلمورزى مبرّى و از هرگونه آلودگى و رجس نفسانى، (که در قرآن کریم درجۀ اول ظلم، یعنى ظلم به نفس محسوب مىشوند) ، عارى و طاهر باشد، حتما و بدون تردید به این عهد و مقام نائل خواهد شد. زیرا مقام پاسخگویى به درخواست و دعاى حضرت خلیل الرحمن است و چون در چنین مقامى عدم اجابت درخواست معلّل به وجود قید و شرطى شده باشد، معناى مستقیم و مثبت آن اجابت در هنگام رفع مانع و قید خواهد بود ٢یعنى حتما امر امامت
١) -سورۀ بقره، آیۀ ١٢۴
٢) -به عبارت دیگر ممکن است اشکال شود که «عهد» مورد نظر در جملۀ «لا ینال عهدى الظالمین» متعلّق به «ظالمین» است یعنى مستقیما از گروهى از ذریّه سلب نشده است بلکه از طریق یک «لقب» و یا «وصف» یعنى عنوان «ظالمین» از ذریّه، از آنها سلب شده است و در علم «اصول فقه» نیز این مسئله بحث شده است که «وصف» و «لقب» مفهوم، یعنى مفهوم مخالف ندارد. مثلا اگر استادى بگوید من براى دانشجویان «دورۀ لیسانس» درسى ندارم معنایش این نیست که براى دانشجویان دیگر مقاطع تحصیلى، مثلا فوق لیسانس درس دارم، زیرا معنایش مىتواند این باشد که اصلا ایشان در آن سال، درسى نداشته باشد. در پاسخ باید گفت به مقتضاى عقل، اگر «وصف» یا «لقب» ، در جملۀ منفى و آن هم در پاسخ درخواست و پرسش واقع شود و پاسخدهنده عاقل باشد و پرسش و پاسخ نیز جدّى و محترمانه باشد یعنى قصد توهین و بىاعتنایى به درخواستکننده نیز در کار نباشد و بلکه برعکس مقام، مقام اجابت درخواست باشد، در این صورت، «وصف» حتما مفهوم خواهد داشت و بلکه مفهوم آن آکد خواهد بود و در ما نحن فیه مطلب از این قرار است، زیرا خداوند علىّ أعلى در پاسخ به درخواست حضرت ابراهیم خلیل، که تقاضا و سؤال از استمرار امامت در ذریّۀ خود مىکند مىفرماید: «به ستمکاران از ذریّۀ تو این عهد نمىرسد» . و اگر قرار باشد که این «وصف» مفهوم نداشته باشد در این صورت معناى پاسخ الهى در آیۀ شریفه به حصر عقلى یکى از این شقوق خواهد بود ١-اینکه این عهد به هیچیک از ذریّۀ تو نمىرسد زیرا آنها همه ستمکارند ٢-اینکه این عهد به ستمکاران از ذریّۀ تو نمىرسد و فقط مختصّ به
٣٠
به آنانى که نفى از هرگونه ظلم و ستم بیرونى و درونى از خود کرده باشند خواهد رسید.
٢) اشخاص طیّب و طاهر و مبرّاى از هرگونه رجس و پلیدى و ظلم به غیر و ظلم به نفس خواهد بود. که مخلّع به خلعت ولایت تکوینى و امامت خواهد بود. شقّ اوّل مسلّما باطل است چه به نصّ قرآن کریم و چه به لحاظ وقوع خارجى که از حضرت اسماعیل تا حضرت رسول اکرم (علیهم آلاف التّحیّه و السلام) همگى صاحبان عهد امامت از ذریّۀ حضرت ابراهیم خلیل (سلام الله علیه) هستند. شقّ دوم، مستلزم عدم ارائۀ پاسخ کامل و صحیح از سوى خداوند به حضرت ابراهیم خواهد بود که با توجه به اینکه جمع کثیرى از ذریّۀ آن حضرت داراى عهد امامت گشتهاند اینگونه پاسخگویى غیر صحیح و غیر عقلایى و توهینآمیز خواهد بود که این شایستۀ یک گویندۀ عاقل و معمولى در یک تخاطب محترمانه با دیگران نخواهد بود چه رسد به حضرت ربّ العزّه با خلیل خود آن هم در آن فضاى آکنده از عنایت و محبّت پس از سربلندى حضرت ابراهیم از تمامى امتحانات و ابتلائات الهى و مقام اعطاى جایزه و پاداش (إِنِّی جٰاعِلُکَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً) ! نتیجۀ منطقى، تعیّن شقّ سوم خواهد بود که به موجب آن پاسخ خداوند منّان به حضرت خلیل الرحمن، تامّ و تمام خواهد بود، یعنى هم اجابت درخواست وى نسبت به استمرار مقام خلیفۀ الهى در ذریّۀ طیّبۀ ایشان و هم سرّ عدم وصول آن گروه دیگر از ذریّۀ ایشان به این مقام بیان گردیده است.
منتهى نکتۀ لطیف این است که این درجۀ خاص از ولایت کلیه که بالاترین مرتبۀ مقام ولایت است با استفاده از ظواهر آیات قرآنى، علاوه بر مجاهدات نفسانى اولیاء الهى نیازمند یک نحو عنایت ویژه و خاص الهى در ترتیب سلسلۀ اسباب و مسبّبات تکوینى نیز هست چرا که خداوند این درجه از امامت را منتسب به جعل خاص کرده است «إِنِّی جٰاعِلُکَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً» و نیز در ذریّۀ طیّبۀ حضرت ابراهیم که درجات مادون این مرتبه در انبیاى سلف متحقق بوده است ولى این درجۀ عالى را در قرآن کریم به ارادۀ ویژۀ تکوینیۀ الهیه منتسب داشته و فرموده است: «إِنَّمٰا یُرِیدُ اَللّٰهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً» (سورۀ احزاب، آیۀ ٢٣) و به این ترتیب ثبوت این درجۀ اعلاى مقام امامت و ولایت کلیه به ارادۀ الهى براى ائمۀ معصومین از اهل بیت رسول اکرم از ذریّۀ ابراهیم خلیل (سلام الله علیهم اجمعین) اثبات گردیده است.
و البته چون در معناى امامت همان مقام ولایت معنوى و رسیدن به مقام بقاى بعد الفنا و حصول توانایى قابلیت ایصال عباد الى المعاد در عالم باطن و تکوین را لحاظ کنیم، که این مقام در انبیاى الهى شرط لازم براى حصول ملکه نبوت و إنباء است و نه اینکه خود آن ملکۀ نبوت باشد لذا دسترسى به آن مقام ولایت و امامت براى غیر انبیاء نیز ممکن و بلکه واقع است، و نبوّت خصیصهاى است که به لحاظ مصالح خارجى عالم، و براى تنظیم روابط و نظامات تشریعى به ارادۀ خداوند براى بعضى از اولیاى کمّلین در طول تاریخ بشر متحقق شده و باز بنا به جهات خارجى و مصالح کلّى بشرى در حضرت ختمى مرتبت پایان یافته است ولى هیچ منافاتى با استمرار جنبۀ ولایت تکوینى و یا به تعبیرى امامت معنوى یا ولایت در اولیاى الهى، از میان انسانهاى تکامل یافته از نظر معنوى، الى یوم القیامه نداشته و نخواهد داشت. آرى با این ملاحظه توهّم حصر امامت معنوى و ولایت کلیه تنها در ذریّۀ حضرت ابراهیم و حضرت رسول اکرم نیز منتفى خواهد شد زیرا که منطقا «خاص» و «عام» قابل جمعند و در آیۀ شریفه چون پرسش حضرت ابراهیم از ذریّۀ خود بوده پاسخ به نحو عام بیان شده است که «عهد من به ظالمین» نمىرسد که در مورد پرسش ظالمین از ذریّۀ آن حضرت بوده (خاص) و در حالت کلّى مطلق ظالمین از نوع بشر مىباد. (فتأمّل جیّدا)
٣١
درخواست عهد امامت توسط عباد الرّحمن
از سوى دیگر در آیۀ ٧۵ از سورۀ مبارکۀ «فرقان» در توصیف «عباد الرحمن» پس از دوازده خصوصیت براى آنها که با جملۀ «وَ عِبٰادُ اَلرَّحْمٰنِ اَلَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى اَلْأَرْضِ هَوْناً. . .» ١شروع مىشود تا مىرسد به اینجا که مىفرماید: «وَ اَلَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنٰا هَبْ لَنٰا مِنْ أَزْوٰاجِنٰا وَ ذُرِّیّٰاتِنٰا قُرَّهَ أَعْیُنٍ» ٢(آنها که مىگویند: بار خدایا به ما آنچنان همسران و اولادى عطا فرما که موجب روشنایى دیده باشند) (و ما را در نزد تو سرافراز و فرخنده نمایند) ، آنگاه مىفرماید:
«وَ اِجْعَلْنٰا لِلْمُتَّقِینَ إِمٰاماً» ٣ (بار خدایا، و ما را براى تقواپیشگان، امام و پیشوا قرار ده) .
این جملهاى است که خداوند بهعنوان یکى از دعاهاى بندگان برگزیدۀ خود ذکر مىکند و طبیعى است آنچه از طرف حضرت حق، در زمرۀ ادعیه ذکر شود، حد اعلاى از مطلوبیّت ذاتى را بهرهمند است، پس نتیجه مىشود که «امامت» براى متّقین در نظر حضرت حقّ یکى از نقاط اوج کمال انسان و بلکه بالاترین درجۀ این کمال وى محسوب مىشود. و اکنون معلوم مىشود که این امامت نه مىتواند به معناى امامت تشریعى منحصر در ذوات ائمۀ معصومین یا سایر اوصیاى الهى باشد که به علّت محدودیت و تعیین از جانب حق، درخواست آن امرى لغو خواهد بود، و نه مىتواند به معناى پیشوایى ظاهرى دنیایى باشد که علاوه بر اینکه امرى ممدوح و مطلوب نیست، قید «للمتقین» آن را منتفى مىسازد. پس تنها مىماند همان مقام و درجه والاى ولایت معنوى الهى است که همان کعبۀ مقصود متّقین از عباد الرحمن و عرفاى بالله مىباشد، و به اعتبار غایت قصوا بودن و مقصد أسنى واقع شدن براى تقواپیشگان، از آن تعبیر به «امامت» شده است. و این همان عهدى است که به ذریّۀ تقواپیشه و مبرّاى از ظلم حضرت خلیل الرحمن نیز در مقام استجابت دعاى آن حضرت وعده داده شده است.
در اینجا اشکالى به نظر مىرسد و آن اینکه در این صورت باید مقام ولایت الهى و یا به تعبیرى امامت باطنى و معنوى، تنها و تنها اختصاص به آن دسته از اولیاى الهى داشته باشد که مطلقا در سراسر حیات از ابتداى کودکى تا ممات خود مرتکب کوچکترین مرتبهاى از ظلم اعم از ظلم به نفس و یا ظلم خارجى نشده باشند. و این اگرچه در مورد پارهاى از انبیاى عظام و نیز ائمۀ معصومین با توجه به عنایات خاص الهى براى تحقق
١) -سورۀ فرقان، آیۀ ۶٣
٢) -سورۀ فرقان، آیۀ ٧۴
٣) -سورۀ فرقان، آیۀ ٧۴
٣٢
ارادۀ تشریعیه خود قابل تصور و واقع است ولى از طرفى در مورد بعضى از انبیاء الهى مسئله به نص قرآن کریم گونهاى از ظلم قابل تصور است و صرفنظر از انبیاء در مورد سایر اولیا از کمّلین از عرفاى بالله که از گذشته تا حال همواره در آسمان توحید و ولایت درخشیدهاند نیز مطلب قابل تطبیق نیست زیرا آنها غالبا پس از دورانى از غفلت و جهالت از دوران کودکى یا نوجوانى به طریقى از اسباب ظاهرى یا باطنى متنبّه به حقیقت الهى موجود در باطن نفس خود گردیده و مسیر زندگى خود را در جهت نیل به آن استوار ساختهاند و لااقل در پارهاى موارد وقوع جهاتى از ظلم چه نفسانى چه خارجى بر آنها منطبق است.
در قرآن کریم در سورۀ نمل آنگاه که داستان نخستین مکالمۀ مستقیم حضرت حق با موسى بیان مىشود مىفرماید: «یٰا مُوسىٰ إِنَّهُ أَنَا اَللّٰهُ اَلْعَزِیزُ اَلْحَکِیمُ» ١-و سپس خطاب مىشود که عصایت را به زمین افکن پس چون موسى چنین کرد «. . . فَلَمّٰا رَآهٰا تَهْتَزُّ کَأَنَّهٰا جَانٌّ وَلّٰى مُدْبِراً وَ لَمْ یُعَقِّبْ» . ٢پس موسى چنین دید که آن عصا به جنبش درآمد و تو گویى که مارى متحرک است پس موسى گریزان شد و به پشت خود نیز نگاه نکرد. در اینجا خداوند مىفرماید: «یٰا مُوسىٰ لاٰ تَخَفْ» (اى موسى نترس) «إِنِّی لاٰ یَخٰافُ لَدَیَّ اَلْمُرْسَلُونَ» (که همانا نزد من فرستادگانم نمىترسند) ، سپس یک استثناء و یک قاعده بیان مىفرماید: «إِلاّٰ مَنْ ظَلَمَ ثُمَّ بَدَّلَ حُسْناً بَعْدَ سُوءٍ فَإِنِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ» ٣(مگر آن کسانى که مرتکب ظلمى شدهاند سپس تدارک نموده و آن ظلم را به نیکویى تبدیل کردهاند که همانا من آمرزنده مهربانم) .
بنابراین چون به نصّ آیۀ کریمه حضرت موسى در بادى امر در حال حضور نزد خداوند، دچار خوف شد، و نیز به نصّ همان کریمۀ شریفه، خوف در نزد خداوند، ناشى از ارتکاب ظلم است، پس حضرت موسى (على نبیّنا و علیه آلاف التحیه و السلام) در زندگى مرتکب گونهاى از ظلم شده بود که البته مىدانیم چنین بوده است (داستان کشتن مرد قبطى) و به این موضوع در آیات دیگر قرآن کریم نیز تصریح شده است از جمله در سورۀ قصص پس از ذکر داستان به قتل رسیدن مرد قبطى توسط حضرت موسى، آن حضرت آن عمل را بهگونهاى به شیطان منسوب کرده و سپس مىفرماید: «قٰالَ رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی فَاغْفِرْ لِی فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِیمُ» . ۴
١) -سورۀ نمل، آیات ٩-١١
٢) -سورۀ نمل، آیات ٩-١١
٣) -سورۀ نمل، آیات ٩-١١
۴) -سورۀ قصص، آیه ١۵
٣٣
در اینجا مطابق کریمۀ شریفه «لاٰ یَنٰالُ عَهْدِی اَلظّٰالِمِینَ» باید بگوییم علىالقاعده عهد الهى به حضرت موسى (علیه السلام) نباید مىرسید. ولى خداوند خود بلافاصله با بیان استثناء در این قاعده مىفرماید: «مگر آنها که پس از ارتکاب ظلم متوجه آن شده و تدارک نموده و ظلم خود را تبدیل به حسن و نیکویى نمودهاند و خداوند نیز آثار آن را در نفس آنها محو نموده و آنها را مورد غفران و رحمت خود قرار داده است. با دقّت در مفاد این آیات مبارکات به نکات لطیفى در پاسخ اشکال فوق دست خواهیم یافت.
١-اوّلا مىفهمیم که عهد امامت داراى درجات و مراتبى است و به اصطلاح یک امر تشکیکى است که مرتبۀ اعلاى آن همان است که به حضرت ابراهیم در پایان امتحانات متعدده عطا شده است. و نیل به این درجه تنها براى کسانى ممکن است که هیچگونه ظلمى را مرتکب نشده باشند (إِنِّی لاٰ یَخٰافُ لَدَیَّ اَلْمُرْسَلُونَ) و امّا از همین آیه و استثناء بعد از آن معلوم مىشود که درجۀ دیگرى از این عهد است (زیرا استثناء متّصل مبیّن سنخیت است) که براى آن دسته از اولیاء الهى است که اگرچه مرتکب ترک اولى و یا درجۀ خفیفى از ظلم شده باشند ولى آن را جبران نموده و در زمرۀ پاکان قرار گرفتهاند.
٢-و از همینجا استفاده مىشود که آن امتحانات سخت حضرت ابراهیم (سلام الله علیه) نیز براى نیل به این درجۀ خاص و اعلاى از امامت و ولایت بوده است و الاّ درجات پایینتر آن به مقتضاى قاعدۀ کلى در نبوّت که فرع بر حصول مقام توحید و ولایت است و بدون آن میّسر نمىباشد، در مراتب قبل براى حضرت ابراهیم متحقق بوده است.
٣-تعبیر از حضرت حق به «إِنِّی لاٰ یَخٰافُ لَدَیَّ اَلْمُرْسَلُونَ. . .» بیانگر یک قاعدۀ کلّى در مورد رسولان و پیامبران الهى است که در مقام حضور تام با حضرت حق هیچگونه خوفى بر آنها راه ندارد با تحلیل این قاعده و با توجه به اینکه فرمایشات الهى ناظر به یک سلسله امور قرار دادى و اعتبارى و تشریفاتى نبوده و بلکه از متن عالم تکوین و خصایص وجودى انبیاء خبر مىدهد، اکنون مىپرسیم: این چه خصوصیتى است که در رسولان و انبیا موجب اطمینان نفس و عدم ورود هرگونه خوف از غیر بر آنها خواهد شد، البته آیۀ شریفه خود این خاصیت را تنها در هنگام مواجهۀ تام و کامل با حضرت حق بر مىشمارد «لاٰ یَخٰافُ لَدَیَّ» و الاّ در هنگام مواجهه با عالم کثرات و در غیر حال
٣۴
حضور تامّ خوف و ترسى بر انبیا جارى مىشود مانند «فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَهً مُوسىٰ» و نیز در مورد حضرت ابراهیم در هنگام مواجهه با ملائکه عازم بر قوم لوط مىفرماید:
«فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِیفَهً. . .» ١ ، و نیز در مورد حضرت داود مىفرماید: «إِذْ دَخَلُوا عَلىٰ دٰاوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قٰالُوا لاٰ تَخَفْ» . ٢
اینکه این خصوصیت عدم ورود خوف را ناشى از متن رسالت و پیام بدانیم امرى غیر قابل قبول است. زیرا صرفنظر از عدم ارتباط معقول بین این دو موضوع، انبیاء با داشتن همین پیام و رسالت در غیر مورد «لدى اللهى» و در مواجهه با عوالم کثرت دچار خوف مىشدهاند. پس خصوصیت مربوط به ویژگى خاصى که به حضور تام عند الله مربوط مىشود، و «ظلم» و لو به ادنى درجه و مرتبه به تعبیر حضرت حق امرى است که مانع این حضور تام مىشود، مگر با عنایت مجدّد الهى در رفع آن و تبدیل آن به امنیت.
خصوصیت مانعیت ظلم از این جهت که ظلم به هر شکلى مانعى در راه فعلیّت کامل فطرت الهى انسان فراهم مىسازد و بهگونهاى مانع خروج کامل نفس از قوّه به فعلیت مىشود و لذا همان مقدار ناچیز ظلم، حجابى از بینونت و جدایى میان بنده و مولاى خویش ایجاد مىکند که مانع فناى تام عبد در رب مىشود. و در واقع آنجا که خوف در آن راه ندارد مقام الوهیت و کبریاى الهى است که عین امنیت و سلام است. و بندگان خالص خدا چون به رفع کلیه حجب نور و ظلمت از حقیقت وجودى خود نائل شوند چیز جز ذات مقدس حضرت حق در آنها طلوع نمىکند و آنها به مقام مظهریت تام الهى مىرسند:«أَلاٰ إِنَّ أَوْلِیٰاءَ اَللّٰهِ لاٰ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاٰ هُمْ یَحْزَنُونَ» ٣، (آگاه باشید که همانا اولیاى الهى را نه خوفى است و نه حزنى بر آنها وارد مىشود.) و این مقام براى بندگان خدا آنگاه محقّق مىشود که به تسلیم محض و اسلام اعظم در مقابل ذات ربوبى نائل شوند و خلاصه ظلم هر اندازه که ناچیز باشد مانع اتصال کامل به ذات ربوبى و سبب نوعى فاصله خواهد شد که همین امر عامل بروز خوف خواهد شد.
بنا بر آنچه در انبیاء و مرسلین اصل است سیر به این مقامات معنوى و حصول فناى تام در ذات الهى و رفع کلیه حجب نور و ظلمت میان آنها و ذات مقدس الهى است که از این خصوصیت به اعتبار قرب تامّ به حضرت حق و عدم هرگونه فاصله و جدایى به
١) -سورۀ ذاریات، آیۀ ٢٧؛ سورۀ هود، آیۀ ٧٠.
٢) -سورۀ ص، آیۀ ٣٢
٣) -سورۀ یونس، آیۀ ۶٢
٣۵
«ولایت کلیۀ الهیه» ، و به اعتبار مقام پیشوایى خلق و اهتداى آنها به سمت حضرت ربّ العزّه به «امامت» تعبیر مىشود «وَ اِجْعَلْنٰا لِلْمُتَّقِینَ إِمٰاماً» کما اینکه در تعابیر دیگر قرآنى از حصول این درجه تعالى معنوى در عبد، به «خلوص» و «صلوح» در ذات بنده و نه در فعل او یاد مىشود. آنچنانکه شیطان رجیم چون در مقام مکالمه با حضرت حق پس از دور باش از حریم الهى برآمد به لحاظ علم و آگاهى که به مقام انسان براى او حاصل شده بود گفت: «فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ إِلاّٰ عِبٰادَکَ مِنْهُمُ اَلْمُخْلَصِینَ» ١(سوگند به عزت و جلال تو که همۀ بنىآدم را گمراه خواهم ساخت مگر آن بندگانى که خالص شدهاند) که معلوم است «مخلص» به فتح لام و به صیغۀ اسم مفعول، غیر از مخلص به کسر لام و صیغه فاعل است زیرا که اوّلى را خدایشان خالص ساخته و اخلاص دومى را به ذات خود آنها نسبت داده است. و آن اخلاصى که به خود انسان نسبت داده مىشود اخلاص در فعل و عمل و دین است.
و آن اخلاصى که به خود انسان نسبت داده مىشود اخلاص در فعل و عمل و دین است. و آن اخلاصى که به خود انسان نسبت داده نمىشود ازآنروست که این بندگان به جایى رسیدهاند که خودى ندارند که فاعل اخلاص آنها شود و بلکه آنها همه خدایند، و مظهر تام تجلیات ذاتى حق گردیدهاند و این حضرت اوست که خلوص آنها را به خود نسبت مىدهد و در این مقام البته شیطان رجیم را راهى نیست و حصول این درجه و مراتب پس از آن، همان حصول خصیصۀ ولایت و امامت است که البته به بیانى که قبلا ذکر شد خود داراى مراتب و درجات است و بدینسان از این آیۀ کریمه استفاده مىشود که لازمۀ حضور انبیاء و مرسلین نزد خداوند داشتن مراحلى از این درجات اخلاص و صلوح ذاتى است که از آنها به ولایت و امامت تعبیر مىشود و بالاترین درجۀ آن همان است که از اختصاصات حضرت ابراهیم خلیل و بعضى از ذریّۀ برگزیدۀ او از رسول اکرم و ائمۀ معصومین (سلام الله علیهم اجمعین) مىباشد و مراتب مادون آن نیز به سایر انبیاء و اولیاى الهى در گذشته و آینده نوع بشر مربوط مىشود.
(رزقنا الله بلطفه و احسانه) و ظلم، که همان تعدّى در حق فطرت الهى مستتر در حقیقت آدمى است-به هر درجهاى که باشد مانعى براى حصول این تقرّب تامّ ولایى و پیشوایى و امامت معنوى است.
و همانطور که پیشتر در ضمن حدیث مجمع علیه «قرب نوافل» اشاره شد این مقام
١) -سورۀ ص، آیات ٨٣-٨٢
٣۶
ولایت الهى است که با تعابیر عجیب و عریان حضرت حق نسبت به بندگان خالص خود، – که من چشم آنها مىشوم که با آن مىبینند و گوش آنها مىشوم که با آن مىشنوند و. . .» -سازگار است، و این بعینه همان تعابیر بلندى است که امیر المؤمنین (سلام الله علیه) در روایت منقول در نهج البلاغه و تحف العقول به توسط کمیل بن زیاد نخعى، در توصیف عالمان ربّانى بیان فرمودهاند و آنها را «خلفاى خداوند» در روى زمین نامیدهاند که عباره اخراى امامت مورد درخواست عباد الرّحمن است. ولى برخى از علما به جهت بلندى تعابیر نتوانستهاند این اوصاف را به غیر از امامان معصوم و منصوص به وصایت تشریعى نبوى، بر دیگر مصادیق آن از علماى ربّانى و عرفاى روحانى همیشه موجود در امّت محمدى منطبق سازند. و حال آنکه اینگونه برداشت علاوه بر اینکه با فقرات مختلف از متن روایت از جمله اینکه مىفرماید: «. . . حتّى یودعوها نظرائهم، و یزرعوا فى قلوب أشباههم» ناسازگار است زیرا معلوم است که براى امام معصوم «نظرائى» و «اشباهى» نیست که بخواهند حقایق باطنى را در قلوب آنها غرس نموده و به ودیعت سپارند، -و اگر همچنین افرادى باشند همین معناى مورد نظر و مطلوب ما نسبت به آنها صادق است-به علاوه اینکه براى علماى شیعه که همواره در میان آنها عالمانى ربّانى و داراى جمیع این صفات روحانى در ازمنۀ گوناگون یافت مىشده و نمونههاى بارزى از این اسوههاى انسانى را در پیش رو داشتهاند استبعاد و انکار این معانى امرى عجیب و دور از انتظار است.
ذکر سلسلۀ نورانى عالمان ربّانى از عرفاى شیعه در سدههاى اخیر
در زمانهاى نزدیک به ما در حدود یکصد و پنجاه سال اخیر، تاریخ درخشان روحانیت تشیّع، در میان عالمان بىبدیل خود یکى پس از دیگرى شاهد ظهور و درخشش این کواکب نورانى در آسمان حقایق و بلکه در دل ظلمتکدۀ عالم جسمانى بوده است. سلسلۀ بىبدیلى از عالمان ربّانى که از عالم و فقیه توانا مرحوم آقا سید على شوشترى هم استاد و هم شاگرد قهرمان عالم فقاهت مرحوم شیخ انصارى (رضوان الله تعالى علیهما) ، شروع شد و در ادامه الى زماننا هذا نسلى بعد نسل دیگر، لواى توحید را از عالمى به دست عالمى دیگر و از موحّدى به مؤمن موحّد دیگر سپردهاند. مرحوم آقا سید على استاد علوم اخلاقى و باطنى براى مرحوم شیخ انصارى و شاگرد ایشان در علوم فقاهت و نیز جانشین وى در این علوم ظاهرى بوده است، از دامن مرحوم آقا سید على، عالمى فرزانه و جهانى وحید و یگانه مرحوم آیتالله آخوند ملا حسینقلى همدانى پرورش یافت و از محضر وى نیز عالم و عارف و حکیم الهى مرحوم آیتالله آقا سید احمد کربلائى که در علوم ظاهر و باطن یگانه دوران خود بود تربیت یافت، در تحت توجهات این عالم ربانى و فقیه روحانى بود که مرحوم آقا سید على قاضى رادمرد عالم توحید، عارف و مفسر و حکیم بىنظیرى که جمع کثیرى از بزرگان و نوادر علم و اخلاق در سدۀ اخیر دستپروردۀ محضر بىنظیر وى بودهاند.
انگیزۀ نگارش این رساله بهعنوان مقدّمه
شرح احوال هریک از این أنجم آسمان ولایت و توحید، دفترى گسترده و شارحى به حقیقت پیوسته را مىطلبد، ولى قضاى روزگار را چنین آمد که چون فرزندان عزیز و گرانقدر این آیت توحید، -أعنى حضرت آقاى قاضى (قدّس الله سرّه الشریف) -یکى بر نگارش شرحى از احوال پدر بزرگوار خود و آن دیگرى را بر ترجمه آن به زبان فارسى توفیق حاصل شد، و آن شرح و ترجمه به دست این کمترین عالم علم و عمل رسید، و برخى اعزّه از برادران ایمانى نیز از حقیر درخواست نگارش مقدّمهاى بر سبیل شرح و توضیح مسلک و مرام معنوى این اساطین عالم حقیقت و سلاطین مملکت عیان و شهود را نمودند، نگارنده که خود را فاقد هرگونه صلاحیت ظاهرى و باطنى در این معنا مىدید، متأمّل در اداى پاسخ و چگونگى ردّ این مهم بود که از قضا بر نوشتهاى که چندى قبل در میان برخى دستنوشتههاى حضرت آیتالله علاّمه سید محمد حسین طهرانى (رضوان الله علیه) دیده بود متذکّر گردید.
حضرت آیتالله طهرانى که خود ثمرۀ نهایى این مکتب توحیدى در روزگار ماست و حاوى همۀ کمالات ظاهرى و باطنى اساتید سلف خود در این سلسله نورانى بودهاند، اگرچه مستقیما شرف حضور محضر مبارک مرحوم آیتالله آقا سید على قاضى را نداشتهاند و میان سال ورود ایشان به نجف و فوت مرحوم استاد الکل چند سالى فاصله بوده است (حدود چهار سال) ولى افتخار تربیت مستقیم در خدمت دو تن از خصّیصین از دستپروردگان آن استاد یگانه، یعنى مرحوم عارف کامل آیت الحق حاج سید هاشم موسوى حداد و نیز مرحوم آیتالله علامه حاج سید محمد حسین طباطبائى (رضوان الله تعالى علیهما) ، را داشتهاند. بههرحال شرح احوال و خصوصیات این عارف کامل و عالم ربّانى یعنى حضرت آیتالله سید محمد حسین طهرانى خود حدیثى مفصل است و طالب
٣٨
مجالى دیگر، ولى آنچه ما را متذکر به ذکر نام شریف آن بزرگوار نمود عبارتى بود که در یکى از دستنوشتههاى ایشان بدان برخوردم و همان محرّک و مؤید نگارش این رساله بهعنوان مقدّمه این کتاب شریف گردید. و آن عبارت این است: «این حقیر در احوال آیه الحق و سند العرفان آیه العظمى و حجه الله الکبرى الفقیه البصیر الأدیب اللغوىّ الشاعر المفلق، و الحکیم الالهى، و المفسّر الکبیر، و المحدّث العظیم، و العارف بالله الوحید الأوحد فى زمانه و عصره، بل لمن تقدّم منه او تأخّر الاّ من شاء الله و تخیّر:
الحاج السید المیرزا علىّ القاضى الطباطبائى التبریزى قدّس الله نفسه الزکیّه، در جاهاى مختلف از بحثها، چه در کتب مطبوعه و چه در غیر مطبوعه، و چه در دفاتر و یادداشتها و جنگها، مطالب مسلّم و متقنهاى را که به حقیر بهطور یقین رسیده بود، ذکر نمودهام.
اگرچه ورود حقیر به نجف اشرف چهار سال پس از ارتحال آن سعید بود، امّا آنچه از شاگردان بلافصل ایشان بعد از حیات، در نجف و چه از خصوص استاذنا و ملاذنا العلاّمه آیه الله السید محمد حسین الطباطبائى (قدس الله نفسه) در بلدۀ طیّبه قم شنیده بودم؛ به قدرى متقن و مسلّم بود که در حکم مشاهده و حضور و استماع و رؤیت خود مرحوم قاضى بود» .
سپس حضرت آیتالله طهرانى متذکر مىشوند که این وقایع به غیر از آن چیزهایى است که ایشان تا بحال در کتب مطبوعۀ خود نگاشتهاند، و اینها را به انضمام فهرستى از مطالب که در گذشته راجع به آن عالىجناب نوشتهاند یکجا مىنویسند تا علاوه بر فایده اطّلاع خواص آن بزرگوار از این وقایع، مادّۀ اولیهاى بوده باشد «براى کسانى که بخواهند شرحى از احوال ایشان را به نگارش درآورند» و اشاره مىفرمایند به فرزند امجد و معظّم ایشان دانشمند ذى قدر جناب آقاى حاج سید محمد حسن قاضى طباطبائى (اطال الله فى عمره الشریف) که گویا چنین قصدى داشتهاند. بههرحال چون این حقیر این عبارات را ملاحظه و از قصد و نیت آن استاد الهى و عالم ربّانى نسبت به فراهم آوردن زمینه و مقدمات کار براى نگارش شرح حال و تذکرهاى براى آن آیت کبراى الهى مطّلع شد و از سویى اهتمام فاضل دانشمند جناب حاج سید محمد حسن قاضى ذو العزّه و المجد را در نگارش شمهاى از احوال و وقایع دوران پدر بزرگوارشان و نیز ترجمه آن مجلّد از زبان عربى به زبان پارسى توسط دیگر فرزند برومند و عالیمقام ایشان جناب فاضل دانشمند آقاى حاج سید محمد على قاضىنیا، را مشاهده نمود و با ملاحظۀ سایر جهات و شرائط، بر خود فرض دید که با بیان مقدّماتى در مقامات معنوى انسان، و
٣٩
طریق سیر عرفاى بالله در مکتب تشیّع، به ذکر شمهاى از احوالات و وقایع مربوط به آن عالىجاه استاد الکل فى الکل که از خامه مبارک حضرت استاد ربانى آیتالله طهرانى (قدس الله نفسه الزکیه) تراوش نموده است مبادرت نماید. و ذکر این وقایع و احوالات را در راستاى اوصاف و خصوصیات مذکور در روایت شریف کمیل از امیر المؤمنین (سلام الله علیه) و نیز حدیث درربار نبوى مشهور به حدیث قرب نوافل قرار دهد. بمنّه و جوده و کرمه.
ذکر بعضى وقایع در علوم باطنى حضرت آقاى قاضى (قدّس سرّه)
کلمهاى را که حضرت امام زمان (عج) هنگام ظهور به اصحاب خود مىفرمایند، مىدانم.
١- «حضرت علامه طباطبائى مدّ ظله در روز چهاردهم شهر شعبان ١۴٠١ فرمودند که: در روایت است که چون حضرت قائم ظهور کنند اوّل دعوت خود را از مکّه آغاز مىکنند بدینطریق که بین رکن و مقام پشت به کعبه نموده و اعلان مىفرمایند. و از خواص آن حضرت سیصد و شصت نفر در حضور آن حضرت مجتمع مىگردند، مرحوم استاد قاضى (رحمه الله) مىفرمود: در این حال حضرت به آنها مطالبى مىگویند که همۀ آنها در اقطار عالم متفرّق و منتشر مىگردند، و چون همۀ آنها داراى طىّ الارض هستند تمام عالم را تفحّص مىکنند و مىفهمند که غیر از آن حضرت کسى داراى مقام ولایت مطلقۀ الهیه و مأمور به ظهور و قیام و حاوى همۀ گنجینههاى اسرار الهى و صاحبالامر نیست، در این حال همه به مکّه مراجعت مىکنند و به آن حضرت تسلیم مىشوند و بیعت مىنمایند، مرحوم قاضى (رضوان الله علیه) مىفرمود: من مىدانم آن کلمهاى را که حضرت به آنها فرمودند و همه از دور آن حضرت متفرّق شدند چه بود.» حضرت علامه طباطبائى فرمودند: که من در روایت دیدهام که حضرت صادق (علیه السلام) مىفرمایند: «من آن کلمه را مىدانم» . ١
سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفتدر حیرتم که بادهفروش از کجا شنید
از وادى السلام فهمیدم
٢-از مرحوم آیه الحقّ آیه العظمى حاج میرزا على آقا قاضى (رضوان الله علیه) افراد
١) -مخطوطات، و نیز مهر تابان، ص ٢٢۶.
۴٠
بسیارى از تلامذه ایشان نقل کردند که ایشان بسیار در وادى السلام نجف براى زیارت اهل قبور مىرفت و زیارتش به دو سه و چهار ساعت به طول مىانجامید و در گوشهاى مىنشست به حال سکوت، شاگردها خسته مىشدند و برمىگشتند و با خود مىگفتند: استاد چه عوالمى دارد که اینطور به حال سکوت مىماند و خسته نمىشود.
عالمى بود در طهران بسیار بزرگوار و متّقى و حقّا مرد خوبى بود. مرحوم آیه الله حاج شیخ محمد تقى آملى (رحمه الله علیه) ، ایشان از شاگردان سلسله اول مرحوم قاضى در قسمت اخلاق و عرفان بودهاند.
از قول ایشان نقل شد که: من مدتها مىدیدم که مرحوم قاضى دو سه ساعت در وادى السلام مىنشینند. با خود مىگفتم انسان باید زیارت کند و برگردد و به قرائت فاتحهاى روح مردگان را شاد کند. کارهاى لازمترى هم هست که باید به آنها پرداخت.
این اشکال در دل من بود امّا به احدى ابراز نکرده بودم حتى به صمیمىترین رفقاى خود از شاگردان استاد.
مدتها گذشت و من هر روز براى استفاده از محضر استاد به خدمتش مىرفتم تا آنکه از نجف اشرف عازم بر مراجعت به ایران شدم و لیکن در مصلحت بودن این سفر تردید داشتم؛ این نیّت هم در ذهن من بود و کسى از آن مطّلع نبود. شبى بود مىخواستم بخوابم، در آن اطاقى که بودم در طاقچۀ پایین پاى من یک کتاب بود، کتابهاى علمى و دینى. در وقت خواب طبعا پاى من به سوى کتابها کشیده مىشد. با خود گفتم برخیزم و جاى خواب خود را تغییر دهم و یا لازم نیست، چون کتابها درست مقابل پاى من نیست و بالاتر قرار گرفته و این هتک احترام به کتاب نیست.
در این تردید و گفتگوى با خود، بالاخره بنا بر آن گذاشتم که هتک نیست و خوابیدم.
صبح که به محضر استاد مرحوم قاضى رفتم و سلام کردم، فرمود: علیکم السلام. صلاح نیست شما به ایران بروید. و پا دراز کردن به سوى کتابها هم هتک احترام است. بىاختیار هول زده گفتم: آقا شما از کجا فهمیدهاید. از کجا فهمیدهاید؟
فرمود: از وادى السلام فهمیدهام. ١
١) -معادشناسى، ج اول، صص ٢٩٢-٢٩١.
۴١
نشان دادن محلّ ورود قافلۀ حسینى به کربلا
٣-حضرت آیه الله علامه طهرانى قدس سره در ضمن احوال و وقایع ایشان (غیر مطبوعه) آوردهاند: «محلّ ورود قافلۀ امام حسین (علیه السلام) را در ابتداى ورود به کربلا از مدینه، مشخص نموده بودند، و آن مکانى بود در قسمت شمالى مضجع مبارک که تقریبا فاصلۀ آن تا صحن مطهّر کم نبود، یعنى در حال خروج از در شمالى (در سدر) و عبور از تمام بازار واقع در آن قسمت تا برسد به شریعۀ حسینى، آن محلّ را قرب مقامى که فعلا به مقام زین العابدین (علیه السلام) معروف است معرفى نموده، و به بعضى از شاگردان خویش نشان داده بودند.
تمام نقاط صحن مطهّر حکم خانۀ امیر المؤمنین (ع) را دارد.
۴-حضرت آیه الله حاج سید على لواسانى دامت برکاته در صبح روز دوشنبه ١٨ شهر جمادى الاولى سنه ١۴١٢ که به منزل بنده (منزل حضرت آیه الله طهرانى قدس سرّه) در مشهد مقدّس تشریف آوردند در ضمن بیاناتشان درباره مرحوم قاضى نقل نمودند: از حضرت آیه الله حاج سید رضى شیرازى دامت برکاته که فرمودند: یکى از معاریف رجال علم و عمل (نامشان را برده بودند) که در صدق و استوارى وى در گفتار و کردار مشکلى نیست، براى من نقل کرد: من روزى در صحن مطهّر امیر المؤمنین (علیه السلام) در قسمت پشت سر، در فاصلۀ میان مقبرۀ مرحوم سید محمد کاظم یزدى (ره) و میان دیوار ساختمان حرم و رواق نشسته بودم، و اتفاقا چون خسته بودم، پاى خود را دراز کرده بودم خیلى بهطور معمولى و ساده.
بعدا که خدمت آقاى قاضى رسیدم بدون مقدّمه فرمودند: تمام نقاط صحن مطهّر حکم خانۀ امیر المؤمنین را دارد، و شما هم مىدانید که امام مرده و زنده ندارد. امام مقبور در قبر، زنده است. بنابراین آیا جسارت نیست که انسان در خانۀ خود امام به طرف خود امام حىّ و زنده، پاى خود را دراز کند؟ ! ١
«الاّى» مرحوم انصارى و مرحوم قاضى (رضوان الله علیه)
۵-حضرت آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى أعلى الله مقامه نقل کردند: در آن شبى که مرحوم آقاى حاج شیخ جواد انصارى قدّس الله نفسه در شب به منزل ایشان به میهمانى
١) -مخطوطات
۴٢
دعوت داشتند؛ و تمام حضّار هفت هشت نفر بیش نبودند، و حقیر هم در آن مجلس مدعوّ بودم، قبل از گستردن طعام که خواستند با آفتابه و لگن دست حضار را بشویند، مرحوم آقاى انصارى فرمودند: شستن لازم نیست زیرا همه حضّار وضو دارند الاّ. . .
حضرت آقاى حاج شیخ عباس مىفرمودند: من فقط وضو نداشتم و این کلمه الاّ در گفتار مرحوم انصارى راجع به من بود و این در حقیقت خبر غیبى بود که مرحوم انصارى در آن شب داد. نظیر الاّئى که مرحوم قاضى داد. توضیح آنکه: وقتى براى ما [یعنى آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى]صبیّۀ آقاى حاج شیخ احمد آخوندى یزدى کتابفروش معروف نجف را عقد کردند؛ و زفاف نزدیک شد. ما منزلى تهیه کردیم و جهیزیه عروس را آوردند و در آن چیدند و پردهها را آویزان نمودند و از هر جهت منزل مرتب و منظم و آماده بود.
در آن روزى که فرداى آن لیلۀ زفاف بود مرحوم قاضى به منزل ما تشریف آوردند و دیدند همۀ امور منظم و مرتّب است و پردهها آویخته است. فرمودند: از هر جهت وسائل و لوازم مهیّا و انتظارى براى زفاف نیست الاّ اینکه.
چون آن مرحوم خارج شدند، ما نفهمیدیم إلاّ اینکه چه بود؟ تا آنکه همان شب یک مخدّرهاى از محترمات و معظّمات بیت مرحوم آخوندى فوت مىکند و بدین جهت زفاف چند ماه به تأخیر افتاد. آنگاه براى ما روشن شد که معنى آن کلمه چه بود. ١
«ها، مشغول جنگ هستى؟»
۶-و ایضا مرحوم آیه الله حاج شیخ عباس فرمودند: ما هر روز صبحها دو ساعت در محضر مرحوم قاضى مىرفتیم، و در این اواخر چنانچه کتابى قرائت مىشد، من آن را مىخواندم و آن مرحوم شرح و توضیح مىدادند. یک روز صبح زود بود که به منزلشان رسیدم و آن روز ایشان در منزل جدیده بودند. . . در آن روز که عبورم به منزلشان از کنار سور نجف (دیوار کشیدۀ بلند اطراف شهر براى حفاظت از هجوم دشمن) بود که اینک خراب شده است و شهر نجف توسعه پیدا نموده و شامل قسمت جدیده هم شده است، ناگهان در فکر حملۀ وهّابیها افتادم که سابقا به کربلا حمله کردند و هزاران نفر را کشتند، و از علماء و صلحاء و زوّار و مقیمین دریاى خون جارى شد، تا آنجایى که ضریح مطهّر و صندوقش را خرد کرده و با چوب آن در روى قبر مبارک قهوه درست کردند و نشستند و
١) -مخطوطات
۴٣
خوردند. امّا در نجف اشرف بهواسطۀ محصور بودن آن به سور و مقاومت مردم آن از بالا و شکافهاى سور، نتوانستند وارد شوند، و پس از چند روزى توقف در اطراف «سور» فرار کردند.
در این اندیشه غرق شده بودم که باید ما خودمان را به انواع سلاح مجهّز کنیم تا اگر ثانیا حمله کردند، ریشۀ آنان را بر کنیم. سلاح ما باید چنین و چنان باشد، و جوانان ما باید چنین و چنان فنون جنگ را بیاموزند. و همینطور در این فکر بودم و خاطرات از هر طرف هجوم مىآورد که به منزل آن مرحوم رسیدیم، در زدم و وارد شدم.
تا چشمشان به من افتاد، فرمودند: ها، مشغول جنگ هستى؟ !
عرض کردم: چه فرمودید؟ ! کدام جنگ؟ ! فرمودند: مقصودم جنگ با نفس امّاره است. ١
همه کس طالب یارند، چه هشیار و چه مست
٧-و ایضا ایشان فرمودند: فلانکس (یکى از شاگردان جوان آقاى قاضى) که اخیرا به خدمت مرحوم قاضى (ره) مشرّف شده بود، و طبق دستور عمل مىکرد، ولى مدتى گذشته بود و براى وى فتح بابى نشده بود، روزى براى من گفت: یک روز در میان راه که به محضر مرحوم قاضى مىرفتم با خود فکر مىکردم که: چون آقا میرزا على آقا قاضى پیر شده است، شاید دیگر از عهدۀ تربیت شاگرد برنیاید، خوب است حرکت کنم به همدان و به خدمت آقاى حاج شیخ جواد انصارى مشرّف گردم و از او فتح باب طلب نمایم، چرا که او نسبتا سرحال است و با شاگردان بیشتر مىتواند مشغول باشد.
همینکه وارد شدم و سلام کردم و نشستم، مرحوم قاضى فرمود:
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانۀ عشق است چه مسجد چه کنشت
من چنان شرمنده شدم و سر خود را پایین انداختم که تا وقت آمدن خجل و شرمگین بودم. ٢
تقلید از مرحوم قاضى رضوان الله علیه به امر امام زمان (علیه السلام)
٨-آقاى سید هاشم هندى (رضوى) نقل کرد که یکى از سادات محترم هند به نام
١) -مخطوطات
٢) -مخطوطات
۴۴
سید علىنقى هندى، از هند براى تحصیل علوم دینیّه به نجف اشرف مىآید و در آنوقت مقارن مىشود با فوت مرحوم آقا سید محمد کاظم یزدى، و سپس آقاى میرزا محمد تقى شیرازى، و مىبیند که رسالههاى بسیارى طبع شده است و از طرف افراد بسیارى و طلاّب، آن رسالهها را در هنگام خروج مردم از صحن کربلا به مردم مجّانى مىدادهاند و در اعطاى آن تنافس مىنمودند.
با دیدن این منظره آقا سید علىنقى دچار اشکال و شبهه مىگردد و امر تقلید براى او سخت مىگردد و نمىداند که از چه شخصى تقلید کند؟ بالاخره با خود قرار مىگذارد که به حضرت امام عصر عجّل الله تعالى فرجه متوسل گردد و براى حلّ مشکل از ایشان راهنمایى بخواهد که شخصى را براى تقلید او معرفى کنند.
و براى این مهمّ با خود قرار مىگذارد که یک اربعین در مسجد سهله اقامت کند و به عبادت مشغول باشد تا کشف مطلب شود؛ هنوز چهل روز به پایان نرسیده بود که ناگاه دید یک نورى بسیار قوّى در مقام حضرت حجّت ارواحنا فداه ظاهر شد که آن نور، نور امام زمان بود و آن نور اشاره کرد که به سیّدى که تنها در مقام نشسته بود و گفت: از این سیّد تقلید کن! سید علىنقى نگاه کرد و دید این سید آقاى حاج میرزا على آقاى قاضى هستند، و آن نور ناپدید شد. ولى مىگوید با خود گفتم: این معرّفى این سیّد به من بود، و این تنها کافى نیست. باید خود این سیّد هم نزد من بیاید و بگوید: حضرت امام زمان امر تقلید تو را به من ارجاع نمودند. و لذا از مسجد سهله بیرون آمدم و به مسجد کوفه درآمدم و در آنجا معتکف شدم تا زمانى که این امر تحقق یابد و حضرت ولى عصر به آن سیّد بگویند: برو نزد سید علىنقى و او را از این امر مطّلع گردان!
یک روز که در مسجد کوفه نشسته بودم مرحوم قاضى به نزد من آمد و فرمود: در احکام دین هرچه مىخواهى از من بپرس و بدان عمل کن! ولى این قضیه را نزد احدى فاش مساز!
سید علىنقى مىگفت: از آن به بعد من از آن سید تقلید مىکردم و هر مسئلهاى پیش مىآمد از او مىپرسیدم تا زمانى که مرحوم قاضى فوت کرد. از آن به بعد نسبت به هر مسئلهاى که پیش مىآید و من حکمش را نمىدانم در خواب مرحوم قاضى به سراغ من مىآید و حکم آن را به من مىفرماید: ١
«صحبوا الدّنیا بأبدان ارواحها معلّقه بالمحلّ الأعلى»
١) -مخطوطات
۴۵
مرحوم علامه طباطبائى به نقل مرحوم آیه الله طهرانى در مهر تابان این دو قضیه را نقل مىکنند:
فناى در توحید
٩-قضیهاى را ایشان از آقایان نجف نقل مىکردند، نه یک نفر و دو نفر و بلکه بیشتر، و بعدا من (مرحوم علامه طباطبائى) خودم از ایشان پرسیدم تصدیق نمودند که همینطور بوده است:
«مرحوم قاضى مریض بوده است و در منزلى که داشتند در ایوان منزل نشسته بودند و کسالت ایشان پا درد بوده است به حدى که پا دیگر به سختى جمع مىشد و به سختى حرکت مىکرد. در این حال بین دو طایفۀ ذکرت و شمرت در نجف اشرف جنگ درگیر شده بود و بام خانهها را سنگر کرده بودند و از روى بامها پیوسته به یکدیگر تیراندازى مىکردند و از این طرف شهر با آن طرف دیگر شهر در جنگ بودند.
ذکرتها غلبه نمودند و طائفۀ شمرتها را عقب زدند و همینطور خانه به خانه پشتبام به پشتبام مىگرفتند و جلو مىآمدند. در پشتبام خانه ایشان [مرحوم قاضى] نیز طائفۀ شمرتها سنگر گرفته بودند و از روى بام به ذکرتها مىزدند. چون ذکرتىها غلبه کردند، بر این پشتبام آمدند و دو نفر از شمرتىها را در روى پشتبام کشتند و مرحوم قاضى هم در ایوان نشسته بودند و تماشا مىکردند، و چون ذکرتىها بام را تصرّف کردند و شمرتىها عقب نشستند، آمدند در حیاط خانه و خانه را تصرف کردند و دو نفر دیگر را در ایوان خانه کشتند و دو نفر دیگر را نیز در صحن خانه کشتند و مجموعا در خانه شش نفر از شمرتىها کشته شدند.
و مرحوم قاضى مىفرموده است: وقتى که آن دو نفر را در پشتبام کشتند، از ناودان مثل باران همینطور داشت خون پایین مىآمد. و من همینطور نشسته بودم بر جاى خود و هیچ حرکتى هم نکردم و بعد از این بسیار، ذکرتىها ریخته بودند در داخل اطاقها و هرچه به درد بخور آنان بود جمع کرده و برده بودند.
بلى لطفش این بود که مرحوم قاضى مىگفت: من حرکت نکردم و همینجور که
۴۶
نشسته بودم تماشا مىکردم. مىگفت: از ناودان خون مىریخت، و در ایوان دو کشته افتاده بود، و در صحن حیاط نیز دو کشته افتاده بود و من تماشا مىکردم.»
این حالات را فناى در توحید گویند، که در آن حال شخص سالک غیر از خدا چیزى را نمىنگرد و تمام حرکات و افعال را جلوۀ حق مشاهده مىکند.
بیایید: اى موحّدین توحید أفعالى
١٠-قضیۀ دیگرى که نزد مرحوم قاضى پیشآمد کرد و ما خود [مرحوم علامه طباطبائى]حاضر و ناظر بر آن بودیم این است که: «یکى از دوستان مرحوم قاضى حجرهاى در مدرسۀ هندى بخارائى معروف در نجف داشت و چون ایشان به مسافرت رفته بود حجره را به مرحوم قاضى واگذار کرده بود که ایشان براى نشستن و خوابیدن و سایر احتیاجاتى که دارند از آن استفاده کنند. مرحوم قاضى هم روزها نزدیک مغرب مىآمدند در آن حجره و رفقاى ایشان مىآمدند و نماز جماعتى بر پا مىکردند و مجموع شاگردان ایشان هفت هشت ده نفر بودند، و بعدا مرحوم قاضى تا دو ساعت از شب گذشته مىنشستند و مذاکراتى مىشد و سؤالاتى شاگردان مىنمودند و استفاده مىکردند.
یک روز داخل حجره نشسته بودیم، مرحوم قاضى هم نشسته بودند و شروع کردند به صحبت دربارۀ توحید افعالى، ایشان گرم صحبت دربارۀ توحید افعالى و توجیه آن بودند که در این اثناء مثل اینکه سقف آمد پایین، یک طرف اطاق بخارى بود، از آنجا مثل صداى هارّهارّى شروع کرد به ریختن و سروصدا و گرد و غبار فضاى حجره را فراگرفت جماعت شاگردان و آقایان همه برخاستند، من هم برخاستم، و رفتیم تا دم حجره که رسیدیم دیدم شاگردان همه ازدحام کرده و براى بیرون رفتن همدیگر را عقب مىزنند.
در این حال، معلوم شد که اینجورها نیست و سقف خراب نشده است، برگشتیم همه در سر جاهاى خود نشستیم، و مرحوم آقا هم (آقاى قاضى) هیچ حرکتى نکرده و بر سر جاى خود نشسته بود و اتفاقا آن خرابى از بالاى سر ایشان شروع شد.
۴٧
ما آمدیم دوباره نشستیم. آقا فرمود: بیایید اى موحّدین توحید افعالى! بله بله، همۀ شاگردان منفعل شدند و معطّل ماندند که چه جواب گویند؟ مدتى نشستیم و ایشان نیز دنبالۀ فرمایشاتشان را دربارۀ همان توحید افعالى به پایان رسانیدند.
آرى، آن روز چنین امتحانى داده شد. چون مرحوم آقا در اینباره مذاکره داشتند.
و این امتحان دربارۀ همین موضوع پیش آمد و ایشان فرمودند: بیایید اى موحدین توحید افعالى!
بعدا چون تحقیق به عمل آمد معلوم شد که این مدرسه متّصل به مدرسۀ دیگر، به طورى که اطاقهاى این مدرسه تقریبا متّصل و جفت اطاقهاى آن مدرسه بود و بین آنها فقط یک دیوارى فاصله بود و قرینه آن اطاقى که ما نشسته بودیم در آن مدرسه سقف بخاریش ریخته بود و خراب شده بود و چون اطاق این مدرسه از راه بخارى به بخارى آن مدرسه اتّصال داشت لذا این سروصدا، توأم با گرد و غبار از محلّ بخارى وارد اطاق شد. ١
دیدى، خداوند قادر است
١١-مرحوم آیه الله طهرانى (ظاهرا) به نقل از مرحوم آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى (وصىّ مرحوم قاضى) آوردهاند که: «یکى از شاگردان مرحوم قاضى که تازه به او پیوسته بود، حکایت کرد که: «روزى مرحوم قاضى را دیدم از بازار بزرگ (بازار ساعت) به طرف دروازه کوفه مىرفت، دانستم که قصد مسجد کوفه را دارد. و من مىدانستم که او فلسى هم در جیب ندارد. در شگفت افتادم که ایشان قند و چاى و جیگاره حتما لازم دارد، گذشته از این هوا گرم است و پیاده رفتن امکان ندارد ایشان که با طمأنینه بازار را طىّ مىنمود، من هم از پشت سر او مىرفتم تا ببینم آخر به کجا منتهى مىشود؟
به اواخر بازار که رسیدیم، یک مرد عرب که سروصورت خود را با چفیّه کوفیّه (دستمال سربند) پیچیده بود و به صورت اعراب معیدى بود، آمد در مقابل ایشان و یک اسکناس یک دینارى به ایشان داد. مرحوم قاضى روى خود را به عقب برگردانید و به
١) -(٨ و ٩) ، مهر تابان، صص ٣٢٠-٣١٧.
۴٨
من فرمود: دیدى خداوند قادر است؟ من بسیار شرمنده شدم زیرا دانستم از تمام افکار و خاطرات من، او اطلاع داشته و سببسازى خداوند را بدینگونه به من گوشزد نمود» . ١
اشارهاى به طریقۀ عرفانى حضرت آقاى قاضى (قدّس سرّه)
خداوند علىّ أعلى مؤمنین را امر به مراقبت از نفس خود فرموده و هدایت درونى و باطنى انسان را مانع آسیب دیدن او از عوامل و انحرافات بیرونى معرفى مىفرماید: «یٰا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ لاٰ یَضُرُّکُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَیْتُمْ إِلَى اَللّٰهِ مَرْجِعُکُمْ جَمِیعاً فَیُنَبِّئُکُمْ بِمٰا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» ٢(اى کسانى که ایمان آوردهاید: بر شما باد مراقبت از نفوس خودتان، [زیرا]هرگاه شما خود هدایت شده باشید، گمراهى هیچکس بر شما زیانى وارد نمىکند، بازگشت شما همگى به سوى خداست، پس به آنچه انجام مىدادید، آگاه خواهید شد)
در همین معنا روایات کثیرى از ائمۀ معصومین (علیهم السلام) وارد است. «آمدى» از امیر المؤمنین (علیه السلام) این روایت را نقل کرده است که: من عرف نفسه عرف ربّه. ٣
بیان علامه طباطبائى (قده) پیرامون معرفت نفس
حضرت علامه طباطبائى قدّس سره در بحث روائى ذیل آیۀ شریفه سورۀ مائده، ۴پس از نقل روایت فوق از «آمدى» مىفرماید: «این روایت را شیعه و سنى هر دو نقل کردهاند و از روایات مشهوره است. اگرچه از علما در بیان آن دچار سوء تفسیر شده و چنین گمان کردهاند که مستفاد از روایت این است که همان گونه که علم به ذات بارى محال است معرفت نفس نیز محال مىباشد. و این سخن سست و بىجانى است که اوّلا با روایت دیگرى که از آن حضرت در همین خصوص وارد شده است که «أعرفکم بربّه أعرفکم بنفسه» (آگاهترین شما به خداى خود آگاهترین شما به حقیقت نفس خود است) منافات دارد و ثانیا مفاد این روایت در واقع نقیض این آیۀ شریفه مىباشد که «وَ لاٰ تَکُونُوا
١) -مخطوطات
٢) -سورۀ مائده، آیۀ ١٠۵
٣) -شرح غرر و درر، ج ۵، ص ١٩۴، شماره ٧٩۴۶.
۴) -تفسیر المیزان، ج ۶، ص ١۶٩
۴٩
کَالَّذِینَ نَسُوا اَللّٰهَ فَأَنْسٰاهُمْ أَنْفُسَهُمْ» ١ یعنى هرکس که متذکّر احوال نفس خود باشد و حقیقت خود را از یاد نبرده باشد، متذکّر خداوند بوده و متوجه به حقیقت الهى است» . و نیز از همان غرر و درر «آمدى» روایات دیگرى را از امیر المؤمنین نقل مىکنند از جمله اینکه:
«الکیّس من عرف نفسه و أخلص أعماله» (شخص زیرک آن کسى است که نفس خود را شناخت و اعمال خود را خالص براى خدا گردانید» و نیز: «المعرفه بالنّفس انفع المعرفتین» (معرفت نفس از میان دو معرفتى که انسان واجد آنها مىتواند شود نافعترین آنهاست) . و سپس مرحوم علامه در توضیح آن «دو معرفت» اشاره مىفرمایند به: «سَنُرِیهِمْ آیٰاتِنٰا فِی اَلْآفٰاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتّٰى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ اَلْحَقُّ أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلىٰ کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ» ٢و نیز «وَ فِی اَلْأَرْضِ آیٰاتٌ لِلْمُوقِنِینَ وَ فِی أَنْفُسِکُمْ أَ فَلاٰ تُبْصِرُونَ» ٣که در آیات کریمه مزبور «معرفت آفاقى» یا «معرفت ارضى» در مقابل «معرفت أنفسى» قرار گرفته که در کلام امیر المؤمنین (علیه السلام) «معرفت أنفسى» نافعتر از آن معرفت دیگر شمرده شده است. مرحوم علامه طباطبائى براى توجیه سودمندتر بودن این معرفت مىفرماید:
معرفت أنفسى سودمندتر از معرفت آفاقى است.
«. . . و امّا اینکه سیر أنفسى سودمندتر از سیر آفاقى است شاید ازاینروست که معرفت نفس عادتا از اصلاح نفس و اعمال صادره از وى جدایىپذیر نیست و حال آنکه معرفت آفاقى چنین نمىباشد. و این ازآنروست که معرفت آیات آفاقى از آن حیث سودمند است که آنها آیه و نشانه هستند و سبب نیل به معرفت خداوند سبحان و اسماء و صفات و افعال بارىتعالى مىشوند مانند معرفت به اینکه او خدائى است حىّ که به هیچ وجه مرگ و فنا در او راه ندارد و توانایى است که هیچگونه ناتوانى براى او فرض نمىشود و عالمى است که جهل در او راه ندارد و اینکه خالق همۀ اشیاء و مالک همۀ آنهاست و پروردگار هر نفسى است با آنچه که آن نفس اکتساب مىکند، و آفرینش او آفریدگان را از روى نیاز به آنها نبوده و بلکه براى آن است که بر طبق استحقاق ذاتى
١) -سورۀ حشر، آیۀ ١٩
٢) -سورۀ سجده، آیۀ ۵٣
٣) -سورۀ ذاریات، آیۀ ٢١
۵٠
اشیاء بر آنها نعمت وجود را ارزانى دارد و سپس همگان را در روز جمع و حشر که شکى در آن نیست گرد آورد تا بدکاران را سزاى اعمال سیئه و نیکوکاران را پاداش اعمال نیکو عطا فرماید.
و هرگاه انسان به امثال اینگونه معارف دست یابد و بر درستى و صحّت آنها اطمینان یابد آنگاه داستان حقیقت حیات خود وى نیز بر او آشکار مىشود و درمىیابد که او حیاتى جاودان توأم با سعادت دائمى و یا شقاوت همیشگى را در پیش روى دارد، و نه یک زندگانى کوتاه بدون هدف و بدون هیچگونه برنامۀ جدّى. آرى دستیابى به چنین دیدگاه معرفتى و علمى، آدمى را به سوى انجام یک سلسله تکالیف و وظایف نسبت به خالق خود و نیز نسبت به همنوعان خود در زندگانى دنیوى و اخروى رهنمون مىشود و این برنامه همان است که دین نامیده مىشود.
. . . و خلاصه آنچه ذکر شد اینکه نظر در آیات آفاقى و انفسى و معرفت خداوند سبحان سبب رهنمون شدن انسان به دین حق و شریعت الهى مىشود زیرا که اینگونه معارف حیات جاودانى انسان را در نظر او مجسّم نموده و از سویى به توحید و از سویى به معاد و نیز نبوت رهنمون مىشود.
هر دو طریق معرفت آفاقى و انفسى، در رهنمون شدن انسان به ایمان و تقوى مشترکند، و بنابراین هر دو طریق براى سعادت انسان سودمند و مفیدند با این تفاوت که معرفت انفسى سودمندتر است زیرا که دستیابى به حقیقت نفس و قوا و آلات روحى و بدنى و آنچه موجب تعادل و تناسب میان این قوا و ابزار مىشود و یا سبب زیادهروى در یک سمت و یا ایجاد روحیه سکون و افسردگى مىشود و نیز اطّلاع از حالات خوش و نیکو و یا ناخوش و کدورتزائى که همراه با هریک از ویژگىهاى مزبور است و خلاصه سروکار داشتن با اینگونه معارف و دریافتن لوازم عملى آنها از آسایش یا ناامنى و سعادت یا شقاوت، ناگزیر انسان را به چارهجوئى و شناخت امورى که سبب اصلاح امر وى مىشود وامىدارد و نتیجتا به اصلاح عملى کار خود مبادرت مىورزد. ولى در مورد شناخت آفاقى اینگونه نیست زیرا اگرچه آن قسم از شناخت نیز در نهایت به اجتناب از رذائل اخلاقى و اتصاف به فضائل انسانى مىانجامد ولى این ویژگى یک خاصیت قریب و روشن این نوع شناخت (آفاقى) نبوده و بلکه با مقدمات بعیده و از راه دور منجرّ به اینگونه اصلاحات نفسانى مىشود.»
۵١
مرحوم علامه طباطبائى در تفسیر المیزان و نیز در رسالۀ ولایت روایات متعدّدى از امیر المؤمنین (علیه السلام) و نیز پارهاى روایات دیگر در اهمیّت معرفت نفس نقل مىکنند که ما فقط به ذکر روایات منقول از غرر و درر «آمدى» مىپردازیم که در این خصوص متجاوز از ١٩ روایت است.
آیت الحق//محمد حسن قاضی
درسهای اخلاق ایت الله محمدتقی املی(قسمت ششم)غضب-اقسام غضب-آثار بدنى غضب-آثار روحى غضب-درمان خشم
غضب
یکى از اخلاق ناستوده و زشت ، صفت غضب است که شخص غضوب عقلا و شرعا و اعتبارا صنفت ناستوده را داراست نه این که بگوییم اصل صفت غضب ناپسند است ، بلکه اصل وجودش ناپسند نیست ، لکن هرزه گرى در اعمال آن ، ناپسند و زشت است و غیر متوازن ، یعنى در حد افراط یا تفریط عمل کردن به او ناپسند مى باشد و بحث ما در باب غضب در امورى است :
اول در حکمت و خاصیت خلقت غضب است . مقدمه گوییم : اصولا چنین نیست که ما در دنیا بقائى داشته باشیم چنانچه روایت است از پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله : من اراد البقاء و لا بقاء فلیخفف و لیجود الغذا و لیباکر بالغدا ؛ یعنى هر کس که در دنیا اراده بقا داشته باشد و حال آن که بقائى نیست پس دوشش را سنگین نکند از لباس و در جویدن غذا کوتاهى نورزد و صبحانه نخورد.
ساختمان بدن انسان ساختمان بقائى نیست و لذا انسان در معرض زوال است و بقائش احاطه دارد به اجتماع دو امر متضاد که در این دو امر تمام حیوانات مشترکند و آن عبارت است از یک رطوبت غریزه و یک حرارت غریزیه ؛ مثل آن که روشنایى چراغ به رطوبت نفت و حرارت آتش است که با هم ضدند و جمعشان نشاید و هر کدام که دیگرى را متنفى کردند چراغ خاموش مى شود، هم چنین بدن انسان رطوبت او عبارت از خون است که به منزله نفت بدن است و حرارتش عبارت است از بخارى است که از خون مرتفع مى شود که حامل قوه حیوانیه است ، یعنى قوه اى که داراى حس و حرکت است و چون بخار برطرف شد محمل و مرکب قوه حیوانى از بین مى رود و انسان مى میرد و این مردن عبارت است از مرگ طبیعى و زوال آن بخار به جهت خاطر خشک شدن خون است و این خون همواره در معرض زوال است و محتاج به این است که کمکى بر او وارد شود که او محتاج است به غذا تا آن که غذا خون شود و در رگ ها جریان پیدا نماید و برسد به عروق شعریه چنانچه در پیش گفته شد و براى تحصیل غذا مامور و موکلى لازم است تا محرک انسان باشد و الا در فکر غذا خوردن نیست و او ملک موکلى است که در داخل انسان است و انسان را تحریک مى نماید و به سوى تحصیل غذا سوق مى دهد و تحصیل غذا هم منوط و مربوط است به تحصیل مال و تحصیل اجناس و امتعه خویش را در معرض فروشگاه بگذارد.
این ملک در مملکت بدن خدمه و سدنه و مامورهایى دارد که یکى از آنها عبارت است از قوه شهریه که به وسیله او تحصیل مى کند منافعى را که براى بدن لازم است و در تحصیل غذا بسا مى شود که تصادماتى براى انسان پیدا مى گردد که مانع مى شود انسان را از تحصیل غذا و لذا باید در انسان حس و حرکتى باشد تا این که رفع کند آن موانع را و این عبارت است از مامور و موکل دیگرى که در داخل انسان است و وادار مى کند شخص را به برطرف کردن موانع و آن ملک هم خدمه اى دارد که یکى از آنها عبارت است از قوه غضبیه ؛
پس معلوم شد که خلقت این قوه در بشر بى جهت و بى مدرک نیست ؛ زیرا تا قوه غضبیه نباشد، کالبد انسان بقائى پیدا نمى کند و این است اصل حکمت در خلقت غضب .
امر دوم در معناى غضب است و آن عبارت است از پیدایش حالت نفسانیه در روح که آثارش در بدن منعکس مى شود و اول مرتبه اى که مورد جلوه غضب است در قلب مى باشد که در قلب انسان قطعه اى از خون منجمد سیاهى است مبدا و منشا براى کلیه اعضا است و آن را مهجه نامند. چون انسان احساس امر ناملایمى را نمود مثل آن که شخصى به او رسید و او را فحش و ناسزا گفت و یا این که یک مرتبه یک سیلى به او زد؛ پس در چنین هنگامى یکى از سه حالت براى انسان تصور مى شود: اول آن که سیلى زننده مادون انسان باشد، دوم آن که فوق باشد، سوم آن که مردد باشد میان مافوقیت و مادونیت ؛ پس اگر مادون باشد خون از مهجه مرکز قلب فوران و شدت مى کند و جارى مى شود در مجارى بدن تا این که برسد به عروق شعریه که در زیر پوست بدن قرار دارد و خون زیادتر از آنچه پخش مى شد پخش مى شود و لذا صورت و رنگ بدن را سرخ و چشم ها را قرمز و رگ هاى بدن را درشت نشان مى دهد و گاهى در اثر شدت زیاد رنگ را سیاه مى نماید و شخص را وادار مى کند که در معرض انتقام برآید و تشفى قلب خود را حاصل کند و اگر زننده فوق انسان باشد قضیه برعکس مى شود یعنى خونى که در زیر پوست بدن قرار دارد واپس مى رود و بر مى گردد به قلب و در مجارى حالت قبض پیدا مى شود و رنگ چهره را زرد مى نماید و حالت بهت و تحیر و دهشت و وله به انسان دست مى دهد و چنین حالتى را حزن گویند.
و اگر ضارب شخصى است که نه مادون است و نه مادون ، پس بدن گاهى زرد است و گاهى قرمز و غضب عبارت است از قلیان خون و فورانش و انبساط آن در مجارى بدن و ورودش در اعضا که چون خون گرم است تولید بخار مى کند و بخار و دود سیاه و چون پر شد حواس دیگر از کار مى افتند، یعنى چون غضب شدت کرد چشم ها جایى را نمى بیند و گوش چیزى را نمى شنود و حس نمى نماید و همه از کار افتاده و بلکه عقل هم بى خود مى شود در آن موقع هیچ چیزى از نصایح و مواعظ در او تاثیر نمى کند و اگر توانایى پیدا کند از زدن ، بستن ، کشتن ، پاره پاره کردن ، مضایقه و دریغ نمى نماید.
همه کارها را به عقل مى توان درست کرد لکن او عقل را از بین برده است ؛ پس اینها همه براى این است که بخار منبعث از خون مرکز حواس او را گرفته است مثال آتش خانه ماشین که چون بخار در آن زیاد شد دیگ را مى ترکاند، هم چنین این بخار در انسان اگر زیاد شود قلب را پیدا مى کند و شخص را مى کشد. حالا چنین حالت را در اصطلاح علما اخلاق غضب و سخط نامند. و بشر در داشتن این قوه غضبیه بر سه قسم است : یا در حد افراطند و یا در حد تفریط و یا در حد وسط و البته افرادى که اعمال قوه غضبیه در حد وسط مى نمایند بسیار کم و نادرند؛
اقسام غضب
اما در حد افراط، یعنى بدون موقع غضب کردن مثل آن که انسان در سخنانش به شخصى که فرضا باید بگوید جنابعالى اشتباها مى گوید تو و او از شنیدن لفظ تو فورا به غضب درآید، پس این گونه از غضب ها مذموم و بى محل است و نوعا غضب هاى مردم از این قبیل مى باشد.
و اما غضب در حد تفریط آن است که شخص کوتاهى نماید از غضب کردن ؛ یعنى در آنجا که شایسته است غضب کردن نکند و این نیز از صفات رذیله است به جهت آن که آثارى بدى بر او مترتب مى گردد مثل آن که مالش را ببرند و او بنشیند تماشا کند یا به ناموسش خیانت کنند از جاى خود برنخیزد و یا فحشش ندهند، پس اینها همه مذموم است ؛
و اما قسم سوم که مرتبه معتدله از غضب است آن است که قوه غضبیه انسان در تحت فرمان عقلش باشد که در جایى که فرمان مى دهد سر هفتصد یهودى را ببرد و در جایى که امر مى کند براى زن یهودیه ناله کند که چرا بى گناهى را خلخال از پایش به درآوردند و آن پل صراطى که شنیده شده است که از شمشیر برنده تر و از مو نازک تر است روحش عبارت از همین قوه غضبیه است ، یعنى که توانست غضب خود را در موقع ناهنجار خاموش کند در صراط نیز مثل برق لامع عبور مى کند.
و در آنجا که فرمودند: جزناها و هى خامده شاید عبارت از همین معنا باشد که ما غضب خود را به دست عقل خاموش کردیم و این مطلب به شنیدن نمى شود مگر آن که در صراط عمل باشیم و نگوییم اگر بنا شد نتوانستیم در حد وسط پس برویم در مرتبه افراط یا تفریط؛ زیرا هر یک از این دو مذموم و غلط است و بلکه اگر نمى توانیم مالک غضب خود شویم لااقل اگر ده مرتبه غضب مى کنیم و نمى توانیم از همه جلوگیرى نماییم مقدارى از آن را درصدد مجاهده اش برآییم تا کم کم رفعش براى ما آسان شود و اینها بود حکمت و حقیقت غضب در ما.
و اما اخبار که در مذمت وارد شده است بسیار است و بحمدالله ؛ پس از بیان معنا و حقیقت غضب و فهمیدن آن که او از صفات رذیله است و فهمیدن آن که در چه حدش ممدوح و در چه مرتبه اش مذموم است دیگر چندان محل نیاز و احتیاج نیست که از روى آیات و اخبار اثبات نماییم خوبى و یا بدى او را.
آثار بدنى غضب
اینک جمله اى از آثار بدنى و روحى غضب کننده را توضیح مى دهیم ، پس مى گوییم : اما آثار بدنى غضب در امورى است :
۱- تغییر رنگ براى هجوم خون در زیر پوست بدن چنانچه قبلا گفته شد پوست بدن سرخ رنگ مى شود و چون شدت کند سیاه مى گردد؛
۲- لزره شدید در اطراف و جوانب بدن ؛
۳- خروج افعالش از ترتیب و نظام عقلائى مانند فحش دادن ، زدن ، با جمادات و نباتات و کائنات طرف شدن و هکذا؛
۴- اضطراب در کلامش که کلمات غیر منظم از او صادر مى شود؛
۵- کف کردن دهانش و قرمز شدن چشمانش و باد کردن رگ هاى اندامش که اگر در چنین موقعى عکس او را بردارند و حال آن که برمى دارند و پس از به حال آمدنش به دستش مى دهند جا دارد که از خجالت و حیا بمیرد و خود را سرزنش کند که چرا من این طور شدم و این قبح صورت از قبل غلبه غضب و فوران خون ناشى مى شود و سربسته این حرف را بدانیم تا شاید در موقعش واضح شود که این بدن عکس روح و سایه روح و اثر روح است و به حکم اتحادى که بین عکس و اصل هست بدى بدن از بدى روح و خوبى بدن از خوبى روح است و لذا فرمود حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله : کل ناقص ملعون ؛ هر ناقصى ملعون است . زیرا نقص در صورت کاشف از نقص در سیرت است چون که صورت ، عکس سیرت است و این نقص ، نقص مادرزایى است مثل آدم شش انگشتى یا لال و کر که ناقص الخلقه مى باشد و این که فرموده اند: اطلبوا الخیر من حسان الوجوه ؛ یعنى طلب کنید خیر را از نکو رویان ، براى این است که نیکویى صورت کشف از حسن سیرت مى کند و از نکو رویان ، براى این است که نیکویى صورت کشف از حسن سیرت مى کند و قبح صورت نیز کاشف قبح سیرت است ؛ پس شخص غضوب آن حالت کریهى را که پیدا مى کند ناشى از روح او مى شود و این که اشاره شد به این که عکس او را برمى دارند، مراد همین است که حالات و تغییرات بدن از قبل روح است و لذا باید هر چه بیشتر سعى کرد در تحصیل صفات حسنه چنانچه شاعر گوید:
در حسن صفت کوش که در عرصه محشر |
حشر توبه صورت نکو خواهد شد |
به جهت آن که روح ، اصل در قبح و بدن ، فرع در قبح است ؛ پس مسلما قبح روح به درجات زیادى از قبح بدن بیشتر است و قبح صورت ظاهر است و قبح سیرت باطن که الظاهر عنوان الباطن و تمام اینها آثار بدنیه بود که از قبل غضب بر بدن وارد مى شود.
آثار روحى غضب
و اما آثار روحیه اش بر حسب این که قبح باطنى اقوى است از ظاهرى ، پس اثر باطن نیز اقبح و اشد است از اثرى که در ظاهر است و آنها در امورى است :
۱- حقد است ، یعنى کینه که غضب در روح انسان تولید کینه مى نماید؛
۲- حدس است ؛
۳- اضمار سوء، یعنى جریان را در خاطر نگاه داشتن براى این که روزى تلافى کند؛
۴- حزن به سرور شخص مغضوب که چون موجبات سرور را در او دید قهرا محزون مى شود؛
۵- سرور در حزن او که هر وقت مغضوب از ناحیه ناملایمى محزون شود، غضوب مسرور و خوشحال مى گردد؛
۶- عزم بر افشاء سرش که هر جا برود پرده درى و هتاکى نماید؛
۷- آن که او را مسخره و استهزاء نماید و امثال اینها که همه از اخلاق رذیله است و ناشى مى شود از پلیدى روح .
راه این که چگونه مى شود که غضب بر انسان غلبه مى کند دو چیز است :
اول آن که غریزى و فطرى باشد، دوم آن که از روى عادت باشد؛
اما غریزیه آن است که هم چنان که بعضى فطرتا حلیم اند بعضى نیز فطرتا غضوب مى باشند. به مثابه اى که گویا غضب در گوشت و پوست و خون او جریان دارد؛ چنانچه هر گاه نظر به او افکنیم او را غضبناک مى بینیم و به اندک چیزى از جاى به در مى رود و غضب مى کند و بر عکس او، شخص حلیم کما آن که درباره حلم احنف بن قیس حکایت شده است که دو نفر با هم قرار داد کردند تا او را به غضب درآورند و بین خودشان شرطى را بستند پس یکى از آن دو نفر رفت نزد احنف و به او گفت : شما در فلان مکان امروز دعوت دارید. او نیز اجابت نمود همراه آن شخص آمد تا به درب خانه اى رسیدند از پذیرائیش عذرى خواست احنف مراجعت کرد هنوز به منزل نرسیده باز او را به همان خانه طلبید باز اجابت کرد و چون به درب آن خانه رسید او را برگردانید و هم چنین تا ده مرتبه یا بیشتر او را برد و برگردانید و احنف به غضب نیامد و او خسته شد و گفت : من مى خواستم به این عمل تو را به غضب درآورم . جواب داد: اگر صد مرتبه هم این عمل را تکرار مى نمودى من به غضب نمى آمدم و در این عمل نیز هنرى نکردم بلکه تازه حالم من حال سگى را ماند که چون او را صدا کنى بیاید و چون برانى مى رود و در این آمد و رفت فکر این نکند که اگر مرا نمى خواهى چرا مى کنى بلکه در هر بار بیاید و برود و ابدا غضبناک نشود.
پس ممکن است هم غضب در انسان بالفطره باشد و هم کمک بگیرد از حرارت قلب و بر غضبش افزوده گردد. دیگر آن که ممکن است حال شخص نه به مثابه احنف باشد و نه غضوب بالفطره بلکه غضب او از روى عادت باشد که به مراوده و مجالست با اشخاص غضوب طبعا در او تولید غضب شود و اگر بنا شود شخصى هم بالفطره غضوب بود و هم حرارت قلبیه اش زیاد بود و هم یاران و همنشینانش غضوب بودند پس غضب به حد اعلا مى رسد و باعث پیدایش غضب همین ها بود که گفته شد.
درمان خشم
اینک مى خواهیم ببینیم که این نحو از غضب قابل معالجه مى باشد یا نه ؟
پس مى گوییم : اما اعتیادیه اش امرى است عارضى و هر امر عارضى قابل الزوال است و با نشست و برخاست با اشخاص حلیم بالاخره تغییر پیدا مى نماید و معالجه مى شود.
و اما فطرى و غریزى آن بین علما مورد بحث است جماعتى را عقیده بر آن است که قابل الزوال و قابل العلاج نیست مانند درختى که کج بار آمده باشد و مانند آتش که در طبعش سوزندگى باشد و قابل براى خنک کردن نیست و جماعت دیگر گویند قابل تغییر است و اگر بخواهیم وارد بحثش شویم مطلب بسیار طولانى شده و مقام گنجایش بحث او را ندارد.
ولى اجمالا مى گوییم که دسته اول گویند خلق هم مثل خلق است که اگر کسى قدش کوتاه باشد نمى تواند بلند کند و برعکس اگر قدش بلند باشد نمى تواند کوتاه نماید.
هم چنین صفات فطرى و اخلاق جبلى غیر قابل الزوال است چنان که آدم سخى نمى تواند بخیل و آدم بخیل نمى تواند سخى بشود و ریاضت هم توجه به ازاله خلق جبلى و فطرى ندارد و شاید غرض از ریاضت جلوگیرى نمودن از آثار اوست لکن اصل سخاوت و بخل یا اصل صفت غضب و حلم از قلب برطرف شدنى نیست و اگر خواسته باشیم جمع کنیم بین این دو قول متضاد چنین گوییم که غضب نسبت به امورى که قابل العلاج نیست حق با دسته اول است و نسبت به امورى که قابل العلاج است حق با طائفه دوم است و تفصیل آن چنان است که تا مادامى که انسان باقى است ، بدیهى است که بعضى چیزها را دوست مى دارد و بعضى را کراهت و بلکه در این امر کلیه حیوانات هم مشترکند حتى کرم خراطین که بیش از یک حس لامسه حسى در وجودش ندارد معذلک از چیزهایى که موافق طبعش مى باشد خوشش مى آید مانند خاک و از چیزهایى که منافى طبعش مى باشد بدش مى آید چنانچه اگر سوزنى را به او فرو بریم فورا خود را جمع مى کند و متنفر مى شود. هم چنین انسان وقتى که چیزى را دوست داشته باشد کراهت دارد از زوال آن و هم کراهت دارد از مزیل آن که نمى خواهد محبوبش مفارقت از او نماید و روى همین زمینه به هر چیزى که مانع باشد بین او و محبوبش بغض و عداوت پیدا مى کند.
حاصل آن که ، اساس ریشه کنى غضب به کندن غضب است که عبارت از حب به محبوب باشد لکن اشیایى که متعلق حب ماست بر سه قسم است :
اول آنچه که ضرورى است هم براى ما و هم براى کلیه مردم و البته وجودش را دوست را دوست داریم و کراهت از ازاله او و بغض به مزیل او داریم مانند قوت و مسکن و لباس و داشتن امنیت . چنانچه رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: هر کس صبح کند در حالى که واجد سه نعمت باشد، به تحقیق همه ابواب خیر بر او گشوده شده است و آن عبارت است از صحت و سلامتى بدن و ایمن بودن از شر مردم و داشتن قوت یک شبانه روزش . پس اینها همه از ضروریات است که ما نسبت به آنها محبت داریم و ازاله هر یک از آنها نزد ما مکروه است .
دوم امورى که ضرورى است ولى نه براى عامه بشر بلکه فقط براى خود ما مى باشد مانند کتاب براى شخص عالم و اره و تیشه براى تیشه براى نجار و ماله براى شخص بناء و هکذا هر کس و صنفش ، پس حال این دسته نسبت به حب محبوب و کراهت به زوال و بعض و مزیل او با دسته اول یکسان است منتها در قسم اول عمومى بود و در اینجا خصوصى مى باشد.
سوم امورى که ضرورى نمى باشد مثل آن که دو فرش داشته باشیم که به یکى از آنها رفع احتیاج ما مى شود و دیگرى مازاد از احتیاج است حالا اگر کسى آمد و فرش زیادى را برد آیا مى شود که جلوگیرى از غضب نماییم یا نمى شود و البته این دائر مدار این است که ببینیم کراهت از زوال داریم یا نداریم و در اینجا مى شود گفت که جلوگیرى از غضب امرى است ممکن لکن در آن قسم اول ممکن نیست عدم غضب براى آن که ممکن نیست خود را خارج کردن از محبت به ضروریات زندگانى و این معنى در بشر قلیل الوجود است ، زیرا مى بینیم در اغلب مواقع غضب هاى ما نسبت به مازاد مایحتاجمان است و کمتر کسى مى شود که غضبش را به مورد استعمال نماید و این قسم از غضب قابل علاج است و شاید آنهایى که گفتند قابل العلاج است در این گونه موارد باشد. یعنى موارد غیر ضرورى و آنهایى که گفتند غضب قابل العلاج نیست نسبت به امورات ضروریه گفتند؛ زیرا قلب مى گوییم دسته اى هستند که دورند از این حرف ها و مى گویند غضب قابل معالجه مى باشد حتى در امور ضروریه یعنى به طورى که اگر انسان لقمه نانى دارد که مى خواهد به آن سد جوع نماید که او به غضب درنیاید و این جماعت غضب را مطلقا قابل الزوال مى دانند به سه وجه :
اول از ناحیه غلبه توحید است که انسان متوغل در مقام توحید باشد و به اصطلاح علماى اخلاق از اسفل السافلین عالم کثرت با طیاره عقل طیران کرده باشد و به اعلى علیین مقام وحدت رسیده باشد و در کتاب اصول دین در باب اثبات صانع نوشتیم که یکى از دلائل این که علائم یک خدا دارد، وحدت عالم است که چون عالم واحد است ، پس عالم واحد، باید صانع واحدى هم داشته باشد و مثال زدیم عالم را به کارخانه ساعت که مرکب است از چرخ ها و فنرها و عقربک هاى کوچک و بزرگ که همگى روى هم رفته تشکیل ساعت را مى دهند و این ساعت را به دو نظر مى توان دید:
اول نظر کثرتى و آن عبارت است و نگاه کردن به یک یک از اجزاى ساعت از چرخ ها و فنرها و عقربک ها و پیچ ها.
دوم نظر وحدتى و آن عبارت است از دیدن ساعت به یک نظره واحده هم چنین عالم در عین کثرت ، واحد و در عین وحدت ، کثیر است و چون بنگریم به حیثیت وحدتش همه را مربا به تربیت یک رب واحد مى بینیم و هر چیزش را به جاى خویش نیکو مى دانیم ، چنانچه شاعر شیخ محمود شبسترى گوید:
جهان چون چشم و خط و خال و ابروست |
که هر چیزى به خویش نیکوست |
پس اگر بنا شد هر چیزش به جاى خویش نیکو باشد از زوالش کراهت و به مزیلش از بین برنده بغض و عداوت پیدا نمى کنیم و البته این در وقتى است که انسان با طیاره عقل پرواز کرده و وارد مقام وحدت شود و نظر به کثرت نداشته باشد در نتیجه ممکن است به زوال امور ضروریه کراهت پیدا نکرد.
وجه دوم این است که کثرت را ببینیم اما کثرتى که مستند به وحدت است مى بینیم آن هم نه به مشاهده بلکه مثل آن است که مى دانیم چراغ متصل به کارخانه برق است و این وجه با وجه اول فرقش به این است که در قسم اول از کثرت بینى متنفریم و در قسمت ثانى کثرت دیده شده را مستند به وحدت مى دانیم . در قسم اول مثل این است که فرضا شاه سخط مى کند براى این که مقصرى را بکشد پس چون کاغذ را به دست مقصر مى دهند مقصر از دیدن نامه به نسبت به نامه غضب دارد و نه نسبت به قلم و مرکب و بلکه در تمام اینها شاه را فقط مى بیند و بس . و این نظر، نظر وحدت است و اما در قسم ثانى چنان است که قلم و کاغذ و مرکب را مى بیند و با خود مى گوید لابد این حکم بر طبق جریان عالم قضاست و بر وفق صلاح من و مملکت است ؛ زیرا شاه حکیم و عادل است پس این شخص بالاخره لنگان لنگان خود را مى رساند به مقام وحدت و لذا کراهت از زوال و بغض به مزیل پیدا نمى نماید.
حلم حضرت سلیمان رحمه الله
وجه سوم آن که انسان اشتغال به شغل مهمى دارد که او ایجاب مى کند که فکر نمى کند تا این که غضب نماید چنانچه روایت است شخصى آمد نزد حضرت سلمان گفت : ریش تو بهتر است یا دم سگ ؟ پس حضرت سلمان رحمه الله بدون این که غضب کند فرمود: اگر از پل صراط گذر کرد، ریش من بهتر است و الا دم سگ ترجیح بر آن دارد. و این نبود الا این که آنچه که مشغول کرده بود حضرت را از غضب ، فکر عبور از پل صراط و عوالم قیامت بود و یا مانند حضرت امیرالمومنین در هنگامى که تیر را از پاى مبارکش درآوردند و چون مشغول نماز بود و تمام توجهش به حق بود احساس درد ننموده .
دیگرى را نقل کنند که در فکر چگونگى عمل خود بود و با خود اندیشه مى کرد که چگونه عملم را خالى از ریا نمایم ؛ پس در این هنگام شخصى به او گفت : اى مرائى یعنى ریا کننده چون این سخن بشنید گفت : والله هیچ کس مثل تو مرا نشناخته است ؛ زیرا که این حرف را از ناحیه خدا دید و لذا تاثر پیدا نکرد از گفتار او؛ براى آن که قلبش مشغول بود به شغل مهمى . نتیجه از این مبحث آن شد که در امورات ضروریه به یکى از وجوه سه گانه غضب ممکن العلاج است . به عقیده دسته دوم ، لکن در اینجا حرفى است و آن این است که کلام در حصول آن حالات سه گانه است و لذا دسته اول آنى وجوه را قبول نمى نمایند؛ زیرا مى گویند احکام شرع اساسا روى زمینه شریعتش براى غالب از افراد نادره از بشر است . مثال شاید در یک میلیون ، یک نفر پیدا شود آن هم در عمرى یک مرتبه و این حالت نه حالتى است که پس از پیدا نشدنش باقى بماند، بلکه مانند برق لامع است پس چنین حالتى را نمى توان محکوم به حکمى دانست و نمى توان او را مقیاس قرار داد براى عمل و مى توانیم بگوییم تفاوت مقام انبیاء علیه السلام در فضل به جهت تفاوت این حالاتشان است هر آن پیغمبرى که این حال در او بیشتر باشد افضل است و در هر که کمتر باشد نقصان در جهت فضل دارد.
چنانچه روایت است که چون فرزندان یعقوب علیه السلام از پدر خود اجازه گرفتند به مصر بروند و گندم بیاورند پس آن تلطفاتى را که از یوسف علیه السلام دیده بودند آنها را تطمیع نمود که همه با هم بروند براى اخذ گندم ؛ پس یعقوب فرمود: یا بنى لا تدخلوا من باب واحد وادخلوا من ابواب متفرقه ؛ اى فرزندان من ! همه از یک در وارد نشوید بلکه از درهاى متفرق و متعدد وارد شوید. و این گفتار یعقوب براى این بود که چون در آن موقع مصر مملکتى متمدن بود و هر که از دروازه وارد مى شد سجل احوال او را مى پرسیدند لذا دستور داد که از یک دروازه همگى نشوند تا در یک دفتر اسامى همه را ثبت کنند و معلوم شود که همه اولاد یک پدرند و ایشان را چشم بزنند. پس این را بگفت فورا پشیمان شد و یک مرتبه از عالم کثرت جست و توجه به عالم وحدت پیدا کرد و گفت : و ما اغنى عنکم من الله من شى ء ان الحکم الا الله علیه توکلت فلیتوکیل المتوکلون (۲۱۸)؛ من نمى توانم بى نیاز کنم شما را از خدا در هیچ چیزى نیست هیچ حکمى مگر براى خدا، بر او توکل کردم و بر او باید توکل کنند توکل کنندگان . بالجمله ؛ نتیجه مى توانیم بگیریم که این حالات محکوم به حکمى نمى باشد.
و اما حالت دوم که اسباب را مى بیند لکن منتهى مى کند به مسبب الاسباب چون جریان امور را به دست قادر عالم حکیم مى داند لذا مى گوید آن چه از جانب او مى رسد بر وفق صلاح من است و البته این حالت مانند حالت اولیه نیست که از کثرت غلبه توحید باشد لکن براى مثل ما مردمى مانند حالت اولیه نیست که از کثرت غلبه توحید باشد لکن براى مثل ما مردمى بسیار دور است چنانچه اگر در خود مطالعه نماییم وجدانا مى بینیم که نیستیم سنخ آن ها و اما آنهایى که رسیده باشند و به مقام حق الیقینى نائل گردیده باشند و خدا را قادر و عالم و حکیم مى دانند البته براى آنها غضب پیدا نمى شود.
و اما حالت سومى که آن را رایج المعامله تر است آن است که گفته شد وقتى نفس اشتغال به شغل مهمى پیدا کرد منصرف مى شود از مشاغل دیگرى که خیلى مهم است و فرقى نیست بین این که آن شغل از امور اخرویه باشد کما آن که حضرت سلمان به آن مرد فرمود: اگر از پل صراط بگذرد، ریش من بهتر است و الا دم سگ . و یا این که از امور دنیویه باشد ولو این که بر سر میز قمار نعوذ بالله نشسته باشد و تمام حواسش متوجه به این است که از رقیبش ببرد و در آن ساعت نه احساس گرسنگى مى کند و نه ادراک تشنگى مى نماید و نه خواب بر او غالب مى شود؛ پس چنین شخصى در این موقع کمتر براى امور متفرقه به غضب درمى آید و چون به این امور سه گانه نمى توانیم نتیجه کلى بگیریم پس از مورد بحث ما خارج مى باشد.
مطلب دیگر آن که از براى غضب اسبابى است که موجب غضب مى شود. اساسا جلوگیرى کردن از هر خلقى به دو طریق است یا به طریق رفع است یا دفع ؛ اما دفع یعنى جلوگیرى کردن در هنگام ورود آن عوارض و اما رفع یعنى برطرف کردن و ازاله نمودن واقعه پس از ورودش ؛ و البته بدیهى است که دفع آسان تر است از رفع که الدفع اهون من الرفع مثل آن که یک وقت است که جلوگیرى کرده و نمى گذاریم دود وارد اطاق شود و یک مرتبه هم هست که مى خواهیم دود وارد شده را خارج نماییم . اینک گوییم که اطاق عبارت است از اطاق دل و آن دود عبارت است از دود غضب و جلوگیرى از آن به یکى از دو طریق فوق مى باشد.
اما در قسم اول که باید نگذاریم صفت ذمیمه وارد در میدان قلب شود مى گوییم : جلوگیرى کردن از پیدایش هر چیزى به رفع علت وجود آن چیز مى باشد کما آن که پس از آن چراغ روشن شد جلو روشنایى او را نمى توان گرفت الا به خاموش کردن آن ؛ پس هر چیزى که از علتش جلوگیرى شد معلولش تحقق پیدا نمى کند حالا مى گوییم علت پیدا شدن غضب در امورى است که آن را به دو دسته تقسیم کرده اند یک دسته اش عبارت است از صفات ده گانه ذیل و دسته دیگرش عبارت است از یک صفات جداگانه و به تنهایى در برابر آن ده صفت ایستادگى مى نماید.
اما دسته اول عبارت است از این صفات :
اسباب غضب
۱- زهو که به معناى فخر و کبر است ؛ یعنى هر آن کسى که در روحش صفت تکبر و فخر باشد غضب مى کند بر متکبر علیه و مفتخر علیه اش و منشا فخر یا از جهت نسب و یا از جهت خاطر حسب و یا از جهت خاطر مال و ثروت است .
اما نسب عبارت است از انتساب شخص به اقوام و خویشاوندانش که داراى اسم و رسم بزرگى مى باشند مانند آن که شخصى که حاجى زاده است بر کسى که گدازاده است فخر نماید.
و اما حسب عبارت است از انتساب شخص به صفتى فى حد نفسه مانند داشتن علم ، داشتن جمال و یا کمال که اینها مولد غضب است مثل آن که بگوید چرا فلانى به من که عالمم احترام نکرد چرا جلوى پاى من برنخاست و هکذا از این قبیل خیالات بیهوده و پوچ .
و اما مال و ثروت چنان است که مى بینیم طبعا آدم مال دار به زیردست خود فخر مى نماید پس این اقسام سه گانه منشا تکبر مى شود و تکبر موجب غضب مى گردد.
۲- از اسباب غضب ، عجب است به معناى خودبینى و خودپسندى و فرق است بین عجب و تکبر به این که تکبر متکبر علیه مى خواهد چنانچه در مثال است بین عجب و تکبر به این تکبر متکبر علیه مى خواهد چنانچه در مثال فوق گفته شد و لکن عجب عبارت است از این که خود شخص از خودش خوشش بیاید و خود را بزرگ بشمارد و هر دوى این صفات مذموم است ؛
۳- مزاح و شوخى هاى بارد و خنک و رکیک است و البته چنین نیست که انسان به طور کلى از مزاح خوددارى نماید بلکه به مقدار نمکى که فرضا در دیگ یک منى مى ریزند ممدوح است که در هنگام صحبت مقدارى سخنان شیرین بگوید و شوخى هاى بجا نماید لکن زیادش مذموم مى باشد؛
۴- هزل به معنى سستى و ناتوانى و امور دینى است که در مقابل جد مى باشد؛
۵- هزء به معنى سخریه و استخفاف است که او هم ناشى از کبر مى شود؛
۶- تعییر به معنى سرزنش کردن و ملامت نمودن اشخاص است ؛
۷- مجادله با اشخاص نمودن ؛
۸- مضاده به معنى ضدیت است ؛
۹- غدر کردن و مکر نمودن است ؛
۱۰- شدت حرص بر فضول تحصیل مال و جاه است .
راه درمان اسباب غضب
اینها بود صفات ده گانه که موجب غضب مى شود و اما طریقه معالجه هر یک به نحو اختصار چنین است : اما در مسئله فخر و کبر؛ پس انسان را شایسته نباشد که بر دیگران فخر نماید چه در نسب و چه در حسب و چه از حیث مال و ثروت ؛ اما از حیث نسب باید مطالعه نماید در این که با سایرین شرکت دارد؛ زیرا همه از اولاد آدم علیه السلام مى باشند و از حیث اعضاء و جوارح و قواى ظاهریه و باطنیه همه با هم مشترکند؛ بنابراین شخص متکبر تنها چیزى که اضافه از سایر مردم دارد همان صفت تکبر است که موجب نقص او شده است .
و اما از حیث حسب نیز اگر بر دیگران فخر نماید مى گوییم : حسب صفتى است که برگشت مى کند به اخلاق فاضله مانند علم و قدرت که عالم بر جاهل فخر کند و شخص شجاع بر آدم جبان و این نمى شود مگر در وقتى که انسان واجد صفات فضلیه باشد و از آن طرف فخر و تکبر هم از صفات رذیله است پس چگونه مى شود که به صفات رذیله تحصیل صفات فضیله را کرد و بر عکس به داشتن صفات فضیله نتوان اعمال صفات رذیله نمود؛ نتیجه آن که از حیث حسب هم نمى شود انسان فخر نماید.
و اما در حیث مال و ثروت اگر فخر نماید مى گوئیم : داشتن مال یک امرى است عارضى و مال و جاه در ذات انسان چیزى از کمال را نمى افزاید؛ پس معلوم شد که انسان به هیچ وجه نمى تواند فخر نماید.
و اما معالجه عجب به این است که شخص اندک مطالعه در خود کند و قدرى تفکر و تدبر نماید و ببیند از کجا آمده و به کجا خواهد رفت آیا به اول خویش ببالد که جایگاهش در تنگناى عالم رحم بود و بین چرک و خون غوطه مى خورد و قادر نبود از خود دفع ضرر کند و جلب منفعت نماید و یا آن که به وسط خود بنازد که مبال متحرکى است و در تمام مدت عمر خود حامل العذره مى باشد و یا به این که به آخر و انجام کار خود عجب نماید که مردار متعفن گندیده اى مى شود که همه از دستش نفرت دارند؛ پس به قدرى از مطالعه در این گونه امور مى تواند از چنگال این صفت رذیله رهائى یابد و عجب را از خود دور نماید.
و اما در معالجه مزاح آن است که کرارا گفته شد که دنیا مزرعه آخرت است و بازار تجارتش اعمال صالحه مى باشد که باید انسان صرف نماید عمر شریف خود را در تحصیل سعادت اخروى ؛ پس به یک مطالعه کوچکى مى تواند این صفت ذمیمه را از خود دور سازد به این که مثلا نزد خود بگوید اگر در عوض شوخى هاى بارده و رکیک زبان خود را گویا سازم به اذکار و اوراد هر آینه بهتر و به نیل به سعادت ابدیه نزدیک تر خواهم شد پس همین فکر بسا مى شود که او را باز مى دارد از گفتار لغو و وامى دارد به ذکر حق و بدین وسیله معالجه مى شود.
و اما در قسمت هزل مى گوئیم : کسى که کارش تجارت است پس نباید در امر دین و تجارت آخرت خویش سستى ورزد و نباید در انجام وظائف بندگى قصور نماید تا این که در ساعتى ملعون و در ساعتى مغبون نباشد.
و اما در معالجه سخریه و استخفاف چنان است که به ضد هزل معالجه کند، یعنى جدیت و کوشش نماید در تحصیل سعادت اخروى و عمر خود را به بطالت نگذراند؛ چنانچه به حضرت یحیى علیه السلام در سن طفولیتش گفتند برویم بازى کنیم ، فرمود: ما را از براى بازى خلق نکرده اند!
و اما در قسمت تعییر آن است که انسان را نسزد که دیگرى را سرزنش نماید به جهت آن که ممکن است آن صفتى را که در او مى بیند خود نداشته باشد لکن صفت بلکه صفات ذمیمه دیگرى را خود دارا باشد که موجب نقصش شود مانند آن که ربا نخورد اما از غیبت کردن و دروغ گفتن باکى نداشته باشد؛ لذا بشر غیر معصوم ، حق ملالت و سرزنش کردن را ندارد.
و اما در قسمت مجادله و مماراه گوئیم : اصلا مجادله کردن فعلى حرام است ، بلى ارشاد جاهل خوب است در صورتى که منتهى به نزاع نشود و اما غدر و مکر و گول زدن و فریب دادن و امثال اینها که همه از صفات ذمیمه و ناپسندیده است و انسان عاقل با هیچ یک از اینها سروکارى ندارد. و اما حرص و طمع که اساس و سرآمد بدى ها مى باشد که فرموده اند: حب الدنیا راس کل خطیئه ؛ این صفت ذمیمه نیز معالجه مى شود به قناعت کردن در ضروریات از معیشت و به این مطالعات شخص سالک از رفتن به سوى مهالک رهائى مى یابد.
و اما صفتى که به تنهائى مقابله مى کند با تمام آن ده صفات مذکور که آن راه و صراط باریک تر از مو و تیزتر از شمشیر است عبارت از این است که انسان ابتلاء به صفت بدى داشته باشد و بپندارد که خوب است کما آن که قرآن کریم مى فرماید: قل هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا * الذین ضل سعیهم فى الحیاه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا (۲۲۱)؛ بگو اى پیغمبر آیا خبر بدهم شما را که کدام دسته از شما زیانکارترید از حیث عملتان آن چنان کسانى که گمراه شدند در زندگى دنیا و گمان کردند آنچه را که به جا آوردند نیکو و درست بود؛ پس این صفت ، صفت بسیار بدى است مانند شخصى است که تب لازم داشته باشد و گمان کند که سالم و بى عیب است و این بدترین دردها و عیب هاست ؛ زیرا نمى داند که مریض است تا این که درصدد معالجه اش برآید؛ هم چنین آن وقت غضب را شجاعت مى پندارند!؟ مثلا بعضى هستند که اگر قدرى دیرتر جلویشان برخیزیم فورا به غضب درمى آیند و مى گویند که مومن تحقیر گردید و این قسمت از اخلاق رذیله در غالب مردم نفوذ دارد و موکد مى شود به معاشرت با اشخاصى که داراى چنین صفاتند؛ مثل آن که در مجلسى نشسته باشد و رفیقش بگوید من آن آدمى هستم که از کسى باک ندارم و زیر بار منت کسى نمى روم و از احدى حرف شنوائى ندارم هر کس در مقابل من قیام کند چنین مى کنم چنان مى کنم و هکذا از این قبیل حرف ها پى این گونه مجالست ها و معاشرت ها این صفت ناپاک را تقویت مى نماید و از جائى که روح از عالم امر است و همواره درصدد تحصیل کمال مى باشد و از آن طرف معاشرتش با این گونه افراد است پس مى پندارند که اینها واقعا صفت کمال است آن وقت دنبال مى کند این خلق ناپاک را و یک مرتبه خود را مى بیند که در اسفل السافلین قرار گرفته است ؛ لکن اگر قدرى مطالعه در خود نماید مى یابد که این صفات ، صفات کمالیه نیست و بلکه همه نقص است و چون در تواریخ بنگریم مى بینیم که بزرگان و دانشمندان و عقلاى عالم از انبیا و اوصیا و اولیا، همه مردانى بودند داراى خلق هاى پاکیزه و پسندیده و در هنگام غضب ، کظم غیظ مى نمودند و مى توانستند تحمل و خوددارى کنند از اعمال غضب ؛ چنانچه انس بن مالک گوید: مدت ده سال خدمت مولاى خود را کردم یک مرتبه به من تغیر و تشدد نفرمود؛ پس اگر ما هم بخواهیم تشبهى پیدا نمائیم هر آینه باید به چنین اشخاصى تشبه پیدا کنیم .
مطلب دیگر آن که ، هر چه انسان به مدنیت نزدیک تر باشد دیرتر به غضب در مى آید و هر چه زودتر باشد به توحش نزدیک تر است مانند بادیه نشینان که از مدونیت دورند؛ پس براى شخصى که مى خواهد معالجه غضب خود نماید لازم است مطالعه کند در احوالات مردم ببیند کدام یک غضب شان کمتر است پس خود را شبیه به آن طائفه نماید و اینها همه در طریق دفع صفت غضب بود که راه بستن آن جلوگیرى کردن اسباب مذکوره است و اما طریق معالجه آن هر صفت ناستوده کلیات از ناحیه علم و عمل است و در علم اخلاق چنین مثال زده اند که اگر خلطى از اخلاط اربعه بر مزاجش غلبه پیدا کرد او را معالجه به ضدش نمود مثلا اگر خلط صفرا غلبه کرد بر مزاجش علاجش به سرکه انجبین است که او را رافع و برطرف کننده صفرا مى باشد و مرکب است از سرکه ترش و شکر شیرین است . اینک گوئیم علم شیرین و عمل تلخ که با هم جمع شدند مرض غضب را از صفحه دل رفع مى کنند.
اول ، تفکر در اخبار وارده در مذمت غضب و آثار مترتبه بر غضب است و در اینجا لازم است از باب نمونه و تیمن و تبرک به ذکر چند خبر پردازیم از جمله خبرى است از حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله که فرمود: الغضب یفسد الایمان کما یفسد الخل العسل ؛ یعنى غضب فاسد مى کند ایمان را هم چنان که سرکه فاسد مى کند عسل را که چون سرکه بر عسل وارد شود چیزى از او را باقى نمى گذارد هم چنین غضب وقتى بر شخص مستولى شد ازاله مى نماید ایمان را.
و از جمله ؛ از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروى است که فرمود: الحده ضرب من الجنون لان صاحبها یندم فان لم یندم فجنونه مستحکم ؛ یعنى غضب قسمتى از اقسام دیوانگى است ؛ زیرا چون صاحبش از غضب فرو نشست پشیمان مى شود و الا اگر پشیمان شود دیوانگیش ثابت و مستحکم است !
از جمله ! خبرى است از حضرت امام محمد باقر علیه السلام که فرمود:
ان هذا الغضب جمره من الشیطان توقد فى قلب ابن آدم و ان احدکم اذا غضب احمرت عیناه و انتفخت اوداجه و دخل الشیطان فیه فاذا خاف احدکم ذلک من نفسه فلیلزم الارض فان رجز الشیطان لیذهب عنه عند ذلک ؛ یعنى به درستى که غضب پاره آتشى است از شیطان که برافروخته مى شود در قلب بنى آدم پس چشمهایش را سرخ مى کند و رگ هاى بدن را درشت مى نماید و در چنین هنگامى داخل مى شود شیطان در جوف او پس اگر کسى ترس داشته باشد از این حالت باید غیظ خود را فرو خورد تا این که شیطان را از خود دور نماید.
و من جمله ؛ مروى است از حضرت صادق علیه السلام : انه قال و کان ابى یقول : اى شد من الغضب ان الرجل لیغضب فیقتل النفس التى حرم الله و یقذف المحصنه (۲۲۴)؛ یعنى پدر بزرگوارم فرمود چون مرد غضب کند کارش مى کشد به جایى که قتل نفس و قذف زنان محصنه مى نماید که حرام است بر او.
و از جمله ؛ روایتى است از حضرت باقر علیه السلام که فرمود: ان الرجل لیغضب فما یرضى ابدا حتى یرخل النار ؛ یعنى مرد غضب مى کند پس راضى مى شود هرگز تا این که داخل آتش شود.
و من جمله ؛ روایت است از حضرت صادق علیه السلام که : الغضب مفتاح کل شر یعنى غضب کلید تمام بدى هاست . و مثل این روایت درباره شرب خمر که الخمر مفتاح کل شر زیرا خمر عقل را زائل مى کند و عقل را از آن جهت عقلش گویند که به معنى عقال است و عقال به معنى زانو بند شتر است که چون مى خواهند شتر را بخوابانند و جائى نرود او را عقال مى نمایند؛ هم چنین عقل ، زانوبند نفس سرکش است وام الخبائث خمر است و او سرپوش عقل است و حجابى است بین انسان و عقلش و چون جلو عقلش گرفته شد دیگر از غضب نمى توان خوددارى نمود و مردم کلیات همه داراى سیره مختلفه مى باشد لکن چون قوه عاقله را دارا مى باشند لذا بدى هاى خود را مستور مى نمایند و نمى گذارند دیگران متوجه و مطلع شوند اما همواره ، ما در خود یک صفات غالب و مغلوبى را مشاهده مى کنیم مثلا یکى تکبرش بیشتر است از بخل ؛ یکى تواضعش بیشتر است از حلم . پس منشا بدى خمر براى این است که ابراز غضب مى نماید و لذا صحیح است که بفرماید: الخمر مفتاح کل شر .
من جمله ؛ روایتى است از حضرت صادق علیه السلام که فرمود: الغضب ممحقه لقلب الحکیم ؛ یعنى غضب محو کننده است حکمت را از قلب حکیم . و من جمله ؛ فرمود: من لم یملک غضبه لم یملک عقله؛ هر کس نتوانست جلوگیرى از غضبش نماید، نمى تواند مالک عقلش باشد. و از کلام بعضى حکماست که : السفینه التى وقعت فى اللجج الغامره و اظطربت بالریاح العاصفه و غشیها الامواج الهائله ارجى الخلاص من الغضبان الملتهب ؛ یعنى آن کشتى که در آن قبه هاى دریا به موج هاى شدیده مبتلا گشته و به سبب بادهاى تند و سخت مضطرب گردیده و موج هاى هولناک شده و رگ هاى گردنش از خون پر گردید و جائى را نمى بیند و چیزى را نمى شنود و کسى را نمى شناسد.
نتیجه آن که ؛ از تفکر کردن در این گونه اخبار و کلمات و تشبه جستن به صفات انبیا و اوصیا و علمائى که علمشان مطابق با کردار و عملشان است انسان مى تواند این خلق ناپاک را از خود دور سازد و تحصیل کند اخلاق ستوده پاک را.
وجه دوم ، در طریق معالجه غضب از ناحیه رفع آن است که شخص غضوب مى تواند معالجه کند غضبش را به تفکر در اخبار وارده در فوائد ترک غضب و براى نمونه باز به چند خبر اکتفا مى کنیم .
از جمله مروى است حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله که فرمود: من کف غضبه عن الناس کف الله عنه عذاب یوم القیامه ؛ یعنى کسى که باز دارد غضب خود را از مردم باز مى دارد خداوند متعال از او عذاب روز قیامت را. و من جمله ؛ از حضرت باقر علیه السلام مروى است که فرمود:
مکتوب فى التوراه فیما ناجى الله تعالى به موسى علیه السلام : امسک غضبک عمن ملکتک علیه اکف عنک غضبى ؛
یعنى نوشته شده در تورات در قسمت مناجاتى که حضرت موسى با خداوند کرده بود: اى موسى بازدار غضب خود را از کسى که تو را بر او مسلط کردم تا این که بردارم غضبم را از تو. من جمله ؛ قول مى دهم حضرت صادق علیه السلام است که :
اوحى الله الى بعض انبیاء: یا بنى آدم اذکرونى فى غضبک اذکرک فى غضبى و لا امحقک فیمن امحق و اذا ظلمک بمظله فارض بانتصارى لک فان انتصارى لک خیر من انتصارک لنفسک ؛
یعنى وحى فرمود خداوند به بعض از پیغمبرانش اى پسر آدم ! یاد بیاور مرا در هنگام غضب خود تا یا بیاورم تو را در هنگام غضبم و نابود نکنم تو را در زمره کسانى که نابود مى سازم و چون مظلوم واقع شدى پس راضى باش به نصرت من تو را، به درستى که نصرت کردن من تو را بهتر است از این که تو خود، خود را یارى نمایى . چنانچه در روایتى دارد که حضرت امام زین العابدین را دشمنى بود که اذیت مى کرد آن جناب را پس در مدت چندین روز حضرت به جز رب انى مغلوب فانتصر؛ عبارت دیگرى درباره او نفرمود و او را در پیش رو و پشت سر دشنام نداد و من جمله ؛ فرمایش حضرت صادق علیه السلام است که :
سمعت انى یقول : اتى رسول الله صلى الله علیه و آله رجل بدوى فقال : انى اسکن البادیه فعلمنى جوامع الکلم ، فقال : امرک ان لا تغضب فاعاد الاعرابى علیه المساله ثلاث مرات حتى رجع الرجل الى نفسه فقال : لا اسال عن شى ء بعد هذا ما امرنى رسول الله صى الله علیه و آله الا بالخیر
یعنى فرمود حضرت صادق علیه السلام که شنیدم از پدرم که فرمود: مردى آمد به خدمت حضرت رسول صلى الله علیه و آله از بادیه نشینان عرض کرد یا رسول الله من مردى هستم ساکن بیابان از عبارت هاى مختصر کوچک که کم لفظ و پر معناست براى من بیان فرما تا یاد بگیرم . پس فرمود: تو را امر مى کنم به این که غضب نکنى . اعرابى تا سه مرتبه سوال خود را تکرار کرد و حضرت نیز تا سه مرتبه همان جواب را فرمود. پس بعد از مرتبه سوم ، اعرابى رفت و نزد خود گفت دیگر از کسى چیزى را سؤ ال نمى نمایم زیرا امر نکرده است رسول خدا مرا مگر به چیزى که او خیر است براى من .
و من جمله ؛ از حضرت صادق علیه السلام مروى است که :
ان رسول الله صلى الله علیه و آله اتاه رجل فقال : یا رسول الله ، علمنى عظه اتعظ بها، فقال له : انطلق و لا تغضب ؛ ثم عاد علیه فقال له : انطلق و لا تغضب ؛ ثلاث مرات ؛
یعنى مردى آمد خدمت رسول اکرم صلى الله علیه و آله عرض مرا موعظه بفرما تا این که به او عمل کنم . فرمود: برو غضب نکن ، باز آن مرد سخنش را اعاده داد باز حضرت همان را فرمود تا سه مرتبه .
دیگر از اخبارى که حضرت صادق علیه السلام فرمود: من کف غضبه ستر الله عورته ؛ یعنى هر کس باز دارد غضب خود را مى پوشاند خداوند عورت او را.
حاصل آن که ؛ به مطالعه اخبار اگر براى شخص در وقت غضب عقلى بماند مى تواند حالت برافروختگى خود را از شدت غضب معالجه نماید و هم مى تواند به مطالعه در مقهوریت و محدودیت خود نسبت به ذات مقدس پروردگار حالت برافروختگى را از خود دفع نماید؛ مثلا نزد خود بگوید اگر چنانچه من غضبم را درباره این شخص اعمال نمایم چه بسا مى شود که مورد رضاى حق واقع نگردد و در عوض حق مرا عذاب فرماید و سخط نماید آن وقت من طاقت غضب پروردگار را ندارم ؛ چنانچه روایت است حضرت رسول صلى الله علیه و آله خود را فرستاد براى حاجتى چون غلام رفت زیاد دیر آمد پس حضرت فرمود: اگر نه این بود که از قصاص مى ترسیدم هر آئینه کارى مى کردم نسبت به تو که دردت مى آمد لیکن مقهوریت من در نزد حق ایجاب مى کند که به تو چیزى نگویم !
و در کافى از حضرت صادق علیه السلام روایت است که : ان فى التوره مکتوبا: یا بن آدم ! اذکرنى حین تغضب اذکرک حین غضبى ، فلا محقک فیمن امحق یعنى در تورات نوشته شده است اى پسر آدم در موقع غضب مرا به یادآور تا در موقع غضبم تو را یاد آورم و تو را در زمره نابودشوندگان محو و نابودت نکنم .
در روایت است در بین اسرائیل پادشاهى نبود مگر این که با او حکیمى بود که چون غضب مى آمد آن حکیم صفحه را به دست او مى داد که نوشته بود به مساکن رحم و بترس از مرگ و متذکر دار آخرت شو. پس از آن . پادشاه به مطالعه آن صفحه ، غضبش فرو مى نشست .
وجه سوم ، آن که شخص غضوب تفکر نماید در این که شخص مغضوب علیه بشود که کارد به استخوانش برسد و دیگر تحمل شنیدن فحش هاى او نشود و تمام حرف هاى او را جواب گوید و آبرو و حیثیتش را بر باد دهد و بالاخره به هر نحوى که مى تواند تلافى نماید و اگر چنانچه در آن وقت نمى توانست در فردا تلافى کند پس به مطالعه و تفکر در این قسمت ها مى تواند شخص از اعمال غضب خوددارى نماید.
وجه چهارم ، آن که مطالعه کند در حالت و قیافه شخص غضب کننده که چون غضب مى کند چه شکل زشت و چه رخسار نامناسبى پیدا مى کند آن وقت در حین غضب خودش حالت و قیافه منحوس او را در نظر آورد و بگوید اگر چنانچه من هم غضب کنم این صورت را پیدا مى کنم و لذا از ادامه غضب خوددارى مى نماید و حالت برافروختگى خود را خاموش مى سازد.
وجه پنجم ، آن که مطالعه کند و ببیند چه چیز باعث غضب او گردیده است و براى چه چیز مى خواهد غضب کند آیا مهیج و محرکش عقل است یا این که شیطان ؟ لکن بدبختانه چنانچه مشاهده مى کنیم نوعا غضب هاى ما مردم بى مورد و بى جا مصرف مى شود و همه از روى هواى نفس یا وساوس شیطان است ؛ مثل آن که مى گوید چرا فلانى که از من کوچک تر است روز عید اول دفعه به من سلام من نیامد؛ چرا احترام به من نمى گذارد؛ چرا جلوى پاى من برنمى خیزد؛ پس اگر من تلافى کنم از شانم کاسته و شرافت و آقائیم از بین مى رود؛ پس باید او را ادب نمایم حالا اینجا مى رسد سر دو راهى که از طرفى اگر غضبش را درباره او عمل کند به بزرگى و آقائى خود مى رسد از طرف دیگرى چون ذات مقدس حق بر خود حتم واجب کرده است که از بعض مظالم نگذرد؛ چنانچه فرموده است هر چه حساب با من دارید من پروردگار کریمم ممکن است که عفو از گناهانتان کنم اما از حق الناس نخواهم گذشت و باید امروز که روز جزاست حساب شما را با یکدیگر تصفیه نمایم . حالا انسان نزد خود حساب نماید و ببیند که خوارى و ذلت در دنیا کمتر است از خوارى و ذلت در روز قیامت یا این که به درجات و مراتب کثیره بیشتر است از خوارى در دنیاى فانى . حاصل آن که ؛ به مطالعه این گونه مطالب و مقایسه خوارى دنیا و آخرت با یکدیگر مى تواند از اعمال غضب خوددارى نماید.
وجه ششم ، آن که مى توان گفت که ممکن است در یک وجهى براى انسان اصلا غضب پیدا نشود و آن در مورد است که شخص جریان امور را از روى یک مجارى ببیند که همه منتهى مى شود به مسبب الاسباب و چون این دیده را پیدا کرد هر چیزى را به جاى خویش نیکو مى داند و چون نیکو دید پس حالت غضب در هیچ هنگامى برایش رخ نمى دهد و بلکه همیشه در سرور است لکن گفته شد این حال ندرتا در افراد نادره از مدرم پیدا مى شود آن هم در مدت عمرش شاید یکبار به قدر چشم بر هم زدنى ولى راه مطالعه دارد و شاید به مطالعه اش علمى غضب بود.
و اما قسمت عملى آن این است که در اولین مرتبه باید به خدا پناهنده شد و باید گفت : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و اگر چنانچه به این طریق معالجه غضبش نشد پس به تبدیل و تغییر حال فرو نشاند؛ مثل این که اگر ایستاده باشد بنشیند و اگر نشسته باشد بایستد یا بخوابد و یا آن که به سجده درآید هکذا حرکت دهد خود را حرکتى غیر از حرکت غضب و این تبدیل حال ، موجب براى تسکین غضب او مى شود به دو جهت یکى نقلى و دیگرى عقلى .
اما طریق نقلى ، به طورى که در پیش خواندیم در روایت حضرت امام محمد باقر علیه السلام که فرمود: فلیزم الارض ؛ یعنى شخصى در حین غضب بنشیند و از حضرت رسول صلى الله علیه و آله است که بخوابد و هکذا از این روایات .
و اما راه عقلى آن ، این است که پیدایش غضب گفتیم از غلیان خون است و آن ناشى مى شود از حرارت و منشا حرارت نیز از یکى از سه چیز است :
اول ؛ از جهت خاطر مجاورت با آتش یا محاذات با آفتاب است ؛
دوم ؛ از جهت خاطر حرکت تند است مانند دویدن و یا کار کردن تند؛
سوم ، که از جهت خاطر حرکت فکریه باشد که شاید این قسم انسان را بیشتر گرم کند؛ زیرا فکر رطوبت مغز سر را خشک مى نماید پس این امور منشا براى حرارت مى شود و در موقع غضب آن حالت شدت پیدا مى کند و در حال سکون به نشستن یا خوابیدن ، حرارت کم مى شود و اگر معالجه اش به تبدیل حال نشد پس ممکن است به استعمال مبردات مانند گرفتن وضو و شستن دست و رو یا آشامیدن آب یا فرو رفتن در آب ، آن غضب صورتش بشکند؛ زیرا که حرارت چون آتش به آب خاموش مى شود. حضرت علما در قسمت نقیض گویند که هر چیزى یک نقیض و ضدى دارد؛ مثلا عدم ، نقیض وجود است و عدالت ، ضد فسق است ؛ لکن ممکن است یک چیزى دو یا چند ضد داشته باشد.
درجستجو استاد//صادق حسن زاده
درسهای اخلاق ایت الله محمدتقی املی(قسمت چهارم)مومن واقعى کیست ؟-مقام جذبه- علائم محبت
مومن واقعى کیست ؟
و از جمله روایتى است از پیغمبر صلى الله علیه و آله که سوال فرمود از طائفه اى از اصحابش در مقام سلوک کار شما به کجا رسیده است و نتیجه کارتان چیست ؟ پس گفتند: ما مقام ایمان را دارا شده ایم . فرمود: علامت ایمان شما چیست ؟ فرض کردند: این که در موقع بلا صابریم و در هنگام نعمت شاکر و در وقت جریان قضا و قدر راضى ؛ زیرا مقدرات از جانب محبوب ماست ؛ پس حضرت قسم یاد کرد به پروردگار خانه کعبه که شما مومن هستید.
در خبر دیگر فرمود: حکما و علمایى هستند که از فقه و دانش شان نزدیک است به درجه انبیا برسند؛ پس معلوم مى شود که نتیجه رضا رسیدن به مقام انبیا است . و فى الخبر: طوبى لمن هدى الى الاسلام و کان رزقه کفافا ؛ خوشا به حال کسى که هدایت یافته است به دین اسلام و راضى شد به آنچه را که خداوند از را روزى فرموده است . پس کسى که به این درجه و مقام رسید ابدا فکر تنگى و فراخى روزى را نمى کنند؛ زیرا مى داند که همه از جانب حق است و هر چه او مرحمت مى فرماید راضى مى باشد و این معنا را باباطاهر عریان در ضمن اشعار خود گوشزد کرده است که مى گوید:
یکى درد و یکى درمان پسندد |
یکى وصل وى یکى هجران پسندد |
من از درمان و درد و وصل و هجران |
پسندم آنچه را جانان پسندد |
و معلوم شد که چنین دمى دیگر تخم تاثر و تالم از صفحه دلش به کلى برداشته شده است بلکه روزگار خود را پیوسته با سرور و خوشى مى گذراند.
تا اینجا بحث ما در فضیلت مقام رضا بود اینک مى خواهیم ببینیم رضا آیا بر امر مکروه تصور مى شود یا نه ؟ مثلا از فقر یا مرض یا پیرى که مورد کراهت طبع است آیا مى شود مورد رضاى شخص واقع شود یا نه ؟
مقدمه مى گوییم : جاى شبهه نیست که پیشامدهاى ما بر سه قسم است : یا امورى است که از آنها نه تلذذى براى ما حاصل مى آید و نه تالمى و یا آن که امورى است که موجب استراحت نفس و مواقف با میل است که ما نسبت به او راضى و خشنودیم و باید دانست که این خشنودى ، خشنودى حیوانى است ؛ زیرا هر صاحب شعور مدرک است چنانچه ادراک ننماید دارایى آنچه را که موافق با طبع و میل اوست قهرا و طبع یک حالت التذاذ روحى پیدا مى کند، مثلا به آن اندازه که بلبل از دیدن گل مبتهج است مموش نجاست خوار هم از نجاست ابتهاج پیدا مى کند گربه هم از خوردن موش مرده لذت مى برد؛ پس این التذاذ و ابتهاج اختصاص به انسان ندارد بلکه در این امر با کلیه حیوانات مشترک است و یا این که پیشامد از ما است که مونافر با میل مخالف با طبع است مانند بوى سیر که نسبت به طبع انسان زننده است و از براى شخص یک حالت اشمئزازى پیدا مى شود اکنون مى خواهیم بدانیم این قسم از امورات که موافق طبع نیست آیا انسان مى تواند به او راضى باشد یا نه ؟ پس مى گوییم : این بحث ، بحثى است علمى به این معنا که اگر بر حسب نظریه اولیه بنگریم شاید نشود اعتماد نماییم که جمع رضا با کارها ممکن باشد؛ زیرا اگر بنا شود که بوى سیر یا موش مرده مخالف طبع بشر باشد دیگر نمى شود موافق شود و اگر چنانچه موافق باشد پس نمى شود که مخالف شود و جمع بین کراهت داشتن نسبت به شیئى و رضایت داشتن به آن مانند جمع میان شب و روز است و یا مانند جمع میان سفیدى و سیاهى است ؟ محال مى باشد لکن بر حسب نظر آخرى چون به دقت مى نگریم این طور نیست و بلکه جمعى ممکن است و طریقش جمعش در وجوهى است :
اول آن که ممکن است از یک چیزى به جهتى که مخالف با طبع اوست کراهت داشته باشد و از جهت اثرى که مترتب بر او مى شود که موافق با طبع اوست راضى و خشنود باشد و باید ببینیم که کراهت آن شى ء و ابتهاج از اثرش کدام یک غالب و کدام یک مغلوب خواهد بود؛ پس اگر وجودش مکروه تر بود از اثرش ، او را ترک مى نماییم و اگر چنانچه اثر محبوب تر بود از وجود، آن وقت آن را قبول مى کنیم و به او راضى مى شویم . و همواره این طریقه و رویه ماست در زندگانى ما مثل آن که وقتى مریض مى شویم و داروهاى تلخ و زننده را که منافرت با طبع دارد مى خورم پس تحمل تلخى دوا مى نماییم از جهت خاطر اثرى که مترتب بر او مى شود، یعنى سلامتى بدن و الا خوردن دواى تلخ مکروه طبع است و در کارهاى خدایى اگر بنا شود تا این اندازه رضایت داشته باشیم خوب است لکن این مرتبه نازله اى است از رضا براى ما حاصل شد مثل آن است که خدا را یکم طبیبى فرض کنیم که بدانیم هر چه او مى کند خوب است و براى حکمت و مصلحت است و نفعش عائد بر ما مى شود ولى از این مقدمه مى توان نتیجه گرت که در واقع این رضا، رضاى از خدا نیست و بلکه از خودخواهى ناشى مى شود؛ زیرا اگر آن معالجه بدون فاعلى انجام مى گرفت ما آن علاج را دوست داشتیم نه شخص طبیب را و آن را نیز به جهت سلامتى خود دوست داشتیم پس برگشت مى کند به خودخواهى نه خداخواهى !
مرتبه دوم از رضا که قدرى فقیرتر از مرتبه اول است آن است که شیئى از حیث ذاتش که مورد تنفر انسان باشد لکن از حیث این که آن فعل از افعال محبوب است محبوب باشد ولو چیزى بر او مترتب شود و صرفا شخص خشنود باشد از فعل محبوب و کارى به اثرش نداشته باشد مانند آن که محبوب چوب بردارد و به محب حمله کند یا او را دشنام دهد پس محب را از عمل محبوب کراهتى حاصل نشود؛ زیرا فعل محبوب جلوه اى از جلوات محبوب است و لذات از طرز حرکات و رفتار محبوبش خوشش مى آید اما از خود چوب یا چاقو خوش نمى آید و این در محبت هاى مجازى بسیار شایع است و این وادى ، وادى دیگرى است و لذا صحیح است گفتار باباطاهر که گفت :
یکى درد و یکى درمان پسندد |
یکى وصل و یکى هجران پسندد |
من از درمان و درد و وصل و هجران |
پسندم آنچه را جانان پسندد |
اگر درد مى دهد یا درمان و اگر وصل مى دهد یا هجران ، من همه را دوست دارم و این مرتبه از رضا باید در قسمت محب خدا پیدا شود و دو مقدمه لازم دارد: اول عملى ، دوم علمى ؛ اما عملیش آن است که باید محبت به خدا داشت و اما مقدمه علمیش آن است که بادى دانست که پیشامدهاى هر شخصى همه از طرف خداست و اصولا کارها طورى است که باید استناد به حق داشته باشد کما آن که با این که شمر لعین سر مبارک حضرت سیدالشهداء را جدا کرد حضرت فرمود: رضا بقظائک و تسلیما لامرک یا غیاث المستغیثین لا معبود سواک ! خدایا! من راضى هستم به قضائت و تسلیم هستم در مقابل اوامرت اى فریادرس فریاد خواهان نیست معبودى سواى تو.
پس اى این رضایت حضرت ناشى مى شود از آن جایى که خداوند فرمود: ان الله شاء ان یراک قتیلا؛ خدا مى خواهد ترا کشته ببیند و این خواست چون خواست خداست لذا حضرت هم راضى است به آن چه را که حق اراده فرموده است ؛ پس چون این دو مقدمه تحقق پیدا کرد آن وقت هر مکروهى نزد محب ، محبوب است ولو این که همان فعل از ناحیه غیر خدا مبغوض باشد.
مقام جذبه
مرتبه سوم که باز یک درجه بالاتر از این است که آن است که محبت مى رساند شخص را به مقامى که غیر از مشاهده محبوب چیز دیگرى را نبیند تا این که بسنجیم افعال او محبوب است یا منفور؟ اگر وجه اول را مى توانستیم به او برسیم و وجه دوم را توانستیم بیان کنیم وجه سوم را در گفتارش نیز عاجز و ناتوانیم و تنها عبارتى که مى شود تعبیر کرد آن است که این حال را تعبیر به جذبه مى کنند و شاید عبارت وجعلنى بحبک متیما که در دعاى کمیل است اشاره به همین مقام باشد که در وقت نزول امر مکروه دل توجه به نزول آن نداشته باشد تا چه رسد به این که کراهت داشته باشد.
حالت جذبه در نماز
چنانچه در روایات وارد است چون حضرت مولى الموحدین امیرالمومنین علیه السلام در یکى از غزوات پیکان تیرى را پاى مبارکشان فرو رفته بود و هر زمان مى خواستند بیرون آورند حضرت را به جزع مى افکندند پس ناچار با خود اندیشیدند که باید سر نماز درآورند؛ زیرا توجه کاملى که حضرت دارد به حضرت حق مانع مى شود از این که احساس درد و الم نماید؛ این را گفتند و عمل کردند پس حضرت ادراک نفرمودند! و یا مانند حضرت سیدالساجدین امام زین العابدین علیه السلام است که سر نماز ایستاده بودند و فرزند گرامى شان در چاه افتادند پس زوجه حضرت که فاطمه دختر امام حسن مجتبى علیه السلام و زن بسیار مجلله و عفیفه بود از جاى خود برخاست و مکرر مى گفت :! بچه ام ! بچه ام ! و دید حضرت سجاد مشغول نماز است پس حضرت اعتنا نفرمود تا این که از نماز فارغ شد آمد تا بچه را نجات دهد آب بالا آمد و طفل را با خود بالا آورد حضرت دست او را گرفت و از چاه بیرون کشید و فرمود: بیا این بچه ات ! لکن این حال دائمى نیست و اگر ائمه علیه السلام براى اشتغال شان به کار مردم نبود دائما این طور بودند؛
چنانچه در تفاسیر نوشته اند در موقع قحطى مصر یکى از طرق آذوقه دادن حضرت یوسف علیه السلام به مردمان مصر به این بود که جمال خود را به آنها نشان مى داد و این طور نبود که همیشه در دسترس مردم باشد پس روزى را معین مى کردند که یوسف در آن روز جمال خویش را نشان دهد و چون مردم در آن روز مشاهده آن جمال مى نمودند تا چند روزى از خود غفلت مى کردند و احساس گرسنگى و تشنگى نمى نمودند و یا آن که مطابق نص صریح قرآن وقتى رسوایى زلیخا آشکار شد زن ها مى نشستند نزد هم و در اطراف مراوده یوسف و زلیخا صحبت ها مى کردند و مى گفتند: زن عزیز مصر با غلامش حرف هاى محبت آمیز مى زنند چنانچه خدا فرماید:
و قال نسوه فى المدینه امراه العزیز تراود فتاها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبین * فلما سمعت بمکر هن ارسلت الیهن و اعتدت لهن متکا و آتتت کل واحده منهن سکینا و قالت اخرج علیهن فلما راینه اکربنه و قطعن ایدیهن و قلن حاش لله ما هذا بشر ان هذا الا ملک کریم
پس زلیخا چون دید که زن ها از درد دل او باخبر نیستند مجلس را بیاراست و جمعى از زنان را دعوت فرمود و به دست هر کدام چاقو و نارنجى داد در هنگامى که همه گرم نارنج بودند یک مرتبه یوسف با آفتابه لگنى فرستاد در اطاق ، چون زن ها یک مرتبه جمال عالم آراى یوسف را مشاهده کردند خود را فراموش نمودند و به عوض نارنج همه دست هاى خود را بریدند و احساس نکردند! آن وقت زلیخا عملا جواب آنها را داد.
پس نتیجه آن شد که مى شود کار محبت به جایى برسد که بر انسان چیزى وارد شود و نفهمد و این عبارت است از رضاى در مرتبه سوم که از فعل محبوب راضى است و حال او نسبت به محبوب دیگر برایش طبعى باقى نمى گذارد که ببیند چه چیز مخالف طبع است و چه چیز موافق ؛ پس چون حال انسان به این مرتبه رسید دیگر دل به غیر از محبت محبوب چیزى در او نیست و براى این قسمت مثال ها و نئرها و اشعار بى شمارى گفته اند؛ گویند: شخصى گریبان کسى را گرفت و گفت : من به تو محبت دارم ! پرسید: علامت محبت تو چیست ؟ گفت : این است که هر چه را امر کنى اجابت مى کنم اگر بگویى بمیر! پس آن شخص گفت : بمیر و او هم فورا دراز کشید و مرد! دیگرى را نقل کردند که او را در مکانى حبسش نموده بودند و دسته اى مرید داشت مریدان مى رفتند در محبس به دیدنش ، پرسید: علت آمدن شما در این جا چیست ؟ گفتند: تو را مى خواهیم و دوستى ما باعث شد که بیائیم به دیدن تو، پس سنگ هایى که در اطراف خود بود به سوى مریدان پرتاب کرد آنها فورا فرار کردند گفت : شما دروغ مى گویید و مرا نمى خواهید که اگر مى خواستید فرار نمى کردید و حالا که فرار کردید پس بروید. کما آن که خداوند متعال به بندگان خویش مى فرماید: من لم یصبر على بلائى و لم یشکر نعمائى و لم یرض بقضائى فلیطب ربا سوائى ولیخرج من تحت سمائى ؛
یعنى هر کسى صبر نکند بر بلاى من و شکر نکند بر نعمت هاى من و راضى نشود به قضاء من ، پس برود و طلب کند پروردگارى را غیر از من و خارج شود از زیر آسمان من . پس اگر مطلب چنین باشد خود را بازرسى نمائیم مى بینیم ما مقام معارف نداریم و موحد نیستیم در واقع و لکن با این وصف از رحمت خدا هم نمى توان مایوس شد که انه لا ییئس من روح الله الا القوم الکافرین ؛
یاس و ناامیدى از رحمت خدا کفر آور است و از گناهان کبیره به شمار مى رود؛ زیرا رحمت حق را محدود کرده است و هر کس رحمت حق را محدود کند، خدا را محدود کرده است و هر کس خدا را محدود کند، او را متعدد گردانیده است و وقتى رحمت او را کوچک شمرد، مستلزم کوچکى ذات اقدس حق گردانیده است و هر کس خدا را محدود کند، او را متعدد گردانیده است و وقتى رحمت او را کوچک شمرد، مستلزم کوچکى ذات اقدس حق خواهد بود و این معنا را شیخ الرئیس در نمط هفتم از کتاب اشارات به این عبارات گوید: و لا تصغ الى من یجعل النجاه وقفا على عدد و مصروفه عن اهل الجهل و الخطایا صرفا الى الابد و استوسع رحمه الله تعالى ؛ یعنى چون به پاى رحمت حق است یعنى مى گوییم کسى که راضى به قضاء الهى نشد یا این که مى گوید غیر این صلاح من بود و خداوند با من این گونه رفتار کرد پس در این صورت هم خدا را بخیل شمرده است و یا آن که مى گوید عالم به مصالح من نبود پس او را جاهل شمرنده است یا آن که مى گوید قادر بر اعطاء اصلح به حال من است نبود پس خدا را عاجز شمرده و حاصل که : نارضایتى از فعل حق ، تحدید نمودن علم وجود و قدرت حق است و هر کدام از اینها را که بگوید کفر است و مورد سخط و غضب حق واقع مى شود به سبب آن که آشنایى خود را از خدا بریده است .
رابطه دعا و رضا
موضوع دیگر آن که آیا دعا با مقام رضا سازش دارد یا نه ؟ در بیش گفته شد که رضا داراى سه درجه است که سومى از دومى و دومى از اولى دقیق تر مى باشد حالا تفاوت حال محبین و اولیاء خدا در قسمت دعا کردن و تضرع و زارى به درگاه ربوبیت نمودن به تفاوت درجات شان است در مقام رضا و بنابراین بیانش بدین طریق است که اگر کسى در درجه اول یا دوم رضا واقع شده باشد پس بلا یا المى که بر او وارد مى شود از جهتى مورد رضا و رغبت اوست و از جهتى مورد تنفر و کراهتش مى باشد مثل آن که مثال زدیم به این که طبیب به جهت خاطر سلامتى بدن او داروهاى تلخ و زننده مى دهد و یا حجام براى صحت بدن با تیغى که طبعا انسان از او تنفر دارد دفع دم فاسد مى نماید و انسان در بین این دو امر واقع مى شود پس چون احساس درد و الم مى نماید جاى دارد که از طبیب تقاضا کند که در عوض داروى تلخ و بدمزه داروى شیرین و خوشمزه به او مرحمت فرماید و درد او را علاج کند هم چنین کسانى که در این مرتبه از رضا هستند از جهت احساس شان کراهت و درد و الم را جاى دارد که دعا کنند خداوند تخفیف به آنها مرحمت فرماید و اما اگر بنا شود که کسى رضاى به مرتبه سوم را دارا باشد اصلا هر چه مى بیند و اما اگر بنا شود که کسى رضاى به مرتبه سوم را دارا باشد اصلا هر چه مى بیند از جانب محبوب همه را نیکو مى بیند و در همه لذت مى برد پس در این صورت دیگر جایى از براى دعا باقى نمى ماند چنانچه شاعر گوید:
من گروهى مى شناسم ز اولیا |
که دهانشان بسته باشد از دعا |
و مطلب دیگر آن که در مقابل رضاى از حق ، سخط و کراهت است که به هر کارى از کارهاى خدا اعتراض دارد و قبحش این است که همیشه در الم است و در باب شکر گفتیم خداوند غنى با لذات است و سبب این که بندگان را امر به شکر فرمود این بود که فرمود: اى بنده من ! از بس من تو را دوست مى دارم میل دارم نعمت مرا با حال و سرور و صرف در راه رضاى من نمایى و اما مساله سخط این است که شخص هر نعمتى را با غصه صرف مى نماید و این هم تمامى ندارد و نتیجه اش این است که همیشه مانند مس گداخته مى سوزد و همیشه ناراضى و ناراحت است ؛ پس به قدرى که رضاى خوب است سخط بد است و به قدرى که او لذت دارد این الم دارد و این برحسب موازین عقلى بود و اما تقلا هم روایات و اخبار بسیارى در این باب وارد است از جمله در حدیث قدسى است که مى فرماید: من لم یرض بقضائى و لم یصبر على بلائى و لم یشکر على نعمائى فلیخرج من ارضى و سمائى و لیتخذ ربا سواى ؛ یعنى هر آن کس که راضى به قضاى من نمى شود و صبر بر بلاء من نمى کند و شکر بر نعمت هاى من نمى نماید پس خارج شود از زمین و زیر آسمان من و برود پروردگار دیگرى را براى خود اتخاذ نماید تا این که وقف کند خدائیش را براى حرف هاى او در خبر است :
ان نبیا من الانبیاء شکى بعض ما ناله من المکروه الى الله فاوحى الله سبحانه و تعالى اتشکونى و لست باهل ذم و لا بشکوى بل انت اهل الذم و الشکوى و هکذا بدء شانک فى علم الغیب فلم نسخط قضائى علیک اترید ان اغیر الدنیا لاجلک و ابدل اللوح المحفوظ بسببک فاقضى ما ارید دون ما ترید و یکون ما احب دون ما تحب فبعزتى حلفت لئن تلجلج هذا فى صدرک مره اخرى لاسلبنک ثوب النبوه و الوردتک النار و لا ابالى ؛
تفاوت مقامات انبیا به تفاوت حالات شان است با خدا؛ مثل آن که حضرت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السلام پیغمبرى بود که وقف کرده بود خود را در مشیت خدا، یعنى به غیر از خواست خدا و مشیت او، خواست و اراده اى نداشت و اما حضرت زکریا علیه السلام را وقتى در میان درخت گذاشتند و او را اره کردند گفت : آره ! خطاب رسید چه شده است که آه مى گویى ؛ اگر چنانچه یک مرتبه دیگر بگویى هر آینه از درجه نبوت ساقط مى شود! شعر:
گفتمش این قدر آزار دل زار مکن |
گفت گر یار منى شکوه ز آزار مکن |
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم |
گفت تا جان بودت درد دل اظهار مکن |
حاصل معناى روایت آن است که : پیغمبرى از پیغمبران نزد خدا از بعض مکروهاتى که به او رسیده بود شکایت کرد پس خداى تعالى فرمود: آیا شکایت مرا به نزد من آورده اى و حال آن که من اهل مذمت و شکوى نیستم و بلکه توئى اهل ذم و شکوى و این شان تو بوده است از اول در عالم غیب چرا سخط مى کنى بر من آیا مى خواهى ساختمان و وضع دنیا را براى خاطر در تو عرض کنم و قضا و قدرم را به جهت تو تغییر دهم ؟ و حال آن که :
جهان چون چشم و خط و خال و ابروست |
که هر چیزى به جاى خویش نیکوست |
یا بنابر قول شاعر دیگر:
بهر جزوى کز عالم نیست گردد |
کل اندر دم ز عالم نیست گردد |
فرض کنیم عالم را مانند شخص صحیح الاعضائى است پس اگر یک سر انگشت از کشور وجودش ناقص شود آن آدم ناقص است حالا خدا مى فرماید: آیا مى خواهى آنچه را که در عالم وجود دارد که به جاى خویش نیکوست رفع نمایم براى تو و لوح محفوظم را بدل کنم از براى تو و اراده خودم را تبدیل کنم به اراده و میل تو پس به عزتم قسم اگر چنانچه یک بار دیگر این خاطره در قلب تو خطور کرد لباس نبوت را از تنت درمى آورم و داخل آتشت مى کنم و باکى هم ندارم . پس معلوم مى شود از این روایت که این شکایت را یک مرتبه بوده است آن پیغمبر به نزد خدا آورده است حالا باید حساب کرد که ما چقدر درویم از خدا که همیشه از او شکایت داریم و آن هم به نزد غیر مى رویم و از آن طرف او چقدر لطف دارد به ما که مى خواهد توجه ما را دائما متوجه به خود کند و در خانه غیر خودش نفرستد و به این حساب معلوم مى شود که همه روز ورشکسته و همه سرشکسته و بیچاره ایم و باز او همه را دوست مى دارد و لطفش را بیشتر شامل حال ما مى کند. پس از چهار صد سال ادعاى خدایى کردن فرعون چون مى خواهد هلاکش کند مى گوید: اى موسى ! چون مى خواهى فرعون را ارشاد نمایى به دین حق ، با گفتارى نرم و لین با او صحبت کن . پس از بیان معناى رضا و سخط و فراغ از این که دعا با مقام رضا منافات ندارد در مرحله ها و منافات دارد در مرحله دیگرى مى گوییم بحث در مقام محبت در دو مرحله است :
نشانه هاى محبت
اول به اصطلاح علمى مرحله ثبوت است به این معنا که حقیقت محبت چیست و سبب این که انسان نسبت به چیزى محبت پیدا مى کند چه مى باشد و اینها را در باب محبت مفصلا شرح دادیم ؛
مرحله دوم ، مرحله اثبات است ، یعنى باید ببینیم علائم و نشانه هاى محبت ما با خدا چیست و به صرف این که دعوى دوستى با حق نماییم حقیقتا دوست خدا هستیم یا نه بلکه باید پى جویى از آثار او کرد؟ پس چون مطالعه نماییم مى بینیم بین دعوى شیئى و حقیقت آن فاصله بسیارى است و اینجا است که ممکن است بر شخص مدعى پوشیده بماند و چون پاى امتحان در میان آمد معلوم شود که صادق است یا کاذب ؟ چنانچه حکایت کرده اند که شخصى در بغداد بود و تنها در خانه اى نشسته بود گفت : دیدم که خودم از خودم شنیدم که تو بخیلى زیرا یک عمرى مى پنداشت سخى است باز با خود گفتم نه تو سخى هستى ، دیگر باره از خودم شنیدم که به خود گفتم تو بخیلى با گفتم نه بلکه تو سخى هستى تا چند مرتبه ، پس از چندین مرتبه گفتم براى این که ثابت کنم که بخیل نیستم هر چه امروز دستم آمد در راه خدا مى دهم پس طولى نکشید دیدم شخصى آمد در را مى کوبد، در را گشودم دیدم یکى از افراد خلیفه است آمده و کیسه اى از زر که محتوى پنجاه اشرفى است به من داد و گفت : خلیفه این زر را براى تو فرستاده است . پس گرفتم و با خود اندیشیدم که من با خود عهد کردم آنچه دستم آمد در راه خدا انفاق کنم حالا چگونه بدهم و چگونه از این وجه گزاف صرف نظر نمایم و از طرفى هم به خود گفته ام که تو بخیل نیستى . عاقبت پس از تفکر زیادى با کراهت شدیدى حرکت کردم و از خانه بیرون آمدم دیدم کورى نشسته و سر تراشى سر او را مى تراشد با خود گفتم بهتر این است که زر را به شخص اعمى دهم چون خواستم کیسه را به کور دهم کور گفت : بده به این که سر مرا مى تراشد من خیال کردم اعمى گمان کرده است به اندازه مزد سر تراشیدن است که گفت بده به سر تراش ، پس به کور گفتم این پول زیاد است و پنجاه اشرفى است خود بگیر و خرج کن ، گور گفت : نگفتم که تو بخیلى ! چون این را شنیدم دادم به سرتراش گفت نمى گیرم ؛ زیرا با خود عهد کرده ام که سر این شخص را بتراشم و پول نستانم ، پس ناچار شدم و پول ها را ریختم به دجله و گفتم حقا کسى که تو را عزیز شمرد ذلیل است .
اینک مى گوئیم از این حکایت مطلب بزرگى به دست مى آید از جمله آن که ممکن است عمرى بر انسان بگذرد و بپندارد نسبت به خدا محبت دارد اما چون در محل امتحان آید معلوم شود که محبت نداشته است و سال هاى متمادى دل خود را به حرف هاى محبتى خوش کرده است و این را به لسان علمى مرحله اثبات نامند و گفته شد براى محبت علائمى است که به منزله میوه هاى درخت محبت است و همان طور که میوه درخت دلیل است بر وجود درخت ، هم آثارى بر محبت مترتب مى شود که دلالت دارد بر این که انسان محب است آن وقت چون آثار دانسته شد باید خود را عرضه داد بر آن آثار تا این که صدق و کذب محبت او ظاهر شود.
چنانچه متذکر شویم یکى از ثمرات محبت ، شوق به لقاء الله است و گفته شد که ما ممکنات را نرسد به این که بحث در اطراف ذات حق نماییم ؛ زیرا کنه ذاتش براى ماسوى مجهول است و حق مجرد است به نهایت تجرد و روح هم امرى مجردى است لکن نه مثل تجرد حق ولى با حق یک مناسبت ذاتیه دارد در حیثیت تجرد و البته شى ء مناسب از مناسب طبعش التذاذ مى برد و هر جنسى با هم جنس خود ملایمت دارد و روح ، نور و یک مرتبه اى از نور است و حق جل جلاله کمال نور است و این دو از ادراک حق میل به او پیدا مى نماید که محبت عبارت از اوست و دیگر ایجاب مى کند که آن اندازه از مشاهده که براى روح ممکن است شوق به تحصیل آن پیدا کند. فرض کنیم که محبوبى داریم در شیراز است و پرده اى از کمالات او بر ما مکشوف و پرده اى مستور است پس از آن جهتى که مکشوف است التذاذ مى بریم و به جهتى که پوشیده است شوق پیدا مى کنیم که مى خواهیم خود را به او برسانیم تا ببینیم درجه اشتیاق ما به چه میزان است هر چه بیشتر باشد زودتر شتاب مى نماییم در وصول به او. گفته شد آن درجه از مشاهده جمال حق که در آخرت میسر است در دنیا نیست اعم از پیغمبران و اوصیاء و اولیاء و مومنین که در دنیا هر کس به قدرى که اشتغال به بدن دارد قصور از مشاهده حق دارد و هر کس در خور حال خود از مشاهده بهره مى برد و این ادراک در دار آخرت رو به کمال مى رود؛ مثلا اگر در دنیا حد امکان مشاهده ما نه درجه باشد در آخرت ده درجه مى شود و هر کس در هر مرتبه که هست یک مرتبه باقى مى مانده از مشاهده دارد و او از ناحیه علقه به بدن است که پس از قطع علاقه از بدن به آن مرتبه از مشاهده کمال مى رسد و در نتیجه آن که هر کس مدعى محبت است باید از بقائش در دنیا متنفر و منزجر باشد و هر چه زمان سفرش نزدیک تر شود بیشتر مبتهج و مسرور باشد پس شرط داشتن محبت اشتیاق به تخلیه بدن کردن است چون سخن به اینجا رسید مى خواهیم بدانیم که آیا مى شود انسان هم محبت به حق داشته باشد با بیانى که گفته شد و هم از مرگ کراهت داشته باشد یا این که جمع بین این دو محال است ؟
پس مى گوییم البته این مطلب ممکن است و مى شود که یک راه خوبى داشته باشد و هم مى شود راه ناقصى داشته باشد.
اما راه خوبش این طور است : فرض کنیم یکى از اولیاى خدا را دوست داشته باشیم و ایشان در شبى از شب ها مى خواهند منزل ما تشریف بیاورند، پس از جهت این که ایشان دوست ما مى باشند خشنودیم به تشریف فرمایى او، ولى از جهت این که وسایل پذیرایى فراهم نیست ما مى خواهیم آمدن شان به تاخیر بیفتد با این که شاید وسائل پذیرایى کاملا آماده شود و بدیهى است این ناشى از محبت مى شود. حالا گوییم اگر چنانچه کسى که از مرگ کراهت دارد به این نحو است یعنى مى خواهد خود را آماده سازد براى ملاقات حق و مشاهده جمال و جلال حق ، پس این نخواستن مرگ منافات با محبت خدا ندارد و بلکه عین محبت است لکن علامتش صدقش به این است که که در ماندن در دنیا مشغول تصفیه اخلاق رذیله و تحصیل اخلاق حسنه شود و آمادگى خود را تکمیل گرداند.
و اما راه دیگرى که از مرگ ، انسان بدش مى آید به جهت علاقه دل است به دنیا و زن و بچه و مسند و مکان و جاه و مقام که چون مرگ مانع مى شود بین او و این متعلقات قهرا از مرگ منزجر است و اگر این باشد با اصل محبت با خدا جمع مى شود لکن باکمال محبت او جمع نمى شود.
فرض کنیم دو دسته محبوب داشته باشیم که دسته اى را قبل از ظهر مشاهده مى کنیم و دسته اى را بعد از ظهر، پس دو حال براى ما حاصل مى شود یعنى به جهتى از محبوب سابق جدا شدیم بدمان مى آید پس ظهر دو جنبه را دارا مى شود که از جهتى محبوب و از جهت دیگر مبغوض است حالا اگر بنا شود که بعد از ظهر محبوبى براى ما نمى بود پس بدیهى است که ظهر به تمام جهت منفور و مبغوض ما واقع مى گردید و در صورت اول باید حساب کرد که علاقه ما نسبت به کدام یک از محبوبین بیشتر است و به کدام یک کمتر و در اینجا یکى از حالات سه گانه تصور مى شود اول آن که محبت ما نسبت به هر دو دسته متساوى باشد پس حب و بغض ما نسبت به ظهر هم متساوى است ، دوم آن که محبت ما نسبت به دسته اول زیادتر باشد در این صورت ظهر مکروه ما واقع مى شود سوم آن که محبت ما نسبت به دسته دسته بعد بیشتر باشد پس ظهر محبوب است . بالجمله ؛ اولین علامت محبت انسان نسبت به حق ، اشتیاق او است که مى خواهد موانعى را که بین او و محبوب اوست برطرف نماید و برطرف شدنش به مرگ حاصل مى شود.
مقام ایثار
دیگر از علائم محبت ، مقام ایثار است که به اصطلاح علماى علم اخلاق عبارت است از آن که محبت از هواى خود صرف نظر کند براى اختیار کردن هواى محبوبش و اگر این معنا در کسى یافت شود علامت این است که در دوستى خویش صادق است والا محبتش پندارى و خیالى است و در عرفیات این مطلب الى ماشاء الله مثال ها و حکایت ها دارد؛ چنانچه حکایت کنند شخصى را که به شخصى گفت : من تو را دوست دارم ! گفت : اگر راست مى گویى علامت محبت تو چیست ؟ گفت : علامتش این است که هر چه را دارم براى تو فدا سازم و چون چیزى نداشته باشم جانم را فدا کنم .
فانى شدن در محبوب
حاصل آن که ؛ ممکن است کار محبت به چنین مقامى برسد که انسان خود را که از همه چیز عزیزتر مى داند در راه محبوب خویش فانى نماید. حال باید ببینم که ما چه چیز را مى خواهیم و خداوند عزوجل چه چیز را مى خواهد تا این که از خواست خود صرف نظر نموده و خواست او را اختیار نماییم و راه این که بدانیم چه را مى خواهد و چه را نمى خواهد، از روى اوامر و نواحى او معلوم مى شود که در شرع مقدس وارد شده است و چون ملاحظه نماییم مى بینیم نفس ما از اعمال محرمه و نامشروع مانند قمار و زنا و غیره لذت مى برد لکن حق جل جلاله العظیم نهى از آنها فرموده و از نهیش استکشاف مى کنیم که او کراهت دارد و چون کراهت دارد، پس باید معصیت نکنیم فرامین محبوب را؛ زیرا به هر درجه که از ما معصیت وارد شود به همان درجه از محبت خدا کاسته مى شود و معقول نیست که کسى ، کسى را دوست داشته باشد آن وقت معصیتش کند و سر این مطلب این است که همواره محب در مقام تهیه وسائل جاى کردن در قلب محبوبش را مى خواهد فراهم سازد و محبت ایجاب مى کند که محبت دوئیت و جدایى را از میان خود و محبوبش برطرف کند به طورى که دوتایى بشوند یکى ، تا این که صحیح باشد که بگویند: نحن روحان حللنا بدنا.
من کیم لیلى و لیلى کسیت من |
هر دو یک روحیم اندر دو بدن ! |
این اتحاد و یگانگى که متعلق غرض محب است بین دو جسم پیدا نمى شود به جهت آن که هر چقدر هم دو جسمى به هم نزدیک باشند بالاخره محال است که تمام اجزاى یکى داخل تمام تمام اجزاى دیگرى شود؛ بلى همواره محب سعى در این مى کند که کارى کند که در دل محبوبش جا بگیرد به طورى که در دل محبوب به غیر از او چیزى نباشد و از او هم چیزى باقى نماند به غیر از همان هویت محبوب چنانچه شاعر از زبان آبس شاکرى گوید:
آن چنان عشق حسینى است مرا در تن و پوست |
که مرا نیست به جز نامى و دیگر همه اوست |
و پیدایش این مقام به تحصیل حال محبوب است . در اخبار صحیحه ذکر شده است که :
لا یزال عبدى یقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته کنت سمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به و لسانه الذى ینطق به و یده الذى یبطش به . ؛
یعنى همیشه بنده من نزدیک مى شود به من به وسیله مستحبات تا کارش مى رسد به جایى که او را دوست دارم و چون او را دوست داشته باشم مى شوم گوش او که مى شنود به سبب من و مى شوم چشم او که مى بیند به وسیله من و مى شوم زبان او که تکلم مى نماید به او و مى شوم دست او که مى گیرد به او. پس نحوه جاى گرفتن محب در قلب محبوب این طور است و آن اتحادى را که در جسد ممکن نبود اینک در دو روح ممکن است . پس عکس صفات محبوب در قلب محب نمایان مى شود و خطرات و خیالاتى و آلام و ایلاماتى که براى محبوب است همه در محب پیدا مى شود چنانچه لیلى را چون در قبیله اش خواستند رگ بزنند در بیابان خون از دست مجنون جهیدن کرد و یا چون دندان مبارک پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله در جنگ شهید شد دندان اویس قرن در یمن درد گرفت پس چرا سزا نباشد که حضرت امیرالمومنین علیه السلام بفرماید: تزلونى عن الربوبیه و قولوا فى ما شئتم ؛ یعنى مرا را از مقام ربوبى تنزل دهید و بگویید درباره من آنچه را مى خواهید. پس چون روح محب و محبوب با هم اتحاد پیدا کردند آن وقت آثار یکدیگر در یکدیگر جلوه گر شود و این اولین قدم است که انسان از خواست خود صرف نظر نماید براى خواست محبوبش و هر کس این ادعا را نمى تواند بکند؛ چنانچه حکایت کرده اند که یکى از محبین موسوم بود به سمنون وقتى خواست جرات کند و بگوید من از خواست خود دست برداشته ام و اختیار کرده ام خواست محبوم را پس گفت : ولیس لى فى سواک حظ فلوشئت فاختبرنى ؛ یعنى نیست براى من در غیر تو حظ و بهره اى و من غیر تو مطلوبى ندارم هواى من توئى اگر مى گویى دروغ است امتحانم کن . ناگاه درد سرى بر او عارض شد که پیوسته مى گفت : آى سرم ! آى سرم ! و به حدى جزع مى کرد تا این که بچه ها دورش جمع شدند و خودش فهمید که در ادعاى خود دروغ بوده است پس به بچه ها گفت : بروید براى عموى دروغگوى تان دعا کنید!
پس به صرف ادعاى این که بگوییم خدایا ما تو را مى خواهیم نمى شود و این حرف ، حرف بزرگى است و پیدایش او کم است در اشخاص و ممکن است در عمرى یک وقت چنین حالتى براى انسان پیدا شود مانند برق زدنى ، برقى بزند و برود و ممکن است در آن حال چیزى برایش پیدا شود. دیگر حکایت کنند شخصى را که گفت : حال من به طورى است که اگر جسد مرا بزرگ کنند به اندازه جسر جهنم و همه از روى من عبور کنند، من راضى هستم !
و اول درجه اى از ایثار آن است که انسان هواى خود را ترک کند براى خاطر محبوبش که شاعر گوید:
ارید وصاله و یرید هجرى |
فاترک ما ارید لما یرید |
یعنى من وصال او را مى خواهم و او هجر مرا، پس ترک مى کنم را داده خود را و طلب مى کنم اراده محبوب را من فراغ دوست مى خواهم که وصلش آرزوست .
در این مقام انسان خود و هواى خود را مى بیند و محبوب و هواى محبوب را هم مى بیند؛ پس هواى خود را کنار گذارده و هواى محبوب را اتخاذ مى کند و این اولین علامت محبت است در محب .
روایت است که روزى حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله با جمعى از صحابه مردى را دیدند که به جاى لباس پوستى را به خود پیچیده بود پس حضرت فرمود: این مرد هم مانند شما بود یک وقتى گفت پروردگارا از محبتت چیزى به من بچشان و هنگامى که این را گفت ، خداوند از صد هزار قسمت یک قسمت از محبتش به او عطا کرد و این او را به این روزگار انداخت ! پس هر کس به خدا رسید دیگر چیزى نمى بیند و چیزى را نمى خواهد.
هر کس که تو را شناخت جان را چه کند |
فرزند و عیال و خانمان را چه کند |
دیوانه کنى هر دو جهانش بخشى |
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند |
یا نعمتى و جنتى و یا دنیاى و آخرتى . خواجه فرماید:
تو و طوبى و ما و قامت یار |
فکر هر کس به قدر همت اوست |
اگر کسى محبت خدا پیدا کرد دیگر در بند چیزى نیست .
مرتبه دوم از مراتب ایثار آن است که محب خود را مى بیند و محبوب را مى بیند هواى خود را مى بیند و هواى محبوب را مى بیند لکن هواى او هواى محبوب است یعنى مایل نمى شود به چیزى که رضاى محبوب در او نیست ، پس هواى او را اختیار مى کند.
مرتبه سوم این است که اصلا نه هواى خود را مى بیند و نه هواى او را بلکه به غیر از محبوب چیزى نمى بیند، پس آن که گفت : و لیس لى فى سواک حظ ، قطعا از خود بیرون شده بود.
حاصل آن که ؛ اگر بخواهیم ببینیم نسبت به حق محبت داریم علامتش این است که ببینیم تا چه مقدار او را اطاعت مى کنیم و حرف شنوایى داریم و الا به هر اندازه که معصیتش مى نماییم از محبتش کاسته مى شود؛ چنانچه شاعر گوید:
تعصى الاله و انت تظهر حبه |
هذا لمعمرى فى الفعال بدیع |
لو کان حبک صادقا لا طعته |
ان المحب لمن یحب مطبع |
یعنى نافرمانى مى کنى خدا را و مى گویى او را دوست دارم ، قسم به جان خودم که این کار عجیب است و اگر راست مى گفتى هر آینه اطاعت مى کردى او را؛ زیرا شرط در محبت این است که محب باید مطیع محبوبش باشد.
حاصل آن که ؛ علامت صدق در محبت اختیار کردن مراد محبوب است بر مراد خود ظاهرا و باطنا و اجتناب کردن از متابعت شهوات خود و اعراض نمودن از حالت کسالت و مواظبت داشتن بر طاعت ؛ چه آن که به طاعت ، محب نزدیک به محبوب شود و چه دوستى باشد که نخواهد تقرب به دوستش را، پس اگر این علائم و آثار در محب به ظهور پیوست او را مقام ایثار نامند؛ چنانچه آیه شریفه شاهد مطلب است که : یحبون من هاجر الیهم و لا یجدون فى صدورهم حاجه مما اوتوا و یوثرون على انفسهم و لو کان بهم خصاصه که مراد از هجرت را در این آیه ، هجرت قلبیه گفته اند، یعنى کسى که مهاجرت الى الله کند و هجرت قلبیه به افتادن در عالم محبت است . فقها گویند به حکم آن که مهاجرت قبل از فتح از مکه واجب بود پس مهاجرت از هر دارالکفر نیز واجب است ، یعنى باید هجرت از اخلاق ذمیمه کرد به اخلاق حسنه و از این بالاتر مهاجرت الى الله است ، یعنى افتادن در صراط حق و تنها چیزى که انسان را به اسرع اوقات به مقصود خود نائل مى سازد همانا محبت است که آخرین دواى کلیه امراض است ؛ چنانچه گوید:
اى دواى علت و ناموس ما |
اى تو افلاطون و جالینوس ما |
که در مثال چنان تشبیه و تقریب نموده اند که اگر قطعه اى از یخ را روى چراغ بخارى بگذاریم طول مى کشد تا این که آب شود، اما اگر در اطاقى پر از آتش بیندازیم فورا آب مى شود به طورى که دیگر هویتى براى یخ باقى نمى ماند هم چنین طریق وصول الى الله به غیر طریق محبت مسیر است لکن طولانى است ؛ زیرا صفات رذیله از قبیل بخل ، حسد، کینه ، کبر، عجب ، ریا و سایر اخلاق ذمیمه مانع است و نمى گذارد شخص به خدا برسد و اگر یک یک آنها را در تحت معالجه قرار دهد مدت هاى طولانى وقت لازم دارد و چه بسا جاى بیم هست که در بین آن مدت دچار ذمائم دیگر بشود که براى هر کدام علاجى لازم است و لکن اگر از راه محبت معالجه شود مانند آن یخ است که یک مرتبه وارد فضاى بزرگى از آتش شود که افتادن او در آتش و آب شدنش یکى است و مقصود و منظور از مهاجرت به سوى خدا همین است و آن وقت محبینى که بدین درجه نائل و موفق گردیدند مراد خدا را بر مراد خویش ترجیح مى دهند و این در قسمت محبت هاى مجازى ، نظیر بى شمار دارد؛ چنانچه گفته اند چون زلیخا حضرت یوسف را در هفت اطاق تو در تو برد و عملیاتى ارائه داد که یوسف فرا را بر قرار اختیار فرمود، پس زلیخا در عقب او دوید تا این که پیراهن یوسف را کشید و پاره شد و این مطلب گذشت و پس از چند سال دیگر که سلطنت به یوسف رسید و عزیز مصر فوت کرد پس زلیخا را به عقد خویش درآورد و امر مزاوجت ایشان صورت پذیرفت و زلیخا جوان شد و با یوسف زندگانى نمود و به حکم المجاز قنطره الحقیقه زلیخا کارش رسید به جایى که آن محبت را به خدا پیدا کرد و از یوسف قطع نمود پس قضا را چنین اتفاق افتاد یوسف از عقب زلیخا دوید تا او را بگیرد دستش رسید به پیراهن او و کشید و پاره شد و گفت : پیراهنى به پیراهنى ! و چون یوسف اراده خلوت کردن با زلیخا را داشت او حاضر نمى شد و به او گفت که محبوب حقیقى مرا مامور کرده است که با تو خلوت نمایم تا این که دو ولد صالح به ما عطا فرماید، پس چون زلیخا این سخن بشنید گفت : اکنون حاضرم به جهت آن که رضاى من در رضاى اوست و از این جهت است که یکى از علائم محبت را ایثار نامیده اند و در باب صبر گفته شد که صبر بر معصیت دشوارتر است از صبر بر طاعت ؛ زیرا ممکن است صبر بر طاعت مورد هواى شخص واقع شود لکن صبر بر معصیت نمى شود کما آن که صبر بر غنا مشکل است از صبر بر فقر؛ چنانچه بعضى ها گفتند چون ما ابتلاء به فقر پیدا کردیم نتوانستیم خود را از امتحان بیرون آوریم لکن چون مبتلاء به غنا شدیم پس مشکل بود بر ما.
موضوع دیگر آن که به تجربه رسیده است که محبت هیچ وقت یک طرفى نمى شود و بلکه علامت صدق محبت این است که دو طرفى باشد؛ چنانچه باباطاهر عریان گوید:
چه خوش بى ، مهربانى هر دو سر بى |
که یک سر مهربانى دردسر بى |
اگر مجنون دل شوریده اى داشت |
دل لیلى از او شوریده تر بى |
و دیگرى چنین گوید: که آنچه که در دل مجنون بود در دل لیلى هم بود الا این که مجنون آنچه را که اظهار و ابراز کرد لکن لیلى خوددارى مى نمود و به این حساب در امر عشق بازى به لیلى دشوارتر و سخت تر مى گذشت :
چون در این دل برق مهر دوست جست |
اندر آن دل دوستى میدان که هست |
چون یحبون بخواندى از نبى |
از یحبهم شو قرین مطلبى |
صریح آیه قرآن است که یحبهم و یحبونه محبت طرفینى است ، یعنى به اندازه اى که در دل محبت خداست از ناحیه او هم محبت است نزد خدا و همان طورى که تشنه ، عقب آب مى گردد آب نیز دنبال تشنه مى دود.
تشنه هى گوید که کو آب زلال |
آب هى گوید که کو آن آبخور |
پس علامت این که بدانیم خدا چقدر نسبت به ما محبت دارد این است که ببینیم ما چه اندازه او را دوست مى داریم .
اینک گوییم از شروع در مبحث محبت تاکنون طریقه محبت بنده نسبت به حق را گفتیم که ملخصش این شد که محبت عبد نسبت به حق ، عبارت است از میل نفسانى شخصى پس از ادراک ملایمت آن حق را؛ اکنون مى خواهیم بیان کنیم که محبت حق نسبت به بنده اش این طور نیست ؛ زیرا ذات مقدس حضرت حق منزه از این است که محل براى تغییرات و تبدیلات واقع شود و بلکه معناى محبت حق به بنده عبارت است از توقى و نگاهداریش بنده را که و کفى بالله وکیلا و از نصرت و یارى کردنش عبد را بر اعدایش که و کفى بالله نصیرا و باید که بزرگ ترین دشمن انسان نفس او است که فرموده اند: اعدى عدوک نفسک التى بین جنبیک یعنى دشمن ترین دشمنان تو نفس تو است که بین دو پهلوى تو قرار گرفته است !
در روایت است که چون مسلمین از یکى از عزوات بزرگ برگشتند حضرت خاتم النبیین صلى الله علیه و آله فرمود: مرحبا به شما که از جهاد اصغر برگشتید و علیکم بالجهاد الاکبر؛ بر شما باد که جهاد اکبر کنید. عرض کردند: جهاد اکبر کدام است ؟ فرمود: آن مجاهده با نفس است که بزرگ ترین دشمن انسان مى باشد. پس اگر چنانچه بنا شود که خدا ناصر و یارى کننده انسان باشد آن وقت جلوگیرى از نفس مى کند و لذا معلوم مى شود که نافرمانى با مقام محبت منافات دارد و چون کلام به اینجا رسید مساله اى است که باید ذکر شود و آن این است که اگر بنا شد محبت مخصوص معصومین علیه السلام باشد آیا دیگران را نمى شود دوست داشت و یا این که جمعش ممکن است ؟ و از این جهت مساله جواب داده شده است که معصیت و نافرمانى حق با اصل محبت با او منافات ندارد لکن با کمال محبت منافات دارد و به قدرى که دل از ارتکاب معصیت خشنودى دارد از محبتش کاسته مى گردد؛ ولى در اینجا حساب دقیقى در کار است و این است که معاصى بر دو قسمت است یکى جهت بى علاقگى با مولاست که حالت تهاون و بى اعتنایى است نسبت به ساحت مقدس حق و دیگر از فرط محبت است که مى گوید این مولاى من ! من تو را معصیت مى کنم نه از این جهت باشد که از مولایى تو چیزى بکاهم بلکه غلبه شهوت مرا به معصیت واداشت و نافرمانیت کردم . پس اولى که اهانت به مولا باشد با اصل محبت سازش ندارد، ولى دومى سازش دارد لکن با کمال محب سازش ندارد و شاهد بر قضیه اولى آن است که از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند که چطور شد تارک الصلواه کافر است اما شارب الخمر یا زانى کافر نیست و حال آن که مفسده شرب و خمر و زنا بیشتر است از ترک نماز؟ فرمودند: این از این جهت است که شارب المخمر یا زانى ، آن عشق مفرط و آن غلبه شهوتش ایجاب کرد که مرتکب چنین امرى شود و این نه از جهت تجرى بر مولایش مى باشد چه بسا در عین انجام فعل از مولاى خود هم خائف است لکن تارک الصلواه را کدام شهوتى ایجاب کرد که او از خواندن نماز خوددارى نماید و این جز تجردى بر مولا چیز دیگرى نیست و لذا تارک الصلواه کافر است .
و اما در این که معصیت با اصل محبت منافات ندارد رواست است که نعیمان نامى ، از اصحاب حصرت رسول صلى الله علیه و آله بود و او همواره معصیت حق مى کرد چنانچه در مقابل پیغمبر صلى الله علیه و آله او را حد مى زدند و ین یک حساب جارى داشت که مثلا هفته اى یک مرتبه یا ماهى یک مرتبه حد بر او اقامه مى شد. روزى شخصى بالاى سر او ایستاد و گفت : خدا تو را لعنت کند، چرا این قدر معصیت مى کنى که حد بخورى ؟ حضرت فرمود: لعنتش نکن ؛ زیرا او خدا را دوست مى دارد و او هم خدا را دوست مى دارد!
سوم از علائم محبت این است که دوست مشغول باشد به ذکر دوستش على السبیل الدوام ، یعنى باز ندارد زبان را از ذکر او و قلب را از خیال او در آن به طورى که کارش برسد به جایى که در خانه دلش جز دوست چیزى نباشد چنانچه گویند شخصى به پسر خود زیاد علاقه داشت چون اولادش وفات کرد از جمله کلمات پدر این بود که مى گفت : وکان قلبى قبره و کانه فى طیه سر من الاسرار ؛ یعنى گویا قلب من ، قبر اوست و او در آنجا سرى از اسرار من است .
پس اگر محب کارش به اینجا رسید در مرحله محبت آن وقت در دوستى صادق است ؛ چه اگر کسى دوست داشته باشد کسى را، دوست مى دارد ذکر او را و صحت درباره او را و اسم او را کما آن که ما شیعیان چون حضرت مولى امیرالمومنین علیه السلام را دوست مى داریم از شنیدن اسم مبارک على علیه السلام محظوظ مى شویم و این نه از جهت این است که حروف اسم على خواستنى باشد بلکه از جهات استناد اوست به ذات مقدس حضرت او و همواره محب طالب است که از محبوب خویش به جمیع جهات و تمام قوا و حواس لذت برد که در روایت است چون حضرت یوسف خواست وفات کند حضرت عزرائیل سیبى را به او داد و او بو کرد و در حال ، وفات یافت و این مساله مورد بحث قرار گرفت که چرا حضرت عزرائیل سیب را داد و انار و به را مثلا نداد؟ پس علتش را این طور ذکر کرده اند که سیب در لذت بردن وى جامع تر است از انار و به و جمیع حواس از لذت او بهره مند مى گردند و چون خدا خواست عزیزش را از دنیا ببرد طورى کرد که از تمام قوا لذت ببرد.
نتیجه آن که ؛ ذکر محبوب لذیذ است همان طور که از دیدار او تلذذ حاصل مى شود از شنیدن صحبت هاى او هم انسان لذت مى برد؛ چنانچه حضرت موسى علیه السلام چون از مناجات هایشان با پروردگار مراجعت مى نمود تا مدتى از استماع سخنان مردم کراهت داشت و لذا شخص دوست نمى تواند بگذرد از ذکر دوستش و بلکه نگذرد از ذکر دوست دوستش و ذکر متعلقات دوستش که گویند مجنون سگ کوچه لیلى را دید و صورت و پوزه او را بوسید چون به او اشکال کردند گفت : براى این مى بوسم که این سگ کوچه لیلى من است ! و شاعر او را خودش به نظم درآورده :
همچه مجنون کو سگى را مى نواخت |
بوسه اش مى داد و پیشش مى گداخت |
هم سر و پایش همى بوسید و ناف |
هم جلاب و شکرش مى داد صاف |
بوالفضولى گفت : کاى مجنون خام |
این چه شیداست این که مى آرى مدام |
پوزه سگ دائم پلیدى مى خورد |
مقعد خود را به لب مى استرد |
عیب هاى سگى بسى او مى شمرد |
عیب دان از غیب دان بوئى نبرد |
گفت مجنون تو همه نقشى و تن |
اندر او بنگرش از چشم من |
کاین طلسم نسبت مولاست این |
پاسبان کوچه لیلاست این |
این سگ فرخ رخ کهف من است |
بلکه او هم درد و هم لهف من است |
آن سگى کو گشت در کویش مقیم |
خاک پایش به ز شیران عظیم |
آن سگى که باشد اندر کوى او |
من به شیران کى دهم یک موى او! |
حاصل آن که ؛ کسى که کسى را دوست باشد جمیع متعلقات او را نیز دوست مى دارد و این هم در محبت هاى مجازى ثابت شده است و هم در محبت هاى حقیقى ؛ پس کسى که خدا را دوست داشته باشد از تلاوت قرآن هرگز ملول و خسته نمى شود؛ زیرا که او نامه محبوب اوست و نامه محبوب از متعلقات محبوب است ؛ دیگر آن که جمیع پیغمبران و امامان را دوست مى دارد و خانه کعبه را دوست مى دارد؛ چنانچه رسول اکرم صلى الله علیه و آله از بس علاقه به خانه کعبه داشتند مى فرمودند اگر هر آینه مرا به خود وا مى گذاشتى از تو هرگز بیرون نمى رفتم و مسجد را دوست مى دارم ؛ زیرا که خانه محبوب است که فرموده اند: المومن فى المسجد کالمحبوب فى دار محبوبه ؛ مومن در مسجد مانند دوستى است که در خانه دوستش باشد. و خوش ترین اوقات محب وقتى است که در مسجد باشد و مشغول به عبادت پروردگار شود و گرم مناجات با او باشد. دیگر آن که منى و عرفات و مشعر الحرام را دوست مى دارد چون همه از آثار محبوب اوست و بالجمله ؛ جمیع خلق خدا را از زشت و زیبا دوست مى دارد لکن با اختلاف در مراتب آنها؛ پس در عالم محبت شرط صدق محبت توحید در حب است ؛ یعنى قلب مثالش مثال کاسه اى است و محبت به منزله آب آن کاسه که اگر کاسه پر باشد از آب دیگر جاى غیر در او نمى باشد و باید طورى شود که دل در مقام محبت یک طرفى باشد بدین معنا که فقط خدا را دوست داشته باشد و بس ، که حضرت اهل ذوق چنین گوید:
محبت باید طولى باشد نه عرضى
قبله عشق یکى باشد و بس . و در اینجا مساله اى است که اگر بنا شد فقط خدا را دوست داشته باشیم آیا غیر خدا را از پیغمبر و کعبه و مسجد و قرآن و سایر خلق را دوست داشت یا نه ؟
جواب این است که تازه بسط در محبت مستلزم شرکت در محبت است و تازه نیست بله مستلزم کمال در محبت است مثلا شخصى گرسنه که مى خواهد نان بخورد پس ، نان خوردن او متوقف بر خریدن نان است و خریدن نان متوقف بر رفتن دنبال اوست و بالاخره این رفتن و حرکت کردن و خریدن نان و خوردن ، همه از متعلقات محبت مى باشد و اینجا دو قسم تصور مى شود یک مرتبه آن است که محبتش به نان محبت ناقصى است که این نقصان ایجاب نمى کند که برود دنبال او و یک مرتبه محبتش کامل است پس به هر زحمت و مشقت شده است مى رود تا تحصیل نان نماید و کمال و شدت محبت به نان ایجاب مى کند که تحصیل کند مقدمات آن را؛ حالا گوییم متعلقات محبوب علائم کمال در محبت است و به عبارت دیگر آن که محبت حق جل جلاله العظیم و مخلوقاتش در طول هم باید باشد نه در عرض ؛ زیرا اگر در عرض باشد مستلزم شرکت در محبت است و این با کمال محبت معقول نمى باشد و این که محب دوست دارد جمیع متعلقات محبوب را از فرط محبت و کمال وحدت در محبت است که گوید:
در جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست |
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست |
و دیگر چنین دلى غم و غصه ندارد و پیوسته خرم و در همه چیز مسرور است .
چهارم از علائم محبت آن است که دوست ، انس داشته باشد به خلوت با دوستش و در قسمت محبت حق به مداومت داشتن تلاوت قرآن کریم و شب زنده دارى و اغتنام از خلوت با حق در شب و لذت بردن از فضاى شب به مناجات با او و از جهت انقطاع علائق و موانع و تکلیف او از منادمه و مناجات و سخنورى با دوستش مى باشد. آن کس که خواب و خوراک در کامش لذیذتر باشد از مناجات با حق او را با دعواى محبت با حق چه کار؛ چنانچه شاعر فرماید:
عجبا للمحب کیف ینام |
انما النوم للمحب حرام |
خواب بر عاشقان حرام بود |
خواب آن کس کند که خام بود |
در حدیث قدسى است : کذب من ادعى محبتى و اذا جنه الیل نام عنى الیس کل محبوب یحب لقاء حبیبه ؟!؛ یعنى دروغ مى گوید کسى که دعوى محبت مرا مى کند و چون شب مى شود مى خوابد آیا این طورى نیست که هر دوستى در فکر ملاقات با دوستش مى باشد؟ فها انا ذا موجود لمن طلبنى (۱۶۹)؛ پس من موجودم براى کسى که طلب کند مرا. و باید دانست که طلب کردن او و یافتنش یکى است و باید او را نزد خود پیدا کرد به این معنى که هر زمان او را قصد کردیم پس طلب نموده ایم و لذا حضرت موسى گفت : یا رب ! این انت فاقصدک ؟ قال : اذا قصدتنى فقد وصلت الى (۱۷۰)؛ کجایى تا این که تو را قصد کنم ؟ فرمود: هر گاه قصد کردى مرا پس به من واصل شدى .
پس شرط محبت دوست داشتن انس به خلوت با محبوب است و کسى که مانوس به غیر حق باشد به اندازه انسش با غیر خدا از خدا مستوحش که در یک دل دو انس تمام انس جاى نگیرد؛ زیرا انس از تبعات محبت است چنانچه در قصه برخ که قبلا متذکر شدیم که در حالت ادلالى بود و دعا کرد تا باران آمد در حالاتش این طور بود که خداوند فرمود: انه نعم العبد الا ان فیه عیبا ؛ یعنى به درستى که او خوب بنده اى است مگر این که در او یک عیبى است و آن این است که از نسیم سحرها خوشش مى آید و علاقه به آن دارد. من احبنى لا یسکن الى غیرى؛ و هر کس مرا دوست داشته باشد علاقه مند به چیزى غیر از من نمى شود ولو به نسیم سحرى باشد.
روایت دیگر است که عابد در مکانى مشغول به عبادت بود و در نزدیکى معبدش درختى بود که مرغ خوش الحانى بر سر آن درخت منزل کرده و عابد را از صداى آن خوش مى آمد پس محل عبادت را تغییر داده آمد زیر آن درخت تا هم عبادت خدا کرده باشد و هم از صداى مرغ بهره مند گردد. خداوند وحى فرستاد بر پیغمبر زمانش که به عابد بگو: استانست بغیرى من مخلوقى لا حطنک عن درجه لا تنالها بشى ء من عملک ؛ تو مانوس شدى به غیر من از مخلوق من هر آینه محو مى کنم و مى گیرم از تو درجه را که دیگر به او هرگز نرسى . در این عتاب ملاحتى مى باشد که هم موجب تاسف و هم باعث مسرت انسان مى گردد و آن این است که گفتیم غایت القصوى و مطلوب اعلاى ما وصول به حق است و از طرفى هم گفتیم وصول به خدا با قصد کردن خدا یکى است ، یعنى اگر فرضا در دو آن قاصد حق باشیم در همان دو آن واصلیم و اگر در یک روز قاصد باشیم در همان یک روز واصلیم و به این حساب معلوم مى شود اگر آنى از قصد خدا خارج باشیم همان آن از خدا دور و غافلیم .
حالا فرض کنیم سه آن را که در آن اول قاصدیم و در آن دوم غافلیم و باز در آن سه قاصد؛ پس هر گاه قاصد حق باشیم واجد او هستیم و برعکس هر زمان قاصد نباشیم واجد نیستیم کلام در این است که ضررهاى آن دوم را که قاصد نبودیم به هیچ وجه نمى توانیم جبران کرد؛ زیرا دیگر آن وقت گذشت و آن ساعت طى شد و از دست برفت پس صحیح است که شاعر بگوید:
نماز را به حقیقت قضا توان کردن |
قضاى محبت یاران نمى توان کردن |
و چون به هر وصولى درجه اى است ، لذا خداوند عابد را این طور عتاب فرمود که بدان اى عابد! اگر دیگر شرک در عبادت من بیاورى درجه ات را سلب مى کنم آن چنان سلبى که هرگز به او نخواهى رسید و این عتاب به جهت آن است که عابد قدردانى از اوقات خویش بنماید و توجه خویش را در آنى از حق قطع ننماید.
روایت است که بنابر تجسم اعمال در روز قیامت برحسب ساعات روز شخص بیست و چهار صندوق مى آورند و بر طبق هر ساعتى صندوقى را مى گشایند پس صندوقى را مى گشایند که بوى عطر و عنبر و عبیرى از آن بیرون زند که تمام صفحه قیامت را معطر سازد اهل محشر گویند: این بوى خوش از کجاست ؟ گویند: صفحه عمل نیک فلان بنده را گشوده اند و این عطر از اوست پس براى صاحب آن خوشحالى دست مى دهد به طورى که اگر آن را به تمام اهل محشر تقسیم کنند همگى مسرور مى شوند و صندوق دیگرى را مى گشایند یک مرتبه بوى عفونت سختى از او برمى خیزد که تمام صفحه قیامت را پر مى کند مى پرسند: این بوى عفونت از کجاست ؟ گویند: مال عمل زشت فلان بنده است ؛ پس یک حالت اندوه و غمى به صاحب آن دست مى دهد که اگر چنانچه تقسیم نمایند هر آینه جمیع اهل محشر متاذى و متنفر مى شوند و صندوق دیگر را باز کنند بینند که در او چیزى نیست و براى صاحبش یک حسرت و ندامتى دست مى دهد که اگر او را بر همه خلایق تقسیم کنند اندوهناک مى گردند و این صندوق خالى عبارت است از همان ساعات عمرى را که در دنیا خالى گذارده که دیگر جاى پر کردن نیست ؛ پس صحیح است آنچه فرموده اند: ویل لمن ساوى یومه امس ؛ یعنى واى بر کسى که امروز عمرش با دیروزش مساوى باشد!
الحاصل ؛ علامت محبت کمال ، انس به مناجات با محبوب و تنعم از خلوت با او و تمام استیحاش از هر چیزى غیر اوست ؛ زیرا جدائى مى افکند بین او و دوستش حتى از صداى خروس هم متوحش است به جهت آن که خبر مى دهد به این که صبح طالع شد و شخص محب را خوش نیاید و دشمن دارد هر چیزى را که موجب جدائى بین او و محبوبش مى شود و حائل مى شود از التذاذ با خلوت محبوبش کما آن که براى یکى از ائمه طاهرین علیه السلام این حال دست داد در هنگامى که مشغول به مناجات با پروردگار بود و یک مرتبه بى هوش شد و اطرافیانش آمدند تا او را به هوش آوردند چون به هوش آمد با جماعت تغیر فرمود که چرا حائل شدید میان من و محبوبم و مرا از حال خوشى که داشتم بیرون آوردید. بالجمله ؛ در خلوت با محبوب در دو جا متصور است : یکى آن که همواره در فکر این است که مقام را خالى از اغیار دیده و با محبوبش مکالمه کند؛ دیگر آن که شدت کند لذت مناجاتش به طورى که از خود غافل و بى خبر مى ماند و احوال و اطوار بدنى از پیش نظرش محو مى شود و فقط تمام توجه به محبوب دارد که اگر صدایش کنند نمى شنود اگر سرما یا گرما به او روى کند درک نمى نماید، اگر برهنه یا پوشیده باشد خبر ندارد و اگر مالدار یا فقیر باشد ابدا توجهى به آن ندارد و اگر پیکان تیرى را مانند حضرت مولى امیرالمومنین علیه السلام از پاى مبارکش بیرون آرند احساس نمى فرماید.
در حکایت یوسف و زلیخا نقل کنند که زلیخا همواره روزها را به کار ملکه خویش مى پرداخت و در اندیشه بود که کى ساعات روز تمام مى شود و فراغت حاصل مى کند تا این که برود در خلوت و شب را با خیال یوسف به سر برد، پس چون شب مى شد مى رفت در مکان خلوتى و در عالم خیال صورت یوسف را مجسم مى ساخت و با او مشغول انس و اظهار علاقه بود. تنها غصه اش این بود که مبادا صبح شود و از خلوت با محبوبش باز ماند؛ پس چون صبح مى شد کنیزان مى آمدند که او را ببرند بر سر مسندش مى دیدند در اطاق نشسته و زانوها در بغل گرفته و مات و مبهوت مانده است چون او را صدا مى کردند جواب نمى داد بالاخره آمدند و او را به شدت حرکت دادند تا این که به یک سختى برمى خاست و روانه مى شد و این تحیر و بهت از فرط محبتى بود که به یوسف داشت .
دیگر اثرى که در خلوت با محبوب متصور است این است که کسى که محبت بر دلش غالب آمد دیگر در فکر غیر محبوبش نیست و لذا در چنین دلى دیگر ریشه هم و غم وجود ندارد و بلکه اصلا دلى در کار نیست تا این که در او هم و غم باشد؛ پس مستغرق مى شود در انس با حق . حضرت امیرالمومنین علیه السلام در خطبه همام فرماید:
اما الیل فصافون اقدامهم تالین الاجزاء القرآن یرتلونه ترتیلا یحزنون به انفسهم و یستبشرون به دواء دائهم ؛
یعنى از اوصاف متقین این است که چون شب شود برمى خیزد و مى ایستد روى قدم هاشان براى نماز و تلاوت کنند آیات قرآن را با تانى و رقت و محزون سازند نفس هاى خود را که با دلى شکسته به درمان خویش مى کوشند.
فاذا مروا بآتى فیها تشویق رکنوا الیها طمعا و تطلعت نفوسهم الیها شوقا و ظنوا آنهانصب اعینهم ؛
چون مى رسند به آیاتى که در آنها تشویق است مانند آیه شریفه یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا
پس طمعشان در آنها غلبه کرده و مشتاقانه نظر کنند به سوى آن و به سوى رحمت الهى گویا این آیات همیشه در جلوى چشمشان است .
و اذا مروا بایه فیها تخویف اصغوا الیها مسامع قلوبهم و ظنوا ان زفیر جهنم و شهیقا فى اصول آذانهم فهم حانون على اساطهم مفترشون لجباههم و اکفهم و رکبهم و اطراف اقدامهم یطلبون الى الله تعالى فى فکاک رقابهم ؛
و چون برمى خورند به آیاتى که در آنها وعده عذاب و عقاب است گوش دل بر آن گشوده گویا که صداى جهنم در گوش آنهاست پس به رکوع و سجود درآیند و فرش کنند زمین را به صورت هاى خود و به کف دست ها و زانوها و اطراف قدم هاى خود پس طلب نمایند از خداى تعالى این که مقام حریت و آزادى به آنها مرحمت فرماید.
پنجم از علائم محبت آن است که محب تاسف نداشته باشد و فوت چیزى الا فوت لقاء محبوبش که چون به محبوبش رسید دیگر حزنى در دلش باقى نماند و چون از او جدا شود اگر هر چه غیر او داشته باشد سرورى برایش نباشد؛ پس باید مرکز حسش پیوسته متوجه به جانب محبوب باشد و چون آنى غفلت برایش عارض شود از ذکر محبوب ، زیاد و اکثار کند در رجوع به او و استعطاف نماید و پیوسته بگوید محبوب من ، مولاى من و هکذا تا ببینیم محبوبش چه کسى باشد بگوید به چه جرمى قطع فرمودى احسانت را از من و دور گردانیدى مرا از حضرتت و مشغول نمودى مرا به خودم و به متابعت شیطان . براى آن که شاید به این استعطاف ها برگردد به حال صفاى ذکر چنانچه در مناجات محبین مى خوانیم :
و اعذنى من طردک و ابعادک و اجعلنى من اخص عارفیک و احسن عبادک ؛ یعنى خدایا پناه ده مرا از رد کردن و دور نمودن مرا از ساحت مقدست و قرار مده مرا از کسانى که آشنایى با تو دارند و زیاده تر تو را بندگى مى نمایند که گفته اند براى خدا بندگانى است که دوست دارند خدا را و چون دوستى شان خالص شد و طمانینه پیدا کردند پس مى روند از آنها تاسف بر هر دو چیز فوت شونده اى و مشغول نکردند خود را به مشتهیات نفسشان و بلکه حظ نفسشان به مجالست با محبوبشان است .
ششم از علائم محبت آن است که محب متنعم باشد به طاعت محبوب و طاعت محبوب نزد او دشوار و سنگین نباشد و خستگى و ملالت پیدا نکند که گویند فرهاد از کوه بیستون تا قصر شیرین نهرى را کند تا این که چون شیر مى خواهد براى شیرین بفرستد به وسیله نهر بفرستد! و این زحمت زیاد و رنج شدید برایش ملالت و کسالت عارض نکرد که گویند عمل از روى محبت سستى پذیر نیست و علامت محبت دوام نشاط است ، یعنى بنده محب هر چه در قسمت طاعت پافشاریش بیشتر باشد نشاطش نیز زیادتر است کما آن که نقل کنند شخصى را که از مالیه دنیا هیچ چیز با او نبود سبب را پرسیدند گفت : یک وقت دیدم مخلوقى با خالق دیگرى اظهار محبت مى کرد پس محبوبش به او گفت تو در مقام دوستى براى من چه مى کنى ؟ جواب داد هر چه دارم فدایت کنم و چون چیزى نداشته باشم جانم را فدا کنم ! حال من چون مطلب را بدین گونه یافتم با خود گفتم در جائى که دو مخلوق با یکدیگر در قسمت محبت چنین اند پس اگر کسى با خالقش این طور کند به طریق اولى بهتر است ؛ زیرا که اوست که سزاوار این است که محبوب باشد و لذا این شخص آنچه را که داشت در راه محبت خدا انفاق کرد و متنعم بود به طاعت محبوب خود.
هفتم از علائم محبت آن است که محب شفیق باشد بر جمیع بندگان خدا و رحیم باشد با همه و شدید باشد با جمیع اعداء خدا؛ چنانچه آیه شریفه مى فرماید: محمد رسول الله صلى الله علیه و آله والذین معه اشداء على الکفار رحماء بینهم ؛ محمد صلى الله علیه و آله فرستاده خداست و آن چنان کسانى که با او هستند از مومنین بر کفار شدید و غلیظاند و نسبت به خودشان رحیم و مهربان . که نمى گیرد آنها را ملامت کننده و باز نمى دارد ایشان را از راه خدا هیچ باز دارنده اى که حق جل جلاله العظیم فرمود در شان ایشان : الذین یکلفون بحبى کما یکلف الصبى بالشى ء ؛ دوستان من کسانى هستند که محبت من در دل آنها جاى گزین گردیده پس حال ایشان چون حال طفل است که چون چیزى را دوست داشته باشند بهانه او را مى گیرند تا این که به او برسند.
اینها بود علائم محبت و هر کس در نزد خود مى داند که چه مقدار از این علامات را واجد است ؛ پس اگر هر هفت علامت در او موجود باشد، محبتش محبت تامه است و اگر هیچ کدام موجود نبود، اصلا محبت ندارد و اگر از این هفت علامت بعضى در او موجود باشد، محبتش محبت ناقصه است . و بر حسب تقسیم مردم منقسم شدند به سه دسته : اول مقربین ، دوم ابرار، سوم فجار.
اما مقربین ؛ پس مى آشامند در نشاه آخرت از چشمه اى که موسوم به تسنیم است چنانچه در قرآن کریم دارد: عینا یشرب بها المقربون چشمه اى که از آن مقربین درگاه حق مى آشامند. و آن عبارت از شراب خالص است که اختصاص به آنها دارد و لا غیر. و اما ابرار مى آشامند از چشمه اى که مخلوط با اوست از چشمه نسیم که :
ان الابرار لفى نعیم * على الارائک ینطرون * تعرف فى وجوههم نضره النعیم * یسقون من رحیق مختوم * ختامه مسک و فى ذلک فلیتنافس المتنافسون * و مزاجه من تنسیم * عینا یشرب بها المقربون
به درستى که ابرار در بهشت هاى پرنعمت مى باشند و بر تخت ها نشسته و نظر مى کنند وقتى ایشان را ببینى آثار خوشحالى و درخشندگى از کثرت نعمت از صورت هایشان آشکار و هویداست ؛ مى آشامند از شراب هائى که مهر شده است درب آنها که مهرش از مشک است . و براى ختم به مشک دو معنا کرده اند:
اول آن که چون مى آشامند آخرش بوى مشک به مشامشان مى رسد؛
دوم آن که مهر آن ، شیشه هاى در بسته از مشک است و در این آشامیدن غبطه خورند غبطه خورندگان ، این آب ها مخلوط است با آب تسنیم که مخصوص به مقربین بود لکن با تفاوت درجات و مقامات ابرار تا ببینیم میزان محبت هر کس چه اندازه است و اختلاطش چه مقدار است ؛ پس هر چه محبت صافى باشد به همان مقدار از تسنیم در او ریخته شده است و هر چه آمیخته با محبت غیر باشد به همان مقدار از تسنیم در او نیست و میزان اختلاط و امتزاج تسنیم با آن چشمه اختلاط و امتزاج محبت شخص است با غیر خدا و این جزا، جزائى است موافق و پاداشى است مطابق . و براى رحیق مختوم اوصافى است :
در جستجوی استاد//صادق حسن زاده
درسهای اخلاق ایت الله محمدتقی املی(قسمت سوم)فایده اعمال ما چیست ؟-محبت بین خالق و مخلوق-انس وخوف و رضا ثمره محبت-
فایده اعمال ما چیست ؟
کسانى که مى گویند نماز خواندن من براى خدا چه فایده دارد و دستگیرى من از فقرا چه نتیجه اى دارد و اگر خدا مى خواست فقیر نباشند خود به آنها ثروت مى داد؛ پس این شخص چقدر جاهل و نفهم است که نمى داند که خدایى که اقدر القادرین است و به هر کس هر چه بخواهد مى دهد سبب این که امر به انفاق فرموده آن است که به انفاق کردن صفت ذمیمه بخل از انسان زایل مى شود، علاوه بر این که محاسن بسیار دیگرى در او مندرج است و نتیجه از این بیانات آن است که اعمال براى پیدایش حالات است ، لیکن نمى شود گفت این عمل را براى پیدایش آن حالت باید به جا آورد؛ زیرا که در مرحله اول کسى قبول نخواهد کرد و لذا مى گویند اگر فلان عمل نیک را انجام دهى مستوجب چنین ثوابى مى شوى و اگر فلان عمل زشت را به جاى آورى مستحق چنین عقابى مى گردى و شارع مقدس ، ثواب و عقاب را به این جهت مقرر فرمود تا به این وسیله مردم را به وسیله اعمال شان به حالات برساند و جمیع این اعمال به جهت پاک شدن دل است از اخلاق بد.
حسن تواضع به نعمت الهى
حسن تواضع به نعمت هایى که بارى تعالى مرحمت فرموده که باید عبد به کوچکى خود آنها را قبول نماید و اگر چه بعضى نعمت ها به ظاهر در نظر کوچک است لیکن باید به بزرگى منعم نظر نمود مثل آن که فرض کنیم پادشاه این سرور نه از جهت سنجاق است بلکه از جهت این است که شاه نظر مرحمتش را بر ما معطوف فرموده است و اگر انسان برسد به چنین مقامى که هر چه از جانب حق به او مى رسد خدا را در آن مشاهده کند و مسرور به آن نعمت باشد پس همیشه شاکر است ؛ چنانچه حکایت کنند: شخصى در مسافرت به پیرمردى رسید و از او احوال پرسید، جواب داد: حال من ، حال شکرى است . گفت : چگونه شکرى دارى ؟ گفت : در جوانى عاشق دختر عموى خود شدم و او نیز به من عاشق شد. قضا را اتفاق افتاد که خداوند به حلالى بین ما را جمع کرد و ما عروسى کردى ، چون شب عید شد به هم رسیدیم به او گفتم این به خیال من نمى گنجید که تو را تزویج نمایم و او را نیز چنین اظهار کرد که پس ما با یکدیگر گفتیم که چون خداوند چنین مرحمتى را درباره ما نموده بهتر آن است که امشب را به شکرانه این نعمت عبادت کنیم و کار خود را به فردا شب محول نماییم ؛ پس هر دو مشغول به عبادت شدیم تا صبح و گفتیم فردا شب . و به همین منوال هر شب را به عبادت گذراندیم تا هشتاد سال و هنوز ما با هم همبستر نگشته ایم . این بگفت و زن خود را صدا کرد که بیاید و بر این مطلب شهادت دهد. پس پیرزنى آمد و شهادت داد که من هنوز باکره ام !
احسان سبب محبت است
از موجبات محبت ، احسان محسن است ، یعنى احسان کننده ؛ چه آن که شخص محسن ، محبوب است به درجه اى که گفتند: الانسان عبید الاحسان ؛ انسان بنده احسان است .
و چون پى جویى از حالات و جذابیه خویش کنیم مى بینیم که دوستى محسن برمى گردد به دوستى ما خود را، چون احسان او موجب بقاء و صحت و دوام ما است و به احسان او دوام وجود و کمال وجود براى ما پیدا مى شود. لذا او را دوست داریم لیکن چون به دقت بنگر محسن را دوست نداریم بلکه احسان او را دوست مى داریم و شاهد بر این مطلب آن است که اگر چنانچه فرض کنیم که احسان از او سلب شود، پس ما او را دوست نداریم و به عبارت متعلق میل ما بود نه وجود محسن . و از این راه است که هر چقدر درجه احسانش به ما کم و زیاد شود به همان مقدار هم محبت ما کم و زیاد مى شود و فرق است بین دوست داشتن محسن با سلامتى بدن ؛ براى آن که سلامتى اعضا و جوارح ، محبوب ماست به جهت آن که آنها عین کمال ما هستند و اما محسن بلکه احسان او حافظ و مبقى کمال است . نظیر آن که ما هم سلامتى بدن خود را دوست داریم و هم طبیب را؛ اما سلامتى را ذاتا دوست داریم و اما طبیب را براى آن که درد ما را دوا مى کند.
معیار برترى علم
هر چه درجه علم زیادتر باشد، محبوب تر است و علوم برحسب معلومات متفاوتند در حیث شرافت و خساست مانند علم بنایى و مهندسى و هر معلومى شریف تر باشد، علمش نیز شریف تر است و هر معلومى که خسیس تر باشد، علم به آن اجل و اشرف علم هاست ؛ بنابراین چون در بین معلومات نظر کنیم معلومى اجل و اشرف از ذات مقدس حق – جل جلاله – نمى باشد. لذا علم به چنین معلومى هم از سایر علوم اشرف و اعظم است .
نتیجه آن که معلومى اشرف از حق نیست و بعد از او، هر موجودى که قرب به خدا بیشتر داشته باشد او شریف تر است تا منتهى شود به آخر سلسله از موجودات و از این بیان ثابت مى شود ما که انبیا، اوصیا، اولیا و اتقیا را دوست مى داریم از جهت خاطر علم شان است ؛ زیرا که علم آنها اشرف العلوم است به جهت آن که معلوم شان اشرف المعلومات است .
محبت بین خالق و مخلوق
بین خالق و مخلوق سنخیتى موجود است که به آن سنخیت ، محبت حاصل مى شود.
روایت است که پیغمبرى بسیار بى تابى مى کرد و از دست قوم خودش به خداوند شکایت مى نمود و مکرر از خدا طلب هلاک آنها را مى کرد خداوند فرمود: زمین را زراعت کن و تخم بکار تا سبز شود، او نیز چنین کرد، هنوز زراعت او به حد رشد و کمال نرسیده بود و وقت چیدن و درو کردن نشده بود پس خدا امر فرمود که داس را بردار و علف ها را قطع کن !؟ چون چنین امرى را شنید گفت : خدایا! تمام زحمات من از بین مى رود و آنها حرام مى شود؛ زیرا موقع چیدنشان نشده ! پس خداوند فرمود که پس چرا تو از من پى در پى طلب هلاک بندگان مرا مى کنى مگر موقع چیدگى آنها شده ؟! پس آنها پیغمبر دانست که تاکنون از خدا درخواست بى جا نموده است و متنبه شد.
در روایت دیگر شنیده شده که پیغمبرى طلب مى کرد از خدا هلاکت امت خود را، خدا به او وحى نمود که کوزه بساز و چون مشغول به ساختن کوزه شد. حضرت جبرئیل به صورت بشر آمد و کوزه هاى او را خرید و پول آنها را داد، پس در پیش روى آن پیغمبر بنا کرد به شکستن کوزه ها، پس آن پیغمبر از مشاهده این عمل در جزع و فزع درآمد و گفت : چرا زحمات مرا خراب نمودى ، من اینها را دوست دارم ؛ براى آن که درباره اینها زحمت کشیده ام تا اینها را بدین شکل ساختم ؟!
پس جواب داد از لسان خداوند، که تو براى چند دانه کوزه که به دست خود آنها را ساخته اى به شکستن آنها راضى نمى شوى ، پس من که خداى تو و خالق جمیع موجوداتم چگونه راضى به هلاکت آنها شوم ؟! پیغمبر دانست که خطا رفته است .
رحمت بیکران خدا
دیگر روایتى است که چون روز قیامت شود حضرت خاتم النبیین صلى الله علیه و آله از خداوند مى خواهد که خدایا! حساب امت به من واگذار فرما تا این که ملائکه از احوالات امت من مطلع نشوند و سرائر آنها نزد سایر امم مکشوف نگردد؛ پس خطاب در رسد که صحیح است که تو پیغمبر رحمتى و مى خواهى که اعمال زشت امت تو در نزد غیر مکشوف نشود، لیکن بدان من خداى تو هستم مى خواهم چنان حساب بندگانم را بکشم که تو هم که پیغمبرى از احوالات بندگان من مطلع نشوى ! نتیجه آن که این روایات همگى حکایت از سعه رحمت حق مى کند.
علت اختلاف مردم در حجت
در پیدایش قوت محبت چنین گوییم که در اینجا یک جهت بشارت دارد و یک جهت انذار؛ اما جهت بشارتش آن است که هر مومنى محبت با خدا دارد به اندازه ایمانش ؛ زیرا که معرفت بذر محبت است ، یعنى پس از آن که تخم معرفت در زمین دل کاشته شد و میوه داد میوه اش عبارت است از محبت است که المعرفته بذر المحبه ؛ معرفت بذر و تخم محبت است و اختلاف مردم در محبت به حسب اختلافشان است در معرفت ، یعنى ما بین کسى که روزنه کوچکى از محبت به رویش باز شده و آن کسى که شش دانگ دلش را محبت خدا اشغال کرده که ممسوس فى جنب الله است اختلاف بسیار است . و اما آن که در قسمت انذار است آن است که مقصود از معرفت عبارت است از معرفت حقیقى … براى قوت محبت دو سبب است : اول قطع علاقه دل از دنیا کردن ؛ دوم قوت معرفت است .
یک دل و یک محبت
خداوند در کلام خود فرماید: و ما جعل الله الرجل من قلبین فى جوفه . ؛ خدا قرار نداده در یک بدن دو قلب را اگر به یک جا سپرده شود محال است در عین حال به جایى دیگر علاقه پیدا کند و الا به همان مقدار از علاقه اولى کم مى شود و با آن که مثالش ، مثال مشرق و مغرب است که اگر انسان به فرض در مغرب باشد به همان قدم از مغرب دور و به مشرق نزدیک مى شود؛ هم چنین است حال دنیا و آخرت که اگر یک قدم به دنیا نزدیک شود یک قدم از عقبى دور است ؛ پس جمع بین هر دو؛ محال و ممتنع است ، یعنى جمع بین دو تا تمام محبت بلکه به قدرى که دل مشغول است و به محبت این غافل است از آن ؛ چنانچه شاعر گوید:
یا مسلمان باش یا کافر، دو رنگى تا به کى |
رسم عاشق نیست با یک دل ، دو دلبر داشتن |
یا اسیر بند جانان باش یا در بند جان |
زشت باشد نوعروسى را دو شوهر داشتن |
و خواجه علیه الرحمه فرماید:
نیست در لوح دلم جز الف قامت یار |
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم |
آن دلى که محبت خدا دارد غیر از او چیزى نباید داشته باشد والا با محبت به خدا جمع نخواهد شد. مطلب دیگر آن که اگر گفته شد خدا را باید دوست داشت معنایش این نیست که پیغمبر و ائمه علیه السلام را نباید دوست داشت بلکه همه را باید دوست داشت لیکن در راه دوستى حق .
دل شکرآمیز
عالم ، عالم بابهجتى است ؛ زیرا که فاعلش حق است و از خالق خیر جز نکویى ناید؛ پس حقا بایستى عاشق او شد و پس از آن ، عاشق به عوالم او شد؛ چنانچه شاعر گوید:
در جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست |
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست |
وقتى که این طور شد، حال انسان دیگر سنخ غم و اندوه در دل او پیدا نمى شود و دل ، دل شکرآمیزى مى شود، یعنى دلى مى شود که به آمیخته با محبت خداست .
فقط تو رامى خواهیم !
کمالات حق لایتناهى است ؛ لذا به هر مقامى که رسیدیم اشتیاق به مقام فوق را پیدا مى کنیم و نتیجه این مى شود که تا خدا، خداست ما شوق به او داریم و زائل شدنى نیست .
در روایت است چون شب جمعه شود حضرت حق بر بندگان خوش نظر رحمت افکند و بفرماید: چه پاداش و جزایى در مقابل اعمال نیک شما دهم ؟ عرض کنند: ما نه بهشت مى خواهیم و نه حور و قصورى و نه آنها و اشجار بلکه ما فقط و فقط تو را مى خواهیم و بس ! پس حق جل جلاله براى آنان یک تجلى بفرماید که آنها در آن تجلى مدهوش شوند لیکن در همان مدهوشى اشتیاق دارند به چیزى فوق آن !
درس اشتیاق
در دنیا تا موقعى که انسان به مشتاق الیه خود نرسیده است حال مطلعى او در او یک درد و المى است که چون به او رسید زائل شده و مسرور مى گردد لیکن این حرف با دار آخرت که دار آلام نیست سازشى ندارد و آن چنین است که بنده از جمیع نعمتهاى آخرت لذت مى برد بدون این که احساس المى نماید؛ چنانچه در آیات و اخبار وارد است که در آخرت براى مشتاقان حالت شوق است بدون تاثر؛ پس به این مقدار از بیان استفاده کردیم که ممکن است بنده به خدا شوق داشته باشد در دنیا و آخرت به دو نحو، که یک نحوش در آخرت تمامى ندارد و یک نحو دیگرش تمامى دارد و براى نمونه چند کلمه از ادعیه و روایات را ذکر مى کنیم :
در دعاى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله دارد که : اللهم انى اسئلک الرضا بعد القضاء و برد العیش بعد الموت و لذه النظر الى وجهک الکریم و شوقا الى مقامک لقائک ؛ خدایا از تو مسئلت مى نمایم به این که راضى باشم به آنچه را که در عالم غیب مقدر فرمودى و دیگر از تو طلب مى نمایم سردى و گوارایى زندگانى را بعد از مرگ و لذت نظر کردن به وجه کریمت را که نظر به طرف کردن حجت باشد و این که اشتیاق داشته باشیم به ملاقات تو. و اما از روایات آن است که ابودرداء به کعب الاحبار، گفت : اخبرنى عن اخص آیه فى التوراه ؟ فقال : یقول الله عزوجل طال شوق الابرار الى لقائى و انا الى لقائهم لا شد شوقا خبر بده مرا از بهترین آیه که در تورات است ؟ گفت : خداوند عزوجل مى فرماید طولانى مى شود شوق نیکوکاران به ملاقات من و من به ملاقات ایشان اشتیاقم زیادتر است .
در روایت دیگر است : من طلبى وجدنى و من طلب غیرى لم یجدنى ؛ هر کس مرا طلب نماید مى یابد مرا و هر کس غیر مرا طلب کند نمى یابد مرا.
و در اخبار داودیه است :
ان الله عزوجل قال : یا داود! ابلغ اهل ارضى انى حبیب لمن احبنى و جلیس لمن جالسنى و مونس لمن انس بذکرى و صاحب لمن صاحبنى و مختار لمن اختارنى و مطیع لمن اطاعنى ما احبنى عبد اعلم ذلک یقینا من قلبه الا اختاره لنفسى و احببته حبا لا یتقدمه احد من خلقى من طلبنى بالحق وجدنى و من طلب غیرى لم یجدنى فارفضوا. یا اهل الارض ! ما انتم علیه من غرورها و هلموا الى کرامتى و مصاحبتى و مجالستى و نسوا بى اوانسکم الى محبتکم فانى خلقت طینه احبانى من طینه ابراهیم خلیلى و موسى کلیمى و محمد صلى الله علیه و آله صفیى انى خلقت قلوب چ من نورى و نعمتها بجلالى ؛ مفاد این روایت آن است که مى فرماید حق جلاله العظیم : اى داود! برسان به اهل زمین من که من دوست کسى هستم که او دوست من است و هم نشین کسى هستم که او هم نشین من است و مونس کسى هستم که مونس من است و مصاحب کسى هستم که مصاحب من است و اختیار کننده کسى هستم که اختیار کننده من است و اطاعت کننده کسى هستم که اطاعت کننده من است .
چنانچه در حدیث قدسى فرماید: بنده من اطاعت کن مرا تا قرار دهم تو را مثل خودم که چون من به هر چه امر کنم بشو مى شود تو هم امر کن بشود و این مقام براى کسى حاصل مى شود که همتش فقط خدا باشد والا اگر غیر خدا باشد هر آینه از این نعمت عظمى محروم خواهد ماند. نیست بنده اى که مرا دوست داشته باشد و بدانم که مرا دوست مى دارد مگر این که او را اختیار مى کنم براى نفس خودم و دوستش دارم دوست داشتنى به طورى که مقدم نمى دارم بر او احدى از خلقم را، هر کس طلب نماید مرا حق مى یابد مرا و هر کس غیر مرا طلب نماید نمى یابد مرا؛ پس اى اهل زمین دنیا و گول او را ترک کنید و بیایید به سوى کرامت من و مصاحبت و مجالست با من و انس بگیرید با من تا انس بگیرم با شما و شتاب کنم به سوى محبت با شما به درستى که من خلق کردم گل دوستان خود را از گل ابراهیم دوست خودم و موسى کلیم خودم و محمد صلى الله علیه و آله برگزیده خودم و به درستى که خلق کردم قلوب مشتاقینم را از نور خودم و متنعم گردانیدم آنها را به حلال خودم .
و در روایت دیگر است :
اوحى الله لى بعض الصدیق ان لى عبادا من عبادى بحبونى و احبهم و یشتافون الى و اشتاق الیهم و یذکرونى و اذکرهم و ینظرون الى و انظر الیهم فان حذوت طریقتهم احببتک و ان عدلت عنهم مقتک . قال : یا رب و ما علامتهم ؟ قال عزوجل : یراعون الظلال بالنهار کما یراعى الراعى الشفیق غنمه و یحنون الى غروب الشمس کما تحن الطیر الى و کره عند الغروب فاذا جهنم الیل و اختار الظلام و فرشت الفروش و نصبت الاسره و خلا کل حبیب بحبیبه نصبوا الى اقدامهم و افترشوا الى وجوههم و ناجونى بکلامى و تملوقوا الى بانعامى فبین صارخ و باک و متاوه و شاک و بین قاعده و قائم و راکع و ساجد بعینى ما یتحملون من اجلى وبسمعى ما یشکون من حبى اول ما اعطیهم ثلاث : اقذت من نورى فى قلوبهم فیخبرون عنى کما اخبر عنهم ؛ والثانیه : لو کانت السموات و الارض و ما فیها فى موازینهم لاستقللتها لهم ؛ و الثالثه : اقبل بوجهى علیهم فترى من اقبلت بوجهى علیه یعلم احد ما ارید ان اعطیه ؛
معناى این روایت آن است که وحى کرد خداوند عزوجل به بعض از صدیقینش : به درستى که براى من بندگانى است که دوست مى دارند مرا و من هم آنان را دوست مى دارم و آنها مشتاق اند به من و من هم مشتاقم به ایشان و آنها یاد مى کنند مرا و من یاد مى کنم ایشان را، و نظر مى کنم به ایشان پس اگر رویه و طریقه آنها را پیروى نمایى دوست دارم تو را و اگر عدول کنى از طریقه ایشان دشمن مى دارم تو را. پس آن صدیق عرض کرد: پروردگارا، علامت آنها چیست ؟ فرمود: این است که محافظت مى کنند خود را از خطا کردن در روزها همچنان که چوپان مهربان گوسفندان خود را حفظ مى نماید از شر گرگ و غروب آفتاب که مى شود خود را فارغ از کار مى کنند و مى روند به سوى خانه خود همچنان که مرغان مى روند در لانه هاى خود پس چون تاریک شود شب و سایه اش بپوشاند روز را و رختخواب ها گسترده گردد و خلوت نماید هر دوستى با دوست خودش آنها برمى خیزند و مى ایستند به روى قدم هاشان و فرش مى کنند زمین را به صورت ها و جبهه هاشان و مناجات مى کنند با من به کلام من و نعمت هاى من ؛ پس پاره اى از ایشان فریاد زنندگانند و بعضى گریانند و بعضى آه کشندگانند و برخى شکایت کنندگانند و قسمتى ایستاده و نشسته و قسمتى رکوع و سجود کننده اند مى بینم آنچه را که به جاى مى آوردند براى خاطر من و مى شنوم آنچه را که شکایت مى کنند به سوى من از دوستى من ، پس اولین چیزى که به ایشان عطا کنم سه چیز است :
اول آن که مى اندازم در قلب هاى ایشان از نور خودم پس خبر مى دهند آنها از من همچنان که من خبر مى دهم از ایشان ؛
دوم آن که اگر همه آسمان ها و زمین ها و آن چه را که بین آنهاست در مقابل عمل ایشان بیابند هر آینه عمل آنها را سنگین مى کنم در برابر آنها؛
سوم آن که روى مى کنم به وجه خودم به ایشان آیا مى دانى کسى را که روى خودم را به او کنم چه اراده کرده ام که به او عطا نمایم ؟
در خبر دیگر است در اخبار داود علیه السلام :
اوحى الله عزوجل الى داود: یا داود علیه السلام ! الى کم تذکر الجنه و لا تسئلنى الشوق الى ! یا رب ! من المشتاقون الیک ؟ قال : ان المشتاقون الى الذین صفیتهم من کل کدر و انبهتهم بالحذر و خرقت من قلوبهم الى خرقا بنظرون الى و انى لا حمل قلوبهم بیدى فاصنعها على سمائى ثم ادعوا نجباء ملائکتى فاذا اجتمعوا سجدوا لى فاقول انى لم اجمعکم لسجدوا لى و لکن دعوتکم لا عرض علیکم قلوب المشتاقین الى و اباهى بکم اهل الشوق الى و ان قلوبهم لتضى ء فى سماتى لملائکتى کما تظى ء الشمس لاهل الارض
وحى فرستاد خداوند عزوجل به سوى حضرت داود علیه السلام : اى داود! تا به کى از بهشت یاد مى کنى و او را طلب مى نمایى و از من سوال نمى کنى شوق به سوى مرا؟ عرض کرد: اى پروردگار من ! چه کسانى هستند اشتیاق دارندگان به سوى تو؟ فرمود: آنها کسانى هستند که پاکیزه گردانیدم ایشان را از هر کدورت و چرکى و آگاه کردم آنها کردم آنها را از حذر که باعث دورى از من است و روزنه اى از راه ایشان به جانب خود گشودم که نظر نمایند به من و به درستى که من هر آینه حمل مى کنم قلب هاى ایشان را به دو دست خودم ، پس مى گذرانم بر آسمان خودم و مى خوانم برگزیدگان از ملائکه ام را چون جمع شوند سجده کنند براى من پس بگویم شما را جمع نکردم که براى من سجده کنید و لکن دعوت نمودم شما براى این که عرضه بدهم به شما قلوب مشتاقین به خودم را و فخریه و مباهات کنم به شما به سبب اهل شوقم که شاید این مطلب اشاره به آن باشد که ملائکه اعتراض کردند در خلقت حضرت آدم علیه السلام که گفتند: مى خواهى کسانى را در زمین خلق کنى که معصیتى تو کنند و خون ها بریزند و ما تو را تسبیح و تقدیس مى نماییم ، پس خداوند در جوابشان فرمود: من مى دانم آنچه را که شما نمى دانید به درستى که قلب هاى ایشان روشنایى مى دهد در آسمان من براى ملائکه من ، چنانچه روشنایى مى دهد خورشید براى اهل زمین ؛
یا داود! انى خلقت قلوب المشتاقین من رضوانى و نعمتها بنور وجهى واتخذتهم لنفسى محدثین و جعلت ابدانهم موضع نظرى الى الارض و قطعت من قلوبهم طریقا ینظرون به الى یزدادون فى کل یوم شوقا؛ اى داود علیه السلام ! به درستى که من خلق کردم قلب هاى مشتاقین خود را از رضوانم که مقام خشنودى خدا باشد و متنعم گردانیدم آنها را به نور خودم و اتخاذ کردم آنها را براى نفس خودم و قرار مى دهم بدن هاى ایشان را موضع نظر خودم در زمین و قطع کردم از قلب هاى ایشان راهى را که نظر مى کنند به سبب او به من و زیاد مى شود در هر روزى شوق آنها نسبت به من راه این مطلب این است که در هر روزى یک اطلاعى بر جمال و جلال حق پیدا مى کند فوق روز گذشته پس بر ایشان در هر روز شوق تازه اى پیدا مى شود.
قال داود علیه السلام : یا رب ارنى اهل محبتک ؟ فقال : یا داود علیه السلام ! ائت جبل لبنان فان فیه اربعه عشر نفسا و فیهم شبان و فیهم کهول و فیهم مشایخ فاذا اتیتهم فاقرء هم منى السلام و قل لهم : ربکم یقرئکم السلام و یقول لکم الا تسالونى حاجه فانکم احبائى و اصفائى و اصفیائى و اولیائى افرح لفرحکم و اسارع الى محبتکم .
عرض کرد: پروردگارا! اهل محبت خود را به من بنمایان ؟ پس فرمود: اى داود! برو در کوه لبنان به درستى که در آنجا چهارده نفر از اولیاء من هستند که در ایشان جوانان و کهول و پیرمردان است چون داخل شدى بر ایشان ، سلام مرا به ایشان برسان و بگو به ایشان پروردگار شما سلام مى رساند و برگزیدگان من و اولیاء من هستید خوشحال مى شوم وقتى که شما خوشحال شوید و شتاب مى کنم به سوى محبت با شما.
فاتاهم داود فوجدهم عند عین من العیون یتفکرون فى عظمه الله تعالى و ملکوته فلما نظروا الى داود نهضوا لیتفرقوا عنه فقال لهم داود: انى رسول الله لیکم جئتکم لا بلغکم رساله ربکم فاقبلوا نحوه و القوا اسماعهم و القوا ابصارهم الى الارض فقال داود: این رسول الله الیکم و هو یقرئکم السلام و یقول لکم الا تسالونى حاجه الا تنادونى فاسمع صوتکم فانکم احبائى و اصفیائى و اولیائى افرح لفرحکم و اسارع الى محبتکم و انظر الیکم فى کل ساعه نظر الشفیقه الرفیقه !
پس آمد داود علیه السلام نزد ایشان دید ایشان را که در نزد چشمه آبى نشسته اند و تفکر در عظمت خدا و عالم ملکوتش مى نمایند چون نظرشان به داود افتاد فرار نمودند پس حضرت فرمود: به درستى که من رسول خدا هستم به سوى شما و آمده ام که برسانم به شما رسالت پروردگارم را، چون اسم خدا را شنیدند برگشتند و گرد او جمع شدند گوش هاى خود را فرادادند براى استماع سخنان داود و چشم هاى خود را به زمین افکند پس حضرت داود فرمود: من رسولى هستم به سوى شما از جانب خدا، خداوند به شما سلام مى رساند و مى فرماید: چرا از من سوالى نمى کنید و مرا نمى خوانید تا این که بشنوم صداهاى شما را به درستى که شما و شتاب مى کنم به سوى محبت با شما و نظر مى کنم به شما در هر ساعتى مثل نظر کردن مادر مهربان بر فرزندش .
قال : فجرت الدموع على خدودهم فقال شیخهم : سبحانک نحن عبیدک و بنو عبیدک فاغفر لنا ما قصع قلوبنا عن ذکرک فیما مضى من عمرنا؛
فرمود: پس همگى گریه کردند تا این که اشک هایشان بر صورت هایشان جارى شد بزرگ ایشان گفت : پاک و منزهى تو از جمیع عیب ها و نقص ها، ما بندگان توایم و اولاد بندگان توایم پس بیامرز براى ما آنچه را که قطع شده است قلب هاى ما از یاد تو در آنچه که گذشته است از عمر ما یاد خدا عبارت است از توجه به خدا که روح ایمان عبارت از همین است و الا غفلت است و روح کفر عبارت از اوست .
و قال الاخر: سبحانک سبحانک نحن عبیدک و بنو عبیدک فامنن علینا بحسن النظر فیما بیننا و بینک .
دومى از ایشان گفت : پاک و منزهى تو از جمیع عیب ها و نقص ها، ما بندگان تو و پسران بندگان توایم پس منت بگذار بر ما به حسن نظر در آنچه که بین ما و تو مى باشد؛
و قال الاخر: سبحانک سبحانک نحن عبیدک و بنو عبیدک افتجترء على الدعاء و قد علمت انه لا حاجه لنا فى شى ء من امورنا فادم لنا لزوم الطریق الیک و اتمم بذلک المنه علینا.
سومى از ایشان گفت : پاک و منزهى تو از جمیع عیب ها و نقص ها، ما بندگان تو و اولاد بندگان توایم آیا چگونه جرات کنیم که از تو چیزى طلب نماییم و حال آن که تو مى دانى حاجت ما را پس ادامه بده براى ما این طریقه را و تمام گردان به او منت خود را بر ما؛
و قال الاخر: نحن مقصرون ، فى طلب رضاک فاعنا علیه بجودک .
چهارمى گفت : ما همه تقصیر کردیم در طلب رضا و خشنودى تو پس ما را یارى کن بر این که برسیم به مقامى که از تو طلب نماییم جود و بخششت را.
و قال الاخر: الا من نطفه خلقتنا و مننت علینا بالتفکر فى عظمتک افیجترء على الکلام من هو مشتغل بعظمتک متفکر فى جلالک و طلبتنا الدنو من نورک .
پنجمى گفت : آیا نه این است که ما را از نطفه اى خلق فرمودى و منت گذاردى بر ما که تفکر در عظمت او چگونه جرات بر کلام دارد کسى که او اشتغال به عظمت تو دارد و متفکر در جلال تو است و خواهش ما این است که نزدیک کنى ما را به نور خود؛
و قال الاخر: کلت السنتنا عن دعائک لعظم شانک و قربک من اولیائک و کثره مننک عل اهل محبتک ؛
ششمى گفت : لال است زبان هاى ما از خواندن عظمت شان تو و بسیارى منى که بر اهل محبت خود گذاشتى عبد را چه سزد که ذکر تو کند.
و قال الاخر: انت هدیت قلوبنا لذکرک و فرعتنا للاشتغال بک فاغفرلنا القصور فى شکرک ؛
هفتمى از آن جماعت گفت : تو هدایت کردى قلوب ما را به ذکر خود و فارغ گردانیدى ما را به اشتغال به خود پس بیامرز براى ما کوتاهى ما را در شکر خود.
و قال الاخر: قد عرفت حاجاتنا انما هى النظر الى وجهک ؛
هشتمى گفت : تو مى دانى حاجت ما را و آن نیست به جز نظر کردن به وجه تو.
و قال الاخر: کیف یجترء العبد على سیده امرتنا بالدعاء بجودک فهب لنا نورا نهتدى به فى الظلمات بین اطباق السموات .
نهمى گفت : چگونه جرات کند بنده بر مولاى خودش که از او چیزى طلب نماید چون که امر فرمودى ما را که از تو چیزى طلب نماییم پس طلب مى کنیم از تو نورى را که به آن در طبقات آسمان هدایت شویم .
و قال الاخر: ندعوک ان تقبل علینا و تدیمه علینا.
دهمى گفت : مى خوانیم تو را که توجه کنى به ما و ادامه دهى این نعمت را بر ما.
و قال الاخر: نسئلک تمام نعمتک فیما وهبت لنا و تفضلت به علینا.
یازدهمى گفت : سوال از تو که نعمت را کامل گردانى بر ما در آنچه بخشیده اى به ما و تفضل فرموده اى بر ما.
و قال الاخر: لا حاجه لنا فى شى ء من خلقک فامنن علینا بالنظر الى جمال وجهک .
دوازدهمى گفت : ما را حاجتى نیست در چیزى از خلق تو پس منت بگذار بر ما به نظر کردن به جمال وجه خودت .
و قال الاخر: اسالک من بینهم ان تعمى عینى ان النظر الى الدنیا و اهلها و قلبى عن الاشتغال بالاخره ؛
سیزدهمى گفت : چشم مرا کور گردان از نظر کردن به دنیا و اهل دنیا و قلب مرا بازدار از نعمت هاى بهشت که فقط و فقط تو را بخواهیم و نه براى دنیا کارى کنیم و نه براى آخرت بلکه هر چه عمل نماییم براى تو باشد.
و قال الاخر: قد عرفنا انک تبارکت و تعالیت تحب اولیائک فامنن علینا باشتغال القلب بک عن کل شى ء دونک .
چهاردهمى گفت : ما شناختیم که تو اولیاء خود را دوست مى دارى پس منت بگذار بر ما به این که مشغول کنى قلب ما را از هر چیزى غیر خودت به طورى که هر چه غیر تو است خارج شود از قلب ما و ما همواره به یاد تو باشیم .
پس این چهارده نفر هر کدام حاجت خود را عرض کرند و باید دانست که اختلاف مقام ایشان ناشى مى شود از اختلاف در گفتارشان و داود محتاج نبود که یک یک عرض کند به خدا.
فاوحى الله الى داود لهم سمعت کلامکم و احببتکم الى ما احببتم فلیفا کل واحد منکم صاحبه و یتخذ لنفسه سرفا فانى کاشف الحجاب فیما بینى و بینکم حتى تنظروا الى نورى و جلالى فقال داود: یا رب بم نالوا منک هذا؟ قال : بحسن الظن و الکف عن الدنیا و اهلها و الخلوات بى و مناجاتهم لى و ان هذا منزل لا یناله الا من رفض الدنیا و اهلها و لم یشغل بشى ء من ذکرها و فرغ قلبه لى و ختارنى عى جمیع خلقى فعند ذلک اعطف علیه فافرغ نفسه له و اکشف الحجاب فیما بینى و بینه حتى ینظروا الى نظر الناظر بعینه الى الشى ء و اریه کرامتى فى کل ساعه و اقربه من نور وجهى ، ان مرض مرضته کما تمرض الوالده الشفیقه لولدها و ان عطش ارویته و اذقته طعم ذکرى فاذا فعلت ذلک به یا داود عزفت نفسه عن الدنیا و اهلها فلم لحببها الیه لئلا قصده عن الاشتغال بى ستعجلنى بالقدوم على و انا اکره ان امیته لانه یا داود قد ذابت نفسه و نحل جسمه و نهشمت اعضاوه و انخلع قلبه اذا سمع بذکرى اباهى به ملائکتى و اهل سماواتى تزداد خوفا و عباده و عزتى و جلالى لا قعدنه فى الفردوس و لا شفین صدره من النظر الى حتى یرضى و فوق مقام الرضا.
پس وحى فرستاده خداوند به حضرت داود: بگو به ایشان شنیدم کلام شما را و اجابت کردم آنچه را که طلب نمودید پس باید مفارقت کند هر کدام از شما از رفیق و مصاحب خودش و هر یک طریقه و راهى را اتخاذ نماید به درستى که من برطرف کننده ام حجاب را در بین خود و شما تا این که نظر کنید به سوى نور و جلال من ؛
پس داود عرض کرد: پروردگار من ! به چه چیز رسیده اند از تو به این مقام ؟ فرمود: به حسن ظن به من و اعراض از دنیا و اهل دنیا مانند کسى که مى خواهد از مزبله گذر نماید که چگونه دامن خود را جمع مى کند و بینى خود را مى گیرد و چشم را بر زمین مى افکند و زود عبور مى نماید پس اینها هم نسبت به درستى که این منزل منزلى است که نمى رسد به او مگر کسى که ترک کرده باشد دنیا و اهلش را و مشغول نشده است به چیزى از ذکر او و فارغ کرده است قلب خود را براى من و اختیار کرده است مرا بر جمیع خلق من پس یک چنین موقعى من عطوفت و مهربانى مى کنم بر او و دل او را براى او مى گذارم و برطرف مى نمایم حجاب را در بین خود و او، تا این که نظر کند به من به مثل نظر کردن شخصى که به دو چشمش به چیزى نظر نماید و مى نمایم به او کرامت خود را در هر ساعت و نزدیک مى کنم او را به نور وجه خودم ، اگر مریض بشود پرستارى مى کنم او را پرستارى کردن مادر مهربان اولادش را و اگر تشنه شود سیراب مى کنم او را مى چشانم به او طعم ذکر خودم را پس چون به جاى آورم این را به نسبت او، اى داود جلوگیرى مى کنم نفس او را از دنیا و اهلش پس دنیا را محبوب نگردانم نزد او براى این که باز ندارد او را از اشتغال من و تعجیل کند به وارد شدن بر من یعنى هم و غم این قوم ترک و رفض بدن است که مى خواهند معرفت سمعى و اعتقادى را به مقام مشاهده و عیان برسانند؛ چنانچه حضرت سیدالموحدین امیرالمومنین علیه السلام فرمود: والله لا بن ابى طالب انس بالموت من الطفل بثدى لمه .
قسم به خدا! اشتیاق و علاقه پسر ابى طالب به مرگ بیشتر است از علاقه طفل به پستان مادرش . همچنین این جماعت کسانى هستند که تمناى مرگ مى نمایند و من هم کرامت دارم آنها را بمیرانم ؛ زیرا که آنها موضع نظر من اند در میان خلق من و نمى بینند آنها مگر مرا و من هم نمى بینم مگر آنها را، پس اگر ببینى اى داود که آب شده است نفس آنها از شدت حب به من و لاغر شده است جسمشان و شکسته شده است اعضاى شان و از جا کنده شده است قلب شان وقتى که مى شنوند ذکر مرا و من مباهات مى کنم به سبب آنها به ملائکه و اهل آسمانم زیاده کرده مى شود خوف و عبادت ایشان قسم به عزت و جلال خودم هر آینه جاى مى دهم آنها را البته در فردوس و هر آینه شفا مى دهم سینه آنها را البته از نظر کردن به سوى خودم تا این که راضى و خشنود شوند و بلکه فوق مقام رضا را به آنها عطا فرمایم . حاصل آن که ، این است مقام مشتاقین ، محبت را فرض کنیم که چون درختى است که ریشه آن در زمین دل است و میوه ها و شاخه هاى آن در خارج که یکى از آنها عبارت است از شوق الى الله که دو درجه و دو مقام داشت و هر دو بیان شد و روشن گردید.
انس ثمره محبت
اکنون مى گوییم دوم از ثمرات محبت ، انس است و آن عبارت است از حالت استبصار و فرح و خوشحالى به آن جهتى که معلوم است نزد ما که اگر چنانچه آن شى ء معلوم ، منفور طبع ما مى بود هر آینه انس به او پیدا نمى شد پس آن شى ء معلوم باید ملایم با طبع باشد تا این که انس به او پیدا شود و روى این زمینه ، شوق افضل است از انس ولى لذیذتر است از شوق ؛ اما افضلیت شوق براى آن است که به شوق ، علم ما به محبوب و کمالات محبوب رو به کمال مى رود لکن به انس این معنى حاصل نمى شود؛ زیرا که در انس حال طلب و تطلع بر شى ء نامعلوم نمى باشد و اما الذیت انس بر شوق از جهت آن است که در انس به همان مقدار که شخص عالم است به محبوب اکتفا مى کند و از آن لذت مى برد لیکن در شوق لذت نمى باشد بلکه تا درجه اى هم مقرون با الم است به اطلاع بر نادارى او، ولى در انس حالت سرور و بهجت است به دارایى مانند کسى که یک تومان دارد پس تازه به همان یک تومان مسرور و خرم دل است و تازه به آن یک تومان التفات دارد و طلب نمى کند بیشتر از او را.
پس اهل شوق بالا رونده با المند و اهل انس راکد با سرور و بهجت اند.
نتیجه آن که انس عبارت شد از خرسندى محبت به مشاهده جمال محبوب و عدم ملاحظه کمالات پوشیده از محبوب در نزد محبت ، کما این که شوق عبارت شد از پى جویى کردن از کمالات پوشیده محبوب در نزد محب ؛ و چون کمالات حق غیر متناهى است لذا حال شوق انتها ندارد. چون معناى شوق و انس معلوم شد گوییم روى این زمینه هیچ وقت شخص مشتاق ، مانوس و شخص مانوس ، مشتاق نخواهد بود؛ یعنى این دو حالت در شخص واحد جمع نمى شود.
کسى که اهل انس است اقتضا مى کند که چشمش را بدوزد به آنچه را که دارد و کسى که اهل شوق است لازم مى آید که همیشه در طلب و پیوسته در رنج و تعب باشد و اخبار و روایات کثیره در باب انس وارد است چنانچه از بعضى از بزرگان است که گوید:
یا انسنى بذکرک و اوحشنى من خلقک ؛ یا داود! کن بى مستانسا و من سواى مستوحشا؛
اى کسى که مانوس کرده اى مرا به ذکر خود و وحشت داده اى از خلق خودت . خطاب رسید به حضرت داود: اى داود! با من مانوس باش و از غیر من وحشتناک .
روایت دیگر است از شخصى که گفت :
مررت براهب فقلت : یا راهب لقد اعجبتک الواحده . قال : یا هذا لو ذقت حلاوه الوحده لاستوحشت من نفسک ؛ الوحده راس العباده ؛ قلت : یا راهب ! ما اقل ما تجد فى الواحده ؟ قال : الراحه من مداراه الناس ؛ و السلامه من شرهم . قلت : یا راهب متى یذوق العبد حلاوه الانس بالله عزوجل ؟ قال : اذا صفى الود؟ قلت : متى یصفى الود؟ قال : اذا اجتمعت الهموم فصارت هما واحدا فى الطاعه .
رسیدم به راهى گفتم : اى راهب ! تنهایى تو هر آینه مرا به عجب آورد و گفت : اى سائل اگر چشیده باشى شیرینى تنهایى را هر آینه وحشت مى کردى از خودت ! تنهایى سرآمد همه عبادات است . گفتم : اى راهب ! از خلوت و وحدت خود چه استفاده مى برى ؟ گفت : استراحت از مجامله با مردم و سلامت هستم از شر ایشان . پرسید: اى راهب ! چه موقع مى چشد بنده شیرینى انس با خدا را؟ گفت : هنگامى که محبت صافى شود و خصلت المعامله و خالص شود عملش گفتم : دوستى که صاف مى شود؟ گفت : وقتى که جمع شود هموم پس بگردد همگى یک هم واحد در اطاعت خدا، خاصیت محبت آن است که انسان یک محبوب داشته باشد؛ زیرا محال است که یک دل دو چیز در او جاى گیرد و علاقه پیدا کند و هر دو به تمام علاقه ؛ شعر:
رسم عاشق نیست با یک دل ، دو دلبر داشتن |
یا ز جانان یا زجان باید که دل برداشتن |
پس دل باید یا جاى خدا باشد و یا جاى هوى و اولین علامت انس به خدا، ضیق صدر است از معاشرت با خلق ؛ چنانچه در احوالات حضرت رسول صلى الله علیه و آله وارد است که چون از معاشرت با مردم سینه مبارک آن جناب تنگ مى شد مى فرمود: ارحنا یا بلال ؛ اى بلال ما را به یاد محبوب بینداز. پس او هم اذان مى گفت . دیگر آن که فرموده اند: الانس بالناس من علامه الافلاس ؛ انس با مردم از علامت مفلسى از خداست . و این که ما به هر چیز بر خداست مانوسیم براى این است که مفلس از انس با خدا هستیم .
دیگر از علائم انس با خدا را فرموده اند: التبرم عن الخلق استهتاره بعذوبه الذکر ؛ آن که فرارى باشد از خلق و مدهوش باشد به گوارایى ذکر حق .
فان خالط فهو کمفرد فى جماعه و مجتمع فى الخلوه و غریب فى حضر و حاضر فى سفر و شاهد فى غیبه و غائب فى حضوره ؛
پس اگر آمیزش کند با مردم طورى است که هم با مردم است و هم تنها و جداى مردم است و در خلوت است اما تنها نیست بلکه سرگرم با محبوب خویش باشد هم چنین در شهر است اما غریب است و در سفر است اما مانند کسى است که در حضر مى باشد و حاضر است در غیبتش و غائب است در حضورش ، یعنى مردم او را نمى بینند اما در حکم حضور است .
و مخالط بالبدن و متفرد فى القلوب ؛ خودش در اینجاست اما دلش در ملاء اعلى مى باشد؛ چنانچه گوید: من در میان جمع و دلم جاى دیگر است .
المستغرق فى عذوبه ذکر الحق ؛ غرق است در گوارائى چشیدن ذکر حق ، حضرت امیرالمومنین علیه السلام در وصفشان فرمود که هم قوم هجم بهم الاعلم على حقیقه الامر ؛ اینها جماعتى هستند که پرده از پیششان برداشته شده و اطلاع یافتند بر حقیقت امر، فباشروا روح الیقین ؛ پس اختلاط و امتزاج پیدا کرده دل هاشان با محبت حق و با روح یقین : و استلانوا ما استوعره المترفون ؛ سهل مى شمردند چیزهایى را که اهل اسراف و خوش گذران برایشان دشوار است . مثلا از خواب خوش در اسحار صرف نظر کرده و لذت عبادت را بر آن ترجیح مى دهند و حال آن که براى غیر اهل انس دشوار است .
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست |
عاشقى شیوه رندان بلاکش باشد |
وانسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبو الدنیا بابدانهم ؛
انس مى گیرند با چیزى که جهال از او استیحاش دارند. اولئک خلفاء الله فى ارضه و الدعاه الى دینه ؛ آن جماعت خلیفه هاى خدا هستند در زمین و دعوت کننده مردمند به سوى خدا.
خوف ثمره محبت
سوم از ثمرات محبت ، خوف است و عبارت است از این که محب مى ترسد که از دستش برود آنچه را که دارد و در اینجا حال انس است از حال خوف ؛ زیرا اگر چه در انس طلب زیادى نمى نمودى ولى خرسند و مسرور بود به آنچه را که واجد بود و در خوف در ترقى نکردنش با انس مشترک است و علاوه حال خوفى هم دارد که مبادا آنى را که دارد از دستش برود و چه بسا در قرب ، خوف است که در بعد، نیست ؛ چنانچه حکایت شده است درباره جوانى که از شدت قرب و از بیم خوف اندام او لاغر و زرد و نحیف گشته بود آن حکایت این است :
گفت در مکه مجاور بودم |
در حرم حاضر و ناظر بودم |
ناگه آشفته جوانى دیدم |
چه جوان شیفته جانى دیدم |
لاغر و زرد شده همچو هلال |
کردم از وى ز سر مهر سوال |
که مگر عاشقى اى شیفته مرد |
که بدینسان شده اى لاغر و زرد؟ |
گفت آرى به سرم شور کسى است |
بس چه من لاغر و رنجور بسى است |
گفتمش یار به تو نزدیک است |
یا چه شب روزت از او تاریک است ؟ |
گفت در خانه اویم همه عمر |
خاک کاشانه اویم همه عمر |
گفتمش یک دل و یک روست به تو |
یا ستمکار و جفا روست به تو؟ |
گفت هستیم به هم شام و سحر |
به هم آمیخته چون شیر و شکر |
گفتمش یار تو اى فرزانه |
با تو همواره بود هم خانه |
لاغر و زرد شده بهر چه اى |
تن پر از درد شده بهر چه اى ؟ |
گفت رو رو که عجب بى خبرى ! |
به که زین گونه سخن درگذرى |
محنت قرب ز بعد افزون است |
دلم از محنت قربم خون است |
هست در قربم همه بیم و زوال |
نیست در بعد جز امید وصال |
حاصل آن که بنابراین ، حال خوف از محبت ناشى مى شود و محبت است که مانند درخت ریشه اش در زمین دل است و ثمراتش در خارج ظهور و بروز مى نماید مانند حال شوق و انس و خوف و کسى که چشیده باشد شیرینى محبت حق را مشکل است که از او دست بردارد، چنانچه حضرت سیدالساجدین در مناجات محبین فرماید: الهى من ذا الذى ذاق حلاوه محبتک فرام منک بدلا و من ذا الذى انس بقربک فابتغى عنک حولا ؛
خداى من کیست آن چنان کسى که چشیده باشد شیرینى محبت تو را پس او را بگذارد و غیر او را اختیار نماید و کیست آن چنان که انس به تو و قرب به تو پیدا کرده است پس او را رها کند و به چیزى دیگر مانوس شود.
از این قبیل عبارات به عناوین مختلفه از لسان معصومین علیه السلام بسیار وارد شده است و شرحش موجب اطاله کلام مى شود:
نتیجه آن شد که انس عبارت است از حالت خرسندى و سرور بر اطلاع به کمال محبوب . و خوف عبارت است از حالت اظطراب و ترس از زوال نعمت محبت و قلب هم گاهى ممکن است در یک حالت متوقف گردد و گاهى ممکن است از حالتى به حالتى منقلب شود مانند پرنده اى که از شاخه اى به شاخه اى پرواز مى کند.
حالت ادلال چیست ؟
هر گاه قلب در حالت انسى میل به خوف ننماید و در همان حال ثابت و راکد بماند یک حالت دیگرى پیدا مى شود که علماء اخلاق از آن حالت تعبیر مى کنند به ادلال که عبارت است از فارسى لوس شدن محب است نزد محبوب که این حالت یک سرور است کما آن که بسیار دیده مى شود که چون طفل نسبت به پدر و مادر خود انس داشته باشد در آن حال گستاخى ها مى کند و ناسزاها مى دهد و گاه هم مى شود که پدر و مادر خود را مى زند و اذیت و آزارشان مى کند مع الوصف آنها هم این اذیت و آزار را به خود مى خرند و بلکه در عین حال از حرکات زشت فرزند خویش لذت مى برند که اگر از طرف غیر به آنها برسد هر آینه تاب تحمل آن را ندارند.
پس چون بنده در مقابل انس و محبت چنین حالى را پیدا کرد نسبت به پروردگار خود طورى رفتار مى کند که در موقع دعا و در مقام خواهش و درخواست حوائج از درگاه حضرت جل و جلاله از طریقه ادب خارج مى شود و بسا هست که به ساحت قدس ربوبى حق گستاخى مى کند و بارى نیز به فوریت به هدف اجابت مى رساند و او را مورد عطوفت و الطاف خویش قرار مى دهد و این حالت ادلال و لوس گیرى مى نامند چنانچه در عرف هم معمول است که مى گوید از جا در رفتم و هر چه خواستم گفتم و این طریقه لطف حق نسبت به بنده مدلال خود تعبیر به اسم مبارک یا باسط شده است که ضد حالت قبض مى باشد، که هر گاه کمترین اسائه ادب و جسارتى از عبد سر زند مجازات شدیدش مى کند و خطابات مقرون با عتاب یا مى نماید و انبیاء عظام بر حسب اختلاف مراتب شان این حالات برایشان پیدا مى شود و در غیر این حالت پیدا مى شود.
در حدیث است که وقتى براى بنى اسرائیل قحطى شده بود و هر چه حضرت موسى علیه السلام و صلحا و عباد و زهاد دعا مى کردند باران نمى آمد تا این که بعد از مدتهایى خداوند متعال به حضرت موسى ، فرمود: چگونه اجابت کنم دعا جمعیتى را که در بین ایشان معصیت کارانند حالا که چنین است و تو درخواست نزول رحمت مى کنى برو به برخ بگو دعا کند تا من براى ایشان باران بفرستم پس آن موسائى که در مقام مکالمه با حق اطاله سخن مى نمود چنانچه وقتى که حضرت حق از او مى پرسند این چست که بدست راست تو؟ چون خود را در حالت ادلالى مشاهده مى کرد و متوجه به نام مقدس یا باسط بود عرض مى کند این عصاى من است که هم تکیه بر آن مى کنم در موقعى که خسته شوم و هم گوسفندانم را به او مى رانم و هم برگ هاى درخت را به وسیله او مى ریزم و هم کارهاى دیگرى از او ساخته است که استفاده مى کنم اینک در این مقام که مقام قبض است جرات نمى نمایند که بپرسد خدایا این برخ که فرمودى مکانش کجاست و علامتش چیست تا او را پیدا نمایم ! و بالجمله ؛ پس از مدتى برخ را پیدا کرده در حالتى که اوست برخ پیش رفت فرمود: مدتى است دنبال تو مى گردم . گفت با من چکار دارى ؟ فرمودن مامور شده ام از جانب حق به تو بگویم تو دعا کنى تا باران بیاید؛ زیرا خداوند متعال پاره اى از امور را به عهده بندگان خود مى گذارد و حال آن که قادر است بدون اسباب و مقدمات جمیع کارها را انجام دهد چنانچه به حضرت مریم ، فرمود: درخت را حرکت بده با برایت خرما بریزد. و حال آن که خداوند یک درخت خشک را در غیر فصل خود تازه گردانیده و آن را داراى میوه کرد و قادر بود که باد را مامور گرداند تا درخت با حرکت دهد براى حضرت مریم خرما بریزد لکن این کار را به خود آن معصومه واگذار فرمود بالاخره حضرت موسى با آن بنده رفت تا این که طرز مناجات و دعاى او را مشاهده نماید؛ پس برخ عرض کرد: خداوندا، این از کارهاى تو نبود و این کار از حلم تو نیست چه شده است تو را که رحمت خود را بر بندگانت مسدود کرده اى ؟ آیا ابرهاى تو از باریدن سرپیچى مى کنند و یا آن که بادهاى آورندگان ابر از اطاعت تو خارج گردیده اند و یا آن که خزائنى که نزد تو است تمام شده یا آن که غضب تو بد بندگانت شدت یافته است مگر نبوده است که تو آمرزنده بودى قبل از آفریدن خطاکاران و یا آن که مى خواهى آنان را امتحان کنى پس چرا از نزول رحمت خود امتناع مى نمایى ؟
هنوز سخنان برخ تمام نشده بود که بارانى فراوان نازل گردید و همه بنى اسرائیل سیراب شدند و آن قدر روى زمین را آب گرفت تا آن که تا زانو را فرا مى گرفت !
بعد از دعا، برخ نزد حضرت موسى آمد و گفت : دیدى چگونه با خدا تکلم کردم و او با من ملایمت و ملاطفت فرمود؟! پس آن پیغمبر شدیدالغضب نتوانست این حالت گستاخانه و اسائه ادب برخ را تحمل کند و قصد کرد موسى تادیب او را، پس خداوند متعال وحى فرستاد که اى موسى ! صحبت نگهدار به جهت آن که برخ مرا روزى سه بار مى خنداند و معنایش این است که ما از این گفتار به غضب درنمى آییم و خشنود مى گردیم .
نظیر این حالت را درباره حضرت سجاد علیه السلام هم نقل مى کنند که در زمان ائمه علیه السلام هم رهبانانى بودند که طریقه زهد و تهذیب اخلاقى را مى پیمودند لکن آنهایى که به دستور بزرگواران عمل مى نمودند هر کدام بر حسب استعداد خود مقاماتى را حائز مى شدند و آنهایى که بر غیر طریق آنان عمل مى کردند اگر چه زحمات زیادى را تحمل مى شدند لکن به جایى نمى رسیدند.
حکایت کردند که در زمان حضرت سجاد علیه السلام خشک سالى شد. هشت نفر از عباد و زهاد که یکى از آنها زن بود براى طلب باران در مسجدالحرام اجتماع نمودند، پس حضرت بر آنها گذشتند و فرمودند: بین شماها یک نفر نیست که دوست خدا باشد و دعایش مستجاب شود؟! عرض کردند: وظیفه ما دعا کردن است و ما بیش از این توانایى نداریم و این حرف تا اندازه اى هم درست است سپس حضرت فرمود: از دور خانه خدا متفرق شوید! متفرق شدند آن جناب در مقام دعا برآمد و عرض کرد: خداوندا، به حق دوستى خودت به من قسمت مى دهم که باران بفرستى . پس در حال باران رحمت الهى نازل گردید و آن هشت نفر عرض کردند: شما از کجا دانستى خدا تو را دوست مى دارد؟! فرمود: هر گاه دوست نداشت دعوت نمى فرمود!
و حال آن که جناب در حال خوف دعاهاى عجیب و غریبى مى نمودند که شاهد این مطالب است و هرگاه بخواهیم متذکر این گونه حکایات شویم باید در حالات خود و سایر مردمان نظر نماییم چنانکه گویند یکى از غلامان حضرت امام زین العابدین علیه السلام دعا کرد و خداوند به دعاى او باران را نازل فرمود و شخصى این قضایا را مشاهده مى نمود و دانست که باران به دعاى آن غلام نازل گردید پس خدمت حضرت سجاد علیه السلام مشرف شده آن غلام را خریدارى نمود، آن غلام گفت : مرا براى چه خریده اى از من که کارى برنمى آید؟ گفت : من هم از تو کار نمى خواهم بلکه از براى مقامى که در نزد خدا دارى ، من دوستى و هم جوارى تو را طالب هستم . پس آن مرد چون که مطلب را بدین منوال دید به درگاه حضرت بارى تعالى عرض کرد: بارالها! اکنون که سر من فاش گردید مرگ مرا برسان ، و در حال فوت نمود.
دیگرى نقل کنند که الاغش گم شده بود و گریه مى کرد شخصى به او برخورد پرسید: چرا گریه مى کنى ؟ جواب داد: الاغى داشتم که به وسیله او اعاشه مى نمودم و اکنون گم شده است ، آن شخص گفت : خدایا! به عزت و جلال تو قسم که قدم از قدم برنمى دارم تا این که الاغ این شخص پیدا شد.
مقام رضا ثمره محبت
دیگر از ثمرات محبت ، مقام رضا است ؛ چون بنده نسبت به خدا محبت پیدا مى کرد از او راضى مى شود و این نه این که مخصوص محبت به خدا باشد بلکه هر کس به هر چه محبت پیدا کند افعال و اعمال محبوب قهرا در نظر او پسندیده است و خیلى این مطلب محتاج به شرح نمى باشد چنانچه ملاحظه مى کنیم کمتر کسى مى شود که در مدت عمرش به چیزى محبت پیدا نکرده باشد و بلکه شاید اصلا محال باشد؛ زیرا اساس خلقت عالم روى محبت بوده که فرمود: کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکى اعرف .
و این محبت در تمام موجودات ، سارى و جارى مى باشد لکن بعضى خیلى روشن و واضح است مانند محبت ما نسبت به شى ء و بعضى تاریک است مانند محبت اشیاء نسبت به وجود ما و حاصل آن که دل بى محبت یافت نمى شود منتها یکى محبت به دنیا دارد و یکى به بهشت و نعمت هایش و یکى هم فقط به خدا.
چون مطالعه مى نماییم مى بینیم که وقتى به چیزى صحبت پیدا نمودیم آن وقت تمام متعلقات محبوبمان را هم دوست داریم ؛ مثلا چون نسبت به خانه خود علاقه داشته باشیم پس طبعا آن محلى را که خانه ما در آن واقع است دوست مى داریم و حتى کوچه هاى منسوب به آن محل را و حتى شهرى که خانه ما در اوست حتى مملکتى را که شهر ما در او است همه را دوست مى داریم ؛ پس دوستى همه اینها به واسطه دوستى محبوب ما است که عبارت باشد از خانه ما و اگر چنانچه این دوستى شدت کند و به مقام وله برسد مطلب از این روشن تر مى شود و آن یک حال جذبه اى است که اختلاط پیدا مى کند حب آن شى ء محبوب با قلب محب چون محبتى که مجنون نسبت به لیلى داشت که معروف است حضرت امام حسن علیه السلام روزى از مجنون سوال فرمود: حق با من است یا با معاویه ؟ عرض کرد: حق با لیلى است و حضرت فرمود: اگر چنانچه غیر از این جواب را مى داد معلوم نبود که او عاشق است ! دیگر آن که نقل مى کنند که مجنون رفته بود در قبیله لیلى و در و دیوار خانه لیلى را مى بوسید مثل آن که ما شیعیان چون مشرف به مشاهده مشرفه مى شویم در و دیوار و سنگ و ضریح را مى بوسیم ، مجنون نیز درب و دیوار خانه لیلى را مى بوسید و مى گفت : و ما حب الدیار شغفن قلبى و لکن حب من سکن الدیار ؛ در قلب من این طور نیست که در و دیوار را دوست داشته باشم بلکه چون آنها تعلق به لیلى من دارد دوست دارم .
حاصل آن که ؛ بشر بدون محبت زندگانى نمى کند و این از فطریات اوست کما آن که حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله مکه را دوست مى داشتند به جهت آن که چون مى خواستند از مکه خارج شوند با یک تاثر و المى بیرون مى رفتند و مى فرمودند که اگر مى گذاشتند من بمانم در تو، هر آینه مى ماندم و هرگز از تو مفارقت نمى کردم .
پس از بیان این مقدمه ، معلوم مى شود که فعل هر فاعلى از متعلقات آن فاعل است مثل نظر ناظر و گفتار ناطق و بالجمله ؛ کلیه افعال انسان از تبعات اوست که فعل شخص حکایت از هویت ذاتیه اش مى نماید چنانچه سعدى گوید:
تا مرد سخن نگفته باشد |
عیب و هنرش نهفته باشد |
و مولوى گوید:
گفت انسان پاره اى از انسان بود |
پاره اى از نان یقین دان نان بود |
پس فعل شخص عکس شخص است ، یعنى همان طورى که ما در عکس صاحب عکس را به وجه مى بینیم همان طور نیز در فعل هر فاعلى مقام فاعل را مشاهده مى نماییم ، پس قهرا فعل محبوب ، محبوب است و هر چه از محبوب صادر مى شود، پسندیده است نزد محب ؛ زیرا فعل او یک مرتبه از ظهور او است و او چون محبوب شد همه کارش نیز محبوب است و اینها چیزهایى است که به گفتن معلوم نمى شود بلکه به چشیدن معلوم مى شود مثل این که بسیار اتفاق مى افتد که طفلى نزد پدر کارهاى زشت و بى ادبانه را انجام مى دهد که ما از او منزجر و متنفریم لکن همان افعال نزد پدرش شیرین و محبوب اوست و ابدا کراهتى برایش حاصل نمى شود کانه کور و کر است و این عدم کراهت ناشى مى شود از محبت شدید پدر نسبت به فرزند. و نتیجه آن که اگر این طور نسبت به حق جل جلاله محبت داشته باشیم پس جمیع کارهاى او نزد ما محبوب است و از همه آنها راضى و خشنود مى باشیم و به این بیان معلوم شد که رضا ثمره اى از ثمرات محبت است و اگر چنانچه این شجره محبت در قلب به میوه برسد هیچ وقت با او سر چون و چرا نداریم و به هر چه عطا مى فرماید خشنودیم .
مقام رضا در آیات و روایات
دیگر آن که متعلقات محبوب هر قدر نزدیک تر باشد به محبوب ، محبوب تر است و در مقام ابرار و منازل سالکین الى الله مقامى شامخ تر و پسندیده تر از مقام رضا نیست و لذا این مقام را به اسم رضا نامیده اند و در اینجا محتاج هستیم که اولا شمه اى از فضائل رضا را که در اخبار و آیات وارد است بیان کنیم و ثانیا ببینیم آیا رضا نسبت به آنچه را که انسان کراهت از او دارد متصور است یا نه ، یعنى مى شود هم مکروه باشد و هم ما از او راضى باشیم یا این که محال است ؟ و ضمنا باید دانست که اولین مرحله و مرتبه اى که بر رضا مترتب مى شود آن است که خدا هم از آن بنده راضى باشد.
پس مى گوییم اما فضیلت مقام رضا چه در قرآن و چه در اخبار بسیار است ، از جمله آیه شریفه رضى الله عنهم و رضوا عنه است در سوره بینه و دیگر آیه شریفه یا ایتها النفس المطمئنه * ارجعى الى ربک راضیه مرضیه است و در سوره فجر و آیه شریفه هل جزاء الاحسان الا الاحسان است و سوره الرحمن ؛ که منتهاى احسان عبارت از رضاى حق است از بنده اش و او مقامى است که به گفتار درنمى آید؛ زیرا هر طاعتى انسان به جا آورد به جهت خاطر اجر و مزدى است که در نظر مى گیرد و خداوند هم طبق وعده هاى خویش به او عطا مى فرماید از حور و قصور و اشجار و انهار و لباس هاى حریر و سندس و استبرق اما ثواب رضاى بنده از حق جز مقام رضا نیست که او فوق همه مقامات است و شاهد بر این مطلب آیه شریفه وعد الله المومنین و المومنات جنات تجرى من تحتها الانهار خالدین فیها و مساکن طیبه فى جنات عدن رضوان من الله اکبر ذلک هو الفوز العظیم است در سوره توبه و بهشت داراى هشت طبقه است و نعمت هایى که ذکر شد همه در بهشت عدن است مگر مقام رضا که در رضوان مى باشد و او فوق مقامات است ؛ زیرا او روح ثواب است کما این که فرمود: ان الصلاه تنهى عن الفحشاء المنکر و لذکرالله اکبر ؛ به راستى که نماز انسان را باز مى دارد از هر عمل زشت و منکرى و لکن ذکر خدا بالاتر و برتر از آن است و ذکر به معناى توجه به مذکور این است که مذکور اشرف از ذکر است و معناى و لذکر الله اکبر این است که به قلب در نماز، اکبر است از نماز، ولى نماز به منزله جسم است و توجه به خدا به منزله روح ؛ و فضیلت جسم و جسد هم به روح است ؛ پس روح نماز عبارت از توجه قلبى است به خدا و جسدش عبارت از قیام و قعود و رکوع و سجود است عالم بهشتى و آنچه را که حضرت بارى به انسان مرحمت فرماید مانند انسان مرکب از روح و جسم است که جسد بهشت بهشت عبارت است از میوه ها و باغ ها و قصرها و حورى ها و غیر ذلک آن که در قرآن کریم در چندین مواضع آن ذکر نموده است آنها را لکن روحش عبارت است از مقام رضا و خشنودى حق مانند تفاوت میان اجرت و ثواب به این که مزد یا اجرت عبارت از عطا کردن چیزى است به کسى در مقابل کار و عمل او و اما ثواب عطا کردن چیزى است به کسى بر سبیل تبجیل و تفخیم و این معنا منفک از خشنودى تعظیم کننده نمى شود و همیشه او راضى است ؛ پس مغز و روح ثواب عبارت از رضاى حق شد از بنده اش لکن مساکن طیبه ، پیکر و جسد ثواب است .
در خبر است که حضرت رب العزت تجلى کند بر مومنین پس بفرماید: اى مومنین ! سلونى ؛ یعنى از من سوال کنید تا عطا کنم فیقولون رضاک یا ربنا پس مى گویند: رضاى تو را مى خواهم پروردگارا. و این گفت و شنید در هنگامى است که مستغرق در نعمت اند لیکن در این سوال و جواب لذت شان بیشتر است . همان طور که گفته شد ثواب ، روحى دارد و پیکرى ، عقاب نیز، روحى دارد و پیکرى و روح و مغز آن عبارت است از غضب و سخط حق کما آن که مى فرماید: نارالله الموقده * التى تطلع على الافئده آتشى است بر افروخته شده که وارد مى شود به قلب و این عذاب فوق عذاب هاست ؛ زیرا روحى است و این عذابى است که حضرت مولى امیرالمومنین علیه السلام از شدت او ناله ها و فریادها داشت چنانچه در دعاى کمیل است :
فهبنى یا الهى و سیدى و مولاى و ربى صبرت على عذابک فکیف اصبر على فراقک (۱۴۷)؛ گرفتم اى مولاى و اى سید و آقاى من آن که صبر کردم بر عذاب تو، اما چگونه صبر و تحمل نمایم بر فراقت من از مغز عقاب اندیشه دارم حاصل آن که ، همان طورى که ثواب رضاى بنده از خدا رضاى حق است همین طور هم بر پیکره عمل بنده پیکره ثواب مترتب مى شود.
در خبر است قال بعض المفسرین : یاتى اهل الجنه فى وقت المزید ثلاث تحف من عند رب العالمین لیس فى الجنان مثلها .
یعنى بعضى از مفسرین چنین گویند براى اهل بهشت در هنگام زیادى نعمت سه تحفه از جانب پروردگار اهل عالم که نیست مثل آن در بهشت مزید به معناى زیادى نعمت و بسیارى عطایا است که خداوند نسبت به بعضى از بندگانش مى فرمود.
من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و من جاء بالسیئه فلا یجرى الا مثلها .
در باب اعمال صالحه اول مرتبه اش از جزا یک برده است و از آن گذشت در باب اعمال صالحه اول مرتبه اش از جزا یک برده است و از آن گذشت زیاده مى شود ثواب عبد تا هر چقدر خدا بخواهد چنانچه در سوره ق مى فرماید: لهم ما یشاءون فیها ولدینا مزید ؛ براى مومنین است در بهشت آنچه را که بخواهند و در نزد ماست زیادتر از آن . و از جمله آیه شریفه للذین احسنوا الحسنى و زیاده و لا یرهق وجوههم قتر ولا ذله که براى نیکوکاران جزاء نیکو و ثواب هاى زیاد است ؛ پس این که در خبر فرمود: فى الوقت المزید؛ یک چنین موقعى است که خداوند عطا مى فرماید به بنده اش زیادتر از آنچه را که سزاوار است ؛ یکى از آن سه تحفه هدیه خداى تعالى است که مثلش در بهشت نیست و آن چیزى است که هرگز به وصف درنیاید و به عبارت نگنجد و به چیز دیگر تعبیرش نشاید چنانچه در قرآن فرماید: فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قره اعین هیچ نفسى نمى داند این نعمت ها چیست . به جهت آن که دنیا کوچک تر از آن است که او را به بیان درآورد و دوم چیزى که حق تعالى به ایشان مرحمت فرماید سلام اوست بر بندگانش که فرمود در سوره یس : سلام قولا من رب رحیم که این سلام ، سلام قولى است از جانب پروردگارى که در مقام رحیمیت است پس مى فرماید بر هدایت شان فضیلت را.
و سوم چیزى که به ایشان عطا مى فرماید این است که مى فرماید: بندگان من ! من از شما راضى هستم ؛ پس این تحفه افضل است از اولى و دومى .
در جستجوی استاد//صادق حسن زاده
درسهای اخلاق ایت الله محمدتقی املی(قسمت دوم)اسباب صدور گناه-علت تفاوت حال انبیا علیه السلام
اسباب صدور گناه
موجبات صدور عصیان نه فقط بى ایمانى است بلکه چند سبب دارد:
اول آن که چون لذت معصیت را نقد مى بیند و مضارى را که از قبل معصیت پیدا مى شود نسیه ، لذا از اتیان آن باک و ابا ندارد، چون ابن سعد ملعون که علنا گفت : دنیا نقد است و آخرت نسیه ؛ و لذا پافشارى کرد در قتل حضرت سیدالشهداء علیه السلام و خود را گرفتار آن معصیت عظیمى نمود و بالاخره هم به مراد خویش نائل نگردید که گفت : خسر الدنیا و الاخره . و این را تعبیر کرده اند به تعجیل لذت و تعجیل الم آن و این دو شعبه باعث مى شود بر این که شخص مقدم بر معصیت شود که اگر آن ضرر را در اول ملاقات مى کرد مسلما از لذت آنى صرف نظر مى نمود؛
دوم از اسباب معصیت مذکوره ، داشتن نفس مسوفه است که موجب مى شود براى اقدام معصیت چنانچه معناى مسوفه در پیش گفته شد.
سوم از باب معصیت امید داشتن به عفو خداست و البته چنین شخصى ، مومن است ؛ زیرا مى داند آن عمل براى او ضرر دارد لکن چون خدا را عفو و غفور مى داند لذا چشم امیدش به او است و ارز ارتکاب معصیت باک ندارد و مثل این شخص مثل شخص صحیح الاعضائى است که در خانه بنشیند و ترک کاسبى کند و امیدش این باشد که خدا روزى مرا مى رساند من حیث لا یحتسب . البته چنین شخصى باید خاطرش جمع باشد که این طورى روزى به او نخواهد رسید و راهش این است که دنبال کار رود و سنت خدا را حجارى نماید؛ زیرا فرموده اند: ابى الله ان یجرى الامور الا باسبابها ؛ ابا و امتناع کرده است خدا از این که اجر کند امورات را مگر به وسیله اسباب آن . و بالاخص معناى عفو آن بوده که سابق ذکر کردیم و گفتیم خداوند کسى را عفو مى فرماید که قابلیت و استعداد عفو داشته باشد؛ پس این گونه افراد فکرشان بیهوده و بى اساس است که پایه اش به جایى بند نخواهد بود.
چهارم آن که معصیت از شخص صادر شود و شک داشته بادش که ضرر در آینده برایش دارد یا نه ؟ و این درد دردى است بى درمان و یگانه علاجش تحصیل ایمان است که اگر تحصیل ایمان کرد شکش برطرف شده و مبدل به یقین مى گردد. و راه برطرف شدن شک به دو جهت است : تفصیلى و اجمالى ؛ اما تفصیلى آن است که حتى المقدرو شخص مجالست و مخالطت با آشنایان و دانایان این فن نماید و مراوده بسیارى کند تا کمکم آن حالت شکى تبدیل به یقین شود؛ چنانچه خداوند متعال مى فرمایند: و ذکر فان الذریى تنفع المومنین و تذکر ده ، زیرا تذکر براى مومنان سودمند است .
و اما راه اجمالى آن ، آن است که شخص عاقل گمان نمى رود چنین شکى نماید و علاج قطعیش به فکر است و فکر را باید به فکر پیدا نمود و این که غالبا انسان کمتر در این گونه مباحث فکر مى کند، دو جهت دارد: یکى آن که این طور افکار طبعا مولم و تلخ است ، چون نفس استراحت طلب است ، حاضر نیست که افکارى را زیر بارش برود که براى خود ایجاد غصه نماید و همیشه خیال انسان عقب افکار شیرین مى رود. دیگر آن که نفس انسان لقمه دهان شیطان است و او مانع از آمدن فکر مى شود و از آن طرف هم باید افکار خوب و مورد نظر را تعقیب نمود و آخرین داروى آن ، داروى صبر است و توبه هم به صبر کردن حاصل مى شود.
قدرت صبر
در روایت است چون بنده را در قبر مى گذارند، نماز از جانب یمین او درآید و زکات از جانب یسارش و احسان به والدین بر سر او سایه افکند و صبر در گوشه اى بنشیند و به نماز و زکات و احسان به والدین ، مى گوید: شما کارى خود را براى نجات او انجام دهید؛ پس اگر توانستید فنعم المطلوب و اگر نتوانستید من از او دستگیرى : مى نمایم .
حاصل آن که صبر بنفسه ، صبر است و خداوند را صابر خوانند از جهت آن که او در؛ کارش تانى دارد؛ چنانچه شاعر گوید:
مکر شیطان است تعجیل و شتاب |
لطف رحمان است صبر و اجتناب |
با تانى گشت موجود از خدا |
تا به شش روز این زمین و چرخ ها |
ورنه قادر بود کو از کاف و نون |
صد زمین در یک دم آوردن برون |
این تانى از پس تعلیم تست |
صبر کن در کار و دیر آى و درست |
یک دل و یک محبت تمام
در یک دل تو محبت تمام محبت نگنجد. و ما جعل اله لرجل من قلبین فى جوفه . چنانچه شاعر فرماید:
یا مسلمان باش یا کافر، دو رنگى تا به کى |
رسم عاشق نیست با یک دل ، دو دلبر داشتن |
یا اسیر بند جانان باش یا در بند جان |
زشت باشد نو عروسى را دو شوهر داشتن |
دیگرى چنین گوید:
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست |
یا رضاى دوست باید، یا خداى خویشتن |
تقویت دینى
تقویت باعث دین به یکى از دو طریق ذیل است :
اول آن که اخبار و قصصى که درباره صبر و صابرین است مطالعه کند و متذکر شود مانند مطالعه در احوالات حضرت ایوب علیه السلام و صبر کردن آن بزرگوار و هکذا از این قسم حکایات و قصه هایى که باعث دین را تقویت مى کند؛
دوم آن که از اول ، نفس را تعلیم و تربیت نموده تا این که ملکه اش شود و همیشه بر باعث هوى مقدم باشد و در نتیجه کارهاى بزرگى را انجام دهد و البته کارهاى کوچک را نباید بى اهمیت شمرد مثل آن که گذشتن از ده شاهى پول خیلى سهل است و گذشتن از صد تومان سخت است و این حرف ها کاملا صحیح و بجاست لکن کار قلب خیلى مشکل است و باید او را در تحت سیطره عقل درآورد و تا پاک نشود چیزى از حقایق در او جلوه نکند و خدادارى ، به پاکى قلب است و صبر در این قسمت ها از مشکل ترین موارد صبر است و تحصیلش قسمى در تحت اختیار است و قسمى نیست ، چون زارع که اگر اراده داشته بادش گندمش به درجه سنبل برسد مقدمه بادى زمین را شخم زده و خار و خاشاک آن را برطرف ننماید و سپس تخم بیفشاند و آب بدهد و پس از انجام این اعمال منتظر باران رحمت الهى باشد و سایر کارهاى دیگر از اختیار او خارج مى باشد مثل نازل شدن باران و وزیدن بادها و تابش مهتاب در شب و آفتاب در روز و اینها از افعال حق است که سنتش بر این جارى شده که در مواقع مخصوص باران رحمتش را بفرستد.
نخستین وظیفه سالک الى الله
پس باید شخص سالک الى الله ، اول خار و خاشاک معاصى را از مزرعه دل برطرف سازد و آن را از آفات حفظ کند تا مستعد براى نزول رحمت حق شود که فرمودند: ان لربکم فى ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوا لها (۹۷) ؛ براى پروردگار شما در ایام روزگارتان نفحه هایى (۹۸) است ، پس بخودتان را در زیر ناودان هاى رحمت او قرار دهید.
و این رحمت حق ، در بعض اوقات بیشتر مى باشد مانند روزهاى جمعه و روز عرفه و ماه مبارک رمضان و هم چنین سایر اعیاد و ایام شریفه که در این .مواقع رحمت و عنایت حق نسبت به بندگانش بیشتر است و حال عالم غیب و نزول رحمتش از آنجا به وسیله کششى است که از این عالم حاصل مى شود و مثال ، مثال حال طفل است نسبت به پستان مادر که قبل از این که طفل قدم به عرصه دنیا گذارد، خداوند شیر را در پستان مادر مهیا فرموده است لکن تا طفل پستان را نمکد شیر نخواهد نوشید؛ هم چنین عالم غیب هم منبع فیوضات و رحمت هاى حق است و باید اول ، شخص خود را مهیا و مستعد از براى اخذ فیوضات نماید و سپس خود را در زیر ناودان رحمت حق قرار دهد، آن وقت از او درخواست نماید تا رحمت معنویه اش را نصیب فرماید و اگر چنانچه به تنهاى نتوانست پس کمک طلبد و به کمک برادران دینى و ایمانى ، از حق درخواست فیوضات نمایند که علما این را به اجتماع هم تعبیر کرده اند؛ مانند نشستن دور یکدیگر و ذکر خدا گفتن در ایام و لیالى شریفه و متبرکه در اماکن شریفه که مدخلیتش در کشش رحمت الهى بیشتر و زیادتر است .
ماهیت گریه ها
بنده از حال گریه هیچ وقت انقطاع پیدا نمى کند منتهى گاهى گریه ، گریه خوف است و گاهى گریه رجا و گاهى از روى شوق و گاهى از روى حب و عشق به مولا مى باشد.
روایت است که پیغمبرى از پیغمبران فرمود: عبور کردم به سنگ کوچکى که آب فراوان از او مى آمد تعجب کردم و علتش را در باطن درخواست کردم و پس خداوند را به زبان آورد و گفت : گریه من به جهت آن است که از وقتى شنیدم آیه وقودها الناس و الحجاره را، مى پرسم از آنت که مبادا یکى از آن سنگ هاى در جهنم ، من بوده باشم ! پس پیغمبر درباره او دعا کرد و خداوند هم فرمان آزادى او را از آتش جهنم ، صادر فرمود. باز مدتى گذشت ، همان پیغمبر از آنجا عبورش افتاد دید باز آب فراوانى از آن سنگ مى آید پرسید: دیگر چرا گریه مى کنى ! گفت : هذا بکاء الشکر و بروره ؛ این گریه ، گریه شکر و سرور است ! از آن وقتى که شنیدم از شما که از آتش جهنم آزاد هستم شکر این نعمت را به جا مى آوردم و این گریه ، گریه شکر است .
اینک گوییم : قلب بنده در مثل چون سنگ است که قساوت دارد و این قساوت و سختى برطرف نخواهد شد الا در حال خوف و حال شکر که حیات جاویدان در پاک شدن دل است ؛ چنانچه شاعر فرماید:
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است |
گر هست به جز دیده تر در سحرى نیست |
معناى لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین
این عبارت به چند معناست و یکى از آن معانى این است که که جر نیست یعنى طورى نیست که بنده ؛ را فعال خود به طور کلى اختیار تام نداشته باشد و تفویض هم نیست یعنى طورى نیست که به کلى اختیار تام داشته بادش ، بلکه امرى است بین این دو امر و در نتیجه ثابت مى شود که عبد در افعالش فاعل بالاستقلال نیست برخلاف حق – جل جلاله العظیم – که در کلیه افعالش فاعل بالاستقلال است و عبد با فعل حق هیچ گونه شرکتى ندارد اما حق با فعل عبد شرکت دارد وئ روى این زمینه هر کس ماسواى خدا به ما نعمت دهد خدا هم با او شریک است و هر چه خدا نعمت مى دهد کسى با او شریک نخواهد بود.
علت تفاوت حال انبیا علیه السلام
تفاوت حال انبیا علیه السلام در فضل ، به تفاوت در ادراک آنهاست به این که توجه به اسباب داشته باشند و یا این که این که منحصر بدانند اسباب را به حق – جل جلاله العظیم – مثل آن که چون جبرئیل علیه السلام به خانه حضرت لوط علیه السلام وارد شد و آن وضع فجیع را مشاهده کرد که مردم دنى طبع پست فطرت به طرف میهمانان حضرت دست درازى کردند، حضرت لوط از ترس آن که مبادا به مهمانانش جسارتى شود و صدماتى وارد آید فورا دختران دختران خود را به آنها ارائه داد و فرمود: یام قوم هولاء بناتى هن اطهر لکم فاتقوا الله و لا تخزون فى شیفى الیس منکم رجل رشید ؛ اى قوم من ! اینها دختران من هستند و براى شما پاکیزه ترند، از خدا بترسید و مرا نزد میهمانانم رسوا نکنید، آیا در میان شما مرد عاقلى وجود ندارد. پس آنها در جواب گفتند: قالوا لقد علمت ما لمنا فى بناتک من حق و انک لتعلم ما نرید ؛ هر آینه تو مى دانى که ما به دختران تو کارى نداریم و بلکه مقصود ما میهمانان تو مى باشد.
چون حضرت این احوالات را مشاهده کرد بسیار مضطرب شد و گفت : لو ان لى بکم قوه او اوى الى رکن شدید ؛ اى کاش براى من قوت و قدرتى بود که شما را از خود و میهمانانم دفع مى کردم بیا این که پناه مى بردم به رکن شدیدى .
حضرت صادق علیه السلام مى فرماید: والله ! کان یاوى الى رکن شدید ؛ قسم به خدا! او در نزد رکن شدى بود، اما نمى دانست .
و یا چون حضرت یوسف علیه السلام که در زندان به آن شخص فرمود: اذکرنى عند ربک نازل مى شود و عرض . مى کند: اگر حاجتى دارى بفرما؟ پس مى فرماید: فقط به خدا حاجتمندم نه غیر از خدا ، خدا ناظر اعمال بندگان است . و بالاخره آتش براى آن برد و سلام مى شود؛ پس تفاوت حال انبیا علیه السلام با هم به تفاوت مقاماتشان است در مقام خداشناسى و هر چه انسان معرفت و یقینش به حق زیادتر باشد اتکاء او هم به خدا زیادتر است و علم به منعم پیدا کردن درجاتى دارد که انتها و پایان برایش نخواهد بود.
عجز از شکر
حق خدا را هیچ بنده اى نمى تواند ادا نماید؛ چنانچه حضرت موسى علیه السلام عرض مى کند: خدایا! من عاجزم از شکر تو، خطاب آمد: یا موسى چون عاجزى از شکر من ، پس شکر مار به جاى آوردى .
علماى اخلاق مى گویند ما سئال موسى علیه السلام را فهمیدیم اما جواب از آن معلوم نشد که چگونه عجز از شکر نعمت ، شکر حساب مى شود. مثلا وقتى ما نمى توانیم به آسمان پرواز کنیم و علم به عجز خود داریم ، پى این علم به عجز، پریدن حساب شود؛ و ثانیا گرفتیم که علم به عجز از شکر، شکر است اما تا به حال این حدیث آگاه نبودیم و چون اکنون علم به این حدیث پیدا نمودیم ، پس این علم هم خوئد شکمى لازم دارد. اما بیانى که بشود به سبب آن بیان ، آن را شکر فرض کنیم آن است که حق تعالى ما را و عالمى را خلق فرمود و به عالم مخلوق مرتبط نمود که فرمود: خلقى لکم ما فى الاظرض جمیعا (۱۰۶) تمام موجودات روى زمین را براى شما آفرید.
پس چون آن موجودات را صرف در طاعت خدا کردیم براى وصول قرب به خدا، بعد از آن چیزى باقى نمى ماند که آن را به جا آوریم . این کاینم مدعا را به سور قصه و حکایت در مى آورى که جامع جمیع جهات مذکور است و آن حکایت این است :
پادشاهى بود در مقام عطوفت ، رعیت پرور و از حیث دادخواهى ، عدالت گستر. حقوق رعایا را – طبقاتهم – مى شناخت و به هر یک على قدر لیاقتهم ، عطایا مى کرد. همیشه سفره عطایش گسترده و جودش نسبت به وضیع و شریف ، عمیم و لطفش بر آقاصى و ادانى ، شامل و قهرش بر دفع تعدى متعدین ، کافل ، بر خفایاى اوضاع … لکت ، بصیر که لا یعزب عنه مثقال ذره به اندازه ذره اى از خدا پنهان نیست ، و بر ضمائر قلوب رعایا خبیر که یعلم خائنه الا عین و ما تخفى الصدور ؛ خدا خیانتکارى دیدگان و آنچه را دل ها نهان داشته اند، مى داند ، قائم بر حفظ مملکت که هو الحى القیوم ، و ساعى در امور رعیت ، اشتغال به مهمى او را از رسیدگى به امور، دیگر مانع نیست ؟ لا یشغله شان عن شان ، و دست عطوفت بر بعید و قریب مختلف نبودى :
چنان لطف خاصش در هر،تن است |
که هر بنده گوید خداى من است |
نجف اشرف را مقر سلطنت قرار داده بود و وى را خواص و ملازمان بسیار و از همه آنها بى نیاز والله هو الغنى الحمید ، زمانى چنان اتفاق افتاد اشاره به این آیه و اذ قلنا للملائکه اسجدوا لادم براى مصلحتى بعضى از خواص را به امرى مامور داشت همگى در مقام امتثال عرض انقیاد و خشوع نمودند مگر حارث نامى از میان آنها تمرد نمود وئ مستحق عقوبت کردید. نخستین عقوبتش آن شد که مطرود حضور مجلس قرب شد و از سعادت نیل به لطف شاه محروم گردید و از عداد مقربان اخراج شد و ثانیا از طرف حضر پادشاه محکوم به شکنجه و عذاب شد. چون هنگام عقوبت رسید در محضر شاه معروض داست که اگر چه عدل گسترده ات مقتضى است که هیچ یک از رعایا را بى جرم ، عقوبت نکنى و فضل وسیعت را شاید که بر همه بدون تفاوت از ناحیه ات بلکه به تفاوت مراتب آنها بخشش کمى لکن در هنگام عقوبت تا حجت تمام نکنى مسارعت در عقوبت ننمایى حال که از این بینوا جرمى سر زد و مطرود بارگاه قرب گردیدم ممکن است در عقوبتم تعجیل ننمایى و مرا مهلت دهى تا روز نوروزت که روز پاداش مطیعین و جزاى عاصین است تا معیار روز بر کردار بدکاران بامش که هر کس تور را گذاشت و مرا به آن که دانست مطرود تو شده ام اختیار کرد حجت بر عقوبتش تام و هر آن که رو به جانب تو داشت و به دسائس حیل من نفریفت استحقاق فوق التمام یابد چه اگر من نباشم بدى بدان مستور بماند و خوبى خوبان ظاهر نشود و معلوم است عقاب بر سوء سریره مکتوبه ، عقاب بلا حجت است و آن ساحت عدلت دور اگر چه تو دانایى بر ضمایر رعایا لکن کشف بدى حتى بر خود بد – فضلا از او – منوط است بروز آن به سببى از اسباب و هر گاه مرا مهلت دهى از مملکت تو خارج نتوانم شد و از تحت سلطنت تو بیرون نتوانم رفت ؛ پس روز نوروز توانى عقابم کرد و جزاى بدى امروز را آن روز توانى داد در بیان حکمت خلق شیطان و اشاره به آیه انظرنى الى یوم یبعثون ؛ مرا تا روز بر انگیخته شدن مهلت ده ) است .
پس عرضش در ساحت قدس شاه مقبول افتاد و سخنش چون مقرون با مصلحت مملکت بود پذیرفته گشت . ملازمان را امر شد که در دفتر، امهالش را تا روز نوروز ثبت کردند و او را ارخاء العنانش ساختند، چون مرخصى خود را دید به شهر بغداد دوید و آنجا را محل اقامت قرار داد و همیشه در اندیشه صرف وجوه رعایا از آستان قدس شاه مى بود و آنانى که فطرتى غیر مستقیم و عزیمتى غیر ثابت داشتند از اطراف و جوانب رو به وى کردند و خود را از عطایاى روز نوروز شاه محروم و بر خود موجب نقمات آن روز را مسجل داشتند و چون شاه را عطوفت رعیت پرورى به کمال بود واگذاردن ایشان را بر خود غیر جایز دید، رسولان به اطراف و جوانب مملکت گسیل داشت و رعایا را از مخالفت و غرور بر وعده هاى کاذبه حارث متمرد، اندرز نمود و بر جزاى بر سلوک طریقه قسط در روز نوروز وعده کرد از آن جمله هفت طغرى دست خط متحد المال با هفت راس اسب از خواص دواب و هفت صد لیره براى هفت نفر از سکان کربلا فرستاد و بدین نحو مکتوب نمود: همانا رعایاى من بدانید من از اطاعت تان مستغنى و از مخالفت تان نه در بیمم ، مقتضى جود و احسانم ، آن که چون رعیت خواهم ، شما را آگاه کنم که به نزد من آمدن موجب رسیدن به ساحت قدس حضور مجلس من است البته مى دانید که هر کس را ادراک حضور شاه ممکن نیست و ماندن به همین منوال بدون عزیمت حرکت ، موجب محرومى از فیض حضور است و رفتن به بغداد و متابعت حارث متمرد، باعث نکال و وبال است ؛ پس عطوفتم مقتضى شد تا شما را آگاه کنم و هر یک را که وسیله حرکت به نزد من نیست ، اسباب آن را فراهم کنم ؛ لهذا هر یک از شما را مرکب و زاد عطا کردم تا خود را به وسیله اسب و خرج راه به من برسانید و از قرب مجلسم محروم نشوید و بدانید مرا در قرب شما حاجتى نیست و در امورات ملکى از شما استعانت نمى نمایم و از اعانت شما بى نیازم ، فقط غرض ملوکانه من در رفعت مکان شماست و بلندى مقام ارجمند رعایاست ، خواست من در خشنودى رعایاست ؛ پس اى رعایاى من ! بکوشید و زاد و راحله را مهمل نگذارید و زنهار، زنهار! که عاطل و باطلش ننماید، با جدى وافى بر مرکبم سوار و از مالم زاد بسازید و خود را به من برسانید و الحذر، الحذر! که زاد و راحله مرا در غرض طریق من مصروف ننمایید. با اسب من متوجه جانب حارث متمرد نشوید و از توشه اى که به شما عطا کردم ، خود را به او نرسانید و بدانید چون چنان کنید در روز نوروز از دو جهت استحقاق عقوبت داشته باشید: نخست براى آن که مخالفتم کردید، پس آن که نعمت را در راه مخالفت مصروف داشتید.
بدانید هر چند قدم که به من نزدیک شوید، به همان اقدام از دشمن خود دور خواهید بود و هر چند به او نزدیکى جویید، از من دور خواهید بود و قد اعذر من انذر و السلام .
و این مکتوبات را با مذکورات ، با رسولى ، به جانب آن هفت نفر فرستاد، چون به هر یک از آنها مکتوب و وجه و اسب رسید، هر یک شب را در اندیشه رفتند و تا صبح به خیال گذراندند.
نخست عبدالحارث را خیال چنان رفت که تاکنون در این جا مانده بودم براى آن که نه خرج راه داشتم ، نه دابه سوارى ، حال که واجد شرایط سفرم بهتر آن است که از کربلا بیرون روم و به جانب بغداد گذارم ؛ چرا که بغداد شهر آزادى است که مقتضیات هر گونه سرور در آن آماده و لوازم هر نوع تعیش فراهم ، نه موجبات تعیش را مانعى در بین و نه مستدعیات شهوت را مخلى در پیش است ، همه شب را تا به صبح مى توان با نساء حسان الوجوه به سر آوردن و هر روز را توان با ندیمى مانوس گذرانیدن .
بى فاصله به جانب بغداد حرکت کرد، با حارث متمرد بناى یگانگى گذاشت و به کلى خود را موتمر به اوامر او قرار داد، سپس حکم که دوم از آن اشخاص است چنین اندیشد که همواره اتخاذ طریق سلامت و سکوت ، خوش تر و در گوشه خمول زیستن به اندیشه ، نزدیک تر؛ بهتر آن که در منزل بمانم و با این وجه گذران کنم و مرکب سوارى را در طویله ببندم و خود فارغ در خانه بخوابم تا آن که کد سفر تحمل کنم و خود را به نجف اشرف برسانم به خیال آن که زمانى ادراک حضور مهر ظهور یابم نه حضور خواهم و نه تحمل مشقت سفر کنم ، راحت عاجل را براى لذت آجل از دست ندهم که این در حکم عقل اقرب و به تحصیل سعادت کمال و راحت نفس انفع است ؛ پس به اندیشه در خانه بماند و مراحم ملوکانه را در طریق رضاى پادشاه که نفع آن جز به خود وى عاید نبود مبذول نداشت و همه را عاطل گذاشت و خواب در شب را بر اسحار آن در طى طریق نجف و ادراک حضور مجلس شاه اختیار کرد. پنج تن دیگر اختیار سفر به نجف را بر اقامت ، ترجیح دادند و همگى بعد از تحصیل زاد سفر به مصاحبت هم ، از شهر بیرون رفتند، چون پاره اى از طریق بپیمودند از آن جمله عبدالله گفت : هان از مصاحبان ! طریقى طویل در پیش است مطلبى را در طرح مذاکره درآوریم و در آن معنى صحبت دراندازیم تا به عنایت آن مسافت راه ما را معلوم نگردد و از بعد سفر خسته نمویم ، حال از شما استعلام مى کنم : منشا اختیارتان مشقت سفر را بر راحت اقامت چیست ؟ و موجب آوارگى از وطن مالوف چیست ؟ چه از میانه آنها، عبدالقهار مبادرت به سخن گفتن کرد و در جواب گفت : مرا اندیشه در این سفر جز این نیست که از وعید شاه در خوفم و طاقت تحمل عتاب او را ندارم در بیان مقام عبادت خائفین است از آن بیندیشیم که مثل حکم در خانه بمانم و چون روز نوروز شاه در رسد براى آن که چرا عطایاى شاه را عاطل گذاشتم و در موجبات رضاى آن مبذول نداشتم مورد عقوبت شوم ، خواستم این ملامت را از خود دور کنم ؛ چون آن که مى دانم صادق الوعد است و نتوان شد که از نظرش محو شوم و بدى نیست که از من بازپرسى خواهد نمود؛ لهذا محنت سفر اختیار کردم و سختى امروز را ترجیح دادم ، براى آن که مبتلا به شدائد یوم المواخذه شاه نشوم ، چه بزرگان عقل گفتند: بسا مشقات فعلى را باید خرید تا از اشد آن که در فردا از غلبه خون فاسد در بستر مریضى افتادن ؛ عضو فاسد را از بدن بریدن بهتر از آن که به فساد تمام بدن مبتلا شدن ؛ تحمل مشقت سفر دریا کردن بهتر که در فردا دست گدایى نزد این و آن دراز کردن . لایزال در این موارد عقل قطعى حاکم است که براى دفع سخت تى در آینده در حال مشقت نقدى را تحصیل نمودن سزاوار است . مرا اندیشه در حرکت این بود که معروض افتاد و دیگر تخطئه یا تصویب آن را بر راى متین شما واگذار مى کنم و از شما تصدیق به صحبت آن را طلب مى نمایم .
عبدالجواد در جواب گفت : به به ! چه بسیار خوب اندیشه اى به کار بردى و آنچه را که عین صواب بود ادراک کردى و عقل دوربین تو را آفرین باد، لکن هر چه گفتى آن را ماند که این اقدام را جز از راه خوف ، براى اندیشه دیگى ننمودى و فقط هم خود را در امن از عقاب و ابتلاء بازخواست شاه قرار دادى وئ چنان ماند که اگر از اندیشه بازپرسش ایمن بودى در منزلت توقف داشتى و مشقت سفر بر راحت اقامت نگزیدى و لکن من نه چنانم بلکه علاوه از اندیشه تو، موجب ترحم من ، طمع در عطایاى شاه است در بیان مقام عبادت راجین و افضلیت رجا از خوف است ؛ چه مى دانم شاه را در روز نوروز، نسبت به رعایاى مطیع ، جوائزهاست از باغ ها و عمارت ها و قصرها و تیول ها و انواع نعمات از آنچه که در خیال ما رعایا نگنجد و به ابصار ما در نیامده باشد و از همه بهتر آن است که آنچه مى دهد باز پس نستاند و ما را در داشتن آنها معارضى نباشد و متعدیى بر ما تعدى نکند و در داشتن آن مواهب بر ما رنجى و عنایى وارد نیاید و در عین تنعم بغداد را ماند که اندیشه باز پرس داشته باشیم یا غم زوال بخوریم یا از نظر مکرمت شاه محروم مانیم ؛ پس من چنانم که اگر از باز پرس شاه ایمن بودم باز در منزل توقف نکردم بلکه محنت سفر را مى خریدم براى طعمى که در عطاى شاه دادم . این است منشا حرکت من ، دیگر ندانم در صوابم یا در خطا؟
پس عبدالرحیم گفت : احسنت و اجملت ! که حقیقت امر را باین کردى و آنچه واقع بود به آن رسیدى و دانستى که عمل امیدوار به از عمل خائف است ؛ چه راجى بطبعه در مقام طلب است و خائف را خوف موجب است . و گفتى که اگر خوف هم نداشتى باز در خانه نماندى و در مقام طلب خود را به شاه مى رساندى و لکن هیچ دانى که فقط باغ ها و عمارت ها و سایر عطایا که بر این منوال است خواستى و از این بالاتر، در اندیشه نداشتى و من نه چنانم بلکه علاوه از اندیشه تو، موجب حرکت من آن که در دست خط آفتاب فقط چنان ابلاغ گردیده بود که هر گاه اختیار سفر کنم و ادراک خدمت نمایم با آن که شاه را در خدمت من حاجتى نباشد، بسا باشد به خلعت وزارت مفتخرم سازد طمع ادراک مقام وزارت مرا محرک آمد، چه آن مقام را توان گفت : که خود مقام سلطنت است و از این جهت گفته اند: وزیر، شاه است بى تاج . حال مى روم شاید مقام ارجمند را دریابم و اگر دریابم تمام مشاغل سلطنت مرا باشد حکم کنم ، فرمانفرما باشم ، زمام مملکت در دست نهم ، بدهم و بستانم عزل کنم و نصب نمایم ، فتق و رتق مملکت به دست گیرم ، عطا و بخشش نمایم ؛ حاصل آن که کارگزار مملکت باشم اندیشه من این است که معروض داشتم گمان ندارم که در همت قصور کرده باشم .
عبدالرحمان گفت : بسیار متین گفتى و همت عالى نمودى ، چه مقامى بسیار بلند طلب کردى امید است که به مطلوبت فائز آیى لکن با آن که از مقام وزارت مقامى ارجمندتر متصور نیست و مى توان گفت غایه القصواى مقامات را طالبى باز کوتاه آمدى و در مقام طلب کامل اندیشه نکردى و من نه چنانم که تو باشى بلکه با تو شریکم که از مقام وزارت درنگذرم لکن بدان که وزارت را دو وجهه است : وجهه با رعیت و آن ، آن است که تو خواستى و این عبارت است از تحمل مشاق سلطنت و از این روست که وزیر را وزیر گفته اند که ماخوذ از وزر است و در واقع آنچه تو خواستى وزر سلطنت را درخواست کردى و من از این روى ، وزارت نخواهم بلکه وجهه با شاه را خواهم ، یعنى آن جهت را طلبم که همیشه مجلس قرب شاه را یابم و در مکالمات و مخاطبات مجلس فیض روى شاه را به خود بینم و در روز سلام سر سلسله باشم و در موقع صدرو فرامین ، مخاطب به جناب اعظم شوم و هیچ لذتى را بر لذت انس با شاه اختیار نکنم و همیشه سرور خود را در لقاى شاه مى دانم و اگر این مقام را به غیر از وزارت تحصیل کنم هرگز پیرامون وزارت نگردم و وزر بر گردن نگیرم و آنى مجلس شاه و لذت مکالمه با او را به هزاران اضعاف آنچه تو از مقام وزارت خواستى نفروشم . این عین خواست من است دیگر ندانم بهتر از این مقام مى توان خواست یا آن که من به انتهاى همت رسیده ام ؟
عبدالله که آخرین آن جماعت بود گفت : آنچه تو خواستى همه را براى خود خواستى ؛ چه آن که مقام مکالمه شاه را با خود طلبى و خواستى سرسلسله مجلس سلام ، تو باشى و قرب شاه تو داشته باشى و سایر آنچه ذکر کردى همه را براى خود خواستى لکن من نه مکالمه خواهم و نه قرب شناسم و نه حضور طلبم بلکه شاه را خواهم ؛ چه آن که مکالمه با شاه خواستن مقامى است و شاه خواستن مقامى دیگر؛
چنان در شاه خواستن ، شاه را بخواهم بلکه خود در مقام شاه فانى گردم به قسمى که هر گاه او را مشاهده کنم دیگر خود نبینم تا به مقام مکالمه او التذاذ ادراک نمایم ! محبوبم شاه است ، مطلوبم شاه است ، مشتاق به شاهم ، در آرزوى شاهم به غیر از او چیزى نجویم و جز فکرش ، اندیشه ندارم ، ماسواى خود رسانیدن به او طلبى ندارم . از مجلسش او را خواهم ، از مکالمه اش او را جویم ، نمى دانم توانم خود را به او رسانم یا نه ؟ بینى و بینک انى ینازعنى ، فارفع لطفک انى من البین .
چون سخن عبدالله به این جا رسید، به دروازه نجف نزدیک شدند و مصاحبان هر یک از کوتاهى اندیشه خود متاسف شدند و بر علو همت عبدالله درودها گفتند و وارد شهر شده هر کس در منزلى فرود آمد: بماندند تا روز نوروز در رسید و فرمان لازم الاذعان بر اجتماع رعایا صدور یافت و از اقاصى و ادانى دور و نزدیک همگى حاضر خدمت گردیدند و از بیم مواخذه چنان وحشتى بر عامه رعایا روى داد که وصف آن ناتوان گفت که مدتى تمام همه در حیرت بماندند تا آن که امر در رسید تا مطیعین از عاصین امتیاز داده شوند. نخست حارث متمرد را حاضر کردند و چون حجت بر او تمام بود، به حبسش در مطموره عذاب فرمان داد و در آن محبس ابد الاباد بماند؛
سپس عبدالحارث را که به بغداد رفته بود حاضر کردند و از طرف قرین الظرف خطاب با عتاب صدور یافت که : اى خائن کافر به نعمت ! از چه روى کفران نعمت مرا نمودى و به چه سبب بر اسب خاصه من سوار شدى و از مال بذل کردى و خود را به دشمن رساندى و از فیض عطایاى امروزم – که به محسنین از رعایا بخشش کنم – خود را محروم ساختى . حقا که نعمت مرا نشناختى حال که روز جزاست ، مى دانى که هر چه بد کردى با خود کردى ، عیش چند روزه بغداد را بر راحت امروز مقدم داشتى و در امروز خود را سزاوار هر گونه عقوبت قرار دادى و از این نعمت خطابات مقرونه با عتاب بسیار فرمود: سپس امر دش تا سه پایه آهنین حاضر کردند و او را محکم ببستند و به ضرب تازیانه به دست غلامان قوى تادیبش مى کردند و او در تمام این احوال شرمنده و غمنده ناکس الراس ، خجل و منفعل بود، که او را شفیعى که در استخلاصش کوشد و نه در مقام اعتذار حجتى تا به وى اعتذار جوید. از طرفى خود را از عواید آن روز محروم مى دید و از جانبى در حضور رعایا منفعل بود. از جهتى شرمندگى از کفران نعمت شاه او را مى گداخت و از طرفى هم از شکنجه عذاب تازیانه مى سوخت و با همه از این احوال ، اگر تحمل مى کردى و آغاز سخنى نیم کرد باز امید خلاص از عذاب تازیانه برایش بود اگر که مشمول عواید نمى شد، لکن بدبختانه عذرى بدتر از گناه که موجب تزاید عذابش گردید.
در بیان بطلان جیر و آن که جبرى کافر است و عقیده جبر، موجب خلود در تار است و آن چنان بود که در اثناى آن غلامان به قوت با تازیانه تادیبش مى کردند فریاد برآورد: دست بازدارید و در عذابم تعجیل مکنید که مرا حجتى به خاطر رید که مى باید آن را معروض داشت تا شاید در معرض قبول افتد. غلامان از زدنش دست بازداشتند و به محضر عدلش برند عرض کرد: اگر چه بدکارى از من بود لکنت در حقیقت موجبات آن را ذات ملوکانه فراهم ساخت ؛ چرا که اگر مرگت بو زاد مرا نرسیده بودى هرگز این اقدام نکردمى و دچار محنت امروز نشدمى ، من مردى بودم فارغ در خانه خود ساکن :، نه خیال معصیتى داشتم نه داعى حرکتى بود و نه فکر معصیتى ؛ اسب شاه مرا به بغداد رسانید، زاد شاه مرا محرک آمد، پس این عقوبت شاه را باید که چرا مرا بیدار کرد و موجبات عصیان فراهم آورد و از این مقوله اعذر اعظم من الذنب بسیار ذکر کرد. شاه را از اعذارش بسیار بد آمد و فرمود: اى دزد نمک نشناس ! این عذرت بدتر از گناه کردن است ؛ چرا که مخالفت امر من کردى و حال گناه به من نسبت مى دهى ، اگر برایت راحله و زاد دادم تو را هم مکتوب کردم و طریق استعمال آن را آموختم و فواید آمدنت را به طرفم مذکور داشتم ، از رفتن به بغداد و انسلاک در سلک اعدایم ، اندرز کردم و نگفتم : دور شدنت از من ، ضررى بر من بیاورد و نزدیک شدنت به من نفعى به من نرساند، پس راحت تو را خواستم .
اى ملحد! من زاد و راحله دادم تا تو را به خود نزدیک کنم و از قرب به من بهره مند شوى ، تو خود به اختیار خود دور شدى و نعمت مرا در غیر طریق آن صرف داشتى ، این چه ناهنجار سخنى است که گفتى و این چه بدتر از گناه عذرى بود که خواستى ، اى کاش هرگز این عذر نخواستى ، معصیت مرا کردى و مرا عاصى پنداشتى .
پس فرمود او را بردند و در مطموره اى که حارث متمرد محبوس بود محبوسش داشتند و با حارث متمرد او را در یک زنجیر ببستند. آن گاه حکم تنبل ، خوابیده در منزل را حاضر کردند و با عتاب ، خطاب کردند: چرا نعمت مرا ضایع داشتى مگر دست خط مرا نخواندى که اگر خود را به من برسانى امروز از عطایم بهره مند شوى ، چه موجب شد اسب را در طویله مهمل گذاشتى و زاد را از دست مهمل بیرون کردى ، امروز از نظر من افتاده و در نزدم بى قدرى و در عنایتم ارزشى ندارى ؛ پس حکم رفت تا فرمان مطرودیتش را نوشتند و بر گردنش آویختند به طورى که همه رعایا مى دید که نوشته اند: این است جزاى کسى که نعمت شاه را ضایع کند!
و کسى که خود را به شاه نرساند لابد از شاه دور است و از فیض حضورش محروم ، پس بفرمود تا عبدالقهار را حاضر ساختند و با نظرى مقرون با عطوفت وى را خطاب آمد که احسنت نعمت مرا صرف در راه قربم کردى و از راه خوف خود را به من نزدیک کردى و امروز از سخط من ایمنى هر آن کس که از بیم من از مخالفتم بپرهیزد بر من است او را امروز ایمن کنم ؛ پس فرمان داد تا دست خط امان او را بنوشتند و او را فارغ البال در اطراف مملکت مى گشت و با کد یمین تحصیل معیشت مى نمود و روزگار مى گذرانید.
سپس عبدالجواد را حاضر کردند و وى را خطاب آمد: مرحبا به رعیتى که موجبات رضاى ما را فراهم ساخت و با نعمت ما خود را به ما رسانید و نعمت ما را در طریق بعد از ما مصروف نداشت و آن را ضایع نکرد، حق است بر ما که به آنچه رجا داشتى امروز تو را برسانیم ؛ پس مستوفیان عظام را فرمان رفت تا برایش در طرفى از اطراف مملکت تیول ها ترتیب دادند و از عطاى نقدى مستغنى اش کردند و او به فراغ بال در قصور ممهده بر ارائک مسنده با جوار حوریان خوش صورت و غلمانان مه طلعت مشغول به صحبت شد و از غصه جهان فارغ گردید، پس فرمود تا عبدالرحیم را حاضر کردند و او را خلعت وزارت پوشاندند و عبدالرحمان را حاضر آوردند و او را به مقام قربش اختصاص دادند پس نوبت به عبدالله رسید، خواست او از همه محبوب تر در آمد، سرافرازیش از همه بهتر شد؛ چه آن که او را جز شاه مقصودى دیگر نبود و هر آن که مقصودش شاه است ، شاه هم مقصودش اوست ؛
لا یزال عبدى یقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته کنتا سمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به و لسانه الذى ینطق به و یده الذى یبطش به . ؛
همواره بنده ام به وسیله کارهاى مستحب به من تقرب پیدا مى کند تا جایى که من او را دوست دارم ؛ پس چون او را دوست داشتم ، من گوش او هستم تا با آن مى شنود و چشم او هستم که با آن مى بیند و زبان او هستم که با آن سخن مى گوید و دست او هستم که با آن مى دهد و مى گیرد.
و خواست شاه حاصل نتوان شد الا بعد از معرفت شاه که من عرفنى طلبنى ؛ هر کس مرا شناخت در جستجوى من بر آمد و پس از سلوک در طلب – على ما ینبعى – غایت وصول به مطلوب است که من طلبنى وجدنى ؛ هر کس به جستجوى من برآید و پس از وجدان ، مرا یافت ، لا محاله سیر منقطع خواهد شد و الا تحصیل حاصل است و این مرتبه حاصل نشود الا به فناى هویت طالب وعدم مشاهده خود را الا به هویت مطلوب که من وجدنى عشقنى ، من عشقنى عشقه و من عشقه قتلته و من قتلته فانادیته ؛ هر کس مرا یافت عاشقم شد و کسى که عاشق من شود، عاشقش مى شوم و به هر کس که عاشق شدم به قتلش مى رسانم و آن کس را که به قتل رسانم پس خود من دیه اش هستم ! .
پس اى عارف لبیب ! بدان که معنى شکر استعمال نعمت منعم است در طریق سلوک به سوى او و ضد این معنى کفران است و او را دو درجه است که یکى اهم از دیگرى است : اول عبارت است از استعمال نعمت در طریقى که موجب بعد از منعم است ؛ دوم تضییع نعمت کردن و آن را در طریق او مبذول نداشتن اگر چه در راه بعد هم مصروف نداشته باشد و پس از استعمال و وصول ، دیگر موردى براى استعمال نیست . پس تسلسل متوهم در اداى شکر مرفوع شد و غرض از شکر معلوم گردید و معناى بازگشتن به سوى شاکر واضح شد، بحمدالله تعالى ؛ و هم معلوم گشت که چون نعمت را در راهش صرف نمودیم بعد از آن چیزى باقى نمى ماند که آن کار را انجام دهیم لیکن باید دانست که بعد از همه این مراتب ، فقط شرک یک نعمت به جا آورده شده است و شکر نعمت هاى دیگر باقى خواهد بود و بنابراین عمر نوح لازم دارد که جمیع نعمت هاى دیگر باقى خواهد بود و بنابراین عمر نوح لازم دارد که جمیع نعمت هاى خدا مورد مصرف ما قرار گیرد و دیگر معلوم شد چون ما هیچ وقت خالى اى نعمت نیستیم ، پس هیچ وقت هم فارغ از شکرش نباید باشیم . موضوع دیگر از آن که چون امورات همه بستگى به هم دارد چنانچه در مثل عالم ، حکم کارخانه ساعتى را دارد که جمیع چرخ ها از کوچک و بزرگ به هم مربوطند؛ پس اگر ما کفران یکى از نعمت هاى حق را ننمودیم ، کفران جمع نعمت ها را کرده ایم و هم چنین اگر شکر یک نعمت را به جاى آوردیم ، شکر جمیع نعمت هاى مرتبطه به او را به جاى آوردیم . مثلا یکى از نعمت هایى که حق به ما افاضه فرموده نعمت چشم است که به مشاهده کردن موجودات عالم خویشتن را در مقام قرب معرفت خالق ترقى دهیم چنانچه آیه کریمه فرماید: قل سیروا فى الارض … بگو اى محمد صلى الله علیه و آله ، به مردمان که سیر کنید در زمین …
فانظر الى آثار رحمه الله کیف یحى الارض بعد موتها پس نظر کنید به سوى آثار رحمت حق و نعمت هاى او که چگونه زنده مى کند و زمین را بعد از مردن او.
و یکى از آثار و علامات حق ، نظر کردن به صورت عالم است و نظر کردن به صورت پیغمبر یا اولادهاى اوست و نظر کردن به پدر مادر است که همه داراى ثواب هاى عظیم است و دیگر، چشم خلق شده است براى آن که نظر کند در چیزهایى که جایز است و از قبل مشاهده موجودات عبرتى حاصل نماید که فاعتبروا یا اولى الابصار پس اى صاحب نظران عبرت گیرید و صرف کردن چشم در این موارد اسباب و مقدماتى را در از جمله ، وجد هواست که بادى بین چشم و شى ء محسوس ، هوایى فاصله بادش و الا دیده نخواهد شد، یعنى اگر شیئى را به چشم بچسبانیم دیده نمى شود، هم چنین اگر بعد مفرط فاصله زیاد با چشم داشته باشد. مشاهده نشود. و این جمله آنها، بودن نور وئ روشنایى است که اگر در تاریکى اراده دیدن چیزى را کنیم نتوانیم ؛ پس آن نور، آفتابى لازم دارد و آن آفتاب )، آسمانى لازم دارد و آن آسمان ، مکانى لازم دارد؛ پس معلوم شد که همه پیوسته به یکدیگرند و به هر نعمتى برخورد نماییم و کنجکاوى کنیم او را بسته به نعمت هاى دیگر مى بینیم که باید یک یک در آنها تفکر و تدبر نمود و شکر هر یک را به جاى آورد و اگر چنانچه کفران یکى از آنها را نمودیم پس کفران جمیع را نموده ایم کما آن که مى فرماید: و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها اگر بخواهید یکى از نعمت هاى خدا را بشمرید نمى توانید و ما دو مرحله را براى طى کردن محتاجیم :
اول آن که باید سیر کنیم و از روى موجودات عالم دریابیم که خداوند هیچ چیز را عبث و بیهوده خلق نفرموده است ؛
دوم آن که وقتى عقل ادراک این معنا را نمود، و با تفکر نمودن در نعمت هاى خدا بفهمیم که هر نعمتى براى چه خلق شده و براى مطالعه در این مرحله هیچ چیزى بهتر از مطالعه در ذات خودمان نیست ؛ زیرا که او از همه چیز به ما نزدیکتر است که من عرف نفسه فقد عرف ربه ؛ هر کس خود را شناخت پس به تحقیق خدایش را شناخته است .
باید تفکر کرد در خصوصیاتى که حق – جل جلاله – در بدن انسان اعمال فرموده که چه عجائب و غرائبى را دارا مى باشد که هیچ یک از آنها را نه خود، به خودمان عطا کرده ایم و نه پدر و مادرمان ؛ زیرا اگر پدر و مادر مى توانستند آن خصوصیات را به ما بدهند ما نیز مى توانستیم به اولاد خویش دهیم و حال آن که عاجز هستیم ؛ پس روى این مبنا درک مى کنیم که غیر از خدا؛ صانع و خالقى در عالم نخواهد بود و نتیجه آن که مطالعه اى رد کتاب ذات خود کردن ، انسان را به مقام معرفت الهى مى رساند و چون معرفت و شناسایى حق تمامى ندارد، لذا کتاب ذاتى هم تمامى نخواهد داشت و با این صغر و کوچکیش آنچه را که در عالم اکبر است دارا مى باشد؛ چنانچه حضرت مولى الموحدین امیرالمومنین علیه السلام فرمود:
اتزعم انک جرم صغیر |
و فیک انطوى العالم الاکبر |
و انت الکتاب المبین الذى |
باحرفه یظهر المضهر |
مقام مقربین
ارتکاب مکروهات در نزد محرمات پوشیده و مخفى نیست است و از این جهت است که مى فرموده اند: حسنات الابرار سیئات المقربین ؛ کارهاى نیک نیکوکاران در نزد مقربان درگاه حضرت احدیت گناه محسوب مى شود. براى آن که هر چه معارف نسبت به حق زیادتر باشد، اعمال خالص تر و نیکوتر باید باشد؛ چنانچه گویند شخصى از مقربین الهى وارد باغى شد و هواى بسیار لطیف و باران فرح بخشى نازل شد، آن شخص را از مشاهده منظره باغ بسیار خوش آمد و گفت : به به ! عجب باران به موقعى آمد. فورا از طرف حق – جل جلاله العظیم – مورد عتاب واقع شد که کدام کار ما بى موقع بود که این باران به موقع بود؟! پس آن شخص از سخن خویش پشیمان شد و استغفار نمود.
اکنون گوییم این حرف نسبت به مقام آن شخص عصیان حساب مى شود لیکن نسبت به معارف ما که متوسطین از مردم هستیم مورد تحسین و تمجید حق قرار مى گیرد و بسا هست که به جهت همین تعریف ، حق به ما ثواب و اجر جزیلى عنایت مى فرماید.
نتیجه بیانات گذشته این شد که انسان در هر حالى ، یا شاکر است و یا کفور انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا ؛ ما انسان را به راه ، هدایت کردیم و او یا شکر مى کند نعمت ما را و یا کفران .
این دو حال نسبت به حالاتى که بر انسان عارض مى شود و نسبت به تفاوت اشخاص مختلف مى شود و میزان کلى به دست انسان نمى آید کما آن که دانسته شد که حالى نسبت به فردى شکر و نسبت به فرد دیگرى کفران محسوب مى شود. مثلا براى امثال ما مردمان همین قدر که اشیاء مورد احتیاج را در راه مباحات صرف کردیم ؛ پس وظیفه ما در این مورد به جا آوردن شکر آنهاست . و همین کار نسبت به کسى که پایه معرفتش به جایى رسیده است که مى گوید ملکیت در عالم دروغ است ، کفران محسوب مى شود که اگر سوال کنیم معناى ملک چست ، گوید ملک عبارت است از داشتن یک معنایى که به غیر از خدا در احدى یافت نمى شود و ماسواى خدا مالکى وجود ندارد و آن معنا عبارت است از واجدیت و داراى حق او را به حیثیتى که فقط اوست مالک على الاطلاق و لا غیر؛ کما آن که در قرآن مجید فرماید: ولله ملک السموات و الارض ؛ و لله میراث السموات و الارض ؛و لله ما فى السموات و ما فى الارض .
و این تکرار عبارات براى تذکر است که ما بدانیم غیر از حق ، مالکى حقیقى نیست و مالکیت حق را نمى توان ادراک نمود؛ زیرا هر چیزى را که بخواهیم تعریف نماییم ناچاریم از روى شبیه و نظیر آن اثبات کنیم و مالکیت حق در عالم شبیه و نظیرى ندرد. لذا از درک معنا و فهم کیفیت آن عاجز مى باشیم ولى تنها نمونه اش که به وجهى من الوجوه نمونه مى باشد آن است که بگوییم مانند مالکیت روح است صور علمیه را که صور ذهنیه بستگى و قیام دارند به توجه و التفات ما به آنها که به مجرد این که سلب توجه نمودیم از آنها، یک مرتبه محو مى شوند؛ هم چنین جمیع موجودات همگى متقوم اند به قیومیت حق که اگر نازى کند از هم فرو ریزند قالب ها و این مثال براى نمونه بود لیکن باز حقیقت ملکیت این نیست که بگوییم ما مالک صور ذهنیه خود مى باشیم ؛ به جهت آن که ما مملوک غیر هستیم تا چه رسد به تصورات ما و ما به خودى خود قیام ندارم تا چه رسد به اشیائى که تحت حیطه و تصرف ماست ؛ پس العبد و ما فى یده کان لمولاه ؛ بنده با هر چه متعلق به اوست مال مولایش مى باشد و بنابراین حقیقت نسبت به چ منحصر است فقط بین خالق و مخلوق و عطایایى که مالک نسبت به مملوکین خود مى نماید یا در وسعت است و یا در مضیقه . اول آن که نعمت هایى که خلق شده است براى عموم مملوکین و همه باید از آنها استفاده کنند مانند آفتاب و ماه و ستارگان و برف یا باران ؛ و دلیلش این است که تاکنون اتفاق نیفتاده است که کسى بگوید فلان ستاره مال من است یا فلان باران از آن من است و هیچ گاه دعوا و نزاع بین مملوکین در این موارد نمى باشد؛ زیرا از نگاه کردن فردى به آفتاب یا غیر آن ، مزاحمتى با دیگران حاصل نمى شود و از انتفاع دیگران صدمه بر این وارد نمى آید و اما دومى که مراد ضیق نعمت مى باشد این است که مالک قسمتى از زمین را مثلا به بعضى از مملوکین خود داده است که اگر این بخواهد خانه از براى خود بنا کند نوبت به دیگران نمى رسد و در اینجا مولا براى حفظ انتظام مملوکین قانونى در میان گذارده است و به مملوکین خود فرموده است که هر که اسبق و متقدم بر دیگران است انتفاع از این ملک نصیب او مى باشد. مثل آن است که محیط سفره فقط گنجایش پنجاه نفر دارد و غلامان پانصد نفرند، پس اگر همه بخواهند یک مرتبه بر سر سفره بنشینند نمى شود و مزاحمت یکدیگر را فراهم آورده اند و از مائده سفره به آسانى نمى توانند استفاده کنند، پس آنها را در تحت قانون منظمى قرار مى دهد و مى گوید هر کس زودتر حاضر شد نوبت از آن او مى باشد.
مطلب دیگر آن که انتفاع از ملک ما منوط و مربوط است به اذن ما و اگر کسى به مغز و معناى این حرف پى برد و همه را مملوک حق ببیند، پس وقتى که مولا اجازه فرمود که از این سفره به قدر احتیاج خود تصرف کن ، این مملوک به اندازه احتیاج و لزوم بهره بردارى کرده و مازاد را براى دیگران باقى مى گذارد و نعمت هاى حق را انکار نمى نماید و دیگران را از استفاده بردن ، محروم نمى سازد.
و نتیجه از این بحث آن شد که براى چنین شخصى که بخواهد تصرف مازاد کند هر آینه کفران نعمت است و شکر او همان صرف مقدار احتیاج اوست ولى براى مثل ما بندگان در حد وسط، اگر خوراک و پوشاک تا دو سه سال خود را تهیه کنیم کفران نخواهد بود و بلکه شکر است .
پس معلوم شد حالى نسبت به شخصى ، شکر و نسبت به شخص دیگرى ، کفران است و ما در زیادتى معناى شکر و در استعمال کردن نعمت ، فى الجمله محتاجیم به تعداد و احصاى نعماى الهى اگر چه فرمود: و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها اگر بخواهید نعمت هاى خدا را بشمرید هرگز قادر نخواهید بود. لیکن مى گوییم یکى از نعمت هاى حضرت حق نسبت به ما، نعمت اکل خوردن است و نعمت عبارت است از خیر و سعادت و رسیدن به هر چیزى که موجب بهجت و سرور باشد و در مقابل نعمت ، نقمت مى باشد؛ یعنى چیزى که موجب انزجار شخص شود. حال گوییم در قسمت ماکولات ، بهجت و سرورى براى بشر هست و چندین هزار نعمت دیگر دخالت دارد تا آن که آن نعمت تهیه و آماده شود.
حضرت سیدالساجدین زین العابدین علیه السلام در صحیفه سجادیه در فقراتى که حمد و ثناى خدا مى نماید و نعمت هاى الهى را متذکر مى شود از جمله این که مى فرماید: الحمدالله الذى رکب فینا آلات البسط و جعل لنا ادوات القبض ؛ حمد و ثنا مخصوص خدایى است که قرار دارد در ما ابزار و آلات قبض و بسط را که هر گاه بخواهیم ببندیم و هر گاه بخواهیم بگشاییم قادر باشیم .
روایت است که روزى در مجلس هارون الرشید، قاضى ابویوسف دید هارون با قاشق غذا مى خورد و گفت : چرا با قاشق غذا مى خورى ؟ جواب داد: مگر با قاشق چه طور است ؟ گفت : جدت از پیغمبر روایت کرده که فرمود: خدا بنى آدم را برگزیده گردانیده است به این که به او دست مرحمت فرمود که با دست غذا بخورد و مانند حیوانات قرار نداد. پس هارون این سخن خوشش آمد و امر کرد هر چه قاشق بر سر سفره بود برداشتند و همه با دست غذا خوردند.
راه هاى تهذیب اخلاق
تهذیب اخلاق به یکى از سه طریق تصور مى شود که یکى از آنها براى هر کس میسر نیست و آن عبارتى از این است که انسان برخورد پیدا کند به یک شخص روحانى پاکیزه خلق مهذبى که به قوت نفسانیش به یک نظر واحد، جمیع اخلاق ناپاک مذمومه را از او دور فرماید و آن نیست مگر نفس نفیس حضرت ولى عصر – عجل الله تعالى فرجه -؛
طریق دوم که براى ما میسور است لیکن دشوار مى باشد آن است که در شبانه روز یک مرتبه یا در هر هفته یک مرتبه بنشینیم و در اطراف نعمت هاى الهى چنانچه درباره بعضى آنها قدرى بحث کردیم مطالعه نماییم تا این که وجدانا ثابت گردد که نعمت هاى الهى قابل احصا نیست . و همین باعث مى شود در شکر نعمت هاى الهى کوشش به سزا نماییم . و اشکال این وجه در اینجاست که پلیدى نفس مانع است از این که انسان این طور از خیالات را دنبال کند و لذا این طریق هم صعب و دشوار است ؛
طریق سوم آن است که به تشکیل مجالس وعظ و اخلاقیات و به کمک هاى همت روحى و به گفت و شنید و تذکر نعمت هاى حق ، گوش دل را آشنا کنیم و این نیز دوام لازم دارد و الا با تشکیلات یک مرتبه در ماه یا سال ، به جایى منتهى نخواهد شد و باید نفس را وادار به تکرر این مباحث کرد تا سرور براى ما شود. و حاصل آن که ، اهل بصیرت به یکى از طرق سه گانه مى توانند براى خود این نعمت عظمى را تحصیل نمایند.
اما اهل غباوت یعنى مردان کودن ، کارشان در این قسمت بسیار صعب و دشوار است که به اجماع این گونه مجالس نه تغییر حال و نه تبدل افکارى برایشان پیدا مى شود. راه علاج این مردم این است که آنها را وادار نماییم به نظر کردن به زیردستان خود تا تدریجا در اثر ادامه این عمل اخلاقشان تهذیب شود؛ زیرا اگر کسى به زیر دست خود نگاه کند طبعا به نعمت هایى که خدا به او عطا فرموده است مسرور و راضى مى گردد و لذا اشخاصى که مى خواستند صرف نعمت در سرور نمایند کسانى بودند که مى رفتند در قبرستان ها و به احوال مردگان نظر مى نمودند و عبرت مى گرفتند، داخل قبور مى شدند و مى خوابیدند و یا به دیدن مرضى در گوشه و کنار راه و مریض خانه ها متنبه مى گردیدند و یا آن که در مجلس ها به دیدن اهل بلا، به نعمت خویش مسرور مى شدند؛ پس براى ما مردمان میسر است که به تعاضد و تفکر و کمک در عمل ، اخلاق یکدیگر را تهذیب نماییم . و اساسا انسان باید در امورات اخروى به مافوق خویش نظر نماید و در امورات دنیوى به مادون خود؛ زیر اگر در امور اخروى به مافوق خویش نظر نمود طبعا خود را در مقام عمل ، قاصر و مقصر مى داند و این موجب سعادتمندى وى مى گردد و چون در امور دنیوى به مادون خویش نظر نمود، پس به آنچه که خداوند به او عطا فرموده قانع و شاکر مى شود و این خود باعث ازدیاد نعمت مى شود، چنانچه روایت است :
من نظر فى الدنیا من هو دونه و نظر فى الدین الى من فوقه کتب صابرا و شاکرا و من نظر فى الدنیا الى من هو فوقه و نظر فى الدین الى من هو دونه لم یکتبه الله صابرا و لا شاکرا ؛
هر کس نظر کند در دنیا به زیر دستان خود و نظر نماید در دین به بالادست خود، نوشته مى شود هم از جمله صابرین و هم از زمره شاکرین و هر کس نظر کند در امور دنیوى به مافوق خویش و در امور دینى به مادون خویش ، نوشته نمى شود از صابرین و نه از شاکرین . زیرا همیشه در غم و اندوه است که چرا من دارایى او را ندارم و چرا من عمارت و شخصیات او را ندارم و لذا هیچ وقت راضى به نعمت هاى خود نمى شود و شکر آنها را به جا نمى آورد و صبر هم نمى کند و هم چنین در قسمت دینى اگر چنانچه عبادت قلیلى به جاى آورد مى پندارید شش دانگ بهشت از آن اوست پس نه صبور است و نه شکور.
اگر کسى بشناسد دوست خدا را در میان بندگان خدا و درصدد آزار و اذیت او برآید چقدر ضرر کرده است ؛ زیرا خداوند مى فرماید: من اهان ولیا فقد اهاننى ؛ هر کس به دوست من اهانت نماید به تحقیق اهانت به من نموده است .
انسان در کلیه اشیاء دو وظیفه دارد: یک وظیفه شکرى و یک وظیفه صبرى . و اشکال در این است که اگر انسان صابر باشد چگونه حزن و اندوه نداشته و مسرور به نعمت هاى الهى شود و اگر مسرور به نعمت هاى الهى شود چگونه صبر نماید؟
پس باید بیان کرد که چگونه بین این دو امر ممکن است ؛ در جواب اشکال مذکور چنین گوییم که ممکن است انسان نسبت به چیزى هم مسرور باشد و هم محزون ؛ مثل آن که نانوایى در نزدیکى منزل ما باشد؛ پس از جهت آن که دود نفت آن به چشم یا صداى موتور آن دائما به گوش ما مى رسد و ما را ناراحت مى نماید، ما محزون مى شویم ، ولى از جهت آن که احتیاج به آن درایم و گرسنگى خود را به آن مرتفع مى سازیم ، مسرور مى گردیم .
مثال دیگر آن که طبیب براى معالجه مرض ما داروهاى تلخ مزه و بدبو مى دهد و در حین خوردن ما از جهتى که منافر با طبعمان است محزونیم و از جهت این که به وسیله آن مرض از بدن ما زایل مى گردد، مسرور مى باشیم .
بالاخره نعمت و بلا در هر درجه اى که هست نمى رسد به حدى که وقفه نماید و بالاتر از آن تصور نشود؛ زیرا قدرت حق انتها ندارد. فرض کنیم براى بلا، ده درجه باشد و شخصى هم دهمین درجه آن را مبتلا مى باشد، مع ذلک در آن حال از جهتى مسرور و از جهتى محزون است ؛ اما محزون است براى آن که به آن بلا مبتلا است و اما مسرور است به جهت آن که به بالاتر از آن مبتلا نیست .
کمترین بلاى دینى از بزرگ ترین بلاى دنیوى به درجات مهم تر مى باشد؛ زیرا بزرگ ترین بلاى دنیوى بالاخره دو به انقطاع و زوال مى رود، اما کمترین بلاى دینى برایش دوام است ؛ چنانچه حکایت است شخصى نقل کرد که دزد به خانه من آمد و هر چه از اموال موجود بود برد. شخصى به من گفت برو شکر کن که شیطان نیامد در خانه دل تو که ایمان تو را ببرد. لذا این بلا هم موجب سرور و خوشحالى است !
دیگر نقل کردند که کسى نه دست داشت و نه چشم در حالى که زنبورها بر بدن مجروحش هجوم آورده و او را مى گزیند با این همه ، خدا را شکر گزارى مى کرد، و مى گفت : خدایا! آن را که به من دادى به کى دادى ! پرسیدند: آن چیست که به تو داده و به دیگرى نداده ؟ گفت : آن ایمان است !
حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: ملعون است کسى که چهل روز بر او بگذرد و بر او بلایى نازل نشود! اصحاب عرض کردند: یا رسول الله ! پس چرا بر ما بلا نرسیده ؟ پس حضرت قریب به این مضامین فرمود: ولو به مقدار یک خراشیدنى که از قبل خار یا تیغى بر بدن وارد آید همان هم بلا محسوب مى شود و بنابراین تعجیل در عقوبت خود نعمتى است .
نفیس بلا، خود طریق وصول الى الله است و منشا سعادت ابدى مى شود و سعادت عبارت است از سلامتى قلب در فکر خدا پاک بودنش از ماسواى او و این حاصل نشود الا به خلوص در نیت و عمل ؛ و چون به این مرتبه رسید حالش حال طلا و نقره اى است که او را آب کرده و عیارش را بگیرند و خالص گردانند که غیر از جنس طلا یا نقره چیزى در بوته نماند و اخلاص در عمل آن است که خالى از شرک و ریا بوده و فقط براى حق است و لا غیر… لذا جمیع ناملایمات خوب است ؛ زیرا انسان را به مطلوبى مى رساند که در او منافع بسیار است و هر چه منفعت در او بیشتر باشد، سرور در آن نیز زیادتر است و شاید هم همین موجب شده است که عموما اولیاى حق ، سنخ زندگانى شان ، زندگانى بلایى باشد… رفع علقه آن است که شخص حالت اضطرار را در یابد که آن زمان تمام توجه اش به حق مى شود؛ چون حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام که در شهادت حضرت على اکبرش فرمود: على الدنیا بعدک العفاء؛
و اگر بلا، انسان را به این مقام رساند آیا چیزى بهتر از بلا را مى توان تصور نمود، نه ولیکن مورد ندارد که ما طلب بلا از حق نماییم تا این که در زیر سایه او خود را به خدا برسانیم و این غلط و بلکه فضولى در درگاه حق است که از خدا در خواست بلا نماییم ؛ چنانچه در احوالات معصومین علیه السلام چنین چیزى را نداریم که از خدا طلب بلا نمایند و بلکه عکس این است که از خدا به زبان ملایم و کلمات لین طلب عافیت مى نمودند؛ چنانچه در زاد المعاد دعایى است که معصوم علیه السلام پس از این که خدا را به جمیع فرستادگانش از انبیا و رسل قسم مى دهد عرض مى کند: اللهم فلا تبتلنى فان ابتلیتنى فصبرنى و لکن العافیه احب الى ؛ خدایا مرا دچار بلا نفرما و اگر چنانچه مبتلا فرمودى پس مرا در آن بلا، صابر گردان ولیکن اگر به خودم واگذار کنى که چه از تو طلب نمایم عافیت بهتر است از بلا.
حالا چون مثل امامى از خدا بلا طلب نکند دیگران را چه رسد که طلب نمایند لیکن چون بعضى از مردم از این قبیل گستاخى ها نموده اند که فقط حکایت از قصورشان مى نمایند مثل کسى که گوید پروردگارا من در مقام محبت تو طورى هستم که راضى هستم مرا جسر جهنم دهى و خلایق از روى من عبور کنند و سپس بیفتم در جهنم ؟!
پس این صفت ، صفت نقص است که اگر کمال بود باید ائمه اطهار علیه السلام ما نیز دارا باشند و حال آن که آن ها نه چنین اند بلکه از خدا طلب عافیت مى کردند و دلیل دیگرش آن که این قبیل سخنان در قسمت محبت هاى مجازى واقع مى شود که وقتى محب در حالت وجد است و مى خواهد خود را فداى محبوبش نماید از این گونه کلمات دریغ ندارد که چون به خود آمد آن حالت برطرف مى شود و این حالت نادر در مردم نادر است و شاید در مدت عمر یک مرتبه پیدا شود، آن هم مانند برقى که بزند زود زوال یابد و پیدایش چنین حالتى براى انسان هم صفت کمال است و هم صفت نقص ؛ اما کمال است به جهت آن که بهترین حالات و بالاترین درجات و لذات است ؛ چنانچه فوق او لذتى تصور نشود و اما نقص است از جهت آن که به زودى زوال پذیرد و برطرف شود و هر گاه حال شخص به این پایه رسید هر چه گوید از زبان محبوب گوید و هر چه شنود با گوش محبوب شنود و هر چه کند به اراده محبوب کند بلکه همه اوست و جز او چیزى نیست و این است معناى مجذوبیت و معناى فنا و خدازدگى ؛ چنانچه این معنى در مورد غیر خدا هم واقع مى شود کما آن که گویند:
پیش شیرى ، آهویى مدهوش شد |
هستى اش بر هست وى روپوش شد |
یعنى چون آهو، عظمت و هیبت شیر را مشاهده کرد به کلى خود را فراموش نمود و با شتاب تمام به جانب شیر دوید و این رفتن به اختیار و اراده خودش نبود بلکه به اراده شیر بود که مانند آهن ربا او را به جانب خویش جذب کرد و محکوم به حکم او گردید؛ پس چون انسان اراده اش پوشیده شود در اراده حق ، آن وقت افعالش ، افعال خدایى و اعمالش ، اعمال خدایى مى شود و این حالات از ناحیه محبت سرچشمه مى گیرد.
نتیجه این مقدمات آن که ممکن است در قسمت بلایا، کار شخص به چنین جایى برسد که فوق آن لذتى نباشد.
دارو مناسب با بیمارى باشد
براى رفع ظلمت دل ، احتیاج به عملى داریم که ریشه ظلمت را قلع و قمع نماید و باید که آن طاعت سنخیت با آن ظلمت داشته باشد. مثلا کسى که در طبعش صفت بخل است براى رفع این خلق ناپاک ، هر چقدر نماز بخواند و روزه بگیرد و جهاد کند کمترین اثرى برایش مترتب نمى شود و بلکه به ادا کردن خمس و زکات و انفاق در راه خدا و دستگیرى از ضعفا و فقرا حاصل مى شود؛ زیرا اینها سنخیت با آن دارد؛ چنانچه اگر کسى مبتلا به مرض صداع سردرد است با داروهایى که رفع دل درد مى کند نمى تواند خود را معالجه نماید و بسا مى شود که سردرد او را که شفا نمى دهد علاوه تحریکاتى هم در او به ظهور مى رساند که مزید بر علت مى گردد؛ پس باید طبیب ماهر و حاذقى باشد که در تحت معالجه او شفا یابند که شاعر گوید:
طى این مرحله بى مرهمى خضر مکن |
ظلمات است بترس از خطر گمراهى |
در جستجوی استاد//صادق حسن زاده
الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى(نهم)در بیان بهشت و دوزخ
رساله بیستودوم در بیان بهشت و دوزخ
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در بهشت و دوزخ رسالهئى جمع کنید. و بیان کنید که حقیقت بهشت و دوزخ چیست، و حقیقت خوشى و ناخوشى چیست؛ و بیان کنید که بهشت و دوزخ چند است، و کدام بهشت بود که آدم و حوّا در آن بهشت بودند، و کدام درخت بود که چون بهآن درخت نزدیک شدند، از آن بهشت بیرون آمدند. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
(۲) اى درویش! پیش ازین آدم و حوّایى بوده است، و قصّه ایشان معروف است؛ و حالیا به نقد در ما آدمى و حوّایى هست. و بعد ازین بهشتى و دوزخى خواهد بود، و قصّه آنهم مشهور است. و حالیا در ما به نقد بهشتى و دوزخى هست اوّل آنچه ۲۹۹ در ماست درین رساله بیان کنیم، آنگاه آنچه بیرون ماست در رسالهئى دیگر تقریر کنیم «وَ ما تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ».
فصل اوّل در بیان بهشت و دوزخ حالى و در بیان آدم و حوّاى حالى
(۳) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین که حقیقت بهشت موافقت است، و حقیقت دوزخ مخالفت است، و حقیقت خوشى یافتن مراد است، و حقیقت ناخوشى نایافتن مراد است.و اگر کسى دیگر بهعبارتى دیگر گفته باشد، یا بگوید، معنى این همین باشد که ما گفتیم.
چون حقیقت بهشت و دوزخ را دانستى، اکنون بدانکه بهشت و دوزخ درهاى بسیار دارند. جمله اقوال و افعال پسندیده، و اخلاق حمیده درهاى بهشتاند؛ و جمله اقوال و افعال ناپسندیده، و اخلاق ذمیمه درهاى دوزخاند، از جهت آنکه هر رنج و ناخوشى که به آدمى مىرسد، از اقوال و افعال ناپسندیده، و اخلاق ذمیمه مىرسد، و هر راحت و خوشى که به آدمى مىرسد، از اقوال و افعال پسندیده، و اخلاق حمیده مىرسد.
فصل دوّم در بیان درهاى دوزخ و درهاى بهشت
(۴) بدانکه بعضى مىگویند که درهاى دوزخ هفت است، و درهاى بهشت هشت است. این سخن هم راست است، از جهت آنکه مشاعر آدمى هشت است، یعنى ادراک آدمى هشت قسم است، پنج حسّ ظاهر، و خیال، و وهم، و عقل. و هر چیز که آدمى ادراک مىکند، و درمىیابد، ازین پنج درها درمىیابد. هرگاه که عقل با این هفت همراه نباشد، و این هفت بىفرمان عقل کار کنند، و به فرمان طبیعت باشند، هر هفت درهاى دوزخ بودند. و چون عقل پیدا آید، و برین هفت حاکم شود، و این هفت به فرمان عقل کار کنند، هر هشت درهاى بهشت شوند. ۳۰۱ پس جمله آدمیان را اوّل گذر بر دوزخ خواهد بود، و آنگاه به بهشت رسند. بعضى در دوزخ بمانند و از دوزخ نتوانند گذشت، و بعضى از دوزخ بگذرند و به بهشت رسند: «وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها کانَ عَلى رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِینَ فِیها جِثِیًّا».
(۵) اى درویش! بیشتر از آدمیان در دوزخ بمانند، و از دوزخ نتوانند گذشت «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ».
(۶) اى درویش! این بود آنچه دیگران گفته بودند پیش از ما در معنى بهشت و دوزخ.
فصل سوّم در بیان مراتب دوزخ و بهشت
(۷) بدانکه دوزخ و بهشت مراتب دارند و راه سالکان جمله برین بهشتها و دوزخها بود و دوزخ و بهشت ابلهان دیگر است، و دوزخ و بهشت عاقلان دیگر است؛ و بهشت و دوزخ عاشقان دیگر است. و دوزخ و بهشت ابلهان مخالف و موافق است؛ و دوزخ و بهشت عاقلان بایست و ترک است؛ و دوزخ و بهشت عاشقان حجاب و کشف است.
(۸) اى درویش! عشق آتشى است که در دل سالک مىافتد، و اسباب بیرونى و اندیشههاى اندرونى سالک را، که جمله بتان نفس و حجاب راه سالکاند، به یکبار نیست گرداند، تا سالک بىقبله و بىبت مىشود، و پاک و صافى و مجرّد مىگردد «اللّه فرد و یحبّ الفرد».
(۹) اى درویش! عشق عصاى موسى است، و دنیا ساحر است، و همه روز در سحر است؛ یعنى همه روز خیالبازى مىکند، و مردم به خیالبازى دنیا فریفته مىشوند.
عشق دهان باز مىکند دنیا را، و هرچه در دنیاست به یکبار فرومىبرد، و سالک را پاک و صافى و مجرّد مىگرداند. اکنون سالک را نام صافى مىشود. تا اکنون صوفى نبود، از جهت آنکه صافى نبود، و چون صافى شد، صوفى گشت.
(۱۰) اى درویش! سالک را چندین منازل قطع مىباید کرد تا به مقام تصوّف رسد، و نام وى صوفى گردد. و صوفى را چندین منازل قطع مىباید کرد تا به مقام معرفت رسد، و نام وى عارف گردد. و عارف را چندین منازل قطع مىباید تا به مقام ولایت رسد، و نام او ولى گردد. مقام تصوّف مقام بلند است، از سالکان کم کسى به مقام تصوّف رسید. مقام تصوّف سرحدّ ولایت است.
(۱۱) اى درویش! عقل تا به مرتبه عشق نرسیده است، عصاى سالک است، امّا عمارت دنیاى سالک مىکند، و کارهاى دنیاى سالک به ساز مىدارد «قالَ هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ أُخْرى»، از جهت آنکه به عمارت دنیا مشغول مىشود، که جان ندارد، و جان عقل عشق است، عقل بىعشق بىجان است ۳۰۳ و مرده است. و آن عزیز از سر این نظر فرموده است.
نظم
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق | ور عشق نباشد به چهکار آید دل | |
(۱۲) اى درویش! سالک خطاب مىآید که عقل را بینداز، یعنى عقل رو به دنیا کرده است، و خوف آن است که تو را هلاک کند. رویش را بگردان، تا روى به ما کند.
سالک عقل را نمىتواند انداخت. از جهت آنکه عشق است که عقل را مىاندازد، و رویش را مىگرداند، و سالک در اوّل عشق ندارد. و چون سالک به مرتبه عشق رسید، عقل را بینداخت. چون بینداخت، عقل را ثعبان دید. بترسید که خوف آن بود که سالک را هلاک کند.
(۱۳) اى درویش! «بضدّها تتبیّن الاشیاء» تا نور خدا ظاهر نمىشود، ظلمت دنیا را نمىتوان شناخت. هرکه به دنیا گراید و به لذّات و شهوات وى بازماند، هلاک شود.
«فَأَلْقاها فَإِذا هِیَ حَیَّهٌ تَسْعى قالَ خُذْها وَ لا تَخَفْ سَنُعِیدُها سِیرَتَهَا الْأُولى» یعنى چون عقل را مار دیدى، اکنون بگیر و مترس، که بازش عصا گردانیم؛ امّا تا اکنون کار دنیا داشت، اکنون روى در مولى دارد، بلکه دنیا که تا اکنون ساحرى مىکرد، و تو را از سلوک بازمىداشت، و خدمت خود مىفرمود، اکنون خدمتکار تو شود، و در راه خدا مدد و معین تو گردد، «قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمِینَ»*.
(۱۴) اى درویش! آن امانت که بر جمله موجودات عرض کردند، جمله ابا کردند و قبول نکردند، و آدمى قبول کرد، آن امانت عشق است، اگر آدمى بدانستى که عشق کار سخت است، و بلاى عظیم است، هرگز قبول نکردى «إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولًا». سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم؛ غرض ما بیان بهشت و دوزخ بود.
فصل چهارم در بیان آدم و حوا
(۱۵) بدانکه هفت دوزخ و هشت بهشت است. هر بهشتى را دوزخى در مقابله است الا بهشت اوّل را که دوزخى در مقابله ندارد، باقى هفت بهشت دیگر هریکى دوزخى در مقابله دارد، از جهت آنکه اوّل مفرداتاند، و باز مرکّبات. مفردات هریک چنانکه هستند، هستند؛ ترقّى و عروج ندارند، و حسّ و علم ندارند، و الم و لذّت ندارند، از جهت آنکه این جمله تابع مزاجاند، و در مفردات مزاج نیست، و در مرکّبات هست. چون بهشت اوّل را دوزخى در مقابله نبود، و آدم و حوّا درین بهشت اوّل بودند،چون درین بهشت وجود نبود، و اضداد نبود، شیطان در مقابله نبود. و ازین بهشت اوّل هر دو به خطاب «کُنْ»* بیرون آمدند، و از آسمان عدم به زمین وجود رسیدند، خطاب آمد که: یا آدم: درین بهشت دوّم که مفرداتاند ۳۰۵، ساکن باش، که درین بهشت گرسنگى و تشنگى و برهنگى نیست و زحمت گرما و سرما نیست، و به درخت مزاج نزدیک مشو! که چون به درخت مزاج نزدیک شوى، ازین بهشت دوّم بیرون باید آمد؛ و چون از این بهشت اوّل بیرون آیى، بدبخت گردى، یعنى محتاج شوى؛ از جهت آنکه گرسنگى پیدا آید، و تشنگى ظاهر شود، و برهنه گردى، و زحمت سرما و گرما ظاهر شود: «یا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَکَ وَ لِزَوْجِکَ فَلا یُخْرِجَنَّکُما مِنَ الْجَنَّهِ فَتَشْقى إِنَّ لَکَ أَلَّا تَجُوعَ فِیها وَ لا تَعْرى وَ أَنَّکَ لا تَظْمَؤُا فِیها وَ لا تَضْحى فَوَسْوَسَ إِلَیْهِ الشَّیْطانُ». به درخت مزاج نزدیک شدند.
خطاب آمد که: «اهْبِطا مِنْها جَمِیعاً بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ». هر سه از بهشت دوّم بیرون آمدند و به بهشت سوّم درآمدند، و هر سه از آسمان تفرید به زمین ترکیب رسیدند، و درین بهشت محتاج شدند، و گرسنه، و تشنه، و برهنه گشتند. و این بهشت سوّم بهشت ابلهان و اطفال است. باز خطاب آمد که یا آدم، درین بهشت سوّم ساکن باش! که درین بهشت سوّم نعمت بسیار است، و تو را منعى نیست، و بازخواست و درخواست نیست.
هرچه مىخواهى، و از هرکجا که مىخواهى مىخور! و به درخت عقل نزدیک مشو! که چون به درخت عقل نزدیک شوى، ازین بهشت سوّم بیرون باید آمد؛ و چون ازین بهشت سوّم بیرون آیى، ظالم گردى. «یا آدَمُ اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّهَ وَ کُلا مِنْها رَغَداً حَیْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَهَ فَتَکُونا مِنَ الظَّالِمِینَ فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمَّا کانا فِیهِ» به درخت عقل نزدیک شدند باز خطاب آمد که «اهْبِطُوا بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَکُمْ فِی الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلى حِینٍ»*. هر شش از بهشت سوّم درآمدند ۳۰۶ و در بهشت چهارم درآمدند.
(۱۶) اى درویش! از جهت آن ظالم شدند که تا مادام که به درخت عقل نزدیک نشده بودند، مکلّف نبودند، و حلال و حرام بر ایشان پیدا نیامده بودند، و مأمور و منتهى نگشته بودند، و بازخواست و درخواست نبود. هرچه مىگفتند، و با هرکه مىگفتند، و هرچه مىکردند، و با هرکه مىکردند، و هرچه مىخوردند و از هرکجا که مىخوردند، ظالم نبودند. چون به درخت عقل نزدیک شدند، مکلّف گشتند، و امر و نهى پیدا آمد. اگر امتثال اوامر و اجتناب نواهى نکنند، ظالم گردند.
(۱۷) اى درویش! از بهشت دوّم ۳۴ سه کس بیرون آمد، آدم و حوّا و شیطان؛ و از بهشت سوّم شش کس بیرون آمد، آدم، و حوّا، و شیطان، و ابلیس، و طاوس، و مار.آدم روح است، حوّا جسم است، شیطان طبیعت است، ابلیس وهم است، طاوس شهوت است، مار غضب است. چون آدم به درخت عقل نزدیک شد، از بهشت سوّم بیرون آمد، و در بهشت چهارم درآمد. جمله ملائکه آدم را سجده کردند الا ابلیس که سجده نکرد، و ابا کرد؛ یعنى جمله قوّتهاى روحانى و جسمانى مطیع و فرمانبردار روح شدند الا وهم که مطیع و فرمانبردار نشد. هرچند مىخواهم که سخن دراز نشود، بىاختیار من دراز مىشود.
فصل پنجم در بیان درخت
(۱۸) بدانکه گفته شد که هشت بهشت است. اکنون بدانکه در اوّل هر بهشتى درختى است، و هر درختى نامى دارد، و آن بهشت را به آن درخت بازمىخوانند. نام درخت اوّل امکان است ۳۰۷، نام درخت دوّم وجود است، نام درخت سوّم مزاج است، نام درخت چهارم عقل است، نام درخت پنجم خلق است، نام درخت ششم علم است، نام درخت هفتم نور اللّه است، نام درخت هشتم لقا است. سالک تا به نور اللّه نمىرسد، به لقا نمىرسد.
بیت
هم نور تو باشد که ترا داند دید | کین نور بصر ترا به نتواند دید | |
(۱۹) اى درویش! اخلاق نیک بهشتى بس فراخ است و خوش، و اخلاق بد دوزخى بهغایت تنگ و ناخوش است. و لذّت اخلاق نیک در مقابله لذّت علم و معرفت مانند قطره و بحر است. لذّت ادراک لذّتى بهغایت خوش است. چنانکه شهوتهاى بدنى و لذّتهاى جسمانى به لذّت ادراک نمىرسد، جواهر اشیا را و حکمت جواهر اشیا را کما هى دانستن و دیدن و خود را و پروردگار خود را شناختن لذّتى عظیم است ۳۵٫ همچنین هر بهشتى که آخرتر است، خوشتر است؛ و هر دوزخى که آخرتر است، ناخوشتر است، از جهت آنکه هر بهشتى که آخرتر است، دانش در آن بهشت بیشتر است، و چون دانش بیشتر است، آن بهشت به این سبب خوشتر است. آدم هرچند که به مراتب برمىآید، داناتر مىشود، و بازخواست و درخواست وى زیادت مىگردد، و کاربر وى دشوارتر مىشود. از جهت آن دشوارتر مىشود که داناتر مىگردد:«انا اعلمکم باللّه و اخوفکم من اللّه»
. هرچند داناتر مىشود، محافظت بیرون مىباید کرد که تا چیزى نگوید و نکند که نه به ادب و حرمت و عزّت باشد؛ و محافظت اندرون مىباید کرد که تا چیزى نیندیشد که نه به ادب و حرمت عزّت باشد. هرچند نزدیکتر مىشود، محافظت زیادت مىباید کرد تا بهجایى برسد که همیشه حاضر باید بود، و یکنفس غایب نباید شد، و اگر یک طرفه العین غایب شود، و یک کلمه نه از سر حضور گفته شود، یا یک حرکت نه از سر حضور کرده آید، مؤخّذ باشد، و در عتاب بود.«حسنات الابرار سیئات المقرّبین». این است حضور اهل تصوّف و این است مقام خشیت، و این است مقام محبّت.خشیت و محبّت در یک قرینهاند، هر دو بعد از علماند. و از سر همین نظر فرمود که«المخلصون على خطر عظیم»
. و هر صوفى که بدین مقام نرسید، از تصوّف بویى نیافت، و پنداشت که تصوّف سجّاده و تسبیح کردن است. اى بیچاره دورمانده از مقام، که مقام تصوّف مقامى بلند است، کسى را که پرواى خودش نباشد، پرواى سجاده و تسبیح چون باشدش؟
(۲۰) اى درویش! هرچند که آدم به مراتب برمىآید، داناتر مىشود و حاضرتر مىگردد، و کار بر وى دشوارتر مىشود. و ازین جهت اوّل آدم را خطاب آمد ۳۰۹ که یا آدم درین بهشت دوّم ساکن باش، و به درخت مزاج نزدیک مشو، که هرچند به مراتب برمىآیى، کار بر تو دشوارتر مىشود. و چون به بهشت سوّم رسید، بار دیگر خطاب آمد که یا آدم! درین بهشت سوّم ساکن باش، و به درخت عقل نزدیک مشو، و چون به بهشت چهارم رسید، خطاب آمد که یا آدم چون در عروج به درخت عقل رسیدى، و مکلّف شدى و مأمور و منهى گشتى، مردانهوار تن در کار ده، و قدم در راه نه، که در راه ماندن نه کار مردان است! و برین دوزخها و بهشتها بگذر، و به هیچ خوشى التفات مکن، و بسته هیچچیز مشو، و از ناخوشى مگریز، و از راه باز ممان، که این خوشى و ناخوشى از براى آن است، تا تو در سایه و آفتاب پرورده شوى، و خود را به ملائکه نمایى که من در جواب ایشان گفتهام که من چیزى مىدانم که شما نمىدانید، و در سعى و کوشش مىباش، و در راه ایست مکن، تا آنگاه که به نور اللّه رسى. و چون به نور اللّه رسیدى، خود را و مرا شناختى و به لقاى من مشرّف شدى. و چون به لقاى من مشرّف شدى و به بهشت حقیقى رسیدى، و دانش تو به کمال رسید. چون مرا یافتى، هر دوجهان یافتى و همه چیز را دانستى، چنانکه در ملک و ملکوت و جبروت هیچچیز بر تو پوشیده نماند. بهشت این بهشت است، و لذّت این لذّت است.
(۲۱) اى درویش! سالک تا به لقاى خدا مشرّف نشود، هیچچیز را کما هى نداند و نبیند. کار سالک بیش ازین نیست که خدا را بداند و ببیند، و صفات خدا را بداند و ببیند. هرکه خدا را ندید، و صفات خدا را نشناخت، نابینا آمد و نابینا رفت. سالک چون به نور اللّه رسید ۳۱۰، ریاضات و مجاهدات سخت تمام شد، و به آن مقام رسید که خدا فرمود«کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بى یسمع و بى یبصر و بى یبطش و بى ینطق». و به آن مقام رسید که رسول اللّه- علیه السّلام- مىفرماید:«اتّقوا فراسه المؤمن فانّه ینظر بنور اللّه»
. سالک چون به نور اللّه رسید، اکنون رونده نور اللّه است؛ تا اکنون رونده نور عقل بود. کار عقل تمام شد، اکنون رونده نور اللّه است. نور اللّه چندان سیران کند که جمله حجابهاى نورانى و ظلمانى از پیش سالک برخیزد، و سالک خدا را ببیند و بشناسد، یعنى نور اللّه به دریاى نور رسد، و دریاى نور را ببیند. پس هم به نور او باشد که نور او را بتوان دیدن، و او را بتوان شناختن.
(۲۲) اى درویش! این بهشت هشتم است، و به نزد این ضعیف آن است که این بهشت آخرین است، و بهغیر این هشت بهشت بهشتى دیگر نیست. امّا بعضى مىگویند که بهغیر این هشت بهشت بهشتى دیگر هست، و در آن بهشتى درختى هست، و نام آن درخت قدرت است. سالک چون به نور اللّه مىرسد، و به لقاى خداى مشرّف مىشود به عین الیقین مىرسد؛ یعنى تا به اکنون به علم الیقین مىدانست، اکنون به عین الیقین مىبیند که هستى خداى راست، هیچ ذرّهاى از ذرّات عالم نیست که نور خداى به ذات به آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست، سالک از هستى خود برمىخیزد، و هستى ایثار مىکند و از غرور و پندار بیرون مىآید.
(۲۳) اى درویش! سالک تا ازین چند حجاب ظلمانى و نورانى نمىگذرد ۳۱۱، از خیال و پندار بیرون نمىآید و نمىتواند آمدن و چون از خیال و پندار بیرون آمد، و به یقین دانست و دید که این ظاهر بود، و این همه مشکات بود، به ذات خدا رسید؛ و چون به ذات خدا رسید، و هستى خود را ایثار کرد، خداى تعالى سالک را به هستى خود هست مىگرداند، و به صفات خود آراسته مىکند، تا هرچه سالک گوید، خداى گفته است، وهرچه سالک کند، خداى کرده است، و سالک دانا و توانا مىشود، و صاحب قدرت و صاحب همّت مىگردد: «فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى». امّا فهم این ضعیف به این بهشت نهم نمىرسد، از جهت آنکه ازین بهشت نهم، که این طایفه حکایت مىکنند، چیزى در خود ندیدهام، و در اقران خود هم ندیدهام؛ امّا بسیار شنیدهام.
فصل ششم در بیان بهشت نهم که بعضى خبر مىدهند و ما ازین خبر نداریم
(۲۴) بدانکه بعضى مىگویند که قومى هستند که هرچه ایشان مىخواهند خدا آن مىکند؛ و هر چیز که ایشان را مىباید، آن مىشود؛ و همّت در هرچه مىبندند، آنچنان مىشود که همّت ایشان مىباشد:«ربّ اشعث اغبر ذى طمرین لو اقسم على اللّه الا بره»
. یعنى علم به کمال و قدرت به کمال و همّت به کمال دارند، و جمله مرادات ایشان را حاصل است، و هر چیز که مىخواهند، آنچنان مىباشد، از جهت آنکه ایشان پیش از موت طبیعى به موت ارادى مردهاند و از دنیا گذشتهاند و در آخرتاند. مثلا اگر این طایفه مىخواهند که باران آید، در حال که در خاطر ایشان بگذرد، ابر ظاهر شود و باریدن آغاز کند، و اگر خواهند که باران نیاید، در حالى که در خاطر ایشان بگذرد، ابر باریدن بس کند، و ابر ناپیدا شود. و اگر خواهند که کسى بیمار شود، در حال بیمار شود؛ و اگر خواهند که بیمارى صحّت یابد، در حال صحّت یابد؛ و در جمله چیزها همچنین مىدان. و دیگر مىگویند که این قوم در یک ساعت از مشرق به مغرب مىرود، و در یک ساعت از مغرب به مشرق مىآیند. و اگر مىخواهند بر آب مىروند، و اگر مىخواهند در هوا مىروند، و اگر مىخواهند در آتش مىروند. و اگر خواهند، مردم ایشان را مىبینند ، و اگر خواهند مردم ایشان را نمىبینند، هر روز رزق ایشان آماده و پرداخته بىسعى و کوشش آدمى به ایشان مىرسد.
(۲۵) آوردهاند که موسى پیغمبر چون به صحبت خضر- علیهما الصلاه و السلام- رسید، و باهم مىبودند، روزى در بیابانى گرسنه شدند. آهویى بیامد، و در میان هر دو بایستاد. آن طرف که پیش خضر بود، پخته بود، و آن طرف که پیش موسى بود، خام بود، خضر آغاز کرد و مىخورد و موسى نمىتوانست خورد، خضر فرمود که یا موسى، آتش و هیزم حاصل کن. و گوشت را بریان و پخته کن، و بخور. موسى از خضر سؤال کرد که چون است که آن طرف تو پخته است و این طرف من خام است. خضر فرمود که یا موسى، من در آخرتم و تو در دنیا، رزق دنیا مکتسب است، و رزق آخرت آماده و پرداخته است، و رزق دنیا مستأنف است ، و رزق آخرت مستفرغ است. دنیا سراى عمل است، و آخرت سراى جزاست. رزق ما آماده و پرداخته رسد، و رزق شما موقوف به سعى و کوشش باشد: «کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ یا مَرْیَمُ أَنَّى لَکِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ». این و امثال این از بهشت نهم حکایت مىکنند.
(۲۶) اى درویش! امروز که من این مىنویسم، من این ندارم و یاران من هم این ندارند؛ و مع ذلک: انکارى درین نیست، باشد که خداى تعالى به ما بدهد و ببخشد که او قادر به کمال است آنچه حالیا ما را روى نموده است آن است که قدرت آدمى اگرش روزى کنند که آنچه امر و نهى شریعت است، و به واسطه انبیا و اولیاى حقّ از طرف حقّ رسیده است، به گذاردن امر و دور شدن از نهى توانا گردد. و همچنین آنچه ما دانیم و به آن رسیدهایم که کرامت آدمى علم حقّ و اخلاق حمیده است. هرکس که علم و اخلاق او زیاده است، کرامت او و قرب او به حضرت حقّ زیادهتر است.
(۲۷) اى درویش! بدانکه آدمیان از پادشاه و رعیت و پیغمبر و امّت، از دانا و نادان عاجز و بیچارهاند، و به نامرادى زندگانى مىکنند، مگر در آن حال که در رضا به قضا بهغایت کمال برسند، انبیا و اولیا و ملوک و سلاطین در بیشتر احوال بسیار چیزها مىخواستند که بودى، و نمىبود؛ و بسیار چیزها نمىخواستند که بودى و مىبود. «و تفرّد حقّ بحکم» ۳۱۴: در ملک و ملکوت و جبروت خود همین اقتضا مىکند، و نیز مراد آدمى و نامرادى نه همان است که موافق مصلحت و ناموافق مصلحت وى بود.؟ «عَسى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ». و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد
الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى
[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]
الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى (قسمت هشتم)سخن اهل وحدت در بیان عالم
رساله بیستم سخن اهل وحدت در بیان عالم
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى ۲۷۱، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که بیان کنید که اهل وحدت بیان عالم چون مىکنند، و به نزدیک ایشان عالم علوى و عالم سفلى کدام است، و آسمان اوّل و آسمان هفتم کدام است درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
فصل اوّل در بیان آنکه عقل و علم مخصوص به آدمى باشد
(۲) بدانکه- اعزّک اللّه فى الدارین- که ابو تراب نسفى، که یکى از اهل وحدت است، چنین مىگوید که عقل و علم جز در آدمى نیست، و غرض ابو تراب ازین سخن آن است که نفى سخن علما و حکما مىکند، از جهت آنکه علما و حکما مىگویند که افلاک و انجم عقل و علم و ارادت و قدرت دارند، یعنى هر فلکى عقلى دارد، نه فلک است و نه عقل دایم در اکتساب علوم و اقتباس انواراند، و حرکات ایشان به اختیاراست. و علما مىگویند که ملائکه علم دارند، امّا علم ایشان زیادت نمىشود. هریک آنچه مىدانند، دانش ذاتى ایشان است. و ابو تراب این هر دو سخن را قبول نمىکند، و نفى این هر دو سخن مىکند و مىگوید که افلاک و انجم و ملائکه عقل و علم ندارند، عقل و علم مخصوص است به آدمى. افلاک و انجم و ملائکه دایم در کاراند، هریک عملى دارند و به عمل خود مشغولاند؛ امّا نتوانند که آن عمل نکنند و نتوانند که به غیر آن عمل عملى کنند؛ پس آن عمل بىعلم و ارادت ایشان ازیشان در وجود مىآید، و افلاک و انجم و ملائکه در عمل خود مجبوراند. افلاک و انجم و ملائکه مظهر عملاند و آدمیان مظهر علماند.
(۳) اى درویش! حیوانات حسّ دارند و مدرک جزئیاتاند ، و در حرکات اختیار دارند؛ و آدمى عقل و علم دارد. باقى بهغیراز حیوانات هیچچیز دیگر عقل و علم و حسّ و اختیار ندارند از موجودات.
(۴) و دیگر ابو تراب مىگوید که افلاک و انجم و عناصر و موالید اینچنین که هستند اینچنین بودهاند، و اینچنین که هستند خواهند بود: هیچچیز را از روى هستى اوّل نیست، و هیچچیز را از روى نیستى آخر نیست؛ یعنى چیزها مىآیند و مىروند و صورتى که دارند رها کنند، و صورت دیگر مىگیرند. بعضى چیزها نمىآیند و نمىروند و صورتى که دارند رها نمىکنند. و غرض ابو تراب ازین سخن آن است که مىگوید که امکان ندارد که هست نیست شود، و نیست هست گردد. نیست همیشه نیست باشد، و هست همیشه هست باشد. هست شدن و نیست گشتن چیزها عبارت از آن است که مفردات مرکّب مىشوند و باز مرکّب مفردات مىگردد، و از عالم قوّت اعراض به عالم فعل مىآیند و باز از عالم فعل به عالم قوّت بازمىگردند، و به سبب ترکیب مزاج پیدا مىآید و در مزاج بهسبب تسویه روح ظاهر مىشود. و به این واسطه مرکبات مستعدّ ترقّى مىگردد.
فصل دوّم در بیان مزاج و تسویه
(۵) بدانکه چون عناصر و طبایع چنانکه شرط آن است با یکدیگر بیامیزند، البتّه از آن میان چیزى متشابه الاجزا پیدا آید، آن چیز متشابه الاجزا را مزاج مىگویند.
(۶) چون معنى مزاج را دانستى، اکنون بدانکه معنى تسویه برابر کردن است، و معنى مساوات برابرى. در هر مزاجى که اجزاى عناصر و طبایع برابر باشند، و در میان آن اجزا مساوات بود، آن مزاج معتدل باشد، و آن مزاج مستوى بود و مزاج معتدل مىباید که تا شایسته صورت انسانى گردد، و مزاج مستوى مىباید که تا قابل روح انسانى شود، و در هر مزاجى که اجزاى عناصر و طبایع برابر نباشد، و در میان آن اجزا مساوات نبود، آن مزاج غیر معتدل باشد، و آن مزاج غیر مستوى بود. تسویه به حقیقت استعداد است، یعنى قبول روح. و معنى استعداد این است که گفته شد. و مزاج غیر معتدل از سه حال بیرون نباشد، یا قریب باشد به اعتدال یا بعید بود از اعتدال، یا متوسط باشد میان قرب و بعد. آنچه بعید بودند، مزاج معدن شدند و روح معدنى پیدا آمد؛ و آنچه متوسّط بودند، مزاج نبات شدند و روح نباتى پیدا آمد؛ و آنچه قریب بودند، مزاج حیوان شدند و روح حیوانى پیدا آمد. و انسان یک نوع است از انواع حیوان. پس از مزاج آنچه بهغایت قریب بودند به اعتدال، مزاج انسان شد و روح انسانى پیدا آمد. این مزاج را معتدل مىگویند، از جهت آنکه بهغایت نزدیک است به اعتدال. پس مزاج انسان معتدل آمد به نسبت.
(۷) چون این مقدّمات را معلوم کردى ، اکنون بدانکه معتدل حقیقى را وجود نیست، از جهت آنکه مکان معتدل و غذاى معتدل نیست. و اگر مزاج معتدل بودى، و مکان معتدل و غذاى معتدل یافتى، آن مزاج هم باقى بودى و استعداد هر دو داشتى، یعنى استعداد بقا و استعداد ترقّى از جهت آنکه مفردات استعداد بقا دارند امّا استعداد ترقّى ندارند؛ و مرکّبات استعداد ترقّى دارند، امّا استعداد بقا ندارند، از جهت آنکه در مرکّبات اضداد جمعاند، و اسبابى که مزاج را منحرف مىگرداند، بسیاراند؛ و ممکن است که ساعه فساعه به سببى از اسباب مزاج منحرف شود و یکى از اضداد غالب آید یا مغلوب شود، آن ترکیب خراب گردد، اگر در آن حال که مزاج منحرف مىشود، اتّفاق حسنه دست دهد و آن مزاج باز به اصل خود بازگردد، و آن مزاج روزى چند دیگر باقى ماند و اگر میسّر نشود، و آن مزاج به اصل خود بازنگردد، و فساد ظاهر شود، و خرابى پیدا آید، تا بهجایى رسد که هریک به اصل خود بازگردد، و آن مزاج نماند، گویند که آن چیز نماند.راست مىگویند، یعنى مرکّب نماند، مفردات شدند.
(۸) اى درویش! اگر کسى را مزاج درست و سلیم باشد، و آفتى نرسد، ممکن است که تا به صد و بیست سال باقى ماند، و این را اجل مسمّى مىگویند؛ و اگر آفت رسد، در آنوقت که آفت رسد، آن مزاج خراب شود، آن را اجل قضا مىخوانند. و در افلاک و انجم مفرداتاند، این خللها نیست، لاجرم از حال نمىگردند، و صورتى که دارند رها نمىکنند. و ازین جهت افلاک و انجم را عالم بقا و ثبات مىگویند، و عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان را عالم کون و فساد مى خوانند.
(۹) اى درویش! هرچند که ازین درخت بالاتر مىآید، نازکتر مىشود و شریفتر و لطیفتر مىگردد، و چون نازکتر مىشود، آفتپذیر مىشود، یعنى ابو تراب نسفى مىگوید که تمام موجودات یک درخت است، و فلک اوّل، که فلک الافلاک است، محیط موجودات است، و ساده و بىنقش است، زمین این درخت است، و فلک دوّم، که فلک ثابتات است، بیخ این درخت است، و هفت آسمان، که هریک کوکبى سیّاره دارند، ساق این درخت است. ۲۷۶ زحل که از ما دورتر است، زیرتر است و بر آسمان اوّل است، و قمر که به ما نزدیکتر است، بالاتر است و بر آسمان هفتم است، یعنى هر چیز که به ما نزدیکتر است، بالاتر است؛ و هر چیز که از ما دورتر است، زیرتر است. و عناصر و طبایع چهارگانه شاخهاى این درختاند؛ و معدن و نبات و حیوان برگ و گل و میوه این درختاند. پس از آنجا که زمین این درخت است، تا به اینجا که میوه درخت است، هرچند بالاتر مىآید، نازکتر مىشود و شریفتر و لطیفتر مىگردد. چون مراتب این درخت را دانستى، اکنون بدانکه میوه بر سر درخت باشد، و زبده و خلاصه درخت بود، و شریفتر و لطیفتر از درخت باشد، و از درخت هر چیز که به میوه نزدیکتر باشد، بالاتر و شریفتر و لطیفتر بود.
(۱۰) اى درویش، به نزدیک ابو تراب افلاک و انجم عالم سفلىاند، و عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان عالم علوىاند. و اینچنین مىباید که باشد، از جهت آنکه زبده و خلاصه موجودات ماییم، جاى ما مىباید که بالاى همه باشد؛ و هر چیز که به ما نزدیکتر بود، بالاتر و شریفتر و لطیفتر باشد. و از اینجا گفتهاند که افلاک و انجم لوح محفوظ و کتاب خداىاند، و همه چیز در کتاب خداى نوشته است، و قلم خشک گشته است. و هر چیز که در کتاب خداى نوشته است، درین عالم آن ظاهر خواهد شد.
و شک نیست که اینچنین باشد، از جهت آنکه هر چیز که در بیخ و شاخ درخت باشد، البتّه بر شاخهاى درخت آن ظاهر شود، و امکان ندارد که چیزى که در بیخ و ساق درخت نباشد، بر شاخهاى درخت ظاهر شود.
فصل سوّم در بیان آنکه وجود از خود است
(۱۱) بدانکه ابو تراب مىگوید که این درخت را بیخ از خود است، و ساق از خود است، و شاخ از خود است، و برگ از خود است، و گل از خود است، و میوه از خود است، و خورنده از خود است، و باغبان از خود است، و زمین از خود است، و آب از خود است، و هوا از خود است، و آفتاب از خود است، و صحّت و حیات و ممات از خود است، و ملک و ملکوت و جبروت از خود است، و همه با خود دارد، و همه از خود دارد. و این درخت همه است، و همه این درخت است. این است سخن اهل وحدت در بیان عالم و عالمیان.
فصل چهارم در بیان خاتمه بیست رساله
(۱۲) اى درویش! بیست رساله تمام شد، و درین بیست رساله سخن بسیار گفته آمد. و این گمان مبر که این سخنان من گفتهام، و به غیراز من کسى دیگر نگفته است؛ و این مپندار که اینها من دانسته ام، و به غیراز من کسى دیگر ندانسته است، که هیچ سخنى از تو، و هیچ علمى از تو، و هیچ عملى از تو به جهان نیاید، از جهت آنکه هیچ سخن نگفته نمانده است، جمله گفتهاند و مىگویند: و هیچ علم نادانسته نمانده است، جمله دانستهاند و مىدانند و هیچ عملى ناکرده نمانده است، جمله کرده اند و مى کنند. و از اینجا گفتهاند که هرچه هست، بوده است و خواهد بود؛ و هرچه نیست نبوده است و نخواهد بود.
(۱۳) اى درویش! چون نیک تأمّل کردم، اصل خلاف آدمیان سه چیز دیدم؛ و چندین هزار سال است تا این خلاف در میان آدمیان بوده است و خواهد بود؛ یکى آن که بعضى مىگویند که عالم اوّل و آخر دارد؛ و این طایفه علمااند. ۲۷۸ دوّم آنکه بعضى مىگویند که عالم اوّل دارد و آخر ندارد؛ و این طایفه حکمااند. سوم آنکه بعضى مىگویند که عالم اوّل و آخر ندارد، و اینچنین که هست، همیشه اینچنین بوده است وپیوسته اینچنین خواهد بود؛ و این طایفه اهل وحدتاند. و دیگر چون نیک تأمّل کردم، به یقین دانستم که این خلاف از میان علما و حکما هرگز برنخیزد. و این علم به خواندن کتب و به بحث و مناظره ایشان را معلوم نشود و روشن نگردد، از جهت آنکه این علم نصیب اهل کشف است، و این معرفت نصیب اهل ذوق است. هرکه شکر ندیده باشد، هرچند که با وى گویند. به حقیقت نداند که صورت شکر چون است؛ و هرکه شکر نخورده باشد، هرچند با وى گویند، به حقیقت نداند که طعم شکر چون است.
(۱۴) اى درویش! به حقایق چیزها اهل کشف رسیدند، و چیزها را کما هى اهل کشف دیدند و دانستند، باقى جمله در خواباند، و در خواب مىبینند، و در خواب با یکدیگر حکایات مىکنند.
(۱۵) اى درویش! اگر نمىتوانى که سالهاى بسیار به ریاضات و مجاهدات مشغول باشى، از اوّل عمر تا به آخر عمر در صحبت دانایان ثبات نماى تا به مقام کشف رسى و از اهل ذوق گردى، و حقایق چیزها را کما هى بدانى و ببینى. بارى! این نصیحت از من قبول کن، و به این نصیحت کار کن تا رستگار شوى.
فصل پنجم در بیان نصیحت
(۱۶) بدانکه دانایان این عالم را به دریا و احوال این عالم را به موج دریا تشبیه کردهاند؛ و بهآن مىماند، از جهت آنکه هر زمان صورتى پیدا مىآید، و هر زمان نقشى ظاهر مىشود، و هیچیک را بقا و ثبات نمىباشد. صورت اوّل هنوز تمام نشده و استقامت نیافته، که صورتى دیگر آمد، و آن صورتهاى اوّل را محو گردانید. و بعضى احوال این عالم را به چیزها که در خواب مىبینند هم تشبیه کردهاند؛ و بهآن هم مىماند، از جهت آنکه چیزها مىنماید، و مردم به آن فریفته مىشوند، و دل برآن چیزها مىنهند، و در ساعتى دیگر آن چیزها را نمىبینند و به آتش فراق مىسوزند.
(۱۷) اى درویش! شک نیست که اینچنین است که دانایان گفتهاند. و اینچنین بوده است، و اینچنین خواهد بود. امّا با وجود آنکه اینچنین است، هرچند که مىآیند، بسته این عالم مىشوند ، و به این عالم فریفته مىگردند، و به این واسطه در بلاها و فتنهها مىافتند، و به عذابهاى گوناگون گرفتار مىشوند، و به آتشهاى معنوى مىسوزند. و بعضى در آتش حسد مىگدازند، و بعضى در آتش بایست مىنالند و فریاد مىکنند، و نمىدانند که در خواباند، و این هم در خواب مىبینند«النّاس نیام فاذا ماتوا انتبهوا»
. (۱۸) اى درویش! نصیحت تو این مقدار بیش نیست، که سبب جمله بلاها و فتنهها و عذابهاى گوناگون دوستى دنیاست.
(۱۹) اى درویش! این سخن نه تنها با تو مىگویم، با خود هم مىگویم که اگرچه احوال این عالم ثباتى ندارد، امّا چون به وى فریفته مىشویم و اگر نمىشویم، احتیاج به این عالم داریم، و به واسطه احتیاج با ناجنسان همصحبت مىباید بود، و با بىخبران دست در کاسه مىباید کرد، تحمّل همه چیزها مىتوان کردن، امّا تحمّل آن نمىتوان کرد که با ناجنسان صحبت مىباید داشت، و با بىخبران دست در کاسه مىباید کرد. چه بودى اگر نبودمى!
(۲۰) اى درویش! چون بودیم به زیرکى به در مىباید برد، و جهد آن، مىباید کرد تا بهسلامت بگذریم و در فتنهاى از فتنهها و آفتهاى این عالم نیفتیم، که عالم پر از بلا و فتنه است! و پر از عذاب و محنت است؛ و با وجود این همه بلا و فتنه پر از خرس و خوک است، و پر از گرگ و پلنگ است، و پر از مار و کژدم است، و با اینان صحبت مىباید داشت، و روز و شب همصحبت ایشان مىباید بود، بلکه شب و روز خدمت ایشان مىباید کرد، و محکوم ایشان مىباید بود. نه حق به دست من است که مىگویم چه بودى اگر نبودمى! چه سود ازین فریاد و ازین ناله، و چه فایده ازین دراز کشیدن و بسیار گفتن. چون بودیم، تن در مىباید داد و راضى و تسلیم مىباید شد.
(۲۱) اى درویش! هرکه را خواهى که بدانى که ازین مراتب بهایم گذشته، و به مرتبه انسانى رسیده، و در مرتبه انسانى به علم و اخلاق آراسته شده است، و این عالم را چنان که این عالم است شناخته و بوى از خداى یافته است، او را چهار علامت است، اوّل ترک، دوّم عزلت، سوّم قناعت، چهارم خمول. هرکه این چهارچیز دارد و این چهار چیز مىخواهد، و دربند آن است که این چهارچیز را به کمال رساند، به یقین مىدان که دانا و آزاد است؛ که بىدانش و آزادى این چهارچیز را ملک خود نتواند گردانید.
(۲۲) اى درویش! سالک و طالب را باید که چهارچیز باشد، که بىاین چهارچیز سلوک میسّر نشود: کم خوردن، و کم گفتن، و کمخفتن و صحبت دانا. و کامل مکمّل راباید که چهارچیز دیگر باشد، که بىاین چهارچیز کمال نباشد و تکمیل نتوان کردن:افعال نیک، و اقوال نیک، و اخلاق نیک و معارف. و کامل آزاد را باید که چهارچیز دیگر باشد؛ ترک، و عزلت، و قناعت و خمول.
(۲۳) اى درویش! آدمى چون به کمال رسید، بعد از کمال بعضى به تکمیل دیگران مشغول مىشوند، و بعضى آزاد و فارغ مىباشند. کار آزادى و فراغت دارد، آزادان پادشاهاند.
(۲۴) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم! داناى آزاد سر موجودات است، موجودات به یکبار جمله تحت نظر وىاند. هریک را بهجاى خود مىبیند، و هریک را در مرتبه خود مىشناسد ، و با هیچکس و با هیچچیز جنگ ندارد، و با همه به صلح است، و از همه آزاد و فارغ است، و جمله را معذور مىدارد، امّا از مخالف مىگریزد و با موافق مىآمیزد. و علامت داناى آزاد این چهارچیز است که گفته شد. و هرکه این چهارچیز را ندارد و نمىخواهد، یعنى خمول نمىخواهد و شهرت مىطلبد، و قناعت نمىخواهد و تنعّم مىطلبد. و ترک عزلت نمىخواهد و مال و جاه مىطلبد، و اختلاط خلق جوید، علامت این است که خود را ندانسته است، و همصحبتان را نشناخته است، و این عالم را چنانکه این عالم است ندیده است، و بویى از خدا نیافته است. در ظلمات است، و به عذابهاى سخت گرفتار است، و هیچ نور ندارد، از جهت آنکه بایست شهرت ظلمت و عذاب سخت است؛ و بایست تنعّم هم ظلمت است و عذاب سخت است: «أَوْ کَظُلُماتٍ فِی بَحْرٍ لُجِّیٍّ یَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ یَدَهُ لَمْ یَکَدْ یَراها وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ».
(۲۵) اى درویش! هرکه را ذرّه نور باشد، اعتماد بر مال و جاه این عالم بىثبات نکند، و به عمارت این عالم مشغول نشود. پس هرکه اعتماد مىکند و به عمارت مشغول مىشود، از آن است که در تاریکى جهل مانده است، و نور عقل وى پوشیده است، و نمىداند که احوال این عالم همچون خواب است که مىبینند، و همچون سراب است که مىنماید: «وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَعْمالُهُمْ کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَرِیعُ الْحِسابِ».و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله بیستم
رساله بیست و یکم در بیان ذات و نفس و وجه و در بیان صفت و اسم و فعل
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا ۲۸۴، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در بیان ذات و نفس و وجه، و در بیان صفت و اسم و فعل رسالهئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
فصل اوّل در بیان ذات و وجه
(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که هر فردى از افراد مرکب، و هر فردى از افراد بسیط مجازى، و هر فردى از افراد حقیقى ذات و وجه و نفس دارند، و صفات و اسامى و افعال دارند. ابتدا از افراد مرکّبات کنیم.
(۳) اى درویش! هر فردى از افراد موالید ذات و نفس و وجه دارند، و صفات و اسامى و افعال دارند، و صورت جامعه و صورت متفرّقه دارند، جمله هشت چیز مىشوند.
(۴) اى درویش! ۲۸۵ صورت جامعه هر چیز مخصوص است به ذات آن چیز، و صورت متفرّقه هر چیز مخصوص است به وجه آن چیز، و صفات هر چیز مخصوصاند به ذات آن چیز، و اسامى هر چیز مخصوصاند به وجه آن چیز، و افعال هر چیز مخصوصاند به نفس آن چیز و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود. بدانکه درخت گندم ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد، و صورت جامعه و صورت متفرقه دارد.
(۵) اى درویش! مزاج و حبّه و بیضه و نطفه هر چهار مرتبه ذات دارند، و ذات موالیداند. و ذات موالید بیش ازین نیستند. و امکان ندارد که موالید بىاین چهارچیز موجود شوند. هریک برزخىاند میان عالم تفرید و عالم ترکیب. مفردات را به این برازخ مىباید آمد، و ازین برازخ مىباید گذشت تا به عالم ترکیب رسند. و این چهارچیز هر یک جوهر اول بعضى از موالیداند، و هریک از این چهارچیز را به چهار نام خواندهاند، کتاب خداى، و لوح محفوظ، و عالم جبروت، و دوات گفتهاند. و این جمله نامهاى عالم اجمال است، و ذات از عالم اجمال است، بلکه خود عالم اجمال است، و وجه از عالم تفصیل است، بلکه خود عالم تفصیل است. و ذات و وجه را کتاب خداى هم مىگویند، امّا ذات کتاب مجمل است، و وجه کتاب مفصّل است و هر چیز که در کتاب مجمل نوشته باشد، در کتاب مفصّل آن چیز پیدا خواهد آمد، و هر چیز که در کتاب مجمل ننوشته باشد، در کتاب مفصل پیدا نیاید. آنچه در کتاب مجمل نوشته است، قضاى خداى است؛ و آنچه در کتاب مفصل پیدا مىآید، قدر خداى است. پس قضا در مرتبه ذات است، و قدر در مرتبه وجه است.
(۶) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، بدانکه این چهارچیز چهار دواتاند، و هر دواتى کاتب و لوح و قلم با خود دارند، و از خود دارند. طبیعت قلم موالید است، و این قلم همیشه در کتابت است، و این چندین کلمات که نوشت و خواهد نوشت، جمله ازین چهار دوات مىنویسد، و خود مىنویسد، و از خود مىنویسد، و بر خود مىنویسد. هریک آنچه ما لا بد ایشان است تا به کمال خود رسند، با خود دارند و از خود دارند. و دیگر بدانکه این قلم اگرچه هرگز خشک نشد، و خواهد نوشت، و همیشه در کتابت است، ۲۸۶ اما از هیچ دواتى دو بار مداد برنداشت، و هیچ کلمه را دو بار ننوشت، و هیچ قلمى دو کلمه را ننوشت، و این کلمات هرگز به آخر و نهایت نرسیده است و نرسد «قُلْ لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِداداً لِکَلِماتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ کَلِماتُ رَبِّی وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً».
(۷) اى درویش! موالید آبا و امّهاتاند، و تجلیّات آبا و امّهات نهایت ندارند و با آنکه نهایت ندارند، مکرر نیستند. اگر مفردات را آبا و امّهات گویى، مرکبات اولاداند، و اگر مفردات را نویسندگان گویى، مرکبات کلماتاند. هر چند مىخواهم که سخن دراز نشود، بىاختیار من دراز مىشود. غرض ما بیان ذات و وجه و نفس بود.
فصل دوّم در بیان ذات و وجه و نفس
۲۹ (۸) بدانکه تخم گندم چون در زمین انداختند، آن تخم ذات درخت گندم است. و چون درخت گندم از عالم اجمال به عالم تفصیل آید و به نهایت خود رسد، آن نهایت درخت گندم وجه درخت گندم است؛ و مجموع هر دومرتبه نفس درخت گندم است؛ پس درخت گندم را سه مرتبه آمد، مرتبه ذات و مرتبه وجه و مرتبه نفس. چون ذات و وجه و نفس درخت گندم را دانستى، اکنون بدانکه صورت جامعه صورت ذات است، از جهت آنکه هر چیز که در درخت گندم پیدا خواهد آمد، از ساق، و شاخ، و برگ، و گل، و میوه، آن جمله در ذات درخت گندم جمعاند و پوشیده و مجملاند. و صورت متفرقه صورت وجه است، از جهت آنکه هر چیز که در ذات درخت گندم جمع بودند، و پوشیده و مجمل بودند، اکنون در مرتبه وجه آن جمله ظاهر شدند و متفرق و منفصل گشتند. پس تقدیر همه چیز در مرتبه ذات کردهاند ۲۸۷؛ و اندازه همه چیز در مرتبه ذات معیّن گردانیدهاند؛ اما جمله مجمل بودند، نه مفصّل و جمله پوشیده بودند، نه ظاهر. در مرتبه وجه آن جمله از اجمال به تفصیل آمدند، و آنچه پوشیده بودند، ظاهر گشتند. و ازین جهت مرتبه ذات را لیله القدر، و لیله الجمعه مىگویند، و مرتبه وجه را یوم القیمه، و یوم الجمعه و یوم الفصل، و یوم البعث مىخوانند.
(۹) چون صورت جامعه و صورت متفرقه را دانستى، اکنون بدانکه صفات درخت گندم در مرتبه ذاتاند، و اسامى درخت گندم در مرتبه وجهاند، و افعال درخت گندم در مرتبه نفساند، از جهت آنکه صفت صلاحیت است، و اسم علامت است، و فعل خاصیت است.
(۱۰) اى درویش! تخم درخت گندم صلاحیت آن داشت که از وى نشو و نما ظاهر شود و صلاحیت آن داشت که از وى ساق، و شاخ، و برگ و گل و میوه پیدا آید.
صلاحیت این چیزها و صلاحیت هرچه دارد صفاتاند، و در مرتبه ذاتاند. و ساق، و شاخ و برگ و گل و میوه، چون از مرتبه اجمال به مرتبه تفصیل آمدند، و از یکدیگر جدا گشتند، هریک علاماتى خاص دارند که بهآن علامت از یکدیگر ممتاز مىشوند. این علامات اسامىاند و در مرتبه وجهاند، و آنچه از مجموع هر دومرتبه حاصل است ۲۸۸، افعالاند و در مرتبه نفساند، از جهت آنکه بیخ، و ساق، و شاخ، و برگ، و گل، و میوه هریک فعلى دارند و این افعال جمله در مرتبه نفساند.
فصل سوّم در بیان اسم و صفت
(۱۱) بدانکه اسامى دو قسماند، یکى اسم حقیقى، و یکى اسم مجازى. اسم حقیقى هر چیز علامت حقیقى آن چیز است که به آن چیز همراه است، و آن چیز را از دیگر چیزها ممتاز مىگرداند. و اسم مجازى هر چیز علامت مجازى آن چیز است که با آن چیز همراه نیست، و دیگران بروى نهادهاند. و اسم مجازى هر چیز اسم علم آن چیز است.
پس این خلاف که میان علما افتاده است که اسم عین مسمّى است یا غیر مسمّى، از این جهت است. آنکس که مىگوید که اسم عین مسمّى است، اسم حقیقى مىخواند؛ و شک نیست که اسم حقیقى عین مسمّى است. و آنکس مىگوید که اسم غیر مسمّى است، اسم مجازى مىخواند؛ و شک نیست که اسم مجازى غیر مسمّى است.
(۱۲) و دیگر بدانکه صفات هم بر دو قسماند، یکى صفت حقیقى و یک صفت مجازى. صفت حقیقى هر چیز صلاحیت آن چیز است که با آن چیز همراه است، و مظهر ذات است. و صفت مجازى هر چیز عرض آن چیز است که به سببى از اسباب برآن چیز عارض شده است و با آن چیز همراه نیست، و مظهر ذات نیست. ازین جهت این قسم را اعراض مىگویند. پس آنکس که مىگوید که صفت عین موصوف است، صفت حقیقى مىخواند؛ و شک نیست که صفت حقیقى عین موصوف است. و آنکس که مىگوید که صفت غیر موصوف است، صفت مجازى مىخواند؛ و شک نیست که صفت مجازى غیر موصوف است. و اینچنین که در درخت گندم دانستى، در جمله افراد موالید همچنین مىدان.
فصل چهارم در بیان وجود بسیط
(۱۳) بدانکه ذات و وجه و نفس مرکّب دیگر است، و ذات و وجه و نفس بسیط دیگر. و بسیط دو قسم است، بسیط حقیقى و بسیط مجازى. و در هر دو قسم نه همچون مرکّب است. و نظر تیزبین و باریکبین مىباید تا ذات و وجه و نفس بسیط را دریابد. آنچه گفتیم جمله در مرکّبات بود. یک نظر دیگر در بسیط مجازى بگویم، آنگاه بیان ذات و وجه و نفس احد حقیقى کنیم.
(۱۴) اى درویش! آب بسیط مجازى است، و ذات و وجه و نفس دارد. نظر به هستى آب دیگر است، و نظر به آنکه آب عامّ است تمام نبات را دیگر است، و نظر مجموع هر دو مرتبه دیگر است. چون این سه مرتبه را دانستى، اکنون بدانکه هستى آب ذات آب است، و عموم آب جمله نباتات را وجه است، و مجموع هر دومرتبه نفس آب است.
چون ذات و وجه و نفس آب را دانستى، اکنون بدانکه صفات آب در مرتبه ذاتاند و اسامى آب در مرتبه وجهاند، و افعال آب در مرتبه نفساند.
(۱۵) اى درویش! آب صلاحیّت بسیار چیزها دارد، که نباتات و اشجار مختلفه و گلها و میوههاى متنوّع پیدا آیند و از عالم اجمال به عالم تفصیل رسند. هریکى را علامتى خاصّ هست که بهآن علامت از یکدیگر ممتاز مىشوند. آن علامت اسامىاند، و در مرتبه وجهاند.
(۱۶) اى درویش! آب دو عالم دارد، یکى عالم اجمال و یکى عالم تفصیل. عالم اجمال ذات است، و صفات آب درین مرتبهاند. و آب را با هر نباتى ملاقاتى خاصّ هست، و طریق خاصّ هست، و رویى خاصّ هست، آن روى را وجه آب مىگویند، و وجه صورت متفرقه دارد. پس تو به هر نباتى که روى آورى روى به وجه آن آورده باشى. تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم! آمدیم به مقصود سخن.
(۱۷) ۳۰ اى درویش! وجود خداى تعالى در مکان و جهت نیست ، فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس ندارد، از جهت آنکه وجود خداى تعالى نورى است نامحدود ونامتناهى و بحرى است بىپایان و بىکران. اوّل و آخر و حدّ و نهایت و اجزا و ترکیب ندارد، و قابل تغییر و تبدیل، و قابل فنا و عدم، و قابل تجزى و تقسیم نیست، احد حقیقى است و در ذات وى بههیچ نوع کثرت نیست.
(۱۸) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه این نور، که احد حقیقى است، و نامحدود و نامتناهى است، ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد. و صفات این نور در مرتبه ذاتاند، و اسامى این نور در مرتبه وجهاند، و افعال این نور مرتبه نفساند.
(۱۹) بدانکه نظر به هستى این نور دیگر است، و نظر به آنکه این نور عامّ است تمام موجودات را دیگر است، و نظر به هستى و عموم این نور دیگر است. چون این سه نظر را دانستى، اکنون بدانکه هستى این نور ذات این نور است، و عموم این نور تمام موجودات را وجه این نور است، و مجموع این هر دو مرتبه نفس این نور است.
(۲۰) اى درویش! چون دانستى که این نور عامّ است تمام موجودات را، و بقاى موجودات ۳۱ ازین نور است، هیچ ذرّهئى از ذرّات موجودات نیست که خداى به ذات به آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست. این عموم و این احاطت را وجه این نور مىگویند. پس تو به هر چیز که روى آرى، روى به وجه این نور آورده باشى:«فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ» ۲۹۱ «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ».
(۲۱) اى درویش! هرکه هر چیز را که مىپرستد خداى را مىپرستد، از جهت آن که هرکس رویى به هر چیز که آورده است، روى به وجه خدا آورده است. و آن چیز فانى است، و وجه خدا باقى است: «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ». رسول- علیه السلام- با مشرکان مىگفت که شما یک خدا را مىپرستید، مشرکان را عجب مىآمد، مىگفتند: «أَ جَعَلَ الْآلِهَهَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَیْءٌ عُجابٌ»
(۲۲) اى درویش! خداى مىفرماید که من جنّ و انس را نیافریدم الّا از جهت آن تا مرا بپرستند: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» و گفت خداى خلاف نباشد. پس به یقین بدانکه هرکه هر چیز را که مىپرستد، خداى را مىپرستد، و امکان ندارد که کسى بهغیر خداى چیزى دیگر را تواند پرستید. و این سخن بهغایت خوب است؛ هرکه دریابد، کارهاى دشوار بروى آسان شود و درهاى علم بروى گشاده گردد، و با خلق عالم صلح کند، و از اعتراض و انکار آزاد آید.
(۲۳) اى درویش! هرکه به وجه خداى رسید، و وجه خداى را دید خدا مىپرستد امّا مشرک است: «وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ»؛ و همه روز با مردم به جنگ است، و در اعتراض و انکار است. و هرکه از وجه خداى بگذشت، و به ذات خداى رسید، و ذات خداى را دید، هم خداى مىپرستد، امّا موحّد است، و از اعتراض و انکار آزاد است، و با خلق عالم به صلح است.
فصل پنجم در بیان مشکات
(۲۴) بدانکه چنان که نور ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد، و مشکات نور هم ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد، و چنانکه صفات نور در مرتبه ذاتاند، و اسامى در مرتبه وجهاند، و افعال در مرتبه نفساند. صفات مشکات هم در مرتبه ذاتاند، و اسامى در مرتبه وجهاند، و افعال در مرتبه نفساند.
(۲۵) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه اسامى و افعال این نور بىمشکات ظاهر نمىشوند، و اسامى و افعال مشکات هم بىنور ظاهر نمىشوند، هر دو با هم ظاهر مىشوند. و چنین مىباید که باشد، از جهت آنکه نور از جهتى وقایه مشکات است، و مشکات از جهتى وقایه نور است. پس نور بىوقایه چون ظاهر شود، و مشکات بىوقایه چون پیدا آید؟ ذات و وجه و نفس با یکدیگراند: و «هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ» «إِنَّ الَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اللَّهَ». و اسامى و افعال هر دو با یکدیگراند «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى»
«کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بى یسمع و بى یبصر و بى یبطش و بى ینطق»
. فصل ششم در بیان نور
(۲۶) اى درویش! به این بحر محیط و به این نور نامحدود و نامتناهى مىباید رسید و این نور را مىباید دید، و ازین نور در عالم نگاه مىباید کرد تا از شرک خلاصیابى. و حلول و اتّحاد باطل شود، و اعتراض و انکار برخیزد، و با خلق عالم صلح پیدا آید، ازجهت آنکه چون به این نور رسى، و این نور را ببینى، به یقین بدانى و ببینى که قوام عالم و داراى موجودات اوست، و هیچ ذرّهئى از ذرّات موجودات نیست که خداى به ذات با آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست، و از آن مرتبه گویا نیست. تمام موجودات در جنب عظمت وى مانند قطره و بحر است، بلکه از قطره کمتر، از جهت آن که تمام موجودات متناهىاند، و ذات وى نامتناهى است؛ و متناهى را با نامتناهى بههیچ وجه نسبت نتوان کردن. افراد موجودات جمله بهیکبار مظاهر صفات وىاند، و صفات وى ازین جمله ظاهر شدهاند. پس هرکسى روى به هر چیز که آورده است، روى به وى آورده است، اگرچه آنکس نمىداند. و هرکه هر چیز را که مىپرستد، وى را مىپرستد، اگرچه آنکس خبر ندارد. شیخ این بیچاره مىفرمود که من به این نور رسیدم، و این نور را دیدم. نورى بود نامحدود و نامتناهى، و بحرى بود بىپایان و بىکران. فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس نداشت. در آن نور حیران بماندم. خواب، و خورد، و دخل و خرج از من برفت و نمىتوانستم کرد. با عزیزى حکایت کردم که حال من چنین است فرمود که برو، و از خرمنگاه کسى مشتى کاه بىاجازت خداوند بردار. برفتم و برداشتم؛ آن نور را ندیدم. این بیچاره با شیخ گفت که یا شیخ، پیش من آن است که این نور را به چشم سر نتوان دیدن به چشم سرّ توان دیدن، از جهت آنکه این نور محسوس نیست.
شیخ فرمود: «یا عزیز! پیش من آن است که این نور را هم به چشم سر، هم به چشم سرّ توان دیدن». گفتم: «یا شیخ! هرکه به این دریاى نور رسیده باشد، علامت آن باشد که درین دریاى نور غرق شود، من بعد هرگز خود را نبیند، همه این دریاى نور را بیند» شیخ فرمود: «مشاهده دایم نباشد». گفتم: «یا شیخ! مشاهده دیگر است و معاینه دیگر».گفت: «مشاهده دایم نباشد، امّا معاینه دایم باشد».
فصل هفتم در بیان رسیدن به این نور
(۲۷) اى درویش! به این نور نامحدود و نامتناهى رسیدن، و این بحر بىکران و بىپایان دیدن کارى بهغایت مشکل است، و دشوار است، و مقامى بهغایت بلند است.
ریاضات و مجاهدات بسیار باید کشید، و در ریاضات و مجاهدات سالهاى بسیار ثبات مىباید نمود تا این مقام روى نماید، نه چنانکه چند روز ریاضت کشد و چند روز دیگرفروگذارد، و با سر کار خود رود، چنانکه عادت اهل روزگار است، که از چنین ریاضت کارى برنیاید و چیزى نگشاید.
(۲۸) اى درویش! اگر همّت کارى دارى، و کارى خواهى کردن، اول ترک ما سوى باید کرد، و بتان درهم باید شکست، و یک جهت و یک قبله باید شد، و جمعیت و فراغت حاصل باید کرد. آنگاه در صحبت دانایى سالهاى بسیار در ریاضات ۲۹۵ و مجاهدات ثبات باید نمود، تا اول آبگینه بدن تو پاک و صافى گردد، و شفاف و عکسپذیر شود. چنانکه آبگینهاى که پاک و صافى باشد، وى را بازشناسند از آنچه در وى بود، آبگینه بدن تو مىباید که همچنین به آتش ریاضت پاک و صافى شود. و این اول این مقام است. آنگاه به تصقیل مجاهده آیینه دل تو مصفى و منوّر گردد، و نور اللّه پیدا آید. و این آخر این مقام است. و چون نور اللّه پیدا آمد، سالک به یقین دانست و دید که خداى با همه است، هیچ ذرهئى از ذرّات موجودات نیست که خدا به ذات با آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست. (مصراع) «هم نور تو باید که تو را بشناسد».
آنگاه سالک به این نور نامحدود و نامتناهى رسید، و این بحر بىپایان و بىکران دید. او خود به زبان حال گوید که چه کن.
فصل هشتم در بیان آنکه هیچکس از ذات این نور خبر نداد
(۲۹) بدانکه هرکه ازین نور خبر داد، جمله از وجه این نور خبر داد، هیچکس از ذات این نور خبر نداد، از جهت آنکه از ذات این نور خبر نتوان دادن.
(۳۰) اى درویش! از هست مطلق کس چون خبر دهد که ساده و بىنقش باشد؛ تعریف وى چون کنند؟ از هست مقیّد خبر توان دادن، از هست مطلق بیش ازین خبر نتوان دادن که نورى است که اوّل و آخر ندارد و حدّ و نهایت ندارد، و مثل و مانند ندارد و امثال این توان گفتن . فرعون از موسى- علیه السلام- سؤال کرد که خداى تو چیست؟ موسى- علیه السلام- مىدانست که از ذات سؤال مىکند، و مىدانست که از ذات او خبر نتوان دادن، از وجه خبر مىداد. فرعون با جماعتى که حاضر بودند مىگفت: پیغمبر شما دیوانه است، من از ذات سؤال مىکنم، وى از وجه جواب مىگوید؛ «قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِینَ. قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُمَا إِنْ کُنْتُمْ مُوقِنِینَ. قالَ لِمَنْ حَوْلَهُ أَ لا تَسْتَمِعُونَ. قالَ رَبُّکُمْ وَ رَبُّ آبائِکُمُ الْأَوَّلِینَ. قالَ إِنَّ رَسُولَکُمُ الَّذِی أُرْسِلَ إِلَیْکُمْ لَمَجْنُونٌ. قالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ ما بَیْنَهُما إِنْ کُنْتُمْ تَعْقِلُونَ».
(۳۱) اى درویش! فرعون قصدا این سؤال مىکرد که تا موسى را پیش قوم خجل کند، که فرعون مىدانست که از ذات خدا خبر نتوان دادن.
(۳۲) اى درویش! فرعون دانا بود، و خدا را مىشناخت و موسى را مىدانست که پیغمبر است، و مع ذلک مىگفت «إِنَّ رَسُولَکُمُ الَّذِی أُرْسِلَ إِلَیْکُمْ» و انکار موسى نمىکرد، امّا با موسى مىگفت که من بزرگترم از تو، از جهت آنکه تو علم دارى و قدرت ندارى، من هر دو دارم، و تربیت خلق بهتر از تو مىکنم «فَقالَ أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلى» ۲۹۷: «اعلى» دلیل است بر آنکه دعوى بزرگترى مىکرد، نه انکار موسى مىکرد.
فصل نهم در بیان نصیحت
(۳۳) اى درویش! بزرگ و کوچک را عزیز دار، تا بزرگ و کوچک تو را عزیز دارند. و دوست و دشمن را تواضع کن، تا دوست، دوستتر گردد، و دشمن، دشمنتر نگردد، بلکه دوست شود. عادت خاصّ آن است که هرچند دوستى و محبّت زیاده مىشود، آداب و نگاه داشت زیاده مىکنند: و عادت عوامّ آن است که هرچند دوستى و محبّت زیاده مىشود، آداب و نگاه داشت کمتر مىکنند. و این عادت بد است، از جهت آنکه بهجایى رسد که دوستى به دشمنى مبدّل گردد.
(۳۴) اى درویش! تحمّل از همه، و تواضع با همه، و عزّت داشت همه، و شفقت بر همه، اخلاق انبیا و اولیاست.
(۳۵) اى درویش! ظاهر خود را به دیگران مانند ده، و آنچنان که دیگران زندگانى مىکنند، توهم مىکن که سیرت اولیا این است، و قبّه اولیا این است، جمله در زیر این قبّهاند.
(۳۶) اى درویش! اگر تو را با خدا معاملهاى هست، آن احوال دل است، و کس را برآن اطلاع نیست. ترقّى و عروج به اندرون تعلّق دارد، و امتیاز تو از دیگران به اندرون است، نه به بیرون. و امتیاز زرّاقان از دیگران به بیرون است، نه به اندرون.
(۳۷) اى درویش! هرکه خود را انگشتنماى خلق کرده، خود را شیخى و زهدمعروف گردانید. به یقین بدانکه از خدا بویى ندارد. انبیا را ضرورت است، اگر خواهند و اگر نخواهند، انگشتنماى خلق شوند. و علما را ضرورت است، امّا اولیا و عارفان را ضرورت نیست. کار ایشان آن است که اگر به تشنه رسند، آب دهند؛ و در زیر قبّه مىباشند و نظاره مىکنند. پس ازین طایفه هرکه خود را انگشتنماى خلق مىکند، به یقین بدانکه نه ولى نه عارف است، مالدوست و یا جاهدوست است، و به این طریق دنیا را حاصل مىتواند کرد. وى نه همچون اهل دنیا باشد، از جهت آنکه اهل دنیا به ضرورت دنیا دنیا را حاصل مىکنند. منافق است، و بدترین آدمیان است.و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله بیست و یکم
الانسان الکامل//عزیزالدین نسفی
[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]
الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى(قسمت هفتم) در بیان عقل و قلم او و در بیان وحى و الهام و خواب دیدن
رساله هفدهم در بیان احادیث اوایل
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در احادیث اوایل رسالهئى جمع کنید، و بیان کنید که مراد ازین احادیث یک جوهر است، یا مراد از هر حدیثى جوهرى جداگانه ۲۳۴ است. در حدیثى آمده است که«اوّل ما خلق اللّه العقل»، و دیگر آمده است که«اوّل ما خلق اللّه القلم»، و دیگر آمده است که«اوّل ما خلق اللّه العرش»
، و مانند این آمده است. و دیگر مىباید که بیان کنید که ملک چیست و شیطان چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
فصل اوّل در بیان عقل و قلم او
(۲) بدانکه اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملکوت بیافرید عقل اوّل بود که قلم خداى است؛ و اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملک بیافرید، فلک اوّل بود که عرش خداى است. عقل اوّل، که قلم خداى است، دریاى نور بود، و فلک اوّل، که عرش خداى است، دریاى ظلمت بود: به این قلم خطاب آمد که برین عرش بنویس! قلم گفت:«خداوندا! چه نویسم؟ خطاب آمد که هرچه بود و هست و خواهد بود تا به قیامت بنویس! قلم بنوشت.
«انّ اللّه تعالى خلق الخلق فى ظلمه ثمّ رشّ علیهم من نوره فمن اصاب من ذلک النور، اهتدى و من ضلّ فغوى».
(۳) اى درویش! مىدانى که رشّ نور چه بود و چون بود. نور سه حرف است، «نون» است و «واو» است و «را» است. «نون» عبارت از نبى است، و «واو» عبارت از ولى است. و «را» عبارت از رشد است. رشّ نور عبارت از دادن رشد است، و عبارت از فرستادن نبى و ولى است. هرکه را رشد و عقل دادند، و هرکه را از بیرون نبى فرستادند نور عام یافت، و هرکه را با ولى آشنا کردند نور خاص یافت «یَکادُ زَیْتُها یُضِیءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ». سخن دراز شد و از مقصود باز ماندیم.
(۴) اى درویش! خداى تعالى در عالم کبیر قلمى آفریده است، و آن عقل اوّل است، و در عالم صغیر قلمى هم آفریده است، و آن عقل آدمى است.
(۵) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه عقل آدمى در ظاهر دو قلم دارد، و آن دو قلم یکى زبان است، و یکى دیگر دست است. زبان آلت ظهور علم است، و دست آلت ظهور عمل است، و زبان و دست اگرچه قلماند و همیشه در کتاباند، امّا قلم حقیقى عقل است، از جهت آنکه مظهر علم و قدرت آدمى عقل آدمى است، و زبان و دست آدمى صورت عقل آدمىاند، و علم و قدرت عقل آدمى جز به واسطه این دو قلم در عالم شهادت ظاهر نمىشوند. زبان سخن عقل به حاضران مىرساند و کتاب سخن عقل به غایبان مىبرد. حکمتهاى فطرتى و نکته هاى معقول از زبان ظاهر مى شود، و حکمتهاى علمى و صنعتهاى محسوس از دست پیدا مى آید.
(۶) اى درویش! عقل آفریده است از جهت آنکه عقل گویا است، و زبان هم گویا است، عقل معلّم است، و زبان هم معلّم است؛ و عقل رسول خداى است، و زبان رسول عقل است. اهل جبروت صورتى دارند، و اهل ملکوت صورتى دارند، و اهل ملک صورتى دارند، امّا صورت هر چیزى مناسب حال آن چیز باشد. اهل ملک صورت حسّى دارند، و اهل ملکوت صورت عقلى دارند، و اهل جبروت صورت حقیقى دارند.
خداى تعالى ملک را بر صورت ملکوت آفریده است و مظهر ملکوت گردانیده، و ملکوت را بر صورت جبروت آفریده است، و مظهر صفات جبروت گردانیده. و از اینجا است که اهل جبروت بر ملکوت عاشقاند، و اهل ملکوت بر ملک هم عاشقاند، از جهت آنکه اهل جبروت در ملکوت جمال خود را مىبینند، و صفات خود را مشاهده مىکنند. و از اینجا گفتهاند که وجود مملو از عشق است، و بر خود عاشق است.جمله؟؟ حرکاتاند، و حرکت شوقى دارند، خود را مىطلبند. هرچند مىخواهم که سخن دراز نشود بىاختیار من دراز مىشود.
(۷) اى درویش! چون در عالم صغیر این معلوم کردى، در عالم کبیر نیز همچنین مىدان. بدانکه عقل اوّل در عالم سفلى هم دو قلم دارد. و آن قلم یکى نبى و یکى دیگر ۲۳۷ سلطان است. نبى مظهر علم است و سلطان مظهر قدرت است. و نبى و سلطان اگرچه مظهر علم و قدرتاند، و علم و قدرت همیشه از ایشان روانه است، امّا قلم حقیقى عقل اوّل است، و نبى و سلطان صورت عقل اوّلاند، از جهت آنکه مظهر علم و قدرت خداى عقل اوّل است، و علم و قدرت عقل اوّل درین عالم جز به واسطه این دو قلم ظاهر نمىشود. و شاید که یک کس هم مظهر علم و هم مظهر قدرت بود، و هم نبى و سلطان باشد. و ازین جهت فرمود«انّ اللّه تعالى خلق آدم على صوره الرحمن»
. (۸) اى درویش! آدم که نبى است، صورت عقل اوّل است، و عقل اوّل در آدم جمال خود را مىبیند و صفات و اسامى خود را مشاهده مىکند. خداى تعالى آدم را بر صورت عقل اوّل آفریده است.
(۹) اى درویش! اگرچه عقل اوّل در عالم ظاهر چهار قلم دارد، و عقل آدمى در عالم ظاهر هم چهار قلم دارد، امّا اگر هر هشت را بیان مىکردم، دراز مىشد. چون سر رشته به دست زیرکان دادم، زیرکان به فکر خود بیرون مىکنند. و اگر کسى زیادت از هشت گوید، هم راست باشد، از جهت آنکه عالم ملک آلت و دستافزار عالم ملکوت است، هر فردى از افراد ملک آلت ظهور صفت ملکوت است «ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ» :«ن» عبارت از جبروت است و «قلم» عبارت از ملکوت است، «وَ ما یَسْطُرُونَ» عبارت از ملک است که صورت قلماند.
(۱۰) اى درویش! اگر جبروت را دوات گویند، و ملکوت را قلم گویند، و ملک را لوح گویند، راست بود، و اگر جبروت را دوات گویند و ملکوت را قلم گویند و ملک راصورت قلم و آلت و دستافزار قلم گویند، هم راست باشد.
(۱۱) اى درویش! اگر ملک صورت قلم و آلت و دستافزار قلم است، پس به قلم خطاب آمد که بنویس! معنى آن باشد که از مراتب پیدا کن و از ملک مظهر صفات خود و آلت و دستافزار خود ظاهر گردان، قلم اینها بنوشت. و معنى «جفّ القلم» آن باشد که قلم مراتب خود و آلت و دستافزار خود تمام پیدا کرد، و مفردات تمام پیدا شدند.اکنون مفردات هرچه کنند، با خود آوردهاند.
فصل دوّم در بیان آنکه عقل مظهر صفات و افعال خداى است
(۱۲) بدانکه در اوّل این رساله گفته شد که اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملکوت بیافرید جوهرى بود، و نام آن جوهر عقل اوّل است که قلم خداست، و اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملک بیافرید، جوهرى بود، و نام آن جوهر فلک اوّل است که عرش خداست، و این عقل اوّل بر عرش خداى مستوى است، و این عقل اوّل مظهر صفات و اسامى خداى است، و صفات و اسامى و افعال خداى از عقل اوّل ظاهر مىشوند.
(۱۳) اى درویش! حیات و علم و ارادت و قدرت و سمع و بصر و کلام و صفات عقل اوّلاند، و ایجاد و احیا و تعلیم افعال عقل اوّلاند. عظمت و بزرگوارى عقل اول را جز خداى کسى دیگر نمىداند. بسیار کس از مشایخ کبار به این عقل اول رسیدهاند، و به این عقل اول باز- ماندهاند، از جهت آنکه صفات و افعال عقل اوّل را دیدهاند، و بالاى حکم او حکمى دیگر ندیدهاند، و بالاى امر او امرى نیافتهاند؛ «إِنَّما أَمْرُهُ ۲۳۹ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ». گمان بردهاند که مگر خداى اوست. و مدّتى او را پرستیدند، تا عنایت حق تعالى در رسیده است و بالاى حکم او حکمى دیدهاند، و بالاى امر او امرى یافته: «وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَهٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ». آنگاه بر ایشان روشن شده است که او خلیفه خداست، نه خداست، و او مظهر صفات و افعال خداى است.
(۱۴) اى درویش! در قرآن و احادیث ذکر این عقل اوّل بسیار است.
فصل سوّم در بیان اسامى مختلفه عقل اوّل
(۱۵) بدانکه این عقل اوّل را به اضافات و اعتبارات با اسامى مختلفه ذکر کردهاند.
(۱۶) اى درویش! اگر یک چیز را به صد اعتبار نام بخوانند، در حقیقت آن یک چیز به این صد نام هیچ کثرت پیدا نیاید. مثلا اگر یک آدمى را به اعتبارات مختلفه به اسامى مختلفه ذکر کنند، همچون حدّاد و نجّار و خبّاز و خیّاط و مانند این راست باشد، و آن آدمى هم حدّاد و هم نجّار و هم خبّاز ۲۴۰ و هم خیّاط بود، و به این اسامى مختلفه در حقیقت آن یک آدمى در هیچ کثرت پیدا نیاید.
(۱۷) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه انبیا جوهرى دیدهاند. زنده بود و دیگرى را زنده مىگردانید. نامش روح کردند. از جهت آنکه روح حىّ و محى است.
و چون همین جوهر را دیدند که دانا بود. و دیگرى را دانا مىگردانید، نامش عقل کردند از جهت آنکه عقل عالم و معلم همه است. و چون همین جوهر را دیدند که پیدا بود و دیگرى را پیدا مىگردانید، نامش نور کردند، از جهت آنکه نور ظاهر و مظهر است.
(۱۸) اى درویش! اگر تعریف هریکى مىکنم، دراز مىشود. و چون همین جوهر را دیدند که نقّاش علوم بود بر دلها، نامش قلم کردند. و چون همین جوهر را دیدند که هرچه بود و هست و خواهد بود، جمله در وى نوشته بود، نامش لوح محفوظ کردند. و اگر همین جوهر را بیت اللّه و بیتالعتیق و بیتالمعمور و بیت اوّل و مسجد اقصى و آدم و رسول خداى و ملک مقرّب و عرش عظیم گویند، هم راست باشد. این جمله اسامى عقل اوّل است.
فصل چهارم در بیان ملک و شیطان
(۱۹) بدانکه بعضى مىگویند که ملک کاشف است و شیطان ساتر است. و بعضى مىگویند که ملک سبب است، و شیطان هم سبب است، سبب کشف ملک است، و سبب ستر شیطان است، سبب خیر ملک است، و سبب شرّ شیطان است، سبب رحمت ملک است، و سبب عذاب شیطان است. هرکه تو را به کارهاى نیک دعوت مىکند، و از کارهاى بد بازمىدارد ملک تو است، و هرکه تو را به کارهاى بد دعوت مىکند و از کارهاى نیک بازمىدارد، شیطان تو است.
(۲۰) اى درویش! در ولایت خود بودم در شهر نسف. شبى پیغمبر را- صلّى اللّه علیه و سلّم- به خواب دیدم. فرمود که یا عزیز! دیو اعوذ خوان و شیطان لا حول خوان را مىدانى؟ گفتم: «نى، یا رسول اللّه» فرمود که فلانى دیو اعوذ خوان است، و فلانى شیطان لا حول خوان است، از ایشان برحذر باش. هر دو را مىشناختم و با ایشان صحبت مىداشتم، ترک صحبت ایشان کردم.
فصل پنجم در بیان ملائکه
(۲۱) بدانکه به نزدیک این ضعیف آن است که کارکنان عالم علوى و کارکنان عالم سفلى جمله ملائکهاند. علم هریک معلوم است، و عمل هریک معلوم است، و مقام هر یک معلوم است و «ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ». ۲۴۱ علم ایشان زیادت نشود و عمل ایشان دیگرگون نگردد. هریک به عمل خود مشغولاند، و آن علم و عمل را از کسى نیاموختهاند، علم و عمل ایشان ذاتى ایشان است، و با ذات ایشان همراه است. نتوانند که بهآن عمل نکنند، و نتوانند که برخلاف آن عمل دیگرى کنند. «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ».
(۲۲) اى درویش! عقل اوّل تنها یک صفّ است ، و ملائکه عالم علوى و عالم سفلى جمله یک صفّاند و از جهت آنکه جمله مراتب وىاند و مبدأ جمله وى است، و بازگشت کاملان بهوى خواهد بود. بهشت اهل کمال است: «یَوْمَ یَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِکَهُ صَفًّا لا یَتَکَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً ذلِکَ الْیَوْمُ الْحَقُّ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلى رَبِّهِ مَآباً»، «ما لا یَتَکَلَّمُونَ» یعنى جمله افراد موجودات سخن نمىتوانند گفت الا آدمى. «ذلِکَ الْیَوْمُ الْحَقُّ»: یوم عبارت از مرتبه است، یعنى این مرتبه انسانى حقّ است، از جهت آنکه تا به این مرتبه انسانى نمىرسند، استعداد آن ندارند که بازگردند. و مبدأ و معاد خود را بدانند، و پروردگار خود را بشناسند؛ اکنون درین مرتبه هرکه خواهد، بازگردد: «فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلى رَبِّهِ مَآباً».
فصل ششم در بیان نصیحت
(۲۳) بدانکه آدمیان، چون بىاختیار خود به این عالم آمدند، از صد هزار کس که بیامدند، و برفتند، یکى چنان بود که خود را به حقیقت دانست، و این عالم را چنانکه این عالم است بشناخت، و بدانست که از کجا مىآید و به کجا مىرود، یعنى مبدأ و معاد خود را به علم الیقین و عین الیقین بشناخت و بدید. باقى جمله نابینا آمدند و نابینا رفتند:
«مَنْ کانَ فِی هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِی الْآخِرَهِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِیلًا». هریک در مرتبه اى از مراتب حیوانى فرورفتند و به مرتبه انسانى نرسیدند، از جهت آنکه درین عالم به شهوت بطن و به شهوت فرج و دوستى فرزند مشغول بودند، و از اوّل عمر تا به آخر عمر سعى و کوشش ایشان، و جنگ و صلح ایشان از بهر این بود، و بهغیراز این سه چیز چیزى ندانستند و ندیدند: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا ۲۴۳ لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ». و بعضى کسان ازین سه بت خلاص یافتند و به سه بت دیگر، عظیمتر ازین گرفتار شدند، و ازین سه حجاب بگذشتند و به سه حجاب دیگر، قوىتر ازین فروماندند، و آن دوستى آرایش ظاهر، و دوستى مال و دوستى جاه است. و این سه بتان عظیمتراند و این سه حجاب قوىتر است.
(۲۴) اى درویش! دنیا همین بیش نیست، و این هر شش شاخهاى دنیااند. و این سه شاخ آخرین چون قوى شوند و غالب گردند، آن سه شاخ اوّل ضعیف شوند و مغلوب گردند. و اهل دنیا هریک در زیر سایه یکى ازین شاخها نشستهاند، یا در زیر جمله نشستهاند، و پناه به سایه این شاخها بردهاند، از جهت آنکه تا راحتى و لذّتى به نفس ایشان برسد، و مراد نفس ایشان حاصل گردد. نمىدانند که در زیر هر مرادى ده نامرادى تعبیه است، بلکه صد، بلکه هزار. و کسى از بهر یک خوشى تحمّل هزار ناخوشى چون کند؟ دانا هرگز این تحمّل نکند، ترک آنیک خوشى کند، امّا نادان ترک آنیک خوشى نکند، از سبب غفلت بنا بر غفلت، یعنى نادان طلب آنیک خوشى کند و غافل باشد از آنکه این یکخوشى را چندین ناخوشى از غفلت است: «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ».
(۲۵) اى درویش! این شاخهاى دنیا که گفته شد خود سایه است ۲۴۴، نه آنکه این شاخها سایهاى دارد، از جهت آنکه دنیا خود سایه است و وجود ظلّى دارد، مىنماید امّا حقیقتى ندارد. و ازین سایه را حتى به کسى نرسد، بلکه ازین سایه رنج و زحمت زیادت شود، از جهت آنکه این سایه خنکى ندارد و دفع گرما نمىکند، بلکه حرارت و آتش مىانگیزد. «انْطَلِقُوا إِلى ظِلٍّ ذِی ثَلاثِ شُعَبٍ لا ظَلِیلٍ وَ لا یُغْنِی مِنَ اللَّهَبِ إِنَّها تَرْمِی بِشَرَرٍ کَالْقَصْرِ کَأَنَّهُ جماله صُفْرٌ». سخن دراز شد و از مقصود بازافتادم.
(۲۶) اى درویش! به حقیقت حجاب هفت آمد، یکى دوستى نفس و دوستى این شش چیز دیگر از براى نفس. این هفت چیز هریک دوزخىاند، دوزخهاى بىپایان. و هریکى نهنگىاند، نهنگان گرسنه. هر زمانى چندین هزار کس فرومىبرد، و همچنان گرسنهاند. جمله اوصاف ذمیمه و اخلاق ناپسندیده در آدمى به واسطه این هفت چیز باز پیدا مىآیند. و این چندین هزار بلا و فتنه و رنج و عذاب که با آدمى رسد، در دنیا و آخرت به واسطه این هفت چیز مىرسد و آدمى ازین همه غافل و به غفلت روزگار مىگذارد: «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ». چون از خواب غفلت بیدار شود، و از مستى شهوت هشیار گردد، و به مرتبه انسانى به کمال عقل رسد، و این عالم را چنانکه این عالم است بداند و ببیند، البتّه ازین عالم سیر شود و نفرت گیرد. و علامت این آن باشد که درین عالم چنان باشد که مرغ در قفص، یا کسى که در زندان بود. و علامت آن این باشد که در وقتى که ازین عالم خواهد که بیرون رود، سخن او این باشد که«فزت و ربّ الکعبه»
. (۲۷) اى درویش! بسیار کس از بزرگان چون این بلاها و فتنهها درین عالم دیدهاند، و این چند رنج و عذاب گوناگون در دنیا و آخرت مشاهده کردهاند، گفتهاند ۲۴۵ که کاشکى از مادر نیامده بودمى و کاشکى که خاک بودمى، که از خاک فروتر مرتبه دیگر نیست، وگرنه آن مرتبه تمنّا کردندى. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هفدهم
رساله هژدهم در بیان وحى و الهام و خواب دیدن
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) ۲۳ امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت ۲۴۶ درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در وحى و الهام و خواب دیدن رسالهئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
فصل اوّل در بیان روح انسانى
(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که هروقت که آدمى اندرون خود را پاک کند، و آیینه دل را صافى گرداند، به ملائکه سماوى نزدیک گردد، از جهت آنکه ملائکه سماوى جمله پاک و صافىاند و علم و طهارت دارند.
(۳) اى درویش! روح انسانى از جنس ملائکه سماوى است، و جوهرى پاک و صافى است، امّا به واسطه بدن آلوده گشته است، و تیره شده است. چون ترک لذّات و شهوات بدنى کند، و علم و طهارت حاصل کند، و بیرون و اندرون خود را پاک گرداند، و آیینه دل را صافى کند، باز پاک و صافى شود. چون پاک و صافى گشت، روح او را با ملائکه سماوى نسبت پیدا آید. چون مناسبت پیدا آمد، همچون دو آیینه صافى باشند که در مقابله یکدیگر بدارند. هرچه در آن باشد، درین پیدا آید، و هرچه درین بود، در آن ظاهر شود. و این ملاقات در بیدارى باشد و در خواب هم بود، در خواب بسیار کس را باشد، امّا در بیدارى اندک بود. و این ملاقات در بیدارى سبب وجد و وارد و الهام و خاطر ملکى بود، و در خواب سبب خواب راست باشد.
فصل دوّم در بیان ملائکه سماوى
(۴) بدانکه ملائکه سماوى جمله پاک و صافىاند، و جمله علم و طهارت دارند، و ملائکه هر آسمانى که بالاتر است، پاکتر و صافىتر است، و علم و طهارت وى بیشتر است. پس آدمى به ریاضات و مجاهدات هرچند پاکتر و صافىتر مىشود و علم و طهارت بیشتر حاصل مىکند، مناسبت او با ملائکه بالاتر حاصل مىشود تا بهجایى برسد که در پاکى و صفا و در علم و طهارت از جمله ملائکه بگذرد و به عقل اوّل رسد بعضى مىگویند که از عقل اوّل درنتواند گذشت، و از عقل اول فیض قبول کند، و عقل اول واسطه باشد میان وى و خدا، از جهت آنکه عقل اول ملک مقرّب است، بهغایت بزرگوار و داناست، و داناتر از وى و مقرّبتر از وى چیزى دیگر نیست. و بعضى مىگویند که از عقل اول هم بگذرد، و با خداى بىواسطه ملک بگوید و بشنود. این نهایت مقامات آدمى است ؛ و علامت این آن باشد که هیچچیز از ملک و ملکوت و جبروت و مبدأ اول بر وى پوشیده نماند، تمامت اشیا و تمامت حکمت و طبیعت و خاصیّت و حقیقت اشیا را کما هى بداند و ببیند، و آنچنان که دیگران در خواب ارواح انبیا و اولیا و ملائکه را ببینند، و با ایشان سخن گویند، و از ایشان مدد و یارى خواهند، وى در بیدارى انبیا و اولیا و ملائکه را ببیند، و با ایشان سخن گوید، و از ایشان مدد و یارى خواهد. این است معنى کشف و وحى و الهام، و اینچنین کس را انسان کامل گویند، و هرکه به این مقام رسید، اهل عالم را از وى مدد و یارى بسیار باشد، از جهت آنکه آنچنان که عقول و نفوس عالم علوى مؤثراند درین عالم سفلى، وى هم مؤثر باشد. درین عالم سفلى هرکه از وى مدد خواهد، مدد دهد، و همت وى را اثرها باشد هم در کار دنیا و هم در کار آخرت. و اگر بعد از وفات وى بر سر قبر وى به زیارت روند، و مدد خواهند، هم مددها یابند. و صورت زیارت کردن و دعا کردن آنچنان است که بر سر تربت چنین کس رود، و دور بایستد، و متوجه آن تربت شود. و آن ساعت از هر چیزها بازآید و آیینه دل را پاک و صافى گرداند تا روح زائر با روح مزور به واسطه قبر ملاقاتى افتد. آنگاه اگر مطلوب زائر علم و معرفت باشد، در همان ساعت آن مسئله که وى درخواست مىکند، بر دل وى پیدا آید. اگر استعداد دریافت آن دارد، و اگر مطلوب زائر مدد و یارى باشد، در کارهاى دیگر بعد از زیارت اجابت دعا ظاهر شود و مهمات وى کفایت گردد از جهت آنکه روح آن مزور قربتى دارد نزد خدا ، از خدا درخواست کند تا مهمات را کفایت گرداند. و اگر روح مزور قربت ندارد نزد خدا و قربت دارد نزد مقرّبان خدا، وى از ایشان درخواست کند تا خدا مهمات وى را کفایت گرداند.
فصل سوّم در بیان دل انسان کامل
(۵) بدانکه هر بلایى یا عطایى که از عالم غیب روانه شود، تا به این عالم شهادت آید، پیش از آنکه به این عالم شهادت آید، پیش از آنکه به این عالم شهادت رسد، بر دل وى پیدا آید و وى را از آن حال معلوم شود. آنچنان که دیگران در خواب بینند، وى در بیدارى ببیند، و آنچنان که کرّوبیان و روحانیان دریابند، وى هم دریابد؛ یعنى بعضى از سالکان چنان باشند که از کرّوبیان و روحانیان فیض قبول کنند و عکس بستانند. اول کرّوبیان و روحانیان از آن عطا یا از آن بلا باخبر شوند، آنگاه از ایشان عکس آن بر دلهاى سالکان پیدا آید؛ و بعضى از سالکان چنان باشند که بىواسطه کرّوبیان و روحانیان از آن عطا یا از آن بلا باخبر شوند آنچنان که کرّوبیان و روحانیان درمىیابند و باخبر مىشوند، ایشان هم دریابند و باخبر شوند، بلکه بیشتر، و بیشتر از کرّوبیان و روحانیان دریابند و باخبر شوند.«قلب المؤمن عرش اللّه الاکبر»
. (۶) اى درویش! چندین گاه است که مىشنوى که در دریاى محیط آیینه گیتىنماى نهادهاند، تا هر چیز که در آن دریا روانه شود، پس از آنکه به ایشان رسد، عکس آن چیز در آیینه گیتىنماى پیدا آید، و نمىدانى که آن آیینه چیست، و آن دریا کدام است. آن دریا عالم غیب غیب است، و آن آیینه دل انسان کامل است. هر چیز که از دریاى عالم غیب غیب روانه مىشود تا به ساحل وجود رسد، عکس آن بر دل انسان کامل پیدا مىآید، و انسان کامل را از آن حال خبر مىشود. هرکه به نزدیک انسان کامل درآید ۲۵۰، هر چیز که در دل آنکس باشد، عکس آن در دل انسان کامل پیدا آید.
(۷) به غیر سالکان قومى دیگر هستند که دلهاى ایشان در اصل ساده و بىنقش افتاده است، چیزها بر دلهاى ایشان هم پیدا آید، و از احوال آینده خبر دهند، و از اندرون مردم و از احوال مردم خبر دهند و بر دلهاى حیوانات هم پیدا آید، که دلهاى ایشان هم ساده و بى نقش است و آن حیوانات خبر مردم دهند. بعضى مردم فهم کنند، و بعضى فهم نکنند.
(۸) اى درویش! این ظهور عکس به کفر و اسلام تعلّق ندارد، ظهور عکس به دل ساده و بىنقش تعلّق دارد. و این ظهور عکس در کامل و ناقص پیدا آید و در صالح و فاسق ظاهر شود. و اگر در صالح پیدا آید صلاحیّت وى زیادت شود و بسیار کس به واسطه او سود کنند و اگر در فاسق پیدا آید، فسق وى زیادت شود و بسیار کس به واسطه وى زیانکار شوند سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم.
فصل چهارم در بیان سخن اهل شریعت
(۹) بدانکه اهل شریعت مىگویند که ملائکه سماوى وقتها مصوّر شوند ۲۵۱، و با بعضى از آدمیان سخن گویند و مىگویند که ما ملک و رسول خداییم و به کارى آمدهایم، چنانکه در قرآن از قصّه مریم و از قصّه ابراهیم خبر مىدهد، و در قرآن و احادیث ذکر این معنى بسیار است. و وقت باشد که این صورت بر آدمى ظاهر نشود، اما به آدمى سخن گوید و کارى فرماید، و از حالى خبر دهد. و آن آواز را آواز هاتف گویند.
(۱۰) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه هروقت که ملائکه سماوى سخن به دل آدمیان القا کنند، آن القا اگر در بیدارى باشد، نامش الهام است و اگر در خواب باشد، نامش خواب راست است. و هروقت که ملائکه مصوّر شوند و بر انبیا ظاهر گردند و سخن خداى به انبیا رسانند، نامش وحى است. این بود سخن اهل شریعت در بیان وحى و الهام و خواب راست و در بیان مصوّر شدن ملائکه.
فصل پنجم در بیان سخن اهل حکمت
(۱۱) بدانکه اهل حکمت مىگویند که این صورتها که گفته شد بر کسى ظاهر شوند که آنکس را قوّت خیالى غالب باشد. و این هرکسى را نباشد، بعضى کسان را باشد، و از جهت آنکه آدمى سه قوّت دارد، یکى قوّت ادراک، و یکى قوّت عملى ۲۵۲، و یکى قوّت خیالى. بعضى کسان را این هر سه قوّت قوى افتاده باشد، و بعضى کسان را این هر سه قوّت ضعیف افتاده باشد، و بعضى کسان را متفاوت بود، یعنى این سه قوّت بعضى قوى و بعضى ضعیف باشد. غرض ما ازین سخن آن است که هرکه را قوّت خیال قوى افتاده باشد، این صورتها بسیار بیند، و مصوّر این صورتها اندرون همین بیننده است. چنانکه در خواب صورتها پیدا مىکند، در بیدارى هم پیدا مىتواند کرد. در خواب همه کس را باشد، اما در بیدارى اندک بود. وقت باشد که کس در خواب تشنه باشد، صورتى پیدا آید و قدح آب بر دست گرفته باشد، و به وى دهد تا بازخورد، و از خوردن آن آب لذتى هرچه تمامتر به وى رسد و تشنگى وى ساکن شود. و چون بیدار شود از آن لذّت چیزى باقى باشد. و هیچ شک نیست که آن صورت و آن آب همه خیال است، و مصوّر این صورت و این آب اندرون همین بیننده است. در بیدارى نیز وقت باشد که کسى در بیابانى تشنه باشد، و تشنگى به کمال رسد، و آب نباشد؛ صورتى پیدا آید و قدح بر دست گرفته باشد و به وى دهد تا بازخورد، و از خوردن آن آب لذّتى هر چه تمامتر به وى رسد، و تشنگى وى ساکن شود. و در گرسنگى نیز همچنین مىدان.
صورتى پیدا آید و نان گرم به وى دهد، و از خوردن آن لذتى هرچه تمامتر به وى رسد، و گرسنگى ساکن شود، و مانند این قوت خیال و وهم صورتها انگیزاند در اندرون و بیرون. به وهم مردم تشنه شوند، و به وهم سیراب شوند، بلکه به وهم مردم بیمار شوند و به وهم بمیرند. وهم اثرهاى قوى دارد در آدمى.
(۱۲) اى درویش! وهم در مقابله عقل است و در اغلب اوقات وهم غالب مىآید بر عقل. سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم. غرض ازین سخنان آن بود که حکما مىگویند که این صورتها نه ملائکهاند ، از جهت آنکه ملائکه سماوى همیشه در مقام خود باشند، و به کار خود مشغول بودند و بهغیر کار خود کارى دیگر نتوانند کرد، اما ملائکه سماوى جمله پاک و صافىاند و جمله علم و طهارت دارند. هرکه به ریاضات ومجاهدات خود را پاک و صافى گرداند، و علم و طهارت حاصل کند، او را با ملائکه سماوى مناسبت پیدا آید. و چون مناسبت پیدا آید، همچون دو آیینه صافى باشند که در مقابله یکدیگر بدارند، چنانکه یک نوبت گفته شد. و این ملاقات در بیدارى سبب الهام است، و در خواب سبب خواب راست است. این است سخن حکما در معنى مصوّرشدن ملائکه، و این است معنى دیدن خضر و الیاس و این است معنى دیدن مردان غیب. و این است معنى صورتها که سالکان در خلوتخانه مىبینند، همچون شیخ الغیب و صورتهاى دیگر که بهغیر صورت آدمى باشند، و صورتهاى نورانى همچون شعله نور آفتاب و ماه و ستاره.
فصل ششم در بیان دانستن غیب
(۱۳) بدانکه اگر کسى سؤال کند که چون ملائکه غیب نمىدانند، از چه مىدانند که فردا چه باشد و سال آینده چه خواهد بود؟
(۱۴) جواب. بدانکه ملائکه در عالم غیباند، خود عالم غیباند. و در عالم غیب دى و امروز و فردا نیست، پار و امسال و سال آینده نیست. صد هزار سال گذشته و صد هزار سال نیامده بىتفاوت حاضراند، از جهت آنکه عالم غیب عالم اضداد نیست، عالم شهادت عالم اضداد است.
(۱۵) اى درویش! زمان و بعد زمان پیش ماست که فرزند افلاک و انجمایم و در عالم شهادتایم. در عالم غیب زمان و بعد زمان نیست، هرچه بود و هست و خواهد بود حاضراند. پس ملائکه غیب نمىدانند، آنچه حاضر است مىدانند.
(۱۶) چون این مقدّمات معلوم کردى اکنون بدانکه آنچه معین شد که از عالم غیب به این عالم شهادت آید، ملائکه دانستند. و چون ملائکه دانستند، عکس آن در آیینه دل ما پیدا آمد و ما هم دانستیم. و آن خبر شاید که بعد از یک روز، و شاید که بعد از یک سال، و شاید که بعد از دو سال ۲۵۴، و شاید که بعد از صدسال، و شاید که بعد از هزار سال دیگر از عالم غیب به این عالم شهادت آید.
(۱۷) اى درویش! این سخن تفصیلى دارد، اگر بهشرح مىنویسم، دراز مىشود. اما چون سررشته به دست زیرکان دادم، باقى به فکر خود بیرون آرند.
فصل هفتم در بیان خواب و بیدارى و در بیان خواب دیدن
(۱۸) بدانکه آدمى را حالتى هست و آن حالت را بیدارى مىگویند، و حالتى دیگر هست و آن حالت را خواب مىخوانند ۲۵۵، و خواب و بیدارى عبارت از آن است که روح آدمى از راه حواس بیرون آید تا کارهاى بیرونى ساز دهد، و چون کارهاى بیرونى ساز داد، باز به اندرون مىرود تا کارهاى اندرونى ساز دهد. چون بیرون مىآید و حواس در کار مىآید، این حالت را بیدارى مىگویند؛ و چون به اندرون مىرود، و حواس از کارها معزول مىشوند، این حالت را خواب مىخوانند. و اندرون رفتن روح را سببها بسیار است، اما مراد ما درین موضع بیان خواب است.
(۱۹) چون معنى خواب و بیدارى دانستى، اکنون بدانکه سبب خواب دیدن دو چیز است، یکى از حواس اندرونى است، و یکى از ملائکه سماوى است، آنکه از حواس اندرونى است، از خیال و حافظه است، خیال خزینهدار حس مشترک است و حافظه خزینهدار وهم است. هر دو خزینهدارند و به روزگار دراز از ایشان چیزها یاد گرفتهاند صورى و معنوى و در خزینه نهادهاند، تا بهوقت آنکه طلب کنند بر ایشان عرض کنند.
(۲۰) اى درویش! چیزها یاد گرفتن و حفظ کردن عبارت ازین است که خزینهداران چیزها از ایشان مىگیرند و در خزینه مىنهند و نگاه مىدارند. و یاد آوردن چیزها عبارت از آن است که خزینهداران چیزها بهوقت طلب بر ایشان عرض کنند. اگر زود عرض کنند، گویند که زود یاد آمد؛ و اگر دیر عرض کنند، گویند که دیر یاد آمد. و اگر اصلا خود عرض نکنند، نسیان عبارت ازین است. و سبب دیر عرض کردن، و سبب اصلا خود عرض ناکردن آن باشد که خللى در خزینهداران آمده ۲۵۶ باشد.
(۲۱) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم! وقت باشد که خزینهداران به وقت آنکه از ایشان چیزى طلب کنند، آن چیز را عرض کنند؛ و وقت باشد که بىآنکه از ایشان چیزى طلب کنند ایشان خود عرض کنند. اگر در بیدارى عرض کنند، مردم گویند که فلان چیز یا فلانکس در خاطر ما آمد و با یاد ما آمد.
(۲۲) اى درویش! احوال گذشته همچون صورتهاى خوب که وقتى دیده باشند، یا طعامهاى صالح که وقتى خورده بودند، یا جمعیتها و صحبتها که وقتى با یاران بوده باشد در خاطر کسى آمد، جمله ازین قبیل است. این فکرى باشد بىفایده و اندیشهئى بود بىمعنى. صوفیان گویند که نفى خواطر یکى از شرائط تصوّف است، و علما گویند که خیالات فاسد را ترک باید کرد. و اگر در آینده هم ازین نوع اندیشهها در خاطر آید، هم بىمعنى بود. گذشته و آینده را نفى باید کرد. این احوال بیدارى بود، و اگر در خواب عرض کنند، آن خفته در خواب چیزها بیند، و این خواب دیدن را اعتبارى نباشد، و این خواب را تعبیر نبود، آنچنانکه در بیدارى عرض مىکنند، و آن عرض بىفایده و بىمعنى است، در خواب هم بىفایده و بىمعنى است.
(۲۳) و قسمى دیگر هست که نه ازین قبیل است، اما از حواس اندرونى است. و آن خواب دیدن را اعتبار است، و آن خواب را تعبیر است.
(۲۴) اى درویش! اگر در بدن آدمى یکى ازین اخلاط اربعه غالب شود، مثلا اگر صفرا غالب شود، قوت خیال چیزها زرد مصوّر کند و در خواب عرض کند، همچون گل زرد، و انجیر زرد، و جامه زرد، و موضع پرآتش که شعله مىزند، و مانند این. تعبیر این آن باشد که خلط صفرا بر این بیننده غلبه کرده باشد. مصلحت آن باشد که دفع صفرا بکند ؛ و اگرنه، بیمارىهاى صفراوى پیدا آید. اگر در بدن صفرا اندک باشد، گل زرد بیند؛ و اگر قوىتر ازین باشد، انجیر زرد بیند؛ و اگر قوىتر ازین باشد، جامه زرد بیند، و اگر قوىتر ازین باشد، موضعى پرآتش بیند که شعله مىزند. اگر گل زرد بیند، بیمار نشود، از جهت آنکه صفرا اندک بود، به اندک تسکینى که بکند، ساکن شود. و اگر انجیر زرد بیند که مىخورد، اگر دفع صفرا نکند، بیمار شود و تب صفرایى پیدا آید؛ و اگر یکى خورده باشد، یک تب بیاید؛ و اگر دو خورده باشد، دو تب بیاید؛ همچنین بعدد آنکه خورد تب بیاید. و اگر جامه زرد بیند که پوشیده است، و دفع صفرا نکند، یرقان پیدا آید. و اگر موضعى پرآتش بیند که شعله مىزند جگر آنکس بهغایت گرم باشد، و خوف آن باشد که از غایت گرمى بسوزد. و بیشتر آن باشد که اینچنین کس نزید و هلاک شود، و اینچنین که در خلط صفرا دانستى، در آن اخلاط دیگر همچنین مىدان. اگر خون غالب شود، قوّت خیال چیزهاى سرخ مصوّر مىکند و در خواب عرض کند؛ و اگر بلغم غالب شود، قوّت خیال چیزهاى سپید و آبهاى روان مصوّر کند و در خواب عرض کند؛ و اگر سودا غالب شود، قوّت خیال چیزهاى سیاه و جاىهاى تاریک مصوّر کند و در خواب عرض کند. این هر دو قسم که گفته شد، از حواس اندرونىاند؛ و آن قسم اول را اعتبار و تعبیر نیست، و این قسم دوم را اعتبار و تعبیر هست.
(۲۵) و آن قسم دیگر که از ملائکه سماوى است: چون به واسطه خواب حواس معزول مىشود و اندرون جمع مىشود، و آیینه دل صافى مىگردد، در آن ساعت دل را با ملائکه سماوى مناسبت پیدا آید و همچون دو آیینه صافى باشند که در مقابله یکدیگر بدارند. چیزى از آنچه معلوم ملائکه باشد، عکس آن در دل خواب بیننده پیدا آید، چنانکه چند نوبت گفته شد. این خواب دیدن را اعتبار هست، و این خواب را تعبیر هست، و خواب راست عبارت ازین است. و این خواب است که یک جزو است از چهل و شش جزو نبوّت.
فصل هشتم در بیان نصیحت
(۲۶) اى درویش! به هر طریقى که تو زندگانى کنى، خواهد گذشت، اگر به طریق صلاحیّت و کمآزارى گذرد، بهتر باشد. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هژدهم
رساله نوزدهم در بیان سخن اهل وحدت
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین که درین هژده رساله سخن علما و حکما و مشایخ مستوفى گفته شد، و درین دو رساله که مىآید سخن اهل وحدت تقریر خواهد شد.
(۲) اى درویش! سخن این دو رساله به سخنان آن رساله هاى دیگر نمىماند، بهغایت دور از یکدیگراند، چنانکه هرچه آن قوم اثبات کرده اند، و آن را عین الحقیقه نام نهادهاند، این قوم مىگویند که جمله خیال است، و آن قوم اهل خیالاند.
(۳) اى درویش! سخن بىمیل آن است که هیچ قوم باید که عیب یکدیگر نکنند، و جمله یکدیگر را معذور دارند، از جهت آنکه این وجود وجودى پرعظمت و پرحکمت است، و هیچکس این وجود را کما هى درنتواند یافت.
(۴) اى درویش! در خلقت و آفرینش مگسى چندان حکمت تعبیه است، که اگر حکیمى سالها در حکمت یک مگس فکر کند، به تمامت حکمتهاى وى نتواند رسید، با آنکه مگس خلق الساعه است. اندیشه کن این کارخانه چهکار باشد که خار و خاشاکش چنین است. هرکس را به قدر مرتبه خود ازین وجود چیزى دادهاند «کُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ»*.
فصل اوّل در بیان ظاهر و ص وجود
(۵) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که وجود یکى بیش نیست، و این یک وجود ظاهرى دارد و باطنى دارد، و باطن این و خود یک نور است، و این نور است که جان عالم است، و عالم مالامال آن نور است، نورى است نامحدود و نامتناهى و بحرى است بىپایان و بىکران. حیات، و علم، و ارادت، و قدرت موجودات ازین نور است، بینایى و شنوایى و گویایى و گیرایى و روایى موجودات ازین نور است، طبیعت و خاصیّت و فعل موجودات ازین نور است، بل خود همه این نور است. و ظاهر این وجود تجلّى این نور است، و آیینه این نور است، و مظهر صفات این نور است.
(۶) اى درویش! این نور مىخواست که جمال خود را ببیند، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کند. تجلّى کرد و به صفت فعل ملتبس شد، و از ظاهر به باطن، و از غیب به شهادت، و از وحدت به کثرت آمد، و جمال خود را بدید، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کرد.
(۷) اى درویش! اگر صاحب جمالى خواهد که جمال خود را ببیند، تدبیرش آن باشد که کان آهن پیدا کند، و از آن کان خاک آهن بیرون آرد، و خاک را در بوته کند و بگذارد تا غلّ و غش از آهن جدا شود و آهن پاک و صافى گردد، آنگاه آن آهن پاک و صافى را مىتابد و مىکوبد تا مرآت شود، آنگاه آن مرآت را مسوّى و مجلّى گرداند ۲۶۱ و جمال خود را ببیند.
(۸) اى درویش! اگرچه هر فردى از افراد موجودات آیینه این نوراند، امّا جام جهاننماى و آیینه گیتىنماى آدمى است. موجودات بر آدمى ختم شد و آدمى ختم موجودات آمد، یعنى به وجود آدمى عالم تمام شد و آیینه تمام گشت، و صفات و اسامى و افعال این نور تمام ظاهر شدند، و این نور جمال و جلال خود را در کمال آدمى بدید، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کرد. و هر چیز که تمام شد ختم شد.
(۹) اى درویش! اگر در همه عالم یک آدمى به کمال رسید، این نور جمال خود را دید، و صفات و اسامى خود را مشاهده کرد. حاجت نیست که جمله آدمیان به کمال رسند. اگر جمله آدمیان به کمال رسند، صفات و اسامى و افعال این نور تمام ظاهر نشوند، و نظام عالم نباشد، مىباید که آدمیان هریک در مرتبهاى باشند، و هریک مظهر صفتى بودند، وهریک را استعداد کارى بود تا صفات و اسامى و افعال این نور تمام ظاهر شوند، و نظام عالم باشد.
(۱۰) اى درویش! تسویه عبارت از استعداد است، یعنى استعداد قبول نور، و نفح روح عبارت از قبول نور است، و سجده کسى کردن عبارت از کار از براى آنکس کردن است و مسخّر و منقاد آنکس شدن است «فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ»*.
(۱۱) اى درویش! تمام موجودات اجزاى آدمىاند. جمله اجزاى عالم در کار بودند، و در ترقى و عروج بودند تا به آخر آدمى پیدا آمد. معلوم شد که معراج موجودات ازین طرف است، و معلوم شد که کمال اینجاست ۲۶۲ که آدمى است، از جهت آنکه کمال در میوه باشد، و میوه درخت موجودات آدمى است. چون کمال اینجاست و معراج ازین طرف است، پس آدمى کعبه موجودات باشد از جهت آنکه جمله موجودات روى در آدمى دارند، و مسجود ملائکه باشد، از جهت آنکه جمله کارکنان آدمىاند «وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً».
(۱۲) ۲۵ اى درویش! سجده کردن نه آن است که پیشانى بر زمین نهد، سجده کسى کردن آن باشد که کار از براى وى کند. پس جمله موجودات سجده آدمیان مىکنند، و موجودات سجده آدمیان از براى آن مىکنند که انسان کامل در میان آدمیان است. پس جمله آدمیان طفیل انسان کاملاند.
(۱۳) اى درویش! مراد ما از آدم انسان کامل است، یعنى اینکه مىگوییم که آدم جام جهاننما و آیینه گیتىنماى است، و مظهر صفات این نور است، مراد ما انسان کامل است، در موجودات بزرگوارتر و داناتر از انسان کامل چیزى دیگر نیست، از جهت آن که انسان کامل زبده و خلاصه موجودات است از اعلى تا به اسفل مراتب انسان کامل است و ملائکه کروبیان و روحانیان و عرش و کرسى و سماوات و کواکب جمله خادمان انسان کاملاند، و همیشه گرد انسان کامل طواف مىکنند، و کارهاى انسان کامل به ساز مىدارند.
(۱۴) اى درویش! این شرف و کرامت که آدمیان دارند، از موجودات هیچچیز دیگر ندارد، از جهت آنکه هر چیز دیگران دارند، آدمیان آن دارند، و آدمیان چیزى دارند که دیگران ندارند، و آن عقل است. عقل به آدمیان مخصوص است ۲۶۳، و فضیلت آدمیان بردیگر موجودات به عقل است، و فضیلت عاقلان بر یکدیگر به علم و اخلاق است.
(۱۵) اى درویش! آن امانت که بر جمله موجودات عرض کردند، و جمله ابا کردند، و قبول نکردند، و آدمى قبول کرد و به آن به کمال رسید آن امانت عقل است.
فصل دوّم در بیان مرتبه ذات و مرتبه وجه
(۱۶) چون دانستى که وجود یکى بیش نیست، اکنون بدانکه این وجود هم قدیم است و هم حادث، هم اوّل است و هم آخر، هم ظاهر است و هم باطن، هم خالق است و هم مخلوق، هم رازق است و هم مرزوق، هم ساجد است و هم مسجود، هم عابد است و هم معبود، هم شاهد است و هم مشهود، هم حامد است و هم محمود، هم عالم است و هم معلوم، هم مرید است و هم مراد، هم قادر است و هم مقدور، هم محبّ است و هم محبوب، هم عاشق است و هم معشوق، هم مرسل است، و هم مرسل، هم خیال است و هم حقیقت و در جمله صفات همچنین مىدان.
(۱۷) اى درویش! اگر از عالم کثرت درگذرى و به دریاى وحدت رسى، و در دریاى وحدت غوص کنى، عاشق و معشوق و عشق را یکى بینى، و عالم و معلوم و علم را یکى یابى، این اسامى جمله در مرتبه وجهاند. چون از وجه درگذرى و به ذات رسى، هیچ ازین اسامى نباشد، ذات مجرّد باشد، از جهت آنکه هر صفتى و هر اسمى و هر فعلى که در عالم است، جمله صفات و اسامى و افعال این وجوداند؛ امّا صفات در مرتبه ذاتاند، و اسامى در مرتبه وجهاند و افعال در مرتبه نفساند. و هر فردى از افراد موجودات این سه مرتبه و دو صورت دارد، مرتبه ذات، و مرتبه وجه، و مرتبه نفس، و صورت جامعه و صورت متفرقه. و صفات جمله در مرتبه ذاتاند، و اسامى جمله در مرتبه وجهاند، و افعال جمله در مرتبه نفساند؛ و صورت جامعه صورت ذات است و صورت متفرقه صورت وجه است. و مرتبه ذات لیله القدر و لیله جمعه است، و مرتبه وجه یوم القیمه و یوم الجمعه است.
فصل سوّم در بیان مظاهر صفات
(۱۸) اى درویش! چون دانستى که وجود یکى بیش نیست، و دانستى که این وجودیک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، اکنون بدانکه برین سخن کسى سؤال مىکند که چون یک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، چرا در عالم کثرت پیدا آمد و چرا در عالمیان چندین تفاوت بسیار ظاهر شد؟
(۱۹) جواب. بدانکه گفته شد که باطن این وجود یک نور است . و این نور است که جان عالم است و عالم مالامال این نور است، و ظاهر این وجود تجلّى این نور است و مظهر صفات این نور است. افراد عالم مظاهر صفات این نوراند. و این نور صفات بسیار داشت، مظاهر صفات هم بسیار مىبایست، تا صفات این نور تمام ظاهر شوند. به این سبب در عالم کثرت پیدا آمد. و اگر این کثرت نبود، توحید را وجود نبودى.
(۲۰) یک سؤال دیگر مىکنند و مىگویند که چون هر فردى از افراد موجودات مظهر صفتى آمد، و آدمى مظهر صفت علم آمد، مىبایست که در آدمیان تفاوت نبودى و جمله در مظهر علم یکسان بودندى.
(۲۱) جواب. بدانکه در عالم هریک از موجودات هر چیزى که دارند، بنا بر استعداد دارند؛ و هریک از آدمیان هر چیز که یافتند، بنا بر استعداد یافتند. مظاهر صفات این نور در استعداد ظهور صفات بر تفاوتاند، هر چیزى استعداد ظهور چیزى دارد. اگر جمله چیزها یک استعداد داشتندى، صفات این نور تمام ظاهر نشدى. و غرض از مظاهر آن است که تا صفات این نور تمام ظاهر شوند. پس هر چیزى استعداد ظهور چیزى دارد، و آدمى استعداد ظهور علم دارد؛ امّا آدمیان که استعداد ظهور علم دارند، در استعداد ظهور علم هم بر تفاوتاند، از جهت آنکه انواع علم بسیار است، و هر نوعى استعداد خاصّ دارد. بعضى استعداد یک نوع علم دارند، و بعضى استعداد دو نوع علم دارند، و بعضى استعداد ده نوع علم دارند، و بعضى استعداد صد نوع علم دارند. و استعداد بعضى ناقص است، و استعداد بعضى میانه است، و استعداد بعضى کامل است. به این سبب در آدمیان تفاوت بسیار پیدا آمد.
(۲۲) اى درویش! بسیار از آدمیان صورت آدمیان دارند ، امّا معنى آدمیان ندارند، از حساب بهایماند، و صفات و افعال بهایم در ایشان ظاهر است.
(۲۳) اى درویش! علامت آدمى چهارچیز است، اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف. هرکه این چهارچیز دارد، آدمى است، و هرکه ندارد نه آدمى است. هرکه این چهارچیز به کمال رسانید، او انسان کامل است.
(۲۴) اى درویش! بعضى استعداد را خاصیّت نام نهادهاند. و مىگویند که آدمى هر یک خاصیّتى دارند، چنانکه یکى شعر مىگوید و دیگران نمىتوانند گفت، و یکى شعر خوب مىخواند و دیگران نمىتوانند خواند، و یکى اندیشههاى راست مىکند، و دیگران نمىتوانند کرد، و یکى تحصیل علم و یکى تحصیل مال مىکند و دیگران نمىتوانند کرد، و مانند این جمله را خاصیّت نام نهادهاند. و شکّ نیست که این جمله به استعداد است، هریک استعداد چیزى دارند، و آن استعداد را با خود آوردهاند، و استعداد جمله کسبى نیست، استعداد جمله به خاصیّت ازمنه اربعه است. و استعداد اگرچه کسبى نیست امّا استعداد به تربیت و پرورش زیادت شود، و اگر تربیت و پرورش نیابد کم شود. چنانکه یکى استعداد آن دارد که خواب راست بسیار بیند، و یکى استعداد آن دارد که در بیدارى اندرون وى عکس چیزها زود قبول مىکند، چنانکه هرکس که به نزدیک وى آید و آنکس را چیزى در خاطر باشد، یا در خاطر آید ، در حال عکس آن در اندرون وى پیدا آید. این دو کس مىتوانند که این استعداد را به ریاضات و مجاهدات بهجایى رسانند که هر چیز که از عالم غیب روانه شود تا به این عالم شهادت آید، پیش از آنکه به این عالم شهادت رسد، این دو کس را از آن حال خبر شود، و عکس آن چیز که مىآید در اندرون ایشان پیدا آید. و آن عکس اگر در خواب پیدا آید، نامش راست است؛ و اگر در بیدارى پیدا آید، نامش الهام است.
(۲۵) اى درویش! اگرچه هر فردى از افراد موجودات مظهر صفت این نور است، امّا دو مظهر بهغایت قوى افتادهاند، یکى انسان کبیر و یکى انسان صغیر. انسان کبیر مظهر قدرت است و انسان صغیر مظهر علم است، یعنى افلاک و انجم و عناصر مظهر قدرتاند و انسان کامل مظهر علم است. و از اینجاست که عالمیان درین عالم آنچنان مىتوانند بود که اقتضاهاى گنبد خضراست.
(۲۶) اى درویش! گنبد خضرا لوح محفوظ و کتاب خداست، هرچه در کتاب خدا نوشته است، قضاى خداست و درین عالم آن ظاهر مىشود که در کتاب خدا نوشته است.
فصل چهارم در بیان تناسب
(۲۷) اى درویش! چون دانستى که یک نور است که جان عالم است و عالم مالامال این نور است، اکنون بدانکه امتیاز چیزها از یکدیگر بهصورت و صفت است، از جهت آنکه یک نور است که جان عالم است، امّا این یک نور صفات بسیار داشت مظاهر هم بسیار مىبایست تا صفات این نور تمام ظاهر شود. این نور تجلّى کرد و به چندین هزار صورت ظاهر شد؛ هر صورتى مظهر صفتى شد، و هر صفتى به صورتى مخصوص گشت تا صفات این نور تمام ظاهر شدند. آن صورت همیشه با آن صفت و آن صفت پیوسته با آن صورت خواهد بود. و از صورتها هیچ صورتى به کمالتر ۲۶۸ از صورت انسان نیست، لاجرم به صفتى مخصوص شد که از صفتها هیچ صفتى به کمالتر از آن صفت نبود، و آن نطق است. پس انسان بهصورت انسانى و به صفت نطق از جمله حیوانات ممتاز شد، و به علم و اخلاق از اقران خود ممتاز گشت و به کمال رسید.
(۲۸) و دیگر چون دانستى که یک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، و افراد موجودات مظاهر صفات این نوراند، پس اگر گویند که ماییم که بودیم و ماییم که هستیم و ماییم که باشیم، راست باشد؛ و اگر گویند که نه ماییم که بودیم، و نه ماییم که هستیم، و نه ماییم که باشیم، هم راست باشد.
(۲۹) و دیگر چون دانستى ۲۶۹ که یک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، و این نور اوّل و آخر ندارد، و افراد موجودات مظاهر صفات این نوراند، پس هر صورتى که به این عالم آید، و به صفتى موصوف شود، و به اسمى مسمّى گردد، چون این صورت ازین عالم برود، و صورتى بیاید و به همان صفت موصوف شود و به همان اسم مسمّى گردد، وى آن است از روى تناسب نه از روى تناسخ، از جهت آنکه اگر هزار بار از دریا آب بردارى و باز در دریا ریزى، هر نوبت که بردارى همان آب باشد از روى تناسب امّا نه آن آب باشد از روى حقیقت.
(۳۰) اى درویش! این تقریر که درین رساله کرده شد، نه سخن اهل حلول است، و نه سخن اهل اتّحاد، از جهت آنکه حلول میان دو چیز باشد، یعنى دو وجود؛ و اتّحاد هم میان دو وجود بود. و درین رساله مىگوید که وجود یکى بیش نیست، و اثبات یک وجود مىکند. پس حلول و اتّحاد باطل باشد.
فصل پنجم در بیان نصیحت
(۳۱) اى درویش! صحبت با نیکان دار و صحبت با بدان مدار که هرچه یافت ازنیکى، از صحبت نیکان یافت، و هرکه هرچه یافت از بدى، از صحبت بدان یافت. و اگر مىخواهى که آدمى نیک و آدمى بد را بشناسى، بدانکه آدمى نیک آن است که راستگفتار و راستکردار و نیکواخلاق و راحترسان بود. و آدمى بد آن است که راستگفتار و راستکردار نباشد، و بداخلاق و آزاررسان بود.
(۳۲) اى درویش! جهد کن تا راستگفتار و راستکردار و نیکواخلاق و راحترسان شوى، تا تو از خود ایمن گردى و دیگران از تو ایمن شوند. هرکجا امن هست، بهشت است، و هرکجا امن نیست، دوزخ است. هیچ نعمتى برابر آن نیست که آدمى بهشتى باشد، و در بهشت بود. و هیچ محنتى برابر آن نیست که آدمى دوزخى باشد و در دوزخ بود. آدمى راستگفتار و راستکردار، و نیکواخلاق و راحترسان بهشتى است. چون به صحبت راستگفتار و راستکردار و نیکواخلاق و راحترسان رسد، در بهشت باشد.
(۳۳) اى درویش! زهى سعادت کسى را که بهشتى است، و زهى شقاوت کسى را که دوزخى است، زهى سعادت کسى که چون به صحبت وى رسد، در بهشت باشد، و زهى شقاوت کسى که چون به صحبت وى رسد در دوزخ باشد. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله نوزدهم
الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى
[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]
الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى (قسمت پنجم)در بیان عالم ملک و ملکوت و جبروت
رساله یازدهم در بیان عالم ملک و ملکوت و جبروت
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که چون جلد اوّل این کتاب را بنوشتم، و آن ده رساله را که عوامّ و خواص را از آن نصیب است تمام کردم، جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در بیان عالم ملک و عالم ملکوت و عالم جبروت رسالهئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
(۲) اى درویش! قاعده و قانون سخنان آن جلد اوّل دیگر بود و قاعده و قانون سخنان این جلد دوم دیگر است. هریک از طورىاند، دور از یکدیگراند.
فصل اوّل در بیان عالم
(۳) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که عالم اسم جواهر و اعراض است. مجموع جواهر و اعراض را عالم گویند. و هر نوعى از انواع جواهر و اعراض را هم عالم گویند.
چون معنى عالم را دانستى، اکنون بدانکه عالم که موجود است وجودى خارجى دارد درقسمت اول بر دو قسم است: عالم ملک و عالم ملکوت، یعنى عالم محسوس و عالم معقول، امّا این دو عالم را به اضافات و اعتبارات به اسامى مختلفه ذکر کردهاند، عالم ملک و عالم ملکوت، عالم خلق و عالم امر، عالم شهادت و عالم غیب، عالم ظلمانى و عالم نورانى، عالم محسوس و عالم معقول، و مانند این گفتهاند، و مراد، ازین جمله همین دو عالم بیش نیست، یعنى عالم ملک و عالم ملکوت.
(۴) اى درویش! عالم جبروت نه از قبیل ملک و ملکوت است، از جهت آنکه عالم جبروت وجود خارجى ندارد. ملک و ملکوت و جبروت سه عالماند، و هر سه عالمهاى خداىاند؛ و هر سه با هماند و هر سه در هماند و از یکدیگر جدا نیستند. عالم جبروت ذات عالم ملک و ملکوت است، و عالم ملک و ملکوت وجه عالم جبروت است. عالم جبروت کتاب مجمل است، و عالم ملک و ملکوت کتاب مفصّل است. عالم جبروت تخم است، و عالم ملک و ملکوت درخت است، و معدن و نبات و حیوان میوه این درختاند.
(۵) اى درویش! حقیقت این سخن آن است که عالم جبروت مبدأ عالم ملک و ملکوت است، و عالم ملک و ملکوت از عالم جبروت پیدا آمدند و موجود گشتند. و هر چیز که در عالم جبروت پوشیده و مجمل بودند، جمله در عالم ملک و ملکوت ظاهر شدند، و مفصّل گشتند، و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمدند، و از مرتبه ذات به مرتبه صفات رسیدند. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود و روشن نگردد.
(۶) بدانکه عالم صغیر نسخه و نمودار عالم کبیر است، و هر چیز که در عالم کبیر هست، در عالم صغیر هم هست. پس هر چیز که در عالم کبیر اثبات کنند، باید که نمودار آن در عالم صغیر باشد، تا آن سخن راست بود.
(۷) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه نطفه آدمى نمودار عالم جبروت است، و جسم و روح آدمى نمودار عالم ملک و ملکوت است، از جهت آنکه نطفه مبدأ جسم و روح است، و جسم و روح از نطفه پیدا آمدند و موجود گشتند و هر چیز که در نطفه پوشیده و مجمل بودند، آن جمله در جسم و روح ظاهر شدند و مفصّل گشتند و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمدند، و از مرتبه ذات به مرتبه وجه رسیدند.
(۸) اى درویش! هیچ دلیلى بر مراتب عالم کبیر بهتر و روشنتر از تطبیق کردن میان مراتب عالم کبیر و عالم صغیر نیست، هر مرتبهاى که در عالم کبیر اثبات کنند و مطابق مراتب عالم صغیر باشد، راست بود، و اگر مطابق نباشد، راست نبود. چون این مناسبات میان عالم کبیر و عالم صغیر معلوم کردى، اکنون بدانکه اگر نطفه را ذات و جسم و روح گویى، و جسم و روح را وجه نطفه خوانى، راست بود؛ و اگر نطفه را کتاب مجمل گویى، و جسم و روح را کتاب مفصّل خوانى، هم راست بود؛ و اگر نطفه را تخم گویى و جسم و روح را درخت خوانى، هم راست بود. اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف میوه این درختاند. اگر میوه اینهاست که گفته شد، شجره طیّبه است، و اگر میوه اضداد اینهاست، شجره خبیثه است.
(۹) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه غرض ازین جمله آن است تا بدانى که تمام موجودات یک وجود است و ملک و ملکوت و جبروت مراتب این وجوداند، اکنون تو این یک وجود را به هر نامى که خواهى مىخوان. اگر یک شخص گویى، راست بود، و اگر یک درخت گویى هم راست بود، و اگر یک وجود گویى و به هیچ نامش منسوب نکنى، هم راست بود.
(۱۰) چون دانستى که یک وجود است، اکنون بدانکه جبروت ذات این وجود است، و ملک و ملکوت وجه این وجود، و هر دومرتبه این وجود است. و صفات این وجود در مرتبه ذاتاند، و اسامى این وجود در مرتبه وجهاند، و افعال این وجود در مرتبه نفساند.
(۱۱) اى درویش! ملک و ملکوت و جبروت را به طریق اجمال دریافتى؛ اکنون به طریق تفصیل تقریر خواهم کرد، تا باشد که بهطریق تفصیل هم دریابى، که این مسئله در میان علما و حکما و مشایخ از مشکلات علوم است. و بسیار کس از علما و حکما و مشایخ درین مسئله سرگرداناند. و دانستن این مسئله سالکان را از مهمّات است، از جهت آنکه این مسئله اصل کار و بنیاد کار است. اگر بنیاد محکم و درست آمده باشد، باقى محکم و درست آید؛ و اگر بنیاد به خلل باشد، هر چیز که بر وى بنا کنند، هم به خلل باشد. و دیگر آنکه هر چیز که موجود است، ازین سه مرتبه موجود است، مرتبه جبروت، و مرتبه ملکوت، و مرتبه ملک؛ و بىاین سه مرتبه امکان ندارد که چیزى موجود شود؛ هر سه با هماند، و هر سه درهماند، و از یکدیگر جدا نیستند. پس اگر کسى این مراتب را به حقیقت درنیافته باشد، هیچچیز را به حقیقت درنیابد. و دیگر بدان که مزاج و حبّه و نطفه ذات مرکبّات نیستند، امّا نمودار ذاتاند، و به قربت فهم را به غایت نیکاند.
(۱۲) اى درویش! ذات مرکبّات ماهیاتاند، و ماهیات بالاى محسوسات و معقولاتاند.
فصل دوّم در بیان ملک و ملکوت و جبروت به طریق تفصیل
(۱۳) بدانکه ملک مرتبه حسّى دارد، و ملکوت مرتبه عقلى دارد، و جبروت مرتبه حقیقى دارد. و عالم جبروت عالم ماهیات است. ماهیات محسوسات و معقولات، و مفردات، و مرکّبات، و جواهر، و اعراض جمله در عالم جبروت بودند، بعضى به طریق جزئى و بعضى به طریق کلّى. و ماهیّت بالاى وجود و عدم است، از جهت آنکه ماهیّت عامّتر از وجود و عدم است، و جزء وجود و عدم مىتواند بود.
(۱۴) اى درویش! ماهیّات مخلوق نیستند، و اوّل ندارند «الَّذِی أَعْطى کُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى». چون ماهیّت عامّتر از وجود و عدم است، پس عامّتر از همه چیز باشد، و جزء همه چیز تواند بود. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود.
(۱۵) بدانکه جسم عام است، امّا جوهر عامّتر از جسم است؛ و جوهر عامّ است، امّا وجود عامّتر از جوهر است؛ و وجود عامّ است، امّا شىء عامّتر از وجود است، از جهت آنکه شىء جزء وجود و عدم مىتواند بود. و چون شىء عامّتر از وجود و عدم است، عامّتر از همه چیز باشد، و جزء همه چیز تواند بود، و شىء و ماهیّت و ذات هر سه دریک مرتبهاند، و بالاى هر سه چیزى دیگر نیست، جمله در تحت ایشاناند.
(۱۶) اى درویش! ملک نام عالم محسوسات است، و ملکوت نام عالم معقولات است، و جبروت نام عالم ماهیّات است؛ و ماهیّات را بعضى اعیان ثابته، و بعضى حقایق ثابته گفتهاند، و این بیچاره اشیاى ثابته مىگوید. و این اشیاى ثابته هریک آنچنان که هستند، هستند، هرگز از حال خود نگشتند و نخواهند گشت؛ و ازین جهت این اشیا را ثابته مىگویند. و پیغمبر- علیه السلام- این اشیا را مىخواست که کما هى بداند و ببیند«اللهمّ أرنا الأشیاء کما هى»
، تا حقیقت چیزها را دریابد، و آنچه مىگردد، و آنچه نمىگردد بداند. و به این اشیا خطاب آمد که «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» .
(۱۷) اى درویش! آدم جبروتى دیگر است، و آدم ملکوتى دیگر است، و آدم ملکى دیگر است، و آدم خاکى دیگر است. آدم جبروتى اوّل موجودات است، و آن جبروت است، از جهت آنکه موجودات جمله از جبروت پیدا آمدند. و آدم ملکوتى اوّل عالم ملکوت است، و آن عقل اوّل است، از جهت آنکه عالم ملکوت جمله از عقل اول پیدا آمدند. و آدم ملکى اول عالم ملک است؛ و آن فلک اوّل است از جهت آنکه عالم ملک جمله از فلک اوّل پیدا آمدند. و آدم خاکى مظهر علوم و مجمع انوار است و آن انسان کامل است، از جهت آنکه علوم جمله از انسان کامل پیدا آمدند.
(۱۸) اى درویش! آدم خاکى مغرب انوار است، از جهت آنکه جمله انوار از مشرق جبروت برآمدند، به آدم خاکى فرود آمدند. اکنون نور از آدم خاکى ظاهر مىشود قیامت آمد و آفتاب از مغرب برمىآید.
(۱۹) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، چون عالم جبروت را دانستى، که ذات عالم است، اکنون بدانکه عالم جبروت مرآتى مىخواست تا در آن مرآت جمال خود را ببیند، و صفات خود را مشاهده کند. تجلى کرد و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمد، و از آن تجلّى دو جوهر موجود گشتند، یکى از نور و یکى از ظلمت. و ظلمت از جهت آن قرین نور است، که ظلمت حافظ و جامع نور است و مشکات وقایه نور است.
و آن دو جوهر یکى عقل اوّل و یکى فلک اوّل است. اوّل چیزى که از دریاى جبروت به ساحل وجود آمدند این دو جوهر بودند. ازین جهت عقل اوّل را جوهر اوّل عالم ملکوت مىگویند، و فلک اوّل را جوهر اوّل عالم ملک مىخوانند. و هم ازین جهت عقل اوّل را عرش عالم ملکوت مىگویند، و فلک اوّل را عرش عالم ملک مىخوانند. و هر دو جوهر نزول کردند، و به چندین مراتب فرود آمدند تا از عقل اوّل عقول و نفوس و طبایع پیدا شدند، و از فلک اوّل افلاک و انجم و عناصر ظاهر گشتند، و محسوسات و معقولات پیدا آمدند، و مفردات عالم تمام شدند. و مفردات عالم بیش ازین نیستند.
(۲۰) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه عقول و نفوس و طبایع را عالم ملکوت مىگویند، و افلاک و انجم و عناصر را عالم ملک مىخوانند، و عقول و نفوس و طبایع را آبا مىگویند و افلاک و انجم و عناصر را امّهات مىخوانند.
(۲۱) اى درویش! چون عالم جبروت و عالم ملکوت، و عالم ملک را دانستى، و به تحقیق معلوم کردى، که هریک چون بودند و چون پیدا آمدند، آنچه رفت، خود رفت، و آنچه بود، خود بود؛ حالیا به نقد بدان که ملکوت دریاى نور است، و ملک دریاى ظلمت است. و این دریاى نور آب حیات است و در ظلمت است. باز این دریاى نور به نسبت دریاى ظلمت است با دریاى علم و حکمت، و علم و حکمت آب حیات است و در ظلمت است همچنین به نسبت آب حیات چهار مرتبه دارد بلکه زیادت اسکندر مىباید که در ظلمات رود و از ظلمات بگذرد و به آب حیات رسد.
(۲۲) اى درویش! چندین گاه است که مىشنوى که آب حیات در ظلمات است و نمىدانى که آب حیات چیست و ظلمات کدام است. بعضى از سالکان مىگویند که ما به این دریاى نور رسیدیم و این دریاى نور را دیدیم. نورى بود نامحدود و نامتناهى و بحرى بود بىپایان و بىکران. حیات و علم و قدرت و ارادت موجودات ازین نور است؛ بینایى و شنوایى و گویایى و گیرایى و روایى موجودات ازین نور است؛ طبیعت و خاصیت و فعل موجودات ازین نور است، بلکه خود همه ازین نور است. و دریاى ظلمت حافظ و جامع این نور است، و مشکات و وقایه این نور است، و مظهر صفات این نور است.
(۲۳) تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، این دریاى نور را آبا مى گویند، و این دریاى ظلمت را امّهات مىخوانند. و این آبا و امهات دست در گردن خود آورده اند، و یکدیگر را در بر گرفتهاند: «مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ» و از این آبا و امّهات موالید پیدا مىآیند «یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ». و موالید معدن و نبات و حیواناند. و معدن و نبات و حیوان مرکّباتاند، و مرکبات عالم بیش ازین نیستند و مرکّبات از جایى نمىآیند و بهجایى نمىروند؛ مفردات مرکّب مىشوند، و مرکّب باز مفردات مىگردد «کل شىء یرجع الى اصله» و حکمت در ترکیب آن است تا مستعد ترقى شوند و عروج توانند کرد، و جام جهاننماى و آیینه گیتىنماى گردند، تا این دریاى نور و دریاى ظلمت جمال خود ببیند و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کنند. هرچند مىخواهم که سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، بىاختیار من دراز مىشود.
فصل سوّم در بیان عروج
(۲۴) بدانکه مفردات نزول کردند و مرکّبات عروج مىکنند، و عروج در مقابله نزول باشد. و به حقیقت معلوم نیست که مفردات چند مرتبه نزول کردند. پس به حقیقت هم معلوم نباشد که مرکبات را چند مرتبه عروج مىباید کرد. هیچکس به حقیقت ندانست و نداند که عدد افلاک چند است. مىگویند که مفردات چهارده مرتبه نزول کردند، پس مرکبات را هم چهارده مرتبه عروج باید کرد تا دایره تمام شود.
(۲۵) اى درویش! مفردات هرچند که از مبدأ دورتر مىشدند، خسیستر مىگشتند؛ و مرکبات هرچند از مبدأ دورتر مىشوند، شریفتر مىگردند. چون ماهیات عالم در مرتبه اوّلاند یک قسماند، و آن جبروت است. و چون مفردات عالم در مرتبه دوّماند، دو قسم آمدند، و آن ملک و ملکوت است. و چون مرکبات عالم در مرتبه سوماند، سه قسم آمدند، و آن معدن و نبات و حیواناند.
(۲۶) اى درویش! مراتب موجودات تمام شد، و عالم جبروت از عالم اجمال به عالم تفصیل آمد، و از مرتبه ذات به مرتبه وجه رسید. و این وجود جمال خود را دید، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کرد.
(۲۷) اى درویش! درین رساله علم بسیار تعبیه کردم. و تصریح و معانى بىشمار ودیعت نهادم یعرف بالتأمّل. درویشان درخواست کرده بودند که در ملک و ملکوت و جبروت بنویس و بهشرح نتوانستم نوشت. باشد که درین رساله که مىآید به شرح و بسط بنویسم انشاءالله تعالى.
فصل چهارم در بیان نصیحت
(۲۸) بدانکه درین عالم مردم دانا هر چیز که مىخواهند، از جهت آن مىخواهند تا ایشان را بدان سبب فراغتى و جمعیّتى باشد، و تفرقه و اندوهى به ایشان نرسد. چون دانایان طالب فراغت و جمعیّتاند، پس فراغت و جمعیّت نعمتى قوى باشد و راحتى عظیم بود.
(۲۹) اى درویش! تو نیز طالب فراغت و جمعیت باش! و هر چیز که سبب تفرقه و اندوه است، از خود بینداز، و دربند آن مباش! و به یقین بدانکه فراغت و جمعیّت در مال و جاه نیست، مال و جاه سبب تفرقه و اندوه است. فراغت و جمعیت در امن و صحّت و کفاف و صحبت دانا است. و الحمد للّه رب العالمین.تمام شد رساله یازدهم
رساله دوازدهم در بیان عالم ملک و ملکوت و جبروت رساله دوّم
ابسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد ، اى درویش! باشد که درین رساله بحث ملک و ملکوت و جبروت تمام شود، و چنانکه مراد درویشان است بهشرح آید.
فصل اوّل در بیان عالم جبروت و صفات ماهیّت
(۲) بدانکه ملک عالم شهادت است، و ملکوت عالم غیب است، و جبروت عالم غیب غیب است، یعنى ملک عالم حسّى است، و ملکوت عالم عقلى است و جبروت عالم فطرت است، و عالم فطرت عالم فراخ است، و در وى خلقان بسیاراند، و آن خلقان اصل موجودات و تخم موجوداتاند. و آن خلقان چنانکه هستند، هستند، هرگز از حال خود نگشتند و نخواهند گشت.
(۳) اى درویش! فطیر چیزى را گویند که بىمایه باشد. عالم ملک و عالم ملکوت مایه دارند، از جهت آنکه از عالم جبروت پیدا آمدند، و عالم جبروت مایه ندارد، از جهت آنکه جبروت مبدأ کل است، و بالاى وى چیزى دیگر نیست، و عظمت و بزرگى عالم جبروت در فهم هیچکس نگنجد. عالمى است نامحدود و نامتناهى و بحرى است بى پایان و بىکران. عالم ملک به این عظمت در جنب عالم ملکوت مانند قطره و بحر است، و علم ملکوت به این عظمت در جنب عالم جبروت مانند قطره و بحر است، و عالم جبروت به این عظمت پر از خلقان است، و آن خلقان بىحساب و بىشماراند، و آن خلقان را خبر نیست که بهغیر زمین و آسمان ایشان زمینى و آسمانى دیگر هست؛ و آن خلقان را خبر نیست که درین زمین آدم و ابلیس بوده است، و آن خلقان را خبر نیست که کسى عصیان خداى تعالى تواند کرد.
(۴) اى درویش! آن خلقان هریک کارى دارند، و هریک کار خود مىتوانند کرد، و کار دیگران نمىتوانند کرد. ماهیت گرگ هرگز ماهیّت گوسفند نشود و گوسفندى نتواند کرد، و ماهیّت گوسفند هرگز ماهیّت گرگ نشود و گرگى نتواند کرد. و در جمله چیزها همچنین مىدان.
(۵) اى درویش! ماهیّت گرگ صفتى دارد، و ماهیّت گوسفند صفتى دارد، و صفات و ماهیّات هرگز دیگرگون نشود و مبدّل نگردد. آنچنانکه با خود بیارند، همچنان با خود ببرند. اما صفات نفس و صفات جسم دیگرگون شوند و مبدّل گردند و دعوت انبیا و تربیت اولیا از براى این است که صفات نفس و جسم دیگرگون مىگردند و مبدّل مىشوند. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشوند. بدانکه آزاررسانیدن و درندگى کردن و بىامنى از وى صفات ماهیّت گرگ است، و این صفات هرگز دیگرگون نشوند و مبدّل نگردند، یعنى تا گرگ بود. چنین باشد. و آزارنارسیدن، و به سلامت بودن، و امن از وى صفات ماهیّت گوسفند است ۱۹۲، و این صفات هرگز دیگرگون نشوند و مبدّل نگردند، یعنى تا گوسفند باشد، چنین بود. و گرگ صفاتى دیگر دارد، و گوسفند هم صفاتى دیگر دارد، و آن صفات دیگرگون مىشوند و مبدّل مىگردند. آن صفات که صفات ماهیّت گرگ و گوسفند است، آن صفات بعضى صفات نفس و بعضى صفات جسم گرگ و گوسفند است؛ مثلا گرگ وحشى است و از مردم مىگریزد، و گوسفند وحشى نیست و از مردم نمىگریزد، این صفت گرگ و گوسفند صفت نفس ایشان است، و نفس همه کس و همه چیز عادتپذیر است. آنچنانکه ایشان را بدارند آنچنان عادت کنند «الخیر عاده و الشر عاده و النفس معتاده». اگر خواهند که گرگ وحشى نماند، و گوسفند وحشى شود، آسان باشد. و صفات جسم خود ظاهر است.
(۶) اى درویش! اینچنین که در گرگ و گوسفند دانستى، در جمله حیوانات همچنین مىدان. آنچه صفت ماهیّت آدمى است، هرگز دیگرگون نشود و مبدّل نگردد، امّا صفات جسم آدمى و صفات نفس آدمى دیگرگون شوند و مبدّل گردند.
فصل دوّم در بیان وجود و عدم و در بیان عشق
(۷) بدانکه ماهیّات مفردات از عالم جبروت آمدند و موجود گشتند، و باز به عالم جبروت نمىگردند و معدوم نمىشوند، و ماهیّات مرکّبات از عالم جبروت مىآیند، و موجود مىشوند، و باز به عالم جبروت مىروند و معدوم مىگردند «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُکُمْ تارَهً أُخْرى».
(۸) اى درویش! در رساله ما قبل گفته شد که ماهیّت بالاى وجود و عدم است، و عامّتر از وجود و عدم است. پس ماهیّت گاهى معدوم باشد، و گاهى موجود بود، و ممکن نیز همچنین باشد.
(۹) اى درویش! تو بعد از وجود چیزى دیگر ادراک نمىتوانى کردن، و فهم تو بدان نمىرسد. عالم وجود دیگر است، و عالم عدم دیگر است. در عالم وجود خلقان بسیاراند، و در عالم عدم هم خلقان بسیاراند؛ و هر چیز که در عالم وجود موجود است، ذات آن چیز از عالم عدم است، و هر چیز که در عالم عدم معدوم است، وجه آن چیز از عالم وجود است.
(۱۰) اى درویش! از عالم وجود تا به عالم عدم چندین راه نیست، و در میان ایشان تفاوت بسیار نیست، هر دو درهم بافته اند، و از یکدیگر جدا نیستند. عدم عالم اجمال است، و وجود عالم تفصیل است، عدم کتاب مجمل است، و وجود کتاب مفصّل است، عدم لوح ساده است، و وجود لوح منقّش است. چون لوح منقّش را از نقش پاک کنند، آن لوح در عالم عدم است، و چون لوح ساده را منقّش گردانند، آن لوح در عالم وجود است. این مقدار تفاوت است میان عالم وجود و عالم عدم. هر روز چندین کاروان از عالم عدم به عالم وجود آیند، و مدّتى درین عالم بباشند؛ و هر روز چندین کاروان از عالم وجود به عالم عدم روند، و مدّتى در آن عالم بباشند و حقیقت این سخن آن است که مفهوم و معلوم عاقلان از سه حال خالى نباشد، یا واجب بود، یا ممکن باشد، یا ممتنع بود. واجب وجودى است که هرگز معدوم نگردد، و عدم وى محال است؛ و ممتنع عدمى است که هرگز موجود نگردد، و وجود وى محال است؛ و ممکن چیزى است که هر دو طرف برابر است، و وجود وى محال نیست، و عدم وى هم محال نیست. شىء دو عالم دارد، یکى عالم وجود و یکى عالم عدم. گاهى در عالم وجود مىباشد، و گاهى در عالم عدم مى بود.
(۱۱) اى درویش! خداى را در عالم عدم خزاین بسیار است، خزینه مال و خزینه جاه، و خزینه امن، و خزینه صحت، و خزینه رزق، و خزینه علم، و خزینه خلق، و خزینه قناعت، و خزینه عافیت، و خزینه فراغت، و خزینه جمعیّت و مانند این. و کلید این خزاین اسباباند، و بعضى از اسباب به دست ما نیستند. حرکات افلاک و انجم، و اتصالات کواکب و اتفاقات حسنه به دست هیچکس نیستند، سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم.
(۱۲) اى درویش! حس را به عالم جبروت راه نیست، و عقل در وى سرگردان است، حس تو را به عالم ملک رساند، و عقل تو را به عالم ملکوت رساند، و عشق تو را به عالم جبروت رساند، از جهت آنکه عالم جبروت عالم عشق است، خلقانى که در عالم جبروتاند، جمله بر خود عاشقاند. مرآتى مىخواهند تا جمال خود را ببینند و صفات خود را مشاهده کنند. مفردات و مرکّبات عالم مرآت اصل جبروتاند.
(۱۳) اى درویش! مراتب این وجه جمله مملوّ از عشقاند، هر مرتبهاى که مىآید، آن مرتبه مرآت مرتبه ما قبل است و مرتبه ما قبل بر خود عاشق است، و بر، مرآت هم عاشق است، پس این وجود مملوّ از عشق است. و سالک چون به مرتبه عشق رسد، و به آتش عشق سوخته شود، و پاک و صافى و ساده و بى عشق گردد، وى را با اهل جبروت مناسبت پیدا آید، که اهل جبروت به غایت ساده و بى نقشاند، چون آیینه دل سالک را با اهل جبروت مناسبت پیدا آید، آنگاه با آن مناسبت بر عالم جبروت اطلاع یابد، تا هر چیز که از عالم جبروت روانه شود تا به این عالم آید، پیش از آنکه به این عالم رسد، وى را بر آن اطلاع باشد، چنانکه دیگران در خواب مىبینند، وى در بیدارى مىبیند.
(۱۴) اى درویش! آن دیدن نه به چشم سر باشد، به چشم سرّ بود. سالک چون به مرتبه عشق رسید، آیینه دل وى چنان پاک، و صافى، و ساده، و بىنقش شود که جام جهاننماى و آیینه گیتىنماى گردد، تا هر چیز که در دریاى جبروت روانه شود، تا به ساحل وجود آید، پیش از آنکه به ساحل وجود رسد، عکس آن بر دل سالک پیدا آید.
(۱۵) اى درویش! چندین گاه است که مىشنوى که دریاى محیط آیینه گیتىنماى نهادهاند تا هر چیز که در آن دریا روانه شود، پیش از آنکه به ایشان رسد، عکس آن چیز در آیینه گیتىنماى پیدا آید، و نمىدانى که آن آیینه چیست، و آن دریاى محیط کدام است. و بهغیر سالکان هم قومى هستند که دلهاى ایشان خود ساده و بىنقش افتاده است، بر دلهاى ایشان هم پیدا آید. و بعضى مىگویند که بر دلهاى حیوانات هم پیدا مىآید. هر بلایى و عطایى که به این عالم مىآید، پیش از آنکه به این عالم مىرسد، بعضى از حیوانات را از آن حال خبر مىشود، و آن حیوانات خبر به مردم مىدهند.
بعضى مردم فهم مىکنند و بعضى فهم نمىکنند. هرچند مىخواهم که سخن دراز نشود، ۱۹۶ بىاختیار من دراز مىشود.
(۱۶) اى درویش! بعضى از سالکان باشند که آیینه دل ایشان را با اهل جبروت مناسبت پیدا نیاید، از جهت آنکه اهل جبروت بهغایت پاک و صافى و ساده و بىنقشاند، اما آیینه دل ایشان را با عقول و نفوس سماوى پیدا آید بعضى را با بعضى، و عقول و نفوس سماوى را با اهل جبروت مناسبت هست، و عکس عالم جبروت اول در عقول و نفوس سماوى پیدا آید؛ آنگاه در دل سالک پیدا آید. دیگر آنکه کلید خزاین جبروت پیش عقول و نفوس سماوى ظاهر مىشود. چون کلید ظاهر شود، دانند که کدام خزینه را درگشایند، پس هر نقش که در عقول و نفوس سماوى پیدا آید، عکس آن نقش بر دلهاى سالکان که با هریکى مناسبت دارند هم پیدا آید. و این معنى بسیار کس را در خواب باشد، امّا در بیدارى اندک بود.
(۱۷) اى درویش! این ظهور نقش به کفر و اسلام تعلّق ندارد، و به علم و جهل هم تعلّق ندارد. و ظهور نقش به دل ساده و بىنقش تعلّق دارد. این معنى در کامل و ناقص پیدا آید، و در خیّر و شریر هم پیدا آید. اگر در خیّر پیدا آید، خیر وى زیاده شود.
بسیار کس به واسطه وى سود کنند. و اگر در شریر پیدا آید، شرّ وى زیاده شود، و بسیار کس به واسطه وى زیان کنند.
(۱۸) ۱۴ اى درویش! هرچند مىخواهم که سخن بلند نشود، و بهقدر فهم اصحاب باشد، اما بىاختیار من بلند مىشود و بیرون از مقام اصحاب سخن گفته مىشود، ازجهت آنکه قرآن بحرى بىپایان است.
«انّ اللّه تعالى انزل القرآن على عشره ابطن»
. نحوى و لغوى و فقیه و محدّث و مفسّر جمله در بطن اولاند و از بطن دوم خبر ندارند، و این وجود بهغایت با عظمت و پرحکمت است، ملک و ملکوت و جبروت هریک بحرىاند، و در هر بحرى چندین هزار جواهر است، و در هر جوهرى چندین حکمت است، و محمّد رسول اللّه- صلى اللّه علیه و سلّم- درین هر سه بحر همیشه غوّاص بود.
هرچند که غوص زیادت مىکرد، بر احوال دریاها و بر حکمتهاى جواهر اطلاع بیش مىیافت، و مقام وى زیادت مىشد، و قرآن بهقدر مقام وى نزول مىشد. مىخواستم که درین رساله بحث ملک و ملکوت و جبروت را تمام کنم، و نتوانستم کرد. باشد که درین رساله که مىآید تمام کنم.
فصل سوّم در بیان نصیحت
(۱۹) بدانکه احوال عالم بر یک حال نمىماند، همیشه در گردش است، هر زمانى صورتى مىگیرد، و هر زمانى نقشى پیدا مىآید. صورت اول هنوز هم تمام نشده، و استقامت نیافته که صورت دیگر آید، و آن صورت اوّل را محو مىگرداند.
(۲۰) اى درویش! به عینه به موج دریا مىماند، یا خود موج دریاست. و عاقل هرگز بر موج دریا عمارت نسازد، و نیّت اقامت نکند، و به یقین بدانکه مسافرانیم، و احوال عالم هم مسافر است. اگر دولت است مىگذرد، و اگر محنت است، مىگذرد. پس اگر دولت دارى، اعتماد بر دولت مکن، که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد؛ و اگر محنت دارى، دلتنگ مشو، که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد. و دربند آن باش که راحت مىرسانى و آزار نرسانى. و الحمد للّه رب العالمین.تمام شد رساله دوازدهم
رساله سیزدهم در بیان عالم ملک و ملکوت و جبروت رساله سوّم
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) اى درویش! باشد که درین رساله بحث ملک و ملکوت و جبروت تمام شود.
فصل اوّل در بیان وحدت
(۲) بدانکه ملک عالم اضداد است، و ملکوت عالم ترتّب، و جبروت عالم وحدت، و در عالم جبروت ترتّب و اضداد نبود، از جهت آنکه عالم جبروت عالم وحدت بود، همه داشت، و هیچ نداشت.
(۳) اى درویش! مرتبه ذات چنین باشد، همه دارد و هیچ ندارد. عالم جبروت پاک، و صافى، و ساده، و بىنقش است، نام و نشان ندارد، و شکل و صورت ندارد. و در عالم ملکوت ترتّب پیدا آمد، و نام و نشان ظاهر شد، یعنى اسامى عقول و نفوس و طبایع پیدا آمدند، و مراتب کرّوبیان و روحانیان ظاهر شدند. و در عالم ملک اضداد پیدا آمدند، و آتش، و آب، و خاک، و پار و امسال و سال آینده، و دى و امروز، و فردا ظاهر گشتند.
(۴) اى درویش! در عالم جبروت شهد و حنظل یک طعام دارند. ۱۹۸ تریاق و زهر دریک ظرف پرورش مىیابند، باز و مرغ به هم زندگانى مىکنند، گرگ و گوسفند به هم مىباشند، روز و شب، و نور و ظلمت یکرنگ دارند، ازل و ابد و دى و فردا همخانهاند، ابلیس را به آدم دشمنى نیست، و نمرود و ابراهیم به صلحاند، فرعون را با موسى جنگ نیست.
(۵) اى درویش! وحدتى است پیش از کثرت، و وحدتى است بعد از کثرت. و این وحدت آخرین کار دارد. اگر سالک به این وحدت آخرین رسد، موحّد شود و از شرک خلاص یابد. حکما از وحدت اوّل باخبراند، امّا از وحدت آخرین بى بهره و بى نصیباند.
(۶) اى درویش! اگر کثرت نبودى، توحید را وجود نبودى؛ از جهت آنکه معنى مطابق توحید «یکى کردن» است، و یکى را یکى نتوان کردن، چیزهاى بسیار را یکى توان کردن. و چیزهاى بسیار را یکى کردن به دو طریق باشد، یکى به طریق علم و یکى بهطریق عمل. پس توحید دو قسم شد، یکى توحید علمى و یکى توحید عملى.
(۷) اى درویش! هرکه توحید را به نهایت رساند، علامت آن باشد که اگرچه نمرود را با ابراهیم به جنگ بیند، و فرعون را با موسى دشمن بیند، یکى داند و یکى بیند. این است وحدت آخرین. چون توحید به نهایت رسد، مقام وحدت پیدا آید. تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم!
فصل دوّم در بیان لیله القدر و یوم القیمه
(۸) بدانکه ملک و ملکوت مظهر صفات جبروتاند. هرچه در جبروت پوشیده و مجمل بود، در ملک و ملکوت ظاهر گشت و مفصّل شد.
(۹) اى درویش! ملکوت نمودار جبروت است، و ملک نمودار ملکوت تا از ملک استدلال کنند به ملکوت، و از ملکوت استدلال کنند به جبروت. و این سخن جعفر صادق است- علیه السلام:
«انّ اللّه تعالى خلق الملک على مثال ملکوته و أسّس ملکوته على مثال جبروته لیستدلّ بملکه على ملکوته و بملکوته على جبروته»
.- و اگر گویند که ملکوت آیینه جبروت است، و ملک آیینه ملکوت، هم راست باشد؛ از جهت آنکه ملکوت، در ملک جمال خود را مىبیند ۲۰۰، و اسامى خود را مشاهده مىکند و جبروت درملکوت جمال خود را مىبیند، و اسامى خود را مشاهده مىکند. پس هر چیز که در جبروت پوشیده و مجمل بودند، اکنون در ملک ظاهر شدند و مفصّل گشتند. و ازین جهت جبروت را لیله القدر و لیله الجمعه مىگویند؛ و ملک را یوم القیمه، و یوم الجمعه، و یوم الفصل، و یوم البعث مىخوانند، از جهت آنکه ماهیات موجودات جمله به یکبار در عالم جبروت بودند، بعضى بهطریق جزئى، و بعضى بهطریق کلّى، و تقدیر همه در عالم جبروت کردند و اندازه همه چیز در عالم جبروت معیّن گردانیدند: «وَ کُلُّ شَیْءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ». آن جمله که در عالم جبروت مقدر گردانیده بودند، و پوشیده و مجمل بودند، اکنون در عالم ملک ظاهر شدند و مفصّل گشتند، و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمدند:«فَهذا یَوْمُ الْبَعْثِ وَ لکِنَّکُمْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ».
(۱۰) اى درویش! یوم البعث سه روز است، بعث صغرى، بعث کبرى، بعث اکبر؛ و یوم الفصل چهار روز است.
فصل سوّم در بیان نصیحت
(۱۱) بدانکه در دماغ جمله آدمیان اندیشه پادشاهى، یا تمنّاى حاکمى، یا سوداى پیشوایى سر برمىزند. و در دماغ آدمیان یکى ازین سه بوده باشد البتّه. و دانا این را به ریاضات و مجاهدات بسیار از دماغ خود بیرون مىکند. و آخرین چیزى که از دماغ دانا بیرون مىرود، دوستى جاه است، و باقى جمله به این بلا گرفتاراند، و در دوزخ بایست مىسوزند، و به آتش حسد مىگدازند. و دلیل بدین سخن آن است که اعتقاد هرکسى در حقّ خود چنان است که البتّه در عالم او را مثل و مانند نیست، هرگز خود را برابر دیگران نداند و نبیند، همیشه خود را بهتر از دیگران بیند و داند. پس هر مرتبهاى که در عالم بزرگتر باشد، خود را خواهد، و مستحقّ آن خود را بیند. و اگر آن مرتبه بهجاى دیگر باشد، به آتش حسد مىگدازد. و این طایفه همه روز در محفل و مجمع مدح خود گویند، و دوست دارند که دیگران مدح ایشان گویند؛ و اگر مدح کسى دیگر گویند، برنجند.
(۱۲) اى درویش! هرکجا عقل و علم کمتر باشد، این صفت آنجا غالبتر بود؛ و هر کجا عقل و علم به کمال باشد، این اندیشه در خاطر وى نگذرد؛ و اگر بگذرد، پناه با خداى برد تا خداى تعالى وى را ازین عذاب نگاه دارد.
(۱۳) اى درویش! بدانکه یک کس همه چیزها نتواند دانست، و یک کس همه کارها نتواند کرد. پس هیچچیز و هیچکس درین عالم بىکار نیست، هریک بهجاى خود در کاراند، و هریک بهجاى خود دریابند، و نظام عالم به جمله است، و جمله مراتب این وجوداند. پس تو در هر مرتبهاى که باشى ، در مرتبهاى از مراتب این وجود خواهى بود. دانایان چون بر این سرّ واقف شدند، مرتبهاى اختیار کردند که در آن مرتبه تفرقه و اندوه کمتر بود، و جمعیّت و فراغت بیشتر باشد.
(۱۴) اى درویش! پادشاهى و پیشوایى و شغل و عمل در عالم بوده است و در عالم خواهد بود. امروز ازین صورت ظاهر شده است، و فردا از صورت دیگر ظاهر مىشود.
تو امروز وقت خود را به غنیمت دار، و به جمعیّت و فراغت بگذران، و تا امکان است آزار به هیچچیز و هیچکس مرسان، که معصیت نیست الا آزار رسانیدن؛ و تا امکان است راحت به همه چیز و به همه کس مىرسان، که طاعت نیست الا راحت رسانیدن. و به یقین بدانکه هرکه هرچه مىکند، با خود مىکند؛ اگر آزار مىرساند، به خود مىرساند، و اگر راحت مىرساند، به خود مىرساند، از آن جهت که این وجود خاصیّتهاى بسیار دارد، و یکى از خاصیّتهاى این وجود آن است که مکافات در وى واجب است «المکافه فى الطبیعه واجبه» و آن عزیز از سر همین نظر گفته است.
شعر
چو بد کردى مباش ایمن ز آفات | که واجب شد طبیعت را مکافات | |
و الحمد للّه رب العالمین.تمام شد رساله سیزدهم
الإنسان الکامل//عزیزالدین نسفى
[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]
الإنسان الکامل عزیز الدین نسفى(قسمت سوم)بیان موت اختیاری وعشق مراتب آن وذکر ومراتب آن
رساله ششم آداب الخلوه
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در شرائط چلّه، و در آداب ذکر گفتن، و در عروج اهل تصوّف رسالهئى جمع کنید، و بیان کنید که در چلّه چه مىباید خورد، و چند مىباید خورد، و از اذکار کدام ذکر مىباید گفت ۱۳۲، و چون مىباید گفت. و دیگر بیان کنید که عروج اهل تصوّف چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم، و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. «انه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر». و این رساله را «آداب الخلوه» نام نهادم. و ما توفیقى الا باللّه و على اللّه توکلت و الیه انیب».
فصل اول در بیان طاعت و معصیت
(۲) بدانکه اهل تصوف سه چیز را بهغایت اعتبار کنند، اوّل جذبه، دوّم سلوک، سوّم عروج. جذبه عبارت از کشش است، و سلوک عبارت از کوشش است، و عروج عبارت از بخشش است، هرکه این سه دارد، شیخ و پیشواست، و هرکه این سه ندارد،یا یکى ازین سه ندارد، شیخى و پیشوایى را نشاید.
(۳) اى درویش! از اوّل مقام انسانى تا به آخر مقام انسانى ده مقام است، و در هر مقامى جذبه هست، و سلوک هست، و عروج هست. امّا جذبه هر مقامى دیگر است ۱۳۳، و سلوک هر مقامى دیگر است، و عروج هر مقامى دیگر است و طاعت و معصیت هر مقامى دیگر است. و طاعت و معصیت را شناختن و نیک بد را دانستن کارى عظیم است. و ازین جهت گفتهاند که مرید باید که به هیچ وجه بر شیخ اعتراض و انکار نکند، از جهت آنکه مرید نداند که طاعت و معصیت هر مقامى چیست. بسیار چیز باشد که در مقامى طاعت بود، و همان چیز در مقامى بالاتر معصیت باشد:«حسنات الابرار سیئات المقرّبین»
؛ و بسیار چیز باشد که در مقامى معصیت بود، و همان چیز در مقامى بالاتر طاعت باشد. مثلا پیش از ایمان، یعنى پیش از علم، جاهل اگر مىخورد، و مىخسپد، و شهوت مىراند، جمله معصیت است، و بعد از ایمان، یعنى بعد از علم، عالم اگر مىخورد، و مىخسپد، و شهوت مىراند، جمله طاعت است. و این مراتب دارد، یعنى رونده تا بهجایى رسد که خداى تعالى چشم و گوش وى شود، و دست و زبان وى گردد، تا هرچه وى گوید خدا گفته باشد، و هرچه وى کند خدا کرده باشد، و هیچکس را بر گفت و کرد وى اعتراض و انکار نرسد، و حکایت خضر و موسى ازین معنى خبر مىدهد. پس خداى تعالى تبدیل حسنه به سیئه و تبدیل سیئه به حسنه مىکند، و این هر دو از جهت عزّت و نیّت رونده مى کند.
فصل دوم در بیان شرائط چلّه
(۴) بدانکه شرط اوّل حضور شیخ است. باید که به اجازت شیخ نشیند، و شیخ حاضر باشد، و هر هفته و یا به هر ده روز شیخ به خلوت خانه وى رود تا وى را به دیدن جمال شیخ قوّت زیاده شود، و تحمّل مجاهده تواند کرد، و اگر مشکلى افتاده باشد، سؤال کند.
(۵) شرط دوم زمان و مکان است، یعنى در وقتى باید که باشد که سرما و گرماى سخت نبود، در وقتى معتدل باید که باشد. و جایى باید که از میان خلق دور بود، چنانکه آواز مردم به وى نرسد، و آواز ذکر وى به مردم نرسد. و جایى خالى و تاریک باید که باشد، و درین چهل روز هیچکس به پیش وى نرود الا شیخ و خادم.
(۶) شرط سوم آن است که همیشه با وضو باشد، و در هروقت نمازى را وضو تازه کند و هر نوبت که وضو تازه کند دو رکعت نماز شکر وضو بگذارد.
(۷) شرط چهارم صوم است. باید که درین چهل روز به روزه باشد.
(۸) شرط پنجم کم خوردن است، و کم خوردن در حق هرکسى بر تفاوت باشد، و این بهنظر شیخ تعلّق دارد، تا هرکس را چه مقدار فرماید.
(۹) شرط ششم کم گفتن است. باید که درین چهل روز با هیچکس سخن نگوید الا با شیخ و خادم.
(۱۰) شرط هفتم کمخفتن است. باید به شب دو دانگ بیش خواب نکند.
(۱۱) شرط هشتم خاطر شناختن است، و خاطر چهار قسم است، خاطر رحمانى و خاطر ملکى، و خاطر نفسانى و خاطر شیطانى، و هریک علامتى خاص دارند.
(۱۲) شرط نهم نفى خواطر است. باید که درین چهل روز هر خاطرى که درآید نفى کند و به فکر آن مشغول نشود، اگرچه خاطرشناس باشد و اگرچه احتمال آن مىدارد که آن خاطر که درآمده است رحمانى بود، نفى مىباید کرد، از جهت آنکه او را به امر شیخ کار مىباید کرد، و امر شیخ بىهیچ شکى رحمانى است، و اگر خاطرى درآید یا خوابى یا واقعهئى دیده باشد، یا در بیدارى چیزى در خارج ظاهر شود، و آن را نفى نتواند کرد، و به فکر آن مشغول مىشود، و حلّ آن نمىتواند کرد، باید که آن را بر شیخ عرضه کند تا شیخ شرح آن بکند، تا آن چیز مانع جمعیت وى نشود.
(۱۳) شرط دهم ذکر دایم است. بعد از اداى نماز پنجگانه به هیچ کارى دیگر مشغول نشود الا به ذکر «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»*، و باید که ذکر بلند گوید، و جهد کند که حاضر باشد، و داند که نفى و اثبات مىکند. و این نفى و اثبات مراتب دارد، و سالک هم مراتب دارد، و نفى و اثبات مبتدى با نفى و اثبات منتهى برابر نباشد.
فصل سوم در بیان آداب ذکر گفتن
(۱۴) بدانکه ذکر مر سالک را به مثابه شیر است هر فرزند را، و سالک باید که ذکر از شیخ به طریق تلقین گرفته باشد، که تلقین ذکر به مثابه وصل درخت است. و ذاکرچون ذکر خواهد گفت، باید که اوّل تجدید طهارت کند و نماز شکر وضو بگذارد، و آنگاه روى به قبله نشیند و ذکر آغاز کند. و بعضى گفتهاند که در ذکر گفتن مربّع نشیند، که اینچنین آسودهتر باشد؛ و بعضى گفتهاند که به دو زانو نشیند چنانکه در نماز، که اینچنین به ادب نزدیکتر باشد. و شیخ ما مربّع مىنشست، و اصحاب هم مربّع مىنشستند، و باید که در وقت ذکر گفتن چشم برهم نهد، و ذکر در اوّل چند سال بلند گوید. و چون ذکر از زبان درگذشت و در اندرون جاى گرفت، و دل ذاکر شد، اگر پست گوید، شاید. و ذکر به مدّتى مدید در اندرون رود، و جاى گیرد، و دل ذاکر شود. و گفته شد که در ذکر گفتن جهد کند که حاضر باشد، و نفى و اثبات به قدر مقام و علم خود مىکند و از اذکار «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»* اختیار کند، و هر نوبت که الا اللّه گوید الف الا را بر مضغه که در پهلوى چپ است زند، چنانکه مضغه به درد آید. و چون چنین گوید البته در اوّل چند روز آواز بگیرد، و مضغه به درد آید. آنگاه بعد از چند روز آواز بگشاید و درد مضغه ساکن شود، و چنان (شود) که اگر یک شبانه روز به آواز بلند ذکر گوید، آواز نگیرد و مضغه به درد نیاید، و این علامت آن باشد که ذکر وى به اندرون مىرود و دل ذاکر مىشود. و درویشان که ذاکر باشند چون بشنوند که کسى ذکر گوید چون به یکبار بگوید که لا إله الا اللّه، بدانند که ذکر وى به اندرون رفته است یا نرفته است و دل وى ذاکر شده است، یا نشده است. و اینچنین ذکر گفتن خاصیّتها بسیار دارد که به نوشتن راست نمىآید. و این سخن را کسى فهم کند که سالها درین بوده باشد، و این احوال بر وى گذشته بود. مبتدیان این سخن را فهم نکنند، باید که به ایمان قبول کنند و در کار آیند تا این احوال برایشان ظاهر شود.
فصل چهارم در بیان عروج اهل تصوف
(۱۵) بدانکه انبیا و اولیا را پیش از موت طبیعى موت دیگر هست، از جهت آنکه ایشان به موت ارادى پیش از موت طبیعى مىمیرند، و آنچه دیگران بعد از موت طبیعى خواهند دید، ایشان پیش از موت طبیعى مىبینند. و احوال بعد از مرگ ایشان را معاینه مىشود، و از مرتبه علم الیقین به مرتبه عین الیقین مىرسند، از جهت آنکه حجاب آدمیان جسم است. چون روح از جسم بیرون آمد، هیچ چیز دیگر حجاب او نمىشود.و عروج انبیا دو نوع است، شاید که به روح باشد بىجسم، و شاید که به روح و جسم باشد. و عروج اولیا یک نوع است، به روح است بىجسم.
(۱۶) چون این مقدمات معلوم کردى، اکنون بدانکه غرض ما درین موضع بیان این سخنان نیست، و غرض ما بیان عروج انبیا نیست از جهت آنکه معراج انبیا معروف و مشهور است، غرض ما درین موضع بیان عروج اهل تصوّف است، و تنبیه و ترغیب سالکان است تا در ریاضات و مجاهدات کاهل نشوند و در راه باز نمانند، تا باشد که باین سعادت برسند، و به این دولت مشرّف شوند. و بعد از رضا و لقاى خدا سعادت بهتر ازین باشد که احوال بعد از مرگ سالک را معاینه شود، و مقام او که بازگشت او بعد از مفارقت قالب بهآن خواهد بود مشاهده افتد.
(۱۷) اى درویش! این کار عظیم است که احوال بعد از مرگ بر سالک معاینه شود، و مردم ازین معنى غافلاند، و اگر نه مىبایستى که شب و روز در سعى و کوشش بودندى تا احوال بعد از مرگ برایشان مکشوف گشتى، و مقامى که بازگشت ایشان بعد از مفارقت قالب بهآن خواهد بود، بر ایشان معاینه شدى.
(۱۸) تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، بدانکه عروج اهل تصوّف عبارت از آن است که روح سالک در حال صحّت و بیدارى از بدن سالک بیرون آید، و احوالى که بعد از مرگ بر وى مکشوف خواست گشت، اکنون پیش از مرگ بر وى مکشوف گردد و بهشت و دوزخ را مطالعه کند، و احوال بهشتیان و دوزخیان را مشاهده کند، و از مرتبه علمالیقین به مرتبه عین الیقین رسد، و هرچه دانسته بود، ببیند. روح بعضى تا به آسمان اوّل برود، و روح بعضى تا به آسمان دوّم برود، همچنین تا به عرش بروند، روح خاتم انبیا تا به عرش برود، از جهت آنکه هریک تا به مقام اوّل خود عروج مىتوانند کرد، امّا از مقام اوّل خود در نمىتوانند گذشت. و هریک تا بدانجا که بروند، و آنچه ببینند، چون باز به قالب آیند، جمله یاد ایشان باشد، و آنچه دیده باشند حکایت کنند اگر در صحو باشند، یعنى چون ازین عروج بازآیند بعضى در صحو باشند و بعضى در سکر، از جهت آنکه قدحهاى مالامال از شراب طهور در کشیده باشند، و ساقى ایشان پروردگار ایشان بوده باشد. به این سبب بعضى که ضعیفترند ظاهر خود را نگاه نتوانند داشت، و مستى کنند، و ظاهر شریعت را فروگذارند. و بعضى کس قوىتر باشند، ظاهر خود را نگاه بتوانند داشت، و اگرچه مست باشند مستى نکنند، و ظاهر شریعت را نگاه دارند. و این سخن را کسى فهم کند و یا درآرد که وقتى ازین معنى بویى به مشام او رسیده باشد. و روح بعضى یک روز در آسمانها بماند و گرد آسمانها طواف کند، و آنگاه به قالب آید، و روح بعضى دو روز بماند، و روح بعضى سه روز، و روح بعضى زیاده ازین بماند. تا به ده روز و بیست روز و چهل روز ممکن است ۱۳۹ که در آسمانها بمانند.
(۱۹) شیخ ما مىفرمود که روح من سیزده روز در آسمانها بماند، آنگاه به قالب آمد.و قالب درین سیزده روز همچون مرده افتاده بود و هیچ خبر نداشت. و دیگران که حاضر بودند گفتند که سیزده روز است قالب تو اینچنین افتاده است:- و عزیزى دیگر مىفرمود که روح من بیست روز بماند آنگاه به قالب آمد.- و عزیزى دیگر مىفرمود که روح من چهل روز بماند آنگاه به قالب آمد. و هرچه درین چهل روز دیده بود، جمله در یاد او بود.
(۲۰) و گفته شد که روح هریک تا به مقام اوّل خود عروج مى تواند کرد، و دیگر گفته شد که روح خاتم انبیا تا به عرش تواند عروج کردن. طایفه هم از اهل تصوّف مىگویند که روح خاتمین تا به عرش عروج توانند کرد، یعنى خاتم انبیا و خاتم اولیا. و این طایفه ولایت را مرتبه اعلى مىنهند. مرتبه ولایت چون اعلى باشد از مرتبه نبوّت. و ما این بحث در «کتاب کشف الحقائق» به شرح تقریر کردهایم. اگر خواهند از آنجا طلب کنند. و این طایفه مىگویند که ولایت باطن نبوّت است، و الهیّت باطن ولایت است.
نبوّت که قمر است چون بشکافد، ولایت که آفتاب است ظاهر شود. ولایت که قمر است چون بشکافد، الهیّت که آفتاب است ظاهر شود. و این سخن از نون ملفوظ معلوم مىشود. و الحمد اللّه ربّ العالمین.تمام شد رساله ششم
رساله هفتم در بیان عشق
بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد للّه ربّ العالمین ۱۴۱ و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.
(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مىباید که در عشق رسالهئى، جمع کنید، و بیان کنید که محبّت چیست، و عشق چیست، و مراتب عشق چند است. درخواست ایشان را اجابت کردم، و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم، تا از خطا و زلل نگاه دارد «و انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».
فصل اوّل در بیان میل و ارادت و محبت و عشق
(۲) بدان- أعزّک اللّه فى الدارین- که ذاکران چهار مرتبه دارند: بعضى در مرتبه میلاند، و بعضى در مرتبه ارادتاند، و بعضى در مرتبه محبّتاند، و بعضى در مرتبه عشقاند. و از اهل تصوّف هرکه را عروج افتاد، در مرتبه چهارم افتاد. و تا ذاکر به مرتبه چهارم نرسید، روح او را عروج میّسر نشود. و ما این هر چهار مرتبه را به شرح تقریر کنیم، تا سالکان ذاکر بدانند که هریک در کدام مرتبه اند.
(۳) مرتبه اوّل آن است که ذاکر بهصورت در خلوتخانه باشد، و به زبان ذکرمىگوید، و به دل در بازار بود و مىخرد و مىفروشد. و این ذکر را اثر کمتر بود. امّا از فایده خالى نباشد.
(۴) مرتبه دویم آن است که ذاکر ذکر مىگوید. و دل وى غایب مىشود، و او به تکلّف دل خود را حاضر مىگرداند، و بیشتر ذاکران درین مرتبه باشند که دل خود را به تکلّف حاضر گردانند.
(۵) مرتبه سوّم آن است که ذکر بر دل مستولى شود و همگى دل را فروگیرد. و ذاکر نتواند که ذکر نگوید؛ و اگر خواهد که ساعتى به کار بیرونى که ضرورى باشد مشغول شود، به تکلّف تواند مشغول شد، چنانکه در مرتبه دوّم به تکلّف دل خود را حاضر مىگرداند، در مرتبه سوّم دل خود را به کار بیرونى مشغول گرداند. و این مقام قرب است، و از ذاکران کم به این مقام رسند. و این سخن را کس فهم کند که وقتى محبوبى داشته باشد. از جهت آنکه محبّ همیشه ذکر محبوب خود کند، و بىذکر محبوب خود نتواند بود: همه روز خواهد که با دیگران مدح محبوب خود گوید، یا دیگران پیش وى مدح محبوب وى کنند. و اگر خواهد که به سخنى دیگر یا به کارى دیگر مشغول شود، به تکلّف مشغول تواند شدن.
(۶) مرتبه چهارم آن است که مذکور بر دل مستولى شود. چنانکه در مرتبه سیم ذکر بر دل مستولى بود، در مرتبه چهارم مذکور بر دل مستولى شود. و فرق بسیار است میان آنکه نام معشوق بر دل مستولى باشد با آنکه معشوق بر دل مستولى شود.
(۷) اى درویش! وقت باشد که عاشق چنان مستغرق معشوق شود که نام معشوق را فراموش کند، بلکه غیر معشوق هر چیز که باشد جمله فراموش کند.
(۸) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه مرتبه اوّل مقام میل است، و مرتبه دوم مقام ارادت است، و مرتبه سیم مقام محبّت است، و مرتبه چهارم مقام عشق است.
(۹) اى درویش! هرکه خواهان صحبت کسى شد آن خواست اوّل را میل مىگویند، و چون میل زیادت شد و مفرط گشت، آن میل مفرط را ارادت مىگویند، و چون ارادت زیادت شد و مفرط گشت، آن ارادت مفرط را محبّت مىگویند؛ و چون محبّت زیادت شد و مفرط گشت، آن محبّت مفرط را عشق مىگویند. پس عشق محبت مفرط آمد و محبت ارادت مفرط آمد و همچنین …
(۱۰) اى درویش! اگر این مسافر عزیز به مهمان تو آید، عزیزش دار! و عزیز داشتن این مسافر آن باشد که خانه دل را از جهت این مسافر خالى گردانى، که عشق شرکت برنتابد؛ و اگر تو خالى نگردانى، او خود خالى گرداند.
(رباعى)
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست | تا کرد مرا تهى و پر ساخت ز دوست | |
اجزاى وجود من همه دوست گرفت | نامیست ز من بر من و باقى همه اوست | |
(۱۱) اى درویش! عشق براق سالکان و مرکب روندگان است. هرچه عقل به پنجاه سال اندوخته باشد، عشق در یک دم آن جمله را بسوزاند، و عاشق را پاک و صافى گرداند. سالک به صد چله آن مقدار سیر نتواند کرد که عاشق در یک طرفه العین کند، از جهت آنکه عاقل در دنیاست و عاشق در آخرت است، نظر عاقل در سیر به قدم عاشق نرسد.
(۱۲) اى درویش! از عشق حقیقى- آنچنانکه حق عشق است- نمىتوانم نوشت، که مردم فهم کنند و کفر دانند امّا از عشق مجازى چیزى بنویسم، تا عاقلان از اینجا استدلال کنند.
فصل دوّم در بیان مراتب عشق مجازى
(۱۳) بدانکه عشق مجازى سه مرتبه دارد. اوّل چنان باشد که عاشق همه روز در یاد معشوق بود، و مجاور کوى معشوق باشد، و خانه معشوق را قبله خود سازد، و همه روز گرد خانه معشوق طواف کند، و درودیوار معشوق نگاه مىکند، تا باشد که جمال معشوق را از دور ببیند، تا از دیدار معشوق راحتى به دل مجروح وى رسد، و مرهم جراحات دل او گردد.
(۱۴) و در میان چنان شود که تحمّل دیدار معشوق نتواند کرد. چون معشوق را ببیند، لرزه بر اعضاى وى افتد و سخن نتواند گفت، و خوف آن باشد که بیفتد و بىهوش گردد.
(۱۵) اى درویش! عشق آتشى است که در عاشق مىافتد و موضع این آتش دل است، و این آتش از راه چشم به دل مىآید و در دل وطن مىسازد.
(بیت)
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق | ور عشق نباشد به چه کار آید دل | |
و شعله این آتش به جمله اعضا مىرسد و بهتدریج اندرون عاشق را مىسوزاند و پاک و صافى مىگرداند تا دل عاشق چنان نازک و لطیف مىشود، که تحمّل دیدار معشوق نمىتواند کرد از غایت نازکى و لطافت. و خوف آن است که به تجلّى معشوق نیست گردد. و موسى علیه صلاه و السلام درین مقام بود که چون دیدار خواست حق تعالى فرمود که لنترانى مرا نتوانى دید، نفرمود که من خود را به تو نمىنمایم.
(۱۶) اى درویش! درین مقام است که عاشق فراق را بر وصال ترجیح مىنهد؛ و از فراق راحت و آسایش بیش مىیابد. و همه روز به اندرون با معشوق مىگوید، و از معشوق مىشنود؛ و معشوق گاهى به لطفش مىنوازد و آن ساعت عاشق در بسط است، و گاهى به قهرش مىگذارد، و آن ساعت عاشق در قبض است. و کسانى که حاضر باشند، این بسط و قبض عاشق را مىبینند، و نمىدانند که سبب آن بسط و قبض آن عاشق چیست.
(۱۷) و در آخر چنان شود که جمال معشوق دل عاشق را از غیر خود خالى یابد، همگى دل عاشق را فروگیرد و چنانکه هیچ چیز دیگر را راه نماند، آنگاه عاشق بیش خود را نبیند، و همه معشوق را بیند. عاشق اگر خورد و اگر خسپد و اگر رود و اگر آید، پندارد که معشوق است که مىخورد و مىخسپد و مىرود و مىآید. و چون عاشق از غم هجران خلاص یافت و اندوه فراق نماند، با جمال معشوق عادت کرد و گستاخ شد، و از خوف بیرون آمد، یعنى پیش ازین خوف آن بود که عاشق به تجلى معشوق نیست گردد، و اکنون آن خوف برخاست و چنان شد که اگر معشوق را از بیرون ببیند، التفات نکند و به حال خود باشد، و متغیّر نشود، از جهت آنکه آن، که در اندرون است، و در میان دل وطن ساخته است، نزدیکتر از آن است که در بیرون است. چون آنکه نزدیکتر است همگى دل را فروگرفته است، و دل را مستغرق خود گردانیده است، و دل با وى انس و آرام گرفته است، از بیرون، که دورتر است، متأثر نشود و متغیّر نگردد، و التفات به وى نکند. و اگر کسى سؤال کند که درین مقام از بیرون متغیّر نمىشود راست است، چرا به بیرون التفات نمىکند، چون بیرون و اندرون یکىاند.
(۱۸) بدانکه بعضى مىگویند که عاشق به آتش عشق سوخته است و بهغایت لطیف و روحانى گشته است و جمال معشوق که در دل وطن ساخته است، و همگى دل را فروگرفته است، هم بهغایت لطیف و روحانى است. و آنکه در بیرون است به نسبت اندرون کثیف و جسمانى است، و التفات روحانى به روحانى باشد و التفات جسمانى به جسمانى بود.
(۱۹) اى درویش! پیش این ضعیف آن است که چون جمال معشوق همگى دل عاشق را فروگرفت، چنانکه هیچچیز دیگر را راه نماند، عاشق بیش خود را نمىبیند، همه معشوق مىبیند. پس متغیّر وقتى شود که دو کس بیش باشند، و التفات وقتى کند که دو کس بودند. و درین مقام است که طلب برمىخیزد و فراق و وصال نمىماند، و خوف و امید و قبض و بسط به هزیمت مىشوند.
(۲۰) اى درویش! هرکه عاشق نشد، پاک نشد، و هرکه پاک نشد ، به پاکى نرسید، و هرکه عاشق شد، و عشق خود را آشکارا گردانید، پلید بماند و پاک نشد، از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وى رسیده بود، از راه زبانش بیرون کرد، آن دل نیمسوخته در میان راه بماند، از آن دل منبعد هیچ کارى نیاید، نه کار دنیوى، و نه کار عقبى، و نه کار مولى.
(۲۱) اى درویش! این سه رساله را، رساله سلوک و رساله خلوت و رساله عشق را در شهر شیراز بر سر تربت شیخ المشایخ ابو عبد اللّه خفیف- قدّس اللّه روحه العزیز- جمع کردم. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هفتم
الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى