زندگینامه عبد الكريم قشيرى نيشابورى‏ « زین الاسلام»

زين الاسلام امام ابو القاسم عبد الكريم بن هوازن بن عبد الملك بن طلحة بن محمد قشيرى نيشابورى از اكابر دانشمندان، نويسندگان، شاعران و صوفيه قرن پنجم هجرى است.

ولادت و زندگى‏

در ربيع الاول سال 376 يا 386 ه در ناحيه استوا( قوچان كنونى) متولد شد. خانواده وى از اعراب بنى قشير بودند كه در خراسان صاحب املاك بودند. پس از فوت پدر به قصد آموختن علم حساب روانه نيشابور شد اما دست تقدير او را به مجلس ابو على دقاق كشانيد و شيفته او گرديد و از كسب علم حساب منصرف و قدم در طريق ارادت و تصوف نهاد.

وى اهل مسافرت نيز بود و يك سفر به مكه و دو سفر به بغداد داشت.

اساتيد

ادبيات عرب را نزد ابو القاسم اليمانى، تصوف را نزد ابو على دقاق، فقه را نزد ابو بكر طوسى و كلام را نزد ابو بكر بن فورك اصفهانى آموخت.

حضور او در مجلس ابو على دقاق به موازات آموختن فقه، حديث و تفسير از محضر اساتيدى همچون احمد بن محمد بن عمر خفاف، ابو نعيم اسفراينى و ابن عبدوس مكى بود. در ميان اسامى اساتيد وى ابو اسحاق اسفراينى، ابو عبد الرحمن سلمى، ابو الحسين بن بشران نيز به چشم ميخورد.

شاگردان‏

مجالس املاء حديث و وعظ او مورد توجه طالبان واقع شده و موجب شهرت وى شد و اساس رياست مذهبى او را در نيشابور بنا نهاد. مدت زيادى از زندگى قشيرى به تربيت شاگردان سپرى شد. بسيارى از دوستداران علم و معرفت نزد وى درس خواندند كه يا در حديث از او اجازه روايت دريافت كردند و يا در طريقت و تصوف جزو مشايخ به شمار آمدند.

وفات‏

قشيرى پس از 89 سال عمر در سال 465 ه بدرود حيات گفت و او را در مدرسه ابو على دقاق( در نيشابور) دفن كردند.

آثار

قشيرى به لحاظ احاطه بر علوم و معارف عصر خود، از تفسير و حديث و كلام گرفته تا تصوف و مقامات سلوك، در مقايسه با ديگر صوفيان آثار برجسته ‏اى به شرح زير دارد:

1- تفسير كبير معروف به« التيسير فى التفسير» كه قبل از سال 410 ه نوشته است.

2- التحبير فى التذكير

3- آداب الصوفيه

4- لطائف الاشارات

5- جواهر

6- عيون الاجوبة فى اصول الاسئلة

7- مناجات

8- نكت اولى النهى

9- نحو القلوب

10- احكام السماع

11- اربعين

12- رساله قشيريه از ميان آثار وى لطائف الاشارت در تفسير قرآن و رساله قشيريه در تصوف شهرت بسزايى يافتند.

 

زندگینامه شیخ صدرالدين محمد بن اسحاق القونوى(607- 673ه.ق) «شیخ کبیر»

وى ابو المعالى صدر الدين محمد بن اسحاق بن يوسف بن على قونوى (607- 673) ملقب به شيخ كبير است. از علماى نامى و عرفاى عالى مقام و مشايخ بزرگ قونيه بوده پدرش در كودكى او وفات كرد و مادرش به ازدواج شيخ اكبر محيى الدين ابن العربى در آمد، بدين وسيله صدر الدين نيز در تحت تربيت ناپدرى و ديگر از بزرگان عرفان در آمد و در كنار سلوك و رياضت به كسب علوم ظاهرى هم پرداخت و در اندك زمانى جامع فقه و حديث و علوم ظاهرى و عقلى و نقلى گرديد به طورى كه در تمام آنها وحيد عصر و مرجع استفاده علماى ظاهر و استفاضه بزرگان وقت بوده است، قطب الدين شيرازى از شاگردان وى بوده، حضرت شيخ با سعد الدين حمويى ملاقات و رابطه محبت و وداد با يكديگر داشته‏ اند. وى با خواجه نصير الدين طوسى در مسائل حكمت مكاتبات فراوانى داشته و مورد تمجيد خواجه بوده است. با مولاناى روم نيز كمال يگانگى را داشته و وظايف تجليل و احترام تمام در حق يكديگر معمول مى ‏داشته ‏اند.

شمس الدين احمد افلاكى در كتاب مناقب العارفين آورده كه: حضرت چلبى حسام الدين از خداوندگار ما (حضرت مولانا) پرسيده بود كه نماز شما را كه بگزارد؟

فرمود كه خدمت شيخ صدر الدين اولى است چه تمامت اكابر علما و قضاة را طمعى بود كه نماز كنند، ميسرشان نشد و آن عنايت، خاصه آن يگانه گشت.

باز گويد: بزرگى را عزاى عظيم واقع شده بود و كافه افاضل و شيوخ كبار و امراى مختار آن جايگاه حاضر آمده بودند. تا وقت نماز شام حضرت مولانا در معانى و دقايق گرم شده بود. به اتفاق تمام التماس نمودند كه خداوندگار امامتى كند، فرمود كه ما مردم ابداليم، به هر جايى كه باشد مى‏ نشينيم و مى‏ خيزيم، امامتى را ارباب تصوف و تمكن لايق‏اند. خدمت شيخ صدر الدين   رحمه الله را اشارت كرد تا امام جماعت شد و بدو اقتدا كرده و فرمود: من صلى خلف امام تقى فكأنما صلى خلف نبى.

شيخ نور الدين پدر كمال خرساف رحمه الله كه از معتبران اعيان بود روايت كند:

در اول حال كه مريد شيخ صدر الدين شده بودم، ذكر شنيده و به خدمت آن بزرگ تردد مى‏نمودم. سنت شيخ چنان بود كه بعد از نماز جمعه تمام علما و فقرا و امرا، بر موجب «فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل الله» در زاويه جمع آمدندى و خدمت شيخ مسأله، و اما نكته مى‏گفت تا در كشف آن بحثها مى‏كردند و غلبه عظيم مى‏شد و شيخ اصلا نمى‏گفت. عاقبت سخنى مى‏فرمود تا بحث منقطع مى‏شد.

روزى در خدمت شيخ، اكابر بسيار نشسته بودند، ناگاه از دور حضرت مولانا پيدا شد. شيخ برخاست و با جميع اكابر استقبال مولانا كرده، همانا كه بر كنار صفه بنشست. شيخ بسيار تكلف كرد كه بر سر سجاده نشنيد. فرمود نشايد، به خدا چه جواب گويم؟ شيخ گفت تا در نيمه سجاده حضرت مولانا نشيند و در نيمه ديگر بنده. گفت نتوانم به حق (تعالى) جواب آن گفتن. شيخ گفت سجاده‏اى كه به جلوس خداوندگار به كار نيايد به ما نيز نمى‏ آيد.

سجاده را در نور ديد و بينداخت. بعد از آن هرگز حضرت مولانا سخنى نفرمود و صامت گشته، چندانى بنشست كه حاضران مجلس حيران و سكران شدند … ناگاه مولانا الله بگفت و برخاست و «وفقكم الله» گويان روان شد.

جامى در كتاب نفحات الانس آورده كه كنيت وى ابو المعالى است، جامع بوده ميان جميع علوم- چه ظاهرى و چه باطنى و چه نقلى و عقلى-. ميان وى و خواجه نصير الدين طوسى اسئوله و اجوبه واقع است و مولانا قطب الدين علامه شيرازى در حديث شاگرد وى است و كتاب جامع الاصول را به خط خود نوشته است و بر وى خوانده و به آن افتخار مى‏كرده. و از اين طايفه شيخ مؤيد الدين جندى و مولانا شمس الدين ايكى و شيخ فخر الدين عراقى و شيخ سعيد الدين فرغانى قدس الله تعالى ارواحهم و غير ايشان از اكابر در حجر تربيت وى بوده ‏اند و در صحبت وى پرورش يافته‏ اند.

با شيخ سعد الدين حموى بسيار صحبت داشته است و از وى سؤالات كرده. شيخ بزرگ (محيى الدين) رحمة الله عليه در آن وقت كه از بلاد مغرب متوجه روم بود، در بعض مشاهدات خود به وقت ولادت وى، استعداد و علوم و تجليات و احوال و مقامات وى و هر چه در مدت عمر و بعد از مفارقت در برزخ و بعد از برزخ بر وى گذشت و خواهد گذشت، مكاشف شد. بل شهد احوال اولاده الالهيين و مشاهدهم و مقاماتهم و علومهم و تجلياتهم و اسمائهم عند الله و حلية كل واحد منهم و احوالهم و اخلاقهم و كل ما يجرى لهم و عليهم الى آخر اعمارهم و بعد المفارقة في برازخهم و ما بعدها. و چون به قونيه رسيد بعد از ولادت وى و وفات پدرش، مادرش به عقد نكاح شيخ‏درآمد و وى در خدمت و صحبت شيخ تربيت يافت. وى نقاد كلام شيخ است و مقصود شيخ در مسأله وحدت وجود، بر وجهى كه مطابق عقل و شرع باشد، جز به تتبع تحقيقات وى- و فهم آن- كما ينبغى ميسر نمى ‏شود.

وى را مصنفات بسيار است چون تفسير فاتحه و مفتاح الغيب و نصوص و فكوك و شرح حديث و كتاب نفحات الهيه كه بسيارى از واردات قدسيه خود را در آنجا ذكر كرده است و هر كس مى‏خواهد كه بر كمال وى در اين طريق فى الجمله اطلاعى يابد، گو آن را مطالعه كند كه بسى از احوال و اذواق و مكاشفات و منازلات خود را در آنجا نوشته است.

در آنجا گويد كه در سابع عشر شوال سنة ثلاث و خمسين و ستمائة در واقعه‏ اى طويله حضرت شيخ (محيى الدين قدس سره) را ديدم و ميان من و وى سخنان بسيار گذشت. در آثار و احكام الهى سخنى چند گفتم. بيان من وى را بسيار خوش آمد، چنان كه روى وى از بشاشت آن درخشيدن گرفت. سر مبارك خود را از ذوق مى‏جنبانيد و بعضى از سخنان را اعاده مى‏ كرد و مى‏ گفت: مليح مليح.

من گفتم: يا سيدى! مليح تويى، كه تو را قدرت آن هست كه آدمى را تربيت كنى و به جايى رسانى كه چنين چيزها را دريابد، و لعمرى اگر تو انسانى ما سواى تو همه لا شى‏اند. بعد از آن به وى نزديك شدم و دست وى را ببوسيدم و گفتم مرا به تو يك حاجت ديگر مانده است. گفت: طلب كن. گفتم: مى‏خواهم كه متحقق شوم به كيفيت شهود دائم ابدى تو مر تجلى ذاتى را، و كنت اعنى بذلك: حصول ما كان حاصلا له من شهود التجلى الذاتى الذى لا حجاب بعده و لا مستقر للكمل دونه.

گفت: آرى! و سؤال مرا اجابت‏ كرد و گفت: آنچه خواستى مبذول است، با آن كه تو خود مى‏دانى كه مرا اولاد و اصحاب بودند و بسيارى از ايشان را كشتم و زنده گردانيدم، مرد آن كه مرد و كشته شد آن كه كشته شد و هيچ كدام را اين معنى ميسر نشد. گفتم: يا سيدى! الحمد لله على اختصاصى بهذه الفضيلة، اعنى انك تحيى و تميت. و سخنان ديگر گفتم كه افشاى آن نمى‏شايد آنگاه از آن واقعه‏درآمدم. المنة لله على ذاك.

گويند شيخ شرف الدين قونيوى از شيخ صدر الدين قدس سرهما پرسيد كه: من اين الى اين و ما حاصل فى البين؟ شيخ جواب داد: من العلم الى العين و الحاصل فى البين تجدد نسبة جامعة بين الطرفين ظاهرة ناظرة بالحكمين.

مؤيد الدين جندى در مقدمه كتاب شرح فصوص الحكم خود، در تمهيدى به ذكر القاب شيخ خود- قونوى- مى‏پردازد و مى‏گويد: او سرور و سند و پيشرو من به سوى خداوند تعالى بود يعنى امام علام، پرچمدار علماى اعلام، شيخ مشايخ اسلام، حجت الهى در ميان مردمان، سلطان محققان، پناهگاه عارفان و واصلان، ذخيره الهى در بين جهانيان، امام وارثان محمدى … ابو المعالى صدر الحق و الدين، حيات بخش اسلام و مسلمين محمد بن اسحاق بن محمد بن يوسف القونوى رضى الله عنه و ارضاه به منه. خطبه فصوص را از براى من شرح كرد و در اثناى آن واردى غيبى بر وى وارد گشت و اثرش ظاهر و باطن مرا فرا گرفت سپس در من تصرفى شگفت نمود و مضمون كتاب را به تمامه- در شرح خطبه- مفهوم گردانيد و چون اين معنى را از من دريافت، گفت: من نيز از حضرت شيخ درخواستم كه كتاب فصوص را بر من شرح كند، خطبه را شرح كرد و در اثناى آن در من تصرفى نمود كه مضمون تمام كتاب معلومم شد. من از اين داستان بسيار مسرور شدم و دانستم كه مرا بهره‏اى تمام خواهد بود. پس از آن فرمود: آن را شرحى بنويس. پس در حضور وى- اجلالا لقدره و امتثالا لامره- خطبه را شرح كردم.

و نيز از قول شيخ خود- صدر الدين قونوى- واقعه‏اى را در همين مقدمه كتاب شرح فصوص الحكم نقل مى‏كند و آن اين كه: روزى در مجلس سماعى كه در دمشق‏ تشكيل شده بود، وى (صدر الدين قونوى) با شيخ الشيوخ سعد الدين حموى و شيخ اسماعيل بن سودكين كه از شاگردان شيخ اكبر است گرد آمدند. در وقت سماع، در حالى كه مردم در حالت وجد و سرور خود بودند، شيخ سعد الدين در صفّه‏اى از مجلس به پاخاست و در حالى كه دستهايش را به علامت تعظيم روى سينه گذاشته بود منتظر ماند تا سماع به پايان رسيد. سپس در حالى كه چشمهاى خويش را همچنان بسته نگاه داشته بود ندا داد كه صدر الدين كجاست؟ شمس الدين اسماعيل كجاست؟

صدر الدين قونوى گويد: در آن حال من و شيخ شمس الدين اسماعيل به سويش رفتيم. شيخ با ما معانقه كرد و به سينه‏اش چسباند و چشمهايش را به روى ما گشود و مدتى در ما نگريست و گفت: حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در اينجا حضور داشت و هم چنان كه مرا ديديد در حضورش بودم، و چون حضرت بازگشت خواستم چشمهاى خود را كه در مشاهده آن حضرت بود به روى شما بگشايم (2).

صاحب كتاب رياض العارفين اين رباعى را به شيخ صدر الدين قونوى نسبت مى‏دهد و مى‏گويد از او است:

آن نیست ره وصل که انگاشته‏ ایم

و ان نیست جهان جان که پنداشته‏ ایم

آن چشمه که خضر خورده زو آب حیات 

در خانه ماست، لیک انباشته ‏ایم‏

صاحب كتاب طرايق الحقايق پس از ذكر شمه ‏اى از حال شيخ- قدس الله سره- گويد: جلالت قدر ابوالمعالى شيخ صدرالدين محمد بن اسحاق قونيوى قدس سره زياده از حد تقرير و قدر تحرير است، چنان كه مى‏گويند مولانا جلال الدين در مثنوى به اين اشعار اشاره به او فرموده:

پاى استدلاليان چوبين بود 

پاى چوبين سخت بى‏تمكين بود

غير آن قطب زمان ديده ور 

كز ثباتش كوه گردد خيره سر

وقتى شيخ صدر الدين محمد يكى از وسايل خود را از قونيه به نزد جناب سلطان الحكماء خواجه نصير الملة و الدين محمد طوسى قدس سره القدوسى فرستاد، وى در جواب به اين عنوان مرقوم داشته كه: خطاب عالى مولانا الاعظم، هادى الامم، كاشف الظلم، صدر الملة و الدين، مجد الاسلام و المسلمين، لسان الحقيقة، برهان الطريقة، قدوة السالكين الواجدين و مقتدى الواصلين المحققين، ملك الحكماء و العلماء فى الارضين، ترجمان الرحمن، افضل و اكمل جهان، ادام الله ظله و حرس و بله و طله، به خادم دعا و ناشر ثنا، مريد صادق و مستفيد عاشق، محمد طوسى رسيده، بوسيده بر چشم نهاد و گفت:

از نامه تو ملك جهان يافت دلم 

وز لفظ تو عمر جاودان يافت دلم‏

دلمرده بدم چو نامه‏ات برخواندم 

از هر حرفى هزار جان يافت دلم‏

خداى تعالى آن ظل ظليل را گسترده داراد و آن پرتو تجلى را در ميان اهل كمال تابنده و پاينده- به حق حقه-.ما از اين مكاتبه و جواب آن پى مى ‏بريم كه خواجه نصير الدين مرد مبالغه گويى نبوده و اين القاب و عناوين از جانب او دليل بارزى است كه به حضرت شيخ ارادت مخصوص داشته و واقعا اخلاص مى‏ ورزيده است، و علت اين ارادت و اخلاص از جانب خواجه و حضرت مولانا و غيرهما- كه چند نمونه نام خواهيم برد- نسبت به شيخ صدر الدين چيزى جز علو مقام و معنويت وى و فضايل ظاهرى و باطنى او نبوده است.

از مكتب اين عارف بزرگ، بزرگانى برخاستند كه هر يك در نشر علوم و معارف اسلامى سهم بزرگى را دارا هستند. از جمله عفيف الدين است كه به حضور شيخ‏ نوشته: العبد حقا، سليمان بن على، العبد المطلق الممحو العينى، محو عبودية لذلك الاحاطة … المولوية الصدرية المركزية القطبية جسما، المحيطة عقلا، الجامعة هوية، متع الله الحسن بنشأة كمالها و اوتر (كذا) على عبد ربانيتها سوابغ افضالها …

اجلك ان ابث اليك شوقى

لانك جنة و الشوق نار

شيخ تقى الدين حورانى به حضرت شيخ نوشته: الله ولى الذين آمنوا، العبد الفقير الحورانى تقبل مواطئى اقدام المولوية المالكية العالمية القابلية العارفية، مرجع المحققين و قدوة السالكين و امام المعنى و مرشد الطالبين و بغية القاصدين و منهل الواردين، لسان الحق، حجة الله على الخلق، علم الحقيقة على الحقيقة و موئل سالكى الطريقة، صدر الملة و الحق و الدين، افاض الله على الامة بفضله سبحانه همته و اعاد على الملة عامة بركته …

و باز براى نمونه نامه‏اى را كه شيخ فخر الدين عراقى- صاحب لمعات و شاگرد مكتب او- نوشته است براى خوانندگان عزيز نقل مى‏كنيم:

هذا كتاب كتب الشيخ فخر الدين العراقى الى الشيخ المحقق صدر الدين رضى الله عنه و عنه‏

الحمد لله و سلام على عباده الذين اصطفاه: عشق شور انگيز درد آميز كه دائم محرك سلسله شوق و نزاع و مشعل نايره تحنن و التياع است، در دل بنده مخلص عراقى، آتش اشتياق چنان مى‏افروزد و خزف عيش او را چنان مى‏سوزد كه تابش آن جز به خاك كوى و آب روى مولانا الامام المبين و القرآن العظيم صدر الشريعة و الطريقة و مظهر الحق و الحقيقة لا زال ملاذا لاهل الطريق و موكلا لاصحاب التحقيق منطفى نشود و عيش مكدر، صافى نگردد.

آن بخت كو كه از در تو باز بگذرم 

و آن دولت از كجا كه تو باز آيى از درم‏

از شدت حرقت فرقت و طول مدت غربت كار به جان [رسيد] و كارد به استخوان، عمر به آخر آمد و ضعف مستولى گشت و آن راز چنان كه بود در پرده بماند، هيهات، هيهات، الباب مقفل و الحجاب مسدل، و المفتاح و إن كان معلقا على الباب، لكن وراء الحجاب و … الى كم فرقة و كم اغتراب، فهل اشكو لغير الله حالى؟ يا سيدى! من خرج عن اهله فهو غريب، و عذاب الغربة شديد، فطوبى لمن لم يعزب عن وطنه و لم يغب عن حضور سكنه، استغنى بمطالعة انوار ذاته عن ملاحظة انوار صفاته، يسافر و هو يقيم على بساط الشهود، و يقطع الطريق بمعاله (كذا) من محل الى محل و من نور الى نور، يتقلب (ينقلب) فى انهار الاسماء و الصفات و يتخطى اطوار المعارج و الارتقاءات، و هو ساكن لا حراك به و لا اضطراب، و ترى الجبال تحسبها جامدة و هى تمر مر السحاب، فهناك يسافر مع الرفيق الاعلى فى طريق الاباد و الازال و يتقلب (ينقلب) به (له) فى الغدو و الاصال، لتقلبه فى الشئون و الاحوال قائلا بلسان الحال: …

و صاحب هذا المقام مثل حضرة مولائى و سيدى لا يحتاج الى غربة و لا الى اوبة، فاما من لم يصل الى هذا المشهد العزيز- مثل هذا الغريب- فمتحرك دائما الى ان ينتهى عما فيه بدا و يدخل فيما منه خرج، الا الى الله تصير الامور. ميل طبع و حكم شرع، دائم محرك و باعث مى‏باشد بر مراجعت با وطن اصلى و معدن وصل، و آن جناب اظهر و مقام انوار مولانا است، اما هر بار كه اين بى‏مقدار (قدار) قصد آن ديار مى‏كند و متوجه آن مزار مى‏آيد تعويقى دامنگير مى‏شود كه خلاص از آن محال مى‏نمايد … اميد است مغناطيس سمت عاليه جاذب و محرك آيد.

قصه دراز است و عمر كوتاه و ياراى دم زدن نه، به اشارت شيخ رضى الله عنه از بلد روم به مزار شام و قدس افتاد و از آنجا به امر مصطفى عليه الصلوة و السلام به حجاز پيوست، اينجا موقوف اشارت ماند.

گيرم كه نيايى و نپرسى حالم 

در خواب خيال خويش بارى بفرست‏

نسبت خرقه

و اما نسبت خرقه وى در تصوف تا جناب معروف كرخى، چنان كه صاحب كتاب طرايق الحقايق گويد به اين طريق است: ايشان خرقه از دست جناب شيخ اكبر محيى الدين اعرابى قدس سره پوشيده ‏اند و جناب شيخ پوشيده است از شيخ ابو الحسن على بن عبد الله بن جامع، و وى از شيخ محيى الدين گيلانى، و وى از شيخ ابو سعيد مبارك بن على المخزومى، و وى از شيخ ابو الحسن على بن محمد بن يوسف القرشى الهكارى، و وى از شيخ ابو الفرج الطرطوسى، و وى از ابو الفضل عبد الواحد بن عبد العزيز التميمى، و وى از ابو بكر الشبلى، و وى از سيد الطايفه ابو القاسم الجنيد، و وى از سرى سقطى، و وى از معروف كرخى قدس الله ارواحهم (3).

در ميان تأليفات حضرت شيخ قدس سره وصيت نامه‏اى است به نام: وصية الشيخ صدر الدين عند الوفاة، ما اين وصيت نامه را از آن جهت كه معرّف شخصيت و نيز اعتقاد او به حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف است از روى نسخه كتابخانه شهيد على پاشا پس از عكس گرفتن تصحيح كرده و ترجمه نموديم، لذا آن را همراه با ترجمه فارسى ارائه مى‏دهيم تا حاق عقيده و روش اين عارف نامدار- كه متأسفانه تاكنون چهره معنوى‏اش در آئينه تاريك تاريخ جلوه گر نشده- شناخته شود و اين كار، روزنه‏اى باشد كه به كانون نور گشوده گردد، باشد كه در آينده بيشتر شناخته شود و براى شناختن اين شخصيت عظيم اسلامى منتظر مستشرقان و غربى گرايان نباشيم (4). در هر سطر اين‏ وصيت نامه رموزى نهفته است كه آن را جز راسخان در علم نخواهند دانست.

 

وصية شيخ صدر الدين عند الوفاة

بسم الله الرحمن الرحيم يقول العبد الفقير الى رحمة الله تعالى و رضوانه و لطفه الخالص و عفوه و غفرانه محمد بن اسحق بن محمد بن يوسف بن على كاتب هذه الوصية مشهدا على نفسه من حضرة المؤمنون و من غاب عنه مما يقدر وقوفه على هذه الوصية انه موقن بان الله تعالى واحد احد فرد صمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد و ان الله تعالى بعثة [بعثه‏] من اختار من صفوته الى خلقه عموما- كنبينا محمد صلى الله عليه و سلم و على آله- و خصوصا- كباقى الرسل- الى طائفة مخصوصة حق، و الجنة حق، و النار حق، و تجسد الاعمال و قبولها [حق، و] الوزن حق، و ان الجميع صدقوا فيما اخبروا اممهم عن الله تعالى و حكموا به قبل نسخ شرائعهم و تيقنوا ان القيامة حق، و تحول الحق فى الصور الاعتقادية بحسب الادراك اصل العقائد حق، و النعيم و العذاب المحسوسين و المعنويين حق، و الصراط حق، و البرزخ المتوسطة بين الدنيا و الاخرة حق، و تفاصيل ما جاء عن نبينا انه اخبر من احوال الاخرة و الجنة و النار و شئون الحق و صفاته و افعاله فى كل موطن حق، و على هذا احيى و عليه اموت.

و اوصى اصحابى و من انتسب الى بالمبادرة بعد دفنى فى عموم مقابر المسلمين اول ليلة بقرائة سبعين الف مرة ذكر لا اله الا الله، ثم ينفرد كل منهم ممن يحضر وفاتى بقول لا اله الا الله سبعين الف مرة بحضور و سكينة و وقار ينوى بكل ذلك شرائى من عذاب الله مطلقا و ان يعتقنى الله تعالى من جميع انواع العذاب و عقوبته و احكام سخطه رجاء الاجابة منه سبحانه بموجب تصديقنا ما بلغنا فى ذلك عن محمد رسول صلى الله عليه و سلم.

و اوصيهم ايضا ان يغسلونى بمقتضى ما هو مذكور فى كتب الحديث- لا مقتضى ما هو مذكور فى كتب الفقه- و يكفنونى فى ثياب الشيخ [محيى الدين رضى الله عنه‏] و فى ازار ابيض ايضا و يبسطوا فى اللحد سجادة الشيخ اوحد الدين الكرمانى رحمة الله عليه و لا يصحبوا جنازتى احدا من قراء الجنائز، و لا يبنوا على قبرى عمارة و لا سقفا، بل يبنون نفس القبر بحجارة وثيقة لا غير و ذلك لئلا يتدثر القبر و يعفو اثره، و يتصدقوا يوم وفتى [وفاتى‏] بالف درهم على ضعفاء الفقراء و المساكين من النساء و الرجال، خصوصا منهم الزمنى و العميان، و يعطوا شهاب الدين ابرارى من هذا الالف مائة درهم، و الكمال الملازم- الشيخ محمد النخشوانى- مائة درهم ايضا، و تقسموا على الاصحاب لكل واحد بحسب ما يليق به على نحو ما يتقون عليه.

و يبلغوا سلامى الى ضياء الدين محمود و يحملوا اليه ببعض ثيايى تذكرة، و كذلك بدر الدين عمر، و لكل واحد منهما سجادة من السجادات التى اصلى عليها.

و كتبى الحكمية تباع و تصدق بثمنها، و ما و فيها من الطبيات و الفقهيات و التفاسير و الاحاديث و نحوها يكون وقفا بدمشق، و يعطى لمن يتقرب الى الله بحملها الى هنالك و ايصالها الى عفيف الدين وصية عليها خمس مائة درهم. و تصانيفى يحمل الى عفيف الدين تكون تذكرة له منى مع الوصية ان لا يصف بهذه [الا] على من يرى اهلية الانتفاع بها.

و اوصى ابنتى السكينة- وفقها الله تعالى على مواظبة الصلوة و سائر الفرائض- دوام الاستغفار و حسن الظن بالله.

و اوصى اصحابى ان لا يخوضوا بعدى فى مشكلات المعارف الذوقية مجملاتها، بل يقتصروا على تأمل الصريح منها و المنصوص- دون تفقه بتأويل فيما سوى الجلى الصريح- و سواء كان ذلك فى كلامى و [او] كلام الشيخ رضى الله عنه، فهذه مسدود بعدى، فلا يقبلوا كلاما من ذوق احد، اللهم الا من ادرك منهم الامام محمد المهدى [(عليه السلام)‏] فليبلغه سلامى و ليأخذ عنه ما يخبره به من المعارف لا غير، و ليقتصروا الان بعد الاقتصار على الصريح و الجلى من كلامى و تصانيفى و تصانيف الشيخ، و ليتمسكوا بالكتاب و السنة و اجماع المسلمين و دوام الذكر و الاشتغال بتفريغ القلب بمواجهة جناب الحق- بموجب ما ذكر فى الرسالة الهادية المرشدة- و حسن الظن بالله، و لا تشتغلوا بشى‏ء من العلوم النظرية و غيرها، بل يقتصروا على الذكر و تلاوة القرآن و المثابرة على الاوراد الموظفة و مطالعة ما سبقت الاشارة من الصريح الجلى من الاذواق المذكورة.

و من كان متجردا فليقصد المهاجرة الى الشام، فانه سيحدث فى هذا البلاد فتن مظلمة تغير سلامة الاكثرين منها فَسَتَذْكُرُونَ ما أَقُولُ لَكُمْ وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» [المؤمن/ 44] و ان الله حسب من اتقى و سلك سبيل هداه.

و لتذكرونى معشر الاخوان و الاصحاب فى صالح دعائكم و تجعلونى فى حل من كل حق يتعين لكم على شرعا و تطلبوا المحاللة من جميع المعارف، و من عين له قبلى حق مشروع و يتقاضاه صاحبه و لم يحالله، فليخبر ابنتى سكينة بذلك لترضيه بماشاه.

اقول قولى هذا: استغفر لله لى و لكم، و اتمم وصيتى بقول: سبحانك اللهم و بحمدك لا اله الا انت، استغفرك و اتوب اليك و اغفرلى و ارحمنى انك انت الغفور الرحيم- تمت الوصية-.

[هو]

وصيت شيخ صدر الدين قونوى هنگام وفات‏

بسم الله الرحمن الرحيم بنده نيازمند به رحمت الهى و رضوان [خشنودى‏] و لطف خالص و عفو و آمرزش او محمد بن اسحاق بن محمد بن يوسف بن على مى‏گويد: نويسنده اين وصيت شهادت مى‏گيرد بر خود مؤمنانى را كه حضور دارند و كسانى را كه غايب‏اند از او- آن مقدار كه امكان آگاهى بر اين وصيت هست- اين كه: وى يقين دارد كه خداوند متعال واحد احد يگانه و يكتا و صمد [: بى نياز] ى است كه نزاده و زاييده نشده و هيچ كس همتاى او نيست، و اين كه خداوند متعال هر كس از برگزيدگانش را كه خواسته به سوى بندگانش عموما- مانند محمد صلى الله عليه و سلم و على آله- و خصوصا- مانند باقى ديگر فرستادگان- به گروهى مخصوص برانگيخته است حق [: درست‏] است و بهشت و دوزخ حق است و تجسد [شكل يافتن‏] اعمال و قبول آنها حق است و سنجيدن و وزن [اعمال‏] حق است، و اين كه تمامى [پيغمبران‏] در آنچه كه امتشان را از جانب خداوند خبر داده‏ اند و بدان- پيش از منسوخ شدن شريعت هايشان- حكم كرده و يقين داشته ‏اند راست گفتار بوده‏ اند. قيامت حق است و تحول حق تعالى در صورتهاى اعتقادى- به حسب ادراك- كه اصل عقايد است حق است و بهشت و عذاب محسوس و معنوى حق است و صراط حق است و برزخ بين دنيا و آخرت حق است و تفصيل آنچه كه از پيغمبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) رسيده و خبر از احوال آخرت و بهشت و دوزخ داده و همچنين شئون حق تعالى و صفات و افعال او در هر موطن و عالمى حق است و بر اين [اعتقاد] زنده هستم و بر اين هم مى‏ ميرم.

و ياران و خويشاوندان خودم را وصيت مى ‏كنم: پس از آن كه مرا در قبرستان عمومى مسلمانان دفن كردند، شب اول [قبر] به خواندن هفتاد هزار مرتبه ذكر لا اله الا الله: سپس هر يك از آنان كه وفات مرا حضور دارد، هفتاد هزار مرتبه لا اله الا الله را با حضور و آرامش و سنگين بگويد. به تمام اين [گفتن‏] ها، نيت خريد [آزادى‏] مرا از عذاب الهى مطلقا داشته باشد و اين كه خداوند متعال مرا از تمام انواع عذاب و عقوبت و خشم خود آزادى بخشد و از جانب خداوند سبحان- به موجب تصديقمان كه آنچه در اين باره از محمد رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به ما رسيده- اميد اجابت داشته باشد.

و آنان را باز وصيت مى‏كنم كه مرا به موجب آنچه كه در كتب حديث وارد شده غسل دهند نه آنچه كه در كتابهاى فقهى گفته شده است، و مرا در لباس شيخ [محيى الدين اعرابى رحمه الله‏] و در لنگى سفيد نيز كفن كنند و در گورم سجاده شيخ اوحد الدين كرمانى رحمة الله عليه را پهن كنند و همراه جنازه من هيچ يك از قرآن خوانان جنازه‏ها نباشند و بر قبرم نه ساختمان بنا كنند و نه طاقى بزنند، بلكه خود قبر را با سنگ محكم و سختى استوار كنند- و غير اين نكنند- تا رسم قبر محو نشده و آثارش از بين نرود، و روز وفاتم هزار درهم بر مستمندان ناتوان و بينوايان از زن و مرد- به ويژه بيماران و زمين گيران و كوران- صدقه بدهند، و شهاب الدين ابرارى را از اين هزار [درهم‏] صد درهم بدهند و كمال ملازم- شيخ محمد نخشوانى- را هم يكصد درهم بدهند و بر ياران هر يك به حسب آنچه كه در خورش هست و بر آن تقوا دارند تقسيم كنند و سلام مرا به ضياء الدين محمود برسانند و برخى از لباسهاى مرا براى ياد آورى براى او بفرستند. و همين طور بدر الدين عمر را، و براى هر يك آنان سجاده‏اى از سجاده‏هايى كه در آنها نماز خوانده ‏ام بفرستند.

و كتابهاى فلسفى ‏ام فروخته شود و پولش صدقه داده شود، و آنچه كه در آنها از كتابهاى پزشكى و فقهى و تفسيرى و احاديث و امثال آنها كه هست وقف به دمشق است، و به كسى كه براى تقرب به خداوند كتابها را به آنجا [: دمشق‏] حمل مى‏ كند- و نيز رساندنش به عفيف الدين- بر آن پانصد درهم وصيت است. و تأليفاتم براى عفيف الدين فرستاده شود تا از جانب من او را ياد آورى‏ اى باشد، با اين وصيت كه اين تأليفات را جز بر كسى كه شايستگى بهره بردن از آنها را مشاهده مى‏كند شرح ندهد.

و دخترم سكينه را- كه خداوند موفقش بدارد- بر مراقبت نماز و ديگر واجبات و آمرزش مدام خواستن و گمان نيك [در روزى و ديگر امور] به خداوند داشتن وصيت مى‏كنم.

و ياران و اصحاب خويش را وصيت مى‏كنم كه پس از من در مشكلات معارف ذوقى- البته بر مجمل و كوتاه آنها- فرو نروند، بلكه بسنده كنند بر انديشه در آنچه از آن معارف كه تصريح دارد و منصوص و روشن است، نه در آنچه كه غير آشكار و صريح است به وسيله تأويل و برگرداندن فهميدن، خواه آن در مطالب من باشد و يا در مطالب شيخ [محيى الدين‏] رضى الله عنه، چون اين [باب‏] پس از من بسته و باز داشته شده است لذا سخنى از ذوق [و مكاشفه‏] هيچ كس نپذيرند، مگر كسى از آنان كه امام محمد مهدى (عليه السلام) را درك [: مشاهده‏] كرده باشد، سلام مرا به او برساند و از او- آنچه از معارف را كه بيان مى‏كند- فرا گيرد.

و اكنون پس از آنكه بسنده بر صريح و آشكار از سخن و تأليفات من و تأليفات شيخ [محيى الدين‏] كردند، چنگ به كتاب و سنت و اجماع مسلمانان زنند و مداومت بر ذكر و مشغول بودن به خالى كردن دل و توجه به سوى حضرت حق- به موجب‏ آنچه كه در رساله هادى مرشد بيان شده- و گمان نيك به خداوند داشته باشند و سرگرم به علوم نظرى و غير نظرى نشوند بلكه بسنده بر ذكر و تلاوت قرآن و مداومت بر اذكار و اورادى كه عهده دارند كنند و مطالعه آنچه كه پيش از اين بدان اشاره شد، يعنى از صريح آشكار از اذواق [و مكاشفات‏] بيان شده.

و هر كس كه مجرد و تنهاست [و گرفتار نيست‏] عزم مهاجرت به شام را كند، چون به زودى در اين كشور فتنه و آشوبهاى تاريك و بدى رخ مى‏دهد كه سلامتى بيشتر آنان را تغيير مى‏دهد. «زود باشد كه آنچه را مى‏گويم به ياد آوريد و من كار خويش را به خداوند وا مى‏گذارم كه خداى به كار بندگان بيناست» [مؤمن/ 44] و خداوند هر كه را كه تقوا پيشه كند و راه هدايت او را بپويد كافى و بسنده است.

اى برادران و ياران! در دعاى نيكتان مرا ياد آوريد و هر حقى را كه شرعا بر گردن من داريد حلالم كنيد و از تمام معاريف حلال بودى بطلبيد، و هر كس كه حقى مشروع بر گردنم اثبات مى‏كند و آن را تقاضامند است و حلال نكرده، دخترم سكينه را بدان حق آگاهى دهيد تا به آنچه كه مى‏خواهد رضايتش را حاصل نمايد.

سخنم اين است كه مى‏گويم: از خدا طلب آمرزش براى خودم و شما دارم و وصيتم را با اين سخن پايان مى‏بخشم: پروردگارا! منزهى و سپاست را مى‏گويم، خداوندگارى جز تو نيست، از تو آمرزش مى‏خواهيم و به سوى تو بازگشت مى‏كنم، مرا بيامرز و رحمتت را شامل حالم فرما كه تو آمرزگار و رحيمى.

آثار و تأليفات شيخ كبير صدر الدين قونوى‏

1- مفتاح غيب الجمع و الوجود «معروف به مفتاح الغيب» (5).

2- النصوص فى‏ تحقيق طور المخصوص.

3- النفحات الالهية (6).

4- الفكوك فى اسرار مستندات الفصوص (7).

5- اعجاز البيان فى تأويل ام القرآن (8).

6- شرح حديث الاربعين.

7- شرح الشجرة النعمانية فى الدولة العثمانية.

8- الرسالة الهادية.

9- الرسالة المفصحة.

10- التوجه الاتم الاعلى نحو الحق جل و علا.

11- شرح اسماء الحسنى.

12- وصايا.

13- شعب الايمان.

14- رساله در بيان مبدأ و معاد.

15- كتاب الالماع ببعض كليات اسرار السماع.

16- المفاوضات و رسالة الهادية.

و رسالات مختصر ديگر…

____________________________________

(2) – شيخ سعيد الدين فرغانى به نقل از جامى گويد: اين فقير ضعيف بعد از مفارقت خدمت و صحبت شيخ ابو النجيب سهروردى قدس سره، از خدمت مولانا و سيدنا و شيخنا صدر الحق و الدين، وارث علوم سيد المرسلين عليه الصلوة و السلام، سلطان المحققين محمد بن اسحق القونيوى رضى الله تعالى عنه و از شرف صحبت و ارشاد و هدايت و اقتباس فضايل و آداب ظاهر و باطن و علوم شريعت و طريقت و حقيقت تربيت يافت و منتفع شد- غايت الانتفاع- [و باز جامى گويد:] و شيخ مؤيد الدين جندى در شرح فصوص الحكم گويد كه شيخ صدر الدين روزى در مجلس سماع با شيخ سعد الدين حموى حاضر بود. شيخ سعد الدين در اثناى سماع روى به صفّه‏اى كه در آن منزل بود كرد و به ادب تمام مدتى بر پاى بايستاد و بعد از آن چشم را پوشيد و آواز داد: اين صدر الدين؟ چون شيخ صدر الدين پيش آمد، چشم بر روى او بگشاد و گفت: حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در آن صفه حاضر بودند، خواستم چشمى را كه به مشاهده جمال آن حضرت مشرف شده است اول بر روى تو بگشايم.

(3) – شيخ معروف كرخى كه از اقطاب و اولين ركن سلسله عليه ذهبيه رضويه مهدويه است دربان و از اصحاب سرّ حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا عليه آلاف التحية و الثناء بوده و از طريق ايشان آن سلسله به آن حضرت انتساب پيدا مى‏كند، مترجم در اين باره در مقدمه كتاب مشارب الاذواق امير سيد على همدانى كه شرحى است بر قصيده ميميه (خمريه) ابن فارض مصرى قدس الله سرهما كه از انتشارات «مولى» است بطور مستوفى بحث كرده است.

(4) – و به قول استاد بزرگوار آشتيانى، اكثر دانشمندان مسلمان عرب و غير عرب به واسطه عدم احاطه به افكار محققان از عرفا و حكما در اظهار نظر پيرامون اين قبيل مطالب بدون تعمق و تدبر از دانشمندان و مستشرقان مغرب زمين متأثر شده‏اند. علت اساسى كار را بايد در عدم خبرگى و بى‏تميزى اين دانشمندان اسلامى جستجو كرد. غربيها بدون تلمذ نزد متفكران از ارباب عرفان، پيش خود از راه مطالعه صرف در افكار عرفاى اسلامى بحث نمودند، و ممالك اسلامى به واسطه انغمار افكار غربيها و از دست دادن ارباب معرفت، براى فرا گرفتن عرفان و تصوف و فلسفه كه اسلافشان مؤسس آن بودند به دانشمندان غربى پناه بردند و به تأليف آثار در زمينه عرفان و فلسفه اسلامى پرداختند و ناشيانه مطالبى به سلك تحرير آوردند و اغلاط و اوهام مستشرقان را به خورد طلاب معارف اسلامى دادند و در نتيجه، كار به جايى رسيده كه هر چه به نام فلسفه و عرفان منتشر مى‏كنند مملو از اوهام و حاكى از گرفتارى اين مؤلفان در تله و دام خيالات و مجعولات است. واى اگر از پس امروز بود فردايى.

(5) – اين كتاب را محمد شمس الدين حمزه فنارى به عربى شرح كرده كه عالى‏ترين شرحى است كه بر مفتاح الغيب نوشته شده و ميرزا هاشم اشكورى و علماى ديگر قرون بر آن شرح حواشى مختصر و مفصل دارند كه از همه مفصل‏تر حواشى مرحوم اشكورى است، مترجم اين كتاب- يعنى مفتاح الغيب را- تصحيح كرده و شرح آن را كه موسوم به مصباح الانس بين المعقول و المشهود فى شرح مفتاح غيب الجمع و الوجود است تصحيح و ترجمه نموده كه توسط انتشارات «مولى» انتشار يافته.

(6) – اين كتاب را كه محتوى تمام مكاشفات علمى حضرت شيخ است مترجم تصحيح و ترجمه كرده و توسط انتشارات «مولى» چاپ و انتشار يافته.

(7) – اين كتاب را كه به نام كليد اسرار فصوص الحكم است مترجم تصحيح و ترجمه كرده و توسط انتشارات «مولى» چاپ و انتشار يافته.

(8) – اين كتاب كه به نام تفسير فاتحه هم معروف است دوبار در حيدرآباد دكن با تصحيحات قياسى تصحيح و انتشار يافته و يك بار هم در قاهره توسط عبد القادر احمد عطا به نام التفسير الصوفى للقرآن در سال 1969- 1389- بدون تصحيح انتقادى به چاپ رسيده و هنوز چاپ منقحى از آن نشده است، مترجم آن را از روى نسخه حيدرآباد ترجمه كرده و در برخى موارد اعتمادى بر ضبط آنها ندارد، اگر موافق تدبير من شود تقدير، روزى آن را تصحيح كرده و مانند همين ترجمه كه در جلوى خواننده گرامى است، ديده مشتاقانش بدان روشن گردد و تصحيحش بدست مترجم انجام گيرد.

مقدمه اعجاز البيان فی كشف بعض أسرار أم القرآن //أبى المعالى صدرالدين محمد بن اسحاق القونوى مترجم: محمد خواجوى

زندگینامه ابوالقاسم عبدالکریم قشیری «زین الاسلام»(۳۷۶-۴۴۶/۴۶۵ه.ق)

عبدالکریم  ابن هوازن بن عبدالملک بن طلحه النیشابوری قشیری اشعری شافعی صوفی، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به زین الاسلام از بنی قشیر و شیخ خراسان بود. وی مردی زاهد و عالم به دین بود او از اعرابی است.که به خراسان رفتند و نسبت او به قشربن کعب میرسد. در کودکی پدرش را از دست داد.

وی از مشایخ خطیب بغدادی و داماد شیخ ابوعلی دقاق بوده و علوم باطنی را از وی اخذ کرده است.

استادان

از محضر استادانی معروف همچون

علی بن حسین نیشابوری معروف به دقاق و

محمد بن ابی بکر طوسی و

ابی بکر فورک فقه و اصول آموخت.

وی از بزرگان و شیوخ اهل تصوف و عرفان است و مورد توجه سلطان آلب ارسلان بود.

آثار

از تألیفات اوست:

تفسیر کبیر به نام التیسیر فی علم التفسیر

رساله فی رجال الطریقه

مختصر المحصل فی الکلام

المنتخب فی علوم الحدیث

لطائف الاشارات

رساله القشیریه

کتاب الضعفاءو المتروکین فی رواه الحدیث

کتاب لطائف الاشارات

کتاب مختصر المحصل

کتاب المنتخب فی الحدیث

کتاب المؤتلف و المختلف

مختصر الهدایه و جز آن

رحلت

وی به سال ۳۷۶ ه ق متولد و ۴۴۶ – در ۴۶۵ به نیشابور درگذشت (از الاعلام زرکلی و روضات الجنات صص ۴۴۴٫ص )(ریحانه الادب ج ۳ ص ۳۰۰ )

لغت نامه دهخدا

زندگینامه آیت الله سید علی قاضی طباطبائی(متوفی۱۳۲۵ش)( دانشنامه جهان اسلام )

آیت الله آقا سید علی قاضی

 

سید علی، از عرفا و علما و استادان اخلاق حوزۀ نجف در قرن چهاردهم. وی در ۱۳ ذیحجۀ۱۲۸۲ یا در ۱۲۸۵ در تبریز به دنیا آمد(آقا بزرگ طهرانی،ج۱ قسم ۴،ص۱۵۶۵؛ روحانی نژاد،ص۲۶).

خاندان وی از سادات طباطبائی و مشهور به فضل و تقوا و اغلب در کسوت روحانیت بودند بودند و نسبشان به ابراهیم طباطبا، نوادۀ امام حسن مجتبی(علیه‌السلام)، می‌رسید (حسینی طهرانی، ۱۴۲۳ ب، ص ۳۲-۳۴، یادنامۀ عارف کبیر ، ص ۶). پدرش، سید حسین قاضی (متوفی ۱۳۱۴)، از شاگردان میرزای شیرازی در سامرا بود که سپس به تبریز بازگشت و به تهذیب نفس پرداخت. وی علاوه بر تفسیر مختصری بر قرآن، تفسیری بر سورۀ فاتحه و تفسیری ناتمام بر سورۀ انعام نوشته بود. پدر مادر سیدعلی، میرزا محسن قاضی تبریزی (متوفی ۱۳۰۶)، نیز از عالمان و عابدان بود و با ملا هادی سبزواری مصاحبت داشت (آقابزرگ طهرانی، ج ۱، قسم۲، ص ۵۲۹؛ معلم حبیب¬آبادی، ج ۳، ص ۱۰۳۰؛ همو، ج ۵، ۱۴۷۴).

 

 

اساتید

قاضی طباطبائی مبادی علوم دینی و ادبی را در زادگاهش آموخت (غروی، ج ۲، ص ۲۷۲). نزد پدرش تفسیر کشاف را خواند. علاوه بر پدرش، استادان دیگر وی موسی تبریزی( مؤلف حاشیۀ رسائل شیخ انصاری) و محمدعلی قراچه داغی( مؤلف حاشیه ای بر شرح لمعه) بودند. او ادبیات فارسی و عربی را نیز از شاعر نامی، محمدتقی نیر* تبریزی، مشهور به حجت الاسلام، فرا گرفت (آقابزرگ طهرانی، ،ج۱، قسم ۴، ص۱۵۶۵ ؛ روحانی نژاد، ص ۲۹ ، ۴۵) و مدتی نیز، به توصیۀ پدرش، برای تهذیب نفس نزد امام قلی نخجوانی شاگردی کرد(حسن زاده، ص۱۵۹، ۱۷۱-۱۷۲).

 

 

استادان در نجف

سپس در ۱۳۰۸، برای کسب علم به نجف هجرت نمود (محمد حسن قاضی ، صفحات من تاریخ الاعلام ، ج ۱، ص ۱۸؛ روحانی نژاد، ص ۲۷؛ قس آقابزرگ طهرانی، همانجا: سال۱۳۱۳) و در آنجا نزد

محمد فاضل شربیانی،

محمدحسن مامقانی،

شیخ الشریعۀ اصفهانی،

آخوند خراسانی و

حسین خلیلی، فقه و اصول و حدیث و تفسیر و دیگر علوم را فرا گرفت و از این جمع، حسین خلیلی، استاد اخلاق وی نیز بود (آقابزرگ طهرانی، ج۱، قسم ۴، ص۱۵۶۵-۱۵۶۶).

 

 

استادان اخلاق

همچنین برای تهذیب نفس چندین سال نزد

سید احمد کربلایی و

محمد بهاری* ، دو تن از مبرزترین شاگردان حسین قلی همدانی، شاگردی کرد (معلم حبیب¬آبادی، ج ۷، ص ۲۶۹۵-۲۶۹۶؛قاضی ،۱۳۸۵ش، مقدمه، ص ۱۰).

به همین سبب، محمدحسین طباطبائی گفته است سید علی قاضی به هیچ یک از سلسله های صوفیه مرتبط نیست، بلکه طریقۀ عرفانی وی همان طریقۀ حسین قلی همدانی* و استادش سید علی شوشتری* است که از آنان نیز به عارفی ناشناس به نام جولا منتهی می شود (رجوع کنید به حسینی طهرانی، ۱۴۲۶، ص ۱۴۶- ۱۴۹).

اما فرزندش، سید محمدحسن قاضی، پدر را بر شیوۀ سلوکی شاگردان حسین قلی همدانی نمی‌داند و از نظر او، قاضی به مسلک پدرش، سید حسین، بود. سید حسین در مکتب تربیتی امام قلی نخجوانی و امام قلی در مکتب سید محمد قریشی قزوینی و او از محراب گیلانی اصفهانی و او از محمد بیدآبادی و او از سید قطب الدین محمد نیریزی*، از مشایخ ذهبیه، تعلیم یافته‌بود (صدوقی سها، ص ۲۲۵).

اما از خود وی نقل شده که ارتباطش را با این سلسله رد کرده و طریقت خود را طریقت علما و فقها ذکر کرده است (عطش، ص ۳۳۲). به نظر حسینی طهرانی (۱۴۲۸، ص ۲۰)، از شاگردان علامه طباطبائی، نیز قاضی ابتدا در طریقت پدرش بود، اما پس از وفات پدرش، شاگردی سید احمد کربلایی را اختیار کرد و در طریقت حسین قلی همدانی قرار گرفت ( نیز رجوع کنید به غفاری، ص ۸۸-۸۹).

قاضی همچنین ده سال ملازم و مصاحب سید مرتضی کشمیری بود، اما در زمینۀ اخلاق و عرفان شاگرد وی به شمار نمی آید(رجوع کنید به حسینی طهرانی، ۱۴۲۳ب، ص ۲۹، ۳۲۴؛ غفاری، ص ۸۸-۹۰)، زیرا کشمیری به شدت با ابن عربی و آثارش مخالف بود و دیدگاه قاضی با او تفاوت بسیار داشت (رجوع کنید به یادنامۀ عارف کبیر، ص۸-۹)

هرچند شهرت قاضی بیشتر به عرفان و اخلاق است، اما در حدیث و فقه و تفسیر نیز تبحر داشت (رجوع کنید به حسینی طهرانی، ۱۴۲۳ب، ص ۲۴، ۲۷). قاضی، به رغم اجتهاد، در درس خارج فقه سید محمدکاظم یزدی و سید محمد اصفهانی و دیگر علمای نجف نیز شرکت می¬کرد و از وی نقل شده است که در هفت دوره درس خارج کتاب طهاره شیخ مرتضی انصاری شرکت کرده بود (حسینی همدانی، ص ۴۶). وی آرای فقهی خاصی هم داشت، از جمله مانند فقیهان اهل سنت وقت شرعی مغرب را استتار قرص خورشید می¬دانست (حسینی طهرانی، همانجا؛ همو، ۱۴۲۸، ص ۲۳۰).

آقابزرگ طهرانی که سالها با قاضی دوستی و مراوده داشته، وی را با صفاتی چون استقامت، کرامت و شرافت ستوده است (ج۱، قسم ۴، ص ۱۵۶۶). قاضی استقامت در طلب خداوند را عامل درک اسم اعظم و لایق اسرار ربوبی شدن می دانست (رجوع کنید به قاضی،۱۳۸۵ش، مقدمه، ص ۱۱-۱۲). وی، در عین فقر و ساده‌زیستی، با ریاضتهای سخت و غیر شرعی مخالف بود و اعتقاد داشت که سالک باید به جسم هم رسیدگی کند، زیرا جسم مرکب روح است، ازاین¬رو به وضع ظاهری خود اهمیت می‌داد و معمولاً عطر می¬زد و لباس سفید و تمیز می¬پوشید و به حسن‌خلق و نیکوکاری سفارش می‌کرد (حسینی طهرانی، ۱۴۲۳ب، ص ۹۹؛ یادنامۀ عارف کبیر، ص۱۰ ؛ نیز رجوع کنید به غفاری، ص ۱۶۳- ۱۶۵).

میرزا مهدی اصفهانی (متوفی ۱۳۲۵ش)، از علمای مشهد، به  رغم شدت تشرع قاضی و عدم انتسابش به سلسله های صوفیه، به‌شدت با وی مخالفت می‌کرد. سید عبدالغفار مازندرانی، یکی از زهاد معروف نجف، نیز از مخالفان قاضی بود. این مخالفتها سبب بی حرمتی برخی از مردم به وی شده بود، چنان‌که سجاده از زیر پایش کشیدند و همچنین او را تهدید به قتل کردند. ظاهراً علاقۀ وی به ابن عربی و مولوی و دل‌بستگی و مراودۀ یکی از صوفیان نجف(بهار‌علیشاه) با قاضی، موجب بروز این مخالفتها و وارد کردن اتهام تصوف به قاضی شده بود (رجوع کنید به حسینی طهرانی، ۱۴۲۷، ص ۴۲-۴۳، ۱۲۶؛ عطش، ص۲۱؛ یادنامۀ عارف کبیر، ص ۱۱؛ نیز رجوع کنید به صلح کل، مصاحبه با محمود قوچانی ،ص۱۹۴-۱۹۵).

سید علی تا آخر عمر در نجف سکونت گزید و جز برای زیارت عتبات متبرکۀ کربلا و کاظمین و سامرا، از نجف خارج نشد. یک بار هم در حدود ۱۳۳۰ ق /۱۲۹۱ش برای زیارت به مشهد رفت و در بازگشت، مدت کوتاهی در جوار حضرت عبدالعظیم علیه السلام اقامت کرد (رجوع کنید به محمد حسن قاضی طباطبائی، صفحات من تاریخ الاعلام، ج۱، ص۷۹).

او در نجف، در عرفان و اخلاق و تهذیب نفس، شاگردان متعدد و نام¬آوری پرورش داد (آقابزرگ طهرانی، ج۱، قسم ۴، همانجا؛ امینی، ج ۳، ص ۹۶۶). معمولاً جلسات درس وی خصوصی و محرمانه برگزار می شد(حسینی همدانی، ص ۴۸؛ صدوقی سها، همانجا). او در مدرسۀ هندی حجره ای داشت و شاگردانش در این حجره نزد او می آمدند (رجوع کنید به حسینی طهرانی، ۱۴۲۳ب، ص ۳۱۸-۳۱۹؛ روحانی نژاد، ص ۱۵۰).

 

 

شاگردان

بسیاری از علما و فقها و مراجع تقلید از شاگردان مکتب اخلاقی قاضی بوده اند.برخی از مهمترین ‌ شاگردان او عبارت بوده اند از:

سید محمدحسین طباطبائی* که خود از بستگان استاد بود و ابتدا به قاضی شهرت داشت و، به احترام استادش، ترجیح داد که به طباطبائی مشهور شود (حسینی طهرانی، ۱۴۲۳ب، ص ۱۳، پانویس ۱، ص ۳۵) و

برادرش سید محمدحسن الهی؛

عباس هاتف قوچانی (قاضی طباطبائی،۱۳۸۵ش، مقدمۀ سید محمد حسن قاضی، ص ۷؛ روحانی نژاد، ص۵۶)، که سیزده سال نزد قاضی شاگردی کرد (حسینی طهرانی، ۱۴۲۷، ص ۱۰۱)؛

سید هاشم حداد* موسوی، که ۲۸ سال شاگرد قاضی بود و استادش دربارۀ وی گفته او توحید را چنان چشیده و مس و لمس نموده که محال است چیزی بتواند در آن خللی وارد سازد (حسینی طهرانی، ۱۴۲۷، ص ۱۲-۱۳، ۱۰۱؛ نیز رجوع کنید به حداد،سید هاشم موسوی*)؛

سید حسن اصفهانی مسقطی، که در نجف شفا و اسفار درس می داد و به حکم سید ابوالحسن اصفهانی، مرجع وقت شیعیان، و توصیۀ استادش قاضی، به ناچار از نجف به مسقط هجرت کرد (حسینی طهرانی، ۱۴۲۳الف، ج ۳، ص ۲۸۵؛ همو، ۱۴۲۷، ص ۱۰۲- ۱۰۳)؛

سید ابوالقاسم خویی*، که از وی دستورالعملی گرفت و پس از چهل روز، مکاشفه ای برایش حاصل شد و آیندۀ خود را شامل تدریس و به مرجعیت رسیدن مشاهده کرد (فاطمی نیا، ج ۲، ص ۱۹۶ – ۱۹۷)؛

علی اکبر مرندی، که شانزده سال نزد قاضی شاگردی کرد (روحانی نژاد، ص ۸۰)؛ محمد تقی بهجت فومنی (رجوع کنید به رخشاد، ج ۱، ص ۱۸۸)؛

سید محمد حسینی همدانی (ص ۴۴)، که بخشهایی از جامع السعادات محمد مهدی نراقی* را نزد قاضی خواند؛

علی محمد بروجردی، که دروس قاضی را تقریر می کرد(حسینی همدانی، ص ۴۵-۴۶؛ حسن زاده، ص۱۵۶)،

مرتضی انصاری لاهیجی (رجوع کنید به حسینی طهرانی، ۱۴۲۵، ج ۱۴، ص ۲۸۰، پانویس ۱)؛

سید حسن کشمیری (حسینی طهرانی،۱۴۲۳الف، ج ۲، ص ۲۸۲)؛

سید احمد کشمیری (حسینی طهرانی، ۱۴۲۳ب، ص ۲۸)؛

مرتضی مدرس گیلانی؛

مرتضی مدرس چهاردهی؛

سیدحسین بادکوبه ای(صدوقی سها، ص ۲۹۳، ۳۵۴، ۳۹۲)؛

سید عبدالکریم کشمیری؛

سید عباس کاشانی؛

محمد تقی آملی؛ و

میرزا ابراهیم سیستانی (روحانی نژاد، ص۵۶).

سید احمد فهری زنجانی نیز یکی از آخرین کسانی است که محضر قاضی را درک کرد (حسینی طهرانی ، ۱۴۲۷، ص ۱۴۲، پانویس ۱؛ برای دیگر شاگردان وی رجوع کنید به روحانی نژاد، همانجا).

سید مرتضی فیروزآبادی، مؤلف فضائل الخمسه من الصحاح السته، نیز در همسایگی قاضی منزل داشت و در درسهای اخلاق و عرفان وی شرکت می‌کرد و محرم اسرار استاد بود (فیروزآبادی، مقدمۀ سید محمد فیروزآبادی، ص ۷- ۸).

 

 

رحلت

قاضی در سالهای آخر عمر به بیماری استسقا مبتلا شد و در ۶ ربیع الاول ۱۳۶۶/۹ بهمن ۱۳۲۵ش درگذشت و سید جمال گلپایگانی بر وی نماز خواند و در وادی السلام، نزدیک مقام صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه در کنار پدرش به خاک سپرده شد. محمد سماوی مادّه تاریخ وفات وی را «قضی علی العلم بالاعمال» استخراج کرده‌است (آقابزرگ طهرانی، ج۱، قسم ۴، همانجا؛ یادنامۀ عارف کبیر، ص ۱۴- ۱۵؛ قس معلم حبیب¬آبادی، ج ۷، ص ۲۶۹۶، که روز وفات را ۴ ربیع الاول نوشته است).

از قاضی کرامات بسیاری نقل کرده‌اند، مانند طی‌الارض، میراندن مار با استفاده از نام المُمیت خداوند (رجوع کنید به حسینی طهرانی ۱۴۰۲، ج ۱، ص ۲۳۱-۲۳۵؛ همو ، ۱۴۲۳ب، ص ۳۷۰-۳۷۱ )، زنده شدن مرده به دعای وی، خبر دادن از احوال و افکارو حالات و افعال اشخاص، خبر دادن از آینده از جمله خبر دادن از مرجعیت سید ابوالحسن اصفهانی و پیش¬گویی زمان مرگ خود، و ساطع شدن نور از وی در حال نماز (فاطمی¬نیا، ج ۳، ص ۹۸- ۹۹، ۱۱۲- ۱۱۴؛ روحانی نژاد، ص ۱۴۸، ۱۵۰-۱۵۳). از ابوالقاسم خوئی نیز نقل شده که حوادث مافوق طبیعی در مرگ سید علی قاضی رخ داده است(موسوی، ص ۶۰) و همچنین گفته شده که کراماتی نیز از قبر وی به ظهور رسیده است (رجوع کنید به در محضر افلاکیان ، ص ۶۶-۶۷).

 

 

فرزندان

قاضی در طول حیاتش، چهار زن اختیار کرد و خانوادۀ پرجمعیتی شامل یازده پسر و پانزده دختر داشت (غفاری، ص ۱۶۳ ؛ یادنامۀ عارف کبیر، ص ۶). برخی از فرزندان او به علم و فضل شناخته می شوند، از جمله سید محمد حسن قاضی طباطبائی که خود از شاگردان پدرش بود و بحر المعارف عبدالصمد همدانی را نزد وی خواند.

مجموعه ای ده جلدی به نام صفحات من تاریخ الاعلام از تألیفات اوست که جلد اول و دوم آن را برادرش، سید محمد علی قاضی نیا، استاد دانشکدۀ الهیات، به فارسی ترجمه و باعنوان آیت الحق در ۱۳۸۹ش در تهران منتشر کرده است. سید محمد حسن در جلد اول این کتاب، اشعار پدرش را جمع آوری و شرح کرده است (یادنامۀ عارف کبیر، ص ۶، ۹). از دیگر فرزندان قاضی، سید مهدی، استاد حسن حسن¬زاده آملی است(حسن¬زاده آملی، ص ۸؛ صدوقی سها، ص ۳۸۱؛ برای تفصیل بیشتر دربارۀ خانواده وی رجوع کنید به امینی، ج ۳، ۹۶۶؛ یادنامۀ عارف کبیر، همانجا).

دربارۀ وصی ایشان در امر اخلاق و عرفان اقوال مختلفی هست: پسرش ،محمد حسن قاضی، وصی او را دامادشان، میرزا ابراهیم شریفی، دانسته است(یادنامۀ عارف کبیر، ص۱۵). از حسن علی نجابت شیرازی، شاگرد قاضی، نیز نقل شده است که قاضی در آخرین روزهای حیاتش محمدجواد انصاری همدانی را جانشین معنوی خود معرفی کرد (کرمی نژاد، ص ۳۸).

برخی نیز سید محمدحسین طباطبائی را وصی قاضی معرفی کرده اند (رجوع کنید به یادنامۀ عارف کبیر، همانجا). اما مشهور این است که وصی رسمی قاضی، عباس هاتف قوچانی بوده است (حسینی طهرانی، ۱۴۲۷، ص ۲۳؛ صلح کل، مصاحبه با محمود قوچانی، ص۱۹۶-۱۹۷). گفته می شود که داشتن چند وصی از سوی قاضی، با توجه به شرایط آن زمان و دشواری ارتباطات و وضع راهها، امکان داشته است و شاید وی، به همین دلایل، چند تن را برای چند منطقه و چند موضوع وصی خود کرده بوده است (یادنامۀ عارف کبیر، همانجا؛ حسن زاده ، ص۱۶۱-۱۶۲).

 

 

آثار

از قاضی این آثار نیز به جا مانده است:

شرحی ناتمام بر دعای سمات به عربی که نخستین بار در ۱۳۸۴ش در تهران به چاپ رسید. وی این اثر را در دو سال پایانی عمر خود نوشت و به سبب بیماری موفق به اتمام آن نشد و فقط حدود یک سوم این دعا را شرح کرد. او به خواندن این دعا در عصرهای جمعه ملتزم بود و جلسۀ خواندن این دعا و شرح آن در منزلش در نجف برگزار می¬شد (قاضی، ۱۳۸۵ش، مقدمۀ ناشر، ص ۲- ۳).

تفسیر قرآن کریم از ابتدا تا آیۀ ۹۱ سوره انعام (آقابزرگ طهرانی، ج۱،قسم ۴، همانجا)، که ظاهراً نسخه¬ای از آن در لندن موجود است (قاضی،۱۳۸۵ ش، مقدمۀ ناشر، ص۳؛ نیز رجوع کنید به غفاری، ص ۱۶۷،پانویس۱). او را می¬توان پایه‌گذار شیوۀ تفسیری قرآن با قرآن دانست. ظاهراً روش او در تفسیر، در شیوۀ تفسیری شاگردش، سید محمد حسین طباطبائی، در تفسیر المیزان مؤثر بوده است(حسینی طهرانی، ۱۴۲۳ب، ص ۲۷، ۶۳؛ روحانی نژاد، ص ۳۳-۳۴ ).

تصحیح و تحقیق ارشاد، اثر شیخ مفید، که آن را در ۱۳۰۶ در ۲۱ سالگی به انجام رساند . این کتاب در تهران چاپ سنگی شد (رجوع کنید به مشار، ج ۵، س ۷۶۹؛ حسینی طهرانی، ۱۴۲۳ب، ص ۳۴؛ روحانی نژاد، ص ۲۵-۲۶). قاضی، علاوه بر ارشاد، بر برخی کتابهای دیگر نیز تعلیقات نوشته است، از جمله بر مثنوی مولوی و فتوحات ابن عربی، که هیچ یک تا کنون منتشر نشده است (یادنامۀ عارف کبیر، ص ۹؛ غفاری، همانجا).

وی در ادبیات عرب نیز مهارت داشت و شعر نیز می¬سرود (معلم حبیب¬آبادی، ج ۷، ص ۲۶۹۴؛حسینی طهرانی، ۱۴۲۳ب، ص ۲۷). قصیدۀ غدیریۀ او به زبان عربی، که آن را در ۱۳۱۶ش سروده است، شهرت دارد. او غدیریه¬ای هم به زبان فارسی سروده است (رجوع کنید به محمد حسن قاضی طباطبائی، صفحات من تاریخ الاعلام، ج۱، ص۲۹، ۷۲-۷۵؛ برای نمونه¬هایی از اشعار قاضی رجوع کنید به همان، ج ۱،ص ۲۹-۷۰).

 

 

طریقت عرفانی و آرا:

قاضی وصول به مقام توحید و سیر صحیح الی الله را بدون پذیرفتن ولایت امامان شیعه علیهم السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها محال می¬دانست (حسینی طهرانی، ۱۴۲۸، ص ۴۰؛ روحانی نژاد، ص ۸۸). در واقع، روش سلوکی وی همان روش سلوکی حسین¬قلی همدانی* بود. در این روش، سالک باید برای دفع خواطر، در شبانه¬روز دست¬کم نیم ساعت را برای توجه به نفس خود تعیین کند تا رفته رفته معرفت نفس برای او حاصل شود. به¬علاوه، باید برای رفع حجابها و موانع، به امام حسین علیه السلام متوسل شود (حسینی طهرانی، ۱۴۲۶، ص ۱۴۹-۱۵۰).

او همچنین برای از بین بردن اغراض و نیتهای نفسانی، روش احراق را توصیه می¬کرد و این طریقه را از قرآن کریم الهام گرفته بود. در این طریقه، سالک باید بداند که همه چیز ملک مطلق خداست و او فقر ذاتی دارد و این تفکر سبب سوختن تمام نیات و صفات او می¬شود، لذا به آن احراق می گویند (رسالۀ سیر و سلوک، شرح حسینی طهرانی ، ص ۱۴۷- ۱۴۸؛ حسینی طهرانی، ۱۴۲۶، ص ۱۲۴- ۱۲۵).

از دیگر شیوه های سلوکی قاضی، التزام به نماز اول وقت، نماز شب، تهجد و نیز اذکار متعددی بود که هم خود بر آنها مداومت داشت و هم شاگردانش و حتی عامۀ مردم را به آنها سفارش می‌کرد، مانند چهارصد بار یا بیشتر، گفتن ذکر یونسیه همراه با خواندن قرآن در سجده، صد مرتبه خواندن سورۀ قدر در شبهای جمعه، مداومت بر خواندن فراوان سورۀ توحید و دعای کمیل و زیارت جامعه (رجوع کنید به حسینی طهرانی، ۱۴۲۳ب، ص ۲۶؛ روحانی نژاد، ص ۸۳؛ در محضر افلاکیان، ص ۷۹-۸۱، ۸۳ ؛ برای توضیح بیشتر دربارۀ اذکار و اعمالی که به شاگردانش توصیه می‌کرد رجوع کنید به صلح کل، مصاحبه با محمود قوچانی، ۱۹۱،۱۹۸-۱۹۹).

از محمد تقی آملی، از مبرزترین شاگردان قاضی، نقل شده‌است که قاضی به زیارت اهل قبور بسیار توجه داشت و خود بسیار به وادی‌السلام می¬رفت و ساعتها در آنجا¬ به زیارت مشغول می¬شد (حسن¬زاده آملی، ص ۱۰-۱۱؛ فاطمی¬نیا، ج ۳، ص ۶۸-۶۹). او به تهجد در مسجد کوفه و مسجد سهله علاقه¬مند بود و حجره¬ای مخصوص برای عبادت در این دو مسجد داشت (حسینی طهرانی، ۱۴۰۲، ج ۱، ص ۲۳۲) و رفتن به مسجد سهله خصوصاً با پای پیاده را توصیه می¬کرد (فیروزآبادی، مقدمه سید محمد فیروزآبادی، ص ۸).

او در سیر الی الله به داشتن استاد بسیار اهمیت می داد و بر آن بود که استاد باید خبیر و بصیر، خالی از هوای نفس، رسیده به معرفت الهی و انسان کامل باشد. از نظر وی، سالک اگر نصف عمر خود را در جستجوی استاد بگذراند، ارزش دارد و سالکی که استاد را دریابد، نصف راه را طی کرده است(رسالۀ سیر و سلوک، شرح حسینی طهرانی، ص ۱۷۶). وی همچنین عقیده داشت که سالک و عارف حتماً باید مجتهد باشد، زیرا ممکن است وقتی برخی عوالم باطنی بر وی منکشف می‌گردد وظایفی بر عهده‌اش گذارده شود که تنها مجتهد می‌تواند نحوۀ درست انجام دادن آن وظایف را در آن اوضاع دریابد(رجوع کنید به صلح کل، مصاحبه با محمود قوچانی، ص۱۸۹).

از میان کتابهای عرفانی نیز قاضی رسالۀ سیر و سلوک، منسوب به بحرالعلوم، را بهترین کتاب عرفانی می‌دانست، اما از شاگردش عباس قوچانی و فرزندش محمدحسن قاضی نقل شده‌است که به کسی اجازۀ به جا آوردن برخی دستورالعملهای سخت این رساله را نمی¬داد (رسالۀ سیر و سلوک، مقدمۀ حسینی طهرانی، ص ۱۲؛ یادنامۀ عارف کبیر، ص ۱۰).

او به کتابهای فتوحات مکّیه و مثنوی مولوی نیز علاقه¬مند بود و برخی عرفا مانند مولوی و ابن عربی را شیعه میدانست (حسینی طهرانی، ۱۴۲۸، ص ۴۰- ۴۱؛ یادنامۀ عارف کبیر، ص ۹). وی در عین حال نگهداری برخی کتابها را در خانه، همچون الاغانی، به سبب ذکر اخبار خوانندگان و نوازندگان و بیان فسادها و لهو ولعبهای آنان، موجب نحوست می‌دانست (رجوع کنید به فاطمی نیا، ج ۱، ص ۵۲-۵۳).

قاضی به نظام آموزشی و برخی کتابهای درسی حوزه¬های علمیه انتقاد داشت، خصوصاً در مورد کتابهای درسی عقیده داشت که باید کتابهای جدید جانشین متون قدیمی شوند، حتی از شاگردش، عباس قوچانی، خواست که جواهر الکلام اثر محمدحسن نجفی را از نو تحریر کند و او هم ۲۱ جلد از دورۀ ۴۳ جلدی این کتاب را با تحقیق و تعلیق خود نوشت. این اثر در ۱۳۶۵ش در تهران منتشر شد. به-علاوه، به دامادش میرزا ابراهیم شریفی و به سید محمدحسین طباطبائی پیشنهاد کرد که سیرۀ نبوی شیعی بنویسند، چون غالب سیره¬ها تألیف غیر شیعه اند.

او به شاگردانش توصیه می کرد که یک دوره تاریخ اسلام را، از ولادت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم تا ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه بخوانند (رجوع کنید به یادنامۀ عارف کبیر، ص ۱۲، ۱۴). وی همچنین شاگردانش را به مطالعۀ فلسفه و عرفان نظری تشویق می¬کرد و شاگردش، عباس قوچانی، تنها کسی بود که در نجف در آن دوره فلسفه درس می‌داد ( صلح کل، مصاحبه با محمود قوچانی، ص۱۸۲،۱۸۵).



منابع :

(۱)آقابزرگ طهرانی،طبقات الاعلام الشیعه: نقباء البشر فی القرن الرابع شر،ج۱،نجف،۱۳۷۳/۱۹۵۴م؛
(۲) همو، طبقات الاعلام الشیعه: نقباء البشر فی القرن الرابع عشر،۲/۱، القسم الرابع من الجزء الاول ،نجف ۱۳۸۱ /۱۹۶۲ م؛
(۳) محمدهادی امینی، معجم رجال الفکر والادب فی النجف خلال الف عام، نجف ۱۴۱۳/۱۹۹۲م؛
(۴) صادق حسن زاده و محمود طیار مراغی، اسوۀ عارفان گفته ها و ناگفته ها دربارۀ عارف کامل علامه میرزا علی آقا قاضی تبریزی، قم۱۳۸۳ش؛
(۵) حسن حسن-زاده آملی، «علامه طباطبائی در منظرۀ عرفان نظری و عملی»، کیهان اندیشه، ش ۲۶، مهر و آبان ۱۳۶۸ش؛
(۶) سید محمدحسین حسینی طهرانی، الله¬ شناسی، مشهد ۱۴۲۳الف؛
(۷)همو، امام شناسی، ج ۱۴، مشهد ۱۴۲۵؛
(۸) همو، توحید علمی و عینی، مشهد ۱۴۲۸؛
(۹) همو، رساله لب اللباب در سیر و سلوک اولی الالباب، مشهد ۱۴۲۶؛
(۱۰) همو، روح مجرد: یادنامه موحد عظیم و عارف کبیر حاج سید هاشم موسوی حداد، مشهد ۱۴۲۷؛
(۱۱) همو، معاد شناسی، ج۱، تهران ۱۴۰۲؛
(۱۲)همو، مهر تابان، مشهد ۱۴۲۳ب؛
(۱۳) سید محمد حسینی همدانی، مصاحبه با استاد آیت الله حسینی همدانی(نجفی)، حوزه، سال ۵،ش ۶، شماره مسلسل ۳۰، بهمن و اسفند ۱۳۶۷ش؛
(۱۴) خانبابا مشار، مؤلفین کتب چاپی فارسی و عربی از آغاز تاکنون، [تهران] ۱۳۴۳ش؛
(۱۵) در محضر افلاکیان، گروه تحقیقاتی الغدیر، تهران ۱۳۸۹ش؛
(۱۶) محمدحسین رخشاد، در محضر حضرت آیت¬الله العظمی بهجت، قم ۱۳۸۹ش؛
(۱۷) رساله سیر و سلوک منسوب به بحرالعلوم، چاپ سید محمد حسین حسینی طهرانی، تهران ۱۳۶۰ش؛
(۱۸)حسین روحانی نژاد، بحر خروشان: شرح حال عالم ربانی سید علی قاضی (ره)، تهران ۱۳۸۷ش؛
(۱۹) منوچهر صدوقی سها، تحریر ثانی تاریخ حکماء و عرفای متأخر، تهران ۱۳۸۱ش؛
(۲۰) صلح کل( مجموعه ای از ناگفته ها در مورد زندگی آیت الله سید علی قاضی در مصاحبه با فرزندان ایشان)، از سوی جمعی از نویسندگان، تهران۱۳۸۲ش؛
(۲۱)عطش( ناگفته هایی از سیر توحیدی کامل عظیم حضرت آیت الله سید علی قاضی طباطبائی)، هیئت تحریریه موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۲۲) سید محمد غروی، مع علماء النجف الاشرف، بیروت ۱۴۲۰/۱۹۹۹م؛
(۲۳) حسین غفاری، فلسفه عرفان شیعی، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۲۴) سید عبدالله فاطمی¬نیا، نکته¬ها از گفته¬ها گزیده‌ای از سخنرانی های استاد فاطمی نیا، مشهد ۱۳۸۶ش؛
(۲۵) سید مرتضى فیروزآبادى، فضائل پنج تن علیهم السلام در صحاح ششگانه اهل سنت، ترجمه محمدباقر ساعدى‌، قم [۱۳۷۳ش]؛
(۲۶) سید علی قاضی طباطبائی، شرح دعای سمات، تهران ۱۳۸۵ ش؛
(۲۷) سید محمدحسن قاضی طباطبائی، صفحات من تاریخ الاعلام، [قم] [بی¬تا]؛
(۲۸) مصطفی کرمی نژاد، در کوی بی¬نشان¬ها، قم ۱۳۷۷ش؛
(۲۹) محمدعلی معلم حبیب¬آبادی، مکارم الآثار، ج ۳، اصفهان ۱۳۵۱ش؛
(۳۰) همو، مکارم الآثار، ج ۵، اصفهان [بی‌تا]؛
(۳۱) همو، مکارم الآثار، ج ۷، اصفهان ۱۳۷۴ش؛
(۳۲) تقی¬بن حسین موسوی، قدوه العارفین: سیره العارف الکبیر سید حسن المسقطی الموسوی وکراماته، بیروت ۱۴۲۸/۲۰۰۷م؛
(۳۳) یادنامه عارف کبیر سید علی قاضی (ره)، زیر نظر مهدی پروین¬زاد، کیهان فرهنگی، ش ۲۰۶، آذر ۱۳۸۲ش.

 دانشنامه جهان اسلام    جلد : ۱۶ 

 

زندگینامه شیخ ابوالعباس قصّاب آملی (قرن چهارم)

قصّاب آملی ، ابوالعباس، از عرفای طبرستان* در قرن چهارم. از زندگی احمد‌بن محمد‌بن عبدالکریم، مشهور به قصّاب آملی، این اندازه می دانیم که حنبلی مذهب و شیخ آمل و طبرستان بود (انصاری، ص۳۷۲). شیخ اشراق وی را از حکما شمرده و او را، در کنار بایزید بسطامی* و حلّاج* و خرقانی* ، از ادامه دهندگان حکمتِ خسروانی دانسته است (سهروردی، ج۱، ص۵۰۳) .

می گویند قصّاب امّی (درس¬ناخوانده) بود، اما مشکلات عرفانی و معنوی بزرگان عصر خویش را حل می کرد (رجوع کنید به هجویری، ص۲۴۶؛ جامی، ص۲۹۳). ابوالحسین حدّاد هروی و احمد‌بن محمد‌بن حمزه صوفی ملقب به شیخ عمو از مصاحبان قصّاب بودند (جامی، ص ۳۴۹،۲۸۲). گویا وی در شهر آمل* خانقاه* داشته و مدتی ابوسعید ابوالخیر نیز مقیم آنجا بوده است (محمد‌بن منوّر، ص۴۴ـ۴۵؛ نیز رجوع کنید به نامۀ دانشوران ناصری، ج۵، ص۱۸۹).

برخی نسب معنوی وی را به تصوف، به واسطۀ عبدالله طبری و ابومحمد جُرَیری* ، به جنید بغدادی* رسانده اند (رجوع کنید به محمد‌بن منوّر، ص۴۹؛ جامی، ص۲۹۲؛ محمدمعصوم شیرازی، ج۲، ص۳۵۲، ۳۶۴). قصّاب به فتوت و مروت مشهور بود و شاید همین اشتهار سبب شده است که سُلمی نام وی را در طبقات‌الصوفیه نیاورد (انصاری، همانجا؛ عطار، ص۶۴۱).

در احوال و اقوال قصّاب پاره ای قرائن وجود دارد که ارتباط وی را با فتوت و جوانمردی نشان می دهد، از جمله سهلگی (ص۱۹۶) از قول مرشد خود، ابو عبدالله داستانی، نقل کرده است که هیچ مقامی نزد داستانی بالاتر از درجۀ فتوت نبود. او نخستین کسی را که به این راه رفت بایزید و پس از او ابوالعباس قصّاب می دانست.

به گزارش انصاری (ص۶۰۲) نیز قصّاب آملی به عقیل بُستی شلوار (سروال) داده و سروال از جمله لوازم تشرف به آیین جوانمردی است ( رجوع کنید به فتوت*). همچنین انصاری (ص۶۰۸) نقل کرده است که ابوالحسن حداد، «از ظرفای صوفیان» در خراسان، هنگام بازگشت از مکه، به آمل رفت و تنها سؤال وی از قصّاب این بود که جوانمردی چیست؟ به نظر می رسد که پرسش وی دربارۀ جوانمردی، و نه دربارۀ زهد یا فقر و یا تصوف، نشانه ای دیگر برای ارتباط قصّاب با اهل فتوت باشد.

افزون بر اینها، از وی سخنانی دربارۀ جایگاه و مقام عالی جوانمردی ذکر شده است، از جمله اینکه «اهل بهشت به بهشت فرود آیند و اهل دوزخ به دوزخ، پس جای جوانمردان کجا بود؟ که او را جای نبود نه در دنیا و نه در آخرت» ( عطار، ص۶۴۴) یا «جوانمردان راحتِ خلقند نه وحشت خلق، که ایشان را صحبت با خدا بود از خلق، و از خدای به خلق نگرند» (عطار، ص۶۴۲).

همچنین گفته شده وی اهل سخن گفتن با خلق بوده است (رجوع کنید به انصاری، ص۳۷۲، و توصیه‌های بسیار بر اطعام درویشان داشته و فضیلت این کار را بیش از صد رکعت نماز یا به جا آوردن دائم نماز شب می دانسته است (عطار، همانجا). همین امور، احوال وی را از صوفیان متمایز و نزدیک به ویژگیهای اهل فتوت، ازجمله سخاوت و مهمان‌نوازی، می گرداند.

رحلت

ظاهراً قصّاب در آمل در اواخر قرن چهارم درگذشته است (رجوع کنید به محمد‌بن منور، ج۱، ص۴۹؛ مدرس تبریزی، ج۴، ص۴۶۲) و آرامگاه او نیز لااقل تا زمان ابن‌اسفندیار، مؤلف تاریخ طبرستان (رجوع کنید به ج۱، ص۱۳۱)، در این شهر وجود داشته است. احتمال داده شده که مقبرۀ قصّاب امروزه در روستای سُوتِه کَلا در نزدیکی آمل باشد. این مقبره به امامزاده عبّاس معروف است (رجوع کنید به گرجی، ص۲۱ـ۳۰).

شاگردان

شماری از بزرگان عرفان خراسان از شاگردان قصّاب آملی بوده‌اند، از جمله ابوسعید ابوالخیر* (رجوع کنید به محمد‌بن منوّر، ص۴۴ـ۴۵؛ عطار، ص۶۴۱؛ قس علاء‌الدوله سمنانی، ص۳۱۴، که گفته است ابوسعید خرقۀ تبرک از قصّاب گرفت) که قصّاب را «بقیّتِ مشایخِ» سَلف و «شیخ مطلق» می دانست (محمد‌بن منوّر، ج۱، ص۳۸) و ابوعلی زرگر که خود از پیران خواجه عبدالله انصاری بود (جامی، ص۳۴۷).

برخی ابوالحسن خرقانی را  که احتمالاً مدت کوتاهی در خانقاه قصّاب در آمل رفت‌وآمد داشته است (رجوع کنید به محمد‌بن منور، ج۱، ص۴۹ـ۵۰؛ خرقانی*)  جانشین و وارث معنوی قصّاب دانسته‌اند (انصاری، ص۳۷۲؛ میبدی، ج۲، ص۵۶۳؛ قس خرقانی، مقدمۀ شفیعی کدکنی، ص۱۲، ۴۰ ـ۴۱، که دیدار و ارادت خرقانی به قصّاب را بعید دانسته است).

از قصّاب سخنان و حکایات اندکی باقی مانده است که اغلب آنها سفارش به نفی هستی خود و اثبات هستی حق هستند (رجوع کنید به محمد‌بن منوّر، ص۲۰۱؛ ۲۹۵؛ عطار، ص۶۴۱ـ۶۴۳). از نظر قصّاب انسان نمی تواند به شناخت ذات خدا نایل شود، زیرا ادعای شناخت حق به معنای اثبات خود(شناسنده) در کنار ذات حق (شناخته‌شده) بوده و این شرک است. ‌

بنابراین، تا وقتی نیستی ِ «من» بر جوینده آشکار نشود هستی حق کشف نمی گردد و این امر نیز تنها به فضل خدا صورت می گیرد. او به ابوسعید ابوالخیر توصیه کرده بود که اگر از تو بپرسند خدا را می‌شناسی نگو که می شناسم زیرا این شرک است و نگو که نمی شناسم که اثبات کفر است، ولی بگو که عرفنا الله ذاته بفضله (محمد‌بن منوّر، ص۵۰؛ عطار، ص۶۴۱).

قصّاب همچنین سخنانی شطح گونه شبیه به سخنان بایزید بسطامی دارد (رجوع کنید به انصاری، ص۳۷۳؛ عطار، ص۶۴۴) و مانند حلاج در دفاع از ابلیس سخن گفته است. او برای ابلیس مقامی فوق همۀ عالمیان قائل است و ابلیس را کشتۀ خدا دانسته و گفته است: «جوانمردی نبود کشتۀ خداوند خویش را سنگ انداختن» (عطار، ۶۴۳).



منابع :

(۱) ابن‌اسفندیار، تاریخ طبرستان ، چاپ عباس اقبال ، تهران [۱۳۲۰]؛
(۲) عبداللّه‌بن محمد انصاری، طبقات الصوفیه، چاپ محمد سرور مولایی، تهران ۱۳۶۲ش؛
(۳) عبدالرحمان‌بن احمد جامی، نفحات‌الانس من حضرات القدس، چاپ محمود عابدی، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۴) ابوالحسن خرقانی، نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی: منتخب نور‌العلوم، چاپ محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران ۱۳۸۴ش؛
(۵) شهاب‌الدین یحیی سهروردی، مجموعه مصنّفات شیخ اشراق، چاپ هانری کربن، تهران ۱۳۸۰ش؛
(۶) محمد‌بن علی سهلگی، النور (دفتر روشنایی)، ترجمۀ محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران ۱۳۸۴؛
(۷) محمدبن ابراهیم عطار، تذکره‌الاولیاء، چاپ محمد استعلامی، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۸) احمدبن محمد علاءالدوله سمنانی، مصنّفات فارسی، چاپ نجیب مایل‌هروی ، تهران ۱۳۶۹ش؛
(۹) مصطفی گرجی، الشیخ ابی سعید، چاپ محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران ۱۳۶۶ش؛
(۱۰) محمدمعصوم شیرازی، طرائق الحقائق، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران ۱۳۳۹ـ ۱۳۴۵ش؛
(۱۱) محمدعلی مدرس، ریحانهالادب، تهران ۱۳۴۹ش؛
(۱۲) مُطاق مشایخ شیخ ابوالعباس قصّاب آملی، تهران ۱۳۸۸ش؛
(۱۳) محمدبن منوّر، اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید ، چاپ محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران ۱۳۶۶ش ؛
(۱۴) احمدبن محمد میبدی ، کشف‌الاسرار و عده‌الابرار، چاپ علی‌اصغر حکمت، تهران ۱۳۶۱ش؛
(۱۵) نامه دانشوران ناصری، در شرح حال ششصد تن از دانشمندان نامی، نوشتۀ جمعی از فضلاء و دانشمندان دوره قاجار، قم [تاریخ مقدمه: ۱۳۷۹ق=۱۳۳۸]؛
(۱۶) علی‌بن عثمان هجویری ، کشف‌المحجوب، چاپ محمود عابدی، تهران۱۳۸۳ش.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶

زندگینامه شیخ محمّد‌ قصّاب(متوفی۲۷۵ه ق)

 محمّد‌بن علی، کنیه اش ابوجعفر، از عارفان بغداد در قرن سوم. از زندگی وی اطلاع چندانی در دست نیست. گفته اند که با ابوالحسین نوری و سمنون‌بن حمزه و سَری سَقَطی* مصاحبت داشته است (سلمی، ص۱۶۴، ۱۹۵؛ قشیری، ص۴۰۷). جنید بغدادی*، به گفتۀ خود، شاگرد محمّد‌بن علی قصّاب بوده است نه سرّی سَقَطی (خطیب بغدادی، ج ۴، ص۱۰۴؛ انصاری، ص ۲۷۸).

از محمد‌بن علی قصّاب سخنان کمی در کتابهای صوفیه آمده که معروفترین‌ آنها در تعریف تصوّف است. از نظر او تصوف «حال» بود و به «قال» تنزل یافت و از آن پس به فریبکاری انجامید (محمد‌بن منور، ج۱، ص۲۶۱). در جای دیگری نیز تصوف را «خلق کریم» خوانده¬است (قشیری،ص۲۸۰؛ خرگوشی، ص۲۷؛ انصاری، همانجا).

یکی از سخنان وی دربارۀ سبب ناشناخته ماندن اصحابش است. به گفتۀ او، خواست خدا بوده است که از در آثار دیگران آنان ذکری به میان نیاید، زیرا وجود آنان اشارتی است به سوی خدا و نباید خود مورد اشاره باشند، ‌بنابراین خدای تعالی آنان را از توجه و اقبال غیر منع کرده و خاص خویش گردانیده است ( خطیب بغدادی، همانجا).

رحلت

تاکنون از محمّد‌بن علی قصّاب اثری به دست نیامده و در منابع نیز به تألیفی از او اشاره‌ای نشده است. تاریخ درگذشت او را ۲۷۵ یا ۲۷۶ ذکر کرده‌اند(خطیب بغدادی، همانجا؛ ابن‌اثیر، ج۶،ص۳۵۹).



منابع :

(۱) ابن‌اثیر؛
(۲) عبداللّه‌بن محمد انصاری، طبقات الصوفیه، چاپ محمد سرور مولائی ، تهران ۱۳۶۲ش؛
(۳) خطیب بغدادی؛
(۴) عبدالملک خرگوشی، تهذیب الاسرار ، چاپ محمد احمد عبدالحلیم، قاهره ۱۴۳۱/۲۰۱۰؛
(۵) محمدبن حسین سلمی ، طبقات الصوفیه، چاپ نورالدین شریبه ، حلب ۱۴۰۶/ ۱۹۸۶؛
(۶) عبدالکریم‌بن هوازن قشیری، الرساله قشیریه، چاپ معروف زریق و علی عبدالحمید بلطه جی، دمشق،بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۷) محمدبن منوّر، اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید ، چاپ محمدرضا شفیعی کدکنی ، تهران ۱۳۶۶ش.

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۶ 

زندگینامه شیخ عبدالواحد بن زید بصری (متوفی۱۷۷ه ق)

عبدالواحد بن زید بصری ، کنیه‌اش ابوعبیده، زاهد، عارف و واعظ قرن دوم. از او با عنوان امام زاهدان، شیخ صوفیه در بصره، و حکیم یاد شده است (مکی، ج ۱، ص ۴۵۸؛ انصاری، ص ۱۳۰؛ ذهبی، ج ۴، ص ۱۳۹) و چون در مواعظش، قصه می‌گفت به او قاص (قصه‌گو) نیز گفته‌اند (جوزجانی، ص ۱۱۶؛ ابن‌عساکر، ج ۳۷، ص ۲۲۳).

از زندگانی او اطلاع چندانی در دست نیست. گفته شده که در مجلس یوسف‌بن حسین توبه کرده و هدایت یافته (عطار، ص ۳۸۶؛ قس همو، تعلیقات محمد استعلامی، ص ۸۵۵ ، که این گزارش را نادرست می‌داند) و با پارسایانی چون محمدبن واسع، مالک‌بن دینار و دیگران به بیت‌المقدّس و فارس سفر کرده است (ابونعیم، ج ۶، ص ۱۵۶). همچنین او با راهبان مسیحی رفت و آمد داشت و با آنها دربارۀ برخی معارف گفتگو می‌کرد (همان، ج ۶، ص ۱۵۵).

عبدالواحد شاگرد حسن بصری بود و از او اجازۀ روایت داشت و در مجالس خصوصی او شرکت می‌کرد (مکی، ج ۱، ص ۳۰۷؛ معصوم علیشاه، ج ۲، ص ۹۳). برخی (جامی، ص ۵۹۹؛ معصوم علیشاه، ج ۲، ص ۸۳، ۹۳) او را شاگرد کمیل و از سلسلۀ کمیلیه دانسته‌اند.

عبدالواحد، افزون بر حسن بصری، از اسلم کوفی، عباده ‌بن نسی و عبداللّه‌بن راشد و دیگران نیز حدیث نقل کرده است (بخاری، ج ۶، ص ۶۲؛ ابونعیم، ج ۶، ص ۱۶۴؛ ذهبی، ج ۴، ص ۱۳۹) اما احادیث او را ضعیف و ناموثق شمرده‌اند (بخاری، همانجا؛ نسایی، ص ۱۶۲؛ ابن‌حبان، ج ۲، ص ۱۵۵).

به او نسبت معتزلی قدری نیز داده‌اند (ابن‌عساکر، ج ۳۷، ص ۲۲۳؛ ذهبی، ج ۴، ص ۱۴۰)، اما صفدی (ج ۹، ص ۲۵۷) و ذهبی (همان، ج ۴، ص ۱۴۱) نوشته‌اند که وی بعدها از آن عقاید روی گردان شد (برای آگاهی از دیگر آرای کلامی او و پیروانش رجوع کنید به اشعری، ص ۲۱۴، ۲۸۶).

محمدبن سماک، وکیع، ابوسلیمان دارانی و زیدبن حباب از جمله کسانی‌اند که از او حدیث روایت کرده‌اند (ذهبی، ج ۴، ص ۱۳۹؛ ابن‌حجر، ج ۵، ص ۲۹۱). ابوالحسین رزین‌هروی و ابویعقوب سوسی از مریدان او بودند (جامی، ص ۸۹ـ۹۰؛ معصوم‌علیشاه، ج ۲، ص ۸۳).

رحلت

به گزارش بیشتر منابع (ابن‌عساکر، ج ۳۷، ص ۲۳۶؛صفدی، ج ۱۹، ص ۲۵۷؛یافعی، ج ۱، ص ۲۸۷) عبدالواحد در ۱۷۷ درگذشت (قس شعیبی، ص ۱۲۴ ،که سال وفات او را ۱۷۰ ذکر کرده است). اما به ‌نوشتۀ ذهبی (ج ۴، ص ۱۴۲)، عبدالواحدبن زیاد، کنیه‌اش ابوبشر، پس از سال ۱۷۰ درگذشت و عبدالواحدبن زید پس از سال ۱۵۰٫

از عبدالواحد سخنان و حکایاتی ذکر شده که حاکی از سلوک مبتنی بر حزن و خوف اوست. گفته‌اند او بسیار می‌گریست و در مجالس وعظش مردم را بسیار می‌گریاند، چنان که عده‌ای از شدت گریه بی‌هوش می‌شدند. وی حقایقی چون مرگ، عذاب آتش و حتی شوق به دیدار حق را شایستۀ گریستن می‌دانست (رجوع کنید به ابونعیم، ج ۶، ص ۱۵۹ـ۱۶۰؛ابن‌جوزی، ج ۳، ص ۳۲۲؛ابن‌عساکر، ج ۳۷، ص ۲۲۹ـ۲۳۰، ۲۳۵؛مناوی، ج ۱، ص ۳۶۴).

او بر زهد و رضا بیش از سایر مقامات تأکید می‌ورزید و رضا را بزرگ‌ترین مقام، بهشت دنیا و منشأ محبت به خدا می‌دانست (رجوع کنید به ابو نصر سراج، ص ۴۲۹؛ابونعیم، ج ۶، ص ۱۵۶، ۱۶۳؛قشیری، ص ۱۹۴).

عبدالواحد در ریاضتها، بیشتر بر گرسنگی سفارش می‌کرد و معتقد بود گرسنگی موجب هر کرامتی است و امکان ندارد قلب کسی صاف و خالص شود جز با تحمل گرسنگی (رجوع کنید به مکی، ج ۲، ص ۳۳۲؛ابونعیم، ج ۶، ص ۱۵۷).

عبدالواحد از محبت و شوق و انس سخن می‌گفت و در تبیین رابطۀ خدا و بنده از مفهوم محبت استفاده می‌کرد (ذهبی، ج ۴، ص ۱۴۱؛بدوی، ص ۲۱۱) اما در حدیثی قدسی، که از او روایت شده، به جای محبت از مفهوم عشق بین خدا و بنده سخن رفته است (رجوع کنید به ابونعیم، ج ۶، ص ۱۶۵؛ماسینیون، ص ۲۱۴؛قس ابونعیم، همانجا، که در آن، حدیث مذکور نامعتبر تلقی شده است).



منابع :

(۱) جمال‌الدین ابوالفرج ابن‌جوزی، صفهالصفوه، چاپ محمود فاخوری، محمدرواس قلعه‌جی، حلب ۱۳۹۳ /۱۹۷۳م؛
(۲) ابن‌حبان، کتاب المجروحین من المحدثین و الضعفا و المتروکین، چاپ محمودابراهیم زاید، حلب ۱۳۹۶/۱۹۷۶؛
(۳) ابن‌حجر عسقلانی، لسان‌المیزان، ج ۵، چاپ عبدالفتاح ابوغده، بیروت ۱۴۲۳/۲۰۰۲م؛
(۴) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، ج ۳۷، چاپ علی شیری، بیروت، ۱۴۱۶ه / ۱۹۹۶م؛
(۵) ابونصر سراج، اللمع فی‌التصوف، چاپ رنولد اِلّن نیکلسون، لیدن ۱۹۱۴؛
(۶) ابونعیم اصفهانی، حلیهالاولیاء، بیروت ۱۳۸۷ /۱۹۶۷؛
(۷) ابوالحسن علی‌بن اسماعیل اشعری، مقالات الاسلامیین، چاپ هلموت ریتر، قیسبادن ۱۴۰۰ / ۱۹۸۰م؛
(۸) عبداللّه انصاری، طبقات الصوفیه، چاپ محمد سرور مولایی، تهران ۱۳۶۲؛
(۹) اسماعیل‌بن ابراهیم جعفی نجاری، کتاب التاریخ الکبیر، قسم ثانی من الجزء الثالث، بیروت ۱۹۸۶م؛
(۱۰) عبدالرحمن بدوی، تاریخ التصوف الاسلامی، کویت، ۱۹۷۸؛
(۱۱) نورالدین عبدالرحمان جامی، نفحات الانس، چاپ محمود عابدی، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۱۲) ابراهیم‌بن یعقوب جوزجانی، احوال الرجال، چاپ صبیحی و البدری السائری، بیروت ۱۴۰۵ /۱۹۸۵م؛
(۱۳) محمدبن احمد ذهبی، تاریخ الاسلام، چاپ بشار عواد معروف، ج ۱۴؛
(۱۴) بیروت ۲۰۰۲؛
(۱۵) محمد شعیب، مرآهالاولیاء، چاپ محمد استعلامی، تهران ۱۳۷۸؛
(۱۶) عبدالکریم‌بن هوازن قشیری نیشابوری، الرساله القشیریه فی علم التصوف، چاپ معروف زریق و عبداللّه بلطه‌چی، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸م؛
(۱۷) معصومعلیشاه، طرایق‌الحقایق، چاپ محمدجعفر محبوب، تهران، (بی‌تا.)؛
(۱۸) ابوطالب مکی، قوت‌القلوب، بیروت ۱۹۹۵؛
(۱۹) عبدالرئوف مناوی، الکواکب الدریه، بیروت ۱۹۹۹؛
(۲۰) احمدبن شعیب نسائی، کتاب الضعفاء و المتروکین، چاپ بوران الفناوی و کمال یوسف الحوت بیروت ۱۴۰۷ه /۱۹۸۷م؛
(۲۱) عبداللّه‌بن اسعد ریاضی، مرآهالجنان، جزء اول، بیروت ۱۴۰۷ه / ۱۹۹۷؛
(۲۲) یاقوت حموی؛

(۲۳) Louis Massignon, Essi surles ori, ines Du lexioue Techniaue De la Mystique Musulmane, paris, 1968.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۵ 

زندگینامه حمید قلندر (متوفی۷۶۸ه ق)

 حمید قلندر، صوفى و شاعر فارسى‌گوى شبه‌قاره در قرن هشتم. درباره احوال وى اطلاعات اندکى در دست است. احتمالا وى اهل کیلوکهرى (در شمال هند) بود و به همراه پدرش، تاج‌الدین، به دهلى رفت (رجوع کنید به چراغ‌دهلى، ص ۱۱؛ اعظمى، ص ۲۷۴). تاج‌الدین در آنجا مرید نظام‌الدین اولیاء* (متوفى ۷۲۵) شد و فرزند خود را نیز به طریقت او درآورد (عبدالحق دهلوى، ص ۱۶۷؛ غلام سرور لاهورى، ج ۱، ص ۳۶۵).

در همین زمان، پس از مواجهه حمید با قلندران دهلى، نظام‌الدین قلندر شدن وى در آینده را پیش‌بینى کرد. از آن پس حمید به قلندر معروف شد (چراغ دهلى، ص ۱۰ـ ۱۱؛ عبدالحق دهلوى، ص ۲۱۶ـ۲۱۷). پس از درگذشت نظام‌الدین، حمید در زمان حکومت محمدبن تغلق به دکن رفت و مرید برهان‌الدین غریب* شد و در آنجا بیست مجلس از مجالس برهان‌الدین را نوشت و نام آن را اخبارالاخیار گذاشت (چراغ‌دهلى، ص ۹ـ۱۱، ۲۷۹، مقدمه نظامى، ص ۴).

حمید پس از وفات برهان‌الدین (متوفى ۷۳۰) به دهلى رفت و در ۷۵۴ مرید نصیرالدین محمود چراغ دهلى* شد (عبدالحق دهلوى، ص ۱۶۷؛ چراغ دهلى، همان مقدمه، ص ۴). حمید به علوم قرآنى و حدیث عالم بود (چراغ‌دهلى، همان مقدمه، ص ۵) و شاید به همین دلیل چراغ‌دهلى (ص۱۰) او را بیشتر متعلِّم (= عالم به علوم دینى) مى‌دانست تا قلندر یا صوفى.

حمید قادر به تحمل شداید و ریاضتهاى سخت نبود و گرچه در ظاهر قلندر بود، آداب قلندران را به جا نمى‌آورد. او با اینکه در مجالس چراغ‌دهلى زیاد شرکت مى‌کرد، چندان تحت تأثیر رفتار و شخصیت وى قرار نگرفت (همان، مقدمه نظامى، ص ۶). به‌گفته سیدمحمدبن یوسف گیسودراز (ص ۱۳۵)، حمید تمایل واقعى به تصوف نداشت.

رحلت

وى در ۷۶۸ درگذشت (غلام سرورلاهورى، ج۱، ص۳۶۶).

آثار

برخى از آثار او موجود است. وى بیشتر تمایل داشت ملفوظات مشایخ را بنویسد، به همین دلیل اخبارالاخیار و خیرالمجالس را نوشت. از اخبارالاخیار اطلاعى در دست نیست. او این کتاب را به تأیید چراغ دهلى رساند و در ۷۵۵ نگارش ملفوظات چراغ‌دهلى را به فارسى و در صد مجلس، با عنوان خیرالمجالس (۱۹۵۹، چاپ خلیق احمد نظامى)، آغاز کرد و در ۷۵۶ آن را به پایان برد (رجوع کنید به چراغ‌دهلى، ص ۵، ۱۰ـ۱۲؛ رحمان على، ص ۵۳).

چراغ‌دهلى خود بر نگارش این کتاب نظارت داشت تا کرامات و اخبار غیر واقعى در آن ثبت نشود (رجوع کنید به چراغ‌دهلى، ص ۲۸، ۲۸۹، مقدمه نظامى، ص ۵). با این همه، پاره‌اى نکات در آن وجود دارد که چراغ‌دهلى نمى‌پسندیده است (رجوع کنید به گیسودراز، ص ۱۳۴). این کتاب را احمدعلى تنکى در ۱۳۱۶ با عنوان سراج‌المجالس به اردو ترجمه کرد (چراغ‌دهلى، همان مقدمه، ص ۷).

حمید دیوان شعر نیز داشته است، اما از آن اثرى نیست. عبدالحق دهلوى (همانجا) شعر او را ضعیف و سست ارزیابى کرده، اما غلام سرور لاهورى (ج ۱، ص ۳۶۵) او را شاعرى بى‌بدیل دانسته است. برخى از اشعار او در خیرالمجالس نقل شده است (براى نمونه رجوع کنید به چراغ‌دهلى، ص ۷ـ۸، ۱۰۴).



منابع:
(۱) شعیب اعظمى، فارسى ادب بعهد سلاطین تغلق، دهلى ۱۹۸۵؛
(۲) نصیرالدین محمود چراغ‌دهلى، خیرالمجالس: ملفوظات حضرت شیخ نصیرالدین محمود چراغ‌دهلى، مرتبه حمید قلندر، چاپ خلیق احمد نظامى، علیگره ?( ۱۹۵۹)؛
(۳) رحمان‌على، تذکره علماى هند، لکهنو ۱۳۱۲/۱۸۹۴؛
(۴) عبدالحق دهلوى، اخبارالاخیار فى اسرارالابرار، چاپ علیم‌اشرف‌خان، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۵) غلام سرور لاهورى، خزینه الاصفیا، کانپور ۱۳۳۲/۱۹۱۴؛
(۶) محمدبن یوسف گیسودراز، جوامع الکلم، مرتبه سیدمحمداکبر حسینى، چاپ محمدحامد صدیقى، چاپ سنگى (کانپور ? ۱۳۵۶).

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۴

زندگینامه شیخ بدیع الدّین قطب المَدار(متوفی۸۴۴ه ق)

بدیع الدّین قطب المَدار ، در میان عوام مشهور به شاه مدار، یکی از برجسته ترین مشایخ هند که به سبب درازی عمر نویسندگان شرح احوال اولیای هند، از او به متوشلاح یاد کرده اند. آورده اند که وی در ۲۵۰ در حلب متولد شده و از اعقاب ابو هُرَیرَه * ، یکی از صحابه پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم بوده است . قول مندرج در مِرآت مَداری که وی یهودی بوده و در مدینه اسلام آورده ، در هیچیک از مراجع دیگر تأیید نشده است .

تاریخ تولد او نیز، مانند اصل و نسبش ، محل اختلاف است ؛ تذکره المتّقین آن را اول شوال ۴۴۲، و مرآت مداری ۷۱۵ آورده که تاریخ اخیر به حقیقت نزدیکتر است . بنابر آنچه در کتابِ اَعراس و مهرجهانتاب آمده ، پدر وی سیدعلی از نسل امام محمدباقرعلیه السّلام است .

از میان مرشدان و مربیان متعددش طیفورالدین ، عارفِ سوری ، را می توان نام برد. بدیع الدین تعلیمی شایسته دید و بویژه در علوم خفیه ، چون کیمیا و حِیَل طبیعی ، تبحّر یافت .

شاه مدار، که بسیار سفر می کرد، چندین بار به زیارت مکّه رفت ، و یک بار آن را همسفر اشرف جهانگیر سمنانی * بود. در سفرهای خود از مدینه ، بغداد، نجف و کاظمین دیدار کرد، سپس عازم هند شد و با اینکه کشتی او غرق شد خود را بدان سرزمین رساند. در هند به نقاط گوناگون سفر کرد و سرانجام در مَکَنْپور، روستایی در ۴۵ کیلومتری کانپور، مقیم شد، و در ۱۰ جمادی الاولی ۸۴۴ در همان محل در گذشت .

شاه مدار،به رغم مباحثات گزنده قاضی شهاب الدین دولت آبادی * با او، نزدابراهیم شاه شرقی (حک : ۸۰۴ ـ۸۴۸)، سلطان جونپور و ولی نعمت قاضی شهاب الدین ، بسیار محترم بود.

او بسیار زیباروی بود، ازینرو چهره خود را می پوشاند تا مبادا شیفتگان جمالش در برابرش بر خاک بیفتند. مقبره باشکوه او، که به امر ابراهیم شرقی بنا شده ، امروز نیز زیارتگاه شمار انبوهی از معتقدان اوست که به مناسبت «عُرس » وی از سراسر هند به مکنپور می شتابند و خیزرانهای بلند آراسته به پارچه ها و پرچمهای رنگین ، به نام «شاه مدار کی چَهریان »، را تا مزارش حمل می کنند.

کرامات بسیاری به او و مریدانش ، مشهور به مَداریها، نسبت می دهند. مَداریها در کوی و برزن شهرها و روستاهای شبه قاره هند و پاکستان ، به نمایش عملیات خارق العاده می پردازند. در تداول عامه ، امروزه «مداری » به معنی «بازیگر دوره گرد» است ( در اصل لقب قطب المدار مأخوذ از اعتقاد مریدان اوست دایر براینکه بدیع الدین از جمله کسانی بوده که «علیهم مدارالعالم » لقبی همچون قطب و غوث (حسنی ، ج ۳، ص ۲۸) ) .



منابع :

(۱) آفتاب میرزا، تحفه الابرار ، دهلی ۱۳۲۳/۱۹۰۵، ج ۶، ص ۲۸؛

(۲) ( عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر و بهجه المسامع والنواظر ، حیدرآباد کن۱۳۸۲ـ۱۴۱۰/۱۹۶۲ـ۱۹۸۹، ج ۳، ص ۲۷ـ۳۱ ) ؛

(۳) داراشکوه بابری ، سفینه الاولیاء ، ص ۱۸۷ـ ۱۸۸؛

(۴) غلام سرور لاهوری ، خزینه الاولیاء ، لکهنو ۱۹۱۳، ج ۲، ص ۳۱۰ـ۳۱۲؛

(۵) ضیاءالدین ، مرآه الانساب ، جیپور ۱۳۳۵/۱۹۱۶، ص ۱۵۷؛ظهیراحمد ظهیری ، سِیَرُالمدار (اردو)، ج ۱،

(۶) لکهنو ۱۹۰۰، ج ۲، بداؤن ۱۹۲۰؛

(۷) عبدالرحمن عباسی ، مرآهِمَداری ، نسخه خطی فارسی ، ترجمه اردو از عبدالرشید ظهورالاسلام ، ثواقب الانوار بمطالع القطب المدار ، فرخ آباد ۱۳۲۸/۱۹۱۰؛

(۸) عبدالحق بن سیف الدین عبدالحق دهلوی ، اخبارالاخیار ، دهلی ۱۳۳۲/۱۹۱۴، ص ۱۶۴؛

(۹) محمد غوثی ، گلزار ابرار ، ش ۶۰؛شعیب فردوسی ،

(۱۰) مناقب الاصفیاء ، کلکته ۱۸۹۵؛عبدالباسط قنوجی ، دارالاسرارفی خوارق شاه بدیع الدین مدار ، نسخه خطی پیشاور، ش ( ۹ )

(۱۱) ۱۹۵۷؛

(۱۲) محمدصادق کشمیری همدانی ، کلمات صادقین ، نسخه خطی بانکی پور، ش ۲۱؛

(۱۳) غوث محمدخان ، سیرالمحتشم ، جاوره ۱۲۶۸/ ۱۸۵۲، ص ۲۸۸ـ۲۹۲؛

(۱۴) امیرحسن مداری فَنضوری ، تذکره المُتَّقین ، کانپور ۱۳۱۵ـ۱۳۲۲/ ۱۸۹۸ـ ۱۹۰۵؛

(۱۵) محمد نجیب ناگوری ، کتاب اعراس ، آگره ۱۳۰۰/۱۸۸۳؛

(۱۶) Abu’l-Fad ¤ l ـ Ala ¦ m ¦ â , A ¦ Ý i ¦ n-i Akbar i ¦ , tr. Jarrett, Calcutte 1891, ê , ۳۷۰;

(۱۷) Cawnpore district gazetteer , Alla ¦ ha ¦ ba ¦ d 1909, 309-310;

(۱۸) Kaykhusraw Isfendiya ¦ r, Dabista ¦ n-i madha ¦ hab, Eng. trans., New York 1937,307;

(۱۹) H.A.Rose, A glossary of the tribes and castes of the Punjab and the North-West Frontier Province, I, Lahore 1911, index, ê , Lahore 1926, s.v. ،، Madaris”;

(۲۰) Garcin de Tassy, Mإmoire sur… la religion Musulmane dans l’Inde, Paris 1869, 52-59.

دانشنامه جهان اسلام   جلد ۲ 

 زندگینامه شیخ خواجه قطب الدین بختیار کاکی

 از عارفان شبه قاره در قرن ششم وهفتم . در اوش به دنیا آمد. از پنج سالگی به تحصیل پرداخت و پس از حفظ قرآن مجید، علوم متداول عصرخود را فراگرفت . درجوانی به طریقت چشتیّه * پیوست و از معین الدین چشتی دستوریافت تابرای ترویج تعالیم اسلامی به دهلی که درسال ۶۰۲ـ۶۰۳ به تصرف مسلمانان درآمده بود، برود. بختیارکاکی نخست به مُلتان رفت و با بهاءالدین زکریای مُلتانی * ، و بابافریدالدین گنج شکر * ملاقات کرد. باآنکه در دهلی شمس الدین التتمش (حک : ۶۰۷ـ۶۳۳) وی را بسیار حرمت نهاد، نزدیکی به دربار را روا ندانست .

در تبلیغ اسلام و ارشاد و هدایت مردم بسیار موفق بود. عبدالحق دهلوی در اخبارالاخیار این کرامت را به او نسبت می دهد که از زیر سجاده اش کاک (نان روغنی ) بیرون می آورد و برای همه حضار کفایت می کرد (ص ۲۴ـ۲۵)، و ازینرو به کاکی معروف شد.

عارفان بزرگی چون قاضی حمیدالدین ناگوری ، مولانا شمس الدین ترک ، خواجه محمود، علاءالدین کرمانی ، سیدنورالدین غزنوی ، نظام الدین ابوالمؤید، خواجه فریدالدین گنج شکر، سیدشرف الدین ، خواجه حمیدالدین بهلوانی ، شیخ بدرالدین غزنوی * و شیخ برهان الدین بلخی همواره در خدمت کاکی بودند و از میان آنان بابا فریدالدین گنج شکر را خلیفه و جانشین خود کرد. وی سرانجام در ۱۴ ربیع الاول ۶۳۳ در دهلی درگذشت ؛ و خلفای او سلسله چشتیه را درهند گسترش دادند.

بختیار کاکی مجموعه سخنان خواجه معین چشتی * را درکتابی به نام دلیل العارفین گرد آورده که در ۱۳۰۶ در چاپخانه نولکشور چاپ شده است . این اثر مشتمل بر دوازده مجلس است . مجموعه سخنان بختیار را نیز، خلیفه اش فریدالدین گنج شکر، در کتاب فوایدالسالکین ، گردآورده است .



منابع :

(۱) محمداکرام ، آب کوثر ، لاهور ۱۹۹۰، ص ۲۱۳ـ۲۱۷؛
(۲) محمدبن کمال الدین بختیار کاکی ، دلیل العارفین ، ترجمه اردو، در هشت بهشت ، لاهور ۱۹۵۷، ص ۱ـ۵۳؛
(۳) تاریخ ادبیات مسلمانان پاکستان و هند ، ج ۳، لاهور ۱۹۷۱، ص ۱۳۵ـ ۱۳۸، ۱۴۰ـ۱۴۲؛
(۴) داراشکوه بابری ، سفینه الاولیاء ، ترجمه اردو، کراچی ۱۹۵۹، ص ۱۳۰ـ۱۳۱؛
(۵) غلام سرور لاهوری ، خزینه الاصفیاء ، کانپور ۱۲۸۲، ج ۱، ص ۲۶۷ـ۲۷۶؛
(۶) عبدالحق بن سیف الدین عبدالحق لاهوری ، اخبارالاخیارفی اسرار الابرار ، دهلی ( بی تا. ) ؛
(۷) فریدالدین گنج شکر، فوائدالسالکین ، ترجمه اردو، در هشت بهشت ، لاهور ۱۹۵۷، ص ۱ـ۲۹؛
(۸) خلیق احمد نظامی ، تاریخ مشایخ چشت ، دهلی ۱۹۵۳، ص ۱۵۰ـ۱۵۷٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۲

زندگینامه شیخ صدرالدین قونیوی(۶۷۳متوفی ه ق)

محمد بن اسحاق مؤلف حبیب السیر آرد: شیخ در میدان کسب علوم ظاهری و باطنی و فنون عقلی و نقلی قصب السبق از امثال و اقران می ربود.

و مولانا قطب الدین علامهء شیرازی علم حدیث نزد آن جناب فراگرفت در نفحات الانس است که شیخ صدرالدین پسر سببی شیخ محیی الدین العربی است و تربیت از وی یافته و او را مؤلفاتی است.

آثار

چون تفسیر فاتحه الکتاب و

مفتاح الغیب و

نصوص و

فکوک و

شرح حدیث و

نفحات الهیه و

او بر مولوی جلال الدین نماز گزاشت (از حبیب السیر چ خیام ج ۳ ص ۱۱۵ و ۱۱۶ ) صاحب کشف الظنون این کتب را از مؤلفات او شمرده است:

تبصره المبتدی و تذکره المنتهی بفارسی در اصول معارف، مفاوضات راجع بوجود و ماهیت جامع الاصول الرساله الهادیه الرساله المرشدیه نفثه المصدور و تحفه المشکور اعجاز البیان فی کشف بعض اسرار ام القرآن مؤاخذات، و مرگ او را در موردی به سال ۶۷۳ ه ق و در مورد دیگر به سال ۶۷۱ نوشته است.

هدایت در ریاض العارفین آرد: ابوالمعالی محمد بن اسحاق بن محمد بن یوسف بن علی القونیوی از مشاهیر علمای عظام و از اکابر عرفای والامقام بود و او را جناب شیخ محیی الدین عربی تربیت فرمود مولانا جلال الدین رومی را با وی کمال وداد و اتحاد می بود.

چنانکه روزی مولوی بمحفل آنجناب وارد شد، وی بنابر تعظیم مسند خود را بمولوی بازگذاشت و خود بکنار رفت مولوی بر مسند شیخ ننشست او گفت چرا بر روی مسند ننشینی گفت خدا را چه جواب دهم که بر سجادهء تو نشینم جناب شیخ سجاده را بدور افکند و گفت سجاده ای که تو را نشاید ما را نیز نشاید.

باری در میانهء او و خواجه نصیرالدین طوسی علیه الرحمه اسئله و اجوبه واقع شد و خواجه او را تمجید کرد آن جناب را در علوم بتخصیص در تصوف و حقایق تصانیف پسندیده است از آنجمله است:

شرح تعرف و شرح رسالهء موسوم به شجرهء نعمانیه که شیخ وی در دولت عثمانیه تصنیف فرموده مفتاح الغیب از اوست: آن نیست ره وصل که انگاشته ایم وآن نیست جهان جان که پنداشته ایم آن چشمه که خضر خورده زو آب حیات در خانهء ماست لیک انباشته ایم

(ریاض العارفین چ سنگی ص ۱۹۰)

لغت نامه دهخدا

زندگینامه شیخ قاسم انوار(۸۳۸-۷۵۷ ه ق)

سید علی بن نصربن هارون بن ابوالقاسم حسینی یا موسوی تبریزی ملقب به معین الدین یا صفی الدین و متخلص به قاسم و مشهور به قاسمی و شاه قاسم، عارفی است.فاضل و شاعری است ماهر.

از اکابر صوفیه و عرفای قرن نهم هجری که در اصول طریقت و سیر و سلوک دست ارادت به سلطان صدرالدین موسی بن شیخ صفی الدین سید اسحاق اردبیلی جد سلاطین صفویه داده و در خدمت آن پیر روشن ضمیر ریاضات بسیاری کشیده.

و هم از طرف او به قاسم الانوار ملقب گردیده و صحبت شاه نعمت الله ولی ماهانی را نیز دریافته و در قزوین و سمرقند و گیلان و هرات و خراسان سیاحتها کرده و در هرات به ارشاد عباد آغازیده و محل توجه عامه گردیده و نفوذ بسیار داشته و به همین جهت شاهرخ میرزا به هراس افتاده و صلاح شاه را در بیرون شدن قاسم از هرات دیدند.

قاسم مدتی در بلخ و سمرقند روزگار گذرانید. و مشمول عنایت الغ بیک گردید و سرانجام در اثنای مراجعت به وطن خود در قریه خرجرد یا قصبهء لنکر جام از توابع نیشابور به مناسبت لطافت آب و هوا اقامت کرد و به سال ۸۳۵ یا ۸۳۷ یا ۸۳۸ ه ق در – همانجا وفات یافت.و در اواخر قرن نهم به امر امیرعلی شیرنوائی عمارتی زیبا بر قبر وی بنا کردند .

وی تألیفاتی دارد او راست:

۱ انیس العاشقین این کتاب مثنوی فارسی است

۲- تذکره الاولیاء یا مقامات العارفین و این نیز مثنوی است

۳- دیوان شعر مشتمل بر غزلیات و قطعات و رباعیات و این دیوانی است نیکو و بیشتر آن در تصوف و نصیحت است

و یک نسخه خطی آن به ضمیمهء دیوان حافظ به شماره ۲۰۲ و یک نسخهء دیگر که علاوه بر غزلیات و قطعات و رباعیات او شامل دو مثنوی مذکور هم هست و در حاشیهء دیوان کمال خجندی از اول تا آخر نوشته شده اند به شماره ۲۶۶ در کتابخانهء مدرسهء سپهسالار جدید تهران موجود است

این اشعار از اوست:

از هر طرفی چهره گشائی که منم // در هر صفتی جلوه گر آئی که منم

با اینهمه گه گاه غلط می افتم// نادان کس و بله روستائی که منم

****************

 نمیتوان خبری داد از حقیقت دوست ولی// بروی حقیقت حقیقت همه اوست

***************

 از مسجد و میخانه وز کعبه و بتخانه//مقصود خدا عشق است باقی همه افسانه

* در ملک عاشقی که دو عالم طفیل اوست آن کس قدم نهاد که اول ز سر گذشت

***************

 قضا شخصی است پنج انگشت دارد// چو خواهد از کسی کامی برآرد

دو بر چشمش نهد وآنگه دو بر گوش//یکی بر لب نهد گوید که خاموش

***************

 از افق مکرمت صبح سعادت دمید //محو مجازات شد شاه حقیقت رسید

راه به وحدت نبرد هر که نشد در طلب// جمله ذرات را از دل و از جان برید

**************

 در حرم وصل دوست زنده دلی راه یافت //کز همه خلق جهان بار ملامت کشید

وصلت الله یافت قاسم و ناگاه یافت// زآنکه به شمشیر لا از همه عالم برید

 قاسم انوار چهار مرتبه پیاده به حج رفته و دو دفعه آن را با پای برهنه بوده است

رجوع به هدیه الاحباب ص ۲۱۴ و مجمع الفصحاء ج ۲ ص ۲۷ و قاموس الاعلام ترکی ج ۵ ص ۳۵۳۲ و سفینه ص ۱۷۵ و حبیب السیر چ خیام ج ۳ ص ۶۱۷ و ج ۴ ص ۶ و ۷ و ۱۰ و ۱۱ و ریحانه الادب شود جامی گوید اهل روزگار در قبول و انکار وی دو فرقه اند و از وی دو اثر مانده است،

یکی دیوان اشعار مشتمل بر حقائق و اسرار وی که انوار کشف و عرفان و آثار ذوق و وجدان از آن ظاهر است و دیگر جماعتی که خود را منسوب به وی میدارند و مرید وی میشمارند و اکثر ایشان از ربقهء اسلام خارج و در دائره اباحت و تهاون به شرع و سنت داخل میباشند.

در تاریخ ۸۳۰ ه ق پادشاه وقت را کسی زخمی زد و به توهم آنکه این کار با وقوف سید قاسم بوده او را از شهر هرات اخراج کردند. وی به جانب بلخ و سمرقند رفت. و از آنجا مراجعت (۵۹۵- کرد و در خرجرد جام متوطن شد و به سال ۸۳۷ وفات یافت و قبر وی در آنجا است (نفحات الانس چ ۱۳۳۶ ص ۵۹۳ ادوارد براون آرد دومین شاعر عصر امیر تیموری که جالب توجه است قاسم الانوار است.

وی شاعری است صوفی، نکات مهمه راجع به تاریخ حیات وی را ریو در فهرست بدینگونه خلاصه کرده: (فهرست ریو ص ۶۳۵ ) سید قاسم انوار در سراب (سراو) در ولایت تبریز به سال ۷۵۷ ه ق / ۱۳۵۶ م متولد شد.

در علم شریعت شاگرد شیخ صدرالدین اردبیلی که یکی از اجداد صفویه است بوده و پس از وی نزد شیخ صدرالدین یمنی تلمذ نمود که او خود نیز از تلامیذ شیخ اوحدالدین کرمانی است پس از آنکه چندی در گیلان اقامت نمود به خراسان رفت.

و در هرات ساکن شد و آن در زمان سلطنت تیمور و فرزندش شاهرخ است در آنجا مریدان و شاگردان بسیار از اطراف نزد وی جمع آمدند و به قدری دارای نفوذ و عظمت گردید که شاه را تحت الشعاع خود قرار داد عبدالرزاق در مطلع السعدین حکایت میکند که چون در سال ۸۳۰ ه ق / ۱۴۲۶ م شاهرخ در مسجد جمعه هرات مورد حملهء احمدلر قرار گرفت.

و مجروح گردید، سید قاسم مورد سوء ظن میرزا بایسنقر واقع شد. و گفتند که قتل در تحت حمایت او بوده است از این رو سید ناگزیر شد که هرات را ترک گوید و به سمرقند برود و در آنجا در ظل عنایت میرزا آلغ بیک قرار میگیرد مع ذلک چند سال بعد وی به خراسان مراجعت نمود و در خرجرد که شهری است در ولایت جام منزل گزید و هم در آنجا به سال (۵۳۶ – ۸۳۷ ه ق / ۱۴۳۳ م )وفات یافت (ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج ۳ صص ۵۱۴٫)

لغت نامه دهخدا

زندگینامه آیت الله آقا محمّد رضا قمشه ‏اى

 
سال و محلّ تولّد و گذراندن مقدمات
 

حکیم متألّه عارف بى‏بدیل مرحوم آقا میرزا محمّد رضا صهباى قمشه ‏اى، فرزند بزرگوار فاضل والا مقام شیخ ابو القاسم قمشه ‏اى مى ‏باشد«۱». وى به سال ۱۲۴۱ هجرى قمرى در شهر قمشه (شهرضا) چشم به جهان گشود«۲». و مقدمات را در این شهر (قمشه)، نزد اساتیدى چون والد بزرگوارش و دیگر فضلاى این شهر«۳» به پایان رساند.سپس عازم اصفهان (در ۸۰ کیلومترى شمال زادگاه خویش) شد، و در نزد بزرگان و اساتید حکمت و عرفان، بهره‏ ها جست.

در این خصوص استاد محترم آقاى آشتیانى مى‏ نویسد:

«پدر آقا محمّد رضا، شیخ ابو القاسم، از نزدیکان و مقرّبان سیّد الفقهاء و المجتهدین، آقا میرزا حسن مدرّس اصفهانى، استاد میرزاى شیرازى بود، این میر سید حسن در حکمت متعالیه، از تلامیذ و شاگردان آخوند ملّا على نورى بود، که بعد از ملّا صدرا، احدى به مرتبه او نرسیده است، میر سیّد حسن مدرّس به پدر آقا محمّد رضا فرمود: قدر این پسر را بشناس و بر او لازم است که جز تحصیل علم‏ به امر دیگرى نپردازد، آقا محمّد رضا در حدّ لزوم به تحصیل فقه و اصول پرداخت.

جاذبه میرزا سیّد رضى استاد بزرگوار عرفان و حکمت، میرزا محمّد رضا را به خود جلب کرد و میرزا محمّد رضا بعد از مدتى جاى خالى استاد را پر نمود و به مقامى رسید که دست احدى به آن نرسید»«۱»

(استادان)

ألف- حاج محمّد جعفر لاهیجى (لنگرودى) (ره) وى فرزند محمّد صادق لاهیجى«۲» شارح مشاعر ملّا صدرا«۳» و نویسنده حاشیه بر الهیات شرح تجرید قوشچى و حاشیه خفرى«۴» بر آن، است که در سالهاى بعد از ۱۲۵۵ هجرى قمرى وفات یافته«۵» و یکى از معروف‏ترین شاگردان او آخوند ملّا على نورى«۶» مى ‏باشد.استاد محقق داماد در نامه فرهنگستان علوم مى‏نویسد: «نویسنده جغرافیاى اصفهان درباره او آورده است:

مرحوم حاجى محمّد جعفر لاهیجى، کهنه استاد بوده و پسرش مرحوم حاجى میرزا محمّد کاظم با فقها پیوند نموده صبیه مرحوم حاجى کلباسى را گرفت، طریق فقاهت پیمود، باب علم پدر از اولادش مفتوح نشد.

مرحوم جلال الدین همایى نیز نوشته‏اى درباره وى دارد، و در خاتمه آن نظیر گفته نویسنده جغرافیاى اصفهان را بازگو کرده است:

حاج ملّا محمّد جعفر فرزند ملا محمّد صادق لاهیجى، از مشایخ حکما و مدرّسان فلسفه است که در اصفهان مى‏زیست و معاصر با فقیه و مجتهد معروف حاج محمّد إبراهیم کرباسى متوفاى جمادى الأول سنه ۱۲۶۱ ق و از اساتید آقا على مدرّس زنوزى و آقا محمّد رضا قمشه ‏اى بود.

اطلاعى که این حقیر از سرگذشت احوال وى دارم زاید بر آن چه در مواضع مختلف کتاب «الذریعه» آمده و در «ریحانه الأدب» نقل شده این است که وى در فلسفه شاگرد میرزا ابو القاسم مدرّس خاتون‏آبادى متوفاى ۱۲۰۲ ه. ق. و ملّا محراب گیلانى متوفاى ۱۲۱۷ ه. ق. و افضل الحکماء و المدرّسین آخوند ملّا على بن جمشید نورى مازندرانى متوفّاى رجب ۱۲۴۶ ه. ق. بوده. [حاج ملّا محمّد جعفر] على التحقیق پیش از سنه ۱۲۹۴ قمرى فوت شده است. وى فرزندى به نام حاج میرزا محمّد کاظم داشت که با دختر حاج محمّد إبراهیم کرباسى ازدواج کرد و داخل جرگه فقها و علماى شریعت شده بود و از میراث فلسفى پدر چیزى عاید او نشد یا از وى بروز نکرد.

و سرانجام حاج آقا بزرگ تهرانى، درباره وى و آثارش مى‏نویسد:

الشیخ محمّد جعفر بن المولى محمّد صادق اللّاهیجانى، من فلاسفه عصره کان من مشاهیر مدرسى العلوم العقلیّه- و لها آثار منها حاشیه على إلهیّات شرح التجرید، شرح المشاعر لصدر الدین الشیرازی و غیرهما …»«۱» ب- میرزا حسن نورى- رحمه الله-:

استاد سید مصلح الدین مهدوى مى ‏نویسد:

«وى فرزند آخوند ملّا على نورى بن جمشید نورى مازندرانى (ره) مردى حکیم و فیلسوف بوده و در رجب ۱۲۴۶ در اصفهان وفات یافته و در نجف مدفون شده و از شاگردانش حاج ملّا هادى سبزوارى (۱۲۱۲- ۱۲۹۰ ه. ق.) در سبزوار است»«۱».

استاد آشتیانى در این باره مى‏فرمایند: «مرحوم حکیم متأله آقا میرزا حسن نورى فرزند برومند آخوند ملّا على نورى و استاد آقا على حکیم به دعوت اعتماد السلطنه قاجار (از اصفهان) به تهران سفر و مدتى تدریس نمود، از قرارى که استادم آقا میرزا احمد آشتیانى مى‏فرمود: آقا میرزا حسن کرمانشاهى مدتى به درس وى حاضر شده است«۲»».

مرحوم آقا میرزا طاهر تنکابنى، درباره وى مى‏نویسد:

«میرزا حسن، فرزند مرحوم ملّا على نورى- حکیم معروف- از اساتید بزرگ دوره متأخّره است. جمعى از اساتید معاصر از شاگردان او بوده‏اند.

و استاد آشتیانى درباره او مى‏ گوید:

برخى، آقا میرزا حسن نورى را در ذکاوت و استعداد فطرى بر پدر ماجد خود آخوند نورى ترجیح داده‏ اند. آقا میرزا حسن چینى با آقا میرزا حسن نورى در یک درجه محسوب مى‏ شوند با این فرق که چینى در حسن بیان و تقریر مطالب مقدم بر نورى بوده است.

از چند حاشیه‏اى که احتشام الملک آنها را در شرح اشارات خواجه آورده و در واقع تقریر استادش آقا محمّد رضا مى‏باشد، چنین بر مى‏آید که عارف قمشه‏اى خود این شرح را در نزد آقا میرزا حسن نورى خوانده و در هنگام تدریس این شرح به آراء و اندیشه‏هاى استادش وفادار بوده و در موقع تدریس، جاى به جاى به ذکر آن‏ها مى ‏پرداخته، مزید اطّلاع خوانندگان، ۳ حاشیه مزبور را از شرح اشارات یاد شده استخراج کرده و به عین عبارت در اینجا مى‏ آوریم:

[۱] قوله «سبب کمال»، «أراد به ما به الکمالیّه- أی الصوره الحاصله لا المعد للکمال، کما یتوهّم من ظاهر العباره!»، کذا قرّر الأستاد آقا محمّد رضا دام ظلّه، نقلا من شیخه و استاده میرزا محمّد حسن ابن الفیلسوف على النوری- غفر الله لهما- (لمحرّره عبد العلى)«۱».

[۲] قوله «ما یرجوه أو ما یذکره»، أی ما یحضره، فالفرق بینه و بین ما یرجوه بالعلیّه و عدمه. کذا قرّر الأستاد نقلا من أستاده. (عبد العلى)«۲».

[۳] قوله: «لا یمایز الذات»، أی یرتسم فی الذات و لا یباینه و قد حمل الأستاد نقلا من استاده على اتحاد العاقل و المعقول و ان أبطله الشیخ فی هذا الکتاب. (حرّره عبد العلى).«۳»

ج- آقا سیّد رضى لاریجانى- رحمه الله-:

معظم له که فردى صاحب حال و مالک باطن«۴» و داراى یدی طولى در علوم غریبه بوده است«۵» و در سال ۱۲۷۰ هجرى قمرى وفات یافته است«۶».

آقا محمّد رضا- رحمه الله- اکتساب علوم عقلى و معارف الهى و معارف یقینی را به ایشان نسبت داده و بدان وسیله، به کمال راه یافته است.

در احوالات آن استاد کل، نوشته‏اند: «در اوان بلوغ به شرف ملاقات با فقیرى نائل شد که معروف به درویش کافى بود. وى تأثیر فراوانى بر ایشان گذاشت، پس از مدتى به علت پریشان خاطرى که از شهادت پدر، عارض وى گشته بود و نیز به جهت عدم تجانس و سازگارى اهالى لاریجان، وطن را ترک و به اتفاق مادر و برادر خود، سیّد زکى الدین، به قصد تحصیل به سوى اصفهان رهسپار گشته و پس از تکمیل مقدمات علمى و یک دوره فقه، نزد مرحوم ملّا على نورى- رحمه الله- و مرحوم استاد ملّا اسماعیل واحد العین به تحصیل حکمت جدید مرحوم صدر الدین شیرازى مشغول شد و در نزد استادان دیگر حکمت مشاء را فرا گرفت و در مدت کمى در حکمت مشاء و اشراق و تصوف و عرفان، بدان مقامى رسیده که معاصران وى کمتر بدان دست یافتند.

محضر درسش محل تجمع علما گردید و بزرگان از آن دوره، به تبحر و استادى وى اقرار و از وجود بزرگوارش، استفاده مى‏کردند و کتابهاى شیخ محى الدین ابن عربى (ره) و صدر الدین قونوى (ره) را تدریس مى‏کرد و شاگردان مبرزى تربیت کرد که از آن جمله آقا محمّد رضا قمشه ‏اى- رحمه الله- و حاج میرزا نصیر گیلانى- رحمه الله- را مى ‏توان نام برد«۱»».

مرحوم آقا میرزا طاهر تنکابنى، در رساله مختصرى که در شرح احوال برخى از حکما، متکلّمان و عرفا به نگارش آورده، از او یاد کرده و به نقل از استاد خود آقا محمّد رضا قمشه‏اى، درباره وى مى‏ نویسد:

«آقا سیّد رضى الدین لاریجانى، از بزرگان حکما و عرفاى عصر متأخّر بوده و آن‏ مرحوم از تلامیذ حکیم ملّا على نورى بوده. و از استاد خود، آقا محمّد رضا قمشه‏اى اصفهانى- قدّس سرّه- که از شاگردان سیّد مرحوم بوده، شنیده‏ام که: «این سیّد بزرگوار در زهد و وارستگى وحید عصر خود بوده و در اوایل عمر که از مازندران به اصفهان براى تحصیل علوم رفته بود، به واسطه کثرت فقر و پریشانى، در حمّامهاى اصفهان به کسب دلّاکى در ایّام تعطیل مى ‏پرداخت و تحصیل معاش ایام تحصیل مى‏نمود. و بعد از تکمیل مراتب تحصیلات، با زنى از خواتین مکرّمات بستگان نسبى خود ازدواج نموده، و آن خاتون از طرف پدر خود بالإرث متموّله بوده، و چون سیّد بزرگوار بدین وسیله سعه در معاشش حاصل گردید، طریقه انفاق بر فقرا و ایثار مساکین را شیمه عالیه خود قرار داده، به نحوى که گاهى در عبور و مرور در کوچه‏ هاى اصفهان، عبا و یا قبا و یا شلوار خود را به فقرا و مساکین مى ‏بخشید و حالت بکاء و گریه زیاد داشت.

استادم [آقا محمّد رضا] مى‏ فرمودند: «چون صبح‏ها به منزل سیّد معظم براى درس حاضر مى‏شدیم آن بزرگوار همه روزه به بأم خانه‏اش مناجات خمسه عشر را که مأثور از حضرت سیّد الساجدین زین العابدین على بن الحسین- علیهما السلام- است از حفظ مى‏خواند و چون ثکلى [مادر فرزند از دست داده‏] مى‏گریست و بعد از اجتماع شاگردان در مدرس از بأم به مدرس مى‏آمدند. و همه روزه قبل از شروع به تدریس شرحى به شاگردان خود موعظه مى‏فرمودند و قسطى کامل در تشویق و ترغیب به تحلّى به اخلاق حسنه و تحذیر از ملکات رذیله و خبث و تحریص بر سلوک طریقه اولیا و اصفیاى کامل و حکما و عرفاى شامخین بیان مى‏کردند. بعد شروع به تدریس مى‏نمودند. و اکثر تدریسش علوم الهیّه و کتب عرفا و صوفیه بوده، و با کمال استیناس و حسن معاشرت که با عموم، خصوص با شاگردان خود داشتند، صاحب مهابت عظیمه در انظار بوده‏ اند …

در خاتمه مى ‏نویسد:

… و از مؤلفات و مصنّفاتش چیزى به نظر حقیر نرسیده.

آقا سیّد رضى لاریجانى، بنا به ضبط اعتماد السلطنه در المآثر و الآثار، در ۱۲۷۰ ه. ق. در تهران، رحلت کرده است.

مرحوم جلال الدین همایى نیز درباره او مى ‏نویسد:

… آقا سیّد رضى لاریجانى، استاد آقا محمّد رضا قمشه‏اى نیز از جمله کسانى است که در فنون حکمت با آخوند ملّا على نورى، همسرى مى‏نمود و بر فرض که یک چند به حوزه درس وى نشسته و سمت استادى و پیش کسوتى او را گردن نهاده بود، خواص اهل فن او را در خصوص فلسفه اشراق و عرفانیات و ذوقیات بر خود نورى ترجیح مى‏ دادند».

استاد سیّد جلال الدین آشتیانى نیز در پیروى از سخن همایى، درباره او چنین اظهار مى ‏دارد:

… در بین شاگردان آخوند [نورى‏]، آقا سیّد رضى در عرفان بزرگترین استاد عصر خود بود. سیّد رضى مازندرانى اگر چه در حکمت متعالیه شاگرد آخوند نورى است و شاید در مسائل نظرى و فلسفه بحثى به مرتبه آخوند نورى نرسد ولى در عرفانیات و حکمت ذوقى و احاطه به کلمات اهل عرفان بر آخوند نورى ترجیح دارد بلکه فاصله این دو در این قسمت زیاد است و همان طورى که آخوند نورى در حکمت متعالیه کم نظیر است آقا سیّد رضى مازندرانى در تصوف و عرفان در بین متأخران بى‏نظیر و در تسلّط به افکار محیى الدین در مرتبه و مقام بعد از شارحان کلمات محیى الدین و عارفان قرن هفتم و هشتم قرار دارد. این سیّد رضى استاد عارف نامدار و حکیم بزرگوار آقا میرزا محمّد رضا قمشه‏اى- قدس سره مى ‏باشد.»«۱»

از آن بزرگوار اشعارى به جاى مانده که این دو بیت زیر از آن جمله است:

ز فیض صبحدم دارم، چو شمع از جانگدازیها
دم گرمى که با خورشید دارد تیغ بازیها
ز چشم تر، نشان دل طلب، گر بینشى دارى
که نقش پاى کس جز در ره نمناک ننشیند«۲»

استاد عالى قدر آقاى آشتیانى، در مقدمه شرح مشاعر سخنى از مرحوم آقا محمّد رضا قمشه‏ اى آورده است که خود گشایشى براى شناخت اساتید آن بزرگوار مى ‏باشد ایشان مى ‏فرمایند:

«در اصفهان نزد ملّا محمّد جعفر شروع به خواندن شرح فصوص نمودیم، مرحوم لاهیجى اقتدار کامل به تدریس این کتاب نداشت، تا اینکه به سراغ آقا سیّد رضى مازندرانى رفتیم و نزد او شروع به قرائت شرح فصوص نمودیم، او از اینکه ما درس او را بر درس حکیم لاهیجى ترجیح داده‏ایم با حالت نگران به ما گفت:

تدریس شرح فصوص کار قلندرى است و حاج ملّا جعفر، حکیم است نه قلندر[۱].

[۱] آشتیانى، سیّد جلال الدین- مقدمه شرح مشاعر ص ۲۵، (نقل به معنا از تاریخ حکما و عرفا …) استادآشتیانى مى‏ گوید در مسائل عرفانى، آقا سیّد رضى گویا شاگرد آخوند ملّا جعفر آباده‏اى«۱» عارف و فیلسوف معاصر آخوند ملّا على نورى بوده است. (مقدمه شواهد- ص ۱۰۸٫)

میرزا محمّد على مظفر«۲» متوفاى ۱۱۹۸ معاصر آقا محمّد بیدآبادى بوده، از تلامذه مع الواسطه میرزا حسن طالقانى«۳» و ظاهرا عرفان، از طریق او به آباده و قمشه رسیده است (مقدمه شواهد- ص ۱۲۱) و میر سیّد حسن مدرّس شارح فصوص و کتب شیخ الاشراق و شاید از تلامیذ ملّا محسن لنبانى«۴» شارح مثنوى بوده است. (مقدمه شواهد ص ۱۱۷٫)

(مهاجرت به تهران)
 آن چه در مورد احوال مرحوم آقا محمّد رضا قمشه‏اى در تذکره‏ها آورده ‏اند بدین قرار است:

۱- وى در اصفهان معارف حکمى و عرفانى را تدریس مى ‏کرده است.

۲- در قحطى و گرسنگى سال ۱۲۸۸ ه. ق. تمام آن چه را که به میراث برده بود فروخت و صرف حوائج نیازمندان بالاخص طلاب بى ‏بضاعت نمود.«۱»

۳- شکایت به حکام قاجار از برخى خوانین و اصحاب جاه و مال که املاک او را غصب نمودند و به مردم آن سامان ظلم و تعدى روا داشتند که به علت عدم دریافت پاسخ و رسیدگى از سوى حاکمان آن عصر قصد بازگشت داشتند و لیک بنا به دلیلى در تهران ماندگار شد و علت این ماندگارى را داستان دلکشى است که آقا مرتضى مدرّس آن را روایت کرده و گفته است من آن را از آقا شیخ عبد الحسین رشتى- رحمه الله- شنیدم که به قرار ذیل است:

«قمشه ‏اى در سفر تهران به مدرسه صدر شد و محصلى که انموذج همى خواند سؤالى از او کرد و چون جواب شنید به نزد طلاب شد و گفت، آخوندى آمده است که انموذج خوب مى‏داند؟! و استاد آنان بیامد و فضل وى دریافت و گفت که شما را حاصلى از وى نتواند بود و به هر تقدیرى که بود نگه داشتند او را»«۱».

مرحوم نایب الصدر مى‏نویسد: «به هر حال او در آن جا به تدریس آغازید و هر چند که حکمت نیز مى‏گفت ولى همّ خویش را بیشتر مصروف تدریس معارف عرفانى مى‏کرد بدان پایه که یکى از شاگردان او به نام محمود حسینى ساوجى در پشت جلد مجموعه‏اى املّا کرده است که: (خداوند رحمت فرماید آقا محمّد رضا اصفهانى قمشه‏اى را که در عصر ناصر الدین شاه فتح باب تدریس عرفانیات و تصوف از او شد … شرح فصوص الحکم و کتاب تمهید را قبل از ورودشان به دار الخلافه، کسى نمى‏ دانست چه رنگ است)»«۲».

آقاى صدوقى (سها) در این باب مى ‏فرمایند:

«در مورد مهاجرت آقا محمّد رضا به تهران گر چه براى دادخواهى از دار الخلافه تهران بوده که عمال زور را در موطنش به جاى خود نشانده و حقوق او را استیفاء نمایند ولى انتقال حوزه علمیه از اصفهان به تهران و مهاجرت گروهى از حکماء عصر از اصفهان به تهران بدون تأثیر نبوده است. مانند آخوند ملّا عبد الله زنوزى و میرزا حسن حکیم و آقا میرزا ابو الحسن جلوه.

در هر صورت مى‏ توان گفت که آقا محمّد رضا على الظاهر براى دادخواهى ولى باطنا به قصد اقامت رفته باشد یا اینکه در آغاز براى بردن شکایت و دادخواهى به تهران آمده و بعدا فضا را مناسب اقامت یافته است به هر شکل که باشد نوشته آقا على مدرّس- رحمه الله- که حاوى شرح حال و جریان هجرت ملّا عبد الله زنوزى به تهران است این ظن را قوى مى‏سازد که هجرت حکما از حوزه اصفهان به تهران، فضاى مهاجرت را براى وى فراهم نموده است».«۱».

شطرى از احوال باطنى
 

هر که از این حکیم متأله سخن به میان آورده است، وى را به خصائل نیکوى باطنى و صاحب مقامات عالیه ستوده است از جمله اینکه: «وى فردى درویش نهاد و بلا ادعا و بلا تعین بوده«۲»» که عمر شریف خویش را در کمال بى‏اعتنایى به ظواهر و در نهایت انزوا به سر برده و بنا به گفته میرزا جهانگیر خان، یکى از شاگردان آن بزرگوار، «هیچ جنبه علمایى نداشت …» و بهتر از آن را در کلام دیگر شاگردش، آقا میرزا ابو الفضل تهرانى باید جستجو کرد، که سالیان دراز شاگردى آن مرحوم را کرده‏ و در ظهر رساله «فرق بین اسماء الذات و الصفات» از او بدین گونه یاد نموده است:

«و کان هذا الشیخ، سلیم الجثه، مأمول الناحیه، حسن السمت، صحیح العقیده، قوى الایمان، صادق اللهجه، لطیف العشره، ظریف الطبع، مستقیم الطریقه، جید الفهم، مصیف (مصیب) النظر و کان شدید التسلیم لأخبار اهل البیت- علیهم السّلام- کثیر الاقتصار على ظواهرها«۱».»

[این شیخ، راست قامت، مورد توجه، خوش منش، درست پندار (باور)، سخت اعتقاد، راست گفتار، خوش برخورد، خوش ذوق، راست اعتقاد، تیزهوش، مآل اندیش و شدیدا متعبد و تسلیم اخبار اهل بیت- علیهم السّلام- بود و بسیار کم به معنى اولیه متبادر به ذهن آن بسنده مى ‏کرد].

وى در خصوص اینکه، فرد سالک عقبات سخت طریق الى الله را، به تنهایى قادر به پیمودن نیست، و بى همراهى خضر گرفتار ظلمات خواهد شد اعتقاد خود را در لزوم متابعت و پیروى از شیخ در حاشیه‏اى بر تمهید القواعد ابن ترکه بیان فرموده است:

«قوله: التعددات الظاهره فی وجود … أقول: توضیحه یستدعى مقدمه: فنقول فی کثره الأشیاء الظاهره فی الوجود و وحدتها … من الواجب و الممکن جوهرا کان او عرضا، ثلاثه مذاهب، ذهب الى کلّ منها طائفه. مذهب جمهور الحکماء و المتکلمین الى … و بازاء هذا طائفه فی الصوفیه … و لعلهم یسندون ذلک الى مکاشفاتهم و یلزمهم نفى الشرایع و الملل و انزال الکتب و إرسال الرسل، و یکذبهم الحس و العقل، کما علمت، و هذا امّا من‏ غلبت حکم الوحده علیهم و امّا من مداخله الشیطان فی مکاشفاتهم«۱».

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم«۲»

و هذا احد وجوه احتیاج السالک الى شیخ الکامل المکمل.

قطع این مرحله بى همرهى خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهى«۳»

[ (در مورد اختلاف و گوناگونى که در عالم وجود آشکار است) باید توضیحاتى داد: … در مورد کثرت أشیاء موجود در عالم هستى و وحدت آنها … چه واجب باشد، چه ممکن و چه جوهر باشد چه عرض، سه طریقه را رفته‏اند، جمهور حکما و متکلمان به گونه‏اى توجیه کرده‏اند و در مقابل آنان صوفیه نیز طریقى را پیموده‏اند و شاید اینان (صوفیه) تمسک به مکاشفات خود کرده‏اند که نافى شرایع و انزال کتب و إرسال رسل شده‏اند و طرق حسى و عقلانى شناخت را (که علماى تجربى و فلاسفه بدانند)، تکذیب کرده‏اند و این گونه مکاشفات یا به علت غلبه حکم وحدت بر آنهاست و یا به جهت مداخله شیطان در مکاشفات آنان.

(لذا فرد سالک چگونه بتواند به مکاشفات خود یقین و عقیده پیدا کند راه سلوک الى الله سخت است فقط لطف خداوند باید شامل حال گردد و گر نه شیطان نخواهد گذاشت آدمى به مقصود برسد) و این یکى از وجوه احتیاج سالک به شیخ کامل و مکمل است (که باید دستگیرى سالکان نماید. (ترجمه به معنا)].

شاگرد و ارادتمند بزرگ مرحوم آقا محمّد رضا قمشه ‏اى، آقا میرزا محمودد بروجردى فرزند مرحوم ملّا صالح، آن چه را که در مجلس درس استاد به گوش جان شنیده در حاشیه ‏اى بر رساله اسفار اربعه از آن استاد تقریر و ضبط نموده است:

«و لو خلى السالک و طبعه فلا یعرفها و یمیزها و کثیرا ما یقع فی الضلاله و المهالک و ایّاک ان تسلک بغرور من نفسک او ارشاد من لا یکون عارفا بتلک المعارف، و علیک بخدمه الکامل المکمل.

قطع این مرحله بى همرهى خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهى‏

و فی المثنوى:

گفت پیغمبر على را، کى على
شیر حقى، پهلوانى، پر دلى‏
لیک بر شیرى مکن تو اعتمید
اندر آ در سایه نخل امید«۱»

[ «اگر سالک بدون حجت درونى یا بیرونى از صحت سلوک خود آگاه نباشد (و فقط به مکاشفات خود استناد نماید) چه بسا (به علت مداخله شیطان در مکاشفات او) در ضلالت و گمراهى و هلاکت قرار بگیرد. (لذا) بر حذر باش از این که (خداى ناکرده) مغرور شوى و یا به ارشاد فردى که عارف به معارف (حقه) نیست گوش دهى، (و این را بدان که) فقط در خدمت فرد کامل و مکمل (و ارشادات او) باید باشى» (ترجمه به مضمون)].

(استاد و داشتن قوه طى الأرض)

آقاى جمالى در تاریخ شهرضا مى ‏نویسد:

«به نقل از آقا میرزا محمّد طاهر تنکابنى (م ۱۳۶۰ ه. ق.) که از شاگردان ممتاز آقا محمّد رضا قمشه‏ا ى است و از تلامیذ طریق حقیقت آن استاد، آمده است که استاد آقا محمّد رضا قمشه‏اى قوّه طىّ الأرض، داشته است توضیح اینکه:

«استاد قمشه‏اى با آقا میرزا طاهر در تهران در سه راه امین، حضور به هم مى‏رسانند. آقا محمّد رضا به میرزا طاهر مى‏فرماید آیا مایل هستید که امشب با هم به زیارت حضرت معصومه- سلام الله علیها- در قم برویم؟ آقا میرزا طاهر مى‏گوید، من امشب که شب جمعه است چند نفر مهمان در منزل دارم و نمى‏توانم به قم بیایم. آقا محمّد رضا مى‏گوید من شما را به زیارت مى‏برم و طورى بر مى‏گردیم که شما به موقع به مهمانان خود برسید. در این موقع، دست او را مى‏گیرد و مى‏گوید، چشمانتان را به هم بگذارید، که میرزا طاهر نقل مى‏کند من چشمان خود را بستم بعد آقا محمّد رضا فرمود: صلوات بفرستید و میرزا مشغول فرستادن صلوات مى‏گردد که میرزا طاهر مى‏گوید ناگهان خود را در قم و در ضریح حضرت معصومه- سلام الله علیها- یافتم.

بعد از إتمام زیارت مجددا آقا محمّد رضا مى‏گوید دست خود را به من بدهید و چشمان خود را به هم بگذارید و صلوات بفرستید که ناگهان خود را در تهران و در سه راه امین، حاضر یافتم و این از شگفتیهاى عالم انسانى است.

رسد آدمى به جایى که بجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت»«۱».
 
رفع اشکال نمودن استاد در خواب
 

در تاریخ شهرضا آمده است:

«موضوع دیگر این که مرحوم آقا محمّد رضا قمشه‏اى در مدرسه با طلبه‏اى سر موضوع عقلت و غفلت بحث داشته و این موضوع بى‏نتیجه مى‏ماند، تا آقا محمّد رضا از دنیا مى‏رود بعد از فوت، آقا محمّد رضا به خواب دوست خود مى‏آید و در عالم خواب به او مى‏فرماید عقلت درست است، این طور نیست؟»«۱».

گذشت و کرم حکیم آقا محمّد رضا
 

به غیر از بخشش تمام اموالى که استاد در خشکسالى و قحطى به سال (۱۲۸۸ ه. ق.) داشته و تمام ما یملک خود را که شامل تملکات کشاورزى، در قسمت فضل‏آباد شهرضا (قمشه) بوده، به درماندگان مى ‏بخشد، یک بار دیگر این عدم تعلق به حطام پست دنیاوى وى را، در حکایتى که آقاى جمالى در کتاب تاریخ شهرضا آورده است، مکرر مى‏ بینیم:

«زمانى که آقا محمّد رضا قمشه‏اى در تهران به امر تدریس مشغول بوده، چند نفر از طلاب قشرى نسبت به تدریس فلسفه، بخصوص فلسفه یونان به شیخ ایراد مى‏گیرند، بخصوص اینکه طلاب فوق، مخالف امر تدریس فلسفه نیز بوده ‏اند.

طلاب ابتدا نزد حاج سیّد على نقى از علماى آن روز تهران مى‏روند و از او مى‏خواهند ترتیبى داده تا شیخ را از تهران تبعید و وادار به اقامت در شهر دیگرى نمایند. باید دانست که حاج سیّد على نقى در دربار ناصر الدین شاه مقامى داشته و ناصر الدین شاه به او علاقه داشته است، به هر حال از او مى‏خواهند تا از طریق دستگاه حکومتى شیخ محمّد رضا را از تهران اخراج کنند، حاج سیّد على نقى، آن چه به طلاب قشرى گوش زد مى‏کند و به آنان یاد آور مى‏گردد که شما از مقام آقا محمّد رضا، اطلاعى ندارید و او کسى است که فلسفه یونان را با فلسفه اسلام آشتى داده و این کار، کار بزرگى است، اما آنان توجهى نداشتند تا اینکه آقا محمّد رضا بدربار ناصر الدین شاه فراخوانده مى‏شود و او را با مجمعى از علما روبرو مى‏سازند و سؤالاتى از شیخ مى‏شود و او در کمال مهارت و تبحّر جواب مى‏دهد که همه غرق در رسائى کلام، و تسلط حکیم صهبا، به فلسفه مى‏شوند. از آقا محمّد رضا مى پرسند چرا جمعى با شما کج رفتارى مى‏کنند؟ شیخ مى‏گوید، در هر کار قدم گذاردید، براى خدا باشد من هم براى خدا قدم گذاشته‏ام هیچ کس نمى‏تواند کارى بکند اینها از حسادت و کم دانشى است. در این موقع ناصر الدین شاه دستور مى‏دهد، یک کیسه اشرفى با یک دست جامه مقابل آقا محمّد رضا بگذارند. و مى‏گوید مى‏توانید تشریف ببرید و بتدریس ادامه دهید. آقا محمّد رضا به محض خروج، اشرفى‏ها را به هر فقیر که مى‏رسد مى‏دهد و چون به حجره مى‏رسد، نقدینه‏ها تمام مى‏شود که درویشى از او طلب مى‏کند، آقا محمّد رضا داخل حجره شده لباس اعطائیه را با خود آورده و به فقیر مى‏دهد و لباس کهنه خود را مى‏پوشد و مى‏فرماید حالا راحت شدم.

قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق، نه آب در غربال«۱»
 
(روش تدریس و تواضع حکیم آقا محمّد رضا)
 

استاد مدرّسى چهاردهى مى ‏نویسد:

«شادروان آقا میرزا طاهر تنکابنى، حکیم بزرگوار عصر ما حکایت کرد مرا که:

پس از وفات آقا محمّد رضا چون به درس میرزا ابو الحسن جلوه (متوفّى سال ۱۳۲۴ ه. ق.) رفتم، کتاب تمهید القواعد ابن ترکه را شروع به خواندن کردیم. میرزا را عادت بر این بود که تا کتابى را تصحیح نمى‏ کرد شروع به بحث نمى ‏نمود، آقا میرزا طاهر مى ‏گفت مى ‏دیدم آن تمهید القواعدى که در نزد آقا محمّد رضا خوانده بودیم صفحه به صفحه و گاهى سطر به سطر افتاده داشت و او به نیروى بیان عرفانى، مباحث کتاب را تقریر مى ‏نمود. لیکن مرحوم میرزا ابو الحسن جلوه ابتدا تمام کتاب را اصلاح مى ‏کرد، سپس درس مى ‏گفت، از این مقایسه کوچک طرز دقت و تحقیق میرزاى جلوه با روش تدریس عارف قمشه‏ اى کاملا آشکار و مبرهن مى ‏شود.

آقا محمّد رضا قمشه‏اى با حاج ملّا هادى سبزوارى معاصر بودند. لیکن رونق حوزه درس حکیم سبزوارى بیشتر از محفل بحث عارف قمشه‏اى بود. از آقا محمّد رضا، علت را پرسیدند، با نهایت انصاف و بى‏نظرى در پاسخ شاگردانش گفت:

چون زهد و ورع حاجى بر مقام علمى او غلبه دارد عاشقان حکمت و عرفان بیشتر به حوزه‏هاى علمى و روحانى وى به سبزوار مى‏شتابند.»«۱»

این عارف بزرگ که فردى ژولیده حال بوده و در سلک قلندران مى‏زیسته‏اند، در فکر خان‏ومان نبوده و اعتنایى به ظواهر دنیوى نداشته در این مورد مرحوم استاد فاضل آقا جلال الدین همایى- رحمه الله- از استاد خود آقا شیخ محمّد حکیم خراسانى و ایشان از استاد خود حکیم والا مقام جهانگیر خان قشقایى- رحمه الله علیهما- نقل مى‏کند که:

«من (جهانگیر خان) سابقه تحصیل به حضرت قمشه ‏اى را به طهران و به همان لیله ورود به محضر وى شدم، هیچگونه جنبه (علمایى) نداشت! به کرباس فروشان سده«۱» مى‏مانست«۲» به حال جذبه و چون طلب بنمودم بفرمود که فردا به خرابات آى و خرابات، محلى بود به بیرون خندق و درویشى بدان، قهوه خانه‏اى داشت، محل تردد اهل ذوق. فردا بدان مقام شدم و بیافتم او را به خلوتگاهى به حصیرى نشسته و اسفار برگشودم و او بخواند آن را از سینه و چنان تحقیقی کرد که نمانده بود که دیوانه شوم و آن حالت من دریافت و فرمود: قوت مى بشکند إبریق را»«۳».

در مورد چگونگى تدریس آن مرحوم، علامه آقا بزرگ تهرانى- رحمه الله- در اعلام الشیعه، مى‏نویسد:

«کان مشغولا بالتدریس فی اکثر العلوم، الّا انّ اختصاصه فی المعقول و العرفان و کتب المتصوف اکثر، و کان یدرس اکثر کتب محى الدین ابن العربی و شروحها و سائر رسائل العرفاء».«۴»

[در اکثر علوم مخصوصا در فلسفه و عرفان تدریس مى‏کرد ولى کتب متصوفه را بیشتر و اکثرا کتب محى الدین ابن عربى و شروح آن و سائر نوشته‏هاى عرفا را تدریس مى‏ نمود.]

آقاى منوچهر صدوقى «سها» (دام عزّه) در کتاب (تاریخ حکما و عرفا …) مى‏نویسد: (استاد همایى) از آقاى مرتضى مدرسى نقل مى‏کرد که او چه بسیار از آقا شیخ عبد الحسین رشتى و او ظاهرا از آقا میر شهاب حکیم (ره) این مسئله را تکرار مى‏نمود که آقا محمّد رضا- رحمه الله- هر گاه که حالى مى‏ داشت درسى مى‏ گفت و شعرى مى ‏خواند و گاه که حالى نداشت آن را جمع مى‏ کرد.»«۱»

گویا میرزا ابو الحسن جلوه- رحمه الله- و آقا محمّد رضا تبایناتى در مشرب فکرى و تدریسى با هم داشته‏اند. میرزاى جلوه استاد در فلسفه مشاء بوده ولى در عرفانیات به پاى میرزا محمّد رضا- رحمه الله- نمى‏رسیده. در عین حال که آقا محمّد رضا- رحمه الله- در تمام مشربهاى فلسفى و عرفانى یدی طولى داشته است.

در این مورد حکیم والا مقام، آقا سیّد جلال الدین آشتیانى- دام ظله العالی- روایتی را نقل نموده است که مؤیّد مطالب مذکور است.

«این مسلم است و اساتید ما خود ناظر این جریان بودند که جلوه خواست با مرحوم آقا محمّد رضا در عملیات معارضه نماید. آقا محمّد رضا … شروع به تدریس فلسفه مشاء فن تخصصى مرحوم جلوه نمود و از عهده برآمد و طلاب فاضل آن زمان او را در این فلسفه از حیث وسعت اطلاع و کثرت تحقیق و جودت فهم، بر جلوه ترجیح دادند. ولى آقا میرزا ابو الحسن شروع به تدریس شرح فصوص و مفتاح الغیب کرد و در همان صفحه اوّل این کتب توقف نمود!»«۲» آقاى مطیعى در سالنامه فرهنگ شهرضا مى ‏گوید:

«و شاید به همین جهت بوده که وقتى آقا محمّد رضا به تهران آمد و وارد در حوزه تدریس شد، گروهى شعار «جلوه از جلوه افتاد» را سر دادند».«۱»

آقا محمّد رضا- رحمه الله- در ذیل فصل اوّل (شرح فصوص قیصرى) تعلیقه دارد به نام «وحدت الوجود بل الموجود»«۲» و مرحوم جلوه- رحمه الله- بر آن تعلیقه‏اى نوشته که ما به یارى خداوند متعال هر دو را در جلد دوم (آثار) فراهم آورده‏ ایم.

چنانچه ملاحظه مى‏شود در این تعلیقه معارضه حادى مشاهده نمى‏شود و«۳» این را مى‏توان ملاک تشخیص قرار داد و به ضرس قاطع گفت آن چه که در أفواه گروهى از مردم بوده جز غلوّ و از کاهى کوهى ساختن، نبوده است، زیرا مشاهده شده است که بین علما اگر اندک معارضه و برخورد رأى و عقیده‏اى بوده است که به بیرون از حوزه درسى و علمى سرایت و رخنه کرده باشد هیاهو و جنجال اهل غوغا را به دنبال داشته است.

استاد آشتیانى در مقدمه کتاب مصباح الهدایه الى خلافه و الولایه حضرت امام خمینى- رحمه الله- مى‏ نویسد:

«مرحوم مبرور آقا میر شهاب الدین نیریزى شیرازى، از تلامیذ بزرگ استاد مشایخنا العظام، میرزا محمّد رضا قمشه‏اى «رضوان الله علیهما» … به اسم «آقا میر» شهرت داشت و معاصر آقا میرزا محمّد هاشم اشکورى و آقا میرزا حسن کرمانشاهى بود. او مى‏گوید: آقا محمّد رضا علاوه بر تدریس آثار ملّا صدرا، حوزه درسى در تفسیر قرآن مجید داشت که خواص از تلامیذ او، در درس تفسیرش‏ حضور مى ‏یافتند. نام این درس، «تفسیر الإلقاء» بود از افادات او در این درس، تبحر او، در علوم قرآنى به خوبى معلوم مى‏ گردد.

مرحوم آقا محمّد رضا قمشه‏اى- یا به قول میرزا مهدى آشتیانى «آمرضا»«۱» در اوایل ورود به تهران در ایام تعطیلى برخى از آیات قرآنیه را آیات ذات و صفات و افعال و آیات ولایت و هدایت و مختصر آیات متفرقه که داراى مضمون مشترک هستند تفسیر و تأویل مى نمود.

اما بعدها به عللى آن بحث را ترک نمود، آقا میر شهاب الدین حکیم شیرازى در دوران تدریس دنبال روش استاد را گرفت، ولى مانند استاد خود در بیان تأویل آیات، ید باسط نداشت، آقا محمّد رضا پیرامون سوره مبارکه «الکوثر» درست شش ماه تمام بحث کرد. گفته‏اند در اثناى بحث صورت او برافروخته و طلاقت لسان و عذوبت بیان در او رو به اشتداد مى ‏رفت تا بدان حد که شخص مستعد از تأثیر بیاناتش مدهوش مى ‏شد».«۲»

باز استاد آشتیانى در همان، مقدمه طى یک حکایتى از زندگى خود، نکات ارزنده‏اى از استاد مشایخ، آقا محمّد رضا بازگو نموده‏اند که هم حالات درونى و هم ظاهرى آن استاد کلّ را آشکار مى‏سازد:

«به یاد دارم که در ایام صباوت با جده‏ام که «باران رحمت بر او هر دمى» به مجلس روضه خوانى مى‏رفتم، حال و هواى آن روزگار چیزى دیگر و خلوص آن مردم، حیرت آور بود ذاکرین سیّد الشهداء «علیه و على أصحابه المستشهدین بین یدیه من الصلوات أزکاها و من التحیات الماها» که در عرشه منبر قرار مى‏گرفتند، بعد از ذکر بسمله به این جمله دلنشین «یا رحمه الله الواسعه، و یا باب نجات الامه» با إخلاص تمام مترنم مى‏شدند سالها پس از آن نیز در دوران جوانى در تهران هفته‏اى یک شب در خدمت مرحوم استاد الأساتید، آقا میرزا مهدى آشتیانى- قدس الله روحه- به مسجد «حوض» (که پیش نماز آن مسجد آقا سیّد میرزا محمّد باقر مسجد حوضى شهرت داشت و مردى شریف و بزرگوار بود) مى‏رفتم. در این مجالس مرد سالخورده‏اى موقر که قدى بلند و خمیده داشت، قبل از أفادت و افاضت میرزا ذکر مصیبت مى‏کرد. آقا میرزا مهدى پس از استماع روضه او به افاده مى‏پرداخت و معمولا با طرح دو سه مسئله فقهى صحبت خود را آغاز مى‏کرد و سپس به تدریس اصول عقاید مى‏پرداخت. در آن زمان عده‏اى از تجار علاقه به شرکت در این گونه مجالس نشان مى‏دادند و به اشتیاق تمام به مطالب مرحوم آقا میرزا مهدى در معارف اسلامى که به طریق ارباب معرفت و ذوق بیان مى‏کرد، گوش مى‏سپردند. بعدها روزهاى جمعه هر هفته در منزل مرحوم «جام ساز» رشتى این مجلس منعقد مى‏شد و آن مرد کهنسال مانند گذشته در این مجالس شرکت مى‏کرد و قبل از بیانات آقا میرزا مهدى به نوحه سرایى مى‏پرداخت و همچون گذشته بسیار مورد توجه و احترام حضار بود.

از مرحوم حاج میرزا تقى آجیلى (که یکى از تجار محترم بازار تهران بود و بعدها بین ایشان و بنده دوستیى عمیق برقرار شد) نام آن پیرمرد را پرسیدم، گفت:نامش «ضیاء خراسانى» و مشهور به «شیخ حسن رثایى» است و آقاى میرزا براى او احترام خاصى قائل است.

یک بار هم هنگام مراجعت از مسجد حوض، نگارنده به آقاى آشتیانى عرض کرد که هر کس صداى دلنشین و رساى آقاى شیخ حسن را بشنود خیال مى‏کند این صداى کسى است که سى سال عمر دارد نه شخصى که حدود هشتاد سال از سنش‏ گذشته است. مرحوم میرزا فرمودند: او استاد بى ‏مانند در آواز و ضربیهاى قدیم است و بسیارى از اساتید آواز ایرانى شاگرد ایشان بوده‏ اند و فرمودند که او و آقا سیّد جواد معلم عراقى (اراکى) حضور آقا محمّد رضا قمشه ‏اى نیز رسیده ‏اند.

مرحوم آقا محمّد رضا نیز خود شخصى اهل ذوق بود و هنگام تدریس عرفان، حال خاصى پیدا مى‏کرد و گفته‏اند در این موقع زیبایى و گیرایى بیان او به حدى مى‏ رسید که مستمعان مستعد را از خود بى ‏خود مى‏ کرد. آن چنان داد سخن مى‏ داد که بعد از دقایقى به خود مى‏آمدند و از آن حالت سکر و جذبه که در وقت شنیدن بیانات استاد به ایشان دست مى‏داد، خارج مى‏ شدند.

مرحوم آقا محمّد رضا شاگردى در اصفهان داشت که برادر وى عطار بود و در سبزه میدان تهران دکان عطارى داشت. وى به دستور برادرش در منزل خود اتاقى مجزا براى آقا محمّد رضا مهیا کرده بود. (البته به اصرار و التماس زیاد او، مرحوم میرزا، راضى شده بود که به منزل او برود) و بعضى از اوقات تعطیلى آقا محمّد رضا در آن منزل مى‏رفت و در حمام مجاور آن خانه که در کوچه سر تخت بربرى‏ها منتهى مى‏شد به امام زاده یحیى واقع بود، استحمام مى‏کرد، میرزا لباس آقا را مى‏شست و سلمانى محل هم لدى الاقتضاء سر و ریش میرزا را اصلاح مى‏کرد.

در موسم تهران نیز همو میرزا را به باغچه‏اى که در یوسف‏آباد داشت مى‏برد و همان شیخ حسن رثایى در این منزل لیالى جمعه روضه مى‏خواند (یادش به خیر باد)»«۱»

آثار حکیم آقا محمّد رضا قمشه‏ اى
 

اکثر آثار حکیم متأله آقا محمّد رضا قمشه‏اى تحقیق و تنقیح شده و در کتابى با عنوان «آثار حکیم متأله آقا محمّد رضا قمشه‏ اى (صهبا)» به کنگره بزرگداشت آن بزرگوار عرضه شده است، لذا از توضیح محتوایى آنها در اینجا خوددارى و فقط به ذکر نامى از آنها بسنده مى‏ نمائیم.

(ألف: آثار فارسى)

۱- اشعار

(ب: آثار عربى)

۱- تعلیقات على فصوص الحکم به محیى الدین بن العربی الطائی الأندلسی

۲- تعلیقات على خصوص الکلم فی معانى فصوص الحکم للعلامه داود بن محمود بن محمّد الرومی القیصری الساوجى.

۳- تعلیقات على تمهید القواعد لابن الترکه الأصفهانی.

۴- تعلیقات على مفتاح الانس لمحمد بن حمزه الفنارى.

۵- تعلیقات على الاسفار الأربعه لصدر المتألهین محمّد الشیرازی.

۶- تعلیقات على الشواهد الربوبیه لصدر المتألهین محمّد الشیرازی.

۷- تعلیقات على شرح الإشارات و التنبیهات لنصیر الدین الطوسی.

۸- رساله فی الولایه.

۹- رساله فی الخلافه الکبرى بعد رسول الله (ص).

۱۰- رساله فی فرق بین اسماء الذات و الصفات و الأفعال.

۱۱- رساله فی وحده الوجود، بل الموجود.

۱۲- رساله فی تحقیق الاسفار الأربعه.

۱۳- رساله فی موضوع العلم.

۱۴- رساله فی تحقیق الجوهر و العرض فی لسان اهل الله.

۱۵- رساله فی الردّ على الاعتراض على دلیل امتناع انتزاع مفهوم واحد من‏ الحقائق المختلفه.

۱۶- رساله فی شرح حدیث الزندیق.

۱۷- شرح فقراتى از دعاى سحر.

فهرست شاگردان حکیم آقا محمد رضا قمشه‏ اى‏
 

آیت الله حکیم میرزا جهانگیر خان قشقایى دهاقانى

آیت الله حکیم آقا میرزا عبد الغفار تویسرکانى اصفهانى

حکیم آخوند ملّا محمّد کاشانى

حکیم آقا شیخ على أکبر نهاوندى

حکیم آقا شیخ غلام على شیرازى

حکیم آقا میرزا إبراهیم بن ابى الفتح، الریاضی الزنجانی

حکیم آقا میرزا ابو الفضل بن میرزا ابو القاسم تهرانى

حکیم آقا میرزا أبوالقاسم آشتیانى

حکیم آقا میرزا جعفر آشتیانى

حکیم آقا میرزا حسن کرمانشاهى

حکیم آقا میرزا صفاى اصفهانى (حکیم صفا)

حکیم آقا میرزا عبد الله ریاضى رشتى

حکیم آقا میرزا على محمّد اصفهانى (حکیم)

حکیم آقا میرزا محمّد باقر مجلسى (شریعت گیلانى)

حکیم آقا میرزا محمّد طاهر تنکابنى

حکیم آقا میرزا محمود مدرّس کهکى قمى، متخلّص به «رضوان»

حکیم آقا میرزا هاشم اشکورى گیلانى

حکیم آقا میر شهاب الدین نیریزى شیرازى (آقا میر شیرازى)

حکیم آیه الله میرزا على أکبر مدرّس (حکمى) یزدى

حکیم امین الحکماء

حکیم جلال الدّین على ابو الفضل عنقاء طالقانى

حکیم حاج شیخ عبد الله حائرى

حکیم حاجى شیخ الرئیس قاجار ابو الحسن میرزاى حیرت

حکیم سیّد على أکبر بن سیّد عبد الحسین، بن محمّد صادق طباطبائى

حکیم شاهزاده عبد العلى میرزا،

حکیم شهید آقا میرزا محمود بن ملّا صالح بروجردى

حکیم شهید حضرت آیه الله میرزا محمّد باقر اصطهباناتى

حکیم شیخ آقا حسین نجم‏آبادى تهرانى

حکیم شیخ حیدر نهاوندى

حکیم شیخ على أکبر بن محمّد مهدى یزدى قمى

حکیم شیخ على نورى حکمى (شیخ شوارق)

حکیم محمود حسینى ساوجى

حکیم ملّا على سمنانى

حکیم ملّا محمّد سمنانى (فانى)

حکیم، ملک الشعراء، میرزا محمّد حسین عنقاء، بن هما شیرازى،

حکیم میرزا سیّد حسین (صدر الحفّاظ) قمى

حکیم میرزا لطف على صدر الأفاضل (دانش)

حکیم میرزا محمّد مهدى قمشه‏ اى

حکیم میرزا نصر الله قمشه‏اى

میرزا زکى قفقازى،

وفات
 

ارتحال این حکیم زعیم و پرچمدار صداقت و پاکى و بى ‏تعینى و سادگى، از سراى غرور به مأواى سرور به سال (۱۳۰۶ ه. ق.) اتفاق افتاده است. که در روز و ماه آن اختلاف کرده‏اند ولى در سال آن نه. دو تن از شاگردان وى یکى آقا میرزا ابو الفضل آن را به ماه محرم الحرام«۱» نوشته و آن دیگر عبد العلى میرزا به غرّه صفر«۲».

اعتماد السلطنه در هنگام احتضار از او کرامتى را نقل کرده است:

«هنگام نزع با خواص خود گفته بود که آیا اسب سفیدى را که حضرت صاحب- علیه السّلام- براى سوارى من فرستاده‏ اند، دیده‏اید«۳».»

(محل دفن)
 

مدفن آن بزرگوار نیز مورد اختلاف است. گویند در قبرستان ابن بابویه (شیخ‏ صدوق) در تهران نزدیک آرامگاه حاج آخوند محلاتى به خاک سپرده شده است«۱»، ولى استاد جلال الدین همایى (سنا) مى ‏فرماید که:

«من از شاگردان و دوستان مکتب قمشه‏اى شنیدم که او را در سر قبر آقا- مقبره امام جمعه تهران- دفن کردند«۲» به ایوان او سنگى کوچک نیز داشت و من زیارت کردم آن را. بعدها مرحوم حکیم الهى قمشه‏اى [مترجم قرآن کریم‏] که مرد ظریف و ادیبى بود نقل کرد براى من، که وقتى خیابان کشیدند، من و چند تن، استخوانهاى آن بزرگ را به ابن بابویه دفن کردیم. صاحب طرائق هم که گفته به ابن بابویه دفن کردندش«۳». نمى‏دانم که از کجا گفته است و من تقویت مى‏کنم دفن او را به مقبره امام جمعه که خود زیارت کردمش بدان جا«۴».

«بنا به پاره‏اى از نگاشته ‏هاى افصل الملک، حکیم (قمشه‏ اى) در اواخر عمر در تهران در مورد تکفیر واقع شده … و دچار تنگناهایى بوده است و در بیان مسائل عرفانى و حکمى با مخالفت‏هایى مواجه گشته است»«۵»

 مقدمه مجموعه آثار حکیم صهباتألیف آقا محمدرضا قمشه ‏اى‏//تحقیق و تصحیح: حامد ناجى اصفهانى – خلیل بهرامى قصرچمى‏

زندگینامه بابافرج تبریزی«گَجیلى»

بابافَرَج تَبْریزی (د ۵۶۸ق /۱۱۷۳م )، فرزند بدل بن فرج ، از صوفیان و مشایخ بزرگ سده ۶ق /۱۲م . او را گَجیلى ، منسوب به محله گجیل تبریز که خانقاه و مقبره اش هم در آنجا بود، نیز خوانده اند. از احوال او اطلاع دقیقى در دست نیست و آنچه مى دانیم ، غالباً مبتنى بر گزارش ابن کربلایى در روضات الجنان است که پدرش خادم آستانه بابافرج بوده است .

بابافرج را به سبب حالت جذبه ای که بر او غلبه داشت و غالباً در گلخن حمامى در گجیل عزلت مى گزید، از «اولیای اخفیا» و «شیخ واصل » و «مجذوب و محبوب حق » خوانده اند (ابن کربلایى ، ۱/۲۸۷، ۳۷۶؛ خوارزمى ، ۱/۱۱۴) و آورده اند که چنان در شهود حق مستغرق بود که هرگز «نظرش بر جهان نیفتاد» (شبستری ، ۲۲۴). پیر طریقت او شیخ احمد مرشطى بود که خود از مریدان شیخ محمدسالم به شمار مى رفت و شیخ محمد هم از مریدان شیخ جنید بغدادی بود. اما اگر سلسله طریقت بابا فرج به جنید برسد (ابن کربلایى ، ۱/۳۷۷)، با توجه به سالمرگ جنید، باید در میانه بیش از دو واسطه بوده باشد. از مشهورترین مریدان و تربیت یافتگان بابافرج ، عارف نامدار شیخ نجم الدین کبری است که هم از «نظر» وهم از «تربیت » بابافرج برخوردار بوده ، و به اشارت و ارشاد همو، به سیر آفاق و انفس پرداخته است (نوربخش ، ۴۸؛ جامى ، ۴۲۳؛ ابن کربلایى ، ۱/۳۷۸-۳۷۹).

درباره نخستین دیدار شیخ نجم الدین و بابافرج چند گزارش در دست است و حاصل همه آن است که حضور ناگهانى بابافرج ، به حالت جذبه و سر و پا برهنه ، در مجلس درس خواجه ابومنصور محمد بن اسعد طوسى ، معروف به حفده که شیخ نجم الدین از جمله شاگردان او بود و گروهى از ائمه و مشایخ نیز حضور داشتند، استاد را از تدریس و شاگرد را از قرائت ، بى آنکه خود علت را دریابند، بازداشت و زبانشان را ببست . آنگاه که بابافرج برفت ، از نام و احوالش جویا شدند و به دیدارش شتافتند. شیخ نجم الدین از همین جا به خدمت بابافرج درآمد و تربیت یافت . گفته اند که ابومنصور حفده نیز تحت تأثیر بابافرج واقع شد و مرید او گردید (خوارزمى ، ۱/۱۱۴- ۱۱۵؛ جامى ، ۴۲۳-۴۲۴؛ ابن کربلایى ، ۱/۲۸۷). از همین روایات برمى آید که بابافرج خود را از اولیای خاصه مى دانسته ، زیرا شیخ نجم الدین و ابومنصور حفده و دیگران را به شرطى پذیرفت که طوری نزد او روند که گویى در پیشگاه خداوند حاضر مى شوند (خوارزمى ، ۱/۱۱۵). آورده اند که در همین دیدار، عظمت حق چنان در او که در حال «مراقبه » بود، تجلى کرد که جامه بر تنش دریده شد (همانجا؛ جامى ، ۴۲۴)، ولى ارتباط تسمیه «فرجى » (بالاپوش ) با این واقعه (ابن کربلایى ، ۱/۳۷۹) درست نمى نماید (نک: محمد بن منور، ۱۵۹، ۲۲۷). به نظر مى رسد که بابا فرج در همین ایام در خانقاه مقام گرفت و سپس به تربیت مریدان – که پیش از آن دل بدان نمى نهاد – مشغول شد.

درباره بابافرج گفته اند که وی «پیرنظر» و «پیر تربیت » و «پیر خرقه» شیخ نجم الدین کبری است که هر ۳ را از او یافت (ابن کربلایى ، ۱/۳۷۹؛ نوربخش ، همانجا؛ جامى ، ۴۲۳). عبدالعزیز هروی ، صوفى برجسته نیز از همین دوره به خدمت بابافرج پیوست و از مریدان خاص او شد (ابن کربلایى ، ۱/۳۷۷). شیخ محمود شبستری برخى از عقاید و سخنان بابافرج درباره حدوث و قِدم عالم ، و نفى «شر مطلق » و اعتقاد به وجودِ خیر در هر موجود و هر مرتبه از وجود را نقل کرده است (ص ۱۹۸-۱۹۹، ۲۲۴).

بابافرج تا آخر عمر در خانقاه خویش به سر برد و چون درگذشت ، او را در گجیل ، شاید در همان خانقاه ، دفن کردند. مقبره او که ظاهراً بنایى داشته ، و در ۷۵۵ق /۱۳۵۴م ترمیم یا تجدید شده است ، زیارتگاه مردم شد و بنابر روایات مختلفى که روزهای شنبه یا دوشنبه را روز «وقفه» بابا دانسته اند، برای زیارت و طلب حاجت بر خاک او حاضر مى شدند (حمدالله ، ۷۸۸؛ ابن کربلایى ، ۱/۳۷۶). ابن کربلایى که پدرش از خادمان مقبره او بوده ، و به همین سبب بابا فرجى شهرت داشته ، بابا فرج را صاحب کراماتى دانسته ، و آورده که پس از مرگ نیز تصرفاتى در امور داشته است (۱/۳۸۰- ۳۸۳).

مآخذ:

۱-روضات الجنان/حافظ حسین ابن کربلایى ،   به کوشش جعفر سلطان القرایى ، تهران ، ۱۳۴۴ش ؛

۲-نفحات الانس/عبدالرحمان جامى ، به کوشش محمود عابدی ، تهران ، ۱۳۷۰ش ؛

۳-تاریخ گزیده/حمدالله مستوفى ،  به کوشش ادوارد براون ، کمبریج ، ۱۳۲۸ق /۱۹۱۰م ؛

۴-جواهر الاسرار/ حسین خوارزمى  ، به کوشش محمدجواد شریعت ، اصفهان ،

۵-مشعل / محمودشبستری ،«سعادت نامه »مجموعه آثار، به کوشش صمد موحد، تهران ، ۱۳۶۵ش ؛

۶-اسرار التوحید/محمد بن منور، ، به کوشش ذبیح الله صفا، تهران ، ۱۳۳۲ش ؛

۷- «سلسله الاولیاء»/محمدنوربخش ،جشن نامه هانری کربن ، به کوشش سیدحسین نصر، تهران ، ۱۳۵۶ش .

مسعود جلالى مقدم

۳۷۷- شیخ ابو القاسم القشیرى، رحمه اللّه تعالى‏

نام وى عبد الکریم بن هوازن القشیرى است. صاحب رساله و تفسیر لطائف‏ الاشارات است و غیر آن. وى را در هر فنى لطائف بسیار است و تصانیف لطیف. مرید ابو على دقّاق است و استاد ابو على فارمدى. توفّى فى ربیع الآخر سنه خمس و ستّین و اربعمائه.

صاحب کشف المحجوب گوید که: «امام قشیرى را از ابتداى حالش پرسیدم. گفت:مرا وقتى سنگى مى‏بایست از بهر روزن خانه. هر سنگ که بر مى‏گرفتم گوهرى مى ‏شد،

مى‏انداختم. و این از آن بود که هر دو به نزدیک وى یکسان بود، لا بل که هنوز جوهر خوارتر بود، که وى را ارادت آن نبود و ارادت سنگ داشت.»

و هم صاحب کشف المحجوب گوید که: «از وى شنیدم که گفت: مثل الصّوفى کمثل البرسام اوّله هذیان و آخره سکون، فاذا تمکّنت خرست.»

و هم قشیرى گفته است: «التّوحید: سقوط الرّسم عند ظهور الاسم، فناء الأغیار عند طلوع الانوار، تلاشى الخلائق عند ظهور الحقائق، فقد رؤیه الأغیار عند وجد قربه الجبّار، جلّ ذکره.» و ممّا أنشد لنفسه:

سقى اللّه وقتا کنت أخلو بوجهکم‏ و ثغر الهوى فی روضه الأنس ضاحک‏
أقمنا زمانا و العیون قریره و أصبحت یوما و الجفون سوافک‏

 

[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫

زندگینامه اویس قرنى

زادگاه اویس

یمن در جنوب غربى شبه جزیره ى عربستان و کنار دریاى سرخ واقع شده است و از خوش آب و هواترین و پر جمعیت ترین منطقه ى عربستان است . از مهمترین محصولات زمینى آن جو، گندم و ارزن است . اما محصولات آسمانى یمن چشمگیرتر است و دلپذیرتر. یمن در جغرافیاى عشق نیز سر زمینى است خوش آب و هوا، حاصل خیز و دل انگیز. و از این جهت این سرزمینى پر یمن و با برکت را یمن نامیده اند.  و از افتخارات اهل یمن این است که گروهى از انصار رسول خدا صلى الله علیه و آله از یمن قیام کرده اند. و وقتى جمعى از ایشان به خدمت حضرت ختمى مرتبت صلى الله علیه و آله رسیدند، آن حضرت چنین فرمود :

اتاکم اهل الیمن ، هم الین قلوبا، وارق افئده ، الایمان یمان ، والحکمه یمانیه ؛  اهل بر شما وارد شده اند، آنان قلبهایى بسیار نرم و دلهایى سرشار از مهربانى دارند، ایمان یمنى و حکمت یمانى است .
اگر به یمن عربستان خوشبخت گفته اند، راه به اشتباه نرفته اند. اهل یمن را به حق ، اهل و عمل ، و حکمت و معرفت دانسته اند. در آسمان یمن ستارگانى مى درخشد، اما ستاره سهیل را از آن جهت که در یمن کاملا مشهود است ، سهیل یمانى خوانند و مولوى چه خوش سروده است :

کى باشد کاین قفس چمن گردد؟
و اندر خورگام و کام من گردد؟
این زهره کشنده انگبین بخشد
وین خار خلنده یاسمن گردد؟
در خرمن ماه سنبله کوبیم
چون نور سهیل در یمن گردد؟

یمن دو آسمان دارد و دو سهیل یمانى ؛ هنگامى که ستاره سهیل در آسمان یمن ظهور مى کند، آخر فصل گرماست و میوه ها مى رسند و آن گاه که اویس قرنى و سهیل یمانى طلوع مى کند، گرما گرم فصل قولوا لا الله الا الله تفلحوا.
اویس قرنى را مى توان اویس یمنى نیز گفت ؛ زیرا اصل او از یمن بوده و در این سرزمین مى زیسته است .


چرا اویس قرنى است ؟

وجود نامگذارى اویس به قرنى بدین شرح است :
وجه اول : قرن منطقه اى است نزدیک طائف و اهل نجد از این موضع ، احرام حج مى بندند که میقات ایشان است و اویس را از این منطقه مى دانند.
وجه دوم :قرن منسوب به قبیله بنى قرن است و این قبیله از بنى عامر بن صعصعه مى باشد
وجه سوم :قران نام شخصى است از اجداد اویس ؛ زیرا مورخان او را این گونه معرفى مى کنند : اویس بن عامر بن جزء بن مالک بن عمرو بن سعد بن عصوان بن قرن بن ردمان بن ناحیه بن مراد.  پس اویس قرنى منسوب است به قرن بن ردمان که یکى از اجداد اوست و این وجه در نامگذارى اویس به قرنى به حقیقت نزدیکتر است .  به هر حال در پاسخ این پرسش که اویس کجایى است ؟ باید گفت : اویس یگانه یمن است و دردانه قرن .

اویس در آغوش اسلام

جبرئیل نغمه ى وحى را در گوش حبیب خدا صلى الله علیه و آله زمزمه مى کند و خورشید هدایت طالع مى شود، اما تا سه سال آفتاب هدایت از پس ابرها پرتو افشانى مى نماید. آن گاه که فرمان مى رسد : و انذر عشرتک الاقربین  دعوت خویشاوندان و نزدیکان آغاز مى شود.

تشنگان فضیلت ، تک تک و گروه گروه به سوى چشمه حقیقت شتابانند و پیروان جبل النور صلى الله علیه و آله روز افزون است و رحمه للعالمین از گمراهان و خفتگان محزون . پیامبر صلى الله علیه و آله به دستور حضرت حق ، بال تواضع را براى مؤ منان مى گستراند : و اخفض جناحک لمن اتبعک من المؤ منین  تا این که آوازه ى او و زیباییهایش فراگیر مى شود. سفره نورانى و لتنذر ام القرى و من حولها  گرسنگان را به سوى خود فرا مى خواند. نداى حق ، اهل حق را نوازش مى دهد. گوشهاى مشتاقان تیز مى شود و دلهایشان از عشق لبریز. این ندا مرزهاى زمان و مکان را در هم مى نوردد و در جاى جاى گیتى مى درخشد. همه جا سخن از محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله است . پرتوى از خورشید، یمن و اهل آن را نور و گرما مى بخشد. در این سرزمین جوانى زندگى مى کند به نام اویس قرنى .

براى اویس ، شب یلداى جاهلیت آزار دهنده است که جاهلیت ، یعنى خشک سالى امان و قحطى انسان . در تاریکى جهل و نادانى ، نور دعوت محمد صلى الله علیه و آله مى درخشد. دعوت او که مرز زمان و مکان را شکسته است ، همه ى انسانها، همه نسلها و تمامى عصرها مخاطبند. البته و صد البته که استحکام دعوت ، به معجزه ى آن است این دعوت ، روح اعجاز را نیز در خود دارد!

اویس پیامبر صلى الله علیه و آله را زا نزدیک ندیده و معجزات او را مشاهده نکرده است . اما در جغرافیاى عشق ، مرز معنا ندارد. بر این مبنا، اویس هم از نزدیک پیامبر صلى الله علیه و آله را دیده است و هم معجزه او را مشاهده نموده است . چشمان اویس به دو نور، نورانى است : یکى سراج منیر و دیگرى قران مبین . دیدگان جوان یمنى این دو نور را زا یکدیگر جدا نمى داند و نمى بیند. اویس که مشتاق نور معرفت است ، مشتاقانه بر سفره ى و اوحى الى خذا القرآن لانذرکم به و من بلغ (۱۳) مى نشیند. ولادت اویس درست در کنار سفره نور است . فطرت او مرز نمى شناسد و او را به هرز نمى کشاند. آن گاه که گوش درون مى شنود و چشم دل مى بیند، زبان ضمیر سخن مى گوید:

لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! اینک من با تمام وجودم وارد وادى اسلام مى شوم .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! با تو پیمان مى بندم که بند بند وجودم از هم نپاشیده از پا ننشینم .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! که بر من به صبعه الله منت نهادى ، این هویت الهى را با هیچ چیز تعویض نمى کنم .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! که تو را ندیده ام ، ولى پیام دلنشین و کلام شیرین تو را شنیده ام .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! که عطر وجودت از دور و بر کوچه هاى دلم عبور مى کند و آن را بر همه عطرها ترجیح مى دهم . فطرتم را به تو متوجه کرده ام و روى به سوى تو بر مى گردانم . سرشتم از دعوت شیطانى بیزار است و از شیطنت نفسانى دل آزار .
لبیک یا محمد صلى الله علیه و آله ! که دعوت از توست و لبیک هم از تو، که حضورت را در وجودم حس و لمس مى کنم . بخشى از هستى ام دعوت و قسمتى از ضمیرم ، مستى ام را اعلام مى کند.
و بدین سان ، اویس به آغوش اسلام پناه آورد. او کلام رسول خدا صلى الله علیه و آله : یومن بى لایرانى (۱۴) را تحقق مى بخشد. البته شایان ذکر است که اویس از هدایت و ارشاد عموى خویش به نام عصام قرنى بهرمند بوده است .

رویش بدون گویش

اویس در دامان اسلام و دامنه ایمان رشد و نمو مى کند، اما بدون سر و صدا؛ مثل غنچه اى که شکوفا مى شود ولى معرکه به راه نمى اندازد. اساسا شکوفایى مولود وجد و حال است نه قیل و قال . عطر افشانى که نیاز به فریاد ندارد. این رویش بدون گویش بهترین مبلغ اسلام است . اویس در عمل تبلیغ دین مى کند.
او نشانى سفره نورانى را به همگان هدیه مى نماید. البته بیشترین استفاده را در راهنمایى گم گشتگان از رفتار و کمترین آن را از گفتار مى برد. او این سفارش امام صادق علیه السلام را عملا ستایش مى کند که :
کونوا دعاه بغیر السنتکم لیروا منکم الورع و الاجتهاد و الصلاه و الخیر؛ فان ذلک داعیه ؛ با غیر زبان خویش مردم را دعوت کنید، تا مردم ورع و کوشش و نماز و خیر شما را ببینند؛ چرا که اینها خود دعوت کننده اند.

هنر اویس در تبلیغ کیش خویش همین است که با مردم سخن مى گوید، ولى از زبان استفاده نمى کند. او پارسا، جهادگر، نمازگزار و اهل خیر است و چنین ارزش هاى والایى است که انسانها را به منزل کمال ، رهنمون مى سازد.

اگر چه از زمان ولادت اویس بى خبریم ، اما ولادت حقیقى او در دامان اسلام مسلم و مسجل است . تولد دوم او در مهد قرآن است . تاریخ از تولد اول او حرفى نمى زند. شاید به این دلیل است که اویس به شدت از شهرت فرار مى کرد. او از اولیا الله بود و ناشناس و ناشناخته زیسته است .

شغل اویس

اویس شتربانى مى کرد. هر صبحگاه شتران را به صحرا مى برد و هر شامگاه از چراگاه بر مى گرداند. او نگهبان خوبى براى شتران بود. شتربانى براى اویس فقط اشتغال نبود، بلکه دیگرى برایش به ارمغان مى آورد.
شتربانى ، انس با طبعیت را ممکن مى کند. طبعیت براى رندان مثل دامان مادر، آسایشکاه و دانشگاه است . البته شرط اول سکوت و شنیدن است . کسانى که در بهره گیرى از مواهب طبیعى زرنگند؛ پیش و بیش از هر سخنى ساکت و شنونده اند. بذر تعقل و تفکر، در سرزمین سکوت و در پرتو آفتاب ملکوت رشد و نمو مى کند. این سخن دلنشین از حضرت موسى بن جعفر علیه السلام است :
یا هشام ان لکل شى ء دلیلا و دلیل العقل ، التفکر، و دلیل التفکر، الصمت ؛
اى هشام ! هر چیزى دلیلى دارد، دلیل عقل ، تفکر و دلیل تفکر، سکوت است .
شغل اویس سکوت و چگونه شنیدن را به او هدیه مى کند. طبیعت با او سخن مى گوید و او نیز با طبیعت حرف مى زند. اویس از طبیعت ماءیوس ‍ نیست ، بلکه با زیباییهایش ماءنوس است .
شتربانى خلوت و تنهایى را مهیا مى سازد. اویس اهل خلوت است .

او تنهاست و به تنهایى عشق مى ورزد. او را مکتب فطرى پیروى مى کند. تنهایى برایش کسالت آور نیست ؛ زیرا در زمین فطرت ، بذر کمال مى کارد و خوشه وصال مى کاود. او در تنهایى شور و نشاطى دارد. اساسا براى بنده خدا کسالت وجود ندارد. پرسش خدا انسان را سر حال و شادمان مى سازد. تنهایى مى تواند زمینه زمزمه با خدا باشد. اویس تشنه زمزم زمزمه است . او براى چشیدن حقیقت بى تاب است . در این دنیا انسانها دو گروهند : گروهى بى تاب چریدن و گروهى بى تاب چشیدن .

دنیا براى گروه اول مرتع و براى گروه دوم معبد است . اویس خداست و از کسانى که دنیا را چراگاه مى دانند، بیزارى و دورى مى جوید و به پناه خلوت روى مى آورد. او از تنهایى وحشت ندارد؛ زیرا در تنهایى تنها نیست . آن گاه که تنها مى نشیند، در مکتب فطرت زانو مى زند و دردهایش را مى گوید. او از درخت تنهایى دو میوه مى چیند : تفکر و تعبد.

البته تنهایى افراطى و ناپسند است . انسان باید در جامعه و با اجتماع زندگى کند. جامعه را بشناسد و خدمتگزار اجتماع باشد. اویس هم تنهاست و هم در میان جامعه . او کار مى کند و با جامعه داد و ستد مى نماید. او از طریق شتربانى خدمتگزار جامعه است . پیوند اویس با خانواده ى خویش محکم و مستحکم است . او شغل و درآمدش را دوست دارد، اما به مادر نیز عشق مى ورزد و دسترنج خویش را پیش پاى مادر مى ریزد و تقدیم او مى نماید. نان آور خانه است . سفره ى کوچکش را به حلال و نفقه ى زلال زینت مى کند.

شتربانى چوپان نفس را میسر مى کند. اویس هر بامداد قواى نفس را به صف کرده و زمام هوا را به کف مى گیرد. او بسیار مراقب است که نفسش در سرزمین اطمینان به سر برد، تا مخاطب یا ایتها النفس المطمئنه  باشد. نفس خود را به سفره ى رضا دعوت و مهمان مى کند. رضایت حق برایش رضایت خاطر مى آورد. او سرمست این نداست که : ارجعى الى راضیه مرضیه (۲۰) او چوپان است . مراقب مى کند که گرگان هوا، گردان خدا را پاره پاره و تکه تکه نکنند و این مراقبت لحظه لحظه ى زندگى او را فراگرفته است . قواى نفس باید از سفره ى کلوا کامیاب و از چشمه اشربوا سیراب باشد. اویس شیفته ى وصال است ، بنابراین راه حلال مى پوید و حرام مرام او نیست .

اویس هر روز خویشتن خویش را به معبد حق مى برد نه مرتع دنیا. او شدیدا مراقب خویش و پیرو این آیین و کیش است . او قواى نفس را با غذاى مناسب ، کامیاب و سیراب مى نماید و در عین حال مواظب است که گرگى به این گله نزند. به خصوص آن گاه که گرگ به لباس میش در آید و گناهى را زینت بخشد :
تالله لقد ارسلنا الى امم من قبلک فزین لهم الشیطان اعمالهم فهو ولیهم الیوم و لهم عذاب الیم ؛
به خدا سوگند که براى مردمى هم که پیش از تو بوده اند پیامبرانى فرستاده ایم . ولى شیطان اعمال زشت آنها را در نظرشان زیبا جلوه داد. پس ‍ امروز (روز محشر) شیطان یار آنهاست و به عذاب دردناک گرفتار خواهند بود.

اویس شیفته و فریفته ى زینتهاى شیطانى نیست . شعار او مراقبت است و مراقبت . او هر شامگاه در تداوم این چوپانى به حساب و کتاب نفس خود مى پردازد و چنین مراقبتى را با محاسبه کمال مى بخشد. همان گونه که در شتربانى عمل مى کند، در شب نیز به چوپانى نفس مى پردازد. شغل او چوپانى است ، اما ساعت کارش هشت ساعت در شبانه روز نیست بلکه او چوپان شبانه روزى و شغل او زندگى اوست . شغل اویس الگوى کاریابى است ، براى هر کسى که کامیابى آروز مى کند.

شتربانى به اویس این امکان را مى دهد، آن گونه عمل کند که امیرالمؤ منین على علیه السلام به یکى از اصحابش به عنوان موعظه نوشت و تقواى شغلى را به او گوشزد نمود :
تو را و خودم را به تقواى کسى سفارش مى کنم که نافرمانى اش روا نیست ، و امید و بى نیازى جز به او و از او نباشد؛ زیرا هر که از خدا پروا کرد، عزیز و قوى شد و سیر و سیراب گشت و عقلش از اهل دنیا بالا گرفت ، تنها پیکرش همراه اهل دنیاست ، ولى دل و خردش نگران آخرت است . آنچه را از محبت دنیا چشمش دیده ، پرتو دلش خاموش نموده ، حرامش را پلید دانسته و از شبهاتش دورى گزیده ، به خدا که به حلال دنیا هم توجه ننموده ، جز به مقدارى که ناچار از آن است ؛ مانند نانى که به پیکرش نیرو دهد و جامه اى که عورتش را بپوشاند، آن هم از درشت ترین خوراک و ناهموارترین لباسى که به دستش آید، و نسبت به آنچه هم که ناچار مى باشد، اطمینان و امیدش ندارد، و اطمینان و امیدش به آفریننده همه چیز است . تلاش و کوشش کند و تنش را به زحمت اندازد. تا استخوانهایش ‍ نمودار شود، و دیدگانش به گودى رود و خدا در عوض نیروى بدنى و توانایى عقلى اش دهد، و آنچه در آخرت برایش اندوخته ، بیشتر است . دنیا را رها کن که محبت دنیا انسان را کور و کر و لال و زبون کند، پس در آنچه از عمرت باقى مانده ، جبران گذشته نما و فردا و پس فردا کردن ؛ زیرا پیشینیانت که هلاک شدند، به خاطر پایدارى بر آرزوها و امروز و فردا کردن بود تا آن که ناگهان فرمان خدا به سویشان آمد (مرگشان رسید)، آنها غافل بودند، سپس بر روى تابوت به سوى گورهاى تنگ و تاریک خود رهسپار گشته و فرزندان و خانواده اش او را رها کردند، پس با دلى متوجه و از همه بریده و ترک دنیا نموده ، با تصمیمى که شکست و بریدگى ندارد، به سوى خدا رو. خدا من و تو را بر اطاعتش یارى کند و به موجبات رضایتش موفق دارد.  اویس زندگى خویش را بر اساس این رهنمودها به سر منزل کمال رهنمون و هواى نفس را سر نگون مى نماید. براى او اشتغال این چنین جلوه مى کند :
– سوز و گذار در عشق حق
– اشتیاق به خلوت و تنهایى ؛
– پرهیز از گوشه گیرى و دورى از مردم ؛
– علاقه روز افزون براى احسان به مادر.
و در نهایت ، شغل براى اویس عبارت از عبادت حق است . و به او رضایت خاطر مى بخشد، تا آن جا که در اواخر زندگى و در کوفه نیز شتربانى و چوپانى و چوپانى مى کرد.

پیامبر صلى الله علیه و آله در نگاه اویس

آن گاه که اذان ، عطر یار را منتشر مى کند، دل اویس دیگر از آن خویش ‍ نیست . دلدادگى او با شنیدن اشهد الله محمد رسول الله صلى الله علیه و آله ، دو صد چندان مى شود. دلش مالال محبت پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله است و لبش تشنه بوسه ى خاک پاى یار، آتش ‍ اشتیاق در دل او زبانه مى کشد. از زمانى که خود را چنین مورد سوال قرار مى دهد : آیا آن فرداى روح افزا خواهد آمد که خود را رد گلستان هدایت بیابم ؟! و به حمایت از این کشش فطرى به سر کویش پر و بالى بزنم ؟! و چهره به چهره و رو به رو با آن آفتاب آفرینش گفتگو کنم ؟! آیا مى شود از گلستان رخسارش یک گل تبسم بچینم ؟!

قطعا کشش را باید با کوشش زنده نگهداشت . اویس مى خواهد از نزدیک به رسالت عبدالله ، فرزند گواهى دهد. اما راهى دور و دراز پیش دارد. آرزو بزرگ است و مشکلاتش بیشتر، ولى در یک زندگى در هم و بر هم است که آرزوهاى طبقه بندى نمى شوند و یک عمر عزیز، لبریز از بیهودگى مى شود. و هوا و هوس به سان آتش سوزان ، سرمایه را نابود مى کند. آرزوهاى اویس ‍ محدود است و نفیس ، نه قبیح و خبث . او تصمیم مى گیرد گام در راه سفرى پر خطر و در عین حال پر ثمر بگذارد و براى زیارت پیامبر به مدینه برود.

اویس بر خویش واجب مى داند که با اجازه ى مادر این مسافرت را انجام دهد. او شتربانى مى کند، تا مخارج زندگى مادر را تاءمین نماید. او کسى جز مادر ندارد. او خود را وقف پسر نموده است . اویس مى داند که جوان شدن او، پیرى مادر را به دنبال داشته است . اویس مى داند که سلامت او، مدیون بیمارى مادر است . اویس مى داند که اینک او جهان و زیباییهاى آن را مى بیند، ولى مادر نابیناست . اویس مى داند که مادر تاب و توان خویش را به او هدیه کرده است . و از این رو معتقد است که بدون اجازه مادر حتى به زیارت حضرت رسول صلى الله علیه و آله نیز نرود. زیرا اویس پرستار مادر نیز کسى جز او ندارد. مادر هر چند با چشم سر فرزند را نمى بیند، اما با چشم سر دلبند خویش را مشاهده مى کند و زحمات شبانه روزى خود را هدر رفته نمى داند، لذا واژه واژه ى دعاهاى او، لحظه لحظه ى اویس را گلباران مى کند.

مادر اویس پیر زنى است ، ناتوان ، بیمار و نابینا. و اویس خدمت به او را براى خویش نعمت مى داند. اویس بر خوردار از نعمت مادر دارى است . مادرى که نه فقط نامهربان ، نادان و بى ایمان نیست ، بلکه موج اسلام ، ایمان ، صلاحیت و صداقت وجود او را به اوج تسلیم و تزکیه رسانده است . اگر خدا و رسول خدا و رسول هم امر به احسان والدین نکرده بودند، اویس به حکم فطرت به مادر نیکى مى کرد. شکى نیست که بى مهرى به خورشیدى که آسمان طفولیت را گرم و روشن کرده است ، انسان را از انسانیت مى اندازد. متاءسفانه فرهنگ قدرشناسى از مادر، رواج چندانى نداشته و آماج تیر بى معرفتیها قرار گرفته است و این ظلم و ستم در خود خواهى و خود پرستى ریشه دارد. به عنوان مثال یکى از صفحات تاریک تاریخ متعلق به نرون امپراطور روم است . نرون از سال ۵۴ تا ۶۸ میلادى حکومت کرد و مجموعه اى از جنایات را مرتکب شد. اما از همه زشت تر این که براى تصاحب قدرت ، مادر را به قتل رساند و این ممکن نبود، مگر این که او فقط خود را مى دید و خویش را مى پرستید. نرون خود را شاعر و هنرمندى بى بدیل تصور مى کرد، و هنگامى که مى کرد گفت : دنیا با مرگ من چه هنرمندى را از دست داد!

اما اویس پیرو مکتبى است که نگاه خصمانه به پدر و مادر ستمگر را نیز جایز نمى داند. چنان که امام صادق مى فرماید:
من نظر الى ابویه نظر ماقت ، و هما ظالمان له ، لم یقبل الله له صلاه ؛ (۲۵) هر کس به پدر و مادر خود نظر دشمنى کند، در صورتى که آن دو به او ستم کرده باشند، خداوند نمازش را نپذیرد.
این است براى گرفتن اجازه و گذرنامه سفر به نزد مادر مى آید.
مادرى ناتوان ، بیمار، نابینا، پیر، مؤ منه ، صالحه و صادقه .(۲۶) مادر با زیارت حضرت رسول الله صلى الله علیه و آله و مسافرت به مدینه موافقت مى کند، به شرط آن که اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله در منزل نبود، اویس بیش از نیم روز توقف نکند!

اویس خوشحال و سر حال توشه ى مختصرى آماده مى کند، و پا در چادرعشق مى گذارد. اولین هجرت مکانى را براى کمال بخشى به هجرت نهانى خویش آغاز مى کند و به سوى مدینه پرواز مى نماید.
راهى است دور، پر فراز و نشیب و سنگلاخ ، گرماى طاقت فرسا بر فرق او تازیانه مى زند و خارهاى مغیلان زیر پاى او زبانه مى کشد، اما او آزاده است و نه آزرده ، چرا که مرکب شوق را به سوى خورشید مى برد. خستگى را نمى فهمد.

اساسا دلبستگى ، خستگى نمى شناسد. اویس روشن روان ، شتابان راهى مدینه است . صحرا و بیابان ، کوه و دشت ، رمل و راه را پشت سر مى گذارد و اینک مدینه را پیش رو دارد. دیوارهاى مدینه را مى بیند، مثل سر زدن خورشید در سحرگاهان . سر از پا نمى شناسد و به شهریار پر مى کشید. بى قرار است و قرارگاه عشق را مى جوید : خانه دوست کجاست ؟ خانه حبیب کجاست ؟ منزل طبیب کدام است ؟ و آن وقت با خود مى گوید : اگر پیامبر صلى الله علیه و آله را ببینم ، اول خاک پاى او را بوسه مى زنم . من سخنى نخواهم گفت . او همه چیز را مى داند. من فقط او را نگاه مى کنم . خدایا یاریم کن . توانم بخش . لیاقتم بده . طاقتم عطا کن و… .

یمن خوش آب و هواست ، ولى مدینه حال و هواى دیگرى دارد. این جا بهشت روى زمین است . تنفس در مدینه به زندگى تحرک مى بخشد. یاس ‍ رسالت از مدینه عطر افشان است و آفتاب نبوت از این جا نور افشان . در این سر زمین نه فقط زندگى شیرین است ، بلکه مرگ نیز دلنشین است . اگر او نگاهش را از من دریغ نکند و از ستیغ رحمت ، شعله اى روانه ى وجودم کند، من نیز با مرگ ستیز نکنم و اگر بپذیرد جانم را فدایش نمایم :

خوش آن چشمى که بیند روى ماهت
خوشا آن سر که گردد خاک پایت
روا باشد دهد جان ، عاشق تو
اگر افتد به روى او نگاهت

اگر او را در میان جمع ببینم حتما مى شناسم و چون شمع براى او خواهم سوخت . اصلا اگر او نبود من نبود. آفرینش عالم و آدم طفیل وجود اوست . من چه هستم ؟! هر چه هست به واسطه ى اوست . اگر هستى و مستى هست ، تشعشع اوست . او سر سبد آفرینش ‍ است . اگر شبنم وجودم هم آغوش لطف و محبتش شود، عاشقانه روانه ى سرزمین دلباختگان خواهم شد. احساس مى کنم اویسى در کار نیست . هر چه هست به او تعلق دارد :

تا در طلب گوهر کانى کسانى
تا در هوس لقمه نانى نانى
این نکته و رمز اگر بدانى دانى
هر چیز که در جستن آنى آنى

از وجود اویس شور و اشتیاق زبانه مى کشد. خود را در یک قدمى آرزوى دیرینه مى بیند. آن گاه که در خانه ى خاتم الانبیاء را مى یابد و از محبوب خویش جویا مى شود؛ زمان به سختى مى گذرد و دلشوره او را لختى آرام نمى گذارد. او با دیدارش به مادر عهد و پیمانى دارد و مى داند که فرزند آمنه صلى الله علیه و آله نیز راضى نیست که براى دیدارش به مادرى بى احترامى شود. اویس رضا به قضا مى دهد و آخرین نگاه را از خانه گلین محمد صلى الله علیه و آله توشه راه مى کند. بیرون رفتن از مدینه النبى خیلى سخت است . اما اگر پیامبر صلى الله علیه و آله راضى باشد، سهل است : اویس راه یمن را پیش مى گیرد، تا تقدیر براى این جوان چه سر نوشتى به رشته ى تحریر آورد؟!


آرى ، اویس راه دور را در آرزوى زیارت زیور کاینات مى پیماید، ولى به دو جهت به زیارت ظاهرى او توفیق نمى یابد : یکى احسان به مادر و دیگرى غلبه ى حال ، چرا که اگر آن نگاه ، در این جوان دل آگاه مى افتاد، حتما جان به جان آفرین تسلیم مى کرد.

حافظ از بهر تو آمد سوى اقلیم وجود
قدمى نه به وداعش که روان خواهد شد

اویس در نگاه پیامبر صلى الله علیه و آله


اویس به پیمان خویش با مادر پاى بند مى ماند و به یمن باز مى گردد. هنگامى که حضرت مصطفى به مدینه و خانه مى آید، نورى مشاهده مى نماید و سؤ ال مى کند که چه کسى به خانه آمده است ؟! پاسخ مى دهند که شتربانى به نام اویس آمد، تحیتى فرستاد و بازگشت . ختم رسل صلى الله علیه و آله مى فرماید : آرى این نور اویس است که در خانه ما هدیه گذاشته و خود رفته است .

چرخ زمان به گردش خویش ادامه مى دهد و اویس همچنان در فراق دلدار، روزگار مى گذارند. آواى دلنواز اذان را مى شنود. جمله اشهد ان محمدا رسول الله عطر یاد مدینه و یار دیرینه را در وجودش جارى مى کند. آتش عشق دلدار، او را وادار به یک ارتباط معنوى و حقیقت دیدار مى نماید. کم نبودند سیه رویانى که در حضور پیامبر صلى الله علیه و آله سیه روزى خویش را افزون مى نمودند. آنها در یک قدمى زیبایى ، چشمان خود مى بستند و به کفر و نفاق مى پیوستند. باید دل به دل راه یابد. باید چشم دل را باز نمود. زیارت رسول صلى الله علیه و آله باید مورد قبول دل باشد. لحظه لحظه ، اویس به استقبال دیدار رفته ، زیارت یار را در دل استمرار مى بخشد و صد البته که دل به دل راه دار، و جاى شگفتى نیست که خاتم انبیا و محمد مصطفى صلى الله علیه و آله گاه گاهى رو به جانب یمن کرده و چنین ترنم مى فرمود : انى لاجد نفس ‍ الرحمن من قبل الیمن ؛ (۳۱) من نسیم رحمانى را از سوى یمن مى یابم .

به یاد داشته باشیم که حضرت ختمى مرتبت صلى الله علیه و آله مظهر رحمانیت عام و رحمت براى تمام موجودات است ، لذا آن حضرت از سوى یمن و از اویس قرن ، بوى خویش را استشمام مى نمود، چرا که خداوند درباره ى آن وجود مقدس چنین فرمود : و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین . آرى ، پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله نسیم رحمت را از سوى یمن ، از آن گل باغ معرفت ، دریافت مى کند. و جاى شگفتى نیست که روزى از روزها رسول خدا صلى الله علیه و آله اصحاب خویش را چنین مورد خطاب قرار دهد :
ابشروا برجل من امتى یقال له اویس القرنى فانه یشفع لمثل ربیعه و مضر؛

بشارت مى دهم به شخصى از امتم که به او اویس قرنى گفته مى شود و او (براى افراد کثیرى ) به تعداد دو قبیله ربیعه و مضر شفاعت مى کند.
آرى اویس کسى است که بشیر نذیر و سراج منیر صلى الله علیه و آله به آمدنش بشارت مى دهد.
اویس کسى است که رسول خدا صلى الله علیه و آله در خطاب به عمر، آن کلام نغز را با این سخن پر مغز تداوم مى بخشد :
یا عمر! ان انت ادرکته فاقراه منى السلام ؛
اى عمر اگر محضرش را درک کردى ، سلام مرا به او برسان .
سلام بر اویس که پیامبر صلى الله علیه و آله را ندید و به او ایمان آورد و رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره او چنین فرمود : یومن بى ولایرانى .
سلام بر اویس که نبى مکرم صلى الله علیه و آله طلب استغفار از وى را این گونه دستور مى دهد : … فمن لقیه منکم فمروه فلیستغفرلکم .

سلام بر اویس که دوست و خلیل فرستاده ى رب جلیل است :  خلیلى من هذه الامه ، اویس القرنى .
و چرا رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره ى اویس چنین مى گوید؟! در زمان اویس نیز این پرسش مطرح بود. شخصى از مادر اویس مى پرسد که از کجا این جایگاه عظیم و پایگاه رفیع براى فرزندت حاصل شده که پیامبر صلى الله علیه و آله او را به گونه اى مدح و ستایش کرده که نمونه ندارد، و حال آن که حضرت او را ندیده است ؟!
مادر وى پاسخ مى دهد : اویس از دوران بلوغ ، عزلت و گوشه نشینى بر مى گزید، و به تفکر و عبرت آموزى مى پرداخت .

حال اگر بشارت محمد صلى الله علیه و آله و شهادت مادر را درباره ى اویس کنار هم بگذاریم ، قدر و منزلت او را آشکارتر مى بینیم ، و ناگریز در برابر بزرگیش ، سر به زیر مى افکنیم و او را به دیده تکریم و تعظیم مى نگریم .
سلام بر اویس که پیامبر او را خیر التابعین نامید  و اگر دستور داد که از او درخواست استغفار کنید و سلام مرا به او برسانید، نشانه هاى او را نیز این گونه بیان داشت : اویس چشمان میشى دارد و بین دو کتف او اثر گرفتگى وجود دارد، متوسط القامه و بسیار گندم گون است ، چانه اش مایل است … قرآن مى خواند و به حال خویش مى گرید. دو جامه ى کهنه دارد. زمینیان او را نمى شناسند، اما نیز آسمانیان معروف است . اگر به خداوند قسم خورد، سوگندش پذیرفته است . پایین دوش چپ او لکه ى سپید رنگى وجود دارد. هنگامى که قیامت فرا رسد، به دیگر مردمان گفته مى شود؟ وارد بهشت شوید، ولى به اویس گفته خواهد شد که بایست و شفاعت کن ، خداوند به تعداد قبیله ربیعه و مضر، شفاعت او را مى پذیرد.
اویس مردى است با موهاى بلند و بر پهلوى چپ و کف وى به اندازه ى یک درهم سپیدى است .
پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله در هنگام وفات ، جامه ى خویش به اویس قرنى مرحمت مى فرماید.
همو بود که گاه گاهى مى فرمود : واشوقاه الیک یا اویس القرن ؛ چقدر اشتیاق دیدارت را دارم اى اویس قرنى !

اویس ، میراث دار ارزشها

برخى افراد هستند که اگر مورد تعریف و تمجید بزرگى قرار گیرند، دیگر در در پوست خویش نمى گنجد و به سرعت گرفتار انحراف و انحطاط مى شوند.

و ارزشهاى را که بدان افتخار و تظاهر مى کنند از دست مى دهند. در صورتى که نگهدارى ارزشها بسیار دشوارتر از دستیابى به آنهاست . اگر یک بار دیگر اویس را در نگاه پیامبر صلى الله علیه و آله مرو کرده و از کوچه هاى زندگانى اویس نیز عبور کنیم ، به خوبى مى یابیم که اویس میراثدار ارزشها و پاسدار سفارشهاى محمدى صلى الله علیه و آله است .

همان طور که اشاره شد رسول خدا صلى الله علیه و آله با اشاره به اویس ‍ قرنى فرمودند : نسیم رحمانى را زا جانب یمن استشمام مى کنم . به عمر فرمودند : اگر او را دیدى سلام مرا به او برسان ! به همین دلیل بود که پس از رحلت پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله ، عمر چند بار در صدد تفقد از احوال اویس بر آمد :
۱ – هر گاه از جانب یمن جمعیتى مى آمد، عمر از ایشان مى پرسد : آیا اویس بن عامر با شماست ؟ تا آن که در یکى از گروههاى یمنى ، اویس را به عمر معرفى کردند و عمر خطاب به او گفت :
– آیا تو اویس فرزند عامرى ؟
اویس : آرى من همان اویسم .
– از طایفه ى قرن ؟
– آرى از طایفه ى قرن هستم .
– آیا زمانى مبتلا به بیمارى برص بوده اى که صحت یافته باشى و تنها به مقدار درهمى از آثار آن باقى مانده باشد؟
– بلى چنین است که گفتى .
– مادر دارى ؟
– آرى مادر پیرى دار.
– از پیامبر خدا شنیدم که مى فرمود : اویس فرزند عامر قرنى ، جزء جمعیت هاى یمن نزد شما خواهد آمد. او مبتلا به برص بوده و از خداوند خواسته تا او را شفا دهد، مگر به مقدار درهمى ، و مادرى دارد که نسبت به او بسیار نیکى مى کند، اگر بر امرى قسم یاد کند، خداى متعال به واسطه انجام مقصودش از پیامدهاى آن رهایى اش مى بخشد، پس اگر توانستى ، از او بخواه که برایت از خداوند درخواست بخشایش کند.
سپس عمر خواست که برایش استغفار کند و اویس از درگاه خداوندى برایش طلب مغفرت نمود.
عمر : به کجا خواهى رفت ؟
اویس : مى خواهم به کوفه بروم .
عمر : آیا مى خواهى سفارش نامه اى به حاکم کوفه برایت بنویسم ؟
اویس : همنشینى با فقرا نزد من محبوبتر است ! (۴۵)
۲ – گروهى از اهالى کوفه در مدینه نزد عمر رفتند. عمر پرسید : از اهل قرن کسى این جاست ؟ شخصى خود را قرنى معرفى کرد.
عمر گفت : پیغمبر خدا به ما خبر داد که از یمن مردى به نام اویس به نزد شما مى آید، و جز مادر، کسى ندارد، در بدنش سفیدى بوده ، خدا را خوانده ، و فقط به اندازه ى یک درهم (از آثار برص ) بر جاى مانده است . هر که او را دید، از او بخواهد تا برایش استغفار کند. زمانى بر ما وارد شد، سخنان پیامبر را درباره او تحقیق کردم ، همه آنها درست بود. از او خواستم تا برایم طلب آمرزش کند، و سپس پیشنهاد کردم تا نزد من بماند، نپذیرفت و به کوفه رفت .

شخصى هنگام مراجعت به کوفه قبل از آن که به خانه خویش برود، پیش ‍ اویس رفته و از او عذر خواهى نمود، اویس گفت : رفتار تو با من غیر از این بود، چه شده که دگرگون شده اى ؟!
آن مرد گفت : آرى در مدینه نزد عمر رفته بودم و او چنین و چنان گفت ، اینک از تو مى خواهم تا براى من طلب آمرزش کنى .

اویس گفت : برایت استغفار مى کنم به شرط آن که آنچه از عمر شنیده اى براى کسى بازگو نکنى !
۳ – عمر در مسافرتى که به کوفه داشت ، به جستجوى اویس پرداخت و او را نیافت ، تصیمیم گرفت در مراسم حج به دیدارش رود، تا این که در ایام حج اویس را در هیاتى زیبا و جامه اى کهنه و مندرس یافت . آن گاه که از او سوال کرد، حضار عمر را سرزنش کردند و گفتند : اى امیر المومنین ! از کسى سوال مى کنید که سزاوار نیست شخصى مانند شما از او سوال کند!

عمر گفت : چرا؟ گفتند : زیرا او مردى گمنام و بى عقل است و گاه گاهى بچه ها او را به بازى مى گیرند.
عمر گفت : او براى من محبوبتر است . سپس عمر پیش روى او ایستاد و گفت : اى اویس ! رسول خدا صلى الله علیه و آله به من سفارش کرد که پیام او را به تو برسانم ، پیامبر صلى الله علیه و آله به تو سلام رساند، و به من خبر داد که تو به اندازه ى دو قبیله ربیعه و مضر شفاعت مى کنى .

ناگاه اویس به زمین افتاد و سجده کرد، و مدتى طولانى در آن حالت ماند، تا این که از گریه ایستاد و خاموش و ساکت شد، چنانچه گمان کردند که او مرده است ! او را گفتند، اى اویس ! این امیرالمومنین است . سپس اویس سر از سجده برادشت و گفت : اى امیرالمومنین ! آیا اشتباه نمى کنى و خودت آن سخنان را شنیده اى ؟!
عمر گفت : آرى اى اویس ! پس مرا نیز در شفاعت خویش قرار ده سپس مردم نیز از او خواهش و در خواست شفاعت مى کردند و به او تبرک مى جستند که اویس گفت : اى امیرالمومنین ! مرا مشهور کردى و به هلاکت رساندى !

۴ – عمر در یکى از سالها و در موسم حج گفت : اى مردم بایستید. همه برخاستند، سپس عمر گفت : بنشینید مگر کسى که از اهالى یمن است . گروهى نشستند. گفت : بنشینید مگر کسانى که از قبیله مراد هستند. عده اى نشستند. عمر گفت : بنشینید مگر کسى که از قرن است . همه نشستند مگر شخصى که عموى اویس بود.

عمر گفت : آیا تو قرنى هستى ؟ پاسخ داد : بله . عمر گفت : آیا اویس را مى شناسى ؟ عموى اویس کفت : اى امیرالمومنین شما چرا از او سوال مى کنید؟! به خدا سوگند که در میان ما کسى از او بى عقلتر، نادانتر و فقیرتر وجود ندارد.
عمر پس از شنیدن این سخنان گریه کرد و گفت : براى تو یادآور مى شوم که خودم از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مى فرمود : با شفاعت او، افرادى به تعداد قبیله ربیعه و مضر وارد مى شوند.

فرار از شهرت

اویس حقیقتا میراثدار ارزشها بود. او هرگز از شنیدن سخنان پیامبر صلى الله علیه و آله درباره ى خودش در باتلاق غرور فرو نرفت . او در برابر جستجوها و گفتگوى هاى عمر گرفتار اشتهار نشد. او شهوت شهرت را در خویش نابود کرده بود. آن گاه که گروهى از اهالى قرن از کوفه به یمن بازگشتند و به ستایش او پرداختند، او در میان قوم خویش حرمت و احترامى ویژه یافت . اما اویس که عارفى وارسته و زاهدى اى آراسته بود، و از ظاهر سازى و ظاهر پرستى رنج مى برد، از یمن به کوفه مهاجرت کرد، و به تعبیر دیگر از شهرت فرار کرد، تا در عزلت قرار گیرد.

اویس در کوفه به شتربانى اشتغال داشت و دسترنج خویش را، جز مقدارى ناچیز، در راه خدا ایثار مى کرد. او از فرصتهاى مناسب استفاده مى نمود و به بیان حقایق قرانى و دقایق عرفانى مى پرداخت . تا آن جا که اسیر بن جابر مى گوید :

در کوفه گوینده و محدثى بود که براى ما حدیث مى گفت ، هنگامى که سخنانش پایان مى یافت جمعیت متفرق مى شد، گروهى مى نشستند و در میان ایشان مردى بود که به صحبت او بسیار علاقه مند بودم ؛ زیرا سخنان او را کس دیگرى نمى شنیدم ، اما دیگران او را مسخره و استهزا مى کردند. مدتى گذشت و او را ندیدم . به دوستانم گفتم : چنین کسى را که در میان ما بود مى شناسید؟ یک نفر پاسخ داد : آرى او را مى شناسم ، اویس قرنى است . گفتم : نشان منزلش را مى دانى ؟ گفت : آرى . مرا به خانه اویس ‍ راهنمایى کرد، در کوفتم ، جلو در آمد، گفتم : برادر! چرا بیرون نمى آیى ؟! گفت : برهنه ام ، گفتم : این برد یمانى را بپوش و به مسجد بیا. گفت : این کار را نکن ؛ زیرا اگر برد را بر تنم ببینند، اذیتم مى کنند! من اصرار کردم ، تا آن که آن را پوشید و در میان جمعیت آمد، همین که وارد شد، یکى از ایشان گفت : نمى دانم چه کسى را فریفته و لباسش را دزدیده است ! گفتم : چرا او را آزار مى دهید؟! شخص گاهى لباس مى پوشد و زمانى برهنه است . به شدت آنان را ملامت و سرزنش نمود.

اویس به سفر حج مى رود

شعله ى شوق زیارت کعبه و سفر حج در دل اویس زبانه مى کشد. اویس ‍ دوست مى دارد که آهنگ کعبه کند و لباس احرام بپوشید و دعوت حق را لبیک بگوید.
اویس دوست مى دارد که به شوق معبود، سر از پا نشناخته ، بیابانها را پشت سرگذاشته و به سوى مکه پرواز نماید و با معبود خویش راز و نیاز کند.
اویس دوست مى دارد که طواف کعبه کند و به دور خانه ى دوست بگردد، پشت مقام ابراهیم نماز گزارد و در حجر اسماعیل دست نیاز به سوى خداى بى نیاز برد.
اویس دوست مى دارد که از زمزم عشق جرعه اى بنوشد و تشنگى را سیراب و سراب را رسوا نماید. اویس دوست مى دارد که از صفا به مروه رود و از مروه به صفا و دل را به زمزمه هاى عاشقانه صفا بخشد. اویس ‍ عاشق حج است .
اویس دوست مى دارد که در عرفات به شناخت خالق کائنات بپردازد، و در مشعرالحرام ، شعور را با وجود خویش بیامیزد، و در مناى یار، شیطان مکار را به آتش ایمان بگذارد، و اسماعیل خویش را به قربانگاه برد و آنچه در آستین دارد هدیه آستان حق کند.

اویس حج را دوست مى دارد چرا که دستور پروردگار است ، او مى داند که اگر کسى استطاعت یابد و به حج نرود و امروز و فردا کند تا بمیرد، خداوند او را در روز قیامت ، یهودى و یا نصرانى بر مى انگیزد.
اما اویس چوپانى است ساده و پر تلاش ، و دستمزد خویش را صرف نفقه مادر زندگى زاهدانه خود و انفاق در راه خدا مى کند. پس انداز او دعاى مادر و رضایت خاطر و خشنودى بارى تعالى است .
اویس استطاعت حج رفتن نداشت ، تا این که در جلسه اى که او هم حضور داشت ، از حج سخن به میان آمد. از سوال مى شود که : آیا به حج رفته اى ؟.

اویس پاسخ مى دهد : نه . سوال مى کنند که : چرا؟ اویس سکوت اختیار کرده و چیزى نمى گوید. در این هنگام شخصى مى گوید : مرکب و وسیله سوارى دارم . دیگرى اظهار مى دارد : من هزینه مسافرت را مى دهم و شخص دیگرى مى گوید : من نیز توشه سفر را تقبل مى کنم . سپس اویس از ایشان مى پذیرد و به سفر حج مى رود. (۵۲) و بدین صورت صاحبخانه براى اویس دعوتنامه مى فرستد و او به آرزوى خویش مى رسد و در لباس ساده بى رنگ و شورانگیز احرام زمزمه مى کند که :
لبیک ، اللهم لبیک ، لبیک لاشریک لک لبیک ، ان الحمد و النعمه لک و الملک ، لاشریک لک لبیک و تولدى دیگر… .

هرم بن حیان در جستجوى اویس

هرم بن حیان یکى از بزرگان زهد و عرفان در قرن اول هجرى است . از اصحاب امیرالمومنین على علیه السلام است و در عبادت و تقوا، شخصیتى وارسته مى باشد. او در عرصه زهد آن چنان جلوه گر شد که یکى از زهاد ثمانیه (زاهدان هشتگانه ) به شمار مى رود.

هرم بن حیان بارها و بارها صفات و ویژگیهاى اویس را شنیده و اشتیاق دیدار اویس او را بى قرار کرده بود. به ویژه آن گاه که شنید که در موسم حج ، عمر در جستجوى اویس بوده و حدیث پیامبر را درباره شفاعت او نقل کرده است .

ابن حیان نشانه هاى اویس را مى دانست و شنیده بود که به کوفه مهاجرت کرده است . او از بصره به قصد دیدار با اویس ، به کوفه مى آید. او مى گوید :
چون درجه ى شفاعت اویس را شنیدم ، آرزوى دیدار او بر غالب شد، و از بصره به مقصد کوفه رفتم . مدتى طولانى در آن جا اقامت کردم ، اما اویس را نیافتم . تصمیم به بازگشت گرفتم که او را در کنار فرات و به هنگام ظهر دید. اویس را از نشانیهایى که مى دانستم شناختم . او در حال وضو گرفتن و شستشوى جامه خویش بود. او را با وقار، با هیبت ، با ریش انبوه و سر تراشیده یافتم ، جلو رفتم و سلام کردم ، او سلام مرا پاسخ داد. دستم را براى مصافحه پیش بردم ، نپذیرفت . گفتم : خداوند تو را ببخشاید، حالت چطور است ؟ حال و احوالش را که مشاهده کردم ، از شدت محبتش ، بغض ‍ گلویم را گرفت . من کردم و او نیز گریست . گفت : خداوند تو را مشمول رحمت خویش گرداند، اى هرم بن حیان ! حالت چطور است ؟ اى برادر! چه کسى تو را به سوى من راهنمایى کرد؟ گفتم : خداوند. گفت :
لا اله الا الله ، سبحان ربنا ان کان وعد ربنا لمفعولا؛ پروردگار ما پاک و منزه است ، البته وعده خداى ما انجام یافتنى است .

گفتم : چگونه نام من و پدرم را دانستى ، و حال آن که پیش از امروز یکدیگر را ندیده بودیم ؟! گفت : خداوند دانا و آگاه مرا خبر داد، آن گاه که جان من با جان تو سخن گفت ، روح من روح تو را شناخت ، مؤ منان به واسطه روح خداوند یکدیگر را شناخته و محبت مى ورزند، اگر چه همدیگر را ملاقات نکرده و فاصله زیادى میان ایشان باشد.
گفتم : خداوند تو را رحمت کند، برایم از رسول خدا صلى الله علیه و آله حدیث بگو.

گفت ، من رسول خدا صلى الله علیه و آله را درک نکرده ام ، و با سخن نگفته ام . پدر و مادرم فداى رسول الله صلى الله علیه و آله ، اگر چه من شخصى را دیده ام که او پیامبر صلى الله علیه و آله را دیده بود، اما من نمى خواهم این در را براى خویش باز کنم و محدث یا قاضى و یا مفتى باشم ، دل مشغولى مرا از مردم وا مى گذارد.
گفتم : برادرم ! آیاتى از کتاب خدا برایم بخوان ، تا آنها را از تو بشنوم ، و وصیت و سفارش کن که از تو به یادگارى داشته باشم ، البته من تو را به خاطر خدا دوست مى دارم .

دستم را گرفت و گفت : اعوذ بالله السمیع العلیم من الشیطان الرجیم پروردگارم که استوارترین و درست ترین گفته ها سخن اوست ؛ چنین فرموده است : سپس این آیات را تلاوت کرد : و ما خلقنا السموات و الارض و مابینهم لاعبین# ما خلقنا هما الا بالحق و لکن اکثرهم لایعلمون # ان یوم الفصل میقاتهم اجمعین# یوم لایغنى مولى عن مولى شیئا و لا هم ینصرون # الا من رحم الله ، انه هو العزیز الرحیم ؛ ما این آسمانها و زمین و آنچه را میان آنهاست به بازیچه نیافریده ایم . آنها را به حق آفریده ایم ،

ولى اکثر نمى دانند. وعده گاه همه در روز داورى قیامت است . روزى که هیچ دوستى براى دوست خود سودمند نباشد و از سوى کسى یارى نشوند، مگر کسى که خدا بر او ببخشاید؛ زیرا او پیروزمند و مهربان است .
پس از تلاوت آیا،، فریادى کشید و من گمان کردم که بیهوش شد! پس از مدتى گفت : اى هرم بن حیان ! پدر تو مرد و تو نیز خواهى مرد، یا به سوى بهشت و یا به سوى جهنمم ، و آدم پدر تو مرد و حوا مادرت نیز مرد، نوح پیامبر صلى الله علیه و آله خدا مرد، ابراهیم خلیل الرحمان مرد، موسى نجى الله مرد، داود خلیفه الرحمن مرد و محمد صلى الله علیه و آله مرد ابوبکر مرد عمر مرد و من و تو نیز فردا جزء مردگانیم . سپس بر پیامبر صلى الله علیه و آله درود فرستاد و آهسته دعا خواند و گفت :

اى هرم بن حیان ! این وصیت من به توست که به کتاب خدا توجه کنى و از رسولان و مومنان صالح پیروى نمایى ، همواره به یاد مرگ باش و آنى از آن غافل مباش و آن گاه که به قوم خویش بازگشت مى کنى ، ایشان را از عذاب الهى بترسان و انذار ده و همه ى را نصیحت کن و مواظب باش که از اجتماع دور نشوى که از دینت دور خواهى شد، در حالى که نمى دانى و وارد آتش ‍ مى شوى ، و براى من و خودت دعا کن .

سپس گفت : پروردگار! این مرد خیال مى کند مرا به خاطر تو دوست دارد و به جهت رضاى تو به دیدار من آمده ، او را در دارالسلام بهشت ، بر من وارد کن ، و مادامى که زنده است ، او را محافظت کن ، و به مقدار کمى از دنیا او را خشنود ساز، و او را نسبت به آنچه از دنیا و عافیت و توفیق عمل مى بخشایى ، از شاگردان و سپاسگزاران قرار ده .

خدا حافظ او، اى هرم بن حیان ! به خواست خدا بعد از امروز دیگر مرا نخواهى دید، من شهرت را ناپسند مى دانم و تنهایى نزد من از هر چیز محبوبتر است ، و آن گاه که با این مردم هستم ، اندوهگینم . پس دیگر به سراغ من نیا که مرا نخواهى دید، من به یاد تو خواهم بود و تو را دعا مى کنم ، ان شاءالله و رفت و رفت . خواستم ساعتى با او قدم بزنم که مخالفت کرد. و از یکدیگر جدا شدیم ، او گریه مى گرد و من نیز گریان بود.
پس از این واقعه به جستجوى او پرداختم ، ولى کسى از او به من خبرى نداد. البته بر من جمعه اى نمى گذشت که یک دوبار، او را در خواب دیدار نکنم .
 

اویس قرنى و چاووش علوى

پس از ملاقاتى که هرم بن حیان با اویس داشت ، دیگر کسى او را ندید، تا این که روزى اویس بر کنار آب فرات وضو مى ساخت ، آواز طبلى به گوش او رسید، پرسید : این چه صدایى است ؟ گفتند : سپاه على مرتضى علیه السلام به جنگ معاویه مى رود، چاووش اوست که مردم را به صحنه نبرد دعوت مى کند، و صدا صداى طبل سپاه على علیه السلام است .
اویس گفت : هیچ عبادتى نزد من برتر از متابعت على مرتضى نیست .
آن گاه گفت به متابعت و ملازت امیرالمومنین على علیه السلام شتافت . آرى ، اویس در برابر نداى چاووش ، سراى خاموش را نمى گزیند، گوشهایش ‍ سنگین نیست ، این است که و با وقار به دیدار دلدار مى شتابد. و از آن جا که آلوده دامن نیست ، با خاطر آسوده به سوى خیمه گاه على مرتضى علیه السلام مى رود. اویس پاکدامن با دو سلاح عرفان و شمشیر، راهى دامنه کوه استوار ولایت مى شود، به امید ملاقات مولى در قله جهاد و شهادت ، و براى چشیدن طعم لبخند علوى .

اویس و جنگ صفین

پس از جنگ جمل ، امیرالمومینن على علیه السلام به کوفه آمد و آن جا را مقر حکومت خویش قرار داد. سپاه نور به فرماندهى على مرتضى علیه السلام از کوفه به سوى شام حرکت کرد، و سپاه ظلمت به فرماندهى معاویه بن ابوسفیان حرکت شوم خود را از شام به طرف کوفه آغاز نمود. تا این که دو لشکر در منطقه اى به نام صفین در برابر یکدیگر قرار گرفتند. صفین موضعى است نزدیک رقه که در ساحل فرات واقع شده است . جنگ صفین از اول محرم سال ۳۷ هجرى قمرى آغاز شد.


امیرالمومنین على علیه السلام در راه رفتن به صفین ، به منطقه اى به نام ذى قار رسید. ذى قار بین بصره و کوفه واقع شده است . امام على علیه السلام در ذى قار فرمود : از طرف کوفه هزار نفر به سوى شمار مى آیند، نه یک نفر بیشتر و نه یک نفر کمتر، آنان با من تا پاى جان بیعت مى کنند.
ابن عباس مى گوید : من شروع کردم به شمارش کسانى که براى بیعت مى آمدند، تعداد به ۹۹۹ نفر رسید! و کس دیگرى نبود. گفتم : انا لله و انا الیه راجعون ؛ چه باعث شد که حضرت چنین گوید؟!

نهصد و نود و نه به اضافه یک

ابن عباس مى گوید : در فکر و اندیشه بودم که ناگاه ، نگاه کردم و دیدم شخصى مى آید، نزدیک شد، او مردى بود پشمینه پوش و سلاح بر دوش . او با شمشیر و سپر و ادوات جنگى مى آمد. آمد و به امیرالمومنین علیه السلام نزدیک شد، و گفت : دستت را بده تا بیعت کنم ! امیرالمومنین علیه السلام فرمود: بر چه چیز با من بیعت مى کنى ؟ گفت : بر شنیدن و اطاعت کردن و قتال در پیشگاهت تا این که بمیرم و یا خداوند پیروزت گرداند!

امیرالمومنین فرمود : اسمت چیست ؟ گفت : اویس : امیرالمومنین فرمود : تو اویس قرنى هستى ؟ گفت : آرى . امیرالمومنین فرمود : الله اکبر! دوستم رسول خدا صلى الله علیه و آله به من خبر داد که مردى از امتش را درک خواهم کرد که به اویس قرنى گفته مى شود. او حزب اللهى ، و از حزب پیامبر خداست ، مرگش در شهادت است ، به تعداد دو قبیله ربیعه و مضر شفاعت مى کند.
ابن عباس مى گوید: (با این سخن ) شادمان شدیم و غم و اندوه را از ما زدود.

اویس راهب و مجاهد

آن گاه که اویس قرنى ، این عارف پاکباخته و زاهد خود ساخته ، در اردوگاه على مرتضى علیه السلام حاضر شد، امیرالمومنین علیه السلام را خرسند و یاران او را خوشحال کرد. ورود اویس به جبهه حق علیه باطل ، حتى در لشکریان معاویه نیز تاثیر گذاشت . تا آنجا که در اولین روز نبرد، شخصى از اهالى شام آمد و از سپاهیان امام على علیه السلام سؤ ال کرد : آیا اویس ‍ قرنى در لشکر شماست ؟

جواب داده شد که : آرى ، از او چه مى خواهى ؟، گفت : از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که فرمود : اویس القرنى خیر التابعین باحسان ؛ اویس قرنى از نظر نیکوکارى بهترین تابعین است . این حدیث را گفت و بى درنگ اسب خویش را به سوى جبهه على دوانید و وارد اردوگاه امیرالمومنین علیه السلام شد.

البته اویس براى تبلیغات و برگزارى مراسم دعا به جبهه نیامده بود؛ زیرا او همراه خود دو شمشیر و یک فلاخن براى پرتاب سنگ هم آورده بود
این است که به محض شروع جنگ ، این پیرمرد شیر دل ، قهرمان میدان عرفان و جهاد مى شود. او پیشتاز مبارزه شده ، وبه استقبال مرگ در راه خدا مى رود.
اینک این راهب زاهد، مبارز و مجاهد شده است . او سالها در جهاد اکبر پیروز و سر بلند بوده و حالا به میدان جهاد اصغر آمده است .
اویس مناجات مى کند که : اللهم ارزقنى شهاده توجب لى الجنه و الرزق پروردگار! شهادتى ارزانى ام کن که برایم بهشت و روزى به ارمغان آورد.
اویس آماده نبرد مى شود، لباس کمترى مى پوشد تا چابک و سبکبال باشد.

در این هنگام منادى لشکر على علیه السلام ندا مى دهد که آماده باشید! و سپاهیان صف مى بندند. با شروع جنگ ، اویس که در پیاده نظام است ، شمشیرش را مى کشد و حمله مى کند، قلب سپاه دشمن با شمشیر اویس ‍ قرنى شکافته مى شود؛ با این حال مى جنگد تا دسته شمشیرش مى شکند، آن گاه شمشیر را مى اندازد و ندا مى دهد که : اى مردم ، (کار را) تمام کنید، تا همه چیز درست و تمام شود، و روى مگردانید تا بهشت را ببینید. مى گوید و مى گوید تا تیرى آمده بر قلب او مى نشیند. انگار که سالهاست روحش به معراج رفته و قفس تن وى بر جاى مانده است ، بدین ترتیب کبوتر روحش پرواز مى کند، وقتى که بیش را بر بدن این عارف دلباخته على مى شمارند، مشاهده مى کنند که بیش از چهل جراحت از سوى جبهه جهل و جنایت ، پیکر اویس را آزرده است ، اما این شیعه آزاده ، زخم در راه دوست را دوست مى داشته و با لباس احرام ولایت که اینک به خون رنگین شهادت آغشته شده ، به لقاءالله شتافته است .

تیرى که بر قلب اویس نشست ، قلب امام را آزرد. اگر چه اویس به آرزوى خویش رسید، اما امام عارفى شیفته و زاهدى بر جسته را از دست داد. اگر اویس عاشق امیرالمومنین علیه السلام بود مولا هم اویس را دوست مى داشت . این است که بر پیکر پاک اویس حاضر مى شود. بر نماز مى گذارد، و او را دفن مى کند.
آرى ، اویس از شهرت فرار مى کند و در آغوش شهادت قرار مى گیرد.
او نمى خواهد از صفین به دور بماند، لذا در آن جا حضور مى یابد، چرا که اهل خروج نیست ، اهل عروج است .
آرى ، بدین گونه سهیل یمانى در کهکشان راه شیعى درخشش جاودانه یافت .

اویس قرنی//محمد رضا یکتایی

۷۷- ۵ ذکر شیخ ابو العبّاس قصّاب، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن گستاخ درگاه، آن مقبول اللّه، آن کامل معرفت، آن عامل مملکت، آن قطب اصحاب، شیخ وقت، ابو العبّاس قصّاب- رحمه اللّه علیه- شیخ عالم و محترم مشایخ بود و صدّیق وقت بود، و در فتوّت و مروّت پادشاه، و در آفات عیوب نفس دیدن اعجوبه بود؛ و در ریاضت و کرامت و فراست و معرفت شأنى عظیم داشت. او را «عامل مملکت» گفته‏اند، و پیر و سلطان عهد بود و شیخ میهنه را گفت که: «اشارت و عبارت نصیب توست».

نقل است که شیخ ابو سعید را گفت: «اگر تو را پرسند که: خداى- تعالى- شناسى؟ مگو که: شناسم، که آن شرک است و مگو که: نشناسم، که آن کفر است و لیکن چنین گوى که: عرّفنا اللّه ذاته بفضله». یعنى خداى- تعالى- ما را آشناى ذات خود گرداناد به فضل خویش. و گفت: «اگر خواهد و اگر نه، با خداى خوى مى‏باید کرد و اگر نه، در رنج باشد». و گفت: «اگر با تو خیر خواهد، علم را در جوارح تو نگاه دارد و اندام‏هاى تو یک‏به‏یک از تو بستاند و با خویشتن گیرد و نیستى تو به تو نماید تا به نیستى تو هستى او آشکارا شود، به صفات خویش در خلق نگرى، خلق را چون گوى بینى در میدان قدرت، پس گردانیدن گوى خداوند گوى را بود».

و گفت: «هر کسى از وى آزادى طلبند و من از او بندگى، که بنده او در بند او به سلامت بود و آزاد در معرض هلاکت». و گفت: «فرق میان من و شما یک چیز بیش نیست و آن آن است که شما فرا ما گویید و ما فرا او گوئیم، شما از ما شنوید و ما از او شنویم، و شما ما را بینید و ما او را بینیم و الّا ما نیز چون شما مردمیم». و گفت: «پیران آینه تواند. چنان بینى ایشان را که تویى؟». و گفت: «مریدى اگر به یک خدمت درویش قیام نماید آن وى را بهتر بود از صد رکعت نماز افزونى، و اگر یک لقمه از طعام کم خورد، وى را بهتر از آن که همه شب نماز کند». و گفت: «بسیار چیزها را دوست داریم که یک‏ذره آنجا نباشیم». و گفت:

«صوفیان مى‏آمدندى هر کسى به چیزى‏ و به جایى بایستى، و مرا پاى نبایستى. و هر کسى را منى بایستى و مرا من نبایستى، مرا بایستى که من نباشم». و گفت: «طاعت و معصیت من در دو چیز بسته‏اند: چون بخورم مایه همه معصیت در خود بیابم و چون دست بازکشم اصل همه طاعت از خود بیابم». و وقتى علم ظاهر را یاد کرد و گفت: «آن جوهرى است که دعوت صد و بیست و اند هزار پیغامبر در آن نهاده‏اند. اگر از آن جوهر ذره‏یى پدید آید از پرده توحید زود از هستى خویش این همه در فنا رود». و گفت: «نه معرفت است و نه بصیرت و نه نور و نه ظلمت و نه فنا. آن هستى هست است».

و گفت: «مصطفى نمرده است. نصیب چشم تو از مصطفى مرده است».

و گفت:«پادشاه عالم را بندگانى‏اند که دنیا و زینت دنیا به خلق رها کرده‏اند و سراى آخرت و بهشت به مطیعان گذاشته، و ایشان با خداوند قرار گرفته، گویند: ما را خود این نه بس که رقم عبودیّت از درگاه ربوبیّت بر جان ما کشیده‏اند؟ که ما چیزى دیگر طلبیم؟».

و گفت:«خنک آن بنده که او را یاد نمودند». و گفت: «جوانمردان راحت خلق‏اند، نه وحشت خلق، که ایشان را صحبت با خداى بود از خلق و از خداى به خلق نگرند».

و گفت:«صحبت نیکان و بقعه‏هاى گرامى، بنده را به خداى نزدیک نکند، بنده به خدایى خداى نزدیک کند. صحبت با آن دار که باطن و ظاهر به صحبت او روشن شود». و گفت: «حق تعالى- از صدهزار فرزند آدم یکى را بردارد براى خویش». و گفت: «دنیا گنده است و گنده‏تر از دنیا دلى است که خداى- تعالى- آن دل به عشق دنیا مبتلا گردانیده است». و گفت: «هر چند که خلق به خالق نزدیکتر است، نزدیک خلق عاجزتر است».

و گفت:«همه اسیر وقت‏اند، و وقت اوست و همه اسیر خاطرند و خاطر اوست».

و گفت:«دعوت صد و بیست و اند هزار پیغامبر- علیهم السّلام- همه حق است لیکن صفت خلق است، چون حقیقت نشان کند، نه حق ماند و نه باطل». و گفت: «چون من و تو باقى بود، اشارت‏ باشد، و چون من و تو برخاست نه اشارت ماند و نه عبارت». و گفت: «اگر تو را از او آگهى بودى، نیارستى گفت که از او آگهى است». و گفت: «شب و روز بیست و چهار ساعت است، هیچ ساعتى نیست تا او را بر تو آمدنى نیست». و گفت: « [اگر] امر خویش بر تو نگاه دارد دست برده‏اى، و اگر ندارد آدم باید با همه فرزندانش، تا با تو بگریند». و گفت: «اگر کسى بودى که خدایى را طلب کردى جز خداى، خداى دو بودى». و گفت: «خداى را خداى جوید، خداى را خداى یابد، خداى را خداى داند».

و گفت: «اگر خداى یک‏ذرّه به عرش نزدیک‏تر بودى، از آنکه به ثرى، خدایى را نشایستى». و گفت «من با اهل سعادت به رسول صحبت کنم و با اهل شقاوت به خدا». و گفت: «از شما درنخواهم ادب، بیهوده مادرى بود که از فرزند شیرخواره ادب درخواهد.از شما ادب آن درخواهد که با شما به نصیب خویش زندگانى کند». و گفت: «ابلیس کشته خداوند است. جوانمردى نبود کشته خداوند خویش را سنگ انداختن».

و گفت:«اگر در قیامت حساب در دست من کند بیند که چه کنم: همه را در پیش کنم و ابلیس را مقام سازم، و لیکن نکند». و گفت: «هرگز کس مرا ندیده است و هر که مرا بیند از من صفت خویش بیند». و گفت: «یک سجده که بر من براند به هستى خویش و نیستى من، بر من گرامى‏تر از هر چه آفرید و آفریند». و گفت: «من فخر آدم و قرّه العین مصطفى‏ام.آدم فخر کند که گوید: این ذریّت من است. پیغامبر را چشم روشن گردد که گوید: این از امّت من است». و گفت: «وطاء من بزرگ است از او بازنگردم تا از آدم تا محمّد در تحت وطاى من نیارد»- این آن معنى است که شیخ بایزید گفته است: لوائى اعظم من لواء محمّد و شرح این در پیش داده‏ایم-از او پرسیدند که: «زهد چیست؟». گفت: «بر لب دریاى غیب ایستاده بودم، بیلى در دست، یک بیل فروبردم، از عرش تا ثرى بدان یک بیل برآوردم، چنان که دوم بیل را هیچ نمانده بود، و این کمترین درجه زهد است»- یعنى هر چه‏ صورت بود در قدم اول از پیشم برخاست- و گفت: «حق- تعالى- قومى را به بهشت فروآورد و قومى را به‏ دوزخ. پس مهار بهشت و دوزخ بگیرد و در دریاى غیب اندازد». و گفت: «آنجا که خداى بود روح بود و بس». و گفت: «اهل بهشت به بهشت فرودآیند و اهل دوزخ به دوزخ. پس جاى جوانمردان کجا بود؟ که او را جاى نبود، نه در دنیا و نه در آخرت».

نقل است که یکى قیامت را به خواب دید و شیخ را طلب مى‏کرد، در جمله عرصات شیخ را هیچ جاى نیافت. دیگر روز بیامد و شیخ را آن خواب بگفت. شیخ گفت: «آنگاه چنین خوابت را رایگان نگویند. چون ما نبودیم اصلا، ما را چون بازتوان‏یافت؟ و اعوذ باللّه از آن که ما را فردا بازتوان‏یافت».

نقل است که یکى به نزدیک او آمد و گفت: «یا شیخ مى‏خواهم که به حج روم».گفت: «مادر و پدر دارى؟». گفت: «دارم». گفت: «برو رضاء ایشان نگاه دار». برفت و بار دیگر بازآمد و گفت: «اندیشه حج سخت شد». گفت: «دوست پدر! قدم در این راه به صدق ننهاده‏اى. اگر به صدق نهاده بودیش، نامه از کوفه بازرسیدى».

نقل است که یک روز در خلوت بود. مؤذّن گفت: «قد قامت الصّلاه». گفت:

«چون سخت است از صدر، و از درگاه مى‏باید آمد». برخاست و عزم نماز کرد.

نقل است که کسى از او پرسید که: «شیخا کرامت تو چیست؟». گفت: «من کرامات نمى‏دانم. اما آن مى‏دانم که در ابتدا هر روز گوسفندى بکشتمى و تا شب بر سر نهاده مى‏گردانیدمى در جمله شهر، تاتسویى سود کردمى یا نه. امروز چنان مى‏بینم که مردان عالم برمى‏خیزند و از مشرق تا به مغرب به زیارت ما پاى‏افزار در پا مى‏کنند، چه کرامت خواهید زیادت از این؟». رحمه اللّه علیه، و اللّه اعلم بالصّواب.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

 

زندگینامه شیخ ابو القاسم قشیرى‏(به قلم استاد بدیع الزمان فرزانفر)

زین الاسلام ابو القاسم عبد الکریم بن هوازن بن عبد الملک بن طلحه بن محمّد قشیرى از اکابر علما و کتّاب و شعرا و متصوّفه قرن پنجم هجرى است که در ربیع الاوّل سال سیصد و هشتاد و شش هجرى قمرى در ناحیه استوا (قوچان کنونى) متولّد گردیده است.

زین الاسلام لقبى است که بحسب معمول آن زمان و بمناسبت مقام علمى و دینى که احراز کرده بود بر وى اطلاق کرده‏اند و این‏گونه لقب یعنى القاب مضاف به «اسلام» از اواخر قرن چهارم متداول بوده است مانند: شمس الاسلام لقب ابو الطیّب سهل بن محمّد بن سلیمان بن موسى بن عیسى بن ابراهیم صعلوکى متوفّى شهر رجب ۴۰۴ و عماد الاسلام لقب ابو العلا صاعد بن محمّد بن احمد بن عبد اللّه قاضى، متولّد ربیع الاوّل ۳۴۳ و متوفّى ذى‏الحجّه سال ۴۳۱ که نام وى در تاریخ بیهقى بعنوان قاضى صاعد مکرّر آمده است و رکن الاسلام لقب ابو عمر محمّد بن حسین بن محمّد بسطامى، متوفّى ۴۰۷ یا ۴۰۸ و ابو محمّد عبد اللّه بن یوسف جوینى متوفّى ۴۳۸ و شیخ الاسلام لقب ابو عثمان اسماعیل بن عبد الرّحمن بن احمد بن اسماعیل صابونى متولّد ۳۷۳ و متوفّى چهارم محرّم ۴۴۹ و جمال الاسلام لقب ابو محمّد موفّق هبه اللّه بن محمّد بن حسین بسطامى متوفّى ۴۴۰ که نامش در تاریخ بیهقى مذکور است و پسرش سعید بن موفّق متوفّى ۵۰۲ و فخر الاسلام لقب امام الحرمین عبد الملک بن عبد اللّه جوینى، متوفّى ۴۷۸ و حجّه الاسلام لقب ابو حامد محمّد غزّالى طوسى متولّد ۵۵۰ و متوفّى ۵۰۵٫قشیرى نسبت است به «قشیر بن کعب» که خاندانش را «بنى قشیر» نیز مى‏ خوانده ‏اند و زین الاسلام نیز ازین خاندان بود.

مادرش دختر محمّد بن سلیمان بن احمد بن محمّد استوایى سلمى است و ازاین‏رو ابو القاسم از سوى پدر، قشیرى و از طرف مادر، سلمى بود. خالوى او ابو عقیل‏ عبد الرّحمن بن محمّد از توانگران و دهقانان روى‏شناس ناحیه استوا و از رواه حدیث و شاگرد ابو العبّاس محمّد بن یعقوب الاصمّ از محدّثین بسیار مشهور (متولّد ۲۴۷ و متوفّى روز دوشنبه ۲۳ ربیع الآخر ۳۴۶) بود و ابو القاسم قشیرى از وى حدیث روایت مى‏کرد و او به سال ۴۱۴ درگذشت.

پدر قشیرى نیز توانگر و از ملّاکین ناحیه استوا بوده و پیش از آنکه ابو القاسم فرزند وى بحدّ بلوغ رسد وفات یافته است و اینکه ابن تغرى بردى درباره قشیرى مى‏گوید «نشأ یتیما و فقیرا» صحّت ندارد.

تحصیلات مقدّماتى و مهاجرت قشیرى به نشابور

چنانکه سبکى از گفته عبد الغافر نوه دخترى قشیرى نقل مى‏کند وى مقدّمات ادب و عربیّت را نزد شخصى بنام ابو القاسم الیمانى که با آن خاندان پیوستگى و ارتباط داشت فرا گرفت و چون خراج دیهى که در تملّک داشت بسیار سنگین بود بنقل ابن خلّکان در صدد برآمد که علم حساب بیاموزد و مستوفى قریه شود و دیه خود را از اجحاف دیوانیان مصون دارد و بدین نیّت بشهر نشابور عزیمت نمود.

نیشابور در روزگار قشیرى‏

شهر نیشابور که آن را ابرشهر و ایران‏شهر نیز مى‏گفتند در این ایّام، مهم‏ترین شهر مشرق ممالک اسلامى بشمار مى‏رفت و از حیث وسعت و جمعیّت و وفور علما و مراکز علمى و دینى و از لحاظ کسب و تجارت در عداد شهرهاى درجه اوّل بود، مقدسى که این شهر را در اواخر دوره سامانیان و زمان سلطنت نوح بن منصور (۳۸۷- ۳۶۶) دیده وصفى جامع از آن کرده و به گفته وى مساحت نشابور از هر سو یک فرسخ بوده و چهل و چهار محلّه داشته که بعضى از آنها بسر خود شهرى بوده است مانند محلّه حیره که وسعت آن را با شیراز برابر مى‏دانسته‏اند و هر محلّه به کوچه‏ها و گذرها تقسیم‏ مى ‏شده که نام بعضى از آنها در منتخب سیاق و منتخب مشیخه سمعانى دیده مى‏شود مانند: سکّه مسلم، سکّه جاجرمى، سکّه عبد السلام، سکّه ابو على دقّاق، سکّه القصّارین، سکّه معاذ بن معاویه، سکّه خرگوش، سکّه مفتى، و محلّه کلاغ آشیان، منیشک، قولو، محلّه السّحور، محلّه زمجار، محلّه ملقاباد، محلّه عذره.

درین شهر بازارهاى مخصوص براى طبقات پیشه‏وران و تجّار وجود داشته و مهم‏ترین آنها بازار چهار سوى بزرگ (المربّعه الکبیره) و دیگرى بازار چهار سوى کوچک (المربّعه الصغیره) بوده که از شمال بسوى جنوب کشیده مى‏شده و بازارهاى اصناف ازین دو جدا شده و بشرق و غرب امتداد مى‏یافته است.

اهمیّت نشابور از لحاظ اقتصادى چنان بود که روزى نمى‏گذشت که قافله‏اى با انواع مال‏التّجاره بدین شهر وارد نشود و امتعه مختلف از فارس و سند و کرمان و رى و طبرستان نیاورند و یا صنایع مردم این شهر از نسیج پنبگى و ابریشمین و دیگر چیزها بخارج نبرند و بهمین جهت بود که تجّار و دست‏فروشان از ماوراءالنهر و سرزمینهاى دیگر به نشابور مهاجرت کرده و تیمها و کاروان‏سراهاى مخصوص به خود ساخته بودند و ازین میان تیم شیرازیان که مقرّ خاندان عبد الغافر بود و آن را «خان الفرس» مى‏گفتند شهرت بسزا داشت زیرا این خاندان علاوه بر شغل تجارت بیش از یک قرن مرجع علما و رواه حدیث نیز بودند و محدّثین نامور از میان آنها پدید آمده بودند.

از روزگار طاهریان و اوائل قرن سوم این شهر قرارگاه امراى خراسان گشت و در روزگار سامانیان اگرچه پایتخت، شهر بخارا بود، باز هم نشابور اهمیّت سیاسى خود را حفظ کرد و بسبب حربها و کشمکشها که میان سامانیان با آل بویه و آل زیار روى مى‏داد، سالار خراسان که فرمانرواى لشکر و مأمور جنگ و محاربه با این دو سلسله بود در آنجا اقامت داشت و امراى نامور از دودمان چغانى یعنى آل محتاج و نیز سیمجوریان در این شهر مى‏زیستند و در آغاز کار سلسله غزنوى، نصر بن ناصر الدّین‏ برادر محمود غزنوى این وظیفه را بر عهده داشت و در حقیقت نشابور پایتخت دوم غزنویان بشمار مى ‏آمد.

اکثریّت نشابوریان شافعى مذهب بودند ولى عدّه‏اى نیز از مذهب شیعه و حنفى و کرّامى پیروى مى‏کردند و کرّامیان در عهد محمود غزنوى نیرو گرفتند و سخت بجان شیعه افتادند و مخالفان مذهب خود را آزار کردند چنانکه ابو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه معروف به (الحاکم) را (متوفّى صفر ۴۰۵) که از مشاهیر محدّثین است و تاریخ نیشابور از مؤلّفات اوست از درس گفتن بازداشتند و منبرش را شکستند و ابن فورک را زهر دادند و بقولى محمود غزنوى باغواء این طایفه وى را مسموم کرد و ما درین‏باره باز هم سخن خواهیم گفت.

از طوائف غیر مسلمان، عدّه‏اى یهودى و مسیحى درین شهر مى‏زیستند و اگر روایات محمّد بن المنوّر مؤلّف اسرار التوحید درخور اعتماد باشد، کلیسا نیز وجود داشت.

از لحاظ فرهنگى و نشر علوم و معارف و ادبیّات عربى و فارسى، نشابور حائز رتبه اوّل و مانند بغداد و بخارا یا برتر بود و عدّه بسیار از فقها و محدّثین و مفسّرین و لغویّین و کتّاب و شعرا (که بتازى و یا پارسى و یا به هر دو زبان شعر مى‏گفتند) و نیز حکما و علماء ریاضى و متکلّمین از فرق مختلف و مشایخ صوفیّه درین شهر بنشر علوم و ادب و تربیت اخلاقى و تهذیب نفوس مشغول بودند و مجالس درس و بحث و نظر و وعظ همه روز دایر بود و مردم گروه گروه درین مجالس حضور مى‏یافتند و دانش مى‏آموختند و معرفت مى ‏اندوختند و براى نمونه کافیست گفته شود که ابو عبد اللّه حاکم در تاریخ نشابور دو هزار و چهار صد و سى تن را نام برده که درین شهر درس خوانده یا درس گفته‏اند و این عدّه شامل کسانى است که از صدر اسلام تا اواخر قرن چهارم به نشابور سفر کرده و علم آموخته یا از دیگران دانش اندوخته و اکثر از مردم آن شهر بوده‏اند و عبد الغافر فارسى که کتاب سیاق را ذیل آن تاریخ کرده و علماء قرن‏ پنجم تا ربع نخستین از قرن ششم را در تاریخ خود یاد مى‏کند. شرح حال هزار و ششصد و سى تن را آورده است که اکثر از طبقه فقها و محدّثین بوده‏اند و از ادبا و شعرا و علماى شیعه و حکما و ریاضى‏دانان و دیوانیان هرچه کمتر نام برده است و بى‏هیچ شک با مطالعه یتیمه الدّهر و تتمه الیتیمه از ثعالبى و دمیه القصر باخرزى و طبقات الحنفیّه و تاریخ بغداد و معجم الادباء یاقوت و انساب سمعانى و فهرست منتجب الدّین و نظائر این‏ها از کتب که متضمّن تراجم رجال است بر این عدّه بسیار توان افزود.

علاقه و اهتمام بعلوم را در مردم نیشابور نشانه بسیار برجسته و بارزى است و آن وجود دودمانهایى است که هر یک بیش از صد سال حافظ و نگهبان دانش بوده و پدر بر پدر در طبقات علما یاد شده‏اند از قبیل: خاندان محمى، مزکّى، مخلدى، مؤمّل، ناصحى، سراجى، شجاعى، صفّار، شحّامى، منیعى، نیلى، عیّار، سیّارى، صاعدى (آل صاعد)، میکالى (آل میکال، بنى میکال) عنبرى، بحیرى که در سیاق و انساب سمعانى عدّه‏اى از علما که بدین انساب یاد شده‏اند مى‏توان یافت.

نمونه دیگر تأسیس مراکز و بناء مؤسّسات علمى است که نیشابوریان در این امر اهتمام بسیار داشته‏اند و ظاهرا قدیم‏ترین مؤسسه علمى در نیشابور یا بقول مطلق در بلاد اسلام مدرسه‏اى است که ابو العبّاس محمّد بن اسحاق بن ایّوب صبغى (بکسر صاد مهمله و سکون باء، مطابق انساب سمعانى، الاکمال، و مشتبه ذهبى) و یا ضبعى (بضم ضاد معجمه و فتح باء مطابق العبر ذهبى و طبقات سبکى و شذرات الذهب و در سیاق کنیه او ابو بکر است و ظاهرا با برادر وى ابو بکر احمد بن اسحاق اشتباه شده است) متوفّى ذى‏القعده ۳۴۴ بنام «دار السنّه» بنا کرده و اداره امور و تولیت اوقاف آن را پس از مرگ بشاگرد خود ابو عبد اللّه الحاکم واگذاشته است.

وزان پس مدارس بسیار درین شهر ساخته‏اند مانند: مدرسه مشطى، مدرسه سورى، مدرسه بیهقى، مدرسه سعیدیّه از بناهاى نصر بن ناصر الدّین، مدرسه‏ ابو على دقّاق، مدرسه شحّامى، مدرسه قشیریّه، مدرسه سلطانیّه، مدرسه ابو نصر بن ابى الخیر، مدرسه سرهنگ، مدرسه سمعانى، مدرسه نظامیّه که ما اسامى آنها را از منتخب سیاق و منتخب مشیخه سمعانى استخراج کرده ‏ایم.

از آغاز اسلام در مدینه و بصره و کوفه و دیگر شهرها در مساجد براى تعلیم مبانى دین و تفسیر و سماع حدیث و درس ادب، حلقه‏هاى مختلف تشکیل مى‏شد و همین روش در نیشابور نیز معمول بود و بنابراین مساجد را بر این مؤسسات علمى باید اضافه کرد و بى‏گمان در نشابور مساجد بسیار ساخته بودند که از آن جمله بود جامع قدیم و مسجد المنبر که ابو مسلم خراسانى ساخته و عمرو بن اللیث تکمیل کرده بود و یازده در داشت و مقدسى آن را دیده و وصف کرده است و جامع منیعى و مسجد مطرّز و مسجد صرّافین و مسجد کریمى و مسجد المربّعه الکبیره که ذکر آنها در سیاق آمده و این‏ها همه مراکز علمى بوده و از گفته عبد الغافر معلوم مى‏شود که آل صاعد در جامع قدیم مجلس املا داشته‏اند علاوه بر آنکه خان‏ها و تیم‏ها نیز گاهى براى تدریس و وعظ بکار مى‏رفت چنانکه ابو عثمان صابونى در خان حسین مجلس مى ‏گفت.

صوفیّه نیز در خانقاههاى خود بتعلیم مبانى دین و اصول طریقت مشغول بودند و نیکوکاران براى ایشان خانقاه مى‏ساختند که صوفیان در آنها به ریاضت و مراقبت و تهذیب نفس و اخذ مبانى تصوّف از حدیث و تفسیر و کلمات مشایخ مى‏پرداختند و از آن جمله بود خانقاه صندوقى و خانقاه طرسوسى و خانقاه ابو الفضل العمید الخشّاب و خانقاه محمود در سکّه مسیّب و خانقاه سلمى.

و نوع دیگر از ابنیه مخصوص صوفیان دویره‏[۱] است که ظاهرا خانقاهى‏ کوچک یا اقامتگاهى براى درویشان مسافر بوده که در مدخل یا چسبیده بخانقاه بزرگ بنا مى‏کردند و این نوع بنا در شهرهاى خراسان وجود داشت مانند: دویره صوفیّه‏ در نسا و دویره دلارام در سرخس و دویره سهل در اغیان.

و در نیشابور نیز دویره‏ها ساخته بودند که ذکر آنها جاى جاى در سیاق بنظر مى‏رسد از قبیل: دویره ابو سعید بن ابى الخیر، دویره ابو عبد الرّحمن سلمى، دویره قشیرى (یعنى ابو القاسم قشیرى) دویره محمود صوفى.

و گذشته از آنچه گفتیم گاهى مجلس درس و املاء در مواضعى بنام «حظیره» تشکیل مى‏یافت و آن در اصل دیوار بستى است از چوب یا هیزم که گوسفند و یا شتر را در آن جاى مى‏داده‏اند ولى از مجارى استعمال این کلمه در سیاق و منتخب مشیخه سمعانى مستفاد مى‏شود که مقصود از آن قبرستانى است که به دیوارى محصور شده باشد و یا گنبدى بوده است مخصوص بدفن اموات از خاندانى خاص چنانکه از تعبیر:

«حظیره آل سمعانى» که در سنجدان مرو بوده و نام آن در منتخب مشیخه سمعانى آمده همین معنى مستفاد مى‏گردد و در فرهنگ آنندراج نیز تقریبا همین گونه تفسیر شده است و ازین قبیل است (حظیره شحّامیّه) در نشابور که ابو الحسن شجاعى در آن مجلس املا داشت.

هریک ازین مساجد و مدارس و خانقاهها کتابخانه بزرگ یا کوچک داشت که بانى آن یا مردم براى استفاده عموم وقف کرده بودند و غالبا مؤذّن مسجد یا متولّى امور مدرسه و خانقاه حفظ آن را بر عهده داشت و به طلبه علم امانت مى‏داد.

از آنچه گفتیم به خوبى روشن گشت که شهر نشابور در اواخر قرن چهارم و قرن پنجم یکى از مراکز علمى و دینى بزرگ جهان بوده و وسائل تحصیل از هر جهت براى طالب علمان و خداجویان صوفى نهاد فراهم بوده است چنانکه از هر سو بدان روى مى‏نهاده‏اند و شاید بهمین علّت ابو القاسم قشیرى بدین شهر که از لحاظ آب و هوا و وفور نعمت و اجتماع علما از هر دست و تعدّد کتابخانه‏ها بر دیگر شهرهاى خراسان رجحان داشت دل بسته و شیفته گشت و ترک مولد گفت و این شهر را مرکز خاندان بزرگ و دانش‏گستر قشیرى قرار داد.

استادان و مشایخ قشیرى در روایت حدیث‏

بنا به گفته ابن خلّکان وقتى قشیرى به نیّت آموختن علم حساب به نشابور آمد بحسب اتّفاق در مجلس ابو على دقّاق حاضر گشت و سخنش در دل وى کارگر افتاد و از خواندن حساب منصرف شد و قدم در طریق ارادت و تصوّف نهاد و ابو على دقّاق به فراست پى باستعداد و شایستگى وى برد و او را بمریدى پذیرفت و علم خواندن فرمود و قشیرى بطلب علوم دینى همّت بست و فقه و اصول دین و مذهب، تعلیم گرفت و از مشایخ نشابور سماع حدیث کرد و در همین حال بمجلس ابو على دقّاق نیز مى‏رفت و از فوائد مجلس وى بهره مى‏گرفت تا بمدارج کمال رسید و ما اینک بذکر استادان و مشایخ وى مى ‏پردازیم.

۱- ابو بکر محمّد بن بکر بن محمّد طوسى نوقانى، وى در نیشابور مفتى و پیشواى شافعیان بود و مذهب شافعى را تدریس مى‏کرد و مجلس نظر داشت و مقدّم این طایفه و در ورع و زهد و دورى از خلق و آلودگى بامور دنیوى سرآمد بود و خویش را از ارتباط با دیوانیان و مداخله در اوقاف و وصایاى مردم بر کنار مى‏داشت و سرانجام در نوقان طوس به سال ۴۲۰ درگذشت، قشیرى نزد وى علم فقه بر مذهب شافعى خوانده بود. نام و نسب وى در سیاق و سبکى چنان است که یاد کردیم ولى در ابن خلّکان و طبقات الشافعیّه از ابى بکر بن هدایه اللّه الحسینى نام پدرش «ابو بکر» است و در مأخر اخیر نقل شده که وى پسرى بنام ابو بکر داشته است و مؤلّف النّجوم الزّاهره وى را «بکر بن محمّد» گفته است و گمان مى‏رود که روایت عبد الغافر که خود از مردم نشابور و نوه قشیرى بوده درست‏تر باشد.

۲- ابو الحسین احمد بن ابى نصر محمّد بن احمد بن عمر الخفّاف، وى از صلحا و عبّاد عصر خود بود و بدین جهت او را «الزّاهد» خوانده‏اند و او روایت حدیث از ابو العبّاس محمّد بن اسحاق بن ابراهیم سرّاج (متوفّى ۳۱۳) مى‏کرد و از مشایخ بزرگ حدیث بود و مردانى نامور چون ابو عبد اللّه حاکم و ابو عثمان صابونى‏ از وى سماع حدیث کرده بودند، قشیرى نیز از وى حدیث آموخته و رفیق وى در سماع حدیث ابو المظفر محمّد بن اسماعیل شجاعى (متوفّى ۴۶۵) بود، وفاتش روز پنج‏شنبه، دوازدهم ربیع الاوّل سال ۳۹۵ در نشابور اتّفاق افتاد و چون به روایت سمعانى از قول ابو عبد اللّه الحاکم، وى درین تاریخ نود و سه‏ساله بود پس باید ولادت او در سال ۳۰۲ واقع شده باشد.

۳- ابو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه بن محمّد بن حمدویه بن نعیم نیشابورى معروف به «الحاکم» و «ابن البیّع» مؤلّف تاریخ نیشابور و مستدرک و بسیار کتب دیگر از اکابر محدّثین و علما که در عهد خود بى‏نظیر بود متولّد در سال ۳۲۱ و متوفّى در ماه صفر سال ۴۰۵، بنا بنقل سبکى قشیرى از وى سماع حدیث کرده بود.

۴- قاضى ابو زید عبد الرّحمن بن محمّد بن احمد بن اللّیث بن شبیب، از محدّثین بزرگ، متوفّى در جمادى الآخره سال ۴۱۳ هم از مشایخ قشیرى در روایت حدیث.

۵- ابو نعیم عبد الملک بن حسن بن محمّد بن اسحاق بن الازهر اسفراینى، از محدّثین بزرگ، متولّد در ربیع الاوّل سال ۳۱۰ و متوفّى ربیع الاوّل سال ۴۰۰، قشیرى مسند ابى عوانه یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم بن یزید اسفراینى را که خالوى پدر ابى نعیم و از محدّثین مشهور بود بر وى خوانده بود و از او سماع داشت و چون ابى نعیم بنصّ عبد الغافر در کتاب سیاق سال ۳۹۹ به دعوت اهل نیشابور بدانجا رفته و تمام علما و محدّثین مجالس درس خود را تعطیل کرده و بدرس وى حاضر شده بودند پس تاریخ سماع قشیرى نیز باید در همان سال روى داده باشد.

عبد الغافر فارسى و ابو عبد اللّه محمّد بن الفضل الفراوى که ذکر وى بیاید مسند ابى عوانه را بر قشیرى خوانده بودند و از او روایت مى‏ کردند.

۶- ابو طاهر محمّد بن محمّد بن محمش بن علىّ بن ایّوب زیادى، از محدّثین و فقها و مفتیان مشهور خراسان، متولّد به سال ۳۱۰ به گفته صاحب سیاق و یا ۳۱۷ بنقل سبکى و متوفّى سنه ۴۱۰ در نیشابور، قشیرى از وى سماع حدیث داشت. و در علّت شهرت او به «زیادى» اختلاف است. عبد الغافر مى‏گوید که او را بدان جهت که در میدان زیاد بن عبد الرحمن در نیشابور منزل داشت زیادى مى‏گفتند و سمعانى آن را نسبت بجدّ مى‏ شمارد.

۷- ابو عبد اللّه حسین بن محمّد بن حسین بن عبد اللّه بن صالح بن شعیب بن فنجویه یا فتحویه ثقفى دینورى، از بزرگان محدّثین که چهل سال حدیث درس مى‏گفت و سال ۴۱۳ به نشابور سفر کرد و بخانقاه طرسوسى وارد شد و عدّه‏اى از علماء نشابور از وى سماع حدیث کردند که از آن جمله قشیرى بود و او در ربیع الآخر سال ۴۱۴ وفات یافت و در مقبره حیره دفنش کردند.

۸- ابو القاسم حسن بن محمّد بن حبیب نیشابورى، از وعّاظ و مفسرین و محدّثین، متوفّى در ذى‏القعده یا ذى‏الحجّه سال ۴۰۶٫

۹- ابو الحسین معدّل علىّ بن محمّد بن عبد اللّه بن بشران، از محدّثین بغداد که قشیرى در مسافرت مکّه و بوقت اقامت، در بغداد، از وى سماع حدیث کرده است. متولّد ۳۲۸ و متوفّى رجب یا شعبان سال ۴۱۵ و چون وى به گفته ابو الفرج بن الجوزى درین هنگام هشتاد و هفت‏ساله بود پس باید ولادت او در سال ۳۲۸ اتّفاق افتاده باشد.

۱۰- ابو الحسین محمّد بن حسین بن محمّد بن الفضل القطّان، از محدّثین بغداد، متولّد ۳۳۵ و متوفّى رمضان ۴۱۵ که قشیرى در بغداد از وى سماع حدیث کرده است.

۱۱- قاضى ابو محمّد جناح بن نذیر بن جناح کوفى، از محدّثین عراق در اواخر قرن چهارم و اوائل قرن پنجم که قشیرى از وى در کوفه سماع حدیث کرده و ابو بکر احمد بن حسین بیهقى هم از وى روایت مى‏نموده است.

۱۲- ابو عبد اللّه محمّد بن الفضل بن نظیف، فرّاء مصرى، از محدّثین‏ مشهور مصر، متوفّى ۴۳۱ که قشیرى از وى در مکّه سماع حدیث کرده است.

۱۳- ابو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه بن عبید اللّه بن باکویه شیرازى، از مشایخ صوفیّه که با ابو عبد اللّه بن خفیف شیرازى دیدار کرده و باطراف و اکناف سفر نموده و حکایات بسیار از مشایخ گرد آورده و دیوان ابو الطیّب احمد بن الحسین متنبّى را در شیراز بر گوینده آن خوانده بود، وى پس از مسافرتهاى دور و دراز به نشابور سفر کرد و در دویره سلمى اقامت گزید و پیران نشابور نزد وى براى استفاده مى‏رفتند و ابو القاسم قشیرى دیوان متنبّى را از وى سماع کرد و حکایات و لطائف صوفیان را از زبان وى شنید چنانکه در غالب ابواب رساله قشیریّه از قول وى روایاتى بنظر مى‏رسد، وفات وى بنقل عبد الغافر در سیاق به سال ۴۲۸ اتّفاق افتاده است.

۱۴- ابو القاسم عبد الرّحمن بن محمّد بن عبد اللّه بن محمّد بن حمدان نیشابورى کوشکى سرّاج، از اکابر فقهاء و رواه حدیث، متوفّى ۴۱۸ که قشیرى از وى حدیث روایت مى‏کرده است.

۱۵- ابو عقیل عبد الرّحمن استوایى، خالوى قشیرى که ذکر وى گذشت و قشیرى از او سماع حدیث کرده بود، متوفّى ۴۱۴٫

۱۶- ابو اسحاق ابراهیم بن محمّد بن ابراهیم بن مهران اسفراینى، از متکلّمین و محدّثین نامور که علم کلام در بغداد آموخت و آنگاه به اسفراین بازگشت و درس کلام و حدیث مى‏گفت و سپس در نیشابور رحل اقامت افکند و براى وى مدرسه‏اى بنا کردند تا در روز محرم سال ۴۱۸ همان‏جا وفات کرد و جنازه او را به اسفراین بردند و به خاک سپردند، قشیرى نزد وى علم کلام بر طریق اشعرى خوانده است و بنا بنقل ابن خلّکان قشیرى یک چند بدرس او حاضر مى‏شد و گفته استاد را نمى ‏نوشت، ابو اسحاق گفت این مسائل را باید نوشت، قشیرى آنچه تا آن وقت خوانده بود همه را بازگفت و استاد وى را نوازش کرد و گفت تو محتاج بدرس من نیستى و کافى است که کتب مرا مطالعه کنى.

۱۷- ابو بکر محمد بن حسن بن فورک اصفهانى، از متکلّمین و نحویّین و وعّاظ معروف در آخر قرن چهارم که تحصیلات خود را در اصفهان به پایان برده و در مذهب اشعرى سخت متعصّب بود و بدین جهت وقتى برى رفت مخالفین اشعرى به ضدّیّت برخاستند و او را آزار کردند، چون این خبر به نشابور رسید ابو عبد اللّه حاکم و علماء نیشابور از سالار خراسان ابو الحسن محمّد بن ابراهیم بن سیمجور (متوفّى ۳۷۷) تقاضا کردند که برى نامه نویسد و ابن فورک را به نشابور دعوت کند، ابن فورک رى را ترک گفت و به نشابور آمد و ابو الحسن برایش مدرسه‏اى ساخت و چون مطابق گفته قشیرى (کتاب حاضر، ص ۸۲) وى بر ابو عثمان سعید بن سلام مغربى پس از مرگ نماز خوانده و وفات ابو عثمان مغربى در سال ۳۷۳ بوده است پس باید ابن فورک قبل ازین تاریخ به نشابور رفته باشد.

ابن فورک در نیشابور نیز در تأیید مذهب اشعرى مى‏کوشید و عقائد ابو عبد اللّه محمّد بن کرّام سجستانى را (متوفّى ۲۵۵) که پیروانش در نشابور قدرت بسیار داشتند به صراحت و بى‏پروا ردّ مى‏کرد و ازاین‏رو کرّامیان بمحمود غزنوى که در تقویت آنها مى‏کوشید شکایت بردند و ابن فورک را متّهم کردند که نبوّت پیغمبر را منقضى مى‏داند و معتقد است که حضرت رسول (ص) پس از مرگ، پیغمبر نیست و نبود، محمود، ابن فورک را به غزنه خواست و او این اتّهام را ردّ کرد ولى در بازگشت دستور داد تا وى را مسموم کردند و بقولى کرّامیان او را زهر دادند سال ۴۰۶٫

قشیرى نزد وى علم کلام آموخته و چون ابن فورک زاهد و متصوّف نیز بوده، در رساله، اقوال وى را در اصول عقاید و احوال و مقامات مکرّر آورده است.

۱۸- ابو عبد الرّحمن محمّد بن حسین بن موسى الازدى السلمى، از اکابر صوفیّه و محدّثین و علماء بزرگ که در حدیث و تصوّف مصنّفات بسیار دارد و کتاب طبقات الصوفیّه از تألیفات او بسیار مشهور است، متولّد رمضان ۳۳۰ و بقولى ۳۲۵ و متوفّى روز یکشنبه سوم شعبان ۴۱۲، که او را در خانقاهى که بدو منسوب و مشهور به‏ «دویره سلمى» بود دفن کردند.

قشیرى نزد وى حدیث و تصوّف آموخت و پس از مرگ ابو على دقّاق با وى مصاحبت داشت و نام وى در کتاب حاضر بسیار توان دید.

قشیرى در حلقه صوفیان‏

چنانکه پیشتر گفته آمد سبب اقامت قشیرى در نیشابور و مداومت بر تعلّم، کشش و انجذاب درونى وى بشخصیّت روحانى و سخنان پرشور و حال‏انگیز ابو على دقّاق بود.

امّا ابو على حسن بن علىّ بن محمّد بن اسحاق بن عبد الرّحیم بن احمد، پسر آردفروشى بود از مردم نشابور و بهمین مناسبت او را دقّاق مى‏گفتند و او در آغاز، علوم ظاهرى را از ادب و تفسیر و فقه و حدیث در زادگاه خود و در مرو آموخت و آنگاه دست ارادت در دامن ابو القاسم ابراهیم بن محمّد نصرآبادى که پیر خراسان و دست‏پرورده ابو بکر شبلى بود استوار ساخت و بمدد تلقین و ارشاد او، این راه را به پایان برد و خلیفه و جانشین نصرآبادى شد و چون پیر وى به سال ۳۶۶ از نشابور به مکّه رفت و مجاور حرم شد و همان‏جا در سال ۳۶۹ وفات یافت بنابراین ابو على دقّاق باید پیش از سال ۳۶۶ بجمع مریدانش پیوسته باشد.

تاریخ اتّصال قشیرى به ابو على دقّاق نیز معلوم نیست ولى چون قشیرى شاگرد ابو الحسین خفّاف متوفّى ۳۹۵ بوده پس ورود او به نشابور و دیدارش با ابو على دقّاق باید پیش ازین تاریخ و ما بین سال ۳۹۰ و ۳۹۵ واقع شده باشد.

ابو على دقّاق چنانکه از اقوال وى در رساله قشیریّه و تذکره الاولیاء عطّار مستفاد است پیرى بود که اندوه و قبض بر احوالش غالب بود زیرا همچنان‏که او را علوم ظاهر و طریق زهد سیرآب نکرده بود احوال و واردات و روش خانقاه هم او را اقناع نمى‏کرد و پیوسته زیادت و فزونى حال طلب مى‏کرد و دلى سوخته فراق و نفسى گرم و آتشین داشت و آن روش که مردانى مانند بایزید و جنید و ابو الحسین نورى و شبلى پرورده بود، بدو و ابو الحسن خرقانى ختم گشت و تا روزگار مولانا جلال الدّین‏ چنان مرد در طریقت برنخاست، و ازاین‏رو این پسر آردفروش شیفتگان و دلباختگان بسیار داشت و مریدان صادق و جان بازان راه حقیقت پروانه‏وار گرد شمع وجودش مى‏گشتند و در شعله‏ هاى انفاس سوزان او پروبال مى‏سوختند و فرومى‏ریختند و یکى از آن میان ابو القاسم قشیرى بود که به دیدار وى چنان عاشق گشت که بیش، یاد خویشان و زادگاه خود نکرد و در مجلس آن پیر وقت و شیخ راستین زانو زد و باخلاص و صدق تمام بدو ارادت مى‏ورزید و به همگى همّت تسلیم وى گشت و اینک ما شرح این اخلاص و ادب خدمت را از زبان قشیرى مى ‏آوریم.

«استاد امام رحمه اللّه گوید هرگز نزدیک استاد ابو على نشدم اندر ابتدا الّا که روزه داشتمى و نخست غسل کردمى و به مدرسه شدمى چند بار بازگشته بودم از حشمت او تا یک راه که آن حشمت برخاست و چون به میان مدرسه رسیدمى از حشمت چنان بودمى که کسى را دست و پاى خفته باشد، بر خویشتن قدرت نداشتمى، اگر سوزن اندر من زدندى آگاهى نداشتمى، پس چون بنشستم هر واقعه که مرا بودى بزبان نبایستى گفت، بشرح آن خود ابتدا کردى، چند بار چنین افتاده بود و من بعیان دیده بودم و اندیشیدمى که اگر خداوند تعالى در وقت من رسولى فرستد تا حشمت او بر دل بیشتر بود یا حشمت او، اندر دل صورت نبستى که آن ممکن بود و هرگز اندر مدّت روزگار که با وى صحبت داشتم و پیوستگى حاصل آمد بدل من اعتراضى نیفتاده بود مرا بر وى تا از دنیا بیرون شد» کتاب حاضر، ص ۵۰۹- ۵۰۸٫

پیوستگى و تعلّق باطنى میان این مرید و مراد سرانجام باتّصال و قرابت ظاهرى کشید و ابو على دقّاق دختر خود امّ البنین فاطمه دقّاقیّه را که خود از دانشمندان روزگار بود چنانکه بیاید به قشیرى تزویج کرد و چند تن از فرزندان قشیرى ازین مادر در وجود آمدند.

ابو المظفّر محمّد بن اسماعیل شجاعى در ارادت، شریک و هم‏قدم قشیرى و برادر وى در طریقت بود و این دو با هم بمجالس ابو على دقّاق مى‏رفتند و راه سلوک‏ و ریاضت را با یکدیگر طى مى‏کردند و او پیش از قشیرى بدو ماه در سال ۴۶۵ وفات کرد و قشیرى بعد از وى چندان نزیست.بنا به گفته جامى قشیرى مجالس پیر خود را نوشته و جمع کرده بود.

وفات ابو على دقّاق بقول عبد الغافر در ضمن ترجمه حال ابو القاسم عبد الخالق بن علىّ بن عبد الخالق بن اسحاق مؤذّن و محتسب نیشابورى در ذى‏الحجّه سال ۴۰۵ اتّفاق افتاد، سبکى و جامى نیز بر همین روایت رفته‏اند، ذهبى در العبر و ابن العماد در شذرات الذّهب و سبکى بروایتى دیگر وفات او را در ۴۰۶ و ابن جوزى در المنتظم و ابن الاثیر و ابن کثیر و ابن تغرى بردى در ۴۱۲ نوشته‏اند و ظاهرا گفته صاحب سیاق که نوه قشیرى است صحیح‏تر است.

ابو على را در مدرسه خود دفن کردند که در سمت قبله کهن دز واقع بود و پس از آن ابو القاسم قشیرى و محمّد بن یحیى را همان‏جا به خاک سپردند.

قشیرى و ابو سعید ابو الخیر

محمّد بن المنوّر در ضمن چند حکایت از روابط ابو سعید و قشیرى سخن مى‏گوید، بنا به گفته او قشیرى در آغاز از منکران ابو سعید بود و بسط حال وى را در معاش و مجالس سماع ناخوش مى‏داشت ولى آخرالامر بسبب اشراف ابو سعید بر واقعات و خواطر، از آن انکار بازگرایید و بابو سعید گروید و در مجالس وى حاضر مى‏شد ولى چون روایات محمّد بن المنوّر زیاده قابل اعتماد نیست و نظیر این حکایتها را درباره دیگران نیز نقل کرده و مآل همه اثبات کرامات ابو سعید است، مادام که سند قطعى بدست نیاید گفتار او را بسهولت باور نتوان داشت.

حقیقت امر اینست که قشیرى در کتاب حاضر نه در ذکر تراجم احوال مشایخ و نه در ذکر پیران معاصر خود که نام آنها را آورده و شرح حالشان را ننوشته و نه در ضمن ابواب دیگر که اقوال پیران پیشین و هم‏روزگار خویش را نقل مى‏کند یک نوبت هم نام ابو سعید را نیاورده و این دلیل است که بدو ارادت و اعتقادى نداشته‏ و یا از وى چیزى نشنیده است. از دگر سوى، عبد الغافر از اشخاصى نام مى‏برد که هم با ابو سعید و هم با قشیرى مرتبط بوده و بمجلس این هر دو حاضر مى‏شده‏اند مانند:

ابو سعد عبد الرّحمن بن منصور (۴۷۴- ۴۰۴) که از مریدان ابو سعید بود و از قشیرى نیز اصول طریقت را فرا مى‏گرفت و نیز ابو المظفّر موسى بن عمران بن محمّد بن اسماعیل انصارى (۴۸۶- ۳۸۸) که مصاحب و خادم این هر دو بود و ابو الوفا ناصر بن ابى سعید بن ابى الخیر (متوفّى در مهنه روز دوشنبه غرّه رمضان ۴۹۱) که از قشیرى سماع حدیث کرده است و از مجموع این‏ها استفاده مى‏شود که قشیرى از معتقدان ابو سعید نبوده ولى میان آن دو تن اختلاف و خصومتى هم وجود نداشته است.

مسافرتهاى قشیرى‏

قشیرى علاوه بر مسافرت در شهرهاى خراسان دو سفر ببغداد و یک سفر به مکّه کرده است.سفر نخستین بنصّ عبد الغافر در دو موضع از کتاب سیاق و بنقل ابن خلّکان و سبکى به همراه ابو محمّد عبد اللّه بن یوسف جوینى (متوفّى ۴۳۸) و ابو بکر احمد بن الحسین بیهقى (۴۵۸- ۳۸۴) از راه بغداد به مکّه بود و چون قشیرى و ابو محمّد جوینى درین سفر از ابو الحسین بن بشران و ابو الحسین بن الفضل سماع حدیث کرده‏اند و وفات این دو چنانکه گذشت به سال ۴۱۵ اتّفاق افتاده پس سفر نخستین قشیرى ببغداد و مکّه قبل ازین تاریخ و ظاهرا در سال ۴۱۲ که مردم خراسان از بسته شدن راه مکّه و موقوف ماندن حجّ بمحمود غزنوى شکایت بردند و او قافله‏اى سنگین تجهیز کرد و خراسانیان بحجّ رفتند، باید صورت گرفته باشد (ابن الاثیر حوادث ۴۱۲)

سفر دوم بنصّ ابو بکر احمد بن على خطیب بغدادى (متوفّى ۴۶۳) در تاریخ بغداد و مطابق روایتى که در مقدّمه رساله قشیریّه (نسخه موزه بغداد) است در اوائل سال ۴۴۸ بود زیرا در جمادى الاولى از همین سال رساله قشیریّه بر وى در بغداد قرائت شده است و سبب این مسافرت تعصّبات مذهبى و مخالفت کرّامیان و معتزله با پیروان ابو الحسن علىّ بن اسماعیل اشعرى (متوفّى ۳۲۴) بود بتفصیل ذیل:چنانکه پیش گفتیم شهر نشابور مرکز تعصّبات و اختلافات مذهبى بود و کرّامیان درین شهر قدرت و نفوذ بسیار داشتند و هر یک چند، این اختلاف از مجالس درس بکوى و بازار مى‏کشید و عامّه به پشتیبانى ائمّه مذهب وارد ماجرا مى‏شدند چنانکه بر اثر همین اختلافات ابو عبد اللّه الحاکم را از درس گفتن بازداشتند و منبرش را شکستند و ابو نصر عبد الرّحمن بن احمد صابونى را در حدود سال ۳۷۲ غیله بقتل رسانیدند و ابن فورک را مسموم کردند و دامنه این تعصّبها میان شیعیان و سنّیان از یک‏سو و میان حنفیّه و شافعیّه و کرّامیّه از دگر سو بالا مى‏گرفت و در روزگار سلطنت محمود قدرت بدست کرّامیان افتاد تا دولت غزنوى از خراسان برچیده شد و سلجوقیان بر خراسان دست یافتند و ابو نصر منصور بن محمّد کندرى که بسه زبان پارسى و تازى و ترکى سخن مى‏گفت و حنفى مذهب بود به وزارت طغرلبک برگزیده شد و او مردى متعصّب و بقول بعضى معتزلى و به گفته عبد الغافر بسوء عقیده متّهم بود و آتش اختلاف را بر ضدّ اشعریّه دامن زد و کار بر این دسته از مردم هرچه سخت‏تر گشت.

مردم نیشابور از معتزله و کرّامیّه و حنبلیان هرات بر ضدّ ابو الحسن اشعرى برخاسته بودند و او را کافر مى‏شمردند چنانکه در سال ۴۳۶ پیروان اشعرى از علما درباره صحّت عقاید و آراء وى استفتا کردند و ابو محمّد جوینى و ابو عثمان صابونى و ابو القاسم قشیرى در ذى‏القعده همان سال در جواب این استفتا، عقیده خود را دائر بر اینکه ابو الحسن اشعرى از ائمّه اسلام و پیرو عقاید سلف است نوشتند.

جمال الاسلام هبه اللّه بن محمّد معروف به «موفّق» در سال ۴۴۰ درگذشت شافعیان گرد فرزند وى ابو سهل محمّد (متولّد ۴۲۳) جمع شدند و ابو القاسم قشیرى به معاضدت و تأیید وى قیام کرد تا او را بجاى پدر نشاندند و طغرلبک باستدعاء وى ابو سهل را بلقب پدرش (جمال الاسلام) ملقب گردانید ولى ابو سهل بسبب زیرکى و قبولى که یافته بود محسود گشت و او خود با حسودان و مخالفان مذهب بستیزه برخاست و حسودان به نیروى حکومت، اشعریان را از وعظ و تدریس و خطبه، در جامع منع‏ کردند و ذهن طغرلبک را نسبت بمذهب شافعى و اشعرى مشوب ساختند و ابو نصر کندرى ظاهرا از بیم آنکه ابو سهل به وزارت رسد و نیز بسبب اختلاف عقیده در سال ۴۴۵ از طغرلبک اجازه گرفت که روافض و مبتدعه را بر منابر لعن کنند و در نتیجه بفرمان وى، خطبا اشعریّه را نیز لعن کردند و ابو الحسن اشعرى را ملعون خواندند و فقها و محدّثین خراسان و از آن جمله امام الحرمین و ابو سهل بن الموفّق و ابو القاسم قشیرى سخت به مخالفت برخاستند و ابو بکر بیهقى نامه‏اى پندمند به ابو نصر کندرى نوشت ولى سودمند نیفتاد (این نامه را ابن عساکر در تبیین کذب المفترى ص ۱۰۰ ببعد و سبکى در طبقات الشافعیّه ج ۲، ص ۲۷۲ ببعد آورده‏اند) و قشیرى نیز نامه‏اى متضمّن نفرت و استغاثه و ردّ منکرین اشعرى بشهرها و نزد علما فرستاد (این نامه را نیز ابن عساکر و سبکى نقل کرده ‏اند) و ابو نصر کندرى فرمانى از جانب طغرلبک صادر کرد مشعر بر آنکه مخالفان را از نیشابور نفى بلد کنند و چون این فرمان به نشابور رسید و خوانده شد عوام و اوباش به خانه قشیرى ریختند و او را کشان‏کشان به زندان کهن دز بردند و امام الحرمین پنهان شد و از راه کرمان بحجاز گریخت و ابو سهل محمّد بن موفّق به ناحیه باخرز رفت و جمعى از یاران کار دیده و جنگجوى خود را تعبیه کرد و به دروازه نشابور لشگرگاه ساخت و از حاکم شهر، رهایى قشیرى را مطالبه نمود و چون حاکم، قشیرى را آزاد نکرد او شبانه به نشابور درآمد و اعوان و انصار خود را گرد آورد، مردم نشابور از حاکم خواستند تا دست از قشیرى بردارد او بلجاج ایستاد و جنگ درگرفت و ابو سهل قشیرى را از زندان بیرون کشید آنگاه قشیرى و ابو سهل به شکایت نزد طغرلبک برى رفتند و حاکم نشابور از راه دیگر برى رسید ولى طغرلبک به گفته قشیرى در دفاع از اشعرى قانع نگشت و ابو سهل را به زندان افکندند و اموالش را گرفتند و قشیرى ناچار ببغداد رفت و مجالس وعظ و روایت حدیث ترتیب داد و در همین ایّام بود که ابو بکر خطیب بغدادى از وى سماع حدیث نمود و او در این سفر با خلیفه القائم بامر اللّه (۴۶۷- ۴۲۲) ملاقات کرد و در قصرخلیفه وعظ گفت و خلیفه فرمانى مشعر بر اعزاز و اکرام وى صادر کرد و او به نشابور بازگشت ولى باز هم آسوده نمى‏زیست و با اهل و عیال خود بطوس مى‏رفت و چندى در آن شهر اقامت مى‏کرد، اینست آنچه ابن عساکر از گفته عبد الغافر و دیگران نقل مى‏کند و سبکى نیز در ترجمه حال قشیرى آورده است ولى سبکى در ضمن شرح حال ابو الحسن اشعرى (طبقات، ج ۲، ص ۲۷۲). مى‏گوید که قشیرى و امام الحرمین به مکّه رفتند و تا آنگاه که عمید الملک کندرى بقتل رسید (ذى‏الحجّه سال ۴۵۶) در مکّه بودند و سپس به دعوت نظام الملک بخراسان باز آمدند ولى این روایت درست بنظر نمى‏رسد زیرا عبد الغافر نوه قشیرى این مطلب را نیاورده است و دیگر آنکه خطیب بغدادى به مسافرت قشیرى به مکّه اشارتى ننموده و شرح حال امام الحرمین را نیز در تاریخ خود ذکر نکرده و به‏هرحال روایات سبکى متناقض است و روایت اوّلش ترجیح دارد.

امّا اینکه ابن خلّکان و ذهبى مدّت اقامت امام الحرمین را در مکّه چهار سال نوشته‏اند با آنچه ما از تاریخ این حادثه (۴۴۵) نوشتیم منافاتى ندارد زیرا این تاریخ به صراحت در نامه قشیرى و همچنین در المنتظم از ابن جوزى و البدایه و النهایه از ابن کثیر و النجوم الزاهره از ابن تغرى بردى در ذیل حوادث ۴۴۵ ذکر شده و ابن عساکر و سبکى نیز نقل کرده‏اند و ممکن است مدّت اقامت امام الحرمین در جنوب ایران بطول انجامیده و او پس از قتل کندرى به دعوت نظام الملک بخراسان باز آمده باشد و چنان‏که گفتیم قشیرى و امام الحرمین در سفر بغداد با یکدیگر نبوده‏اند.

قشیرى پس از این پیروزى و قتل عمید الملک ابو نصر کندرى بفرمان الب‏ارسلان و نظام الملک، قطعه‏اى سرود که باخرزى در «دمیه القصر» و ابن عساکر در «تبیین کذب المفترى» آورده‏اند:

عمید الملک ساعدک اللّیالى‏ على ما شئت من درک المعالى‏
فلم یک منک شى‏ء غیر امر بلعن المسلمین على التّوالى‏
فقابلک البلاء بما تلاقى‏ فذق ما تستحقّ من الوبال‏

پس از مراجعت، قشیرى در دوران وزارت نظام الملک که خود شافعى مذهب بود با کمال احترام ده سال به افاده و افاضه اشتغال داشت.

قشیرى بلحاظ علمى و اجتماعى‏

از آنچه گفتیم مقرّر گشت که قشیرى از علما و محدّثین نامور زمان خود بود و او علاوه بر کلام و حدیث در تفسیر قرآن خاصه بمذاق صوفیّه و به روش ابو عبد الرّحمن سلمى در کتاب «حقائق» دستى قوى داشت، فقه نیکو مى‏دانست و بزبان عربى شعر مى‏گفت و کاتب و دبیرى پرمایه و واعظى زبان‏آور بود.

وعّاظ آن عهد علاوه بر اطّلاع وسیع از علوم اسلامى، براى جذب مستمعین، مى‏باید گفتار خود را باشعار دل‏انگیز و حکایات مؤثّر از انبیا و رسل و صحابه و زهّاد و عبّاد و مشایخ صوفیّه آرایش دهند تا سخنشان دلنشین و مؤثّر باشد و بااین‏همه از فصاحت و بلاغت مایه تمام داشته باشند، نیک‏نامى و زهد و تقوى نیز شرطى لازم شناخته مى‏شد و قشیرى بتمام این فضائل آراسته و از اسرار شریعت و رموز طریقت به خوبى آگاه بود و ازاین‏رو مجالس وعظ وى تأثیر عظیم داشت و عامّه و خاصّه بدان روى مى‏آوردند و مشایخ صوفیّه چون زبان بشرح نکات و حلّ اسرار تصوّف مى‏گشود مستفیض بلکه مست فیض مى‏شدند، باخرزى که معاصر این پیر نکته‏دان سخنور بوده است وصفى تمام از مجالس وى کرده است.

از سال ۴۳۷ تا پایان عمر بنقل عبد الغافر قشیرى مجلس املاء ترتیب داد که در آن لطائف قرآن و اشارات احادیث را توضیح مى‏داد و در هر مورد بیتى چند از گفته خود مى ‏افزود.اشعار او بزبان عربى بسیار قوى و دل‏انگیز است، باخرزى ده بیت و سبکى بیست و یک بیت و جامى دو بیت از او نقل کرده ‏اند.

طریقه وى در علم کلام ممزوجى بود از روش ابو بکر بن فورک و از طریقه ابو بکر محمّد بن الطیّب بصرى باقلانى متوفّى ۴۰۳ که پیش نخستین درس خوانده و کتب دومین را در مطالعه گرفته بود، باخرزى و دیگران مهارت او را درین فن ستوده‏اند و او را یکى از مدافعان مذهب اشعرى شمرده‏اند.

از حیث اطّلاع و احاطه بر احادیث و نقد و معرفت انواع آن، قشیرى از مشایخ درجه اوّل بشمار مى‏رفت و از بسیار کسان اجازه روایت و سماع گرفته بود و بدین سبب عدّه کثیر و به گفته سمعانى هزاران کس از طالبان حدیث و نیز بزرگان این فن در خراسان و شهرهاى دیگر از وى سماع حدیث کردند و اجازه روایت بدست آوردند که فهرستى از آنها خواهیم آورد ولى او با این همه دانش و شهرت باز هم دست از طلب علم نمى‏کشید و از مستفیدان مجلس خویش گاه‏گاه مطلبى که نمى‏دانست یا بنحو مطلوب تحقیق نکرده بود مى‏پرسید و بر شیوه علماء راستین بجهل و تردّد خاطر در مباحث علمى راضى نمى‏گشت فى المثل با آنکه وى در علم نحو تبحّر داشت از ابو القاسم یوسف بن على مغربى از وجوه نحاه و قرّاء که در سال ۴۵۸ بمحضر وى مى‏رفت و علم کلام مى‏خواند در مسائل نحو استفاده و بدو مراجعه مى ‏کرد و قشیرى درین هنگام تقریبا هشتاد و سه ‏ساله بود.

ازین همه بگذریم، قشیرى به گفته عبد الغافر سوارکار و در استعمال انواع سلاح چابک و قوى دست بود و در شناخت اسلحه و سوارى و رموز پهلوانى چیزها مى‏دانست که دیگران نمى‏دانستند و مگر این پرورش و سلحشورى را وى در ناحیه استوا که مردمانش همواره دلیران و یلان بوده‏اند آموخته است.

ریاست مذهبى و نفوذ در میان عامّه در این عهد و شاید در همه ادوار اسلامى براى کسانى میسّر مى‏گشت که یا فقیه و محدّث و صاحب مجلس درس و نظر و یاواعظ بلند پایه و یا زاهد پرمایه و یا از شیوخ تصوّف و داراى رباط و خانقاه باشند، قشیرى این همه بود و همه این مزایا را حاصل کرده بود پس عجب نیست اگر ما از خلال اخبار و روایات نتیجه مى‏ گیریم که او در عهد خود داراى نفوذ و قدرت عظیم در دستگاه حکومت و میان عامّه مردم بوده است و عدّه‏اى از مردم بواسطه همین قدرت و تأثیر مادّى و معنوى گرد او و خاندانش جمع شده و از مختصّین و پیوستگان این دودمان بشمار آمده ‏اند.

در میان این گروه کسانى بوده‏اند که وظیفه آنها استنساخ کتب قشیرى بوده است مانند: ابو القاسم اسماعیل بن حسین بن علىّ بن احمد فرائضى نیشابورى ساکن دویره سلمى که کتب قشیرى را بخطّ زیبا و خواناى خود مى‏نوشت و کلاههاى درویشى ظریف دست‏دوزى‏شده با اشعار مناسب براى وى مى‏دوخت و ابو القاسم سلمان بن ناصر بن عمران بن محمّد بن اسماعیل بن اسحاق بن یزید بن زیاد بن میمون بن مهران انصارى، متوفّى روز پنج‏شنبه بیست و دوم جمادى الآخره سال ۵۱۲ که از خدّام خانقاه قشیرى بود و اکثر کتابهاى قشیرى را بخطّ خود نوشت.

عبد الغافر این اشخاص را جزو مریدان و مخصوصان بوى نام مى‏برد: ابو ابراهیم اسماعیل بن ابى الحسن طوسى، متوفّى شعبان ۴۹۵ از خدّام قشیرى، اسماعیل بن عبّاس صوفى از مریدان، ابو القاسم عبد العزیز بن عبد الرّحمن الصفّار از مخصوصان، ابو احمد عبد اللّه بن محمّد بن ابى احمد طوسى، متوفّى روز شنبه دهم ذى‏القعده سال ۴۸۵ از خدّام، عبد الرّحمن بن محمّد خطیب مروزى از مریدان، ابو القاسم عبد الرّحمن بن ابى بکر محمّد قارى واعظ، متوفّى ۴۹۵ از خدّام، ابو محمّد عبد الصّمد بن ابى سعید صوفى، متوفّى روز پنج‏شنبه سیزدهم شعبان سال ۴۹۴ از خدّام که در رکاب قشیرى مى‏رفت، محمّد بن ابى صالح صوفى از خدّام، ابو حفص عمر بن عبد الرّحیم بن محمّد بن محمّد لبیکى نشابورى، متولّد آخر صفر ۴۴۰ و متوفّى شنبه هفدهم‏ جمادى الآخره سال ۵۲۰ از مریدان، ابو سعید عبد العزیز بن عبد اللّه نقیب، متوفّى دوشنبه ششم ذى‏القعده سال ۵۰۲ از مریدان.

شاگردان و کسانى که از قشیرى روایت کرده ‏اند

قشیرى مدّتى دراز و ظاهرا از حدود ۴۱۰ که تألیف تفسیر را آغاز کرد فعّالیّت علمى داشت و بسیارى از طالبان علم و معرفت نزد وى درس خوانده‏اند و ما اینک فهرست گونه‏اى از شاگردان وى که از مطالعه سیاق و منتخب مشیخه سمعانى و طبقات سبکى بدست آورده‏ایم در اینجا مى‏آوریم:

۱- احمد بن اسماعیل جوهرى ساکن غزنین، متوفّى بعد از سال ۵۱۳ که از قشیرى سماع حدیث کرده و رساله قشیریّه را بر وى خوانده و سمعانى از وى اجازه گرفته است.

۲- ابو نصر احمد بن منصور صفّار نیشابورى. متولّد ۴۴۹ و متوفّى ۵۳۳٫

۳- ابو سعد اسماعیل بن ابى صالح احمد بن عبد الملک مؤذّن نیشابورى ساکن کرمان، متولّد در ذى‏الحجّه سال ۴۵۲ در نشابور و متوفّى سلخ رمضان ۵۳۲ در بردسیر کرمان.

۴- ابو اهیم اسماعیل بن حسن بن محمّد بن احمد جرجانى علوى حسینى مؤلّف کتاب ذخیره خوارزمشاهى از اطبّا. متوفّى ۵۳۱ در مرو.

۵- ابو محمّد اسماعیل بن ابى القاسم عبد الرّحمن الزّمجارى از مردم نیشابور و از صوفیّه عصر، متولّد رجب ۴۳۹ و متوفّى جمعه دوم رمضان ۵۳۱ که از خدّام قشیرى نیز بود.

۶- ابو العبّاس اسماعیل بن علىّ بن سهل بن عبّاس مسیّبى، فقیه و صوفى، متوفّى روز دوشنبه چهارم ربیع الاوّل ۵۱۸ که او را در خانقاه سکّه مسیّب دفن کردند.

۷- ابو سعید اسعد بن سعید بن ابى سعید فضل اللّه بن ابى الخیر، متولّد اوّل‏ ذى‏الحجّه سال ۴۵۴ و متوفّى سلخ رمضان ۵۰۷٫

۸- ابو القاسم اسحاق بن عمر بن عبد العزیز نیشابورى، معروف به «شرف الافاضل» که شعر خوش مى‏گفت و نثر نیکو مى‏ نوشت، متولّد در ذى‏القعده سال ۴۳۹ و متوفّى چهارشنبه بیست و هشتم جمادى جمادى‏الأخرى ۵۲۰ و او را در بالاى میدان زیاد بن عبد الرّحمن در نیشابور به خاک سپردند.

۹- ابو عبد اللّه حسین بن احمد بن علىّ بن حسن بیهقى، از مردم خسرو گرد و قاضى آن ناحیه، متولّد قبل از ۴۵۰ و متوفّى سیزدهم رمضان ۵۳۶٫

۱۰- ابو عبد اللّه حسین بن محمّد بن حسین علىّ بن فرّخان سمنانى، شیخ صوفیّه در سمنان، متوفّى صفر سال ۵۳۱ در سمنان.

۱۱- ابو القاسم سهل بن ابراهیم بن ابى القاسم مسجدى نیشابورى، از مشایخ حدیث، متولّد ۴۴۴ و متوفّى بعد از ۵۲۳٫

۱۲- ابو منصور سهل بن جامع بن احمد بن حسین خازن معروف به «صیرفى» از مردم نشابور.

۱۳- ابو نصر عبد الرّحمن بن احمد بن سهل کوشکى نیشابورى، متولّد ۴۴۴ و متوفّى شب شنبه پنجم جمادى الآخره سال ۵۱۸٫

۱۴- ابو محمّد عبد اللّه بن عبد العزیز بن عبد الوهّاب بن عبد الرّحمن بن محمّد بن احمد بن سلیمان بن احمد بن سلیمان سلمى نشابورى، متوفّى دوشنبه نوزدهم جمادى الآخره سال ۵۳۶٫

۱۵- ابو بکر عبد الرّحمن بن عبد اللّه بن عبد الرّحمن بن محمّد بن احمد حیرى نشابورى، از محدّثین معمّر نیشابور که معلّم سوارى و تیراندازى نیز بود متولّد دهم شوّال ۴۵۳ در محلّه ملقاباد و متوفّى شب پنج‏شنبه سیزدهم جمادى الآخره سال ۵۴۰ مدفون در ملقاباد.

۱۶ ابو على عبد الحمید بن محمّد بن احمد بیهقى خسروگردى از علما و فضلا،متولّد رجب ۴۴۸ و متوفّى نیمه رجب ۵۳۵ در خسروگرد.

۱۷- ابو الفتوح عبد الوهّاب بن شاه بن احمد بن عبد اللّه شادیاخى خرزى، ساکن محلّه عذره در نیشابور که پدرش از مریدان قشیرى بود. متولّد ۴۵۳ و متوفّى شب جمعه بیست و یکم شوّال ۵۳۵ در نشابور.

۱۸- عین الدین ابو الحسن عبد الغافر بن اسماعیل بن عبد الغافر فارسى، دخترزاده قشیرى و خطیب نیشابور. شاعر و محدّث، مؤلّف تاریخ سیاق، متولّد شب هشتم ربیع الآخر ۴۵۱، متوفّى ۵۲۹٫

۱۹- ابو العبّاس عمر بن عبد اللّه بن احمد بن محمّد بن عبد اللّه خطیب ارغیانى معروف به «احدب» متولّد بعد از ۵۴۹ و متوفّى بیست و دوم رمضان سال ۵۳۴ در نیشابور.

۲۰- ابو نصر علىّ بن مسعود بن محمّد بن اسماعیل بن على بن حسن شجاعى، از خاندان علم و روایت، متوفّى روز یکشنبه بیست و یکم جمادى الآخره سال ۵۱۶ مدفون در مقبره بالا میدان زیاد.

۲۱- ابو القاسم فضل بن محمّد بن احمد بن ابى منصور محمّد عطّار ابیوردى ساکن نشابور از اهل علم و روایت که دکّانش مجمع ظرفا و مشایخ بود و عمرى بیش از صد سال داشت. متوفّى دوشنبه ششم صفر سال ۵۱۸٫

۲۲- ابو على محمّد بن احمد بن حسن ایّوبى زهرى عوفى، معروف به «فورکى» و ملقّب به «سلطان» متولّد ۴۳۵ و متوفّى یکشنبه چهارم رمضان سال ۵۱۴٫

۲۳- قاضى ابو سعید محمّد بن احمد بن محمّد بن صاعد محمّد بن احمد بن عبید اللّه صاعدى، از خاندان صاعد، قاضى نیشابور و رئیس حنیفیّه، متولّد سال ۴۴۴ و متوفّى شنبه دوازدهم ذى‏الحجّه سال ۵۲۷ در نیشابور.

۲۴- ابو المظفّر محمّد بن احمد بن محمّد بن مظفّر هروى، از بزرگان علماو مذکّرین، متوفّى شب چهارشنبه چهاردهم شوّال سال ۵۰۶٫

۲۵- ابو عبد اللّه محمّد بن حمّویه بن محمّد بن حمّویه جوینى بحیرآبادى، از بحیرآباد، مرکز جوین و شیخ صوفیّه در آن ناحیه، متولّد محرّم سال ۴۴۹ و متوفّى اوّل ربیع الاوّل سال ۵۳۰٫

۲۶- ابو سعید محمّد بن علىّ بن محمّد بن عبد الرّحمن دهّان قاضى مروزى، از علما و از خاندان علم و روایت که پنهانى باده مى‏نوشید متولّد حدود سال ۴۳۰ و متوفّى سال ۵۰۸ یا ۵۱۰٫

۲۷- ابو نصر محمّد بن منصور بن عبد الرّحیم اشنانى حرضى نیشابورى که سمعانى چهار مجلس از امالى قشیرى را از وى شنیده است، متولّد یکشنبه نیمه ربیع الاوّل سال ۴۵۸ و متوفّى روز چهارشنبه پنجم شعبان ۵۴۷ در نیشابور، مدفون در مقبره حیره.

۲۸- ابو المجد محمود بن عبد الرّحمن بن ابراهیم شیرازى، از محدّثین و خواصّ خاندان سمعانى در مرو، متولّد حدود سال ۴۴۰ و متوفّى روز سه‏شنبه هفدهم ربیع الاوّل سال ۵۲۵ مدفون در پائین سکّه سلمه نزدیک ابو بکر واسطى.

۲۹- ابو المحاسن مسعود بن محمّد بن غانم بن محمّد بن ابى الحسن بن احمد بن علىّ بن ابراهیم ادیب غانمى خراجى، که اصلا از هرات بود و در طوس متولّد شد و در نشابور مى‏زیست و در بلخ فقه آموخت، از فضلا و دانشمندان زاهد و متعبّد که اشعار ظریف بسرعت مى‏سرود و آنها را «سحریّات» مى‏نامید بمناسبت اینکه آنها را هنگام سحر مى‏سرود، متولّد چهاردهم ربیع الآخر سال ۴۶۴ و متوفّى روز یکشنبه سوم ربیع الاوّل سال ۵۵۳ در هرات.

۳۰- سیّد ابو القاسم منصور بن محمّد بن محمّد علوى عمرى معروف به «فاطمى» از فقها و اصحاب نظر و از خردمندان و زیرکان عصر، متوفّى روز یکشنبه بیست و پنجم رمضان سال ۵۱۷ و یا ۵۲۷ در هراه، مدفون در کازرگاه.

۳۱- ابو محمّد هبه اللّه بن سهل بن عمر بن ابى عمر محمّد بن حسین بسطامى، معروف به «سیّدى» از مردم نیشابور، داماد امام الحرمین و از فقها و متعبّدین، متولّد دوازدهم ربیع الاوّل سال ۴۴۳ و متوفّى صبح سه‏شنبه بیست و پنجم صفر سال ۵۳۳٫

۳۲- ابو بکر یحیى بن عبد الرّحیم مقرى لبیکى نیشابورى، از دانشمندان که یک چند، مجلس املا داشت، متولّد رمضان سال ۴۳۸ و متوفّى روز دوشنبه بیست و هفتم رمضان سال ۵۲۲٫

آنچه ذکر کردیم از منتخب مشیخه سمعانى است و اشخاص ذیل از کتاب سیاق بر آنها افزوده مى ‏شوند:

۳۳- ابو سعید اسماعیل بن ابى عبد الرّحمن عمرو بن محمّد بن احمد بن جعفر بحیرى، از وجوه و علماء خاندان بحیرى در نشابور که وظیفه آنها تزکیه شهود بوده است و او خود مردى فقیه و محدّث و بسیار دقیق بود چنانکه صحیح مسلم را پنجاه نوبت بر استادان قرائت کرد، متوفّى سال ۵۰۱٫

۳۴- ابو عبد اللّه اسماعیل بن عبد الغافر بن محمّد بن سعید فارسى، از وجوه محدّثین که خاندان او از فسا به نیشابور منتقل شده و با اشتغال به تجارت، بتحصیل و تدریس علوم دینى مى‏پرداختند و پدرش از اصحاب ابو عبد الرّحمن سلمى بود، متولّد در رجب سال ۴۲۳ و متوفّى شب دوشنبه بیست و پنجم ذى‏القعده سال ۵۰۴٫

۳۵- ابو ابراهیم اسماعیل بن احمد بن ابراهیم بن موسى مقرى، که خود و پدرش از محدّثین بودند، متوفّى صفر، سال ۴۸۷٫

۳۶- ابو المحاسن اسماعیل بن نصر بن بکر بن ابى الحسین بن مهران واعظ، متولّد سال ۴۳۸ و متوفّى سال ۵۱۰٫

۳۷- ابو الفضل اسماعیل بن حسین بن علىّ، متوفّى روز دوشنبه بیستم جمادى الآخره سال ۴۹۴٫

۳۸- بعیث بن محمّد بسطامى، که در درس امالى قشیرى حضور مى‏یافت.

۳۹- حسن بن ابى الحسن طبرى.

۴۰- حسکان بن احمد بیهقى.

۴۱- ابو محمّد سهل بن محمّد بن محمّد سرّاج کوشکى.

۴۲- شعیب بن نوح رازى صوفى.

۴۳- ابو الحسین طاهر بن ابى القاسم عبد اللّه بن على بن اسحاق، برادرزاده نظام الملک وزیر الب‏ارسلان و ملکشاه. که صحیح بخارى را بر قشیرى خواند.

۴۴- ابو المعالى عبد العزیز بن عبد الوهّاب سلمى، نوه ابو على دقّاق و قشیرى متوفّى شب جمعه بیست و پنجم شعبان سال ۴۷۷٫

۴۵- ابو محمّد عبد الوهّاب بن عبد الرزّاق بن حسّان بن سعید منیعى قاضى.

۴۶- ابو المحاسن شهاب الاسلام عبد الرزّاق بن عبد اللّه بن علىّ بن اسحاق برادرزاده نظام الملک، از علما و دانشمندان بزرگ، متوفّى روز پنج‏شنبه هفتم محرّم سال ۵۱۵ در سرخس.

۴۷- ابو محمّد فضل بن احمد بن محمّد بن احمد صاعدى فراوى، از مشایخ صوفیّه متولّد سال ۴۱۴ و متوفّى روز سه‏شنبه شانزدهم صفر سال ۴۸۷٫

۴۸- ابو المعلّى فضل بن عبد اللّه بن محمّد بن عبده ارّگانى.

۴۹- ابو على فضل بن محمّد فارمدى طوسى، از مشایخ بزرگ و مشهور صوفیّه متولّد ۴۰۲ و متوفّى ربیع الآخر سال ۴۷۷٫

۵۰- ابو محمّد فضل اللّه بن قاضى ابى الفضل محمّد بن احمد طبسى.

۵۱- ابو الفتح مسعود بن محمّد بن منصور عمید خراسان، از علماء عربیّت که فقه نزد امام الحرمین خوانده بود.

۵۲- موفّق بن ابى سهل محمّد بن موفّق هبه اللّه بن محمّد بن حسین بسطامى، آخرین کس ازین خاندان که به ریاست رسید و او مسند ابى عوانه را بر قشیرى خوانده‏ بود، متوفّى روز چهارشنبه بیست و یکم شعبان سال ۴۷۹٫

۵۳- ابو نصر ناصر بن احمد بن محمّد بن محمّد بن عبّاس بن مسلم بن عبد اللّه بن فضل بن سلیمان طوسى، از فقها و بزرگان شافعیّه و شاگرد ابو محمّد جوینى که کتابخانه‏اى مشتمل بر نفائس کتب بخطوط علماء مشهور داشت و مؤلّفات قشیرى را بر وى خوانده بود، متوفّى ۴۶۸٫

۵۴- ابو زکریّا یحیى بن منصور جنزى. از مردم گنجه و از علماء صوفیّه که بعشق دیدار قشیرى بخراسان آمد و مرید وى گشت و از وى سماع حدیث کرد و سرانجام در ترشیز متوطّن گشت و او پدر محیى الدّین محمّد بن یحیى عالم معروف است که در وقعه غز بقتل رسید (۵۴۹) ابو زکریّا یحیى در رمضان سال ۴۹۶ درگذشت.و این عدّه از طبقات سبکى.

۵۵- نظام الملک ابو على حسن بن علىّ بن اسحاق بن عبّاس طوسى، وزیر الب‏ارسلان (۴۶۵- ۴۵۵) و ملکشاه (۴۸۵- ۴۶۵) که در اصول پیرو مذهب اشعرى و در فروع شافعى بود و زندگانى او در همه تواریخ بشرح مذکور است و از قشیرى سماع حدیث کرد و با وى مرتبط بود، متولّد ۴۰۸ و مقتول دهم رمضان سال ۴۸۵٫

۵۶- ابو القاسم عبد اللّه بن علىّ بن اسحاق طوسى، برادر نظام الملک حسن بن على، متولّد سال ۴۱۴ و متوفّى سال ۴۹۹٫

۵۷- ابو الفرج عبد الرّحمن بن احمد الزاز سرخسى نویزى. رئیس شافعیّه مرو، متولّد سال ۴۳۱ یا ۴۳۲ و متوفّى ربیع الآخر سال ۴۹۴٫

۵۸- ابو سعد عبد الرّحمن بن مأمون بن علىّ بن ابراهیم متولّى، از فقهاء نامور شافعیّه و مدرّس نظامیّه بغداد، بعد از ابو اسحاق شیرازى، متولّد سال ۴۲۶ یا ۴۲۷ و متوفّى شب جمعه هیجدهم شوّال سال ۴۷۸٫

۵۹- ابو القاسم عبد الرّحمن بن محمّد بن ثابت ثابتى خرقى، از فقها و زهّاد، متوفّى ربیع الاوّل سال ۴۹۵٫

۶۰- ابو محمّد عبد الغنىّ بن نازل بن یحیى الالواحى، از اهل مصر و یکى از محدّثین نامى، متوفّى سیزدهم محرّم سال ۴۸۶٫

۶۱- ابو الحسن علىّ بن سهل بن عبّاس بن سهل مفسّر نیشابورى، از محدّثین و مفسّرین، متوفّى ذى‏القعده سال ۴۹۱٫

۶۲- ابو الفتح محمّد بن محمّد بن على خزیمى، ساکن رى، از وعّاظ و محدّثین متوفّى محرّم سال ۵۱۴ در رى.

۶۳- ابو القاسم سلمان بن ناصر بن عمران انصارى نیشابورى، از علماء اصول و تفسیر، متوفّى روز پنج‏شنبه بیست و دوم جمادى الآخره سال ۵۱۲٫

۶۴- ابو عبد اللّه حسین بن حسن شهرستانى قاضى دمشق.

۶۵- ابو الفتح طاهر بن ابى طاهر سعید بن فضل اللّه بن ابى الخیر از مشایخ صوفیّه متوفّى ۵۰۲٫

۶۶- ابو محمّد عبد الجبّار بن محمّد بن احمد خوارى، از مردم خوار یکى از دهات بیهق، امام جامع منیعى در نیشابور، متولّد سال ۴۴۵ و متوفّى پنج‏شنبه نوزدهم شعبان سال ۵۳۶٫

قشیرى از نظر تصوّف‏

او بى‏گمان یکى از علما و محقّقین این طایفه است که از علوم ظاهر به روش معمول در آن روزگار بهره کافى گرفته و بشیوه محدّثین تمام روایات و کلمات و حکایات صوفیان را با سلسله سند که طریق اثبات صحّت آنها در آن عهد بشمار مى‏رفت آموخته بود چنانکه استاد وى ابو عبد الرّحمن سلمى و نیز ابو نعیم اصفهانى همین روش را داشتند و بدین جهت غالب مطالبى که در رساله قشیریّه مى‏خوانیم مستند است و سلسله سند آنها را قشیرى نقل کرده و شرائط امانت را رعایت نموده است و چون سند، متّصل و راویان نزد او موثّق بوده ‏اند،

متن روایت را خواه درست یا نادرست پذیرفته و گاهى نیز مطالبى منافى عقل و عادت نقل کرده و در امتناع و نادرستى آنها سخنى نگفته است و از اینجا مى‏توان نتیجه گرفت که وى بى‏اندازه متمسّک بظواهر و پایبند مسموعات خود بوده است.

درباره ظواهر شرع بى‏شک اعتقادش اینست که ترک آنها روا نیست و سالک هرگز بدرجه‏اى نمى‏رسد که عبادات و معاملات را ترک تواند گفت و بااین‏همه سالک در طریق عبادت نباید افراط کند و براى وى مراقبت دل و پاس انفاس از اعمال ظاهر مفیدتر است.

در مسائل فروع پیروى مذهب خاص را لازم نمى‏داند بلکه مرید، آنها را هم باید از مشایخ تصوّف بیاموزد و از ایشان تقلید کند.

شرط ورود به حلقه صوفیان نخست توبه و ردّ مظالم و خشنود کردن خصمان و خروج از دنیا و امور دنیاست بتمام همّت و پس ازین شیخ مى‏تواند بمرید ذکرى تلقین کند، این ذکر به عقیده قشیرى در رساله «ترتیب السلوک» اللّه اللّه اللّه یا خداى است و سالک باید بکوشد که «ذکر زبان» تبدیل به «ذکر قلب» و سرانجام منتهى به غیبت از ذاکر و ذکر شود تا به درجه فناء در مذکور برسد.

شرط دیگر اطاعت و تسلیم است و مرید باید هرچه شیخ وى مى‏گوید بى‏چون‏وچرا بپذیرد و به دلش نیّت مخالفت نگذرد و واقعات و احوال درونى خویش را از وى به هیچ‏روى پنهان ندارد و به عقیده او طىّ مدارج و منازل سلوک بى‏دستگیرى شیخ و پیرى راه‏دان ممکن نمى‏شود.

نظر او درباره سماع معتدل و مشعر بر جواز است و در کتاب حاضر (فصل سماع) شواهدى از شرع و اقوال صحابه و پیران بر اباحه آن نقل مى‏کند ولى هیچ سندى تاکنون بدست نیاورده‏ام که مریدان یا خود وى در خانقاهش سماع مى‏کرده‏اند.

چنانکه خود او مى‏گوید در جوانى و بوقت سلوک از ابو على دقّاق اجازه خواسته است تا در سماع شرکت کند و پیرش اجازت نمى‏داده تا پس از معاودت و تکرار خواهش، اشارت گونه‏اى بر جواز کرده است.

همان‏طور که از پیش گفتیم او در نیشابور دویره یا خانقاهى داشت و عدّه‏اى از جویندگان راه مرید وى شده بودند و بمدد و اشارت وى طىّ طریق مى ‏کردند و بنده‏وار به خدمتگزارى مشغول بودند.

از مطالعه رساله قشیریّه و بخصوص فصلى که در شرح الفاظ و اصطلاحات صوفیان است هرچه بهتر و روشن‏تر معلوم مى‏شود که او اصول و مبانى تصوّف را بدقّت هرچه تمام‏تر مى‏دانسته و درین میدان یکى از سابقان تیزرو و از پهلوانان گشاده بازو بوده است.

بااین‏همه وى از آن مردان آزاد فکر و بلند پرواز تصوّف و رندان چالاک نیست که هرگز زندانى رسوم و حدود ظاهرى نمى‏شدند و گام بر سر تعلیمات مسجد و مدرسه و خانقاه مى‏نهادند و از آن سوى بشریّت و نتائج و آثار آن پروبال مى‏گشودند و چه مى‏توان گفت درباره کسى که تعصّب او در فروع مذهب شافعى به جایى برسد که برناى هفده ساله‏اى را چون ابو سهل محمّد بن موفّق بخاطر سابقه ریاست خاندانش با وجود پیران کهن سال از فقهاء حنفیّه و شافعیّه، با اصرار و ابرام بر کرسى ریاست مذهب در نیشابور بنشاند و یا بر اثر اسارت و رقیّت اعتقاد باصول اشعرى، با این و آن درآویزد و در خصومتهاى محلّى شرکت کند و نامه به علماى دین و شهرهاى مختلف بفرستد و مردم را به مخالفت برانگیزد تا مجبور به جلاى وطن شود و اگر این چنین کارها از کسانى که متصدّى امور ظاهر بودند و بر مسند قضاء یا تدریس مدرسه فقه مى‏نشستند جائز شمرده شود و به غیرت دین توجیهش کنند بى‏گمان از پیرى که شرط اوّلین ارادت را خروج از دنیا و امور آن مى‏داند سخت دور است و به ‏هرحال این اعمال شایسته ظاهرپرستان پوست خاى قشرى است نه درخور پیران مغزگراى معانى نوش در مقام قشیرى.ما مى‏ دانیم که مقصود از تصوّف آزادگى است بمعنى وسیع و پهناور خود تا بدان حد که پیران راستین، همچنان‏که دربند مال و جاه نبودند، در آنچه تعلیم گرفته و یا خوانده بودند هرگز متوقّف و پایبست نمى ‏شدند و بیرون از عالم خود جهانى والاتر و گران‏مایه‏تر مى ‏جستند و ظواهر و رسوم بطور مطلق، در چشم حقیقت بین آنها، آن قدر ارزش نداشت که بر سر آنها بلجاج ایستند و به خصومت برخیزند و دلى بیازارند و خاطرى را رنجور سازند بلکه با نظر ژرف بین خویش دریافته بودند که هر کس در عقیده خود معذور است و بر چنین کس به رحمت و شفقت مى‏نگریستند و چون طبیب حاذق و مهربانى بفکر چاره امراض و دردهاى این گرفتاران عادات و تلقینات بودند و از راه قول لیّن و اندرزهاى مهرآمیز به مداواى آنها مى‏پرداختند و یا آنکه از استغراق در حقیقت، خلق را بحال خود باز مى‏گذاشتند امّا نفرین و لعنت و دشنام و ناسزا و زدن و کشتن و سوختن و برکندن، هرگز طریق صحیح تربیت نبوده و نیست و مردان حقیقت از این روش همواره بیزارى جسته‏اند و اجراى حدود و درّه برگرفتن و زدن را با محتسبان و عوانان رها کرده‏اند و بدین جهت هرچند ما قشیرى را از نظر علم و اطّلاع مى ‏ستاییم ولى به ناچار روش او را خلاف طریق مى ‏بینیم و گمان مى‏کنیم که این‏ها هم تبعات قدرت و نفوذ مادّى و اقبال عامّه خلق بوده است.

سند قشیرى در تصوّف بنا بنقل عبد الغافر از گفته خود وى چنین است: قشیرى، ابو على دقّاق، ابو القاسم نصرآبادى، شبلى، جنید، سرىّ سقطى، معروف کرخى داود بن نصیر طائى، و او از تابعین. ولى از شرح حال معروف کرخى در رساله قشیریّه روشن است که او تربیت‏یافته حضرت امام علىّ بن موسى الرّضا علیه السّلام است چنانکه سلاسل چهارده‏گانه معروفیّه همه برین عقیده ‏اند.

طریقه قشیریّه تا اواخر قرن دوازدهم در هندوستان پیروانى داشته و شاید هنوز هم کسانى برین طریقه باشند.

فقیر اللّه بن عبد الرّحمن حنفى مؤلّف کتاب قطب الارشاد (متوفّى ۱۱۹۵) مدّعى است که پنج طریق در اسناد به ذکر تا قشیرى دارد ولى از آن جمله یکى را نقل‏ مى ‏کند که بواسطه هبه الرّحمن به عبد الواحد پسر قشیرى مى‏رسد، (قطب الارشاد، طبع بمبئى، ص ۶۳۷).در مشجّره سید محمّد نوربخش ترجمه حال مختصرى از هبه الرحمن و پدرش عبد الواحد مذکور است که دلیلى است بر اینکه جزو مشایخ صوفیّه بوده‏ اند.

وفات قشیرى‏

وى باتّفاق همه مورّخین صبح روز یکشنبه (پیش از طلوع آفتاب) شانزدهم ربیع الآخر سال ۴۶۵ جهان را بدرود گفت و چون ولادتش بنقل خطیب بغدادى و دیگران از گفته خود او در ربیع الاوّل سال ۳۷۶ بوده پس وى هشتاد و نه سال و یک ماه تقریبا عمر کرده. و ذهبى که عمرش را نود سال گرفته بى‏شک مسامحه نموده است و پس از مرگ او را در مدرسه ابو على دقّاق دفن کردند.

به روایت ابن جوزى در «المنتظم» و ابن العماد در «شذرات الذهب» بنقل از سخاوى، فرزندان او تا چند سال باحترام پدرشان دست بکتب و لباسهاى وى نزدند و به خانه‏اش داخل نشدند.

خاندان قشیرى‏

زین الاسلام ابو القاسم دو زن داشت یکى امّ البنین فاطمه دختر ابو على دقّاق و دیگرى دختر احمد بن محمّد چرخى بلدى که عبد الغافر پسر او عبد الملک بن احمد را خالوى اولاد زین الاسلام مى‏خواند و ازین دو زن، شش پسر در وجود آمدند بدین‏گونه: ابو سعد عبد اللّه، ابو سعید عبد الواحد، ابو منصور عبد الرّحمن (از فاطمه) ابو نصر عبد الرّحیم (از زن دیگر) ابو الفتح عبید اللّه، ابو المظفّر عبد المنعم.

و پنج دختر داشت یکى کریمه امه الرّحیم مادر عبد الغافر و دیگرى بنام «ماهک» و نام آنهاى دیگر معلوم نیست.

و چون فاطمه و پسران قشیرى و دختران و نوه‏هاى او همه جزو دانشمندان بوده‏اند اینک باختصار شرح حال هریک بانضمام فهرستى از شاگردانشان را در اینجا مى ‏آوریم.

امّ البنین فاطمه زن قشیرى‏

چنانکه گذشت او دختر ابو على دقّاق است که در سال ۳۹۱ متولّد شد و چون پدرش در آن تاریخ پسرى نداشت بدین دختر اقبال عظیم کرد و او را قرآن و علوم دینى و آداب صوفیان تعلیم نمود و براى او مجلس وعظ و تذکیر ترتیب داد و او را واداشت تا مجالس موعظه از حفظ کرد و چندان در تربیت وى کوشید تا جامع جمیع فضائل گردید و آنگاه او را با قشیرى تزویج نمود.

فاطمه چنانکه عبد الغافر مى‏گوید در طبقه زنان، کم‏نظیر بود و از مفاخر روزگار بشمار مى‏رفت، قرآن را حفظ داشت و روز و شب مى‏خواند و بسیار خدادوست و اهل زهد و تقوى بود چنانکه هرگز بکار دنیا و تدابیر اموال خود که از پدر و مادر بمیراث داشت نمى‏پرداخت و امور او را شوهرش مرتّب مى‏ساخت.

او حدیث را از ابو نعیم اسفراینى و ابو عبد اللّه حاکم و ابو الحسن علوى و ابو عبد اللّه بن باکویه و ابو مسلم غالب بن علىّ بن محمّد رازى سماع کرده و نزد ابن باکویه کتب بسیار خوانده بود و بسیار کسان از وى روایت مى‏کردند، وفات او چاشتگاه روز پنج‏شنبه سیزدهم ذى‏القعده سال ۴۸۰ اتفاق افتاد و مدّت عمرش نود سال بود.

سبکى در ضمن ترجمه حال ابو القاسم عبد الرّحمن بن محمّد بن عبد اللّه بن محمّد بن حمدان قرشى نیشابورى (متوفّى صفر ۴۱۸) نقل مى‏کند که فاطمه دختر ابو على دقّاق از وى نیز روایت مى ‏کرده است.

و اینک فهرست مانندى از شاگردان وى:

۱- ابو القاسم احمد بن ابراهیم مقرى فزى، منسوب به «فز» معرّب (بوز) از قراى نیشابور، متوفّى حدود سال ۵۳۰٫

۲- ابو عبد الرّحمن احمد بن حسن بن احمد بن یحیى کاتب نیشابورى، نوه دخترى قشیرى و فاطمه، متولّد ۴۷۲ و مقتول در وقعه غز ۵۴۹٫

۳- ابو على احمد بن ابى على حسن کندرى، از محدّثین و صوفیّه، متولّد ۴۵۵ و متوفّى ۵۳۸٫

۴- ابو المکارم عبد الرزّاق نوه قشیرى و پسر ابو سعد عبد اللّه که ذکر وى بیاید.

۵- ابو البدر فضل اللّه بن احمد بن محسّن بن احمد کاتب طوسى، از طابران طوس و خاندان خطباى طوس، متولّد در ذى‏القعده سال ۴۷۳ و متوفّى آخر ذى‏الحجّه سال ۵۴۳ در طوس.

۶- ابو سعید محمّد بن ابراهیم بن احمد فزى عدنى، برادر ابو القاسم احمد که ذکر وى گذشت که شغلش بافتن برد نیشابورى بود که آن را «عدنى» مى‏گفته‏اند و پیوسته بخواندن و مطالعه کتب اشتغال داشت و محدّث بود، متولّد حدود سال ۴۷۰ و متوفّى میانه ۵۳۰ و ۵۳۹٫

۷- ابو المکارم محمّد بن احمد بن حسن کاتب طبرانى، از شهر طوس و از علما متولّد حدود سال ۴۶۰ و متوفّى سوم شوّال سال ۵۳۲٫

۸- ابو الفتوح عبد الوهّاب بن اسماعیل بن محمّد بن عمر صیرفى نیشابورى، نوه قشیرى که خطى خوش داشت و کتب بسیار بخطّ خود نوشته بود و سمعانى اربعین ابو عبد اللّه حاکم را از وى سماع کرده است، متولّد شامگاه روز پنج‏شنبه سیزدهم محرّم سال ۴۷۴ و متوفّى شوّال سال ۵۵۴ در نیشابور.

۹- برادر او، عبد الرحمن محمّد بن اسماعیل صیرفى مؤدّب، که علوم ادبى نیکو مى‏دانست و تعلیم مى‏کرد، متوفّى روز پنج‏شنبه بیست و هشتم جمادى الاولى سال ۵۳۳ در نیشابور.

۱۰- ابو سعد محمّد بن جامع بن ابى نصر ابراهیم صیرفى معروف به «خیّاط الصّوف» که از مکثرین در روایت حدیث بود، متولّد سوم رجب سال ۴۷۳ در نشابور و متوفّى سه‏شنبه هفتم ربیع الآخر سال ۵۴۹٫

۱۱- ابو الفتح محمّد بن على بن عبد اللّه مصرى هروى، از مشایخ حدیث، متوفّى چاشتگاه روز شنبه بیست و یکم ذى‏القعده سال ۵۳۰ مدفون در گازرگاه هرات.

۱۲- ابو النجح یوسف بن شعیب بن یوسف بن شعیب شروانى، از اهل شروان و ساکن نیشابور.

۱۳- امّ السّعد فاطمه دختر ابو نصر خلف بن طاهر بن محمّد شحّامى، از خاندان شحّامى نیشابور که همه راویان حدیث بودند.

۱۴- عایشه دختر ابو نصر احمد بن منصور بن محمّد بن قاسم بن عبدوس صفّار، از مردم نیشابور و یکى از افراد خاندان بزرگ صفّار که علما و محدّثین بودند، ولادتش سال ۴۷۱ و وفاتش در نیمه شوّال سال ۵۴۹ در فتنه غز که او ناپدید گشت و معلوم نشد که غزان او را سوختند یا در زیر شکنجه کشتند و سگان خوردند.

۱۵- ابو الفتح حسن بن علىّ بن احمد کاغذى، از محدّثین.

۱۶- ابو القاسم زید بن حسن بن زید علوى حسینى، متوفّى ربیع الاوّل ۴۸۸٫

۱۷- قاضى ابو محمّد عبد الوهّاب بن عبد الرزّاق منیعى، از محتشمان خراسان.

۱۸- ابو القاسم فضل اللّه بن ابى نصر قشیرى، نوه زین الاسلام که ذکر وى بیاید.

۱۹- ابو الحسن یحیى بن علىّ بن حسین بن على دهّان، از خاندانهاى علم و ثروت در نیشابور.

۲۰- ابو الفضل شعبان بن الحاج مؤذّن، از فقها، متوفّى سال ۴۹۴٫

و اینک مى ‏پردازیم بذکر فرزندان قشیرى:

یکم- ابو سعد عبد اللّه، وى بزرگترین فرزند قشیرى است که از ابو بکر احمد بن‏ حسن بن احمد بن محمّد حرشى نیشابورى (متولّد سال ۳۲۵ و متوفّى رمضان ۴۲۱) و ابو سعید محمّد بن موسى بن الفضل صیرفى نیشابورى (متوفّى ذى‏الحجّه سال ۴۲۱) و ابو سعد عبد الرحمن سعدى (متوفّى ۴۳۳) سماع حدیث کرده بود و هنگامى که قشیرى ببغداد سفر کرد (سال ۴۴۸) از مشایخ خراسان و رى و بغداد در روایت حدیث استفاده نمود و در علوم عربیّت و تفسیر و کلام قوى دست و چیره زبان بود و با براعتى که در تصوّف و علوم حقائق داشت بسبب بزرگ داشت و آزرم پدر در آن باره سخن نگفت، مواعظ او بعد از پدر (بنقل عبد الغافر) جگرسوز و دل‏انگیز بود، متولّد سال ۴۱۴ و متوفّى ششم ذى‏القعده سال ۴۷۷٫

دوم- ابو سعید عبد الواحد، دومین پسر قشیرى است که مادرش امّ البنین فاطمه بود و از ابو الحسن علىّ بن ابو بکر محمّد طرازى و ابو عبد اللّه محمّد بن ابى اسحاق ابراهیم بن محمّد بن یحیى المزکّى و ابن باکویه و مادرش و عدّه کثیرى از محدّثین حدیث شنیده و بر طاهر بن حسین روقى طوسى علم کلام آموخته و مدت پانزده سال خطیب جامع منیعى نیشابور بود و هر جمعه از نو خطبه‏اى انشا مى‏کرد چنانکه هیچ‏گاه خطبه‏هاى او مکرّر نشد و هم در زمان زندگى پدرش در نظامیّه نیشابور عصرهاى جمعه مجلس املا داشت ولى باحترام پدرش در بیان اصول طریقت زبان نمى‏گشود و تنها به روایت اخبار و جواب سؤالات و نقل حکایات پیشینیان بسنده مى‏کرد لیکن پس از وفات قشیرى متون تصوّف را با ذکر دقائق و حلّ مشکلات و آراسته بحکایات و اشعار مناسب شرح و تفسیر مى ‏نمود.

وى بزبان عربى شعر مى‏سرود و سبکى سه قطعه از اشعار وى که مجموعا هشت بیت مى‏شود در ذیل ترجمه حالش آورده است.

چنانکه پیش گفتیم او جزو مشایخ صوفیّه نیز بود و سیّد محمّد نوربخش در «مشجّره» خود نام وى را در سلسله پیران متصوّفه آورده و درباره او گفته است:«عبد الواحد بن ابى القاسم القشیرى قدّس اللّه اسرارهما صحب اباه ابا القاسم و کان من العلماء و الاولیاء نحریرا فى فنون العلم و له فى الورع شأن کبیر بین اولیاء نیسابور و کنیته ابو سعید».

و سبکى بنقل از سمعانى مى‏گوید که حرکات و سکنات و انفاس و کلمات پدرش را ضبط مى‏کرد و در مجالس خود مى‏آورد، دو بار به مکّه رفت و پیوسته و در همه احوال قرآن مى‏خواند، متولّد سال ۴۱۸ و متوفّى ظهر روز یکشنبه یازدهم جمادى الاولى سال ۴۹۴ و او را نزدیک قبر پدرش در مدرسه ابو على دقّاق دفن کردند.

و اینان از وى حدیث روایت کرده ‏اند:

۱- ابو عبد اللّه احمد بن اسماعیل بن احمد قولوى، منسوب به «قولو، کولو» یکى از محلّات نیشابور و معروف به «باشه».

۲- ابو اسحاق ابراهیم بن محمّد بن احمد بن اسماعیل جاجرمى، متولّد سال ۴۶۹ یا ۴۷۰ و متوفّى شب یکشنبه بیست و هشتم رمضان ۵۴۴٫

۳- ابو الحسین احمد بن محمّد سمنانى، متوفّى بعد از سال ۵۳۲٫

۴- ابو الفضل جعفر بن حسن بن منصور به یارى کثیرى، شاعر و خواب‏گزار، متولّد رجب سال ۴۷۱ و متوفّى سال ۵۳۳ در بخارا.

۵- ابو بکر سعید بن علىّ بن مسعود شجاعى زمجارى، محدّث و سخىّ و مهمان‏نواز، متولّد ربیع الاوّل سال ۴۷۲ و متوفّى پیش از سال ۵۵۰٫

۶- ابو البرکات عبد الرحمن بن محمّد بن سهل بن محبّ عدوى عمرى صوفى، از مردم نیشابور که سمعانى از وى اجازه روایت گرفته است، متولّد نوزدهم صفر سال ۴۸۶ و متوفّى ذى‏القعده سال ۵۴۶٫

۷- ابو القاسم عبد الکریم بن حسن بن احمد بن یحیى الکاتب، از مردم نیشابور

و از خاندان علم و فضیلت، متولّد بیست و پنجم رجب سال ۴۷۰ و متوفّى رمضان سال ۵۵۳ در نیشابور، وى از فاطمه زن قشیرى نیز روایت مى‏کرد.

۸- ابو بکر علىّ بن عمر بن محمّد بن حسن بن علىّ بن ابراهیم فرغولى جرجانى متولّد در جرجان و تربیت‏یافته نشابور و ساکن مرو که شغلش بنّایى بود و دست از تحصیل و تعلیم نمى‏کشید، متولّد سال ۴۸۹ در جرجان و متوفّى روز پنج‏شنبه سیزدهم محرّم سال ۵۰۸، مدفون در مقبره سنجدان مرو.

۹- ابو سعد محمّد بن امیرک بن ابراهیم نیشابورى، از تجّار معروف، متولّد چهاردهم صفر سال ۴۶۱ و متوفّى شب یکشنبه بیست و نهم ذى‏القعده سال ۵۴۳٫

۱۰- ابو عبد اللّه محمّد بن حسن بن علىّ بن ابى طالب طریثیثى، از اهل نیشابور، متوفّى صفر سال ۵۴۳ در کرمان.

۱۱- ابو عبد اللّه محمّد بن حسین بن ابى الفضل مهندس نقّار طوسى، از مردم طابران و داماد ابو حامد محمّد غزّالى، از فضلا و عبّاد، متولّد قبل از سال ۴۷۰ و متوفّى صفر سال ۵۳۰٫

۱۲- ابو سعید محمّد بن علىّ بن عبد اللّه بن حمدان جاوانى حلوى عراقى، منسوب به (جاوان) یکى از قبائل کرد که مقامات حریرى را بر نویسنده آن قرائت کرده و بر آن شرحى نوشته است، متولّد سال ۴۶۸٫

۱۳- تاج الاسلام ابو بکر محمّد بن منصور سمعانى، از علماء بسیار مشهور و پدر ابو سعد عبد الکریم صاحب انساب، متولّد سال ۴۶۳ و متوفّى روز جمعه دوم صفر سال ۵۱۵٫

۱۴- ابو محمّد حسن بن منصور سمعانى از فقهاء معروف، متوفّى سال ۵۳۱٫

۱۵- ابو حفص عمر بن احمد بن منصور صفّار نیشابورى، داماد ابو نصر قشیرى متولّد ذى‏القعده سال ۴۷۷ و متوفّى روز عید اضحى سال ۵۵۳ در نیشابور.

۱۶- ابو الفتح نصر اللّه بن منصور بن سهل حیرى، که اصلا از دوین بود و درنیشابور و مرو و بلخ ساکن مى‏شد، و شاگرد محمّد غزّالى بود و از وى در بغداد فقه آموخت، متوفّى آخر رمضان سال ۵۴۶ در بلخ.

۱۷- فضل بن عبد اللّه بن مندویه اصفهانى.

سوم- ابو منصور عبد الرحمن، سومین پسر قشیرى از امّ البنین فاطمه که مردى زاهد و ورع بود و از پدرش و از ابو عبد اللّه محمّد بن باکویه و عدّه کثیر از محدّثین نیشابور و رى و همدان و عراق روایت مى‏کرد و کتاب حلیه الاولیاء تألیف ابو نعیم اصفهانى را بخطّ خود نوشت و در سال ۴۷۱ ببغداد و مکّه رفت و پس از مرگ مادرش فاطمه (۴۸۰) نیشابور را ترک گفت و مجاور مکّه شد، متولّد صفر سال ۴۲۰ و متوفّى شعبان سال ۴۸۲ در مکّه.

چهارم- ابو نصر عبد الرحیم، اوّلین فرزند قشیرى از دومین زنش که بصورت همانند پدر بود و نزد وى عربیّت آموخت چندانکه در نظم و نثر بسیار قادر و تیز خاطر گشت و هم از وى علم کلام و تفسیر تعلیم گرفت و در علوم ریاضى خاصه علم حساب امتیاز تمام داشت و پس از مرگ پدر بمجلس درس امام الحرمین مى‏رفت و او را ملازم گرفت تا بر طریقه او در اصول فقه و علم خلاف احاطه یافت و امام الحرمین در مسائل فقهى که بعلم حساب مرتبط است از وى استفاده مى‏کرد و از بسیارى از محدّثین در خراسان و عراق حدیث شنید، او بسیار فصیح بود و مؤثّر سخن مى‏گفت و بدین سبب مجالس وعظش شور خاص داشت و پاى منبرش اهل ذمّه مسلمان مى ‏شدند و بدکاران توبه مى‏کردند، سمعانى و سبکى چند قطعه از اشعار وى را نقل کرده ‏اند.

ابو نصر به گفته اکثر مؤرخین در سال ۴۶۹ و بنقل ابن جوزى در شوّال آن سال وارد بغداد شد و در مدرسه نظامیّه و رباط شیخ الشیوخ ابو سعد احمد بن محمّد دوست دادا (متوفّى ۴۷۹) مجلس مى‏گفت و مذهب اشعرى را تأیید و عقیده مجسّمه و حنبلیان را به صراحت و شدّت تمام رد مى‏کرد. حنبلیان که از اواخر قرن سوم هجرى در بغداد نفوذ فوق‏العاده داشتند (و هرچندى میانه آنان و شیعه کرخ حوادث خونین‏ و ننگین روى مى ‏داد و در نیمه اوّل از قرن پنجم تقریبا هر سال فتنه‏اى عظیم بدین- علّت در بغداد بپا مى‏شد و میانه سال ۴۴۰ و ۴۴۹ حوادث بزرگ اتّفاق افتاد و حنابله مشهد مطهّر کاظمین را ویران کردند و این امور منجرّ گردید بقیام بساسیرى و اخراج خلیفه عبّاسى از بغداد) و درین روزگار قدرت و نفوذ آنها ما بین عوام بسیار بود، به مخالفت برخاستند و میانه آنها و طرفداران اشعرى و مدرّسان و طلّاب مدرسه نظامیّه کشمکشى واقع شد که منجرّ بقتل چند تن گشت تا حکومت وقت برنج بسیار این فتنه را فرونشانید.

شرح این حادثه را ابن عساکر در «تبیین کذب المفترى» و سبکى در «طبقات الشافعیّه» و ابن خلّکان در ذیل احوال ابو القاسم قشیرى با نظر موافق و ابن جوزى در «المنتظم، حوادث ۴۶۹» با نظر مخالف و بتفصیل نقل کرده‏اند و به گفته ابن جوزى اشعریان باهل ذمّه پول مى‏دادند تا در مجالس ابو نصر اظهار اسلام کنند، هواخواهان ابو نصر از قبیل ابو اسحاق ابراهیم بن على فیروزآبادى (متوفّى ۴۷۶) و حسین بن محمّد طبرى (متوفّى ۴۹۵) و ابو بکر محمّد بن احمد شاشى (متوفّى ۵۰۷) و ابو عبد اللّه حسین بن احمد بقّال بغدادى (متوفّى ۴۷۷) و ابو المعالى جیلى (متوفّى ۴۹۴) محضرى متضمّن تأیید ابو نصر و طعن در مذهب حنابله ترتیب دادند و نزد نظام الملک که در این هنگام در اصفهان بود فرستادند و او ابو نصر را باصفهان طلبید و گرامى داشت و بخراسان بازگردانید، مردم قزوین و علماء نیشابور هنگام ورودش باستقبال وى رفتند و در قزوین هزار دینار فتوح وى بود.

ابو نصر پس از بازگشت باز هم بدرس امام الحرمین مى‏رفت و بیشتر اوقات درس حدیث مى‏گفت و پس از وفات امام الحرمین (سال ۴۷۸) وى در نیشابور رئیس مطلق و مرجع شافعیان گشت، بقول سبکى در اواخر عمر غالبا بذکر مشغول بود، محفوظات بسیار داشت و پنجاه هزار بیت از بر کرده بود، متوفّى چاشتگاه روز جمعه بیست و هشتم جمادى الآخره سال ۵۱۴٫

سبکى در ضمن شرح حال ابو حفص عمر بن احمد صفّار کتابى بنام «التّیسیر فى التّفسیر» بدو نسبت مى‏دهد که ابو حفص به سال ۵۴۲ آن را در بغداد روایت کرده و درس گفته است و حاج خلیفه کتابى بهمین نام از پدر وى ابو القاسم قشیرى آورده و ظاهرا سبکى سهو کرده است.

و اینان کسانى هستند که از وى روایت کرده‏اند:

۱- ابو الفضل بدل بن غازى بن ابى الحسن مراغى، متوفّى دوشنبه نهم جمادى الآخره سال ۵۴۳ این قطعه را بنقل سمعانى از شعر ابو نصر قشیرى روایت کرده است:

مات الکرام و مرّوا و انقضوا و مضوا و مات فى اثرهم تلک الکرامات‏
و خلّفونى فى قوم ذوى سفه‏ لو ابصروا طیف ضیف فى الکرى ماتوا

۲- ابو القاسم عبد الرحمن بن عبد الصّمد بن احمد بن على اکّافى شختنى، از مردم نیشابور و زهّاد و علماء مشهور که ذکر او در آثار شیخ فرید الدّین عطّار چندین بار آمده است، متوفّى در فتنه غز چاشتگاه روز پنج‏شنبه غرّه ذى‏القعده سال ۵۴۹ و مدفون در مقبره حیره زیر پاى پدرش.

۳- ابو نصر عبد الرحمن بن محمّد بن احمر خرگردى خطیبى، از خرگرد پوشنگ هرات و از علماء و فقها و ادبا که محفوظات بسیار داشت و به مطالعه تواریخ و فتوح عشق مى‏ورزید و موالید و وفیات را حفظ کرده بود، متولّد میانه سال ۴۹۳ و ۴۹۹ و متوفّى دوازدهم رجب ۵۴۸ در مرو و کیفیّت مرگش چنین بود که در فتنه غز با جمعى به بالاى مناره پاى‏ماچان در مرو پناه برده بود و غزان آتش در مناره زدند و آنها همه سوختند.

۴- ابو القاسم سهل بن ابى نصر عبد الرّحمن بن ابى بکر احمد سرّاج نیشابورى از علماء مبرّز در فقه و کلام و لغت و از زهّاد، متوفّى آخر ذى‏القعده سال ۵۴۷ در رى.

۵- ابو الفتح عبد الرّحمن بن محمّد بن محمّد سلمویى، از علما و زهّاد که میانه سال ۵۳۳ و ۵۳۹ در اصفهان وفات یافت و سبکى وفات او را در رمضان ۵۸۶ ضبط کرده و بى‏شک قول اوّل که سمعانى در انساب آورده درست‏تر است.

۶- ابو بکر قاسم بن احمد بن منصور صفّار، از احفاد ابو بکر بن فورک و نوه ابو القاسم قشیرى، مقتول ظهر روز جمعه ششم شوّال سال ۵۱۶٫

۷- ابو هارون موسى بن ابراهیم بن عبد اللّه اغماتى مغربى، از محدّثین که نزد ابو نصر قشیرى فقه خوانده است.

۸- عبد الکریم بن محمّد بن عبد الرّحمن تمیمى، شاعر.

۹- ابو الرّضا فضل اللّه بن حیدر علوى، از مردم فارس و از رجال دربار سنجر بن ملکشاه، متوفّى سال ۵۱۰٫

۱۰- ابو الفتح عبد الواحد بن حسن بن محمّد بن اسحاق بن ابراهیم بن مخلد باقرحى، منسوب به «باقرحا» دهى از نواحى بغداد، از شاگردان محمّد غزّالى که در جمادى الآخره سال ۵۱۷ با فرمانى از سلطان سنجر براى تدریس نظامیّه بغداد بدان شهر رفت و فقها به ضدّیّت وى برخاستند و او چندى مدرّس نظامیّه بود تا او را معزول کردند، متوفّى سال ۵۵۳ در غزنین.

۱۱- ابو الفتح محمّد بن حسین بن ابى الفتح بن وهب همدانى، از فقها و محدّثین، متولّد پیش از سال ۵۰۰ و متوفّى روز دوشنبه بیست و چهارم جمادى الآخره سال ۵۴۸٫

۱۲- ابو الفتح محمّد بن عبد الکریم بن احمد شهرستانى، متکلّم و حکیم و ادیب معروف مؤلّف «الملل و النحل» و المصارعه» در ردّ ابو على سینا و تفسیر قرآن بر طریقه اسماعیلیّه که نزد ابو نصر فقه خواند و از شیوخ سمعانى است، متولّد سال ۴۶۹ و متوفّى اواخر شعبان ۵۴۸ در شهرستانه.

پنجم- ابو الفتح عبید اللّه، او در دامن پدر پرورش یافت و از او و از ابو الحسین‏ عبد الغافر فارسى (متوفّى ۴۴۸) تبرّکا در چهار سالگى و از ابو عثمان سعید بن محمّد نجیرمى (متوفّى ربیع الآخر ۴۵۱) سماع حدیث کرد و بطریق تصوّف متمایل بود و آخرالامر در اسفراین اقامت گزید، متولّد سال ۴۴۴ و متوفّى سال ۵۲۱٫

ششم- ابو المظفّر عبد المنعم، کوچک‏ترین پسران قشیرى، وى از ابو عمرو محمّد بن عبد الرّحمن نسوى از فقهاء بزرگ و قاضى خوارزم (متوفّى ۴۷۸) و از ابو على حسّان بن سعد بن حسّان منیعى که مسجد منیعى را در نیشابور ساخت (متوفّى ۴۶۱) و ابو القاسم سعد بن علىّ بن محمّد زنجانى (متوفّى حدود ۴۷۱) و ابو القاسم عبد الرّحمن بن محمّد بن احمد فورانى مروزى (متوفّى رمضان سال ۴۶۱ در مرو) سماع حدیث کرد و با برادرش ابو نصر در سفر بغداد همراه بود و در آنجا از ابو الحسین احمد بن محمّد بغدادى معروف به «ابو الحسین بن النقور» متوفّى (سال ۴۷۰) و چند تن دیگر حدیث شنید و چندین بار در طلب حدیث ببغداد رفت و مدّت بیست سال در نیشابور به روایت حدیث مشغول بود، متولّد صفر سال ۴۴۵ و متوفّى سال ۵۳۲) و او در این تاریخ هشتاد و هفت سال داشت.

شاگردان او عبارتند از:

۱- رضى الدّین احمد بن اسماعیل بن یوسف قزوینى طالقانى، از فقها و علماء مشهور و وعّاظ معروف که ابن جبیر مجلس وعظ او را وصف کرده است، مدرّس نظامیّه بغداد و شاگرد مبرّز محمّد بن یحیى نیشابورى و از مردمان بسیار متعصّب در مذهب، متولّد سال ۵۱۲ و متوفّى روز جمعه نوزدهم محرّم سال ۵۹۰٫

۲- تاج الاسلام ابو سعد عبد الکریم بن محمّد بن منصور سمعانى، محدّث نامور و عالم گرانمایه قرن ششم، مؤلّف کتاب انساب و کتب دیگر، متولّد یازدهم شعبان سال ۵۰۶ و متوفّى شب دهم ربیع الاوّل سال ۵۶۲ مدفون در مقبره سنجدان مرو.

۳- ابو منصور مظفّر بن اردشیر عبّادى مروزى، واعظ معروف قرن ششم،متولّد رمضان سال ۴۹۱ و متوفّى سلخ ربیع الآخر سال ۵۴۷ در عسکر مکرم خوزستان که جنازه‏اش را ببغداد بردند و در مقبره جنید بغدادى دفن کردند.

۴- ابو العلاء محمّد بن جعفر بن عقیل بغدادى، از محدّثین و قرّاء، متولّد ذى‏الحجّه سال ۴۸۶ و متوفّى بامداد پگاه روز دوشنبه ششم جمادى الآخره سال ۵۷۹ مدفون در شونیزیّه بغداد.

۵- ابو عبد اللّه محمّد بن داود بن احمد بن رضوان ایلاقى خطیب، منسوب به «ایلاق» یکى از شهرهاى فرغانه، از فقهاء نیکوکار و رفیق ابو سعد سمعانى در سماع حدیث (سال ۵۳۰) متوفّى ربیع الاوّل سال ۵۳۹ و مدفون در مقبره سنجدان مرو نزدیک حظیره یوسف همدانى از مشایخ صوفیّه.

هفتم- امه الرّحیم کریمه، دختر قشیرى از فاطمه و زن اسماعیل بن عبد الغافر فارسى و مادر عبد الغافر مؤلّف سیاق که نزد پدر و مادرش درس خوانده و حدیث آموخته بود و بسیار پرهیزگار و خداترس بود و مسند ابو العبّاس حسن بن سفیان شیبانى نسوى را (متوفّى ۳۰۳) از پدرش سماع کرد و بعضى از مشایخ نیشابور از وى روایت کرده‏اند ولادتش سال ۴۲۲ و وفاتش جمادى الآخره سال ۴۸۶٫

هشتم- ماهک دختر قشیرى، سمعانى در ضمن ترجمه حال ابو یعلى عبد الجامع بن اسماعیل بن ابى سعد نیشابورى دلّال (متوفّى سه‏شنبه سلخ جمادى الاولى سال ۵۴۲) مى‏گوید که او حدیث از مادرش دختر ماهک که وى دختر ابو القاسم عبد الکریم قشیرى بود سماع کرد، جز این از وى اطّلاعى بدست نیامد.

نهم- دختر قشیرى زن اسماعیل بن محمّد بن عمر صیرفى، عبد الغافر و سمعانى عبد الوهّاب فرزند اسماعیل را نوه قشیرى خوانده‏اند بنابراین باید مادر او دختر قشیرى باشد.

دهم- دختر قشیرى از فاطمه، زوجه حسن بن احمد بن یحیى کاتب نیشابورى که سمعانى در ضمن ترجمه حال ابو عبد الرّحمن محمّد بن حسن مى‏گوید فاطمه دخترابو على دقّاق جدّه او بوده است.

یازدهم- دختر قشیرى از فاطمه، زن عبد الرّحمن بن محمّد بن سلیمان که عبد الغافر به صراحت مى‏گوید که وى شوهر دختر بزرگ قشیرى (نوه ابو على دقّاق) بوده است.

و اینک مى ‏پردازیم بذکر نوه ‏هاى قشیرى از دختر و پسر:

دوازدهم- ابو المکارم عبد الرزّاق بن ابى سعد عبد اللّه، وى از جدّه خود فاطمه و از ابو المظفّر موسى بن عمران بن محمّد بن موسى بن عمران انصارى از صوفیّه نیشابور (متوفّى ۴۸۶ در نود و هشت سالگى) و ابو القاسم فضل بن عبد اللّه بن محبّ نیشابورى واعظ (متوفّى ۴۷۳) حدیث شنیده و نیز از مشایخ سمعانى بود، متوفّى در صفر یا ربیع الاوّل سال ۵۳۱٫

سیزدهم- ابو المحاسن عبد الماجد بن ابى سعید عبد الواحد، وى نزد پدر خود فقه و تفسیر و حدیث خوانده بود.

چهاردهم- ابو صالح عبد الملک بن ابى سعید عبد الواحد، ساکن طوس، وى از جدّه خود فاطمه و از پدرش ابو سعید و از ابو بکر احمد بن على شیرازى متولّد ۳۹۸ و متوفّى بیست و پنجم ربیع الاول ۴۸۷ و ابو القاسم اسماعیل بن زاهر نوقانى (متوفّى ۷۹، در هشتاد و دو سالگى) حدیث شنیده بود و سمعانى کتاب کرامات- الاولیاء تألیف ابو سعید بن الاعرابى را بر وى خوانده است، متولّد سیزدهم جمادى- الاولى سال ۴۷۳ در نیشابور و متوفّى حدود سال ۵۵۰ در طوس.

پانزدهم- ابو الاسعد هبه الرّحمن بن ابى سعید عبد الواحد، از مشایخ بزرگ حدیث و تصوّف و رئیس و مقدّم خاندان قشیرى و خطیب نیشابور، که از جدّ خود ابو القاسم و جدّه‏اش فاطمه و پدرش ابو سعید و ابو بکر یعقوب بن احمد صیرفى (متوفّى ۴۶۶) و عدّه دیگر سماع حدیث کرد و عدّه بسیار از وى روایت کرده‏اند و سمعانى در مسافرتهاى سه‏گانه خود (سال ۵۳۰- ۵۳۴- ۵۳۷) بدرس وى حاضر شده وکتاب عیون الاجوبه فى فنون الأسئله تألیف ابو القاسم قشیرى و همچنین بخشى از امالى وى و نیز کتاب مبانى الزّهد و المعاملات و صفه الزاهدین را از مؤلّفات ابو سعید بن الاعرابى به روایت از جدّه‏اش فاطمه و چندین کتاب دیگر را بر وى خوانده است.

وى را در شمار مشایخ صوفیّه نیز آورده‏اند و سیّد محمّد نوربخش در «مشجّره» خود او را بدین‏گونه یاد کرده است: «ابو الاسعد بن عبد الواحد بن ابى القاسم القشیرى قدّس اللّه تعالى اسرارهم صحب اباه عبد الواحد القشیرىّ و کان عالما بعلوم الظّاهر و ورعا بین الاولیاء متعیّنا فى- زمانه بالفتوّه و التّقوى و له شأن کبیر.»

متولّد شب پنج‏شنبه بیستم جمادى الاولى سال ۴۶۰ و متوفّى عصر روز چهار شنبه سیزدهم شوّال سال ۵۴۶ در نیشابور، مدفون در بقعه خانوادگى و مدرسه ابو على دقّاق.

شانزدهم- ابو الفتوح عبد الصّمد بن ابى منصور عبد الرّحمن، وى از جدّ و جدّه و پدر و دو عموى خود (عبد اللّه، عبد الواحد) و عدّه دیگر روایت مى‏کرد، به مکّه نیز رفته بود.

هفدهم- ابو القاسم فضل اللّه بن ابى نصر عبد الرّحیم، وى از فاطمه و اعمام خود سماع حدیث کرد و به جوانى درگذشت. سال ۵۱۸٫

هیجدهم- ابو المعالى عبد الکریم بن ابى الفتح عبید اللّه، از محدّثین و وعّاظ که عصرهاى جمعه در مسجد نو نیشابور وعظ مى‏ کرد، سمعانى کتاب آداب الصوفیّه تألیف ابو عبد الرّحمن سلمى را به سال ۵۳۷ از وى در اصفهان شنیده است، متولّد غرّه ذى‏الحجّه سال ۴۷۷ و مقتول بدست متعصّبان شیعه در نیشابور ماه جمادى الاولى یا جمادى الآخره سال ۵۵۶٫

نوزدهم- امه القاهر جوهر دختر ابى سعد عبد اللّه، از زنان پارسا و نیکوکار، وى از جدّ خود ابو القاسم قشیرى سماع حدیث کرده بود، و سمعانى در سال ۵۳۰ بر وى حدیث خوانده است، وفاتش شب جمعه هفتم جمادى الآخره سال ۵۳۵٫

بیستم- امه الرّحیم حرّه دختر ابى نصر عبد الرّحیم، وى از ابو المظفّر موسى بن عمران انصارى و ابو القاسم عبد الرّحمن بن احمد واحدى سماع حدیث کرد و زن ابو حفص عمر بن احمد صفّار نیشابورى محدّث بود، سمعانى از وى حدیث شنیده است. ولادتش ذى‏القعده سال ۵۷۷، وفاتش بیست و چهارم محرّم سال ۵۳۴٫

بیست و یکم- امه اللّه جلیله دختر ابى نصر عبد الرحیم، وى نیز از ابو المظفّر انصارى و ابو القاسم واحدى حدیث شنیده و سمعانى به روایت از وى حدیث نوشته است، ولادتش سال ۴۷۲ وفاتش بیست و دوم شعبان سال ۵۴۱٫

بیست و دوم- ساره دختر ابى نصر عبد الرحیم، سمعانى از وى حدیث شنیده و نام وى را در ضمن ترجمه حال خواهرش (جلیله) آورده است.

بیست و سوم- امه الغافر دردانه دختر اسماعیل بن عبد الغافر از امه الرّحیم کریمه دختر ابو القاسم قشیرى، وى زوجه احمد صفار (متوفّى ۵۳۳) بود و از ابو القاسم قشیرى و فاطمه و ابو بکر یعقوب بن احمد صیرفى حدیث شنیده بود و سمعانى از وى استفاده کرده است، ولادتش سال ۴۴۶ وفاتش غرّه صفر سال ۵۳۰ در نیشابور.

بیست و چهارم- ابو خلف عبد الرّحمن بن ابى الاسعد هبه الرّحمن، خطیب نیشار و از وعّاظ و محدّثین که محفوظات بسیار داشت و شنوندگان از مجلس وعظ او فوائد زیاد مى‏بردند، او از عموهاى پدرش و جمع دیگر حدیث شنیده بود، و از شیوخ سمعانى است، متولّد هفدهم محرّم سال ۴۹۴ در نیشابور و متوفّى دهم محرّم سال ۵۵۹ در نسا.

بیست و پنجم- ابو عبد اللّه حسن بن ابى الاسعد هبه الرّحمن، از محدّثین که بنیابت پدرش یک چند خطیب نیشابور بود، او از پدرش و از ابو بکر عبد الغفّار بن محمّد بن حسین شیروى (منسوب به جدّش شیرویه، متوفّى ۵۱۰) سماع حدیث داشت و از شیوخ سمعانى است، متولّد ظاهرا حدود سال ۵۱۰ و مقتول به شکنجه غز شوّال سال ۵۴۹ در نیشابور.

آثار و مؤلّفات قشیرى‏

چنانکه از این مقدّمات بدست مى‏آید قشیرى اکثر عمر خود را به افاده و استفاده و تربیت خاندان خویش مصروف داشته و داراى تألیفات و منشآت بوده و شعر هم مى‏گفته ولى از مکتوبات او جز چند نمونه در «تبیین کذب المفترى» و «طبقات الشافعیه» از سبکى چیزى بدست نیاورده‏ام و از اشعارش نیز چند قطعه پیش‏تر نیافته‏ام امّا مؤلّفات وى به گفته سبکى عبارت است از: تفسیر کبیر که آن را پیش از سال ۴۱۰ تألیف نموده است، التّحبیر فى التذکیر، آداب الصوفیّه، لطائف الاشارات، الجواهر، عیون الاجوبه فى اصول الأسئله (که نام آن را سمعانى بدین‏گونه یاد مى‏کند: عیون الاجوبه فى فنون الأسئله و ما در ضمن ترجمه حال هبه الرّحمن نقل کردیم) کتاب المناجاه، نکت اولى النهى، نحو القلوب کبیر، نحو القلوب (کتاب دیگر، ظاهرا هر دو یک کتاب است) احکام السّماع، الاربعین، الرساله.

ابن عساکر در تبیین کذب المفترى (ص ۳۲۳) منظومه‏اى در اعتقاد بدو نسبت مى‏دهد که آغازش چنین است:

بحمد اللّه افتتح المقالا و قد جلّت ایادیه تعالى‏

که قطعا در بیان عقاید اشعریّه و تأیید آنها بوده است.

از آثار قشیرى کتب ذیل را دیده ‏ام:

۱- نحو القلوب، کتابیست مختصر در ذکر قواعد نحو عربى و تطبیق آنها بر نکات عرفانى بعبارتى ملیح و شیوا و مختصر که گاهى بمناسبت، اشعارى نیز آورده‏ است، عنوان هر قاعده نحوى لفظ «فصل» است و نکته عرفانى با تعبیر «الاشاره» شروع مى‏شود، و مجموعا شصت و یک قاعده است ولى گاه در ذیل بعضى قواعد به یک اشاره اکتفا نکرده و دو یا سه نکته ذکر نموده است، اینک نمونه‏اى از یک فصل و اشاره:

فصل- لا بدّ للمبتدإ من الخبر و الخبر ما یتمّ به فائده الخطاب‏

الاشاره- اذا حصل الابتداء فى العرفان فلا بدّ ممّا یتمّ به الفائده و هو استدامته الى حال الانتهاء و لذلک اذا حصل الابتداء بالطّاعات فلا بدّ من اتمامها قال صلعم الامور بخواتیمها و کذلک على لسان الجمع اذا حصل منه ابتداء القسمه بالرّحمه فلا بدّ فى الانتهاء و المآل من المنّه و النّعمه و کذلک اذا سبق منه الابتداء بالولاء فلا محاله ینعم بحفظه فى الانتهاء و لذا قیل:

انّ الکریم اذا حباک بودّه‏ ستر القبیح و اکمل الاحسانا

از این کتاب یک نسخه خطّى نزد نگارنده و نسخه‏اى هم در کتابخانه مجلس شوراى ملّى وجود دارد.

ظاهرا مقصود قشیرى از تألیف این کتاب آن بوده است که طالبان معرفت از همان آغاز کار که تحصیل قواعد زبان را شروع مى‏کنند فى‏الجمله بلطائف تصوّف آشنا گردند و مرحله به مرحله پیش بروند و گرنه بر هر خردمندى روشن است که اصول و مبانى زبان، ربطى با تصوّف ندارد و این تأویلات جز خیالى بیش نتواند بود.

۲- لطائف الاشارات، و آن تفسیر قرآن کریم است بمذاق صوفیّه با عبارتى سخت دل‏انگیز و شیوا که غالبا در ذیل تفسیر آیات، اشعار لطیف و سوزناک نیز آورده و شاید بعضى از آنها از خود قشیرى باشد. مقصود از تألیف این کتاب چنانکه‏ قشیرى در مقدّمه گفته است بیان اشارات قرآن است بزبان اهل معرفت یعنى صوفیّه مبتنى بر مفاد اقوال یا نتائجى که از اصول و مبانى آنها بدست مى ‏آید بنحو اختصار.

و چون قرآن کریم مأخذ و پایه علوم اسلامى است و صوفیان در فهم قرآن سلیقه خاص دارند و از دگر سوى، تأیید اصول طریقت بقرآن و حدیث در آن ادوار بسبب غلبه اهل ظاهر و عوام ضرورت داشت، قشیرى درین تألیف هم تصوّف را تقویت و تأیید کرده و هم روش دقیق و ظریف صوفیان را در استنباط از کلام مجید روشن ساخته است.

پیش از قشیرى، سهل بن عبد اللّه تسترى (متوفّى ۲۸۳) و ابو عبد الرّحمن سلمى (متوفّى ۴۱۲) این عمل خطیر را دنبال کرده بودند ولى نه تفسیر سهل بن عبد اللّه و نه حقائق سلمى از نظر باریک‏اندیشى و لطف تعبیر و شورانگیزى به پایه تفسیر قشیرى نمى‏رسد و راستى آنکه تفسیر سلمى مجموعه اقوال مشایخ در مورد هر آیه از آیات قرآن مجید است و او در تفسیر خود جز در بعضى مواضع، استنباط خویش را ضبط نمى‏کند و چون نحوه بیان متصوّفه على الاطلاق و خاصه در تفسیر پیچیده و گره در گره است خواننده از حقائق سلمى چندان لذّت نمى‏برد مگر خود متحقّق به معرفت باشد که چنان کس خود چشمه فیّاض عرفان است و به مطالعه اقوال حاجت ندارد.

ابو نصر عبد اللّه بن على سرّاج طوسى (متوفّى ۳۷۷) نیز قسمتى از کتاب اللّمع فى التصوّف را (چاپ لیدن، ص ۹۲- ۷۲) به کیفیّت فهم و استنباط صوفیان از قرآن اختصاص داده و اقوال ایشان را در تفسیر بعضى آیات نقل کرده ولى آن به ضرورت محدود است زیرا مقصود وى تفسیر قرآن بطور کلّى نبوده است.

لیکن قشیرى برخلاف دیگران، هر آیه را چنانکه خود از روى اصول قوم فهمیده تفسیر مى‏کند و این تفسیر محدود به یک یا چند آیه نمى‏شود بلکه شامل تمام قرآن است از سوره فاتحه تا سوره النّاس که آخرین سوره است.املاء این کتاب را قشیرى در سال ۴۳۷ که همان سال تألیف رساله قشیریّه نیز هست آغاز نمود ولى تاریخ اختتام آن بر این ضعیف معلوم نیست.

نسخه‏اى از این کتاب شامل تفسیر نیمه اوّل از قرآن (فاتحه تا آخر الکهف) که در روز شنبه هیجدهم شعبان سال ۵۵۱ کتابت آن پایان پذیرفته در شهریور ماه ۱۳۲۲ بدستم افتاد و آن را خواندم و براى خود خلاصه کردم، اکنون این نسخه بسیار نفیس در کتابخانه مرکزى دانشگاه طهران محفوظ است و جزو نفائس کتبى است که جناب آقاى سید محمّد مشکات استاد محترم دانشگاه طهران با کمال جوانمردى و گذشت بدان کتابخانه اهدا نموده‏اند.

۳- ترتیب السلوک، رساله‏اى است مختصر در شرائط نخستین سلوک و ورود در طریقت از تجرّد از دنیا و املاک و علم بفرائض از اصول و فروع و رجوع بشیخ و شرائطى که شیخ هنگام قبول در عهده سالک باید بگذارد و تلقین ذکر که آن گفتن اللّه اللّه اللّه است بزبان و ترک جمیع اشغال و عدم اعتنا بحوادث اگرچه مرگ پدر باشد و اکتفا از عبادات بفرائض و سنن روزانه و ترک نوافل و قرائت قرآن و مداومت بر همین ذکر در جمیع احوال تا آنکه از همه چیز غافل و حواسّ درونى و بیرونى او تنها بهمین ذکر متوجّه باشد، سپس مى ‏پردازد بشرح ترقّى سالک از ذکر زبانى به درجه ذکر قلبى و احوالى که از غیبت و فنا و بقا در مقام ذکر حاصل مى‏گردد و شگفتیهایى که در این مرحله مشاهده مى‏کند تا آنکه ذکر و ذاکر هر دو فانى شود و مذکور باقى بماند و آنگاه سالک بمذکور که اللّه است متحقّق گردد و از خود فانى و بحق باقى گردد و در ضمن این مباحث مسئله خطرات و الهام و وسوسه را پیش مى‏کشد و تفاوت آنها را بنحو اجمال بیان مى‏کند و رساله به مرحله‏ى وصول که بحق باقى شدن است پایان مى ‏پذیرد.

اهمیّت این رساله از آن جهت است که بر روش و طریقه قشیرى در ذکر و مدارج آن مشتمل است و این معنى از رساله قشیریّه بدست نمى ‏آید و دیگر آنکه‏ قشیرى گاه بمناسبت از احوال خود در ابتداء سلوک حکایتى مى ‏آورد و از آنجا تا حدّى زندگانى و احوال باطنى او در اوان سلوک روشن مى‏ گردد.

این رساله جزو مجموعه‏ایست از آثار صوفیّه از قبیل نجم الدّین کبرى و مجد الدّین بغدادى و عین القضاه و ابو یعقوب یوسف بن ایّوب همدانى و نیز نصیحه الملوک و تحفه الملوک از محمّد غزالى و قصائد عطّار و مجموعه رباعیات اوحد الدّین حامد بن ابى الفخر کرمانى که همه آنها به سال ۷۰۶ نوشته شده و محفوظست در کتابخانه ابا صوفیا به شماره (۲۹۱۰) و نسخه عکسى آن نزد نگارنده موجود است.

۴- رساله قشیریّه، نامه یا پیامى است که قشیرى آن را به صوفیان شهرهاى اسلام فرستاده و شروع به تهیّه آن در سال ۴۳۷ و پایان آن در اوائل سال ۴۳۸ و علّت نوشتن آن ظهور فساد در طریقت و انحراف صوفى نمایان از آداب و سنن مشایخ پیشین و ظهور مدّعیان دور از حقیقت و دروغین بوده و مصنّف در مقدّمه، این مطلب را از روى سوز و گداز شرح داده است.

این کتاب روى ‏هم ‏رفته مشتمل بر دو فصل و پنجاه و چهار باب است، فصل اوّل در بیان عقاید صوفیان است در مسائل اصول، که از میانه آنها به مسئله توحید و صفات بیشتر توجّه شده و نظر قشیرى آن بوده است که موافقت نظر مشایخ صوفیّه را با عقاید اشعرى باثبات برساند و فصل دوم نتیجه و خلاصه مانندى است از فصل اوّل، این دو فصل در ترجمه فارسى بعنوان یک باب (باب اوّل) درآمده است.

پس ازین دو فصل بابى است مخصوص بشرح احوال و نقل اقوال مشایخ صوفیّه از ابراهیم بن ادهم (متوفّى ۱۶۲) تا ابو عبد اللّه احمد بن عطاء رودبارى، (متوفّى ۳۶۹) و مجموعا شرح حال هشتاد و سه تن را با مختصرى در زندگى و تاریخ وفاتشان ذکر مى‏کند و سپس چند حکایت و سخن از گفته آنها مى‏آورد، غالب مطالب این باب را از طبقات الصوفیّه استادش ابو عبد الرّحمن سلمى استفاده کرده و تا آنجا که توانسته باختصار کوشیده است.

در آخر این باب چند تن از معاصرین خود را نام مى‏برد که از ذکر احوال آنان تن زده است و ظاهرا سببش آن بوده که نمى‏خواسته است بتمایل یا کم‏ارادتى به یکى از آنها نسبت داده شود چندانکه با همه عشقى که به ابو على دقّاق پیر خود دارد ترجمه حال وى را نیز ذکر نمى‏کند. این باب از لحاظ دقّتى که در ترجمه احوال مشایخ بکار مى‏برد هرچند فشرده و مختصر است اهمیّت بسیار دارد و یکى از مآخذ تاریخ تصوّف و متصوّفه تواند بود.

باب دوم در شرح مصطلحات و تعبیرات صوفیان است، درین باب عدّه‏اى از اصطلاحات صوفیّه را شرح و تفسیر مى‏کند و سخنان و حکایات پیران را در آن مورد و بمناسبت مقام و براى تکمیل تعریف و توضیح آن مى‏آورد، تفسیر او در اکثر موارد دقیق و روشن است و اگر گاهى پیچیده و تاریک بنظر مى‏رسد مانند تعریف جمع و تفرقه و فنا و بقا براى آنست که این معنى خود دور از مرحله ادراک و از درجات آخرین وصول است و قطع نظر از ابو حامد محمّد غزّالى که مصطلحات این طایفه را بطرز منطقى و نظر تحلیلى تفسیر کرده و جاى ابهامى باقى نگذاشته است، دیگران هم بهتر و روشن‏تر از قشیرى امثال این کلمات را تعریف نکرده ‏اند.

درین باب قشیرى پنجاه اصطلاح را تفسیر کرده و بعضى دیگر را در ضمن ابواب و فصول دیگر توضیح داده است و ما آنها را در فهرست نوادر لغات و تعبیرات این کتاب آورده‏ ایم.

ابواب دیگر این کتاب مشتمل است بر ذکر احوال و مقامات و آداب و معاملات و اخلاق و سنن صوفیّه که قشیرى برخلاف ابو نصر سرّاج در «اللّمع» در ذکر آنها ترتیب را رعایت نکرده و فى المثل احوال را از مقامات و معاملات جدا نساخته است، بدون استثنا هر بابى آغاز مى‏شود بذکر یک یا دو آیه از قرآن کریم بمناسبت آن باب و یک یا چند حدیث نبوى وزان پس بنقل اقوال و حکایات از صحابه و سلف و پیران قوم مى‏پردازد و گاه نیز اشعار دل‏انگیز از صوفیّه و دیگران مى‏آورد و اعتماداو بیشتر بر نقل و روایت است، در بعضى از موارد نیز که حدیثى یا سخنى بنظر او محتاج تأویل است، عقیده خود را بیان مى ‏کند و باقتضاى مقام توضیحى مى‏افزاید، کلّیّه این روایات با سلسله سند که در آن عهد یکى از طرق اثبات و صحّت مطلب است مذکور مى‏شود، در حکایات مشایخ نیز این روش حتّى الامکان رعایت شده است.

عدد کسانى که قشیرى از آنها روایت یا حکایتى آورده به ۵۸۷ تن بالغ مى‏گردد ولى پس از حضرت رسول اکرم (ص) روایات جنید در درجه نخستین و سخنان ابو على دقّاق حائز مرتبه دومین است، در میانه این ابواب، باب چهل و هشتم و چهل و نهم و پنجاهم که در معرفت و محبّت و شوق است لطف و ظرافتى خاص دارد و باب پنجاه و یکم و پنجاه و پنجم از آن جهت که وظائف مرید و مراد را تعیین مى‏کند بى‏اندازه مهمّ است و از آنجا مى‏توان دانست که خانقاه چگونه مردم را تربیت مى‏کرده و چه امورى بر عهده مرید و چه نکاتى در عهده رعایت مراد بوده است.

باب پنجاه و سوم و پنجاه و چهارم در اثبات کرامات اولیا و خوابهاى صوفیان و نیز باب چهل و هفتم که در ذکر احوال صوفیان است بوقت مردن، متضمّن حکایات شگفت‏انگیز و غیر منطقى و ناموجّه است ولى قشیرى را مى‏توان معذور داشت زیرا اوّلا او اشعرى مذهب بوده و بمذهب وى ترتّب معلول بر علّت غیر ضرورى و تخلّف معلول از علّت رواست و عالم و نظام حوادث و علل و اسباب، مقهور تصرّف حق و اولیاى اوست و هرچه معتزلیان و فیلسوفان محال و ناممکن مى‏شمارند پنداریست بر ساخته و بر بافته اوهام و بنابراین آنچه درین ابواب ذکر شده از نوع کرامات است و هیچ اشکالى بر آن متوجّه نیست ثانیا او در عصرى جز عصر ما مى‏زیست، در روزگار او هر مطلبى که عدول و ثقات روایت مى‏کردند باورکردنى بود و مستند صحّت جز نقل و روایت نبود و اکثریّت بر همین روش تکیه داشتند و اگر هوشمندان و زیرکانى از امثال رازى و ابو على و فارابى و خیّام پیدا مى‏شدند عقیده و نظر آنها جز پیش معدودى از خواص مطلوب واقع نمى‏گشت. قشیرى هم‏ این حکایات را از راویان موثّق شنیده و خود هم اهل نقل و روایت بود و نه پندارم که ذهن وى آن مایه شکفته و روشن شده بود که بتواند در صحّت آنها تردید کند و ما مى‏دانیم که هر فرد انسان ترکیبى است از عوامل قوّت و ضعف و چاره‏گرى و بیچارگى و قشیرى نیز پیش از هر چیز انسان بود و از پنجه وهم نمى‏توانست رها بماند و آزاد باشد و به قوى‏ترین احتمال آنچه را نقل کرده بدان مؤمن بوده و قصد بازار گرم کردن نداشته است.

از این‏ها که بگذریم بى‏گمان رساله قشیریّه یکى از مآخذ و اسناد مهمّ و معتبر تصوّف است و کسانى که بخواهند از اصول طریقت یا تاریخ تصوّف اطّلاع درست و مستند داشته باشند از مطالعه و مراجعه بدین کتاب هرگز بى‏نیاز نخواهند بود.

از همان آغاز تألیف و اشتهار رساله، شاگردان و معتقدان قشیرى این کتاب را نزد وى خوانده و سماع کرده‏اند مانند ابو المحاسن عبد الواحد بن اسماعیل بن محمّد بن احمد رویانى از بزرگان شافعیّه، متوفّى شهر رمضان سال ۵۰۱ که سند زکریّاى انصارى شارح رساله بدو منتهى مى‏گردد، و عبد الغافر بن اسماعیل که این کتاب را در غزنه روایت کرده و پیش از مسافرت وى به غزنه سعید بن اسماعیل بن علىّ بن عبّاس از شاگردان وى بشهر غزنه رفته و ادّعا کرده بود که وى از احفاد قشیرى است و علماء آن شهر رساله قشیریّه و لطائف الاشارات را بر وى خوانده بودند و چون قشیرى در سال ۴۴۸ ببغداد رفت بعضى از علما این کتاب را بر وى خواندند و نسخه رساله قشیریّه محفوظ در موزه بغداد که از نسخه‏هاى خوانده شده بر قشیرى است تاریخ این سماع را جمادى الاولى سال ۴۴۸ تعیین مى‏کند، ازین نسخه بجاى خود سخن خواهیم گفت.

همچنین مؤلّف روضات الجنّات نسخه‏اى از رساله قشیریّه بخطّ مجد الدّین بغدادى مؤرخ به سال ۵۸۲ در تصرّف داشته که شیخ نجم الدّین کبرى بوى اجازه روایت داده و سند روایت او بواسطه ابو الفضل محمّد بن بنیمان همدانى به ابو نصر قشیرى‏ مى ‏رسیده و نجم الدّین کبرى به سال ۵۶۸ از ابو الفضل همدانى اجازه روایت گرفته است و ازین مقدّمات معلوم مى‏ گردد که خواندن رساله قشیریه در میان صوفیّه رواج داشته و شاید مولانا بهمین مناسبت در مثنوى فرموده است:

نوح نهصد سال در راه سوى‏ بود هر روزیش تذکیر نوى‏

لعل او گویا ز یاقوت القلوب‏ نه رساله خوانده نه قوت القلوب‏

مثنوى، لیدن، ج ۶، ب ۲۶۵۷، ۲۶۵۸

ابو الحسن علىّ بن عثمان جلابى هجویرى از همعصران قشیرى که طرز تعبیر او از قشیرى در کشف المحجوب قرینه و گواهى تواند بود که آن را در زمان حیات قشیرى تألیف کرده، رساله قشیریّه را در دست داشته و اکثر مطالب آن را درین کتاب گنجانیده است، شیخ عطّار نیز از مستفیدان است و در تذکره الاولیا بسیارى از روایات رساله را مى‏توان دید.

شیخ الاسلام زکریّاى انصارى از مشایخ صوفیّه (متوفّى سال ۹۲۶) که عبد الوهّاب شعرانى مؤلّف طبقات موسوم به «لواقح الانوار فى طبقات الاخیار» از مریدان او بود شرحى مفید و بالنسبه دقیق بزبان عربى در سال ۸۹۳ بر رساله تألیف کرده و آن را «احکام الدلاله على تحریر الرّساله» نامیده و سپس مصطفى محمّد عروسى در سال ۱۲۷۱ حاشیه بسیار مفصّلى بر این شرح نوشته و آن را به «نتائج الافکار القدسیّه فى بیان معانى شرح الرساله القشیریّه» موسوم کرده است.

حاج خلیفه از دو شرح دیگر یکى تألیف سدید الدّین ابو محمّد عبد المعطى بن محمود بن عبد العلى و دیگرى از مولى على قارى نیز نام مى‏برد که نگارنده آنها را ندیده است.

سیّد محمّد گیسو دراز از مشایخ سلسله چشتیّه (متوفّى ۸۲۵) شرحى به فارسى بر رساله دارد که در حدّ خود دقیق و روشن است، او گهگاه از طریق درویشى قشیرى را انتقاد هم مى‏کند، نسخه چاپى این کتاب (طبع حیدرآباد دکن) تنها

تا باب توکّل است .

ترجمه رساله قشیریّه‏

مطابق آنچه در مقدّمه کتاب حاضر نوشته‏اند نخست ابو على [حسن‏] بن احمد عثمانى که از جمله شاگردان و مریدان استاد امام ابو القاسم بود و بانواع فضل آراسته، این رسالت باز پارسى نقل کرد، ازین ترجمه دو نسخه موجود است که ازین پس درباره آنها سخن خواهیم گفت ولى در هیچ‏یک از آنها نام مترجم یاد نشده و سند ما در اسناد ترجمه رساله قشیریّه به ابو على عثمانى همان است که از مقدّمه کتاب حاضر نقل کردیم و بى‏شک آن درست است زیرا در هیچ‏یک از مآخذ، ذکرى از مترجم رساله قشیریه ندیده‏ام و آن را به دیگر کس نسبت نداده‏اند و بنابراین دلیلى وجود ندارد که در انتساب آن به ابو على عثمانى شک داشته باشیم.

درباره این ابو على حسن بن احمد عثمانى در مراجع مختلف مطلبى نیافتم، مطابق آنچه از مواضع متعدّد در کتاب سیاق استفاده مى‏شود خاندان «محمى» از خاندانهاى بزرگ و توانگر نیشابور که سمعانى ترجمه حال چند تن از افراد آن را در انساب ذکر مى‏کند، از سوى مادر به عثمان عفّان بن خلیفه سوم نسبت داشته و آنها را بدین سبب «عثمانى» هم مى‏گفته‏اند، یکى از افراد مبرّز این خانواده، ابو الحسن احمد بن عبد الرّحمن بن محمّد محمى عثمانى است از محدّثین (متولّد ۳۹۸ و متوفّى روز سه‏شنبه بیست و پنجم صفر سال ۴۸۵) و دیگر ابو على حسن بن عبد اللّه عثمانى از شاگردان ابو عثمان صابونى (متوفّى ما بین سنه ۴۷۳ و سنه ۴۷۹) که ظاهرا همان کس است که باخرزى ترجمه حالش را در دمیه القصر آورده و از شعراى قرن پنجم و در ترجمه اشعار فارسى بعربى توانا بوده است، سه دیگر ابو احمد عبید اللّه بن ابى القاسم النّضر بن محمّد محمى عثمانى که شرح حال وى در سیاق و انساب سمعانى مذکور است (متوفّى ۴۲۰) و هم ازین خاندان است جمعه دختر ابو الحسن‏ بزرگ احمد بن ابى الفضل محمّد محمى عثمانى که به گفته عبد الغافر قبل از سال ۴۲۰ درگذشته است.

از خاندان حرشى در نیشابور نیز بتصریح عبد الغافر، ابو بکر احمد بن حسن بن محمّد حیرى حرشى را از آن جهت که مادرش از نژاد عثمان بوده است «عثمانى» مى‏گفته‏اند و او در عداد محدّثین بزرگ و نامور بوده و قشیرى نیز از وى روایت مى‏کرده و در رمضان سال ۴۲۱ وفات یافته است.

جز اینان که یاد کردیم اشخاص دیگر نیز عنوان «عثمانى» داشته و از اهل نیشابور نبوده‏اند مانند: ابو طاهر محمّد بن احمد بن على بن حمدان بن حمّویه عثمانى رازى مذکور در سیاق، و ابو الفتح عبد الرّحمن بن محمّد بن على بن عثمان ایغانى عثمانى از اهل ایغان یکى از دهات پنج دیه (متولّد حدود سال ۴۷۰ و متوفّى سال ۵۴۶ یا ۵۴۷) و ابو سعید عبد اللّه بن مسعود بن محمّد بن منصور نسوى عثمانى (متولّد سال ۴۶۲ و متوفّى چهارشنبه بیست و ششم جمادى الاولى سال ۵۴۰ یا ۵۴۱) و ابو العذارى صواب بن عبید اللّه جمالى عثمانى (متوفّى روز دوشنبه چهارم ربیع الاوّل سال ۵۲۹) که او را از باب انتساب بجمال الملک عثمان بن نظام الملک، جمالى و عثمانى مى‏خوانده‏اند، و این اشخاص کسانى هستند که شرح حالشان را در منتخب مشیخه سمعانى مى ‏توان دید.

همچنین اشخاص ذیل عنوان «عثمانى» داشته و از طرف پدر به عثمان بن عفّان مى‏رسیده‏اند: ابو عبد اللّه محمّد بن احمد عثمانى دیباجى از فرزندان محمّد بن عبد اللّه بن عمرو بن عثمان و از اهل نابلس (متولّد ۴۶۲ و متوفّى یکشنبه هیجدهم صفر سال ۵۲۷) و محیى الدّین ابو المعالى محمّد بن على قرشى عثمانى قاضى شام (متولّد ۵۵۰ و متوفّى جمعه هفتم شعبان سال ۵۹۸) و ابو محمّد عبد اللّه و ابو طاهر اسماعیل بن ابى الفضل عبد الرّحمن بن یحیى عثمانى دیباجى از محدّثین قرن ششم که در طبقات سبکى و تکمله اکمال الاکمال ذکر شده‏اند و هیچ‏یک از آنها شخصى که موضوع‏ بحث ماست نتوانند بود.

بنابراین مقدّمات مترجم رساله قشیریّه یا فرزند ابو الحسن احمد بن عبد الرّحمن بن محمّد محمى عثمانى و یا پسر ابو بکر احمد بن حسن بن محمّد حیرى حرشى است و ما ترجیح مى‏دهیم که او را فرزند ابو الحسن احمد فرض کنیم زیرا مى‏توان کنیه وى «ابو الحسن» را قرینه و یا شاهدى گرفت بر اینکه او پسرى بنام «حسن» داشته است، عصر و زمان زندگى آن دو و اینکه هر دو اهل نیشابور بوده‏اند نیز مؤیّد این ادّعا تواند شد. و اگر نام پدرش بغلط در مقدمه کتاب حاضر نقل شده باشد ممکن ابو على حسن بن عبد اللّه عثمانى باشد که در ترجمه اشعار فارسى بعربى دست داشته است.

از ترجمه این مترجم دو نسخه وجود دارد یکى نسخه موزه بریتانیا به شماره ۴۱۱۸rO در ۲۸۰ برگ بخط نسخ بسیار روشن، هر صفحه ۱۵ سطر که آن را محمّد بن عمر قزوینى در پنجم ذى‏الحجّه سال ۶۰۱ در بغداد کتابت کرده است.

ترتیب ابواب درین نسخه بکلّى مخالف ابواب در متن عربى است و باب چهاردهم (باب الجوع) و باب پانزدهم (باب الخشوع) را ندارد، اوراق و صفحات غالبا پس و پیش شده و قرائنى در دست است که نسخه‏اى که از روى آن استنساخ کرده است مشوّش بوده و نویسنده متوجّه آن نبوده است، ترتیب ذکر مشایخ نیز خلاف متن عربى است و ترجمه حال بعضى هم افتاده است، املاء بعضى کلمات هم خلاف معمول است از قبیل نوشتن «توا» بجاى «تو» و نیکوا» بجاى «نیکو» و «باذ گشادن» بجاى «بازگشادن»، عنوان بابها تماما بزبان عربى است فى المثل الباب السابع و الباب الثامن الى غیر ذلک. عکسى از این نسخه در جزو نسخه‏هاى عکسى کتابخانه ملى در طهران موجود و رمز این نسخه در کتاب ما «مب» است.

دوم، نسخه‏اى از همین ترجمه به شماره ۲۰۷۷ در کتابخانه ایاصوفیه در استانبول بخط نستعلیق در ۱۵۹ ورق، هر صفحه ۲۴ سطر که در سال ۸۵۹ کتابت شده است،

ترتیب ابواب درین نسخه مطابق متن عربى است، عنوانهاى ابواب بزبان فارسى و جز در بعضى موارد جزئى با نسخه موزه بریتانیا تفاوت ندارد، درین نسخه هم بعضى اوراق جابجا شده است و موافقت آن در ترتیب ابواب با متن عربى دلیل آنست که تصرّف و تغییر مواضع و حذف بعضى ابواب در «مب» از خود مترجم نبوده است، استاد دانشمند جناب آقاى مینوى از این نسخه عکسى براى دانشگاه طهران فراهم کرده‏اند که اکنون نزد نگارنده است ولى این نسخه در اواسط کار بدست آمد و چون با نسخه موزه بریتانیا تفاوتى نداشت و آن نسخه قدیم‏تر بود از این نسخه جز در مواردى که کلمه‏اى قلم خورده و یا در نسخه موزه بریتانیا محو شده است استفاده نکرده‏ ام.

بنا بر مقدّمه کتاب حاضر، ترجمه دوم یا اصلاح ترجمه نخستین ظاهرا در کرمان صورت گرفته ولى مترجم شناخته نیست، این قدر معلوم است که شیخ الشیوخ احمد بن محمّد پارسا مى‏خواسته است که از ترجمه رساله نسخه‏اى داشته باشد و نسخه‏اى که بکرمان آورده بودند سقیم بوده است و ابو الفتوح عبد الرحمن بن محمّد در آن هنگام از خراسان بکرمان آمده بود، نسخه را نزد وى فرستاده‏اند تا اصلاح کند، او ترجمه را ناقص یافته ولى اجل مهلت نداده است که از نو باز پارسى کند، با فحص بسیار نه احمد بن محمّد پارسا را شناختم و نه ابو الفتوح عبد الرّحمن نیشابورى را و ازاین‏رو زمان ترجمه نیز که ظاهرا باید پس از مسافرت ابو الفتوح عبد الرّحمن صورت گرفته باشد دقیقا بدست نیامد ولى از ذکر محمّد بن یحیى و نحوه ارتباط پدرش با قشیرى که در سیاق و منتخب مشیخه سمعانى و طبقات سبکى بدان اشارت رفته است معلوم مى‏گردد که ترجمه دوم در اواسط یا اواخر قرن ششم پایان پذیرفته است.

نسخه‏اى از این ترجمه محفوظ است در لالا اسماعیل، به شماره ۱۲۰ و ۱۹۶ ورق است بخطّ نسخ روشن، هر صفحه ۲۱ سطر، تاریخ کتابت هم ندارد لیکن از روى قرائن خط و املا مى‏توان گفت که در نیمه دوم قرن ششم یا نیمه اول قرن هفتم کتابت شده است، همین نسخه را ما مبناى کار قرار داده و با نسخه موزه بریتانیا مقابله کرده ‏ایم، رمز آن در کتاب حاضر «اصل» است.

چگونگى مقابله و تصحیح‏

نظر به آنکه باب اوّل در این دو ترجمه بکلّى با هم متفاوت است و مترجم نخستین بخصوص در باب اوّل اکثر جمله‏هاى عربى را انداخته یا غلط ترجمه کرده و ترجمه دوم در حدّ خود درست‏تر و تمام‏تر است، تنها ترجمه دوم را ذکر کردیم زیرا در غیر این صورت مى‏بایست تمام ترجمه اوّل را نقل کنیم ولى با وجود نادرستى ترجمه این امر هم ضرورت نداشت، از باب سوم تا باب پنجاه و چهارم ترجمه دوم را بطور کلّى در متن و اختلافات را در حاشیه ذکر کردیم مگر آنچه در (مب) مرجّح مى‏نمود که متن قرار دادیم سواى باب پنجاه و پنجم که اختلاف به حدّى بود که ناچار عین ترجمه نخستین را در حاشیه آوردیم.

هریک ازین دو مترجم در طىّ ابواب بعضى از جمله‏هاى متن عربى را ترجمه ناکرده رها نموده‏اند براى اینکه در حدّ امکان، کتاب حاضر بمتن عربى نزدیک‏تر باشد، هر جمله که در ترجمه نخستین یا دومین وجود داشت جزو کتاب و میان دو قلّاب [] آوردیم با این تفاوت که افتاده‏هاى «مب» را در حاشیه قید نمودیم و خوانندگان ملاحظه خواهند فرمود که نسخه «مب» چه اندازه از جمله‏ها و حتّى روایات و حکایات را فاقد است که ما بهمین دلیل ترجمه دوم را مبناى عمل قرار داده‏ایم.

در بسیارى از موارد نسخه عربى که در دست مترجمان بوده غلط داشته و یا آنکه خود غلط خوانده و نادرست ترجمه کرده‏اند، در حاشیه عین عبارت عربى را آورده و دیگر بار ترجمه کرده‏ایم، هر دو مترجم سلسله اسناد را چه در روایات و چه در حکایات حذف کرده‏اند و گاهى اسامى را بغلط آورده‏اند، این موارد را نیز از روى متن عربى اصلاح یا در حاشیه یادآورى نموده‏ ایم.

از متن عربى، نسخه چاپ مصر (طبع مطبعه تقدّم) و شرح زکریّا (طبع‏ بولاق ۱۲۹۱) و شرح گیسو دراز (طبع حیدرآباد دکن) مورد مراجعه بوده است ولى هیچ‏یک از این‏ها خالى از اغلاط نیست.

در تابستان ۱۳۴۴ که بعراق مسافرت کردم در کتابخانه موزه بغداد نسخه‏اى از رساله قشیریّه بدست آوردم که فوق‏العاده درست بنظرم آمد و از جناب آقاى دکتر فیصل الوائلى مدیر باستان‏شناسى عراق که در رشته خود از دانشمندان و فضلاء درجه اوّل عراق است درخواست کردم که میکروفیلم آن را برایم بفرستند، ایشان چون علاقه شدید مرا دریافتند متعهّد شدند که حدّ اکثر تا یک ماه میکروفیلم را فراهم کنند و به ایران بفرستند، همین کار را هم کردند و آن میکروفیلم در سر موعد بدستم رسید و از صفحه (۲۷۳) مورد استفاده قرار گرفت.

این نسخه چنانکه پیشتر اشارت رفت یا خود نسخه‏اى است که بر مصنّف قرائت شده و یا از روى چنین نسخه کتابت کرده‏اند و آغازش چنین است:

«اخبرنا الاستاذ الامام ابو القاسم عبد الکریم بن هوازن القشیرىّ رضى اللّه عنه فى بغداد فى منزل نزله بدرب الدّیزج من باب الشّعیر و ذلک فى جمادى الاولى سنه ثمان و اربعین و اربع مائه) و اگر عبارت «رضى اللّه عنه» قرینه باشد بر اینکه این نسخه بعد از وفات قشیرى (۴۶۵) نوشته شده امّا لفظ «اخبرنا» و ذکر تاریخ دلیل است بر آنکه نویسنده از جمله کسانى بوده است که رساله را از قشیرى سماع کرده‏ اند.

در آخر کتاب این عبارت بخط متن دیده مى‏شود: «قوبل فى شوّال سنه اربع و ثمانین و اربعمائه» که معلوم مى‏شود آن را در سال ۴۸۴ با نسخه دیگر مقابله کرده‏اند، اضافاتى بخط متن در حواشى هست که نشان مى‏دهد که نسخه تمام نبوده و آن را از روى نسخه دیگر کامل کرده‏اند، به‏هرحال نسخه موزه بغداد اگر اقدم نسخ نباشد بى‏شک یکى از قدیم‏ترین نسخ رساله قشیریّه است که بدست ما رسیده است نسخه‏ایست تمام و درست و اکثر کلمات مشکول است و جز چند غلط انگشت شمار در آن ندیده ‏ام‏

امّا نسخه لالا اسماعیل که از آن به «اصل» تعبیر کرده‏ام مطابق اصول املاء قدیم است و همه جا، ب و پ، ج و چ، ز و ژ با یک نقطه و جى و کى بجاى چه و که و غالبا «که چون» بدین صورت «که چون» نوشته شده است و چنانکه گذشت از نیمه اوّل قرن هفتم متأخّر نتواند بود.

بارى پس از هشت سال صرف وقت اینک ترجمه رساله قشیریّه به سرمایه بنگاه ترجمه و نشر کتاب به زیور طبع در مى‏آید و امید است این کتاب که یکى از نمونه‏هاى نثر شیرین صوفیانه است براى مطالعه‏کنندگان مفید افتد.

در خاتمه این مقال لازم مى‏داند که از بنگاه ترجمه و نشر کتاب که این ضعیف را شایسته این خدمت دیده‏اند و از جناب آقاى مینوى استاد محترم دانشگاه طهران که عکس نسخه ایاصوفیا و لالا اسماعیل را تهیّه فرموده‏اند و از دوست گرامى آقاى على بلوک‏باشى عضو وزارت فرهنگ و هنر که در مقابله این کتاب مساعدت نموده‏اند از روى کمال اخلاص و غایت احترام سپاسگزارى کند و توفیق ایشان را در خدمات علمى و ادبى از خداوند بزرگ مسألت نماید.

دوست بسیار فاضل من آقاى دکتر مهدوى دامغانى مستند اشعار رساله قشیریّه را از روى کتب متعدّد استخراج نموده‏اند که امید است جداگانه بطبع رسد.

مآخذ و اسناد

احسن التقاسیم، چاپ لیدن، الاکمال، طبع حیدرآباد دکن، انساب سمعانى، نسخه خطّى متعلّق به نگارنده، اسرار التوحید طبع طهران، دکتر صفا، ابن خلّکان (وفیات الاعیان) طبع ایران، ابن الاثیر (الکامل) طبع مصر، البدایه و النهایه، طبع مصر، تاریخ بغداد، طبع مصر، تبیین کذب المفترى فیما نسب الى الامام ابى الحسن الاشعرى، طبع دمشق، ترجمه تاریخ نیشابور حاکم، طهران ۱۳۱۹، تکمله اکمال الاکمال، خزینه الأصفیاء، طبع هندوستان، دمیه القصر نسخه خطى، دول الاسلام، چاپ حیدرآباد دکن، روضات الجنّات خوانسارى، چاپ ایران، شدّ الازار، طبع طهران، شذرات الذهب، طبع‏ مصر، شرح تعرّف، چاپ هندوستان، طبقات الشافعیّه الکبرى، طبع مصر، طبقات الصوفیّه انصارى، چاپ کابل، طبقات الفقهاء، طبع بغداد، العبر، طبع کویت، کشف المحجوب هجویرى، چاپ لنینگراد، کشف الظنون، چاپ آستانه الکواکب الدریّه، طبع مصر، مختصر تاریخ السلاجقه، طبع مصر، مسالک و ممالک ابن حوقل، المشتبه للذّهبى طبع مصر، المنتظم، طبع حیدرآباد دکن، منتخب سیاق، نسخه عکسى، منتخب مشیخه سمعانى، نسخه عکسى متعلق بجناب آقاى دکتر مینوچهر استاد محترم دانشگاه طهران، مشجّره سیّد محمّد نوربخش، نسخه خطّى، اللّمع، چاپ لیدن، النجوم الزاهره لابن تغرى بردى، طبع مصر، قطب الارشاد، طبع بمبئى.

و اینک فهرست مؤلّفات قشیرى و نسخ آنها که جناب آقاى مینوى استاد محترم دانشگاه طهران براى این ضعیف فرستاده‏ اند با تشکّر فراوان در اینجا نقل مى‏ شود.

رساله قشیرى قدیم‏ترین نسخه معروف آن در کتابخانه داماد ابراهیم پاشا به شماره ۷۳۹ در ۲۱۷ ورق است ختم کتابت آن در سلخ رمضان ۴۸۸ بوده داراى دو سماع است یکى از آنها اینست: سمع هذه الرّساله جمیعها من اوّلها الى آخرها على الوجه عن الشیخ الزاهد ابى سعد احمد بن الحسن الطوسى المعروف به خویشاوند فى حرم اللّه تعالى مقابل الکعبه بباب الندوه الشیخ … (چهار نفر) … و صحّ سماعهم فى ذى الحجّه سنه ۴۹۸- ریتر وصف این نسخه را در سال سوم مجلّه‏sneirO در مقاله‏اى آورده است.

رساله قشیرى نسخه‏اى بسیار خوب در افیون قره‏حصار به شماره ۱۱۷۸ بخط نسخ درشت با اعراب و روشن، در آخرش فهرست اسامى رجال و فهرست کلمات مصطلح صوفیه و فهرست ابواب ۵۲ گانه را دارد و فرغ من تحریره ابو بکر محمّد بن على بن ابى اسحاق الاصفهانى الاصل السّروىّ المولد … فى الثالث من شعبان سنه اثنى و تسعین و خمسمائه. داراى ۲۵۲ ورق است بقطع ۱۷X 24 سانتیمتر هر صفحه‏اى داراى ۱۴ سطر.

عکس دو نسخه دیگر از متن عربى رساله در کتابخانه مرکزى هست.

شرح رساله قشیرى به عربى تألیف زین الدّین ابو یحیى زکریّاى انصارى مسمّى به احکام الدّلاله على تحریر الرّساله، متن و شرح مخلوط و ممزوج، تاریخ تألیف آن سال ۹۹۳ (یا ۸۷۳).

نسخه‏اى در بورسه در اولو جامع نمره ۱۵۴۹ داراى ۳۰۷ ورق بقطع وزیرى و نسخه‏اى از قرن دهم یا یازدهم هجرى، و نسخه دیگرى در نور عثمانیه استانبول نمره ۲۴۲۹ در ۲۵۲ ورق بقطع وزیرى بزرگ مورّخ ۱۱۲۳٫

التحبیر فى علم التذکیر، لأبى القاسم عبد الکریم بن هوازن القشیرى.

نسخه‏اى در ایاصوفیه نمره ۱۷۰۳ مورخ ۶۳۶ در ۱۳۸ ورق، و نسخه دیگر بهتر و قدیم‏تر از آن ظاهرا از نسخ قرن ششم یا هفتم بنشان ۱۱۶۷۲٫rO در موزه بریتانیا.

تفسیر قشیرى‏

در همان سال ۴۳۷ که رساله را تمام کرد به نوشتن این تفسیر شروع کرد و آن را لطائف الاشارات فى القرآن نامید پس از تفسیر سلمى متوفّى در ۴۱۲ این قدیم‏ترین تفسیر صوفیانه است. از نسخ آن یکى در کتابخانه جار اللّه به شماره ۱۱۹ که جلد دوم است از یک دوره، در ۱۴۸ ورق، حاوى تفسیر از سوره ۷ تا آیه ۸۲ سوره ۱۸، دیگر نسخه‏اى در کوپرولو به نمره ۱۱۷ که مورّخ است به ذى‏القعده ۸۵۱ تا شوّال ۸۵۳ و ۳۱۰ ورق است و کاتب این نسخه گوید این را از نسخه‏اى کتابت کردم که بران این قید بود: این نسخه از روى نسخه‏اى نوشته شده است که آن بخطّ فضل بن احمد صاعدى فراوى بوده و در ۴۵۳ از کتابت آن فراغ حاصل کرده بوده و بران بخطّ خود نوشته بوده است که تمام تفسیر را در سال ۴۵۰ تا ۴۵۳ بر استاد قشیرى خواندم و در مجلس قرائت پسرم ابو عبد اللّه‏ محمّد بن الفضل نیز که در آن زمان نه‏ساله بود حاضر بود. ریتر وصف این نسخه را در سال سوم‏sneirO در مقاله‏اى آورده است.

نسخه دیگرى از تفسیر قشیرى جلد اوّل است و از ابتدا تا آخر سوره کهف را دارد، در کتابخانه داماد ابراهیم پاشا به نمره ۱۳۶، داراى ۱۹۰ ورق قطع وزیرى بزرگ و باریک بخطّ تعلیق قرن نهم تا دهم بالنسبه خوب.

و کتابنا هذا یأتى على ذکر طرف من اشارات القرآن على لسان اهل المعرفه

کتاب مختصر فى التّوبه من تصانیف ابى القسم عبد الکریم بن هوازن القشیرى‏

سألت اسعدک اللّه عن التّوبه و احکامها و دلائل صحّتها … ورق ۱ تا ۸ از مجموعه نمره ۱۳۹۳ شهید على پاشا، استانبول.

رساله‏اى در مقامات متصوّفه: تصوّف و توحید و محبّت، در کتابخانه عمومیّه نمره ۳۵۵۱ (قسم تصوّف نمره ۲۵۴).

از ابو القاسم قشیرى، فهرست چاپى دیده شود

تفسیر قشیرى دوّم و تلخیص آن توسط خود او در طوپ‏قاپوسراى به شماره احمد ثالث نمره ۹۳:

اخبرنا الشیخ الامام ابو نصر عبد الرّحیم بن عبد الکریم بن هوازن القشیرى رحمه اللّه فى کتابه الینا من نیسابور قال نحمد اللّه … هذا و قد سبق منّى املاء مجموع فى التفسیر و التأویل فیه بعض البسط و التطویل … نسخه در ۶۷۷ ورق است بقطع وزیرى بزرگ، کتابت در ۱۰۴۴٫

قشیرى عبد الکریم‏

برو کلمن در تاریخ ادبیّات عربى (متن و ذیل) هجده کتاب و رساله به او نسبت داده.

۱- الرّساله.

۲- ترتیب السلوک (در برلن و ایاصوفیه و واتیکان).

۳- التحبیر (در برلن و الجزایر و ایاصوفیه و کوپرولو و حمیدیّه و فاس و قاهره).

۴- استفاضه المرادات (در ایاصوفیه و یحیى افندى و فیض اللّه) شاید با نمره ۱۲ یکى باشد.

۵- عقد الجواهر (در مونیخ).

۶- اربعون حدیث (در برلن و لایدن).

۷- لطائف الاشارات (در ینگى جامع و لایدن و کوپرولو و ولى الدّین و دامادزاده و جار اللّه و دمشق و کتابخانه‏هاى هند).

۸- قصیده اعتقادیّه (در برلن و الجزائر و ایاصوفیه و پطرزبورغ).

۹- المولد (یا التوحید؟) النّبوى (در قاهره).

۱۰- لمع فى الاعتقاد (در قاهره).

۱۱- بلغه المقاصد (در قاهره).

۱۲- شرح اسماء اللّه الحسنى (در قیروان) شاید همان نمره ۴ باشد.

۱۳- الفصول فى الاصول (در قاهره و در آصفیّه هند).

۱۴- حیاه الأرواح (در اسکوریال).

۱۵- التیسیر فى علم التفسیر (در حاجى خلیفه و در لایدن و در مجلس ایران و بریل لایدن و رامپور)- نسخه مجلس قدیم است مورّخ ۴۱۳ یا ۴۱۴ که معلوم نیست تاریخ تألیف یا کتابتست. در تذکره النّوادر هم ذکر آن آمده است.

۱۶- کتاب المعراج (در حاجى خلیفه و بنکى پور).

۱۷- یک فتوى درباره اشعریّه که در طبقات سبکى آمده و گوید در ۴۳۶ صادر کرد.

۱۸- شکایه اهل السنّه بحکایه ما نالهم من المحنه، ایضا در طبقات سبکى نقل شده است.تحبیر او را (شماره ۳) ابن الجوزى تلخیص کرده است.

مختصر فى التّوبه و رساله‏اى در مقامات متصوّفه که من دیده و قید کرده‏ام در جزء این هجده قلم گویا نیست.

به پایان رسید مقدّمه ترجمه رساله قشیریّه به خامه این بنده ضعیف بدیع الزّمان فروزانفر اصلح اللّه حاله و مآله روز سه‏شنبه بیستم دى ماه هزار و سیصد و چهل و پنج هجرى شمسى مطابق بیست و هشتم رمضان هزار و سیصد و هشتاد و شش هجرى قمرى در منزل شخصى واقع در خیابان بهار از محلّات شمال شرقى طهران و نحمد اللّه على ذلک.[۲]

مقدمه رساله قشیریه //به  قلم استاد بدیع الزمان فرزانفر

ابوالقاسم عبد الکریم القشیرى/ابوعلى عثمانى، رساله قشیریه(ترجمه)، ۱جلد، نشر علمى و فرهنگى – تهران، چاپ: چهارم، ۱۳۷۴٫



 

[۱] ( ۱)- درباره دویره جناب آقاى مینوى یادداشتى براى نگارنده فرستاده ‏اند که عینا در اینجا نقل مى‏ شود.

دویره چنانکه دزى در ذیل بر قوامیس عرب نشان داده است دویره در مقامات حریرى در مقامه ۱۴( مکیه) آمده است و گوئیا آنجا بمعنى اقامتگاه موقت بکار رفته. در سفرنامه ابن بطوطه( چاپ پاریس ج ۲، صفحات ۵۶ و ۲۹۷) خانه کوچکى در داخل مدرسه دویره خوانده شده است، چه گوید: فأنزلونى بدویره صغیره بالمدرسه، و نیز: أتى دویره بالمدرسه فأمر بفرشها و أنزلنى فیها. در همان سفرنامه در وصف صوامع و دیرهاى نصارى در قسطنطنیه( ج ۲ ص ۴۳۸) مى‏گوید فى داخل کل ما نستار منها دویره لتعبد الملک.

باز دزى در بحث از محبسى در قرطبه یاد مى‏کند که در یک نسخه خطى کتابى از تألیفات ابن القوطیه بلفظ حبس الدویره نام برده شده است؛ پس از آن مى‏گوید که در بلاد مغرب لفظ دویریه و دویریه بکار مى‏برند و از آن خانه صغیر اراده مى‏کنند. علاوه برین در چند سفرنامه اروپائیان که در بلاد مغرب سیاحت کرده‏اند دویریه بمعانى آتى ذکر شده است: خانه‏هاى مستقل که در داخل قصر امپراطور جدا جدا ساخته بوده‏اند؛ بنائى داراى دو اطاق که در مدخل هر خانه بزرگى نزدیک بدر از براى پذیرائى مهمان دارند؛ باز محوطه‏اى که فقط سه دیوار دارد و ضلع چهارم آن باز است و بجاى دیوار فقط چند ستون زیر سقف زده‏اند؛ باز اطاقى که سلطان خود را در آن مى‏شوید.( منقولات از دزى تمام شد، گفته‏هاى او موجز و فشرده‏تر از نقل اینجانب است) از مجموع این تعریفات شاید بتوان استنباط کرد که در نزد صوفیه دویره بر قسمت مهمانخانه واقع در مدخل رباط و خانقاه اطلاق مى‏شده است که از اقامتگاه دائمى صوفیان جدا بوده است و براى اقامت موقت بکار مى‏رفته، و اللّه اعلم.

مقریزى در المواعظ و الاعتبار( یعنى خطط چاپ بولاق ج ۲ ص ۴۱۴ تا ۴۱۶) خبر مى‏دهد که صلاح الدین ایوبى خانقاهى در مصر بنا کرد( اولین خانقاه بود در مصر) و آن را دار سعید السعداء[*] نامید( بنام استاذ قنبر سعید السعداء) و مخصوص فقهاء صوفیه گردانید که از ولایات دور بمصر مى‏آمدند و آن را برایشان وقف کرد( در سال ۵۶۹) و اوقاف بسیار براى نگهدارى آن و مخارج ایشان تعیین کرد و شرایطى براى اقامت و سفر ایشان گذاشت و غذا و نان و گوشت ایشان را مرتب ساخت و حمامى در جوار آن ساخت و این خانقاه به دویره الصوفیه مشهور گردید.

(*) خانقاه الصلاحیه نیز خوانده مى ‏شده است.

[۲] ابوالقاسم عبد الکریم القشیرى/ابوعلى عثمانى، رساله قشیریه(ترجمه)، ۱جلد، نشر علمى و فرهنگى – تهران، چاپ: چهارم، ۱۳۷۴٫

۳۹ ذکر حمدون قصّار، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن یگانه قیامت، آن نشانه ملامت، آن پیر ارباب ذوق، آن شیخ اصحاب شوق، آن موزون ابرار، حمدون قصّار- رحمه اللّه علیه- از کبار مشایخ بودو موصوف بود به ورع و تقوى، و در علم فقه و علم حدیث درجه عالى داشت، و در عیوب نفس دیدن صاحب نظرى عجب بود، و مجاهده و معامله‏اى به غایت داشت، و کلامى در دلها مؤثّر و عالى، و مذهب ثورى داشت و مرید ابو تراب بود و پیر عبد اللّه مبارک بود و به ملامت خلق مبتلا بود، و مذهب ملامتیان در نشابور از او منتشر گشت، و در طریقت مجتهد و صاحب مذهب بود. و جمعى از این طایفه بدو تولّى کنند و ایشان را قصّاریان خوانند. و در تقوى چنان بود که شبى بر بالین دوستى بود در حالت نزع، چون آن دوست وفات کرد، چراغ بنشاند و گفت: «این ساعت چراغ وارث راست، روا نباشد سوختن آن».

و گفت: روزى در محلّتى از نشابور مى‏ گذشتم. عیّارى بود به فتوّت معروف، نام او نوح.در پیش آمد. گفتم: «یا نوح! جوانمردى چیست؟». گفت: «جوانمردى من یا از آن تو؟».گفتم: «هر دو». گفت: «جوانمردى من آن است که قبا بیرون کنم و مرقّع درپوشم و معاملت مرقّع‏پوشان پیش گیرم تا صوفیى شوم و از شرم خلق در آن جامه از معصیت پرهیز کنم، و جوانمردى تو آن است که مرقّع بیرون کنى، تا تو به خلق و خلق به تو فریفته نگردند. پس جوانمردى من حفظ شریعت بود بر اظهار و آن تو حفظ حقیقت بود بر اسرار». و این اصلى عظیم است.

نقل است که چون کار او عالى شد و کلمات او منتشر گشت. ائمّه و اکابر نشابور بیامدند و وى را گفتند که: «تو را سخن باید گفت که سخن تو فایده دلهاى مرده بود».

گفت: «مرا سخن گفتن روا نیست». گفتند: «چرا؟». گفت: «از آن که دل من هنوز بسته دنیا و جاه است، سخن من فایده‏یى ندهد و در دلها اثر نکند و سخنى که در دلها مؤثر نبود، گفتن آن بر علم استهزاء کردن بود و بر شریعت استخفاف کردن. و سخن، آن‏کس را مسلّم بود که به خاموشى او دین باطل شود و چون بگوید خلل برخیزد». و گفت:

«نشاید هیچ‏کس را که در علم سخن گوید، چون همان سخن کسى دیگر مى‏گوید و نیابت مى‏دارد، و روا نبود که سخن گوید تا نبیند که فرضى واجب است بر وى سخن گفتن. تا او را صلاحیت‏ آن بود». گفتند: «نشان صلاحیت چیست؟». گفت: «آن که هر سخن که گفته باشد، هرگزش حاجت نبود بار دگر گفتن، و در وى تدبیر آن نبود که بعد از این چه خواهم گفت؟ و سخن او از غیب بود. چنان که از غیب بر او مى‏آید، مى‏گوید، و خود را در میان نبیند».

پرسیدند که: «چرا سخن سلف نافع‏تر بود دلها را؟». گفت: «به جهت آن که ایشان سخن از براى عزّ اسلام گفتند و جهت نجات نفس و از بهر رضاى حق. ما از بهر عزّ نفس و طلب دنیا و قبول خلق مى‏گوییم». و گفت: «باید که علم حق- تعالى- به تو نیکوتر از آن باشد که علم خلق»- یعنى با حق در خلا معاملت بهتر از آن کنى که در ملا-

و گفت:«هر که محقّق بود در حال خود، از حال خویش خبر باز نتواند داد». و گفت: «فاش مگردان بر هیچ‏کس، آنچه واجب است که از تو نیز پنهان بود». و گفت: «هر چه خواهى که پوشیده بود، بر کس آشکارا مکن». و گفت: «در هر که خصلتى بینى از خیر، از او جدایى مجوى. که زود بود که از برکات او چیزى به تو رسد». و گفت: «من شما را به دو چیز وصیّت مى‏کنم: طلب صحبت علما و احتراز از جهّال». و گفت: «صحبت با صوفیان کنید که زشت را نزد ایشان عذرها بود، و نیکى را بس خطرى نباشد تا تو را بدان بزرگ دارند و تو بدان در غلط افتى». و گفت: «هر که در سیرت‏هاى سلف نظر کند، تقصیر خود بداند و بازپس ماندن خویش از درجه مردان». [و گفت‏]: «بسنده است آنچه به تو مى‏رسانند به آسانى بى‏رنجى. امّا رنج که هست در طلب زیادت است».

و گفت: «شکرنعمت آن است که خود را طفیلى بینى». و گفت: «هر که تواند که کور نبود از دیدن نقصان نفس خود، گو: کور مباش». و گفت: «هر که پندارد که نفس او بهتر است از نفس فرعون، کبر آشکارا کرده است». و گفت: «هرگه مستى را بینى که مى‏خسبد و مى‏خیزد، نگر تا وى را ملامت نکنى، که نباید که به همان بلا مبتلا گردى». و گفت: «ملامت ترک سلامت است».

پرسیدند از ملامت، گفت: «راه این بر خلق دشوار است‏ و مغلق، امّا طرفى بگویم:رجاء مرجیان و خوف قدریان، صفت ملامتیان بود»- یعنى در رجا چندان رفته است که مرجیان، تا بدان سبب همه ملامت کنند، و در خوف چندان سلوک کرده باشد که قدریان، تا بدان سبب همه ملامت کنند. تا او در همه حال نشانه تیر ملامت بود-

و گفت:«من نیک خویى را ندانم مگر در سخاوت و بدخویى را نشناسم الّا در بخل».

و گفت:«هر که خود را ملکى داند، بخیل بود». و گفت: «حال فقیر در تواضع بود. چون به فقر خویش تکبّر کند، بر جمله اغنیا در تکبّر باید که زیادت آید». و گفت: «تواضع آن بود که کس را به خود محتاج نبینى، نه در این جهان و نه در آن جهان». و گفت: «منصب حق، فقیر را چندان بود که او متواضع بود و هرگه که تواضع را ترک کرد، جمله خیرات را ترک کند». و گفت: «میراث زیرکى، عجب است و از این است که مشایخ و بزرگان بیشتر زیرکان را از این طریق دور داشته‏اند». و گفت: «اصل همه دردها بسیار خوردن است و آفت دین بسیار خوردن است». و گفت: «هر که را مشغول گردانند به طلب دنیا از آخرت، ذلیل و خوار گشت، یا در دنیا یا در آخرت». و گفت: «خوار دار دنیا را تا بزرگ‏نمایى در چشم اهل دنیا».

و عبد اللّه بن مبارک گفت: «حمدون مرا وصیّت کرد که: تا توانى از بهر دنیا خشم مگیر».

پرسیدند که: «بنده کى است؟». گفت: «آن که حق را پرستد و دوست ندارد که او را پرستند». گفتند: «زهد چیست؟». گفت: «نزدیک من آن است که بدانچه در دست توست ساکن‏دل‏تر نباشى از آنچه در ضمان خداى- تعالى- است». پرسیدند از توکّل.

گفت: «آن است که اگر دو هزار درم تو را وام بود و چشم بر هیچ ندارى، نومید نباشى از حق- تعالى- به گزاردن آن».

و گفت: «توکّل دست به خداى- تعالى- زدن است». و گفت: «اگر توانى که کار خود به خداى- تعالى- بازگذارى، بهتر از آن که به حیله و تدبیر مشغول شوى». و گفت: «جزع نکند در مصیبت مگر کسى که خداى- تعالى- را متهم داشته باشد»

و گفت: «ابلیس و یاران او به هیچ‏ چیز چنان شاد نشوند که به سه چیز: یکى آن که مؤمنى مؤمنى را بکشد،دوّم آن که کسى در کفر بمیرد، سیّوم از دلى که در وى بیم درویشى بود».

عبد اللّه مبارک گفت: چون حمدون بیمار شد، او را گفتند: «فرزندان را وصیّتى کن». گفت: «من بر ایشان از توانگرى بیش مى‏ ترسم که از درویشى». و عبد اللّه را گفت در حال نزع که: «مرا در میان زنان مگذار».

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

۲- ذکر اویس القرنى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن قبله تابعین، آن قدوه اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنى، اویس قرنى- رحمه اللّه علیه- قال النّبىّ- صلّى اللّه علیه و آله و سلّم-: «اویس القرنى خیر التّابعین باحسان». وصف و ستایش کسى که ستاینده او رحمه للعالمین است، به زبان من کجا راست آید؟. گاهگاه خواجه عالم- علیه الصّلاه و السّلام- روى سوى یمن کردى و گفتى: «انّى لاجد نفس الرّحمن من قبل الیمن». یعنى نفس رحمن از جانب یمن همى‏یابم.

باز خواجه انبیا- علیه الصّلاه و السّلام- گفت:«فردا [ى‏] قیامت، حق تعالى- هفتاد هزار فرشته بیافریند، در صورت اویس. تا اویس در میان ایشان به عرصات برآید و به بهشت رود. تا هیچ آفریده واقف نگردد.- الّا ما شاء اللّه- که اویس در میان کدام است که در سراى دنیا، حق را در زیر قبه توارى عبادت مى‏کرد، و خود را از خلق دور مى‏داشت. تا در آخرت نیز از چشم اغیار، محفوظ ماند. که «اولیائى تحت قبابى، لا یعرفهم غیرى». و در اخبار غریب آمده است که: فردا خواجه انبیا- علیه الصّلاه و السّلام- در بهشت، از کوشک خود بیرون آید، چنان که‏ کسى مر کسى را طلبد. خطاب آید که: «که را مى‏طلبى؟». گوید: «اویس را». ندا آید که: «رنج مبر، که چنان که در دنیا او را ندیدى، اینجا نیز نبینى». گوید: «الهى! کجاست؟».

 

فرمان رسد که «فى مقعد صدق». گوید که: «مرا بیند»؟. فرمان رسد که «کسى که ما را بیند، تو را چرا بیند؟».

باز خواجه انبیا- علیه الصّلاه و السّلام- گفت: «در امّت من مردى است که به عدد موى گوسفندان ربیعه و مضر، او را در قیامت شفاعت خواهد بود». و چنان گویند که در عرب هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را. صحابه گفتند که: «این که باشد؟». فرمود که: «عبد من عبید الله»- بنده‏یى از بندگان خداى- گفتند: «ما همه بندگان خداى– تعالى‏ایم. نامش چیست؟». فرمود که: «اویس». گفتند که: «او کجا باشد؟». گفت: «به قرن». گفتند که: «او تو را دیده است؟». گفت: «به دیده ظاهر نه».

 

گفتند: «عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته!؟». فرمود که: «از دو سبب: یکى غلبه حال، دوّم تعظیم شریعت من، که مادرى دارد نابینا و مؤمنه، و به پاى و دست سست شده. به روز اویس شتربانى کند و مزد آن به نفقات خود و مادر خرج مى‏کند».

 

گفتند: «ما او را ببینیم؟». صدّیق را گفت: «تو او را نبینى. اما فاروق و مرتضى او را بینند. و او مردى شعرانى بود. و بر پهلوى چپ و بر کف دست وى چند یک درم سپیدى است.اما نه برص است. چون او را دریابید، سلام من برسانید و بگویید که: امّت مرا دعا کن».

 

باز خواجه انبیا- علیه الصّلاه و السّلام- گفت: «احبّ الاولیاء الى اللّه، الاتقیاء الاخفیاء».- صدق رسول الله- بعضى گفتند: «یا رسول اللّه! ما این در خود نمى‏یابیم».

 

سیّد- علیه السّلام- گفت: «او شتربانى است در یمن، و او را اویس گویند. قدم بر قدم او نهید».

 

نقل است که چون رسول- علیه الصّلاه و السّلام- وفات خواست کرد، گفتند: «یا رسول اللّه! مرقع تو به که دهیم؟». گفت: «به اویس قرنى». بعد از وفات پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- چون عمر و على- رضى اللّه عنهما- به کوفه آمدند فاروق در میان خطبه روى به اهل نجد کرد که: «یا اهل نجد! برخیزید». برخاستند. گفت: «از قرن کسى در میان شما هست؟». گفتند:

«بلى». قومى را پیش وى فرستادند. فاروق خبر اویس پرسید. گفتند: «نمى‏شناسیم». گفت: «صاحب شرع- علیه الصّلاه و السّلام- مرا خبر داده است و او گزاف نگوید. مگر او را نمى‏دانید!». یکى گفت: «هو احقر شأنا ان‏ یطلبه امیر المؤمنین- گفت: او از آن حقیرتر است که امیر المؤمنین او را طلب کند- دیوانه‏یى احمق است که از خلق وحشى باشد». فاروق گفت: «او کجاست؟ که ما او را مى‏طلبیم». گفتند: «او در وادى عرنه، شتر چراند [تا] شبانگاه نان بستاند. و در آبادانى نیاید و با کس صحبت ندارد. و آن چه مردمان خورند، نخورد. و غم و شادى نداند. چون مردمان بخندند. او بگرید، و چون بگریند، او بخندد». پس فاروق و مرتضى- رضى اللّه عنهما- بدان وادى رفتند و او را در نماز یافتند. حق- تعالى- فرشته‏یى را گماشته بود، تا شتران وى مى‏چرانید. چون حسّ آدمى بیافت، نماز کوتاه کرد. چون سلام بازداد، فاروق برخاست و سلام کرد. جواب داد.

فاروق گفت: «نام تو چیست؟». گفت:«عبد اللّه». گفت: «ما همه بندگان خداییم، نام خاص مى‏پرسم». گفت: «اویس». گفت:«دست راست بنماى». بنمود. آن نشان که پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- فرموده بود، بدید. در حال ببوسید. پس گفت: «پیغمبر خداى تو را سلام رسانیده است و گفته: امّتان مرا دعا کن». اویس گفت: «تو به دعا کردن اولاترى، که بر روى زمین از تو عزیزتر نیست». فاروق گفت: «من، خود این کار مى‏کنم امّا تو وصیت رسول به جاى آر».

 

گفت:«یا عمر! تو نیکوتر بنگر. نباید که آن، دیگرى بود». گفت: «پیغمبر تو را نشان داده است». اویس گفت: «پس مرقّع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم و حاجت خواهم». پس با گوشه‏یى رفت دورتر از ایشان. و مرقع بنهاد و روى بر خاک نهاد و گفت: «الهى این مرقّع در نپوشم تا همه امّت محمّد را به‏ من بخشى. پیغمبرت اینجا حوالت کرده است. و رسول و فاروق و مرتضى کار خود کردند. اکنون کار تو مانده است». هاتفى آواز داد که «چندینى به تو بخشیدیم. درپوش». گفت: «همه را خواهم». مى‏گفت و مى‏شنید. تا فاروق و مرتضى گفتند: «نزدیک اویس رویم، تا چه مى‏کند؟». چون اویس ایشان را دید که آمدند، گفت: «آه، چرا آمدید؟ که اگر آمدن شما نبودى، مرقّع در نپوشیدمى تا همه امّت محمّد را به من بخشیدى».

 

چون فاروق، اویس را دید- گلیمى شترى پوشیده و سر و پاى برهنه، و توانگرى هژده هزار عالم در تحت آن گلیم- فاروق دل از خود و خلافت برگرفت.

گفت: «کیست که این خلافت را به یک نان از من بخرد؟» اویس گفت: «کسى که عقل ندارد. چه مى‏فروشى؟ بینداز تا هر که خواهد برگیرد. خرید و فروخت در میان چه کار دارد؟». تا صحابه فریاد کردند که «چیزى از صدّیق قبول کرده‏اى. کار چندین مسلمان ضایع نتوان گذاشت که یک‏روزه عدل تو بر هزارساله عبادت شرف دارد».

 

پس اویس مرقّع درپوشید و گفت که «به عدد موى گوسفندان ربیعه و مضر از امّت محمّد بخشیدند، از برکات این مرقّع». اینجا تواند بود که کسى گمان برد که اویس از فاروق در پیش بود و نه چنین است. اما خاصیت اویس تجرید بود. فاروق همه داشت، تجرید نیز مى‏خواست چنان که پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- در پیرزنان مى‏زد که «محمّد را به دعا یاد مى‏دارید».

 

پس مرتضى خاموش بنشست. فاروق گفت: «یا اویس چرا نیامدى تا پیغمبر را بدیدى؟». گفت: «شما او را دیده‏ اید؟». گفتند: «بلى». گفت: «مگر جبه او را دیده‏ اید.

اگر او را دیده‏اید، بگویید که: ابروى او پیوسته بود یا گشاده؟». عجب آن که هیچ نتوانستند گفت، از هیبتى که اویس را بود. پس گفت: «شما دوستدار محمّدید؟». گفتند:«بلى». گفت: «اگر دوستى درست بودى، آن روز که دندان مبارک او بشکستند، چرا به حکم موافقت دندان خود نشکستید؟ که شرط دوستى موافقت است». پس دهان خود بنمود. یک دندان نداشت.

گفت: «من او را بصورت نادیده، دندان خود بر موافقت او بشکستم، که موافقت از دین است». پس هر دو را رقت آمد، دانستند که منصب [موافقت و] ادب منصبى دیگر است، که رسول- علیه السلام- را نادیده، ادب از وى مى‏بایست آموخت. پس فاروق گفت: «یا اویس مرا دعا کن». گفت: «در ایمان میل نبود، دعا کرده‏ام. در هر نماز در تشهد مى‏گویم: اللّهمّ اغفر للمؤمنین و المؤمنات. اگر شما ایمان‏به سلامت به گور برید، خود دعا شما را دریابد، و اگر نه، من دعا ضایع نکنم». پس فاروق گفت: «وصیتى کن». گفت: «یا عمر! خداى را شناسى؟».

گفت: «بلى». گفت:«اگر غیر او را نشناسى تو را به». گفت: «زیاده کن». گفت: «یا عمر! خداى- عزّ و جلّ- تو را مى‏داند؟». گفت: «داند». گفت: «اگر دیگرى تو را نداند، بهتر». پس فاروق گفت:«باش تا چیزى از براى تو بیاورم». اویس دست در جیب کرد و دو درم بیرون آورد و گفت: «این از اشتربانى کسب کرده‏ام، اگر تو ضمان مى‏کنى که: من چندان بزیم که این را خرج کنم، آن‏گه دیگر را قبول کنم». پس گفت: «رنجه شدید. بازگردید که قیامت نزدیک است. آنجا دیدارى بود که بازگشت نبود. که من اکنون به ساختن زاد راه قیامت مشغولم».

 

چون اهل قرن از کوفه بازگشتند، اویس را حرمتى پدید آمد در میان قوم. و او سر آن نمى‏داشت. از آنجا بگریخت و باز کوفه آمد. بعد از آن کسى او را ندید، الّا هرم بن حیّان که گفت: چون بشنیدم که درجه شفاعت اویس تا چه حدّ است، آرزوى او بر من غالب شد. به کوفه رفتم و او را طلب کردم. ناگاه بر کنار فرات یافتم که وضو مى‏ساخت و جامه مى‏شست. بدان صفت که شنیده بودم او را بشناختم و سلام کردم. او جواب داد و در من نگریست. خواستم تا دستش گیرم، مرا نداد. گفتم: «رحمک اللّه یا اویس و غفر لک. چگونه‏اى؟». و گریه بر من افتاد، ازدوستى وى و رحم که مرا بر وى آمد و از ضعیفى حال او. اویس بگریست و گفت: «حیّاک اللّه یا هرم بن حیّان.

چگونه‏اى و تو را که راه نمود به من؟». گفتم: «نام من و پدر من چگونه دانستى؟ و مرا چون شناختى؟ هرگز مرا نادیده». گفت: «نبأنى العلیم الخبیر»- آن که هیچ‏چیز از علم او بیرون نیست مرا خبر داد- «و روح من روح تو را بشناخت که روح مؤمنان با یکدیگر آشنا باشند». گفتم: «مرا خبرى روایت کن، از رسول علیه الصّلاه و السّلام». گفت: «من او را در نیافتم، اما اخبار او از دیگران شنیدم. و نخواهم که محدّث باشم و مفتى و مذکّر. مرا خود، شغل است که بدین نمى‏پردازم.» گفتم: «آیتى برخوان تا از تو بشنوم».

گفت: «اعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم»- و زار بگریست- پس گفت: «چنین مى‏فرماید حق- تعالى-: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ‏ وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما لاعِبِینَ، ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لا یَعْلَمُونَ» الى قوله‏ «هُوَ الْعَزِیزُ الرَّحِیمُ» برخواند. آنگاه بانگى بکرد که گفتم هوش از وى برفت. پس گفت: «اى پسر حیّان چه آورد تو را بدین جایگاه؟». گفتم: «تا با تو انس گیرم و به تو بیاسایم». گفت:«هرگز ندانستم که کسى که خداى- عزّ و جلّ- را شناخت با غیر او انس گیرد و به غیر او بیاساید» پس هرم گفت: «مرا وصیتى کن». گفت: «مرگ زیر بالین دار، چون بخسبى.

و پیش چشم دار، چون برخیزى و در خردى گناه منگر. در بزرگى آن نگر که در وى عاصى مى‏شوى. اگر گناه را خرد دارى، خداوند را خرد داشته باشى».

هرم گفت: «کجا فرمایى که مقام کنم؟». گفت: «به شام». گفتم: «آنجا معیشت چگونه بود؟». گفت: «افّ از این دلها، که شرک بدو غالب شده است و پند نپذیرد». گفتم:«وصیّتى دیگر فرماى». گفت: «اى پسر حیان! پدرت بمرد. و آدم و حوا و نوح و ابراهیم و موسى و داودو محمّد- علیهم السّلام- بمردند. و ابو بکر خلیفه او [نیز بمرد] و برادرم عمر بمرد. وا عمراه!». گفتم: «رحمک اللّه. عمر نمرده است». گفت: «حق- تعالى- مرا خبر داد از مرگ عمر».

پس گفت: «من و تو از جمله مردگانیم». پس صلوات داد و دعایى کرد. و گفت: «وصیّت من آن است که کتاب خداى- عزّ و جلّ- و راه اهل صلاح پیش گیرى و یک ساعت از یاد مرگ غافل نباشى. و چون به قوم خویش برسى، ایشان را پند دهى. و نصیحت از خلق خدا بازنگیرى. و یک‏قدم از موافقت جماعت امت کشیده ندارى. تا ناگاه بى‏دین نشوى. و ندانى و در دوزخ افتى.» پس دعایى چند بگفت. و گفت: «رفتى اى پسر حیّان. نیز نه تو مرا بینى و نه من تو را. و مرا به دعا یاد دار که من تو را به دعا یاد مى‏دارم. و تو از این جانب رو، تا من از آن جانب [روم‏]». و خواستم تا ساعتى با وى بروم. نگذاشت و بگریست. و مرا نیز به گریه آورد. و بیشترسخن که با من گفت، از عمر و على بود- رضى اللّه عنهما- پس من در قفاى او مى‏نگریستم تا غایب شد و بعد از آن خبر او نیافتم.

و ربیع بن خیثم- رحمه اللّه علیه- گفت: رفتم تا اویس را بینم. در نماز بامداد بود. چون از نماز فارغ شد، به تسبیح مشغول شد. صبر کردم تا فارغ شود. همچنان برنخاست، تا نماز پیشین بگزارد. فى‏الجمله سه شبانروز از نماز نپرداخت و هیچ نخورد و نخفت. شب چهارم او را گوش داشتم. اندک خواب در چشمش آمد. در حال با حق- تعالى- مناجات کرد و گفت: «بار خدایا به تو پناه مى‏گیرم از چشم بسیار خواب، و شکم بسیار خوار». با خود گفتم: «مرا این بسنده آمد». او را تشویش نداشتم و بازگشتم.

و گویند که در عمر خود هرگز شب نخفتى. شبى گفتى: «هذا لیله السّجود» و آن شب به سجده به سر بردى و شبى به قیام به سر بردى و گفتى: «هذا لیله القیام» و شبى به رکوع روز کردى و گفتى: «هذا لیله الرّکوع». گفتند: «یا اویس چون طاقت مى‏دارى که شبى بدین درازى در یک حال به سر مى‏برى؟». گفت: «ما هنوز یک‏بار سبحان ربّى الاعلى نگفته باشیم که روز آید. و سه بار تسبیح گفتن سنّت است. و این از آن مى‏کنم که مى‏خواهم که مثل آسمانیان عبادت کنم».

از او پرسیدند که «خشوع در نماز چیست؟». گفت: «آن که اگر تیر به پهلوى وى زنند در نماز، خبر ندارد». گفتند: «چگونه‏اى؟». گفت: «چگونه باشد کسى که بامداد برخیزد و نداند که تا شب خواهد زیست؟». گفتند: «کار تو چگونه است؟». گفت: «آه از بى‏زادى و درازى راه». و گفت: «اگر تو خداى را پرستى به عبادت آسمانیان و زمینیان، از تو نپذیرد تا باورش ندارى». گفتند: «چگونه باورش داریم؟». گفت: «ایمن باشى بدانچه تو را پذیرفته است. و فارغ بینى خود را در پرستش و به چیزى دیگر مشغول نشوى».

 

گفت: «هر که سه چیز دوست دارد، دوزخ بدو از رگ گردنش نزدیک‏تر بود: یکى طعام خوش خوردن، دوّم لباس خوش پوشیدن، سیّوم با توانگران نشستن».او را گفتند: نزدیک تو مردى است که سى سال است تا گورى فروبرده است وکفنى در گور آویخته و بر لب گور نشسته و مى‏گرید که نه شب آرام دارد و نه روز. اویس آنجا رفت، و او را بدید، نحیف و زرد شده و چشم در مغاک افتاده. او را گفت: «یا فلان! سى سال است تا گور و کفن تو را از خداى- تعالى- بازداشته است و تو بدین هر دو بازمانده‏اى، و این هر دو بت راه تواند». آن مرد به نور او آن آفت در خود بدید. حال بر وى کشف شد. نعره‏یى بزد و جان بداد و در آن گور و کفن افتاد. اگر گور و کفن حجاب خواهد بود، حجاب دیگران بنگر که چیست؟.

 

نقل است که یک‏بار سه شبانروز چیزى نخورد. روز چهارم در راه یک دینار دید. برنداشت. گفت: «از کسى افتاده باشد!» برفت تا گیاه برچیند و بخورد. گوسفندى دید که نانى گرم در دهان گرفته، بیامد و پیش او بنهاد. گفت: «مگر از کسى ربوده باشد!». روى بگردانید. گوسفند به سخن درآمد و گفت: «من بنده آن کسم که تو بنده اویى. بگیر، روزى خداى از بنده خداى».

گفت: «دست دراز کردم تا نان بگیرم. نان در دست خود دیدم و گوسفند ناپدید شد».محامد او بسیار است و فضایل او بى‏شمار. و در ابتدا شیخ ابو القاسم کرکانى را رحمه اللّه علیه- ذکر، این بود که «اویس، اویس» گفتى. ایشان دانند قدر ایشان. و سخن اویس است که «من عرف اللّه، لا یخفى علیه شى‏ء»، هر که خداى- عزّ و جلّ- را شناخت، هیچ‏ چیز بر وى پوشیده نماند. یعنى خداى را به خداى توان شناخت که عرفت ربّى بربّى. هر که خداى را به خداى داند، همه چیز بداند.

 

گفت: «السّلامه فى الوحده»، سلامت در تنهایى است و تنها آن بود که فرد بود در وحدت، و وحدت آن بود که خیال غیر در نگنجد، تا سلامت بود. اگر تنهایى به صورت گیرى درست نبود که «الشّیطان مع الواحد و هو عن الاثنین ابعد» حدیث است.[و گفت:] «علیک بقلبک»، بر تو باد بر دل تو. یعنى بر تو باد که دایم دل را حاضر دارى، تا غیر در او راه نیابد.

 

گفت: «طلبت الرّفعه فوجدته فى التّواضع، و طلبت الرّئاسه فوجدته فى نصیحه الخلق، و طلبت المروءه فوجدته فى الصّدق، و طلبت الفخر فوجدته فى الفقر، و طلبت النّسبه فوجدته فى التّقوى، و طلبت الشّرف فوجدته فى القناعه، و طلبت الرّاحه فوجدته فى الزّهد».

 

نقل است که همسایگان او گفتند که: ما او را از دیوانگان مى‏شمردیم. آخر از او درخواست کردیم تا او را خانه‏یى ساختیم، بر در سراى خویش. و یک سال برآمدى که او را وجوهى نبودى که بدان روزه گشادى. طعام او از آن بودى که گهگاه دانه خرما چیدى و شبانگاه بفروختى و در وجه قوت نهادى. و اگر خرما یافتى، دانه‏ها بفروختى و به صدقه دادى. و جامه او کهنه بودى که از مزابل چیدى و نمازى کردى و بازهم دوختى و با آن مى‏ساختى-نفس اهل خداى از میان چنین جاى برمى‏آید- و در وقت نماز بامداد بیرون شدى و بعد از نماز خفتن بازآمدى. و به هر محلّت که فرورفتى، کودکان او را سنگ زدندى. او گفتى: «ساقهاى من باریک است. سنگ کوچکتر اندازید تا پاى من خون‏آلود نشود و از نماز نمانم که مرا غم نماز است، نه غم پاى».

 

و در آخر عمر، چنین گفتند که پیش امیر المؤمنین على- رضى اللّه عنه- آمد، و بر موافقت او در صفّین حرب مى‏کرد تا شهید شد- عاش حمیدا و مات سعیدا-.

 

بدانکه قومى باشند که ایشان را اویسیان گویند، که ایشان را به پیر حاجت نبود، که ایشان را نبوّت در حجر خود پرورش دهد، بى‏واسطه غیرى، چنان که اویس را داد.

 

اگر چه به ظاهر خواجه انبیا را- علیه الصّلاه و السّلام- ندید، امّا پرورش از وى مى‏یافت. از نبوّت مى‏پرورد و با حقیقت هم نفس بود. و این مقام عظیم و عالى است. تا که را آنجا رسانند و این دولت روى به که نهد؟ ذلک فضل اللّه یؤتیه من یشاء.

 

  تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

زندگینامه آیت الحق الله آقاسید علی قاضی

1 – فصل طلوع
سـيـد حـسـيـن در گـوشـه اى بـه انتظار نشسته بود و دعا مى كرد. همسرش درد مى كشيد و آرزويش اين بود كه بار امانتى را كه با خود داشت ، سالم بر زمين بگذارد. سرانجام پس از مـاه هـا انـتـظـار، از صـلب مـردى دانـشـمـنـد و رحـم مـادرى مؤ من و نيكوسرشت ، ستاره اى فـروزان كـه سـلسـله جـليـل القـدر سـادات طباطبايى آن را از نسلى به نسلى به وديعه سـپـرده بود در آسمان عرفان و اخلاق طلوع كرد. نوزاد را كه پاكش كرده بودند، در ميان پـارچه اى سپيد گذاشته ، نزد پدر آوردند. سيد حسين در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفت و كودك را على نام نهاد.

 

فرزندى از خاندان طباطبايى
خـانـدان طـبـاطـبـايى همگى از نوادگان ابراهيم طباطبا مى باشند. ابراهيم طباطبا، فرزند اسـمـاعـيل ديباج و او نيز فرزند ابراهيم غمر و وى فرزند حسن مثنى مى باشد و حسن مثنى نـيـز فـرزنـد بـى واسـطـه امـام حـسـن مـجـتـبـى عـليـه السـلام بـوده اسـت كـه بـه دليـل تـشـابـه اسـمـى بـا پـدر بزرگوارش ، لقب مثنى به خود گرفته است . ابراهيم طـبـاطـبـا از اصـحـاب امـام صـادق عـليـه السـلام بـود و در قيام معروف فخ كه به وسيله گـروهـى از سـادات و عـلويـان عـليـه خـانـدان بـنـى عـبـاس شـكـل گـرفـت ، شـركـت داشـت و خـوشـبـخـتـانـه جـان سـالم بـه در بـرد. وى انـسـانـى فـاضـل و جـليـل القدر بود و در ميان خاندان خويش بر ديگران برترى داشت و پيوسته مـردم را بـه ايـجـاد حـكـومـت مـورد رضـايـت اهـل بيت عصمت و طهارت عليه السلام دعوت مى كرد.(3)

در توجيه لقب طباطبا اقوال مختلفى وجود دارد كه در اينجا به يكى از آنها اشاره مى كنيم . محقق معاصر، مرحوم استاد سيد محمد محيط طباطبايى كه خود از سلسله سادات طباطبا بوده است ، كلمه طباطبا را لفظى نبطى مى داند كه معنى آن سيدالسادات است . وى مى نويسد:
بـه اعـتبار وجود ريشه هاى طوبى و طوبيا و طوب و نظير آنها در لهـجـه هـاى عـبـرى و آرامـى و عربى به معناى خوش و خوب ، اشتقاق و اتخاذ طباطبا از ريـشـه نـبـطـى بـعيد به نظر نمى رسد؛ زيرا صورت ظاهر كلمه ، عربى نيست و براى قـبـول صـورتـهاى ديگر نيز مجوز قوى نداريم ، پس بهتر است كه طباطبا را از طباطباى نبطى به معنى سيدالسادات بدانيم .(4)

يـكـى از مـشـهـورتـريـن نـوادگـان ابـراهـيـم طـبـاطـبـا، سـيـد كـمـال الديـن حـسـن مـى بـاشـد كـه در حـدود قـرن شـشـم و اوايـل قـرن هـفـتـم هـجـرى مـى زيست ، وى فردى وارسته و نيكوكار بود. بسيارى از علماى بـرجـسـتـه جـهان تشيع ، همچون آيت الله العظمى سيد حسين بروجردى ، آيت الله العظمى حاج آقا حسين قمى ، آيت الله شهيد سيد حسن مدرس ، آيت الله سيد على قاضى طباطبايى و آيـت الله عـلامـه طـبـاطـبـايـى (ره ) مـنـسـوب بـه ايـن سـيـد جليل القدر هستند.
سـيـد كـمال الدين حسن همراه بسيارى از نوادگان پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در شهر زواره مـى زيـسـت و بـه هـمـيـن دليـل ، ايـن شـهر به مدينه السادات شهرت داشت .(5) ايـن عـالم ربانى در زواره داراى حوزه درسى اى بود كه بسيارى از مشتاقان علوم اسـلامـى را بـه سـوى خـود جـذب مـى كـرد و نـيز ملجا عوام در امور شرعى و فقهى بود و سرانجام در مكتب خانه خويش به سوى معبود پر كشيد و همان جا دفن گرديد.
يـكـى از نوادگان سيد كمال الدين كه جد گروهى از سادات طباطبايى تبريز مى باشد، مـيـر عـبـدالغـفـار طـبـاطـبـايـى اسـت . وى در زمـان فـتـنـه مـغـول و هـجوم آنان به شهر زواره كه موجب خسارتهاى معنوى و مادى بسيار بزرگى شد، هـمانند بسيارى از سادات خاندان طباطبايى ، زواره را ترك كرد و در تبريز مسكن گزيد، عـارف بـى بـديـل ، آيـت الله سـيـد عـلى قـاضـى طـبـاطـبـايى يكى از نوادگان اين ذريه رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) به شمار مى رود.

از ديـگـر اجـداد آيـت الله العظمى قاضى طباطبايى ، مرحوم حاج ميرزا يوسف تبريزى مى باشد كه از مجتهدان و نام آوران عصر خويش بود و مرجع قضايى و شرعى به شمار مى رفت . از آنجا كه نامبرده فردى مستجاب الدعوه بود، خاندان ايشان از ديرباز مورد توجه عـامـه مـردم بـوده انـد. لازم بـه ذكـر است كه مرحوم آيت الله حاج ميرزا يوسف تبريزى از اجداد آيت الله العظمى سيد شهاب الدين مرعشى نجفى نيز محسوب مى شوند و گفته شده اسـت كـه ايـشـان تـصـويـرى از حـاج مـيـرزا يـوسـف تـبـريـزى را در منزل داشته است .(6)

همچنين جد سوم آيت الله قاضى ، مرحوم ميرزا محمد تقى قاضى طباطبايى مى باشد كه از دانـشـوران بـنـام جهان تشيع به شمار مى رود. ايشان جد سوم مرحوم علامه طباطبايى نيز بـوده انـد، بـنـابـرايـن ، ايـن دو بـزرگـوار در نـسـب بـا يـكـديـگر اشتراك دارند. علامه طـبـاطـبـايـى در كـتـاب خـطـى انساب آل عبدالوهاب درباره مرحوم آيت الله ميرزا محمد تقى قاضى چنين نگاشته اند:
مـقـام شـامـخ عـملى و علمى و اعتبار دولتى و ملى حضرت ايشان ماوراى حد و وصف است . در اوايـل عـمـر بـه عـتـبـات مـقـدسـه انـتـقـال و خـدمـت اسـتـاد كـل ، آيـت الله وحـيد بهبهانى و مرحوم شيخ محمد مهدى فتونى و آيت الله بحرالعلوم تلمذ داشته و به خط آن مرحوم اجازه اى به تاريخ 1173 ق ، گرفته و به طورى كه معلوم مـى شـود، در مـنـقـول و مـعـقـول جامع بوده است . در حوالى 1175 به شهر تبريز مراجعت فـرمـوده ، مـصـدريـت تـام و مـقـبـوليـت عـامـى پـيدا مى كند و از ناحيه كريم خان زند منصب قـضـاوت داشـتـه اسـت . در زمان خودش اسناد شرعيه منحصر بوده به مهر شريف ايشان و مرحوم ميرزا عطاءالله شيخ الاسلام … معلوم مى شود كه وجاهت و مقبوليت و موثوقيت و حسن سـيـرت و سـريرت مرحوم قاضى چنانچه در اول ترجمه شان ذكر يافت ، فوق حد وصف بود… وفاتشان مقارن 1220 هجرى اتفاق افتاد.

بـديـن سـان ، خـانـدان طباطبايى همواره خاندان علم و حكمت و فقاهت و اخلاق بوده است . آيت الله سيد حسين طباطبايى ، پدر مرحوم قاضى طباطبايى نيز فقيهى ژرف انديش بود. وى در تـبـريـز مـتـولد شـد و در قم از محضر بزرگانى چون آيت الله سيد محمد حجت استفاده شـايـان نـمـود و از شـاگردان مبرز ايشان به شمار آمد(7) و پس از مهاجرت به عراق نيز از شاگردان برجسته آيت الله العظمى ميرزا محمد حسن شيرازى بود و از ايشان اجازه اجتهاد و روايت داشت .(8) گويند زمانى كه آيت الله سيد حسين قاضى قصد داشت سامرا را ترك كند و به سوى تبريز، زادگاه خويش ‍ حركت نمايد، استادش ميرزاى شيرازى به وى فـرمـود: در شـبـانـه روز يـك سـاعـت را بـراى خـودت بـگـذار! يـك سـال بـعـد، چـنـد نـفر از تجار تبريز به سامرا مشرف مى شوند و با آيت الله العظمى مـيـرزا مـحـمـد حـسـن شـيـرازى مـلاقـات مـى كـنـنـد و چـون مـيـرزا از آنـان احـوال شـاگـرد مـبرز خويش را جويا مى شود، چنين پاسخ مى دهند: يك ساعتى كه شما نـصـيـحـت فـرمـوده ايـد، تمام اوقات ايشان را گرفته و در شب و روز با خداى خود مراوده دارند.(9)

ايـن انـسان فرهيخته به راستى اهل تهذيب نفس و در سازندگى و تربيت استعدادها بسيار كوشا بود. آيت الله حسين قاضى همان طور كه به امور جامعه مى پرداخت ، در امر تربيت فـرزنـدان نـيـز بـسـيـار اهـتـمـام مـى نـمـود و بـا بـهـره گـيـرى از شـيـوه هـاى تـربيتى اهـل بـيت (عليهم السلام )، فرزندانى پاك نهاد و صالح به جامعه بشريت هديه كرد كه هـر يـك مـنشا خير و بركت فراوان بودند. از جمله ، بزرگترين فرزند ايشان ، مرحوم آقا سيد احمد قاضى طباطبايى داراى شخصيتى جامع بود و افزون بر احاطه بر علوم نقلى ، منبر وعظ و ارشاد را فراموش نمى كرد و شنوندگان را از درياى علوم اسلامى سيراب مى نمود.

شيخ محمد رازى نويسنده كتاب گنجينه دانشمندان در معرفى ايشان مى نويسد:
مـرحـوم سـيـدالاعـلام ، حـاج سـيـد احـمـد قـاضـى طـبـاطـبـايـى ، عـابـدى عـالم و زاهـدى كـامـل بـود كـه در تـبـريـز سـكـونـت داشـت و از اجـتـمـاع كـنـاره گـرفـتـه و در گـوشـه مـنـزل خـود به انزوا و تزكيه نفس و تهذيب روح و اخلاق خود پرداخته بود. قصه اى با ايـن نـويـسـنـده دارد كـه مـنـاسـب اسـت آن را بـنـگـارم . در مـاه شـعـبـان 1369 قـمـرى ، در فـصـل تـابـستان بنابر دعوت بعضى اهل علم تبريز مسافرت به آن سامان نموده و به يـكـى از دانـشمندان معروف تبريز وارد و مورد احترام روحانيون و علماى تبريز واقع و از چـنـد مـسـجـد تبريز دعوت براى تبليغ ماه رمضان شدم . دو روز به ماه رمضان مانده ، چند نفر از رفقاى روحانى قم كه به آنجا آمده بودند به ديدنم آمده و گفتند: از حاج سيد احـمـد قـاضـى مـلاقـات كـرده اى ؟گـفتم :ايشان نيامدند به ديدن من و گفتند: آقـاى قـاضـى مـنـزوى اسـت ، جايى نمى رود، پيرمرد است ، خوب است ديدنى از ايشان نـمـايـيـد. گـفـتـم : عـيـبـى نـدارد، مـى رويـم . بـه اتـفـاق آن چـنـد نـفـر بـه مـنزل آن مرحوم رفتيم . مرا معرفى كردند. به من بسيار توجه و محبت فرمود: نزديك ظهر بـرخـاسـتـيـم بـرويم ، به من فرمودند: بالام (يعنى جانم ) شما باشيد! آقايان خـداحـافـظـى كـرده ، رفـتـند، مرحوم قاضى به من خيلى التفات كرده و پس از پذيرايى فـرمـودنـد: بـالام براى چه به تبريز آمدى ؟ گفتم : هواى تهران و قم گرم بود؛ آمدم تبريز هواخورى . فرمود: ديگر بگو گفتم : ماه رمضان منبر هم بـروم . گـفـتـنـد: ايـن را بـگـو! امـا بـالام يـك سـؤ ال دارم . راسـت بـگـو!گـفـتـم ان شـاء الله راست مى گويم !گفتند: بگو بـبـيـنـم هـيـچ در عـمرت به خودت منبر رفته اى كه مى خواهى به مردم منبر بروى ؟ گفتم : نه گفت : بالام پس اول به خودت برو، بعد به ديگرى !گفتم : بـه چـشم ! و با اين جمله كلام ايشان ، هواى منبر رفتن از سر من پريد و نتوانستم ديـگـر در تـبـريـز بـمـانـم . هـمـان روز از تـبـريـز بـه تـهـران آمـده و آن سال را در منزلم مانده و به خودم منبر رفتم .(10)

مـرحـوم آيـت الله العـظـمى سيد على قاضى طباطبايى در تعليقه اى كه بر كتاب شريف ارشاد، تاءليف شيخ مفيد (ره ) نگاشته اند، نسب شريف خويش ‍ را چنين مرقوم فرموده اند:
اقـل الخـليـفـه ، السيد على بن المولى الحاج الميرزا حسين بن الميرزا احمد قاضى بن الميرزا رحـيم القاضى بن الميرزا تقى القاضى بن الميرزا محمد القاضى بن الميرزا محمد على القـاضـى بـن المـيـرزا صـدرالديـن مـحـمـد بـن المـيـرزا يـوسـف نـقيب الاشرف بن الميرزا صـدرالديـن محمد بن مجدالدين بن سيد اسماعيل بن الامير على اكبر بن الامير عبدالوهاب بن الامـيـر عـبـدالغـفـار بـن سـيـد عـمـادالديـن امـيـر حـاج بـن فـخـرالديـن حـسـن بـن كمال الدين محمد بن سيد حسن بن شهاب الدين على بن عمادالدين على بن سيد احمد بن سيد عـمـاد بـن ابـى الحـسـن عـلى بـن ابى الحسن محمد بن ابى عبدالله احمد بن محمد الاصغر و يـعـرف بـابـن الخـزاعـيـة بـن ابـى عـبـدالله احـمـد بـن ابـراهـيـم طـبـاطـبـا بـن اسماعيل الديباج بن ابراهيم الغمر بن الحسن المثنى بن الامام ابى محمد الحسن المجتبى بن الامـام الهمام ، على بن ابى طالب عليه و عليهم السلام و ام ابراهيم بن الحسن فاطمة بنت سيدالشهداء، الحسين بن على عليهم الصلوة والسلام .
آرى ، مـرحـوم آيـت الله سـيـد عـلى قـاضى طباطبايى فرزند رادمردان و ميراث گران مايه بـزرگـانـى بـود كه شرح خدمات و مقامات علمى و عملى آنان هرگز در اين خلاصه نمى گـنـجـد و آن بـزرگـوار، خـود، چـكـيـده فـضـايـل و حـامـل امـانـتـى بـود كـه نسل به نسل منتقل شده و سرانجام دست تقدير به وى سپرده بود.

2 – رشد و شكوفايى علمى
نخستين گام
سـيـد عـلى قـاضـى در حـال طـى كردن دوران كودكى است ، اما زمان به سرعت مى گذرد و هنگام آموختن فرا مى رسد. كودكى را به مكتب خانه مى سپارند تا قرآن بياموزد و نخستين گامهاى كسب دانش را بردارد. تيزهوشى سيد على چنان است كه در اين راه گوى سبقت را از همسالان خود مى ربايد و تعجب همگان را برمى انگيزد. پدر نيز هم زمان با آموزش در مكتب خـانـه ، او را بـا تـكـاليـف الهـى آشـنا مى كند و روح مستعد او را آماده فراگيرى تعاليم اخـلاقـى مـى سـازد و بـدين سان ، اين نونهال بوستان طباطبايى از كودكى مى آموزد كه حـركـت در مـسـيـر كـمـال ، جـز بـا دو بـال دانـش و تقوى ميسر نمى باشد و او نيز با همين سرمايه به سير و بالندگى ادامه مى دهد.

مـرحـوم سيد على قاضى پس از گذراندن مراحل اوليه در مكتب خانه ، به درسهاى حوزوى روى مـى آورد و در حـوزه عـلمـيـه تـبـريـز بـه خـوشـه چـيـنى مى پردازد و در محضر پدر بـزرگـوارش آقـا سـيـد حسين قاضى طباطبايى گامهاى نخست را برمى دارد. پس از آن در مـجـلس درس مـرحـوم مـيـرزا مـوسـى تـبـريـزى ، صـاحـب كـتـاب اوثـق الوسـائل كـه يـكـى از مـعـروف تـريـن حـواشـى كـتـاب رسائل شيخ انصارى (ره ) مى باشد و مرحوم ميرزا محمد على قراجه داغى حاضر مى شود؛ امـا فـراگـيـرى ايـن علوم ، درياى متلاطم روح او را آرام نمى كند و اين جوان مستعد، دوباره بـه پدر روى مى آورد تا عرفان نظرى و عملى را از او فرا گيرد. اين كام تشنه با اين جـرعـه هـاى آب نيز سيراب نمى شود و سرانجام براى مهاجرت به نجف اشرف از محضر پـدر كـسـب اجـازه مـى كـند. پدر نيز خشنود از اينكه نونهالش را در ادامه راه استوارتر از پيش مى بيند، او را به همراه گروهى از اهالى تبريز كه براى زيارت عتبات عاليات و پـرداخـت وجوه شرعى و پرسشهاى دينى راهى عراق بودند روانه مى كند. با اين هجرت ، سيد على قاضى طباطبايى پاى در مسيرى مى نهد كه نقطه عطف بزرگى در زندگانى او محسوب مى شود.

 

در نجف اشرف
حـوزه عـلمـيـه نـجـف اشـرف كـه در حـدود هـزار سـال قـدمـت دارد، در سال 488 ق . به وسيله شيخ الطائفه ، ابو جعفر، محمد بن حسن طوسى تاسيس ‍ گرديد. وى پـس از مـهـاجرت از بغداد به نجف اشرف ، با تاسيس اين پايگاه علمى در جوار مرقد امـيـر مـؤ منان على بن ابى طالب عليه السلام ، نجف اشرف را به صورت مركزى براى گـسـتـرش و تـعـمـيـق فـرهـنـگ شـيـعـه در آورد و خـود بـه مـدت 13 سـال در ايـن شـهـر بـه تـدريس و تاءليف اشتغال داشت . از آن زمان تا كنون ، حوزه نجف پـذيـراى صـدهـا هـزار دانـش پـژوه بوده و هزاران مجتهد و فقيه به جامعه اسلامى تقديم كـرده اسـت ، فـقهايى همچون محقق اردبيلى ، علامه بحرالعلوم ، شيخ انصارى ، شيخ محمد حـسـن مـعـروف بـه صـاحـب جواهر و آخوند خراسانى و بى شمار فقيهانى كه نام بـردن آنـان فـرصـتـى بـسـيار مى طلبد. آرى ، خاك اين شهر، عالم پرور است و هواى آن شامه نواز عارفان و آب آن حيات بخش دل مردگان !
سـيـد عـلى قـاضـى بـه نـجـف آمـد، رو بـه قـبـله عـاشـقـان كـرد و گـرد كـعـبـه آمـال عـارفـان طـواف نـمـود و از مـحـضـر مـقـدس مـولا و مـقـتـدايـش ، وصـى رسـول خـدا (ص )، على مرتضى عليه السلام توفيق طلبيد و همت بلند خواست و راه آغاز كرده را سرعتى افزون بخشيد، اين جوان جوياى علم و حكمت ، چنان كه به او سفارش شده بـود، سـراغ آشـنايان پدر را گرفت و سرانجام حجره اى اختيار كرد، سپس دروس ناتمام سطح را ادامه داد و خود را آماده ورود به درس خارج نمود.

 

استادان آيت الله قاضى و سلسله مشايخ ايشان در عرفان و اخلاق
بـى گـمان شخصيت ظاهرى و معنوى هر استادى مى تواند در روح لطيف شاگرد تاءثيرى شگرف داشته باشد و بهتر از هر پند و يا كلام حكمت آموزى نونهالان باغ حكمت و دانش را رشـد دهـد و شـكـوفـا سـازد. روح لطـيـف سـيـد عـلى قـاضى طباطبايى نيز از اين جذبه ها بـرخـوردار شـد و بـا يـافـتـن الگـوهـاى عملى در حوزه نجف اشرف ، به سرعت باليد و شناور شد.
در ايـنـجـا نـگـاهى به شخصيت استادان اين عارف فرزانه افكنده ، زندگانى آنان را به شكل گذرا مرور كنيم .

 

1 – آيت الله شيخ محمد على اونسارى قراجه داغى :
آيت الله محمد قراجه داغى از بزرگان مجتهدان و مروجان شريعت محمدى (صلى الله عليه و آله ) بـه شـمـار مـى رفـت . زادگـاه وى بـخـش اهـر و ارسـبـاران از سـرزمين عالم پرور آذربـايـجـان اسـت . ايـشـان افـزون بـر تـبـحـر در فـقـه و اصول ، در علم تفسير قرآن كريم نيز داراى تاءليفاتى مى باشد.

 

2 – آيت الله شيخ موسى تبريزى :
آيـت الله شيخ موسى تبريزى نيز يكى از بزرگان برخاسته از خطه آذربايجان بود. وى از شـاگـردان مـرحـوم شيخ انصارى و آيت الله سيد حسين كوه كمرى مى باشد و كتاب اوثـق الوسـائل از مـهـمـتـريـن تـاءليـفـات ايـشـان اسـت كـه آن را در شـرح فـرائد الاصول شيخ انصارى نوشته است . وى در سال 1307 ق . ديده از جهان فرو بست . همان طـور كـه پـيـش از ايـن گـذشـت ، آيـت الله سـيد على قاضى طباطبايى در شهر تبريز از محضر اين دو حكيم فرزانه استفاده مى نمود.

3 – آيت الله محمد كاظم خراسانى :
آيـت الله مـحـمـد كـاظـم خـراسـانـى ، مـعـروف بـه آخـونـد خـراسـانـى ، در سـال 1255 ق . در مـشـهـد ديـده بـه جـهـان گـشـود. پـدرش تاجر ابريشم بود؛ ولى در سـفـرهاى تبليغى مردم را با احكام اسلامى آشنا مى كرد. آخوند خراسانى در 12 سالگى تـحـصـيـل در حـوزه عـلمـيـه مـشـهـد را آغـاز كـرد و ادبـيـات ، مـنـطـق و مـقـدارى از فـقـه و اصول را در آنجا فرا گرفت و مدتى نيز در سبزوار ماند و در درس فلسفه حكيم متاءله ، حـاج مـلا هـادى سـبـزوارى شـركـت كـرد و در تـهـران نـيز از محضر ملا حسين خويى و ميرزا ابوالحسن جلوه استفاده نمود. وى سپس به نجف مهاجرت كرد و سالها در درس شيخ انصارى (ره ) و مـيرزاى شيرازى شركت كرد و پس از مدتى ، محضر درس او پذيراى صدها نفر از دانـش پژوهان گرديد. در درس خارج او تعداد بسيار زيادى مجتهد مسلم شركت مى كردند و گروه فراوانى نيز به مدد نفس رحمانى او به درجه اجتهاد رسيدند. از جمله شاگردان او مى توان به آيات عظام سيد ابوالحسن اصفهانى ، شيخ عبدالكريم حائرى يزدى ، موسس حـوزه عـلمـيـه قـم و نـيـز حـاج آقا حسين بروجردى ، سيد محمود شاهرودى ، ميرزا محمد حسين نـائيـنـى ، مـحـقـق عـراقـى و محقق اصفهانى اشاره كرد. وى با تاءليف كتاب پرارج كفاية الاصـول كـه هـم اكـنـون در هـمه حوزه هاى علميه تدريس مى شود خدمت بزرگى به فقاهت نـمـود و سـرانـجـام در 21 ذى حـجـه سال 1329 ق . زمانى كه تصميم داشت براى تاييد مشروطه به ايران سفر كند، به شكل مرموزى درگذشت .

4 – آيت الله ميرزا حسين تهرانى :
در مورد زندگانى اين عالم بزرگ ، در كتاب زندگانى و شخصيت شيخ انصارى چنين آمده است :
حـاج مـيـرزا حـسـيـن ، فـرزنـد حـاج مـيـرزا خـليـل بـن عـلى بـن خـليـل تـهـرانـى نـجـفـى از بـزرگـان عـلمـا و اكـابـر فـقـهاى زمان خود بود. تولدش در سال 1320 ق . در نجف اشرف اتفاق افتاد و بر پدر صالح و برادر خويش ، مولى على خليل كه علم و زهد و تقوايش زبانزد بود نشو و نما نمود. نامبرده پس از فراغت از مرحله سـطـح حـوزه ، نـزد صـاحـب جـواهـر حـاضـر شـد و پـس از فـوت او بـه سال 1266 از محضر شيخ انصارى استفاده برد و بعد از رحلت شيخ در هيچ حوزه درسى اى حـاضـر نـگرديد؛ بلكه خود مجلس درسى تشكيل داد و شاگردان و علماى نامورى از آن مـجـلس بـرخـاسـتـه انـد… وى در بـيـن الطـلوعـيـن روز جـمـعـه ، دهـم شـوال 1326، هـنـگـامـى كه در مسجد سهله مشغول عبادت پروردگار بود به رحمت ايزدى پيوست .(11)

5 – آيت الله ميرزا فتح الله شريعت اصفهانى :
اسـتـاد فـقـهـا و مـرجـع تـقـليد زمان خويش ، ميرزا فتح الله ، معروف به شيخ الشريعه اصـفـهـانـى نـجـفـى ، در دوازدهم ماه ربيع الاول سال 1266 ق . در اصفهان متولد شد. وى تحصيلات ابتدايى را در همان شهر آغاز كرد و پس ‍ از مدتى اقامت در مشهد مقدس ، دوباره بـه اصـفهان بازگشت و شروع به تدريس نمود. با آنكه تدريس وى در اصفهان اعجاب انـگيز بود، اما حوزه آن شهر نتوانست نيازهاى روحى او را تاءمين كند؛ از اين رو بار سفر بربست و به نجف اشرف نقل مكان نمود و از محضر بزرگانى چون ميرزا حبيب الله رشتى و شـيـخ مـحـمـد حـسـيـن كـاظـمـى كسب فيض كرد. كسانى كه به شرح زندگانى اين مجتهد بـزرگ پـرداخـتـه انـد، هـمـگـى بـر ايـن عـقـيـده انـد كـه وى از جـهـت پـرورش رجال نامى ، كم نظير بوده است . به دنبال رحلت مرحوم آيت الله ميرزا محمد تقى شيرازى ، رهـبـر نـهـضـت اسـتـقـلال عـراق از اسـتـعـمـار انـگـلسـتـان ، رهـبـرى ايـن نـهـضـت بـه وى منتقل گرديد و ايشان با مبارزه اى خستگى ناپذير اين راه را ادامه داد تا آنكه در ماه ربيع الثـانـى سـال 1329 ق . بـه لقـاء پـروردگـارش نايل آمد.(12)

6 – آيت الله شيخ محمد حسن مامقانى :
عالم ربانى و فقيه صمدانى ، اديب ، لغوى و زاهد متقى ، آيت الله شيخ محمد حسن مامقانى روز يـكشنبه ، 23 شعبان سال 1328 ق . برابر با 1202 ق . در مامقان در 5 فرسنگى شهر تبريز و در بيت علم و تقوا ديده به جهان گشود. ايشان پس از ورود به نجف اشرف بـه ادامـه تـحـصـيـلات خـويـش ‍ پـرداخـت و در رشـتـه هـاى فـقـه ، اصول ، رجال ، درايه ، تاريخ ، نسب و تراجم و ادبيات و منطق استاد شد. از جمله استادان و وى مـى تـوان بـه شـيـخ مـرتـضـى انصارى ، شيخ مهدى كاشف الغطاء و سيد حسين كوه كـمـرى اشـاره نـمود. وى شاگردان فراوانى تربيت نمود كه تنى چند از آنان عبارت اند از: آقـا سـيـد ابوالحسن اصفهانى ، سيد محسن امين عاملى ، شيخ عبدالله مامقانى ، محمد جواد بلاغى و شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى .(13)
7 – آيت الله سيد محمد كاظم يزدى :
عـالم مـدقـق و فـقـيـه مـتـبـحـر، مـرحـوم آيـت الله سـيـد مـحـمـد كـاظـم يـزدى در سال 1247 ق . در يكى از روستاهاى يزد به نام كسنويه متولد شد و در زادگاه خـويـش آغـاز بـه تـحصيل كرد. وى سپس به اصفهان رفت و تحصيلات خود را در آن شهر ادامـه داد. آيـت الله يـزدى پس از رسيدن به مرحله اجتهاد، به نجف اشرف هجرت كرد و در حـوزه درس مـرحـوم مـيـرزا مـحـمـد حـسـن شيرازى شركت نمود و پس از درگذشت استادش در سـال 1312 ق . حـلقـه درس مـسـتقلى تشكيل داد. مهمترين تاءليف علمى او كتاب وزين عروة الوثقى مى باشد كه هم اكنون يكى از متون درسى مرحله خارج فقه در حوزه هاى علميه مى بـاشـد و تـمـم مـجتهدان بر آن حاشيه مى زنند. آيت الله سيد محمد كاظم يزدى در 28 رجب سال 1377 ق . در سن نود سالگى در نجف اشرف به رحمت ايزدى پيوست .(14)

8 – آيت الله فاضل شربيانى :
عـلامـه ، آيـت الله شـيـخ مـحـمـد شـربـيـانـى ، فـرزنـد فـضـل عـلى در سـال 1248 ق . در روسـتـاى شربيان ، از توابع شهرستان مهربان به دنـيـا آمـد و پـس از كـسـب مـعـلومـات ابـتـدايـى در زادگـاه خـويـش ، در سال 1372 ق . به نجف اشرف مهاجرت كرد و از محضر بزرگانى همچون شيخ مرتضى انصارى ، سيد حسين كوه كمرى و ديگران بهره مند گرديد.
وى افـزون بـر احـاطـه عـلمـى ، در مـكـارم اخـلاق و صـفـات پسنديده و دلسوزى نسبت به بـيـنـوايـان و اكـرام سادات و علويان نجف و كربلا زبانزد بود و با وجود دسترسى به بـيـت المـال ، در فـقر مى زيست و با قرض فراوان از دنيا رفت . ايشان پس از وفات آيت الله مـيـرزا مـحـمـد حـسـن شـيـرازى ، پـنـاهـگـاه شـيـعـيـان در مسائل دينى و پرداخت وجوهات شرعى شد و سرانجام در بين الطلوعين روز جمعه ، هفدهم ماه مبارك رمضان سال 1322 ق . در سن 77 سالگى دار فانى را وداع كرد.(15)

9 – آيت الله شيخ محمد بهارى :
عـارف سـالك و عـالم عـامـل ، حـاج شـيـخ مـحـمـد بـهـارى ، فـرزنـد حـاج مـيـرزا مـحـمـد، در سـال 1265 ق . در شـهر بهار از نواحى همدان ديده به جهان گشود و پس از رسيدن به دوران رشـد، بـه مـكـتـب رفـت و سپس در حلقه درس ‍ آيت الله حاج ميرزا محمود بروجردى ، پـدر آيـت الله العـظـمـى حـاج آقـا حـسـيـن بـروجـردى حـاضر گرديد. آيت الله بهارى در سـال 1297 ق . در سـن 32 سالگى با اخذ درجه اجتهاد عازم نجف شد و از شاگردان مكتب عـرفـانـى و اخـلاقـى آخـونـد ملا حسينقلى همدانى گرديد. ايشان پيوسته ملازم استاد و از بـرجـسته ترين شاگردان وى بود. به طورى كه مرحوم همدانى در حق اين شاگرد زبده خود فرمود: حاج شيخ محمد بهارى حكيم اصحاب من است .
حـكـيـم عـارف ، آيـت الله سيد احمد كربلايى در مورد رابطه مرحوم بهارى با ملا حسينقلى همدانى فرموده است :
ما پيوسته در خدمت مرحوم آيت الحق ، آخوند ملا حسينقلى همدانى بوديم و آخوند صد در صد براى ما بود؛ ولى همين كه آقاى حاج شيخ محمد بهارى با آخوند روابط آشنايى و ارادت پيدا نمود، دائما در خدمت او تردد داشت و آخوند را از ما دزديد.(16)
به دليل رابطه پانزده ساله اى كه بين اين استاد و شاگرد پديد آمده بود، آخوند پيش از وفـاتـش در سـال 1311 ق . ايشان را وصى خود قرار داد و حاج شيخ محمد بهارى نيز طـريـق تربيتى استاد را ادامه داد و افراد بسيارى از محضر او كسب دستور مى كردند. آيت الله شيخ محمد بهارى از جاذبه اى قوى برخوردار بود، به طورى كه گفته شده است : فى المثل اگر شتربانى ده قدم با او راه مى رفت ، فدايش مى شد.(17)
آيـت الله بـهـارى پـس از آنـكـه در نجف اشرف بيمار مى شود، به سفارش ‍ پزشكان به مـشـهـد و از آنجا به زادگاهش بهار نقل مكان مى نمايد و در آنجا وفات مى كند. اكنون مزار آن عارف فرزانه ، در ميان بيش از 80 شهيد گلگون كفن انقلاب و جنگ تحميلى عراق عليه ايـران قـرار دارد و زيـارتگاه عارف و عامى است .(18) مرحوم آيت الله ميرزا محمد حسين نائينى (ره ) در بيان جلالت قدر اين عارف يگانه مى فرمايد: شهر آنجاست كه شيخ محمد بهارى خفته است .(19) از مرحوم آيت الله بهارى كتابى ارزشمند به نام تذكرة المتقين پيرامون آداب سير و سلوك معنوى به يادگار مانده است كه در بر دارنده نامه هاى آن عالم بزرگ نيز مى باشد.

 

10 – آيت الله سيد احمد تهرانى كربلايى :
وى در شـهـر رى بـه دنـيـا آمـد و در سال 1332 ق ، در نجف اشرف به جوار حق پيوست ، ايـشان در فقه و اصول از محضر بزرگانى چون آيت الله العظمى ميرزاى شيرازى ، آيت الله مـيـرزا حبيب الله رشتى و علامه بزرگوار، ميرزا حسين خليلى تهرانى استفاده كرد و در ايـن دو رشـته تبحرى تام و كامل يافت ، به طورى كه حكيم مدقق و اصولى مبرز، محقق اصـفـهـانـى در مورد ايشان فرمود: من احدى را مانند آقا سيد احمد حائرى در فقه نديدم !
آيـت الله سـيـد احـمـد كـربـلايـى بـا وجـد رسيدن به عالى ترين مقامات علمى ، به علوم ظاهرى اكتفا نكرد و براى شناخت نفس خويش و رسيدن به اوج عبوديت و بندگى حق تعالى ، لبـاس شـاگـردى پـوشيد و به خدمت آخوند، ملا حسينقلى همدانى شتافت و از مبرزترين شـاگـردان وى بـه شـمار آمد. علامه ، شيخ آقا بزرگ تهرانى درباره كمالات معنوى اين سـلاله پـاك رسـول خـدا (ص ) مـى نـويـسـد: او يـگـانـه دوران خـود در عـلم و عمل ، ورع و تقوى و خوف از خدا بود.(20) و در مورد حالات معنوى اين عارف در نماز مى فرمايد: به هنگام نماز، بر وجود خود تسلطى نداشته و اشكهاى او همانند ابر بهاران فـرو مـى بـاريـد.(21)و نـيـز مـى فـرمـايـد: او كـثـير البكاء بود… من چندين سال همسايه او بودم و در اين مدت كارهاى شگفتى از او ديدم .(22)

مرحوم آيت الله سيد على قاضى نيز در بيان استاد خويش چنين فرموده است :
شـبـى از شـبـهـا را بـه مـسجد سهله مى گذرانيدم – زادها الله شرفا! – به تنهايى . به نـيـمـه شب يكى درآمد و به مقام ابراهيم عليه السلام مقام كرد و از پى فريضه صبح در سـجده شد تا طلوع خورشيد؛ آنگاه برفت و ديدم انسان العين و عين الانسان ، آقا سيد احمد بـكـاء – قـدس سـره القـدسـى – اسـت و از شـدت گـريـه ، خـاك سـجـده گـاه گـل كرده است و صبح برفت و در حجره نشست و چنان مى خنديد كه صداى او بيرون مسجد مى رسيد.(23)
سـلسـله مشايخ دو شخصيت اخير از استادان آيت الله سيد على قاضى طباطبايى ، يعنى آيت الله سـيـد احـمـد كربلايى و شيخ محمد بهارى (ره ) به شخصى به نام ملاقلى جولا مى رسـد. نـسـب مـلاقلى جولا به درستى بر ما معلوم نيست و همين قدر مى دانيم كه وى يكى از اوليـاى خـدا بـود و بـه تـربـيت بنده صالح خداوند، مرحوم حاج سيد على شوشترى همت گـمـاشـت . اسـتـاد عـلامـه ، آيـت الله حـسـن زاده آمـلى در شـرح حال علامه طباطبايى ضمن اشاره به سلسله مشايخ مرحوم قاضى ، به معرفى اين سلسله از عـلمـاى عـارف و فـقـهـاى مـتـخـلق پـرداخـتـه اسـت كـه عـيـنـا نقل مى كنيم :
مـرحوم حاج سيد على شوشترى عالم مبسوط اليد شوشتر بود. زمانى در مورد ملكى وقفى دعوايى مطرح شد. عده اى مدعى بودند كه اين ملك ، وقف نيست و وقف نامه را در صندوقچه اى نـهـاده ، در مـكـانـى دفـن كـرده بـودند و مدعيان وقف نيز مدركى در دست نداشتند. مرحوم شـوشـتـرى حـيـران بود و دو طرف هر روز نزد او آمده ، تقاضاى حكم مى كردند تا اينكه كـسـى در خانه سيد را مى زند و مى گويد: به آقا بگوييد مردى به نام ملاقلى جولا مى خواهد شما را ببيند. ملاقلى وارد خانه شد و به مرحوم شوشترى گفت : آقا! من آمده ام به شما بگويم كه بايد از اينجا سفر كنى و به نجف بروى و همانجا اقامت كنى و وقف نـامـه اين ملك نيز در فلان مكان دفن شده است و ملك ، وقفى است .

مرحوم شوشترى ملاقلى را نـمى شناخت و دستور داد محل را حفر كردند و وقف نامه را بيرون آوردند و پس از آن به نـجف رفت . در آنجا در درس شيخ انصارى حاضر شد و شيخ نيز به درس اخلاق او مى آمد تـا ايـنـكـه مـرحوم آخوند حسينقلى همدانى دنبال حقيقت را گرفت و هادى مى طلبيد. آخوند از هـمـدان خـارج شـد و مـدتـى نـزد عالمى به سر برد؛ ولى نزد او چيزى نيافت . سپس به سـوى نـجـف حركت كرد و در محضر شيخ انصارى و مرحوم شوشترى حاضر شد و از هر دو اسـتـفـاده شـايانى كرد. پس از رحلت شيخ انصارى ، آخوند تصميم گرفت مباحث فقهى و اصولى او را بنويسد؛ ولى مرحوم شوشترى او را نهى كرد و گفت : اين كار تو نيست ، ديـگران مى توانند اين كار را بكنند: شما بايد مستعدين را دريابيد! مرحوم همدانى نـيز شروع به تربيت مستعدين كرد، به طورى كه بعضى را از صبح تا طلوع آفتاب و عـده اى را از طـلوع آفـتـاب تـا مـقـدارى از بـرآمـدن روز تربيت مى كرد و به همين ترتيب بـعـضى را سر شب و بعضى ديگر را در آخر شب به راه سعادت رهنمون مى شد تا اينكه تـوانـسـت سـيصد نفر را تربيت كند كه هر يك از آنها از اولياى خداوند شدند؛ مانند شيخ مـحـمـد بـهـارى ، مرحوم سيد احمد كربلايى ، مرحوم ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ، مرحوم شيخ على زاهدى قمى .(24)

بـديـن تـرتـيـب مـعـلوم مـى شـود كـه سـلسـله مـشـايـخ مـرحـوم آيـت الله كـامـل ، سـيد على قاضى طباطبايى (ره ) به فرد گمنامى مى رسد كه با حضور خويش و تـشـويق مرحوم سيد على شوشترى به ترك شوشتر، راه نوينى را پايه گذارى كرد و هم اكنون نامدارانى همچون علامه طباطبايى و شاگردان ايشان ، از ادامه دهندگان همان مسير پـرخـيـر و بـركت به شمار مى روند. مرحوم قاضى نزد آيت الله شيخ محمد بهارى و آيت الله سـيـد احـمـد كـربـلايـى بـه كـسـب مـكـارم اخلاقى و عرفانى پرداخت و اين دو نيز از مبرزترين شاگردان ملا حسينقلى همدانى بودند. در كمالات مرحوم آخوند همدانى حكايتهاى بـس شـگـفـت آورى نـقـل شـده اسـت كه گوياى روح بلند، قدرت بيان و نفوذ معنوى آن مرد بـزرگ مـى بـاشـد. ايـشـان بـا سحر بيان خويش تحولى عميق در جانها پديد مى آورد و حـقـايـق الهـى و مـعـارف راسـتـيـن تـشـيع را بر صفحه جان نقش مى زد. در اين مورد، علامه طـبـاطـبـايـى (ره ) از اسـتـاد خـويـش مـرحـوم آيـت الله قـاضـى چـنـيـن نقل مى فرمايند:
من كه به نجف اشرف تشرف حاصل كردم ، روزى در معبرى آخوندى را ديدم شبيه آدمى كه اخـتـلال حـواس دارد و مـشـاعـر او درسـت كار نمى كند راه مى رود. از يكى پرسيدم : اين آقا اخـتـلال فـكـر و حـواس دارد؟ گفت : نه الان از جلسه درس اخلاق آخوند ملا حسينقلى همدانى به در آمده و هر وقت آخوند صحبت مى فرمايد، در حضار اثر مى گذارد كه بدين صورت از كثرت تاءثير كلام و تصرف روحى آن جناب از محضر او به در مى آيند.(25)

مـرحـوم آيـت الله قـاضـى بـه دليل حضور در جلسات درس اساتيد بارز حوزه علميه نجف اشـرف ، هـمـدرسـهـاى بـسـيـارى داشـتـنـد كـه بـرخـى از آنـان از مـشـعـل داران علم و عمل به حساب مى آيند؛ مانند آيات عظام سيد ابوالحسن اصفهانى ، شيخ آقـا بـزرگ تـهرانى ، سيد جمال الدين گلپايگانى ، ميرزا مهدى حجت حائرى ، شيخ محمد حـسـيـن نائينى غروى ، شيخ هادى تهرانى ، ميرزا محمد تقى شيرازى ، معروف به ميرزاى كـوچـك و رهـبـر نـهضت استقلال طلبانه مسلمانان عراق عليه استعمار انگلستان ، شيخ محمد حسين غروى اصفهانى ، ميرزا عبدالهادى شيرازى ، سيد حسين قمى ، شيخ على اكبر نهاوندى ، شـيخ احمد آل كاشف الغطاء، شيخ ابوالقاسم ممقانى ، شيخ ابوالمهدى كلباسى و سيد مرتضى كشميرى .

مظهر جامعيت
كـوشـش هـاى خـسـتـگـى نـاپـذيـر مـرحـوم آيـت الله قـاضـى در راه كـسـب كـمـال و دانـش در سـن 27 سالگى به ثمر نشست و اين جوان كوشا در عنفوان جوانى به درجه اجتهاد رسيد.
مـرحـوم آيـت الله سـيـد مـحـمـد حـسـين همدانى كه خود مدت كوتاهى از محضر مرحوم قاضى طباطبايى كسب فيض نموده است در مورد همت بلند ايشان در كسب علم مى فرمايد:
مـرحـوم حـاج مـيـرزا عـلى آقـا قـاضـى طـبـاطـبـايـى عـلاوه بـر ايـنـكـه بـسـيـار مـرد جـليـل ، نـورانـى و زاهـدى بود، از نظر مقام علمى هم بسيار برجسته بود. يك وقت در ميان صحبت ، ايشان فرمودند: من هفت دوره درس خارج كتاب طهارت را ديدم .(26)
گـر چـه تـا كـنون افراد بسيارى از خانواده هاى روحانى و سرشناس پاى در طريق كسب دانـش نـهـاده انـد، امـا هـمـه آنـان نـتـوانسته اند چنان كه شايسته است به اوج رسند؛ زيرا افـزون بـر فـراهـم بـودن شـرايط محيطى و تربيت خانوادگى ، همت بالا و جديت و اراده قـوى نـيـز لازم اسـت تـا پـويـنـده راه را از خـسـتگى و درماندگى برهاند و عشق و توانش بـخـشد. تلاش وافر، علاقه به درس و بحث و مطالعه ، انس با فرزانگان و دانشمندان ، شـور رسـيـدن به حق ، شجاعت اخلاقى و دهها ويژگى بارز ديگر در وجود مرحوم قاضى جـمـع شـده بود و اينها دست به دست يكديگر داده ، به مدد مراقبتهاى خانوادگى در دوران كـودكـى و نـوجـوانـى ، از او عالمى مجتهد، مجتهدى جامع الشرايط، حكيمى عارف ، عارفى عـامـل ، اديـبـى بـاذوق ، مـحـدثـى مـوثـق و در نـهـايـت مـربـى و اسـتـادى جـامـع و كامل ساختند كه نمونه اى كم نظير در حوزه هاى علميه به شمار مى رود.
عـلامه بزرگوار، آيت الله سيد محمد حسين طباطبايى ، شاگرد آيت الله قاضى طباطبايى در بيان مقام علمى و عملى استاد خويش مى فرمايد:
مـن در نـجـف اشـرف پـس از اتـمـام تـحـصـيـلاتـم در مـسـائل عـقـلى و بـررسـى كـامل حكمت متعاليه ، فكر كردم كه اگر مرحوم ملاصدرا حضور داشتند، بيش از اينكه من استفاده كردم افاده نخواهند كرد؛ تا اينكه با شخص بزرگوارى مـانـنـد مرحوم ميرزا على آقاى قاضى ، استاد اخلاق آشنا شدم . پس از مدتى كه با ايشان مانوس شدم ، فهميدم كه حتى يك كلمه از معقول و حقايق حكمت متعاليه نفهميده ام .(27)

آيـت الله قـاضـى طباطبايى ، از ميان عرفا و اصلان كوى حقيقت ، محى الدين بن عربى را بـسـيـار مى ستودند و او را در معرفت نفس و شهود باطنى فردى بى نظير مى دانستند. از آنـجـا كـه ايـشان احاطه اى كامل به مبانى اين مرد بزرگ داشتند، معتقد بودند كه شواهد و دلايل فراوانى در كتاب فتوحات مكيه ابن عربى وجود دارد كه تشيع وى را ثابت مى كند؛ زيـرا سـخـنـان وى در ايـن كتاب ، با مبانى اهل سنت منافات دارد. آيت الله حسن زاده آملى مى نويسند:
تـنى چند از اساتيد بزرگوار ما – رضوان الله تعالى عليهم – كه در نجف از شاگردان نامدار اعجوبه دهر، آيت الله العظمى ، عارف عظيم الشان ، فقيه مجتهد عالى مقام ، شاعر مـفـلق و صـاحب مكاشفات و كرامات ، جناب حاج سيد ميرزا على آقاى قاضى طباطبايى بوده انـد از وى حـكـايـت مـى كردند كه آن جناب مى فرمود: بعد از مقام عصمت و امامت ، در ميان رعيت احدى در معارف عرفانى و حقايق نفسانى در حد محى الدين عربى نيست و كسى به او نـمـى رسـد. و نـيـز مـى فرمود كه ملاصدرا هر چه دارد، از محى الدين دارد و در كنار سفره او نشسته است .(28)

مـرحـوم آيـت الله قـاضـى در هنر شعر نيز از جايگاه والايى برخوردار بود. ايشان براى بـيـان انـديشه هاى والاى عرفانى خود، به قالب شعر پناه مى برد و در اين مورد و نيز در شان اهل بيت عصمت و طهارت (ره ) اشعار نغز و شيوايى از ايشان به يادگار مانده كه در پاره اى موارد، تخلص مسكين را براى خود برگزيده است . آيت الله حاج شيخ عبدالله مـامـقـانـى ، فـقيه بزرگ و يكى از ادباى هم عصر آيت الله قاضى به ايشان مى گويد: مـن آنـقـدر در لغت و شعر عرب تسلط دارم كه اگر شخصى غير عرب ، شعر عربى اى بسرايد، من مى فهمم كه سراينده ، عجم است ، گر چه آن شعر در اعلا درجه از فصاحت و بـلاغـت بـاشـد. در ايـن هـنـگام ، مرحوم قاضى قصيده اى از يكى از شاعران عرب مى خـوانـد و در بـيـن آن ، بـالبـداهـه ابـيـاتـى از خود مى افزايد و سپس از ايشان مى خواهد ابـيـاتى را كه سراينده آن عجم است نشان دهد و آيت الله مامقانى از انجام اين كار ناتوان مى ماند.(29)
آيـت الله سـيد على قاضى طباطبايى مفسر ماهرى بودند و بر اساس آنچه مرحوم آيت الله شـيخ آقا بزرگ تهرانى نوشته است ، از ابتداى قرآن تا آيه 91 سوره انعام را تفسير و تاءليف نموده اند.(30)
مـفـسـر شـهـيـر، علامه بزرگوار آيت الله سيد محمد حسين طباطبايى كه با نگارش تفسير وزيـن المـيزان فى تفسير القرآن تحولى بس شگرف در علم تفسير قرآن مجيد به وجود آورده اند، خود را مديون استاد خويش مى دانند و مى فرمايند:
ايـن سبك تفسير آيه به آيه را مرحوم قاضى به ما تعليم دادند و ما در تفسير از مسير و مـمـشـاى ايـشـان پـيـروى مـى كـنـيم و در فهم معانى روايات وارده از ائمه معصومين (عليهم السـلام ) ذهـن بـسـيار باز و روشنى داشتند و ما طريقه فهم احاديث را كه فقه الحديث گويند، از ايشان آموخته ايم .(31)
در ايـن مـورد، از ديـگـر پيرو مسلك عرفانى مرحوم قاضى و شاگرد مورد علاقه ايشان ، مرحوم سيد هاشم حداد نيز چنين نقل شده است :
مـرحـوم آقـا يك عالمى بود كه از جهت فقاهت بى نظير بود؛ از جهت فهم روايت و حديث بى نـظـيـر بـود؛ از جـهـت تـفـسـيـر و عـلوم قـرآن بى نظير بود؛ از جهت ادبيات عرب و لغت و فـصـاحـت بـى نـظـير بود؛ حتى از جهت تجويد و قرائت قرآن و در مجالس فاتحه اى كه احـيـانا حضور پيدا مى نمود، كمتر قارى قرآن بود كه جرات خواندن در حضور وى داشته باشد؛ چرا كه اشكالهاى تجويدى و نحوه قرائتشان را مى گفت .(32)
آيت الله قاضى (ره ) علاوه بر تسلط در علوم رايج حوزوى ، در علوم غريبه مانند علم اعداد و حروف نيز تبحر داشتند و استاد اين علوم به شمار مى رفتند. مرحوم آيت الله سيد محمد حسين حسينى تهرانى در اين مورد چنين مى فرمايد:
در بـاب اسرار حروف ، بسيارى از علماى راستين ، مطالب شگفت آورى بيان فرموده اند و از آن به استخراجات بديعه و اخبار از غيب و اطلاع بر ضماير مى نمايند. مرحوم قاضى در ايـن فـن سرآمد روزگار بوده اند و آقازاده اكبرشان ، مرحوم ميرزا مهدى قاضى – رحمة الله عـليـه – كـه اخـيـرا در بـلده قـم رحـل اقـامـت افـكـنـدنـد و در آنـجـا هم به رحمت ايزدى پيوستند، در اين علم استاد منحصر به فرد بود. ايشان در خط نسخ نيز استاد منحصر بود و كـتـيـبـه هـاى اطـراف كـفـشـدارى حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنين عليه السلام و مدرسه آيت الله بـروجـردى و غـيـرهـمـا به خط ايشان است . پس از تبعيد و اخراج از عراق و توطن در قم ، كـرارا و مـرارا حـقير خدمتشان رسيده ام و مراتب صفا برقرار بود و خودشان از اكتشافات حـروف و اسـرار اعـداد داسـتـانـهـايـى شـنـيدند؛ حتى مى فرمودند: خود من هم در اين فن ابـتكاراتى دارم و از من بالاتر و عالمتر، پدرم مرحوم قاضى بود؛ چرا كه در بعضى از اسـتـخـراجات بسيار مشكل كه فرو مى ماندم و بالاخره با توسلات به اميرالمؤ منين عليه السـلام و ختومات موفق به حل آن مى شدم ، چون به محضر پدرم شرفياب مى شدم و وى را از ايـن اكـتـشـافـات و رمـز حـل آن مـى خـواسـتـم آگـاه بـنـمـايم ، معلوم مى شد كه پدرم قـبـل از مـن بـه ايـن مـشـكـله رسـيـده اسـت و قـبـل از مـن آن را حل كرده است .(33)

شاگردان مرحوم قاضى
مـرحـوم آيـت الله قـاضـى طـى سـه دوره ، اخـلاق و عـرفـان اسـلامـى را بـا بـيـان و عـمـل خـويـش تـدريـس فـرمـودند و در هر دوره ، شاگردانى پرورش يافتند كه هر يك از وزنـه هـاى سـنگين علم و اخلاق و عرفان به شمار مى آيند. در اينجا به اسامى برخى از شاگردان ايشان اشاره مى كنيم :

1. آيت الله شيخ محمد تقى آملى :
مـرحـوم شيخ محمد تقى آملى يكى از علماى بزرگ حوزه علميه تهران بودند. ايشان در 11 ذى قـعـده سـال 1304 ق . در تـهـران مـتـولد شـد و در سـال 1330 ق . بـه نـجـف اشـرف مـهـاجـرت نـمـود و مـدت 14 سـال از مـحـضـر بـزرگـانى چون محقق عراقى ، ميرزاى نائينى و ديگران استفاده كرد؛ اما عـلوم ظـاهرى را كافى نديد و سرانجام گمشده خويش را در وجود عارف ربانى ، آيت الله سيد على قاضى طباطبايى يافت و سر تسليم به وى سپرد، خود آن مرحوم مى گويد:
سـنـيـن 1348 و 1349 و 1350، نـه آنـكـه خـود را مـسـتـغـنـى ديـدم ، بـلكـه ملول شدم ، چه آنكه طول ممارست از تدرس و تدريس و مجالس تقدير كه در شبها تا جار حـرم در صـحـن مـطـهـر مـنـعـقـد مـى داشـتـم خـسـتـه شـدم ، بـه عـلاوه كـمـال نـفـسـانـى در خـود نـيـافـتـم ، بـلكـه جـز دانـسـتـن چـنـد مـلفـقـاتـى كـه قـابـل هـزاران نـوع اعـتـراض بـود چـيـزى نـداشـتـم و هـمـواره از خـسـتـگـى ، مـلول و در فـكـر بـرخـورد بـا كاملى وقت مى گذراندم و به هر كس مى رسيدم ، با ادب و خـضـوع تـجـسـسـى مـى كـردم كـه مـگـر از مـقـصـود حـقـيـقـى اطـلاع بـگـيـرم و در خلال اين احوال به سالكى ژنده پوش برخوردم و شبها را در حرم مطهر مولى الموالى ، – ارواحـنـا فـداه !-، تـا جـار حـرم بـا ايـشـان بـه سـر مـى بـردم . او اگـر چـه كـامل نبود، لكن من از صحبتش استفاداتى مى بردم تا آنكه موفق به ادراك خدمت كاملى شدم و بـه آفـتـابـى در ميان سايه ها برخوردم و از انفاس قدسيه او بهره ها بردم و در مسجد كـوفـه و سـهله ، شبهايى تنها، مشاهداتى كردم و كم كم باب مراوده با مردم را به روى خـود بـسـتم و به مجالس مباحثات حاضر نمى شدم و دروسى را كه خود داشتم ترك كردم .(62)
مـرحـوم قـاضى تصريح مى فرمايند كه اين شاگرد وارسته ، از كسانى است كه شرف ديدار امام عصر، حضرت حجة بن الحسن المهدى ،- ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء – را داشته است . ايشان مى فرمايد:
بـعـضـى از افـراد زمـان مـا، مـسـلمـا ادراك مـحضر مبارك آن حضرت را كرده اند و به خدمتش شـرفـيـاب شـده انـد، يـكـى از آنـها، در مسجد سهله ، در مقام آن حضرت كه به مقام صاحب الزمان معروف است مشغول دعا و ذكر بود كه ناگهان مى بيند آن حضرت را در ميان نورى بسيار قوى كه به او نزديك مى شوند و چنان ابهت و عظمت آن نور ايشان را مى گيرد كه نـزديـك بـود قبض روح شود و نفسهاى او قطع و به شماره افتاده بود و تقريبا يكى دو نـفـس بـه آخـر مانده بود كه جان دهد، آن حضرت را به اسماء جلاليه خدا قسم مى دهد كه ديـگـر بـه او نـزديـك نـگـردنـد. بـعـد از دو هـفـتـه كـه ايـن شـخـص در مـسـجـد كـوفـه مشغول ذكر بود، حضرت بر او ظاهر شدند و مراد خود را مى يابد و به شرف ملاقات مى رسد… اين شخص ، شيخ محمد تقى آملى بوده است .(63)
آن بـزرگـوار در سـال 1353 ق . بـه تـهـران مـراجـعـت فـرمـود و در سال 1391 ق . ديده از جهان خاكى فرو بست .

2. علامه سيد محمد حسين طباطبايى :
آيت الله سيد محمد حسين طباطبايى در سال 1321 ق . برابر با 1281 ش . در خانواده اى روحانى در شهر تبريز ديده به جهان گشودند. ايشان در پنج سالگى پدر خويش را از دست دادند و سرپرستى ايشان و برادر كوچكترشان ، سيد محمد حسن طباطبايى را يكى از آشـنـايـان پـدرى بـر عـهـده گـرفـت . عـلامـه طـبـاطـبـايـى پـس از طـى مـراحـل مـقـدمـاتـى و سـطـوح عـالى دروس ‍ حـوزوى ، در سـال 1304 ش . بـه نـجـف اشـرف مـهـاجـرت نـمـودنـد و در طـى 11 سـال اقـامـت در اين شهر، دروس خارج فقه و اصول را از محضر ميرزاى نائينى ، حاج سيد ابوالحسن اصفهانى و محقق اصفهانى فرا گرفتند و در دروس فلسفه حكيم الهى ، مرحوم سـيـد حـسـيـن بـادكـوبه اى و درس رجال مرحوم سيد محمد حجت كوه كمرى و رياضيات سيد ابـوالقـاسـم خـوانـسـارى شـركـت فـرمـودنـد. شـخصيت اين عالم ربانى بيش از همه تحت تـاءثير استاد بزرگ ايشان ، آيت الله قاضى طباطبايى قرار گرفت و سالها از محضر ايشان استفاده هاى علمى و عملى نمودند. ايشان در اين مورد فرموده اند:
مـا هـر چـه در ايـن مـورد داريـم ، از مـرحـوم قـاضى داريم ، چه آنچه را كه در حياتش از او تـعـليـم گـرفـتيم و از محضرش استفاده كرديم و چه طريقى كه خودمان داريم ، از مرحوم قاضى گرفته ايم .(64)
عـلامـه طـبـاطـبـايـى پـس از بـازگـشـت از نـجـف اشـرف در سـال 1314 ش . و اقـامـت ده سـاله در تـبـريـز، سـرانـجـام در سـال 1324 ش ، در زمان تسلط حزب دموكرات آذربايجان بر تبريز، به قم هجرت مى كـنـنـد و بـا تـدريـس فـلسفه و تفسير قرآن كريم ، خدمات شايان توجهى به حوزه هاى علميه كرده ، شاگردان نامدارى تربيت مى نمايند. سرانجام آن عالم ربانى روز يكشنبه ، 18 مـحـرم الحـرام سـال 1402 ق . بـرابـر بـا 24 آبـان 1360 ش . ديـده از جهان فرو بستند.

3. آيت الله سيد محمد حسن طباطبايى :
فـقـيـه و عارف بزرگ ، حاج سيد محمد حسن طباطبايى ، برادر كوچك علامه طباطبايى ، در سـال 1326 ق . در تـبـريـز بـه دنيا آمد و پس از فرا گرفتن دروس ‍ مقدماتى و سطوح عـالى فـقـه ، اصـول ، فـلسـفـه و كـلام ، در سـال 1304 ق . به همراه برادر، عازم نجف اشـرف گرديد و در فقه و اصول از محضر آيات عظام سيد ابوالحسن اصفهانى ، ميرزاى نـائيـنـى و شـيـخ محمد حسين اصفهانى استفاده نمود و عرفان و فلسفه را از محضر مرحوم سيد على قاضى طباطبايى و سيد حسين بادكوبه اى فرا گرفت و به مقامات عالى معنوى و عرفانى دست يافت . علامه طباطبايى در مورد حالات برادر خويش مى فرمايد:
وقتى همراه برادر در نجف اشرف تحت تربيت اخلاقى مرحوم حاج ميرزا على آقا قاضى (ره ) بوديم ، سحرگاهى بر بالاى بام ، بر سجاده عبادت نشسته بودم . در اين موقع خواب سـبكى به من دست داد و مشاهده كردم دو نفر مقابل من نشسته اند. يكى از آنها حضرت ادريس عـليـه السـلام و ديـگـرى بـرادر عـزيـز و ارجـمـنـد خـودم ، آقـاى حاج سيد محمد حسن الهى طـبـاطـبـايـى بـود. حـضـرت ادريـس عـليـه السـلام بـا مـن بـه مـذاكـره و سـخـن مـشـغـول شدند؛ ولى طورى بود كه ايشان القاى كلام مى نمودند و تكلم مى كردند، ولى سخنان ايشان به واسطه كلام آقاى اخوى استماع مى شد.(65)
آيـت الله سـيـد مـحـمـد حـسـن الهـى طـبـاطـبـايـى در سـال 1314 ش . بـه دليـل وضـعـيـت نـامـناسب ، به همراه برادر از نجف اشرف به تبريز بازگشت و در حوزه عـلمـيـه آن شـهـر بـه تـدريـس فـلسـفـه عـالى پرداخت و سرانجام روز دوشنبه 13 ربيع الاول سال 1388 ق . در سن 63 سالگى رحلت فرمود و در مقبره ابو حسين در شهر مقدس قم دفن گرديد.

4. آيت الله العظمى محمد تقى بهجت فومنى :
حضرت آيت الله العظمى بهجت ، در سال 1334 ق . در شهر فومن ديده به جهان گشودند و تـحـصيلات ابتدايى و آغاز دروس حوزوى را در زادگاه خويش گذراندند. ايشان از همان دوران كـودكـى نـبوغ سرشار خود را نشان دادند و هيچ گاه به بازى هاى مرسوم كودكان هـم سـن و سـال خـويـش ‍ نـپـرداخـتند كه اين ، حاكى از عظمت روحى اين انسان وارسته بود. ايشان در سال 1348 ق . عازم كربلا شدند و تحصيلات خود را در اين شهر ادامه دادند و در سال 1352 ق . عازم نجف اشرف شدند و دروس سطح را نزد استادانى نامدار مانند آيت الله العظمى سيد هادى ميلانى ، آيت الله العظمى سيد محمود شاهرودى و آيت الله العظمى خـويـى (قـدس سـره ) بـه پـايان رساندند و در حلقه درس آيت الله حاج شيخ محمد حسين اصـفهانى و آيت الله ميرزاى نائينى شركت فرمودند. آيت الله بهجت پس از ورود به نجف اشرف ، به دليل اهتمام فراوانى كه به تهذيب نفس داشتند، به محضر درس عارف عابد، مرحوم سيد على قاضى راه يافتند و از شاگردان مورد توجه ايشان گرديدند. ايشان پس از مـراجـعـت به ايران در سال 1368 ق . و اقامتى چند ماهه در زادگاهشان ، فومن ، به قم عـزيـمـت نمودند و در حوزه درسى آيت الله العظمى سيد محمد حجت و آيت الله العظمى سيد حـسـيـن بـروجـردى شـركـت فـرمـودنـد. هـم اكـنـون ايـشـان در حـوزه عـلمـيـه قـم ضـمـن اشـتـغـال بـه تـدريـس ، مـحـل مـراجـعـه مـؤ مـنـيـن نـسـبـت بـه مسائل دينى مى باشند و در مسجد فاطميه اين شهر اقامت جماعت مى نمايند.

5. حاج سيد هاشم حداد:
مـرحـوم حـاج سيد هاشم موسوى حداد يكى از قديمى ترين و قدرتمندترين شاگردان آيت الله قـاضـى در سـلوك عـرفـانـى مـى بـاشـنـد. گـر چـه آن مـرحـوم بـه شـغـل آهـنـگـرى اشـتـغـال داشـت و در مـسائل فرعى تقليد مى نمود، ولى از شاگردان مورد عـلاقـه مـرحـوم قـاضى به شمار مى رفت . حرص در عبادت ، كمى خواب و خوراك ، اهتمام شـديـد بـه امـر تـفـكـر، دعـا، عبادت و راز و نياز با خداوند از صفات بسيار بارز آن مرد بـزرگ بـود. مـرحـوم آيـت الله حجت انصارى لاهيجى ، يكى از شاگردان مرحوم قاضى در مورد توجه استاد خويش به مرحوم حداد مى فرمايد:
مـرحـوم قاضى خيلى به ايشان عنايت داشت و او را به رفقاى سلوكى معرفى نمى كرد و بـه حـال او ضـنـت داشـت كـه مبادا رفقا مزاحم او شوند. او تنها شاگردى است كه در زمان حـيات مرحوم قاضى موت اختيارى داشته است . بعضى اوقات ، ساعات موت او پنج و شش ساعت طول مى كشيد و مرحوم قاضى مى فرمود: سيد هاشم در توحيد، مانند سنى ها كه در سـنـى گرى تعصب دارند، او در توحيد ذات حق متعصب است و چنان توحيد را ذوق كرده و مـس نـمـوده اسـت كـه مـحـال اسـت چـيـزى بـتـوانـد در آن خلل وارد سازد.(66)
آقـا سـيـد هـاشـم حـداد در سـن 86 سـالگـى ، در مـاه مـبـارك رمـضـان سال 1404 ق . در شهر كربلا از دنيا رحلت فرمودند.

6. آيت الله حاج سيد يوسف حكيم :
آيـت الله سـيـد يـوسـف حـكـيـم ، فـرزنـد ارشـد آيت الله العظمى مرحوم سيد محسن حكيم در سـال 1327 ق . در نـجـف اشـرف ديـده بـه جـهـان گـشـود و پـس ‍ از گـذرانـدن مـراحـل مـقـدماتى و سطوح عالى ، به درس آيات عظام سيد هادى ميلانى ، سيد ابوالقاسم خـويـى ، شيخ حسين حلى و آقا ضياءالدين عراقى راه يافت . آن بزرگوار در درس مرحوم سـيـد عـلى قـاضـى نـيز حاضر شد و مراحل سير و سلوك را آموخت . اين مرد بزرگ پس از رحـلت پـدر گـرامـى اش ، آيـت الله العظمى سيد محسن حكيم ، با وجود پافشارى فراوان مـردم بـر قـبـول مـرجعيت ، به دليل شدت زهد و نيز وجود مرجعى همچون آيت الله العظمى خويى همواره از اين كار خوددارى مى كرد.
خـانـدان حـكـيـم همواره مورد نفرت و كينه حزب بعث عراق بودند و پس از آغاز جنگ تحميلى عليه ايران ، بسيارى از فرزندان و نواده هاى مرحوم آيت الله العظمى حكيم دستگير و در زنـدانهاى رژيم بعث تحت شكنجه قرار گرفتند و يا به درجه شهادت رسيدند. آيت الله سـيد يوسف حكيم نيز از جمله اين افراد بود و در يورشى وحشيانه ، به همراه بسيارى از افـراد ايـن خـانـدان در سـال 1304 ق . بـازداشـت شد، سپس ايشان به همراه گروهى آزاد شدند؛ ولى در خانه خود تحت نظر بودند و سرانجام در 27 رجب 1411 ق . در حالى كه مـردم عـراق زيـر بـمـبـاران وحـشيانه نيروهاى ضد مليتى عليه عراق قرار داشتند، در نجف اشرف ديده از جهان فرو بست .(67)

 

7. آيت الله سيد محمد حسينى همدانى :
فـقـيـه ، مـحـدث و مـفـسـر قـرآن ، آيـت الله سـيـد مـحـمـد حـسـيـنـى هـمـدانـى در ربـيـع الاول سـال 1322 ق . ديده به جهان گشود. وى تحصيلات حوزوى را در همدان آغاز كرد و در سال 1343 ق . رهسپار حوزه علميه نجف اشرف شد و نزد بزرگانى چون آيت الله سيد مـحـمـد هادى ميلانى و آقا عماد رشتى فرزند ميرزا حبيب الله رشتى ، تحصيلات حوزوى را ادامـه داد. ايـشـان در آخرين دوره درس اصول آيت الله ميرزا محمد حسين نائينى حاضر شد و مـورد تـوجـه قـرار گـرفـت و بـه شـرف دامـادى ايـشـان نـايـل شـد. آيـت الله هـمـدانـى هـمـزمـان در دروس فـلسـفـه سـيـد حـسـيـن بـادكـوبـه اى و اصـول مـيـرزا مـحـمـد حـسين اصفهانى شركت نمود و درسهاى خود را با آيات عظام خويى ، علامه طباطبايى ، ميلانى و گروهى ديگر مباحثه مى كرد و مدتى اندك نيز در دروس مرحوم قـاضـى و سـپـس آيـت الله آقـا سـيـد عـبـدالغـفـار مـازنـدرانـى شـركـت نـمـود. نـامـبـرده در سـال 1367 ق . بـه هـمـدان بـازگـشـت و تـا زمـان وفـاتـش ، يـعـنـى 15 جـمـادى الاول 1417 ق . بـرابـر بـا 8 مهرماه 1357، همواره به تاءليف و ارشاد و نيز حمايت از انـقـلاب اسـلامـى و شـخـصـيـت امـام خـمـيـنـى رضـوان الله عـليـه مشغول بود. وى در رويايى صادق ، از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دستور نگارش تـفـسـيـر قـرآن مـجـيـد را دريافت نمود و در انجام آن نيز توفيق يافت . اين تفسير با نام انـوار درخـشـان در تفسير قرآن در 18 جلد به چاپ رسيده است . مرقد اين عالم ربانى در دارالزهد آستان رضوى در جوار مزار شيخ بهايى (ره ) قرار دارد.(68)

8. آيت الله سيد عبدالحسين دستغيب شيرازى :
شـهـيـد آيـت الله دسـتـغـيـب شـيرازى در عاشوراى سال 1332 ق . در شيراز متولد شدند و تـحـصـيـلات مقدماتى و سطوح را در همان شهر گذراند؛ سپس ‍ عازم نجف اشرف شده ، در دروس عـالى اسـتـادان بـزرگـى چـون آقـا ضياءالدين عراقى ، محمد كاظم شيرازى ، سيد ابوالحسن اصفهانى و ميرزا آقا اصطهباناتى شركت فرمودند و به درجه اجتهاد رسيدند. شـهـيـد دسـتـغيب از مريدان مرحوم آيت الله سيد على قاضى بودند و اين استاد بزرگ نيز اجـتـهاد آيت الله دستغيب را تاييد فرموده بودند. آيت الله شهيد دستغيب پس از بازگشت از نـجـف اشرف به شيراز، به تبليغ و ارشاد و تاءليف پرداختند و سرانجام در روز جمعه 20 آذر مـاه سـال 1360، بـرابـر بـا 14 صـفـر 1402 ق . هنگام حركت به سوى جايگاه نـمـاز جـمـعـه ، بـه هـمـراه نـوه خـود، سـيد محمد تقى دستغيب و هشت نفر از ياران و همراهان باوفايش به شهادت رسيدند.

 

9. آيت الله شيخ حسنعلى نجابت شيرازى :
آيـت الله شيخ حسنعلى نجابت شيرازى در سال 1296 ش . در شيراز به دنيا آمدند و پس از اتـمـام دروس مـقـدمـات ، در سـن 15 سالگى عازم نجف اشرف شدند و پس از گذراندن دروس سطح ، از محضر آيات عظام ، سيد ابوالحسن اصفهانى ، عبدالهادى شيرازى ، و سيد ابـوالقـاسـم خـويـى اسـتـفـاده كـرده ، در 28 سـالگـى بـه درجـه اجـتـهـاد نـايـل آمـدنـد. ايشان از اوان ورود به نجف اشرف ، بنا به سفارش آيت الله قاضى بناى دوستى استوارى را با شهيد آيت الله دستغيب گذاشتند و اين دو دوست پس از رحلت استاد، از مـحضر عرفانى آيت الله حاج شيخ محمد جواد انصارى همدانى استفاده نمودند، آيت الله نجابت در بهمن ماه سال 1368، در شب شهادت امام على النقى عليه السلام به لقاءالله پيوست و در كنار مزار يار ديرين خويش ، آيت الله شهيد دستغيب مدفون گرديد.(69)

10. آيت الله العظمى سيد محمد هادى ميلانى :
فـقـيـه بـزرگ و حـكـيـم الهـى ، حـاج سـيـد مـحـمـد هـادى مـيـلانـى در شـب هـفتم محرم الحرام سـال 1313 ق . در نـجـف اشـرف ديـده بـه جـهـان گـشـود و در مـدت كـوتـاهـى مـراحـل مـقـدمـاتـى عـلوم اسـلامـى را سـپـرى كـرد و تـحـصـيـل دروس خـارج فـقـه و اصـول را در حـوزه درسـى فـقـه و اصـول آيـات عـظـام مـيـرزا محمد حسين نائينى ، شيخ الشريعه اصفهانى ، آقا ضياءالدين عـراقـى و آقا شيخ محمد حسين اصفهانى ادامه داد و زير نظر عارف اوحدى ، مرحوم آقا سيد عـلى قـاضـى طـبـاطـبـايـى بـه تـزكـيـه نـفـس پـرداخـت ايـن عـالم وارسـتـه در سـال 1373 ق . عـازم مشهد مقدس شد و در پاسخ به خواهش و پافشارى گروههاى مختلف مردم ، در آنجا اقامت كرد و 22 سال به تدريس و ارشاد و تاءليف پرداخت و سرانجام روز جـمـعـه ، 30 رجـب سـال 1395 ق . بـرابـر بـا 17 مـرداد سال 1354 ش . در سن 83 سالگى چشم از دنيا پوشيد.(70)

11. آيت الله محمدرضا مظفر:
آيـت الله شـيـخ مـحـمـدرضـا مظفر در سال 1322 ق . در نجف اشرف ديده به جهان گشود. خـانـدان عـلمـى و ادبـى ايـشـان كـه بـه آل مظفر معروف هستند، از خاندانهاى بنام و بسيار مشهور شيعه مى باشند.(71)
مرحوم مظفر پس از طى مراحل مقدماتى و حضور در درس بزرگان حوزه ، همچون شيخ محمد حـسـن مـظـفـر، ميرزاى نائينى ، محقق عراقى ، عبدالهادى شيرازى و محقق اصفهانى به درجه والاى اجـتـهاد رسيد و نيز دروس عالى حكمت و فلسفه اسلامى را طى نمود و از محضر حكيم مـتـاله و عـارف نـامـى سـيـد عـلى قـاضى بهره مند شد. آن بزرگوار در كنار آموختن ، به تدريس نيز اشتغال داشت و فقه و اصول و حكمت اسلامى را به طالبان مى آموخت و نيز از قـلمـى روان و طـبـع شـعـرى نـيـكـو بـرخـوردار بـود. كـتـاب اصـول الفـقه ايشان هم اكنون يكى از كتابهاى رايج درسى در حوزه هاى علميه به شمار مـى رود. آيـت الله مـظـفـر در 16 مـاه مـبـارك رمـضـان سال 1383 ق . در سن 62 سالگى ديده از جهان فرو بست .(72)

12. آيت الله حاج سيد عبدالاعلى سبزوارى :
عـالم عـابـد و حـكـيـم زاهـد، آيـت الله سـبـزوارى در روز عـيـد سعيد غدير خم ، 18 ذى حجه سـال 1328 يـا 1329 ق . در سـبـزوار ديـده بـه جـهـان گـشود. وى در سن 14 سالگى بـراى كـسـب مـعـارف الهـى بـه مـشـهـد مـقـدس رفـت و ادبـيـات و سـطـوح عـالى فـقـه و اصـول و حـكـمـت و فلسفه را فرا گرفت و در محضر آيت الله حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصـفـهـانـى بـه فـراگيرى تفسير پرداخت ، سپس به نجف اشرف هجرت كرد و از محضر آيـات عـظـام ، سـيـد ابـوالحـسـن اصفهانى ، ميرزاى نائينى ، محقق عراقى و محقق اصفهانى اسـتـفاده شايانى كرد و به تكميل دانش خود در رشته تفسير و فلسفه پرداخت و اخلاق را از مـحـضـر مـرحـوم قاضى فرا گرفت . از ويژگى هاى آيت الله سبزوارى ، فروتنى ، بـردبـارى ، خـامـوشـى و سكوت و ذكر بسيار خداوند بود و از آنجا كه حافظ قرآن نيز بـود، هـر هـفـتـه يـك بـار قـرآن را خـتـم مـى نـمـود. بـه دنـبـال نـهـضـت اسـلامـى مـردم ايران به رهبرى امام خمينى رضوان الله عليه ايشان حمايت قـاطـع خـود را از انـقـلاب اسلامى اعلام نمود و چند بار درس خود را براى حمايت از نهضت تـعـطـيـل كـرد و هـنـگـام هـمـه پـرسـى نـظـام جـمـهـورى اسـلامـى ايـران در سال 1358، پيامى صادر نمود. از تاءليفات آن فقيه بزرگوار، كتاب مهذب الاحكام فى بيان الحلال و الحرام است كه دوره كاملى از فقه استدلالى در 30 جلد مى باشد. آيت الله سـبـزوارى در تـاريـخ 27 صـفـر سـال 1414 ق . بـرابـر بـا 25 مـرداد سال 1372 ق . در سن 83 سالگى رحلت نمود.(73)

13. آيت الله حاج ميرزا على غروى عليارى :
عالم ربانى و فقيه صمدانى ، آيت الله حاج ميرزا على عليارى تبريزى در صبحگاه روز جـمـعـه ، 12 مـاه مبارك رمضان سال 1319 ق . ديده به جهان گشود. آن مرحوم مقدمات علوم حوزوى و مرحله سطح را در تبريز، نزد جدش آيت الله شيخ محمد حسن عليارى فرا گرفت و در 22 سالگى عازم نجف اشرف شد و از محضر بزرگان روزگار خود كسب فيض نمود و در دوران جوانى به دريافت اجازه اجتهاد و روايت از استادان بزرگى همچون آيات عظام ، ميرزاى نائينى ، محقق عراقى و سيد ابوالحسن اصفهانى شد. مرحوم آيت الله غروى فردى بـسـيـار بـاتـقـوا، فـروتـن ، زاهـد، خـوش برخورد و خوش سخن بود و از رسيدگى به درماندگان و تهيدستان فروگذار نمى كرد. حافظه آن مرد الهى بسيار شگفت آور بود و بـر مـسـايـل جـزئى فـقـه احـاطـه كـامـل داشـت . آيـت الله غـروى در سـال 1350 ق . از تـمـامـى سمتها و عنوانهايى كه مى توانست در حوزه نجف كسب كند چشم پـوشـيـد و بـه درخـواسـت جـدش بـه تبريز بازگشت و به تحقيق ، تدريس ، تاءليف و اقـامـه جـمـاعـت پـرداخـت . سـرانـجـام آن فـقـيـه زاهـد، روز دوشـنـبـه ، اول ارديـبـهـشـت سـال 1376 ش . بـرابـر بـا 13 ذيـحـجـه سال 1417 ق . در سن 98 سالگى ديده از جهان فرو بست و پس از تشييع دوباره پيكر مـطـهـرش در قـم و اقـامـه نـماز به وسيله آيت الله العظمى بهجت ، در صحن مطهر حضرت معصومه عليه السلام به خاك سپرده شد. از آن مرحوم تاءليفات متعددى در زمينه هاى فقه ، اصول ، رجال ، تفسير، اخلاق و تاريخ به يادگار مانده است .(74)

14. آيت الله العظمى سيد شهاب الدين مرعشى نجفى :
ايـشـان در صـبـح روز پـنجشنبه ، 20 صفر سال 1315 ق . در نجف اشرف ديده به جهان گـشـود و در هـمـان شـهـر ادبـيـات عـرب ، علم تجويد و قرائت قرآن ، علم انساب و فقه و اصـول را از استادان نجف اشرف فرا گرفت و مدت زيادى نيز از محضر آيت الله قاضى طـبـاطـبـايى استفاده كرد؛ سپس عازم تهران شد و در حلقه درس مرحوم آيت الله ميرزا مهدى آشـتـيـانـى و مـيـرزا طـاهـر تـنـكـابـنـى حـاضـر شـد و حـكـمت اسلامى را فرا گرفت . به دنـبـال تـاسـيـس ‍ حـوزه عـلميه قم به دست مرحوم آيت الله حائرى يزدى ، آيت الله مرعشى نـجـفـى رهـسـپـار آن شهر گرديد و به درخواست مرحوم حائرى در آن شهر اقامت كرد و تا زمـان وفـات خـويـش ، بـه تـدريس ، تاءليف و تحقيق پرداخت . از مهمترين خدمات علمى آن مـرجـع وارسـتـه ، گـردآورى هـزاران جلد كتاب و تاسيس كتابخانه ارزشمندى است كه در نـوع خـود بـى نظير است . در اين كتابخانه صدها كتاب خطى و بسيار نفيس نگهدارى مى شـود كـه آن مـرحـوم در مـدت 50 سـال آنـهـا را گـردآورى فـرمـود و بـديـن تـرتيب بخش بـزرگـى از مـيراث فرهنگى شيعه را از دستبرد سوداگران نجات داد. سرانجام آيت الله العـظـمـى مـرعـشـى نـجفى پس از اقامه نماز مغرب و عشا در صحن مطهر حضرت معصومه ، يعنى مكانى كه ساليان سال هنگام گشوده شدن دربهاى آن در بامدادان پيش از همه شاهد حضور آن مرجع وارسته بود، در منزل دچار بيمارى قلبى شد و در سن 95 سالگى ديده از جـهـان فـرو بـسـت و جـهـان علم و دانش را سوگوار كرد. آيت الله مرعشى نجفى بنا به وصيت خويش ‍ در كتابخانه اى كه خود بنياد گذارى كرده بود دفن گرديد.(75)

15. آيت الله العظمى سيد ابوالقاسم خويى :
در شـب 15 رجـب سـال 1317 ق . در شـهـر خـوى بـه دنـيـا آمـدنـد و در سال 1330 ق . به نجف اشرف مهاجرت نمودند و پس از گذراندن مرحله مقدمات و سطح ، در دروس آيـات عـظـام شـيخ الشريعه اصفهانى ، شيخ مهدى مازندرانى ، شيخ محمد حسين غـروى اصـفـهـانـى ، شـيخ محمد حسين نائينى و آقا ضياءالدين عراقى حاضر شدند و به زودى بـه كـرسـى تـدريـس ‍ نـشـسـتـنـد. آن عـالم بـزرگ در زمره عالمانى است كه از جهت تـدريـس بـسـيـار نـمـونه هستند و تقريرات فراوانى از دروس ايشان به رشته تحرير درآمـده اسـت كـه بـرخـى از آنـهـا چـاپ رسـيـده اسـت . كـتـاب هـاى مـعـجـم رجـال الحـديـث ، البـيان فى تفسير القرآن ، منهاج الصالحين و اجود التقريرات از جمله تـاءليـفـات ايـشـان است و كتابهاى تنقيح العروة الوثقى ، مستند العروة الوثقى ، مبانى العروة الوثقى و مصباح الفقاهة نيز بعضى از تقريراتى است كه به وسيله شاگردان ايشان چاپ شده است .
مرحوم آيت الله العظمى خويى همواره از طرف حزب بعث تحت فشار قرار داشت و بعثيان ، فـرزنـد آن عـالم ربـانـى ، يـعـنـى سـيد ابراهيم خويى را ربودند كه هنوز از سرنوشت ايـشـان اطـلاعـى در دسـت نـيـسـت . سـرانـجـام آن مـرجـع بـزرگ ، عـصـر روز 8 صـفـر سال 1413 ق . رحلت نمود و خبر درگذشت ايشان پس از ساعتها تاخير در عراق اعلام شد و پـيـكـر ايـشـان بـدون آنـكـه تـشـييع شود، تنها با حضور تعداد اندكى از شاگردان و فـرزنـدش سـيـد مـحـمـد تـقـى خـويـى در مـسـجـد الخـضـراء محل تدريس ايشان دفن گرديد.(76)
مـرحـوم آيـت الله خـويـى در ايـام جوانى به محضر مرحوم قاضى مشرف مى شود و از آيت الله قـاضى دستوراتى دريافت مى كند و پس از انجام آنها، نزد ايشان بازمى گردد. در ايـن هـنگام آن عارف وارسته ، آينده اين جوان مستعد را به وى نشان مى دهند، به گونه اى كه آيت الله خويى مشاهده مى نمايد كه از بالاى مناره اى خبر رحلت خود ايشان به گوش ‍ مى رسد.(77)

16. آيت الله حاج شيخ ابوالفضل خوانسارى :
آيـت الله حـاج شـيـخ ابـوالفـضل خوانسارى در سال 1296 ش . در محله بيد آباد اصفهان مـتـولد شـدنـد و تـحـصـيـلات مـقدماتى را در همان شهر سپرى كردند و پس از آن به نجف اشرف مهاجرت فرمودند. ايشان در آن حوزه بابركت ، از محضر استادان روزگار خويش ، آيـات عـظـام سـيـد ابـوالحـسـن اصـفـهـانى ، محقق اصفهانى ، آقا ضياءالدين عراقى ، سيد ابـوالقـاسم خويى ، شيخ صدر بادكوبه اى و نيز آيت الله سيد على قاضى طباطبايى بـهـره هـاى فـراوانـى بردند و سپس به ايران بازگشتند. آيت الله خوانسارى همواره در تـايـيد نظام جمهورى اسلامى ايران و بنيان گذار آن ، آيت الله العظمى امام خمينى (قدس سره ) مى كوشيدند و به عضويت مجلس خبرگان قانون اساسى و خبرگان رهبرى نيز در آمـدنـد. آن عـالم ربـانـى در شـهر اراك حوزه علميه اى تاسيس فرمودند و به ترويج دين پـرداخـتـنـد و نيز از طرف امام خمينى به امامت جمعه آن شهر برگزيده شدند. حضرت آيت الله خـوانـسـارى اكـنـون سـاكـن قـم مـى بـاشـنـد. از خـداونـد طول عمر و دوام توفيقات ايشان را خواهانيم .(78)

17. آيت الله حاج شيخ عبدالحسين حجت انصارى :
مـرحـوم حـاج عـبـدالحـسـيـن حـجـت انـصـارى لاهـيـجـى در سـال 1290 در شـهـرسـتـان لاهيجان متولد شد و تحصيلات مقدماتى را نزد پدرش ، آقاى شـيـخ عـبـدالرسول مجتهد لاهيجى آغاز نمود. پس از آن عازم شهرستان قم شد و تحصيلات خـود را ادامـه داد و سـال 1306 ق . بـه نـجف اشرف مهاجرت فرمود و از محضر بزرگان حـوزه نـجـف اسـتـفـاده كـرد و خـيـلى زود بـه درجـات عـالى فـقـه نايل آمد. آن عالم ربانى يكى از شاگردان خصوصى مرحوم قاضى طباطبايى بود و پس از بـازگـشـت بـه ايـران نـيـز در مـحـضـر شـيخ على اكبر الهيان تنكابنى به كسب فيض پـرداخـت . از ويژگى هاى مرحوم آيت الله حجت انصارى پرهيز از شهرت طلبى بود، به گونه اى كه كسى كلمه من را از ايشان نشنيد.(79)

18. آيت الله شيخ ابراهيم زابلى :
آيـت الله شـيـخ ابـراهـيـم زابـلى در شـهـرسـتـان زابـل ديـده بـه جـهـان گـشـود و پس از تـكـميل دروس مقدماتى و سطح در شهرستان زابل و مشهد مقدس ، به نجف اشرف رفت و از علماى آن حوزه بزرگ استفاده كرد و از دروس اخلاقى و عرفانى مرحوم آيت الله سيد على قـاضـى طـبـاطـبـايـى بـهـره مـنـد شـد و بـه افـتـخـار دامـادى ايـشـان نـيـز نـايـل آمـد. آيـت الله زابـلى پـس از مـراجـعـت بـه ايـران ، در سال 1392 ق . ديده از جهان فرو بست .(80)

19. آيت الله حاج شيخ عباس قوچانى :
مـرحـوم حـاج شـيـخ عباس قوچانى از دانشمندان برخاسته از استان خراسان مى باشند كه پـس از گذراندن مراحل مقدماتى و دوره سطح در قوچان ، زادگاه خويش و نيز مشهد مقدس ، عـازم نـجف اشرف شدند و در آنجا تحصيلات خود را ادامه دادند و مدارج عالى علمى و عملى را سـپـرى كـردند. آن مرحوم از محضر عالم ربانى ، آيت الله قاضى نيز بهره فراوانى برد و مرحوم قاضى نيز ايشان را به عنوان وصى خويش معرفى نمود.
فـرزنـد آن عـالم فـرزانـه ، حـجت الاسلام و المسلمين آقا شيخ محمود قوچانى نماينده ولى فقيه در نيروهاى مسلح در بيان ويژگى هاى ايشان مى فرمايند:
آنـچـه كـه از سـخـنـان پـراكـنـده ايـشـان بـه خـاطـر دارم آن اسـت كـه ايـشـان دو سال در قوچان تحصيل كرده و سپس به مشهد آمده بودند و دوره سطح را در مشهد گذرانده بـودنـد. فـلسـفـه را در خـدمـت مـرحـوم آقـاى بـزرگ (شـهـيـدى ) تـكـمـيـل كـرده بودند و بعدا كه به نجف رفته بودند، در درس مرحوم آيت الله حاج شيخ مـحـمـد حـسـيـن اصـفهانى ، معروف به كمپانى شركت مى كردند. كه البته مرحوم كـمـپـانى در حدود يك سال پس از ميرزاى نائينى مرحوم شدند و اولين دوره درس خارج آيت الله العظمى خويى را هم ديده بودند. از مراجع و آقايان اجازاتى داشتند و پس از وفات مـرحـوم قاضى وقتى كه وصيت نامه ايشان را ملاحظه كرده و متوجه شده بودند كه ايشان را وصـى كـرده انـد و در هـمـان جـا تـصـريـح بـه اجـتـهـاد ايـشـان كـرده انـد، خـوشـحـال بـودنـد كـه شخصيتى مثل مرحوم قاضى هم به ايشان اجازه اجتهاد دادند. عبارت مـرحـوم قـاضـى ايـن طور است : اما وصى اين جانب در امر طريقت ، آقاى حاج شيخ عباس مجتهد قوچانى .
يـكـى از خـصـوصـيـات ايـشان بود كه تا آخر عمر مى فرمودند: من هيچى نيستم ! كـوچـكـتـريـن ادعايى نداشتند؛ درست مثل مرحوم قاضى . در اواخر عمر مرحوم قاضى ، خدمت ايشان رسيده و عرض كرده بودند كه : پس از شما چه بايد كنيم ؟ مرحوم قاضى وصـيـت نـامه خود را به ايشان داده بودند و مشاهده كرده بودند كه آقاى قاضى او را به عـنـوان وصـى مـعرفى كرده اند. عرض كرده بودند كه : اين چطور ممكن است ! با دست خـالى كـه نـمـى شـود اين مسووليت را بر عهده گرفت ! هميشه نسبت به اقدام مرحوم قـاضـى اظـهـار تـعـجـب مـى كـردنـد. بـه يـكـى از آقـايـان اظـهار تعجب مرحوم والد را كه نـقل كرده بودند، ايشان فرموده بودند كه اينكه مرحوم قاضى ايشان را وصى خود كرده انـد نكته اش همين است كه ايشان ادعا ندارد. در عين تربيت افراد و شاگردان ، هيچ ادعايى نداشتند.(81)
مرحوم حاج شيخ عباس قوچانى در سال 1368 ش . در نجف اشرف ديده از جهان فرو بست .

20. آيت الله شيخ على اكبر مرندى :
فـقـيـه و عـارف بـزرگ ، حـاج شـيـخ عـلى اكـبـر مـرنـدى در سال 1314 ق . در يك خانواده علمى در شهرستان مرند به دنيا آمد. ايشان پس از آغاز به تحصيل و گذراندن دروس مقدماتى در زادگاه خويش ، عازم تبريز و سپس نجف اشرف شد و مـراحـل عـالى را سـپـرى كـرد. مـرحـوم مـرنـدى بـه مـدت 10 سـال به همراه دوست صميمى و هم حجره خويش ، علامه طباطبايى ، از محضر آيت الله سيد حسين كوه كمرى ، آيت الله بادكوبه اى و مرحوم آيت الله سيد على قاضى طباطبايى بهره مـنـد شـد. آيـت الله مـرنـدى عـلاوه بـر تـسـلط كـامـل بـر فـقـه و اصـول ، در تفسير و عرفان و احاديث اهل بيت عليه السلام نيز چيره دست بود و بزرگان حـوزه عـلمـيه قم و نجف مقام علمى ايشان را مى ستودند. آن عالم ربانى پس از يك قرن عمر بـابـركـت ، سـحـرگـاه روز سـه شـنـبـه 19 فـرورديـن سال 1373 ش ، برابر با سال 1414 ق . در حالى كه ذكر لا اله الا الله بر لب داشت ديده از جهان فرو بست .(82)

21. آيت الله سيد حسن مسقطى :
عـارف الهـى ، آقـا سـيـد حـسن مسقطى يكى از شاگردان ويژه مرحوم قاضى به شمار مى رفـت . ايـشان در بحث و تدريس حكمت و عرفان بسيار چيره دست بود و در صحن حرم مطهر اميرالمؤ منين ، على عليه السلام ، به طالبان عرفان مى آموخت و آشكارا مخالفان عرفان را بـه عـدم درك حـقـايـق متهم مى كرد. از آنجا كه جو عمومى حوزه نجف اشرف با عرفان و فـلسـفـه مـوافـق نـبـود، روش ‍ ايشان مورد اعتراض قرار گرفت و سرانجام آيت الله سيد ابـوالحـسـن اصـفـهانى به وى امر كردند از نجف خارج شده ، به مسقط برود؛ اما دورى از اسـتـاد و مـرادش ، مرحوم قاضى بر او ناگوار بود؛ از اين رو از آن حكيم اجازه خواست تا به تدريس خويش ادامه دهد؛ اما مرحوم قاضى از وى خواستند به فرمان سيد گردن نهد و او را بـه عـنـايـات الهـى دلشـاد كـردند. آيت الله سيد حسن مسقطى نجف را به سوى مسقط تـرك كـرد و در راه تـنـهـا در مـسـاجـد سـكـنـى مـى گـزيـد. ايـن عـالم عـامـل در شـهـر مـسـقـط بـه تـرويـج و تـبـليـغ پـرداخـت ؛ بـه گـونـه اى كـه اهـل آن شـهـر مـؤ مـن و مـوحـد شدند و عالم و جاهل در برابر او سر تعظيم فرود آوردند. آن مـرحـوم در اواخـر عـمـر هـمـواره بـا لبـاس احـرام مـى زيـسـت و پـس از آنكه اهالى هند از او تـقـاضـاى مسافرت به آن ديار را نمودند، با همان دو لباس به راه افتاد و در راه تنها وارد مساجد مى شد و از سكونت در مسافرخانه ها خوددارى مى كرد و سرانجام با همان احرام ، در حـال سـجـده جـان بـه دوسـت سـپـرد. رحـلت آن عـارف فـرزانـه در سال 1350 ش . اتفاق افتاد.(83)

22. آيت الله سيد عبدالكريم كشميرى :
عـالم ربـانـى و عـارف صـمـدانـى ، آيـت الله سـيـد عـبـدالكـريـم كـشـمـيـرى در سـال 1345 ق . در بيت علم و فضيلت در نجف اشرف ديده به جهان گشود. پدرش مرحوم آيـت الله سيد محمد على رضوى كشميرى حائرى (1365 ق .) داماد مرحوم آيت العظمى سيد مـحـمـد كـاظـم طـبـاطـبـايـى يـزدى ، صـاحـب عـروة الوثـقـى بـود. آيت الله كشميرى پس از تـكـمـيـل مـقـدمات و ادبيات نزد پدر بزرگوارش ، به فراگيرى سطوح عاليه نزد آيت الله بـهـجـت ، شـيـخ راضـى تـبريزى ، شيخ محمد حسين تهرانى و شيخ مجتبى لنكرانى پـرداخـت و در فـلسفه و حكمت اسلامى از محضر شيخ صدر بادكوبه اى و شيخ عبدالحسين غـروى رشـتـى بـهـره جـسـت و در درس خـارج فـقـه و اصـول بـزرگـانـى چـون آيـات عـظام خويى و سيد عبدالاعلى سبزوارى شركت كرد و به درجـه اجـتـهـاد نـايـل آمـد. ايـشـان بـه تـدريس دروس سطوح عاليه و فلسفه پرداخت و از اساتيد مبرز اين دروس در نجف اشرف به شمار آمد. آيت الله كشميرى مراتب سير و سلوك و عـرفـان و اخـلاق را از مـحـضر مرحوم آيت الله قاضى و شيخ مرتضى طالقانى و شيخ عـبـاس قـوچـانـى و آقـا سـيـد هـاشـم حـداد آمـوخـت و سـپـس در سـال 1400 ق . (1359 ش .)بـه قـم آمـد. آن عـالم ربـانـى پـس از 74 سـال طـى طـريـق بـه سـوى دوسـت ، روز چـهـارشـنـبـه بـيـسـتـم ذى حـجـه سال 1419 ق . برابر با 18 فروردين 1378 ش . وفات كرد و پس از اقامه نماز به وسيله آيت العظمى بهجت ، در حرم مطهر حضرت معصومه (س ) به خاك سپرده شد.(84)

آنـچـه گـذشـت ، اسـامى برخى از دست پروردگان مكتب عرفانى مرحوم آيت الله العظمى سـيـد عـلى قـاضـى طـبـاطـبـايـى بـود. خـوشه چينان خرمن دانش آن حكيم الهى در اين تعداد خلاصه نمى شود و گروه ديگرى نيز از محضر آن بزرگوار استفاده كرده اند كه اسامى برخى از آنان چنين است :
آيت الله شيخ محمد امين افشار، مرحوم آيت الله شيخ على اكبر برهان ،  آيت الله سيد على خلخالى ، حجت الاسلام و المسلمين شيخ على همدانى ، آيت الله سيد رضا زابلى ، آيت الله شيخ محمد سرابى يكى ديـگـر از دامـادهـاى مـرحـوم قـاضـى ، حـجت الاسلام و المسلمين حاج سيد مرتضى شبسترى ، ابراهيم سيستانى ، آيت الله سيد محمد علوى از علماى شهرستان مشهد و از امامان جماعت مسجد گـوهـرشـاد، آيـت الله سيد محمد جواد عينكى طباطبايى تبريزى ، آيت الله سيد على عينكى طـبـاطـبـايـى تـبـريـزى ، آيت الله سيد احمد فهرى زنجانى كه هم اكنون نيز در دمشق به بـرپايى امور دينى مشغول مى باشند، آيت الله ميرزا كاظم قاروبى تبريزى ، آيت الله سـيـد مـحـمـدرضـا قـاضـى طـبـاطبايى ، آيت الله حاج سيد مهدى قاضى طباطبايى فرزند بـزرگ آيـت الله سـيـد على قاضى كه در علم و حروف و اعداد و اوفاق مهارت داشت و نيز اهـل مـكـاشـفـه بـود، آيـت الله شـيـخ عـلى قـسـام ، سـيـد احـمد كشميرى ، آيت الله سيد محمد فـيـروزآبادى (صاحب كتاب فضائل الخمسه )، آيت الله سيد ابراهيم مرتضوى ، آيت الله شـيـخ مـرتضى گيلانى ، آيت الله سيد مرتضى مرعشى نجفى برادر مرجع فقيد معاصر آيـت الله سـيد شهاب الدين مرعشى نجفى ، آيت الله سيد احمد مستنبط غروى ، آيت الله سيد مـرتـضـى مـسـتنبط غروى ، آيت الله حاج سيد نصرالله مستنبط غروى ، آيت الله شهيد سيد اسـدالله مـدنـى ، آيت الله شيخ محمد حسين نجفى عاملى از علماى مقيم تهران و نيز آيت الله شيخ على نجفى بروجردى يكى از علماى بروجرد.

 

5 – غروب آفتاب
مـاه ربيع الاول سال 1366 ق . شاهد واپسين روزهاى زندگى خاكى عارف پرهيزكار نجف اشـرف بـود. جـسـم رنـجـور ايـن حـكـيـم ذوب شـده در ولايـت ، ديـگـر تـوان تـحـمل روح مشتاق او را نداشت . يك سده پژوهش ، تدريس ، عبادت و پارسايى و خدمت به سـالكـان و ديـن بـاوران ، جـسـم آقـا سـيـد عـلى را بـه پـيـكـرى نـحـيـف بـدل سـاخـتـه بـود. او ديگر به چيزى جز پرواز نمى انديشيد. از بام تا شام در بستر بـيـمـارى بـه گنبد و گلدسته هاى حرم مولايش ، اميرالمؤ منين ، على عليه السلام چشم مى دوخـت تـا كـى اشـارتـى كـنـد و اجـازه حـضـور دهـد. روان آسـمـانـى سـيـد كـهـنـسـال نـجـف ، بـى قـرارتـر از پيش به لحظه موعود نزديك مى شد و لحظه ها براى چـشـمـان بـيدار و سرشك آلوده انبوه شيفتگان استاد بزرگ حوزه علميه بسيار شتابان مى گذشت . سرانجام همه چيز براى وقوع آن حادثه بزرگ آماده شد:
هـوا طـوفـانـى بود و بنده سيد محمد حسن قاضى چون در مدرسه حجره داشتم ، مى بايست زودتـر بـروم به منزل و به عنوان شام چيزى بخورم و بروم به حجره ، ايامى كه پدر بزرگوارم مريض بودند، چون صداى مرا در منزل شنيدند، صدا زدند و از من خواستند كه دسـتـشـان را بـگـيـرم و از اتاق ايشان را بيرون بياورم كه قدرى هواى تازه به مشامشان بـرسـد. البـتـه ايـن كـار را اغـلب روزهـا مـى كـردنـد تـوسـط بـنـده يـا ديـگـران كه در مـنـزل بـودنـد؛ ولى آن روز بـه خـصـوص مـرا صـدا زدنـد و قـبـول نـكـردنـد كـه ديگرى بيايد. وقتى كه آمدم ، دستهاى خود را بلند كرد و اشاره به اينكه : كمك كن تا بلند شوم ! بلند شدند. اشاره كردند كه : مرا ببر بيرون ! آرام آرام ايـشـان را آوردم بـيـرون اتـاق . وسـط منزل نظرى به اطراف انداختند و نظر ديگرى به آسمان آن روز و فورا اشاره كردند كه : مـرا بـرگـردان ! آسـمـان آن روز خـيلى آشفته و طوفانى بود و در اثر جريان بادها از اطـراف و بـرخـورد بـا ابـنـيه و ساختمانهاى مجاور، صداهاى عجيبى در فضا مى پيچيد و هراسى به دلها، معمولا انسان در حوادث آسمانى ، نگرانى فوق العاده اى در خود احساس مـى كـند و چون هيچ راهى و كوششى نمى يابد براى نجات و خلاصى از آن وضع عجيب ، لذا يـك سـر، دل به جاى ديگر رو مى آورد. در برابر حوادث ديگر انسان اين طور نيست ؛ بـلكـه مـتـوجـه وسـايـل و اسـبـاب مـى شـود كـه خـود بـحـث مستقل لازم است كه مشروحا بايد به آن پرداخت .
خـلاصـه پـدر نـشـسـت روى فـرش و سـر را نـهـاد روى زانـوى مـن كـه از هـر جـا غـافـل بـودم . شـروع كـردنـد بـه ذكـر شـهـادتـين و آياتى از قرآن خواندن و سفارشات بـخـصـوص بـه مـيـان آوردن … بـرادرهـاى بـزرگتر از خود هم داشتم ، ولى در آن ساعت حـاضـر نبودند و قرعه فال به نام من بيچاره و افسرده زدند. بلى ؛ من هم با تمام وجود گـوش مـى دادم و وصـاياى ايشان را در اعماق درونى خود جاى مى دادم . انگشت بر لبهاى خـود نهادند كه : اين حرفها را به كسى نگو! حالا كه نصيب تو بود، نزد تو باشد. زنـدگـى در گـذر اسـت و آنـچه براى انسان مى ماند، تقوا و پرهيزكارى و خدمت به خلق اسـت … بـعـد فـرمـودنـد كـه : صـبـح زود بـيـا بـه مـنـزل ، زودتـر از هـر روز! مـن هـم اذان صـبـح ، خـلاف معمول آمدم به منزل و صداى شيون و گريه از خانه بلند بود…(131)
پـيـكـر مـطهر مرحوم آيت الله العظمى قاضى طباطبايى به وسيله عالم پرهيزكار، مرحوم آقا سيد محمد تقى طالقانى (132) غسل داده شد و پس از طواف بر گرد مزار مولايش ، اميرالمؤ منين على عليه السلام ، در ميان حزن و اندوه دوستان و ارادتمندانش در كنار اجدادش در وادى السلام نجف اشرف به خاك سپرده شد. حشره الله مع الانبياء و الصديقين .

وصيت نامه مرحوم آيت الله قاضى
وصـيـت كـردن ، سـنـت ديـريـن و روشـى اسـت كـه اكـثـر مـردم و هـمـه عـالمـان بـه آن عمل مى نمايند.
بر طبق روايتى ، رسول خدا حضرت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله مى فرمايند:
مـا يـنـبـغـى لاءمـرى مـسـلم ان يـبيت ليلة الا و وصيته تحت راسه ؛ براى هيچ مسلمانى سـزاوار نـيـسـت شبى را بگذراند، مگر اينكه وصيت خود را نوشته و زير سرش گذاشته باشد.(133)
يـكـى از جـنـبه هاى مثبت اين سنت نيكو، افزون بر سفارش به پرداخت حقوق مردم و تدارك تكاليف و بازمانده الهى ، وصيت بازماندگان به تقوا و رعايت حريم خداوند و دعوت به ترك دنيا و عبرت آموزى از تحولات آن مى باشد. در اين راستا، برخى از وصيت نامه هاى عـلمـا و دانـشـمـنـدان ، زبانزد عام و خاص شده است كه از آن جمله مى توان به وصيت نامه سيد بن طاووس و علامه حلى اشاره كرد كه در آنها به بهترين وجهى به آنچه يك مسلمان بـه آن احـتـيـاج دارد پـرداخـتـه و تـوجـه خـوانـنـده بـه مسائل مبدا و معاد جلب شده است .
وصيت نامه آيت الله العظمى قاضى نيز از جمله وصيت نامه هاى بسيار مفيد و آموزنده است كه متن آن از اين قرار است :
بسم الله الرحمن الرحيم
الحـمـد لله الذى لا يـبقى الا وجهه و لا يدوم الا ملكه و الصلوة و السلام على خاتم النبيين الذى هـو البـحـر و الائمة الاطهار من عترته جواريه و فلكه ، صلى الله عليه و عليهم ما سلك سلكه و نسك نسكه .
و بـعـد، وصـيـت از جـمـله سـنـن لازمـه است و بنده عاصى ، على بن حسين الطباطبايى چندين مـرتـبه وصيت نامه نوشته ام و اينكه در اين تاريخ كه روز چهارشنبه ، دوازدهم ماه صفر سـنـه هـزار و سـيـصـد و شـسـت و پـنـج (1365) اسـت و ايـن وصـيـت نـامـه دو فـصـل اسـت : يـك فـصل در امور دنيا، فصل ديگر در امور آخرت است . مقدم دارم ذكر دنيا را چنان كه حق – تبارك و تعالى – در خلقت و ذكر آخرت مقدم داشته است .
ديـگـر آنـكـه از جـمـله قـروض ، پـنـجـاه تـومـان اسـت كـه مال الوصية عليين رتبت ، حاج سيد قريش قزوينى است و بعد از ايشان به حاجى امام قلى رسيده است و از حاجى قلى به والد حقير رسيده است – رضوان الله عليهم اجمعين . اين وجه بايد در دست كسى كه اهليت آن را داشته باشد برسد كه در دهه محرم از فايده شرعيه آن عـزادارى بـكـنـد، چـيـزى از آن بـه روضـه خـوان بـرسـد، بـه چـاى و قـهـوه و امثال اين صرف نشود- ان شاء الله تعالى .
واگر شخص ديگرى را معرفى كردم ، در حاشيه همين وصيت نامه مى نويسم و بعد از اين اگر تغيير و تبديل به نظر رسيد، در ذيل ورقه نوشته مى شود.

و فـصـل دوم در امـور آخرت و عمده آنها توحيد است . خداى تعالى مى فرمايد: ان الله لا يـغـفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء (نساء 48) همانا خداوند شرك به خود را نمى بخشد و جز آن را براى هر كه بخواهد مى بخشد. و اين مطلب حقيقتش به سـهـولت بـه دسـت نـمـى آيـد و از اولادهـاى بـنـده كـسـى تـا حال مستعد تعليم آن نديده ام و از رفقا هنوز وصى آخرتى معين نكرده است كه شما را به پـيـروى او امـر كـنـم . عـجـالتـا ايـن شـهـادت را از بـنـده تحمل نماييد:
اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له كما شهد الله لنفسه و ملائكته و اولوا العلم من خلقه لا اله الا هو العزيز الحكيم الها واحدا احدا صمدا لم يتخذ صاحبة و لا ولدا و لا شريك له فـى الوجـود و لا فـى الالوهـيـة و لا فـى العـبـوديـة و اشـهد الله سبحانه و ملائكته و انـبـيـاءه و سـمـاءه و ارضـه و مـن حضرنى من خلقه و ما يرى و لا يرى و اشهدكم يا اهلى و اخوانى على هذه الشهادة بل كل من قرا هذا الكتاب و بلغه شهادتى و اتخذكم جميعا شاهدا و اشـهـد ان محمدا عبده و رسوله جاء بالحق من عنده و صدق المرسلين و ان اوصياءه من عترته اثنا عشر رجلا اولهم اميرالمؤ منين على بن ابى طالب و آخرهم الامام منتظر لدولة الحق و انه يـَظـهـر و يُظهر دين الحق – صلى الله عليه و عليهم – و اشهد ان البعث حق و النشور حق و كـلمـا جـاء بـه رسول الله او قاله اوصياؤ ه – صلى الله عليه و عليهم – حق لا ريب فيه . اسـال الله المـوت عـلى هـذه الشـهـادة و هـو حـسـبـنـا جـمـيـعـا و نـعـم الوكيل . الحمد لله رب العالمين .
امـا وصـيـتـهـاى ديـگـر، عـمـده آنـهـا نـمـاز اسـت . نـمـاز را بـازارى نـكـنـيـد، اول وقـت بـه جـا بـيـاوريـد بـا خضوع و خشوع ! اگر نماز را تحفظ كرديد، همه چيزتان مـحـفـوظ مـى مـاند و تسبيحه صديقه كبرى سلام الله عليها و آية الكرسى در تعقيب نماز تـرك نـشـود؛… واجـبـات اسـت و در مـسـتـحبات تعزيه دارى و زيارت حضرت سيدالشهداء مسامحه ننماييد و روضه هفتگى ولو دو سه نفر باشد، اسباب گشايش امور است و اگر از اول عـمـر تـا آخرش در خدمات آن بزرگوار از تعزيت و زيارت و غيرهما به جا بياوريد، هـرگـز حـق آن بـزرگـوار ادا نـمـى شـود و اگـر هـفـتـگـى مـمـكـن نـشـد، دهـه اول محرم ترك نشود.
ديـگـر آنـكـه ، اگـر چـه ايـن حرفها آهن سرد كوبيدن است ، ولى بنده لازم است بگويم ، اطـاعـت والدين ، حسن خلق ، ملازمت صدق ، موافقت ظاهر با باطن و ترك خدعه و حيله و تقدم در سلام و نيكويى كردن با هر بر و فاجر، مگر در جايى كه خدا نهى كرده . اينها را كه عـرض كـردم و امـثـال ايـنـهـا را مـواظـبـت نـمـايـيـد! الله الله الله كـه دل هيچ كس را نرنجانيد!

تا توانى دلى به دست آور
دل شكستن هنر نمى باشد

و عن تقرير الاحقر،
على بن الحسين الطباطبايى
(محل مهر)
در زيـر وصـيت نامه ، مرحوم سيد هاشم حداد، آيت الله شيخ عباس هاتف قوچانى ، آيت الله سـيـد جـمـال مـوسـوى گـلپـايـگانى و آيت الله عبدالنبى عراقى آن را تاييد نموده و به درستى آن گواهى داده اند.

فرزندان آيت الله سيد على قاضى طباطبايى
فرزندان ذكور آن مرحوم عبارتند از:
1. سـيـد تـقـى ؛ 2. سـيـد مـهدى ؛ 3. سيد محمد حسن ؛ 4. سيد كاظم ؛ 5. سيد جواد؛ 6. سيد باقر، 7. سيد محمد على ؛ 8. سيد صادق 9. سيد جعفر؛ 10. سيد آقا.
و دامادهاى ايشان عبارتند از:
1.آيـت الله سـيـد عـلى عـيـنكى طباطبايى ؛ 2. آيت الله ميرزا ابراهيم شريفى ؛ 3. آيت الله شيخ محمد سرابى ؛ 4. سيد كاظم رفيقى ؛ 5. ميرزا محمد حسين تبريزى .

6 – تاءليفات ، اشعار، نامه ها
مقدمه
هـمـان طـور كـه پـيش از اين بيان شد، آيت الله العظمى قاضى بخشى از قرآن را تفسير نـمـوده بودند و نيز تاءليفاتى در فقه و اصول داشتند كه متاسفانه بيشتر آنها از بين رفـتـه اسـت . يـكـى از نـوشـتـه هـاى به جا مانده از ايشان ، تعليقه اى بر كتاب ارشاد، تـاءليـف شـيـخ مـفـيـد – اعـلى الله مـقـامـه الشـريـف – و نـيـز شـرح حـال مـؤ لف آن كـتـاب وزيـن است كه در دوران جوانى به زبان عربى نگاشته شده و در ابـتـداى هـمـان كـتـاب بـه چـاپ رسـيـده اسـت . در ايـنـجـا مـتـن شـرح حال شيخ مفيد به قلم مرحوم آيت الله قاضى طباطبايى قدس سره را مرور مى كنيم .

شرح حال شيخ مفيد (قدس سره )
هـو الشـيـخ الامـام ابـو عبدالله محمد بن النعمان بن عبدالسلم بن جابر بن النعمان بن سـعـيـد بـن جبير بن وهيب بن بلال بن اوس بن سعيد بن سنان بن عبدالدار بن الرباب بن فطر بن زياد بن الحرث بن مالك بن ربيعة بن كعب بن الحرث بن كعب بن علة بن جلد بن مـالك بـن ازد بـن زيـد بـن كـهلان بن سبا بن يشجب بن يعرب بن قحطان . ذكر هذا النسب تـلمـيـذه ابـوالعـبـاس ، احـمـد بـن عـلى بـن احـمـد بـن العـبـاس النـجـاشـى صـاحـب كـتـاب الرجـال – رحـمـة الله تـعـالى – و نـقـله عـنـه فـى مـجـالس المـؤ مـنـيـن و الشـيـخ الجـليـل يوسف بن احمد بن ابراهيم البحرانى صاحب الحدائق فى كتاب المسمى بلؤ لؤ ة البحرين و قال العلامه – قدس الله تعالى سره العزيز – فى الخلاصة فى ترجمته : مـحـمد بن محمد بن النعمان ، يكنى ابا عبدالله و يلقب بالمفيد و له حكاية فى تسميته بـالمـفـيـد ذكـرنـاهـا فـى كـتـابـنـا الكـبـيـر و يـعـرف بـابـن المـعـلم ، مـن اجـل مـشـايـخ الشـيـعة و رئيسهم و استاذهم و كل من تاخر عنه استفاد منه و فضله اشهر من ان يـوصـف فى الفقه و الكلام و الرواية ؛ اوثق اهل زمانه و اعلمهم . انتهت رئاسة الامامية فى وقته اليه و كان حسن الخاطر دقيق الفطنة حاضر الجواب ؛ له قريب من مائتى مصنف صغار و كـبـار. مات قدس الله روحه ليلة الجمعة لثلاث خلون من شهر رمضان سنة ثلث عشرة و اربـع مـائة و كـان مـولده يـوم الحـادى عـشر من ذى القعده سنة ست و ثلاثين و ثلث مائة و قـيـل سـنـة ثـمان و ثلاثين و ثلاثمائة و صلى عليه الشريف المرتضى ، ابوالقاسم ، عـلى بـن الحـسـيـن بـمـيـدان الاشـنـان و ضـاق عـلى النـاس مع كبره و دفن فى داره سنين و نـقـل الى مـقـابـر قريش بالقرب من السيد الامام ابى جعفر عليه السلام عند الرجلين الى جانب قبر شيخه الصدوق ، ابى القاسم جعفر بن محمد بن قولويه . قلت : و قد ذكر ابـن ادريـس – رحـمـه الله تـعـالى – فـى آخـر السـرائر الحـكاية التى اشار اليها فى الخـلاصـة و مـلخـصـهـا انـه كـان فـى ايـام اشـتـغـاله عـلى ابـى عـبـدالله المـعـروف بالجعل فى مجلس على بن عيسى الرمانى فسال رجـل بـصـرى عـلى بـن عـيـسـى عـن يـوم الغـديـر و الغـار فـقـال : امـا خـبـر الغـار فدراية و اما خبر الغدير فرواية و الرواية ما توجب ما يوجبه الدرايـة . ثـم انـصـرف البـصـرى ؛ فـقـال المـفـيـد: مـا تـقـول فـى مـن قـاتـل الامـام العـادل ؟ قـال : كـافـر. ثـم اسـتـدرك و قـال : فـاسـق . قـال : مـا تـقـول فـى امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـلى ؟ فـقـال : امـام . قـال : مـا تـقـول فـى طـلحـة و الزبـيـر و يـوم الجـمـل ؟ قـال : تـابـا. قـال : امـا خـبـر الجـمـل فـدرايـة و امـا خـبـر التـوبـة فـروايـة . فـقـال له : اءكـنـت حـاضـرا حـيـن سـاءلنـى البـصـرى ؟ قـال : نـعـم . فـدخـل مـنـزله و اخـرج مـعـه ورقـة قـد الصـقـهـا و قـال : اوصـلهـا الى شـيـخك ابى عبدالله فجاء بها اليه فقراها و هو يضحك ثم قـال : قـد اخـبرنى بما جرى بينك و بينه و لقبك بالمفيد. و يروى له قريب من هذا مع القاضى عبدالجبار المعتزلى و قال اليافعى فى تاريخه عند ذكر سنة ثلاث عشرة و اربـعـمـائة : و فـيـهـا تـوفى عالم الشيعة و امام الرافضة صاحب النصانيف الكثيرة ، شـيـخـهـم المـعـروف بـالمـفـيـد و بـابـن المـعـلم ايـضـا، البـارع فـى الكـلام و الجـدل و الفـقـه و كـان يـنـاظـر اهـل كـل عقيدة مع الجلالة و العظمة فى الدولة البويهية . قـال ابـن ابـى طـى : و كـان كـثـيـر الصـدقات عظيم الخشوع كثير الصلوة و الصوم خشن اللبـاس و قـال غـيره : و كان عضدالدوله ربما زار الشيخ المفيد و كان شيخا ربعة نحيفا اسـمـره . عاش ستا و سبعين سنة . و له اكثر من ماءتى مصنف و كانت جنازته مشهودة و شيعته ثـمـانـون الفـا مـن الرافـضـة و الشـيـعـة و اراح الله مـنـه . انـتـهى كلام اليافعى . اقـول : و هـذا الرجـل مـن اكـابـر العـامـة و مـتـعـصـبـهـم و قـد رايـت مـن آخـر كـلامـه مـا يـدل عـلى عـنـاده و شـدة بـغـضـه لمـثـل هذا الشيخ و مع ذلك لم يمكنه جحد مناقبه الدينية و الدنيوية و العلمية و العملية : فالان حق ان يقال كمال قال :

و مليحة شهدت لها ضراتها
و الفضل ما شهدت به الاعداء

و عـن الشـيـخ يـحيى بن البطرين الحلى – رحمة الله تعالى – فى كتاب نهج العلوم الى نـفـى المعدوم انه ذكر فى تزكية المفيد طريقين : احدهما صحة نقله عن الائمة الطاهرين بما هـو مـذكـور فـى تـضـاعـيـفـه مـن المـقـنـعـة و غـيـرهـا مـن كـتـبـه الى ان قـال : و امـا طـريـق الثـانـى فـى تـزكـيـتـه فـهـو مـا يـرويـه كافة الشيعة و يتلقاه بـالقـبـول من ان صاحب الامر – صلوات الله عليه و على آبائه – كتب اليه ثلاث كتب فى كل سنة كتابا و كان نسخة عنوان الكتاب : للاءخ السديد و المولى الرشيد الشيخ المفيد، ابـى عـبـدالله محمد بن محمد بن النعمان ، ادام الله اعزازه ! ثم ذكر بعض ما اشتملت عـليـه الكـتـب مـمـا يـدل عـلى عـلو شـانـه و ارتـفـاع مـقـامـه ؛ ثـم قـال : و هـذا اوفـى مـدح و تـزكـيـة و ازكـى ثـنـاء و نـظـريـة بقول امام الامة و خلف الائمة . انتهى .
و قال فى مجالس المؤ منين : هذه الابيات منسوبة الى صاحب الامر صلوات الله عليه و على آبائه – و وجدت مكتوبة على قبر الشيخ قدس ‍ سره

لا صـوت النـاعـى بـفـقـدك انـه
يـوم عـلى آل الرسول عظيم

ان كنت قد غيبت فى جدث الثرى
فالعدل و التوحيد فيك مقيم

و القائم المهدى يفرح كلما
تليت عليك من الدروس علوم

قـال صـاحـب الحدائق بعد نقل هذه الابيات عنه : و ليس هذا ببعيد بعد خروج ما خرج عنه عـليـه السـلام فـى التـوقـيـقـات للشـيـخ المـذكـور المـشـتـمـلة عـلى مـزيـد التـعـظـيم و الاجـلال . ثـم ذكـر نـسـخ التـوقـيـقـات عـن الشـيخ ابى منصور، احمد بن ابى طالب الطبرسى فى كتاب الاحتجاج .
هـذا؛ و ان مناقب الشيخ – روح الله روحه – كثيره و فضائله جمة لا يتسع المقام ذكرها و انها مشهورة و فى القليل منها كفاية و الله ولى التوفيق .
بـخـش ديـگرى از نوشته هاى به جا مانده از مرحوم آيت الله سيد على قاضى طباطبايى ، اشعارى است كه به مناسبتهاى مختلف سروده اند، در اينجا بعضى از سروده هاى ايشان را نقل مى كنيم :
غديريه به زبان فارسى

شاد باش اى دل كه شاد آمد غدير
هم مخورانده كه آيد دير دير

روزهايت زوجه نوروز است عيد
ليلة القدر است شبها بى نظير

كى توانى مدح اين فرخنده گفت
يا كه گردد لطف يزدان دستگير

بس درود كردگار اول بگوى
تا شود مدح و ثنايت دلپذير

گفتمش اينجا دويى از جادويى است
چشم خود سرمه نكردستى تو دير

پس غدير اى جان در او اسرارهاست
نقطه او، عالم به گردش ‍ مستدير

مـدح مـداحـان عـالم آن اوسـت
كـه فـرو مـانـد در اوعقل دبير

روز فـضـل و فـصـل و اصـل روزهـاسـت
شـادى عـشـاق جـان ودل اسير

روز الطاف است از يزدان پاك
فرشى از سندس ، لباسى از حرير

روز جنات است و غلمان و قصور
سلسبيل جارى از عرش ‍ كبير

باغها از قدرت حق ساخته
نه در او حَر و نه ضدش ‍ زمهرير

بازگو آخر چه بود اى جان دل
از چه از شادى نتانى گشت سير

كه پس از پيرى تو خندانى و خوش
اى عجب سور و سرور از كهنه پير

 

رو تو خاك خويش آماده بكن
تا يكى وردى كنى موى چو شير

گفت از آن شادم كه اللهم خداست
پس پيمبر احمد و حيدر وزير

از چه پژمان كردم و آشفته رنگ
مى رسد در سر بشارات بشير

پير بودم گشتم از يوسف جوان
كور بودم گشتم از نورش ‍ بصير

پس به ملك فقر عين سلطنت
مى ز يم به از كيان و اردشير

سر بنهفته همان ناگفته به
حوروش آن به كه باشد در ستير(134)

بانگ ناى و جنگ گوش و گاو و خر
خوش نيايد صوتشان صوت الحمير

 

هـمـچـو كـركـس كـو بـه مـردارى خـوش اسـت
هـسـت از لوز و شـكـر بـىميل و سير

 

لوز و شكر طوطى خوش لهجه است
كه شد از صوت حسن در دار و گير

 

اين چنين بدبخت و جيز و تنگ چشم
چون نيفتد از غدير اندر زحير

 

شرح نهج و آن حكايتها ببين
بشنوى تا شرشر شر شرير

 

با پيمبر يا كه قرآن مجيد
يا على كارى ندارند اين نفير(135)

 

جمله عالمهاى جاويد خداى
پيش اينان خورده تر از يك نقير(136)

 

خويش را مسكين رها كن زين مقال
حيف مى دان ياد سگ در نزد شير

___________________________________________________________________________________________________

3- عمرى ، ابوالحسن ، المجدى ، ص 72
4- مـحـيـط طـبـاطـبـايـى ، سـيـد مـحـمـد، طـبـاطـبـا و مـعـنـى آن ، پـيـك ايـران ، سال 16، ش 1610.
5- محيط طباطبايى ، سيد محمد، مرزهاى دانش ، ص 24
6- رفـيـعـى مـهـر آبـادى ، ابـوالقـاسـم ، تـاريـخ اردسـتـان ، بـخـش اول ، ص 178
7- رازى ، محمد، گنجينه دانشمندان ، ج 2، ص 228
8- تهرانى ، آقابزرگ ، الذريعة الى تصانيف الشيعة ، ج 8، ص 18
9- حسينى تهرانى ، سيد محمد حسين ، مهر تابان ، ص 18
10- گنجينه دانشمندان ، ج 2، ص 228
11- انصارى ، مرتضى ، زندگانى و شخصيت شيخ انصارى ، ص 108
12- رك .: امـيـن عـامـلى ، سـيد محسن ، اعيان الشيعه ، ج 42، ص 207؛ حرزالدين ، محمد، معارف الرجال ، ج 2، ص 154؛ موسوى خوانسارى ، سيد محمد مهدى ، احسن الوديعه فـى تراجم مشاهير مجتهدى الشيعه ، ج 1، ص 171؛ علماء معاصرين ، ص 122؛ تهرانى ، آقـا بـزرگ ، مـصـفـى المـقـال فـى عـلم الرجـال ،ص 193؛ مدرس خيابانى ، محمد على ، ريحانه الادب فى تراجم المشهور بالكنيه و اللقب ، ج 3، ص 206؛ زركلى ، خيرالدين ، الاعلام ، ج 5، ص 332.
13- ر ك : ريـحـانـه الادب ، ج 3، ص 433، علماء معاصرين ، ص 80 – 83، اعيان الشـيعه ، ج 3، ص 150 – 151، تهرانى ، آقا بزرگ ، الذريعة الى تصانيف الشيعة ، مـجـلدات مـخـتـلف ، مـامـقـانـى ، عـبـدالله تـنـقـيـح المـقـال فـى عـلم الرجـال ، ج 3، ص 15، جـعـفـر بـاقـر، آل مـحـبـوبـه نـجـفـى ، ماضى النجف و حاضرها و كتابهاى ديگر
14- ريحانه الادب ، ج 6، ص 393
15- ر ك : ريـحـانـه الادب ، ج 3 ص 185 و مـعـارف الرجال ، ج 2، ص 372 – 375
16- حـسـيـنـى تـهـرانـى ، سـيد محمد حسين ، زير نظر حاج سيد جوادى و ديگران ، توحيد علمى و عينى ، ص 17
17- دائرة المعارف تشيع ، زير نظر حاج سيد جوادى و ديگران ، ج 2 ص 514
18- در مـورد زنـدگـانـى ايشان علاوه بر دو منبع فوق ، ر ك : جمهورى اسلامى ، 19/9/1369، ص 8 و 27/5/1373، ص 14
19- كيهان ، ش 15104، ص 6
20- تهرانى ، آقا بزرگ ، نقباء البشر فى القرن الرابع عشر، ج 1، ص 88
21- همان
22- همان ، ج 2، ص 98
23- صـدوقـى سـها، منوچهر، تاريخ حكما و عرفا و متاءخرين صدرالمتالهين . ص 81
24- يادنامه علامه طباطبايى : ص 100، قم : شفق ، با اندكى تصرف
25- حسينى تهرانى ، سيد محمد حسين ، امام شناسى ، ج 3 ص 49
26- مصاحبه با آيت الله سيد محمد حسين همدانى ، حوزه ، ش 69، ص 45
27- سـيـد ابـراهيم خسروشاهى ، آيينه عرفان ، ويژه دهمين سالگرد رحلت علامه طباطبايى ، جمهورى اسلامى ، آبان 1370، ص 7
28- دومين يادنامه علامه طباطبايى ، ص 41
29- يادنامه علامه طباطبايى ، ج 2 ص 41، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى ، ج 1، 1363
30- تهرانى ، آقا بزرگ ، طبقات اعلام الشيعة ، ج 2، ص 156
31- حسينى تهرانى ، سيد محمد حسين ،مهر تابان ، ص 17
32- حسينى تهرانى ، سيد محمد حسين ، روح مجرد، ص 437
33- همان ، ص 485
34- مهر تابان ، ص 58
35- شمس الدين ، سيد مهدى ، اخلاق اسلامى در برخوردهاى اجتماعى ، ص 31
36- بـه نـقـل از حـجـت الاسـلام و مـسـلمـيـن آقـاى طـاهـرى زاده ، يـكـى از شـاگردان فاضل مرحوم آيت الله قاروبى .
37- از يادداشتهاى استاد سيد محمد حسن قاضى طباطبايى
38- سـخـنـرانـى حـجت الاسلام و المسلمين فاطمى نيا در حرم حضرت معصومه عليه السلام ، نامه آذربايجان ، ش 23، سال 1376
39- روح مجرد، ص 462
40- مصباح يزدى ، محمد تقى ، راهنماشناسى ، ص 288
41- به نقل از يادداشتهاى استاد سيد محمد حسن قاضى طباطبايى
42- درايتى ، مصطفى ، تصنيف غررالحكم و دررالكلم ، ص 56
43- همان
44- همان
45- حسينى تهرانى ، سيد محمد حسين ، معاد شناسى ، ج 2، ص 245 – 246
46- بـه نـقـل از يادداشتهاى استاد سيد محمد حسن قاضى طباطبايى ، اشعار مرحوم قاضى درباره عيد سعيد غدير در بخشهاى بعدى كتاب خواهد آمد.
47- همان
48- همان
49- همان
50- مصاحبه مؤ لف با حضرت آيت الله غروى عليارى .
51- يـادآورى ايـن نـكـتـه لازم اسـت كـه در آن زمـان ، بـه دليل كمبود آب در نجف ، آب آشاميدنى را با اسب و حيوانات ديگر به اين شهر مى آوردند
52- از يادداشتهاى استاد سيد محمد حسن قاضى طباطبايى
53- به نقل از يادداشتهاى استاد سيد محمد حسن طباطبايى
54- روح مجرد، ص 112
55- همان ، ص 273
56- مهر تابان ، ص 320
57- هـمـان ، ص 317 – 318، نـاگـفـتـه پـيـداسـت كـه سـكوت و عدم واكنش مرحوم قـاضـى نـسـبـت به اين ماجرا، به دليل ناحق و ناروا بودن آن نزاع و عدم تاءثير دخالت امـثـال ايشان در حل و فصل ماجرا بوده است ، و گرنه ، چنان كه از سيره عملى ايشان پيدا است ، در انجام تكاليف اجتماعى هرگز كوتاهى نمى كردند.
58- كلينى ، محمد بن يعقوب ، اصول كافى ، ج 3، ص 124
59- مهر تابان ، ص 17
60- به نقل از حجت الاسلام والمسلمين شيخ محمود قوچانى ، فرزند مرحوم آيت الله قوچانى ، جمهورى اسلامى ، 21/12/69
61- مختارى ، رضا، سيماى فرزانگان ، ص 82
62- بـديـعى ، محمد، در آسمان معرفت ، تذركه اوحدى از عالمان ربانى ، به بنان و بيان آيت الله حسن زاده آملى ،ص 212، 213
63- مـهـر تـابـان ، ص 277، پـيـش از ايـن نـيـز حـكايتى از ايشان در رابطه با استادشان نقل شد.
64- آيينه عرفان : ص 56
65- عـلامـه طـبـاطـبايى در منظر عرفان نظرى و عملى ، گفتگو با علامه حسن زاده آملى ، كيهان انديشه ، ش 26، ص 6
66- روح مـجـرد، ص 23 بـه بـعـد، نويسنده اين كتاب ، مرحوم آيت الله سيد محمد حسين حسينى تهرانى يكى از شاگردان و مريدان آن بزرگوار بوده و كتاب روح مجرد را در شـرح حـالات مـرحـوم حـداد نـوشـتـه اسـت . خـوانـنـده گـرامـى بـراى كامل كردن اطلاعات خويش مى تواند به اين كتاب مراجعه نمايد.
67- مكتب اسلام سال 30، ش 12، 1370
68- حوزه ، ش 29، ص 18
69- كاكايى ، قاسم ، خدا محورى ، ص 443
70- نور علم دوره سوم ، ش 1
71- ماصب النجف و حاضرها، ج 3، ص 360
72- ر ك : نـقـبـاء البـشر، ج 2، ص 772، طريحى ، محمدجواد، مقدمه عقائد الامامية مـحـمـد رضـا مـظـفـر، بـيـروت : دارالاضـواء، ص 135، پـورامـيـنـى ، مـحـمد باقر، شرح حال علامه محمد رضا مظفر، مسجد سال ششم ، شماره 32، مرداد و شهريور 1376، ص 59 و مقدمه حاشيه مكاسب ، شيخ محمد حسين اصفهانى
73- آيـيـنـه پـژوهـش ، ش 22، ص 56، سال 1372
74- هـاشـمـيـان هـادى ، بـقـيـة السـلف ، شـرح حال آيت الله العظمى ميرزا على غروى عليارى
75- مـرعـشـى نجفى ، سيد شهاب الدين ، الاجازه الكبيره الطريق و المحجه لثمره المهجه ، ص 32

76- ر.ك ، خـويـى ، سـيـد ابـوالقـاسـم ، مـعـجـم رجـال الحـديث ، ج 22، ص 17، سيماى فرزانگان ، گنجينه دانشمندان ، ج 2، رازى محمد، آثار الحجة ، ج 1 و نور علم ، دروه سوم ، ش 15
77- نـامـه آذربـايـجـان ، 2/5/1375، بـه نقل از حجت الاسلام و المسلمين عبدالله فاطمى نيا
78- شرح حال سيد محمدرضا سعيدى ، تهران : چاپ مركز اسناد، ص 320
79- اطلاعات ، مورخ 12/4/1376
80- گنجينه دانشمندان ، ج 5، ص 219
81- مـصـاحـبه با حجت الاسلام و المسلمين ، شيخ محمود قوچانى ،جمهورى اسلامى ، 24/4/1369
82- مكتب اسلام 34، ش 2 و نيز احرار، 24/4/1374
83- روح مجرد، ص 105
84- آيـيـنـه پـژوهـش ، سـال دهـم ، ش 1 و 2، ص 189 – 190، فـرورديـن – تـير 1378
85- يادنامه علامه طباطبايى ص 120
86- صبحى صالح ، نهج البلاغه ، خطبه ،108
87- سخنرانى استاد فاطمى نيا در حرم مطهر حضرت معصومه عليه السلام در قم ، به نقل از نامه آذربايجان ، ش 29
88- مـصـاحـبـه بـا حـجت الاسلام والمسلمين شيخ محمود قوچانى ، جمهورى اسلامى ، 21/12/1369 با اندك تصرف
89- نورى ، حسين ، مستدرك الوسائل ، ج 11، ص 208
90- صـدوقـى سـهـا، منوچهر، تاريخ حكما و عرفا و متاخرين صدرالمتالهين ، ص 141
91- مصاحبه با جمهورى اسلامى ، 21/12/1369
92- عقيقى بخشايشى ، عبدالرحيم ، مفاخر آذربايجان ، ج 2، ص 526
93- ر ك : شـيـخ حر عاملى ، وسائل الشيعة ابواب اعداد الفرائض ، باب 25، ح 5
94- مهر تابان ، ص 16
95- بـراى اطـلاع بـيـشتر در مورد اعتكاف و آداب آن ، ر ك … درويش گفتار، احمد، باراهيان كوى دوست اعتكاف ، مركز پژوهشهاى اسلامى صدا و سيما، قم : موسسه فرهنگى طه و نيز رساله هاى عمليه و كتب فقهاى عظام شيعه
96- مراد، آيت الله سيد محمد حسين طباطبايى هستند
97- مهر تابان ، ص 19
98- حسينى تهرانى ، سيد محمد حسين ، رساله لب اللباب در سير و سلوك اولى الالباب ، ص 134
99- ر ك : اصول كافى ، ج 4، كتاب الدعاء، باب 2
100- از يادداشتهاى استاد سيد حسن قاضى طباطبايى
101– مـالك بـن انـس يـكـى از امـامـان چـهـار گـانـه اهل سنت در فقه است
102- روح مجرد، ص 146
103- سـعـى شـده اسـت كه ترجمه هر بخش از روايات در زير همان قسمت نوشته شود.
104- مجلسى ، محمد باقر، بحارالانوار، ج 1، ص 224
105- تصنيف غرر الحكم و دررالكلم ، ص 232
106- يادنامه استاد شهيد مرتضى مطهرى ، ج 1، ص 250.
107- رساله لب اللباب ، ص 158
108- دومين يادنامه علامه طباطبايى ، ص 296
109- روح مجرد، ص 320
110- سـخـنـرانـى اسـتـاد فـاطـمـى نيا در حرم حضرت معصومه عليه السلام به نقل از نامه آذربايجان ، ش ‍ 29
111- توحيد عينى و علمى ، ص 40
112- به پيروان شيخ احمد احسائى ، شيخيه گفته مى شود.
113- رساله لب اللباب ، ص 148
114- همان
115- يادنامه استاد شهيد مرتضى مطهرى ، ج 1، ص 239
116- روح مجرد، ص 462
117- از يادداشتهاى استاد سيد حسن قاضى طباطبايى ، با اندكى تغيير.
118- روح مجرد، ص 172
119- از يادداشتهاى استاد سيد محمد حسن قاضى
120- روح مـجـرد، ص 51، آقـا سـيـد عبدالغفار مازندرانى از زاهدان ، معروف نجف بـود و احـيـانـا هـم مـكـاشـفـاتـى مـثـالى و صـورى داشـتـه ، ولى بـا اهـل تـوحـيـد بـه شـدت مـخـالفـت مـى نـمـود و در مـجـالس و محافل خود، عرفاى عالى قدر را با بيان و روش خويش محكوم مى كرد.
121- يادنامه علامه طباطبايى ، ص 61
122- مصاحبه با جمهورى اسلامى ، 21/12/1369
123- از يادداشتهاى استاد سيد محمد حسن قاضى طباطبايى
124- معاد شناسى ، ج 1 ص 230
125- مهر تابان ، ص 179
126- نـخـسـتـين آيات اين سوره عبارتند از: بسم الله الرحمن الرحيم . طه # ما انـزلنـا عـليـك القـرآن لتـشـقـى # الا تـذكـرة لمـن يـخـشـى # تـنزيلا ممن خلق الارض و السـماوات العلى # الرحمن على العرش ‍ استوى # له ما فى السماوات و ما فى الارض و مـا بـينهما و ما تحت الثرى # و ان تجهر بالقول فانه يعلم السر و اخفى # الله لا اله الا هو له الاسماء الحسنى
127- مهر تابان ، ص 135
128- همان ، ص 187
129- همان ، ص 277
130- بحارالانوار، ج 70، ص 22، ح 21
131- از يادداشتهاى استاد سيد محمد حسن قاضى طباطبايى
132- شـمـس آل احمد، برادر كوچكتر آقا سيد محمد تقى طالقانى در كتاب از چشم برادر، ص 194 در شرح حال ايشان مى نويسد: سيد محمد تقى ،
مـلقـب بـه كـمـال الديـن متولد سال 1280 آن طور كه شنيده ام هشت ده ماهى پس از مرگ پدر بزرگمان متولد شد، به همين جهت اسم او را يافت كه در زى پدر شد و پس از تحصيل مقدمات حوزه در مدرسه خان مروى و نزد سيد هادى طالقانى ، به نجف اشرف رفت . از شـاگـردان نـخـبـه مـرحـوم اصـفـهانى مرجع تقليد زمان شد و نماينده ايشان در مدينه بـراى ارشـاد شـيـعـيـان نـخـاوله آن شـهـر و در سـال 1330 تـوسـط ايـادى مـلك فيصل مسموم و كشته شد.
133- بحار الانوار، ج 100، ص 194
134- ستير: مخفى و پنهان
135- نفير: جماعت و گروه
136- نـقـيـر: سـوراخ بـسـيـار ريـزى كه در پشت هسته خرماست (كنايه از هر چيز بسيار اندك و بى ارزش ‍ )
137- آل عـمران : 101، ترجمه : و هركس به ذات خداوند متمسك شود، به صراط مستقيم هدايت شده است .
138- شورى : 15، ترجمه : و همان گونه كه امر شده اى پايدارى كن !
139- فـصـلت : 30، تـرجـمه : همانا آنان كه گفتند پروردگار ما خداست و سپس پايدارى كردند، ملائكه بر آنها نازل مى شوند

دریـای عـرفـان//هادی هاشمیان