زندگینامه عبدالله بن احمد نسفى‏

« ابوالبركات عبدالله بن أحمد بن محمود النسفي» ملقب به حافظ الدين النسفي، از علماى حنفى مذهب اهل« أيذَج» از نواحى« اصبهان» است كه در آنجا هم وفات يافته است.« نسف» از بلاد سند مابين جيحون و سمرقند است كه به آن نَخشَب هم گفته مى‏شود و علماى فراوانى در علوم و فنون مختلف در آن پرورش يافته‏اند( النسفي، عبدالله بن احمد، ص 17).

اطلاعات چندانى از وى در دست نيست. در منابع، تاريخ ولادت وى ضبط نشده و در تاريخ وفاتش نيز اختلاف وجود دارد، به ‏گونه ‏اى كه برخى، تاريخ وفات او را سال 701 ق و برخى سال 710 ق و 711 ق ذكر كرده‏اند كه قول اخير ارجح است( همان).

وى در دورانى زندگى مى‏كرد كه بلاد مسلمين، به خاطر حمله مغولان، دچار جنگ و خونريزى بوده و عالمان بزرگى در اين ايام از دست رفتند كه از آن جمله‏اند:

  1. تقى الدين ابن الصلاح( ت 643 ق)،
  2. امام علم الدين سخاوى( ت 643 ق)،
  3. حافظ ضياء الدين مقدسى( ت 643 ق)،
  4. علامه يوسف ابن جوزى( ت 656)،
  5. شيخ الاسلام العز بن عبدالسلام( ت 660 ق)،
  6. قاضى شام احمد بن خلكان( ت 681 ق)،
  7. قطب الدين محمد بن احمد بن على قسطلانى( ت 686 ق)،
  8. قطب الدين محمد بن مسعود سيرافى( ت بعد 712 ق).

مصادر تاريخى، اشاره‏اى به مسافرت‏هاى علمى وى نكرده‏اند، مگر سفر او در اواخر عمرش به بغداد كه صاحب« كشف الظنون» متذكر آن گرديده است. در« مفتاح السعادة» نيز به اين نكته اشاره شده است كه در سال 710 ق، نزد ابوالمجد محمد بن محمد بن عبدالساتر، تفقه كرده و« الزيادات» را از ابونصر احمد بن محمد بن عمر العتابي البخاري روايت كرده است( همان، ص 18).

وى در علم فقه، اصول، تفسير و اصول دين، صاحب آثار زيادى است كه از جمله آن‏هاست:

  1.  عمدة العقائد: رساله مختصرى است كه دربردارنده مهم‏ترين قواعد علم كلام بوده و« العقائد النسفية» نيز ناميده شده است.
  2.  اعتماد الاعتقاد؛ كه شرح كتاب سابق مى‏باشد.
  3.  فضائل الأعمال.
  4.  الوافي في الفروع.
  5.  الكافي: كه شرح« الوافي» مى‏باشد.
  6.  كنز الدقائق في فروع الحنفية؛ كه تلخيص« الوافي» است.
  7.  المستوفي في الفروع؛ صاحب« كشف الظنون» به آن اشاره كرده است.
  8.  منار الأنوار في أصول الفقه.
  9.  كشف الأسرار؛ كه شرح« منار الأنوار» مى‏باشد.
  10.  مدارك التنزيل و حقائق التأويل في التفسير.
  11.  شرح كتاب« المنتخب في أصول المذهب» اثر حسام الدين محمد اخسيكتى حنفى( متوفى 644 ق).
  12.  شرح كتاب« الهداية»: اثر شيخ الاسلام برهان الدين على بن ابى‏بكر مرغينانى( ت 593 ق).
  13.  المستصفي؛ كه شرح منظومه ابوحفص عمر بن محمد بن احمد نسفى است.
  14.  تأويلات القرآن؛ كه در خلال كتاب« مدارك التنزيل» به آن اشاره شده است.
  15.  المنافع؛ شرح« النافع» اثر ناصر الدين سمرقندى كه در« تاج التراجم» به آن اشاره شده است( همان، ص 19 و 20).

منابع مقاله‏

النسفى، عبدالله بن احمد،« تفسير النسفي( مدارك التنزيل و حقائق التأويل)»، دارالنفاس، بيروت، لبنان، چاپ اول، 1416 ق/ 1996 م، مقدمه كتاب، ج 1، ص 17- 20.

زندگینامه عبدالله بن عمر بيضاوى(متوفای685 ه.ق )

نام وى عبد الله بن عمر بن محمد بن على بيضاوى شيرازى است. وى را از آن جهت بيضاوى گويند كه اهل بيضا واقع در حوالى شيراز بوده و تاريخ نويسان و دانشمندان علم انساب وى را از نژاد فارس مى‏دانند نه عرب.

شايد مهارت وى در زبان فارسى اين مطلب را تقويت نمايد زيرا همانگونه كه همگان مى‏دانند ايشان در ادبيات فارسى تسلط فوق العاده‏اى داشته و فارسى را بخوبى مى‏نوشته و سخنرانى مى‏كرده و گاهى نيز به فارسى شعر مى‏سروده است.

لقب و كنيه‏

وى به لقب« ناصر الدين» شهرت داشته و اين لقب را شاگردان وى براى ايشان انتخاب نموده‏اند و بيشتر تاريخ نويسان وى را بدين لقب بيان كرده‏اند. البته بايد دانست كه اين لقب( ناصر الدين) بيشتر بر پادشاهان، حاكمان و زمامداران اطلاق مى‏شده ولى دانشمندان اين لقب را براى خود انتخاب نمى‏نموده‏اند بلكه شاگردان و پيروان آنان اين لقب را براى آنان بر مى‏گزيدند.

كنيه وى« ابو الخير» و به قول بعضى« ابو سعيد» است و البته لازم نيست وى را فرزندى بدين نام باشد تا كنيه وى قرار گيرد.

ولادت و زندگى‏

تاريخ ولادت وى معلوم نيست زيرا تاريخ نويسان و شرح حال نگاران اهتمام زيادى در ثبت تاريخ وفات دارند. به همين خاطر در تذكره‏ها و تراجم سال ميلاد وى مجهول است حتى بصورت تقريبى هم بيان نشده است.

زندگى وى در بيضا محل تولدش بوده است. اين شهر يكى از شهرهاى استان فارس در جنوب ايران نزديك به خليج فارس است.

شيراز و ديگر شهرهاى ايران بعد از پذيرش اسلام همواره مهد علم و دانش بوده و دانشمندان اسلامى در اين ديار رشد نموده‏اند و اين مطلب از منابع و تراجم به خوبى استفاده ميشود حتى در اين زمينه شهرها و روستاهاى ايران بر شهرهاى مهم اسلامى عراق، شام، حجاز، مصر و غيره… پيشى گرفت.

به خاطر اين جو علمى از طرفى و به خاطر استعداد فطرى ذهنى، عقلى و روحى از طرف ديگر، بيضاوى از جوانى نبوغ بزرگى از خود نشان داد و در مدت كوتاهى در شمار دانشمندان بزرگ اسلامى قرار گرفت و در بيضا و شيراز شهرت بسزايى يافت. وى در اصول عقايد اشعرى و در فروع شافعى مى‏باشد.

مسافرت‏

تبريز يكى از شهرهاى شمال غربى ايران و مركز آذربايجان شرقى است. اين شهر در سالهاى متمادى يكى از مراكز بزرگ علوم اسلامى بوده كه دانشمندان بزرگ جهت افاضه و استفاضه علمى رحل اقامت به اين شهر مى‏افكنده‏اند. بيضاوى نيز همچون دانشمندان ديگر براى احراز مقام علمى خويش به اين ديار سفر نموده تا در مناظره و مباحثه علمى اين مركز علمى شركت نمايد.

در تراجم تاريخ ورود بيضاوى به تبريز نيامده تنها داستان ورود وى به تبريز بيان شده كه سبب رسيدن وى به منصب قاضى القضاة شد. داودى در طبقات مفسران( ج 1 ص 242) داستان را چنين مى‏نگارد:

ورود وى به تبريز با مجلس درس يكى از اساتيد بزرگ تبريز مصادف شد. اين درس براى فضلاى تبريز برگزار مى‏شد و آنقدر مهم بود كه وزير حكومت وقت نيز در آن درس حضور مى‏يافت.

بيضاوى هنگام ورود انتهاى مجلس درس نشست به طورى كه كسى متوجه حضور وى نشود. استاد مطلب علمى مهمى بيان كرد و گمان كرد كسى از حاضران توان فهم و پاسخ آن را ندارد. به همين جهت از شاگردان درخواست حل و جواب آن را نمود و گفت اگر نمى‏توانيد لااقل آنرا حل نماييد و باز اگر نتوانستيد مطلب را مانند من بازگو نماييد.

پس از اينكه شاگردان از حل، جواب و تبيين مسئله عاجز شدند و كسى لب به پاسخ نگشود، بيضاوى از آخر كلاس شروع به حل و جواب كرد. استاد در جواب وى گفت: من تا مطمئن نشوم كه تو مسئله را خوب درك كردى يا خير گوش به پاسخ شما نمى‏دهم پس نخست مسئله را بازگو كن آنگاه پاسخ ده.

بيضاوى در پاسخ استاد فرمود: آيا مسئله را با همان عبارت شما بيان كنم يا معناى آنرا بازگو كنم. در اين هنگام استاد مبهوت شد و گفت: با الفاظ من بيان كن، بيضاوى آنرا بيان كرد سپس حلش نمود و در پايان گفت اينگونه كه شما مسئله را تقرير كردى اشكالات فراوانى بر آن وارد است كه يكايك اشكالات را بيان كرد و پاسخ آنها را نيز ارائه داد و در آخر با استاد مقابله كرد و مسئله‏ اى طرح كرد و پاسخ آن را از استاد درخواست نمود كه متأسفانه استاد از پاسخ دادن عاجز بود.

در اين هنگام وزير حاضر در درس، بيضاوى را احضار كرد و وى را در كنار خود در بالاى مجلس درس نشاند. استاد در اين لحظه گفت: تو بايد بيضاوى باشى سپس وزير نام وى را پرسيد. او گفت من بيضاوى هستم و براى دريافت مقام قضاوت شيراز به خدمت شما رسيدم وزير وى را احترام و اكرام كرد و هداياى فراوانى به وى اهدا نمود و او را قاضى القضاة شيراز نمود و روانه استان فارس كرد. البته نام استاد و وزير در تراجم و تذكره‏ها نيامده است.

بيضاوى به عنوان قاضى بلكه قاضى القضاة به شيراز بازگشت و تمام دانشمندان نيز وى را مقدم مى‏داشتند و او را فاضل و عادل در ميان مردم و حقوق آنان مى‏دانستند. البته وى مدت زيادى در منصب قضاوت باقى نماند و آنرا ترك نمود و به تاليف و تدريس روى آورد.

آراء دانشمندان‏

ابن قاضى شهبه در طبقات مى‏گويد: بيضاوى صاحب آثار علمى فراوان است وى از دانشمندان و اساتيد بزرگ آذربايجان و در شيراز قاضى القضاة بوده است.

سبكى در طبقات شافعيه گويد: وى استاد مبرز و صاحب نظرى بزرگ و زاهد و عابد بوده است.

ابن حبيب گويد: تمام بزرگان آثار وى را ستوده‏اند.

بازگشت به تبريز

وى پس از ترك منصب قضا در شيراز و به قول بعضى پس از عزل وى از اين مقام رحل اقامت به تبريز افكند و ساكن آن ديار شد و بيشتر آثار خود را در اين شهر به رشته تحرير درآورد و در نزد همگان به عنوان استاد بزرگ آذربايجان و علامه آن ديار شناخته شد.

وفات‏

وى در تبريز به سال 685 هجرى قمرى وفات نمود. البته اسنوى و سبكى وفات وى را 691 ه. ق دانسته‏اند. وى در تبريز مدفون است. گويند به قطب الدين شيرازى وصيت نمود كه در كنار مرقد وى دفن گردد.

آثار

وى داراى آثار فراوان علمى در زمينه علوم گوناگون اسلامى است كه به برخى از آنها اشاره ميشود:

  • 1- انوار التنزيل و اسرار التاويل معروف به تفسير بيضاوى
  • 2- طوالع الانوار در توحيد
  • 3- منهاج الوصول الى علم الاصول در اصول فقه شافعى
  • 4- لب اللباب فى علم الاعراب در ادبيات عربى
  • 5- الكافيه در منطق
  • 6- نظام التواريخ به لغت فارسى
  • 7- رساله‏اى در موضوعات علوم و تعاريف آن
  • 8- الغاية القصوى فى دراسة الفتوى در فقه شافعى‏

زندگینامه شیخ صدرالدين محمد بن اسحاق القونوى(607- 673ه.ق) «شیخ کبیر»

وى ابو المعالى صدر الدين محمد بن اسحاق بن يوسف بن على قونوى (607- 673) ملقب به شيخ كبير است. از علماى نامى و عرفاى عالى مقام و مشايخ بزرگ قونيه بوده پدرش در كودكى او وفات كرد و مادرش به ازدواج شيخ اكبر محيى الدين ابن العربى در آمد، بدين وسيله صدر الدين نيز در تحت تربيت ناپدرى و ديگر از بزرگان عرفان در آمد و در كنار سلوك و رياضت به كسب علوم ظاهرى هم پرداخت و در اندك زمانى جامع فقه و حديث و علوم ظاهرى و عقلى و نقلى گرديد به طورى كه در تمام آنها وحيد عصر و مرجع استفاده علماى ظاهر و استفاضه بزرگان وقت بوده است، قطب الدين شيرازى از شاگردان وى بوده، حضرت شيخ با سعد الدين حمويى ملاقات و رابطه محبت و وداد با يكديگر داشته‏ اند. وى با خواجه نصير الدين طوسى در مسائل حكمت مكاتبات فراوانى داشته و مورد تمجيد خواجه بوده است. با مولاناى روم نيز كمال يگانگى را داشته و وظايف تجليل و احترام تمام در حق يكديگر معمول مى ‏داشته ‏اند.

شمس الدين احمد افلاكى در كتاب مناقب العارفين آورده كه: حضرت چلبى حسام الدين از خداوندگار ما (حضرت مولانا) پرسيده بود كه نماز شما را كه بگزارد؟

فرمود كه خدمت شيخ صدر الدين اولى است چه تمامت اكابر علما و قضاة را طمعى بود كه نماز كنند، ميسرشان نشد و آن عنايت، خاصه آن يگانه گشت.

باز گويد: بزرگى را عزاى عظيم واقع شده بود و كافه افاضل و شيوخ كبار و امراى مختار آن جايگاه حاضر آمده بودند. تا وقت نماز شام حضرت مولانا در معانى و دقايق گرم شده بود. به اتفاق تمام التماس نمودند كه خداوندگار امامتى كند، فرمود كه ما مردم ابداليم، به هر جايى كه باشد مى‏ نشينيم و مى‏ خيزيم، امامتى را ارباب تصوف و تمكن لايق‏اند. خدمت شيخ صدر الدين   رحمه الله را اشارت كرد تا امام جماعت شد و بدو اقتدا كرده و فرمود: من صلى خلف امام تقى فكأنما صلى خلف نبى.

شيخ نور الدين پدر كمال خرساف رحمه الله كه از معتبران اعيان بود روايت كند:

در اول حال كه مريد شيخ صدر الدين شده بودم، ذكر شنيده و به خدمت آن بزرگ تردد مى‏نمودم. سنت شيخ چنان بود كه بعد از نماز جمعه تمام علما و فقرا و امرا، بر موجب «فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل الله» در زاويه جمع آمدندى و خدمت شيخ مسأله، و اما نكته مى‏گفت تا در كشف آن بحثها مى‏كردند و غلبه عظيم مى‏شد و شيخ اصلا نمى‏گفت. عاقبت سخنى مى‏فرمود تا بحث منقطع مى‏شد.

روزى در خدمت شيخ، اكابر بسيار نشسته بودند، ناگاه از دور حضرت مولانا پيدا شد. شيخ برخاست و با جميع اكابر استقبال مولانا كرده، همانا كه بر كنار صفه بنشست. شيخ بسيار تكلف كرد كه بر سر سجاده نشنيد. فرمود نشايد، به خدا چه جواب گويم؟ شيخ گفت تا در نيمه سجاده حضرت مولانا نشيند و در نيمه ديگر بنده. گفت نتوانم به حق (تعالى) جواب آن گفتن. شيخ گفت سجاده‏اى كه به جلوس خداوندگار به كار نيايد به ما نيز نمى‏ آيد.

سجاده را در نور ديد و بينداخت. بعد از آن هرگز حضرت مولانا سخنى نفرمود و صامت گشته، چندانى بنشست كه حاضران مجلس حيران و سكران شدند … ناگاه مولانا الله بگفت و برخاست و «وفقكم الله» گويان روان شد.

جامى در كتاب نفحات الانس آورده كه كنيت وى ابو المعالى است، جامع بوده ميان جميع علوم- چه ظاهرى و چه باطنى و چه نقلى و عقلى-. ميان وى و خواجه نصير الدين طوسى اسئوله و اجوبه واقع است و مولانا قطب الدين علامه شيرازى در حديث شاگرد وى است و كتاب جامع الاصول را به خط خود نوشته است و بر وى خوانده و به آن افتخار مى‏كرده. و از اين طايفه شيخ مؤيد الدين جندى و مولانا شمس الدين ايكى و شيخ فخر الدين عراقى و شيخ سعيد الدين فرغانى قدس الله تعالى ارواحهم و غير ايشان از اكابر در حجر تربيت وى بوده ‏اند و در صحبت وى پرورش يافته‏ اند.

با شيخ سعد الدين حموى بسيار صحبت داشته است و از وى سؤالات كرده. شيخ بزرگ (محيى الدين) رحمة الله عليه در آن وقت كه از بلاد مغرب متوجه روم بود، در بعض مشاهدات خود به وقت ولادت وى، استعداد و علوم و تجليات و احوال و مقامات وى و هر چه در مدت عمر و بعد از مفارقت در برزخ و بعد از برزخ بر وى گذشت و خواهد گذشت، مكاشف شد. بل شهد احوال اولاده الالهيين و مشاهدهم و مقاماتهم و علومهم و تجلياتهم و اسمائهم عند الله و حلية كل واحد منهم و احوالهم و اخلاقهم و كل ما يجرى لهم و عليهم الى آخر اعمارهم و بعد المفارقة في برازخهم و ما بعدها. و چون به قونيه رسيد بعد از ولادت وى و وفات پدرش، مادرش به عقد نكاح شيخ‏درآمد و وى در خدمت و صحبت شيخ تربيت يافت. وى نقاد كلام شيخ است و مقصود شيخ در مسأله وحدت وجود، بر وجهى كه مطابق عقل و شرع باشد، جز به تتبع تحقيقات وى- و فهم آن- كما ينبغى ميسر نمى ‏شود.

وى را مصنفات بسيار است چون تفسير فاتحه و مفتاح الغيب و نصوص و فكوك و شرح حديث و كتاب نفحات الهيه كه بسيارى از واردات قدسيه خود را در آنجا ذكر كرده است و هر كس مى‏خواهد كه بر كمال وى در اين طريق فى الجمله اطلاعى يابد، گو آن را مطالعه كند كه بسى از احوال و اذواق و مكاشفات و منازلات خود را در آنجا نوشته است.

در آنجا گويد كه در سابع عشر شوال سنة ثلاث و خمسين و ستمائة در واقعه‏ اى طويله حضرت شيخ (محيى الدين قدس سره) را ديدم و ميان من و وى سخنان بسيار گذشت. در آثار و احكام الهى سخنى چند گفتم. بيان من وى را بسيار خوش آمد، چنان كه روى وى از بشاشت آن درخشيدن گرفت. سر مبارك خود را از ذوق مى‏جنبانيد و بعضى از سخنان را اعاده مى‏ كرد و مى‏ گفت: مليح مليح.

من گفتم: يا سيدى! مليح تويى، كه تو را قدرت آن هست كه آدمى را تربيت كنى و به جايى رسانى كه چنين چيزها را دريابد، و لعمرى اگر تو انسانى ما سواى تو همه لا شى‏اند. بعد از آن به وى نزديك شدم و دست وى را ببوسيدم و گفتم مرا به تو يك حاجت ديگر مانده است. گفت: طلب كن. گفتم: مى‏خواهم كه متحقق شوم به كيفيت شهود دائم ابدى تو مر تجلى ذاتى را، و كنت اعنى بذلك: حصول ما كان حاصلا له من شهود التجلى الذاتى الذى لا حجاب بعده و لا مستقر للكمل دونه.

گفت: آرى! و سؤال مرا اجابت‏ كرد و گفت: آنچه خواستى مبذول است، با آن كه تو خود مى‏دانى كه مرا اولاد و اصحاب بودند و بسيارى از ايشان را كشتم و زنده گردانيدم، مرد آن كه مرد و كشته شد آن كه كشته شد و هيچ كدام را اين معنى ميسر نشد. گفتم: يا سيدى! الحمد لله على اختصاصى بهذه الفضيلة، اعنى انك تحيى و تميت. و سخنان ديگر گفتم كه افشاى آن نمى‏شايد آنگاه از آن واقعه‏درآمدم. المنة لله على ذاك.

گويند شيخ شرف الدين قونيوى از شيخ صدر الدين قدس سرهما پرسيد كه: من اين الى اين و ما حاصل فى البين؟ شيخ جواب داد: من العلم الى العين و الحاصل فى البين تجدد نسبة جامعة بين الطرفين ظاهرة ناظرة بالحكمين.

مؤيد الدين جندى در مقدمه كتاب شرح فصوص الحكم خود، در تمهيدى به ذكر القاب شيخ خود- قونوى- مى‏پردازد و مى‏گويد: او سرور و سند و پيشرو من به سوى خداوند تعالى بود يعنى امام علام، پرچمدار علماى اعلام، شيخ مشايخ اسلام، حجت الهى در ميان مردمان، سلطان محققان، پناهگاه عارفان و واصلان، ذخيره الهى در بين جهانيان، امام وارثان محمدى … ابو المعالى صدر الحق و الدين، حيات بخش اسلام و مسلمين محمد بن اسحاق بن محمد بن يوسف القونوى رضى الله عنه و ارضاه به منه. خطبه فصوص را از براى من شرح كرد و در اثناى آن واردى غيبى بر وى وارد گشت و اثرش ظاهر و باطن مرا فرا گرفت سپس در من تصرفى شگفت نمود و مضمون كتاب را به تمامه- در شرح خطبه- مفهوم گردانيد و چون اين معنى را از من دريافت، گفت: من نيز از حضرت شيخ درخواستم كه كتاب فصوص را بر من شرح كند، خطبه را شرح كرد و در اثناى آن در من تصرفى نمود كه مضمون تمام كتاب معلومم شد. من از اين داستان بسيار مسرور شدم و دانستم كه مرا بهره‏اى تمام خواهد بود. پس از آن فرمود: آن را شرحى بنويس. پس در حضور وى- اجلالا لقدره و امتثالا لامره- خطبه را شرح كردم.

و نيز از قول شيخ خود- صدر الدين قونوى- واقعه‏اى را در همين مقدمه كتاب شرح فصوص الحكم نقل مى‏كند و آن اين كه: روزى در مجلس سماعى كه در دمشق‏ تشكيل شده بود، وى (صدر الدين قونوى) با شيخ الشيوخ سعد الدين حموى و شيخ اسماعيل بن سودكين كه از شاگردان شيخ اكبر است گرد آمدند. در وقت سماع، در حالى كه مردم در حالت وجد و سرور خود بودند، شيخ سعد الدين در صفّه‏اى از مجلس به پاخاست و در حالى كه دستهايش را به علامت تعظيم روى سينه گذاشته بود منتظر ماند تا سماع به پايان رسيد. سپس در حالى كه چشمهاى خويش را همچنان بسته نگاه داشته بود ندا داد كه صدر الدين كجاست؟ شمس الدين اسماعيل كجاست؟

صدر الدين قونوى گويد: در آن حال من و شيخ شمس الدين اسماعيل به سويش رفتيم. شيخ با ما معانقه كرد و به سينه‏اش چسباند و چشمهايش را به روى ما گشود و مدتى در ما نگريست و گفت: حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در اينجا حضور داشت و هم چنان كه مرا ديديد در حضورش بودم، و چون حضرت بازگشت خواستم چشمهاى خود را كه در مشاهده آن حضرت بود به روى شما بگشايم (2).

صاحب كتاب رياض العارفين اين رباعى را به شيخ صدر الدين قونوى نسبت مى‏دهد و مى‏گويد از او است:

آن نیست ره وصل که انگاشته‏ ایم

و ان نیست جهان جان که پنداشته‏ ایم

آن چشمه که خضر خورده زو آب حیات 

در خانه ماست، لیک انباشته ‏ایم‏

صاحب كتاب طرايق الحقايق پس از ذكر شمه ‏اى از حال شيخ- قدس الله سره- گويد: جلالت قدر ابوالمعالى شيخ صدرالدين محمد بن اسحاق قونيوى قدس سره زياده از حد تقرير و قدر تحرير است، چنان كه مى‏گويند مولانا جلال الدين در مثنوى به اين اشعار اشاره به او فرموده:

پاى استدلاليان چوبين بود 

پاى چوبين سخت بى‏تمكين بود

غير آن قطب زمان ديده ور 

كز ثباتش كوه گردد خيره سر

وقتى شيخ صدر الدين محمد يكى از وسايل خود را از قونيه به نزد جناب سلطان الحكماء خواجه نصير الملة و الدين محمد طوسى قدس سره القدوسى فرستاد، وى در جواب به اين عنوان مرقوم داشته كه: خطاب عالى مولانا الاعظم، هادى الامم، كاشف الظلم، صدر الملة و الدين، مجد الاسلام و المسلمين، لسان الحقيقة، برهان الطريقة، قدوة السالكين الواجدين و مقتدى الواصلين المحققين، ملك الحكماء و العلماء فى الارضين، ترجمان الرحمن، افضل و اكمل جهان، ادام الله ظله و حرس و بله و طله، به خادم دعا و ناشر ثنا، مريد صادق و مستفيد عاشق، محمد طوسى رسيده، بوسيده بر چشم نهاد و گفت:

از نامه تو ملك جهان يافت دلم 

وز لفظ تو عمر جاودان يافت دلم‏

دلمرده بدم چو نامه‏ات برخواندم 

از هر حرفى هزار جان يافت دلم‏

خداى تعالى آن ظل ظليل را گسترده داراد و آن پرتو تجلى را در ميان اهل كمال تابنده و پاينده- به حق حقه-.ما از اين مكاتبه و جواب آن پى مى ‏بريم كه خواجه نصير الدين مرد مبالغه گويى نبوده و اين القاب و عناوين از جانب او دليل بارزى است كه به حضرت شيخ ارادت مخصوص داشته و واقعا اخلاص مى‏ ورزيده است، و علت اين ارادت و اخلاص از جانب خواجه و حضرت مولانا و غيرهما- كه چند نمونه نام خواهيم برد- نسبت به شيخ صدر الدين چيزى جز علو مقام و معنويت وى و فضايل ظاهرى و باطنى او نبوده است.

از مكتب اين عارف بزرگ، بزرگانى برخاستند كه هر يك در نشر علوم و معارف اسلامى سهم بزرگى را دارا هستند. از جمله عفيف الدين است كه به حضور شيخ‏ نوشته: العبد حقا، سليمان بن على، العبد المطلق الممحو العينى، محو عبودية لذلك الاحاطة … المولوية الصدرية المركزية القطبية جسما، المحيطة عقلا، الجامعة هوية، متع الله الحسن بنشأة كمالها و اوتر (كذا) على عبد ربانيتها سوابغ افضالها …

اجلك ان ابث اليك شوقى

لانك جنة و الشوق نار

شيخ تقى الدين حورانى به حضرت شيخ نوشته: الله ولى الذين آمنوا، العبد الفقير الحورانى تقبل مواطئى اقدام المولوية المالكية العالمية القابلية العارفية، مرجع المحققين و قدوة السالكين و امام المعنى و مرشد الطالبين و بغية القاصدين و منهل الواردين، لسان الحق، حجة الله على الخلق، علم الحقيقة على الحقيقة و موئل سالكى الطريقة، صدر الملة و الحق و الدين، افاض الله على الامة بفضله سبحانه همته و اعاد على الملة عامة بركته …

و باز براى نمونه نامه‏اى را كه شيخ فخر الدين عراقى- صاحب لمعات و شاگرد مكتب او- نوشته است براى خوانندگان عزيز نقل مى‏كنيم:

هذا كتاب كتب الشيخ فخر الدين العراقى الى الشيخ المحقق صدر الدين رضى الله عنه و عنه‏

الحمد لله و سلام على عباده الذين اصطفاه: عشق شور انگيز درد آميز كه دائم محرك سلسله شوق و نزاع و مشعل نايره تحنن و التياع است، در دل بنده مخلص عراقى، آتش اشتياق چنان مى‏افروزد و خزف عيش او را چنان مى‏سوزد كه تابش آن جز به خاك كوى و آب روى مولانا الامام المبين و القرآن العظيم صدر الشريعة و الطريقة و مظهر الحق و الحقيقة لا زال ملاذا لاهل الطريق و موكلا لاصحاب التحقيق منطفى نشود و عيش مكدر، صافى نگردد.

آن بخت كو كه از در تو باز بگذرم 

و آن دولت از كجا كه تو باز آيى از درم‏

از شدت حرقت فرقت و طول مدت غربت كار به جان [رسيد] و كارد به استخوان، عمر به آخر آمد و ضعف مستولى گشت و آن راز چنان كه بود در پرده بماند، هيهات، هيهات، الباب مقفل و الحجاب مسدل، و المفتاح و إن كان معلقا على الباب، لكن وراء الحجاب و … الى كم فرقة و كم اغتراب، فهل اشكو لغير الله حالى؟ يا سيدى! من خرج عن اهله فهو غريب، و عذاب الغربة شديد، فطوبى لمن لم يعزب عن وطنه و لم يغب عن حضور سكنه، استغنى بمطالعة انوار ذاته عن ملاحظة انوار صفاته، يسافر و هو يقيم على بساط الشهود، و يقطع الطريق بمعاله (كذا) من محل الى محل و من نور الى نور، يتقلب (ينقلب) فى انهار الاسماء و الصفات و يتخطى اطوار المعارج و الارتقاءات، و هو ساكن لا حراك به و لا اضطراب، و ترى الجبال تحسبها جامدة و هى تمر مر السحاب، فهناك يسافر مع الرفيق الاعلى فى طريق الاباد و الازال و يتقلب (ينقلب) به (له) فى الغدو و الاصال، لتقلبه فى الشئون و الاحوال قائلا بلسان الحال: …

و صاحب هذا المقام مثل حضرة مولائى و سيدى لا يحتاج الى غربة و لا الى اوبة، فاما من لم يصل الى هذا المشهد العزيز- مثل هذا الغريب- فمتحرك دائما الى ان ينتهى عما فيه بدا و يدخل فيما منه خرج، الا الى الله تصير الامور. ميل طبع و حكم شرع، دائم محرك و باعث مى‏باشد بر مراجعت با وطن اصلى و معدن وصل، و آن جناب اظهر و مقام انوار مولانا است، اما هر بار كه اين بى‏مقدار (قدار) قصد آن ديار مى‏كند و متوجه آن مزار مى‏آيد تعويقى دامنگير مى‏شود كه خلاص از آن محال مى‏نمايد … اميد است مغناطيس سمت عاليه جاذب و محرك آيد.

قصه دراز است و عمر كوتاه و ياراى دم زدن نه، به اشارت شيخ رضى الله عنه از بلد روم به مزار شام و قدس افتاد و از آنجا به امر مصطفى عليه الصلوة و السلام به حجاز پيوست، اينجا موقوف اشارت ماند.

گيرم كه نيايى و نپرسى حالم 

در خواب خيال خويش بارى بفرست‏

نسبت خرقه

و اما نسبت خرقه وى در تصوف تا جناب معروف كرخى، چنان كه صاحب كتاب طرايق الحقايق گويد به اين طريق است: ايشان خرقه از دست جناب شيخ اكبر محيى الدين اعرابى قدس سره پوشيده ‏اند و جناب شيخ پوشيده است از شيخ ابو الحسن على بن عبد الله بن جامع، و وى از شيخ محيى الدين گيلانى، و وى از شيخ ابو سعيد مبارك بن على المخزومى، و وى از شيخ ابو الحسن على بن محمد بن يوسف القرشى الهكارى، و وى از شيخ ابو الفرج الطرطوسى، و وى از ابو الفضل عبد الواحد بن عبد العزيز التميمى، و وى از ابو بكر الشبلى، و وى از سيد الطايفه ابو القاسم الجنيد، و وى از سرى سقطى، و وى از معروف كرخى قدس الله ارواحهم (3).

در ميان تأليفات حضرت شيخ قدس سره وصيت نامه‏اى است به نام: وصية الشيخ صدر الدين عند الوفاة، ما اين وصيت نامه را از آن جهت كه معرّف شخصيت و نيز اعتقاد او به حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف است از روى نسخه كتابخانه شهيد على پاشا پس از عكس گرفتن تصحيح كرده و ترجمه نموديم، لذا آن را همراه با ترجمه فارسى ارائه مى‏دهيم تا حاق عقيده و روش اين عارف نامدار- كه متأسفانه تاكنون چهره معنوى‏اش در آئينه تاريك تاريخ جلوه گر نشده- شناخته شود و اين كار، روزنه‏اى باشد كه به كانون نور گشوده گردد، باشد كه در آينده بيشتر شناخته شود و براى شناختن اين شخصيت عظيم اسلامى منتظر مستشرقان و غربى گرايان نباشيم (4). در هر سطر اين‏ وصيت نامه رموزى نهفته است كه آن را جز راسخان در علم نخواهند دانست.

 

وصية شيخ صدر الدين عند الوفاة

بسم الله الرحمن الرحيم يقول العبد الفقير الى رحمة الله تعالى و رضوانه و لطفه الخالص و عفوه و غفرانه محمد بن اسحق بن محمد بن يوسف بن على كاتب هذه الوصية مشهدا على نفسه من حضرة المؤمنون و من غاب عنه مما يقدر وقوفه على هذه الوصية انه موقن بان الله تعالى واحد احد فرد صمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد و ان الله تعالى بعثة [بعثه‏] من اختار من صفوته الى خلقه عموما- كنبينا محمد صلى الله عليه و سلم و على آله- و خصوصا- كباقى الرسل- الى طائفة مخصوصة حق، و الجنة حق، و النار حق، و تجسد الاعمال و قبولها [حق، و] الوزن حق، و ان الجميع صدقوا فيما اخبروا اممهم عن الله تعالى و حكموا به قبل نسخ شرائعهم و تيقنوا ان القيامة حق، و تحول الحق فى الصور الاعتقادية بحسب الادراك اصل العقائد حق، و النعيم و العذاب المحسوسين و المعنويين حق، و الصراط حق، و البرزخ المتوسطة بين الدنيا و الاخرة حق، و تفاصيل ما جاء عن نبينا انه اخبر من احوال الاخرة و الجنة و النار و شئون الحق و صفاته و افعاله فى كل موطن حق، و على هذا احيى و عليه اموت.

و اوصى اصحابى و من انتسب الى بالمبادرة بعد دفنى فى عموم مقابر المسلمين اول ليلة بقرائة سبعين الف مرة ذكر لا اله الا الله، ثم ينفرد كل منهم ممن يحضر وفاتى بقول لا اله الا الله سبعين الف مرة بحضور و سكينة و وقار ينوى بكل ذلك شرائى من عذاب الله مطلقا و ان يعتقنى الله تعالى من جميع انواع العذاب و عقوبته و احكام سخطه رجاء الاجابة منه سبحانه بموجب تصديقنا ما بلغنا فى ذلك عن محمد رسول صلى الله عليه و سلم.

و اوصيهم ايضا ان يغسلونى بمقتضى ما هو مذكور فى كتب الحديث- لا مقتضى ما هو مذكور فى كتب الفقه- و يكفنونى فى ثياب الشيخ [محيى الدين رضى الله عنه‏] و فى ازار ابيض ايضا و يبسطوا فى اللحد سجادة الشيخ اوحد الدين الكرمانى رحمة الله عليه و لا يصحبوا جنازتى احدا من قراء الجنائز، و لا يبنوا على قبرى عمارة و لا سقفا، بل يبنون نفس القبر بحجارة وثيقة لا غير و ذلك لئلا يتدثر القبر و يعفو اثره، و يتصدقوا يوم وفتى [وفاتى‏] بالف درهم على ضعفاء الفقراء و المساكين من النساء و الرجال، خصوصا منهم الزمنى و العميان، و يعطوا شهاب الدين ابرارى من هذا الالف مائة درهم، و الكمال الملازم- الشيخ محمد النخشوانى- مائة درهم ايضا، و تقسموا على الاصحاب لكل واحد بحسب ما يليق به على نحو ما يتقون عليه.

و يبلغوا سلامى الى ضياء الدين محمود و يحملوا اليه ببعض ثيايى تذكرة، و كذلك بدر الدين عمر، و لكل واحد منهما سجادة من السجادات التى اصلى عليها.

و كتبى الحكمية تباع و تصدق بثمنها، و ما و فيها من الطبيات و الفقهيات و التفاسير و الاحاديث و نحوها يكون وقفا بدمشق، و يعطى لمن يتقرب الى الله بحملها الى هنالك و ايصالها الى عفيف الدين وصية عليها خمس مائة درهم. و تصانيفى يحمل الى عفيف الدين تكون تذكرة له منى مع الوصية ان لا يصف بهذه [الا] على من يرى اهلية الانتفاع بها.

و اوصى ابنتى السكينة- وفقها الله تعالى على مواظبة الصلوة و سائر الفرائض- دوام الاستغفار و حسن الظن بالله.

و اوصى اصحابى ان لا يخوضوا بعدى فى مشكلات المعارف الذوقية مجملاتها، بل يقتصروا على تأمل الصريح منها و المنصوص- دون تفقه بتأويل فيما سوى الجلى الصريح- و سواء كان ذلك فى كلامى و [او] كلام الشيخ رضى الله عنه، فهذه مسدود بعدى، فلا يقبلوا كلاما من ذوق احد، اللهم الا من ادرك منهم الامام محمد المهدى [(عليه السلام)‏] فليبلغه سلامى و ليأخذ عنه ما يخبره به من المعارف لا غير، و ليقتصروا الان بعد الاقتصار على الصريح و الجلى من كلامى و تصانيفى و تصانيف الشيخ، و ليتمسكوا بالكتاب و السنة و اجماع المسلمين و دوام الذكر و الاشتغال بتفريغ القلب بمواجهة جناب الحق- بموجب ما ذكر فى الرسالة الهادية المرشدة- و حسن الظن بالله، و لا تشتغلوا بشى‏ء من العلوم النظرية و غيرها، بل يقتصروا على الذكر و تلاوة القرآن و المثابرة على الاوراد الموظفة و مطالعة ما سبقت الاشارة من الصريح الجلى من الاذواق المذكورة.

و من كان متجردا فليقصد المهاجرة الى الشام، فانه سيحدث فى هذا البلاد فتن مظلمة تغير سلامة الاكثرين منها فَسَتَذْكُرُونَ ما أَقُولُ لَكُمْ وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» [المؤمن/ 44] و ان الله حسب من اتقى و سلك سبيل هداه.

و لتذكرونى معشر الاخوان و الاصحاب فى صالح دعائكم و تجعلونى فى حل من كل حق يتعين لكم على شرعا و تطلبوا المحاللة من جميع المعارف، و من عين له قبلى حق مشروع و يتقاضاه صاحبه و لم يحالله، فليخبر ابنتى سكينة بذلك لترضيه بماشاه.

اقول قولى هذا: استغفر لله لى و لكم، و اتمم وصيتى بقول: سبحانك اللهم و بحمدك لا اله الا انت، استغفرك و اتوب اليك و اغفرلى و ارحمنى انك انت الغفور الرحيم- تمت الوصية-.

[هو]

وصيت شيخ صدر الدين قونوى هنگام وفات‏

بسم الله الرحمن الرحيم بنده نيازمند به رحمت الهى و رضوان [خشنودى‏] و لطف خالص و عفو و آمرزش او محمد بن اسحاق بن محمد بن يوسف بن على مى‏گويد: نويسنده اين وصيت شهادت مى‏گيرد بر خود مؤمنانى را كه حضور دارند و كسانى را كه غايب‏اند از او- آن مقدار كه امكان آگاهى بر اين وصيت هست- اين كه: وى يقين دارد كه خداوند متعال واحد احد يگانه و يكتا و صمد [: بى نياز] ى است كه نزاده و زاييده نشده و هيچ كس همتاى او نيست، و اين كه خداوند متعال هر كس از برگزيدگانش را كه خواسته به سوى بندگانش عموما- مانند محمد صلى الله عليه و سلم و على آله- و خصوصا- مانند باقى ديگر فرستادگان- به گروهى مخصوص برانگيخته است حق [: درست‏] است و بهشت و دوزخ حق است و تجسد [شكل يافتن‏] اعمال و قبول آنها حق است و سنجيدن و وزن [اعمال‏] حق است، و اين كه تمامى [پيغمبران‏] در آنچه كه امتشان را از جانب خداوند خبر داده‏ اند و بدان- پيش از منسوخ شدن شريعت هايشان- حكم كرده و يقين داشته ‏اند راست گفتار بوده‏ اند. قيامت حق است و تحول حق تعالى در صورتهاى اعتقادى- به حسب ادراك- كه اصل عقايد است حق است و بهشت و عذاب محسوس و معنوى حق است و صراط حق است و برزخ بين دنيا و آخرت حق است و تفصيل آنچه كه از پيغمبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) رسيده و خبر از احوال آخرت و بهشت و دوزخ داده و همچنين شئون حق تعالى و صفات و افعال او در هر موطن و عالمى حق است و بر اين [اعتقاد] زنده هستم و بر اين هم مى‏ ميرم.

و ياران و خويشاوندان خودم را وصيت مى ‏كنم: پس از آن كه مرا در قبرستان عمومى مسلمانان دفن كردند، شب اول [قبر] به خواندن هفتاد هزار مرتبه ذكر لا اله الا الله: سپس هر يك از آنان كه وفات مرا حضور دارد، هفتاد هزار مرتبه لا اله الا الله را با حضور و آرامش و سنگين بگويد. به تمام اين [گفتن‏] ها، نيت خريد [آزادى‏] مرا از عذاب الهى مطلقا داشته باشد و اين كه خداوند متعال مرا از تمام انواع عذاب و عقوبت و خشم خود آزادى بخشد و از جانب خداوند سبحان- به موجب تصديقمان كه آنچه در اين باره از محمد رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به ما رسيده- اميد اجابت داشته باشد.

و آنان را باز وصيت مى‏كنم كه مرا به موجب آنچه كه در كتب حديث وارد شده غسل دهند نه آنچه كه در كتابهاى فقهى گفته شده است، و مرا در لباس شيخ [محيى الدين اعرابى رحمه الله‏] و در لنگى سفيد نيز كفن كنند و در گورم سجاده شيخ اوحد الدين كرمانى رحمة الله عليه را پهن كنند و همراه جنازه من هيچ يك از قرآن خوانان جنازه‏ها نباشند و بر قبرم نه ساختمان بنا كنند و نه طاقى بزنند، بلكه خود قبر را با سنگ محكم و سختى استوار كنند- و غير اين نكنند- تا رسم قبر محو نشده و آثارش از بين نرود، و روز وفاتم هزار درهم بر مستمندان ناتوان و بينوايان از زن و مرد- به ويژه بيماران و زمين گيران و كوران- صدقه بدهند، و شهاب الدين ابرارى را از اين هزار [درهم‏] صد درهم بدهند و كمال ملازم- شيخ محمد نخشوانى- را هم يكصد درهم بدهند و بر ياران هر يك به حسب آنچه كه در خورش هست و بر آن تقوا دارند تقسيم كنند و سلام مرا به ضياء الدين محمود برسانند و برخى از لباسهاى مرا براى ياد آورى براى او بفرستند. و همين طور بدر الدين عمر را، و براى هر يك آنان سجاده‏اى از سجاده‏هايى كه در آنها نماز خوانده ‏ام بفرستند.

و كتابهاى فلسفى ‏ام فروخته شود و پولش صدقه داده شود، و آنچه كه در آنها از كتابهاى پزشكى و فقهى و تفسيرى و احاديث و امثال آنها كه هست وقف به دمشق است، و به كسى كه براى تقرب به خداوند كتابها را به آنجا [: دمشق‏] حمل مى‏ كند- و نيز رساندنش به عفيف الدين- بر آن پانصد درهم وصيت است. و تأليفاتم براى عفيف الدين فرستاده شود تا از جانب من او را ياد آورى‏ اى باشد، با اين وصيت كه اين تأليفات را جز بر كسى كه شايستگى بهره بردن از آنها را مشاهده مى‏كند شرح ندهد.

و دخترم سكينه را- كه خداوند موفقش بدارد- بر مراقبت نماز و ديگر واجبات و آمرزش مدام خواستن و گمان نيك [در روزى و ديگر امور] به خداوند داشتن وصيت مى‏كنم.

و ياران و اصحاب خويش را وصيت مى‏كنم كه پس از من در مشكلات معارف ذوقى- البته بر مجمل و كوتاه آنها- فرو نروند، بلكه بسنده كنند بر انديشه در آنچه از آن معارف كه تصريح دارد و منصوص و روشن است، نه در آنچه كه غير آشكار و صريح است به وسيله تأويل و برگرداندن فهميدن، خواه آن در مطالب من باشد و يا در مطالب شيخ [محيى الدين‏] رضى الله عنه، چون اين [باب‏] پس از من بسته و باز داشته شده است لذا سخنى از ذوق [و مكاشفه‏] هيچ كس نپذيرند، مگر كسى از آنان كه امام محمد مهدى (عليه السلام) را درك [: مشاهده‏] كرده باشد، سلام مرا به او برساند و از او- آنچه از معارف را كه بيان مى‏كند- فرا گيرد.

و اكنون پس از آنكه بسنده بر صريح و آشكار از سخن و تأليفات من و تأليفات شيخ [محيى الدين‏] كردند، چنگ به كتاب و سنت و اجماع مسلمانان زنند و مداومت بر ذكر و مشغول بودن به خالى كردن دل و توجه به سوى حضرت حق- به موجب‏ آنچه كه در رساله هادى مرشد بيان شده- و گمان نيك به خداوند داشته باشند و سرگرم به علوم نظرى و غير نظرى نشوند بلكه بسنده بر ذكر و تلاوت قرآن و مداومت بر اذكار و اورادى كه عهده دارند كنند و مطالعه آنچه كه پيش از اين بدان اشاره شد، يعنى از صريح آشكار از اذواق [و مكاشفات‏] بيان شده.

و هر كس كه مجرد و تنهاست [و گرفتار نيست‏] عزم مهاجرت به شام را كند، چون به زودى در اين كشور فتنه و آشوبهاى تاريك و بدى رخ مى‏دهد كه سلامتى بيشتر آنان را تغيير مى‏دهد. «زود باشد كه آنچه را مى‏گويم به ياد آوريد و من كار خويش را به خداوند وا مى‏گذارم كه خداى به كار بندگان بيناست» [مؤمن/ 44] و خداوند هر كه را كه تقوا پيشه كند و راه هدايت او را بپويد كافى و بسنده است.

اى برادران و ياران! در دعاى نيكتان مرا ياد آوريد و هر حقى را كه شرعا بر گردن من داريد حلالم كنيد و از تمام معاريف حلال بودى بطلبيد، و هر كس كه حقى مشروع بر گردنم اثبات مى‏كند و آن را تقاضامند است و حلال نكرده، دخترم سكينه را بدان حق آگاهى دهيد تا به آنچه كه مى‏خواهد رضايتش را حاصل نمايد.

سخنم اين است كه مى‏گويم: از خدا طلب آمرزش براى خودم و شما دارم و وصيتم را با اين سخن پايان مى‏بخشم: پروردگارا! منزهى و سپاست را مى‏گويم، خداوندگارى جز تو نيست، از تو آمرزش مى‏خواهيم و به سوى تو بازگشت مى‏كنم، مرا بيامرز و رحمتت را شامل حالم فرما كه تو آمرزگار و رحيمى.

آثار و تأليفات شيخ كبير صدر الدين قونوى‏

1- مفتاح غيب الجمع و الوجود «معروف به مفتاح الغيب» (5).

2- النصوص فى‏ تحقيق طور المخصوص.

3- النفحات الالهية (6).

4- الفكوك فى اسرار مستندات الفصوص (7).

5- اعجاز البيان فى تأويل ام القرآن (8).

6- شرح حديث الاربعين.

7- شرح الشجرة النعمانية فى الدولة العثمانية.

8- الرسالة الهادية.

9- الرسالة المفصحة.

10- التوجه الاتم الاعلى نحو الحق جل و علا.

11- شرح اسماء الحسنى.

12- وصايا.

13- شعب الايمان.

14- رساله در بيان مبدأ و معاد.

15- كتاب الالماع ببعض كليات اسرار السماع.

16- المفاوضات و رسالة الهادية.

و رسالات مختصر ديگر…

____________________________________

(2) – شيخ سعيد الدين فرغانى به نقل از جامى گويد: اين فقير ضعيف بعد از مفارقت خدمت و صحبت شيخ ابو النجيب سهروردى قدس سره، از خدمت مولانا و سيدنا و شيخنا صدر الحق و الدين، وارث علوم سيد المرسلين عليه الصلوة و السلام، سلطان المحققين محمد بن اسحق القونيوى رضى الله تعالى عنه و از شرف صحبت و ارشاد و هدايت و اقتباس فضايل و آداب ظاهر و باطن و علوم شريعت و طريقت و حقيقت تربيت يافت و منتفع شد- غايت الانتفاع- [و باز جامى گويد:] و شيخ مؤيد الدين جندى در شرح فصوص الحكم گويد كه شيخ صدر الدين روزى در مجلس سماع با شيخ سعد الدين حموى حاضر بود. شيخ سعد الدين در اثناى سماع روى به صفّه‏اى كه در آن منزل بود كرد و به ادب تمام مدتى بر پاى بايستاد و بعد از آن چشم را پوشيد و آواز داد: اين صدر الدين؟ چون شيخ صدر الدين پيش آمد، چشم بر روى او بگشاد و گفت: حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در آن صفه حاضر بودند، خواستم چشمى را كه به مشاهده جمال آن حضرت مشرف شده است اول بر روى تو بگشايم.

(3) – شيخ معروف كرخى كه از اقطاب و اولين ركن سلسله عليه ذهبيه رضويه مهدويه است دربان و از اصحاب سرّ حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا عليه آلاف التحية و الثناء بوده و از طريق ايشان آن سلسله به آن حضرت انتساب پيدا مى‏كند، مترجم در اين باره در مقدمه كتاب مشارب الاذواق امير سيد على همدانى كه شرحى است بر قصيده ميميه (خمريه) ابن فارض مصرى قدس الله سرهما كه از انتشارات «مولى» است بطور مستوفى بحث كرده است.

(4) – و به قول استاد بزرگوار آشتيانى، اكثر دانشمندان مسلمان عرب و غير عرب به واسطه عدم احاطه به افكار محققان از عرفا و حكما در اظهار نظر پيرامون اين قبيل مطالب بدون تعمق و تدبر از دانشمندان و مستشرقان مغرب زمين متأثر شده‏اند. علت اساسى كار را بايد در عدم خبرگى و بى‏تميزى اين دانشمندان اسلامى جستجو كرد. غربيها بدون تلمذ نزد متفكران از ارباب عرفان، پيش خود از راه مطالعه صرف در افكار عرفاى اسلامى بحث نمودند، و ممالك اسلامى به واسطه انغمار افكار غربيها و از دست دادن ارباب معرفت، براى فرا گرفتن عرفان و تصوف و فلسفه كه اسلافشان مؤسس آن بودند به دانشمندان غربى پناه بردند و به تأليف آثار در زمينه عرفان و فلسفه اسلامى پرداختند و ناشيانه مطالبى به سلك تحرير آوردند و اغلاط و اوهام مستشرقان را به خورد طلاب معارف اسلامى دادند و در نتيجه، كار به جايى رسيده كه هر چه به نام فلسفه و عرفان منتشر مى‏كنند مملو از اوهام و حاكى از گرفتارى اين مؤلفان در تله و دام خيالات و مجعولات است. واى اگر از پس امروز بود فردايى.

(5) – اين كتاب را محمد شمس الدين حمزه فنارى به عربى شرح كرده كه عالى‏ترين شرحى است كه بر مفتاح الغيب نوشته شده و ميرزا هاشم اشكورى و علماى ديگر قرون بر آن شرح حواشى مختصر و مفصل دارند كه از همه مفصل‏تر حواشى مرحوم اشكورى است، مترجم اين كتاب- يعنى مفتاح الغيب را- تصحيح كرده و شرح آن را كه موسوم به مصباح الانس بين المعقول و المشهود فى شرح مفتاح غيب الجمع و الوجود است تصحيح و ترجمه نموده كه توسط انتشارات «مولى» انتشار يافته.

(6) – اين كتاب را كه محتوى تمام مكاشفات علمى حضرت شيخ است مترجم تصحيح و ترجمه كرده و توسط انتشارات «مولى» چاپ و انتشار يافته.

(7) – اين كتاب را كه به نام كليد اسرار فصوص الحكم است مترجم تصحيح و ترجمه كرده و توسط انتشارات «مولى» چاپ و انتشار يافته.

(8) – اين كتاب كه به نام تفسير فاتحه هم معروف است دوبار در حيدرآباد دكن با تصحيحات قياسى تصحيح و انتشار يافته و يك بار هم در قاهره توسط عبد القادر احمد عطا به نام التفسير الصوفى للقرآن در سال 1969- 1389- بدون تصحيح انتقادى به چاپ رسيده و هنوز چاپ منقحى از آن نشده است، مترجم آن را از روى نسخه حيدرآباد ترجمه كرده و در برخى موارد اعتمادى بر ضبط آنها ندارد، اگر موافق تدبير من شود تقدير، روزى آن را تصحيح كرده و مانند همين ترجمه كه در جلوى خواننده گرامى است، ديده مشتاقانش بدان روشن گردد و تصحيحش بدست مترجم انجام گيرد.

مقدمه اعجاز البيان فی كشف بعض أسرار أم القرآن //أبى المعالى صدرالدين محمد بن اسحاق القونوى مترجم: محمد خواجوى

زندگینامه حسین بن مبارک زبیدی(۵۴۰-۶۳۱ه.ق)

زبیدی حسین بن مبارک .از محدثانست .مبارک پدر حسین ، فرزند محمدبن مسلم زبیدی محدث است و بسیاری از فرزندان و احفاد او نیز اهل حدیث اند.حسین بن مبارک با برادرش حسن از ابوالوقت حدیث شنیدند.(از تاج العروس ).

و زرکلی آرد: حسین بن مبارک بن محمدبن یحیی متولد در ۵۴۰ هَ ق.

رحلت

و متوفی بسال ۶۳۱ مکنی به ابوعبداﷲ و مقلب به سراج الدین و ابن الزبیدی ، اصلاً از زبید است و زادگاه و محل وفاتش بغداد میباشد.
او در بغداد و دمشق و حلب و جز آنها حدیث گفت و به فقه و لغت و قراآت عالم بود.

آثار

منظومه هایی در لغت و قرائتها دارد و مؤلفاتی نیز پرداخته و از آنجمله است :

البلغهدر فقه .

مذهب

ابن عماد او را حنبلی معرفی کرده و صاحب «الجواهر المضیئه» او را ازجمله ٔ حنفیان شمرده است .(از اعلام زرکلی چ ۲ ج ۲ ص ۲۷۶).

رجوع به شذرات الذهب ج ۵ ص ۱۴۴ و الجواهر المضیئه ج ۱ ص ۲۱۶ شود.در کتاب اخیر بجای زبیدی ترمذی آمده و این مسلماً خطاء است بدلیل اینکه مؤلف آن کتاب برادرش حسن بن مبارک را با همین لقب (زبیدی ) یاد کرده است .(الجواهر ص ۲۰۰).

در حاشیه ٔ کتاب «لحظ الالحاظ» ص ۳۵۹ آمده : کتاب «التجرید الصریح لأحادیث الجامع الصحیح » که در نسخه ٔ چاپی به حسین بن مبارک منسوب داشته شده از او نیست بلکه تألیف احمدبن احمد زبیدی است .(از اعلام زرکلی حاشیه ٔ صفحه ٔ مذکور).

لغت نامه دهخدا

زندگینامه جمال الدین ابوعبدالله محمد«ابن مالک»(۶۷۲-۶۰۰ه.ق)

جمال الدین ابوعبدالله محمدبن عبدالله بن محمدبن عبداللخه بن مالک طائی جیانی اندلسی . در حدود سال ۶۰۰ ه .ق . در جیان متولد شد ودر ۱۲ شعبان ۶۷۲ به دمشق درگذشت . او از نحویین معروف عرب است که در شهرت با سیبویه برابری میکند.

علم نحو را ابتدا در اندلس آموخته و پس از آن در مشرق کامل کرد. وی شاگرد ابن حاجب و شلوبین و ابوالبقا و دیگران بود و در حلب شروع بتدریس نحو کرد و در مسجد عادلیه امامت یافت ، پس از آن در حماه و دمشق تدریس کرد و در این شهر بدرود زندگی گفت .

آثار

ابن مالک کتب بسیاری بنظم و نثر دارد، از همه معروفتر کتاب الْفیه است در هزار بیت رجز و این خلاصه ای از منظومه مفصل دیگر اوست موسوم به الکافیه الشافیه در ۲۰۰۰ تا ۲۷۵۷ بیت . شرح و حواشی و تلخیصات الفیه بسیار است ، از آن جمله است شرح پسر او بدرالدین و شرح ابن عقیل و جلال الدین سیوطی . و دو ساسی مستشرق فرانسوی آنرا به زبان فرانسه شرح و منتشر کرده است .

دیگر از تالیفات او بنظم ، لامیات الافعال است در ۱۱۴ بیت در علم صرف و تحفه المودود فی المقصور و الممدود در ۱۶۲ بیت و آن با شرح مختصری از تاریخ حیات او در قاهره به طبع رسیده .

کتاب الاعلام فی مثلث الکلام و آن نیز رجز است (چاپ قاهره ).

و الاعتداد فی الفرق بین الزای و الضاد در ۶۲ بیت .

منظومه در ۴۹ بیت متضمن افعال ثلاثی معتل (و آن با المزهر در یک مجلد به طبع رسیده ).

و از تصنیفات نثر او عمده الحافظ و عده اللافظ با شرح آن ایجازالتعریف فی علم التصریف .

کتاب العروض .

شواهد التوضیح و التصحیح لمشکلات الجامع الصحیح .

کتاب الالفاظ المختلفه در مترادفات .

لغت نامه دهخدا

زندگینامه کمال الدین میثم بحرانی«ابن میثم»(متوفی۶۹۹ه.ق)

منابع رجالی اولیه، بیشتر به معرفی افراد از طریق تألیفات می پرداختند و کمتر از اخلاق و رفتار اجتماعی آنان سخنی به میان می آوردند. از این رو، به سال ولادت ابن میثم نیز نپرداخته اند؛ در این میان، فقط به نقل شیخ سلیمان بحرانی می توان استنادتولد وی را سال ۶٣۶ ق. دانسته است. [۱] ، « تراجم علماء بحرین » جست که در کتابش معروف است و وی را از عالمان سرشناس کشور « بحرانی » محل تولد او نیز در هیچ منبعی نیامده است؛ ولی از آن جا که به بحرین شمرده اند، معلوم می شود که در بحرین چشم به دنیا گشوده است.

« میثم » پدرش که از تولد وی شادمان بود « کمال الدین » را برای فرزندش برگزید. میثم سال ها بعد به ، نام پدر خودلقب یافت؛لذا نام کامل وی چنین است: کمال الدین، میثم بن علی بن میثم بحرانی.

بحرین دیار عالمان

هنگامی که درباره کشور عمان سخن می گوید « معجم البلدان » بحرین از دیرباز یکی از مراکز شیعه امامیه بوده است. مولف می نویسد:
اهل بحرین، همگی شیعه هستند؛ مگر کسی که اتفاقی به آن جا رفته باشد و بیگانه باشد. [٢]در بحرین عالمان بسیاری ظهور کرده اند که بر مذهب شیعه بوده و از آن دفاع نموده اند. شیخ یوسف بحرانی به نام و زندگی بیش از ١٣٠ دانشمند بزرگ بحرینی پرداخته است.

از جمله این عالمان، علامه سید هاشم بحرانی می باشد؛ این محدث جلیل القدر تمام احادیث منقول از معصومین را مورد بررسی قرار داده؛ و کسی قبل از وی، جز علامه مجلسی، چنین کاری را انجام نداده بود.
او پس از محمد بن ماجد، ریاست بلاد بحرین را به دست گرفت. قضاوت، امر به معروف و نهی از منکر را به اجرا گذشت.
وفات وی در سال ١١٠٧ ق. رخ داد. از آثار گرانبهایش به چند مورد اشاره می شود:
مدینه المعجزات فی النص علی الائمه » ؛ ( در تفسیر قرآن ) « الهادی و ضیاء النادی » ؛ ( ۶ ج ) « البرهان فی تفسیر القرآن »که نام کامل آن چنین است: « الاحتجاج » ؛ « فی وفاه الزهرا علیها السلام » ؛ « الدر النضید فی فضائل الحسین الشهید ؛ « الهداه[ ٣] احتجاج المخالفین علی امامه امیر المومنین علیه السلام »

تحصیل

دانش اندوزی ابن میثم نیز در ابهام قرار دارد؛ اما به طور یقین، وی حیات علمی خود را از سنین کودکی آغاز کرد و از دانشوران بحرین، علوم عصر خویش را به خوبی فرا گرفت. دلیلی که این ادعا را تقویت می کند، شهرت وی است که عالمان عراق و حله به چیره دستی او در علوم مختلف، اذعان داشتند.
آری، عالمی که در بحرین زندگی می کند و در عراق و حله زبانزد دانشمندان آن دیار می شود، بی شک در بحرین از بزرگ ترین فرهیختگان به شمار می رفته است.[۴]

استادان

١ . خواجه نصیر الدین طوسی ( ۶٧٢ ۵٩٨ ق).
ابن میثم در محضر این استاد بزرگ حکمت را فرا گرفت؛ شیخ طوسی نیز در تبحر وی در علم کلام و حکمت گواهی داده و وی را بسیار ستوده است.

٢ . جمال الدین علی بن سلمان بحرانی ( متوفای ۶٧٢ ق.).علامه حلی درباره علی بن سلیمان می گوید:وی به علوم عقلی و نقلی آگاه بود و همچنین شناخت کاملی نسبت به قواعد حکما داشت.

٣ . نجم الدین ابوالقاسم جعفر بن حسن هذلی ( معروف به محقق حلی) ( متوفای ۶٧٢ ق.).تدریس می شد. وی در زمینه ادبیات « فقه استدلالی » مدت ها در حوزه های علمیه به عنوان « شرائع الاسلام » کتاب فقهی محقق عرب، چهره ای شناخته شده بود؛ نوشتارش ادیبانه و شعرهایش نیز بسیار نیکو بود. [۵]
احتمال دارد ابن میثم در محضر این استاد، فقه و ادبیات را فرا گرفته باشد.

از دریچه نگاه

طریحی، دانشمند معروف، ابن میثم را شیخ صدوق و مورد اعتماد خوانده است. [۶]
نقل می کند: « سلامه البهیه » شیخ یوسف بحرانی از کتاب پیشوای متکلمان و زبده فقیهان و محدثان، عالم ربانی کمال الدین میثم … غواص دریای معارف و سرچشمه حقایق و لطائف است. [۷]
محدث شهیر حاج شیخ عباس قمی، نیز در این باره چنین آورده است:
عالم ربانی و فیلسوف متبحر، محقق و حکیم متأله مدقق، جامع علوم معقول و منقول و استاد فاضلانی است که از فحول بی شمارند. [۸]
صاحب الذریعه او را عارف متکلم[۹] می نامد و صاحب معجم المولفین وی را ادیب، حکیم و متکلمی از فقهای امامیه می داند.کتاب تجرید الکلام فی تحریر عقائد الاسلام نوشته خواجه نصیر الدین طوسی یکی از آثار گرانبهای فلسفی و کلامی است که شرح های زیادی بر آن نوشته شده است. ابن میثم نیز در این باره، آرائی دارد که صدرالدین ملا صدرای شیرازی ( متوفای١٠۵٠ ق.) از میان شرح های مختلف، آراء ابن میثم را ملاک قرار داده است.

ابن میثم تسلط کاملی به شعر داشت؛ او در بسیاری از موارد، برای استشهاد مطالب ذکر شده، از شعر استفاده می کرد.

فراخوانی از بغداد

از مطالعه برگه های تاریخ، بر می آید که ابن میثم بحرانی با آن همه کمالات علمی و معنوی، در نهایت فقر و تنگدستی زندگی می کرد.

وی هنگامی که مشاهده می کرد آن چه مورد اهمیت عمومی مردم و برخی دانش پژوهان قرار دارد، پول و ثروت دنیاست و به کمالات معنوی و علمی توجهی نمی شود، غم بر دلش سایه می افکند. همین تنش های روحی باعث شد که ابن میثم گوشه نشینی و تحمل فقر را بر حضور فعال در اجتماع، ترجیح دهد.

دانشوران بغداد و حله که آوازه ابن میثم را شنیده و برخی از آثارش را نیز مطالعه کرده بودند، نامه ای برای وی ارسال کردندتا با حضور خود در عراق، حوزه درس آن جا را رونق بیش تری بخشد. در بخشی از این نامه آمده است:
. « شگفت آور است که شما، با وجود تسلطی که در تمام علوم و معارف دارید، در کنج عزلت و گوشه نشینی باقی بمانید »ابن میثم پس از دریافت نامه، جواب آنان را با دو بیت شعر ارسال کرد که:

طلبت فنون العلم ابغی بها العلا
فقصر بی عما سموت به القل
تبین لی ان المحاسن کلها
فروع و ان المال فیها هو الاصل

من انواع علوم و فنون را فرا گرفتم تا به مقام والایی برسم؛ اما تنگدستی و فقر، مرا از رسیدن به این هدف باز داشت. پس آشکارا دانستم که تمام نیکی ها و خوبی ها، فرعند و مال و ثروت، اصل است او به این وسیله به آنان فهماند عده ای از روی نادانی مال بی ارزش دنیا را به کمالات علمی و معنوی ترجیح می دهند.

سفر به عراق

ابن میثم پس از ورود به عراق، لباس های مندرس و کهنه پوشید و در کلاس درسی که دانش پژوهان زیادی حضور داشتندشرکت کرد و در آستانه درب نشست.

مدتی که از کلاس درس سپری شد، سوالی پیش آمد و هیچ کدام از حاضران نتوانستند به آن پاسخ دهند؛ ابن میثم پاسخ را بیان کرد؛ اما هیچ کدام از دانشجویان به او توجهی نکردند؛ حتی یکی از آن ها گفت: مثل این که تو هم چند صباحی درس خوانده ای؟! پس از اتمام، هنگامی که سفره غذا پهن شد، به او تعارف نکردند که به سفره بنشیند، فقط مقدار کمی غذا برایش آوردند.وی فردای آن روز، با لباس های فاخر و اشرافی به مجلس درس وارد شد؛ همگی به احترام او از جا برخاسته و وی را به بالای مجلس راهنمایی کردند.

درس همانند هر روز آغاز شد؛ ابن میثم در میانه درس، مطالبی را که صحت نداشت، عمدا به زبان راند؛ حضار بدون توجه به محتوای گفتار وی، زبان به تصدیق او گشوده و آفرین گفتند.
هنگام غذا خوردن که فرا رسیدن، نسبت به ابن میثم، احترم زیادی قائل شده و او را به غذا خوردن دعوت کردند. وی آستین حاضران با تعجب پرسیدند: این چه حرف و عملی است؟! « ! کل یا کمی؛ ای آستین، بخور » : لباس را به طرف غذا گرفت و گفت ابن میثم در جواب فرمود: همه این غذاهای لذیذ، برای آستین من و جامعه های قیمتی من است؛ نه خود من! زیرا من همان فقیری هستم که دیروز در همین مجلس حضور یافتم و هیچ کدام از شما به من توجهی نکردید و سخنان درست مرا نپذیرفتید؛ اماامروز در قالب یک فرد پولدار شرکت کردم، مورد احترام قرار گرفتم و سخنان باطل و بی اساس من مورد پذیرش شما قرارگرفت!

وی در پایان فرمود: من، ابن میثم بحرانی هستم که دعوتم کردید؛ ( قبلاً) همین عمل امروز شما را گوشزد کردم و نوشتم که شما،جهل با پولداری را بر علم همراه فقر، ترجیح می دهید![۱۰]

تاریخ سفر

تاریخ سفر وی به عراق و حله و مدت اقامتش در آن شهر ها نامعلوم است؛ اما بر اساس قراینی، می شود فرض کرد که این سفر در بین سال های ۶٧۵ ۶۶۵ ق. بوده است:
الف) ابن میثم در عراق، خدمت استادانی رسید که سال وفات آنان در حدود همین سال ها بوده است.

ب) وی پس از تصرف بغداد توسط هلاکوخان مغول و در عصر حکومت عطا ملک جوینی، به بغداد آمده و شرح نهج البلاغه را به سفارش جوینی سال ۶٧۵ق. نگاشته است. و عطاء الملک نیز در همان سال از حکومت عزل شد، می توان ، « نهج البلاغه » از آن جا که تاریخ اتمام گفت که ابن میثم پس از عزل عطاء الملک به بحرین بازگشته است. [۱۱]

موقعیت ابن میثم در عراق

ابن میثم در حکومت عطا ملک جوینی روزگار خوبی داشت، حکومت آن عصر، قدر و ارزش وی را پاس می داشت ابن میثم در این باره می گوید:
هنگامی که توفیق دیدار جوینی برایم دست داد، به حضور شریفش رسیدم. از روی علاقه و محبت، جایگاه و مقامی را به من اختصاص داد که خواسته هایم برآورده شد و باران های نعمت هایش را بر من بارانید که بی شباهت به نعمت های خداوندی نبود،

و عظمت، فضیلت و اهمیت آن را به گونه ای بر زبان راند که دانستم او « نهج البلاغه » در گفت و گوهای دوستانه اش، ستایش و منزلت آن در بین کتاب ها آگاهی « نهج البلاغه » همان کسی است که من در جست و جویش بودم؛ چرا که وی به ارزش دو چندان کردم … [۱۲] « نهج البلاغه » داشت. من علاقه مندی وی را به کشف اسرار، دقایق و حقایق از عبارات فوق، می توان به تمایلات شیعی عطا ملک پی برد و ای بسا مصاحبت وی با ابن میثم و تقدیم این شرح از سوی ابن میثم به عطاملک، باعث گرایش وی به تشیع بوده باشد.

سفر به حله

روز دوشنبه ۵ صفر ۶۵۶ ق. هنگامی که هلاکوخان و لشکرش، بغداد را تصرف کردند، در قتل، اسارت و آزار مردم و غارت اموالشان کوتاهی نکرده و این عمل ننگین را تا ۴٠ روز ادامه دادند.
در پی این حادثه غم انگیز جمعی از مردان، زنان، کودکان و شیر خواران به قتل رسیدند. و جز عده کمی از آن ها باقی نماند.اهالی حله که وقایع غم انگیز بغداد را شنیده بودند، همراه سادات و دانشمندان بزرگ خود، نزد هلاکوخان آمدند. با آگاهی ودرایت فقیهانی چون خواجه نصیر الدین طوسی و نفوذ آنان در دستگاه مغول، شهر حله از حملات تخریبی مغولان در امان ماند.
[١٣]
از آن چه که در منابع آمده است، فهمیده می شود که ابن میثم مدتی را به حله سفر کرده است؛ در کتاب انوار البدرین می خوانیم:
و ( ابن میثم) به حله سیفیه درآمد … و بسیاری از علمای شهر، چونان علامه ( حلی) از وی استجازه کردند … [۱۴]

شاگردان

١ . خواجه نصیر الدین طوسی
از برخی بزرگان، خواجه نصیر الدین طوسی « ریحانه الأدب » قبلاً نام وی در ردیف استادان ابن میثم ذکر شد؛ اما بر اساس نقل از حوزه درسی ابن میثم بهره مند شده است. [۱۵] ، « نج البلاغه » نیز در زمینه فقه و شرح اگر چه برخی، این شاگردی را منتفی دانسته و دور از شأن و جایگاه بلند خواجه نصیر می دانند، اما با توضیحی که در پایان بخش استادان ذکر شد، این امر بعید به نظر نمی رسد.

۲٫جمال الدین، ابو منصور حسن بن یوسف بن مطهر حلی ( علامه حلی) ( متوفای ٧٢۶ ق.)
از وی به عنوان شیخ فقیهان حله، یکی از مشایخ گرامی، عالم صدوق و فقیه، شاعر و ادیب یاد شده است. وی یکی از مشایخ
عبدالکریم بن طاووس نیز می باشد.

آثار

به دلیل قدمت آثار وی، برخی از کتب که به وی منتسب است، در دسترس ما نیست. حتی نام بعضی از آن ها به چند صورت
ضبط شده است آن چه مسلم است از وی ١٢ کتاب نفیس به جای مانده که به شرح ذیل است:
١ . شرح « نهج البلاغه »
این کتاب مهم ترین و معروف ترین اثر وی است که به عطا ملک جوینی اهدا کرده است. همه کسانی که به نوعی زندگی ابن میثم را مورد اشاره قرار داده اند، از این اثر بزرگ تجلیل کرده اند.

صاحب لؤلؤه البحرین می نویسد:
( این اثر) سزاوار آن است که با نور بر مردمک دیده و نه با مرکب بر اوراق نوشته آید. [۱۶]

طریحی می گوید: مانند این کتاب، نوشته نشده است. [۱۷]

در اهمیت این کتاب همین بس که فخر المحققین فرزند علامه حلی، که خود از بزرگان بود، این کتاب را تدریس می کرد. و سیدحیدر آملی ( عارف نامدار) این درس را از وی فرا می گرفته است. [ ۱۸]

نام دارد و شش نسخه از آن، در کتابخانه موزه عراق موجود است. ابن میثم سه شرح بر « مصباح السالکین » ، این شرح کم نظیرنوشته است: « نهج البلاغه »نام دارد.

« مصباح السالکین »

١ . شرح بزرگ نهج البلاغه، که کبیر گرفته شده است. ابن میثم بنا به درخواست « نهج البلاغه » متوسط یا کوچک، که از شرح « نهج البلاغه »

٢ . شرح عطاملک جوینی برای فرزندان وی ( ابو منصور محمد، مظفر الدین و ابوالعباس علی) خلاصه برداری نموده و در پایان کتاب می نویسد که دست نوشته هایی از این شرح در « الذریعه » صاحب « . هذا مصباح السالکین لنهج البلاغه » : یادآوری می شود که
مدرسه فاضل خان مشهد و مدرسه مروی تهران موجود است.از « نهج البلاغه »

٣ . شرح سوم که بسیاری از آن نام برده اند اما توضیح بیشتری درباره آن نداده اند. عملا بیش از دو شرح بر ابن میثم شناخته شده نیست. البته احتمال دارد این شرح سوم، همان شرح صد کلمه امیر المومنین علیه السلام باشد که معرفی خواهد شد. [۱۹]

چندین بار به چاپ رسیده است؛ نخست در سال ١٣٧٨ ق. در تهران که چاپ و تصحیح آن را شیخ « نهج البلاغه » شرح بزرگ محمد رضا بروجردی بر عهده داشت و بار دیگر هم در سال ١٩٨١ م. توسط دار الآثار الاسلامی، بیروت، به چاپ رسید.ترجمه فارسی این کتاب نفیس نیز توسط بنیاد پژوهش های آستان قدس رضوی، در سال ١٣٧۵ ش. به چاپ رسیده است.

گروهی از عالمان نیز به تلخیص این کتاب پرداخته اند؛ از جمله، شاگردش علامه حلی، نظام الدین علی بن حسین جیلانی است نامید.[ ۲۰]

« انوار الفصاحه » که آن را « زمان تألیف » ، نکته ای که قابل توجه است این شرح، در زمان حکومت اهل تسنن بر عراق و بعد از فروپاشی حکومت بنی عباس بوده است که خود نشانگر شناخته بودن قدر و منزلت عالمان و همت والای دانشمندان در نشر معارف اهل بیت علیهم السلام است.

ابن میثم با شرح « نهج البلاغه » و اهدای آن به عطا ملک جوینی، تمایلات شیعی او را دو چندان نموده و با تلخیص و  روان نویسی آن ( اختیار مصباح السالکین)، در واقع،توانست افکار جوانان سنی بغداد را به « تشیع »سوق دهد.

٢ . القواعد فی علم الکلام

و طریحی در « لؤلؤه البحرین » صاحب ، « انوار البدرین » شیخ علی بحرانی در ، « السلافه البهیه » شیخ یوسف بحرانی دراین کتاب را از ابن میثم بحرانی می دانند. ، « مجمع البحرین »

٣ . رساله فی آداب البحث. منابع این رساله را به ابن میثم بحرانی منتسب می دانند.

۴ . البحر الخضم.این اثر درباره« الهیات » نگاشته شده است. [۲۱]

۵ . النجاه فی القیامه فی تحقیق امر الامامه. مولف کتاب را در یک مقدمه و سه باب، تنظیم کرده است. 

 این کتاب را « الذریعه » از این کتاب یاد کرده است. و صاحب « هدیه العارفین » بغدادی در
می نامد و گفته است: « نجاه القیامه فی امر الامامه »[۲۲]

۶ . تجرید البلاغه.

زرکلی می گوید:تجرید البلاغه در معانی و بیان، از شیخ کمال الدین میثم بن علی بن میثم بحرانی … که آن را اصول البلاغه نیز خوانند. [۲۳]
ظاهرا این کتاب، همان مقدمه شرح نهج البلاغه است که خود ابن میثم با قدری تعدیل، حذف و اضافه به صورت مستقل عرضه کرده است.

٧ . رساله فی الوحی و الالهام.

٨ . شرح حدیث المنزله.
این اثر، شرح یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم در مورد خلافت امیر المومنان علی علیه السلام است که شیخ علی بحرانی چنین می گوید:
رساله ای شگفت انگیز، در شرح حدیث منزلت، و این که این حدیث خود به تنهایی در باب خلافت امیر المومنین علیه السلام کفایت می کند و در آن، به دلیل دیگری، جز این حدیث احتجاج نکرده است. [۲۴]

٩ . شرح المأه الکلمه المرتضویه.
ابن میثم در این کتاب از افکار« ابن سینا » بهره برده است. عده ای که زندگی ابن میثم را نوشته اند، از این کتاب یاد کرده اند. در انوار البدرین آمده است: شرحی نفیس و بی مانند است. [۲۵]

توسط منشورات موسسه اعلمی، بیروت « مأه کلمه الامام امیر المومنین علی بن ابیطالب علیه السلام » این کتاب تحت عنوان لبنان و با تصحیح و تعلیق سید جلال الدین ارموی، به چاپ رسیده است. مصحح از چهار نسخه قدیمی این کتاب، که در اختیارداشته است، بر اساس قدیمی ترین آن ها این کتاب نفیس را احیا نموده است.
ترجمه این کتاب نیز توسط آقای عبدالعلی صاحبی و با حمایت بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی در سال ١٣٧٠ ش.به چاپ رسیده است.
ابن میثم در مقدمه کتاب چنین می نویسد:
مولا و اماممان، سرور اوصیاء، امیر مومنان علی بن ابی طالب علیه السلام که دارای نشانه های روشن و کرامت های بلند »می باشد. از شخصیت هایی است که به بلند ترین درجات یاد شده بالا رفته و به روشن ترین و والاترین آن مقامات، فایز گشته … است
ما نیز به عنوان نمونه شرح یکی از آن احادیث را ذکر می کنیم:
نفاق المرء ذله
« دو رویی مرد، خواری است »
نفاق، از ذلت سرچشمه می گیرد و توضیح آن این است که چون منافق از باوری به باور دیگری خارج می شود که ورود به آن روا نیست؛ خود دلیل بر آن است که نفس او در برابر چیزهای خیالی که بر آن وارد می شود و از پاسخ دادن به وسوسه های شیطانی شکست خورده است، بلکه در برابر هر چه این امور بر نفس او وارد می شود مقهور می باشد، پس سبب می شود که در اعتقادات مخالف هم تردید کند، یکبار از این عقیده و بار دیگر از عقیده دیگری پیروی کند، و این معنا خواری و پستی است،ناگزیر این مطلب که دو رویی مرد از خواری او نشأت می گیرد، صادق می باشد و همچنین در نفس منافق این صفت پست که با آن از عدالت بیرون می رود تحقق می یابد و موجب می شود که از پیمودن راه خیر و گردن نهادن در برابر اسبابی که خوشبختی جاوید می آورد محروم باشد، محققا منافقان در پایین ترین طبقه دوزخند. [۲۶]

١٠. المعراج السماوی.
در مورد این کتاب می گوید: « سلافه البهیه » بحرانی در  فرائد تحقیقاتی را که شیخ میثم در این کتاب ابداع نموده، گلچین کرده است. [۲۷]
صدر الدین شیرازی، فیلسوف،در تصانیف خود، فراوان از این « ریاض السالکین » نیز خاطر نشان می کند که سید علی خان مدنی، صاحب « الذریعه » صاحب کتاب نقل می کند. [۲۸]

١١ . استقصاء النظر فی امامه الائمه الاثنی عشر.
فخر الدین طریحی در مورد این کتاب می گوید: مانند آن تا کنون نوشته نشده است. [۲۹]

١٢ . شرح اشارات علی بن سلیمان بحرانی ( متوفای ۶٧٢ ق)
صاحب« اشارات » در باب الهیات و کلام و حکمت نوشته است. که به « اشارات الواصلین » علی بن سلیمان بحرانی کتابی به نام می نویسد: « انوار البدرین » معروف شد. ابن میثم بر کتاب استادش شرح نوشته است.
… در آن، دا سخن بداده و پرده از ژرفای مطالب برگرفته است … یکی از مشایخ معاصر ما گفته است: اگر او جز این کتاب رانداشت، برای دلالت بر کمال تبحرش، کافی بود. [۳۰]

غروب

وی پس از آن که به بحرین بازگشت، در بین سال های ۶٧٩ و ۶٩٩ ق. در گذشت. البته صاحب الذریعه می گوید:
آن گونه که در کشکول بهایی آمده، در سال ۶٧٩ ق. در گذشته؛ ولی قول صحیح، یا ۶٩٩ ق. است که در کشف الحجب آمده کوچک را به اتمام رسانده است یا ۶٨٩ ق. زیرا او در سال ۶٨١ ق زنده بود و در این سال، نگارش کتاب شرح« نهج البلاغه » است.
  مزار این عالم وارسته در کتاب شرح « الذریعه »« نهج البلاغه »آمده است وی در روستای پس از وفات، در مقبره جدش المعلی در قریه یکی از روستاهای سه گانه ماحوز، بحرین است. به خاک سپرده شد. [۳۱] « هلتا » شیخ عباس قمی و صاحب « هلتا » به این محل اشاره دارند. 



١ ]. لؤلوه البحرین، شیخ یوسف بحرانی، با تعلیق سید محمد صادق بحرالعلوم، نجف، ص ٢۵٩ ]
٢ ]. معجم البلدان، یاقوت حموی، ج ۴ ، ص ١۵٠ ]
٣ ]. ر. ک: لولوه البحرین، ص ۶٣ ۴ ]
۴ ]. مجله پژوهش و حوزه، سال ٢ ، ش ٧ ، ص ٨٣ ]
۵ ]. اعیان الشیعه، ج ٨ ، ص ٢۴٧ و ج ۴ ، ص ٩٠ و ٨٩ ]
۶ ]. مجمع البحرین، ج ۶ ، ص ١٧٢ ]
٧ ]. مفاخر اسلام، علی دوانی، ج ۴ ، ص ١٩۶ ٨ ]
٨ ]. سفینه البحار، ج ٢ ، ص ٢۵۶ ]
٩ ]. الذریعه، ج ٢۴ ، ص ۶ ]
١٠ ]. مفاخر اسلام، ج ۴ ، ص ١٩٨ ١٩٢ ]
١١ ]. همان، پژوهش و حوزه، ج ۶ ، ص ٨۵ ج ١ ، ص ٣۶ ، بنیاد پژوهش های آستان قدس رضوی، اول، ١٣٧۵ ش.

١٢ ]. ترجمه شرح ، « نهج البلاغه »
١٣ ]. تاریخ العراق، اللمحامی عباس الغرادی، ج ١ ، ص ٣٧ ٩ ، منشورات الشریف الرضی، قم، اول.

 ١۴ ]. پژوهش و حوزه، ص ٩١ ، به نقل از انوار البدرین، ص ۶۵
١۵ ]. ریحانه الأدب، ج ٨ ، ص ٢۴٠ ٢
١۶ ]. لؤلؤه البحرین، ص ٢۵۵
١٧ ]. معجم البحرین، ج ۶ ، ص ١٧٢
١٨ ]. مقدمه تفسیر محیط ۵١ عظم، ص ۵٢٩

١٩ ]. الذریعه، ج ١ ، ص ١۵٠ ١۴٩ ؛ شروح حسین جمعه العاملی، ص ٨۶ ٧ ، بیروت، اول، ١۴٠٣ ق. ، « نهج البلاغه »
٢٠ ]. الذریعه، ج ١۴ ، ص ١۴٩
٢١ ]. الذریعه، ج ٣ ، ص ٣٧
٢٢ ]. همان، ج ٢۴ ، ص ۶١
٢٣ ]. الاعلام، ج ٨ ، ص ٢٩٣
٢۴ ]. همان، ص ١٠۶ ، به نقل از انوار البدرین، ص ۶۶
٢۵ ]. همان.
٢۶ ]. شرح صد کلمه، ص ١۶٣ ، ترجمه عبدالعلی صاحبی، بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی، اول، ١٣٧٠ ش.
 ٢٧ ]. همان، ص ١٠٣
 ٢٨ ]. الذریعه، ج ٢ ، ص ٢٣٠
٢٩ ]. مجمع البحرین، ج ۶ ، ص ١٧٢
٣٠ ]. پژوهش و حوزه، ص ١٠٨ ، به نقل از انورا البدرین، ص ۶٣ ؛ الذریعه، ج ٢ ، ص ٩۶ و ٩٨

٣١ ]. رح . ابن میثم، ص ٢۵ « نهج البلاغه » 

کتاب گلشن ابرار، ج ۴

زندگینامه ابوالبرکات محمدبن محمد سُلَمی بِلِّفیقی (بَلْفیقی )(۷۷۳-۶۸۰ه.ق)

بِلِّفیقی (بَلْفیقی ) ، ابوالبرکات ، محمدبن محمدبن ابراهیم سُلَمی ، فقیه مالکی ، قاضی و از مشاهیر حدیث و ادب و تصوّف اندلس در قرن هشتم هجری . وی ، که به ابن الحاج نیز شهرت دارد، در ۶۸۰ در خاندانی پرسابقه در علم و دیانت ، در بلفیق ، از توابع المریه اندلس ، متولد شد (ابن جزری ، ج ۲، ص ۲۳۵؛ ابن خطیب ، ۱۳۹۳ـ ۱۳۹۷، ج ۲، ص ۱۴۴؛ ابن فرحون ، ج ۲، ص ۲۶۹).

نسل او را به حارثه بن عباس بن مِرداس ، صحابی پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم از قبیله بنی سُلیم ، نسبت می دهند (فرّوخ ، ج ۶، ص ۴۹۸؛ ابن قاضی ، ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۹۲؛ ابن فرحون ، همانجا؛ مقری ، ۱۹۳۹ـ۱۹۴۲، ج ۱، ص ۴۱). جدّ او ابراهیم ، در اندلس و مغرب مشهور به ابن الحاج ، از اولیا و مشایخ صوفیه و صاحب کرامت و قبرش زیارتگاه مردم بود (مقری ، ۱۳۸۸، ج ۵، ص ۴۷۱، ۴۷۴؛ ابن خطیب ، ۱۳۹۳ـ۱۳۹۷، ج ۲، ص ۱۴۳؛ مراکشی ، ج ۳، ص ۳۲۵ـ۳۲۶؛ ژیبرت ، ص ۳۸۳، ۳۸۵).

بلفیقی تعلیم را در المریه (ابن حجر عسقلانی ، ج ۴، ص ۱۵۵؛ ابن فرحون ، ج ۲، ص ۲۷۰)، و سپس اشبیلیه (فرّوخ ، همانجا) آغاز کرد و سپس به مغرب رفت و در بجایه * محضر ابوعبدالله محمدبن غریون و ابوعلی منصوربن احمدبن عبدالحق مِشدالی را درک کرد (ابن جزری ، همانجا؛ نباهی ، ص ۲۰۳)؛ آنگاه به مراکش و سپس به سبته رفت (فرّوخ ، همانجا) و پس از آن دوباره به اندلس بازگشت .

بلفیقی در دوران زندگی منصب قضا را ابتدا در شهرهای شلش (۷۱۰)، مربله و اسطبونه به عهده گرفت (نباهی ، ص ۲۰۴؛ ابن قاضی ،۱۹۷۳، همانجا)، آنگاه در مالقه ساکن شد و از قاضی ابوعبدالله طَنجالی بهره فراوان برد (نباهی ، ص ۲۰۳). او بتدریج در تعلیم ، قضا، خطابه ، زهد و خدمت به مردم (نباهی ، همانجا؛ ابن خطیب ، ۱۳۹۳ـ۱۳۹۷، ج ۲، ص ۱۴۴ـ ۱۴۵؛ فرّوخ ، همانجا؛ ابن قرحون ، همانجا؛ ابن حجرعسقلانی ، ج ۴، ص ۱۵۶؛ ابن خلدون ، ۱۹۸۹، ج ۲، ص ۵۳۸ ـ ۵۳۹) شهرت یافت .

وی از جمله زهّادی بود که کرامات افسانه آمیز صوفیان را انکار می کرد (فرّوخ ، همانجا). مدتی در مسجد جامع المریه منصب تعلیم و چندی نیز منصب قضای بَرْجه ، دَلاّ یه ، بِنِیول و فِنْیانه را داشت (ابن خطیب ، ۱۳۹۳ـ۱۳۹۷، ج ۲، ص ۱۴۵) و در ۷۳۵ پس از درگذشت .

ابوعمروبن منظور، به جای او امر قضا و خطابه مالقه را عهده دار شد (ابن حجرعسقلانی ، همانجا؛ نباهی ، ص ۲۰۴). سپس همین منصب را در ۷۴۷ در المریه و غرناطه (مراکشی ، ج ۳، ص ۳۲۷؛ ابن خطیب ، ۱۳۹۳ـ۱۳۹۷، ج ۲، ص ۱۴۶ـ۱۴۷؛ زرکلی ، ج ۷، ص ۳۹) به عهده گرفت . در ۷۶۰ بعد از وفات شیخ ابوالقاسم جانح ، قضاوت سبته (ابن خطیب ، ۱۴۰۰، ص ۱۱۶) و سپس غرناطه و در همین اثنا منصب مهم سفارت بین ملوک اندلس و مغرب را عهده دار شد. او به پذیرش مسئولیتهای مختلف و مسافرت زیاد معروف بود (نباهی ، همانجا؛ فرّوخ ، همانجا).

رحلت

بلفیقی در اواخر عمر از تمام مناصب ، جز سمت قضا و خطابه المریه ، کناره گرفت و سرانجام در ۷۷۳ در همانجا وفات یافت (فرّوخ ، همانجا؛ نباهی ، ص ۲۰۴ـ ۲۰۵). تاریخ فوتش را به اختلاف ۷۷۰ (ابن جزری ، ج ۲، ص ۲۳۶) و ۷۷۱ (کتانی ، ج ۱، ص ۱۵۳؛ وزیر، ج ۲، ص ۱۷۸؛ مقری ، ۱۳۸۸، ج ۵، ص ۴۸۷) و ۷۷۴ (ابن حجرعسقلانی ، ج ۴، ص ۱۵۷) آورده اند.

مشایخ و اساتید

مشایخ و اساتید بلفیقی در علوم مختلف متعددند که جز آنچه یاد شد می توان

از عمویش ابوالقاسم بن ابراهیم ،

ابوعبدالله جَحْدری شاعر،

ابوعبدالله بن رُشید محدّث ،

ابوعبدالله بن رافع ،

ابوزید جزولی ،

ابوعبدالله بن فخّار نحوی و

ابن بنّای ریاضیدان مراکشی نام برد (مخلوف ، ص ۲۲۹؛ ابن حجرعسقلانی ، ج ۴، ص ۱۵۵؛ ابن فرحون ، ج ۲، ص ۲۷۱؛ ابن قاضی ، ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۹۲؛ مقری ، ۱۹۳۹ـ۱۹۴۲، ج ۲، ص ۳۵۶؛ ابن جزری ، ج ۲، ص ۲۳۵ـ ۲۳۶؛ ژیبرت ، ص ۴۰۱ـ۴۰۴).

شاگردان

بلفیقی شاگردان نام آوری داشت که برخی از آنها عبارت اند از:

ابن خلدون مورّخ نامدار که در مقدمه تاریخ خود (ج ۲، ص ۷۵۴)، بلفیقی را آگاه از زبان عرب و دارای قریحه شعر خوانده و در تاریخ خود (ج ۷، ص ۵۳۵ـ۵۳۶) او را از بزرگترین محدّثان و ادیبان و سخنوران ذکر کرده است ؛

ابن خطیب ، مورّخ ، طبیب و ادیب معروف ، که او را به احترام تمام یاد کرده و شیخ و استاد خود نامیده است (۱۳۹۳ـ۱۳۹۷، ج ۴، ص ۴۵۸؛ همو، ۱۹۶۳، ص ۱۲۷ـ ۱۲۸)؛

ابوزکریا سرّاج محدّث اندلسی (مراکشی ، ج ۳، ص ۳۴۸؛ کتانی ، همانجا)؛

اسماعیل بن هانی مالکی قاضی دمشق ؛

محمدبن محمد انصاری نحوی و ابوعبدالله یری (ابن جزری ، ج ۲، ص ۲۳۵).

بلفیقی علاوه بر قضا و خطابه و قرائت ، در علوم گوناگونی همچون حدیث و رجال و اصول فقه و ادبیات و منطق نیز سرآمد بود (ابن فرحون ، ج ۲، ص ۲۷۰).

آثار

تألیفات نفیس و اشعار لطیفی از او به جا مانده و تواناییش در شعر در دیوان بزرگش به نام العَذب والاُجاج مشهور است (نباهی ، ص ۲۰۴؛ برای نمونه شعر و تفسیر و شرح حدیث او رجوع کنید به مقری ، ۱۳۸۸، ج ۵، ص ۴۷۸ـ۴۸۷؛ ابن خطیب ، ۱۳۹۳ـ۱۳۹۷، ج ۲، ص ۱۵۰،۱۶۹؛ همو، ۱۹۶۳، ص ۱۲۸،۱۳۴؛ فرّوخ ، ج ۶، ص ۴۹۹، ۵۰۳؛ ابن قاضی ، ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۹۱ـ۲۹۵؛ همو، ۱۳۹۰، ج ۱، ص ۴۷ـ۴۹).

از دیگر آثار او گزارش کوتاه زندگی ابن بطوطه سیّاح معروف است که بلفیقی نیز در غرناطه با وی ملاقات کرده است . این گزارش را ابن خطیب در الاحاطه (ج ۳، ص ۲۷۳) آورده است .

آثار بلفیقی که اغلب ناتمام مانده ، در سیره و تراجم و تاریخ است . (برای آشنایی با آثاربلفیقی رجوع کنید به ابن فرحون ، ج ۲، ص ۲۷۱ـ ۲۷۲؛ بغدادی ، ج ۶، ستون ۱۶۵؛زرکلی ، همانجا؛ همچنین مقاله جامع ژیبرت در مجله اندلس ، ج ۲۸، ص ۳۸۱ـ ۴۲۴، که درباره شخصیت ادبی و تاریخی او بویژه آثار ادبیش نگاشته شده است ).



منابع :

(۱) ابن جزری ، غایه النهایه فی طبقات القُرّاء ، چاپ برگشترسر، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن حجر عسقلانی ، الدرر الکامنه فی اعیان المائه الثامنه ، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۳) ابن خطیب ، الاحاطه فی اخبار غرناطه ، چاپ محمد عبدالله عنان ، قاهره ۱۳۹۳ـ۱۳۹۷/۱۹۷۳ـ۱۹۷۷؛
(۴) همو، الکتیبه الکامنه فی من لقیناه بالاندلس من شعراء المائه الثامنه ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۹۶۳؛
(۵) همو، اللمحه البدریّه فی الدوله النصریّه ، بیروت ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛ابن خلدون ، تاریخ ابن خلدون المُسمّی

(۶) دیوان المبتدا والخبر فی تاریخ العرب والبربر ومن عاصرهم من ذوی السلطان الاکبر ، چاپ خلیل شحاده و سهیل زکار، بیروت ۱۴۰۸/ ۱۹۸۸؛
(۷) همو، المقدّمه ، تونس ۱۹۸۹؛
(۸) ابن فرحون ، الدیباج المذهب فی معرفه اعیان علماء المذهب ، چاپ محمد احمدی ابوالنور، قاهره ۱۳۹۴/۱۹۷۴؛
(۹) ابن قاضی ، جذوه الاقتباس فی ذکر من حلّ من الاعلام مدینه فاس ، ج ۱، رباط ۱۹۷۳؛
(۱۰) همو، درّه الحجال فی أسماء الرجال (ذیل وفیات الاعیان )، چاپ محمد احمدی ابوالنور، ج ۱، قاهره ۱۳۹۰/۱۹۷۰؛
(۱۱) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین ، ج ۲، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۶، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۱۲) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۰؛
(۱۳) عمر فرّوخ ، تاریخ الادب العربی ، ج ۶، بیروت ۱۹۸۳؛
(۱۴) محمد عبدالحی بن عبدالکبیر کتانی ، فهرس الفهارس والاثبات ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۴۰۲/۱۹۸۲، محمدبن محمد مخلوف ، شجره النور الزکیّه فی طبقات المالکیه ، بیروت ۱۳۵۰؛
(۱۵) عباس بن ابراهیم مراکشی ، الاعلام بمن حلّ مراکش و اغمات من الاعلام ، ج ۳، فاس ۱۳۵۵/۱۹۳۷؛
(۱۶) احمدبن محمد مقری ، ازهار الریاض فی اخبار عیاض ، چاپ مصطفی سقّا، ابراهیم ابیاری ، و عبدالحفیظ شلبی ، قاهره ۱۹۳۹ـ ۱۹۴۲؛
(۱۷) همو، نفح الطیب ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۳۸۸/ ۱۹۶۸؛
(۱۸) علی بن عبدالله نباهی ، تاریخ قضاه الاندلس ، او، المَرقَبه العُلیا فیمن یستحقُّ القضاء والفُتیا ، چاپ مریم قاسم طویل ، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۱۹) محمدبن محمد وزیر، الحُلل السُّندسیّه فی الاخبار التونسیّه ، محمد حبیب هیله ، بیروت ۱۹۸۵؛

(۲۰) Soledad Gibert, ” A bu-l-Baraka ¦ t A l-Balafiqi Qa ¦ d ¤ i, historiador y poeta”, A l-Andalus , XXVIII (1963).

دانشنامه جهان اسلام جلد ۴ 

زندگینامه ابوالفضائل محمد برهان الدّین نَسَفی(۶۷۵-۶۰۰ه.ق)

برهان الدّین نَسَفی ، ابوالفضائل محمدبن محمد عبداللّه (متوفی ۶۸۷) متکلّم حنفی ، منطق دان و متبحّر در مسائل فقهیِ علم خلاف و جدل در قرن هفتم . به گفته شاگردش ، ابن فُوَطی (صَفَدی ، ج ۱، ص ۲۸۲)، حدود ۶۰۰ احتمالاً در نَسَفِ ماوراءالنهر به دنیا آمد و در ۶۷۵ پس از سفر حج و زیارت مکه به بغداد رفت ، و از آن زمان به بعد در آنجا مقیم شد و تا هنگام مرگ به تدریس اشتغال داشت .

جَسد وی را در زیر قبّه آرامگاه ابوحنیفه در خیزُرانیه به خاک سپردند. دانسته نیست که استادان او چه کسانی بوده اند. از میان شاگردانش در بغداد می توان از علامه حلّی عالم امامی مذهب نام برد که از وی اجازه روایت همه آثارش را دریافت کرد (مجلسی ، ج ۱۰۴، ص ۶۶ـ ۶۷). ظاهراً آوازه برهان الدین نسفی در اواخر عمر، به سرزمینهای دیگر نیز رسیده بود، زیرا علم الدین برزالی * ، محدث و مورخ سوری ، در ۶۸۴ از دمشق نامه ای به او در بغداد نوشت تا از برهان الدین اجازه ای به دستخط خود او دریافت دارد. ابن فوطی نحوه زندگی او را زاهدانه خوانده است .

آثار

سهم عمده برهان الدین در پیشبرد علم در زمینه جدل * بود. جدل رشته ای است که با جنبه های منطقی آرای فقهیِ مورد اختلاف سر و کار دارد. اصحاب مکتب رضی الدین نیشابوری ، بویژه رکن الدین عمیدی * (متوفی ۶۱۵ در بخارا)، این علم را بر مبنای تازه ای قرار داده بودند.

کتاب موجز او به نام مقدمه فی الجدل و الخلافِ و النظر ، که به المقدمه البرهانیه یا الفصول البرهانیه نیز معروف است ، به رغم پیچیدگی آن ، متن درسی متداولی گردید که طلاب آن را از برمی کردند. گذشته از حاشیه ای که خود مؤلف بر این کتاب نوشته ، دست کم چهار شرح دیگر آن نیز شناخته شده است .

به نوشته حاجی خلیفه (ج ۲، ستون ۱۸۰)، یکی از بهترین این شرحها به قلم شمس الدین سمرقندی بود که در ۶۹۰ در ماردین به انجام رسید. شرح دیگری از شارحی گمنام موسوم به نُعمان خوارزمی موجود است . رسایل دیگر او که در زمینه خلاف و جدل در دسترس است عبارت اند از: منشأ النظر فی علم الخلاف (که خود مؤلف و اکمل الدین بابَرتی ( متوفی ۷۸۶ ) شروحی بر آن نوشته اند)؛ دفع النصوص و النقوض ؛ التراجیح ؛ تعارضات (یا المختصر فی التراجیح )؛ القوادح الجدلیه .

برهان الدین در رساله اخیر ادعا می کند که خطای بسیاری از مطالبی را که جدلیّون متأخّر مطرح کرده اند به اثبات رسانده است . ابن خلدون از او به عنوان یکی از مدرسانی نام برده که تا حدی از مشرب عمیدی پیروی کرده اند (ص ۴۵۷ ـ ۴۵۸)، اما تا زمانی که مباحث او با آثار جدلی متقدّم در زمینه جدل به طور منظم مقایسه نشود، میزان اصالت نظر او را نمی توان ارزیابی کرد. علاقه برهان الدین به نکته های محل اختلاف در فقه عملاً به مکاتب ابوحنیفه و شافعی محدود می شد.

آثار فلسفی

آثار فلسفی برهان الدین نسفی یعنی شرحی بر کتاب الاشارات ابن سینا و رساله فی الدور و التسلسل ، از میان رفته اند. از دیگر آثار او چنین بر می آید که نظر او نسبت به فلسفه ، چون نظر غزالی ، کاملاً منفی بوده است . البته در این مورد منطق را می توان استثنا کرد.با وجود اینکه در فقه از مذهب حنفی پیروی می کرد، بی گمان در علم کلام به اشعریان گرایش داشت و از ستایشگران غزالی و فخرالدین رازی بود.

شرحی که تحت عنوان شرح الرساله القدسیه بادلتها البرهانیه بر الرساله القدسیه غزالی نوشته و خلاصه های او از المقصد الاَقصی (الاسنی ‘) فی اسماءِاللّه الحُسنی ‘ ( رجوع کنید به ماخ ، ص ۲۰۸) و تفسیر کبیر فخررازی از میان رفته است .

برهان الدین در شرح الاسماء الحسنی ، که موجود است و در آن به بحث کلامی درباره صفات و اسماء قرآنی خدا پرداخته است ، از المقصد الاقصی نوشته غزالی و لوامع البیّناتِ رازی به عنوان منابع اصلی خود نام برده است . از نقل قولهایی که از جنید، و دفاعی که از درست آیینی حسین بن منصور حلاج ، کرده می توان نگرش مثبت او را نسبت به تصوف دریافت . ظاهراً مطلع السعاده او از بین رفته است .



منابع :

(۱) ( ابن خلدون ، مقدمه ابن خلدون ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸ ) ؛
(۲) ابن قطلوبغا، تاج التراجم فی طبقات الحنفیه ، چاپ افست بغداد ۱۹۶۲، ص ۵۸ ؛
(۳) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، بیروت ۱۴۱۰/ ۱۹۹۰، ج ۱، ستون ۹۵، ۸۶۵، ج ۲، ستون ۱۰۳۲، ۱۲۷۲، ۱۲۹۶،۱۷۲۰، ۱۷۵۶، ۱۷۹۸ـ۱۷۹۹، ۱۸۰۳، ۱۸۶۱؛
(۴) محمدبن احمد ذهبی ، العبر فی اخبار البشر ، چاپ صلاح الدین منجد، کویت ۱۹۶۰ـ۱۹۶۶، ج ۵، ص ۳۴۶ـ۳۴۷؛
(۵) خلیل بن ایبک صفدی ، الوافی بالوفیات ، ج ۱، چاپ هلموت ریتر، استانبول ۱۹۳۱؛
(۶) عبدالقادربن محمد قرشی حنفی مصری ، الجواهر المضیئه فی طبقات الحنفیه ، چاپ عبدالفتاح محمد حلو، قاهره ۱۳۹۸ـ ۱۳۹۹/ ۱۹۷۸ـ ۱۹۷۹، ج ۳، ص ۳۵۱؛
(۷) عمررضا کحاله ، معجم المؤلفین ، دمشق ۱۹۵۷ـ۱۹۶۱، ج ۱۱، ص ۲۹۷؛
(۸) عبدالحی بن عبدالحلیم لکنوی ، الفواید البهیه فی تراجم الحنفیه ، چاپ م . نعسانی ، قاهره ۱۳۲۴/۱۹۰۶، ۱۹۴ـ ۱۹۵؛
(۹) محمدباقربن محمدتقی مجلسی ، بحارالانوار ، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛

(۱۰) W. Ahlwardt, Verzeichnis der arabischen Handschriften der Kخniglichen Bibliothek zu Berlin , Berlin 1887-1899,   , ۵۰۷, IV, 468-470;
(۱۱) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, I, 615, Supplementband, 1937-1942, I, 849;
(۱۲) R.Mach, Catalogue of Arabic manuscripts ) Yahuda Section ) in the Garrett collection , Princeton 1977.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۳

زندگینامه عَلَم الدّین قاسم بِرزالی(۷۳۹-۶۶۵ه.ق)

بِرزالی ، عَلَم الدّین قاسم بن محمدبن یوسف ،معروف به ابن برزالی ، مورخ و محدث سوری( اهل شام ) در جمادی الاولی یا جمادی الا´ خره ۶۶۵ در دمشق متولد شد. برایِ تاریخی پیش از این ، یعنی ۶۶۳، نیز که گاهی ذکر شده محملی می توان یافت ، ولی برزالی خود صریحاً بیان کرده که در ۶۶۵ زاده شده است.

نیاکان وی از بربرهای برزال * بودند. جدِّ بزرگش ، زکّی الدین محمدبن یوسف (متولد ح ۵۷۷، متوفی ۶۳۶ در حَماه )، در ابتدای سده هفتم در شام اقامت گزید. نسبت «اشبیلی » که به نام زکی الدین اضافه شده است نشان می دهد که خودِ او، یا یکی از نیاکانش روزگاری در اشبیلیه (سِویلّ) می زیسته اند.

کتابی از وی در دمشق موجود است ( رجوع کنید به مقدسی ، ص ۲۲)، و نسخه هایی از دو جلد کتاب تاریخ دمشقِ ابن عساکر که او استنساخ کرده در بانکی پور ( فهرست ، ج ۱۲، ص ۱۴۴ به بعد، ش ۸۰۰ـ۸۰۱، نیز رجوع کنید به ج ۵، ص ۲۲۳، ش ۴۸۱) نگهداری می شود. جدِّ برزالی که بعد از پدر به مقامِ امامت مسجد فَلّوس (فلوس ( ؟ ) بنابر قرائت سُواژه ، ص ۶۰؛ رجوع کنید به نُعیمی دمشقی ، ج ۱، ص ۸۶، ج ۲، ص ۳۶۱) رسیده بود، در ۶۴۳ در ۲۳ سالگی درگذشت ، و پدر برزالی ، بهاءالدین ، تحت سرپرستیِ جد مادریِ خود قرار گرفت . بهاءالدین که مردی دانشمند بود و در دستگاه قضا کار می کرد، در ۶۹۹ در شصت سالگی وفات یافت ( رجوع کنید به ابن قاضی شُهبَه ، در حوادث سنه ۶۹۹).

برزالی به عنوان عضو خاندانی دانشمند، همراه خواهرش زینب ، نزد پدر و دیگر استادان معروف به تحصیل پرداخت . برای نمونه ، ابن تیمیّه * در خانه وی او را تعلیم می داد (بانکی پور، فهرست ، ج ۵، ص ۱۸۰). برزالی در جوانی آغاز به کار کرد، ولی نسبت به سنّش از رشد بیشتری برخوردار بود و عشق به دانش اندوزی را در سراسر عمر حفظ کرد. چون تحصیلات دینی را به پایان رساند، برای ادامه مطالعات خویش به شهرهای دیگر شام و مصر رفت ، و مدتی به کار شهادت در محاکم شرعی مشغول شد، ولی بیشتر عمر خود را به تدریس حدیث در مدارس دمشق گذراند، و مقام اصلی او تدریس در «نوریّه » بود (برای اجازه های دروس او رجوع کنید به بانکی پور، فهرست ، ج ۵، ص ۵۰ و بعد، ۱۹۸ و بعد).

رحلت

وی چندین بار به حج رفت و در ۴ ذیحجه ۷۳۹ در خُلیص ، دهی نزدیک مکه ، درگذشت . فرزندان او، که از میان آنها محمد و فاطمه دانشمندانی نخبه به شمار می رفتند، پیش از وی مرده بودند. بیشتر استادان برجسته زمان ، نظیر ذهبی ، جزو شاگردان و همکاران متعدد برزالی بوده اند. نویسندگانِ شرح حال او براین قول متفق اند که برزالی شخصی بسیار جذّاب ، خوش چهره ، فروتن ، و در باب کتب و معلوماتِ خویش بخشنده بود؛ خطّی خوش داشت ، عالمی سخت کوش ، و مورد اطمینان کلیه حوزه های علمی بود، حتی حوزه هایی که با یکدیگر مخاصمه داشتند.

آثار

از نوشته های او فهرستی در دست نیست ، و هیچیک از آثار باقیمانده وی نیز تاکنون چاپ نشده است .

تاریخ ،

۱-اثر بزرگ او که به وقایع سال ۷۳۶ منتهی می شود، اغلب مورد استناد قرار می گرفت . دانشمندانِ بعدی این کتاب را تلخیص و تکمیل کرده اند.عنوان آن ظاهراً المُقتفی ‘ است ( رجوع کنید به سخاوی در رُزنتال ، ص ۴۱۴؛ ولی نُعَیمی دمشقی ، ج ۱، ص ۵۷۸، به کتابی با عنوان المنتقی ‘ ( = المحتفی ‘ ؟ ) اشاره می کند که گویی با کتاب تاریخ که وی غالباً از آن نقل می کند تفاوت دارد). المقتفی ‘ به صورت نسخه خطی در طوپقاپی سرای ، احمد سوم ، به شماره ۲۹۵۱ نگهداری می شود ( رجوع کنید به منجد، ص ۱۰۱ و بعد).

۲-المُعجم حجیم او که بسیار تمجید شده و غالباً به عنوان مرجعی معتبر برای ترجمه رجال آن عصر بدان استناد شده ، برجای نمانده است . مُعجم کوچکی از نخستین استادان او در دمشق نگهداری می شود ( رجوع کنید به عش ، ص ۲۲۸ و بعد).

۳-کتابی نیز به نام معجم البلدان و القُری ‘ را ابن طولون در لُمَعات (ص ۳۵، ۴۳) به او نسبت داده است .

یک اثر کوچک تاریخی نیز درباره کسانی که در جنگ بدر شرکت داشته اند، به استناد خط نسخه موجود در دمشق که به دیگر نوشته های برزالی در کتابخانه ظاهریّه شباهت دارد، به وی نسبت داده شده است ( رجوع کنید به عش ، ص ۴۶).

در میان آثار وی در حدیث ،

۴-از کتابی به نام اَرْبَعُون بُلدانیه یاد کرده اند.

۵-دو منتخب از عَوالی الحدیث که از استادان خود جمع آوری کرده ،

۶-و نیز کتابی به نام ثُلاثیّاتٌ مِنْ مُسْنَدِ احمدبن حنبل ، در کتابخانه بانکی پور نگهداری می شود ( فهرست ، ج ۵، ص ۱۹۴ به بعد، ش ۴۶۲،۲،۳،۶).

۷-کتابی فقهی از او در باب «الشروط » در قاهره موجود است ، و می توان اطمینان داشت که در آینده نیز آثاری از وی کشف شود. برزالی آثار خود را کمتر تحریر نهایی می کرد و بیشتر به صورت مسوّده باقی می گذاشت ، ازینرو برجای ماندن آثارِ وی بر حسب تصادف بوده است .

نُعیمی (ج ۱، ص ۱۱۳) به این نکته اشاره کرده که خود او در ۸۹۴ به آخرین جلد کتاب تاریخ برزالی برخورده است .



منابع :

(۱) ( ابن حجر عسقلانی ، الدُرَرالکامنه فی اعیان المائه الثامنه ، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳، ج ۳، ص ۲۳۷ـ۲۳۹ ) ؛
(۲) ابن شاکر کتبی ، فَوات الوفیات ، قاهره ۱۹۵۱، ج ۲، ص ۲۶۲ـ۲۶۴؛
(۳) ابن طولون ، لُمَعات ، دمشق ۱۳۴۸؛
(۴) ابن فضل الله عُمَری ، المسالک ، نسخه خطی عربی دانشگاه ییل ، ش ۳۴۱ L (1185 Cat. Nemoy, )، گ ۱۷۹ پ ـ۱۸۲ پ ؛
(۵) ابن قاضی شهبه ، الاعلام ، نسخه خطی آکسفورد، مجموعه Marsh ، ش ۱۴۳، سنه ۷۳۹، ج ۱، ص ۱۱۲ و بعد؛
(۶) ابن کثیر، البدایه والنهایه فی التاریخ ، قاهره ۱۳۵۱/۱۹۳۲، ج ۱۴، ص ۱۸۵ و بعد؛
(۷) محمدبن علی حسینی ، ذیل تذکره الحفاظ ، دمشق ۱۳۴۷، ص ۱۸ـ۲۱؛
(۸) محمدبن احمد ذهبی ، نُبَلاء ، نسخه خطی عربی دانشگاه ییل ، ش ۵۷۱ L ، ج ۲ (۱۱۷۷ Cat. Nemoy )، گ ۳۳۰ پ ـ۳۳۱ پ (برای تاریخ خاندان برزالی ، بویژه زندگینامه زکی الدین )؛
(۹) عبدالوهاب بن علی سبکی ، طبقات الشافعیه الکبری ، ج ۶، ص ۲۴۶ و بعد؛
(۱۰) ( خلیل بن ایبک صفدی ، الوافی بالوفیات ، ویسبادن ۱۹۶۲ـ۱۹۷۹ ) ؛
(۱۱) یوسف عش ، فهرست مخطوطات دارالکتب الظاهریّه ، التاریخ ، دمشق ۱۳۶۶/۱۹۴۷؛
(۱۲) صلاح الدین منجد، در (۱۹۵۶) RIMA ؛
(۱۳) عبدالقادربن محمد نعیمی دمشقی ، الدارس فی تاریخ المدارس ، چاپ جعفر حسنی ، دمشق ۱۳۶۷ـ۱۳۷۰/۱۹۴۸ـ۱۹۵۱؛

(۱۴) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, II, 45, Supplementband, 1937-1942, II, 34f. G. Makdisi, “Autograph diary of an eleventh- century historian of Baghda ¦ d”, BSOAS, XVII (1956);
(۱۵) F. Rosenthal, A history of Muslim historiography, 523;

(برای برخی آثار منتشر نشده ذهبی که زندگینامه برزالی را به صورت تک نگاری نوشته است )

(۱۶) J. Sauvaget, Les monuments historiques de Damas, Beirut 1932;
(۱۷) G. Vajda, Les certificats de lecture , Paris 1957, 35, 56;
(۱۸) idem, “Un mag § mu ¦ ‘ damascهne du VIII e /XII e siهcle”, JA , 245 (1957), 143-146.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۳ 

زندگینامه ابوعبدالله محمد بن احمدذهبی «شمس الدین ذهبى »«ابن قایماز »(۶۷۳-۷۴۸ه.ق)

محمد بن احمدبن عثمان بن قایماز ترکمانى دمشقى شافعى ، معروف به شمس الدین ذهبى از برجسته ترین علماى رجالى و از مشهورترین مورخان نیمه نخست قرن هشتم هجرى است . وى نویسنده ده ها کتاب رجالى و تاریخى است و تخصص عمده او در دانش رجال و جرح و تعدیل راویان و اخباریان ومحدثان است .

نکته مهم درباره ذهبى و ابن حجر عسقلانى آن است که این دو، آخرى افرادى هستند که به بقایاى کتابهاى قرون نخست اسلام دسترسى داشته و پس ازآنها، بسیارى از این آثار از میان رفته است . بنابراین ارزش کتابهاى ذهبى ، حفظ متون فراوانى از گذشته است که با کمال تاءسف امروزه در اختیار مانیست .

استادان

  1. و از ابوالحسین علی بن الفقیه در بعلبک و
  2. ابوالحسن علی بن مسعود موصلی و
  3. محمودبن ابی بکر ارموی و
  4. شرف الدین احمدبن ابراهیم فزاری در شام و
  5. از قاسم بن محمدبن یوسف برزالی در مصر و
  6. صدرالدین بن حمویه و
  7. گروهی دیگر از علمای مصر و شام حدیث شنوده است .

آثار

او راست :

  1. کتاب تاریخ الاسلام در بیست جلد.
  2. تاریخ النبلا در بیست جلد.
  3. الدول الاسلامیه .
  4. طبقات القراء.
  5. طبقات الحفخاظ در دو جلد.
  6. نباءالرجال .
  7. تذهیب التهذیب .
  8. اختصار تهذیب الکمال در سه جلد.
  9. اختصار کتاب الاطراف در دو جلد. الکاشف .
  10. اختصارالتذهیب .
  11. اختصار سنن البیهقی در پنج جلد.
  12. میزان الاعتدال فی نقد الرجال در سه جلد.
  13. المشتبه فی الاسماء و الانساب .
  14. تنقیح احادیث التعلیق لابن الجوزی .
  15. المستحلی اختصار المحلی .
  16. المقتنی فی الکنی .
  17. المقتفی فی الضعفا.
  18. العبر فی خبر من غبر در دو جلد.
  19. اختصارالمستدرک للحاکم در دو جلد.
  20. مختصر تاریخ ابن عساکر در ده جلد.
  21. مختصرتاریخ الخطیب البغدادی در دو جلد.
  22. اختصار تاریخ نیشابور.
  23. الکبائر.
  24. احادیث مختصر ابن الحاجب .
  25. توقیف اهل التوفیق علی مناقب الصدیق.
  26. نعم السمر فی سیره عمر.
  27. التبیان فی مناقب عثمان .
  28. فتح الطالب فی اخبار علی بن ابیطالب .
  29. معجم الاشیاخ .
  30. اختصار کتاب الجهاد لابن عساکر.
  31. مابعدالموت .
  32. اختصار کتاب القدر للبیهقی .
  33. هالهالبدر فی عدداهل بدر.
  34. اختصار تقویم البلدان لابی الفدا.
  35. نقض الجعبه فی اخبار شعبه .
  36. قضا نهارک فی اخبار ابن المبارک .
  37. اخبار ابی مسلم الخراسانی .
  38. کتاب تذکره الحفاظ و میزان الاعتدال

وى ازمؤ لفان پر تاءلیف است ، به طورى که عبدالستار الشیخ ، قریب ۲۷۰ اثر از وى برشمرده است .بیشتر این آثار در علم رجال ، تاریخ و تلخیص ‍ آثار پیشینیان است .

مهمترین کتاب وى در تاریخ عمومى جهان اسلام ، کتاب تاریخ اسلام اوست که تا کنون حوادث تا سال ۶۲۰ ضمن ۴۶ مجلد ازآن چاپ شده است . نخستین مجلد آن السیره النبویه ، مجلد دوم المغازى ، مجلد سوم الخلفاء الراشدون و پس ازآن بر اساس شیوه سالشمار حوادث و درگذشتگان هر سال آمده است . وى هفتاد طبقه را تصور کرده وبراى هر طبقه ده سال را در نظر گرفته است . مجلدات چاپ شده تاریخ الاسلام نیز بر همین اساس به صورت ده سال یا دو ده سال نشر یافته است .

وى دربیان شرح حال افکار گذشته ، دو شیوه را بکارگرفته است . در حوادث میانه سالهاى ۴۰ تا ۳۰۰ که ده سال یا یک طبقه فرض کرده ، درآغاز هر سال ، درگذشتگان آن سال را بر مى شمرد بدون آن که شرح حال آنها را بنویسد. پس از آن که ده سال مورد نظر تمام شد تحت عنوان تراجم هذه الطبقه به تفصیل شرح حال افراد در گذشته آن ده سال یا یکجا بر اساس الفبا مى آورد. اما از حوادث سال ۳۰۱ به بعد ابتداء حوادث هر سال را نقل مى کند تا آن دهه خاتمه مى یابد. پس از آن تراجم در گذشتگان هر سال را به ترتیب الفبا به صورت سالنانه مى آورد به طورى که باید درگذشتگان سال ۴۲۳ را در ذیل همان سال دید، البته نه در بخش حوادث بلکه در بخش ‍ مستقل وفیات .

وى درمقدمه سیره نبوى فهرستى اجمالى از مآخذ خود را به دست داده که به طور عمده آثار شناخته شده پیشینیان است . با این حال برخى از آثار که وى یاد کرده ، در حال حاضر موجود نیست .

منابع وى عبارتند از:

  1. دلائل النبوه بیهقى ،
  2. سیره النبى ابن اسحاق ،
  3. المغازى ابن عائذ کاتب ،
  4. طبقات الکبرى ابن سعد، تاریخ ابوعبدالله بخارى ،
  5. تاریخ احمد بن ابى خیثمه ،
  6. تاریخ یعقوب فسوى ،
  7. تاریخ محمد بن مثنى عنزى ،
  8. تاریخ ابوحفص فلاس ،
  9. تاریخ ابن ابى شیبه ،
  10. تاریخ واقدى ،
  11. تاریخ هیثم بن عدى ،
  12. تاریخ و طبقات خلیفه بن خیاط،
  13. تاریخ ابوزرعه دمشقى ،
  14. الفتوح سیف بن عمر،
  15. تاریخ مفضل بن غشان غلابى .

وى از آثار دیگرى هم که آنها را تلخیص کرده بهره برده است . از جمله آنها تاریخ نیشابور حاکم نیشابور و تاریخ دمشق ابن عساکر و وفیات الاعیان ابن خلکان و الانساب سمعانى است . تلخیص آثار بزرگ پیشین ، یکى از مهمترین کارهاى علمى ذهبى است . در این میان ، تلخیصى از کتاب طرق حدیث غدیر طبرى مورخ کرده که خوشبختانه برجاى مانده است .
ذهبى در همان مقدمه مى افزاید: براى تاءلیف این اثر تاریخ طبرى ، تاریخ ابن اثیر، تاریخ ابن الفرضى ، تاریخ وصله ابن بشکوال ، و کتابهاى دیگرى ازجمله مرآه الزمان را مطالعه کرده است .

در بیشتر موارد اخبار کتاب سیره و مغازى مسند بوده و یا دست کم منبع کتابى نقل با اید ازنام مؤ لف آمده است . از گردآورى آن موارد است که مى توان دامنه کار ذهبى را در استفاده از مآخذ مختلف به دست آورد. به هر روى نگاهى به کتاب تاریخ الاسلام نشان مى دهد که این تنها یک فهرست کلى است و ذهبى در جاى جاى شرح حال ها از کتابهاى بیشمارى بهره برده که در حال حاضر در اختیار نیست .

نمونه آن تاریخ الشیعه ابن ابى طى است که قطعات نقل شده در تاریخ الاسلام ذهبى را ما در مقالى مستقل گرد آورى کردیم .(آینه پژوهش ، ش ۴۶) آنچه جالب است این که وى ، نخستین تحریر کتاب تاریخ الاسلام را در سال ۷۱۴ در حالى که چهل سال داشت به پایان برده است .

پس از ذهبى کتاب تاریخ الاسلام از مصادر و مآخذ اصلى آثار مؤ لفان برجسته اى مانند صفدى در الوافى بالوفیات ، ابن شاکر کتبى در عیون التواریخ ، تقى الدین سبکى در طبقات الشافعیه ، و ابن کثیر در البدایه والنهایه و شمارى دیگر درآمد. همچنین این کتاب چهار بار به گونه هاى متفاوت تلخیص شد.

در اینجا نمى توان از اثر سترگ دیگر ذهبى یعنى سیر اعلام النبلاء سخن نگفت . اثرى که ضمن آن تراجم چهره هاى بیشمارى از بزرگان دنیاى اسلام از هر فرقه و مسلک و هر نقطه جهان اسلام درج شده است . این کتاب توسط موسسه الرساله وزیر نظر شعیب الارنؤ .ط در ۲۳ جلد به بهترین صورت به چاپ رسیده است . اخیرا دارالفکر بیروت نیز چاپ چاپ دیگرى از آن عرضه کرده و قسم چاپ ناشده اى را بر آن افزوده است .

کتاب تذکره الحفاظ و میزان الاعتدال نیز از آثار پر ارجى است که در عرضه شناساندن محدثان و راویان نوشته شده است . نباید پنهان کرد که ذهبى آگاهیهاى رجالى خود را در کتابهاى مختلف خود جاى داده و میان هر کدام با دیگرى به نوعى تمایز و تفاوتى گذاشته است . این تمایز گاه به تقسیم بندى طبقه اى ، گاه در وارد کردن امیران و عالمان با یکدیگر و گاه به تفصیل و تلخیص است .

گرایشهاى مذهبى ذهبى

 گرایشهاى سلفى و اهل حدیثى است و ستایش ‍ وى از ابن تیمیه (۶۶۱ ۷۲۸) على رغم اشاره به برخى انتقادها، نشانگر تمایلات مذهبى اوست . وى کتابى مفرد با عنوان الدره الیتیمه فى سیره ابن تیمیه تاءلیف کرده است . به همین دلیل گرایش ضد شیعى او قوى است و این مساءله به خوبى در میزان الاعتدال وى در ارزیابى ضعفا روشن است .

رحلت

وى در سوم ذى قعده سال ۷۴۸ در دمشق درگذشت و در قبرسات باب الصغیر مدفون شد.

منابع تاریخ اسلام//رسول جعفریان

لغت نامه دهخدا

زندگینامه شمس الدین ابوالعباس احمد البرمکی الاربلی الشافعی« ابن خلکان »(متوفی۶۷۰ه.ق)

شمس الدین ابوالعباس احمدبن ابراهیم بن ابی بکربن خلکان بن ناوک بن عبدالله بن شاکَل بن الحسین بن مالک بن جعفربن یحیی بن خالد البرمکی الاربلی الشافعی .

یکی از بزرگان علما و صدور روسا. و چنانکه خود او در تضاعیف وفیات گوید به سال ۶۰۸ ه’ ۳۹ .ق . در شهر اربل بمدرسه ملک معظم مظفرالدین بن زین الدین متولد و در ۶۲۱ صحیح بخاری را از شیخ صالح بن هبهالله شنوده و پدر او تا آخر عمر (۶۱۰) متولی تدریس مدرسه ملک المعظم در اربل بوده است .

ابن خلکان در سنه ۶۲۶ از موطن خویش بحلب رفته و سالی چند بوده و در سال ۶۳۳ به دمشق اقامت داشته است . و در ۶۳۶ نائب قاضی القضاه مصر، یوسف بن حسن سنجاری شده و در ۶۵۹ قاضی القضاه دمشق گردیده و پس از پانزده سال باز به مصر رفته و سپس بسِمَت متولی قضا به شام بازگشته است .

و کتبی صاحب فوات الوفیات گوید: ابن خلکان متولی قضای شام بود و سپس منعزل و ابن صایغ قاضی آنجا گردید و پس از هفت سال ابن صایغ عزل شد و ابن خلکان بمقام پیشین بازگشت و شعرای وقت از قبیل رشیدالدین فارقی و سعدالدین فارقی و نورالدین بن مصعب او را تهنیتها گفتند.

گویند وقتی او را بکذب در انتساب ببرامکه تهمت کردند،او در جواب گفت : اگر بدورغ نسب خواستمی کردن ، خود را بعباس بن عبدالمطلب یا علی بن ابی طالب یا یکی از صحابه بستمی . چه فایدتی مترتب تواند بود در انتساب بقومی که از آنان بقیتی نمانده و در اصل مجوس بوده اند؟ ابن خلکان را اشعاری لطیف حاکی از طبعی سلیم و ذوقی مستقیم است .

رحلت

او به سال ۶۸۰ از منصب قضای شام مستعفی شده و در ۶۸۱ درگذشته است .

آثار

کتاب نفیس او موسوم به وفیات الاعیان و انباء ابناءالزمان یکی از بزرگترین و نافعترین کتابهای فن رجال است . آنرا در ۶۵۴ بقاهره آغازکرده و در ۶۷۲ بهمان شهر بپایان رسانیده است . این کتاب بترتیب حروف معجم و ترجمه ۸۴۶ تن از بزرگان امراو وزرا و علما و جز آنان را شامل است .

مولانا ظهیرالدین اردبیلی متوفی به ۹۳۰ آنرا بفارسی آورده و مرحوم معتمدالدوله فرهادمیرزا به سال ۱۲۸۴ ه’ ۳۹ .ق . با تصحیح و حواشی و قیود و اضافاتی در طهران متن عربی آنراطبع کرده است . و دوسلان بفرانسه ترجمه کرده است ، و محمد افندی رودسی زاده با تصرفاتی به ترکی نقل کرده و در اسلامبول به سال ۱۲۸۰ ه’ ۳۹ .ق . به طبع رسیده است . و نسخه ای از کتاب وفیات بخط مولف او در متحف بریطانیا موجود است . ابن خلکان را برادری موسوم به بهاءالدین محمد بوده که قضاء بعلبک داشته و در ۶۸۳ ه’ ۳۹ .ق . وفات کرده است و شاید کتاب التاریخ الاکبر فی طبقات العلماء و اخبارهم از او باشد.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه ابوسلیمان داود بناکتى (متوفی ۷۳۰ه.ق )

ابوسلیمان داود بن تاج الدین ابولفضل محمد بناکتى از شهر بناکت واقع در کناب رود سیحون ، از مورخان نیمه نخست قرن هشتم و از اطرافیان ایخان مغول ، غازان خان است . وى شاعر بوده و در دربار مغول به لقب ملک الشعرائى مفتخر شده است . عنوان کتاب تاریخ وى که به مناسبت نام خود وى به تاریخ بناکتى شهرت یافته روضه اولى الالباب فى معرفه التواریخ والانساب است . تاءلیف این کتاب به سال ۷۱۷ هجرى پایان یافته است .

وى در مقده نوشته است … درخاطر آمده که در علم تواریخ وانساب که معظم کتب الهى صحف سماوى در جمع ادیان به ذکر آن مشحون است ، کتابى سازیم که مشتمل بر تواریخ و انساب عموم طوایف اهل عالم وبیان اختلاف تواریخ هر قومى از ادیان مختلف و انساب مشاهیر انبیا واولى ، خصوصا سید المرسلین و خاتم النبیین محمد مصطفى علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات وشعب الاولاد و ائمه طاهرین و خلفاو سلاطین و مشاهیر و صحابه و تابعین و مشایخ طبقات واصحاب حدیث قرّاء و علماى دین و ملوک و خواقین و امراو خوانین و سایر اقوام بنى آدم کنم و شطرى از اقوال واحوال و حکایات ایشان که در هرکتابى دیده و از مورخى و نسابه اى شنیده و تفحص بلیغ نموده به تخصیص کتاب جامع التواریخ که به حکم یرلیغ سلطان اسلام غازان خان ، خواجه رشیدالدین وزیر طاب ثراه از کتب تواریخ عالم از هند و خطا و مغول وافرنج و غیر هم ازان ممالک طلب داشته وجمع کرده بر وجه ایجاز باز نمایم .

توضیحات وى کافى است . درباره مآخذ وى ، این را هم باید افزود که بنابه گفته مصحح کتاب ، تاریخ بناکتى ، برخلاف تورایخ دیگر اسلامى ، مانند جامع التواریخ ، شامل شرح بالنسبه مبسوط و دقیق است از احوال ملل غیر مسلمان مثل یهود عیسویان و هنود و چینى ها و مغول .

نام برخى از آثار تاریخى و غیر تاریخى درمتن کتاب آمده که ازان جمله غرر السیر ثعالبى ، دیوان النسب ، تاریخ ولاه خراسان اسلامى ، مجمع البیان طبرسى ، کتاب مسعودى (شاید مروج الذهب )، شرح احوال مذاهب اهل عالم از فخر رازى مى باشد.(۵۹۰)
کتاب در نه قسم تنظیم شده است . قسم نخست در شناخت انساب و تاریخ آدم تا ابراهیم (ع ). در بخشى از این قسم به بیان تواریخى که منجمان نهاده اند پرداخته شده است .

قسم دوم شاهان ایران تاساسانى . قسم سوم در نسب پیامبر (ص )، تاریخ خلفا و دوازده امام است . به دنبال آن تاریخ خاندان اموى و عباسى . قسم چهارم در دولتهاى مستقل ایرانى در دوره عباسیان . قسم پنجم درتاریخ انبیاى یهود. قسم ششم در تاریخ نصارا و افرنج تا پاپها. قسم هفتم د رتاریخ هندیان و مسلمانان هند. قسم هشتم در تاریخ چین . قسم نهم تاریخ مغول تا غازان خان .

از این تقسیم بندى ، آشکار مى شود که وى برخلاف متون کهن که تاریخ آفرینش را تا پیابمر (ص ) و به دنبال یکدیگر مى آورد، فصل بندى جدیدى کرده که قابل تاءمل است . نکته دیگر آن که وى نشان داده که از نسل سنیان دوازده امامى است ؛ زیرا هم تاریخ خلفا را با احترام آورده (۹۲ ۹۸) و هم تاریخ دوازده امام را (صص ۹۸ ۱۳۴)

تاریخ بناکتى ، همان طور که از نام اصلى اش به دست مى آید، تنها کتاب تاریخى نیست ، بلکه آگاهیهاى نسب شناسانه نیز دارد که بسیار قابل تاءمل است . به عنوان مثال ، در ذیل شرح حال امام حسن (ع ) از فرزندان وى در یمن سخن مى گوید وشرحى از اعقاب وى را ارائه مى دهد.تاریخ بناکتى در سال ۱۳۴۸ به کوشش جعفر شعار توسط انتشارات انجمن آثار ملى به چاپ رسیده است.

منابع تاریخ اسلام//رسول جعفریان

زندگینامه ابوعمرو جمال الدین عثمان بن عمر«ابن حاجب»(۵۷۰- ۶۴۶ ق)

ابوعمرو جمال الدین عثمان بن عمر. نحوى و فقیه مالکى.خاندان وى از کردان، ساکن دونه قریه‏اى در همدان بودند و پدر وى مردى سپاهى و از حاجبان دستگاه امیر عزالدین موسک صلاحى بود و به همین خاطر وى را ابن حاجب گفتند و بر آن شهرت یافت.

ابن حاجب در استان شهرى در منطقه صعید مصر زاده شد. وى در قاهره به فراگرفتن قرآن کریم پرداخت و سپس فقه مالکى آموخت.

استادان

استادانى که در نزدشان شاگردى کرد، از جمله:

ابوالجود غیاث بن فارس لخمى،

شاطبى،

ابومنصور ابیارى،

ابوالحسین بن جبیر،

امام شاذلى و … بودند.
ابن خلدون از وى، نه تنها به نحوى و فقیه ارجمند یاد مى‏ کند که وى را اصولى بزرگ مى ‏داند. از خاکجاى او اطلاعى در دست نیست.

تألیفات وى:

۱- الکافیه؛
۲- الامالى النحویه؛
۳- المختصر فى فروع/ جامع الامهات؛
۴- منتهى السؤال و الامل فى علمى الاصول و الجدل و …

منابع فقه شیعه (ترجمه جامع أحادیث الشیعه)//آقا حسین بروجردى

زندگینامه ابوالحسن على شیبانى«ابن اثیر »(۵۵۵-۶۳۰ه.ق)

ابوالحسن على بن ابى الکرام محمد بن عبدالکریم بن عبدالله شیبانى. تاریخ‏نگار، ادیب، نسب‏ شناش و محدث. ملقب به عزالدین و مشهور به ابن اثیر جزرى.
وى در جزیره ابن عمر زاده شد و دوره جوانى خود را در موصل گذراند. در موصل، شام و بغداد نزد استادان بنامى چون ابومحمد عبدالله بن على بن سویده، ابوالقاسم یعیش بن صدقه، عبد المنعم بن کلیب حرانى و … دانش روزگار را فرا گرفت.

ابن خلکان مى‏ گوید: «ابن اثیر، حافظ حدیث بود و تواریخ را از برداشت و انساب عرب را نیک مى‏دانست و به اخبار عرب واقف بود».
وى در بغداد درگذشت و به خاک سپرده شد.

آثار

تألیفات وى:

۱- اللباب فى تهذیب الانساب؛
۲- اسد الغابه فى معرفه الصحابه؛
۳- الکامل فى التاریخ؛
۴- التاریخ الباهر فى الدوله الاتابکیه و …

 شهرت وى به دو کتاب عظیم او نخست الکامل فى التاریخ و دوم اسد الغابه فى معرفه الصحابه است . جزآن کتاب اللباب فى تهذیب الانساب را نگاشته که تلخیص کتاب الانساب سمعانى است . نیز کتابى با نام الباهر که درباره خاندان زنگیان موصل است .
ابن اثیر در اصل متولد جزیره ابن عمر از منطقه جزیره در شمال رود فرات است که به موصل آمده است . وى همراه دو برادر، نخست مجدالدین صاحب جامع الاصول و دوم ضیاء الدین صاحب المثل السائر فى ادب الکاتب والشاعر که آنها نیز در کار نگارش و تاءلیف بوده اند، شهرت خاصى برخوردار است .

مهمترین اثر ابن اثیر کتاب الکامل است که آخرین اثر اوست . این کتاب نیز به مانند آثارى که در این دوره ها تاءلیف شده از دو بخش تشکیل مى شود. بخشى که اقتباس از طبرى و آثارى پس از اوست و بخشى که با تکیه بر تک نگاریها و مشاهدات شخصى مؤ لف نگاشته شده و به طور عمده مربوط به رخدادهاى قرن ششم و ربع نخست قرن هفتم مى شود. با این حال ، ابن اثیر، در تلخیص طبرى شیوه جالبى را در پیش گرفته و در اقتباس ازآثار دیگر، اسلوبى را بکار برده که سبب شده تاریخ او پس از تاریخ طبرى ، شهرت فراوان پیدا کند.

تاریخ طبرى در هر بخش آمیخته اى است از روایات مختلف که معرکه آراء است . مطالعه این اثر براى پژوهشگر قابل استفاده است ، اما براى کسانى که به کتابى یک دست و عمومى نیازمند هستند، چندان مفید نیست . ابن اثیر این مشکل را با تاءلیف سترگ خود حل کرد و به همین دلیل کتاب او شهرت یافت .

ابن اثیر در مقدمه کتاب از علاقه خود به تاریخ سخن گفته و مى نویسد که پس از مراجعه به آثار موجود دریافته که آنها یا بسیار مطوّل اندویا بسیار مختصر. افزون بر آن کسانى که در شرق تاریخ اسلام رانوشته اند، به حوادث غرب اسلامى بى توجه اند وهمینطور به عکس . به همین دلیل او تلاش کرده تا تاریخ بنگارد که جامع اخبار شاهان غرب و شرق باشد. البته بلافاصله گوشزد مى کند که مدعى آن نیست که همه تاریخ را در کتاب خودآورده است اما مى تواند مدعى شود که آنچه را در کتاب خود فراهم آورده است در کتاب دیگرى فراهم نیامده است . وى در ادامه از شیوه کار خود سخن گفته است .

وى یادآور شده است که در سه قرن نخست تاریخ طبرى را تلخیص کرده و آنچه را که در سایر کتابها بوده برآن افزوده است . وى در این کار از منابع معتبر و مشهور استفاده کرده است . ابن اثیر بحثى نیز در فواید تاریخ آورده که بحث جالبى است .

نخستین بحث کتاب درباره تاریخ هجرى وپیدایش آن در دوران خلافت عمر است . بلافاصله بعد از آن بحث آفرینش ، هبوط آدم و زندگى انبیاء آمده است . به دنبال آن بحث از شاهان قدمى و عرب جاهلى آمده وسپس وارد سیره نبوى شده است . الکامل بر اساس سالشمار بوده ، بخشى به حوادث و بخشى به درگشتگان هر سال اختصاص داده شده است . طبعا بخش حوادث وتفصیلى که درآن آمده ، بیش از بخش دوم یعنى یاد از درگذشتگان هر سال است .

مهمترین بخش الکامل حوادثى است که معاصر خود مؤ لف بوده و نکات تازه آن فراوان است . آخرین سالهاى زندگى وى مصادف با حملات مغولان به شرق اسلامى بود که این اثر گزارش آنها را بر اساس مسموعات خود نگاشته است . وى حوادث راتا سال ۶۲۸ دنبال کرده است .

کتاب کامل چندین چاپ شده است .جداى از چاپ اروپا، چاپ رایج آن توسط دار صادر بیروت در سیزده مجلد انجام شده است . چاپ دیگر آن در نه مجلد توسط داراحیاء التراث العربى (بیروت ، ۱۴۱۴) چاپ شده است . هردو چاپ فهارس بالنسبه خوبى دارد.

ترجمه فارسى الکامل با نام کامل ، تاریخ بزرگ اسلام و ایران توسط ابوالقاسم پاینده و توسط مؤ سسه مطبوعاتى علمى در بیست وهفت مجلد چاپ شده است . ترجمه جدید آن توسط محمد حسین روحانى تا کنون هفت مجلد انجام شده وناشر آن انتشارات اساطیر (تهران ، ۱۳۷۰) مى باشد.

کتاب دیگر مؤ لف اسد الغابه فى معرفه الصحابه است که شرح حال مفصل اصحاب رسول خدا است . بخش نخست آن در چهار جلد رجال وبخشى پایانى آن در یک مجلد شرح حال صحابیان زن است . این اثر در کنار الاستعیاب ابن عبالبر والاصابه ابن حجر عسقلانى از مهمترین آثارى است که در شرح حال صحابه نگاشته شده است . چاپ منقح آن با تحقیق محمد ابراهیمالبنا، محمد احمد عاشورد، و محمود عبدالوهب فاید در مصر چاپ شده است .

منابع تاریخ اسلام//رسول جعفریان

منابع فقه شیعه (ترجمه جامع أحادیث الشیعه)//آقاحسین بروجردی

زندگینامه ظهیر الدین على بن محمد بغدادى«ابن الکازرونى»(۶۱۱- ۶۹۷ه.ق)

ظهیر الدین على بن محمد بغدادى معروف به ابن الکازرونى نویسنده کتاب یک جلدى مختصر التاریخ من اول الزمان الى منتهى دوله بنى العباس است . این کتاب با تحقیق مصطفى جواد در سال ۱۳۹۰ قمرى در بغداد چاپ شده است .

مؤ لف در اصل کازرونى بوده اما در بغداد رشد یافته است . وى شافعى است و یکى از مهمترین مشایخ او ابن دبیثى (م ۶۳۷) مورخ معروف است که ذیلى بر تاریخ بغداد نوشته است .

مورخ مورد بحث ، در یک برهه تاریخى بسیار حساسى زندگى کرده است . برهه اى که مغولان دنیاى اسلام را درنوردیده وبه سال ۶۵۶ بر بغداد تسلط یافتند. وى آثارى در فقه ، ادب ، ریاضى وکشاورزى نگاشته و در تاریخ نیز کتابى در سیره ونیز کتابى با عنوان روضه الاریب در تاریخ عمومى داشته است .

وى دربخش سیره نبوى با تفصیل سخن گفته است . او در ادامه پس از هر خلیفه اى را یاد کرده از قیافه و نقش انگشترى ووفات و مدفن و فرزندان و وزیران و قاضیان و حاجبان او سخن گفته است .

کتاب به صورت یک دست تا به آخر به همین صورت ادامه مى یابد. مختصر التواریخ با کوچکى حجم ، از دقت خاصى برخوردار بوده وفهرستى از خلفا و وزیران و قاضیان و نیز آگاهیهایى درباره نقش انگشترى خلفا و ویژگیهاى جسمى آنها به دست مى دهد.

منابع تاریخ اسلام//رسول جعفریان

زندگینامه مار غوریغوریوس یوحنا «ابن العبرى» (۶۲۳-۶۸۵ه.ق)

مار غوریغوریوس یوحنا مشهور به ابولفرج جمال الدین العربى در ملطیه واقع در ارمنستان صغیر متولد شد و پس از تهاجم مغولان به انطاکیه رفت . وى درس طب خواند و طبیب ماهر و دانشمندى برجسته شد.کتابهاى چندى در دانش طب ، نجوم ، ادب نگاشته و زبان عربى ، عبرى و سریانى را به خوبى مى دانست . وى دستى در تاریخ نیز داشته است . شاید بتوان گفت او تنهاترین مسیحى این دوره است که دست به تاءلیف یک اثر تاریخى زده و به مسیر تاریخى دنیاى اسلام از زاویه مسیحى نگریسته است .

آثار

۱-کتاب تاریخ وى اخبار الزمان بوده که از آفرینش تا سال ۱۲۸۵ میلادى را درآن نوشته است . چندى پیش از درگذشتش این اثر را با اندکى تغییر از سریانى به عربى ترجمه کرده و نامش را تاریخ مختصر الدول گذاشته است .

۲-کتاب تاریخى دیگر وى رساله تاریخیه فى اخبار العرب و اصلهم وعوائدهم است که در سال ۱۶۵۰ میلادى همراه با شروح چندى در دانشگاه آکسفورد به چاپ رسیده است .

کتاب تاریخ مختصر الدول نخست بار در سال ۱۶۶۳ همراه باترجمه لاتینى در دانشگاه آکسفورد چاپ شد. در سال ۱۷۸۳ به آلمانى ترجمه وچاپ شد. چاپ متن عربى آن با تصحیح جدید و فهارس در سال ۱۹۹۲ توسط دارالمشرق بیروت به انجام رسیده است . این کتاب در قم افست شده است .

فصلهاى کتاب به قالب ده دولت تقسیم شده است . دولتهاى هشتگانه نخست مربوط به پیش از اسلام است .دولت نهم دولت اسلامى است که بخش اصلى کتاب است . پس ازان از دولت مغول سخن گفته شده است .

۳-کتاب دیگرى با نام تاریخ الزمان از وى چاپ شده که تاریخ مطول وى بوده است .بخشهاى نخست آن به دست نیامده و نخستین بخش چاپ شده دولت عباسى است . پس از آن دولت سلجوقى و سپس حمله مغول و آنگاه دولت ایلخانان در ادامه آمده است . این کتاب نیز توسط دارالمشرق بیروت  چاپ شده است .

منابع تاریخ اسلام//رسول جعفریان

زندگینامه احمد بکری قرشی کندی«نویری کندی» (۶۷۷-۷۳۳ه.ق)

احمدبن عبدالوهاب بن محمد بن عبدالدائم بن منجی بکری قرشی کندی، ملقب به شهاب الدین و معروف به نویری کندی، از علما و مورخان و خطاطان برجستهء مصر است به سال ۶۷۷ ه ق در قریهء نویره از قراء صعید ادنی در مصر تولد یافت و به سال ۷۳۲ یا ۷۳۳ درگذشت.

از تألیفات اوست:

کتاب نهایه الارب فی فنون الادب در ۲۷ جلد

نام کتاب نشانگر محتواى مجلدات نخست کتاب است . کتاب مزبور ضمن بیست و هفت مجلد یا به تعبیر مؤ لف بیست وهفت سِفر در قاهره ، توسط الموسسه المصره العامه ، به چاپ رسیده است .

درمجلدات این کتاب تا رقم دوازده ، درباره همه چیز گفتگو مى شود و حکایات و نقلها پیرامون انواع واقسام موضوع هاى عرضه مى شود. موضوع هاى این مجلدات ، تاریخى نیست ، اما مملو از موادى است که بکار تاریخ مى آید. در مجلد اول موضوعاتى چون آفرینش آسمان ، خورشید و ماه ، ابر و باران و هوا و آتش ، شب و روز، اعیات امتهاى مختلف ، خلفت زمین ، اقالیم سبعه ، کوه ها، دریاها، نهرها، مناطق مختلف ، مکه وبیت الله ، مدینه ، بیت المقدس ، ویژگیهاى شهرهاى مهم ، بناهاى غریب عالم و پیدایى آنها، ادب قصرها و منازل خالى ازسکنه مى باشد.
از مجلد سیزدهم به تاریخ پرداخته شده و در ادامه تاریخ عمومى عالم با تفصیل هرچه تمام تر و با استفاده از منابع متنوع پدید آمده است .
مجلد سیزدهم از خلقت آدم تا پاین زندگى موسى (ع ).
مجلد چهارده از پس از موسى تا عیسى و پس از آن ذولقرنین واخبار شاهان چین و ترک …
مجلد پانزدهم در اخبار مصر ،اهرام ، شاهان ایرانى تا ساسانى ، شاهان روم و… اخبار شاهان عرب ، ایام العرب که بسیار مبسوط آمده تایوم ذى قار .
مجلد شانزدهم در سیره نبودى تا حجه الوداع .
مجلد هفدهم از وفود عرب بر پیامبر (ص ) تا مسائل شخصى زندگى آن حضرت از اقوام و خویشان و موالى و همچنین لباس پیامبر (ص ) تا دفن آن حضرت .
مجلد هیجدهم غزوات رسول خدا(ص ) و سرایا تا پایان .
مجلد نوزدهم تاریخ خلافت تا کشته شدن عثمان .
مجلد بیستم تاریخ خلافت امام على (ع ) تا قیام توابین در عراق .
مجلد بیست ویکم تاریخ حوادث مهم از سال ۶۵ تا برافتادن امویان .
مجلد بیست ودوم تاریخ عمومى از آغاز خلافت عباسیان تاسال ۲۸۹٫
مجلد بسیت وسوم تا صفحه ۳۳۲۵ پایان خلافت عباسى و پس از آن دولت فاطمى مصر و دولت اموى در اندلس .
مجلد بیست و چهارم در فتح افریقیه ازآغاز و شرح دولتهایى که در مغرب بوده اند.
مجلد بیست و پنجم قیامهاى علویان ، صاحب الزنج ، قرامطه ، دولتهاى صفارى و سامانى .
مجلد بیست وششم درباره آل زیاد، آل بویه و سلجوقیان
مجلد بیست وهفتم که آخرین مجلد است درباره سلاجقه روم و خوارزمشاهیان و مغولان .

منابع تاریخ اسلام//رسول جعفریان

لغت نامه دهخدا

زندگینامه عمادالدین ابوالوفاء اسماعیل«ابوالفداء»(۶۷۲- ۷۳۲ه.ق)

عمادالدین ابوالوفاء اسماعیل بن على بن محمود، از شاهزادگان ایوبى و مشهور به الملک المؤ ید، از منجمان ، جغرافى دانان و مورخان قرن هشتم هجرى است . وى حکومت حماه را از سال ۷۲۰ تا پایان عمر خویش ‍ داشت و در این مدت ، به دلیل دانش دوستى خود، از عالمان و فرهیختگان سخت حمایت مى کرد.

آثار

کتاب معروف تاریخ او المختصرى فى اخبار البشر است که ابن الوردى آن را تلخیص و تذییل کرده و نامش را تتمه المختصر فى اخبار البشر گذاشته است .

ابولفداء در مقدمه کتاب خویش نوشته است که وى مصمم شده تا تاریخ مختصرى از تواریخ مفصل فراهم کند.منابعى که خود وى از آن ها یاد کرده عبارتند از الکامل ابن اثیر، تجارب الامم ، البیان عن تاریخ سنى زمان العالم على سبیل الحجه والبیان ، التاریخ المظفرى که به نوشته او تاریخ ملت اسلامى را در شش مجلد نگاشته ، وفیات الاعیان ، تاریخ یمن از فقیه عماره ، الجمع والبیان صنهاجى ، تاریخ الدول المنقطعه ، لذه الاحرلام فى تاریخ امم الاعجام ، المغرب فى اخبار اهل المغرب ، مفرج الکروب فى اخبار بنى ایوب ، تاریخ حمزه الاصفهانى ، تاریخ خلاط و نیز تورات .
کتاب با یک مقدمه درباره تاریخ آغاز و در ادامه از تاریخ آفرینش تا حوادث سال ۷۴۹ در آن آمده است . المختصر در دو مجلد (مکتبه المتنبى ،قاهر) چاپ شده است .

منابع تاریخ اسلام//رسول جعفریان

زندگینامه ابوعبدالله محمد بن على بن على ابن طباطبا «ابن طقطقى» (۶۶۰- ۷۰۹ه.ق)

ابوعبدالله محمد بن على بن على ابن طباطبا معروف به ابن طقطقى ، نقیب برجسته علویان حله ، نجف و کربلاء و از دانشمندان و مورخان شیعه مذهب نیمه دوم قرن هفتم هجرى است ، دورانى که مغولان بر بغداد مستولى شده بودند. پدر وى شریف تاج الدین نقیب علویان بود و در سال ۶۷۲ کشته شد. پس از وى فرزندش به نقابت رسید.

ابن طقطقى از ادیبان و مورخان و نسب شناسان شایسته این دوره بوده است .

برخى از مشایخ وى عبارتند از:

على بن عیسى اربلى صاحب کشف الغمه ،

یحیى بن سعید حلى فقیه بلند پایه شیعى ،

ابن فوطى ، و شمارى دیگر.(۵۴۰)

آثار

دو کتاب مهم وى یکى الفخرى فى الاداب السلطانیه والدول الاسلامیه در تاریخ و دیگرى الاصیلى فى انساب الطا لبیین در نسب در شمار بهترین آثار در نوع خود هستند.

کتاب الفخرى که در سال ۷۰۱ تاءلیف آن تمام شده به نام فخر الدین عیسى حاکم شهر موصل در دو فصل تنظیم شده است . فصل نخست (تا ۷۲) درباره دانش سیاست وملکدارى است و فصل دوم که تا پایان کتاب است ، درباره تاریخ دولت اسلامى از پس از رحلت پیامبر (ص ) تا پایان خلافت عباسى است .

وى دربخش نخست ، به تحلیل سیاست و اقسام آن ، پرداخته و ضمن بهره گیرى از نمونه هاى تاریخى درباره موضوع هایى چون سیاست و اقسام آن ، دانش سیاست میان اقوام مختلف ، بکارگیرى عفو وکرم در حکومت دارى ، هیبت و نقش آن در حفظ حکومت ، مشورت و استبداد به راءى ، تعریف کلى از دولت کسروى ، اسلامى ، اموى ، و عباسى و ویژگیهاى آنها، حقوق شاه ، حقوق رعیت و… سخن گفته است .

در فصل دوم به بحث تاریخى نشسته و در عین حال از ارائه تحلیلهاى سیاستگرانه خوددارى نکرده است . وى در بحث از پیروزى اعراب برایران ، درباره انتقال الملک من الاکاسره الى الاعراب تحلیل دینى سیاسى ارائه داده است . بحث برآمدن و زوال دولت وعلل و عوامل این امور براى نویسنده اهمیت داشته و درجاى جاى کتاب به آن پرداخته است . مساءله وزارت وتطور و دگرگونیهایى که درآن رخ داده از مسائل مورد توجه مؤ لف است .

در آخرین بخش کتاب که شرح حکومت عباسى در دوره مستعصم و سقوط خلافت عباسى است ، گزارشهاى ابن طقطقى قابل توجه است . به عنوان مثال ، وى مطلبى را درباره ابن علقمى آخرین وزیر دولت عباسى از قول فرزندش نقل مى کند.(۵۴۱)
ابن طقطقى در مقدمه یادآور شده که در تاءلیف کتاب کوشید تا اولا مراعات حق را بکند وثانیا با عباراتى کوتاه وزیبا و روان مقصود خویش را بیان کند.

این کتاب نخست بار در سال ۱۸۶۰ به کوشش و. آلوارد درگوتا به کوشش ‍ درنبورگ در سال ۱۸۹۵ و در سالهاى ۱۳۱۷ قمرى و ۱۹۲۳ میلادى در قاهره به چاپ رسیده است .(۵۴۲)همین کتاب بدون هیچ مقدمه اى در بیروت به چاپ رسیده و در قم افست شده است .(۵۴۳)این کتاب توسط محمد وحید گلپایگانى ترجمه و توسط شرکت انتشارات علمى و فرهنگى در سال ۱۳۶۷ شمسى چاپ شده است .

کتاب الاصیلى او که آن را به نام اصیل الدین فرزند خواجه نصیر الدین طوسى (م ۷۱۵) تاءلیف کرده ، از آثار ممهمى است ک در انساب طالبیان نگاشته شده است . این اثر که به صورت مشجّر بوده توسط مصحح به صورت نثر عادى درآورده شده و به چاپ رسیده است .(۵۴۴)کتاب مزبور که درسال ۶۹۸ تاءلیف شد و بعد ازآن نیز برخى از مطالب بر آن افزوده شده ، حاصل بهره گیرى مؤ لف ازآثار پیشین ، و نیز جریده هاى انساب و همچنین مسافرتهایى است که به مراکز علوى نشین داشته است .وى اشاره به سفر خود به فراهان و قم وقم وکاشان داشته و به شیراز نیز مسافرت کرده است .(۵۴۵)

گفتنى است که کتاب نسبى که با عنوان غایه الاختصار فى اخبار البیوتات العلویه المحفوظه من الغبار مکرر چاپ شده در اصل همین کتاب اصیلى است که مختصر تغییرى در ترتیب آن داده شده است . در این باره فراوان بحث شده است .(۵۴۶)
در فهرست آثار بن طقطقى کتابى با نام منیه الفضلاء فى اخبار الخلفاء والوزراء وجود دارد که هندوشاه نخجوانى آن را با عنوان تجارب السلف (تاءلیف شده در سال ۷۱۴) چاپ کرد است .

نخستین بار، عباس اقبال تجارب را چاپ کرد. بار دیگر این کتاب به صورت عکسى از روى نسخه اصیل موجود، به کوشش امیر حسن روضاتیان در اصفهان (۱۳۶۱) چاپ شد.(۵۴۷)در مقدمه چاپ دوم ، این ادعا که کتاب تجارب السلف ترجمه الفخرى است باطل دانسته شده و گفته شده که کتاب ترجمه منیه الفضلاء است .

منابع تاریخ اسلام//رسول جعفریان

زندگینامه ابن میثم(متوفی ۶۷۹ه.ق)

کمال الدین میثم بن علی بن میثم بحرانی . یکی از فضلای علما و متکلمین ماهر. وفات او به سال ۶۷۹ ه’ ۳۹ . ق. ابن طاوس سید عبدالکریم بن احمد و نیز مفیدالدین بن جهم از او روایت کنند.

و خواجه طوسی علیه الرحمه او را به تبحر در حکمت و کلام می ستاید و شریف جرجانی بجلالت قدر او معترف است و صدرالدین محمد شیرازی حکیم مشهور در حاشیه تجرید از او بسیار نقل کند و شرح نهج البلاغه که در چند مجلد به نام خواجه عطاملک جوینی کرده است از تبرز او در تمام فنون اسلامی و ادبی و حکمی و اسرار عرفانی حکایت می کند.

او در بادی عمر در بحرین بود و منزوی و معتزل میزیست تا آنگاه که علمای حله و عراق در نامه ای که بدو نوشتند از اعتزال و انزوای او گله کردند و او در جواب این نامه سفری به عراق و پس از زیارت عتبات ائمه معصومین علمای عراق را دیدار کرد.

آثار

علاوه بر شرح نهج البلاغه سابقالذکر که به نام شرح کبیر معروف است دو شرح دیگر یکی متوسط و دیگری صغیر دارد.

و کتاب اشارات تالیف استاد خویش علی بن سلیمان بحرانی را نیز شرح کرده است .

و کتاب دیگر او قواعد المرام در علم کلام است که در ۶۷۶ بپایان رسانیده

و کتاب معراج سماوی و رساله ای در وحی و الهام

و کتابی به نام البحر الخضم

و شرح الماءه کلمه

وکتاب النجاه فی القیامه فی تحقیق الامامه

و کتاب استقصاء النظر فی امامه الائمه الاثنی عشر.

قبر او در بلاد بحرین در قریه ای موسوم به حلتا یکی از قراء ثلاثه ماحوز است . و بعضی مدفن او را در نواحی عراق گفته اند.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه منهاج الدین عثمان جوزجانی«منهاج سراج»(قرن ششم وهفتم)

منهاج الدین عثمان  ابن سراج الدین جوزجانی، مؤلف تاریخ طبقات ناصری که به منهاج السراج شهرت یافته است در سال( ۵۸۹ ه ق) متولد و در خدمت ملوک غور و غرشستان میزیسته است وی مردی فاضل و دانا و در علوم دین و حدیث و ادب ماهر بوده است در فتنهء مغول او نیز چون دیگر هموطنان خود چند سال در حدود غور و تولک و غزنین میگشت و در محاربات اصحاب قلاع که با مغول میکردند.

شرکت می جست و عاقبت در سنهء ۶۲۴ ماه جمادی الاولی از راه غزنین و متهان در کشتی نشسته از رود سند به طرف سند و مولتان گریخت. و در دربار ناصرالدین قباچه از ممالیک غوریه مقیم گردید و در ماه ذیحجه در پایتخت اچهه به فرمان سلطان مذکور امور تدریس و ریاست مدرسهء فیروزی به وی محول گشت و در سال ۶۲۵ ه ق ناصرالدین قباچه خود را غرق کرد.

و کشورش به دست التتمش افتاد و قاضی منهاج مانند دیگر یاران خود به دربار التتمش تحویل یافت و دیری در خدمت  آن سلطان و ناصرالدین محمود شاه پسرش میزیست و کتاب نفیس طبقات ناصری را در تاریخ عمومی به نام این پادشاه در ۶۵۷ ۳۶۳ و تاریخ ،۳۶۲ ،۳۰۳- ۵۰ و رجوع به لباب الالباب ج ۲ صص ۲۸۹ – ۶۵۸ ه ق تألیف نمود رجوع به سبک شناسی ج ۳ صص ۴۹ ۵۳۰ شود ،۴۸۴ ،۴۸۳ ،۷۴ ،۶۹ ، مغول اقبال ص ۷۳

منهاج الدین ابوعمر عثمان بن سراج الدین محمد جوزجانى مؤ لف کتاب تاریخى طبقات ناصرى است .وى عمر خویش را در کنار شاهزادگان و بزرگان در هند سپرى کرده و خود در ردیف قاضیان وعالمان بوده است . کتاب طبقات ناصرى که به نام ناصرالدین محمد شاه فرزند ایتتمش نوشته شده ، شامل بیست و سه طبقه است . نخست تاریخ انبیاء، دوم خلفاى نخستین ، سوم امویان و به ترتیب عباسیان ، شاهان عجم ، شاهان یمن ، طاهریان ، صفاریان و در انتها مصائبى بر اسلام وارد شد و یورش مغول .

وى در مقدمه اشاره دارد که هدفش بعد از بیان تاریخ عصر نخست اسلامى ، بیان تاریخ خاندان سلطان محمد سبکتکین است امام به هر روى کوشش کرده تا از هر دودمان شمعى در آن جمع افروخته شود.
بى شبه طبقات ناصرى از مهمترین مآخذ ایران در قرن پنجم و ششم است ، اما نسبت به حوادث صدر اسلام ارزش چندانى ندارد. این کتاب با تصحیح حبیبى در دو جزء ویک مجلد چاپ شده است .

منابع تاریخ اسلام//رسول جعفریان

لغت نامه دهخدا

زندگینامه خاندان بَلیانی( عرفا و علمای سده های هفتم و هشتم )

بَلیانی ، خاندان ، از عرفا و علمای سده های هفتم و هشتم . این خاندان به قریه بلیانِ کازرون ، در استان فارس ، منسوب بوده است . عرفای خاندان بلیانی از مشایخ سلسله سهروردیه * بودند و جدّ این خاندان ، اسماعیل ، تنها فرزند ابوعلی * دقّاق (متوفی ۴۰۵)، عارف قرن چهارم ، بود (جامی ، ص ۲۶۴؛ مظفریان ، ص ۲۷۹؛ اذکائی ، ص ۱۲۶). زرکوب شیرازی (ص ۱۴۰)، شیخ علی دقاق نسائی را از اسباط (دخترزادگان ) شیخ ابوعلی دقاق نیشابوری ، آخرین جدّ این خاندان ، خوانده است . برخی از علما و عرفای خاندان بلیانی عبارت اند از:

۱) امام الدین مسعود بلیانی (۵۶۵ ـ ۶۵۵).

لقب او را گاهی ضیاءالدین نیز نوشته اند. امام الدین از شیخ اصیل الدین شیرازی خرقه گرفت . اصیل الدین بر طریقت رکن الدین سجاسی (متوفی ۶۰۶) بود که به واسطه قطب الدین ابهری از خلفای ضیاءالدین ابوالنجیب عبدالقاهر سهروردی (۴۹۰ـ۵۶۳) به شمار می آید (اذکائی ، ص ۱۲۶ـ۱۲۷). در میان فرزندان امام الدین ، مسعود، عبدالله ، علی و محمد از همه مشهورترند (همان ، ص ۱۲۷).

۲) اوحدالدین عبدالله بن مسعود بلیانی .

در حدود ۶۱۳ متولد شد. از خردسالی با آوازی خوش ذکر می گفت و شعر می خواند. از یازده سالگی به ارشاد ابوبکر زاهد همدانی و پدرش ، امام الدین مسعود، به زهد و ریاضت پرداخت (شمس ، ص ۷۲؛ جامی ، همانجا). وی از پدرش خرقه گرفت ، و با اینکه در زمان خود از عرفای بزرگ بود، دست از طلب برنداشت . هنگامی که نجیب الدین علی بُزْغُش (متوفی ۶۷۸)، از اصحاب شیخ شهاب الدین سهروردی ، به شیراز وارد شد عبدالله به دیدار او رفت ، اما خود را بی نیاز از راهنمایی نجیب الدین دید (شمس ، ص ۷۲ـ۷۳؛ جامی ، ص ۲۶۴ـ۲۶۶). اوحدالدین با سعدی مصاحبت داشت و به خانقاه او در شیراز می رفت (جامی ، ص ۲۶۶). گویند که صفی الدین اردبیلی (متوفی ۷۳۵) به دیدار اوحدالدین عبدالله آمد و اوحدالدین ، تربیت و ارشاد او را به شیخ زاهد گیلانی (متوفی ۷۰۰) واگذار کرد (ابن بزاز، ص ۱۰۵ـ۱۰۶).

کرامات چندی به او نسبت داده و اشعار و کلماتی نیز از وی نقل کرده اند (جامی ، ص ۲۶۷ـ ۲۶۸؛ آقابزرگ طهرانی ، ج ۹، قسم ۳، ص ۶۹۴). مهمترین اثر وی رساله عینیه الوجود یا الدائره و الاحدیه درباره وحدت وجود و معرفت خداوند است (آقابزرگ طهرانی ، ج ۸، ص ۳؛ مظفریان ، ص ۲۸۵). وفات او را در ۶۸۶ (جامی ، ۲۶۸) یا ۶۸۳ (زرکوب شیرازی ، همانجا) نوشته اند. وی در خانقاه خود در قریه بلیان به خاک سپرده شد (همان ، ص ۱۴۱). از فرزندان اوحدالدین عبدالله تنها از سراج الدین یاد کرده اند که از شاگردان پسر عمویش ، امین الدین بلیانی * ، بود. از نوادگان وی می توان از تقی الدین بلیانی * (وفات بعد از ۱۰۳۶)، صاحب تذکره مشهور عرفات العاشقین ، و اوحدالدین عبدالله حسینی مشهور به عبدالله اولیای بلیانی ، صاحب ریاض الطالبین و شکریه ، نام برد (شمس ، ص ۷۵ـ۷۶؛ بغدادی ، ج ۱، ستون ۴۶۳؛ آقابزرگ طهرانی ، ج ۱۱، ص ۳۲۹؛ منزوی ، ج ۲، بخش ۱، ص ۱۲۶۳).

۳) زین الدین علی فرزند امام الدین مسعود بلیانی .

وی از علما وعرفای عصر خود بود. کتاب مصابیح ( السنه ) و کتب احادیث را نزد قاضی القضات مجدالدین اسماعیل بن نیکروز خواند و نزد امام مجدالدین فرغانی و شمس الدین ابوسعید نیز علوم دینی را فراگرفت (زرکوب شیرازی ، ص ۱۴۲). زین الدین در ۶۹۳ـ۶۹۴ درگذشت و در خانقاه فرزندش ، امین الدین محمد بلیانی ، در جوار مقبره شیخ ابوبکر زاهد همدانی مدفون است (همانجا؛ اذکائی ، همانجا). وی دارای چهار پسر بود که مشهورترین آنها امین الدین محمد بلیانی است (شمس ، ص ۷۸).

۴) امام الدین محمد فرزند امام الدین مسعود بلیانی .

از او جز اینکه جانشین امین الدین محمد شد و نام فرزندش ضیاءالدین مسعود (دوم ) است ، اطلاع دیگری در دست نیست . اما فرزند ضیاءالدین مسعود به نام سعیدالدین محمد (متوفی ۷۵۸) از مشایخ خاندان بلیانی است (همان ، ص ۹۶؛ اذکائی ، ص ۱۲۹).

۵) سعیدالدین ابوسعد محمدبن مسعود بلیانی ،

نوه امام الدین محمد، مشهور به مولانا و مکنّی به ابوالمحمدین ، از فقها و محدثین بود و مقدمات معارف زمان خود را نزد شیخ امین الدین محمد بلیانی فراگرفت . وی در رباط شیخ ابوعبدالله محمدبن خفیف شیرازی (متوفی ۳۷۱) درس می گفت (شمس ، همانجا؛ جنید شیرازی ، ص ۶۱ـ۶۲). گویند در محضر او هزاران نفر از صالحان و عابدان برای استماع حدیث و خواندن صحیح بخاری حاضر می شدند (جنید شیرازی ، ص ۶۳ـ۶۴).

سعیدالدین در ۷۵۸ درگذشت و او را در همان رباط که تدریس می کرد، دفن کردند (همان ، ص ۶۴). برخی از تألیفات او عبارت است از: مطالع الانوار فی شرح مشارق الانوار ، شفاءالصدور ، ا لمحمّدَیْن ، المسلسلات ، روضهُالرائض فی علم الفرائض ، جامع المناسک و شرح ینابیع الاحکام که آن را به پایان نبرد (همان ، ص ۶۳). کتاب دیگر وی ، سِیَر سَیّد الانوار یا مولودالنبی (به عربی المنتقی فی سیرمولد النبی المصطفی (ص ) )، را فرزندش ، عفیف الدین ابوالمحامد (متوفی ۸۰۲)، در ۷۶۰ با نام سیر کازرونی و سیر عفیفی به فارسی ترجمه کرد. ترجمه دیگر این اثر با عنوان نهایه المسؤول فی روایه الرسول ، به قلم عبدالسلام بن علی ابرقوهی (قرن هشتم ) است که به چاپ رسیده است (شمس ، ص ۹۷ـ ۹۸؛ خواندمیر، ج ۳، ص ۲۹۴). سعیدالدین دو فرزند داشت و چنانکه از کنیت او (ابوالمحمدین ) برمی آید، نام هردو محمد بوده است (اذکائی ، همانجا).

۶) عفیف الدین محمد فرزند سعیدالدین محمد که در ۷۲۷ زاده شد.

وی از محدثان به شمار می آید و صاحب تألیفاتی است چون : شرح البخاری که از شروح بسیار دیگر برای این اثر یاری جسته ، و الاربعین فی فضل العلم ، که طاووسی آن را از او شنیده است . او اسانید مهم و با ارزشی در کتابی به نام شعب الاسانید فی روایه الکتب و المسانید جمع آورد (سخاوی ، ج ۱۰، ص ۲۱). عفیف الدین در ۸۰۲ در نجد وفات یافت و همانجا به خاک سپرده شد (همانجا).

۷) نسیم الدین ابوعبدالله محمد فرزند سعیدالدین محمد.

در ۷۳۵ در کازرون زاده شد و در ۸۱۰ وفات یافت . او در فقه و علوم عربی فاضل بود و اجازه روایت داشت . تقی الدین فاسی از شاگردان اوست (شمس ، ص ۹۸ـ۹۹؛ سخاوی ، ج ۱۰، ص ۲۲).

از خاندان بلیانی شیوخ دیگری نیز در کتب تذکره و تاریخ یاد شده اند، مانند جمال الدین بلیانی (متوفی ۷۴۱)، معین الدین حسینی بلیانی (متوفی ۷۷۹)، عمادالدین بلیانی ، غریبی بلیانی ، که اطلاع زیادی از ایشان در دست نیست (مظلوم زاده ، ج ۸، ۴۵۹۶ـ۴۵۹۷).



منابع :

(۱) محمد محسن آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) ابن بزاز، صفوه الصفا ، چاپ غلامرضا طباطبائی مجد، تبریز ۱۳۷۳ ش ؛
(۳) پرویز اذکائی ، «بلیانی ، پیر خواجو»، میراث جاویدان ، سال ۱، ش ۳ (پاییز ۱۳۷۲)؛
(۴) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین ، ج ۱، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۵، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۵) عبدالرحمان بن احمد جامی ، نفحات الانس من حضرات القدس ، چاپ محمود عابدی ، تهران ۱۳۷۰ ش ؛
(۶) معین الدین جنیدبن محمود جنید شیرازی ، شدّالازار فی حطّ الاوزار عن زوّار المزار ، چاپ محمد قزوینی و عباس اقبال ، چاپ مجدد تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۷) غیاث الدین بن همام الدین خواندمیر، تاریخ حبیب السیر ، چاپ محمد دبیرسیاقی ، تهران ۱۳۵۳ ش ؛
(۸) احمدبن ابی الخیر زرکوب شیرازی ، شیرازنامه ، چاپ بهمن کریمی ، تهران ۱۳۱۰ ش ؛
(۹) محمدبن عبدالرحمان سخاوی ، الضوء اللامع لاهل القرن التاسع ، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۱۰) محمد جواد شمس ، «خاندان بلیانی »، معارف ، دوره ۱۴، ش ۲ (مرداد ـ آبان ۱۳۷۶)؛
(۱۱) منوچهر مظفریان ، کازرون در آیینه فرهنگ ایران ، شیراز ۱۳۷۳ ش ؛
(۱۲) محمد مهدی مظلوم زاده ، «مکاتب و مدارس اسلامی کازرون تا اواخر دوره قاجار»، در نامواره دکتر محمود افشار ، چاپ ایرج افشار، ج ۸ ، تهران ۱۳۷۳ ش ؛
(۱۳) احمد منزوی ، فهرست نسخه های خطی فارسی ، تهران ۱۳۴۸ـ۱۳۵۳ ش .

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۴ 

زندگینامه کمال الدین احمد بحرانی(قرن هفتم)

بحرانی ، کمال الدین احمدبن علی بن سعیدبن سعاده سَتراوی ، محقق و متکلم شیعی قرن هفتم . در قریه سَتره (یک ونیم فرسخی جنوب مَنامَه ) به دنیا آمد. از معاصران خواجه نصیرالدین طوسی بود و پیش از او درگذشت و در زادگاهش دفن شد (فسایی ، ج ۲، ص ۱۲۶۵).

شاگرد او، علی بن سلیمان بحرانی ، (علی بحرانی ، ص ۶۰) وی را «لسان الحکماء و المتکلمین » می خوانده و از اینکه به توفیق الهی از چنین استادی بهره مند شده ، خرسند بوده است (سلیمان بحرانی ، ص ۹۲؛ امین ، ج ۳، ص ۴۳ـ۴۴). بحرانی از شیخ نجیب الدین محمد سوراوی ، شیخِ روایتِ سیّدبن طاووس ، و همچنین به واسطه شیخ نجیب الدین یحیی بن محمد یحیی سزاوی (ظاهراً سوراوی رجوع کنید به امین ، ج ۱۰، ص ۳۰۳) از شیخ حسین (حسن )بن هِبَهُّ الله بن رطبه سوراوی (ازمردم سوراو عراق )، فقیه امامی قرن ششم ، روایت می کند (سلیمان بحرانی ، ص ۶۸؛ امین ، ج ۵، ص ۳۹۰، ج ۶، ص ۱۹۰).

تنها اثر به جا مانده از او، رساله العلم است که آن را به خواهش علی بن سلیمان بحرانی تألیف کرده ، و او نیز کتاب را نزد خواجه نصیرالدین طوسی فرستاد و از او خواست که آن را شرح کند. خواجه با بزرگداشت مؤلف ، رساله را به صورت «قال … اقول » شرح ، و در بعضی موارد نیز مطالب آن را رد کرده است (افندی اصفهانی ، ج ۱، ص ۵۲).

برخی از تراجم نویسان احتمال داده اند که این رساله را شیخ کمال الدین میثم بحرانی ، به درخواست خواجه نصیرالدین طوسی ، شرح کرده باشد، یا علاوه بر شرح خواجه نصیرالدین ، میثم بحرانی نیز شرحی بر آن نوشته باشد (علی بحرانی ، ص ۶۱). این رساله ، حاوی یازده اصل و ۲۴ مسئله متفرع بر آنهاست .

مؤلف ، آرای متکلمان اشعری و معتزلی و موارد وفاق و خلاف آنان را در مسایل متنوعی ، چون تعریف علم و تقسیم آن به فعلی و انفعالی ، آورده و از علم باری (علم فعلی )، بحث کرده و به مناسبتی ، قول معتزله را در باب حقایق ثابته نقد و رد کرده است .

در مسئله دهم ، به جزئیات علم باری پرداخته و ضمن تحقیق درباره آن ، از آرای متکلمان فاصله گرفته و نظر حکمای مشاء را ـ که علم خداوند به جزئیات را بر وجه کلی می دانند ـ تأیید کرده است ( رجوع کنید به نصیرالدین طوسی ، ص ۳۸؛ برای تفصیل بیشتر رجوع کنید به علم باری * ).



منابع :

(۱) عبداللّه بن عیسی افندی اصفهانی ، ریاض العلماء و حیاض الفضلاء ، چاپ احمد حسینی ، قم ۱۴۰۱؛
(۲) محسن امین ، اعیان الشیعه ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۳) سلیمان بن عبداللّه بحرانی ، فهرست آل بابویه و علماء البحرین ، چاپ احمد حسینی ، قم ۱۴۰۴؛
(۴) علی بن حسن بحرانی ، انوارالبدرین فی تراجم علماءالقطیف و الاحساء والبحرین ، چاپ محمد علی محمدرضا طبسی ، نجف ۱۳۷۷، چاپ افست قم ۱۴۰۷؛
محمدبن محمد نصیرالدین طوسی ، شرح مسئله العلم ، چاپ عبداللّه نورانی ، مشهد ۱۳۴۵ ش .

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۲ 

زندگینامه عیسی‌ جزولی‌(متوفی۶۰۳ه ق)

 ابوموسی‌ عیسی‌بن‌ عبدالعزیزبن‌ یلَلْبَخْت‌ ، نحوی‌ و لغت‌شناس‌ مغربی‌ قرن‌ هفتم‌. جزولی‌ به‌ جزوله‌ * (به‌ فتح‌ یا ضمّ ج‌) قبیله‌ای‌ از قبایل‌ بربر منتسب‌ است‌ (قفطی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۳۷۸؛ ابن‌خلّکان‌، ج‌ ۳، ص‌ ۴۹۰). از تاریخ‌ تولد و زادگاه‌ وی‌ اطلاعی‌ در دست‌ نیست‌. فقه‌ و اصول‌ مذهب‌ مالکی‌ را نزد ابومنصور ظافر مالکی‌ اصولی‌ (متوفی‌ ۵۹۷) آموخت‌ و نحو را از عبداللّه‌بن‌ بَرّی‌ (متوفی‌ ۵۸۲) و صحیح‌ بخاری‌ را از ابومحمدبن‌ عبیداللّه‌ (قرن‌ ششم‌) فراگرفت‌ (قفطی‌، همانجا؛ ابن‌اَبّار، ج‌ ۳، ص‌ ۶۹۰).

مدتی‌ از عمر خود را در سفر به‌ مشرق‌ گذراند. پس‌ از ادای‌ فریضه حج‌، برای‌ کسب‌ علم‌ به‌ مصر رفت‌. در آنجا در نهایت‌ فقر زندگی‌ کرد و برای‌ به‌ دست‌ آوردن‌ مایحتاج‌ خود، زحمت‌ فراوانی‌ متحمل‌ شد. سپس‌ به‌ مغرب‌ بازگشت‌ و در اَلْمَرِیه‌، کتاب‌ اصول‌ ابن‌سرّاج‌ (متوفی‌ ۳۱۶) را که‌ دستنوشته خودش‌ بود و آن‌ را نزد استادش‌، ابن‌برّی‌، خوانده‌ بود، برای‌ امرار معاش‌ گرو گذاشت‌.

رهن‌ کننده کتاب‌، وضع‌ او را برای‌ ابوالعباس‌ مغربی‌، یکی‌ از زاهدان‌ مغربی‌، فاش‌ کرد و او نیز مطلب‌ را برای‌ سلطان‌ مغرب‌ بازگو نمود. سلطان‌ مغرب‌ نیز به‌ جزولی‌ عنایت‌ کرد. جزولی‌ به‌ بِجایه‌ * رفت‌ و مدتی‌ در آنجا اقامت‌ کرد (قفطی‌؛ ابن‌ابّار، همانجاها؛ ابن‌خلّکان‌، ج‌ ۳، ص‌ ۴۸۹؛ دلجی‌، ص‌ ۹۱ـ۹۲؛ بروکلمان‌، > ذیل‌ <، ج‌ ۱، ص‌ ۵۴۱، ترجمه عربی‌، ج‌ ۵، ص‌ ۳۴۹).

جزولی‌ مدتی‌ در شهر مراکش‌ به‌ تدریس‌ نحو پرداخت‌ و مدتی‌ مسئولیت‌ خطابه‌ و تعلیم‌ قرآن‌ و دیگر متون‌ اسلامی‌ را در مسجدجامع‌ مراکش‌ به‌ عهده‌ داشت‌. در المریه نیز منصب‌ قرائت‌ (قرائت‌ ابوعمرو بصری‌) و تدریس‌ آن‌ را پذیرفت‌ و در بجایه‌ نحو تدریس‌ می‌کرد (قفطی‌؛ ابن‌ابّار، همانجاها؛ ابن‌خلّکان‌، ج‌ ۳، ص‌ ۴۸۹ـ۴۹۰؛ سیوطی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۲۳۶؛ بروکلمان‌، همانجا).

رحلت

جزولی‌ بین‌ سالهای‌ ۶۰۳ تا ۶۱۶ در هسکوره‌ درگذشت‌ (قفطی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۳۷۹ـ۳۸۰؛ ابن‌ابّار، همانجا؛ ابن‌خلّکان‌، ج‌ ۳، ص‌ ۴۸۹؛ ابن‌قُنفُذ، ص‌ ۳۰۷). برخی‌ از شاگردان‌ جزولی‌ عبارت‌ بوده‌اند از: ابوالقاسم‌ نحوی‌ ورقی‌ اندلسی‌، ابوعلی‌ عمربن‌ محمد شَلَوْبِینی‌ * (متوفی‌ ۶۴۵)، ابن‌مُعْطی‌ * (متوفی‌ ۶۲۸) و ابوعبداللّه‌بن‌ محمدبن‌ قاسم‌بن‌ مَنداس‌. آخرین‌ شاگرد وی‌ ابوعمربن‌ حَوْط‌اللّه‌ بود که‌ از جزولی‌ اجازه‌ گرفت‌ (قفطی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۳۷۹؛ دلجی‌، ص‌ ۹۲؛ سیوطی‌، همانجا؛ ضیف‌، ص‌ ۳۰۱؛ د. اسلام‌ ، چاپ‌ دوم‌، ذیل‌ مادّه‌).

آثار

از تألیفات‌ او، مقدمه‌ای‌ بر الجُمل‌ زجّاجی‌ (متوفی‌ ۳۳۷) است‌ به‌ نام‌ قانون‌ ، که‌ مکتوبات‌ جزولی‌ در مجلس‌ درس‌ ابن‌برّی‌ و بحثهای‌ بین‌ استاد و شاگردان‌ و مسائل‌ دیگر در آن‌ مطرح‌ شده‌ است‌، اما جزولی‌ آن‌ را جزو تألیفات‌ خود نیاورده‌ است‌. این‌ مقدمه‌ شامل‌ مباحثی‌ پیچیده‌ در علم‌ نحو است‌ که‌ در نهایت‌ ایجاز بیان‌ شده‌ است‌ (قفطی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۳۷۸؛ ابن‌ابّار، همانجا؛ ابن‌خلّکان‌، ج‌ ۳، ص‌ ۴۸۸ـ۴۸۹؛ غَبرینی‌، ص‌ ۶۸، ۷۷).

قانون‌ بسیار مورد توجه‌ قرار گرفت‌ و عده‌ای‌ به‌ شرح‌ آن‌ پرداختند ( رجوع کنید به قفطی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۳۷۹؛ بروکلمان‌، همانجا؛ ترجمه عربی‌، ج‌ ۵، ص‌ ۳۵۰). با وجود نگارش‌ شروح‌ فراوان‌ بر این‌ کتاب‌ و مثالهایی‌ که‌ برای‌ قوانین‌ آن‌ آورده‌اند، علمای‌ نحو این‌ کتاب‌ را دارای‌ رموز و اشاراتی‌ دانسته‌اند که‌ حقیقت‌ آنها درک‌ نشده‌ است‌ (ابن‌خلّکان‌، ج‌ ۳، ص‌ ۴۸۹؛ ابن‌وردی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۱۸۹ـ۱۹۰).

عده‌ای‌ به‌ علت‌ سنگینی‌ مباحث‌ کتاب‌، آن‌ را جدلیات‌ منطقی‌ در علم‌ نحو دانسته‌ و عده‌ای‌ نیز آن‌ را کتابی‌ عقلی‌ و منطقی‌ به‌ شمار آورده‌اند ( رجوع کنید به ابن‌خلّکان‌؛ سیوطی‌، همانجاها؛ بروکلمان‌، > ذیل‌ <، همانجا، ترجمه عربی‌، ج‌ ۵، ص‌ ۳۴۹). جزولی‌ خود نیز در یک‌ مجلد بزرگ‌ شرحی‌ بر این‌ مقدمه‌ نوشته‌ است‌ (ابن‌خلّکان‌، ج‌ ۳، ص‌ ۴۹۰؛ ابن‌وردی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۱۹۰؛ اسماعیل‌ بغدادی‌، ج‌ ۱، ستون‌ ۸۰۸).

عبدالقادر بغدادی‌ (ج‌ ۱، ص‌ ۳۳۹، ج‌ ۶، ص‌ ۷۶ و جاهای‌ دیگر) از آرای‌ جزولی‌ در مباحث‌ مختلف‌ استفاده‌ کرده‌ است‌. شوقی‌ ضیف‌ (همانجا) نیز به‌ بعضی‌ مباحث‌ نحوی‌ مشترک‌ بین‌ جزولی‌ و دیگر علمای‌ نحو اشاره‌ نموده‌ است‌.

از دیگر تألیفات‌ اوست‌:

الجزولیه (رساله‌ای‌ در علم‌ نحو)،

امالی‌ فی‌ النحو ،

مُخْتَصَرُالْفَسْر (شرح‌ ) ابن‌ جنی‌ لدیوان‌ متنبی‌، شرح‌ اصول‌ ابن‌السراج‌ و شرح‌ قصیده بانَتْ سُعاد (ابن‌خلّکان‌، ج‌ ۳، ص‌ ۴۸۹؛ ابن‌ قنفذ، ص‌ ۳۰۷ـ ۳۰۸؛ دلجی‌؛ سیوطی‌؛ اسماعیل‌ بغدادی‌، همانجاها؛ بروکلمان‌، > ذیل‌ <، ج‌ ۱، ص‌ ۵۴۲، ترجمه عربی‌، ج‌ ۵، ص‌ ۳۵۰؛ زرکلی‌، ج‌ ۵، ص‌ ۱۰۴).



منابع‌:

(۱) ابن‌ابّار، التکمله‌ لکتاب‌ الصله، چاپ‌ کودرا، [ مادرید ۱۸۸۹ (؛
(۲) ابن‌خلّکان‌؛
(۳) ابن‌قنفذ، الوفیات‌ ، چاپ‌ عادل‌ نویهض‌، بیروت‌ ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛
(۴) ابن‌وردی‌، تاریخ‌ ابن‌الوردی، نجف‌ ۱۳۸۹/۱۹۶۹؛
(۵) کارل‌ بروکلمان‌، تاریخ‌ الادب‌ العربی‌، ج‌ ۵، نقله‌ الی‌العربیه رمضان‌ عبدالتواب‌، قاهره‌ ۱۹۷۵؛
(۶) اسماعیل‌ بغدادی‌، هدیه ‌العارفین‌ ، ج‌ ۱، در حاجی‌خلیفه‌، ج‌ ۵؛
(۷) عبدالقادربن‌ عمر بغدادی‌ ، خزانه ‌الادب‌ و لب‌ لباب‌ لسان‌العرب‌ ، چاپ‌ عبدالسلام‌ محمد هارون‌، قاهره‌ ۱۹۶۷ـ۱۹۸۰؛
(۸) احمدبن‌ علی‌ دلجی‌، الفلاکه و المفلوکون‌، ) قاهره‌ ( ۱۳۲۲؛
(۹) خیرالدین‌ زرکلی‌، الاعلام‌ ، بیروت‌ ۱۹۹۹؛
(۱۰) عبدالرحمان‌بن‌ ابی‌بکر سیوطی‌، بغیه ‌الوعاه‌ فی‌ طبقات‌ اللغویین‌ و النحاه، چاپ‌ محمد ابوالفضل‌ ابراهیم‌، قاهره‌ ۱۳۸۴؛
(۱۱) شوقی‌ ضیف‌، المدارس‌ النحویه، قاهره‌ ) ? ۱۹۶۸ ]؛
(۱۲) احمدبن‌ احمد غبرینی‌، عنوان‌ الدرایه فیمن‌ عرف‌ من‌العلماء فی‌ المائه‌ السابعه‌ ببجایه، چاپ‌ عادل‌ نویهض‌، بیروت‌ ۱۹۷۹؛
(۱۳) علی‌بن‌ یوسف‌ قفطی‌، انباه‌ الرواه‌ علی‌ انباه‌ النحاه، چاپ‌ محمدابوالفضل‌ ابراهیم‌، ج‌ ۲، قاهره‌ ۱۳۷۱/ ۱۹۵۲؛

(۱۴) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur , Leiden 1943-1949, Supplementband , 1937-1947;
(۱۵) EI 2 , s.v. ” A l -Djazuli, Abu Musa ” (by M.Ben Cheneb).

دانشنامه جهان اسلامجلد ۱۰

زندگینامه مسعود حارثى(۷۱۱-۶۵۲ه ق)

 مسعودبن احمد، فقیه، محدّث و قاضى حنبلى قرن هفتم و هشتم. در ۶۵۲ یا ۶۵۳ در روستاى حارثیه نزدیک مقبره معروفِ کرخى در غرب بغداد به‌دنیا آمد. پدرش تاجرى متمکن بود و در همان روستا اقامت داشت (ذهبى، ۱۳۷۶ـ۱۳۷۷، ج ۴، ص ۱۴۹۵؛ ابن‌رجب، ج ۲، ص ۳۶۳ـ۳۶۴؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۴، ص ۳۴۷).

اساتید

حارثى براى تحصیل علم به مصر، اسکندریه و دمشق سفر کرد. در مصر، حدیث را از رضی‌الدین ابن‌برهان، عبداللّه‌بن علاق، محمدبن عبدالمنعم حمزى مقدسى و شمارى دیگر از شاگردان هبهاللّه‌بن على بوصیرى (متوفى ۵۹۸) فراگرفت. در اسکندریه از محضر عثمان‌بن عوف و ابن‌فرات و در دمشق از احمدبن ابوالخیر و ابن‌صیرفى بهره برد. همچنین فقه را نزد شمس‌الدین ابن ابی‌عمر و کسانى دیگر آموخت (ذهبى، ۱۳۷۶ـ۱۳۷۷، همانجا؛ ابن‌رجب، ج ۲، ص ۳۶۳؛ ابن‌حجر عسقلانى، همانجا).

شاگردان

حارثى در مدارس گوناگونى در دمشق و مصر به تدریس پرداخت، از جمله در مدارس نوریه، صالحیه و منصوریه و جامع‌طولون (ابن‌رجب؛ ابن‌حجر عسقلانى، همانجاها).

از جمله شاگردان او

ابوحجاج مِزّى*،

اسماعیل‌بن خَبّاز،

قاسم‌بن محمد برزالى*،

تقی‌الدین سبکى*،

عزالدین ابن‌جماعه و

شهاب‌الدین ابن‌العز بودند (ابن‌رجب، همانجا؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۴، ص ۳۴۸؛ ابن‌عماد، ج ۶، ص ۲۹). ذهبى نیز از وى حدیث نقل کرده است (براى نمونه رجوع کنید به ۱۳۷۶ـ۱۳۷۷، ج ۴، ص ۱۴۹۶؛ همو، ۱۴۱۰، ص ۶۱۶).

در ۷۰۹، منصب قضاى مصر از سوى بَیبَرس دوم* به حارثى سپرده شد و او تا پایان عمر در این سمت باقی‌ماند (یافعى، ج ۴، ص ۱۸۹؛ ابن‌کثیر، ج ۱۴، ص ۵۰).

رحلت

حارثى در ۷۱۱ در قاهره فوت کرد و در قرافه، قبرستان مشهور آنجا، به خاک سپرده شد (ابن‌کثیر، ج ۱۴، ص ۶۷؛ ابن‌رجب، ج ۲، ص ۳۶۴).

شرح‌حال‌نگاران، حارثى را محدّث و فقیه و مفتى شمرده‌اند، ولى تبحر او را در حدیث بیش از فقه دانسته و گفته‌اند که وى حافظ قرآن و نیکوسخن بود (رجوع کنید به ذهبى، ۱۳۷۶ـ ۱۳۷۷، ج ۴، ص ۱۴۹۵؛ یافعى، همانجا؛ ابن‌رجب، ج ۲، ص ۳۶۲ـ ۳۶۳). او قائل به وصف «جهت» (به معناى در فوق بودن) براى خدا بود و این دیدگاه او جنجالهایى پدید آورد و حتى دانشمند معاصرش، ابن‌دقیق‌العِید* (متوفى ۷۰۲)، به همین علت از هم‌نشینى با او دورى می‌جست. گویا همین رفتار منشأ این شایعه شده بود که حارثى هنگامى که در منصب قضا بود، پیش‌نویس بخشهاى پاک‌نویس نشده کتاب الامام ابن‌دقیق‌العید (شرحى ناقص بر الاِمام فى احادیث الاحکام خودش) را از بین برد (رجوع کنید به ابن‌حجر عسقلانى، ج ۴، ص ۳۴۷).

آثار

از جمله آثار علمى اوست:

شرح بخشى از سنن ابی‌داود؛ شرح بخشى از کتاب المقنع موفق‌الدین ابن قدامه حنبلى، شامل باب «عاریه» تا آخر «وصایا»؛

امالى، شامل مباحثى در حدیث و رجال و تراجم؛ و تخریج احادیث منقول از برخى محدّثان عصر خود، از جمله استادش ابن ابی‌عمر و احمدبن اسحاق ابرقویى (ابن‌رجب، ج ۲، ص ۳۶۳؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۴، ص ۳۴۷ـ ۳۴۸؛ سیوطى، ج ۱، ص ۳۵۸).



منابع :

(۱) ابن‌حجر عسقلانى، الدرر الکامنه فى اعیان المائه الثامنه، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۲) ابن‌رجب، کتاب الذیل على طبقات الحنابله، ج ۲، در ابن‌ابی‌یعلى، طبقات‌الحنابله، ج ۴، بیروت ۱۳۷۲/۱۹۵۳؛
(۳) ابن‌عماد؛
(۴) ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۰؛
(۵) محمدبن احمد ذهبى، کتاب تذکرهالحفاظ، حیدرآباد، دکن ۱۳۷۶ـ۱۳۷۷/ ۱۹۵۶ـ ۱۹۵۸، چاپ افست بیروت (بی‌تا.)؛
(۶) همو، معجم شیوخ ذهبى، چاپ روحیه عبدالرحمان سیوفى، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۷) عبدالرحمان‌بن ابی‌بکر سیوطى، حسن المحاضره فى تاریخ المصر و القاهره، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم، (قاهره) ۱۳۸۷؛
(۸) عبداللّه‌بن اسعد یافعى، مرآهالجنان و عبرهالیقطان، بیروت ۱۴۱۷/ ۱۹۹۷٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۲ 

زندگینامه عبدالقادر حرّانى(متوفی۶۳۴ه ق)

 عبدالقادر بن عبدالقاهر، ملقب به ناصح‌الدین، فقیه و محدّث حنبلى سده ششم و هفتم. وى در سال ۵۶۴ در شهر حرّان* به دنیا آمد (منذرى، ج ۳، ص ۴۳۷؛ ابن‌رجب، ج ۲، ص ۲۰۲؛ طریقى، ج ۳، ص ۱۲۷؛ قس ذهبى، حوادث و وفیات ۶۳۱ـ ۶۴۰ ه، ص۲۰۰، که سال تولد او را ۵۶۳ ضبط کرده است).

اساتید

تحصیلات خود را در حرّان، نزد عمربن محمدبن طَبرزد و نصراللّه ‌بن عبدالعزیز بن عبدوس، آغاز کرد، سپس در دمشق از فقها و محدّثانى چون محمدبن علی‌بن صدقه، یحیی‌بن محمود ثقفى، عبدالرحمان‌بن على خِرَقى و برکات‌ بن ابراهیم خُشوعى علم آموخت و براى ادامه تحصیل به بغداد رفت و از استادانى چون یحیی ‌بن بَوش، عبدالرحمان‌بن على ابن‌جوزى، عبدالقادر رُهاوى (محدّث، فقیه و ریاضی‌دان، متوفى ۶۱۲) و فقیه مشهور، موفق‌الدین ابن‌قُدامه* (متوفى ۶۲۰)، بهره علمى برد (رجوع کنید به منذرى، همانجا؛ ابن ‌رجب، ج ۲، ص ۲۰۳؛ ابن‌مفلح حنبلى، ج ۲، ص ۱۶۰؛ عُلَیمی ‌حنبلى، ج ۴، ص ۲۱۹؛ ابن‌عماد، ج ۵، ص ۱۶۷). وى از دو محدّث عصر خویش، عُبیداللّه‌ بن عبداللّه ملقب به ابن ‌شاتیل و نصراللّه‌بن عبدالرحمان قَزاز، اجازه نقل حدیث دریافت کرد (ابن‌رجب، همانجا).

شاگردان

حرّانى پس از بازگشت به زادگاهش، سالها به تدریس پرداخت. نجم‌الدین احمدبن حمدان مهم‌ترین شاگرد او در فقه بود. حرّانى به برخى، از جمله ابونصر محمدبن محمد شیرازى مزّى (مزنى)، اجازه نقل حدیث داد (ذهبى، حوادث و وفیات ۶۳۰ـ ۶۴۰ ه، ص ۲۰۱؛ ابن ‌رجب، همانجا). حرّانى فقیهى دانا و در کسب علم کوشا بود و در شهر حرّان به مفتى فقه حنبلى و فقیه شهر شهرت داشت.

وى برخى کتابهاى فقهى، از جمله الروضه ابن‌قدامه و الهدایه برهان‌الدین بخارى مرغینانى* (متوفى ۵۹۳)، را از بَرداشت. برخى مباحثات فقهى او با مجدالدین ابن‌تیمیه (متوفى ۶۵۲، جدّ ابن‌تیمیه مشهور؛ رجوع کنید به ابن‌تیمیه*، مجدالدین) و ابن‌ قدامه حنبلى، در منابع تاریخى مذکور است (رجوع کنید به ابن‌رجب؛علیمی‌حنبلى، همانجاها). ذهبى (همانجا) نوشته که تقی‌الدین ابن‌تیمیه (متوفى ۷۲۸؛رجوع کنید به ابن‌تیمیه*، تقی‌الدین) از شخصیت حرّانى به عظمت یاد می‌کرده است.

گفته‌اند که عبدالقادر به اوصافى مانند تدین، سعه صدر، شرافت نفس، و پرهیز از سخنان بیهوده و امور شبهه‌ناک شهره بود، ازدواج نکرد و منصب قضاوت شهر حرّان را نیز نپذیرفت (رجوع کنید به ابن‌رجب؛ابن‌مفلح حنبلى، همانجاها؛علیمى حنبلى، ج ۴، ص ۲۲۰).

رحلت

در سال ۶۳۳ که مغولان به شهر حرّان هجوم بردند، حرّانى چون ودیعه‌اى را که نزد او بود به آنان تحویل نداد، در مسجدى که اقامه نماز می‌کرد مجازات شد. وى اندکى پس از این واقعه، در ۶۳۴ وفات یافت (منذرى، همانجا؛ذهبى، حوادث و وفیات ۶۳۰ـ۶۴۰ه ، ص ۱۴ـ۱۵؛ابن‌رجب، ج ۲، ص ۲۰۳).

آثار

از او دو کتاب مَنسَک

و المَذهبُ المُنَضَّد فى مَذهب احمد برجامانده که بخشى از اثر دوم در سفر وى به مکه مفقود شده است (ابن‌رجب؛ابن‌مفلح حنبلى؛علیمی‌حنبلى، همانجاها).



منابع :

(۱) ابن‌رجب، کتاب الذیل على طبقات الحنابله، ج ۲، در ابن‌ابی‌یعلى، طبقات الحنابله، ج ۴، بیروت ۱۳۷۲/۱۹۵۳؛
(۲) ابن‌عماد؛
(۳) ابن‌مفلح حنبلى، المقصد الارشد فى ذکر اصحاب الامام احمد، چاپ عبدالرحمان‌بن سلیمان عثیمین، ریاض ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۴) محمدبن احمد ذهبى، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام، چاپ عمر عبدالسلام تدمرى، حوادث و وفیات ۶۳۱ـ۶۴۰ه ، بیروت ۱۴۱۸/۱۹۹۸؛
(۵) عبداللّه طریقى، معجم مصنّفات الحنابله، ریاض ۱۴۲۲/۲۰۰۱؛
(۶) مجیرالدین عبدالرحمان‌بن محمد علیمی‌حنبلى، المنهج الاحمد فى تراجم اصحاب الامام احمد، ج ۴، چاپ ریاض عبدالحمید مراد، بیروت ۱۹۹۷؛
(۷) عبدالعظیم‌بن عبدالقوى منذرى، التکمله لوفیات النقله، چاپ بشار عواد معروف، بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱٫

 دانشنامه جهان اسلام   جلد ۱۲ 

زندگینامه شیخ امین‌الدین حاج‌بُلَه (قرن هفتم و هشتم)

 امین‌الدین ابوالقاسم، صوفى، فقیه، اصولى و مفسر قرن هفتم و هشتم. نام او به صورت امین‌الدین حاجى بوله (عراقى، مقدمه، ص ۱۴) و حاجی‌امین‌الدین باله (ابن‌کربلائى، ج ۱، ص ۱۵۴) نیز ضبط شده، اما یقینآ نام او امین‌الدین حاجى/ حاج‌بُلَه بوده است (رجوع کنید به سفینه تبریز، جاهاى متعدد؛ نیز رجوع کنید به رشیدالدین فضل‌اللّه، التوضیحات الرشیدیه الف، گ ۴۱).

گویا بُلَه شکل تحبیبى ابوالقاسم است که ابتدا به صورت اَبُل و سپس به شکل بله درآمده است (صادقى، ص۲۷۹؛ قس سفینه تبریز، مقدمه عبدالحسین حائرى، ص هفت، که بله را صورت دیگرى از باله می‌داند). درباره او اطلاعات اندکى در دست است. ابوالمجد تبریزى، کاتب سفینه تبریز که از معاصران او به شمار می‌رود، او را سلطان‌المحققین، قدوه العارفین و زبده الافاضل خوانده است (سفینه تبریز، ص ۳۷، ۵۸).

باتوجه به آثارى که از حاج بله در سفینه درج شده، وى در عرفان و فقه و اصول و عروض و منطق پایه‌اى بلند داشته و در کلام و فلسفه صاحب‌نظر بوده (رجوع کنید به ادامه مقاله) و بر تفسیر رشیدالدین فضل‌اللّه همدانى* تقریظ نوشته است (رجوع کنید به رشیدالدین فضل‌اللّه، المجموعه الرشیدیه، گ ۴۲۹؛ همو، التوضیحات الرشیدیه ب، گ ۴۲۵). وى در اصول، اشعرى و در فروع، شافعى بود (رجوع کنید به حاج بله، ۱۳۸۱ش الف، ص۶۰؛ همو، ۱۳۸۱ش ب، ص ۵۸).

نزارى قهستانى* در سفرنامه خود از شیخى به نام امین‌الدین یاد کرده که او را در تبریز دیده است (رجوع کنید به بایبوردى، ص ۱۹۵ـ۱۹۶؛ نزارى قهستانى، مقدمه پورجوادى، ص ۲۶). به نظر پورجوادى (نزارى قهستانى، مقدمه، ص ۲۷)، این شیخ احتمالا حاج بله است. به گفته اسیرى لاهیجى (ص ۳۴)، آن مرد «کاردیده» و «عزیز کارفرما» که در ابتداى گلشن راز* شبسترى (مجموعه آثار، ص ۶۸ـ۶۹) از او یاد شده، فردى با نام امین‌الدین، شیخ و مرشد محمود شبسترى* است.

علاوه بر این، در ابتداى سعادت‌نامه منسوب به شبسترى (همان، ص ۱۶۸) از شخصى به نام امین‌الدین یاد شده که استادِ صاحب سعادت‌نامه بوده و مشکلات او را در فهم فصوص و فتوحات ابن‌عربى برطرف کرده است. بر همین اساس برخى (رجوع کنید به همان، مقدمه موحد، ص ۵؛ سفینه تبریز، مقدمه حائرى، ص هفت) این امین‌الدین را با امین‌الدین حاج بله یکى می‌دانند (قس لوئیزن، ص ۲۱، که احتمال داده او یا امین‌الدین تبریزى یا حاجى امین‌الدین عبدالسلام‌بن سهلان خُنجى است).

حاج بله در ۶۷۶ به خانقاه فخرالدین عراقى* در دوقات قونیه رفت و سه روز با عراقى به گفتگو پرداخت (عراقى، همان مقدمه، ص ۱۴ـ۱۵). عراقى از پیروان مکتب ابن‌عربى* بوده است و بنابراین به نظر می‌رسد که حاج بله با اندیشه‌هاى ابن‌عربى آشنایى داشته است، اما از تأثیر اندیشه‌هاى ابن‌عربى و پیروان او هیچ نشانه‌اى در آثار حاج بله دیده نمی‌شود.

او بیشتر متأثر از تصوف خراسان، به‌ویژه اندیشه‌هاى محمد و احمد غزالى، سنایى غزنوى*، عطار نیشابورى* و سیف‌الدین باخرزى* بوده و حتى احتمالا نخستین شیخى بوده که در تبریز با تصوف عاشقانه احمد غزالى آشنا شده و آرا و عقاید او را در مجالس خود مطرح کرده است (سفینه تبریز، مقدمه نصراللّه پورجوادى، ص بیست‌وپنج ـ بیست‌وشش؛ پورجوادى، ۱۳۸۰ش، ص ۱۲۳).

از گزارش تحقیرآمیز ابن‌بزاز (ص ۱۶۸ـ۱۶۹) درباره حاج بله پیداست که بُلَه با زاهد گیلانى* و صفی‌الدین اردبیلى* هم آشنایى داشته است. حاج بله پسرى به نام شرف‌الدین عثمان داشته که به مناسبت درگذشت پدرش رساله‌اى راجع به بی‌وفایى دنیا با عنوان کتابٌ فى طریق الاخره نوشته و در مقدمه آن سال درگذشت پدرش را ۷۲۰ در دمشق ذکر کرده است (رجوع کنید به سفینه تبریز، ص ۶۷۸).

آثار

حاج بله، به‌جز یکى، در سفینه تبریز مندرج است.

برخى از آنها عبارت‌اند از :

۱) انتخاب احیاء علوم الدین غزالى، به عربى. این منتخب، مانند اصل احیاء، داراى چهار قسم و هر قسم داراى ده فصل است (رجوع کنید به همان، ص ۳۷ـ۵۴).

۲) الهدایه فى اصول الفقه، به عربى، که شامل سه قسم بوده، اما فقط قسم اول آن باقى است (همان، ص ۵۸ـ۵۹).

۳) التذکره فى الاصولین و الفقه، به عربى، در سه قسم : فوائد اصول علم کلام مطابق اشعریه، فوائد اصول فقه، و مسائل فقهى. در قسم اول، حاج بله براى گریز از محذور جبر و چگونگى نسبت قدرت بارى با افعال آدمى اصل «منزله بین المنزلتین» را با تعبیر قول «محققون» مطرح کرده، ولى بهره‌گیرى او از این اصل با عقیده شیعى کاملا متفاوت است؛ زیرا تفسیر او از این اصل نزدیک به نظریه کسب اشعرى است. همچنین وى درباره وجوب نصب امام، نظر شیعه را مرجح شمرده است (همان، ص۶۰ـ۷۰).

۴) المنهاج فى علوم الادب، به عربى، که بنابر دیباچه مؤلف، دایرهالمعارف علوم ادبى است. این کتاب هفت قسم داشته، اما فقط بخشى از قسم اول آن باقى است. این بخش ترجمه الفاظ برخى سوره‌هاى قرآن کریم و اشاره‌اى به تفسیر آنهاست (همان، ص ۱۳۱ـ۱۴۴).

۵) کتاب فى علم العروض الفارسى، به فارسى (همان، ص ۱۶۹ـ۱۷۲).

۶) الزبده فى المنطق، به عربى، در علوم حقیقیه. زبده در سه قسم تألیف شده بوده (همان، ص ۲۴۸ـ۲۵۳)، اما فقط قسم اول آن باقى است. احتمالا دو قسم دیگر، در الهیات و طبیعیات بوده است.

۷) اللطائف اللئالى، به فارسى و عربى. این کتاب، منابر حاج بله است که ابوالمجد تبریزى از آنها یادداشت برداشته است. از این کتاب وسعت اطلاعات حاج بله معلوم می‌شود. لطائف حاوى نکات و اطلاعات بسیار نابى است، از جمله اشعارى به زبان فهلوى/ پهلوى، تفسیر نمطِ نهمِ اشارات ابن‌سینا و سوانح احمد غزالى، گزارش ملاقات خواجه نصیرالدین طوسى با عطار و اعتقاد وافر او به شعر عطار، سخنان خواجه نصیر پیش از مرگ با کریم‌الدین کیشى، ماجراى سماع ابن‌سینا پیش از مرگ، و اطلاعات تازه‌اى درباره فخررازى در تبریز (همان، ص ۵۱۹ـ۵۳۸).

۸) انتخاب رباعیات اوحدالدین کرمانى، در ده باب (همان، ص ۵۸۱ـ۵۹۲).

۹) رساله علم و عقل، به فارسى، که آن را به دستور اولجایتو، سلطان ایلخانى، و به اشاره خواجه رشیدالدین فضل‌اللّه همدانى نوشته است (همان، ص ۷۱۳).

۱۰) پاسخ امین‌الدین تبریزى، به عربى. عضدالدین ایجى*، یکى از دانشمندان معاصر حاج بله، بر نظر زمخشرى (ج ۱، ص ۹۸) درباره تفسیر آیه تحدى (بقره: ۲۳) اعتراض کرده است. این رساله پاسخ حاج بله به اشکال ایجى است (رجوع کنید به حائرى، ج ۲۳، بخش ۲، ص۸۳۰ـ۸۳۲).

در سفینه تبریز (ص ۲۴۱) رساله کوتاهى با عنوان مناظره النار و التراب هست که حائرى (سفینه تبریز، مقدمه، ص هشت) آن را به حاج بله نسبت داده است؛ اما این رساله احتمالا از او نیست، بلکه با توجه به شباهت سبک و سیاق آن با منابر جلال‌الدین عتیقى، که در سفینه تبریز (ص ۶۶۱ـ۶۷۶) مندرج است، ظاهرآ از عتیقى است (نیز رجوع کنید به پورجوادى، ۱۳۸۵ش، ص ۴۳۶).



منابع :

(۱) ابن‌بزاز، صفوهالصفا، چاپ غلامرضا طباطبائی‌مجد، تبریز ۱۳۷۳ش؛
(۲) ابن‌کربلائى، روضات‌الجنان و جنات‌الجنان، چاپ جعفر سلطان‌القرائى، تهران ۱۳۴۴ـ۱۳۴۹ش؛
(۳) محمدبن یحیى اسیرى لاهیجى، مفاتیح‌الاعجاز فى شرح گلشن‌راز، چاپ محمدرضا برزگر خالقى و عفت کرباسى، تهران ۱۳۷۴ش؛
(۴) چنگیز بایبوردى (بارادین)، «حکیم نزارى قهستانى»، فرهنگ ایران زمین، ج ۶ (۱۳۳۷ش)؛
(۵) نصراللّه پورجوادى، زبان حال در عرفان و ادبیات پارسى، تهران ۱۳۸۵ش؛
(۶) همو، «سخنان احمد غزّالى از زبان حاجى بُلَه تبریزى»، معارف، دوره ۱۸، ش ۳ (آذر ـ اسفند۱۳۸۰)؛
(۷) امین‌الدین ابوالقاسم حاج بُلَه، التذکره فی‌الاصولین و الفقه، در سفینه تبریز، گردآورى و به خط ابوالمجد محمدبن مسعود تبریزى، تاریخ کتابت: ۳ـ ۷۲۱ قمرى، چاپ عکسى از روى نسخه خطى کتابخانه مجلس شوراى اسلامى، تهران: مرکز نشر دانشگاهى، ۱۳۸۱ش الف؛
(۸) همو، الهدایه فى اصول‌الفقه، در همان، ۱۳۸۱ش ب؛
(۹) عبدالحسین حائرى، فهرست نسخه‌هاى خطى کتابخانه مجلس شوراى اسلامى، ج ۲۳، بخش ۲، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۱۰) رشیدالدین فضل‌اللّه، التوضیحات‌الرشیدیه الف، نسخه عکسى کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران، ش ۷۴؛
(۱۱) همو، التوضیحات الرشیدیه ب، نسخه عکسى کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران، ش ۱۰۲۹؛
(۱۲) همو، المجموعهالرشیدیه، نسخه عکسى کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران، ش ۷۳؛
(۱۳) زمخشرى؛
(۱۴) سفینه تبریز، گردآورى و به خط ابوالمجد محمدبن مسعود تبریزى، تاریخ کتابت: ۳ـ ۷۲۱ قمرى، چاپ عکسى از روى نسخه خطى کتابخانه مجلس شوراى اسلامى، تهران: مرکز نشر دانشگاهى، ۱۳۸۱ش؛
(۱۵) محمودبن عبدالکریم شبسترى، مجموعه آثار شیخ محمود شبسترى، چاپ صمد موحد، تهران ۱۳۷۱ش؛
(۱۶) علی‌اشرف صادقى، «درباره نام امین‌الدین حاج بُلَه»، نامه بهارستان، سال ۴، ش ۱ـ۲ (بهار ـ زمستان ۱۳۸۲)؛
(۱۷) ابراهیم‌بن بزرگمهر عراقى، کلیات شیخ فخرالدین ابراهیم همدانى متخلص بعراقى، چاپ سعید نفیسى، تهران ۱۳۳۵ش؛
(۱۸) لئونارد لوئیزن، فراسوى ایمان و کفر: شیخ محمود شبسترى، ترجمه مجدالدین کیوانى، تهران ۱۳۷۹ش؛
(۱۹) سعدالدین‌بن شمس‌الدین نزارى قهستانى، مثنوى روز و شب، چاپ نصراللّه پورجوادى، تهران ۱۳۸۵ش.

دانشنامه جهان اسلام نویسنده : موسسه دائره المعارف الفقه الاسلامی    جلد : ۱۲

زندگینامه ابوالمکارم محمود حسنى واعظ «ملک‌المفسرین» (قرن هفتم)

 ابوالمکارم محمودبن محمد قوام‌الدین، مفسر و متکلم شیعى در نیمه دوم قرن هفتم. از زندگى وى آگاهى چندانى در دست نیست، اما به مناسبت معرفى نسخه‌هاى خطى آثارش، درباره او مطالبى نوشته شده است (رجوع کنید به مجلسى، ج ۱۰۷، ص ۱۷۷؛ آقابزرگ طهرانى، ۱۴۰۳، ج ۳، ص۱۴۰؛ دانش‌پژوه، ص ۱۰۶ـ۱۰۷؛ حسینى، ج ۲، ص ۸۱۱). وى اهل بیهق و ساکنِ فارس بوده است (رجوع کنید به حسنی واعظ، ۱۳۷۶ش، ج ۱، مقدمه صفاخواه، ص ۸، ج ۳، ص ۳۹۳ و پانویس ۲). در تفسیر البَلابُل و القَلاقُل (ج ۱، همان مقدمه، ص ۲۱؛ درباره نام کتاب رجوع کنید به ادامه مقاله) از ابوالمکارم با عناوین «سید» و «ملک‌ المفسرین»  یاد شده است. از تاریخ وفات وى اطلاعى در دست نیست، فقط می دانیم که تا ۶۵۹ـ۶۶۰، که مجموعه‌اى از رسائل کلامى را استنساخ کرده، زنده بوده است (رجوع کنید به همو، ۱۳۸۱ش، پیشگفتار جهانبخش، ص سیویک؛ دانش‌پژوه، ص ۱۰۷).

آثار

از ابوالمکارم دو کتاب تفسیر به زبان فارسى باقى مانده است:

البَلابل و القَلاقل، و دقائق التأویل و حقائق التنزیل. وى البلابل و القلاقل را به خواهش دوستى آغاز کرده است و در آن فقط به تفسیر آیاتى که با «قُل» آغاز می شوند یا لفظ «قُل» در آنها به کار رفته، به ترتیب از ابتدا تا انتهاى قرآن، پرداخته است. در موردى نیز به تفسیر آیه‌اى دیگر پرداخته (رجوع کنید به حسنی واعظ، ۱۳۷۶ش، ج ۳، ص ۶۶) یا براساس قرائتى، کلماتى را قل خوانده و تفسیر کرده است (رجوع کنید به ج ۲، ص ۳۸۹).

ابوالمکارم در تفسیر آیات به اقوال صحابه و تابعین نیز توجه داشته (براى نمونه رجوع کنید به ج ۳، ص ۷۳، ۲۰۱) و گاه از مصادر خود نیز یاد کرده است.

که عبارت‌اند از:

حلیه الاولیاء ابونعیم اصفهانى (متوفى ۴۳۰؛ رجوع کنید به ج ۱، ص ۲۹۱، ۳۰۴ـ۳۰۵، ج ۲، ص ۸۱، ۱۹۶، ۲۸۸)، مصابیح الُسنه بَغَوى (ج ۱، ص ۳۰۹، ج ۲، ص ۱۰۵، ۴۷۸)،

الانوار فى اسرار الائمه الاطهار (ج ۳، ص ۱۰۸)،

و الاربعین خوارزمى (ج ۲، ص ۳۳۱).

وى از آثار دیگرى نیز بهره برده، اما فقط به نام مؤلفان اشاره کرده، از آن جمله نقل عبارتهایى از احمدبن ابراهیم ثعلبى (متوفى ۴۲۷؛ رجوع کنید به ج ۲، ص ۱۹۴) و محمدبن هیصم (واعظ مشهور کَرّامى، متوفى بعد از ۴۰۹؛ ج ۲، ص ۳۱۹). با اینکه این تفسیر روایى است، بحثهاى کلامى نیز در آن دیده می شود (براى نمونه رجوع کنید به ج ۲، ص ۱۲۸، ۲۹۰ـ۲۹۱، ۳۷۵) و به شأن نزول آیات (براى نمونه رجوع کنید به ج ۱، ص ۲۵۱، ۲۵۷، ۲۷۳)، نکات نحوى و صرفى (براى نمونه رجوع کنید به ج ۱، ص ۲۴۶، ۲۴۹، ۳۳۳) و فتواها و احکام فقهى اهل سنّت (رجوع کنید به ج ۱، ص ۲۷۶) نیز پرداخته شده است. از این تفسیر فقط یک نسخه خطى موجود است که آن را فرزند مؤلف، ابوالمفاخر قوام‌الدین، در ۹ شوال ۷۲۰ در فاروق اصطخر کتابت کرده است (رجوع کنید به دانش‌پژوه، همانجا).

ابوالمکارم از قریحه شاعرى نیز بهره داشته و در تفسیر البلابل و القلاقل (ج ۱، ص ۳۴۵، ج ۲، ص ۲۲ـ۲۳) برخى اشعار خود را نقل کرده است. البلابل و القلاقل به ابوالمکارم ابن‌زهره حلبى (متوفى ۵۸۵) نیز نسبت داده شده (نجفى، ج ۲۹، ص ۱۰۵؛ آقابزرگ طهرانى، ۱۳۷۳ش، ج ۱، ص ۴۵۱)، که نادرست است. اگر چه این تفسیر با عنوان البلابل و القلاقل به چاپ رسیده، اما مؤلف همه جا با نام بلابل القلاقل از آن یاده کرده است (از جمله رجوع کنید به حسنى واعظ، ۱۳۷۶ش، ج ۱، ص ۸۷؛ همو، ۱۳۸۱ش، ص ۱).

دیگر تفسیر فارسى ابوالمکارم، دقائق التأویل و حقائق التنزیل است که بعد از البلابل و القلاقل نگاشته شده است. وى در مقدمه کوتاه خود بر این تفسیر، نوشته که کتاب را به خواهش علی بن ابیطالب (بن) صادق تألیف کرده و همو از ابوالمکارم حسنى خواسته است که تفسیر البلابل و القلاقل را نیز بنویسد. وى از حسنى خواسته بود در تفسیرى به بیان معانى آیاتى بپردازد که با عباراتى نظیر «یا ایها الذین آمنوا» و «انّ الذین آمنوا» آغاز شده‌اند و نیز آیاتى که خطاب به پیامبر اکرم‌اند (حسنی واعظ، ۱۳۸۱ش، ص ۱).

حسنى همچنین سوره یوسف را به طور کامل تفسیر کرده است. نسخه ناقصى از تفسیر دقائق‌التأویل و حقائق‌التنزیل، تا پایان آیه ۶۰ سوره بنی اسرائیل، باقى مانده که مؤلف در آخر آن (ص ۳۷۹ـ۳۹۱)، روایت معراج پیامبر را آورده است. حسنى در این تفسیر نیز به شأن نزول آیات توجه فراوانى کرده (براى نمونه رجوع کنید به ص ۱۶۲، ۲۱۴ـ۲۱۵) و از بحثهاى کلامى هم غافل نبوده است (براى نمونه رجوع کنید به ص ۶ـ۷، ۷۱ـ۸۱، ۹۷ـ۹۸).

وى در دقائق التأویل از آثارى چون الحجه فى القراآت ابوعلى حسن‌بن على فارسى (متوفى ۳۷۷؛ رجوع کنید به ص ۷۷، ۲۳۷)، حلیهالاولیاء ابونعیم اصفهانى (متوفى ۴۳۰؛ ص ۱۲۲ـ۱۲۴، ۲۰۱)، و الکشاف زمخشرى (متوفى ۵۳۸؛ ص ۶۳) بهره برده و از مفسران نامدارى چون ابومسلم محمدبن بحر اصفهانى (متوفى ۳۲۴؛ رجوع کنید به ص ۱۴۹)، واحدى (متوفى ۴۶۸؛ ص ۵۵)، طبرى (متوفى ۳۱۰؛ ص ۱۱۵) و ثعلبى (ص ۲۳۱) نیز اقوالى نقل کرده است. مصحح کتاب در مقدمه خود (ص چهل‌ودو ـ پنجاه‌ وهفت) به تفصیل، ویژگیهاى زبانى و ادبى این تفسیر را بررسى کرده است.

ابوالمکارم رساله‌اى کلامى با عنوان هدایهالعوام در مباحث اعتقادى نیز داشته که موجود نیست، فقط می دانیم که آن را قبل از دقائق التأویل نوشته بوده است (حسنی واعظ، ۱۳۷۶ش، ج ۱، همان مقدمه، ص ۸). مجموعه‌اى از رسائل کلامى، که برخى از آنها را در سالهاى ۶۵۹ـ۶۶۵ کتابت کرده و در کتابخانه ملک موجود است (رجوع کنید به افشار و دانش‌پژوه، ج ۷، ص ۱۲۱ـ۱۲۲).



منابع :

(۱) محمدمحسن آقابزرگ طهرانى، الذریعه الى تصانیف الشیعه، چاپ علی نقى منزوى و احمد منزوى، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) همو، مصنفات شیعه: ترجمه و تلخیص‌الذریعه الى تصانیف الشیعه، ج۱، به ‌اهتمام محمد آصف ‌فکرت، مشهد ۱۳۷۳ش؛
(۳) ایرج افشار و محمدتقى دانش‌پژوه، فهرست نسخه‌هاى خطى کتابخانه ملى ملک، ج۷، تهران ۱۳۶۹ش؛
(۴) محمودبن محمد حسنی واعظ، تفسیر شریف‌البَلابُل ‌و القَلاقُل، چاپ محمدحسین صفاخواه، تهران ۱۳۷۶ش؛
(۵) همو، دقائق‌التأویل و حقائق التنزیل، چاپ جویا جهانبخش، تهران ۱۳۸۱ش؛
(۶) احمد حسینی اشکورى، تراجم الرجال، قم ۱۴۱۴؛
(۷) محمدتقى دانش‌پژوه، فهرستواره فقه هزار و چهارصد ساله اسلامى در زبان فارسى، تهران ۱۳۶۷ش؛
(۸) مجلسى؛
(۹) محمدحسن‌بن باقر نجفى، جواهرالکلام فى شرح شرائع الاسلام، ج ۲۹، چاپ محمود قوچانى، بیروت ۱۹۸۱٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۳

زندگینامه جمال‌الدین‌ محمد ابی‌جَراده‌( شارح‌ آثار ریاضی‌ در قرن‌ هفتم‌)(متوفی ۶۹۴ه ق)

جمال‌الدین‌ محمدبن‌ عمر بن‌ احمـدبن‌ هبـه ‌اللّه‌بن‌ محمدبن‌ ابی‌جَراده‌ ، فقیه‌، ریاضیدان‌ و شارح‌ آثار ریاضی‌ در قرن‌ هفتم‌. آل‌ابی‌جراده‌، از خاندانهای‌ مشهور علمی‌، سیاسی‌ و مذهبی‌ بودند که‌ از قرن‌ اول‌ تا هفتم‌ در عراق‌ و شام‌ زندگی‌ می‌کردند. نسبت‌ این‌ خاندان‌ به‌ ابی‌جراده‌ عامربن‌ صَعصَعَه‌ می‌رسد که‌ از مشهورترین‌ افراد در دوره‌ عرب‌ جاهلی‌ و نیای‌ مشترک‌ یکی‌ از قبایل‌ مهم‌ عرب‌ بود. پس‌ از اسلام‌، از قرن‌ اول‌ تا هفتم‌، افراد متعددی‌ از این‌ خاندان‌، به‌ویژه‌ در حلب‌ و شهرهای‌ اطراف‌ آن‌، به‌ شغلهای‌ مهم‌ دولتی‌، از جمله‌ قضاوت‌، می‌پرداختند (برای‌ گزارشی‌ تاریخی‌ در باره‌ برخی‌ افراد این‌ خاندان‌ رجوع کنید به یاقوت‌ حموی‌، ج‌ ۵، ص‌ ۲۰۶۸ـ۲۰۹۱).

جمال‌الدین‌ محمد تقریباً آخرین‌ عضو سرشناس‌ این‌ خاندان‌ بود. پدرش‌ فقیه‌ و مورخ‌ و قاضی‌ مشهور اهل‌ حلب‌ (۵۸۸ -۶۶۰) بود. در منابع‌ تاریخی‌ (از جمله‌ رجوع کنید به صفدی‌، ج‌ ۴، ص‌ ۲۶۳؛ابن‌ابی‌الوفا، ج‌ ۳، ص‌ ۲۷۹؛ابن‌تغری‌ بردی‌، ج‌ ۸، ص‌ ۷۴؛طبّاخ‌، ج‌ ۴، ص‌ ۴۸۸)، از زندگی‌ یکی‌ از افراد خاندان‌ ابی‌جراده‌ یاد شده‌ که‌ طبق‌ قرائن‌، از جمله‌ دوره‌ زندگی‌ او، احتمالاً جمال‌الدین‌ محمدبن‌ عمر است‌؛البته‌ به‌ ریاضیدان‌ بودن‌ او اشاره‌ای‌ نشده‌ است‌، شاید به‌ سبب‌ اشتهار افراد این‌ خاندان‌ در پرداختن‌ به‌ علوم‌ دینی‌ و قضاوت‌، گرچه‌ گفته‌ شده‌ است‌ که‌ افراد این‌ خاندان‌ به‌ امور علمی‌ می‌پرداخته‌اند (از جمله‌ ابن‌تغری‌ بردی‌، همانجا).

به‌ نوشته‌ ابن‌ابی‌الوفا (همانجا)، محمدبن‌ عمر در ۶۳۵ به‌دنیا آمد. دستنویسی‌ از نسخه‌ ثابت‌بن‌ قُرّه‌ از کتاب‌ الکره‌ والاسطوانه‌ ارشمیدس‌ وجود دارد که‌ آن‌ را جمال‌الدین‌ محمد استنساخ‌ کرده‌ است‌. بر اساس‌ آنچه‌ در انجامه‌ این‌ دستنویس‌ آمده‌، جمال‌الدین‌ در زمان‌ استنساخ‌ آن‌، در ربیع‌الاول‌ ۶۷۶، در حَماه‌ (شهری‌ باستانی‌ در شمال‌غربی‌ سوریه‌) زندگی‌ می‌کرده‌ است‌ (در باره‌ این‌ دستنویس‌ رجوع کنید به کراوزه‌، ص‌ ۴۳۹ـ۴۴۰؛سزگین‌ ، ج‌ ۵، ص‌ ۱۲۹). منابع‌ دیگری‌ نیز از زندگی‌ او در حماه‌ یاد کرده‌اند (از جمله‌ رجوع کنید به صفدی‌؛طبّاخ‌، همانجاها).

جمال‌الدین‌ در این‌ شهر حدیث‌ روایت‌ می‌کرد (صفدی‌، همانجا) و به‌ قضاوت‌ اشتغال‌ داشت‌ (ابن‌ابی‌ الوفا، همانجا). به‌ نوشته‌ صفدی‌ (همانجا)، او از چهار تن‌ از فقهای‌ حلب‌، به‌نامهای‌ ابی‌عبداللّه‌ برزالی‌، ابی‌رَواحَه‌، ابن‌قمیره‌ و ابن‌خلیل‌، درس‌ آموخت‌. در ابتدای‌ دستنویسی‌ از جمال‌الدین‌ (در باره‌ این‌ دستنویس‌ رجوع کنید به دانش‌پژوه‌، ج‌ ۱، ص‌ ۵۲۱)، او شاگرد ابوعبداللّه‌ محمدبن‌ سالم‌ واصل‌ حموی‌ ( رجوع کنید به ابن‌واصل‌ * )، مورخ‌ و ادیب‌ و فقیه‌ شافعی‌ حلب‌ (۶۴۰ـ۶۹۷)، ذکر شده‌ است‌.

رحلت

برخی‌ نویسندگان‌ (از جمله‌ رجوع کنید به قمی‌، ج‌ ۱، ص‌ ۳۳؛امین‌، ج‌ ۹، ص‌ ۳۹۲)، خاندان‌ ابی‌جراده‌ را شیعه‌ دانسته‌اند، اما در منابع‌ به‌ حنفی‌ بودن‌ جمال‌الدین‌ اشاره‌ شده‌ است‌ ( رجوع کنید به صفدی‌؛طبّاخ‌، همانجاها). زمان‌ وفات‌ وی‌ را ۶۹۴ ثبت‌ کرده‌اند (ابن‌ابی‌الوفا؛ابن‌تغری‌بردی‌، همانجاها) و نیز ۶۹۵ (صفدی‌؛طبّاخ‌، همانجاها)، اما در نسخه‌ خطی‌ یکی‌ از آثار جمال‌الدین‌ (در باره‌ آن‌ رجوع کنید به کینگ‌، ج‌ ۲، بخش‌ ۲، ص‌ ۸۳۶)، که‌ در ۶۹۱ استنساخ‌ گردیده‌، از او با دعاهایی‌ یاد شده‌ که‌ در مورد درگذشتگان‌ به‌کار می‌رود. ابن‌تغری‌ بردی‌ (همانجا) شهر حماه‌، و صَفَدی‌ (همانجا) قصبه‌ نقیرین‌ (؟) را محل‌ دفن‌ او دانسته‌اند. فرزند او، نجم‌الدین‌ عمر، نیز به‌ قضاوت‌ اشتغال‌ داشته‌ است‌ (صفدی‌؛ابن‌ابی‌الوفا؛طبّاخ‌، همانجاها).

آثار

از جمال‌الدین‌ تاکنون‌ سه‌ عنوان‌ کتاب‌ شناسایی‌ شده‌ است‌.

مهم‌ترین‌ آنها،

تحریر کتاب‌ قطوع‌ الاسطوانه و بسیطها ، گزارشی‌ از کتاب‌ قطوع‌ الاسطوانه و بسیطها نوشته‌ ثابت‌بن‌ قرّه‌ * است‌ (زوتر ، ص‌ ۱۵۸). ثابت‌ در این‌ کتاب‌ به‌ بررسی‌ قطوع‌ در استوانه‌ای‌ مستدیر و مایل‌ پرداخته‌ و جمال‌الدین‌ در تحریر خود به‌ ندرت‌ چیزی‌ به‌ رساله‌ ثابت‌ افزوده‌ است‌. تحریر او از رساله‌ ثابت‌، در اصل‌، توضیحِ جمله‌هایی‌ است‌ که‌ ثابت‌ در رساله‌ خود آورده‌ است‌. جمال‌الدین‌ این‌ توضیحات‌ را در انتهای‌ نوشته‌های‌ ثابت‌ آورده‌ است‌ نه‌ به‌ صورت‌ یادداشتهایی‌ جداگانه‌، به‌طوری‌که‌ تعداد یادداشتهای‌این‌ تحریر، با تعداد جمله‌های‌ رساله‌ اصلی‌ برابر است‌. از این‌ کتاب‌ تاکنون‌ یک‌ نسخه‌ خطی‌ شناسایی‌ شده‌ است‌ ( رجوع کنید به کینگ‌، همانجا؛روزنفلد و احسان‌اوغلو، ص‌ ۲۳۲). سزگین‌ (ج‌ ۵، ص‌ ۲۶۹) این‌ نسخه‌ خطی‌ را نه‌ رساله‌ای‌ از جمال‌الدین‌، که‌ تنها نسخه‌ خطی‌ از رساله‌ ثابت‌بن‌ قرّه‌ دانسته‌ است‌.

دیگر کتاب‌ جمال‌الدین‌، شرح‌ الاشکال‌ الکریه، شرحی‌ است‌ بر کتاب‌ منلائوس، دانشمند یونانی‌ (زندگی‌ در حدود سال‌ صد میلادی‌)، در باره‌ کره‌ها، که‌ در ترجمه‌های‌ عربی‌ با نام‌ الاشکال‌ الکریه معرفی‌ شده‌ است‌. این‌ کتاب‌ را اسحاق‌بن‌ حُنَین‌ به‌ عربی‌ ترجمه‌ کرده‌ است‌ (سزگین‌، ج‌۵، ص‌۱۶۱) و برخی‌ دانشمندان‌، از جمله‌ ماهانی‌، ابوالفضل‌ هروی‌، محیی‌الدین‌ مغربی‌ و نصیرالدین‌ طوسی‌، شرحهایی‌ بر این‌ کتاب‌ منلائوس‌ نوشته‌اند ( رجوع کنید به تحریر * ). از شرح‌ جمال‌الدین‌ بر این‌ کتاب‌، یک‌ نسخه‌ شناسایی‌ شده‌ ( رجوع کنید به سزگین‌، ج‌ ۵، ص‌ ۱۶۳؛روزنفلد و احسان‌اوغلو، همانجا) و ریزفیلمی‌ (میکروفیلمی‌) نیز از آن‌ در کتابخانه‌ مرکزی‌ دانشگاه‌ تهران‌ موجود است‌ ( رجوع کنید به دانش‌پژوه‌، همانجا).

سومین‌ کتاب‌ جمال‌الدین‌، تجرید اقلیدس‌ فی‌المناظر (کینگ‌، ج‌ ۲، بخش‌ ۲، ص‌۱۰۳۰؛روزنفلد و احسان‌اوغلو، همانجا) نام‌ دارد که‌ رونویسی کمابیش‌ بدون‌ اختلاف‌ از کتاب‌ المناظر یا اختلاف‌ المناظر نوشته‌ اقلیدس‌ و ترجمه‌ احتمالی‌ اسحاق‌بن‌ حنین‌ یا ثابت‌بن‌ قرّه‌ است‌. اهمیت‌ این‌ دستنویس‌ ــ گذشته‌ از چند رأی‌ جمال‌الدین‌ که‌ در آن‌ ذکر شـده‌ در آن‌ است‌ که‌ دسـت‌کـم‌ دو دهـه‌ پـس‌ از بازنـویسـی‌ بسیار مشهور نصیرالدین‌ طوسی‌ از این‌ کتاب‌ با عنوان‌ تحریر المناظر در ۶۵۱ (در باره‌ این‌ کتاب‌ رجوع کنید به مدرس‌ رضوی‌، ص‌ ۳۵۷ـ ۳۵۸؛نیز رجوع کنید به تحریر * )، باز هم‌ نسخه‌ای‌ از ترجمه‌ کهن‌ کتاب‌ المناظر بازنویسی‌ شد. از این‌ کتاب‌ نیز تاکنون‌ یک‌ نسخه‌ شناسایی‌ شده‌ است‌ ( رجوع کنید به کینگ‌؛روزنفلد و احسان‌اوغلو، همانجاها).



منابع‌:

(۱) ابن‌ابی‌الوفا، الجواهرالمضّیه فی‌ طبقات‌ الحنفیه، چاپ‌ عبدالفتاح‌ محمد حلو، ریاض‌ ۱۴۱۳/۱۹۹۳؛
(۲) ابن‌تغری‌ بردی‌، النجوم‌ الزاهره‌ فی‌ ملوک‌ مصر و القاهره، قاهره‌ [? ۱۳۸۳( ۱۳۹۲/ )? ۱۹۶۳ ( ۱۹۷۲؛
(۳) امین‌؛
(۴) محمدتقی‌ دانش‌پژوه‌، فهرست‌ میکروفیلمهای‌ کتابخانه‌ مرکزی‌ دانشگاه‌ تهران، ج‌ ۱، تهران‌ ۱۳۴۸ ش‌؛
(۵) صفدی‌؛
(۶) محمد راغب‌ طبّاخ‌، اعلام‌ النبلاء بتاریخ‌ حلب‌ الشهباء، چاپ‌ محمد کمال‌، حلب‌ ۱۴۰۸ـ۱۴۰۹/ ۱۹۸۸ـ۱۹۸۹؛
(۷) عباس‌ قمی‌، کتاب‌الکنی‌ و الالقاب‌ ، صیدا ۱۳۵۷ـ ۱۳۵۸، چاپ افست‌ قم‌ ) بی‌تا. ]؛
(۸) دیوید ا. کینگ‌، فهرس‌ المخطوطات‌ العلمیه‌ المحفوظه‌ بدارالکتب‌ المصریه، قاهره‌ ۱۹۸۱ـ۱۹۸۶؛
(۹) محمدتقی‌ مدرس‌ رضوی‌، احوال‌ و آثار خواجه‌ نصیرالدین‌ طوسی‌ ، تهران‌ ۱۳۵۴ ش‌؛
(۱۰) یاقوت‌ حموی‌، معجم‌ الادباء ، چاپ‌ احسان‌ عباس‌، بیروت‌ ۱۹۹۳؛

(۱۱) Max Krause, “Stambuler Handschriften islamischer Mathematiker”, Quellen und Studien zur Geschichte der Mathematik , Astronomie und Physik , pt. B: study 3 (1936);
(۱۲) Boris Abramovich Rozenfeld and Ekmeleddin Ihsanoglu, Mathematicians, astronomers, and other scholars of Islamic civilization and their works ( 7 th – 19 th c. ), Istanbul 2003;
(۱۳) Fuat Sezgin, Geschichte des arabischen Schrifttums , Leiden 1967-;
(۱۴) Heinrich Suter, Die Mathematiker und Astronomen der Araber und ihre Werke , Amsterdam 1981.

دانشنامه جهان اسلام  جلد  ۱۰

زندگینامه ابوعمرو جوزجانی‌« منهاج‌ سراج‌»(سده هفتم‌)

 ابوعمرو عثمان‌بن‌ سراج‌الدین‌ محمد، مشهور به‌ منهاج‌ سراج‌، قاضی‌، شاعر و مورخ‌ ایرانی‌ دربار غوریان‌ و سلاطین‌ هند در سده هفتم‌ و مؤلف‌ کتاب‌ طبقات‌ ناصری‌ . از تاریخ‌ تولد و زادگاه‌ او اطلاع‌ دقیقی‌ در دست‌ نیست‌، ولی‌ از مطالب‌ کتابش‌ دانسته‌ می‌شود که‌ وی‌ در ۵۸۹ به‌ دنیا آمده‌ است‌ (جوزجانی‌، ج‌ ۲، تعلیقات‌ حبیبی‌، ص‌ ۲۳۹). برخی‌ از مورخان‌ مولد او را لاهور و برخی‌ دیگر فیروزکوه‌ (پایتخت‌ غوریان‌) می‌دانند (رجوع کنید به همان‌، ج‌ ۲، تعلیقات‌ حبیبی‌، ص‌ ۲۴۱؛ د. اسلام‌ ، چاپ‌ دوم‌، ذیل‌ مادّه‌).

جوزجانی‌ از خاندانی‌ اهل‌ علم‌ و سیاست‌ بود که‌ اصالتاً از مردم‌ جوزجان‌ بودند و در دربار غزنویان‌ و غوریان‌ مناصب‌ مهمی‌ داشتند. پدر وی‌، سراج‌الدین‌ محمدبن‌ عثمان‌، فقیه‌ و قاضی‌ دربار غوریان‌ بود. جوزجانی‌ از سوی‌ مادر نیز متعلق‌ به‌ دودمانهای‌ معروف‌ و وابسته‌ به‌ غوریان‌ بود ( رجوع کنید به جوزجانی‌، ج‌ ۲، تعلیقات‌ حبیبی‌، ص‌ ۲۲۴ـ۲۲۶، ۲۳۸؛ اقبال‌ آشتیانی‌، ص‌ ۴۸۳).

دوره کودکی‌ جوزجانی‌ در حرم‌ ماه‌ملک‌، دختر سلطان‌ غیاث‌الدین‌ محمد سام‌ (حک: ۵۵۸ـ ۵۹۹)، گذشت‌. او تا ۲۲ سالگی‌ (۶۱۱) در فیروزکوه‌ بود و در همانجا به‌ تحصیل‌ پرداخت‌ (جوزجانی‌، ج‌ ۲، تعلیقات‌ حبیبی‌، ص‌ ۲۴۲ـ۲۴۳). زندگی‌ جوزجانی‌ پس‌ از انقراض‌ غوریان‌ مبهم‌ است‌. به‌ نظر می‌رسد او در این‌ سالها در خدمت‌ حاکمان‌ محلی‌ بوده‌ و سفرهایی‌ (۶۲۱ـ۶۲۳) نیز از جانب‌ آنان‌ به‌ نیمروز و قُهستان‌ کرده‌ است‌ ( رجوع کنید به همان‌، ج‌ ۱، ص‌ ۲۸۵، ۴۱۰، ج‌ ۲، ص‌ ۱۲۲ـ۱۲۳).

جوزجانی‌ در ۶۲۴ پس‌ از هجوم‌ مغولهابه‌ هند نزد ناصرالدین‌ قُباچه‌، از سلاطین‌ مملوک‌ غوری‌ که‌ در سند و مُلتان‌ و اُچ‌ حکومت‌ می‌کرد، رفت‌. ناصرالدین‌ قباچه‌ نیز اداره امور مدرسه فیروزی اُچ‌ و قضاوت‌ لشکر را به‌ او سپرد (همان‌، ج‌ ۱، ص‌ ۴۲۰؛ اقبال‌ آشتیانی‌، همانجا).

در جمادی‌الا´خره ۶۲۵ که‌ سلطان‌ شمس‌الدین‌ اِلْتُتْمِش‌ اچ‌ را فتح‌ کرد، جوزجانی‌ مورد توجه‌ وی‌ قرار گرفت‌ و همراه‌ او به‌ دهلی‌ رفت‌ (جوزجانی‌، ج‌ ۱، ص‌ ۴۴۷ـ ۴۴۸). در ۶۳۰ جوزجانی‌ عهده‌دار قضاوت‌ و امور شرعی‌ هند شد و در گوالیار اقامت‌ گزید (همان‌، ج‌ ۱، ص‌ ۴۴۸ـ ۴۴۹، ج‌ ۲، تعلیقات‌ حبیبی‌، ص‌ ۲۴۸ـ۲۵۰).

پس‌ از درگذشت‌ التتمش‌ در ۶۳۳، اوضاع‌ هند آشفته‌ شد اما وقتی‌ سلطنت‌، در ۶۳۴، به‌ دختر التتمش‌، سلطان‌ رضیه‌ رسید. جوزجانی‌ تدریس‌ و اداره مدرسه ناصریه دهلی‌ را برعهده‌ گرفت‌ و بار دیگر قاضی‌ گوالیار شد (همان‌، ج‌ ۱، ص‌ ۴۴۹ـ۴۵۰، ۴۵۶ـ۴۵۷، ۴۶۰، ج‌ ۲، ص‌ ۲۱۴).

جوزجانی‌ در جمادی‌الاولی‌ ۶۳۹ در دوره حکومت‌ معزالدین‌ بهرام‌شاه‌ قاضی‌ کل‌ هند شد (همان، ج‌ ۱، ص‌ ۴۶۲ـ۴۶۳، ۴۶۶) و پس‌ از کشته‌ شدن‌ بهرام‌شاه‌، که‌ سلطان‌ علاءالدین‌ مسعود شاه‌ (حک: ۶۳۹ـ۶۴۴) به‌ سلطنت‌ رسید، جوزجانی‌ نیز ناگزیر از منصب‌ قضا کناره‌گیری‌ کرد و در ذیحجه ۶۴۰ به‌ لَکهنو رفت‌. در ۶۴۳ به‌ همراه‌ طغان‌خان‌، حاکم‌ لکهنو، به‌ دهلی‌ رفت‌ (همان‌، ج‌ ۱، ص‌ ۴۶۷ـ۴۷۰، ج‌ ۲، ص‌ ۱۶) و به‌ در بار علاءالدین‌ مسعود راه‌ یافت‌ و با حمایت‌ غیاث‌الدین‌ الغ‌خان‌ بَلبَن*، مسئولیت‌ مدرسه ناصریه‌ و منصب‌ قضا در گوالیار به‌ او سپرده‌ شد و در همان‌ سال‌ همراه‌ سلطان‌ مسعود در جنگ‌ با مغولان‌ شرکت‌ کرد (همان‌، ج‌ ۱، ص‌ ۴۷۰ـ ۴۷۱).

در ۶۴۹، در زمان‌ سلطان‌ ناصرالدین‌ محمودشاه‌، جوزجانی‌ قاضی‌القضات‌ دهلی‌ شد (همان‌، ج‌ ۱، ص‌ ۴۸۵) و تا ۶۵۱ بر این‌ منصب‌ بود ولی‌ در آن‌ سال‌، به‌ دلیل‌ اختلاف‌ و بدبینی‌ سلطان‌ به‌ بلبن‌، برکنار شد (همان‌، ج‌ ۱، ص‌ ۴۸۷). در ربیع‌الاول‌ ۶۵۲ صدرالملک‌ نجم‌الدین‌ ابوبکر به‌ وزارت‌ سلطان‌ ناصرالدین‌ محمود رسید و با حمایت‌ وی‌، سلطان‌ به‌ جوزجانی‌ لقب‌ صدر جهان‌ داد و به‌ توصیه بلبن‌، که‌ باز نزد سلطان‌ تقرب‌ یافته‌ بود، قاضی‌القضات‌ هند شد (رجوع کنید به همان‌، ج‌ ۱، ص‌ ۴۸۸ـ۴۸۹، ج‌ ۲، ص‌ ۶۶، ۶۸ـ۶۹).

آثار

جوزجانی‌، افزون‌ بر تاریخ‌نگاری‌، به‌ فارسی‌ و عربی‌ نیز شعر می‌سرود. او منظومه ناصری‌نامه‌ را در مدح‌ سلطان‌ ناصرالدین‌ محمود شاه‌ سرود که‌ اکنون‌ در دست‌ نیست‌ (رجوع کنید به صفا، ج‌ ۳، بخش‌ ۲، ص‌ ۱۱۷۶ـ ۱۱۷۸).

جوزجانی‌ همچنین‌ به‌ طریقت‌ چشتیه*، ارادت‌ داشت‌ (رجوع کنید به عبدالحق‌ دهلوی‌، ص‌ ۸۰؛ رجوع کنید به جوزجانی‌، ج‌ ۲، تعلیقات‌ حبیبی‌، ص‌ ۲۶۴ـ ۲۶۵). از زندگی‌ او پس‌ از ۶۵۸، یعنی‌ پایان‌ تألیف‌ طبقات‌ ناصری‌، اطلاعی‌ در دست‌ نیست‌.

شهرت‌ جوزجانی‌ بیشتر به‌ سبب‌ کتاب‌ طبقات‌ ناصری‌ اوست‌. وی‌ این‌ اثر را در ۶۵۳ به‌ نام‌ ناصرالدین‌ محمود آغاز کرد و در ۶۵۸ به‌ پایان‌ رساند (همان‌،ج‌ ۱،ص‌ ۷ـ ۸، ج‌ ۲، ص‌ ۲۲۱). این‌ کتاب‌ تاریخ‌ عمومی‌، شامل‌ ۲۳ «طبقه‌» است‌ که‌ بخشهای‌ مهم‌ آن‌، تاریخ‌ غزنویان‌، غوریان‌، خوارزمشاهیان‌ و سلاطین‌ هند است‌، ضمن‌ اینکه‌ تاریخ‌ حمله مغولان‌ به‌ ماوراءالنهر و هند (قسمت‌ آخر) اختصاصاً در باره استیلای‌ مغول‌، از ابتدای‌ خروج‌ تاتار تا فتح‌ بغداد، نوشته‌ شده‌ که‌ بر اساس‌ مشاهدات‌ مؤلف‌ است‌ و اطلاعات‌ تاریخی‌ با ارزشی‌ دارد.

طبقات‌ ناصری‌ هم‌زمان‌ با تاریخ‌ جهانگشای*جوینی‌ نوشته‌ شده‌ است‌ (اقبال‌ آشتیانی‌، ص‌ ۴۸۴ـ ۴۸۵؛ بارتولد، ترجمه انگلیسی‌، ص‌ ۳۸؛ ترجمه فارسی‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۰۹ـ۱۱۰؛ عزیز احمد، ص‌ ۱۱۳). جوزجانی‌ در تألیف‌ اثرش‌ از منابع‌ معتبری‌ چون‌ تاریخ‌ بیهقی*(رجوع کنید به جوزجانی‌، ج‌ ۱، ص‌ ۲۴۷) و تاریخ‌ یمینی*(همان‌، ج‌ ۱، ص‌ ۲۱۸) نیز بهره‌ برده‌ است‌. کتاب‌ نثری‌ روان‌ و استوار دارد و یکی‌ از آثار ارزشمند زبان‌ فارسی‌ است‌ (اقبال‌ آشتیانی‌، ص‌ ۴۸۴). نفیسی‌ (ص‌ ۶۱۰) تاریخ‌ جوزجانی‌ را هم‌تراز بیهقی‌، البته‌ در قرن‌ بعد، خوانده‌ است‌.

طبقات‌ ناصری‌ مأخذ تاریخ‌نگاران‌ دوره‌های‌ بعد بوده‌ است‌. سیفی‌ هروی‌ در تاریخ‌ هرات‌ (ص‌ ۷۰ـ۷۳)، محمد قاسم‌ فرشته‌ در تاریخ‌ فرشته (ج‌ ۱، ص‌ ۶۴ـ ۶۵) و خواجه‌ نظام‌الدین‌ هروی‌ در طبقات‌ اکبری‌ از این‌ کتاب‌ اقتباس‌ و نقل‌ کرده‌اند (جوزجانی‌، ج‌ ۲، تعلیقات‌ حبیبی‌، ص‌ ۲۶۳ ـ ۲۶۴). ضیاءالدین‌ برنی‌* نیز کتاب‌ خود، تاریخ‌ فیروزشاهی‌، را در تکمیل‌ طبقات‌ ناصری‌ نوشته‌ است‌ (رجوع کنید به برنی‌، حصه ۱، ص‌ ۲۴ـ ۲۵).

نخستین‌بار شش‌ طبقه‌ از کتاب‌ طبقات‌ ناصری‌ در ۱۲۸۱/۱۸۶۴ به‌ کوشش‌ ویلیام‌ نسو لیز و خادم‌ حسین‌ و عبدالحی‌ حبیبی‌ در کلکته‌ منتشر شد. متن‌ کامل‌ کتاب‌ را عبدالحی‌ حبیبی‌ با تعلیقات‌ مفصّلی‌ در باره شرح‌حال‌ مؤلف‌ در دو جلد (جلد اول‌ در کابل‌ ۱۳۲۸ ش‌ و جلد دوم‌ در لاهور ۱۳۳۲ ش‌) به‌ چاپ‌ رساند. همچنین‌ سرهنگ‌ راورتی‌ در ۱۸۸۱ طبقات‌ ناصری‌ را در دو جلد به‌ انگلیسی‌ ترجمه‌ و در لندن‌ چاپ‌ کرد و در ۱۸۹۷ فهرستهای‌ آن‌ منتشر شد (مشار، ج‌ ۳،ستون‌ ۳۴۴۴ـ ۳۴۴۵؛افشار، ص‌ ۳۹۳؛بلوص‌، ص‌ ۱۲۸، پانویس‌ ۱؛بارتولد، ترجمه انگلیسی‌، ص‌ ۳۸، پانویس‌ ۵؛ترجمه فارسی‌، ص‌ ۱۱۰، پانویس‌ ۱).



منابع‌:
(۱) ایرج‌ افشار، « [در باره] طبقات‌ ناصری‌ »، فرهنگ‌ ایران‌ زمین‌، ج‌ ۲ (۱۳۳۳ ش‌)؛
(۲) عباس‌ اقبال‌ آشتیانی‌، تاریخ‌ مغول‌: از حمله چنگیز تا تشکیل‌ دولت‌ تیموری، تهران‌ ۱۳۶۴ ش‌؛
(۳) واسیلی‌ ولادیمیروویچ‌ بارتولد، ترکستان‌نامه‌: ترکستان‌ در عهد هجوم‌ مغول، ترجمه کریم‌ کشاورز، تهران‌ ۱۳۶۶ ش‌؛
(۴) ضیاءالدین‌ برنی‌، تاریخ‌ فیروزشاهی‌، حصه ۱، چاپ‌ شیخ ‌عبدالرشید، علیگره‌ ۱۹۵۷؛
(۵) نبی‌ بخش‌ بلوص‌، کتاب‌های‌ بزرگ‌ تمدّن‌ اسلامی، ترجمه زهرا آقا محمد شیرازی‌، تهران‌ ۱۳۸۳ ش‌؛
(۶) عثمان‌بن‌ محمد جوزجانی‌، طبقات‌ ناصری‌، یا، تاریخ‌ ایران ‌و اسلام، چاپ‌ عبدالحی‌ حبیبی‌، تهران‌ ۱۳۶۳ ش‌؛
(۷) سیف‌بن‌ محمدسیفی‌ هروی‌، تاریخ‌نامه هراه، چاپ‌ محمد زبیر صدیقی‌، کلکته‌ ۱۳۶۲/۱۹۴۳،چاپ‌ افست‌ تهران‌۱۳۵۲ش‌؛
(۸) ذبیح‌اللّه‌ صفا، تاریخ‌ ادبیات‌ در ایران‌ و در قلمرو زبان‌ پارسی‌، ج‌ ۳، بخش‌ ۲، تهران‌ ۱۳۷۸ ش‌؛
(۹) عبدالحق‌ دهلوی‌، اخبار الاخیار فی‌ اسرار الابرار، چاپ‌ محمد عبدالاحد، چاپ‌ سنگی‌ دهلی‌ ۱۳۳۲؛
(۱۰) عزیز احمد، تاریخ‌ تفکر اسلامی‌ در هند، ترجمه نقی‌ لطفی‌ و محمدجعفر یاحقی‌، تهران‌ ۱۳۶۷ ش‌؛
(۱۱) محمدقاسم‌ بن‌ غلامعلی‌ فرشته‌، تاریخ‌ فرشته‌، یا، گلشن‌ ابراهیمی، چاپ‌ سنگی‌ لکهنو ۱۲۸۱؛
(۱۲) خانبابا مشار، فهرست‌ کتابهای‌ چاپی‌ فارسی، تهران‌ ۱۳۵۰ـ ۱۳۵۵ ش‌؛
(۱۳) سعید نفیسی‌، «ادبیات‌ در هندوستان‌»، ارمغان، سال‌ ۱۰، ش‌ ۱۰ (دی‌ ۱۳۰۸)؛

(۱۴) Vasily Vladimirovich Barthold, Turkestan down to the Mongol invasion, London 1928;
(۱۵) EI 2 , s.v. “Al -Djuzdjani” (by A. S. Bazmee Ansari).

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۱ 

زندگینامه شیخ مؤیدالدین‌ جَندی‌ (قرن‌ هفتم‌)

 مؤیدالدین‌ بن‌ محمود، عارف‌ و شاعر قرن‌ هفتم‌. او را مؤیدالدین‌ صوفی‌ نیز خوانده‌اند. در باره‌ شرح‌ حال‌ وی‌ اطلاعات‌ اندکی‌ وجود دارد. تاریخ‌ ولادتش‌ معلوم‌ نیست‌. بر اساس‌ نامش‌، او را اهل‌ شهر جند *دانسته‌اند (قیصری‌، مقدمه‌ آشتیانی‌، ص‌ چهار؛ پورجوادی‌، ص‌ ۶۸). تنها منبع‌ موثق‌ در شرح‌حال‌ او، مطالب‌ پراکنده‌ای‌ است‌ که‌ از خلال‌ آثارش‌ (همانند شرح‌ فصوص‌الحکم‌ ، و نَفْحَه الروح‌ و تُحْفَه‌الفُتوح‌ ) یافت‌ می‌شود (رجوع کنید به ادامه‌ مقاله‌).

در آغاز، پدر و مادر و خویشان‌ جندی‌ او را از سلوک‌ منع‌ می‌کردند، اما وی‌ با تفأل‌ به‌ قرآن‌ کریم‌ و بنا بر آیه‌ ۲۴ سوره‌ توبه‌، اموال‌ خود را به‌ پدرش‌ داد، کابین‌ همسرش‌ را پرداخت‌ و به‌ سیر و سلوک‌ روی‌ آورد، به‌ حج‌ رفت‌ و بعدها (ظاهراً در قونیه‌) نزد صدرالدین‌ قونیوی‌ * (متوفی‌ ۶۷۲) راه‌ یافت‌ و مقامات‌ عارفانه‌ خویش‌ را در خانقاه‌ و مَدْرس‌ او طی‌ نمود و از او اجازه‌ ارشاد گرفت‌ (جندی‌، ۱۳۶۲ ش‌، ص‌ ۱۴۲ـ۱۴۴، مقدمه‌ مایل‌ هروی‌، ص‌ ۱۲).

جندی‌ بسیار تحت‌ تأثیر قونیوی‌ بود و خود به‌ این‌ امر تصریح‌ کرده‌ است‌ (رجوع کنید به ۱۳۶۱ ش‌، ص‌ ۹). وی‌ به‌ مقام‌ معنوی‌ و فضیلت‌ باطنی‌ استاد و استادِ استاد خود (ابن‌عربی‌) چنان‌ معتقد بود که‌ در تمام‌ شئون‌ و مراحل‌ زندگی‌، نه‌ فقط‌ در مشکلات‌ عرفانی‌ و علمی‌، بلکه‌ در گشودن‌ گره‌های‌ زندگی‌ نیز از باطن‌ آنان‌ مدد می‌جست‌ (همان‌، مقدمه‌ ابراهیمی‌دینانی‌، ص‌ چهل‌ و سه‌).

فَناری‌ (ص‌ ۳) وی‌ را از فرزندان‌ الاهی‌ قونیوی‌ به‌ شمار آورده‌ و تصریح‌ کرده‌ که‌ در شرح‌ مفتاح‌الغیب‌ قونیوی‌، علاوه‌ بر افادات‌ ابن‌عربی‌ و قونیوی‌ و سعیدالدین‌ فَرغانی‌ * (متوفی‌ ۷۰۰)، از ذوق‌ و فهم‌ عرفانی‌ مؤیدالدین‌ جندی‌ مدد گرفته‌ است‌. جامی‌ (۱۳۷۰ ش‌، ص‌ ۵۵۶؛ همو، ۱۳۵۶ ش‌، ص‌ ۱۹) او را عارف‌ کامل‌ و جامع‌ علوم‌ ظاهری‌ و باطنی‌ دانسته‌ است‌.

مؤیدالدین‌ جندی‌ دارای‌ حوزه‌ تدریس‌ بود و شاگردان‌ قونیوی‌ برای‌ حل‌ مشکلات‌ علمی‌ خود به‌ او مراجعه‌ می‌کردند (همو، ۱۳۵۶ ش‌، پیشگفتار آشتیانی‌، ص‌ ۲۸). به‌ نظر آشتیانی‌ (همان‌، پیشگفتار، ص‌ ۳۷)، جندی‌ و فرغانی‌ آثار یکدیگر را دیده‌ بودند؛ ازاین‌رو، مطالبی‌ که‌ در شرح‌ تائیه‌ فرغانی‌ آمده‌ در آثار جندی‌ تکرار نشده‌ و مباحثی‌ را که‌ جندی‌ به‌ تفصیل‌ از آنها سخن‌ گفته‌، فرغانی‌ در آثارش‌ به‌اجمال‌ به‌ آنها پرداخته‌ است‌.

هیچ‌یک‌ از شارحان‌ ابن‌عربی‌ در فهم‌ افکار وی‌ از جندی‌ بی‌نیاز نبوده‌اند، چنانکه‌ عبدالرزاق‌ کاشانی‌ (متوفی‌ ۷۳۶) و داوود قیصری‌ (متوفی‌ ۷۵۱) و برخی‌ دیگر از شارحان‌ فصوص‌الحکم‌ (رجوع کنید به ادامه‌ مقاله‌) تحت‌ تأثیر او بوده‌اند (فرغانی‌، مقدمه‌ آشتیانی‌، ص‌ ۱۲۹؛ پورجوادی‌، همانجا).

جندی‌ معاصر جلال‌الدین‌ مولوی‌*(۶۰۴ـ۶۷۲) بود و خود را از جمله‌ نیازمندان‌ او می ‌دانست‌ (رجوع کنید به افلاکی‌، ج‌ ۱، ص‌ ۳۶۰؛ جامی‌، ۱۳۷۰ ش‌، ص‌ ۴۶۵).

سال‌ وفات‌ جندی‌ به‌ تحقیق‌ معلوم‌ نیست‌. بروکلمان‌ (ج‌ ۱، ص‌ ۵۸۸) آن‌ را ۶۹۰ دانسته‌ است‌ که‌ صحیح‌ به‌ نظر نمی‌رسد، زیرا جندی‌ قصیده‌ لامیه‌ خود را در ۶۹۱ به‌ پایان‌ رسانده‌ است‌ (رجوع کنید به ادامه‌ مقاله‌). حاجی‌ خلیفه‌ (ج‌ ۲، ستون‌ ۱۲۶۳) سال‌ درگذشت‌ او را حدود ۷۰۰ ذکر کرده‌ است‌.

آثار.

۱) شرح‌ فصوص‌الحکم‌ *ابن‌عربی‌. این‌ کتاب‌ به‌ عربی‌ و مهم‌ترین‌ اثر جندی‌ است‌. او شرحش‌ را به‌ صورت‌ منظم‌ و متوالی‌ در یک‌ زمان‌ معین‌ ننوشت‌؛ ابتدا شرح‌ خطبه‌ را نزد قونیوی‌ نگاشت‌ و پس‌ از وفات‌ قونیوی‌، قونیه‌ را ترک‌ کرد و عازم‌ بغداد شد و در آنجا بنا به‌ درخواست‌ برخی‌ فضلا، بخشی‌ از فصوص‌ را شرح‌ کرد، اما قبل‌ از پایان‌ شرح‌، بغداد را به‌ قصد سفر به‌ مناطق‌ دیگر ترک‌ نمود و به‌ گفته‌ خودش‌ در این‌ هنگام‌ از انواع‌ واردات‌ قلبی‌ و الهامات‌ ربانی‌ محروم‌ گشت‌ (جندی‌، ۱۳۶۱ ش‌، ص‌ ۹ـ۱۰، مقدمه‌ ابراهیمی‌دینانی‌، ص‌ چهل‌ودو). جندی‌، به‌ تبع‌ قونیوی‌، اهمیت‌ فراوانی‌ برای‌ خطبه‌ فصوص‌ الحکم‌ و شرح‌ آن‌ قائل‌ بود و از این‌ رو، حدود یک‌ پنجم‌ شرح‌ فصوص‌الحکم‌ (ص‌ ۱۶ـ۱۲۴) را به‌ شرح‌ خطبه‌ آن‌ اختصاص‌ داد (پورجوادی‌، ص‌ ۶۸ـ۶۹). سیدحیدر آملی‌ (متوفی‌ ح ۷۸۶؛ ج‌ ۱، ص‌ ۱۳)، شرح‌ فصوص‌ جندی‌ را یکی‌ از بهترین‌ شروح‌ فصوص‌الحکم‌ معرفی‌ کرده‌ است‌. جامی‌ (۱۳۵۶ش‌، ص‌۱۹، ۲۴۰) این‌ اثر را نخستین‌ شرح‌ فصوص‌الحکم‌ ابن‌عربی‌ دانسته‌ است‌ (نیز رجوع کنید به جندی‌، ۱۳۶۱ ش‌، همان‌ مقدمه‌، ص‌ سی‌وهفت‌ ـ سی‌ونه‌؛ قس‌ عثمان‌ اسماعیل‌ یحیی‌، ص‌ ۴۸۰). به‌ گفته‌ حاجی‌ خلیفه‌ (همانجا)، جندی‌ دو شرح‌ بر فصوص‌ نوشته‌ است‌: کبیر و صغیر. شرح‌ کبیر همان‌ است‌ که‌ در دست‌ است‌. این‌ شرح‌ با تصحیح‌ سیدجلال‌الدین‌ آشتیانی‌ و مقدمه‌ غلامحسین‌ ابراهیمی‌ دینانی‌ در ۱۳۶۱ ش‌ در مشهد و در ۱۳۸۱ ش‌ در قم‌ به‌ چاپ‌ رسیده‌ است‌.

شرح‌ فصوص‌الحکم‌ جندی‌ منبع‌ برخی‌ از شروح‌ دیگرِ آن‌ کتاب‌ بوده‌ و مشتمل‌ بر نکات‌ و افاداتی‌ است‌ که‌ در سایر شروح‌ یافت‌ نمی‌شود (جامی‌، ۱۳۷۰ ش‌، ص‌ ۵۵۶؛ قیصری‌، همان‌ مقدمه‌، ص‌ چهار؛ جندی‌، ۱۳۶۱ ش‌، همان‌ مقدمه‌، ص‌ چهل‌وچهار). برای‌ نمونه‌، خواجه‌ محمد پارسا * (متوفی‌ ۸۲۲) در شرح‌ فصوص‌الحکم‌ خود حدود ۶۴ بار از شرح‌ جندی‌ استفاده‌ کرده‌ (پارسا، پیشگفتارمسگرنژاد، ص‌ بیست‌ و چهار، پنجاه‌ودوـ پنجاه‌وسه‌) و بابا رکن‌الدین‌ شیرازی* (متوفی‌ ۷۶۹) در نصوص‌الخصوص‌ فی‌ ترجمه‌ الفصوص‌ از آن‌ بهره‌های‌ فراوان‌ برده‌ است‌ (برای‌ نمونه‌ رجوع کنید به ص‌ ۲۴۰، ۲۶۰ـ۲۶۱، ۲۹۸، ۳۱۹).

جامی‌ در دیباچه‌ نقدالنصوص‌ (ص‌ ۱۹) تصریح‌ کرده‌ که‌ در نگارش‌ این‌ کتاب‌ از معارف‌ مؤیدالدین‌ جَندی‌ بهره‌ فراوان‌ برده‌ و در متن‌ کتاب‌ مذکور نیز بارها از شرح‌ و گاهی‌ از اشعار وی‌ مطالبی‌ نقل‌ کرده‌ است‌ (برای‌ نمونه‌ رجوع کنید به ص‌ ۲۷، ۶۷، ۲۰۸، ۲۱۷، ۲۴۰؛ نیز رجوع کنید به همان‌، مقدمه‌ چیتیک‌، ص‌ پنجاه‌ و چهار ـ پنجاه‌ و پنج‌، شصت‌ ـ شصت‌ و یک‌)، ولی‌ تقریباً بدون‌ استثنا و برخلاف‌ نقل ‌قولهایی‌ که‌ از سایر شارحان‌ کرده‌، گاهی‌ چند جمله‌ و گاه‌ نصف‌ عبارات‌ او را حذف‌ کرده‌ است‌ (برای‌ نمونه‌ رجوع کنید به همان‌، ص‌ ۲۷، ۲۱۷، ۲۴۰؛ در مورد منقولات‌ جامی‌ از جندی‌ رجوع کنید به همان‌، مقدمه‌ چیتیک‌، ص‌ پنجاه‌ و چهار ـ پنجاه‌ و پنج‌، شصت‌ ـ شصت‌ویک‌). پاره‌ای‌ از مطالب‌ جندی‌ در نقدالنصوص‌ نیز، بر اثر بی‌دقتی‌ در تلخیص‌ جملات‌، به‌ صورتی‌ نادرست‌ عرضه‌ شده‌ است‌ (برای‌ نمونه‌ رجوع کنید به جامی‌، ص‌ ۴۶؛ قس‌ جندی‌، ۱۳۶۱ ش‌، ص‌ ۲۶۶). دقیقاً معلوم‌ نیست‌ که‌ این‌ خطا ناشی‌ از روش‌ نقل‌ جامی‌ است‌ یا از نسخه‌ای‌ که‌ او در دست‌ داشته‌ یا اینکه‌ در نسخه‌ کتاب‌ جامی‌ که‌ به‌ دست‌ ما رسیده‌ تحریفی‌ روی‌ داده‌ است‌.

۲) نفحه‌الروح‌ و تحفه‌الفتوح‌ ، به‌ فارسی‌، که‌ در دو بخش‌ تنظیم‌ شده‌ است‌: الف‌) علوم‌ و معارف‌، ب‌) اعمال‌ جسمانی‌، اخلاق‌، عبادات‌ و وصایا. جندی‌ این‌ کتاب‌ را هنگام‌ اقامتش‌ در سینوپ‌ (که‌ اکنون‌ از شهرهای‌ ترکیه‌ است‌) نگاشته‌ و آن‌ را به‌ بانویی‌ که‌ او را به‌ علم‌ ستوده‌ و «ملکه‌الملکات‌، شاه‌ خواتین‌، کلاله‌ پادشاهان‌ اکابر» خوانده‌، تقدیم‌ کرده‌ است‌ و در مقدمه‌ آن‌، از مراتب‌ نیکوکاری‌ او در حق‌ ارباب‌ فضائل‌ و اصحاب‌ طریق‌ یاد کرده‌ است‌. وی‌ همچنین‌ قصیده‌ فارسی‌ مفصّلی‌ را که‌ در ستایش‌ این‌ بانو سروده‌ در مقدمه‌ کتاب‌ آورده‌ است‌ (رجوع کنید به جندی‌، ۱۳۶۲ ش‌، ص‌ ۳۷ـ ۴۵). این‌ اثر به‌ اهتمام‌ نجیب‌ مایل‌ هروی‌ در ۱۳۶۲ ش‌ در تهران‌ چاپ‌ شده‌ است‌.

۳) اذواق‌ الخَتْمَتین‌ ، به‌ عربی‌، در باره‌ عرفان‌ محیی‌الدین‌ابن‌ عربی‌ (همان‌، ص‌ ۳۷، مقدمه‌ مایل‌ هروی‌، ص‌ ۲۲).

۴) کتاب‌الاسماء ، در شرح‌ اسماء حسنی‌ (همان‌، ص‌ ۷۲).

۵) اکسیرالکلمات‌ ، به‌ فارسی‌ (همان‌، ص‌ ۳۷).

۶) خلاصه‌الارشاد و ارشاد الخلاصه‌ ، به‌ فارسی‌، که‌ به‌ گزارش‌ مایل‌ هروی‌ (همان‌، مقدمه‌، ص‌ ۲۲) برخی‌ آن‌ را دو کتاب‌ فرض‌ کرده‌اند، اما با استناد به‌ مقدمه‌ جندی‌ در نفحه‌الروح‌ و تحفه‌الفتوح‌ (ص‌ ۳۷)، احتمالاً یک‌ اثر است‌.

۷) شرح‌ مواقع‌النجوم‌ و مطالع‌ أهِلَّه الاسرار و العلوم‌ ، اثر ابن‌عربی‌، در درجات‌ و معانی‌ عبادات‌ (جامی‌، ۱۳۷۰ ش‌، ص‌ ۵۵۶؛ جندی‌، ۱۳۶۲ ش‌، همان‌ مقدمه‌، ص‌ ۲۱) که‌ جندی‌ آن‌ را در بغداد و ظاهراً زمانی‌ که‌ به‌ مقام‌ پیری‌ و شیخی‌ در تصوف‌ رسیده‌ بود، شرح‌ کرده‌ است‌ (جندی‌، ۱۳۶۲ ش‌، همانجا).

۸) رساله‌ فی‌القضاء و القدر ، به‌ فارسی‌ (آقابزرگ‌ طهرانی‌، ج‌ ۱۷، ص‌ ۱۵۰؛ جندی‌، ۱۳۶۲ ش‌، همان‌ مقدمه‌، ص‌ ۲۳).

۹) رساله‌ علوم‌ أحَدی‌ و معارف‌ احمدی‌ ، که‌ فصلی‌ از آن‌ در تقسیم‌بندی‌ علوم‌ و فضائل‌ آنهاست‌ (جندی‌، ۱۳۶۲ ش‌، ص‌ ۳۶).

۱۰) دیوان‌ اشعار ، به‌ فارسی‌ و عربی‌ (بروکلمان‌، همانجا). جامی‌ (۱۳۷۰ ش‌، ص‌ ۵۵۷) اشعار جندی‌ را لطیف‌ و موضوع‌ آنها را بیان‌ حقایق‌ و معارف‌ و بر طریق‌ اشعار ابن‌فارض‌ * (متوفی‌ ۶۳۲) دانسته‌ است‌. فخرالدین‌ عراقی‌ در لمعات‌ (ص‌ ۴۶۳) برخی‌ از ابیات‌ مشهور او را نقل‌ کرده‌ است‌. جندی‌ در شعر «مؤید» تخلص‌ می‌کرد (جندی‌، ۱۳۶۲ ش‌، همان‌ مقدمه‌، ص‌ ۱۱، ۱۶). وی‌ در شرح‌ فصوص‌الحکم‌ (ص‌ ۱۰ـ۱۶) قصیده‌ دالیه‌ خود را نقل‌ کرده‌ است‌.

۱۱) قصیده‌ لامیه‌ الدُرَرالغالیات‌ فی‌ شرح‌ الحروف‌ العالیات‌ ، به‌ عربی‌، در باره‌ تصوف‌، که‌ آن‌ را در ۶۹۱ خطاب‌ به‌ خود سروده‌ و به‌ فارسی‌ شرح‌ کرده‌ است‌ (حاجی‌خلیفه‌، ج‌ ۲، ستون‌ ۱۵۴۰؛ بغدادی‌، ج‌ ۲، ستون‌ ۴۸۴؛ کحّاله‌، ج‌ ۱۳، ص‌ ۵۴).

۱۲) سروده‌ای‌ در جواب‌ قصیده‌ تائیه‌ ابن‌فارض‌*(رجوع کنید به جامی‌، ۱۳۷۰ ش‌، همانجا).



منابع‌:
(۱) آقابزرگ‌ طهرانی‌؛
(۲) حیدربن‌ علی‌ آملی‌، المقدمات‌ من‌ کتاب‌ نص‌النصوص‌ فی‌ شرح‌ فصوص‌ الحکم‌ لمحیی‌الدین‌ ابن‌العربی‌ ، ج‌ ۱، چاپ‌ هانری‌ کوربن‌ و عثمان‌ اسماعیل‌ یحیی‌، تهران‌ ۱۳۶۷ ش‌؛
(۳) احمدبن‌ اخی‌ناطور افلاکی‌، مناقب‌ العارفین‌ ، چاپ‌ تحسین‌ یازیجی‌، آنکارا ۱۹۵۹ـ۱۹۶۱، چاپ‌ افست‌ تهران‌ ۱۳۶۲ ش‌؛
(۴) مسعودبن‌ عبداللّه‌ بابا رکن‌الدین‌ شیرازی‌، نصوص‌الخصوص‌ فی‌ ترجمه‌ الفصوص‌: شرح‌ فصوص‌الحکم‌ محی‌الدین‌ ابن‌عربی‌ ، چاپ‌ رجبعلی‌ مظلومی‌، تهران‌ ۱۳۵۹ ش‌؛
(۵) اسماعیل‌ بغدادی‌، هدیه‌العارفین‌ ، ج‌ ۲، در حاجی‌خلیفه‌، ج‌ ۶؛
(۶) محمدبن‌ محمدپارسا، شرح‌ فصوص‌الحکم‌ ، چاپ‌ جلیل‌ مسگرنژاد، تهران‌ ۱۳۶۶ ش‌؛
(۷) نصراللّه‌ پورجوادی‌، «[در باره‌( شرح‌ فصوص‌الحکم‌ تألیف‌ مؤیدالدین‌ جندی‌»، نشردانش‌ ، سال‌ ۳، ش‌ ۱ (آذر و دی‌ ۱۳۶۱)؛
(۸) عبدالرحمان‌بن‌ احمد جامی‌، نفحات‌الانس‌ ، چاپ‌ محمود عابدی‌، تهران‌ ۱۳۷۰ ش‌؛
(۹) همو، نقدالنصوص‌ فی‌ شرح‌ نقش‌ الفصوص‌ ، چاپ‌ ویلیام‌ چیتیک‌، تهران‌ ۱۳۵۶ ش‌؛
(۱۰) مؤیدالدین‌بن‌ محمود جندی‌، شرح‌ فصوص‌الحکم‌ ، چاپ‌ جلال‌الدین‌ آشتیانی‌، مشهد ۱۳۶۱ ش‌؛
(۱۱) همو، نفحه‌الروح‌ و تحفه‌الفتوح‌ ، چاپ‌ نجیب‌ مایل‌هروی‌، تهران‌ ۱۳۶۲ ش‌؛
(۱۲) حاجی‌خلیفه‌؛
(۱۳) عثمان‌ اسماعیل‌ یحیی‌، مؤلفات‌ ابن‌عربی‌: تاریخها و تصنیفها ، ترجمه‌ عن‌الفرنسیه‌ احمد محمد طیب‌، )مصر( ۱۴۱۳/۱۹۹۲؛
(۱۴) ابراهیم‌بن‌ بزرگمهر عراقی‌، مجموعه‌ آثار فخرالدین‌ عراقی‌ ، چاپ‌ نسرین‌ محتشم‌، تهران‌ ۱۳۷۲ ش‌؛
(۱۵) سعیدالدین‌بن‌ احمد فرغانی‌، مشارق‌ الدّراری‌: شرح‌ تائیه‌ ابن‌فارض‌ ، چاپ‌ جلال‌الدین‌ آشتیانی‌، تهران‌ ۱۳۵۷ ش‌؛
(۱۶) محمدبن‌ حمزه‌ فناری‌، مصباح‌الانس‌ فی‌ شرح‌ مفتاح‌ غیب‌الجمع‌ و الوجود ، چاپ‌ سنگی‌ تهران‌ ۱۳۲۳، چاپ‌ افست‌ تهران‌ ۱۳۶۳ ش‌؛
(۱۷) داوودبن‌ محمود قیصری‌، شرح‌ فصوص‌الحکم‌ ، چاپ‌ جلال‌الدین‌ آشتیانی‌، تهران‌ ۱۳۷۵ ش‌؛
(۱۸) عمررضا کحّاله‌، معجم‌المؤلفین‌ ، دمشق‌ ۱۹۵۷ـ۱۹۶۱، چاپ‌ افست‌ بیروت‌ )بی‌تا.]؛

(۱۹) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949.

آرا و عقاید.

جندی‌ متفکری‌ مستقل‌ و صاحب‌نظر بوده‌ و با اینکه‌ همچون‌ استادش‌، قونیوی‌، در مباحث‌ نظری‌ پیرو ابن‌عربی‌ بوده‌، اما معارف‌ غیبی‌ با سلاست‌ و روانی‌ خاصی‌ بر قلم‌ او جاری‌ شده‌ است‌ و در شرح‌ فصوص‌ نکات‌ تازه‌ فراوانی‌ دارد که‌ ابن‌عربی‌ اصلاً مطرح‌ نکرده‌ یا در جای‌ دیگری‌، آنها را بیان‌ کرده‌ است‌. همچنین‌ بیانات‌ قونیوی‌، مختصر و مجمل‌، اما نوشته‌های‌ جندی‌ مفصّل‌ است‌ (جامی‌، مقدمه‌ چیتیک‌، ص‌ چهل‌ودو).

به‌ بیان‌ جندی‌، ذات‌ هر چیز، حقیقت‌ آن‌ است‌ از آن‌ حیث‌ که‌ مرجع‌ و منشأ حقایقِ اسما و صفات‌ و نِسَب‌ و اضافاتِ ذاتی‌ است‌ و اینها همه‌ منسوب‌ به‌ آن‌ ذات‌اند. پس‌ غایت‌ ادراک‌ و علم‌ به‌ ذات‌، از جهت‌ موصوف‌ شدن‌ حقیقت‌ است‌ به‌ اسما و صفات‌ و افعال‌ و آثار و نِسَب‌، و چون‌ علم‌. یکی‌ از نِسَب‌ است‌، ذات‌ را در نمی‌یابد، چه‌ به‌ حق‌ اضافه‌ شود چه‌ به‌ خلق‌، زیرا امر نسبی‌ (علم‌) بر ذات‌ مطلق‌ احاطه‌ نمی‌یابد؛مگر آنکه‌ علم‌ را عین‌ ذات‌ فرض‌ کنیم‌ که‌ در آن‌ حال‌، لفظِ علم‌ و عالم‌ و معلوم‌ را به‌ کار نمی‌بریم‌ و دیگر احاطه‌ و عدم‌ احاطه‌ مطرح‌ نیست‌ و جمیع‌ اعتبارات‌ و نِسَب‌ و اضافات‌ و اسما و صفات‌، از میان‌ برداشته‌ می‌شود (۱۳۶۲ ش‌، ص‌ ۴۶ـ۴۷).

مراد از ذاتِ حق‌، حقیقتِ موصوف‌ به‌ حقیت‌ و مراد از ذات‌ اللّه‌، حقیقتی‌ موصوف‌ به‌ الوهیت‌ است‌ و مراد از ذات‌، بدون‌ اضافه‌ و نسبت‌، هویت‌ و ذاتیت‌ غیب‌ ذات‌، مجرد از اسما و نِسب‌ و صفات‌ و اضافات‌ است‌ و از این‌ حیثیت‌، علم‌ به‌ ذات‌ نمی‌رسد و اشارت‌ و عبارت‌ به‌ آن‌ راه‌ ندارد (همان‌، ص‌ ۴۸). مقتضای‌ تحقیق‌ و کشف‌ آن‌ است‌ که‌ اثبات‌ حقیقتی‌ برای‌ حقیقتی‌، یا سلب‌ آن‌ از او، موقوف‌ است‌ بر علم‌ به‌ هر دو؛همچنین‌ وصف‌ ذات‌ به‌ صفتی‌، موقوف‌ است‌ بر معرفت‌ آن‌ ذات‌ و آن‌ صفت‌ و صلاحیت‌ آن‌ ذات‌ برای‌ موصوف‌ بودن‌ به‌ آن‌ صفت‌ و صلاحیت‌ آن‌ صفت‌ برای‌ اتصاف‌ آن‌ ذات‌ به‌ او. چون‌ ادراکِ حقیقت‌ واجب‌الوجود ــ کما هو حقّه‌ ــ در توان‌ بشر نیست‌، پس‌ اثبات‌ صفتی‌ کَوْنی‌ برای‌ ذات‌ حق‌ یا نفی‌ صفتی‌ از او، به‌ موجب‌ عقل‌ و فکر روا نیست‌ (اصطلاحاً اسماءاللّه‌ توقیفی‌ است‌)، اما اگر حق‌، خود در قرآن‌ یا بر زبان‌ رسول‌ اکرم‌ صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم‌ و اولیا، صفتی‌ کمالی‌ برای‌ خود ذکر کند یا امری‌ را از خود نفی‌ کند، ما نیز به‌ پیروی‌ از او، ملزم‌ به‌ نفی‌ و اثبات‌ آن‌ صفات‌ برای‌ حق‌ هستیم‌ (همان‌، ص‌ ۵۳ ـ۵۴).

ارتباط‌ خَلق‌ به‌ حق‌، از حیثیت‌ أسمای‌ الاهی‌، بر سه‌ وجه‌ است‌:

۱) ارتباط‌ تعلق‌، که‌ برای‌ همه‌ موجودات‌ هست‌، زیرا همه‌ موجودات‌، محالِّ ظهورِ آثار اسمای‌ حق‌اند وگرنه‌ هیچ‌ چیزی‌ موجود نمی‌شد. در این‌ پیوند کسی‌ بر کسی‌ اختصاص‌ و برتری‌ ندارد، مگر از حیث‌ برتری‌ اسما نسبت‌ به‌ یکدیگر، زیرا هر اسمی‌ که‌ حضرتش‌ محیط‌تر و تعلق‌ آن‌ عام‌تر باشد، متعلَّق‌ آن‌ اسم‌، که‌ مرتبط‌ به‌ اوست‌، برتر از متعلَّق‌ اسمی‌ است‌ که‌ به‌ آن‌ وسعت‌ و احاطه‌ نباشد.

۲) ارتباط‌ تخلّق‌، که‌ پس‌ از رابطه‌ تعلق‌ است‌ و برای‌ تحقق‌ آن‌، بنده‌ چندان‌ به‌ مقتضای‌ حقیقت‌ هر اسمی‌ قیام‌ می‌نماید که‌ آثار آن‌ اسم‌ از وی‌ ظاهر شود و خُلق‌ و ملکه‌ او گردد.

۳) ارتباط‌ تحقق‌، که‌ با آن‌ دلِبنده‌ عرش‌ آن‌ اسم‌ می‌شود، چنان‌ که‌ آثار آن‌ اسم‌ از آن‌ بنده‌ به‌ عالم‌ می‌رسد و بنده‌ به‌ آن‌ اسم‌ تحقق‌ می‌یابد. مثلاً، اسم‌ جواد از اسمای‌ الاهی‌ است‌ و آثار این‌ اسم‌، به‌ موجب‌ رابطه‌ تعلق‌، در همه‌ عالم‌ دائماً ظاهر است‌ و همه‌ موجودات‌، محالّ و مجالی‌ و مرایای‌ ظهور اسم‌ جوادند. اگر بر بنده‌ یا از بنده‌، بدون‌ قصدی‌ از بنده‌، جودی‌ واقع‌ شود، مصداق‌ همین‌ پیوندِ تعلق‌ است‌ که‌ بنده‌ در آن‌ نقشی‌ ندارد، اما اگر بنده‌ قصد تخلّق‌ به‌ خُلقِ الاهی جود کند و پنهان‌ و آشکار بر این‌ قصد جامه‌ عمل‌ بپوشاند و جود را خُلقِ خود کند، پیوند تخلّق‌ حاصل‌ می‌شود و چون‌ خُلق‌ و خوی‌ جود به‌ مرحله‌ای‌ برسد که‌ نقشِ نَفْسِ او شود، او مَظهرِ اسم‌ جواد می‌شود و ارتباطِ تحقق‌ ،حاصل‌ می‌گردد و اسم‌ جواد بر عرش‌ دل‌ او استوا می‌یابد (همان‌، ص‌ ۵۸ ـ۵۹).

اشعار جندی‌ نیز مشتمل‌ بر مضامین‌ بلند عرفانی‌ است‌، چنان‌ که‌ مصراعی‌ از او («همه‌ زبان‌ و همه‌ چشم‌ و گوش‌ باش‌ ورا») اشاره‌ به‌ سیر محبّی‌ دارد که‌ در آن‌ عبد، چشم‌ و گوش‌ حق‌ می‌شود (رجوع کنید به همان‌، ص‌ ۴۳).

جندی‌ حضرت‌ علی‌ علیه‌السلام‌ را آدم‌ اولیا و نخستین‌ ولـی ــ که‌ وارث‌ نبـوت‌ ختمی‌ محمـدی‌ در ولایت‌ اسـت‌ ــ دانسته‌ و حضرت‌ مهدی‌ و دیگر ائمه‌ علیهم‌السلام‌ را از مصادیق‌ اکمل‌ و افضل‌ «آلِ» حضرت‌ رسول‌اکرم‌ و خلیفه‌ و امام‌ پس‌ از وی‌ معرفی‌ کرده‌ است‌ (۱۳۶۱ ش‌، ص‌ ۱۰۲ـ۱۰۳، ۲۶۸ـ ۲۶۹).

همچنین‌ وی‌ ابن‌عربی‌ را معصوم‌ دانسته‌ (۱۳۶۱ ش‌، ص‌ ۱۱۴، قس‌ همان‌، ص‌ ۱۱۴، پانویس‌ ۳، همان‌، مقدمه‌ ابراهیمی‌ دینانی‌، ص‌ چهل‌ و هفت‌) و در آثارش‌، بارها ابن‌عربی‌ را خاتم‌الاولیای‌ محمدی‌ خوانده‌ است‌ (برای‌ نمونه‌ رجوع کنید به ۱۳۶۱ ش‌، ص‌ ۳۱۹؛همو، ۱۳۶۲ ش‌، ص‌ ۱۴۴، ۱۵۷).

جندی‌ بر پیروی‌ از مرشدی‌ محقق‌ و استادی‌ مدقق‌ و کاملی‌ مکمل‌ در سیر و سلوک‌ تأکید کرده‌ و بارها به‌ سالک‌ سفارش‌ نموده‌ است‌ که‌ از همنشینی‌ با شورانگیزان‌ بی‌باک‌ (کسانی‌ که‌ دعوی‌ دارند دارای‌ جنون‌ عقلای‌ مجانین‌ * اند و از حال‌ و جذبه‌ * سخن‌ می‌گویند) و از مصاحبت‌ با شیوخ‌ عُرفی‌ و زَرّاقان‌ سالوس‌ (کسانی‌ که‌ از شیخ‌ بودن‌ جز تزویر، ریا، سُمْعه‌ و ظاهر آرایی‌ چیزی‌ نمی‌دانند) پرهیز کند (جندی‌، ۱۳۶۲ ش‌، ص‌ ۱۴۹، ۱۶۹ـ۱۷۰).



منابع‌:
(۲۰) عبدالرحمان‌بن‌ احمد جامی‌، نقدالنصوص‌ فی‌ شرح‌ نقش‌ الفصوص، چاپ‌ ویلیام‌ چیتیک‌، تهران‌ ۱۳۵۶ ش‌؛
(۲۱) مؤیدالدین‌بن‌ محمود جندی‌، شرح‌ فصوص‌الحکم‌، چاپ‌ جلال‌الدین‌ آشتیانی‌، مشهد ۱۳۶۱ ش‌؛
(۲۲) همو، نفحه ‌الروح‌ و تحفه‌ الفتوح‌، چاپ‌ نجیب‌ مایل‌ هروی‌، تهران‌ ۱۳۶۲ ش‌.

دانشنامه جهان اسلام  جلد۱۱ 

زندگینامه اشرف تاج العُلی عَلَوی (۶۱۰-۴۸۲ه ق)

اشرف بن اَعَزّ/ اَغَرّ ، نَسَب شناس ، عالم ، شاعر و مفسر شیعی در قرن ششم و هفتم . لقب وی در منابع تاج العُلاء هم ضبط شده است (ابن حجر عسقلانی ، ج ۱، ص ۴۴۹؛امین ، ج ۳، ص ۴۶۰؛نیز رجوع کنید به ابن عدیم ، ج ۴، ص ۴۲۳؛ظاهراً تصحیف تاج العلماء رجوع کنید به منزوی ، ذیل «تاج العلی »).

نسب او با چندین واسطه به امام حسن مجتبی علیه السلام می رسد؛بدین سبب او را حسنی و علوی خوانده اند (طباطبائی ، ج ۱، ص ۱۰۵). ولادت او را در ۴۸۲ در رمْله (صَفَدی ، ۱۳۲۹، ص ۱۲۰؛ابن حجر عسقلانی ، همانجا) و در برخی منابع ۴۹۷ در حُمران ، مکانی بین مکه و مدینه ، ذکر کرده اند (عمادالدین کاتب ، ص ۳۹۱؛ابن عدیم ، ج ۴، ص ۴۲۲).

اصل او از کوفه است ، اما به سبب مهاجرت نیاکانش به رمله ، به رملی و به علت سکونتش در حلب ، به حلبی شهرت یافته است . برخی ، کنیه او را ابن ناقله ذکر کرده اند (همانجاها). یحیی بن ابی طی ، مورخ شیعی و شاگرد تاج العلی ، شرح حال او را در کتاب تاریخ خود  که اکنون موجود نیست آورده بوده است و ذهبی و صفدی نیز شرح حال تاج العلی را از تاریخ ابن ابی طی نقل کرده اند (ذهبی ، حوادث و وفیات ۶۰۱ـ۶۱۰ه .، ص ۳۶۳ـ۳۶۴؛صفدی ، ۱۳۲۹، همانجا).

تاج العلی مسند ترمذی را در مکه نزد ابوالفتح کُرّوخی استماع کرد و از ابن فضلان طرسوسی و اسامه بن مرشدبن مُنْقِذ نیز حدیث شنید (صفدی ، ۱۳۲۹؛ابن عدیم ، همانجاها).

در شرح حال تاج العلی ، بنا به ادعای خود وی ، آمده است که مجمل اللغه ابن فارس را نزد علی بن عبدالعزیز صوری کنانی و خطبه مقامات حریری را نزد مؤلف و کتاب ابن فحام در قراءات هفت گانه را نزد خود او خواند؛ولی برخی این ادعا را نپذیرفته و به او نسبت دروغ داده اند (ابن حجر عسقلانی ؛ذهبی ، همانجاها). در مقابل ، برخی شیعه بودنِ تاج العلی را موجب اصلیِ نسبت دادن دروغ به او و نفی اظهاراتش دانسته اند (امین ، همانجا).

تاج العلی در زندگانی طولانی خود به مناطق مختلفی ، از جمله اندلس و مصر و آذربایجان ، سفر کرد. وی به علت هجو ابن شیخ السّلامیه ، وزیرِ حاکمِ شهر آمِد، در ۶۰۶ به زندان افتاد، اما با شفاعت ملک ظاهر ایّوبی حاکم حلب و وزیر او، نظام الدین بن حسین ، از زندان آزاد شد (ابن عدیم ، ج ۴، ص ۴۲۸؛ذهبی ، حوادث و وفیات ۶۰۱ـ۶۱۰ه .، ص ۳۶۴؛صفدی ، ۱۳۲۹، همانجا)، سپس به حلب رفت و در آنجا ساکن شد و حاکم حلب برای او مقرری تعیین کرد (ذهبی ، همانجا). چون تاج العلی به بیماری چشم مبتلا بود، صفدی شرح حال او را در کتاب نَکْتُ الهِمْیان فی نُکَت العُمْیان (ص ۱۱۹ـ۱۲۰) در شمار نابینایان آورده است .

ابن ابی طی از تاج العلی ، نهج البلاغه و بسیاری از اشعار وی را فرا گرفت ، اما تاج العلی به جهت تقیه به او اجازه نسخه برداری از اشعار و دیگر آثارش را نداد (ذهبی ، همانجا). تاج العلی در ۶۱۰ در حلب درگذشت (همانجا).

بیشتر شرح حال نویسان ، تاج العلی را در حفظ اخبار و احادیث و فضل و ادب ستوده اند، اما برخی به گفته ها و نقلهای او اعتماد نکرده اند (صفدی ، ۱۴۰۲، ج ۹، ص ۲۶۸؛طباطبائی ، ج ۱، ص ۱۰۶). ابن عدیم و عماد اصفهانی از تاج العلی اشعاری نقل کرده اند (عمادالدین کاتب ، همانجا؛ابن عدیم ، ج ۴، ص ۴۲۹ـ۴۳۴). ظاهراً هیچیک از تألیفات او موجود نیست .

نام برخی از آثار وی که شاگردش ابن ابی طی نقل کرده ، چنین است :

کتاب نکت الانباء (یا نکت الابناء)؛
کتاب جَنَّه الناظروجُنَّه المناظر ، پنج جلد در تفسیر صد آیه و صد حدیث ؛
کتاب فی تحقیق غیبه المنتظر و ماجاءفیهاعن النّبی ( ص ) و عن الائمه و وجوب الایمان بها ؛
و شرح القصیده البائیه سید حمیری (صفدی ، ۱۳۲۹، ص ۱۲۰؛امین ، ج ۳، ص ۴۶۱؛ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛آقابزرگ طهرانی ، ج ۵، ص ۱۶۰).



منابع :

(۱) آقابزرگ طهرانی ؛
(۲) ابن حجر عسقلانی ، لسان المیزان ، حیدرآباد دکن ۱۳۲۹ـ۱۳۳۱، چاپ افست بیروت ۱۳۹۰/۱۹۷۱؛
(۳) ابن عدیم ، بغیه الطلب فی تاریخ حلب ، چاپ فؤاد سزگین ، فرانکفورت ۱۴۰۶ـ ۱۴۰۹/ ۱۹۸۶ـ۱۹۸۹؛
(۴) امین ؛
(۵) محمدبن احمد ذهبی ، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام ، چاپ عمر عبدالسلام تدمری ، حوادث و وفیات ۶۰۱ـ۶۱۰ ه .، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۷؛
(۶) خلیل بن ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ج ۹، چاپ یوسف فان إس ، ویسبادن ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۷) همو، نَکتُالهِمیان فی نُکَت العُمیان ، قاهره ۱۳۲۹/۱۹۱۱؛
(۸) عبدالعزیز طباطبائی ، معجم اعلام الشیعه ، ج ۱، قم ۱۴۱۷؛
(۹) محمدبن محمد عمادالدین کاتب ، «ذیل الخریده و سیل الجریده »، در شذرات من کتب مفقوده فی التاریخ ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۰) علینقی منزوی ، فهرس اعلام الذریعه الی تصانیف الشیعه ، تهران ۱۳۷۷ش .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۶ 

زندگینامه فخرالدین بَناکِتی (متوفی ۷۳۰)

فخرالدین ابوسلیمان داودبن ابی الفضل محمّد، شاعر و مورخ ایرانی (متوفی ۷۳۰) ( وی از شهر بَناکِت یا بناکث برکنار رود سیحون واقع در ماوراءالنهر برخاسته است (بناکتی ، مقدمه شعار، ص سیزده ).

بنابر نوشته خودِ وی ، در ۷۰۱ به مقام ملک الشعرایی غازان خان مغول ، فرمانروای ایران ، رسید. ( از جمله اشعاری که فخر بناکتی سروده ، دو قصیده در مدح غازان در تاریخ او آمده است (رجوع کنید به بناکتی ، ص ۴۶۵ـ۴۶۶ـ۴۶۸ـ۴۶۹) ) . دولتشاه (ص ۲۲۷) یکی از شعرهای او را ضبط کرده است . تاریخ او به نام روضه اولی الالباب فی تواریخ الاکابر والانساب در ( روضه اولی الالباب فی معرفه التواریخ والانساب (بناکتی ، مقدمه شعار، ص دوازده )  ۷۱۷، در ایام پادشاهی ابوسعید ایلخانی ، نوشته شده است .

دیباچه این کتاب مورخ ۲۵ شوال ۷۱۷ است . صرف نظر از برخی نکات بسیار کوچک درباره رویدادهای سالهای نزدیک به زمان او، این اثر خلاصه ای از جامع التواریخ رشیدالدین فضل الله است ، جز اینکه نحوه تدوین مطالب آن متفاوت است . به گفته براون (ج ۳، ص ۱۰۱)، مطالب نیمه دوم کتاب (احتمالاً تحت تأثیر رشیدالدین ) نه تنها مفهوم گسترده تری از تاریخ را نشان می دهد، بلکه مبیّن روحِ حقیقی تساهل و مدارا نسبت به اقوام غیرمسلمان و حاوی اطلاعاتی واقعی درباره این مردمان است که منزلت مؤلف در دربار ایلخان سبب کسب این اطلاعات شده است.

بلوشه (ص ۹۸) ظاهراً این گونه ادعا می کند که منابع چینی جامع التواریخ تنها در کتاب بناکتی آمده و در کتاب رشیدالدین نیست ؛ولی آن قسمت از متنِ رشیدالدین را که حاوی این اشارات است روزن (  مجموعه علمی مؤسسه زبانهای شرقی وزارت امورخارجه ، ج ۳، نسخه های خطی فارسی  ، سن پترزبورگ ۱۸۸۶، ص ۱۰۶ـ ۱۰۷) منتشر کرده است .

روضه به نه فصل تقسیم شده است :

پیامبران و اولیا،

شاهانِ باستان ایران ،

محمد ( صلّی اللّه علیه وآله و سلّم ) و خلفا،

سلسله های ایرانی معاصرِ خلفای عباسی ،

یهودیان ،

مسیحیان و فرانکها،

هندیان ،

چینیان ،

مغولان .

مولر در ۱۶۷۷ هشتمین بخش یعنی چینیان این کتاب را در برلین با عنوان نادرست > تاریخ چینیان عبداللّه بیضاوی < منتشر کرد که دوباره در ۱۶۷۹ در ینا به چاپ رسید و بعداً وستون آن را با نام > تاریخ چینیان از عبداللّه بیضاوی … < ، لندن ، ۱۸۲۰، به انگلیسی برگرداند. ولی کاترمر ثابت کرد که این بخش متعلق به روضه بناکتی است ( از ویژگیهای این کتاب نثر ساده ، به دور از تکلف ، و ادیبانه آن است .

با این حال ، مؤلف از بیان قصص و پند و حکمت و بندرت افسانه فروگذاری نکرده است . این کتاب یکی از متنهای کهن و اصیل فارسی است که در حد خود نشان دهنده سبک نثر سده هشتم است و لغات تازه و اصیل فراوان دارد (رجوع کنید به بناکتی ، مقدمه شعار، ص پانزده ). در مآخذ موجود، کتاب دیگری جز دیوان شعر از بناکتی یاد نشده است (همان ، مقدمه شعار، ص سیزده ) .



منابع :

(۱) ( داودبن محمد بناکتی ، تاریخ بناکتی = روضه اولی الالباب فی معرفه التواریخ و الانساب ، چاپ جعفر شعار، تهران ۱۳۴۸ ش ) ؛
(۲) دولتشاه سمرقندی ، تذکره الشعراء ، چاپ براون ، لندن ۱۹۰۱؛

(۳) E. Blochet, Introduction ب l’histoire des Mongols de Fad ¤ i Allah Rashid al-Din, London 1910;
(۴) E. G. Browne, A history of Persian literature under Tartar dominion, Cambridge 1920;
(۵) H. M. Elliot, The history of India as told by its own historians, III,55 ff.;
(۶) Quatremهre, Histoire des Mongols de la Perse… par Rash i ¦ d al-D i ¦ n , Paris 1836, LXXXV, LXXXVI and 425;
(۷) Charles Rieu, Catalogue of the Persian manuscripts in the British Museum, Oxford 1966, I, 79 ff.;
C. A. Storey, Persian literature: a biobibliographical survey, London 1927, section II, fasc, I, 80-81.

(۸) / و. بارتولد و ه . ماسه ( د.اسلام ) ؛با اضافاتی از گروه تاریخ

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۴

زندگینامه ابوالحسن احمد بَکری (سده هفتم )

 ابوالحسن احمدبن عبدالله ، مؤلف و فقیه امامی. از زندگی او اطلاع دقیقی در دست نیست و تنها با آثارش ، که مهمترین و مشهورترین آنها الانوار است ، شناخته می شود. در منابع امامی (از جمله مجلسی ، ج ۱، ص ۲۲، ۴۱)، سه کتاب الانوار فی مولدالنبی محمد، وفاه الزهراء ، و مقتل امیرالمؤمنین به او نسبت داده شده است .

به گفته امین (ج ۳، ص ۱۲) و آقابزرگ طهرانی (۱۴۰۳، ج ۲، ص ۴۰۹ـ۴۱۱)، ابن تیمیه (متوفی ۷۲۸) در منهاج السّنه ، ابوالحسن بکری ، مؤلف الانوار ، را عالمی اشعری معرفی کرده است . ذهبی (متوفی ۷۴۸) در میزان الاعتدال (ج ۱، ص ۱۱۲) از او و برخی آثار منسوب به وی یاد کرده ، ولی درباره مذهب او سخنی نگفته است . ابن حجر عسقلانی (متوفی ۸۵۲) نیز در لسان المیزان (ج ۱، ص ۲۰۲) عین عبارات ذهبی را آورده است .

سمهودی (متوفی ۹۱۱) نیز از او نام برده است . افندی اصفهانی (متوفی حدود ۱۱۳۰؛ج ۱، ص ۴۲ـ۴۳) از مورخی نقل کرده که نسخه ای از الانوار را، که تاریخ کتابتش ۶۹۶ بوده ، در تملک داشته است . به نوشته روزنتال ( د.اسلام ، چاپ دوم ، ذیل «بکری ، ابوالحسن …») تاریخ نسخه خطی یکی از کتابهایش ۶۹۴ است . بنابراین ، او در سده هفتم یا پیش از آن می زیسته است . آقابزرگ طهرانی (همانجا) و امین (همانجا) نیز با همین استدلال او را از عالمان پیش از سده هفتم به شمار آورده اند. در الانوار (ص ۱۴ ـ۱۵) ابیاتی از قصیده معروف عینیه ابن سینا نقل شده است ، و این بر بودن او پس از ابن سینا (متوفی ۴۲۸) دلالت دارد.

بنابراین ، آنچه سرکیس (ج ۱، ص ۵۷۸، پانویس ) از الاب شیخو نقل کرده و او را از مؤلفان اواسط سده سوم دانسته است ، نمی تواند درست باشد. زرکلی (ج ۱، ص ۱۵۵ـ۱۵۶) و سرکیس (همانجا) یادآوری کرده اند که این قول شیخو مستند نیست . روزنتال ( د.اسلام ، همانجا) در بررسی کتاب او درباره شرح حال پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله وسلّم نام مؤلفانی را دیده است که در اواخر سده هفتم می زیسته اند. در این صورت ، بی تردید می توان او را از دانشمندان قرن هفتم دانست .

از نام کتابهای او و تصریح مجلسی و افندی و برخی تعبیرات ابن حجر و ذهبی ، شیعی بودن ، و به ظن قوی امامی بودن او، معلوم می شود. آقابزرگ طهرانی (۱۴۰۳، ج ۲، ص ۴۱۰) و امین (همانجا) نیز او را شیعه امامی می دانند. سیداعجاز حسین کنتوری (ص ۶۶) نیز الانوار را ذکر کرده و عبارات حاجی خلیفه (ج ۱، ستون ۱۹۵) را آورده است . شیخ حر عاملی الانوار را با عنوان الانوار المحمدیه می شناخته و آن را استنساخ و به عیون المعجزات تألیف شیخ حسین بن عبدالوهاب ملحق کرده است . به گفته آقابزرگ طهرانی (۱۴۰۳، ج ۲، ص ۴۴۰) این امر نشان دهنده اعتماد او به بکری و شیعه دانستن اوست .

مجلسی ، بخشهای بسیاری از الانوار را نقل کرده (ج ۱۵، ص ۲۶ـ۱۰۴، ۲۹۹ـ۳۳۱، ۳۷۱ـ۳۸۴، ج ۱۶، ص ۲۰ـ۷۷) و خواندن این کتاب را در مجالس میلاد پیامبر صلّی اللّه علیه وآله و سلّم رسمی رایج دانسته است . او ضمن آنکه منقولات کتاب را از نوع مراسیل می داند (ج ۱۵، ص ۱۰۴) و آن را مشتمل بر مطالب غریب می شمارد (همانجا)، مطابقت بیشتر مطالب آن را با مضامین اخبار معتبر و مسائل مسلّم پذیرفته است ، در حالی که ذهبی ، سمهودی و ابن حجر عسقلانی مطالب کتابهای او را غالباً نادرست و دروغ خوانده اند (امین ، ج ۱۳، ص ۱۲ـ۱۳).

ذهبی (همانجا) ضمن نسبت دادن کتابهای ضیاء الانوار ، رأس الغول ، شرالدهر ، کلندجه ، حصن الدولاب ، الحصون السبعه وصاحبها هَضّام بن الجحّاف و حُروب الامام علی معه به ابوالحسن بکری (زرکلی نیز مطالب ذهبی را عیناً نقل کرده است ، ج ۱، ص ۱۵۵ـ۱۵۶)، مطالب کتابهای او را غالباً نادرست و دروغ خوانده است . ابن حجر عسقلانی (همانجا) علاوه بر کتب یادشده ، کتاب الذّروه فی السیره النّبویه را از آثار مشهور او و مشحون از مطالب باطل دانسته است . از سوی دیگر، ابن حجر هیتمی (متوفی ۹۷۴) صریحاً خواندن سیره بکری را ـ که گویا همین کتاب اخیر باشد ـ تحریم کرده است (ص ۱۶۰). سرکیس (ج ۱، ص ۵۷۸) نیز سه کتاب چاپی ، به نامهای غزوه الاحزاب ( واقعه الخندق )، فتوح الیمن (غزوه رأس الغول ) ، و قصه اسلام الطفیل بن عامر الدوسی و ماجری له من اوله الی آخره را که به گفته او مشتمل بر داستانهای غیرمستند است ، از او می داند؛

اما چنانکه امین (همانجا) احتمال داده ، نظر منتقدان بکری خصوصاً با توجه به سخن مجلسی درباره وی ، یا ناشی از شیعی بودن او بوده است که به تَبع آن بکری مطالبی آورده که فقط در منابع شیعی وجود دارد، یا این نظر مبتنی بر مطالب کتابهایی بوده است که به وی نسبت داده اند، در حالی که از این کتب در منابع امامیّه نامی برده نشده و احتمالاً به او منسوب بوده اند. با اینهمه نمی توان این نکته را نادیده گرفت که الانوار درباره تاریخ زندگی پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه وآله وسلّم ، از ولادت تا ازدواج با خدیجه سلام اللّه علیها، مطالب غریب و داستانهای غیر مستند بسیار دارد؛و همچنانکه مؤلف (ص ۱۰) تصریح کرده است به منظور خوانده شدن در مجالس عمومی و خصوصی میلاد نبوی تألیف شده و در آن مطالب درست تاریخی با شاخ و برگهای زیاد و ساختگی آمیخته شده است .

گفتنی است که مجلسی در ابتدای بحار (ج ۱، ص ۲۲،۴۱) و نیز در مجلد ویژه زندگی پیامبر اسلام (ج ۱۵ و۱۶) ابوالحسن بکری را استاد شهید ثانی معرفی کرده است ، ولی چنانکه امین (ج ۳، ص ۱۲) و آقابزرگ طهرانی (۱۴۰۳، ج ۲، ص ۴۰۹ـ۴۱۱، ج ۲۵، ص ۱۱۹؛همو، ۱۳۶۶ ش ، ص ۹۱ـ۹۲) نیز یادآوری کرده اند نویسنده کتاب الانوارغیر از استاد شهید ثانی (متوفی ۹۵۳) است . شرح حال نویسان شهید ثانی (از جمله عاملی ، ج ۲، ص ۱۶۳ـ۱۶۵) به نقل از خود او از ابوالحسن بکری شافعی نام برده اند که شهید در مصر نزد او فقه و تفسیر خوانده و از او با تکریم یادمی کرده است .



منابع :

(۱) محمدمحسن آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) همو، طبقات اعلام الشیعه ، جزء ۷ : احیاءُالداثر من القرن العاشر ، چاپ علی نقی منزوی ، تهران ۱۳۶۶ش ؛
(۳) ابن حجر عسقلانی ، لسان المیزان ، بیروت ۱۳۹۰/۱۹۷۱؛
(۴) ابن حجر هیتمی ، الفتاوی الحدیثیه ، مصر ۱۳۹۰؛
(۵) عبدالله بن عیسی افندی اصفهانی ، ریاض العلماء و حیاض الفضلاء ، چاپ احمد حسینی ، قم ۱۴۰۱؛
(۶) محسن امین ، اعیان الشیعه ، چاپ حسن امین ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۷) احمدبن عبدالله بکری ، الانوار فی مولدالنبی محمد(ص ) ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۷؛
(۸) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۹) محمدبن احمد ذهبی ، میزان الاعتدال فی نقدالرجال ، چاپ علی محمد بجاوی ، قاهره ۱۹۶۳ـ۱۹۶۴، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۰) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛یوسف الیان سرکیس ، معجم المطبوعات العربیّه

(۱۱) والمعرّبه ، قاهره ۱۳۴۶/ ۱۹۲۸، چاپ افست قم ۱۴۱۰؛
(۱۲) علی بن محمد عاملی ، الدرالمنثور من المأثور و غیرالمأثور ، قم ۱۳۹۸؛
(۱۳) اعجاز حسین بن محمدقلی کنتوری ، کشف الحجب و الاستار عن اسماء الکتب و الا َسفار ، قم ۱۴۰۹؛
(۱۴) محمدباقربن محمدتقی مجلسی ، بحارالانوار ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛

(۱۵) EI 2 , s.v. ” A l-Bakr ¦  , Abu’l-H ¤ asan Ah ¤ mad B . ـ Abdalla ¦ h B . Muh ¤ ammad” (by F. Rosenthal) .

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۳ 

زندگینامه شیخ کمال الدین بحرانی

بحرانی ، کمال الدین علی بن سلیمان سِتراوی ، عالم و فیلسوف امامی نیمه نخست قرن هفتم . سید حیدر آملی او را در زمره علمایی آورده است که عرفان را برتر از دیگر راههای شناخت ، شمرده اند (ص ۴۹۸). از زندگی او اطلاع زیادی در دست نیست ، اما چنانکه از نسبت ستراوی برمی آید، در شهر ستره ، در یکی از جزایر کوچک بحرین ، زندگی و تحصیل کرده است .

تنها استاد شناخته شده او، کمال الدین احمد بن علی بن سعید بن سعاده بحرانی * ، همچو خود او، از متکلمان و فیلسوفان امامی مذهب بود و مدفن هر دوی آنها در شهر ستره است . بحرانی از طریق این استاد، سلسله اسنادی خود را در حدیث شیعه با چهار واسطه به شیخ طوسی * رسانده است (ابن ابی جمهور، ج ۱، ص ۱۲).

وی همچنین ۲۴ پرسش درباره علم الهی به استادش عرضه داشته که پس از وفات او، آنها را همراه با پاسخهای مختصر استاد و اظهارنظرهای خود، به خواجه نصیرالدین طوسی (احتمالا” پس از عزیمت از الموت در ۶۵۴) تقدیم کرده است . اظهار نظرهای طوسی در باره این پرسش و پاسخها، امروزه در دست است (دانش پژوه ، ج ۳، بخش ۱، ص ۱۸۰-۱۸۱، بخش ۴، ص ۲۵۶۱-۲۵۶۲، مدرسی زنجانی ، ص ۲۱۳-۲۱۶).

بحرانی ، استاد کمال الدین میثم بن علی بحرانی ( مشهور به ابن میثم * بحرانی ) (متوفی بعد از ۶۸۱) بود. علامه حلی * آثار او را نزد فرزندش ، حسین ، خواند و اجازه روایت گرفت . او آثار بحرانی را نیکو شمرده و آگاهیش را به علوم عقلی و قواعد حکمی تأیید کرده است ( رجوع کنید به مجلسی ، ج ۱۰۴، ص ۶۵).

آثار

آثار شناخته شده بحرانی عبارت است از:

۱)الاشارات ، درباره وجود غیب ، نبوت و ولایت . ظاهراً این کتاب همان اشارات الواصلین الی علوم العمیان و تنبیهات اهل العیان من ارباب البیان است که ذیل کتاب کشف الاسرارالایمانیه و هتک اسرار الخطابیه او آمده (آقا بزرگ طهرانی ، ج ۲، ص ۹۶، ۹۸) و ( ابن ) میثم بحرانی ، شرحی بر آن نوشته است (همان ، ج ۱۳، ص ۹۱، مدرس رضوی ، ص ۲۱۴)؛

۲) معراج السلامه و منهاج الکرامه که در آن آرای یکی از علمای معاصر خود را، بی ذکر نام او، درباره وجود واجب الوجود شرح کرده است (دانش پژوه ، ج ۳، بخش ۱، ص ۳۶۲)؛

۳) النهج المستقیم علی طریقه الحکیم که شرحی بر عینیه ابن سیناست و احتمالاً آن را به اشتباه به ( ابن ) میثم بحرانی نسبت داده اند (آقا بزرگ طهرانی ، ج ۲۴، ص ۴۲۴ـ ۴۲۵)؛

۴) مفتاح الخیر فی شرح رساله الطیر که شرحی بر دیباچه رساله الطیر اثر عرفانی ابن سیناست (همان ، ج ۲۱، ص ۳۲۹)؛

۵) قصه سلامان و ابسال که منتخب روایت حنین بن اسحاق از این داستان است با برخی حذف و اضافات . این کتاب ، بدون ذکر نام نویسنده ، در ذیل شرح اشارات طوسی به چاپ رسیده است (دانش پژوه ، ج ۳، بخش ۱، ص ۲۶۰-۲۶۲).



منابع :

(۱) محمد محسن آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
حیدربن
(۲) علی آملی ، کتاب جامع الاسرار و منبع الانوار ، چاپ هنری کربین و عثمان اسماعیل یحیی ، تهران ۱۳۴۷/۱۹۶۹؛
(۳) ابن ابی جمهور، عوالی اللئالی العزیزیه فی الاحادیث الدینیه ، چاپ مجتبی عراقی ، قم ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۴) عبداللّه بن عیسی افندی اصفهانی ، ریاض العلماء و حیاض الفضلاء ، چاپ احمد حسینی ، قم ۱۴۰۱، ج ۴، ص ۱۰۱-۱۰۲؛
(۵) محسن امین ، اعیان الشیعه ، دمشق ۱۹۳۵، ج ۴۱، ص ۲۷۳؛
(۶) علی بن حسن بحرانی ، انوار البدرین فی تراجم علماء القطیف والاحساء و البحرین ، نجف ۱۳۷۷، ص ۶۱-۶۲؛
(۷) یوسف بن احمد بحرانی ، لؤلؤه البحرین ، چاپ محمد صادق بحرالعلوم ، نجف ۱۳۸۶/۱۹۶۶، ص ۲۵۳، ۲۶۴ـ ۲۶۵؛
(۸) محمدبن حسن حرّ عاملی ، امل الا´مل ، چاپ احمد حسینی ، نجف ۱۳۸۵/۱۹۶۵، ج ۲، ص ۱۸۹؛
(۹) محمدتقی دانش پژوه ، فهرست کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، ج ۳؛
(۱۰) فهرست کتابخانه اهدائی آقای سید محمد مشکوه به کتابخانه دانشگاه تهران ، تهران ، بخش ۱، ۱۳۳۲ ش ، بخش ۴، ۱۳۳۵ ش ؛محمدباقربن محمدتقی
(۱۱) مجلسی ، بحارالانوار ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۱۲) محمدتقی مدرس رضوی ، احوال و آثار خواجه نصیرالدین طوسی ، تهران ۱۳۵۴ ش ؛
(۱۳) محمد مدرسی زنجانی ، سرگذشت و عقاید خواجه نصیرالدین طوسی ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
حسین بن محمدتقی نوری ، مستدرک الوسائل ، تهران ۱۳۱۸-۱۳۲۱/ ۱۹۰۰-۱۹۰۴، ج ۳، ص ۴۶۲٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۲

زندگینامه آیت الله بهاءالدین اِرْبِلی(متوفی۶۹۲ه ق)

ابوالحسن علی بن عیسی هَکّاری ، محدّث ، مورّخ ، ادیب و شاعر نامبردار شیعی سده هفتم . در اِرْبِل زاده شد و همانجا پرورش یافت (فرّوخ ، ج ۳، ص ۶۶۱). تنها کسی که تاریخ ولادت او را به صراحت ۶۲۵ دانسته ابن حبیب حلبی (متوفی ۷۷۹) است (ج ۱، ص ۱۶۱).

پدرش فخرالدین عیسی ، معروف به ابن جِجْنی حاکم اربل و نواحی آن بود و در ۶۶۴ در همانجا درگذشت (ابن فُوَطی ، ۱۹۶۵، ج ۴، قسم ۳، ص ۲۷۴ـ ۲۷۵). اربلی نزد شماری از علمای عامّه و  خاصّه دانش آموخت  و از بسیاری اجازه روایت یافت (بهاءالدین اربلی ، ۱۳۸۸، مقدمه جبوری ، ص ۱۸ـ۱۹؛ افندی اصفهانی ، ج ۴، ص ۱۶۶ـ ۱۶۸؛ امینی ، ج ۵، ص ۴۴۶ـ۴۴۷؛ فرّوخ ، همانجا).

برخی از آنان عبارت اند از:

رضی الدین علی بن طاوس (متوفی ۶۶۴) که اربلی با وی مباحثات علمی داشت ،

جلال الدین عبدالحمیدبن فخّار موسوی ،

تاج الدین علی بن انجب معروف به ابن ساعی بغدادی (متوفی ۶۷۴)،

حافظ ابوعبدالله محمدبن یوسف گنجی شافعی (متوفی ۶۵۷: بهاءالدین اربلی ، ۱۴۰۱، ج ۱، ص ۱۴، ۱۰۸، ۳۴۷، ۳۶۳ـ۳۶۴، ج ۲، ص ۷۵، ۳۷۲، ج ۳، ص ۴۳، ۲۶۵؛ قمی ، ۱۳۵۷ـ ۱۳۵۸، ج ۱، ص ۱۹۹ـ۲۰۰؛ امینی ، ج ۵، ص ۴۴۶).

جمعی از بزرگان نیز نزد او درس خوانده و از او روایت کرده اند،

از جمله علامه حلّی

و برادرش رضی الدین علی بن مطهّر،

احمدبن عثمان نصیبی فقیه مالکی ،

عبدالرزاق بن فوطی (رجوع کنید به حرّعاملی ، ۱۳۶۲ ش ، ج ۲، ص ۸، ۲۶، ۶۱، ۶۳، ۱۴۷، ۱۶۴، ۲۸۸؛ امینی ، ج ۵ ، ص ۴۴۷ـ ۴۴۸؛ بهاءالدین اربلی ، ۱۳۸۸، مقدمه جبوری ، ص ۱۹ـ۲۰). جمعی نیز نزد او کشف الغمّه را قرائت کرده اند (رجوع کنید به آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۱، ص ۲۱۸ـ ۲۱۹؛ امین ، ج ۳، ص ۱۳۵).

اربلی در زمان حکومت تاج الدین بن صَلایا در اربل به دبیری پرداخت و کاتب وی بود و پس از سقوط اربل به دست مغولان (رجوع کنید به رشیدالدین فضل الله ، ج ۲، ص ۷۱۶) به گفته خود در رجب ۶۶۰ به بغداد رفت و در زمان علاءالدین عطاملک جوینی * (متوفی ۶۸۱) در دیوان انشا به دبیری پرداخت (ابن شاکر کتبی ، ج ۳، ص ۵۷؛ صفدی ، ج ۲۱، ص ۲۷۹؛ ابن فوطی ، ۱۳۵۱، ص ۳۴۱).

اربلی در بغداد از اطرافیان عطاملک جوینی (بهاءالدین اربلی ، ۱۴۰۴، ص ۴۷) و در سفر و حضر همراه او بود و در منزلی مشرف بر دجله و معروف به «دیوان شرابی » اقامت داشت و بیشترین آثار خود را در همین زمان تألیف کرد و در ۶۷۸ تعمیر مسجدی معروف به جامع باب السیف را عهده دار گشت (همو، ۱۳۸۸، ص ۸۵ـ۸۶، مقدمه جبوری ، ص ۱۴؛ وصّاف حضره ، ص ۱۰۴؛ ابن فوطی ، ۱۳۵۱، ص ۲۷۷ـ ۲۷۸، ۳۶۶).

در ۶۸۰ به سعایت دشمنان ، اباقاخان مغول پسر هلاکو (حک : ۶۶۳ـ۶۸۰) به جوینی بدبین شد و دستور داد که جوینی و برخی همراهانش ، از جمله اربلی ، را به اردوی او در همدان ببرند، ولی پیش از آنکه آنان به همدان رسند در گردنه اسدآباد خبر فوت خان مغول منتشر شد و پس از وی تکودار احمد، برادر اباقاخان ، ایلخان شد و جوینی مجدداً به حکومت بغداد گماشته شد و اربلی همچنان با او بود تا اینکه جوینی در ۶۸۱ درگذشت (وصّاف حضره ، ص ۱۰۴ـ ۱۰۵؛ بهاءالدین اربلی ، ترجمه فارسی ، ج ۱، مقدمه شعرانی ، ص ۸ ـ ۹). در ۶۸۷ سعدالدوله یهودی موصلی وزیر ارغون خان مسلمانان را آزار بسیار کرد، و اربلی نیز مدتی از کار برکنار شد تا اینکه سعدالدوله در ۶۹۰ به قتل رسید (همان ، ج ۱، مقدمه شعرانی ، ص ۶؛ ابن فوطی ، ۱۳۵۱، ص ۴۵۴؛ ابن شاکر کتبی ؛ صفدی ، همانجاها). اربلی سالهای آخر عمر خود را خانه نشین شد و به تألیف پرداخت (بهاءالدین اربلی ، ترجمه فارسی ، ج ۱، مقدمه شعرانی ، ص ۶، ۱۳؛ فرّوخ ، ج ۳، ص ۶۶۲؛ ابن فوطی ، ۱۳۵۱؛ ابن شاکر کتبی ؛ صفدی ، همانجاها).

اربلی بنابر مشهور در ۶۹۲ (ابن حبیب ، همانجا؛ بغدادی ، هدیه العارفین ، ج ۱، ستون ۷۱۴؛ آقابزرگ طهرانی ، ۱۳۹۲، ص ۱۰۷؛ زرکلی ، ج ۴، ص ۳۱۸) یا ۶۹۳ (ابن فوطی ، ۱۳۵۱، ص ۴۸۰؛ حرّ عاملی ، ۱۳۶۲ ش ، ج ۲، ص ۱۹۵، پانویس ۱) در بغداد درگذشت . البته ابن عماد حنبلی (ج ۵، ص ۳۸۳) سال درگذشت او را ۶۸۳ دانسته است . او را در خانه مسکونیش معروف به کارپردازخانه واقع در غرب بغداد به خاک سپردند (آقابزرگ طهرانی ، ۱۳۹۲، همانجا). محدّث قمی بر سر مزار او رفته است (۱۳۲۷ ش ، ج ۱، ص ۳۱۷)، ولی امروزه آن خانه ویران گشته و اثری از آن بر جای نمانده است (بهاءالدین اربلی ، ۱۳۸۸، مقدمه جبوری ، ص ۱۸).

درباره وزارت اربلی اختلاف است ؛ برخی او را صاحب وزارت و صدارت خوانده و یکی از سیاستمداران زمان خویش دانسته اند (ابن شاکر کتبی ، همانجا؛ صفدی ، ج ۲۱، ص ۳۷۸؛ ابن عماد، همانجا؛ افندی اصفهانی ، ج ۴، ص ۱۶۶؛ آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۱، ص ۲۱۸؛ امینی ، ج ۵، ص ۴۴۶). ابوالحسن شعرانی نیز وزیر بودن او را با چنان علم و فضل بعید ندانسته است (بهاءالدین اربلی ، ترجمه فارسی ، ج ۱، مقدمه شعرانی ، ص ۱۱). برخی هم احتمال داده اند که علی بن عیسی وزیر ـ معروف به ابن جرّاح (متوفی ۳۳۴) ـ شخص دیگری بوده و وزارت «مقتدر» و «قادر» عباسی را عهده دار بوده است (خوانساری ، ج ۴، ص ۳۴۱؛ قمی ، ۱۳۵۷ـ ۱۳۵۸، ج ۲، ص ۱۵؛ نیز رجوع کنید به زرکلی ، ج ۴، ص ۳۱۷؛ مدرس تبریزی ، ج ۱، ص ۱۰۲).

به نوشته افندی اصفهانی (ج ۴، ص ۱۶۹) میرداماد در شرعه التسمیه درباره اربلی تعبیری آورده که یکی از شاگردان وی آن را دالّ بر امامی نبودن اربلی از نظر میرداماد دانسته و او را زیدی مذهب خوانده است . از آنجا که اربلی در مواضع متعددی از کشف الغمه (رجوع کنید به دنباله مقاله ) به امامی بودن خود تصریح کرده ، زیدی خواندن وی نادرست است . به نظر افندی اصفهانی (همانجا) شاید منشأ این اشتباه آن باشد که یکی از دانشمندان زیدیّه کتابی به نام کشف الغمه تألیف کرده است (وی نسخه ای از این کتاب را در تبریز دیده بوده است ؛ نیز رجوع کنید به آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۱۸، ص ۴۷). در منابع کهن نیز به امامی بودن اربلی اشارت رفته است (ابن شاکر کتبی ، همانجا؛صفدی ، ج ۲۱، ص ۳۷۹).

با توجه به استادان اربلی ، جامعیّت وی در علوم مختلف معلوم می شود. او را از مشاهیر ائمه علم نحو و عربیّت (صدر، ص ۱۳۰)، شاعر و کاتب دیوان (ابن شاکرکتبی ؛صفدی ، همانجاها)، مورّخ ، ادیب و فقیه (ابن حبیب ؛امینی ، همانجاها)، محدّثی صدوق ، ثقه و مذکور در سند اجازات (حرّعاملی ، ۱۴۰۳، ج ۲۰، ص ۴۳؛
مجلسی ، ج ۱، ص ۱۰، ۲۹) دانسته اند. به گفته فضل بن روزبهان شافعی ، اربلی ـ به اتفاق جمیع امامیّه ـ از بزرگان علما و در نقل مطالب امین است (شوشتری ، ج ۱، ص ۲۹).

اربلی بی تردید از شاعران و نثرنویسان بزرگ سده هفتم است . نثر او در آثارش ممتاز و استوار است (رجوع کنید به دنباله مقاله ). وی در نوجوانی شعر می سروده (بهاءالدین اربلی ، ۱۴۰۴، ص ۲۴۶) و در بیشتر ابواب و فنون شعر عرب طبع آزمایی کرده است (رجوع کنید به همو، ۱۳۸۸، مقدمه جبوری ، ص ۲۴؛همو، ۱۴۰۱، ج ۱، ص ۲۷۰ـ۲۷۱؛همو، ۱۴۰۴، ص ۱۱۱، ۱۶۶، ۲۴۶ ـ۲۴۷، ۳۸۸، ۴۲۱ـ۴۲۴؛ابن فوطی ، ۱۳۵۱، ص ۳۸۰ـ ۳۸۱؛
امینی ، ج ۵، ص ۴۴۴ـ۴۴۵).

اربلی علاوه بر اینکه قصائدی در مدح اهل بیت علیهم السلام سروده ، از راویان شعر حضرت علی علیه السلام نیز بوده است (امینی ، ج ۲، ص ۲۶). قدرت شاعری او را می توان در ابیاتی که بالبداهه سروده و نیز در نشستهای ادبی او با جوینی ، ابن صلایا و دیگران یافت (بهاءالدین اربلی ، ۱۳۸۸، ص ۸۵ ـ ۸۶؛همو، ۱۴۰۴، ص ۱۵۳ـ۱۵۴، ۱۶۱ـ۱۶۲، ۱۶۶، ۲۰۴، ۲۴۲، ۳۸۰، ۳۸۹).

خاندان

اربلی فرزندی به نام ابوالفتح محمّدبن علی داشته که به گفته ابن شاکر کتبی (ج ۳، ص ۵۸) و صفدی (همانجا) پس از فوت پدر در حالت فقر از دنیا رفته است و او نیز فاضل ، شاعر و ادیب بوده و کشف الغمّه را روایت کرده است (حرّعاملی ، ۱۳۶۲ ش ، ج ۲، ص ۲۸۸). نوه اربلی  عیسی بن محمّد  نیز فاضل و شاعر بوده و کتاب کشف الغمّه را از جدّش روایت کرده است (همان ، ج ۲، ص ۲۱۲).

آثار اربلی عبارت اند از:

۱) کشف الغمّه فی معرفه الائمّه که از منابع معتبر در شرح حال پیامبر اسلام ، حضرت خدیجه ، حضرت فاطمه و امامان دوازده گانه علیهم السلام به شمار می آید. این کتاب دو جزء دارد: جزءِ اول دربرگیرنده زندگانی پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه وآله وسلّم و امام علی علیه السلام است و تاریخ اتمام آن شعبان ۶۷۸ است (ج ۲، ص ۷۰) و جزءِ دوم دربرگیرنده زندگانی حضرت فاطمه و حضرت خدیجه و امامان علیهم السلام است و تاریخ اتمام آن رمضان ۶۸۷ ذکر شده است (ج ۳، ص ۳۴۳). وی در مقدمه کتاب (ج ۱، ص ۳) صراحتاً تشیّع خود را اعلام داشته و «اهل بیت » علیهم السلام را «ثانی ثقلین » دانسته ، دوستی و دشمنی با آنان را دوستی و دشمنی با خدا عنوان کرده است . او چند مناظره با دانشمندان اهل سنت داشته (ج ۱، ص ۸۵، ۳۴۰) و تعبیراتی همچون «اصحابنا الشیعه » (ج ۲، ص ۸۶) و «انّا معاشر الشیعه » (ج ۲، ص ۵۲) دارد. اربلی در کشف الغمّه راه اختصار را پیموده (ج ۱، ص ۶، ج ۳، ص ۸۶) و روایات هر باب را نخست از طریق اهل سنت و سپس از طریق شیعه روایت کرده (ج ۲، ص ۷۵) و از منابع مختلف شیعه و سنی بهره برده است (ج ۱، ص ۸۴، ۱۰۸، ۳۳۸ـ۳۳۹، ج ۲، ص ۱۵۵، ۳۵۳؛امینی ، ج ۵، ص ۴۴۷؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۳۹۲، ص ۱۰۸)، ولی فرصت بازنگری منابع را نیافته است (ج ۳، ص ۳۴۳). او در پایان هر باب قصیده ای نیز در مدح یا مرثیه اهل بیت علیهم السلام سروده است . این کتاب از منابع وسائل الشیعه (رجوع کنید به ج ۲۰، ص ۴۳) و بحارالانوار (رجوع کنید به ج ۱، ص ۱۰، ۲۹) و عبارات آن در غایت فصاحت و مشتمل بر اشعاری نیکو و اخباری مستند است (بهاءالدین اربلی ، ترجمه فارسی ، ج ۱، مقدمه شعرانی ، ص ۱۶). کشف الغمّه چندین بار تلخیص و ترجمه شده است (رجوع کنید به افندی اصفهانی ، ج ۱، ص ۱۷۷، ج ۵، ص ۳۴۳؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۴، ص ۱۳۹، ۴۲۵؛اربلی ، ۱۳۸۸، مقدمه جبوری ، ص ۲۲). همچنین بعضی از بخشهای آن جداگانه با عنوانهای حیاه الامامین زین العابدین و محمدالباقر و حیاه الامام جعفرالصّادق چاپ شده است (اربلی ، ۱۳۸۸، همانجا؛قس زرکلی ، ج ۴، ص ۳۱۹ که اولی را اثری مستقل دانسته است ).

۲) التذکره الفخریّه که به گفته اربلی (ص ۴۸ـ ۴۹) آن را به درخواست فخرالدین منوچهربن ابی الکرم همدانی نایب عطاملک جوینی تألیف کرده است (نیز رجوع کنید به ابن فوطی ، ۱۹۶۵، ج ۴، قسم ۳، ص ۴۱۹ـ۴۲۰) و بیشتر به اشعار معاصران و نوپردازان نظر دارد. مؤلف به درخواست فخرالدین پاره ای دوبیتی ، مَوالیا و موشّحات نیز بر آن افزوده است (ص ۴۹) هر چند کاتب نسخه بر آنها دست نیافته است (ص ۴۹۰). به گفته ابن فوطی (۱۹۶۵، ج ۴، قسم ۳، ص ۴۱۹) را تاریخ تألیف کتاب ۶۷۱ بوده است . اربلی در التذکره الفخریّه غنا و اصوات مغنّیان را بررسی کرده و در هر باب مقدمه ای به اسلوب ترسّل و مسجّع آورده که از ویژگیهای نثر آن دوران حکایت دارد (مقدمه ، ص ۱۳) این کتاب علاوه بر مقدمه شامل هشت باب در معانی غنایی و توصیف طبیعت و مدح و فخریات است . و اربلی در آن علاوه بر نقل اشعار به نقد آنها نیز پرداخته و معیارهای جدیدی در نقد عرضه کرده است (رجوع کنید به ص ۱۴۲، ۱۴۵، ۱۴۶، ۲۲۷). او به سرقتهای برخی شاعران از دیگران (رجوع کنید به ص ۱۴۲، ۱۴۵، ۱۴۶، ۲۴۳) و به احوال شعرا و برخی ابیات آنان اشاره کرده است که در دیگر منابع یافت نمی شود (رجوع کنید به ص ۸۵، ۱۱۲، ۱۷۴، ۱۸۹، ۱۹۲، ۲۴۲).

۳) رساله الطیف ( طیف الانشاء رجوع کنید به بغدادی ، هدیه العارفین ، همانجا؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۳۹۲، ص ۱۰۷؛کحّاله ، ج ۷، ص ۱۶۳) به نثر که از آثار گرانبهای اربلی است و دربرگیرنده اخبار و اشعار شاعران جاهلی ، اسلام و برخی معاصران مؤلف ، و نیز خود او است که بخشی از این ابیات در دیگر کتابها یافت نمی شود. مؤلف در این کتاب راه «طیف الخیال » علم الهدی * را پیموده و به برخی ابیات بُحتری * و ابوتمّام * اشاره کرده است . او میان اسلوب «مقامه نویسی » و طیف الخیال جمع بسته و نیم نگاهی نیز به رساله الغفران ابوالعلاء * مَعرّی داشته است .

اربلی مانند سیّد مرتضی که نقدی علمی به کار بسته و اقوال آمِدی را رد کرده و از ابوتمّام و بحتری دفاع نموده ، رفتار نکرده و با ذوقی شاعرانه کتاب را تألیف کرده است (مقدمه جبوری ، ص ۳۲ـ۳۵). این کتاب نمونه ای زیبا از تواناییهای ادبی اربلی است (فرّوخ ، همانجا). او گوشه هایی از زندگانی و موقعیّتهای خود را در این کتاب بیان کرده است (ص ۷۰ـ۷۴).

۴) دیوان شعر (حرّعاملی ، ۱۳۶۲ ش ، ج ۲، ص ۱۹۵؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۹، قسم ۱، ص ۶۷)، محقّقان التذکره الفخریّه بر نسخه خطی آن دست یافته اند (مقدمه ، ص ۲۲).

۵) المقامات الاربع که شامل مقامه های بغدادیّه ، دمشقیّه ، حلبیّه و مصریّه است (ابن شاکر کتبی ، ج ۳، ص ۵۷؛صفدی ؛ابن عماد؛بغدادی ، هدیه العارفین ، همانجاها؛آقابزرگ طهرانی ، ۱۴۰۳، ج ۲۲، ص ۸؛زرکلی ، ج ۴، ص ۳۱۸).

۶) چند رساله (حرّعاملی ، ۱۳۶۲ ش ؛فرّوخ ، همانجاها). ۷) جلوه العشّاق و خلوه المشتاق (فرّوخ ؛کحّاله ، همانجاها). ۸) نزهه الاخبار ( الاخیار ) فی ابتداء الدنیا و قدر القویّ الجبّار (همانجاها).

آثاری نیز که بدو منسوب است اینهاست :

اربعین ، مشتمل بر چهل حدیث مختصر (محدّث ، ج ۲، ص ۱۱۵۸)؛
حدائق البیان فی شرح التبیان فی المعانی و البیان (ظاهراً انتساب این کتاب به اربلی اشتباه است رجوع کنید به بهاءالدین اربلی ، ۱۴۰۴، مقدمه ، ص ۲۲)؛
برهه من الدهر (بغدادی ، ایضاح المکنون ؛
ج ۱، ستون ۱۸۰).



 

منابع :
(۱) محمد محسن آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) همو، طبقات اعلام الشیعه : الانوار الساطعه فی المائه السابعه ، چاپ علی نقی منزوی ، بیروت ۱۳۹۲/۱۹۷۲؛
(۳) ابن حبیب ، تذکره النبیه فی ایام المنصور و بنیه ، چاپ محمد محمدامین ، قاهره ۱۹۷۶ـ۱۹۸۶؛
(۴) ابن شاکر کتبی ، فوات الوفیات ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۹۷۳ـ۱۹۷۴؛
(۵) ابن عماد، شذرات الذّهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۶) ابن فُوَطی ، تلخیص مجمع الا´داب فی معجم الالقاب ، جزء۴، قسم ۳، چاپ مصطفی جواد، دمشق ۱۹۶۵؛
(۷) همو، الحوادث الجامعه و التجارب النافعه فی المائه السابعه ، چاپ مصطفی جواد، بغداد ۱۳۵۱؛
(۸) عبدالله بن عیسی افندی اصفهانی ، ریاض العلماء و حیاض الفضلاء ، چاپ احمد حسینی ، قم ۱۴۰۱؛
(۹) محسن امین ، اعیان الشیعه ، چاپ حسن امین ، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛
(۱۰) عبدالحسین امینی ، الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب ، ج ۲، بیروت ۱۳۹۷/۱۹۷۷، ج ۵، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۱۱) اسماعیل بغدادی ، ایضاح المکنون ، ج ۱، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۳، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۱۲) همو، هدیه العارفین ، ج ۱، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۵، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۱۳) علی بن عیسی بهاءالدین اربلی ، التذکره الفخریّه ، چاپ نوری حمودی قیسی و حاتم صالح ضامن ، بغداد ۱۴۰۴/ ۱۹۸۴؛همو، رساله الطیف ، چاپ عبدالله جبوری ، بغداد ۱۳۸۸/۱۹۶۸؛همو، کشف الغمّه فی معرفه الائمّه ، چاپ هاشم رسولی محلاّ تی ، بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛همان ، با ترجمه فارسی به نام ترجمه المناقب ، از علی بن حسین زوارئی ، با مقدمه ابوالحسن شعرانی ، چاپ ابراهیم میانجی ، قم ۱۳۶۴ ش ؛محمدبن حسن حرّ عاملی ، امل الا´مل ، چاپ احمد حسینی ، ج ۲، قم ۱۳۶۲ ش ؛همو، وسائل الشیعه الی تحصیل مسائل الشریعه ، چاپ عبدالرحیم ربانی شیرازی ، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛محمد باقربن زین العابدین خوانساری ، روضات الجنّات فی احوال العلماء و السادات ، چاپ اسدالله اسماعیلیان ، قم ۱۳۹۰ـ ۱۳۹۲؛رشیدالدین فضل الله ، جامع التواریخ ، چاپ بهمن کریمی ،تهران ۱۳۶۲ ش ؛خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۰؛نورالله بن شریف الدین شوشتری ، احقاق الحق و ازهاق الباطل ، چاپ مرعشی نجفی ، ج ۱، قم ( تاریخ مقدمه ۱۳۷۷ ) ؛حسن صدر، تأسیس الشیعه لعلوم الاسلام ، عراق ( بی تا. ) ، چاپ افست تهران ( بی تا. ) ؛خلیل بن ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ج ۲۱، چاپ محمد حجیری ، اشتوتگارت ۱۴۱۱/۱۹۹۱؛عمر فرّوخ ، تاریخ الادب العربی ، ج ۳، بیروت ۱۹۸۹؛عباس قمی ، فوائد الرضویّه : زندگانی علمای مذهب شیعه ، تهران ( تاریخ مقدمه ۱۳۲۷ ش ) ؛همو، کتاب الکنی و الالقاب ، صیدا ۱۳۵۷ـ ۱۳۵۸، چاپ افست قم ( بی تا. ) ؛عمررضا کحّاله ، معجم المؤلفین ، دمشق ۱۹۵۷ـ۱۹۶۱، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛محمدباقربن محمدتقی مجلسی ، بحارالانوار ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛جلال الدین محدث ، تعلیقات نقض ، تهران ۱۳۵۸ ش ؛محمدعلی مدرس تبریزی ، ریحانه الادب ، تهران ۱۳۶۹ ش ؛عبدالله بن فضل الله وصّاف حضره ، تاریخ وصاف ، چاپ سنگی بمبئی ۱۲۶۹٫

دانشنامه جهان اسلامجلد ۴

زندگینامه ورام بن ابی فراس (متوفی ۶٠۵ ه ق)

ولادت:

ورام بن ابی فراس از علمای قرن ششم و هفتم هجری است. ولادت او در شهر حله بود، شهری آه مرآز تشیع و فقاهت درقرون متمادی بوده است.
ورام بن ابی فراس جد مادری سید رضی الدین بن طاووس است. نسب او به قبیله بنی حمدان می رسد و از نسل مالک اشترنخعی، صحابی با وفا و سردار بزرگ امیر المؤمنین علیه السلام است آه چیزی جز رشادت و وفاداری به امیر المؤمنین علیهالسلام در کارنامه اش نیست.

خاندان آل طاووس از نظر فضل و تقوا و علم برای همه شناخته شده اند.پدر ورام از بزرگان دین و از فقهای جلیل القدر است.برادر او، مجیر الدین، جعفر بن ابی فراس هم از علما و فقهای معروف زمان خود بوده آه در سال ۶٢۶ هجری در بغداد وفات یافته و بدن او را به نجف منتقلکرده، در جوار امیر المؤمنین علیه السلام به خاک سپرده اند.

همسر ورام از نوادگان شیخ طوسی است و به همین جهت سید ابن طاووس در آتب خود گاهی می گوید جد من ورام بن ابیفراس و گاهی می گوید جد من شیخ طوسی آه در حقیقت جد بزرگ او است.

از جمله اجداد ورام، ابو الفتح است که خلعت خود را از خلیفه فاطمی ( در مصر) گرفت و در براندازی حکومت عباسیان ازیاران بساسیری بود و با هبه الله شیرازی، از بنیانگذاران اسماعیلیه، هم مکاتباتی داشته است.

سخن بزرگان:

در شناخت مقام علمی و معنوی ورام دیدن مؤلفات او بسیار گویا و روشن است.علاوه بر آن، گواهی انسانی زاهد و متقی مانند سید ابن طاووس بهترین دلیل برای ماست.

سید در فلاح السائل می فرماید: جدمن، ورام بن ابی فراس، از آسانی بود که به عمل آنها تمسک می شود و می توان به اعمال آنها استناد جست.شیخ منتجب الدین هم او را به عنوان امیر زاهد و فقیه یاد کرده است و گفته: من او را در حله دیده ام و همچنان بود آه شنیدهبودم ( از نظر فضائل و بزرگواری).

شرح حال:

آنچه مسلّم است خاندان ابو فراس تا چند نسل جزء نظامیان و از فرماندهان لشگر بوده اند. ورام نیز همان شغل را انتخابکرد وتا چندی جزء امیران لشگر بود اما با لطف الهی همه مناصب را کنار زد و راه زهد پیشه کرده، از بزرگان تقوا و دیانت شد.

اساتید و شاگردان:

در این زمینه اطلاع چندانی در دست نیست.از اساتیداو نام سید ابو الحسن عریفی علوی و سدید الدین محمود حمَّصی در کتب رجال آمده است.

از جمله شاگردان او نیز نام محمد بن جعفر، معروف به ابن مشهدی یافت شده است.

تألیفات:

١ – تنبیه الخواطر و نزهه النواظر، معروف به مجموعه ورام آه بیشترشهرت مؤلف بخاطر همین کتاب است. این کتاب از مآخذ بحار الانوار نیز می باشد.
٢ – مسأله فی المواسعه و المضایقه و …

رحلت:

شیخ ورام بن ابی فراس در سال ۶٠۵ هجری، در ماه محرم الحرام و در شهر حله به دیار باقی شتافت و بدن مطهر او را در همان جا دفن نمودند.

زندگینامه محمد عوفی«سدیدالدین»«نورالدین»(قرن ششم وهفتم)

محمد بن محمد عوفی بخاری، ملقب به سدیدالدین یا نورالدین از دانشمندان و نویسندگان مشهور ایران در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری است.

وی از اعقاب عبدالرحمان بن عوف از صحابهء رسول بود و بهمین سبب خاندان او به عوفی شهرت داشت ولادتش در بخارا در اواسط نیمهء دوم قرن ششم هجری اتفاق افتاد و تحصیلات او در همان شهر صورت گرفت.

و آنگاه به بسیاری از بلاد ماوراءالنهر و خراسان و سیستان سفر کرد و به دیدار فضلای مشهور آن بلاد توفیق یافت عوفی تا اواخر دورهء قدرت سلطان محمد خوارزمشاه در خراسان و ماوراءالنهر به سر میبرد.

و در ضمن ملاقات با رجال به جمع آوری اطلاعات ذیقیمت خود که در کتابهای خویش ثبت کرده است مشغول بود و در اوان حملهء مغول از ماوراءالنهر و خراسان گریخته به بلاد سند رفت عوفی در مدت توقف یا سیاحت در خراسان و ماوراءالنهر بخدمت امرا و علما تقرب حاصل کرد.

و مدتی از ملازمان دربار قلج طمغاج خان ابراهیم و پسرش قلج ارسلان خاقان نصره الدین عثمان بن ابراهیم گشت بعد از فرار به سند خدمت ناصرالدین قباجه (متوفی بسال ۶۲۵ ه ق) از ممالیک غوریه را اختیار کرد و در همین مدت کتاب لباب الالباب را بنام وزیر او عین الملک فخرالدین حسین بن شرف الملک تصنیف کرد،

و نیز بفرمان همین پادشاه شروع بتألیف جوامع الحکایات نمود و پس از غرق شدن ناصرالدین قباجه بسال (۶۲۵ ه ق) بخدمت شمس الدین التتمش درآمد. و علی الخصوص بخدمت وزیر او نظام الملک را که در « جوامع الحکایات و لوامع الروایات » قوام الدین محمد بن ابی سعد الجنیدی اختصاص و در دهلی اقامت یافت و کتاب عهد ناصرالدین قباجه شروع نموده بود در حدود سال ۶۳۰ بنام این وزیر تمام کرد، و بعد ازین تاریخ از زندگی او اطلاعی در ، دست نیست.

برای اطلاع بیشتر به شرح احوال عوفی رجوع به مآخذ ذیل شود: تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج ۲ ص ۱۰۲۶ مقدمهء محمد قزوینی بر ج ۱ از کتاب لباب الالباب چ لیدن، مقدمهء معین بر جوامع الحکایات چ تهران.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه محمد طبرستانی«امام فخرالدین»« فخر رازی» (۶۰۶-۵۴۴ه.ق)

محمد بن عمر بن حسین بن علی طبرستانی مولد وی به ری بود و در هرات مدفون گردید لقبش فخرالدین و منسوب به خاندان قریش است کنیتش ابوعبدالله و مشهور به امام رازی و امام فخرالدین و فخر رازی است.

وی از فحول حکما و علمای شافعی است و جامع علوم عقلی و نقلی بوده و در تاریخ و کلام و فقه و اصول و تفسیر و حکمت و علوم ادبیه و فنون ریاضیه وحید عصر خود بود. (ریحانه الادب ج ۳ ص ۱۹۲ )

تاریخ تولد او به سال (۵۴۴ ه ق) است و در سال( ۶۰۶ه. ق) درگذشته است کتابهای او در زمان خود وی مورد اقبال مردم واقع شد و بصورت کتاب درسی درآمد فارسی را نیکو می نوشت و تفسیر قرآنش بر این سخن دلیل است (از اعلام زرکلی ج ۳ ص ۹۵۸ ) شاه محمد قزوینی آرد:

امام را در هر علم تصنیفی معتبر و مشهور است و این شعر از اوست:

ای دل ز غبار جهل اگر پاک شوی

تو روح مجردی بر افلاک شوی

عرش است نشیمن تو شرمت ناید

کآیی و مقیم توده ای خاک شوی؟

(از مجالس النفائس چ حکمت ص ۳۲۲ )

در حوزهء درس امام رازی بیش از دوهزار تن دانشمند برای استفاده می نشستند حتی در موقع سواری نیز قریب ۳۰۰ تن از فقها و شاگردان برای استفاده در رکابش میرفتند و با این همه بسا بودی که در اثر ژرف بینی و تعمق در جرح و تعدیل اقوال حکمای یونان برخی شبهات در مطالب عقلی و دینی ابراز میداشت.

و افکار و اذهان مستمعان را به تشویش و اضطراب می انداخت و چه بسا که از حل آن خودداری میکرد امام با اسماعیلیان مخالف بود و از آنها بصراحت بد میگفت و از فدائیان آنها که در همه جا برای کشتن دشمنان خود آماده بودند بیم نداشت.

مطابق روایتی که در صحت آن تردید رواست، روزی یکی از شاگردان وی که از فدائیان اسماعیلی بود و امام نمیدانست به امام گفت: مطلبی محرمانه دارم، و برای بازگفتن آن به کتابخانهء خصوصی امام فخررازی رفت و در آنجا امام را زمین زد و کاردی تیز از میان کتاب خود بدرآورد و بر گلوی امام نهاد، و چون امام بر سر منبر گفته بود که ملاحده برهان قاطعی بر حقانیت خود ندارند فدائی به وی گفت: این برهان بُرندهء ماست، و سپس از قول حسن صباح به وی گفت که برهان دوم ما هم این کیسه زر سرخ نیشابوری است که هرساله از وکیل ما در ری موسوم به ابوالفضل نیاتی دریافت خواهی داشت، و اگر بار دیگر زبان درازی نمایی برهان نخستین (کارد) را خواهی یافت امام بنابر همان روایت برهان دوم یعنی هر سال یک کیسه زر را پذیرفت.و قول داد که مادام العمر نسبت به سیدنا (حسن صباح) حق شناس باشد.

در اواخر زندگی، امام فخر به خوارزم رفت و بجهت پاره ای اختلاف نظرها در مسائل دینی محکوم به اخراج از بلد گردید و از خوارزم به ماوراءالنهر و سپس به زادگاه خود تبعید گردید. و در آنجا دو دختر پزشک ثروتمندی را به عقد دو پسر خود درآورد و چون پزشک مزبور چندی بعد درگذشت ثروت وی در دست امام افتاد و به خوارزم سفر کرد.

و مورد عنایت خوارزمشاه واقع گردید در هرات توطن گزید و تا پایان عمر به وعظ و مطالعه و تصنیف اشتغال ورزید نمونه هایی دیگر از اشعار فارسی او در اینجا نقل میشود:

کُنْهِ خردم درخور اثبات تو نیست

وآرامش جان جز به مناجات تو نیست

من ذات تو را به واجبی کی دانم

دانندهء ذات تو بجز ذات تو نیست

و رباعی دیگر:

هر جا که ز مهرت اثری افتاده ست

سودازده ای بر گذری افتاده ست

در وصل تو کی توان رسیدن کآنجا

هر جا که نهی پای سری افتاده ست

درگذشت او روز شنبه عید فطر سال (۶۰۶ ه ق) بوده، و به نوشتهء بعضی نظر به احترامی که از طرف دولت وقت دربارهء وی می شده در دل فرقهء کرامیه حسدی به وجود آمده و  وی را مسموم کردند (از دانشمندان نامی اسلام تألیف محمود خیری ص ۲۶۸ ۲۷۵ ) آثار فخر رازی در علوم نقلی و عقلی -بسیار و اهم آنها از این قرار است:

 آثار فخر رازی در علوم نقلی و عقلی

۱- الاربعین فی اصول الدین، که شامل چهل مسأله از مسائل کلامی بوده و برای پسرش محمد – تألیف شده است

۲- اساس التقدیس، که برای سیف الدین ملک عادل در کلام نگاشته شده و در قاهره به چاپ رسیده است

۳- اسرارالتنزیل و انوارالتأویل، که امام میخواسته است آن را در چهار قسمت در اصول، فروع، اخلاق، مناجات و دعوات تألیف کند – امام پس از اتمام قسمت اول درگذشته است

۴- اسرارالنجوم، که به نقل حاجی خلیفه، ذهبی آن را به امام نسبت داده است

۵ -شرح کرده و اعتراض و انتقاد بسیار بر « قال اقول » الانارات فی شرح الاشارات، در این کتاب فخر رازی اشارات ابن سینا را بطرز بوعلی وارد آورده و خلاصه ای از همین شرح را خود بنام لباب الاشارات تدوین نموده است

۶- البیان و البرهان فی رد علی اهل الزیغ و الطغیان

۷- تحصیل الحق، که رساله ای است در کلام

۸- تعجیزالفلاسفه

۹- تفسیر کبیر، موسوم به مفاتیح الغیب، که بارها در مصر و استانبول چاپ شده و به قول ابن خلکان حاوی تمام مطالب غریبه میباشد، لیکن خود امام موفق به اتمام آن نشده است و شیخ نجم الدین احمدبن محمد قمولی تتمه ای بر آن نگاشته است، و عمر او نیز وفا نکرده و اتمام آن به دست قاضی القضاه احمدبن خلیل خویی انجام یافته است

۱۰ – تهذیب الدلائل و عیون المسائل

۱۱ – زبده العالم فی الکلام

۱۲ – السر المکتوم فی مخاطبه الشمس و القمر و النجوم حاجی خلیفه در صحت نسبت این تألیف تردید کرده و گوید: در کتابی دیدم که این اثر از ابوالحسن علی بن احمد مغربی است

۱۳ – شرح السقط الزند

۱۴ – شرح قانون ابن سینا

۱۵ – شرح مفصل زمخشری

۱۶ – شرح نهج البلاغه

۱۷ – الطریقه فی الخلاف و الجدل

۱۸ – عصمه الانبیاء

۱۹ – الفراسه، که ملخص کتاب ارسطو است و پاره ای مطالب مهم بدان افزوده شده است

۲۰ – فضایل الصحابه

۲۱ – القضاء و القدر

۲۲ – اللطائف الغیاثیه

۲۳ – اللوامع البینات فی شرح اسماء الله و صفاته، این کتاب در قاهره چاپ شده است

۲۴ – المباحث العمادیه فی مطالب المعادیه

۲۵ – المباحث المشرقیه، کتابی است بزرگ در علوم الهی و طبیعی، و تمامی آراء حکما و نتایج اقوال ایشان را با جوابهای آنها حاوی بوده و بعض مطالب آن به قول صاحب کشف الظنون مخالف شریعت بوده است

۲۶ – محصل افکار المتقدمین و المتأخرین من الحکماء و المتکلمین، این کتاب در قاهره بهمراه تلخیص المحصل خواجه نصیر طوسی چاپ شده است

۲۷ – المسائل الخمسون، در اصول کلام

۲۸ – المطالب العالیه فی الکلام

۲۹ – المعالم فی اصول الفقه

۳۰ – الملخص، در منطق و حکمت

۳۱ – مناقب الامام الشافعی

۳۲ – نهایه الایجاز، در علم بیان، که در قاهره چاپ شده است

۳۳ – نهایه العقول فی الکلام فی درایه اصول، که رساله ای است در اصول دین (از ریحانه الادب ج ۳ (۱۹۴- صص ۱۹۳٫

لغت نامه دهخدا

زندگینامه شیخ فریدالدین عطارنیشابوری(۶۱۸ -۵۴۰ه ق)(به قلم علی اکبر دهخدا)

لقب فریدالدین ابوحامد محمد بن ابی بکر ابراهیم بن اسحاق عطار نیشابوری، شاعر و عارف مشهور ایرانی در قرن ششم و آغاز قرن هفتم هجری است وی به سال ۵۴۰ ه ق متولد شد.

و گویند پدر او عطار (بوی فروش) و داروفروش بود و فریدالدین کار او را دنبال کرد و در داروخانهء خود سرگرم طبابت بود وی را در همان اوان انقلابی باطنی دست داد و چون سرمایه ای بزرگ از ادب و شعر اندوخته بود. اندیشه های عرفانی خود را به نظم درآورد عطار را مرید مجدالدین بغدادی و رکن الدین اسحاق و قطب حیدر دانسته اند.

به هرحال عطار قسمتی از عمر خود را بر رسم سالکان طریقت در سفر گذراند و از مکه تا ماوراءالنهر بسیاری از مشایخ را زیارت کرد و در همین سفرها و ملاقاتها بود که به خدمت مجدالدین بغدادی نیز رسید.و سرانجام به سال (۶۱۸ ه ق) درگذشت.

آثار

وی آثار زیاد بوجود آورده که از آن جمله است:

تذکره اولالیا،

به نثر دیوان

اشعار منطق الطیر

اسرارنامه

الهی نامه

مصیبت نامه

خسرونامه

گفته اند وی به دست مغولی کافر کشته شد مقبرهء عطار در نزدیکی شهر نیشابور باقی است سخن عطار با سوز و شوق و عشق همراه است و برای بیان معانی عالی عرفانی سخنان بی پیرایه و روان را برگزیده که در عین حال به فصاحت و بلاغت و انسجام متصف است (فرهنگ فارسی معین) و رجوع به مآخذ ذیل شود: تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج ۲ ص ۸۵۸ نفحات الانس جامی تذکره الشعراء دولتشاه سمرقندی لباب الالباب ریاض العارفین مجمع الفصحاء کشف الظنون تاریخ گزیدهء حمدالله مستوفی مجالس المؤمنین قاضی نورالله جستجو در احوال و آثار فریدالدین عطار به قلم سعید نفیسی

غالب شاعران بزرگ پس از عطار، او را به بزرگی یاد کرده و مقام عرفانی او را ستوده اند ابیات ذیل نمونه ای از آنهاست:

من آن مولای رومی ام //که از نطقم شکر ریزد

ولیکن در سخن گفتن// غلام شیخ عطارم

مولوی

آنچه گفتم از حقیقت ای عزیز// آن شنیدستم هم از عطار نیز

مولوی

هفت شهر عشق را عطار گشت// ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

مولوی

عطار شیخ ما و سنائیست پیشرو// ما از پس سنائی و عطار آمدیم

مولوی

مرا از شاعری خود عار ناید// که در صد قرن یک عطار ناید

شیخ شبستری

روز خاور گو سیه شو کآفتاب خاوری //رفت تا صبح قیامت خاوران عطار شد؟

سلمان ساوجی

یار چون بشنید گفتارت کمال// گفت حق گوئی تو چون عطار ما

کمال خجندی

بوی مشک گفتهء عطار عالم را گرفت// خواجه مزکوم است از آن منکر شود عطار را

عبدالرحمان جامی

گمان کج مبر بشنو ز عطار //هر آن کو در خدا گم شد خدا نیست

نعمه الله ولی

از صورت و نقش بگذر اسرار بجو// میراث رسول و نقد اخیار بجو

در قصه و معرکه چه معجون گیری// رو داروی درد را ز عطار بجو

خواجه ابوالوفای خوارزمی

گر چو عطار از گلستان نشابورم ولیک //خار صحرای نشابورم من و عطارگل

کاتبی نشابوری:

خاموشی به ز درس و تکرار //مرا تجرید به از خلوت و ادوار

مرا کشاف و هدایه هر که خواهد// او را یک بیت ز گفته های عطارمرا

کمال الدین حسین خوارزمی:

از دم عطار گشتم زنده دل// پاک کردم همچو گل قالب ز گل

امیرحسینی:

آن را که به درگاه خدا یار بود// ایمن ز عذاب دوزخ و نار بود

تاج سر سروران عالم گردد// گر خاک ره حضرت عطار بود

سیدمحمدنوربخش:

از این شربت که قاسم کرد ترکیب //مگر در کلبهء عطار( ۱) باشد

قاسم انوار:

آن کتابی که پر ز اسرار است// منطق الطیر شیخ عطار است

.

لغت نامه دهخدا



( ۱) -نسیمی به معنی لغوی کلمه نیز ایهام دارد

زندگینامه فخر المحققین حلى فرزند علامه حلى (متولد ۶۸۲-متوفى ۷۷۱ ه.ق)

گفتار استاد:

«فخر المحققین،پسر علامه حلى،در ۶۸۲ متولد و در سال ۷۷۱ درگذشته است.

علامه حلى در مقدمه تذکره الفقهاء،و در مقدمه کتاب‏«قواعد»از فرزندش به ‏تجلیل یاد کرده است و در آخر قواعد آرزو کرده است که پسر بعد از پدر کارهاى‏ ناتمام او را تمام کند.فخر المحققین کتابى دارد به نام ‏«ایضاح الفوائد فی شرح ‏مشکلات القواعد» آراء او در کتب فقهیه مورد توجه است.» (۱)

فخر المحققین،فخر الدین و فخر الاسلام،هر سه لقب فرزند دانشمند و برومندعلامه حلى مى‏ باشد.نام شریفش ‏«محمد» است.او نیز مانند پدر نابغه ‏اى از نوابغ ارزنده ‏شیعه است و در تمام کتب فقهى و علمى مورد توجه خاص دانشمندان بزرگ ومجتهدین طراز اول ما قرار گرفته است.

فقیه عظیم الشان،شهید اول،که سرآمد شاگردان اوست،در اجازه‏ اى که در زمان‏ حیات وى به شاگردش،شمس الدین بن نجده داده است،از او این گونه یاد مى ‏کند:

«شیخ امام سلطان العلماء و منتهى الفضلاء و النبلاء،خاتم المجتهدین،فخر المله‏و الدین،ابو طالب محمد فرزند شیخ امام سعید جمال الدین بن مطهر که خداوند عمرگرانبهاى او را دراز گرداند و از پیشامدهاى سوء زمانه نگه دارد…»

فخر المحققین در شب بیستم جمادى الاول سال ۶۸۲ هجرى در شهر حله ‏موطن خویش دیده به دنیا گشود.علوم مقدماتى و متداول عصر و سپس علوم عالیه‏معقول،یعنى فلسفه و کلام و منطق و فقه و اصول و حدیث و غیره را نزد پدر علامه ‏اش ‏فرا گرفت و پیش از آنکه به حد بلوغ برسد،در انواع آنها ورزیده شد،یعنى تقریبا ازتحصیل آنها بى ‏نیاز گردید.

استعداد و نبوغ وى:

قاضى نور الله شوشترى در کتاب ‏«مجالس المؤمنین‏» مى‏ نویسد:«فخر المحققین‏ محمد در علوم عقلى و نقلى محققى نحریر بود و در علو فهم و فطرت مدققى بى ‏نظیر.

سپس او از یکى از دانشمندان شافعى نقل مى‏ کند که وقتى با پدرش به نزد سلطان‏ محمد خدابنده به ‏«سلطانیه‏» قزوین آمد،دانشمندى جوان،عالى مقام،مستعد،نیکخوى‏و پسندیده خصال بود.»آنگاه مى‏ گوید:

«وى در خدمت پدر بزرگوارش تربیت ‏یافته و در سن ده سالگى نور اجتهاد ازناصیه حال او تافته،چنانکه خود نیز در شرح خطبه کتاب ‏«قواعد» به آن اشاره فرموده وگفته است چون از تحصیل علوم معقول در محضر پدرم علامه فراغت‏ یافتم و بسیارى‏از کتب علمى علماى شیعه را نزد وى خواندم،از او مسالت نمودم کتابى در فقه تصنیف ‏کند که جامع اسرار آن علم باشد… »

سپس به نقل از قاضى نور الله براى اثبات این که فخر المحققین هنگام تصنیف ‏کتاب‏«قواعد»پدر،مجتهد بوده و کمتر از ده سال داشته است،مى‏ نویسد:«از ملاحظه‏ تاریخ ولادت او،و تاریخ تصنیف کتاب ظاهر مى ‏شود که سن او در آن موقع کمتر از ده‏سال بوده و تعجب شهید ثانى در این باب چنانکه در حاشیه قواعد اظهار فرموده،وجهى ندارد.بلکه تعجب او عجب است،زیرا که خود (یعنى شهید ثانى) در شرح ‏درایه اصول حدیث، حال جمعى کثیرى را که خداى تعالى،در کمتر از آن عمر توفیق‏ کمال داده،ذکر نموده است.از جمله آن که روایت کرده که از شیخ تقى الدین حسن بن‏ داود که مى‏ گفته سید غیاث الدین، عبد الکریم بن طاوس که دوست و مصاحب او بوده،به کتاب خواندن مشغول شد و در چهار سالگى از معلم مستغنى گردید و از ابراهیم بن سعید جوهرى روایت نموده است که گفت کودکى چهار ساله دیدم که نزد مامون‏ عباسى آوردند و او قرآن را خوانده بود و نظر در راى و اجتهاد کرده بود.این قدر بود که هر گاه گرسنه مى ‏شد،مانند طفلان مى ‏گریست و مؤید این داستان،زندگى شیخ ابو على ‏سینا است،بر وجهى که در تواریخ مسطور است.»

مؤلف روضات الجنات،بر قاضى نور الله خرده گرفته است و گفته:«تاریخ تالیف‏ قواعد بر من روشن نیست تا حکم کنم که فخر المحققین در آن موقع چند ساله بوده،ولى تعجب شهید ثانى در واقع و اینکه قاضى گفته است‏ به قول حسن بن داود،غیاث الدین بن طاوس در چهار سالگى از معلم بى ‏نیاز شد،مقصود این نیست که وى‏ در آن سن کلا از تحصیل بى ‏نیاز گردید، بلکه منظور از معلم،معلم خط بوده است.

نظریه دیگر:

فقیه نامور،محمد بن حسن اصفهانى که از اعاظم مجتهدین بود و به واسطه ‏اقامت چندى در هندوستان،معروف به‏«فاضل هندى‏» است،در آغاز کتاب ‏«کشف‏اللثام‏» تصنیف ذى قیمت‏ خود که شرح قواعد حلى است،بعد از نقل عبارت ‏فخر المحققین مى ‏نویسد:

«ممکن است‏ بعضى از گفته وى تعجب کنند که چگونه در آن سن به این مقام‏رسیده است، ولى مى ‏دانیم که تولد وى در سال ۶۸۲ روى داده و پدرش علامه،برخى ‏از کتب خود را در کتاب ‏«خلاصه‏» که به سال ۶۹۲ یا۶۹۳ تالیف نموده است،ذکر کرده،بنابراین با تطبیق این دو تاریخ،فخر المحققین در آن موقع ده سال یا کمتر داشته است.»

و سپس مى‏ نویسد:«این لطف و مرحمت الهى است که به هر کس خواهد موهبت‏ مى ‏کند.

من خود نیز قبل از آنکه سیزده سالم تمام شود،از تحصیل علوم معقول و منقول‏ فارغ گشتم و پیش از آنکه یازده ساله شوم،شروع به تصنیف نمودم و کتاب‏«منیه‏الحریس‏»را که شرح تلخیص است،پیش از آنکه پانزده سالم کامل گردد،تصنیف نمودم و قبل از آن نیز ده کتاب اعم از متن و شرح و حواشى تصنیف نموده بودم و آن‏ کتابها بدین قرار است:

التلخیص در بلاغت و توابع آن-زبده در اصول دین و عقاید-الخرد البدیعه دراصول-شرح زیده-شرح الخرد البدیعه-کاشفک و حواشى بر شرح عقائد نسفیه وغیره.زمانى که هشت ‏سال داشتم،کتاب‏«مطول‏»و«مختصر مطول‏»تفتازانى را تدریس‏ مى‏ کردم.»

تحقیق و بررسى در این مورد:

دانشمند گرامى،جناب آقاى دوانى گوید:

«با کمال تاسف باید گفت دانشمندان عالى مقام نامبرده،یعنى قاضى نور الله ومؤلف کتاب روضات و فاضل هندى،هر سه موفق به حل موضوع نشده‏ اند و حتى گفته‏ ابهام آمیز و نظریات شگفت انگیز آنان نیز بدون تحقیق و بررسى مورد استفاده و استناد دیگران واقع شده و در کتابهاى خود بازگو نموده ‏اند.

مثلا مؤلف روضات،فقط استدلال قاضى نور الله را مورد ایراد قرار داده و ازتعجب شهید ثانى جانبدارى نموده،بدون اینکه قضیه را حل کند و اثبات نماید که‏هنگام تالیف کتاب قواعد که فخر المحققین مى ‏گوید من از تحصیل تمام علوم متداول‏ فراغت‏یافتم،چند سال داشته است؟

فاضل هندى نیز استدلال مى ‏کند که چون علامه تالیفات خود را در کتاب‏خلاصه که به سال ۶۹۲ تالیف نموده آورده است و قواعد مورد بحث نیز یکى از آنها بوده است.پس مى ‏توان گفت فخر المحققین به گفته قاضى نور الله در آن موقع ده سال یا کمتر داشته است.در صورتى که امکان دارد علامه کتاب قواعد را سالها بعد از تالیف ‏خلاصه نوشته باشد.(چنانکه همین طور نیز هست)و به طوریکه معمول مؤلفین است،بعد فهرست تالیفات خود را در خلاصه آورده باشد.»

در نامه دانشوران،ضمن شرح حال غیاث عبد الکریم بن طاوس،پس از نقل عبارت حسن بن داود درباره نبوغ و هوش سرشارى مانند قاضى نور الله،چند نفر را که‏در خردسالى به مقام عالى علمى نائل گشته ‏اند نام مى ‏برد.از جمله علامه حلى را نام‏برده و مى‏ گوید:

«دیگر فرزند آن بزرگوار که فخر المحققین لقب دارد،چنانکه قاضى نور الله‏ شوشترى آورده،از آن پیش که سن شریفش از ده سال متجاوز گردد،به درجه استنباط‏ احکام و استخراج فروع فایز گشت و با اینکه گفته ابن داود را درباره ابن طاوس بدین‏گونه نقل مى‏ کند در چهار سالگى معلمى به تربیت وى گماشتند،در مدت چهل روز ازتعلم خط بى ‏نیاز گشت.چون سن شریفش به یازده رسید،در اندک زمانى کلام الله‏ مجید را حافظ گردید.»

مع الوصف مؤلفین‏«نامه دانشوران‏»متوجه اشتباهى که در اینجا براى قاضى ‏نور الله و فاضل هندى روى داده،نشده و گفتار هر دو را بدون توضیح نقل کرده ‏اند. (۲)

محدث بزرگوار مرحوم حاج شیخ عباس قمى نیز در کتاب‏«فوائد الرضویه‏»گفته قاضى نور الله را عینا نقل کرده و با اینکه وصیت علامه به فخر المحققین را نیز درصفحه مقابل آورده است،مع هذا حل موضوع براى ایشان نیز پوشیده مانده است،زیراعلامه در آن وصیت نامه که در آخر کتاب‏«قواعد»در بسیارى از کتب تراجم و غیره نیزذکر شده است،از جمله مى ‏نویسد: «اى فرزند من!در این کتاب فتاواى احکام و قواعدشرایع اسلام را براى تو خلاصه نموده و بیان کردم و با الفاظى مختصر و عباراتى شیوا وسبکى دلپذیر و محکم روشن ساختم.سن من در این موقع به پنجاه رسید و اینک وارد دهه بعد آن شده‏ ام.»

اگر دانشمندان توجهى به این جمله‏«سن من در این موقع به پنجاه رسید»مى‏نمودند،موضوع حل مى‏گشت،و دیگر این همه شرح و بسط مورد پیدا نمى‏کرد،زیرا از این عبارت کاملا پیدا است که علامه هنگام تالیف‏«قواعد»پنجاه سال داشت وچون ولادت وى در سال ۶۴۸ روى داده،باید گفت علامه در سال ۶۹۸ به تصنیف‏کتاب‏«قواعد»پرداخته است و با در نظر گرفتن ولادت فخر المحققین در سال ۶۸۲ بدون تردید فخر المحققین در آن موقع‏۱۶ ساله بوده است. از این میان نتایج زیر به ‏دست مى ‏آید:

۱-فخر المحققین هنگام تالیف قواعد که به خواهش وى صورت گرفته و خوددر شرح آن مى ‏گوید در۱۶ سالگى مجتهد مسلم بوده و علوم معقول را تکمیل نموده ‏است.

۲-استنباط قاضى نور الله و فاضل هندى و دیگران که از آنها پیروى نموده وگفته ‏اند در آن موقع سن فخر المحققین ده سال یا کمتر بوده،مورد ندارد و دلیلى بر آن‏ نیست.

۳-تالیف قواعد در سال ۶۹۲ صحیح نیست و استدلال قاضى و فاضل هندى‏ مناسب نمى ‏باشد.

۴-تاریخ تالیف‏«قواعد»از گفته خود علامه به خوبى آشکار است که در پنجاه ‏سالگى علامه، یعنى به طور مسلم در سال ۶۹۸ انجام گرفته است،زیرا علامه‏ وصیت نامه مزبور را بعد از تالیف کتاب بزرگ قواعد نوشته است و با اشتغالاتى که‏ داشته و کتب بسیارى که در عرض یکدیگر تالیف و تصنیف مى‏ نموده،امکان دارد که‏ یکى دو سال قبل از آن،یا بیشتر،دست‏ به تالیف چنین کتابى زده باشد و به گفته خود،از تحصیل علوم معقول و منقول بى ‏نیاز بوده است،یا هنوز به حد بلوغ نرسیده،و یادست کم تازه بالغ گشته باشد.

فخر المحققین در نظر علامه:

فخر المحققین در ایام جوانى با پدرش به ایران سفر نموده،آن گاه با پدر به حله‏واقع در کشور عراق برگشت،و به طوری که خود در حاشیه کتاب‏«الالفین‏»مى‏ نویسد،ناگزیر به جلاى وطن گردید و به نواحى آذربایجان آمد و گویا مجددا به حله برگشته باشد.

فخر المحققین به همان میزانى که از لحاظ مراتب فضل و کمال ممتاز و در حدخود بى ‏نظیر بوده است،از حیث ادب و اخلاق و ملکات فاضله نیز امتیازى مخصوص‏ داشته است.در میان انبوه دانشمندان که ما با زندگانى آنان آشنا هستیم،چنین پدر وفرزندى را ندیده ‏ایم که هر دو از نوابغ نامى و نسبت ‏به هم تا این اندازه خصوصیت واحترام مرعى دارند.علامه در برخى از آثار خود،هر جا از فرزندش فخر المحققین نام‏ مى ‏برد،مى ‏گوید:«خداوند مرا فداى او گرداند و از بدیها دور بدارد.»

در آغاز کتاب‏«الالفین‏»که مشتمل بر هزار دلیل در اثبات امامت امیر المؤمنین‏ على(ع)است، مى ‏نویسد:«من به خواهش فرزند عزیزم محمد که خداوند امور دنیا وآخرت او را اصلاح گرداند،چنانکه او نیز نسبت‏ به پدر و مادرش از هر گونه احترام وخدمتگزارى مضایقت ندارند، و امیدوارم که خداوند،سعادت دو جهان را به او روزى ‏کند.چنانکه او هم در به کار بستن نیروى عقلى و حسى خود از من اطاعت نموده و باگفتار و کردار خویش موجبات خوشنودى مرا فراهم کرده است و ریاست ظاهرى ومعنوى را یکجا به او موهبت کند،چه که وى به اندازه یک چشم به هم زدن نافرمانى بر من ننموده.این کتاب را که موسوم به‏«الفین‏»است،املاء نمودم.

در این کتاب هزار دلیل یقینى و برهان عقلى و نقلى براى اثبات امامت‏بلافصل‏حضرت شاه ولایت،على بن ابیطالب (ع)و هزار دلیل در رد شبهات مخالفین واردساختم و نیز ادله بسیارى در اثبات امامت ‏سایر امامان عالى مقام به مقدارى که طالبان راقانع سازد آوردم و ثواب آن را به فرزندم محمد اهداء نمودم.

خداوند او را از هر خطرى نگهدارد،و هر گونه بدى و زشتى را از وى برطرف‏سازد و به آرزوهایى که دارد نائل گرداند و شر دشمنانش را از او دور کند.»

همچنین در آغاز کتاب‏«قواعد»و ارشاد و غیره به همین مضامین فرزندش راستوده است.در آغاز قواعد مى ‏نویسد:

«این کتاب را به خواهش دوست‏ترین مردم نسبت‏به خود و عزیزترین آنها، یعنى فرزند عزیزم محمد تصنیف کردم.خداوند عمر او را دراز گرداند تا با دست‏خودمرا به خاک سپارد و برایم طلب آمرزش کند،چنانکه من نیز خالص‏ترین دعاى خود رابراى ترقیات او مى‏نمایم.و نیز به وى سفارش اکید نموده که هر یک از کتب مرا که‏ناقص بماند،او تمام کند و نماز و روزه و حج و بقیه عبادات پدر را اعاده کند.» (۳)

استاد-شاگردان:

فخر المحققین تمام رشته‏هاى علوم و فنون را در خدمت پدر علامه‏اش تکمیل‏نمود و جز وى استادى ندیده است.

شهید اول،سید بدر الدین مدنى،شیخ احمد بن‏متوج بحرانى،سید حیدر آملى،سید تاج الدین ابن معیه و ظهیر الدین فرزنددانشمندش نیز از شاگردان بزرگ وى به شمار مى ‏آیند.

تالیفات او:

تالیفات او همه در شمار بهترین کتب علمى شیعه به شمار مى‏آیند و اغلب شرح‏و حاشیه و تعلیقه کتب پدر عالی قدرش مى‏ باشد،مانند شرح المسترشدین،شرح مبادى ‏الاصول،شرح تهذیب الاصول،ایضاح الفوائد فی حل مشکلات القواعد،رساله فخریه ‏در نیت،حاشیه ارشاد، الکافیه الوافیه در علم کلام،و مسائل صدریه.

وفات و مدفن او:

فخر المحققین شب جمعه پانزدهم یا بیست و پنجم جمادى الثانى سال ۷۷۱،در سن‏۸۹ سالگى به جهان باقى شتافت.

در تاریخ وفات و عمر او گویند:

فخر المحققین نجل الفاضل «ذاع‏»للارتحال بعد«ناحل‏»

(کلمه‏«داغ‏» ۷۷۱ و کلمه‏«ناحل‏»۸۹) (۴)

دانشمند بزرگ،شیخ عبد الله مامقانى در تنقیح المقال مى‏نویسد:«اطلاع نیافتم که ‏تا کنون کسى از دانشمندان مدفن او را معین کرده باشد،ولى در فوائد الرضویه نقل‏کرده است که در یکى از مجامع معتبره نوشته بود که شهید،فخر المحققین را زیارت‏ کرد و گفت من از صاحب این قبر نقل مى‏کنم که او نیز از پدرش نقل مى‏کرد.از این‏عبارت معلوم مى‏ شود که مدفن او معلوم بوده،ولى به مرور زمان از بین رفته یا فراموش‏شده است،و نیز محدث قمى در فوائد الرضویه مى‏نویسد:«از سخن مجلسى اول درشرح‏«من لا یحضره الفقیه‏»ظاهر مى‏شود که آن بزرگوار در حله وفات کرده و جنازه‏اش‏را به نجف اشرف حمل کرده‏اند و بعید نیست که قبرش نزدیک والدش باشد.»کلام‏ مجلسى در آخر کتاب طهارت شرح فقیه این است:«و علامه و پسرش را در نجف ‏اشرف بعد از نقل مدفون ساختند.»

فقهای نامدار شیعه//عقیقی بخشایشی



۱- آشنایى با علوم اسلامى،ص ۳۰۰،چاپ دفتر تبلیغات قم.

۲- مؤلف روضات الجنات مى‏نویسد:از این عبارت معلوم است که علامه کتاب‏«الالفین‏»را به پایان آورده،ولى از هزار و بیست و چند دلیل آن پاکنویس نشده.سپس شواهدى مى ‏آورد که این مدعا را به خوبى ‏روشن مى ‏سازد.رجوع کنید به آن کتاب،ذیل شرح حال فخر المحققین محمد.

۳- نگارنده توصیه‏هاى اخلاقى او را چندى پیش در مجله پیک اسلام،منتشره در همدان، ترجمه و انتشارداده است.

۴- ریحانه الادب،ج ۴،ص‏۳۰۹٫

زندگینامه شیخ حسن بن یوسف حلى(علامه حلى) (متولد ۶۴۸-متوفى‏۷۲۶ ه.ق)«علامه حلی»

«حسن بن یوسف بن على بن مطهر حلى،معروف به‏«علامه حلى‏»یکى ازاعجوبه‏ هاى روزگار است.در فقه،اصول و کلام و منطق و فلسفه و رجال و غیره ‏کتاب نوشته است.در حدود صد کتاب از آثار خطى یا چاپى او شناخته شده که‏ بعضى از آنها به تنهایى(مانند تذکره الفقهاء) کافى است که نبوغ او را نشان دهد.

علامه کتب زیادى دارد که غالب آنها مانند کتابهاى محقق حلى در زمانهاى بعد ازاو از طرف فقها،شرح و حاشیه شده است.کتب معروف فقهى علامه عبارت ‏است از ارشاد،تبصره المتعلمین،قواعد،تحریر،تذکره الفقهاء،مختلف الشیعه،المنتهى و…

علامه اساتید زیادى داشته است.در فقه شاگرد دائى خود محقق حلى و در فلسفه ‏و منطق شاگرد خواجه نصیر الدین طوسى بوده است.فقه تسنن را نزد علماى اهل‏ تسنن تحصیل کرده است.علامه در سال ۶۴۸ متولد و در سال‏۷۲۶ درگذشته‏ است.» (۱)

علامه بزرگوار،آیه الله شیخ حسن بن یوسف بن مطهر حلى،(متوفى‏۷۲۶ ه.ق)فقیه بزرگوار و متعهد اسلام،رئیس طائفه و فقیه بزرگوار شیعه،صاحب ابتکارات ونوآوریها،داراى شخصیت معنوى بسیار جلیل القدرى مى ‏باشد که ریاست و مرجعیت‏ شیعه در قرن هفتم هجرى به او منتهى گردیده است.

موقعیت ممتاز علمى و اجتماعى او،بالاتر از آن است که در یک مقال یا نوشتارکوتاه بگنجد،یا شان و اعتبار علمى و اجتماعى او در یک فصل بازگو گردد،و درمحدوده مختصر نگارى گزیرى نیست جز آنکه خلاصه‏اى از گفته ‏ها و نوشته ‏هاى رجال‏ تحقیق و تخصص را که آشنایى کامل با نحوه فعالیت و اندیشه‏ هاى فقهى و علمى اودارند بازگو نماییم و سپس به بررسى و تجزیه و تحلیل مطالب آنان در مورد این ‏شخصیت عالیقدر بپردازیم.

ولادت او:

این ستاره فروزان آسمان علم و فقاهت در روز۲۹ ماه مبارک رمضان سال ۶۴۸هجرى در شهر حله پا به عرصه وجود نهاد و ماده تاریخ آن‏«لطف رحمت‏»مى ‏باشد.

تولد او در یک خانواده علمى و روحانى بوده است.

از اوان کودکى به تحصیل علم و کسب کمال پرداخت.ادبیات عرب و علوم ‏مقدماتى و متداول عصر را در حله نزد پدر دانشمندش و سایر علماى بزرگ آن منطقه،همچون دایى بزرگوارش محقق حلى و پسر عم مادرش شیخ نجیب الدین یحیى بن‏ سعید و سید احمد بن طاوس و رضى الدین على بن طاوس و حکیم مشهور ابن میثم ‏بحرانى مؤلف شرح نهج البلاغه آموخت. هنوز سنین عمرش به حد بلوغ نرسیده بودکه از تحصیل علوم مقدماتى فراغت ‏یافت و به مقام عالى اجتهاد نائل آمد و از همان‏ روزها آوازه فضل و نبوغ و هوش سرشار او همه جا طنین افکند و آینده بسیار درخشانى را به او نوید داد.

عصر زندگى او:

علامه در زادگاه خود رشد کرد و همانجا به ادامه تحصیل مشغول گردید و در آن‏ زمان کشور ایران در آتش بیداد اولاد چنگیزخان مغول مى ‏سوخت و شهرهاى مرکزى ‏ایران،یکى پس از دیگرى سقوط مى ‏کرد،و اهالى آن شهرها با اندک بهانه تا آخرین نفرقتل عام مى ‏شدند.چیزى نگذشت که هلاکو نواده چنگیزخان آهنگ فتح عراق کرد و در سال‏۶۵۶ لشکر به بغداد فرستاد و منطقه عراق را دچار وحشت و اضطراب نمود.دراین موقع علامه حلى هشت ‏ساله بود.

اساتید او:

او در معقول و منقول،محضر اساتید بزرگوارى را درک کرده است 

اساتیدمعقول 

۱-خواجه نصیر الدین طوسى

۲-کاتبى قزوینى

۳-حکیم منطقى شافعى معروف به‏ دبیران را نام برد

از اساتید منقول

۴- دایى با فضیلت‏ خویش،محقق حلى

۵-والد ماجد خویش

۶-شیخ سدید الدین یوسف

 ۷-سید احمد بن طاوس

 ۸-برادرش سیدعلى بن طاوس

 ۹-ابن میثم بحرانى

 ۱۰پسر عموى مادر خویش

۱۱-شیخ نجیب الدین یحیى

 ۱۲-شیخ تقى الدین عبد الله بن جعفر بن على صباغ حنفى

 ۱۳-شیخ عز الدین فاروقى 

مشایخ روایتى او:

از مشایخ روایتى او علاوه بر اساتید مذکور،خود از شیخ مفید الدین بن جهم ‏فقیه اسلامى و شیخ نجیب الدین محمد بن نماى حلى و سید عبد الکریم بن طاوس‏ صاحب کتاب ‏«فرحه الغرى‏» و على بن عیسى اربلى صاحب کتاب ‏«کشف الغمه‏» نام‏برد.

شاگردان او:

او داراى حوزه وسیع و پربرکتى بوده است و شاگردان متعددى از مکتب فقه واصول او فارغ التحصیل گردیده ‏اند و جالب توجه آن است که خواجه نصیر الدین‏ طوسى را از شاگردان فقهى او به شمار آورده ‏اند،آنچنان که او استاد معقول و ریاضیات‏ علامه بوده است و این نوع مبادله و تفاهم فرهنگى در جمع دانشمندان ما بى ‏سابقه نبوده است.

تالیفات او:

علامه حلى یکى از پرکارترین و موفق ‏ترین فقهاى نامدار شیعه از نظر تالیف به‏ شمار مى ‏آید و طبق احصاء و شمارشى که از تالیفات او به عمل آورده ‏اند،با تقسیم به‏روزه اى عمر او،به هر روز آن تا هزار سطر رسیده است و این امر،از کرامتها و تاییدات ‏الهى حکایت دارد،حالا آیا او هم مانند مرحوم مجلسى از دستیاران و معاونان وشاگردان خویش بهره جسته است‏ یا آنکه اغلب اوقات خود را به تالیف و تصنیف‏ اشتغال ورزیده است،چندان مهم نیست،آنچه بالعیان و بالمشاهده مى ‏بینیم،این است‏ که کثرت و اتقان و استحکام تالیفات او از یک عمر پربرکت و توام با توفیق،حکایتها دارد و نوع تالیفات او نشانگر این معنى است که از فکر وقاد و نظر صائب خود او سریان و جریان پیدا کرده است،چون ابتکارات و تراو شهاى فکرى برجسته رانمى ‏توان بر عهده فرد امین یا فاضل دیگرى گذاشت،یا محصول فکرى آنان را به‏ حساب خویش گذاشت،و نوع آثار علامه از قسم اول مى ‏باشد و این احتمال هم وجوددارد که علامه تکمیل کتابهاى ناقص خود را بر عهده فرزند مجتهدش فخر المحققین ‏نهاده باشد،که اصل فکر مربوط به خود او بوده و تنظیم و تحریر و تنسیق مربوط به ‏دیگران بوده باشد.چون فخر المحققین با عمر پر برکت هشتاد و یک ساله خویش درتکمیل کتابهاى پدر کوشیده است،و از خود او و به نام او چندان کتاب باقى نمانده ‏است.

گفتار تفرشى:

سید مصطفى تفرشى،صاحب کتاب ‏«نقد الرجال‏» مى ‏گوید: «علامه آن قدرفضیلت و شان و اعتبار دارد که بهتر آن است که توصیف نشود،چون توصیفها وتعریفهاى من چیزى بر شان او نمى ‏افزاید.او بیش از ۷۰ جلد کتاب دارد که هر کدام نشانگر نوعى از فضیلت و نبوغ و علم و دانش اوست…» (۲)

صاحب روضات بعد از نقل این سخن مى ‏افزاید: «او بیش از ۹۰ جلد تالیف ‏دارد.» (۳) ولى به تعبیر استاد شهید مطهرى،او در حدود ۱۰۰ جلد کتاب شناخته شده وناشناخته دارد،چون خود علامه در کتاب ‏«الخلاصه‏» بیش از این رقم را معرفى نموده ‏است.

عالم متتبع و دانشمند نامى مرحوم مدرس صاحب کتاب ریحانه الادب در شرح‏ حال او بیش از ۱۲۰ جلد کتاب را با نام و عنوان تحقیقى آنها نام مى ‏برد و ما برخى ازآنها را برگزیده و در اینجا مى ‏آوریم و طالبان تفصیل را به خود آن کتاب ارجاع مى ‏دهیم:

۱-الابحاث المفیده فی تحصیل العقیده(کلام)

۲-ابطال الجبر(کلام)

۳-الفین بین الصدق و المین(در امامت و ولایت)

۴-تبصره المتعلمین فی احکام الدین که بارها در ایران به چاپ رسیده است.

۵-تذکره الفقهاء(در فقه استدلالى)در دو مجلد محتوى اکثر ابواب فقه

۶-تسلیک الاذهان الى احکام الایمان(در فقه)در یک مجلد

۷-تلخیص الکشاف(در تفسیر قرآن مجید)

۸-تلخیص المرام فی معرفه الاحکام(در فقه)

۹-شرح تجرید خواجه نصیر الدین طوسى که به کشف المراد معروف است.

۱۰-منهاج الاستقامه که ابن تیمیه در رد آن چند مقاله نوشته و پاسخ شنیده‏است.

۱۱-القواعد که در آن کتاب بیش از ۴۰ هزار فرع فقهى را عنوان نموده است(در۱۰ جلد)

۱۲-الارشاد (۴)

و جز اینها یکصد و ده جلد دیگر تالیف دارد که اسامى آنها در منبع فوق الذکرآمده است.

گفتار صاحب مستدرک:

محدث متتبع و دانشمند نامى،محدث نورى(ره)در کتاب مستدرک وسایل الشیعه در مورد او چنین مى‏ نگارد:

«علامه حلى شیخ بزرگوار و جلیل القدر اقیانوس علوم،و غواص فضائل وحکمتها،حافظ ناموس هدایت و ارشاد و شکننده ناقوس ضلالت،پاسدار حریم دین،زائل کننده آثار فسادگران. او در جمع علماء و دانشمندان اسلام،همانند بدر(ماه شب‏ چهارده)در میان ستارگان مى ‏درخشد و نسبت ‏به دشمنان و بدخواهان سیاه دل،شدیدتر از عذاب زهرناک و برنده ‏تر از شمشیر مسموم است.او دارنده مقامات فاخره وکرامات درخشان و سعادتهاى ظاهرى است.او زبان گویاى فقهاء و متکلمین،محدثین،مفسرین و ترجمان حکماء و عرفاى سالکین متبحر است.او فردى است که لقب‏ «آیه‏الله‏» تام و کامل،شایسته اوست.(۵)

گفتار صاحب ریاض:

رجالى معروف،صاحب ریاض العلماء درباره او گوید: «پیشواى وارسته،عالم‏عامل،فاضل کامل، شاعر ماهر،علامه علماء،فهامه فضلاء،استاد جهان،معروف دربین ما به‏ «علامه على الاطلاق‏» موصوف با نهایت علم،فهم،کمال.او فرزند خواهرمحقق مى‏ باشد و او «آیه الله‏» روى زمین مى‏ باشد.او حقوق بى‏ شمارى از نظر زبان،بیان‏ و قلم بر عهده طائفه شیعه امامیه دارد.او جامع علوم مختلف و مصنف در رشته‏ هاى‏گوناگون آن بود.او به تنهایى فقیه،حکیم،متکلم، محدث،اصولى،ادیب و شاعرماهرى بود.من برخى از اشعار او را در اردبیل دیدم که به کمال جودت طبع او در نظم وشعر دلالت دارد.» (۶)

دانشمندان اهل سنت و علامه:

تجلیل و توصیف از مقام علمى علامه حلى اختصاص به علماء شیعه ندارد،بلکه دانشمندان اهل سنت نیز او را مورد توصیف و تجلیل قرار داده ‏اند.از باب نمونه،ابن حجر عسقلانى در کتاب ‏«لسان المیزان‏» درباره او گوید:

«ابن یوسف بن المطهر الحلى،عالم شیعه و پیشوا و مؤلف آنان است.او آیت‏ حق در ذکاوت بود. «المختصر» ابن حاجب را شرح زیبایى نمود.او همان فردى است‏ که شیخ تقى الدین بن تیمیه در کتاب خود ردى بر او نوشته است و کتاب او معروف به‏ «رد بر رافضى‏» است.ابن مطهر بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بود.هنگامى که‏ کتاب ردیه ابن تیمیه به دست او رسید،گفت: اگر او مى ‏فهمید که من چه مى‏ گویم،به اوپاسخ مى ‏دادم.» (۷)

از این نوع کلمات و سخنان توصیفى،در مورد آن مجتهد والامقام به کثرت وفراوانى وجود دارد که به نقل یک نمونه بسنده گردید.

وفات او:

او پس از عمرى تلاش و کوشش در راه احیاى شریعت،در یازدهم یا بیست ویکم محرم الحرام‏۷۲۶ هجرت در حله وفات یافت و جنازه او به نجف اشرف حمل‏گردید و در جنب رواق مطهر مرتضوى(ع)از ایوان طلا دفن شد و در مقابل آن،مزارشیخ احمد مقدس اردبیلى قرار گرفته است.

در نخبه المقال در ماده تاریخ وفات آیه الله علامه حلى چنین آمده است:و آیه الله بن یوسف الحسن سبط مطهر فریده الزمن علامه الدهر جلیل قدره ولد«رحمه‏»و «عز» عمره

(آیه الله فرزند یوسف که نامش حسن است،نواده مطهر یکتاى عصر خویش‏است.او علامه دهر و جلیل القدر بوده،ولادتش کلمه‏«رحمت‏»(۶۴۸)و عمرش کلمه‏«عز»(۷۷)مى ‏باشد.) حقیقتا ولادت او رحمت و زندگى او عز و شرف و سربلندى‏اسلام و مسلمین بود.

فقهای نامدار شیعه//عقیقی بخشایشی



۱- آشنایى با علوم اسلامى،ص ۳۰۱٫

۲- ریحانه الادب،ج ۴،صفحات‏۱۷۶- ۱۷۸ چاپ کتابفروشى خیام.

۳- روضات الجنات،ج ۲،ص ۲۷۰- افرادى که طالب تحقیق بیشتر در این زمینه مى‏باشند، مى‏توانند به:

روضات الجنات،ج ۱،ص ۲۹۴ و ج ۲،صفحات‏۲۶۹ تا۲۸۶ و۳۵۶- ریاض العلماء،ج ۲- ریحانه‏الادب،ج ۴،ص‏۱۶۷- مجله مکتب اسلام،سال ۴،شماره‏هاى‏۶،۷،۸،۹ به قلم آقاى دوانى- تاسیس‏الشیعه لعلوم الاسلام،تالیف سید حسن صدر،صفحات ۳۴ تا۳۶،و دیگر کتابهاى مربوطه مراجعه نمایند.

۴- ریحانه الادب،ج ۴،ص‏۱۷۹٫

۵- فایده سوم از خاتمه مستدرک،ص‏۴۵۹،جزء سوم چاپ سنگى.

۶- ریاض العلماء،ص‏۳۵۷٫

۷- لسان المیزان،ج ۲،ص‏۳۱۷،چاپ حیدر آباد دکن.

زندگینامه شیخ ابو القاسم جعفر بن حسن‏«محقق حلى‏» (متولد ۶۰۲-متوفى‏۶۷۶ ه.ق)

گفتار استاد:

«شیخ ابو القاسم جعفر بن حسن بن یحیى بن سعید حلى،معروف به‏ «محقق‏» صاحب کتابهاى بسیار در فقه،از آن جمله شرایع،معارج،معتبر،المختصر النافع‏و غیره است.محقق حلى با یک واسطه شاگرد ابن زهره و ابن ادریس حلى سابق‏الذکر است.در الکنى و الالقاب ذیل احوال ابن نما مى‏نویسد:«محقق کرکى دروصف حلى گفته است اعلم اساتید محقق در فقه اهل بیت(ع)محمد بن نماى‏حلى و اجل اساتید او ابن ادریس حلى است.»

ظاهرا مقصود کرکى این است که اجل اساتید ابن نما ابن ادریس است،زیرا ابن‏ادریس در ۵۹۸ درگذشته است و محقق در۶۷۶ درگذشته است.قطعا محقق حوزه درس ابن ادریس را درک نکرده است و در ریحانه الادب مى‏ نویسد:

«محقق حلى،شاگرد جد و پدر خویش،و سید فخار بن معد موسوى و ابن زهره ‏بوده است.این اشتباه است.» زیرا محقق ابن زهره را که در ۵۸۵ درگذشته است‏درک نکرده است،بعید نیست که پدر محقق شاگرد ابن زهره بوده است.

او استاد علامه حلى است که شرح حال او بعدا خواهد آمد.در فقه کسى را بر اومقدم نمى‏شمارند.در اصطلاح فقهاء،هر گاه‏«محقق‏»به طور مطلق گفته شود،مقصود همین شخص بزرگوار است.فیلسوف و ریاضى‏دان بزرگ،خواجه نصیرالدین طوسى با او در حله ملاقات کرده است و در جلسه درس فقهش حضوریافته است.کتابهاى محقق مخصوصا کتاب شرایع در میان طلاب یک کتاب‏درسى بوده و هست و فقهاء زیادى کتب محقق را شرح کرده یا حاشیه بر آن ‏نوشته ‏اند.» (۱)

ولادت و تحصیلات او:

شیخ نجم الدین جعفر بن الحسن بن یحیى بن سعید هذلى حلى،یکى ازبزرگترین و نامورترین فقیهان عصر خویش،و داراى عظمت و اعتبار خاص در میان‏ مجتهدان مى ‏باشد،به حدى که وقتى کلمه‏ «محقق‏» را بدون قرینه و نشانه‏اى در میان‏ فقها ذکر مى ‏کنند،شخصیت تحقیقى و علمى او مورد نظر است.

او در سال ۶۰۲ هجرى در شهر تاریخى حله قدم به عرصه وجود گذارد و ازهمان سنین کودکى به تحصیل مقدمات علوم متداول عصر خویش پرداخت.ادبیات‏ عرب را که زبان مادریش بود به خوبى فرا گرفت.هیات و ریاضیات و منطق و کلام رابه مقدار لازم تحصیل نمود و در تمام این رشته‏ ها با توجه به هوش سرشار خود تبحرکامل یافت.آنگاه فقه و اصول را پیش پدر دانشمندش حسن بن یحیى و از محضرفقهاى مشهور حله مانند ابن نما و سید فخار موسوى،شاگردان فقیه نامى ابن ادریس‏ حلى تکمیل نمود. سپس به تدریس علوم و فنون اندوخته ‏اش همت گماشت.او درسایه قریحه سرشار و فکر مواج و وسعت نظرى که داشت،به تحکیم مبانى فقه شیعه و اساس مکتب اجتهاد پرداخت.او با حسن تقریر و دقت نظر و تعمق کم نظیر،درس مى‏ گفت و دانشجویان رشته‏ هاى مختلف مى ‏توانستند از محضر او استفاده کنند.او فقه ‏را بر پایه استدلال محکم بنا نهاد و در تحقیقات خود به آراء دیگران نیز توجه داشت ودر توسعه ابعاد آن کوشش مى ‏کرد.او در علم و فضل و جلالت قدر و تحقیق نمونه بودو در اوایل جوانى اشعارى چند سروده است،ولى به سفارش پدرش آن رشته را دنبال‏ نکرد.

استاد چهار صد مجتهد نامدار:

علامه حلى در اجازه نامه‏اى که به خاندان زهره داده،درباره او نوشته است:«کان‏ هذا الشیخ افضل اهل عصره فی الفقه‏»(این بزرگ فقیه ‏ترین مردم روزگار خویش بوده ‏است.)

علامه نورى او را این چنین مى ‏ستاید:

«کشف کننده حقایق شریعت‏با ظریف‏ترین نکته‏هایى که تا کنون هیچ انس وجنى با آنها انس و آشنایى نداشته است.او رئیس علما و فقیه حکما،آفتاب درخشان‏ فضلاء،ماه چهارده شبه(بدر) عرفاء و نام و دانش او بازگو کننده قصه جزیره خضراء.

او وارث علوم پیشوایان معصوم(ع)و حجتهاى حق بر جهانیان مى ‏باشد.او برافرازنده ‏پرچم تحقیق بر جهانیان مى ‏باشد،وقتى محقق گفته شد،هدف تنها او است.خداوندمتعال اشعه رحمت آشکار و پنهان خود را نثار قبر او کند و در بهشت جایگاه شایسته ومکان عالى به او عنایت فرماید.» (۲)

صاحب تاسیس الشیعه مى ‏افزاید:

«انگشت قلم،عاجز از بازشمارى اوصاف اوست.او کتاب شرایع الاسلام داردکه به مثابه قرآن فقه است.کتاب معروف النافع،المعتبر،و دیگر المعارج در اصول فقه ‏دارد و در علم کلام، رسالات و تالیفاتى دارد که در فهرست کتابهاى مفصل آمده است واز مجلس عالى درس او بیش از ۴۰۰ مجتهد آگاه که شرح حال آنان در علم رجال آمده‏ است فارغ التحصیل گردیده ‏اند و چنین موفقیتى تا کنون بر احدى نصیب نگردیده ‏است.وفات او در حله در ماه ربیع الآخر سال‏۶۹۶ رخ داده است و بر قبر شریف او درحله قبه بلندى قرار دارد که هم اکنون مورد تبرک و زیارت علاقمندان قرار مى ‏گیرد.» (۳)

ابن داود تقى الدین حسن بن على بن داود حلى شاگرد مجاز و دست پرورده اودر الرجال ص‏۸۳ درباره او مى‏ نویسد:

«المحقق الموفق الامام العلامه واحد عصره‏»(یکتاى عصر خویش و گویاترین‏اهل زمان و منطقى ‏ترین آنان،فردى که حضور ذهن سریع داشت.) (۴)

از اشعار او:

یا راقدا و المنایا غیر راقده و غافلا و سهام الدهر ترمیه بما اغترارک و الایام مرصده و الدهر قد ملاء الاسماع واعیه اما ارتک اللیالى قبح دخلتها و غدرها بالذى کانت تصافیه رفقا بنفسک یا مغرور ان لها یوما تشیب النواصى من دواهیه (۵)

اساتید او:

۱-پدرش شمس الدین حسن حلى

۲-ابن زهره

۳-ابو حامد نجم الاسلام محمد حلبى

۴-ابن نما،محمد بن جعفر حلى

۵-شیخ الشرف شمس الدین ابو على فخار بن معد موسوى

۶-سید مجد الدین على بن حسن عریضى

۷-تاج الدین حسن بن على بن دربى

شاگردان او:

تعداد شاگردان او در مقاطع مختلف زندگى خویش بیش از ۴۰۰ نفر بوده است.

از جمله مى‏ توان:

۱-علامه حلى خواهر زاده ‏اش

۲-ابن داود حلى

۳-ابن ربیب آدمى

۴-سید غیاث الدین عبد الکریم بن احمد بن طاوس

۵-سید جلال الدین مجد بن على بن طاوس

۶-جلال الدین مجد بن الشیخ الامام ملک الادباء

۷-شیخ صفى الدین عبدالعزیز بن سرایاى حلى

۸-عز الدین حسن ابى طالب یوسفى(صاحب کشف الرموز فی شرح النافع)

۹-جمال الدین ابو جعفر محمد بن على کاشى

۱۰-مختصر الدین محمد حلى پسر علامه حلى

۱۱-رضى الدین على بن یوسف حلى برادر علامه حلى

۱۲-شیخ جلال الدین محمد بن شمس الدین محمد کوفى و بسیارى دیگر

تالیفات او:

آثار قلمى و فکرى محقق بسیار عمیق و انشاء او بسیار روان مى ‏باشد و کتابهاى‏متعددى از او انتشار یافته است که صاحب ریحانه الادب چهارده جلد از آنها را به این ‏ترتیب نام مى ‏برد که برخى از آنها هنوز هم از کتابهاى درسى حوزه‏ هاى علمیه به شمارمى ‏آیند:

۱-استحباب التیاسر لاهل العراق

۲-تلخیص الفهرست که ملخص فهرست‏ شیخ طوسى است.

۳-شرائع الاسلام فی مسائل الحلال و الحرام

۴-شرح نکت النهایه(در فقه امامیه)

۵-الکهنه در منطق

۶-مختصر المراسم،تلخیص ‏«مراسم‏» سلار

۷-المسائل الغریه

۸-المسائل المصریه

۹-المسلک فی اصول الدین ۱۰-معارج الاحکام در اصول فقه

۱۱-المعتبر فی شرح المختصر

۱۲-النافع فی مختصر الشرائع

۱۳-نکت النهایه

۱۴-نهج الاصول الى علم الاصول

شرح اجمالى برخى از کتابهاى او چنین است:

۱-شرائع الاسلام:یکى از تالیفات وى کتاب مشهور شرائع الاسلام است که ازنظر لفظ و معنى، یکى از بهترین کتابهاى فقه شیعه است.معروف است که داراى ۱۵هزار مساله فقهى است و از سوى فقهاء و مجتهدین عالیقدر مورد توجه خاص قرارگرفته است و شروح و تعلیقه‏ ها و توضیحات متعددى بر آن نگاشته ‏اند که کتاب جواهردر ۴۳ جلد بزرگ نمونه‏ اى از آن است و به برخى از زبانهاى زنده جهان(فارسى -‏روسى-فرانسوى-آلمانى-اردو)نیز ترجمه گردیده است و در دانشکده‏ ها و مراکزقضایى مورد استفاده مى ‏باشد.

۲-المختصر النافع:یکى دیگر از آثار فقهى او این کتاب مفید و گزیده شده ازشرائع مى‏ باشد. این کتاب به علت اختصار و فراگیرندگى آن مورد توجه محافل علمى وتحصیلى قرار گرفته است و کتاب ‏«ریاض‏» از سید على طباطبایى اصفهانى (۱۱۶۱/۱۲۳۱)،شرح آن مى‏ باشد.و استاد محمد تقى دانش پژوه در پیشگفتار ترجمه‏ خویش بیش از ۴۰ شرح را بر آن کتاب نام برده‏ اند و اخیرا با تصویب دار التقریب بین ‏المذاهب الاسلامیه،از طرف وزارت مصر در قاهره در ۵۰۰۰ نسخه چاپ و در اختیار دانشجویان رشته فقه اهل سنت دانشگاه الازهر قرار داده شده است و محتویات آن‏ مورد اعجاب و توجه دانشجویان و فضلاى آن خطه واقع گردیده است.

۳-المعتبر:یکى دیگر از کتابهاى فقهى محقق،معتبر در شرح مختصر است وکتاب‏«نکت النهایه‏»در دو جلد و در پاسخ مسائلى که در نجف از او پرسیده ‏اند،کتاب ‏«المسلک فی اصول الدین‏» در کلام،کتاب الکهنه در منطق،کتاب المعارج در اصول فقه مى ‏باشد.

محقق و خواجه نصیر الدین طوسى:

از زمانى که محقق در حله حوزه گرمى داشت و شاگردان متعددى در محضرش‏به کسب فیض اشتغال داشتند،بین النهرین و شهر بغداد توسط هلاکو خان مغول به‏ سال‏۶۵۶ فتح شد. بعد از فتح بغداد،حکیم معروف خواجه نصیر الدین طوسى که به‏ عزم سیاحت‏ به حله که آن روز حوزه شیعه بود وارد شد،به مجلس درس محقق درآمد.

محقق خواست ‏به احترام خواجه درس را ترک گوید،ولى خواجه اصرار مى‏ ورزند که ‏او درس را ادامه دهد.در اثناء درس رشته سخن به اینجا کشیده شد که براى مردم عراق‏ مستحب است ‏به هنگام نماز گزاردن کمى به جانب دست چپ قبله متمایل شوند وخواجه به سخن او ایراد گرفت و گفت:«مستحب بودن میل به دست چپ(تیاسر)معنى ندارد.چون اگر تمایل و انحراف از قبله باشد،حرام است.معنى ندارد.» محقق درپاسخ گفت: «هیچکدام نیست.بلکه مقصود از تیاسر و تمایل به دست چپ از خود قبله ‏به طرف قبله است.» و با این توجیه خواجه قانع شد. سپس محقق در این زمینه کتابى ‏نوشت و براى خواجه فرستاد و مورد تحسین او قرار گرفت.» (۶)

گفتار مرحوم افندى در این مورد:

صاحب ریاض العلماء در شرح حال محقق،این برخورد را این چنین توجیه‏ مى ‏کند:

«شاید قبله‏ هاى مساجد بغداد از آغاز انحراف داشته است و پیشوایان معصوم(ع) به حکومتهاى ظلم نتوانسته‏ اند به صورت صریح به این امر تصریح کنند.به ‏این ترتیب با کنایه مردم را ارشاد نموده ‏اند.

ولى این توجیه با توجه به نوع آزادیهایى که در مسائل علمى وجود داشته است،تطابق نمى‏ کند و قبله خود یکى از موضوعات علمى است که با ارائه صحیح راه هاى ‏علمى آن قابل حل است و نیاز به تقیه ندارد.» (۷)

این سخن صاحب ریاض عارى از واقعیت مى ‏باشد. قبله یکى از موارد حساسى است که اگر از راه منطقى و عقلانى قدم برداشته شود، شاید موجب خونریزیها شود.

وفات او:

محقق عالیقدر به سال‏۶۷۶ در روز پنجشنبه در سن هفتاد و چهار سالگى بعد ازیک عمر پر برکت که در تالیف و تصنیف و تربیت ‏شاگردان فاضل صرف نمود،به‏ جهان باقى شتافت و در حله به خاک سپرده شد.در علت مرگ او گویند او از اشکوب‏ بالاى خانه ‏اش به زمین افتاده و در دم درگذشته است.آرامگاهش هنوز هم زیارتگاه‏ شیعیان مى ‏باشد،و مرحوم سید حسین بروجردى صاحب نخبه المقال در ماده تاریخ اوسروده است:

ثم ابو القاسم نجم الدین ابن الحسین بن نجیب الدین هو المحقق الجلیل المعتمد مولده‏«بتر»و عمره‏«نکد» (۸)

برخى گفته ‏اند:«زبده المحققین رحمه الله‏»(۶۷۶)ماده تاریخ اوست که به‏ قاعده حساب اعداد، حرف‏«ه‏»آخر کلمه‏«زبده‏»به ملاحظه صورت خط عدد ۵حساب مى ‏نمایند. (۹)

فقهای نامدار شیعه//عقیقی بخشایشی



۱- آشنایى با علوم اسلامى،ص‏۲۹۹٫

۲- تاسیس الشیعه لعلوم الاسلام،ص ۳۰۵٫

۳- همان مدرک،ص‏۳۰۶٫

۴- مجله مکتب اسلام،سال سوم،شماره اول،ص ۶۴- ۶۵،مقاله آقاى دوانى.

۵- ترجمه:«اى خواب آلوده در حالى که مرگ و میرها خوابى ندارد و اى غافلى که تیرهاى روزگار همیشه اورا هدف گرفته‏اند،فریب و مغرور بودن تو از چیست؟در صورتى که روزگار مراقب توست و نداى آن‏گوشها را پر کرده است.به خودت دلسوزى و مهر داشته باش،از آن رو محبت داشته باش که پیشانیها ازشدت آلام پیر مى‏گردد.»ریحانه الادب،ج ۵،ص ۲۳۴٫

۶- ریاض العلماء،ج ۱،ص ۱۰۴٫

۷- همان مدرک.

۸- ریحانه الادب،ج ۵،ص‏۲۳۶٫

۹- ریحانه الادب،ج ۵،ص ۲۳۵٫

زندگینامه شیخ روزبهان بقلى شیرازى‏(۶۰۶-۵۲۲ه ق)

روزبهان ، ابومحمدبن ابی نصربن روزبهان فسایی شیرازی ، معروف به «شیخ شطّاح » و «شطّاح فارس »، عارف و دانشمند سده ششم و هفتم و سرسلسله روزبهانیان. دودمان بقلی از دیلمیان مقیم فارس بوده اند (ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۱۲) و از نسبت «بَقلی » بر می آید که روزبهان مدتی به فروش «بقُول » (سبزی و تره بار) اشتغال داشته است (بقلی ، ۱۳۶۰ ش ، مقدمه معین ، ص ۵، ۸). اشتهار او به شطاح نیز به دلیل شطح * گویی بسیار او و توضیح و توجیه آن ، و دفاع از شطحیات صوفیان بوده که در آثار وی نیز نمایان است (همان ، مقدمه معین ، ص ۶).

وی در ۵۲۲ در فسا به دنیا آمد و به گفته خودش ، در میان نادانان ، گمراهان و میخوارگان پرورش یافت (ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۱۲؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۱۶۷)؛ در مکتب به آموختن قرآن پرداخت و در محضر دانشمندان عصر به فراگرفتن علوم متداول مشغول شد. از همان اوان زندگی تمایلات عرفانی داشت تا اینکه در ۲۵ سالگی از خلق برید و در کوههای اطراف شیراز به عبادت و ریاضت پرداخت و قرآن را از برکرد و نزد نخستین مرشد خود، شیخ جمال الدین فسایی ، رفت و سپس به محضر یکی از زهاد کُرد به نام جاگیر (متوفی ۵۹۱) رسید که در سامره می زیست (بقلی ، همان ، مقدمه معین ، ص ۸ ـ ۹، ۲۱ـ۲۲) و از شیخ سراج الدین محمودبن خلیفه (متوفی ۵۶۲)، که خرقه او با دو واسطه به شیخ ابواسحاق کازرونی می رسید (ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۱۶؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۱۸۴ـ۱۸۵؛ جامی ، نفحات الانس ، ص ۲۶۱).

بقلی در سفر حج ، که مریدانش همراه وی بودند از شیخ ابوالصفا در واسط * خرقه گرفت و پس از حج به مصر و شام رفت و سرانجام به شیراز بازگشت و باقی روزگار خود را به تدریس ، تربیت مریدان و نگارش کتاب گذرانید (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۱۷۷ـ۱۷۹). دیگر استادان وی عبارت بودند از: امام فخرالدین نصربن مریم (ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۱۸؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۳۲)؛ ارشدالدین علی نیریزی * (متوفی ۶۰۴) که با بقلی در تأیید سماع موافق بود (ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۱۸، ۳۴ ـ که به جای نیریزی ، تبریزی ضبط شده ـ ؛ روزبهان بقلی ، همان ، مقدمه معین ، ص ۱۸ـ۲۰؛ جنید شیرازی ، ص ۲۴۴)؛ و صدرالدین سِلَفی اصفهانی (۴۷۸ـ۵۷۶) که بقلی و ابونجیب سهروردی (۴۹۰ـ۵۶۳) در حدود ۵۵۷، در محضر او در اسکندریه صحیح بخاری را خواندند (بقلی ، همان ، مقدمه معین ، ص ۲۰ـ۲۱؛ جنیدشیرازی ، ص ۲۴۳).

مریدان وی از میان طبقات مختلف از جمله بزرگان و علما، صاحبان مشاغل و زنان بودند، و گویند که حتی نجم الدین * کبری (۵۴۰ ـ ۶۱۸)، گاه کسانی را از خوارزم ، برای تربیت نزد وی می فرستاد ( رجوع کنید به قسمت آثار در همین مقاله ؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۱۷۹ـ۱۸۰، ۲۲۴، ۲۳۳ـ۲۳۴).

اگرچه بقلی کرامت را برای عارف از جمله حجابهای وصال به حق می شمرد، کرامات زیادی از وی نقل کرده اند (همان ، ص ۱۹۱، ۱۹۵، ۲۳۷). اتابک ابوبکر سعدبن زنگی (۵۹۹ ـ ۶۲۸) مدعی بود که در کودکی به دستبوسی شیخ بقلی نایل آمده و سی سال پادشاهی خطه فارس از برکت دست او یافته است (ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۵۳). پاره ای گزارشها نیز حکایت از بدگویی حاسدان از شیخ و تصمیم اتابک به اخراج وی و سپس انصراف او از این تصمیم دارد (همان ، ص ۴۲؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۲۵ـ۲۲۶).

بقلی هر هفته چند نوبت در مسجد عتیق و مسجد سُنقُری وعظ می کرد و کلامش تأثیر شگرفی داشت . او در اواخر عمر به نوعی فلج دچار شد، اما باز هم با شوق و به کمک مریدان به مسجد می رفت و وعظ می کرد و پس از بیان مختصری در باب معانی ظاهری آیات و روایات به توضیح معانی عرفانی آنها می پرداخت (ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۲۶، ۵۹؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۰۶، ۲۲۵ـ۲۲۶). وی در ۶۰۶ در شیراز درگذشت .

مزارش در قبرستان محله باغ نو (درب شیخ ) و جنب رباطی بود که بر اساس کتیبه قدمگاه ، خود آن را در ۵۶۰، در شیراز ساخته بود و بعدها مزارش به این رباط ملحق شد (بقلی ، همان ، مقدمه معین ، ص ۱۵ـ۱۶؛ ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۱۴؛ روزبهان نامه ، مقدمه دانش پژوه ، ص ۲۷). در کنار مزار وی چند تن از فرزندان و نوادگان او به خاک سپرده شده اند (بقلی ، همان ، مقدمه معین ، ص ۱۷ـ ۱۸). در گذشته ، بر زیارت این محل در روز سه شنبه تأکید می کردند و وضوگرفتن با آب چاه این رباط و نمازگزاردن بر مزار بقلی را موجب رواشدن حاجت می شمردند. این مزار و رباط که بتدریج به صورت نیمه مخروبه و نیمه متروکه در آمده بود، امروزه تعمیر و بازسازی شده است .

آثار .

بقلی تألیف را نیز حجاب شمرده اما بیش از شصت اثر در علوم ظاهر و باطن داشته که برخی از آنها موجود است (همان ، مقدمه معین ، ص ۶۳ـ۷۷).

آثار وی درباره تصوف حدود ۲۱ کتاب است که برخی از آنها بدین شرح است :

اَلاِغانه یا شرح الحُجُبِ وَ الاَست’ار فی مَقاماتِ اَهل الانَوْارِ و الاسرار ، به عربی که شرح و تفسیر و تأویل حدیثِ معروف نبوی است که طبق آن ، پیامبر فرموده است : هر روز برای زدودن تیرگیهای بسیار اندکی که بر قلبم نشیند، بیش از هفتادبار استغفار می کنم . چون در این حدیث ، فعل غَیْن (وَ اِنَّهُ لَیُغ’انُ عَل’ی قَلْبی ) آمده است ، آن را «حدیث اِغانه » نامیده اند. (همان ، مقدمه معین ، ص ۷۳؛ ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۸۴ ـ ۸۷؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۸۰ ـ ۲۸۹؛ روزبهان نامه ، مقدمه دانش پژوه ، ص ۳۷)؛

الانوار فی کشف الاسرار ، به فارسی درباره مکاشفات اولیا و مقامات اهل معرفت و اسرار صوفیان ( روزبهان نامه ، مقدمه دانش پژوه ، ص ۳۸؛ بقلی ، همان ، مقدمه معین ، ص ۷۱ـ۷۳)؛

بیان المقامات در بیان صد درجه آغاز، میانه و پایان راه سالکان صوفی ، و ویژگی آنها ( روزبهان نامه ، مقدمه دانش پژوه ، ص ۴۰)؛

سیر الارواح به عربی درباره احوال روح و تصرف آن در نفس ، در باب اختلاف دانشوران در چیستی روح که قسمتی از آن در کتاب عبداللطیف آمده است (ص ۲۶۶ـ۲۶۹؛ بقلی ، همان ، مقدمه معین ، ص ۷۴)؛

کشف الاسرار و مکاشفات الانوار ، زندگینامه علمی و روحانی بقلی که در آن دعاوی شگفت انگیزی درباره مکاشفات خود کرده است (بقلی ، همان ، مقدمه معین ، ص ۷۱ـ۷۳؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۳۵۰). این کتاب ، و نیز گزیده ای از آن چاپ شده است ؛

غلطات السالکین به فارسی در باب لغزشهایی که در راه سالکان پیش می آید (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۳۱۵ـ۳۱۶؛ بقلی ، همان ، مقدمه معین ، ص ۷۶)؛

یواسین ، به عربی درباره رازهای غامض معرفت ، با شطحیاتی غریب همراه با نقطه و دایره و اشکال دیگر که خود گوید آن را در برابر طواسین حلاج نوشته است (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۷۶ـ۲۷۹؛ روزبهان نامه ، مقدمه دانش پژوه ، ص ۴۵)؛

مَشرَبُ الارواح از لطیفترین مصنفات وی که در آن هزار ویک مقام از مقامات نیکان (مقامات عرفانی ) در بیست باب فراهم آمده ، و در همه موارد به اقوال پیشوایان بزرگ تصوف استناد شده است . بسیاری از احادیث امام علی علیه السلام نیز در آن نقل شده و بسیاری از مطالب و حتی عناوین آن با منازل السائرین خواجه عبدالله انصاری و احیاءالعلوم غزالی یکی است . این کتاب با تصحیح و مقدمه ترکی نظیف محرم خواجه (استانبول ، ۱۹۷۳) به چاپ رسیده است . عبداللطیف (ص ۲۷۱ ـ ۲۷۵) ده فصل از آخر باب اول آن را آورده است ؛

رساله قدس یا قدسیه یا رساله الاُنس فی روحِ القُدس در دوازده باب به فارسی که به درخواست مشایخ خراسان ، ترکستان و ماوراءالنهر نوشته شده است . این کتاب درباره دوازده علم از علوم سالکان ، مانند علم توحید و معرفت است (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۸۸ـ۲۳۰). نسخه های خطی این رساله موجود است و به چاپ هم رسیده است و ابراهیم بن روزبهان ثانی و عبداللطیف بن روزبهان ثانی بخشی از آغاز آن را در تحفه اهل العرفان و روح الجنان آورده اند (بقلی ، همان ، مقدمه معین ، ص ۷۵ـ۷۶)؛

شرح شطحیات به فارسی درباره معنای شطح ، اسرار حروف تهجی و احکام متشابهات حدیث که به درخواست یکی از مریدان نوشته و در آن علاوه بر گفتارهای رمزی صوفیان به بسیاری از آیات قرآن و احادیث نبوی و علوی استناد کرده است . این کتاب بیش از هر مطلبی به شرح سخنان حلاج و دفاع از او پرداخته ، ازینرو برخی آن را عمده ترین سند برای شناسایی احوال و حقایق زندگی حلاج شمرده اند. بخش شرح اقوال و احوال حلاج را لوئی ماسینیون در۱۹۱۳ در پاریس منتشر کرده ، و تمام آن نیز در۱۳۴۹ ش به اهتمام جواد نوربخش ، و قبل از آن به تصحیح و مقدمه فرانسوی و ترجمه فصل اول به زبان فرانسوی به وسیله انجمن ایرانشناسی فرانسه ، در تهران چاپ شده است (بقلی ، ۱۳۴۴ ش ، ص ۱۲ـ۱۴؛ همو، ۱۳۶۰ ش ، مقدمه معین ، ص ۷۰ـ ۷۱؛ ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۹۲ـ ۹۹؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۸۹ـ۳۱۵)؛

منطق الاسرار ببیان الانوار به عربی در شرح شطحیات که بقلی کتاب فارسی خود را از این متن برگرفته (بقلی ، ۱۳۶۰ ش ، مقدمه معین ، ص ۶۹ـ۷۰؛ روزبهان نامه ، مقدمه دانش پژوه ، ص ۴۴ـ۴۵)؛

عبهرالعاشقین ، در ۳۲ فصل در عشق و اقسام آن ؛ انسانی ، عقلی ، روحانی ، الهی و جمال پرستی . او در این اثر افزون بر استناد به احوال واقوال عارفان و سروده های فارسی و عربی ، آیات قرآن وسخنان و احوال رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم را به شیوه ای عرفانی تفسیر کرده است . بقلی این کتاب را به عَبهریا نرگسی تشبیه کرده که مشام جان عاشقان را عطرآگین می سازد. عبهرالعاشقین با تصحیح و مقدمه فارسی و فرانسوی و ترجمه فصل اول به زبان فرانسوی ، چاپ شده است (مقدمه معین ، ص ۸۳ ـ۸۶)؛

مکتوبات روزبهان حاوی مکاتبات وی با برخی از بزرگان عصر خویش است که از جمله آنها نامه او به شیخ نجم الدین کبری است (ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۲۳ـ ۲۵؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۳۱۹ـ۳۲۰).

برخی دیگر از آثار بقلی عبارت اند از:

لطائف البیان فی تفسیر القرآن و عرائس البیان در تفسیر و تأویل مشتمل بر اقوال عرفا و احادیث امامان شیعه ؛

المکنون فی حقایق الکلم النبویه ؛

المفاتیح فی شرح المصابیح در شرح احادیث ؛

الموشح فی المذاهب الاربعه و ترجیح قول الشافعی بالدلیل والمفتاح فی علم اصول الفقه ؛

الارشاد فی علم الکلام و مسالک التوحید فی علم الکلام در علم کلام ؛

الهدایه فی علم النحو و کتاب فی التصریف (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۴۱ـ۲۴۲؛ بقلی ، ۱۳۶۰ ش ، مقدمه معین ، ص ۶۸، ۷۷؛ روزبهان نامه ، مقدمه دانش پژوه ، ص ۳۷ـ۴۵).

بقلی در پارسی نویسی استاد بود و در آثار او تعبیرات بسیاری حاکی از توجه به شخصیتها، عناصر داستانی و مفاهیمی مربوط به ایران باستان وجود دارد، از جمله

زندو پازند، ساسانیان ولایت (۱۳۶۰ ش ، ص ۶۷۰، ۶۷۳). مجموعه سروده های او به دو زبان فارسی و عربی در دیوان المعارف فی الشعر گردآوری شده بود که شطحیاتی منظوم نیز در برداشت . در آثاری که به شرح احوال و آثار او پرداخته اند، نمونه های فراوانی از اشعار فارسی وی آمده است . مثنوی فارسی تحفه العرفان او چاپ شده است (ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۱۲۲ـ۱۳۲؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۱۶۱ـ۱۶۲، ۱۷۵ و جاهای دیگر؛ نظیف محرم خواجه ، ص ۱۱۹ـ ۱۳۸، متن روزبهان بقلی ).

از سروده های وی (برای نمونه رجوع کنید به عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۳۳۶ـ ۳۳۸) بارها عارفان و شاعران استقبال کرده اند؛ از آن جمله مولوی * (۶۰۴ـ۶۷۲) در غزل مشهور منسوب به او با مطلع «بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست » (ص ۲۰۲)، به هماوردی با بقلی برخاسته و پاره ای از مضامین غزل وی را با عباراتی مشابه تکرار کرده است ، اما سعدی * (ص ۷۸۱) در غزلی با همان وزن و قافیه ، با لحنی بس تند و تیز به مولوی پاسخ گفته است . بقلی به گویش نیریزی هم ابیاتی دارد (ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۱۱۳).

عقاید و آرای روزبهان بقلی .

بقلی را در فروع دین ، شافعی شمرده اند، اما به طوری که از کتاب المُوشَّح بر می آید، او در حصار مذهب شافعی نمانده و گاه به رأی مذاهب دیگر عمل می کرده است (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۳۱۷ـ ۳۱۸).

بقلی در تقدیس و تکریم امام علی علیه السلام و استفاده از احوال و اقوال آن حضرت ، اهتمام جدی داشته و او را «وصیّ رئیس » شمرده (۱۳۴۴ ش ، ص ۹۵، ۳۲۵، ۴۴۰، ۵۴۳) و تفسیر عرفانیش ، عرائس (جاهای متعدد)، پر از اقوال امامان شیعه خصوصاً امام علی و امام صادق علیهماالسلام و نقل کراماتی از ایشان و حضرت فاطمه علیهاالسلام و حَسنین علیهماالسلام است (همو، ۱۹۷۳، ص ۲۸۷ـ ۲۸۸، ۳۱۲).

وی خطبه «شقشقیه » را به آن حضرت منسوب می دارد (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۳۰۲؛ بقلی ، ۱۳۴۴ ش ، ص ۷۱) و کلامی از امام علی علیه السلام در تخطئه معاویه می آورد (بقلی ، ۱۹۷۳، ص ۱۵۲) و همچنین به مسموم شدن امام حسن علیه السلام اشاره دارد (و ندیدی حسن را چون زهر دادند؟ رجوع کنید به همو، ۱۳۴۴ ش ، ص ۲۵). در اخلاف وی ، همچون شیخ الاسلام روزبهان دوم (۶۰۳ـ۶۸۵)، عزالدین مسعود صدرالدین روزبهان ثالث ، نیز دلبستگی به خاندان علی و آثار ایشان مشهود بوده است ؛ چنانکه در برپایی مراسم عاشورا، اهتمام داشته اند (ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۱۳۹؛ بقلی ، ۱۳۶۰ ش ، مقدمه معین ، ص ۴۵ـ۴۶). در کتابهایی که نبیرگان روزبهان بقلی در مناقب او نگاشته اند، احادیثی در منقبت حضرت فاطمه و حسنین علیهم السلام و حدیث ثقلین آمده است (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۳۴۸؛ ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۲).

او در تحصیل معرفت ، ضرورت واسطه میان حق و خلق را در همه جا تأیید نمی کند و در ربط میان خویش و پیامبر بدون استناد به روایت و سند، روایتهای بی واسطه می آورد و از «حَدَّثَنی نَبیُّن’ا مُحمدٌ» دم می زند و علوم و معارف صوفیان را برگرفته از «کشف » می داند (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۱۷۳، ۲۳۶؛ وزبهان نامه ، مقدمه دانش پژوه ، ص ۳۸ـ۳۹). در نظر و زبان روزبهان بقلی ، عشق از اهمیت و جایگاه بالایی برخوردار است ، و کمتر واژه ای به اندازه عشق و مشتقات آن در آثار او تکرار شده است (بقلی ، ۱۳۶۰ ش ، فهرست نامها و لغات و اصطلاحات ).

از نظر بقلی ، عشق سه مرتبه دارد:

انسانی ، روحانی ، ربانی که هر مرحله نردبان مرحله بعد است (۱۹۷۳، ص ۱۳۴ـ۱۳۵). ظهور حق نیز متناسب با آن چیزی است که به حال عاشق لایق باشد و به دل او نزدیکتر (همان ، ص ۲۴۵).

بقلی در بحث عشق بر جمال و جمال پرستی تکیه می کند و با توجه به اهمیتی که برای حسن و زیبایی قایل است به کلیه مظاهر طبیعت دلبستگی دارد؛ ازینرو، در مقام رؤیت و بیان حقایق ماوراءالطبیعی از پدیدارهای طبیعی ، چون آسمان ، آفتاب ، آیینه ، آتش ، باران ، سیب ، بنفشه ، یاسمین و گل سرخ کمک می گیرد ( روزبهان نامه ، فهرست پاره ای از لغات و ترکیبات ؛ عبهرالعاشقین و شرح شطحیات ، فهرست نامها و لغات و اصطلاحات ؛ شایگان ، ص ۳۴۰ به نقل از کشف الاسرار )؛ بخصوص «گل سرخ » در نظر او نمونه عالی زیبایی و مظهری از جمال مطلق و فیضهای نشأت یافته از اولیای حق است (بقلی ، ۱۳۴۴ ش ، ص ۱۵۳؛ شایگان ، ص ۳۵۵ به نقل از کشف الاسرار ؛ بقلی ، ۱۳۶۰ ش ، مقدمه معین ، ص ۶۲؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۳۲ـ۲۳۳).

بقلی به صور زیبا و جامه های آراسته علاقه خاصی داشته که در مکاشفات وی بازتاب یافته است ( رجوع کنید به ۱۳۶۰ ش ، مقدمه معین ، ص ۶۱؛ شایگان ، ص ۳۴۰ به نقل از کشف الاسرار ). نگارندگان سرگذشت او در توجیه این امر،به پاره ای احادیث استناد جسته اند (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۲۱ـ۲۲۳)؛ بقلی به رقص و سماع سخت پایبند بوده و رقص را فرح روح و سماع را سفیر حق می دانسته ، به طوری که فرشتگان را در سماع می دیده است (۱۳۴۴ ش ، ص ۶۳۳؛ همو، ۱۹۷۳، ص ۸۶ـ۸۷؛ ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۳۴، ۴۳؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۱۳). او در مقائیس السماع (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۳۴۲) و همچنین در الانوار سخنانی در باب ویژگیهای لازم برای قوّال و مجمع سماع دارد. با اینهمه ، در آخر عمر از سماع بازمی ایستد و می گوید: من اینک از پروردگارم ، عز و جل ، سماع دارم و از آنچه از دیگران می شنوم رویگردانم (جامی ، نفحات الانس ، ص ۲۶۱ـ۲۶۲).

در باب اهمیت جذبه ،

میان بقلی و شیخ ابوالنجیب سهروردی (متوفی ۵۶۳) اختلاف وجود داشت . بقلی ، برخلاف سهروردی ، جذبه را بر سلوک برتری می دهد (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۱۹۷) . همین تفاوت نظر در میان حافظ و سعدی ، که بترتیب متأثر از یکی از این دو عارف بوده اند، دیده می شود.

رواج آثار روزبهان بقلی . آثار بقلی از روزگار خود وی به بعد مورد توجه عارفان و حکیمانی همچون شیخ شهاب الدین عمر سهروردی (۵۴۲ـ۶۳۲)، تاج الدین محمود اُشنهی همدانی ، نگارنده غایه الامکان و ابن عربی * بوده است (ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۲۳، ۲۸). هر چند تأثیرپذیری گسترده ابن عربی از بقلی محل تأمل است ، مشابهتهایی میان تعبیرات این دو، احتمال اقتباس را قوت می بخشد؛ برای نمونه بخشهایی از العرفان فی خلق الانسان (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۶۹ـ۲۷۱) به «فص آدمی » در فصوص الحکم (ابن عربی ، ص ۴۸ به بعد) بسیار شبیه است .

در فتوحات مکیه نیز ابن عربی به احوال بقلی اشاره کرده و داستان عشق وی به زن مغنیّه و سپس دل بریدن وی از او را آورده است (جامی ، نفحات الانس ، ص ۲۶۳). همچنین ابن عربی اثری به نام رساله القدس دارد که همنام اثری از بقلی است (بقلی ، ۱۳۶۰ ش ، مقدمه معین ، ص ۷۵ ـ ۷۶).

شاعران پارسی گوی بارها اشعاری در ستایش وی سروده یا اقوال و احوال وی را به رشته نظم درآورده اند؛ از آن جمله اند: فخرالدین عراقی (بقلی ، همان ، مقدمه معین ، ص ۳، ۶۰ـ۶۱؛ چیمه ، ص ۲۴۶ـ۲۴۷)؛ عبدالرحمان جامی (ص ۳۹۶ـ۳۹۷)؛ داعی شیرازی (ج ۲، ص ۱۶ـ۱۷، ۶۸۵).

حافظ نیز اشعاری دارد که نماینده اثرپذیری او از روزبهان بقلی است (غزل ۱۰، ۱۱، ۷۵، ۱۴۳؛ ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۱۲۲) و وابستگی او به سلسله صوفیانه روزبهانیان نیز در مقاله ای در حرم دوست مورد بحث قرار گرفته است (ثبوت ، ص ۹۰ـ۹۲).

فرزندان روزبهان بقلی .

شهاب الدین محمد که در حیات پدر درگذشت ؛ فخرالدین احمد (متوفی ۶۲۰) معروف به شافعی الزمان که از پدر خرقه گرفت و در حیات او و پس از وی به جای او وعظ می کرد؛ فخرالدین که کتاب الوجیز امام غزالی را ـ که در فقه است ـ به نظم در آورده و اشعاری به فارسی و عربی سروده است . فرزند فخرالدین ، شیخ الاسلام روزبهان ثانی (متوفی ۶۸۵) مریدان بسیار داشته و گویند که برخی از حاکمان غیر مسلمان به دست وی مسلمان شده بودند. خطبه ها و اشعار فارسی بسیار از وی باقیمانده است . فرزندان روزبهان ثانی (نبیره های روزبهان بقلی ) عبداللطیف و شرف الدین ابراهیم ، نیز هر یک کتابی در احوال و آثار شیخ روزبهان بقلی نوشته اند. از فرزند شرف الدین ابراهیم ، به نام صدرالدین روزبهان ثالث ، نیز پیش از این یاد کرده ایم (بقلی ، همان ، مقدمه معین ، ص ۴۵ـ۴۶؛ ابراهیم بن روزبهان ثانی ، ص ۱۳۳ـ۱۳۵؛ عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۳۴۹).



منابع :

(۱) ابراهیم بن روزبهان ثانی ، تحفه اهل العرفان ، در روزبهان نامه ، چاپ محمد تقی دانش پژوه ، تهران ۱۳۴۷ ش ؛
(۲) ابن عربی ، فصوص الحکم ، و التعلیقات علیه بقلم ابوالعلاء عفیفی ، تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۳) روزبهان بقلی ، شرح شطحیات ، به تصحیح و مقدمه فرانسوی از هنری کُربین ، تهران ۱۳۴۴ ش ؛
(۴) همو، عبهرالعاشقین ، با مقدمه هنری کربین و محمد معین ، تهران ۱۳۶۰ ش ؛
(۵) همو، عرائس البیان فی تفسیر القران ، نسخه خطی کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، ش ۹؛
(۶) همو، کتاب مشرب الارواح و هو المشهور بهزارُ و یک مقام ( بِالفِ مقامٍ و مقامٍ )، چاپ نظیف محرم خواجه ، استانبول ۱۹۷۳م ؛
(۷) اکبر ثبوت ، «حافظ و پیرگلرنگ »، در حرم دوست : یادواره استاد سادات ناصری ، چاپ ابراهیم زارعی ، تهران ۱۳۷۰ ش ؛
(۸) عبدالرحمان بن احمد جامی ، مثنوی هفت اورنگ ، چاپ مدرس گیلانی ، تهران ( بی تا. ) ؛
(۹) همو، نفحات الانس ، چاپ محمود عابدی ، تهران ۱۳۷۰ ش ؛
(۱۰) معین الدین جنیدبن محمود شیرازی ، شدالازار فی حط الاوزار عن زوارالمزار ، چاپ محمد قزوینی و عباس اقبال ، تهران ۱۳۲۸ ش ، چاپ مجدد تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۱۱) محمد اختر چیمه ، مقام شیخ فخرالدین ابراهیم عراقی در تصوف اسلامی ، اسلام آباد ۱۳۷۲ ش ؛
(۱۲) شمس الدین محمد حافظ ، دیوان ، چاپ خلیل خطیب رهبر، تهران ۱۳۷۱ ش ؛
(۱۳) نظام الدین محمود داعی شیرازی ، کلیات شاه داعی شیرازی ، چاپ محمد دبیرسیاقی ، تهران ۱۳۳۹ ش ؛
(۱۴) روزبهان نامه ، چاپ محمدتقی دانش پژوه ، تهران ۱۳۴۷ ش ؛مصلح بن عبدالله سعدی ، متن

(۱۵) کامل دیوان شیخ اجل سعدی شیرازی ، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۴۰ ش ؛
(۱۶) داریوش شایگان ، هانری کُربن : آفاق تفکر معنوی در اسلام ، ترجمه باقر پرهام ، تهران ۱۳۷۱ ش ؛
(۱۷) عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، روح الجنان ، در روزبهان نامه ، چاپ محمدتقی دانش پژوه ، تهران ۱۳۴۷ ش ؛
(۱۸) جلال الدین محمدبن محمد مولوی ، کلیات دیوان شمس تبریزی ، با مقدمه جلال الدین همائی ، چاپ منصور مشفق ، تهران ۱۳۷۰ ش ؛

(۱۹) Nazif M. Hoca, Ru ¦ zbiha ¦ n al-Bak ¤ i ¦ ve Kita ¦ b Ka  f al-Asra ¦ r’  ile Fars  a Bہzi  iirleri, Istanbul 1971 .

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۳

زندگینامه افضل الدین محمد خوزه مرقی کاشانی«باباافضل»( نیمه دوم قرن ششم و آغاز قرن هفتم)

 افضل الدین محمد بن حسین بن محمد خوزه مرقی کاشانی حکیم بزرگ اسلام و ایران در نیمه دوم قرن ششم و آغاز قرن هفتم . هر چند با تألیفات فلسفی فارسی و رباعیات خود در ایران مشهور است شرح حال او بدرستی معلوم نیست و تذکره نویسان که به مناسبت رباعیاتش سخنی از او به میان آورده اند چیزی درباره او نمی دانسته و افسانه هایی درباره او پرداخته اند (درباره این افسانه ها و رد آنها رجوع کنید به باباافضل کاشانی رباعیات مقدمه سعید نفیسی ص ۷ـ۱۸ مدرس رضوی ص ۲۰۵ـ۲۱۰). قدیمترین و صحیحترین اطلاعات درباره او در کتابی به نام مختصر فی ذکر الحکماء الیونانیین و الملیین (چاپ محمد تقی دانش پژوه ص ۳۲۲ـ۳۲۴) آمده است . چون شرح حال نصیرالدین طوسی (ش ۷۴) آخرین شرح حال در این کتاب است می توان گفت که مؤلف آن در اواخر قرن هفتم یا اوایل قرن هشتم می زیسته است . در این کتاب (ش ۷۰ ص ۳۲۲ـ۳۲۳) آمده است : «افضل الدین محمدبن مرقی کاشی فاضل دانشمند و دانای ژرف نگر در علوم الهی بود. در علوم الهی و طبیعی و طب و جز آن رساله ها دارد. در پایان عمر از هر چیز دوری گزید و در کوههای مرق از قراء کاشان گوشه گرفت و در حدود سال ششصد و ده در آنجا وفات یافت ».

اما قدیمترین ذکر از او شاید در یکی از نوشته های خواجه نصیر طوسی باشد که عنوان آن « رساله سیر و سلوک » و در خود رساله چنین است : «رساله ای است منسوب به استاد البشر نصیرالدین طوسی رضوان الله علیه که بر حسب ضرورت بر وفق مشرب تعلیمیان بر نگاشته است » (ص ۳۶). عنوان «رساله ای است منسوب …» از کاتبی است که این رساله را در میان شیعه یا اهل سنت نوشته است . عنوان « رساله در سیر و سلوک » که عنوان چاپ نخستین این کتاب (چاپ سنگی قدیمی ) هم هست از اسماعیلیان است که خواجه را معتقد به مذهب خود می پندارند. به هر حال شکی نیست که خواجه نصیرطوسی پس از ۶۲۴ که ابتدای حکومت ناصرالدین در قهستان است (مدرس رضوی ص ۹) و پیش از ۶۵۵ و سقوط قلاع اسماعیلیه به دست مغول مدتی در نزد اسماعیلیان بوده و بنابراین در انتساب این رساله به خواجه نمی توان شک کرد و غرض از اطاله کلام در این باره روشن شدن احتمالی است درباره گرایش باباافضل به باطنیه (رجوع کنید به دنباله مقاله ).

خواجه در این رساله تعلق خود را به مذهب اسماعیلیان و رسیدنش را به مقام «مستجیبان » شرح می دهد و بعد عقاید خود را به «مجلس عالی » عرضه می کند. در ضمن شرح دوران کودکی و دانش آموزی خود می گوید: «مردی از شاگردان افضل الدین کاشی رحمه الله که او را کمال الدین محمد حاسب گفتندی و در انواع حکمت خصوصا در فن ریاضی تقدمی حاصل کرده بود بدان دیار افتاد». آنچه از لحاظ تاریخی در اینجا مهم است این است که خواجه از باباافضل به «رحمه الله » تعبیر کرده است یعنی باباافضل لااقل در ۶۵۵ زنده نبوده است . همچنین خواجه در شرح اشارات در باب قیاس خلف مطلبی از باباافضل نقل کرده و از او به «رحمه الله » یاد کرده است (این جمله دعایی «رحمه الله » به گفته مدرس رضوی در بیشتر نسخ شرح اشارات هست و فقط در بعضی نسخ نیست ) و چون شرح اشارات پیش از ۶۴۴ تألیف شده باباافضل زودتر از این تاریخ درگذشته است . پس کسانی که سال وفات او را (باباافضل کاشانی رباعیات مقدمه سعید نفیسی ص ۳۰) در ۶۶۶ یا ۶۶۷ نوشته اند اشتباه کرده اند و شاید در اصل ۶۰۶ یا ۶۰۷ بوده و بر اثر اشتباه نساخ به این صورت نقل شده است . در نامه ای که باباافضل به «صاحب سعید مجدالدین محمد بن عبیدالله » نوشته است (باباافضل کاشانی مصنفات ج ۲ ص ۶۹۲ـ۶۹۹) خود را شصت ساله خوانده است : «این بنده ناتوان شصت سال است تا در ظلمات حیات خود بادیه ها و عقبات را می سپرد». پس اگر فوت او در حدود ۶۱۰ باشد تولد او دست کم باید پیش از ۵۵۰ باشد.

به نوشته ناشران دیوان او مدفن باباافضل در بلندترین نقطه منتهی الیه غرب روستای مرق در ۴۲ کیلومتری شمال غربی کاشان قرار دارد. این بقعه دارای صحنی وسیع و گنبدی هرمی پوشیده از کاشیهای هفت رنگ است که بر پایه ای منشوری استوار است و از رأس گنبد تا کف آرامگاه در حدود ۲۵ متر است . مرقد باباافضل دارای صندوقه چوبی مشبک به طریق «آلت و لغت » مورخ ۹۱۲ است که از بهترین نمونه های هنر دوران صفوی به شمار می آید. محراب گچ بری منقوش و زیبای ضلع جنوبی بقعه که در پیرامون آن کتیبه ای به خط ثلث بسیار خوش موجود است از آثار جالب هنر عصر مغول است (باباافضل کاشانی دیوان ص ۳۹ـ۴۰).

خواجه نصیر در رساله سیر و سلوک درباره استاد ریاضی خود کمال الدین محمد حاسب که شاگرد باباافضل بوده است می گوید: «اهل ظاهر را کسر کردی و تناقض متقلدان شریعت را بیان می کرد» (ص ۳۸). کسر اهل ظاهر به معنی باطنی بودن اوست بخصوص به مناسبت رساله خواجه نصیر که درباره اسماعیلیان نوشته است . اما اگر هم باباافضل شاگردان باطنی داشته است در نوشته هایش مطلبی که صریحا اسماعیلی یا باطنی بودن او را برساند یا حتی بر تشیع او دلالت کند دیده نمی شود. عقاید او در فلسفه و الهیات شاید در قسمتهایی با عقاید فلسفی اسماعیلیه و مخصوصا با آنچه در کتب فلسفی ناصر خسرو آمده است مطابق باشد اما این انطباق در قسمتی موافقت کامل را در همه قسمتها نمی رساند و حکم قطعی را موجب نمی شود بخصوص که کتب باباافضل از اصطلاحات دینی و مذهبی اسماعیلیه کاملا خالی است . به طور کلی او خود را در آراء و نظریات فلسفی مستقل نشان می دهد و از پیشینیان خود ندرتا سخن به میان می آورد نه به آن معنی که نظریات اساسی اودر فلسفه و الهیات کاملا از حکمای متقدم بر او جدا باشد بلکه او در طرح مسایل و نحوه استدلال و عرضه آرای فلسفی راهی نو در پیش گرفته است که او را از حکمای سلف و خلف خود ممتاز می سازد.

باباافضل در فلسفه کتابی به سبک شفا و اشارات و المعتبر و جز آن که همه مسایل فلسفی را از طبیعی و الهی به طور منظم در برگرفته باشد ننوشته است . آثار او رساله های نسبتا کوچکی است که هر یک به شیوه ای خاص و بدیع در مسایل و موضوعات حکمت بحث می کند و اگر این معنی را با شیوه او در نثر فارسی که گاهی در نهایت روانی و سلاست است و از آثار دلکش نثر فارسی به حساب می آید و با اصطلاحات ابتکاری در فلسفه در نظر آوریم استقلال و نوآوری او بیشتر نمایان خواهد شد.

به عقیده باباافضل دو جهان موجود است : جهان مخلوقات یا عالم تکوین و جهان مبدعات یا جهان ازل «جهان مخلوقات را جهان طبع گویند و حیز مبدعات را جهان خرد» و نیز «عالم کون را جهان جزوی خوانند و عالم ابداع را جهان کلی » و «این همه الفاظ را یک معنی است : آنکه دو جهان اند یکی حقیقت و دیگری مثال » ( مصنفات ج ۱ ص ۱۹۱). در اینجا باباافضل اصطلاحی عکس آنچه افلاطونیان می گویند آورده است یعنی این عالم جزوی و محسوس را عالم مثال و آن عالم کلی را عالم حقیقت نامیده است : «و به معنی مثال حکایت اصل خواهند چون نقش حیوان که نقاش بر لوح نگارد که حکایت بود از جانور اصلی و (چون ) الفاظ که مترکب باشند برای حکایت معانی در نفس » (همان ص ۱۹۳). «به جهان روحانی جهان نفس و عقل خواهند که منشأ و منبع حیات و حرکت و زندگی است و به جهان جسمانی سپهر و عناصر» «جهان کلی حیز معقول و معلوم » است و «جهان جزوی حیز محسوس و مخیل و موهوم » (همانجا).

باباافضل از اصطلاحات فلسفی «عقل و عاقل و معقول » گاهی به «دانش و داننده و دانسته » تعبیر می کند و می گوید به لفظ دانش (عقل یا علم ) «نخواهیم جز روشنی و پیدایی و وجود چیزها» و به «داننده نخواهیم جز علت و سبب روشنی و پیدایی چیزها» و «به روشنی و پیدایی نخواهیم مگر تمامی وجود چیز» پس وجود تام حقیقی هر چیز در نظر باباافضل صورت علمی و صورت معقول آن است . اما «به بی دانشی نخواهیم مگر پنهانی و پوشیدگی وجود چیزها… و پیدایی و پنهانی چیزها مردم را در خود بود و به لفظ خود نفس خواهیم در این موضوع که چیزها در نفس مردم یا پیدا یا پنهان باشند» (همان ج ۱ ص ۱۹۷). بنابراین نفس انسان معیار پوشیدگی و روشنی اشیاء است . «حیز و معدن پوشیدگی جهان جسمانی است و آن را عالم جزوی خوانند و حیز و معدن پیدایی جهان نفسانی و خرد است و آن را عالم کلی خوانند» (همان ج ۱ ص ۱۹۸). از سوی دیگر عالم جزوی عالم کثرت است و عالم کلی عالم وحدت زیرا مثلا در عالم جزوی اشخاص حیوان و انسان به تعدد و کثرت موجود است اما در عالم کلی یک انسان و از هر نوع حیوان یکی موجود است (همانجا). این همان نظریه مثل افلاطون است که باباافضل به این صورت بیان کرده است و گفته است که کلیات و انواع صور معقول هستند و در عالم کلی باشند و آن عالم روشنی و پیدایی است و عالم جزوی یا عالم جسمانی عالم ظلمات و پوشیدگی است .

باباافضل کمال نهایی انسانی را در «اتحاد عاقل و عقل و معقول » می داند و می گوید: «کمال عالم به تولید است و کمال تولید به ترکیب بسایط و کمال ترکیب و جمع بسایط به استحالت و تغییر و کمال استحالت و تغییر به حرکت فزایش (نامیه ) و کمال حرکت فزایش به حیات و حس و کمال حیات و حس به قوت ادراک و تعقل و کمال ادراک و تعقل به اتحاد عاقل و عقل و معقول » (همان ج ۱ ص ۵۱).

در نظر باباافضل انسان از راه علم به کلیات به هستی واقعی می رسد و بر عالم مسلط می شود و عالم را جزو خود می کند. و چنانکه در جاودان نامه آمده است همه چیز در عالم مسخر مردم است و این تسخیر بر دو گونه است : ظاهری و عام و حقیقی و خاص . تسخیر ظاهری و عام آن است که زمین مسخر مردم است تا در آن کشت کند و آب مسخر مردم است تا از آن بهره جوید و جانوران مسخر مردم اند و همچنین تا آخر. اما تسخیر حقیقی و خاص آن است که انسان امور جسمانی را نفسانی کند و از مأوا و حیز آن به مأوا و حیز نفسیش ببرد و این از راه علم به آن میسر شود تا امور طبیعی را به بقاء برساند و جاودانی کند. زیرا صورتهای دانسته در نفس تباه نگردد اگر چه صورت محسوسش باطل و فانی شود (همان ج ۱ ص ۲۶۸).

در آخر فصلی که به عنوان «ملحق » به «عرض نامه » افزوده است بحث بدیعی درباره مراتب وجود از کلی به جزوی و از جزوی به کلی دارد و در آن بر خلاف نظریه فلوطین و حکمای پیرو او در میان مسلمانان منکر قوس نزولی و صعودی موجودات شده است . او مراتب وجودی را از نفس انسانی تا اجسام طبیعی و بالعکس فقط در عقل و ذهن انسان می داند نه در خارج و می گوید: «این حال (یعنی سیر از جسم تا نفس انسانی ) به بازگشت ماند سوی عالم کلی لکن بازگشت نیست مگر از روی شمار مراتب از جهان کلی تا جهان جزوی چون از«کلی » آغاز شمار کردی «ورود» خوانی و چون از جهان جسمانی جزوی آغاز کردی مرتبه مرتبه سوی جهان کلی ازلی «صدور» و بازگشت گویی . در این کنار ورود و صدور جز شمارنده را نیست که تا مراتب کلی را سوی جزوی همی شمری وارد است و چون از جزوی مراتب را شمری سوی کلی صادر».

مقصود باباافضل این است که این مراتب ورود و صدور یا سیر نزولی و صعودی اموری اعتباری و ذهنی است و واقعی نیست و فرق فقط در اعتبار و شمار است : اگر از جسم تا عقل شمری نام آن «ورود» (یا نزول ) است . یعنی در واقع حرکتی از یک سوی به سوی دیگر وجود ندارد و اگر کسی چنین پندارد و بگوید: «آثار و افعال عالم کلی در جهان جزوی آیند و باز از جهان جزوی به عالم کلی باز گردند مانند حیات و ادراک و آگهی و دیگر آثار و نشانها بر صدق چنین بازگشت گفتار جز گمان و خیال گواهی ندهد بازگشت که و چه ؟ از کجا باز کجا؟ گذرگاه آینده و آمده را که بر بست تا از آمدن بس کند و باز پس گردد؟» (همان ج ۱ ص ۲۵۱). آنگاه می گوید: «از حیز کلی بیکران نامحدود (عالم معقول و مبدعات ) بر حیز محدود جزوی مقدر (عالم جسمانی ) آثار نامتناهی و بی کران به توالی و ترتیب صور و اشکال هیآت و حرکات بر اندازه گنجایش حیز و مکان محدود و مقدر اجسام می رسد و نهایت گنجایی و غایت وسعت این حیز مقدر و محدود در جسم انسان است ». یعنی صور نوعیه و هیأتها و اشکال عالم از آن جهان معقول است (به گفته افلاطون : عالم مثال ) و در این جهان چون جسمانی است طبعا محدود متناهی و مقدر (به اندازه ) است و چون در انسان از هر نوعی از انواع نمونه ای هست پس وجود او نهایت گنجایی و وسعت انواع و صور نوعی است . اما وقتی فرا می رسد که «ازدحام وصول این صور و اشکال از اندازه و حد اجسام بر گذرد» در آن هنگام «جسم مقدر از تحمل آن عاجز آید و هم آثار عقل و هم آثار حیات و هم آثار نمو از او سترده شوند و بر وی جز آثار طبیعت نماند» (همان ج ۱ ص ۲۵۲).

پس مرگ انسان در نظر باباافضل وقتی است که جسم او تاب تحمل صور و اشکال آن عالم را نداشته باشد. بعد می گوید: «و غرض از این گفتار آنکه تا گمان نیفتد که از اجسام شخصی و جزوی از این عالم هیچ به عالم کلی بازتوان برد یا از عالم کلی بیرون از این آثار و صور که چون شعاعات بر جزویات تافته اند هیچ چیز جدا تواند شد و به عالم جسمانی نقل کردن . و چون از آن جهان بدین جهان نتوان آمد از این جهان نیز بدان جهان باز نتوان گشت » (همان ج ۱ ص ۲۵۲ـ۲۵۳).

پس باباافضل معتقد نیست که نفوس یا ارواح جزئی در صورت کمال خود از آن جهان آمده باشند بلکه چنانکه از بعضی مطالب رساله های دیگرش برمی آید معتقد است که نفس انسانی فقط به صورت قوه و مایه در انسان است و بعد به سوی کمال می رود: «مردم (انسان ) را دو روی است : یکی روی جسمانی و گذرنده و یکی روی پاینده و ازلی نفسانی از پیوند پرورنده خود زندگی یاب » (همان ج ۱ ص ۳۰۳). آغاز تن وی جسم مطلق است بعد جسم مرکب بعد جسد نباتی بعد جسد حیوانی بعد جسد انسانی (همان ج ۱ ص ۳۰۳ـ ۳۰۴). این آغاز «من جسمانی » است اما آغاز «من نفسانی » آن است که تا به جسم مفرد پیوسته است طبع است بعد مزاج است بعد نفس روینده (نفس نامیه ) است بعد نفس حیوانی و انسانی و پس از آن عقل عملی و نفس فاکره و نفس حافظه و نفس گویا (نفس ناطقه ) است و چون به حق تعالی رسد از روی شناخت و دانش آن را روح مقدس خوانند (همان ج ۱ ص ۳۰۴). پس جسم و نفس در اصل یکی هستند و «تفاوت و اختلاف از انگیختن صفات است » چنانکه گویی «جسم گوهری است جنبش پذیر و نفس گوهری است جنباننده » پس «از روی گوهر و ذات هر دو یکی اند». بلی «در وی دویی پدید آید» اما «سرانجام آن دویی برخیزد که پیوند اصلی است و اختلاف و جدایی فرعی » و نفس از راه دانایی «به گوهر باز رسد در درجات نفسانی » و آن «جهان دانایی است ».

باباافضل خرد را غیر از تن و جان می داند و آن را موجودی مستقل از آن دو می شمرد: «خرد نه تن است و نه جان که اگر خرد تن بودی همه تنها خردمند بودی و اگر خرد جان بودی هر جانور خردمند بودی » (همان ج ۲ ص ۶۰۴ـ۶۰۵) و نیز «خرد همه اشیاء را می داند و آن که همه اشیاء را بداند غیر از آن اشیاء است و تن هم یکی از این اشیاء است » و قوای بدنی از نامیه و غاذیه و حواس و قوای محرکه و خیال و گمان فروغ تابش خردند… و پیوند خرد با هر چه جز خرد است به دانستن خرد است آن چیز را که با دانستن آن بر آن محیط شود (همان ج ۲۶۰۵).

مقصود باباافضل از «خرد» آن موجودی است که به اشیا و به افعال و حرکات و نیز به قوای نفس عالم است پس خرد غیر از نفس است . به عبارت دیگر در نظر باباافضل «خود» یا «نفس » مجموع قوای حس و خیال و گمان و حفظ و غیر آن است اما چیز دیگری هم هست که با علم به اینها و آگاهی از آنها بر همه محیط است و آن خرد است . در نفس انسان اموری هست که با هم مباین و مخالف است مانند غم و شادی و درد و رنج و خرد این امور مخالف را درمی یابد. پس خرد مخالف و ضد ندارد زیرا چیزی بیرون از خرد نیست که او از آن آگاه نباشد. از این رو خرد هم بر تن و هم بر جان محیط و مسلط است و چون ضد و مخالف ندارد تباهی نمی پذیرد زیرا فساد و تباهی به اشیاء از امور مباین و مخالف آنها راه می یابد. پس خرد باقی و پایدار است (همان ج ۲ ص ۶۰۵ـ۶۰۷).

در عرض نامه خلاصه عقاید خود را چنین بیان می کند: «غرض ما حصر موجودات است در کلی و جزوی که موجود جزوی این جهان و متولدات آن است از «کرده » و «کننده » (منفعل و فاعل ) و موجود کلی جهان دانش و دانسته و داننده است (عقل و عاقل و معقول ) و امید ما آن است که مردم دانشجو از وجود بقای خویش به یقین آگاه شود و از هلاک و فنا و تغیر در امان باشد زیرا چون روشن شود که دانش وجود داناست و همه اشیا از اقسام و فروع دانش اند بداند که به دانش بر همه محیط تواند شد. این است غایت و نهایت جمله علوم و علم است کمال و غایت و تمامی مردمی (انسان ) و مردمی است غایت و تمامی حیات و حیات است تمامی و کمال جنبش اجسام و جنبش کمال جسم است جسمیت کمال قبول و پذیرایی است و قبول پذیرایی اثر فاعلی است و فاعلی اثر شوق و ارادت و اثر دانایی است و دانایی اثر ذات دانا و ذات دانا اول و آخر هستی » (همان ج ۱ ص ۲۳۹ـ۲۴۰ با تغییر جزئی در عبارت ). پس اگر انسان به مرتبه دانایی برسد بر همه اشیاء محیط است و ذات او اول و آخر هستی است . آخر هستی بودنش معلوم است اما اول هستی بودنش از آن است که به اعتقاد باباافضل اجسام و عالم طبیعت مرده است و زنده آنگاه شود که در نفس انسان دانا به صورت معلوم و معقول در آید. درصفحه بعد از همین عرض نامه می گوید: «ما چنان دیدیم که مردم را هر چه به کار است و ناگزران (ضروری) اوست با اوست و در اوست و معدن و منبع آن خود اوست و هر آنچه بیرون اوست شبه و مثال صور نفس اوست و اصل و حقیقت همه با اوست » (همان ج ۱ص ۲۴۱).

اما نفس عاقل و داننده با اتصال به معانی معقول و با پیوند به عالم معانی داناست و این معانی معقول قایم به ذات خودند زیرا اگر داننده و عالمی صورت علمی و معنایی را به دیگری بیاموزد و به او منتقل کند آن صورت از خود او سلب نمی شود: «اگر ] این معانی [ به نفس داننده تعلق داشتی هیچ داننده ای نتوانستی که آنچه دانستی دیگری را درآموختی و اگر درآموختی دانش او باطل شدی و امکان نداشتی که کسی به معنایی رسیدی و بدانستی ] در صورتی که [ این همه ممکن است و شاید بود». نتیجه آنکه معانی و همه چیزهای ذهنی پیوسته و قایم به ذات داننده نیست بلکه معانی به ذات خود قایم است . این امور را از آن جهت که مطلوب و مقصود الفاظند معانی می گوییم و از آن جهت که از روی ذات حقیقت دارند حقایق می خوانیم و از جهت نسبتی که با نفوس دارند صورتها می نامیم (همان ج ۲ ص ۶۴۵ نقل به معنی ). این باز همان اعتقاد به مثل افلاطونی است .

در مقایسه با عقاید ایدئالیستها این گفته او بسیار مهم است : «هر دانسته معلول است مر داننده را ] معلوم معلول عالم است [ و هر داننده علت است مر دانسته را و وجود علت پیشی دارد بر وجود معلول پس وجود داننده و عالم پیشی دارد بر وجود دانسته (معلوم )» نیز: «عالم مرکب از موجودات شخصی و جزوی است و جزوی فرع کلی است . فرع به اصل به پای است پس عالم جزوی (عالم جسمانی ) به عالم کلی به پای است » (همان ج ۲ ص ۶۴۰). باباافضل ظاهرا قایل به وحدت جوهر و ماهیت عالم بوده است و بر این مطلب خود چنین استدلال می کند: اگر کسی پرسد که آیا ذات و حقیقت علت با معلول مباین است یا موافق است و یکی است اگر بگویی ذات علت با ذات معلول مباین است چگونه امر مباین علت امر مباین خودش می شود؟ و اگر بگویی ذات هردو یکی است پس علت و معلول از میان برخاست . برای رفع این اشکال می گوید که در این سؤال پرسنده علت و معلول را دو چیز دانست اما لفظ ذات و حقیقت را در هر دو به یکسان آورد و تغییر نداد و پاسخ او در همین نکته نهفته است ذات و حقیقت علت و معلول یکی است و «پرسنده در هر دو جای أعنی علت و معلول به لفظ ذات و حقیقت یکی معنی خواست و مباینت ذات را بدون اعتبار علت و معلول از میان برداشت ». پس «موجودات به ذات ] واحد [ موجودند و ذوات به وی ذوات اند و حقایق به وی حقایق و او به خود ذات و حقیقت همه » (همان ج ۲ نقل با جزئی تغییر ص ۶۲۵ـ۶۲۶).

باباافضل در اخلاق پیرو نظریه حد وسط ارسطوست و اعتدال را «نشان مردم تمام » می داند. «نشان مردم تمام آن است که همه قوتهای او را رتبت اعتدال بود میان شدت و ضعف … قوتهای غضبی در حد اعتدال میان تکبر و دنائت . میان بددلی و ناباکی (تهور) و میان سرکشی و مسخری و میان کینه ورزی و بی حمیتی و همچنین قوتهای شهوانی میان رغبت حرص و نفرت ناخواست و میان بستگی بخل و گشادگی اسراف آزاد از بیم و امید نه در نابوده به امید آویزنده نه از بوده به بیم گریزنده و نه بی نیاز را به اسراف دهنده و نه از نیازمند به بخل بازگیرنده …» (همان ج ۱ ص ۴۴ـ۴۵).

خلاصه بسیار فشرده ای از آنچه در قرائت آثار و فحص آرای او بر ما معلوم شده است در اینجا می آوریم :

۱) باباافضل قایل به اصالت مطلق عقل است و از این جهت با باطنیه و تعلیمیان موافق نیست زیرا تعلیمیان خرد را کافی نمی دانند و تعلیم امام و معلم الهی را برای نجات انسان لازم می دانند. اما در نظر باباافضل خرد تنها راه رستگاری است و سعادت محض در وحدت عقل و عاقل و معقول است و کمال انسانی وقتی است که با درک صور معقول و معانی و کلیات برجهان محیط و نفسش از تباهی ایمن شود.

۲) باباافضل عالم جسمانی را سایه ای و به قول خود او «مثالی » از عالم نفسانی که همان عالم معقولات (یا به قول افلاطون «مثل ») است می داند.

۳) باباافضل «نفس» انسانی را برتر از هر چیز و اصل همه اشیا و موجودات عالم جسمانی می داند و از این جهت فلاسفه معنوی مشرب ایدئالیست مغرب زمین به او نزدیک اند.

۴) باباافضل اگر چه عالم را به دو قسم جزوی و کلی یا متولد و مبدع یا جسم و روح تقسیم می کند ذات و حقیقت همه را یکی می داند و می گوید که تفاوت در اعتبارات و نگرشهاست و از این جهت آرای اسپینوزا با آن قابل مقایسه است . بعضی از عقاید دیگر فلسفی او را ضمن بحث از آثارش خواهیم آورد.

آثار

باباافضل . بیشتر آثار باباافضل به فارسی است و تقریبا همه آثار فارسی او ذیل عنوان مصنفات افضل الدین محمدمرقی کاشانی به اهتمام مجتبی مینوی و یحیی مهدوی در دو جلد در تهران (۱۳۳۱ـ۱۳۳۷ ش ) به طبع رسیده است . جلد اول مشتمل بر هفت رساله که در انتشارات دانشگاه تهران چاپ شده از این قرار است :

۱) مدارج الکمال که عنوان دیگر آن گشایش نامه است . این کتاب را به «هشت در سخن » تقسیم کرده هر یک را «گشایشدر» خوانده است . در نامه ای با عنوان «جواب نوشته ای که خواجه به صدر سعید شمس الدین دزواکوش نوشته است » (همان ج ۲ ص ۷۰۰) از این رساله به «فتوح هشت در که به نام مدارج الکمال موسوم است » یاد می کند. در قسمتی که به عنوان « خاتمه مدارج الکمال » (همان ج ۲ ص ۶۷۱ـ۶۷۲) آمده است می گوید که این رساله را نخست به خواهش محمد دزواکوش به عربی تألیف کرده و سپس آن را به درخواست یکی دیگر از «برادران کوشنده و یاران رونده » از عربی به فارسی نقل کرده است . موضوع این کتاب چنانکه از نامش پیداست بیان مراتب کمال انسان است .

۲) ره انجام نامه این رساله را هم به درخواست «گروهی از یاران حقیقی » تألیف کرده و موضوع آن عبارت است از سه چیز: «وجود خود و صفات وجود خود و… حقیقت آگهی و علم و… فایده و منفعت آگهی و علم ». این رساله را سیدمحمد مشکوه نیز در شماره ۵ انتشارات دانشکده معقول و منقول در بهمن ۱۳۱۵ ش چاپ کرده است .

۳) ساز و پیرایه شاهان پرمایه این رساله در فن سیاست و حکمرانی است و پیش از چاپ مصنفات ظاهرا در ۱۳۱۱ ش به وسیله مبصر السلطنه اصفهانی به چاپ رسیده بوده است . مؤلف در سبب تألیف کتاب می گوید: «اتفاق نوشتن این نامه بعد از آن افتاد که اندیشه گاهی به کسانی که از پادشاهان به نام آن خرسند باشند روی آورد و هرچه خاصیت و هنر پادشاهی را در ایشان بیشتر می جست کمتر می یافت . بلکه پادشاهان را چنان دیدم که میلشان به شهوت رانی از رعایا یا از بیشتر ایشان بیشتر بود و حرص و شره ایشان بر اندوختن ذخایر ناپایدار بر حرص و شره رعیت زیادت داشت و از دانش و مکارم اخلاق و خرد اصلی و آگهی از عاقبت کار از رعیت بی خبرتر و غافلتر بودند به هنگام خلوت و فراغت کارشان خوردن و به افراط و جمع اسباب بازی و غفلت و خنده بیهده و گفتار ناسزاوار بود انجام چنین پادشاهی به دمار و هلاک ابدی باشد. از این جهت آهنگ نوشتن این نامه کردم تا چند خصلت از خصال پادشاه در آن یاد کرده آید تا از شاهان و سروران شخصی که به عنایت الهی متعین گردد و جان و روانش از فروغ خرد نشان دارد و به طبع از چیزهای گذرنده و ناپایدار سوی هستیهای پاینده گراید … چون این نامه را بر خواند و بر خواندنش ایستادگی نماید راه رستگاری جان و خلاص روان از بیم و هراس فنا بر وی روشن گردد» (همان ج ۱ ص ۱۰۷ـ۱۰۹ با اندک تغییر).

۴) رساله تفاحه که محمد تقی دانش پژوه (ص ۴۳۶) از آن به سیب نامه تعبیر کرده است . این رساله در اصل به عربی بوده و در رسائل اخوان الصفا از آن یاد شده است . موسی بن میمون فیلسوف یهودی آن را مجعول دانسته است . ابن سبعین نیز در مراسلات خود با فردریک دوم از آن نام برده است . این رساله را ابراهیم بن حسدای در آغاز قرن سیزدهم به عبری ترجمه کرده و این ترجمه بارها چاپ شده است . ترجمه لاتینی آن در ۱۷۰۶ و ترجمه آلمانی در ۱۸۷۳ به طبع رسیده است . مرگلیوث ترجمه فارسی (باباافضل ) را با ترجمه انگلیسی در ۱۸۹۲ در > مجله انجمن سلطنتی آسیایی < منتشر ساخته است . رساله به طریق رساله فیدون که مکالمه سقراط با شاگردان است مکالمه ارسطو را به هنگام وفات در حالی که سیبی در دست داشته است با شاگردان بیان می کند (بدوی ص ۸ دانش پژوه همانجا).

۵) عرض نامه مؤلف در مقدمه رساله درباره «صفت این نامه و فایده او» گوید: «در این نامه یاد کرده شود صفت نفس مردم و قوت داننده و کننده او تا پیدا گردد انواع علوم نفس » (باباافضل کاشانی مصنفات ج ۱ ص ۱۴۷ـ۱۴۹). در عرض نامه سه گونه «عرض » یاد شده است : «عرض عالم طبیعت … و عرض عالم ملکوت … و عرض جهان ازل و عالم ربوبیت » و همه را به چهار «عرض » قسمت کرده است : ۱) عرض اجسام ۲) عرض کنندگان و کارگران در اجسام عالم و جسم مردم ۳) عرض دانسته های مردم و اقسام آن ۴) عرض دانندگان و بیان ماهیت و انیت داننده (همان ج ۱ ص ۱۵۳).

۶) جاودان نامه این رساله را پیش از آنکه در مصنفات چاپ شود حاج سید نصرالله تقوی در تهران در ۱۳۱۲ ش به چاپ رسانیده بود (دانش پژوه ص ۴۳۵). مؤلف در آغاز رساله می گوید: «این نامه ای است از ما زی برادرانی که اندرون ایشان انگیخته شود بازجستن و شناختن وانجام و آغاز خود را» (باباافضل کاشانی ج ۱ ص ۲۵۹) و آن را به چهار باب تقسیم کرده است : ۱٫ اقسام علوم به طریق کلی ۲٫ شناختن خود ۳٫ شناختن آغاز ۴٫ شناختن انجام و هر بابی دارای فصولی است . در پایان رساله گفته است که در این نامه حجت و برهان نیاورده است زیرا همه طالبان علم توانایی تألیف و ترکیب حجج و استدلالات را ندارند و اگر با ایشان از روی استدلال سخن گفته شود شاید راه بر ایشان تاریکتر گردد (همان ج ۱ص ۳۲۱). جاودان نامه ملحقی هم دارد «اندر آنکه کتاب مردم چون دلیل بود بر مدلول کتاب خدای تعالی » (همان ج ۱ ص ۳۲۳).

۷) ینبوع الحیاه در معاتبت نفس ترجمه سیزده فصل از سخنان هرمس الهرامسه و هوادریس النبی این کتاب ظاهرا در اصل چهارده فصل داشته است و منسوب است به هرمس الهرامسه یا هرمس مثلث که در عالم اسلام مرادف با «ادریس » نبی شناخته شده است . این رساله در اصل به عربی است و به نامهای زجرالنفس یا معاتبه النفس یا ینبوع الحکمه نیز خوانده شده است . متن عربی به نام زجرالنفس در ۱۸۷۳ در بن به طبع رسیده و پس از آن چندین بار در بیروت چاپ شده است (دانش پژوه ص ۵۰۰). مینوی از ترجمه باباافضل دو نسخه مختلف در دست داشته است و می گوید: «گویی خود مؤلف دو بار این ترجمه را تحریر کرده است » (باباافضل کاشانی مصنفات مقدمه مینوی ج ۱ ص ید). نسخه ای که مینوی از روی آن چاپ کرده همان مجموعه نور عثمانیه است که نسخه اساس مصنفات است .

در مجلد دوم مصنفات که در ۱۳۳۷ ش در سلسله انتشارات دانشگاه تهران منتشر شده پنج رساله از باباافضل با «تقریرات و مکاتیب و اشعار» به چاپ رسیده که ازاین قرار است :

۸) رساله نفس ارسطو طالس در آغاز این رساله آمده است : «همگی آنچه دانای یونان ارسطاطالیس یاد کرد در کتاب نفس » (همان ج ۲ ص ۳۸۹). مینوی در «حواشی و تعلیقات » رساله نفس می گوید که این رساله ترجمه یک کتاب عربی است که اخیرا (۱۳۲۹ ش ) در قاهره به چاپ رسیده است و منسوب است به اسحاق بن حنین . اما ترجمه عربی منسوب به اسحق بن حنین با کتاب ارسطو درباره نفس مطابقت نمی کند بلکه ترجمه یک روایت ملخص سریانی یا یونانی است که آن نیز از روی کتاب نفس ارسطو تهیه نشده بوده است . شاید بتوان گفت که اصل این کتاب تلخیص یکی از شروح کتاب نفس بوده است . مینوی بعضی موارد ترجمه فارسی باباافضل را با اصل عربی مقابله کرده است و نیز مقداری از اوایل کتاب النفس منسوب به اسحق بن حنین را به عین عبارت عربی نقل کرده است تا نمونه ای از شیوه ترجمه افضل الدین به دست داده باشد (همان ج ۲ ۴۶۷ـ۴۷۴). ترجمه باباافضل را اول بار ملک الشعرا بهار در ۱۳۱۶ ش در تهران چاپ کرده و مقدمه ای نیز بر آن نوشته است .

۹) مختصری در حال نفس در آغاز آن آمده است : «این مختصر گردآورده ارسطوطالیس اندر حال نفس و آن هفت باب است » و مجتبی مینوی در حاشیه می گوید: این رساله مقابله شده است با روایت عربی رساله منسوب به شیخ الرئیس ابوعلی بن سینا (همان ج ۲ ص ۴۶۱). این رساله هفت باب کوچک دارد: باب اول «اندر یافتن هر چه دانستنی است » و در این باب «اندر یافتنی » را در ترجمه «بدیهی » و «دانستنی » را در ترجمه «علم حصولی » آورده است و گفته است علم به نفس دانستنی است یعنی علم حصولی است باب دوم «اندر هستی نفس » باب سوم «اندر آنکه نفس گوهر است » باب چهارم «آنکه نفس پاک است نه تنومند» (یعنی مجرد است و جسمانی نیست ) باب پنجم «اندر آنکه نفس مرکب نیست بسیط است » باب ششم «اندر آنکه نفس زنده است و تباه شدنی نیست » (یعنی نفس پس از مرگ تن باقی و زنده است ) باب هفتم «اندر آنکه نفس اندیشه گر است ».

۱۰) رساله در علم و نطق ( منهاج مبین ) به گفته دانش پژوه این کتاب در پایان نسخه سعید نفیسی « ترجمه المنهاج المبین لاصابه الیقین » نامیده شده است گویا باباافضل « العلم و النطق » ابن سینا را در پیش چشم داشته است (ص ۵۰۰). روایت عربی این منهاج مبین به گفته مینوی در کتابخانه نور عثمانیه هست و این نسخه فارسی ترجمه آن است . در پایان یکی از نسخ خطی فارسی آمده است : «تمت ترجمه المنهاج المبین لاء صابه الیقین فی المنطق للمولی … افضل الدین محمد بن الحسن بن محمد بن خوزه » (بابا افضل کاشانی مصنفات ج ۲ ص ۵۷۹ حاشیه ).

مینوی از فصل سوم تا هشتم متن عربی را برای مطابقه با متن فارسی در ذیل رساله نقل کرده است (همان ج ۲ ص ۵۸۰ـ۵۸۲).

۱۱) مبادی موجودات نفسانی به گفته دانش پژوه (ص ۴۹۹ـ۵۰۰) این رساله در مجله جلوه ش ۳ سال ۲ شهریور ۱۳۲۴ ش ص ۱۲۱ـ ۱۲۸ به چاپ رسیده است . مؤلف در آغاز گوید: «این گفتاری است در مبادی موجودات نفسانی که آن را معلومات و مدرکات خوانند». مقصود باباافضل در این رساله آن است که «مقولات » دو گانه را امور ذهنی یا «معانی نفسانی » بخواند در برابر موجودات طبیعی یا خارجی . این مقولات ده گانه را او «معانی کلی » می نامد و می گوید یا اعراض باشند یا اجناس یا فصول یا خواص و هیچ امر از این ده معانی بیرون نشود مگر دو سه چیز: حقیقت چیز موجود. به نظر او معنی «چیز» عامتر از معنی «موجود» و معنی «حقیقت » است و معنی حقیقت عامتر از جوهر و عرض است (باباافضل کاشانی مصنفات ج ۲ ص ۵۹۶ـ۵۹۷).

۱۲) ایمنی از بطلان نفس در پناه خرد این رساله در اثبات بقای نفس است از راه بقای عقل .

۱۳) تقریرات و فصول مقطعه ازاین قرار: ۱٫ در طلب بقای عقلانی ۲٫ در شناختن اعمال خیر ۳٫ در ایمنی از فنا ۴٫ درباره دانای به ذات ۵٫ در وحدت عالم و معلوم ۶٫ در بقای نفس عاقله ۷٫ در وجود کلی ۸٫ در عقل و ذوق که چند جمله است : «معقولات فسرده اند و مذوقات گرم هر صاحب ذوقی صاحب عقل بود و نه هر صاحب عقلی صاحب ذوق بود» (همان ج ۲ ص ۶۲۵) ۹٫ در ذات و حقیقت مبدأ و هستیها ۱۰٫ در بیان تناهی اجسام ۱۱٫ شخص جزوی و حقیقت کلی که چند جمله بیش نیست ۱۲٫ در اوصاف مردم و اصناف مردم ۱۳٫ «عقل جوهر نیست » استدلالی است بر جوهر نبودن عقل از این راه که عقل از جوهر آگاه است پس جز آن است ۱۴٫ پیوستن وجود جسمانی به وجود روحانی ۱۵٫ «احاطه الفاظ کلی بر الفاظ جزوی » مقصود باباافضل آن است که هر کس که الفاظی را بر صفحه کاغذ یا بر زبان آورد آن الفاظ «جزئی » است و این الفاظ جزئی مکتوب (یا ملفوظ ) انعکاس الفاظ و معانی ذهنی است اما معانی و الفاظ ذهنی کلی است به دلیل آنکه اگر در نوشتن یا گفتن چیزی اشتباه شود به مدد آن لفظ که در ذهن ثابت است اصلاح شود پس آنچه در ذهن است ثابت و پایدار و کلی است و محیط بر الفاظ مکتوب و شفاهی ما ۱۶٫ در داننده و دانسته و عاقل و معقول ۱۷٫ حال نفوس جزوی بعد از فساد تنها در پایان این فصل گوید: «چون مزاج تن باطل گردد و آلتها و قوتهای جسمانی از کار خود بازمانند یابندگی جزوی نیز برخیزد و شواغل حسی نماند ] اما [ یابندگی به خود که وجود را ضروری بود و ذات خود اوست باقی ماند و این یافت مستدام گردد و دایما درمشاهده ذات خود بماند و از قوت نزدیک به فعل به فعل رسد که زوال و فساد نپذیرد» ۱۸٫ ضروریات سالک ۱۹٫ تقسیم مردم از حیث عقل عملی و نظری ۲۰٫ معنی و ذات حقیقت کلی ۲۱٫ در بیان حال نفس دراک بعد از مرگ تن ۲۲٫ پیشی چیز بر هست ۲۳٫ دل داناست مهبط نور هستی حق ۲۴٫ از علم موسیقی ۲۵٫ وجود به مجاهده و تجرید درست شود ۲۶٫ وصیت حکما ۲۷٫ نصایح به طالبان حکمت ۲۸٫ «بار درخت جهان » که چند جمله است : «عالم درختی است که بار و ثمره او مردم است و مردم درختی است که بار و ثمره وی خرد است و خرد درختی است که ثمره او لقای خدای تعالی است » ۲۹٫ مناسبت جان با تن ۳۰٫ فی تحقیق الدهر و الزمان ۳۱٫ نفس ناطقه از عالم غیب است ۳۲٫ سؤالات درباره آدمی (از صد و پانزده مسئله که اسکندر از استاد خویش ارسطاطالیس پرسیده ) ۳۳ تا ۳۵٫ چند فقره کوچک به عنوان ملحقات ۳۶٫ خاتمه مدارج الکمال .

۱۴) مکاتیب و جواب اسئله :

۱ «جواب نوشته ای که مولانا افضل الدین نوشته است به صدر سعید شمس الدین محمد دزواکوش »

۲ «این نوشته به صاحب سعید مجدالدین محمدبن عبیدالله نوشته است به موجب التماس او»

۳ «جواب نوشته ای که خواجه به صدر سعید شمس الدین دزواکوش نوشته است »

۴ «نسخه که در پرسش و تعزیه صدر سعید تاج الدین محمد نوشابادی نوشته اند»

۵ «ایضا من منشآته »

۶ «نامه ای دیگر»

۷ «منتجب الدین هراسکانی سؤالی چند از ایشان کرده اند او هر یک را جواب نوشته اند». این سؤالات و پاسخهای آنها از نظر فلسفه باباافضل مهم است و چون باباافضل این رساله را در پایان عمر نوشته است می توان آن را آخرین عقیده و نظریه او درباره مسایل مهم فلسفی دانست .

در سؤال اول پرسنده از طالع و سعد و نحس می پرسد و سؤال می کند که این طالع نفس جسمانی باشد از آن ارواح . پاسخ باباافضل این است که تأثیر کواکب و آسمان در اجسام زمینی تأثیر جسمی و طبیعی است «همچون آفتاب که هر چیز و هرجا که برابر وی بود از آفتاب تافته گردد و تریها متغیر شوند و حیوانات ازو پدید آیند. و هر ستاره را همچنین خاصیت است و تأثیر و هیچ معطل و بی کار نه ». یعنی ستارگان آسمان نمی توانند بدون تأثیر طبیعی و مادی در اجسام زمینی باشند. اما «سعد و نحس همه به قیاس با چیزهای متولد بود و آسمان و اجرام و کواکب او را هیچ شومی و خجستگی نیست ». این سخنان شعر ناصرخسرو را به یادمی آورد:

چوتو خود کنی اختر خویش رابد/مداراز فلک چشم نیک اختری را

و نیز: «طالع جسمانیان را بود نه روحانیان و نفسانیان را و کواکب آسمان به نفس تأثیر کنند در اجسام متولد و همه اجسام عالم به نفس متحرک اند و مسخرند نفس را. پس تأثیر اجسام در اجسام بود نه در ارواح ».

مقصود باباافضل آن است که تأثیر ستارگان مادی است و بنابراین در مواد و اجسام است اما در ارواح و نفوس انسانی نمی تواند تأثیر داشته باشد.

در سؤال دوم پرسنده می پرسد اگر طالع از آن مرکوب (جسم ) است پس بعد از مرگ طالعی نخواهد بود (یعنی زندگی پس از مرگ نخواهد بود) و اگر از آن سوار (روح ) است آیا این روح باقی در علیین در راحت و در سجین (دوزخ ) در رنج خواهد بود یا نه ؟ باباافضل می گوید ارواح پس از مرگ جدا جدا نیستند بلکه به هم می پیوندند مانند نور که از روزنه های گوناگون می تابد اما چون آن روزنه ها فانی شود شعاعها و نورها از میان نرود و یکی شود. منبع ارواح انسانها دانایی انسان است و آن جز یکی نتواند بود و علیین (یا بهشت ) وجود ارواح است به قیاس با معدن و اصلشان که دانایی بدان است اما سجیین یا دوزخ «پیوند ارواح است به قیاس با اجسام کون و فساد و تغیر حال » (باباافضل کاشانی مصنفات ج ۲ ص ۷۱۹).

در سؤال ششم پرسنده پرسیده است که کتاب کیمیای سعادت (غزالی ) را می خوانده است و آنجا در معنی «شناخت خود» (معرفت نفس ) گفته است که «روح باقی است ». او این سخن را پسندیده و با مردم گفته است ولی مردم «تعنت » کرده اند و گفت و شنود کرده اند (یعنی اعتراض کرده اند). آن گاه مردم از او دلیل بر بقای نفس خواسته اند و او به آیه «و نفخت فیه من روحی » استدلال کرده است . پاسخ باباافضل تقریبا همان پاسخ سؤال کننده است زیرا می گوید: «روح فروغ و پرتو ذات است و ذات بی فروغ نشود هرگز لاجرم باقی بود». این سؤالها و پاسخها یازده تاست و در آخر آن نوشته شده است : «این جوابها آخر سخن خواجه بود. چون به جوار رحمت حق پیوست از مرق به منتجب الدین هراسکانی فرستادند که سائل بود» (همان ج ۲ص ۷۲۸).

علاوه بر آن کتب و رسایل که به ضمیمه اشعار و بعضی رباعیات باباافضل در جلد اول و دوم مصنفات منتشر شده کتب و رسائل دیگر هم به او منسوب است از این قرار:

۱) مطالب الهیه سبعه که در ضمن مجموع الرسائل یا جامع البدائع در قاهره در ۱۹۱۹ (از ص ۲۰۱ تا ۲۰۴) چاپ شده است . این رساله که ناشرش محیی الدین صبری الکردی است به گفته دکتر محمود محمد خضیری در رساله الاسلام «مشوه » و «کثیره التحریف » است و حتی نسبت مرقی در آن به صورت محرف «موقی » ضبط شده است . به گفته خضیری ناسخ نام رساله را « آیات الابداع فی الصنعه » نوشته و ناشر آن را به « آیات الصنعه فی الکشف عن مطالب الهیه سبعه » تغییر داده است . خضیری تحلیلی از مطالب این رساله به دست داده است اما چون متن رساله به دست ما نرسیده درباره آن نمی توانیم اظهار نظر کنیم .

۲) چهار عنوان یا منتخب کیمیای سعادت دانش پژوه (ص ۴۳۵) از نسخ خطی آن آگاهی داده است . در ضمن مجموعه ای در ۱۳۰۳ در ایران چاپ سنگی شده است .

۳) رساله علم واجب دانش پژوه (ص ۴۳۶) ازنسخ خطی آن یاد کرده است .

۴) شرح و ترجمه پارسی حی بن یقظان به گفته دانش پژوه نسخه ای از آن در کتابخانه ملک تهران است (ص ۵۰۰).

۵) المفید للمستفید به گفته دانش پژوه (همانجا) در کتابخانه دانشگاه ] تهران [ ش ۱۰۳۵ در ص ۳۱۶ قسمتی از باب دوم این رساله موجود است که از غزالی دانسته شده است و با ص ۲۷ـ۲۸ چاپ تهران برابر است . سید نصرالله تقوی این رساله را از روی تنها نسخه کامل که در کتابخانه کاخ گلستان موجود است در ۱۳۱۰ ش در تهران منتشر کرد. در ۱۳۶۳ ش به ضمیمه دیوان او زیر عنوان دیوان و رساله المفید للمستفید حکیم افضل الدین محمد مرقی کاشانی از روی همان چاپ تقوی منتشر شد. شیوه نگارش فارسی این رساله اگر چه روان است با شیوه نگارش باباافضل متفاوت است . مطالب آن نیز اگر در کلیات با بعضی عقاید باباافضل مطابق باشد در بررسی دقیق چندان موافق آن نیست و بیان این مطالب محتاج شرح بیشتری است .

در مصنفات یک قصیده و چند غزل و قطعه از باباافضل چاپ شده است . قصیده اگر اصیل باشد از جهت شرح حال او مهم است زیرا به موجب آن باباافضل به تهمتی دروغ به زندان افتاده بوده است و از امیری که او را «جمال دولت و دین مفخر زمانه ایاز» می خواند می خواهد که خلاص وی را بجوید و به کار او بپردازد. در این قصیده اشاره به اطفال خود نیز می کند که متعدد بوده اند و از آنها به «یک خانه » طفل یاد می کند. از بعضی ابیات این قصیده چنان معلوم می شود که گوینده آن را به «سحر و جادو و فسون متهم » داشته اند. یک قطعه از اشعار او نیز «در صفت عقل » است و از لحاظ مضمون با عقاید فلسفی اوکه در کتابهایش آمده است مطابق است . در مصنفات ۱۸۷ رباعی از باباافضل به چاپ رسیده است که بیشتر مضامین فلسفی عرفانی دارد و یکی از رباعیات آن (شماره ۱۶۳) که از نظر عقاید فلسفی او اهمیت دارد این است :

سرتاسر آفاق جهان از گل ماست / منزلگه نور قدس کلی دل ماست

افلاک و عناصر و نبات وحیوان / عکسی زوجود روشن کامل ماست .

سعید نفیسی ۴۸۳ رباعی منسوب به باباافضل را در ۱۳۱۱ ش منتشر کرده است و چنانکه خود در مقدمه رباعیات گفته است بسیاری ازآنها منسوب به اشخاص معروف دیگر است . همچنین مقدمه مبسوطی در «احوال و آثار افضل الدین » به عنوان «کتاب اول » در ۸۱ صفحه نوشته است (عنوان کتاب دوم رباعیات باباافضل است ). عنوان هر دو کتاب که در یک جلد است رباعیات باباافضل الدین کاشانی به ضمیمه مختصری در احوال و آثار وی است . این کتاب مجددا در ۱۳۶۳ ش در تهران چاپ شده است . دیوان و رساله المفید للمستفید باباافضل با بررسی و مقابله مصطفی فیضی و حسن عاطفی و عباس بهنیا و علی شریف در تهران در ۱۳۶۳ ش به چاپ رسیده است . این کتاب یک بار هم بدون رساله المفید للمستفید در ۱۳۵۱ ش چاپ شده بود. در این کتاب ۶۸۷ رباعی منسوب به باباافضل آمده است و مصححان شرح حال باباافضل را نیز بر آن افزوده اند.

منابع :

دیوان و رساله المفید للمستفید//محمدبن حسین باباافضل کاشانی  چاپ مصطفی فیضی … ] و دیگران [ تهران ۱۳۶۳ ش هم و

رباعیات باباافضل کاشانی به ضمیمه مختصری در احوال و آثار وی به قلم سعید نفیسی تهران ۱۳۶۳ ش

هم و مصنفات چاپ مجتبی مینوی و یحیی مهدوی تهران ۱۳۳۱ـ۱۳۳۷ ش

عبدالرحمن بدوی ارسطو عندالعرب قاهره ۱۹۴۷ محمدتقی دانش پژوه

«نوشته های باباافضل » مهر سال ۸ ش ۷ (مهر ۱۳۳۱ ش ) ش ۸ (آبان ۱۳۳۱ ش )

مختصرفی ذکر الحکماء الیونانیین والملیین مجموعه شماره ۶۵۳ عربی کتابخانه اسکوریال مادرید چاپ محمدتقی دانش پژوه در فرهنگ ایران زمین ج ۷ (۱۳۳۸ ش )

محمدتقی مدرس رضوی احوال و آثار خواجه نصیرطوسی تهران ۱۳۷۰ ش

محمدبن محمدنصیرالدین طوسی مجموعه رسائل تهران [تاریخ مقدمه ۱۳۳۵ ش ]

 دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱ 

زندگینامه فخرالمحققین حلى فرزند علا مه حلى( ۶۸۲-۷۷۱ ه. ق )

فخرالمحققین , پسر علا مه حلى , در ۶۸۲ متولد و در سال ۷۷۱ درگذشته است علا مه حلى در مـقـدمه تذکره الفقها, و در مقدمه کتاب ((قواعد)) از فرزندش به تجلیل یاد کرده است و در آخر قـواعد آرزو کرده است که پسر بعد از پدر کارهاى ناتمام او را تمام کندفخرالمحققین کتابى دارد به نام ((ایضاح الفوائد فی شرح مشکلات القواعد)) آرا او درکتب فقهیه مورد توجه است ((۱)) .

فـخـرالـمـحـقـقین , فخر الدین و فخر الاسلام , هر سه لقب فرزند دانشمند وبرومند علا مه حلى مـى باشد نام شریفش ((محمد)) است او نیز مانند پدر نابغه اى ازنوابغ ارزنده شیعه است و در تمام کتب فقهى و علمى مورد توجه خاص دانشمندان بزرگ و مجتهدین طراز اول ما قرار گرفته است .

فـقیه عظیم الشان , شهید اول , که سرآمد شاگردان اوست , در اجازه اى که درزمان حیات وى به شاگردش , شمس الدین بن نجده داده است , از او این گونه یادمى کند:.

((شـیخ امام سلطان العلما و منتهى الفضلا و النبلا, خاتم المجتهدین , فخرالمله و الدین , ابوطالب محمد فرزند شیخ امام سعید جمال الدین بن مطهر که خداوندعمر گرانبهاى او را دراز گرداند و از پیشامدهاى سؤ زمانه نگه دارد )).

فخر المحققین در شب بیستم جمادى الاول سال ۶۸۲ هجرى در شهر حله موطن خویش دیده به دنـیـا گشود علوم مقدماتى و متداول عصر و سپس علوم عالیه خط فخرالمحققین بر روى کتاب ((نهج المسترشدین )).

معقول , یعنى فلسفه و کلام و منطق و فقه و اصول و حدیث و غیره را نزد پدرعلا مه اش فراگرفت و پـیـش از آنـکـه بـه حـد بـلوغ برسد, در انواع آنها ورزیده شد, یعنى تقریبا از تحصیل آنها بى نیاز گردید.

استعداد و نبوغ وى :

قاضى نوراللّه شوشترى در کتاب ((مجالس المؤمنین )) مى نویسد:((فخرالمحققین محمد در علوم عـقـلـى و نـقـلـى مـحـققى نحریر بود و در علو فهم وفطرت مدققى بى نظیر سپس او از یکى از دانـشمندان شافعى نقل مى کند که وقتى باپدرش به نزد سلطان محمد خدابنده به ((سلطانیه )) قـزویـن آمـد, دانـشـمـنـدى جـوان ,عـالى مقام , مستعد, نیکخوى و پسندیده خصال بود )) آنگاه مى گوید:

((وى در خدمت پدر بزرگوارش تربیت یافته و در سن ده سالگى نور اجتهاد ازناصیه حال او تافته , چنانکه خود نیز در شرح خطبه کتاب ((قواعد)) به آن اشاره فرموده و گفته است چون از تحصیل عـلوم معقول در محضر پدرم علا مه فراغت یافتم وبسیارى از کتب علمى علماى شیعه را نزد وى خواندم , از او مسالت نمودم کتابى درفقه تصنیف کند که جامع اسرار آن علم باشد )).

سپس به نقل از قاضى نوراللّه براى اثبات اینکه فخرالمحققین هنگام تصنیف کتاب ((قواعد)) پدر, مـجـتـهـد بـوده و کـمتر از ده سال داشته است , مى نویسد: ((از ملاحظه تاریخ ولادت او, و تاریخ تـصـنیف کتاب ظاهر مى شود که سن او در آن موقع کمتر از ده سال بوده و تعجب شهید ثانى در ایـن بـاب چنانکه در حاشیه قواعد اظهار فرموده ,وجهى ندارد بلکه تعجب او عجب است , زیرا که خـود (یـعـنـى شهید ثانى ) در شرح درایه اصول حدیث , حال جمعى کثیرى را که خداى تعالى در کمتر از آن عمر توفیق کمال داده , ذکر نموده است از جمله آن که روایت کرده از شیخ تقى الدین حـسن بن داود که مى گفته سید غیاث الدین , عبدالکریم بن طاوس که دوست و مصاحب اوبوده , بـه کـتـاب خـواندن مشغول شد و در چهار سالگى از معلم مستغنى گردید و ازابراهیم بن سعید جـوهـرى روایت نموده است که گفت کودکى چهار ساله دیدم که نزدمامون عباسى آوردند و او قرآن را خوانده بود و نظر در راى و اجتهاد کرده بود این قدر بود که هر گاه گرسنه مى شد, مانند طـفـلان مى گریست و مؤید این داستان , زندگى شیخ ابوعلى سینا است , بر وجهى که در تواریخ مسطور است )).

مـؤلـف روضـات الجنات , بر قاضى نوراللّه خرده گرفته است و گفته : ((تاریخ تالیف قواعد بر من روشن نیست تا حکم کنم که فخرالمحققین در آن موقع چند ساله بوده , ولى تعجب شهید ثانى در واقـع و ایـنکه قاضى گفته است به قول حسن بن داود,غیاث الدین بن طاوس در چهار سالگى از مـعلم بى نیاز شد, مقصود این نیست که وى در آن سن کلا از تحصیل بى نیاز گردید, بلکه منظور از معلم , معلم خط بوده است .

نظریه دیگر:

فـقـیـه نـامور, محمد بن حسن اصفهانى که از اعاظم مجتهدین بود و به واسطه اقامت چندى در هـنـدوسـتان , معروف به ((فاضل هندى )) است , در آغاز کتاب ((کشف اللثام ))تصنیف ذى قیمت خود که شرح قواعد حلى است , بعد از نقل عبارت فخرالمحققین مى نویسد:

((ممکن است بعضى از گفته وى تعجب کنند که چگونه در آن سن به این مقام رسیده است , ولى مـى دانـیـم کـه تـولد وى در سال ۶۸۲ روى داده و پدرش علا مه , برخى از کتب خود را در کتاب ((خـلاصه )) که به سال ۶۹۲ یا ۶۹۳ تالیف نموده است , ذکر کرده ,بنابراین با تطبیق این دو تاریخ , فـخـرالـمـحـقـقـین در آن موقع ده سال یا کمتر داشته است )) و سپس مى نویسد: ((این لطف و مرحمت الهى است که به هر کس خواهد موهبت مى کند.

مـن خـود نـیز قبل از آنکه سیزده سالم تمام شود, از تحصیل علوم معقول ومنقول فارغ گشتم و پیش از آنکه یازده ساله شوم , شروع به تصنیف نمودم و کتاب ((منیه الحریس )) را که شرح تلخیص است , پیش از آنکه پانزده سالم کامل گردد,تصنیف نمودم و قبل از آن نیز ده کتاب اعم از متن و شرح و حواشى تصنیف نموده بودم و آن کتابها بدین قرار است :

التلخیص در بلاغت و توابع آن ـ زبده در اصول دین و عقاید ـ الخرد البدیعه دراصول ـ شرح زیده ـ شـرح الخرد البدیعه ـ کاشفک و حواشى بر شرح عقائد نسفیه وغیره زمانى که هشت سال داشتم , کتاب ((مطول )) و ((مختصر مطول )) تفتازانى راتدریس مى کردم )).

تحقیق و بررسى در این مورد:

دانشمند گرامى , جناب آقاى دوانى گوید:.

((بـا کـمـال تـاسـف بـاید گفت دانشمندان عالى مقام نامبرده , یعنى قاضى نوراللّه ومؤلف کتاب روضـات و فـاضـل هندى , هر سه موفق به حل موضوع نشده اند و حتى گفته ابهام آمیز و نظریات شگفت انگیز آنان نیز بدون تحقیق و بررسى مورد استفاده واستناد دیگران واقع شده و در کتابهاى خود بازگو نموده اند.

مـثـلا مـؤلـف روضـات , فقط استدلال قاضى نوراللّه را مورد ایراد قرار داده و ازتعجب شهید ثانى جـانـبـدارى نـمـوده , بدون اینکه قضیه را حل کند و اثبات نماید که هنگام تالیف کتاب قواعد که فخرالمحققین مى گوید من از تحصیل تمام علوم متداول فراغت یافتم , چند سال داشته است ؟

فاضل هندى نیز استدلال مى کند که چون علا مه تالیفات خود را در کتاب خلاصه که به سال ۶۹۲ تـالـیـف نـمـوده آورده اسـت و قـواعـد مورد بحث نیز یکى از آنهابوده است پس مى توان گفت فـخـرالـمـحـققین به گفته قاضى نوراللّه در آن موقع ده سال یا کمتر داشته است در صورتى که امـکـان دارد علا مه کتاب قواعد را سالها بعد از تالیف خلاصه نوشته باشد (چنانکه همین طور نیز هست ) و به طوریکه معمول مؤلفین است , بعد فهرست تالیفات خود را در خلاصه آورده باشد)).

در نـامه دانشوران , ضمن شرح حال غیاث عبدالکریم بن طاوس , پس از نقل عبارت حسن بن داود دربـاره نبوغ و هوش سرشارى مانند قاضى نوراللّه , چند نفر راکه در خردسالى به مقام عالى علمى نائل گشته اند نام مى برد از جمله علا مه حلى را نام برده و مى گوید:

((دیـگـر فرزند آن بزرگوار که فخرالمحققین لقب دارد, چنانکه قاضى نوراللّه شوشترى آورده , از آن پـیش که سن شریفش از ده سال متجاوز گردد, به درجه استنباطاحکام و استخراج فروع فایز گـشـت و بـا اینکه گفته ابن داود را درباره ابن طاوس بدین گونه نقل مى کند در چهار سالگى مـعلمى به تربیت وى گماشتند, در مدت چهل روز ازتعلم خط بى نیاز گشت چون سن شریفش به یازده رسید, در اندک زمانى کلام اللّه مجید را حافظ گردید)).

مـع الـوصـف مـؤلفین ((نامه دانشوران )) متوجه اشتباهى که در اینجا براى قاضى نوراللّه و فاضل هندى روى داده , نشده و گفتار هر دو را بدون توضیح نقل کرده اند .

محدث بزرگوار مرحوم حاج شیخ عباس قمى نیز در کتاب ((فوائد الرضویه ))گفته قاضى نوراللّه را عـیـنـا نقل کرده و با اینکه وصیت علا مه به فخرالمحققین را نیز درصفحه مقابل آورده است , مـعـهـذا حل موضوع براى ایشان نیز پوشیده مانده است ,زیرا علا مه در آن وصیت نامه که در آخر کـتـاب ((قـواعـد)) در بسیارى از کتب تراجم وغیره نیز ذکر شده است , از جمله مى نویسد: ((اى فرزند من ! در این کتاب فتاواى احکام و قواعد شرایع اسلام را براى تو خلاصه نموده و بیان کردم و بـا الفاظى مختصرو عباراتى شیوا و سبکى دلپذیر و محکم روشن ساختم سن من در این موقع به پنجاه رسید و اینک وارد دهه بعد آن شده ام )).

اگر دانشمندان توجهى به این جمله ((سن من در این موقع به پنجاه رسید))مى نمودند, موضوع حـل مى گشت و دیگر این همه شرح و بسط مورد پیدا نمى کرد,زیرا از این عبارت کاملا پیدا است کـه عـلا مـه هنگام تالیف ((قواعد)) پنجاه سال داشت وچون ولادت وى در سال ۶۴۸ روى داده , بـایـد گـفـت عـلا مه در سال ۶۹۸ به تصنیف کتاب ((قواعد)) پرداخته است و با در نظر گرفتن ولادت فـخرالمحققین در سال ۶۸۲بدون تردید فخرالمحققین در آن موقع ۱۶ ساله بوده است از این میان نتایج زیر به دست مى آید:

۱ ـ فـخـرالـمـحـقـقـین هنگام تالیف قواعد که به خواهش وى صورت گرفته و خوددر شرح آن مى گوید در ۱۶ سالگى مجتهد مسلم بوده و علوم معقول را تکمیل نموده است .

۲ ـ استنباط قاضى نوراللّه و فاضل هندى و دیگران که از آنها پیروى نموده وگفته اند در آن موقع سن فخرالمحققین ده سال یا کمتر بوده , مورد ندارد و دلیلى بر آن نیست .

۳ ـ تالیف قواعد در سال ۶۹۲ صحیح نیست و استدلال قاضى و فاضل هندى مناسب نمى باشد.

۴ ـ تـاریـخ تالیف ((قواعد)) از گفته خود علا مه به خوبى آشکار است که در پنجاه سالگى علا مه , یـعنى به طور مسلم در سال ۶۹۸ انجام گرفته است , زیرا علا مه وصیت نامه مزبور را بعد از تالیف کتاب بزرگ قواعد نوشته است و با اشتغالاتى که داشته و کتب بسیارى که در عرض یکدیگر تالیف و تـصنیف مى نموده , امکان دارد که یکى دو سال قبل از آن , یا بیشتر, دست به تالیف چنین کتابى زده بـاشد و به گفته خود,از تحصیل علوم معقول و منقول بى نیاز بوده است , یا هنوز به حد بلوغ نرسیده , و یادست کم تازه بالغ گشته باشد.

فخرالمحققین در نظر علا مه :

فـخـرالـمحققین در ایام جوانى با پدرش به ایران سفر نموده , آن گاه با پدر به حله واقع در کشور عـراق برگشت , و به طوریکه خود در حاشیه کتاب ((الالفین )) مى نویسد,ناگزیر به جلاى وطن گردید و به نواحى آذربایجان آمد و گویا مجددا به حله برگشته باشد.

فخرالمحققین به همان میزانى که از لحاظ مراتب فضل و کمال ممتاز و در حدخود بى نظیر بوده اسـت , از حـیـث ادب و اخـلاق و مـلـکات فاضله نیز امتیازى مخصوص داشته است در میان انبوه دانشمندان که ما با زندگانى آنان آشنا هستیم ,چنین پدر و فرزندى را ندیده ایم که هر دو از نوابغ نـامى و نسبت به هم تا این اندازه خصوصیت و احترام مرعى دارند علا مه در برخى از آثار خود, هر جـا از فـرزنـدش فـخـرالمحققین نام مى برد, مى گوید: ((خداوند مرا فداى او گرداند و از بدیها دوربدارد)).

در آغـاز کتاب ((الالفین )) که مشتمل بر هزار دلیل در اثبات امامت امیر المؤمنین على (ع ) است , مى نویسد: ((من به خواهش فرزند عزیزم محمد که خداوند امور دنیا وآخرت او را اصلاح گرداند, چنانکه او نیز نسبت به پدر و مادرش از هر گونه احترام وخدمتگزارى مضایقت ندارند, و امیدوارم کـه خـداونـد, سـعـادت دو جهان را به اوروزى کند چنانکه او هم در به کار بستن نیروى عقلى و حـسـى خـود از من اطاعت نموده و با گفتار و کردار خویش موجبات خوشنودى مرا فراهم کرده اسـت و ریـاسـت ظاهرى و معنوى را یکجا به او موهبت کند, چه که وى به اندازه یک چشم به هم زدن نافرمانى بر من ننموده این کتاب را که موسوم به ((الفین )) است , املا نمودم .

در این کتاب هزار دلیل یقینى و برهان عقلى و نقلى براى اثبات امامت بلافصل حضرت شاه ولایت , على بن ابیطالب (ع ) و هزار دلیل در رد شبهات مخالفین واردساختم و نیز ادله بسیارى در اثبات امـامـت سـایـر امامان عالى مقام به مقدارى که طالبان را قانع سازد آوردم و ثواب آن را به فرزندم محمد اهدا نمودم .

خداوند او را از هر خطرى نگهدارد, و هر گونه بدى و زشتى را از وى برطرف سازد و به آرزوهایى که دارد نائل گرداند و شر دشمنانش را از او دور کند)).

هـمـچـنین در آغاز کتاب ((قواعد)) و ارشاد و غیره به همین مضامین فرزندش راستوده است در آغاز قواعد مى نویسد:

((ایـن کـتـاب را بـه خواهش دوست ترین مردم نسبت به خود و عزیزترین آنها,یعنى فرزند عزیزم محمد تصنیف کردم خداوند عمر او را دراز گرداند تا با دست خود مرا به خاک سپارد و برایم طلب آمرزش کند, چنانکه من نیز خالص ترین دعاى خود را براى ترقیات او مى نمایم و نیز به وى سفارش اکـید نموده که هر یک از کتب مرا که ناقص بماند, او تمام کند و نماز و روزه و حج و بقیه عبادات پدر را اعاده کند)) ((۳)) .

استاد ـ شاگردان :

فـخـرالـمـحققین تمام رشته هاى علوم و فنون را در خدمت پدر علا مه اش تکمیل نمود و جز وى اسـتـادى نـدیـده است شهید اول , سید بدر الدین مدنى , شیخ احمد بن متوج بحرانى , سید حیدر آمـلـى , سـیـد تاج الدین ابن معیه و ظهیر الدین فرزنددانشمندش نیز از شاگردان بزرگ وى به شمار مى آیند.

تالیفات او:

تالیفات او همه در شمار بهترین کتب علمى شیعه به شمار مى آیند و اغلب شرح و حاشیه و تعلیقه کـتـب پـدر عـالـیـقـدرش مى باشد, مانند شرح المسترشدین ,شرح مبادى الاصول , شرح تهذیب الاصول , ایضاح الفوائد فی حل مشکلات القواعد, رساله فخریه در نیت , حاشیه ارشاد, الکافیه الوافیه در علم کلام , و مسائل صدریه .

وفات و مدفن او:

فخرالمحققین شب جمعه پانزدهم یا بیست و پنجم جمادى الثانى سال ۷۷۱ ,در سن ۸۹ سالگى به جهان باقى شتافت .

در تاریخ وفات و عمر او گویند:.

فخرالمحققین نجل الفاضل ـــــ ((ذاع )) للارتحال بعد ((ناحل )).

ـــــ (کلمه ((ذاع )) ۷۷۱ و کلمه ((ناحل )) ۸۹ ) ((۴)) .

دانشمند بزرگ , شیخ عبداللّه مامقانى در تنقیح المقال مى نویسد: ((اطلاع نیافتم که تا کنون کسى از دانـشـمـندان مدفن او را معین کرده باشد , ولى در فوائد الرضویه نقل کرده است که در یکى از مـجـامع معتبره نوشته بود که شهید, فخرالمحققین را زیارت کرد و گفت من از صاحب این قبر نـقل مى کنم که او نیز از پدرش نقل مى کرد از این عبارت معلوم مى شود که مدفن او معلوم بوده , ولى به مرور زمان از بین رفته یافراموش شده است , و نیز محدث قمى در فوائد الرضویه مى نویسد: ((از سـخـن مـجـلـسـى اول در شـرح ((من لایحضره الفقیه )) ظاهر مى شود که آن بزرگوار در حله وفات کرده و جنازه اش را به نجف اشرف حمل کرده اند و بعید نیست که قبرش نزدیک والدش بـاشـد )) کلام مجلسى در آخر کتاب طهارت شرح فقیه این است : ((وعلا مه و پسرش را در نجف اشرف بعد از نقل مدفون ساختند)).

۱- آشنایى با علوم اسلامى , ص ۳۰۰ , چاپ دفتر تبلیغات قم .
۲- مـؤلف روضات الجنات مى نویسد: از این عبارت معلوم است که علا مه کتاب ((الالفین )) را بهپـایـان آورده , ولى از هزار و بیست و چند دلیل آن پاکنویس نشده سپس شواهدى مى آورد که این مدعا را به خوبى روشن مى سازد رجوع کنید به آن کتاب , ذیل شرح حال فخرالمحققین محمد.
۳-نگارنده توصیه هاى اخلاقى او را چندى پیش در مجله پیک اسلام , منتشره در همدان , ترجمه و انتشارداده است .
۴- ریحانه الادب , ج ۴ , ص ۳۰۹ .

زندگینامه میر سید على همدانى(قسمت اخر)

فصل ششم نفوذ على همدانى نزد پادشاهان و حکام و امراى وقت‏

میر سید على همدانى با سائر پادشاهان و حکام و امراى مختلف کشمیر و نواحى ایران روابط دامنه‏دار داشته و در این مورد در بعضى از مراجع و نیز کتب او اشارات موجود است. البته روابط وى با پادشاهان کشمیر مانند جمیع مساعى و فعالیتهاى او در آن خطه آشکار و بارز است.

روابط سید على هیچ موقع بنا بر نیازمندى و رفع احتیاجات شخصى او نبوده زیرا شخص او از دنیا و اموال و زخارف آن بالاتر و بى‏نیاز بوده و هرچه داشته، آن را هم براى دیگران وقف کرده است. على همدانى در هر مورد یک مرشد روحانى و عالم ربانى و مبلغ و بى‏نیاز از دربار سلطانى بنظر مى‏آید. چندین پادشاه و حاکم و امیر شدیدا نسبت به او احترام و ارادت تمام ابراز مى‏نموده و از جمله مریدان او بوده‏اند، امرا و حکام از او راهنمایى و راهبرى مى‏خواستند و بر نصایح حقه او عمل مى‏کردند. ولى از هیچ مأخذى برنمى‏آید که على همدانى هدیه‏اى با فتوحى را از آنان پذیرفته و یا کمک دیگرى از ایشان خواسته باشد. بعضى از کتب و رسائل سید طبق التماس پادشاهان و امیران مختلف نوشته شده است بزرگترین و مهم‏ترین آثار او ذخیره الملوک است و او این کتاب را هم بنا بر خواهش بعضى از پادشاهان و حاکمان نوشته ولى اسامى آنها را ذکر نکرده است. رساله بهرام شاهیه بنا بر التماس حاکم بلخ و بدخشان سلطان محمد بهرام شاه نوشته شده است.

سید على رساله عقبات را بنام سلطان کشمیر قطب الدین نوشته و رساله کوچک وى بنام «موچلکه» بنام امیرى مى‏باشد. در مجموعه مکتوبات او هم نامه‏هاى متعدد بنام پادشاهان و امیران موجود است و مطالعه آن‏ها نشان مى‏دهد که شخص فوق‏العاده على همدانى با کمال صراحت لهجه و بى‏باکى بحکام بزرگ نصایح دینى مى‏ دهد و آنان را به اجراى اوامر و نواهى شرع اسلامى وادار مى‏کند. مکتوبات او بنام میرزاده میرکا، سلطان محمد شاه حاکم‏ بلخ، سلطان غیاث الدین حاکم پاخلى، سلطان قطب الدین پادشاه کشمیر، سلطان طغان شاه حاکم کنر (کونار) و سلطان علاء الدین (یا على الدین) موجود است.

مکتوبات دیگر هم بنام پادشاهان و اعیان حکومتها دارد ولى اسامى مکتوب الیهم بر ما روشن نیست زیرا نساخ فقط این‏قدر نوشته‏اند که «به یکى از پادشاهان/ حاکمان نوشته شد». سلطان بهرام شاه حوشى از مریدان مخلص سید بود. او از مشاهده کرامات على همدانى باصلاح احوال خود پرداخته و در صورت حاکم بسیار عادل و متقى زندگانى را بسر برده است. بنا به روایت صاحب مستورات‏[۱] این حاکم شبى مشروب زیاد خورده بدمست بوده و در آن مستى تمایل داشت که کارهاى بد انجام بدهد، مثلا کسى را ناحق بقتل رساند، درین مستى بخواب رفت و على همدانى را بعالم رویا دید که به او گفت: اى پادشاه از خداوند متعال و رسوایى روز قیامت شرمى ندارى که این‏طور بدکاریها را انجام مى‏دهى؟ بارى انجام فعل بد و ارتکاب قتل ناحق را از تو جلوگیرى کردم و در آتیه مواظب باش»، سلطان از این واقعه سخت شرمنده، و به حضور على همدانى رسید و بر دست او تائب شد. از آن پس زندگانى را خداترسانه مى‏گذرانید و مردم او را «شیخ سلطان» مى‏گفتند.

این پادشاه وقتى پادشاه حکومت بلخ و بدخشان و گاهى تنها پادشاه بدخشان بوده است. وقتى حکومت بدخشان از دستش رفته بود على همدانى فرمود: «زود باشد که مملکت بدخشان به شیخ محمد باز گردد» و همین‏طور شد[۲]، این سلطان طبق دستورات على همدانى براى رفاه مردم خیلى کارهاى ارزنده انجام داده است. او رساله واردات امیریه على همدانى را خلاصه کرده ورد مى‏کرد. نامه على همدانى که بنام او در مجموعه مکتوبات مى‏بینیم از پند و اندرز و توصیه براى رفاه مردم و عدل و انصاف و خدا ترسى مملو مى‏ باشد.

کتاب «ذخیره الملوک» هم معمور است از نصایح براى حاکمان. آنچه که در باب سوم آن کتاب نوشته در نامه‏اى بنام سلطان علاء الدین (على الدین حاکم پاخلى آن را خلاصه کرده است. مى‏فرماید که پادشاه و حاکم اسلام باید که به روش خلفاى راشدین و پادشاهان نیک‏دل و متقى اسلام گام بزند و درامر بالمعروف و نهى عن المنکر بکوشد- نامه‏اى بنام سلطان طغان‏شاه هم همین موضوع دارد و در نامه دیگرى که بنام میرزاده میرکا مضبوط و موجود است پند و اندرز مرشدانه مى‏آرد و در اهمیت توصیه و تبلیغ دین به آیات سوره عصر استشهاد مى‏ کند.

بنا بر تقاضاى سلطان غیاث الدین، حاکم پاخلى و نواحى آن، على همدانى در قلمرو او به وعظ و تبلیغ اسلام مى‏پرداخت ولى از دست کفار و اشرار و آشوبگران مصائب و آلام زیاده به او رسید و سلطان مذکور به ظاهر نتوانسته که طبق وعده خود نظم و آرامش را در آن سامان ایجاد کند و جلوى مفسدان را بگیرد. سید در نامه‏اى از این وضع اسفناک شاکى است و مى‏فرماید: «اى عزیز خود را بحالى مبتلا کردى که آسمانیان بر حال تو نوحه کردند و زمینیان بر فعل تو افسوس داشتند و جمیع اهل بدعت و ضلالت را شاد گردانیدى و هم یکى از اهل اللّه و ارباب قلوب را محزون و مخذول کردى و حضرت صمدیت را با جمیع انبیاء و ملائکه خصم خود ساختى» مى‏فرماید که مردم این ناحیه نسبت به اهل بیت رسول (ص) و سادات احترام نمى‏گزارند و این امر فساد نیت ایشان و ضعف ایمان آنان را نشان مى‏دهد. البته اگر ایشان بر روش سفاکى یزید عمل بکنند، على همدانى هم به روش حسین بن على متمسک است و «اگر جمله زمین آتش گیرد و از آسمان شمشیر بارد آنچه حق باشد نپوشد».[۳]

حاکمان پاخلى یکى بعد از دیگرى براى على همدانى احترام زیاد قائل بوده و طبق راهنمایى سید شرع اسلامى را در قلمرو خود رواج داده‏اند. در آخر زندگانى، سید را در قلمرو سلطان پاخلى مى‏بینیم. سید طبق اصرار سلطان چند روز مهمانش بوده و قضا را در نزدیکى دارالحکومت او فوت کرده است. خلاصه روابط سید با حکام آن ناحیه تا آخر ایام او ادامه داشته است‏[۴]– از رساله مستورات برمى‏آید که چندین حاکم دیگر در جزو ارادتمندان و مریدان على همدانى درآمده ‏اندمثلا حاکمان بخارا و اردبیل و یکى از بلاد روم.

سلاطین کشمیر

رساله «عقبات» را على همدانى به درخواست سلطان قطب الدین نوشته و در این رساله او را از «عقبات» و مضائق فرائض سلطنت آگاه ساخته است. بزرگترین «عقبه» براى پادشاه اسلام این است که از عهده عدل و مساوات عملى براى زیردستان خود موفق بدر آید. سید در نامه‏اى که بنام آن سلطان نوشته او را براى اجراى اوامر و نواهى دین اسلام نصیحت مى‏کند. مى‏فرماید که مردم عصر ما بیخود ادعاى دیندارى دارند. حقیقت این است که «اى عزیز اگر دین‏دارى آنست که صحابه و تابعین داشتند و مسلمانى آنکه در قرن اول ورزیدند جاى آنست که گبران و مغان از تردامنى ما ننگ دارند …:

گر برهمن حال من بیند براند از درم‏ ز آنکه چون من بدکنش را پیش بت هم بار نیست‏
ز هر بدى که تو دانى هزار چندانم‏ کسى چه داند آن بد ز من که من دانم»

 [۵] پادشاه عادل و معارف‏پرور کشمیر سلطان شهاب الدین قبل از ورود سید در کشمیر در ۷۷۳ ه بدست یکى از عزیزان و مریدان او میر سید حسین سمنانى بیعت کرده بود. این سلطان علاقه داشت که على همدانى با سادات دیگر وارد وادى کشمیر گردد. در سال ۷۷۴ ه وقتى که على همدانى در کشمیر قدوم فرمود، سلطان مذکور در جائى بنام «وى هند» نزد اتک پنجاب با حاکم پنجاب و دهلى (فیروز شاه تغلق ۷۵۲- ۷۹۲ ه) مشغول جنگ بود و برادر خود و ولیعهد وى قطب الدین زمام امور کشمیر را در دست داشت- قطب الدین از طرف سلطان کشمیر از على همدانى و هفتصد همراه محترم او استقبال و پیشواز. بعمل آورد[۶]– على همدانى تا چهار ماه کارهاى تبلیغى خود انجام مى‏ داد و در عین حال‏ انتظار مى‏ کشید که جنگ مذکور کى پایان مى‏یابد و سلطان شهاب الدین برمى‏گردد؟ ناچار خود سید در جایگاه جنگ رسید و از نفوذ خود استفاده کرده آن آتش کینه را خاموش گرداند[۷]. بنا بر پیشنهاد سید سلطان فیروز شاه تغلق قبول کرد تا حدود وى هند مزبور همه نواحى را در اختیار سلطان شهاب الدین بگذارد و هر دو پادشاه آن ناحیه را بعنوان مرز قبول کردند.

سید بر همین آشتى موقتى اکتفا نکرد بلکه تحت حکمت عملى خود بین هر دو پادشاه متخاصم روابط خویشاوندى درست گردانید: سه دختر فیروز شاه تغلق را به ترتیب به نامزدى سلطان قطب الدین (ولیعهد سلطان شهاب الدین) و حسن خان (پسر سلطان شهاب الدین) و سید[۸] حسن بهادر سمنانى (پسر میر سید تاج الدین بیهقى سمنانى) درآورد و چندین روز بعد ازدواج‏ها عملى شد[۹].

على همدانى بعد از اطفاى نایره فتنه جنگ، به کشمیر برگشت. او مبلغان و واعظان را دستوراتى داد. سلطان شهاب الدین و عمال سلطنت را پند و اندرز داد و او را وادار کرد که مدارس و خانقاه‏ها را بنا کند و در ترفیه مردم بکوشد. سپس او براى حج عازم بیت اللّه شریف گردید. از این به بعد او زیاده از شش سال در جهان گردى و تبلیغ دین در نقاط هم‏جوار مشغول بوده است.

على همدانى در سال ۷۸۱ ه یعنى در دوره سلطنت سلطان قطب الدین دوباره به کشمیر آمد. سلطان قطب الدین و مادر او[۱۰] هر روز از محضر سید استفاده مى‏کردند و در مجلس وعظ و ارشاد او شرکت مى‏جستند. مى‏گویند این سلطان و بقول بعضى برادرش شهاب الدین بر بناى اشتباه دو خواهر حقیقى را در حباله ازدواج خود درآورده بود و این عمل (اجتماع اختین) خلاف شرع اسلام است.

على همدانى به سختى این عمل را غیر اسلامى تلقى کرد و سلطان یکى از دو زن خود را طلاق داد. بنا بر دستور سید سلطان قطب الدین لباس خانوادگى‏ خود را (که لباس کافرانه بود) ترک کرد و لباس پادشاهان اسلامى مى‏ پوشید.

صنعت شال‏بافى کشمیر رو به انحطاط بود و طبق فرمایش سید سلطان شهاب الدین و سپس قطب الدین این صنعت را احیاء و صناعان را تشویق نمودند- بسیارى از کارهاى رفاهى (مثلا بناى چاه‏ها و مدارس و خانقاه‏ها و راهها و غیره) تحت راهبرى على همدانى انجام شد[۱۱].

على همدانى براى کسب اکل حلال بکلاه‏بافى اشتغال مى‏ورزید و مى‏گویند این کار را از روى کرامت یاد گرفته بود. روزى یکى از کلاه‏هاى بافته خود را به سلطان قطب الدین اعطاء کرد و قطب الدین ابن کلاه را زیر تاج خود مى‏پوشید و جانشینان او هم این تبرک را کماکان نگاه مى‏داشتند. زیاده از صد و چهل سال این کلاه على همدانى بعنوان تبرک نگهدارى و زیر تاج پادشاهان پوشیده مى‏شد ولى سلطان فتح شاه (م ۹۲۵ ه) وصیت کرد که این کلاه متبرک را با نعش او دفن کنند تا به‏وسیله میامن آن شداید عالم برزخ و حشر بر وى آسان گردد[۱۲] و این وصیت عملى گردید. یکى از بزرگان بنام مولانا محمد آنى این عمل را براى سلطنت سلسله «شاهمیرى» به فال بد تلقى کرد و گفت:

«دولت و سلطنت از خاندان شمس الدین منتقل به سلسله دیگر شود» و همان‏طور شد[۱۳] مى‏گویند از بدو دفن کلاه سید سلاله شاهمیرى رو به انحطاط و در سال ۹۶۲ ه (۳۷ سال بعد) مردى بنام «غازى‏چک» بروى کار آمد و بخاتمه دادن سلسله شاهمیرى، سلسله «چک» را تشکیل داد. این سلسله فقط ۲۳ سال (تا ۹۹۴) ادامه یافت و بوسیله اکبر شاه بزرگ از امپراتوران تیمورى شبه قاره (۹۶۳- ۱۰۱۴ ه) خاتمه پذیرفت.

روابط سادات و غیر سادات‏

در شبه قاره هند و پاکستان اکنون هم سادات و غیر سادات بالعموم روابط خویشاوندى درست نمى‏کنند، ولى على همدانى در ناحیه کشمیر این روابط را در قرن هشتم هجرى استوار کرده بود و این‏گونه روابط در آن ناحیه الآن هم زیاد رواج دارد. سید حسن بهادر سمنانى با دختر فیروز شاه تغلق ازدواج کرد و این ازدواج بوسیله على همدانى عملى شده بود. پسر ارجمند میر سید على همدانى بنام میر سید محمد همدانى، هم روش پدر خود را ادامه داد. او نخست با دختر میر سید حسن بهادر (رئیس قشونهاى سلطان شهاب الدین و سلطان قطب الدین) ازدواج کرد و بعد از فوت شدن او دختر سیف الدین (وزیر نومسلمان اسکندر بت‏شکن) را بزنى گرفت. زن سلطان اسکندر (یعنى مادر سلطان زین العابدین ۸۲۷- ۸۷۸ ه) هم از سادات بوده است.

خدمات به تمدن ایران‏

سید مى‏خواست که هنر ایرانى و اسلامى گسترش بیشترى پیدا کند. براى این کار او هفتصد تن سید هنرمند و چابک دست ایرانى را در کشمیر توطن داد و بوسیله آنان ابریشم‏بافى و قالى‏بافى و سنگ‏تراشى و فن معمارى ایرانى وارد خطه کشمیر و نواحى آن گردید. صنعت شال‏بافى که از صنایع قدیمى کشمیر بوده رو به انحطاط و زوال بود. به توصیه على همدانى، سلاطین کشمیر این صنعت را مورد تشویق قرار دادند و به کمک یاران هنرمند سید احیاء صنعت شال‏بافى عملى شد.

على همدانى از پیران و مرشدان «فتوحى‏گیر» نبوده بلکه با وجود گرفتاریهاى گوناگون خود براى کسب اکل حلال به «کلاه‏بافى» اشتغال مى ‏ورزید-.

«فتوحى‏ها» که به او مى‏رسید براى محتاجان واقعى در مطبخ خانقاه او خرج مى‏شد- درین ضمن در خلاصه المناقب آمده که وقتى یکى از بندگان پدرش سید شهاب الدین در راه با سید على ملاقات نمود و دویست دینار با و هدیه داده و سید بعد از اصرار تمام بنده مذکور آن پول را پذیرفته است- سید آن روز فقراء و دراویش را دعوت کرد و صد دینار از آن پول خرج نمود. صد دینار هنوز باقى بود که شب شد- على همدانى خواب رفت در عالم واقعه رسول اکرم (ص) را زیارت کرد- حضرت رسول (ص) على همدانى را از پذیرفتن این‏گونه پول و «فتوحى بى‏زحمت» منع فرمود و گفت: براى کسب روزى حلال باید کارى‏ کرده باشى». صاحب «خلاصه المناقب» مدعى است که سید شغل کلاه‏بافى را بعنوان کرامت و در عالم رویا یاد گرفته و کلاه‏هاى ظریف مى‏بافته است‏[۱۴] این روش على همدانى در مریدان و ارادتمندان دیگر او نیز مؤثر بود:

هرکسى کارى مى‏کرد و از بى‏کارى و تنبلى دورى مى‏جست. خطه کشمیر که خدمات سید در آن ناحیه روشن‏تر است بوسیله این‏گونه کارهاى دامنه‏دار بسیار رونق و آبادانى در گرفت و على همدانى این خطه را بنام «باغ سلیمان» یاد کرده است‏[۱۵].

بمساعى على همدانى و یاران او در کشمیر زبان فارسى و عربى براى تدریس علوم دینى و دنیوى جاى زبان سانسکریت را گرفته است‏[۱۶] مردم کشمیر به زبان و ادبیات کشور اسبق على همدانى، ایران علاقه مخصوص نشان مى‏دادند و در کمترین مدت این زبان و تهذیب و تمدن ایرانى در ناحیه کشمیر گسترش بى‏سابقه‏اى پیدا کرد و این خطه به درستى «ایران صغیر» نامیده شد. علامه اقبال در ذکر مناقب و خدمات على همدانى مى‏فرماید:

آفرید آن مرد «ایران صغیر» با هنرهاى غریب و دل‏پذیر
خطه را آن شاه دریا آستین‏ داد علم و صنعت و تهذیب و دین‏[۱۷]

 زبان و ادبیات فارسى در شبه قاره هند و پاکستان سه و چهار قرن پیش از ورود او به کشمیر در قرن هشتم هجرى، راه پیدا کرده است. ولى بکوشش سادات ایرانى و نیز به علت وضع مخصوص جغرافیائى که نصیب کشمیر بوده ادبیات فارسى درین ناحیه از سائر نقاط مهم شبه قاره بیشتر توسعه و پیشرفت کرده و فاصله سه چهار قرن اصلا بچشم نمى‏خورد. طبق تحقیقاتى که بعمل آمده بنظر مى‏رسد که تعداد نویسندگان و شعراى فارسى زبان کشمیر به مقابله شعرا و نویسندگان حیدرآباد دکن یا جونپور یا دهلى یا لکهنو یا لاهور یا پیشاورو غیره زیادتر است‏[۱۸] در این مورد دکتر اعظم مؤمن در پایان‏نامه خود خوب مى‏نویسد که: «… جونپور و پنجاب و دکن که در شعر و ادب فارسى و سایر علوم شرقى مشخص بودند، هنگام قیاس با ادب فارسى در کشمیر در مقام دوم قرار مى‏گیرند[۱۹]» پس کشمیر به راستى «ایران صغیر» است و بنیان‏گذار واقعى زبان و ادب فارسى در کشمیر[۲۰] در مرحله اول میر سید على همدانى است.

تأسیس کتابخانه‏ ها و خانقاه‏ها در کشمیر

اولین مدرسه علوم دینى در کشمیر «خانقاه بلبل شاه» است که بدستور اولین پادشاه مسلمان کشمیر سلطان صدر الدین در موضع بلبل لنگر سرینگر ساخته شده است. بعد از آن تا ورود میر سید على همدانى یعنى سال ۷۷۴ ه، از تأسیس شدن خانقاه دیگرى اطلاعى نداریم. سلطان شهاب الدین به توصیه على همدانى «مدرسه القرآن» را در کشمیر بنا نهاد. این مدرسه بسیار بزرگ بوده و دانشجویان نواحى کشمیر هم براى درس خواندن آنجا مى‏آمده‏اند[۲۱] یکى از شخصیت‏هاى معروف علمى و دینى کشمیر ابو المشایخ شیخ عثمان است که او را امام القراء لقب داده‏اند- شیخ مذکور از فارغ التحصیلان همین مدرسه است (شیخ عثمان قبل از پذیرفتن اسلام بر دین بودایى بوده است)[۲۲]– سلطان قطب الدین مدرسه بزرگ را تأسیس نمود که در آن سایر علوم اسلامى و زبان عربى و فارسى تدریس مى‏شده است. این سلطان به پیشرفت زبان و ادبیات فارسى در کشمیر علاقه‏اى مخصوص نشان داد و خود هم شاعر زبان فارسى بوده است.

على همدانى در ختلان کتابخانه‏یى بنا کرده بود و همین کار را مجددا در کشمیر انجام داد. او سائر کتب عربى و فارسى خود را به کشمیر آورده و درآن کتابخانه گذاشته است. یکى از مریدان او بنام سید محمد قاضى که قبلا در ختلان مراقب کتابخانه بوده، درینجا هم شغل سابق خود را انجام مى‏داد. از «واقعات کشمیر» معلوم مى‏شود که سلطان قطب الدین ازین کتابخانه دیدن کرده است. از همین کتاب اطلاع مى‏رسد که بعد از وفات على همدانى زمام امور کتابخانه مذکور را ملا احمد در دست گرفته است‏[۲۳] یاران على همدانى هم در گوشه و کنار نواحى کشمیر دین اسلام و زبان فارسى را توسعه مى‏دادند و این کار را خلف امجد على همدانى، میر سید محمد همدانى و همکاران او هم بسرعت عجیبى انجام مى‏داده‏اند. سلطان اسکندر بت‏شکن علما و فضلا و دانشمندان ایران را از ناحیه‏هاى عراق و خراسان و ماوراءالنّهر به کشمیر دعوت کرده و کمک نموده است‏[۲۴] مادر سلطان بى‏بى حورا که از مریدان على همدانى بوده در سائر خدمات فرهنگى او شرکت و همکارى جسته است‏[۲۵]– از خانقاه‏هاى متعدد که در دوران سلطنت اسکندر بنا شده و براى کارهاى دینى و فرهنگى مورد استفاده و بکار مى‏رفته «خانقاه والا» و «خانقاه اعلا» و «خانقاه کبرویه» قابل ذکراند[۲۶].

خانقاه معلى یا مسجد شاه همدان‏

این خانقاه بیشتر بنام «مسجد شاه همدان» معروف است از چوب دیودار صنوبر ساخته شده و سبک مخصوص دارد[۲۷]– «تمام آن بنا از قطعات چوب ضخیم و مکعب است که بر روى هم مانند خشت نصب کرده‏اند و در وسط آن بنا تالار وسیع مربعى قرار دارد»[۲۸] این مسجد در موضع «علاء الدین پوره» و بر کنار رودخانه ابهت (یعنى جهلم کنونى) و در نزدیکى شهر سرى‏نگر واقع است- همان جائى است که على همدانى در آنجا فرود آمده بود- سید درین منزل نماز مى‏گزارده و معمولا وعظ مى‏گفت. مهم‏ترین فعالیتهاى تبلیغى و تدریسى‏ سید على در این مقام عملى شده است.

از روى اسم «مسجد شاه همدان» بعضى بناى آن را به على همدانى نسبت داده‏اند ولى این درست نیست فقط جایى است که انتخاب على همدانى است و البته بناى خانقاه مسجد را پسر امجد او میر سید محمد همدانى در میان سالهاى ۷۹۷- ۸۰۰ ه و به سرپرستى سلطان اسکندر بت‏شکن با تمام رسانده است‏[۲۹] این خانقاه و مسجد به تعمیرات بعدى هنوز هم پابرجا و یکى از مقامات متبرک کشمیر محسوب مى‏شود.

تاریخچه مختصر

در مجالس شبه قاره پاکستان و هند به‏ویژه در کشمیر هرگاه که ذکر على همدانى در میان باشد ذکر این مسجد و خانقاه هم لازم است زیرا مرکز مهم فعالیتهاى او همین بوده و بنام او منسوب است. سلطان اسکندر زمین وسیع و عریضى را براى محمد همدانى وقف کرده بود و سید محمد هم مسجد شاه همدان را وقف فى سبیل اللّه نمود- مرحوم استاد سعید نفیسى در ذکر على همدانى مى‏فرماید: «خانقاه معروفى در علاء الدین پوره در کشمیر ساخت و پسرش سید محمد که پس از او در کشمیر بوده است در (۱۷) ربیع الاول آن را وقف کرد و وقف‏نامه آن را اسکندر شاه پسر قطب الدین … تصدیق کرده است‏[۳۰] این وقف‏نامه در سال ۸۰۰ هجرى امضاء گردیده است».

در حریق بزرگ که در سال ۸۸۰ ه رخ داد، این مسجد جامع آسیب دیده و به دستور سلطان حسن شاه (۸۷۷- ۸۸۹ ه) در سال ۸۸۵ ه دوباره تعمیر گردیده است- درین مورد شاعرى تاریخ تجدید تعمیر گفته است که هنوز هم روى دیوار مسجد حکاکى شده است:

مسجد اسس على التقوى‏[۳۱] خانقاه امیر همدان است‏

در سال ۸۹۲ ه حریق بزرگ دوم در نواحى مسجد رخ داد ولى شعله‏هاى آتش بزودى منطفى شده و این مسجد بزرگ از گزند محفوظ مانده است.

حریق بزرگ سوم که این خانقاه و مسجد را آسیب زیاد رسانید در سال ۱۱۴۴ ه حادث گردید. در سال ۱۱۴۶ ه والى کشمیر بنام ابو البرکات خان آن را طبق خطوط و نقشه کهن تجدید تعمیر گردانید. «کعبه البرکات» (۱۱۴۶) را در تاریخ تعمیر تجدید ثانى گفته‏اند- «مسجد شاه همدان» که هنوز پابرجاست همان است که در سال ۱۱۴۶ ه تجدید شده است از این روى دو قرن و نیم از قدمت آن مى‏گذرد.

اگرچه این مقام و مسجد جامع در زندگانى على همدانى و پسر او محمد همدانى بزرگترین مرکز نشر و گسترش دین اسلام در کشمیر بوده، ولى نامسلمانان آن نواحى هم آن را محترم مى‏شمارند زیرا «خدمات متنوع» که شاه همدان و خلف امجد او انجام داده‏اند، نزد این گروه هم قابل ارزش است‏[۳۲].

از سال ۱۲۳۴ ه سیک‏ها اقتدار و تسلط کشمیر را خود بدست گرفتند و اجتماع گاه‏هاى بزرگ مسلمانان و من‏جمله آنها «مسجد شاه همدان» را بروى مسلمانان بستند. مقصودشان این بود که مسلمانان در جایى جمع نگردند و همواره قوت و جمعیتشان پراکنده و شتى بماند. این مطلب را سیاح معروف ولیام مور کرافت هم در سفرنامه خود نوشته است وى بین سالهاى ۱۸۱۹ و ۱۸۲۵ میلادى ابن مسجد را مسدود و مقفل دیده است.

در سال ۱۲۹۲ ه انگلیسى‏ها با پرداختن ۱۲ هزار روپیه به یکى از احفاد میر سید محمد همدانى که سید یعقوب خان اتالیق غازى نام داشت، این مسجد و موقوفات آن را خریده و وقف‏نامه آن را کالعدم قرار داده‏اند. مقصودشان همان بود که سیک‏ها داشته‏اند[۳۳]– ازین تاریخچه مختصر پیداست که «مسجد شاه همدان» از اوائل قرن نهم هجرى یکى از مراکز مهم عبادات و فعالیتهاى اجتماعى مسلمانان بوده و براى همین امر است که امروز هم از اهمیت آن کاسته نشده است. خواجه عزیز الدین کشمیرى لکهنوى (م ۱۳۳۳ ه- ۱۹۱۵ م) که‏ شاعر تواناى زبان فارسى و اردو بوده در تمجید این مسجد مى ‏فرماید[۳۴]:

اگر در مسجد جامع درآیى‏ به اوج پایه طالع برآیى‏
زهى مسجد زهى محراب و منبر تعالى شانه اللّه اکبر
ستونها کاندرو بر پایه بینى‏ حریف سدره و طوبى به بینى‏
شمارش سیصد و اثنین و هفتاد بباغ دین بجاى سرو و شمشاد
معلى خانقاهى همسر اوست‏ که خلقى جبهه‏فرساى در اوست‏
ز بس انبوه مردم پنج نوبت‏ نباشد راه در وى، بى‏صعوبت‏
ملک را بر لب اینجا هست لبیک‏ فلک را نیست ره بى «خلع نعلیک»[۳۵]

بى‏ مورد نیست اگر قطعات و رباعیات فارسى دیگر را که درین مسجد حکاکى شده است، اینجا نقل کرده باشیم‏[۳۶]:

خانقاهست این مکان یا معبد اقصاستى‏ مسکن امن‏وامان یا جنت‏الماواستى‏
قبله نو، است یا سرچشمه آب حیات‏ یا مگر از رحمت حق خیمه‏اى بر پاستى‏

دیگرى:

اى دل اگرت مطلب فیض دو جهانست‏ او بر در شاهنشه شاه همدانست‏
مقرون به اجابت ز در اوست دعاها عرشست درش بلکه از و عرش نشانست‏

دیگرى:

هر فیض که در سابقه هر دو جهانست‏ در پیروى حضرت شاه همدان است‏
شاه همدان آنکه شهنشه جهانست‏ اى خاک بر آن دیده که در ریب و گمانست‏

دیگرى (که سال وفات على همدانى را متضمن است):

چو شد از گاه احمد خاتم دین‏ ز هجرت هفتصد و ست و ثمانین‏[۳۷]
برفت از عالم فانى بباقى‏ امیر هر دو عالم، آل یاسین‏

دیگرى ایضا:

حضرت شاه همدان کریم‏ آیه رحمت ز کلام قدیم‏
گفت در دم آخر و تاریخ شد خ خ‏ بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ ۷۸۶

در بالاى محراب مسجد رباعى زیر منقوش است که در آنجا از گفته‏هاى على همدانى‏ محسوب مى‏شود ولى در هیچ‏کدام از نسخ خطى قدیم این اشعار دیده نشده است:

شاها ز کرم بر من درویش نگر بر حال من خسته دل ریش نگر
هرچند نیم لائق بخشایش تو بر من منگر بر کرم خویش نگر

در قرن سیزدهم هجرى دو شعر زیر بزبان اردو هم روى دیوار کنده شده که سروده یک نفر هندو مى‏باشد:

شهرکى قلب مین هى مسجد شاه همدان‏ جس سى هر دیده مسلم مین هى نور عرفان‏[۳۸]
که درخشان هى هراک سمت کلام یزدان‏ خانه دل کو ضیاءبخش، چراغ ایمان‏

ترجمه تحت اللفظ آنها بدین قرار است:

در قلب شهر مسجد شاه همدان قرار گرفته و از آن در دیده هر مسلم نور عرفان وجود دارد. کلام یزدان در هر سمت درخشان است و ضیاء بخش خانه دل و چراغ ایمان است.

على همدانى و مردم کشمیر

پس خ خ مسجد شاه همدان در جایى بنا شده که على همدانى آنجا وعظ و ارشاد مى‏کرده است و اکنون هم این واقعه در خاطرات مردم کشمیر موجود است. در جوار این مسجد علم على همدانى (که از شیخ محمد بن محمد اذکانى گرفته و چندین بار با خود به حرمین شریفین برده است) تا مدتى در اهتزاز بوده و براى زیارت آن مردم از نقاط دور و نزدیک مى‏آمده‏اند. سلطان قطب الدین هم آنجا آمده و علم و صفه مبارک را احترام گزارده است‏[۳۹]. آقاى حاج عزیز اللّه عطاردى قوچانى که چند سال پیش بنقاط مختلف شبه قاره هند و پاکستان و از آن جمله به کشمیر مسافرت کرده مى‏نویسد: خ خ مسلمانان کشمیر در جایى که وى براى موعظه و ارشاد مى‏نشست بناى یاد بود درست کرده‏اند و آن محل را زیارت مى‏کنند. روز عاشورا هنگامى که دسته‏جات عزاداران حضرت امام حسین علیه السلام از آن محل عبور مى‏کنند پرچم‏هاى خود را با احترام فرود مى ‏آورند.

مقام معنوى این سید بزرگوار به اندازه‏اى در دلها نفوذ کرده که قائق‏رانان رودهاى کشمیر هنگامى که از پارو زدن خسته مى‏شوند از روح بزرگ سید استمداد مى ‏کنند و فریاد مى‏زنند یا شاه همدان‏[۴۰]. کشمیریان روز ۶ ذى‏الحجه هر سال بمناسبت وفات على همدانى در سراسر مجامع دینى خود جشن خ خ عرس بر پا مى‏سازند و درباره شخص و تعلیمات حقه سید صحبت‏ها مى‏کنند.

مصائب و آلام در زندگانى وى‏

مثل سائر پاکبازان و حق‏گویان على همدانى دچار مصائب و آلام زیاد گردیده و خودش درین مورد نوشته است: خ خ و سنت الهى چنان رفته که هرکه حق گوید و در اظهار حق کوشد بسیارى از خلق دشمن او گردند[۴۱] در زمره دشمنان او نه فقط مردمان نادان و عامه متعصب بلکه فقها و علماى سوء جاه‏طلب و بعضى از پادشاهان و امیران هم بوده‏اند. على همدانى وقتى به جعفر بدخشى فرمود: خ خ … بسى ابتلا بما رسیده در سفر و حضر که بسى از آن ابتلا به سبب فقها رسید و علما و بعضى به سبب ملوک و امراء و بعضى شاید که بود بشرور نفوس ما و آن بلاها از حضرت حق تعالى باشد بر ما محض عطا اگرچه بصورت آن نمود بلا[۴۲] و این جذبه در شعر على همدانى هم موجود است. در غزلى مى‏ فرماید:

خوش آن سرى که بود ذوق سیرها دیده‏ بچشم دل رخ اسرار آن سرا دیده‏
بر آستان وفا هر دمى ز دشمن و دوست‏ هزار محنت و ناکامى و جفا دیده‏
بهر جفا که کشیده به روزگار دراز براى دوست در ان شیوه وفا دیده‏

على همدانى یکى از فتنه‏هاى علماء سوء را به جعفر بدخشى این‏طور بیان نموده که وقتى وى در مجلسى وعظ مى‏گفت و بعضى از باصطلاح علما در آنجا حضور داشتند. درین مجلس وى بعضى از حقائق تلخ بیان نمود که انتقاد گونه‏یى بود بر آن گروه علما. گروه علما فکر کردند که این‏چنین سخنان وى عقیدت و احترام مردم نسبت به آنان را فاسد مى‏کند. چاره‏اى ندیدند جز اینکه على همدانى را از بین ببرند. به حیله دعوتى ازو کردند تا باین وسیله او را زهر بخورانند. غرض طبق نقشه قبلى خود سید را باصرار دعوت کردند که البته او طبق اخلاق وسیع خود قبول نمود. سید چون به مهمانى آن جماعت مى‏رفت در راه با یکى از اولیاء اللّه که به روایت رساله خ خ مستورات‏[۴۳] حضرت خضر بود ملاقات نمود آن بزرگ دانه چند از خ خ حب الملوک‏[۴۴] را در دهان سید نهاد و بدون گفتن چیزى از او جدا شد. پس درین دعوت سید را در شربت زهر خوراندند. سید ناراحت گردیده زود به حجره خود بازگشت و در حال از تاثیر حب الملوک قى و اسهال پدید آمد و از هلاکت بازماند. ولى اثر آن زهر همه عمر باقى ماند و سالى یک‏بار ورم مى‏کرد و زرد آب جارى مى‏شد و سپس مى‏ خشکید.

از آن به بعد على همدانى از معاشرت با علماى سوء احتراز مى‏جسته و در رساله عربى خود بنام فى علماء الدین مى‏نویسد که علماى واقعى آن‏کسانند که از علم و تقوى و تزکیه نفس بهره‏مندند نه مدعیان اطلاعاتى چند که قلوب را بى‏اصلاح گذاشته‏اند.

بعضى از سلاطین و امرا سید را مورد آزمایش قرار مى‏داده‏اند مثلا[۴۵] پادشاهى در مقابل حق‏گویى سید او را تهدید مى‏کرد و اسب‏هاى مسین و فولادى را داغ مى‏کرد و مى‏گفت اگر از حق‏گوئى باز نمانى و نسبت به تجملات دربار من احترام نمى‏گزارى ترا بر یکى از این اسب‏هاى آتشین مى‏نشانم- سید باین تهدیدها اعتنا نمى‏کرد و در نتیجه روزى آن پادشاه در حلقه مریدان او درآمد.

صاحب رساله- خ خ مستورات‏[۴۶] این واقعه را به حاکم بلخ منسوب کرده مى‏نویسد که اسب‏هاى فلزى مذکور را هرچند داغ مى‏کردند آنها در صورت کره زمهریر سرد مى‏گشتند و با دیدن این کرامت فوق‏العاده سید پادشاه مذکور معذرت خواست و از کرده خود نادم و تائب گردید. و اللّه اعلم بالصواب.

فصل هفتم ایام آخر زندگانى سید

على همدانى در سال ۷۸۵ ه براى بار سوم به کشمیر ورود کرد و تا قسمتى از ماه ذى‏قعده ۷۸۶ ه همان‏جا اقامت داشت و سپس از کشمیر بعزم مسافرت بیرون آمد. علت مسافرت سید را دو یا سه نوع نوشته‏اند: یکى اینکه بدلیل عدم سازش هواى کشمیر و کسالت مزاج مى‏خواست بترکستان برود و به خطه ختلان برسد[۴۷] دوم اینکه بعزم سفر[۴۸] حجاز تا حج‏[۴۹] بیت اللّه شریف در راه افتاده- بود.

وقائع بعدى نشان مى‏ دهد که سید به نیت حج یا عمره از کشمیر راه مسافرت در پیش گرفته بود و بظاهر آن موقع کسالت مزاج نداشته است زیرا در راه حاکم پاخلى ازو درخواست نمود که چند روز در ولایت او بماند و مشتاقان را از صحبت‏هاى خود فیوض و فوائد به بخشد. سید خواهش او را پذیرفته و تا ده روز مردم را از میامن صحبت خود مستفیض ساخته است. سپس او مسافرت خود را دنبال کرد و چندین مسافت را طى کرده بود که مریض شد و بعد از پنج روز بیمارى فوت کرد. با در نظر گرفتن مسافت طولانى از کشمیر تا حرم کعبه اصولا نمى‏توان باور کرد که کسى بصورت عادى و پیاده در بیست روز این مسافت را طى کرده باشد (یعنى ده دوازده روز ذى‏قعده و عشره اول ذى‏الحجه) بلکه چنانچه دیدیم، على همدانى ده روز در پاخلى اقامت کرده است و اول ذى‏الحجه از آنجا مسافرت خود را دنبال کرده است. پس مقصود مسافرت و سفر حجاز بوده است و نه گزاردن حج. البته اگر عزم «عمره» داشته باشد موجب اشکال نمى‏گردد. اینک روایت جعفر بدخشى در مورد مسافرت نهایى على همدانى نقل مى‏گردد: «… در ماه ذى‏القعده ۷۸۶ ه حضرت امیر از ولایت سرى‏[۵۰]به نیت سفر حجاز بیرون آمد. چون در ولایت ملک خضر شاه‏[۵۱] رسید، خدمت ملک خضر شاه التماس نمود که حضرت امیر مى‏باید که چند روزى اقامت شریف فرمایند تا از منبع فوائد جناب سیادت فائده گیرند. لا جرم اجازت نمود و چون ماه ذى‏الحجه آمد حضرت امیر با درویشان بهم صمت و عزلت اختیار کردند و در همان روز بعد از نماز پیشین حضرت امیر را ملالتى پیدا شد و تا پنج روز کشید و درین پنج روز هیچ از طعام دنیا تناول ننمود مگر در روز آخر چند کرت آب مى‏خورد و چون چهارشنبه ماه ذى‏الحجه درآمد وقت نماز خفتن اصحاب را طلب کرد و نصیحت فرمود و وصیت کرد که همیشه با حق باشید و بر ملازمت اوراد ثابت قدم باشید و حاضر با ما باشید و ما را بحل کنید و تا یک سال اگر در وفادارى ثابت قدم باشید نزد ما مجاور باشید و اوراد بخوانید. این سعادت را قبول کنید تا به سعادت دنیا و آخرت برسید و اگر غیر آن باشید شما دانید.

خیر باد و بروید و نماز بگزارید. اصحاب بیرون آمدند و آنچه فرمود بجاى آوردند و به وظیفه مشغول شدند.»[۵۲]

تاریخ درگذشت‏

تاریخ وفات على همدانى محققا شب چهارشنبه ۶ ذى‏الحجه ۷۸۶ ه مى‏باشد.

جعفر بدخشى مى‏ نویسد شب چهارشنبه ۶ ذى‏الحجه ۷۸۶ ه على همدانى تا نیم‏شب «یا اللّه یا رفیق یا حبیب» مى‏گفت و بعد از آن داعى اجل را لبیک گفت‏[۵۳] انا للّه و انا الیه راجعون‏[۵۴].

صاحب رساله مستورات اضافه مى‏کند که على همدانى علاوه بر کلمات مذکور در خلاصه المناقب کلمات «بسم اللّه الرحمن الرحیم‏» را بکرات ورد مى‏نمود[۵۵] و همین کلمات مبارک قرآنى از روى ابجد سال وفات او مى‏باشد (۷۸۶ ه)

این مطلب را نویسندگان بعدى هم در نثر و نظم بیان کرده‏اند مثلا میر سید شریف را قم در «تاریخ راقم» مى‏فرماید … عالم ربانى داراى دار الملک معانى حضرت میر سید على همدانى .. در ۶ ذى‏الحجه ۷۸۶ ه هماى روح پرفتوحش را از قرارگاه مرکز فرش تا بمقام آشیانه عرش بردند. تاریخ بسم اللّه الرحمن الرحیم است …»[۵۶]

شاعرى گفته است:

حضرت شاه همدان کریم‏ آیه رحمت ز کلام قدیم‏
گفت در دم آخر و تاریخ شد بسم اللّه الرحمن الرحیم‏[۵۷]

در اینجا لازم است که نسبت به تسامحات و اشتباهات بعضى از نویسندگان اشارتى کرده باشیم:

هرمان اته چون «خلاصه المناقب» مؤلفه در سال ۷۸۷ ه را یکى از آثار على همدانى دانسته درباره وفات او در سال ۷۸۶ ه تردید عجیبى نشان داده است. مى‏فرماید یا این کتاب در سال ۷۷۸ ه تالیف شده یا اینکه على همدانى بعد از سال ۷۸۷ ه فوت کرده است و علت اشتباه او آشکار است‏[۵۸]. صاحب «هفت اقلیم» به علت اشتباه مؤلف «خلاصه المناقب» در مورد گنبد سلطانیه و شرکت على همدانى در آن، سال وفات على همدانى را ۷۷۶ ه و ولادت او را در حدود سال ۷۰۳ یا ۷۰۴ ه حدس مى‏زند[۵۹] و همین مطلب را آقاى دکتر مهدى درخشان نقل کرده است‏[۶۰] و شاید از روى همین مآخذ است که در لغت‏نامه دهخدا هم در مورد سال وفات على همدانى تردید نشان داده‏اند که آیا ۷۷۶ درست است یا ۷۸۶ ه؟[۶۱].

مرحوم استاد سعید نفیسى اگرچه در یک مورد همان تاریخ متفق علیه را براى وفات على همدانى (۶ ذى‏الحجه ۷۸۶ ه) ثبت کرده‏اند[۶۲] ولى در جاى دیگرى مى‏نویسد:

«… رحلت او را ۱۶ ذى‏الحجه ۷۸۴ ه نیز ضبط کرده‏اند»[۶۳] مآخذ گفتار استاد معلوم نشد و بظاهر ممکنست که ناسخى ۷۸۶ را با ۷۸۴ اشتباه کرده باشد.

قطعات در تاریخ وفات‏

چند قطعه که در تاریخ وفات میر سید على همدانى سروده شده، نقل مى ‏گردد:

۱-

چو شد از گاه احمد خاتم دین‏ ز هجرت هفتصد و ست و ثمانین‏
برفت از عالم فانى به باقى‏ امیر هر دو عالم، آل یاسین‏[۶۴]
۲- مفخر عارفان، شه همدان‏ کزدمش باغ معرفت بشکفت‏
مظهر نور حق که رویش بود عاقبت از جهانیان بنهفت‏
عقل تاریخ سال رحلت او «سید ما على ثانى» گفت‏[۶۵]
۳- سلطان بحق محقق حقانى‏ کار خرد از کمال او حیرانى‏
تاریخ وفات اوست نام و لقبش‏ یعنى «همدانى و على ثانى»[۶۶]
۴- همدانى است سید همدان‏ اسم شافى او على همدان‏
خانقاهش به خطه کشمیر فیض بخشد بهر صغیر و کبیر
مرقدش در ولایت ختلان‏ فیض‏ها مى‏دهد به پیر و جوان‏
شد رقم سال نقل آن والا «قطب عالى، جنت والاجاى‏[۶۷]»

درگذشت‏

نویسندگان بدون دقت جاى درگذشت سید را در همدان‏[۶۸] و سرى‏نگر[۶۹] و کبرسواد[۷۰] و کبر ولایت‏[۷۱] و بیجور[۷۲] نزد سوات و ماوراءالنّهر[۷۳] و کابل‏[۷۴] و پاخلى‏[۷۵] و کونار[۷۶] و ختلان‏[۷۷] ذکر کرده‏اند، ولى درین باب اقوال در مورد کبر ولایت و پاخلى و کونار بصواب نزدیک‏تر است. ظهیر الدین بابر (م ۹۳۷ ه) وقتى که در سال ۹۲۰ ه[۷۸] جاى درگذشت على همدانى را زیارت مى‏کند در توزک خود چنین مى‏نویسد، «… میر سید على همدانى رحمه اللّه علیه که در ضمن مسافرت به اینجا آمده و در دو میلى کونار جان سپرده است- شاگردانش جسد وى را در ختلان انتقال داده‏اند و بقعه‏اى درین مکان براى وى بر پا شده که در هنگام تصرف چغان سراى‏[۷۹] در سال ۹۲۰ ه دور آن طواف نمودم‏[۸۰]». ازین عبارت واضح است که جاى درگذشت على همدانى همانا در نزدیکى کونار[۸۱] بوده یعنى در «کبر سواد» و این جایى است که جزوى از پاخلى‏[۸۲] قرار مى‏ گیرد.

درباره تدفین‏

حیدر بدخشى در رساله مستورات مى‏نویسد که وقتى على همدانى در ختلان حضرت رسول را در عالم واقعه زیارت کرده و این بشارت را از زبان رسالت مآب شنیده که مزار او همان‏جا خواهد بود. سید چون به‏آن خطه علاقه مخصوص داشته از آن بشارت خوشحال گردیده. زود دو رکعت نماز را بعنوان نفل گزارده است. على همدانى این واقعه را به مریدان ختلانى خود بیان نموده و در جواب پرسش آنان که وفاتش کى واقع مى‏گردد، فرموده است: «سه سال و یک روز و یک شب بعد از این»[۸۳] و به شنیدن این خبر مریدان او زارزار گریسته ‏اند.

این واقعه در مقامات عالم تصوف موجب شگفتى نیست: حضرت شیخ حسن بلغارى هم این نوع پیش‏گویى ابراز فرموده که مى‏گویند تحقق پذیرفته است.[۸۴]

نزاع مریدان‏

چون على همدانى فوت کرد، این خبر بزودى به کشمیر رسید و کسان سلطان قطب الدین براى آوردن نعشش به کشمیر به‏آنجا فرستاده شدند.

حاکم پاخلى مى‏ خواست که على همدانى در ولایت او مدفون گردد. در مقابل این گروه‏ها، همراهان و مریدان ختلانى او مى‏ گفتند که ما طبق وصیت سید نعشش را به ختلان مى‏بریم. بهر صورت مشاجره و نزاع سختى روى داده بود.

بعد از تجهیز و تکفین نعش على همدانى یکى از مریدان عزیز او که نامش شیخ قوام الدین بدخشى بود برخاست و گفت «هرکس یا هر گروه که نعش سید را بردارد، مى‏تواند آن را در جایى که مى‏خواهد دفن کند» ازین قول همه تعجب کردند. کشمیریان و اهالى پاخلى هرچند که ممکن بود سعى کردند ولى نعش على همدانى را نتوانستند تکان بدهند. آنگاه شیخ قوام الدین بدخشى گفت حالا نوبت ماست. و نعش سید را تک و تنها به راحتى برداشت.[۸۵]

ازین کرامت سید همه حضار محو حیرت گردیدند و مریدان ختلانى او را اجازه دادند که نعش سید را آنجا ببرند. پس تابوت سید را به ختلان حمل کردند و یادگارى از درگذشت او هنوز هم در پاخلى موجود است و آنجائى است که در آنجا سید را تجهیز و تکفین کرده ‏اند.

سید شریف حسین سبزوارى در زاد العقبى، یعنى ترجمه الموده القربى و اهل العبا که اصل آن از على همدانى است- بدون ذکر مآخذ گفتارش مى‏فرماید که على همدانى در حین وفات وصیت کرده بود که تا جعفر بدخشى نیاید جنازه او را به ختلان نبرند ولى بعد از درگذشت سید صداى هاتف غیب را شنیدند که «جنازه را بردارید» و آن موقع جنازه را به ختلان برده‏اند. ولى این مطلب اگر درست مى‏بود جعفر بدخشى مى‏بایستى آن را خود به رشته تحریر در مى ‏آورد جعفر بدخشى مى‏ نویسد

که از خبر وفات سید بوسیله نامه ‏یى که بفرمان شیخ قوام الدین بدخشى به مولانا عمر اسیرى روز ۱۵ ذى‏الحجه ۷۸۶ ه نوشته شده آگاه شده است. مى‏فرماید که این نامه از جوهر مرقوم نیست بلکه «مملو از خون کباد و درد جگر» مى ‏باشد.

سپس او براى دیر رسیدن به ختلان (محتملا بعد از تدفین سید) از روح پرفتوح او معذرت مى‏خواهد: «… حضرت امیر قدس اللّه روحه الکبیر در حال حیات این فقیر را بتاخیر صلاه معذور داشته بود فلا جرم در حالت ممات بتأخیر زیارت عذر دارد»[۸۶]

حمل تابوت على همدانى به ختلان و کیفیت مزار او سه تن از یاران سید و پسر سلطان پاخلى (بنام سلطان شاه) تابوت متبرکه سید را حمل مى‏کردند[۸۷] بقول صاحب خلاصه المناقب سلطان پاخلى هم در مشایعت جنازه حاضر بود. سلطان در حالت روزه راه مى‏رفت و تا ختلان آمده است‏[۸۸] بعضى مى‏نویسند که سلطان پاخلى فقط در راه یک‏روزه شریک و همراه دیگران بوده و سپس به کشورش برگشته است. البته سلطان شاه، ولایت عهد وى تا ختلان آمده و چند روز در خانقاه اعظم ختلان اقامت و اعتکاف گزیده است.[۸۹]

از مریدان سه‏گانه سید که تابوت را حمل مى‏کردند، اسامى مولانا محمد اسیرى و شیخ قوام الدین بدخشى بما رسیده و از اسم نفر سوم خبرى نداریم. سیدزاده شمس الدین ماخانى هم همراه ایشان بوده ولى او نامه‏یى در مورد خبر مرگ او مورخ ۱۵ ذى‏الحجه ۷۸۶ ه را در اوائل ماه صفر ۷۸۷ ه در بدخشان به جعفر بدخشى رسانده است و بنابراین، همراه تابوت نبوده است.

مى‏گویند چون تابوت سید را به ماوراءالنّهر مى‏آوردند، ابرهاى سفید بر جنازه او سایه‏افکن بود و همین‏طور مرغان قشنگ و زیبا در گروههاى متعدد به این سوى و آن سوى به پرواز درآمده بودند[۹۰] بقول صاحب رساله «مستورات» «فرشته‏ها در صورت جانورها در پاى مبارک مى‏رفتند»[۹۱] هنگامى که تابوت‏ سید به ختلان رسید با وجود اینکه هوا گرم بود و تابوت از چنین مسافت دور آورده مى‏شد، از نعش مبارک بوى خوش مى‏آمد. جعفر بدخشى مى‏فرماید که وقتى یکى از امراى شیخ سلطان محمد حاکم بلخ و بدخشان تعجب مى‏کرد از این که چگونه ممکن است درین هواى گرم نعش على همدانى بو نگرفته باشد؟ شاه محمد گفت: تعجب تو بیهوده است زیرا على همدانى از صاحبان کمال بود و نبایستى که نعش مبارکش بو مى‏گرفت. بعد از تحقیق و اطلاع ثانى معلوم شد که تا آخر نعش او خوش‏بو بوده است.[۹۲]

براى توجیه بوى خوش نعش، جعفر بدخشى مى‏فرماید: از تربت شیخ ابو سعید ابو الخیر (م ۴۴۰ ه) تا ۱۲ سال بوى خوش مى‏آمد پس اگر از تابوت و نعش میر سید على همدانى بوى خوش مى‏آمد، چه جاى تعجب است چون وى از ۱۲ سالگى راه سلوک را شروع کرده و تا پایان حیات خود ۶۱ سال در سلوک و ریاضت و تزکیه و تصفیه باطن و خدمت به دین اسلام گذرانیده است؟[۹۳]

صاحب خلاصه المناقب مدعى است که تابوت سید روز ۲۵ جمادى الاولى ۷۸۷ ه به ختلان رسیده است‏[۹۴] و صاحب «واقعات کشمیر» ۵ جمادى الاخرى نوشته است‏[۹۵] این مدت از وفات سید (۶ ذى‏الحجه ۷۸۶ ه) بنا بر قول اول پنج ماه و چند روز و بنا بر قول دوم در حدود ۶ ماه مى‏گذرد. مأخذ سوم ما درین مورد رساله «مستورات» است که تاریخ رسیدن نعش مبارک سید را در نه روز و بتاریخ چهاردهم ذى‏الحجه ۷۸۶ ه مضبوط کرده‏[۹۶] که باورکردنى است و کتب مزبور، اگر به دستکارى نساخ دچار نشده مطالب آنها از اصل اشتباه است.

جعفر بدخشى مى‏فرماید که خبر فوت على همدانى در اوائل ماه صفر ۷۸۷ ه به او رسید[۹۷] و از اواخر جمعه ماه صفر آن سال او به ختلان رسیده و تألیف «خلاصه المناقب» را آغاز کرده است‏[۹۸] پس از نگارش وى پیداست که‏ على همدانى تا اواخر صفر ماه ۷۸۷ ه مدفون گردیده بود و مطلب مربوط به حمل تابوت که در این کتاب آمده، بظاهر از اشتباهات نساخ است.

مزار على همدانى در دهى از ناحیه طوطى على شاه ختلان مى‏باشد (یعنى در کولاب یا کلیاب کنونى جمهورى تاجیکستان شوروى) این همان دهى است که سید آن را خریده و مسجد و مدرسه و خانقاهى در آن بنا کرده و سپس همه چیز را وقف فى سبیل اللّه نموده است البته قطعه کوچکى از زمین را براى مزار خودش مجزا ساخته بود.

بناى مزار على همدانى بظاهر ساخته قرن هشتم یا قرن نهم هجرى مى‏باشد.

مرحوم استاد سعید نفیسى در حین مسافرت خود به شوروى آن موضع را دیده و نوشته‏اند «… مزار وى هم اکنون در کولاب تاجیکستان امروز روبروى رستاق شهر افغانستان و در ۱۵۰ مترى کولاب و زیارتگاهست و بناى آن از تیمور گورکانست و سنگ یشم سیاهى را، همان سنگى که قبر تیمور در سمرقند است دارد[۹۹]» این مزار یک اتاق بزرگ و نه حجره کوچک دارد و قبر سید على همدانى در وسط اتاق بزرگ قرار دارد.

در میان دفن‏شدگان دیگر این محل، فرزند میر سید على همدانى، میر سید محمد همدانى و خواهر على همدانى بنام «سیده ماه خراسانى» و زنى بنام «آفتاب پنهانى» و شاه طالقانى یکى از مراقبان و خادمان مزار مى‏باشد- مجموعا ده نفر از خانواده على همدانى درین جا مدفونند. اسامى همه آنان بر ما روشن نیست.

این مزار از آجر مرمر سفید ساخته شده و بناى آن بسیار محکم است. چندین زمین‏لرزه شدید درین ناحیه رخ داده ولى آسیبى بمزار نرسیده است.

در نزدیکى این مزار دو تخته از سنگ مرمر بزرگ نصب است و بر آنها احوال و مناقب مختصر على همدانى کنده شده است. مى‏گویند این سنگ مرمر را پادشاه کشمیر سلطان اسکندر بر پشت دو پیل به‏آنجا فرستاده است.

ازین سنگ‏ها یکى در سال ۱۹۳۹ م کمى شکسته و به همان حالت باقى است. در نزدیکى مزار على همدانى یکى از نوه‏هاى تیمور گورکانى بنام توارلین هم مدفون است.[۱۰۰]

مزار على همدانى، با وجود احتیاج به تعمیر بمرور ایام، هنوز هم سالم و سراسر گرجستان است‏[۱۰۱] آن‏طور که مرحوم استاد سعید نفیسى به اینجانب اطلاع داده بودند، در نزدیکى مزار على همدانى کتابخانه منظمى ترتیب یافته و در آن بعضى از آثار على همدانى و کتب متصوفه دیگر نگهدارى مى‏شود و مردم براى مطالعه مراوده مى‏کنند.

ولى مصر؟؟؟ با خلافت امیر تیمور با على همدانى، بناى این مزار بوسیله تیموریان متاخر عملى شده است و نه بدستور امیر مزبور.

فصل هشتم فرزندان و احفاد و اعقاب و یاران على همدانى‏

فرزندان‏

از اولاد على همدانى اسم پسر نامدار او «میر سید محمد همدانى» را معمولا نویسندگان ذکر کرده‏اند. اسم دختر وى معلوم نیست وى زوجه خواجه اسحاق ختلانى بوده است.

سید محمد در سال ۷۷۴ ه (بظاهر در ختلان) متولد شده و در وقت درگذشت على همدانى در سال ۷۸۶ ه پسرى دوازده‏ساله و در ختلان تحت راهنمایى خواجه اسحاق ختلانى و مولانا عمر سرایى بوده است. صاحب «تحایف الابرار» ضمن ذکر وصیت على همدانى درباره پسرش مى‏نویسد: «… جناب قطب الدین ربانى قبل از انتقال خود دو کاغذ شریف یکى خلافت‏نامه و دوم وصیت‏نامه بدست مبارک خود تحویل مولاناسرایى نموده فرمودند که نزد خواجه اسحاق ختلانى و مولانا نور الدین بدخشى این دو کاغذ شریف بگذارد. وقتى‏که خواجه ختلانى و مولانا نور الدین بدخشى در خدمت حضرت میر محمد رسیدند حضرت میر کاغذات پدر نامدار از ایشان درخواست فرمود. حضرت خواجه همگى کاغذ و وصیت‏نامه بحضرت میر داده گفت که «کاغذ دوم اعنى خلافت نامه، به کسى دادن جائز است که بطلب حق سبحانه و تعالى بمقام مطلوب برسد و خود را از درجه خادمیت به مخدومیت رساند. هنوز آن وقت نیست و بعد چندگاه تفویض کرده شود. به استماع این سخن جناب میر در تغیر حال شده سجاده شیخیت را ترک داده در خدمت و ملازمت حضرت خواجه مدت سه سال و پنج ماه به سر رسانیده منازل سلوک طى فرمود. آنگاه در خدمت مولانا تعلیم و آداب طریقت گرفته کامیاب شدند و در سن شانزده سالگى نامه ارشاد حاصل نموده بر مسند ارشاد و تربیت نشستند. بعد در شهور ۸۱۱ ه[۱۰۲] در خطه کشمیر مع صد کس و بقول بعضى ۶۰۰ کس حضرات سادات و علماء و فضلا همراه‏ گرفتند و مقدم شریف ارزانى ساختند … و در سال ۸۱۷ ه عازم حج بیت اللّه گردید و به مراجعت به ختلان رفته و همان‏جا در سال ۸۵۴ ه (۱۴۵۰ م) رحلت نمود و متصل به مرقد پدر خود مدفون گردید»[۱۰۳] این مطالب در عین داشتن اشتباهاتى چند، بعضى از گوشه‏هاى زندگانى میر سید محمد همدانى را روشن مى‏کند.

محمد همدانى خود را خلف شایسته على همدانى نشان داده و در اکتساب علم و فضل و سیر و سلوک و تصنیف و تألیف روش حقه پدرش را دنبال مى‏کرده است. جعفر بدخشى در لا بلاى شرح غزل على همدانى که مطلع آن از مولوى است:

از کنار خویش مى‏یابم دمادم بوى یار زان همى‏گیرم بهر دم خویشتن را در کنار

مى‏فرماید که این شرح را بفرمایش محمد همدانى مى‏نویسد[۱۰۴] و در منقبت او شعر زیر بوستان سعدى را نقل مى‏کند:

سعادت به بخشایش داور است‏ نه در چنگ و بازوى زورآور است‏

و در آن موقع محمد همدانى سیزده سال داشته است.

از آثار او اسم دو کتاب بما رسیده است: یکى رساله‏یى در تصوف و دیگرى «شرح شمسیه در منطق» کتاب اول بفرمایش سلطان اسکندر بت‏شکن کشمیر (۷۹۶- ۸۲۰ ه) و کتاب درسى دوم را براى تدریس در مدارس و خانقاه‏ها نگاشته بود.

میر سید همدانى در سال ۷۹۶ با گروهى از سادات هنرمند دیگر، که تعداد آنان را از صد تا شش صد نوشته‏اند، به کشمیر ورود کرد. وزیر مقتدر سلطان اسکندر بنام «سهاباتا» با خانواده خود بدست وى اسلام را پذیرفت و لقب «سیف الدین» را اختیار نمود. این وزیر خدمات شایانى به دین اسلام در کشمیر کرده است.

محمد همدانى دختر سید حسن بهادر سمنانى (امیر عساکر سلطان) را که «تاج خاتون» نام داشت در کشمیر به حباله نکاح خود درآورد که بعد از پنج سال فوت کرد بدستور سلطان اسکندر مزار سیده بسیار زیبا ساخته شده و هنوزهم پابرجاست. بعد از آن محمد همدانى دختر سیف الدین (وزیر نومسلمان اسکندر) را که بى‏بى بارعه نام و دیده موجى لقب داشت بزنى گرفته است.[۱۰۵]

محمد همدانى بنا بر محیط مساعد و سازگارى که پدرش ایجاد کرده بود، توانست در اجراى اوامر و نواهى شرع اسلامى موفقیت‏هاى درخشانى را در خطه کشمیر بدست آرد. بمساعى جمیله او سلطان اسکندر بت‏شکن مشروب خوارى و قماربازى و رقص هوس‏زا و سماع بالمزامیر و رسم ساتى (ستى) زنان هندوها[۱۰۶] و غیره را در سراسر کشمیر قانونا ممنوع کرد محاسبان و محتسبان شرع متعین شدند و کشمیر بصورت مرکز نمایان اسلام درآمد. شاعرى گفته است:

ولد امجد امیر کبیر داد دین را رواج در کشمیر
شد ز نومسلمان چنان کثرت‏ کز تماشاش برد حشر حسرت‏[۱۰۷]

مى‏گویند یکى از امراى ختلانى لعل گرانبهاى بدخشى را به محمد همدانى هدیه داده و سید محمد آن را به سلطان اعطا کرد. سلطان بسیار خوشحال گردید و در مقابل آن سه ده را به وى پیشکش نموده است. محمد همدانى بر روش فتوت پدرش آن دهها را وقف فى سبیل اللّه اعلام نمود و وقف‏نامه‏اى تهیه کرد که سلطان اسکندر آن را امضاء نموده است‏[۱۰۸] در ترال (موضع وانتى‏پور کشمیر) خانقاهى بزرگ بنا کرد که هنوز هم باقى است. «خانقاه معلى» یا «مسجد شاه همدان» معروف هم بدست او بنا شده است.

مى‏گویند که سلطان اسکندر خانقاه بزرگى در موضع «چشمه بون» براى محمد همدانى ساخته و براى خرج خانقاه و خدام، محصول موضع «پتن» را وقف کرده بود. این خانقاه تا اواخر عهد اکبر، شاه بزرگ شبه قاره باقى بود و در نتیجه تبلیغات محمد همدانى و یاران او این‏قدر کفار مسلمان شدند که «سه خروار رشته‏هاى زنار کفار سوخته شده است»[۱۰۹]

مورخان هندو بت‏شکنى سلطان اسکندر را در نتیجه تعلیمات محمد همدانى‏ و یاران او تلقى‏[۱۱۰] مى‏کنند ولى این حقیقت ندارد. خود نومسلمانان همه چیزهاى سابق خود و از آن جمله معابد را بباد غارت مى‏دادند و درین راه «سیف الدین» (پدرزن محمد همدانى) هم خیلى سختگیر بود و مخصوصا از رسم ستى (ساتى) به سختى جلوگیرى مى‏کرد. محمد همدانى مسئول تعصب‏هاى نومسلمانان نبود بلکه بقول صاحب «تاریخ حسن» سلطان اسکندر چندین برهمن را بنا بر توصیه او عفو کرده است. این مورخ در مورد نفوذ او مى‏نویسد: «بطفیل حضرت میر حد بسیارى از سادات عظام و علماى فخام وارد این مقام گشته سلطان اسکندر هر کس را با لحن ارادت اقطاع و مناصب بخشید و در بجا آورى خدمات ایشان بجان و دل کوشید»[۱۱۱]

یکى از یاران محمد همدانى سید محمد حصارى بود که نسبت به میر محمد حسادت مى‏ورزید و در مسائل علمى و منطقى ادعاى برترى داشت. محمد همدانى براى نشان دادن استعداد و فضل خود شرح شمسیه منطق‏[۱۱۲] را بنام سلطان تصنیف فرمود که جزو کتب درسى کشمیر بوده است‏[۱۱۳] و نسخه آن و نیز نسخه‏هاى رساله‏اى در تصوف از میر سید محمد همدانى در جلد ۲ فهرست فرهنگستان تاشکند مذکور است.

محمد همدانى تا سال ۸۱۷ ه یعنى بیست سال تمام در کشمیر بوده و در آن سال بعزم مسافرت حج از آن ناحیه بیرون آمده. از فعالیتهاى او در خارج از کشمیر اطلاعى در دست نیست. وفات او در سال ۸۵۴ ه در ختلان اتفاق افتاد و در جوار پدر بزرگوار خود مدفون گردیده است.

احفاد و اعقاب‏

چنانکه در احوال میر سید محمد مذکور افتاد- او دو بار ازدواج کرده و فرزندان متعدد داشته است. از اعقاب على همدانى اطلاعات مجملى بما رسیده است- اعقاب على همدانى بقول استاد على اصغر حکمت: «… در نقاط مختلفه باقى هستند. اولا در همدان سادات علوى از بازماندگان وى بسیارند و هنوز[۱۱۴] از عوائد موقوفه باغ على که در قسمت شمالى همدان نزدیکى مقبره بابا طاهر واقع است حق الارتزاق مى‏گیرند. دوم در سرى‏نگر کشمیر سوم در بلخاب نزدیک بلخ» تفصیل کافى درباره اعقاب و احفاد سید را در کتاب دکتر سید الرحمن همدانى بزبان اردو[۱۱۵] «ما و اسلاف ما» مى‏توان مشاهده کرد و از آن جمله‏اند سه تن مشاهیر زیر:

۱- زن عارف معروف پیشاورى بنام سید حسن پیشاورى‏[۱۱۶] (م ۱۱۱۵ ه).

۲- سید میرزا جان همدانى متخلص به رسا (م ۱۱۷۴ ه) که بیشتر در شبه قاره هند و پاکستان مى‏گذرانده و شاعر معروفى بوده است.

۳- صاحب «ما و اسلاف ما» پزشک معروف پاکستان که مأمور پایگاه شاهرخى در نزدیکى همدان نیز بوده است.

مریدان‏

على همدانى در همدان و ختلان و کشمیر و در جاهاى دیگر مریدان و یاران متعدد داشته و اینان در کارهاى او ممد و معاون بوده‏اند و در گروه مریدان على همدانى پادشاهان و امیران هم شامل بوده‏اند. متأسفانه درباره بعضى از مریدانش بجز اسامى آنان چیزى نمى‏دانیم. بهر صورت آنچه که در مورد مریدان و یاران او در مآخذ ما مذکور است خلاصه آن در زیر نقل مى‏گردد:

۱- نور الدین جعفر رستاق بازارى بدخشى صاحب «خلاصه المناقب».

حافظ حسین الکربلائى در حاشیه «بیاض خود» تاریخ وفات جعفر بدخشى را ۱۶ رمضان ۷۹۷ ه بسن ۵۷ سالگى نوشته است‏[۱۱۷] بنابراین ولادت او در سال‏ ۷۴۰ ه بوده و وقتى که در سال ۷۷۳ ه به حضور على همدانى رسیده ۳۳ سال داشته است. همین مؤلف اطلاع مى‏دهد که جعفر بدخشى غیر از «خلاصه المناقب» اثر دیگرى به زبان عربى داشته است که اکنون نایاب است. مؤلف مى‏نویسد: «… مولانا نور الدین جعفر بدخشى قدس اللّه سره که اکمل خلفاى حضرت امیر سید على همدانى‏اند قدس اللّه تعالى سره در رساله‏یى بتقریب محبت حضرات سادات عالى‏درجات از مشار الیه حکایتى روایت مى‏کنند» حکایتى که جعفر بدخشى به روایت على همدانى به عربى نوشته خلاصه‏اش بدین قرار است:

شیخ نور الدین بیمارستانى تبریزى روزى سیدى را در حالتى دید که مشروب خورده و بدمست شده بود. شیخ نسبت به آن سید بى ‏اعتنایى کرد و عصبانى گردید که چرا این کار خلاف شرع را انجام داده است در آن شب شیخ مذکور حضرت رسول (ص) را در عالم رویا زیارت کرد و آن حضرت به شیخ بى ‏اعتنایى نشان مى‏ دادند. شیخ به حضرت رسول (ص) التماس نمود که کدام تقصیر اوست که موجب بى‏ اعتنایى و بى ‏توجهى گردیده است- رسالت مآب فرمودند: تو نسبت به فرزند من این همه غضب و بى ‏اعتنایى نشان مى ‏دهى و باز هم ادعاى محبت من دارى؟ نشنیده‏ اى که مجنون قیس عامرى سگ محبوب خود لیلى را هم احترام مى ‏گزارده است؟

جعفر بدخشى در راس مریدان على همدانى قرار دارد.صاحب «مستورات» مى‏نویسد که جناب سیادت مآب على همدانى، نور الدین جعفر بدخشى را بسیار دوست مى‏داشت‏[۱۱۸] و خود جعفر بدخشى هم این مطلب را تأیید مى‏کند. مولد جعفر رستاق بازار غرب بدخشان است ولى او تا سال ۷۷۳ ه به ختلان نقل مکان کرده و بیشتر در آن ناحیه مى ‏گذرانیده است.

در آن ناحیه ملاقاتش با على همدانى رخ داد و بعد از نشان دادن استعداد روحانى خود و تحمل ریاضات و زحمات و امتحانات متعدد على همدانى او را در زمره مریدان خود پذیرفته و ازو بیعت گرفته است.[۱۱۹]

جعفر بدخشى نسبت به على همدانى علاقه‏اى داشت که کمتر مریدان را میسر مى‏ گردد. او به اصطلاح صوفیان «فنا فى الشیخ» بوده است. «در آیینه نظر مى‏کرد و در آینه صورت حضرت سیادت مى‏دید و بعد از ادامت نظر در آن آیینه روى خود مى‏دید»[۱۲۰] على همدانى هم کمالات جعفر بدخشى را اعتراف مى‏کرده و وقتى فرموده است: «اگر نور الدین ما را بفروشد بهاى ما او را حلال باشد»[۱۲۱] همین‏طور وقتى در منزل امیر عمر خوشى الختلانى مردم بتوسط جعفر بدخشى با على همدانى بیعت ارادت مى‏کردند. سید در تجلیل مقام جعفر بدخشى فرمود: «به نور الدین بیعت کردن اولى بود از بیعت کردن بمن»[۱۲۲] على همدانى در وقت مسافرتى به حج «مرقع پوستینه و آفتابه خودش را به وى ارزانى فرموده نیز خلالى و چرک گوش گیرى و موى بینى گیرى از آهن نیز وى را اعطا فرمود»[۱۲۳] باوجود این مقام جعفر بدخشى، خرقه درویشى على همدانى به خواجه اسحاق رسیده است که داماد وى بوده و سابقه خدمت زیاد داشته است.

۲- خواجه اسحاق على‏ شاهى ختلانى‏

حضرت خواجه که داماد على همدانى بود در ردیف اول مریدان وى قرار دارد خرقه ولایت و جانشینى سید به او رسیده است. در روضه ۸ روضات الجنان و جنات الجنان احوال او مشروحا مندرج است.

خواجه اسحاق خلیفه میر سید على همدانى و از بزرگان صوفیه مى‏باشد. در سفر سوم على همدانى بحج همراه وى بوده است. خواجه زیاده از پنجاه سال شیخ بوده و بر مسند ارشاد و هدایت نشسته و موقع قتل خود در سال ۸۲۶ ه، ۹۶ سال داشته است.

از مریدان بزرگ خواجه اسحاق یکى میر سید محمد نوربخش (۷۹۵- ۸۶۹ ه) مى‏باشد. این سید مردى با کمال بوده و خواجه اسحاق بسیار تحت تاثیر او قرار گرفته است. تا حدى که مسند ارشاد را به او واگذار کرده و خرقه ولایت و خلافت على همدانى را به او بخشیده و با او بیعت کرده است. به گفته آقاى‏ دکتر ناصر الدین شاه حسینى‏[۱۲۴] خواجه «دست ارادت به او داد و بر آنچه خوانده بود قلم نسخ کشیده … خواجه ختلانى دلباخته شیوه دلدادگى او شد با وى بیعت کرد و مریدان خود را بر آن داشت تا با وى بیعت کنند- جملگى مریدان به سید نوربخش دست ارادت دادند جز سید عبد اللّه مشهدى که خود صوفى دل آگاهى بود که حاضر نشد و تا زنده بود سر بر آستان سید محمد نسود».

طبق ادعاى مهدویت که- بتحریک خواجه اسحاق- میر سید محمد نوربخش اظهار آن کرده بود سلطان شاهرخ ابن تیمور (۸۱۲- ۸۵۰ ه) به قتل این دو بزرگ و برادر خواجه اسحاق دستور داد. دستور سلطان در مورد سید نوربخش اجرا نگردید زیرا از ترس نفوذ فوق‏العاده مریدان او نتوانستند این کار را عملى سازند و نیز او روپوش شده بود- البته خواجه اسحاق و برادرش در سال ۸۲۶ ه با وضع رقت بارى کشته شدند. خواجه را بلقب «شاه شهیدان» یاد مى‏کنند و سید نوربخش در «صحیفه الاولیا» مى‏فرماید:

پیریم و مرید خواجه اسحاق‏ آن شیخ شهید و قطب آفاق‏

در «سلسله‏نامه» تألیف شمس الدین ختلانى سن خواجه را در وقت شهادت در سال ۸۲۶ ه ۷۴ سال نوشته‏[۱۲۵] و قاضى نور اللّه شوشترى در مجالس المؤمنین خواجه را از جمله سادات شمرده است ولى ماخذ دیگرى این دو مطلب را تصدیق نمى ‏کند.

خواجه اسحاق استاد و مربى میر سید محمد همدانى بوده و على همدانى او را بسیار دوست مى‏داشته است وقتى فرمود: «… اگر روزى اسحاق صد خون ناحق کند هیچ سؤالى از من برو نباشد چرا که او از محبوبان است و اگر از دست دیگرى گناه صغیر صادر شود او را سؤال شود که از عاشقان باشد».[۱۲۶]

سلسله ذهبیه نیز بوسیله شیخ سید عبد اللّه برزش‏آبادى مشهدى (م ۸۷۲ ه) به او و سپس به میر سید على همدانى مى‏پیوندد.

۳- شیخ قوام الدین بدخشى‏

جعفر بدخشى در چندین مورد او را باحترام ذکر مى‏کند و بعنوان برادر خطاب مى‏کند و بظاهر یکى از خویشاوندان جعفر بدخشى بوده است. میر سید على همدانى نسبت به قوام الدین توجه و اعتناى تمام داشته و مدتها او را رفیق راه ساخته است. صاحب رساله مستورات‏[۱۲۷] مى‏نویسد که قوام الدین چهل سال در سفر و حضر زندگانى خود را در معیت على همدانى گذرانده و گویا در بیشتر فعالیت‏هاى او سهیم و شریک بوده است- ما اسمش را در پاره‏اى از مسافرتهاى على همدانى مى‏بینیم. در واقعه معروف دعوت على همدانى بوسیله مریدان که منجر به سرودن چهل و یک غزل در شب واحدى گردید او شریک بوده است.

در کشمیر وقتى که مردم نومسلمان معابد سابق خود را به صورت مساجد و خانقاه‏ها تغییر مى‏دادند قوام الدین را براى افتتاح آنها و اذان‏گویى در آنها دعوت مى‏کردند[۱۲۸] تجهیز و تکفین على همدانى و حمل تابوت او از نواحى پاخلى تا ختلان به راهنمایى او انجام گرفته است.

۴- میر سید حسین سمنانى‏

عم‏زاده حقیقى على همدانى بوده و سید او را اولا در سال ۷۶۰ ه و ثانیا در سال ۷۷۳ ه به کشمیر فرستاده و بوسیله او از احوال و اوضاع آن خطه مطلع گردیده است. سید حسین مردى فاضل و صاحب کرامات و ذى نفوذ بوده و سلطان شهاب الدین بدست او بیعت کرده است. از کرامات معروف او نقل مى‏کنند که چون در راه مسافرت به کشمیر در حالت خستگى و درماندگى به کوه پیرینجال رسید بر سنگى سوار شد و آن سنگ برایش در صورت اسب تندرو درآمد و او را تا کشمیر رسانده مى‏گویند چندین بار باذن خداوند متعال از عناصر اربعه کمک گرفته است.[۱۲۹]

سید حسین با همه متعلقان و خویشاوندان خود به کشمیر رفته و آنجا اقامت گزیده است. و میر سید على همدانى طبق اطلاعاتى که از او گرفت، در سال ۷۷۴ ه به کشمیر ورود کرده است. سید حسین در تربیت و راهنمایى عارف معروف کشمیر بنام‏ نور الدین رشى (۷۷۹- ۸۴۲ ه) هم سهمى بسزا داشته است.

چندى بعد از ورود وى به کشمیر پسرش میر سید حسن بهادر سمنانى و برادرزاده او بنام میر سید حیدر سمنانى هم به کشمیر رسیده و در فعالیتهاى او شریک گردیده‏اند. سادات سه‏گانه مذکور، مدفون در کشمیر مى‏باشند.

۵- سید اشرف جهانگیر بن سید محمد ابراهیم سمنانى‏

از یاران على همدانى است. مى‏گویند در مسافرت دوم على همدانى که در آن همه ممالک اسلامى را دیدار کرده همراه او بوده است. سید اشرف را جهانگیر یا «جهانگرد» مى‏نامند زیرا از سیاحان بزرگ عالم تصوف است. او در ناحیه سند با حضرت مخدوم جهانیان جهانگرد (سید جلال الدین بخارى سندى ۷۰۷- ۷۸۵ ه) ملاقات کرده و سپس بدیار بنگاله رسیده و بعدا در جنوب هند توطن گزیده است. سید اشرف در ناحیه بنگاله جزو مریدان شیخ قطب عالم نور الحق (م ۸۱۸ ه)[۱۳۰] درآمد و در همان نواحى خدمات ارزنده تبلیغى انجام مى‏داده است. او یکى از صوفیه معروف شبه قاره پاکستان و هند است. وفاتش ظاهرا در سال ۸۲۹ ه اتفاق افتاده. اقوال وى در لطائف اشرفى خواندنى است‏[۱۳۱].

در این کتاب آورده است که على همدانى و خودش باتفاق در شیراز مهمان خواجه حافظ بوده‏اند.

۶- و ۷: شیخ سلیمان و پسر او شیخ احمد (یا محمد) خوشخوان‏

شیخ سلیمان از اکابر و امراى بزرگ هندوها بود که بر دست على همدانى اسلام پذیرفته است. بجرم قبول اسلام شیخ سلیمان مورد هجوم هندوها قرار گرفته و براى حفظ جان از کشمیر فرار کرده و به سمرقند رسیده و مدتى بعد به کشمیر برگشته است- او دوباره از آنجا به همراهى پسر خود احمد (یا محمد) مسافرت کرده و در ختلان به خدمت على همدانى رسیده و اوضاع کشمیر و حکایت ناراحتى و نابسامانى خودش را بعرض او رسانده است. على همدانى هر دو- پدرو پسر- را مورد شفقت قرار داده و مدتى بعد ایشان را به کشمیر فرستاده است.[۱۳۲]

فرزند مزبور شیخ سلیمان علم و فضل زیاد فراگرفته بود. و بنا بر مهارت در فن قرائت به «خوشخوان» مشهور گردیده است.

شیخ سلیمان در جوار مسجد جامع سرى‏نگر کشمیر مدفون است اما از مزار شیخ احمد اطلاعى نداریم‏[۱۳۳].

۸- میر سید حسن بهادر سمنانى‏

فرزند میر سید حسین سمنانى بود. على همدانى سید حسن و عموزاده او میر سید حیدر سمنانى را چندى بعد از سید حسین به کشمیر فرستاده است.

میر سید حسن بهادر مردى با استعداد و ذى لیاقت و هنرمند و شجاع بود و پادشاه کشمیر سلطان شهاب الدین در سال ۷۷۳ ه او را به امارت عساکر خود منصوب کرده و به راهنمایى او لشکر سلطان شهرهاى پیشاور و کابل را فتح کرده است. او پدرزن اول میر سید محمد همدانى هم بوده است.

۹- میر سید تاج الدین سمنانى‏

برادر کهتر حقیقى میر سید حسین سمنانى بود. او چندى بعد از برادر بزرگ وارد کشمیر گردید و در کارهاى او سهیم بوده و مدفون در کشمیر مى‏باشد.

۱۰- شیخ شمس الدین ختلانى‏

از مریدان ختلانى على همدانى و خادم خانقاه ختلان بوده که سید او را در زمره محبان و عاشقان خود مى‏شمرده است.

۱۱- مولانا عمر سرایى‏

یکى از مریدان على همدانى و از استادان پسر او محمد همدانى است. مولانا سرایى در بعضى از مسافرتهاى على همدانى همراه او بوده و از آن جمله در مسافرت نهایى او. وى همچنین یکى از سه مرید على همدانى است که تابوت او را به ختلان حمل کرده‏اند. او شاعر هم بوده و این قطعه در تاریخ وفات على همدانى زائیده طبع روان اوست:

چو شد از گاه احمد خاتم دین‏ ز هجرت هفتصد و ست و ثمانین‏
برفت از عالم فانى به باقى‏ امیر هر دو عالم آل یاسین‏

۱۲- سید زین العابدین نیشابورى «مجذوب»

از مریدان ختلانى على همدانى است که بقول صاحب «مستورات» به دعاى او مجذوب و صاحب حال و کرامات گردیده و در جذبه، نزدیک مقام حضرت اویس قرنى رضى اللّه عنه بود. على همدانى گاهى از سخنان آن مجذوب بسیار خوشحال مى‏گردید.[۱۳۴]

۱۳- شیخ محمد شامى‏

او ناظم و خادم خانقاه ختلان بوده و در رساله «مستورات» بعضى از روایات مربوط به کرامات سید از قول او بیان گردیده است. از همین رساله معلوم مى‏شود که او براى مطبخ خانقاه از جنگل هیمه و هیزم مى‏آورده است.[۱۳۵]

۱۴- شیخ سید محمد طالقانى‏

سید محمد از ناحیه طالقان به ختلان آمده و در جرگه مریدان و خادمان على همدانى وارد گردیده است.

یکى از مراقبان خانقاه و مزار على همدانى نیز بنام «شاه طالقانى» در زیر گنبد مزار على همدانى مدفون است که ممکن است همین شیخ سید محمد طالقانى باشد.

۱۵- سید محمد کاظم معروف به سید قاضى‏

او مجمع مکارم و مظهر مفاخر و صاحب کرامات بود. و در ختلان و کشمیر مراقب کتابخانه على همدانى بوده است.

۱۶- سید جمال الدین عطایى‏

به همراهى على همدانى در سال ۷۷۴ ه وارد کشمیر گردید. حسب استدعاى سلطان قطب الدین و به اجازه على همدانى در کشمیر اقامت و تأهل گزیده و با بسیارى از سادات دیگر در مقام «جهتر برگنه کهاور» نزد باره موله مدفون است.

از صادقان و از تربیت‏یافتگان على همدانى بوده و در تعلیم و تربیت و اصلاح مردم کشمیر خدمات ارزنده‏یى انجام مى‏داده است. بنا بر تبحر او در علم حدیث و علوم دینى بالقاب «محدث» و «علامه معروف دهر» اشتهار داشته است‏[۱۳۶].

۱۷- سید فیروز (جلال الدین)

از یاران و مریدان على همدانى بوده که بعد از خدمات شایان در کشمیر در نزدیکى رودخانه «ابهت» یعنى جهلم کنونى مدفون گردیده است. از رساله «مستورات» معلوم مى‏شود که در بخارا صاحب «خانقاه» بوده و على همدانى هم آنجا مى‏رفته و مهمانش بوده است.

۱۸- حافظ میر سید محمد قادرى‏

مرد فاضلى بود و على همدانى او را مامور تعلیم سلطان قطب الدین کرده بود. حافظ مزبور قرآن مجید را با هفت قرائت مى‏خوانده است. سلطان قطب الدین براى او احترام زیاد قائل بود و براى همین است که در مقبره سلطان در محله «تنگرنه» مدفون است.

۱۹ و ۲۰- میر سید عزیز اللّه و میر سید محمد مراد

از همکاران و یاران على همدانى در کشمیر بوده و مدفن ایشان در موضع «آون‏پور» کشمیر است.

۲۱ و ۲۲: میر سید رکن الدین و میر سید فخر الدین‏

هر دو برادر حقیقى یکدیگر و از مریدان على همدانى بوده‏اند و به همراهى او به کشمیر ورود کرده‏اند «کاملان ظاهرى و باطنى» بوده‏اند و مدفن ایشان در محله «آون‏پور» مذکور موجود است.

۲۳- سید کمال ثانى‏

او از آن سادات است که به همراهى على همدانى وارد کشمیر گردیده‏اند.

او بقیه زندگانى را در کشمیر گذرانده و مزارش در موضع «ناپدکى» موجود است.

اسامى بعضى از مریدان معروف دیگر بدین قرار است:

سید نعمت اللّه، شیخ سید مسعود، اخى شیخ حاجى بن طوطى على شاه ختلانى، سید یوسف، شیخ سید احمد قریشى برادر شیخ سید محمد قریشى، سید محمد کبیر، شیخ برهان بن عبد الصمد، مولانا محمد عمر، شیخ ابراهیم مبارک‏خانى، شیخ بدر الدین بدخشى، سید غیورى، محمد بن شجاع و امیر عمر خوشى‏[۱۳۷].

باب دوم آثار میر سید على همدانى‏

آثار میر سید على همدانى‏

الف- آثار منثور سید به فارسى و عربى‏

میر سید على همدانى یکى از صوفیه کبار است که داراى آثار زیاد مى‏باشد. این سید فعال باوجود مسافرتهاى متمادى، و فعالیتهاى متعدد و گوناگون دیگر- مثلا وعظ، و تبلیغ دین و ارشاد مریدان و کسب براى اکل حلال و ملاقات‏ها براى مشورت و راهبرى پادشاهان و امیران- آثار زیاد و ارزنده‏اى به زبان فارسى و عربى از خود به یادگار گذاشته است. مجموعه شعر او که محتوى چهل و یک غزل و نه رباعى و قطعه مى‏باشد هم مى‏تواند که آثارى ارزنده در ادبیات عرفانى و صوفیانه تلقى گردد. در تحایف الابرار (جلد اول) تعداد کتب و رسائل سید را به صد و هفتاد رسانده است ولى ظاهرا این آمار دقیق نیست و جمع آثار ارزنده در ادبیات عرفانى و صوفیانه رسانده است ولى ظاهرا این آمار دقیق نیست و جمع آثار منثور على همدانى اعم از چاپى و خطى بالغ بر حدود صدوده کتاب و رساله مى‏باشد و نگارنده کتاب فوق شاید مکتوبات مفصل على همدانى را بعنوان آثار جداگانه‏اى از وى شمرده باشد و شاید هم بعضى از کتب و رسائل وى را که با نام‏هاى متعدد خوانده شده، چند بار به شمار آورده باشد.

در حدود هفتاد جلد کتاب و رساله از على همدانى و نسخه‏هاى متعدد آنها مورد مطالعه و بررسى اینجانب قرار گرفته است. بعضى از کتب و رسائل سید در تهران موجود بوده و بعضى دیگر از کتابخانه‏هاى مختلف تهیه گردیده و بکوشش براى دریافت نسخ دیگر نیز ادامه مى‏ دهیم.

آثار على همدانى در سراسر کتابخانه‏هاى مهم دنیا پراکنده و از بعضى آثارش نسخ متعدد یافت مى‏شود البته بعضى آثار او کمتر بدست مى‏رسد ولى آنچه را که از همین آثار باقیمانده مى‏فهمیم این است که مردم به آثار او علاقه وافر داشته و از آنها استفاده مى ‏کرده ‏اند.

نور الدین جعفر بدخشى در خلاصه المناقب مى‏نویسد که وقتى على همدانى درباره آثارش فرموده است: «… مرا در این روزگار کسى نشناخت و لیکن بعد از فوت من بصد سال طالبان پیدا شوند که از رسائل من فوائد گیرند و قدر من بشناسند» و الحق این پیش‏بینى وى درست درآمده است. بعضى از کتب و رسائل او در شبه قاره هند و پاکستان جزو کتب درسى بوده و رساله «اوراد فتحیه» ى او هنوز هم در کشمیر از متداول‏ترین کتب اوراد و وظائف مى‏باشد.

بنا بر اطلاعات اینجانب تاکنون چهارده اثر على همدانى در ایران و شوروى و شبه قاره پاکستان و هند بچاپ رسیده است. بعضى از آثار او از عربى به فارسى و بعضى دیگر از عربى یا از فارسى بزبان دیگر ترجمه و شرح گردیده است که البته در موقع ذکر آن آثار توضیح خواهیم داد.هفت اثر نغز سید در «خلاصه المناقب» نیز مذکور گردیده که همه آن‏ها امروزه هم باقى و متداول است.

سبک نثر على همدانى‏

سبک نگارش على همدانى گاهى ساده و گاهى مصنوع و مسجع ولى کمتر مشکل و متکلف مى‏باشد- صوفیه بالعموم به آرایش و زیبایى بیان توجه داشته ولى به مشکل‏نویسى نپرداخته‏اند و نگارشهاى على همدانى هم از این قبیل است. چنین بنظر مى ‏رسد که على همدانى بموضوع و مضمون هر کتاب یا رساله خود توجه تمام داشته و طبق آن گاهى روش سادگى و گاهى صنعت را در پیش گرفته است مثلا رساله «آداب سفره» و «چهل مقام صوفیه» ى او که براى مبتدیان نوشته شده، و مشتمل بر مطالب ساده است‏[۱۳۸] زبانى کاملا ساده و بى‏پیرایه دارد، و در مقابل آن «ذکریه»و «عقبات» که براى خواص است مصنوع و مسجع است‏[۱۳۹] و در سائر[۱۴۰] آثار او هم این روش بچشم مى‏خورد و از نقل امثله متعدد خوددارى مى‏کنیم.

على همدانى در آغاز رساله «فتوتیه» ى خود مى‏ فرماید «… آنچه زبان وقت املا کند در قلم خواهد آمد و ایمایى کرده خواهد شد» این تکه عبارت نشان مى‏دهد که سید در نگارش‏هاى خود بزبان وقت هم توجه داشته و گویا به سبک رایج و متداول زمان خود مى‏نوشته است و سبک زمان او (قرن هشتم) هم طبق تحقیقات دانشمندان‏[۱۴۱] معاصر ایرانى و نیز آن‏طور که مطالعات اینجانب حکایت مى‏کند به دو نوع بارز بوده: ساده و مصنوع. و در آثار على همدانى هم ما همین دو روش را دیده ‏ایم.

استاد على اصغر حکمت و خ خ ذخیره الملوک‏

آقاى على اصغر حکمت در یک مقاله تحقیقى خود که درباره بزرگترین اثر على همدانى «ذخیره الملوک» نوشته سبک نویسندگان قرن هشتم و میر سید على همدانى را به بحث نهاده است‏[۱۴۲]. بنظر استاد حکمت خصوصیات عمومى سبک نثر

قرن هشتم عبارت است از:

۱- کمال آمیختگى و اختلاط زبان فارسى با ادب و لغت عربى ۲- تأثیر و نفوذ کامل معارف و تعلیمات و آداب دین اسلام در نگارشها ۲- تأثیر آثار و اقوال صوفیه گذشته در آثار (خاصه در نظم و نثر متصوفه قرن هشتم)- استاد سپس این خصوصیات سه‏گانه را بر «ذخیره الملوک» انطباق کرده‏اند.

شکى نیست که آثار على همدانى همه این خصوصیات را داراست ولى بعنوان یک قضاوت کلى نمى‏توان گفت که این خصوصیات فقط در قرن هشتم هجرى بروز کرده و در نگارشهاى قرون قبلى و بعدى وجود نداشته است و یا آثار على همدانى فقط همین خصوصیات را داراست- حقیقت این است که متصوفه هر قرن به آثار پیشینیان نظر داشته و مواد آنها را در نظم و نثر خود گنجانده‏اند.

پس سبک على همدانى هم به صورت ساده و هم مصنوع هر دو وجود دارد و از آثار او پیداست که او نگارش‏هاى سائر متصوفه را در پیش چشم خود داشته و از آنها اثر پذیرفته است.

۱- سید على گاهى آیات قرآنى و اخبار نبوى (ص) را به دنباله ترکیب فارسى مى‏آرد:

«آب حیات فتوت را که کیمیاى خزانه قدم و نتیجه جود اکرم و رشحه نداى بحر اعظم بود بى‏واسطه بعنایت «و نفخت فیه من روحى» در شجره وجود آدم دمید (فتوتیه)

۲- گاهى آیات و اخبار را بعنوان نقل قول مى‏آرد … در اخبار نبوى (ص) آمده است که المؤمنون کالبنیان یشد بعضها بعضا … (ایضا)

۳- گاهى آیات و اخبار را بطریق ترکیب اضافى مى‏آورد و درین گونه موارد سجع را هم مى‏توان مشاهده کرد: «حمد و سپاس پروردگارى را که حقائق اثمار ارواح قدسى را در حدائق اشجار اشباح انسى به کمال رسانید و به مقتضاى جود شکوفه وجود انسانى را از شجره موجودات بشکفانید و ازهار ریاض مخلصان را از عواصف ریاح‏ «إِنْ یَشَأْ یُذْهِبْکُمْ»[۱۴۳] در حصار عصمت بحسن رعایت‏ وَ هُوَ مَعَکُمْ‏[۱۴۴]

ایمن گردانید»[۱۴۵] … یا مثلا: پس قوافل نفوس انسانى بحکم اقتضاى‏ کُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَهً[۱۴۶] سه فریق گشتند: «فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ‏ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیْراتِ»[۱۴۷] گروه اول ظالمان سرگشته مثبور و غافلان بیچاره مغرور بودند …»

۴- گاهى آیات و اخبار را با توضیح و بیان و علامت «که» مى‏آورد و باین طریق مطلب خودش را واضح و لائح مى‏سازد: «… روزى حسن بصرى رحمه اللّه علیه این حدیث را روایت کرد که یخرج رجل من النار بعد الف سنه و هو ینادى یا حنان یا منان بگریست و گفت: اى کاشکى که حسن آن‏کس بودى …»[۱۴۸].

۵- در نقل واقعات و قصص و جمله‏ هاى معترضه و مطالب واعظانه، عموما زبان ساده بکار برده است مثلا: «شیخ عبد اللّه انصارى مى‏گوید که مریدان پیران را در حال حیات شناسند تا برخورند و منکران بعد از وفات دانند تا حسرت خورند. با یزید را در حال حیات او هیجده کس بیش نشناختند چنانکه از او برخوردند و دیگران در ایذاء او ید بیضا نمودند»[۱۴۹] (یا) «… صوفیان را باید که نیت ایشان آن بود که اگر هر دو عالم را بدیشان دهند چون دنیا و نعمتش و عقبى و جنتش نگیرند. دنیا و نعمتش را بر کافران ایثار کنند و عقبى و جنتش را بر مومنان ایثار کنند و بلا و محنت را خود اختیار کنند»[۱۵۰].

آثار فارسى:

۱- ذخیره الملوک‏

نسخ خطى: شماره ۱۵۱، ۲۲۰، ۲۰۰۷، ۳۸۲۹، ۳۸۳۰، ۴۱۱۶، ۴۱۱۷،

۴۷۷۹، ۵۶۲۴ در کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران، ۴۶۸، ۱۱۳۴، ۴۲۵۰، ۴۲۷۴ (کتاب خانه ملى ملک تهران) ۷/ ۲۹۷ (کتابخانه عمومى پنجاب لاهور) ۲۵۹۵ (کتابخانه سلطنتى برلین آلمان) ۱۵۱ (آستان قدس رضوى مشهد: ر ک ج ۶) ۸ نسخه در فرهنگستان تاشکند (شماره ۲۰۸۳ تا ۲۰۸۹) کتاب خانه دانشگاه برلین (۴ نسخه: ۳۲۰- ۳۲۳) لیدن (۳ نسخه شماره ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۰) شماره ۲۹۴ تا ۲۹۷ و ۲۱۶۷ (دفتر هند- لندن) شماره ۵۷ ط[۱۵۱] (کتابخانه مجلس شوراى ملى تهران) و نیز: کتابخانه سلیمانیه استنبول شماره ۲۸۷۱ تا ۲۸۷۳، رایل ایشیاتک سوسائتى کلکته: شماره ۷۲ نیز نسخه‏اى در کتابخانه دانشکده حقوق تهران و نسخه‏اى در کتابخانه وینه و نیز در دانشگاه پنجاب شماره پى سى ۱۰ و در کتابخانه دانشگاه میسور و دیگرى در کتابخانه دانشگاه بمبئى و کتابخانه ملى فرانسه (فهرست اضافى صفحه ۱۰۶) و در موزه بریتانیا (فهرست ریو ص ۴۴۷) و کتابخانه بادلیان آکسفورد (ص ۸۸۹ و ۹۹۲ ج ۱) و کتابخانه آن‏جهانى برون انگلیسى (ص ۱۵۵ فهرست) فهرست گیرت آکسفورد (ص ۳۲) و نسخه‏اى در کتابخانه دانشگاه پیشاور و ۴ نسخه در موزه کابل و قسمتى از آن هم در جنگ شماره ۹۷- د (کتابخانه ادبیات) و نسخه‏اى در کتابخانه دانشگاه على گر ه.

نسخ عکسى کتاب: ۶۶۸، ۶۷۰، ۳۵۲۷ (و نیز فیلم شماره ۳۲۶۰ از کتابخانه رام‏پور هند بنام رساله‏اى در تصوف در کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران و در همان جا:) ۱۶۷۷، ۲۰۹۶ (از نسخه کتابخانه ملى فرهنگ تهران). نسخ چاپى: (۱) چاپ امرتسر هند باهتمام آقاى نیاز على خان ۱۳۲۱ ه ق. چاپ سنگى دیگر در بمبئى بدون تاریخ و چاپ بهاولپور ۱۹۰۵ م. چاپ امرتسر اغلاط زیاد داردولى از دو چاپ دیگر بهتر است.

ذخیره الملوک مهم‏ترین و بزرگترین آثار میر سید على همدانى است که موضوع آن علم اخلاق و سیاست مدنى است. و شاید دومین کتاب مهم فارسى باشد که در سیاست مدنى تالیف گردیده است (پس از اخلاق ناصرى تألیف خواجه نصیر الدین طوسى م ۶۷۲) ولى از لحاظ مضمون و لهجه ناصحانه و بى‏باکانه که این کتاب دارد در میان کتب معروف فارسى که در علم اخلاق نگاشته شده است‏[۱۵۲] این یکى بى‏نظیر و با هیچ یک قابل مقایسه نیست و از حیث موضوع باید که جزو کتب بسیار مهم فارسى در فلسفه اخلاق و سیاست مدنى به شمار آید.

این کتاب چنان‏که در مقدمه آن آمده براى نصیحت و راهبرى امراء و پادشاهان و ارادتمندان و به التماس کسانى از آنان نوشته شده است- کتاب بسیار جامع و جالب است و در بیان اهمیت آن به یاد آورى این نکته اکتفا مى‏نماید که تمام آن به زبانهاى لاتین و فرانسه‏[۱۵۳] و ترکى‏[۱۵۴] و اردو[۱۵۵] و قسمتى از آن هم به زبان پشتو ترجمه شده است‏[۱۵۶].

اگرچه این کتاب سه بار بچاپ رسیده ولى باز هم به چاپ منقحى از آن احتیاج هست. و شاید بهمین علت استاد حکمت در مقاله مذکور خود مى‏فرماید یکى از آثار لطیفه نثر فارسى‏[۱۵۷] در قرن هشتم کتابى است بنام «ذخیره الملوک» که هنوز در پرده اختفا مستور مى‏باشد و چون شاهدان خوبروى در گوشه کتابخانه‏ ها چهره زیباى خود را از دیده عاشقان معرفت پوشیده است‏[۱۵۸].

درین کتاب سید در بعضى موارد به «گلستان» اشارت کرده و ترکیبات کتاب شیخ شیراز را هم مورد تقلید قرار داده است. (اگرچه بحث‏هاى متصوفانه آن خواننده را به یاد «کشف المحجوب» و «احیاء علوم الدین» و «کیمیاى سعادت» هم مى‏اندازد). بیت ذیل سعدى درین کتاب دو بار آمده است (و استاد حکمت فقط به‏یک‏بار اشارت کرده‏اند):

ابروباد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانى بکف آرى و به غفلت نخورى‏

شیخ اجل در باب دوم گلستان حکایتى دارد درباره حکمت لقمان که او ادب را از جاهلان آموخته بود. میر سید على همدانى به نقل از حدیث حضرت رسول این حکایت را به حضرت عیسى منسوب کرده و تقریبا بهمان شیوه و اسلوب آن را ذکر نموده است: «در خبر است که از عیسى پرسیدند ادب از که آموختى؟ گفت از بى‏ادبان. گفتند چگونه گفت هرچه از جهال در نظرم ناپسندیده آمد از آن اجتناب کردم»[۱۵۹] چنانکه ملاحظه مى‏گردد این حکایت همانست که در «گلستان» مذکور است. همچنین سعدى در بوستان (باب چهارم) حکایت پادشاه صالحى را به رشته نظم در کشیده است. که مربوط به پادشاه شام مى‏شود و با این ابیات شروع مى‏ گردد:

ملک صالح از پادشاهان شام‏ برون آمدى صبحدم با غلام‏
بگشتى در اطراف بازار و کوى‏ برسم عرب نیمه بربسته روى‏[۱۶۰]

و آنچه را که سعدى در این حکایت به نظم بیان کرده میر سید على همدانى آن را به نثر نوشته است و تنها فرق اینست که در نوشته او آن پادشاه بجاى شام به عراق منسوب شده است. این حکایت در «ذخیره الملوک» با این عبارت آغاز مى ‏گردد:

«آورده‏اند که ملک صالح از صلحاء پادشاهان عراق بود شبها با یک غلام بیرون آمدى و در مساجد و مقابر و مزارها گشتى و احوال هرکسى تفحص کردى. شبى در سرماى زمستان مى‏گشت به مسجدى رسید …» مؤلف به بعضى از حکایات مثنوى مولوى هم نظرى داشته است.

محتویات مبسوط این کتاب دو برابر «گلستان سعدى» است و مطالب نو و ارزنده در آن زیاد است.

ابواب ده‏گانه این کتاب به ترتیب ذیل است و حاکى از اهمیت آن مى ‏باشد:

باب اول: در شرائط و احکام و لوازم کمال ایمان.

باب دوم: در اداى حقوق عباد اللّه تعالى.

باب سوم: در مکارم اخلاق و وجوب تمسک پادشاه و حاکم اسلام به سیرت خلفاى راشدین رضى اللّه تعالى عنهم.[۱۶۱]

باب چهارم:در حقوق والدین و زوج و زوجه و اولاد و عبید و اصحاب و اقارب و غیره.

باب پنجم: در احکام سلطنت و ولایت و امامت و حقوق رعایا و شرائط حکومت به عدل و غیره.

باب ششم: در شرح سلطنت معنوى و اسرار خلافت انسانى.

باب هفتم: در بیان امر بالمعروف و نهى عن المنکر و فضائل و شرائط این نوع امور.

باب هشتم: در بیان شکر نعمت و ذکر انعام و افضال حضرت صمدیت تعالى.

باب نهم: در بیان صبر بر مکاره و مصائب دنیوى.

باب دهم:در مذمت کبر و ذمائم اخلاق.

این کتاب در شبه قاره هند و پاکستان و مخصوصا در ناحیه کشمیر جزو کتب معروف درسى بوده و در دوره امپراتوران تیمورى هند تا عهد اورنگ زیب یکى از کتب پسندیده و مورد مطالعه دانشجویان و علماء بوده است‏[۱۶۲] و پادشاهان‏ کشمیر مخصوصا باین کتاب توجه خاصى داشته‏اند- علامه محمد اقبال براساس محتویات ارزنده این کتاب، میر سید على همدانى را «محرم اسرار شاهان» مى ‏نامد:

مرشد معنى‏نگاهان بوده‏اى‏ «محرم اسرار شاهان» بوده‏اى‏[۱۶۳]

مؤلف این کتاب در میان مطالب مختلف اشعارى هم آورده است که بقول استاد حکمت شاید همه اشعار از خود سید باشد و او این کار را شاید به تقلید گلستان سعدى کرده باشد. آنچه مسلم است سه بیت از غزل على همدانى را با مطلع زیر در این کتاب مى‏توان یافت:

زین خرابى گر تو مى‏خواهى که آبادى شوى‏ جهد کن تابنده فرمان آزادى شوى‏[۱۶۴]

دکتر ظهور الدین احمد استاد اسبق زبان و ادبیات فارسى دانشکده دولتى لاهور پیرامون محتویات این کتاب بحث مفصلى به زبان اردو کرده و کتاب را از روى مبانى شرع اسلامى به بحث نهاده‏[۱۶۵] که در مورد آن به گفتگو نمى‏پردازیم‏[۱۶۶].اکنون باید براى نمایاندن سبک کتاب چند قطعه کوچک از این کتاب نقل شود:

«سابق میدان ازلى و هادى راه هدایت هر ولى امیر المؤمنین على کرم اللّه وجهه چون وقت نماز درآمدى مضطرب گشتى و روى مبارکش متغیر شدى. گفتند: اى امیر المؤمنین چه رسید ترا؟ گفت: وقت ادا کردن امانتى درآمد که آسمان و زمین طاقت آن نداشت … زین العابدین على بن حسین علیهما السلام چون طهارت نماز کردى رخساره مبارکش زرد گشتى و حال بروى متغیرگشتى گفتند: اى ابن رسول خدا این چه حالت است؟ گفت: هیچ مى‏دانید که در حضور که ایستاده خواهم شد؟»

و اینک اقتباسى از باب دهم این کتاب در مذمت تکبر و اسباب کبر و عجب که بحث جالبى دارد و حافظ کربلائى هم در جلد اول «روضات الجنان و جنات الجنان» آن را تماما نقل کرده است. اسباب تکبر در نظر سید شش است:

نسبت شریفه و جمال و قوت و مال و جاه و علم. (این قسمت از احیاء علوم الدین جلد سوم اخذ شده است). در بطلان نسبت شریفه مى ‏فرماید:

«اول آنکه بداند که منشاء آن حماقت است زیرا که تعزز بکمال دیگرى جهل محض است و در امثال عرب گفته‏اند:

لئن فخرت بآباء ذوى شرف- لقد صدقت و لکن بئس ما ولدوا.

و آن‏کس که به نسب آباء و اجداد تکبر مى‏کند اگر در ذات خود خسیس است و در صفات ناقص، شرف آباء و کمال اجداد او را سود نکند و جبران خساست و نقصان او نخواهد کرد و افعال و اقوال مرضیه اهل کمال حرکات و سکنات نامرضى اهل نقصان را چه سود دارد؟ بلکه نسبت فرزند ناقص بآباء همچنان است که کرمى خوار که از بول و مردار آدمى با وقار متولد مى‏گردد و هیچ فرقى نیست میان کرمى که از بول آدمى متولد مى‏شود و کرمى که از بول خرى یا گاوى ظاهر مى‏گردد چه هر دو در خست و بى‏مقدارى مساوى‏اند و شرف رتبه راست بحسب صفات کمالیه نه صورت حسى کرم را …».

در سبب تألیف این کتاب مى‏فرماید «… اما بعد فیقول العبد الجانى الموصوف بالتقصیر و التوانى على بن شهاب الهمدانى عفى اللّه عنه بکرمه …

که مدتى بود از ملوک و حکام اهل اسلام و اما جد و اشراف نوع انسان که در استصلاح امور دین اهتمام مى‏نمودند … بسبب عقده محبت و رابطه مودت که باین ضعیف داشتند ازین فقیر هر وقت التماس تذکره مفید مى‏کردند … عوارض و حوادث و مصادف و صوادف مانع آن مى ‏گشت تا درین وقت به موجب التماس‏ عزیزى آن عزم متجدد گشت و به مقتضاى آن التماس این مختصر تحریر افتاد.»

۲- مرآه التائبین‏

نسخ خطى: شماره ۴۲۵۰ و ۴۲۷۴ (ملى ملک) ۳۸۷۱ (مجلس شوراى ملى) ۲۶۰ (مشهد[۱۶۷]) ۳۲۶ (دانشکده ادبیات تهران: مجموعه امام جمعه کرمانى) موزه بریتانیا (ر ک ریو ج ۲، ص ۸۳۶ بنام حقایق توبه) ۲۳۱۷- ۲۳۱۹ (سه نسخه در فرهنگستان تاشکند ج ۳).

نسخ عکسى: مجموعه ۶۷۱ و ۱۶۶۶ (کتابخانه مرکزى دانشگاه).

سید این رساله مفصل را طبق خواهش و التماس سلطان بهرام شاه حاکم بلخ و بدخشان نگاشته است. این همان حاکم است که رساله واردات و «بهرام‏شاهیه» هم براى وى نوشته شده است. اگرچه سید در سبب تألیف این رساله فقط این‏قدر نوشته است که: «مدتى خاطر این ضعیف در ابراز بعضى از معانى و حقائق توبه متامل مى‏بود تا بالتماس عزیزى که بحسن اخلاق معروف و بمکارم اخلاق موصوف است این مقصود بحصول پیوست» ولى از خلاصه المناقب‏[۱۶۸] معلوم مى‏گردد که ابن عزیز همان حاکم بدخشان و بلخ بوده است. در عبارت افتتاحى رساله مى‏آورد: «حمد و ثناى نامتناهى حضرت حکیمى را که حقائق آثار تریاق توبه را سبب شفاى بیماران سموم معاصى گردانید».

این رساله داراى چهار باب است بترتیب زیر:

باب اول: حقیقت توبه. باب دوم: آنچه توبه ازو واجبست.

باب سوم: شرائط توبه. باب چهارم: باعث تادیب بر توبه.

خلاصه مطالب این رساله این است که ارتکاب گناه‏ها از سرشت بشرى بعید نیست و بسیار کم از خوشبختان ازلى هستند که از معاصى و گناه‏ها مصون مى‏مانند. ولى باید که آدم روزى در اصلاح احوال خود بکوشد و برکرده ‏هاى خود اشک ندامت ریزد و از اعماق قلب رجوع الى اللّه نماید و از رحمت خداوندى چشم عفو داشته باشد و آنچه که ازو توبه کرده است، دوباره نسبت به‏آن علاقه کوچکى هم نداشته باشد.

سید مى ‏فرماید که اگرچه هرکس مى‏تواند ادعاى عمل توبه کرده باشد ولى حقیقتا اهل توبه سه گروهند: اول کسانى که صاحبان توبه النصوح‏[۱۶۹] اند و استقامت احوال دارند دوم کسانى که از کبائر مجتنب هستند ولى نمى‏توانند از صغائر هم برحذر باشند. از این گروه امید باید داشت که وارد گروه اول گردند.

سوم اشخاصى که مرتکب معاصى مى ‏شوند ولى سپس بر کرده خود پشیمان مى‏گردند.ایشان داراى نفوس «لوامه»[۱۷۰] هستند و ممکن است که روزى از واقعه ‏اى یا حادثه‏اى عبرت گرفته و براه راست برگردند. اما گروه چهارم را نباید اهل توبه نامید زیرا در آن گروه کسانى هستند که تعادل فکر و عمل ندارند و فقط لفظ «توبه و توبه» بر زبان مى‏آرند ولى در ترک معاصى و اصلاح احوال نمى‏توانند تصمیمى بگیرند. این طبقه گمراهان‏اند که بدون توشه اعمال خوب، فکر مى‏کنند که در عالم دیگرى مورد آمرزش و عفو خداوندى قرار خواهند گرفت و حال آنکه بر اعمال بد خود تأسف و ندامت هم ندارند. به رحمت خداوندى توجه دارند ولى از غضب و انتقام‏گیرى او غافلند.سید درین رساله درباره تعداد کبائر معاصى بحث فقهى کوچکى هم دارد.

خلاصه‏اش این است که: عبد اللّه بن عباس‏[۱۷۱] کبائر را هفتاد و دو و عبد اللّه بن عمر فقط چهار یا هفت ولى شیخ ابو طالب مکى‏[۱۷۲] انها را هفده شمرده است و سید هم بکلام شیخ تمایلى ظاهر کرده و این هفده کبیره را بصورت زیر ذکرکرده است:

چهار گناه کبیره باطنى است: شرک، نیت گناه، نومیدى از رحمت خداوندى و ایمن بودن از مکر اللّه. چهار دیگر زبانى است: شهادت زور، قذف مؤمن و مؤمنه و سوگند دروغى. سه دیگر بطنى یا شکمى است: شرب خمر، اکل مال یتیم و ربا خوارى. دو دیگر شهوانى است زنا و لواط. دو دیگرى دستى است: قتل ناحق و سرقت. یکى از آن به سایر اعضا مربوط است و آن فرار از میدان جهاد فى سبیل اللّه است در صورتى که کفار از دو برابر مؤمنان زیادتر نباشند[۱۷۳] و یک کبیره مربوط به جمله اعضاء است و آن عدم رعایت حقوق والدین است.

مى‏فرماید: حضرت رسول (ص) فرموده است که هرکه نماز پنجگانه هر روز و نماز جمعه در هفته بگزارد، صغایر گناهان او را خداوند از بین مى‏برد ولى اگر کسى را شرور نفس و شیطان بر آن دارد که مرتکب یک یا چند کبیره شود باید بلافاصله و بدون فوت وقت توبه الى اللّه کند و بر آن توبه استوار بماند.

سید در بیان مدعاى خود به آیات و اخبار هم استشهاد کرده است و ما آیات و اخبار مرآه التائبین را در ذیل نقل مى‏کنیم. آیات عبارتست از:

(۱- «إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ.»[۱۷۴] ۲- «اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ.»[۱۷۵] ۳- «وَ الَّذِینَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَهً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ.»[۱۷۶] ۴- «إِنْ تَجْتَنِبُوا کَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُکَفِّرْ عَنْکُمْ سَیِّئاتِکُمْ …»[۱۷۷]. ۵- «وَ تُوبُوا إِلَى اللَّهِ جَمِیعاً أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ …»[۱۷۸]

۶- «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَهً نَصُوحاً»[۱۷۹] احادیث و اخبار نبوى (ص)[۱۸۰]

سید على همدانى/محمد ریاض، احوال و آثار میر سید على همدانى(شش رساله)، ۱جلد، مرکز تحقیقات فارسى ایران و پاکستان – پاکستان، چاپ: دوم، ۱۳۷۰٫



 

 

 

[۱] ( ۱)- خ برگ ۲۱۸٫

[۲] ( ۲)- مستورات( ع) برگ ۳۵٫

[۳] ( ۱)- رساله مکتوبات شماره ۸٫

[۴] ( ۲)- خ- م( لا) برگ ۸۳٫

[۵] ( ۱)- مستورات( ع) برگ ۳۷ تا ۴۲ نیز ۵۱- ۵۲٫

[۶] ( ۲)- سایر نویسندگان معتقدند که ۷۰۰ سید در سال ۷۷۴ ه وارد کشمیر گردیده ولى صاحب تاریخ حسن( جلد ۲، ص ۱۷۵) مى‏نویسد که ۷۰۰ سید در سال ۷۸۱ ه آمده‏اند.

[۷] ( ۱)- کشیر ۱، ص ۸۴ تا ۹۲٫

[۸] ( ۲)- امیر عساکر سلطان شهاب الدین بود.

[۹] ( ۳)- تاریخ حسن، ج ۲، ص ۱۷۱- ۱۷۲٫

[۱۰] ( ۴)- اسمش بى‏بى حورا و این زن باسواد در امور سیاسى و نظامى دخیل بوده است.

کشیر ۳، ۳۸۷٫

[۱۱] ( ۱)- کشیر ۱، ص ۹۴، ج ۲، ص ۵۶۳٫

[۱۲] ( ۲)- ایضا تاریخ حسن ۲، ص ۱۷۶٫

[۱۳] ( ۳)- تاریخ کشمیر( خطى) تالیف نار این کول، برگ ۱۰۰٫

[۱۴] ( ۱)- خ- م( با) برگ، ۷۶- ۷۷٫

[۱۵] ( ۲)- کشیر ۱، ص ۱۶٫

[۱۶] ( ۳)- شعراى فارسى زبان کشمیر از دکتر تیکو.

[۱۷] ( ۴)- کلیات اقبال، ص ۳۵۸٫

[۱۸] ( ۱)- هلال سى ماهى شماره ۱۳ سال سوم، ص ۳۴- ۳۶٫ نیز ر- ک ایران صغیر از دکتر عرفانى، ص ۱۰٫ پارسى‏سرایان کشمیر دکتر تیکو، ص الف، ب. تذکره شعراى کشمیر تألیف اصلح میرزا مع ۳ مجلد بعنوان تکمله.

[۱۹] ( ۲)- شعر فارسى در هند قرن دهم، ص ۱۰۶٫ سال و شماره ندارد.

[۲۰] ( ۳)- باید در نظر گرفت که مقصود از خطه کشمیر در قرن هشتم، ناحیه‏اى دو سه برابر کشمیر و جامون کنونى است.

[۲۱] ( ۴)- واقعات کشمیر، ص ۳۷- ۴۳٫

[۲۲] ( ۵)- کشمیر ۲، ص ۳۴۵٫

[۲۳] ( ۱)- واقعات کشمیر، ص ۴۳٫

[۲۴] ( ۲)- تاریخ حسن ۲، ص ۱۷۷- ۱۷۸٫

[۲۵] ( ۳)- کشمیر ۲، ص ۳۸۸٫

[۲۶] ( ۴)- تاریخ حسن ۲، ص ۱۷۸٫

[۲۷] ( ۵)- میراث ایران، ص ۱۸۱٫ کشمیر ۱، ص ۱۹۰٫

[۲۸] ( ۶)- نقش پارسى بر احجار هند، ص ۶۸٫

[۲۹] ( ۱)- تاریخ نظم و نثر فارسى در ایران و … جلد اول.

[۳۰] ( ۲)- تاریخ نظم و نثر فارسى در ایران و در زبان فارسى جلد اول، ص ۱۹۵٫

[۳۱] ( ۳)- از روى ابجد ۸۸۵٫ قسمتى از آیه ۱۰۲ سوره توبه.

[۳۲] ( ۱)- آب کوثر، ص ۳۷۸٫ یغما ۲ ص ۳۴۲٫

[۳۳] ( ۲)- تاریخ حسن، ج ۲، ص ۲۱۱، ۵۸۸، ۷۵۷، ۸۵۹٫

[۳۴] ( ۱)- تذکره شعراى کشمیر( تکمله: جلد دوم)، ص ۸۴۸٫

[۳۵] ( ۲)- آیه ۱۳، سوره طه.

[۳۶] ( ۳)- منقول از نقش پارسى بر احجار هند تالیف استاد على اصغر حکمت، ص ۶۸- ۶۹٫

[۳۷] ( ۴)- منسوب به مولانا محمد سرایى، خلاصه المناقب برگ ۹۴ آن.

[۳۸] ( ۱)- کشمیر( ۱) ص ۸۹٫

[۳۹] ( ۲)- واقعات کشمیر ص ۴۲٫

[۴۰] ( ۱)- مجله معارف اسلامى( سازمان اوقاف) تهران شماره ۵ سال ۱۳۴۷ ش.

[۴۱] ( ۲)- مکتوبات امیریه: شماره ۸٫

[۴۲] ( ۳)- خ- م( با) برگ ۹۵٫

[۴۳] ( ۱)- مستورات ع برگ ۵۱٫

[۴۴] ( ۲)- ماهودانه( فرهنگ نفیسى ج ۲ ص ۱۹۹) برگ شیردار که مسهل قوى است( فرهنگ عمید ص ۱۰۲۵) مسهل سخت و گاهى کشنده است( لغت‏نامه دهخدا شماره ۱۴۸ ص ۲۰۰)

[۴۵] ( ۳)- خ- م( با) برگ ۹۶ ب.

[۴۶] ( ۴)- خ- م( با) برگ ۹۶ ب.

[۴۷] ( ۱)- تحایف الابرار ص ۱۴٫

[۴۸] ( ۲)- خ- م( با) برگ ۹۹ الف.

[۴۹] ( ۳)- در سائر مآخذ.

[۵۰] ( ۴)- یعنى کشمیر و همین کلمه در« سرى‏نگر» است ر- ک: گلزار کشمیر ص ۷۰ معنى سرى( شرى)« بخت» و« نصیب» است.

[۵۱] ( ۱)- بعضى از نویسندگان نام پادشاه پاخلى را محمد شاه نوشته‏اند ولى آن پادشاه بدخشان و بخارا بوده است نه پادشاه پاخلى.

[۵۲] ( ۲)- خ- م( با) ۹۹ ب.

[۵۳] ( ۳)- آیه ۱۵۲ سوره البقره.

[۵۴] ( ۴)- ایضا

[۵۵] ( ۵)- مستورات( ع) برگ ۷۹٫

[۵۶] ( ۱)- خطى شماره ۱۲۲ ب.( دانشکده ادبیات) برگ ۲۲- ۳۰٫

[۵۷] ( ۲)- این قطعه در داخل مسجد شاه همدان حکاکى شده است: نقش پارسى بر احجار هند ص ۶۸٫

[۵۸] ( ۳)- فهرست کتابخانه بادلیان( ج ۱) ص ۷۸۳٫

[۵۹] ( ۴)- خطى. کتابخانه ادبیات برگ ۳۸۲٫

[۶۰] ( ۵)- بزرگان و سخن‏سرایان ج ۱ ص ۸۸ نیز ر- ک تذکره صحف ابراهیم برگ ۱۸۹ ج ۲ شماره ۲۹۷۴ عکسى.

[۶۱] ( ۶)- شماره مسلسل ۱۰۶ ص ۲۶۲٫

[۶۲] ( ۱)- تاریخ نظم و نثر فارسى در ایران و در زبان فارسى ج ۲ ص ۷۵۳٫

[۶۳] ( ۲)- ایضا ج ۱ ص ۴٫

[۶۴] ( ۳)- منسوب به مولانا محمد سرایى و حکاکى شده در مسجد شاه همدان- کشمیر.

[۶۵] ( ۴)- نگارستان کشمیر ص ۲۴۷ خزینه الأصفیاء ج ۲ ص ۲۹۸٫

[۶۶] ( ۵)- منقول از یادداشتهاى آقاى میرزا جعفر سلطان القرائى.

[۶۷] ( ۶)- مخبر الواصلین شماره ۳۶۹۸ برگ. ۷ و شماره ۳۳۵۰ برگ ۷۷( خدابخش کتابخانه پتنه، هند).

[۶۸] ( ۷)- مجله معارف اسلامى ص ۷۶ شماره ۵ ۱۳۴۷ ش.

[۶۹] ( ۸)- تذکره صوفیاى بنگال ص ۳۱۰ مجله آموزش و پرورش مذکور ص ۳۱٫

[۷۰] ( ۹)- واقعات کشمیر ص ۳۷، جواهر الاسرار( خطى) شماره ج- ۱۱ کتابخانه دانشکده ادبیات تهران

[۷۱] ( ۱)- نفحات الانس ص ۴۷۷ ح- م( با) برگ ۹۹ ب.

[۷۲] ( ۲)- آئینه اکبرى ج ۲، ص ۳۹۲٫

[۷۳] ( ۳)- ریاض العارفین، ص ۱۷۸٫

[۷۴] ( ۴)- تذکره صحف ابراهیم( ۲۹۷۴) برگ ۱۸۹٫

[۷۵] ( ۵)- کشمیر( ۱) ص ۸۸، یغما( ۲) ص ۳۳۸٫

[۷۶] ( ۶)- واقعات ص ۴۳٫

[۷۷] ( ۷)- مجله دانشکده ادبیات دیماه ۳۵، ص ۶۴٫

[۷۸] ( ۸)- بابر آن موقع حاکم کابل و نواحى آن بود.

[۷۹] ( ۹)- شهرى است در ماوراءالنّهر ر- ک لغت‏نامه دهخدا شماره ۶۳، ص ۲۳۶٫

[۸۰] ( ۱۰)- نقل از یغما( ۲) ص ۳۳۸، در بابرنامه( ترجمه عبد الرحیم خانخانان) ص ۸۴ عبارت کمى مغلوط و متفاوت است و عبارت منقول را بظاهر استاد على اصغر حکمت از ترجمه انگلیسى به فارسى برگردانده است.

[۸۱] ( ۱۱)- شهر مرزى افغانستان کنونى.

[۸۲] ( ۱۲)- غیر از پاخلى که بخشى از فرماندارى مانسهره است ر- ک تواریخ هزاره تألیف محمد اعظم بیگ، ص ۴٫

[۸۳] ( ۱۳)- مستورات ع برگ ۷۵- ۶٫

[۸۴] ( ۱)- روضات الجنان و جنات الجنان، ج ۱، ص ۱۵۴- ۱۵۵٫

[۸۵] ( ۲)- واقعات کشمیر، ص ۳۷ خزینه الاصفیاء. ص ۲۹۵- ۲۹۶ کشیر( ۱) ص ۸۸٫

[۸۶] ( ۱)- خ- م( لا) برگ ۹۴ و( با) برگ ۱۰۲٫

[۸۷] ( ۲)- تحایف الابرار، ص ۲۳٫

[۸۸] ( ۳)- خ- م( لا) برگ ۸۸٫

[۸۹] ( ۳)- خ- م( لا) برگ ۸۸٫

[۹۰] ( ۴)- خ- م( با) برگ ۱۰۱( لا) برگ ۹۴٫

[۹۱] ( ۵)- مستورات ع برگ ۸۰٫

[۹۲] ( ۱)- خ- م( لا) برگ ۸۷- ۱۰۰-.

[۹۳] ( ۲)- مؤلف مى‏فرماید که بعضى از صنف پرندگان هستند که تا ۴۰ روز چیزى نمى‏خورند و در هوا مى‏پرند و از آن پس نفس ایشان بوى خوش مى‏دهد پس نفس صائم الدهر على همدانى چرا بوى خوش ندهد. خ- م برگ ۱۰۰- ۱۰۱٫

[۹۴] ( ۳)- خ- م( لا) برگ ۸۸٫

[۹۵] ( ۴)- ر- ک ص ۳۷ تا ۴۱٫

[۹۶] ( ۵)- مستورات ع برگ ۸۰٫

[۹۷] ( ۶)- خ- م( با) برگ ۱۰۱٫

[۹۸] ( ۷)- ایضا( با) برگ ۶٫

[۹۹] ( ۱)- تاریخ نظم و نثر فارسى در ایران و در زبان فارسى، ج ۲، ص ۷۵۳٫

[۱۰۰] ( ۲)- کشیر( ۱) ص ۱۱۶ ضمیمه ج ۲٫

[۱۰۱] ( ۱)- عکس مزار على همدانى( از دو سمت) را در کشمیر( ۱) ص ۱۱۶ مى‏توان مشاهده کرد.

[۱۰۲] ( ۱)- اشتباه است. میر سید محمد مسلما در ۷۹۶ ه وارد کشمیر گردیده است.

[۱۰۳] ( ۱)- تحایف الابرار، ص ۲۳٫

[۱۰۴] ( ۲)- خ- م( لا) برگ ۷۰٫

[۱۰۵] ( ۱)- کشمیر( ۱)، ص ۹۳٫

[۱۰۶] ( ۲)- این رسم بین هندوها رواج داشته است که زن پس از مرگ همسرش خود را به آتش مى‏سوزاند و مى‏مرد.

[۱۰۷] ( ۳)- کشمیر( ۱)، ص ۹۳٫

[۱۰۸] ( ۴)- تاریخ نظم و نثر فارسى در ایران و در زبان فارسى، ج ۱، ص ۱۹۵ ج ۲ ص ۷۷۳٫

[۱۰۹] ( ۵)- واقعات کشمیر، ص ۴۳- ۴۴٫

[۱۱۰] ( ۱)- در تاریخ کشمیر نار ابن کول اسامى یاران ذى نفوذ محمد همدانى نوشته شده است مثلا میر سید محمد اصفهانى و قاضى حسین شیرازى و خواجه صدر الدین خراسانى( برگ ۱۰۱).

[۱۱۱] ( ۲)- تاریخ حسن، ج ۲، ص ۱۷۸- ۱۸۰٫

[۱۱۲] ( ۳)- ملا فیروز سپاگنابى کشمیرى( م ۹۷۴ ه) بر شرح شمسیه میر محمد در منطق حواشى و تعلیقات و توضیحات نوشته است. تذکره علماى هند ترجمه اردو، ص ۳۸۷٫

[۱۱۳] ( ۴)- واقعات کشمیر، ص ۴۳٫

[۱۱۴] ( ۱)- ماهنامه یغما( ۲) ص ۲۴۲٫

[۱۱۵] ( ۲)- هم اور همارى اسلاف لاهور، ۱۹۶۹ م.

[۱۱۶] ( ۳)- تذکره صوفیه سرحد( اردو) ص ۳۸۹- ۳۹۰٫

[۱۱۷] ( ۴)- نقل در حاشیه« روضات الجنان و جنات الجنان» ج ۱ ص ۱۵۸٫

[۱۱۸] ( ۱)- مستورات ع برگ ۷۴٫

[۱۱۹] ( ۲)- مستورات ع برگ ۷۴٫

[۱۲۰] ( ۱)- خ- م( لا) برگ ۵۷٫

[۱۲۱] ( ۲)- خ- م( لا) برگ ۷۶- ۷۷٫

[۱۲۲] ( ۳)- خ- م( لا) برگ ۸۸٫

[۱۲۳] ( ۴)- ایضا برگ ۱۰۵٫

[۱۲۴] ( ۱)- اطلاعات ماهانه‏اش ۹ سال ۱۳۲۹ ص ۴۲- ۴۳٫

[۱۲۵] ( ۲)- سلسله‏نامه( عکس) ۶/ ۱۶۶۶ کتابخانه مرکزى دانشگاه.

[۱۲۶] ( ۳)- مستورات ع برگ ۳۶٫

[۱۲۷] ( ۱)- ع برگ ۲۲٫

[۱۲۸] ( ۲)- مستورات ع برگ ۶۱- ۷۸٫

[۱۲۹] ( ۳)- خزینه الأصفیاء( ج ۲) ص ۲۹۵ واقعات کشمیر ص ۳۸- ۳۹٫ کشیر( ۱) ص ۸۴٫

[۱۳۰] ( ۱)- وفات نور الحق را در سال/ ۸۰ و ۸۱۳ و حتى ۸۵۱ ه هم نوشته‏اند.

[۱۳۱] ( ۲)- تذکره صوفیاى بنگال ص ۲۸۲- ۳۱۰- ۴۰۶٫

[۱۳۲] ( ۱)- خزینه الأصفیاء ج ۲ ص ۲۹۷٫

[۱۳۳] ( ۲)- واقعات کشمیر ص ۳۸٫

[۱۳۴] ( ۱)- مستورات ع برگ ۳۷- ۴۰ و ۳۳٫

[۱۳۵] ( ۲)- ایضا برگ ۳۸ و ۶۶ و ۶۷ و ۸۷ و ۹۲٫

[۱۳۶] ( ۱)- واقعات کشمیر، ص ۳۹٫

[۱۳۷] ( ۱)- تحایف الابرار، ص ۲۰- ۲۱٫

[۱۳۸] ( ۱)- آغاز این دو رساله ملاحظه گردد: حمد و ثنا پادشاهى را که خلق را از کتم عدم به بیداى وجود آورد و به حکمت بالغه اشراف خلایق را در پیش تختگاه آدم در سجود آورد و درود بى‏منتها بر رسول او محمد مصطفى باد که به سبب محبت او کونین آفرید و بادب و خلق او را از همه موجودات برگزید و بر اهل بیت و یاران و متابعان او باد.

اما بعد …( آداب سفره) الحمد للّه رب العالمین و العاقبه للمتقین و الصلاه على نبیه محمد و آله الطاهرین اما بعد. بدانکه صوفى را چهل مقام است بباید دانست تا قدم وى در کوى تصوف درست آید و اگر ازین چهل مقام یکى فروگذارد به صفاى صوفى راه نیابد.

مقام اول نیتى است صوفیان را باید که …( چهل مقام صوفیه).

[۱۳۹] ( ۱)- آغاز این دو رساله هم ملاحظه گردد: حمد و سپاس پروردگارى را که حدائق اشجار اشباح انسى بکمال رسانید و به مقتضاى بود شکوفه وجود انسانى را از شجره موجودات بشکفانید و ازهار ریاض طاعت را از عواصف ریاح‏\i« إِنْ یَشَأْ یُذْهِبْکُمْ»\E در حصار عصمت بحسن رعایت و هو معکم ایمن گردانید …( ذکریه)« تا نقاشان کارگاه قضا از خمخانه تقدیر نقوش اقبال و ادبار بر لوح استعداد قاصدان راه سعادت و شقاوت مى‏نگارند و حاجبان مشیت موکلان رشد و غى برحال سعداء و اشقیاء مى‏گمارند میامن نفحات الطاف ربانى نثار روزگار سالکان مسالک طریقت و هادى حال تایهان بیداى طبیعت باد قال اللّه تعالى:\i أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ\E … الخ»( عقبات).

[۱۴۰] ( ۲)- این ۴ رساله که مورد استشهاد قرار گرفته به ضمیمه تذکره شیخ کججى( چاپ تهران ۱۳۲۶ ش) بچاپ رسیده و لو کمیاب مى‏باشد.

[۱۴۱] ( ۳)- مثلا نک: سبک‏شناسى( از مرحوم بهار ج ۳ ص ۱۸۰ به بعد) و تاریخ نظم و نثر فارسى در ایران و در زبان فارسى از مرحوم سعید نفیسى ج ۱ ص ۱۸۲ و مختصرى در تاریخ تحول نظم و نثر فارسى از دکتر صفا ص ۴۳- ۵۶٫

[۱۴۲] ( ۴)- مجله« یغما» شماره ۶ سال چهارم ۱۳۳۰ ش ص ۲۴۱- ۲۴۹٫

[۱۴۳] ( ۱)- آیه ۱۳۲ سوره النساء.

[۱۴۴] ( ۲)- آیه ۴ سوره الحدید.

[۱۴۵] ( ۱)- رساله ذکریه( فارسى)

[۱۴۶] ( ۲)- آیه ۵۶ سوره الواقعه.

[۱۴۷] ( ۳)- آیه ۲۹ سوره الفاطر.

[۱۴۸] ( ۴)- رساله« مرات التائبین» عکسى برگ ۳۰۹( شماره ۶۷۱ کتابخانه مرکزى دانشگاه).

[۱۴۹] ( ۵)- ذکریه( فارسى).

[۱۵۰] ( ۶)- رساله« چهل مقام صوفیه» تذکره شیخ کججى، ص ۶۷٫

[۱۵۱] ( ۱)- راجع به این نسخه نفیس و ظریف که تاریخ آن سال ۹۷۶ ه ق است، استاد حکمت نوشته است:« … کاتب شیعه مشرب آن جعفر بن على الحسینى به سلیقه و مذاق خود در آن تصرفاتى کرده است و متاسفانه حذف و اسقاطى چند روا داشته است» مجله یغما شماره ۶ سال ۱۳۳۰ ص ۲۴۵ که انواع تصرفات ناروا در این نسخه مى‏توان دید.

[۱۵۲] ( ۱)- اخلاق ناصرى و اخلاق جلالى تالیف علامه جلال الدین محمد دوانى، م ۹۰۸ ه و اخلاق محسنى یا اخلاق محسنین از واعظ کاشفى م ۹۱۰ ه

[۱۵۳] ( ۲)- ر- ک کشیر، ج ۱ ص ۹۰٫

[۱۵۴] ( ۳)- بوسیله آقاى مصطفى بن شربان سرورى( دفتر ایاصوفیا: مرتبه ابو المسعود ص ۱۷۲).

[۱۵۵] ( ۴)- بنام« نهج السلوک» بوسیله مرحوم مولوى غلام قادر چاپ لاهور ۱۳۳۱ ه ق.

[۱۵۶] ( ۵)- مخزن اسلام تالیف آخوند درویزه در قرن دهم هجرى نسخه خطى شماره ۲۶۳۲( دفتر هند- لندن).

[۱۵۷] ( ۶)- یغما( ۱) ص ۲۴۵- ۲۴۷٫

[۱۵۸] ( ۱)- جاى خوشوقتى است که یکى از دانشجویان کوشاى دانشگاه تهران، سید محمود انوارى بعنوان رساله دکترى خود به تصحیح این کتاب پرداخته و براساس آن در خردادماه ۱۳۵۰ ش دکتر شناخته شده است.

[۱۵۹] ( ۲)- یغما( ۱) ص ۲۴۷٫

[۱۶۰] ( ۳)- بوستان سعدى. باب چهارم.

[۱۶۱] ( ۱)- از فحواى بسیارى از آثار على همدانى پیداست که با وجود ابراز احترام و مودت زیاد به خاندان رسالت( ص) برخورد خصمانه‏اى با پیروان هیچ یک از مذاهب اسلامى نداشته و به همین علت برخى او را حنفى و بعضى شافعى و بعضى حنبلى و بعضى شیعى شمرده‏اند و همین امر گواهى مى‏دهد که وى از گروه‏بندى فقهى مذاهب بالاتر و مردى وسیع النظر و کاملا بى‏تعصب بوده است.

[۱۶۲] ( ۲)- کشیر ج ۱، ص ۹۱٫

[۱۶۳] ( ۱)- کلیات اقبال( چاپ تهران)، ص ۳۶۱٫

[۱۶۴] ( ۲)- در ذخیره الملوک، اشعارى از دیوان سنائى، نظامى( مخزن الاسرار)، رومى( دیوان کبیر) و سعدى دیده مى‏شود.

[۱۶۵] ( ۳)- پاکستان مین فارسى ادب( بخش کشمیر).

[۱۶۶] ( ۴)- غیر از ابواب سه‏گانه سوم، پنجم و ششم، در ابواب هفت‏گانه دیگر، على همدانى سخت تحت تاثیر احیاء علوم الدین و کیمیاى سعادت امام محمد غزالى است.

[۱۶۷] ( ۱)- مؤلف فهرست رضوى( در جلد ۶) مى‏نویسد: مى‏نماید که( نویسنده این رساله) از عرفاى سده هشتم ه ق ببعد و پیرو طریقه سنت و جماعت است. پنداشته شده که از عارف معروف امیر سید على همدانى است، ص ۴۶۶٫

[۱۶۸] ( ۲)- خ- م( با) برگ ۶۶٫

[۱۶۹] ( ۱)- اشاره به ترتیب به آیه ۸ التحریم و ۲ القیامه.

[۱۷۰] ( ۲)- یکى از صحابه رسول و از راویان بزرگ احادیث که به شاگردى حضرت على هم معروف است. م ۶۸ ه مجمل فصیحى ج ۱، ص ۱۶۴٫

[۱۷۱] ( ۳)- فرزند خلیفه دوم حضرت عمر بن خطاب و یکى از راویان بزرگ که فقط در« صحیحین» ۲۶۳۰ حدیث از او روایت شده است م ۷۳ ه.

[۱۷۲] ( ۴)- صاحب« قوت القلوب» م ۳۸۶ ه که« سعى تمام دارد تا مطابقت و موافقت طریقه صوفیه را با سنت و شریعت اثبات و احراز نماید»- ارزش میراث صوفیه، ص ۱۶۲٫

[۱۷۳] ( ۱)- مستفاد از آیات ۶۵- ۶۶ سوره الانفال.

[۱۷۴] ( ۲)- آیه ۲۲۲ البقره.

[۱۷۵] ( ۳)- آیه ۲۵۷ ایضا.

[۱۷۶] ( ۴)- آیه ۱۳۵ آل عمران.

[۱۷۷] ( ۵)- آیه ۳۱ النساء.

[۱۷۸] ( ۶)- آیه ۳۱ النور.

[۱۷۹] ( ۷)- آیه ۸ التحریم.

[۱۸۰] سید على همدانى/محمد ریاض، احوال و آثار میر سید على همدانى(شش رساله)، ۱جلد، مرکز تحقیقات فارسى ایران و پاکستان – پاکستان، چاپ: دوم، ۱۳۷۰٫

زندگینامه میر سید على همدانى(قسمت اول)

فصل اول احوال او در آغاز زندگى‏

اسم و القاب‏

تذکره‏نویسان باتفاق کامل نام او را «على» نوشته ‏اند و همین نام در آثار او هم ذکر شده و در اشعارش هم گاهى این نام را تخلص کرده است. البته در اکثر اشعار تخلص او «علایى» مى ‏باشد.

القاب معروف او «امیر کبیر» و «على ثانى» و «شاه همدان» است و معمولا به میر (امیر) سید على همدانى شهرت دارد.

توجیه القاب‏

* چون پدرش سید شهاب الدین حاکم و امیر همدان بود، شاید باین مناسبت على همدانى را هم امیر مى‏گفتند که مخفف آن «میر» است و بنا بر مقام شامخ و ممتاز او بعدا «امیر کبیر» نامیده شده است. ولى معمولا سادات هم احتراما «سیر» و «امیر» و «میرزا» (میرزاده) گفته مى‏شوند[۱] و باین مناسبت هم ممکن است که على همدانى به امیر کبیر ملقب شده باشد.

* لقب دوم او «على ثانى» است و توجیه این لقب در رساله «مستورات» آمده است. على همدانى در دوران مسافرتهاى خود با شیخ سعید (یا ابو سعید) حبشى‏[۲] ملاقات کرده بود و آن شیخ یکى از ۲۴ مشایخى است که وى از ایشان خرقه تبرک دریافته است. شیخ ابو سعید وقتى در رؤیاى صادقه حضرت رسول (ص) را زیارت کرده و احترام گزارده است. در آن رؤیا حضرت رسول اکرم (ص) به شیخ بشارت دادند که ملاقاتش بزودى با على همدانى اتفاق مى ‏افتد.

در معرفى على همدانى بقول شیخ مذکور، حضرت رسول (ص) فرموده‏ اند:

«یکى از اولاد من بود، که اگر من نبود مى على ابن ابى طالب بجاى من بودى و اگر على ابن ابى طالب نبودى او بودى. گفتم یا رسول اللّه (ص) پس کى خواهد بود؟ فرمود که بعد از هجرت من هفتصد و سیزده سال در زمین عراق در شهر همدان آن ستاره طلوع خواهد نمود. گفتم یا رسول اللّه یا قره عینى یا نبى‏اللّه نام او چه خواهد بود؟ فرمودند که على همدانى. بعد از آن حضرت مفخر موجودات دعا کردند و اللّه تبارک تعالى اجابت کرد»[۳].

خلاصه لقب «على ثانى»[۴] بنا بر مقام شامخ معنوى اوست‏[۵]. و از آن روز که مریدان از زبان او کیفیت رؤیاى مذکور شیخ حبشى را شنیدند او را بلقب «على ثانى» ملقب کرده‏اند. درین مورد بعضى از اشعار شیخ یعقوب صرفى کشمیرى (۹۲۸- ۱۰۰۳ ه) نقل مى‏گردد. او در مثنوى «مسلک الاخیار» در منقبت على همدانى گفته است:

همچو على دانش ربا نیش‏ ز آن لقب آمد «على ثانیش»
چون به على نسبتش آمد تمام‏ هم به حسب هم به نسب هم بنام‏
از ره تعظیم نباشد عجب‏ گر «على ثانیش» آمد لقب‏
ظاهر ازو سر على ولى‏ بل هو سر لابیه العلى‏
هست برین نکته دلیل قبول‏ «الولد سر» بقول رسول (ص)[۶]

* لقب «شاه همدان» او ابتدا در کشمیر و سپس در سایر نقاط شبه قاره هند و پاکستان شهرت پیدا کرده است. اکنون هم او در آن سامان به این لقب معروف‏تر است تا بنام یا القاب دیگرش. در سایر کشورهاى اسلامى و مخصوصا در شبه قاره پاکستان و هند سیدها را بنا بر احترام خاص «شاه» مى‏گویند و صوفیه غیر سیدرا هم گاهى احتراما شاه مى‏نامند[۷] ولى در مورد على همدانى توجیه اول قرین صواب است. پس چون سید بوده «شاه» ملقب شده و بنا بر انتساب به مولدش «شاه همدان» نامیده شده است.

در لغت‏نامه مرحوم دهخدا، على همدانى را «مسعودى»[۸] نوشته‏اند ولى این لقب در کتب دیگر ذکر نشده و شاید بصورت صفت «سعادتمند» بکار رفته باشد.

مانند نامهاى صوفیان بزرگ دیگر، نساخ کتب و مریدان سید و نیز نویسندگان بعدى او را بالقاب گوناگون یاد کرده‏اند. مثلا «قطب زمان و شیخ سالکان جهان‏[۹]، قطب الاقطاب، محیى علوم الانبیاء و المرسلین، افضل المحققین و اکمل المدققین‏[۱۰]، الشیخ الکامل، المکمل المحقق الصمدانى، العارف المعروف‏[۱۱]، و سلطان السادات و العرفا».

نور الدین جعفر رستاق بازارى بدخشى در خلاصه المناقب على همدانى را باین الفاظ و القاب ذکر مى‏کند:[۱۲] … در بیان بعضى از فضائل آن عروه وثقى، شاه‏باز با پرواز آشیان عمى، شاهسوار میطان غره حمى، شمس سماى قدوسى، نور فضاى قدوسى، کیمیاى وجود اناسى، مختار خیار حضرت الرحمن، الشکور الغفور بجناب الدیان، قره عین محمد رسول اللّه، ثمره فؤاد المرتضى و البتول، المطلع على الحقائق و التفاسیر، المرشد للطالبین فى طریق السبحانى، الموصل للموجهین الى الجمال الرحمانى، العارف المعروف بسید على الهمدانى حفه اللّه اللطیف بلطفه الصمدانى و رزقنا الاستفاده الدائمه من نوره الحقانى و من نفحات اسراره‏[۱۳]».

ولادت و زادگاه‏

تاریخ ولادت سید را تذکره‏نویسان ۱۲ رجب سال ۷۱۴ ه (: ۲۲ اکتبر ۱۳۱۴ م) نوشته‏اند (روز دوشنبه). این تاریخ درست بنظر مى‏رسد چون کلمه «رحمه اللّه»[۱۴] که در تاریخ ولادتش آورده‏اند بحساب ابجد «۷۱۴» مى‏شود.

صاحب خلاصه المناقب تاریخ ولادت سید را ۱۲ رجب نوشته ولى سال را ذکر نکرده است. البته تاریخ وفاتش را (در سن ۷۳ سالگى) ۶ ذى‏الحجه ۷۸۶ ه مرقوم داشته است‏[۱۵]. بدین سبب بعضى ولادت سید را ۱۲ رجب ۷۱۳ ه استنباط کرده‏اند.[۱۶] ولى اگر این تاریخ را درست فرض کنیم نه فقط با «رحمه اللّه» (یعنى تاریخ ولادت او از روى حروف ابجد) مغایرت دارد بلکه سن سید هم از ۷۳ سالگى متجاوز مى‏گردد. بنابراین قول اول تاریخ ولادت او یعنى ۱۲ رجب ۷۱۴ ه اصح و مطابق به روایت «خلاصه المناقب» مى ‏باشد.

صاحب رساله «مستورات» در بزرگداشت شب تولد سید واقعه‏اى به شیخ نظام الدین یحیى الغورى خراسانى (م ۷۵۲ ه) نسبت داده است. شیخ مذکور در آن شب دید که حضرت خضر و الیاس علیهما السلام جامه‏هاى زیبایى در دست دارند و به منزل سید شهاب الدین همدانى (پدر على) مى ‏روند و مى ‏گویند:

امشب در آن منزل پسرى متولد گردیده که بسیار عالیمقام خواهد شد و این جامه را بعنوان تبرک آنجا مى‏بریم.[۱۷] در زادگاه او تردیدى نیست که همدان است و همه تذکره‏نویسان او را «همدانى» نوشته‏اند. سید هم در بعضى از رسائل خود را همدانى گفته. مثلا در رساله «واردات» و در رساله دیگرى که «همدانیه» موسوم است، سید همدان را به چند معنى شرح کرده و آنچه که در ذکر شهر همدان آورده، مبین علاقه‏اش بمولد خود مى‏باشد. همین‏طور درین دو بیتى معروف خود مى‏ فرماید:

پرسید عزیزى که على اهل کجائى؟ گفتم بولایت على کز همدانم‏
نى زان همدانم که ندانند على را من زان همدانم که على را همه دانم‏

امیر سید محمد نوربخش در «صحیفه الاولیاء» على همدانى را «الوندى المولد» تلقى کرده است (و این کلمات هم مجازا براى همدان آورده شده زیرا این شهر زیبا و با عظمت و باستانى در دامنه کوه الوند واقع شده است).

دگر شیخ شیخم‏[۱۸] که او سید است‏ على نام و الوندى المولد است‏
بگشت او جهان را سراسر سه بار بدید اولیا چهار صد با هزار
نموده است پنجاه سال اختیار تجافى ز مضجع زهى مرد کار[۱۹]

و شیخ یعقوب صرفى مذکور مى ‏فرماید:

آن همدان مولد و ختلان وطن‏ شیوه او طى زمین و زمن‏[۲۰]

نسب و خانواده‏

نسب سید در خلاصه المناقب این‏چنین آمده (که به احتمال زیاد نویسندگان بعدى از این ماخذ نقل کرده‏اند) … «و هو ابن السید شهاب الدین بن محمد بن على بن‏[۲۱] یوسف بن محمد بن محمد بن جعفر بن عبد اللّه بن محمد بن على بن حسن بن حسین بن على زین العابدین بن الحسین الشهید الزکى الرضى السخى …[۲۲]

پس از طرف پدر، على همدانى به هفده واسطه به حضرت على (ع) مى ‏پیوندد.[۲۳]اسم مادر سید فاطمه (سیده) بوده و بنا بر قول خودش، او با هفده واسطه به جناب حضرت رسالت مآب (ص) مى‏پیوندد[۲۴] (و بحضرت على شانزده‏ واسطه خواهد بود). بنابراین نسب‏نامه سید على از سادات اصیل علویان حسینى و (سادات طباطبائى که از اولاد امام حسن هستند) طباطبائى همدان است.

على همدانى از اولاد رسول (ص) است و برین امر مطلع و مفتخر بوده و مى‏دانیم که نسبت خرقه او هم بحضرت رسول (ص) پیوسته است. بنابراین نسبت‏هاى ثلاثه بعضى از نویسندگان او را «صاحب انساب ثلاثه»[۲۵] نامیده‏اند. این نسبت مدتى بر نویسنده مجهول ماند، ولى از نامه حضرت شیخ علاء الدوله سمنانى (م ۷۳۶ ه) که بمرید خودش مولانا تاج الدین کرکهرى همدانى نوشته این مسئله روشن مى‏گردد. شیخ سمنانى مى‏فرماید: «… دوستى مردم اهل بیت را بعضى تقلیدى باشد، بعضى نسبت صلبى، بعضى نسبت قلبى بعضى نسبت حقى و این بیچاره را من حیث التحقیق نسبت صلبیه و قلبیه و حقیه است و الحمد للّه على ذلک و از همه خوش‏تر آنست که این معنى از چشم خلق مخفى است‏[۲۶] و ظن مردم بر من برخلاف اینست»[۲۷]

نسبت على همدانى هم همین‏طور بوده است یعنى نسبا (صلبى) و قلبا و از روى نسبت، خرقه او به حضرت رسول (ص) مى ‏پیوندد.

والدین‏

در خلاصه المناقب و «مستورات» پدر سید على یعنى سید شهاب الدین را بعنوان حاکم همدان ذکر کرده‏اند، ولى طبق مآخذ دیگر او حاکم مطلق همدان نبوده. البته شاید معاون حاکم یا صاحب مرتبه‏اى بلند بوده باشد. در «تاریخ اولجایتو» تالیف ابو القاسم عبد اللّه بن على بن محمد کاشانى ۲۴ نفر بزرگان و حاکمان شهر دوره اولجایتو (۷۵۴- ۷۱۶ ه) را ذکر مى‏کند ولى ذکرى از پدر سید على نمى‏آورد.[۲۸] همین‏طور نامى از او در دوره سلطنت غازان خان (م ۷۰۴ ه)یا سلطان ابو سعید ایلخانى (۷۱۶- ۷۳۶ ه) هم مذکور نیست.

البته چنین به نظر مى‏آید که سید شهاب الدین مرد مقتدرى بوده و با امرا و سلاطین ارتباط داشته است. درین‏باره خود على همدانى بمریدى مى‏ فرمود:

«در امور والد التفات نمى‏کردم، بدان سبب که او حاکم بود در همدان و ملتفت به سلاطین و امراء»[۲۹].

سید شهاب الدین اگرچه حاکم و مرد دنیادارى بوده ولى فقراء و دراویش و علماء و فضلاء را دوست مى‏داشته است و باین گروه ارادت و احترام مى‏گزارده است. سلطان محمد خدا بنده اولجایتو چون گنبد شهر سلطانیه را بنا کرد، براى تبرک‏جویى مى‏خواست که اجتماع بزرگان و دراویش ایران و عراق را آنجا تشکیل بدهد. سید شهاب الدین بنا بر خواهش سلطان چهارصد ولى اللّه و علماى دین و فقرا را دعوت داد، و دو سال بعد از تاسیس گنبد مذکور[۳۰] این دعوت عملى شد، یعنى در سال ۷۱۵ ه[۳۱] که على همدانى آنگاه پسر دوساله بود. پدرش او را هم در محضر این بزرگان آورد و هریک از بزرگان براى او دعایى خوانده براى اعتلاى مقام او دست مناجات به جانب خداوند متعال بلند کردند. اول این بزرگان سید علاء الدوله سمنانى بود و آخر ایشان خواجه قطب الدین نیشابورى.[۳۲]

اشتباهى در خلاصه المناقب‏

در بیان کردن کیفیت این اجتماع، صاحب خلاصه المناقب دچار اشتباه گردیده و بیشتر نویسندگان بعدى سعى کرده‏اند که بطریقى آن را درست بنمایند. جعفر بدخشى مى‏نویسد که درین اجتماع هریک ازین چهارصد بزرگان به على همدانى حدیثى یاد دادند و ۳۳ یا ۳۴ تن از ایشان به او اجازه ارشاد و خرقه دادند. ولى سید آن موقع خرقه‏ها را قبول نکرد، زیرا اول مى ‏خواست‏ مسافرتهاى خود را به انجام برساند.[۳۳]

عقلا این امر ممتنع مى‏نماید که پسر دوساله چهارصد حدیث را بشنود و یاد بگیرد و نیز اینکه به او اجازه ارشاد و خرقه‏پوشى داده شود و او رد کند و برنامه مسافرتها در پیش داشته باشد. امین احمد رازى در «هفت اقلیم» براى پذیرفتن این مطلب سال ولادت سید را در ۷۰۳ ه و سال اجتماع بزرگان مذکور را در ۷۱۰ مى‏نویسد[۳۴] ولى این مطلب نه فقط با حقائق موجود مخالف است بلکه در مورد پسر هفت‏ساله هم کما بیش همان اشکالات موجود است.

اصل این است که جعفر بدخشى یا نساخ بعدى خلاصه المناقب این مطلب را طور دیگر آورده‏اند و الاعلى همدانى خود در رساله «اوراد فتحیه» آن مطلب را بصورت منطقى و عقلى بیان فرموده است. «اوراد فتحیه» محتوى احادیث و اخبار و ادعیه است که ۴۰۰ تن از بزرگان براى او نوشته‏اند. ولى کجا؟

مى‏فرماید: «در محلى که سلطان محمد خدا بنده علیه‏الرحمه اکابر خراسان و عراق را جمع ساخته بود و خواجه خضر علیه السلام نیز در آن مجلس حاضر بود[۳۵].» پس این ملاقات در عالم روحانى روى داد که سید راه سلوک را طى کرده بامر شیخ خود عازم مسافرتها بود (در حدود سال ۷۳۳ ه که سید آنگاه تقریبا ۲۰- ۲۱ ساله بود). درین موقع ۳۴ تن از بزرگان او را خرقه بخشیدند و اجازه ارشاد داده‏اند.

خانواده‏

خانواده سید على از دیرباز بسیار محترم و معزز بوده است. سادات علوى همدان از زمان سلاجقه مقتدر و صاحب اثر و نفوذ بودند و حکومت همدان بیشتر متعلق بافراد این خانواده بوده است. اقتدار بیشتر در دست علویان حسنى‏[۳۶] بوده اما علویان حسینى هم تا حدى در اقتدار شریک بوده‏اند. پدر سید حاکم همدان و خال او سید علاء الدوله سمنانى قبل از ورود به وادى عرفان و ترک تعلقات مادى حاکم ناحیه سمنان بود. قبل از علاء الدوله سمنانى مذکور چند تن دیگر از خانواده علویان به لقب علاء الدوله مذکوراند مانند عربشاه فخر الدین و علاء الدوله تاج الدین م ۵۲۰ ه[۳۷] همین‏طور در «تاریخ اولجایتو» چند سید علوى جزو اعیان و ارکان دولت مذکور هستند چون سید علاء الدین محمد و سید عماد الدین عماد الملوک و سید حمزه و غیرهم.[۳۸]

از خلاصه المناقب معلوم مى‏شود که پدر سید على چندین غلام و برده در اختیار داشت و آنان را گاهى به امراى خود مى‏بخشید. در آنجا این‏طور مذکور است: «روزى حضرت سیادت در اثناى سفر با چند سوارى مواجه شد و یکى از آنها فرود آمد و سر بر قدم حضرت نهاده بسیار گریست. سید على پرسید که او کیست؟ گفت فلان بنده وى که امیر شهاب الدین به فلان امیر بخشیده است»[۳۹]

متاسفانه درباره خانواده و والدین سید على اطلاعات ما ازین بیشتر نیست.البته در خلاصه المناقب از قول سید على مى ‏آید که در تربیت او مادرش فاطمه و خالش سید علاء الدوله (علاء الدین) سمنانى سعى بسیار کرده‏اند و در نتیجه آن على همدانى بدین مرتبت معنوى رسیده است. على همدانى سه برادر و دو خواهر هم داشته است.

تعلیم و تربیت و مجاهدات راه سلوک‏

والدین سید براى تعلیم و تربیت او وسائل عالى فراهم کرده بودند و او بنا بر استعداد فوق‏العاده خود ازین سهولت‏ها استفاده شایانى نموده است.

او وقت خود را بیشتر در نوشتن و خواندن کتب و کسب علم و دانش‏ صرف مى‏نمود و به لهو و لعب و بازیهاى عادى بچگان التفات نمى ‏ورزید.تحصیلات او در تحت رهنمایى خال او سید علاء الدوله سمنانى صورت مى‏ گرفت.

اول قرآن مجید را حفظ کرد و بعدا علوم مروجه و متداوله را از خال خود فرا گرفت‏[۴۰] علاء الدوله او را به محبت تمام یاد مى‏داد و تبحر سید در علوم اسلامى از آثار او پیداست و اساس این کار را آن مرد سمنانى گذارده بود.

در خدمت اخى على دوستى‏

حضرت علاء الدوله براى سلوک باطنى على همدانى را در خدمت مرد متقى ابو البرکات تقى الدین اخى على دوستى یا دوسى‏[۴۱] (م- ۷۲۲ یا ۷۳۴ ه) فرستاده بود این مرد از فتیان و صوفیه بوده و یکى از مریدان علاء الدوله. حضرت علاء الدوله نسبت به على دوستى احترام و محبت زیاد ابراز مى‏فرمود و وقتى گفته است: «… على دوستى ما را مریدى و شاگردى است که صد هزار شیخ و استاد را شیخ و استاد است … على دوستى از محبوبان ماست».[۴۲] پس این مرد یکى از بهترین افرادى بود که از علاء الدوله تربیت یافته ‏اند.

چون سن على همدانى در تربیت اخى على دوستى به دوازده سال رسید او در احوال و حرکات جالب استاد خود مى‏نگریست. مى‏دید که استادش به خلوت مى‏رود و آنجا چیزى مى‏خواند و سرش را مى‏جنباند. روزى سید از اخى على پرسید که این چه کار است که انجام مى‏دهید؟ اخى جواب داد که ذکر مى‏گوید.

سید دوباره پرسید که آیا «ذکر» گفتن با سر جنباندن تعلیم ارتباطى دارد؟ اخى شیخ جواب داد: «آرى مرا شیخ محمود مزدقانى چنین تعلیم داده است». على همدانى بعد از تامل کوتاه، از استادش خواهش کرد که او را هم «ذکر» بیاموزد و استادش خواهش او را بقرین قبول داشت. سید تا سه روز مرتبا با شیخ خودبر «ذکر» مداومت نمود و بالاخره «غیبتى» بدست آورد. در این غیبت دید که حضرت رسول اللّه (ص) بر سر بام بلندى قرار دارند. سید على سعى کرد که تا آنجا برود و در قرب حضرت رسول (ص) قرار بگیرد ولى نتوانست. پیغمبر اکرم (ص) فرمودند: «نزد شیخ محمود مزدقانى برو تا ترا درین مقام بیارد»[۴۳]

سید ازین «غیبت» و فرمان رسول (ص) شیخ اخى را آگاه کرد و از وى التماس کرد که او را در خدمت شیخ مزدقانى رازى ببرد. و شیخ على او را در رباط خانقاه مزدقان‏[۴۴] در حضور شیخ محمود آورد و معرفى نمود.

فاصله زمانى بین «ذکر» گفتن على همدانى در خدمت اخى‏[۴۵] و رسیدن به خدمت شیخ مزدقانى زیاد نبوده است. بنابراین سید از ۱۲ سالگى تا آخر حیات خود عابد و ذاکر بوده و وقتى در ضمن مجاهدات صعب و عبادات سخت خود فرمود: «آنچه با زین العابدین (ع) دادند بمن هم داده‏اند و صفت علیاى زین العابدین از لقب شریفش معلوم مى‏شود»[۴۶].

در حضور شیخ محمود

در وقت ملاقات على همدانى شیخ شرف الدین محمود مزدقانى رازى (م ۷۶۶ ه) به او این‏طور خطاب فرمود: «… اگر براى مخدومى در خانقاه آمدى من از سر قدم مى‏سازم که مرا نباید در خدمت تقصیر کنم و اگر از براى خدمت آمدى کفش این غلام سیاه که اوست کناس خانقاه پیش او باید نهاد تا بمقصود برسى».[۴۷].

سید على براى خدمت و طى راه سلوک آمده بود و نه براى مخدومى. او تمایل شدید براى خدمت نشان داد و بدست شیخ بیعت سلوک نمود و خدمت‏ پست مذکور را در خانقاه انجام مى‏داد او کفش‏ها را در پیش صاحبان کفش مى‏نهاد تا به سهولت بپوشند، و علاوه بر خدمت مذکور به دستور شیخ ذکر مى‏گفت.

مجاهدات‏

او تا یک سال در آنجا ذکر گفت ولى حضور نیافت. روزى از روى یأس و افسردگى به شیخ گفت که کار کناسى به او بدهند و کناس را بجاى او براى «ذکر» بنشانند. شیخ از روى فراست مى‏دانست که سید بچه علت این‏طور مى‏گوید.

شیخ جواب داد: «کناس مبرز خانقاه را پاک مى‏سازد و تو نفس خود را نمى‏توانى پاک ساخت؟ برو در خلوت و همت بلند دار تا برآید کار»[۴۸]

سید دوباره وارد ذکر و خلوت شد و با همت بلند خود و راهنمائى شیخ کامل کم‏کم لذت «حضور» را حس مى‏کرد. چندى بعد او در ذکر این‏قدر مستغرق شد که طاقت ذکر شنیدن نداشت پس شیخ به دیگران دستور داد که در نزدیکى سید «ذکر» را به آواز بلند نگویند زیرا که خوف «ازهاق» روح او بود.[۴۹]

شیخ محمود تا سه ماه دیگر سید را مورد آزمایش سخت قرار داد.درین مدت طعام به او خیلى کم و براى رمق جان مى‏ دادند و این ابتلا را سید «چاه زندان» مى‏نامد و مى‏گوید درین مدت زنجیرها بر پایش بود. این آزمایش‏ همین‏قدر نبود. حالا شیخ سید را کار کناسى خانقاه تفویض مى‏نماید. پس از چندى او سید را از کار کناسى معاف کرد و بکار سقائى گماشت و مدتى سید این خدمت را انجام مى‏داده است.[۵۰] سید على از ضیق همه‏گونه مجاهدات مردانه بیرون آمد و جزو مریدان عزیز شیخ محمود درآمد.

شیخ، على همدانى را در سفر و حضر با خود مى‏داشته و باین طریق هم در تربیت بیشتر او مى‏کوشیده است. مثلا درباره مسافرتى در خلاصه المناقب این‏طور آمده است: «… جناب سیادت فرمود که وقتى در سفر بودم به خدمت شیخ محمود و حال آنکه خدمت شیخ با درویشان به روزه بود. فرمود و آب افطار شیخ را من برداشته بودم. شش فرسنگ راه رفتند و در اول وقت عصر به اداى عصر اشتغال نمودند. در میان نماز بودم که یکى از سفها که همراه بود از آن آب بخورد. لا جرم آن بقیه را ریختم و باز سوى آن منزل که آب بود رفتم و آب گرفتم و بمنزل بیتوته رسیدم در وقت افطار- شیخ به‏غایت حدید در من بدید نفحه تبسم نمود»[۵۱] مى‏فرماید که در آن شب شیخ بعضى از اسرار را بروى گشوده که قبلا نامکشوف مانده بود. صاحب مستورات این واقعه را به کمى اختلاف نقل کرده است. مى‏فرماید که مسافت بین ایشان و منزل آب ۲۴ فرسنگ بوده و سید على این فاصله را از روى کرامت در وقت کمى طى نموده و قبل از غروب آفتاب آب روزه را آورده است.[۵۲]

سماع و رقص‏

طبق آداب صوفیانه بعد از دریافت حضور، على همدانى برقص و سماع تمایلى پیدا کرد و در هفته‏اى دو بار على التواتر در حیاط خانقاه مزدقان این عمل را انجام مى‏داد.[۵۳] این سماع براى تحریک و تهیج جذبات لطیف و عالى است و آداب و رسوم مخصوصى دارد. وقتى على همدانى راجع به اهمیت رقص و سماع صوفیانه به جعفر بدخشى فرمود: «هرکه در بدایت ارادت عاشق سماع نباشد از وى هیچ کارى برنیاید» بقول صاحب مستورات وقتى از على همدانى راجع‏ به سماع پرسیدند که اصلش چه است؟ گفت که از روى شرع اسلامى آن بدعت است و نادرست و براى ناپخته‏ها و نارسیده‏ها بکلى ممنوع است. اضافه نمود که سماع امرى است که بدون اختیار از شدت جذبات سر مى‏گیرد و آتشى است که سوز عشق و محبت الهى را تیزتر و شعله‏ورتر مى‏سازد. سماع مربوط به عشق است و عشق دلیل و برهان منطقى ندارد.[۵۴]

بیل‏زنى و اختیار سکوت‏

بجز دو روز مذکور هفته براى سماع على همدانى تا شش سال روزهاى دیگر هفته پیوسته در خلوت مى‏بود و درین مدت بجز ذکر و فکر سخنى از امور دنیا بزبان نمى‏آورد. البته گاهى بفرمان شیخ خود بعد از نماز و ورد صبحگاهى با بیل زدن در باغ اشتغال مى‏نمود ولى بیشتر در حالت سکوت بود. درین وقت سن وى به ۱۸ رسیده بود (سال ۷۳۱ ه). او اجازه داشت که در ایام اربعین در خدمت اخى على دوستى به همدان برود و در مجمع فقراء و دراویش آن شهر شریک باشد. این اجتماع فقراء در مسجد و خانقاه وسیع همدان صورت مى‏گرفت و على همدانى در آن شرکت مى‏جست.[۵۵] در نواحى این محل على همدانى هم مسجد و خانقاه بنا کرده بود.

سرزنش شیخ‏

در همدان بعد از گزاردن او راد صبحگاهى دراویش بفرمان شیخ کارهاى سخت و پرمحنت جسمانى انجام مى‏دادند و در اوقات «اربعین» على همدانى هم در همدان شریک کارهاى آنان مى‏بود بارى سید با دراویش دیگر بامر شیخ اخى سنگ‏ها را از جایى بجاى دیگر مى‏برد- طبق طبع کنجکاو خود روزى از شیخ پرسید که بردن سنگ‏ها از اینجا به آنجا بدون هدف معین چه فایده‏اى در بردارد؟ شیخ ازین سؤال ناراحت و عصبانى شده کفش از پاى خود بیرون آورد و آن را به شدت تمام بر پشت سید زد و سپس گفت: «فایده آنست که کفار نفوس در زمره اسلام در آیند»[۵۶] ضرب آن کفش این‏قدر مؤثر بود که على‏ همدانى فرموده است: «… نعل کفش در گوشت من نشست و حالى گویا خاموشى آن آواز کفش بگوش من مى‏رسد».

این سرزنش سید بآداب شیخانه و مرادانه براى این امر بود که در حکمت امور نباید سؤال کرد و الا اخى على دوستى بشخص وى احترام زیاد قائل بود و وقتى مى‏گفت که او على همدانى را همان اندازه محترم مى‏شمارد که شیخ علاء الدوله سمنانى را. در میان هر دو این‏قدر علاقه بوده که وقتى سید و اخى خلوت خصوصى داشتند، شیخ علاء الدوله را هم براى شرکت در آن راه نمى‏دادند[۵۷] ولى در آداب شیخانه این‏گونه سرزنش و سختى ممکن است زیرا بقول حافظ:

به مى سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بى‏خبر نبود ز راه و رسم منزلها

وفات اخى و بازگشت حضور شیخ محمود

على همدانى تا دو سال براى «اربعین» به خدمت اخى شیخ على دوستى در همدان مى‏آمد و سپس به به اجازه او به مزدقان برمى‏گشت. در سال ۷۳۲ ه (به روایت خلاصه المناقب) سید بعد از «اربعین» اجازه یافت که به مزدقان برود و هم مصمم بود که بعد از ده روز حرکت کند. روز دوم سید در نزدیکى خلوت‏گاه شیخ اخى آمد تا وقتى که شیخ بیرون بیاید از او خدا حافظى کرده مرخص و عازم مزدقان گردد. شیخ آن روز خلاف معمول بیرون نیامد و تاخیر فوق‏العاده واقع شد. دراویش و یاران على همدانى را گفتند که در خلوتگاه شیخ برود و همان‏جا ازو خدا حافظى کند- چون على همدانى آنجا رفت دید که حضرت اخى بجهت اثبات ذکر سر بر زانو نهاده رحلت فرموده است.

على همدانى و دراویش دیگر تدفین اخى را انجام دادند و بعد از مراسم روز سوم على همدانى به خدمت شیخ محمود رسید.[۵۸] در آن اوان مدت مرید بودن وى بنظر حضرت محمود تمام شده بود و او على همدانى را براى فوائد گوناگون روحانى دستور داد که در ربع مسکون عالم سیر و سیاحت فرماید و على همدانى مسافرتهاى طویل خود را در پیش گرفت.

از گفتار ما اشتباه بعضى از نویسندگان که بقول آنان على همدانى فقط بعد از فوت على دوستى به خدمت شیخ محمود رفته است‏[۵۹] مرتفع مى‏گردد. رضا قلى خان هدایت اصلا اخى على دوستى را ذکر نکرده و نوشته که على همدانى در اول مرید شیخ محمود بوده و سپس در خدمت علاء الدوله رسیده است‏[۶۰] و این بیان هم اشتباهى است.

مشایخ سلسله فقر

على همدانى در تصوف (یا در فتوت) فرقه تازه‏اى بوجود نیاورده است.

او در گروه صوفیه‏اى است که روش شیخ ابو الجناب نجم الدین طامه الکبرى خیوقى (مقتول ۶۱۶ ه) را دنبال مى‏کنند و «کبرویه» نامیده مى‏شوند. طریق شیخ کبرى (کبروى) را بعضى فکر مى‏کنند که شاخى است از نخل سهروردیه‏[۶۱] ولى این‏طور نیست. البته این دو سلسله موارد مشترک زیاد دارند.

طریقه نجم الدین کبرى در ایران مانند طریقه سهروردیه رواج زیاد داشته و هر دو روش جداگانه و مستقلى بوده است. طریق مولویه در آسیاى صغیر و طریق ذهبیه در ایران از طریق کبروى ناشى شده است.[۶۲]

بانى سلسله سهروردیه شیخ شهاب الدین ابو حفص عمر بن محمد (م- ۶۳۲ ه) است که فقط معاصر نجم الدین ابو النجیب عبد القاهر سهروردى (م- ۵۶۳ ه) بوده است. ولى نویسندگان در میان این دو «سهروردى» فرقى نکرده‏اند. شیخ ابو نجیب عم حقیقى شیخ شهاب الدین است و سلسله نسب هر دو به ابو بکر صدیق منتهى مى‏گردد.[۶۳]

چنانکه ذکرى رفت على همدانى در طریقت اولا از شیخ على دوستى استفاده کرده است. شیخ اخى على در فتوت مرید علاء الدوله و در طریقت مریدشیخ محمود بوده است. خود شیخ محمود هم در طریقت از مریدان برجسته شیخ علاء الدوله بوده است.

شیخ اخى و شیخ محمود

از لفظ اخى پیداست که شیخ ابو البرکات اخى على دوستى از اخیان و جوانمردان بوده و یکى از وقایع جوانمردانگى او را صاحب خلاصه المناقب هم نقل کرده است: «… هر سال هزار جوى پالیز بکشتى بدست مبارک خود و هر سال خوب شدى و چون خربزه رسیدى بدست خود به مردم دادى»[۶۴].

مؤلف مى‏فرماید که اخى از غله کشتهاى خود به مردم مى‏بخشید و حد اکثر به مردم دعوت طعام مى‏داد. این اخى در سال ۷۱۴ ه از حضرت علاء الدوله خرقه و اجازه دریافت داشته و صورت اجازه علاء الدوله براى اخى در روضه هشتم «روضات الجنان و جنات الجنان» چنین آمده است: «بسم اللّه الرحمن الرحیم‏.

در خلوت ستین که این بیچاره را در صوفى ‏آباد بامر غیبى اتفاق نشستن افتاد، فرزند عزیز على دوستى در عشر اخیر رمضان سنه ۷۱۴ ه عزلتى اختیار کرده و حق تعالى او را باقصى مطالب خواص الحضره الربانیه رسانید و این بیچاره کتاب ربانى و شمشیر سبحانى و آئینه رحمانى در «غیب» به او داد و بعد الاستخاره او را اجازت داد تا در طالبان حق بامر حق تصرف کند. در شریعت بوفق آنچه در کتاب کریم و سنت نبى امى صاحب الخلق العظیم است گوید و شنود و در طریقت اگر پاى از جاده بیرون نهند بدست همت این شمشیر بردارد و سر هواى ما سوى خدا از آدمان را از تن جدا کند و دائما در آن آئینه حقیقت ترجمان مى‏نگرد و جمال ولایت خود و سیماى اعمال ایشان را مشاهده مى‏کند و اگر نقصانى هم یابد در حال بتدارک مشغول شود و به هیچ نوع نگذارد که غبارى از عالم حدوث به گفتن و خوردن بر چهره آن آئینه نشیند و اگر نعوذ باللّه تعالى از کلمات و لقمات حظوظى غبارى نشست هم در حال روى به خلوت آرد و به صفاى فکر آن غبار را پاک کند.

دیگر شیخى خانقاه روضه که در سمنان بر شارع عام مقابل مسجد جامع‏ ساخته‏ ام بدو مقرر گشت و نصف عشر آنچه به روضه داده‏ ام از موقوفات حق او باشد تا در صرف ما لا بد خود مى‏ کند و بر آن موجب که در وقفیه نوشته‏ ام خدمت مجاوران بجاى مى‏ آورد تا برکت آن بدو «واصل» و «احوال» ما را شامل گردد. علاء الدوله سمنانى. امضاء».

درباره شیخ محمود این حکایت کوتاه از زبان على همدانى در «خلاصه المناقب» آمده است: «روزى گربه‏اى در خانقاه مزدقان، غذا از نصیب خود زیاد مى‏خورد و سیر نمى‏گردید- شیخ محمود نسبت به این گربه حریص و شکم خیره کمى عصبانى شد و چیزى فرمود- گربه بعد از مدت کوتاهى بچه خود را در دهان گرفته برگشت و در پاى شیخ افتاد. شیخ خوشحال گردید و گفت:گربه هدهدوار جواب عتاب گفت»[۶۵].

از زندگانى شیخ شرف الدین محمود[۶۶] و اخى شیخ مطالب دیگر که مربوط به زندگانى على همدانى باشد در دست نیست.

شیخ علاء الدوله سمنانى‏

شیخ علاء الدوله که تذکره‏نویسان او را «ابو المکارم رکن الدین علاء الدوله احمد بن محمد بیابانکى سمنانى (م ۲۲ رجب ۷۳۶ ه) مى‏نویسند از بزرگترین مشایخ ایران است که در ربع اول قرن هشتم هجرى چند تن از صوفیه و افراد لایق را تربیت نموده است. احوال زندگانى او خیلى روشن است و اخیرا کتاب سید مظفر صدر سمنانى درباره شخصیت وى چاپ شده‏[۶۷] که تا حدى جامع تهیه شده است. احوال مختصر او بدین قرار است: در سال ۶۵۹ ه در ناحیه بیابانک سمنان تولد یافت. پدران او از ملوک سمنان بودند. از طرف ما درسید[۶۸] ولى بظاهر خال حقیقى میر سید على همدانى، آن‏طور که در خلاصه المناقب آمده‏[۶۹] نبوده است‏[۷۰].

در ایام جوانى ملازم درگاه ارغون ایلخان مغول بود. اما جذبه روحانى او را در ربود و بخانقاه کشانید. پس همه دارایى خود را به مستحقان داد و خود گوشه‏یى گزید و به عبادت و ریاضت پرداخت. چنانکه مکرر چله‏نشینى کرد و گویند بیش از هفتاد اربعین گذرانید- با این همه مکرر مى‏گفت که اگر آنچه در آخر عمر معلوم من شد در اول معلوم مى‏شد، ترک ملازمت سلطان نمى‏کردم و در دربار سلطان بکار ستمدیدگان مى‏رسیدم. و واقعا نفوذ قدرت او درین دوره عزلت بقدرى بود که امیر چوپان‏[۷۱] از امراء بزرگ مغول بدو التجاء کرد و او در باب وى نزد سلطان ابو سعید وساطت نمود[۷۲]. علاء الدوله در تصوف‏ بحفظ شریعت پایبندى تمام داشت، و از همین رو طریقه محى الدین ابن عربى و عقائد او را نمى‏پسندید. درین مورد در مباحث توحیدى وحدت وجود و وحدت شهود میان شیخ و معاصر برجسته او کمال الدین عبد الرزاق کاشانى متوفى ۳ محرم سال ۷۳۶ ه چندین بحث و مکاتبت روى داده است‏[۷۳].

مزار شریف و خانقاه شیخ در سمنان هنوز پابرجاست و زیارتگاه است. او در تربیت و راهنمائى میر سید على همدانى سهمى بسزا را داراست.

سلسله طریقت و فقر على همدانى با واسطه پنج شیخ زیر بحضرت عمر الخیوقى نجم الدین الکبرى معروف به «شیخ ولى‏ تراش» مى ‏پیوندد (گویا شیخ کبرى ششمین شیخ على همدانى است):

۱- شیخ شرف الدین محمود مزدقانى رازى.

۲- شیخ علاء الدین (علاء الدوله) سمنانى.

۳- شیخ نور الدین عبد الرحمن اسفراینى کسرقى (م- ۶۹۵ ه)[۷۴].

۴- شیخ جمال الدین احمد الجوزجانى (م- ۲۷۹ ه)[۷۵].

۵- شیخ رضى الدین على لالا غزنوى (م- ۶۴۲ ه)[۷۶].

۶- مؤسس سلسله کبروى نجم الدین الکبرى‏[۷۷].

انتهاى سلسله على همدانى‏

در خلاصه المناقب سلسله کامل فقر على همدانى را به صورت ذیل نقل کرده است (بعد از اسامى شش شیخ که در بالا ذکر گردید):

۷- شیخ ابو نجیب عبد القاهر سهروردى.

۸- شیخ احمد غزالى.

۹- شیخ‏ ابو بکر نساج.

۱۰- شیخ ابو على رود بارى.

۱۱- شیخ ابو القاسم جرجانى.

۱۲- شیخ ابو عثمان مغربى.

۱۳- شیخ ابو على کاتب.

۱۴- شیخ ابو القاسم جنید البغدادى.

۱۵- شیخ سرى سقطى.

۱۶- شیخ معروف کرخى.

۱۷- حضرت امام رضا.

۱۸- حضرت امام موسى کاظم

۱۹- حضرت امام جعفر صادق

۲۰- حضرت امام زین العابدین.

۲۱- حضرت امام حسین الشهید.

۲۲- حضرت امام على ابن ابى طالب.

۳۲- جناب حضرت رسالت‏مآب‏[۷۸]. تذکره‏نویسان متعدد این سلسله فقر سید را ازین ماخذ نقل کرده‏اند ولى در سایر کتب سید[۷۹] این سلسله فقر با کمى اختلاف بیان شده است و آن اختلاف این است که سید على بعد از اسم معروف کرخى نام پنج امام (شماره ۱۷ تا ۲۱) را در زمره مشایخ خود ذکر نکرده است و بجاى آنان به واسطه تنى از مشایخ: شیخ داود طایى‏[۸۰] و شیخ حبیب عجمى‏[۸۱] و شیخ حسن بصرى‏[۸۲] سلسله فقر خود را بحضرت على (ع) مى‏ رساند.

علت این اختلاف بظاهر ناشى از آن است که در خلافت معروف کرخى بعد از حضرت امام على بن موسى الرضا در میان کبار صوفیه اختلاف است.

درین مورد استاد فاضل آقاى جلال الدین همایى اصفهانى در مقدمه «مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه» مى‏نویسد: «معروف کرخى … تربیت‏شده حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام بود … اما چون او قبل از آن حضرت (۲۰۳ ه) در سال ۲۰۱ ه فوت کرده است‏[۸۳] … محققان صوفیه درباره معروف معتقد به جانشینى از حضرت رضا علیه السلام نیستند». در ضمن سلاسل تصوف استاد شادروان سعید نفیسى نوشته است: «معروف‏ترین طرق تصوف در سلسله ارشاد مشایخ خود اتفاق ندارند. پیداست که این سلسله‏ها را به مبادى اسلام رسانیده‏ اند و هرکدام از ایشان آن را به یکى از ائمه یا اصحاب رسول یا تابعین پیوسته‏اند. برخى از ایشان این نسبت را به امام على بن ابى طالب … و برخى به حبیب عجمى بصرى معاصر حسن بصرى که زندگى او چندان روشن نیست و ایرانى بوده است رسانیده‏اند[۸۴]».

خلاصه این‏گونه اختلاف تنها در مورد على همدانى نیست بلکه چنانکه اشاره رفت در سایر خرقه‏ها نیز موجود است و درین ضمن مطالعه روضات الجنان و جنات الجنان جالب است: در جلد اول این کتاب دو سلسله فقر طبق آنچه در خلاصه المناقب‏[۸۵] آمده و دو سلسله دیگر مطابق آثار على همدانى‏[۸۶] بیان گردیده است.

سلسله در فتوت‏

على همدانى از بزرگان فتوت قرن هشتم نیز هست- پیر فتوت او شیخ ابو المیامن نجم الدین محمد بن محمد (یا احمد) الاذکانى (۶۶۹- ۷۷۸ ه) بوده و او هم یکى از مریدان شیخ علاء الدوله سمنانى مى‏باشد[۸۷]. شیخ اذکانى علاوه بر خرقه فتوت، درفش مبارک حضرت رسول (ص) و ستون خیمه آن حضرت را هم به سید عطا کرده بود و این هر دو و عصاى على همدانى هنوز هم در مسجد شاه همدان «سرى نگر کشمیر» نگهدارى مى‏شود. گفته‏اند که این هر دو تبرک رسول را حضرت امام حسین همراه مى‏داشته و بعد از شهادت آن امام در کربلاى معلى به دیگران رسیده است‏[۸۸].

سلسله فتوت سید هم در گروه «کبرویه» است البته با خرقه فقرا و اختلاف دارد- اسامى مشایخ او که بوسیله آنان او به حضرت نجم الدین الکبرى مى‏پیوندد در زیر نقل مى‏گردد:- شیخ اذکانى مذکور ۲- شیخ محمد بن جمال، ۳- شیخ نور الدین سالار، ۴- شیخ رضى الدین على لالا غزنوى، ۵- نجم الدین الکبرى. سلسله فتوت کامل، او در آخر رساله «فتوتیه» مذکور است که در نشریه معارف اسلامى تهران (شماره ۱۱ تا ۱۳) چاپ شده است.

اسامى مشایخى که على همدانى از آنان خرقه و اجازه دریافت کرده‏

درین باب مذکور گردیده که على همدانى بعد از دوره تعلیم و تربیت و مریدى در «واقعه‏اى» با ۴۰۰ ولى اللّه ملاقات نمود و سى و چهار کس از بزرگان او را خرقه دادند و اجازه ارشاد هم. او مى‏فرماید که حضرت خضر هم در میان آنان بود. على همدانى خرقه‏ها را پذیرفته ولى اجازه ارشاد را تا پایان مسافرتهاى خود عملى نکرده بود. اسامى این ۳۴ تن از بزرگان و توضیح مختصرى درباره بعضى از آنان در زیر ذکر مى‏گردد[۸۹]:

شیخ محمود مزدقانى رازى، شیخ اخى على دوستى، شیخ محمد بن محمد اذکانى، اخى محمد حافظ[۹۰]، اخى محسن ترک، اخى حسین، شیخ محمد اسفراینى، شیخ جبریل کردى، شیخ خالد لرستانى، شیخ ابو بکر طوسى، شیخ نظام الدین یحیى خراسانى‏[۹۱]، شیخ شرف الدین درگزینى‏[۹۲]، شیخ اثیر الدین ورکانى،شیخ نجم الدین همدانى، شیخ محى الدین لتکانى، شیخ محمد مرشدى، شیخ عبد اللّه مطرى «مصرى»[۹۳]، شیخ على معرى، شیخ برهان الدین ساغرجى‏[۹۴]، شیخ مراد اکر به دورى، شیخ عمر برکانى، شیخ عبد اللّه سفالى، شیخ ابو بکر ابو حربه، شیخ بهاء الدین قمکندى، شیخ عز الدین خطابى، شیخ شرف الدین احمد بن یحیى منیرى‏[۹۵]، شیخ رضى الدین آوجى، شیخ عبد الرحمن مجذوب طوسى، شیخ محمد بن محمود مجذوب طوسى، شیخ حسن بن مسلم، شیخ العابدین محمد مغربى، شیخ عوض علاف، شیخ ابو القاسم تحطوى و شیخ سعید (یا ابو سعید) حبشى رحمت اللّه علیهم‏[۹۶].

فصل دوم مسافرت‏هاى دوره جوانى‏

مسافرتهاى سید على در حدود سال ۷۳۳ ه شروع شده (سن ۲۰ سالگى) و و تا سال ۷۵۳ ه یعنى ۲۱ سال تمام ادامه داشت. ازین‏رو سید را مى‏توان از سیاحان بزرگ عالم اسلام دانست ولى متأسفانه او وقایع مسافرتهاى خود را به رشته تحریر نیاورده و الا مى‏توانست سفرنامه خود را در حدود «الرحله» معاصر خود ابن بطوطه (۷۰۳- ۷۷۹ ه) ترتیب بدهد. آگاهى مختصر ما از این‏گونه مسافرتهاى وى بیشتر بوسیله «خلاصه المناقب» و یا «مستورات» مى ‏باشد.

هدفهاى مسافرت‏

این‏گونه مسافرت‏هاى سید طى راه سلوک و فقر است و هدف نهائى او وعظ و تبلیغ و راهنمائى خلق خدا بوده است. سید این مسافرت‏ها را بصورت بسیار وسیع و دقیق انجام داده و بقول خودش «سه بار از مشرق تا به مغرب سفر کردیم. بسى عجائب در بحر و بر دیده شد و هربار به شهرى و ولایتى رسیدم عادات اهل آن موضع طریق دیگر دیدم». سید در ترتیب انجام این مسافرتها گفته است: «در دفعه اول شهر بشهر و دفعه دوم قریه به قریه و دفعه سوم خانه به خانه‏[۹۷]» جعفر بدخشى در ضمن ذکر هدف مسافرتها مى‏نویسد: «بعضى اولیاء را که اخیار نامند و به عدد هفت باشند سیاح نیز خوانند زیرا که خداى تعالى ایشان را کمال معرفت بخشیده است و در بساط دنیا به سیاحت امر کرده است از مصالح عباد- و طلابى را که در اطراف دنیا باشند اهل سیاحت ارشاد کنند» بنظر او على همدانى یکى از ایشان است.

على همدانى براى تحمل صعوبت‏هاى مسافرت جذبه محکم داشته و در اتمام هدفهاى عالیه خود از هیچ کوششى دریغ نکرده است. او بیشتر در حال‏ مسافرت بوده و در جاى معینى مقام و توقف زیاد نکرده است. جعفر بدخشى مى‏فرماید: «حضرت سیادت یکى از اکابر اهل سیاحت مطلقه بوده است زیرا که جنابش مسافر مقیم و مقیم مسافر بود» در جاى دیگر اضافه مى‏نماید: «دایم از منزلى بمنزلى مى‏رفت» پس سید مسافرى بوده که از لذت حضر کمتر استفاده کرده است.

حدود مسافرتها و چند واقعه جالب‏

درباره حدود مسافرت‏هاى او غالب نویسندگان کلمه ربع مسکون (همه دنیا) را بکار برده‏اند ولى از چگونگى مسافرت‏هاى او که در مآخذ مذکور است برمى‏آید که بعض ممالک اسلامى و روم را دیده است. اسامى بعضى ممالک و شهرها را که سید دیده است در زیر آورده مى‏شود: مزدقان، بلخ، بخارا، بدخشان، ختا، یزد، ختلان‏[۹۸]، بغداد، ماوراءالنّهر، شیراز، اردبیل، مشهد، کشمیر، شام (سوریه) سراندیپ (سیلان) ترکستان، لداخ (تبت) سائر نقاط شبه قاره هند و پاکستان و بلاد عربى. در مستورات مى‏آورد که: «در یک موقع بعد از فریضه حج تمام ملک عرب را سیاحت نمود.»

از شهرهاى دیگر که سید دیدار کرده، قبچاق (ترکستان) گاندون و جبل القاف قابل ذکر است و در دیدن این شهرها و جاها سید اشرف جهانگیر سمنانى متوفى حدود ۸۲۸ ه هم همراه او بوده است.[۹۹]

بطور کلى سفرهاى او پر از صعوبت و رنج بوده ولى همت بلندش باین آلام اعتنا نمى‏کند و کارش را دنبال مى‏کند. چنانکه خواهیم دید این مسافرتها شخص او را اعتلا و صفاى کامل روحانى بخشیده و او توانسته به تبلیغات دین مبین اسلام بپردازد.

* از کوهها و صحارى و دشتهاى بى‏آب و گیاه مى‏گذرد- وقتى تا ۲۸ روز بدون آب و نان یا هیچ‏گونه خوردنى سفر کرد. وقتى ۲۴ فرسنگ مسافت را بى‏آب و نان طى کرده البته از خستگى و صعوبت راه شکایت نکرده است.

* زمانى بر مبناى روش ایثار و فتوت غذائى را که داشته به دیگران مى‏بخشد وو خود گرسنه راه مى‏ رود.

* روزى هم در سفر دریائى تخته کشتى مى‏شکند و سید به زحمات بسیار جان به سلامت مى‏برد. زمانى در محل پرخطر گرفتار مى‏آید و به دشوارى زیاد از آن مضیقه بیرون مى‏آید.

* گاهى او مشغول اذکار و او راد است و کاروانى که با آن سفر مى‏کرد ترکش مى‏کند. سید در غربت و تنهایى دچار مصائب و آلام زیاد مى‏گردد و بعدا به کاروان مى‏پیوندد.

* زمانى در ضمن گذشتن از کوهها و غارها، شیاطین و اجنه بر او هجوم مى‏آورند و همین‏طور در صحارى با غولهاى بیابانى برخورد مى‏کند ولى با قوت ایمانى و ادامه ذکر خود از این مضائق جان به سلامت مى‏برد. زمانى در جائى بنا بر جهالت و سفاهت یک رفیق راه کار به دشوارى مى‏کشد و به صعوبت مى‏انجامد.

* سید چندین بار به سرزمین حجاز و بلاد عربى مسافرت نموده و دوازده بار حج گزارده است و بعضى از این مسافرتهاى حج را در دوران جوانى انجام داده است.

* در دوران مسافرتها در جوانى در سال ۷۴۰ ه بار اول به سرزمین کشمیر رسیده و اوضاع مشوش این خطه را بدقت مشاهده کرده است.

* زمانى به همراهى مرشدش شیخ محمود مزدقانى به طوس (مشهد مقدس) سفر کرده است. خودش به تنهایى نیز چندین بار به آن شهر مسافرت نموده بود.

* زمانى سید مسافرت حج در پیش گرفته و تا یزد رسیده بود. در آنجا با ضرورت کمک به دراویش و فقراء روبرو گردید و از زاد راه هرچه که داشت در میان آن گروه تقسیم نموده بظاهر از فکر حج در آن سال منصرف شد.

* على همدانى براى زیارت نشان قدم مبارک حضرت آدم صفى اللّه به سراندیب (سیلان) مسافرت نموده است. او به کمک زنجیرها در سه روز موفق شد که به‏آن جاى بلند و دشوار برسد و جاى قدم مبارک را ببیند.

* بعد از سراندیب سید تصمیم مى‏گیرد که به چین برود و آنجا نشان قدم دوم حضرت آدم را زیارت کند. پس مسافرت خود را دنبال کرده و در مقام‏

احوال و آثار میر سید على همدانى(شش رساله)، متن، ص: ۳۰

زیتون رسیده است‏[۱۰۰] و در سفر دیگرى به کعبه و مسجد اقصى رفته بود.

* در دوران همین مسافرتها سید به اسفراین رفته و در آنجا شیخ محمد بن محمد اذکانى را (شیخ فتوت او) ملاقات کرده است. این ملاقات عراقى‏وار سید در مستورات مذکور است.

بشارت شیخ اذکانى براى فرزند

وقت ملاقات سید على با شیخ اذکانى نزدیک ۴۰ سال داشت ولى هنوز مجرد مى‏زیست. او به روش شیخ خود محمود مزدقانى از متاهل شدن دورى مى‏جست، ولى شیخ اذکانى سید را بازدواج وادار نمود و چنانکه خواهیم دید او فکر سابق خودش را ترک گفت و در همدان ازدواج کرد.

صاحب مستورات مى‏نویسد که شیخ اذکانى- اولا به اشارت- على همدانى را به فرزند بشارت داده و ثانیا او را دستور ازدواج داده است. خلاصه سخن به روایت شیخ جعفر بدخشى و شیخ قوام الدین بدخشى این است که شبى در خانقاه شیخ اذکانى على همدانى را واقعه‏اى در خواب دست مى‏دهد. در آن واقعه شیخ اذکانى سید را باز سفیدى هدیه کرد و بسیارى از اولیاء اللّه که آنجا بودند او را تبریک و تهنیت مى‏گفتند. على همدانى تعبیر آن رویا را «فرزند» درک کرد: «بعد از آن بحکم آن بزرگوار چون در سن چهل رسیدم- متأهل شدم خداى تعالى چندى بعد مرا فرزندى داد بنام محمد» سید محمد تقریبا ۲۰ سال بعد از ازدواج على همدانى متولد شده است (سال ۷۷۴ ه) اما درباره سن دختر على همدانى که زوجه خواجه اسحاق بوده اطلاعى در دست نیست ولى همانا از سید محمد بزرگتر بوده است.

فصل سوم اقامت در همدان‏

زندگانى بیست ساله سید بعد از بازگشت از مسافرتها تا سال ۷۷۲ ه بر ما روشن نیست. ولى بنظر مى‏رسد که او درین دوره هرج‏ومرج تاریخ ایران مشغول کارهاى علمى و ادبى و ارشاد و تبلیغ حقائق دین مبین بوده است. او در مولد خود مسجد و خانقاه بزرگ بنا کرده و در آنجا به عبادت و ریاضت مى‏پرداخته و نیز بوعظ گفتن و تدریس اشتغال داشته است.[۱۰۱]

صاحب مستورات در واقعه زیر جوانمردى و بذل و ایثار على همدانى را نقل کرده است که بظاهر مربوط به همین دوره مى‏باشد: «آن جناب سیادت آن‏قدر سخى بود که اگر هزار شاهى نذر مى‏رسید، در آن لحظه به فقیران مى‏داد. روزى خود هرچه در بدل هزار درم خریده بود، پیش حضرت قطب الواصلین ابو المعالى شرف الدین محمود مزدقانى نذر کرد و شیخ در تعجب ماند و هر زمان پیش درویشان خود نقل مى‏کرد که مثل میر سید على همدانى هیچ‏کس صاحب همت و عزیمت نباشد».

چنین بنظر مى‏رسد که او درین مدت مسافرتى طولانى در پیش نگرفته است ولى چون بقول جعفر بدخشى او «مسافر مقیم و مقیم مسافر بود» البته در نواحى همدان گذر مى‏کرده و بارشاد خلق خدا مى‏پرداخته است و این مطلب از رسائل و تألیفات او پیداست. درین دوره او به ختلان رفته و به اهالى آن خطه معرفى گردیده و چون آن محیط مساعد بوده، براى تبلیغ و ارشاد و نیز بنا بر اصرار بعضى از ارادتمندان، چندى بعد به‏آن ناحیه نقل مکان نموده است. از خلاصه المناقب معلوم مى‏شود که سید على نسبت به خطه ختلان علاقه وافر داشت و قبل از نقل مکان نهایى چندین بار به آنجا رفته است. ولى باید در نظربگیریم که او از نیازهاى تبلیغ در کشمیر هم غافل نبوده و با آن خطه در تماس بوده است. در سال ۷۶۰ ه دو نفر از بزرگان همدان را که اسامى گرامى آنان میر سید حسین سمنانى و میر سید تاج الدین سمنانى مى‏باشد و مدفون کشمیر هستند براى مطالعه احوال و اوضاع به کشمیر فرستاده و بوسیله آنان از دگرگونى اوضاع آن ناحیه مطلع مى‏ شده است.

على همدانى در معبد معروف همدان که بنام «گنبد علویان» شهرت دارد به خلوت و ذکر و چله مى‏پرداخت و هم در آنجا گاهى به طلاب درس مى‏داد. این معبد در جاى باغ میر عقیل و در عقب «دبیرستان علویان» فعلى هنوز هم پابرجاست و جزوى از آثار باستانى دوره سلاجقه آن شهر بشمار مى‏رود در انتهاى خانه متصل به این گنبد مزارهاى بزرگان قرار دارد.

گنبد علویان‏

راجع باین گنبد آقایان سید محمد محیط طباطبائى‏[۱۰۲] و على اصغر حکمت‏[۱۰۳] تحقیقات مفصل بعمل آورده‏اند و اینجانب هم موقع دیدارى از آن در اوت ماه سال ۱۹۶۷ م، از دانشمندان همدان پرسش بعمل آورده‏ام.

گنبد علویان بناى قرن ششم هجرى دوره سلاجقه است. درین قرن علویان همدان اثر و نفوذ زیاد داشتند. این معبد عینا از روى نقشه خانه کعبه بنا شده و از همین جهت مردم همدان مى‏گویند که «از خانه سید به خانه کعبه راه نزدیکى است»[۱۰۴] و مقصودشان از کعبه همین گنبد است. منزل على همدانى متصل به این معبد بوده است و او راه میان منزلش و این معبد را سرى ساخته و در اوقات خاص بدون اطلاع کسى براى عبادت خداوند متعال باین مقام ایاب‏وذهاب داشته است. آثار این راه سرى هنوز هم باقى ولى از بیرون بسته شده است. شایع است که سید على همدانى سیاهپوش در آن محل مدفون است و مقصود عامه اشتباها همین شاه همدان است درحالى‏که او مدفون ختلان (کولاب) مى‏باشد و برین‏ دلیل آن صدها مآخذ در دست است و مزارش هم باقى است. به عقیده استاد حکمت سید على همدانى سیاهپوش مدفون همدان از احفاد شاه همدان مى‏باشد. او یکى از عرفاى سلسله نوربخشیه بوده و استاد حکمت سید سیاهپوش مذکور را میر سید على همدانى دوم نامیده‏اند.

بنظر ما شاید او از نیاکان شاه همدان باشد چون در نیاکان ذى نفوذ او- جد پدرش بنام على بوده است: «… و هو این السید شهاب الدین بن محمد بن على …» ولى در احفاد میر سید على همدانى کسى بنام على شناخته نشده است.

در انتهاى خانه گنبد علویان دو مزار است و از بالا به هم متصل. بنا بر شهرت در همدان علاوه بر میر سید على همدانى سیاهپوش، شخصى بنام سید زید ابو الحسن هم در آن محل مدفون است. بعضى گمان برده‏اند که یکى از دفن‏شدگان امیر سید محمد نوربخش است‏[۱۰۵]. ولى در این اشتباه شکى نیست. سید نوربخش از سال ۸۵۰ ه در یکى از قراء سولقان (شهریار) نزدیک تهران توطن اختیار کرده و بعد از وفاتش روز ۱۴ ربیع الاول ۸۶۹ ه در همان محل مدفون گردیده است‏[۱۰۶].

آقاى دکتر مهدى درخشان «گنبد علویان همدان» را اشتباها با خانقاه معلى یا مسجد شاه همدان در کشمیر یکى دانسته و حریق بزرگ دوم آن خانقاه را که در سال ۸۹۲ ه رخ داد به گنبد علویان منسوب دانسته. در جاى دیگر مى‏نویسد که گنبد علویان از بناهاى قرن ششم هجرى است و شاید على همدانى این گنبد را به زحمت زیاد در قرن هشتم بتکمیل رسانده است.[۱۰۷]

گنبد علویان در قرن ششم ساخته شده‏[۱۰۸] معبد و چله خانه على همدانى‏ الختلانى بوده اما درباره مقبره‏هایى که در انتهاى خانه باقى است اطلاع دقیق در دست نداریم.

على همدانى نویسنده کثیر الآثار است و تالیف صد و هفتاد کتاب و رساله فارسى و عربى را به او نسبت داده‏اند. زندگانى دوره جوانى و پیرى او بسیار مصروف و پرفعالیت بوده و بیشتر در جهانگردى گذشته است. بنابراین این‏طور فکر مى‏کنیم که بیشتر آثار او در مدت اقامت وى در همدان نوشته شده است.

فصل چهارم چگونگى مهاجرت به ختلان (کولاب)

تاریخ دقیق انتقال سید به ناحیه ختلان و علت انتخاب آن خطه براى اقامت روشن نیست. ظاهرا از سال ۷۵۶ ه یعنى پس از مرگ نوشیروان عادل ایلخانى شاید با به وجود آمدن ملوک‏الطوائفى و جنگ امراى ایران‏[۱۰۹] على همدانى از مولد خود دل تنگ شده و در سالهاى بعدى عزیمت ختلان کرده است. در آنجا مریدان و یاران مخلص پیدا کرده و حاکم ختلان و امراى آن نواحى نسبت به او احترام زیاد قائل بودند. شهرت بزرگى و تقوى و کرامات او به کشورهاى نواحى ختلان و بلخ و بدخشان و بخارا رسیده و حاکمان آن نواحى هم جمله در حلقه ارادتمندان او درآمده بودند.

بنا بر تحقیق خاورشناس و عالم شوروى پرفسور کولاکویف‏[۱۱۰] على همدانى در خطه ختلان دهى خریده و آن را وقف فى سبیل اللّه نموده خانقاهى و مدرسه‏اى هم در آنجا بنا کرده بود. در این ده جایى براى مزار خود هم معین و مجزى کرده بود که آنجا دفن شود.

تحقیق خاورشناس شوروى در رساله «انسان‏نامه» على همدانى هم تاییدى دارد. مى‏فرماید «نصف قریه که حق شرکا بود به دوازده هزار دینار خریدم و وقف خانقاه کردم و چون به خدمت شیخ عرضه داشتم غضب کرد و فرمود که پیش‏تر از بیع چرا نگفتى تا بجهتى انفع از آن قریه مصروف آمدى؟ و در غیبت فرموده است که: الحمد للّه که سید ملالت را از خاطر ما دفع کرد بسبب وقف کردن باقى قریه».

پس سید ختلان را وطن ثانى خود ساخته و همدان را ترک گفته بود.او وسائل تربیت و تدریس مریدان خود را در آن ناحیه فراهم آورده بود.مردم علاقمند از دور و نزدیک به خدمت او مى‏رسیدند و بعضى از مریدان او در ختلان بسیار ذى نفوذ بودند، مثلا خواجه اسحاق على شاهى ختلانى (مقتول ۸۳۶ ه) و «اخى حاجى» یا «اخى حق‏گوى»، که طوطى على شاه نام داشت و قریه‏اى از قراى ختلان بنام او موسوم بوده است.[۱۱۱]

جعفر بدخشى در سال ۷۷۳ ه بار اول‏[۱۱۲] على همدانى را در ختلان دیده است. مى‏نویسد که در قریه طوطى على شاه از قراء ختلان در منزل اخى حاجى، على همدانى را ملاقات کرده و سپس طبق تقاضاى او اخى حاجى و على همدانى هر دو به منزلش رفته‏اند. در همین سال جعفر بدخشى بعد از امتحان‏ها و آزمایشهاى زیاد موفق شده که بر دست على همدانى بیعت کند.[۱۱۳] هم درین سال جعفر بدخشى در هم‏رأیى سید على به مولد خود اندراب (غرب بدخشان) مى‏رود ولى در راه به علت کسالت سید به ختلان برمى‏گردد- در این سال على همدانى دو رساله خود موسوم به «حل الفصوص» و «مشارب الاذواق» را به جعفر بدخشى مى‏آموزد. جعفر بدخشى به دو تن از یاران خود این رساله‏ها را یاد مى‏دهد (حل الفصول را به محمد بن شجاع و مشارب الاذواق را به بدر الدین بدخشى) و سپس این دو اثر سید در خانقاه ختلان مورد تدریس قرار مى‏گیرد. جعفر بدخشى مى‏فرماید که در همان سال او از على همدانى علوم باطنى را فراگرفته بود.

از رساله «مستورات» مسافرتهاى کوتاه سید بنواحى ختلان هم معلوم مى‏گردد: مثلا دعوت‏هایى که از طرف حکام بلخ و بخارا انجام شده و سید را مورد آزمایش قرار داده‏اند و همین‏طور واقعه و حسادت قاضى بخارا. جالب این است که چون على همدانى از بوته‏هاى امتحان زر کامل عیار بیرون آمد،

همه در جزو ارادتمندان او درآمدند. بعنوان مثال حاکم بخارا سید و همراهان او را تا چهار ماه مهمان کرد و در بخارا خانقاهى بزرگ بنام وى بنا نمود.[۱۱۴]

گرفتاریهاى امیر

على همدانى در ختلان و شهرهاى هم‏جوار آن بوعظ و تبلیغ مى‏پرداخت در حین این کار او به غافلان و منکران سخنهاى تلخ و نیش‏دار مى‏گفت و همین امر باعث گرفتاریهاى او مى‏گردید. او به مریدان همواره توصیه مى‏کرد که باید این حدیث رسول ص را حرز جان کنند و عملى بسازند که: بهترین جهاد اینست که بحضور شاه جابر سخن حق گفته شود». درباره عزم جزم خود در نامه‏اى بنام سلطان غیاث الدین، حاکم یاخلى مى‏نویسد: «… اگر جمله زمین آتش گیرد، و از آسمان شمشیر بارد، آنچه حق باشد نپوشد و بجهت مصلحت فانى، دین به دنیا نفروشد». پند و اندرز او به حاکمان و پادشاهان هم صریح و تند و شدید و مؤثر است و البته هرچه حق بود در کتمان آن ابدا نمى‏ کوشید.

در همین دوران بظاهر اشرار ماوراءالنّهر و منافقان قلمرو سلطان غیاث الدین مذکور در ایذاى وى کوشیدند، و نسبت به او بى‏احترامى روا داشتند. سید در نامه‏اى به سلطان مى‏فرماید: «اگر خاطر عزیز آن مى‏خواهد که اهل دیار باین ضعیف آن کنند که یزید کرد با حسین (ع) سهلست که ما این جفاها را سعادت خود مى‏دانیم»[۱۱۵] در افشاى جرم حق‏گوئى، این حدیث نبوى (ص) نقل مى‏کند که: «سیأتى على الناس زمان یکون جیفه حمار احب الیهم من المؤمن یأمرهم بالمعروف و ینههم عن المنکر …»[۱۱۶]

در سال ۷۷۲ ه على همدانى در خراسان به امیر تیمور برخورد کرد که موجبى براى مهاجرت او به کشمیر بوده است.

فصل پنجم مهاجرت على همدانى به کشمیر

على همدانى در سال ۷۴۰ بار اول وارد کشمیر شده و مدت چند روز اوضاع آن خطه را مطالعه کرده بود. آن موقع در حدود ۱۰ سال مى‏گذشت که دین مبین اسلام در آن ناحیه راه پیدا کرده بود. او به نیاز تبلیغ دین در آن خطه آگاهى پیدا کرده همواره براى این کار علاقه داشت. بامر او در سال ۷۶۰ ه دو تن از مریدان و نزدیکان او براى تبلیغ و بررسى اوضاع کشمیر وارد آن ناحیه شده بودند. یکى ازین دو تن میر سید حسین سمنانى چندین بار به ختلان برگشته و اوضاع را براى سید شرح داده است. او در سال ۷۷۳ ه دوباره به کشمیر فرستاده شد و به برادرش میر سید تاج الدین سمنانى پیوسته است.

ایشان در کشمیر نفوذ و احترام بسیار بدست آورده و از یاران فعال على همدانى بوده‏اند. در مهاجرت سید على به کشمیر نویسندگان دو گونه اظهارنظر نموده‏اند: یکى اینکه سید به میل خودش و دستور غیبى براى خدمت دین اسلام به کشمیر گراییده است دوم اینکه در نتیجه برخورد به امیر تیمور لنگ گورکانى و تهدید شدن به‏آن خطه مهاجرت نموده است.

صاحب خلاصه المناقب بظاهر از ترس تیمور گورکانى و امراى او مهاجرت سید را به صراحت ننوشته است (این کتاب در سال ۷۸۷ ه تالیف گردیده است) ولى درباره گرفتارى نهائى سید اشارتى بلیغ مى‏نماید: «در وقت رجوع از حج فرمود که ده ماه هست که هرکجا که ساکن شدم حضرت حکیم مطلق فرمود که برو مردم را ارشاد کن و امشب که درین قریه رسیدم «فتنه‏اى» در واقعه دیدم … در دو ماه هیچ جا قرار ندادند و چون در اندک زمانى متوجه ارشاد آمدم- فتنه‏اى برانگیخته شد» مؤلف اضافه مى‏ کند:[۱۱۷]

حضرتش دائم از منزلى بمنزلى رفته است از خوف جائران … ولى ابتلاى عظیم که براى وى پیشامد کرد در ماوراءالنّهر بوده که باعث شد وى وطن خودش را ترک گوید» این ابتلاى عظیم همانا برخورد با امیر تیمور است.

صاحب رساله مستورات مى‏نویسد که مهاجرت سید به کشمیر طبق دستور حضرت رسول ص بوده است: وقتى حضرت سید در هندوستان مسافرت مى‏کرد در آن اوان شبى «واقعه‏اى» دست داد. در آن واقعه حضرت رسول (ص) على همدانى را فرمود که: یا ولدى در کشمیر رو و مردم آنجا را مسلمان کن.

اگرچه بعضى بشرف اسلام مشرفند اما بدتر از کافرانند و مشرکانند چنانچه قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ …» مى‏نویسد که بعد از این واقعه على همدانى چندین بار فرمود که «در کشمیر خواهیم رفت» و در آخر همان‏طور کرد.

هم این نویسنده نقل مى‏کند که پادشاه کشمیر (بظاهر سلطان علاء الدین ۷۴۸- ۷۵۵ ه) در خواب دیده بود که آفتاب از جنوب طلوع کرده است. در تعبیر آن خواب راهب بودائى گفت: «شخصى از زمین ماوراءالنّهر مى‏آید و همه ما را مسلمان مى‏سازد.» پس طبق همان پیش‏بینى‏ها این کار از دست على همدانى عملى شده است. در جایى دیگر صاحب مستورات علت مهاجرت على همدانى به کشمیر را فتنه و آشوب ذکر مى‏کند و اضافه مى‏نماید که او این پیشامد را بیست سال قبل از وقوع آن پیش‏بینى کرده بود: «روزى على همدانى در خانقاه بود و کسانش به خدمت حضور داشتند- وى گفت: بعد از بیست سال چنان فتورى در ولایت خواهد آمد که نه پادشاهى ماند و نه مردم آسایش مى‏کنند و باعث جلاى او بشود- آنان پرسیدند که کى مى‏شود؟ در جواب گفت که بعد از بیست سال که پاى ملوک غرجستان‏[۱۱۸] خواهد درآمد و چنان مى‏شود که ما روى خانقاه خود را نمى‏بینیم» مؤلف مى‏فرماید که همچنان بوده و تمام اهل‏ ولایت جلاى وطن شده‏اند و جماعت اولیاء اللّه از آن فتور کشته شدند نویسندگان دیگر هم مهاجرت سید را بسبب آشوب و فتنه تیمور گورکانى نوشته ‏اند.

مهم‏ترین اطلاعات را درین ضمن صاحب روضات الجنان و جنات الجنان در روضه هشتم آورده و خلاصه آن بدین امر دلالت مى‏کند که امیر تیمور از نفوذ فوق‏العاده و شخصیت برجسته و حق‏پرست على همدانى و مریدان او خائف بوده و درین صورت چاره‏اى نمى‏ دید بجز اینکه وى را با ارادتمندانش از قلمرو خود بیرون کند. مؤلف در ضمن ذکر خواجه اسحاق على شاهى مى‏نویسد:

«خواجه اسحاق ختلانى … از اولاد على شاه ختلانى است که وى نیز مردى بزرگ بوده بحسب ظاهر و باطن … مغویان و مفسدان به امیر تیمور گورکانى عرض کردند که سیدى در ختلان پیدا شده و مریدان بهم رسانده و مدعى سلطنت است- از جمله خواجه اسحاق ختلانى پسر امیر آرامشاه مرید وى گشته. چون امیر آرامشاه را دخل تمام در سلطنت امیر تیمور بوده- اندیشه نموده که ارادت خواجه اسحاق باعث خرابى سلطنت وى مى‏شود …» خواجه اسحاق را بدستور تیمور پیش او مى‏برند و خواجه در آن موقع آن عمامه سیاه پوشیده که مرشدش على همدانى به او بخشیده بود. تیمور مى‏پرسد «تو مرید کسى شده‏اى که باعث فتنه شده است»؟ سپس دستور مى‏دهد که عمامه سیاه را از سرش بردارد ولى خواجه التماس کرد: «اگر سرم را بردارند خوشحالم ولى حاضر نیستم که دستار على همدانى را از سرم جدا سازم». تیمور از دستور قبلى خود صرفنظر کرده گفت «ترا مصادره‏اى مى‏کنم باید دو هزار اسپ قبچاق را حاضر کنى یا دستارت دور اندازى». خواجه که مرد متمولى بود مصادره را ادا کرد و آبروى دستار مرشدش را حفظ نمود.

ملاقات على همدانى و امیر تیمور

سپس بدستور امیر تیمور، على همدانى را براى ملاقات با او حاضر مى ‏کنند.

چون تیمور شنیده بود که سید هیچ موقع پشت به کعبه نمى‏نشیند، عمدا او را پشت به کعبه نشاند و گفت شنیدم که پشت به قبله نمى‏نشینى- امروز چطورخلاف کردى و این‏طور نشستى؟ سید جواب داد: «هرکه رو بشما کند بى ‏شک پشتش بقبله خواهد بود». تیمور سپس گفت: شنیده‏ام که براى بدست آوردن قدرت و حکومت کوشا مى‏ باشى؟ سید جواب داد: من بهر دو جهان اعتنائى ندارم. همه مال دنیا بر من عرضه کرده شد ولى از پذیرفتن آن خوددارى کرده‏ ام و مقصودم فقط رضاى خداوندى است. درباره سلطنت شبى در خواب دیدم که سگ لنگى آمد و آن را در ربود. الدنیا جیفه و طالبها کلاب. ما روى به آخرت آوردیم دنیا را طالب نیستیم. خاطر جمع دار» مؤلف مى‏ فرماید که تیمور گفت که در آن ناحیه اقامت داشته باشد. على همدانى خواسته تیمور را نپذیرفت و فرمود «از جانب حق جل و على مامورم که به کشمیر بروم و اهل آن دیار را باسلام دلالت کنم شاید که مشرف باسلام گردند».

مؤلف تذکره مجالس العشاق‏[۱۱۹] براى هرکس داستانى آورده و چیزهاى باورنکردنى نوشته که چندان اعتبارى ندارد. درباره على همدانى هم مى ‏نویسد که بحسن ظاهرى علاقه داشته و به یکى از امرا و عزیزان امیر تیمور بنام امیر «برلاس» تعلق خاطر پیدا کرده است. چون سید بامیر ملاقات نمود، امیر پرسید: چرا این عمامه سیاه را بر سر مى‏بندى؟ سید جواب داد: چون نفس را کشته‏ام و مثل تو به ظاهر اشیاء علاقه ندارم. (همین مطلب را مؤلف تذکره صحف ابراهیم عینا از روى این کتاب نقل کرده است) غرض، این قول سید بر تیمور گران آمد ولى بر اثر نفوذ على همدانى- نمى‏توانست او را گزندى برساند. البته سید و هم یاران او را دستور ترک وطن داد و در صورت عدم اجراى آن تهدید به قتل نمود.

در تحایف الابرار جلد اول این تهدید را چنین مى‏نویسد: «تیمور گفت:

از قلمرو ما بیرون رو و به موجب جناب سیادت پناه در آن ولایت خوردن و آشامیدن در قلمرو وى را بر نفس مبارک حرام کردند. فى الحال در مسجد نشستند و فرمودند که این ملک خداست و سامان درست کردند و به طى مکان بر کوه پیرینجال رسیدند» ظاهر است که از کوه پیرینجال، براه پاخلى وارد کشمیر شدند زیرا این راه مناسب و کوتاه و هموارتر بوده است.

در نزهه الخواطر و بهجه المسامع و النواظر مى‏نویسد: «… فلما عاد إلى خراسان وقع الخلاف بینه و بین الامیر کورکانى فى معنى الحکمه …» میرزا اکمل الدین کامل بدخشى کشمیرى (م ۱۲۳۱ ه) که چند داستان از زندگانى میر سید على همدانى و بزرگان دیگر را برشته نظم کشیده در جایى مى‏فرماید:

گرنه تیمور شور و شر کردى‏ کى امیر این طرف گذر کردى؟

خلاصه بحث ما اینست که اگرچه على همدانى براى تبلیغ در خطه کشمیر علاقه وافر داشته و بقول بعضى‏ها از طرف خداوند متعال و رسول اکرم (ص) براى این کار مامور شده، ولى از روى علل ظاهرى در نتیجه برخورد بامیر تیمور گورکانى، به کشمیر مهاجرت کرده است.

ارادت تیمور به على همدانى؟

مرحوم استاد سعید نفیسى در ذکر مزار على همدانى نوشته‏اند: …

بناى آن از تیمور گورکانى است و سنگ یشم سیاهى بر آن است مانند همان سنگى که بر قبر تیمور در سمرقند قرار دارد[۱۲۰]» همان‏طور بعضى‏ها نوشته‏اند که امیر تیمور گورکانى نسبت به على همدانى ارادت ورزیده است.[۱۲۱] این‏گونه قولها قانع‏کننده نیست. البته اگر مزار على همدانى را یکى از جانشینان تیمور بنا کرده باشد جاى تعجب نیست. ولى امیر شاهرخ بن تیمور (۸۱۲- ۸۵۰ ه) هم نسبت به مریدان على همدانى خشونت و سختى تمام روا داشته و مرید عزیز و خلیفه سید، خواجه اسحاق على‏شاهى ختلانى بامر همین سلطان در سال ۸۲۶ ه بقتل رسیده است. و کیفیت برخورد نوربخشى‏ها با وى هم معروف است بنابراین شاید این مزار را پادشاهى مؤخر بنا کرده است.

گسترش دین اسلام در کشمیر و سهم میر سید على همدانى در آن‏ دین مبین اسلام بطور کلى در خطه کشمیر دیرتر از سائر نقاط شبه قاره پاکستان و هند رسید. یعنى در نیمه اول قرن هشتم هجرى (اوایل قرن چهاردهم میلادى). ولى بزودى گسترش قابل ملاحظه‏اى پیدا کرد و حکومت مسلمانان تشکیل گردید و الا قبل از آن این خطه را ناحیه قمار بازان و مشروب خواران و بدکاران تلقى مى‏ کردند.[۱۲۲]

در سال ۹۳ (۷۱۲ م) محمد بن قاسم تازى، داماد و امیر ارتش حجاج بن یوسف ثقفى (م- ۹۵ ه) براى انتقام‏جویى از حاکم سند (داهر) بر آن قسمت شبه قاره حمله کرد و این ناحیه را تا قسمت بزرگ پنجاب به تصرف درآورد.

پسر داهر، حاکم سند به کشمیر فرار کرد و چند سرباز تازى در تعاقب وى وارد کشمیر شده بودند که اسم یکى از آنان حمیم بن سامه شامى بوده است.

ولى از چگونگى و مدت اقامت آنان در آن خطه اطلاعى در دست نداریم.[۱۲۳] بقول آقاى محب الحق ارتش تازیان به کشمیر حمله کرده ولى در فتح کردن آن توفیقى بدست نیاورده است‏[۱۲۴] این اولین برخورد کشمیرى‏ها با مسلمانان بود.

در اینجا لازم است متذکر شوم که قبل از حمله محمد بن قاسم هم عده‏اى از اعراب مسلمان در قشون راجه داهر مشغول خدمت بوده‏اند (حکومت این راجه از سند و مکران گذشته تا مرز کشمیر کنونى بوده است).

ورود حمیم بن سامه و همراهان او بکشمیر در حدود سال ۹۵ ه (۷۱۵ م) صورت گرفته است. البته صاحب تاریخ حسن مى‏نویسد که تارا پیدیا، حاکم کشمیر (۶۹۴- ۷۳۵ م) خود چندین بار با حکمرانان کابل و هرات و خراسان جنگ کرده و پس از پیروزى‏هاى خود فضلا و علماى آن خطه‏ ها را بکشمیر آورده است و بعضى از آنها مسلمان بوده‏اند و[۱۲۵] در آنجا اقامت ورزیده ‏اند.

برخورد دوم اهالى کشمیر با سلطان محمود سبکتکین غزنوى (۳۸۷- ۴۲۱ ه) بوده است. در سال ۴۰۴ ه. سلطان محمود با آنندپال (حکمران لاهور و ملتان) جنگ کرد و او را شکست داد. حکمران کشمیر بنام سانگاراما هم درین جنگ به حکمران لاهور و ملتان کمک نظامى داده بود. محمود براى کینه‏کشى و انتقامجوئى در فصل زمستان همان سال به کشمیر حمله کرد. درباره این حمله در تاریخ حسن آمده است: «… در سال ۴۰۴ ه سلطان، بکشمیر رسیده بود بتعاقب ترى لوچن پال (پسر آنندپال) حاکم لاهور … چون موکب منصور از راه راجور سایه‏انداز خطه کشمیر گشت، راجه آنجا بزور اقبال استقبال کرده تحایف و هدایاى غریب و عجیب نزد حکومت گذرانید. سلطان بحال او ابواب احسان مفتوح داشته، خراج شاهى معمول کرده بر مملکت خود بدستور قائم ساخت … سلطان از دره کشمیر غنیمت بى‏شمار گرفته جمعى کثیر را بدین اسلام آشنا کرده یک ماه در سیر کشمیر گذرانیده به غزنین آمد» ولى بعضى از لشکریان مسلمان او در کشمیر باقى ماندند.[۱۲۶]» ولى سلطان کشمیر بدعهدى کرد و مانع اداى خراج گردید سلطان محمود دوباره در زمستان سال ۴۱۳[۱۲۷] بکشمیر حمله کرد ولى بنا بر دشوار گذارى و برف‏بندى راهها موفق نشد که به‏آن خطه ورود کند. محمود در حمله اول فقط قسمت جنوبى کشمیر یعنى جامون را گشوده بود و آن هم بنا بر بدعهدى حکمران کشمیر بى‏نتیجه ماند. سلطان بعد از آن نیز از فکر فتح کشمیر غافل نبوده و شعراى دربار او نیز در تحریک سلطان مى ‏کوشیده و در اشعار خود آرزوى دیدن کشمیر را مى‏آورده‏اند مثلا فرخى سیستانى (م ۴۲۹ ه) مى‏سراید:

گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم‏ از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوى‏
شاهیست بکشمیر اگر ایزد خواهد امسال نیارامم تا کین نکشم ز وى‏

و در جایى خطاب به امیر محمد بن سلطان محمود مى‏ گوید:

باش تا با پدر خویش بکشمیر شوى‏ لشکر ساخته خویش بکشمیر برى‏

ولى محمود براى فتح کشمیر فرصت پیدا نکرد. البته در خدمت نظامى حکمرانان کشمیر مثلا در دوره حکومت راجه هرش (۱۰۸۹- ۱۱۰۱ م) ذکر چند تن از مسلمانان آمده است و باحتمال قوى این‏ها از اولاد بازماندگان سپاه محمود بودند که بعد از حمله اول فاتحانه او آنجا اقامت گزیده بودند[۱۲۸]. همچنین مبلغان مذهب اسماعیلى چندین بار از قلعه الموت قزوین بکشمیر رفته و بظاهر بدون موفقیت برگشته‏اند. سیاح معروف ایتالیائى مارکوپولو که در حدود سال ۱۲۷۵ تا ۱۲۷۷ م به ناحیه کشمیر وارد شده عده قابل ملاحظه مسلمانان را ذکر مى‏کند ولى بیشتر این تعداد به علت ناامنى و آشوب تا اوائل قرن هشتم هجرى از کشمیر خارج شده بودند. در اوائل قرن هشتم هجرى جوانمردى مسلمان از وادى سوات (بخشى از پاکستان کنونى) وارد کشمیر گردید- اسمش شاه میرزا یا شاهمیر بوده است. این جوانمرد پرکار در خدمت نظامى راجه سمبها وارد گردید و بنا به استعداد و قریحه خداداد خود در اندک مدتى مورد توجه راجه کشمیر واقع شد. ولیعهد این راجه بنام «سهدیو» شاهمیر را جانشین و وکیل مطلق خود تعیین نموده و در هر کار مهم با او مشورت مى‏کرده است‏[۱۲۹].

در این زمان فرماندار ارتش والى کابل بنام زولچو یا ذو القدر خان (بقول بعضى زلفى قادر خان‏[۱۳۰]) بکشمیر حمله کرد. این مرد، نامسلمان و سفاک بود و علتى هم براى حمله وى وجود نداشت بجز اینکه والى کابل (که خود دست نشانده ایلخانان مغول بود) مى‏خواست مال غنیمت بدست آرد یا کشمیر را بگشاید. کشمیرى‏ها نتوانستند که در مقابل این حمله ناگهانى استقامت نشان بدهند و حمله‏وران را برون برانند. تا هشت ماه بازار قتل و غارت بر پا بود و سپس بنا بر مقاومت و پایمردى شاهمیر مذکور ذو القدر خان مجبور به فرار گردیدو به کابل برگشت.[۱۳۱]

در این نابسامانى راجه سمبها و ولیعهد او از کشمیر فرار کرده بودند.عجیب‏تر اینکه پسر حکمران خطه لداخ (تبت) باسم رنچن که در آن موقع با جمعى از نظامیان خود در کشمیر سیاحت دوستانه انجام مى‏داد از دگرگونى اوضاع سوءاستفاده کرده و به کمک نظامیان و دوستان خود حکومت کشمیر را در سال ۷۲۰ ه (۱۳۲۰ م) بدست گرفت و بر تخت سلطنت جلوس نمود.

سلطان رنچن و نظامیان او از لداخ بر مذهب بودائى بوده‏اند و عوام کشمیر هندو، بنابراین اختلافات مذهبى در جریان بود و چندین بار جنگها و اغتشاشات خونین روى داد. سلطان رنچن ازین وضع خیلى تأسف مى‏خورد ولى چاره‏اى نمى‏دید.

سلطان از مذهب بودائى متنفر گشته بود ولى علاقه خود را به مذهب هندوان هم نشان نمى‏داد[۱۳۲] و در عالم تردد و شک و تذبذب بسر مى‏برد و در آخرالامر مسلمان گردید.

سید بلبل شاه سهروردى ترکستانى در کشمیر

مى‏گویند رنچن روزى تصمیم گرفته بود که روز بعد صبحگاهان هر شخصى که مورد توجه او قرار بگیرد دین او را قبول کند و همان دین را بکوشش هرچه تمام‏تر در کشمیر رواج دهد. روز دیگر صبح زود بیرون آمد و براى عملى ساختن تصمیم خود هر سو نگاه مى‏کرد. قضا را نظرش بر شخصى افتاد که محترم و معزز بود. این شخص سیدى متدین و مبلغ اسلام بود که چندى پیش از ترکستان وارد کشمیر شده بود. اسم گرامى آن سید بزرگوار، سید عبد الرحمن بلبل شاه سهروردى حنفى ترکستانى بود ملقب به شریف الدین. سید آن موقع وضو کرده و کنار رودخانه ابهت (جهلم کنونى) محو گزاردن نماز بود. سلطان رنچن نزد او رفت و از مذهبش پرسید. سید گفت مذهب من التزام به توحید خداوندى و احترام به بشریت است و آن مذهب اسلام است. سلطان رنچن اسلام‏ اختیار کرد و لقب سلطان صدر الدین گرفت او اولین پادشاه مسلمان بود که در کشمیر بر تخت جلوس کرده است. با مسلمان شدن سلطان صدر الدین، جمعى از خویشاوندان و امیران او هم دین اسلام را پذیرفتند. سید بلبل شاه مذکور هم کارهاى تبلیغى خود را ادامه داد و ده هزار نفوس را به حلقه اهل اسلام درآورد، و در سال ۷۲۷ ه فوت کرده.[۱۳۳]

شاهمیر (شاه میرزا) در عهد سلطان هم پیشرفت شایانى بدست آورد او نه فقط اتالیق و وکیل حیدر پسر سلطان بود بلکه وزیر مقتدر سلطان نیز بود.

بظاهر به مشورت شاهمیر، سلطان مى‏خواست که تقویم قدیمى کشمیر را تغییر بدهد ولى براى نفوذ سال هجرى قمرى زمینه مناسب فراهم نشده بود. بنابراین از سال ۷۲۵ ه سال کشمیرى را رواج داد که تا دوره اکبر شاه امپراتور تیمورى هند (که در سال ۱۵۸۶ م کشمیر را فتح کرده و ضمیمه سلطنت خود ساخته) ادامه داشته است.[۱۳۴]

سلطان صدر الدین در سال ۷۲۸ ه فوت کرد و برادرش اودیادیوا (که بودایى بود) جانشین او گردید. زن معروف سلطان صدر الدین کوته‏رین (کوته رانى) که بظاهر مسلمان و به باطن بودائى بود بعد از فوت سلطان دوباره علنا خود را بودایى تلقى مى‏کرد و با برادر سلطان (یعنى پادشاه اودیادیوا) ازدواج کرد. کوته رانى نسبت به شاه‏میر عدوات مى‏ورزید و او را از وزارت و اتالیقى پسرش منفصل کرد ولى بعنوان یکى از افسران نظامى او به خدمت ادامه مى‏داد. در سال ۷۳۹ ه سلطان اودیادیوا فوت کرد و کوته‏رانى اقتدار را بدست گرفت. البته شاهمیر و هواخواهان او هم غافل و بى‏خبر نبودند. شاهمیر از ضعف و فتور سلطنت استفاده کرده با کوته‏رانى و وزیر بودائى او بنام «بهکشانه» جنگ کرد و در انجام کار پیروز شد. کوته‏رانى و امراى او گرفتار شدند، ولى شاهمیر جوانمردانه همه را عفو نمود و معذرت و الحاح کوته‏رانى را پذیرفت وگویا با او ازدواج هم کرد. ولى مى‏گویند این زن چندى بعد خودکشى کرد.

سلطان شاهمیر لقب شمس الدین را اختیار نموده تا سال ۷۴۸ ه حکومت کرده است. در این سال، اقتدار را به پسرش جمشید سپرد ولى جمشید فقط چند ماه حکومت کرده است. پادشاهان معروف بعدى کشمیر که معاصران میر سید على همدانى و پسر او میر سید محمد همدانى مى‏باشند عبارتند از: ۱- سلطان علاء الدین ۷۴۸- ۷۵۵ ه ۲- سلطان شهاب الدین ۷۵۵- ۷۷۵ ه ۳- سلطان قطب الدین ۷۷۵- ۷۹۶ ه ۴- سلطان اسکندر معروف به بت‏شکن ۷۹۶- ۸۲۰ ه.

کیفیت اقامت ثلاثه سید در کشمیر بدین قرار است:

۱- در سال ۷۷۴ ه چند ماه در آن خطه اقامت گزید و سپس براى سفر حج و زیارت خانه کعبه عزم سفر کرد.

۲- در سال ۷۸۱ ه بار دوم به کشمیر آمد و تا اواخر سال ۷۸۳ ه یعنى تقریبا دو سال و چند ماه در این منطقه مشغول فعالیت‏هاى گوناگون بود.

۳- بار سوم در اوائل سال ۷۸۵ ه آمده و تا اواخر ۷۸۶ ه همان جا ماند.

یعنى در حدود دو سال اینجا گذرانیده است پس مجموع اقامت او در کشمیر در حدود پنج سال بوده است.

صاحب تاریخ رشیدى حدس مى‏زند که على همدانى شاید تا چهل روز فقط در کشمیر بوده است و مؤلف تاریخ فرشته بر آن سخن چنین ایراد مى‏گیرد:

«جناب امیر بایستى مدت مدید در کشمیر تشریف داشته باشند وگرنه در مدت چهل روز تمام شدن چنان خانقاه معلى عالیشان خالى از صعوبت نیست»- ولى خانقاه مذکور را میر سید محمد بنا نموده است نه على همدانى.

حوارى کشمیر

میر سید على همدانى همراه با ۷۰۰ سید هنرمند ایرانى وارد کشمیر شده است. او با رفقا و نزدیکان خود در محله‏اى که به نام علاء الدین بوده بر کنار رودخانه ابهت (جهلم کنونى) فرود آمده بود- این همان مقام است که بعدا خانقاه معلى شاه همدان یا مسجد شاه همدان را آنجا بنا کرده‏اند. على همدانى بعد از اداى نماز فجر و ذکر اوراد و وظائف شرعى در جائى بلند مى‏نشست و با مردم رازدین و پند و اندرز مى‏گفت. او حقائق دین اسلام را با لحن شیرین و دل‏نشین و طبق استعداد مردم عادى بیان مى‏نمود. بظاهر او بزبان فارسى وعظ مى‏گفت و در بعضى موارد از ترجمان (که از رفقاى او بودند و چند سال قبل از ورود سید در کشمیر توطن گزیده و زبان محلى را یاد گرفته بودند چون برادران سمنانى که عموزاده او مى‏باشند و افراد دیگر) استفاده کرده است. ولى صعوبت زیاد در مورد زبان در پیش نبود زیرا با ورود لداخیان (اهل تبت) و مردم ترکستان و خاصه مساعى حضرت سید بلبل شاه زبان فارسى در کشمیر قابل فهم و زبان عمومى گردیده و وسعت پیدا کرده بود. چنانکه دیدیم سلطان قطب الدین به این زبان شعر مى‏گفته است و این اشعار او هم در واقعات کشمیرى آمده است:

اى بگرد شمع رویت عالمى پروانه‏اى‏ و ز لب شیرین تو شوریست در هر خانه‏اى‏
من بچندین آشنائى مى‏خورم خون جگر آشنا را حال اینست واى بر بیگانه‏اى‏
قطب مسکین گر گناهى مى‏کند عیبش مکن‏ عیب نبود گر گناهى مى‏کند دیوانه‏اى‏

على همدانى سلسله مرتب تبلیغ دین را در کشمیر بوجود آورد. او مبلغین و واعظین متعدد را تربیت و تعلیم مى‏کرد و سپس آنان را در هر ناحیه کشمیر مى‏ فرستاد تا دین اسلام را به مردم بشناسانند و بدین‏وسیله موفقیت‏هاى شایانى بدست آورده است.

على همدانى با علما و مسافران و کاهنان مذاهب دیگر کشمیر (چون هندوها و بودائیها) مناظره‏هاى سخت انجام مى‏داد و بیشتر غالب و چیره مى‏آمد. در دوران اقامت او در کشمیر سى و هفت هزار تن بر دست او مسلمان گردیده و بنا بر نفوذ فوق‏العاده او اسلام در آن خطه گسترش زیادى یافت. بقول صاحب رساله مستورات سید مردم کشمیر را طورى باسلام شیفته ساخته بود که آنان معبدهاى اسبق را مبدل بمساجد مى‏کردند و یکى از مریدان على همدانى بنام شیخ‏ قوام الدین بدخشى را مى‏خواندند که در آن معابد (مساجد) اذان بگوید و به افتتاح آنها بپردازد.

هر دو پادشاه معاصر سید على در کشمیر (یعنى شهاب الدین و قطب الدین) نسبت به او احترام زیاد قائل بودند و دستورات دینى او را بى‏کم‏وکاست اجرا مى‏کردند. استاد حکمت در ذکر خدمات على همدانى مى‏فرماید: «… در ظل حمایت قطب الدین پادشاه نومسلمان آن سرزمین بتعلیم و تبلیغ دین حنیف پرداخت و صدها هزار هندوان آن ناحیه را بمذهب اسلام درآورد[۱۳۵].» مرتاضین و ساحران بزرگ مذهب هندو و بودایى وقتى که مغلوب او مى‏شذند و بدیدن بعضى از کرامات او دین اسلام را مى‏پذیرفتند این امر براى تحول روحیه عمومى مردم خیلى جالب توجه و قرین موفقیت بوده است.

زبان و فرهنگ و بعضى از صنایع ایرانى به‏وسیله على همدانى در کشمیر رواج پیدا کرد او چندین مدرسه و خانقاه را در کشمیر و نقاط هم‏جوار بنا نمود و بنا بر این‏گونه خدمات حوارى کشمیر نامیده مى ‏شود.

در نواحى کشمیر

سید على همدانى در حدود پنج سال در نواحى دور دره جامون و کشمیر در بلتستان و گلگیت سیاحت کرده و نخستین بار او صداى دین مبین اسلام را به‏آن سرزمین‏ها رسانده است. بسیارى از خانقاه‏ها و مساجد آن سامان بنام «مساجد حضرت امیر» در دوره او ساخته شده است. در یکى از مساجد «شگر» نقوش سوره مزمل نوشته بدست وى هنوز هم موجود و خواناست. مى‏گویند مجموعه «اوراد فتحیه» خود را وى در آن نواحى جمع‏آورى نموده بود. عصا و تبرکات دیگر وى در بلتستان نگاهدارى مى‏شود.[۱۳۶]

ادامه دارد…

[۱] سید على همدانى/محمد ریاض، احوال و آثار میر سید على همدانى(شش رساله)، ۱جلد، مرکز تحقیقات فارسى ایران و پاکستان – پاکستان، چاپ: دوم، ۱۳۷۰



[۱] ( ۱)- دائره المعارف آریانا، کابل، جلد ۲، صفحه ۸۹۵- ۸۹۴٫

[۲] ( ۲)- شخصیت این شیخ مانند شیخ ابو الرضا بابا رتن هندى عجیب و مجهول و باورنکردنى است.

ر. ک ذکر مشایخ سلسله فقر.

[۳] ( ۳)- مستورات( ع) برگ ۱۲ نیز در فرهنگ ایران زمین تهران شماره ۶ سال ۱۱۶۷ ش ص ۴۲٫

[۴] ( ۴)- سید على شیرازى م ۹۸۹ ه( شافعى) راهم« على ثانى» مى‏نامند. تذکره صوفیاى سند ص ۱۰۶( بزبان اردو).

[۵] ( ۵)- این مطلب را مرحوم استاد سعید نفیسى نوشته است: تاریخ نظم و نثر فارسى در ایران و در زبان فارسى، ج ۲، ص ۴- ۷۵۳٫

[۶] ( ۶)- تذکره شعراى کشمیر( دکتر تیکو) ص ۱۱٫

[۷] ( ۷)- دى اسپرت آف اسلام( انگلیسى) مرحوم سید امیر على ص ۴۷۲٫

[۸] ( ۸)- شماره مسلسل ۱۰۶ ص ۲۶۳٫

[۹] ( ۹)- یغما( ۱) ص ۲۴۴٫

[۱۰] ( ۱۰)- فیلم رسائل على همدانى به شماره ۱۷۹۱( عکسى) کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران( مجموعه شماره ۷۰۹).

[۱۱] ( ۱۱)- رساله فتوتیه نسخه ایاصوفیه.

[۱۲] ( ۱۲)- تذکره الشعراء( دولت شاه سمرقندى) ص ۲۶۳٫

[۱۳] ( ۱۳)- خ- م( با) برگ ۶٫

[۱۴] ( ۱۴)- کشیر( ۱) ص ۸۵- یغما( ۲) ص ۳۳۸٫

[۱۵] ( ۱۵)- خ- م( با) برگ ۹۹٫

[۱۶] ( ۱۶)- مستورات( ع) برگ ۱۲- مجالس المؤمنین جلد ۲ ص ۱۳۸ تاریخ نظم و نثر فارسى در … جلد ۱ ص ۱۹۵٫

[۱۷] ( ۱۷)- مستورات( ع) برگ ۱۴٫

[۱۸] ( ۱۸)- یعنى شیخ خواجه اسحاق على‏شاهى ختلانى که مرید على همدانى و شیخ سید نوربخش بوده است.

[۱۹] ( ۱۹)- یغما( ۲) ص ۳۳۹٫

[۲۰] ( ۲۰)- تذکره شعراى کشمیر( دکتر تیکو) ص ۱۰٫

[۲۱] ( ۲۱)- خ- م( با) برگ ۳ ب در« مستورات» کمى با اختلاف آمده است.

[۲۲] ( ۲۱)- خ- م( با) برگ ۳ ب در« مستورات» کمى با اختلاف آمده است.

[۲۳] ( ۲۲)- مرحوم استاد سعید نفیسى در تاریخ نظم و نثر فارسى …( ۱) ص ۴ واسطه نسبت على همدانى را تا امام زین العابدین( ع)« ۸» آورده ولى ظاهر است که« ۱۲» صحیح مى‏باشد.

[۲۴] ( ۲۳)- خ- م( با) برگ ۳ ب.

[۲۵] ( ۲۴)- مفاتیح المحبه( خطى) شماره ۵۲۳۳ کتابخانه مرکزى دانشگاه و رساله ذکریه فارسى چاپ در حواشى فصل الخطاب، تاشکند ص ۶۷٫

[۲۶] ( ۲۵)- علاء الدوله سمنانى از جانب مادر سید بوده ولى کلمه« سید» باسم او به ندرت آمده است.

[۲۷] ( ۲۶)- روضات الجنان و جنات الجنان، ج ۱ ص ۳۴۲٫

[۲۸] ( ۲۷)- تاریخ اولجایتو( خطى) به شماره ۲۴۲ کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران.

[۲۹] ( ۲۸)- خ- م( با) ۴ الف( لا: برگ ۵).

[۳۰] ( ۲۹)- طبق تاریخ گزیده( ص ۶۵۷) گنبد در عرف عام در سال ۷۱۳ ه تکمیل یافته است ولى سال ۷۱۵ اصح مى‏نماید.

[۳۱] ( ۳۰)- خ- م( لا) برگ ۱۲٫

[۳۲] ( ۳۱)- خ- م( لا) برگ ۱۳٫

[۳۳] ( ۳۲)- ایضا« مستورات»، مجالس المؤمنین، و نزهه الخواطر …( ج ۲) و گنجینه توحید چاپ تهران.

[۳۴] ( ۳۳)- خطى برگ ۱۹۳ کتابخانه دانشکده ادبیات و علوم انسانى- دانشگاه تهران.

[۳۵] ( ۳۴)- اوراد فتحیه- خطى به شماره/ ۴۲۵۰ کتابخانه ملى مک.

[۳۶] ( ۳۵)- ص ۲۳۸٫

[۳۷] ( ۳۶)- مجله آموزش و پرورش، شماره ۲، سال ۱۳۱۸، ص ۳۰- ۳۸٫

[۳۸] ( ۳۷)- تاریخ اولجایتو مذکور برگ ۱۹۴٫

[۳۹] ( ۳۸)- خ- م( با) برگ ۷۳٫

[۴۰] ( ۴۰)- سید علاء الدوله بیابانکى سمنانى را از آن روز که شغل دولتى ترک کرده و وارد وادى عرفان گردیده بیشتر علاء الدین مى‏گفته‏اند و در خلاصه المناقب همچنین آمده است( برگ ۴ الف).

[۴۱] ( ۴۱)- مى‏گویند این کلمه دوسى است و آن طائفه‏اى است در سمنان( شرح احوال و افکار و آثار شیخ علاء الدوله سمنانى، ص ۵۸).

[۴۲] ( ۴۲)- خ- م( لا) برگ ۱۲٫

[۴۳] ( ۴۳)- ایضا، با: برگ ۱۱ لا برگ ۱۰٫

[۴۴] ( ۴۴)- مزدقان در میان رى قدیم و ساوه، دهکده‏اى بوده است معجم البلدان، جلد ۲، ص ۱۲۱٫

[۴۵] ( ۴۵)- اخى على دوستى چون به یک‏وقت از شیخ علاء الدوله و شیخ محمود مزدقانى مستفیض مى‏گشته مولانا جامى او را« صاحب السر بین الاقطاب» خطاب کرده است.

نفحات الانس، ص ۴۴۷٫

[۴۶] ( ۴۶)- خ م با برگ ۲۴ ب.

[۴۷] ( ۴۷)- خ م با برگ ۱۱ و نیز در مستورات برگ ۸۴ با تفاوت عبارات.

[۴۸] ( ۴۸)- خ- م( با) برگ- چنانکه خواهیم دید شیخ محمود چندى بعد على همدانى را برین کار گمارده است. جالب است که مؤسس سلسله کبرویه( نجم الدین کبرى مقتول ۶۱۸ ه) هم یکى از مریدان برجسته خودش یعنى شیخ بغدادى خوارزمى( مقتول ۶۱۳ ه) را به کارى پست گمارده، ولى چون شیخ بغدادى طبعى بسیار حساس و لطیف داشت از انجام آن کار پست منفعل مى‏گردید و به وساطت مادرش حضور نجم الدین کبرى التماس رساند که خدمت دیگرى به او تفویض کنند. شیخ در جواب مادرش فرمود:« این سخن از تو عجب است که علم طبع دانى، اگر پسر ترا شب صفراوى زحمت دهد من دارو به غلام ترک دهم پسر تو صحت نیابد» این قول شیخ کبرى حکمت او امر شیوخ را نشان مى‏دهد ر- ک: تحقیق در احوال و آثار نجم الدین کبرى اویسى، ص ۷۸- ۷۹٫

[۴۹] ( ۴۹)- خ- م( با برگ ۱۲٫

[۵۰] ( ۵۰)- مستورات( ع) برگ ۸٫

[۵۱] ( ۵۱)- خ- م( با) برگ ۱۲٫

[۵۲] ( ۵۲)- مستورات( ع) برگ ۸- ۹٫

[۵۳] ( ۵۳)- خ- م( لا) برگ ۱۲٫

[۵۴] ( ۵۴)- برگ ۵۵ تا ۵۸٫

[۵۵] ( ۵۵)- خ م( لا) برگ ۱۲٫

[۵۶] ( ۵۶)- در خ- م( بر) فقط آمده و نسخ« لا و با» این مطلب را فاقد است.

[۵۷] ( ۵۷)- خ- م( با) برگ ۲۹٫

[۵۸] ( ۵۸)- خ- م( بر).

[۵۹] ( ۵۸)- بزرگان و سخن‏سرایان همدان،( ج ۱)، ص ۸۳، ادب فارسى در پاکستان، ص ۴۰۱٫

[۶۰] ( ۵۹)- ریاض العارفین، ص ۱۷۸٫

[۶۱] ( ۶۰)- کشیر( ۱)، ص ۸۹، آب کوثر، ص ۳۷۶٫

[۶۲] ( ۶۱)- سرچشمه تصوف در ایران، ص ۱۹۸- ۱۹۹، ارزش میراث صوفیه، ص ۱۰۱٫

[۶۳] ( ۶۲)- نفحات الانس، ص ۴۷۲- ۴۷۳٫

[۶۴] ( ۶۳)- ح- م( با) برگ، ۲۰٫

[۶۵] ( ۶۴)- خ- م( با) برگ ۱۴ و اشاره به سوره النمل آیات: ۱۹، ۲۸٫

[۶۶] ( ۶۵)- براى احوال شیخ على دوستى و شیخ محمود، ر- ک:« روضات الجنان و جنات الجنان، مجلد ۲( روضه هشتم).

[۶۷] ( ۶۶)- شرح احوال و آثار و افکار علاء الدوله سمنانى، تهران ۱۳۳۴ ش.

[۶۸] ( ۶۷)- نسب شیخ علاء الدوله سمنانى از طرف مادر با نوزده واسطه بحضرت على( ع) منتهى مى‏گردد. نسبش را سید جمال الدین احمد بن عنبه حسنى( م- ۸۲۸ ه) در« الفصول الفخریه فى اصول البریه».( تهران، ۱۳۴۶ ش) این‏طور آورده است:

شیخ علاء الدوله سمنانى بن شرف الدین بن ملک سمنان( نامش ذکر نکرده است) این ملک سمنان یعنى جد علاء الدوله شوهر سیده زهره بنت سید القاسم بوده و شجره سید القاسم بدین قرار است: سید القاسم ابن جمال الدین محمد بن الحسن بن ابى زید بن على بن ابى زید بن على بن ابى زید بن على کباکى بن عبد اللّه بن على بن ابراهیم بن اسماعیل المنقدى بن جعفر بن عبد اللّه بن حسین الاصغر بن على زین العابدین بن حسین الشهید بن على، ص ۲۰۱٫

[۶۹] ( ۶۸)- خ- م( با) برگ، ۴ الف.

[۷۰] ( ۶۹)- زیرا نسب ما در على همدانى با ۱۷ فاصله بحضرت رسول یعنى با ۱۶ واسطه به حضرت على مى‏رسد و نسبت علاء الدوله به حضرت على ۱۹ و برسول اکرم ۲۰ واسطه دارد.

[۷۱] ( ۷۰)- امیر الامر اى سلطان ابو سعید بود ولى سعایت معاندان و عشق و محبت سلطان نسبت به دختر او( که زوجه سلطان شیخ حسن جلایر بود) سبب عداوت گردید.

دوره سلطنت ارغون از ۶۸۳ تا ۶۹۰ ه بوده است، ر- ک از سعدى تا جامى، ص ۳۸، ۴۵ و ۶۷، ۷۲٫

[۷۲] ( ۷۱)- ولى این وساطت ناموفق ماند و سلطان، امیر چوپان را به قتل رساند و دخترش بغداد خاتون را به حباله نکاح خویش آورد. ایضا، ص ۷۴، ۷۵٫

[۷۳] ( ۷۲)- نفحات الانس، ص ۴۸۳ تا ۴۹۱ از سعدى تا جامى، ص ۷۴٫

[۷۴] ( ۷۳)- سفینه الاولیاء، ص ۱۰۶٫ خزینه الاصفیاء جلد ۲، ص ۲۸۱٫ در نفحات الانس سال ولادت او ۶۳۹ ه نوشته شده ولى سال وفات را ذکر نکرده است، ص ۴۳۹٫

[۷۵] ( ۷۴)- نفحات الانس، ص ۴۳۸٫

[۷۶] ( ۷۵)- ایضا، ص ۴۳۶، ۴۳۷٫ خزینه الاصفیاء، ج ۲، ص ۲۶۷٫ سفینه الاولیاء، ص ۱۰۶٫ مى‏گویند مزارش در اصفهان و معروف به گنبد لالا مى‏باشد. مجمل فصیحى، ج ۲، ص ۳۱۳٫

[۷۷] ( ۷۶)- در شرح احوال و آثار و افکار شیخ رساله دکترى نوشته دکتر ابو القاسم سلامیان سال ۱۳۴۱ ش و کتاب دیگرى در احوال و آثار نجم الدین الکبرى از منوچهر محسنى موجود است، تهران ۱۳۴۶ شمسى.

[۷۸] ( ۷۷)- خ- م( با) برگ، ۱۰٫

[۷۹] ( ۷۸)- مثلا در رساله فقریه( ۳۲۵۸ خطى کتابخانه مرکزى) و« اوراد فتحیه»( ۱۶۶۶ عکسى کتابخانه مرکزى) و داودیه( که همان فقریه مى‏باشد: ۱۳/ ۶۷۲ عکسى کتابخانه مرکزى).

[۸۰] ( ۷۹)-« ابو سلیمان داود بن نصر طائى … در حدود سال ۱۶۵ ه در عراق مى‏زیسته است» سرچشمه تصوف در ایران، ص ۸۰٫

[۸۱] ( ۸۰)- معاصر شیخ حسن بصرى ایضا، ص ۷۶٫

[۸۲] ( ۸۱)- م- ۱۱۰ ه.

[۸۳] ( ۸۲)- در سرچشمه تصوف در ایران، ص ۸۰ مى‏آورد:« ابو محفوظ معروف بن فیروز یا فیروزان کرخى … در ۲۰۵ وفات کرده است».

[۸۴] ( ۸۳)- سرچشمه تصوف در ایران، ص ۷۶٫

[۸۵] ( ۸۴)- خرقه شیخ مولانا محمد شیرین تبریزى مغربى( م- ۸۱۰ ه) و خرقه شیخ صفى الدین اسحاق اردبیلى( م- ۷۳۵ ه)، ص ۶۸- ۲۵۰٫

[۸۶] ( ۸۵)- خرقه توبه مولانا شیخ اکمل الدین مظفر بزازى قزوینى( نوشته شده در ۸۰۸ ه) و خرقه دیگرى از شیخ صفى الدین اسحاق اردبیلى مزبور، ص ۹۷- ۲۵۱٫

[۸۷] ( ۸۶)- جواهر الاسرار خطى شماره، ج- ۱۱ دانشکده ادبیات و علوم انسانى دانشگاه تهران.

[۸۸] ( ۸۷)- تحایف الابرار یا تاریخ کبیر، ص ۳۵۶٫

[۸۹] ( ۸۹)- خ- م( با) برگ، ۱۷٫ روضات الجنان و جنات الجنان، ج ۲، ص ۱۰۹٫

( در خ- م ۳۳ اسم است).

[۹۰] ( ۹۰)- بظاهر از اخیان تیره( دوم) که ابن بطوطه را ضیافت کرده بود. ترجمه سفرنامه ابن بطوطه، ص ۳۰۰٫

[۹۱] ( ۹۱)- م- ۷۵۲ ه که ذکر او در ضمن بشارت دادن براى ولادت على همدانى در همین باب رفته است.

[۹۲] ( ۹۲)- درگزین ناحیه‏ایست در تبریز. شیخ از محدثان و عالمان دین و بزرگان صاحب کرامت بوده و در حدود سن صد سالگى به سال ۷۴۳ ه فوت کرده است.( روضات الجنان و … جلد ۱، ص ۵۷۸- ۵۷۹) شیخ از اقران حضرت علاء الدوله سمنانى بوده است. این بطوطه مى‏نویسد که شیخ حافظ قرآن و تاجر بخشنده بوده است و در موقع سفر ابن بطوطه به او وام داده بود که او در موقع بازگشت خود ادا کرده است …، ص ۶۶۷- ۶۶۸٫

[۹۳] ( ۹۳)- بظاهر کلمه« مطرى» بجاى« مصرى» از روى اشتباه کتاب نوشته شده است.

شیخ اخى عبد اللّه مصرى از جهان گردان و صوفیه معروف است که ابن بطوطه در مصر با او ملاقات کرده است، ص ۳۰۵٫

[۹۴] ( ۹۴)-« … از مشایخ تصوف در قرن هشتم. از بزرگان شام و روم بوده که بخراسان ظاهرا نزد علاء الدوله سمنانى رفته است، سرچشمه تصوف در ایران، ص ۱۵۷٫

نیز ر- ک نفحات الانس، ص ۴۴۳- ۴۴۴».

[۹۵] ( ۹۵)- صوفى معروف شبه قاره هند و پاکستان( ۶۶۱- ۷۸۲ ه). ترجمه تذکره علماى هند ۲۳۱- ۲۳۲٫ خزینه الأصفیاء، جلد ۲، ص ۲۹۲٫

[۹۶] ( ۹۶)- این همان شیخ است که در توجیه لقب« على ثانى» براى على همدانى درین فصل قول او نقل کرده‏ایم- درباره شخصیت عجیب او صاحب خلاصه المناقب( با برگ، ۲۰) مى‏نویسد که« خدمت شیخ سعید حبشى که صوفیان آن بزرگوار را ابو سعید مى‏گویند در هر زمان بصورت دیگر دیده شدى و با هر زائرى یک‏بار محبت داشتى … اگر خادم یک روز کرات درآمدى، شیخ را در هر کرت بصورت دیگر دیدى». از رساله مستورات معلوم مى‏شود که این شیخ ادعاهاى عجیب داشت. مثلا اینکه او از اصحاب حضرت روح اللّه عیسى( ع) است و در زمان رسول( ص) سنش ۷۲۲ سال و در اوائل قرن هشتم هجرى ۱۴۳۵ سال بوده است( ع: برگ، ۱۱- ۱۲- ۱۳). در خلاصه المناقب قول دیگر او منقول است:

« … وقتى که آمنه را به عبد اللّه مى‏دادند من در مکه بودم»( برگ ۶۰، با).

ابن بطوطه هم سفرنامه خود را از ذکر او آراسته است مى‏نویسد که با شیخ سعید مراکشى مجاور مدینه الرسول در سال ۷۲۸ ه ملاقات کرده است. گمان مى‏رود که منظورش همین سعید حبشى باشد( ترجمه فارسى سفرنامه، ص ۱۱۱).

شخصیت شیخ مانند شیخ ابو الرضا بابارتن هندى عجیب و مجهول و باورنکردنى است.

[۹۷] ( ۹۷)- خ- م( با) برگ ۸۶ الف- ب.

[۹۸] ( ۹۸)- از دوره ازبکان اسم آن« کلاب» یا کولاب گردید( ایضا).

[۹۹] ( ۹۹)- لطائف اشرفى جلد دوم مذکور در تذکره صوفیاى بنگال بزبان اردو، ص ۳۱۰٫

[۱۰۰] ( ۱۰۰)- اوراد فتحیه خطى به شماره ۷/ ۴۲۵۰ کتابخانه ملک تهران.

[۱۰۱] ( ۱۰۱)- خ- م( با) برگ ۷۲٫

[۱۰۲] ( ۱۰۲)- مجله آموزش و پرورش ۲ سال ۱۳۱۸ ش، ص ۳۰- ۳۸٫

[۱۰۳] ( ۱۰۳)- ماهنامه یغما شماره ۸ سال ۱۳۳۰ ش، ص ۳۴۲- ۳۴۳٫

[۱۰۴] ( ۱۰۴)- ماهنامه مذکور یغما، ص ۳۴۳٫

[۱۰۵] ( ۱۰۵)- اطلاعات ماهانه شماره ۹ سال سوم ۱۳۲۹ ش، ص ۴۵٫

[۱۰۶] ( ۱۰۶)- فرقه نوربخشیه رساله دکترى آقاى دکتر ناصر الدین شاه حسینى، ص ۱۶ نیز اسناد و مکاتبات تاریخى ایران، ص ۱۵۰٫

[۱۰۷] ( ۱۰۷)- بزرگان و سخن‏سرایان همدان( جلد اول) ص ۸۳- ۹۲٫

[۱۰۸] ( ۱۰۸)- تحایف الابرار یا تاریخ کبیر، ص ۱۱٫

[۱۰۹] ( ۱۰۹)- تاریخ مغول از مرحوم عباس اقبال، ص ۲۶۳- ۲۶۴٫

[۱۱۰] ( ۱۱۰)- کشیر( ۱)، ص ۱۱۶- ج.

[۱۱۱] ( ۱۱۱)- انسان‏نامه به شماره ۴۲۷۴ کتابخانه ملى ملک تهران.

[۱۱۲] ( ۱۱۲)- خ- م( با) برگ ۶۵٫

[۱۱۳] ( ۱۱۳)- خ- م د برگ ۶۶- على همدانى بعد از سه ماه جعفر بدخشى را به حضور خود بار داد و اجازه بیعت فرمود.

[۱۱۴] ( ۱۱۴)- مستورات ع برگ ۳۷- ۴۶٫

[۱۱۵] ( ۱۱۵ و ۱۱۶)- از مکتوبات امیریه مى‏باشد.

[۱۱۶] ( ۱۱۵ و ۱۱۶)- از مکتوبات امیریه مى‏باشد.

[۱۱۷] ( ۱۱۷)- خ- م و با، برگ ۹۸٫

[۱۱۸] ( ۱۱۸)- مقصود آل کرت است- این سلاله بعد از مرگ معز الدین کرت( م ۷۷۱ ه) ضعیف گردید و مدتى بعد تیمور آن را بکلى از بین برد ر- ک از سعدى تا جامى ص ۲۳۶ تا ۲۳۸ غرجستان یا گرجستان( عربى غرشستان) در جنوب« هرات و شرق غور و المرورود» بوده است معجم البلدان المجلد الرابع چاپ بیروت.

[۱۱۹] ( ۱۱۹)- ص ۱۱۶، این کتاب در سال ۹۰۸ ه تالیف شده و منسوب است به سلطان حسین بن منصور بن عمر شیخ بن تیمور گورکان. ولى بقول ظهیر الدین بابر( م ۹۳۷ ه) این کتاب« بسیار سست و اکثر دروغ بى‏مزه» تالیف کمال الدین گازر گاهى مى‏باشد- ر- ک از سعدى تا جامى، ص ۶۳۸- ۶۳۹-

[۱۲۰] ( ۱۲۰)- تاریخ نظم و نثر فارسى در ایران و در زبان فارسى، جلد دوم ه ص ۷۵۳- ۷۵۴٫

[۱۲۱] ( ۱۲۱)- طرائق الحقائق، جلد دوم، ص ۴۷۸٫

[۱۲۲] ( ۱۲۲)- کشیر( ۱)، ص ۸۱٫

[۱۲۳] ( ۱۲۳)- ایضا نیز مجله هلال شماره ۳، سال سوم، ص ۳۷، مقاله دکتر خواجه عبد الحمید عرفانى.

[۱۲۴] ( ۱۲۴)- کشیر بعهد سلاطین، ص ۱۱۱٫

[۱۲۵] ( ۱۲۵)- کشیر، جلد دوم، ۸۴ و ۸۵٫

[۱۲۶] ( ۱۲۶)- جلد دوم، ص ۸۴ و ۸۵٫

[۱۲۷] ( ۱۲۷)- در زین الاخبار گردیزى،( ص ۱۸۵) سال حمله را ۴۱۲ نوشته است. تهران ۱۳۴۶ شمسى.

[۱۲۸] ( ۱۲۸)- تذکره ایران صغیر( دکتر عرفانى) ص ۲۰٫

[۱۲۹] ( ۱۲۹)- کشیر( ۱) ص ۸۲ آب کوثر، ص ۳۷۵٫

[۱۳۰] ( ۱۳۰)-۲۰۱ .p sega eht hguorht rimhsaK

[۱۳۱] ( ۱۳۱)- در تاریخ کشمیر از ناراین کول تاریخ حمله را ۷۲۴ ه نوشته ولى پیداست که ۷۲۰ ه درست است.

[۱۳۲] ( ۱۳۲)- ولى بقول مورخان هندو- هندوها او را بدین خود نپذیرفته بودند. گلزار کشمیر برگ ۱۴۱ تاریخ کشمیر( ناراین) برگ ۹۵٫

[۱۳۳] ( ۱۳۳)- در واقعات کشمیر این شعر در تاریخ وفات سید منقول است:

سال تاریخ وصل بلبل شاه‏ بلبل قدس گفت: خاص اله( ۷۲۷ ه)

[۱۳۴] ( ۱۳۴)- تاریخ حسن، جلد ۲، ص ۱۶۹٫

[۱۳۵] ( ۱۳۵)- یغما( ۲) ص ۲۴۴٫

[۱۳۶] ( ۱۳۶)- ماهنامه فکر و نظر اسلام‏آباد( پاکستان) ماه ژوئیه ۱۹۷۲ م مقاله نگارنده.

[۱۳۷] سید على همدانى/محمد ریاض، احوال و آثار میر سید على همدانى(شش رساله)، ۱جلد، مرکز تحقیقات فارسى ایران و پاکستان – پاکستان، چاپ: دوم، ۱۳۷۰٫

زندگینامه عبدالرزاق کاشانی (قسمت اخر)

۸- معاصران و مصاحبان کاشانى‏

بهره حاضر، خردترین بخش این رساله است. چه، نه راقم این سطور در پى نمودن زوایاى زندگى کسانى است که بگونه‏اى با کاشانى مصاحبت داشته‏اند- که توضیحاتى از این گونه را مى‏توان در تراجم نامه‏ها و تواریخ گوناگون یافت- و نه دانسته‏هاى مختصر ما از زندگى کاشانى مى‏تواند آنچه را که از این مقوله به حیات خود او مربوط است، بنمایاند. پر واضح است که جستجو در چگونگى زندگى و آثار بزرگانى که زین پس به نام آنان اشاره مى‏شود، هر چند سخن مبارک است و لازم، امّا از موضوع این وجیزه خارج است. بنا بر این، بگونه‏اى که نوشته حاضر از موضوع «کاشانى‏نامه» خارج نشود، تنها به ذکر چند نکته مى‏پردازم. بیفزایم که بدون تردید، عز الدّین محمود کاشانى، علاء الدّوله سمنانى، قیصرى و وزیر خردمند غیاث الدّین محمّد بن رشید الدّین فضل اللّه در شمارمصاحبان و معاصران او بوده ‏اند.

۱- شیخ مسعود بن عبد اللّه انصارى معروف به بابا رکن الدّین، عارف برجسته متوفّى به سال ۷۶۹ ه. ق و پدید آورنده نصوص الخصوص فى شرح الفصوص را از شاگردان کاشانى دانسته‏اند. هر چند به این نظر این بنده، او نه در شمار تلامیذ بدون واسطه او، که بواسطه قیصرى در شمار تلامیذ با واسطه کاشانى قرار دارد.

۲- پیش از این، از آن سخن مرحوم امین عاملى که میر فندرسکى را در عداد اساتید کاشانى ذکر کرده بود، یاد و به ضعف آن اشاره کردیم. بر همان اساس، حکیم برجسته اصفهان را نیز نمى‏توان در شمار معاصران کاشانى نهاد.

۳- در یکى از رسائل کوتاه و تازى این مجموعه- که عنوان «رساله عرفانیّه» یافته است- عبد الرزّاق از مصاحبت خود با «معین المله و الدّین کمال الاسلام و المسلمین مسعود به احمد بن أبی الرّضا یاد مى‏کند. امّا آیا این مسعود بن احمد بن أبى الرّضا کیست؟ و آیا از طبقه دولتمردان بوده است و یا در شمار خرقه‏پوشان؟ جاى تأسّف است که این بنده نه در مآخذ عصرى و نه در مآخذ متأخّر ذکرى از او نیافت. ابن الفوطى هم گر چه از یکصد و پنجاه و پنج معین الدّین یاد مى‏کند،[۱] امّا اشاره‏اى به این معین الدّین مسعود به احمد نکرده است.

۴- بر اساس اشاره تراجم‏نگار برجسته اصفهانى مرحوم علامه میرزا محمد باقر صاحب روضات «یکى از شارحان» المفصّل فی علم العربیّه» زمخشرى، که «عبد العزیز بن أبى الغنائم احمد بن ابى الفضائل الکاشى» نام داشته و به تصریح ایشان معاصر عبد الرزّاق بوده است، با تعبیر: قال المولى کمال الملّه و الدّین عبد الرزّاق الکاشى ادام اللّه ظله، به نقل فائده‏اى از فوائد ادبى او پرداخته است. این فائده بر اساس همین اشاره در مجموعه حاضر و در کنار دیگر فوائد کاشانى نشسته است. امّا این عبد الرزّاق بن أبى الغنائم که بگواهى صاحب روضات در شمار معاصران کاشانى و بر اساس عبارتى که از او نقل کردیم در شمار مصاحبان او بوده است، کیست؟ دریغ که نه در تراجم نامه‏ ها و نه‏ در مصادر کتابشناسى‏اى همچون الذّریعه و کشف الظّنون یادى از از او و یا کتابش را نمى‏توان دست‏یاب کرد.

۵- و آخرین نکته آنکه استاد فرزانه آقاى دکتر سیّد محمّد دامادى در پیشنوشت ارائه خود از تحفه الاخوان کاشانى و به نقل از فهرست کتب خطّى کتابخانه مدرسه عالى سپهسالار آورده‏اند: «وى شاگردان خوبى نیز تربیت کرده است که از جمله آن‏ها قاضى سعید قمى است که خود را از شاگردان عبد الرزّاق کاشى و داراى همان مذاق حکمى و عرفانى وى دانسته است‏[۲]. پر واضح است که قاضى سعید قمّى در عداد شاگردان ملّا عبد الرزّاق لاهیجى و نه ملّا عبد الرزّاق کاشانى- که ۳۷۶ سال پیش از قاضى درگذشت- مى ‏باشد.

۹- ازدواج کاشانى و بازماندگان او

پیش از این در توضیحى که پیرامون دیدگاه صوفیان درباره مسأله ازدواج ارائه شد از دو دیدگاه آنان درباره این مسأله سخن راندیم. آن گونه که نوشتیم اولین دیدگاه، دیدگاه منفى‏بینانه بعضى از آنان بود که کامل‏ترین صورت خود را در زندگى و سخنان رابعه پیدا کرد و دیدگاه دوّم، دیدگاه گروهى دیگر از همینان بود که به ازدواج نگاهى مثبت داشتند و با رعایت قواعد و شرائطى سالک را مجاز به اقدام به آن مى‏دانستند. آنچه در اینجا در پى آن هستیم، تبیین نظرى است که کاشانى به آن گرایش داشت و در زندگى خود بدان عمل نمود.

آیا کاشانى از کدامین گروه بوده است؟ در جواب این سؤال مجددا مى‏بایست تأسفى را که در سطور این مقدّمه بارها از کمى اطّلاعاتمان از زندگى او ابراز داشته‏ایم، تکرار کنیم. چه همین اطلاعات اندک هم نمى ‏تواند پاسخى براى این سؤال تهیّه نماید. امّا این بنده گمان مى‏برم که کاشانى از گروه دوّم یعنى آنان که ازدواج را براى صوفى جایز مى‏شمردند، باشد. این گمان بر اساس دو قرینه استوار شده است. یکى نظرگاه مشایخ‏ بدون واسطه و اساتید با واسطه او، و دیگرى وجود شخصى که خود را فرزند کاشانى خوانده است. پیش از این گفتیم که کاشانى معارف و ظرائف علمى و ذوقى تصوّف را بیشتر بر اساس تعالیم مکتوب نامورانى همچون شیخ اکبر و ابن فارض و قونوى آموخته است و قواعد عملى زندگى خانقاهى و پاره‏اى از معارف صوفیانه را که- در قیاس تعلیمات نحله پیشین بسیار اندک است- از طریق مشایخ سلسله سهروردیه و بعضى از مشایخ دیگر آموخته است. آنچه از این معارف و قواعد مى‏تواند در مبحث حاضر دستگیر ما باشد نظرگاهى است که بر اساس همین علوم و قوانین درباره ازدواج حاصل مى‏شود. بجرأت مى‏توانم گفت که زندگى عملى این استادان و قواعدى که براى ارادتمندان خود تدوین نمودند، آنان را در مسیر ازدواج و پرهیز از تجرّد قرار مى ‏داد.

بنده در اینجا تنها از سیره عملى و نوشته‏هاى چند تن از این مشایخ که در پدید آمدن چهار چوب تفکر کاشانى نقش مستقیمى داشته‏اند یاد مى‏کند. از این گروه است ابو النجیب سهروردى که او را اولین استاد طریقت سهروردیه خواندیم. او در «آداب المریدین» فصلى را به «ذکر آدابهم فى التزویج»[۳] اختصاص داده است و در همان صدر فصل به توصیف زنى که براى ازدواج مناسب است پرداخته. هر چند او در همان فصل چند سطرى را به نقل سخنان مخالفان با ازدواج اختصاص داده است امّا در مقابل آن چند سطر، بحثى بلند را در شرائط همسر مناسب و آداب صوفیان در ازدواج پى نهاده و همین فصل را به ذکر آیات و احادیث مناسب و خطبه حضرت امیر المؤمنین (ع) در مجلس ازدواج با حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) زینت بخشیده است. ابو النجیب خود متأهّل بوده است و اخبارى از یکى فرزندانش به نام عبد اللّه که با پدر رفتارى ناسزاوار داشت باقى مانده است.[۴] وارث معنوى او شهاب الدّین نیز باب بیست و یکم از اثر گرانقدرش عوارف المعارف را به «شرح حال المتجرّد و المتأهّل من الصّوفیّه» اختصاص داده است‏[۵] و در آن بدرست نکاح را تابع حال صوفى دانسته و روایات نبوى (ص) که به‏ نظر در او این مسأله متعارض است را چنین جمع مى‏ کند: «… و تنوّع کلام رسول اللّه- صلّى اللّه علیه و سلّم- فى ذلک لتنوّع الاحوال، فمنهم من فضیلته فى التّجرید، و منهم من فضیلته فى التّأهّل …»[۶] شهاب الدّین خود از آن دسته‏اى بوده که به حکم حال متأهّل مى‏ شوند و از پس او پسرى به نام عماد الدّین محمّد که در میان صوفیان رتبتى بلند یافت و دخترى که پس از پدر از حمایت یکى از مریدان او بنام صائن الدّین حسین برخوردار بود، باقى مانده است.[۷]

در میان خلفاى سهروردى، شیخ نجیب الدّین على بن بزغش که سلسله سهروردیه او را در میان مشایخ خود دارد نیز متأهّل بود و همان گونه که دیدیم یکى از فرزندانش یعنى شیخ ظهیر الدّین عبد الرّحمن سمت استادى کاشانى را پیدا کرد و این استاد نیز خود متأهّل بوده است. ما درباره یکى از نواده‏گان او در همین سطور سخن خواهیم داشت. دیگر استاد او صدر الدّین روزبهان ثانى نیز چنین بوده است و در همین مقدمه ذکرى از شرف الدّین ابراهیم فرزند او به میان آمد. نیز در صفحات پیشین از امیر رکن الدّین عبد اللّه احمد و امیر سیف الدّین یوسف و خواهر آنها که هر سه در شمار فرزندان دیگر استاد کاشانى امیر اصیل الدّین عبد اللّه بودند یاد کردیم. امّا نامورانى که کاشانى معارف علمى تصوّف را- هر چند با واسطه و یا از راه مطالعه آثارشان- از آنان فرا گرفت نیز نگاه مثبتى به ازدواج داشته‏اند. بدون شک در میان اینان شیخ اکبر مکانتى خاص دارد و پس از او مى‏توان از ابن فارض و قونوى یاد کرد. شیخ اکبر بیش از یک مرتبه تن به ازدواج داده است و از نخستین همسرش مریم دختر محمّد بن عبدون بن عبد الرّحمن البجائى در فتوحات به نیکى یاد مى‏کند و بعضى از مقامات او را متذکر مى‏شود.[۸] از او دو فرزند به نامهاى سعد الدّین محمّد و عماد الدّین ابو عبد اللّه‏[۹] و دخترى زینب نام- که ابن عربى غرائبى از او نقل مى‏کند-، بجاى ماندند.[۱۰] ابن فارض و قونوى نیز تأهّل را بر تجرد برگزیده بودند و از فرزندان آن دو اخبارى در دست است. یکى از نوادگان ابن فارض- شیخ على کسى است که دیوان ارجمند او را جمع‏آورى نمود و پیش از پیدا کردن قصیده یائیه او بجهت محافظت از شش بیت باقى مانده همان قصیده، منظومه‏اى دیگر ساخت و آن ابیات را در صدر آن نهاد.[۱۱] از دختر قونوى- که سکینه نام داشت- نیز ذکرى در وصیتنامه او به میان آمده است.[۱۲] با توجّه به این طرز نگاه اساتید و مشایخ کاشانى به مسأله ازدواج، بدون شک مى‏توان به دیدگاه عبد الرزاق نسبت به این مطلب آگاهى یافت. توجّه به این که آثار مختلف شیخ اکبر و نیز عوارف المعارف بهترین تفسیر از اندیشه‏هاى علمى و سلوک عملى خانقاهى را ترسیم نمودند و از دیدگاه کسانى همچون او بدرستى شایسته اعتماد بودند نمى‏توان کاشانى را متأثّر از دیدگاه پیشینیانى همچون رابعه دانست و او را در شمار مجرّدان قلمداد نمود، ارادت او به گروهى از همین پیشینیان متأهّل همچون بایزید بسطامى و احمد بن ابى الحوارى- که در واقع در محضر همسرش قواعد سلوک را فرا گرفت- نیز مؤیّد همین مطلب است.

جز این قرینه، گواهى دیگر نیز در دست داریم که هم ازدواج عبد الرزاق را تأیید مى‏نماید و هم از یکى از فرزندان او خبر مى‏دهد. و آن پى‏نوشت نسخه‏اى نفیس و عتیق از اصطلاحات الصوفیه اوست که- همان گونه که پیش از این نیز دیدیم- کاتب در آن خود را «الفقیر ابن المصنّف محمّد بن عبد الرزّاق الکاشى» معرفى مى‏نماید[۱۳]. بنا بر این مى‏توان کاشانى را در شمار صوفیانى که نگاهى واقع‏بینانه به انسان و نیازهاى گوناگونش داشتند قلمداد نمود. با این همه از بازماندگان او جز همین محمد فرزند دیگرى را نمى‏ شناسیم و درباره او هم هیچ نمى‏دانیم، تنها خبرى که- به گواهى همین نسخه- از او داریم این است‏

که تا ظهر سه شنبه بیست و ششم جمادى الاخر سال ۷۶۴ ه. ق در بند حیات بود و در همین تاریخ و نیز در ظهر یک شنبه هفدهم همان ماه به استنساخ «اصطلاحات الصوفیّه» پدر مشغول بوده است. محمّد در هر دو پى‏نوشت کتاب- که در پایان دو بخش آن آورده است- خود را «الفقیر» خوانده است و در پایان بخش نخست، براى خود با عبارت «تاب اللّه علیه توبه نصوحا» دعا کرده است. این بنده به قرینه این دو عنوان و دعا و باز به قرینه رونویسگرى این اثر- که اثرى صرفا صوفیانه است- محمّد را در شمار صوفیان آن روزگار مى‏شمارد و باز به قرینه بلاغى که در کنار همین پى‏ نوشت آمده است او را- به احتمال زیاد- ساکن شیراز مى‏انگارد. در این بلاغ که یک سال پس از استکتاب نسخه نگاشته شده، مالک کتاب «جنید بن فضل اللّه بزغش» به مقابله و تصحیح آن گواهى داده است. بدون تردید این جنید بن فضل اللّه همان شیخ صدر الدّین جنید بن فضل اللّه بن ظهیر الدّین عبد الرّحمن بن نجیب الدین على بن بزغش شیرازى است که از نیایش ظهیر الدّین عبد الرّحمن در میان اساتید عبد الرزاق یاد کردیم. جنید ساکن شیراز بود «پیشواى اکابر عصر و مرشدى کامل و مکمّل و فاضل بود» که به سال ۷۹۱ ه. ق روى در نقاب خاک کشید.[۱۴] بر این اساس هر چند مى‏توان احتمال داد که فرزند مصنّف این نسخه را در شهرى دیگر رونویس کرده باشد و زان پس در شیراز به تملّک جنید در آمده باشد امّا نزدیکى زمان استکتاب نسخه و درآمدن آن به ملکیّت جنید- فاصله‏اى در حدود یک سال- این احتمال که محمّد در همان شیراز به رونویسى نسخه پرداخته است را شدیدا تقویت مى ‏کند.

امّا آیا کاشانى همسر دیگرى جز مادر این محمّد داشته است؟ و آیا فرزندى دیگر جز این از پس او مانده است؟ و آیا این ازدواج مسلّم او در چه زمانى روى داده است؟

این بنده على رغم تفحّصى که پیرامون زندگى او بعمل آورد نتوانست جوابى براى این پرسشهاى سه‏گانه- همانند پرسشهاى بسیار دیگرى که شخصیت و زندگى او را احاطه کرده است- بیابد.

در بررسى شخصیّت هر یک از ناموران روزگار، بدون تردید شناخت خوى آنان، مبحثى است سودمند و پر فائده. امّا در خصوص عارفان و خانقاهیان که تخلیه نفس از ناشایست‏ها و تجلیه آن به بایسته‏ ها را در سرلوح اعمال خود داشتند، خوى پسندیده و کنش درست امرى است مفروغ، چه بدون حصول آن صوفى را صوفى نمى ‏خوانده‏ اند.

هر چند در میان صوفیان و حتّى ناموران بزرگ این وادى به کسانى- هر چند نادر- برمى‏خوریم که رفتارشان جاى جاى مورد انتقاد واقع شده است‏[۱۵] امّا وجود این صوفیان کم‏شمار نمى‏توان آن اصل پیشین را مورد خدشه قرار دهد. در مورد کاشانى نیز ادبى که او در یاد کرد از اساتیدش نشان مى‏دهد و اصرارى که بر برائت ناموران معاصر خود از زنجیر اتهامات مى‏ورزد و لحن متین و ملایم او با کسى که به صرف نقل چند جمله به تکفیرش پرداخته است‏[۱۶] نشان از خلقى نیکو و سیره‏اى والا دارد. هر چند اطلاعات ما درباره این جنبه از شخصیّت کاشانى نیز در حدّ صفر است و پیشینیان مطلبى در این باره براى ما به ارث ننهاده‏اند امّا نویسنده در این بخش سر آن دارد که باز به کمک قرائن و شواهدى که دست‏یاب کرده است پرده اجمال را از گوشه‏اى از این جنبه از شخصیّت عبد الرزّاق- که در همین حال نشانگر مرتبه او در سلوک و موقف او در منازل السّائرین است- به کنارى افکند. تا آنجا که نگارنده مى‏داند، کاشانى در تمامى آثارش تنها به ورود خود به دو منزل از منازل سالکان و تحقّق خود به دو خلق از اخلاق الهى اشاره مى‏کند.

در این سطور نخست نگاهى به معنى این دو خوى از دیدگاه خانقاهیان خواهیم داشت و از آن پس به بررسى تأثیر این تحقّق در آثار به جاى مانده از او مى‏پردازیم. عبد الرزاق «در لطائف الاعلام فى اشارات اهل الالهام»[۱۷] آنجا که به توضیح لفظ «العبادله»[۱۸] مى‏پردازد،

اضافه لفظ عبد به یکى از اسماء اللّه را به معنى تحقّق تامّ آن عبد به مقتضیات آن اسم مى‏داند. به نظر او «عبادله» صاحبان تجلیّات اسمائیند و هر یک از آنها خداوند را از جهت اسمى از اسامى والایش شهود مى‏نمایند، امّا اطلاق این اسم تنها در صورتى بر سالک صورت حقیقت- و نه مجاز- مى‏یابد، که سالک به نحو کامل به مقتضیات آن اسم تخلّق یابد، به گواهى او چنین عبدى را صوفیان بنده آن اسم مى‏خوانند. بعنوان نمونه او از «عبد القیّوم» و «عبد المنعم» یاد مى‏کند، از این دیدگاه «عبد القیوم» سالکى است که خداوند به اسم قیّومش بر او تجلّى کند و او به این اسم و مقتضیات آن تخلّق یابد، نیز «عبد المنعم» کسى است که تجلّى خداوند بر او در صورت انعامیش روى دهد و او به مرتبه مظهریت از این دیدگاه خاص نائل شود. بدین ترتیب از منظر کاشانى «عبد اللّه» بنده‏اى است که خداوند به مقتضاى این اسم- که در برگیرنده تمامى اسماء و صفات اوست- بر او تجلّى کند، و چون این تجلّى اکمل جمیع تجلیات است، صاحب آن به برترین مرتبه از کشف که در برگیرنده تمامى اسماء و صفات و وجود الهى است نائل مى‏شود، این مظهر، خداوند را در برترین مرتبه بندگى مى‏کند و خود در میان تمامى موجودات برترین مقام و عالى‏ترین رتبه را داراست، چرا که عبد مرتبه جامع جمیع اسماء و در عین حال منزّه از جمیع تعیّنات است، بدیهى است که این مرتبه مخصوص به نفس نفیس قطب الاقطاب نبى اللّه الاعظم (ص) است و پس از او وارثانش به تبعیت از او به این منزل واصل مى‏شوند.[۱۹] جز از کاشانى بعضى از دیگر ناموران خانقاهى نیز از مراتبى که بدان ترقى کرده‏اند خبرهائى به جاى گذارده‏اند. نمونه را به خبرى که شیخ اکبر از ترقى خود از منزل صدّیقین و وصولش به منزل اهل قربه داده است و سخن دیگرى که در طىّ آن قونوى از وصول خود به بعضى از درجات اخبار کرده است اشاره مى‏کنیم.

گفتیم که کاشانى به تحقق خود به دو خلق از جمله اخلاق اللّه و نزول خود در این دو منزل اشاره مى‏کند، دو اسمى که کاشانى مظهریّت آن را یافته است یکى «الکریم» است و دیگرى «القادر». از منظر همو «عبد الکریم» سالکى است که مربّى عالم- تعالى- تمامى سفساف خلقى را از او زدوده باشد و به مکارم اخلاق زینتش بخشیده باشد، چنین بنده‏اى چون به مظهریت این اسم نائل شده است به عیان امتناع خروج خود از حکم ربوبیّت حق را در مى‏یابد و به کرم مولایش حسن ظن مى‏یابد و به هیچ روى قدرى براى ذنوب تمام خلق در کنار کرم حقّ نمى‏ یابد. مقتضاى دیگر این اسم آن است که بنده رتبت خود را بشناسد و از حدّ خود تعدى ننماید و با شناخت این رتبت در مى‏یابد که او را هیچ ملکى نیست و آنچه هست عطایاى آن اسم اکرم است، در نتیجه آنچه در دست دارد را در طبق جود به دیگران واگذار مى‏نماید و ذنوب دیگران را به کرم خود مى‏پوشاند و در مقابل ناشایست‏ه اى دیگران طریق عفو و مقابله با بهترین برخورد را در پیش مى‏گیرد.[۲۰] شهاب الدّین احمد سمعانى در توضیح اسم «الکریم»، همسو با آنچه از کاشانى نقل کردیم مى‏نگارد: نامى است از نامهاى خداوند- جلّ جلاله- و در زمان عرب کریم کسى بود که از مجرمان عفو کند و از گناهکاران در گذارد، و اگر کسى در حقّ وى اساءت کند به احسان مقابله کند، این چنین کس را عرب کریم گویند.[۲۱] عبد الرزّاق در گزارش خود از تحقّق به مظهریّت این اسم مى‏نگارد: «… و بلسان هذه العبودیّه قلت حین أقمت فیها:

حاصل الأمر أنّنى لک عبد إنّ عبد الکریم غیر مضام‏

و صحیح إنّى اقترفت ذنوبا غیر أنّ الغفران دأب الکریم»[۲۲]

همو در گزارش از وصول به مرتبه مظهریت القادر مى‏نویسد: «… و لمّا اقامنى اللّه- تعالى- فى هذا المشهد قلت:

أنا عبد لقدره اللّه لمّا ظهرت فى المواطن الفاعلات‏

فلهذا اتّصفت بالذّلّ و العجز افتقارا لا حقر الکائنات‏[۲۳]»

از منظر کاشانى عبد القادر سالکى است که مجلاى اسم القادر واقع شود و قدرت خداوند را در جمیع مقدورات مشاهده کند، چنین مظهرى صورت ید اللّه واقع مى‏شود و چون فعل او بحق است، هیچ مانع و دافعى، رادع تصرّفات او نمى‏تواند باشد. در توضیح این مبنا عبد الرزاق کریمه «ید اللّه فوق ایدیهم» و قدسى شریف «و بى یبطش» را به استشهاد مى‏گیرد و «عبد القادر» را به سبب شهود قدرت تامّ قائم به جمیع محدثات مدرک حدوث ما سوا به درکى ذوقى مى‏انگارد. این بنده دوام ایصال مدد او به معدومات بالذّات را به عیان در مى‏نگرد و در نتیجه به عدمیّت خود و حقارت منزلت و خردى قیمتش مؤمن مى‏شود و چون قدرت حق را سارى در همه اشیاء مى‏بیند خود را نسبت به احقر اشیاء نیز مفتقر مى‏یابد.[۲۴] تحقّق به مظهریّت این دو اسم همسو، از دیدگاه خانقاهیان موجد برترین خلقها است چه کرم رأس اخلاق محموده است و مظهر آن اکرم النّاس، شیخ اکبر در توضیح «عبد الکریم» مى‏نگارد: «… الکرم من الاخلاق المحموده، بمنزله الرّأس من الجسد»[۲۵]، و کاشانى مى‏نویسد: «… فیکون اکرم النّاس»[۲۶]. تحقّق کاشانى به مظهریّت این دو اسم، در مظاهر خلقى او نمودى بارز دارد. او از باب نیکوترین برخورد با آنان که رفتارى ناشایست داشته‏اند در جواب علاء الدّوله که «بمجرّد خبر کى» به تکفیر کاشانى پرداخته است و خوى تندش نشان مى‏دهد که در جواب همین نامه او را بدور از «طیب لقمه و صدق لهجه» مى‏خواند به ملایمت مى‏نگارد: «… ظاهر اظهر و باطن انور مولاناى اعظم شیخ الاسلام، حافظ اوضاع الشّرع قدوه ارباب الطّریقه مقیم سرادقات الجلال مقوّم استار الجمال علاء الحقّ و الدّین غوث الاسلام و المسلمین» و آنگاه به ادب تمام مى‏نویسد: «… بعد از تقدیم مراسم دعا و اخلاص مى‏نماید که این درویش هرگز نام خدمتش بى‏تعظیم تام نبرده باشد …» و باز ملاطفت را ادامه مى‏دهد و خود را از رنجاندن او بدور مى‏دارد: «… گفتم شاید که موافق خدمتش نیفتد و رنجش نماید …». تلاشى که او براى برائت مشایخ متهم و ستر ذنوب آنان دارد نیز از مظاهر مظهریّت اسم الکریم است.

یکى از رسائل کوچک او، آئینه تمام نماى این تلاش است. چه «… بزرگى از بزرگان روزگار که امور شریعت و دیانت بوجود او مضبوطست و عقود تقوى و صیان به علم او مربوط، نسبت جهالت و ضلالت با یکى از محققان گذشته و موحّدان سبق برده که بعلم و حکمت منسوب بودى و به سمت اهل وحدت موسوم کرده است، و به استحقاق عذاب او را جازم گشته به سبب ارتکاب بعضى از منهیّات که از او صادر شده بود …»[۲۷] عبد الرزاق در این رساله سعى در برائت آن شیخ- که کیستى‏اش را نمى‏دانیم- دارد و سرانجام او را نجات یافته قلمداد مى‏کند. اصولا در سراسر آثار کاشانى جز از توقیر و تعظیم نسبت به بزرگان چیزى نمى‏یابیم و آنچه در میان حالات بعضى از دیگر مشایخ- همچون سلف او شهاب الدّین سهروردى که او حد الدین کرمانى را مبتدع و زندیق مى‏خواند[۲۸] و معاصرش علاء الدوله که در بدایت حال احترام شیخ اکبر را مرعى نمى‏داشت- مى‏بینیم در سخنان او راهى ندارد. پر واضح است که شیخى که خود را مفتقر به احقر موجودات مى‏انگارد به هیچ روى در حریم دیگر مشایخ این چنین دست اندازى نمى‏کند. این بنده شاهدى دیگر که نشان‏دهنده خوى کاشانى و در عین حال رتبه او در سلوک و موقف او در منازل السّائرین باشد، نیافت، هر چند همین اشارات خرد را در شناخت این دو کافى مى ‏انگارد.

۱۱- جایگاه کاشانى در جغرافیاى تصوّف‏

در سطور حاضر، این بنده سر آن دارد که جایگاه کاشانى در جغرافیاى تصوّف را از نظر تأثیرى که بر فرهنگ صوفیانه زمان خود، و نیز فرهنگ سیّال پس از خود نهاد، نشان دهد. به نظر این قلمزن، عبد الرزّاق مجمع البحرینى است که عناصر اصلى دو حوزه عمده تصوّف را- یعنى حوزه خراسان بزرگ که تا بغداد ادامه داشت و حوزه غرب اسلامى که از اندلس و مصر نشأت مى‏گرفت و تا قونیه کشیده مى‏شد- در خود جمع‏ کرد. سخن بر سر تأسیس و توضیح معارف نیست که بدون شک شیخ اکبر در این راستا متفرّد است و یگانه و عبد الرزّاق و دیگر ناموران همچون او، بر سر خوان این خوانسالار معرفت الهى و معاصر نامورش ابن فارض و ربیب عظیم القدرش قونوى نشسته‏اند، و باز سخن در نمودن مناهج سلوک عملى و قواعد زندگى خانقاهى نیست که بزرگانى همچون پیر هرات و شهاب الدّین سهروردى با پدید آوردن دو کتاب سترگ منازل السّائرین و عوارف المعارف خود را تیز تکان بدون رقیب این میدان معرفى کرده‏اند. بلکه تمامى سخن در این است که در تمامى جغرافیاى تصوّف اسلامى، چهره کاشانى در دریافت یکسان دست آوردهاى این دو حوزه و تلفیق آن و ارائه صورتى کامل از عناصر به هم آمیخته آن دو، از درخشندگى خاصّى برخوردار است. هر چند بعضى از دیگر مشایخ- همچون عفیف الدّین تلمسانى‏[۲۹]– نیز در این هر دو بهره آثارى پدید آوردند امّا توفیق آنها را در معرفى یک تصوّف جامع با نصیبى که کاشانى در این راستا یافت نمى‏توان مقایسه کرد. توضیح این مطلب را نظرى کوتاه خواهیم داشت به عناصر اساسى این دو حوزه و گستره آثار بعضى از نامورانى که پس از دوران ظهور و کمال هر دو مکتب بالیدند.

لازم بذکر مى‏نماید که این دو مکتب را از آن جهت در این دوره «کمال یافته» خواندیم که از سوئى صوفیان بى‏رقیبى همچون ابو سعید، با یزید، خواجه عبد اللّه، قشیرى، مکّى، سرّاج، نجم الدّین کبرى، سهروردى، جنید، رویم، غزالى و … از منازل سلوک و قواعد آن به تفصیل سخن گفته بودند و از سوئى دیگر حلّاج، احمد غزالى، عین القضاه، شیخ اکبر، ابن سبعین، ابن فارض و قونوى به عالیترین دقائق و ظرائف خیال صوفیانه دست یافته بودند و آثار سترگى- که پس از این دوران هیچ کدام نظیرى پیدا نکرد- همچون الرّساله، منازل السّائرین، اللمع، قوت القلوب، احیاء علوم الدّین، مرصاد العباد، عوارف المعارف، سوانح، فکوک و نصوص و در رأس همه فتوحات و پس از آن فصوص، به علاوه مجموعه‏اى سترگ از سروده‏هاى به نظم آمده به دو زبان فارسى و تارى همچون تائیّه و خمریّه و حدیقه و منطق الطیر و مثنوى را به ودیعت نهاده بودند. این بنده از میان‏ ناموران این دوران بر پایه دو ملاک

الف: ظهور در دوران کمال هر دو مکتب تصوّف

ب:نامبردارى به تألیف علوم صوفیان، پنج تن که از معروفترین مؤلفان صوفیّه بشمارند را انتخاب و به مقایسه اجمالى میدان فعّالیّتشان مى ‏پردازد.

۱- عفیف الدّین تلمسانى (۶۱۰- ۶۹۰ ه. ق)

تلمسانى بى‏گمان از بزرگترین شارحان مکتب ابن عربى است و هم در شمار برترین شاگردان قونوى قرار داد. عنایت استاد به او که در قالب وصیتنامه معروفش بروز کرد، نشان‏دهنده مرتبت عفیف الدّین نزد قونوى است.[۳۰] از او شش اثر گزارش شده است.[۳۱] نگاهى گذرا به نمایه این آثار نشان مى‏دهد که او از یک سو با تدوین شرح بر فصوص الحکم- که از نظر زمانى سومین شرح پدید آمده بر این کتاب شمرده مى‏شود[۳۲]– و از سوئى دیگر با گزارش نمودن مواقف نفرى و منازل السّائرین- که این دوّمى از عالى‏ترین شروح منازل بحساب مى‏آید- به میراث بازمانده از هر دو حوزه تصوف نظر داشته است.

دیوان شعر او که هر چند هیچ گاه در تاریخ ادب عرب شهرت اشعار فرزندش «الشّاب الظّریف» را نیافت امّا در برگیرنده غزلیاتى بس زیبا و لطیف است و دیگر کتابش «الکشف و البیان فى معرفه الانسان» که در آن به شرح قصیده عینیّه شیخ الرئیس پرداخت نشان از توجّه او به دو موضوع ادب و حکمت دارد.

۲- مؤیّد الدّین جندى (م. پس از ۶۹۱ ه. ق)

جندى نیز از برجستگان تلامیذ قونوى است. او فصوص الحکم را همان گونه ازمحضر استاد فرا گرفت که قونوى از محضر مصنّفش فراگرفته بود.[۳۳] جندى را صاحب ده تألیف دانسته‏اند[۳۴] که اساسى‏ترین و مهم‏ترین آنها همان شرح فصوص‏[۳۵] اوست. از دیگر نوشته‏هاى او شرحى است که بر «مواقع النجوم» شیخ اکبر پرداخت و نیز المصباح فى التصوّف که حضور شیخ اکبر و ردّ پاى او در این دو اثر کاملا مشهود است. دو کتاب دیگر او یعنى کتاب الاسماء- که در آن اسماء الحسنى را به توضیح گرفته است- و الدّرر الغالیات فى شرح الحروف السّالیات- که صورت یک قصیده لامیه را داشته و جندى آن را در مقام مخاطبه با نفس خود سروده است- نشان از مانندگى علائق روحى او با علائق روحى عفیف الدّین دارد.

۳- سعید الدّین سعید فرغانى (- م ۶۹۹ ه. ق)

پیش از این درباره احتمال تتلمذ کاشانى در محضر فرغانى سخن داشتیم. آن گونه که گفتیم او در شمار بزرگانى همچون نور الدّین عبد الصّمد نطنزى خرقه ارادت از دست نجیب الدین على بن بزغش گرفت و پس از آن به محضر قونوى شتافت. او در طبقه مشایخ قبل از کاشانى و هم در میان طبقه وى بیشترین شباهت به عبد الرزاق را- از نظرگاه استفاده از مبانى هر دو سلسله- داراست. از سه اثر بسیار مهم فرغانى یاد شده است. در میان این سه، «مشارق الدّرارى» حاصل آمده از تحقیقاتى است که قونوى در حوزه سیّار خود پیرامون تائیّه کبرى بیان مى‏نمود به اضافه مقدّمه‏اى دراز من و بس نفیس از خود فرغانى که به نوشته جامى «هیچ کس مسائل علم حقیقت را چنان مضبوط و مربوط بیان نکرده است که وى در دیباچه شرح قصیده تائیه فارضیّه بیان کرده»[۳۶]. دیگر اثر کرامند او «منتهى المدارک» در واقع تحریرى است به عربى از همان مشارق الدّرارى که از پس‏ پسند قونوى پدید آمد و جز آنچه در مقدّمه تقریر فارسى آورده بود، فوائد دیگرى نیز در مقدمه این تحریر عربى بر افزود. هر چند ابن فارض درین قصیده از منازل سلوک نیز سخن به میان آورده است امّا غلبه نازکیهاى خیال او در بیان معارف علمى تصوّف در سراسر این قصیده ظهورى تام دارد. در این هر دو شرح نیز آنچه غالب است جلوه آراء محیى الدّینى است که از زبان دیگر استاد بزرگ مکتب مغرب اسلامى و نیز ربیب شیخ اکبر، بیان شده است. سوّمین اثر او «مناهج العباد الى المعاد»، دستور نامه‏اى است در بیان مذاهب اربعه عامّه و آداب طریقت و تطبیق این دو با یکدیگر. واضح است که هر چند فرغانى از هر دو آبشخور معرفت خانقاهى سیراب شد امّا سرانجام تنها به یکى از مربیان بزرگ اندیشه‏ هاى شیخ اکبر تبدیل شده است.

۴- عز الدّین محمود کاشانى (- م ۷۳۵ ه. ق)

از این عز الدّین محمود پیش از این در بخش «معاصران و مصاحبان کاشانى» یاد کردیم. تاریخنامه این دو شیخ که هر دو از یک شهر برخواستند و در یک زمان زیستند و در حلقه یاران یک استاد قرار گرفتند و سرانجام با فاصله‏اى بسیار اندک روى در نقاب خاک در کشیدند مانندگى‏هاى بسیار دارد. از عز الدّین دو اثر به یادگار مانده است.

نخست ترجمه‏اى بدون تقیّد به تسلسل الفاظ متن مترجم- و بیشتر به گونه یک تحریر جدید- که از عوارف المعارف سهروردى پرداخت و آن را «مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه»[۳۷] نامید و دوّم شرحى که با عنوان «کشف الوجوه الغر لمعانى نظم الدّر»[۳۸] بر تأئیّه نگاشت. این شرح هر چند «از شروح بسیار معروف و ممتاز تائیّه است و کاملا ادیبانه و عالمانه شرح شده و از احاطه کامل شارح در فنون ادبیّه و فلسفه و عرفان حکایت‏ مى ‏کند»[۳۹] امّا به هیچ وجه در رتبه دو شرح فرغانى بر همین منظومه نیست. پس از این خواهیم گفت که مانندگى‏هاى زندگى این دو شیخ، باعث شده تا این شرح را بنام عبد الرزّاق نیز بخوانند.[۴۰] عز الدّین در توجّه به هر دو مکتب که در غالب پرداختن گزارش بر هر دو اثر بسیار عمده از آن دو نمود یافت، ممتاز است و بواقع مى ‏توان او را جامع هر دو طریقت خواند.

۵- علاء الدّوله سمنانى (۶۵۹- ۷۳۶ ه. ق)

از این شیخ نیز پیش از این یاد کردى داشتیم، امّا آنچه باعث شد تا او را در این قسمت نیز یاد کنیم اهمیّت او به عنوان یکى از چند شیخ معروف تمامى ایران و حوزه اطراف آن در آن روزگار است. سمنانى نیز در دوران کمال هر دو مکتب تصوّف بالیده است و هر چند گوئى شرحى بر فصوص الحکم نیز نگاشته است‏[۴۱] امّا او را مى‏توان در شمار مشایخ بسیار خشک و بدور از ظرائف جمالى تصوّف خواند. مهمترین اثر او «العروه لأهل الخلوه و الجلوه» معارفنامه‏اى است ارزشمند امّا بدور از لطائفى که در حیطه مصر و اندلس و قونیه دست‏یاب شد. از دیگر آثار اوست «مطلع النقط و مجمع اللفظ» که تفسیرى است عارفانه بر بهره‏اى از قرآن کریم و «چهل مجلس» و «ما لا بدّ منه فى الدّین» که رساله‏اى است به نسبت بلند و در آن از هر دو فقه اکبر و اصغر به مذاق خود سخن گفته است‏[۴۲].

آن گونه که آثار سمنانى نشان مى‏دهد او بیشتر ادامه‏ دهنده مکتب خراسان بزرگ است و در شمار فرغانى و عز الدّین محمود که به تفاوت میراث دار عوائد هر دو مکتب بودند، قرار نمى ‏گیرد.

پس از تبیین این مقدمه مى‏توان جایگاه عبد الرزّاق در تصوّف اسلامى را تعیین نمود.چه او، هم فرصت آن را یافت که از آثار تلمسانى و جندى و فرغانى استفاده کند[۴۳] و هم نیروى آن را داشت که تحریرى دیگر از آن مطالب را با اضافه نمودن فوائد و فرائد شخصى‏اش عرضه نماید. از همین رو آثار او یا از نظر محتوا بر آثار پیشینیانش غالب شد و یا از نظر نحوه تبیین مطالب فراخناى آنان را تنگ و خود بجاى آنان نشست.

بیفزایم که بعضى از آثار او در تمامى دوره تصوّف اسلامى بدیع است و نمونه‏اى دیگر براى آن نمى‏توان یافت. از این نمونه است شرح فصوص او که هر چند از نظر احتوا بر دقائق عرفانى و اشتمال بر تحقیقات عمیق ذوقى به پایه شرح جندى- و بخصوص تحقیقات او پیرامون حمد در مقدمه بسیار بلند همین شرح- نمى‏رسد امّا آن چنان محقّقانه و در عین حال با قلمى روان نوشته شده که بر عکس شرح عظیم جندى، بهمراه شرح قیصرى- که حاصل آمده از سخنان همو در مجلس تدریس فصوص است- همیشه دستگرد طالبان بوده است و در معرفى مقاصد کتاب و تبیین آن بر بیشترینه شروح نگاشته‏شده پیش و پس از خود رجحان یافته است. این بنده در میان شروح متداول فصوص تنها شرح جندى و شرح قیصرى را مى‏شناسد که اوّلى از جهت قوّت مبانى و کثرت تحقیقات و دوّمى از جهت سلاست بیان و توضیح الفاظ متن بر شرح کاشانى پیشى جسته‏اند و شرح کاشانى در هر دو جهت در حدّ فاصل میان این دو شرح قرار دارد.

شاید از همین رو بوده است که محصّلان فصوص از میان تمامى شروح به این سه شرح توجّه بیشترى داشته‏اند[۴۴]. در همین راستا، کاشانى هر چند باستقلال شرحى بر تائیّه پدید نیاورده است امّا بهره بلندى از این منظومه بى‏بدیل در آثار او به استشهاد و در بعضى از موارد به شرح گرفته شده است‏[۴۵]، این شروح که در چند مورد شامل توضیح الفاظ نیز مى‏شود آن چنان قوى و دقیق است که براحتى مى‏توان آن را با «مشارق الدّرارى» مقایسه نمود. از سوى دیگر او هر چند شرح منازلش را بر پایه شرح تلمسانى بر همین کتاب بنا نهاد و از آن استفاده‏ها برد[۴۶] امّا چنان محقّقانه و در عین حال روان و شیوا به توضیح آن متن پرداخت که در میان شرّاح منازل القابى نظیر «اعظمهم»، «اجودهم تقریرا» و «أحسنهم تحقیقا» را بهره خود ساخت. عارف بزرگ شیعى سید حیدر آملى با صلاحیّت کامل براى داورى در میان شرّاح این کتاب چنین مى‏نویسد: «و شرّاحه (أى: منازل السّائرین) و إن کثروا لکن اعظمهم و أعلمهم لمّا کان المولى الأعظم الأکمل قطب الموحّدین، سلطان العارفین کمال الملّه و الحقّ و الدّین عبد الرزّاق الکاشى .. فانّه أجودهم تقریرا و أحسنهم تحقیقا»[۴۷]. از این گذشته امتیاز عبد الرزّاق در بدست دادن یک دوره جهانبینى عرفانى (در غالب رساله مبدأ و معاد) و تطبیق اصول مذهب با مبانى عرفان نظرى (در رساله تشریقات) است. کاشانى هم به میراث این دو مدرسه بزرگ تصوّف توجّه میکند و هم به تحلیل نخستین ریشه‏هاى آن یعنى فتوت (که بنظر او در «تحفه الاخوان فى خصائص الفتیان» بدست ابراهیم خلیل الرّحمن- ع- بنیان نهاده شد) مى‏ پردازد.

این بهره از ذهن او در شمار تأثیراتى است که از مکتب کهن خراسان پذیرفت، چه هر چند در مکتب شیخ اکبر نیز به فتوّت و فتیان توجّه مى ‏شد امّا نگرش پیشینیان‏ خراسانى عبد الرزّاق به این مطلب- و از جمله ابو عبد الرّحمن سلمى‏[۴۸] و شهاب الدّین سهروردى که خود دو نامه پرداخت-[۴۹] جدّى‏تر از نگرش و توجّه اندلسیان و مصریان بوده است. از دیگر امتیازات کاشانى تقویت مبانى علمى تصوّف از راه اصطیاد آن از متن وحى است. تفسیر تأویلى او بر قرآن کریم هم نشان‏دهنده مطابقت کلام اللّه با آراء ایشان است و هم جاى جاى نشان‏دهنده لطائفى است که از معانى اجزاء این کتاب بلند و نحوه ارتباط و اتّصال آنها با یکدیگر بدست مى‏آید. و سرانجام مى‏باید از جنبه «راهنما نگارى» او یاد کنیم که کاشانى بدون شک در این حیطه یگانه است و هیچ یک از نامبرداران اندیشه خانقاهى در سراسر حوزه تمدن اسلامى- و حتّى خود شیخ اکبر هم- درخشش او را ندارد. تدوین کتاب بزرگ «لطائف الاعلام فى اشارات اهل الالهام» و گزینه ارزشمندى که به نام «اصطلاحات الصّوفیه» از آن پرداخت، کلیدى براى فهم مرادات صوفیان بدست داد و راهنمائى شد تا هم در درک منازل سلوک عملى و هم در تبیین مفاهیم علمى خانقاهى بکار آید[۵۰]. با توجّه به آنچه گفته آمد و با نگرش به پنج اثر اصلى او در مى‏یابیم که کاشانى در درک هماهنگ مبانى هر دو مکتب تصوّف و ارائه صورتى جامع از آن دو- که در برگیرنده عناصر هر دو مکتب باشد- یگانه است و پس از دوران کمال این دو مدرسه بى‏نظیر؛ هر چند او را از جنبه تدوین راهنمائى که در فهم سخنان و نظرگاههاى خانقاهیان بکار آید بر همه صوفیان متقدّم و متأخّر برتر شمردیم. حضور همیشگى او در این هفت قرن اخیر پهنه معارف و معاملات عرفانى در همین راستا توجیه مى‏شود، چه آثار او همواره بیش از دست نوشته‏هاى ناموران متقدّمى همچون تلمسانى و جندى و فرغانى و معاصران قدرتمندى همچون سمنانى دستگرد طالبان بوده است، و باز همین جامعیّت در علوم صوفیان- به اضافه تبحّر در علوم گوناگون رسمى- که از سوئى با تحقیقات شخصى او و از سوئى دیگر با تحریر و تقریرى روان همراه شد باعث‏ گردید که در زمان حیاتش از او با عناوینى همچون «مولانا الامام العلّامه الکامل المکمّل، وحید دهره و فرید عصره فخر العارفین قرّه عین ذات الموحّدین و نور بصر المحققین»[۵۱]، «قطب العارفین، سلطان الموحّدین و برهان المحققین»[۵۲] یاد کنند و او را «من المشایخ العارفین و الصّوفیه المجتهدین و العالمین العاملین»[۵۳] بخوانند. از این عناوین و قرائنى چند مى‏توان به جایگاهى که او در همان روزگار در میان خانقاهیان داشته است پى برد.

در اینجا به شمارى از این قرائن اشاره مى‏کنیم:

۱- بگواهى تلمیذ نامدار او قیصرى، در آن روزگار جمعى از طالبان کمال، این راه را در محضر عبد الرزّاق مى‏پیموده‏اند و گروهى از ایشان، رمزناکترین و دهشت‏انگیزترین متن صوفیانه را از مجلس درس او مى‏آموخته‏اند[۵۴]. این گواهى، نشان از پذیرش عمومى او در میان صوفیان آن روزگار و رتبه بلند او در آن دوران دارد.

۲- به نوشته خود او، طالبان قواعد سلوک عملى و جویندگان معارف علمى و ذوقى خانقاهى او را در رتبه وقوف و آگاهى کامل نسبت به این دو جلوه تصوّف مى‏دانسته‏اند؛ چه گروهى از او در خواست تدوین گزارشى بر فصوص را داشته‏اند[۵۵] و گروهى دیگر از او مى‏خواسته‏اند تا منازل السّائرین را به شرح در گیرد. هم صدائى وزیر «صوفى نهاد»[۵۶] آن روزگار خواجه غیاث الدّین محمّد با این گروه دوّم نیز نشان از شهرت او در میان وابستگان به سلطانیه دارد[۵۷].

۳- از نوشته جامى چنین بر مى‏آید که حتّى آنان که نظرى به مرتبت رفیع شیخ اکبر نداشته‏اند و نازکیهاى خیال او را برنمى‏ تافته ‏اند نیز او را در این وادى از معرفت پخته‏ و نظرش را سخته مى‏دانسته‏اند، جامى مى‏نویسد: «امیر اقبال سیستانى در راه سلطانیه با شیخ کمال الدّین عبد الرزّاق همراه شده بود، از وى استفسار آن معنى کرده …» روشن است که در نظر امیر اقبال که از مصاحبان ویژه علاء الدّوله بود و به اقتفاى شیخش نظرى به این سخنان نداشت، کاشانى در مرتبه‏اى بوده است که مى‏توانسته به توضیح و تنقیح آن مبانى بپردازد. از انضمام این دو بند اخیر مى‏توان به اشتهار او در میان همه نحله‏هاى صوفى آن روزگار- خواه ارادتمندان و خواه مخالفان محیى الدّین- پى برد. بنظر این بنده، تلطیفى که در نظریات تند علاء الدّوله درباره ابن عربى در آخرین سالهاى زندگیش بچشم مى‏خورد را مى‏توان با راهنمائى‏هاى کاشانى- حدّ اقل بعنوان یکى از عوامل عمده- در ارتباط دانست، گفتیم که کاشانى از پى این مکتوب سفرى به سمنان داشته است و در خانقاه سمنانى با او ملاقات نموده است و باز مى‏دانیم که علاء الدّوله در پایان عمر «مى‏فرموده که من هر گونه طعن غلیظ که به نسبت شیخ محى الدّین ظاهر گردانیده‏ام بالاخره از قصور فهم خود دانسته از آن نوع اعتقاد، طریق انصراف واجب دیده‏ام»[۵۸]. و باز همو وصیّت کرد تا در آثارش هر کجا از شیخ اکبر به زشتى نامى برده است، آن را به آب خرد بشویند و هم در جواب مریدى که از انجام ابن عربى سؤال کرد، او را اهل حق و مصیب خواند.[۵۹] مى‏بینیم که این پیر خشمگین که در جواب کاشانى آن چنان بمحیى الدّین تاخت و مخاطب خود را به سبب جانبدارى از شیخ اکبر بدور از «طیب لقمه و صدق لهجه» خواند، پس از این مکاتبات و سرانجام ملاقات با عبد الرزّاق این چنین به «قصور فهم» خود اعتراف مى‏کند و شیخ اکبر را در آرایش مصاب مى‏داند. بنظر این بنده نمى‏توان این تغییر را بدون در نظر گرفتن کاشانى و اندیشه‏هایش تحلیل نمود.

۴- فزونى رسائل کوتاه کاشانى نیز مى‏تواند راهنمائى باشد تا ما را به مرتبت او در میان همکیشان آن روزگاریش واقف سازد. چه این رسائل خرد، معمولا از پى سه امر فراهم مى‏آمده ‏اند:

الف: رسیدن نامه‏اى که در آن توضیحى پیرامون مطلبى که بر فرستنده نامه مبهم بوده است، در خواست شده. در میان آثار کوتاه عبد الرزّاق نامه‏اى هست که در آن از تغایر معنوى ما قبل و ما بعد «لکن» در یکى از کریمه‏هاى قرآنى سؤال شده است. جوابى که او به این نامه داد، از این قسم است.

ب: درخواست یکى از یاران و شاگردان، براى مکتوب کردن عقائد استاد درباره مسأله‏اى از مسائل مورد اختلاف در میان ناموران، رساله مبدأ و معاد کاشانى که بدرخواست «یکى از یاران که دست توفیق دل او را سوى تحقیق مى‏کشانید» فراهم آمد، از همین نوع است. نیز «پاسخ به سؤال درباره یکى از بزرگان».

ج: ضبط خاطر یا واردى که بر صاحب اثر روى نموده است. رساله «السّوانح الغیبیّه» او نیز از همین نوع است.[۶۰] هر چند کاشانى فهرستى از آثار خود تنظیم نکرده است و لذا از حجم حقیقى این رسائل کوتاه او اطلاعى نداریم، امّا همین مقدار دست‏یاب شده نیز نشان از توجّه خانقاهیان آن روزگار به او و پرسشهاى مکررى که از او داشته‏اند، دارد. نیز نشان‏دهنده کثرت خاطرات عرفانى اوست. بسیارى از رساله‏هاى کوتاه دیگر مشایخ که آنان را به زیادى تألیف و تصنیف یاد کرده‏اند- همچون شیخ اکبر و نیز سید نور الدّین نعمت اللّه ولى- در همین راستا پدید آمده است.

۵- و سرانجام این بنده در توضیح اهمیّتى که کاشانى در زمان خود داشته است به انتشار سریع آثار او اشاره مى‏نماید.

ابن الفوطى حدّ اقل بیست و شش سال پیش از درگذشت کاشانى، بعضى از آثار او را در دست زین الدّین ماسترى- که بسال ۷۱۰ ه. ق به قتل رسید- دیده است. به گواهى همو این نوشته‏ها به خط مصنّف بوده است و نشانگر استادى او در کتابت، ابن الفوطى مى‏نویسد: «رأیت من رسائله فى خدمه الصّدر السعید الشهید زین الدّین الماسترى بخطّه اللّائق الملیح الفائق الصحیح»[۶۱]. نیز آن گونه که پیش از این دیدیم بیست و نه سال پس ازدر گذشت او، نسخه اصطلاحات الصّوفیه‏اش بوسیله صدر الدّین جنید بن فضل اللّه نواده ظهیر الدّین على- استاد کاشانى- که بزرگترین شیخ آن روزگار در تمامى شیراز بود، به مقابله و تصحیح گرفته شده است.

در سطور گذشته از تأثیر او در عرفان و عرفاى همروزگارش سخن داشتیم. توضیح «جایگاه کاشانى در جغرافیاى تصوّف» نمى‏تواند از بیان تاثیرى که او بر عرفاى متأخّر داشت تهى باشد. امّا رعایت اختصار را تنها به تأثیر او بر سید حیدر آملى و سید نور الدّین نعمت اللّه ولى- دو عارف بزرگ شیعى متأخّر که بیشترین تأثیر را در تأسیس و تحکیم مبانى عرفان شیعى و رواج و گسترش آن داشتند- اشاره مى‏کنم. در آئینه آثار این دو عارف سترگ که به ترتیب در سالهاى ۷۲۰ ه. ق و ۷۳۰ ه. ق یعنى در سنین کهولت کاشانى زاده شدند، و تا سالیانى دراز پس از درگذشت او زیستند[۶۲]، مى‏توان تأثیر و حضور پر نشاط عبد الرزّاق را بروشنى ملاحظه کرد. این دو عارف فرزانه نه تنها در میانه آثارشان به دفعات از کاشانى یاد مى‏کنند که هر دو به اقتفاى او رفته‏اند، اوّلى اصطلاحات الصّوفیّه را به تلخیص و تهذیب گرفته‏[۶۳] و دوّمى گردانیده‏اى پارسى به همراه توضیحاتى که بیشتر به نظم است از آن پرداخته‏[۶۴]. بهر روى آن گونه که پیش از این گفتیم على رغم حوزه گرم قونوى و وجود شاگردان بسیار در آن که شمارى از آنها در تبیین معارف الهى به مرتبه‏اى بلند دست یافتند، کاشانى پس از قونوى بزرگترین معرّف مکتب شیخ اکبر است و در همان حال، نقش او در انتقال مبانى و آراء نحله خراسان بزرگ، نقشى است بس بلند و یگانه. هر چند تأثیر بعضى از مشایخ در مناطقى خاص بیش از تأثیر کاشانى در آن مناطق بوده است- نظیر بسط معارف إلهى در شام که بهمّت تلمسانى صورت گرفت- امّا در پهنه عمومى تصوّف تأثیر عبد الرزّاق، تأثیرى منحصر بفرد است و لذا مى‏ توان‏ بدرستى گفت که «مکتب ابن عربى بیشتر بوسیله عبد الرزّاق کاشانى نشر شد»[۶۵] و او «نماینده برجسته مکتب ابن عربى»[۶۶] بود.

***

امّا آیا کاشانى صرفا مبیّن ساختار اندیشه محیى الدّینى و پذیراى آن است؟ و یا محقّقى است که با درک کامل این سازمان فکرى، و یافتن اصول مورد قبول خود در آن، به تفسیر آن پرداخته است؟ آثار او نشانگر آن است که عبد الرزّاق نیز در شمار نامورانى همچون جندى و تلمسانى- و فراتر از همه قونوى- در این دوّمین گروه جاى دارد. چه، هر چند بیشترینه پرداخته‏هاى او یکسر رنگ محیى الدّینى دارد امّا وجود اختلافاتى جزئى میان نظرگاههاى او و شیخ، نشان از استقلال فکرى او در پذیرش آراء ابن عربى- و نه تقلید از آنها- دارد، آن گونه که گذاشت، این اختلافها تک شمار است و سطحى، و وجود آنها نه مى‏تواند روى گردانى کاشانى از مکتب ابن عربى را نشان دهد و نه مى‏تواند وجود یک سیستم اندیشه مستقل را براى او اثبات نماید. نمونه را به توضیح یکى از این موارد اختلاف مى ‏پردازیم.

آخرین منزل سلوک‏

مى‏ دانیم که صوفیان، باب نبوّت تشریعى- و نه نبوّت انبائى- را مسدود مى‏شمارند و آخرین منزلى که سائر إلى اللّه در آن مقام مى‏گزیند را قبل از درهاى بسته نبوت مى‏انگارند، که «نهایات الأولیاء بدایات الأنبیاء». امّا این آخرین منزلى که در مسیر سلوک دستیاب سالکان تواند بود، کدام است؟ بر اساس نگره‏اى کهن «صدق» از عالیترین فرازهاى سیر است، بگونه‏اى که گاه آن را یکى از ارکان چهارگانه ایمان دانسته‏اند،[۶۷] و گاه بلوغ مرید به مرتبه مردان را زائیده وصول به این مرتبت شمرده‏اند.[۶۸] هم از این روست که‏ در نوشته‏ هاى کاشانى سخن از صدق بدرازا کشیده و بویژه در «لطائف الأعلام» از انواع صدق سخن بمیان آمده و «رأس الصدّیقین» تعبیرى مرادف «قطب الأقطاب» و «قطب اکبر» شده است. بر اساس این آموزه، آخرین و عالیترین منزل سالک، وصول به مرتبت «رأس الصدّیقین» است و با حصول این رتبت، سالک از مرتبه «امامان» عبور و عنوان «قطب» مى‏یابد. امّا مى‏دانیم که شیخ اکبر- ره- با این اندیشه سخت مخالف است و به مرتبتى برتر از مرتبه «صدق کامل» اشاره مى‏ نماید. این مرتبت، در آثار او- و به وام از نگاشته‏ها و نیز اشاره شفاهى ابو عبد الرّحمن سلمى- عنوان «مقام قربت» یافته و شیخ از انفراد و توحّد خود در این منزل و آگاهى ندادن صوفیان پیشین از آن خبر مى‏دهد: «…

اعلموا! أنّ کثیرا من أهل طریقنا کابى حامد الغزالی و غیره تخیّل أنّه لیس بین الصدّیقیّه و الرّساله مقام، و أنّ من تخطّى رقاب الصدّیقین وقع فی النبوّه، و بابها مسدود عندنا دوننا …

فعندنا بین الصدّیقیه و الرّساله مقام و هذا هو المقام الّذی ذکرناه … و کنت ما رأیت أحدا من اصحابنا نبّه علیه و لا ندب الیه، بل منع ذلک أکثرهم لعدم الذّوق، فبقیت به وحیدا و بین اقرانى فریدا لا أستطیع [أن‏] أفوّه به من أجل منکریه، إلى أن وقفت لأبى عبد الرّحمن السلمى فی کتبه علیه نصّا سمّاه» مقام القریه، فسررت بالمساعد الموافق …»[۶۹] شیخ، یکصد و شصت و یکمین باب از ابواب اثر سترگش الفتوحات المکّیه را نیز به بررسى» المقام الّذی بین الصدّیقیه و النبوّه و هو مقام القریه» اختصاص داده‏[۷۰] و در صدر منظومه‏اى که بر پیشانى این باب نگاشته است، انکار این مرتبه از سوى «رجال اللّه» را زائیده جهل آنان دانسته و به نوعى به عتاب آنان پرداخته است:

جماعه من رجال اللّه أنکره‏ و لیس من شأنهم انکار ما جهلوا

او در همین باب مى‏نگارد: «… هذا المقام دخلته فی شهر محرّم سنه سبع و تسعین و خمسمائه. و انا مسافر بمنزل ابحیسل‏[۷۱] ببلاد المغرب، فتهت به فرحا و لم أجد فیه أحدا فاستو حشت من الوحده و تذکّرت دخول أبی یزید با بالذلّه و الافتقار فلم یجد فی ذلک المنزل من أحد، و ذلک المنزل هو موطنى فلم استوحش فیه، لأنّ الحنین إلى الأوطان ذاتیّ لکلّ موجود و انّ الوحشه مع الغربه، و لمّا دخلت هذا المقام و انفردت به و علمت أنّه إن ظهر علىّ فیه أحد أنکرنى، فبقیت أتتبّع زوایا و مخادعه و لا أدرى ما اسمه مع تحقّقى به … فشکوت إلیه ما أنا فیه من انفرادى بمقام أنا مسرور به، فبینا هو یؤانسنى إذ لاح لى ظلّ شخص فنهضت من فراشى إلیه عسى أجد عنده فرجا، فعانقنى فتأمّلته فاذا به أبو عبد الرّحمن السلمی قد تجسّدت لى روحه بعثه اللّه إلیّ رحمه بی، فقلت له: أراک فی هذا المقام؟! فقال: فیه قبضت و علیه متّ … فقلت له: یا أبا عبد الرّحمن، لا أعرف لهذا المقام اسما أمیّزه به! فقال لى: هذا یسمّى مقام القربه فتحقّق به، فتحقّقت به.[۷۲] این نظریه که در سخن شیخ به بهره بزرگى از صوفیان و از جمله غزالى منسوب شده است را از زمان پدید آمدن نخستین نگاشته‏هاى خانقاهى مى‏ توان یافت.

نمونه را به سخنى که قشیرى از استادش نقل مى‏کند و خود بدرستى آن معتقد است توجّه مى‏دهم: «قال الأستاد: و الصّدق عماد الأمر و به تمامه و فیه نظامه و هو تالى درجه النبوّه …»[۷۳] این انگاره از آخرین درجه و منزل سالکان که بلوغ به برترى فراز آن، عالیترین مرحله سیر نفس را فرادید سالک مى‏نهد، آموزه‏اى است که کاشانى هم بدان باور دارد و از این رو در توضیح اصطلاح «صدّیق» و «رأس الصّدیقین» همسو با بیشترینه عارفان و در خلاف نظر شیخ مى‏نگارد: «الصدّیق … و الصّدیق من کان کاملا فی تصدیقه بما جاءت به رسل اللّه- صلّى اللّه علیهم و سلّم- علما و عملا و قولا و فعلا، و لیس یعلو مقام الصدّیقیه إلّا مقام النبوّه، بحیث انّه تخطّى مقام الصدّیقیه حصل فی مقام النبوّه …»؛ «رأس الصدّیقین: من بلغ من مقام الصدّیقیه إلى ذروته بحیث لو تخطى لتلک الذروه لحصل فی‏ مقام النبوّه». همو قطبیت کبرى را مرتبه قطب الأقطاب و قطب الاقطاب را حائز اعلا مراتب ولایت و تعبیرى دیگر از «رأس الصدّیقین» مى‏شمارد؛ «قطب الاقطاب: من لیس وراء مرتبته الّا النبوّه العامّه، و هو رأس الصدّیقین». امّا از چه رو کاشانى به «مقام قربت» معتقد نیست؟ چنین مى‏نماید که او و دیگر دیده‏ورانى که بین «مقام رأس الصدیقین» و «نبوّت» به حائل دیگرى از مقامات قائل نیستند، از سوئى به این مرتبت نائل نشده‏اند و از سوئى دیگر به کلام إلهى نگریسته‏اند که «… قال اللّه- تعالى-: اولئک الّذین انعم اللّه علیهم من النّبیّین و الصّدّیقین و الشّهداء و الصّالحین، قلم یجعل بین مرتبتى النبوه و الصدّیقیه مرتبه أخرى یتخلّلهما.[۷۴]» امّا شیخ اکبر هم هر چند درک مقام قربت را نتیجه تدبّر در دیگر آیات قرآن کریم دانسته و در اعتراض به همینان سروده است:

لو أنّهم دبروا القرآن لاح لهم‏ وجه الحقیقه عمّا عنه قد غفلوا[۷۵]

امّا واضح است که ورود او به این مقام و «ذوق» آن، انگیزه اصلى پذیرش این نظریه کم طرفدار از سوى اوست: «… بل منع ذلک اکثر هم لعدم الذّوق …[۷۶]». بنا بر این دو نوع نگرش الف: بیرونى و تأویلى، و ب: درونى و ذوقى را، مى‏توان بعنوان مادّه این اختلاف رأى برشمرد.

۱۲- آبشخورهاى معرفت کاشانى در میراث مکتوب حوزه فرهنگ اسلامى‏

کاشانى را «جامع علوم ظاهرى و باطنى»[۷۷] دانسته‏اند و در زمان حیاتش و کمى پس از آن از او با عناوین «الامام العلّامه»[۷۸] و «البحر الخضّم»[۷۹] یاد کرده‏اند. این «بسیاردان دریا گونه» بدون شک وام دار میراث سترگى است که پیشینیان او در بسترهاى گوناگون حوزه فرهنگ اسلامى پدید آورده‏اند. جز از کلام وحى و حدیث شریف معصومین‏ – سلام اللّه علیهم اجمعین- و پاره‏اى سخنان کسانى که عنوان همنشینى با پیامبر اکرم را بر خود نهاده بودند، پهناورترین آبشخور معرفت او را آثار خانقاهیان پیش از او تشکیل میدهد. هر چند بدرستى نمى‏توان فهرست جامعى از آثار مورد مطالعه او بدست داد، امّا از لابلاى نوشته‏هاى خود او مى‏توانیم به «بعضى» از این آثار دست یابیم. تأکید این بنده بر نقص این فهرست و اشتمال آن بر جزئى از چشمه‏ هاى معرفت او، از آن روست که على رغم کثرت استشهاد به احادیث معصومان و آثار صحابه در هیچ یک از کتب او به عناوین جوامع روائى بر نمى‏خوریم. با توجّه به اینکه تنها در مجموعه حاضر بیش از سیصد مرتبه به این گونه از احادیث اشاره شده است، بدون شک بسیارى از کتب روائى را مى‏بایست در این فهرست جاى داد، امّا چون خود او به تعیین این کتب نمى‏پردازد، ما نیز ذکرى از آنها در میان آبشخورهاى معیّن معرفت او نمى‏آوریم. از همین گونه است کتبى که بزرگان مسلمین در جریان تلاش براى درک بهتر کلام اللّه مجید پدید آورده‏ اند.

او در هیچ یک از این آثار نامى از کتب تفسیرى به میان نمى‏آورد، در عین حال نمى‏توان پذیرفت که آثار گرانسنگ مفسران از نظر این «امام علّامه» بدور مانده باشد؛ شاهد سخن آنکه همو در سطرى از همین مجموعه مى‏نویسد: «ألا ترى اکثر المفسرین فسّروا ربّ العالمین بربّ الکلّ». هر چند مى‏توان پذیرفت که او مطالب مندرج در آثارش را از کتبى دیگر یا از افواه مشایخ و اهل دانش دست‏یاب کرده باشد امّا این بنده دو مطلب از مطالب مذکور در آثار او را تنها در تفسیر ابو الفتوح رازى (ره) و تفسیر قرطبى یافت. نیز گر چه او به هیچ یک از آثار شیخ کبیر اشاره‏اى نمى‏کند و از ارزشمندترین گوهر اندیشه غزالى، احیاء علوم الدّین نامى نمى‏برد، امّا بسختى میتوان گفت که او این آثار را ندیده است و آنها را بمطالعه نگرفته است. بهر روى در این بخش، فهرستى از آثارى خواهیم آورد، که بگواهى خود کاشانى بمطالعه او در آمده است. بیفزایم که چون از سوئى در پانوشت صفحات این مجموعه، مأخذ این اشارات نموده شده است و از سوئى دیگر در این بخش تنها بر سر ارائه عناوین این آثار هستیم، از پى یاد کرد هر یک از این عناوین تنها به رساله‏اى از کاشانى که نشان‏دهنده استفاده او از این آثار است اشاره مى‏کنیم. این آثار

– که در اینجا به ترتیب الفبائى تنظیم شده است- عبارتند از:

۱- الاشارات و التّنبیهات.

شیخ الرّئیس بو على سینا./ لطائف الأعلام ۲- خلع النّعلین.

ابو القاسم احمد بن قسّیّ الأندلسی (م ۵۴۵ ه. ق)./ لطائف الاعلام.

۳- شرح فصوص الحکم.

مؤید الدّین جندى./ شرح کاشانى بر فصوص.

۴- شرح کتاب خلع النعلین.

شیخ اکبر./ لطائف الأعلام.

۵- العبادله.

شیخ اکبر./ لطائف الأعلام.

۶- العروه لأهل الخلوه و الجلوه.

علاء الدّوله سمنانى./ نامه او به سمنانى.

۷- عوارف المعارف.

شهاب الدّین سهروردى./ لطائف الأعلام.

۸- الفتوحات المکیّه.

شیخ اکبر./ اصطلاحات الصّوفیه. لطائف الأعلام.

۹- فصوص الحکم.

شیخ اکبر./ لطائف الأعلام نیز شرحى که او بر تمامى این کتاب پرداخته است.

۱۰- قوت القلوب.

أبو طالب مکّى./ اصطلاحات الصّوفیّه. لطائف الأعلام ۱۱- کتاب الباء.

شیخ اکبر./ لطائف الأعلام.

۱۲- کتاب البحث و التّحقیق عن السّرّ الموقّر فى صدر أبى بکر الصّدّیق.[۸۰] شیخ اکبر./ لطائف الأعلام.

۱۳- کتاب البیاض و السّواد.

شیخ اکبر./ لطائف الأعلام.

۱۴- کتاب الجلال و الجمال.

شیخ اکبر./ لطائف الأعلام.

۱۵- کتاب العلم اللّدنّى.

ابو حامد محمّد غزالى./ لطائف الأعلام.

۱۶- کتاب المبشّرات.

شیخ اکبر./ لطائف الأعلام.

۱۷- کتاب الملابس.

شیخ اکبر./ لطائف الأعلام.

۱۸- مشکاه الأنوار.

ابو حامد محمّد غزالى./ لطائف الأعلام.

۱۹- الملامتیّه و الصّوفیّه.

ابو عبد الرّحمن سلمى./ لطائف الأعلام.

۲۰- المنازل الانسانیّه.

شیخ اکبر./ لطائف الأعلام.

۲۱- منازل السّائرین.

ابو اسماعیل عبد اللّه انصارى./ لطائف الأعلام. نیز گزارشى که او از این کتاب بدست داد.

۲۲- مواقع النّجوم و مطالع أهلّه الأسرار و العلوم.

شیخ اکبر./ لطائف الأعلام.

۲۳- المواقف النفریّه.

محمّد بن عبد الجبار بن الحسن النفرىّ (م ۳۵۴ ه. ق)./ لطائف الأعلام.

۲۴- نسخه الحقّ.

شیخ اکبر./ اصطلاحات الصّوفیّه. لطائف الأعلام.

۲۵- نظم السلوک.

ابن فارض./ لطائف الأعلام. جز از این منظومه، کاشانى به ابیاتى دیگر از همین عارف هم استشهاد میکند.

۲۶- نقش الفصوص.

شیخ اکبر./ لطائف الأعلام.

۲۷- النّکاح السّارى فى جمیع الذّراری.

شیخ اکبر./ لطائف الأعلام.

به این فهرست با یقین کامل مى‏توان شرح عفیف الدّین تلمسانى بر «منازل السّائرین» را نیز افزود. ما در صفحات پیشین همین رساله؛ از استفاده‏هاى فراوانى که کاشانى در جریان تفسیر منازل از آن کتاب کرده است، یاد کردیم نیز مى‏توان «اصطلاحات الصّوفیّه» شیخ اکبر- که بخش اعظم آن بصورت لفظ به لفظ در لطائف الأعلام مندرج شده است- را نیز به این فهرست افزود؛ امّا چون این رساله در فتوحات نیز. آمده و این فهرست به نام آن دائره المعارف بزرگ عرفان زینت یافته است، از ذکر نام این رساله کوتاه احتراز نمودیم.

۱۳- انجام زندگى و مدفن کاشانى‏

دیدیم که عبد الرزّاق در سالهاى نخست نیمه دوّم قرن هفتم هجرى از کاشان برخواست. علوم رسمى آن روزگار را بکمال فرا گرفت و آنگاه که همچون سلف نامدارش‏ ابو حامد غزالى خود را سرگردان وادى حیرت دید، قدم در راهى نهاد که دو قرن پیش از آن، همو نهاده بود. پایان این وادى براى کاشانى، نشستن در محضر شیخ عبد الصّمد نطنزى در شیراز بود. شهرى که او، تربیت در آن یافت و در دوران طلائى معارف خانقاهى در بستر آن بالید و سرانجام به یکى از جامعترین و در همان حال مؤثّرترین اساتید تمامى روزگار پس از خود در این زمینه تبدیل شد. در این روزگار که دیگر دوران حیرت او پایان پذیرفته بود، او را در حجاز، بغداد، نجف اشرف، کربلاى معلّى، سلطانیّه، سمنان، کاشان و سرانجام نطنز- که در آن و در خانقاه استادش براى همیشه آرام گرفت- دیدیم که یا میراث صوفیان پیش از خود را به یادگار براى آیندگان مکتوب مى‏کرد و یا ارادتمندان عارف و غیر عارف خود را تربیت مى‏نمود. در همین مختصر از ازدواج و دیگر سوانح عمر او نیز سخن داشتیم. اکنون کاشانى به آخرین روزهاى زندگى خود رسیده است و به پایان سفرى بلند که در این عالم داشت. تبیین اینکه سفر زندگى او در چه زمانى پایان پذیرفت، همقدمى ما با او را نیز به پایان مى‏برد. «انجام زندگى و مدفن او» آخرین نکته‏اى است که در این رساله، پیرامون زندگیش خواهیم داشت و طرفه آنکه هر چند تا کنون از اختفاى زوایاى زندگى او دریغها داشتیم، اکنون از مشخص بودن این تنها نکته حیاتش، که پایان همقدمى ما با او را سرعت مى‏بخشد باز دریغها داریم.

تا آنجا که این بنده مى‏داند چهار سال متفاوت را به عنوان سال درگذشت کاشانى ثبت کرده‏اند. از این چهار تاریخ بدون شک در ضبط دو تاریخ به اشتباه رفته‏اند و دو تاریخ دیگر- به تقریبى که بیان مى‏شود- صحیح است.

الف: اوّلین تاریخ، نشانگر سال ۷۳۰ ه. ق است. حاج خلیفه بکرّات در کشف الظّنون‏[۸۱] این سال را مطرح کرده و پس از آن همین عدد به اعیان الشیعه‏[۸۲] نیز راه پیدا کرده است.

ب: دومین تاریخ، بیان‏کننده سال ۷۳۵ ه. ق است. تراجم‏نگار خبیر، میرزا محمّد باقر موسوى همین سال را در روضات الجنّات مطرح میکند.[۸۳] ج: سوّمین تاریخ- که از دقت کاملى برخوردار است- به سوم محرّم الحرام ۷۳۶ ه. ق اشاره میکند. این تاریخ نخست در مجمل التّواریخ ذکر شده‏[۸۴] و آنگاه بدون ذکر روز و ماه درگذشت او، در «شاهد صادق» نیز تکرار گشته است.[۸۵] د: چهارمین تاریخ، سال ۸۸۷ ه. ق (!!) را نشان میدهد. حاج خلیفه در یک موضع از کشف الظّنون این سال را مطرح کرده است.[۸۶] بطلان این آخرین تاریخ، نیازمند هیچ توضیحى نیست. پیش از این گفتیم که صاحب کشف الظّنون، کمال الدّین عبد الرزّاق کاشانى را با کمال الدّین عبد الرزّاق سمرقندى خلط نموده و نه تنها در تعیین نام پدر کاشانى به خطا رفته است، که عمر او را بیش از یکصد و پنجاه سال دراز نموده و بهمراه عبد الرزّاق سمرقندى، هر دو را در یک سال به آغوش خاک سپرده است!.

به قول اوّل او- که نشانگر سال ۷۳۰ ه. ق است- نیز نمى‏توان اعتماد کرد. چه علاوه بر اینکه او سند این سخن خود را بیان نمى‏کند، اشتباهات فراوانش- که در چند سطر گذشته به یکى از آنها اشاره کردیم- مانع از این اعتماد است. حاج خلیفه با اینکه بتکرار کاشانى را متوفاى این سال مى‏داند، امّا إجازه نامه ابو اسماعیل انصارى را بر نسخه‏اى از منازل- که در دسترس کاشانى بوده و او شرحش را بر پایه آن استوار ساخته- نوشته شده بسال ۷۹۹ ه. ق مى‏انگارد[۸۷]!. امّا سخن مجمل فصیحى، هم از جهت دقّت در ضبط روز و ماه و سال شایسته اعتماد است و هم از نظر نزدیکى روزگار فصیح احمد خوافى به دوران زندگى کاشانى؛ چه خوافى تنها چهل و یک سال پس از درگذشت عبد الرزّاق زاده شد، از این رو سخن او را مى‏توان صحیح شمرد. سخن صاحب روضات الجنّات را نیز بتقریبى مى‏توان درست دانست، چه- بر اساس آنچه گذشت- کاشانى در سوّمین روز از سال ۷۳۶ ه. ق در گذشته است و مى‏توان پذیرفت که تراجم‏نگار برجسته اصفهانى این سه روز را به محاسبه در نیاورده و او را در شمار درگذشتگان سال ۷۳۵ ه. ق ضبط نموده باشد.

این بنده جز آنچه در این صفحات گردآورده نکته دیگرى پیرامون زندگى کاشانى دست‏یاب نکرده است. پر واضح است که قلّت منابعى که در آنها- و لو به اختصار- اشاره‏اى به او شده باشد و نیز ناشناخته و یا دور از دست بودن مصادرى که براى تحقیق پیرامون زندگى او مى‏توان به آنها مراجعه کرد، اساسى‏ترین علّت خردى این دانسته‏هاست. در میان این آثار، بدون شک رساله «مناقب شیخ عبد الرزّاق کاشانى» بسیار قابل توجّه است و تحقیق پیرامون او، بدون بررسى این کتاب نمى‏تواند کامل باشد.

امّا صد افسوس که این بنده على رغم تلاش بسیار و توسّل به شمارى از فرهنگیان این ملک، نتوانست به تصویرى از آن- که بظاهر نسخه‏اى است یگانه و محفوظ در میان دفائن نفیس ترکیه-[۸۸] دست یابد. اگر روزى بخت یار شد و متن آن رساله به مطالعه درآمد، چه بسا بر محتویات این دفتر مطلبى افزوده گردد و یا بعضى از نکات مندرج در آن صورتى دیگر یابد- لعل اللّه یحدث بعد ذلک امرا!-.

من بنده این بهره از «کاشانى‏نامه» را- که به جستجو در زندگینامه کاشانى اختصاص داشت- در اینجا به پایان برده و در بهره دوّم از آثار او سخن به میان خواهم آورد.

کتابنامه [گزارش نگارشها]

این بهره از «کاشانى‏نامه» به معرّفى پرداخته‏هاى او اختصاص یافته است. منظور از پرداخته‏ها، تمامى آثارى است که هر چند به اشتباه، به نام او ضبط شده باشد. پس از این، در تقسیم‏بندى آثار کاشانى، سخن از آثارى که بدون شک ساخته او نیست امّا به اشتباه- و گاه اشتباهى سخت عجیب- به او نسبت یافته سخن خواهم داشت، امّا از آنجا که این بنده در این کتابنامه، یاد کرد از تمامى آثار خوانده شده به نام او را مورد نظر داشته‏ام، به ذکر این گونه نوشته‏ها نیز پرداخته‏ام. بیفزایم که کاشانى، خود در شمار پرکارترین نویسندگان تمامى حوزه تصوّف اسلامى است، چه در دوران تکامل و اوج عرفان- دورانى که با ظهور شیخ اکبر و ابن فارض آغاز شد- کمتر نویسنده‏اى بسان کاشانى به تدوین نظرگاههاى خانقاهیان پرداخته است، بگونه‏اى که در این دوران نه تنها دستنوشته‏هاى بزرگانى همچون تلمسانى و جندى و فرغانى به تنوّع و حجم آثار کاشانى نیست که حتّى شیخ کبیر نیز در این وادى همسان عبد الرزّاق نیست. پر واضح است که سخن این بنده در نفاست و قوّت این گونه پرداخته‏ها نیست، که شمارى از ساخته‏هاى قونوى- همچون فکوک و مفتاح الغیب- در شمار عالیترین و پیراسته‏ترین آثار عرفانى است که از جهاتى- بویژه پیراستگى و نظم مباحث- بر کتب شیخ اکبر نیز برترى یافته است. امّا از نظر گستردگى پرداخته‏ ها، بدون شک کاشانى پس از نامورانى همچون‏ ابن عربى، غزالى، سلمى و پاره‏اى دیگر از همینان در شمار بزرگترین مصنّفان تمامى تاریخ تصوّف بشمار مى‏رود. از این رو بهیچ وجه بر سر آن نیستم که گزارش حاضر را در برگیرنده تمامى ساخته‏ هاى قلم کاشانى بدانم. چه همان گونه که تنها نامى از شمارى از آثار او براى ما به یادگار مانده است، بدون شکّ پاره‏اى دیگر از همین نوشته‏ ها بوده است که حتّى از نام آن نیز خبرى بدست نداریم. جز از این، همان گونه که خواهیم دید شمارى از نوشته‏ هاى بجا مانده کاشانى پرداخته‏ هائى است که از پى پرسشى پدید آمده است. از آنجا که این گونه نوشته‏ها، معمولا بدست پرسشگر سپرده مى‏شده‏اند، باز بخشى دیگر از رسائل او از دسترس ما بدور مانده است. و سرانجام بعنوان سوّمین عامل ناقص بودن این کتابنامه به دستگرد بود آثار او در همان روزگار پدید آمدنش توجّه مى‏دهم. اشاره ابن الفوطى که دستنوشته‏هائى را از کاشانى- که بدست خط او بوده- در همان روزگار در محضر زین الدّین ماسترى دیده است، گواه این سخن است.[۸۹] مى‏دانیم که جز بخشى از «تأویلات القرآن الکریم» او دست نوشت اصلى هیچ یک از آثار او تا به روزگار ما نمانده و یا در حیطه اطّلاع نگارنده نگنجیده است. آیا بر ساخته‏اى از آن رسائل هم اکنون بدست ما هست؟ و یا آن آثار نیز همچون هزاران پرداخته دیگر راه فنا سپرده است؟ نمى ‏دانیم، و از همین روست که کتابنامه حاضر را تنها در برگیرنده آثار معرفى شده و یا آثار موجود امّا معرّفى نشده او- و نه تمامى آثارش- مى‏ دانم. این بنده براى معرّفى آثار کاشانى گزارش حاضر را بر اساس چهار بخش بنا نهاده است.

۱- نمایه کتابنامه‏

در این نمایه، فهرست تمامى آثارى را که به نام او خوانده شده است به گونه الفبائى و در دو بهره-: ۱٫ آثار فارسى، ۲٫ آثار تازى- نموده‏ ام.

آثار فارسى‏

۱- آئین رهروان.

۲- اصطلاحات صوفیان.

۳- پاسخ به پرسشى درباره یکى از بزرگان.

۴- تحفه الإخوان فى خصائص الفتیان- گردانیده فارسى-.

۵- تشریقات.

۶- تعلیقه بر شرح فصوص الحکم.

۷- نامه.

۸- فوائد فارسى.

۹- مبدأ و معاد.

۱۰- نامه به علاء الدّوله سمنانى.

۱۱- نگاشته‏هاى موزون فارسى.

  1. آثار تازى‏

۱۲- اصطلاحات الصّوفیّه.

۱۳- تأویلات القرآن الکریم.

۱۴- التّبصره فى بیان اصطلاحات الصّوفیّه.

۱۵- تحفه الاخوان فى خصائص الفتیان.

۱۶- تحقیق فى معنى الألف و اللّام.

۱۷- تذکره الفوائد.

۱۸- تفسیر آیه الکرسى.

۱۹- تفسیر سوره الجمعه.

۲۰- حلیه الأبدال.

۲۱- خلاصه التّدبیر.

۲۲- الدّرّه الفریده.

۲۳- الرّساله الأسمائیّه.

۲۴- رساله فى تأویل «البسمله».

۲۵- رساله فى علم الأخلاق.

۲۶- رساله عرفانیّه.

۲۷- رساله فى بدایه خلق الانسان.

۲۸- رشح الزّلال فى شرح الألفاظ المتداوله بین أرباب الأذواق و الأحوال.

۲۹- السّراج الوهّاج.

۳۰- السّنه السّرمدیّه و تعیین مقدار أیّام الرّبوبیّه.

۳۱- السّوانح الغیبیّه و المواهب العینیّه.

۳۲- شرح فصوص الحکم.

۳۳- شرح قصیده ابن فارض.

۳۴- شرح منازل السّائرین.

۳۵- شرح مواقع النّجوم.

۳۶- الفوائد.

۳۷- فى تحقیق حقیقه الذّات الأحدیّه.

۳۸- القضاء و القدر.

۳۹- کشف الوجوه الغرّ لمعانى نظم الدّرّ.

۴۰- الکمیلیّه.

۴۱- لطائف الأعلام فى اشارت أهل الإلهام.

۴۲- المبدأ و المعاد.

۴۳- المعادیّه.

۴۴- نصوص.

۴۵- نگاشته‏ هاى موزون تازى.

۲- مآخذ تدوین کتابنامه‏

در بعضى از مآخذ کتابشناسى، تراجم نامه ‏ها و پیشنوشت ارائه‏ هائى که پیش از این از شمارى از آثار کاشانى صورت گرفته است، ذکر پاره‏اى از این آثار بمیان آمده است.

کتابنامه حاضر، از تلفیق مجموعه این نوشته‏ها بهمراه آثارى که تا کنون بمعرّفى در نیامده‏اند، پدید آمده است. حق‏گذارى به آنان که پیش از این، راه را طى کرده و مشکلات آن را نموده‏اند، بر این بنده فرض است، از این رو در اینجا فهرستى از آن مآخذ را بدست مى‏دهم. هم، شماره‏اى که پس از ذکر نام هر مأخذ نموده شده نشانگر تعداد نوشته‏هاى کاشانى است که در آن اثر نام برده شده است. بیفزایم که این فهرست، نمایه‏ هاى کتابخانه‏هاى مختلف را در بر نمى‏ گیرید.

۱- الذّریعه. ۱۵ مورد.[۹۰] ۲- کشف الظّنون. ۵ مورد.[۹۱] ۳- ایضاح المکنون. ۴ مورد.[۹۲] ۴- عیا الشّیعه. ۶ مورد.[۹۳] ۵- ریحانه الأدب. ۷ مورد.[۹۴] ۶- الحقائق الرّاهنه. ۱۵ مورد.[۹۵] ۷- دنباله جستجو در تصوّف ایران. ۹ مورد.[۹۶] ۸- مجالس المؤمنین. مورد.[۹۷] ۹- فرهنگ بزرگان اسلام و ایران. ۳ مورد.[۹۸]

۱۰- نفحات الانس. ۵ مورد.[۹۹] ۱۱- روضات الجنات. ۳ مورد.[۱۰۰] ۱۲- پیشنوشت ارائه مصحّح شرح کاشانى بر منازل السّائرین. ۱۵ مورد.[۱۰۱] ۱۳- پیشنوشت ارائه پیشین تحفه الاخوان. ۱۴ مورد.[۱۰۲] ۱۴- پیشنوشت ارائه دکتر محمّد کمال ابراهیم جعفر از اصطلاحات الصّوفیه. ۸ مورد.[۱۰۳] ۱۵- پیشنوشت ارائه موفّق فوزى الجبر از اصطلاحات الصّوفیه. ۷ مورد.[۱۰۴] بر همین اساس مى‏توان دریافت که پاره‏اى از نوشته‏هاى کاشانى- همچون شماره‏هاى: ۳- ۱۱- ۱۷- ۲۲- ۲۳- ۲۶- ۳۱- ۳۷- ۴۲- ۴۳ و ۴۴- اکنون براى نخستین بار بمعرفى گرفته مى ‏شود.

۳- نمایه آثار در ترازوى نقد

پیش از این آوردم که «نمایه آثار کاشانى» تمامى آثارى را که- هر چند باشتباه- به نام او خوانده‏اند، در بر دارد. در این قسمت، این بنده به تقسیم بندى آن نمایه به سه بخش- ۱: آثارى که بدون تردید پرداخته کاشانى است ۲: آثارى که در نسبت آن به کاشانى تردید داریم. ۳: آثارى که بدون تردید در شمار نوشته‏ هاى او نیست- خواهم پرداخت.

بیفزایم که دورى از تطویل را، براى نشان دادن هر کتاب از شماره آن در نمایه پیشین استفاده کرده‏ام. نیز روشن است که آثارى در دوّمین قسمت این تقسیم بندى قرار مى‏گیرد که تنها در یکى از مآخذ به آن اشاره شده و از چیستى آن بى‏ خبریم.

۱- آثارى که بدون تردید پرداخته کاشانى است.

شماره‏هاى: ۳- ۴- ۵- ۸- ۹- ۱۰- ۱۱- ۱۲- ۱۳- ۱۵- ۱۶- ۱۷- ۲۱- ۲۲- ۲۴- ۲۶- ۳۰- ۳۱- ۳۲- ۳۴- ۳۶- ۳۸- ۴۰- ۴۱- ۴۲- ۴۳- ۴۴٫

۲- آثارى که در نسبت آنها به کاشانى تردید داریم.

شماره‏هاى: ۲۷- ۲۸- ۲۹- ۳۵- ۴۴٫

۳- آثارى که بدون تردید در شمار نوشته‏ هاى او نیست.

شماره‏هاى: ۱- ۲- ۶- ۱۴- ۲۰- ۲۵- ۳۹٫

در معرّفى تفصیلى نگاشته‏هاى کاشانى، خواهم گفت که پاره‏اى از این عناوین-: ۷- ۱۸- ۱۹- ۲۳- ۳۳ و ۳۷- برشى از یک اثر و یا نام دیگرى براى برخى از کتابهاى اوست که گاه‏گاه به بعضى از مآخذ پیشین راه یافته است. هم از این رو شماره‏هاى آن عناوین- که بجز شماره ۳۳ که در بخش سوّم قرار مى‏گیرد بقیه در قسمت اوّل جاى دارد- را در تقسیم فوق نیاورده‏ام.

۴- معرّفى تفصیلى آثار مندرج در نمایه‏

در این بخش- که بلندترین بهره این کتابنامه نیز هست- به معرّفى تفصیلى تمامى آثارى که در نمایه پیشین نموده شده است، پرداخته ‏ام.

در این قسم، نام یکایک آن آثار- به ترتیب حروف الفبائى- ذکر و در مقام معرّفى آن به تبیین نکات زیر پرداخته مى‏شود:

۱- چگونگى انتساب آن اثر به کاشانى.

۲- توضیحى کوتاه پیرامون درونمایه اثر.

۳- معرّفى برخى از دستنوشت‏هاى موجود.

۴- معرّفى گردانیده‏ها، پى‏نوشت‏ها و گزارشهاى پدید آمده بر کناره اثر.

۵- معرّفى ارائه‏ هاى پیشین.

پر واضح است که دو مورد اخیر تنها در معرّفى پرداخته‏ هائى به چشم مى‏آید که چنین آثارى بر کناره آنها پدید آمده باشد و یا پیش از این ارائه‏اى از آنها صورت گرفته باشد.

عبد الرزاق کاشانى، مجموعه رسائل و مصنفات کاشانى، ۱جلد، میراث مکتوب – تهران، چاپ: دوم، ۱۳۸۰



 [۱] ( ۱). بنگرید: تلخیص مجمع الآداب فی معجم الألقاب، ج ۵ ص ۳۵۹/ ۴۲۲

[۲] ( ۱). بنگرید: تحفه الاخوان … مقدّمه مصحّح ص ۱۶٫

[۳] ( ۱). بنگرید: آداب المرید بن ص ۲۸۳٫

[۴] ( ۲). بنگرید: همان، مقدمه ص ۲۰٫

[۵] ( ۳). بنگرید: عوارف المعارف، ص ۱۶۳٫

[۶] ( ۱). بنگرید: همان ص ۱۶۴٫

[۷] ( ۲). بنگرید: مقدّمه استاد مایل هروى بر رشف النّصائح الایمانیه ص ۹٫

[۸] ( ۳). بنگرید: الفتوحات المکیه، ج ۱ ص ۲۷۸، و نیز ج ۳ ص ۲۳۵( چاپ بولاق).

[۹] ( ۴). بنگرید: همان ج ۴ ص ۵۶۱٫ ابن عربى حیاته و مذهبه ص ۹۴٫

[۱۰] ( ۵). بنگرید: الفتوحات المکیّه ج ۳ ص ۱۷، نیز ج ۴ ص ۱۱۷٫

[۱۱] ( ۱). بنگرید: جلاء الغامض فى شرح دیوان ابن الفارض ص ۲۳۶٫

[۱۲] ( ۲). بنگرید:« وصیّه الشیخ صدر الدّین عند الوفاه» ص ۲۶٫ این وصیت وصیت‏نامه در مقدمه فکوک از همو بطبع رسیده است.

[۱۳] ( ۳). توضیح بیشتر پیرامون این نسخه- که به استاد علّامه حضرت آیه اللّه آقاى حاج سید محمّد على روضاتى حفظه اللّه تعالى تعلّق دارد- را در فصل« آثار کاشانى» آورده‏ام.

[۱۴] ( ۱). بنگرید: تذکره هزار مزار ص ۳۷۶٫

[۱۵] ( ۱). بعنوان نمونه بنگرید:« صوفى قدّاره‏بند» در« در دیار صوفیان.»

[۱۶] ( ۲). درباره این سه بند در همین سطور سخن خواهیم داشت.

[۱۷] ( ۳). درباره این کتاب بنگرید به:« آثار کاشانى» در همین مقدّمه.

[۱۸] ( ۴). بنگرید: لطائف الاعلام، اصطلاح شماره ۹۰۴

[۱۹] ( ۱). بنگرید: همان، اصطلاح شماره ۹۰۵٫

[۲۰] ( ۱). بنگرید: لطائف الاعلام اصطلاح شماره ۹۴۴٫ اصطلاحات الصوفیه اصطلاح شماره ۳۳۰٫

[۲۱] ( ۲). بنگرید: روح الارواح فى شرح اسماء الملک الفتّاح ص ۳۶۷٫

[۲۲] ( ۳). بنگرید: لطائف الأعلام، همان.

[۲۳] ( ۴). بنگرید: همان، اصطلاح شماره ۹۷۰٫

[۲۴] ( ۱). بنگرید: همان، اصطلاحات الصوفیه، اصطلاح شماره ۳۵۷٫

[۲۵] ( ۲). بنگرید: العبادله ص ۱۶۹٫

[۲۶] ( ۳). بنگرید: اصطلاحات الصوفیه، اصطلاح شماره ۳۳۰٫

[۲۷] ( ۱). بنگرید: رساله« سؤال درباره یکى از بزرگان» در همین مجموعه.

[۲۸] ( ۲). بنگرید: رشف النّصائح الایمانیه، مقدّمه مصحح ص ۵٫

[۲۹] ( ۱). که هم گزارشى سودمند بر منازل السّائرین پرداخت و هم شرحى بر فصوص الحکم پدید آورد.

[۳۰] ( ۱). در این وصیتنامه، قونوى مقرّر مى‏دارد که مجموعه تألیفاتش راهى دمشق شود تا بدست عفیف الدّین برسد.

در همین عبارت، قونوى او را لایق تدریس این آثار دانسته است. بنگرید:« وصیه شیخ صدر الدّین عند الوفاه» در مقدّمه استاد خواجوى بر فکوک او، ص ۲۵٫

[۳۱] ( ۲). بنگرید: مقدّمه مصحّح شرح منازل از همو ص ۳۴٫

[۳۲] ( ۳). بنگرید: مقدّمه استاد عثمان اسماعیل یحیى بر نص النصوص ص ۱۷٫

[۳۳] ( ۱). بنگرید: شرح جندى بر فصوص الحکم ص ۹٫

[۳۴] ( ۲). بنگرید: مقدّمه استاد مایل هروى بر المصباح فى التصوف از همو ص ۲۰٫

[۳۵] ( ۳). این کتاب در سال ۱۳۶۱ بهمت استادان آشتیانى و دینانى و بوسیله انتشارات دانشگاه مشهد( شماره مسلسل ۸۰) بچاپ رسیده است.

[۳۶] ( ۴). بنگرید: نفحات الأنس، ص ۵۵۹٫

[۳۷] ( ۱). این اثر بدست تواناى فقید علم و ادب، حضرت علامه همائى به سال ۱۳۲۵ تصحیح و به چاپ رسیده است.

[۳۸] ( ۲). این بنده در حدّ توان خود تلاشى پیرامون این رساله کرده است و اگر بمدد الهى اسباب انتشار آن فراهم شود، در سال جارى در اختیار دوستداران حکمت و معرفت إلهى قرار خواهد گرفت.

[۳۹] ( ۱). نوشتارى است از علّامه مغفور له استاد جلال الدّین همائى. بنگرید: به مقدمه ایشان بر مصباح الهدایه ص ۱۶٫

[۴۰] ( ۲). بنگرید: مقدّمه حاضر، بخش کتابنامه و آثار.

[۴۱] ( ۳). بنگرید: مقدمه استاد عثمان اسماعیل یحیى بر نص النصوص ص ۱۸٫ در این مقدمه این شرح از نظر توالى زمانى بلا فاصله پس از شرح کاشانى قرار گرفته و تنها یک نسخه از آن شناسانیده شده است. با توجّه به دیدگاههاى سمنانى، این اثر او سزاوار تصحیح و انتشار است.

[۴۲] ( ۴). استاد نجیب مایل هروى این رساله را با مجموعه نگاشته‏هاى فارسى او در« مصنّفات فارسى» به طبع رسانده‏اند. نیز در مقاله‏اى« نشریه کتاب‏شناسى ش ۱ ص ۱۸۴ اسلام‏آباد» از آثار او یاد نموده‏اند. متأسّفانه این بنده بر آن مقاله دست نیافت از این رو اطلاعاتش در این زمینه منحصر است به مقدمات و پى‏نوشت‏هاى ایشان بر همین سه مجلدى که از آثار او تنقیح و طبع نموده‏اند.

[۴۳] ( ۱). بدون شک او شرح جندى بر فصوص را در دست داشته است. بنگرید: شرح او بر فصوص ص ۱۲٫ درباره استفاده او از شرح تلمسانى بر منازل نیز در همین صفحات سخن خواهیم داشت.

[۴۴] ( ۱). بنگرید: نصّ النصوص ص ۱۳٫

[۴۵] ( ۲). تمامى این موارد در حواشى صفحات مزبور نشان داده شده است.

[۴۶] ( ۳). نظرى است از استاد فاضل آقاى بیدارفر- حفظه اللّه تعالى-، که در جریان تصحیح شرح منازل کاشانى، این شرح و شرح تلمسانى را از نزدیک تعقیب کرده‏اند. بنگرید: مقدمه ایشان بر شرح منازل کاشانى ص ۳۲٫

[۴۷] ( ۴). بنگرید: جامع الأسرار و منبع الأنوار ص ۳۲۶٫

[۴۸] ( ۱). بنگرید: مجموعه رسائل ابو عبد الرّحمن سلمى ج ۲ ص ۳۳۵٫ رساله« الملامتیه و الصّوفیه».

[۴۹] ( ۲). این دو رساله در مجموعه« رسائل جوانمردان» بچاپ رسیده است.

[۵۰] ( ۳). درباره این آثار در بخشى دیگر از همین مقدمه سخن داشته‏ام. بنگرید: بخش کتابنامه و آثار

[۵۱] ( ۱). بنگرید: مقدمه قیصرى بر شرح فصوص الحکم ص ۴٫

[۵۲] ( ۲). عناوینى است که قیصرى در رساله‏اى که در دفاع از شیخ خود پرداخت آورده است. نسخه‏اى از این رساله بشماره ۱۴۰۵ در کتابخانه مجلس شوراى اسلامى موجود است.

[۵۳] ( ۳). بنگرید: مجمع الآداب فی معجم الألقاب ج ۴ ص ۱۸۱٫

[۵۴] ( ۴). بنگرید: مقدمه قیصرى بر شرح فصوص الحکم ص ۴٫

[۵۵] ( ۵). بنگرید: شرح او بر فصوص الحکم ص ۳٫

[۵۶] ( ۶). بنگرید: تاریخ گزیده ص ۶۱۰٫

[۵۷] ( ۷). بنگرید: شرح او بر منازل السّائرین ص ۲٫

[۵۸] ( ۱). بنگرید: مقدّمه استاد مایل هروى بر مصنفات فارسى او ص ۴۷٫

[۵۹] ( ۲). بنگرید: چهل مجلس ص ۱۳۷، ۳۵۳٫ نیز مأخذ پیشین.

[۶۰] ( ۱). پیرامون همه این آثار در همین مقدّمه سخن خواهیم داشت. بنگرید: کتابنامه و آثار

[۶۱] ( ۲). بنگرید: مجمع الاداب فى معجم الالقاب ج ۴ ص ۱۸۱٫

[۶۲] ( ۱). آملى پس از ۷۸۷ ه. ق و سید نعمت اللّه بسال ۸۳۴ ه. ق رحلت نمود.

[۶۳] ( ۲). بنگرید: اعیان الشیعه ج ۶ ص ۲۷۳ ستون ۲٫ مقدّمه عربى مصحّحین بر جامع الاسرار ص ۲۰٫

[۶۴] ( ۳). بنگرید: رساله‏هاى سید نور الدّین نعمت اللّه ولى ج ۴ ص ۳٫ درباره این دو کتاب پس از این سخن خواهیم داشت.

[۶۵] ( ۱). بنگرید: دنباله جستجو در تصوّف ایران ص ۱۲۷٫

[۶۶] ( ۲). بنگرید: تاریخ فلسفه اسلامى ص ۱۸٫

[۶۷] ( ۳). بنگرید: المصباح فی التّصوف، ص ۹۴٫

[۶۸] ( ۴). بنگرید: عوارف المعارف، ص ۵۳۲٫

[۶۹] ( ۱). بنگرید: همان، ص ۱۰٫

[۷۰] ( ۲). بنگرید: الفتوحات المکّیه، جلد ۲ ص ۲۶۰( چاپ بولاق).

[۷۱] ( ۳). این کلمه بر اساس آنچه در متن فتوحات ضبط شده است نگاشته شد، امّا استاد عثمان اسماعیل یحیى- معتقد است که صورت صحیح این کلمه« ایجیسل» مى‏باشد بنگرید: التجلّیات الإلهیّه، مقدّمه ص ۹ پاورقى شماره ۳٫

[۷۲] ( ۱). بنگرید: الفتوحات المکّیه ج ۲ ص ۲۶۱( چاپ بولاق)

[۷۳] ( ۲). بنگرید: الرّساله ص ۳۱۸٫

[۷۴] ( ۱). بنگرید: همان، اصطلاح الصدّیق. نیز: الرّساله ص ۳۱۸٫

[۷۵] ( ۲). بنگرید: الفتوحات المکّیه، ج ۲ ص ۲۶۰( چاپ بولاق).

[۷۶] ( ۳). بنگرید: کتاب القریه ص ۱۰٫

[۷۷] ( ۴). بنگرید: نفحات الانس ص ۴۸۲٫

[۷۸] ( ۵). بنگرید: شرح قیصرى بر فصوص الحکم ص ۴٫

[۷۹] ( ۶). بنگرید: جامع الاسرار و منبع الأنوار ص ۴۹۸٫

[۸۰] ( ۱). در اجازه نامه شیخ به الملک المظفّر و اولاده از این کتاب بنام« کتاب التّحقیق فى الکشف عن سرّ الصدّیق» یاد شده است. بنگرید: متن این اجازه( چاپ شده در مقدّمه اصطلاحات الصّوفیّه او) ص ۳۳، شماره ۲۱٫ در فهرست فوق، نام کتاب و به تبع آن جایگاه الفبائیش مطابق آنچه در لطائف الأعلام آمده است، درج شد.

[۸۱] ( ۱). بنگرید: کشف الظّنون ج ۱ ستونهاى ۱۰۷ و ۲۶۶، ج ۲ ستونهاى ۱۲۶۳، ۱۵۵۲، ۱۸۲۸٫ نیز بنگرید: الحقائق الرّاهنه ص ۱۱۲٫

[۸۲] ( ۲). بنگرید: اعیان الشیعه ج ۷ ص ۴۸۰ ستون ۲٫

[۸۳] ( ۱). بنگرید: روضات الجنّات ج ۴ ص ۱۹۸٫ نیز بنگرید: الحقائق الرّاهنه ص ۱۱۲٫

[۸۴] ( ۲). بنگرید: مجمل التواریخ ج ۳ ص ۴۹٫

[۸۵] ( ۳). این نقل مستند است به بخشهائى از فصل هفتاد و نهم باب سوّم این کتاب که در مجله یادگار از شماره چهارم سال دوّم تا شماره دهم همان سال، بصورت پیاپى چاپ شده است. بنگرید: همان، شماره هشتم ص ۳۲٫

[۸۶] ( ۴). بنگرید: کشف الظّنون ج ۱ ستون ۳۳۶٫

[۸۷] ( ۵). بنگرید: همان ج ۲ ستون ۱۸۲۸٫

[۸۸] ( ۱). بنگرید: فهرست نسخ خطى فارسى کتابخانه‏هاى ترکیه ص ۴۱۷٫

[۸۹] ( ۱). بنگرید: تلخیص مجمع الآداب فى معجم الألقاب ج ۴ ص ۱۸۱٫

[۹۰] ( ۱). بنگرید: همان. مواضع مختلف. تمامى این مواضع در معرّفى تفصیلى آثار کاشانى نموده شده است.

[۹۱] ( ۲). بنگرید: همان. مواضع مختلف. تمامى این مواضع در معرّفى تفصیلى آثار کاشانى نموده شده است.

[۹۲] ( ۳). بنگرید: همان. مواضع مختلف. تمامى این مواضع در معرّفى تفصیلى آثار کاشانى نموده شده است.

[۹۳] ( ۴). بنگرید: همان ج ۷ ص ۴۷۰٫

[۹۴] ( ۵). بنگرید: همان ج ۵ ص ۳۴٫

[۹۵] ( ۶). بنگرید: همان ص ۱۱۲٫

[۹۶] ( ۷). بنگرید: همان ص ۱۳۰٫

[۹۷] ( ۸). بنگرید: همان ص

[۹۸] ( ۹). بنگرید: همان ص ۲۷۹٫

[۹۹] ( ۱). بنگرید: همان ص ۴۸۲٫

[۱۰۰] ( ۲). بنگرید: همان ج ۴ ص ۱۹۷٫

[۱۰۱] ( ۳). بنگرید: همان ج ۴ ص ۲۴٫

[۱۰۲] ( ۴). بنگرید: همان ج ۴ ص ۱۳٫

[۱۰۳] ( ۵). بنگرید: همان ج ۴ ص ۷٫

[۱۰۴] ( ۶). بنگرید: همان ج ۴ ص ۸٫

[۱۰۵] عبد الرزاق کاشانى، مجموعه رسائل و مصنفات کاشانى، ۱جلد، میراث مکتوب – تهران، چاپ: دوم، ۱۳۸۰٫

زندگینامه عبدالرزاق کاشانی (قسمت اول)

۱-نام و نسب کاشانى‏

تا آنجا که این بنده مطّلع است، بهترین سندى که در باره نام کاشانى در دست داریم، نسخه‏اى است از کتاب «اصطلاحات الصّوفیّه» او که بیست و هشت سال پس از فوتش بدست محمّد نامى- که در ترقیمه نسخه خود را «ابن المصنّف» خوانده- کتابت شده است. بگواهى رونویسگر، تحریر این نسخه همزمان با ظهر سه شنبه بیست و ششم جمادى الآخره سال ۷۶۴ ه. ق پایان یافته و در همین ترقیمه مؤلف بنام «عبد الرزاق» خوانده شده است: «تمّ الکتاب بحمد اللّه- تعالى- یوم الثلثاء وقت الضحى السّادس و العشرین من جمادى الآخره سنه اربع و ستّین و سبعمائه على ید الفقیر ابن المصنّف محمّد بن عبد الرزاق کاشانى‏[۱] …». امّا قدیمترین مأخذى که ذکر کاشانى در آن رفته است، تلخیصى است که ابن الفوطى از «مجمع الآداب فى معجم الألقاب» خود پرداخته. او- که بسال ۷۲۳ ه. ق یعنى شانزده سال پیش از کاشانى در گذشته است و بنا بر این آنچه را در باره کاشانى آورده در زمان حیات او نوشته- نیز او را عبد الرزاق نامیده است‏[۲]. دیگر مآخذ عصرى و متأخر نیز در ذکر این نام همسوئى دارند. در میان این نوشته ‏ها، سخن‏ قیصرى رومى- که تربیت از دست کاشانى گرفت و مدّتى با او همنشینى داشته و باز در زمان زندگیش نام و نسب او را بر پیشانى شرحى که بر «فصوص» پرداخته بود آورده- اهمیّتى بسزا دارد[۳]. همه تراجم‏نگاران متأخّر همچون علّامه امین عاملى‏[۴] و محدّث قمى‏[۵] و فقیه اصفهانى چهارسوقى‏[۶] نیز بر صحّت این نام صحّه گذارده‏اند. به نوشته ابن الفوطى کنیه او ابو الفضل و لقبش کمال الدّین- که قیصرى براى تکریم و بزرگداشت استاد آن را بصورت کمال الملّه و الحقّ و الدّین ضبط کرده‏[۷]– بوده است‏[۸]. ابن الفوطى و قیصرى- در دو مأخذ پیشین- هر دو بتصریح «ابو الغنائم» را کنیه پدر کاشانى دانسته‏اند[۹] و قیصرى پیش از کنیه پدر لقب «جمال الدّین» را نیز افزوده است.

اکنون با توجّه به تکیه‏اى که بر نقل این دو سند استوار داریم، به ناگزیر باید در صحّت سخن بعضى از متأخران- و از آن جمله پیشواى کتابشناسان شیعه و تراجم‏نگار بزرگ مرحوم آقا بزرگ طهرانى‏[۱۰] و مرحوم علّامه امین عاملى‏[۱۱] و حاج خلیفه‏[۱۲] و علّامه مدرس تبریزى‏[۱۳]– که «ابو الغنائم» را کنیه خود کاشانى و نه پدرش دانسته‏اند به دیده تردید بنگریم. نیز علامه طهرانى بصورت تردید و با تقدیم جلال الدّین دو لقب جلال الدّین یا جمال الدّین را براى پدر او ذکر کرده است. همین تردید ولى با تقدیم جمال الدّین در ریحانه الأدب نیز دیده مى‏شود[۱۴]. سخن قیصرى- که پیش از این آمد- ما را از ورطه این تردید مى ‏رهاند[۱۵]. تراجم‏نگاران در نام این پدر نیز اختلاف کرده‏اند، امّا چون در مصادر پیشینیان نامى از او بمیان نیامده است نمى‏توان به درستى این نامها اطمینان یافت. علامه طهرانى‏[۱۶] و صاحب معجم المؤلفین به نام احمد اشاره کرده ‏اند. همین نام به زیر نویس تلخیص مجمع الآداب نیز راه پیدا کرده است‏[۱۷]. از سوئى دیگر مدرس تبریزى اسحاق را بعنوان نام این پدر ذکر کرده است‏[۱۸]. این بنده همچنانکه پیش از این نوشتم- به سیاق نیامدن نام او در کتب متقدمان نمى ‏تواند به درستى این دو نام اطمینان کند، امّا تشابهى که میان نام و لقب- و در یک مورد حتّى کنیه- کاشانى با دو عالم بزرگ دیگر که یکى همزمان با کاشانى مى ‏زیست و دیگرى کمتر از یک قرن پس از فوت او بزاد دیده مى‏شود، درستى این دو نام را در بوته اجمال و حتّى تردید قرار مى ‏دهد. یکى ابو الفضل کمال الدّین عبد الرزّاق معروف به ابن فوطى که همروزگار کاشانى بود و دیگرى کمال الدّین عبد الرزاق سمرقندى که به سال ۸۱۶ ه. ق بزاد و بسال ۸۸۷ ه. ق درگذشت.

مورّخان، نام پدر ابن الفوطى را- که در نام و کنیه و لقب با کاشانى همسانى تمام داشت- احمد دانسته‏اند[۱۹] و نام پدر سمرقندى- که در نام و لقب همچون کاشانى بود- را اسحاق ذکر کرده‏اند[۲۰]. این تردید با توجه به اینکه لقب پدر کمال الدّین عبد الرزاق سمرقندى جلال الدّین بوده است قوّت بیشترى مى‏ گیرد.در محلّ ولادت او، همه مصادر اتفاق سخن دارند و او را «قاشى»[۲۱]، «قاسانى»[۲۲]،

«کاشى»[۲۳]، و «کاشانى»[۲۴] خوانده ‏اند که همه این اسامى صورتهاى مختلف اسم منسوب به «کاشان» است. چه «کاشى» صورت مختصر این کلمه است که بهنگام استفاده از آن بعنوان نسبت، مورد استفاده قرار مى‏گیرد و در تراجم بسیارى از ناموران کاشان همین صورت مضبوط است‏[۲۵]. قاسان نیز صورت همراه قاشان است که هر دو نامهاى دیگر کاشان مى‏باشند. چه ابو الفداء بهنگام تبیین مختصات قاشان به نقل از این حوقل در حدود العالم خصائص کاشان را مى‏نگارد: «… و قاشان اصغر من قم». همو به نقل از صاحب اللباب مى ‏افزاید: «هى بلده عند قم و اهلها شیعه ینسب الیها جماعه من العلماء».

یکى بودن قاسان و قاشان نیز در همین کتاب آمده است: «… ان قاشان المذکوره یقال بالسین المهمله و الشین لمعجمه»[۲۶]. بغدادى نیز ذیل کلمه قاشان خصوصیات کاشان را بر مى‏شمارد[۲۷]. یگانگى قاسان و قاشان از سخن او نیز بخوبى استفاده مى‏ شود چه، در ذیل کلمه قاشان مى‏نگارد: «… مدینه قرب اصفهان‏[۲۸] …، و در توضیح کلمه قاسان نیز مى‏افزاید: … و قاسان: ناحیه باصفهان‏[۲۹]. قاشى نیز تلفظى دیگر از قاشان است که زبانگرد عموم بوده است، چه یاقوت پس از ذکر مختصّات جغرافیائى قاشان (که همان خصائص کاشان است) مى‏نویسد: و العامّه تقول القاشیّ‏[۳۰]. بنا بر این با توجّه به اتّحاد این چهار اسم در یک مسمّاى واحد، «کاشانى» بودن عبد الرزّاق جاى هیچ تردیدى ندارد. آخرین سخن اینکه حاج خلیفه با آنکه در مواضعى از کشف الظنون‏[۳۱] به تصریح او را «کاشى» خوانده است، امّا در معرّفى کتاب «تأویلات القرآن» او، لفظ «السمرقندى» را نیز در ادامه‏ «الکاشى» برافزوده است‏[۳۲] و همین افزایش باعث شده تا بعضى در اینکه او زاده شهر کاشان است تردید نمایند[۳۳]. امّا بدون شک این نسبت دوّمى، نسبتى غلط است- که اهل فن به وفور این اغلاط در کشف الظنون واقفند-؛ چه حاج خلیفه در اینجا میان عبد الرزاق کاشانى عارف و عبد الرزاق سمرقندى صاحب مطلع سعدین اختلاط نموده و نسبت دوّمى را به اولى بخشیده است. مؤیّد این مطلب اینکه همو در معرفى اصطلاحات الصّوفیه سال وفات کاشانى را به سال ۷۳۰ ه. ق ضبط نموده امّا در اینجا او را متوفاى ۸۸۷ (یعنى سال فوت کمال الدین عبد الرزاق سمرقندى) مى‏داند. علّامه مدرس تبریزى در نقد همین انتساب مى‏نویسد: … پس ظاهر آن است که در عبد الرزاق کاشى مؤلف تأویلات القرآن با عبد الرزاق سمرقندى مؤلف مطلع سعدین اشتباه اسمى شده است‏[۳۴] ….».

با این تفصیل مى‏توان نام و نسب او را «کمال الدّین ابو الفضل عبد الرزاق بن جمال الدّین ابى الغنائم الکاشانى» ضبط نمود.

پیش از این گفتیم که زندگى عبد الرّزاق در هاله‏اى از ابهام قرار دارد. یکى دیگر از نقاط ناشناخته حیاتش سال ولادت اوست که نه در مصادر پیشینیان و نه در مآخذ پسینیان به آن اشاره‏اى نشده است. تلاش این بنده در این سطور بر آن است که بر اساس قرائن اندکى که بدست داریم محدوده تقریبى ولادت او را مشخص سازد.

کاشانى خود، تنها در نامه‏اى که به معاصر نامدارش علاء الدّوله سمنانى نوشت اشاره‏هاى کوتاهى به بعضى از فرازهاى زندگیش کرده است که آن هم نمى‏تواند مشکل سال ولادتش را به تحقیق باز نماید. به روایت این نامه- که على رغم کوتاهى اشاراتش بهترین مصدر درباره زندگى کاشانى است- «در اوائل جوانى از بحث فضلیات و شرعیات فارغ شده بود»، و پس از آن دیگر علوم همچون اصول فقه و اصول کلام و بحث معقولات و علم الهى را فرا مى‏گیرد و زان پس چندى در وادى وحشت و اضطراب بسر مى‏برد تا «توفیق حق دستگیر شد و اوّل این سخنان بصحبت مولانا نور الدین عبد الصّمد نطنزى قدّس اللّه تعالى روحه رسید».

این عبارات مى ‏نماید که او چند سال- و بدلالت «اوائل جوانى» شاید دو دهه آغاز زندگیش- که در تحصیل علوم مختلف گذشت- و مدتى پس از آن که در حالت اضطراب سپرى شد «تا وقتى که صحبت متصوّفه … اختیار افتاد»[۳۵] را بدور از دنیاى صوفیان گذارنده است و پس از آن به حلقه ارادتمندان مشایخى چند پیوسته که به نام بعضى از آنها در این نامه اشاره شده است‏[۳۶]. در میان این مشایخ، مولانا اصیل الدّین عبد اللّه پیش از دیگران یعنى بسال ۶۸۵ ه ق فوت کرده است. بنا بر نقل خود او در همین نامه، او پیش از مولانا اصیل الدّین حدّ اقل محضر دو شیخ دیگر یعنى مولانا نور الدّین عبد الصمد نطنزى و پس از او شیخ شمس الدّین کیشى را درک کرده بوده است. حال با توجّه به اینکه میان سال درگذشت اصیل الدین عبد اللّه (: ۶۸۵ ه ق) تا سالى که خود کاشانى درگذشت‏[۳۷] (: ۷۳۶ ه. ق) فاصله زمانى پنجاه و یک ساله‏اى به چشم مى‏خورد و با در نظر گرفتن دوره‏اى بیست تا سى ساله در آغاز عمر او- که به تحصیل علوم مختلف و روى گردانى از آنها و رسیدن به محضر نطنزى و کیشى و سرانجام اصیل الدّین سپرى شده است- مى‏توان محدوده‏اى تقریبى براى سال ولادت او بدست داد. چه بر اساس آنچه گذشت او تقریبا در پایان سومین دهه از عمرش صحبت اصیل الدّین عبد اللّه را دریافته است و پس از آن ۵۱ سال دیگر زیسته و سرانجام بسال ۷۳۶ ه. ق درگذشته است. بنا بر این عمر او بین ۷۵تا ۸۵ سال برآورد مى‏ شود و مى‏ توان او را متولد سالهاى میان ۶۵۰ تا ۶۶۰ ه. ق دانست.

بیفزایم که چون عمرى بلند و بیرون از حدّ معمول براى کاشانى زبانگرد نبوده است و از همین رو در نفحات الانس و نظائر آن چنین عمرى براى او گزارش نشده، حد اکثر عمر او همین ۸۵ سال برآورد مى‏شود و این البتّه مستلزم آنست که او در آخرین سال زندگى اصیل الدین عبد اللّه محضر او را دریافته باشد. هر چند این سخن، سخنى مستبعد نیست امّا هر چه سالهاى استفاده او از محضر اصیل الدّین را افزایش دهیم عمر او بلندتر و سال ولادتش به پیش از ۶۵۰ ه. ق باز مى‏گردد و هر چه مجموعه ایام تحصیل و دوران حیرت و سرانجام استفاده از نطنزى و کیشى و رسیدن به اصیل الدّین را کوتاهتر از سى سال بدانیم سال ولادت او به ۶۶۰ نزدیک‏تر و حتّى از آن نیز مى‏گذرد و عمر او کوتاه‏تر مى‏شود، امّا به نظر این بنده سالهاى مذکور را مى‏ توان محدوده تقریبى ولادت او دانست.

در همین جا باید به مطلبى دیگر اشاره کنم و آن اینکه در دو موضع از آثار کاشانى به عارفى دانشمند اشاره شده که با ذکر القابى چند او را «محمد بن مصلح المشتهر بالتبریزى» معرفى کرده است. یکى از این دو موضع رساله‏اى است که در پاسخ همو نوشته و موضع دیگر در ابتداى شرح فصوص الحکم است که او را در سلک جماعتى از اهل عرفان که در روزگار افول ستاره دانش از او خواستار تدوین آن شرح شده‏اند برشمرده است‏[۳۸]. حال اگر این عارف تبریزى را همان شمس الدّین تبریزى مرشد بزرگ مولوى و مقتول بسال ۶۴۵ ه. ق بدانیم‏[۳۹] قطعا این محاسبه از اعتبار ساقط مى‏شود. امّا لازمه پذیرش این یگانگى آنست که براى کاشانى عمرى غیر معمول در نظر آوریم. چه مى‏دانیم که فصوص الحکم به روایت خود مؤلّف در مقدمه کتاب پس از دهه سوم محرّم الحرام سال ۶۲۷ ه. ق تدوین شده‏[۴۰] و محیى الدین خود تا بیست و هشتم ربیع الثانى‏ سال ۶۳۸ ه. ق در قید حیات بوده است‏[۴۱]. اکنون بسیار بعید مى‏نماید که تنها در دو دهه اوّل تدوین فصوص و حتّى در زمان حیات صاحب آن چنین در خواستى از کاشانى شده باشد. و چون کاشانى در مقدمه شرح خود از درگذشت محیى الدین در زمان تألیف این شرح خبر مى‏دهد[۴۲] پس بناگزیر باید این شرح در فاصله هفت ساله میان ۶۳۸ ه. ق (سال درگذشت محیى الدین) و ۶۴۵ ه. ق (سال درگذشت شمس الدین تبریزى) تدوین شده باشد. حال اگر او در سن چهل سالگى به مرتبه‏اى نائل شده باشد که براى توضیح مبهمات فصوص الحکم مورد اقبال قرار گیرد باید عمر او را در حدود ۱۳۱ تا ۱۳۸ سال برشماریم!. هر چند چنین عمرى دراز، غیر ممکن نیست ولى عادتا بسیار نادر است و در صورت وقوع قطعا بوسیله گزارشگران صوفیان همچون جامى نقل مى‏شد. از این احتمال که چشم بپوشیم، مدرکى قاطع در دست داریم که بیقین مانع از تردید در دوگانگى این دو تبریزى است و آن اینکه کاشانى خود در شرح فصوصش مى‏ نگارد:

«… و قد وجدت فى نسخه قرأها الشیخ العارف مؤید الدّین الشارح للکتاب هذا على الشیخ الکامل صدر الدین القونوى بخطه‏[۴۳] …» بنا بر این شرح کاشانى قطعا پس از شرح مؤید الدین جندى تدوین شده است و از سوئى جندى نیز شرح خود را پس از درگذشت استادش قونوى به اتمام رسانده است چه خود مى‏نویسد: … ثمّ اشار الىّ بشرحه …

فکتبت عن امره بمحضر منه شرح الخطبه فى الحال … ثم اشغلنى عن اتمام الشرح … حتّى توفّى الشیخ (رض) فى بلاد روم و انتقلت بعده إلى دار السّلام … ثم سافرنا من دار السّلام قبل الاتمام و لم یرد بعد ذلک الوارد علىّ بالالهام للتمام و الختام، إلى آن اوانه و حان من عند الله ابانه و اذن اللّه باتمامه علىّ بأکمل نظامه و اتمّ ختامه‏[۴۴]». حال با عنایت به این نکته که شرح کاشانى پس از شرح جندى نوشته شده و شرح جندى بعد از فوت قونوى پدید آمده و قونوى نیز بسال ۶۷۳ ه. ق رحلت کرده است، مى ‏توان یقین کرد که تبریزى مذکور در متن غیر از شمس الدّین تبریزى معروف است، چه بین فوت او تا فوت قونوى سى و سه سال فاصله زمانى است و کاشانى نیز سالها پس از این تاریخ شرح خود را نگاشته است و در آن زمان اساسا شمس الدّین تبریزى در قید حیات نبوده است تا در خواستش موجب تدوین این شرح شده باشد.

هر چند قوّت این دلیل بگونه‏ایست که نیازمند به مؤیّد نمى‏باشد امّا باز در تایید آن مى‏افزایم که تبریزى مذکور در مقدمه شرح فصوص محمد بن مصلح نامیده شده است، حال آنکه مرشد بزرگ مولوى همه جا به عنوان محمد بن ملک داد[۴۵] یا محمد بن على بن ملک داد[۴۶] خوانده شده است. و آخرین سخن آنکه آن گونه که از «مقالات» بر مى‏آید، شمس را نمى‏توان در شمار بزرگانى که معرفت را از مکتب شیخ اکبر آموخته‏اند، قرار داد و یا حتّى در شمار ارادتمندان به ابن عربیش دانست. از این رو بس بعید مى‏نماید که از کاشانى- و یا هر عارف دیگرى- تدوین شرحى بر فصوص الحکم را در خواست کرده باشد. بر اساس آنچه گذشت صحّت احتمالى که در سال ولادت کاشانى دادیم نمى‏تواند به وسیله ذکر نام این عارف تبریزى در آثار کاشانى مورد خدشه قرار گیرد.

گفتیم که به احتمال قوىّ کاشانى در سالهاى ۶۵۰ تا ۶۶۰ ه. ق پا به عرصه گیتى نهاده است. اکنون بناچار باید اشاره‏اى کوتاه به سخنى داشته باشیم از یکى از برجسته‏ترین دیده‏وران حوزه فلسفه و عرفان شیعى که بخاطر نزدیکى روزگار زندگى او با کاشانى‏[۴۷] و ارادتى که به او مى‏ورزید[۴۸]، سخنش مى‏تواند محدوده زمانى پیشین را که براى ولادت کاشانى پیشنهاد کردیم به وادى تردید فرود آورد. این بنده در ابتدا متن آن سخن را نقل مى‏نماید و آنگاه دو قرائتى را که از آن مى‏توان نمود بدست مى‏ دهد.

بیناى برجسته سیّد حیدر آملى در سوّمین اصل رساله «نقد النقود فى معرفه الوجود» که آخرین اصل این رساله نیز هست آورده است: … و نحن نبیّن هذا المعنى فى وجوه ثلاثه: الأوّل و الثانى من قولنا … و الثالث من قول بعض اصحابنا، و هو المولى الاعظم کمال الحقّ و الملّه و الدّین عبد الرّزاق الکاشى قدّس اللّه سرّه-[۴۹] …، آنگاه پس از بیان دو وجه نخست مى‏نویسد: … و امّا الوجه الثالث، فهو قول المولى الاعظم کمال الدین عبد الرزّاق الکاشى- قدّس اللّه سرّه- تفصیلا. و قد صدر عنه هذا الکلام جوابا للشّیخ صدر الحقّ و الملّه و الدّین القونوى- قدّس اللّه سرّه- فى سؤاله کیفیّه صدور العالم عن اللّه تعالى … (و کان جواب الشّیخ الکاشى نقلا) عن الشیخ الکامل المحقّق سعد الحقّ و الملّه و الدّین ابن الحموئى (حمویه) قدّس اللّه روحه العزیز. و هو هذه …. پیش از بیان احتمالات دوگانه‏اى که در معناى این عبارت راه دارد متذکّر مى‏شوم که آنچه در متن میان دو پرانتز قرار گرفته و با سخن کنونى ما ارتباطى تنگاتنگ دارد، برافزوده‏هاى ویراستاران این اثر است و متن کهن آملى فاقد آنهاست‏[۵۰].

حال مى ‏توان در معناى این عبارت دو احتمال را ذکر کرد:

الف: احتمال اوّل آنست که کاشانى در پاسخ به قونوى که از او سؤالى کرده است، جوابى داده باشد و آملى آن جواب را بروایت سعد الدین حموئى نقل نماید. در این صورت قونوى پرسشگر، کاشانى مخاطب سؤال و جواب‏دهنده به آن و حموئى نقل‏کننده جواب خواهد بود[۵۱].

ب: احتمال دوّم آنست که با حذف بر افزوده ویراستاران کتاب، به عبارت بنگریم. در این صورت حرف جرّى که پس از پرانتز آمده است «عن» به «جوابا» تعلّق خواهد داشت و جارّ کلمه شیخ [جوابا للشیخ …] بمعنى اختصاص و ملکیّت خواهد بود. در این صورت مضمون عبارت چنین است: و قد صدر عنه هذا الکلام نقلا لجواب الشیخ صدر الحقّ و الملّه و الدّین القونوى عمّا سأله الشیخ الکامل المحقّق سعد الحقّ و الملّه و الدین ابن الحموئى، و بنا بر این احتمال حموئى پرسشگر، قونوى مخاطب سؤال و جواب‏دهنده به آن، و کاشانى نقل‏کننده آن جواب خواهد بود.

بدیهى است که با پذیرش احتمال اوّل (که در صورت اعتماد و تکیه به قسمت الحاقى ویراستاران در بادى امر به ذهن خطور مى‏کند) احتمال پیشنهادى ما براى سال ولادت کاشانى متزلزل خواهد شد، چه مى‏دانیم که قونوى بسال ۶۷۳ ه. ق و سعد الدین حموئى بسال ۶۵۰ ه. ق‏[۵۲] از این جهان کوچیده‏اند. حال اگر فرض کنیم که حموئى حتّى در آخرین سال عمرش جواب کاشانى را نقل کرده است باید بپذیریم که او چندین دهه پیش از سال ۶۵۰ ولادت یافته تا حد اقلّ در این سال در سن چهل سالگى به سر بر دو بتواند درباره چنین مطلب دقیقى از سوى بزرگى همچون قونوى مورد پرسش و استفاده قرار گیرد. در صورتى که بنا بر احتمال ما، کاشانى پس از سال ۶۵۰ و پیش از سال ۶۶۰ ه. ق بدنیا آمده است. امّا با پذیرش این احتمال باز دوره زندگى کاشانى به عددى غیر معمول یعنى یکصد و بیست و شش سال نزدیک مى‏شود. و این احتمال دور از واقع بزندگى اوّلین راهنماى او عبد الصّمد نطنزى که بسال ۶۹۹ ه. ق درگذشت نیز راه مى‏یابد، چه باید بپذیریم که نطنزى در حدود هفتاد سال پیش از فوتش مقام شیخى و مرشدى را دارا بوده است تا کاشانى از او استفاده برد و در این صورت مجموع دوره زندگانى او نیز بعددى سترگ بالغ مى‏شود. علاوه بر این نه خود کاشانى- که در نامه به سمنانى شیوخ و اساتید عمده خود را بر مى‏شمارد- و نه تراجم‏نگارانى همچون جامى- به مصاحبت او با قونوى اشاره‏اى نکرده‏اند. امّا پذیرش احتمال دوّم- که برگرفته از متن عبارت آملى است- اشکال فوق را مرتفع مى‏سازد، چه در این صورت جواب قونوى به حموئى بوسیله کاشانى (که تقریبا در دو دهه آخر زندگى قونوى ولادت یافته) نقل شده است و این نقل با پیشنهادى که درباره سال ولادت او داشتیم کاملا سازگار است.

این بنده معتقد است که تنها قرائت صحیح از عبارت آملى، همین قرائت دوّم است و به عنوان دلیل بر اعتقاد خود، به این سه نکته توجّه مى‏ دهد:

۱- بر اساس این احتمال ناگزیر به پذیرش عمرى غیر معمول براى کاشانى و نطنزى نخواهیم بود.

۲- باز بر اساس این احتمال اشکال ادبى‏اى که بر طبق قواعد نحو عربى به عبارت آملى وارد مى‏شود، مرتفع مى‏گردد، چه بنا بر این احتمال، حرف جرّ (عن) به لفظ (جوابا) تعلق مى‏گیرد، امّا بر اساس احتمال اوّل این حرف جر متعلّقى نخواهد داشت و از همین رو ویراستاران نسخه بگونه‏اى عبارت را پرداخته‏اند که به خبر فعل ناقص [ (کان جواب الشیخ الکاشى نقلا) عن‏] تعلّق گیرد. بر اساس این احتمال- که مترجم محترم کتاب نیز ترجمه خود را بر پایه آن نهاده‏اند- عبارت آملى از نظر قواعد نحوى ملحون خواهد بود.

۳- گفتیم که یکى از مشکلات قرائت پیشین این است که نه کاشانى و نه دیگران اشاره‏اى به مصاحبت او با قونوى نکرده‏اند. حال آنکه مصاحبت قونوى و حموئى امرى قطعى است و بنا بگفته جامى در زیست‏نامه حموئى «شیخ صدر الدّین قونوى- قدّس اللّه تعالى سرّه- بصحبت وى رسیده است‏[۵۳]». و باز به روایت همو در زندگى نامه قونوى «با شیخ سعد الدّین حموئى بسیار صحبت داشته و از وى سؤالات کرده‏[۵۴]». بنا بر آنچه‏ گذشت کاملا پذیرفتنى است که در این رابطه دو سویه، حموئى پرسشگر، قونوى را مخاطب قرار دهد و جوابى که از قونوى دریافته است بوسیله کاشانى نقل شده باشد.

اکنون مى‏ توان گفت که آن احتمال اوّل، تنها از قرائت ناصواب ویراستاران متن ارزشمند نقد النقود ناشى شده است و به هیچ روى نمى‏تواند در تاریخ پیشنهادى پیشین تردید وارد کند.

در پایان این بخش این بنده باز مى‏افزاید که همه آنچه گفته شد تنها ظنّى است که از مجموع قرائن تاریخى بدست مى‏آید و همانند دیگر تحقیقاتى که بر اساس این قرائن استوار مى‏شود، تنها تا زمانى اعتبار خواهد داشت که قرینه‏اى دیگر برخلاف آن روى ننماید، از همین رو این بنده به هیچ وجه مدّعى تعیین تاریخ قطعى سال ولادت کاشانى نیست و به آنچه گفته شد تنها به عنوان یک احتمال- امّا احتمالى قوى- مى‏نگرد.

۲- ایّام تحصیل و علومى که فرا گرفت‏

سالهاى آغازین نیمه دوّم قرن هفتم هجرى که سالهاى آغاز کاشانى به تحصیل علم بوده است از تیره‏ترین دوره‏هاى علمى در جوامع مسلمین به شمار میآید. در این سالها به عللى که یورش سیاه مغولان به سرزمینهاى مسلمین را برجسته‏ترین آنها مى‏توان به شمار آورد مراکز اصلى علمى که گرم‏ترین حوزه‏هاى علمى دانشهاى عقلى و نقلى را در خود داشت نابود شد و هزاران تن از اساتید و دانشجویانى که در شهرهائى همچون نیشابور و بغداد به مباحثات علمى اشتغال داشتند به ناگزیر یا تسلیم تیغ آخته مرگ شدند و یا این مراکز را ترک گفتند.

چنگیز خان که در سال ۶۱۲ ه. ق پکن را فتح کرده بود در پى بى‏خردى خوارزمشاه در آخرین ماههاى سال ۶۱۶ ه. ق با سپاهى که شمار آن را از دویست تا هشتصد هزار نفر دانسته‏اند به اترار لشکر کشید و با فتح آن، شهرهاى کناره رود جیحون به دست سپاهیان سردار مدبّر مغول تصرّف شد. چند ماه بعد در حالى که هنوز ماههاى آغازین سال ۶۱۷ ه. ق سپرى نشده بود چنگیز خان سمرقند را نیز بتصرّف خود درآورد. تصرّف این مرکز علمى مهم را مى‏توان آغاز دوره سیاه رکود علمى در جوامع مسلمین دانست. دوره‏اى که در آن نه تنها بسیارى از استعدادهاى برجسته و عالمان طراز اوّل مسلمین از میان رفتند که قسمتى سترگ و ارزشمند از میراث علمى و یادگارهاى مکتوب آنان نیز به چاه فنا در افتاد. از پس سمرقند، و در ماه صفر سال ۶۱۸ ه. ق گرگانج که زمانى پذیراى شیخ الرئیس ابن سینا، بود نابود گشت. در همین روزگار مراکز مهم دیگرى همچون هرات و نیشابور و غزنین طعمه آتش آنان شد. بغداد نیز که در این سالها هنوز در حیطه تعرّضات اسلاف چنگیز قرار نگرفته بود در التهاب درگیریهاى سلطان جلال الدین منکبرنى با خلیفه الناصر لدین اللّه بسر مى‏برد. در همین روزگار جورماغون سردار اوکتاى قا آن که پس از چنگیز بر تخت او نشسته بود مناطق دیگرى همچون کابل و سند و سیستان و طبرستان و آذربایجان و عراق را به متصرفات مغولان ضمیمه کرد. در سال ۶۵۱ ه. ق یعنى سالهاى زاده شدن کاشانى فرزندزاده چنگیز، هولاگو خان به نیّت فتح قلاع اسماعیلیه و انحلال خلافت بغدادیان با لشکرهاى آراسته به ایران آمد و سه سال بعد قلاع اسماعیلیان را فتح کرد و بسال ۶۵۶ ه. ق طومار حکومت پانصد و بیست و پنج ساله عباسیان را در هم نوردید. پس از فوت هلاگو خان در فاصله میانى سالهاى ۶۶۳ ه. ق که سال مرگ هلاگو و دوران خردى و آغاز نوجوانى کاشانى است تا سال ۷۳۶ ه. ق که کاشانى بدرود حیات گفت به ترتیب هشت تن از منسوبان او ریاست امپراطورى گسترده مغولان در پهنه فتوحات باخترى آنان را به عهده داشتند و ابو سعید بهادر خان که آخرین اینان است در آخرین سال زندگى کاشانى درگذشت.

بدین ترتیب سراسر دوران زندگانى کاشانى در ایّام ناامنى و نابسامانى حاصل از تاخت و تاز اخلاف چنگیز گذشت، تاخت و تازهایى که در پى مرگ هر یک از این سلاطین هشت‏گانه و درگیریهاى امیران و سرداران آنها صورتى جدید مى‏یافت. تخریب بعضى از این مراکز علمى بگونه‏اى بود که نه تنها ساکنان آن نواحى قتل عام میشدند که حتّى صورت آن شهر نیز از میان مى‏رفت‏[۵۵]. در این روزگار در مناطق مرکزى سرزمین وسیع ایران تنها فارس و در میان کرانه‏ها و همسایگان آن سرزمینهاى آسیاى صغیر و مصر و شام و هندوستان نقاطى بودند که بخاطر دوام بیشتر آرامش در آنها هنوز چراغ دانش را در خود افروخته داشتند، چه، بسیارى از عالمان و طالبان علم به این مناطق کوچ کرده بودند، که در میان مهاجران به هندوستان به همشهرى عبد الرزاق یعنى قاضى جلال الدین کاشانى نیز بر مى‏خوریم‏[۵۶]. ب

دیهى است که فقر و پریشانى ساکنان این مناطق- که در ارتباط مستقیم با اوضاع آشفته بقیه بلاد بود- به ضعف و فتور بازار علم هم کمک مى‏نمود. امّا با این همه هنوز مراکزى پابرجا بود که کاشانى مى‏توانست در آنها به تحصیل علوم مختلف بپردازد. در سال ۶۶۸ ه. ق مدرسه مستنصریه بغداد تعمیر شد و به سال ۶۸۷ ه. ق نظامیه همین شهر مجددا مدرّسى یافت که منصوب حکومت بود و جز این دو، مدارسى دیگر نظیر مدرسه شدابیه، مدرسه مجاهدیه، مدرسه بشریه و مدرسه عصمتیه در فاصله سالهاى ۶۳۷ تا ۶۷۱ ه. ق در همین شهر پدید آمد. در مناطق مرکزى ایران از جمله در شهر نیشابور که پیش از این از بزرگ‏ترین مراکز علمى عالم اسلام محسوب مى‏شد نیز هنوز مدارسى پابرجا بود. در اندک زمانى پس از این، یعنى هنگامى که آتش فتنه مغول از لهیب افتاده بود مراکزى مانند شیراز و مراغه و تبریز و سلطانیه مهمترین مراکز علمى اهل سنت و سبزوار و مشهد و نجف و حلّه عمده‏ترین مراکز علمى شیعیان بشمار مى‏رفت‏[۵۷].

در این روزگار است که کاشانى به تحصیل علوم رسمى شرعى مى‏پردازد. متأسّفانه اطلاعات ما درباره این دوران از زندگى او نیز بسیار کم است و حتّى مى‏توان آن را در حدّ صفر شمرد. تنها از اشاره مختصرى که او خود- در نامه‏اى که به علاء الدّوله سمنانى نگاشت- آورده است مى‏توان به فهرستى از این علوم دست یافت، او در این نامه از فضلیّات (که علوم ادب را در بر مى‏گرفته است) و شرعیات (که شامل فقه و حدیث و تفسیر و علوم مربوط به آن مى‏شود) و اصول فقه و اصول کلام و بحث معقولات و علم الهى (که بقرینه این آخرین علم مورد اشاره مى‏بایست معقولات را شامل دو علم منطق و طبیعیات بدانیم) سخن رانده است. امّا آیا دیگر علوم آن روزگار را هم فراگرفته است؟

هیچ نمى‏دانیم و از میان آثار او نیز نمى‏توان چنین برداشتى داشت. بعنوان نمونه در تمامى آثار بدست آمده او تنها دو مورد اشاره‏اى طبى بچشم مى‏آید که هر دو مورد نیز نقل یک قاعده است از کلام بقراط. امّا قطعا به وسیله این یک عبارت نمى‏توان او را در این علم نیز گنجور دانست، همان گونه که تهى بودن آثار او از چنین مباحثى، دلیل ناآشنائى با آن نیست. علومى که در این فهرست به آن اشاره است، دانشهائى است که بهره کاشانى از آنها قابل توجّه و در حدّ عالى است. او خود به این مطلب چنین گواهى مى‏دهد: … مدّتى در تحصیل آن صرف شده و استحضار آن به جائى برسید که بهتر از آن صورت نبندد.

هر چند در میان آثار او اثر مستقلى درباره فضلیّات، فقه، اصول فقه، حدیث و منطق به چشم نمى‏آید امّا این را نمى‏توان حمل بر ناآشنائى کاشانى با آن علوم کرد، بلکه نپرداختن کتابى در موضوعات این علوم را باید زائیده بى‏اعتقادى به آنها در دوران نویسندگى و کمال علمى او دانست. هر چند رساله «السّوانح الغیبیّه»[۵۸] او نشان از تسلّط کامل او بر علوم ادب عرب و انشاء عبارات فاخر دارد.

امّا مباحثى همچون علم الهى و طبیعیات در آثار او نمود بارزى یافته است. در میان این آثار، رساله «مبدأ و معاد» او- که از آثار متوسط الحجمش بشمار مى ‏رود- [بنگرید:

کتابنامه، شماره ۹] جایگاهى خاص دارد. کثرت استشهاد به احادیث نبوى (ص) و نقل بسیارى از عبارات نهج البلاغه و دیگر سخنان علوى (ع) و ذکر پاره‏اى از سخنان ائمّه‏ هدى (ع) و صحابه و تابعان پیامبر نیز گواه بهره بزرگى است که او از علم حدیث داشته است. نگاهى به فهرست احادیث هر مجلّد از این مجموعه مؤیّد این سخن است.

این بنده را اعتقاد چنانست که بهره علمى کاشانى در میان مشایخ متقدّم صوفیه چنان رفیع است که پس از شیخ اکبر (رض) و فرزند خوانده عظیمش صدر الدین قونوى (ره) کمتر کسى در افق اوست و در میان مشایخ متأخّر نیز نادر افرادى همچون فنّارى به مرتبت او در علوم رسمى دست یافتند. از همین روست که او، در مقام نقاش با علاء الدّوله سمنانى- که در میان مشایخ آن روزگار از دیدگاه سیاسى و اجتماعى شایسته لقب «قدرتمند» است- و به هنگام دفاع از نظریه‏اى که مورد قبول اوست در مقابل سمنانى که تنها از حربه «تکفیر» و «اعتقاد مشایخ» بهره مى‏برد، به استدلالهاى علمى مى‏پردازد و «سخن مشایخ» را تنها به عنوان مؤیّد قول خود به خدمت میگیرد، و چون به ظرافت و دقّت مباحث علمى طرح شده در آن واقف است و معاصر پر آوازه خود را قاصر از درک آن مى‏پندارد، او را فرا مى‏خواند تا مباحث آن نامه و مقدمات شرح فصوص و دیگر آثارش بوسیله «دانشمندان محقّق که اصحاب فهوم ذکى باشند» براى وى تقریر و تفهیم شود[۵۹]. از این اشارات که بگذریم، در سخنان معاصران، شاگردان، و علاقمندانش نیز به جامعیّت او در علوم رسمى تصریح شده است. ابن الفوطى او را «من … العالمین العاملین» مى‏خواند[۶۰] و دست پرورد نامدارش قیصرى از او بعنوان «الامام العلّامه» یاد میکند[۶۱].

عارف گرانقدر شیعى سیّد حیدر آملى نیز با یاد کرد او بصورت «المولى الاعظم و البحر الخضم» او را در شمار کسانى همچون امام فخر رازى، محقّق طوسى، امام محمّد غزالى،شیخ الرّئیس ابن سینا و … که پس از تحصیل علوم رسمى از آن روى گردانیده‏اند قرار مى‏دهد و به سطور آغازین کتاب اصطلاحات صوفیه او استناد مى‏کند[۶۲]. جامى او را «جامع میان علوم ظاهرى و باطنى» مى‏ داند[۶۳] و صاحب روضات الجنّات با لقب «العالم» از او یاد مى‏کند[۶۴]. این مطلب را در سخن متأخرانى همچون مدرس تبریزى‏[۶۵] و خیر الدین زرکلى‏[۶۶] نیز مى‏ بینیم.

امّا او این علوم را در کجا و از محضر کدامین اساتید فراگرفته است؟ دریغ که پاسخى براى این پرسش نیز در دست نداریم. نه خود او و نه دیگران کوچک‏ترین اشاره‏اى به استادانى که این علوم را از آنان بیاموخت نکرده‏اند. نیز نمى‏دانیم که کاشانى در کدامین شهر زانوى تتلمذ بر زمین نهاده و چه متونى را در مسیر دانش آموزیش فراگرفته است.

در آثار کاشانى جز از کتب ویژه صوفیان که جاى جاى مورد استناد و اشاره قرار گرفته است، به نام هیچ یک از کتب پدید آمده در دیگر حوزه‏هاى تمدّن اسلامى برخورد نمى‏کنیم. تنها کتاب غیر صوفیانه‏اى که بقرینه نقل حرف بحرف سه قسمت از آن در لطائف الأعلام، مى‏توان به تحصیل آن- و شاید هم در سالیان آموختن معقولات و علم إلهى- یقین حاصل کرد شرح محقق طوسى بر الاشارات و التنبیهات شیخ الرئیس ابن سینا است. شاید او کتب درسى متداول در آن زمان از قبیل النهایه شیخ الطّائفه و عدّه الاصول از همو و الذّریعه سیّد مرتضى و نیز التجویز و المستصفاى غزالى را که در مباحث فقه و اصول فقه دستگرد حوزه‏هاى شیعى و سنّى بوده‏اند به درس فراگرفته باشد، چه در آن سالیان هنوز متون درسى بعدى نظیر تفسیر قاضى بیضاوى و مواقف ایجى و مقاصد تفتازانى و شرایع الاسلام و معارج الاصول محقق حلّى پدید نیامده و آثار تازه‏اى همچون تجرید الکلام محقّق طوسى نیز بعنوان متن مدرسى معرفى نشده بودند. البتّه این سخن تنها احتمالى است که بگواهى روش عمومى تحصیل علم در میان دانش‏پژوهان آن زمان مطرح مى‏شود و به حتمیّت آن نمى‏توان یقین داشت.

۳- روى گردانى از علوم رسمى و تمایل به تصوف‏

اکنون عبد الرزّاق- بنا بر احتمالى که پیش از این بتفصیل باز نمودیم- در سنین حدود بیست و پنج تا سى و پنج سالگى است، از تحصیل علوم متداول زمانش فراغت جسته است و در پى آرامش و سکون روحى است، هدفى که از آغاز دوران تحصیل در پى آن بود. امّا خود را از آن هدف بسیار دور مى‏بیند. پیش از این نیز، او یک بار دیگر خود را در چنین محذورى دیده بود، آنگاه که «از بحث فضلیات و شرعیات فارغ شده بود» امّا «از آن بحثها و بحث اصول فقه و اصول کلام هیچ تحقیقى نگشود»، پس این علوم را رها کرد و به جستجوى دیگر دانشهاى آن عصر پرداخت چه «تصوّر افتاد که بحث معقولات و علم الهى و آنچه بر آن موقوف بود، مردم را بمعرفت مى‏رساند و از این تردّدها باز رهاند»، پس همّت بر تحصیل آن نهاد و «مدّتى در تحصیل آن صرف شد» امّا، باز هم هدف را بسیار دور دید. چه دانسته‏هایش نه او را بمعرفت رسانید و نه از تردیدهائى که در ذهن داشت بازرهایند. اکنون او در همان نقطه‏اى قرار داشت که دو قرن پیش از این پیشرو نامدارش امام محمد غزالى در آن قرار گرفته بود. یأس از علوم رسمى و بى‏اعتنائى به آن، چه هر دو بوضوح مى‏دیدند که این علوم نه تنها آنان را بآرامش نمى‏رساند که «چندان وحشت و اضطراب و احتجاب از آن پیدا شد که قرار نماند!». راهى که کاشانى از پس این اضطراب رفت همان راهى است که غزالى طى نمود و آن راه روى گردانى از علوم بدست آمده بود، چه براى او «معلوم گشت که معرفت مطلوب از طور عقل برتر است». آن گونه که از متن این نامه ظاهر مى‏شود او مدّت زمانى را در حالت «وحشت و اضطراب» بسر برده است «تا وقتى که صحبت متصوّفه و ارباب ریاضت و مجاهده اختیار افتاد و توفیق حق دستگیر شد»؛ امّا این انتخاب جدید که چگونگى تمامى عمر کاشانى را رقم زد زائیده چه عواملى بوده است؟ آیا کاشانى در دوران تحصیل با صوفیان آشنائى داشته است؟ آیا در خاندان او صوفى‏اى بوده است که او را به این طریقت راهنمائى کند؟ مى‏تواند بود، و هم مى‏تواند معلول بررسى‏هاى شخصى او براى رسیدن به روشى که او را از اضطراب برهاند باشد. به هر روى در این سالها که‏ کمى پس از سالهاى میانى نیمه دوّم قرن هفتم هجرى است‏[۶۷]، کاشانى به دنیاى صوفیان قدم مى‏نهد و به جستجوى آرامش در این وادى مى‏پردازد. بدون شک نظرى گذرا به پیشینه سلسله کاشانى و چگونگى تصوّف در این روزگار، به درک چرائى جذب کاشانى به آن کمک بسیارى خواهد کرد.

۴- پیشینه طریقت کاشانى‏

آن گونه که در میان تذکره‏نویسان و بر شمارندگان ناموران سلسله‏هاى مختلف صوفیان مرسوم است، نمى‏توان کاشانى را در میانه یکى از این سلسله‏ها نام برد و او را همچون یکى از مشایخ این فرق، مذکور داشت، همان گونه که نمى‏توان او را از سرسپردگان طریقتى خاص- که مخصوصا در قرون بعدى جلوه و رونقى ویژه یافت- بشمار آورد. این مطلب را پس از این، بشرح باز خواهیم نمود. امّا به هر روى، از آنجا که گروهى از نویسندگان، کاشانى را از مشایخ سلسله سهروردیّه برشمرده‏اند[۶۸]، و نیز براى دریافتن تصویرى روشن‏تر از اوضاع صوفیان روزگار کاشانى- که او را به این جرگه فرا خواند- نگرشى کوتاه به پیشینه تصوّف و وضعیّت آن در زمان کاشانى مناسب مى‏نماید.

پیشینه تصوّف‏

مراحل گونه‏گون پیدایش و رشد و سرانجام تغییر چهره تصوّف به عرفان علمى را به‏ چند صورت مى‏توان تقسیم بندى نمود[۶۹]. امّا از آنجا که مشخص نمودن ادوار مختلف یک مکتب بر اساس زمان، نمى‏تواند همه مشخّصات آن مکتب را به نمایش آورد[۷۰]، پسندیده‏تر است که این حرکتهاى فکرى را بر اساس صورتهاى چندى که عارض بر ما واحده آنها شده است، دوره بندى نمود. بویژه آنکه با توجّه به این گونه از دوره بندى، جایگاه کاشانى در جغرافیاى تصوّف و عرفان بیشتر مشخّص مى‏شود. بر این اساس مى‏توان تصوّف را به دو صورت بزرگ الف: تصوّف غیر علمى و تابع ذوق شخصى، و ب: تصوّف علمى و قانونمند تقسیم بندى کرد[۷۱].

قسم اوّل، در حقیقت مرحله‏اى است که هر چند با ظهور بزرگانى همچون فرید الدّین محمد عطّار و جلال الدّین محمّد مولوى به کمال خود رسید، امّا در واقع مرحله جنینى تصوّف قانونمند است، هر چند مخالفت همیشگى ناموران این گونه از تصوّف، با گونه دیگر آن، نشان مى‏دهد که آنان حقیقت تصوّف را در همین «گونه» مى‏دیده‏اند و بر صورت دیگر تصوّف، داغ آمیزش با تعقل‏گرائى و تفلسف مى‏ نهاده‏ اند.

این گونه از تصوّف بر خلاف گونه دیگر آن، بسیار ساده است و از بکار بردن اصطلاحات فنى براى بیان مقاصد صوفیانه- حدّ أقل در دورانهاى اوّلیّه- کاملا مبرّا است، بگونه‏اى که مى‏توان گوهر آن را- حدّ اقل در آغازین سده‏هاى پیدایشش- زهد و ساده زیستى آن هم در ابتدائى‏ترین حالاتش دانست. این تمایل به ساده‏زیستى را نه مى‏توان صرفا بعنوان مبارزه‏اى- بگونه منفى- در مقابل حاکمان اوّلین دوره‏هاى سلطنت إسلامى بحساب آورد، و نه مى‏توان با نگاهى خشن و بدبینانه، آن را بر گرفته از تعالیم ادیان و فرق پیش از اسلام دانست. سخن ما بر سر این نیست که بین تصوّف و دیگر ادیان و مکاتب تولّد یافته پیش از آن هیچ وجه تشابهى نیست و یا حتّى مدّعى نیستیم که نگرشها و جهان‏بینى‏هاى پیش از اسلام در تصوّف اسلامى نقشى نداشته‏اند، امّا سخن ما اینست که نمى‏توان تصوّف اسلامى را زاییده آن مکاتب دانست و یا بعنوان حربه‏اى زائیده شده بر علیه اسلام مطرح ساخت‏[۷۲]. شکّى نیست که بسیارى از موضوعات و مفاهیم کلیدى تصوّف- نظیر مفاهیم عشق و اتّحاد و فنا و ریاضت و ذکر و تجرّد که سازنده حقیقت تصوّف و تشکیل‏دهنده پیکره درونى آن هستند- در جهان‏بینى‏هاى مسیحى و بودائى و مکاتب مختلف هندى و … بچشم مى‏آید، همان گونه که پشمینه‏پوشى و خانقاه گزینى- که سازنده پیکره بیرونى آن است- بوضوح در بعضى از این نحله‏هاى فکرى بروز دارد. امّا اگر بدیده انصاف بنگریم و زمینه‏هاى سازنده عنصرتصوّف در تعالیم اسلام را از نظر دور نداریم، خواهیم دید که تصوّف اسلامى، زائیده نگرشى حرص‏آمیز به جنبه‏اى خاص از تعالیم اسلام است. همان گونه که تلاش کسانى که خواسته‏اند تصوّف را زائیده عناصر فکرى فرق پیش از اسلام قلمداد کنند نیز خالى از نگرشى حرص‏آمیز امّا بگونه‏اى دیگر نیست‏[۷۳]. نیز پر واضح است که سلوک و تعالى بزرگانى همچون ابو سعید و خرقانى و حافظ را، نمى‏توان «بیان‏کننده خصوصیّات ملّى و نژادى» گروهى از مسلمانان که در اقلیمى خاصّ گرد آمده‏اند دانست. این نگرش به تصوّف و سلسله عارفان مسلمان ناشى از ناشناختن روح تصوّف است و زنگار تعصّب قومى- که نتیجه آن به بند بستن و به دلخواه دل کشیدن تمامى شخصیّت این بزرگان مى‏باشد- بر پیشانى آن هویدا است‏[۷۴].

هر چند به اعتقاد بعضى از صاحب‏نظران- و بخصوص طرفداران تصوّف رسمى- اوّلین جلوه‏هاى صوفیگرى را مى‏توان در رفتارهاى صحابه پیامبر- صلّى اللّه علیه و آله و سلّم- و تابعین آن بزرگوار دید[۷۵]، امّا براى اوّلین بار ابو هاشم صوفى- که معارف اخلاقى‏ اسلام را به سبکى تازه بیان مى‏نمود و سفیان ثورى خود را وامدار او مى‏خواند[۷۶]– به لقب صوفى خوانده شد، هر چند بعضى از دیگر نویسندگان و تاریخ‏نگاران تصوّف، حسن بصرى را که چهل سال قبل از ابو هاشم صوفى درگذشت اوّلین صوفى خوانده‏اند[۷۷]، و لفظ صوفى را در معناى خاصش براى نخستین بار در جمله‏اى از او یافته‏اند[۷۸] و باز بعضى از ایشان استعمال این اصطلاح براى اوّلین مرتبه را به پیامبر مکرّم اسلام (ص)[۷۹]، حضرت امیر المؤمنین‏[۸۰] و یا حضرت امام جعفر صادق (ع)[۸۱] منسوب مى‏نمایند. دیدگاه دیگرى نیز در نوشته‏هاى مدافعان تصوّف بچشم مى‏خورد که اندکى دور از ذهن است. مطابق این نظر، اصطلاح «صوفى» پیش از ظهور اسلام نیز استعمال مى‏شده است.[۸۲] در میان این آراء، مى‏توان سخن جامى را معتدل‏تر و پذیرفتنى‏تر دانست که «پیش از وى (: ابو هاشم صوفى) بزرگان بوده در زهد و ورع و معاملت نیکو در طریق توکّل و محبّت، و لیکن اوّل کسى که وى را صوفى خواندند وى بود. پیش از وى کسى را به این نام نخوانده بودند»[۸۳].

پیشینه نوشتارى این لفظ را نیز مى‏توان به نیمه‏هاى دوّم و اوّل قرنهاى دوّم و سوّم بازگردانید. بهر روى ورود اندیشه‏ها و تعلیمات ابو هاشم به فضاى فکرى و فرهنگى قرن دوّم هجرى را مى‏توان نشانگر ظهور مکتبى برخاسته از تعالیم دینى امّا تفسیرکننده آن به گونه‏اى دیگر دانست. در این دوران، هر چند گروهى بوده‏اند که به رسوم ابتدائى تصوّف پایبند بودند امّا هنوز این مکتب شهرتى نداشت و نزد عامّه مردم و فرمانروایان آن روزگار شناخته شده نبود. از همین روى گرایش کسانى همچون ابراهیم بن ادهم را- که از موقعیّت سیاسى و اجتماعى ویژه‏اى برخوردار بود و تصوّف را «به ملک بلخ خریده بود»- به پیش آمدهاى غیر معمول- نه جاذبه تعالیم گروهى و صنفى- یعنى برخورد با کسى که بیشتر به رجال الغیب ماننده بود- آن هم با شباهت بسیار به نامورترین فرد این سلسله یعنى حضرت خضر- مرتبط مى‏ کنند.

بشر حافى، داوود بن نصر طائى، سفیان ثورى، فضیل بن عیاض- که گرایش او هم به تصوّف به علّتى غیر معمول بوجود آمد- و معاذه عدویه‏[۸۴] را مى‏توان از نامبردارترین کسانى دانست که در این دوران مى‏زیسته‏اند و خود را پاى بند به آن تعالیم خاصّ مى‏دانسته‏اند. امّا تا این زمان هنوز نمى‏توان تصوّف را بگونه خاصّش مشاهده کرد. در تمامى این دوران، صوفیان بیشتر به کناره‏گیرى از لذّات‏ مادّى‏[۸۵]، ترک سلطنت و سرورى‏[۸۶] و برترى، آمیختن عبادات واجب با سختى و رنج کشیدن‏هاى بسیار مى‏پرداخته‏اند. امّا بجز در موارد بسیار ناچیز که از شدّت خردى مى‏توان آن را نابود انگاشت، عناصر اصلى تشکیل‏دهنده شالوده تصوّف هنوز به چشم نمى‏آید. تفسیرهاى صوفیان این دوره از مفاهیم خاصّ روحى نظیر حبّ، توکّل، فناء، مشاهده و … که بعدها نظام فکرى تصوّف را تشکیل داد و تصویرى که آنان از انسان، جهان و خداوند و رابطه این سه با هم، ارائه مى‏کردند تصویرى ساده بود که با تفسیرهاى نیمه فنّى صوفیان بعدى- و در سرآغاز همه رابعه عدویه- که در گونه دوّم تصوّف به کمال خود از جهت فنّى بودن و در نتیجه غموض و ابهام رسید، مانندگى نداشت. در این روزگار رابعه عدویّه بصرى، یگانه و نامورترین بانوى حوزه تصوّف در همه دوره اسلامى ظهور مى‏کند.

بانوئى که در نمودن راه به طفل نو پاى تصوّف و سرعت بخشیدن به آن، به تنهائى از همه معاصران و پیشینیان خود ورزیده‏تر و کارآمدتر است. یاد کردى کوتاه از آنچه که به عنوان باقى مانده‏هاى زندگینامه او[۸۷] از دستبرد حوادث محفوظ مانده و مسائلى که براى اوّلین بار در حوزه معرفتى مسلمین مطرح کرد و مى‏توان آنها را علّت برترى او بر پیشینیان و معاصرانش دانست روشن مى‏نماید که حقیقتا «تصوّف واقعى با ظهور رابعه شروع شده است؛ به این معنى که مى‏توان گفت از اواسط قرن دوّم که زمان رابعه است تخم تصوّف واقعى کاشته مى‏شود»[۸۸]. دانسته‏هاى زیادى از سالهاى ابتدائى زندگى رابعه در دست نداریم، و در حقیقت از سوئى بخاطر پرده کتمانى که همیشه صوفیان حقیقى بر زندگانى و حالات خود مى‏کشیده‏اند و جزئیّات زندگى و حالاتشان را قابل ذکر نمى‏ دانسته و یا حتّى نقل آن را ناروا مى‏شمرده‏اند و از سوئى دیگر بعلّت اعتناى تذکره‏نویسان صوفیّه به ضبط دستورات سلوکى مشایخ، حکم و کلمات گزیده آنان، چگونگى برخوردشان با حوادث و پیش آمدها و سرانجام کرامات آنان، که ضبط این موارد را به حال مراد و مرید- هر دو- نافع مى‏دانستند و چنین نفعى را از ثبت تاریخ ولادت کسان و یا چگونگى خانواده و نام پدر و دیگر مشخّصات آنان چشم نمى‏داشتند،

امروز بخش عمده‏اى از زندگینامه این ناموران براى ما در پرده ابهام است. از همین روى، مجموعه اطلاعات ما از دوران اوّلیه زندگانى رابعه بسیار محدود و شاید بتوان گفت ناچیز است. بنا به نوشته عطار، رابعه‏[۸۹] در خانواده‏اى تهیدست ولادت یافت. پدرش- که نام او «همچنان براى ما مجهول مانده»[۹۰]– همان شب در حالى که از شدّت اندوه حاصل آمده از فقر، سر بر زانو نهاده و بخواب رفته است، مژده مبارک بودن نوزادش را از زبان پیامبر مکرّم مى‏شنود و از برکت این طفل، فرداى آن روز چهار صد دینار در کیسه خود داشته است این دوره یعنى از زمان ولادت تا موقعى که او بظاهر در خدمت خواجه‏اش بوده امّا همه روز روزه مى‏گرفته و همه شب به عبادت مشغول مى‏شده، براى ما کاملا ناشناخته است. تنها مى‏دانیم که پدر و مادر را از کف داده و در جریان قحطى بصره او و سه خواهر دیگرش از هم جدا افتاده‏اند. در همین زمان او به ستم به بهاى شش درهم فروخته مى‏شود. از دست دادن پدر و مادر و اسارتش و بدیگر معنى از دست دادن آزادى‏هاى فردى، سخت او را به رنج مى‏افکند و در پیدایش و رشد شخصیّت او بسیار مؤثر مینماید.

چه او، بهنگامى که هنوز از خشنودى پروردگار نسبت به عبادات و حالاتش اطمینان نداشت- هر چند عنصر خوف همیشه او را همراهى کرد- در سجده‏اى که از سر ضعف و بیچارگى کرد از غریبى و یتیمى و اسیرى و دست گسستگى خود یاد

مجموعه رسائل و مصنفات کاشانى، ص: ۵۱

نمود[۹۱]. باز به نقل از عطّار[۹۲] در جریان واقعه‏اى دیگر که عجیب است امّا پذیرفتى، رابعه آزادى از دست‏داده‏اش را باز مى‏یابد و آنچه را که تا کنون به صورت یک کنیز انجام مى‏داده آزادانه پى میگیرد. هر چند از زمان دقیق آزادى او- همانند زمان به اسارت افتادنش- اطّلاعى نداریم و نیز نمى‏دانیم که مشخّصا پس از آغاز دوران آزادى چه میکرده است امّا بهیچ وجه نمى‏توانیم آن سخن که «و گروهى گویند که در مطربى افتاد» را پرورش دهیم و تنها با تکیه بر این دلیل که توبه رابعه باید از پى پدید آمدن کوله‏بارى سنگین از گناهان واقع شده باشد، او را «زنى صاحب جمال» بدانیم که «در طلب روزى رفت و راهى جز رامشگرى نیافت». نیز او را زنى بشمار آوریم که «تا حدّ زیادى به راه شهوات رفته» و «از انواع گوناگون فریبها و گمراهیها که در این میدان بندهایش را بر دست و پاى حریفانش محکم مى‏کند» گریزى نداشته است، و به این ترتیب حکایاتى «که از پیشى گرفتن گروه زیادى در نزدیک شدن به رابعه» نقل شده است را تفسیر کرده و نتیجه بگیریم که او در این دوران «در راه گناه جهشى بلند داشته و در دریاى شهوات غرق شده است و همه حواسش را تا آخرین ذرّه در این راه صرف کرده است»[۹۳]. در تصوّف اسلامى، توبه صرفا پیامد گناهان نیست، هر چند توبه‏اى این چنین را در مسیر زندگى نامورانى چون علاء الدّوله سمنانى مى‏بینیم، امّا با توجّه به این نکته که صوفیان توبه را در تمامى عمر و از پس انجام همه اعمال عبادى و بایسته، لازم مى‏ شمرده ‏اند و کسانى همچون سهل بن عبد اللّه توبه را در هر یک نفس واجب مى‏شمرده‏اند[۹۴]، و حتّى «التّوبه‏ من التّوبه»[۹۵] را مطرح مى‏کرده‏اند، مى‏ توان این بر ساخته فرضى را که بواقع بوئى از حقیقت‏نمائى به مشام نمى‏رساند، به گوشه‏اى افکند[۹۶].

گفتیم که پیدایش رابعه، صورتى به تصوّف بخشید که با صورت معمول در روزگار او تفاوتهائى را نشان مى‏داد. او، در بحاصل آوردن این تغییر از سوئى به مستحکمتر نمودن آداب و قواعد صوفیانه پرداخت و از سوئى دیگر مفاهیمى اساسى را بر اساس قالبهاى لفظى پیشینیان و معاصرانش براى تصوّف پایه‏ریزى و طرّاحى نمود که هر چند صورت تکامل یافته آن را تنها در اندیشه‏هاى شیخ اکبر و بصورتى ناقصتر در آثار حلّاج و احمد غزالى و عین القضاه همدانى مى‏توان یافت، امّا شکى نیست که بذرهاى اوّلیه این گونه از نگرش به بعضى از اصطلاحات بوسیله او در زمینه اندیشه صوفیانه پاشیده شد. رابعه در راستاى محکمتر کردن آداب صوفیانه- که شاید بتوان روش او را «غلیظتر کردن» آن قواعد نامید- به تعلیم همسلکانش مى‏پردازد و حتّى بر مشایخ معروف روزگارش خرده‏گیرى مى‏نماید. یکى از این قواعد به سوئى نهادن خوراک حاصل آمده از حیوانات است. مى‏دانیم که صوفیان از همان ابتداى پیدایش، گوشت و هر نوع غذاى حیوانى دیگر را مکروه مى‏داشته‏اند و استفاده از آن را به حد أقلّ ممکن مى‏رساندند، با این وجود رابعه به مشهورترین شیخ آن عصر یعنى حسن بصرى تعلیم مى‏دهد که خوردن «اندکى پیه پیاز» باعث شده است که نتواند با او همسانى کند[۹۷]. هر چند این نکته بدنبال واقعه‏اى پیش‏بینى نشده به گوش بصرى رسید و آن را نمى‏توان از گونه آموزشهاى مدرسى و قانونمند بحساب آورد امّا هشدارى به او بود که به نگرش خاصّ رابعه به این‏ قاعده صوفیانه پاى بند شود تا بدرجه او نائل شود. از دیگر تعلیمات او به حسن، سخنى است که در مقام بى‏اهمیّت نشان دادن کرامت براى او بازگفت. در این واقعه، حسن بخوبى مى‏بیند که توان همسانى با رابعه را ندارد و بیش از این نمى‏تواند که سجاده نماز را بر سر آب افکند، امّا رابعه سجاده‏اش را بر هوا مى‏نهد و بر آن نماز مى‏کند، تحیّرى که از پى مشاهده این حال بحسن دست داد و سکوتى که در مقام تواضع از او بروز کرد، فرصتى بود تا رابعه به او بیاموزاند که «بکار مشغول باید شد»[۹۸] و دل بکرامات نبست.

عتاب او به سفیان ثورى که از پس دعاى او واقع شد، نمونه ‏اى دیگر از این تعالیم است‏[۹۹].

نیز در این راستا مى‏توان به گفتگوى او با ریاح که نوبتى به بیهوش شدن او منجر شد اشاره کرد[۱۰۰]. این گونه از آموزشهاى او به معاریف روزگارش که اثرى پایدار در میان آنان بجاى گذاشت، باعث شد که تصوّف در جنبه قواعد و آدابش صورتى متکاملتر به نسبت با صورت پیش از او بیاید. هر چند، شاید بتوان از نظر یکسان نبودن سالهاى حیات کسانى همچون رابعه و حسن بصرى این گونه نقلها را بر ساخته تذکره‏نویسان دانست، امّا در این صورت نیز، ساختن این گونه داستانها و انتساب آنها به شخصى واحد، خبر از تطابق آنها با حرکات و حالات او دارد.

امّا در رابطه با ارائه مفاهیم عمیق‏تر از الفاظى که در سنّت تصوّف زبانگرد بود مى‏توان به مفاهیم جدیدى که او از الفاظ تجرّد و تنها زیستى- در دائره مفاهیم مربوط به زندگى مادّى- و حبّ إلهى- در دائره مفاهیم وابسته به زندگى روحى- در سخن و منش خود عرضه کرد، اشاره نمود.

جاى هیچ شکّى نیست که سنّت متواتره پیامبر اکرم (ص) دلالت بر جواز ازدواج و حتّى نیکویى آن دارد. این مطلب را، بدون هیچ رنجى مى‏توان به کمک همه کتبى که پیرامون زندگى آن حضرت نوشته است، دریافت‏[۱۰۱].

یاران صالح و أهل بیت گرامى ایشان هم در مطلوبیّت ازدواج، تردید روا نداشته‏ اند.امّا در میان صوفیان- و مخصوصا صوفیان قرون اولیه- نسبت به ازدواج دو گرایش واقع انگار و منفى بین بچشم مى‏خورد[۱۰۲] که رابعه گرایش منفى‏بینانه را به شدیدترین صورت در زندگى خود بنمایش در آورده و از این روى، به این مفهوم در میان هوادارنش صورتى جدّى‏تر بخشیده است. این اختلاف نظر را مى‏توان با نگرش هر کدام از دو دسته نام برده.

به جنبه‏هاى مثبت و منفى آن در ارتباط دانست، چه «در تجرید دو آفتست یکى ترک سنّتى از سنن و دیگر پروردن شهوتى در دل و در تن و خطر افتادن اندر حرامى و تزویج را نیز دو آفتست. یکى مشغولى دل بدیگرى و دیگر شغل تن از براى حظّ نفس»[۱۰۳]. گروه أوّل که ازدواج را با رهروى در تنافى میدیدند نه تنها درباره زنان معتقد بودند که «إلى یومنا هذا همه فتنهاء دینى و دنیائى ایشانند»[۱۰۴] که بر این باور بودند که عیالمندان هلاک شدند و آنان که بار عیال را بر دوش ندارند نجات یافتند[۱۰۵]. و معتقد بودند درویشى که ازدواج کرد بر کشتى سوار مرکبش شد و خود را در معرض خطر قرار داد امّا اگر صاحب فرزندى شد بیقین هلاک شده است‏[۱۰۶]. آنان خود را به طلاق نفس خویش نیازمندتر مى‏دیدند تا به ازدواج با دیگرى، و چون بر آنان خرده مى‏گرفتند که سنّت پیامبر را ترک‏ گفته ‏اند، دل مشغولى به انجام واجبات را مطرح مى‏کردند[۱۰۷].

خلاصه دیدگاه اینان را مى‏ توان چنین بیان داشت که ازدواج عذابى است که دامنگیر کسان مى‏ شود چرا که «اگر خداوند براى فردى خیر و نیکى خواست هرگز او را دچار زن و فرزند نخواهد کرد»[۱۰۸]. امّا رابعه، على رغم اینکه زن است و ذاتا طالب ازدواج و از همین رو، باید بیشتر به جنبه‏هاى مثبت ازدواج نگاه کند تا بتواند سلوک را با این خواسته فطرى در کنار هم نهد، یکسره ارزشهاى آن را منکر مى‏شود و همسر گزیدن را تنها لایق شهوانیان- و نه صوفیان و وارستگان- قلمداد مى‏کند. آن گونه که نقل کرده‏اند او در هر سه نوبتى که مورد خواستگارى قرار گرفت، بروشنى مخالفتش با ازدواج را نشان داد. نوبتى چون بزرگى از اهالى بصره به خواستگاریش آمد بر او شورید که: اى هوسران، شهوت‏پرستى چون خودت را جستجو کن![۱۰۹]. گوئى در ازدواج جز هوس و شهوت چیز دیگر نمى‏دیده است و صوفى را نیز منزّه از این دو مى‏دانسته. در مرتبه‏اى دیگر نیز که بزرگان صوفیّه- و از جمله حسن بصرى- به خواستگاریش رفتند با طرح چهار پرسش، نه تنها گریز خود از ازدواج را نمود که به کنایه آنان را نیز به تجرّد دائمى دعوت کرد[۱۱۰].

اینان براى گریز از سخنان ناقدان خود، روایاتى از پیامبر اکرم (ص) نقل مى‏کردند که در آن‏ها ازدواج پس از سال ۲۰۰ ه. ق نکوهش شده بود[۱۱۱]. حسن بصرى، ابراهیم بن ادهم، ابو سلیمان دارائى و ریاح از این گروهند و بالاتر از همه خود رابعه است که تمامى عمر را به تجرّد گذراند[۱۱۲]. این روش، که در بسیارى از صوفیان قرون بعدى هم پایدار ماند، هر چند شاید آنان را از تعلّقات دنیائى اندکى دورتر نگاه مى‏داشت امّا هم گروهى از آنان را- و بویژه آن گروه از صوفیه که مایل بودند صورتى مقیّد را بعنوان سمبل جمال مطلق ازلى پیش چشم داشته باشند و از همین رو در بسیارى از متون صوفیانه، معشوق‏ بصورت پسر بچه‏اى ترسا ظاهر مى‏شود[۱۱۳]– به دام شاهد بازى افکند[۱۱۴]– که از میان هم اینان گروهى به قبائح دچار شدند- و هم عاملى شد تا زبان طعن ناقدان را بر علیه آنان پرکارتر کند. از همین رو بود که بسیارى از مشایخ نه تنها همنشینى با امردان را براى خانقاهیان مجرّد ناپسند مى‏دانستند که یاد کرد ذهن آنان از زنان را نیز روا نمى‏شمردند[۱۱۵].

در مقابل اینان گروهى بودند که در حقیقت پیشروان صوفیّه و عارفان برجسته قرنهاى طلائى تصوّف اسلامى شدند. عوامل چندى اینان را واداشت تا نگرشى واقع‏بینانه‏تر به این موضوع داشته باشند. از جمله آن عوامل مى‏توان به متابعت از سنّت پیامبر و نیز پاسخ دادن به غرائز طبیعى و فراغت یافتن براى سلوک اشاره کرد[۱۱۶]. گر چه گروهى از همینان ازدواج را بعنوان عاملى براى ازدیاد مشقّت و تحمیل سختیها بر نفس پسندیده مى‏داشتند و کشیدن بار چنان گرگى [: همسرى بدخوى‏] را دلیل دستیابیشان به درجات برتر معرفى مى‏کردند. بدیهى است که بنظر این دسته از پیروان، تمامى همّت رهروان باید صرف رهروى مى‏شد و تنها در صورتى که ازدواج مزیّتى بر تجرّد پیدا مى‏کرد، سالک را در ازدواج مجاز مى‏شمردند[۱۱۷]. آنان تجرد و تأهل- هر دو- را براى خدا قلمداد مى‏کردند[۱۱۸] تا هیچ کدام خار راه سلوک نگردد و براى هر یک هدفى و زمانى خاص مشخّص مى‏کردند[۱۱۹]. به نوشته یکى از دستورنویسان روشن بین این گروه «درویش را باید که نخست اندر کار خود تأمل کند و آفتهاى تجرید و تزویج اندر پیش دل صورت کند تا دفع کدام آفت بر دلش سهل‏تر باشد متابع آن شود»[۱۲۰] و نتیجه مى‏گرفتند که «پس هلاک بنده نه اندر تزویج و تجرید است»[۱۲۱].

این گروه نیز همچون گروه پیشین فرمایشات پیامبر گرامى- صلّى اللّه علیه و آله و سلّم- را به استناد مى‏ گرفتند و بواقع چنین برداشت مى‏کردند که تنوّع سخنان پیامبر در فضیلت جفت گزینى و یا تنها زیستى بخاطر تنوّع حالات افراداست که صلاح بعضى در ازدواج است و صلاح بعضى در ادامه تجرّد[۱۲۲]، از همین روست که بسیارى از پیران خانقاهى- همانند ابو سعید و عبد القادر گیلانى و جلال الدین مولوى و شیخ صفى الدین اردبیلى و احمد جام که صاحب چهل فرزند بود[۱۲۳]– چون دیگران مردمان ازدواج مى ‏کردند. و- البتّه بندرت- بعضى از همین پیران همیشه دو یا سه همسر داشته‏اند[۱۲۴]. شاید از همین رو بود که سفیان بن عیینه در مقابله با بیشترینه صوفیان «کثره النساء» را از مصادیق دنیادارى نمى‏دانست‏[۱۲۵]. بدیهى است که همین ازدواج براى بسیارى از خانقاهیان کمالى را در پى داشت که با خلوت‏گزینى حاصل نمى‏شد. احمد خزرویه- که همسرش راهبرى دائمى براى او بود- مصداق این دسته از صوفیان است.

پیش از این گفتیم که رابعه بر اساس قالبهاى لفظى موجود در زمان خودش، مفاهیم جدیدى براى فرهنگ صوفیانه آفرید که بعضى از آنها در دوره‏هاى بعدى اهمیّتى بس بزرگ پیدا کرد. یکى از آن مفاهیم که غنایش را مدیون تفسیر خاص رابعه از آن است، «حبّ إلهى» است. گرایش رابعه به تنهائى و ازدواج نکردنش را مى‏توان در پرتو همین تفسیر خاص که او از عشق الهى داشت، بهتر ارزیابى کرد. مادّه حبّ و اشتقاقهاى متعدّد آن که بعنوان نوعى علاقه و شوق ما بین خداوند و بنده در قرآن کریم و احادیث و آثار، موارد استعمال بسیارى داشت و در سخنان صوفیان بیشتر بمعنى اخلاص مى‏نمود، در کلمات رابعه که بیانگر تفسیر جدید او از این لغت بود، با مفهوم «خلّت» همنشین شد، و سرانجام در عالى‏ترین تفسیرش در بیان شیخ اکبر هویّتى ناشناختنى و شرابى سیر نکردنى شد[۱۲۶]. صوفیان نخستین بر اساس پاسخى که خداوند- بنا بر روایت مورد قبول آنان- به پرسش حضرت داود- علیه السّلام- داد[۱۲۷]، حب را دست مایه پاسخ به‏ چرائى آفرینش قرار دادند و با استناد به کریمه‏ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ‏[۱۲۸] دو سویگى آن را باز شناختند و پس از آن در مقام توضیحش بر آمدند، هر چند محبّت بنده نسبت به پروردگار را حالتى قلبى مى‏دانستند که تعبیر از آن ممکن نمى‏نمود[۱۲۹]. بارى، تفاسیرى که آنان از حبّ عرضه کردند چند گونه بود امّا در بیشترینه آنها- حتّى در تفاسیرى که بوسیله بعضى از خانقاهیان متأخّر بر رابعه عرضه شد- مى‏توان نوعى دو انگارى میان محبّ و محبوب را ملاحظه کرد[۱۳۰]، امّا «تخلل» محبّ در ذات محبوب اوّلین بار از سوى رابعه مطرح شد که در قالب ابیاتى دلنشین بجاى مانده است:

قد تخلّلت مسلک الرّوح منّى‏ و لذا سمّى الخلیل خلیلا
أنت همّى و همّتى و حدیثى‏ و رقادى إذا أردت مقیلا[۱۳۱]

همین تفسیر جدید- که بعضى از متشرّعان از آن بوى حلول و اباحه استشمام کردند[۱۳۲]– راهگشاى نامورانى چون حلّاج شد تا حقیقه محبّت را «قیامک مع محبوبک بخلع اوصافک» بدانند[۱۳۳]. مناجات رابعه که «… خداوندا! اگر ترا از بیم دوزخ مى‏پرستیم در دوزخم بسوز و اگر به امید بهشت مى‏پرستیم بر من حرام گردان و اگر براى تو ترا مى‏پرستیم جمال باقى دریغ مدار»[۱۳۴] و داستان سوزاندن بهشت و جهنم‏[۱۳۵] و توصیف کعبه بعنوان بتى که خداوند نه در آن هست و نه نیست‏[۱۳۶] در پرتو همین نظرگاه جدید براى او پدید آمد.

پس از رابعه، سلسله ناموران تصوّف بدست شقیق بن ابراهیم بلخى سپرده شد که مبحث «أحوال» را براى نخستین بار در حوزه فرهنگى خراسان بزرگ باز نمود.

پس از اینان مى‏توان از معروف کرخى بعنوان یکى از مؤثّرترین افراد در پیدایش‏ تصوّف سلسله‏اى و منظم نام برد که در عین حال از مبهم‏ترین شخصیّتهاى تاریخ تصوّف هم بحساب مى‏آید. معروف، در خانواده‏اى مسیحى زاده شد و به نوشته تاریخ‏نگاران تصوّف «گوهر پاک و فطرت تابناک این جناب چنان استعداد ذاتى داشته»[۱۳۷] که در کودکى، آموزشهاى شرک‏آمیز معلّمش را بازگو نمى‏کرد و بجز درس توحید، درسى دیگر بر زبان نمى‏راند، و سرانجام دست طلب بدرگاه حضرت ثامن الحجج- سلام اللّه علیه و على آبائه و أولاده- دراز نمود و به تلقین آن حضرت اسلام آورد و دربان منزل آن حضرت شد[۱۳۸] و سرانجام از سوى آن حضرت منصب شیخ المشایخى یافت‏[۱۳۹]. در این رابطه، نظر بعضى از بزرگان که اسلام آوردن او را به تسلیم کامل او در برابر حضرتش تفسیر کرده‏اند جلب توجه مى‏کند[۱۴۰]. معروف شاگردان و همنشینان بسیار داشت و در میان همه آنان به بزرگوارى و صدق شناخته مى‏شد، از همین رو است که بیشترینه صوفیان، سلسله خود را بدو منتسب مى‏دارند و محمّد معصوم شیرازى در طرائق الحقائق چنین اعتقاد دارد که «تمام سلاسل بسلسله معروفیه اختتام یافته و این نیز یک جهت است که سلسله معروفیه را امّ السلاسل گویند»[۱۴۱]. پس از معروف تصوّف غیر علمى بمرحله رشد و شکوفائى مى‏رسد و در هر عصر ناموران بسیارى را در دامن خود مى‏پرورد که ذکر نام آنان- هر چند به اختصار- زیبنده تاریخنامه‏هاى تصوّف است. از همین روى، آن خیل عظیم را وامى‏نهیم و تنها به یاد کرد مختصرى از صوفیان پیشگامى که مسلک سهروردیه نسب از آنان مى‏برد مى‏پردازیم تا پیشینه تصوّف را بر اساس سلسله‏اى که کاشانى در آن بالید، باختصار در نظر آوریم.

در این سلسله پس از معروف کرخى، به نام سرى بن المغلّس السقطى بر مى‏خوریم‏ که «از طبقه اولى است، کنیت او ابو الحسن است»[۱۴۲]. «اوّل کسى که در بغداد سخن حقایق و توحید گفت او بود»[۱۴۳] که در ابتداى احوال به دکان مى‏نشست و در اثر دعاى حبیب راعى و معروف کرخى به تصوّف گرائید[۱۴۴]. از او تفاسیرى عمیق و اثر بخش در باره بعضى از اصطلاحات صوفیانه بجاى مانده است‏[۱۴۵] و به گفته خودش «برى اى از بریان بر من آمد و سؤال کرد کى حیا جه باشد؟ جواب دادم، آن برى آب گشت!»[۱۴۶]. قشیرى او را در ورع و علوم توحید یگانه زمان مى‏داند[۱۴۷]. سرى در بامداد سه شنبه سوم رمضان سال ۲۵۳ ه ق رحلت کرد[۱۴۸]. در این سلسله پس از سرى، طاوس العلماء ابو القاسم جنید بن محمد قرار دارد که او را سیّد الطّائفه و شیخ المشایخ عالم‏[۱۴۹] خوانده‏اند. در ابتدا مذهب اصحاب حدیث داشت و فقه را در محضر ابو ثور فرا گرفت‏[۱۵۰]. خاندان جنید نهاوندیند و او در همین شهر بزاد و در بغداد درگذشت‏[۱۵۱].

او از صوفیانى است که صاحب مقام تمکین بوده و شطحیاتى که از بعضى از مشایخ منقول است، از او شنیده نشده. «طریق او طریق صحو است»[۱۵۲] و دویست پیر را خدمت کرده است‏[۱۵۳]. براى نخستین مرتبه در مسیر تصوّف، مبحث معرفت در آراء او مرتبه‏اى برجسته یافت.[۱۵۴] جنید از معدود مشایخى است که تصوّف را احیاء کردند و بدان کمال بخشیدند. این جهت، بعلاوه جهاتى دیگر نظیر مدیریّت او در راهبرى صوفیان،برخوردارى از علم وافر، بر کنارى از شطحیات و سرانجام تعالیم بى‏نظیر او، باعث شد تا همه صوفیان به او بدیده احترام نگرند و دیدن او را تربیت‏کننده بخوانند[۱۵۵] و مصاحبت با او را دلیل بر تقدم شمارند[۱۵۶]. اندک سخنانى که بعضى از مشایخ در نقد او ایراد مى‏کردند را نیز مى‏توان در راستاى اختلاف نظرهاى طریقتى بررسى نمود[۱۵۷].

جنید بسال ۲۹۷ ه. ق رحلت کرد. یکى از شاگردان جنید که در پیشینه سلسله سهروردیه جاى دارد ابو على رود بارى است. رود بارى را از طبقه رابعه و وزیر زادگان دانسته و نسبتش را به انوشروان رسانده‏اند[۱۵۸]. گویند، زمانى که جنید با کسى سخن مى‏داشت، او به اشتباه خود را مخاطب پنداشت و به آن سخن گوش فرا داد و چنان تغییرى در حالتش پدید آمد که «هر چه در آن بود ترک کرد و بر طریقت قوم اقبال نمود»[۱۵۹].

او در نهاوند زاده شد و به بغداد رفت. از همین رو ابو نعیم او را بغدادى دانسته است‏[۱۶۰]. از مشایخ او در بغداد جنید و نورى و ابو حمزه و مسوحى و همگنانشان را نام برده‏اند و ابو عبد اللّه جلا را شیخ او در شام دانسته‏اند[۱۶۱]. فقه را از ابن سریج، ادبیات را از ثعلب و حدیث را از ابرهیم حربى فرا گرفت‏[۱۶۲]. در میان پیران خانقاهى، او را «عالمترین ایشان بعلم حقیقت» دانسته‏اند[۱۶۳] و ظریفترین مشایخش خوانده‏اند[۱۶۴].

مدرّس تبریزى حمله «برهان دین» (۳۲۲) را مادّه تاریخ رحلت او مى‏داند.[۱۶۵]در این سلسله، پس از رود بارى به ترتیب ابو على کاتب، ابو عثمان مغربى، ابو القاسم گرگانى و ابو بکر نسّاج دیده مى‏شوند. این چهار تن، به نسبت پیشینیان و پسینیانشان ناشناخته‏ترند و هر چند در جاى جاى کتب صوفیانه، ذکرى از آنها آمده است امّا نه از پذیرشى همچون پذیرش جنید و رود بارى که در شمار اساتید و مشایخشان بودند برخوردار شدند و نه هیچ گاه شهرت احمد غزالى و سهروردى را که پس از آنان مى‏زیستند و طوق شاگردیشان را بر گردن داشتند، پیدا کردند. ابو على بن کاتب که «وى را مه مى‏گفتند از رود بارى، از بزرگى و تمامى علم»[۱۶۶] در آغاز این سلسله است که از چهارمین طبقه صوفیان بود و با ابو بکر مصرى و ابو على رود بارى همنشینى داشته است.

ابو نعیم او را از شیوخ مصرى بحساب آورده‏[۱۶۷]. ابن کاتب در سال سیصد و چهل و اندى وفات یافت‏[۱۶۸].

ابو عثمان مغربى را جامى از نظر زمانى در طبقه پنجم قرار مى‏دهد و شاگرد ابو الحسین صائغش مى‏خواند و در مکّه سیّد الوقت و یگانه مشایخش مى‏شمارد. نیز از شمار پیران صحبت او ابو على کاتب و حبیب مغربى و ابو عمرو زجّاج و ابو یعقوب نهرجورى را ذکر مى‏نماید. بنوشته او وفاى سگى او را به تصوّف راهبر شد. مغربى بسال ۳۷۳ در نیشابور درگذشت‏[۱۶۹]. هجویرى او را «سیف سیاست و آفتاب سعادت» مى‏خواند و معتقد است که «اندر فنون علم حظّى وافر داشت و صاحب ریاضت و سیاست بود»[۱۷۰].

قشیرى نیز مى‏نویسد که اوصاف بزرگى و جلالت او در هیچ یک از پیشینیانش‏ نبوده است‏[۱۷۱].

پس از مغربى، یکى از شاگردانش که شیخ ابو القاسم على گرگانى نام داشت و «در وقت خود بى‏نظیر بود و در زمان خود بى‏عدیل»[۱۷۲] در سلسله مشایخى که مقبول سهروردیان بودند قرار دارد و زان پس شیخ ابو بکر بن عبد اللّه نسّاج پدید مى‏آید. «وى نیز از اصحاب شیخ ابو القاسم گرگانى است و با ابو بکر دینورى نیز صحبت داشته»[۱۷۳]. عبارتى که در باره حکمت آفرینش آدمى، در متون صوفیّه سخت پذیرش یافته جوابى است که او در پى سؤالى از حضرت حقّ باز یافت.[۱۷۴] نساج بسال ۴۸۷ ه. ق درگذشت‏[۱۷۵]. پس از اینان و هم در این سلسله یکى از نامورترین مردان صوفى قرار دارد که بحقّ از جهاتى با بلندترین قلّه‏هاى وادى تصوّف همچون جنید و ابن عربى قابل مقایسه است. او خواجه امام احمد بن محمّد غزّالى برادر کهتر امام محمّد غزالى است که در فاصله سالهاى ۴۵۱ تا ۴۵۴ و به احتمال زیاد در طابران طوس بزاد. احمد در ابتداى ورود به وادى سلوک، «طریق عزلت» و خلوت را برگزید ولى سرانجام به طریق «عشق» گرائید و اثر بى‏بدیل و ارزنده سوانح را پدید آورد. از دوران و چگونگى تحصیلات فقهى و دیگر علوم رسمى احمد- برخلاف اطلاعات کاملى که در باره برادر مهترش بدست است- آگاهى چندانى نداریم، امّا با توجّه به اینکه در سالهاى خلوت‏گزینى و انزواى برادرش از مدرسه نظامیه- ۴۸۸ تا ۴۹۸ ه. ق- او عهده دار سمت استادى در این مرکز بزرگ علمى شد، مى‏توان به مقام بلندش در علوم رسمى آن روزگار، و به پذیرشى که در میان دانشوران بعنوان فقیهى بزرگ داشت، واقف شد. غزالى سفرهاى بسیار نمود و از حضور او در شهرهائى همچون آمد و بغداد و همدان و اصفهان و تبریز و مراغه و قزوین خبر داده‏اند. او همچنین به سماع علاقمند بود و در شمار «شاهد بازانش» دانسته‏اند. از ارکان جهانبینى‏ غزالى- که در کلمات حلّاج و استادش گرگانى نیز آمده است و بعد از او مقبول شاگرد برجسته‏اش عین القضاه نیز واقع شد، دیدگاههاى اشعرى‏گرایانه اینان- که در سخنان عطار و از زبان ابلیس بصورت «اگر بى‏علّتى بپذیرم باز»[۱۷۶] جلوه کرد،- در این مسأله بسیار جلب نظر مى‏کند. غزالى، پیرامون جنبه‏هائى چند از حوزه معارف صوفیانه کتابهاى کرامندى نوشت که از آن میان، سوانح ارجى بلند یافت و گزارشاتى چند بر آن نوشته شد. غزالى سرانجام بسال ۵۲۰ ه. ق درگذشت.

او شاگردانى بلندمرتبه همچون برادرش امام محمد- که هر چند رسما به شاگردى او ننشست امّا از او اثرات بسیارى پذیرفت- و عین القضاه همدانى و حکیم سنائى غزنوى و ابن شهر آشوب سروى مازندرانى- رحمه اللّه علیه- و ابو النجیب سهروردى داشت و از این رو مى‏توان او را از بزرگترین مربّیان صوفیه بشمار آورد[۱۷۷]. ضیاء الدّین عبد القاهر ابو نجیب بن عبد اللّه بن محمد بن عمویه سهروردى در دهه آخر قرن پنجم و نیمه اوّل قرن ششم میزیست. او بسال ۴۸۰ ه در سهرورد بدنیا آمد. چندى بعد به بغداد رفت و در نظامیّه آنجا به تحصیل پرداخت و فقه و حدیث را از محضر فقیهان و محدّثان آن مرکز علمى همچون میهنى و ابن نبهان فرا گرفت و در این فنون سر آمد همگنانش شد و بدستور خلیفه رسما به کرسى تدریس نظامیه تکیه زد. این مدّت دو سال بطول انجامید، امّا بسال ۵۴۷ ه. ق در پى استخفافى که بر او روا داشتند از تدریس در آنجا دست کشید و به زیارت بیت المقدس شتافت. پس از آن، در رباطى که در جانب غربى دجله ساخته بود به ریاضت و ارشاد سرسپردگانش پرداخت. سهروردى سرانجام بسال ۵۶۳ ه. ق درگذشت و در گوشه‏اى از خانقاهش بخاک رفت. اولین شیخ خرقه ابو النجیب، پدرش شهاب الدّین عبد اللّه بود پس از او از دست وجیه الدین عمر خرقه گرفت، امّا شیخ سلوک و طریقت او همان امام احمد غزالى بود که پیش از این به اختصار در باره او سخن‏ داشته ‏ایم. هر چند سهروردى مورد عنایت استادش بود و بعنوان یکى از خلیفگان او شناخته مى شد امّا هیچ گاه نتوانست نماینده افکار و نشان‏دهنده کامل زوایاى تصوّف عشق‏آمیز استادش باشد. دوران ریاضت سهروردى را دوازده سال دانسته‏اند که در این مدّت هر روز سه دانه از خرما میخورد و هر هفت روز یک مرتبه آب مى‏نوشید و در ایّامى که به مقام ارشاد رسید سى سال نخفت. در حلقه سهروردى جمع زیادى از سوختگانى که کمال را در طریقت او مى‏دانستند، جمع شده بودند که از آن جمع، تاریخ نام کسانى همچون بدلیسى- معروف به شیخ عما یاسر- و روزبهان کبیر مصرى و اسماعیل قصرى و حسن بلغارى و حسین سقا را نگاه داشته است. هر چند همه این شاگردان در یک رتبه نبوده‏اند امّا کمالى که همه اینان در محضر سهروردى دست‏یاب کردند باعث پدید آمدن سلاسل چندى شد که ابو النجیب را در سلسله مشایخ خود داشت و از میان آن سلسله‏ها مى‏توان به سلسله کبرویّه و زاهدیه اردبیلیّه و سهروردیّه اشاره کرد[۱۷۸].

یکى از شاگردان ابو النجیب که در میانه صوفیان رتبتى بلند یافت شهاب الدّین ابو حفص عمر سهروردى است که به سال ۵۳۹ ه. ق در سهرورد بزاد. ظاهرا در جوانى به بغداد رفت و در محضر عمویش ابو النجیب- که هم حجره او هم بود- به شاگردى نشست و از محضر دیگر کسان همچون ابو القاسم بن فضلان و ابو المظفر هبه اللّه و أبى زرعه مقدسى نیز بهره‏ها برد. در حوزه تصوّف نیز از عمویش- ابو النجیب- و شیخ عبد القادر گیلانى بهره‏ ها برد.

دیگر از ناموران این سلسله که تربیت از دست شهاب الدّین سهروردى گرفت شیخ نجیب الدّین على بن بزغش شیرازى است که «عالم بوده و عارف، سرچشمه علوم و معارف»[۱۷۹]. آورده‏اند که پدرش در رؤیاى شبانه حضرت امیر (ع) را در خوردن غذائى همراهى کرد و بشارت ظهور فرزندى «نجیب و صالح» از صلب خود را از زبان ایشان‏ شنید و بشکرانه این بشارت فرزند خود را «على» نام نهاد. نجیب الدّین- که گوئى این لقب را نیز بخاطر تعبیرى که حضرت امیر در عالم رؤیا در باره‏اش داشته‏اند، یافت- هر چند در تبار بزرگ زادگان بود و از شمار اغنیاء، امّا از لباسهاى فاخر و غذاهاى خوشگوار روى گردان بود و از بدایت عمر محبّ سیرت درویشان، سرانجام نیز به دستگیرى خوابى که دیده بود و تعبیرى که از آن خواب نمودند، در طلب شیخى که در خدمتش زانوى ادب بر زمین نهد به جانب حجاز روان شد و بمحضر شهاب الدّین سهروردى رسید و از همو تربیت یافت. انجام عمر نجیب الدّین را به شعبان سال ۶۷۸ ه. ق دانسته‏اند[۱۸۰].

پس از این شیخ، مشایخى قرار دارند که طبقه آنان، طبقه مشایخ کاشانى را تشکیل مى‏دهد. از همین رو در اینجا این بخش را به پایان مى‏بریم و پیران طبقه بعد را در بخش «اساتید کاشانى» ذکر مى‏کنیم.

اکنون و در پایان این بخش نگاهى کوتاه به چگونگى تصوّف در روزگار کاشانى خواهیم افکند.

۵- تصوّف در روزگار کاشانى‏

در این دوران و در داخل ایران، تصوّف بیشتر در حیطه نفوذ دو شخصیّت بزرگ قرار داشته است. یکى نجم الدین کبرى که بسال ۶۱۸ ه. ق در فتنه مغولان دست از زندگى کشید و دو دیگر شهاب الدّین سهروردى که چهارده سال پس از نجم الدّین کبرى بدرود حیات گفت. تعالیم نجم الدّین پس از او بوسیله شاگردان نامورى که طریق معرفت را در محضر او سپرى کردند بسط یافت. در شمار این گروه است شیخ بهاء الدّین ولد پدر مولانا که سید برهان الدّین محقق حسینى ترمذى از او تربیت یافت و مولانا به سال در محضر او نشست و صلاح الدّین زرکوب- که بعدها به حلقه مریدان مولوى پیوست و دخترش براى همسرى فرزند صاحب مثنوى گزین شد- نیز اوّلین تعالیم را از او گرفت.

مجموعه رسائل و مصنفات کاشانى، ص: ۶۷

دیگر از مریدان نجم الدّین بابا کمال خجندى است که مولانا یا بواسطه شمس و یا بدون واسطه از او استفاده برد. نیز سوّمین اینان که بزرگترین شاخه سلسله کبرویه از پس او پدید آمد على بن سعید بن عبد الجلیل لالاى غزنوى معروف به شیخ رضى الدّین على لالا است که از یکصد و بیست و چهار شیخ خرقه ستاند و معاصر معروف کاشانى، علاء الدوله سمنانى بواسطه شیخ نور الدّین عبد الرحمن اسفراینى کسرقى که از شیخ جمال الدّین احمد ذاکر جورفانى فیض‏یاب شده بود بدو می پیوندد.

نیز در همین دسته است شیخ سعد الدین حموى که عزیز الدین نسفى از جمله مریدانش بوده و شیخ نجم الدین رازى که قونوى و مولوى نمازى را به او اقتدا کردند و شیخ سیف الدین باخزرى که نجم الدین در شمار معشوقانش مى‏دانست و نیز عین الزمان گیلى که در میان مریدان نجم الدّین دانشمندترین آنها بوده است و از پس اوّلین اربعینى که بامر او نشسته بود لقب عین الزمان یافت. امّا اندیشه‏هاى سهروردى در قالب سلسله سهروردیه- یکى از سلاسل دوازده یا چهارده‏گانه طرق معروفیه- انتشار یافت در تعالیم چند تن از شاگردان و تابعانش مکانتى والا پیدا کرد. از میان اینان مى‏توان به شیخ عماد الدّین احمد فرزند سهروردى، شیخ شمس الدّین صفى، سعدى شیرازى، شیخ احمد یسوى و شیخ نجیب الدّین على بن بزغش شیرازى اشاره کرد. از میان شاگردان اینان که در شمار تابعان سهروردى محسوبند نیز مى‏توان از شیخ محمد شیروانى که در محضر شیخ احمد سوى تکامل یافت و سمت استادى بر شیخ ابو العلاء احمد بن محمود یزدى داشت و نیز شیخ سعید الدّین سعید فرغانى و ظهیر الدّین عبد الرحمن و خواجه امام الدّین محمد و شیخ نور الدّین عبد الصمد نطنزى که هر چهار تن فیض‏یاب محضر نجیب الدّین على بن بزغش بودند نام برد. هر چند در همین روزگار پاره‏اى از صوفیان و مورّخان از انحطاط تصوّف و رنگ باختن آن شکوه‏ها داشتند امّا مى‏توان همین دوران را بواسطه امتزاج عناصر مختلف تصوّف که در عالى‏ترین حدّ خود تجلّى کرده بود دوران طلائى تصوّف خواند. امتزاج قوانین سلوک عملى و رسوم ویژه خانقاهیان از سوئى و باریک‏بینى‏هاى ظریف نوادرى همچون ابن عربى و ابن فارض از سوئى دیگر- که‏ مى‏باید پالایشى که قونوى از این اندیشه‏هاى ظرف کرد را نیز به این عوامل افزود- باعث پدید آمدن این دوران طلائى شد.

مى‏ دانیم که معارف خانقاهیان از دیرباز در رسائل بسیارى جمع‏آورى شده بود که از میان آنها الرّساله شیخ ابو القاسم قشیرى و احیاء علوم الدّین غزالى رتبتى بس بلند دارند.

امّا خطوط اصلى همه این قواعد و سنن که هم شامل قوانین سلوک روحى و هم دربرگیرنده روش زندگى عملى صوفیان بوده در عوارف المعارف سهروردى جامه‏اى نو پوشید. جامه‏اى که هر چند در بعضى از مباحث کوتاه‏تر از رداى فاخر اثر سترگ غزالى بود و فصل مربوط به تاریخچه مشایخ از الرّساله را هم در خود جاى نمى‏داد امّا بواقع مى‏توان آن را از ارزشمندترین رسائل اینان در این موضوعات دانست. این کتاب که هم بخاطر نفاستش و هم به علّت فزونى اعتقاد صوفیان به نویسنده‏اش دستگرد صوفیان- و بخصوص سهروردیان- بود بخوبى قواعد زندگى صوفیانه و سنن سلوک را در اختیار آنان مى‏نهاد. از همین رو آنان این کتاب را از محضر شیخ فرا مى‏گرفتند و سلسله سند آن را به مؤلف مى‏رساندند. به گفته صاحب نفحات الانس، عز الدین محمود همراه و همشهرى کاشانى در اجازه نامه‏اى که براى یکى از شاگردانش نوشته بود، از سلسله سند خود در روایت این کتاب تا خود مؤلف یاد کرده است‏[۱۸۱]. عبد الرزّاق نیز عوارف را از همینان آموخته است و هر چند در آثارش تنها دو مرتبه‏[۱۸۲] از آن نام مى‏برد امّا بسیارى از مطالب آن را در رسائل خود بوام گرفته است‏[۱۸۳]. از سوئى دیگر اندیشه‏هاى ابن عربى که عالى‏ترین نمود تفکر صوفیانه در تمامى حوزه تمدن اسلامى است و گفتارهاى ابن فارض که پس از ابن عربى مى‏توان او را از اساتید مسلّم تصوّف بشمار آورد و همچنین آثار شاگردان مکتب این دو همچون صدر الدین قونوى و عفیف الدین تلمسانى در این روزگار به تدوین در آورده بود و پاره‏اى از آنها در دسترسى مشایخ سهروردیه قرار داشت و کاشانى خود خبر مى‏دهد که فصوص الحکم در عصر شیخ ضیاء الدین ابو الحسن وشیخ شمس الدین کیشى به شیراز رسیده است، او از زبان کیشى چنین مى‏نویسد. «… و آن وقت در شیراز هیچ کس نبود که با او این معنى در توحید میان توان نهاد، و شیخ ضیاء الدین ابو الحسن را این معنى نبود و من از آن در حیرت بودم تا فصوص اینجا رسید …» از همین اشاره مى‏توان دریافت که فصوص نخستین بار پیش از ذى الحجّه سال ۶۵۵ ه. ق (تاریخ درگذشت ضیاء الدین ابو الحسن)[۱۸۴] بدست مشایخ شیراز رسیده است.

هر چند بتحقیق نمى‏ دانیم که کاشانى این کتاب را از کدامین استاد فراگرفته است امّا شرح جامعى که به استقلال بر این کتاب پرداخت‏[۱۸۵] و گزینه‏هاى آن که در بسیارى از دیگر کتب او به چشم مى‏آید نشان از ارزش این کتاب در میان طبقه مشایخ عبد الرزاق دارد. دیگر آثار شیخ اکبر نیز در این زمینه سرگذشتى همچون فصوص الحکم دارد. امّا دیدگاههاى ابن فارض که در دیوان کوچک امّا نفیس او تجلى یافت و بخصوص در عالى‏ترین منظومه صوفیانه جهان اسلام یعنى نظم السّلوک او صورتى بدیع یافت نیز بواسطه رفعت معنى و سلامت لفظ و زیبائى واژگان در میان آنان جایگاهى خاص داشته است. شرحى که سعید الدین سعید فرغانى- که با عبد الصّمد نطنزى، شیخ بدون واسطه کاشانى در محضر نجیب الدین بزغش هدایت یافت- از دروس دیگر استادش شیخ کبیر صدر الدین قونوى بر تائیه کبرى پرداخت‏[۱۸۶] و گزارش دیگرى که مصاحب و همراه کاشانى، عز الدین محمود از همین منظومه بدست داده است و ابیات بسیارى از همین شاعر که در جاى جاى آثار کاشانى چشم‏نوازى مى‏کند، نشان از حضور مستمر این دیوان در میان صوفیان آن عهد دارد. آثار گرانسنگ متقدمان همچون منازل السّائرین پیر هرات نیز هیچ گاه از جایگاه رفیع خود فرود نیامده بود و شرح بدیع کاشانى و تاثیرى که در آن از شرح عفیف الدین تلمسانى- که در شمار بزرگترین تلامذه قونوى و عالى‏ترین مروجین افکار ابن عربى بود- پذیرفته است، نشان از حضور عناصر این مکاتب در آن روزگار دارد.

اکنون اجتماع عالى‏ ترین اندیشه‏ هاى صوفیانه تاریخ اسلام که از سوئى در عوارف‏ المعارف و از سوئى دیگر در فصوص الحکم تدوین شده بودند «مجمع البحرینى» فراهم آورد که مى‏توانست هر صوفى مصمّم مستعدى را که بهره کافى از دیگر علوم را نیز در کوله‏بار خود داشته باشد به وادى معرفت رهنمون شود و از وحشت و اضطراب- که کاشانى از آن شکوه‏ها داشت- برهاند. و بدین گونه او قدم در چنین فضائى نهاد.

۶- مشایخ کاشانى‏

او بنا به تصریح خودش شمارى از مشایخ آن روزگار را درک کرده است، امّا تنها به نام پنج تن از آنان اشاره مى‏کند و جاى بسى مسرّت است که ترتیب زمانى این فیض یابى را در میان دو شیخ اوّلش و جمع مشایخ پس از آن دو به قلم مى‏آورد.

۱- نور الدین عبد الصّمد نطنزى‏

کاشانى مى‏نویسد «اول این سخنان بصحبت مولانا نور الدین عبد الصمد نطنزى- قدّس اللّه سرّه- رسید». جامى این نطنزى را «عالم بعلوم ظاهرى و باطنى»[۱۸۷] مى‏داند.

همو از مریدان نجیب الدین على بن بزغش شیرازى بوده است و بنا به سخن کاشانى در «تأویلات»- که جامى نیز آن را نقل کرده است-[۱۸۸] پدرش هم از صوفیان بوده و به محضر شیخ شهاب الدین سهروردى آمد و شد مى‏کرده است. او در ادامه همین نامه مى‏آورد «و از صحبت او همین معنى توحید یافت و فصوص و کشف‏[۱۸۹] شیخ یوسف همدانى را عظیم مى‏ پسندید». مى‏دانیم که دقائق مبحث وحدت وجود و ظرائف خیال محیى الدّین که در فصوص به ودیعت نهاده شد، نه مطلبى است که شیخى دیده‏ور همچون نطنزى با مبتدیان وادى تصوّف در میان نهد، چه لازمه ورود و تعمّق در این مباحث- حدّ اقل در آن‏ روزگاران- طىّ مدارجى بلند از سلوک عملى و علمى است، پس بناگزیر کاشانى آن مقدّمات را از نطنزى فرا گرفت تا استاد او را به این نکات بلند رهنمون شود. نیز شاید کاشانى، فصوص را در محضر همین استاد فراگرفته باشد. او تا پایان عمر نطنزى، همچنان با او در ارتباط بوده است و از ارشاد او برخوردار، چه خود مى‏نویسد: «تا بعد از وفات شیخ الاسلام مولانا و شیخنا نور المله و الدین عبد الصمد نطنزى مرشدى که دل بر او قرار گیرد نمى‏یافت». و چون نطنزى بسال ۶۹۹ ه. ق وفات یافته است و بنا بر آنچه پیش از این گفتیم زندگى صوفیانه کاشانى در فاصله میان سالهاى ۶۷۵ تا ۶۸۰ ه. ق آغاز شده است مى‏توان نتیجه گرفت که او دو دهه تا دو دهه و نیم از نطنزى استفاده کرده است.

۲- مولانا شمس الدین کیشى‏

امّا در همین سالها با ارشاد و اذن خود نطنزى از محضر شیوخ دیگرى نیز بهره برده است‏[۱۹۰]. مى‏دانیم که «نسبت خرقه ارادت و نسبت تلقین ذکر از دو شیخ مذموم است امّا در نسبت صحبت محمود است لیکن بشرط اجازت یا فوت شیخ اوّل»[۱۹۱]. بر این اساس، در همین سالها کاشانى شیوخ صحبتى داشت که به تشویق نطنزى به آنها مى‏پیوسته است، بنا بر سخن خود او: «و بعد از آن بصحبت مولانا شمس الدین کیشى رسیدم، چون از مولانا نور الدّین شنیده بودم که در این عصر مثل او در طریق معرفت کسى نیست». از همین نامه مى‏توان دریافت که کیشى (مولانا شمس الدین محمّد بن احمد الحکیم‏ الکیشى) از مریدان ضیاء الدّین ابو الحسن مسعود شیرازى- در گذشته بسال ۶۵۵ ه. ق- بوده است. این کیشى- که او را به لقب حکیم خوانده‏اند- فرد عالمى بوده است که هم خود به دقائق اصول و فروع واقف بوده و علوم مختلف را تدریس مى‏ کرده و هم در میان شاگردانش دانشمندانى بزرگ پدید آمده ‏اند، از میان این شاگردان مى‏توان به مولانا قطب الدین محمود بن مسعود بن مصلح شیرازى (۶۷۳- ۷۱۰ ه. ق) اشاره کرد که آثار سترگى را همچون درّه التاج لغره دباج و شرح کلّیات قانون شیخ الرئیس- که در آن از کیشى بعنوان استاد خود یاد کرده است- بدست داد.

کیشى در طریقت، ملازم شیخ جبرئیل بوده است و بامر او بخلوت نشسته و بریاضت مشغول شده است. ابن جنید شیرازى از حج‏گزاردن او خبر مى‏دهد و از تألیفات او «هادى» در علم نحو را بر مى‏شمارد که عبارات آن اندک بوده و معانى آن بسیار. او همچون بسیارى از دیگر پیران طریقت از موهبت سرودن شعر نیز برخوردار بوده و باز بگفته ابن جنید «او را قصائد بسیار است که گفته است از غزارت فضل و علوّ همت». کیشى در آخرین دهه‏هاى قرن هفتم درگذشت و در سراى خودش که در محله سر دزک شیراز واقع بوده آرام گرفت‏[۱۹۲]. مرحوم علامه قزوینى در گفتارى که پیرامون او پرداخته‏اند از جنگى خطى و محفوظ در کتابخانه ملک خبر مى‏دهند که بخشى از آن به ثبت پرسشهاى کیشى و پاسخهاى خواجه طوسى اختصاص دارد. در این نسخه چنین آمده است که کیشى این سؤالات را از اصفهان بمحضر خواجه گسیل داشته است. هم ایشان- بنقل از الحوادث الجامعه ابن الفوطى- مرقوم داشته‏اند که او بسال ۶۶۵ ه. ق ببغداد عزیمت نمود و بتدریس در نظامیه آن شهر منصوب شد و پس از چندى بغداد را ترک و راهى اصفهان شد[۱۹۳]. بوضوح نمى‏دانیم که کیشى در چه سالى از بغداد راهى اصفهان شد و از آنجا به سوى شیراز بازگشت، امّا به قرینه این که کاشانى پس از استفاده از کیشى به محضر جمعى دیگر بار یافت که شیخ اصیل الدین عبد اللّه- متوفى بسال ۶۸۵ ه. ق- در شمار آنان است، چنین بر مى‏ آید که‏ کیشى قبل از این سال به شیراز مراجعت نمود و سمت استادى کاشانى را پیدا کرده است و سرانجام در همین شهر بدرود حیات گفته است.

۳- شیخ صدر الدّین روزبهان‏

دیگر استاد کاشانى شیخ صدر الدین روزبهان،- که او را به تشبیه به نیایش روزبهان ثانى میخواندند- از واعظان خوش چهره و زیبا سخن صوفى بوده است که در جامع عتیق شیراز و جامع سنقرى همین شهر مجلس وعظ داشت. او مورد تعظیم و احترام امرا و سلاطین آن روزگار بوده و نوبتى که شیراز در معرض خشکسالى بوده است براى نزول باران دست به دعا برداشت و پیش از آنکه به خانه خود رسد دعاى او مستجاب شد و همین کرامت او را در نظر مشایخ و سلاطین و عموم مردمان مکانتى بلند بخشید. پدر او فخر الدین احمد کوچک‏ترین فرزند شیخ روزبهان بقلى شیرازى عارف مشهور است. در سیره فخر الدّین آورده‏اند که در اوائل جوانى تمامى مصابیح و وجیز پرداخته جامع غزالى در علم فقه را به سینه سپرد و به زبان تازى شعر مى‏سرود. روزبهان به او بسیار علاقه‏مند بود و در تکریم او مى‏گفت: «من به سبب او تکیه بر آسمانها مى‏زنم و مى‏نشینم». برادر مهتر او شیخ شهاب الدّین محمّد نیز در شمار صوفیان بوده است. این دو برادر فرزندان شیخ ابو محمّد روزبهان بقلى شیرازیند که در اسکندریه حدیثنامه بخارى را از حافظ سلفى آموخت و خرقه از دست شیخ سراج الدّین خلیفه گرفت و بمحضر ابو النجیب سهروردى و ابو عبد اللّه خبرى رسید و سرانجام در کوههاى شیراز به مجاهدت نشست.

روزبهان در علومى چند به تألیف پرداخته است. از آثار اوست الموشح در فقه و لطائف البیان و عرائس البیان هر دو در تفسیر تأویلى قرآن و مکنون الحدیث و حقائق الاخبار. نیز دو گزارش به زبانهاى فارسى و عربى بر طواسین حلّاج پرداخته است و جز این آثار دیگرى همچون عبهر العاشقین در زمینه تصوف پدید آورده. روزبهان پنجاه سال در جامع عتیق شیراز به وعظ و ارشاد پرداخت و در نهایت عمر دست از سماع کشید و سرانجام بسال ۶۶۰ ه. ق درگذشت. صدر الدّین روزبهان ثانى- استاد کاشانى- در کنار پدر و او در کنار همین ابو محمّد روزبهان آرامش ابدى یافت. از روزبهان ثانى پسرى بنام شرف الدّین ابراهیم بجاى ماند که شیخ صدر الدّین روزبهان ثالث و شیخ عز الدین مسعود در شمار فرزندان او بودند[۱۹۴].

۴- شیخ ظهیر الدّین عبد الرّحمن‏

دیگر از اساتید کاشانى شیخ ظهیر الدّین عبد الرّحمن بن شیخ نجیب الدّین على بن بزغش است. به نوشته جامى شیخ کبیر شهاب الدّین سهروردى پیش از ولادت او پاره‏اى از خرقه خودش را جهت او به پدرش بخشید و چون ولادت یافت آن خرقه را به عنوان اوّلین خرقه‏اش پوشید[۱۹۵]. ظهیر الدّین جز از پدر، از امام ناصر الدّین محمود بن مسعود نیز بهره برد[۱۹۶] و شیخ بهاء الدّین احمد بدل (درگذشته ۷۳۹ ه. ق) هدایت از او یافت‏[۱۹۷] و شیخ ناصر الدّین عمر کبرى خرقه از او ستاند[۱۹۸] و مولانا قوام الدّین بن عبد اللّه فقیه نجم به مصاهرت او رسید[۱۹۹]. او نخستین کسى است که ترجمه‏اى از عوارف المعارف بدست داد و بگفته جامى در شب عرفه و بعالم خواب به شرف مخاطبه پیامبر اکرم (ص) نائل آمد[۲۰۰].

ابن جنید شیرازى این شرافت را نصیب پدر او مى‏داند[۲۰۱]. ظهیر الدّین بسال ۷۱۶ ه. ق در آخرین سراى خود در کنار مزار پدر قرار گرفت.

۵- شیخ اصیل الدّین عبد اللّه‏

در شمار این اساتید است امیر اصیل الدّین عبد اللّه بن على بن ابى المحاسن بن سعد بن مهدى العلوى المحمّدى که نسب او بواسطه محمّد بن الحنفیّه (رض) به امیر المؤمنین (ع) مى‏پیوست. اصیل الدّین را «امامى فاضل بارع متورّع»[۲۰۲] دانسته ‏اند. او حدیثنامه بخارى را از شیخ علاء الدّین خجندى (در گذشته بسال ۶۳۷ ه. ق) فرا گرفت و بخشى از صحیح مسلم را در محضر شیخ عبد الرّحمن نیشابورى آموخت و دیگر حدیثنامه‏هاى معتبر نزد اهل سنت را نیز از شیوخ هم اینان شنید. در معارف صوفیانه نیز به شیخ شهاب الدّین تور پشتى و خواجه شمس الدّین محمّد صفى کرمانى ارادت مى‏ورزید. نیز بهمراه جمعى دیگر همچون شیخ صدر الدّین مظفر و فقیه حسین سلمان و مولانا نور الدّین عبد القادر حکیم بمحضر شیخ معین الدّین ابو ذر جنید کثکى صدّیقى صوفى رسید که «مدّت شصت سال مفتى بود و مسافرت عراق و حجاز و شام کرد و علمها در مدینه محکم گرداند»[۲۰۳].

در شمار اساتید کثکى به ابو الفرج جوزى و شیخ ضیاء الدّین ابو محمد (یا ابو احمد) عبد الوهّاب بن على بن سکینه بغدادى اشاره کرده‏اند. کثکى در ذو الحجّه سال ۶۵۱ ه. ق ارتحال یافت و در زاویه کنار در رباط شیخ کبیر ابو عبد اللّه محمّد بن خفیف شیرازى مدفون شد.

اصیل الدّین دخترى داشته است که یکى از مریدان شیخ یوسف سروستانى به نام شیخ حاجى رکن الدّین باغنوى مشهور براست گوى بواسطه همو با اصیل الدّین پیوند یافت. رکن الدّین را از علما و ابدال دانسته‏اند که در علوم رسمى نیز دستى داشت و در مسجد پدرش مجلس وعظ نهاده بود و سرانجام سه سال پیش از کاشانى یعنى بسال ۷۳۳ ه. ق وفات یافت. جز این دختر، از دو پسر در میان اولاد اصیل الدّین نیز خبر داریم.

یکى امیر رکن الدّین عبد اللّه احمد که واعظ بوده و بسال ۷۵۵ ه. ق در کوچه سختویه شیراز مدفن یافت و دیگرى امیر سیف الدّین یوسف که بسال ۷۶۲ ه. ق در کنار قبر پدر آرام یافت. مؤلّف تذکره هزار مزار از مجلس وعظ امیر جلال الدّین فرزند همین امیر سیف الدّین یوسف بهره برده است. اصیل الدّین با معتزلیان سخت بر سر نقار بوده است بگونه‏اى که «نوبتى از جهت دفع شرّ معتزله بار بست و عزم سفر کرد و گفت: در شهرى که عبارات مبطله معتزله کنند آنجا ساکن نمى‏باید شد»[۲۰۴]. این برخورد اصیل الدّین بدون‏ شک بخاطر شرعمدارى او بوده است و از همین روست که «از جهت شرع و تقویت امور چندان رعایت کلمات شیخ (: شیخ اجل سعدى) نمى‏کرد» و سرانجام چون در خواب بمحضر پیامبر اکرم (ص) رسید و مورد عتاب آن حضرت واقع شد به اعتذار از شیخ بزرگوار پرداخت و از مخالفت با او دست کشید. او در علوم دین و حدیث تصانیفى چند پرداخته بود که از آن جمله است گزارشى که بر مصابیح تدوین نمود و آن را مفاتیح الهدى خواند. اصیل الدّین سالها در جامع عتیق شیراز وعظ کرد و سرانجام بسال ۶۸۵ ه. ق (یا ۶۹۰ ه. ق بنا بر گزارش فصیح خافى) در همان شهر ارتحال یافت و در مقبره‏اش که در ابتداى کوچه محله سراجان بود و بعدها شهرتى بسزا یافت آرام گرفت‏[۲۰۵].

۶- ناصر الدّین ابو حامد

از دیگر مشایخ کاشانى الامام ناصر الدّین ابو حامد محمود بن الامام ضیاء الدّین ابو الحسن مسعود بن محمود الشیرازى است. ضیاء الدّین ابو الحسن در آغاز شاگرد و مصاحب امام فخر الدّین رازى بود امّا سرانجام از او جدا شد و ملازمت شیخ نجم الدّین کبرى (درگذشته بسال ۶۱۸ ه. ق) را اختیار نمود و از دست همو خرقه پوشید و سرانجام در شیراز اقامت نمود. شاید در اثر همین مصاحبت با رازى بود که خردسوزى بعضى از مشایخ را برنمى‏تافت و در معارضه با کتاب «رشف النّصائح الایمانیّه و کشف الفضائح الیونانیه» ى ابو النجیب سهروردى که «شفاى» شیخ الرّئیس را شقا مى‏خواند و آن اثر سترگ را به آب جهل خویش شستشو داد[۲۰۶] «کشف الاسرار الایمانیه و هتک الاسرار الحطامیه» را پرداخت.

ضیاء الدّین ابو الحسن فرزندانى داشت که «مرتبه بزرگان یافتند» و دو تن از آنان در شمار استادان کاشانى قرار گرفتند. اوّلین این دو فرزند ناصر الدّین ابو حامد محمود است که بسال ۷۰۵ ه. ق وفات کرد و در کنار قبر پدر بخاک رفت. ناصر الدین در کوهى در ناحیه‏ سپیدان شیراز عبادتگاهى ساخته بود و تنها جمعه‏ ها براى اقامه نماز از آن خارج مى‏ شد.

خود او گفته است: «چهل سال از این زاویه بیرون نیامدم مگر بمسجد». بنا بر این اگر خلوت او از سالها ۶۶۵ ه. ق تا ۷۰۵ ه. ق بدرازا انجامیده باشد باید سپیدان را از مناطقى دانست که کاشانى به آن آمد و شد داشته است‏[۲۰۷].

۷- شیخ نور الدّین عبد الرّحمن اسفراینى‏

اسفراینى- به روایت خود کاشانى- یگانه شیخ اوست که به دقائق وحدت وجود راه نبرده است «و مى‏فرمود که: مرا حق تعالى علم تعبیر وقایع و تأویل منامات بخشیده است بمقامى برتر از این نرسیده‏ام». و عجب از سمنانى که باز در مقام نقض کاشانى به سیره اسفراینى در دریدن کتاب فصوص و منع اساتید از تعلیم آن استناد مى‏کند[۲۰۸]؟!.

***

جز این هفت نفر، کاشانى از دو استاد دیگرش هم نام مى‏برد که شناسائى آنها براى این بنده ممکن نشد، اوّلى مولانا نور الدّین ابرقوهى و دوّمى شیخ قطب الدّین ابن ضیاء الدّین ابى الحسن که ابن جنید- آن گونه که بیش از این دیدیم- در وصف پدرش نوشت:

«و فرزندان عزیز او را روزى شد که مرتبه بزرگان یافتند».

***

آن گونه که دیدیم همه این مشایخ شناخته شده، ساکن شیراز بوده‏اند و در همین شهر به تربیت رهروان مى‏پرداخته‏اند. بنا بر این شکّى نیست که دوران سلوک و تربیت کاشانى- و یا حدّ اقل بهره عمده آن- در همین شهر سپرى شده است. و باز مى‏توان یقین نمود که جامع عتیق و منطقه سپیدان آن شهر بارها پذیراى او بوده است.

امّا بجز اینان، عبد الرزّاق صحبت مشایخ دیگرى را نیز درک کرده است، چه خود مى‏نویسد: «و همچنین بصحبت … جمعى بزرگان دیگر رسیدم». امّا، خبرى روشنگر از کیستى آن اساتید نداریم. همین مقدار مى ‏دانیم که در آن دوران، مشایخ شیراز حلقه ‏هاى‏ درسى داشته‏اند و در بعضى از همین حلقه‏ها آثارى همچون فصوص الحکم تدریس مى‏شده است و در شمار این مشایخ است یکى از تلامیذ سهروردى به نام مولانا نور الدّین عبد القادر معروف بحکیم که بگواهى سمنانى «فصوص بجهت بعض طلبه درس مى‏گویند»[۲۰۹] و به نوشته ابن جنید، این مولانا نور الدّین که «منفرد عصر بود و نشر علوم مى‏نمود» در رمضان المبارک سال ۶۹۸ ه. ق در شمار مشایخ درگذشته شیراز قرار گرفت‏[۲۱۰]. دیگر آثار عرفانى پدید آمده در خارج از حوزه سهروردیان و پیشینیان ایشان نیز در همین ایام و در همین شهر مورد تدریس و استفاده بوده است. اشاره عز الدّین محمود کاشانى در ابتداى رساله «کشف الوجوه الغرّ» مى‏نمایاند که جز از دو شرح نفیس فرغانى، گزارشها دیگرى هم بر تأئیّه فارضیّه پرداخته بوده‏اند که در حوزه شیراز بدست بوده است‏[۲۱۱] و بدون شک کاشانى از محضر همین استادان استفاده کرده است.

امّا تعیین هر کدام از این مشایخ بعنوان استاد کاشانى، تعیینى بدون دلیل خواهد بود و به هیچ روى به صحّت آن نمى‏توان یقین کرد. تنها مى‏توان احتمال داد که کاشانى محضر بزرگى همچون شیخ سعید الدّین فرغانى درگذشته ۶۹۹ یا ۷۰۰ ه. ق‏[۲۱۲] را دریافته باشد چه‏ – آن چنان که پیش از این دیدیم- شیخ خرقه او نور الدّین عبد الصمد از تلامیذ نجیب الدّین على بن بزغش است و یکى از مشایخ صحبت او نیز فرزند همین نجیب الدّین مى‏باشد، و چون فرغانى نیز مانند همین دو در شمار اصحاب نجیب الدین قرار داشته است‏[۲۱۳] مى‏توان احتمال داد که کاشانى صحبت او را نیز غنیمت داشته است. بدیهى است که تنها در صورتى این احتمال نشانى از واقع خواهد داشت که فرغانى در سال ۶۷۳ ه. ق تا ۶۷۸ ه. ق شیراز را مأواى خود نهاده باشد. چه مى‏دانیم که پیش از سال ۶۷۳ ه. ق- که قونوى در آن روى در تیره تراب نمود- فرغانى سالها در محضر او بوده است و در دیار مصر و شام و روم حاصل افادات او در شرح تائیه را بتعلیق مى‏کشیده است‏[۲۱۴] و باز مى‏دانیم که دیگر شیخ فرغانى یعنى نجیب الدین على بسال ۶۷۸ ه. ق یعنى پنج سال پس از قونوى در شیراز بدرود حیات گفته است. حال چنانچه فرغانى ابتدا محضر قونوى را دریافته باشد و پس از آن به حلقه مریدان نجیب الدّین على در آمده باشد، بناگزیر حدّ اقل پس از سال ۶۷۳ ه. ق و پیش از سال ۶۷۸ ه. ق در شیراز بوده است، و بنا بر این مى‏توان احتمال داد که کاشانى بواسطه او و از طریق قونوى آراء شیخ اکبر را دریافته باشد. امّا چنانچه فرغانى ابتدا نجیب الدّین و پس از او قونوى دریافته باشد بسیار بعید مى‏نماید که کاشانى را در جمع مستفیدان خود داشته باشد. توضیح این نکته را از زبان خود فرغانى بشنویم: «… این فقیر ضعیف بعد از مفارقت خدمت و صحبت شیخ نجیب الدین- قدّس اللّه تعالى سرّه- از خدمت مولانا و سیّدنا و شیخنا صدر الحق و الدّین …

محمّد بن اسحاق القونوی .. تربیت یافت»[۲۱۵]. با این توضیح نمى‏توان فرغانى را استاد کاشانى دانست. بدین ترتیب مشکل کیستى استادى که کاشانى از طریق او به نحله محیى الدین پیوند مى‏خورد همچنان پابرجا مى‏ماند. توجّه به این نکته که اندیشه او اساسا صورتى محیى الدینى دارد و بخش عمده‏اى از آثار او در توضیح و تحریر گرایشات فکرى شیخ اکبر پدید آمده است و- همان گونه که پس از این خواهیم دید- اوّلین مقرّر اندیشه‏هاى او براى عرفان شیعى و ایرانى کاشانى است موهم این نظر است که عبد الرزاق مى‏بایست از محضر مشایخى که در مجلس قونوى به تکامل رسیدند استفاده کرده باشد. از این رو بقیّه السّلف الصّالحین حضرت استاد علّامه آقاى سید جلال الدّین آشتیانى- حفظه اللّه تعالى عن جمیع المکروهات- با عنایتى که از دیر باز به کاشانى و آثار او داشته‏اند[۲۱۶] براى حلّ این مشکل به دو تن از بزرگان آن عصر بعنوان استاد کاشانى اشاره فرموده‏اند. یکى از این دو شیخ کبیر قونوى است که بنظر حضرت استاد، کاشانى در سلک بزرگان دیگرى نظیر اوحدى مراغه‏اى و فخر الدّین عراقى و قطب الدّین شیرازى و سعید الدّین فرغانى و عفیف الدّین تلمسانى و شمس الدّین ایکى و مؤید الدّین جندى از او بهره برده است‏[۲۱۷]. و دوّمین استاد او به نظر ایشان مؤیّد الدّین جندى است‏[۲۱۸]. آنچه درباره تتلمذ کاشانى نزد قونوى به نظر مى‏آید اینست که به هیچ وجه نمى‏توان کاشانى را در عداد شاگردان قونوى قلمداد نمود چه- آن گونه که پیش از این به شرح باز نمودیم- آخرین سال زندگى قونوى (۶۷۳ ه. ق) مقارن سالهائى است که کاشانى همچنان در کار تحصیل علوم رسمى بوده و بسیار بعید است که ابتدا بمحضر نور الدّین عبد الصمد رسیده باشد و پس از آن محضر قونوى را درک نموده و پس از قونوى شصت و سه سال دیگر زندگى کرده باشد. سخن دیگر اینکه اگر کاشانى بصحبت قونوى نائل شده بود، با توجّه به عظمت قونوى قاعده مى‏بایست تاریخ‏نگار نى همچون جامى از او نیز در عداد اساتید کاشانى یاد مى‏کردند و خود کاشانى نیز در نامه‏اى که به سمنانى نگاشت از او حدّ اقل در کنار کسانى همچون اصیل الدّین عبد اللّه- که به هیچ وجه به اهمیّت و شهرت قونوى نبود- نام مى‏برد. سوّمین نکته اینکه اگر کاشانى از این اقیانوس معرفت بهره برده بود مى‏بایست بهنگام یاد کرد نامش در شرحى که بر فصوص پرداخت حدّ اقل مراسم احترام را بجاى آورد و در صدر نام او از عناوینى همچون «شیخنا» استفاده کند[۲۱۹]، همان عنوانى که در یاد کرد از دیگر استادش عبد الصّمد نطنزى در نوشته‏اى دیگر بکار برد[۲۲۰].

شاید با توجّه به همین نکات بوده است که علامه آشتیانى در یکى از دیگر آثارشان کاشانى را نه در طبقه تلامیذ قونوى که در طبقه بعد از آنها بر مى‏شمرند[۲۲۱].

از قونوى که صرف نظر کنیم به دیگر استاد مطرح شده از جانب ایشان، یعنى مؤیّد الدّین جندى مى‏رسیم. آیا کاشانى بواسطه جندى که بدون شک از بزرگترین شاگردان قونوى بوده است، با ظرائف مکتب ابن عربى آشنا شده است؟ به احتمال بسیار قوى پاسخ این پرسش نیز منفى است؛ چرا که جندى پس از درگذشت قونوى سالها در بغداد و سینوپ بسر برده است و سرانجام در سال ۶۹۱ ه. ق‏[۲۲۲] و یا در فاصله میان همین سال تا پایان قرن هفتم هجرى‏[۲۲۳] راهى جهان باقى شده است، حال آنکه کاشانى تا سال ۶۹۹ ه. ق (مقارن درگذشت نور الدّین عبد الصّمد) و هفت ماه پس از آن هنوز از نواحى شیراز خارج نشده بود و قاعده نمى‏توانسته است جندى را در بغداد یا قونیه دریافته باشد.

اکنون با تکیه بر آنچه گذشت مى‏توان گفت که کاشانى مستقیما از حوزه مشایخى که به شیخ اکبر و تلمیذ عظیم القدرش قونوى متّصل بوده‏اند استفاده نکرده و هیچ یک از آنان را در طومار اساتید خود نداشته است، بلکه اندیشه‏هاى محیى الدّین را- که شاکله دستگاه فکریش را پدید آورد و آن را در حیطه خود قرار داد- از طرق مشایخى همچون کیشى و نور الدّین عبد القادر حکیم و جز اینان فرا گرفت، پر واضح است که هر چند نام مشخص این استاد یا اساتید را در دست نداریم امّا مى‏دانیم که اینان هیچ یک از نحله ابن عربى و دست پروده حوزه او و شاگردانش نبوده‏اند. استاد مفضال آقاى آشتیانى نیز خود در یکى از آثار متأخّرشان مرقوم داشته‏اند که «اساتید او از اتباع ابن عربى نبودند»[۲۲۴]، و این سخن با آنچه پیش از این ذکر شد سازگارى دارد و کاملا پذیرفتنى است.

جز این دو، اساتید دیگرى نیز براى کاشانى برشمرده‏اند که به هیچ وجه نمى‏توان به تتلمذ کاشانى در محضر آنان باور پیدا کرد. از آن جمله است شیخ شهاب الدّین سهروردى که بگفته ابن الفوطى، عبد الرزّاق در ماه رجب سال ۶۲۴ ه. ق عوارف المعارف او را در محضرش و با قرائت عزّ الدّین حسن بن حیدر بن حسین البیهقى، شنیده است‏[۲۲۵]. بدون شک یا آشفتگى تنها نسخه موجود مجمع الآداب چنین اسنادى را باعث شده است و یا ابن الفوطى خود در اینجا به خطا رفته است. او در دو موضع دیگر از کتابش از این عزّ الدّین حسن یاد مى‏کند که عوارف را به سال ۶۲۹ ه. ق در محضر مؤلف براى یک تن یا جمعى از دانش‏پژوهان قرائت مى‏کرده است‏[۲۲۶]. مى‏تواند چنین باشد که در میان این گروه، کاشانى دیگرى حضور داشته و میان او و عبد الرزّاق در نظر ابن الفوطى خلط شده باشد. به هر روى نمى‏توان سهروردى را که بسال ۶۳۲ ه. ق درگذشته است استاد کاشانى دانست.

نیز از همین گروه است میر فندرسکى حکیم متأخر حوزه بزرگ اصفهان که مرحوم‏  امین عاملى کاشانى را شاگرد او دانسته است. ایشان در اعیان الشیعه دو مرتبه بتوالى از عبد الرزاق نام میبرد و اوّلى را صاحب بعضى از آثار کاشانى و دومى را مؤلف بعضى دیگر از همین آثار مى‏پندارد[۲۲۷]. این اشتباه ناشى از نحوه قرائت ایشان از عبارتى است که خود از ریاض العلماء نقل کرده است. على رغم اینکه صاحب ریاض «السید الامیر عبد الرزّاق الکاشانى» را همدرس پدر خود معرفى مى‏نماید و او را در عداد شاگردان میر فندرسکى مى‏شمارد[۲۲۸]، مرحوم امین، تاریخ فوت این «السید الامیر» را ۷۳۰ ه. ق ضبط کرده است و سال مرگ کاشانى را بهمراه یکى از آثارش- تحفه الاخوان- بنام او ضبط نموده. مرحوم امین خود زندگى میر فندرسکى را به کتابت آورده‏[۲۲۹] و ظاهرا در این اسناد خلط نموده است. چه نمى‏توان کاشانى را (که خود ایشان در هر دو مورد ذکرش متوفاى ۷۳۰ ه. ق دانسته‏اند)، شاگرد میر فندرسکى درگذشته به سال ۱۰۵۰ ه. ق دانست.

۷- سفرهاى کاشانى‏

بدون شک، یکى از مهمترین برشهاى زندگى صوفیان، که در بررسى زیستنامه مشایخ اهمیّتى بسزا دارد، جهانگردى و سیر آفاقى آنان است.

انگیزه این سفرها را در سه بند برجسته مى‏ توان ترسیم کرد:

الف: یافتن شیخى که در سپردن این مسیر راهنماى سالک مسافر شود.

ب: ملاحظه آیات آفاقى که از دید ایشان در تکمیل نفس نقشى در خور داشته است.

ج: هدایت سالکان، که گاه ویژه سالکان همسفر بوده و گاه به هدایت سالکى خاص که به قصد دستگیرى از او همّت صوفى به سوى سفر کشیده مى‏شد اختصاص مى‏یافته است.

پر واضح است که قسم اوّل، محرّک طالبان تصوّف و ویژه همآنان و قسم سوّم خاصّ به مشایخ و پیران بکمال رسیده و قسم دوّم مشترک میان سالکان و واصلان بوده است.

گزارشنامه‏ هائى که از تاریخ تصوّف و معرفى ناموران آن بدست است آکنده است از سفرهاى بسیار آنان در بدایت سلوک و راهپیمایى مریدانى که به محضر آنان مى ‏شتافتند.

نیز سفرهاى دامنه‏ دار شیخ اکبر را مى‏توان نمونه برجسته قسم دوم دانست و حوزه تعلیمى سیّار شیخ کبیر در مصر و شام و مسافرت اخى شرف الدّین سعد اللّه بن حسنویه سمنانى از بغداد به سمنان براى دستگیرى از علاء الدّوله سمنانى را مى‏توان در شمار سفرهاى قسم ثالث بحساب آورد. همین جهانگردى صوفیان بوده است که باعث شده تا بعضى از مشایخ قواعد خاص سفر را بعنوان قانوننامه عملى براى مریدان خود تدوین کنند[۲۳۰]. کاشانى نیز همچون دیگر مریدان و واصلان، سفرهائى چند داشته است که چند و چون آن را حتّى از خلال آثارش هم نمى‏توان بدقّت دست‏یاب کرد و اشاراتى که او خود- بر خلاف بعضى از دیگر مشایخ-[۲۳۱] در نوشته‏هایش بصورت پراکنده و جاى جاى آورده است تنها اطلاعاتى مبهم از این سفر را بدست مى‏دهد. دریغ که نوشته‏هاى تاریخ‏نگاران پس از او هم نمى‏تواند کمک چندانى در رفع این ابهام بنماید. به هر روى اخبارى که از چند و چون این سفرها بجاى مانده است در این جستار تدوین مى‏ گردد.

نخستین سفر کاشانى، سفرى است که از کاشان به سوى شیراز صورت گرفته است.

این سفر در واقع «سفر جستجو» بوده است و پایان آن نقطه‏اى که کاشانى شیخ مطلوبش را در آن بیابد. پیش از این اشاره کردیم که در روزگار ایلغار مغولان، منطقه فارس و نواحى قونیّه و مصر و هند مهمترین «پناهگاههاى فرهنگى»[۲۳۲] بشمار مى‏آمده‏اند و غالب‏ مشایخ و بزرگان علم و ادب در آن نواحى بساط ارشاد و تعلیم گسترانده بودند. در آن روزگار منطقه فارس و بخصوص شیراز که در مقایسه با دیگر نواحى ایران از امنیّت و آرامش بیشترى برخوردار بود و از دیرباز زنجیره پیوسته‏اى از مشایخ را در خود داشت و هم براى صوفیان آن روزگار از جاذبه‏ هاى قدرتمندى همچون زاویه مرقد شیخ کبیر ابو عبد اللّه بن خفیف شیرازى برخوردار بود براحتى مى‏توانست همه کسانى که چشمى به تصوّف داشتند را به سوى خود جذب کند. عبد الرزّاق و همشهریش عزّ الدّین محمود نیز در شمار همین مهاجران بودند.

امّا کاشانى در چه سالى به شیراز کوچیده است؟ مى‏توان گفت که این واقعه در حوالى سالهاى ۶۸۰ ه. ق صورت پذیرفته است. چه پیش از این دیدیم که او تا سال ۶۸۵ ه. ق که یکى از استادانش- شیخ اصیل الدّین عبد اللّه- زندگى را بدرود گفت دست‏کم از محضر دو شیخ دیگر یعنى نور الدّین عبد الصّمد و شمس الدّین کیشى بهره برد. پر واضح است که کاشانى چند سالى پیش از سال ۶۸۵ ه. ق در شیراز بوده است چه بنا بر معمول خانقاهیان، او نیز چندى در محضر شیخ خرقه‏اش یعنى نور الدّین عبد الصّمد بسر آورده است تا پس از آن و براهنمائى همو به استفاده از مشایخ صحبت بپردازد. بنا بر این، این «سفر جستجو» مى‏بایست پیرامون سال ۶۸۰ ه. ق و چندى پیش از آن رخ داده باشد.

پس از این سال، به مدّت دو دهه، گزارشى از سفرى دیگر در زندگى او بدست نداریم.مى‏ توان پذیرفت که او در تمامى این مدّت سکونت در شیراز و استفاده از مشایخ آن شهر و بویژه نطنزى را بر سفر ترجیح داده و تا پایان عمر نطنزى از تعالیم او استفاده کرده است.

امّا به نوشته خودش به سال ۶۹۹ ه. ق و «بعد از وفات شیخ الاسلام مولانا و شیخنا نور الملّه و الدّین عبد الصّمد نطنزى مرشدى که برو دل قرار گیرد نمى‏یافت هفت ماه در صحرائى که در او آبادنى نبود در خلوت نشست». بنا بر این تا چندى پس از فوت نطنزى که در طلب شیخ کاملى که دست ارادت به او دهد گذشت، او همچنان در شیراز بسر مى‏برده است و پس از آن سفرى را بسوى این بیابان آغازیده است. پر واضح است که در این زمان، کاشانى نزدیک دو دهه را در میان خانقاهیان سپرى کرده و مشایخ آن دوره را بخوبى مى‏شناخته است. از این رو نمى‏توان این مدّت را- که در طلب شیخى دیگر گذشت- زمانى دراز دامن تصوّر کرد. او هفت ماه بعد در حالى که مبانى وحدت وجود را به کشف دریافته و به قرار دل رسیده بود از آن صحرا خارج شد و رو بسوئى که بر ما پوشیده است نهاد. همین قدر مى‏دانیم که در این دوره، او از منطقه مرکزى ایران خارج و قبل از سال ۷۱۷ ه. ق- که اسفراینى در آن ارتحال یافت- در بغداد بوده و با او ملاقات کرده است. عبد الرزّاق خود مى‏نویسد: «بعد از آن چون در بغداد به صحبت شیخ بزرگوار شیخ نور الدّین عبد الرّحمن اسفراینى- قدّس سرّه- رسیدم …». بدون شک وجود مشایخ بسیار و مراکز دیر پاى تصوّف همچون مسجد شونیزیه که نامورانى همچون ابو الحسن نورى و پیشواى خانقاهیان جنید بغدادى چندى در آن سپرى کرده بودند، کاشانى را به درنگ در بغداد واداشته است. پس از بغداد که به احتمال زیاد در نخستین سالهاى قرن هفتم ه. ق پذیراى کاشانى بوده است باز نمى‏دانیم که او به کدامین سو روى نهاده است.

همین قدر مى‏دانیم که او افتخار عتبه بوسى بارگاه قدسى خلیفه اللّه فی العوالم حضرت مولى الموحّدین و هم افتخار زیارت کعبه احرار تربت منوّر سیّد الشهداء را یافته است.

یقین به این دو سفر او را مرهون پیش‏نوشت دو منظومه بلند او هستیم که «عند الزیّاره» انشاء شده است‏[۲۳۳]. و مى‏توان- بر اساس نزدیکى نجف و کربلا با بغداد- چنین پنداشت که تشرّف او به این دو شهر معظّم، در جریان همین سفر رخ داده است. امّا آیا نخست به این دو شهر روى نمود و زان پس بار سفر به بغداد کشید و یا پس از بغداد به این سوى رو نهاد؟ قرائن موجود از نمودن جواب این پرسش سخت عاجز است. زان پس نیز، آیا به کاشان بازگشته، یا راه قونیه و مصر را پیش گرفته است؟ این سه احتمال، به قرینه تتلمذ قیصرى در محضر عبد الرزّاق پدید آمده و نشانگر آن است که کاشانى در این زمان، چهره استادى مایه‏ور داشته است. چه در این دوره، گروهى از معارف‏پژوهان صوفى‏منش، رازآمیزترین متن عرفانى یعنى فصوص الحکم را از مجلس او فرا مى‏گرفته‏اند. تلمیذ نامدار او، بر پیشانى شرحى که بر فصوص پرداخت این واقعه را این گونه گزارش مى‏کند: «فلمّا وفّقنى اللّه … و ساقتنى الاقدار إلى خدمه مولانا … القاسانى و کان جمله من الاخوان المشتغلین بتحصیل الکمال الطالبین لأسرار حضره ذى الجمال و الجلال شرعوا فى قراءه کتاب فصوص الحکم …»[۲۳۴]. اگر زیست‏نامه‏اى گویا از قیصرى در دست داشتیم، مى‏توانستیم مسیر حرکت کاشانى را بر اساس آن روشن سازیم، امّا اطّلاعاتى که از زندگى این شاگرد نامور وى داریم نیز بسیار مختصر است. به نوشته زرکلى دوران آموزش قیصرى در قونیه سپرى شده و پس از آن سالیانى چند را در مصر گذرانده است‏[۲۳۵].

امّا بعضى از دیگر مآخذ همچون ریحانه الادب‏[۲۳۶] و الکنى و الالقاب‏[۲۳۷] او را یکسر رخت افکنده در مصر دانسته‏اند و به تحصیل او در قونیه اشاره‏اى نکرده‏اند. همین ابهام موجود در زندگى قیصرى باعث شده است که بعضى از معاصران ما، از استادى کاشانى در قونیه و شام و مصر یاد کنند[۲۳۸] و بعضى دیگر او را در چهار چوب شهر کاشان نگاه دارند[۲۳۹]. به نظر این بنده، این هر دو احتمال، از حقیقت دور نیست، چه عبد الرزّاق مى‏توانسته است در سالهاى آغازین قرن هشتم به مصر کوچیده باشد و دست کم تا سال ۷۲۱ ه. ق در آن مناطق بساط ارشاد گسترانیده و پس از آن به ایران بازگشته باشد. امّا چرا تراجم‏نگاران به این سفر بلند مدّت اشاره‏اى نکرده‏اند؟ و چرا او خود به این سفر اشاره‏اى نمى‏کند؟ آیا قیصرى که «در جوانى به مصر رفته و سالهاى درازى در آنجا درس خوانده است»[۲۴۰] و بدون شک فصوص را از محضر کاشانى فراگرفته، پس از مصر به ایران کوچیده و مدّت استفاده او از کاشانى در ایران سپرى شده است؟ و یا فصوص را در مصر از او آموخته است؟ امّا از سوى دیگر قیصرى پیش از بازگشت به ترکیه قطعا مدّتى را در ایران گذرانیده و حدّ اقل قسمتى از سالهاى ۷۲۴ تا ۷۳۶ ه. ق را در این ملک‏ سر کرده است، چه او در زمان وزارت خواجه غیاث الدّین محمّد که شش سال پس از کشته شدن پدر دانشمندش خواجه رشید الدّین فضل اللّه (م ۱۷ جمادى الاولى ۷۱۸) یعنى بسال ۷۲۴ آغاز و بسال ۷۳۶ ه. ق با مرگى دردناک پایان یافت شرح گرانقدرش بر فصوص الحکم را به او اهدا نموده است‏[۲۴۱]. نیز مى‏دانیم که کاشانى مدّتى با این غیاث الدّین محمّد ارتباط داشته و به همین سبب مورد ملامت و اعتراض بعضى از معاصران خود بوده است چه خود مى‏نویسد: «و این ضعیف در آن مدّت که صحبت با خواجه جهان عزت انصار دولته مى‏داشت هر چند بعضى طعن مى‏زدند حق علیم است که بدین سبب بود که به استعداد او معنى یکاد زیتها یضی‏ء و لو لم تمسسه نار مى‏ یافت و اعتقاد کلّى بر آن داشت که او بسخن مخالفان از حق بر نگردد».

با این توضیح مى‏توان گفت که کاشانى پس از سفر بغداد به ایران بازگشته و رتبت استادى یافته و بزرگانى همچون قیصرى را پرورش داده است و در تمامى این سالها خود و شاگردانش مورد ملاطفت این «وزیر صوفى نهاد»[۲۴۲] بوده‏اند. قیصرى نیز که از این مواهب برخوردار بود شرح خود را به وزیر اهدا کرد و پس از سال ۷۳۶ ه. ق که هم حامى و هم استادش روى در نقاب خاک نهادند به ترکیه بازگشته و «ارخان دوّمین سلطان عثمانى (۷۲۶- ۷۶۱ ه. ق) اوّلین مدرسه آن ملک را به نام او ساخته است»[۲۴۳].

باز مى‏دانیم که کاشانى به حجاز و نمودن مراسم حج نیز مشرّف شده است. بر پیشانى بلندترین منظومه بدست آمده او، سخن از «حجّ البیت» رفته است و بنا به همین گواهى و با توجّه به این نکته که خانقاهیان همیشه مراسم حج را بنوعى اسرارآمیز و راز آلود مى‏دانسته‏اند و به دقائق آن در مسیر تکمیل سالک سخت توجّه مى‏نموده‏اند، مى‏توان چنین پنداشت که سفر حج نیز در نمایه سفرهاى او قرار داد.

اشاره‏اى نیز در دست است که بر طبق آن کاشانى سفرى نیز به تبریز داشته است و چندى در خانقاهى که وزیر دانشمند رشید الدّین فضل اللّه همدانى در ربع رشیدى در محله ولیان کوه بنا نهاده بود گذرانده است و گزارش خود بر منازل السّائرین را در همین زمان به پایان برده است. این اشاره، آخرین سطور همین گزارش در چاپ سنگى آن است، در پایان این نسخه چنین آمده است: وقع الفراغ من تسویده یوم الاثنین العشرین من شهر اللّه الأصب رجب المرجّب لسنه احدى و ثلثین و سبعمائه على ید الفقیر الرزّاق بن ابى الغنائم ابن احمد القاسانى احسن اللّه عاقبته و ختم بالخیر خاتمته فى الخانقاه المبارک من جمله ابواب البرّ المبنیه بالرّبع الرّشیدى …[۲۴۴].

اگر به آنچه در پایان این نسخه آمده است بتوان اعتماد کرد بدون شک سفر به تبریز نیز در شمار سفرهاى کاشانى قرار مى‏گیرد. به نظر این بنده، هر چند تصحیفات بسیار موجود در این چاپ که در همین سطور هم در قالب ضبط غلط نام عبد الرزّاق نمود پیدا کرده است نمى‏تواند اعتبار مضمون آن عبارات را نفى کند امّا باز در صورتى مى‏توان این سطور را بعنوان سند آن سفر مورد استناد قرار داد که در نسخه اصل مؤلّف و یا نسخه‏اى قابل اعتماد، چنین عبارتى ضبط شده باشد، لکن به نوشته مصحّح محترم همین کتاب، این عبارت در نسخ خطى شش‏گانه‏اى که ایشان در دست داشته‏اند به چشم نمى ‏آید[۲۴۵].

بهر روى چنانچه نسخه اصل مؤلّف بدست آید این تردید از میان خواهد رفت‏[۲۴۶]. از این تردید که بگذریم کاشانى بدون شک چهار سفر دیگر داشته است. یکى از این سفرها، سفرى است که به سلطانیه داشته است و در همین سفر زمینه مکاتبه ارزشمند او با علاء الدّوله سمنانى که در حقیقت تنها منبع تردید ناپذیر اطلاعات ما درباره اوست فراهم شد. سلطانیه که بعد از درگذشت سلطان اولجایتو و ابو سعید بهادر خان از اهمیّت افتاد و بوسیله امیر تیمور نیز بقایاى آن یکسره نابود شد، در سالهاى پایانى عمر کاشانى‏ همچنان از رونقى نسبى برخوردار بوده است. به نوشته مورّخان پدید آوردن این شهر از آرزوهاى سالهاى پایانى عمر غازان خان امیر مغولى بوده است که محل آن را نیز در منطقه چمن سلطانیه یعنى سرزمینى که دو رودخانه کوچک ابهر و زنجان از آنجا سرچشمه مى‏گیرد تعیین کرده بود، او هر چند در راه ساختن این شهر اقدامى هم کرده بود امّا فرا رسیدن مرگ فرصت عملى کردن این آرزو را به او نداد. پس از غازان خان، برادرش سلطان محمد خدابنده اولجایتو در فاصله سالهاى ۷۰۴ تا ۷۱۴ ه. ق ساختن این شهر را آغاز و به پایان برد و به این ترتیب یکى از بزرگترین شهرهاى اسلامى مشرق زمین در آن روزگار پدید آمد. حدّ اقل از وجود دو خانقاه در این شهر خبر داریم، یکى خانقاهى که به عنوان یکى از اجزاء خود شهر ساخته شد و دیگر خانقاهى که رشید الدّین در یکى از محله‏هاى این شهر بهمراه یک هزار باب منزل و مدرسه و بیمارستان تأسیس نمود[۲۴۷]. بنوشته جامى «میر اقبال سیستانى در راه سلطانیه با شیخ کمال الدّین عبد الرزّاق همراه شد»[۲۴۸] و سخنانى که در این سفر درباره مسأله وحدت وجود و منزلت شیخ اکبر به میان آمد زمینه این مکاتبات را فراهم کرد.

از زمان وقوع این سفر و مدّت آن نیز اطّلاعى نداریم، لکن بنا بر سخن خود کاشانى که مى‏نویسد «چون کتاب عروه مطالعه کردم چند بحث در آنجا مطابق معتقد خویش نیافتم، بعد از آن در راه امیر اقبال مى‏گفت …» این سفر حتما پس از ۲۳ محرّم الحرام سال ۷۲۱ ه. ق واقع شده است چه اوّلین تحریر عروه در همین تاریخ به پایان رسیده است‏[۲۴۹] و چون این سفر مدّتى بعد از مطالعه عروه صورت پذیرفته است و با این احتمال که تحریر نهایى آن کتاب که بسال ۷۲۲ ه. ق فراهم آمد مورد مطالعه کاشانى قرار گرفته باشد در این صورت این سفر در سالهاى میانى دهه سوم قرن هشتم انجام گرفته است.

پس از سلطانیه، عبد الرزّاق سفرى به کاشان داشته است، چه باز بنوشته جامى،سمنانى جواب نامه عبد الرزّاق را «بر ظهر آن نوشت و بکاشان فرستاد»[۲۵۰]. بنا بر این در این زمان کاشانى در زادگاه خود بوده است، و بنا بر دو احتمالى که در تاریخ ولادت او و زمان سفرش به سلطانیه مطرح کردیم، در این زمان تقریبا هفتاد ساله بوده است. سخن سمنانى هم در جوابى که به نامه کاشانى نوشت مؤیّد همین سن تقریبى است، سمنانى مى‏نویسد: «… مى‏شنوم که اوقات شما بطاعات موظّف است و عمر بآخر رسیده …»[۲۵۱] بنا بر این سخن کاشانى در زمان تنظیم این مکاتبات سنین کهولت خود را مى‏گذرانده است. شاید این آخرین مرتبه‏اى بود که کاشان پذیراى این فرزند فاضل خود مى‏شده است، چه پس از این دوران دیگر او را در این شهر نمى ‏یابیم. پس از کاشان، بدون شک او سفرى به سمنان داشته و با علاء الدّوله ملاقات نموده است. این سخن با مقایسه دو عبارت از نوشته‏هاى خود کاشانى حاصل مى‏شود، اولین عبارت آنست که در نامه سمنانى آورده است: «… مرا هرگز صحبتى با ایشان نیفتاده …» پر واضح است که بنا بر این عبارت تا زمان سفر به سلطانیه و کاشان میان این دو ملاقاتى روى نداده و هر چند ممکن است که پیش از آن کاشانى سفرى به سمنان کرده باشد امّا بعید مى‏نماید که به آن حوالى رسیده باشد لکن با این شیخ قدرتمند و پر نفوذ دیدار نکرده باشد. امّا عبارت دوّم آنست که در لطائف الاعلام فى اشارات اهل الالهام‏[۲۵۲] آورده است، او در این کتاب مى‏نویسد: «و قد رأیت من شیخنا علاء الدوله فى لیله واحده …» بنا بر این، زمانى پس از سفر به سلطانیه و کاشان، عبد الرزّاق علاء الدوله را در خانقاه خودش در سمنان ملاقات کرده است.

تغییرى که در نحوه تفکر سمنانى و نظر او درباره شیخ اکبر، در همین سالهاى پایانى عمر سمنانى روى داد را مى‏توان نتیجه همین دیدار و مکاتبات این دو با یکدیگر دانست.

اکنون کاشانى در آخرین سالهاى عمر خود بسر مى‏برد و در این دوره تنها از یک سفر دیگر او اطّلاع داریم و این سفر، بدون شک آخرین سفر او بوده است. سفر به نطنز و زیارت آرامگاه شیخى که نزدیک به دو دهه از ارشاد او بهره جست. این سفر که با قرار گرفتن همیشگى او در کنار نور الدّین عبد الصّمد پایان یافت را میتوان «سفر انجام» نامید، همان گونه که نخستین سفر او، یعنى هجرت از کاشان به شیراز را «سفر جستجو» دانستیم. درباره این سفر در مبحث «انجام زندگى و مدفن» باز هم سخن خواهیم داشت.

اکنون بعنوان نتیجه این بخش چنین بنظر مى ‏آید که عبد الرزّاق در طول زندگانیش بدون شک به ۹ سفر دست زده است؛ ۱- سفر کاشان به شیراز ۲- خروج از شیراز و سکونت هفت ماهه در بیابانى غیر مسکونى ۳- رفتن به بغداد ۴- زیارت نجف و کربلا ۵- سفر حج ۶- سفرى به سلطانیه ۷- بازگشت به کاشان ۸- سفر به سمنان و ۹- رفتن به نطنز. جز این هفت سفر، او سفرهاى دیگرى هم کرده است که از آن میان احتمال سفر به تبریز و مصر را در همین صفحات مطرح کردیم. اکنون با این نتیجه‏گیرى و با تأکید مجدّد بر اینکه آنچه گذشت تنها بر اساس ترتیب شواهد و قرائن مذکور تدوین شده است و اطلاعات بسیار اندک ما درباره زندگى کاشانى سایه ابهام را بر این جنبه از زندگى او نیز گسترده است این فصل را به پایان برده و به بررسى نمادى دیگر از زندگى او مى‏ پردازیم.

عبد الرزاق کاشانى، مجموعه رسائل و مصنفات کاشانى، ۱جلد، میراث مکتوب – تهران، چاپ: دوم، ۱۳۸۰٫

ادامه دارد…



 

 

[۱] ( ۱). در باره این نسخه پس از این بتفصیل سخن خواهیم داشت. بنگرید: آثار و کتابنامه کاشانى.

[۲] ( ۲). بنگرید: تلخیص مجمع الآداب ج ۴ ص ۱۸۰ شماره ۳۶۲۰٫

[۳] ( ۱). بنگرید: شرح قیصرى بر فصوص الحکم ص ۴٫

[۴] ( ۲). بنگرید: اعیان الشیعه ج ۷ ص ۴۷٫

[۵] ( ۳). بنگرید: الکنى و الالقاب ج ۳ ص ۳۷٫

[۶] ( ۴). بنگرید: روضات الجنات ج ۴ ص ۱۹۷٫

[۷] ( ۵). بنگرید: شرح قیصرى بر فصوص الحکم ص ۴٫

[۸] ( ۶). بنگرید: تلخیص مجمع الآداب ج ۴ ص ۱۸۰ شماره ۳۶۲۰٫ نیز بنگرید: روضات الجنات ج ۴ ص ۱۹۷٫

[۹] ( ۷). در مقدّمه دکتر محمد کمال ابراهیم جعفر بر تصحیح پیشین« اصطلاحات الصّوفیه» ابو الغنائم کنیه محمّد نامى دانسته شده است که بنظر ایشان نیاى کاشانى است. بنگرید: همان ص ۳٫

[۱۰] ( ۸). الحقائق الرّاهنه فى المائه الثامنه ص ۱۱۲٫

[۱۱] ( ۹). بنگرید: اعیان الشیعه ج ۷ ص ۴۷۰ ستون ۲٫

[۱۲] ( ۱۰). بنگرید: کشف الظنون ج ۱ ستون ۳۳۶٫

[۱۳] ( ۱۱). بنگرید: ریحانه الادب ج ۵ ص ۳۴٫

[۱۴] ( ۱۲). ریحانه الأدب ج ۵ ص ۳۴٫

[۱۵] ( ۱۳). سخن حاج خلیفه نیز مؤیّد همین مطلب است. بنگرید: کشف الظنون ج ۱ ستون ۳۳۶٫ بیفزایم که دکتر محمد کمال ابراهیم جعفر در مقدّمه تصحیحى که بر اصطلاحات الصوفیه انجام داده است لقب او را جمال الدّین و لقب پدرش را کمال الدّین ضبط کرده است. بنگرید: همان ص ۳٫

[۱۶] ( ۱). همان.

[۱۷] ( ۲). بنگرید: تلخیص مجمع الآداب ج ۴ ص ۱۸۱٫

[۱۸] ( ۳). بنگرید: ریحانه الادب ج ۵ ص ۳۴٫

[۱۹] ( ۴). از جمله خود مرحوم علامه طهرانى در زندگینامه ابن الفوطى که بلا فاصله پس از یاد کرد کاشانى قرار گرفته است. بنگرید: الحقائق الراهنه فى المائه الثامنه ص ۱۱۳٫ نیز بنگرید: فوات الوفیات ج ۱ ص ۲۷۲٫ تاریخ العراق ج ۱ ص ۴۸۱٫ شذرات الذهب ج ۶ ص ۶۰٫ الدرر الکامنه ج ۲ ص ۳۶۴٫ الاعلام ج ۳ ص ۳۴۹٫ اعیان الشیعه ج ۸ ص ۵٫

[۲۰] ( ۵). بنگرید: مقدمه آقاى دکتر عبد الحسین نوائى بر مطلع سعدین ص ۹٫

[۲۱] ( ۶). تلخیص مجمع الاداب ج ۴ ص ۱۸۰٫

[۲۲] ( ۷). شرح قیصرى بر فصوص الحکم ص ۴٫

[۲۳] ( ۱). الحقائق الرّاهنه ص ۱۱۲٫

[۲۴] ( ۲). ریحانه الادب ج ۵ ص ۳۴٫ در ترقیمه نسخه‏اى که پسر مؤلّف از اصطلاحات پدر ترتیب داده نیز همین« کاشانى» ذکر شده است. نیز در سرنوشته بعضى از آثار او، همچون نسخه کهن« لطائف الاعلام».

[۲۵] ( ۳). بعنوان نمونه صاحب وافى و ملا فتح الله صاحب تفسیر منهج الصادقین هر دو گاه‏گاه به این نام خوانده شده‏اند.

[۲۶] ( ۴). بنگرید: تقویم البلدان ص ۴۲۰، ۴۲۱٫

[۲۷] ( ۵). بنگرید: مراصد الاطلاع ج ۳ ص ۱۰۵۷٫

[۲۸] ( ۶). همان.

[۲۹] ( ۷). همان ص ۱۰۵۶٫

[۳۰] ( ۸). معجم البلدان ج ۴ ص ۲۹۶ ستون ۲٫

[۳۱] ( ۹). همچون ج ۱ ستون ۱۰۷ در ذیل کلمه« اصطلاحات الصوفیه».

[۳۲] ( ۱). بنگرید: کشف الظنون ج ۱ ستون ۳۳۶٫

[۳۳] ( ۲). حضرت استاد علّامه آیت الله حاج سید محمد على روضاتى- حفظه اله تعالى- را اعتقاد چنین است که کاشانى صاحب اصطلاحات، غیر از کاشانى صاحب لطائف الاعلام است و این دوّمى را برخاسته از بلاد سمرقند مى‏دانند.

[۳۴] ( ۳). بنگرید: ریحانه الادب ج ۵ ص ۳۵٫

[۳۵] ( ۱). بنگرید: نامه کاشانى به علاء الدوله سمنانى در همین مجموعه و همین مجلّد. از آنجا که این نامه تنها منبع اطّلاع ما از زندگى کاشانى است و از این پس، جاى جاى عباراتى از آن نقل خواهیم کرد و هم از این رو که این نامه بسیار کوتاه مى‏باشد و قرائت تمامى آن بیش از چند دقیقه‏اى بطول نمى‏انجامد، بهنگام یاد کرد از قطعات آن مأخذ آن را ذکر نمى‏کنیم.

[۳۶] ( ۲). درباره مشایخ کاشانى پس از این سخن خواهیم داشت.

[۳۷] ( ۳). در صفحات بعدى درباره سال وفات او سخن خواهیم داشت.

[۳۸] ( ۱). بنگرید: شرح فصوص الحکم کاشانى ص ۳٫

[۳۹] ( ۲). فاضل محترم آقاى بیدارفر در مقدمه متن مصححشان از شرح منازل السائرین کاشانى چنین اعتقادى دارند. بنگرید: شرح منازل السائرین مقدمه ص ۲۱٫

[۴۰] ( ۳). بنگرید: فصوص الحکم ص ۴۷٫

[۴۱] ( ۱). بنگرید: نفح الطیب عن غسن اندلس الرّطیب ج ۲ ص ۳۶۱٫

[۴۲] ( ۲) …. ان اشرح لهم کتاب فصوص الحکم المنسوب الى الشیخ الکامل …. ابن العربى الطائى الحاتمى الاندلسى قدس الله روحه بنگرید: شرح کاشانى بر فصوص الحکم ص ۳٫

[۴۳] ( ۳). بنگرید: شرح کاشانى بر فصوص الحکم ص ۱۲٫

[۴۴] ( ۴). بنگرید: شرح جندى بر فصوص الحکم ص ۱۰٫

[۴۵] ( ۱). بنگرید: نفحات الانس ص ۴۶۴٫

[۴۶] ( ۲). بنگرید: الذریعه بخش دوّم مجلّد نهم ص ۵۳۹ شماره ۲۹۸۹٫ نیز بنگرید: ریحانه الادب ج ۳ ص ۲۳۸٫ نزهه المجالس ۱۵۶٫

[۴۷] ( ۳). او بسال ۷۱۹ یا ۷۲۰ یعنى شانزده یا هفده سال پیش از درگذشت کاشانى زاده شده است.

[۴۸] ( ۴). در این باره پس از این سخن خواهیم داشت.

[۴۹] ( ۱). بنگرید: نقد النقود فى معرفه الوجود( چاپ شده بهمراه جامع الاسرار و منبع الانوار) ص ۶۵۹٫

[۵۰] ( ۲). در مقدمه همین اثر آمده است: کلمات یا اجزائى از جمله که در وسط دو قلاب آمده توسّط ویراستاران افزوده شده است تا از سوئى متن روشن‏تر گردد( بعنوان مثال روشن کردن مرجع ضمیرها) و از سوى دیگر عبارت از نظر دستورى صحیح باشد. بنگرید: مقدّمه ص ۶۷٫

[۵۱] ( ۳). مترجم محترم این کتاب، همین برداشت را از عبارت آملى داشته است و در نتیجه مى‏نویسد: کمال الدین عبد الرزاق کاشانى این سخن را در پاسخ به شیخ صدر الدین قونوى- خدا خاکش را پاک کناد- که از وى درباره کیفیّت صادر شدن جهان از خداى بلندمرتبه … پرسیده، گفته است، آنگاه شیخ سعد الدین حموئى( حمویه) این پاسخ را که ذیلا آورده مى‏شود از زبان عبد الرزّاق کاشى نقل کرده است. بنگرید: نقد النقود فى معرفه الوجود. ترجمه: سید حمید طبیبیان ص ۷۵٫

[۵۲] ( ۱). بنگرید: الأنوار السّاطعه فی المائه السّابعه ص ۱۷۷

[۵۳] ( ۱). بنگرید: نفحات الأنس ص ۴۲۹٫

[۵۴] ( ۲). بنگرید: همان ص ۵۵۶٫

[۵۵] ( ۱). بعنوان نمونه مغولان به انتقام خون تغاجار داماد چنگیز چنان معامله‏اى با نیشابور و نیشابوریان کردند که عدد کشتگان آن شهر را بیش از یک میلیون و سیصد هزار نفر دانسته‏اند و در وصف خود نیشابور نیز نوشته‏اند:« … فرمان شده بود تا شهر را از خرابى چنان کنند که در آنجا زراعت توان کرد …». بنگرید:

جهانگشاى جوینى ج ۱ ص ۱۳۹٫

[۵۶] ( ۲). تاریخ فرشته ص ۱۲۱٫

[۵۷] ( ۳). از آغاز مبحث« ایام تحصل و علومى که فرا گرفت» تا سطر حاضر با استفاده کامل از جلد سوّم مجموعه ارزشمند تاریخ ادبیات در ایران تدوین شده است.

[۵۸] ( ۱). بنگرید: همین مقدمه بخش« آثار و کتابنامه آن».

[۵۹] ( ۱). مرحوم علامه طهرانى در این باره مى‏نویسد: … و کتاب الکاشانى یحتوى على استدلالات منطقیه فى حین أنّ کلام السمنانى لا یحتوى إلّا على النقل عن استاذه انّه کان یحرّم دراسه کتب ابن العربى و انّ القول بوحده الوجود کفر. بنگرید: الحقائق الرّاهنه فى المائه الثامنه ص ۱۱۳٫

[۶۰] ( ۲). بنگرید: تلخیص مجمع الاداب ج ۴ ص ۱۸۱٫

[۶۱] ( ۳). بنگرید: شرح قیصرى بر فصوص الحکم ص ۴٫ و مى‏دانیم این دو عنوان به اسامى کسانى اضافه مى‏شده است که در علوم رسمى متبحر بوده‏اند، و ژرفائى در علوم صوفیان و سلوک در دو وادى علمى و عملى آنان باعث پدید آمدن چنین اوصافى نمى‏شده است.

[۶۲] ( ۱). بنگرید: جامع الاسرار و منبع الانوار ص ۴۹۸٫

[۶۳] ( ۲). بنگرید: نفحات الانس ص ۴۸۲٫

[۶۴] ( ۳). بنگرید: روضات الجنات ج ۴ ص ۱۹۷٫

[۶۵] ( ۴). بنگرید: ریحانه الادب ج ۵ ص ۳۴٫

[۶۶] ( ۵). بنگرید: الأعلام ج ۳ ص ۳۵۰٫

[۶۷] ( ۱). به احتمال قوى ورود کاشانى به وادى تصوّف پس از سال ۶۷۸ ه. ق صورت گرفته است، چه نجیب الدین على بن بزغش شیرازى، استاد اولین استاد کاشانى- درباره این استاد در صفحات بعد سخن خواهیم گفت- تا این سال در قید حیات بوده است، و بصورت معمول شاگردان در زمان حیات استاد به دستگیرى نمى‏پرداخته‏اند. بیفزایم که استاد کاشانى و استاد آن استاد، هر دو در یک شهر مى‏زیسته‏اند و این نکته احتمال اینکه استاد کاشانى، در زمان حیات استاد خود و در همان شهرى که استاد حضور دارد، شاگردى پذیرفته باشد را بسیار ضعیف مى‏کند.

[۶۸] ( ۲). نمونه را بنگرید به: طرائق الحقائق ج ۲ ص- ۳۱۲، تاریخ ادبیات ایران ج- ۳ ص- ۱۶۶٫

[۶۹] ( ۱). بعنوان نمونه بنگرید: عرفان نظرى ص ۱۱۴٫ مؤلف در این بخش از کتاب ۵ مرحله براى تصوّف برشمرده است و آنچه در تقسیم بندى مورد نظر ما بعنوان مرحله تغییر صورت تصوّف مطرح شده را در طول دیگر مراحل مطرح مى‏کند.

[۷۰] ( ۲). بهمین گونه است تقسیم این مکاتب- و از جمله تصوّف- بر اساس جایگاههاى اقلیمى و جغرافیائى، از این روى هر چند مى‏توان تصوّف را به دو شاخه عمده تصوّف شرق اسلامى( تصوّف خراسان بزرگ) و تصوّف غرب اسلامى( تصوّف اندلس و مصر و مشخّصا تصوف ابن عربى و ابن فارض) تقسیم کرد، امّا این تقسیم بندى از جهت مشخّص نبودن دقیق مرزهاى این دو حیطه جغرافیائى و هم از جهت به نمایش در آمدن عناصر خاصّ هر یک از این دو شاخه در شاخه دیگر، چندان قابل اعتماد نیست.

[۷۱] ( ۳). استاد علّامه جلال الدّین همائى- رحمه اللّه علیه- تقسیم بندى تصوّف به دو قسمت عاشقانه و عابدانه را مطرح کرده‏اند. على رغم گستردگى دایره تحقیقات ایشان در حوزه تمدن اسلامى و تبحّر خاصّ ایشان در این زمینه‏ها، وجود عناصر عاشقانه در تصوّف عابدانه و بالعکس، آن هم بگونه‏اى که مى‏توان بزرگان هر یک از دو مکتب را در مکتب دیگر جاى داد( بعنوان نمونه ابن فارض به حضور در صف ناموران تصوّف عاشقانه سزاورتر است تا حضور در میان صوفیان نحله عابدانه) پذیرش این تقسیم بندى را مشکل مى‏نماید بنگرید:

مصباح الهدایه مقدمه ص ۴۵٫

[۷۲] ( ۱) …. همه مآخذى که از تصوّف در قرون اوّلیه اسلامى و مراحل آن سخن گفته‏اند بر این نکته تأکید دارند که بزرگان خراسان و سبزوار و شیراز و بلخ و نیشابور و دیگر مناطق ایران، نخستین حاملان و آورندگان تصوّف، در خلال نیمه آخر سده دوّم هجرى به شهرهاى کشورهاى اسلامى بوده‏اند، و اینها به عناصر بیگانه‏اى که در آن روزگار بر امور دولت استیلا پیدا کرده بودند، مانند برمکیان و جز آنها دسترسى یافتند، و این عناصر آنان را از خشم علماى غیرتمند اسلام نگه‏دارى، و نسبت به انتشار اندیشه‏ها و اعتقادات و طریقه‏هاى آنها کمک مى‏کردند، تا از این راه چهره اسلام را زشت و مخدوش سازند …». تصوّف و تشیّع ص ۳۲۶ …. همان گونه که در فصول پیش مکرّر گفته‏ایم، نخستین هدف از دعوت به تصوّف، تحریف مفاهیم اسلامى به منظور صرفه و سلاح دشمنان اسلام بوده تا آن را بصورت دعوتى انزوا طلب و منفى‏گرا و جامد درآوردند … همان کتاب ص ۳۰۳٫

[۷۳] ( ۱). درباره دفاع متعصّبانه از این نظرى و تحلیل آن بنگرید: عرفان نظرى، فصل دوّم ص ۷۱، نفحات الانس( چاپ انتشارات سعدى) مقدّمه مصحّح ص ۲۵ تا ۸۳، عرفاى اسلام ص ۳۳، ارزش میراث صوفیه ص ۱۲، تاریخ تصوّف اسلامى ص ۵۲، تصوّف و تشیّع ص ۲۹۸٫( در این قسمت از این کتاب، مؤلّف سرسختانه بدنبال یافتن وجوه اشتراک میان تصوّف و ادیان چینى و هندى و مکاتب افلاطونى و نو افلاطونى و قلمداد کردن آنها بعنوان ریشه‏هاى تصوّف است.)

[۷۴] ( ۲). تصوّف اسلامى ایرانى داراى اصالت خاصّى است و فقط در کادر اسلام نبایستى مورد مطالعه و تحقیق قرار گیرد زیرا اصول طریقت تصوّف در بسیارى موارد با قوانین دین مبین اسلام معارض است. روح ایرانى در طریقت تصوّف در اوج صفا و عظمت خود جلوه نموده است. تصوّف اسلامى ایرانى مظهر عظمت معنوى و صفاى دل و کمال عقل و بزرگى روح و بیان‏کننده خصوصیات ملّى و نژادى ایرانیان است. همان گونه که دلاوران ایرانى استقلال سیاسى ایران را بنیروى بازو و ضربات شمشیر حفظ نمودند، بهمان گونه عرفاى بزرگ ایرانى با نیروى عرفان ملکوتى خود، اصالت نژاد و آزادى و وسعت و استقلال اندیشه و روح ایرانیان را در برابر اسلام عربى نگاه‏داشتند. نفحات الانس، پیش‏نوشت مصحّح، و مقدّمه کتاب ص ۱۴۱٫

[۷۵] ( ۳). قشیرى صوفیان را ششمین گروه از صالحان امّت بشمار مى‏آورد که همه از یک چشمه سیراب مى‏شوند و تنها اختلاف آنان در نامگذارى ایشان است. از نظر او، این گروهها- که پس از رحلت پیامبر( ص) پدید آمدند- بحسب زمان پیدایش عبارتند از: الف: صحابه، ب: تابعین، ج: اتباع تابعین، د: زهاد و عباد، ه: صوفیّه.

بنظر او، این گروه، در زمان پدید آمدن رسوم نووى که پایه‏هاى اسلامى نداشت و بگاه در گرفتن نزاع میان فرق مختلف، به این نام مشهور شدند و اشتهار آنان به این نام، قبل از سال ۲۰۰ هجرى صورت پذیرفت بنگرید: الرّساله القشیریه ص ۳۴٫ هجویرى نیز با انعقاد دو باب« باب فى ذکر ائمّتهم من الصّحابه و التّابعین» و« باب فى ذکر أئمّتهم من أهل البیت» در کتاب خود، بوضوح گروهى از صحابه و اهل بیت مکرّم رسول خدا- صلوات اللّه علیهم اجمعین- را در شمار صوفیان آورده است. بنگرید: کشف المحجوب صص ۷۸ و ۸۵٫

عطّار نیز، هر چند در شماره صوفیان ذکرى از صحابه پیامبر بمیان نمى‏آورد و بیان حالات آنان را به کتابى دیگر وامى‏نهد،( بنگرید: تذکره الاولیاء ج ۱ ص ۳) امّا به گرایشات صوفیانه آنان سخت معتقد است و دوّمین جانشین رسمى پیامبر را برتر از اویس قرنى- که معروف‏ترین شخصیت مورد اعتناى صوفیان در میان تابعین است- قلمداد مى‏کند. بنگرید: همان منبع ص ۱۸٫ نیز بنگرید: تاریخ تصوّف اسلامى ص ۱۵۹٫

[۷۶] ( ۱). بنگرید: کتاب اللمع ص ۲۲٫

[۷۷] ( ۲). بنگرید: قوت القلوب ج ۲ ص ۲۲٫ حسن بصرى از جمله کسانى است که در میان صوفیان و مخالفان آنان با دو چهره گوناگون معرفى مى‏شود، بعضى او را دلباخته و مرید حضرت مولى الموحّدین مى‏خوانند و گروهى دیگر او را مورد لعن و عتاب آن حضرت مى‏دانند. بهر روى گفته‏اند که او ورع و زهد را گوهر دین مى‏دانست.

و به همین جهت در نامه‏اى به عمر بن عبد العزیز او را از دنیاگرائى سخت بر حذر داشت.( بنگرید: حلیه الاولیاء ج ۲ ص ۱۳۵) از همین جهت مى‏توان او را در شمار خائفان و بکّائین عصر تابعین بشمار آورد، هر چند بعضى خوف صوفیانه را« یک ترس بیمار گونه» دانسته‏اند. بنگرید: در دیار صوفیان ص ۱۸٫

[۷۸] ( ۳) …. رأیت صوفیّا فى الطواف و اعطیته شیئا فلم یأخذه …. بنگرید: کتاب اللمع ص ۲۲٫ عوارف المعارف باب ۶٫

[۷۹] ( ۴). بنگرید: کشف المحجوب ص ۳۴٫

[۸۰] ( ۵). بنگرید: طرائق الحقائق، مقدّمه. ج ۱ ص ۵۷٫

[۸۱] ( ۶). بنگرید: حلیه الاولیاء ج ۱ ص ۲۰٫

[۸۲] ( ۱). بنگرید: اللّمع فى التصوّف ص ۲۲٫ قابل ذکر است که خود ابو نصر سرّاج هم اعتماد چندانى به سند تاریخى این سخن ندارد و حدّ اقل تردید در آن را روا مى‏دارد. او مى‏نویسد: … فإن صحّ ذلک یدلّ على أنّ قبل الاسلام کان یعرف هذا الاسم ….

[۸۳] ( ۲). بنگرید: نفحات الانس ص ۳۱٫

[۸۴] ( ۳). در جاى جاى تراجم نامه‏هاى صوفیانه، مى‏توان به اخبار این ناموران و دیگر خانقاهیان دست یافت. نمونه را بنگرید: الطبقات الکبرى ج ۸ ص ۳۵۵، شعرانى ج ۱ ص ۷۲٫

[۸۵] ( ۱). همان گونه که در بشر حافى دیده مى‏شود.

[۸۶] ( ۲). نمونه را بنگرید به زندگینامه ابراهیم بن ادهم و فیضل بن عیّاض که هر دو از ریاست- البتّه به دو گونه متفاوتش- دست کشیدند.

[۸۷] ( ۳). در مورد زندگینامه او بنگرید به: رابعه عدویه شهید عشق الهى. این اثر هر چند یکسره پیراسته نیست و بعضى از آراء طرح شده در آن جلوه‏اى غیر قابل قبول دارد- نمونه را بنگرید به نظر مؤلف پیرامون کرامات ناموران تصوّف در ص ۱۲۱ همین کتاب- امّا کاملترین و تحقیقى‏ترین اثرى است که پیرامون رابعه تدوین شده است.

[۸۸] ( ۴). تاریخ تصوّف در اسلام ج ۲ ص ۳۱٫

[۸۹] ( ۱). بنگرید: تذکره الاولیاء ج ۱ ص ۶۰٫

[۹۰] ( ۲). بعضى از تاریخ‏نگاران پدر او را اسماعیل نوشته‏اند، امّا این ثبت را چه اندازه مى‏توان پذیرفت؟. تفضیل این مطلب را بنگرید به: شهید عشق الهى رابعه عدویه ص ۱۱٫

[۹۱] ( ۱). بنگرید: تذکره الاولیاء ج ۱ ص ۶۰٫

[۹۲] ( ۲). بنگرید: همان ج ۱ ص ۶۱٫

[۹۳] ( ۳). بنگرید: شهید عشق الهى ص ۱۹٫ تلاش مؤلّف- که خود در زمره آگاهان به تصوّف و فلسفه اسلامى بشمار است- در راه ترسیم چنین شخصیّتى از رابعه، آن هم بدون ارائه هیچ گونه مدرکى، تلاشى است ناپذیرفتنى.

هر چند مؤلّف، خود تصریح مى‏کند که« در اینجا ما جسارت بخرج داده به فرضى متوسّل مى‏شویم که نمى‏دانیم میزان صحّت آن تا چه حدّ است» و« مدارک موجود از وقوع چنین حادثه خاصى به ما خبر نداده‏اند»( بنگرید: همان ص ۲۱) امّا بر اساس این« فرض» رابعه را« یکى از دختران هوسباز» معرفى مى‏کند که بوسیله ریاح بن عمرو قیسى هدایت شده« و از منجلابى که در آن افتاده است نجات» یافته.

[۹۴] ( ۴). بنگرید: طبقات شعرانى ج ۱ ص ۱۵۱٫

[۹۵] ( ۱). بنگرید: لطائف الإعلام فى إشارات أهل الإلهام ذیل اصطلاحى با همین عنوان. این بنده در پاورقى صفحه مذکور طرح‏کنندگان« توبه از توبه» را بشرح یاد نموده‏ام.

[۹۶] ( ۲). عطّار هم اطمینانى بر اینکه رابعه چنین صورتى بخود گرفته باشد ندارد چه در نقل این مطلب، عبارت« گروهى گویند» را بکار برده است. نیز هیچ دلیلى در دست نداریم که او را شاعرى بدانیم« که از تخیّلى قوى برخوردار است» و« مى‏خواهد چهره‏اى خیالى از رابعه ترسیم کند»( بنگرید: شهید عشق الهى ص ۱۸) تا تمامى والائى‏هاى ذاتى شخصیّت او را منکر شویم و از او چنین تصویرى ارائه دهیم.

[۹۷] ( ۳). بنگرید: تذکره الاولیاء ج ۱ ص ۶۵٫

[۹۸] ( ۱). همان.

[۹۹] ( ۲). بنگرید: کتاب التعرّف ص ۷۳٫

[۱۰۰] ( ۳). شهید عشق الهى ص ۱۴۱٫

[۱۰۱] ( ۴). نیز بنگرید: تاریخ تصوّف اسلامى ص ۱۴۹٫

[۱۰۲] ( ۱). مى‏دانیم که نه تنها بر سر مسأله ازدواج، که درباره اصل« زن» نیز صوفیان اختلافها داشته‏اند. دیدگاهى تندرو که نشان‏دهنده دیدى خاصّ نسبت به سلوک و پیشرفت سالک است و عنصر« زن» را مانع کمال مى‏داند در میان صوفیه بچشم مى‏خورد که نه تنها ازدواج را براى راهروان نمى‏پسندید که اصلا معتقد بود:

کان که را دختر است جاى پسر گر چه شاهست هست بد اختر

( بنگرید: حدیقه الحقیقه ۲۷۱) شاید صفاتى که آنان در بعضى از زنان روزگار خود جستجو مى‏کردند باعث شد تا زن را مظهر صفات ناپسند بمشارند، و از همین رو،« دنیا» که در منظر صوفیه اجتناب کردنى‏ترین چیزهاست زن صفت شود و آنان همواره توصیه کنند که سالک نباید در فکر این« دنیاى زن صفت بوده و بلکه شایسته است سنگ الفقر فخرى را در دهان آن انداخته سه طلاقه‏اش نماید»( شرح شطحیات ص ۴۷۲) و تفصیل این مطلب را بنگرید: ابعاد عرفانى اسلام ص ۶۵۷٫ از سوئى دیگر همین عنصر« زن» در عرفان متکامل تر شیخ اکبر و پیروان و شارحانش از چنان مرتبتى برخوردار شد که بیقین مایه دهشت صوفیان پیشین است.

[۱۰۳] ( ۲). کشف المحجوب ص ۴۷۲٫

[۱۰۴] ( ۳). همان ص ۴۷۵٫

[۱۰۵] ( ۴). گفتارى است از حسن بصرى. بنگرید: همان ص ۴۷۲٫

[۱۰۶] ( ۵). سخنى است از ابراهیم ادهم. بنگرید: تذکره الاولیاء ج ۱ ص ۹۳٫

[۱۰۷] ( ۱). جوابى است که بشر بن حارث به معترضان داد. بنگرید: عوارف المعارف ص ۱۶۵٫

[۱۰۸] ( ۲). اعلام موضعى است از حسن بصرى: بنگرید: در دیار صوفیان ص ۱۵۸٫

[۱۰۹] ( ۳). شهید عشق الهى ص ۶۲٫

[۱۱۰] ( ۴). همان ص ۶۳٫

[۱۱۱] ( ۵). بنگرید: قوت القلوب ج ۴ ص ۱۵۰، عوارف المعارف ص ۱۶۵، ۱۶۶٫ کشف المحجوب ص ۴۷۵٫

[۱۱۲] ( ۶). تفصیل این مطالب را بنگرید: شهید عشق الهى ص ۵۹٫

[۱۱۳] ( ۱). بنگرید: ابعاد عرفانى اسلام ص ۶۶۷٫

[۱۱۴] ( ۲). بنگرید: ارزش میراث صوفیه ص ۱۵۴٫

[۱۱۵] ( ۳). بنگرید: عوارف المعارف ص ۱۶۶ و ۱۷۱٫

[۱۱۶] ( ۴). بنگرید: عوارف المعارف ص ۱۶۸٫

[۱۱۷] ( ۵). بنگرید: تاریخ فلسفه در اسلام ج ۱ ص ۵۰۷٫

[۱۱۸] ( ۶). بنگرید: عوارف المعارف ص ۱۶۳٫

[۱۱۹] ( ۷). همان.

[۱۲۰] ( ۸). کشف المحجوب ص ۴۷۲٫

[۱۲۱] ( ۹). همان ص ۴۷۷٫

[۱۲۲] ( ۱). بنگرید: عوارف المعارف ص ۱۶۴٫

[۱۲۳] ( ۲). بنگرید: ارزش میراث صوفیه ص ۱۵۴٫

[۱۲۴] ( ۳). بنگرید: عوارف المعارف ص ۱۶۸٫

[۱۲۵] ( ۴). بنگرید: همان ص ۱۶۹٫

[۱۲۶] ( ۵). بنگرید: الفتوحات المکیّه ج ۲ ص ۱۱۱٫

[۱۲۷] ( ۶). کنت کنزا مخفیا … این حدیث در میانه خانقاهیان سخت مشهور است و در بیشترینه کتب صوفیان بکار رفته است. این بنده در تعلیقات اصطلاحات الصوفیه و لطائف الاعلام و دیگر آثار عبد الرزّاق، منابع آن را یاد نموده‏ام.

[۱۲۸] ( ۱). سوره مائده آیه ۵۴٫

[۱۲۹] ( ۲). بنگرید: الرساله القشیریه ص ۴۴۷٫

[۱۳۰] ( ۳). و قال ابو یزید البسطامى: المحبّه استقلال الکثیر من نفسک و استکثار قلیل من حبیبک. و قال سهل: الحب معانقه الطاعه و مباینه المخالفه. بنگرید: همان ص ۴۴۸٫

[۱۳۱] ( ۴). بنگرید: شهید عشق الهى ص ۷۶٫

[۱۳۲] ( ۵). بنگرید: همان ص ۷۷٫

[۱۳۳] ( ۶). بنگرید: الرساله القشیریه ص ۴۵۰٫

[۱۳۴] ( ۷). بنگرید: تذکره الأولیاء ج ۱ ص ۷۳٫

[۱۳۵] ( ۸). بنگرید: مناقب العارفین ص ۵۵۵٫

[۱۳۶] ( ۹). بنگرید: شهید عشق الهى ص ۴۸٫

[۱۳۷] ( ۱). بنگرید: طرائق الحقائق ج ۲ ص ۲۸۸٫

[۱۳۸] ( ۲). بنگرید: همان ص ۲۹۷٫

[۱۳۹] ( ۳). بنگرید: همان ص ۲۹۷٫

[۱۴۰] ( ۴). و معروف الکرخى اسلم على یدى الرّضا … و المراد من اسلام حضرت معروف الکرخى هو التسلیم التامّ له( ع). بنگرید: لطائف العرفان ص ۲٫

[۱۴۱] ( ۵). بنگرید: طرائق الحقائق ج ۲ ص ۳۰۵٫ شیرازى در ص ۳۰۶ همین مجلّد، از چهارده سلسله‏اى که بمعروف ختم مى‏شود نام مى‏برد.

[۱۴۲] ( ۱). بنگرید: نفحات الانس ص ۵۳٫

[۱۴۳] ( ۲). بنگرید: تذکره الاولیاء ج ۱ ص ۲۷۵٫

[۱۴۴] ( ۳). بنگرید: همان ص ۲۷۵٫ الرّساله القشیریه ص ۴۳٫ کشف المحجوب ص ۱۳۷٫

[۱۴۵] ( ۴). بنگرید: تذکره الاولیاء ج ۱ ص ۲۸۱٫

[۱۴۶] ( ۵). بنگرید: همان ص ۲۷۶٫

[۱۴۷] ( ۶). بنگرید: الرساله القشیریه ص ۴۳٫

[۱۴۸] ( ۷). بنگرید: نفحات الانس ص ۵۳٫ تفصیل زندگى او را بنگرید به: متصوّفه بغداد ص ۱۵۹٫ الاعلام ج ۳ ص ۱۲۹٫

حلیه الاولیاء ج ۱۰ ص ۱۱۶٫ روضات الجنات ج ۴ ص ۲۸٫ ریحانه الادب ج ۳ ص ۲۳٫ طبقات الصوفیه ص ۹۶٫ طبقات الکبرى ج ۱ ص ۶۳٫ مرآت الادوار ص ۱۳۰٫

[۱۴۹] ( ۸). بنگرید: تذکره الاولیاء ج ۲ ص ۵٫

[۱۵۰] ( ۹). بنگرید: حلیه الاولیاء ج ۱۰ ص ۲۵۵٫ الرساله القشیریه ص ۷۱٫

[۱۵۱] ( ۱۰). بنگرید: الرساله القشیریه ص ۷۰٫

[۱۵۲] ( ۱۱). بنگرید: تذکره الاولیاء ج ۱ ص ۵٫

[۱۵۳] ( ۱۲). بنگرید: همان ص ۸٫

[۱۵۴] ( ۱۳). تصوّف اسلامى ص ۲۳٫

[۱۵۵] ( ۱).« خلفه بغداد رویم را گفت، اى بى‏ادب! وى گفت: من بى‏ادب باشم و نیم روز با جنید صحبت داشته‏ام؟!».

بنگرید: نفحات الانس ص ۸۰٫

[۱۵۶] ( ۲) …. وقتى على بندار با شیخ ابو عبد اللّه خفیف به تنگى پلى رسیدند، شیخ ابو عبد اللّه خفیف وى را گفت: پیش رو اى ابو الحسن. گفت: بچه سبب پیش روم؟ ابو عبد اللّه گفت: که تو جنید را دیده‏اى و من ندیده‏ام. بنگرید:

طرائق الحقائق ج ۲ ص ۳۰۹٫

[۱۵۷] ( ۳).« … و در جنید ریزککى تیزى در مى‏بایست که وى علمى بود.» سخنى است از پیر هرات. بنگرید: نفحات الانس ص ۷۴٫

[۱۵۸] ( ۴). بنگرید: نفحات الانس ص ۲۰۰٫

[۱۵۹] ( ۵). بنگرید: همان.

[۱۶۰] ( ۶). بنگرید: حلیه الاولیاء ج ۱۰ ص ۳۵۶٫

[۱۶۱] ( ۷). بنگرید: نفحات الانس ص ۲۰۱٫

[۱۶۲] ( ۸). بنگرید: ریحانه الادب ج ۷ ص ۲۰۸٫

[۱۶۳] ( ۹). بنگرید: تذکره الاولیاء ج ۲ ص ۲۸۵٫

[۱۶۴] ( ۱۰). بنگرید: الرساله القشیریه ص ۹۹٫

[۱۶۵] ( ۱۱). بنگرید: ریحانه الادب ج ۷ ص ۲۰۹٫ الرّساله القشیریه ص ۹۹٫ تفصیل أحوال او را بنگرید: تاریخ نظم و نثر در ایران ص ۷۵۳٫ طبقات الصوفیّه ص ۴۴۴٫ الطبقات الکبرى ج ۱ ص ۹۱٫ الکنى و الألقاب ج ۱ ص ۱۲۵٫ لغتنامه دهخدا ذیل ابو على ص ۶۷۲٫

[۱۶۶] ( ۱). بنگرید: نفحات الانس ص ۲۰۳٫

[۱۶۷] ( ۲). بنگرید: حلیه الاولیاء ج ۱۰ ص ۳۶۰٫

[۱۶۸] ( ۳). بنگرید: الرساله القشیریه ص ۱۰٫ محمد معصوم شیرازى این تاریخ را بصورت سیصد و پنجاه و سه ضبط مى‏کند. بنگرید: طرائق الحقائق ج ۲ ص ۵۳۸٫

[۱۶۹] ( ۴). بنگرید: نفحات الأنس ص ۸۷٫ طرائق الحقائق ج ۲ ص ۵۳۹٫

[۱۷۰] ( ۵). بنگرید: کشف المحجوب ص ۱۹۹٫

[۱۷۱] ( ۱). بنگرید: الرساله القشیریه ص ۱۱۵٫

[۱۷۲] ( ۲). بنگرید: همان ص ۳۰۷٫ نیز بنگرید: کشف المحجوب ص ۲۱۱٫

[۱۷۳] ( ۳). بنگرید: نفحات الانس ص ۳۷۰٫

[۱۷۴] ( ۴). بنگرید: همان.

[۱۷۵] ( ۵). بنگرید: طرائق الحقائق ج ۲ ص ۵۶۴٫

[۱۷۶] ( ۱). بنگرید: الهى‏نامه ص ۱۱۱٫

[۱۷۷] ( ۲). آنچه در اینجا با جمال در باره احمد غزالى نوشته‏ام، برگرفته‏اى است از تحقیق جامع آقاى احمد مجاهد پیرامون او. بنگرید: مجموعه آثار فارسى احمد غزالى، مقدّمه.

[۱۷۸] ( ۱). آنچه در اینجا در باره ابو النجیب آورده‏ام، برگرفته‏اى است از مقدّمه فاضلانه استاد نجیب مایل هروى بر آداب المریدین همو. بنگرید: آداب المریدین، مقدّمه.

[۱۷۹] ( ۲). بنگرید: نفحات الأنس ص ۴۷۳٫

[۱۸۰] ( ۱). بنگرید: همان ص ۴۷۴٫ هزار مزار ص ۳۷۲٫

[۱۸۱] ( ۱). بنگرید: نفحات الانس ص ۴۸۱٫

[۱۸۲] ( ۲). این موارد در پاورقى صفحات نموده شده است.

[۱۸۳] ( ۳). این موارد در حواشى آثار مشخص شده است.

[۱۸۴] ( ۱). بنگرید: تذکره هزار مزار ص ۱۱۱٫

[۱۸۵] ( ۲). در باره این کتاب پس از این سخن خواهیم داشت.

[۱۸۶] ( ۳). مشارق الدرارى. انتشارات دانشگاه مشهد.

[۱۸۷] ( ۱). بنگرید: نفحات الانس ص ۴۸۰

[۱۸۸] ( ۲). بنگرید: همان

[۱۸۹] ( ۳). منظور خواجه امام ابو یعقوب یوسف بوزنجردى همدانى است که در فاصله سالهاى ۴۴۰ تا ۵۳۵ ه. ق در حیات بوده است. امروز متأسفانه اثرى از این کتاب در دست نیست و تنها اثر باقیمانده همدانى، یگانه نسخه کتاب رتبه الحیات اوست. تفصیل اخبار او را بنگرید به: رتبه الحیات، مقدّمه آقاى دکتر محمد امین ریاحى.

[۱۹۰] ( ۱). مترجم محترم« اصطلاحات الصوفیه» کاشانى، آقاى محمد خواجوى در مقدمه ترجمه‏اى که از این کتاب بدست داده است، مى‏نویسد:« شیخ عبد الرزاق مشایخ بسیار دیگرى را هم خدمت کرده و پس از فوت شیخ خود- نور الدین عبد الصّمد نطنزى- به خدمت شیخ شمس الدین کیشى … رسیده است و پس از وى- یعنى کیشى- به خدمت نور الدین ابرقوهى و … رسیده است». بنگرید: همان ص ۲۴٫ آن گونه که پس از این خواهد آمد شمارى از این مشایخ- همچون شیخ اصیل الدین عبد اللّه که بسال ۶۸۵ ه. ق درگذشت- پیش از نور الدین عبد الصمد– متوفاى ۶۹۹ ه. ق- ارتحال یافته‏اند. بنا بر این همان گونه که در متن آوردیم، کاشانى در کنار استفاده از نطنزى و همزمان با آن- و نه پس از فوت او- از محضر این مشایخ بهره جسته است.

[۱۹۱] ( ۲). بنگرید: طرائق الحقائق ج ۲ ص ۳۱۰٫

[۱۹۲] ( ۱). بنگرید: تذکره هزار مزار ص ۱۵۳٫

[۱۹۳] ( ۲). بنگرید: مجله یادگار، سال دوّم، شماره دوّم، ص ۶۶٫ نیز بنگرید: تعلیقات ایشان بر کتاب شدّ الازار.

[۱۹۴] ( ۱). بنگرید: تذکره هزار مزار ص ۲۸۹ تا ۲۹۸٫

[۱۹۵] ( ۲). بنگرید: نفحات الانس ص ۴۷۴٫

[۱۹۶] ( ۳). بنگرید: تذکره هزار مزار ص ۱۱۱٫

[۱۹۷] ( ۴). بنگرید: همان ص ۱۱۴٫

[۱۹۸] ( ۵). بنگرید: همان ص ۱۶۲

[۱۹۹] ( ۶). بنگرید: همان ص ۱۲۷٫

[۲۰۰] ( ۷). بنگرید: نفحات الانس ص ۴۷۴٫

[۲۰۱] ( ۸). بنگرید: تذکره هزار مزار ص ۳۷۵٫

[۲۰۲] ( ۹). بنگرید: همان ص ۳۶۵٫

[۲۰۳] ( ۱). بنگرید: همان ص ۱۰۰٫

[۲۰۴] ( ۲). بنگرید: همان ص ۳۶۸٫

[۲۰۵] ( ۱). بنگرید: همان ص ۳۶۸٫

[۲۰۶] ( ۲). بنگرید: رشف النّصائح الایمانیه … مقدمه( بقلم استاد نجیب مایل هروى) ص ۲٫

[۲۰۷] ( ۱). بنگرید: تذکره هزار مزار ص ۱۰۹ تا ۱۱۲٫

[۲۰۸] ( ۲). بنگرید: نفحات الانس ص ۴۸۸٫

[۲۰۹] ( ۱). بنگرید: نفحات الانس ص ۴۸۸٫

[۲۱۰] ( ۲). بنگرید: تذکره هزار مزار ص ۴۱۸٫

[۲۱۱] ( ۳). عز الدین مى‏نویسد: … و لم ارجع فى املائه إلى مطالعه شرح کیلا یرتسم منه فى قلبى رسوم و آثار … بنگرید:

کشف الوجوه الغرّ لمعانى نظم الدّر ص ۳٫

[۲۱۲] ( ۴). آنچه در متن آورده شد محدوده‏اى است که از سوى مورّخان براى فوت فرغانى ترسیم شده است. بنا بر این بدیهى است که فرغانى پیش از این سال از تدوین همه آثار خود فراغت یافته باشد. امّا آن گونه که در معجم المطبوعات العربیه ج ۲ ستون ۱۴۴۵ آمده است او تدوین منتهى المدارک را در سال ۷۳۰ ه. ق به پایان برده است. علامه دهخدا و مرحوم مدرس تبریزى به نقل از همین مصدر، سال فوق الذکر را نقل نموده‏اند.

بنگرید: لغت‏نامه جزوه« ف» ص ۱۸۰ ستون دوّم ذیل کلمه فرغانى. نیز: ریحانه الادب ج ۳ ص ۳۷٫ محدّث ارجمند حاج شیخ عباس قمّى نیز این چنین نوشته‏اند. بنگرید: الکنى و الالقاب ج ۳ ص ۲۸٫ امّا با توجّه به اینکه فرغانى مشارق الدّرارى را پیش از سال ۶۷۳ ه. ق( سال درگذشت قونوى) پرداخته است و در آن زمان در سنینى بوده است که از جانب استاد لقب« افتخار المشایخ»( بنگرید: مقدمه قونوى بر مشارق الدرارى ص ۶) را دریافته، بسیار بعید مى‏نماید که منتهى المدارک را در حدود ۶۰ سال پس از مشارق الدرارى به اتمام رسانده باشد. امّا در صورت صحّت سخن مندرج در معجم المطبوعات العربیه، فرغانى حد اقل تا سال ۷۳۰ ه. ق در بند حیات ظاهرى بوده است.

[۲۱۳] ( ۱). بنگرید: طرائق الحقائق ج ۲ ص ۳۱۱٫

[۲۱۴] ( ۲). بنگرید: مقدّمه قونوى بر مشارق الدرارى ص ۵٫

[۲۱۵] ( ۳). بنگرید: نفحات الانس ص ۵۶۱٫

[۲۱۶] ( ۱). هم اکنون نیز آن حضرت با دستیارى فاضل فرزانه آقاى بهاء الدّین خرمشاهى در کار احیاء شرح کاشانى بر فصوص الحکم هستند- ایّدهما اللّه تعالى-.

[۲۱۷] ( ۲). بنگرید: مشارق الدّرارى، مقدّمه ص ۳٫ استاد محمد خواجوى نیز در جائى همین نظر را پسندیده‏اند و در جائى دیگر آن را رد مى‏کنند. بنگرید: مقدمه ایشان بر فکوک ص ۴۰ و مقدمه همایشان بر ترجمه« اصطلاحات الصوفیه» ص ۲۸٫

[۲۱۸] ( ۳). بنگرید: همان، همان صفحه زیر نویس شماره ۲٫ استاد محمد خواجوى نیز چنین اعتقادى دارد. بنگرید:

مقدمه ایشان بر ترجمه« اصطلاحات الصوفیه» کاشانى ص ۲۸٫

[۲۱۹] ( ۱). کاشانى مى‏نویسد:« و قد وجدت فى نسخه قرأها الشیخ العارف مؤیّد الدّین الشارح للکتاب هذا على الشیخ الکامل صدر الدّین القونوى بخطه …» بنگرید: شرح کاشانى بر فصوص الحکم ص ۱۲٫ آشکار است که این یاد کرد، با یاد کرد تلمیذى که اکنون بمقام استادى رسیده از استاد پیشین خود هیچ مانندگى ندارد.

[۲۲۰] ( ۲).« … و قد سمعت شیخنا المولى نور الدّین عبد الصّمد، قدّس اللّه روحه العزیز …» بنگرید: تأویلات القرآن الحکیم ج ۲ ص ۲۲۸٫

[۲۲۱] ( ۳). بنگرید: مقدمه ایشان بر نقد النصوص ص ۵۹٫

[۲۲۲] ( ۴). بنگرید: هدیه العارفین ج ۲ ص ۴۸۴٫

[۲۲۳] ( ۵). احتمالى است که استاد نجیب مایل هروى آن را مطرح کرده‏اند. بنگرید: مقدمه ایشان بر نفحه الروح و تحفه الفتوح ص ۱۳٫

[۲۲۴] ( ۱). بنگرید: مقدّمه ایشان بر شرح فصوص الحکم قیصرى ص ۶٫

[۲۲۵] ( ۲). بنگرید: مجمع الآداب فى معجم الالقاب ج ۴ ص ۱۸۱٫

[۲۲۶] ( ۳). بنگرید: همان ج ۳ ص ۱۳۰، ج ۵ ص ۶۲٫

[۲۲۷] ( ۱). بنگرید: اعیان الشیعه ج ۷ ص ۴۷۰ ستون ۲٫

[۲۲۸] ( ۲). بنگرید: ریاض العلماء و حیاض الفضلاء ج ۳ ص ۱۱۶٫

[۲۲۹] ( ۳). بنگرید: اعیان الشیعه ج ۲ ص ۴۰۳٫

[۲۳۰] ( ۱). از این جمله است« باب احکامهم فى السفر» در« الرّساله» که قشیرى در آن به سفرهاى بسیارى از مشایخ اشاره کرده است و سه باب شانزدهم تا هیجدهم عوارف المعارف که سهروردى در آن به تفصیل از اختلافات مشایخ در ترجیح هر یک از سفر و حضر بر یکدیگر و آنچه در سفر مورد نیاز صوفى است و آداب بازگشت از سفر سخن رانده است. بنگرید: الرّساله القشیریه ص ۴۱۰، عوارف المعارف ص ۱۱۹٫

[۲۳۱] ( ۲). همچون شیخ اکبر که در لابلاى صفحات اثر بى‏نظیرش« الفتوحات المکیه» اطلاعات پر قیمتى را درباره سفرها و زندگینامه خود بجاى گذاشته است. نیز رساله روح القدس که شیخ در این رساله اسامى بخش اعظم استادان خود را ذکر کرده است.

[۲۳۲] ( ۳). تعبیرى است از استاد دکتر ذبیح اللّه صفا. بنگرید: تاریخ ادبیات در ایران ج ۳ ص ۸۰٫

[۲۳۳] ( ۱). درباره این دو منظومه پس از این سخن خواهیم داشت. بنگرید: کتابنامه و آثار.

[۲۳۴] ( ۱). بنگرید: مقدمه قیصرى بر شرح فصوص الحکم ص ۴٫

[۲۳۵] ( ۲). بنگرید: الاعلام ج ۲ ص ۳۳۵٫

[۲۳۶] ( ۳). بنگرید: ریحانه الأدب ج ۴ ص ۵۰۱٫

[۲۳۷] ( ۴). بنگرید: الکنى و الالقاب ج ۳ ص ۹۸٫

[۲۳۸] ( ۵). بنگرید: مقدّمه علامه آشتیانى بر شرح فصوص الحکم قیصرى ص ۴٫

[۲۳۹] ( ۶). بنگرید: دنباله جستجو در تصوّف ایران ص ۱۳۱٫

[۲۴۰] ( ۷). بنگرید: مقدمه آقاى دکتر ویلیام چیتیک بر نقد الفصوص ص ۳۷٫

[۲۴۱] ( ۱). بنگرید: شرح قیصرى بر فصوص الحکم ص ۶

[۲۴۲] ( ۲). بنگرید: تاریخ گزیده ص ۶۱۰٫

[۲۴۳] ( ۳). بنگرید: مقدمه آقاى دکتر ویلیام چیتیک بر نقد الفصوص ص ۳۷٫

[۲۴۴] ( ۱). بنگرید: شرح منازل السّائرین( چاپ سنگى) ص ۲۷۲٫

[۲۴۵] ( ۲). بنگرید: مقدمه استاد محسن بیدارفر بر چاپ منقّح شرح منازل السّائرین ص ۳۶٫

[۲۴۶] ( ۳). به گفته فقیه رجالى بزرگ معاصر حضرت آیه اللّه آقاى شبیرى زنجانى و به روایت حضرت علامه استاد آشتیانى این نسخه در یکى از روستاهاى کاشان موجود است. بنگرید: مقدمه ایشان بر شرح فصوص الحکم قیصرى ص ۵٫

[۲۴۷] ( ۱). بنگرید: دوره تاریخ ایران ص ۵۲۴٫

[۲۴۸] ( ۲). بنگرید: نفحات الانس ص ۴۸۲٫

[۲۴۹] ( ۳). بنگرید: العروه لا هل الخلوه و الجلوه مقدمه ص ۴۶٫

[۲۵۰] ( ۱). بنگرید: نفحات الانس ص ۴۸۸٫

[۲۵۱] ( ۲). بنگرید: نفحات الانس ص ۴۸۹٫

[۲۵۲] ( ۳). درباره این کتاب پس از این سخن خواهیم داشت.

[۲۶۳] عبد الرزاق کاشانى، مجموعه رسائل و مصنفات کاشانى، ۱جلد، میراث مکتوب – تهران، چاپ: دوم، ۱۳۸۰٫