حکایات وکرامات شیخ حسنعلی نخودکی

حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى

ايشان فرمودند:
يك كسى به ((حضرت زهرا)) سلام اللّه عليها توهين مى كند، ((آشيخ حسن على نخودكى اصفهانى )) او را به درك واصل مى كند، بعد هراسان مى شود كه كجا برود. در همين حال يكى از اولياء خدا، يا ائمه اطهار عليهم السلام يادم رفته پيدا مى شود و ميفرمايد آشيخ حسن على چه مى خواهى ؟
آشيخ فرموده بود، رزق حلال ميخواهم و دوست دارم درنجف باشم . آن بزرگوار فرموده بود نمى خواهد به نجف بروى . برو مشهد آنجا هم مثل نجف است و بيا اين پول حلال را هم بگير برو نخودك . فلان باغ را بخر و در همان جا باش .
آشيخ به نخودك مى آيد و آن باغ را مى خرد و توى باغ درخت هاى مو و انگور مى كارد. در اوقاتى كه فصل انگور ميشود نان وانگور و بقيه سال را با كشمش ، و هيچ چيز از بيرون استفاده نمى كرد.
ايشان فرمودند:
يك رفيق داشتم خدا بيامرزدش به نام ((شيخ زين العابدين )) رضوان اللّه تعالى عليه كه توى ((صحن اسماعيل طلائى )) آن بالا يك حجره داشت . كه با شيخ حسنعلى خيلى در ارتباط بودند و حاج شيخ حسنعلى كتابهاى قديمى به دست مى آورد و شيخ زين العابدين براى ايشان صحافى مى كرد. يكروز شيخ دو كتاب خيلى مهم مى آورد و به ايشان مى دهد تا صحافى كند، مى فرمايد به يك شرط صحافى مى كنم كه يك روز ناهار تشريف بياوريد منزل ما.
آشيخ حسنعلى فرموده بودند: باشد مى آيم . روزها مى گذشت و آشيخ زين العابدين مى گفت : پس آقا چه شد. مى فرمود: مى آيم . تا يك روز در زمان رضاشاه ملعون كه گفتند بيست و چهار ساعت كسى از خانه ها حق بيرون آمدن ندارد، آن روز شيخ با يك طبق نان و چيزى آوردند، و از منزل ما چيزى نخوردند و ايشان خانه هر كس كه ميرفت حتى يك آب جوش هم نمى خورد.

 

زيارت اهل قبور

حضرت ((حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا ابطحى )) اصفهانى فرمودند:
مرحوم ((آيت حق حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عيله فرمودند: يك روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زيارت اهل قبور رفتيم ، ديديم ((آقاى شيخ حسن على )) زيارت اهل قبور مى رود، ما خيلى خوشحال شديم كه ايشان را ديديم و سلام عليك و آقا كى تشريف آورده ايد و چطور شد قدم رنجه فرموديد؟
مرحوم شيخ فرمود: براى زيارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، يكى براى ((حسين كشيك چى )) كه حالات ايشان را در كرامات حضرت مهدى عج آورده ام يكى هم براى ((فاضل هندى )). بعد فرمودند من صبح بزيارت نجف و كربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اينجا.
من هر چه اصرار كردم كه آقا ظهر تشريف بياوريد برويم منزل .
فرمودند: خير اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غيب شدند.

 

ملخ

ايشان فرمودند:
يك شخصى آمد خدمت مرحوم ((حاج شيخ حسن على اصفهانى )) رحمة الله عليه معروف به نخودكى و گفته بود: آشيخ يك سِرى ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا مى خورند.
آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى دهى ، زكات نمى دهى خُب حق فقرا را ملخ ‌ها مى خورند. چون زكات نمى دهى آنها بر مى دارند، آيا قول مى دهى زكات بدهى ؟
گفت : بله آقا.
آقا يك دعا برايش نوشت و فرمود: برو اين دعا را توى آن زمين چال كن و از قول من به آن ملخ ‌ها بگو، ملخ ‌ها شيخ حسن على گفته بلند شويد برويد پاى اين ساقه هاى گندم و علفهاى هرزه زمين را بخوريد، من زكات مى دهم .
من آمدم دعا را در زمين چال كردم و حرف آشيخ حسن على را هم براى ملخ ‌ها گفتم . ملخها از روى خوشه هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه هاى گندم نشستند و شروع كردند علفهاى هرزه را خوردن ، علفهاى هرزه را مى خورند و سير مى شوند.
كم كم گندمها رشد كردند و مزرعه ما آن سال محصول بسيار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل كرديم .

 

سركوبى نفس

ايشان فرمودند:
يكى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شيخ حسنعلى نخودكى )) رحمة اللّه عليه گفتم كه مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول كنيد.
فرمود: تو به درد ما نمى خورى . كار ما اينستكه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبيثت و اين هم از تو بر نمى آيد.
گفتم : چرا آقا بر مى آيد، من اصرار كردم ، فرمودند: خُب از همين جا تا دم حرم با هم مى آئيم اين يك كيلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم : چشم . چند قدم كه رد شديم ديدم يك تكه نان افتاده گوشه زمين ، كنار جوى آب .
شيخ فرمود: برو اون تكه نان را بردار. بياور، ما هم شروع كرديم توى دلمان به شيخ نِق زدن ، آخه اول مى گويند اين حديث را بگو. اين ذكر را بگو. انبساط روح پيدا كنى . اين چه جور شاگردى است . به من مى گويد برو آن تكه نان را بردار بياور.
دور و بَرَم را نگاه كردم ، ديدم دو تا طلبه دارند مى آيند، گفتم حالا اينها با خودشان نگويند اين فقير است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى كنند، مى گويند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .
خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم ديدم يك خيار افتاده روى زمين ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شيخ فرمود: برو اون خيار را هم بياور، چون تر و خاكى هم شده بود، اطرافم را نگاه كردم ، ديدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى آيند.
گفتم : حالا آنها نون را مى گويند براى خدا بوده ، خيار را چه مى گويند، حيثيت و آبروى ما را اين شيخ اول كار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع كردم به شيخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بياور و خيار را بياور.
آشيخ فرمودند: كه ما اين خيار را مى شوييم و نان را تميز مى كنيم ناهار ظهر ما همين نان و خيار است .
خلاصه با اين عمل نفس ما را از بين برد.

 

برادر حاج شيخ

 

((حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج آقا ابطحى اصفهانى )) فرمودند:
((آقاى جلالى )) پيرمردى است كه الا ن 102 سال سن دارد ايشان از ((اصفهان )) از ((زفره )) مى گفت :
((آقاى شيخ حسن على )) يك برادرى داشت كه به او ((ملاحسين )) مى گفتيم . ايشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چاى و اينها مى فروخت و در قديم يكى از كاسب هاى متدين بود.
مى گفت : يك روز بچه بودم ، تقريباً 10 13 ساله بودم ، يك مرتبه ديدم سر و صدا مى آيد، و گفتند: كه مار ((ملاحسين )) را زده است و مى خواهد فوت كند.
پدرم چون كدخداى معروف محل بود، دويد آمد، ديد يك مار از زير چوبهاى انبارى مغازه بيرون آمده و پاى برادر آشيخ را زده .
پدرم به يكى از كارگرها گفت : برويد يك گوسفند بِكُشيد و غذا كنيد، حالا كه دفنش مى كنيم مردم بر مى گردند غذا بخورند.
يك عده رفتند براى ((ملاحسين )) قبر بكنند، ما هم نگاه مى كرديم كه اين چطور فوت مى كند. يك مرتبه شنيديم كه گفتند: حاج شيخ آمد. حاج شيخ آمد. من ديد، بله حاج شيخ آمد و مردم خيلى خوشحال شدند.
حاج شيخ تا رسيدند، پرسيدند كه برادرم در چه حالى است ؟
گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است . بالاى سر برادرش آمد و فرمود: چى شده ؟
گفت : مار مرا زده . فرمودند: كجاى پايت را. او نشان داد.
با قلم تراش كه توى جيبش بود، در آورد و يك خَشى روى پاى برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همين طور دست كشيد تا به آن زخم رسيد، يك قدرى آب زرد از اين پا بيرون زد. و با آب دهانش تر كرد و به ماهيچه پايى كه مار زده بود ماليد، و فرمود: بلند شو خوب شدى .
بعد فرمودند: من اصفهان آمده بودم ، ديدم كه مار تو را زد از اصفهان تا آنجا 15 فرسخ است من گفتم : صله رحم بايد بكنم و تو هم هنوز عمرت به دنيا هست و اين مار تو را زد ناراحت شدم آمدم كه تو را نجات دهم .
برادر حاج شيخ خيلى خوشحال شد و بلند شد نشست . آقا فرمودند: مار كجا بود؟ گفت : كه از اين انبارى آمد. به مردم فرمود: چوبها را بريزيد اين طرف ، چوبها را ريختند اين طرف ، يك سوراخ مار پيدا شد.
فرمودند: اين سوراخ مار است ، بعد اعصايش را زد به سوراخ و فرمود: بيا بيرون ، ما هم ايستاده بوديم و نگاه مى كرديم ديديم سر مار بيرون آمد.
فرمودند: كارت ندارم بيا بيرون ، اين مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زدند و فرمودند: چرا اين را زدى برو اينجا ديگه پيدايت نشود. مار مى خواست برود، اماترسيده بود، چون مردم ايستاده بودند. فرمودند: برويد كنار، مردم رفتند كنار، مار شروع كرد همين طور پرت شدن و خودش ‍ را حركت دادن .
مى گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمديم اين زبان بسته توى قبرستان توى سوراخى رفت و آنجا ناپديد شد.
پدرم به آقا اصرار كرد كه برويم منزل ما ناهار، چون ما گوسفندى كشتيم و ناهارى درست كرده ايم كه اگر برادرتان فوت بكند مردم غذايى بخورند.
آقا فرمودند: نه من بايد بروم . الان مردم در مشهد منتظر هستند و بايد بروم ، يك چاى خورد و يك ساعتى نشست و با ما صحبت كرد و من بچه بودم روى زانويش نشستم . و دست آقا را بوسيدم و يك وقت ديدم آمد توى بيابان و ناگهان ناپديد شد.
همان آقا مى گفت : در همان روزهايى كه آشيخ به زفره آمده بود به من دعايى آموخت و اين قضيه گذشت و من ديگر ايشان نديدم تا اينكه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد.
من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم . آن وقتها هم با كاروان بايد مشهد مى رفتيم ، گوسفندهاى زيادى داشتم مى ترسيدم بروم .
از اين قضيه چند سالى گذشت يك مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقاى شيخ حسن على )) فرمودند: زيارت ((امام رضا)) كه نيامدى ، آيا نمى آيى قبر پدرت را زيارت كنى كه كجا دفن شده ؟
من خيلى ناراحت شدم سال بعد با كاروانى كه به مشهد مى رفت به مشهد آمدم . وقتى كه نزديك قدم گاه رسيديم آمديم پايين وضو بگيريم دو ركعت نماز بخوانيم ، همين كه لباسم را در آوردم و وضو بگيرم باران گرفت و لباسهاى مرا خيس كرد.
من وضو گرفتم و نماز خواندم و كُتَم را پوشيدم متوجّه شدم كه سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت . آمدم مشهد سه روز از توى خانه نتوانستم بيرون بيايم . به دوستان گفتم مرا به حرم ببريد.
من را توى حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتى داشتم كه نتوانستم طاقت بياورم ، رفقايم فقط مرا كنارى گذاشتند و مشغول زيارت شدند و من ، قدرت اين كه زيارت كنم نداشتم ، همين طور افتاده بودم .
به دوستان گفتم مى گويند ((آقاى شيخ حسنعلى )) اين جا هستند، برويد از اين خادمها خانه شان را بپرسيد اين خادم ها مى دانند خانه اش ‍ كجاست .
سؤ ال كردند و آدرس خانه را گرفتند و گفتم مرا هر طورى هست منزل ايشان ببريد. من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهاى مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلى )) آوردند، وقتى كه به درِ خانه رسيديم ، ديديم مردم دسته دسته مى روند و مى آيند، خيلى شلوغ است ما هم سلام كرديم و رفتيم دَم در اتاق نشستيم .
جواب سلام ما را داد، همينطور كه نشسته بوديم مردم هِى مى رفتند حوائجشان را مى گفتند و بيماريشان را مى گفتند و ايشان هم با ذكرى كه داشتند به هر كس 3 تا انجير مى داد و مى فرمودند: كه بهتر مى شوى و شفا پيدا مى كنى .
نوبت من رسيد سلام كردم و گفتم آقا مرا نمى شناسيد؟!
تا اين را گفتم ناراحت شدند و فرمودند: من تو را نمى شناسم پيغام من به شما نرسيد؟ گفتم : شما نمى خواهيد ((امام رضا)) را زيارت كنيد، قبر پدرتان را هم نمى خواهيد ببينيد؟
من خيلى شرمنده شدم ، فرمودند: من به تو هُوَ الفتاح العليم را نياموختم ؟ گفتم : آقا معذرت مى خواهم ، بله پيغام شما به من رسيد.
اما از بس سرفه مى كردم و عرق مرا گرفته بود نمى توانستم صحبت كنم فرمودند: چيه ؟ گفتم : سخت مريضم يك چند روزى است آمده ام و مى خواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم ، زيارت ((امام رضا عليه السلام )) هم نتوانستم بروم .
سه تا انجير برداشتند و ((قل هو اللّه )) خواندند و فوت كردند و به من دادند، و فرمودند: يكى اش را بگذار دهانت و يكى اش را فردا بخور و يكى را نگه دار براى مواقعى كه بيمار مى شوى .
همين كه اين انجير را خوردم ديدم خيلى گرمم شد، عبا را درآوردم اين يكى و اون يكى خيلى گرمم شد، تا آمدم از در بيرون بروم ديگه كاملاً حالم خوب شد.
و از آن روز به بعد هر وقت سخت مريض مى شدم يك ذره از آن انجير را مى كندم و توى دهانم مى گذاشتم ، فوراً ناراحتيم برطرف مى شد و تا مدتها من انجير را داشتم و من الان عمرم را به واسطه اين مرد دارم ، چون آشيخ دعا كرد كه خدا به من عمر طولانى بدهد و الان 10 20 تا نوه بيشتر دارم .

 

 

معالجه مجنون به وسيله دعا

ايشان فرمودند:
((آقاى كورس )) كه ليسانسيه رياضيات و از فرهنگيان با سابقه و سالها مدير دبيرستان بزرگ نياى مشهد بود شبى در باشگاه فرهنگيان كنار هم قرار گرفتيم و به مناسبتى سخن از مرحوم حاج شيخ به ميان آمد. ((آقاى كورس )) گفت : زمانى كه من دوره دوم دبيرستان رشته رياضى را مى گذراندم دوران رضا خان و رواج بازار بى دينى بود. من هم تحت تاءثير محيط به چيزى جز علوم عصر معتقد نبودم و اعتقادات مذهبى را خرافات مى دانستم .
مادرِ پدرم مبتلا به جنون شد مدتها او را معالجه كردند و نتيجه حاصل نشد. دعانويس و رمّال نبود كه به خانه ما آمد و شد نداشت . اما روز به روز وضع مريض بدتر مى شد تا آنجا كه در زيرزمين خانه او را به ستونى به وسيله طناب بسته بودند.
در آن زمان پدر شاهى بود و ما جراءت آنكه دستور پدر را اطاعت نكنيم نداشتيم .
روزى پدرم دو نفر كارگر و يك مال سوارى حاضر كرد و مادرش را بر الاغ نشاندند و پاهايش را زير شكم الاغ بستند و دو نفر كارگر از دو طرف دستهاى او را گرفتند.
پدرم به من گفت : مريض را ببريد نخودك نام قريه ايست كه اول حاج شيخ آنجا سكنى داشتند منزل ((حاج شيخ حسنعلى )) را سراغ بگيريد و بگوئيد اين مريضه مدتهاست كه مبتلا به جنون حادى است .
من كه به هيچ چيز عقيده نداشتم با خود گفتم كه آخوندها و دعانويسهاى شهر چكار كردند كه آخوند ده بكند ولى چون چاره اى جز اطاعت پدر نداشتم ، راه افتاديم در حاليكه در دل با خود مى گفتم وقتى آنجا رسيدم آن آخوند را دست مى اندازم و مسخره مى كنم .
بالاخره رسيديم به مقصد و درب خانه را كوبيدم . پيرمردى سربرهنه كه عينك به چشم داشت در خانه را باز كرد. سلام كردم او جواب سلام مرا داد ولى عجيب بود، با نگاهش به من گفت ((چلغوز فضله كبوتر را اصفهانيها چلغوز مى گويند تو آمده اى مرا دست بياندازى ؟)) چنان اُبهت اين مرد مرا گرفت كه خاضعانه و متواضعانه موضوع جنون مادربزرگم را به ايشان گفتم .
حاج شيخ دست به جيب كردند و يك خرما و يك انجير در آوردند و فرمودند: اين مريض چيزى مى تواند بخورد؟ عرض كردم بلى . فرمودند: برگردانيد شهر، خرما را در دهان او بگذاريد وقتى كه خواست ببلعد سه ((صلوات بفرستيد)) و بعد انجير را به او بخورانيد وقتى كه مى جود سه ((قل هو الله )) بخوانيد و ضمناً دست و پايش را باز كنيد چون حالش خوب مى شود اگر دست و پايش بسته باشد ناراحت مى شود، ولى يك هفته بعد همان روز و همان ساعت دو مرتبه جنونش عود مى كند، آنوقت يك كاسه چينى بياوريد تا دعا در آن بنويسم و دستورات لازم را بدهم آنوقت بتدريج حالش خوب مى شود و براى هميشه سلامت خود را باز مى يابد.
((آقاى كورس )) مى گويد: از اين ساعت من ديوانه شدم ؛ اين چه دستور و معالجه است كه علم از درك آن عاجز است ! دقيقه شمارى مى كردم تا بخانه رسيديم . به پدر جريان را گفتم و طبق دستور خرما به او خورانده و انجير را كه خورد آثار بهبودى در او پيدا شد. بلافاصله طنابها را باز كرديم يك دفعه گفت : چرا لباسهاى من پاره است ، چرا من خاك آلودم ؟!
يك هفته كاملاً خوب بود و روز موعود و ساعت موعود دو مرتبه حالش ‍ برگشت دست و پاى او را بستيم و خدمت حاج شيخ رسيديم كاسه دعا را مرحمت فرمود و دستورات ديگرى مقرر داشت .
طى حدود بيست روز بتدريج خوب شد و تا پايان عمر سالم بود، هم جسمش و هم عقلش و در اين شهر همين الان كسانى هستند كه ديوانه شدند و حاج شيخ با دعا شفاشان داده و بعضى از تجار و كسبه معتبر بازارند شايد راضى نباشند وَالاّ نامشان را مى گفتم .

 

مدفن حاج شيخ در صحن عتيق

ايشان فرمودند:
مرحوم حاج شيخ مى فرمودند: من پس از اينكه تحصيلاتم تمام شد و رياضات لازم به پايان رسيد و بايستى از اين تاريخ رسيدگى به حوائج خلق شروع مى شد، يكى از دو مشهد مقدس را براى اقامت در زندگى در نظر گرفتم ، يا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و يا نجف اشرف )) و در انتخاب يكى از اين دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً براى مدتى به زيارت مشهد مى روم تا بعداً تصميم نهائى را بگيرم .
در آن روزگار حاج شيخ لباس روحانيت نمى پوشيده اند و به لباس معمول عموم مردم و كلاه نمدى ملبس بوده اند. يكى از دوستانشان اطاقى در صحن كهنه در اختيار ايشان گذاشته بود كه در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گويا روزها دم درب صحن به شغل مهركنى اشتغال داشته اند.
حاج شيخ مى فرمودند: كه شبها درهاى شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح مى بستند. در يكى از شبها كه مشغول اذكار بودم و درب اطاقم كه رو به قبله بود باز بود، ديدم درب حرم مطهر از طرف ايوان طلا باز شد گروهى خدام كه شباهت به خدمه معمولى نداشتند و خيلى نورانى و آراسته بودند با گرزهاى نقره وارد صحن شدند و يك كرسى مجلل در كنار ايوان عباسى همانجا كه فعلاً قبر حاج شيخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله عليه )) تشريف آوردند و بر آن كرسى نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهاى صحن را از طرف شرق و غرب باز كردند ناگاه گروه بى شمارى از جميع مخلوقات انواع حيوانها، انسانها، طيور ، خزندگان ، چرندگان كه گويا خلق اولين و آخرين هستند از طرف درب شرقى صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج مى شدند و تمامى آنها از مقابل و نزديك حضرت عبور مى كردند و هر كدام در عالم خود عرض ارادت مى نمودند و فرد فرد آنها مورد عنايت خاص قرار مى گرفتند. و ضمناً توضيح مى دادند كه فقط در عالم مكاشفه مى توان احساس كرد كه چگونه ميلياردها موجود در آن واحد مى شود مورد تفقد خاص قرار بگيرند.
و نيز ايشان توضيحاً مى فرمودند كه به مولا على (ع) [قَسَمْ] ديدم گوسفندى با بره اش از حضور حضرت عبور كرد حضرت دستى به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن كرد مادرش به علامت عرض سپاس سرى به عنوان ادب بطرف حضرت تكان داد.
بر اثر اين مكاشفه بعدها علويه همسرشان را كه فوت كرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلى حاج شيخ مدفون ساختند و وصيت فرمودند وقتى كه من وفات كردم مرا در اين نقطه كه محل كرسى حضرت است دفن كنيد.
از اين رو وقتى كه حاج شيخ رحلت فرمودند تمام شهر يكپارچه تعطيل شد حتى اقليتهاى مذهبى ، يهوديان و ارمنى ها هم تعطيل كرده بودند و در آن زمان ارتش شوروى مشهد را اشغال كرده بود و در روز فوت ايشان حالت فوق العاده اعلام كرده و سربازان روسى با مسلسلها در سراسر مسير جنازه به گشت مشغول بودند. استاندار و نيابت توليت آن زمان على منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شيخ را اطلاع داده بود و براى مدفن ايشان كسب تكليف كرده بود. در جواب تلگراف كرده بودند كه به جز زير قبه مباركه كه معمول نيست ، هر جاى ديگر براى دفن ايشان خواستند بلامانع است ولى آنها كه ماءمور اجراء وصيت حاج شيخ بودند گفتند خود حاج شيخ وصيت كرده اند كه بايد در اين نقطه دفن شوند. اين امر براى آنها كه از قضيه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتى بود، رضوان الله عليه .

 

مردى كه مزار حاج شيخ را تميز مى كرد

من نمى خواستم اين داستان را بنويسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممكن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شيخ شنيده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذكر آن مبادرت مى نمايم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شيخ مى رفتم مردى را مى ديدم كه با عشق و علاقه بر مزار حاج شيخ نشسته و بوسيله اسيد، اشك شمعهائى كه روى قبر ريخته پاك مى كند و سنگ قبر را مى شويد و مدتها همانجا مى نشيند مثل اينكه با روح حاج شيخ راز و نياز مى كند. حس ‍ تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با اين مرحوم چه آشنائى داشته ايد و آيا او را ديده ايد؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم اين مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزديك قدمگاه دو نفر شيخ پيرمرد از من خواستند كه آنها را سوار كنم . من گفتم آخوند سوار نمى كنم چون ممكن است ماشينم خراب شود.
مسافرين به من گفتند: اين حرفها چيست ، دو نفر پيرمرد در بيابان مانده اند آنها را سوار كن . من با اكراه بى ادبانه گفتم خوب برويد آن عقب ماشين بنشينيد. سوار شدند. نزديكيهاى خواجه اباصلت ماشين خاموش شد. من به خيال آنكه گازوئيل نمى كشد ساعتى ماشين را دستكارى كردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد كه چرا آخوند سوار كردم .
دفعةً به ذهنم رسيد كه شايد گازوئيل تمام شده است مخزن بنزين را بررسى كردم ديدم ابداً گازوئيل ندارد، خيلى ناراحت شدم .
يكى از آن دو شيخ پيرمرد از من پرسيد: چرا حركت نمى كنيد؟ گفتم مگر شما مكانيك هستيد كه سؤ ال مى كنيد؟
با تغيّر به من گفت از تو مى پرسم كه چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشيخ گازوئيل ندارم . گفت : گازوئيل را كجا مى ريزيد، من باك ماشين را به او نشان دادم .
كنار ماشين ايستاد مثل اينكه دعائى خواند و در باك دميد و به من گفت ماشين را روشن كنيد!
من با تعجّب پشت ماشين نشستم ، روشن شد و آمديم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش كردم كه ماشين گازوئيل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشين خاموش نشود گازوئيل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشين به مسافرت مى رفتم و احتياج به گازوئيل نداشتم . در نتيجه استفاده فراوان كردم و اين راز را به كسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى يك روز با خود گفتم باك ماشين را بررسى كنم ببينم آن شيخ چه كرده است . در باك را باز كردم ديدم گازوئيل ندارد و افسوس كه از آن ساعت طبق معمول گازوئيل زدم .
چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شيخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه ديدم اين همان كسى است كه در بيابان سوار ماشين من شد و موضوع بنزين را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها كرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر كرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بيايم و خدمت كنم و اين عمل براى من خيرات و بركاتى در بر داشته است . والله اعلم
بى مناسبت نيست عرض كنم آن دو نفر يكى حاج شيخ و ديگرى ((آخوند ملاحسين يزدى )) بوده اند.
آخوند ((ملاحسين يزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفيق حاج شيخ بود هر وقت از يزد مى آمد يا در منزل ما بود و يا منزل حاج شيخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گياهان طبيعى كه از آنها براى معالجات استفاده مى كنند بود.
شخص ثالثى نقل مى كرد كه حاج شيخ با آخوند ملاحسين به كوههاى خلج براى تهيّه گياهان دوائى مى رفتند و او از حاج شيخ بيشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى كسب معلومات مى رفتم . كوههاى خلج كپچه مار كه مانند افعى است زياد دارد.
اين شخص گفت : مارها قد راست تا كمر ايستاده بودند و دهان باز كرده كه پرنده هاى كوچك را شكار كنند. مرحوم حاج شيخ يك نگاه به آن مارها مى كرد خشك مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود كه لاشه بعضى از آنها را كه براى تهيّه برخى دواها لازم بود در كيسه اى مى كردم و با خود به شهر مى آورديم و به خانه حاج شيخ مى بردم .

 

 

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

نيكى به مورچه

 

ايشان فرمودند:
يكى از دوستان ((حاج آقا مجتهدى )) براى ((حاج آقا محمد صافى )) و ايشان هم براى من تعريف كرد؛
حاج آقا مجتهدى يك اربعين در كوه خضر رياضت كشيدند. كوه خضربالاى مسجد جمكران است كه بيشتر اوليا خدا در اين كوه رياضت ميكشند، آقاى مجتهدى هم چند تا رياضت هايش را در آنجا كشيدند و يك مدتى در قم بودند مى گفت : ايشان وقتى اربعينش تمام شد بنا شد به منزل ما بيايد.

ما رفتيم ايشان را آورديم . وقتى منزل آمدند، جوراب هايشان را در آوردند كه وضو بگيرند. بعد از وضو دستمال شان را از جيب بيرون آورند كه دست و صورتشان را خشك كنند، يك وقت متوجه يك مورچه شدند كه توى جيبشان و توى دستمالشان بود. ايشان وقتى اين مورچه را ديد.

فرمود: اين حيوان را من از آنجا آورده ام الآن بايد پياده اين حيوان را ببرم تا تنبيه شوم كه ديگر هواسم را جمع كنم و اين حيوان را از زندگيش نيندازم . و پياده تا كوه خضر رفتند و برگشتند و سوار وسيله هم نشدند و گفتند: بايد تنبيه شوم تا هواسم را جمع كنم و حيوانى را سرگردان نكنم .
خُب مراعات مى كنند كه خدا اين چيزها را به ايشان مى دهد كه گوشش ‍ همه چيز را مى شنيد و چشمش همه چيز را مى ديد.

 

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

سکوت پیامبر در واقعه غدیر

چنین گویند که شبلى در روز غدیر نزدیک یکى از معروفان شد از علویان و او را تهنیت کرد آنگه گفت : یا سیدى تو دانى تا اشارات در آن چه بود که جدت دست پدرت گرفت و برداشت و سخن نگفت .

گفت : ندانم .
گفت : اشارت بود به آن که زنانى که از جمال یوسف بى خبر بودند زبان ملامت در زلیخا دراز کردند و گفتند امراه العزیز تو را و دفتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنریها فى ضلال مبین او خواست تا طرفى از جمال یوسف به ایشان نماید مهمانى ساخت و آن زنان را بخواند و در خانه دو در بر و بنشاند و یوسف را جامه هاى سفید در پوشید و گفت : براى دل من از این خانه در رو و به آن در بیرون شو و ایشان را گفت : من مى خواهم تا این دوست خود را یک بار بر شما عرض کنم براى دل من هر کدام به او مبرتى کنید.
گفتند: چه کنیم ؟
گفت : هر یک را کاردى و ترخجى به دست مى دهم چون آید هر یک پاره ترنجى ببرید و به او دهید.
گفتند: چنین کنیم .
چون از در در آمد و چشم ایشان بر جمال او افتاد خواستند که ترنج ببرند دست ها ببریدند و حیرت زده شدند، چون برفت ، گفتند: حاش الله ماهذا بشر ان هذا الا ملک کریم .
گفت : دیدید این آن است که شما زبان ملامت بر من دراز کردید به سبب این فذلکن الذى لمتنى فیه ، رسول علیه السلام هم این اشارت کرد،

گفت : این آن مرد است که اگر وقتى در حق او سخنى گفتم شما را خوش نیامد زبان ملامت دراز کردید. امروز بنگرید تا خداى تعالى در حق او چه گفت او را چه پایه نهاد و چه منزلت داد، آنگه گفت : الست اولى بکم من کم بانفسکم ، الخ .

داستانهای عارفانه (در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى )جلد ۱//عباس عزیزی

آداب حج بیان امام سجاد(ع)برای شبلی

 

شبلى به حج رفته بود و پس از انجام اعمال حج به حضور امام سیدالساجدین علیه السلام مشرف شد، امام علیه السلام از وى پرسید:
اى شبلى حج گزاردى ؟
شبلى : آرى یا ابن رسول الله .
امام علیه السلام : زمانى که به میقات فرود آمدى آیا نیّت کرده اى که جامه معصیت را از خود به در آوردى و جامه طاعت پوشیدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : زمانى که از جامه خود برهنه شدى آیا نیّت کردى که از ریاء و نفاق برهنه شدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : زمانى که غسل کردى آیا نیت کردى خویشتن را از بدى ها و گناه ها شستشو دادى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آیا خویشتن را پاکیزه کردى و احرام بستى و عقد وقت حج بستى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : زمانى که خود را پاکیزه کردى و عقد بستى آیا نیّت کردى که آن چه را خداوند متعالى حرام کرده است ، بر خویشتن حرام کرده اى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام زمانى که عقد حج بستى آیا نیت کردى که هر عقدى براى غیر خداوند عزّوجلّ است گشودى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : خویشتن را پاکیزه نکردى و احرام نبستى و عقد حج نبستى .
امام علیه السلام فرمود: آیا داخل میقات شدى و تلبیه گفتى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام آن گاه که داخل میقات شدى آیا نیت کردى که به نیت زیارت داخل شدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که دو رکعت نمازگزاردى نیّت کردى که به خداوند متعال به بهترین اعمال و بزرگترین حسنات عباد که نماز است تقرب جستى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که تلبیه گفتى آیا نیت کردى که براى خداوند به هر طاعتى گویا شدى و از معصیت او خود را بازداشتى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : در میقات داخل نشدى و نماز نخواندى و تلبیه نگفتى (تلبیه ::لبیک گفتن ).
سپس امام علیه السلام فرمود: آیا در حرم داخل شدى و کعبه را دیدى و نماز خواندى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : آن گاه که داخل حرم شدى آیا نیت کردى که بر خود هرگونه عیب اهل امت اسلام را حرام کرده اى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که به مکه رسیدى و کعبه را دیدى و دانستى که آن خانه خدا است آیا قصد خداوند سبحان کردى و از غیر او بریدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : پس نه داخل مکه شدى و نه داخل حرم .
سپس امام علیه السلام فرمود: آیا طواف بیت را به جاى آوردى و ارکان را مس ‍ کردى و عمل سعى را انجام دادى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : آن گاه سعى کردى آیا نیت کردى که از همه گریختى و به سوى خداوند فرار کردى و صدق این نیّتت را علاّم الغیوب شناخت ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : نه طواف بیت کردى و نه سعى به جا آوردى .
سپس امام علیه السلام فرمود: آیا در مقام ابراهیم علیه السلام وقوف کردى و در آن مقام دو رکعت نماز گزاردى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام در این هنگام صیحه اى برآورد که نزدیک بود از دنیا مفارقت کند سپس فرمود: آه آه کسى که به مقام قرب رسیده و با خدا مصافحه کرده کجا است . حق تعالى با آن عظمت و جلال مسکینى را به این مقام برساند آیا جایز است بر او که حرمت چنین پروردگار مهربان را ضایع کند؟ هرگز چنین نیست که کسى با خدا مصاحفه کند بعد از آن مخالفت او را جایز داند. پس از آن فرمود:
آن گاه که در مقام ابراهیم ایستادى آیا نیّت کردى که بر انجام هر طاعت ایستادى ، و پشت به هر معصیت کردى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که در مقام ابراهیم دو رکعت نماز گزاردى آیا نیّت کردى که چون نماز ابراهیم علیه السلام نماز گزاردى ؟ و به نمازت بینى شیطان را به خاک مالیدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : در مقام نایستادى و در آن نماز نخواندى .
پس از آن فرمود: آیا بالاى چاه زمزم برآمدى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : آن گاه که بر بالاى چاه زمزم برآمدى آیا نیّت کردى که بر طاعت برآمدى و چشمت را از معصیت پوشاندى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آیا سعى میان صفا و مروه را به جاى آوردى و در میان آن دو مشى و تردّد داشتى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : از سعى میان صفا و مروه آیا نیّت کردى که در میان خوف و رجایى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : پس نه سعى کردى و نه مشى و تردّد بین صفا و مروه .
پس از آن فرمود: آیا از مکه خارج شدى و به منى رفتى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : به منى رفتى آیا نیت کردى که مردم را از زبان و دل و دست خود ایمن گردانیدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : پس به منى نرفتى .
بعد از آن امام علیه السلام فرمود: آیا در موقف عرفه وقوف کردى ؟ و بر جبل الرحمه برآمدى ؟ و شناختى و خداوند متعالى را در جبل الرحمه و جمرات خواندى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : در موقف عرفه آیا معرفت حق سبحانه و تعالى و اطلاع او را بر سرائر و قلب خود شناختى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : بر جبل الرحمه که بالا رفته اى آیا نیّت کرده اى که خداوند هر مؤ من و مؤ منه را رحمت مى کند؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آیا به مزدلفه (مشعر) رفتى ؟ و از آنجا سنگ ریزه ها از زمین برکندى ؟ و مشعر الحرام مرور کردى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : آن گاه که در مزدلفه مشى مى کردى و از آن سنگ ریزه ها بر مى کندى آیا نیّت کردى که هر معصیت و جهل را از خود برکندى و هر علم و عمل را در خود نشاندى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : به مشعرالحرام مرور کردى آیا نیّت کردى که شعایر اهل تقوى و اهل خوف را شعار قلب خود قرار دادى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : در مزدلفه مشى نکردى ، و آن سنگ ریزه ها برنداشتى ، و به مشعرالحرام مرور نکردى .
پس از آن امام علیه السلام فرمود: در منى نماز گزاردى ؟ و رمى جمره کردى ؟ و حلق راءس (سر تراشیدن ) را انجام دادى ؟ و فدیه (قربانى ) خود را ذبح کردى ؟ و در مسجد خیف نماز خواندى ؟ و به مکه بازگشتى ؟ و طواف افاضه به جاى آوردى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : آنگاه به منى رسیدى و رمى جمره ها کردى آیا نیّت کردى که به مطلب خود رسیدى و هرگونه حاجت تو برآورده شده است ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که سر تراشیدى آیا نیّت کردى که از پلیدى ها پاک شدى و از هر گناه و بد عاقبتى که بنى آدم را است به درآمدى مثل آن روزى که از مادر متولد شدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که در مسجد خیف نماز خواندى آیا نیّت کردى که نترسى مگر از خداوند و امیدوار نباشى مگر به رحمت او؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که قربانى خود را ذبح کردى آیا نیّت کردى که طمع را سر بریدى و به ابراهیم علیه السلام به ذبح فرزندش اقتدا کردى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که به مکه بازگشت کردى و طواف افاضه به جاى آوردى آیا نیّت کردى که افاضه (کوچ کردن ) به رحمت خدا کردى و به طاعت او بازگشت کردى و به سوى او تقرّب جستى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام فرمود: به منى نرسیدى ، و رمى جمره ها نکردى ، و حلق راءس ‍ انجام ندادى ، و قربانیت را ذبح نکردى ، و در مسجد خیف نماز نگزاردى ، و طواف افاضه به جاى نیاوردى ، و به سوى خداوند تقرّب نجستى ، چه این که تو حج نکردى .
پس شبلى از تفریط حجّش به ندبه و زارى افتاد و پیوسته آداب حج مى آموخت تا سال دیگر از روى معرفت و یقین حج بگزارد.

داستانهای عارفانه در آثار (علامه حسن زاده آملى)//عباس عزیزی

هزار و یک کلمه ، ج ۲، ص ۴۲۸ – ۴۲۲٫

 

 

 

برچسب‌ خورده

حکایتى عجیب حسن بصرى

عطار نیشابورى روایت مى کند که : روزى حسن بصرى به جایى مى رفت ، در حال رفتن به رود دجله رسید و به انتظار ایستاد ، ناگهان حبیب اعجمى که از زمره زاهدان و عابدان بود ، در رسید ، گفت : اى پیشوا چرا ایستاده اى ؟ گفت : به انتظار کشتى ایستاده ام . گفت : اى استاد من از تو دانش آموخته ام و در حال دانش آموختن از تو فرا گرفته ام که : حسد مردمان را از دل بیرون کن و آرزوهاى دور و دراز را از خود برطرف نما تا جایى که آتش عشق به دنیا بر دل تو سرد شود ، آنگاه با این مقام پاى بر آب بگذار و از آب بگذر ! ناگهان حبیب پاى بر آب گذاشت و برفت ; حسن بیهوش شد ، چون به هوش آمد گفتند : تو را چه شده ؟ گفت : او دانش از من آموخته و این ساعت مرا سرزنش کرد و پاى بر آب نهاد و برفت ، اگر فرداى قیامت ندا رسد که بر صراط بگذر و این چنین فرو مانم چه توان ساخت . پس حبیب را گفت : این مقام را با کدام سبب به دست آوردى ؟ گفت : اى حسن ! من دل ، سفید مى کنم و تو کاغذ ، سیاه مى کنى ! حسن گفت :

عِلْمِى یَنْفَعُ غَیْرِى وَلَمْ یَنْفَعْنِى .

« دانش من به دیگرى سود رساند و به خودم نفعى ندارد !! »

عبرت//حسین انصاریان

داستان جنید بغدادى و مسکین

جنید مى گوید : وارد مسجدى شدم ، فردى را دیدم که به مردم مى گفت : اگر امکان حل مشکل من براى شما فراهم است مشکلم را حل کنید . در دلم گذشت که این بدبخت مفت خور و سربار مردم چهارچوب بدنش سالم است چرا از پى کارى نمى رود ؟

فرداى آن روز کنار دجله آمدم ، دیدم آن مرد سائل خرده سبزى هایى که مردم بالاتر از آن محل به آب مى دهند از آب مى گیرد و مى خورد . تا چشمش به من افتاد گفت : دیروز بدون دلیل و علت در باطنت از من غیبت کردى و مرا هدف سوء ظن قرار دادى ، به خاطر این که باطنت را آلوده نمودى و خود را از رحمت خدا محروم کردى توبه کن ، من گرچه چهارچوب بدنم سالم است ولى او خواسته که در چهارچوب تنگ مادى گرفتار باشم و این مطلب ربطى به تو ندارد که نسبت به آن قضاوت بى جا کنى من در عین تنگدستى و تهیدستى از پروردگارم راضى و خشنودم و کم ترین گله و شکایتى از او ندارم !

عبرت//حسین انصاریان

خواب خوش

شاه شجاع کرمانى از بزرگان اهل معرفت در قرن سوم بود . علت شهرت او به ((شاه )) آن بود که پدرش از امیران کرمان بود . درگذشت وى به سال ۷۰۲ه.ق اتفاق افتاد .
نقل است که چهل سال نخفت . شبى بعد از چهل سال بخفت . خداى جل جلاله را در خواب دید، گفت: (( بار خدایا، من تو را در بیدارى مى‏جستم، در خواب یافتم .)) فرمود که ((اى فلان!ما را در خواب به برکت آن بیدارى‏ها یافتى . اگر آن بیدارى‏ها نبود، چنین خوابى نمى‏دیدى .))
بعد از آن هر جا که مى‏رفت، بالشى مى‏نهاد و مى‏خفت و مى‏گفت: (( امید است که یک بار دیگر، چنان خوابى ببینم .)) عاشق خواب شده بود و مى‏گفت: (( یک ذره از آن خواب، به بیدارى همه عالم ندهم .))

عطار نیشابورى، گزیده تذکره الاولیاء، ص ۲۵۱ ۲۵۰ با اندکى تغییر .

دزد حرف شنو

دزدى به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزى نیافت که قابل دزدى باشد . خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:اى جوان!سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزى از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالى بیرون روى!دزد جوان، آبى از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.

روز شد . کسى در خانه احمد را زد . داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است . احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبى است که در آن نماز خواندى . حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد. گریان به شیخ نزدیک‏تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا مى‏رفتم . یک شب را براى خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بى‏ نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت .

برگرفته از: تذکره الاولیاء، ص ۳۵۱ 

طعام دیروز؛ … امروز

شیخ ابوسعید ابوالخیر، با مریدان از جایى مى‏ گذشت . چاه خانه‏اى را تخلیه مى‏ کردند . کارگران با مشک و خیک، نجاسات را از اعماق چاه بیرون مى ‏کشیدند و در گوشه‏ اى مى ‏ریختند .

شاگردان شیخ، خود را کنار مى ‏کشیدند و لباس خود را جمع مى ‏کردند که مبادا، به نجاست آلوده شوند، و به سرعت از آن جا مى ‏گریختند . ابوسعید، آنان را صدا زد و گفت: بایستید تا بگویم این نجاسات، به زبان حال، با ما چه مى‏ گویند .

مى‏ گویند: (( ما همان طعام‏هاى خوشبو و خوش طعمیم که شما دیروز، ما را به قیمت‏هاى گزاف مى‏ خریدید و از بهر ما جان و مال خود را نثار مى ‏کردید و هر سختى و مشقتى را در راه به دست آوردن ما تحمل مى‏ کردید. ما را که طعام‏هایى خوش طعم و بو بودیم، به خانه هایتان آوردید و به یک شب که با شما هم صحبت و هم نشین شدیم، به رنگ و بوى شما در آمدیم . حال از ما مى‏ گریزید؟!بر ما است که از شما بگریزیم .))

 اسرار التوحید، ص ۱۹۹ 

 

گامى به پیش

شیخ ابوسعید، یکبار به طوس رسید، مردمان از شیخ خواستند که بر منبر رود و وعظ گوید . شیخ پذیرفت . مجلس را آراستند و منبرى بزرگ ساختند. از هر سو مردم مى ‏آمدند و در جایى مى‏نشستند .چون شیخ بر منبر شد، کسى قرآن خواند. جمعیت، همچنان ازدحام مى‏کردند تا آن که دیگر جایى براى نشستن نبود.

شیخ همچنان بر منبر نشسته بود و آماده سخن. کسى برخاست و فریاد برآورد: خدایش بیامرزد هر کسى را که از جاى خود برخیزد و یک گام فراتر آید . شیخ چون این بشنید، گفت: (( و صلى الله على محمد و آله اجمعین.)) و از منبر فرود آمد . گفتند: یا شیخ!جمعیت از دور و نزدیک آمده ‏اند تا سخن تو بشنوند؛ تو ترک منبر مى‏ گویى؟ گفت: (( هر چه ما مى ‏خواستیم که بگوییم و آنچه پیامبران گفتند، همه را آن مرد به صداى بلند گفت . مگر جز این است که همه کتب آسمانى و رسالت پیامبران و سخن واعظان، براى این است که مردم، یک گام پیش نهند؟ )) آن روز، بیش از این نگفت.

-برگرفته از: اسرار التوحید، ص ۲۱۶، با کمى تغییر در الفاظ.

چه خوش است حمام

ابوسعید ابو الخیر، از پر آوازه‏ترین عارفان اسلامى در قرن چهارم و پنجم است . به سال ۳۵۷ (ه.ق) در میهنه به دنیا آمد و در سال ۴۴۰ (ه.ق) در همان جا وفات یافت . گویا او نخستین کسى است که بر اندیشه‏هاى عرفانى، جامه شعر پوشاند . نوه او (محمد بن منور) در قرن ششم کتابى نوشت به نام اسرار التوحید که در آن شرح حال و مقامات ابوسعید، گزارش شده است . کلمات کوتاه و حکایات زیباى او مشهور است؛ از جمله این که نوشته ‏اند:

روزى یکى از دوستان دیرین و شاگردش، به نام ابومحمد جوینى براى دیدار شیخ ابوسعید، به منزل او رفت .اهل خانه گفتند که شیخ به گرمابه رفته است .
ابومحمد راهى حمام شد .شیخ را در حمام یافت .در آن جا از هر درى سخن رفت؛ از جمله شیخ به ابومحمد گفت: (( آیا به عقیده تو، این حمام جاى خوب و خوشایندى است؟ )) ابومحمد گفت: (( آرى هست.)) شیخ گفت: (( چرا؟ )) ابومحمد گفت: (( زیرا جناب شیخ در آن است و هر جا که شیخ ما ابوسعید در آن باشد، آن جا خوش است .))
شیخ گفت: ((دلیلى بهتر بیاور.)) ابومحمد از شیخ خواست که او خود بگوید که چرا این حمام، جایى خوش و نیکو است .
شیخ گفت: (( این جا خوش است، زیرا با تو، جز لنگى و سطلى پیش نیست و آن دو نیز امانت است.))

برگرفته از: محمد بن منور، اسرار التوحید فى مقامات الشیخ ابى سعید، تصحیح دکتر ذبیح الله صفا، ص ۲۲۷ .

حکایت پارسایان//رضا بابایی

چنان مباش!

خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ ابوسعید ابوالخیر بود، گفت: روزى، کسى از من خواست تا از حکایت‏هاى شیخ چیزى براى او بنویسم . مشغول نوشتن بودم که کسى آمد و گفت: تو را شیخ مى‏خواند . رفتم. چون نزد شیخ رسیدم، گفت: عبدالکریم!در چه کارى؟ گفتم: درویشى، چند حکایت از حکایت‏هاى شیخ خواست . در کار نوشتن آن حکایات بودم .

شیخ گفت: ((اى عبدالکریم!حکایت نویس مباش؛ چنان باش که از تو حکایت کنند.))

 

محمد بن منور، اسرار التوحید فى مقامات الشیخ ابى سعید، تصحیح ذبیح الله صفا، ص ۲۰۳، با اندکى تغییر در الفاظ .

حکایت پارسایان//رضا بابایی

مرد کیست؟

ابوسعید را گفتند: کسى را مى‏شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى‏رود . شیخ گفت: کار دشوارى نیست؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى‏نهند و راه مى‏روند.

گفتند: فلان کس در هوا مى‏ پرد. گفت: مگسى نیز در هوا بپرد.
گفتند: فلان کس در یک لحظه، از شهرى به شهرى مى‏رود . گفت: شیطان نیز در یک دم، از شرق عالم به مغرب آن مى‏رود. این چنین چیزها، چندان مهم و قیمتى نیست . مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد.

– محمد بن منور، اسرار التوحید فى مقامات الشیخ ابى سعید، تصحیح ذبیح الله صفا، ص ۲۱۵ .

حکایت پارسایان//رضا بابایی

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

موش و سر خدا

روزى، یکى نزد شیخ ابوسعید ابوالخیر آمد و گفت اى شیخ!آمده‏ام تا از اسرار حق، چیزى به من بیاموزى . شیخ گفت: بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بکردند و سر آن محکم ببستند . دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شیخ آنچه دیروز وعده کردى، امروز به جاى آرى. شیخ فرمان داد که آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت: ((مبادا که سر این حقه باز کنى .))

مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر نتوانست کرد و با خود گفت: آیا در این حقه چه سرى از اسرار خدا است؟ هر چند کوشید نتوانست که سر حقه باز نکند . چون سر حقه باز کرد، موشى بیرون جست و برفت . مرد، پیش شیخ آمد و گفت: ((اى شیخ!من از تو سر خداى تعالى‏خواستم، تو موشى به من دادى؟!)) شیخ گفت: ((اى درویش!ما موشى در حقه به تو دادیم، تو پنهان نتوانستى کرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوییم؟ )) – اسرار التوحید، ص ۲۱۳، با اندکى تغییر در الفاظ.

اسرار توحیدص۲۱۳ باکمی تلخیص

حکایت پارسایان//رضا بابایی

مست حق شناس

(ذوالنون مصرى ) گوید: وقتى از شهر مصر بیرون آمدم تا ساعتى در صحرا سیرى کنم . بر کنار رود نیل راه مى رفتم و به آب نگاه مى کردم . ناگاه عقربى دیدم که با سرعت مى آمد. گفتم : به کجا خواهد رفت ؟ چون به لب آب رسید غورباغه اى بر لب آب آمده بود و آن عقرب بر پشت او نشست و غورباغه شناکنان حرکت کرد. گفتم : حتما سرى در این قضیه است ، خود را بر آب زدم و به تعجیل از آب گذشتم و به کنار آب آمدم .

دیدم غورباغه به خشکى رسید و عقرب از پشت او به خشکى آمد. من دنبالش مى رفتم ، تا به زیر درختى رسیدم ، مردى را دیدم که در زیر سایه درخت خفته بود و مارى سیاه قصد او کرده بود که او را نیش بزند، که ناگاه عقرب بیامد و نیشى بر پشت مار زد و او را هلاک کرد.

پس عقرب آمد به لب آب ، بر پشت غورباغه نشست و از این طرف به آن طرف آب رفت .
من متحیر ماندم و گفتم : حتما این مرد یکى از اولیاى الهى است ، خواستم پاى او را ببوسم اما نگاه کردم دیدم جوانى مست است ، تعجبم بیشتر شد. صبر کردم تا جوان از خواب مستى بیدار شد.
چون بیدار شد مرا کنار خود دید، متعجب شد و گفت : اى مقتداى اهل زمانه بر سر این گناهکار آمده اى و اکرام فرموده اى ؟!

گفتم : از این حرفها نزن ، نگاه به این مار کن . چون مار را دید دست بر سر خود زد و گفت چه اتفاقى افتاده است ؟ تمام قضیه عقرب و غورباغه و مار را نقل کردم چون این لطف حق را درباره خودش بشنید و دید:
روى به آسمان کرد و گفت : اى که لطف تو با مستان چنین است با دوستان چگونه خواهد بود؟
پس در رود نیل غسلى کرد و روى به محل خود نهاد و به مجاهدت مشغول شد، و کارش به جائى رسید که بر هر بیمارى دعا مى خواند شفا مى یافت .

جوامع الحکایات ص ۴۶ – سیر الصالحین

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

 

 

برچسب‌ خورده

شقیق بلخى

شقیق بلخى گوید: در سال صد و چهل و نهم به حج مى رفتم ، چون به قادسیه رسیدم نگاه کردم دیدم مردم بسیارى براى حج در حرکت هستند، همه با اموال و زاد بودند. نظرم افتاد به جوان خوشروئى که ضعیف اندام و گندم گون بود و لباس پشمینه بالاى جامه هاى خویش پوشیده و نعلین در پاى و از مردم کناره گرفته بود و تنها نشسته بود.

با خود گفتم : این جوان از طایفه صوفیه است که مى خواهد بر مردم کل باشد که مردم به او غذا بدهند. بخدا سوگند که نزد او مى روم و او را سرزنش مى کنم .

چون نزدیک او رفتم ، مرا دید و فرمود: (اى شقیق از خیلى از گمانهاى بد پرهیز کن که بعضى از آنها گناه است )
اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم – حجرات : ۱۲

، این بگفت و برفت . با خود گفتم : این جوان آنچه من نیت کرده بودم گفت ، نام مرا برد حتما بند صالح خداست بروم از او حلالیت بطلبم .

بدنبالش رفتم نتوانستم او را ببینم . مدتى گذشت تا به منزل واقصه رسیدم ، آنجا او را دیدم که نماز مى خواند و اعضایش در نماز مضطرب و اشکش ‍ جارى بود، صبر کردم تا از نماز فارغ شد، بعد به طرف او رفتم .

چون مرا دید فرمود: اى شقیق ترا حلال کردم ،

انى لغفار لمن تاب و امن و عمل صالحا – طه : ۸۲٫

این بفرمود و برفت . من گفتم : باید او از ابدال و اولیاء باشد، زیرا دو مرتبه نیت مکنون مرا بگفت . پس دیگر او را ندیدم تا به منزل زباله رسیدیم دیدم با ظرف لب چاهى ایستاده و مى خواهد آب بکشد که ظرفش داخل چاه افتاد؛ سر به آسمان بلند کرد و گفت : خدایا تو سیرابى و من تشنه و قوت منى وقتى طعام بخواهم .

شقیق گوید: دیدم آب چاه جوشید و بالا آمد و آن جوان دست برد و ظرف پر از آب را گرفت و وضو ساخت تا نماز بگذارد. پس به جانب تپه اى رفت و ریگى در ظرفش ریخت و حرکت داد و بیاشامد من نزدش رفتم و سلام نمودم و جواب سلامم داد و گفتم : بمن هم مرحمت کنید از آنچه که خداوند بتو نعمت داده است !

فرمود: اى شقیق نعمت در ظاهر و باطن همیشه با ما بوده ، پس گمان خوب بر پروردگارت ببر، ظرف را بمن داد آشامیدم دیدم سویق و شکر است که لذیذتر و خوشبوتر از آن نیاشامیده بودم و چند روز میل به طعام و شراب نداشتم . دیگر آن جوان را ندیدم تا نیمه شبى در مکه او را دیدم …

بعد از نماز و طواف و مناجات نزدش رفتم و دیدم غلامانى و اطرافیانى دارد و تنها نیست به شخصى که اطراف جوان بود گفتم : این جوان کیست ؟ گفت : او حضرت موسى بن جعفر علیه السلام است .

منتهى الامال ۲/ ۲۰۴٫

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

مطرب پیر

از منبر پایین آمد و مردم، مجلس را ترک مى‏گفتند . شیخ ابوسعید ابوالخیر امشب چه شورى برپا کرد!همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که مى‏گفت: نهال شوق در دل‏ها مى‏ کاشت . اما من هنوز نگران قرضى بودم که باید مى‏ پرداختم . وام سنگینى برعهده داشتم و نمى ‏دانستم که چه باید کرد .
پیش خود گفتم که تنها امیدى که مى ‏توانم به آن دل ببندم، ابوسعید است . او حتما به من کمک خواهد کرد . شیخ، گوشه ‏اى ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند .ناگهان پیرزنى پیش آمد. شیخ به من اشاره کرد . دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم. پیرزن گفت: کیسه ‏اى زر که صد دینار در آن است، آورده ‏ام که به شیخ دهم تا میان نیازمندان تقسیم کند . او را بگو که در حق من دعایى کند .
کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم. پیش خود گفتم که حتما شیخ حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد . اما ابوسعید گفت: این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پیرى افتاده است؛ سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوى: اگر خواستى، نزد ما آى تا باز تو را زر دهیم .
شبانه به گورستان رفتم . بین راه با خود مى ‏اندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمى ‏داند و بر نمى ‏آورد . وقتى به گورستان رسیدم، به همان نشانى که شیخ داده بود، پیرى را دیدم که طنبورى زیر سر نهاده و خفته است .به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز– طنبور، یکى از آلات موسیقى است که در آن ایام، جزو آلات لهو و لعب و گناه، محسوب مى‏شد. ? رسانیدم .
اما ترس و وحشت، پیر را حیران کرده بود . سخت هراسید . خواست که بگوید تو کیستى که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم . پیر همچنان متحیر و ترسان بود . کیسه را گشود و دینارهاى سرخ را دید . نخست مى ‏پنداشت که خواب است، اما وقتى به سکه‏ هاى طلا دست کشید و آن‏ها را حس کرد، دانست که خواب نمى ‏بیند . لختى به دینارها نگریست، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد . ناگهان به حرف آمد و گفت: مرا نزد شیخ خود ببر. گفتم برخیز که برویم .
بین راه همچنان متحیر و مضطرب بود . گفتم: اگر از تو سؤالى کنم، پاسخ مى ‏دهى؟ سر خود را به پایین انداخت. دانستم که آماده پاسخگویى است . گفتم: تو کیستى و در گورستان چه مى‏ کردى و ابوسعید، این کیسه زر، به تو چرا داد؟ آهى کشید و غمگینانه گفت: مردى هستم فقیر و وامانده از همه جا. پیشه ‏ام مطربى است و وقتى جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود مى‏ خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم.
در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مى ‏نشستند، نفر سوم آنان من بودم. اکنون پیر شده ‏ام و صدایم مى‏ لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش برآرد . کسى مرا به مجلس خود دعوت نمى ‏کند و به هیچ کار نمى ‏آیم. زن و فرزندم نیز مرا از خود رانده‏ اند .
امشب در کوچه‏ هاى شهر مى ‏گشتم . هر چه اندیشیدم، ندانستم که کجا مى ‏توانم خوابید و امشب را سر کنم . ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شکسته دلى، گریستم و با خداى خود مناجات کردم و گفتم: خدایا!جوانى و توش و توانم رفته است . جایى ندارم. هیچ کس مرا نمى ‏پذیرد .
عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به این جا رسیدم . امشب را مى ‏خواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم . تا دیرگاه مى‏ نواختم و مجلسى را که در آن خود و خدایم بود، گرم مى ‏کردم . مى‏ خواندم و مى ‏گریستم تا این که خوابم برد.
دیگر تا خانه شیخ راهى نمانده بود . پیر همچنان در فکر بود و خود نمى ‏دانست که چه شده است .به خانه شیخ رسیدیم . وارد شدیم.ابوسعید، گوشه ‏اى نشسته بود . پیر طنبور زن، بى ‏درنگ به دست و پاى شیخ افتاد و همان دم توبه کرد.
ابوسعید گفت: ((اى جوانمرد!یک امشب را براى خدا زدى و خواندى، خداوند رحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و پناه دهند .)) طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعید، روى به من کرد و گفت: (( بدان که هیچ کس در راه خدا، زیان نمى‏ کند. حاجت تو نیز برآورده خواهد شد .))
یک روز گذشت، شیخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، کسى آمد و دویست دینار به من داد و گفت: این را نزد ابوسعید ببر. وقتى به خدمت شیخ رسیدم، گفت: این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب!-راوى این داستان، شخصى به نام (( حسن مؤدب )) از شاگردان ابوسعید است . 
حکایت پارسایان//رضا بابایی

شرمندگى حسن بصرى

حسن بصرى – که یکى از دراویش صوفى مسلک مى باشد – در کنگره عظیم حجّ در محلّ مِنى براى جمعى از حاجیان ،مشغول موعظه ونصیحت بود.

امام علىّ بن الحسین علیهماالسّلام از آن محلّ عبور مى نمود، چشمش به حسن بصرى افتاد که براى مردم سخنرانى وموعظه مى کرد.

حضرت ایستاد و به او خطاب کرد و فرمود: اى حسن بصرى ! لحظه اى آرام باش ، از تو سؤ الى دارم ، چنانچه در این حالت وبا این وضعیتى که مابین خود و خدا دارى ، مرگ به سراغ تو آید آیا از آن راضى هستى ؟ و آیا براى رفتن به سوى پروردگارت آماده اى ؟

حسن بصرى گفت : خیر، آماده نیستم .

حضرت فرمود: آیا نمى خواهى در افکار و روش خود تجدید نظر کنى و تحوّلى در خود ایجاد نمائى ؟

حسن بصرى لحظه اى سر به زیر انداخت و سپس گفت : آنچه در این مقوله بگویم ، خالى از حقیقت است .

امام سجّاد علیه السّلام فرمود: آیا فکر مى کنى که پیغمبر دیگرى مبعوث خواهد شد؟ و تو از نزدیکان او قرار خواهى گرفت ؟

پاسخ داد: خیر، چنین فکرى ندارم .

حضرت فرمود: آیا در انتظار جهانى دیگر غیر از این دنیا هستى ، که در آن کارهاى شایسته انجام دهى و نجات یابى ؟

اظهار داشت : خیر، آرزوى آن را ندارم .

امام علیه السّلام فرمود: آیا تاکنون عاقلى را دیده اى که از خود راضى باشد و به راه کمال و ترقّى قدم ننهد؛ و در فکر تحوّل و موعظه خود نباشد؛ولى دیگران را پند و اندرز نماید؟!

و بعد از این سخنان ، امام سجّاد علیه السّلام به راه خود ادامه داد و رفت .

حسن بصرى پرسید: این چه کسى بود، که در این جمع با سخنان حکمت آمیز خود با من چنین صحبت کرد؟

در پاسخ به او گفتند: او علىّ بن الحسین علیهماالسّلام بود.

پس از آن دیگر کسى ندید که حسن بصرى براى مردم سخنرانى و موعظه کند

 

احتجاج طبرسى : ج ۲، ص ۱۴۰