زندگینامه نرجس خاتون همسر امام حسن عسگری (ع) مادر امام زمان (عج)

تنها همسر امام حسن عسکرى (ع) کنیزى است به نام نرجس که مادر امام زمان (عج) مى باشد. او را به نامهاى دیگرى از جمله : ملیکه ، ریحانه و سوسن نیز خوانده اند. این بانو از زنان بزرگ اسـلام بـوده و هـمین فضیلت او را کافى است که مادر بقیه اللّه الاعظم حضرت ولىّ عصر (عج) باشد.

راوى گوید:

(درخـدمـت امـام عـلى بـن ابـى طالب علیه السلام بودیم . وقتى امام حسن (ع) به طرف حضرت عـلى (ع) آمـد آن حـضـرت مـى فـرمـود: مـرحـبـا بـه فـرزنـد رسـول خـدا(ص)! و هـنـگامى که امام حسین (ع) به طرف آن حضرت مى آمد مى فرمود: پدرم به فـدایـت اى فـرزند بهترین کنیزان ! به امام عرض شد: اى امیر مؤ منان ! شما را چه مى شود که این جملات را به امام حسن و امام حسین علیهما السلام مى فرمایید. فرزند بهترین کنیزان کیست ؟ امـام فـرمود: او گم گشته موعود حجه بن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین (ع) است .(۲۹۸))

امـام عـلى (ع) در ضـمـن خـطـبـه اى دیگر نیز از امام زمان به (فرزند بهترین کنیزان) تعبیر کرده است .(۲۹۹)

امام حسن مجتبى (ع) فرمود:(امام قائم ، نهمین فرزند از برادرم امام حسین (ع) فرزند سیّد کنیزان است .(۳۰۰)) از امـام هـشـتـم پـرسـیـدنـد: (قائم شما اهل بیت کیست ؟) فرمود: (چهارمین فرزند از فرزندان من و فرزند سید کنیزان است .)

کنیز برگزیده

عـلامـه مـجـلسـى در بـحـارالانـوار چـنـیـن آورده اسـت : بـشـر بـن سـلیـمـان بـرده فـروش از نـسـل ابو ایوّب انصارى گوید: روزى امام هادى (ع) مرا احضار کرد و فرمود: اى بُشر! تو از فـرزنـدان انـصـار هـسـتـى و دوسـتـى مـا در بـیـن شـمـا انـصـار نـسـل بـه نـسـل مـنـتـقـل شـده و شـما مورد اعتماد ما اهل بیت پیامبر هستید. امروز مى خواهم تو را به فـضـیـلتـى مـفتخر سازم و سرّى را بر تو آشکار کنم که به واسطه آن بر دیگران برترى یـابـى و آن مـاءموریت خرید کنیزى است .

سپس حضرت نامه اى به خط رو مى نوشت و کیسه اى حـاوى ۲۲۰ دیـنـاربـه مـن داد و فـرمـود: بـه بـغداد برو و نزدیک ظهر، فلان روز در گذرگاه فرات حاضر شو. وقتى قایقهاى حامل کنیزان نزدیک شد، از دور عمر بن یزید برده فروش را زیـر نـظـر بـگـیـر تـا وقـتـى کـه کـنیزى را براى فروش عرضه کند که دو لباس از حریر پـوشـیـده و از ایـنکه او را در معرض دید مردم قرار دهند یا مشتریان به او دست بزنند امتناع مى کند و فریاد او از پس پرده نازکى که در پیش اوست شنیده مى شود که به زبان رومى گوید: واى از اینکه حجاب من هتک شود!

سـپس یکى از مشتریان به عمر مى گوید: من او را سیصد دینار مى خرم ، چه اینکه عفاف او رغبت مرا زیاد کرده است اما کنیز به زبان عربى به او مى گوید: اگر در زىّ حضرت سلیمان (ع) ظـاهـر شوى و حکومتى شبیه حکومت او داشته باشى ، در من هیچ رغبتى نسبت به تو نخواهد بود. عـمـر بـه آن کـنیز مى گوید: چاره چیست ؟سرانجام باید تو را بفروشم ولى کنیز گوید: چرا عجله مى کنى ؟ من باید کسى را که به او و وفا و امانتش راضى شوم ، بیابم .

در این هنگام تو بـر عـمـر وارد شـو و بـگـو: مـن بـا خود نامه اى از طرف یکى از اشراف دارم که به خط رومى نـوشـتـه شـده و در آن کـرم ، وفا و بزرگوارى خود را شرح داده است . سپس ‍ نامه را به کنیز بده تا آن را ببیند و اگر راضى شد تو وکیل هستى که او را خریدارى نمایى .

بُشر گوید: دستور امام هادى (ع) را اجرا کردم و در زمان و مکان مقرّر حاضر شدم و هم چنان که امام فرموده بود نامه را به کنیز دادم . وقتى که نامه را خواند بشدّت گریست و به عمر گفت : مرا به صاحب این نامه بفروش و قسمهاى غلیظ و شدیدى یاد کرد که اگر مرا به او نفروشى خودکشى خواهم کرد. من و عمر در قیمت آن کنیز با هم صحبت کردیم تا به همان پولى که امام (ع) داده بـود راضـى شـد و کـنـیـز را تـحـویـل داد.

کـنـیـز را کـه خـوشـحـال و خندان بود به حجره اى که براى اقامت گرفته بودم ، بردم . وقتى در حجره آرام گـرفـت ، نامه امام هادى (ع) را درآورد و بویید و بوسید و بر چشمان خود مالید. من با تعجّب گفتم : نامه اى که صاحبش را نمى شناسى مى بوسى ؟

کنیز گفت :(اى عـاجز کم معرفت ! به مقام اولاد انبیا علیهم السلام ، توجه داشته باش و حواست را جمع کن و بدان که من ملیکه ، دختر (یشوعا) نوه پسرى قیصر روم هستم و مادر من ازفرزندان حواریّین عـیـسى (ع) ومنسوب به (شمعون) وصىّ حضرت عیسى (زع) است . جدّم مى خواست مرا به عقد بـرادر زاده خـود درآورد، در حـالى کـه مـن سـیـزده سـاله بـودم .

بـدیـن مـنـظـور، از کـشـیـشان از نـسـل حـواریـیـن و راهـبـان ، سـیـصـد مـرد و از بـزرگـان ، هفتصد نفر و از فرماندهان و رؤ ساى قبایل چهار هزار کس را جمع نمود و تختى از انواع جواهر ساخت . وقتى که برادر زاده اش بر آن تـخـت قـرار گـرفت واسقفها انجیلها به دست گرفتند که بخوانند، چهلچراغها و صلیبها سقوط کردند و تخت سرنگون گردید و برادر زاده قیصر نقش بر زمین شد.

رنگ از چهره اسقفها پرید و بـدنـهـایـشـان بـه لرزه افـتـاد و بـزرگ آنـان بـه جـدّم گـفـت : ایـن امـر مـنـحـوس دلالت بر زوال زودرس مـسـیحیت دارد. قیصر دستور داد تا دوباره مجلس را آراستند و برادر زاده دیگرش را حـاضـر کـردنـد و بـر تـخـت نـشـاند که همان واقعه تکرار شد. مردم متفرّق شدند و جدّم غمگین و مـحزون به حرمسرا داخل شد. من آن شب در عالم رؤ یا دیدم که حضرت مسیح و شمعون و عدّه اى از حـواریـیـن در جـایـگـاه جدّم اجتماع کردند و منبرى از نور که به آسمان سر مى کشید درجاى همان تـخـت ، نـصـب نـمـودنـد و پـیـامـبـر اسـلام و وصـىّ و دامادش امام على ابن ابى طالب و جمعى از فرزندانش حاضر شدند و پیامبر خطاب به حضرت مسیح (ع) فرمود: ما به خواستگارى ملیکه خـاتـون دخـتـر و صـّى شـما ـ شمعون ـ آمده ایم تا او را براى فرزندم امام حسن عسکرى (ع) عقد کنیم .

حـضـرت مـسـیـح رو بـه شـمـعـون کـرد و فـرمـود: شـرافـت بـه تـو روى آورده اسـت . پـس نسل خود را به نسل پیامبر وصل کن . شمعون قبول کرد و سپس پیامبر (ص) بر آن منبر نشست و خطبه خواند و مرا براى فرزندش عقد بست و حضرت مسیح و ائمه وحواریّون شهادت دادند.

وقـتـى کـه از خـواب بـیـدار شـدم از تـرس ، خـواب خـود را بـراى کـسـى نـقل نکردم . محبت ابى محمّد در قلبم آن چنان شعله ور بود که مرا از خوردن و آشامیدن باز داشت و جـسـمـم نـحـیـف شـد و هـمـچـون بـیمار در بسترى افتادم . پزشکان روم را بر بالین من حاضر سـاختند ولى کارى از دستشان ساخته نبود. وقتى جدّم از معالجه ماءیوس شد گفت : اى نور دیده ! آیا خواسته اى در این دنیا دارى ؟ از او خواستم که اسیران مسلمان را از زندان آزاد کند تا شاید حـضـرت مـسـیـح و مـادرش مـرا شـفـا دهند. وقتى جدّم این کار را کرد من بناچار اظهار بهبودى کردم ومقدارى طعام خوردم و او نیز خوشحال شد و اسیران را احترام کرد.!

پس از گذشت ده شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در خواب دیدم که همراه حضرت مریم و هزار نفر از حوریان بهشتى به دیـدنـم آمـدنـد. حـضـرت مـریـم آن بـانـو را بـه مـن مـعـرّفـى کـرد و مـن بـه حـضرت زهرا (س) مـتـوسل شدم و از بى توجّهى حضرت عسکرى (ع) گلایه کردم . حضرت زهرا (س) فرمود: تا زمـانـى کـه مـشـرک ، و بـر مذهب مسیحیت که مورد انزجار خواهرم مریم بنت عمران است باشى ، پـسـرم ابا محمد به دیدن تو نخواهد آمد. اگر مایل به زیارت ابا محمّد هستى ، باید شهادتین را بـر زبـان جارى کرده ، ایمان بیاورى .

شهادتین را گفتم و حضرت زهرا (س) مرا به سینه خود چسبانید و فرمود:مـنـتـظـر زیـارت ابـا مـحـمـد بـاش که من او را پیش تو خواهم فرستاد.

از خواب بیدار شدم وامید زیارت ابا محمد (ع) را داشتم .شب بعد او را درخواب دیدم و به او گفتم : اى محبوب من ! پس از آنکه مرا اسیر محبت خود کردى ، با مفارقت خود بر من جفا کردى . ابا محمد علیه السلام فرمود: دیر آمدن من تنها به خاطر شرک تـو بـود ایـنـک هـر شـب مـرامـلاقـات خـواهـى کرد تا وقتى که خداوند در ظاهر ما را به یکدیگر برساند و از آن به بعد از من جدا نشد.

بـُشـر پـرسـیـد: چـگـونـه اسـیـر شـدى ؟ جواب داد: شبى ابا محمد به من فرمود: بزودى جدّت لشـکـرى بـراى نبرد با مسلمانها اعزام مى کند، تو بطور ناشناس در بین کنیزان و خدمتکاران ، خود را جا بزن و از فلان راه برو. من دستور حضرتش را اجرا کردم واسیر مسلمانان شدم تا به ایـنجا رسیدم و کسى نمى داند که من دختر پادشاه روم هستم . پیرمردى که من در سهم او بودم از نام من سؤ ال کرد و من خود را نرجس نامیدم . او گفت : این نام کنیزان است .

بـُشـر بـا تعجب پرسید: چگونه عربى را بخوبى تکلّم مى کنى ؟ در حالى که رومى هستى ؟ نـرجـس گـفـت : پـدرم چـون بـراى تـربـیـت مـن اهـمـیـّت زیـادى قائل بود از این رو، معلمانى براى من گمارد تا به من عربى بیاموزند.

بـُشـر نـرجس را خدمت امام هادى علیه السلام آورد. وقتى بر امام وارد شدند، امام فرمود: چگونه خـداوند ذلّت نصرانیت و عزت اسلام و شرافت پیامبر و اهلبیتش را به تو نشان داد؟ عرض کرد: چـطـور بـراى شما وصف کنم چیزى را که خود، داناترید. سپس آن حضرت فرمود: مى خواهم تو را اکـرام کـنـم ، آیـا بـه هـزار دینار باشد یا مژده به شرافت ابدى ؟ عرض کرد: به فرزندم مژده ام ده . امام فرمود: مژده باد به فرزندى که جهان را پس از آنکه از ظلم و جور پر شده است از عـدل و داد پـر کـنـد، از نـسـل هـمـان کـس کـه پـیـامـبـر در شـب فـلان ازمـاه فـلان از سال فلان تو را براى او عقد بست .)

سـپـس امـام حـسـن عسکرى به حکیمه خاتون (دختر امام جواد) ماءموریت داد که آداب اسلامى رابه آن بانو بیاموزد.(۳۰۱)

پس از اینکه مادر امام زمان براى یادگیرى آداب ، احکام و معارف اسلامى به خانه حکیمه خاتون تـشریف برد، نسبت به آن بانو به دیده احترام نگریست و او را احترام کرد و حکیمه خاتون نیز بـا تمام توان درتعلیم او کوشید. پس از مدتى ، روزى امام حسن عسکرى (ع) به خانه عمّه اش حـکـیـمـه خاتون تشریف برد و در آنجا با نرجس خاتون روبه رو و به آن بانو خیره گردید. حکیمه خاتون که متوجّه شد گفت :

(اگـر وى را مـى طـلبـید، او را به خدمت شما بفرستم . امام فرمود: نگاه من از روى تعجّب بود زیـرا بـزودى حـق تـعـالى از او فـرزنـد بـزرگـوارى بـه دنـیـا خـواهـد آورد کـه جـهان را پر ازعدل و داد مى کند.)

حکیمه خاتون خدمت امام هادى (ع) مشرّف شد و تقاضا کرد که نرجس خاتون را به خانه امام حسن عسکرى (ع) بفرستد.

امام هادى (ع) ضمن موافقت خطاب ، به حکیمه خاتون فرمود:(اى بـزرگـوارصـاحـب برکت ! خداوند مى خواهد تو را در چنین ثوابى شریک گرداند و بهره عـظـیـمـى از خـیـر و سـعـادت بـر تـو کـرامـت فـرمـایـد کـه تـو را واسـطـه چنین امرى کرده است .(۳۰۲))

ب ـ ولادت امام زمان (عج)

حـکـیمه خاتون چنین نقل مى کند: روزى خدمت امام حسن عسکرى (ع) شرفیاب شدم . امام تقاضا کرد کـه افـطـار در خـدمـت آن حـضـرت بـاشـم و مـژده ولادت حـضـرت حـجـّت رابـه مـن داد. مـن قـبـول کـردم و بـه اتـاق نـرجـس خـاتون رفتم . سلام کرده و نشستم و ضمن احوالپرسى بدو گفتم :

(تـو بـانوى من و بانوى خانواده منى . نرجس از گفته من تعجّب کرد و گفت : چه مى گویى ؟ گفتم : دخترم ، امشب خداوند فرزندى به تو عطا خواهد کرد که آقاى دنیا و آخرت است .)

بـعد از فراغت از نماز و افطار همگى خوابیدیم . نیمه شب براى نماز شب برخاستم ونماز شب خـوانـدم . او نـیـز بـرخـاسـت ونـمـاز شـب بـه جـا آورد. از ایـنـکـه آثـار وضـع حـمـل هنوز ظاهر نشده بود، تردید کردم که شاید، وضع حملى در کار نباشد که ناگاه امام حسن عـسـکرى از اتاقش باصداى بلند فرمود: عمه عجله مکن که تولّد او نزدیک است ! من به خواندن سوره سجده و یس ‍ مشغول شدم که در این بین درد زایمان بر نرجس خاتون عارض شد. و مولود امـام حـسن عسکرى علیه السلام پا به عرصه وجود نهاد. مولود مبارک را به امام دادیم . سپس آن حضرت دستور داد که او را پیش مادرش ببریم تابه مادر سلام کند.وقتى آن حضرت را به مادرش دادیم سلام کرد و مادر، او را در آغوش گرفت .(۳۰۳)

حـکـیـمه خاتون گوید: امام حسن عسکرى پس از ولادت امام زمان (عج) آن بزرگوار را به (روح القدس) سپرد وخطاب به او که با ملایکه به صورت پرندگانى ظاهر شده بودند فرمود:

(ایـن فـرزنـد را بـبـر و حـفـظ کـن و هـر چـهـل روز یـک بار او را پیش ما بیاور. سپس خطاب به فـرزنـد خـود فرمود: تو را به آن کسى که مادر موسى ، فرزندش را به او سپرد مى سپارم . نـرجـس خـاتـون از فـراق فرزند گریان شد. امام فرمود: آرام باش و بدان که شیر خوردن از غیر پستان تو بر او حرام است و به تو باز مى گردد؛ همچنان که موسى به مادرش بازگشت . حکیمه خاتون سؤ ال کرد که این پرنده چه بود؟ فرمود: روح القدس بود.(۳۰۴))

یـکـى از خـدّام امـام حـسن عسکرى گوید: امام (ع) براى همسرش جریاناتى را که پس از وفاتش پـیـش خـواهـد آمـد و مـشـکـلاتـى را کـه بـراى خـانـواده اش فـراهـم مـى کـنـنـد نـقـل کـرد و نـرجـس خـاتـون از امـام تـقـاضـا کـرد کـه دعـا کـنـد خـداونـد مـرگ او را قبل از شهادت امام قرار دهد.

وى در زمـان امـام حـسن عسکرى (ع) دار فانى را وداع گفت . (۳۰۵) قبر او در سامرّا پشت قبر آن حضرت است .

ج ـ زیارت نرجس خاتون

زیـارتـنـامـه اى کـه بـراى ایـن بـانـو ثـبـت شده است حکایت از بلندى مرتبه و عظمت شاءن این بـانـوى بـزرگ دارد. تـرجـمـه بعضى از فقرات این زیارتنامه که سیّد بن طاووس در مصباح الزائر نقل کرده بدین شرح است :

(… سـلام بـر تـو اى صـدیـقـه طـاهـره ، سـلام بـر تو اى شبیه ما در موسى واى دختر حوّارى حـضـرت عیسى و سلام بر تو اى پرهیز کار پاکیزه ، سلام بر تو اى راضیه مرضیه ، سلام بـر تـو اى وصـف شـده درانـجـیل و خطبه ازدواج خوانده شده به وسیله روح الامین .

واى کسى که پـیـامـبـر در وصـلت فـرزنـدش بـا تو رغبت کرد… سلام بر تو و بر روح و بدن پاکیزه ات شهادت مى دهم که کفالت را بخوبى انجام دادى و امانت را ادا کردى و در راه رضاى خدا کوشش و صـبـر نـمـودى و سـرّ خـدا را حفظ و ولىّ خدا را حمل کردى و در حفظ حجت خدا، نهایت سعى خود را نـمـودى و در وصـلت نـمـودن با فرزند رسول خدا رغبت کردى در حالى که به حق آنها عارف و بـه صـدقشان معتقد و به شاءن ومنزلتشان بینا و بر آنها مشفق و برگزیده هدایتشان بودى .

شهادت مى دهم که عمر خود را با بینش صحیح گذراندى و به صالحان اقتدا کردى و راضىّ و مـرضـىّ و پـرهـیـز کـار و پـاک دنیا را وداع نمودى ، خداوند از تو راضى باد و تو را راضى بگرداند و بهشت را جایگاه تو قرار دهد و….(۳۰۶))

فقرات بالا بخوبى نشان از عظمت شاءن این بانو دارد. رضوان الله علیها.



۲۹۸ـ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۱۱۰ ـ ۱۱۱٫

۲۹۹ـ همان مدرک ، ص ۱۲۱٫

۳۰۰ـ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۱۳۲٫

۳۰۱ـ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۶ـ۱۰ با دخل و تصرف .

۳۰۲ـ منتهى آلامال ، ج ۲، ص ۴۸۱، با دخل و تصرف .

۳۰۳ـ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۲ـ۳، با دخل وتصرف .

۳۰۴ـ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۱۴٫

۳۰۵ـ همان مدرک ، ص ۵٫

۳۰۶ـ مـفـاتـیـح الجـنـان ، کـتابفروشى محمد حسن علمى ، ص ۱۰۱۷، عمده الزائر، سید حیدر کاظمى ، ص ۳۳۱، بیروت .

بزرگ زنان صدر اسلام// احمد حیدری

گذرى بر زندگى امام یازدهم حضرت حسن عسکرى (ع )به قلم علامه حلی(کتاب المستجاد من کتاب الارشاد )

ویژگیهاى زندگى امام حسن عسکرى (ع )

بعد از امام هادى (علیه السلام ) مقام امامت به فرزندش امام حسن عسکرى (علیه السلام ) رسید؛ زیرا خصال و ویژگیهاى امامت در وجود او جمع بود و در خصایص ‍ مقام مقدس امامت ، از همه مردم زمان خودش برترى داشت او در علم ، زهد، کمال عقل ، عصمت ، شجاعت ، کرم و اعمال بسیار که انسان را به پیشگاه خدا نزدیک مى کند، سرآمد همه اهل زمان خود بود. از سوى دیگر پدر بزرگوارش امام هادى (علیه السلام ) با تصریح و اشاره ، جانشینى و امامت آن حضرت را بیان نمود.
امام حسن عسکرى (علیه السلام ) در (هشتم ) ماه ربیع الاخر سال ۲۳۲ هجرى ، در مدینه چشم به این جهان گشود و روز جمعه هشتم ربیع الاوّل سال ۲۶۰ در سن ۲۸ سالگى در سامرّا از دنیا رفت و در خانه اش در سامرا کنار قبر پدرش ، به خاک سپرده شد مادرش اُمّولد بود و ((حدیثه )) نام داشت و مدّت خلافت و امامت امام حسن عسکرى (علیه السلام ) شش سال بود.

نمونه هایى از دلایل امامت امام حسن عسکرى (ع )

۱ – ((یحیى بن یسار عنبرى )) مى گوید: ابوالحسن امام هادى (علیه السلام ) چهار ماه قبل از وفات خود به (امامت ) پسرش امام حسن عسکرى (علیه السلام ) وصیّت کرد، من و عدّه اى از دوستان را بر آن وصیّت به گواهى گرفت .
۲ – ((على بن عمر نوفلى )) مى گوید: در محضر امام هادى (علیه السلام ) در صحن خانه اش بودم ، پسرش ((محمّد)) در کنار ما عبور کرد، به امام هادى (علیه السلام ) عرض ‍ کردم : فدایت گردم ! این آقا (یعنى محمّد) بعد از شما امام و صاحب ماست ؟
در پاسخ فرمود:((لا، صاحِبُکُمْ مِنْ بَعْدِى الْحَسَنُ؛ نه ، بلکه امام و صاحب شما بعد از من ، حسن (علیه السلام ) است )).
۳ – ((على بن مهزیار)) مى گوید: به امام هادى (علیه السلام ) عرض کردم : پناه مى برم به خدا! اگر براى شما اتّفاقى (یعنى مرگ ) رخ دهد ما به چه کسى رجوع کنیم (و او را امام خود قرار دهیم ؟).
در پاسخ فرمود:((عَهْدِى اِلَى الاَْکْبَرِ مِنْ وُلْدِى یَعْنِى الْحَسَن (علیه السلام )؛ عهد (امامت ) من به بزرگترین فرزندان من یعنى حسن (علیه السلام ) است )).
۴ – معرّفى امام حسن عسکرى (علیه السلام ) در مجلس سوگوارى امام جواد (علیه السلام ) : جماعتى از بنى هاشم که یکى از آنان ((حسن بن حسین افطس )) بود. هنگام وفات امام جواد (علیه السلام ) در خانه امام هادى (علیه السلام ) اجتماع کرده بودند و براى امام هادى (علیه السلام ) در صحن خانه فرشى در زمین گسترده بودند و مردم در محضرش نشسته بودند، گفتند: تخمین زدیم که از آل ابوطالب و بنى عبّاس و قریش ‍ ۱۵۰ نفر مرد بودند غیر از غلامان و سایر مردم . ناگاه امام هادى (علیه السلام ) به حسن بن على (امام حسن عسکرى ) نگاه کرد که گریبان چاک کرده و در سمت راست آن حضرت ایستاده و ما او را نمى شناختیم پس از ساعتى که حسن عسکرى (علیه السلام ) ایستاده بود امام هادى (علیه السلام ) به او روکرد و فرمود:
((پسر جان ! شکر خدا را در وجود خودت تازه کن که خداوند موضوع تازه اى در مورد تو فرموده است )).
حسن عسکرى (علیه السلام ) گریه کرد و کلمه استرجاع به زبان آورد و گفت :
((اَلْحَمْدُللّهِِ رَبِّالْعالَمِینَوَاِیّاهُ اَسْئَلُ تَمامَ نِعَمِهِ عَلَیْنا وَاِنّاللّهِِ وِانّا اِلَیْهِراجِعُون )).
((حمد و سپاس خداوندى را که پروردگار جهانیان است و تنها از درگاه او تکمیل نعمتش ‍ را بر ما مساءلت مى نمایم و همه ما از آن خدا هستیم و همه ما به سوى او باز مى گردیم )).
ما سؤ ال کردیم : این جوان کیست ؟.
گفتند: این شخص ، حسن بن على (علیه السلام ) فرزند او یعنى فرزند امام هادى (علیه السلام ) است ، به نظر ما مى آمد که حضرت حسن عسکرى (علیه السلام ) در آن وقت ، بیست سال یا در این حدود، سال دارد، در آن وقت او را شناختیم . و دانستیم که امام هادى (علیه السلام ) با امامت و قائم مقامى او بعد از خودش اشاره نمود.

نشانه اى از امامت امام حسن عسکرى (ع )

((ابوهاشم جعفرى )) مى گوید: از تنگى و فشار زندان و دشوارى کُند و زنجیر (که در زندانهاى بنى عبّاس مبتلا بودم ) به امام حسن عسکرى (علیه السلام ) شکایت کردم ، در نامه اى براى من نوشت :((تو همین امروز ظهر، نماز ظهر را در خانه خودت مى خوانى )).

همانگونه که فرموده بود، هنگام ظهر مرا از زندان آزاد کردند و نماز ظهر را در منزل خودم خواندم و من از نظر مخارج زندگى در فشار و تنگدستى بسر مى بردم و مى خواستم در نامه اى که براى آن حضرت نوشتم ، از او بخواهم که کمک مالى کند ولى شرم کردم آن را بنویسم لذا به خانه ام رفتم ، آن حضرت صد دینار براى من فرستاد و به من نوشت :
((هرگاه نیاز پیدا کردى شرم و ملاحظه نکن ، آن را از ما بخواه که به خواست خدا، آنچه بخواهى به تو خواهد رسید)).
و روایات در این راستا، بسیار است که براى رعایت اختصار به همین مقدار بسنده مى شود.

سایر خصوصیّات آخر عمر امام حسن عسکرى (علیه السلام )

حضرت ابومحمّد امام حسن عسکرى (علیه السلام ) در اوّل ماه ربیع الاوّل سال ۲۶۰ هجرى ، بیمار شد و در روز جمعه هشتم همین ماه در همین سال ، وفات یافت ، او هنگام وفات ، ۲۸ سال داشت و جسد مطهّر او را در ((سامرا)) در خانه خود کنار قبر پدر بزرگوارش ، به خاک سپردند.
پسرش حضرت مهدى منتظر (اَرْواحُنا لَهُ الفِداءِ) را که امید جهانیان براى تشکیل حکومت حقّ جهانى است ، بجاى گذارد.

فرزند امام حسن عسکرى (ع )

ولادت حضرت مهدى (عج ) در پنهانى انجام شد و وجود چنین پسرى را مخفى نمودند؛ زیرا خفقان و سانسور شدید حکومت طاغوتیان عبّاسى ، همه جا را فراگرفته بود و سلطان زمان در جستجوى آن حضرت بود و براى آگاهى از وضع او، بسیار تلاش ‍ مى نمود و بخصوص در مذهب شیعه دوازده امامى ، آمدن او شایع شده بود و همگان مى دانستند که شیعیان در انتظار آمدن او بسر مى برند، بر همین اساس ، امام حسن عسکرى (علیه السلام ) در زمان حیاتش ، آن فرزندش را آشکار نکرد و بیشتر مردم بعد از وفات آن حضرت نمى دانستند که او چنین پسرى دارد.

برادر امام حسن عسکرى (علیه السلام ) که ((جعفر)) نام داشت (و بر اثر انحراف و دروغگویى ، به ((جعفر کذّاب )) معروف گردید) ارث آن حضرت را تصاحب کرد و در زندانى کردن کنیزهاى آن حضرت و آزار رساندن به همسران آن حضرت کوشش کرد و به اصحاب امام حسن عسکرى (علیه السلام ) که یقین به وجود پسر آن حضرت و اعتقاد به امامت او داشتند و در انتظار او بسر مى بردند، ناسزا مى گفت و از آنان بدگویى مى کرد و دشمنى با آنان آغاز کرد و آنچنان آنان را ترساند که همه آنان را پراکنده نمود (با توجّه به اینکه جعفر کذّاب با حکومت عبّاسیان همدست شده بود) خلاصه اینکه : او نسبت به بازماندگان امام حسن عسکرى (علیه السلام ) شرایط بسیار سختى را پدید آورد، او باعث شد که آنان را زندانى کردند و به کُند و زنجیر کشیدند و تهدید، تحقیر و توهین نمودند وانواع آزارها به آنان رساندند، ولى سلطان زمان (معتمد یازدهمین خلیفه عبّاسى ) با همه کوششهایش ، به آن پسر بزرگوار (حضرت مهدى (علیه السلام ) ) دست نیافت .

و در ظاهر، جعفر (کذّاب ) اموال امام حسن عسکرى (علیه السلام ) را براى خود برداشت و در میان شیعیان امام حسن (علیه السلام ) کوشش بسیار کرد تا او را به عنوان امام دوازدهم به جاى برادرش بپذیرند ولى هیچیک از شیعیان ، دعوت او را نپذیرفتند، حتّى در این گمراهى ، از سلطان زمان کمک خواست و اموال بسیار در این را خرج کرد و به هرجا که گمان مى برد که مى تواند از آن استفاده کند، دست انداخت ، ولى نتیجه نگرفت و نقشه هایش نقش برآب گردید.

براى جعفر در این رابطه در تاریخ ، داستانها، روایات و مطالب بسیار، وجود دارد که براى رعایت اختصار در این کتاب مختصر از ذکر آنها خوددارى شد، آن داستانها نزد شیعه دوازده امامى و آگاهان به تاریخ ، معروف مى باشد.

نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی
کتاب المستجاد من کتاب الا رشاد//ترجمه دفتر انتشارات اسلامى-وابسته به جامعه مدرّسین حوزه علمیّه قم

زندگینامه حضرت امام حسن عسگری (ع)به قلم شیخ عباس قمی(کتاب منتهی الامال)

بـاب سـیـزدهـم : در تاریخ امام یازدهم سبط سیدالبشر و والد امام منتظر محبوب قلوب هر نبى و وصى

حضرت ابومحمّد حسن بن على عسکرى علیه السلام

در آن چند فصل است :

فـصـل اول : در تـاریـخ ولادت و اسـم و لقـب و کـنـیـت حـصـرت عـسـکـرى عـلیـه السـلام واحوال والده

ماجده آن حضرت است

بـدان کـه ولادت باسعادت آن حضرت در مدینه طیبه در سنه دویست و سى و دوم هجرى در مـاه ربـیـع الثـانى بوده و در تعیین روز آن خلاف است . علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده اشـهـر آن اسـت کـه روز ولادت ، روز جـمـعـه هـشتم ماه ربیع الثانى بود و بعضى دهم ماه مذکور و بعضى در شب چهارم نیز گفته اند. و شیخنا الحر العاملى رحمه اللّه نیز به همین اختلاف اشاره فرموده در ارجوزه خود در تاریخ آن حضرت فى قوله :

مَوْلِدُهُ شَهْرُ رَبیعِ الا خِرِ
وَ ذاکَ فِى الْیَوْمِ الشَّریفِ الْعاشِرِ

فى یَوْمِ الاِثْنَیْنِ وَ قیل الرابِعُ
وَ قیلَ فِى الثّامِنِ وَ هُوَ شایِعٌ

اسـم شریف آن حضرت حسن و کنیه اش ابومحمّد و اشهر القابش زکى و عسکرى است و به آن حـضـرت و هـمـچـنـیـن بـه پـدر و جـدش عـلیهما السلام ( ابن الرضا ) مى گفتند و نـقش خاتمش : ( سُبْحانَ مَنْ لْهُ مَقالِیدُ السَّمواتِ وَ الارْض ) و به قولى ( اَنَا للّهِ شَهیدٌ ) بوده و تسبیحش در روز شانزدهم و هفدهم ماه است .

و این است تسبیح آن حضرت :

( سُبْحانَ مَنْ هُوَ فى عُلُوِّهِ دانٍ وَ فى دُنُوِّهِ عالٍ وَ فى اِشْراقِهِ مُنیرٌ وِ فى سُلْطانِهِ قَوِىُّ سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِهِ ) .
والده مـاجـده آن حـضـرت نـامـش ( حـدیـث ) و بـه قـولى ( سـلیل ) بوده و او را ( جده ) مى گفتند و در نهایت صلاح و ورع و تقوى بوده . و در ( جـنـات الخـلود ) است که در ولایت خودش پادشاه زاده بوده و کـافـى اسـت در فـضـیـلت او کـه مـفـزع شـیعه و پناه و دادرس ‍ ایشان بوده بعد از وفات حـضـرت امـام حـسن عسکرى علیه السلام . مسعودى در ( اثبات الوصیه ) فرموده که روایـت شـده از ( عـالم ) عـلیـه السـلام کـه وقـتـى کـه داخـل شـد سـلیـل مـادر حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام بر امام على نقى علیه السلام فرمود: سلیل بیرون کشیده شده از هر آفت و عاهت و هر پلیدى و نجاست بعد فرمود به او زود است که حق تعالى عطا فرماید به تو حجت خود را بر خلق خود که پر کند زمین را از عدل همچنان که پر شده باشد از جور. آنگاه مسعودى فرموده که حامله شد آن مخدره به امام حسن عسکرى علیه السلام در مدینه و متولد شد آن حضرت در مدینه در سنه دویست و سى و یـک و سـن شـریـف امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام در آن زمـان شـانـزده سـال و چـند ماه بود و حرکت فرمود با آن حضرت به عراق در سنه دویست و سى و شش و سن مبارکش چهار سال و چند ماه بود.
فـقیر گوید: در احوال حضرت هادى علیه السلام در ذکر سید محمّد، نصوصى از حضرت هادى علیه السلام بر امامت حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام مذکور شد.

فـصـل دوم : مـخـتـصـرى از مـکـارم اخـلاق و نـوادر احوال حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام است

عبادت و هیبت امام حسن عسکرى علیه السلام

اول ـ شـیـخ مـفـیـد و غـیـره روایـت کـرده انـد کـه بـنـى عـبـاس داخل شدند بر صالح بن وصیف در زمانى که حبس کرده بود حضرت امام حسن عسکرى علیه السـلام را و به او گفتند که تنگ گیر بر او و وسعت مده بر او. صالح گفت : چه کنم من بـا او هـمـانا سپرده ام او را به دست دو نفرى که بدترین اشخاص مى باشند که من پیدا کـرده ام ایـشـان را، یـکـى را نـام عـلى بـن یـارمـش اسـت و دیـگـرى اقـتامش و اینک آن دو نفر اهل نماز و روزه گشته اند و رسیده اند در عبادت به مقامى عظیم ، پس امر کرد آن دو نفر را آوردنـد پـس ایـشـان را عـتـاب کـرد و گفت : واى بر شما! چیست شاءن شما با این شخص ؟ گـفـتـنـد: چـه گـوییم در حق مردى که روزها را روزه مى گیرد و شبها را تا به صبح به عـبـادت مشغول است ، تکلم نمى کند با کسى و مشغول نمى شود به غیر از عبادت و هر وقت نـظـر بـر مـا مـى افـکـنـد بـدن مـا مـى لرزد و چـنـان مى شویم که مالک نفس خود نیستیم و خـوددارى نـمـى تـوانـیـم بکنیم . آل عباس چون این را شنیدند برگشتند از نزد صالح در کمال ذلت به بدترین حالى .

زمینه سازى براى غیبت امام زمان علیه السلام

مـؤ لف گـویـد: از روایـات ظـاهر مى شود که آن حضرت بیشتر اوقات محبوس و ممنوع از مـعـاشـرات بـود و پـیـوسته مشغول بود به عبادت چنانچه از روایت بعد ظاهر مى شود. و مـسـعـودى روایـت کـرده کـه حـضـرت امـام عـلى نـقـى عـلیه السلام پنهان مى کرد خود را از بـسـیارى از شیعیان خود مگر از عدد قلیلى از خواص خود و چون امر منتهى شد به حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام از پشت پرده با خواص و غیر خواص تکلم مى فرمود مگر در آن اوقـات کـه سـوار مـى شـد بـراى رفـتـن بـه خـانـه سـلطـان ، و ایـن عـمـل از آن جـنـاب و از پـدر بـزرگـوارش پـیـش از او مقدمه بود براى غیبت حضرت صاحب الزمـان عـلیـه السـلام که شیعه به این ماءلوف شوند و از غیبت وحشت نکنند و عادت جارى شود در احتجاب و اختفاء.

رهایى از زندان معتمد عباسى

دوم ـ روایـت شده زمانى که معتمد حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام را حبس کرد در دست على بن حزین و حبس کرد جعفر برادرش را با او، پیوسته ( معتمد ) خبر آن حضرت را از عـلى بـن حـزیـن مـى پـرسـیـد، او مـى گـفـت کـه روزهـا روزه مـى گـیـرد و شـبـهـا مشغول نماز است تا آنکه روزى از حال آن جناب پرسید، على همان جواب را داد، معتمد گفت : هـمـیـن ساعت برو به نزد او و او را از من سلام برسان و به او بگو برو به منزلت به سـلامـت . عـلى بـن حـزین گفت : رفتم به سوى زندان دیدم بر در زندان حمارى زین کرده مـهـیـا اسـت داخـل زنـدان شـدم دیـدم آن حـضـرت را نـشـسته ، موزه و طیلستا و شاشه خود را پـوشـیـده یـعـنـى آنـکـه خـود را مهیا فرموده بود براى بیرون شدن از زندان و رفتن به مـنـزل ، پـس چون مرا دید برخاست ، من ادا کردم رسالت خود را، پس سوار شد بر حمار و ایـسـتـاد، مـن گـفـتم به آن حضرت براى چه ایستادى اى سید من ؟ فرمود: تا بیاید جعفر، گفتم : معتمد مرا امر کرده که شما را از حبس رها کنم بدون جعفر، فرمود: برگرد به نزد او و بگو ما هر دو با هم از یک خانه بیرون آمده ایم پس من برگردم و او با من نباشد، خود شـمـا مـى دانـیـد کـه در ایـن چه خواهد بود. پس آن مرد رفت و برگشت گفت : مى گوید من جعفر را رها کرده ام براى تو و من حبس کرده بودم او را به سبب خیانت و تقصیرى که وارد کـرده بود بر خود و بر تو و به سبب آن حرفهایى که از او سر زده بود. پس جعفر با آن حضرت رفت به خانه اش .

خبر دادن از تولد فرزند

سـوم ـ از عـیـسى بن صبیح روایت است که گفت : در اوقاتى که ما در محبس بودیم حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام را نیز حبس کردند و آوردند آن حضرت را در مجلس ما و من به آن جـنـاب عـارف و شـنـاسـا بـودم ، فـرمـود: تـو شـصـت و پـنـج سـال و چـنـد مـاه و روزى عـمر کرده اى و بود با من کتاب دعایى که تاریخ ولادت من در آن نوشته شده بود رجوع به آن کردم یافتم چنان بود که آن حضرت خبر داد! پس ‍ فرمود: فـرزنـدى روزى تـو شـده ؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـت : خدایا روزى کن او را ولدى که عضد و بـازوى او بـاشـد هـمـانـا خـوب عـضـدى اسـت ولد، پـس متمثل شد به این شعر:

مَنْ کانَ ذاوَلَدٍ یُدْرِک ظَلامَتَهُ
اِنَّ الذّلیلُ الَّذى لَیْسَتْ لَهُ عَضُدٌ؛

یـعـنـى هـر کـه صـاحـب ولد بـاشـد داد خـود را مـى گـیـرد بـه درسـتـى کـه ذلیل آن کسى است که عضد و بازو ندارد. من گفتم : تو فرزند دارى ؟ فرمود: آرى ، به خـدا قـسـم زود اسـت کـه خـداوند تعالى پسرى بر من کرامت فرماید که پر کند زمین را از عدل و داد، اما الان فرزند ندارم ، آن وقت متمثل شد به این دو شعر:

لَعَلَّکَ یَوما اَنْ تَرانى کَاَنَّما
بَنِىَّ حَوالِىّ الاُسُودُ اللَّوابِدُ

فَاِنَّ تَمیما قَبْلَ اَنْ یَلِدَ الْحَصى
اَقامَ زَمانا وَ هُوَ فى النّاسِ واحِدٌ

نماز خواندن حضرت در میان شیران و درندگان

چـهـارم ـ روایـت شـده کـه حـضـرت امـام حسن عسکرى علیه السلام را سپردند به نحریر و نـحریر تنگ مى گرفت بر آن حضرت و اذیت مى کرد آن جناب را. زوجه اش ‍ به او گفت : اى مـرد! بـتـرس از خـدا بـه درسـتـى کـه تـو نـمـى دانـى کـه کـیـسـت در منزل تو، پس شروع کرد در بیان اوصاف حضرت عسکرى علیه السلام از صلاح و عبادت و جلالت آن حضرت و گفت من مى ترسم بر تو از این رفتار تو با آن حضرت ، نحریر گـفـت : به خدا سوگند که من او را در برکه السباع میان شیران و درندگان خواهم افکند. پـس اجـازه طـلبـیـد از خـلیـفـه در ایـن امر، او را اجازه داد. پس آن حضرت را افکند به نزد شـیـران و شـک نـداشـتـند در آنکه شیران آن حضرت را خواهند خورد، پس نظر کردند در آن مـحـل کـه از حـال آن جـنـاب خـبرى گیرند، دیدند آن جناب را [که ] ایستاده نماز مى خواند و سـبـاع در دور آن حـضرت مى باشند پس امر کرد که آن جناب را بیرون آورند و به خانه اش برند.

مـؤ لف گـویـد: و بـه هـمـیـن دلالت بـاهـره اشـاره شـده در توسل به آن حضرت در دعاى ساعت یازدهم روز:
( وَ بـِالاِمـامِ الْحـَسـَنِ بـْنِ عـَلِىِّ عـلیـه السـلام اَلَّذى طـُرِحَ لَلسِّبـاعِ فـَخَلَّصْتَهُ مِْن مَرابِضِهاوَامْتُحِنَ بِالدَّو آبِّ الصِّعابُ فَذَلَّلْتَ لَهُ مَراکِبَها ) ؛
یعنى متوسل شدم به امام حسن عسکرى علیه السلام آن آقایى که افکندند در میان درندگان پـس بـه سـلامـت او را از مـحـل درنـدگـان بـیرون آوردى ، و ممتحن شد آن حضرت به دابه سرکش و حیوان چموش پس رام کردى براى او سوار شدن او را.

و در ایـن فقره اشاره شده به آنچه نقل شده که مستعین باللّه خلیفه ، استرى داشت چموش و سرکش به حدى که احدى قدرت نداشت که او را لگام کند یا زین بر پشت او گذارد یا او را سوار شود، اتفاقا روزى حضرت به دیدن خلیفه رفت خلیفه به آن حضرت ، گفت : خـواهـش مى نمایم از شما که این استر را دهنه بر دهانش کنید. و غرضش آن بود که از این کـار یـا اسـتـر رام شود یا آنکه چموشى کند و آن حضرت را بکش پس حضرت برخاست و دسـت مبارک خود را بر کفل استر گذاشت آن حیوان عرق کرد به نحوى که عرق از او جارى شـد و در نـهایت آرامى و تذلل شد پس ‍ حضرت او را زین کرد و لجام بر دهنش زد و سوار گـشت و قدرى در منزل او را راه برد. خلیفه از این کار تعجب کرده استر را به آن حضرت بخشید.

تدبیر امام علیه السلام براى جلوگیرى از تاءلیف کندى

پـنـجـم ـ ابـن شـهـر آشـوب از ( کـتـاب تـبـدیـل ) ابـوالقـاسـم کـوفـى نـقـل کـرده کـه اسـحـاق کـنـدى ک فـیلسوف عراق بود در زمان خود شروع کرد در تاءلیف کـتـابى در تناقض قرآن و مشغول کرد خود را به آن امر به حدى که از مردم کناره کرده و در منزل بود و پیوسته به این کار اهتمام داشت تا آنکه یکى از شاگردان او خدمت حضرت امـام حـسـن عـسکرى علیه السلام رسید، حضرت به او فرمود: آیا نیست در میان شما یک مرد رشـیـدى کـه بـرگـردانـد اسـتـاد شما کندى را از این شغلى که براى خود قرار داده ؟ آن تـلمـیـذ گـفـت : چـگـونـه مـا مـى تـوانیم اعتراض کنیم بر او در این امر یا در غیر این امر و شـایـسـتـه نـیست از ما نسبت به او این کار. حضرت فرمود: اگر من چیزى به تو القا کنم تـو بـه او مـى رسـانى ؟ عرض کرد: آرى ، فرمود: برو به نزد او و انس بگیر با او و لطـف و مـدارا کـن بـا او در مـؤ انـسـت و اعانت او پس چون واقع شد انس فیمابین شما با وى بگو مساءله اى به نظرم رسیده مى خواهم آن را از تو بپرسم ، پس بگو با او که اگر بـیاید به نزد تو متکلم به قرآن و بگوید که آیا جایز است که حق تعالى اراده فرموده بـاشـد از آن کـلامـى کـه در قـرآن است غیر آن معنى که تو گمان کرده اى و آن را معنى آن گرفته اى ؟ او در جواب گوید: جایز است زیرا که او مردى است که فهم مى کند چیزى را که شنید، پس به او بگو شاید که خداوندى اراده فرموده باشد در قرآن غیر آن معنى که تو براى آن نموده اى و آن را مراد حق تعالى گرفته اى فَتَکُونُ واضِعا لِغَیْرِ مَعانِیه . پـس آن شـاگـرد رفـت نزد کندى و ملاطفت کرد با او تا آنکه القا کرد بر او آن مساءله را که حضرت به او تعلیم فرموده بود، کندى گفت : که این مساءله را اعاده کن بر من ، اعاده کـرد، فـکـرى کـرد در آن یـافـت کـه بـر حـسـب لغـت و نـظـر جـایـز اسـت و مـحـتمل است معنى دیگرى را، گفت : قسم مى دهم تو را که خبر مى دهى به من که این مساءله را کى تعلیم تو کرده ؟ گفت : به قلبم عارض شد، گفت : چنین نیست که تو مى گویى زیرا که این کلامى نیست که از مانند تو سر زند و تو هنوز به آن مرتبه نرسیده اى که فـهـم چـنـیـن مـطـلبى کنى ، با من بگو از کجا گفتى آن را؟ گفت : حضرت امام حسن عسکرى عـلیـه السـلام مـرا بـه آن امـر فـرمـود، کـنـدى گـفـت : الا ن حـقـیـقـت حـال را بـیـان کردى ، این نحو مطالب بیرون نمى آید مگر از این بیت ، پس آتش طلبید و آنچه در این باب تاءلیف کرده بود سوزانید.

اثر محبت و ولایت

شـشـم ـ عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه روایـت کرده از بعض مؤ لفات اصحاب ما از على بن عـاصـم کـوفـى خـبـرى را که حاصلش آن است که او وارد شد بر حضرت امام حسن عسکرى عـلیه السلام حضرت به او نمود بساطى را که بر او نشسته بودند بسیارى از انبیاء و مـرسـلیـن عـلیـهما السلام و نمود به او آثار قدمهاى ایشان را. على مى گوید: افتادم بر روى آن و بـوسـیـدم آن را و بـوسـیـدم دست امام علیه السلا را و گفتم من عاجزم از نصرت شما به دست خود و عملى ندارم غیر از موالات و دوستى شما و بیزارى جستن از دشمنان شما و لعـن کـردن بـر ایـشـان در خـلوات خـود، پـس چـگـونـه خـواهـد بـود حـال مـن ؟ حـضـرت فـرمـود: حـدیـث کـرد مـرا پـدرم از جـدم از رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم کـه فرمود هر که ضعف پیدا کند از نصرت ما اهـل بـیـت و لعـنت کند در خلوات خود دشمنان ما را برساند حق تعالى صوت او را به جمیع مـلائکـه ، پـس هـر زمانى که لعن کند یکى از دشمنان ما را بالا برند آن را ملائکه و لعمت کـنـنـد کسى را که لعنت نکند ایشان را پس هرگاه برسد صوت او به ملائکه استفار کنند براى او و ثنا گویند بر او و بگویند:
( اَللّهُمّ صَلِّ عَلى رُوحِ عَبْدِکَ هذا الَّذى بَذَلَ فِى نُصْرَهِ اَوْلیائِهِ جُهْدَهُ وَ لَوْ قَدَرَ عَلى اَکْثَرَ مِنْ ذلِکَ لَفَعَلَ ) .
پـس نـدا آیـد از جانب حق تعالى که اى ملائکه من ، من استجابت کردم دعاى شما را در حق این بنده ام و شنیدم نداى شما را و صلوات فرستادم بر روح او با ارواح ابرار و قرار دادم او را از مصطفین اخیار.

روش امام علیه السلام در هدایت نزدیکان

هفتم ـ در ( بحارالانوار ) است که صاحب ( تاریخ قم ) روایت کرده از مشایخ قـم کـه ابـوالحـسـن حـسـیـن بـن حـسـن بـن جـعـفـر بـن مـحـمـّد بـن اسـمـاعـیـل بـن الا مام جعفر الصادق علیه السلام در قم بود و شرب خمر مى کرد علانیه ، پـس روزى بـراى حـاجـتـى رفـت بـه در سـراى احـمـد بـن اسـحـاق اشـعـرى کـه وکـیـل اوقـاف بـود بـه قـم و اذن دخـول خـواسـت احـمـد او را اذن نـداد سـیـد بـرگـشـت بـه مـنـزل خود با حال غم و اندوه . پس از این قصه احمد بن اسحاق متوجه به حج شد هیمن که بـه سرّ من راءى رسید اجازه خواست که خدمت ابومحمّد حسن عسکرى علیه السلام مشرف شد حـضـرت او را اجـازه نـداد، احـمد بدین جهت گریه طولانى کرد و تضرع نمود تا حضرت اذنـش داد. پـس چـون خـدمـت آن حـضـرت رسـیـد عـرض کـرد: یـابـن رسـول اللّه ! بـراى چـه مـرا مـنـع کـردى از تـشـرف بـه خـدمـت خـود و حـال آنـکـه مـن از شـیـعـیان و موالیان توام . فرمود به جهت اینکه تو برگردانیدى پسر عـمـوى مـا را از در منزل خود، پس گریست احمد و قسم یاد کرد به خداوند تعالى که او را مـنـع نـکـرد از دخـول در مـنزلش مگر به جهت آنکه توبه کند از شرب خمر، فرمود: راست گـفـتـى و لکـن چـاره اى نـیـست از احترام و اکرام ایشان بر هر حالى ، و آنکه حقیر نشمارى ایشان را و اهانت نکنى به ایشان که از خاسرین خواهى بود به جهت انتسابشان به ما.

پـس چـون بـه احـمـد برگشت به قم اشراف مردم به دیدن او آمدند و حسین نیز با ایشان بـود چـون احـمـد، حـسـیـن را دیـد بـرجـسـت از جـاى خـود و استقبال کرد او را و اکرام نمود او را و نشانید او را در صدر مجلس خود، حسین این کار را از احـمـد بـعـیـد و بـدیـع شـمـرد و سـبـب آن را از او پـرسـیـد. احـمـد بـراى او نـقل کرد آنچه مابین او و حضرت عسکرى علیه السلام گذشته بود، حسین چون آن را شنید پـشـیـمـان شـد از افـعـال قـبـیـحـه خـود و تـوبـه کـرد از آن و بـرگـشـت بـه منزل خود و ریخت هرچه خمر داشت بر زمین و شکست آلات آن را و گردید از اتقیاء باورع و از صالحین اهل عبادت و پیوسته ملازمت مساجد داشت و معتکف در مساجد بود تا وفات کرد و در نزدیکى مزار حضرت فاطمه بنت موسى علیه السلام مدفون گردید.

مـؤ لف گـویـد: کـه در ( تـاریـخ قـم ) اسـت کـه سـیـد ابـوالحـسـن مـذکـور اول کـسـى بـود کـه از سادات حسینى به قم آمد و چون وفات کرد او را به مقبره بابلان دفـن کردند و قبه او به قبه فاطمه بنت موسى علیها السلام باز رسیده است از آن جناب که از شهر به آن در، در آیند. انتهى .

دستور پیامبر درباره سادات

و بـدان کـه نیز قریب به همین حکایت نقل شده از على بن عیسى وزیر. و آن حکایت چنین است کـه عـلى بـن عـیسى گفت که من احسان مى کردم به علویین و اجرا مى داشتم براى هریک در سال در مدینه طیبه آن مقدار که کفایت کند طعام و لباس ‍ او را و کفایت کند عیالش را و این کـار را در وقـت آمـدن مـاه رمـضـان مـى کردم تا سلخ او، و از جمله ایشان شیخى بود از اولاد مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام و مـن مـقـرر داشـتـه بـودم بـراى او در هـر سال پنج هزار درهم . و چنین اتفاق افتاد که من روزى در زمستان عبور مى کردم پس دیدم او را که مست افتاده و قى کرده و به گل آلوده شده و او در بدترین حالى بود در شارع عام پـس در نـفـس خـود گـفـتـم مـن مـى دهـم مـثـل ایـن فـاسـق را در سـال پـنـج هـزار درهـم کـه آن را صـرف کـنـد در معصیت خداوند هر آینه منع مى کنم مقررى امسال او را. چون ماه مبارک داخل شد حاضر شد آن شیخ در نزد من و ایستاد بر در خانه چون رسـیـدم بـه او سـلام کرد و مرسوم خود را مطالبه نمود، گفتم : نه ، اکرامى نیست براى تـو، مـال خـود را بـه تـو نـمى دهم که صرف کنى در معصیت خداوند، آیا ندیدم تو را در زمستان که مست بودى ؟!

بـرگرد به منزلت و دیگر به نزد من میا. چون شب شد حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم را در خـواب دیـدم کـه مـردم در نـزدش مـجتمع بودند پس پیش رفتم ، اعراض فـرمـود از مـن ، پـس مـرا دشـوار آمـد و مـرا بـد گـذشـت پـس گـفـتـم : یـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم ! بـه مـن چـنین مى کنى با کثرت احسان من به فـرزنـدانـت و نـیـکـى مـن با ایشان و وفور انعام من بر ایشان ، پس مکافات کردى مرا که اعراض ‍ فرمودى از من ؟ فرمود: آرى ، چرا فلان فرزند مرا برگردانیدى از در خانه ات به بدترین حالى و ناامید کردى او را و جائزه هر ساله اش را بریدى ؟ پس گفتم : چون او را بـر مـعصیتى قبیح دیدم و قضیه را نقل کردم و گفتم جائزه خود را منع کردم تا اعانت نکرده باشم او را در معصیت خداى تعالى ، پس فرمود: تو آن را به جهت خاطر او مى دادى یا براى من ؟ گفتم : بلکه براى تو، فرمود: پس مى خواستى بپوشانى بر او آنچه از او سر زد به جهت خاطر من و اینکه از احفاد من است ، گفتم چنین خواهم کرد با او به اکرام و اعـزاز، پس از خواب بیدار شدم ، چون صبح شد فرستادم از پى آن شیخ ، چون از دیوان مـراجـعـت کـردم و داخـل خـانـه شـدم امـر کـردم کـه او را داخـل کـردنـد و حکم کردم به غلام که بیاور نزد او ده هزار درهم در دو کیسه و گفتم به او اگـر بـه جـهـت چـیـزى کم آمد مرا خبر کن و او را خشنود برگرداندم ، چون به صحن خانه رسید برگشت نزد من و گفت : اى وزیر! چه بود سبب راندن دیروز و مهربانى امروز تو و مـضـاعـف کـردن عـطـیه ؟ من گفتم جز خیر چیزى نبود برگرد به خوشى . گفت : واللّه ! بـرنـمـى گردم تا از قضیه مطلع نشوم . پس آنچه در خواب دیدم به او گفتم : پس اشک در چـشـمـش ریـخـت و گـفـت : نـذر کـردم واجـبـى کـه دیـگـر عـود نـکـنـم بـه مـثـل آنچه دیدى و هرگز پیرامون معصیتى نگردم و محتاج نکنم جد خود را که با تو محاجه کند پس توبه کرد و توبه اش نیکو شد.

شراب از دیدگاه احادیث

مـؤ لف گوید: که شرب خمر از معاصى بزرگ است بلکه روایت شده که خداوند تعالى قـرار داده از بـراى شـرّ، قـفـل هـایـى و قـرار داده کـلیـد ایـن قفل ها را، شراب ،
و در خبرى است که حضرت صادق علیه السلام فرمودند: شراب ام الخبائث است و سر هر شـرّ اسـت ، بـگـذرد بـر شـارب آن سـاعـتـى کـه ربـوده شـود عـقـل او پس نشانسد خداى خود را و نگذارد معصیتى را مگر آنکه مرتکب آن شود و نه حرمتى را مـگـر آنـکـه هـتک آن کند و نه رحم چسبنده اى را مگر آنکه قطع آن کند و نه فاحشه اى را مـگـر آنـکـه اتـیـان بـه آن نـماید، و آدم مست مهارش به دست شیطان است اگر امر کند او را براى بتها سجده کند و به فرمان شیطان باشد هر کجا که او را بکشد.و در روایـتـى اسـت از حـضـرت امـام مـحـمـّد بـاقـر عـلیـه السـلام کـه فـرمـود: شـرب خـمـر داخـل مـى کـنـد صـاحـبـش را در زنا و دزدى و قتل نفس محترم و در شرک به خداوند تعالى و کـارهاى خمر علو دارد بر هر گناهى همچنان که درخت آن علو دارد بر هر درختى . و در روایـات بـسـیـار اسـت کـه مـدمـن خـمـر مـثـل بـت پـرسـت است و آنکه شارب خمر، قابل دوستى نیست و با او مجالست نباید کرد و او را امین نباید شمرد، و هرگاه زن خواست ، کریمه خود را به او ندهید و هرگاه ناخوش شد او را عیادت نکنید و هرگاه مرد به جنازه او حـاضـر نشوید. و کلام او را تصدیق نکنید و کسى که مسکر بیاشامد تا چهل روز نمازش مقبول نشود و نرسد شفاعت پیغبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم بـه او و وارد بـر حـوض کـوثـر نـشـود، و از طـیـنـت خـبـال (و آن چـیزى است که از عورت زناکاران بیرون مى آید) او را سقایت کنند.

مفاسد شراب از دیدگاه اروپائیان

فقیر گوید: روایات در این باب زیاده از آن است که احصا شود و مفاسد و شرورى که از شـراب مـسـکـرات مـشـاهـده مـى شـود مـحـتـاج بـه بـیـان نـیـسـت . لهـذا نـقـل شـده کـه در بـسـیـارى از مـمـالک یـوروپ (۲۳) حـکـم سـخـت در مـنـع اسـتـعـمـال مـسـکـرات شـده و از بـعـض جـرائد و روزنـامـه هـاى آنـهـا نـقـل شـده کـه مـعـایـب و مـفـاسـد مسکرات را مفصل نوشته اند که از جمله فقراتش این است : بـهـتـریـن مـشـروبـات آب خـالص گوارا است اینکه در بعضى از مملکتها اطباء به مناسبت فـقـدان آب گـوارا و صـاف یـا مـقتضیات هوا کمى از شراب را تجویز مى کنند که براى رفـع ثـقـلیـت آب را بـه آن مـمـزوج کـرده بـخورند به اعتقاد ماها همان آب بهتر است و تا مـرضـى که مستلزم خوردن شراب است نباشد فایدتى در شرب آن نیست ، تمامى مسکرات بـه وجـود آدمـى مضر است و مردمان فرزانه در باب مضرت مسکرات آنچه گفتنى است به تـفـصیله گفته اند و تصور فائده از مسکرات از نیش عقرب نوش جستن ماند هرگاه زهر را خـاصـیـت تـریـاق حـاصل آید، از شرب مسکرات نیز سودى چشم داشت توان نمود و هرگاه شخص صافى مشرب از ماهیت آن آگاهى حاصل نماید اگر هر قطره اش روحى تازه باشد هـر آیـنـه بـه حـکـم صفاى طبیعت از شرب آنها امتناع مى کند، شرابخوار کار امروز را به فردا افکنده و وجه گذاران فردا را نیز امروز خرج مى کند، گذشته از اینکه بسى مفاسد از شـرب آنـهـا بـروز مـى کـند که سبب بدنامى خانواده نیکنامى گشته خرابى خانمانهاى بـزرگ را نـیـز بار مى آورد. هرگاه به دیده انصاف بنگریم خواهیم دید که ظهور پاره اى از عـلل و امـراض مـهلکه از شیوع مسکرات است ؛ زیرا در مملکتهایى که شراب و سائر مـسـکـرات نـیـسـت و یـا بـه حکم دیانت ممنوع است ، سکنه آن ممالک از بعض امراض ایمن اند سهل است بلکه قوى البنیه و تندرست هم هستند.

بـالجـمـله : از اینگونه مقالات نوشته اند و لکن مقام را گنجایش بیش از این نیست به همین مقدار اکتفا کرده و به این چند شعر از اوحدى مراغه اى اصفهانى کلام را ختم مى نماییم :

مى سرخت نمد فروش کند
بنگ سبزت گلیم پوش کند

دل سیاهى دهند و رخ زردى
بهل این سرخ و سبز اگر مردى

خوردن آب گرم و سبزه خشک
خون بسوز آیدت چون نافه مشک

بت پرستى ز مى پرستى به
مردن عاقلان ز مستى به

چند گوئى که باده غم ببرد
دین و دنیا ببین که هم ببرد

هـشـتـم ـ از ابـوسـهل بلخى روایت شده که گفت : نوشت مردى خدمت حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام و از آن حضرت درخواست کرد که دعا فرماید بر والدین او و مادرش از غلات بـود و پـدرش مـؤ مـن بود. توقیع شریف آمد: رحم اللّه والدک و دیگرى نوشت و درخواست کـرد دعـا بـراى والدین خویش و مادرش مؤ منه بود و پدرش ثنوى بود یعنى خدا را دو مى گـفـت و قـائل بـه تـوحید نبود، توقیع آمد: ( رَحِمَ اللّهُ والِدَتِکَ وَ التّاء منقوُطَه ) ؛ یـعـنـى خـدا رحمت کند والده تو را، و والده را ضبط فرمود که آخرتش تاء منقوطه است که به یاء تحتانیه خوانده نشود و ( والدیک ) شود.

فصل سوم : در دلایل و معجزات باهرات حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام است

حضور امام حسن عسکرى علیه السلام در جرجان

اول ـ قطب راوندى روایت کرده از جعفر بن شریف جرجانى که گفت : حج گزاردم در سالى ، پـس خـدمـت حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام رسیدم در سرّ من راءى و با من مقدارى از امـوال بـود کـه شـیـعـیـان داده بـودنـد کـه بـه امام برسانم پس قصد کردم از آن حضرت بـپـرسـم کـه مالها را به کى بدهم ، فرمود پیش از آنکه من تکلم کنم ، بده آنچه با تو اسـت بـه مـبارک خادم من . گفت : چنین کردم و بیرون شدم و گفتم که شیعیان شما در جرجان سلام به شما مى رسانند، فرمود: مگر بر نمى گردى بعد از فراغ از حجت به جرجان ؟ گـفـتـم : بـر مـى گـردم ، فـرمـود: از امروز تا صد و هفتاد روز دیگر بر مى گردى به جـرجـان و داخـل مـى شـویـد در آن روز جـمـعـه سـوم شـهـر ربـیـع الثـانـى در اول روز و به مردم اعلام کن که من آخر همان روز به جرجان خواهم آمد اِمْضِ راشِدا برو به راه راست به درستى که خداوند به سلامت خواهد رسانید تو را و آنچه با تو است و وارد خـواهـى شـد بـر اهـل و اولاد خود و پسرى متولد شده براى پسرت شریف ، او را نام گذار صـلت بـن شریف بن جعفر بن شریف وَ سَیَبْلُغُ اللّهُ بِهِ و به زودى خداوند او را به حد کـمـال بـرسـانـد و او را از اولیـاء مـا بـاشـد. مـن گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ! ابـراهـیـم بن اسماعیل جرجانى از شیعه شما است و بسیار احسان مى کند به اولیـاء و دوسـتـان شـمـا بـیـرون مـى کـنـد از مـال خـود در سال بیشتر از صد هزار درهم و او یکى از اشخاصى است که مى گردد در نعمتهاى خدا به جـرجـان ، فـرمـود: خـدا جـزاى خـیـر دهـد بـه ابـواسـحـاق ابـراهـیـم بـن اسـمـاعـیـل در عـوض احـسـانـى کـه مـى کـنـد به شیعیان ما و بیامرزد گناهان او را و روزى فـرمـایـد او را پـسرى صحیح الا عضاء که قائل به حق باشد، بگو به ابراهیم که حسن بن على علیه السلام مى گوید: پسرت را احمد نام گذار.

راوى گـفـت : پـس ، از خـدمـت آن حـضـرت مـرخص شدم و حج گزاردم و سلامت برگشتم به جـرجـان و وارد شـدم به آنجا در اول روز جمعه سوم ربیع الثانى به نحوى که حضرت خبر داده بود و چون اصحاب ما آمدند مرا تهنیت گویند به ایشان گفتم که امام مرا وعده داده کـه در آخـر امـروز ایـنـجـا تـشـریـف بـیـاورد، پـس مـهـیـا شـویـد و آمـاده کـنـیـد بـراى سؤ ال از آن حـضـرت مـسـایـل و حـاجـات خـود را. پـس شـیعیان چون نماز ظهر و عصر گزاشتند تمامى جمع شدند در خانه من ، پس به خدا سوگند که ما ملتفت نشدیم مگر آنکه ناگاه آن حـضـرت را دیـدیـم کـه بـر مـا وارد شـد و مـا اجـتـمـاع کـرده بـودیـم پـس سـلام کـرد اول بر ما پس ما استقبال کردیم آن حضرت را و بوسیدیم دست شریفش را پس آن حضرت فـرمـود کـه مـن وعـده کرده بودم به جعفر بن شریف که به نزد شما آیم در آخر این روز، پـس نماز ظهر و عصر را در سر من راءى به جا آوردم و به سوى شما آمدم تا تجدید عهد کـنـم بـا شـمـا و الا ن مـن آمـدم ، پـس جـمـع کـنـیـد هـمـه سـؤ الات و حـاجـات خـود را پـس اول کـسـى کـه ابـتـدا کـرد بـه سـؤ ال ، خـود نـضـر بـن جـابـر بـود گـفـت : یـابـن رسـول اللّه ! بـه درسـتـى که پسر من چشمش باطل شده چند ماه است پس بخوان خدا را تا آنکه چشمش را به او برگرداند، فرمود: بیاور او را پس ‍ گذاشت دست شریف خود را به چشمهاى او و چشمهایش روشن شد پس یک یک آمدند و حاجت خود را خواستند و حضرت برآورد حـاجـت آنـهـا را تـا آنـکه قضا فرمود حاجتهاى جمیع را و دعاى خیر فرمود در حق همگى و در همان روز مراجعت فرمود.

گناهان صغیر را کوچک مپندارید

دوم ـ از ابـوهـاشـم جـعفرى روایت است که گفت : شنیدم از امام حسن عسکرى علیه السلام که مـى فـرمـود: از گـنـاهـانـى کـه آمـرزیـده نـمـى شـود قول آدمى است که مى گوید کاش مؤ اخذه نمى شدم مگر به همین گناه ، یعنى کاش گناه من هـمـیـن بـود، مـن در دل خـود گفتم که این مطلب دقیقى است و شایسته است از براى آدمى که تـفـقـد کـنـد از نـفـس خـود هر چیزى را. چون این در دل من گذشت آن حضرت رو کرد بر من و فـرمـود: راسـت گـفـتـى اى ابـوهـاشـم مـلازم شـو آنـچـه را کـه در دل خـود گـذرانیدى پس به درستى که شرک در میان مردم پنهان تر است از جنبیدن مورچه بر سنگ خارا در شب تاریک و از جنبیدن مورچه بر پلاس سیاه .

مـؤ لف گـویـد: کـه تـعـبـیـر مى شود از این قسم از گناهان به محقرات و روایت شده که حـضـرت صـادق عـلیـه السلام فرمود: بپرهیزید از محقرات از گناهان به درستى که آن آمـرزیـده نـمـى شـود. و از حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلم مروى است که فرمود: به درستى که ابلیس راضى شـد از شـمـا بـه محقرات و فرمود: به ابن مسعود (در وصیت خود به او) کـه اى ابـن مـسـعـود! حـقـیـر و کـوچـک مشمار البتنه گناه را و اجتناب کن از کبائر، پس به درستى که بنده چون نظر افکند روز قیامت به گناهان خود بگرید چشمان او چرک و خون . حق تعالى مى فرماید:
( یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَرا وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ اَنْ بَیْنَها وَ بَیْنَهُ اَمَدَا بَعیدا ) .

و فـرمـود بـه ابـوذر بـه درسـتـى کـه مـؤ مـن مـى بـیـنـد گـنـاه خـود را مـثـل آنـکه در زیر سنگ سختى است که مى ترسد بر روى او بیفتد، به درستى که کافر مى بیند گناه خود را مانند مگسى که بر بینى او عبور کند.

و از کلام امیرالمؤ منین علیه السلام است که شدیدترین گناهان آن گناهى است که صاحبش آن را سبک شمرد. و على بن ابراهیم قمى از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که حق تـعـالى خـلق فرموده مارى که احاطه کرده به آسمانها و زمین و جمع کرده سر و دم خود را در زیـر عـرش پـس هـر گـاه دید معاصى بندگان را خشم مى گیرد و رخصت مى طلبد که بخورد آسمانها و زمین را. و روایات در این باب بسیار است .

و روایـت شـده از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام کـه وقـتـى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم فـرود آمـد بـه زمـیـن بـى گـیـاهى پس فرمود به اصـحـاب خـود کـه بـرویـد هـیـزم بـیـاوریـد، عـرض کـردنـد: یـا رسـول اللّه ! مـا در زمـیـن بـى گـیـاهیم که هیزم در آن یافت نمى شود، فرمود: بیاورد هر کـسـى هـر چـه مـمـکـنـش مـى شـود. پـس هـیـزم آوردنـد و ریـخـتـنـد مـقـابـل آن حـضـرت روى هـم ، چـون هـیـزمـها جمع شد حضرت فرمود: همینطور جمع مى شود گناهان ، معلوم شد که مقصد آن حضرت از امر فرمودن به آوردن هیزم این بود که اصحاب مـلتفت شوند همین طور که در آن بیابان خالى از گیاه هیزم به نظر نمى آمد وقتى که در طـلب و جـسـتـجوى آن شدند مقدارى کثیر هیزم جمع شد و روى هم ریخته شد، همین نحو گناه بـه نـظـر نـمـى آید و چون جستجو و حساب شود گناهان بسیارى جمع مى شود.

سوم ـ و نیز از ابوهاشم روایت است که روزى حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام سوار شد و به صحرا رفت من نیز سوار شدم با آن حضرت پس در آن بین که آن جناب در جلو من مـى رفـت و من پشت سر آن حضرت بودم در فکر دین خود افتادم که وقتش رسیده پس فکر مى کردم که از کجا ادا کنم آن را، پس حضرت رو کرد به من و فرمود: خدا ادا مى کند آن را پس خم شد بر همان حالى که بر روى زین سوار بود و به تازیانه خود خطى کشید در زمـیـن و فـرمـود: اى ابـوهاشم پیاده شو و برگیر و کتمان کن ، پس پیاده شدم دیدم شمش طـلایـى اسـت پـس گذاشتم آن را در موزه خود و سیر کردیم پس فکر کردم و گفتم : اگر به این طلا ادا شد دَیْنَ من فَبِها وَ اِلاّ راضى مى کنم صاحب دین را به آن و دوست مى داشتم کـه نـظـرى مـى کـردم در وجـه نـفـقـه زمـسـتـان از جـامـه و غـیـره چـون ایـن خیال گذشت در دل من رو کرد آن حضرت به من و خم شد ثانیا به سوى زمین و خطى کشید بـه تـازیـانـه خود در زمین مثل دفعه اول و فرمود: پیاده شو و برگیر و کتمام کن ، گفت فـرود آمـدم نـاگـاه دیـدم شـمش طلایى است آن را برداشتم و گذاشتم در مـوزه دیـگـرم . پـس قـدرى راه رفـتـیـم آنـگـاه آن حـضـرت بـرگـشـت بـه سـوى مـنـزل خـود و مـن بـرگـشـتـم بـه منزل خودم . پس ‍ نشستم و حساب کردم آن قرض خود را و دانـسـتم مقدار آن را، پس کشیدم آن طلا را دیدم مطابق بود با آن مقدار که دین من بود بدون کـم و زیـاد پـس نـظر کردم در آنچه محتاج به آن بودیم در زمستان از هر جهت به آن مقدار کـه لابـد و نـاچـار بـودیم از آن به حد اقتصاد بدون تنگ گیرى و اسراف پس کشیدم آن شمش طلاى دیگر را مطابق درآمد به آنچه که اندازه گرفته بودم براى زمستان بدون کم و زیاد.

و ابـن شـهـر آشـوب در ( مناقب ) روایت کرده از ابوهاشم که گفت وقتى در ضیق و تـنگى در امر معاش بودم خواستم از حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام معونه طلب کنم خـجـالت کـشـیـدم ، چـون بـه مـنزل خود رفتم فرستاد آن حضرت براى من صد اشرفى و نـوشـته بود که هرگاه حاجتى دارى خجالت مکش ، شرم مکن ، بلکه طلب کن آن را از ما که خواهى دید ان شاء اللّه تعالى .

چـهـارم ـ و نـیـز از ابـوهاشم روایت است که گفت : شرفیاب شدم حضور مبارک حضرت امام حـسـن عـسـکرى علیه السلام دیدم آن حضرت مشغول نوشتن کاغذى است پس رسید وقت نماز اول آن حـضـرت کـاغـذ را از دسـت بـر زمـیـن گـذاشـت و مـشـغول نماز گشت پس دیدم که قلم مى گردد در روى کاغذ و مى نویسد تا رسید به آخر کـاغذ، من چون چنین دیدم به سجده افتادم ، پس چون حضرت از نماز خود فارغ شد گرفت قـلم را بـه دسـت خـود و اذن داد از بـراى مـردم کـه داخل شوند.

مـؤ لف گـویـد: کـه آنـچـه ابـوهـاشـم روایـت کـرده و مـشـاهـده نـمـوده از دلایـل و مـعـجـزات حـضـرت امام حسن عسکرى علیه السلام زیاده از آن است که در اینجا ذکر شـود و روایـت شـده از آن جـنـاب کـه گـفـت : داخل نشدم بر حضرت امام على نقى و امام حسن عـسکرى علیهما السلام هرگز مگر آنکه دیدم از ایشان دلالت و برهانى . و در دلائل و مـعـجـزات حـضـرت هـادى عـلیـه السـلام نـیـز چـنـد روایـت از او نقل شد.

پـنجم ـ قطب راوندى روایت کرده از فطرس و آن مردى بود علم طب خوانده و گـذشـتـه بـود از عـمـر او زیـاده از صـد سـال ، گـفـت : مـن شـاگـرد بـخـتـیـشوع ـ طبیب مـتـوکـل ـ بـودم و او مـرا اخـتیار کرده بود از میان شاگردان خود. پس فرستاد به سوى او حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام که بفرستد به سوى او مخصوص ترین شاگردان خود را که فصد کند او را، پس بختیشوع اختیار کرد مرا و گفت که طلب کرده از من امام حسن عـلیـه السـلام کـسـى را کـه فـصـد کـنـد او را پـس بـرو بـه نزد او و بدان که او امروز عـالمـترین مردم است که در زیر آسمان مى باشند پس بپرهیز از اینکه متعرض شوى او را در چـیـزى کـه تـو را به آن امر مى فرماید. پس من رفتم به خدمت آن حضرت پس امر کرد کـه در حجره اى باشم تا بطلبد مرا، راوى گفت : در آن وقت که من خدمت آن حضرت رسیدم سـاعـتـش نیک بود براى فصد کردن ،

پس طلبید آن حضرت مرا در وقتى که نیکو نبود از بـراى فـصـد پـس حـاضـر کـرد طـشـتـى بـسـیـار بـزرگ پـس مـن رگ اکـحـل آن حـضرت را فصد کردم و پیوسته خون بیرون مى آمد تا آن طشت را مملو نمود پس فرمود: قطع کن جریان خون را.من چنان کردم پس شست دست خود را و روى آن را بست و مرا بـرگـردانـیـد به همان حجره که مرا در آن جاى داده بود و آوردند از براى من طعام گرم و سـرد چـیـز بسیار و ماندم تا وقت عصر پس ‍ مرا طلبید و فرمود: رگ را بگشا و طلبید آن طشت را پس من آن رگ را گشودم خون بیرون آمد تا طشت را مملو کرد پس امر فرمود تا خون را قـطع کنم پس روى رگ را بست و مرا برگردانید به حجره ، پس شب را به روز آوردم در آنجا. صبح شد و خورشید ظاهر گردید طلبید مرا و آن طشت را حاضر کرد و فرمود که رگ را بـگـشـا، مـن رگ را گـشودم و خون از دست آن حضرت بیرون آمد مانند شیر سفید تا آنکه طشت را پر کرد، پس امر فرمود که خون را قطع کنم و بست روى رگ را و امر فرمود کـه یک جامه دان جامه و پنجاه دینار براى من آوردند و فرمود: این را بگیر و مرا معذور دار و برو. پس من گرفتم آنچه را که عطا فرمود و گفتم امر مى فرماید سید مرا به خدمتى ؟ فـرمـود: آرى امـر مـى کـنم تو را به آنکه خوشرفتارى کنى با آنکه رفاقت مى کند با تـو از دیـر عـاقـول . پـس مـن رفـتـم نـزد بـخـتـیـشـوع و قـصـه را بـراى او نـقـل کردم . بختیشوع گفت : اتفاق کرده اند حکماء بر آنکه بیشتر مقدارى که خون در بدن انـسـان مـى بـاشـد هـفـت مـن اسـت و ایـن مـقـدار خـونـى کـه تـو نـقـل مـى کـنى اگر از چشمه آبى بیرون آمده بود عجیب بود و عجب تر از آن آمدن خون است مـانـنـد شـیـر، پـس فـکـر کـرد یـک سـاعـتـى ، پـس سـه شـبـانـه روز مـشـغـول شـد بـه خـوانـدن کتب تا مگر براى این قصه ذکرى پیدا کند در عالم چیزى پیدا نـکـرد گـفـت امـروز در مـیـان نـصـرانـیـهـا عـالم تـرى بـه طـب از راهـب دیـر عاقول نیست .

پس نوشت کاغذى براى او و ذکر کرد براى او قصه فصد حضرت را پس من کاغذ را بردم بـراى او، چـون رسـیدم به دیر او، صدا زدم او را، از بالاى دیر نظر به من کرد و گفت : تـو کیستى ؟ گفتم : من شاگرد بختیشوعم ، گفت : با تو کاغذى است از او؟ گفتم : آرى ، پـس زنـبـیلى را از بالا پایین کرد من کاغذ را در آن گذاشتم کشید آن را بالا و خواند آن را پس همان وقت از دیر فرود آمد و گفت : تویى آن کسى که فصد کردى آن شخص را؟ گفتم : آرى ، گفت : طُوبى لاُّمّک . پس سوار شد بر استرى و حرکت کرد پس رسیدیم به سرّ من راءى در وقتى که یک ثلث از شب باقى مانده بود، گفتم : کجا دوست دارى بروى ، خانه اسـتـاد ما یا خانه آن مرد؟ گفت : خانه آن شخص . پس ‍ رفتیم به در خانه آن حضرت پیش از اذان ، پـس گـشـوده شد در و بیرون آمد به نزد ما خادمى سیاه و گفت : کدامیک از شما دو نـفـر صـاحـب دیر عاقول است ؟ راهب گفت : منم فدایت شوم . گفت : فرود آى و به من گفت : تـو ایـن اسـتـر و اسـتـر خـودت را حـفـظ کـن تـا راهـب بـیـرون آیـد و گـرفـت دسـت او را و داخل منزل شدند، پس من ایستادم آنجا تا صبح شد و روز بالا آمد آن وقت راهب بیرون آمد در حـالى که جامه هاى خود را که لباس رهبانیت بود از خود دور کرده بود و جامه هاى سفیدى پوشیده بود و اسلام آورده بود، پس گفت به من که الا ن مرا ببر به خانه استادت . پس رفتیم تا در خانه بختیشوع ، بختیشوع چون نظرش بر راهب افتاد مبادرت کرد و دوید به سـوى او و گـفـت : چـه چـیـز تـو را از دیـن نـصـرانـیـت زائل کـرد؟ گـفت : یافتم مسیح را و اسلام آوردم بر دست او، گفت : مسیح را یافتى ؟ گفت : آرى یا نظیر او را، پس به درستى که این فصد را به جا نیاورده در عالم مگر مسیح و این نظیر او است در آیات و براهین او. پس برگشت به سوى امام علیه السلام و ملازم خدمت آن حضرت بود تا وفات یافت .

شـشـم ـ شـیـخ کـلیـنـى روایت کرده از ( ابن کردى ) از محمّد بن على بن ابراهیم بن مـوسـى بـن جـعـفر علیه السلام که گفت : امر معاش بر ما تنگ شد پدرم به من گفت : بیا بـرویـم بـه نـزد ایـن مـرد یـعـنـى ابـومـحـمـّد عـسـکـرى عـلیـه السـلام ؛ زیـرا نـقـل شـده کـه آن جـنـاب داراى صـفـت سـخاوت است ، من گفتم : مى شناسى او را؟ گفت : مى شـنـاسم او را و ندیدم او را هرگز. پس به قصد آن جناب حرکت کردیم ، پدرم در بین راه گـفـت : چه بسیار محتاجیم به آنکه آن حضرت پانصد درهم به ما بدهد که دویست درهم آن را خـرج کـسوه و جامه کنیم و دویست درهم آن را در دین خود صرف کنیم و صد درهم آن را در نفقه خود صرف کنیم . من هم در دل خود گفتم کاش که سیصد درهم به من مرحمت کن که صد درهـم آن را حمارى بخرم و صد درهم آن را صرف نفقه کنم و صد درهم خرج جامه و لباس کـنـم و بـروم بـه بـلاد جبل . پس چون رسیدیم به در خانه آن حضرت بیرون آمد غلام آن حـضـرت و گـفـت : داخـل شـود على بن ابراهیم و محمّد پسرش . پس چون وارد شدیم بر آن حـضـرت ، سـلام کردیم بر آن جناب ، فرمود: به پدرم : یا على ! چه بازداشت تو را از آمدن به نزد ما تا این زمان ؟ پدرم گفت : اى آقاى من ! خجالت مى کشیدم که تو را ملاقات کـنـم بـا ایـن حـال ، پـس چـون آن حـضـرت بـیـرون آمـدیـم غـلام آن حـضرت آمد و یک کیسه پـول بـه پـدرم داد و مـى گـفـت : ایـن پـانصد درهم است دویست درهم آن براى کسوه است و دویـسـت درهم براى دین و صد درهم براى نفقه ؛ و عطا کرد به من هم کیسه اى و گفت : این هـم سـیـصـد درهـم اسـت صد درهم آن را پول حمار قرار بده و صد درهم براى کسوه است و صد درهم براى نقفه است و مرو به سوى جبل و برو به سوى سوراء. و چنان کرد که آن حـضـرت فـرمـوده بـود بـه سـوراء رفـت و تـزویـج کـرد زنى را و چندان چیزدار شد که داخـل او امـروز هـزار دیـنـار اسـت و بـا ایـن عـلامـت بـاهـره بـاز قـائل بـه وقـف بـود. ( ابـن کـردى ) گوید: گفتم به او که واى بر تو آیا مى خـواهـى امـرى را کـه واضـح تـر و روشـن تـر از این باشد؟ گفت : ( هذا اَمْرٌ قَدْ جَرَیْنا عـَلَیـْهِ ) ؛ یـعـنـى مـا بـه مـذهـب وقـف تـا بـه حـال بـوده ایـم و حـالا هـم بـه هـمـان حال باقى مى باشیم .

هـفـتـم ـ روایـت شـده از اسـمـاعـیـل بـن مـحـمـّد بـن عـلى بـن اسـمـاعیل بن على بن عبداللّه بن عباس بن عبدالمطلب که گفت : نشستم سر راه حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام همین که نزد من گذشت شکایت کردم به آن حضرت از فقر و حاجت خـود را و قـسـم خـوردم کـه یـک درهـم و بالاتر از آن ندارم و نه غذایى دارم و نه عشایى . فـرمـود: قـسـم دروغ مـى خـورى و حـال آنـکـه دفینه کرده اى دویست اشرفى را و نیست این قـول مـن بـه جـهـت آنـکـه بـه تـو عـطـایـى نـکـنـم ، یـعـنـى خـیـال مـکن که این حرف را براى این گفتم که تو را از عطا محروم کنم ، پس به غلام خود فرمود: هرچه با تو است از مال به او بده . پس غلام آن حضرت صد اشرفى به من داد و آن وقـت آن حـضـرت رو بـه مـن کرد و فرمود: تو محروم مى شودى از آن پولى که پنهان کرده اى در وقتى که از همه اوقات بیشتر به آن حاجت دارى .

راوى گـفت : راست شد فرمایش آن حضرت و چنان بود که فرموده بود، من دویست اشرفى پـنـهـان کـردم و گـفـتـم ایـن پـشت و پناه من باشد در روز سختى پس مرا ضرورت سختى عارض شد که محتاج شدم به چیزى که نفقه خود کنم و درهاى روزى بر من بسته شد پس رفـتـم سـر آن دفینه را گشودم که از آن پولها بردارم دیدم پولى نیست ، پسرم فهمیده بـود آن مـوضـوع را آن پـولهـا را بـرداشـتـه و گـریـخـتـه بـود و مـن بـه هیچ چیز از آن پول دست نیافتم و از آن محروم گشتم .

هـشـتـم ـ صـاحب ( تاریخ قم ) در ذکر ساداتى که به قم و ناحیه آن آمده اند گفته کـه مـحـمـّد خـزرى بـن عـلى بـن عـلى بن الحسن الا فطس بن على بن على بن الحسین علیهم السـلام بـه طـبرستان نزد حسن بن زید آمد و مدتى به نزدیک او بود پس او را زهر داد و بـمـرد و فـرزنـدان او بـه آبـه بـاز گـردیـدنـد و آنـجـا مـقـیـم شـدنـد، آنـگاه گفته که ابـوالقـاسـم بـن ابـراهیم بن على حکایت کند که ابراهیم بن محمّد خزرى گفت که بر من و بـرادرم عـلى خـبـر پـدر مـا مـستور و قرارگاه او مشتبه شد. ما از مدینه به طلب او بیرون آمدیم و من با خود گفتم چاره اى نیست مرا در تفتیش و تفحص پدرم الا آنکه قصد مولاى خود حـسـن بـن عـلى عـسـکـرى علیه السلام کنم و از او احوال پدر خود بپرسم تا مرا خبر دهد و آگـاه کـنـد، پـس مـن قـصـد سـرّ من راءى کردم و رفتم به در سراى ابومحمّد علیه السلام رسیدم ، گرم هنگامى بود هیچ کس را آنجا ندیدم پس ‍ همانجا نشستم و انتظار مى کشیدم تا کـسـى از خـانه بیرون آید. پس ناگاه آواز در شنیدم که کنیزکى از خانه بیرون آمد و مى گفت : ابراهیم بن محمّد خزرى ، پس من نگریستم و گفتم : لبیک ! اینک منم ابراهیم بن محمّد خـزرى ، پـس آن کنیزک گفت : مولاى من تو را سلام مى رساند و مى فرماید این تو را به پدرت مى رساند و صره اى به من داد که در آن ده دینار بود و آن را گرفتم و بازگشتم . پـس در راه مـرا یـاد آمـد کـه مـن از مـولاى خـود خبر پدر و مقام او نپرسیدم پس خواستم که بـرگـردم ، مـرا کـلام آن کـنیزک یاد آمد که گفت : این تو را به پدرت مى رساند. پس من بـدانـسـتـم که من به پدر خود مى رسم ، پس به طلب او برفتم تا به طبرستان به او رسـیـدم بـه نزدیک حسن بن زید و از آن دنانیر ده گانه یک دینار مانده بود. پس من قصه بـا پـدر بـاز گـفـتـم و در صـحـبت او بودم تا آنگاه که حسن بن زید او را زهر داد و بدان وفات یافت و من به آبه رحلت [هجرت ] کردم .

فصل چهارم : ذکر بعضى از کلمات حکمت آمیز حضرت عسکرى علیه السلام

اوّل ـ قالَ علیه السلام : ( لاتُمارِ فَیَذْهَبُ بَهاؤُکَ وَ لاتُمازِحْ فَیُجْتَرى عَلَیْکَ ) ؛
فرمود: جدال مکن پس مى رود خوبى و حسن تو و مزاح مکن که جراءت مى کنند و دلیر مى شوند بر تو.
فقیر گوید: گذشت در کلمات حضرت امام رضا علیه السلام مذمت مراء و در کلمات حضرت موسى بن جعفر علیه السلام گذشت کلامى در مزاح .

دوّم ـ قـالَ علیه السلام : ( مِنَ التَّواضُعِ، اَلسَّلامُ عَلى کُلِّ مَنْ تَمُرُّ بِهِ وَ الْجُلُوسُ دُونَ شَرَِف الْمَجْلِسِ ) ؛فـرمـود: از تـواضع است آنکه سلام کنى بر هر کس که مى گذرى بر او و آنکه بنشینى در جائى که پست تر است از مکان شریف مجلس .

مؤ لف گوید: که گذشت نظیر این در کلمات حضرت امام محمّد باقر علیه السلام .

سـوّم ـ قـالَ عـلیـه السـلام : ( اَوْرَعُ النّاسَ مَنْ وَقَفَ عِنْدَ الشُّبْهَهِ، اَعْبَدُ النّاسِ مَنْ اَقامَ عَلى الْفَرآئِضِ، اَزْهَدْ النّاسِ مِنْ تَرَکَ الْحَرامَ، اَشَدُّ النّاسِ اجْتِهادا مَنْ تَرَکَ الذُّنُوبَ ) ؛
فرمود: پارساترین مردم کسى است که توقف کند نزد شبهه و عابدترین مردم کسى است که به پا دارد فرائض را و زاهدترین مردم کسى است که ترک کند حرام را و از همه مردم کوشش و مشقتش بیشتر است کسى که ترک کند گناهان را.

چـهـارم ـ قـالَ عـلیـه السـلام : ( قـَلْبُ الاَحْمَقِ فى فَمِهِ وَ فُمُ الْحَکیمِ فى قَلْبِهِ ) .

فـرمـود: دل آدم احـمـق در دهـانـش اسـت و دهـان مـرد حـکـیـم در دلش اسـت . حـاصـل آنـکـه شـخـص احـمـق اول چـیـزى را مـى گـویـد بـعـد از آن تـاءمـل در آن مـى کـنـد کـه آیـا صـلاح بـود گـفـتن این کلام یا نه ؟ بعکس شخص حکیم که اول تـاءمـل مـى کـنـد در کـلامـى کـه مـى خواهد بگوید پس اگر صلاح دید گفته شود مى گوید آن را.

پـنـجـم ـ قـالَ عـلیـه السـلام : ( لایـَشـْغـَلُکَ رِزْقٌ مـَضـْمـُونٌ عـَنْ عـَمـَلٍ مـَفْرُوضٌ ) ؛
فرمود: مشغول نسازد تو را روزى که خدا ضامن آن شده از عملى که بر تو فرض ‍ است .

شـشـم ـ قـالَ عـلیـه السـلام : ( لَیـْسَ مـِنَ الاَدَبِ اظـْهـارُ الْفـَرَحِ، عـِنـْدَ الْمـَحْزُونِ ) ؛
فرمود: از ادب دور است ظاهر کردن خوشحالى نزد شخص غمناک .
فـقـیـر گـویـد: شـایـد شـیـخ سـعـدى از ایـن کـلمـه مـبـارکـه اخـذ کـرده بـاشـد قول خود را:

چو بینى یتیمى سرافکند پیش
مزن بوسه بر روى فرزند خویش

هـفـتـم ـ قـالَ عـلیـه السـلام : ( رِیـاضـَهُ الْجـاهـِلِ وَرَدُّ الْمـُعـْتـادِ عـَنْ عـادَتـِهـِ کَالْمُعْجِزِ؛ )

فـرمـود: رام کـردن و تـربـیـت شـخـص جـاهـل و بـرگـردانـیـدن صـاحب عادت را از عادتش ‍ مثل معجزه است .
فـقـیـر گوید: روایت شده از حضرت عیسى علیه السلام که فرمود مداوا کردم مریضان را پـس شـفـا یافتند به اذن خدا و زنده کردم مردگان را به اذن خدا و معالجه کردم احمق را و قدرت نیافتم بر اصلاح او!

هشتم ـ ( قالَ علیه السلام : لاتُکْرِمِ الرَّجُلَ بِما یَشُقُّ عَلَْیِه ) ؛
فرمود: اکرام مکن شخص را به آن چیزى که شاق و دشوار است بر او.

نـهـم ـ قـالَ عـلیه السلام : ( مَنْ وَعَظ اَخاهُ سِرّا فَقَدْ زانَهُ وَ مَنْ وَعَظَهُ عَلانِیَهً فَقَدْ شانَهُ ) ؛
فرمود: کسى که موعظه برادر خود را در پنهانى همان آراست او را و کسى که موعظه کرد او را آشکار همانا عیب کرد او را.

دهم ـ قالَ علیه السلام : ( مَنْ اَنِسَ بِاللّهِ اِسْتَوْحَشَ مِنَ النّاسِ ) .
فرمود: هر کسى که انس به خدا گرفت وحشت کند از مردم .

فقیر گوید: که این فرمایش را شیخ سعدى در این اشعار گنجانیده :

چنین دارم از پیر داننده یاد
که شوریده اى سر به صحرا نهاد

پدر در فراقش نخورد و نخفت
پسر را ملامت نمودند و گفت

از آنگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایى نماند

به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود

به صدقش چنان سر نهادم قدم
که بینم جهان با وجودش عدم

دگر با کسم برنیاید نفس
که با او نماند دگر جاى کس

گر از هستى خود خبر داشتى
همه خلق را نیست پنداشتى

قـالَ اللّهُ تـَعـالى : ( قـُلِ اللّهُ ثـُمَّ ذَرْهـُمْ ) . ( وَ قـال اَمـیـرُالمـُؤْمـِنـیـنَ علیه السلام : عِظَمُ الْخالِقِ عِنْدَک یَصَغِّرُ الْمَخْلُوقَ فى عَیْنِکَ ) .

یازدهم ـ قالَ علیه السلام : ( لَوْ عَقَلَ اَهْلُ الدُّنْیا خَرِبَتْ ) .
فـرمود: آن حضرت که اگر اهل دنیا دانائى و فهم داشتند و دریافت مى کردند، دنیا خراب و ویران مى شد!

دوازدهـم ـ فـرمـود آن حـضـرت کـه هـمـانا از براى جود و بخشش اندازه و مقدارى است ، پس هـرگـاه زیـاد شد از آن مقدار پس آن اسراف است ؛ و از براى حزم و احتیاط مقدارى است پس هرگاه زیاد شد از آن مقدار پس آن جبن و ترس است و از براى اقتصاد و میانه روى مقدارى اسـت پـس هـرگـاه زیـاد شـد بـر آن پـس آن بـخل است ، و از براى شجاعت مقدارى است پس هـرگـاه زیاد شد بر آن پس آن تهور و بى باکى است و کافى است تو را از براى ادب کردن نفست اجتناب کردنت از چیزى که مکروه و ناپسند مى شمارى از غیر خودت .

فصل پنجم : در شهادت حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام

عـلامـه مـجـلس رحـمـه اللّه در ( جـلاءالعیون ) فرموده : ابن بابویه رحمه اللّه و دیـگـران روایـت کـرده اند از مردى از اهل قم که گفت : روزى حاضر شدم در مجلس ‍ احمد بن عـبـیـداللّه بـن خاقان که از جانب خلفاء والى اوقاف و صدقات بود در قم و نهایت عداوت نـسـبـت بـه اهـل بـیـت رسـالت داشـت ، پـس در مـجـلس او مـذکـور شـد احوال سادات علوى که در سرّ من راءى مى بودند و مذهبهاى ایشان و صلاح و فساد و قرب و منزلت ایشان نزد خلیفه هر زمان . احمد بن عبیداللّه گفت که من در سرّ من راءى ندیدم از سـادات علوى کسى مانند حسن بن على عسکرى علیه السلام در علم و زهد و امراء و سادات و وقـار و مـهـابـت و عـفّت و حیا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفاء و امراء و سادات و سایر بـنـى هـاشـم او را مـقـّدم مـى داشـتـنـد بـر پیران خود، و صغیر و کبیر ایشان تعظیم او مى نمودند و همچنین وزراء و امراء و سایر اهل عسکر و اصناف خلق در اعزاز و اکرام او دقیقه اى فرو نمى گذاشتند.

مـن روزى در بـالاى سـر پـدر خـود ایـسـتـاده بـودم در روز دیـوان او، نـاگـاه دربـانـان و خـدمـتـکـاران دویـدنـد و گـفـتند: ابن الّرضا علیه السلام در در خانه ایستاده است پدرم با صـداى بـلنـد گـفـت : رخـصـت دهـیـد او را و بـه مـجـلس در آوریـد. نـاگـاه دیـدم مـردى داخـل شـد گـنـدم گـون و گـشـاده چـشـم و خـوش قـامـت و نـیـکـو روى و خـوش بـدن در اوّل سـنّ جـوانـى و مـن در او مهابتى و جلالتى مشاهده کردم چون نظر پدرم بر او افتاد از جـاى جـسـت و بـه اسـتـقبال او شتافت و هرگز ندیدم که چنین کارى نسبت به احدى از بنى هاشم یا امرا خلیفه یا فرزندان او بکند چون به نزدیک او رسید دست در گردن او در آورد و دستهاى او را بوسید و دسن او ر گرفت و در جاى خود نشانید و با ادب در خدمت او نشست و بـا او سـخـن مـى گفت و از روى تعظیم او را به کنیت خطاب مى نمود و جان خود و پدر و مـادر خـود را فـداى او مى کرد. من از مشاهده این احال تعجّب مى کردم ناگاه دربانان گفتند مـوفّق که خلیفه آن زمان بود مى آید. و قاعده چنان بود که چون خلیفه به نزد پدرم مى آمـد بیشتر حاجبان و یساولان و خدمتکاران مخصوص او مى آمدند و از نزدیک پدرم تا درگاه خـلیـفـه دو صـف مـى ایـستادند تا آنکه خلیفه مى آمد و بیرون مى رفت . و با وجود استماع آمـدن خـلیـفـه باز پدرم روى به او داشت و با اوسخن مى گفت تا آنکه غلامان مخصوص او پـیدا شدند. پس گفت : فداى تو شوم ! اکنون اگر خواهى برخیز، غلامان خود را امر کرد کـه او را از پـشـت صـف مـردم بـبـریـد کـه نـظـر یـساولان بر آن حضرت نیفتد. باز پدرم بـرخـاسـت او را تـعـظـیـم کـرد و مـیـان پـیـشـانـیـش را بـوسـیـد و او را روانـه کـرد و بـه استقبال خلیفه رفت ، من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسیدم که این مردکى بود که پدرم ایـن قـدر مبالغه در اعزاز و اکرام او نمود؟ گفتند: او مردى است از اکابر عرب حسن بن على نـام دارد و مـعـروف اسـت بـه ابـن الرّضا پس تعجّب من زیاد گردید و در تمام آن روز در فکر و تحیّر بودم .

چـون شـب پـدرم بـه عـادتـى کـه داشـت بـعـد از نـمـاز شـام و خـفـتـن نـشـسـت و مـشـغـول دیـدن کاغذها و عرایض مردم شد که روز به خلیفه عرض نماید. من نزد او نشستم پـرسـیـد کـه حـاجـتـى دارى ؟ گـفـتـم : بـلى ، اگـر رخـصـت فـرمـایـى سـؤ ال کـنـم . چـون رخـصـت داد گـفتم : اى پدر! کى بود آن مردى که امروز بامداد در تعظیم و اکـرام او مـبـالغـه را از حـّه گـذرانیدى و جان خود و پدر و مادر خود را فداى او مى کردى ؟ گفت : اى فرزند! این امام رافضیان است ، پس ساعتى ساکت شد و گفت : اى فرزند! اگر خـلافـت از بـنى عبّاس به در رود کسى از بنى هاشم به غیر آن مرد مستحقّ آن نیست ، زیرا کـه او سـزاوار خـلافـت اسـت بـه سـبـب اتـّصـاف او بـه زهـد و عـبـادت و فضل و علم و کمال و عفّت نفس و شرافت نسب و علّو حسب و سایر صفات کمالیّه ، اگر مى دیـدى پـدر او را مـردى بـود در نـهـایـت شـرافـت و جـلالت و فـضـیـلت و عـلم و فضل و کمال ، پس از این سخنان که از پدرم شنیدم خشم من زیاده گردید و تفکّر و تحیّر من افزون شد.

بعد از آن پیوسته از مردم تفحّص احوال او مى نمودم ، پس نسنیدم از وزراء و کتّاب و امراء و سـادان و عـلویـّان و سـایـر مـردم بـه غـیـر تـعـریـف و تـوصـیـف و فضل و جلالت و علم و بزرگوارى او امام رافضیان است . پس قدر و منزلت او در نظر من عـظـیـم شـد و رفـعـت و شـاءن او را دانـسـتـم ، زیـرا کـه از دوسـت و دشـمن به غیر نیکى و بـزرگـى او چـیـزى نـشـنـیـدم . پـس مـردى از اهـل مـجـلس از او سـؤ ال کـنـد یـا نـام او را بـا نـام امـام حـسـن مـقـرون گـردانـد؟ جـعـفر مردى بود فاسق و فاجر وشـرابـخـوار و بدکردار، مانند او کسى در رسوایى و بى عقلى و بدکارى ندیده بودم ، پـس جـعـفـر را مـذدمـت بـسـیار کرد باز به ذکر احوال آن حضرت برگشت و گفت : به خدا سـوگـنـد! در هنگاام وفات حسن بن على علیه السلام حالتى بر خلیفه و دیگران عارض شد که من گمان نداشتم که در وفات هیچ کس چنین امرى تواند شد.

این واقعه چنان بود که روزى براى پدرم خبر آوردند که ابن الّرضا رنجور شده ، پدرم بـه سـرعـت تـمـام نـزد خـلیـفـه رفـت و خبر را به خلیفه داد، خلیفه پنج نفر از معتمدان و مـخـصـوصـان خود را با او همراه کرد یکى از ایشان تحریر خادم بود که از محرمان خاصّ خـلیـفـه بـود، امـر کـرد ایـشـان را کـه پـیـوسـتـه مـلازم خـانـه آن حـضـرت بـاشند و بر احـوال آن حـضـرت بـرود و از احـوال او مطّلع گردند و طبیبى را مقرّر کرد که هر بامداد و پـسـیـن نـزد آن حـضرت برود و از احوال او مطّلع باشد بعد از دور روز براى پدرم خبر آوردنـد کـه مـرض آن حـضـرت صـعـب شـده اسـت و ضعف بر او مستولى گردیده است . پس بامداد سوار شد نزد آن حضرت رفت و اطبا را امر کرد که از خدمت آن حضرت دور نشوند و قاضى القضاه را طلبید و گفت ده نفر از علماى مشهور را حاضر گردان که پیوسته نزد آن حـضـرت باشند. ایشان اینها را براى آن مى کردند که آن زهرى که به آن حضرت داده بـودنـد بـر مـردم مـعـلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند که که آن حضرت به مرگ خود از دنیا رفته . پیوسته ایشان ملازم خانه آن حضرت بودند تا آنکه بعد از گذشتن چند روز از مـاه ربـیـع الا ول آن امـام مـظـلوم از دار فـانـى بـه سـراى بـاقـى رحلت نمود و از جور ستمکاران و مخالفان رهایى یافت .

چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد قیامتى در آن شهر برپا شد از جمیع مـردم صـداى نـاله و فـغـان و شیون بلند گردید، خلیفه در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت درآمد، جمعى را فرستاد که بر دور خانه آن حضرت حراست نمایند و جمیع حجره ها را تـفـحـص نـمـایـنـد شـایـد آن حضرت را بیابند و زنان قابله را فرستاد که کنیزان آن حـضـرت را تـفـحـص کـنـند که مبادا حمل در ایشان باشد پس یکى از زنان گفت که یکى از کـنـیـزان آن جـنـاب را احـتـمـال حـمـلى هـسـت ، خـلیـفـه نـحـریـر خـادم را بـر او مـوکل گردانید که بر احوال او مطلع باشد تا صدق و کذب آن سخن ظاهر شود بعد از آن مـتـوجـه تـجهیز آن جناب شد. جمیع اهل بازارها مطلع شدند صغیر و کبیر و وضیع و شریف خلایق در جنازه آن برگزیده خالق جمع آمدند. پدرم که وزیر خلیفه بود با سایر وزراء و نویسندگان و اتباع خلیفه و بنى هاشم و علویان به تجهیز آن امام زمان حاضر شدند و در آن روز سـامـره مانند صحراى قیامت بود از کثرت ناله و شیون و گریه مردم چون از غـسل و کفن آن جناب فارغ شدند خلیفه ابوعیسى را فرستا که بر آن جناب نماز کند چون جـنـازه آن جناب را براى نماز بر زمین گذاشتند ابوعیسى به نزدیک حضرت آمده و کفن را از روى مـبـارک دور کـرد و بـراى رفـع تـهـمـت خلیفه علویان و هاشمیان و امراء و وزراء و نـویـسـندگان و قضات و علماء و سایر اشراف و اعیان را نزدیک طلبید و گفت : بیایید و نـظر کنید که این حسن بن على فرزندزاده امام رضا علیه السلام است بر فراش خود به مرگ خود مرده است و کسى آسیبى به او نرسانیده است و در مدت مرض او اطباء و قضات و مـعـتمدان و عدول حاضر بودند و بر احوال او مطلع گردیده اند و بر این معنى شهادت مى دهند پس ‍ پیش ایستاد و بر آن حضرت نماز خواند بعد از نماز، آن جناب را در پهلوى پدر بزرگوار خود دفن کردند و بعد از آن خلیفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد؛ زیـرا شـنـیـده بـود کـه فـرزنـد آن جـنـاب بـر عـالم مـسـتـولى خـواهـد شـد و اهـل بـاطـل را مـنـقرض خواهد کرد. چندان که تفحص کردند چیزى از آن حضرت نیافتند و آن کـنـیـز را کـه گـمـان حـمـل بـه او بـرده بـودنـد تـا دو سال تفحص احوال او مى کردند و اثرى ظاهر نشد.

پـس مـوافـق مـذهـب اهـل سـنـت ، میراث آن حضرت را قسمت کردند براى مادر و جعفر کذاب که بـرادر آن جـنـاب بـود و مـادرش دعـوى کـرد کـه مـن وصـى اویـم و نزد قاضى به ثبوت رسـانیده باز خلیفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس بر نمى داشت . پس جـعـفـر کـذاب نـزد پدر من آمد و گفت : مى خواهم منصب برادرم را به من تفویض نمایى ، من تـقبل مى نمایم که هر سال دویست هزار دینار طلا بدهم . پدرم از استماع این سخن در خشم شـد گـفـت : اى احـمـق ! مـنـصـب بـرادر تـو مـنـصـبـى نـیـسـت کـه بـه مـال و تـقـبـل تـوان گـرفت و سالها است که خلفاء شمشیر کشیده اند و مردم را مى کشند و زجـر مـى نـمایند که [مردم ] از اعتقاد به امامت پدر و برادر تو برگردند نتوانستند اگر تو نزد شیعیان مرتبه امامت دارى همه به سوى تو خواهند آمد و تو را احتیاج به خلیفه و دیـگرى نیست و اگر نزد ایشان مرتبه اى ندارى خلیفه و دیگرى این مرتبه را براى تو تـحـصـیـل نـمـى تـوانـنـد کـرد. و پـدرم بـه ایـن سـخـن خـفـت عـقـل و سـفـاهـت و عدم دیانت او را دانست امر کرد دیگر او را به مجلس ‍ راه ندهند و بعد از آن به مجلس پدرم راه نیافت تا پدرم فوت شد، تا امروز خلیفه تفحص از فرزند آن جناب مى کند و بر آثار او مطلع نمى شود و دست بر او نمى یابد.

ابـن بـابـویـه بـه سـند معتبر از ابوالا دیان روایت کرده است که من خدمت حضرت امام حسن عـسـکرى علیه السلام را مى نمودم و نامه هاى آن جناب را به شهرها مى بردم . پس روزى در بـیـمـاریـى کـه در آن مـرض بـه عالم بقاء رحلت فرمودند مرا طلبیدند و نامه اى چند نـوشـتـنـد بـه مـدایـن و فـرمـودنـد کـه بـعـد از پـانـزده روز بـاز داخـل سـامـره خـواهـى شـد و صـداى شـیـون از خـانـه مـن خـواهـى شـنـیـد و مـرا در آن وقـت غـسـل دهـنـد، ابـوالا دیان گفت : اى سید! هرگاه این واقعه هائله روى دهد امر امامت با کیست ؟ فـرمـود: هـرکـه جواب نامه مرا از تو طلب کند او امام است بعد از من ، گفتم : دیگر علامتى بـفرما، فرمود: هر که بر من نماز کند او جانشین من خواهد بود، گفتم : دیگر بفرما، گفت : هـرکـه بگوید که در همیان چه چیز است او امام شما است . ابوالا دیان گفت : مهابت حضرت مـانـع شـد کـه بـپـرسـم کـدام هـمـیـان ، پـس بـیـرون آمـدم و نـامـه هـا را بـه اهل مداین رسانیدم و جوابها گرفته برگشتم چنانچه فرموده بود.

روز پـانـزدهـم داخـل سـامـره شـدم صـداى نـوحـه و شـیـون از مـنـزل منور آن امام مطهر بلند شده بود چون به در خانه آمدم جعفر [کذاب ] را دیدم که به در خانه نشسته و شیعیان برگرد او بر آمده اند و او را تعزیت به وفات برادر و تهنیت بـه امـامـت خـود مى گویند، پس من در خاطر خود گفتم که اگر این امام است امامت نوع دیگر شده ، این فاسق کى اهلیت امامت دارد؛ زیرا که پیشتر او را مى شناختم که شراب مى خورد و قـمـار مـى بـاخـت و طـنـبـور مـى نـواخـت . پس پیش رفتم و تعزیت و تهنیت گفتم و هیچ سؤ ال از مـن نـکـرد، در ایـن حال ( عقید خادم ) بیرون آمد و به جعفر کذاب خطاب کرد که بـرادر تـو را کـفـن کـرده انـد بـیـا و بر او نماز کن ، جعفر برخاست و شیعیان با او همراه شدند چون به صحن خانه رسیدیم دیدیم که حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام را کفن کـرده بـر روى نعش گذاشته اند پس جعفر پیش ایستاد بر برادر اطهر خود نماز کند چون خواست تکبیر گوید طفلى گندم گون پیچیده موى گشاده دندانى مانند پاره ماه بیرون آمد و رداى جعفر را کشید و گفت : اى عمو! پس بایست که من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو، پس جعفر عق ایستاد و رنگش متغیر شد.

آن طـفـل پـیـش ایـستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز کرد و آن جناب را در پهلوى امام على نقى علیه السلام دفن کرد و متوجه من شد و گفت اى بصرى بده جواب نامه را که با تو است ، پس تسلیم کردم و در خاطر خود گفتم که دو نشان از آن نشانها که حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فرموده بود ظاهر شد و یک علامت مانده بیرون آمدم پس حاجز وشابه جـفـعـر گـفـت : بـراى آنـکـه حـجـت بـر او تـمـام کـنـد کـه او امـام نـیست ، گفت : کى بود آن طفل ؟ جعفر گفت : که واللّه ! من او را هرگز ندیده بودم و نمى شناختم . پس در این حالت جـماعتى از اهل قم آمدند و سؤ ال کردند از احوال حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام چون دانـسـتـنـد که وفات یافته است پرسیدند که امامت با کیست ؟ مردم اشاره کردند به سوى جـعـفـر، پـس نزدیک رفتند و تعزیت و تهنیت دادند و گفتند با ما نامه و مالى چند هست بگو کـه نـامـه هـا از چـه جـماعت است و مالها چه مقدار است [تا] ما تسلیم کنیم . جعفر برخاست و گـفـت : مـردم از ما علم غیب مى خواهند، در آن حال خادم بیرون آمد از جانب حضرت صاحب الا مر علیه السلام و گفت با شما نامه فلان شخص و فلان و فلان هست و همیانى هست که در آن هـزار اشـرفى هست ؛ در آن میان ده اشرف هست که طلا را روکش کرده اند، آن جماعت نامه ها و مـالهـا را تـسـلیـم کـردنـد و گـفـتـند هر که تو را فرستاده است که این نامه ها و مالها را بـگـیـرى او امـام زمـان اسـت و مـراد امـام حسن عسکرى علیه السلام همین همیان بود. پس جعفر کـذاب رفـت نـزد مـعـتـمـد کـه خـلیـفـه بـه نـاحـق آن زمـان بـود و ایـن واقـعـه را نـقـل کـرد، مـعـتـمـد خـدمـتـکـاران خـود را فـرسـتـاد کـه صـیـقـل کـنـیـز حـضـرت امـام حـسـن عـسـکـرى عـلیـه السـلام را گـرفـتـنـد کـه آن طفل را به ما نشان ده ، او انکار کرد و از او براى رفع مظنه ایشان گفت حملى دارم من از آن حضرت ، به این سبب او را به ابن ابى الشوارب قاضى سپردند که چون فرزند متولد شـد بـکـشـنـد، بـناگاه عبیداللّه بن یحیى وزیر مرد و صاحب الزنج در بصره خروج کرد ایشان به حال خود درماندند و کنیز از خانه قاضى به خانه خود آمد.

ایـضـا بـه سـنـد مـعـتبر از محمّد بن حسن روایت کرده است که حضرت امام حسن عسکرى علیه السـلام در روز جـمعه هشتم ماه ربیع الا ول سال دویست و شصتم از هجرت وقت نماز بامداد بـه سـراى بـاقـى رحـلت فـرمـود و در هـمـان شب نامه هاى بسیار به دست مبارک خود به اهل مدینه نوشته بود و در آن وقت نزد آن حضرت حاضر نبود مگر جاریه آن جناب که او را ( صـیـقل ) مى گفتند و غلان آن جناب که او را ( عقید ) مى نامیدند و آن کسى کـه مـردم بر او مطلع نبودند یعنى حضرت صاحب الا مر علیه السلام . عقید گفت که در آن وقت حضرت امام حسن علیه السلام آبى طلبید که با مصطکى جوشانیده بودند خواست که بـیـاشـامـد، چـون حـاضر کردیم فرمود: اول آبى بیاورید که نماز کنم . چون آب آوردیم دستمالى در دامن خود گسترده و وضو ساخت و نماز بامداد را ادا کرد و قدح آب مصطکى که جوشانیده بودند گرفت که بیاشامد از غایت ضعف و شدت مرض دست مبارکش ‍ مى لرزید و قـدح بـر دنـدانـهـاى شـریـفـش مـى خـورد، چـون آب را بـیـاشـامـیـد و صیقل قدح را گرفت روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود. شهادت آن حضرت به اتفاق اکـثـرى از مـحـدثـان و مـورخـان در هـشـتـم مـاه ربـیـع الا ول دویـسـت و شـصـتـم هـجـرت بـود، شـیـخ طـوسـى در ( مصباح ) (۶۱) اول مـاه مـذکـور نـیـز گـفـتـه ، و اکـثـر گفته اند که روز جمعه بود، و بضى چهارشنبه و بـعـضـى یـکـشـنـبـه نـیـز گـفـتـه انـد، و از عـمـر شـریـف آن حـضـرت بـیـسـت و نـه سـال گـذشـته بود و بعضى بیست و هشت نیز گفته اند و مدت امامت آن حضرت نزدیک به شش سال بود.

ابـن بـابـویه و دیگران گفته اند که معتمد آن حضرت را به زهر شهید نمود. و در کتاب ( عـیـون المعجزات ) از احمد بن اسحاق روایت کرده است که روزى بـه خـدمـت امـام حـسـن عـسـکـرى عـلیـه السـلام رفـتـم حـضـرت فـرمـود کـه چـگـونـه بـود حـال شـمـا و آنـچـه مـردم بـودنـد از شـک و ریـب در بـاب امـام بـعـد از مـن ؟ گـفـتـم : یابن رسول اللّه ! چون خبر ولادت سید ما و صاحب ما در قم به ما رسید صغیر و کبیر و شیعیان قـم هـمـه اعـتـقـاد بـه امامت آن جناب نمودند، حضرت فرمود: مگر نمى دانى که هرگز زمین خـالى از امـام نـمـى بـاشـد کـه حـجـت خـدا بـاشـد بـر خـلق . پـس در سال دویست و پنجاه و نه هجرت حضرت ، والده خود را به حج فرستاد و او را خبر داد به وفـات خـود در سـال دیـگـر و فـتنه هایى که بعد از وفات او واقع خواهد شد، پس ‍ اسم اعـظـم الهـى و مـواریـث پیغمبران و اسلحه و کتب حضرت رسالت را به صاحب الا مر علیه السلام تسلیم کرد و مادر آن جناب متوجه مکه شد، و آن جناب در ماه ربیع الا خر سنه ۲۶۰ از دنیا رحلت نمود و در سرّ من راءى در پهلوى پدر بزرگوار خود مدفون گردید و عمر شـریـف آن جـنـاب بـیـسـت و نـه سـال بـود (تـمـام شـد آنـچـه از جـلاءالعـیـون نقل شده بود).

شـیـخ طـوسـى بـه سـند خود روایت کرده از ابوسلیمان داود بن غسان بحرانى که گفت : خواندم نزد ابوسهل اسماعیل بن على نوبختى که شیخ متکلمین از اصحاب ما بوده در بغداد و صـاحـب جـلالت بـوده در دیـن و دنـیـا و کـتـى تـصنیف کرده از جمله ( کتاب الا نوار در تـواریـخ ائمـه اطـهـار عـلیـهـم السلام ) که فرمود ولادت با سعادت حضرت حجه بن الحـسـن عـلیـه السـلام بـه سامراء واقع شد سال دویست و پنجاه و شش . والده آن حضرت نـامـش صـیـقـل و کـنـیـه آن حـضـرت ابـوالقـاسـم بـوده بـه هـمـیـن کـنـیه وصیت کرده بود رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم و فرموده اسم او اسم من و کنیه او کنیه من است ، لقـب او مـهـدى اسـت و او اسـت حـجـت و امـام مـنـتـظـر و صـاحـب الزمـان عـلیـه السـلام . پـس ابوسهل گفت که داخل شدم بر امام حسن عسکرى علیه السلام در مرضى که به همان مرض از دنـیـا رحـلت فـرمـود و در نـزد آن حـضـرت بـودم که امر فرمود خادم خود عقید را ـ و این خـادمـى بـود سـیـاه از اهـل نـوبـه و خدمت کرده بود حضرت امام على نقى علیه السلام را و پـروریـده و بـزرگ کـرده بـود امـام حـسـن علیه السلام را ـ فرمود: اى عقید! بجوشان از بـراى مـن آب را بـا مـصـطـکـى ، پـس ‍ جـوشـانـیـد و صـیـقـل جـاریـه کـه مـادر حضرت حجت علیه السلام باشد آن آب را براى امام حسن عسکرى عـلیـه السـلام آورد. پـس هـمـین که قدح را به دست آن حضرت داد و خواست بیاشامد و دست مـبارکش لرزید و قدح به دندانهاى ثنایاى نازنینش ‍ خورد پس قدح را از دست نهاد و به عـقـیـد فـرمـود داخـل ایـن اطـاق مـى شـوى مـى بـیـنـى کـودکـى را بـه حـال سـجـده ، او را بـیـاور نـزد مـن . ابـوسـهـل گـویـد کـه عـقـیـد گـفـت مـن داخل شدم به جهت پیدا کردن آن طفل ناگاه نظرم افتاد به کودکى که سر به سجده نهاده بـود و انـگـشت سبابه را به سوى آسمان بلند کرده بود پس سلام کردم بر آن جناب آن حضرت مختصر کرد نماز را و چون تمام کرد عرض کردم که سید من مى فرماید تو را که نـزد او بـروى ، پـس در ایـن هنگام مادرش صیقل امد و دستش را گرفت و برد او را به نزد پـدرش امـام حـسن علیه السلام ، ابوسهل مى گوید: چون آن کودک به خدمت امام حسن علیه السـلام رسـیـد سـلام کـرد نـگاه کردم بر او، ( وَ اِذا هَُو دُرِّىُّ اللُّؤ نِ وَ فى شَعْرِ رَاءْسِهِ قـَطـَطُ مـُفـَلَّجُ الاَسـْنانِ ) ؛ یعنى دیدم که رنگ مبارکش روشنایى و تلا لو دارد و موى سـرش بـه هـم پـیـچیده و مجعد است و مابین دندانهایش گشاده است ، همین که امام حسن علیه السـلام نـگـاهـش بـه کـودکـش افـتـاد بـگـریـسـت و فـرمـود: ( یـا سـَیـَدَ اَهْل بَیْتِِه اَسْقِنى الْماء فَاِنّى ذاهِبٌ اِلى رَبّى ) .

اى سـیـد اهل بیت خود! مرا آب بده همانا من مى روم به سوى پروردگار خود، یعنى وفاتم نـزدیـک شده . پس آن آقازاده آن قدح آب جوشانیده با مصطکى را گرفت به دست خویش و حـرکـت داد لبهایش را و سیرابش کرد، چون امام حسن علیه السلام آب را آشامید فرمود: مرا مـهـیـا کـنـیـد از بـراى نـمـاز. پـس در کـنـار آن حـضـرت دسـتـمـالى افـکـنـدنـد و آن طـفـل وضـو داد پـدر خـود را بـه یـک مـرتـبـه ، یـک مـرتـبـه ، یـعـنـى بـه اقـل واجـب و مسح کرد بر سر و قدمهاى او، پس امام حسن علیه اللام به وى فرمود: بشارت بـاد تـو را اى پـسـرک من ! تویى صاحب الزمان و تویى مهدى و حجت خدا بر روى زمین و تـویـى پسر من و کودک من و منم پدر تو، تویى محمّد بن الحسن بن على بن محمّد بن على بـن مـوسـى بـن جـعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام و پـدر تـو اسـت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و تـویى خاتم ائمه طاهرین و بـشـارت داد به تو رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و نام و کنیه داد تو را، و این عهدى است به سوى من از پدرم و از پدرهاى طاهرین تو.
( صَلَّى اللّهُ عَلى اَهْلِ الْبَیْتِ رَبَّنا اِنَّهُ حَمیدٌ وَ مَجیدٌ ) .
پـس وفـات کـرد امام حسن علیه السلام در همان وقت صلوات اللّه علیهم اجمعین .

شـیـخ طـوسـى روایـت کـرده از حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام که فرمود: قبر من در سرّ من راءى امان است از براى اهل دو جانب از بلاها و عذاب خدا.

مـجـلسى اول رحمه اللّه ( اهل دو جانب ) را به شیعه و سنى معنى کرده و فرموده که بـرکـت آن حـضرت دوست و دشمن را احاطه کرده است چنانکه قبر کاظمین علیهم السلام سبب امان بغداد شد، و شیخ اجل على بن عیسى اربلى در کتاب ( کشف الغمه ) که در سنه شـشـصـد و هـفـتـاد و هـفت تاءلیف کرده نقل نموده که حکایت کرد براى من بعض اصحاب که مستنصرباللّه خلیفه عباسى یکسال به سامره رفت و زیارت کرد عسکریین علیهم السلام را، و چـون از روضـه مـقـدسـه آن دو امـام بـیـرون آمـد رفـت بـه زیـارت تـربـت خـلفـاء آل عباس از پدران و اهل بیت خود و قبور ایشان در قبه اى بود که خرابى و ویرانى به آن رو بـرده بـود و بـاران داخـل آن مـى گـشـت و بـر قبرها و تربت ایشان فضله هاى طیور و پرندگان بود. على بن عیسى مى گوید که من هم مشاهده کرده ام تربت ایشان را به همین حـال پـس به مستنصر گفتند که شما خلیفه هاى روى زمین و پادشاهان دنیا مى باشید و از بـراى شـمـا اسـت فـرمـان و امـر در عـالم و قـبـرهـاى پـدران شـمـا بـه ایـن کـیـفـیـت و حال باشد، نه کسى زیارت کند ایشان را و نه به خاطرى خطور شوند و نداشته باشند یـک کسى را که فضلات و کثافات را از ایشان دور کند و قبور این علویین مزارى است به ایـن خـوبى و پاکیزگى که مشاهده مى نمایید با پرده ها و قندیلهاى آویخته و فرشها و گـسـتـردنـیـها و فراش و خادم و شمع و بخور و غیر ذلک . مستنصر خلیفه گفت : این امرى اسـت آسـمـانـى ، یـعنى از جانب خدا است و حاصل نمى شود به کوشش و اجتهاد ما و اگر ما مردم را بر این کار واداریم قبول نخواهند کرد و زور و سعى ما در این باب فایده نخواهد نـمـود. و راسـت گـفـتـه زیـرا کـه اعـتـقـادات بـه قـهـر و غـلبـه حاصل نخواهد شد و به اکراه نتوان اعتقاد در کسى پدید آورد. انتهى

فصل ششم : در ذکر چند نفر از اصحاب امام حسن عسکرى علیه السلام است

شرح حال احمد بن اسحاق اشعرى

اول ـ شیخ اجل ابوعلى احمد بن اسحاق بن عبداللّه بن سعد بن مالک الا حوص ‍ الا شعرى : ثـقـه رفـیـع القـدر از اجـلاء اهـل قـم اسـت و خـانـواده و خویشان او از اصحاب ائمه علیهم السـلام و از مـحـدثـیـن کـبـارنـد و در فصل اصحاب حضرت صادق علیه السلا و اصحاب حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام حـال چـند نفر از ایشان مذکور شد مانند عمران بن عبداللّه و عـیـسـى بـن عـبداللّه و زکریا بن آدم و زکریا بن ادریس رضى اللّه عنه و احمد بن اسحاق روایـت کـرده از حـضـرت جـواد و هـادى علیهم السلام و از خواص ‍ اصحاب حضرت امام حسن عـسـکـرى عـلیـه السـلام بـوده و بـه شـرف مـلاقـات حـضرت صاحب الزمان علیه السلام نـائل شـده چـنـانـکـه در باب چهاردهم خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى و او شیخ قمیین و واقد ایـشـان اسـت و از سـفـراء مـمـدوحین است که توقیع شریف به مدحشان بیرون آمده و از ( ربـیـع الشـیـعه ) نقل شده که او از وکلاء و سفراء و ابواب معروفین است .

شـیـخ صـدوق در ( کـمـال الدّیـن ) حـدیـث مـبـسـوطـى نقل کرده که در آخر آن مذکور است که احمد در سرّ من راءى از حضرت امام حسن عسکرى علیه السـلام پـارچـه اى خـواست به جهت کفن خود، پس حضرت سیزده درهم به وى داد و فرمود ایـن را خـرج مـکـن مـگـر بـراى نـفـس خـودت و آنـچـه خـواسـتـى بـه تـو مـى رسـد. شـیـخ جلیل سعد بن عبداللّه راوى خبر مى گوید: چون از خدمت مولاى خود مراجعت کردیم و به سه فـرسـخـى حـلوان کـه الا ن مـعـروف اسـت بـه ( پل ذهاب ) ، احمد بن اسحاق تب کرد و سخت ناخوش شد که ما از او ماءیوس شدیم چون وارد حـلوان شـدیـم در کـاروانسرایى منزل کردیم احمد فرمود مرا امشب تنها گذارید و به مـنـازل خـود رویـد، هـرکس به منزل خود رفت نزدیک صبح در فکر افتادم پس چشم را باز کردم که ناگاه کافور خادم مولاى خود ابى محمّد علیه السلام را دیدم که مى گوید: ( اَحـْسـَنَ اللّهُ بـِالْخـَیـْرِ عـَزاکـُمْ وَ جـَبـَرَ بـِالْمـَحـْبـُوبِ رَزَیَّتـَکـُم ) . پـس گفت : از غسل و کفن صاحب شما یعنى احمد فارغ شدیم پس برخیزید او را دفن کنید پس به درستى کـه او عـزیـزتـرین شماها است به جهت قرب به خداوند در نزد آقاى شما، پس از چشم ما غـائب شـد. و ( حـلوان ) هـمـیـن پـل ذهاب معروف است که در راه کرمانشاهان است به بغداد و قبر آن معظم نزدیکى روخانه آن قـریه است به فاصله هزار قدم تقریبا از طرف جنوب و بر آن قبر بناى محقرى است خـراب و از بـى هـمـتـى و بـى مـعـرفـتـى اهـل ثـروت آن اهـالى بـلکـه اهـل کرمانشاه و مترددین ، چنین بى نام و نشان مانده و از هزار نفر زوار یکى به زیارت آن بـزرگـوار نمى رود و با آنکه کسى را که امام علیه السلام خادم خود را به طى الا رض بـا کـفـن بـراى تـجهیز او بفرستد و مسجد معروف قم را به امر آن جناب بنا کند و سالها وکـیـل در آن نـواحـى بـاشـد بـیـشتر و بهتر از آن باید با او رفتار کرد و قبرش را مزار مـعـتـبـرى بـایـد قـرار داد کـه از بـرکـت صـاحـب قبر و به توسط او به فیضهاى الهیه برسند.

شرح حال احمد بن محمّد بن مطهر

دوم ـ احمد بن محمّد بن مطهر است :
کـه تـعـبیر کرده از او شیخ صدوق به صاحب ابى محمّد علیه السلام ، شیخ ما در خاتمه ( مـسـتـدرک ) (۷۰) فرموده که مراد از ( صاحب ) آن نیست که از اصحاب حضرت عسکرى علیه السلام باشد و بس ، بلکه آنچه ظاهر شده براى ما آن است که او قائم بر امور آن حضرت بود و رسیدگى در کارهاى آن جناب داشت و این کاشف است از مرتبه اى که فوق عدالت است .(۷۱) و روایت کرده ثقه ثبت على بن الحسین مـسـعـودى در ( اثـبـات الوصـیـه ) از حـمـیـرى از احـمـد بـن اسـحـاق کـه گـفـت : داخـل شـدم بـر حـضـرت امـام حسن عسکرى علیه السلام فرمود به من اى احمد! چگونه بود حال شما در آن چیزى که مردم در او شک و ریب کردند؟ گفتم : اى آقاى من ! وقتى که رسید به ما کاغذى که در آن بود خبر سید ما و ولادت او یعنى حضرت حجت علیه السلام ، نماند از مـا مـردى و زنـى و پـسـرى کـه داراى فـهـم بـاشـد مـگـر آنـکـه قـایـل بـه حـق شـد، حـضرت عسکرى علیه السلام فرمود: آیا ندانستید شما که زمین خالى نمى ماند از حجتى از جانب خدا؟ پس امر کرد حضرت عسکرى علیه السلام والده خود را به حـج در سـنـه دویـسـت و پـنـجـاه و نـه و خـبـر داد او را بـه آنـچـه بـه او مـى رسـد در سـال شـصت یعنى خبر فوت خود را در سنه دویست و شصت به والده اش داد و حاضر کرد حضرت صاحب الا مر علیه السلام را و وصیت کرد به او و تسلیم کرد به آن حضرت اسم اعـظـم را و مـواریث و سلاح را و بیرون شد والده حضرت عسکرى علیه السلام با حضرت صـاحـب علیه السلام به سوى مکه و ابوعلى احمد بن محمّد بن مطهر متولى کارهاى ایشان بـود. پـس چـون رسـیدند به بعضى از منازل ملاقات کردند قافله هایى از اعراب را پس خبر دادند ایشان را به شدت خوف و کمى آب ، پس برگشتند بیشتر مردم مگر آنهایى که در ناحیه (۷۲) بودند که ایشان رفتند و سالم ماندند و روایت شـده کـه وارد شـد بـر ایـشـان امـر حـضـرت عـسـکـرى عـلیـه السـلام بـه آنـکه بروند و بـرنـگـردنـد و ظـاهـر اسـت کـه آن کـسـى را کـه امـام عـلیـه السـلام قـائم بـر امـور اهـل خـود قـرار مـى دهـد کـه در ایـشـان اسـت مـادر خـود و کـسـى کـه مثل او است در این سفر بزرگ و طولانى لابد باید در مقام رفیع باشد از وثاقت و امانت و فطانت ؛

( وَ مِنْ هذا الْخَبَرِ یَتَبَیَّنُ اِجْمالُ ما فِى الکافى مِنْ بابِ مَوْلِد اَبى مُحَمَّدٍ علیه السلام بـِاَسـْنـادِهِ عـَنْ اَبـى عـَلىّ الْمـُطـَهَّرى اِنَّهُ کـَتـَبَ اِلَیـْهِ عـلیـه السـلام بِالْقادِسِیَّهِ یُعْلِمُهُ اِنـْصـِرافَ النـّاسِ وَ اِنَّهُ یـُخـافُ الْعَطَشُ فَکَتَبَ علیه السلام اِمْضُوا وَ لاخَوْفٌ عَلَیْکُم ان شاءَ اللّه فَمَضُوا سالِمینَ وَ الْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ ) .

شرح حال اسماعیل نوبخت

سـوم ـ ابـوسـهـل اسـمـاعـیـل بـن عـلى بـن اسـحـاق بـن ابـى سهل بن نوبخت :
شیخ متکلمین امامیه بغداد و بزرگ طایفه نوبختیه بود در زمان خود جلالت و بزرگى در دیـن و دنـیـا داشـت و جـارى مـجـراى وزراء بـود و کتب بسیار تصنیف کرده از جمله کتاب ( انـوار در تـواریخ ائمه اطهار علیهم السلام ) . ابن ندیم در ( فهرست ) گفته کـه ایـن شـیـخ (۷۵) جمع کرده بود کتابهاى بسیار، و بسیارى از نسخ را به خـط خـودش نـوشته بود و مصنفات و مؤ لفات او در کلام و فلسفه و غیرهما بسیار است و جـمـع مـى شـدنـد نـزد او جـمـاعـتـى از نـاقـلیـن کـتـب فـلسـفـه مـثـل ابـوعـثـمـان دمـشـقـى و اسـحـاق و ثـابـت و غـیـر ایـشـان و از غـلمـان او اسـت ابـوالحسن السـّوسـنـجردى معروف به حمدونى اسمش محمّد بن بشر صاحب ( کتاب انفاذ ) است در امامت انتهى .

فقیر گوید: محمّد بن بشر مذکور از صلحا و عیون اصحاب و متکلمین ایشان است و همان است کـه پـنـجـاه حـجـه پـیـاه بـه جا آورده و ابوسهل خالوى ابومحمّد حسن بن موسى نوبختى فـیـلسـوف صـاحـب ( کـتـاب الفـرق ) اسـت و از سـعـادت ابـوسـهـل اسـت کـه بـه شـرف مـلاقـات امـام زمـان عـلیـه السـلام نائل شده چنانکه در ذکر وفات حضرت عسکرى علیه السلام خبرش گذشت .

رسوا شدن حسین حلاّج

ایـن شـیـخ جـلیـل سـبـب شـد از بـراى رسـوا شـدن حـلاج زیرا که حلاج به خاطر آورد که ابـوسـهـل را مـانـنـد دیـگـران تـوانـد گـول زد و بـه حـیـله او را بـه دام آورد و بـا خـود خـیـال کـرد کـه چـون ابـوسـهـل در نـزد مـردم مـرتـبـه بـلنـد دارد و بـه عـلم و ادب و عـقـل و دانـش ‍ مـعـروف و مـشـهـور اسـت هـرگـاه بـه دام او درآیـد مردمان ضعفه و عوام بر او بـگـرونـد لاجـرم بـراى او نـوشـت و او را بـه سـوى خـود دعـوت کـرد و اظـهار کرد که من وکیل صاحب الزمان علیه السلام مى باشم و ماءمور شدم که تو را دعوت کنم و مبادا در این امر شک و ریبى براى تو حاصل شود. ابوسهل چون بر مضمون کاغذ او مطلع گشت براى او پـیـغـام فـرستاد که اگر تو وکیل حضرت صاحب الزمان علیه السلام مى باشى لابد بـراى تو دلائل و براهینى باشد اینک به جهت آنکه من به تو ایمان آورم یک چیز کمى از تـو خـواهـش مـى کـنـم تا شاهد دعوت تو باشد و آن امر آسان این است که من دوست مى دارم جوارى را فعلا چند جاریه دارم که از وصال ایشان حظ مى برم لکن چون پیرى در سر و روى مـن اثـر کرده ناچارم که در هر هفته خضاب کنم تا سفیدى موى خود را از ایشان مستور دارم چـه اگـر ایـشـان مـلتـفـت سـفـیـدى مـوى مـن شـونـد از مـن کـتـاره گـیـرنـد و وصـالم مبدل شود به هجران و شب تار گردد بر من روز تابان ، لاجرم من هر جمعه در تعب خضاب کـردن مـى بـاشـم ، اگر تو در دعوت خود صادقى چنان کن که ریش من سیاه شود و دیگر مـحـتـاج بـه خـضـاب نـبـاشـم آن وقـت مـن بـه مـذهـب تـو داخـل شـوم و مردم را به سوى تو دعوت کنم . چون این پیغام به حلاج رسید دانست سهمش خـطـا کـرده و در ایـن اظـهـار رسـوا گـردیـده دیـگـر جـواب او نـداد و رسـول نـزد او نـفـرسـتـاد، ابـوسـهـل بـعـد از آن ، ایـن مـطـلب را در مـجـالس و مـحـافـل نـقل مى کرد و او را افضح مردم نمود و پرده از روى کار او برداشت و او را رسوا نمود و مردم را از دام او ربود.

( قـاَلَ رَسـُولُ اللّهِ صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اِذا رَاَیـْتُمْ اَهْلَ الرَّیْبِ وَ الْبِدَعِ مِنْ بـَعـْدِى فَاَظْهِروا الْبَرآئَهَ مِنْهُمْ وَ اَکْثِرُوا مِنْ سَبِّهِمْ وَ الْقَوْلِ فِیهِمْ وَ الْوَقیعَهِ وَ باهِتُوهُمْ کَیْلا یَطْمَعُوا فِى الفِسادِ فِى الاِسْلام وَ یَحَذَرُهُم النّاسُ وَ لا یَتَعَلَّمُونَ مِنْ بِدَعِهِمْ یَکْتُبُ اللّهُ لَکُمْ بِذلِکَ الْحَسناتِ وَ یَرْفَعُ لَکُمْ بِهِ الدَّرَجاتِ فِى الا خِرَهِ ) .
عـ( بَیانٌ: یُقالُ بَهَتَهُ بَهْتا اَىْ اَخَذَهُ بَغْتَهً وَ قَوْلَهُ تَعالى ؛ فَتَبْهَتَهُمْ اى تُحَیِّرُهُمْ وَ بـُهِتَ الرَّجُلُ عَلى صیغَهِ المَجْهُولِ اى اِنْقَطَعَ وَ ذَهَبَتْ حُجَّتُهُ وَ یَحْتَمِلُ اَنْ یَکُونَ الْمُرادُ بـِاَهـْلِ الرِّیـْبِ، الَّذیـنَ یـَشـُکُّونَ فِى الدّینِ، وَ یُشَکِّکُونَ النّاسَ فیهِ بِاِلْقآءِ الشُّبُهاتِ ) .

شرح حال محمّد همدانى

چهارم ـ محمّد بن صالح بن محمّد همدانى دهقان :
از اصـحـاب حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام و از وکلاء ناحیه مقدسه است . شیخ مفید روایـت کـرده از او کـه گـفـت : چـون پـدرم مـرد و امر راجع به من شد براى پدرم بر مردم دسـتـکى بودم از مال ( غریم ) ، شیخ مفید فرموده این رمزى بود که شیعه در قدیم آن را مـى شـنـاختند میان خود و خطاب ایشان حضرت را به آن براى تقیه بود، پس من بعد از وفـات پـدر عـریـضـه اى بـه خـدمت حضرت نوشتم در باب آن مالها، حضرت در جواب نـوشـت کـه آنـهـا را مطالبه کن از آنها که مى خواهى . و من آنها را مطالبه کردم و همه ادا کـردنـد مـگر یک مرد که در تمسک او نوشته بود که چهارصد اشرفى باید بدهد، من به نـزد او رفـتـم و آن مـال را از او طـلب کـردم ، او در دادن تـاءخیر مى نمود و پسر او به من استخفاف و سفاهت نمود، شکایت او را به پدرش کردم گفت : چه شده ، یعنى استخفاف به تو سهل است و چیزى نیست . پس ‍ من چنگ زدم به ریش او و پاى او را گرفتم و کشیدم او را تـا وسـط خـانـه ، پـسـر او در آن حـال از خـانـه بـیـرون رفـت اسـتـغـاثـه کـرد بـه اهل بغداد مى گفت قمى رافضى پدر مرا کشت پس خلق بسیارى از ایشان دور من جمع شدند، مـن بـر مـرکـب خـود سـوار شـدم و گـفـتـم : احـسـنـتـم اى اهل بغداد خوب کارى کردید، طرفدارى ظالم را مى کنید و او رامسلط مى گردانید بر غریب مـظـلوم کـه طـلب از او دارد، مـن مـردى مـى بـاشـم از اهـل همدان از اهل سنت و این مرد مرا نسبت به قم مى دهد و مى گوید رافضى است و مى خواهد کـه حـق مـرا ضـایـع گـردانـد و بـه مـن نـدهـد، چـون اهـل بـغـداد ایـن را شـنـیدند بر او هجوم آوردند و خـواسـتـنـد داخـل دکـانـش شند من ایشان را ساکن گردانیدم پس آن مرد طلبید تمسک و صورت طلب را و سـوگـنـد یـاد کـرد بـه طـلاق کـه آن مـال را در حـال ادا کـنـد، پـس مـن مال را از او گرفتم

منتهی الامال//شیخ عباس قمی