حکایات وکرامات شیخ حسنعلی نخودکی

حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى

ايشان فرمودند:
يك كسى به ((حضرت زهرا)) سلام اللّه عليها توهين مى كند، ((آشيخ حسن على نخودكى اصفهانى )) او را به درك واصل مى كند، بعد هراسان مى شود كه كجا برود. در همين حال يكى از اولياء خدا، يا ائمه اطهار عليهم السلام يادم رفته پيدا مى شود و ميفرمايد آشيخ حسن على چه مى خواهى ؟
آشيخ فرموده بود، رزق حلال ميخواهم و دوست دارم درنجف باشم . آن بزرگوار فرموده بود نمى خواهد به نجف بروى . برو مشهد آنجا هم مثل نجف است و بيا اين پول حلال را هم بگير برو نخودك . فلان باغ را بخر و در همان جا باش .
آشيخ به نخودك مى آيد و آن باغ را مى خرد و توى باغ درخت هاى مو و انگور مى كارد. در اوقاتى كه فصل انگور ميشود نان وانگور و بقيه سال را با كشمش ، و هيچ چيز از بيرون استفاده نمى كرد.
ايشان فرمودند:
يك رفيق داشتم خدا بيامرزدش به نام ((شيخ زين العابدين )) رضوان اللّه تعالى عليه كه توى ((صحن اسماعيل طلائى )) آن بالا يك حجره داشت . كه با شيخ حسنعلى خيلى در ارتباط بودند و حاج شيخ حسنعلى كتابهاى قديمى به دست مى آورد و شيخ زين العابدين براى ايشان صحافى مى كرد. يكروز شيخ دو كتاب خيلى مهم مى آورد و به ايشان مى دهد تا صحافى كند، مى فرمايد به يك شرط صحافى مى كنم كه يك روز ناهار تشريف بياوريد منزل ما.
آشيخ حسنعلى فرموده بودند: باشد مى آيم . روزها مى گذشت و آشيخ زين العابدين مى گفت : پس آقا چه شد. مى فرمود: مى آيم . تا يك روز در زمان رضاشاه ملعون كه گفتند بيست و چهار ساعت كسى از خانه ها حق بيرون آمدن ندارد، آن روز شيخ با يك طبق نان و چيزى آوردند، و از منزل ما چيزى نخوردند و ايشان خانه هر كس كه ميرفت حتى يك آب جوش هم نمى خورد.

 

زيارت اهل قبور

حضرت ((حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا ابطحى )) اصفهانى فرمودند:
مرحوم ((آيت حق حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عيله فرمودند: يك روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زيارت اهل قبور رفتيم ، ديديم ((آقاى شيخ حسن على )) زيارت اهل قبور مى رود، ما خيلى خوشحال شديم كه ايشان را ديديم و سلام عليك و آقا كى تشريف آورده ايد و چطور شد قدم رنجه فرموديد؟
مرحوم شيخ فرمود: براى زيارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، يكى براى ((حسين كشيك چى )) كه حالات ايشان را در كرامات حضرت مهدى عج آورده ام يكى هم براى ((فاضل هندى )). بعد فرمودند من صبح بزيارت نجف و كربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اينجا.
من هر چه اصرار كردم كه آقا ظهر تشريف بياوريد برويم منزل .
فرمودند: خير اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غيب شدند.

 

ملخ

ايشان فرمودند:
يك شخصى آمد خدمت مرحوم ((حاج شيخ حسن على اصفهانى )) رحمة الله عليه معروف به نخودكى و گفته بود: آشيخ يك سِرى ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا مى خورند.
آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى دهى ، زكات نمى دهى خُب حق فقرا را ملخ ‌ها مى خورند. چون زكات نمى دهى آنها بر مى دارند، آيا قول مى دهى زكات بدهى ؟
گفت : بله آقا.
آقا يك دعا برايش نوشت و فرمود: برو اين دعا را توى آن زمين چال كن و از قول من به آن ملخ ‌ها بگو، ملخ ‌ها شيخ حسن على گفته بلند شويد برويد پاى اين ساقه هاى گندم و علفهاى هرزه زمين را بخوريد، من زكات مى دهم .
من آمدم دعا را در زمين چال كردم و حرف آشيخ حسن على را هم براى ملخ ‌ها گفتم . ملخها از روى خوشه هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه هاى گندم نشستند و شروع كردند علفهاى هرزه را خوردن ، علفهاى هرزه را مى خورند و سير مى شوند.
كم كم گندمها رشد كردند و مزرعه ما آن سال محصول بسيار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل كرديم .

 

سركوبى نفس

ايشان فرمودند:
يكى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شيخ حسنعلى نخودكى )) رحمة اللّه عليه گفتم كه مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول كنيد.
فرمود: تو به درد ما نمى خورى . كار ما اينستكه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبيثت و اين هم از تو بر نمى آيد.
گفتم : چرا آقا بر مى آيد، من اصرار كردم ، فرمودند: خُب از همين جا تا دم حرم با هم مى آئيم اين يك كيلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم : چشم . چند قدم كه رد شديم ديدم يك تكه نان افتاده گوشه زمين ، كنار جوى آب .
شيخ فرمود: برو اون تكه نان را بردار. بياور، ما هم شروع كرديم توى دلمان به شيخ نِق زدن ، آخه اول مى گويند اين حديث را بگو. اين ذكر را بگو. انبساط روح پيدا كنى . اين چه جور شاگردى است . به من مى گويد برو آن تكه نان را بردار بياور.
دور و بَرَم را نگاه كردم ، ديدم دو تا طلبه دارند مى آيند، گفتم حالا اينها با خودشان نگويند اين فقير است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى كنند، مى گويند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .
خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم ديدم يك خيار افتاده روى زمين ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شيخ فرمود: برو اون خيار را هم بياور، چون تر و خاكى هم شده بود، اطرافم را نگاه كردم ، ديدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى آيند.
گفتم : حالا آنها نون را مى گويند براى خدا بوده ، خيار را چه مى گويند، حيثيت و آبروى ما را اين شيخ اول كار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع كردم به شيخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بياور و خيار را بياور.
آشيخ فرمودند: كه ما اين خيار را مى شوييم و نان را تميز مى كنيم ناهار ظهر ما همين نان و خيار است .
خلاصه با اين عمل نفس ما را از بين برد.

 

برادر حاج شيخ

 

((حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج آقا ابطحى اصفهانى )) فرمودند:
((آقاى جلالى )) پيرمردى است كه الا ن 102 سال سن دارد ايشان از ((اصفهان )) از ((زفره )) مى گفت :
((آقاى شيخ حسن على )) يك برادرى داشت كه به او ((ملاحسين )) مى گفتيم . ايشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چاى و اينها مى فروخت و در قديم يكى از كاسب هاى متدين بود.
مى گفت : يك روز بچه بودم ، تقريباً 10 13 ساله بودم ، يك مرتبه ديدم سر و صدا مى آيد، و گفتند: كه مار ((ملاحسين )) را زده است و مى خواهد فوت كند.
پدرم چون كدخداى معروف محل بود، دويد آمد، ديد يك مار از زير چوبهاى انبارى مغازه بيرون آمده و پاى برادر آشيخ را زده .
پدرم به يكى از كارگرها گفت : برويد يك گوسفند بِكُشيد و غذا كنيد، حالا كه دفنش مى كنيم مردم بر مى گردند غذا بخورند.
يك عده رفتند براى ((ملاحسين )) قبر بكنند، ما هم نگاه مى كرديم كه اين چطور فوت مى كند. يك مرتبه شنيديم كه گفتند: حاج شيخ آمد. حاج شيخ آمد. من ديد، بله حاج شيخ آمد و مردم خيلى خوشحال شدند.
حاج شيخ تا رسيدند، پرسيدند كه برادرم در چه حالى است ؟
گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است . بالاى سر برادرش آمد و فرمود: چى شده ؟
گفت : مار مرا زده . فرمودند: كجاى پايت را. او نشان داد.
با قلم تراش كه توى جيبش بود، در آورد و يك خَشى روى پاى برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همين طور دست كشيد تا به آن زخم رسيد، يك قدرى آب زرد از اين پا بيرون زد. و با آب دهانش تر كرد و به ماهيچه پايى كه مار زده بود ماليد، و فرمود: بلند شو خوب شدى .
بعد فرمودند: من اصفهان آمده بودم ، ديدم كه مار تو را زد از اصفهان تا آنجا 15 فرسخ است من گفتم : صله رحم بايد بكنم و تو هم هنوز عمرت به دنيا هست و اين مار تو را زد ناراحت شدم آمدم كه تو را نجات دهم .
برادر حاج شيخ خيلى خوشحال شد و بلند شد نشست . آقا فرمودند: مار كجا بود؟ گفت : كه از اين انبارى آمد. به مردم فرمود: چوبها را بريزيد اين طرف ، چوبها را ريختند اين طرف ، يك سوراخ مار پيدا شد.
فرمودند: اين سوراخ مار است ، بعد اعصايش را زد به سوراخ و فرمود: بيا بيرون ، ما هم ايستاده بوديم و نگاه مى كرديم ديديم سر مار بيرون آمد.
فرمودند: كارت ندارم بيا بيرون ، اين مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زدند و فرمودند: چرا اين را زدى برو اينجا ديگه پيدايت نشود. مار مى خواست برود، اماترسيده بود، چون مردم ايستاده بودند. فرمودند: برويد كنار، مردم رفتند كنار، مار شروع كرد همين طور پرت شدن و خودش ‍ را حركت دادن .
مى گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمديم اين زبان بسته توى قبرستان توى سوراخى رفت و آنجا ناپديد شد.
پدرم به آقا اصرار كرد كه برويم منزل ما ناهار، چون ما گوسفندى كشتيم و ناهارى درست كرده ايم كه اگر برادرتان فوت بكند مردم غذايى بخورند.
آقا فرمودند: نه من بايد بروم . الان مردم در مشهد منتظر هستند و بايد بروم ، يك چاى خورد و يك ساعتى نشست و با ما صحبت كرد و من بچه بودم روى زانويش نشستم . و دست آقا را بوسيدم و يك وقت ديدم آمد توى بيابان و ناگهان ناپديد شد.
همان آقا مى گفت : در همان روزهايى كه آشيخ به زفره آمده بود به من دعايى آموخت و اين قضيه گذشت و من ديگر ايشان نديدم تا اينكه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد.
من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم . آن وقتها هم با كاروان بايد مشهد مى رفتيم ، گوسفندهاى زيادى داشتم مى ترسيدم بروم .
از اين قضيه چند سالى گذشت يك مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقاى شيخ حسن على )) فرمودند: زيارت ((امام رضا)) كه نيامدى ، آيا نمى آيى قبر پدرت را زيارت كنى كه كجا دفن شده ؟
من خيلى ناراحت شدم سال بعد با كاروانى كه به مشهد مى رفت به مشهد آمدم . وقتى كه نزديك قدم گاه رسيديم آمديم پايين وضو بگيريم دو ركعت نماز بخوانيم ، همين كه لباسم را در آوردم و وضو بگيرم باران گرفت و لباسهاى مرا خيس كرد.
من وضو گرفتم و نماز خواندم و كُتَم را پوشيدم متوجّه شدم كه سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت . آمدم مشهد سه روز از توى خانه نتوانستم بيرون بيايم . به دوستان گفتم مرا به حرم ببريد.
من را توى حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتى داشتم كه نتوانستم طاقت بياورم ، رفقايم فقط مرا كنارى گذاشتند و مشغول زيارت شدند و من ، قدرت اين كه زيارت كنم نداشتم ، همين طور افتاده بودم .
به دوستان گفتم مى گويند ((آقاى شيخ حسنعلى )) اين جا هستند، برويد از اين خادمها خانه شان را بپرسيد اين خادم ها مى دانند خانه اش ‍ كجاست .
سؤ ال كردند و آدرس خانه را گرفتند و گفتم مرا هر طورى هست منزل ايشان ببريد. من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهاى مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلى )) آوردند، وقتى كه به درِ خانه رسيديم ، ديديم مردم دسته دسته مى روند و مى آيند، خيلى شلوغ است ما هم سلام كرديم و رفتيم دَم در اتاق نشستيم .
جواب سلام ما را داد، همينطور كه نشسته بوديم مردم هِى مى رفتند حوائجشان را مى گفتند و بيماريشان را مى گفتند و ايشان هم با ذكرى كه داشتند به هر كس 3 تا انجير مى داد و مى فرمودند: كه بهتر مى شوى و شفا پيدا مى كنى .
نوبت من رسيد سلام كردم و گفتم آقا مرا نمى شناسيد؟!
تا اين را گفتم ناراحت شدند و فرمودند: من تو را نمى شناسم پيغام من به شما نرسيد؟ گفتم : شما نمى خواهيد ((امام رضا)) را زيارت كنيد، قبر پدرتان را هم نمى خواهيد ببينيد؟
من خيلى شرمنده شدم ، فرمودند: من به تو هُوَ الفتاح العليم را نياموختم ؟ گفتم : آقا معذرت مى خواهم ، بله پيغام شما به من رسيد.
اما از بس سرفه مى كردم و عرق مرا گرفته بود نمى توانستم صحبت كنم فرمودند: چيه ؟ گفتم : سخت مريضم يك چند روزى است آمده ام و مى خواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم ، زيارت ((امام رضا عليه السلام )) هم نتوانستم بروم .
سه تا انجير برداشتند و ((قل هو اللّه )) خواندند و فوت كردند و به من دادند، و فرمودند: يكى اش را بگذار دهانت و يكى اش را فردا بخور و يكى را نگه دار براى مواقعى كه بيمار مى شوى .
همين كه اين انجير را خوردم ديدم خيلى گرمم شد، عبا را درآوردم اين يكى و اون يكى خيلى گرمم شد، تا آمدم از در بيرون بروم ديگه كاملاً حالم خوب شد.
و از آن روز به بعد هر وقت سخت مريض مى شدم يك ذره از آن انجير را مى كندم و توى دهانم مى گذاشتم ، فوراً ناراحتيم برطرف مى شد و تا مدتها من انجير را داشتم و من الان عمرم را به واسطه اين مرد دارم ، چون آشيخ دعا كرد كه خدا به من عمر طولانى بدهد و الان 10 20 تا نوه بيشتر دارم .

 

 

معالجه مجنون به وسيله دعا

ايشان فرمودند:
((آقاى كورس )) كه ليسانسيه رياضيات و از فرهنگيان با سابقه و سالها مدير دبيرستان بزرگ نياى مشهد بود شبى در باشگاه فرهنگيان كنار هم قرار گرفتيم و به مناسبتى سخن از مرحوم حاج شيخ به ميان آمد. ((آقاى كورس )) گفت : زمانى كه من دوره دوم دبيرستان رشته رياضى را مى گذراندم دوران رضا خان و رواج بازار بى دينى بود. من هم تحت تاءثير محيط به چيزى جز علوم عصر معتقد نبودم و اعتقادات مذهبى را خرافات مى دانستم .
مادرِ پدرم مبتلا به جنون شد مدتها او را معالجه كردند و نتيجه حاصل نشد. دعانويس و رمّال نبود كه به خانه ما آمد و شد نداشت . اما روز به روز وضع مريض بدتر مى شد تا آنجا كه در زيرزمين خانه او را به ستونى به وسيله طناب بسته بودند.
در آن زمان پدر شاهى بود و ما جراءت آنكه دستور پدر را اطاعت نكنيم نداشتيم .
روزى پدرم دو نفر كارگر و يك مال سوارى حاضر كرد و مادرش را بر الاغ نشاندند و پاهايش را زير شكم الاغ بستند و دو نفر كارگر از دو طرف دستهاى او را گرفتند.
پدرم به من گفت : مريض را ببريد نخودك نام قريه ايست كه اول حاج شيخ آنجا سكنى داشتند منزل ((حاج شيخ حسنعلى )) را سراغ بگيريد و بگوئيد اين مريضه مدتهاست كه مبتلا به جنون حادى است .
من كه به هيچ چيز عقيده نداشتم با خود گفتم كه آخوندها و دعانويسهاى شهر چكار كردند كه آخوند ده بكند ولى چون چاره اى جز اطاعت پدر نداشتم ، راه افتاديم در حاليكه در دل با خود مى گفتم وقتى آنجا رسيدم آن آخوند را دست مى اندازم و مسخره مى كنم .
بالاخره رسيديم به مقصد و درب خانه را كوبيدم . پيرمردى سربرهنه كه عينك به چشم داشت در خانه را باز كرد. سلام كردم او جواب سلام مرا داد ولى عجيب بود، با نگاهش به من گفت ((چلغوز فضله كبوتر را اصفهانيها چلغوز مى گويند تو آمده اى مرا دست بياندازى ؟)) چنان اُبهت اين مرد مرا گرفت كه خاضعانه و متواضعانه موضوع جنون مادربزرگم را به ايشان گفتم .
حاج شيخ دست به جيب كردند و يك خرما و يك انجير در آوردند و فرمودند: اين مريض چيزى مى تواند بخورد؟ عرض كردم بلى . فرمودند: برگردانيد شهر، خرما را در دهان او بگذاريد وقتى كه خواست ببلعد سه ((صلوات بفرستيد)) و بعد انجير را به او بخورانيد وقتى كه مى جود سه ((قل هو الله )) بخوانيد و ضمناً دست و پايش را باز كنيد چون حالش خوب مى شود اگر دست و پايش بسته باشد ناراحت مى شود، ولى يك هفته بعد همان روز و همان ساعت دو مرتبه جنونش عود مى كند، آنوقت يك كاسه چينى بياوريد تا دعا در آن بنويسم و دستورات لازم را بدهم آنوقت بتدريج حالش خوب مى شود و براى هميشه سلامت خود را باز مى يابد.
((آقاى كورس )) مى گويد: از اين ساعت من ديوانه شدم ؛ اين چه دستور و معالجه است كه علم از درك آن عاجز است ! دقيقه شمارى مى كردم تا بخانه رسيديم . به پدر جريان را گفتم و طبق دستور خرما به او خورانده و انجير را كه خورد آثار بهبودى در او پيدا شد. بلافاصله طنابها را باز كرديم يك دفعه گفت : چرا لباسهاى من پاره است ، چرا من خاك آلودم ؟!
يك هفته كاملاً خوب بود و روز موعود و ساعت موعود دو مرتبه حالش ‍ برگشت دست و پاى او را بستيم و خدمت حاج شيخ رسيديم كاسه دعا را مرحمت فرمود و دستورات ديگرى مقرر داشت .
طى حدود بيست روز بتدريج خوب شد و تا پايان عمر سالم بود، هم جسمش و هم عقلش و در اين شهر همين الان كسانى هستند كه ديوانه شدند و حاج شيخ با دعا شفاشان داده و بعضى از تجار و كسبه معتبر بازارند شايد راضى نباشند وَالاّ نامشان را مى گفتم .

 

مدفن حاج شيخ در صحن عتيق

ايشان فرمودند:
مرحوم حاج شيخ مى فرمودند: من پس از اينكه تحصيلاتم تمام شد و رياضات لازم به پايان رسيد و بايستى از اين تاريخ رسيدگى به حوائج خلق شروع مى شد، يكى از دو مشهد مقدس را براى اقامت در زندگى در نظر گرفتم ، يا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و يا نجف اشرف )) و در انتخاب يكى از اين دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً براى مدتى به زيارت مشهد مى روم تا بعداً تصميم نهائى را بگيرم .
در آن روزگار حاج شيخ لباس روحانيت نمى پوشيده اند و به لباس معمول عموم مردم و كلاه نمدى ملبس بوده اند. يكى از دوستانشان اطاقى در صحن كهنه در اختيار ايشان گذاشته بود كه در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گويا روزها دم درب صحن به شغل مهركنى اشتغال داشته اند.
حاج شيخ مى فرمودند: كه شبها درهاى شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح مى بستند. در يكى از شبها كه مشغول اذكار بودم و درب اطاقم كه رو به قبله بود باز بود، ديدم درب حرم مطهر از طرف ايوان طلا باز شد گروهى خدام كه شباهت به خدمه معمولى نداشتند و خيلى نورانى و آراسته بودند با گرزهاى نقره وارد صحن شدند و يك كرسى مجلل در كنار ايوان عباسى همانجا كه فعلاً قبر حاج شيخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله عليه )) تشريف آوردند و بر آن كرسى نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهاى صحن را از طرف شرق و غرب باز كردند ناگاه گروه بى شمارى از جميع مخلوقات انواع حيوانها، انسانها، طيور ، خزندگان ، چرندگان كه گويا خلق اولين و آخرين هستند از طرف درب شرقى صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج مى شدند و تمامى آنها از مقابل و نزديك حضرت عبور مى كردند و هر كدام در عالم خود عرض ارادت مى نمودند و فرد فرد آنها مورد عنايت خاص قرار مى گرفتند. و ضمناً توضيح مى دادند كه فقط در عالم مكاشفه مى توان احساس كرد كه چگونه ميلياردها موجود در آن واحد مى شود مورد تفقد خاص قرار بگيرند.
و نيز ايشان توضيحاً مى فرمودند كه به مولا على (ع) [قَسَمْ] ديدم گوسفندى با بره اش از حضور حضرت عبور كرد حضرت دستى به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن كرد مادرش به علامت عرض سپاس سرى به عنوان ادب بطرف حضرت تكان داد.
بر اثر اين مكاشفه بعدها علويه همسرشان را كه فوت كرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلى حاج شيخ مدفون ساختند و وصيت فرمودند وقتى كه من وفات كردم مرا در اين نقطه كه محل كرسى حضرت است دفن كنيد.
از اين رو وقتى كه حاج شيخ رحلت فرمودند تمام شهر يكپارچه تعطيل شد حتى اقليتهاى مذهبى ، يهوديان و ارمنى ها هم تعطيل كرده بودند و در آن زمان ارتش شوروى مشهد را اشغال كرده بود و در روز فوت ايشان حالت فوق العاده اعلام كرده و سربازان روسى با مسلسلها در سراسر مسير جنازه به گشت مشغول بودند. استاندار و نيابت توليت آن زمان على منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شيخ را اطلاع داده بود و براى مدفن ايشان كسب تكليف كرده بود. در جواب تلگراف كرده بودند كه به جز زير قبه مباركه كه معمول نيست ، هر جاى ديگر براى دفن ايشان خواستند بلامانع است ولى آنها كه ماءمور اجراء وصيت حاج شيخ بودند گفتند خود حاج شيخ وصيت كرده اند كه بايد در اين نقطه دفن شوند. اين امر براى آنها كه از قضيه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتى بود، رضوان الله عليه .

 

مردى كه مزار حاج شيخ را تميز مى كرد

من نمى خواستم اين داستان را بنويسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممكن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شيخ شنيده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذكر آن مبادرت مى نمايم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شيخ مى رفتم مردى را مى ديدم كه با عشق و علاقه بر مزار حاج شيخ نشسته و بوسيله اسيد، اشك شمعهائى كه روى قبر ريخته پاك مى كند و سنگ قبر را مى شويد و مدتها همانجا مى نشيند مثل اينكه با روح حاج شيخ راز و نياز مى كند. حس ‍ تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با اين مرحوم چه آشنائى داشته ايد و آيا او را ديده ايد؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم اين مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزديك قدمگاه دو نفر شيخ پيرمرد از من خواستند كه آنها را سوار كنم . من گفتم آخوند سوار نمى كنم چون ممكن است ماشينم خراب شود.
مسافرين به من گفتند: اين حرفها چيست ، دو نفر پيرمرد در بيابان مانده اند آنها را سوار كن . من با اكراه بى ادبانه گفتم خوب برويد آن عقب ماشين بنشينيد. سوار شدند. نزديكيهاى خواجه اباصلت ماشين خاموش شد. من به خيال آنكه گازوئيل نمى كشد ساعتى ماشين را دستكارى كردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد كه چرا آخوند سوار كردم .
دفعةً به ذهنم رسيد كه شايد گازوئيل تمام شده است مخزن بنزين را بررسى كردم ديدم ابداً گازوئيل ندارد، خيلى ناراحت شدم .
يكى از آن دو شيخ پيرمرد از من پرسيد: چرا حركت نمى كنيد؟ گفتم مگر شما مكانيك هستيد كه سؤ ال مى كنيد؟
با تغيّر به من گفت از تو مى پرسم كه چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشيخ گازوئيل ندارم . گفت : گازوئيل را كجا مى ريزيد، من باك ماشين را به او نشان دادم .
كنار ماشين ايستاد مثل اينكه دعائى خواند و در باك دميد و به من گفت ماشين را روشن كنيد!
من با تعجّب پشت ماشين نشستم ، روشن شد و آمديم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش كردم كه ماشين گازوئيل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشين خاموش نشود گازوئيل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشين به مسافرت مى رفتم و احتياج به گازوئيل نداشتم . در نتيجه استفاده فراوان كردم و اين راز را به كسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى يك روز با خود گفتم باك ماشين را بررسى كنم ببينم آن شيخ چه كرده است . در باك را باز كردم ديدم گازوئيل ندارد و افسوس كه از آن ساعت طبق معمول گازوئيل زدم .
چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شيخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه ديدم اين همان كسى است كه در بيابان سوار ماشين من شد و موضوع بنزين را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها كرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر كرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بيايم و خدمت كنم و اين عمل براى من خيرات و بركاتى در بر داشته است . والله اعلم
بى مناسبت نيست عرض كنم آن دو نفر يكى حاج شيخ و ديگرى ((آخوند ملاحسين يزدى )) بوده اند.
آخوند ((ملاحسين يزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفيق حاج شيخ بود هر وقت از يزد مى آمد يا در منزل ما بود و يا منزل حاج شيخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گياهان طبيعى كه از آنها براى معالجات استفاده مى كنند بود.
شخص ثالثى نقل مى كرد كه حاج شيخ با آخوند ملاحسين به كوههاى خلج براى تهيّه گياهان دوائى مى رفتند و او از حاج شيخ بيشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى كسب معلومات مى رفتم . كوههاى خلج كپچه مار كه مانند افعى است زياد دارد.
اين شخص گفت : مارها قد راست تا كمر ايستاده بودند و دهان باز كرده كه پرنده هاى كوچك را شكار كنند. مرحوم حاج شيخ يك نگاه به آن مارها مى كرد خشك مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود كه لاشه بعضى از آنها را كه براى تهيّه برخى دواها لازم بود در كيسه اى مى كردم و با خود به شهر مى آورديم و به خانه حاج شيخ مى بردم .

 

 

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

نيكى به مورچه

 

ايشان فرمودند:
يكى از دوستان ((حاج آقا مجتهدى )) براى ((حاج آقا محمد صافى )) و ايشان هم براى من تعريف كرد؛
حاج آقا مجتهدى يك اربعين در كوه خضر رياضت كشيدند. كوه خضربالاى مسجد جمكران است كه بيشتر اوليا خدا در اين كوه رياضت ميكشند، آقاى مجتهدى هم چند تا رياضت هايش را در آنجا كشيدند و يك مدتى در قم بودند مى گفت : ايشان وقتى اربعينش تمام شد بنا شد به منزل ما بيايد.

ما رفتيم ايشان را آورديم . وقتى منزل آمدند، جوراب هايشان را در آوردند كه وضو بگيرند. بعد از وضو دستمال شان را از جيب بيرون آورند كه دست و صورتشان را خشك كنند، يك وقت متوجه يك مورچه شدند كه توى جيبشان و توى دستمالشان بود. ايشان وقتى اين مورچه را ديد.

فرمود: اين حيوان را من از آنجا آورده ام الآن بايد پياده اين حيوان را ببرم تا تنبيه شوم كه ديگر هواسم را جمع كنم و اين حيوان را از زندگيش نيندازم . و پياده تا كوه خضر رفتند و برگشتند و سوار وسيله هم نشدند و گفتند: بايد تنبيه شوم تا هواسم را جمع كنم و حيوانى را سرگردان نكنم .
خُب مراعات مى كنند كه خدا اين چيزها را به ايشان مى دهد كه گوشش ‍ همه چيز را مى شنيد و چشمش همه چيز را مى ديد.

 

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

وضع تحمّل و بردبارى علّامه طباطبائىّ در شدائد و گرفتارى ‏ها ومخالفت باتدریس دروس فلسفه از جانب آیت الله بروجردی به قلم علامه سید محمد حسین طهرانی

و أمّا وضع معيشت ايشان، چنانچه از شجره آنان پيداست از خاندان محترم و معروف و سرشناس آذربايجان بوده‏اند؛ و ممرّ معاش ايشان و برادرشان از كودكى منحصر به زمين زراعتى كه در قريه شادآباد تبريز بوده و از نياكان بعنوان ارث منتقل شده بود؛ و چنانچه از نوشتجات ايشان در دوران توطّن و اقدام به فلاحت و زراعت براى ممرّ معاش در تبريز پيداست. آن رساله ‏هاى خطّى (كتاب توحيد و كتاب انسان و رساله وسائط و رساله ولايت) را در قريه شادآباد نوشته ‏اند.

ايشان مى ‏فرمودند: اين ملك، دويست و هفتاد سال است كه ملك طلق آباء و اجداد ما بوده است و يگانه وسيله ارتزاق از راه كشاورزى مى‏باشد؛ و چنانچه مورد غصب و تعدّى واقع مى‏شد، بطور كلّى رشته معاش ايشان مختل مى‏گشت؛ و در مضيقه واقع مى‏شدند.

چون علّامه طباطبائىّ با وجود داشتن مقام فقاهت و علميّت و واجديّت مقام مرجعيّت بعلّت اهتمام به امور علميّه و تربيت طلّاب، از نقطه نظر معنويت و اخلاق و تصحيح عقيده، و بعلّت دفاع از سنگر اسلام و حريم تشيّع؛ ديگر مجالى و حالى براى تدوين رساله و فتوى و استفتاء را نداشتند. و از بدو امر عمدا مسير خود را در غير اين طريق قرار داده بودند.

و چون از اين‏طرف اين امور بكلّى مسدود بود؛ و از طرف ديگر ايشان به هيچ‏وجه سهم امام را قبول نمى‏كردند؛ معلومست كه وضع معيشت و زندگى ايشان در صورت فقدان منافع فلاحت و زراعت كه عايدشان مى‏شد؛ از يك طلبه ساده پائين‏تر خواهد بود؛ چون آن طلبه، و اگر چه از شهر و يا ده براى او مقرّرى نرسد لا اقلّ از سهم امام استفاده مى‏كند.

و آن منافع زراعت هم در صورت وصول، فقط براى امرار مقدار ضرورت از معاش بحدّ اقل بود.

و طبعا رجال علم و دانش از قديم الايّام بدين محذور مبتلا بودند:

مرحوم آيت الله شيخ جواد بلاغىّ نجفىّ كه فخر اسلام بود؛ و علوم و مؤلّفات او جهان دانش را روشن كرد در نجف اشرف در خانه محقّرى روى حصير زندگى مى‏كرد؛ و براى طبع كتابهاى خود بر عليه ماديّين و طبيعيّين و يهوديان و مسيحيان؛ كه حقّا سندمباهات و افتخار عالم اسلام بود؛ مجبور مى‏گردد خانه مسكونى خود را بفروشد.

استاد استاد ما: مرحوم قاضى رضوان الله عليه در نجف اشرف با وجود عائله سنگين، چنان در ضيق معيشت زندگى مى‏نمود كه داستان‏هاى او براى ما ضرب المثل است.

در خانه او غير از حصير خرمائى چيزى نبود؛ و براى روشن كردن چراغ نفتى در شب بجهت نبودن لامپا و يا نفت در خاموشى چه بسا بسر مى‏بردند.

مرحوم آيت الله علّامه حاج شيخ آقا بزرگ طهرانىّ؛ هيچ ممرّ معاشى نداشت؛ و از حال ايشان كسى با خبر نبود؛ صدسال بعلم و اسلام و تشيّع خدمت كرد؛ و مجاهدات ارزنده و آثار نفيس و بى‏نظيرى از خود به يادگار گذاشت كه امروز مورد استفاده تمام اهل تحقيق و تتبّع و محور مراجعات نويسندگان است.

اين مرد شب و روز مشغول نوشتن و زحمت كشيدن و جمع‏آورى اسناد و مدارك نوشتجات بود.

وضع خانه او عينا مانند يك طلبه معمولى ساده و بلكه پائين‏تر؛ و شدائدى كه تحمّل نموده است فوق تصوّر است.

علّامه امينى صاحب الغدير تا قبل از مشهوريّت و معروفيّت؛ در تنگى معاش بسر مى‏برد؛ و حتّى براى طبع اوّل دوره الغدير با مشكلاتى مواجه شدند.

و اين يك نقص بزرگ در دستگاه روحانيّت فعلى از نقطه نظر كيفيّت اداره امور مالى است.

چرا بايد افرادى كه در رشته‏هاى خاصّى چون فلسفه و عرفان و كلام و تفسير و حديث و تاريخ و رجال و غيرها عمرى را مى‏گذرانند؛ و با وجود سرمايه‏هاى سرشار فقهىّ؛ بعلل كمك باسلام، و نياز جامعه بدين علوم و پر كردن مواضع ضعف، و بعلّت پاسدارى و سنگربانى از حريم مكتب، بايد حتّى از يك زندگى ساده و معمولى محروم؛ و براى امرار معاش و حفظ آبرو و حيثيّت دچار هزار اشكال گردند.

بودجه صندوق مسلمين كه بعنوان سهم امام به حوزه‏ها ارسال مى‏شود، از عطف توجّه به چنين افرادى دريغ؛ و قبول سهم امام براى چنين كسانى بتوسّط متصدّيان و مباشران، موجب قبول ذلّ استخفاف و تحقير و تسليم در برابر دستگاه مديره باشد.

از اجازه و تصديق مقام اجتهاد و فقاهت افراد والامقامى كه داراى مزاياى‏ اخلاقى و روحىّ، علاوه بر جنبه‏هاى علمى هستند، چون ملازم با تصديق شخصيّت و استقلال امور آنهاست؛ خوددارى شود.

و بافراد بى‏سواد و بى‏احتياط و متجرّى، بعنوان جباية و جمع‏آورى سهم امام اجازه‏هاى طويله و مطوّله و ملقّب بالقاب و آداب داده شود؛ كه مركز حكمرانى از مقرّ خود تكان نخورد و در وصول آن بدست افراد غير واجد شرائط، كه در مزاياى روحىّ و اخلاقىّ از سطح معمولى مردم پائين‏ترند، بملاك ادّعاى علم و اعلميّت و فقه و افقهيّت و ورع و اورعيّت خللى پديدار نگردد.

فيا للاسف بهذه السّيرة الرّديّة المردية المبيدة للعلم و العلماء و الفقه و الفقهاء و چون به‏آن‏ها گفته شود: بچه دليل؟ بچه آيه، بچه روايت، شما مى‏گوئيد: سهم امام مقلّد بايد بدست مرجع يا نائب او بخصوصه برسد؟ در كدام كتاب فقه و خبر و تفسير چنين مطلبى را ديده‏ايد؟ اين چه سنّت‏ها و بدعت‏هائى است كه مى‏نهيد؟

مى‏گويند: فلان و بهمان گفته‏اند. شما كه ادّعاى اجتهاد مى‏كنيد! چرا در اينجا فقط مقلّد صرف فلان و بهمان شده‏ايد؟

علّامه استاد، زندگانى بسيار ساده و بى‏تجمّل در حدّ اقل ضرورت زندگى داشتند؛ و با وجود كسالت قلبى و كسالت اعصاب و كبر سنّ، فقطّ و فقطّ بعلّت حمايت از دين، و نشر فرهنگ اسلام؛ براى ملاقات و مصاحبه با آن مستشرق فرانسوى، هر دو هفته يك‏بار بطهران مى‏آمدند؛ و اين رفت و آمد نيز مستلزم رنجهائى بود.

اينست وضع زندگى يك فيلسوف شرق؛ بلكه يگانه فيلسوف عالم با آنكه آن‏طور كه بايد ما از وضع داخلى آن بزرگ مرد پرده بر نداشتيم؛ زيرا معتقديم بحث در اين گونه امور سزاوار مقام عفّت و شرف نيست.

 

اينست زندگانى اولياى خدا:

صبروا أيّاما قصيرة، أعقبتهم راحة طويلة[1] يكايك از صفات و نعوت متّقيان كه مولى الموالى امير مؤمنان عليه السّلام درباره آنان در خطبه همّام بيان مى‏فرمايند، در اين مرد الهى مشاهده و محسوس و ممسوس و ملموس بود:

أرادتهم الدّنيا فلم يريدوها؛ و أسرتهم ففدوا انفسهم منها[2]

اينست زندگى وارستگان و آزادگان از اسارت نفس امّاره، و به پرواز درآمدگان در حريم قضا و مشيّت الهيّه؛ و سر سپردگان به عالم تفويض و تسليم و رضا؛ چقدر استاد ما از اين شعر خوشايند بودند كه:

منم كه شهره شهرم بعشق ورزيدن‏ منم كه ديده نيالوده‏ام به بد ديدن‏
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم‏ كه در طريقت ما كافرى است رنجيدن‏
بمى‏پرستى از آن نقش خود بر آب زدم‏ كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن‏
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات‏ بخواست جام مى و گفت راز پوشيدن‏[3]

و آنگاه با اين مشكلات، و ردّ و ايرادها، يك دنيا از عظمت و وقار و سكينه و آرامش در او متحقّق بود.

اينجاست كه خوب زندگانى ائمّه معصومين ما، رخ خود را نشان مى‏دهد زيرا امثال طباطبائيها مى‏توانند به خوبى روشنگر و آيه و نماينده آن ارواح پاك باشند؛ و چون آينه درخشان و صيقلى، آن ذوات طهارت را حكايت كنند؛ و اينانند كه آيات الهيّه و حجج ربانيّه مى‏باشند.

 

درس اسفار

و بهمين علّت مهاجرت علّامه طباطبائى بقم، و تحمّل اين همه مشكلات، و دورى از وطن مألوف، براى احياى امر معنويّت و اداء رسالت الهى در نشر و تبليغ دين؛ و رشد افكار طلّاب؛ و تصحيح عقائد حقّه و نشان دادن راه مستقيم تهذيب نفس و تزكيه اخلاق؛ و طهارت سرّ و تشرّف به لقاء الله؛ و ربط با عالم معنى مى‏باشد؛ چنانكه آن فقيد سعيد فرمودند: من وقتى از تبريز به قم آمدم؛ و درس اسفار را شروع كردم؛ و طلّاب بر درس گرد آمدند؛ و قريب به يك‏صد نفر در مجلس درس حضور پيدا مى‏كردند؛ حضرت آية الله بروجردى رحمة الله عليه أوّلا دستور دادند كه شهريّه طلّابى را كه به درس اسفار مى‏آيند قطع كنند.

و بر همين اساس چون خبر آن بمن رسيد، من متحيّر شدم كه خدايا چه كنم؟

اگر شهريّه طلّاب قطع شود، اين افراد بدون بضاعت كه از شهرهاى دور آمده‏اند و فقط ممرّ معاش آنها شهريّه است چه كنند؟

و اگر من بخاطر شهريّه طلّاب، تدريس اسفار را ترك كنم لطمه بسطح علمى و عقيدتى طلّاب وارد مى‏آيد؟

من همين‏طور در تحيّر بسر مى‏بردم؛ تا بالأخره يك روز كه بحال تحيّر بودم و در اطاق منزل از دور كرسى مى‏خواستم بر گردم چشمم بديوان حافظ افتاد كه روى كرسى اطاق بود؛ آن را برداشتم و تفأل زدم كه چه كنم؟ آيا تدريس اسفار را ترك كنم؛ يا نه؟ اين غزل آمد:

من نه آن رندم كه ترك شاهد و ساغر كنم‏ محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم‏
من كه عيب توبه‏كاران كرده باشم بارها توبه از مى وقت گل ديوانه باشم گر كنم‏
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست‏ كج‏دلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر كنم‏
عشق در دانه است و من غوّاص و دريا ميكده‏ سر فروبردم در آنجا تا كجا سر بر كنم‏
لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق‏ داورى دارم بسى يا ربّ كرا داور كنم‏
بازكش يكدم عنان اى ترك شهرآشوب من‏ تاز اشك و چهره، راهت پرزروگوهر كنم‏
من كه از ياقوت و لعل اشك دارم گنجها كى نظر در فيض خورشيد بلنداختر كنم‏
عهد و پيمان و فلك‏رانيست چندان اعتبار عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر كنم‏
من كه دارم در گدائى گنج سلطانى بدست‏ كى طمع در گردش گردون دون‏پرور كنم‏
گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همّتم‏ گر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنم‏
عاشقان را گر در آتش مى‏پسندد لطف دوست‏ تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم‏
دوش لعلش عشوه‏اى مى‏داد حافظ را ولى‏ من نه آنم كز وى اين افسانه‏ها باور كنم‏[4]

بارى ديدم عجيب غزلى است؛ اين غزل مى‏فهماند كه تدريس اسفار لازم، و ترك آن در حكم كفر سلوكى است.

 

[پيام آية الله بروجردى به علّامه و جواب ايشان‏]

و ثانيا يا همان روز يا روز بعد، آقاى حاج احمد خادم خود را به منزل ما فرستادند؛ و بدين گونه پيغام كرده بودند: ما در زمان جوانى در حوزه علميّه اصفهان نزد مرحوم جهانگيرخان اسفار مى ‏خوانديم؛ ولى مخفيانه چند نفر بوديم؛ و خفية بدرس ايشان‏ مى‏ رفتيم؛ و امّا درس اسفار علنى در حوزه رسمى به هيچ ‏وجه صلاح نيست؛ و بايد ترك شود!

من در جواب گفتم: به آقاى بروجردى از طرف من پيغام ببريد كه اين درس‏هاى متعارف و رسمى را مانند فقه و اصول، ما هم خوانده‏ايم؛ و از عهده تدريس و تشكيل حوزه‏هاى درسى آن بر خواهيم آمد و از ديگران كمبودى نداريم.

من كه از تبريز بقم آمده ‏ام فقطّ و فقطّ براى تصحيح عقائد طلّاب بر اساس حقّ؛ و مبارزه با عقائد باطله ماديّين و غيرهم مى‏ باشد؛ در آن زمان كه حضرت آية الله با چند نفر خفية به درس مرحوم جهانگيرخان مى‏ رفتند؛ طلّاب و قاطبه مردم بحمد الله مؤمن و داراى عقيده پاك بودند؛ و نيازى به تشكيل حوزه ‏هاى علنى اسفار نبود؛ ولى امروزه هر طلبه ‏اى كه وارد دروازه قم مى‏ شود با چند چمدان (جامه ‏دان) پر از شبهات و اشكالات وارد مى‏شود.

و امروزه بايد بدرد طلّاب رسيد؛ و آنها را براى مبارزه با ماترياليست‏ها و ماديّين بر اساس صحيح آماده كرد؛ و فلسفه حقّه اسلاميّه را بدانها آموخت؛ و ما تدريس اسفار را ترك نمى‏كنيم.

ولى در عين حال من آيت الله را حاكم شرع مى‏دانم؛ اگر حكم كنند بر ترك اسفار، مسئله صورت ديگرى به خود خواهد گرفت.

علّامه فرمودند: پس از اين پيام؛ آيت الله بروجردى، ديگر به هيچ‏وجه متعرّض ما نشدند؛ و ما سالهاى سال بتدريس فلسفه از شفا و اسفار و غيرهما مشغول بوديم.

و هر وقت آيت الله برخوردى با ما داشتند بسيار احترام مى‏گذاردند و يك روز يك جلد قرآن كريم كه از بهترين و صحيح‏ترين طبع‏ها بود بعنوان هديه براى ما فرستادند.

بارى من چه گويم از فضائل مردى كه حقّا در اينجا غريب بود؛ در غيبت آمد و در غيبت رفت. و سربسته و مهر كرده كسى او را نشناخت.

علّامه طباطبائىّ كه رضوان خدا بر او باد؛ براى مخلصين از شاگردان و ارادتمندان خود ملجأ و پناهى بود كه در حوادث روزگار بدو روى مى‏آوردند؛ و او چون چراغ تابان روشنگر راه و مبيّن خطرات و مفرّق حقّ از باطل بود؛ و در كشف مسائل علميّه و رفع مجهولات، دستگير و راهنما بود.

اين حقير نه تنها در همان ايّامى كه در قم مشغول تحصيل بودم از كانون فيض و علمش بهرمند مى‏شدم؛ و تا سرحدّى كه خود را بنده و خانه‏زاد مى‏دانستم؛ بلكه پس از تشرّف بنجف اشرف نيز پيوسته باب مراسلات مفتوح بود؛ و نامه‏هاى جذّاب روشنگر راه بود.

و پس از مراجعت از نجف تا بحال وقتى نشد كه خود را بى‏نياز از تعليم و محضر پرفيضش ببينم.

_______________________________________________________________________

[1] 1 و 2 از فقرات خطبه همّام است كه خطبه 191 از نهج البلاغه است: ايّام كوتاهى در دنيا به مشقّت و سختى با پاى راستين و استقامت، ثبات به خرج داده، و در نتيجه بدنبال آن در آخرت زمان‏هاى درازى را در راحتى بسر مى‏برند- دنيا بسوى آنان رو آورد، ولى آنها از دنيا اعراض كردند؛ و دنيا خواست آنان را اسير خود كند، آنها خود را رهانيده و آزاد كردند.

[2] 1 و 2 از فقرات خطبه همّام است كه خطبه 191 از نهج البلاغه است: ايّام كوتاهى در دنيا به مشقّت و سختى با پاى راستين و استقامت، ثبات به خرج داده، و در نتيجه بدنبال آن در آخرت زمان‏هاى درازى را در راحتى بسر مى‏برند- دنيا بسوى آنان رو آورد، ولى آنها از دنيا اعراض كردند؛ و دنيا خواست آنان را اسير خود كند، آنها خود را رهانيده و آزاد كردند.

[3] * از حافظ شيرازى است ديوان حافظ طبع پژمان حرف نون ص 177

[4] ( 1) ديوان حافظ پژمان حرف ميم ص 157

مهرتابان//علامه محمد حسین طهرانی