زندگینامه عبد الكريم قشيرى نيشابورى‏ « زین الاسلام»

زين الاسلام امام ابو القاسم عبد الكريم بن هوازن بن عبد الملك بن طلحة بن محمد قشيرى نيشابورى از اكابر دانشمندان، نويسندگان، شاعران و صوفيه قرن پنجم هجرى است.

ولادت و زندگى‏

در ربيع الاول سال 376 يا 386 ه در ناحيه استوا( قوچان كنونى) متولد شد. خانواده وى از اعراب بنى قشير بودند كه در خراسان صاحب املاك بودند. پس از فوت پدر به قصد آموختن علم حساب روانه نيشابور شد اما دست تقدير او را به مجلس ابو على دقاق كشانيد و شيفته او گرديد و از كسب علم حساب منصرف و قدم در طريق ارادت و تصوف نهاد.

وى اهل مسافرت نيز بود و يك سفر به مكه و دو سفر به بغداد داشت.

اساتيد

ادبيات عرب را نزد ابو القاسم اليمانى، تصوف را نزد ابو على دقاق، فقه را نزد ابو بكر طوسى و كلام را نزد ابو بكر بن فورك اصفهانى آموخت.

حضور او در مجلس ابو على دقاق به موازات آموختن فقه، حديث و تفسير از محضر اساتيدى همچون احمد بن محمد بن عمر خفاف، ابو نعيم اسفراينى و ابن عبدوس مكى بود. در ميان اسامى اساتيد وى ابو اسحاق اسفراينى، ابو عبد الرحمن سلمى، ابو الحسين بن بشران نيز به چشم ميخورد.

شاگردان‏

مجالس املاء حديث و وعظ او مورد توجه طالبان واقع شده و موجب شهرت وى شد و اساس رياست مذهبى او را در نيشابور بنا نهاد. مدت زيادى از زندگى قشيرى به تربيت شاگردان سپرى شد. بسيارى از دوستداران علم و معرفت نزد وى درس خواندند كه يا در حديث از او اجازه روايت دريافت كردند و يا در طريقت و تصوف جزو مشايخ به شمار آمدند.

وفات‏

قشيرى پس از 89 سال عمر در سال 465 ه بدرود حيات گفت و او را در مدرسه ابو على دقاق( در نيشابور) دفن كردند.

آثار

قشيرى به لحاظ احاطه بر علوم و معارف عصر خود، از تفسير و حديث و كلام گرفته تا تصوف و مقامات سلوك، در مقايسه با ديگر صوفيان آثار برجسته ‏اى به شرح زير دارد:

1- تفسير كبير معروف به« التيسير فى التفسير» كه قبل از سال 410 ه نوشته است.

2- التحبير فى التذكير

3- آداب الصوفيه

4- لطائف الاشارات

5- جواهر

6- عيون الاجوبة فى اصول الاسئلة

7- مناجات

8- نكت اولى النهى

9- نحو القلوب

10- احكام السماع

11- اربعين

12- رساله قشيريه از ميان آثار وى لطائف الاشارت در تفسير قرآن و رساله قشيريه در تصوف شهرت بسزايى يافتند.

 

زندگینامه سيد محمد باقر استرآبادى « ميرداماد»

 

نام و نسب:

سيد محمد باقر فرزند محمد داماد مشهور به« ميرداماد» از علماى بزرگ و حكماى برجسته عهد صفوى است. نسب ميرداماد به امام حسين( ع) مى‏رسد. وى لقب« داماد» را از پدرش به وام گرفته بود، پدر او، سيد محمد داماد استرآبادى به سبب داشتن افتخار دامادى محقق كركى فقيه بزرگ عهد شاه طهماسب صفوى ملقب به« داماد» گرديد. بعدها اين لقب به فرزندش محمد باقر نيز اطلاق شد.( 1)

 

 

ولادت:

سيد محمد باقر استرآبادى در حدود سال 960 ق ديده به دنيا گشود.( 2) عنوان استرآبادى ظاهراً به دليل انتساب پدران وى به« استرآباد» بوده و خود وى در استرآباد به دنيا نيامده است چرا كه پدرش سيد محمد داماد، مسلماً در مركز سياسى كشور بوده و دليل و نقلى بر سكونت خانوده ميرداماد در استرآباد وجود ندارد.( 3)

 

 

درباره ازدواج سيد محمد داماد با دختر محقق كركى( ره) حكايت جالبى نقل شده است:

در كتاب نجوم السماء از فاضل داغستانى، عليقلى ‏خان شش انگشتى متخلص به واله نقل شده است كه شيخ اجل على بن عبدالعالى، محقق كركى( ره) در خواب ديد كه اميرالمومنين( ع) به او فرمود دخترش را به همسرى مير شمس ‏الدين محمد پدر ميرداماد درآورد و فرمود كه از وى فرزندى به دنيا خواهد آمد كه وارث علوم انبياء و اوصياء مى ‏گردد. شيخ دختر خود را به تزويج او درآورد. ليكن دختر پيش از آن كه فرزندى به دنيا آورد وفات كرد. شيخ از خواب خود متحيّر مانده بود. بار ديگر اميرالمومنين( ع) را در خواب ديد كه فرمود ما اين دخترت را قصد نكرده بوديم بلكه فلان دخترت را به همسرى او درآور. آن‏گاه شيخ همان دخترش را به ازدواج سيّد شمس‏ الدين محمد درآورد و ميرداماد از او متولّد شد.( 4)

آن خواب بعدها به واقعيت پيوست و ميرداماد در جوانى در تمامى علوم شرعى و عقلى تبحر يافت و به استادى رسيد و بر همتايان خود برترى يافت.

 

 

 

تحصيلات و اساتيد ميرداماد( ره):

از آنجا كه محمدباقر در خاندانى شريف و اهل فضل و كمال رشد مى ‏يافت، از همان اوايل كودكى به تحصيل علم تشويق و ترغيب شد. تحصيلات علوم دينى را در خردسالى در مشهد آغاز نمود و پس از چندى نزد اساتيد و فضلاى آن ديار به تلمذ پرداخت.

از اساتيد او در مشهد مرحوم سيد على فرزند ابى ‏الحسن موسوى عاملى است. (5) مرحوم شيخ حرّ عاملى در كتاب امل الامل راجع به وى مى‏نويسد:« او از بزرگان علما و فضلاى عصر خويش و از شاگردان شيخ ما، شهيد ثانى بود. وى فردى زاهد، عابد، فقيه و با ورع بود.»(6) سيد على بن ابى الحسن عاملى همان‏طور كه از نام وى برمى‏آيد از علماى جبل‏ عامل لبنان بود و سپس به ايران مهاجرت كرد.

استاد ديگر ميرداماد كه در رشد علمى وى تأثير گذاشت فقيه بلند مرتبه شيخ عزّالدين حسين فرزند عبدالصّمد عاملى( م 984 ق)، پدر شيخ بهايى از علماى بزرگ منطقه جبل ‏عامل لبنان بود. وى شاگرد برجسته زين ‏الدين على ‏بن احمد عاملى معروف به شهيد ثانى( شهادت در 966 ق) بود و پس از كشته شدن شهيد ثانى به دست طرفداران عثمان، جبل عامل را كه ناامن شده بود ترك كرد و چون در ايران مذهب تشيع رسميت يافته و محل امن و مناسبى براى شيعه محسوب مى ‏شد به ايران مهاجرت كرد. در اين سفر پسرش محمد، شيخ بهايى كه هنوز اين لقب را نداشت و بيش از سيزده سال از عمر وى نمى‏ گذشت همراه او بود.

شيخ عزّالدين حسين بن عبدالصمد پس از چندى شيخ الاسلام قزوين پايتخت شاه طهماسب صفوى شد. سپس در حدود سال 969 ق با همين منصب به مشهد رفت.

توقف او در مشهد مقدس بيش از دو سال طول نكشيد و او در سال 971 ق با همان سمت به هرات مهاجرت كرد و در آن‏جا تعليم محمد خدابنده وليعهد شاه طهماسب را به عهده گرفت. در شهر هرات پيروان اهل تسنن زياد بودند. پس از مهاجرت وى به هرات گروه بسيارى از علما و طلاب در پيرامون او گرد آمدند. در مدت هشت سال اقامت آن فقيه بلند مرتبه در هرات( در حدود سالهاى 971 تا 979) حوزه علمى غنى و پررونقى تشكيل شد و گروه بسيارى به ارشاد وى شيعه شدند.

استفاده ميرداماد از حضور اين فقيه بزرگ در همين دوران صورت گرفته است. گفتيم كه فقيه گرانقدر عزّالدين حسين بن عبدالصّمد عاملى( ره) تا حدود سال 971 ق را در مشهد اقامت داشت و ميرداماد نيز تحصيلاتش را در مشهد آغاز نمود. ليكن با توجه به اين‏كه در آن سالها ميرداماد در حدود يازده سال بيشتر نداشته نمى‏توانسته از محضر درس عالم بزرگى چون شيخ عزّالدين حسين كه در سطوح عالى تدريس مى‏ نموده استفاده كرده باشد.

به همين جهت اگر نبوغ و استعداد سرشار ميرداماد را در نظر داشته باشيم استفاده مير از حضور آن بزرگوار در اواخر اقامت ايشان در هرات و در حداثت سن ميرداماد بوده است. از تأليفات وى است: عقدالطهماسبى، وصول الاخيار الى الاخبار و…( 7)

ديگر استاد ميرداماد دايى گرامى ‏اش، فقيه جليل، مرحوم عبادالعالى عاملى( م 993 ق) فرزند مرحوم محقق كركى است. مرحوم شيخ حرّ عاملى در امل‏الامل درباره وى مى‏گويد:« او فردى فاضل، فقيه، محدث، محقق، متكلّم، عابد و از مشايخ بسيار بزرگ بود. وى از پدرش و معاصرين ديگر روايت مى‏كند و محمد باقر حسينى داماد- ميرداماد- از او اجازه روايى دارد. او را رساله ‏اى است دقيق درباره قبله و قبله خراسان بالخصوص.»( 8)

اين سه بزرگوار كه در برخى از كتب شرح حال و تاريخ به عنوان اساتيد و مشايخ ميرداماد از آنان نام برده شده همگى در علوم منقول استاد و متبحر بوده ‏اند.

اساتيد ميرداماد در علوم عقلى كه وجه مشخّصه علمى اوست و ما وى را به اين جهت به شهرت مى‏ شناسيم به ‏درستى معلوم نيست، مگر اشاره‏اى كه در تاريخ عالم آراى عباسى آمده است. در اين كتاب از ميان كسانى كه ميرداماد در مدت اقامتش در هرات و تردد به دربار وليعهد محمد خدابنده با آنان مباحثات علمى داشته تنها از« امير فخرالدين سمّاك استرآبادى» نام برده شده است.( 9)

در همين كتاب در شرح حال فخرالدين سمّاك استرآبادى آمده است كه وى در علوم معقول تبحّر داشته و از شاگردان امير غياث ‏الدين منصور شيرازى بوده است. حاشيه بر الهيات تجريد الاعتقاد خواجه نصيرالدين طوسى از تأليفات اوست. (10)

بنابر آنچه قطب ‏الدين لاهيجى، شاگرد ميرداماد درباره استاد خود گفته است مير برخى از كتب را خود مطالعه مى‏كرده و با نيروى فهم خويش فرا مى‏گرفته است.( 11)

با توجه به گفته قطب ‏الدين لاهيجى بايد اذعان داشت كه تنها استاد فلسفه و حكمت ميرداماد( ره) امير فخرالدين سمّاك بوده است. امير فخرالدين سمّاك فيلسوفى بنام و صاحب آراء مستقل شناخته شده است و حاشيه ‏اى بر الهيات( كه بخشى از كتاب تجريد الاعتقاد را تشكيل مى‏دهد و كتاب كلامى- فلسفى است) تنها تأليف شناخته شده وى است.

به همين جهت بايد گفت آنچه ميرداماد را حكيمى صاحب نظر و بلند مرتبه گردانيده همانا سعى فكرى او و نبوغ وى بوده است. نبوغى كه او را در فهم و تحليل مباحث دقيق و پيچيده فلسفى كه به ذهنى دقيق و نقّاد نياز دارد مدد رسانيده است.

از آنجا كه وليعهد، محمد خدابنده در سال 980 ق هرات را ترك كرد و در شيراز اقامت گزيد ميرداماد در پايان اقامت خدابنده در هرات بيش از بيست سال نداشته است. با تعبيرى از كتاب عالم ‏آراى عباسى چنين برمى‏آيد كه وى داراى نبوغ و استعداد فراوان بوده است. در عالم آراى عباسى آمده است:«- ميرداماد- در زمان نواب اسكندر شأن- محمد خدابنده- به اردوى معلّى- هرات- آمده به صحبت علما و افاضل درگاه معلّى مشرف گشته مدتى با امير فخرالدين سمّاك استرآبادى و ساير دانشمندان مباحثات نمود و در علوم معقول و منقول سرآمد روزگار خود گشت.» (12)

دوران تحصيل ميرداماد در هرات دوران تحصيلات عالى و دوران غناى علمى وى بود. در پايان اين دوره بود كه به عنوان عالمى برجسته شناخته شد و از علماى سرآمد در علوم معقول و منقول گشت.

گفتيم كه فقيه گرانقدر شيخ عزّالدين حسين بن عبدالصمد عاملى، استاد ميرداماد در سال 980 ق هرات را ترك كرد و به قزوين بازگشت. در همين سال بود كه محمد خدابنده وليعهد نابيناى شاه طهماسب به امر شاه هرات را ترك گفت و به حكومت شيراز منصوب شد و حكمروايى هرات به پسر هشت ساله او حمزه ميرزا سپرده شد. انتقال محمد خدابنده از هرات به شيراز به معناى روگردانى شاه از وليعهد خويش و در واقع عزل وى از منصب ولايت‏عهدى بود.

در اثناى همين تحولات بود كه شيخ عزالدين حسين عاملى هرات را ترك گفته و به پايتخت يعنى قزوين بازگشت. پس از مهاجرت وى، هرات ديگر اهميّت علمى خود را از دست داد. از همين ‏رو ميرداماد نيز بايد هرات را در همين سالها ترك گفته باشد.

 

 

مهاجرت به اصفهان:

در سال 984 ق شاه طهماست( سلطنت از 920 تا 984) كه به اجتناب از منهيّات و عمل به احكام شرعى سخت پايبند بود درگذشت و پسرش شاه اسماعيل دوّم( سلطنت از 984 تا 985) به سلطنت رسيد.

رفتار و اعتقادات شاه اسماعيل دوم برخلاف پدرش بود. وى كسانى را كه در زمان شاه طهماسب به زهد و پاكدامنى معروف بودند از خود راند و گروهى از علما را كه در دوران سلطنت پدرش به علت طرفدارى از اهل سنت رانده درگاه بودند مورد حمايت قرار داد. مطربان و خنياگران كه در عهد شاه طهماسب به دليل اجتناب از منهيات رانده شده بودند دوباره در اردوى شاه جمع شدند. (13)

آغاز سلطنت شاه اسماعيل دوم مى‏تواند دليلى براى مهاجرت علماى بزرگى چون ميرداماد و شيخ بهايى به اصفهان و دور شدن از دستگاه حكومت باشد. بخصوص آن كه شيخ عزّالدين پدر شيخ بهايى و استاد آن دو عالم معاصر در همين سال پس از انجام حج تصميم به اقامت در بحرين گرفت و از مركز حكومت دورى جست و در همان سال در آنجا رحلت كرد.

در آن دوران اصفهان داراى مدارس علمى خوب و مدرسين عالى بود و طلاب سخت كوش و جدى به تحصيل علوم و معارف مشغول بودند. ميرداماد در مدرسه خوجه اصفهان حكمت تدريس مى‏كرد. شيخ بهايى نيز در همان مدرسه تفسير، فقه، حديث و رجال درس مى‏داد و ميرفندرسكى ديگر معاصر ميرداماد ملل و نحل تدريس مى‏كرد. (14)

در دوره سلطنت شاه عباس صفوى به سال 999 ق پايتخت از قزوين به اصفهان منتقل شد. به دليل حمايتها و تشويقهاى شاه عباس از علما و دانشمندان و به وجود آمدن محيطى امن و برخوردار از تكريم و تشويق حكومت، رفته رفته بر رونق و اهميت حوزه اصفهان افزوده شد.

 

 

صفويه و علماى شيعه:

ظهور سلسله صفويه يكى از وقايع مهم و تعيين كننده تاريخ ايران بود كه موجب قدرت يافتن و اشاعه تشيّع شد. قبل از به قدرت رسيدن صفويان، جز در معدودى از شهرهاى شيعى ‏نشين، ساكنان اكثر شهرها و مناطق پيرو يكى از مذاهب اهل سنّت بودند. پس از تشكيل سلسله صفوى توسط شاه اسماعيل( سلطنت از 892 تا 930) مذهب رسمى ايران، تشيع اعلام شد. شاه اسماعيل با شدت و اهتمام بسيار تلاش كرد تا مذهب شيعه را در تمام سرزمين تحت حكومت خود رواج دهد. پس از وى جانشينان او اين راه را ادامه دادند و همچنان به تشيّع وفادار ماندند.

از همين رهگذر بود كه شاهان صفوى علماى بنام و طراز اول شيعه را از ساير نقاط سرزمينهاى اسلامى به مركز حكومت خود دعوت مى‏ كردند و آنان را به سكونت در ايران تشويق و ترغيب مى ‏نمودند. بايد تصديق كرد كه علماى شيعه و بخصوص فقها نزد شاهان صفوى و دربار آنان مورد اطاعت و احترام بسيار بوده و جايگاه اجتماعى بلندى داشته‏اند.

 

 

صفويه و صوفيه:

صفويان طايفه ‏اى بودند كه نامشان با تصوف عجين شده بود. پس از در دست گرفتن زمان قدرت و تشكيل حكومت، شاهان صفوى كه خود« مرشد كامل» صوفيه خوانده مى‏ شدند و بالاترين منصب متصوّفه را داشتند رفته رفته از بزرگان صوفيه روى گرداندند و از نفوذ و قدرت آنان كاستند و از آن سو به علما و فقهاى شيعه توجه بسيار نشان دادند. دلايل اين امر از موضوع اين گفتار خارج است.

 

 

حوزه اصفهان:

در زمان سلطنت شاه عباس صفوى در اصفهان، پايتخت شاه عباس، حوزه‏اى غنى و بزرگ شكل گرفت و در عالم اسلام شهرت بسيار يافت. به ‏طورى كه طالبان علوم و معارف اسلامى از اطراف جهان به آن‏جا روى آوردند. حوزه اصفهان به صورتى عالى جامع علوم معقول و منقول بود و اكثر علما و مدرسان آن بين معقول و منقول جمع كرده بودند. در اينجا بى‏ مناسبت نيست تا به دو اصطلاح معقول و منقول اشاره‏اى بكنيم.

 

 

علوم معقول و علوم منقول:

علوم منقول به علومى گفته مى‏شد كه مواد خام آن را منقولات و گفته‏ ها تشكيل مى ‏داد و در نهايت اگر از بررسى و تحيل عقلانى استفاده مى ‏شد، بر روى صحت و سقم، صدق و كذب، كيفيّت دلالت و در يك كلمه تبيين همان منقولات بود. ادبيات، تاريخ، فقه، اصول فقه، حديث و تفسير از علوم منقول شمرده مى‏شد.

امّا علوم معقول علومى بودند كه مواد تشكيل دهنده آن نقل فلان منبع يا شخصيّت دينى يا ادبى نبود بلكه صرفاً محصولات و يافته ‏هاى عقلانى بود كه مورد تحليل و تبيين قرار مى‏ گرفت. كلام، فلسفه، عرفان نظرى و رياضيات از علوم معقول شمرده مى‏شدند.

يكى از مشخصات بارز حوزه اصفهان در آن عصر رواج فلسفه و حكمت بود. گفتيم كه شاهان صفوى با آن‏كه تا زمان شاه عباس خود واجد عنوان مرشد كامل بودند، از تصوّف و بزرگان متصوّفه روى گرداندند. از سوى ديگر علما و فقهاى شيعه به مخالفت با تصوّف برخاستند زيرا صوفى‏ گرى را مخالف با اصول اوليه تشيّع مى ‏ديدند. اين دو عامل باعث شد تا رفته ‏رفته تصوّف در عهد صفوى تضعيف شود و پايگاه اجتماعى خود را از دست بدهد.

مقارن همين دوران بود كه حركت جديدى در نضج و كمال يافتن حكمت و فلسفه مسلمين آغاز شد و اقبالى تمام به حكمت به وجود آمد. دوران شكوفايى اين نهضت فكرى در عصر حكيم فرزانه ميرداماد( ره) و در حوزه اصفهان بود.

دورانى كه در آن ملاصدراى شيرازى باليد و رشد كرد و حكمت را وارد مرحله ‏اى جديد كرد مرحله ‏اى كه خود آن را به‏ حق« حكمت متعاليه» ناميد.

 

 

 

حكمت و فلسفه:

حكمت از جهتى از فلسفه جدا است. در كتاب تاريخ فلسفه در اسلام در توضيح حكمت آمده است:« آن صورت از معرفت كه با نام حكمت تا به امروز در عالم تشيّع برجاى مانده است نه عيناً همان است كه معمولاً در غرب فلسفه مى‏خوانند، نه تئوزوفى است كه متأسفانه در دنياى انگليسى زبان به جنبشهاى شبه روحانى اطلاق مى‏شود و نه علم كلام است. حكمت كه در روزگار صفويان روى به تكامل نهاد، و تا عصر ما ادامه يافته، آميزه‏اى است از چند رشته كه در چارچوب تشيع به هم بافته شده است. مهمترين عناصر حكمت عبارتند از تعاليم باطنى ائمه( ع) بخصوص مطاوى نهج ‏البلاغه على( ع)، حكمت اشراقى سهروردى كه حاوى جنبه‏ هايى از نظريات ايران باستان و آراء هرمسى است، تعاليم صوفيان نخستين، بخصوص آراء عرفانى ابن عربى و بالاخره ميراث فيلسوفان يونانى است.»( 15)

 

 

حكمت در حوزه اصفهان:

در عصر ميرداماد حوزه اصفهان خاستگاه حكمت بوده است به ‏طورى كه از اطراف جهان براى آموختن حكمت به اصفهان مى‏آمدند. (16) بى ‏ترديد حوزه اصفهان اين امتياز را مرهون شخصيت‏هاى برجسته آن دوران همچون شيخ بهايى، ميرفندرسكى و ميرداماد است. در اين گفتار از ميان معاصران ميرداماد به ذكر اين دو عالم فرزانه كه از چهره‏هاى اصلى حوزه اصفهان در آن عصر بوده‏اند اكتفا شده و چه بسا در شرح حال آنان اطاله كلام نيز شده باشد تا وضعيت آن دوران از حيث چگونگى حوزه‏هاى درسى علوم معقول و منقول ونيز جايگاه برجسته ميرداماد( ره) معلوم شود.

 

 

معاصران ميرداماد:

معاصران ميرداماد و خود وى همگى از منسوبان به دربار و مورد توجّه و احترام بسيار شاه ‏عبّاس بوده ‏اند و شاه با آنان مجالست و دوستى نزديك داشته است. سابقه ارتباط و دوستى آنان با دربار به ارتباط و دوستى پدرانشان با دربار صفوى برمى ‏گردد.

از علماى بنام معاصر ميرداماد، فقيه، محدث، مفسّر، متكلّم، رياضيدان، شاعر، اديب و عارف بلند مرتبه شيخ بهاءالدين محمّد عاملى مشهور به« شيخ بهايى»( 953 تا 1030 ق) است. وى در تمامى علوم متداول آن روز استاد بود اگر بخواهيم تبحر وى را در دو زمينه علوم عقلى و علوم نقلى مقايسه كنيم بايد بگوييم كه بيشتر در علوم نقلى تبحر داشته و از اين نظر برجسته بوده است. گرچه شيخ بهايى در علوم عقلى همچون كلام و در سير و سلوك و عرفان نيز دست داشته و اشعار بسيارى با اين صبغه دارد، به گونه ‏اى كه صوفيه وى را از خود مى‏ شمرده ‏اند، ليكن با نگاهى گذرا به آثار وى روشن مى‏شود كه شخصيت علمى وى در زمينه علوم شرعى برجسته و ممتاز بوده است و در زمينه علوم عقلى بخصوص حكمت صاحب تأليف نيست.( 17)

شيخ بهايى( ره) شيخ الاسلام اصفهان بود و منصب رسمى فقاهت و امور دينى به وى محوّل گرديده بود. شيخ بهايى( ره) در سلوك و عرفان نيز دست داشته و يكسره به دنيا بى ‏توجه بوده است. مثنوى هاى او كه از حيث صورت و معنا به سبك مثنوى‏ هاى مولوى است شاهدى گويا بر اين مدّعاست.

شيخ بهايى و ميرداماد دوستى نزديك و صميمانه‏ اى داشته ‏اند. با آن‏كه آن دو بزرگوار در مواردى نظرگاه‏هاى مخالف با يكديگر داشته‏ اند ليكن اين امور در دوستى آنان خللى وارد نكرده بود. شيخ بهايى يازده سال پيش از ميرداماد، در سال 1030 ه‏ق ديده از دنيا فرو بست.

برخى از تأليفات او در علوم مختلف عبارتند از: جامع عباسى در كلام، فوائد الصمديه در ادبيات عرب، خلاصة فى الحساب در علم جبر، تشريح الافلاك در نجوم و هيئت، تفسير قرآن، چند مثنوى و…

از ديگر شخصيت‏هاى برجسته حوزه اصفهان ميرابوالقاسم فندرسكى معروف به« ميرفندرسكى» است. وى اصلاً از استرآباد مازندران است. ميرفندرسكى پس از گذراندن تحصيلات مقدماتى از اساتيد مسلم فلسفه مشاء در حوزه اصفهان شد و به سبب نزديكى پدرش به دربار شاه‏ عباس وى نيز با شاه مراوده و دوستى نزديك داشت. او سفرهاى متعدد به هندوستان كرد، و با نظريات حكماى هند آشنا بود و در آن جا نيز نزد امرا از احترام امرا برخوردار بود.

ميرفندرسكى علاوه بر آن كه زبانهاى عربى و فارسى را بخوبى مى‏دانست، بر زبان پهلوى و سانسكريت احاطه داشت. (18) بنابر تحقيقى كه دانشمند محترم آقاى جلال ‏الدين آشتيانى كرده است نظرات فلسفى ميرفندرسكى بر حول فلسفه مشّاء دور مى ‏زد، و وى را بايد فيلسوفى« مشّائى» دانست. زندگى او درويش‏گونه بوده و يكسره با بى ‏اعتنايى به دنيا مى ‏گذشته است.

از تأليفات اوست: شرح مهاراة، رساله صناعيه، مقولة الحركة، تاريخ صفويه و… وى نه سال پس از وفات ميرداماد، در سال 1050 ق از دنيا رفت.

 

 

جايگاه علمى ميرداماد:

ميرداماد در زمينه علوم شرعى صاحب آثار بسيار باارزشى است. وى در مباحث مختلف فقه و اصول فقه صاحب‏نظر بود و آراء مستقلى داشت. آثار فراوان او در زمينه فقه، تعليقات او بر كتب چهارگانه روايى، تعليقاتش بر كتب رجال، و تفاسير مختلف او بر قرآن بخوبى نشان دهنده اين بعد از شخصيّت علمى اوست.

ليكن آنچه در شخصيت علمى او غلبه تام دارد تبحر وى در حكمت و فلسفه است به طورى كه برخى او را« ثالث المعلمين» خوانده‏اند؛ از جمله حكيم ملا هادى سبزوارى در« شرح منظومه» وى را پس از ارسطو و فارابى« معلم ثالث» خوانده است.

« ميرداماد در جميع مسائل مهم فلسفه و حكمت داراى استقلال فكرى است و از حيث اقتدار بر اداى مباحث مهم فلسفى و تقرير مشكلات و معضلات حكمى و روانى گفتار منزلت خاصّى داشته است. حوزه فلسفى او بسيار با اهميت تلقى مى‏شد و هر كس اجازه مى ‏يافت در درس او حاضر شود به ديگران مباهات مى ‏نمود».( 19)

كلام مرحوم فاضل تونى براى درك جايگاه بلند و شأن والاى علمى ميرداماد كلامى گوياست. مرحوم فاضل تونى گفته بود:« امروز بر علما فخر كن و بگو كلام مير را فهميدم.»( 20)

و نيز از مدح و ستايشى كه صدرالمتألهين ملاصدراى شيرازى از استادش ميرداماد كرده است مقام علمى وى نزد حكيم بزرگى چون ملاصدرا معلوم مى‏شود. وى در نامه ‏اى كه به ميرداماد نوشته است او را در حدّ اعلى ستايش نموده و در حد پرستش تعريف و مدح كرده است. (21)

ميرداماد خود نيز خويش را معلم مى‏خوانده و در برخى از نوشته‏ هايش آن‏گاه كه مى‏ خواهد از فارابى مطلبى را نقل كند مى‏گويد:« ابونصر فارابى، شريك ما در تعليم گفته است…» و آن‏گاه كه مى‏ خواهد از بهمنيار شاگرد ابوعلى سينا گفته ‏اى را نقل كند مى‏گويد:« شاگرد ما بهمنيار گفته است…»( 22)

گويند روزى ملاصدرا برحسب معمول براى شركت در درس ميرداماد در محل تدريس حاضر شد ولى مير در آنجا حاضر نبود. در اين حين تاجرى براى كارى در محل درس حاضر شد و چون ميرداماد را نيافت با ملاصدرا به گفتگو نشست. مرد تاجر از وى سؤال كرد كه آيا مير افضل است يا فلان عالم. ملاصدرا در جواب گفت كه مير افضل است. در اين اثنا ميرداماد از راه رسيد و در پشت ديوار توقف كرد و به گفتگوى شاگردش با مرد تاجر گوش داد مرد تاجر يك‏ يك علمارا نام مى‏ برد و ملاصدرا مى‏گفت كه مير افضل است. پس آن شخص پرسيد:« مير افضل است يا شيخ الرئيس ابوعلى‏ سينا؟» ملا صدرا گفت:« مير افضل است» مرد تاجر پرسيد:« مير افضل است يا معلم ثانى( فارابى)؟» ملاصدرا مردد ماند و سكوت كرد. ناگاه مير از پشت ديوار گفت:« صدر نترس و بگو ميرافضل است!»

 

 

آراء ميرداماد در حكمت:

در زمينه آراء و نظريات ميرداماد در كتاب تاريخ فلسفه در اسلام آمده است:« ميرداماد بيش از هر كس ديگر در احياى فلسفه بوعلى و حكمت اشراقى در زمينه تشيّع و آماده ساختن موجبات براى اثر جاودان ملاصدرا نقش داشته است.»

ميرداماد در قوام بخشيدن به آنچه كه خود با« فلسفه يمانى» يا حكمت انبياء از آن ياد كرده است در برابر فلسفه يونانى كه اتكاى آن عمدتاً بر عقل است جهد بليغ روا داشته است.

مراد از فلسفه يمانى، حكمتى است كه خداوند توسط پيامبران و از راه وحى يا اشراق بر بشر نازل كرده است. يمن تمثيلى از بخش راست يا مشرق درّه‏اى است كه موسى پيام خدا را از آن‏جا شنيده است. بدين لحاظ، مشرق منشأ انوار الهى و نقطه مقابل غرب، مركز فلسفه مشّائى است.

دو خصيصه، افكار ميرداماد را از ساير حكماى عصر او ممتاز مى‏ سازد: نخست چگونگى نظم و نسق رسالات اوست و ديگرى انديشه او در موضوع حدوث دهرى كه نقطه عطف و محور همه آثار وى است.

نظم و نسق آثار او، مثلاً در« قبسات و تقديسات» با كتابهاى سنتى اسلامى در باب فلسفه و حكمت كه معمولاً آغاز آنها با منطق است و سپس به طبيعيات و رياضيات و الهيات مى ‏پردازند از جهات بسيار تفاوت دارد. به عنوان مثال ده فصل از كتاب قبسات به معانى مختلف حدوث، تقسيمات حدوث، تقسيمات وجود، انواع سبق و استشهاد به قرآن و حديث، طبايع، زمان، حركت، نقد منطق، قدرت و اراده حق، جواهر عقليه، مراتب وجود و بالاخره قضا و قدر اختصاص يافته است.

دوّمين خصيصه ممتاز ارائه حكمت ميرداماد، مربوط به تصوّر او از زمان است. اين پرسش مشهور كه آيا جهان حادث است يا قديم، يكى از موارد مهم منازعه ميان فيلسوفان و متكلّمان هم در عالم اسلام و مسيحيت و هم در يونان بوده است. ميرداماد با تفكيك واقعيت به سه مقوله« زمان»،« دهر» و« سرمد»، كه دهر و سرمد انواعى از قدمند، براى اين مسأله راه حلّى يافته است.

ذات يا جوهر الهى وراى همه تمايزها و كيفيت‏ها و منشأ اسماء و صفات اوست. اين دو از ذات بارى جدا و هم با آن يگانه‏اند. اين رابطه پايدار ميان ذات و صفات را كه از هيچ‏سو تغيير نمى‏پذيرد و صفاتى كه بالضروره لازمه تعيّن ذات هستند، ميرداماد« سرمد» مى‏نامد. سرمد، قدمى در معناى مطلق كلمه و وراى همه خلقها و حدوث‏هاست. اسماء و صفات كه همانا صور نوعيه، مثل افلاطونى يا به اصطلاح اشراقيون رب‏النوع مى‏باشند منشأ عالم تغيير هستند. رابطه ميان صور نوعيه و عالم تغيير مانند انعكاس ماه در جوى آب است كه تصوير ماه ثابت مى‏ماند امّا ماده‏اى كه نور ماه در آن انعكاس يافته كه همان آب باشد پيوسته در جريان است. ميرداماد اين رابطه ميان ثابت و متغير را« دهر» مى ‏نامد. و رابطه ميان يك تغيير و تغيير ديگر را« زمان» مى‏ خواند. بنابراين چون اين عالم به واسطه عالم رب‏النوع‏ها يا مُثُل حادث شده است، حدوث آن دهرى است، نه زمانى.»

 

 

 

ميرداماد و علوم طبيعى:

ميرداماد به تحقيق در علوم طبيعى نيز علاقه و توجّه داشته به‏ طورى كه درباره زندگى زنبور عسل تحقيقاتى انجام داده است. مى‏گويند شاه عباس از ميرداماد خواست كه روش موم و عسل ساختن زنبور را معلوم كند. مير براى اين امر دستور داد كه خانه ‏اى شيشه ‏اى براى زنبورها ساختند و زنبورها را در آن قرار دادند و خانه را در ميان مجلس گذاشتند تا ببينند چه اتّفاقى خواهد افتاد. ليكن ناگهان زنبورها شيشه را تار كردند و بعد مشغول به كار شدند و اين مطلب همچنان مجهول باقى ماند.

 

 

ميرداماد و شعر:

اين حكيم فرزانه نيز مانند بسيارى از حكما و عرفا كه ذوق شعر و شاعرى داشته‏اند به سرودن شعر به زبان عربى و فارسى مى‏ پرداخته و به« اشراق» تخلص مى ‏نموده است. مجموعه اشعار او بعدها به نام ديوان ميرداماد گرد آمد.

اصولاً بسيارى از علما و حكماى آن دوران شعر مى‏ سروده ‏اند و داراى اشعارى زيبا با محتوا و مضامين بلند بوده ‏اند. پس همچنان كه محققان معلوم داشته ‏اند اين سخن كه عصر صفوى به خاطر قدرت يافتن فقها و تضعيف تصوف، عصر انحطاط ادبى، فكرى بوده است، سخنى از سر تحقيق و صواب نيست.

ميرداماد با آن كه در معقول و منقول از يگانه‏ هاى دوران بود به سرودن شعر نيز اهتمام داشته و اشعار زيبايى از وى برجاى مانده است. گرچه او را شاعر پركارى نمى ‏توان دانست ليكن ذوق شاعرى و زيبايى و پرمغزى اشعار وى غيرقابل انكار است.

از سروده ‏هاى ميرداماد مثنوى مشرق ‏الانوار در جواب مخزن الاسرار است. اين مثنوى را در بيست سالگى سروده است.

 

 

حالات ميرداماد( ره):

از ميرداماد حالاتى نقل شده است كه در بدو نظر عجيب مى ‏نمايد. وى در يكى از نوشته‏ هايش مى‏ گويد كه روزى، هنگامى كه در خلوت ياد خدا مى ‏كرده و ذكر خدا بر لب داشته و تمام توجهش را به خدا معطوف كرده بوده، روحش از بدنش جدا شده و خلع بدن كرده و از عالم زمانى به عالم دهر( فوق زمان) صعود كرده و عوالم امكان را شهود نموده است.

اين مطلب در بدو نظر غريب و بعيد به نظر مى‏رسد چرا كه اوّلاً از تجربيات ما و در ثانى از تحليل علمى، فاصله‏ ها دارد. اما بايد اذعان داشت كه در نفى آن نيز دليل قاطعى نمى ‏توان اقامه كرد و از مواردى است كه مصداق كلام حكيم ابوعلى سينا است كه: هر آنچه كه درباره اين عالم شنيدى مادام كه دليل قاطعى آن را رد نكرد آن را در حيّز امكان قرار بده و ممكنش بدان. گذشته از اين در متون دينى و روايات معصومين( ع) نيز مطالب بسيارى درباره امكان تحقق و بلكه وقوع امور خارق‏العاده براى غير معصوم وجود دارد.

 

 

شاگردان:

برخى از شاگردان برجسته او عبارتنداز:

1- صدرالدين محمّد شيرازى( متوفى در 1050 ق) معروف به ملاصدرا: وى از شاگردان برجسته ميرداماد بود و پس از استادش حكمت با وى وارد مرحله جديدى شد. وى مؤسس مشربى شد كه خود آن را حكمت متعاليه ناميد و پس از او تا به حال اكثر قريب به اتّفاق حكماى شيعه نظريات وى را پذيرفته‏اند و افكار فلسفى او بر حكمت شيعى سيطره داشته است. ملاصدرا حكمت را نزد ميرداماد تحصيل كرد و علوم منقول را از شيخ بهايى استفاده نمود. از تأليفات اوست: الحكمه المتعاليه فى الاسفار العقليه الاربعة، شرح اصول كافى، الشواهد الربوبيّة، تفسير القران، المبدأ و المعاد و…

2- حكيم ملا عبدالرزاق لاهيجى( م 1072 ق): وى از شاگردان صدرالدين شيرازى و هم داماد او بوده است. برخى از آثار حكيم عبدالرزاق لاهيجى در حكمت عبارتند از: مشارق الافهام فى شرح تجريد الكلام، شرح هياكل النور، الكلمات الطيبه و…

3- فقيه و محدّث، و حكيم بزرگ ملا محسن فيض كاشانى( م 1091 ق) شاگرد برجسته و داماد ملاصدرا: وى مدتى را نيز به تحصيل نزد ميرداماد گذرانده و محضر درس او را درك كرده است. از تأليفات اوست: الوافى در حديث، محجةالبيضاء در اخلاق، الصافى در تفسير، انوار الحكمة در حكمت و…

4- حكيم قطب ‏الدين لاهيجى( م در حدود 1075 ق) كه صاحب تأليفاتى چون ثمرة الفؤاد، رساله‏اى در عالم مثال و محبوب القلوب مى‏باشد.

از ديگر شاگردان بنام ميرداماد مرحوم سيد احمد علوى مفسّر شفا و مرحوم ملاخليل قزوينى صاحب حاشيه بر اصول كافى مى‏باشند.

 

 

تأليفات:

مرحوم ميرداماد داراى تأليفات بسيارى است. آثار وى در زمينه‏ هاى مختلف از جمله ادبيات عرب، اصول فقه، فقه، حديث، رجال، تفسير، رياضيات، منطق، كلام و حكمت است. ليكن آنچه كه در ميان آثار وى غلبه دارد تأليفات آن بزرگ در زمينه حكمت و فلسفه الهى است. كتب، رساله ‏ها، تعليقات و مكتوبات وى به اين شرحند:

  • 1- اثبات علم بارى‏
  • 2- اثبات ولايت خاصّه على( ع)؛ بدون استناد به دلايل عقلى‏
  • 3- اثبات سيادة المنتسب بالامّ الى الهاشم؛ در فقه‏
  • 4- اثنى ‏عشريه؛ كه به نام« عيون المسائل» نيز خوانده مى‏شود.
  • 5- اجازات ميرداماد؛ شامل اجازه‏هايى كه مير به چند تن داده است.
  • 6- ادعيه‏
  • 7- الاربعة ايام؛ رساله‏اى در استدلال بر وجود ذهنى و در زمينه حكمت.
  • 8- الاعضالات و العويصات فى فنون العلوم و الصناعات؛ متضمن جوابهاى بيست مسأله دشوار از مسائل فقهى، كلامى، اصولى، رياضى و منطقى‏
  • 9- الافق المبين؛ در حكمت الهى.
  • 10- امانت الهى؛( در تفسير آيه الامانة)
  • 11- الانموذج يا انموذج العلوم؛ در مسائل رياضى و حل آنها.
  • 12- الايقاظات فى خلق الاعمال و افعال العباد؛ در كلام و فلسفه‏
  • 13- الايماضات و التشريفات فى مسئلة الحدوث و القدم؛ شامل مباحث كلامى و فلسفى‏
  • 14- تأويل المقطعات فى اوائل السور القرآنيه؛ در تفسير
  • 15- رساله تحقيق مفهوم الوجود؛ در حكمت‏
  • 16- تشريق الحق؛ در منطق‏
  • 17- تعليقات بر اصول كافى؛ كه« رواشح السماويه» نيز خوانده مى‏شود.
  • 18- تعليقات بر من لايحضره الفيه شيخ صدوق( ره)
  • 19- تقدمة تقويم الايمان‏
  • 20- التقديسات؛ در حكمت الهى كه به نام« عرض التقديس» نيز خوانده مى‏شود.
  • 21- تقريظ بر شرح تقويم الايمان مير سيد احمد عاملى‏
  • 22- تقويم الايمان‏
  • 23- رساله توحيد
  • 24- التولّى و التبرى‏
  • 25- الجذوات؛ در حكمت. اين كتاب به فارسى و در توضيح علت عدم احتراق موسى( ع) در هنگام احتراق كوه طور تأليف شده است.
  • 26- الجمع و التوفيق بين رأى الحكميين فى حدوث العالم؛ در حكمت‏
  • 27- الجنة الواقعه و الجنة الباقيه‏
  • 28- جواب اميرابوالحسن فراهانى‏
  • 29- جواب السئوال فى تنازع الزوجين فى قدر المهر و تصديق وكيل الزوجة للزوج، كه بحثى فقهى است.
  • 30- جيب الزاويه؛ در علم مثلثات. امروز آن را سينوس مى‏نامند.
  • 31- حاشيه بر استبصار شيخ طوسى‏
  • 32- حاشيه بر الهيات شفا تأليف ابن سينا
  • 33- حاشيه بر تقويم الايمان‏
  • 34- حاشيه جمع و توفيق بين رأى الحكيمين‏
  • 35- حاشيه بر حاشيه شرح تجريد كه ظاهراً حاشيه بر حاشيه خفرى بر تجريد الاعتقاد است‏
  • 36- حاشيه بر رجال كشّى در علم رجال‏
  • 37- حاشيه بر شرح مختصر الاصول عضدى در علم اصول فقه‏
  • 38- تعليقاتى بر صحيفه سجاديه‏
  • 39- تعليقاتى بر كافى كلينى( ره)
  • 40- حاشيه بر مختلف الشيعه علامه حلّى در فقه‏
  • 41- الحبل المتين؛ در حكمت‏
  • 42- الحرز الحارز
  • 43- خطبه نكاحيه‏
  • 44- خطبه جمعه و جماعت‏
  • 45- خلسة الملكوت؛ در حكمت‏
  • 46- خلق الاعمال‏
  • 47- خُليعه‏
  • 48- درّة البيضاء
  • 49- دوازده امام‏
  • 50- ديوان اشراق؛ مجموعه اشعار مير به فارسى و عربى و به آن ديوان ميرداماد نيز گفته مى‏شود.
  • 51- ردّ اثبات الواجب‏
  • 52- رساله‏اى در ابطال زمان موهوم‏
  • 53- رسالة فى الجبر و التفويض؛ در علم كلام‏
  • 54- رسالة فى صيغ العقود؛ در فقه‏
  • 55- رسالة فى فنون العلم و الصناعات‏
  • 56- رسالة فى المنطق‏
  • 57- الرضاعيه؛ كه به نام ضوابط الرضاع نيز خوانده مى‏شود.
  • 58- السبع الشداد
  • 59- سدرة المنتهى‏
  • 60- شارع النجاة در فقه‏
  • 61- شرح حديث انما الاعمال بالنيّات‏
  • 62- شرح حديث تمثيل علىّ سورة التوحيد
  • 63- شرح نجات ابن سينا
  • 64- شرعة التسعيه؛ در حرمت به نام ياد كردن از حضرت قائم( عج) در زمان غيبت‏
  • 65- الصراط المستقيم فى ربط الحادث بالقديم؛ كه كتابى مبسوط در حكمت است‏
  • 66- صلوة الجمعه؛ در فقه‏
  • 67- علم الواجب؛ در حكمت‏
  • 68- قانون العصمة
  • 69- القبسات، در حكمت‏
  • 70- قضا و قدر
  • 71- قضبات‏
  • 72- اللوامع الربانيّة فى رد شبه النصرانية
  • 73- مخزن الاسرار؛ به نظم و در مباحث دينى و فلسفى است‏
  • 74- المناهج السّويّه‏
  • 75- ميزان التقادير
  • 76- نبراس الضياد فى تحقيق معنى البداء
  • 77- الوضوء و الصلوة
  • 78- خلة الملوك‏
  • 79- حاشيه بر رجال شيخ طوسى در علم رجال‏
  • 80- حاشيه بر رجال نجاشى در علم رجال‏
  • 81- رساله سدرة المنتهى؛ در تفسير
  • 82- رساله‏اى در اغلاط بهايى‏
  • 83- جواب استفتائات بيشمار

 

و نامه ‏هايى به اسعدالدين محمد پادشاه روم؛ اعتمادالدوله عباسى، شريف مكّه و مولى عبداللّه شوشترى.

ميرداماد بر نوشته ‏هاى خود حواشى بسيارى زده به طورى كه در بعضى از آنها حواشى به اندازه اصل متن يا بيشتر از آن مى‏باشد.

از ويژگى‏هاى آثار ميرداماد در حكمت اسلوب بسيار دشوار آن است و دشوارى سبك نگارش و اسلوب تأليف بر مشكل فهم مطلب افزوده است. نقل شده است كه ملاصدرا شاگرد مير، وى را در خواب ديد و از او سؤال كرد:« با اين‏كه مذهب من- در حكمت- از مذهب شما جدا نيست چرا مردم مرا تكفير كردند اما شما را تكفير نكردند؟» ميرداماد در جواب گفت:« زيرا من مطالب حكمت را چنان نوشته ‏ام كه علما از فهم آن عاجزند و غير از اهل حكمت كسى آن را نمى‏ تواند بفهمد ولى تو مطالب حكمت را مبتذل كردى و به نحوى بيان كردى كه اگر ملا مكتبى هم كتابهاى تو را ببيند مطالب آن را مى ‏فهمد. براى همين است كه تو را تكفير كردند و مرا تكفير نكردند.»

دليل اين‏كه ميرداماد مباحث حكمت را با اسلوبى دشوار و غامض مى ‏نوشته دو امر مى‏تواند بوده باشد: اول همان كه در نقل بالا آمده است. يعنى ترس از تكفير كج‏فهمان و تحجّرگرايان؛ احتمال دوّم و قويتر آن است كه وى با توسّل به اين روش قصد آن داشت كه مطالب حكمت و دقايق معرفت از دسترس افكار منحرف بدور باشد. وى بر اين امر بسيار مصرّ بوده به‏طورى كه براى قبول حضور شاگردى در حلقه درسش با او گفتگو مى‏كرده است.

مرحوم ميرداماد در پيگيرى اين سبك و روش تا آنجا پيش رفت كه امروز فهم تأليفات او در حكمت براى علما نيز مشكل است و به همين جهت نيز كتب و نظرات وى مهجور مانده است. در هر صورت خداوند متعال نيّت مؤمن را از عملش بيشتر دوست دارد. 

 

 

 

صفات اخلاقى:

حكيم فرزانه، مرحوم ميرداماد علاوه بر آن‏كه در حكمت نظرى يگانه دوران خويش بود و در تاريخ فلسفه و حكمت، حكيم برجسته‏ اى به شمار مى ‏آيد در حكمت عملى و اخلاق نيز فردى ممتاز و داراى مقاماتى والاست. اكنون بجاست به بيان برخى از صفات اخلاقى و ملكات شايسته انسانى وى بپردازيم.

الف) زهد و تقوى:

آن حكيم بلندمرتبه بر همراهى حكمت نظرى با تهذيب اخلاقى بسيار تأكيد داشت و حكمت بدون تهذيب را نه تنها مفيد نمى‏دانست بلكه باعث گمراهى و ضلالت مى‏ديد و خود نيز در اين زمينه نمونه بود. وى به دستورات و فرايض دينى به عنوان آداب سير و سلوك بسيار اهميّت مى‏داد و به آن سخت پايبند بود. او به معناى تمام كلمه عالمى باتقوا و پرهيزگار بود. به قرآن علاقه‏اى عميق داشت. گويند بسيار قرآن مى‏ خواند، به طورى‏كه در هر شب نيمى از قرآن را تلاوت مى ‏كرد.

ميرداماد زاهدى به تمام معنا بود. در كتاب غررالحكم از امام على( ع) روايت شده است كه فرمود:« همانا زهد، كوتاه كردن آرزوها و خواسته‏ هاى نفس، و خالص گرداندن تمامى اعمال- براى خدا- است». مى ‏گويند بيست سال از ميرداماد كار مباح سرنزد. به اين معنا كه هيچ يك از امور جايز را به‏ جا نمى ‏آورد مگر آن‏كه به حد ضرورت و وجوب مى‏ رسيد. آن اندازه مى‏ خوابيد كه براى پرداختن به كارهايش تجديد قوا كرده باشد و در پى استراحت برنمى ‏آمد مگر آن كه ديگر قادر به فعاليت‏هاى ديگرش نباشد. غذا به گونه و اندازه‏اى مى‏خورد كه توان تحقيق و كارهاى ديگرش را داشته باشد و جز به اين خاطر به خوراك رونمى ‏آورد. اين امر در تمام افعال و اعمال و حركات وى جارى و حاكم بود.

 

 

ب) نفى حسادت، امتحانى بزرگ:

يكى از مطالبى كه از سجاياى اخلاقى ميرداماد حكايت مى‏كند رابطه دوستانه او با فقيه و عالم برجسته معاصر خود شيخ بهايى( ره) است. ميرداماد و شيخ بهايى دوستان نزديك و صميمى بوده ‏اند و دوستى بين اين دو عالم بلند مرتبه معاصر به‏ گونه ‏اى بوده كه در ميان علماى هم‏ عصر كمتر ديده شده است.

با وجود مقام بالاى علمى آن دو بزرگوار و موقعيت و منزلت آنان نزد شاه عباس، در اين دوستى صميمانه خللى پديد نيامد. در زندگى عالمى برجسته كه داراى موقعيّت اجتماعى والا است اين امتحان بزرگى است كه در مقابل عالم همتاى عصر خويش چگونه عمل خواهد كرد. امتحانى كه حكيم وارسته ما نزد خداوند سربلند و موفق از آن بيرون آمد.

دراين‏باره ماجرايى نقل شده است كه علاوه بر حكايت كردن از دوستى و صميميت بين آن دو عالم برجسته نشان دهنده دورى از دنياطلبى و مقام‏ خواهى و نمايانگر نفى حسادت در وجود آن بزرگواران آن هم در جايگاهى حساس و لغزنده است.

ماجرا بدين قرار بود: روزى شاه عباس صفوى براى رفتن به منطقه ‏اى خوش آب و هوا سوار بر اسب مى‏ رفت مرحوم شيخ بهايى و مرحوم ميرداماد نيز همراه اردوى شاه بودند- بسيار اتّفاق مى ‏افتاد كه آنان در سفرها همراه شاه بودند.

ميرداماد درشت اندام و تنومند بود به خلاف او شيخ بهايى جثه ‏اى لاغر و نحيف داشت. شاه ‏عباس تصميم گرفت كه دوستى و صميميت آن دو را آزمايش كند. به همين خاطر نزد مير آمد. اسب ميرداماد در عقب همراهان شاه حركت مى ‏كرد و از وجنات آن رنج و زحمتى كه به خاطر سنگينى سوار مى‏ كشيد آشكار بود، حال آن‏كه مركب شيخ بهايى به راحتى و چالاكى حركت مى ‏كرد گويى كه مى ‏رقصيد.

شاه به مير گفت:« به اين شيخ نگاه نمى ‏كنيد كه چگونه در حركت با اسبش بازى مى ‏كند و در بين مردم مانند جناب شما مؤدب و متين و با وقار حركت نمى‏ كند؟»

ميرداماد در جواب شاه گفت:« اى شاه! اسب شيخ ما به خاطر خوشحالى و شعف از اين‏كه چنين كسى بر او سوار است نمى ‏تواند در رفتن تأنّى داشته باشد. آيا نمى ‏دانى كه چه كسى بر آن سوار است؟»

شاه اين گفتگو را پنهان داشت و پس از مدّتى به شيخ بهايى نزديك شد و به او گفت:« اى شيخ ما! آيا به آن‏كه پشت سرماست نگاه نمى ‏كنى كه چگونه بدن او مركب را به زحمت انداخته و آن را به خاطر چاقى بى ‏نهايت، خسته و رنجور كرده است؟ عالم بايد مانند تو مرتاض و نحيف باشد.»

شيخ بهايى گفت:« اى شاه! اين‏طور نيست بلكه خستگى ‏اى كه بر صورت اسب ظاهر شده به خاطر ناتوانى آن از حمل كردن كسى است كه كوه‏هاى پابرجا، با وجود صلابتشان از حمل او عاجز و ناتوانند.»

 

 

ج) استاد كامل:

حكيم فرزانه و عارف يگانه مرحوم ميرداماد استادى كامل به تمام معناى كلمه بود. هدف او از تعليم و تعلّم حكمت، تنها انتقال مفاهيم و اصطلاحات نبود. وى از آموختن حكمت كمال روحى و سير به مقامات بالاى معنوى را منظور داشت و همين امر در نحوه‏ى تعليم و رفتار با شاگردانش تأثير گذاشته بود.

به همين سبب قبل از آن كه طلبه ‏اى را در محضر درس خود بپذيرد با او گفتگو مى ‏كرد. چيزهايى از او مى‏ پرسيد و او را مى ‏آزمود، اين مطلب مغاير با روش تدريس اساتيد آن عصر بود چون استادان محصلى را كه براى درس خواندن آماده شده بود نمى ‏آزمودند. بلكه ضمن درس به ميزان معلوماتش پى مى‏ بردند و اگر مى‏ فهميدند كه معلومات او آن‏قدر نيست كه از درس آنها استفاده كند او را نزد استاد ديگرى كه مقدمات را تدريس مى‏ كرد مى‏ فرستادند.

ميرداماد در خارج از درس نيز به گفتگو و راهنمايى شاگردانش مى‏ پرداخت. اين ارتباط معنوى در توجه استاد به سير روحى و فكرى محصل امروز در حوزه ‏هاى علميه ما منسوخ شده و كمتر به آن توجّه مى شود. در حالى كه آنچه در تعليم و تعلّم، بخصوص در حوزه ‏هاى دينى، اهميّت دارد همانا رشد روحى و سير معنوى به همراه تعليم است نه صرفاً انتقال برخى اصطلاحات و مفاهيم.

در اين‏باره ماجراى اوّلين جلسه شركت ملاصدرا، شاگرد برجسته مير، در درس وى ماجرايى الهام ‏بخش و آموزنده است. در كتاب« ملاصدرا فيلسوف و متفكّر بزرگ اسلامى» اين واقعه چنين آمده است:

« آن روز ملاصدرا، كه جوانى بيش نبود، هنگام عصر كه موقع تدريس ميرداماد بود در مدرسه حاضر شد سپس نزديك استاد شد. سلام گفت و خود را معرفى كرد و از استاد خواست كه وى را در محضر درس خويش بپذيرد و از علوم برخوردار كند. ميرداماد در آن موقع مردى جوان بود و هر كس او را مى ‏ديد، حيرت مى ‏كرد چگونه مردى به آن جوانى در مدرسه خواجه، مدرّس حكمت شده است.

ميرداماد بعد از اين‏كه از جوان شيرازى شنيد كه قصد دارد نزد او حكمت تحصيل كند. پرسيد:« اى محمّد آيا تو براى تحصيل حكمت آماده هستى؟»

ملاصدرا گفت:« بلى».

ميرداماد گفت:« آيا مى‏دانى كه براى چه مى ‏خواهى حكمت را تحصيل كنى؟»

جوان شيرازى گفت:« براى اين كه اهل معرفت شوم.»

ميرداماد پرسيد»« چرا مى‏ خواهى اهل معرفت شوى؟»

محمّد از سؤال مزبور حيرت نمود و گفت:« براى اين‏كه انسان اگر معرفت نداشته باشد ارزش ندارد.»

ميرداماد گفت:« امروز من راجع به فايده حكمت صحبت خواهم كرد. در جلسه درس حاضر شو و آنچه مى‏گويم بشنو و آن‏گاه فكر كن كه آيا مى‏توانى حكمت بياموزى يا نه؟»

ملاصدرا گفت:« اطاعت مى‏كنم و در جلسه درس حاضر خواهم شد.»

بعد از اين كه درس شروع شد استاد جوان گفت:« من در گذشته گفتم كه منظور طالب علم از تحصيل حكمت چه بايد باشد و امروز به مناسبت اين‏كه دوستى جديد پيدا كرده ‏ايم كه از شيراز آمده و مى‏ خواهد تحصيل كند آن موضوع را به ‏طور ديگرى مى ‏گويم. منظور از تحصيل حكمت بايد عمل كردن به آن باشد و عمل كردن به حكمت مستلزم اين است كه در درجه اوّل خود را پاك كنيم تا بتوانيم به مقامات بالا برسيم- حكمت عملى-».

پس از اداى مقدمه‏اى مستوفا در اين‏باره ميرداماد بحث آن روز را كه راجع به نظر افلاطون در باب علم بود مطرح كرد. بعد از آن كه درس خاتمه يافت و طلاب مدرسه خواجه مباحثه را آغاز كردند، ميرداماد جوان شيرازى را فراخواند و از طلاب كناره گرفت. او را با خود به سوى حوض مدرسه برد و در كنار حوض نشست و به ملاصدرا گفت بنشيند. پس از اين كه محمّد بن ابراهيم نشست ميرداماد گفت:« اى محمّد! من امروز گفتم كسى كه مى‏خواهد حكمت را تحصيل كند بايد حكمت عملى را تعقيب نمايد و اينك به تو مى‏گويم كه حكمت عملى در درجه اوّل دو چيز است: يكى به انجام رسانيدن تمام واجبات اسلام و دوّم پرهيز از هر چيزى كه نفس بوالهوس براى خوشى خود مى‏ طلبد.

به انجام رسانيدن تمام واجبات دين اسلام از اين جهت ضرورت دارد كه طلبه وقتى واجبات را به انجام مى‏رساند از هر يك نتيجه‏اى مى‏گيرد كه به سود اوست. هر دستورى كه جزء واجبات دين اسلام مى‏ باشد داراى فايده ‏اى است جسمى يا روحى، و عمل كردن به آنها سبب مى ‏شود كه طلبه از نظر جسم و روح براى ادراك حقايق حكمت آماده گردد.

دوم اين‏كه كسى كه مطيع نفس اماره شد و مشغول تحصيل حكمت هم گرديد به احتمال قوى از صراط مستقيم ايمان منحرف خواهد گرديد و گرفتار بدبينى خواهد شد.

تو هم اى جوان شيرازى اگر خواهان تحصيل حكمت هستى نبايد از هواى نفس پيروى كنى و خواهش‏هاى نفس امّاره را برآورى. نفس اماره در آغاز هوسهاى كوچك مى‏كند و بعد از اين كه هوسهايش برآورده شد، درخواستهاى بزرگ‏تر مى‏كند و كسى كه خواهان رسيدن به مرحله كمال است بايد از تأمين كوچكترين هوس نفس اماره سركشى كند و نفس سركش وقتى دريافت كه به هوسهاى او اعتنا نمى‏ كنند از بوالهوسى صرف‏نظر مى ‏كند و ديگر چيزى نمى ‏خواهد و از آن به بعد بر اثر سكوت نفس اماره، وسوسه گناه از بين مى‏رود و چون طالب عمل، مرتكب گناه نمى ‏شود، روحش براى ادراك حقايق حكمت آمادگى پيدا مى‏كند.

اين اوّلين ديدار ميرداماد با ملاصدرا است و سعى و اهتمام او براى راهنمايى و هدايت شاگردى جوان كه تازه در درس او حاضر شده امرى قابل توجه و در خور تأمّل است.

 

 

 

وفات:

ميرداماد در اواخر عمر به همراه شاه صفى به زيارت عتبات به عراق عرب مسافرت كرد. در آن زمان عراق عرب در محدوده حكومت صفويان بود. آن بزرگوار در بين راه دچار بيمارى شد به‏ طورى كه جمعى او را در جايگاهى بر روى دوش مى ‏بردند. شاه صفى خود سريعتر حركت كرد و در نجف منتظر ورود مير شد. ليكن حكيم برجسته عصر صفوى در منزل ذى ‏الكفل در نزديكى نجف اشرف در سن هشتاد سالگى ديده از دنيا فرو بست و به جهان ابدى سفر كرد. سال وفات وى را 1041 ق گفته‏اند.

پيكر آن حكيم الهى را به نجف اشرف آوردند و شاه صفى به همراه سپاه به استقبال جنازه وى از نجف بيرون آمد و پيكر مطهّر او را با كمال احترام به نجف اشرف رسانيدند و در آستانه روضه حضرت على( ع) دفن كردند.

و بدين‏سان دفتر زندگانى حكيمى برجسته و بزرگ در عالم اسلام، بسته شد و بر تاريخ پرافتخار و پندآموز عالمان دين برگى زرّين و تابناك افزوده گشت. روحش با اولياى خدا قرين باد.

__________________________________________________________

پى‏نوشتها:

1-( 1) فوائد الرضويه، ص 419؛ تاريخ عالم آراى عباسى، ج 1، ص 146).

2-( 2) سال وفات وى را 1041 ق گفته‏اند و سن او در هنگام وفات حدود هشتاد سال بوده بنابراين ولادتش در حدود سال 960 ق بوده است).

3-( 3) محقق كركى فقيه نامدار و مرجع برجسته عهد شاه طهماسب صفوى در پايتخت به سر مى‏برد و از موقعيّت اجتماعى و سياسى بسزايى برخوردار بود. به‏طورى كه شاه طهماسب در اواخر عمر، حكومت و احكام حكومتى را به وى تفويض كرد).

بر زادگاه ميرداماد در هيچ يك از كتب شرح حال تصريح نشده جز در رساله« شرح حال علما و ادباى استرآباد» تأليف محمد صالح استرآبادى كه در عهد ناصرالدين شاه قاجار تأليف شده است. در اين رساله منشأ و محل ولادت ميرداماد استرآباد گفته شد، ليكن اين گفته ظاهراً ناشى از اضافه استرآبادى به نام ميرداماد است و صحيح به نظر نمى‏رسد. رجوع شود به رساله شرح حال علما و ادباى استرآباد كه در كتاب استرآبادنامه ص 140 درج شده است).

4-( 4) نقل از فوائدالرضويه، ص 419).

5-( 5) رياض العلماء، ج 5، ص 43).

6-( 6) امل الامل، ج 1، ص 117).

7-( 7) آنچه درباره آن فقيه جليل آمده به تمامى برگرفته از كتاب احوال و اشعار شيخ بهايى ص 10- 23 است).

8-( 8) امل الامل، ج 1، ص 110).

9-( 9) تاريخ عالم آراى عباسى، ج 1، ص 146).

10-( 10) همان كتاب و نيز در ريحانة الادب به اين مطلب اشاره شده است كه ظاهراً مأخوذ از عالم آراى عباسى است.( ريحانةالادب، ج 3، ص 68).

11-( 11) محبوب القلوب، نقل از مستدرك الوسائل، ج 3، ص 425).

12-( 12) تاريخ عالم آراى عباسى، ج 1، ص 146).

13-( 13) تاريخ سياسى و اجتماعى ايران، ص 242. در اين كتاب نيش قلم گزنده‏اى به سوى علما و قشر عالمان دينى آن عصر وجود دارد. مؤلف كتاب مانند برخى بر اين نظريه مردود است كه عصر صفوى بخاطر تضعيف تصوف و قدرت‏گيرى فقها عصر انحطاط ادبى و فكرى است. ص 172 و 173).

14-( 14) ملاصدرا، ص 18، 42 و 57 ملل و نحل علمى بود كه در آن راجع به شناسايى اقوام و مذاهب آنها بحث مى شد).

15-( 15) تاريخ فلسفه در اسلام، ج 2، ص 445).

16-( 16) مقدمه منتخباتى از آثار حكماى الهى ايران، ج 1).

17-( 17) از همين رو بود كه ملاصدرا پس از مهاجرت از شيراز به اصفهان، تفسير و فقه و حديث را نزد شيخ بهايى و حكمت را نزد ميرداماد تحصيل كرد).

18-( 18) ملاصدرا ص 58؛ رياض العلماء و فوائد الرضويه).

19-( 19) منتخباتى از آثار حكماى الهى ايران، ص 7).

20-( 20) قصص العلماء، ص 333).

21-( 21) اين نامه در كتاب شرح حال و آراء فلسفى ملاصدرا ص 224 آمده است).

22-( 22) قصص العلماء، ص 333).

كتابنامه‏

1- رياض العلماء و حياض الفضلاء، عبداللّه افندى اصفهانى، تحقيق سيد احمد حسينى، انتشارات كتابخانه آيت ‏اللّه نجفى مرعشى( ره).

2- امل الامل، شيخ حرّ عاملى، تحقيق احمد حسينى، مكتبة الاندلس، بغداد.

3- قصص العلماء، ميرزا محمّد تنكابنى، چاپ دوّم، انتشارات علميه اسلاميه.

4- روضات الجنات، محمد باقر موسوى خوانسارى، تحقيق اسداللّه اسماعيليان، كتابفروشى اسماعيليان.

5- اعيان الشيعه، سيد محسن امين، قطع رحلى، انتشارات دارالتعارف للمطبوعات.

6- ريحانة الادب فى تراجم المعروفين بالكنية و اللقب، محمّدعلى مدرس، انتشارات كتابفروشى خيام.

7- مستدرك الوسائل، ميرزا حسين نورى، قطع رحلى، كتابفروشى اسلاميه و مؤسسه اسماعيليان.

8- فهرست مشاهير ايران، دكتر ابوالفتح حكيميان، انتشارات دانشگاه ملى ايران.

9- سلافة العصر فى محاسن الشعراء بكل مصر، سيد على خان مدنى، مكتبة الرضويه.

10- تاريخ فلاسفه ايرانى، على اصغر حلبى، چاپ دوّم، كتابفروشى زوّار.

11- احوال و اشعار شيخ بهايى، سعيد نفيسى، چاپخانه اقبال، تهران 1316.

12- الشواهد الربوبيه فى مناهج السلوكيه، صدرالدين شيرازى، تعليق و تصحيح جلال ‏الدين آشتيانى، چاپ دوّم، مركز نشر دانشگاهى.

13- استرآباد نامه، به كوشش مسيح ذبيحى، چاپ دوّم، انتشارات اميركبير.

14- منتخباتى از آثار حكماى الهى ايران، تصحيح و تعليق جلال ‏الدين آشتيانى، چاپ دوّم، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى.

15- ملاصدرا فيلسوف و متفكر بزرگ اسلامى، هانرى كربن، ترجمه ذبيح ‏اللّه منصورى، سازمان انتشارات جاويدان.

16- تاريخ فلسفه در اسلام، ميان محمّد شريف، ترجمه فارسى، مركز نشر دانشگاهى.

17- ديوان ميرداماد، به اهتمام ميرزا محمود شفيعى، مطبعه سعادت.

18- شرح حال و آراء فلسفى ملاصدرا، جلال ‏الدين آشتيانى، چاپخانه خراسان.

19- ميزان الحكمة، محمّد محمدى رى شهرى، چاپ دوم، مكتب الاعلام الاسلامى.

20- فوائد الرضويه، شيخ عباس قمى، كتابخانه مركزى.

21- تاريخ عالم آراى عباسى، اسكندربيگ تركمان، كتابفروشى تأييد.

22- تاريخ سياسى و اجتماعى ايران، ابوالقاسم طاهرى، شركت سهامى كتابهاى جيبى، چاپ دوّم.

زندگینامه على بن عيسى اربلى‏(ق.هقتم)

ابو الحسن على بن عيسى بن ابى الفتح اِربلى، از علماى قرن هفتم هجرى مى‏باشد.

 

 

خاندان‏

او در خاندانى اهل علم به دنيا آمد. پدرش حاكم إربل بوده و نسبت اربلى مربوط به شهر إربل از شهرهاى شمال عراق است.

 

 

فرزندان‏

فرزندان او نيز اهل علم بوده‏اند و شخصيت‏هايى انديشمند، فاضل و اهل شعر و ادبيات مى‏باشند، مانند:

1-تاج الدين محمد كه ديوان شعرى از او به يادگار مانده است.

2- نوه اوعيسى بن تاج الدين محمد، كه مانند پدر و جد خود، اهل علم و ادب بوده است.

3- نوه ديگر او،شرف الدين، احمد بن محمد، شخصيتى فاضل و اديب بوده و از جد خود اجازه نقل كتاب كشف الغمة را گرفته كه در پايان يك نسخه خطى آن موجود است.

 

مقام علمى‏

در مقام علمى على بن عيسى اربلى همين بس كه اثرى ارزشمند مانند كتاب كشف الغمة از خود به يادگار گذاشته كه تسلط او را بر احاديث و سيره و تاريخ و كلام و علوم مختلف ديگر نشان مى‏دهد.

علماى شيعه جز ثناگويى هيچ درباره آن بزرگ مرد ندارند و حتى عالمى متعصب از اهل تسنن چون‏«فضل بن روزبهان» كه در رد علامه حلى كتاب نوشته، وقتى به نام اربلى مى‏رسد مى‏گويد:

« اماميه متفق‏اند كه‏على بن عيسى اربلى‏ از بزرگ‏ترين علماى آنها است و آثارش هيچگاه كهنه و پوسيده نمى‏شود. او قابل اعتماد و مورد وثوق در نقل است».

شيخ جمال الدين احمد بن طاووس‏ درباره كشف الغمه اربلى اين اشعار را سروده است:

ألا قل لجامع هذا الكتاب‏ يمينا لقد نلت أقصى المراد
و أظهرت من فضل آل الرسول‏ بتأليفه ما يسوء الأعادي‏

يعنى:« به نگارنده اين كتاب بگوئيد، سوگند كه چه زيبا حق مطلب را ادا نمودى.

تو با نگارش اين كتاب فضايل خاندان رسول خدا را آشكار نمودى و آنچه دشمنان آن حضرت را ناراحت مى‏كند گفتى».

 

 

اساتيد

  • 1-سيد ابن طاووس‏ صاحب كتاب« إقبال الأعمال»
  • 2-على بن فخار
  • 3-ابن ساعى بغدادى‏
  • 4-ابو عبد الله گنجى شافعى‏
  • 5-شيخ رشيد الدين محمد بن قاسم‏ صاحب كتاب« المستغيثين بالله».

 

 

شاگردان‏

على بن عيسى شاگردان فراوانى تربيت نموده كه نام بسيارى از آنان در اجازه‏هايى كه به آنان داده ثبت است.

از بزرگ‏ترين شاگردان وى مى‏توان به:

 

  • 1-علامه حلى
  • 2-شيخ رضى الدين‏، برادر علامه حلی
  • 3- فرزند‏شيخ تاج الدين محمد اشاره كرد.

 

 

تأليفات‏

عالم فاضل و انديشمند متعهدعلى بن عيسى اربلى‏ در زمينه‏ هاى مختلف تأليفات ارزنده‏اى دارد، مانند:

  • 1-كشف الغمة في معرفة الأئمة عليهم السلام. كتابى است در نوع خود كم نظير كه بحث‏هاى اصول دين پيرامون عصمت و ولايت و اثبات مذهب تشيع را همراه با بحث‏هاى ادبى و تاريخى آورده است. مؤلف، اين كتاب را در سال 687 هجرى به اتمام رسانده است. به لحاظ ارزش و اهميت كتاب، علماى بعد از اربلى در چند نوبت كتاب را با نام‏هاى مختلف ترجمه كرده‏اند تا فارسى زبانان هم بتوانند هر چه بيشتر با فضائل و تاريخ زندگانى پيشوايان خود آشنا شوند.
  • 2-المقامات‏
  • 3-ديوان اشعار، مؤلف در كتاب‏هاى ديگرِ خود مانند كشف الغمة از اشعار اين ديوان بسيار نقل كرده است.
  • 4-كتاب الطيف‏ و رساله‏هاى فراوان ديگر در موضوعات گوناگون.

 

 

وفات‏

سرانجام پس از عمرى تلاش و مجاهدت در راه اعتلاى پرچم تشيع و با كارنامه‏اى درخشان،على بن عيسى اربلى‏ در سال 692 هجرى دار فانى را وداع گفت و مُهر«ارجعي إلى ربك» زينت بخش كارنامه عمر او شد.

بدن شريفش را در شهر بغداد و در خانه مسكونى او به خاك سپردند و زيارتگاه عشاق آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين شد.

قبر مطهر او تا چندين قرن باقى بود و متأسفانه در قرن 14 هجرى در تحولات شهر بغداد خراب شده و آثار آن از بين رفت.

زندگینامه فضل بن حسن طبرسى«أمين الإسلام طبرسى‏»

 

ولادت‏

ابو على، فضل بن حسن بن فضل طبرسى، معروف به امين الاسلام طبرسى در حدود سال‏هاى 460 تا 470 هجرى در مشهد مقدس به دنيا آمد.

 

 

نسبت‏

طبرسى را بسيارى از بزرگان، منسوب به طبرستان دانسته‏اند كه در اين صورت طَبَرسى خوانده مى‏شود. اما بنابر تحقيق چنين نيست، بلكه طبرسى منسوب به تفرش است و تلفظ آن طَبرِسى است بر وزن تَفرِشى، زيرا:

اولا: اگر از طبرستان بود نسبت او طبرى مى‏شد نه طبرسى.

ثانيا: بيهقى در كتاب تاريخ بيهق او را منسوب به تفرش مى‏داند و با توجه به هم عصر بودن آنان و اينكه هر دو چند سال در بيهق بوده‏اند و با يكديگر آشنايى نزديك داشته‏اند قول بيهقى مقدم بر ديگران است.

 

 

اشتراك‏

عنوان طبرسى بيشتر اوقات بر امين الاسلام طبرسى صاحب مجمع البيان اطلاق مى‏گردد. اما علاوه بر او بر بعضى ديگر از بزرگان نيز اطلاق مى‏شود از جمله:

 

 

1- احمد بن على طبرسى مؤلف كتاب احتجاج كه معاصر امين الاسلام است.

2- حسن بن فضل طبرسى فرزند مؤلف و نويسنده كتاب مكارم الأخلاق.

3- ابو محمد بن فضل طبرسى كه معاصر امين الاسلام است و ابن شهر آشوب از او نيز روايت نقل كرده است و…

 

 

خاندان‏

خاندان طبرسى از خاندان‏هاى معروف بين شيعيان است.

پدر اوحسن بن فضل‏، خود از علماى عصر خويش بوده است.

فرزند اورضى الدين، حسن بن فضل طبرسى‏ نيز چون خورشيدى در آسمان علم و زهد و تقوا مى‏درخشد. او از شاگردان پدر بوده و مؤلف كتب فراوانى از جمله ‏مكارم الأخلاق‏ مى‏باشد.

نوه امين الاسلام طبرسى نيز دنباله راه پدر و جد خويش را گرفته و كتابى ارزشمند چون ‏مشكاة الأنوار از او به يادگار مانده است.

 

 

مشايخ و اساتيد

از مهم‏ترين اساتيد و مشايخ روايت فضل بن حسن طبرسى مى‏توان به:

 

 

  • 1- ابو على طوسى، فرزند شيخ الطائفه، شيخ طوسى
  • 2- حسن بن حسين، جد شيخ منتجب الدين صاحب كتاب فهرست
  • 3- موفق الدين بكر آبادى
  • 4- ابو الحسن، عبيد الله بيهقى
  • 5- شيخ جعفر دوريستى كه از شاگردان شيخ مفيد است، اشاره نمود.

 

 

شاگردان‏

شاگردانى كه توسط عالمى بزرگ و مفسّرى گرانقدر چون طبرسى تربيت شوند يكى از دو ركن اساسى را كه استاد باشد يافته‏اند و اگر ركن ديگر كه استعداد و تلاش شاگرد باشد را هم داشته باشند در مدتى كوتاه به مقامات بلندى دست خواهند يافت و از ستارگان درخشان آسمان علم و دانش خواهند شد.

شاگردان مرحوم امين الاسلام طبرسى بسيارند، اما از جمله چهره‏هاى سرشناس آنها مى‏توان به:

 

  • 1- فرزند بزرگوار او رضى الدين حسن بن فضل طبرسى، صاحب كتاب شريف مكارم الأخلاق
  • 2- ابن شهر آشوب مازندرانى، مؤلف كتاب معالم العلماء
  • 3- شيخ منتجب الدين صاحب فهرست
  • 4- قطب الدين راوندى
  • 5- عبد الله بن جعفر دوريستى
  • 6- شاذان بن جبرئيل قمى و… اشاره نمود.

 

 

تأليفات‏

بزرگانى چون بيهقى وقتى سخن از تأليفات طبرسى به ميان آورده‏اند تأليفات او را« كثير» دانسته‏اند، كه طبرسى داراى تأليفات زيادى است.

اما آنچه به دست ما رسيده به 20 عنوان نمى‏رسد و قطعا تأليفات او بيشتر از اين مقدار بوده.

 

 

از جمله كتب طبرسى عبارتند از:

 

  • 1- مجمع البيان در تفسير قرآن كه در 10 جلد تأليف شده. اين كتاب از بهترين تفاسير شيعه است و شهرتى جهانى دارد.
  • 2- الكاف الشّاف من كتاب الكشاف، خلاصه‏اى است از كتاب تفسير كشاف زمخشرى.
  • 3- جوامع الجامع. مصنف اولين تفسيرى كه نوشت مجمع البيان بود و در آن زمان كشاف زمخشرى را نديده بود اما پس از اطلاع از كتاب كشاف، تفسير جوامع الجامع را نوشت كه به طور مختصر، جامع فوايد مجمع و كشاف باشد.
  • 4- المستمد من البيان( از البيان شيخ طوسى انتخاب شده).
  • 5- الوافي در تفسير قرآن.
  • 6- إعلام الورى بأعلام الهدى، در فضائل ائمه عليهم السلام.
  • 7- تاج المواليد در اَنساب.
  • 8- الآداب الدينية للخزانة المعينية.
  • 9- النور المبين.
  • 10- كنوز النجاح.
  • 11- عدة السفر و عمدة الحضر و…

 

وفات‏

مفسر بزرگ قرآن و عالم ربّانى، امين الاسلام طبرسى پس از حدود90 سال زندگى سراسر تلاش و مجاهده در سال‏548 هجرى دربيهق‏ از دنيا رفت.

بنابر نقل بزرگانى چون علامه سيد محسن امين، طبرسى به مرگ طبيعى از دنيا نرفت؛ بلكه به دست دشمنان به شهادت رسيد، اما از جزئيات شهادت او اطلاعى در دست نيست.

بدن مطهر او را از بيهق به مشهد مقدس انتقال داده و در جوار مرقد امام هشتم شيعيان عليه السلام به خاك سپردند.

مرقد شريف او هم اكنون نيز زيارتگاه شيعيان و ارادتمندان خاندان پيامبر عليهم السلام است.

زندگینامه جمال الدين حسين بن على نيشابورى «ابو الفتوح رازى‏»

جمال الدين حسين بن على نيشابورى، معروف به ابو الفتوح رازى خزاعى، مفسر نامدار شيعه، در حدود سال 470 ق. در شهر رى متولد شد. وى پس از گذراندن دوران كودكى و نوجوانى، به تحصيل علوم رايج عصر خويش پرداخته و در اثر ذوق و استعداد سرشار و كوشش مداوم، در فراگيرى دانش در اندك زمانى سرآمد دانشمندان عصر خود در علم كلام، فقه، ادب، تفسير و وعظ و خطابه گرديد و به عنوان دانشورى بى بديل مطرح شد.

خاندان فضل و تقوا

سلسله نسب ابو الفتوح رازى به قبيله خزاعه مى‏رسد. در طول تاريخ، اين خاندان از برجسته ‏ترين دوستان اهل بيت عليهم السّلام بوده تا آن جايى كه معاويه گفته است: محبّت قبيله بنى خزاعه نسبت به على عليه السّلام به حدّى است كه اگر زنانشان فرصت مى‏يافتند، با ما مى‏جنگيدند تا چه رسد به مردان ايشان! جدّ اعلاى ابو الفتوح، بديل خزاعى است. همچنين فرزند بديل نافع خزاعى، از اصحاب معروف رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله است.

و به عنوان معلّم قرآن از طرف پيامبر صلى اللّه عليه و آله در سال چهارم هجرت به منطقه نجد اعزام شده بود و در فاجعه بئر معونه به شهادت رسيد. ابو الفتوح در تفسير سوره فتح مى‏گويد:« بديل بن ورقاء خزاعى، از پدران ماست.» وى در تفسير آيه‏و لا تحسبنّ الّذين قتلوا فى سبيل اللّه امواتابا اشاره به شأن نزول آن- كه در مورد شهداى بئر معونه نازل شده است- نافع بن بديل بن ورقاء خزاعى را در رديف اين شهدا نامبرده و تصريح مى‏كند كه:« اين مرد، از پدران ماست.» همچنين فرزندان ديگر بديل، به نام‏هاى محمّد و عبد الرحمن و عبد اللّه در جنگ صفين و در ركاب على عليه السّلام در سال 37 ق. به شهادت رسيدند.

جدّ ابو الفتوح، محمّد بن احمد نيشابورى صاحب كتاب« روضة الزهراء» و عموى پدرش، شيخ عبد الرحمن صاحب كتاب سفينة النجاة، از دانشمندان برجسته شيعى بوده‏اند. پسرش، شيخ تاج الدين محمّد و خواهر زاده وى، فخر الدين احمد، نيز از علماى عصر خود به شمار مى‏آمدند. ملاحظه مى‏شود، چهره‏هاى برجسته خاندان ابو الفتوح رازى از تاريخ صدر اسلام تا كنون، همانند ستارگان فروزان، در آسمان علم، تقوا و فضيلت پرتو افشانى مى‏كنند.

علاّمه سيّد محسن امين در مورد خاندان ابو الفتوح، مى‏نويسد:« وى( ابو الفتوح) و پسرش تاج الدين محمّد و پدرش على بن محمّد و جدّش و جدّ اعلاى وى، شيخ ابو بكر احمد و عموى بزرگش شيخ عبد الرحمن بن ابى بكر، همه از دانشمندان نامدار اماميه مى‏باشند. و خلاصه، اين سلسله معروف در ميان علماى شيعه، جايگاه ويژه‏اى داشته ‏اند و تأليفات پر بار و كتاب‏هاى متعددى را از خود به يادگار گذاشته‏اند.» قاضى نور اللّه شوشترى نيز در مورد جلالت خاندان ابو الفتوح رازى، مى‏گويد:« او از خاندان جلالت و فضيلت است و از ذريّه بديل بن ورقاء خزاعى، كه از ياران خاص پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله بوده است. اساسا قبيله خزاعه در طول تاريخ، از شيعيان خالص اهل بيت عليهم السّلام بوده‏اند.»

اساتيد

شيخ ابو الفتوح رازى با توجه به عشق و علاقه‏اى كه به تحصيل علوم و معارف اسلامى داشته است، براى كسب فضائل علمى، در محضر اساتيد متعددى زانوى ادب زده و بهره‏هاى فراوان برده است. برخى از اساتيد وى عبارتند از:

  • 1- على بن محمّد نيشابورى رازى اين شخصيت پدر بزرگوار ابو الفتوح رازى است؛ وى داراى تأليفاتى همچون« مسائل المعدوم» و« دقايق الحقايق» مى‏باشد. شيخ على رازى علاوه بر فرزندش، استاد ساير علماى عصر خويش نيز به شمار مى‏آيد.
  • 2- عبد الرحمن خزاعى نيشابورى؛ وى عموى بزرگ ابو الفتوح و پديد آورنده آثارى همچون« سفينة النجاة»،« الرضويات»،« مختصرات فى الزواجر و المواعظ» است.
  • 3- شيخ عبد الجبار بن مقرى رازى، معروف به مفيد رازى؛ وى در شهر رى مدرسه‏اى داشت و در سال 455 ق. از استادش شيخ طوسى اجازه روايت كتاب« التبيان» را گرفت.
  • 4- شيخ ابو على حسن بن محمّد طوسى،( فرزند شيخ طوسى)؛ وى يكى از استادان مبرّز ابو الفتوح است. او را مفيد ثانى نيز مى‏گفتند، ابو الفتوح قبل از سال 500 ق. در عراق به محضر وى رسيده است.
  • 5- قاضى عماد الدين حسن بن محمّد استر آبادى؛ وى كه قاضى رى بود، از استادان ابن شهر آشوب و شيخ منتجب الدين نيز محسوب مى‏شود.
  • 6- ابو القاسم محمود بن عمر زمخشرى، معروف به جار اللّه( 538- 467 ق.)؛ وى استاد غير شيعى ابو الفتوح به شمار مى‏آيد. و مؤلف تفسير معروف كشّاف است و از مذهب حنفى معتزلى پيروى مى‏كرده است. ابو الفتوح در تفسير آيه‏الّذى جعل لكم من الشّجر الاخضر نارااز زمخشرى به عنوان استاد خود ياد كرده است. البته ابو الفتوح در تفسير خود از تفسير« كشّاف» زمخشرى مطلبى نقل نكرده است. زيرا تفاسير« ابو الفتوح»،« الكشاف» و« مجمع البيان» تقريبا در يك زمان تأليف شده‏اند.

شاگردان‏

اين دانشمند گرانمايه بعد از تحصيل علوم مختلف، اندوخته‏ هاى علمى خود را با اخلاص تمام به مشتاقان معارف عرضه نموده است؛ از جمله دانش اندوزان مكتب وى افراد زير مى‏باشند:

  • 1- شيخ رشيد الدين محمّد بن شهر آشوب مازندرانى( 489- 588 ق.)؛ وى در علوم فقه، حديث، تفسير، ادب، شعر و رجال، اطلاعات وسيعى داشته و جامع كمالات، هنرها، و فضيلت‏هاست؛ بدين جهت، حتى از سوى مخالفان و بيگانگان نيز مورد احترام و تعظيم بوده است. ابن شهر آشوب در سفرهاى علمى خويش، به شهر رى وارد شده و مدتى از ابو الفتوح رازى استفاده كرده است. وى در كتاب« معالم العلما» از استاد خود چنين ياد مى‏كند:« استاد من، شيخ ابو الفتوح بن على رازى، دانشمند گرانمايه‏اى است كه كتاب شرح شهاب و روح الجنان در تفسير قرآن را نوشته است. اين تفسير به زبان فارسى است امّا بى نظير و شگفت انگيز مى ‏باشد.
  • 2- شيخ منتجب الدين على بن بابويه رازى؛ وى از دانشمندان بلند پايه و از نويسندگان پر مايه قرن ششم هجرى، و از نوادگان برادر شيخ صدوق مى‏باشد. منتجب الدين با تأليف مشهورترين اثر خود به نام« فهرست علماى شيعه»، حقّ بزرگى را بر گردن پيروان اين مذهب گذاشته و به اين وسيله، نام نيك گروهى از برجستگان علماى شيعه و زعماى اسلام را در صفحه روزگار زنده نگه داشت، تا آن جايى كه تمام شخصيت نگاران و تراجم نويسان ممتاز، بعد از قرن ششم هجرى، از كتاب« فهرست» وى كمال بهره را برده‏اند. منتجب الدين در« فهرست» خود، بارها از استادش تجليل به عمل آورده است. وى در بخشى از كتاب خود استادش را چنين مى‏ستايد:« استاد و پيشواى شيعيان، ابو الفتوح حسين بن على بن محمّد خزاعى رازى، دانشمندى مفسّر و واعظى پارسا بود. وى داراى آثار متعددى است كه از جمله آن‏ها، تفسير روض الجنان در تفسير قرآن و كتاب روح الاحباب در شرح شهاب است. من هر دو كتاب را بر اين استادم قرائت كرده‏ام.»
  • 3- شيخ عبد اللّه بن حمزه طوسى معروف به ابن حمزه فقيه؛ وى از شاگردان ممتاز ابو الفتوح به شمار مى‏رود. كتاب« الوافى بكلام المثبت و النافى» از تأليفات اين فقيه است. لازم به ذكر است، اين سه نفر از استاد خويش اجازه روايتى نيز داشته‏اند.
  • 4- سيّد شريف عزّ الدين« شرفشاه افطسى نيشابورى؛ او داراى كتابى به نام« النظم و النثر الرائق» مى‏باشد. و آرامگاهش در نجف است.
  • 5- تاج الدين محمّد بن حسين، فرزند ابو الفتوح‏

تاليفات‏

  • 1- تفسير روض الجنان اين كتاب- كه معروف‏ترين اثر شيخ ابو الفتوح رازى است- از جهت فصاحت لفظ و پردازش عبارت، توجه به نكات مناسب تفسيرى، ترجمه‏ى دقيق آيات، آزاد انديشى در بهره گيرى از روايات مخالف و موافق، نقل اقوال مختلف و گزينش مناسب‏ترين آن و دفاع منطقى و به جا از مذهب شيعه، بر همه‏ى تفاسير فارسى تشيّع برترى دارد. با اين كه مؤلّف اصالتا از نژاد عرب مى‏باشد، اما در اثر زندگى و سكونت دراز مدت در ايران، در زبان فارسى تبحّر كامل يافته و اين يادگار جاويدان فارسى را آفريده است. اين اثر گرانسنگ و كهن شيعى، يكى از بزرگ‏ترين يادگارهاى نثر فصيح ادب فارسى است. اين حقيقت را مى‏توان در نگارش روان و شيرينى بيان ابو الفتوح به نظاره نشست. با اين كه بيش از 800 سال از زمان تأليف آن مى‏گذرد امّا فارسى زبانان امروزى هم به راحتى مى‏توانند اكثر واژه‏ها و عبارات آن را بفهمند. تفسير« روض الجنان»، شاخص‏ترين اثر اين دانشمند پارساى شيعى است كه از مهم‏ترين منابع تفاسير شيعه و سنى، به شمار مى‏آيد. اين تفسير از ارزشمندترين و قديمى‏ترين آثار شيعى به زبان فارسى است كه موضوعات اخلاقى، فقهى، تفسيرى، ادبى و تاريخى را در توضيح و تفسير آيات الهى مورد بحث قرار داده و به همين جهت، مورد استفاده فقها، محدّثان و مشتاقان علم و ادب قرار گرفته است.
  • 2- مناظره حسنيّه؛ مناظره دخترى است تحصيل كرده به نام حسنيه، معاصر هارون الرشيد. اين كتاب به زبان فارسى و در ردّ اهل سنّت نوشته شده و بارها همراه حلية المتقين علاّمه مجلسى و يا مستقل چاپ شده است.
  • 3- روح الاحباب و روح الالباب فى شرح ‏الشهاب شرحى است بر شهاب الاخبار از قاضى قضاعى شافعى و موضوع آن، در حكم و امثال است. اين كتاب يكى از مدارك بحار الانوار است.
  • 4- كتاب يوحنّا كه از زبان يك نفر مسيحى به نام يوحنّا و در مسئله امامت و در ردّ مذهب عامّه نوشته شده است.
  • 5- منهاج المناهج؛ در تحقيق مذاهب اربعه و اثبات امامت.
  • 6- رساله اجازه؛ كه در تاريخ 552 ق. نگارش يافته است.
  • 7- تفسير قرآن به زبان عربى.
  • 8- تبصرة العوام فى معرفة مقالات الانام به زبان فارسى‏است و ابو الفتوح در بخشى از آن، انديشه‏هاى حسين بن منصور حلاّج را نقد كرده و در باب‏هاى ديگر، از نسبت‏هاى ناروا به شيعه جواب داده و از تشيّع دفاع نموده است. علاّمه سيّد محسن امين اين كتاب را در كتابخانه شهيد شيخ فضل اللّه نورى در تهران ديده است.

از نگاه ديگران‏

  • 1. علاّمه شهيد قاضى نور اللّه شوشترى در كتاب« مجالس المؤمنين» در مورد ابو الفتوح مى‏نويسد: نشانه‏هاى فضل و كمال و تلاش‏هاى نيكوى وى در تفسير كتاب خداوند و باطل نمودن شبهات و ترديدهاى مخالفين، از نكات بارزى است كه در زندگى اين مرد به چشم مى‏خورد و هر كه تفسير مشهور وى را ملاحظه كند، به اين حقيقت پى مى‏برد. از تفسير وزين وى چنين بر مى‏آيد كه او معاصر صاحب كشّاف بوده و بعضى از ابيات آن را ديده است؛ امّا اصل كتاب كشّاف را بعد از تأليف، مشاهده نكرده است.
  • 2. ميرزا محمّد باقر خوانسارى، شخصيت نگار معروف شيعى: حسين بن على خزاعى معروف به شيخ ابو الفتوح رازى، مؤلف تفسير مشهور فارسى، از دانشمندان شناخته شده‏ى تفسير و علم كلام است. او از ماهرترين و بزرگ‏ترين علماى ادب و از راويان سرشناس علم حديث مى‏باشد.
  • 3. ميرزا حسين نورى، محدّث، فقيه، و رجال شناس متبحّر: استاد و پيشواى مفسّرين، ترجمان كلام الهى، جمال الدين ابو الفتوح حسين بن على خزاعى رازى، مشهور به ابو الفتوح رازى، دانشمندى فاضل، فقيهى مفسّر، و اديبى مطّلع بوده و در كسب علم به درجات كمال نايل شده بود. نسب شريف او به عبد اللّه بن بديل بن ورقاء خزاعى، فرزند يكى از اصحاب رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله مى‏رسد.

رحلت‏

بر اساس شواهد موجود ابو الفتوح در سال 556 ق. وفات يافته است و طبق وصيتش در شهر رى و در صحن حضرت امامزاده حمزة بن موسى بن جعفر عليه السّلام، در جوار حضرت عبد العظيم حسنى عليه السّلام و در زاويه شمالى مدفون شده است.

فرزندان‏

از شيخ ابو الفتوح رازى دو فرزند دانشمند به يادگار ماند:

  • 1. تاج الدين محمّد رازى؛ شيخ حرّ عاملى در مورد وى مى‏نويسد: استاد و پيشواى مردم، تاج الدين محمّد فرزند ابو الفتوح رازى خزاعى، دانشمندى پارسا بوده است.
  • 2. صدرالدين على رازى؛ شيخ منتجب الدين بن بابويه از وى به عنوان يك عالم شيعى، در كتاب الفهرست خود، نام برده است.

 

زندگینامه سعيد بن مسعده مجاشعى «اخفش»

« ابوالحسن سعيد بن مسعده مجاشعى»،( د ح 215 ق/ 830 م)، معروف به اخفش اوسط، نحوى و اديب بصرى است. وى از موالى قبيله مجاشع بن دارِم بوده و نسبت مجاشعى وى به همين سبب است.

برخى نويسندگان كهن همچون مبرد، او را ايرانى و اهل بلخ مى‏دانند، اما بلخى مؤلف كتاب فضايل خراسان، وى را از مردم خوارزم شمرده است. از نام عربى پدر و نسبت مجاشعى وى چنين برمى ‏آيد كه خانواده اخفش سال‏ها پيش از تولد وى به عراق كوچيده و« ولاء» قبيله مجاشع را پذيرفته بوده‏ اند.

از آنجا كه بنى مجاشع در بصره مى‏زيستند، مى‏توان پنداشت كه اخفش نيز در همان شهر به دنيا آمده است. ولادت وى را برخى از معاصران در دهه سوم از سده دوم قمرى تخمين زده ‏اند. به گفته ابن كثير لقب اخفش را به سبب كم‏ سويى و كوچكى چشمانش به او داده ‏اند و گفته ‏اند« اَجْلَع» نيز بوده؛ يعنى لبانش به‏ خوبى روى هم بسته نمى‏ شده است.

اخفش در آغاز و حتى تا روزگار ابن قتيبه و زبيدى اندلسى به اخفش صغير يا اصغر معروف بود؛ زيرا لقب« اخفش كبير» به ابوخطاب عبدالحميد اختصاص داشت، اما پس از آنكه على بن سليمان نيز به اخفش شهرت يافت، سعيد بن مسعده را اخفش اوسط ناميدند.

به گفته سيوطى نحويان هرگاه لفظ اخفش را به‏ تنهايى به كار برده‏اند، مقصودشان سعيد بن مسعده بوده است.

اخفش آغاز زندگى خود را در بصره گذراند و در همان جا به تحصيل علم پرداخت. بصره در آن روزگار، بزرگ‏ترين كانون علم و ادب بشمار مى‏رفت و برجسته‏ترين دانشمندان در علوم مختلف را در خود جاى داده بود. اخفش براى فراگيرى صرف و نحو، سيبويه پيشواى نحويان بصره را كه به‏تازگى اصول و قواعد نحو را پايه‏ريزى كرده و شكل نهايى به آن بخشيده بود، برگزيد و« الكتاب» را نزد وى خواند.

البته فراگيرى اين كتاب بسيار پيچيده و گسترده كه تقريباً همه اصول و قواعد نحو عربى را در بر داشت، از عهده هركس ساخته نبود و گفته‏اند كه اخفش يگانه كسى بود كه« الكتاب» را به‏طور مستقيم از سيبويه فراگرفت و در انتشار آن كوشيد.

منابع نزديك به روزگار اخفش، از ديگر استادان وى نامى به ميان نياورده‏اند و همه به ذكر اين نكته كه:« سن او از سيبويه بيشتر بوده و محضر استادان او را نيز درك كرده است»، بسنده كرده‏اند كه در اين صورت اخفش بايد از استادان سيبويه همچون عيسى بن عمر، خليل بن احمد، يونس بن حبيب و ابوزيد انصارى دانش آموخته باشد.

برخى منابع، به ‏صراحت گفته ‏اند كه وى شاگرد خليل بن احمد نبوده است؛ به‏ علاوه اخفش خود نيز در كتاب« معاني القرآن» بارها از اين استادان به ‏جز خليل بن احمد نام برده است؛ بااين‏حال، برخى روايات، حكايت از حضور اخفش در مجالس درس خليل دارند.

اخفش از هشام بن عروه، عمرو بن عبيد، ابراهيم نخعى، شرحبيل بن مدرك و محمد بن عمر واقدى حديث شنيد و ظاهراً نزد خلف احمر، اصمعى و ابومالك نميرى شعر و ادب و لغت آموخته است و گويا از اعراب، خواه بدويان بصره و خواه ديگر اعراب بيابان‏نشين نيز لغت اخذ كرده است؛ زيرا عباراتى همچون« سمعنا من العرب»،« قال بعض العرب» و« قال قوم من العرب» در كتاب« معاني القرآن» وى بارها تكرار شده است.

اخفش در آغاز، تعليم و تربيت فرزندان كسانى چون معذّل بن غيلان و محمد بن هانى را بر عهده داشت و به روايتى، از محمد بن هانى براى تعليم فرزندش دوازده هزار دينار اجرت گرفت، اما چون شهرتى به دست آورد، تدريس« الكتاب» را پيشه ساخت و به بركت دانشى كه از سيبويه آموخته بود، امرار معاش مى‏كرد. برجسته ‏ترين نحويان سده 3 ق، همچون ابوعمر جرمى، ابوعثمان مازنى، كسايى، ابوحاتم سجستانى و توزى،« الكتاب» را نزد وى فراگرفتند.

اخفش با اينكه به مكتب نحوى بصره تعلق داشت، مورد توجه خاص نحويان كوفه نيز بود و كوفيان وى را پيشواى نحويان مى‏خواندند. البته علت اين امر تا اندازه‏اى روشن است؛ زيرا اخفش نخستين كسى بود كه در« الكتاب» به ديده تعمق نگريست و خرده گرفتن بر آراء و نظريات سيبويه را باب كرد.

در باره نخستين آشنايى كسايى با اخفش گفته شده كه اخفش پس از مناظره مشهور سيبويه با كسايى( معروف به زنبوريه)، روانه بغداد شد تا از نزديك با نحويان كوفه و نظريات آنان آشنا شود و يا به گفته‏اى از كسايى انتقام گيرد و چون بر كسايى وارد شد، در حضور شاگردان او مسائل نحوى بسيارى مطرح كرد كه كسايى از عهده پاسخ هيچ‏يك برنيامد و چون شاگردان او بر اخفش برآشفتند، كسايى مانع آنان شد و برخلاف انتظار، وى را سخت گرامى داشت و از او خواست تا نزد وى بماند و تربيت فرزندانش را بر عهده گيرد. اخفش در برابر تكريم و احترام وى تسليم شد و نزد او ماند. به روايتى در همين زمان، كسايى با پرداخت 70 دينار« الكتاب» را در خفا نزد وى خواند.

اخفش مدتى دراز در بغداد در كنار كسايى بسربرد و به تدريس و تأليف پرداخت. وى در اين مدت كوشيد تا بدون تعصب نسبت به مكتب نحوى بصره يا كوفه نظرياتى را كه معقول‏تر به نظر مى‏رسيد، بپذيرد و به شاگردان خود تعليم دهد؛ چنان‏كه بسيارى از آراء سيبويه را رد كرد و برخى آراء كوفيان را پذيرفت و يا اينكه خود نظريات جديدى ارائه داد. بدين‏سان وى به ‏تدريج توانست تعديلى ميان نظريات دو مكتب نحوى بصره و كوفه برقرار سازد و سنگ نخستين مكتب نحوى سومى را بنيان نهد كه بعدها به مكتب بغداد شهرت يافت.

آثار نحوى اخفش يكى از منابع عمده نحويان در سده‏هاى بعد بوده است. ابوعلى فارسى، ابن جنى، زمخشرى، ابن سراج و ابوحيان غرناطى از آراء و نظريات وى بسيار بهره برده‏اند. ابن مضاء قرطبى در رد نظريه« عامل»، اخفش و استادش سيبويه را سخت مورد انتقاد قرار داده است.

اخفش راوى شعر و ادب نيز بوده است و ازهمين ‏رو به او لقب راويه داده ‏اند و گفته ‏اند كه وى نخستين كسى بوده كه معانى دشوار اشعار را در زير هر بيت املا مى‏ كرده است. ثعلب، دانش وى را بسيار ستوده و او را در روايت شعر برجسته‏ترين مردمان روزگار خود دانسته است، اما گويى اخفش خود معترف بوده كه در اين باره هرگز به پاى راويان بزرگ هم‏روزگارش چون اصمعى نمى‏رسيده است.

دانش اخفش علاوه بر نحو و روايت شعر، در علم عروض نيز مورد ستايش بسيار قرار گرفته است.

اخفش را از آشنايان به علم كلام نيز دانسته ‏اند و گفته ‏اند كه شاگرد متكلم معروف ابوشمر مرجى بوده است.

آثار:

  • 1. القوافي؛
  • 2. معاني القرآن.

آثار يافت ‏نشده:

  • 1. أبيات المعاني( معاني الشعر)؛
  • 2. الأربعة؛
  • 3. الاشتقاق؛
  • 4. الأصوات؛
  • 5. الأوسط؛
  • 6. التصريف قفطي؛
  • 7. شرح كتاب سيبويه؛
  • 8. شرح كتاب مسائيه ابوزيد انصارى؛
  • 9. شرح النوادر؛
  • و…

منابع مقاله‏

برگرفته از دايرةالمعارف بزرگ اسلامى، ج 7، ص 192

زندگینامه ابوالفتح بن مخدوم‏ خادم حسينى عربشاهى «جرجانى»

امير ابو الفتح بن مخدوم خادم حسينى عربشاهى فاضل، متكلم، فقيه، اصولى، مفسر، شرقى، حسينى، شيعى، امامى، صاحب تحقيق و تصنيف، معاصر شاه اسماعيل صفوى، و شاه طهماسب موسوى حسينى صفوى اول.

 

نسب او

پدر مترجم مير مخدوم شيعى امامى معاصر شاه اسماعيل اول صفوى بوده قبل از پسرش مير ابو الفتح بدار بقاء رحلت كرده چنانچه علامه قاضى نور الله رحمة الله عليه در مجالس المؤمنين تصريح كرده است.

مير مخدوم پدر مؤلف غير از ميرزا مخدوم عامى سنى است از جهت اين كه ميرزا مخدوم سنى هم عصر شاه اسماعيل ثانى است و در اسلامبول در سنه 995 فوت كرده چنانچه در كشف الظنون ضبط شده است.

و جمعى از اعلام فن رجال از روى اشتباه در تطبيق ميرزا مخدوم عامى را معاصر شاه طهماسب اول نوشته‏اند و حال آن كه شاه طهماسب اول در سنه 980 فوت كرده و پس از وى پسرش شاه اسماعيل ثانى به مقام سلطنت رسيده است.

منشأ اشتباه: توافق اسم پدر مير ابو الفتح با اسم ميرزا مخدوم سنى و توافق اسم شاه هم عصر مير ابو الفتح با اسم سلطان وقت ميرزا مخدوم سنى بوده است كه از روى اشتباه در تطبيق اسم، حمل بر اتحاد كرده‏اند چنانچه جمعى از روى اشتباه شاه معاصر مير ابو الفتح را به اسم شاه طهماسب ثانى درج كرده‏اند در حالى كه شاه طهماسب ثانى در سال 1139 به مشهد مقدس لشكر كشى كرده و در سال 1142- 1145 از دنيا رحلت نمود.

 

گفتار بزرگان‏

جلالت شأن و علو رتبت امير ابو الفتح خادم حسينى عربشاهى مانند آفتاب تابان در كبد آسمانست چنانچه ارباب تراجم در معاجم خودشان متحدا در تبجيل و تجليل علمى و عملى آن قائد عظيم الشأن شرح مبسوطى ايراد كرده‏اند.

مورخ بزرگ حسن بيگ روملو در كتاب أحسن التواريخ( ص 443) در وقايع سال 976 و كسانى كه در آن سال در گذشته‏اند مى نويسد:

و هم در اين سال مولانا اعلم افهم، جامع العلوم و الحكم المير ابو الفتح كه از سادات شريفى شرقه بود در دار الارشاد اردبيل به فجأه متوجه عالم بقا گرديد، جناب مولوى از جمله تلاميذ مولانا عصام الدين است، در ما وراء النهر تحصيل نموده آخر در شهر مذكور متوطن گرديد، از جمله نتايج قلم خجسته رقمش حاشيه بر مطالع است.

علامه فقيد ميرزا محمد على مدرس در كتاب ريحانه( ج 2 ص 326) مى نويسد: فاضل، كامل، فقيه، متكلم، محدث، مفسر، اصولى، از اكابر علماء شيعه در عهد شاه طهماسب و در نزد او بسيار محترم بود.

علامه حجة الاسلام سيد محمد باقر خوانسارى در الروضات( ج 1 ص 51) مى گويد: هو السيد الفاضل الكامل المتكلم الفقيه الأمير أبو الفتح الشرقي الشريفي الحسيني الشيعي الإمامي بن السيد محمد بن الميرزا مخدوم بن الأمير السيد شريف الجرجاني صاحب نواقض الروافض.

و قد كان السيد أبو الفتح المعظم إليه من علماء دولة السلطان الشاه طهماسب الصفوي و صاحب مصنفات عديدة( منها):

  • 1- شرح آيات الأحكام بالفارسية سماه تفسير الشاهي لكونه باسم السلطان المذكور.
  • 2- شرح الباب الحادي عشر المعروف بطريق المزج و البسط.
  • 3- رسالة فى أصول الفقه.
  • 4- رسالة في تحقيق شبهة المجهول المطلق.
  • 5- حاشية على المطالع( في المنطق).
  • 6- حاشية على حاشية الدواني( على شرح التجريد).
  • 7- حاشية على تهذيب المنطق( للتفتازاني).
  • 8- حاشية على الكبرى لجده السيد شريف( في المنطق).

و كانت وفاته بأردبيل سنة ست و سبعين و تسعة مائة كما نقل عن كتاب أحسن التواريخ.

صاحب رياض العلماء درباره‏ى امير ابو الفتح مى نويسد: فاضل، عالم، فقيه، متكلم، محدث، أصولي، مفسر، و هو من أسباط الأمير السيد شريف العلامة الشيرازي الجرجاني المشهور و الحق اتحاده مع الأمير أبو الفتح شرقة المذكور في بابه و والده الميرزا مخدوم الشريفي المشهور و كان عاميا و هو الذي حول الشاه إسماعيل الثاني الصفوي عن التشيع و هرب إلى بلاد الروم و قصته مشهورة و هو صاحب نواقض الروافض و بالجملة المترجم من جملة مشاهير العلماء في عصر السلطان المذكور مبجل عنده معاصر للشاه طهماسب الصفوي معظم عنده.

( و در جاى ديگر): من أجلة علماء عصر السلطان الشاه إسماعيل الصفوي و الشاه طهماسب الصفوي و كان معظما جليلا عنده.

 

وفات‏

امير ابو الفتح بن مخدوم خادم حسينى عربشاهى در سنه 976 ق چشم از جهان فرو بست و در شهرستان اردبيل در مقبره شيخ صفى الدين جد ملوك صفويه مدفون شد.

 

زندگینامه على بن احمد واحدى( 468 ه.ق)

 على بن احمد  واحدى متوفاى سال 468 هجرى از علماى بزرگ قرن پنجم به شمار مى‏آيد. حركت فرهنگى و علمى در قرن پنجم در نيشاپور، دوران طلايى خود را مى‏گذراند، در حديث، فقه، تفسير و رشته ‏هاى علوم ديگر، علماى بزرگى پرورش يافتند، در حركت تفسيرى، اهل حديث و اشاعره، معتزله و شيعه، مفسران بزرگى چون ثعلبى، طوسى و طبرسى و ديگران، تربيت شده تفاسير مهمى را نگاشتند، حتى، علماى صوفى مسلك و باطنى نيز تفاسير مهمى مانند حقايق التفسير ابو عبد الرحمن سلمى و لطائف الاشارات قشيرى را در اين قرن ارائه دادند. پرورش واحدى در اين شرايط از او انسانى محدث، فقيه، اديب، شاعر، متكلم و مفسر ساخته بود، كه توانست ميان علماى برجسته، سرآمد زمان خود گردد.

هر يك از علوم خود را از اساتيد فن اخذ نموده بود، فقه، حديث، ادب، و…، تفسير را نزد ثعلبى مفسر مشهور، فرا گرفته بود.

 

 

تأليفات‏

 

در تفسير حداقل سه دوره البسيط در 16 مجلد، الوسيط در 4 مجلد و الوجيز فى تفسير القرآن در يك مجلد نگاشته است كه بعنوان تفسير واحدى مشهور شده، يك نسخه خطى از تفسير وجيز در كتابخانه مدرسه شهيد مطهرى تهران به شماره 2062 موجود است. فخر رازى نيز استفاده قابل توجهى از تفسير واحدى نموده است.

از ديگر تأليفات قرآنى واحدى مى‏توان از:

  • جامع البيان فى تفسير القرآن،
  • الحاوى لجميع المعانى( احتمال دارد در بردارنده مجموعه سه تفسير وى باشد)،
  • مقاتل القرآن( تا پايان قرن هشتم موجود بوده است)،
  • مختصر فى علم فضائل القرآن،
  • رسالة فى شرف علم التفسير( نسخه خطى اين رساله در دار الكتب المصرية موجود است.)،
  • نفى التحريف عن القرآن الشريف،
  • معانى التفسير،
  • مسند التفسير،

نام برد.

از ميان تأليفات قرآنى ايشان، فقط اسباب النزول به شكل چاپى موجود مى‏باشد.

الوجيز فى تفسير الكتاب العزيز( واحدى)// صفوان عدنان‏ داوودى

 

زندگینامه ابن ابی الحدید شارح نهج البلاغه(۵۸۶-۶۵۵ ه.ق)

عزالدین ابوحامد عبدالحمید بن هبهالله بن محمد بن محمد بن محمد بن حسین بن ابی‌الحدید مداینی، در اوّل ذی الحجه ۵۸۶ق/۱۱۹۱م، در مدائن دیده به جهان گشود و در همان شهر پرورش یافت. به مناسبت نزدیکی با ابن علقمی، وزیر شیعه مستعصم عباسی، در شمار کاتبان دیوان دارالخلافه درآمد.[۱] وی ابتدا کتابت دارالتشریفات را برعهده داشت. در ۶۲۹ق به کتابت خزانه منصوب شد و مدتی بعد کاتب دیوان گردید. در صفر ۶۴۲ق/ژوئیه ۱۲۴۴م به عنوان ناظر حله تعیین شد. سپس «خواجه امیر علاءالدین طَبّرْس گردید و پس از آن ناظر بیمارستان عَضُدی و سرانجام ناظر کتابخانه‌های بغداد شد.[۲]

ابن ابی‌الحدید روابط بسیار نزدیکی با ابن علقمی داشت و او و برادرش از حمایت وزیر برخوردار بودند. از این رو، شرح نهج  البلاغه و قصاید السبع را به نامِ وزیر آراست و هدیه‌هایی ارزشمند دریافت کرد.[۳] در ۶۴۲ق/۱۲۴۴م در نخستین یورش‌های  مغول  به  بغداد که سپاه عباسی به فرماندهی شرف الدین اقبال شرابی سپهسالار مستعصم بالله سپاه مغول را شکست داد، ابن ابی الحدید پیروزی سپاه بغداد را نتیجه تدبیر ابن علقمی دانست و قصیده‌ای در تهنیت و ستایش وی سرود که ابیاتی از آن در شرح نهج البلاغه[۴] ثبت است. در واقعه در حمله هلاکو خان به بغداد در ۶۵۵ق/۱۲۵۷م، ابن ابی‌الحدید و برادرش موفق‌الدین به دست مغولان گرفتار شدند و محکوم به قتل شد ولی به وساطت ابن علقمی وخواجه نصیرالدین طوسی از مرگ نجات یافت.[۵]

ابن ابی‌الحدید اندکی پس از سقوط بغداد به دست مغولان در بغداد از دنیا رفت. تاریخ وفات او مورد اختلاف مورخان است و در برخی منابع سال ۶۵۵ق [۶] و در برخی دیگر، سال ۶۵۶ق ذکر کرده‌اند.[۷]

حیات علمی

تحصیلات اولیه وی در زادگاهش یعنی مدائن بود. وی در آنجا مذاهب کلامی را آموخت و به مکتب اعتزال گرایش یافت.[۸] پس از آن به بغداد رفت و از علمای آنجا بهره برد. در آن شهر در محضر علما و بزرگان مشهور بغداد که بیشتر آن‌ها شافعی مذهب بودند، به قرائت کتب و اندوختن دانش پرداخت و در محافل علمی و ادبی شرکت جست و به قول صاحب نسمهالسحر، معتزلی جاحظی شد.[۹] نیز از ابوالبقاء عکبری و ابوالخیر مصدق بن شبیب واسطی ادب آموخت.[۱۰]

ابن ابی الحدید در شعر طبعی رسا داشت و در انواع مضامین شعر می‌گفت؛ ولی مناجات و اشعار عرفانی او مشهورتر است. اطلاعات او درباره تاریخ صدر اسلام نیز گسترده بود. علامه حلی (درگذشت ۷۲۶ق/ ۱۳۲۶م) از پدر خود، و او از ابن ابی الحدید روایت کرده‌اند.[۱۱]

مذهب

وی در اصول، معتزلی و در فروع، شافعی بود و گفته شده است که مشربی میان تسنن و تشیع برگزیده بود. در مباحث عقیدتی خود در شرح نهج البلاغه به موافقت با جاحظ تصریح دارد؛[۱۲] به همین لحاظ او را معتزلی جاحظی شمرده‌اند. بررسی شرح نهج البلاغه او نشان می‌دهد که برخلاف نظر ابن کثیر که وی را شیعی غالی شمرده است،[۱۳] می‌توان او را معتزلی معتدلی دانست. او در آغاز کتابش اتفاق همه شیوخ معتزلی خود (متقدمان، متأخران، بصریان و بغدادیان) را بر صحت شرعی بیعت با ابوبکر نقل می‌کند و تصریح می‌نماید که از رسول خدا(ص) نصّی بر آن بیعت وارد نشده، بلکه تنها انتخاب مردم که هم به اجماع و هم به غیر اجماع راه تعیین پیشوا شمرده شده، موجب صحت آن است.[۱۴]

عقیده او درباره امام علی(ع)

ابن ابی الحدید به پیروی از مکتب معتزله بغداد، علی(ع) را برتر از خلفای سه‌گانه می‌داند و تصریح می‌کند که او، هم در کثرت ثواب و هم در فضل و خصال حمیده، از دیگران افضل است.[۱۵] با این حال اما به عقیده وی افضلیت امام ضروری نیست و در خطبه آغاز کتاب در همین معنی گفته است: سپاس خداوندی را که مفضول را بر افضل مقدم داشت.[۱۶]

ابن ابی الحدید درباره برپاکنندگان جنگ جمل می‌گوید: همه اینها از نظر یاران معتزلی ما، نابودند به جزعائشه و طلحه و زبیر؛ زیرا این سه توبه کردند و بدون توبه، حکم اینها به خاطر اصرارشان بر بغی، دوزخ است.[۱۷]

او درباره لشکریان شام در صفین می‌نویسد: همگی آنها از نظر یاران معتزلی ما نابودند؛ زیرا بر بغی پای فشردند و مرگشان نیز بدین حال بود؛ خواه سران آنها و خواه پیروانشان.[۱۸] همچنین درباره خوارج می‌نویسد: آنها از نظر یاران معتزلی ما بدون اختلاف نظر در دوزخ‌اند.[۱۹]  به طور کلی، یاران ما هر فاسقی را که در حال فسق بمیرد، دوزخی می‌دانند و شکی نیست که باغی و خروج‌کننده بر امام حق، فاسق است.[۲۰]

آثار

تألیفات ابن الحدید را تا ۱۵ اثر برشمرده‌اند که مشهورترین آن‌ها به این شرح است:

 شرح نهج البلاغه

نوشتار اصلی: شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید

این اثر، در ۲۰ جزء نگاشته شده است. عمده شهرت و معروفیت ابن ابی الحدید به سبب تألیف این کتاب است که حاوی مجموعه عظیمی از ادب و تاریخ و کلام و فرهنگ اسلامی است.[۲۱] این شرح، بارها به چاپ رسیده[۲۲] و به ویژه در میان شیعه از شهرت و اهمیت خاصی برخوردار است. یکی از کهن‌ترین نسخه‌های این شرح که صورت اجازه شرح به ابن علقمی را دارد و به احتمال قوی در حیات ابن ابی الحدید کتابت شده است، در کتابخانه مرکزی آستان قدس نگهداری می‌شود.[۲۳]

الفلک الدائر علی المثل السائر، که نقدی است بر کتاب المثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر، از ضیاءالدین ابوالفتح معروف به ابن اثیر جزری موصلی (۵۵۸ -۶۳۷ق/۱۱۶۳-۱۲۳۹م). این کتاب از آثار مهم در بلاغت و از کتب معتبر در نقد است.[۲۴] این کتاب در ۱۳ روز نوشته شده است.[۲۵]

السبع العلویات یا قصائد السبع العلویات، که ابن ابی الحدید آن را در ۶۱۱ق/۱۲۱۴م به نام ابن علقمی در مداین سرود. موضوع قصاید را مدح پیغمبر(ص) و علی(ع)، فتح خیبر،فتح مکه و شهادت امام حسین(ع) تشکیل می‌دهد. این کتاب بارها چاپ شده است (بمبئی، ۱۳۰۵، ۱۳۱۶ق؛ قاهره، ۱۳۱۷ق؛ بیروت، ۱۳۷۴ق.) ابن حماد علوی، شمس الدین محمد بن ابی الرضا، رضی استرابادی، (د ۶۸۶ق/ ۱۲۸۷م)، محفوظ بن وشاح حلی و جمعی دیگر بر این قصاید شرح نوشته‌اند.[۲۶]

یکی از این هفت قصیده، قصیده «عینیه» در مدح امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است که با طلا اطراف ضریح امام نگاشته شده است.[۲۷]

نظم کتاب الفصیح ثعلب که ابن ابی الحدید آن را در یک شبانه روز به نظم آورد.[۲۸] این کتاب که اصل آن از ابوالعباس احمد بن یحیی معروف به ثعلب کوفی نحوی (۲۰۰-۲۹۱ق/ ۸۱۶ -۹۰۴م) است، کتاب کوچکی در لغت است که مورد توجه بسیار واقع شده است.[۲۹]

دیگر آثار

  • العبقری الحسان، در کلام، منطق، طبیعی، اصول، تاریخ و شعر؛[۳۰]
  • تعلیقات بر کتب المحصل در فلسفه و کلام و المحصول در اصول فقه از امام فخر رازی؛[۳۱]
  • الاعتبار علی کتاب الذریعه فی اصول الشریعه، از سید مرتضی علم الهدی (درگذشت ۴۳۶ق/۱۰۴۴م)
  • شرح مشکلات الغرر اثر ابوالحسن بصری
  • الوشاح الذهبی فی علم الأبی[۳۲]
  • دیوان شعر[۳۳]

وی همچنین المستصفی من علم الاصول غزالی را نقد کرده و آیات البینات زمخشری در علم کلام، منظومه ابن سینا در طب را شرح کرده است[۳۴]

_______________________________________________

پانویس

  1.  ابن کثیر، ج۱۳، ص۱۹۹-۲۰۰
  2.  ابن فوطی، ج۴، بخش۱،ص۱۹۰-۱۹۱؛ عباس، ابوالفضل ابراهیم، همانجاها
  3.  ابن ابی‌الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱، ص ۳-۴؛ آقابزرگ تهرانی، الذریعه، ج ۱۴، ص ۱۵۸-۱۵۹
  4.  ۸/۲۴۲-۲۴۳
  5.  هندوشاه، ۳۵۹.
  6.  الصفدی، الوافی بالوفیات، ص۴۶.
  7.  شرح نهج البلاغه، مقدمه ابوالفضل ابراهیم، ص۱۸.
  8.  شرح نهج البلاغه، مقدمه ابوالفضل ابراهیم، ص۱۴.
  9. شرح نهج البلاغه، مقدمه ابوالفضل ابراهیم، ص۱۵.
  10. عباس، ج۷، ص۳۴۲
  11.  قمی، ج۱، ص۱۹۳
  12.  ابن ابی الحدید، عبدالحمید، ج۱، ص۱۸۶-۱۸۵
  13.  ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج۱۳، ص۱۹۹
  14.  ابن ابی الحدید، ۱/۷
  15.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۹.
  16.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۳.
  17.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۹.
  18.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۹.
  19.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۹.
  20.  ابن ابی الحدید ج ۱، ص ۹.
  21.  دائره المعارف بزرگ اسلامی، ج۲، ص۶۴۱.
  22. مثلاً: تهران، ۱۲۷۱، ۱۳۰۲-۱۳۰۴ق؛ قاهره، ۱۳۲۹ق؛ بیروت، ۱۳۷۸ق
  23.  آستان، ۵/۱۱۲-۱۱۳
  24.  ابن خلکان، ۵/۳۹۱؛ I/۳۳۵-۳۳۶ ؛ GAL, سرکیس، ۳۰.
  25.  الصفدی، ج۱۸، ص۴۶.
  26. پرش به بالا آقابزرگ، ج۱۳، ص۳۹۱-۳۹۲
  27.  الطباطبائی، ص۳۸۳.
  28.  کتبی، ج۲، ص۲۵۹.
  29.  حاجی خلیفه، ج۲، ص۱۲۷۲-۱۲۷۳
  30.  عباس، ج۷، ص۳۴۲
  31.  حاجی خلیفه، ج۲، ص۱۶۱۴- ۱۶۱۵
  32.  فروخ، ج۳، ص۵۸۰
  33.  بغدادی، ص۴۸۴؛ حاجی خلیفه،ج۱، ص۷۹۹
  34.  ۹۲۳) I/۸۲۳, S..(GAL,

منبع:http://fa.wikishia.net

زندگینامه محمدافندی بهائی (۱۰۶۴-۱۰۰۴ه.ق)

بهائی ، محمدافندی ، فقیه و متکلم عثمانی . در ۱۰۰۴، در استانبول متولد شد. پدرش عبدالعزیز افندی ، قاضی عسکرِ روم ایلی ، و پسر سعدالدین مورخ بود. پس از ورود به دستگاه مذهبی ، «مدرس » و «ملا» شد و نخست در سالونیک و سپس در ۱۰۴۳ در حلب ، به مقام قضا منصوب گشت .

او به استعمال دخانیات سخت معتاد بود و چون این کار در آن زمان جرم بزرگی به شمار می آمد، احمد پاشای بیگلربیگی که با او دشمنی داشت ، به زیان وی گزارش داد و در ۱۰۴۴، او را به مجازات آن عمل ، از کار بر کنار و به قبرس تبعید کردند. بهائی در اواخر ۱۰۴۵، مورد عفو قرار گرفت و در محرم ۱۰۴۸ ملای سوریه شد.

در صفر ۱۰۵۴ به اَدرنه انتقال یافت و در ربیع الاول ۱۰۵۵ قاضی استانبول گردید. پس از دوره کوتاهی که قاضی عسکر آناطولی و روم ایلی بود، نخستین بار در رجب ۱۰۵۹ به عنوان شیخ الاسلام به کار پرداخت . به گواهی غرض آمیز رقیبش قراچلبی زاده ، وزیر اعظم و سلطان والده (مادر سلطان ) به این سبب او را به این سمت منصوب کردند که بر اثر مصرف بیش از حد موادمخدر ضعیف شده بود، و آن دو فکر می کردند که هرگونه که بخواهند می توانند با او رفتار کنند.

ولی اقتداری که بهائی بعدها به دست آورد و در برابر بعضی از تقاضاهای آنان مقاومت نمود، نشان می دهد که سخن قراچلبی زاده اتهامی واهی بیش نبوده است . ارادت او به فرقه های مولویه و خلوتیه بزودی موجب درگیری وی با متدّینان شد، اینان به وی اعتراض داشتند که مصرف تنباکو و قهوه را جایز می داند و در برابر رقص و سماع درویشان با تسامح رفتار می کند.

با این حال ، معزول شدن وی به سبب مساعی آنان نبود بلکه علل دیگری داشت ؛ بهائی افندی در پی مجادله ای که میان قاضی ازمیر و کنسول انگلیس بر سر مسئله حدود اختیارات قانونی کنسول رخ داده بود، سفیر بریتانیا در استانبول را در خانه اش تحت نظر قرار داد و در نتیجه ، به علت نقض عرف سیاسی ، از کار بر کنار و به مِدِلْلی تبعید شد؛ ولی او در گلیبولی و لامپساکوس باقی ماند و در رمضان ۱۰۶۲/ اوت ۱۶۵۳، دوباره به کار گماشته شد و همچنان در این مقام بود.

رحلت

تا آنکه در ۱۳ صفر ۱۰۶۴، بر اثر تورم لوزتین ، درگذشت و در ( محله ) فاتح به خاک سپرده شد.

بهائی که هم به عنوان شاعر و هم عالم شهرت داشت ، اشعار و فتاوایی از خود به جای نهاده است . مشهورترین حکم او درباره مشروعیت استعمال دخانیات بود که به منع و تحریمهای اوایل قرن هفدهم پایان داد. خود او به استعمال دخانیات سخت علاقه داشت و حاجی خلیفه ، نویسنده معاصر او می گوید، اگر در این کار افراط نمی کرد، احتمال داشت یکی از برجسته ترین دانشمندان کشور شود، ولی به گفته حاجی خلیفه ، علت اینکه بهائی استعمال دخانیات را مشروع می دانست ، این نبود که خودش به آن اعتیاد داشت بلکه وی بر آن بود که دخانیات بهترین چیزی است که با حال مردم تناسب دارد؛ از این گذشته او در این مورد به قاعده فقهی «اباحه اصلیه » استناد می کرد که بر طبق آن همه امور مباح است مگر اینکه خلافش ثابت شود.



منابع :

(۱) محمد ثریا، سجل عثمانی ، استانبول ۱۳۰۸ـ ۱۳۱۵، ج ۲، ص ۲۸؛
(۲) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، میزان الحق ، استانبول ۱۲۹۰، ص ۴۲ـ ۴۳؛
(۳) احمد رفعت ، دوحه المشایخ ، استانبول ( بی تا. ) ، ص ۵۵ ـ۵۷؛
(۴) بروسه لی محمد طاهربیگ ، عثمانلی مؤلفلری ، استانبول ۱۳۳۳ـ۱۳۴۲، ج ۲، ص ۱۰۱؛
(۵) علمیه سالنامه سی ، استانبول ۱۳۳۴، ص ۴۵۸ (با نمونه هایی از دستخط وی )؛
(۶) مصطفی نعیما، تاریخ ، استانبول ۱۲۸۱/ ۱۸۶۵، سالهای ۱۰۵۹، ۱۰۶۱، ۱۰۶۲، ۱۰۶۴؛

(۷) E. J. W. Gibb, A history of Ottoman poetry , London 1900-1909, III, 294-297;
(۸) J. von Hammer-Purgstall, Geschichte des osmanischen Reiches , Pest 1828-1835, index;
(۹) I. H. Uzun µar §âíl §â, Osmanl i §Tarihi , III/I, Ankara 1951, index.

(۱۰) برخی از فتاوی بهائی در کتابهای قانون عثمانی درج و در ملی تتبعلر مجموعه سی ، ج ۱ منتشر شده است .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۴ 

زندگینامه زراره(قرن دوم)

نخست – بررسى نظرات و دیدگاهها راجع به شخصیت زراره.

ابو غالب زرارى (م ۳۶۸ ه ) که در زمان غیبت صغرى مى ‏زیسته و خود از خاندان زراره بوده است درباره ویژگیهاى زراره مى ‏گوید: «زراره فردى خوش سیما، تنومند و سفیدپوست‏ بود، براى نماز جمعه خارج مى ‏شد. در حالى که کلاهى سیاه بر سر و عصایى در دست داشت. اثر سجده در پیشانیش ظاهر بود. مردم در دو طرف راه مى ‏ایستادند و به خاطر جلال و هیبتش، وى را مى‏ نگریستند. او اهل بحث و مناظره بود و هیچ کس به پاى او نمى ‏رسید، تنها عبادت بود که او را از سخن باز مى‏ داشت. و متکلمان شیعه از شاگردان وى مى ‏باشند.» (۱)

محمدبن اسحاق الندیم (م ۴۳۸ ه ق ) در مورد شخصیت زراره چنین یادآور شده است: «زراره در بعد فقه، حدیث و کلام یکى از بزرگترین رجال شیعه مى ‏باشد.» (۲)

ابوالعباس احمد بن على ‏بن العباس النجاشى (م ۴۵۰ ه ) در مورد شخصیت زراره چنین مى‏نویسد: «او در روزگار خود بزرگ و پیشگام اصحاب ما در قرائت قرآن، فقه، کلام، شعر و ادبیات بود. وى ضمن دارا بودن فضل و ایمان، در گفتار و نقل حدیث صادق بود.» (۳)

تقى ‏الدین، حسن‏ بن على بن داود حلى (م قرن هفتم) درباره وى چنین مى ‏گوید: « زراره راستگوترین و فاضلترین شخصیت زمان خود بود تا آنجا که امام صادق‏ علیه السلام درباره وى فرمود: اگر زراره نبود مى‏ گفتم: احادیث پدرم بزودى از بین خواهد رفت.» (۴)

خیرالدین زرکلى، نویسنده معاصر در مورد شخصیت زراره مى‏ نویسد: «او مردى متکلم، شاعر، عالم، ادیب و از اهالى کوفه بود.» (۵)

سیماى زراره در آئینه روایات

شیخ طوسى در اختیار معرفه ‏الرجال چندین روایت در منزلت و والایى شان زراره نقل کرده است که ما به برخى از آنها اشاره مى ‏کنیم.

محمدبن ابى ‏عمیر مى ‏گوید: «به جمیل ‏بن دراج گفتیم، براستى مجلس و محفل علمى شما بس آراسته و مغتنم است! جمیل گفت: به خدا سوگند، ما در مقابله با زراره ‏بن اعین مانند کودکان هستیم در مدرسه و در مقابل معلم.» (۶)

این تعبیر جمیل بن دراج مى‏ رساند که وى با تمامى معلوماتى که داشته و در زمان خودش به عنوان فقیه‏ترین افراد به شمار مى ‏رفته (۷) خود را در مقابل زراره چقدر کوچک احساس مى‏کرده و این خود بزرگترین گواه بر مرتبه بلند زراره در میدان علم و دانش است.

نویسنده رجال کشى، ابوعمرو، محمدبن عمربن عبدالعزیز (م ۳۴۰ ه ) مى ‏نویسد: «همه فقهاى امامیه بر تصدیق گروهى از اصحاب امام باقر و امام صادق علیهما السلام اجماع دارند و سر تعظیم در برابر فقاهت آنان فرود آورده‏ اند، فقیه ‏ترین آنها شش نفرند; زراره، معروف ‏بن خربوذ، برید، ابو بصیر اسدى، فضیل بن یسار و محمد بن مسلم طایفى. و گفته ‏اند که فقیه ‏ترین آنها زراره ‏بن اعین است. (۸) »

جمیل بن دراج مى ‏گوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که مى فرمود: کوههاى زمین و نشانه‏هاى دین چهار نفرند، محمد بن مسلم، برید بن معاویه، لیث ‏بن البخترى المرادى و زراره ‏بن اعین. (۹)

در این تشبیه امام صادق علیه السلام بالاترین مراتب فضل و کمال را در کوتاهترین عبارت، براى زراره نمایانده است. سخن و توصیف امام‏ علیه السلام را نباید تعارف پنداشت، زیرا امام‏ علیه السلام در موقعیت و مسؤولیتى است که هرگز بى‏جهت از کسى تعریف نمى‏کند. بلکه ملاک و میزان در گفته‏هاى آنان حق و رضایت‏حق‏تعالى است.

فضل بن عبدالملک مى‏گوید: از امام صادق‏ علیه السلام شنیدم که مى‏فرمود: محبوبترین خلق خداوند نزد من چهار نفرند چه زنده باشد و چه مرده. برید بن معاویه، زراره، محمد بن مسلم و احوال. (۱۰)

ابراهیم بن عبدالحمید مى‏گوید: امام صادق ‏علیه السلام فرمود: خداوند زراره ‏بن اعین را رحمت کند. اگر زراره و امثال او نبودند، چه بسا احادیث پدرم از بین مى ‏رفت. (۱۱)

ابى عبیده حذاء، مى ‏گوید: از امام صادق‏ علیه السلام شنیدم که مى ‏فرمود: زراره، ابوبصیر و محمد بن مسلم و برید، مصداق این سخن خدایند که مى‏ فرماید: و السابقون السابقون اولئک المقربون. (۱۲)

مفضل بن عمر مى‏گوید: روزى که فیض بن مختار نزد امام صادق علیه السلام آمده بود، آیه‏اى از قرآن را خواند. آن حضرت آیه را براى او تاویل کرد، فیض به حضرت گفت: خدا مرا فدایت گرداند، این اختلاف بین شیعیان شما چیست؟ امام علیه السلام فرمود: اى فیض کدام اختلاف؟ فیض به حضرت عرض کرد. در جلسات بحث آنان در کوفه شرکت مى‏کنم و از اختلاف آنها در روایاتشان به شک مى‏افتم، تا این که به مفضل بن عمر مراجعه مى ‏کنم، او مرا از این شک بازمى‏ دارد و نفسم از این گرفتارى نجات مى ‏یابد، و قلبم مطمئن مى‏گردد. پس حضرت به او فرمود: اى فیض درست مى‏گویى، همان‏طور است که گفتى، بدرستى که مردم در دروغ بستن بر ما ولع دارند. گویا خداوند بر آنها دروغ بستن بر ما را واجب گردانیده و جز این چیزى از ایشان نخواسته است مطلبى را با یکى از آنان در میان مى ‏گذارم. هنوز از نزد من خارج نشده آن را بر غیر تاویلش، تاویل مى‏ نماید و این کار به خاطر آن است که هدفشان از حدیث و محبت ما الهى نیست و امیال دنیایى دارند. و هر کدامشان دوست دارد که براى خود سرى باشد، هیچ بنده‏اى نیست که نفس خود را بلند گرداند مگر این که خداوند او را پست نماید، و هیچ بنده‏اى فروتنى و تواضع ننماید، مگر این که خداوند او را بلند مرتبه گرداند و شرافت دهد. پس هر گاه در جستجوى حدیث ما برآمدى، بر تو باد که به این شخص که این جا نشسته به او مراجعه کن! و با دست اشاره به یکى از اصحاب ما نمود.

از حاضران سؤال کردم که آن مرد کیست؟ گفتند: او زراره بن اعین است. (۱۳)

دادوبن سرحان مى ‏گوید: شنیدم که اباعبدالله ‏علیه السلام فرمود: برخى از افراد را در جریان بعضى مطالب قرار مى‏دهم، و او را از جدل و ریاء در دین خدا، و از قیاس نهى مى‏کنم، ولى به مجرد این که از نزد من خارج مى‏شود به تاویل و توجیه ناروا مى‏پردازد، به بعضى دستور مى‏دهم که سخن گویند، و برخى را از گفتگو و مباحثه نهى مى‏کنم، اما هر کسى [امر و نهى مرا] براى خود تاویل مى‏نماید و با این کار خدا و رسولش را عصیان مى‏کند، اگر مى‏شنیدند و اطاعت مى‏کردند، آنچه را پدرم به اصحابش سپرد، من نیز به آنان مى‏سپردم، به درستى که اصحاب پدرم در حال حیات و مرگ مایه افتخارند، یعنى زراره، محمد بن مسلم … (۱۴)

محمد بن ابى عمیر از جمیل بن دراج نقل مى ‏کند: شنیدم امام صادق ‏علیه السلام مى‏ فرمود: به اهل ایمان و تواضع، بشارت بهشت دهید، بریدبن معاویه عجلى، ابوبصیر لیث‏ بن البخترى مرادى، محمدبن مسلم، و زراره، اینان چهار نفرى هستند، که نجیبان و امینان خداوند بر حلال و حرام وى مى‏ باشند، اگر این افراد نبودند، آثار نبوت قطع مى‏ شد و از بین مى ‏رفت. (۱۵)

دوم – توان علمى زراره در مناظره‏ ها و مباحثه ‏ها

پس از بررسى دیدگاهها و نظراتى که درباره شخصیت علمى و فرهنگى زراره ابراز شد، به بررسى توان علمى وى در مناظرات و مباحثات مى‏پردازیم. همان‏گونه که پیشتر گفتیم، وى شخصى عالم، فقیه، ادیب، شاعر و متکلم بود، و در فقاهت نیز مانند سایر علوم به درجه والایى رسیده بود، به حدى که توانست فقه صحیح را از غیرصحیح تشخیص دهد و به انحراف استادش حکم ‏بن عتیبه پى برد، و از هوادارى او دست‏بردارد، و ملازم درگاه ائمه علیهم السلام گردد. (۱۶)

گذشته از اینها، زراره در فقاهت‏ به حدى رسیده بود که امام صادق‏علیه السلام او و برخى دیگر از یارانش را براى مباحثه با علماى دیگر مذاهب انتخاب مى ‏کرد، و با صراحت تمام به مخالفان مى‏فرمود: اگر بتوانید اصحاب مرا در مباحثه علمى شکست دهید، چنان است که مرا شکست داده ‏اید. (۱۷)

این سخن امام صادق‏علیه السلام بیانگر میزان اعتماد آن حضرت به مرتبه والاى علمى زراره و همانندهاى او است.

در میان مناظره ‏ها و احتجاج هاى امام صادق علیه السلام با مخالفان به نمونه‏اى برمى‏ خوریم که حضرت بعضى از اصحاب خود را براى مباحثه با خصم انتخاب مى ‏نماید. امام‏ علیه السلام از این کار چند هدف را دنبال مى‏ کند.

۱- از این طریق مزیت‏یاران و اطرافیان خود را به همگان بشناساند.

۲- ناتوانى خصم را آشکار کند.

۳- به آنها گوشزد نماید که آنان توانایى مباحثه و مقابله با یاران وى را ندارند، چه رسد به خود آن حضرت. امام ‏علیه السلام در این مناظره اصحاب خود را به مباحثه با عالم شامى فرا مى ‏خواند، زراره نیز از جمله افراد این گروه منتخب است، که در بخش فقهى با وى به مناظره و مباحثه مى‏ پردازد.

هشام بن سالم در این‏باره چنین مى ‏گوید: با جماعتى از اصحاب نزد امام صادق‏ علیه السلام بودیم که مردى از اهل شام آمد و اجازه ورود خواست. حضرت اجازه فرمود، مرد داخل شد و سلام کرد، امام‏ علیه السلام فرمود. بنشین! اگر نیاز و مطلبى دارى در میان بگذار! مرد شامى گفت: به من خبر رسیده که هر چه از شما سؤال شود، شما پاسخ آن را مى‏ دانید، از این‏رو آمده‏ام تا با شما مناظره کنم.

حضرت فرمود: در چه زمینه ‏اى؟

مرد شامى گفت: در اعراب قرآن (وقف، سکون، جر، نصب و رفع آن.)پس امام‏علیه السلام فرمودند: اى حمران، با این مرد به مباحثه بنشین!

آن مرد به حضرت عرض کرد: من مى‏ خواستم با شما مباحثه کنم نه با حمران.

حضرت فرمودند: اگر بر حمران غلبه یافتى چنان است که بر من غلبه یافته‏اى.

پس از آن مرد شامى روى به حمران آورد و مرتب از او سؤال مى‏کرد و حمران جواب مى‏داد، تا این که مرد شامى خسته شد.

حضرت فرمود: اى مرد شامى حمران را چگونه یافتى؟

مرد شامى گفت: او را ماهر دیدم، چیزى از او نپرسیدم، مگر این که جواب گفت.

سپس امام علیه السلام به حمران فرمود: اکنون تو از او سؤال کن، پس حمران همواره از او سؤال مى ‏کرد تا این که مرد شامى از جواب دادن باز ماند.

مرد شامى به حضرت عرض کرد: مى‏ خواهم با شما در عربى مناظره کنم.

امام علیه السلام از ابان بن تغلب خواست که با او مناظره نماید.

پس از آن مرد شامى خواست که در فقه مناظره کند.

امام علیه السلام به زراره فرمود: اى زراره با او به مناظره برخیز!، زراره با مرد شامى به مناظره برخاست و او را رها نکرد تا آن هنگام که مرد شامى از جواب باز ایستاد. (۱۸) این مناظره را نباید دست کم گرفت، اگر چه در این مناظره که هشام‏بن سالم آن را روایت کرده، اشاره‏اى به سؤالات مرد شامى و جوابهاى زراره نشده است، ولى تعبیر امام‏ علیه السلام که مى ‏فرماید: با آنان مناظره کن اگر بر آنها غلبه یافتى، چنان است که بر من غلبه یافته ‏اى، سخنى است ‏بس بزرگ و پراهمیت! زیرا; اگر امام علیه السلام ذره ‏اى در توان علمى اینان نسبت ‏به مرد شامى شک داشت چنان قاطعانه سخن نمى ‏گفت.

با توجه به این که مرد شامى شخصى عامى و بى‏سواد نبوده است و اصولا هم نمى ‏تواند چنین باشد، چون عقلایى نیست که فردى بى ‏سواد از شام حرکت کند، آن همه رنج ‏سفر را بر خود هموار سازد و به مناظره کسى آید که به گفته خودش شنیده است او عالم به تمام پرسشهایى است که از وى سؤال مى ‏شود، بنابراین، نمى‏ توان این مناظره را کم‏اهمیت دانست و به سادگى از کنار آن گذشت.

زراره با همه دانش خود، خویشتن را برتر از دیگران نمى ‏شمرد و به خود مغرور نمى‏ شد و در این راه به مباحثه و جدل نمى ‏پرداخت. او بشدت از تفرقه بین اصحاب پرهیز مى ‏کرد، و کمتر حاضر مى‏ شد، در امور اختلافى بین اصحاب با دیگران به بحث ‏بپردازد، اما آن هنگام نیز که وارد میدان بحث مى‏ شد، بسیار مستدل و قاطع سخن مى‏ گفت، گاهى اوقات که افرادى از او مى‏ خواستند، تا با دیگران وارد بحث‏ شود، از این کار امتناع مى‏ کرد و مى‏  گفت: این کار باعث کینه و عداوت مى ‏شود. و به این طریق از بحث و جدل کناره ‏گیرى مى ‏کرد. تنها زمانى وارد میدان بحث مى‏ شد که طرف مقابل به این کار تمایل نشان مى‏ داد، در این صورت اقدام به مناظره مى ‏کرد.

زراره مى ‏گوید: در مدینه به مجلس مباحثه جماعتى رفتم که در میان آنها عبدالله ‏بن محمد و ربیعه الرى نیز حضور داشتند، عبدالله گفت: اى زراره در مسایل مورد اختلاف سؤالهایى را مطرح کن و از ربیعه بپرس!

گفتم: مجادله و بحث ‏باعث کینه مى ‏شود. اما ربیعه گفت: اى زراره سؤال کن.

گفتم: رسول الله صلى الله علیه وآله شارب خمر را با چه چیزى حد مى ‏زد.

ربیعه گفت: با ترکه درخت و نعلین.

پس گفتم: اگر مردى را امروز دستگیر کنند که شراب خورده باشد، و نزد حاکم آورند، چه حکمى درباره او جارى مى ‏شود؟

ربیعه گفت: شلاق زده مى ‏شود، چون عمر شلاق زد.

عبدالله محمد گفت: پناه بر خدا، رسول الله‏ صلى الله علیه وآله با ترکه درخت مى ‏زد و عمر با شلاق! آنچه را رسول خدا انجام داد ترک مى‏نمایند و به آنچه عمر انجام داد عمل مى ‏کنند. (۱۹)

همان طور که از روایت پیداست، زراره تسلط کامل بر موضوعات فقهى داشته و به ریزه ‏کاریهاى احکام آن نیز، آگاه بوده است. لذا او با عبارتى ساده و روان و منطقى سلیس ربیعه را مقهور منطق خود مى‏ سازد، آنچنان که ربیعه راهى براى گریز و توجیه حکم خود نداشته باشد، و ناظران و شنوندگان بحث نیز آن را به آسانى درک نمایند.

توانایى زیاد زراره در مباحث فقهى از دقت و باریک ‏بینى وى نشات مى‏ گرفت. او در پاره‏اى موارد به سؤال کوتاه اکتفا نمى ‏کرد، بلکه تا موضوعى دقیقا برایش روشن نمى ‏شد، دست از سؤال کردن برنمى ‏داشت.

در این زمینه به روایتى برمى‏ خوریم که مصداق کامل ادعاى ما است، روایت از این قرار است.

زراره مى‏ گوید: به امام باقر علیه السلام عرض کردم: فدایت‏ شوم. دو خبر یا حدیث معارض از شما به ما مى ‏رسد. کدام یک را بگیریم و به آن عمل کنیم؟

حضرت فرمود: اى زراره; آن حدیث را که بین اصحاب مشهورتر است ‏بگیر، و آن را که اندک و نایاب است رها کن.

عرض کردم: آقاى من; گاهى آن دو حدیث‏ یا خبر هر دو مشهورند و هر دو ماثور از جانب شما؟

حضرت فرمود: آن حدیث را که رواتش نزد شما عادل‏تر و موثق‏ترند بگیر و به آن عمل کن.

عرض کردم: روایتگران هر دو حدیث عادل و موثق و مورد رضایتند.

امام علیه السلام فرمود: بنگر و ببین کدام یک از آنها موافق مذهب عامه است پس آن را رها کن و به دیگرى که مخالف عامه است عمل نما.

عرض کردم: چه بسا هر دو موافق عامه باشند یا مخالف آنها در این صورت چه کنم؟

حضرت فرمود: آنچه که احتیاط دین تو در آن است‏ بگیر، و آن را که مخالفت احتیاط است رها کن.

عرض کردم: بدرستى که گاهى آن دو موافق با احتیاط است و یا مخالف با احتیاط در این حال چه کنم؟

حضرت فرمودند: در این صورت مخیر هستى که یکى را بگیرى و دیگرى را ترک نمایى. (۲۰)

این روایت ‏بخوبى تلاش و کوشش و دقت نظر زراره را مى‏رساند، که چگونه احادیث را از زوایاى مختلف بررسى مى‏کرده است، و همین دقت و کاوشگرى وى بود که توانست از او فقیهى زبردست‏ بسازد.

سوم – آثار باقیمانده از زراره

در این بخش به آثار باقیمانده از زراره و تاثیر آن در رشد فکرى، فرهنگى جامعه خواهیم پرداخت.

وى که از خاندانى دانش ‏دوست و عالم ‏پرور بود، همگام با سایر افراد خانواده، کمر همت‏ به فراگیرى علوم مختلف بست، او زندگى خود را وقف این کار کرد و در اکثر علوم رایج عصر خویش نیز سرآمد گردید، او در رشته ‏هایى چون فقه، (۲۱) حدیث، (۲۲) کلام، (۲۳) ادبیات (۲۴) و شعر (۲۵) تحصیل نمود، و در رشته قرائت نیز مهارت کامل داشت. (۲۶) با وجود این، در آثار رجالى، کتابهاى زیادى از او یاد نکرده ‏اند!

در اکثر کتب رجالى آمده است. «لزراره مصنفات منها کتاب الاستطاعه والجبر.» (۲۷) و بیش از همین کتاب استطاعت و جبر متذکر کتاب دیگرى براى ایشان نشده ‏اند، ولى این نمى ‏رساند که او جز کتاب یاد شده کتاب دیگرى نداشته است.

درباره اشعار زراره، صاحب اعیان الشیعه مى ‏گوید: جاحظ در کتاب النساء و کتاب عرجان الاشراف متذکر ابیاتى از اشعار زراره گردیده است. (۲۸) با این که اکثر رجال‏ نویسان معتقدند که وى شاعر بوده، اما معلوم نداشته‏ اند که آیا دیوان، شعرى از خود برجاى گذاشته یا نه! همچنین معلوم نداشته ‏اند، که آیا او داراى اشعار فراوان بوده یا گه گاه شعر مى ‏سروده است، همچنین مشرب شعرى او را بیان نداشته ‏اند، که در چه زمینه‏ هایى شعر مى ‏سروده است.

در رشته فقه نیز بر کتاب و رساله‏اى از وى دست نیافتیم.

آنچه در زندگى زراره مانند ستاره‏اى مى‏درخشد، جنبه حدیثى ایشان است که در این میدان به تمام معنا درخشیده و آثار فراوان حدیثى از خود باقى گذاشته اشت. و همین بخش از آثار زراره نیز مدنظر ما مى‏باشد، آن گونه که قبلا یادآور شدیم او در فقه و حدیث‏سرآمد روزگار خود بود. اگر چه محمد بن مسلم مى ‏گوید: من از امام باقرعلیه السلام سه هزار حدیث و از امام صادق‏ علیه السلام شانزده هزار حدیث‏ شنیدم. (۲۹) لیکن در عمل حدیث زیادى از وى برجاى نمانده است، اما از زراره على‏ رغم حساسیتهایى که دستگاه خلافت و مخالفان علیه وى نشان مى‏ دادند، احادیث فراوانى برجاى مانده، که مجموع آنها در «مسندالزراره‏» مشتمل بر حدود دو هزار حدیث است. (۳۰) و البته این مقدار حدیث، در برگیرنده تمامى احادیث زراره نیست، چه بسا روایات مطرح شده در مسند زراره بخشى از احادیث زراره باشد که از دست‏ حوادث روزگار به سلامت رسته و امروزه در دسترس ما قرار گرفته است.

به هر حال، بسیارى از مباحث فقه شیعه شکوفایى خود را مرهون زحمات طاقت‏فرساى زراره و امثال او است و در هیچ بابى از ابواب فقهى نمى‏ توان نقش احادیث زراره را ندیده گرفت، چنان که در آینده به تنوع حدیثى زراره در ابواب مختلف خواهیم پرداخت و میزان احادیث وى را در هر بخش معلوم خواهیم کرد.

زراره و دیگرانى چون او بودند که با پرسشهاى مختلف و ضبط دقیق گفتار ائمه علیهم‏ السلام بزرگترین و بالاترین افتخارات را به مکتب امامیه ارمغان دادند، تا امروز فقیهان بتوانند در میدانهاى مختلف فقه با دست‏باز به اجتهاد بپردازند.

از آنجا که فرصت زمانى پیامبرصلى الله علیه وآله و ائمه معصومین علیهم السلام براى بیان مطالب و رساندن آن به همه نسلها محدود بوده است، وجود کسانى چون زراره در ثبت و ضبط و انتقال معارف آنان به نسلهاى دیگر، اهمیتى انکارناپذیر داشته است. این فراگیرى و گسترش تشیع و بارورى فقه شیعه نتیجه احادیثى است که از ائمه علیهم ‏السلام نقل شده و مردانى چون زراره به حفظ و نشر آن پرداختند.

اثبات این نکته چندان دشوار و پیچیده نیست، زیرا آن گونه که مشخص است در عصر امامت و قبل از غیبت دسترسى به ائمه‏ علیهم ‏السلام ممکن بود، هر چند براى همگان این ارتباط به دلیل بعد مسافت‏یا ممانعتهاى سیاسى حکام میسر نبود.

از سوى دیگر مى‏بینیم که استنباط احکام از قرآن و تطبیق کلیات بر امور جزئى نو پیدا کارى چندان سهل نیست و نیازمند نوعى تخصص و نیز استفاده از سنت و بیان روش معصومین ‏علیهم ‏السلام است.

از جمله شاگردان پرورش یافته در مکتب معصومین زراره و دیگر اعضاى خاندان وى بودند، در میان شاگردان امام باقر و صادق‏ علیهما السلام زراره یکى از سخت کوش ترین، آنها بود. وى با این که در کوفه سکونت داشت، توانست قریب به دو هزار حدیث جز اندکى را بدون واسطه از زبان امام باقر و صادق ‏علیهما السلام دریافت کرده و نقل کند. با توجه به بعد سافت‏بین کوفه تا مدینه محل سکونت امام باقر و صادق‏علیهماالسلام این کار شگفت‏انگیز میسر نبود مگر در پرتو عزمى جزم و همتى بلند و سینه‏اى فراخ که تمامى این خصوصیات در زراره وجود داشت. وى با همه مشکلات از پاى ننشست و سعى وافر خود را به کار بست تا توانست از دریاى مواج علوم باقرى و جعفرى حظى وافر برد.

شیوه‏ هاى فراگیرى زراره

شیوه ‏هاى فراگیرى زراره را مى‏ توان در سه بخش خلاصه کرد.

۱- شیوه‏هاى فراگیرى معمول و متداول، به این صورت که در مجالس آن بزرگواران حاضر مى‏شد و مانند دهها و بلکه صدها تن دیگر که در حوزه درسى آنان حضور مى‏یافتند و به استماع مى‏پرداختند وى نیز به استماع دروس مى‏پرداخت و از این راه توشه و ثمره‏اى در حد توان خود فرا مى‏گرفت، که البته بیشترین بهره وى از روایات آن بزرگواران از این نوع است، از این‏رو، در آغاز بسیارى از احادیث وى با تعبیرهایى این چنین مواجه مى‏شویم: سمعت عن الباقرعلیه السلام او الصادق‏علیه السلام، قال‏الباقرعلیه السلام او الصادق‏علیه السلام، سمعت عن احدهما علیهما السلام یا سمعت هما و…

آن گونه که از تعابیر زراره در ابتداى احادیثش پیداست وى تنها به شنیدن اکتفا نمى‏کرد، بلکه در بسیارى از موارد به پرسش از حضرت مى‏ پرداخت. لذا در اوایل تعدادى از احادیث کلمه سالت عن الباقر علیه السلام او الصادق علیه السلام او عنهما علیهما السلام به چشم مى‏خورد.

۲- شیوه دیگر فراگیرى این بود که، وى گاهى در غیر از مجالس درس و بحث، در ملاقاتهایى با امام، با سود جستن از فرصت ‏به فراگیرى حدیث مى‏پرداخت در این گونه مجالس وى راحت‏تر از مجالس عمومى بوده، و دقیقا مى‏توانسته مطالب مورد نظر خود را سؤال کند، و پاسخهاى فراخور آن نیز از حضرت بشنود.

همین آسودگى در سؤال و جواب بود که زراره مى‏توانست مسائل بسیار مهم و اختصاصى را از حضرت فراگیرد، در این خصوص على‏ بن عطیه از قول زراره چنین نقل مى‏کند.

زراره گفت ‏به خدا سوگند اگر بازگو نمایم آنچه را که از امام صادق‏ علیه السلام شنیده‏ام، هر آینه مردانى بزرگ بردار خواهند شد. (۳۱)

سخن زراره خود بهترین گواه بر مدعاى ما است.

۳- شیوه دیگر زراره در فراگیرى این بود که هنگام دسترسى نداشتن به آن بزرگواران، به وسیله نامه و یا فرستادن افرادى خاص و مورد اطمینان به کسب علم و حدیث مى‏پرداخت، که در این‏ باره مى‏توان به فرستادن فرزندانش حسین و حسن نزد امام صادق‏ علیه السلام اشاره کرد. در این ملاقات حضرت پس از سخنانى که بین آنها رد و بدل مى‏شود به بیان احکام فقهى مى‏پردازد و به آنان مى ‏فرماید:

به پدرتان بگوید آن عمل را چنین انجام دهد و آن عمل دیگر را طورى دیگر انجام دهد. (۳۲)

همچنین از طریق نامه درباره برخى احادیث که از رسول خدا صلى الله علیه وآله نقل شده است از حضرت سؤال مى‏کند. (۳۳)
شیوه زراره در ضبط احادیث

زراره همچنان که در راه فراگیرى حدیث نهایت‏ سعى خود را به کار مى‏گرفت، در حفظ و ضبط آن نیز دقت فراوان مى‏کرد، زمانى که نزد امام باقر علیه السلام یا امام صادق ‏علیه السلام مى‏رفت، لوحه‏اى نیز همراه خود مى‏برد، تا پاسخهاى آن بزرگواران را عینا یادداشت کند، مبادا دست نسیان و فراموشى در آنها مؤثر افتد و خللى بر آنها وارد آید.

عبدالله ‏بن بکیر در این‏ باره چنین مى ‏گوید:

«زراره خدمت امام صادق علیه السلام شرفیاب شد و عرض کرد: شما به ما فرموده‏اید نماز ظهر و عصر را آن هنگام بخوانید که سایه‏هاتان به اندازه یک یا دو زراع شده باشد و سپس فرموده‏اید که در تابستان سایه را بیشتر کنید، چگونه سایه را بیشتر کنیم، سپس لوحه را گشود تا آنچه را حضرت مى‏فرماید، ثبت کند. امام ‏علیه السلام جوابى به زراره ندادند.

زراره لوحه را بست و عرض کرد بر ما لازم است که از شما سؤال کنیم، ولى شما به آنچه انجام مى‏دهید، عالمتر هستید و سپس از نزد حضرت خارج گردید.

پس از آن ابو بصیر خدمت امام ‏علیه السلام آمد. حضرت به ابوبصیر فرمود: زراره چیزى از من پرسید که جوابش نگفتم، و از این سبب ناراحتم، سوى وى برو تو فرستاده من به سوى او هستى به او بگو: نماز ظهر را آن هنگام بخوان که سایه‏ات مثل خودت شده باشد و نماز عصر را آن هنگام به جاى آور که سایه‏ات دوبرابر خودت شده باشد. (۳۴)

آن‏گونه که پیش از این متذکر شدیم، بیشترین میراث علمى زراره احادیث و نیز شاگردانى است که وى از خود برجاى گذاشته است. بنابراین سخن ما از این پس در خصوص همین دو مورد خواهد بود. نخست احادیث ایشان را بررسى خواهیم کرد و سپس به معرفى شاگردان و حوزه حدیثى وى خواهیم پرداخت.

احادیث

در مورد تعداد احادیث روایت‏ شده از زراره، آراى مختلف اظهار شده است‏ بعضى تعداد آن را بالغ بر دو هزار و شصت‏ حدیث مى ‏دانند و گفته ‏اند:

اسم زراره در اسناد تعداد زیادى از روایات واقع گردیده که به دو هزار و شصت و چهار مورد بالغ مى‏ گردد. او از ابوجعفرعلیه السلام تعدادى روایت نقل کرده است که به هزار و دویست و سى و شش عدد مى ‏رسد. و از ابى عبدالله ‏علیه السلام نیز تعدادى روایت نقل کرده که به چهارصدوچهل‏ وهفت عدد مى‏ رسد. همچنین وى تعدادى روایت از ابى‏ جعفر و ابى عبدالله‏ علیهما السلام نقل نموده است که به هشتاد و دو مورد بالغ مى ‏گردد و روایاتى که به عنوان (احدهما) از یکى از آن بزرگواران نقل نموده است‏بالغ بر صد و پنجاه‏ و شش مورد مى‏ شود. همچنین زراره تعدادى روایت‏ بدون این که مشخص کند از کدام امام نقل مى ‏کند روایت کرده است که با الفاظ قال علیه السلام، سمعت علیه السلام، قلت له ‏علیه السلام بیان شده که بالغ بر هفتاد و هشت‏ حدیث مى ‏شود. (۳۵)

اما آن چنان که در مسند زراره آمده است، روایات باقى مانده از وى بالغ بر هزار و نهصد و بیست‏ حدیث است، که ضمن پنجاه‏ و نه عنوان فقهى، تاریخى و… ثبت‏شده است. (۳۶)

وى هزار و صد و هفتاد و پنج ‏حدیث از امام باقر علیه السلام، چهارصد و چهل ‏و یک حدیث از امام صادق‏ علیه السلام، صد و یازده حدیث ‏به طور مشترک از امام باقر و صادق‏ علیهما السلام، و صد و شش حدیث ‏بدون تعیین نام امام و فقط با لفظ «احدهما» روایت کرده است.

از مجموعه احادیث وى شصت و سه حدیث‏ بدون مروى عنه و با تعبیر قلت له علیه السلام یا سمعت عنه علیه السلام و یا قال لى‏ علیه السلام نقل شده است. و بیست و چهار روایت ‏باقى ‏مانده را سخنان زراره و احادیث ‏سایر ائمه ‏علیهم ‏السلام تشکیل مى ‏دهد که گاهى با یک و یا چند واسطه نقل شده است.

جالب توجه این که از مجموع احادیثى که زراره روایت کرده است، فقط بیست و چهار حدیث‏با واسطه از ائمه‏علیهم‏السلام نقل شده است و جداى از نوزده حدیث دیگر، همگى بدون واسطه بوده است‏به این معنا که شخصا آن سخنان را از امام علیه السلام شنیده و سپس نقل کرده است.

در کار این پژوهش و تحقیق، سعى ما در جهت استقصاى احادیث زراره بوده است، که پس از تحقیق به نکاتى تازه و شایان تامل دست‏یافتیم، که آنها را فهرست ‏وار، در جدولى نمایانده‏ایم تا اهل تحقیق به تناسب زمینه‏ هاى پژوهشى خود از آن سود جویند. جدول یاد شده، داراى ده بخش است که به ترتیب، مربوط مى ‏شود به:

۱- موضوع حدیث

۲- امامى که زراره روایت را از وى نقل کرده است.

۳- احادیثى که در آن موضوع از هر امام نقل کرده است.

۴- احادیثى از هر امام سؤال کرده و حضرت به آن پاسخ داده است.

۵- احادیثى که از هر دو امام نقل کرده است.

۶- احادیثى که از یکى از دو امام بدون تعیین نام نقل کرده است.

۷- احادیثى که با واسطه از امام روایت کرده است.

۸- روایاتى که با تعبیر «سمعت عنه‏» و یا «قلت له‏»، «قال لى‏» بدون تعیین نام امام نقل کرده است.

۹- احادیث که از غیر امام باقر و صادق‏ علیهما السلام متذکر شده است.

۱۰- جمع احادیثى که در هر موضوع روایت کرده است.

هنگام توجه به کمیت و کیفیت احادیث زراره، دو نکته خودنمایى مى‏ کند:

۱- حجم بسیار بالاى احادیث.

۲- تنوع موضوعات احادیث.

وى در احادیث ‏خود از خداشناسى که اولین و مهمترین گام معرفتى است‏ شروع کرده و سپس به شناخت رسول و فرستاده خدا و جانشینان وى پرداخته است. نسبت‏به حقوق اجتماعى و تغذیه روحى و جسمى کوشیده و در نهایت ‏به قوانینى پرداخته که رعایت آن باعث ثبات و نظم اجتماعى مى‏شود، در این‏باره مى‏توان به موضوعات، قضا، شهادت، حدود و تعزیرات، دیات و قصاص اشاره کرد، که هر یک به جاى خود رکنى از ارکان ثبات اجتماعى مى ‏باشد.

وى در موضوعات، نماز، طهارت، حج، ازدواج، طلاق، زکات، ایمان و کفر، تجارت و ارث، از خود روایات ارزنده‏اى برجاى نهاده و به ترتیب بیشترین احادیث را در این موضوعات حفظ کرده و نشر داده است.

توجه به تعداد حدیثى که زراره به صورت سؤال در هر بخش از امام علیه السلام پرسیده است و مقایسه آن با سایر بخشها مى‏رساند که زراره در آن مسایل با تعقل و ادراک عمل کرده و اهل فهم و نظر به شمار مى‏آمده و صرفا روایت گر شنیده‏ ها نبوده است.

بعضى نکات قابل طرح دیگر راجع به احادیث زراره عبارتند از:

۱- چرا زراره برخى از احادیث را از هر دو امام یاد کرده است، آیا این کار دلیل خاصى داشته است؟

۲- چرا بعضى از روایات بدون تعیین نام امام‏ علیه السلام آمده است، آیا این امر ناشى از فراموشى زراره بوده، یا روات بعدى آن را فراموش کرده‏اند و با تعبیر «احدهما» یکى از دو امام مطرح ساخته‏اند؟

۳- در برخى دیگر از روایات که ما تحت عنوان «بدون مروى ‏عنه‏» ذکر کرده‏ایم نیز از تعیین صریح نام امام‏ علیه السلام خوددارى شده است، این کار به چه علت‏بوده است. آیا به منظور تقیه بود یا چون بحث قبلى اختصاص به یکى از دو امام علیه السلام داشته است؟ زراره با توجه به آن گفته است، از حضرت پرسیدم: «سالت عنه علیه السلام‏» و یا شنیدم «سمعت عنه‏ علیه السلام‏» و یا به من گفت «قال لى‏ علیه السلام‏»، و پاسخ به این پرسشها با مطالعه دقیق و شناخت کامل زمان حیات زراره و ائمه معاصر وى میسر مى‏ گردد.

شاگردان زراره

اگر چه در کوفه خاندانهایى که به عنوان خاندانهاى علمى به شمار مى‏ رفتند، بى‏ شمار بودند، و در واقع کوفه حوزه فراگیرى علوم اهل‏ البیت علیهم‏ السلام به‏ شمار مى ‏رفته، به شکلى که مؤلف کتاب «تاریخ الکوفه‏» متذکر نام بیش از یست‏خاندان از آنها مى ‏شود، ولى خاندان اعین بزرگترین و با شکوهترین آنان به‏ شمار مى ‏آیند.

«خاندانهاى علمى ساکن کوفه عبارتند از:»

۱- آل ابى الجعد; رافع الغطفانى الاشجعى.

۲- آل ابى الجهم; القابوسى اللخمى من ولد قابوس بن النعمان بن المنذر.

۳- آل ابى‏رافع.

۴- آل ابى ‏ساره.

۵- آل ابى شعبه الحلبیون.

۶- آل‏ ابى صفیه، و اسم ابى صفیه; دینار و هو ابوثابت المعروف بابى حمزه الثمالى الکوفى.

۷- آل اعین.

۸- آل حیان التغلبى مولى بنى ‏تغلب.

۹- آل نعیم الازدى الغامدى.

۱۰- آل ابى اراکه مولى کنده البجلى، و اسم ابى اراکه میمون.

۱۱- بنوالحر الجعفى والحر هذا مولى جعفى.

۱۲- بنوالیاس البجلى.

۱۳- بنو عبدربه بن ابى میمونه بن یسار الاسدى.

۱۴- بنو ابى سبره. ۱۵- بنو سوقه.

۱۶- بنو نعیم الصحاف.

۱۷- بنوعطیه.

۱۸- بنو رباط، اهل بیت کبیر من بجیل، او من موالیهم.

۱۹- بنو فرقد.

۲۰- بنو دراج.

۲۱- بنو عمار البجلى الدهنى مولاهم. (۳۷)

این خاندانها که نویسنده «تاریخ الکوفه‏» نامشان را ثبت کرده است تنها خاندانهایى هستند که بهره‏اى از علوم صادق آل محمد صلى الله علیه وآله داشته‏اند. (۳۸) که یا همزمان زراره بوده‏اند، و یا اندکى پس از وى درخشیده‏اند. این خاندانها، توفیق خویش را در این زمینه بیشتر مدیون مدت اقامت امام صادق‏ علیه السلام در کوفه هستند، زیرا; آن حضرت در زمان ابوالعباس سفاح در کوفه اقامت گزید. (۳۹) اگر چه این مدت بیش از دو سال به طول نینجامید ولى منشا خیر و برکات فراوانى براى مردم عراق گردید. تا آن جا که بعدها حسن‏ بن على بن زیاد وشاء بجلى به ابن عیسى قمى گفت:

دیدم در این مسجد  مسجد کوفه  نهصد عالم را که هر کدامشان مى ‏گفت: حدیث کرد مرا جعفر بن محمد علیه السلام. (۴۰)

با این همه; چیزى که زراره را از دیگران ممتاز مى‏نمود و حلقه درسى وى را در کوفه شکوه مى‏بخشید، آگاهى وى به بیش از هزاران حدیثى بود که از امام باقرعلیه السلام فرا گرفته بود، و این خود بالاترین امتیاز براى وى محسوب مى‏ شد، اگر بر این باور باشیم که آنچه نویسنده «تاریخ الکوفه‏» متذکر شد، صددرصد دقیق و متقن باشد که تمامى این خاندانهاى علمى روات احادیث امام صادق‏ علیه السلام بوده ‏اند (۴۱) بنابراین باید زراره یکى از پیشاهنگان تاسیس حوزه علوم باقرى در کوفه بوده باشد و برهمین اساس است که معلوم مى‏ گردد، وى قبل از سفر حضرت صادق‏ علیه السلام به کوفه [بین سالهاى ۱۳۲ تا ۱۳۶] حوزه درسى داشته است چون عمدتا خاندانهاى علمى و افرادى که در کوفه حوزه درسى داشته ‏اند جزو روات احادیث امام صادق‏ علیه السلام بوده ‏اند، در حالى که زراره قبل از ایشان، روایت گر احادیث امام باقر علیه السلام نیز بوده است، و همین امر باعث پیشگامى وى در تاسیس حوزه درسى در کوفه شده است.

در مورد گستردگى مجلس درس وى باید متذکر شویم که حداقل نود و شش نفر از زراره روایت کرده‏اند که ما در پایان نام آنها را یاد خواهیم کرد.

و اما در مورد آراستگى حوزه درسى ایشان باید گفت: جمیل بن دراج در زمان خودش از فقها به‏شمار مى‏رفت در پاسخ محمد بن ابى عمیر که از وى سؤال مى‏ کند. مجلستان چه نیکو و محفلتان چه آراسته است، مى‏گوید: «به خدا سوگند ما، در کنار زراره همانند کودکان هستیم در مقابل معلم.» (۴۲)

کلماتى که جمیل بن دراج راجع به آراستگى محفل درس زراره بیان داشته دست کم مشتمل بر دو نکته اساسى است:

۱- این که زراره قبل از آن تاریخ در کوفه حوزه درسى داشته است و کسانى در جلسات درسى وى حاضر مى ‏شده ‏اند.

۲- این که سطح آگاهى و دانش زراره آن قدر بالا بوده است، که افرادى چون جمیل ‏بن‏ دراج خود را چونان کودکى بى ‏سواد در برابر کوهى از علم و دانش مى ‏دیده ‏اند.

در پایان این بحث صورت نام شاگردان زراره خواهد آمد، و منظور از «شاگردان‏» کسانى هستند که از وى نقل حدیث کرده‏اند، هر چند شاگرد امام باقر و صادق‏ علیهما السلام نیز بوده ‏اند، وگرنه مشکل خواهد بود که بگویم افرادى همچون هشام ‏بن حکم از شاگردان زراره بوده ‏اند.

اساس نامهاى شاگردان زراره را به ترتیب تعداد حدیثى که از وى نقل کرده ‏اند خواهیم آورد:

۱- حریزبن عبدالله حزیر

۲- عبدالله بن بکیر

۳- عمربن اذینه

۴- موسى بن بکر

۵- جمیل بن دراج

۶- على بن رئاب

۷- ابان

۸- جمیل

۹- ابان بن عثمان

۱۰- ثعلبه بن میمون

۱۱- عبدالله‏بن مسکان

۱۲- مثنى الحناط

۱۳- مثنى

۱۴- محمد بن حمران

۱۵- حمادبن عثمان

۱۶- هشام بن سالم

۱۷- حماد

۱۸- ربعى ‏بن عبدالله

۱۹- ابى جمیله

۲۰- محمدبن على الحلبى

۲۱- اسحاق بن عبدالعزیز

۲۲- قاسم بن عروه

۲۳- درست الواسطى

۲۴- داودبن سرحان

۲۵- خالدبن نجیح

۲۶- اسماعیل بن جابر

۲۷- حمادبن عیسى

۲۸- صفوان

۲۹- مسمع بن عبد الملک کردین

۳۰- على ‏بن سعید

۳۱- على‏بن عطیه

۳۲- هشام بن حکم

۳۳- یونس

۳۴- ابن نویه

۳۵- ابوجعفر احول

۳۶- ابراهیم بن عبدالحمید

۳۷- حسن بن موسى

۳۸- حسین‏بن عثمان

۳۹- داود عجلى

۴۰- صالح

۴۱- عبدالعزیز بن حسان

۴۲- على بن عقبه

۴۳- فراش

۴۴- فضیل

۴۵- مثنى بن عبدالسلام

۴۶- محمدبن سماعه

۴۷- محمد بن عطیه

۴۸- معاویه بن وهب

۴۹- هیثم بن حفص

۵۰- ابن ابى قره

۵۱- ابن ابى‏لیلا

۵۲- ابن رباط

۵۳- ابوعیینه

۵۴- ابى‏بصیر

۵۵- ابى ‏زیاد الهندى

۵۶- ابى الهیثم

۵۷- ابى ایوب خزار

۵۸- ابان الاحمر

۵۹- ابان بن تغلب

۶۰- ابراهیم بن عمر

۶۱- اسماعیل البصرى

۶۲- اسماعیل بن فراش

۶۳- بکیر بن اعین

۶۴- جمیل بن صالح

۶۵- حسن‏ بن عبدالملک

۶۶- حسن بن عطیه

۶۷- حسن بن على

۶۸- حسین‏بن احمد المنقرى

۶۹- حسین بن موسى

۷۰- حمادبن ابى طلحه

۷۱- حمران بن اعین

۷۲- حنان

۷۳- رومى بن زراره

۷۴- سیف التمار

۷۵- عبدالله

۷۶- عبدالله‏ بن ابى یعفور

۷۷- عبدالله بن محمد

۷۸- عبدالله بن یحیى کاهلى

۷۹- عبدالحمید الطائى

۸۰- عبدالرحمان بن حجاج

۸۱- عبدالرحمان بن یحیى

۸۲- عبدالعزیز عبدى

۸۳- عبدالکریم

۸۴- عثمان

۸۵- عبید

۸۶- عبیدبن زراره

۸۷- عقبه بن خالد

۸۸- على ‏بن حدید

۸۹- على ‏بن جعفر حضرمى

۹۰- على بن حمزه

۹۱- عیسى بن ابى حمزه

۹۲- فضاله بن ایوب

۹۳- قاسم بن محمد

۹۴- مثنى بن ولید

۹۵- محبوب بن شهاب

۹۶- محمد بن حسن

۹۷- محمدبن حمران

۹۸- محمدبن مسلم

۹۹- معاذ

۱۰۰- یحیى‏بن مثنى

۱۰۱- یعقوب

در میان نامهاى روایتگران از زراره تعدادى از آنها به نظر شخص واحد جلوه مى ‏کنند، و ممکن است گمان شود، نام یک فرد دو یا چند بار تکرار شده است ولى چنین نیست، مخصوصا زمانى که تنها در سلسله سند حدیث آمده باشد چون این نامها مردد بین دو تا سه راوى است. از این‏رو این نامها را در جاهایى که بدون پسوند یاد شده است ما نیز بدون پسوند یاد کردیم و چنین است در جاهایى که با پسوند ذکر شده است. هر چند در بعضى موارد احتمال یکى بودن بعضى از نامها نیز مى ‏رود.



پى‏ نوشتها:

۱- رجال بحرالعلوم، ۱/۲۳۲-۲۳۳; رجال طوسى، ۱۲۳-۱۲۴ پاورقى.

۲- الفهرست لابن الندیم، ۳۰۹٫

۳- رجال نجاشى، ۱۲۵٫

۴- رجال ابن داود حلى، ۱۵۶ (کتاب الرجال)

۵- الاعلام لزرکلى، ۳/۷۵

۶- اختیار معرفه الرجال، ۱۳۴٫

۷- همان ماخذ، ۳۷۵٫

۸- همان ماخذ، ۲۳۸٫

۹- همان ماخذ، ۲۳۸٫

۱۰- همان ماخذ، ۱۳۵٫

۱۱- همان ماخذ، ۱۳۶٫

۱۲- همان ماخذ، ۱۳۶٫

۱۳- همان ماخذ، ۱۳۵-۱۳۶٫

۱۴- همان ماخذ، ۱۷۰٫

۱۵- همان ماخذ، ۱۷۰٫

۱۶- همان ماخذ، ۲۱۰٫

۱۷- همان ماخذ، ۲۷۶٫

۱۸- همان ماخذ، ۲۷۵-۲۷۶٫

۱۹- همان ماخذ، ۱۵۳٫

۲۰- بحار، ۲/۲۴۵-۲۴۶٫

۲۱- الفهرست لابن الندیم، ۳۰۹٫

۲۲- همان ماخذ.

۲۳- همان ماخذ.

۲۴- رجال نجاشى، ۱۲۵٫

۲۵- همان ماخذ.

۲۶- همان ماخذ.

۲۷- رجال نجاشى، ۱۲۵; فهرست طوسى،۷۵; جامع‏الرواه، ۲/۳۲۵; معجم الرجال خوئى، ۷/۲۱۹٫

۲۸- اعیان الشیعه، ۷/۴۷٫

۲۹- اختیار معرفه ‏الرجال، ۱۶۷٫

۳۰- مسند زراره‏ بن اعین.

۳۱- اختیار معرفه ‏الرجال، ۱۳۴٫

۳۲- همان ماخذ، ۱۳۸-۱۴۱٫

۳۳- مسند زراره، ۱۶۷٫

۳۴- اختیار معرفه‏ الرجال، ۱۴۳-۱۴۴٫

۳۵- معجم الرجال خوئى، ۷/۲۴۹-۲۵۰٫

۳۶- براى اطلاع بیشتر به شماره و عناوین فهرست مسند زراره مراجعه شود.

۳۷- تاریخ الکوفه، ۳۹۱-۴۰۲٫

۳۸- همان ماخذ و صفحاتش.

۳۹- تاریخ الکوفه، ۴۰۵٫

۴۰- همان ماخذ، ۴۰۵٫

۴۱- همان ماخذ، ۴۰۵٫

۴۲- اختیار معرفه الرجال، ۱۳۴٫

زندگینامه عبدالقاهر بن طاهر (ابومنصور) بغدادی(قرن چهارم)

بغدادی ، عبدالقاهر بن طاهر (ابومنصور)، فقیه شافعی ، متکلم اشعری و ریاضیدان .

۱) شرح حال و آثار .

از محل و سال ولادت او اطلاعی در دست نیست ؛ به طوری که از نسبتش برمی آید، احتمالاً در بغداد و در حدود ۳۴۰ زاده شده و به همراه پدرش ، طاهربن محمد، به نیشابور رفته و در آنجا سکنی گزیده است . بغدادی از قبیله تمیم بود، و بدین سبب او را تمیمی نیز خوانده اند. طاهربن محمد (متوفی ۳۸۳) خود اهل علم و حدیث ، خوشنویس و بازرگانی ثروتمند بود (خطیب بغدادی ، ج ۹، ص ۳۵۸؛ سبکی ، ج ۳، ص ۳ـ۴، ج ۵، ص ۱۳۸؛ اسنوی ، ج ۱، ص ۹۶). پدر و پسر، هر دو، به نیکخویی و بخشندگی مشهور بودند.

گفته اند که عبدالقاهر تمام اموال موروثی خود را در راه علم انفاق کرد و دچار فقر و تنگدستی شد. علاقه فراوان وی به یادگیری علوم و فنون مختلف به حدی بود که توانست در چندین علم از جمله فقه ، کلام ، حساب ، ادبیات و حدیث تبحر یابد و به تدریس بپردازد (صریفینی ، ص ۵۴۵؛ ابن خلکان ، ج ۳، ص ۲۰۳؛ ابن کثیر، ج ۱۲، ص ۴۴).

گذشته از این ، سبکی (ج ۵، ص ۱۳۸) از قول فخررازی در ریاض المونقه ، او را در جدل و ردّ مخالفان ستوده ، و همو در طبقات الوسطی مناظراتی از بغدادی ذکر کرده که مبین چیره دستی و توانمندی وی در مناظره کلامی و فقهی است (همان ، ج ۵، ص ۱۴۵ـ۱۴۶، پانویس ۴).

عبدالقاهر نزد استادانی چون ابواسحاق ابراهیم بن محمد اسفراینی * (متوفی ۴۱۸)، فقیه شافعی و متکلم اشعری ، تحصیل کرد. از دیگر استادان او، از جمله استاد او در علم حساب ، نامی برده نشده است . او از ابوعمروبن نجید، ابوعمرو محمدبن جعفربن مَطر، ابوبکر اسماعیلی و ابواحمدبن عدی استماع حدیث کرده ، و بیهقی و عبدالغفاربن محمدبن شیرویه از وی روایت حدیث کرده اند. به ادعای برخی ، بیشتر بزرگان و اهل نظر خراسان از شاگردان عبدالقاهر بوده اند که از آن میان می توان ناصر مروزی و ابوالقاسم قُشیری * را نام برد (ابن خلکان ؛ صریفینی ، همانجاها؛ سبکی ، ج ۵، ص ۱۳۶ـ۱۳۷).

بنابر گزارش صریفینی (ص ۵۴۵ـ۵۴۶)، ابومنصور در ۴۲۹ بناچار نیشابور را به قصد اسفراین ترک کرد و در همان سال در آنجا از دنیا رفت و در کنار استادش ، ابواسحاق ، به خاک سپرده شد. احتمالاً این هجرت ابومنصور در ۴۲۹، به سبب ورود ترکمانان سلجوقی به نیشابور و گرفتن قدرت از دست مسعود غزنوی بوده است (راوندی ، ص ۹۴ـ۹۷؛ ابن اثیر، ج ۸، ص ۲۲۶ـ۲۲۷).

ارادت بغدادی نسبت به استاد فقیدش ، ابواسحاق ، و شوق زیارت قبر او نیز ممکن است موجب سفر بغدادی به اسفراین بوده باشد. علاوه بر این ، اسفراین از مراکز عمده شافعیان و محل سکنای قبیله تمیم نیز بوده است (سبکی ، ج ۵، ص ۱۳۷؛ نیز رجوع کنید به ایرانیکا ، ذیل ماده ).

گذشته از این ، شاگرد و داماد بغدادی (قس ایرانیکا ، همانجا)، ابوالمظفر شاهپوربن محمد اسفراینی (متوفی ۴۷۱) ساکن این شهر بود، و چه بسا بغدادی به اصرار او نیز به اسفراین رفته باشد. ابوالمظفر، صاحب کتاب التبصیر فی الدین و تمییزالفرقه الناجیه عن الفرق الهالکین ، در کتاب خود از مباحث بغدادی تأثیر پذیرفته است (اسفراینی ، ص ۱۲).

در عصر عبدالقاهر، نیشابور یکی از شهرهای بزرگ خراسان و از مراکز پر رونق تجاری و کشاورزی بود و به سبب ثبات سیاسی نسبی دوره غزنویان ، مرکزی فرهنگی برای تجمع صاحبان آرای مختلف شده بود؛ فقهای حنفی و شافعی ، کرّامیّه ، علویان و اسماعیلیان ، صوفیان که تازه پا به عرصه نهاده بودند، و بعضاً اهل کتاب از آن جمله بودند. غالباً علما و بزرگان شهر به خانواده های اعیان و اشراف تعلق داشتند.

برای جلوگیری از مداخله آرای مختلف در اداره امور و بی ثباتی سیاسی ، «رئیسِ» شهر را، که نماینده سلطان محسوب می شد، از میان بزرگانی که متعلق به گرایش مذهبی خاصی نبودند برمی گزیدند؛ اما در ۳۹۸، محمود غزنوی ، محمدبن اسحاق رهبر کرّامیّه نیشابور را به رئیسی شهر برگزید. پیش از این ، سبکتکین به ابویعقوب اسحاق بن مُحْمشاد (متوفی ۳۸۳)، پیشوای کرامیان نیشابور، علاقه مند و به اعتقادات وی متمایل شده بود و در طرفداری از او بود که محمود غزنوی پسرش ابوبکر محمدبن اسحاق را به عنوان رئیس برگزید. پس از انتصاب وی ، جوّ اختناق شدیدی بر فضای نیشابور حکمفرما، و علناً با تمام صاحبان آرای مخالف مبارزه شد (بازورث ، ج ۱، ص ۱۸۸ـ۱۹۰).

این که در گزارشهای تاریخی این دوره ، از ابومنصور به عنوان عالم برجسته یا صاحب منصب نامی برده نشده ، احتمالاً به همین سبب بوده باشد، و بعید نیست که وی همچون دیگر مخالفان کرّامیّه ، از سر محافظه کاری ، زندگی مسالمت آمیز و به دور از درگیری با کرّامیّه را برگزیده باشد. تنها اطلاع ما از وی گزارش خود او در الفَرْق بین الفِرَق (ص ۲۲۴) است که براساس آن ، ابومنصور در ۳۷۰، در حضور ناصرالدوله ابوالحسن سیمجور، فرمانده سپاه سامانیان ، با یکی از متکلمان کرّامی به نام ابراهیم بن مهاجر به مناظره پرداخت . با توجه به نفوذ کرّامیّه ، این امر مبین تسلّط علمی عبدالقاهر است .

قدرت کرّامیان با مخالفت قاضی صاعد محمدبن استوائی (متوفی ۴۳۱)، فقیه مشهور حنفی ، و ابواسحاق اسفراینی با آنان تضعیف شد. با شکایت قاضی صاعد نزد محمود غزنوی از محمدبن اسحاق و ردّ عقاید تشبیهی ایشان ، وی در ۴۱۰ از کار برکنار شد (بازورث ، ج ۱، ص ۱۷۷، ۱۹۰). به این ترتیب ، با پدید آمدن فضای آزاد برای طرح عقاید، ابومنصور به بیان عقاید مذهب شافعی و مشرب اشعری پرداخت و پس از درگذشت ابواسحاق ، در مسجد عقیلِ نیشابور به تدریس مشغول شد (صریفینی ، همانجا).

بغدادی از دو جهت اهمیت دارد؛ یکی به سبب احاطه در علم حساب ( رجوع کنید به قسمت سوم مقاله )، دیگر از جهت مهارت در ملل و نحل نویسی یا «فرقه شناسی ». او در زمینه فرقه شناسی دو کتاب الفَرْقُ بین الفِرَق * و الملل والنحل را نوشته است . الفرق ، پس از فرق الشیعه نوبختی و مقالات الاسلامیین اشعری ، از قدیمترین و جامعترین آثار در این موضوع است . به نظر فخررازی (ص ۳۹) شهرستانی ملل و نحل خود را براساس این کتاب بغدادی نگاشته ، و آن چنانکه باید در نقل اقوال مخالفان به دور از تعصب نبوده است .

مورخ مذاهب در تبیین فرقه ها ناگزیر باید مسائل را از نظر زمینه ها و عوامل ظهورشان در بستر زمان مورد بحث قرار دهد، و بغدادی به رغم تعصب کلامی و غلبه دیدگاه فقهی خود، در رد آرای مخالفان به این امر توجه داشته است . او براساس (یا به استناد) حدیث افتراقِ امّت بعد از پیامبر (درباره این حدیث رجوع کنید به حدیث افتراق * )، به تقسیم بندی فرقه ها می پردازد و با توجه به تقدم و تأخر وقایع و حوادث تاریخی ، اختلاف نظرها را ذکر می کند، اما به ریشه های تاریخی اشاره نمی کند. علاوه بر این ، نباید شرایط اجتماعی وی را در مقابله با عقاید کرّامیه نادیده گرفت ؛ او و ابواسحاق اسفراینی و ابن فورَک ، متکلم و محدث اشعری ، در مواجهه با عقاید تشبیهی کرّامیه ، برخلاف شیوه اشعری و باقلانی ، برای تبیین صفات الهی از استعاره و مجاز استفاده کرده اند ( ایرانیکا ، ذیل ماده ). الملل والنحل او (قس د.اسلام ، چاپ دوم ، ذیل ماده ) که به تصحیح آلبرنصری نادر منتشر شده ، گزارشی خلاصه از کتاب الفرق بین الفرق اوست .

بغدادی به عنوان صاحب آرای نوین در کلام مطرح نشده است . او بیشتر پیرو عقاید کلامی اشعری است و به گفته خودش در اصول الدین (ص ۳۰۹ـ۳۱۰) اشعری همچون استخوانی در حلقوم قدریه و دیگر مخالفان است ، و تمام اهل حدیث و صاحب نظران از آثار و عقاید او بهره گرفته اند. او در الفرق بین الفرق (ص ۳۲۳ـ۳۵۹) نیز همان ارکان پانزدهگانه عقیدتی مطرح شده در اصول الدین را ( رجوع کنید به ادامه مقاله ) به عنوان اعتقادات مشترک اهل سنت و جماعت ، که فرقه ناجی است ، برمی شمارد. این ارکان عبارت اند از : اثبات حقایق و علوم ؛ حدوث عالم ؛ معرفتِ خداوند به عنوان سازنده دنیا؛ صفات ذاتی ، ازلی ، اسماء و اوصاف او؛ عدل و حکمت او؛ انبیا، معجزاتشان و غیره (برای توضیح بیشتر رجوع کنید به قسمت دوم مقاله ).

بغدادی در رد معتزله به عنوان مهمترین و گسترده ترین جریان مخالف با اشاعره به این سخن منسوب به امام صادق علیه السلام استناد می کند که معتزله خواستند به توحید دست یابند، دچار الحاد شدند و برای عادل دانستن خداوند، به او نسبت بخل (عدم فضل ) دادند (اَرادتِالمعتزلهُ اَن تُوحِّدَ ربَّها فَاَلْحَدَت و اَرادتِالتّعدیلَ فنَسَبَتِالبُخلَ الی رَبِّها). بغدادی امام علی علیه السلام را اولین متکلم اهل سنت از صحابه می داند، زیرا او اول کسی است که در مسائل وعد و وعید با خوارج و در مسائل قضا و قدر و مشیت و استطاعت با قدریه به مناظره پرداخت .

عبدالقاهر، عمربن عبدالعزیز را اولین متکلم از تابعین برمی شمارد و پس از او زیدبن علی و حسن بصری و دیگران را نام می برد؛ سپس امام صادق علیه السلام را رئیس طبقه بعدی متکلمان می داند که در ردّ قدریه و خوارج و غلاه رافضی کتاب نگاشته است . او ( اصول الدین ، ص ۳۰۷ـ ۳۰۸) نیز در بیان چگونگی رفتار اهل سنت و جماعت به عنوان فرقه اهل نجات با دیگر فرقه های دچار گمراهی ، به قول امام علی علیه السلام درباره خوارج استناد می جوید.

در تمامی آثار بغدادی ، تأکید او بر فقه شافعی کاملاً مشهود است . او همچون دیگر شافعیان ، مذهب فقهی خود را بر فقه حنفی برتری می داد و آن را اصیلتر و نزدیکتر به سنت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم معرفی می کرد و حتّی در طعن ابوحنیفه شعری سرود (سبکی ، ج ۵، ص ۱۴۲).

بغدادی بر این قول شافعی تأکید می ورزید که جایز نیست قرآن با سنت نسخ شود، در حالی که بیشتر فقهای شافعی بر این اعتقاد نبودند؛ به عنوان نمونه ، ابن فورک در رد ابوطیب سهل صعلوکی (متوفی ۳۶۹)، از علمای حدیث ، که قائل به این قول بود، کتابی تصنیف کرد (همو، ج ۵، ص ۱۳۶ـ۱۳۷، پانویس ۴). بغدادی در الفرق بین الفرق (ص ۱۱) اختلاف آرای فقها را همچون اختلاف نظر متکلمان نمی داند، زیرا قائل است که فقها در فروع اختلاف نظر دارند نه در اصول ، و ایشان مانند متکلمان یکدیگر را تکفیر نمی کنند و اختلافشان سبب گمراهی نمی شود.

در دوره بغدادی ، در نیشابور همفکریهایی میان شافعیان و صوفیان وجود داشت . در همین زمان ، شیخ ابوسعید ابوالخیر (متوفی ۴۴۰)، عارف نامی خراسان ، در نیشابور، به روش خاص خویش ، دور از فقر و زهد معمولِ صوفیان ، زندگی می کرد و طرفداران بسیاری داشت و در مقابل فقها و دیگر صاحبان آرا، گرایشی جدید بنیان نهاده بود. با وجود مخالفتهای آشکار و نهان ، شیخ با رفتار و کرامات خود بسیاری از مخالفان را موافق خویش ساخته بود؛ حتی قاضی صاعد حنفی نیز از این امر مستثنی نمانده بود (محمدبن منوّر، ص ۵۸).

همچنین ابواسحاق اسفراینی در مجالس ابوسعید شرکت می کرد و در اسرارالتوحید (همان ، ص ۲۱۳) شیخ این قول ابواسحاق را تأیید کرده است که مردم در امر توحید مرهون صوفیه اند. بغدادی نیز به تصوف تمایل داشت و آن را تأیید می کرد. او در الفرق بین الفرق (ص ۳۱۷) و اصول الدین (ص ۳۱۵ـ۳۱۶) در دسته بندی علما و اصناف اهل سنت و جماعت ، به صوفیان و بزرگان ایشان اشاره می کند و طریقه آنها را توکل و قناعت و نفی تشبیه تعریف می کند و کرامات اولیا را می پذیرد (بغدادی ، الفرق ، ص ۳۲۳). او هزار عارف یاد شده در طبقات الصوفیه عبدالرحمان سُلَمی (متوفی ۴۱۲) را، جز سه نفر، از اهل سنت برمی شمارد (همانجا).

آثار

تألیفات بغدادی در سه حوزه کلامی ، فقهی و عرفانی ، متعدد و حائز اهمیت اند. گذشته از این ، قطعات و ابیاتی نیز از او نقل شده ، و آنچه در کتابهای کلامی اش در رد آرای مخالف سروده خالی از تکلف و تعصب نیست . بیش از هر چیز حسن ترتیب و دقت نظر او در تقسیم مباحث کتابهایش ، که بی تأثیر از احاطه وی بر «علم حساب » نیست ، قابل توجه و چشمگیر است (ابن عساکر، ص ۲۵۳؛ سبکی ، ج ۵، ص ۱۳۷؛ نیز رجوع کنید به بغدادی ، تاریخ مذاهب ، ص یا).

دیگر کتابهای کلامی او عبارت اند از :

فضائح الکرّامیّه ، از این کتاب می توان شدت مخالفت عبدالقاهر با کرّامّیه را حدس زد اما نمی توان مشخص کرد که آیا در دوره اوجگیری قدرت ایشان این کتاب را نوشته است یا پس از روی به افول نهادن آن .

در الفرق بین الفرق به این کتاب اشاره شده است ؛ نفی خلق القرآن ؛

الصفات ؛

الایمان و اصوله ؛

إبطال القول بالتولد ؛

الناسخ و المنسوخ (در مجموعه نسخه های خطی برلین )؛

فضائح المعتزله ، که خلاصه آن در الفرق آمده است ؛

بلوغ المَدی ‘ عن أصولِ الْهُدی ‘ (سبکی ، ج ۵، ص ۱۴۰؛ بروکلمان ، > ذیل < ، ج ۱، ص ۴۸۲).

آثار فقهی و حدیثی او، گذشته از کتاب تفسیر، عبارت اند از :

تأویلُ متشابِه الاَخبارِ والا´یات ؛

التحصیل در اصول فقه ؛

العماد فی مواریث العباد ، سبکی (همانجا) این کتاب را در فرائض و حساب بی نظیر دانسته است ؛

شرح مفتاح ابن القاص ؛

الدورّیات فی الطهارات و دیگر بابهای فقهی که اِسنَوی (ج ۱، ص ۹۶ـ۹۷) نسخه ای از آن را نزد خود داشته است ؛

نقضُ ما عَمِلَهُ ابوعبدالله الجرجانی فی ترجیح مذهب أبی حنیفه .

از آثار عرفانی او

تفضیلُالفقیرالصابِرِعلی الغَنیِّالشّاکِر را می توان نام برد (حاجی خلیفه ، ج ۱، ستون ۴۶۲ـ۴۶۳). سبکی (ج ۵، ص ۱۴۰) از ابن صلاح نقل می کند که بغدادی کتابی درباره تصوّف نوشته و در آن هزار قول را به ترتیب حروف گردآوری کرده است .



منابع :

(۱) ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، ج ۸ ، چاپ محمد یوسف دقاق ، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۲) ابن خلکان ، وفیات الاعیان ، چاپ احسان عباس ، ج ۳، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۹۷۰ ) ؛
(۳) ابن عساکر، تبیین کذب المفتری فیما نسب الامام ابی الحسن الاشعری ، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۴) ابن کثیر البدایه والنهایه ، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۰؛
(۵) شهفوربن طاهر اسفراینی ، التبصیرفی الدین و تمییزالفرقه الناجیه عن الفرق الهالکین ، چاپ محمد زاهد کوثری ، مصر ۱۹۵۵؛
(۶) عبدالرحیم بن حسن اسنوی ، طبقات الشافعیه ، چاپ کمال یوسف حوت ، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۷) کلیفورد بازورث ، تاریخ غزنویان ، ترجمه حسن انوشه ، ج ۱، تهران ۱۳۵۶ ش ؛
(۸) عبدالقاهربن طاهر بغدادی ، الفرق بین الفرق ، چاپ محمد محیی الدین عبدالحمید، قاهره ( بی تا. ) ، همان ، ترجمه فارسی : تاریخ مذاهب اسلام ، یا، ترجمه الفرق بین الفرق ، ترجمه محمد جواد مشکور، تبریز ۱۳۳۳ ش ؛
(۹) همو، کتاب اصول الدین ، استانبول ۱۳۴۶ـ ۱۹۲۸، چاپ افست بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۱۰) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، چاپ محمد شرف الدین یالتقایا و رفعت بیلگه کلیسی ، استانبول ۱۳۶۰ـ۱۳۶۲/۱۹۴۱ـ۱۹۴۳؛
(۱۱) احمدبن علی خطیب بغدادی ، تاریخ بغداد ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۲) محمدبن علی راوندی ، راحه الصدور و آیه السرور در تاریخ آل سلجوق ، سعی و تصحیح محمد اقبال به انضمام حواشی و فهارس با تصحیحات لازم مجتبی مینوی ، تهران ۱۳۶۴ش ؛
(۱۳) عبدالوهاب بن علی سبکی ، طبقات الشافعیه الکبری ، چاپ محمود محمد طناحی و عبدالفتاح محمد حلو، قاهره ۱۹۶۴ـ۱۹۷۶؛
(۱۴) ابراهیم بن محمد صریفینی ، تاریخ نیسابور: المنتخب من السیاق ، قم ۱۳۶۲ ش ؛
(۱۵) محمدبن عمر فخررازی ، مناظرات فخرالدین الرازی فی بلاد ماوراءالنهر ، چاپ فتح الله خلیف ، بیروت ( بی تا. ) ، چاپ افست تهران ۱۳۶۴ ش ؛
(۱۶) محمدبن منوّر، اسرارالتوحید ، چاپ احمد بهمنیار، تهران ۱۳۱۳ ش ؛

(۱۷) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur , Leiden 1943-1949, Supplementband , 1937-1942;
(۱۸) EI 2 , s.v. ” A l- Baghda  d   ” (by A.S. Tritton);
(۱۹) Encyclopaedia Iranica , s.v. “Bag  da  d   , ـ Abd- A l-Qa  her” (by J.Van Ess).

۲) عقاید .

در شرح و نقد عقاید بغدادی گزیری از رجوع به دو کتاب مهم وی الفرق بین الفرق و اصول الدین نیست . وی به عنوان یک متکلم در این دواثر به منظور اسکات خصم می کوشد تا با مددگیری از مسلّمات (گزاره های مورد قبول طرف بحث ) و مشهورات (گزاره های اخلاقی مورد قبول همگان ) استدلالهای جدلی خود را ترتیب دهد و به هر شیوه بر خصم ظفر نماید (دادبه ، ص ۲۰۶). نقّادیهای بغدادی در این دو کتاب ، با همه تعصب کلامی و ستیزه جویی ، موجب تحرک اندیشه و دربردارنده نتایج جدید است .

گزارشی از آرای او که همگی ابداع و ابتکار او نیست بلکه حاصل تأمل و تلاش دهها متفکر جستجوگر دیگر است در اینجا ضروری می نماید. حضور بغدادی در ارکان پانزدهگانه ای که در دو کتاب مذکور مطرح کرده حضوری است متأملانه و فعال که در دو بخش «شناخت » و «مابعدالطبیعه » مورد بررسی قرار می گیرد.

شناخت شناسی .

در بحث از شناخت ، به مفهومِ خاص شناخت حق یا حقیقت و به ابزار شناخت پرداخته می شود. جنبش اشعری در جدال عقل و نقل ، که میان معتزله و اهل سنت و جماعت درگرفته بود، ابتدا با پرهیز از عقل گرایی آغاز شد اما آرام آرام به عقل گرایی بازگشت ؛
بغدادی علوم را به سه قسم ـ بدیهی ، حسی و استدلالی ـ تقسیم می کند و تصریح می نماید که علوم بدیهی و حسی از راه حواس و علوم استدلالی از راه عقل حاصل می شوند. به این ترتیب ، بغدادی با تأکید برامکان حصول علم ، سوفسطاییگری را رد می کند. او در اثبات صحت دعوی پیامبران و اثبات صحت و سقم اخبار آحاد دلایل عقلی را ملاک تشخیص قرار می دهد (بغدادی ، اصول الدین ، ص ۷ـ ۸، ۱۲ـ۱۳).

مابعدالطبیعه .

آرای بغدادی در مباحث مابعدالطبیعه را می توان در سه بخشِ نظریات وی درباره خدا و جهان و انسان بررسی کرد. او در بحث خداشناسی به سه مسئله صفات سلبی (یعنی تنزیه ذات حق )، صفات ثبوتی (یعنی هفت صفت عالم ، قادر، حی ، مرید، سمیع ، بصیر ومتکلم ) و اسماءالله و افعال خدا می پردازد (همان ، ص ۷۳ـ۸۲، ۹۰، ۱۱۴ به بعد). در بحث از اسماءالهی او قائل به «توقیف » است ، به این معنی که مأخذ نامهای خدا عبارت از قرآن ، سنت و اجماع است و به طریق قیاس نمی توان نامی بر خدا نهاد (همان ، ص ۱۱۶).

او همچنین به تقسیم بندی سه گانه اسماء می پردازد، نامهایی که دلالت بر ذات حق دارد مانند «واحد»، نامهایی که بیانگر صفات ازلی حق اند مانند «حی » و نامهایی که مشتق از افعال اوست مانند «خالق » و «رازق ». او در این میان بر قدیم بودن کلام الهی و امکان رؤیت خدا تأکید می ورزد (همان ، ص ۹۸، ۱۰۶، ۱۱۷ ـ ۱۱۸). بغدادی در طرح بحث افعال الهی به افعال این جهانی (آفرینش و راهنمایی ) و افعال آن جهانی (معاد و ثواب وعقاب ) می پردازد.

در آفرینش به ذکر حدوث جهان بسنده می کند (همان ، ص ۶۸). در زمینه راهنمایی قائل به هدایت عام از طریق انبیا و هدایت خاص از طریق باطن بندگان است (همان ، ص ۱۴۰). در معاد به نظریه آجال پرداخته (همان ، ص ۱۴۲ـ۱۴۴) و نیز مباحث بهشت و دوزخ ، حوض ، صراط ، میزان و شفاعت از سوی پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم و صلحای امت و زنده شدن مردگان در رستاخیز را مطرح می سازد.

جهانشناسی .

بغدادی (همان ، ص ۳۳ـ ۳۵) جهان را به «ماسوی الله » تعریف می کند، یعنی همان معنای عام جهان از نظر قرآن که شامل عالم مجرّدات و مادی است (اعراف : ۵۴). معنای خاص جهان ، طبیعت است که اشعری خود به آن نپرداخته اما در مکتب وی مورد توجه افرادی چون باقلانی ، جوینی ، غزالی و رازی قرار گرفته است ، البته با هدفی بسیار متفاوت از آنچه مورد نظر فیلسوفان بوده است . ابن خلدون (ج ۲، ص ۹۴۹) این تفاوت را اینگونه بیان می کند که فیلسوف در جسم از لحاظ حرکت و سکون می نگرد و متکلم در آن از این حیث می اندیشد که برفاعل (خدا) دلالت می کند. بغدادی در بحث از حدوث جهان به مسئله نظام آسمانها، جوهر فرد و تجدّد امثال می پردازد (بغدادی ، اصول الدین ، همانجا).

او براساس قرآن کریم (بقره : ۲۹؛اسراء: ۴۴ و غیره ) نظریه وجود نُه فلک را رد می کند و از نظریه هفت فلک (با توجه به تعبیر قرآنیِ «سَبْع سَماواتٍ طِباقاً، مُلک : ۳) دفاع می کند (بغدادی ، اصول الدین ، ص ۶۴ـ۶۵). او نظریه حرکت زمین را ـ که به برخی حکما نسبت داده است ـ مردود می شمارد و بر سکون و ثبات زمین تأکید می ورزد (همان ، ص ۶۰ـ۶۳). بغدادی (ص ۱۶ ـ ۱۸) در نظریه جوهر فرد همرأی با باقلانی است و اجزای جهان را دوگونه می داند؛جواهر و اعراض ، و هر جوهر جزئی است لایتجزّی یا جوهری است فرد که تجزیه نمی پذیرد (همان ، ص ۳۵).

او در تأیید نظریه تجدّد امثال به طرح قاعده «العَرَض لاَیبقی زمانَیْن » پرداخته و در نهایت به اثبات فنای ذاتی اعراض به طور مستقیم و اثبات فنای جواهر و اجسام به طور غیرمستقیم می پردازد و با اثبات حدوث اعراض و جواهر و اجسام ، قِدَم ذات حق را اثبات می کند. دخالت دایمی و مستقیم خداوند در امور جهان نیز با نشان دادن وابستگی و نیاز همیشگی جهان به ذات بی نیاز خدا اثبات می شود (همان ، ص ۴۵، ۵۱ ـ۵۲، ۶۶ـ۶۷، ۲۲۹ـ۲۳۰؛باقلانی ، ص ۱۸؛تفتازانی ، ۱۴۰۹، ج ۲، ص ۱۶۱ـ۱۶۲؛همو، ۱۳۱۶، حاشیه کستلی ، ص ۶۹؛جرجانی ، ج ۵، ص ۳۷ـ ۳۸). او فنای عالم را ممکن می شمارد، زیرا خداوند را قادر به این عمل می داند (بغدادی ، اصول الدین ، ص ۲۲۹).

انسان شناسی .

در مبحث انسان از دیدگاه متکلمان ، از حقیقت جسمانی یا روحانی انسان سخن می رود و افعال انسان از دودیدگاه جبر و اختیار، و حسن وقبح (شرعی یا عقلی ) بررسی می شود. اما بغدادی سخنی از حقیقت انسان نمی گوید و در حل مشکل جبر و اختیار، به تأیید نظریه «کسب » می پردازد (همان ، ص ۱۳۳). به این ترتیب ، خداوند خلق کننده افعال و انسان ، کسب کننده آنهاست (قس شهرستانی ، ج ۱، ص ۱۳۲ـ ۱۳۳).

بدین سان ، هم قدرت خدا محدود نمی شود و هم مسئولیت انسان اثبات می گردد. بغدادی تصریح می کند که حقیقت غیراز جبرو قدَر (تفویض ) است و سنّیِ عدلیِ منزه از باور جبر و اختیار کسی است که معتقد باشد انسان ، کسب کننده کردار خویش و خدا آفریننده کسب اوست (بغدادی ، الفرق ، ص ۳۳۸ـ ۳۳۹). بغدادی در بازشناسی حسن وقبح ، یا نیکی و بدی کردارها، به طرحِ سنتی طبقه بندی افعال به پنج قسمِ واجب ، حرام ، مستحب ، مکروه و مباح پرداخته و طبق نظر اشاعره حسن وقبح شرعی را تأیید می کند، یعنی هر آنچه خداوند بدان امر فرماید (واجب ) نیک ، و هر آنچه از آن نهی کند (حرام ) بد است (همو، اصول الدین ، ص ۲۰۸ـ۲۰۹).



منابع :

(۲۰) علاوه برقرآن ؛
(۲۱) ابن خلدون ، مقدمه ابن خلدون ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۲۲) محمدبن طیب باقلانی ، التمهید فی الرد علی الملحده المُعَطّله والرافضه والخوارج والمعتزله ، چاپ محمود محمد خضیری و محمد عبدالهادی ابوریدَه ، قاهره ۱۳۶۶/۱۹۴۷؛
(۲۳) عبدالقاهر بن طاهر بغدادی ، الفرق بین الفرق ، چاپ محمد محیی الدین عبدالحمید، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۲۴) همو، کتاب اصول الدین ، استانبول ۱۳۴۶/۱۹۲۸، چاپ افست بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۲۵) مسعودبن عمر تفتازانی ، ( شرح ) العقائد النسفیه ، و بهامشه حاشیه مصلح الدین بن مصطفی کستلی ، استانبول ۱۳۲۶، چاپ افست بغداد ( بی تا. ) ؛
(۲۶) همو، شرح المقاصد ، چاپ عبدالرحمان عمیره ، قم ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۲۷) علی بن محمد جرجانی ، شرح المواقف ، چاپ محمد بدرالدین نعسانی حلبی ، مصر ۱۳۲۵/۱۹۰۷، چاپ افست قم ۱۳۷۰ ش ؛
(۲۸) اصغر دادبه ، فخررازی ، تهران ۱۳۷۴ ش ؛
(۲۹) محمدبن عبدالکریم شهرستانی ، الملل والنحل ، چاپ احمد فهمی محمد، قاهره ۱۳۶۷ـ ۱۳۶۸/ ۱۹۴۸ـ ۱۹۴۹٫

۳) آثار ریاضی .

از بغدادی دو کتاب ریاضی در دست است :

۱) التکمله فی الحساب .

این کتاب به زبان عربی است و یک نسخه خطی آن در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران (ش ۵ر۶۹۱۱) موجود است (دانشگاه تهران . کتابخانه مرکزی ، ج ۱۶، ص ۳۹۷). نسخه دیگری از این کتاب نیز در قاهره (دارالکتب المصریه ، ش ۱ر۷۹۳) وجود دارد (بغدادی ، ۱۴۰۶، مقدمه سعیدان ، ص ۱۲). احمد سلیم سعیدان متن عربی این کتاب را همراه با مقدمه و تعلیقات به چاپ رسانده است . نسخه ناقصی نیز در کتابخانه لاله لی استانبول (ش ۱ر۲۷۰۸) نگهداری می شود (کراوزه ، ص ۴۷۴).

اهمیتِ التکمله … در این است که همه انواع حساب دوره اسلامی را در بر دارد. مطالب کتاب در هفت «نوع » (فصل ) تنظیم شده است ، بدین شرح : حساب هندی (اعشاری ) عددهای صحیح ؛
حساب هندی (اعشاری ) کسرها؛
حساب شصتگانی (حساب دَرَج و دقایق )؛
حساب انگشتی (حساب الید)؛
عددهای گنگ ساده و مرکب (حساب الاعداد الاصم و ذوات الاَیْمُن )؛
نظریه اعداد؛
حساب معاملات .

در «نوع » اول ، علاوه بر چهار عمل اصلی ، از روش یافتن جذر و کعب تقریبی عددها نیز بحث شده است . در این «نوع »، الگوریتمی برای محاسبه سریع n 2 از ۱۰۲۴= ۱۰ ۲، داده شده است . روی هم رفته ، این قسمت خلاصه ای است از کتاب الفصول فی الحساب الهندی اقلیدسی که در بعضی موارد کمی بسط داده شده است ؛
مثلاً قدیمترین جدول ضرب به شکل امروزی در همین کتاب دیده می شود (بغدادی ، ۱۴۰۶، مقدمه سعیدان ، ص ۲).

در «نوع » دوم ، کسرها در حساب هندی بررسی می شود. نماد کسر، مخرج مشترک ، مقایسه کسرها، چهار عمل اصلی با کسرها، و جذر و کعب گرفتن از کسرها مباحث این قسمت اند. در «نوع » سوم ، حساب شصتگانی که حساب درجه ها و دقیقه ها نامیده می شده موضوع بحث است . در این قسمت نیز چهار عمل اصلی و جذر و کعب در حساب شصتگانی بررسی شده است .

در «نوع » چهارم ، از حساب انگشتی که پیش از حساب هندی میان مسلمانان رایج بوده بحث می شود. حساب انگشتی ، دستگاه حسابی پیچیده ای بوده که در آن نماد به کار نمی رفته و همه عملیات با استفاده از انگشتان دست و به صورت ذهنی انجام می شده است . به همین دلیل ، آن را حساب هوایی نیز می نامیدند.

در «نوع » پنجم ، اعداد گنگ به صورت جذر یا کعب یا به صورت b ¡ ¢ a+ ¡ مورد بحث اند. احتمالاً بین آثاری از دوره اسلامی که به اعداد گنگ پرداخته اند، کتاب التکمله … کاملترین است . به نظر می رسد که بیشترین مطالب این قسمت کتاب از مقاله دهم اصول اقلیدس یا شرحهای یونانی آن اقتباس شده باشد.

«انواع » ششم و هفتم ، که در آنها به ویژگیهای اعداد و حساب معاملات پرداخته شده است ، مهمترین قسمتهای کتاب التکمله اند. التکمله بغدادی از آثار مهم و معروف ریاضیات دوره اسلامی است که به عنوان کتاب درسی به کار می رفته ، و نظامی عروضی سمرقندی در آغاز مقاله سوم از چهار مقاله ، هنگام تعریف علم حساب ، از این اثر ابومنصور بغدادی نام برده است (نظامی ، ص ۵۴). در پایان مقاله اول اصول حساب الهند کوشیار گیلانی (نسخه خطی ، ش ۷ر۴۸۵۷ کتابخانه ایاصوفیا، استانبول ) مثالی برای امتحان عمل جذر مأخوذ از «التکمیل » در حاشیه آمده است که منظور از آن همین التکمله فی الحساب ابومنصور بغدادی است (سعیدان ، ص ۶۷).

۲) رساله فی المساحه .

یک نسخه خطی از این کتاب در کتابخانه لاله لی استانبول (ش ۲ر۲۷۰۸) موجود است (کراوزه ، همانجا). متن عربی این کتاب را احمد سلیم سعیدان به چاپ رسانده است . این کتاب را ابوالفتوح اصفهانی (متوفی ۶۰۰) به فارسی ترجمه کرده است . نسخه خطی ترجمه فارسی در کتابخانه آستان قدس رضوی (ش ۵۴۶۲) نگهداری می شود (آستان قدس رضوی . کتابخانه مرکزی ، ج ۸، ص ۳۹ـ۴۲). عکس این نسخه را انتشارات بنیاد فرهنگ ایران به چاپ رسانده است (بغدادی ، ۱۳۴۷ ش ، ترجمه فارسی ، ص ۸۹ـ۱۶۵). این ترجمه را، ترجمه کتابی به نام الایضاح عن اصول صناعه المساح دانسته اند، و به همین دلیل کتاب الایضاح نیز به ابومنصور بغدادی نسبت داده شده است (قربانی ، ص ۱۰۹)؛

در حالی که پیداست که متن فارسی ترجمه رساله فی المساحه است و ربطی به کتاب الایضاح ندارد. اگرچه مطالب کتاب الایضاح شباهت زیادی با محتوای کتاب رساله فی المساحه دارد، ولی این دو کتاب مستقل از یکدیگرند و هیچ شاهد مستدلی برای نسبت دادن کتاب الایضاح به ابومنصور بغدادی وجود ندارد. سزگین ، به استناد چاپ عکسی نسخه الایضاح و ترجمه فارسی رساله بغدادی ، نسخه خطی فارسی مشهد را ترجمه رساله فی المساحه و نسخه عربی الایضاح (کتابخانه آستان قدس رضوی ، ش ۵۴۲۹) را همان رساله فی المساحه دانسته است (ج ۵، ص ۳۵۷).

مباحث کتاب رساله فی المساحه عبارت اند از:

واحدهای انداره گیری طول ، مساحت ، و حجم ؛
مساحت چهارضلعیها؛
مساحت مثلث ؛
مساحت دایره ها و قطاعها؛
مساحت شش ضلعیها؛
مساحت اجسام فضایی : منشور، کره ، مخروط ؛
تقسیم زمین ؛
و حفر چاه .در ترجمه فارسی ، قسمت «حفرچاه » حذف شده است و در عوض چند صفحه ای در مورد تقسیم زمین و معاملات زمین وجود دارد که در متن عربی نیست .



منابع :

(۳۰) آستان قدس رضوی . کتابخانه مرکزی ، فهرست کتب خطی کتابخانه آستان قدس رضوی ، تالیف احمد گلچین معانی ، ج ۵، مشهد ۱۳۵۰ ش ؛
(۳۱) عبدالقاهربن طاهر بغدادی ، التکمله فی الحساب ، چاپ احمد سلیم سعیدان ، کویت ۱۴۰۶/۱۹۸۵؛
(۳۲) همو، کتاب الا یضاح عن اصول صناعه المسّاح ، ترجمه اسعدبن محمود اصفهانی ، تهران ۱۳۴۷ ش ؛
(۳۳) دانشگاه تهران . کتابخانه مرکزی ، فهرست نسخه های خطی کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، نگارش محمدتقی دانش پژوه ، ج ۱۶، تهران ۱۳۵۷ ش ؛
(۳۴) احمد سلیم سعیدان ، «التعریف بالمخطوطات : رسالتان فی الحساب العربی »، مجله معهد المخطوطات العربیه ، ج ۱۳، جزء ۱ (ربیع الاول ۱۳۷۸)؛
(۳۵) ابوالقاسم قربانی ، زندگینامه ریاضیدانان دوره اسلامی : از سده سوم تا سده یازدهم هجری ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛
(۳۶) احمدبن عمر نظامی ، کتاب چهارمقاله ، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی ، لیدن ۱۳۲۷/۱۹۰۹، چاپ افست تهران ( بی تا. ) ؛

(۳۷) Max Krause, Stambuler Handschriften islamischer Mathematiker, in Quellen und Studien zur Geschichte der Mathematik, Astronomie und Physik, pt. B, vol.3, 1936;
(۳۸) Fuat Sezgin, Geschichte des arabischen Schrifttums, vol. V: Mathematik bis ca-430 H., Leiden 1974.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۳ 

زندگینامه شُکربن احمد بَغدادی(۱۳۵۷-۱۲۷۲ه.ق)

بَغدادی ، شُکربن احمد ، عالم ، فقیه ، متکلم و ادیب شیعی قرن سیزدهم و چهاردهم . در ۱۲۷۲، در محله کرخ بغداد متولد شد. مقدمات علوم را در زادگاه خود فرا گرفت و در۱۲۹۲ برای تکمیل تحصیلات به نجف مهاجرت کرد.

بغدادی پس از گذراندن دروس پایه ، سالها از درس فضلا و استادان بزرگ حوزه نجف ، از جمله شیخ محمدحسین کاظمی ، شیخ محمد طه نجف و سید محمد بحرالعلوم استفاده کرد (آقابزرگ طهرانی ، ج ۱، قسم ۲، ص ۸۴۲) و از سید علی آل بحرالعلوم طباطبایی اجازه روایت گرفت (حرزالدین ، ج ۲، ص ۱۰۸).

بغدادی از فضلای بزرگ حوزه نجف شمرده می شد و جماعتی از فضلای آنجا در درس وی شرکت می کردند. سید محمد صادق آل بحرالعلوم از جمله شاگردان او در نجف بوده است (آقابزرگ طهرانی ، همانجا). بغدادی در ۱۳۳۳ به بغداد باز گشت و در آنجا به نشر علم پرداخت .

یکی از شاگردان وی توفیق فکیکی * ، حقوقدان و نویسنده بزرگ بغدادی است که در مقاله ای در مجله الغریّ ، به شرح حال استاد خود پرداخته و او را از اجلّه علمای بغداد شمرده است (همان ، ج ۱، قسم ۲، ص ۸۴۳).

شکر، علاوه بر تدریس و تربیت علمای دین ، منشأ خدمات اجتماعی بسیار، از جمله تأسیس مدرسه جعفریّه در بغداد، بوده است .

وی اولین عالم شیعی است که پس از تشکیل محاکم شرعی جعفری مدتی بر مسند قضا نشست و براساس فقه شیعه قضاوت کرد و مدتی نیز سرپرستی مجمع تشخیص شرعی جعفری را به عهده داشت .

بغدادی پس از سالها خدمت علمی و اجتماعی انزوا گزید و در منزل خود یا در مسجد زرکشی کرخ به عبادت و تدریس مشغول شد. او در ۱۳۵۷ درگذشت . از وی اثر تألیفی باقی نمانده است (همان ، ج ۱، قسم ۲، ص ۸۴۳ـ۸۴۴).



منابع :

(۱) محمدمحسن آقابزرگ طهرانی ، طبقات اعلام الشیعه ، جزء۱: نقباءالبشر فی القرن الرابع عشر ، مشهد ۱۴۰۴؛
محمدبن علی حرزالدین ، معارف الرجال فی تراجم العلماء والاُدباء ، قم ۱۴۰۵٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۳ 

زندگینامه بِشربن غَیّاث مَرّیسی(قرن سوم )

بِشربن غَیّاث بن ابی کریمه عبدالرحمان مَرّیسی ، متکلم و فقیه حنفی قرن سوم . تاریخ و محل تولد وی دانسته نیست ، تاریخ وفاتش را به اختلاف ۲۱۸، ۲۱۹ و ۲۲۸ نوشته اند و محل دفن وی بغداد است . سبب شهرت بشر به مرّیسی ، منسوب بودن او به مَرّیس یا مَریس ، نام دو قریه در مصر، بوده است ، اگرچه این قول نیز وارد شده که سبب این شهرت ، سکونت او در درب المریس بغداد بوده است . پدرش یهودی بوده و جد اعلای وی با زیدبن خطاب پیمان ولاء داشته است (سمعانی ، ج ۵، ص ۲۶۷؛ ذهبی ، ۱۴۰۶، ج ۱۰، ص ۲۰۲؛ یاقوت حموی ، ج ۴، ص ۵۱۵؛ ابن خلکان ، ج ۱، ص ۲۷۷ـ ۲۷۸؛ قرشی حنفی مصری ، ج ۱، ص ۱۶۵؛ خطیب بغدادی ، ج ۷، ص ۵۶،۶۱).

بِشر فقه را نزد ابویوسف * ، قاضی و فقیه نامور حنفی فراگرفت (خطیب بغدادی ، ج ۷، ص ۵۶؛ قرشی حنفی مصری ، ج ۱، ص ۱۶۴) و مجلس ابوحنیفه را نیز درک کرد (لکنوی ، ص ۵۴) و خود در مسائل فقهی از «اصحاب رأی » بود (خطیب بغدادی ؛ سمعانی ، همانجاها؛ ذهبی ، ۱۴۱۱، حوادث و وفیات ۲۱۱ـ۲۲۰ ه . ص ۸۶؛ شهرستانی ، ج ۱، ص ۱۸۸).

وی سپس به فراگیری علم کلام پرداخت و در این علم نیز آرا و عقاید خاصی داشت ، با اینکه او را اهل زهد و تقوا دانسته اند، مردم به جهت اشتغال و اشتهار او به کلام و آرای غریب ، از او روی گردان شدند (قرشی حنفی مصری همانجا). برخی بشر را آگاه به فلسفه نیز دانسته اند (همانجا؛ ذهبی ، ۱۴۱۱، همانجا؛ صفدی ، ج ۱۰، ص ۱۵۲).

درباره شاگردان او اطلاعی در دست نیست جز اینکه نجار معتزلی (متوفی ۲۲۰)، مؤسس فرقه نجاریه * (شهرستانی ، ج ۱، ص ۸۱) را از شاگردان او دانسته و گفته اند که نجار عقاید خود را از او گرفته است (تمیمی ، ج ۲، ص ۲۳۰؛ قرشی حنفی مصری ، همانجا).

آثار

ذهبی (۱۴۰۶، ج ۱۰، ص ۲۰۱) برخی از آثار کلامی وی را چنین معرفی کرده است :

  1. التوحید ،
  2. الارجاء ،
  3. الرد علی الخوارج ،
  4. کتاب الاستطاعه ،
  5. الرد علی الرافضه فی الامامه ،
  6. کفرالمشَبِّهه ،
  7. المعرفه ،
  8. و الوعید .

او همچنین روایات بسیاری از استادش ابویوسف نقل کرده است (قرشی حنفی مصری ، همانجا).

گرایشهای کلامی بشر

درباره گرایشهای کلامی بشر، عقاید مختلف و گاه متناقض وجود دارد، اما در اینکه وی مؤسس طایفه مریسیه بوده و مُرجِئه بغداد پیرو او بوده اند، اتفاق نظر وجود دارد (بغدادی ، ص ۲۰۴؛ اسفراینی ، ص ۹۲). اشعری (ص ۱۴۰) و سمعانی (ج ۵، ص ۲۶۸) یکی از فرق مرجئه * را، اصحاب بِشر مریسی معرفی کرده اند.

برخی وی را معتزلی دانسته اند (قرشی حنفی مصری ؛ لکنوی ، همانجاها) و بغدادی (ص ۲۰۵) می گوید: از زمانی که بشر در این عقیده که «استطاعت همراه فعل است » واین که «خدای تعالی آفریدگار کسبهای بندگان است » با صفاتیه هم رأی شد، معتزله  که به تفویض قائل اند  تکفیرش کردند،و از آن طرف نیز صفاتیه او را در مسئله «خلق قرآن » گمراه دانستند.

بسیاری از عقاید کلامی بشر موافق آرای جَهمی است ، ازینرو برخی او را جهمی دانسته اند، هر چند وی در برخی آرای خود  از جمله در مسئله استطاعت یا عدم استطاعت انسان بر افعال خود (بدوی ، ج ۱، ص ۱۰۱) مخالف آنهاست . عثمان بن سعید دارمی کتابی در رد عقاید بشر و جهمیه * نوشته و آرای آنها را نقد و بررسی کرده است (ذهبی ، ۱۴۰۶، ج ۱۰، ص ۲۰۲).

بشر در بسیاری از آرای خاص کلامی و نیز در برخی مسائل فقهی مناظرات متعددی ، از جمله با شافعی ، داشته است . آرای خاص وی در کلام و برخی مسائل فقهی غالباً به تکفیر و مذمت و انکار وی از سوی بسیاری از علمای زمان او بویژه اهل حدیث * و ظاهریه * منجر شده است ، چنانکه ابویوسف در برخی مسائل از جمله خلق قرآن او را گمراه دانسته و از خود رانده است (خطیب بغدادی ، ج ۷، ص ۶۱ـ۶۲؛ اسفراینی ، همانجا؛ سمعانی ، ج ۵، ص ۲۶۷). ازینرو زمانی که بشر درگذشت ، به دلیل عقایدش ، کسی از اهل علم و سنت در تشییع جنازه او شرکت نکرد مگر عُبید شونیزی که صرفاً به قصد لعن و نفرین بر جنازه او حاضر شد (خطیب بغدادی ، ج ۷، ص ۶۶؛ تمیمی ، ج ۲، ص ۲۳۶ـ۲۳۷).

ایمان از نظر بشر، همچون ابن راوندی ، تصدیق به دل وزبان است . او در این نظر به «تومنیه » (از فرق مرجئه ) گرایش دارد (اشعری ؛ بغدادی ؛ اسفراینی ، همانجاها؛ سمعانی ، ج ۵، ص ۲۶۸؛ شهرستانی ، ج ۱، ص ۱۲۸).

به نوشته دارمی (ص ۱۰) بِشر اسماء خداوند را مخلوق بَشَر دانسته است ، مگر آنجا که خداوند می فرماید: «انی ان’ا الله رَبُ العالمین » ( قصص :۳۰). او در اینجا کلمه رب را ابداع بشر نمی داند. به نظر دارمی ، مذهب بشر در اسماء الهی ، قول او را در مسئله خلق قرآن نقض می کند، زیرا اگر او اعتراف کند که خداوند در این مورد خاص تکلم کرده ، لازم می آید بگوید که به قرآن نیز تکلم کرده است .

بشر اراده حق تعالی را بر دو قسم دانسته است :

اراده ای که صفت فعل حق است که همان امر حق تعالی به طاعت است ، و اراده ای که صفت ذات است و بر هر چیزی (غیر از خداوند) از فعل او و فعل خلق او تعلق می گیرد (اشعری ، ص ۵۱۵). به نظر او اراده حق تعالی به نحو ازلی به هر چه حق تعالی می داند که حادث خواهد شد، از خیر و شر، ایمان و کفر، طاعت و معصیت ، تعلق می گیرد (شهرستانی ، ج ۱، ص ۸۲).

بِشر خلود فجار اهل قبله را در آتش به حسب آیه شریفه (زلزله : ۷ـ ۸) مُحال می داند و معتقد است که آنها بعد از آن که به سبب گناهانشان در آتش عذاب شدند، از آن خارج می شوند و به بهشت می روند (اشعری ، ص ۱۴۹).

به عقیده بشر، هر چیزی که سبب عصیان به حق تعالی شود، گناه کبیره است (همان ، ص ۱۴۳). از جمله عقایدی که به بشر نسبت داده اند این است که وی به خلق بهشت و جهنم قائل نبوده و منکر عذاب قبر، نکیر و مُنکر، صراط ، شفاعت ، قیامت و میزان بوده است (خطیب بغدادی ، ج ۷، ص ۵۸، ۶۶؛ تمیمی ، ص ۲۳۱؛ ابن حجر عسقلانی ، ج ۲، ص ۳۰).



منابع :

(۱) علاوه برقرآن ؛
(۲) ابن حجر عسقلانی ، لسان المیزان ، بیروت ۱۳۹۰/۱۹۷۱؛
(۳) ابن خلکان ، وفیات الاعیان ، چاپ احسان عباس ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۹۶۸ ) ؛
(۴) شهفوربن طاهر اسفراینی ، التبعیر فی الدین و تمییز الفرقه الناجیه عن الفرق الهالکین ، چاپ محمد زاهد کوثری ، مصر ۱۹۵۵؛
(۵) علی بن اسماعیل اشعری ، کتاب مقالات الاسلامییّن و اختلاف المصلّین ، چاپ هلموت ریتر، ویسبادن ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛
(۶) عبدالرحمان بدوی ، مذاهب الاسلامیین : ج ۱، المعتزله والاشاعره ، بیروت ۱۹۸۳؛
(۷) عبدالقاهربن طاهر بغدادی ، الفرق بین الفرق ، چاپ محمد محیی الدین عبدالحمید، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۸) تقی الدین بن عبدالقادر تمیمی ، الطبقات السنیه فی تراجم الحنفیه ، ج ۲، چاپ عبدالفتاح محمد حلو، ریاض ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۹) احمدبن علی خطیب بغدادی ، تاریخ بغداد ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۰) عثمان بن سعید دارمی ، الردالامام الدارمی عثمان بن سعید علی بشرالمریسی العنید ، چاپ محمدحامد فقی ، بیروت ۱۳۵۸؛
(۱۱) محمدبن احمد ذهبی ، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر والاعلام ، چاپ عمرعبدالسلام تدمری ، ج ۱۴: حوادث و وفیات ۲۱۱ـ۲۲۰ ه . بیروت ۱۴۱۱/ ۱۹۹۱؛
(۱۲) همو، سیراعلام النبلاء ، ج ۱۰، چاپ شعیب ارنؤوط ، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۱۳) عبدالکریم بن محمد سمعانی ، الانساب ، چاپ عبدالله عمر بارودی ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۴) محمدبن عبدالکریم شهرستانی ، الملل والنحل ، چاپ محمدبن فتح الله بدران ، قاهره ۱۳۷۵/ ۱۹۵۶، چاپ افست قم ۱۳۶۷ ش ؛
(۱۵) خلیل بن ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ج ۱۰، جاکلین سوبله و علی عماره ، ویسبادن ۱۴۰۰/ ۱۹۸۰؛
(۱۶) عبدالقادربن محمد قرشی حنفی مصری ، الجواهر المضیئه فی طبقات الحنفیه ، حیدرآباد دکن ۱۳۳۲؛
(۱۷) عبدالحی بن عبدالحلیم لکنوی ، الفوائد البهیه فی تراجم الحنفیه ، کراچی ۱۳۹۳؛
(۱۸) یاقوت حموی ، معجم البلدان ، چاپ فردیناند ووستنفلد، لایپزیگ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۳ 

زندگینامه ابوعلی حسن بَزّاز (۳۳۹-۴۲۶ه.ق)

بَزّاز ، ابوعلی حسن بن احمدبن ابراهیم بن شاذان ، محدث و متکلم اشعری قرن چهارم و پنجم . در ۳۳۹، در بغداد متولد شد و در ۴۲۶ در همان شهر درگذشت . پدرش اهل دَوْرَق اهواز (نزدیک شادگان امروز) و از محدثان بغداد در عصر خود بود که به تجارت پارچه نیز می پرداخت (خطیب بغدادی ، ج ۷، ص ۲۷۹؛ ابن جوزی ، ج ۱۵، ص ۲۵۰؛ زرکلی ، ج ۱، ص ۸۶؛ کحاله ، ج ۱، ص ۱۳۶).

به گفته برخی ، پدرش برای او از پنج سالگی حدیث گفته است (تمیمی ، ج ۳، ص ۳۷؛ ذهبی ، ج ۱۷، ص ۴۱۶؛ ابن عماد، ج ۳، ص ۲۲۹). وی ، به واسطه پدرش ، از افراد بسیاری ، بیش از چهل تن چون عثمان بن احمد دقاق و احمدبن سلیمان عَبّادانی نقل حدیث کرده و جمعی کثیر از او حدیث شنیده اند. از شاگردان او که نزد وی سماع حدیث نموده اند، افرادی چون ابوبکر برقانی ، ابومحمد خَلاّ ل و ابوالقاسم اَزْهَری را نام برده اند (تمیمی ؛ خطیب بغدادی ؛ ابن عماد، همانجاها؛ ذهبی ، ج ۱۷، ص ۴۱۶ـ۴۱۷).

بزّاز را از مشایخ موثق حدیث و بسیار راستگو و دقیق دانسته اند (ابن جوزی ، همانجا؛ خطیب بغدادی ، ج ۷، ص ۲۷۹ـ۲۸۰) و در زمان خود از بزرگترین محدثان عراق (مسنِدالعراق ) بوده است (ابن عماد، همانجا؛ ذهبی ، ج ۱۷، ص ۴۱۵).

درباره مذهب او گفته اند که در فروع حنفی و در اصول بر مذهب اشاعره بوده است . ابن عساکر او را در طبقه دوم از اصحاب ابوالحسن اشعری ، همردیف ابوبکر باقلانی و ابواسحاق اسفراینی ، ذکر کرده است (ابن عساکر، ص ۲۴۵ـ۲۴۶).

آثار

بزّاز چند اثر حدیثی تألیف کرده که مورد توجّه دانشمندان قرار گرفته است (خطیب بغدادی ، ج ۷، ص ۲۷۹).

نام آثار او بدین قرار است :

الاِفراد ؛

حدیث احمدبن محمدالقطان ؛

حدیث شعبه بن الحجاج ؛

فوائد ابن قانع ؛

المشیخه الصغیره ؛

المشیخه الکبیره (دارالکتب الظاهریه ، ج ۱، ص ۲۷۶، ۲۷۸؛ کتانی ، ج ۲، ص ۶۲۶؛ زرکلی ، ج ۲، ص ۱۸۰).



منابع :

(۱) ابن جوزی ، المنتظم فی تاریخ الملوک والامم ، چاپ محمد عبدالقادر عطا و مصطفی عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۲) ابن عساکر، تبیین کذب المفتری فیما نسب الی الامام ابی الحسن الاشعری ، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۳) ابن عماد، شذرات الذّهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۴) تقی الدین بن عبدالقادر تمیمی ، الطبقات السنیه فی تراجم الحنفیه ، ج ۳، چاپ عبدالفتاح محمد حلو، ریاض ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۵) احمدبن علی خطیب بغدادی ، تاریخ بغداد ، بیروت ( بی تا. ) ؛دارالکتب الظاهریه ، فهرس مخطوطات دارالکتب الظاهریه ، المجامیع ، چاپ

(۶) یاسین محمد سواس ، ج ۱، دمشق ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۷) محمدبن احمد ذهبی ، سیر اعلام النبلاء ، ج ۱۷، چاپ شعیب ارنؤوط و محمد نعیم عرقسوسی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۸) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛
(۹) محمد عبدالحی بن عبدالکبیر کتانی ، فهرس الفهارس والاثبات ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۱۰) عمررضا کحاله ، معجم المؤلفین ، دمشق ۱۹۵۷ـ۱۹۶۱، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) .

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۳ 

زندگینامه ابوالقاسم یوسف بن علی بِسکِری(۴۰۳-۴۶۵ه.ق)

بِسکِری ، ابوالقاسم ، یوسف بن علی بن جِبّاره بن محمدبن عُقَیل هذلیِ مغربیِ بسکری ، نحوی نابینا و متکلم و عالم به قرائات شاذّ و مشهور قرآن در قرن پنجم . در۴۰۳ به دنیا آمد.

کثیرالسفر بود و از بِسکِره مغرب به سرزمینهای شرقی جهان اسلام سفر کرد و از دورترین دیار مغرب تا باب فرغانه از محضر بسیاری از مشایخ علمی کسب دانش کرد و قرائتهای مختلف را فراگرفت (زرکلی ، ج ۸، ص ۲۴۲؛ ذهبی ، ج ۳، ص ۲۶۲؛ یاقوت حموی ، ۱۹۶۵، ج ۱، ص ۶۲۵).

در بغداد، از کسانی چون ابوالعلاء محمدبن علی بن یعقوب واسطی قرائت آموخت ، در اصفهان ، از حافظ ابونُعیم احمدبن عبدالله اصفهانی (متوفی ۴۳۰) سماع حدیث کرد، و در نیشابور، نزد زین الاسلام ابوالقاسم قشیری (متوفی ۴۶۵) حدیث خواند و قشیری در مسائل نحوی از آرای او استفاده می کرد (ناصر یفینی ، ص ۷۵۱ـ۷۵۲) علاوه بر این ، از دیگر مشایخ حدیث نیشابور، چون احمد مغربی و حاکم نیشابوری و مَخلَدی و خَفاف و ابوبکربن ابی القاسم (همان ، ص ۷۵۲) سماع حدیث کرد.

خواجه نظام الملک طوسی در ۴۵۸ او را در مقام مُدرس قرائات قرآن در مسجد نظامیه نیشابور منصوب و برای او حقوق ماهانه مقرر کرد.

رحلت

بسکری در این منصب باقی بود تا در ۴۶۵ درگذشت (همان ، ص ۷۵۱ـ۷۵۲؛ یاقوت حموی ، ۱۳۵۵ـ۱۳۵۷، ج ۲۰، ص ۶۲). او در قرائات قرآن کتاب الکامل را نوشت (یانعی ، ج ۳، ص ۷۲؛ زرکلی ؛ ذهبی ، همانجاها).



منابع :
(۱) محمدبن احمد ذهبی ، العبر فی خبر من غبر ، ج ۳، چاپ فواد سید، کویت ۱۹۸۴؛
(۲) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۹؛
(۳) ابراهیم بن محمد صریفینی ، تاریخ نیسابور: المنتخب من السیاق ، چاپ محمد کاظم محمودی ، قم ۱۳۶۲ ش ؛
(۴) عبدالله بن اسعد یافعی ، مرآه الجنان و عبره الیقظان ، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۷؛
(۵) یاقوت حموی ، معجم الادباء ، مصر۱۳۵۵ـ۱۳۵۷/۱۹۳۶ـ۱۹۳۸، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۶) همو، معجم البلدان ، چاپ فردیناند ووستنفلد، لایپزیگ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۳ 

زندگینامه برهان الدّین حیدر بن محمّد شیرازی رومی«صدرِ هروی»( قرن هشتم و نهم )

برهان الدّین ، حیدر بن محمّدبن ابراهیم شیرازی رومی مشهور به صدرِ هروی ، متکلّم ، مفسّر، ادیب و فقیه حنفی قرن هشتم و نهم . احتمالاً در شیراز زاده شد اما تاریخ ولادتش معلوم نیست . در جوانی به بلاد شرق از جمله هرات و خواف سفر کرد و ازینرو برخی منابع لقب هروی و خوافی را برای او ذکر کرده اند (ابن حجر عسقلانی ، ج ۲، ص ۲۰۲؛سخاوی ، ج ۳، ص ۱۶۸).

استادان

وی از شاگردان ارشد ملاّ سعدالدین تفتازانی بود و پس از تحصیل علوم به تدریس و تألیف پرداخت . سخاوی (ج ۳، ص ۱۶۹) او را مدرّس مدرسه قزاریه شیراز خوانده است . برهان الدین ، پس از مدتی راهی روم شرقی شد و در آنجا اقامت گزید. سبب و زمان این مهاجرت بدرستی معلوم نیست ولی با توجّه به شرایط و اوضاع ایران در آن دوران شاید این مهاجرت پس از سقوط شیراز و شهرهای دیگر به دست تیمور و به دنبال کشتارهای بی امان او در سراسر ایران صورت گرفته باشد.

برهان الدّین هروی در روم نیز به تدریس و تألیف ادامه داد و شاگردانی مانند محمّدبن سلیمان کافیجی (کافیه جی )، مِنْلاخسرو (مُلاّ خسرو رجوع کنید به دهخدا، ذیل واژه )، و ابن عربشاه تربیت کرد (ثریا، ج ۲، ص ۱۵؛سیوطی ، ج ۱، ص ۵۴۹؛ابن تغری بردی ، ج ۲، ص ۱۴۳ مجدی افندی ، ص ۸۳).

به نوشته طاش کبری زاده ، ( الشّقائق النّعمانیه ، ص ۳۷) برهان الدّین در زمان حکومت محمّدبن بایزید، سلطان عثمانی (ح ۸۰۵ـ۸۲۴)، از علمای بانفوذ عثمانی بود تا آنجا که به گفته محمّد ثریّا (همانجا) به قتل بدرالدین بن قاضی سماونه ، فتوا داد.

آثار

برهان الدین هروی آثار متعددی داشته است از جمله :

شرح کتاب الایضاح قزوینی در معانی و بیان ؛
حاشیه ای بر حاشیه تفتازانی بر تفسیرِ کشّاف زمخشری (که در آن اشکالات میرسید شریف جرجانی را بر حاشیه تفتازانی پاسخ گفته است )؛
شرح المواقف ایجی در کلام ؛
و شرح فرائض سجاوندی (یا الفرائض السّراجیه ) در فقه (سیوطی ، همانجا؛حاجی خلیفه ، ج ۱، ستون ۲۱۱، ج ۲، ستون ۱۲۴۷، ۱۴۷۹، ۱۸۹۴؛کحاله ، همانجا؛طاش کبری زاده ، الشّقائق النّعمانیه ، همانجا؛همو، مفتاح السّعاده ، ج ۱، ص ۱۹۵؛مجدی افندی ، همانجا).

رحلت

برهان الدین در ۸۳۰ یا بین ۸۲۰ و ۸۳۰ درگذشت ( رجوع کنید به همان منابع ؛مدرس تبریزی ، ج ۱، ص ۲۵۶). ابن حجر (ج ۲، ص ۲۰۲)، وفاتِ او را در ۷۹۳ دانسته که احتمالاً صحیح نیست .

تشابه اسمیِ برهان الدّین با حیدربن احمدبن ابراهیم رفاعی شیرازی ، و قرب زمانی آنان موجب شده که برخی نویسندگان (لکنوی ، ص ۱۶۹؛بغدادی ، ج ۱، ستون ۳۴۱) به اشتباه آن دو را یکی بدانند و برخی دیگر مانند سخاوی (ج ۳، ص ۱۶۸) و تمیمی (ج ۳، ص ۱۹۲) بخشهایی از زندگینامه آن دو را با هم درآمیزند.



منابع :

(۱) ابن تغری بردی ، المنهل الصافی ، ج ۲، چاپ محمد محمدامین ، قاهره ۱۹۸۴؛
(۲) ابن حجر عسقلانی ، الدرالکامنه فی اعیان المائه الثامنه ، ج ۲، حیدرآباد دکن ۱۳۹۳/۱۹۷۳؛
(۳) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین ، ج ۱، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۵، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۴) تقی الدین بن عبدالقادر تمیمی ، الطبقات السنیّه فی تراجم الحنفیّه ، ج ۳، چاپ عبدالفتاح محمد حلو، ریاض ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۵) محمد ثریا، سجل عثمانی ، استانبول ۱۳۰۸ـ۱۳۱۵؛
(۶) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب والفنون ، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۷) علی اکبر دهخدا، لغت نامه ، زیر نظر محمد معین ، تهران ۱۳۲۵ـ۱۳۵۹ ش ؛
(۸) محمدبن عبدالرحمن سخاوی ، الضوءاللامع لاهل القرن التاسع ، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۹) عبدالرحمن بن ابی بکر سیوطی ، بغیه الوعاه فی طبقات اللغویین و النحاه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم ، قاهره ۱۳۸۴؛
(۱۰) احمدبن مصطفی طاش کبری زاده ، الشقائق النعمانیّه ، چاپ احمد صبحی فرات ، استانبول ۱۴۰۵؛
(۱۱) همو، مفتاح السعاده و مصباح السیاده ، بیروت ۱۴۰۵؛
(۱۲) عمررضا کحاله ، معجم المؤلفین ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۳۷۶ ) ؛
(۱۳) عبدالحی بن عبدالحلیم لکنوی ، الفوائدالبهیّه فی تراجم الحنفیّه ، کراچی ۱۳۹۳؛
(۱۴) محمد مجدی افندی ، حدائق الشقائق (ترجمه شقائق )، استانبول ۱۹۸۹؛
(۱۵) محمدعلی مدرس تبریزی ، ریحانه الادب ، تهران ۱۳۶۹ ش .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۳

زندگینامه ابومنصور بَرَوی(قرن ششم )

بَرَوی ، ابومنصور، فقیه شافعی قرن ششم و عالم در کلام و جدل . نامش را محمدبن محمدبن محمدبن سعدبن عبدالله (ابن خلکان ، ج ۴، ص ۲۲۵) یا محمدبن محمدبن احمدبن اسماعیل (سُبکی ، ج ۶، ص ۳۸۹) و کنیه اش را ابومظفر و ابوحامد گفته اند (ابن جوزی ، ج ۱۸، ص ۱۹۸؛ سبکی ، همانجا؛ ذهبی ، ج ۴، ص ۲۰۰).

ابن خلکان (ج ۴، ص ۲۲۶) نسبت او را بَرَوی ذکر کرده و گفته است که نمی داند این انتساب به کجاست و تأکید کرده که سمعانی هم اشاره ای به این موضوع نکرده است و احتمالاً منسوب به جایی از نواحی طوس است . سبکی (همانجا) بدون هیچ توضیحی این نسبت را بَرُّوی طوسی نوشته و ابن عماد (ج ۴، ص ۲۲۴) نیز همین ضبط را آورده ، اما افزوده است که این نام به برویه ، جدّ او منسوب است .

بروی در ۵۱۷ در طوس به دنیا آمد. نزد محمدبن یحیی ، از شاگردان ابوحامد غزالی ، فقه آموخت و از محمدبن اسماعیل فارسی و عبدالوهاب بن شاه شادیاخی استماع حدیث کرد (سبکی ، ج ۶، ص ۳۹۰؛ ابن قاضی شهبه ، ج ۲، ص ۱۹). پس از حمله ترکمانانِ غز به خراسان و تخریب مراکز علمی و آموزشی نیشابور از آن شهر رفت و در ۵۶۷ وارد بغداد شد (سبط ابن جوزی ، ج ۸، ص ۲۹۲؛ ابن خلکان ، ج ۴، ص ۲۲۵)، اما از حدود بیست سال از زندگی او، یعنی از زمان ترک مدرسه نظامیه در نیشابور تا ورودش به بغداد، اطلاع مهمی در دست نیست .

بروی واعظی فصیح بود و هنگام ورود به بغداد با استقبالی گرم روبرو شد. سپس در مدرسه بهائیه بغداد در نزدیکی نظامیه منزل کرد و همانجا روزانه چند مجلسِ تدریس ترتیب داد. در جامع قصرِ خلافت و مدرسه نظامیه نیز به وعظ و مناظره می نشست و با آنکه طالبان دانش و بزرگانِ مدرّسان و اعیان دولت در مجالس وعظ او شرکت می کردند، همواره آرزوی تدریس در مدرسه نظامیه را داشت و با خواندن امثال و اشعار و نشان دادن اشارات و حرکات ، این اشتیاق را آشکار می کرد، چنانکه خواست او بر همگان روشن شد؛ و چون شایستگی این کار را داشت ، متصدیان به او وعده ( اجازه ) تدریس دادند، اما دیری نپایید که درگذشت (ابن خلکان ، ج ۴، ص ۲۲۵ـ۲۲۶؛ اسنوی ، ج ۱، ص ۱۲۶ـ۱۲۷).

بروی سفری به دمشق کرد. بیشتر نویسندگان ، به نقل از ابن عساکر، تاریخ این سفر را ۵۶۵ نوشته اند. او در خانقاه یا رباط سُمَیساطیّه دمشق منزل کرد و مقداری از اَمالی او را در محضرش خواندند (ابن خلکان ، ج ۴، ص ۲۲۶؛ اسنوی ، ج ۱، ص ۱۲۶؛ سبکی ، همانجا).

رحلت

بروی اشعری مذهب متعصبی بود و در مجالس وعظ حنبلیان را سخت نکوهش می کرد و می گفت که اگر کار در دست من بود، برآنان جزیه می نهادم (ابن اثیر، ج ۱۱، ص ۳۷۶؛ ابن جوزی ، همانجا؛ ذهبی ، همانجا). ازینرو مرگ او و اعضای خانواده و گروهی از اطرافیانش را در ۵۶۷، بر اثر خوردن حلوایی نوشته اند که به دسیسه حنبلیان مسموم شده بود و غالب مورخان و تذکره نویسان این احتمال را وارد دانسته اند. مرگ مشکوک و نابهنگام بروی و اطرافیانش را از جمله رویدادهای مهم بغداد نوشته اند. خلیفه مستضی (حک : رجوع کنید به ۵۶۶ ـ ۵۷۵) در جامع قصر بر او نماز خواند و جنازه اش را در باب اَبرزِ بغداد، در آرامگاه ابواسحاق شیرازی ، به خاک سپردند (ابن خلکان ، همانجا).

بروی در فن خِلاف و جدل مهارت داشت و بزرگان این فن ـ از جمله ابن شدّاد بهاءالدین ابوالمحاسن (متوفی ۶۳۲ ؟)و فخر نوقانی (متوفی ۵۷۶) ـ با او مناظره و مباحثه می کردند. کتاب المقترح فی المصطلحِ او محل مراجعه اکثر فقهاست و شرح تقی الدین ابوالفتح مظفربن عبدالله مصری (متوفی ۶۱۲) بر این کتاب به نام شرح المقترح شهرت فراوان دارد (همان ، ج ۴، ص ۲۲۵). در خلاف نیز تعلیقه ای به نام التعلیقهُ فی الخلافِ والجدل نوشته (همانجا؛ سبکی ، همانجا) که میان مصریان مشهور است و تقی الدین ابوالفتح آن را شرح کرده است .



منابع :

(۱) ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶/۱۹۶۵ـ۱۹۶۶؛
(۲) ابن جوزی ، المنتظم فی تاریخ الملوک والامم ، چاپ محمد عبدالقادر عطا و مصطفی عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۳) ابن خلکان ، وفیات الاعیان ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۹۶۸ـ۱۹۷۷؛
(۴) ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۵) ابن قاضی شهبه ، طبقات الشافعیه ، چاپ حافظ عبدالعلیم خان ، حیدرآباد دکن ۱۳۹۸ـ۱۴۰۰/ ۱۹۷۸ـ۱۹۸۰؛
(۶) عبدالرحیم بن حسن اسنوی ، طبقات الشافعیه ، چاپ کمال یوسف حوت ، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۷) محمدبن احمد ذهبی ، العبر فی خبر من غبر ، ج ۴، چاپ صلاح الدین منجد، کویت ۱۹۸۴؛
(۸) سبط ابن جوزی ، مرآه الزمان فی تاریخ الاعیان ، حیدرآباد دکن ۱۳۷۰/۱۹۵۱؛
(۹) عبدالوهاب بن علی سبکی ، طبقات الشافعیه الکبری ، چاپ عبدالفتاح محمد حلو و محمود محمد طناحی ، قاهره ۱۳۸۳ـ۱۳۸۸/ ۱۹۶۴ـ۱۹۶۸٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۳

زندگینامه ابوالفضائل محمد برهان الدّین نَسَفی(۶۷۵-۶۰۰ه.ق)

برهان الدّین نَسَفی ، ابوالفضائل محمدبن محمد عبداللّه (متوفی ۶۸۷) متکلّم حنفی ، منطق دان و متبحّر در مسائل فقهیِ علم خلاف و جدل در قرن هفتم . به گفته شاگردش ، ابن فُوَطی (صَفَدی ، ج ۱، ص ۲۸۲)، حدود ۶۰۰ احتمالاً در نَسَفِ ماوراءالنهر به دنیا آمد و در ۶۷۵ پس از سفر حج و زیارت مکه به بغداد رفت ، و از آن زمان به بعد در آنجا مقیم شد و تا هنگام مرگ به تدریس اشتغال داشت .

جَسد وی را در زیر قبّه آرامگاه ابوحنیفه در خیزُرانیه به خاک سپردند. دانسته نیست که استادان او چه کسانی بوده اند. از میان شاگردانش در بغداد می توان از علامه حلّی عالم امامی مذهب نام برد که از وی اجازه روایت همه آثارش را دریافت کرد (مجلسی ، ج ۱۰۴، ص ۶۶ـ ۶۷). ظاهراً آوازه برهان الدین نسفی در اواخر عمر، به سرزمینهای دیگر نیز رسیده بود، زیرا علم الدین برزالی * ، محدث و مورخ سوری ، در ۶۸۴ از دمشق نامه ای به او در بغداد نوشت تا از برهان الدین اجازه ای به دستخط خود او دریافت دارد. ابن فوطی نحوه زندگی او را زاهدانه خوانده است .

آثار

سهم عمده برهان الدین در پیشبرد علم در زمینه جدل * بود. جدل رشته ای است که با جنبه های منطقی آرای فقهیِ مورد اختلاف سر و کار دارد. اصحاب مکتب رضی الدین نیشابوری ، بویژه رکن الدین عمیدی * (متوفی ۶۱۵ در بخارا)، این علم را بر مبنای تازه ای قرار داده بودند.

کتاب موجز او به نام مقدمه فی الجدل و الخلافِ و النظر ، که به المقدمه البرهانیه یا الفصول البرهانیه نیز معروف است ، به رغم پیچیدگی آن ، متن درسی متداولی گردید که طلاب آن را از برمی کردند. گذشته از حاشیه ای که خود مؤلف بر این کتاب نوشته ، دست کم چهار شرح دیگر آن نیز شناخته شده است .

به نوشته حاجی خلیفه (ج ۲، ستون ۱۸۰)، یکی از بهترین این شرحها به قلم شمس الدین سمرقندی بود که در ۶۹۰ در ماردین به انجام رسید. شرح دیگری از شارحی گمنام موسوم به نُعمان خوارزمی موجود است . رسایل دیگر او که در زمینه خلاف و جدل در دسترس است عبارت اند از: منشأ النظر فی علم الخلاف (که خود مؤلف و اکمل الدین بابَرتی ( متوفی ۷۸۶ ) شروحی بر آن نوشته اند)؛ دفع النصوص و النقوض ؛ التراجیح ؛ تعارضات (یا المختصر فی التراجیح )؛ القوادح الجدلیه .

برهان الدین در رساله اخیر ادعا می کند که خطای بسیاری از مطالبی را که جدلیّون متأخّر مطرح کرده اند به اثبات رسانده است . ابن خلدون از او به عنوان یکی از مدرسانی نام برده که تا حدی از مشرب عمیدی پیروی کرده اند (ص ۴۵۷ ـ ۴۵۸)، اما تا زمانی که مباحث او با آثار جدلی متقدّم در زمینه جدل به طور منظم مقایسه نشود، میزان اصالت نظر او را نمی توان ارزیابی کرد. علاقه برهان الدین به نکته های محل اختلاف در فقه عملاً به مکاتب ابوحنیفه و شافعی محدود می شد.

آثار فلسفی

آثار فلسفی برهان الدین نسفی یعنی شرحی بر کتاب الاشارات ابن سینا و رساله فی الدور و التسلسل ، از میان رفته اند. از دیگر آثار او چنین بر می آید که نظر او نسبت به فلسفه ، چون نظر غزالی ، کاملاً منفی بوده است . البته در این مورد منطق را می توان استثنا کرد.با وجود اینکه در فقه از مذهب حنفی پیروی می کرد، بی گمان در علم کلام به اشعریان گرایش داشت و از ستایشگران غزالی و فخرالدین رازی بود.

شرحی که تحت عنوان شرح الرساله القدسیه بادلتها البرهانیه بر الرساله القدسیه غزالی نوشته و خلاصه های او از المقصد الاَقصی (الاسنی ‘) فی اسماءِاللّه الحُسنی ‘ ( رجوع کنید به ماخ ، ص ۲۰۸) و تفسیر کبیر فخررازی از میان رفته است .

برهان الدین در شرح الاسماء الحسنی ، که موجود است و در آن به بحث کلامی درباره صفات و اسماء قرآنی خدا پرداخته است ، از المقصد الاقصی نوشته غزالی و لوامع البیّناتِ رازی به عنوان منابع اصلی خود نام برده است . از نقل قولهایی که از جنید، و دفاعی که از درست آیینی حسین بن منصور حلاج ، کرده می توان نگرش مثبت او را نسبت به تصوف دریافت . ظاهراً مطلع السعاده او از بین رفته است .



منابع :

(۱) ( ابن خلدون ، مقدمه ابن خلدون ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸ ) ؛
(۲) ابن قطلوبغا، تاج التراجم فی طبقات الحنفیه ، چاپ افست بغداد ۱۹۶۲، ص ۵۸ ؛
(۳) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، بیروت ۱۴۱۰/ ۱۹۹۰، ج ۱، ستون ۹۵، ۸۶۵، ج ۲، ستون ۱۰۳۲، ۱۲۷۲، ۱۲۹۶،۱۷۲۰، ۱۷۵۶، ۱۷۹۸ـ۱۷۹۹، ۱۸۰۳، ۱۸۶۱؛
(۴) محمدبن احمد ذهبی ، العبر فی اخبار البشر ، چاپ صلاح الدین منجد، کویت ۱۹۶۰ـ۱۹۶۶، ج ۵، ص ۳۴۶ـ۳۴۷؛
(۵) خلیل بن ایبک صفدی ، الوافی بالوفیات ، ج ۱، چاپ هلموت ریتر، استانبول ۱۹۳۱؛
(۶) عبدالقادربن محمد قرشی حنفی مصری ، الجواهر المضیئه فی طبقات الحنفیه ، چاپ عبدالفتاح محمد حلو، قاهره ۱۳۹۸ـ ۱۳۹۹/ ۱۹۷۸ـ ۱۹۷۹، ج ۳، ص ۳۵۱؛
(۷) عمررضا کحاله ، معجم المؤلفین ، دمشق ۱۹۵۷ـ۱۹۶۱، ج ۱۱، ص ۲۹۷؛
(۸) عبدالحی بن عبدالحلیم لکنوی ، الفواید البهیه فی تراجم الحنفیه ، چاپ م . نعسانی ، قاهره ۱۳۲۴/۱۹۰۶، ۱۹۴ـ ۱۹۵؛
(۹) محمدباقربن محمدتقی مجلسی ، بحارالانوار ، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛

(۱۰) W. Ahlwardt, Verzeichnis der arabischen Handschriften der Kخniglichen Bibliothek zu Berlin , Berlin 1887-1899,   , ۵۰۷, IV, 468-470;
(۱۱) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, I, 615, Supplementband, 1937-1942, I, 849;
(۱۲) R.Mach, Catalogue of Arabic manuscripts ) Yahuda Section ) in the Garrett collection , Princeton 1977.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۳

زندگینامه ابوسعید احمد بَرْدَعی(قرن سوم)

بَرْدَعی ، ابوسعید احمدبن حسین ، فقیه حنفی و متکلّم معتزلی قرن سوم . شهرت او به سبب مناظره و مقابله با داودبن علی اصفهانی (متوفی ۲۷۰)، مرجوع کنید به سس مذهب فقهی ظاهری * است که به تضعیف این مذهب در بغداد انجامید.

از تاریخ ولادت و مراکز و مراحل تحصیل او اطلاع چندانی نداریم ، اما شهرت وی نشان می دهد که از مردم بردعه * بوده است . او در راه سفر حجّ وارد بغداد شد و در جامع بغداد در حلقه درس داوِدبن علی در بحثی فقهی بر او فائق آمد. این امر از یک سو موجب از رونق افتادن گرایش به مذهب ظاهری شد و از سوی دیگر بردعی را به اقامت در بغداد و تدریس فقه حنفی تشویق کرد.

احساس نگرانی وی از رواج مذهب ظاهری ـ که بویژه با نظریه قیاس در مذهب حنفی سازگاری نداشت ـ سبب شد که او در این شهر بماند و در جامع شهر حلقه درس تشکیل دهد (خطیب بغدادی ، ج ۴، ص ۹۹ـ۱۰۰؛ صفَدی ، ج ۶، ص ۳۳۳ـ ۳۳۴). ابوالحسن کرخی ، فقیه حنفی نامور بغداد، از شاگردان او بود (ابن ندیم ، ص ۲۶۱).

سال ورود بردعی به بغداد ثبت نشده و ظاهراً چند سال پیش از درگذشت داودبن علی بوده است . ازینرو با توجه به آنکه وی در ۳۱۷ بغداد را به قصد حجّ ترک می گوید، مدت اقامت او در این شهر دست کم پنجاه سال شده است . در همین سال ، حادثه حمله قرامطه به مکّه روی داد (ابن اثیر، ج ۸، ص ۲۰۷ـ۲۰۸) که به کشتار شمار زیادی از حاجیان ، از جمله بردعی ، در مکّه انجامید (خطیب بغدادی ، ج ۴، ص ۱۰۰؛ صفدی ، ص ۳۳۴؛ قرشی حنفی مصری ، ج ۱، ص ۶۶ـ۶۷؛ تمیمی ، ج ۱، ص ۳۴۲؛ ابن عماد، ج ۲، ص ۲۷۴ـ۲۷۵؛ ذهبی ، ج ۲، ص ۱۷۴).

بردعی کتابی به نام مسائل الخلاف نیز نگاشته بوده که موضوع آن موارد اختلاف نظر حنفیان و شافعیان بوده است (سزگین ، ج ۱، جزء ۳، ص ۹۱؛ زرکلی ، ج ۱، ص ۱۱۵).



منابع :

(۱) ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶/۱۹۶۵ـ۱۹۶۶؛
(۲) ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۳) ابن ندیم ، کتاب الفهرست ، چاپ رضا تجدد، تهران ۱۳۵۰ ش ؛
(۴) تقی الدین بن عبدالقادر تمیمی ، الطبقات السنیه فی تراجم الحنفیه ، ج ۱، چاپ عبدالفتاح محمد حلو، ریاض ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۵) احمدبن علی خطیب بغدادی ، تاریخ بغداد ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۶) محمدبن احمد ذهبی ، العبرفی خبرمن غبر ، ج ۲، چاپ فرجوع کنید به اد سیّد، کویت ۱۹۸۴؛
(۷) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛
(۸) فرجوع کنید به اد سزگین ، تاریخ التراث العربی ، نقله الی العربیه محمود فهمی حجازی ، ج ۱، جزء ۳، ریاض ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۹) خلیل بن ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ج ۶، چاپ س . دیدرینغ ، ویسبادن ۱۳۹۲/۱۹۷۲؛
(۱۰) عبدالقادربن محمد قرشی حنفی مصری ، الجواهر المضیئه فی طبقات الحنفیه ، حیدرآباد دکن ۱۳۳۲٫

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۳ 

زندگینامه محمد بن حسن فتال(شهادت ۵۰۸ه.ق)

محمد بن حسن بن على بن احمد فتال از مفسران و متکلمان و واعظان نام آور شیعه در قرن پنجم و دهه اول قرن ششم هجرى است. کنیه‏اش ابو جعفر و در برخى از کتابها ابو على و لقب دیگرش ابن الفارسى است. تاریخ تولدش در هیچ یک از کتابهاى تذکره و رجال که در فاصله قرن ششم هجرى تاکنون تألیف شده، نیامده است. در کتاب روضه الواعظین هم هیچ گونه تصریحى در این مورد دیده نمى‏شود، ولى قرینه ‏یى در این باره در دست است و در آن باره توضیح داده خواهد شد.

نام پدرش در کتاب‏هاى رجال به صورتهاى حسن، احمد و على گفته شده ولى صحیح آن همان است که شاگردش محمد بن على بن شهر آشوب در کتابهاى معالم العلماء و مناقب خود آورده است و این دو کتاب نزدیکترین منابع به زمان اوست. ابن شهر آشوب که متولد ۴۸۹ قمرى است به هنگام کشته شدن فتال نوزده ساله بوده است.

استاد محترم سید محمد مهدى خرسان در مقدمه خود بر روضه الواعظین چاپ نجف نوشته است که چون پدر و پدر بزرگ و پدر و پدر بزرگش همگى از بزرگان علم و ادب بوده ‏اند، نسبت او به هر یک از ایشان درست است. وانگهى این گونه نسبت معمول است و اشخاصى همچون ابن طاوس، ابن شهر آشوب، ابن معد، ابن حمزه و ابن سعید منسوب به پدر بزرگ خود هستند.

برخى هم پنداشته ‏اند محمد بن حسن و محمد بن احمد یا محمد بن على دو تن هستند و در این باره در کتابهاى رجال بحث و اظهار نظر شده است و براى اطلاع بیشتر به مباحث مرحوم مجلسى در بحار و میرزا عبد الله افندى در ریاض و میرزا محمد باقر خوانسارى در روضات مراجعه باید کرد.

از لقب ابن الفارسى او ایرانى نژاد بودنش معلوم مى‏شود. فتال هم هر چند بیشتر به معنى نخ تاب و فتیله ساز آمده است ولى در کتب لغت معناى دیگر آن را بلبل و هزار دستان ضبط کرده‏اند و گروهى از نویسندگان کتابهاى رجال گفته‏اند که این لقب به سبب خوش صوتى و طلاقت زبان به او داده شده است و در این روزگار هم بلبل و عندلیب از لقب‏هاى معمول براى اهل منبر و مداحان اهل بیت عصمت و طهارت است.

فتال عمرى نسبتا طولانى داشته و قرینه ‏یى در دست است که ولادت او نمى ‏تواند بعد از سال ۴۲۵ هجرى باشد و اگر شهادت او را در سال ۵۰۸ بدانیم به هنگام مرگ‏ حدود هشتاد سال عمر او بوده است. آن قرینه این است که ابن شهر آشوب در صفحه ۱۲ جلد ۱ مناقب مى ‏نویسد روایتى را که از سید مرتضى علم الهدى نقل مى ‏کنم از فتال است که او و پدرش هر دو از آن بزرگوار شنیده و نقل کرده ‏اند و با توجه به این که وفات سید مرتضى بدون هیچ اختلافى در ۴۳۶ هجرى بوده است، نباید سن فتال در آن هنگام کمتر از ده یازده سال بوده باشد و بعید است.

در کمتر از این سن و سال، هر چند به عنوان همراهى پدر و به اصطلاح مستمع آزاد، به محضر درس سید مرتضى راه یافته باشد. فتال از درس شیخ طوسى و پسرش هم بهره‏مند شده است، و چون ابن شهر آشوب متولد ۴۸۹ هجرى است و فتال را از استادان بزرگ خود شمرده است لا بد تا سالهاى نخست قرن ششم، مثلا تا حدود ۵۰۵، مقیم عراق بوده و سپس به خراسان کوچ کرده و مقیم نیشابور شده است.

در باره چگونگى کشته شدن فتال و سبب آن در کتب تذکره و رجال توضیحى داده نشده است ولى در همه کتابهاى رجال شیعه در این باره تصریح شده است که به دست شهاب الاسلام، برادر زاده یا خویشاوند نزدیک نظام الملک، کشته شده است و لقب شهید در بسیارى از منابع براى او آمده است.

شهادت

شیخ منتجب الدین در تاریخ رى‏ و ابن حجر در لسان المیزان تاریخ کشته شدن فتال را ۵۰۸ هجرى نقل کرده‏ اند.کسى که فرمان به قتل او داده، شهاب الاسلام عبد الرزاق است که از او به رئیس نیشابور تعبیر شده است. این شخص به تصریح ابو الحسن على بن زید بیهقى در تاریخ بیهق‏ برادرزاده نظام الملک و پسر فقیه اجل ابو القاسم عبد الله است. بیهقى او را با عنوان امام وزیر آورده است.

ناصر الدین منشى کرمانى هم در صفحه ۵۸ کتاب نسائم الاسحار او را برادرزاده نظام الملک مى‏داند و مى‏گوید با آنکه از علماى دینى بود به فرمان سنجر از مدرسه و محراب به سریر وزارت منتقل شد و همه زهد و پرهیزش به صفات نکوهیده و کردارهاى ناپسند مبدل شد.

بندارى اصفهانى در زبده النصره و نخبه العصره مى‏گوید: پس از کشته شدن فخر الملک در ۲۳ ذى حجه ۸۱۱ به دست قایماز کج کلاه غلام سنجر، برادرزاده نظام الملک، شهاب الاسلام عبد الدوام به وزارت رسید. هم خشم داشت و هم بخشش و در هفدهم محرم سال ۵۱۵ در سرخس بمرد.

غیاث الدین خواند میر هم در دستور الوزرا مى‏ نویسد: «با وجود آنکه در سلک علماى اعلام انتظام داشت چون بر مسند وزارت نشست بخار غرور و پندار به کاخ دماغ او تصاعد نمود.» زامباور در کتاب معجم الانساب شروع وزارت شهاب الاسلام را پانصد و سیزده هجرى مى‏ داند ولى باید سخن بندارى را صحیح‏تر دانست. راوندى در راحه الصدور و ابن تغرى بردى در النجوم الزاهره از شروع وزارت او چیزى نگفته ‏اند و مانعى ندارد که او پیش از شروع وزارت خود فتوى به قتل فتال داده باشد و ظاهرا ریاست مذهبى نیشابور با او بوده است.

به نقل خلیفه نیشابورى در صفحه ۱۵۲ تلخیص تاریخ نیشابور، آرامگاه فتال در جلو گورستان حیره نیشابور و معروف بوده است.

آثار و مؤلفات فتال:

دو کتاب «التنویر فی معانى التفسیر» و «روضه الواعظین» در بیشتر کتابهایى که شرح حال فتال در آنها آمده، براى او ثبت شده است. در کتابهاى فهرست هم این هر دو کتاب بدون هیچ گونه تردیدى به او نسبت داده شده است. مثلا بغدادى در ایضاح المکنون و عمر رضا کحاله در معجم المولفین و مرحوم آقا بزرگ تهرانى در الذریعه هر دو کتاب را آورده ‏اند.

ابن شهر آشوب در مناقب، کتاب دیگرى به نام مونس الحزین را از مؤلفات فتال مى‏داند و یکى از مناقب حضرت امام حسن مجتبى (ع) را از آن نقل کرده است و مرحوم علامه مجلسى هم در بحار آن را آورده است. مرحوم محدث قمى هم در تجدید نظرى که ضمن شرح حال فتال در فواید الرضویه فرموده، این موضوع را آورده است. کتاب «التنویر فی معانى التفسیر» از جمله تفاسیر ارزشمند شیعه بوده و معلوم مى شود در همان قرن ششم بسیار مشهور بوده است، زیرا عبد الجلیل قزوینى رازى در کتاب النقض که حدود پنجاه سال پس از وفات فتال تألیف شده است آن را در ردیف تبیان شیخ طوسى و مجمع البیان طبرسى مى‏شمرد. متاسفانه از این کتاب نشانى در دست نیست و ظاهرا از میان رفته است.

روضه الواعظین:
فتال در مقدمه خود نام کامل این کتاب را «روضه الواعظین و بصیره المتعظین» آورده است و آنچه در پایان جلد اول چاپ قم و نجف آمده است ظاهرا تصرف نسخه- نویسان است.
این کتاب که خوشبختانه از دستبرد روزگار محفوظ مانده و مکرر هم در ایران و عراق چاپ شده، از جمله مراجع و مصادر مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوار است و علامت اختصارى آن هم «ضه» است.

این کتاب که به گفته خود فتال در باره اصول و فروع دین و زهد و مواعظ نوشته شده است از جهتى شبیه امالى‏هایى است که پیش از آن تألیف شده است، با این تفاوت که پیوستگى موضوع سخن در آن کاملا رعایت شده است، از جهتى هم شبیه احیاء علوم الدین غزالى است. این کتاب نود و شش مجلس است. سه مجلس اول در باره ماهیت عقل و فضل آن و معرفت خداوند و شگفتى‏هایى است که بر بزرگى خداوند دلالت دارد.

مجالس چهارم تا ششم در باره نبوت است. از مجلس هفتم تا یازدهم مباحث مربوط به حضرت امیر المؤمنین طرح شده و مجلس دوازدهم در باره ایمان حضرت ابو طالب و شرح حال فاطمه بنت اسد است. مجالس سیزده تا شانزده شرح حال و مناقب حضرت زهرا (ع) است و از مجلس هفدهم تا سى و یکم شرح حال و مناقب ائمه اطهار بررسى شده و در مجالس دیگر فروع دین و امور اخلاقى طرح شده و با مراجعه به فهرست اجمالى کتاب که در اول هر جلد آمده است از آن مى‏توان آگاه شد.

با آنکه معمول نبوده است که مؤلفان کتابهاى و مآخذى را که از آن بهره گرفته‏اند نام ببرند ولى با مطابقه مطالب روضه الواعظین با کتابهاى تالیف‏شده پیش از آن به خوبى روشن مى ‏شود که فتال مطالب خود را از آثار بزرگان علماى شیعه رضوان الله علیهم برداشته است

و از آثار این اشخاص بیشتر بهره‏مند شده است:

۱- از محمد بن یعقوب کلینى و کتاب اصول کافى او

۲- از شیخ صدوق و کتابهاى امالى، خصال، عیون اخبار الرضا، کمال الدین، و معانى الاخبار او ۳

– از مسعودى و اثبات الوصیه او

۴- از شیخ طوسى و کتاب الاقتصاد او ۵- از شیخ مفید و امالى و ارشاد او.

بخشها و روایاتى بدون کوچکترین تغییرى عینا از این مآخذ در روضه الواعظین آمده است و در مواردى هم آنها را تلخیص کرده است و گاه مطالبى را از دو کتاب نقل کرده است. مثلا مجلس مقتل حضرت سید الشهداء علیه السلام را از امالى صدوق و ارشاد مفید استفاده کرده و مطالب آن دو کتاب را با هم در آمیخته است.

مجالس این کتاب بر طبق موضوع آن از لحاظ کمیت مختلف است، برخى مانند مجلس دوم مفصل و برخى مانند مجلس نوزدهم مختصر است.در مجالس گاهى پیوستگى تاریخى رعایت نشده است، یا در نسخه‏هایى که ملاک چاپ هم قرار گرفته چنین تنظیم شده است، مثلا مجلس مربوط به تولد حضرت ختمى مرتبت (ص) پس از مجلس بعثت ایشان آمده است. ضمنا در مورد سیره رسول خدا (ص) به اختصار کوشیده و از جنگها (مغازى و فتوح) بحث نشده است.

ضمن اظهار اینکه هیچ روایت سست و نادرستى نقل نکرده، اسناد روایات را به کلى حذف کرده و نیاورده است و این کار استفاده از کتاب را براى عموم مردم آسان‏تر کرده و تا حد زیادى موجب شیوایى نثر آن شده و تکرار نام راویان پیوند مطالب را از هم نگسیخته است.کتاب روضه الواعظین از هنگام تألیف مورد توجه قرار گرفته است و به گفتار فتال استناد شده و او را ثقه و مورد کمال اعتماد دانسته ‏اند.

برخى این کتاب را از شیخ مفید دانسته‏اند و صحیح نیست. مرحوم مجلسى در این باره توضیح داده است.سبک نگارش کتاب مانند اکثر کتابهاى قرن پنجم هجرى ساده و روان است.
وانگهى چون مطالب آن همه روایات نقل شده از کتابهاى قرن سوم و چهارم و نیمه اول قرن پنجم است، موضوع تطور سبک چندان در آن طرح نیست، در عین حال اگر به عنوان مثل این کتاب با امالى صدوق که پیش از آن است و مناقب ابن شهر آشوب که پس از آن تالیف شده مقایسه شود، چیزى میان آن دو است. 

مثلا مقدار اشعار آن از امالى و ارشاد بیشتر و از مناقب کمتر است. مقدمات مسجع و به اصطلاح فنى که ابن شهر آشوب در هر فصل نوشته است در روضه دیده نمى‏ شود.دو چاپ نسبتا خوب این کتاب یکى چاپ حکمت قم است و دیگرى چاپ ۱۳۸۶ قمرى نجف است و همین دو چاپ براى ترجمه مورد استفاده این بنده قرار گرفته است.

مقدمه روضه الواعظین //ترجمه مهدوى دامغانى

زندگینامه ابوالفتح کراجکى (متوفی ۴۹۹ه. ق)

شیخ ابوالفتح محمد بن على کراجکى طرابلسى. فقیه، اصولى، ریاضیدان، ستاره‏ شناس، ادیب، مسلط به علوم حدیث، فلسفه، کلام، نحو، اخلاق، تاریخ، رجال، تفسیر و پزشکى.

استادان

وى در محضر استادان بزرگوارى چون

شیخ مفید،

سید مرتضى علم الهدى،

شیخ طوسى و …

شاگردى کرد و از هر کدام توشه‏اى و بهره‏اى گرفت. سفرهاى بسیارى به کشورهاى مختلف از جمله فلسطین، سوریه، لبنان، مصر، بغداد و همچنین شهرهاى دور و کنار خود داشت. با مباحثات و تألیفات خود که نزدیک ۸۰ اثر مى‏ شود به بررسى مذاهب اسماعیلیه، فرق اهل تسنن، یهودیت و مسیحیت پرداخت و برترى شیعه و مذهب امامیه را بر همگان آشکار کرد.
وى در لبنان و شهر صور درگذشت.

تألیفات وى:

۱- کنز الفوائد؛
۲- روضه العابدین و نزهه الزاهدین؛
۳- الرساله الناصریه؛
۴- معدن الجواهر و …

منابع فقه شیعه (ترجمه جامع أحادیث الشیعه)//آقا حسین بروجردى

زندگینامه ابوجعفر محمد بن زید الدین«ابن ابى جمهور احسائى»(۸۴۰- ب ۹۱۲ ق)

ابوجعفر محمد بن زید الدین ابى الحسن على بن حسام الدین بن ابى جمهور. عالم، فقیه، محدث، متکلم و عارف بزرگ شیعه.وى در احساء واقع در عربستان شرقى در کنار خلیج فارس زاده شد و در همانجا به تحصیل علوم شرعى و ادبى پرداخت. پدر و نیاى بزرگ وى ابراهیم، از علماى بزرگ احساء بودند و در چنین فضایى ابى جمهور پرورش یافت؛ پس مى‏توان گفت نخستین استاد وى پدرش بود.

وى که گام‏هاى نخستین علوم را پشت سر گذارده بود، برآن شد تا براى رسیدن به کمال سفر کند؛ به همین خاطر به عراق رفت و در نجف جایگیر شد و در نزد بزرگى چون: شیخ عبدالکریم فتال نیشابورى شاگردى کرد و درس آموخت. پس از چندى به خانه خدا رهسپار شد و حج گزارد و چندى در احساء ماند و سپس به کربلاى معلا رفت و از آنجا به نجف اشرف بازگشت. پس از چندى به قصد زیارت ثامن الائمه به مشهد مقدس روانه شد و پس از ورود، سید محسن رضوى که از فضلاى بزرگوار مشهد بود به پیشواز وى رفت و در خانه خود میهمانش کرد و این زمانى بود که سید محسن رضوى در نزد چنین استادى زانوى ادب بر زمین زد و شاگردى کرد.

ابن ابى جمهور به چیره ‏دستى در مناظره معروف است و یکى از همین مناظرات وى میان خود و یک عالم اهل سنت هراتى بود که طى سه جلسه سرانجام عالم هراتى شکست خورد و به درخواست شاگردان ابى جمهور، کتابى به نام مناظره بین الغروى و الهروى، که همه مربوط به همین مناظره بود، نگاشته شد.

ابن ابى جمهور پس از پانزده سال ماندن در مشهد مقدس، سفر دوم خود به خانه خدا را آغاز کرد و پس از گزاردن حج به نجف اشرف رفت و دو سال در آنجا بود و سپس به مشهد مقدس بازگشت و تا پایان روزگار خود در آنجا ماند و زندگى کرد.

استادان

استادانى که وى در نزد آنها آموخت، پدر بزرگوارش

شیخ زین‏الدین على احسائى،

سید شمس ‏الدین محمد موسوى احسائى،

شیح حسن بن عبد الکریم فتال غروى و

شیخ على بن هلال جزائرى بودند.

شاگردانش

نیز سید محسن رضوى،

شیخ ربیعه جزائرى،

سید شرف الدین طالقانى،

شیخ على کرکى معروف به محقق ثانى و … بودند.

ابن ابى جمهور، چون در محبت اهل بیت افراط کرد و مى‏کوشید تا میان عرفان، فلسفه و کلام را آشتى دهد و هماهنگى ایجاد کند، در میان گروهى از علما و فقها جنجال برانگیز شده است! به هر روى در این که وى عالمى است عارف و شیعه، شک نیست. از خاکجاى وى اطلاعى در دست نیست.

تألیفات وى:

۱- عوالى اللآلى [/ غوالى اللآلى‏]
۲- الاقطاب الفقهیه والوظایف الدینیه على مذهب الامامیه؛
۳- درر اللئالى؛
۴- زاد المسافرین فى اصول الدین؛
۵- المجلى و …

منابع فقه شیعه (ترجمه جامع أحادیث الشیعه)//آقاحسین بروجردی

زندگینامه على بن احمد کوفى -علوی(متوفی ۳۵۲ه. ق)

ابوالقاسم على بن احمد کوفى یا علوى. فقیه، متکلم، اصولى و توانا در علوم گوناگون.در آغاز، کارش بر طریقى مستقیم بود و کتاب محکمى را تألیف کرد که از آن، مى ‏توان کتاب الاوصیاء و کتاب در فقه را نام برد. سپس حال و مذهب وى تغییر کرد و به سوى غلو پیش رفت.

پسر وى ابومحمد، تألیفات وى را گردآورى کرد. احمد کوفى در «کرمى» منطقه‏ اى در فسا نزدیک شیراز درگذشت.

تألیفات وى:

۱- الانبیاء؛
۲- الابتداء؛
۳- فساد قول البراهمه؛
۴- الآداب و مکارم الاخلاق؛
۵- الاستدلال فى طلب الحق و …

منابع فقه شیعه (ترجمه جامع أحادیث الشیعه)//آقاحسین بروجردی

زندگینامه ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتیبه دینورى بغدادى یا کوفى«ابن قتیبه» (۲۱۳- ۲۷۶ ق)

ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتیبه دینورى بغدادى یا کوفى. فقیه، محدث، مفسر و از بزرگان ادب و منتقد شعر، عالم اخبارى، متکلم و دانشمند روزگار خود.

وى اصالتا ایرانى بود اما در بغداد و به گفته‏اى در کوفه زاده شد. در بغداد جاى گرفت و حدیث و نگاشتن آن را شروع کرد و به همین دلیل هم نام آور است. البته به خاطر چیرگى و تسلطش برشعر، ادب و نقد علمى ادبیات عرب نیز مشهور است.

چندى در دینور به منصب قضاوت نشست و پس از آن در بغداد به تألیفات خود پرداخت. استادانى که ابن قتیبه در نزدشان در علوم مختلف از جمله حدیث، لغت، کلام و … بسیار آموخت و بهره‏ها برد، مى‏توان به ابوحاتم سجستانى، ریاشى، جاحظ، ابوعبدالله حمدانى، عبدالرحمن بن قریب معروف به اصمعى و … اشاره کرد.
درباره خاکجاى وى اختلاف است؛ اما قطع یقین یا در کوفه (احتمال کم) یا در بغداد (احتمال بسیار) بوده است.

تألیفات وى:

۱- تفسیر غریب القرآن؛
۲- غریب الحدیث؛
۳- عیون الاخبار؛
۴- الشعر و الشعراء؛
۵- جامع الفقه و …

منابع فقه شیعه (ترجمه جامع أحادیث الشیعه)//آقاحسین بروجردی

زندگینامه محمد بن ابى عمیرازدى(قرن دوم وسوم هجری)

این گفتار به گوشه هایى از شخصیت یکى از اصحاب بزرگ ائمه (علیهم السلام) و محدّثان بلند مرتبه شیعه؛ یعنى «محمد بن ابى عمیر ازدى» مى پردازد.

نام و تبار او

کنیه محمد بن ابى عمیر«ابو احمد» و نام پدرش «زیاد بن عیسى» است، لیکن بیش تر از وى به همراه کنیه پدرش «محمد بن ابى عمیر» و گاه به طور خلاصه «ابن ابى عمیر» یاد مى شود.
از سلسله نسب او چنین بر مى آید که جدش «عیسى » اولین کسى از اجداد او بوده که به اسلام گرویده است. بنابر ظاهر گفته شیخ طوسى، پدر محمد بن ابى عمیر از موالى مُهَلَّب بن ابى صُفْره، از طایفه ازد بوده است. ۱

مهلّب بن ابى صفره از امراى عبدالملک بن مروان اموى بود. وى در سال (۷۴ق.) براى سرکوب مخالفان خلیفه، به منطقه کرمان رفت و پس از آن از طرف عبدالملک والى خراسان گردید. او هم چنان بر این مقام بود تا این که در سال (۸۲ق.) درگذشت. پسران او، یزید و مفضل نیز از نزدیکان دستگاه خلافت اموى بودند و پس از مرگ پدر، هر دو مدتى حکم ران خراسان بودند.۲

اگر مولا بودن ابن ابى عمیر را«ولاء عتق» بدانیم، از آن جا که مولا بودن او را به مهلّب بن ابى صفره ازدى (م.۸۲ق.) نسبت مى دهند، احتمالاً این امر در زمان جدّ ابن ابى عمیر(دو نسل قبل از او) صورت گرفته و از آن پس، پدر او و خودش از موالى مهلّب ازدى شناخته شده اند.

اجداد او احتمالاً یمنى بوده اند، زیرا «جاحظ» ادیب و دانشمند معاصر، در کتاب فخر قحطان على عدنان (که علل برترى قوم قحطان بر قوم عدنان را بر شمرده است) از محمد بن ابى عمیر به عظمت و برترى یاد کرده و ظاهراً او را یکى از دلایل فخر قحطان بر عدنان دانسته است. نگارنده به این کتاب دست نیافته، اما از ظاهر آن چه که شیخ طوسى نقل مى کند چنین بر مى آید که محمد بن ابى عمیر اصالتاً قحطانى بوده۳ و قحطان قومى بودند که در یمن مى زیسته اند.

به هر روى، محمد بن ابى عمیر خود در بغداد به دنیا آمده و تا آخر عمر در آن جا سکونت داشته است. او به شغل بَزّازى و فروشندگى پارچه «سابرى» اشتغال داشته۴ و متموّل بوده است.۵

خلفاى عباسى و ابن ابى عمیر

محمد بن ابى عمیر ازدى همواره از جانب حکام جور عباسى، مورد ظلم و آزار قرار گرفته و بارها بر سر عقیده خود به زندان افتاده و شکنجه هاى طاقت فرسایى را متحمل شده است.

در یکى از همین زمان ها بود که «رشید» براى پى بردن به نام اصحاب امام کاظم(علیه السلام) و شیعیانش در عراق، او را دستگیر و زندانى کرد. در زندان او را سخت شکنجه کردند و بیش از صد تازیانه به وى زدند تا نام اصحاب امام را فاش کند، اما این صحابى پاک باخته امام، در برابر شکنجه مأموران «رشید» مقاومت کرد و زبان به افشاى نام یاران حضرت نگشود.۶

مقارن همین ماجرا، رشید عرصه را بر امام کاظم(علیه السلام) تنگ کرد و ایشان را زندانى کرد. او قصد داشت کار امام و یارانش را یک سره کند، اما مقاومت و ایستادگى کسانى چون محمد بن ابى عمیر نقشه هاى او را بى اثر و خنثى کرد، به گونه اى که سیاست خشونت رشید، در عمل شکست خورد. بعد از رشید، فرزندش مأمون به دلیل پایگاه عمیق و گسترده امام رضا(علیه السلام) در اجتماع، سیاست دیگرى را در پیش گرفت.

در برهه اى دیگر، پس از شهادت امام رضا(علیه السلام) محمد بن ابى عمیر به دلیل نپذیرفتن منصب قضاوت از طرف مأمون، بار دیگر به زندان افتاد. زندانى شدن او این بار چهار سال به طول انجامید و با شکنجه و آزار سنگین توأم بود؛ تمامى اموال او ضبط گردید و هنگامى که از زندان رهایى یافت در نهایت تنگ دستى بود.۷

متأسفانه هنگامى که او در زندان به سر مى برد کتاب هایش، به دست خواهرش در زیر خاک پنهان گردیده بود،۸ پوسید و از بین رفت.۹

رحلت

سال هاى آخر عمر او، به تلاش براى جمع آورى و تدوین دوباره احادیثش گذشت تا این که در سال (۲۱۷ق.) به جوار حق شتافت.

ابن ابى عمیر در دوران ائمه(علیهم السلام)

آن چه که درباره ابن ابى عمیر مورد اتفاق نظر است، این است که وى با سه تن از امامان (امام کاظم، امام رضا و امام جواد ـ علیهم السلام ـ) هم عصر بوده است، اما این که آیا او امام صادق(علیه السلام) را نیز درک کرده و این که از کدام یک از آن بزرگواران روایت نقل کرده است، اختلاف هایى وجود دارد.

در کتاب رجال النجاشى بر معاصرت او با امام کاظم(علیه السلام) و امام رضا(علیه السلام) تصریح شده و از آن جا که در همین کتاب، سال وفات وى۲۱۷ق. ذکر شده، بنابراین وى دوران امام جواد(علیه السلام) را نیز درک کرده است.۱۰
شیخ طوسى، محمد بن ابى عمیر را از اصحاب امام صادق(علیه السلام) بر شمرده و بى آن که درباره وثاقت یا عدم وثاقت وى سخن بگوید مى نویسد:

«حسن بن محمد بن ساعه از او روایت نقل مى کند.»۱۱
علامه محمد صادق بحر العلوم در پاورقى کتاب، ذکر مى کند که نسخه هاى کتاب در ضبط این نام مختلف است؛ در بعضى «محمد بن ابى عمره» و در برخى «محمد بن ابى عمر» و در بعضى «محمد بن ابى عمیر» آمده است. آیه الله خویى ضمن نقل روایت این شخص از امام صادق(علیه السلام) بیان مى کنند:
«نام صحیح، محمد بن ابى عمیر است.»۱۲
شیخ طوسى، در میان اصحاب امام کاظم(علیه السلام) ذکرى از نام محمد بن ابى عمیر نکرده، بلکه در میان اصحاب امام رضا(علیه السلام) از وى نام برده و بر وثاقت او تصریح کرده است.۱۳
ایشان در ذیل نام ابن ابى عمیر مى گوید:
«او سه تن از ائمه را درک کرده: امام ابا ابراهیم، موسى(علیه السلام) که از او روایت نقل نکرده، امام رضا(علیه السلام) که از ایشان روایت نقل کرده و امام جواد(علیه السلام).»۱۴

بنابراین از نظر شیخ طوسى، ابو احمد محمد بن ابى عمیر ازدى، تنها از اصحاب امام رضا(علیه السلام) و فردى ثقه بوده است. همین امر نشان مى دهد که محمد بن ابى عمیر مذکور در کتاب الرجال غیر از فرد مورد بحث است.

این که آیا ابن ابى عمیر متعدّد بوده؛ یکى از اصحاب امام صادق(علیه السلام) که از آن حضرت بدون واسطه روایت نقل کرده و امام کاظم(علیه السلام) را نیز درک کرده است و دیگرى، از اصحاب امام کاظم و امام رضا و امام جواد(علیهم السلام) بوده است، یا این که یک نفر بوده است، بحث هایى را در کتاب هاى رجالى برانگیخته است.

علامه اردبیلى در پا نوشت در ذیل نام «محمد بن ابى عمر» مى نویسد:«این نام اشتباهاً از سوى نساخ به این گونه ضبط شده و صحیح آن «محمد بن ابى عمیر» است و او همان محمد بن زیاد بن عیسى است، به قرینه روایت کردن حسن بن عمر بن سماعه (م.۲۶۳ق.) از او و روایت کردن او از امام صادق(علیه السلام) در بسیارى از موارد و این که او فروشنده سابرى و بزّاز بوده است.»۱۵

ایشان در جاى دیگر در ذیل «محمد بن ابى عمیر» در خاتمه، همین بحث را مطرح مى کند و مى نویسد:
«پس صحیح این است که ابن ابى عمیر چهار تن از ائمه (امام صادق، امام کاظم، امام رضا و امام جواد ـ علیهم السلام ـ) را درک کرده است.

اما در جواب این که گفته شده، بعید است او بدون واسطه از امام صادق(علیه السلام) روایت نقل کرده باشد (زیرا زمان حیات آن ها از یک دیگر دور است) مى گوییم: امام(علیه السلام) در سال (۱۴۸ق.) شهادت یافته و ابن ابى عمیر در سال ۲۱۷ق.) وفات یافته و فاصله بین این دو وفات ۶۹ سال است. پس اگر او ۸۰ یا بیش تر یا کمى کم تر از آن بوده باشد، مى توانسته از امام(علیه السلام) روایت نقل کرده باشد.

از آن چه که گفتیم، این مطلب را تأیید مى کند که شیخ طوسى، محمد بن ابى عمر را از یاران امام صادق(علیه السلام) ذکر کرده و او اگر چه ـ در رجال شیخ ـ به صورت ابن ابى عمر (به صورت مکبّر) است، لیکن ما در ترجمه او روشن ساختیم که قرائنى وجود دارد که آن اشتباه است، و صحیح آن به صورت مُصَغَّر (ابن ابى عمیر) مى باشد. و نیز این که محمد بن نعیم صحاف، وصى او بوده است آن چه را که گفتیم تأیید مى کند، زیرا او از کسانى است که از امام صادق(علیه السلام) روایت نقل کرده است. و هنگامى که وصى ابن ابى عمیر از ابى عبدالله(علیه السلام) روایت نقل کرده و بعد از وفات او زنده باشد، پس روایت کردن او از امام(علیه السلام) به طریق اولى امکان خواهد داشت.»۱۶

در مقابل، آیه الله خویى(رحمه الله علیه) اعتقاد به تعدّد ابن ابى عمیر دارد و در این باره در ذیل نام «محمد بن ابى عمر (ابى عمره) و (ابى عمیر) » مى گوید:
«او فروشنده سابرى بوده و بنابر گفته شیخ در رجال خود ا ز اصحاب امام صادق(علیه السلام) بوده و حسن بن محمد بن سماعه از او روایت مى کرده است.

نسخه صحیح باید محمد بن ابى عمیر باشد، زیرا در برخى روایات از او به همین نام یاد شده است. از جمله در روایت محمد بن نعیم صحاف که مى گوید: محمد بن ابى عمیر، فروشنده سابرى، وفات کرد و مرا وصى خود قرار داد. تنها وارث او زنش بود. پس من به عبد صالح(علیه السلام) در این باره نوشتم و حضرت در پاسخ نوشت: ماترک را به زنش بده و باقى را نزد ما بیاور.»۱۷

سپس ایشان سه روایت را نقل مى کنند که ابن ابى عمیر بدون واسطه از امام صادق(علیه السلام) درباره مسایل فقهى سؤال مى کند. از نظر ایشان، روایات مذکور نمى توانند مرسل بوده باشند، زیرا گونه نقل روایت در آن ها، صراحت در سؤال از خود امام(علیه السلام) دارد. و محمد بن زیاد بن عیسى در سال (۲۱۷ق.) وفات یافته و امام صادق(علیه السلام) را درک نکرده است. پس باید محمد بن ابى عمیرى که بدون واسطه از امام صادق(علیه السلام) روایت مى کند، شخص دیگرى باشد.

مضافاً این که محمد بن ابى عمیر اوّلى در زمان حیات امام کاظم(علیه السلام) وفات کرده، چه عبد صالح از القاب امام کاظم(علیه السلام) است و محمد بن زیاد بن عیسى، امامت امام جواد(علیه السلام) را به مدت چهارده سال درک کرده است. پس احتمال اتحاد این دو، ساقط خواهد بود.

ایشان مطلبى را به عنوان تاکید در اثبات مدعاى خود مطرح مى کنند و آن روایتى است که در رجال کشى در ترجمه زراره بن اعین آمده است. کتاب، روایت را از بنان بن محمد بن عیسى، از ابن ابى عمیر، از هشام بن سالم، از ابن ابى عمیر نقل مى کند که ابن ابى عمیر گفت: نزد ابى عبدالله صادق(علیه السلام) رفتم و… این روایت صراحت دارد که ابن ابى عمیر راوى، غیر از ابن ابى عمیر مروى عنه است. و ضعف سند این روایت به بحث ما ضررى نخواهد رساند.۱۸

نکته اى که باقى مى ماند و باید بر طبق نظر مرحوم خویى پاسخ داد این است که بنابر گفته شیخ، حسن بن محمد بن سماعه از ابن ابى عمیر اول (از نظر ایشان) روایت کرده و حال آن که حسن بن محمد در سال (۲۶۳ق.) وفات کرده و ابن ابى عمیر در زمان حیات امام کاظم(علیه السلام) (نهایتاً در سال ۱۸۳ق.) رحلت کرده است. ایشان در حل این مشکل مى گوید:
«ما مطمئن هستیم که مطلب بر شیخ (قدس سره) مشتبه شده و حسن بن محمد بن سماعه از محمد بن ابى عمیر، زیاد بن عیسى، روایت مى کند نه محمد بن ابى عمیر اوّل.»۱۹

در این باره نظر میانه اى نیز وجود دارد که قائل آن علامه مامقانى است. ایشان ضمن آن که نسخه صحیح رجال شیخ را محمد بن ابى عمر مى داند (بنابراین یک محمد بن ابى عمیر وجود دارد) معتقد است که محمد بن ابى عمیر از امام صادق(علیه السلام) نیز بدون واسطه روایت نقل کرده است. مرحوم مامقانى روایتى را نقل مى کند که شیخ طوسى(رحمه الله علیه) و کلینى(رحمه الله علیه) با سند خود از ابن ابى عمیر آورده اند.۲۰ سپس مى گوید:

«ظاهر این روایت، دلالت دارد که او امام را ملاقات کرده که آن، امرى بعید هم نیست، زیرا باید ابن ابى عمیر در نهایت، ۸۷ سال عمر کرده باشد تا بتواند امام صادق(علیه السلام) را بعد از بلوغ خود ملاقات کند و ۸۷ سال، عمرى قابل انکار نیست. پس دلیلى براى ارسال وجود ندارد، هم چنان که دلیل براى قلب سند نیست؛ به این معنا که محمد بن ابى عمیر مؤخر و قاسم بن عروه مقدم باشد تا این که در اصل چنین بوده باشد: محمد بن ابى عمیر، عن قاسم بن عروه، قال: سئلت ابا عبدالله(علیه السلام)…، زیرا اولا چنین امرى بابى را مى گشاید که مستلزم دست برداشتن از اصالت عدم سهو و عدم غفلت و دیگر اصول عقلایى (بدون قرینه) مى باشد، به خصوص بعد از آن که سند به گونه اى که ذکر گردید در کافى (که از حیث ضبط، بهترین کتاب روایى است) و در نسخ متعدد آن، که یکى از آن ها نسخه اى است که بر فاضل مجلسى خوانده شده، آمده است.»۲۱

ایشان درباره روایتى که در آن محمد بن ابى عمیر از هشام بن سالم و او از محمد بن ابى عمیر و او از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده مى گوید:
« حتماً ابن ابى عمیر دوم، اشتباه نسّاخ بوده و بعید نیست که آن تصحیف شده محمد بن مروان باشد، زیرا او از کسانى است که هشام از او روایت مى کند.»۲۲
ایشان در جاى دیگر مى گویند:
«روایت محمد بن نعیم صحاف دربارههوصى شدن او از طرف محمد بن ابى عمیر دلالتى بر تعدد ابن ابى عمیر ندارد، زیرا عبدصالح غالباً درباره امام کاظم(علیه السلام) اطلاق مى شده نه این که بر دیگر ائمه(علیهم السلام)، اطلاق نمى شده است.

و محمد بن نعیم با این که از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده مى توانسته تا پایان عمر امام جواد(علیه السلام) زنده بوده باشد، زیرا اگر او پنج سال پس از بلوغ نیز امام صادق(علیه السلام) را درک کرده باشد، ولادت او در حدود (سال۱۲۸ق.) خواهد بود و اگر تا پایان امامت امام جواد(علیه السلام) باقى بوده باشد، عمر او ۹۲ سال بوده که آن، عمرى عجیب و قابل انکار نیست.»۲۳
وى پس از طرح نظرهاى مختلف در این بخش، نتیجه اى را که از هر یک از آن ها گرفته خواهد شد، مطرح مى کند.
اگر قائل به این باشیم که نسخه محمد بن ابى عمر در رجال شیخ، صحیح است، اگر در سند روایت، محمد بن ابى عمر باشد او فردى است که درباره وثاقت یا عدم وثاقت او کلامى گفته نشده است.۲۴

اگر قائل به وحدت ابن ابى عمیر باشیم، ابن ابى عمیر واقع شده در سند روایات، ثقه خواهد بود. و اگر قائل به تعدد محمد بن ابى عمیر باشیم، نتیجه بحث از زبان آیه الله خویى چنین خواهد بود:

« اگر روایت از امام صادق(علیه السلام) باشد، راوى محمد بن ابى عمیر اولى است که درباره او توثیقى وجود ندارد و یا این که روایت مرسل است [اگر نقل روایت به گونه اى باشد که امکان ارسال وجود داشته باشد] و اگر روایت از امام رضا(علیه السلام) یا امام جواد(علیه السلام) یا کسى که طبقه آن دو بزرگ وار است باشد، به طور جزم راوى محمد بن زیاد بن عیسى است و اگر روایت از امام کاظم(علیه السلام) باشد و کسى که از محمد بن ابى عمیر روایت مى کند زمان امام کاظم(علیه السلام) را درک نکرده باشد (مانند حسن بن محمد بن سماعه) راوى، محمد بن زیاد خواهد بود. و اگر از کسانى باشد که زمان کاظم(علیه السلام) را درک کرده باشد، ابن ابى عمیرى که از او روایت شده، اگر چه احتمال دارد که بر هر دو منطبق باشد، لیکن شکى نیست که به آن که معروف و مشهور است منصرف خواهد بود و اشتراک در این مورد اثرى نخواهد داشت.»۲۵

آیا محمد بن ابى عمیر از امام کاظم(علیه السلام) روایت نقل کرده است؟
شیخ طوسى بر این اعتقاد است که ابن ابى عمیر، امام کاظم(علیه السلام) را درک کرده، لیکن از ایشان روایت نکرده است.۲۶ لیکن نجاشى در رجال خود آورده که او امام کاظم(علیه السلام) را ملاقات کرده و از ایشان احادیثى را شنیده که در بعضى از آن ها حضرت او را با کنیه «ابا احمد» یاد کرده است.۲۷

مشایخ و شاگردان

ابن ابى عمیر، نزد جمع بسیارى از اصحاب امام صادق، امام کاظم و امام رضا(علیهم السلام) به استماع و ضبط روایت پرداخت. برخى از بزرگان، تعداد کسانى را که او از آنان روایت نقل کرده تا ۴۱۰ نفر ذکر کرده اند.۲۸

در میان مشایخ او جمعى از بزرگان اصحاب ائمه(علیهم السلام) وجود دارند که روایات بسیارى از آن ها شنیده است، هم چون:

ابراهیم بن عبد الحمید اسدى، ۶۵ حدیث؛

حمّاد بن عثمان، ۲۲۱ حدیث؛

عبد الرحمان بن حجاج بجلّى، ۱۳۵حدیث؛

معاویه بن عمار، ۴۴۸ حدیث؛ هشام بن سالم، ۲۲۵ حدیث؛

حماد بن عیسى، ۹۲۱ حدیث؛

حَفض بن بَختَرى، ۱۶۵ حدیث؛

عمر بن اذینه، ۲۵۴ حدیث؛

جمیل بن دَرّاج، ۲۹۸ حدیث؛

عبدالله بن بُکَیر، ۶۵ حدیث؛

هشام بن حکم؛

زراره بن اعین؛

محمد بن مسلم و….۲۹

از آن جا که محمد بن ابى عمیر، بغدادى بوده، بایستى براى استماع، ضبط و تدوین حدیث به مدینه و کوفه و بصره (شهرهایى که مشایخ روایى او مى زیسته اند) سفر کرده باشد.

جمع زیادى از اصحاب ائمه(علیهم السلام) نیز از آن محدّث بزرگ روایت نقل کرده اند،هم چون

فضل بن شاذان نیشابورى،

على بن مَهزیار اهوازى،

ابراهیم بن هاشم قمى،

عبد الرحمان بن ابى نجران تمیمى،

حسین بن سعید اهوازى،

ابو عبدالله برقى،

صفوان بن یحیى،

حضرت عبد العظیم حسنى(علیهم السلام)،

عبدالله بن احمد یَهنک نخعى و

برادرش عبید الله،

عبدالله بن معروف،

احمد بن محمد بن عیسى اشعرى،

عبدالله بن الصَلت قمى و….

تعداد کسانى که در حلقه درس و افاضه آن محدّث بزرگ، شرکت داشته اند و از وى روایت نقل کرده اند نزدیک به هشتاد تن بوده است. ۳۰

کتاب هاى ابن ابى عمیر

علاقه و اهتمام وى به روایات امامان(علیه السلام) به حدى بود که صد کتاب از کتاب هاى اصحاب امام صادق(علیه السلام) را روایت کرده است. علاوه بر آن، خود، کتاب هاى روایى بسیارى را تدوین کرده که تعداد آن ها ۹۴۱ کتاب ذکر کرده اند.۳۱
نگاهى به فهرست کتاب هاى آن صحابى گران قدر گستردگى و تنوع روایات او را در زمینه هاى مختلف علوم اسلامى (تاریخ، فقه، اصول فقه، کلام و تفسیر) نشان مى دهد.

برخى از کتاب هاى او که در رجال نجاشى و نیز فهرست طوسى گزارش شده اند، از این قرارند:

المغازى،

الکفر والایمان،

البداء،

الاحتجاج فى الامامه،

الحج، فضایل الحج، المتعه،

الاستطاعه و الافعال و الرد على اهل القدر والجبر،

الملاحم، یوم ولیله،

الصلاه، مناسک الحج،

الصیام،

اختلاف الحدیث،

المعارف،

التوحید،

النکاح،

الطلاق،

الرضا(علیه السلام)،

المبدأ،

الامامه،

ومسائله عن الرضا(علیه السلام).

وى پس از حادثه از بین رفتن کتاب هایش، به تدوین دوباره روایاتى که از حفظ داشت پرداخت و آن ها را در ۴۰ مجلّد تحت عنوان «نوادر» جمع آورى کرد.۳۲ این علاوه بر کتاب هایى بود که دیگران قبل از آن حادثه از برخى از کتاب هاى او استنساخ کرده بودند.
اکنون از آن صحابى و محدث گرانقدر بیش از ۴۷۰۰ روایت در کتب روایى وجود دارد۳۳ که در زمینه هاى مختلف تفسیر، فقه و کلام است. ابن ابى عمیر علاوه بر آن که روایات فقهى بى شمارى در جاى جاى ابواب فقهى از خود به یادگار گذاشته، حجم قابل ملاحظه اى روایت درباره مسائل کلامى نقل کرده است.

در بزرگى و جلالت او در این زمینه، همین اندازه کافى است که بدانیم هشام بن سالم، دوست دیرینه او که از اصحاب متکلم برجسته امام صادق و امام کاظم(علیه السلام) به شمار مى رفت، براى مناظره اى با هشام بن حکم، یکى دیگر از متکلمان برجسته حضرت، به این شرط حاضر به گفت وگو شد که محمد بن ابى عمیر حضور داشته باشد؛ در غیر این صورت از شرکت در بحث خوددارى خواهد کرد. ۳۴
نگاهى به فهرست کتاب هاى او نیز گویاى این امر مى باشد.

مرسل هاى مسند

ابن ابى عمیر علاوه بر این که از اصحاب اجماع مى باشد، ۳۵ از زمره کسانى است که روایت هاى مرسل او را هم چون مسند قابل اعتبار دانسته اند. پس از حادثه از بین رفتن کتاب هایش برخى از روایاتى را که از حفظ تدوین کرد به صورت مرسل است، لیکن دقت و تعهد او نسبت به نقل حدیث از افراد ثقه به حدى بود که مرسل هاى او را هم ردیف با مسند دانسته اند.
تقریباً تمامى علماى شیعه در طول تاریخ در قبول روایات مرسل ابن ابى عمیر اتفاق نظر داشته اند.۳۶ علامه مامقانى (م.۱۳۵۱ه.ق.) در این باره مى گوید:

«محمد بن ابى عمیر، تنها کسى است که تمامى علماى شیعه [در طول قرون گذشته] روایات مرسل او را پذیرفته و آن ها را مانند روایات مسند معتبر دانسته اند. اگرچه درباره برخى [از اصحاب ائمه(علیهم السلام)] نیز این مطلب گفته شده، لیکن گوینده آن عده اى معدود بوده اند و درباره آن ها به مانند آن چه که درباره ابن ابى عمیر گفته شده، اتفاق نظر وجود نداشته است.»۳۷
برخى وجود چند فرد ضعیف در میان مشایخ ابن ابى عمیر را دلیلى بر ردّ این مطلب که او جز از افراد ثقه روایت نقل نمى کرده دانسته اند، لیکن آیه الله شبیرى زنجانى در سلسله درس هاى رجال خود بحث مفصلى در این باره کرده و به تک تک این موارد پاسخ داده اند.۳۸



۱٫ الفهرست، محمد بن حسن طوسى، (قم، انتشارات رضى) ص ۲۶۵؛ الرجال النجاشى، احمد بن على نجاشى، به تحقیق سید موسى شبیرى زنجانى (قم، انتشارات اسلامى) ص ۳۲۶
۲٫ نک: تاریخ یعقوبى، به ترجمه محمد ابراهیم آیتى (مرکز انتشارات علمى و فرهنگى) ج۲، ص ۲۷۲؛ الکامل فى التاریخ، ابن اثیر، ج۴، ص ۳۶۵، ۳۷۵، ۵۰۲
۳٫ الفهرست، شیخ طوسى، ص ۱۴۲
۴٫ سابرى: پارچه اى ظریف که در سابور فارس بافته مى شده، و خرید و فروش و استفاده از آن شایع بوده است.
۵٫ فضل بن شاذان (شاگرد ابن ابى عمیر)، ثروت او را نزدیک به پانصد هزار درهم گفته است (اختیار معرفه الرجال، ج۲، ص ۸۵۶). به گفته یکى از اساتید، نمى توان از این احتمال چشم پوشید که ابن ابى عمیر از وکلاى امام کاظم(علیه السلام) بوده و وجوهات نزد وى جمع مى شده است. آیا هارون و بعد از او مامون، با توجه به همین مطلب، پى در پى اموال او را مصادره مى کردند؟ گرچه نقل صریحى مبنى بر وکالت او وجود ندارد، امّا از سوى دیگر، از وکلاى حضرت، به جز آن هایى که پس از شهادت ایشان، امامت امام رضا(علیه السلام) را انکار کردند و به واقفیه گراییدند، نامى در میان نیست. شاید شدت تقیّه، موجب چنین امرى شده است.

۶٫ اختیار معرفه الرجال، شیخ طوسى ، به تصحیح میر داماد، به تحقیق سید مهدى رجایى (مؤسسه آل البیت علیهم السلام لاحیاء التراث)، ج۲، ص۸۵۵
۷٫ همان.
۸٫ او پس اختفاى کتاب هاى خود، متوارى شده بود.
۹٫ درباره چگونگى از بین رفتن کتاب هاى ابن ابى عمیر نقل هاى متفاوتى در کتب رجالى وجود دارد. گفته شده که خواهر او کتاب ها را در غرفه اى گذاشت و کتاب ها در اثر جریان آب باران بر روى آن ها از بین رفت (الرجال النجاشى، ص ۳۲۶). و از ظاهر عبارت شیخ طوسى، چنین برمى آید که کتاب هاى ابن ابى عمیر در پى دستگیرى اش، توسط ماموران مامون ضبط گردید که عاقبت کتاب هاى روایى اش را به او پس ندادند (اختیار معرفه الرجال، ج۲، ص ۸۵۴).
آنچه در متن ذکر شد ظاهر نقل صحیح است. زیرا ابن ابى عمیر، خود به مناسبتى اشاره به دفن شدن کتاب هایش و از بین رفتن آن ها کرده است. (بحارالانوار ـ بیروت، موسسه الوفاء ـ ج۸۷، ص ۱۰۶ و ج ۲۰).
۱۰٫ رجال النجاشى ، ص ۳۲۶ و ۳۲۷
۱۱٫ رجال الطوسى، ص ۰۶۳
۱۲٫ معجم رجال الحدیث(مرکز نشر آثار شیعه) ج۱۴، ص ۲۷۵ و ۲۷۶
۱۳٫ رجال الطوسى، ص ۳۸۸
۱۴٫ الفهرست، شیخ طوسى، ص ۱۴۲
۱۵٫ جامع الرواه ، محمد بن على اردبیلى (انتشارات کتاب خانه آیه الله مرعشى) ج۲، ص ۵۰
۱۶٫ همان، ص ۵۶
۱۷٫ معجم رجال الحدیث، ج۱۴، ص ۲۷۵
۱۸٫ همان، ص ۲۷۵ ـ ۲۷۷٫
۱۹٫ همان، ص ۲۷۷
۲۰ و ۲۱٫ تنقیح المقال، مامقانى (قطع رحلى) ج۲، ص ۶۳(التنبیه الاول): وهى مارواه الشیخ وکذا الکلینى فى باب اوقات صلوه الجمعه والعصر من الکافى عن محمد بن یحیى، عن احمد بن محمد، عن محمد بن خالد، عن القاسم بن عروه، عن محمد ابن ابى عمیر، قال: سئلت ابا عبدالله(علیه السلام)….
۲۲٫ همان.
۲۳٫ همان، ص ۶۴(التنبیه السادس).
۲۴٫ نگارنده، نسخه هاى تصحیح شده برخى از کتاب هاى روایى که به وسیله آیه الله سید موسى شبیرى زنجانى صورت گرفته و نزد فرزند فاضل ایشان بود، ملاحظه کرده است. در برخى از آن ها نسخه صحیح «محمد بن ابى عمر» است.
۲۵٫ معجم رجال الحدیث، ج۱۴، ص ۲۷۷
۲۶٫ الفهرست، شیخ طوسى،ص ۱۴۲
۲۷٫ رجال النجاشى ، ص ۳۲۷٫ نگارنده، این روایات را با استفاده از برنامه رایانه اى مرکز تحقیقات علوم اسلامى ملاحظه کرده است.
۲۸٫ نک: کلیات فى علم الرجال ، جعفر سبحانى (مرکز مدیریت حوزه علمیه قم)، ص ۲۲۳
۲۹٫ معجم رجال الحدیث، ج۲۲، ص ۱۰۱ ـ ۱۰۵
۳۰٫ نک: معجم رجال الحدیث، ج۲۲، ص ۱۰۵ و ۱۰۶
۳۱٫رجال النجاشى ، ص ۳۲۷
۳۲٫ اختیار معرفه الرجال، ج۲، ص ۸۵۴
۳۳٫ معجم رجال الحدیث، ج۲۲، ص ۱۰۱
۳۴٫ همان، ج۱۴، ص ۲۸۳
۳۵٫ اختیار معرفه الرجال، ج۲، ص ۶۷۳
۳۶٫ نک: کلیات فى علم الرجال، ص ۲۰۶ به بعد.
۳۷٫ تنقیح المقال، ج۲، ص ۶۳٫ ذکر این نکته لازم است که برخى از بزرگان از جمله شهید ثانى در الدرایه، محقق حلى در المعتبر، سید طاووس، شیخ حسن عاملى در معالم الاصول، سید محمد عاملى (نوه شهید ثانى) در المدارک و آیه الله خویى در معجم رجال الحدیث به طور کلى روایات مرسل از جمله مرسلات ابن ابى عمیر را معتبر ندانسته اند. (نک: کلیات فى علم الرجال، ص ۲۲۰ ـ ۲۲۲).
۳۸٫ نک: کلیات فى علم الرجال، ص ۲۳۵ ـ ۲۵۰

زندگینامه ابن میثم(متوفی ۶۷۹ه.ق)

کمال الدین میثم بن علی بن میثم بحرانی . یکی از فضلای علما و متکلمین ماهر. وفات او به سال ۶۷۹ ه’ ۳۹ . ق. ابن طاوس سید عبدالکریم بن احمد و نیز مفیدالدین بن جهم از او روایت کنند.

و خواجه طوسی علیه الرحمه او را به تبحر در حکمت و کلام می ستاید و شریف جرجانی بجلالت قدر او معترف است و صدرالدین محمد شیرازی حکیم مشهور در حاشیه تجرید از او بسیار نقل کند و شرح نهج البلاغه که در چند مجلد به نام خواجه عطاملک جوینی کرده است از تبرز او در تمام فنون اسلامی و ادبی و حکمی و اسرار عرفانی حکایت می کند.

او در بادی عمر در بحرین بود و منزوی و معتزل میزیست تا آنگاه که علمای حله و عراق در نامه ای که بدو نوشتند از اعتزال و انزوای او گله کردند و او در جواب این نامه سفری به عراق و پس از زیارت عتبات ائمه معصومین علمای عراق را دیدار کرد.

آثار

علاوه بر شرح نهج البلاغه سابقالذکر که به نام شرح کبیر معروف است دو شرح دیگر یکی متوسط و دیگری صغیر دارد.

و کتاب اشارات تالیف استاد خویش علی بن سلیمان بحرانی را نیز شرح کرده است .

و کتاب دیگر او قواعد المرام در علم کلام است که در ۶۷۶ بپایان رسانیده

و کتاب معراج سماوی و رساله ای در وحی و الهام

و کتابی به نام البحر الخضم

و شرح الماءه کلمه

وکتاب النجاه فی القیامه فی تحقیق الامامه

و کتاب استقصاء النظر فی امامه الائمه الاثنی عشر.

قبر او در بلاد بحرین در قریه ای موسوم به حلتا یکی از قراء ثلاثه ماحوز است . و بعضی مدفن او را در نواحی عراق گفته اند.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه ابوالولید سلیمان باجی(متوفی۴۷۴ه ق)

باجی ، ابوالولید سلیمان بن خَلَف ، متکلّم و ادیب برجسته اندلسی در سده پنجم . در ۴۰۳ در خانواده ای که از بَطَلْیَوْس به باجه (باژه امروزی در جنوب پرتغال ) مهاجرت کرده بودند متولّد شد (ابن بَسّام ، به نقل مَقَّری ، ج ۲، ص ۷۶). وی به مدارس قرطبه رفت و آمد می کرد و در شعر و شاعری کامیابیهایی به دست آورد، و در ۴۲۶ به شرق مسافرت کرد.

از سیزده سالی که در خارج اندلس به سر برد، سه سال را در مکه و در خدمت حافظ ابوذر هروی * که در هرات و بلخ و شهرهای دیگر خراسان تعلیم یافته بود گذراند و نزد او فقه مالکی و حدیث خواند، و پیوسته به اتفاق او به موطنش در السَرَوات ، که منطقه ای کوهستانی واقع در میان تِهامه و نجد و یمن بود، می رفت .

بعدها باجی به بغداد آمد و در آنجا سه سالِ دیگر تحصیلات خود را ادامه داد، هر چند به قدری فقیر بود که گویند معاش خود را از راه ناطوریِ شبانه به دست می آورد. گفته اند که وی در موصل هم بوده و بنابر یک روایت (مقَّری ، ج ۲، ص ۶۷ـ۶۸؛ ابن بَشْکُوال ، ج ۱، ص ۲۰۰، ش ۴۵۴)، به مدت یک سال در حلب و دمشق و مصر وقت خود را وقف تحصیل علم کلام کرده است .

باجی در حدود ۴۳۹ همچنانکه با تنگدستی اسپانیا را ترک کرده بود به آن دیار بازگشت ، ولی دیدگاهش بسیار وسعت یافته بود. در همین ایام ، بنا به درخواست فقهای اندلس ، در جزیره میورقه با ابن حَزْم مشهور مناظره کرد، که بر اثر آن ابن حزم گوشه نشینی اختیار کرد و بنابر قول ابن سعید مغربی (ج ۱، ص ۴۰۵) کتابهایش را سوزاندند.

باجی حتی پس از بازگشت نیز از حرفه خویش که زرکوبی بود دست برنداشت . در اوقات دیگر به کتابت عقود می پرداخت یا قاضی شهرهای کوچک بود، ولی بتدریج شهرت او بالا گرفت ، چنانکه هنگام وفات ، فردی ثروتمند بود. نزدیکی او به صاحبان قدرت ، یعنی ملوک الطوایفی که پس از سقوط بنی امیه سر کار آمده بودند، در آن زمان سبب گفتگوهایی شد، ولی این نزدیکی گویا عمدتاً مبتنی بر تمایل باجی به تشویق ایشان به اتحاد و همزیستی صلح آمیز بوده است (مقَّری ، ج ۲، ص ۷۷).

از پیشنهادهایی که شخصاً به این منظور عرضه می کرد روی هم رفته استقبال نشد، مگر در سَرَقُسْطَه واقع در مرزهای شمالِ شرقیِ اندلس که حکّامش کاملاً متوجه قدرت دولتهای مسیحی بودند. المقتدربن هود سَرَقُسْطی (حک :۴۳۸ـ۴۷۴) کس به طلب باجی فرستاد. باجی ظاهراً زمان درازی نزد المقتدر ماند، زیرا آثار او در سرقسطه منتشر شده است (ابن خاقان ، ص ۲۱۵).

رحلت

باجی در ۴۷۴، یعنی سالی که حامی او نیز درگذشت ، در اَلْمِریه وفات کرد.

آثار

گرچه هدف سیاسی عمده باجی تحقق نیافت ، در عوض تألیفات بسیاری از او به جای ماند. یکی از این تألیفات شرحی است بر المُوَطَّأ مالک که ملّخص آن موسوم به المُنْتَقی ‘ شهرت بیشتری کسب کرده است .

از آثار دیگر او این رساله ها انتشار یافته است :

۱) جوابُ رساله الراهب من افرنسه (دانلُپ ، ص ۲۵۹ـ۳۱۰) که قدرتِ نویسنده را در مناظره نشان می دهد و در آن مکرراً از علم کلام استفاده شده است ؛

۲) رساله فی الحدود ، که اساساً در فقه و حدیث است و جودت هلال آن را در مجله انجمن مصریِ مطالعات اسلامی در مادرید (صحیفه المَعْهدالمصری ) ، ج ۲، مادرید ۱۹۵۴، بخش عربی ، ۱ـ۳۷ چاپ کرده است .



منابع :

(۱) ابن بشکوال ، کتاب الصله ، قاهره ۱۹۶۶؛
(۲) ( ابن خاقان ، قلائد العقیان ، چاپ محمد عنابی ، چاپ افست تونس ، تاریخ مقدمه ۱۳۸۶/۱۹۶۶ ) ؛
(۳) ابن سعید مغربی ، المغرب فی حلی المغرب ، قاهره ۱۹۵۳؛
(۴) احمدبن محمد مقری ، نفح الطیب من غضن الاندلس الرطیب ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۳۸۸/۱۹۶۸؛

(۵) M. Asin Palacios, Abenhؤzam de Cئrdoba, I, Madrid I927, 200-208;
(۶) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, I, 534, Supplementband , 1937-1942, I, 743-744;
D. M. Dunlop, “A Christian mission to Muslim Spain in the é th century”, Al-Andalus, xv é (I952).

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱ 

زندگینامه ابوبکرمحمد باقِلاّ نی«قاضی باقلاّ نی »(سده چهارم ه ق)

باقِلاّ نی ، ابوبکرمحمد بن الطیّب بن محمدبن جعفربن قاسم بصری بغدادی معروف به باقِلاّ نی یا ابن الباقِلاّ نی متوفی شنبه ۲۲ ذوالقعده ۴۰۳ در بغداد، از بزرگان متکلمان اشعری و از حامیان بزرگ عقاید اهل سنت ، که اکثر قریب به اتفاق آنها از او با احترام یادکرده اند. نسبت باقلاّ نی ، به قول ابن خلکان (ج ۳، ص ۲۷۰)، به «باقلاّ » و بیعِ آن است ، هر چند بر طبق قواعد عربی باید «باقلاّ وی » یا «باقلاّ یی » گفت ، بر خلاف قیاس به باقلاّ نی شهرت یافته است و سمعانی هم در الانساب «باقلاّ نی » ضبط کرده است و همه کتب تراجم نیز نام او را به این صورت نوشته اند بجز ابن الجوزی (ج ۷، ص ۲۶۵) که «باقلاّ وی » آورده است که به دلیل متأخر بودن او قابل اعتنا نیست .

مفصلترین شرح حال او در ترتیب المدارک و تقریب المسالک لمعرفه اعلام مذهب الامام مالک (ج ۴، ص ۵۸۵ ـ ۶۰۲)، تألیف عیاض بن موسی (متوفی ۵۴۴) آمده است .

تاریخ تولد باقلاّ نی معلوم نیست . در بصره به دنیا آمد و در آن شهر بزرگ شد و از علمای بزرگ و محدّثان و فقهای آنجا، که در آن زمان از مراکز مهم فرهنگی و علمی عالم اسلام بود، علم کلام و فقه و حدیث و تفسیر را فراگرفت . بنا به گفته ذهبی در سِیَراَعْلام النُّبلاء (ج ۱۷، ص ۱۹۱)، «علم معقول » را از ابوعبداللّه محمدبن احمدبن مجاهد طائی ، شاگرد ابوالحسن اشعری ، فراگرفته بود.

از جمله استادان او در کلام ابوالحسن باهلی بصری بود که او نیز از شاگردان ابوالحسن اشعری بود و، به گفته خود باقلاّ نی ، او با ابواسحاق اسفراینی (رجوع کنید به اسفراینی * ، ابواسحاق ) و ابن فورک به درس شیخ باهلی می رفته اند (ابن عساکر، ص ۱۷۸).

باقلاّ نی از اوان جوانی به قدرت در علم کلام و مناظره با مخالفان در مسائل دینی اشتهار یافت ، به طوری که عضدالدوله دیلمی ، که در آن هنگام والی فارس بود و در شیراز اقامت داشت ، او را از بصره به شیراز فراخواند. داستان رفتن باقلاّ نی از بصره به شیراز و ورود او به مجلس عضدالدوله و مناظره با بزرگان و رؤسای معتزله در حضور او در ترتیب المدارک ، از قول خودِ باقلاّ نی ، بتفصیل نقل شده است که تماماً به نفع خود باقلاّ نی و عقاید او تنظیم شده و «یکجانبه » است .

با این همه ، اگر هم در جزئیات و تفاصیل آن زیاده رویهایی باشد، اصل قضیه و مباحثه او با سران معتزله و ظهور قدرت او در احتجاج و استدلال ظاهراً درست است ؛ زیرا باقلاّ نی اشعری مذهب ، که عقایدش کاملاً مخالف عضدالدوله شیعی بود، توانست با فصاحت کلام و نیروی استدلال و احتجاج در عضدالدوله نفوذ کند تا آنجا که به دستور او معلم فرزندش شد. عضدالدوله ، که وسعت نظر و بلندپروازیهایی ورای اختلاف مذاهب و فرق داشت ، ظاهراً نمی خواست دربار او در شیراز منحصر به علمای معتزله شود و در بغداد و عراق ، که مرکز عالم اسلام بود، به این صفت اشتهار یابد و مایل بود که بجز شیعه و معتزله از نمایندگان مذهب اشعری نیز، که در آن زمان در میان مردم قدرت و نفوذ فراوان داشتند و از نفوذ معتزله درهمه جا کاسته بودند، کسانی در دربار خود داشته باشد. ازینرو، باقلاّ نی جوان را که ، درمحیط کلامی بصره در جدل و احتجاج مشهور شده بود، به دربار خود خواند.

معتزله در حضور عضدالدوله یکی از مسائل مشکل و جنجالی علم کلام را با باقلاّ نی در میان گذاشتند و از او خواستند که به آن پاسخ دهد و این در حقیقت دامی بود که برای او گسترده بودند. مسئله این بود که «آیا خداوند می تواند انسان را به چیزی که فوق تاب و توانایی اوست مُکلَّف سازد؟» اشاعره ، که برای قدرت خداوند حدّ و مرزی قائل نبودند، پاسخشان به این سؤال مثبت بود؛ ولی معتزله می گفتند که پس مسئله عدل الهی چه می شود و از نظر حسن و قبح عقلیِ امور چه توضیحی داده می شود؟ معتزله می خواستند با پاسخ مثبتی که باقلاّ نیِ اشعری به این سؤال می دهد او را در نظر عضدالدوله ناچیز گردانند.

پاسخ باقلاّ نی زیرکانه بود: اگر مقصود شما از تکلیف فقط سخن خداوند با مخلوق خویش است که در این صورت تکلیف به فوق طاقت جایز است ، زیرا خود خداوند در قرآن می فرماید: وَ یُدْعَوْنَ اِلی السُّجودِ فَلا یَستَطِیعونَ (القلم : ۴۲)، آنان به سجود فراخوانده می شوند ولی نمی توانند. این تکلیف به مالایطاق است . یا خداوند از فرشتگان می خواهد که اسماء (اشیاء) را بگویند و آنان در پاسخ می گویند: سبحانَکَ لا عِلْمَ لَن’ا اِلاَّ ما عَلَّمْتَنا (بقره : ۳۲)، پاک خدایا، جز آنچه به ما یاد داده ای چیزی نمی دانیم .

پس خداوند فرشتگان را تکلیف به مالایطاق کرده است ؛ اما اگر مقصود تکلیفِ اصطلاحی باشد، یعنی آنچه فعل و ترک آن مقدور است ، سؤال شما درست نیست ؛ زیرا تکلیف آن است که فعل آن مقدور باشد و تکلیف به نامقدور سخنی متناقض خواهد بود و سؤال شما شایسته پاسخ نیست .

پس از گفتگوی مختصری باقلاّ نی مسئله را بتفصیل جواب داد و گفت : در شرع ما بر کسی که ناتوان و عاجز باشد تکلیفی نشده است ؛ اما اگر هم می شد درست بود، زیرا خداوند از زبان کسانی که او را می خوانند می فرماید: و لا تُحَمِّلْنا مالاطاقَهَ لنا به (بقره : ۲۸۶)، آنچه به آن توانایی نداریم بر ما تحمیل مفرما.

سؤال دیگری هم که شیوخ معتزله در آن مجلس از باقلاّ نی کردند، درباره رؤیت خداوند در روز رستاخیز بود که از معتقدات اصلی اشاعره است و معتزله سخت آن را منکرند. باقلاّ نی ، با آنکه مانند پیشوای خود اشعری و مانند اکثر اهل سنت معتقد به رؤیت خداوند بود، در اینجا رأی تازه ای اظهار داشت که مایه حیرت مخالفانش شد و آن «ادراک » است . گفت : خداوند با چشم دیده نمی شود بلکه درک می شود و این ادراک را خداوند در چشم پس از مقابله با مرئی می آفریند. معنی سخن باقلاّ نی را باید در مفهوم کلی نفی علیّت ، که عقیده اشاعره است ، یافت .

اشاعره معتقد به تأثیر علت در معلول نیستند و می گویند خداوند، پس از حصول اسباب و شرایط ، اثر را در معلول ایجاد می کند. و این «جریان عاده اللّه » است ، یعنی اگر اراده خداوند تعلّق گرفت اثر را از مؤثر باز می گیرد و به همین جهت چشم و تقابل او با شی ء «مرئی » علت رؤیت نیست و خداوند باید «ادراک » یا «بصر» (بینش ) را بیافریند تا عمل رؤیت صورت گیرد.

عضدالدوله در ۳۶۷ وارد بغداد شد و تا پایان عمر (۳۷۲) در آن شهر ماند و باقلاّ نی نیز به بغداد رفت و بساط درس و مناظره خود را در آن شهر، که از هر جهت مرکز عالم اسلام بود، گسترد. شهرت او و حرمت و عظمتش در نظر عضدالدوله باعث شد که از سوی او به سفارت روم شرقی برگزیده شود.

احتمال می رود که عضدالدوله مخصوصاً باقلاّ نی را به این سفارت برگزیده باشد تا او با نیروی جدلیِ نمایان خود قدرت منطقی و استدلالی اسلام را به رخ اسقفهای شهر قسطنطنیه ، که از مراکز مهم دینی مسیحیت بود، بکشد و، به عبارت دیگر، برتری علمی و فرهنگی بغداد را بر قسطنطنیه ثابت کند.

از این سفارت و مباحثات باقلاّ نی در دربار باسیلیوس دوم ، امپراتور روم شرقی (حک : ۳۴۸ـ۴۱۶/۹۶۰ـ ۱۰۲۵)، جزئیات و تفاصیلی نقل شده است که همه آنها را عیناً نمی توان پذیرفت و ما گزارشی از منابع روم شرقی در دست نداریم که ، از مقایسه آن با گزارشهای مورّخان مسلمان اصل حقیقت را تا اندازه ای به دست بیاوریم ؛اما بعید نیست که بعضی از مسائل حادّ کلامی و اعتقادی ، که طرفین آن را موجب طعن بر یکدیگر می شمردند، با ظرافت و کیاست مطرح شده باشد.

می گویند هنگامی که باقلاّ نی برای سفر به قسطنطنیه آماده شد، وزیر عضدالدوله به او گفت : «طالع خروج خود را نمی خواهی ؟» باقلاّ نی گفت که اعتقادی به احکام نجوم ندارد و سعد و نحس و خیر و شر را همه از قدرت خداوند می داند (عیاض بن موسی ‘، ج ۴، ص ۵۹۴). وزیر به ابوسلیمان منطقی سجستانی گفت که با او در این باره بحث کند و ابوسلیمان گفت که اهل بحث با باقلاّ نی نیست ، زیرا باقلاّ نی معتقد است که اگر در این سوی دجله ده نفر سوار قایق شوند در آن سوی دجله ممکن است به قدرت الهی یازده نفر شوند و مرا با چنین کسی بحثی نیست .

باقلاّ نی گفت که سخن در قدرت خداوند نبود، ما می گوییم که چنین کاری از قدرت خدا ساخته است اما امروز نمی کند، زیرا خرق عادت است ؛چنانکه خداوند می تواند کسی را مانند آدم ، نه از پدر و مادر، بیافریند، اما امروز نمی آفریند زیرا خرق عادت است و به همین جهت سخن ابوسلیمان منطقی فرار از بحث است . ابوسلیمان گفت : مناظرات بر پایه تمرین و تجربه است و من در مناظره با این قوم (متکلمان ) تجربه ای ندارم ، زیرا ایشان اصطلاحات و عبارات ما (حکما) را نمی شناسند و ما هم اصطلاحات ایشان را نمی دانیم . وزیر عذر او را پذیرفت و باقلاّ نی روانه سفر شد.

درباره این بحث کوتاه ، که میان باقلاّ نی و ابوسلیمان در گرفته است ، باید گفت که ، برخلاف گفته باقلاّ نی ، مسئله واقعاً درباره تعلق قدرت خدا بر امورطبیعی و اسباب و مسبّبات ، از جمله تأثیر نجوم بر اوضاع زمین ، بوده است نه درباره مسئله خاص اعتقاد به احکام نجوم . اما اینکه ابوسلیمان از مناظره با باقلاّ نی سر باز زده است ، مطابق عقیده خود رفتار کرده است و این نکته را قول ابوحیّان توحیدی در الامتاع و المؤانَسه (ج ۲، ص ۶، ۷، ۱۹) نیز تأیید می کند.

به گفته او، ابوسلیمان معتقد بوده است که شریعت و اصول عقاید اموری نیستند که با برهان عقلی و قیاسات منطقی ثابت شوند و در آنها «چون » و «چگونه » و«اگر» راه ندارد. همچنین از گفته ابوحیان در الامتاع و المؤانسه (ج ۱، ص ۳۹) استنباط می شود که ابوسلیمان به احکام نجوم علم نداشته و علم او به نجوم هم از حدود «تقویم » تجاوز نمی کرده است . بنابراین ، مباحثه باقلاّ نی ، که اصلاً منکر تأثیر کواکب بوده ، با ابوسلیمان ، که اصلاً عالم به احکام نجوم نبوده ، معنی نداشته است ، جز از باب تأثیر علت و سبب که صرفاً مسئله کلامی بوده است .

در باره سفارت باقلاّ نی در قسطنطنیه از قول خود او در ترتیب المدارک مطالبی آمده است که بعضی راجع به اقدامات او در حوزه مناسبات سیاسی و بعضی راجع به مجادلات دینی اوست . در سرِخوان شاهی ، فرمانروا از او درباره معجزه «انشقاق قمر» پرسید. باقلاّ نی گفت : این مطلب درست است و کسانی که در آن زمان نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه وآله وسلّم حاضر بوده اند آن را به چشم خود دیده اند. فرمانروا پرسید: پس چرا همه مردم جهان آن را ندیده اند؟ باقلاّ نی گفت : برای آنکه دیگران آماده نبوده اند و کسی از ایشان برای دیدن انشقاق قمر دعوت نکرده بوده است .

فرمانروا پرسید: شما را با ماه نسبت و خویشاوندی هست ؟ چرا رومیان و مردم دیگر جهان آن را ندیدند و تنها شما توانستید ببینید؟ باقلاّ نی گفت : میان آن مائده که خداوند از آسمان برای عیسی فرستاد و شما خویشاوندی بود؟ چرا یهود و مجوس و برهمنان و همسایگان شما (یونانیان ) آن را ندیدند و تنها شما آن را دیدید؟ فرمانروا در پاسخ درماند و یکی کشیشیان معروف را فراخواند. باقلاّ نی از آن کشیش پرسید: اگر ماه گرفته شود همه مردم روی زمین آن را می بینند یا کسانی که در محاذات آن باشند؟ کشیش گفت : فقط کسانی می بینند که در محاذات آن باشند.

باقلاّ نی گفت : پس چرا اعتراض بر انشقاق قمر داری ، زیرا فقط کسانی که در محاذات آن بوده اند آن را دیده اند و سایر مردم آن را ندیده اند؟ در جلسه دیگر، فرمانروای روم شرقی درباره عایشه و قضیه «افک » از او پرسید و باقلاّ نی فوراً جواب داد: عایشه را بهتان زدند و او شوهر داشت ولی از او فرزندی به وجود نیامد. مریم را نیز بهتان زدند. اما او را شوهری نبود و از او فرزندی به وجود آمد. پس هر دو از تهمتی که بر ایشان زده بودند، مبرّا بودند (ابن کثیر، ج ۱۱، ۳۷۴).

باقلاّ نی در جامع منصوری بغداد تدریس می کرد (ابن عماد، ج ۳، ص ۱۶۹) و در محله کرخِ بغداد منزل داشت (باقلاّ نی ، ۱۹۴۷، ص ۲) و در زمان حیاتِ خود از شهرت و نفوذ فراوانی برخوردار بود. اما ظاهراً به دلیل توجه بی اندازه به علم کلام ، چندان مطلوب و مقبول اهل حدیث نبود، چنانکه ابوحامد احمدبن محمد اسفراینی ، بزرگترین فقیه شافعی بغداد (متوفی ۱۸ شوال ۴۰۶)، با او مخالف بود تا آنجا که می گویند باقلاّ نی از ترس ابوحامد اسفراینی روپوشیده به حمام می رفت (ابن تیمیّه ، ج ۵، ص ۳۲) و نیز ابن تیمیّه (همانجا) نقل کرده است که ابوحامد اسفراینی در ایامی که به نماز جمعه می رفت به رباط «روزی »، محاذی جامع منصوری ، داخل می شد و خطاب به مردم می گفت : «بر من گواهی دهید که می گویم قرآن کلام اللّه است و غیرمخلوق است بدان سان که احمدبن حنبل گفته است نه بدان سان که باقلاّ نی می گوید!» و چون در این باره گفتگو کردند، گفت : این برای آن است که همه جا منتشر شود که من از عقاید اشاعره و مذهب ابوبکر باقلاّ نی در این باب بری هستم .

ابن تیمیّه توضیح کافی درباره مذهب باقلاّ نی و کیفیت قدم کلام اللّه نمی دهد و می گوید: «و لِبَسْطِهِ موضعٌ آخَر» (همانجا). اما آنچه از کلام خود باقلاّ نی در اعجازالقرآن (ص ۳۹۴) استنباط می شود اینکه او کلام قدیم را قایم به ذات خدا می دانسته است . به عقیده او آنچه در بیان اعجاز قرآن از مردم خواسته شده است که مثل آن را اگر بتوانند بیاورند نظم قرآن است زیرا «کلامِ قدیم » مِثْل ندارد و این حروف و کلمات منظّم قرآنی «عبارت و حکایت و دلالت » از آن کلام قدیم می کند. این کلامِ قدیم همان است که اشاعره به آن «کلامِ نفسی » گفته اند و الفاظ را عبارات و دلایل آن دانسته اند و این خلاف مذهب احمدبن حنبل است که حتی الفاظ و کلماتی را که در مصاحف نوشته شده و مردم بر زبان جاری می کنند قدیم می داند. به همین جهت بوده است که امام ابوحامد اسفراینی از باقلاّ نی بیزاری می جسته است .

ابوحیّان توحیدی نیز، که معاصر باقلاّ نی بوده ، او را سخت نکوهش کرده است . ابوعبداللّه العارض ، وزیر دیلمی ، در یکی از شبهای انس ، درباره اهل کلام می پرسد و عقیده او را درباره باقلاّ نی می خواهد. ابوحیان می گوید: باقلاّ نی می پندارد که سنّت را یاری می دهد و معتزله را مجاب می کند و حدیث رسول صلّی اللّه علیه وآله وسلّم را نشر می دهد، اما او به مذهب خرّمیان و طریقه های ملحدان است (ج ۱، ص ۱۴۳). این گفته ابوحیان بهتان صرف و دروغ محض است و تنها محملی که دارد این است که باقلاّ نی را عضدالدوله و پسرش و شاید به طورکلی آل بویه حمایت می کرده است و او دلِ خوشی از این خاندان نداشته و کتاب او در نکوهش و ذّم ابن العمید و صاحب بن عبّاد معروف است .

باقلاّ نی مدتی به منصب «قضا» در ثغر (ولایات سرحدّی میان شام و آسیای صغیر) منصوب شد از اینرو به «قاضی باقلاّ نی » نیز معروف است . او را پسری بود به نام حسن که پس از مرگش بر او نماز گزارد و او را در خانه اش در «درب المجوس » از نهر طابق به خاک سپرد. سپس جنازه او را به گورستان باب حرب منتقل کردند (خطیب بغدادی ، ج ۵، ص ۳۸۲).

آثار

تألیفات باقلاّ نی .

باقلاّ نی تألیفات بسیار داشته و احمد صقر، درمقدمه اعجازالقرآن ، در حدود پنجاه و پنج اثر از تألیفات او را نام برده است که البته بیشتر آنها در دست نیست و ما در اینجا به ذکرآنچه به گفته مؤلفانِ جدیدِ شرح حال او در کتابخانه های جهان موجود است اکتفا می کنیم :

۱) مهمترین کتابی که از او در دست و متضمن آراء کلامی و استدلالات او بر این آراء و عقاید است ، التّمهید است . در ترتیب المدارک (ج ۴، ص ۵۹۳) آمده است که عضدالدوله پسر خود را به باقلاّ نی سپرد تا مذهب اهل سنت را به او تعلیم دهد و باقلاّ نی کتاب التمهید را برای او تألیف کرد. از این عبارت چنین استنباط شده است که کتاب التمهید برای پسر عضدالدوله تألیف شده است ، ولی چنین مطلبی از مقدمه التمهید برنمی آید؛بلکه ظاهر مقدمه می رساند که کتاب برای خود عضدالدوله تألیف شده است و در آن اشاره های زیرکانه است به اینکه عضدالدوله به مذهب باقلاّ نی نبوده است ، مانند جمله دعائیّه «مَنَّ بِاِرْشادِه و هُداه » و نظایر آن . اما درهمین مقدمه بصراحت می گوید که در این کتاب از «خلاف میان اهل حق … و رافضه و از مناقب صحابه و فضایل ائمّه اربعه …» سخن خواهد گفت .

کتاب التمهید دوبار به طبع رسیده است : بار اول در قاهره در ۱۹۴۷ با مقدمه عبدالهادی ابو ریده و محمود خضیری که از روی نسخه ناقص پاریس چاپ شده است و به همین جهت قسمت مهمی از مطالب کتاب را ندارد؛
پس از آن ، در سال ۱۹۵۷، ریچارد جوزف مکارتی آن را دوباره نشر و نقص آن را از روی نسخ خطی دیگر تکمیل کرد، اما قسمت امامت را منتشر نکرد.

۲) اعجاز القرآن ، که چندین بار در قاهره به چاپ رسیده است و چاپ منقّح آن با مقدمه ای در شرح حال باقلاّ نی و تألیفات او به قلم سید احمد صَقْر در ۱۹۵۴ در قاهره صورت گرفته است .

۳) الانصاف فی اسباب الخلاف ، در علم کلام ، که در ۱۳۶۹ در قاهره به طبع رسیده است و، به گفته احمد صقر (در مقدمه اعجاز القرآن ، ص ۵۱) همان «رساله الحُرَّه » است .

۴) الانتصار لصّحه نقل القرآن والرّد علی مَنْ نَحَلَهُ الفساد بزیادهٍ او نقصان (برای نسخ خطی آن رجوع کنید به سزگین ، ج ۱، ص ۶۰۹).

۵) هدایه المسترشدین والمقنع فی معرفه اصول الدین (رجوع کنید به سزگین ، همانجا).

۶) مناقب الائمّه و نقض المطاعن علی سَلَف الأُمّه (مقدمه احمد صقر، ص ۴۸).

از کتب دیگر باقلاّ نی که در ترجمه حال او ذکر شده است اکنون در گنجینه های فهرست شده جهان اثری دیده نمی شود. از بعضی از کتب او متأخران به مناسباتی نقل کرده اند. در اینجا بی مناسبت نیست که گفته شود باقلاّ نی کتابی داشته است به نام اِکفارالمتأوّلین که خود در التمهید (ص ۱۸۶) به آن اشاره و بغدادی در الفرق بین الفرق (ص ۱۳۳) از آن یاد می کند و می گوید در آن از «ضلالات نَظّام » سخن به میان آورده است . غزالی در فَیصل التَّفْرقه بین الاسلام والزَّنْدَقه به تعریف کفر و حدّ تأویل و قانون آن پرداخته و گفته است : و لایلزم کفر المؤَوّلین ماداموا یلازمون قانون التَّأویل ، کفرِ تأویل کنندگان مادامی که به قانون تأویل ملتزم باشند لازم نمی آید. احتمال زیاد می رود که روی سخن غزالی در بیان قانون تأویل و در اظهار این قول با قاضی باقلاّ نی در آن کتاب باشد.

عقاید و آراء باقلاّ نی .

ابوبکر باقلاّ نی در کلام ، پیرو ابوالحسن اشعری است ، اما در استدلال بر عقاید و احتجاج بر ضد مخالفان طریقه خاصی دارد که پس از او بیشتر متکلّمان اشعری تا زمان جوینی و غزالی از آن پیروی کرده اند. در فقه ، پیرو مذهب مالکی است .

ابن خلدون در مقدمه (ج ۲، ص ۹۷۴) می گوید: قاضی ابوبکر باقلاّ نی علم کلام را از ایشان (شاگردان ابوالحسن اشعری ) فراگرفت و در طریقه ایشان پیشوا شد و این طریقه را تهذیب کرد و مقدمات عقلیّه ای را که نظرها و دلایل بر آن مبتنی است وضع کرد، مانند اثبات جوهر فرد و خلا و اثبات اینکه عَرَض قایم به عَرَض نتواند بود و اینکه عَرَض در دو زمان (دو آنِ پشتِ سرهم ) باقی نمی ماند و جز اینها که ادله کلامیشان بر آن مباحث مبتنی است . باقلاّ نی این قواعد را، از حیث وجوب اعتقاد به آن ، تابع عقاید ایمانی ساخت ؛
زیرا این ادلّه بسته به آن قواعد است و اگر دلیل باطل شود سبب بطلان حکم می شود.

ابن خلدون در جای دیگر (ج ۲، ص ۱۰۲۹) می گوید: پس از آن ، شیخ ابوالحسن اشعری و قاضی ابوبکر باقلاّ نی و… بر آن شدند که ادله عقاید «منعکس » است ، به این معنی که اگر این ادله باطل شود حکم نیز باطل می شود و به همین جهت قاضی ابوبکر باقلاّ نی این دلایل را به منزله «عقاید» دانست و گفت که قدح و طعن در این ادلّه به منزله قدح در خود عقاید است ، زیرا عقاید بر آن مبتنی است .

بعید می نماید که در آثار موجود اشعری و باقلاّ نی مطلب صریحی باشد حاکی از اینکه قواعد و مقدمات عقلیه ای که اعتقادات ایمانی بر آن متکی است در وجوب اعتقاد و ایمان مثل خود اعتقادات ایمانی است و همچنین ، در آثار موجود این دو، اصطلاح «ادله منعکسه » ظاهراً نیامده است .

«دلیل منعکس »، در صورت درست بودن این اصطلاح ، به این معنی است که میان «دلیل » و حکمی که اثبات آن مطلوب است تلازم عقلی ضروری از دو طرف (دلیل و حکم ) وجود داشته باشد که در صورت نفی یکی نفی دیگری و در صورت اثبات یکی اثبات دیگری لازم آید، این گونه تلازم فقط میان علت تامّه و معلول آن (در صورت قبول اصل علیّت ) وجود دارد و می دانیم که اشاعره اصلاً به اصل علیّت قایل نیستند و تتابع علت و معلول را «جریان عاده اللّه » می دانند و، بنابر این ، چگونه می توانند به «دلایل منعکسه » معتقد شوند؟ باقلاّ نی در کتاب التمهید (ص ۳۸) یکی از انواع استدلال را آن می داند که شی دارای دو یا چند قسم باشد و، در صورت بطلان و ابطالِ یک و یا چند قسم ، تنها باقیمانده صحیح باشد؛مانند آنکه «عالم یا حادث است یا قدیم » اگر حدوث آن ابطال شود قدمت آن صحیح است و اگر قدمت آن ابطال شود ناچار حدوث آن صحیح است . در اینجا سخن از وجوب اعتقاد به دلیل یا مبانی دلیل حدوث عالم نیست ، همچنانکه در باب «اثبات حدوث عالم » نیز چنین مطلبی دیده نمی شود.

به هر حال ، اگر قول ابن خلدون در انتساب این سخن به باقلاّ نی درست باشد، باید در تألیفاتی از او باشد که به دست ما نرسیده است . اما در کتب بعضی از اشاعره افراطی ، مانند عبدالقاهر بغدادی ، نظیر این مطالب دیده می شود، مانند تکفیر نَظّام و فلاسفه به جهت اعتقاد به انقسام جسم به اجزای لایتناهی (بغدادی ، ص ۳۲۸) و تکفیر کسانی که گفته اند هیولی در ازل خالی از اعراض بوده است (همان ، ص ۳۲۹) و نظایر آن .

به همین جهت است که غزالی کتاب فیصل التفرقه بین الاسلام والزندقه را تألیف کرد که در آن به کسانی که عجولانه به تکفیر اشخاص می پردازند می تازد و آنان را به جهل منسوب می سازد (ص ۱۹۷) و می گوید: در کجا از رسول اللّه صلّی اللّه علیه وآله و سلّم نقل شده است که او یک عرب بیابانی را احضار فرموده و گفته باشد: دلیل بر حدوث عالم این است که عالم خالی از اعراض نیست و هر چه خالی از اَعراض نباشد حادث است ؟

باقلاّ نی در کتاب التمهید خود به سبک متکلمان قدیم استدلال می کند و در آن از اصطلاحات منطق ارسطو چیزی دیده نمی شود. مثلاً، در باب استدلال (ص ۳۸)، از انواع استدلال ، استدلالِ از شاهد به غایب یا از مِثلْ به مِثْل را برمی شمارد و یا یکی دیگر از انواع استدلال را استدلال از روی گفته «اهل لغت » می داند، مانند آنکه اگر اهل لغت گفتند «نار» در زبان عربی به معنی چیزی داغ و سوزان است هر جا این کلمه بیاید به آن معنی خواهد بود.

تمام جهان بینی باقلاّ نی و نظر او درباره جسم و جوهر فرد و عَرَض ناظر به مقاصد اعتقادی اوست ، یعنی برای اثبات وجود خدا و حدوث عالم اثبات صفات ازلی قدیم برای ذات خدا، و، از این نظر، باقلاّ نی «متکلم » به معنی واقعی است ؛یعنی کسی که علم به احوال عالم را بر طبق عقاید اسلامی بررسی می کند. بنابراین ، بحث در عقاید باقلاّ نی را باید به بحث در عقاید اشاعره موکول کرد. از خصوصیات باقلاّ نی در کتاب التمهید ردّهای او بر مذاهب مختلف غیراسلامی از قبیل ثنویّت (مانویّت ) و مجوس و یهودیّت و مسیحیّت و عقاید هندوان (براهمه ) است . بخصوص ، در ردّ بر عقاید مسیحیان آشنایی عمیق او با دین مسیح و فرق مختلف آن معلوم می شود.

از عقایدِ خاصِ باقلاّ نی ، که با عقیده اشعری مخالفت دارد، یکی درباره صفت «بقا» برای خداوند است . باقلاّ نی معتقد بوده است که «بقا» وصفی زائد بر ذات نیست وازینرو، به گفته غزالی (ص ۱۳۱)، بعضی از اشاعره او را «تکفیر» کرده اند.

یکی از کسانی که باقلاّ نی را تکفیر کرده و او را جاهل خوانده و دشنامهای دیگر نیز به او داده است ابن حزم (متوفی ۴۵۶) است در کتاب الفَصْل فی المِلَل و الاهواء و النِّحَل که بخصوص در جلد چهارم ، در مواضع متعدد، او را به باد انتقاد گرفته است . حملات او به ارباب مذاهب دیگر، از جمله اشاعره

که باقلاّ نی خود شاخص آنهاست ، بسیار تند و از طریق اعتدال خارج است و ذکر آنها در اینجا ضرورت ندارد.



منابع :

(۱) علاوه بر قرآن ؛
(۲) ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶، ابن تیمیه ، شرح العقیده الاصفهانیه ، در مجموعه فتاوی ابن تیمیه ، ج ۵، ( لبنان ) ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۳) ابن جوزی ، المنتظم فی تاریخ الملوک و الامم ، حیدرآباد دکن ۳۵۹؛
(۴) ابن حزم ، الفصل فی الملل والاهواء والنحل ، چاپ عبدالرحمن خلیفه ، قاهره ۱۳۴۷/۱۹۲۸؛
(۵) ابن خلدون ، مقدمه ابن خلدون ، ترجمه محمد پروین گنابادی ، تهران ۱۳۶۲ ش ؛
(۶) ابن خلکان ، وفیات الاعیان وانباء ابناء الزمان ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۹۶۸ـ۱۹۷۷؛
(۷) ابن عساکر، تبیین کذب المفتری فیما نسب الی الامام ابی الحسن الاشعری ، چاپ حسام الدین قدسی ، قاهره ۱۳۴۷/ ۱۹۲۸؛
(۸) ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/ ۱۹۷۹؛
(۹) ابن کثیر، البدایه والنهایه فی التاریخ ، قاهره ۱۳۵۱/۱۹۳۲؛
(۱۰) علی بن محمد ابوحیان توحیدی ، الامتاع والمؤانسه ، چاپ احمد امین و احمدالزین ، قاهره ۱۹۵۳؛
(۱۱) محمدبن طیب باقلاّ نی ، اعجازالقرآن ، با مقدمه سیداحمد صقر، قاهره ۱۹۵۴؛
(۱۲) همو، التمهید فی الرد علی الملحده و المعطله والرافضه والخوارج والمعتزله ، چاپ محمودمحمد خضیری و محمد عبدالهادی ابوریده ، قاهره ۱۹۴۷؛
(۱۳) عبدالرحمن بدوی ، مذاهب الاسلامیین ، بیروت ۱۹۸۳؛
(۱۴) عبدالقاهربن طاهر بغدادی ، الفرق بین الفرق ، چاپ محمد محیی الدین عبدالحمید، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۵) احمدبن علی خطیب بغدادی ، تاریخ بغداد ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۶) محمدبن احمد ذهبی ، سِیَراعلام النبلاء ، چاپ شعیب ارنؤوط و حسین اسد،بیروت ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹/ ۱۹۸۱ـ۱۹۸۸؛
(۱۷) عبدالکریم بن محمد سمعانی ، الانساب ، چاپ عبداللّه عمر بارودی ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۸) عیاض بن موسی ، ترتیب المدارک و تقریب المسالک لمعرفه اعلام مذهب مالک ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۹) محمدبن محمد غزالی ، فیصل التفرقه بین الاسلام والزندقه ، چاپ سلیمان دنیا، قاهره ۱۹۶۱؛

Fuat Sezgin, Geschichte des Arabischen Schrifttums Leiden 1967-1982

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱ 

زندگینامه ابوالعیّاش عبدالعلی بحرالعلوم لکهنوی(متوفی۱۲۲۵ه ق)

بحرالعلوم لکهنوی ، ابوالعیّاش عبدالعلی محمدبن نظام الدین محمدبن قطب الدین انصاری لکهنوی ملقب به بحرالعلوم ، متکلم بزرگ حنفی مذهبِ هند در قرن دوازدهم . پدرش ملا نظام الدین از خانواده های «فرنگی محلِ»لکهنو و پایه گذار «درسِ نظامی » بود. نسب وی را به خواجه عبداللّه انصاری می رسانند، یکی از بازماندگان خواجه به نام شیخ علاءالدین (نیای بحرالعلوم با ده واسطه ) از هرات به هند آمده بوده و مدفنش امروزه در پَرْناوَه (میان مِتهرا و دهلی ) است .

نسل بعد از او در شهر سِهالی ، در نزدیکی لکهنو، اقامت گزیدند. خانواده آنها در عهد اورنگ زیب به فرنگی محل نقل مکان کردند ( رجوع کنید به رحمان علی ، ص ۱۶۸؛ «اَلنَّدْوَه »). جدش ملا قطب الدین (متوفی ۱۱۰۳) و پدرش (متوفی ۱۱۶۱) هردو از عالمان نامداری بودند که موجب شهرت خانواده خود در هند شدند.

بحرالعلوم در ۱۱۴۴ در لکهنو به دنیا آمد. نزد پدرش تحصیل کرد و در هفده سالگی دوره تحصیلاتِ اسلامی را نزد او به پایان برد ( سلسله تلمّذ وی از طریق پدر به جلال الدین دوانی و دیگر علمای ایران می رسد ) . پس از مرگ پدر، نزد کمال الدین سَهالَویِ فتحپوری (متوفی ۱۱۷۵)، شاگرد پدرش ، به تحصیل ادامه داد ( رجوع کنید به بروکلمان ،  ذیل  ، ج ۲، ص ۶۲۴) و مدتی بعد کار تعلیم و تألیف را در لکهنو آغاز کرد ( در پی حادثه و سوء تفاهمی که منجر به رنجش شیعیان اوده * شد (انصاری ۱۵۰) ، لکهنو را ترک کرد و به شاه جهانپور رفت و بیست سال در آنجا اقامت گزید، سپس به رامپور رفت (نجم الغنی ، ج ۱، ص ۵۹۶، ۶۰۰) و چهارسال هم در آنجا ماند.

پس از آن ، منشی صدرالدین بَردوانی از او دعوت کرد که به مدرسه بهار (بنگال ) برود؛ و سپس به دعوت نوّاب والاجاه محمدعلی خان کَرْناتَکی (متوفی ۱۲۱۰)، به همراه ۶۰۰ تن از «رجال علم »، به مَدْرس رفت . نواب لقب «مَلک العلما» را به او اعطا کرد، برایش مدرسه ای ساخت و برای او و همراهان و شاگردانش وظیفه مقرر کرد. جانشینان نواب ، تا پایان حکومت والاجاهیان و استقرار سلطه انگلیس در مدرس ، همان عنایت را درحق وی مبذول می داشتند و حقوق ماهانه او و دیگر مدرّسان و طلاّ ب مدرسه را همچنان می پرداختند.

رحلت

بحرالعلوم در ۱۲ رجب ۱۲۲۵ در مدرس درگذشت و درهمانجا، کنار مسجد والاجاهیان ، مدفون شد (درباره فرزندانش رجوع کنید به الطاف الرحمان ، ص ۶۴ و بعد؛ و درباره شاگردان معروفش رجوع کنید به جهلمی ). لقب بحرالعلوم را والاجاه به وی داد (و این قول معروف است ، اما الطاف الرحمان ، در ص ۶۵، اعطاکننده این لقب را، شاه ولی اللّه ( عبدالعزیز ) دهلوی * می داند).

لقب ملک العلما بیشتر در شمال هند معروف است و لقب بحرالعلوم در جنوب . بحرالعلوم در فقه و اصول و حکمت متخصص بود. پدرش علوم دینی و عرفان را به او آموخته بود ( رجوع کنید به الطاف الرحمان ) و عملاً او را به شاخه ای از طریقه قادریه * ، منشعب از شاه عبدالرزاق بانْسَوی ، وارد کرده بود. بحرالعلوم به مکتب عرفانی ابن عربی * وابسته بود و به بیانات شیخ ، چنانکه در فصوص و فتوحات آمده است ، ایمان کامل داشت .

در واقع هدفش از تألیف شرح مثنوی مولوی رومی (لکهنو ۱۸۷۳، ۳ ج ) توضیح اسرار مثنوی در پرتو آرای ابن عربی است ( رجوع کنید به مقدمه عربی شرح مثنوی ). علاوه براین شرحی نیز بر بخشی از فصوص (یعنی «الفصّ النُّوحی »، بروکلمان ، > ذیل < ، ج ۱، ص ۷۹۳) نوشته است . وی در بستر مرگ اظهار داشت که در آن لحظه نیز حقیقتِ تعالیم شیخ را دریافته است ( رجوع کنید به فرنگی محل ). قسمت اعظم عمرش را به تعلیم و تألیف گذراند و به سبب وسعت دانش و بصیرت انتقادی ، برهمه معاصران برتری یافت و در ایشان تأثیر عمیقی به جای گذاشت .

آثار بحرالعلوم ،

عمدتاً شرح و تحشیه متون ( آثار علمای ایران ) ، به عربی و فارسی است . بعضی از مهمترین تألیفاتش عبارت اند از:

۱) فلسفه و منطق :

شرح سُلَّم العلوم ( سُلَّم کتابی است در منطق از محب اللّه بِهاری * ( متوفی ۱۱۱۹ ) ، دهلی ۱۸۹۱؛

التعلیقات (یا مِنهیّه ) علی شرح سلّم العلوم (زُبَیْد احمد، ص ۳۶۵)؛

الحاشیه علی الحاشیه الزاهدیه الجلالیه ( که از میر زاهد هروی به شرح جلال الدین دوانی بر تهذیب المنطق تفتازانی در منطق است ) ، لکهنو ۱۸۷۲ (هدایت حسین ، ص ۶۹۵)؛

الحاشیه علی الحاشیه الزّاهدیه القطبیّه ( که حاشیه بر رساله قطب الدین رازی در تصور و تصدیق است ) ، دهلی ۱۲۹۳ (بروکلمان ،  ذیل  ، ج ۲، ص ۲۹۳)؛

الحاشیه علی الصدرا (حاشیه بر شرح ملاصدرای شیرازی بر هدایه الحکمه ابهری )، لکهنو ۱۸۴۶ (بروکلمان ،  ذیل  ، ج ۱، ص ۸۴۰؛ هدایت حسین ، همانجا)؛

تعلیقات علی الافق المُبین ( از میرداماد ) (بروکلمان ،  ذیل ، ج ۲، ص ۵۸۰)؛

العُجاله النّافِعه (همان ،  ذیل  ، ج ۲، ص ۶۲۵)؛

۲) کلام :

رساله التوحید الکافیه للصوفی المتّقی به فارسی (رحمان علی ، ص ۱۲۳)؛

قاموس المشاهیر ، ذیل «عبدالعلی »؛

الحاشیه علی الحاشیه الزّاهدیه علی الامورالعامه ( حاشیه بر شرح سیدشریف جرجانی بر مواقف قاضی عضد ایجی ) (زبید احمد، ص ۳۳۸)؛

الحاشیه علی شرح العقائد الدّوانی (همان )؛

شرح مقامات المبادی (همان )؛

دو حاشیه دیگر بر حاشیه زاهدیه بر شرح مواقف ، رحمان علی ۱۲۳  ؛

۳) اصول فقه :

فَواتِحُ الرحموت در شرحِ مسلّم الثبوتِ محب اللّه بهاری (همان ، ج ۲، > ذیل < ، ص ۶۲۴)؛

رساله الارکان الاربعه (همان ، > ذیل < ، ج ۲، ص ۶۲۵)؛ تَنْویرالمنار، شرح المنار به فارسی (همان ، > ذیل < ، ج ۲، ص ۲۶۴)؛

تکمله شرحِ تحریر (تکمله بر شرحی که پدرش بر تحریرالاصول کمال الدین ابن هُمام نوشته ؛ زبید احمد، ص ۲۸۳؛ هدایت حسین ، ص ۶۹۵)؛

شرحِ فقه اکبر (رحمان علی ، ص ۱۲۳)؛

۴) حدیث :

رساله فی تقسیم الحدیث (زبید احمد، ص ۲۶۲)؛

۵ ) ریاضیات :

شرح المِجَسطی (همان ، ص ۳۸۲)؛

۶) نحو عربی :

هدایه الصرف فارسی که چاپ شده است .



منابع :

(۱) الطاف الرحمان ، احوالِ علمای فرنگی محل ، ۱۹۰۷؛
(۲) محمدرضا انصاری ، بانی درس نظامیه ، لکهنو ۱۹۷۳؛
(۳) عبدالاول جونپوری ، مفید المفتی ، لکهنو ۱۳۲۶/۱۹۰۸، ص ۱۳۵ و بعد؛
(۴) فقیر محمد جهلمی ، حدائق الحنفیّه ، لکهنو ۱۸۹۱، ص ۴۶۷؛
(۵) رحمان علی ، تذکره علمای هند ، لکهنو ۱۳۳۲/۱۹۱۳، ص ۱۲۲، چاپ محمد ایوب قادری ، کراچی ۱۹۶۱، ص ۳۰۴ـ۳۰۶؛
(۶) شبلی نعمانی ، مقالات شبلی ، اعظم گره ۱۹۵۵، ص ۱۱۶ـ۱۲۰؛
(۷) صدیق حسن خان ، ابجدالعلوم ، بوپال ۱۲۹۵/۱۸۷۸، ص ۹۲۷؛
(۸) عبدالباری ، آثارالاول ، ص ۲۴؛
(۹) مولوی عنایت اللّه ، تذکره علمای فرنگی محل ، لکهنو ۱۹۳۰، ص ۱۳۷ـ۱۴۲؛
(۱۰) ولی اللّه فرنگی محلّی ، الاغصان الاربعه للشجره الطیّبه در احوال علمای فرنگی محل کمالاً و نَسَباً و علماً ، نسخه خطی ( کتابخانه ) ندوه (لکهنو)، گ ۵۰ ـ۵۳؛
(۱۱) نجم الغنی ، اخبارالصنادید ، لکهنو ۱۹۱۸؛
(۱۲) «الندوه »، مجله ندوه العلماء (آوریل ـ ژوئن ۱۹۰۷)؛

(۱۳) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, Supplementband, 1937-1942, ii, 607, index;
(۱۴) M. Hida ¦ yat H ¤ usayn, “The life and works of Bahr al – Ulu ¦ m”, JASB, N.S . v Ë Ë (۱۹۱۱), ۶۹۳-۶۹۵;
(۱۵) Sharifuddin Pirzada, Foundations of Pakistan: All India Muslim League documents. 1906-1947 , Ë Ë , Karachi 1970, 351;
(۱۶) Zubayd Ah ¤ mad, The contribution of India to Arabic literature , Alla ¦ ha ¦ ba ¦ d 1946,56, 112, 288-290, 317, 337, 364-366, index.

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲ 

زندگینامه کمال الدین احمد بحرانی(قرن هفتم)

بحرانی ، کمال الدین احمدبن علی بن سعیدبن سعاده سَتراوی ، محقق و متکلم شیعی قرن هفتم . در قریه سَتره (یک ونیم فرسخی جنوب مَنامَه ) به دنیا آمد. از معاصران خواجه نصیرالدین طوسی بود و پیش از او درگذشت و در زادگاهش دفن شد (فسایی ، ج ۲، ص ۱۲۶۵).

شاگرد او، علی بن سلیمان بحرانی ، (علی بحرانی ، ص ۶۰) وی را «لسان الحکماء و المتکلمین » می خوانده و از اینکه به توفیق الهی از چنین استادی بهره مند شده ، خرسند بوده است (سلیمان بحرانی ، ص ۹۲؛ امین ، ج ۳، ص ۴۳ـ۴۴). بحرانی از شیخ نجیب الدین محمد سوراوی ، شیخِ روایتِ سیّدبن طاووس ، و همچنین به واسطه شیخ نجیب الدین یحیی بن محمد یحیی سزاوی (ظاهراً سوراوی رجوع کنید به امین ، ج ۱۰، ص ۳۰۳) از شیخ حسین (حسن )بن هِبَهُّ الله بن رطبه سوراوی (ازمردم سوراو عراق )، فقیه امامی قرن ششم ، روایت می کند (سلیمان بحرانی ، ص ۶۸؛ امین ، ج ۵، ص ۳۹۰، ج ۶، ص ۱۹۰).

تنها اثر به جا مانده از او، رساله العلم است که آن را به خواهش علی بن سلیمان بحرانی تألیف کرده ، و او نیز کتاب را نزد خواجه نصیرالدین طوسی فرستاد و از او خواست که آن را شرح کند. خواجه با بزرگداشت مؤلف ، رساله را به صورت «قال … اقول » شرح ، و در بعضی موارد نیز مطالب آن را رد کرده است (افندی اصفهانی ، ج ۱، ص ۵۲).

برخی از تراجم نویسان احتمال داده اند که این رساله را شیخ کمال الدین میثم بحرانی ، به درخواست خواجه نصیرالدین طوسی ، شرح کرده باشد، یا علاوه بر شرح خواجه نصیرالدین ، میثم بحرانی نیز شرحی بر آن نوشته باشد (علی بحرانی ، ص ۶۱). این رساله ، حاوی یازده اصل و ۲۴ مسئله متفرع بر آنهاست .

مؤلف ، آرای متکلمان اشعری و معتزلی و موارد وفاق و خلاف آنان را در مسایل متنوعی ، چون تعریف علم و تقسیم آن به فعلی و انفعالی ، آورده و از علم باری (علم فعلی )، بحث کرده و به مناسبتی ، قول معتزله را در باب حقایق ثابته نقد و رد کرده است .

در مسئله دهم ، به جزئیات علم باری پرداخته و ضمن تحقیق درباره آن ، از آرای متکلمان فاصله گرفته و نظر حکمای مشاء را ـ که علم خداوند به جزئیات را بر وجه کلی می دانند ـ تأیید کرده است ( رجوع کنید به نصیرالدین طوسی ، ص ۳۸؛ برای تفصیل بیشتر رجوع کنید به علم باری * ).



منابع :

(۱) عبداللّه بن عیسی افندی اصفهانی ، ریاض العلماء و حیاض الفضلاء ، چاپ احمد حسینی ، قم ۱۴۰۱؛
(۲) محسن امین ، اعیان الشیعه ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۳) سلیمان بن عبداللّه بحرانی ، فهرست آل بابویه و علماء البحرین ، چاپ احمد حسینی ، قم ۱۴۰۴؛
(۴) علی بن حسن بحرانی ، انوارالبدرین فی تراجم علماءالقطیف و الاحساء والبحرین ، چاپ محمد علی محمدرضا طبسی ، نجف ۱۳۷۷، چاپ افست قم ۱۴۰۷؛
محمدبن محمد نصیرالدین طوسی ، شرح مسئله العلم ، چاپ عبداللّه نورانی ، مشهد ۱۳۴۵ ش .

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۲ 

زندگینامه علاءالدین ابوعبدالله محمد بخاری (متوفی ۵۴۶ه ق)

بخاری ، علاءالدین ابوعبدالله محمدبن عبدالرحمان بن احمد، ملقب به زاهد علا، فقیه اصولی و متکلم حنفی ، مفسّر، واعظ و مفتی بخارا در قرن پنجم و ششم . در فقه حنفی و حدیث بهترین شاگرد قاضی ابونصراحمدبن عبدالرحمان ریغْدَمونی (متوفی ۴۹۳) بود (ابن ابی الوفا، ج ۲، ص ۷۶). مادلونگ ( ایرانیکا، ذیل «بخاری ») گویا با توجه به منطقه زندگی او که در آن غالباً مذهب حنفی شرقی رواج داشت ، وی را از نظر کلامی پیرو مذهب ماتُریدی می داند. دلیلی دالّ براینکه برای کسب دانش به خارج از بخارا سفر کرده باشد در دست نیست .

ابوالفضل مسعودبن محمد طرازی ، همعصر بخاری ، در نامه ای نوشته است که او ضوابط و قواعد نقل حدیث را رعایت نمی کرده است . سمعانی (متوفی ۵۶۲) که بخاری را ندیده ولی اجازه ای مکتوب از وی دریافت کرده است ، در التّحبیر ، منبع اصلی شرح حال بخاری ، با استناد به همین نامه ، وی را در نقل حدیث سهل انگار و مُتجازِف خوانده است (ج ۲، ص ۱۵۳)

مشهورترین شاگرد بخاری ، برهان الدین مَرغینانی * (متوفی ۵۹۳) مؤلف کتاب الهدایه کتاب مهم و مختصری در فقه حنفی بود. وی بخاری را جزو مشایخ خود ذکر کرده و گفته است که درباره تمام شنیده ها و همه مصنّفات و مستجازات خویش به وی اجازه نقل به صورت شفاهی و کتبی داده است (ابن ابی الوفا، همانجا).

رحلت

تاریخ وفات بخاری را ۱۸ (سمعانی ، همانجا) یا ۱۲ جمادی الا´خره ۵۴۶ (ابن ابی الوفا، همانجا؛ ابن قطلوبغا، ص ۵۶؛ لکنوی ، ص ۱۷۶؛ داودی مالکی ، ج ۲، ص ۱۸۱) دانسته اند، اما صَفَدی آن را ۵۴۵ ضبط کرده است (ج ۳، ص ۲۳۲). گفته اند که بخاری تفسیر مفصّلی در بیش از هزار جزو تصنیف و در اواخر عمرش املا کرد، اما هیچیک از آثارش اکنون موجود نیست .

لکنوی زاهد و مفسّر دیگری به نام محمدبن عبدالرحمان بخاری (متوفی ۵۴۶) را نیز نام برده و شرف الدین عمربن محمد عقیلی (متوفی ۵۹۶) را شاگرد او معرفی کرده است (ص ۱۷۵-۱۷۶). او احتمال می دهد که این فرد همین بخاری باشد. این احتمال درست می نماید، چنانکه مادلونگ نیز آن را مسلّم گرفته است .



منابع :

(۱) دکن ۱۳۳۲/۱۹۱۳؛ابن قطلوبغا، تاج التراجم فی طبقات الحنفیه ،ابن ابی الوفا، الجواهرالمُضیه فی طبقات الحنفیه ، حیدرآباد

(۲) بغداد ۱۹۶۲؛
(۳) محمدبن علی داودی مالکی ، طبقات المفسرین ، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛
(۴) عبدالکریم بن محمد سمعانی ، التحبیرفی المعجم الکبیر ، چاپ منیره ناجی سالم ، بغداد ( تاریخ مقدمه ۱۳۹۵ ) ؛خلیل بن

(۵) ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ویسبادن ۱۹۶۲-۱۹۷۹؛
(۶) عبدالحی بن عبدالحلیم لکنوی ، الفوائدالبهیّه فی تراجم الحنفیه ، کراچی ۱۳۹۳؛

(۷) Encyclopaedia Iranica , s.v. “Bok ¢ a ¦ r ¦ â , `Ala ¦ ‘-al-D ¦ â n” (by Wilferd Madelung).

دانشنامه جهان اسلام جلد ۲ 

زندگینامه حسین خلخالى(متوفی۱۰۱۴ه ق)

 خلخالى، حسین بن حسن حسینى، از دانشمندان حنفى‌مذهب قرن دهم و یازدهم. کحّاله (ج ۳، ص ۲۲۱، ۳۱۹) دوبار و با دو نام مختلف شرح‌حال او را ذکر کرده است. درباره زندگى خلخالى (منسوب به خلخال) اطلاع چندانى در دست نیست. تاریخ ولادت وى در منابع ذکر نشده است. آقابزرگ طهرانى در الذریعه (ج ۶، ص ۴۱)، با توجه به زمان کتابت دو اثر وى، وفات او را بعد از ۱۰۲۴ دانسته است. با این همه، بیشتر منابع تاریخ وفاتش را ۱۰۱۴ ذکر کرده‌اند (براى نمونه رجوع کنید به حاجى‌خلیفه، ج ۱، ستون ۸۸۸؛ بروکلمان،>ذیل<، ج ۲، ص ۵۹۱؛ قس حاجى‌خلیفه، ج ۱، ستون ۵۱۶، که وفات خلخالى را حدود ۱۰۳۰ ذکر کرده است).

خلخالى نزد حبیب‌اللّه باغنوى شیرازى* (متوفى ۹۹۴) تحصیل کرد و با یوسف‌بن محمدجان قراباغى (متوفى بعد از ۱۰۳۰) هم عصر بود (محبّى، ج ۲، ص ۱۲۲؛ تربیت، ص ۱۱۶ـ۱۱۷). از شاگردان وى باید از عبدالکریم‌بن سلیمان‌بن عبدالوهاب کورانى یاد کرد (رجوع کنید به محبّى، همانجا). خلخالى در مناظره و نقد، توانایى خاصى داشت (رجوع کنید به تربیت، ص ۱۱۷). همچنین گفته شده که وى از برخى عقاید تشیع، همچون عصمت امامان علیهم‌السلام، انتقاد کرده است (رجوع کنید به میرحامد حسین، ج ۴، ص ۲۶۶ و پانویس ۲).

وى در حوزه‌هاى گوناگون علوم اسلامى، همچون کلام، تفسیر، منطق، نجوم و نحو، صاحب‌نظر بوده و آثار متعددى از او به جا مانده‌است.

از جمله آثار کلامى وى

حاشیه بر شرح العقاید العضدیه است (رجوع کنید به کحّاله، همانجا؛ زرکلى، ج ۲، ص ۲۳۵). وى این کتاب را در رد کتابى از یوسف‌بن محمدجان قراباغى نگاشت. قراباغى رساله دیگرى در رد حاشیه خلخالى نوشت و خلخالى بر آن نیز ردیه‌اى نگاشت. از این ردیه اخیر خلخالى نسخه‌هاى متعددى موجود است (رجوع کنید به تربیت، همانجا؛ آقابزرگ طهرانى، ۱۴۰۳، ج ۶، ص ۱۲۵؛ همو، ۱۴۴۱، ص ۱۶۶؛ المکتبه‌الازهریه، ج ۳، ص۱۵۰).

آثار دیگر وى عبارت‌اند از:

حاشیه على رساله اثبات الواجبِ دوانى (رجوع کنید به تربیت؛ بروکلمان، همانجاها؛ جبورى، ج ۲، ص ۱۴۳؛ قس محبّى، همانجا؛ آقابزرگ طهرانى، ۱۴۰۳، ج ۱۱، ص ۱۱، که اثبات‌الواجب را از آثار او دانسته‌اند)،

رساله فى المبدأالاوّل و صفاته (رجوع کنید به بغدادى، ج ۱، ص ۳۲۱؛ اردلان جوان، ج ۱، ص ۴۷۷) و

حاشیه بر شرح تجرید (بروکلمان، همانجا).

خلخالى، در باب منطق،

حاشیه‌اى بر شرح دوانى بر تهذیب‌المنطقِ تفتازانى دارد که آن را براى فرزندش، برهان‌الدین محمد، نوشته است (رجوع کنید به حاجى‌خلیفه، همانجا؛ آقابزرگ طهرانى، ۱۴۰۳، ج ۶، ص ۴۱؛ همو، ۱۴۱۱، همانجا).

در تفسیر قرآن نیز حاشیهٌ عَلى اَنوارِالتنزیلِ بیضاوى را نوشته که نسخه‌هاى متعددى از آن موجود است (رجوع کنید به حاجى‌خلیفه، ج ۱، ستون ۱۹۲؛ آقابزرگ طهرانى، ۱۴۰۳؛ اردلان جوان، همانجاها؛ جبورى، ج ۱، ص ۹۳).

حاشیهٌ عَلى حاشیهِ العصام على تفسیرِ البیضاوى را نیز از آثار او دانسته‌اند (رجوع کنید بهمحبّى؛ کحّاله، همانجاها)؛

احتمالا این‌دو نام از آنِ یک اثر است که در منابع با دو نام از آنها یاد شده است.

آثار خلخالى در هیئت و نجوم عبارت‌اند از

شرح‌الدائره الهندیه فى تحقیقِ وَقتِالزَّوال فى تفسیر قوله تعالى «لِدُلُوکِ الشَّمسِ (اسراء: ۷۸)»؛

و طریق معرفه وقت‌الزوال و سمت‌القبله بالأدلّه الهندسیه (زرکلى؛ بروکلمان، همانجاها).

خلخالى همچنین در علم نحو

شرحى بر کافیه ابن‌حاجب نگاشته است (رجوع کنید به بروکلمان؛ کحّاله، همانجاها).



منابع :

(۱)محمدمحسن آقابزرگ طهرانى، الذریعه الى تصانیف‌الشیعه، چاپ على‌نقى منزوى و احمد منزوى، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) همو، طبقات اعلام‌الشیعه: الروضه النضره فى علماءالماه الحادیه عشره، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۰؛
(۳) على اردلان جوان، فهرست کتب خطى کتابخانه مرکزى آستان قدس رضوى، ج ۱، مشهد ۱۳۶۵ش؛
(۴) اسماعیل بغدادى، هدیه‌العارفین، ج ۱، در حاجى‌خلیفه؛
(۵) محمدعلى تربیت، دانشمندان آذربایجان، تهران ۱۳۱۴ش؛
(۶) عبداللّه جبورى، فهرس‌المخطوطات العربیّه فى مکتبه الأوقاف العامه فى بغداد، بغداد ۱۳۹۳ـ۱۳۹۴/۱۹۷۳ـ۱۹۷۴؛
(۷) حاجى‌خلیفه؛
(۸) خیرالدین زرکلى، الاعلام، بیروت ۱۹۹۹؛
(۹) عمررضا کحّاله، معجم‌المؤلفین، دمشق ۱۹۵۷ـ۱۹۶۱، چاپ افست بیروت [.بى‌تا]؛
(۱۰) محمدامین‌بن فضل‌اللّه محبّى، خلاصه الاثر فى اعیان‌القرن الحادى‌عشر، ]قاهره[ ۱۲۸۴؛
(۱۱) المکتبه‌الازهریه، فهرس‌الکتب الموجوده بالمکتبه الازهریه، قاهره ۱۳۶۴ـ ۱۳۶۸/ ۱۹۴۵ـ۱۹۴۹؛
(۱۲) میرحامد حسین، خلاصه عبقات الانوار فى امامه الائمه الاطهار، بقلم على حسینى میلانى، قم ۱۴۰۴ـ۱۴۰۸؛
(۱۳) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden1943-1949, Supplementband,1937-1942.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶ 

زندگینامه علی‌ قاشی (کاشی)«نصیرالدین»(قرن هشتم.)

 علی‌بن محمد قاشی (کاشی) حلّی، ملقب به نصیرالدین، متکلم و فقیه و محدّث امامی قرن هشتم. وی در کاشان به دنیا آمد و در حلّه رشد کرد. پدرش، محمد بن علی قاشی، از فاضلان عصر خود بود و از محقق حلّی (متوفی ۶۷۶) روایت نقل کرده است (حرّ عاملی، ج ۲، ص ۲۸۹). دربارۀ زندگی و خانوادۀ او اطلاعی در دست نیست. فقط در منابع اشاره شده است که نصیرالدین قاشی یکی از علمای بزرگ عصر خود بود و در بغداد و حلّه به تدریس علوم و معارف دینی اشتغال داشت (شوشتری، ج ۲، ص ۲۱۶؛قمی، ص ۳۲۶).

وی با عالمان بزرگی چون علامه حلّی (متوفی ۷۲۶)، فخرالمحققین (متوفی ۷۷۱)، قطب‌الدین رازی (متوفی ۷۷۶)، سیدحیدر آملی (متوفی ۷۸۲) و شهید اول (متوفی ۷۸۶) معاصر بود (شوشتری ؛قمی، همانجاها). علامه مجلسی (ج ۱۰۷، ص ۵۵) او را یکی از راویان صحیفۀ سجادیه دانسته است. دربارۀ اینکه استادان او اطلاعی در دست نیست؛فقط به نام سیدجلال‌الدین‌بن دارالصخر اشاره شده که از او روایت نیز نقل کرده است (رجوع کنید به احسایی، ج ۱، ص ۲۴؛نوری، ج ۲، ص ۳۱۵، ۳۲۴).

قاشی شاگردان بسیاری پروراند که از آن جمله اند:

ابن‌العتایقی،تاج‌الدین ابن مُعَیّه الدیباجی و جلال‌الدین شرفشاه حسینی، که به او استناد کرده‌اند، و شمس‌الدین محمدبن صدقه که از او اجازۀ نقل روایت داشت (امل‌الآمل، ج ۲، ص ۲۰۲؛نوری، ج ۲، ص ۳۱۲، ۳۱۵، ۳۲۳؛آقابزرگ طهرانی، ۱۹۷۵، ص ۱۴۹؛نیز رجوع کنید به امین، ج ۹، ص ۳۷۴). نصیرالدین در۱۰ رجب ۷۵۵ وفات یافت و در نجف به خاک سپرده شد (آقابزرگ طهرانی، ۱۹۷۵، همانجا).

دربارۀ افکار و عقاید او اطلاع چندانی در دست نیست. فقط سیدحیدر آملی (ص ۴۹۶) از او نقل کرده که روش امامان، تنها راه درست ، و جز آن هوا و وسوسه است. وی تأکید کرده که بارها از نصیرالدین قاشی شنیده که در هشتاد سال زندگی، نهایت معرفتش این بوده که هر مصنوعی نیازمند صانع است و اعتراف کرده که در این باره یقین پیر زنان از یقین او بیشتر است.

آثار

از نصیرالدین آثار معدودی به جا مانده است که بیشتر آنها شرح یا حاشیه اند، از جمله حاشیه بر تسدیدالقواعد فی شرح تجریدالعقاید از محمدبن عبدالرحمان اصفهانی، که دربرگیرندۀ نکاتی دقیق در مسائل کلامی است و مؤلف با طرح بحث امامت در آن، صبغه‌ای کاملاً شیعی بدان بخشیده است. قاشی در این کتاب کوشیده شرح قوشچی را کامل کند و شبهات و ایراداتی را که به شیعه وارد شده است برطرف نماید. جرجانی در نگارش شرح خود بر تجرید، از این اثر قاشی بهره برده است (شوشتری، همانجا).

دیگر رسالۀ قاشی، شرح طوالع‌الأنوار بیضاوی است که درواقع حاشیه‌ای بر شرح شمس‌الدین محمود اصفهانی بر طوالع‌ بیضاوی به نام مطالع‌الأنظار است. نسخه‌ای از آن در خزانۀ غرویه موجود است که از میراث جلال‌الدین عبدالله‌بن شرفشاه بوده و در سال ۸۱۰ وقف شده است. نسخۀ دیگری از آن در کتابخانۀ آستان قدس مشهد موجود است (آقابزرگ طهرانی، ذریعه، ج ۱۳، ص ۳۶۵).

آثار دیگر او عبارت اند از:

النکات فی مسائل امتحانیه فی علم‌المنطق والکلام، که آن را در سال ۷۵۲ برای عمادالدین یحیی نوشته ونسخه‌ای از آن، به خط ابن‌العتایقی، در خزانۀ غرویه موجود است (امین، ج ۸، ص ۳۰۹)؛

حاشیه بر شرح تحریرالقواعدالمنطقیه فی شرح‌الشمسیه، از قطب‌الدین محمد رازی، که اثری است موجز در بیان اعتراضات و نکاتی دقیق در زمینۀ منطق ، و جرجانی در حاشیۀ خود به برخی از آنها پاسخ داده است (افندی اصفهانی،ج۴،ص۱۸۱؛آقابزرگ طهرانی، ذریعه، ج ۶، ص ۳۶)؛

اجوبه‌المسائل، شامل پنجاه پرسش و پاسخ منطقی و فلسفی، که نسخۀ خطی از آن در کتابخانۀ دانشگاه پرینستون موجود است (دانش‌پژوه، ص ۴۷ـ ۴۸)؛

حاشیه بر شرح اشارات خواجه نصیرالدین طوسی (آقابزرگ طهرانی، ذریعه، ج ۶، ص ۱۱۲)؛

الأعتراضیه، رساله‌ای فقهی مشتمل بر بیست اعتراض در تعریف طهارت از کتاب قواعدالأحکام علامه حلّی (آقابزرگ طهرانی، ذریعه، ج ۲، ص ۲۲۳)، از این رساله فقط بخشهایی در کتابهای فقهی موجود است (رجوع کنید به سیوری حلّی، ج ۱، ص ۳۱ـ ۳۲)؛

تعریف کتاب زبده‌الأدراک فی علم‌الأفلاک، از خواجه نصیرالدین طوسی،که نسخۀ خطی آن در خزانۀ غرویه موجود است (همان).

 



منابع:

(۱) ابن ابی‌جمهور احسایی، عوالی اللئالی، چاپ سیدشهاب‌الدین نجفی مرعشی و مجتبی عراقی، قم ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛
(۲) میرزاعبدالله افندی اصفهانی، ریاض‌العلماء و حیاض‌الفضلاء، قم ۱۴۰۱؛
(۳) آقابزرگ طهرانی،۱۳۴۸؛
(۴) همو، طبقات اعلام الشیعه: الحقایق‌الداهنه فی‌المائه‌الثامنه، چاپ علی نقی منزوی، بیروت ۱۹۷۵؛
(۵) سیدحیدر آملی، جامع‌الاسرار و منبع‌الانوار، چاپ عثمان یحیی و هانری کربن، تهران ۱۳۴۷ش؛
(۶) امین؛
(۷) محمد حرّ عاملی، امل‌الآمل، چاپ احمد حسینی، قم ۱۳۶۲؛
(۸) محمدتقی دانش‌پژوه، نسخه‌های خطی، دفتر دهم: در کتابخانه‌های اتحاد جماهیر شوروی و اروپا و آمریکا، تهران ۱۳۵۸؛
(۹) سیوری حلّی، التنقیح‌الرائع‌لمختصر الشرائع، چاپ عبداللطیف حسینی کوه‌کمره‌ای، قم ۱۴۰۴؛
(۱۰) قاضی نورالله شوشتری، مجالس المؤمنین، تهران ۱۳۷۷ ش؛
(۱۱) شیخ عباس قمی، فوائدالرضویه، (بی جا)، ۱۳۶۷ق/ ۱۳۲۶ش؛
(۱۲) مجلسی؛
(۱۳) حسین نوری، خاتمه مستدرک‌الوسایل، قم ۱۴۱۵٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۵ 

زندگینامه ابوالحسن‌ اشعری(متوفی۳۲۰-۳۳۰ه ق)(مؤسس کلام اشعری)

اشعری،‌ ابوالحسن‌ علی‌بن اسماعیل، مؤسس کلام اشعری.عموم مؤلفان وی اشعری را از نسل ابوموسی اشعری*، صحابی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، دانسته‌اند. موافقان او به‌رغم مخالفان این انتساب را دالّ بر فضیلیت و شرافت او دانسته‌اند (رجوع کنید به f ابن‌عساکر، ص۳۴، ۴۸-۴۹، ۳۷۱؛ نیز رجوع کنید بهf یافعی، مراهمرآه، ج۲، ص۲۹۸؛ سبکی، ج۳، ص۳۶۳).

برخی مخالفان اشعری، اصل این انتساب را نپذیرفته و تبار او را یهودی یا نصرانی تبار معرفی کرده‌اند (رجوع کنید به f ابن‌عساکر، ص۳۷۵؛ حسنی رازی، ص۹۷).

اشعری در بصره به دنیا آمد. سال ولادتش او را، به اختلاف، ۲۶۰، ۲۶۶ یا و ۲۷۰ ضبط کرده اندو محل آن را بصره گفته‌اند (←رجوع کنید به f خطیب بغدادی، ج۱۳، ص۲۶۰؛ مقریزی، ج۴، ص۴۴۳).

رحلت

او در بغداد درگذشت (ابن‌عساکر، ص۱۴۹؛ قس همو، ص۴۱۲؛ خطیب بغدادی، همانجا؛ ابن‌خلّکان، ج۳، ص۲۸۴). سال مرگش او را نیز، به اختلاف، سیصد و بیست و چند و سیصد و سی و چند ضبط کرده گفته‌اند، اما و قول غالب ۳۲۴ است (رجوع کنید به f ابن‌عساکر، ص۱۴۶ـ-۱۴۷؛ ابن‌خلّکان، ج۳، ص۲۸۵؛ ذهبی، ج۲، ص۲۰۸؛ ابن‌کثیر، ج۱۱، ص۱۸۷). محل فوت او بغداد است (ابن‌عساکر، ص۱۴۹؛ قس همو، ص۴۱۲؛ خطیب بغدادی، همانجا؛ ابن‌خلّکان، ج۳، ص۲۸۴).

به نوشتۀ ابن‌عساکر (ص۴۱۱)، اشعری) گفته است که او جز در بصره و بغداد زندگی نکرده است و ظاهراً پس از فوت ابوعلی جُبّایی* در سال ۳۰۳ از بصره به بغداد نقل مکان کرده و در این شهر فعالیتهایی علمی و عقیدتی خویش را پی گرفته است. بر این اساس، وی می‌توان گفت حدود چهل سال از عمر خود را در بصره و حدود بیست سال را در بغداد بوده است.

اساتید

پدر اشعری که خود از اهل علم بود و هنگام مرگ، فرزندش را به زکریای ساجی (۲۲۰متوفی ـ-۳۰۷)، از محدّثان و فقیهان شافعی بصره، سپرد کهو او نخستین استاد اشعری به شمار می آیدبود (ابن‌عساکر، ص۳۵). دربارۀه ایام تحصیل و دیگر استادان او اطلاعات وسیع و دقیقی در دست نیست. گفته شده است که ویاو از ابوحنیفه فضل‌بن حباب جُمَحیحُجَمی بصری (متوفی ۳۰۵)، سهل‌بن نوح، محمدبن یعقوب مقری/ (یا مَُقبُری) و عبدالرحمان‌بن خلف ضَبِّی بصری حدیث شنیده است (←رجوع کنید به f سبکی،‌ص۳۵۵).

اشعری و کلام معتزلی با را، که کلام رسمی آن دوره بود، به‌ویژه از ابوعلی جُبّایی آموخت (محی‌الدین، ج۲، ص۵۴۵؛ مقریزی، همانجا؛ زبیدی، ج۲، ص۴). همچنین گفته شده است که فقه (احتمالاً حنفی)‌ را نیز از او آموخت (رجوع کنید به f محی‌الدین، ج۴،‌ص۳۳). به هرروی، مدت تلمذ اشعری نیزد جبّایی طولانی بوده است (←رجوع کنید به f جهانگیری، ص۹۵). چه‌ بسا همین امر سبب شده است که در منابع متأخر گفته شود از اینکه ابوعلی جبّایی ناپدری اشعری بوده است؛سخن به میان آید. امری که درست به نظر نمی‌رسد.

برخی عده‌ای از او را در فقه (ظاهراً شافعی) شاگرد ابواسحاق مروزی نیز دانسته‌اند (رجوع کنید به f خطیب بغدادی، همانجا؛ ابن‌اثیر، ج۱، ص۶۴؛ سبکی، ج۳، ص۳۵۲؛ اسنوی، ج۱، ص۴۷)،. اما با توجه به اینکه اشعری مسن‌تر از مروزی بوده است، این امر بعید به نظر می‌رسد و احتمالاً با عنایت به همین امر، سبکی (ج۳، ص۳۶۷) و اسنوی (همانجا)‌ در تصحیح سخن خود، رابطۀه آنها را داد وستد علمی دانسته‌اند و گفته‌اند که مروزی نیز از اشعری کلام می‌آموخته است.

همچنین برخی محمدبن علی قفّال (متوفی ۳۳۵ یا ۳۳۶)‌ را نیز از استادان فقه شافعی او دانسته‌اند. گفته اند شده است که مناسباترابطه علمی آنها هم هم متقابل بوده و قفّال نیز از اشعری کلام می ¬آموخته است (رجوع کنید به f سبکی، ج۳، ص۲۰۲). علاوه بر اینها، به نوشتۀ ابن‌کثیر‌(ج۱۱، ص۱۸۷)، ابن‌سُریجح (متوفی ۳۰۶)‌را استاد فقه شافعی اشعری بوده است. و سبکی (ج۳، ‌ص۳۸۱)‌ نیز جنید را استاد او در تصوف دانسته ‌استند.

دربارۀه زهد و تهجّد اشعری مطالبی نوشته سخن گفته شده (رجوع کنید به f ابن‌عساکر، ص۱۴۱ـ-۱۴۲؛ مقریزی، همانجا؛، قس جشمی، ص۳۹۲) و نیز گفته‌اند که خوش‌خلق و اهل مزاحج بوده است (رجوع کنید به f ابن‌خلّکان، ج۳، ص۲۸۵) . افزون علاوه بر اینها، شاید بتوان گفت در مقایسه با همفکران، از فضیلت اعتدال نیز برخوردار بوده است (رجوع کنید به f جهانگیری، ص۹۴).

چون از آنجا که اشعری در میان اغلب مذاهب اهل سنّت مقبولیّت داشته، پیروان مذاهب مختلف او را از خود شمرده‌اند؛. چنان که برخی مالکیان او را مالکی و برخی، بر مبنای حنفی مذهب بودن او پیش از تأسیس نظام کلامی خاص خود، او را حنفی شمرده‌اند (رجوع کنید به f ابن‌عساکر، ص۱۱۷؛ محی‌الدین، ج۲، ص۵۴۵؛ مقریزی، همانجا) و. بزرگان مذهب شافعی نیز او را از بزرگان شافعی دانسته شمرده‌اند (←رجوع کنید به f یافعی، مرآهمراه، ج۲، ص۳۰۳؛ سبکی، ج۳، ص۳۵۲؛ اسنوی،‌ همانجا). قول اخیر قول شایع است، ولی حنفی دانستن او نیز بی‌وجه نیست،.

زیرا چنان که نقل شده او پیش از ترک کلام معتزلی، حنفی بوده و به ثبوت نرسیده است که پس از ترک اعتزال تغییر مذهب داده باشد. شاید هم بتوان گفت اشعری در فقه مذهب خاصی نداشته و اختلاف در فروع را از امر مهمی نمی‌دانسته و مذهبی را بر مذهب دیگر ترجیح نمی‌داده و طوری رفتار می‌کرده است که پیروان هر مذهب او را از خود می دانستند. به روایتی هم، او از مصوبه (قائلان به تصویب مجتهدان در فروع) بوده است (رجوع کنید به f ابن‌عساکر، ص۱۱۵)‌ و از این‌رو، در میان پیروان مذاهب مختلفِ فقهی اهل سنّت اعتبار یافته و عدۀهه کثیری از آنانها در اصول عقاید به وی گرویده و به اصطلاح اشعری شده اند، چنان که اغلب مالکیان و شافعیان و گروهی از حنفیان از او پیرویتبعیت کرده اند. البته، به‌رغم احترامی که اشعری برای احمدبن حنبل قائل بوده است (رجوع کنید به f اشعری، ۱۴۲۰، ص۴۳)،‌ به نظر می‌رسد فقیهان حنبلی نوعاً به او نظر خوبی نداشته و حتی بعضی او را لعن و تکفیر کرده‌اند (←رجوع کنید به f جهانگیری، ص۹۹ـ-۱۰۲).

موافقان اشعری از قدرت او در مناظره سخن گفته‌اند (←رجوع کنید به f ابن‌عساکر، ص۹۱؛ سبکی، ج۳، ص۳۴۹).؛ در قس قاضی‌عبدالجبار، ص۱۷۴). در میان مناظرات او در مناظره‌ای که از او و استادش ابوعلی جبّحیایی نقل شده است ــ و چه بسا ساختگی باشد ــ از حیث توضیح اندیشۀه اشعری در قبال معتزله، شایان توجه است. در مناظره‌ای دربارۀه اصلح* ، اشعری از جبّایی دربارۀه عاقبت اخروی سه کس، که اولی مؤمن و دومی کافر و سومی در کودکی از دنیا رفته است، سؤال می کند. می‌پرسد. جبّایی مؤمن را رستگار رو کافر را در عذاب و کودک را اهل نجات می‌داند. اشعری می‌پرسد:« آیا کودک می‌تواند به درجات مؤمن دست یابد؟». جبّایی پاسخ منفی می‌دهد. اشعری می‌پرسد:« اگر کودک به خدا بگوید چرا مرا زنده نگذاشتی تا به درجات مؤمن دست و یپابیم، پاسخ چیست؟».

جبّایی می‌گوید:« پاسخ خدا این است که می‌دانستم در صورت ادامۀه حیات گناهکار می شودی و کیفر می‌بیندیدی و برای رعایت مصلحت‌انت در کودکی مردی.» اشعری می‌پرسد:« حال اگر کافر به خدا بگوید چرا مصلحت مرا رعایت نکردی، پاسخ چیست؟». جبّایی پاسخی سخن نمی‌یابد (سبکی،‌ ج۳،‌ ص۳۵۶؛ نیز رجوع کنید بهf ابن‌خلّکان، ج۴، ص۲۶۸).

در مناظرۀ دیگری دربارۀ توقیفی بودن یا نبودن اسماءالله، چنین آمده که آیا جایئز است خداوند عاقل نامیده شود؟. پاسخ جبّایی منفی است،‌گوید خیر. زیرا عقل مشتق از عقال (زانوبند شتر)‌است و حاکی از منبع،. دربارۀهء خدا نباید آن را به‌ کار برد. اشعری می‌گوید که بنا بر این استدلال، خدا را حکیم هم نباید خواند، چون حکیم هم از حَکَمه‌اللجّام حَکَمه‌اللّجام (کام لگام) است و آن هم مانع چهار پاست از نافرمانی. جبّایی جوابی نمی‌یابد و از خود اشعری می‌پرسد که چرا خداوند را عاقل نمی‌خواند. اشعری پاسخ می‌دهد که روش من نه قیاس لغوی و عقلی، که اذن شرعی است و در شریعت، خدا حکیم خوانده شده و عاقل خوانده نشده است (رجوع کنید به f سبکی، ج۳، ص۳۵۷ـ-۳۵۸).

سرانجام این مناظره‌ها، که حاکی از اختلاف نظر اشعری با معتزله است، اعلام علنی اشعری است دالّ بر اینکه از مذهب معتزله جدا شده است (برای روایات مختلف این ماجرا رجوع کنید بهf ابن‌ندیم، ص۲۳۱؛ ابن‌عساکر، ص۳۸-۴۵، ۳۸۱؛ابن¬خلّکان، ج۳، ص۲۸۵؛ سبکی، ج۳، ص۳۴۷-۳۴۸؛ مقریزی،‌ همانجا).

نتیجۀ این جدایی نزدیکی فکری اشعری بود به صفاتیه* بود*. البته او از جمله کسانی بود که با علم به روش متکلمان، به بحث می‌پرداخت و از این حیثجهت نزدیک به ابن‌کلاب (رجوع کنید به f کلابیه*) دانسته شده است (رجوع کنید به f سبکی، ج۲، ص۳۰۰؛ مقریزی، همانجا؛ محی‌الدین، ج۴، ص۳۴؛ زبیدی، ج۲، ص۶؛ الننتشار، ج۱، ص۲۸۰؛ نیز رجوع کنید بهf اشعری، ۱۴۰۰، ص۲۹۸، که در آن اصحاب ابن‌کلاب را کم‌وبیش نزدیک به آرای ء‌مقبول خود معرفی کرده استمی‌کند).

در توضیح نسبت اشعری با دیگرسایر فرق، همچنین باید به متصوفه و اهل عرفان اشاره کرد. چنان¬که گفتهذکر شد و، از شاگردی او نزد جنید سخن گفته اندشده و نیز گفته اندشده است که استاد برخی از صوفیان نامدار بوده است (رجوع کنید به f ابن‌عساکر، ص۱۴۲، ۱۷۹؛ دیلمی، ص۲۴۲ـ-۲۴۷؛ سبکی، ج۳، ص۳۵۱، ۴۰۲؛ یافعی، مرآهراه، ج۲، ص۲۹۸؛ همو، مرهم، ص۳۱۱؛ زبیدی، ج۲، ص۴).

صرف‌نظر از میزان صحت این مطالب، می‌توان گفت که جماعت کثیری از صوفیان اهل سنّت و جماعت پس از وی اصول کلام او را پذیرفتند، که از جمله می‌توان به ابوسهل محمدبن سلیمان صعلوکی نیشابوری (متوفی ۳۶۹)، ابونعیم احمدبن عبدالله اصفهانی (متوفی ۴۳۰)، ابوعبدالله محمدبن ابراهیم قرشی (متوفی ۵۹۹)، شهاب‌الدین عمر سهروردی (متوفی ۶۳۲) ‌و ابوالحسن شاذلی مغربی (متوفی ۶۵۴) نام برد (←رجوع کنید به f ابن‌عساکر، ص۱۸۳، ۲۴۶؛ یافعی، مراهمرآه، ج۲، ص۳۰۳).

علاوه بر اینها برخی صوفیان نیز به تقریر و تحریر عقاید او پرداخته و در برابر مخالفان از او دفاع کرده اند ،که از آن جمله‌اند ابوالقاسم قشیری (رجوع کنید به f ترجمهه رساله قشیریه، ص۶۳۲؛ سبکی، ج۳، ص۳۷۴)، ابوحامد غزالی*،‌ ابوبکر کُلابادی مؤلف التعرف، و مُستَمِلّی بخاری شارح کتاب او (رجوع کنید به f مستملی، ربع اول، ص۳۳۹)،‌ که اثرش را می‌توان مرجعی است برای آشنایی فارسی‌زبانان با کلام اشعری شمرد.

آثار

آثار اشعری را برخی حدود دویست عنوانجلد گفته‌اند (رجوع کنید به f ابن‌عساکر، ص۱۳۶؛ سبکی، ج۳، ص۳۷۷)، که. این رقم احتمالاً در آن مبالغه شدهغلوآمیز است. خود اشعری در کتاب العُمَد نام آثٍاری را که تا سال ۳۲۰ نوشته شده بوده ثبت کرده، که ۶۹ عنوان است (رجوع کنید به f ابن‌عساکر،‌ص۱۲۸-۱۳۴). ابن‌فورک ۲۶ عنوان دیگر را نیز برشمرده که اشعری از سال ۳۲۰مذکور تا سال درگذشتفوت خود نوشته بوده برشمرده است (همان، ص۱۳۵). ابن‌عساکر (ص۱۳۶) ‌سه عنوان دیگر هم به فهرست ابن‌فورک افزوده است.

برخی از آثار مهم اشعری عبارت اند ازبه شرح زیر است:

۱) الفصول،: کتابی مفصّل در اثبات حجیت عقل و نیز در رد ملحدان و دهریان و فیلسوفان و زردشتیان و یهودیان و مسیحیان؛.

۲) الموجز،: در بحث از آرایء مسلمانان و غیرمسلمانان، از جمله مشتمل بر بحثیخش دربارۀه امامت و اثابات نظر اهل سنّت در این باره؛.

۳) فی خلق الاعمال،: در رد نظر معتزله و قدریه در مسئلۀ ه خلق اعمال*؛

۴) فی الاستطاعه،: در رد نظر معتزله دربارۀه استطاعت* ؛

۵) کتاب فی جواز رویهه الله باللأابصار،: در رد نظریۀه معتزله دربارۀه رؤیت* ؛

۶) نقض کتاب الاصول،: در رد کتاب محمدبن عبدالوهاب جُبّایی؛.

۷) مجمل المقالات،: در رد نظر ملحدان و اثبات آرایء موحدان؛.

۸) کتاب فی شرح ادب الجدل؛

۹) کتاب البطبرّبرّئیّین؛

۱۰) کتاب الخراسانیین؛

۱۱) جواب الارجانیین؛

۱۲) جواب الرامهر مفزریین ؛

۱۳) المسائل المنثشورهه البغدادیه ؛

۱۴) النوادر؛

۱۵) نقض کتاب اللطیف اسکاافنی ؛

۱۶) کتاب فی باب شیء،: در که در آن در پی اثبات این بوده که «اشیاء، و اشیاءاند اگرچه معدوم شوند». اشعری بعدها از این نظر برگشته و لذا توصیه کرده استو به این اثر اعتنا نشود؛.

۱۷) کتاب علی الدهرئینالدهریین؛

۱۸) کتاب فی مقالات الفلاسفه الفلاسفهال خاصه خاصّه؛

۱۹) کتاب فی الرد علی الفلاسفه،: مشتمل بر سه مقاله در نقض «علل» اَبرقلعکس،. نقد قائلان به هیولی و طبایع، و نقد اسماء ‌و العالم ارسطو؛

۲۰) کتاب العُمَد،: دربارۀه رؤیت، که چنان¬که اشاره شد در آن اشعری فهرست آثارش را تا سال ۳۲۰ را ذکر کرده است؛.

۲۱) نقض کتاب الاالآثار العِلویّه اثر ارسطو؛

۲۲) تفسیر القرآن،: مفصّل¬ترین اثر اشعری که احتمالاً بها نام کتاب المختزن مشهور بوده است (رجوع کنید به جهانگیری، ص۱۲۲ـ-۱۲۶).

علاوه بر اینها باید از آثار منتشر شده و در دسترس اشعری نام برد که عبارت‌ اندست از:

۱) مقالات الاسلامییّن و اختلاف المُصلّین* ، که با عنوان مقالات المسلمین هم به آن اشاره شده است؛.

۲) الُلّمع فی الرّد علی اهل الازَّیغ و البِدع* ؛

۳) الاباثهانه عن اصول الدیانهت* ؛

۴) رساله رساله فی استحسان الخوض فی علم الکلام، که:‌ رساله‌ای است بسیار کوتاه و برخی در صحت انتساب آن به اشعری تردید کرده‌اند (←رجوع کنید به  جهانگیری، ص۱۲۷ـ-۱۲۹)؛

۵) رساله رساله کَتَب بها الی اهل الثَّغر ببات بباب الابواب، که آن را: ‌این رساله را ابن‌عساکر با نام «جواب مسائل کَتَب بها الی اهل الثغر فی تبیین ما شالوه سألوه عنه من مذهب اهل الحق» به فهرست‌های اشعری ورا ابن‌فورزک افزوده است. در صحت انتساب آن به اشعری تردید شده، ولی احتمالاً از آثار او پیش از ترک اعتذال اعتزال استباشد (←رجوع کنید به همو، ص۱۲۹ـ-۱۳۰)؛

۶) رساله رساله الایمان (رجوع کنید به اشپیتا ،‌ ص۱۳۸ـ-۱۴۰؛ نیز رجوع کنید بهسزگین ،‌ ج۱، ص۶۰۴)‌.

علاوه بر اینها باید اشاره کرد به مجرد مقالات الاشعری، اثر ابن‌فورک* ، نیز که گزیده‌ای است از آثاری از اشعری که بسیاری از آنها امروزه در دسترس نیستند (برای نمونه ←رجوع کنید به ابن‌فورک، ص۲۹، ۳۳ـ-۳۴، جاهای متعدد). همچنین در و الفصل* ابن‌حزم (ج۲، ص۳۲۲، ج۵، ص۷۶) نیز قسمتهایی از آثار منتشر نشدۀهه اشعری ذکر شده است.

دورۀه اشعری دورۀه پویایی در عرصۀه تفکر دینی و فلسفی در جهان اسلام بوده است. جریانهای فکری معتزله، اصحاب حدیث،‌ شیعۀه امامیه، فلاسفه، کَرّامیه و ماتُریدیّه در آن دوره حضور داشت. و نیز همچنین پیروان ادیان دیگر، از جمله یهودیت و مسیحیت، و حتی ملحدان، که گاه به تبلیغ عقایدشان می‌پرداختند، در آن دوره وجود داشته است.. اشعری در مقام متکلم به رد و نقد آرایء این گروهها پرداخت و نظام کلامی جدیدی پدید آورد که به سببواسطه قدرت فکری و نیز قدرت‌های سیاسی‌ای که بعدها از آن حمایت کردنداً به حمایت از آن برآمدند، در عالم اسلامی رواج پیدا کرد و نشر چشمگیر و پیروان و مدافعان سرشناس یافت (برای تفصیل مطلب ←رجوع کنید به جهانگیری، ص۱۳۰-۱۵۱).

آنچه دربارۀه جریانهای فکری مذکور با تفکر اشعری، آنچه می‌تواند محل بحث استباشد، نسبت اصحاب الحدیث است با نظام اشعری است. اشعری هرچند خود به پیروی‌ خوداش از اصحاب حدیث و اهل سنّت تصریح نموکرده (رجوع کنید به  اشعری، ۱۴۰۰، ص۲۹۷) و مثلاً از احمدبن حنبل به بزرگی یاد کرده است (رجوع کنید به اشعری، ۱۴۲۰، ص۴۳)، پیرو محض اصحاب ¬ال حدیث نبوده و در مسائلی با آنان ها و به ویژه با حنابله، مخالف بوده ت داشته¬است. او نظام فکری مستقلی پدید آورده و، همان¬طور که ابن‌خلدون (ج۱، ص۵۸۸) به درستی گفته، روش ویاو حد میانۀه معتزله و اصحاب الحدیث بوده است.

یعنی، برخلاف معتزله که در مسائل عقیدتی به حکومت عقل بر نقل معتقد بودند، عقل را تابع و خادم نقل دانسته استمی‌شناسد و به علی‌رغم اصحاب حدیث، که به‌کارگیری عقل را در تبیین اصول دین بدعت و وام می‌انگاشتند، روش عقلی را برای شرح و تبیین اصول دین به‌کار می‌گرفته است. او نظام کلامی‌ای پدید آورد که مبتنی بر روشی استدلالی بود، اما اصول و عقاید آن با اغلب عقاید اصحاب حدیث سازگار بود و به همین سبب،جهت پس از وی اکثر اصحاب حدیث روش و کلام وی را پذیرفتند.

چکیده‌ای از نظام فکری اشعری در کلام جلیل جلیل الکلام بدین شرح است:‌ اشعری برخلاف جممهور معتزله –ه که به معنایی منسکر صفات بودند و می‌گفتند خدا حی است بدون حیات، و عالم است بدون علم، و مانند اینها  برای خدا صفاتی قائل بود، اما برخلاف حشوّیه و مُحجّجسّبممه و مکیّّیفه، که صفات خدا را همانند صفات انسان می‌انگاشتند، تأکید می‌کرد که صفات خدا از نوع صفات انسان نیست و برخلاف کرّامیه، که صفات خدا را حادث می‌پنداشتند، قائل به ازلیت و قدم آنها شد و برخلاف ابوالهذیل علاف معتزلی، که مانند برخی فیلسوفان صفات خدا را عین ذات او می‌دانست، ذات را شیء دو صفت را شیء دیگر تصور می‌کرد که قائم به ذات است ولی نه ذات است و نه غیر آن (رجوع کنید به  بدوی،‌ ج۱، ص۵۴۵ـ-۵۴۸؛ نیز رجوع کنید به ابن‌عساکر،‌ ص۱۴۹).

دربارۀ ره اینکه اشعری هفت صفت علم، قدرت،‌ حیات، اراده، کلام، سمع و بصر را برای خداوند برشمرده استمی‌شمارد، و تردیدی نیست، اما دربارۀه صفت بقا بحث هستاست (رجوع کنید به  شهرستانی، ملل، ج۱، ص۹۵)‌ و البته باتوجه به شواهد (رجوع کنید به  بغدادی، ص۹۰؛ ابن‌عساکر، همانجا؛ جرجانی، ج۸ ، ‌ص۱۰۶)، می‌توان گفت به احتمال بسیار،قوی صفت بقا را نیز از صفات ازلی خدا می‌دانسته است. او در اثبات صفات می‌گوید در قول معتزله به اینکه حی است و حیات نیست و عالم است و علم نیست و مانند اینها، تناقضی نهفته است (اشعری، ۱۴۲۰، ص۱۱۴). به علاوه، اسمایء الهی مشتق از صفات‌اند، پس باید مثلاً علم باشد تا عالم از آن مشتق گردد (رجوع کنید به  همان، ص۱۱۸).

او طبق روش و عادت خود در تأیید قولش، ادلۀهه سمعی نیز می‌آورده و مثلاً به آیۀهه ۱۶۶ سورۀه نساء و آیۀه ‌۱۲ سورۀه شوری استناد کرده استمی‌کند که دلالت بر وجود صفت علم در خدا دلالت دارند (همان،‌ ص۱۱۶). همچنین قول به عینیت ذات و صفات را نیز به این صورت رد کرده استمی‌کند که اگر چنین باشد باید بتوان خدا را علم خطاب کرد که مقبول نیست (همان، ص۱۱۴).

او علم خدا را براساس اتقان صنع اثبات کرده استمی‌کند (رجوع کنید به  اشعری، ۱۹۵۲، ص۱۲) و حیات و قدرت او را براساس این برهان خلف که صناعت پدید نمیی آید مگر از قادریی که حیی است وگرنه روا میی¬شد اگر خدا حی و قادر نباشد باید ناتوانان و مردگان نیز صنایعی را که از توانایان و زندگان ظاهر می‌شود پدید آوردند، و حال آنکه چنین نیست (۱۹۵۲، ص۱۰-۱۱).

او ا راده را به این صورت اثبات کرده استمی‌کند که اگر خدا به آن موصوف بنبا شد لازم می‌آید که به ضد آن موصوف باشد، یعنی مثلاً به سهو ود کراهت و امثال اینها. اتصاف خدا به این امور محال است، پس خدا مرید است. به نظر اشعری، ارادۀه خدا مطلق است بی‌هیچ قیدی و به هر امر ممکنی تعلق می‌گیرد. لذا او، برخلاف قول معتزله که می‌گویند ارادۀه خدا به قبایح و معاصی تعلق نمی‌گیرد، تأکید می‌کند که هرچهم از طاعات و معاصی واقع می‌شود مرادِ خداوند است، زیرا اگر در ملک او امری واقع شود که مرادش نبوده است، یکی از این دو لازم می‌آید:‌ سهو و غفلت یا عجز و ضعف، و روشن است که خدا از این اوصاف بری است (۱۹۵۲،‌ص۲۴).

اشعری در این باره به آیات فراوانی استناد کرده استمی‌جوید، از جمله آیۀه ‌۳۰ سورۀه دهر، و آیۀهه ۹۹ سورۀه یونس، و آیۀه ۱۳ سورۀه سجده و آیۀهه ۱۱۲ سورۀه‌ انعام. در اثبات کلام خدا ظاهراً به دلیل عقلی تمسک نجسته و به ادلۀه نقلی بسنده کرده است. اما در برابر معتزله و در اثبات قِدَم آن، چجنینس استدلال کرده است که اگر خداوند در ازل غیرمتکلم باشد باید به ضد آن (مثلاً سکوت یا آفت) ــ موصوف بوده باشد و اگر به این صفات، که ضدکلام‌اند، و در ازل موصوف بوده باشد، لازم می‌آید ضد کلام قدیم باشد و اگر آن قدیم باشد. ، عدم آن و تکلم محال می‌شود، چون قدیم معدوم شدنی نیست (اشعری، ۱۹۵۲، ص۱۷).

خلاصه، به عقیدۀه او کلام مانند دیگرسایر صفات ذاتی خداوند، واحد و، قدیم و قائم به ذات است (شهرستانی، ملل، ج۱، ص۹۶) و متکلم کسی است که کلام قائم به اوست، نه چنان که معتزله می‌گویند کسی که فعل کلام صادر از اوست، و قرآن کلام خدا و قدیم است نه حادث (ابن‌عساکر، ص۱۵۰). البته اشعری بین کلام نفسی و کلام لفظی فرق می‌گذارد و کلام نفسی را واحد، قدیم و قائم به ذات حق تعالی می‌داند و کلام لفظی را مخلوق و محدیث ( ا(اللمع، ص۱۱).

ویاشعری در اثبات سمع و بصر برای خدا می‌گوید موجود حی اگر دچار آفتی نشده باشد سمیع و بصیر است و چون خدا حی است و از آفات کوری و کری بری است سمیع و بصیر است (۱۹۵۲، ص۱۱). او، برخلاف معتزله که سمع و بصر را به معنای علم می‌گرفتند، تأکید می‌کند این صفات غیر از علم و مستقلاً از صفات ازلی خداوندند (۱۴۲۰، ص۱۲۱). وی در تأیید مدعای خود در این باره به آیاتی از قرآن کریم (آیه‌۴۶، سوره ‌طه:۴۶ و آیه‌۱ سوره‌ مجادله:۱)‌ استناد می‌کند که در آنها نمی‌توان به راحتی علم را به جای سمع و رؤیت گذاشت. گفتنی است از سخنان وی برمی‌آید که اگر در شرع اذنی رسیده بود، اطلاق لمس و ذوق و شم هم بر خداوند جایئز می‌شد (رجوع کنید به ۱۹۵۲، ص۳۳).

او رید و وجه و عین و استواء‌ و نزول را هم از صفات خدا می‌شمارد و در تأیید سخنش به آیات ناظر به این تعابیر در قرآن استناد می‌کنجوید و با باطل شمردن تأویلات معتزله می‌گوید خداوند مردمان عرب را با زبان و لغت خودشان مخاطب قرار دادده است و در زبان عربی و همچنین در عادت اهل خطاب جایئز نیست مثلاً دست گفته شود و نعمت و قدرت اراده گردد (رجوع کنید به  اشعری، ۱۴۲۰، ص۱۰۶ـ-۱۱۲؛ ابن‌عساکر، ص۱۵۰).

البته در تفسیر معنای این صفات و اینکه آیات آنها مستقل‌اند یا مجزا از دیگر صفات، ظاهراً اشعری آرایء‌ متفاوتی داشته است (رجوع کنید به  تفتازانی، ج۴، ص۱۷۴). ابن‌کثیر گفته است که اشعری پس از ترک اعتزذال، دو نظر در بارۀب صفات دو نظر داشته است. نخست صفات هفت¬گانۀه عقلی را اثبات می‌کرده و صفات دیگر، مانند وجه و دید، را تأویل می‌کرده است، اما سپس به اثبات همۀه ا ین صفات بدون تکیلیف و تشبیه پرداخته و این آخرین روش او در آخرین تألیفش، الإاءابانه، است (زبیدی، ج۲،‌ ص۶).

در موضوع مسئله رؤویت*،

اشعری با عقیده به نفی تجسیم، قائل به جو از رؤیت در دنیا و آخرت و وقوعش در آخرت، قائل بوده است (رجوع کنید به  اشعری، ۱۴۲۰، ص۴۷؛ همو، ۱۴۰۰، ص۲۹۲ـ-۲۹۳). او با ادلۀه عقلی، که درواقع سلبی است، به اثبات جواز رؤیت و با با ادلۀه نقلی به اثبات وقوع آن در آخرت پرداخته است. دلایل عقلی او به این شرح است:،‌ رؤیت خدا مستلزم حدوث او نیست، زیرا علت مرئی بودن یک چیز حدوث آن نیست و گرنه لازم می‌آمد هر محدّثی دیده شود که این امر به عقیدۀه همه باطل است.

همچنین رؤیت خدا مستلزم حدوث معنایی در امر مرئی نیست، زیرا رنگها مرئی‌اند در صورتی که جحایئز نیست معنایی در آنها حادث شود، زیرا رنگ عرض است و عرض قائم به عرض نمی‌تواند باشد. همچنین رؤیت خدا مستلزم تشبیه و تجنیس و قلب حقیقت او نیست، زیرا ما سیاهی و سفیدی را می‌بینیم در حالی که آنها نه متشابه‌اند نه متجانس و نه با وقوع رؤیت سیاهی منقلب به سفیدی می‌شود و نه بالعکس. بالاخره اینکه رؤیت خدا مستلزم تجویر و تنظلیم و نیز تکذیب او نیست، زیرا ما هم جائرئز و ظالم و کاذب را می‌بینیم و هم کسی را که به این صفات موصوف نیست.

بدبدین ترتیب، او با تلاش برای نفی امتناع رؤیت خدا براساس ادلۀهه نقلی، نتیجه می‌گیرد که رؤیت واقع خواهد شد. مستند او در این زمینه، آیۀه ۲۳ سورۀه قیامه و احادیث نبوی «تروننزول ربکم کما ترنزون القمر التضارون لاتضارّون فی رؤیته» و «تراه العیون فی الاخره» است (رجوع کنید به  اشعری،‌ ۱۹۵۲، ص۳۲ـ-۳۴؛ همو، ۱۴۲۰، ص۵۸ـ-۶۷).

اشعری برای پرهیز از محدود کردن اراده و قدرت خدا، بر آن است که افعال خدا معلل به اغراض نیست و هیچ نفع و ضرری، اعم از اینکه برگشت آن به خدا یا به دیگران باشد، او را به فعلی وانمی‌دارد. افعال خدا خالی از مصالح خالی نیست، اما هیچ مصلحتی علت فعل او نیست. به نظر او، قدرت خدا بر هر امر ممکنی تعلق می‌یابد. پس مثلاً جایئز است خداوند اطفال را در آخرت عذاب کند یا لطفش شامل گروهی از آدمیان بشود و شامل گروهی دیگر نشود. این امر پیوند دارد با نظر اشعری دربارۀه حسن و قبححسن و قبح*. پیوند دارد. به نظر او، حسن و قبح صرفاً مبنای شرعی دارد و خداست که حسن و قبح خوب بودن و زشت بودن افعال را تعیین می‌کند (رجوع کنید به اشعری، ۱۹۵۲، ص۷۰؛ شهرستانی، نهایه، ص۳۷۰، ۳۹۷؛ همو، ملل، ج۱، ص۹۸، ۱۰۲).

بر همین اساس، به جواز و احیاناً وقوع تکلیف* مالایطاق هم عقیده داشته است. اشاعره بر آن‌اند که مالایطاق سه درجه دارد: درجۀه ‌اول فی نفسه ممتنع است؛ درجۀه‌ دوم فی نفسه ممکن است، ولی عادتاً از بنده ممکن نیست؛. درجۀه ‌سوم عادتاً از بنده ممکن است، ولی علم و ارادۀ خداوند به عدل آن تعلق گرفته است. صورت اول نه جایز است و نه وناقع. صورت دوم جایز است، اما واقع نیست. ولی صورت سوم هم جایز است و هم واقع. چنانکه خداوند ابوالهب را تکلیف کرده که پیامبر را تصدیق کند، درصورتی که فخرود می‌دانسته و خبر داده است که او ایمان نخواهد آورد. اشعری و در توجیه نظر خود، به آیاتی از قرآن (آیه ۲۰ سوره هود:۲۰ و آیه ۱۰۱ سوره‌ کهف:۱۰۱) استناد کرده استمی‌کند (رجوع کنید به  اشعری، ۱۹۵۲، ص۵۸؛ همو، ۱۴۲۰، ص۱۳۸؛ باقلانی، ص۳۴۱).

شاید بتوان در مقام توجیه تکلیف مالایطاق این سخن را هم گفت که بر اساس عقیدۀه اشعری دربارۀه استطاعت* ، هر تکلیفی تکلیف مالایطاق است،. زیراچرا که وی بر آن بود که استطاعت انسان غیر از انسان است و انسان گاهی مستطیع است و گاهی نیست. این استطاعت با فعل است و نه پیش از فعل (رجوع کنید به  اشعری، ۱۹۵۲، ص۵۴ـ-۵۵).، پس، از در وقت تکلیف استطاعتی وجود نداشته و بدین صورت هر تکلیفی تکلیف مالایطاق بوده است. البته اینکه این توجیه منظور نظر وی بوده باشد، بعید به نظر می‌رسد. به هر حال اشعری قائل به کسب* است، به این معنا که خدا خالق افعال است و ما کاسب آنها،. چرا که جز خدا خالقی در عالم نیست و جمیع حوادث، از جمله افعال بندگان، به قدرت او حادث می‌شود (رجوع کنید به  اشعری، ۱۹۵۲، ص۳۷ـ -۴۷؛ نیز ←رجوع کنید به جهانگیری، ص۱۷۳ـ-۱۷۶).

اشعری دربارۀ ایمان بر آناین رأی است که ایمان اخص از اسلام است و هر اسلامی ایمان نیست (رجوع کنید به  اشعری، ۱۴۲۰، ص۴۸). در آثار او تعریف روشنی از اسلام تعریف روشنی دیده نمی‌شود و ظاهراً او اسلام را به معنای انقیاد و استسلام گرفته، اما ایمان را عبادت عبارت از تصدیق خدا و رسول می‌داند (←رجوع کنید به  اشعری، ۱۹۵۲، ص۷۵). بغدادی (ص۲۴۸) گفته است که این تصدیق جز با معرفت صحیح نمیی¬گردد را مؤلفه ‌ایمان نزد اشعری ذکر کرده و شهرستان شهرستانی (ملل،ج۱، ص۱۰۱) گفته است او تصدیق به قلب را ایمان می‌دانست و قول به زبان و عمل به ارکان را از فروع آن (نیز ←رجوع کنید به مقریزی، ج۴،‌ ص۴۴۴).

البته در معنای این تصدیق اختلاف هستاست و به بیان شهرستانی (نهایه، ص۴۷۲) او تصدیق را گاهی همان معرفت به وجود صانع و الهیت و قدم و صفات او دانسته و گاهی گفته تصدیق قولی است در نفس که متضمن معرفت است و از آن با زبان تعبیر می‌شود، پس اقرار به زبان هم تصدیق نام می‌گیرد و عمل به ارکان نیز به کلم حکم دلالت حال از باب تصدیق است. همچنان¬که اقرار به حکم دلالت مقال تصدیق است. بنابراین، معنای قائم به قلب‌ اصل مدلول است و اقرار و عمل دلیل آن‌اند. اما باید توجه داشت که او در مقالات الاسلامیین (ص۲۹۳) و الابانه (ص۴۹) خود را قائل به قول اصحاب حدیث و اهل سنّت می‌شناساند که می‌گویند ایمان قول و عمل است (نیز ←رجوع کنید به جرجانی، ج۸ ، ص۳۲۲ـ-۳۲۳).

بر این اساس، این احتمال پیش می‌آید که او ایمان را مرکّب از قول و عمل می ¬دانسته و این مخالف با تصریح وی در اللمع و سخنان پیروان او که نقل شده شد، مخالف است. براساس نظر او در اللمع (ص۷۵)، مرتکب کبیره فاسق اما مؤمن است. استدلال او در این باره چنین است:، اهل لغت اجماع کرده‌اند که آنکه از وی ضکفربی صادر شد ضارب است و آنکه از وی قتلی صادر شد قاتل است و آنکه از وی کفری صادر شد کافر است و کسی که از وی فسقی صادر شد فاسق است و کسی که از وی تصدیقی صادر شده مصدق است و کسی که از وی ایمانی پیدا شد مؤمن است.

اگر بنابر نظر معتزله، فاسق نه مؤمن باشد و نه کافر، لازم می‌آید از وی نه¬ کفرنوی صادر شده باشد و نه ایمانی، نه موحد باشد و نه ملحد، نه دوست باشد و نه دشمن و چوناز آنجا که این امور مستحیل است، قول معتزله مبنی بر اینکه فاسق نه مؤمن است و نه کافر، مستحیل است. به گفتۀه ابن‌عساکر (ص۱۵۱)، اشعری دربارۀه‌ وضع مرتکب کبیره، راه میانه‌ مرجئه و معتزله را برگزید. مرجئه می‌گفتند آنکه یک بار با خلوص ایمان بیاورد دیگر با ارتداد و کفر کافر نمی‌شود و هرگز کبیره‌ای نیز بر وی نوشته نمی‌شود. معتزله می‌گفتند صاحب کبیره با داشتن اطاعت صد ساله و ایمان هم مخلد در آتش خواهد بود.

اما اشعری می‌گفت فرجام مؤمن موحد بسته به مشیت خداست. اگر خدا بخواهد عفوش می‌کند و او را به بهشت می‌برد و اگر بخواهد به سببواسطه فسق، او را کیفررش می‌دهد و سپس به بهشتش می‌برد. خلاصه اینکه کبیرۀه منفصلۀه منقطعه برابر با عقوبت متصل مؤبّد نیست. در باب ایمان ایمان مقلد هم او بر آن این رأی بود که معتقد به حق به برکت اعتقادش از کفر خارج شده است،.

زیرا کفر و اعتقاد به حق در مسئلۀهه توحید و نبوت دو امر متضادند. با وجود این، مقلد سزاواار اسم المؤمن نیست، مگر وقتی که عقیدۀه حق را در مسئلۀه‌ حدوث عالم و یگانگی صانع عالم و صحت نبوت با دلایلی بشناسد، چه بتواند آن دلایل را به نیکویی بیان کند و چه نتواند. پس مقلدِ معتقد به حق، نه مشرک است و نه کافر و لذا جایئز است که خداوند او را بیامروزد (بغدادی، ص۲۵۵؛ نیز رجوع کنید به ابن‌عساکر، ص۳۵۷؛ سبکی، ج۳، ص۴۱۸؛ برای نظر اشعری دربارۀهه امامت رجوع کنید به امامت* ؛و برای برخی آرایء مهم او در جهان¬شناسی و به اصطلاح کلام دقیق الکلام رجوع کنید به جزءلایتجزا*،‌ عرض*، علیت*).



منابع :

(۱) ابن‌عساکر، تبیین کذب‌المفتری، بیروت، چاپ سوم ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۲) سبکی، طبقات‌الشافعیه الکبری، چاپ محمود محمد طناحی و عبدالفتاح محمد حلو،‌ مصر ۱۳۸۴؛
(۳) یافعی، مراهالجنان و عبرهالیقضشیطان، حیدرآباد، چاپ دوم ۱۳۹۰/۱۹۷۰؛
(۴) خطیب بغدادی، تاریخ مدینهالسلام، چاپ بشار عواد معروف، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۱؛
(۵) متقریزی، المواعظ و الاعتبار فی ذکرالخطط و الآثار، چاپ ایمن فؤاد سید،‌ لندن ۱۴۲۳/۲۰۰۲؛
(۶) ابن‌خلّکان، وفیات الاعیان، چاپ احسان عباس، بیروت۱۹۶۸ ـ۱۹۷۷؛
(۷) ذهبی، العبر فی خبر من غبر، چاپ فؤاد سید، کویت،چاپ دوم۱۹۸۴؛
(۸) ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، بیروت، چاپج دوم ۱۴۱۱/۱۹۹۰؛
(۹) عبدالقادر محی‌الدین، الجواهر‌المضیه، چاپ عبدالفتاح محمد الحلو، ریاض، چاپ دوم ۱۴۱۳/۱۹۹۳؛
(۱۰) زبیدی، اتحاف الساده المتقین بشضرح احیاء علوم‌الدین، بیروت ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۱۱) ابن‌اثیر، اللباب فی تهذیب الانساب، بیروت،چاپ سوم،، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۴؛
(۱۲) اسنوی، طبقات الشافعیه، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۱۳) حشبی بیهقی، «الطبقتان الحادیه عشره و اثنانیه عشره من کتاب شرح العیون» در قاضی عبدالجبار، فضل الاعتزل و طبقات المتعزله، تونس [بی‌تا.]؛
(۱۴). قاضی عبدالجبار، شرح‌الاصول الخمسه، چاپ عبدالکریم عثمان، چاپ دوم ۱۴۰۸/ ۱۹۸۸؛
(۱۵) ابن‌ندیم؛
(۱۶) سامی‌النشار، ‌النشأه الفکر الفلسفی فی الاسلام، قاهره ۱۹۶۵؛
(۱۷) اشعری، مقالات الاسلامیین، چاپ هلموت ریتر، ویسبادن،‌۱۴۰۰/۱۹۸۰؛
(۱۸) ابوالحسن علی‌بن محمد دیلمی، ابوالحسن علی‌بن محمد، سیرت شیخ ابوعبدالله خفیف شیرازی، ترجمۀه رکن‌الدین یحیی‌بن جنید، چاپ آن ماری‌شیمل، به کوشش توفیق سبحانی، تهران، ۱۳۶۳ش؛
(۱۹) یافعی، مرهم‌العلل المعضله، فی دفع‌الشبه و الردعلی المعتزله با لابراهین والادله المفصله مختوماً بعقیده اهل‌السنه المفضله [بی‌تا.] ]بی‌جا[؛
(۲۰) ترجمه رساله قشیریه، چاپ بدیع‌الزمان فروزانفر، تهران، چاپ چهارم، ۱۳۷۴ش؛
(۲۱) مستملی بخاری، شرح‌التعرف لمذهب التصوفیب، چاپ محمد روشن، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۲۲) ابن‌فورک، مجرد مقالات الشیخ ابی‌الحسن الاشعری، چاپ دانیل ژیماره، بیروت ۱۹۸۷؛
(۲۳) ابن‌حزفرم، الفنصل فی الملل و الاهواء و النحل، چاپ محمد ابراهیم نصر و عبدالرحمن عمیره، بیروت ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛
(۲۴) ابن‌خلدون، مقدمه،چاپ خلیل شحاده، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸، چاپ دوم، عبدالرحمن بدوی، عبدالرحمن، مذاهب الاسلامیین، الجزءالاول: المعتزله و الاشاعره، بیروت ، چاپ سوم ۱۹۸۳؛
(۲۵) شهرستانی، الملل و النحل، چاپ محمد سید کیلانی، قاهره ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۲۶) بغدادی، اصول‌الدین، بیروت، چاپ سوم،‌ بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۲۷) سیدشریف جرجانی سیدشریف، شرح‌المواقف، مصر ۱۳۲۵/۱۹۰۷؛
(۲۸) اشعری، الابانه معن‌الاصول الدیانه، چاپ بشیر محمد عیون، دمشق و بیروت ،چاپ چهارم ۱۴۲۰/۱۹۹۹؛
(۲۹) اشعری، کتاب اللمع فی الرد علی اهل الزیغ و البدع، چاپ جوزف مکارتی، بیروت ۱۹۵۲؛
(۳۰) تفتازانی، شرح المقاصد، چاپ عبدالرحمن عمیره، قاهره ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۳۱) شهرستانی، نهایه الاقدام، چاپ آلفردگیوم، [بی‌تا.] ]بی‌جا[؛
(۳۲) باقلانی، کتاب التهید، چاپ ریچارد جخوزف مک‌کارتی، بیروت ۱۹۵۷؛
(۳۳) محسن جهانگیری، محسن، «ابوالحسن اشعری مؤسس کلام اشعری» در مجموعه مقالات (بیست مقاله)، تهران ۱۳۸۲ش؛
(۳۴) حسنی رازی،‌ تبصره العوام فی مقالات الانام، تهران، چاپ ج دوم، تهران، ۱۳۶۴ش.

Wilhem Spitta Wilhem, Zur Geschichte al-Ash’aris, Leipzig 1876..
(۳۵) Sezgin, Geschichte des arabishen Schrifttums, Leiden 1967.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶ 

زندگینامه احمد ابوحاتم رازی(متوفی۳۲۲ه ق)

 احمدبن حمدان، داعی و متکلم اسماعیلی. وی متکلم و نظریه پردازی بود متأثر از اندیشۀ نوافلاطونی. او در زبان و ادب عرب نیز فاضل و چیره دست بود. در مقام داعی، در شمال غرب منطقۀ آذربایجان در ایران امروز فعالیت می کرد. تصور بر این است که او به قرامطۀ آن روزگار نزدیک تر بوده است تا سلسلۀ تازه تأسیس فاطمیان (۲۹۷ـ ۵۶۷).

دربارۀ فعالیتهای او در مقام داعی اسماعیلی، از سیرالملوک یا سیاست نامۀ خواجه نظام الملک (۴۰۸ـ ۴۸۵)، وزیر نامدار سلجوقی، می¬توان مطالبی به دست آورد. نظام الملک (ص‌۲۸۵) به یکی از رهبران دعوت اسماعیلی اشاره کرده که از حوالی ری بوده و در «شعر تازی و حدیث غریب» آگاه، و نام او ابوحاتم بوده است.

این شخص‌را می توان همین ابوحاتم مورد بحث دانست. ابوحاتم داعیانی از ری به مناطقی در شمال غربی ایران می فرستاد و بعدها ری را ترک کرد و به دیلمان رفت و ظهور قریب¬الوقوع «قائم» را در آنجا پیش بینی کرد و وعده داد که به زودی مهدی خواهد آمد. اما چون چنین امامی پدید نیامد، ناگزیر شد خود را از مردمی که به واسطۀ پیش¬بینی نادرست او به خشم آمده بودند، پنهان کند.

بعضی محققان این خطا و شکست را به ماجرایی که متکلم نامدار معتزلی، قاضی عبدالجبار همدانی، دربارۀ داعی¬ای به نام ابوحاتم بن حمدان الرازی الکلابی نقل کرده است (رجوع کنید به عبدالجبار، ج‌۲، ص‌۳۹۲) ربط داده اند. بنابر نقل قاضی عبدالجبار، در میان قرمطیان بحرین ادعا شده بود که مهدی ظهور کرده است، اما چیزی نگذشت که بطلان این دعوی ثابت شد و تبعات ناخوشایندی داشت و آن داعی به کلی ناامید شد.

رحلت

به روایت ابن حجر عسقلانی (متوفی ۸۵۲ ؛ ج‌۱، ص‌۱۶۴)، ابوحاتم در سال ۳۲۲ فوت کرده است (برای اطلاعات بیشتر دربارۀ زندگی ابوحاتم رجوع کنید به شین نوموتو، مقدمه الاصلاح، ص ‌بیست و یک ـ بیست و هفت).

آثار

آثار بازمانده از ابوحاتم اینهاست:

کتاب الزینه فی الکلمات الاسلامیه العربیه،اعلام النبوه،

کتاب الاصلاح.

به دو اثر دیگر او نیز اشاره شده است که امروزه در دست نیستند:

کتاب الرجعه فی الرد علی اصحاب الرجعه، و

کتاب الجامع فی الفقه.

هر یک از سه اثر اصلی ابوحاتم مشخصات خاص‌ خود را دارد. مفصّل ترین اثر او، الزینه، فرهنگی است از مصطلحات و تعابیر دینی. این کتاب، دانش چشمگیر مؤلف را از جمله دربارۀ قرآن، زبان و ادب عربی، زبانهای دیگر (مثلاً عبری، سریانی، فارسی) و فرق اسلامی نشان می-دهد.جنبۀ اسماعیلی و باطنی این اثر از دو اثر دیگرش کمتر است و آشکار است که ابوحاتم آن را برای عموم نوشته است.

همین ویژگیها( یعنی صبغۀ اسماعیلی نداشتن و دانش وسیع نویسنده) سبب شده است دانشمندان غیراسماعیلی نیز از الزینه به عنوان مرجعی برای کاربرد واژگان غیرعربی در قرآن استفاده کنند. در زمرۀ این دانشمندان، جلال الدین سیوطی (۸۴۹ ـ ۹۱۱)، عالم برجستۀ سنّی مذهب، قرار دارد.البته در الزینه برخی احادیث نقل شده جنبه های باطنی دارد، از جمله دربارۀ رموز حروف که در آنها با اندیشه¬های عرفانی یهودیان متقدم شباهتهایی دیده می¬شود.

در اعلام النبوه، ابوحاتم بحثهایش را با ابوبکر محمدبن زکریای رازی (ﺣ ۲۵۰ـ ۳۱۳ یا ۳۲۳)، طبیب مشهور و فیلسوف عقلگرا، ضبط کرده است. این مباحثات دربارۀ نبوت و اعتبار آن است. گفته شده است این بحثها در حضور مرداویج‌ (متوفی ۳۲۳)، بنیان¬گذار سلسلۀ آل‌زیار، صورت گرفته است. برخلاف محمدبن زکریای رازی، که معتقد بود خداوند به عقول همۀ انسانها توان یکسان داده است و دعوی نبوت را جایز نمی شمرد، ابوحاتم بر آن بود که آدمیان در این زمینه با یکدیگر تفاوت دارند و متذکر می شد که متعلمان در همۀ امور خود نیازمند معلم اند. بر این اساس، ابوحاتم بر ضرورت وجود انبیا و ائمه برای هدایت مردم تأکید داشت. اعلام النبوه یکی از منابع ارزشمند آشنایی با آرای فلسفی محمدبن زکریای رازی هم هست، زیرا بسیاری از آثار او به دست ما نرسیده است (نیز رجوع کنید به اعلام النبوه*).

الاصلاح کتابی است که ابوحاتم رازی آن را، به تعبیر خود، برای «اصلاح» برخی اندیشه¬های محمد نسفی (متوفی ۳۳۲)، که او نیز اسماعیلی¬مذهب بوده، نوشته است. موضوع بحث و محل نزاع، نحوۀ تلفیق آموزه¬های فلسفی نوافلاطونی است دربارۀ جهان و نفس و طبیعت و مانند اینها با اندیشۀ اسماعیلی وهمچنین چگونگی تفسیر تاریخ انبیا. این کتاب مناقشه¬ای نظری را ایجاد کرد که در آن از سویی ابویعقوب سجستانی در حمایت از نسفی کتاب النصره را نوشت و از سویی دیگر حمیدالدین کرمانی کتاب الریاض را نوشت و در آن کوشید دو طرف بحث را به یکدیگر نزدیک کند (برای اطلاعات بیشتر دربارۀ آثار ابوحاتم و به¬ویژه الصلاح رجوع کنید به شین نوموتو، مقدمۀ الاصلاح، ص‌بیست ـ بیست و یک، ص‌بیست و هفت ـ سی ونه).

ابوحاتم رازی در نگرش سلبی و تنزیهی در الهیات  که بر اساس آن خداوند نسبت به همه چیز تعالی مطلق داشت و حتی از همین سلب و تنزیه هم منزه دانسته می شد با نسفی و ابویعقوب سجستانی هم نظر بود. در جهان شناسیِ ابوحاتم، خدا «مبدِع» نامیده می شد که با فعل امر «کُن» عقل را به وجود آورد که از آن نفس پدید آمد.

اما دربارۀ نسبت این نفس کلی با نفس آدمی، او با نسفی (و پس از او با ابویعقوب سجستانی) اختلاف داشت. درنظر آن دو نفس آدمی «جزء» نفس کلی بود، در حالی که ابوحاتم نفس ناطقه را صرفاً «اثر» می دانست. به عبارت دیگر، نسفی بر نزدیکی نفس انسان با نفس کلی تأکید داشت، ولی ابوحاتم بر دوری این دو اصرار می ورزید. بر مبنای همین نگرش، ابوحاتم نظر نسفی را دربارۀ پیامبرانی مانند ابراهیم (به اصطلاح «نُطقا») رد می¬کرد. طبق نظر نسفی، نُطفا می¬توانستند به نفس کلی و عقل کلی دسترسی یابند.

در واقع، هم ابوحاتم و هم نسفی می کوشیدند با بهره گرفتن از مفاهیم فلسفۀ نوافلاطونی تلقی اسماعیلی را از نبوت توضیح دهند. علاوه بر این، ابوحاتم در الاصلاح از مفاهیم فلسفۀ طبیعی یونانیان، از جمله عالم کبیر و عالم صغیر، عناصر اربعه و طبایع اربعه نیز استفاده کرده است تا تعلیمات اسماعیلی را دربارۀ تاریخ قدسی و دینی و قیامت و معاد و مانند اینها توضیح دهد.این گونه مباحث دربارۀ موضوعات گوناگون در الاصلاح، مؤید آن است که این کتاب یکی از آثار جامع متقدم دربارۀ اندیشه¬ها و تعلیمات اسماعیلیه است که اکنون در دست داریم.



منابع :

(۱) ابن‌حجر عسقلانی، لسان‌المیزان،چاپ دوم، بیروت ۱۹۷۱/ ۱۳۹۰؛
(۲) ابوحاتم رازی، الاصلاح، چاپ حسن منوچهر و مهدی محقق، با مقدمه شین‌ نوموتو، تهران ۱۳۷۷ش/ ۱۹۹۸؛
(۳) همو، اعلام‌النبوه، چاپ غلامرضا اعوانی، تهران ۱۳۵۶/ ۱۹۷۷؛
(۴) همو، کتاب الزینه فی الکلمات الاسلامیه العربیه، بخش اول و دوم، چاپ حسین حمدانی، قاهره ۱۹۵۷ـ ۱۹۵۸؛
(۵) بخش سوم، چاپ عبدالله سلوم سامرایی، در العلو و الفرق الغالیه فی الحضاره الاسلامیه، بغداد ۱۹۷۲؛
(۶) قاضی عبدالجبار، تثبیت دلایل‌النبوه، چاپ عبدالکریم عثمان، بیروت ۱۹۶۶ـ۱۹۶۹؛
(۷) نظام‌الملک، سیرالملوک (سیاست‌نامه)،‌ چاپ هیوبرت دارک، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۸) Jamal Ali, Language and Heresy in Ismaili Thought, Piscataway, NJ, 2007.
(۹) Farhad Daftary, The Ismā`īlīs: Their History and Doctrines, 2nd ed., Cambridge 2007.
(۱۰) Heinz Halm, Kosmologie und Heilsebre der früben Ismailiya: Eine Studie zur islamischen Gnosis. Wiesbaden 1978.
(۱۱) Wilferd Madelung, Religious Trends in Early Islamic Iran. Albany, NY, 1988.
(۱۲) Nizām al-Mulk, Abū `Alī Hasan, Siyar al-mulūk, ed. H. Darke. 2nd., Tehran 1347/ 1968.
(۱۳) Shin Nomoto, “Early Ismaili Thought on Prophecy According to the Kitāb al-Işlāh by Abū Hātim al-Rāzī (d. ca. 322/ 934-5)”. Ph.D. dissertation, McGill University, Montréal 1999.
(۱۴) Ismail K. Poonawala, Biobibiography of Ismaili Leiterature. Malibu, CA 1977. Samuel M. Stern, Studies in Early Ismā`īlism. Jerusalem/ Leiden 1983.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶ 

زندگینامه ابوبکر اصم(متوفی۲۰۱ه ق)

اصم، ابوبکر، عبدالرحمان‌بن کیسان ، فقیه، متکلم و مفسر معتزلی. دربارۀ تاریخ و محل تولد اصم اطلاعی در دست نیست. خانواده و نسب وی نیز چندان شناخته شده نیست.برخی او را بسیار ستوده و افصح و افقه و اورع اهل زمان خود دانسته(ابن‌المرتضی، همانجا) و وی را دیندار، باوقار، صبور و بی‌میل به حکومت معرفی کرده اند(ذهبی، ج۹، ص۴۰۲). ثمامه‌بن اشرس در تمجید از او و توصیفش بسیار مبالغه می‌کرد (همانجا). از سوی دیگر، برخی او را کافر و زندیق خوانده و خونش را حلال دانسته‌اند (ظهری، ج ۱ ص ۳۰۷). هرچند این گونه سخن گفتن دربارۀ متکلمی معتزلی ناشی از اختلاف عقیدۀ معتزله و اهل حدیث است، ولی نباید تأثیر آرای شاذ و نادر او را نادیده انگاشت (ابن‌حجر، ج۴ ، ص۳۶۰؛ نووی، ج۱۴، ص ۳۰۲).

آرا

از نظر اصم اگر مردم به عدالت رفتار کنند و به هم ظلم نکنند، به امام نیازی نیست و امامت تنها در صورتی واجب است که ظلم و تعدی جای عدالت را بگیرد (جرجانی، ج۸، ص۲۴۵). این نظر اصم را بسیاری از متکلمان شیعه و سنّی نقل و نقد کرده‌اند (شریف مرتضی، ج۱، ص۵؛ طبرسی شیعی، ص۱۵؛ علامه حلّی، کتاب الألفین، ص۳۷؛ ایجی، ج۳، ص۵۷۹؛ علامه حلّی، کشف المراد، ص۴۹۰؛ شنقیطی، ج۱، ص۲۲).

اصم در مخالفت و دشمنی با امام علی علیه‌السلام از دیگر معتزلیان بصری، مانند جاحظ، هم فراتر رفته و به این امر مشهور شده است (ابن‌المرتضی، ۵۶-۵۷؛ ذهبی، ج۹، ص۴۰۲؛ شریف‌مرتضی، الفصول المختاره، ص۱۰۰). او گاه برخی اعمال امام را رد و در برابر، کارهای معاویه را تأیید می‌کرد (ابن‌المرتضی، ص۵۶-۵۷).

اصم بر آن بود که امامت فقط زمانی تحقق می‌یابد که همۀ مسلمانان بر امامت فردی اجماع کنند (اشعری، ص ۴۶۰). برخی بر آن اند که این نظر، به نوعی، طعن در امامت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام بوده است، چون وی معتقد بود که امامت ایشان در ایام فتنه بوده و امامت بر ایشان منعقد نشده بوده است، چون همۀ مسلمانان بر این امر اجماع نداشتند (صفدی، ج۱۰، ص۱۶۹).

این نظر را اشعری از اصم روایت کرده و افزوده است که معاویه امام بود، زیرا پس از امام علی همۀ امت اسلام بر امامت وی اجماع کردند (بغدادی، ص۱۶۴؛ اشعری، ص۴۵۶). این قول او را معتزلیانی چون قاضی عبدالجبار نقد و طرد کرده اند(قاضی‌عبدالجبار، ج۲۰، بخش۲، ص۶۰-۶۱).

به نظر می‌رسد برخی اصحاب اصم او را دربارۀ چنین آرایی معذور و ابراز این آرا را ناشی از مناظرۀ او با هشام‌بن حکم دانسته‌اند، که اصم برای غلبه بر هشام مطرح کرده است، ولی بزرگان معتزله، مانند قاضی عبدالجبار، نیز این نظریات را نپذیرفته‌ و این بهانه را موجه ندانسته اند (ابن‌المرتضی، ص۵۶-۵۷). معتزله بر آن اند که اجرای احکام فقط همراه با امام عادل صحیح است، ولی اصم و شاگردش، ابن‌علیه، معتقدند اگر عده ای باشند که احتمال توطئه شان نباشد و به سبب کثرتشان نتوان بر آنان تهمتی روا داشت، این جمع زیاد می‌توانند احکام را اجرا کنند‌ (اشعری، ص۴۶۷). اما در بارۀ خروج و جهاد، این امر را تنها در صورتی جایز می‌دانند که مردم بر امامت فردی اجماع کنند (اشعری، ص۴۵۱). به نظر می‌رسد در این مورد هم قصد او تخطئۀ امام علی در جنگهای سه‌گانۀ ایشان، به بهانۀ اجماع نکردن امت بر امامت ایشان، بوده است.

او می‌گفت اگر علی (علیه السلام) با طلحه و زبیر جنگید تا شرایط برای انتخاب امام از جانب مردم فراهم شود، بر حق بوده است، همانطور که اگر طلحه و زبیر چنین هدفی داشتند بر حق بودند. این وجه را دربارۀ جنگ با معاویه هم مطرح کرده و افزوده اگر معاویه برای پرهیز از تسلیم اموال عمومی به امام، با ایشان جنگیده برحق بوده، چون علی علیه‌السلام در امر امامت مخالفانی داشته است و تا زمانی که اجماع امت حاصل نشود، امامت بر فردی ثابت نمی‌شود و از این رو علی(علیه السلام) امام نبوده است و معاویه نمی بایست اموالی را که در دست داشته به ایشان تسلیم می کرده است (اشعری، ص۴۵۷-۴۵۸). دربارۀ حکمیت نیز وی بر آن است که اگر علی(علیه‌السلام) حکمیت را پذیرفت تا امامت به خودش برسد، خطا کرد و اگر برای این بود که جلو جنگ و خون‌ریزی گرفته شود تا مردم بر امامی صلح کنند، حکمیت صحیح بوده است. از سویی، کار ابوموسی اشعری– که امام را از خلافت برکنار کرد تا مردم بر فردی دیگر اجتماع کنند – صحیح بوده است (اشعری، ص۴۵۳).

دشمنی او تا حدی بود که برای کاستن از ارزش کار امام علی علیه السلام در لیلهالمبیت، به حدیث پیامبر صلی‌الله علیه‌ و‌آله‌ و‌سلم افزود: «چیزی که دوست نداری به تو نمی‌رسد»، یعنی پیامبر سلامت جان امام را تضمین کرده بود و با این وصف، خوابیدن ایشان در بستر پیامبر ارزش چندانی نداشته است (ابن‌ابی‌الحدید، ج۱۳، ص۲۶۳؛ تستری، ج۱۱، ص۲۲۶). او در تفسیرش در ذیل آیۀ غار، به فضایل ابوبکر پرداخته، ولی به نزول آیات سورۀ انسان دربارۀ علی علیه السلام اشاره‌ای نکرده است(اصم، ص۷۴، ۹۸).

معتزله جایگاه فاسق و گناهکار را منزله بین‌المنزلتین می‌دانند، جایگاهی بین ایمان و کفر، ولی اصم در این باور نیز خدشه کرده و گفته ایمان عبارت است از همۀ طاعات و اگر کسی گناه کبیره‌ای بکند که این گناه کفر نباشد، فاسق است و نه کافر یا منافق و در همین حال، به سبب باور به توحید و عمل به طاعات دیگر، مؤمن شمرده می‌شود (اشعری، ص۲۶۹-۲۷۰).

وعدۀ دوزخ به اهل کبائر نه از تنزیل قرآن دانسته می‌شود و نه از تأویل آن، بلکه چون اهل کبائر نزد مسلمانان نکوهش شده اند و اشخاص نکوهش شده دشمن خدا هستند و دشمنان خدا هم جهنمی اند، پس اهل کبائر جهنمی هستند (اشعری، ص۲۷۸). اما ابن‌حزم نقل کرده است که اصم اهل کبائر را هم بهشتی می‌دانست (ابن‌حزم، الفصل، ج۴، ص۸۰). معتزله امر به معروف و نهی از منکر را، در صورت امکان و فراهم بودن قدرت، با دست و زبان و شمشیر واجب می‌دانند، ولی اصم در این موضوع نیز با معتزله مخالف است (اشعری، ص۲۷۸).

قرآن از دیدگاه معتزله مخلوق و حادث است. اصم این باور معتزلیان را پذیرفته و دربارۀ چیستی قرآن، عرض بودن آن را انکار کرده و آن را جسم دانسته است (صفدی، ج۱۰، ص۱۶۹). اشعری نوشته که این قول را به جعفربن مبشر منسوب دانسته اند، ولی خود پنداشته که این قول اصم است (اشعری ، ص۵۸۸). شاید این گمان از آنجا ناشی شده باشد که اصم اعراض را انکار می‌کرده است.

محکمات قرآن آیاتی هستند که دلایل آنها روشن و واضح است و فهم آنها به سادگی صورت می‌گیرد(مانند اخباری که پیامبر از امتهای پیشین نقل می‌کرد) و متشابهات آیاتی هستند که در آنها وعدۀ روز قیامت، عذاب، زنده شدن مردگان و برخی موضوعات دیگر آمده است و فهمشان نیاز به تفکر و تدبر دارد و مشرکان در برابر آنها موضع می‌گرفتند (اشعری، ص۲۲۳). از نظر اصم، فرشتگان افضل از بشر هستند (ص۷۰) و بهشت و جهنم– همچنان که استادش، هشام فوطی، می‌گفت – مخلوق نیستند (صفدی، ج۱۰، ص۱۶۹، ج۲۶، ص۶۸).

اصم، برخلاف جمهور مسلمانان، منکر وجود اعراض بود. از نظر او، تمام عالم از جوهر تشکیل شده است و گرمی و سردی و رنگ و نور نیز عرض نیستند (صفدی، ج۱۰، ص۱۶۹؛ ایجی، ج۱، ص۴۹۱). او دربارۀ قدرت با نظّام معتزلی هم‌عقیده بود و می‌پنداشت خداوند فردی را همراه با قدرت و حیات آفریده و آن فرد حی و قادر است و نمی‌توان گفت خداوند قدرت و حیات را در شخص خلق می‌کند (اشعری، ص۵۶۵). دربارۀ عجز نیز می‌گفت عجز همان عاجز است و چیزی از خارج بر عاجز وارد نمی شود که عجز را در او ایجاد کند، بلکه عجز به نوعی همان عاجز است (اشعری، ص۲۴۲) و استطاعت جز نفس مستطیع نیست (ابن‌حزم، الفصل، ج۳، ص۳۴). بعید نیست این دیدگاه هم ناشی از انکار اعراض باشد.

برخی معتزلیان روغن را در زیتون و آتش را در چوب، کامن (موجود) می‌دانستند و از آن به «کمون» تعبیر می‌کردند، اما اصم می‌گفت هیچ شیئی در دنیا در شیئی دیگر کامن نیست (اشعری، ص۳۲۸-۳۲۹). از دیدگاه اصم، انسان همان چیزی است که به چشم دیده می‌شود، انسان شیئی واحد و جوهری واحد است. وی هر چیز غیرمحسوس را نفی می‌کرد (اشعری، ص۳۳۱؛ ابن‌حزم، الفصل، ج۵، ص۲۰۱) و بر آن بود روح چیزی غیر از جسد نیست و غیر از این جسدی که طول وعرض و ارتفاع دارد و آن را مشاهده می‌کنیم، چیزی وجود ندارد و منظور از نفس هم دقیقاً همین بدن است و کلمۀ نفس (خود) فقط برای تأکید به کار می‌رود (اشعری، ص۳۳۵-۳۳۶؛ ابن‌حزم، الفصل، ج۴، ص۱۲۲).

او حرکت، سکون، نشست و برخاست، افتراق و اجتماع، رنگ و صوت وطعم و بو را مربوط به جسم می‌دانست. البته برخی هم گفته اند که چون منکر اعراض بود، حرکت و سکون و نشست و برخاست و دیگر اعراض را به کلی منکر بود (اشعری، ص۳۴۳-۳۴۴). نقل شده که او علم خدا به اشیا را قبل از خلق آنها، محال می‌دانسته است (تستری، ج۱۱، ص۲۲۶).

اقوال شاذ و نادر اصم و مخالفت او با مشهور علمای مسلمان و حتی معتزله، منحصر به عقاید نیست، چنان‌که دربارۀ اصول فقه و نقد نیز آرای خلاف مشهور زیادی دارد. از جمله، قرائت را در نماز واجب نمی‌دانست (نووی، ج۳، ص۳۳۰؛ سیدشرف‌الدین عاملی، ص۳۴) و برخلاف علما که شروع نماز را با تکبیرهالاحرام می‌دانند، وی نیت را شروع نماز می‌دانست (سرخسی، ج۱، ص۱۱). اجاره را جایز نمی‌دانست (ابوبکر کاشانی، ج۴، ص۱۷۳). شعفه با اجماع و سنّت ثابت شده، ولی اصم آن را نپذیرفته است (نووی، ج۱۴، ص۳۰۲؛ ابن‌مجر، ج۴، ص۳۶۰؛ شوکانی، ج۶، ص۸۰).

تزویج صغیر و صغیره به تزویج پدران را، برخلاف نظر بیشترعلما، جایز نمی‌دانست (سرخسی، ج۴، ص۲۱۲). او و شاگردش، ابن‌علیه، وجوب زکات فطره را منسوخ (شوکانی، ج۴، ص۲۵۰؛ ابن‌حجر، ج۳، ص۲۹۱) و مجتهد مخطیء را گناهکار می‌دانستند (غزالی، ص۲۵۰؛ آمدی، ج۴، ص۱۸۲). اصم می‌گفت اگر یکصد خبر صحیح داشته باشیم که به صحت آنها به جز یکی یقین داشته باشیم و مشخص نباشد کدام یک از آنها صحیح نیست، به هیچ کدام نمی‌شود اعتماد و عمل کرد (ابن‌حزم، ج۱، ص۱۰۷)، او دربارۀ دیۀ خطای عاقله (ابن‌براج، ج۲، ص ۵۰۳)، عدّه (سرخسی، ج۲۶، ص۴۸۷)، ارث (سرخسی، ج۲۹، ص۱۴۷)، ربا (نووی، ج ۹ ص ۴۰۰)، قیاس (ابن¬حزم، ج۷، ص۱۰۴۷)، اجماع (ابن‌حزم، ج۴، ص۵۴۲) و روایت سحر نبی (نووی، ج۱۹، ص۲۴۳) اقوال و آرای خاصی دارد.

اهمیت علمی و جایگاه اصم

ابن‌مرتضی وی را جزو طبقه ششم معتزلیان به شمارآورده و گفته است که هشتاد استاد بزرگ، همراه او در مسجدش در بصره نماز می‌خواندند و او در زمان خودش به ریاست و بزرگی رسیده بود (ص۵۷). با وجود مکاتبۀ حاکمان وقت و پیشنهادهایی که به وی شده بود، به حکومت تمایلی نداشت و زندگی فقیرانه‌ای داشت (ابن‌المرتضی، ص۵۷؛ ذهبی، ج۹، ص۴۰۲؛ زرکلی، ج۳، ص۳۲۳). او را معتزلیانی چون ثمامهبن اشرس ستوده اند(ذهبی، ج۹، ص۴۰۲).

ابن‌ندیم وی را جزء شش شاگرد برجستۀ معمربن اشعث دانسته است (ابن‌ندیم، ص۱۱۳). اصم با ابوالهذیل علّاف متکلم معتزلی(زرکلی، ج۳، ص۳۲۳؛ ابن‌المرتضی، ص۵۷) و هشام‌بن حکم، متکلم شیعی، مناظراتی داشته است (ابن‌المرتضی، همانجا). شیخ مفید، در رد آرای وی، کتاب نقض کتاب الأصم فی الامامه را نوشته است (نجاشی، ص۴۰۰). فضل بن شاذان نیز کتابی به نام الرد علی الأصم دارد (نجاشی، ص۳۰۷).

علامه تستری معتقد است این کتاب در رد آرای حاتم‌بن عنوان ابوعبدالرحمان بلخی اصم (متوفی ۲۷۳)، که صوفی‌مسلک بوده، نوشته شده است (تستری، ج۱۲، ص۸۹). بشربن معتمر هم سه کتاب نوشته بوده است: الرد علی الاصم، الرد علی الاصم فی الامامه، و کتاب علی الاصم فی المخلوق (ابن‌ندیم، ص۱۸۴، ۲۰۵). هشام فوطی هم کتابی با عنوان الردعلی الأصم فی نفی الحرکات داشته است(ابن‌ندیم، ص۲۱۴).

ابراهیم‌بن اسماعیل بن ابراهیم ابواسحاق بصری، معروف به ابن‌علّیه، از شاگردان اصم (خطیب بغدادی، ج۶، ص۲۰؛ ابن‌المرتضی، ص۵۷؛ ابن‌حجر، لسان‌المیزان، ج۳، ص۴۲۷) و در موارد بسیاری با استادش هم نظر بوده است (رجوع کنید به اشعری، ص۴۹۷؛ نووی، ج۳، ص۳۲۰؛ سرخسی، ج۱، ص۱۱، ج۴، ص۲۱۲). شوکانی و ابن‌حجر نوشته اند مخالفت اصم و ابن‌علّیه با جمهور زیاد است (شوکانی، ج۲، ص۱۸۵؛ ابن‌ حجر، ج۲، ص۱۸۱).

آثار

ابن‌ندیم کتابهایی را برای اصم برشمرده است، از جمله:

تفسیرالقرآن،

کتاب خلق القرآن،

کتاب التوحید،

کتاب الحجه و الرسل،

کتاب الآی التی تسئل عنها المجبره،

کتاب البیان عن اسماء الله جل اسمه،

کتاب المامه،

کتاب افتراق الامه و اختلاف الشیع،

کتاب الامر بالمعروف و النهی عن المنکر،

کتاب الرد علی هشام فی التشبیه،

کتاب المخلوق،

کتاب الحرکات،

کتاب الجامع علی الرافضه،

کتاب الردعلی المجبره،

کتاب الرد علی الدهریه،

کتاب علی الملحده،

کتاب الرد علی الیهود،

کتاب الرد علی المجوس،

کتاب المعرفه،

کتاب رسائل الائمه فی العدل،

کتاب الرد علی من قال بالسیف،

کتاب علی اهل الفتوی،

کتاب الموجز فی الرسل،

کتاب الرد علی الزنادقه،

کتاب معرفه وجوه الکلام،

کتاب مادل علیه الکتاب والسنته و صفه الکبائر و صغائرها (ابن‌ندیم، ص۲۱۴؛ همچنین رجوع کنید به ذهبی، ج۹، ص۴۰۲؛ حاجی‌خلیفه، ج،۱ ص۴۴۲).

عبدالجبار معتزلی کتاب تفسیر اصم را ستوده و ابوعلی جبائی در کتاب تفسیرش از اصم یاد کرده است (ابن‌المرتضی، ص۵۷). سیوطی تفسیراصم را جزو تفاسیر اهل بدعت به شمار آورده (ج۲، ص۴۷۲) و مبارکفوری آن را از مصادیق این روایت نبوی دانسته است که به کسانی که بدون دانش در وادی تفسیر قدم نهاده‌اند وعدۀ دوزخ داده است (ج۸، ص۲۲۳). زرکشی اصم را جزو مفسرانی دانسته است که اقوال تابعین را در تفاسیر خود ذکر کرده‌اند (زرکشی، ج۲، ص ۱۵۸). به نظر می‌رسد موضع‌گیری دربارۀ این کتاب خالی از حب و بغضهای فرقه‌ای نبوده است. این کتاب به مرور زمان از بین رفته، ولی خضر محمد نبها آرای اصم را که در مفاتیح الغیب رازی، مجمع البیان و دیگر تفاسیر به جا مانده، گردآوری و با عنوان تفسیر ابی‌بکر الاصم چاپ کرده است.

رحلت

تاریخ درگذشت اصم را ، به اختلاف، سال ۲۲۵ (زرکلی،ج۳، ص۳۲۳) و ۲۰۰( ابن‌ندیم، ص۲۱۴) ذکر کرده اند. به نوشتۀ ابن ندیم( همانجا)، احتمال اینکه تاریخ ۲۰۱ نیز درست باشد وجود دارد و افزوده است که وقتی مأمون به عراق رفت از ثمامه‌بن اشرس، که بسیار از اصم ستایش می‌کرد، سراغ او را گرفت و ثمامه گفت او از دنیا رفته است (همانجا). با توجه به اینکه مأمون در سال ۲۰۳ وارد عراق شده است، تاریخ ۲۰۰ یا ۲۰۱ صحیح‌تر می‌نماید (طبری، ج۷، ص۱۴۷).



منابع :

(۱) علی‌بن محمد آمری، الاحکام فی اصول الاحکام، تعلیق عبدالرزاق العفیفی، المکتب‌الاسلامی، چاپ دوم، بیروت ۱۴۰۲؛
(۲) عزالدین ابوحامدبن هبهالله، ابن‌ابی‌الحدید معتزلی، شرح نهج‌البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، داراحیاء الکتب العربیه؛
(۳) قاضی عبدالعزیز ابن‌براج الطرابلسی، المهذب، قم۱۴۰۶؛
(۴) ابن‌حجر عسقلانی، لسان المیزان، چاپ دوم، بیروت ۱۹۷۱؛
(۵) همو، فتح الباری فی شرح صحیح البخاری، چاپ دوم ، بیروت ؛
(۶) ابومحمد علی بن احمد ابن‌حزم ظاهری اندلسی، الاحکام فی اصول الاحکام، قاهره؛
(۷) همو، الفصل فی الاهواء والملل و النحل، تحقیق محمد ابراهیم نصر و عبدالرحمان عمیره، بیروت؛
(۸) احمدبن یحیی، ابن‌المرتضی زیدی، طبقات المعتزله، تحقیق سوسنه دیفلو فلرز، چاپ دوم، بیروت ۱۴۰۹/۱۹۸۸؛
(۹) محمدبن یعقوب ابن‌ندیم، الفهرست، تحقیق رضا تجدد، [۱۳۵۰ش/۱۹۷۱]؛
(۱۰) علاءالدین‌بن مسعود، ابوبکر کاشانی، بدائع الصنائع فی ترتیب الشرائع، پاکستان ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۱۱) ابوالحسن علی‌بن اسماعیل اشعری، مقالات الاسلامیین و اختلاف المصلین، تصحیح هلوت ریتر، ویسبادن،چاپ سوم ۱۴۰۰؛
(۱۲) ابوبکر عبدالرحمن‌بن کیسان الأصم، تفسیر ابی‌بکر الأصم، تحقیق خضرمحمد نبها، بیروت ۲۰۰۷؛
(۱۳) عضدالدین الایجی، تحقیق عبدالرحمن عمیره، بیروت ۱۴۱۷؛
(۱۴) عبدالقاهربن طاهر الایجی، الفرق بین الفرق، تحقیق محمد محیی‌الدین عبدالحمید، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۰؛
(۱۵) محمد تقی تستری (شوشتری)، قاموس الرجال، قم ۱۴۲۲؛
(۱۶) علی‌بن محمد جرجانی، شرح المواقف، تحقیق علی بن محمد جرجانی، مصر ۱۴۲۵؛
(۱۷) یوسف‌بن مطهر حلی، کتاب الألفین، کویت۱۴۰۵؛
(۱۸) همو، کشف المراد فی شرح تجریدالاعتقاد، تحقیق علامه حسن‌زاده آملی، چاپ هفتم، قم ۱۴۱۷؛
(۱۹) ابوبکر احمدبن علی خطیب بغدادی، تاریخ بغداد، تحقیق مصطفی عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۷؛
(۲۰) شمس‌الدین محمدبن احمد ذهبی، سیراعلام النبلاء، تحقیق حسین الارنؤوط، چاپ هفتم، بیروت ۱۴۱۳/۱۹۹۳؛
(۲۱) بدرالدین محمدبن عبدالله زرکشی، البرهان فی علوم القرآن، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ۱۳۷۶/۱۹۵۷؛
(۲۲) خیرالدین زرکلی، الاعلام، چاپ پنجم، بیروت ۱۹۸۰؛
(۲۳) جلال‌الدین سیوطی، الاتقان فی علوم القرآن، تحقیق سعید المندوب، بیروت۱۴۱۶؛
(۲۴) شرف‌الدین عاملی، المسائل الفقهیه، تهران ۱۴۰۷؛
(۲۵) محمدامین‌بن محمدمختار شنقیطی، اضواء البیان فی تفسیر القرآن، بیروت ۱۴۱۵؛
(۲۶) شمس‌الدین سرخسی، المبسوط، بیروت ۱۴۰۶- ۱۹۸۶؛
(۲۷) محمدبن علی شوکانی، نیل الاوطار من احادیث سیدالأخیار، بیروت ۱۹۷۳؛
(۲۸) صلاح‌الدین خلیل‌بن ایبک صقدی، الوافی بالوفیات، تحقیق احمد الارناؤوط و ترکی مصطفی، بیروت۱۴۲۰/ ۲۰۰۰؛
(۲۹) محمدبن جریر طبری، تاریخ الامم و الملوک، تاریخ طبری، چاپ چهارم، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۳۰) محمدبن جریر طبری شیعی، دلائل الامامه، چاپ دوم، ۱۴۱۰؛
(۳۱) ابوحامد محمدبن محمد غزالی، المستصفی فی علم الاصول، تصحیح محمد عبدالسلام عبدالشافی، بیروت۱۴۷۷؛
(۳۲) ابوالعلاء عبدالرحمان‌بن عبدالرحیم مبارکفوری هندی، تحفه الاحوذی بشرح جامع الترمذی، بیروت ۱۴۱۰؛
(۳۳) سیدمرتضی علم‌الهدی، الفصول المختاره، تحقیق سیدنورالدین جعفریان، چاپ دوم، بیروت ۱۴۱۴؛
(۳۴) ابوالحسن قاضی عبدالجبار اسدآبادی معتزلی، المغنی فی ابواب التوحید و العدل، تحقیق محمد محمد قاسم، بی‌تا. بی‌جا؛
(۳۵) سیدمرتضی علم‌الهدی، الشافی فی الامامه، چاپ دوم، قم۱۴۱۳؛
(۳۶) جمال‌الدین یوسف مزی، تهذیب الکمال فی اسماء الرجال، تحقیق بشار عواد معروف، بیروت ۱۴۰۶ ؛
(۳۷) ابوالعباس احمدبن علی نجاشی، فهرست اسماء مصنفی الشیعه (رجال نجاشی)، تحقیق آیت‌الله شبیری زنجانی، چاپ پنجم ۱۴۱۶؛
(۳۸) محیی‌الدین‌بن شرف نجاشی، المجموع شرح المهذب، بیروت.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶

زندگینامه آیت الله محمد زکى خطیب کرمانشاهى (مقتول۱۱۵۹ه ق)

 محمد زکى بن ابراهیم، واعظ، ادیب، متکلم و فقیه امامى قرن دوازدهم. از شرح حال و زندگى او اطلاع چندانى در دست نیست. گفته اند که پدر و مادرش از اهل سنّت بودند و او ــکه در هفت یا هشت سالگى به تشیع گراییده بودــ از نزد آنان گریخت و به حاکم همدان، اسماعیل خان، پناه برد (رجوع کنید به قزوینى، ص ۱۶۶؛ مدرس تبریزى، ج ۲، ص ۱۵۰).

اسماعیل خان او را نزد خود نگاه داشت و به معلّم سپرد. خطیب پس از گذراندن تحصیلات عالى به منصب شیخ الاسلامى کرمانشاه رسید و امور شرعى آن سامان به او واگذار شد (قزوینى، ص ۱۶۷). او همچنین مدتى امام جمعه کرمانشاه و سپس امام جمعه اصفهان شد (همان، ص ۱۶۸؛ مدرس تبریزى، همانجا).

نادرشاه پس از شنیدن وصف خطیب، او را به سمت قاضى لشکر منصوب کرد (قزوینى، ص ۱۶۷؛ مدرس تبریزى، همانجا). در کتاب حدیث نادرشاهى (ص ۱۸۱، ۲۱۳، ۲۳۹) از فردى به نام میرزا زکى که مشاور موثق نادرشاه بوده، نامبرده شده که ظاهرآ همین خطیب کرمانشاهى است.

سیدعبداللّه جزایرى و عبدالنبى قزوینى، که با او مصاحبت داشته اند، مقام علمى و شخصیت وى را ستوده اند (جزایرى، ص ۱۴۰؛ قزوینى، ص ۱۶۶). خطیب کرمانشاهى واعظى چیرهدست بود و بسیارى به سبب مواعظ او هدایت شدند (قزوینى، ص ۱۶۷).

مقتول

او در ۱۱۵۹ بر اثر اتهام و سخن چینى ملاعلى مدد، ملقب به امام افندى، و به امر نادرشاه به قتل رسید (همانجا؛ مدرس تبریزى، همانجا). امینى (ص ۲۴۰ـ۲۴۲) نام او را در شمار شهیدان فضیلت در قرن دوازدهم آورده است.

اثر

تنها اثرى که شرح حال نویسان از او یاد کرده اند کتابى است با نام الرد على رساله نجاسه غیر الامامى که ردى است بر رساله تنجیس غیرامامى و اخراج آنها از اسلام، نوشته حیدرعلى شیروانى (آقابزرگ طهرانى، ج ۱۰، ص ۱۹۹؛ امین، ج ۷، ص ۶۸؛ نیز رجوع کنید به قزوینى، ص ۱۶۸ با اندک اختلافى در عنوان). با این حال، نسخه خطى کتابى با نام تجویدالقرآن نیز به نام او در مدرسه باقریه* مشهد موجود بوده است (رجوع کنید به فاضل، ص ۹۵).



منابع :

(۱) آقابزرگ طهرانى؛
(۲) امین؛
(۳) عبدالحسین امینى، شهداءالفضیله، قم ۱۳۵۲ش؛
(۴) عبداللّه بن نورالدین جزایرى، الاجازهالکبیره، چاپ محمد سمامى حائرى، قم ۱۴۰۹؛
(۵) حدیث نادرشاهى، چاپ رضا شعبانى، تهران: بعثت، ۱۳۷۶ش؛
(۶) محمود فاضل، «فهرس مخطوطات المدرسهالباقریه، مشهدالمقدسه»، تراثنا، سال ۶، ش ۴ (شوال ـ ذیحجه ۱۴۱۱)؛
(۷) عبدال نبى بن محمدتقى قزوینى، تتمیم املال آمل، چاپ احمد حسینى، قم ۱۴۰۷؛
(۸) محمدعلى مدرس تبریزى، ریحانهالادب، تهران ۱۳۷۴ش.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶ 

زندگینامه ابوبکر احمد نورالدین صابونی(متوفی۵۸۰ه ق)

 ابوبکر احمدبن محمودبن ابی‌بکر صابونی بخاری، از عالمان پرنفوذ حنفی ماتریدی در قرن ششم.دربارۀ زندگی صابونی، همچون زندگی بسیاری دیگر از عالمان حنفی، اطلاع چندانی وجود ندارد و به رغم اهمیت فراوان وی در نگاه حنفیان، شرح حال نویسان حنفی فقط فهرست آثار، نام یکی از شاگردان، تاریخ درگذشت و محل دفن او را ذکر کرده‌اند. از تاریخ تولد او اطلاعی نیست. به نوشتۀ زرکلی (ذیلِ «الصابونی، احمد بن محمود»)، ولادت و وفات او در بخارا بوده است.

فخررازی در کتاب مناظرات فخرالدین الرازی فی بلاد ماوراء النهر، از مناظرۀ خود با صابونی در بخارا خبر داده است. طبق این گزارش، صابونی در هنگام حضور فخر رازی در بخارا، به تازگی از سفر مکه بازگشته بود و روی منبر در حضور جمعیتی انبوه، که شمار فراوانی از اهل خراسان و عراق نیز در‌ میان آنان بودند، گفت که در سفر از بخارا تا مکه و در بازگشت ، چشمم به کسی نخورد که شایستۀ نام انسان باشد، زیرا آنان در نهایت دوری از فهم و درک بودند.

این سخن، خراسانیان و عراقیان را آزرده کرد و آنان نزد فخر رازی رفتند و گفتند که وی اهل خراسان و اهل عراق را نادان و کم فهم خوانده است. در این اثنا، صابونی به دیدار فخر رازی رفت و این دو شخصیت برجستۀ اشعری و ماتریدی، دربارۀ رؤیت الهی مناظره‌ کردند، که به شکست صابونی انجامید. پس از چند روز، فخر به دیدار صابونی رفت و با هم بر سر تکوین و مکوّن(یکی از مباحث مهم در کلام ماتریدیه٭ ) مناظره کردند (رجوع کنید به نسفی، ج ۱، ص ۳۰۷ـ۳۰۸)، که بازهم به شکست صابونی انجامید.

برادر صابونی، پس از مناظرۀ دوم، فخر رازی را به خانۀ خود دعوت می‌کند و در آنجا نیز میان فخر و صابونی مناظره‌ای درمی گیرد دربارۀ صفت بقاء و اینکه آیا بقا صفتی غیر از اصل وجود امر باقی است یا عین آن. این بار نیز صابونی شکست می خورد و سر انجام، در حضور فخر رازی به عجز خود در علم کلام اعتراف می کند و از وی می خواهد که بیش از این در آشکار ساختن قصورات وی نکوشد(رجوع کنید به فخر رازی، ص ۱۴ـ۲۴).

شرح حال‌نویس حنفی از استادان صابونی و مدارج تحصیلی او سخنی به میان نیاورده‌اند. تنها فخر رازی در پایان گزارش مناظرۀ سوم، از صابونی نقل کرده که گفته است که من کتاب تبصره الادله ابومعین نسفی* را خوانده و بر آن بودم که در تحقیق و تدقیق، چیزی بیش از این کتاب یافته نمی‌شود (فخر رازی، ص ۲۳). از این سخن می‌توان دریافت که یکی از منابع مهم وی، همین کتاب بوده است. بلقاسم الغالی (ص ۳۱) از این سخن صابونی چنین استنباط کرده که وی از شاگردان ابومعین نسفی بوده است.

به نظر می‌رسد صابونی شاگردان و ارادتمندان بسیاری داشته است؛ از تعبیر خود وی در مقدمۀ البدایه (التمس منی بعض اصحابی …) نیز می توان به این مطلب پی‌برد. اما در منابع فقط از یکی از شاگردان او، شمس الائمه محمد بن عبدالستار کردری (متوفی ۶۴۲)، نام برده‌ شده است (قرشی، ج ۱، ص ۳۲۸ و ج۳، ص ۲۲۸ـ۲۳۰؛ ابن قطلوبغا، ص ۲۶۰؛ حاجی خلیفه، ج ۵، ص ۷۴،ذیل« احمد بن محمود» ؛ لکنوی، ص ۴۲؛ طاش کبری‌زاده، ص ۱۰۳؛ بغدادی، ج۱، ص ۸۷؛ تمیمی داری، ج ۲، ص ۱۰۲؛ کحاله، ج ۱، ص ۳۰۴؛ جلالی، ص ۸۷ـ۸۸، ۹۰ـ۹۱).

رحلت

صابونی در ۱۶ صفر ۵۸۰ در بخارا درگذشت و در مقبرۀ قضات سبعه در همین شهر به خاک سپرده شد( همانجاها).

از گزارش مناظرات فخر رازی می‌توان دریافت که صابونی در عصر خود مقام علمی والایی داشته و مهم‌ترین متکلم و اصولی حنفیان در بخارا به شمار می‌آمده ، چنانکه فخر رازی در معرفی وی نوشته است که در بخارا مردی بود که به وی «نورصابونی» می‌گفتند و او گمان می‌کرد متکلم آن قوم و اصولی ایشان است (ص ۱۴). فخر رازی در ماوراء النهر چهار مناظره در مسائل کلامی داشته که سه مناظره از آنها با صابونی بوده و فقط از صابونی نام برده و از بقیۀ متکلمانی که در ماوراء النهر با آنان مناظره داشته ، نام نبرده است.

این دو امر می‌رساند که صابونی در علم کلام جایگاهی عظیم داشته و از مشاهیر عالمان عصر خود در ماوراء النهر بوده است (البدایه، مقدمۀ فتح¬الله خلیف، ص ۹ـ۱۰). با این حال، رازی در هر سه مناظره، خود را برنده و صابونی را بسیار ضعیف و در سطح پایین علمی معرفی کرده و افزوده که وی تحصیل علم را از نو آغاز کند (فخر رازی، ص ۱۷، ۲۰ ، ۲۴).

اما همان گونه که فتح الله خلیف یادآور شده است، نمی‌توان به این بخش از سخنان رازی چندان اعتماد کرد، زیرا وی در گزارش مناظرات خود، دیگران را تحقیر کرده و خود را برتر نشان داده است. در حالی که می‌دانیم رازی شخصیت برجسته‌ای بوده است، حقیقتاً مشخص نیست که رقیبان وی به آن اندازه که وی آنان را محقر نشان داده است ، ضعیف بوده اند یا خیر(رجوع کنید به البدایه، مقدمۀ فتح¬الله خلیف، ص ۱۰؛ خلیف ، ص ۲۰-۲۱).

ظاهراً مهم‌ترین دانشی که صابونی بر آن تسلط داشته، علم کلام بوده است. اگرچه طبق گزارش فخر رازی (ص ۱۴)، وی متکلم و اصولی بوده است. در اینکه اندیشۀ اصولی وی چگونه بوده و کتابی نیز در این زمینه داشته است یا خیر، سندی در دست نیست، اما در کلام مهارت داشته و در این باره سه کتاب نوشته است( رجوع کنید به ادامۀ مقاله).

صابونی پیرو مکتب کلامی ماتریدیه بوده است. چنانکه در گزارش فخر رازی نیز آمده، وی کتاب تبصره الادله ابومعین نسفی را، که اثری بسیار مهم در کلام ماتریدی است (رجوع کنید به جلالی، ص ۸۲)، خوانده و اندیشه اش مطابق آن کتاب شکل گرفته بوده است. این موضوع که او پیرو مکتب ماتریدیه بوده، در کتاب البدایه وی نمایان است.

اولاً وی این کتاب را، همانند بسیاری دیگر از نویسندگان ماتریدی که پس از ابومعین نسفی ظهور کرده‌اند، با نظم و ترتیبی شبیه به تبصره الادله نظام داده که در واقع، سبک ویژۀ نویسندگان ماتریدی مذهب است. ثانیاً در بسیاری از جاهای کتاب، از ابومنصور ماتریدی٭ با عباراتی احترام‌آمیز یاد کرده است( برای نمونه، رجوع کنید به ص۶۶، ۷۵، ۹۵، ۱۰۶). همچنین از ابومنصور ماتریدی با عبارت «رئیس اهل سنت و جماعت» یاد کرده (ص ۶۶)، که نشان دهندۀ پایبندی و ارادت وی به ماتریدی و ماتریدیه است. از همه مهم‌تر اینکه وی در این کتاب، در موضع گیریهایش با ماتریدیان هم رأی است و واژگان اختصاصی کلامی آنان را به کار برده است (رجوع کنید به البدایه، به ویژه مقدمۀ فتح الله خلیف، ص ۱۵ به بعد).

آثار صابونی عبارت اند از:

المغنی فی الکلام؛

الکفایه فی الهدایه فی اصول الدین؛

و البدایه من الکفایه فی الهدایه فی اصول الدین، که در واقع، تلخیصی از الکفایه است و این تلخیص را خود صابونی، به درخواست برخی اصحابش، انجام داده است (البدایه، ص ۲۹). از این کتاب دو نسخۀ خطی، یکی در آلمان و دیگری دراسپانیا، موجود است. فتح الله خلیف البدایه آن را تصحیح و چاپ کرده است.



منابع :
(۱) ابن قطلوبغا، قاسم، تاج التراجم فی من صنف من الحنفیه، چاپ ابراهیم صالح، بیروت و دمشق ۱۴۱۲؛
(۲) بغدادی، اسماعیل باشا، هدیه العارفین: اسماء المؤلفین و آثار المصنفین، استانبول ۱۹۵۱؛
(۳) تمیمی داری، تقی‌الدین، طبقات السنیه فی تراجم الحنفیه، چاپ عبدالفتاح محمد الحلو، ریاض ۱۴۰۳؛
(۴) جلالی، سیدلطف‌الله، تاریخ و عقاید ماتریدیه، قم ۱۳۸۶؛
(۵) حاجی‌خلیفه، مصطفی بن عبدالله الرومی الحنفی معروف به ملا کاتب جلبی حاجی خلیفه، کشف‌الظنون عن اسامی الکتب والفنون، بیروت ۱۴۱۹؛
(۶) زرکلی، خیر الدین، الاعلام، بیروت، چاپ هشتم، ۱۹۸۹؛
(۷) صابونی، احمد بن محمود، البدایه من الکفایه فی الهدایه فی اصول الدین، چاپ دکتر فتح الله خلیف، اسکندریۀ مصر ۱۹۶۹؛
(۸) طاش کبری‌زاده، احمدبن مصطفی، طبقات الفقهاء، چاپِ حاج احمد نیله، موصل عراق، ۱۹۳۴؛
(۹) الغالی، بلقاسم بن حسن، ابومنصور الماتریدی حیاته و آرائه العقدیه، تونس ۱۹۸۹؛
(۱۰) فخر رازی، مناظرات فخر الدین الرازی فی بلاد ماوراء النهر، چاپِ الدکتور فتح الله خلیف، بیروت ۱۹۶۶؛
(۱۱) قرشی، عبدالقادر، الجواهرالمضیه فی طبقات الحنفیه، چاپ الدکتور عبدالفتاح محمد الحلو، ریاض، چاپ دوم،۱۴۱۳؛
(۱۲) کحاله، عمر رضا، معجم المؤلفین، بیروت ۱۴۱۴؛
(۱۳) لکنوی، محمد عبدالحی ، الفوائدالبهیه فی تراجم الحنفیه (به ضمیمه التعلیقات السنیه علی الفوائد البهیه)، چاپ محمد بدرالدین النعسانی، بیروت، [بی‌تا]؛
(۱۴) نسفی، ابومعین میمون بن محمد، تبصره الأدله فی اصول ‌الدین علی طریقه الامام ابی‌منصور الماتریدی، چاپِ کلود سلامه، دمشق ۱۹۹۰؛
(۱۵) Khuleif, Fathullah, A Study on Fakhr al-Din al-Razi and His Controversies in Transoxiana, Dar El-Machreq Editeurs, Beyrouth 1966.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۶ 

زندگینامه شیخ طوسی«شیخ الطائفه»(متوفی۴۶۰ه ق)(دانشنامه جهان اسلام )

 محمد‌بن حسن‌بن علی، ملقّب به شیخ الطائفه، کنیه اش ابوجعفر، فقیه، محدّث و متکلم امامی قرن پنجم. طوسی (فهرست، ص‌۴۴۷) نام و نسب خود را به همین گونه، و نجاشی (ص‌۴۰۳) نیز نام و نسب و کنیۀ وی را به همین صورت درج ‌کرده است. وی در رمضان سال ۳۸۵ در طوس به دنیا آمد (حلی، ص‌۲۴۹؛ بحرانی، ص‌۵۹۳). از اوایل زندگی او چیزی نمی دانیم . وی درسال ۴۰۸ وارد بغداد شد (رجوع کنید به طوسی، الغیبه، ص‌۳۵۸؛ نیز رجوع کنید به حلی، همانجا؛ ابن¬داود حلی، ص‌۳۰۶).

اساتید

به احتمال بسیار تا ۲۳ سالگی، یعنی تا سال ۴۰۸ که به بغداد رفت، در طوس نزد دانشمندان آنجا به کسب علم مشغول بوده است (رجوع کنید به طباطبایی، ص‌۳۷۷ـ ۳۷۹).

با ورود به بغداد، در حلقۀ درس شیخ مفید حاضر شد (نجاشی، ص‌۴۰۳؛ حلی،همانجا) و تا هنگام مرگ مفید در ۴۱۳ (رجوع کنید به طوسی، فهرست، ص‌۴۴۵)، چهار یا پنج ‌سال نزد او شاگردی کرد و بیشتر کتابهایش را نزد او استماع نمود (همان، ص‌۴۴۶ـ ۴۴۷). در همین دوره، طوسی تألیف کتاب تهذیب الاحکام را که شرح المقنعه شیخ مفید است (رجوع کنید به همو، تهذیب الاحکام، ج‌۱، ص‌۳)  آغاز کرد (رجوع کنید به همانجا، که از مفید با جمله ای دعایی یاد کرده که حاکی از حیات اوهنگام تالیف کتاب است).

به گفتۀ سلیقی، طوسی نخست قائل به وعید بود، اما بعد از آن برگشت (حلی، خلاصه الاقوال، ص‌۲۵۰). به نوشتۀ ذهبی (ج‌۱۰، ص‌۱۲۲)، شیخ در بغداد، نخست به فقه شافعی شهرت یافت و پس از مجالست و شاگردی شیخ مفید به شیعه گرایش یافت. پس از مفید، در حلقۀ شاگردان سید مرتضی (متوفی ۴۳۶) حاضر شد. طوسی تا پایان عمر سید مرتضی در سال ۴۳۶ (رجوع کنید به طوسی، فهرست، ص‌۲۹۰)، به مدت ۲۳ سال، همراه وی بود و بیشتر آثارش را بارها بر او خواند یا نزد او شنید (همانجا؛ همو، الرجال، ص‌۴۳۴). گفته شده که سید مرتضی بیش از دیگر شاگردانش به او عنایت داشت و ماهانه دوازده دینار مقرری برای او تعیین کرد (آقابزرگ طهرانی، مقدمۀ التبیان، ج‌۱، ص‌۴).

وی در حیات شریف مرتضی تلخیص‌الشافی را تألیف کرد که خلاصه ای است از الشافی فی الامامه سید مرتضی (رجوع کنید به طوسی، تلخیص‌الشافی، ج‌۱، ص‌۶۱، که در آن از سید مرتضی با جمله ای دعایی¬ یاد کرده که حاکی از حیات اوست؛ قس همان، ص۱۰۶). تألیف الفهرست و الرجال را نیز در زمان حیات سید مرتضی آغاز کرد، زیرا در بخشهایی از شرح حال سید مرتضی، با تعبیراتی از وی یاد کرده که گویای زنده بودن اوست (رجوع کنید به طوسی، فهرست، ۲۸۸؛ همو، الرجال، ص‌۴۳۴).

پس از سید مرتضی، زعامت شیعیان به شیخ طوسی رسید. وی ۴۱ سال در بغداد زیست و به تألیف و تدریس و تربیت شاگردان پرداخت. او در محلۀ شیعه نشین کرخ در بغداد سکونت داشت (ذهبی، ج‌۱۰، ص‌۱۲۲). در بغداد، کتابهای طوسی را بارها به آتش کشیدند (همانجا؛ قس ابن حجر عسقلانی، ج‌۵، ص‌۱۳۵). همچنین ‌بنا بر بعضی گزارشها، طوسی گاه از ترس غوغای عوام و به سبب عقاید شیعی مخفی می شد (ابن حجر عسقلانی، همانجا).

در سال ۴۴۸، که بساسیری برضد خلیفه قیام کرد و با آمدن سلجوقیان به بغداد در حمایت از خلیفه و سرکوب شیعیان، شیخ طوسی به نجف هجرت کرد. خانۀ اورا ویران کردند و کتابخانه و کرسی و منبر تدریس او را به آتش کشیدند (رجوع کنید به ابن¬کثیر، ج‌۱۲، ص‌۱۱۹؛ نیز رجوع کنید به ابن-جوزی، ج‌۱۶، ص‌۸).

به نوشتۀ ابن اثیر (ج‌ ۹، ص‌۶۳۷)، در سال ۴۴۹ خانۀ طوسی را در محلۀ کرخ بغداد، سنی مذهبان ویران کردند و اموال او به تاراج ‌رفت، ولی شیخ پیش از این واقعه، بغداد را به مقصد غری (نجف) ترک کرده بود (نیز رجوع کنید به ابن¬کثیر، ج‌۱۲، ص‌۱۱۹؛ ابن¬حجر عسقلانی، لسان المیزان، ج‌۵، ص‌۱۳۵؛ برای سیر اتفاقات تاریخی و اختلافات شیعه و سنی در بغداد در زمان اقامت شیخ طوسی در آنجا رجوع کنید به حسینی جلالی، ص‌۴۷ـ۵۲). طوسی با هجرت به نجف، حوزۀ شیعی ای را بنیان نهاد که بیش از هزار سال است که بی وقفه ادامه یافته و هزاران فقیه و مجتهد شیعی در طول قرون از آن برخاسته اند.

رحلت

شیخ طوسی در ۲۲ محرّم سال ۴۶۰ در غری (نجف) درگذشت (حلی، ص‌۲۴۹). سال وفات او را آخر محرّم سال ۴۵۸ (ابن شهرآشوب، ص‌۱۱۴) و سال ۴۶۱ (ابن‌حجر عسقلانی، ج‌۵، ص‌۱۳۵) نیز نوشته اند (برای سالشماری تاریخی از زندگانی طوسی رجوع کنید به حسینی جلالی، ص‌۴۵ـ ۵۳).

حسین‌بن مهدی سلیقی و محمد‌بن عبدالواحد عین زربی و ابوالحسن لؤلؤی او را در همان شب غسل دادند و در خانۀ خود او به خاک سپردند (حلی، ص‌۲۴۹ـ ۲۵۰). این خانه بعدها مسجد شد و اینک از مشهور ترین مساجد نجف، نزدیک باب شمالی صحن علوی و معروف به باب طوسی، است (آقابزرگ طهرانی، طبقات اعلام الشیعه، ج‌۲، ص‌۱۶۲؛ نیز رجوع کنید به بحرالعلوم، ج‌۳، ص‌۲۳۹).

مشایخ و استادان.

مهمترین و تأثیرگذارترین استادان طوسی، شیخ مفید (متوفی ۴۱۳) و سید مرتضی (متوفی۴۳۶) در فقه و کلام بودند. طوسی پس از ذکر آثار متعددی از مفید، نوشته که همۀ این کتابها را بارها از او شنیده و از آن میان، بعضی را خود بر او خوانده است و برخی را دیگران بر او خوانده اند و او شنیده است (طوسی، فهرست، ص‌۴۴۷).همچنین پس از یادکرد آثار بسیاری از سید مرتضی ، نوشته است که بیشتر این کتابها را بر او خوانده و برخی از آنها را نیز در حالی که بر او خوانده می شده بارها شنیده است (همان، ص‌۲۹۰؛ نیز رجوع کنید به همو، الرجال، ص‌۴۳۴).

از مهمترین مشایخ وی در حدیث

که وی بیش از همه متون حدیثی را از ایشان اخذ کرده  این اشخاص بوده اند:

مفید، حسین‌بن عبیدالله غضائری (رجوع کنید به طوسی، فهرست، ص‌۳۹۴)،

احمد‌بن عبدالواحد‌بن عُبدون (رجوع کنید به همان، ص‌۵۸، ۱۲۲، ۲۷۳، ۲۹۷)، و

ابن ابی جید قمی (رجوع کنید به طوسی، ص۱۶۳، ۱۹۳، ۲۳۴؛ نیز رجوع کنید به حسینی جلالی، ص‌۵۸ـ ۵۹).

از دیگر مشایخ وی،

شریف حسن‌بن احمد محمدی،

محمد‌بن حسین بزوفری و

هلال حفّار بوده اند(رجوع کنید به طوسی، فهرست، ص‌۳۳؛ حسینی جلالی، ص‌۵۹).

در مجموع، از مشایخ وی بیش از سی تن را می شناسیم (رجوع کنید به طباطبایی، ص‌۳۷۷ـ ۴۱۲). مشایخ طوسی را به دو دسته می توان تقسیم کرد: مشایخ او در نیشابور یا طوس، پیش از عزیمتش به بغداد (پیش از سال ۴۰۸)؛ و مشایخ وی پس از ورودش به بغداد. طباطبایی (ص‌۳۷۷) مشایخ طوسی را به سه دستۀ پیش از هجرت به بغداد، در بغداد (از سال ۴۰۸ تا ۴۴۸) و پس از هجرت به نجف (از سال ۴۸۸ تا پایان عمر) تقسیم کرده، ولی از هیچ استاد و شیخی دردورۀ سوم یاد نکرده است.بسیار بعید است که طوسی پس از هجرت به نجف از کسی حدیث شنیده باشد و تا آنجا که می دانیم تقریباً همۀ مشایخ او پیش از هجرت طوسی به نجف درگذشته بودند.

از مشایخ وی پیش از عزیمت به بغداد (رجوع کنید به طباطبایی، ص‌۳۷۸ـ ۳۸۰)، این اشخاص را میشناسیم: 

ابوحازم عمر‌بن احمد نیشابوری (متوفی ۴۱۷، از علمای شافعی¬مذهب نیشابور)،

ابومحمد عبدالحمید‌بن محمد مقری نیشابوری (متوفی ۴۲۷، ساکن طوس یا نیشابور)، و

ابوزکریا محمد‌بن سلیمان حمرانی/ خولانی (متوفی پس از ۴۲۳؛ دربارۀ او و نامش رجوع کنید به طباطبایی، ص‌۳۷۹ـ ۳۸۰).

استادان و مشایخ طوسی در بغداد عبارت بوده اند از:

احمد‌بن ابراهیم قزوینی،

ابومنصور احمد‌بن حسین سُکّری (متوفی ۴۵۰)،

ابوعبدالله احمد‌بن عبدالواحد‌بن عُبدون معروف به ابن حاشر (متوفی ۴۲۳)،

ابوالحسن احمد‌بن محمد ابن صلت اهوازی (متوفی ۴۰۹)،

ابوالحسین جعفر‌بن حسین ابن حسکۀ قمی،

ابوعلی حسن‌بن احمد ابن شاذان بزاز (متوفی ۴۲۶)،

شریف ابومحمد حسن‌بن احمد محمدی علوی (زنده در ۴۲۵)،

ابوعلی حسن‌بن محمد ابن اشناس (متوفی ۴۳۹)،

ابومحمد حسن‌بن محمد سامرائی معروف به ابن فحام (متوفی ۴۰۸)،

حسین‌بن ابراهیم قزوینی،

ابوعبدالله حسین‌بن ابراهیم ابن حناط قمی،

ابوعبدالله حسین‌بن احمد بغدادی معروف به ابن قادسی (متوفی ۴۴۷)،

حسین‌بن اسماعیل (که شاید همان حسن‌بن محمد ابن اشناس باشد، رجوع کنید به طباطبایی، ص‌۳۹۳)،

ابوعبدالله حسین‌بن عبیدالله‌بن ابراهیم غضائری (متوفی ۴۱۱)،

ابوعبدالله حمویۀ‌بن علی بصری،

ابوعمر عبدالواحد‌بن محمد ابن مهدی فارسی (متوفی ۴۱۰)،

ابوالحسن علی‌بن احمد معروف به ابن حمّامی (متوفی ۴۱۷)،

ابوالحسین علی‌بن احمد ابن ابی جید قمی،

علی‌بن حسین موسوی معروف به سیدمرتضی (متوفی ۴۳۶)،

ابوالقاسم علی‌بن شبل وکیل،

ابوالقاسم علی‌بن محسّن تنوخی (متوفی ۴۴۷)،

ابوالحسین علی‌بن محمد ابن بشران معدل (متوفی ۴۱۵)،

ابوالحسن محمد‌بن احمد ابن شاذان قمی،

ابوالفتح محمد‌بن احمد‌بن ابی الفوارس (متوفی ۴۱۲)،

ابوالحسین محمد‌بن محمد حسینی معروف به عبیدلی نسابه (متوفی ۴۳۷)،

ابوالحسن محمد‌بن محمد ابن مَخلَد حنفی (متوفی ۴۱۹)،

ابوعبدالله محمد‌بن محمد‌بن نعمان معروف به مفید (متوفی ۴۱۳)،

ابوالفتح هلال‌بن محمد معروف به حفار (متوفی ۴۱۴)،

ابوالحسن محمد‌بن حسین ابن صقال،

ابوطالب حسین‌بن علی ابن غرور،

ابوعبدالله اخوسروره (برای تفصیل بیشتر دربارۀ این مشایخ طوسی رجوع کنید به طباطبایی، ص‌۳۷۸ـ ۴۱۲).

در میان مشایخ او در بغداد،

تاریخ سماع یا روایت وی از برخی از آنان مشخص‌است، بدین ترتیب:

ابوالحسن احمد‌بن محمد ابن صلت اهوازی، در آخر ربیع¬الاول سال ۴۰۹ (طوسی، امالی، ص‌۳۳۱)؛

ابوالقاسم علی‌بن شبل وکیل، در صفر ۴۱۰ (همان، ص‌۴۰۵)؛

ابوعمر عبدالواحد‌بن محمد ابن مهدی فارسی، در سال ۴۱۰ (همان، ص‌۲۵۷)؛

ابوالحسین علی‌بن محمد ابن بشران معدل، در رجب سال ۴۱۱ (همان، ص‌۳۹۴)؛

ابوالفتح محمد‌بن احمد‌بن ابی الفوارس، در ذیقعده سال ۴۱۱ (همان، ص‌۳۰۶)؛

ابوعبدالله حمویه‌بن علی بصری، در نیمۀ ذیقعدۀ سال ۴۱۳ (همان،ص‌۳۹۹)؛

ابوالحسن محمد‌بن محمد ابن مخلد حنفی، در سال ۴۱۷ (همان،ص‌۳۸۲، ۳۸۹).

نسخه ای از کتاب او، که طوسی از آن روایت کرده، به همان تاریخ موجود است( رجوع کنید به طباطبایی، ص‌۴۰۴).

برخی از استادان او از عامه اند،

ازجمله ابوحازم عمر‌بن احمد نیشابوری، از علمای شافعی مذهب نیشابور)؛

ابوعلی حسن‌بن احمد ابن شاذان بزاز، متکلم حنفی مذهب که طوسی مسأله فی النقض علی ابن شادان فی مسأله الغار را در رد او یا پدرش نوشته است( رجوع کنید به طباطبایی، ص‌۳۸۵)؛ و

ابوالحسن محمد‌بن محمد ابن مخلد حنفی.

آثار.

شیخ طوسی آثار بسیار زیادی را در حوزه های گوناگون علوم دینی تألیف و تصنیف کرد. قزوینی رازی (ص‌۲۱۰) آثار طوسی را بیش از دویست مجلد و در فنون گوناگون علمی برشمرده است. فهرستی از آثار شیخ را در الفهرست خود او (ص‌ ۴۴۷ـ ۴۵۱)، فهرست نجاشی (ص‌۴۰۳) و معالم العلماء ابن شهرآشوب (ص‌۱۱۴ـ ۱۱۵) می توان دید (برای این فهرست نیز رجوع کنید به بحرالعلوم، ج‌۳، ص‌۲۲۸ـ ۲۳۳).

فهرست موضوعی آثار طوسی بدین قرار است:

در تفسیر قرآن:

التبیان فی تفسیر القرآن* (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۰؛ نجاشی، ص‌۴۰۳؛ ابن¬شهرآشوب، ص‌۱۱۴)، المسائل الرحبیه (طوسی، همانجا؛ ابن¬شهرآشوب، ص‌۱۱۵).

در حدیث:

تهذیب الاحکام* (طوسی، فهرست، ص‌۴۴۷؛ نجاشی، ص‌۴۰۳؛ ابن¬شهرآشوب، ص‌۱۱۴)،

الاستبصار فی ما اختلف من الاخبار* (طوسی، فهرست، ص‌۴۴۷؛ نجاشی، ص‌۴۰۳؛ ابن¬شهرآشوب، ص‌۱۱۴)،

والمجالس که اینک به الأمالی معروف است (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۱؛ ابن¬شهرآشوب، ص‌۱۱۵).

در کلام:

تلخیص‌الشافی (طوسی، فهرست، ص‌۴۴۷؛ نجاشی، ص‌۴۰۳؛ ابن¬شهرآشوب، ص‌۱۱۴)،

المفصح فی الامامه (همانجاها)،

کتاب الغیبه (طوسی، فهرست، ص۴۵۰ـ۴۵۱؛ ابن شهرآشوب، ص‌۱۱۵)،

الاقتصاد فی ما یجب علی العباد (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۰؛ ابن شهرآشوب،همانجا)،

النقض علی ابن شاذان فی مسأله الغار (طوسی؛ ابن شهرآشوب، همانجاها)،

مقدمه فی المدخل الی علم الکلام (نجاشی، ص‌۴۰۳؛ ابن شهرآشوب، همانجا)،

ریاضه العقول که شرح کتاب پیشین است (طوسی، فهرست، ص‌۴۴۸، که بدون ذکر عنوان کتاب به این اثر اشاره کرده است؛نجاشی، ص‌۴۰۳؛ ابن¬شهرآشوب، همانجاها)،

کتاب ما یعلّل و ما لا یعلّل (نجاشی،همانجا)،

المسائل فی الفرق بین النبی و الامام (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۰؛ ابن شهرآشوب،همانجا)،

المسائل الرازیه فی الوعید (طوسی؛ ابن¬شهرآشوب،همانجا)،

کتاب ما لا یسع المکلّف الإخلال به (طوسی، فهرست، ص‌۴۴۸؛ نجاشی، ص‌۴۰۳)،

تمهید الاصول (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۰؛ قس نجاشی، همانجا)،

کتاب الکافی که ناتمام است (ابن شهرآشوب، ص‌۱۱۵؛ قس طوسی، فهرست، ص‌۴۵۱، که به کتاب کلامی مفصّلی از خود که بخشهایی از آن در موضوع توحید و عدل بوده اشاره کرده است)، تعلیق ما لا یسع (ابن-شهرآشوب،همانجا ، که با عنوان ما لا یسع المکلف ترکه از آن یاد کرده است)، مسأله فی وجوب الجزیه علی الیهود و المنتمین الی الجبابره (طوسی؛ ابن¬شهرآشوب، همانجا).

در فقه فتوایی: 

النهایه فی مجرد الفقه و الفتاوی (طوسی، فهرست، ص‌۴۴۷؛ نجاشی، ص‌۴۰۳؛ ابن شهرآشوب، ص‌۱۱۴).

در فقه استدلالی:

المبسوط (طوسی، فهرست، ص‌۴۴۸؛ نجاشی ؛ ابن شهرآشوب،همانجا)،

الایجاز فی الفرائض (نجاشی، همانجا؛ ابن¬شهرآشوب، ص‌۱۱۵)،

الجُمَل و العقود (نجاشی، همانجا؛ ابن شهرآشوب،همانجاها)،

المسائل الجنبلانیه (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۰؛ ابن شهرآشوب،همانجا)،

المسائل الحائریه (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۱)،

المسائل الحلبیه (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۰؛ ابن شهرآشوب،همانجا)،

مسأله فی تحریم الفقاع (طوسی؛ ابن¬شهرآشوب، همانجاها)، و

مسئله مواقیت الصلاه (ابن¬شهرآشوب، همانجا).

در فقه مقایسه ای:

مسائل الخلاف (طوسی، فهرست، ص‌۴۴۸؛ ابن شهرآشوب، ص‌۱۱۴).

در اصول فقه:

العُدّه (طوسی، همانجا؛ نجاشی، ص‌۴۰۳؛ ابن¬شهرآشوب، ص‌۱۱۵)،

مسأله فی العمل بخبر الواحد (طوسی، ؛ نجاشی،همانجاها).

در رجال:

کتاب الرجال (طوسی؛ نجاشی؛ ابن¬شهرآشوب،همانجاها)،

اختیار الرجال کشّی (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۱؛ ابن¬شهرآشوب، همانجا).

در کتابشناسی:

فهرست کتب الشیعه و اصولهم و أسماء المصنفین (طوسی، فهرست، ص‌۴۴۸؛ نجاشی؛ ابن¬شهرآشوب، همانجاها).

در ادعیه:

مختصر فی عمل یوم و لیله (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۰؛ ابن شهرآشوب،همانجا)،

مصباح المتهجد* (طوسی؛ ابن شهرآشوب،همانجاها)،

مختصر المصباح المتهجد (طوسی،همانجا)،

هدایه المسترشد و بصیره المتعبد (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۱؛ ابن-شهرآشوب،همانجا)،

مناسک الحج‌مجرد العمل و الادعیه (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۰؛ قس ابن-شهرآشوب،همانجا، که این دو را دو کتاب مجزا ذکر کرده است).

در تاریخ:

مقتل الحسین (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۱؛ ابن¬شهرآشوب،همانجا)،

مختصر اخبار المختار (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۰؛ ابن شهرآشوب،همانجا).

در علوم متفرقه:

انس الوحید (طوسی ؛ ابن شهرآشوب،همانجاها)،

المسائل الالیاسیه (طوسی؛ ابن¬شهرآشوب،همانجاها)،

مسائل ابن البراج ‌(طوسی؛ ابن¬شهرآشوب، همانجاها)،

المسائل الجبریه (ابن شهرآشوب،همانجا)،

المسائل الدمشقیه (طوسی، همانجا)،

المسائل القمیه (طوسی، فهرست، ص‌۴۵۱؛ ابن شهرآشوب،همانجا)،

مسأله فی الاحوال (طوسی، فهرست، ص‌۴۴۸؛ نجاشی، ص‌۴۰۳؛ ابن¬شهرآشوب،همانجا).

مؤلف سنی مذهب کتاب بعض فضائح الروافض ( قرن ششم) نیز کتابی با عنوان الممدوح و المذموم به طوسی نسبت داده است (رجوع کنید به قزوینی رازی، ص‌۲۹۷).

به نوشتۀ بحرالعلوم (ج‌۳، ص‌۲۳۳ـ۲۳۴)، نخستین اثر فقهی طوسی النهایه و آخرین اثر فقهی او المبسوط است. مصباح المتهجد نیز یکی از آخرین آثار اوست. تاریخ برخی از آثار طوسی دانسته است. برای نمونه، طوسی الفهرست را در زمان حیات سید مرتضی (متوفی ۴۳۶) آغاز کرده، زیرا در آن از وی با جملات دعایی یاد کرده که حاکی از حیات اوست (رجوع کنید به طوسی، فهرست، ص‌۲۸۸)، ولی چون در ادامه، از تاریخ وفات او یاد کرده است(رجوع کنید به همان، ص‌۲۹۰)، معلوم می شود که پس از درگذشت سید مرتضی نیز مطالبی به آن می افزوده است (برای ترتیب تاریخی برخی از آثار او رجوع کنید به بحرالعلوم، ج‌۳، ص‌۲۳۳ـ ۲۳۴).

جایگاه علمی و آرا.

مورخان و تراجم نگاران اهل سنّت،

از طوسی با عناوینی مانند فقیه الشیعه (ابن¬کثیر، ج‌۱۲، ص‌۱۱۹)، فقیه الامامیه (ابن¬اثیر، ج‌۹، ص‌۶۳۷) و شیخ الشیعه و عالمهم (ذهبی، ج‌۱۰، ص‌۱۲۲) یاد کرده اند. اما در میان امامیه، مشهورترین لقب او شیخ الطائفه است. عنوان شیخ الطائفه درمیان امامیه، قبلاً به صفوانی* اطلاق می شد (نجاشی، ص۳۹۳).نجاشی که از معاصران شیخ طوسی بوده، از او با این عنوان یاد نکرده و فقط با عناوین «جلیل فی اصحابنا، ثقه، عین، من تلامذه شیخنا ابی¬عبدالله» از او نام برده است (نجاشی، ص‌۴۰۳).

‌بنابراین، این عنوان پس از وفات طوسی یا دست کم پس از هجرت او از بغداد به نجف، به وی اطلاق شده است. در قرون بعدی، عنوان شیخ در میان امامیه به طوسی اختصاص‌یافت (رجوع کنید به محقق حلی، المعتبر، ج۱، ص۳۳؛ حلی، منتهی المطلب، ج‌۱، ص‌۹، که مراد خود را از «شیخ» ذکرکرده است). قزوینی رازی (ص‌۲۱۰) در قرن ششم، طوسی را «فقیه عالم و مفسر و مقری و متکلم» خوانده و نوشته که قول و فتوای طوسی مورد اعتقاد کامل علمای شیعی است.

وی (ص‌۵۰۴) از طوسی با عنوان «شیخ کبیر» یاد کرده و در شمار «محققان شیعۀ اصولی» و در کنار سید مرتضی از او نام برده است. علامه حلی (خلاصهالاقوال، ص‌۲۴۹) از طوسی با عناوین «شیخ الامامیه» و «رئیس الطائفه» یاد نموده (نیز رجوع کنید به بحرالعلوم، رجال، ج‌۳، ص۲۲۷ـ ۲۲۸) و بحرانی، به نقل از برخی مشایخ خود (رجوع کنید به بحرانی، لؤلؤه البحرین، ص‌۲۹۷ـ ۲۹۸)، از وی با عناوین «شیخ¬الطائفه، رئیس المذهب، امام فی الفقه و الحدیث» نام برده است. آرای شیخ طوسی، پس از وی، در میان امامیه با قبول عام روبرو شد.

در برخی موضوعات، شیخ طوسی پیشگام علمای شیعه است. برای نمونه، او نخستین کس در میان شیعه است که تفسیری جامع بر سراسر قرآن نگاشت (رجوع کنید به طوسی، التبیان، ج‌۱، ص۱؛ همو، فهرست، ص‌۴۵۰؛ نیز رجوع کنید به قزوینی رازی، ص‌۲۱۲، که به تفسیر چند جلدی او اشاره کرده ا ست) و کتابی تفصیلی در اصول فقه نوشت (طوسی ، العده، ج‌۱، ص‌۳ـ ۴؛‌ بنابراین الذریعه استاد وی سید مرتضی که در ۴۲۰ تألیف شده، پس از آن نوشته شده است؛ نیز رجوع کنید به طوسی ، العده، ج‌۱، ص‌۴، پانوشت ۴، که نشان می¬دهد طوسی این کتاب را در زمان حیات سید مرتضی نوشته است).

شاگردان

طوسی در بغداد و نجف شاگردان بسیاری پرورد. جمعی از مهمترین شاگردان او عبارت اند از:

احمد‌بن حسین خزاعی نیشابوری،

اسماعیل و اسحق پسران حسن‌بن بابویه،

آدم‌بن یونس نسفی،

ابوالخیر برکت‌بن محمد نسفی،

تقی ابن نجم حلبی،

جعفر‌بن علی حسینی،

ابوعلی حسن‌بن محمد طوسی* (فرزند طوسی)،

حسن‌بن حسین‌بن بابویه (که در نجف همۀ تصانیف طوسی را بر او خواند)،

حسین‌بن مظفر حمدانی،

حسن‌بن عبدالعزیز جیهانی،

سید عمادالدین ذوالفقار‌بن محمد حسنی مروزی،

سید زید‌بن علی حسنی،

سلیمان‌بن حسن صهرشتی،

صاعد‌بن ربیعه،

ابوصلت‌بن عبدالقادر،

سید ابوالنجم ضیاء‌بن ابراهیم علوی شجری،

ضمره‌بن یحیی شعیبی،

عبدالرحمن‌بن احمد خزاعی نیشابوری معروف به شیخ مفید،

عبدالجبار مقری رازی همچنین معروف به شیخ مفید،

علی‌بن عبدالصمد تمیمی سبزواری،

کردی‌بن عکبر کردی فارسی،

سید مطهر‌بن علی حسینی دیباجی،

ابوالفتح محمد‌بن علی کراجکی،

محمد‌بن هبه الله طرابلسی،

محمد‌بن حلبی،

مظفر‌بن علی حمدانی،

ابوسعد منصور‌بن حسین آبی، و

ناصر‌بن رضا علوی حسینی (رجوع کنید به منتجب الدین رازی، به ترتیب ص‌۳۲، ۳۳، ۳۴، ۴۲، ۴۳ـ ۴۴، ۴۵ـ ۴۶، ۴۷، ۶۲، ۶۵، ۶۷، ۷۱، ۷۲، ۷۵، ۷۶، ۹۸، ۱۰۰ـ ۱۰۱، ۱۰۵، ۱۲۷).

قاعدتاً بسیاری از شاگردان او پس از تحصیل به موطن خود بازمی گشتند. از جمله،

حسن‌بن حسین‌بن بابویه که در ری سکونت داشت (رجوع کنید به همو، ص‌۴۶)،

و اسماعیل و اسحق پسران حسن‌بن بابویه،

و عبدالجبار مقری رازی که آثاری دینی به زبان فارسی نیز داشته اند (رجوع کنید به همو، ص‌۳۳، ۷۵)، اشاره کرد.

به نوشتۀ علامه حلی، همگی علمای امامی پس از شیخ طوسی به او اقتفا کرده و به ذکر آرای او بسنده نموده اند (حلی، منتهی المطلب، ج‌۱، ص‌۱۱؛ نیز رجوع کنید به شوشتری، ج‌۹، ص‌۲۰۹، که نوشته است شهرت فتواهای شیخ و اعتماد به آثار او موجب بسیاری از شهرتهای فتوایی شد).

طوسی با تلفیق آرای متفاوت در میان شیعه، به نوعی، گردآورنده و تدوین کنندل آرا و آثار مکاتب مختلف در حوزۀ علوم دینی امامیه است. وی کوشید تا از عقاید علمی امامیه قرائتی معیار عرضه کند؛ قرائتی که دست کم تا دو قرن پس از وی جایگاه ویژۀ خود را نگاه داشت. از همین روست که علمای بزرگ شیعی قرون بعد، از وی با عنوان «المهذب للعقائد فی الاصول والفروع» (حلی، خلاصه الاقوال، ص‌۲۴۹) و «مهذّب فنون المعقول والمسموع» (بحرالعلوم، ج‌۳، ص‌۲۲۸) یاد کرده¬اند.

شیخ طوسی راه میانۀ نص‌گرایی و اجتهاد فقهی را با تلفیق آموزه های مکتب قم و مکتب بغداد در میان امامیه استوار کرد و نهادینه ساخت (رجوع کنید به مدرسی طباطبایی، ص‌۴۹ ـ۵۰). او را نخستین کسی دانسته¬اند که روش اجتهاد مطلق را در میان امامیه باب کرد (آقابزرگ طهرانی، طبقات اعلام الشیعه، ج‌۲، ص‌۱۶۲). در کلام، طوسی بیشتر شارح مکتب کلامی مفید و سید مرتضی است، هرچند که مکتب کلامی قم و بغداد را تلفیق کرده و به همین دلیل، علمای امامی پس از وی آن را پذیرفته اند.

انتقاداتی نیز بر شیخ طوسی وارد کرده اند، مانند اعتماد به مصادر نامعتبری مانند نسخۀ مصحَّف رجال کشی یا الفهرست ابن¬ندیم (رجوع کنید به شوشتری، ج‌۹، ص‌۲۰۹)، درآمیختن روایات کتابهای¬ معتبر با روایات کتابهای نامعتبر که موجب رواج‌ روایات کتابهای نامعتبر گردید (همان، ص۲۰۸)، دقت نکردن در نقل متن و سند احادیث و وقوع تصحیف و تحریف در آنها (حسن‌بن شهید ثانی، منتقی الجمان، ج‌۱، ص‌۴۸؛ بحرانی، الحدائق الناضره، ج‌۴، ص‌۲۰۹، ج‌۵، ص‌۵۱۹، ج‌۹، ص‌۱۰۸، ج‌۱۳، ص‌۲۱۵) و شتابزدگی و کم دقتی (همان، ج‌۱۶، ص‌۱۷۳، ج‌۱۷، ص‌۷۱)، تأویل روایات معارض با یکدیگر و تحمیل در تطبیق دادن آنها، و برگزیدن روشهای متفاوت علمی در آثار گوناگونش (همو، لؤلؤه البحرین، ص‌۲۹۷ـ ۲۹۸؛ برای نقد سخن اخیر بحرانی با تأکید بر تفاوت آثار طوسی، رجوع کنید به حسینی جلالی، ص‌۵۵).

در اسفند سال ۱۳۴۸ و فروردین ۱۳۴۹، به مناسبت هزارمین سال ولادت شیخ طوسی، همایشی بین المللی در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار شد که در آن دانشمندان و نویسندگانی از ایران و سراسر جهان حضور یافتند و مقالات و تحقیقات خود را دربارۀ شیخ طوسی و آثارش عرضه کردند. مجموعه مقالات این همایش، در سه جلد، به کوشش محمد واعظ زاده خراسانی به چاپ رسیده است(مشهد۱۳۵۴ش).



منابع :

(۱) آقابزرگ طهرانی، طبقات اعلام الشیعه، قم، بی¬تا؛
(۲) همو، «مقدمه»، در طوسی، التبیان؛
(۳) ابن¬اثیر، الکامل فی التاریخ، بیروت ۱۳۹۹؛
(۴) ابن¬جوزی، المنتظم، چاپ محمد عبدالقادر عطاـ مصطفی عبدالقادر عطا، قاهره ۱۴۱۱؛
(۵) ابن¬حجر عسقلانی، لسان‌المیزان، بیروت ۱۹۷۱م؛
(۶) ابن داود حلی، کتاب الرجال، چاپ سید کاظم موسوی میاموی، تهران ۱۳۴۲ش؛
(۷) ابن¬شهرآشوب، معالم العلماء، چاپ سید محمدصادق آل بحرالعلوم، نجف ۱۳۸۰؛
(۸) ابن¬کثیر، البدایه و النهایه، چاپ علی شیری، بیروت ۱۴۰۸؛
(۹) سیدمحمدمهدی بحرالعلوم طباطبایی، الفوائد الرجالیه، چاپ محمدصادق بحرالعلوم ـ حسین بحرالعلوم، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۱۰) یوسف‌بن احمد بحرانی، لؤلؤه البحرین، چاپ سید محمد صادق بحرالعلوم، نجف ۱۹۶۹م؛
(۱۱) همو، الحدائق الناضره، قم ۱۳۶۳ش؛
(۱۲) محمدحسین حسینی جلالی، مشیخه الحدیث، شیکاگو، بی‌تا.؛
(۱۳) حلی، حسن‌بن یوسف، خلاصه الاقوال فی معرفه الرجال، چاپ جواد قیومی، قم ۱۴۱۷؛
(۱۴) همو، منتهی المطلب فی تحقیق المذهب، مشهد ۱۴۱۲؛
(۱۵) شمس‌الدین محمد‌بن احمد ذهبی، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام، چاپ بشار عواد معروف، بیروت۱۴۲۴/۲۰۰۳؛
(۱۶) محمدتقی شوشتری، قاموس الرجال، قم ۱۴۱۹؛
(۱۷) حسن‌بن زین‌الدین شهید ثانی، منتقی الجمان، چاپ علی اکبر غفاری، قم ۱۳۶۲ش؛
(۱۸) سیدعبدالعزیز طباطبایی، «شخصیت علمی و مشایخ شیخ طوسی»، میراث اسلامی ایران، دفتر دوم، به کوشش رسول جعفریان، قم ۱۳۷۴ش؛
(۱۹) محمد‌بن حسن طوسی، الامالی، قم ۱۴۱۴؛
(۲۰) همو، التبیان فی تفسیر القرآن، چاپ احمد حبیب قصیر عاملی، بیروت، بی¬تا.؛
(۲۱) همو، تلخیص‌الشافی، چاپ سید حسین بحرالعلوم، قم ۱۳۹۴؛
(۲۲) همو، تهذیب‌الاحکام، چاپ سید حسن موسوی خرسان، تهران ۱۳۹۰؛
(۲۳) همو، الرجال، چاپ جواد قیومی اصفهانی، قم ۱۴۱۵؛
(۲۴) همو، العده فی اصول الفقه، چاپ محمدرضا انصاری قمی، قم ۱۴۱۷؛
(۲۵) همو، الغیبه، چاپ عبادالله طهرانی و علی احمد ناصح، قم ۱۴۱۱؛
(۲۶) همو، فهرست کتب الشیعه و اصولهم، چاپ سید عبدالعزیز طباطبایی، قم ۱۴۲۰؛
(۲۷) عبدالجلیل قزوینی رازی، نقض (بعض مثالب النواصب فی نقض بعض فضائح الروافض)، به کوشش سید جلال¬الدین محدث ارموی، تهران ۱۳۵۸ش؛
(۲۸) جعفر‌بن حسن محقق حلی، المعتبر فی شرح المختصر، قم ۱۳۶۴ش؛
(۲۹) سیدحسین مدرسی طباطبایی، درآمدی بر فقه شیعه، ترجمۀ محمدآصف فکرت، مشهد ۱۳۶۸ش؛
(۳۰) علی‌بن بابویه منتجب¬الدین رازی، الفهرست، چاپ سید جلال¬الدین محدث ارموی، قم ۱۳۶۶ش؛
(۳۱) احمد‌بن علی نجاشی، فهرست أسماء مصنفی الشیعه ( المشتهر برجال النجاشی)، چاپ سید موسی شبیری زنجانی، قم ۱۴۰۷ق.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶ 

زندگینامه على‌بن محمد خَزّاز(قرن چهارم)

 على‌بن محمدبن على رازى، کنیه‌اش ابوالقاسم، متکلم و محدّث و فقیه شیعى قرن چهارم. خاندان وى در اصل اهل قم بودند و سپس به رى که در آن روزگار مرکزیت علمى بیشترى نسبت به قم یافته بود و ابن‌بابویه مشهور به شیخ‌صدوق (متوفى ۳۸۱) در آنجا سکنا داشت، مهاجرت کردند (رجوع کنید به طوسى، ۱۴۱۵، ص۴۳۰). بر همین اساس، ابن‌شهرآشوب (۱۳۵۳، ص ۶۳؛ همو، ۱۳۸۵ش، ج ۲، ص ۱۲۲) از خزّاز به قمى یاد کرده است (رجوع کنید به امین، ج ۲، ص ۲۰۸).

از تاریخ ولادت و وفات و همچنین زندگانى او اطلاعاتى در دست نیست. نجاشى (ص ۲۶۸) در عبارتى کوتاه در اشاره به مقام و جایگاه او، ضمن ثقه دانستن وى، او را فقیه و عالم برجسته (کان… وَجْهآ) معرفى کرده است. شیخ‌طوسى (۱۴۲۰، ص۲۹۰) وى را متکلمى آشنا به فقه دانسته و گفته که وى ساکن رى بوده و همانجا نیز درگذشته است (نیز رجوع کنید به علامه حلّى، ص۱۸۰).

نام پدر خزّاز در اکثر منابع، محمد ذکر شده (براى نمونه رجوع کنید به نجاشى؛ ابن‌شهرآشوب، ۱۳۵۳، همانجاها) اما شیخ‌طوسى (۱۴۱۵، همانجا؛ نیز رجوع کنید به اردبیلى، ج ۱، ص ۵۵۴، ۵۷۸) نام پدر او را احمد نوشته که احتمالا تصحیف محمد است (رجوع کنید به افندى اصفهانى، ج ۴، ص ۲۲۸ـ۲۲۹؛ شوشترى، ج ۵، ص۳۶۰، ۵۶۹).

خزّاز از شاگردان شیخ‌صدوق* بوده و از وى با تعبیر شیخنا یاد کرده است (خزّاز، ص ۶۳). هرچند در شرح‌حال وى اشاره‌اى به سفرش به بغداد نشده، اما براساس آنکه برخى از مشایخ روایى وى همچون ابوالمفضل محمدبن عبداللّه شیبانى* (همان، ص ۶۵، ۷۹)، احمدبن محمدبن عیاش جوهرى (رجوع کنید به ابن‌عیاش*، احمدبن محمد؛ همان، ص ۹۹) و ابوالفرج معافى‌بن زکریا نهروانى (رجوع کنید به ابن‌طرارا*، معافى‌بن زکریا؛ همان، ص ۷۵، ۹۴) از عالمان ساکن در بغداد بوده‌اند، مى‌توان از سفر وى به آنجا سخن گفت.

احتمالا خزّاز در هنگام سفر حج از بغداد دیدن کرده است (درباره اسامى دیگر مشایخ وى رجوع کنید به افندى‌اصفهانى، ج ۴، ص ۲۲۸؛ آقابزرگ طهرانى، ج ۱۸، ص ۸۷؛ خزّاز، مقدمه موسوى و ربیعى، ص۱۰ـ۱۲). از خزّاز، کسانى چون محمدبن ابى‌الحسن‌بن عبدالصمد تمیمى خزاعى (رجوع کنید به سبزوارى*، على‌بن محمد) که لقب تمیمى وى به اشتباه در منابع به صورت قمى ذکر شده (رجوع کنید به مجلسى، ج ۱۰۴، ص ۱۱۶، ج ۱۰۷، ص ۱۱۴؛ افندى اصفهانى، ج ۴، ص ۲۲۶) و ابوالبرکات على‌بن حسین حسینى جورى/ خورى (؟) (مجلسى، ج ۱۰۴، ص ۱۶۵ـ۱۶۶؛ امین، ج ۲، ص ۲۰۹) روایتِ حدیث کرده‌اند.

آثار

در منابع، سه اثر را از تألیفات على خزّاز رازى دانسته‌اند.

الایضاح در اصول دین و دانش کلام (رجوع کنید به نجاشى؛ ابن‌شهر آشوب، ۱۳۵۳، همانجاها) و

کتاب الأحکام الشرعیه در دانش فقه (ابن‌شهر آشوب، ۱۳۵۳؛ افندى‌اصفهانى، همانجاها)، که موجود نیستند. از اثر اخیر نسخه‌اى در اختیار ابن‌شهرآشوب بوده و چند نقل‌قول از آن آورده است (رجوع کنید به ۱۳۸۵ش، ج ۲، ص ۱۲۲، ۴۱۶).

تنها اثر موجود او کفایه‌الاثر شامل نصوص وارده درباره ائمه است (رجوع کنید به ابن‌شهرآشوب، ۱۳۵۳، همانجا).

براساس برخى مطالب این کتاب، خزّاز آن را پس از ۳۸۱ نگاشته است (رجوع کنید به خزّاز، ص ۴۱۷، ۴۲۴). به‌رغم آنکه خزّاز (ص ۶۱ـ۶۲) در سبب نگارش کتاب خود، شبهات معتزله نسبت به امامیه در مسئله امامت را ذکر کرده، اما براساس آنچه در جایى دیگر از کتاب خود آورده (رجوع کنید به ص ۳۰۵ـ۳۱۵، ۴۲۳ـ۴۲۴، ۴۲۹ـ۴۳۰) مى‌توان دریافت که هدف اصلى وى پاسخ دادن به ایرادهاى زیدیه بوده که در روزگار خزّاز، متکلمان و عالمان برجسته‌اى از آنها، همچون ابوطالب هارونى* (متوفى ۴۲۴)، در رى ساکن بوده‌اند و این ایرادها در سنّت زیدیه بارها در خرده‌گیرى بر امامیه تکرار شده است (رجوع کنید به ابن‌بابویه، ج ۱، ص ۶۹، ۷۴، ۷۷ـ۷۹، ۱۲۶؛ ناطق‌بالحق، ص ۱۶۵ـ۱۷۱).

در مواردى، ظاهرآ براساس نسخه‌اى از کتاب خزّاز، به اشتباه (رجوع کنید به افندى اصفهانى، ج ۴، ص ۲۲۷؛ کلباسى، ج ۳، ص ۱۸۷ـ۱۸۸) کفایه‌الاثر به شیخ‌صدوق و شیخ‌مفید نسبت داده شده است (رجوع کنید به آقابزرگ طهرانى، همانجا؛ امین، ج ۲، ص ۲۰۸؛ خزّاز، همان مقدمه، ص ۱۴ـ۲۱). کفایه‌الاثر مورد استناد و ارجاع عالمان (براى نمونه رجوع کنید به طبرسى، ص۹۰؛ ابن‌طاووس، ص ۱۵۷؛ امین، ج ۲، ص ۲۰۸ـ۲۱۰) و از منابع مجلسى (ج ۱، ص۱۰) در تألیف بحارالانوار* بوده است.

علامه حلّى در اجازه‌نامه خود به بنى‌زهره از این اثر یاد کرده است (رجوع کنید به مجلسى، ج ۱۰۴، ص ۱۱۵ـ۱۱۶). محسن امین (ج ۲، ص ۲۰۷) از نسخه‌اى نفیس و قدیمى از این کتاب که در ۵۸۴ کتابت شده و اجازه برخى از عالمان بر آن درج شده بوده، سخن گفته و آن را وصف کرده است (رجوع کنید به همان، ج ۲، ص ۲۰۹ـ۲۱۰؛ نیز رجوع کنید به آقابزرگ طهرانى، همانجا).

خزّاز در این کتاب (ص ۶۱ـ۶۲) در مقام گردآورى روایات و نصوص دالّ بر خلافت و امامت ائمه علیهم‌السلام است. او روایات را در دو بخش و ۳۹ باب سامان داده است. بخش نخست شامل تصریحاتى است که ۲۷ تن از صحابیان پیامبر صلى‌اللّه علیه‌وآله‌وسلم بر امامت على علیه‌السلام و فرزندانش نقل کرده‌اند. او روایات هر صحابى را در بابى خاص گردآورده است. در بخش دوم، نصوص نقل‌شده از ائمه علیهم‌السلام در امامت امامان دوازده‌گانه یا معرفى امام بعدى، هریک در بابى خاص گرد آمده است.

در پایان این بخش، روایاتى از زیدبن على‌بن حسین دالّ بر امامت امامان دوازده‌گانه آمده است (رجوع کنید به ص ۴۱۶ـ۴۳۰). مؤلف (ص ۴۲۳ـ۴۲۴) به هنگام نقل روایات زید از مقام او دفاع کرده و نوشته است که او هرگز مدعى امامت نبوده بلکه به امامت امام صادق علیه‌السلام اعتراف داشته است.

نسخه‌هاى خطى متعددى از کفایه‌الاثر باقى مانده (رجوع کنید به آقابزرگ طهرانى، ج ۱۸، ص ۸۷ـ۸۸؛ صدرایى خویى، ج ۵، ص ۳۴۱ـ۳۴۳) و چاپ انتقادى آن را محمدکاظم موسوى و عقیل ربیعى (قم ۱۴۳۰) منتشر کرده‌اند. عبداللّه افندى اصفهانى (همانجا) تصریح کرده که آثار دیگرى چون الباب المفتوح الى ما قیل فى النفس و الروح، مختصر المصباح، مختصرالمختلف، مختصر مجمع‌البیان، و رساله‌اى در منطق، تألیفات زین‌الدین بیاضى بوده و به‌اشتباه به خزّاز نسبت داده شده‌اند.



منابع :

(۱)آقابزرگ طهرانى؛
(۲) ابن‌بابویه، کمال‌الدین و تمام‌النعمه، چاپ على‌اکبر غفارى، قم ۱۳۶۳ش؛
(۳) ابن‌شهر آشوب، کتاب معالم‌العلماء، چاپ عباس اقبال آشتیانى، تهران ۱۳۵۳؛
(۴) همو، مناقب آل‌ابى‌طالب، چاپ یوسف بقاعى، قم ۱۳۸۵ش؛
(۵) ابن‌طاووس، فرحه‌الغرى فى تعیین قبر امیرالمؤمنین على علیه‌السلام، چاپ تحسین آل‌شبیب موسوى، ]قم [۱۴۱۹/ ۱۹۸۸؛
(۶) محمدبن على اردبیلى، جامع‌الرواه و ازاحه الاشتباهات عن‌الطرق و الاسناد، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۷) عبداللّه‌بن عیسى افندى‌اصفهانى، ریاض‌العلماء و حیاض‌الفضلاء، چاپ احمد حسینى، قم ۱۴۰۱ـ؛
(۸) محسن امین، معادن‌الجواهر و نزهه‌الخواطر، بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۹) على‌بن محمد خزّاز، کفایه الاثر فى النصوص على الائمه الاثنى‌عشر، چاپ محمدکاظم موسوى و عقیل ربیعى، قم ۱۴۳۰؛
(۱۰) شوشترى؛
(۱۱) على صدرایى‌خویى، فهرستگان نسخه‌هاى خطّى حدیث و علوم حدیث شیعه،قم ۱۳۸۲ش ـ؛
(۱۲) على‌بن حسن طبرسى، مشکاه‌الانوار فى غررالاخبار، چاپ مهدى هوشمند، قم ۱۴۱۸؛
(۱۳) محمدبن حسن طوسى، رجال‌الطوسى، چاپ جواد قیومى‌اصفهانى، قم ۱۴۱۵؛
(۱۴) همو، فهرست کتب‌الشیعه و اصولهم و اسماء المصنفین و اصحاب الاصول، چاپ عبدالعزیز طباطبائى، قم ۱۴۲۰؛
(۱۵) حسن‌بن یوسف علامه حلّى، خلاصه الاقوال فى معرفه الرجال، چاپ جواد قیومى اصفهانى، ]قم[ ۱۴۱۷؛
(۱۶) محمدبن محمدابراهیم کلباسى، الرسائل‌الرجالیه، چاپ محمدحسین درایتى، قم ۱۳۸۰ـ۱۳۸۱ش؛
(۱۷) مجلسى؛
(۱۸) یحیى‌بن حسین ناطق بالحق، نصره مذاهب الزیدیه] عنوان صحیح: الدعامه فى تثبیت الامامه[، چاپ ناجى حسن، بیروت ۱۹۸۱؛
(۱۹) احمدبن على نجاشى، فهرست اسماءمصنّفى الشیعه المشتهر ب رجال النجاشى، چاپ موسى شبیرى زنجانى، قم ۱۴۰۷٫
 

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۶ 

زندگینامه محمد هاشمی تِلِمسانی(متوفی۱۳۸۱ه ق)

هاشمی تِلِمسانی ، محمدبن احمد، صوفی و متکلم الجزایری در قرن چهاردهم. او از سادات حسنی بود. در ۱۲۹۸ در سُبدو، از توابع تلمسان، به دنیا آمد (عیسی، ص۴۹۹؛ سعدالله، ج۷، ص۱۳۹). پدرش از علما بود و در آنجا مسند قضا داشت. محمد، پس از درگذشت پدرش، به تلمسان سفر کرد و در آنجا به مشاغل گوناگونی پرداخت.

او برای تحصیل علوم دینی پیوسته به مدارس و مساجد می‌رفت و سپس، به واسطۀ محمدبن یَلِّس، به طریقت درقاویۀ شاذلیه پیوست و با احمد علوی* آشنا شد (عیسی، ص۴۹۹، ۵۱۶؛ د.اسلام، ذیل «هاشمی »). وی در ۱۳۲۹ همراه مرشد خویش، محمدبن یلّس، برای فرار از استعمار فرانسه به شام رفت (عیسی، ص۴۹۹ـ۵۰۰).

پس از مدت کوتاهی عازم ترکیه شد و دو سال در آدنای ترکیه ماند. سپس به دمشق بازگشت و تحصیلات خود را نزد علمایی چون بدرالدین حسنی، جعفر کتانی، امین سُوَید، نجیب کیوان و یوسف نبهانی تکمیل کرد و از محمود عطار و محمد بن یوسف، معروف به کافی، اصول و فقه مالکی را فراگرفت و از مشایخ خود اجازۀ ارشاد یافت (عیسی، ص۵۰۰؛ د.اسلام، همانجا).

پس از درگذشت محمد بن یلّس در ۱۳۵۰، احمد علوی* که به دمشق آمده‌ بود، به هاشمی مقام ارشاد را در طریقت علویۀ درقاویۀ شاذلیه، و ریاست زاویۀ دمشق را اعطا کرد (عیسی، ص۵۰۰، ۵۰۷ـ۵۰۹؛ لینگز، ص۲۹، پاورقی ۱). از آن پس، هاشمی تمام کوشش خود را صرف ترویج تصوف و تعلیم موضوع توحید کرد واز حلقه‌های درس و ذکر و مواعظ وی در خانه و مسجد و مدارسی چون شامیه و نوریه، استقبال بسیار شد.

او زوایایی نیز در حُمص، حَمات، حلب و دمشق و روستاهای اطراف آن و در اردن و فلسطین برپا کرد و همچنین قسمتی از خانۀ خود را در دمشق، به شاگردان و مریدانش اختصاص داد (عیسی، ص۵۰۱، ۵۰۳ـ۵۰۴؛ کردی، ص۱۴۵؛ د.اسلام، همانجا).

رحلت

هاشمی در ۱۳۸۱ در دمشق درگذشت و در باب صغیر دفن شد(سعدالله، ج۷، ص۱۵۶؛ نویهض، ص۴۵). او شاگردان بسیاری تربیت کرد و، به سبب نوع تعالیم و خردمندی و تقوایش، به مجدّد دین و شعرانی زمان مشهور شد (د.اسلام، همانجا). عبدالقادر عیسی، مؤلف حقائق عن التصوف، از شاگردان وی بود (رجوع کنید به عیسی، ص۵، ۶۶).

محمد هاشمی تبعیت کامل از مرشد صاحب علم و حال را برای سالکان طریق لازم می‌دانست (رجوع کنید به هاشمی، ص۱۸) و مریدانش را به خلوت و ذکرگویی ترغیب می‌کرد (عیسی، ص۲۱۷). وی در موضوع توحید، تعالیم اشعری را با آرای ابن سینا دربارۀ صفات خدا و عقاید کلامی سنوسی تلفیق کرد. از نظر او کسب علم، بویژه علم توحید، بر تک‌تک مؤمنان واجب است، زیرا نه تنها آنان را از افتادن به ورطۀ کفر و شرک نجات می‌دهد، بلکه به ایشان یقین و آرامش می‌بخشد (د.اسلام، همانجا).

آثار

او آثاری در توحید و تصوف دارد، از جمله رساله‌ای به نام عقیده اهل السنه، که بعدها برای سهولت درک و یادگیری خوانندگان، این اثر را به نظم درآورد. وی همچنین بر این رساله شرحی مختصر با عنوان شرح نظم عقیده اهل السنه و شرحی مفصّل با نام مفتاح الجنه فی شرح عقیده اهل السنه نوشت که هر سۀ این رساله‌ها در ۱۳۷۹ در دمشق به چاپ رسیدند.

دیگر رساله‌های او در این باره عبارت اند از:

سبیل السعاده فی معنا کلمتی الشهاده (دمشق ۱۳۴۷)؛ البحث الجامع فی ما یتعلق بالصنع و الصانع (دمشق ۱۳۷۴)؛

و الحدائق الندیه فی الدروس التوحیدیه که چاپ نشده‌است (سعدالله، ج۷، ص۱۵۵، ۱۵۶، ۱۵۶، پاورقی ۱؛ د.اسلام، همانجا).

آثار هاشمی در تصوف اغلب شامل رسالاتی است که در پاسخ به پرسشهای‌ مریدانش نوشته‌است.

آثار او در این باره عبارت اند از:

شرح شطرنج العارفین، منسوب به ابن‌عربی (سعدالله، ج۷، ص۱۴۰)؛

و الحِلُّ السَدید لما اِستَشکله المرید من جواز الأخذ عن المرشدین، که در آن به ذکر شرایطی پرداخته‌ است که مریدان در آن مجازند شیخ یا طریقت خود را تغییر دهند (عیسی، ص۵۰۴؛ د.اسلام، همانجا). او همچنین اثری به نام معراج التشوف الی حقائق التصوف دارد که تاکنون چاپ نشده است (سعدالله، ج۷، ص۱۳۹ـ۱۴۰).

القول الفصل القویم فی بیان المراد من وصیه الحکیم (دمشق ۱۳۷۶) نیز رساله‌ای است که در آن به احوال سیاسی و اجتماعی مسلمانان پرداخته و ایشان را از تفرقه بر حذر داشته‌است (عیسی، ص۵۰۲).



منابع :

(۱) محمد هاشمی تلمسانی، شرح شطرنج العارفین، [بی‌جا] [بی‌تا]؛
(۲) ابوالقاسم سعدالله، تاریخ الجزائر الثقافی، بیروت ۱۹۹۸م؛
(۳) عبدالقادر عیسی، حقایق عن التصوف، حلبـ سوریه ۱۴۲۸/ ۲۰۰۷؛
(۴) محمدسعید کردی، الجنید، دمشق ۱۳۶۸/۱۹۴۸م؛
(۵) عادل نویهض، معجم اعلام الجزائر، بیروت ۱۹۷۱م؛
(۶) EI2, s.v. “HĀSHIMĪ”, by: J. L. Michon.
(۷) Martin Lings, A sufi saint of the twentieth century, Aligarh [1993].

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۶

زندگینامه واصل‌بن عطا(متوفی۱۳۱ه ق)(مؤسس فرقۀ معتزله)

واصل‌بن عطا  متکلم معتزلی و مؤسس فرقۀ معتزله. وی به غزّال شهرت داشته و کنیه اش ابوحذیفه بوده است (شهرستانی،‌ ج ۱، ص ۴۶؛ ابن‌خلّکان، ج ۶، ص ۷؛ ابن‌مرتضی، ص ۱۳۹ـ ۱۴۰؛ قس بغدادی، ص ۱۱۷، حاشیۀ ۲).

واصل در سال ۸۰ در مدینه زاده شد و هنگامی که به دنیا آمد، برده بود. برخی او را بردۀ بنی‌ضَبّه، برخی بردۀ بنی‌مخزوم و برخی بردۀ بنی‌هاشم و غلام محمد حنفیه معرفی کرده‌اند (رجوع کنید به کعبی، ص ۹۰؛ ابن‌مرتضی، ص ۱۴۰). وی احتمالاً تا پایان عمر برده نبوده است، زیرا بردگان امکان فعالیت اجتماعی در حد تأسیس مکتب کلامی نداشته‌اند (رجوع کنید به غرابی، ص ۷۴ـ ۷۵). واصل، به احتمال بسیار،عرب نبوده است. احتمال ایرانی بودن وی نیز هرچند زیاد است، ‌دلیل قطعی برای آن وجود ندارد(قس همایی، ص ۵۷؛ مطهری، ص ۱۳۴).

واصل از تابعین بود. نخست در مدینه تربیت یافت و از صحابه و تابعین آنجا معارف اسلامی را آموخت، از جمله نزد فرزندان محمد حنفیه( ابوهاشم و حسن) درس خواند (عبدالجباربن احمد، ص ۲۳۴). ابوالقاسم کعبی (همانجا) و قاضی عبدالجبار همدانی (ص ۲۳۴) نوشته‌اند که وی از خود محمد نیز علم آموخته است، اما این سخن با توجه به وفات محمد در سال ،۸۱ به نظر صحیح نمی‌آید (رجوع کنید به سیدمرتضی، ج ۱، ص ۱۱۴).

واصل از مدینه به بصره رفت و به مجلس درس حسن بصری پیوست. گفته‌اند که وی چهار سال در آنجا خاموش نشست، اما بیرون مجلس، با پیروان فرقه‌های مختلف، از جمله خوارج، مناظره می‌کرد (عبدالجباربن احمد، ص ۲۳۴ـ ۲۳۵). وی در بصره با کسانی چون جهم‌بن صفوان(مؤسس فرقۀ جهمیه) و بشّاربن برد شاعر آشنا شد.

رحلت

با خواهر عمروبن عبید معتزلی ازدواج کرد و در سال ۱۳۱، بدون فرزند، درگذشت (عبدالجباربن احمد، ص ۲۳۴؛ ابن‌مرتضی، ص ۱۴۳).

واصل به زهد مشهور بود (رجوع کنید به کعبی، ص ۶۷؛ ابوهلال، عسکری، ج ۲، ص ۱۳۸) و قدرت سخنوری خاصی داشت(رجوع کنید به عبدالجباربن احمد، ص ۲۳۵؛ ابن‌عماد، ج ۱، ص ۱۸۳).

روزگار واصل دورۀ توجه به علوم مفید در عمل بود و وی، برخلاف بسیاری از معتزلیان بعدی، با فلسفۀ یونان آشنایی نداشت (رجوع کنید به شهرستانی،‌ ج ۱،‌ ص ۴۶۰)، اما اطلاعات بسیاری دربارۀ ادیان و مذاهب عصر خود داشت، از جمله با آرای زندیقان، دهریه، سمنیه و مانویان آشنا بود(رجوع کنید به ابوهلال عسکری، ج ۲، ص ۱۳۵؛ عبدالجباربن احمد، ص ۲۳۴). از روایات برمی‌آید که واصل، به ویژه در مواجهه و مقابله با عقاید ادیان و مذاهب دیگر، مورد توجه و مراجعۀ متکلمان زمانش بوده است (برای نمونه، رجوع کنید به ابن‌مرتضی، ص ۱۴۳؛ نیز رجوع کنید به ابن ابی‌الحدید، ج ۲، ص ۲۸۱).

واصل در نشر آرای خویش می‌کوشید و پیروانی داشت که آنان را، برای تبلیغ اسلام و مجادله با اصحاب ادیان و مذاهب دیگر، به اکناف دارالاسلام می‌فرستاد و احتمالاً نخستین کسی بوده که چنین کرده است. گفته‌اند که فرستادۀ وی، عبدالله‌بن حارث، عدۀ بسیاری را در مغرب به خود جلب کرد، تا حدی که اهل دارالبیضاء خود را واصلیه می‌نامیدند (رجوع کنید به حمیری، ص ۲۰۸). مؤید این سخن متنی است که یکی از پیروان وی نوشته بوده است با عنوان الکتاب‌المشرقیین من اصحاب ابی‌حذیفه الی اخوانهم بالمغرب (رجوع کنید به ابن‌ندیم، ص ۲۰۳).

از جانب واصل، قاسم‌بن سعدی/صعدی به یمن و ایوب‌بن اوثر/ اوتر/ اوتن از جانب وی به الجزیره رفت. همچنین وی حفص‌بن سالم را برای مناظره با جهم‌بن صفوان به خراسان فرستاد. حسن‌بن ذکوان، فرستادۀ او در کوفه، عدۀ بسیاری را به اعتدال گروانید وعثمان‌بن ابوعثمان‌الطویل، استاد ابوالهذیل علّاف، از جانب وی به ارمنستان رفت (کعبی، ص ۶۷؛ عبدالجباربن احمد، ص ۲۵۱، ۲۳۷؛ حمیری، همانجا؛ ابن‌مرتضی، ص۱۴۱ـ ۱۴۲). نام بشربن سعید و ابوعثمان زعفرانی نیز در شمار شاگردان یا مصاحبان واصل ثبت شده (رجوع کنید به ملطی، ص ۳۸) و طبق بعضی روایات، زیدبن علی نیز از وی علم آموخته است (رجوع کنید به شهرستانی،ج ۱، ص ۱۵۵). شاگردان واصل در بصره به ترویج اعتزال پرداختند و به تعبیری، مکتب معتزلۀ بصره را بنیان نهادند.

آثار

از آثار واصل، فقط خطبه‌ای در حمد و تنزیه حق و نبوت پیامبر اسلام، مشهوربه «خطبۀ‌التی اخرج منهاالراء»، باقی مانده است. این خطبه در بسیاری از کتابهای ادبی نقل شده وعبدالسلام هارون آن را در ۱۳۷۰ در قاهره منتشر کرده است (نیز رجوع کنید به بلبع، ص ۱۹۲؛ برای اطلاع از دیگر چاپهای این اثر رجوع کنید به بدوی، ج ۱، ص ۸۳ـ ۸۴).

ابن‌ندیم در الفهرست (ص ۲۵۳، نیز حاشیۀ ۱) این رساله‌ها را نیز به نام واصل ثبت کرده است:

کتاب اصناف المرجئه،

کتاب‌التوبه،

کتاب‌المنزله بین‌المنزلتین،

کتاب معانی‌القرآن،

کتاب‌الخطب فی‌التوحید و العدل،

کتاب‌ ماجری بینه و بین عمروبن عبید،

کتاب‌السبیل الی‌معرفه الحق،

کتاب فی‌الدعوه،

کتاب طبقات اهل‌العلم والجهل، و

کتاب‌الفتیا.

علاوه بر اینها، ابن‌مرتضی (ص ۱۴۳) از کتابی با عنوان الألف مسأله فی الرد علی ‌المانویه، نوشتۀ واصل، نام برده است. در عقدالفرید (ج ۲، ص ۲۱۰ـ ۲۱۱) نیز مکتوبی خطاب به عمروبن عبید، به واصل نسبت داده شده است. همچنین شهرستانی (ج ۱، ص ۴۷) از رساله‌ای منسوب به حسن بصری نام برده که در پاسخ عبدالملک‌بن مروان در مسئلۀ جبر و قدر نوشته شده و احتمال داده است که رساله در واقع از واصل باشد.

چون واصل مؤسس علم کلام است، می‌توان او را بنیان‌گذار کلام معتزلی به طور عام دانست و تمام معتزله را پیروان وی به شمار آورد. اما در منابع ملل و نحل ،فقط عده‌ای از معتزله را واصلیه خوانده و عقاید خاصی را به ایشان نسبت داده‌اند. مطابق نوشتۀ شهرستانی (ج ۱، ص ۴۶ـ ۴۹)، اعتزال واصلیه مبتنی بر چهار قاعده بوده است: نفی صفات باری، قول به قدر، منزلت بین‌المنزلتین، و حکم دربارۀ اختلاف سیاسی امیرالمؤمنین و محاربانش.

نفی صفاتِ زائد بر ذات از عقاید اصلی معتزله است. به زعم شهرستانی (ج ۱، ص ۴۶) واصل به نحو سطحی و فقط بر اساس اتفاق عقلا بر محال بودن وجود دو خدای قدیم، صفات علم و قدرت و اراده و حیات را نفی کرده است. اما در حقیقت، برخلاف گمان شهرستانی، واصل به سبب ناسازگاری وجود صفات قدیم با اصل اساسی معتزله، یعنی توحید، به انکار آن پرداخته است (جهانگیری، ص ۲۰). وی برخلاف غیلان دمشقی (مقتول در ۱۲۵) که تمام صفات ثبوتی را از خداوند نفی کرده، فقط بر نفی صفاتی تأکید کرده است که مثبت معنایی زاید بر ذات‌اند (رجوع کنید به غرابی، ص ۱۲۱).

قول به قدر، یعنی عقیده به اختیار انسان، واصل را از پیشوایان قدریه ساخته است. هرچند معبد جهنی و غیلان دمشقی در قول به قدر بر واصل سبقت دارند، وی بیش از همه دربارۀ آن سخن گفته و حتی بیش از تقریر قاعدۀ نفی صفات به تبیین آن پرداخته است. وی قدرت حادث انسان را فاعل افعالش می‌شناخته و انسان را بر همۀ اعمال خود قادر و نسبت به آنها مسئول می‌دانسته و البته معتقد بوده است که این قدرت را خدا به انسان می‌دهد. وی تأکید داشته که تکلیف مالایطاق محال است و در این خصوص مدعی ضرورت بوده و به آیات قرآن استناد می‌کرده است (شهرستانی، ج ۱، ص ۴۷؛ جهانگیری، ۱۳۸۳ش، ص ۵۷ـ ۶۰).

منزلت بین‌المنزلتین هستۀ اندیشه‌های کلامی واصل و اساساً کلام معتزلی است. این قاعده معتزله را در برابر دیگر فرق اسلامی قرار داده و اظهار آن نیز سبب شکل‌گیری اعتزال شده است. ریشه و زمینۀ پیدایی این قاعده مسئله‌ای است که در کتابهای کلامی به مسئلۀ مرتکب کبیره معروف شده است. در دورۀ واصل، مسلمانان فرد مرتکب گناه کبیره را فاسق می‌خواندند.

بیشتر ایشان فسق را منافی اسلام و ایمان نمی‌شمردند، اما خوارج فرد فاسق را کافر و مخلد در آتش می‌دانستند. واصل در این میان عقیده ای متفاوت با معاصرانش ظاهر ساخت. وی در مجلس درس حسن بصری جایگاه فاسق را منزلتی میان کفر و ایمان خواند (رجوع کنید به شهرستانی، ج ۱، ص ۴۸؛ نیز رجوع کنید به «منزلت بین‌المنزلتین»*).

واصل دربارۀ این عقیده مباحثه‌ها و محاجه‌های بسیاری کرده است (برای نمونه، رجوع کنید به ابن‌مرتضی، ص ۱۴۴ـ ۱۴۶). پس از وی نیز میان معتزله و مخالفانشان بحثهایی جدّی دربارۀ‌ منزلت بین‌المنزلتین درگرفته است (برای نمونه، رجوع کنید به خیاط، ص ۱۶۴ـ ۱۶۸). واصل معتقد بود که حکم خدا دربارۀ‌ کافران یا منافقان یا مؤمنان بر مرتکب کبیره منطبق نمی‌گردد و چنین فردی در دنیا منزلتی میان کفر و ایمان دارد. دربارۀ منزلت چنین فردی در آخرت، از واصل یا موافقان وی نوشته‌ای باقی نمانده، اما طبق نوشتۀ مخالفانش، او معتقد بوده است که مرتکب کبیره اگر بدون توبه از دنیا برود، مانند کافران مخلد در آتش خواهد بود (رجوع کنید به بغدادی، ص ۱۱۹).

این مخالفان به همین سبب معتزله را به خوارج نسبت داده‌اند (رجوع کنید به بغدادی، همانجا). حق آن است که واصل و دیگر معتزله، برخلاف خوارج، مرتکب کبیره را صریحاً تکفیر نمی‌کردند و در بسیاری عقاید دیگر هم مخالف عقاید خوارج بودند. از آنچه قاضی عبد الجبار (ص ۲۳۵) دربارۀ مناظرات واصل با خوارج نقل کرده است نیز می‌توان اختلاف نظر ایشان را دریافت.

دربارۀ اختلاف سیاسی امیرالمؤمنین علی ومحاربان آن حضرت گزارشهای متفاوتی از عقیدۀ واصل نقل شده است. به نظر ابن‌حزم (ج ۴، ص ۲۳۳) واصل و عده‌ای دیگر از معتزله بر آن بودند که علی علیه‌السلام در جنگ با معاویه و خوارج بر حق بود، ولی دربارۀ ‌جنگ جمل توقف می‌کردند و یکی از دو گروه را بدون تعیین آن خطاکار می دانستند (نیز رجوع کنید به آمدی، ص ۳۱۴).

اینکه آیا توقف واصل فقط دربارۀ جنگ جمل بوده یا اطلاق داشته است، به درستی معلوم نیست. اشعری قمی (ص ۱۰) و نوبختی (ص ۱۲ـ ۱۳) عقیدۀ وی را مطلق ذکر کرده‌اند. اما از ظاهر عبارات بغدادی (ص ۱۱۹ـ ۱۲۰)، اسفراینی (ص ۶۳) و شریف جرجانی (ج ۸، ص ۳۷۹) برمی‌آید که توقف وی فقط دربارۀ گروههای درگیر در جنگ جمل بوده است. شهرستانی (ج ۱، ص ۴۹) جنگ صفّین را هم افزوده، ولی دربارۀ جنگ نهروان چیزی نگفته است.

به هر حال، چون آثار واصل از بین رفته است و آنچه از وی می‌دانیم بیشتر از روی نوشته‌های مخالفان اوست، اظهارنظر قطعی در این¬باره ممکن نیست، به ویژه آنکه وی با زیدیه مناسبات نزدیکی داشته (رجوع کنید به شهرستانی، ج ۱، ص ۱۵۵؛ ابن‌مرتضی، ص ۱۴۲) و از سوی دیگر، مانند بیشتر معتزله، به بنی‌امیه نظر خوبی نداشته است.

واصل در اصول فقه نیز صاحب نظر بوده است و حتی بعید نیست که در تأسیس این علم با ابوحنیفه و پیروانش انباز بوده باشد (رجوع کنید به جاحظ به نقل از ابوهلال عسکری، ص ۱۳۴ـ ۱۳۵؛ نشار، ج ۱، ص ۴۲۶ـ ۴۲۷).

وی نخستین کسی است که چهار طریق برای شناخت حق معرفی کرده است:

قرآن،خبر،عقل،اجماع.نیز نخستین کسی است که خبر را به دو قسم عام و خاص تقسیم کرده و گفته همچنان که خبر متباین با امر است، خبر عام هم متباین با خبر خاص است. وی در مسئلۀ نسخ معتقد بوده که نسخ فقط در امر و نهی است و در اخبار واقع نمی‌شود (ابوهلال عسکری، ص ۱۳۴؛ قاضی عبدالجباربن احمد، ص ۲۳۴).

به روایت ابوهلال عسکری (همانجا)، واصل نخستین کسی بوده که قائل به این قول شده است. احتمال دارد که واصل این قول را در برابر اصل بداء شیعه و اعتقاد ایشان به نسخ در اخبار اظهار کرده باشد (رجوع کنید به اشعری، ص۳۹، ۵۳). واصل در تفسیر معنای الفاظ محکم و متشابه در آیۀ ۵ سورۀ آل‌عمران – که از مسائل مورد اختلاف اندیشمندان اسلامی بوده – عقیدۀ خاصی داشته است. وی مقصود از محکم را معصیتی دانسته که خداوند عذاب آن را اعلام کرده ، و مقصود از متشابه را معصیتی شمرده که خداوند بر عقاب به آن تصریح نکرده است (اشعری، ص ۲۲۲ـ ۲۲۳).



منابع :

(۱) سیف‌الدین آمدی، الامامۀ، چاپ محمد زبیدی، بیروت ۱۴۱۲/ ۱۹۹۲؛
(۲) ابن ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، دارالاحیاء الکتب العربیه، چاپ دوم، ۱۳۸۵/ ۱۹۶۵؛
(۳) ابن‌حزم، الفصل فی‌الملل والاهواء والنحل، چاپ محمد ابراهیم نصر و عبدالرحمن عمیره، بیروت ۱۴۰۵/ ۱۹۸۵؛
(۴) ابن‌خلّکان؛
(۵) ابن‌عبدربه، عقدالفرید، چاپ علی شیری، بیروت ۱۴۰۹/ ۱۹۸۹؛
(۶) ابن‌عماد؛
(۷) ابن‌مرتضی، کتاب‌المنیه والامل فی شرح‌ الملل و النحل، چاپ محمدجواد مشکور، دمشق ۱۹۸۸؛
(۸) ابن‌ندیم؛
(۹) ابوهلال عسکری، الاوائل، چاپ محمد المصری و ولید قصاب، دمشق ۱۹۷۵؛
(۱۰) اسفراینی، التبصیر فی‌الدین، چاپ محمدزاهد کوثری و محمود محمد خضیری، بیروت چاپ دوم ۱۴۰۸/ ۱۹۸۸؛
(۱۱) ابوالحسن اشعری، مقالات الاسلامیین و اختلاف المصلین، چاپ هلموت ریتر، ویسبادن ۱۴۰۰/ ۱۹۸۰؛
(۱۲) اشعری قمی، المقالات والفرق، چاپ محمدجواد مشکور، تهران ۱۳۶۰ش؛
(۱۳) عبدالقاهر بغدادی؛
(۱۴) الفرق بین‌الفرق، چاپ محمد محیی‌الدین عبدالحمید، قاهره، مطبعه‌المدنی [بی‌تا.]؛
(۱۵) عبدالرحمن بدوی، مذاهب‌الاسلامیین، بیروت، چاپ سوم ۱۹۸۳؛
(۱۶) عبدالحکیم بلبع، ادب‌المعتزله، قاهره ۱۹۵۹؛
(۱۷) محسن جهانگیری، مجموعه مقالات، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۱۸) همو، «واصل‌بن عطا: بنیان‌گذار کلام اعتزال»، مجلۀ فلسفه، ش ۱۲؛
(۱۹) نشوان حمیری، الحورالعین، چاپ کمال مصطفی، تهران ۱۹۷۲؛
(۲۰) ابوالحسین خیاط، کتاب‌الانتصار و الرد علی‌ابن الراوندی الملحد، چاپ نیبرگ، قاهره ۱۳۴۴/ ۱۹۲۵؛
(۲۱) سیدمرتضی علم‌الهدی، امالی، چاپ محمد بدرالدین نعسانی حلبی، قم ۱۳۲۵/ ۱۹۰۷؛
(۲۲) شریف جرجانی، شرح المواقف، منشورات شریف رضی، قم ۱۳۲۵/ ۱۹۰۷؛
(۲۳) شهرستانی، الملل و النحل، چاپ محمدسید کیلانی، بیروت ۱۴۰۶/ ۱۹۸۶؛
(۲۴) عبدالجباربن احمد، فضل‌الاعتزال و طبقات‌المعتزلۀ، چاپ فؤاد سید، تونس چاپ دوم ۱۹۸۶؛
(۲۵) علی مصطفی غرابی، تاریخ الفرق‌الاسلامیه، مصر ۱۹۴۸؛
(۲۶) کعبی بلخی، باب ذکر المعتزله من مقالات الاسلامیین، در عبدالجباربن احمد، فضل‌الاعتزال و طبقات‌المعتزله؛
(۲۷) مرتضی مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، قم چاپ دهم ۱۳۵۹ش؛
(۲۸) ملطی، التنبیه و الرد علی اهل الاهواء و البدع، قاهره ۱۴۱۸/۱۹۹۷؛
(۲۹) چاپ کوثری؛
(۳۰) علی سامی نشار، نشأه الفکرالفلسفیه فی ‌الاسلام، قاهره چاپ سوم ۱۳۸۴/ ۱۹۶۵؛
(۳۱) نوبختی، فرق‌الشیعه، چاپ محمدصادق آل‌بحرالعلوم، نجف ۱۳۵۵/ ۱۹۳۶؛
(۳۲) جلال همایی، غزالی‌نامه، تهران ۱۳۴۲ش.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۶ 

زندگینامه هشام‌بن حَکَم( قرن دوم)

 ابومحمد هشام‌بن حَکَم از اصحاب امام صادق و امام موسی کاظم علیهماالسلام و متکلم برجستۀ شیعه در قرن دوم. از تاریخ دقیق تولد وی اطلاعی در دست نیست، همین قدر معلوم است که در اوایل قرن دوم هجری به دنیا آمده است (رجوع کنید به نعمه، ص ۴۲ـ ۴۳؛ صفایی، ص ۱۰ـ ۱۱).

بیشتر شرح‌حال‌نویسان از او با عنوان «مولی» یاد کرده‌اند، که بدان معناست که وی را از نژاد عرب نمی‌دانند. در عین حال، برخی او را عرب اصیل و از قبیلۀ خزاعه دانسته‌ (رجوع کنید به صدر، ص ۳۶۰؛ نعمه، ص ۴۰ـ ۴۱) و در تأیید این قول، عربی بودنِ نام او (هشام)، نام پدرش (حکم) و برادرش (محمد) را شاهد آورده‌اند. از معتقدان به «ولاء» نیز برخی او را به بنی‌کنده و برخی به بنی‌شیبان ‌نسبت داده‌اند، اما این دو نسبت ناسازگار نیستند، زیرا انتساب هشام به کنده به سبب ولاء و انتسابش به شیبان به سبب منزل گزیدن وی در آن قبیله بوده است (مامقانی، ج ۳، ص ۳۰۱). شاهد این سازگاری، سخن ابن‌ندیم (ص ۲۲۴، تکملۀ ۱) است که کندی و شیبانی بودن را جمع کرده است:«هشام‌بن الحکم البغدادی الکندی، مولی‌بنی شَیْبان».

کشّی (ص ۲۵۵)، به نقل از فضل‌بن شاذان، نوشته که هشام اصالتاً کوفی و محل تولد و رشد و نمو وی اواسِط است. به گفتۀ کشّی، فضل‌بن شاذان خانۀ هشام را در واسط دیده است. محل تجارت وی در کرخِ بغداد و خانه‌اش نزدیک قصر وضّاح بوده است (نیز رجوع کنید به ابن‌ندیم، همانجا؛ قس نجاشی، ص ۴۳۳). دربارۀ نوع تجارت وی نیز گفته شده که کرباس‌فروش بوده است (ابن‌بابویه، ۱۴۱۴،‌ ج ۴، ص ۴۳۷).

کنیۀ هشام ابومحمد و ابوالحکم بوده است (مامقانی، ج ۳، ص ۲۹۴). از روایتی که هشام از پدرش و او از سعیدبن جبیر و او از عبدالله‌بن عباس و او از پیامبر، دربارۀ خلفا و جانشینان دوازده‌گانۀ ایشان، نقل کرده است، معلوم می‌شود که وی از امامیه بوده است (برای نمونه، رجوع کنید به طبرسی، ۱۳۹۹، ص ۳۷۱).

در کتابهای رجال ذکر شده که هشام برادری به نام محمد داشته که از راویان حدیث بوده و محمدبن ابی‌عمیر از وی روایت کرده است (رجوع کنید به مامقانی، ص ۱۰۹). همچنین از دو فرزند وی، به نامهای حَکَم و فاطمه، در منابع یاد شده است. حکم‌بن هشام ساکن بصره و متکلم بوده است. وی دربارۀ امامت کتابی داشته و مجالس مناظره‌ای از وی حکایت شده است (نجاشی، ص ۱۳۶).

عمربن یزید سابری عموی هشام دانسته شده، زیرا دربارۀ تشرف هشام به مکتب تشیع، از او روایتی نقل شده که در آن از هشام با عنوان «ابن‌اخی» یاد کرده است (رجوع کنید به کشّی، ص ۲۵۶).

رحلت

دربارۀ چگونگی درگذشت هشام سه گزارش وجود دارد. نخستین گزارش از ابن‌بابویه (۱۳۶۳ش، ج ۲، ص ۳۶۲ـ ۳۶۸) است که مناظرۀ هشام را با ضراربن ضبی و عبدالله‌بن یزید اباضی، در موضوع امامت، بیان کرده و نوشته است که ‌در این مناظره، هشام بر ضرورت امامت استدلال کرد و ویژگیهای ظاهری و باطنی امام را تشریح نمود.

آنگاه ضرار در خصوص شخص امام در آن زمان پرسید و هشام گفت: «صاحب‌القصر امیرالمؤمنین». هارون که مخفیانه مناظره را می‌شنید، ‌دریافت که مراد هشام، امام کاظم علیه‌السلام است. از این رو، بر وی خشم گرفت و هشام نیز به بهانه‌ای از مجلس بیرون رفت و به کوفه گریخت و نزد بشیر نبّال، از حاملان حدیث و از یاران امام صادق علیه‌السلام، رفت. وی در آنجا به‌شدت بیمار شد و بر اثر آن درگذشت.

دو گزارش دیگر از کشّی است. یکی از آنها راجع به مناظرۀ هشام با سلیمان‌بن جریر، در موضوع امامت، است. در این مناظره، هشام امام علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السلام را مفروض‌الطاعه معرفی کرده و در پاسخ به افراد حاضر در مجلس تصریح نموده که جانشین علی علیه‌السلام در این زمان نیز واجب‌الطاعه است و اگر به قیام امر کند، از او اطاعت می‌کنم. هشام، که از خشم هارون آگاه بود، به مدائن رفت. همین امر موجب حبس امام موسی کاظم علیه‌السلام نیز شد. هشام سپس به کوفه رفت و در خانۀ ابن‌شرف درگذشت (کشّی، ص ۲۶۱ـ ۲۶۲).

در گزارش دوم (همان، ص ۲۶۶ـ ۲۶۷)، داستانی از یونس نقل شده که در آن هشام به شبهۀ یحیی‌بن خالد دربارۀ اعتقاد امامیه به امام زنده پاسخ گفته است. وقتی این پاسخ به یحیی‌بن خالد رسید، وی آن را به هارون گزارش کرد و هارون به دنبال هشام فرستاد، ولی او گریخته بود. هشام پس از این جریان، دو ماه یا اندکی بیشتر زنده نماند، تا اینکه در منزل محمد و حسین حنّاطین درگذشت.

با توجه به این روایتها، سال وفات هشام را ـ که دربارۀ آن آرای گوناگونی وجود دارد ـ می‌توان تعیین کرد. بنابر رأی کشّی (ص ۲۵۶)، وی در سال ۱۷۹، در زمان خلافت هارون‌الرشید، در کوفه درگذشته است. ظاهراً این قول با قراین و شواهد یاد شده سازگار، و از این رو صحیح است. اینکه وی اندک زمانی پس از سقوط برمکیان و در زمان خلافت مأمون (ﺣﻜ: ۱۹۸ـ ۲۱۸) درگذشته (رجوع کنید به ابن‌ندیم، ص ۲۲۴) یا در سال ۱۹۹، پس از رفتن از کوفه به بغداد، از دنیا رفته است (رجوع کنید به نجاشی، ص ۴۳۳)، از وثاقت برخوردار نیستند (رجوع کنید به د. اسلام، چاپ دوم، ذیل مدخل).

هشام از نظر گرایشهای فکری و مذهبی به فرقه‌های گوناگونی منسوب است که بر اساس آنها، می‌توان حیات فکری ـ عقیدتی وی را به سه مرحله تقسیم کرد (رجوع کنید به نعمه، ص ۵۵). برخی او را از اصحاب ابوشاکر دیصانی، و ملحد و دهری دانسته‌اند (خیاط، ص ۴۰ـ ۴۱؛ ملطی شافعی، ص ۳۱).

در این باره حتی به روایتی از امام رضا علیه‌السلام تمسک شده که دربارۀ هشام‌بن ابراهیم عباسی فرموده او از اصحاب خاص ابوالحارث، یعنی یونس‌بن عبدالرحمان، و ابوالحارث از اصحاب خاص هشام‌بن حکم و هشام از اصحاب خاص ابوشاکر و ابوشاکر زندیق است (رجوع کنید به کشّی، ص ۲۷۸).

بر طبق این عقیده، تأثیر ابوشاکر دیصانی بر هشام و اندیشۀ وی روشن نیست؛ اما، به هر حال، هشام دارای رویکرد مادّی قوی بوده و شاهد آن، نسبت دادنِ اعتقاد به جسمیتِ برخی اعراض (همچون رنگها و طعمها و بوها)، انکار جزء لایتجزا و تجسیم به اوست. چون این اقوال به فیلسوفان رواقی یونانی منسوب بوده، این احتمال مطرح شده است که فیلسوفان رواقی از طریق دیصانیه ـ که در عراق پراکنده بودند و ابوشاکر از بزرگان آنان بود ـ بر اندیشۀ هشام تأثیرگذاشته‌اند (نعمه، ص ۵۶ـ ۵۸).

به نظر می‌رسد که شواهد یاد شده چندان در خور اعتماد نیستند، زیرا اولاً روایتی که به آن استناد شده، مرسل و غیرقابل تمسک است. ثانیاً از اینکه وی شاگرد شخصی دهری مسلک بوده است، نمی‌توان دهری بودن خود او را نتیجه گرفت و میان آن دو تلازمی وجود ندارد. ثالثاً صِرف وجود مشابهتهایی میان دیدگاههای آن دو، مستلزم پیروی یکی از دیگری نیست (اسعدی، ص ۲۸).

دومین دیدگاه از آنِ ابن‌ندیم است. ابن‌ندیم (همانجا) هشام را از اصحاب جهم‌بن صفوان شمرده که بعدها به امامیه پیوسته است. تشابه برخی دیدگاهها و عقاید منسوب به هشام با آرای جهم‌بن صفوان، شاهدی برای جهمی بودن وی در مرحله‌ای از حیات او دانسته شده است (نعمه، ص ۵۸).

سومین دیدگاه این است که وی از دانشمندان بزرگ امامیه و از اصحاب فرهیختۀ امام صادق و امام کاظم علیهما‌السلام بوده است. کشّی (ص ۲۵۶ـ ۲۵۷) داستان پیوستن وی را به امام صادق علیه السلام از زبان عمربن یزید نقل کرده است.

مجموع روایات راجع به هشام به دو دسته تقسیم می‌شوند:

روایات مدح و ستایش، و روایات ذم و نکوهش. روایات ستایش از امام صادق، امام کاظم، امام رضا و امام جواد علیهم‌السلام است. بر اساس این روایات، وی پرچمدار حق ائمه، مؤید صدق، مدافع ولایتِ اهل بیت و اثبات‌کنندۀ بطلانِ دشمنانِ آنان است. پیروی از او پیروی از ائمه و مخالفت با او مخالفت با آنان شمرده شده است (کشّی، ص ۲۷۸؛ ابن‌شهر آشوب، ۱۳۸۰، ص ۱۲۸). او بندۀ خیرخواه خداوند و کسی است که به دلیل حسادت اصحاب، آزار دیده است (همان، ص ۲۷۰). هشام با قلب و زبان و دست یاور ائمه است (کلینی،‌ج ۱، ص ۱۷۲؛ مامقانی، ج ۳، ص ۲۹۴). امام صادق علیه¬السلام به او فرمود تا زمانی که ما را با زبانت یاری کنی، مؤید به روح‌القدس خواهی بود (ابن‌ندیم، ص ۲۲۴، تکمله، ص ۲۱۸؛ شریف مرتضی، ج ۱، ص ۸۵).

از جمله روایات نکوهش، روایاتی است در سرزنش هشام، به سبب نقش وی در حبس و شهادت امام کاظم علیه‌السلام. بر اساس این روایات، امام اصحاب خود را از مناظره منع کرده بود، ولی هشام امتثال نکرد و ادامۀ مناظرات وی، به زندانی شدن امام و شهادت ایشان انجامید (رجوع کنید به کشّی، ص ۲۷۰ـ ۲۷۱؛ مامقانی، ج ۳، ص ۲۹۸).

به این روایات پاسخهای متعددی داده شده، از جمله اینکه نهی از مناظره در دوران مهدی عباسی صورت گرفته و پس از آن دوران تقیه تمام شده است (رجوع کنید به کشّی، ص ۲۶۵ـ ۲۶۶، ۲۶۹ ـ ۲۷۰). پاسخ دیگر اینکه از ابتدا نهی شامل هشام و امثال او نمی‌شده است. از این رو، هشام خود گفته است: «مثلی لاینهی عن الکلام» (همان، ص ۲۷۰ـ ۲۷۱) و امام صادق به وی فرموده است: «مِثلُکَ فلیُکلم الناس»، یعنی مانند تویی باید با مردم سخن گوید (کلینی، ج ۱، ص ۱۷۳).

افزون بر اینها، اگر این امر صحت ‌داشت، امام رضا و امام جواد علیهماالسلام برای او طلب رحمت نمی‌کردند (رجوع کنید به کشّی، ص ۲۷۰، ۲۷۸؛ مامقانی، ج ۳، ص ۲۹۷ـ ۲۹۸). در نکوهش هشام به روایات دیگری نیز استناد شده است. پاسخ کلی به همۀ این روایات آن است که آنها امکان معارضه با روایات مدح را – که به عقیدۀ برخی متواترند – ندارند (رجوع کنید به مامقانی، ج ۳، ص ۲۹۸). به علاوه، بر فرض صدور روایات ذم، وجه جمع آن است که بر تقیه حمل شود و ائمه برای مصون ماندن هشام از گزند دشمنان، چنان موضعی گرفته باشند، نظیر آنچه در مورد زراره نیز نقل شده است (رجوع کنید به امین،‌ج ۱۰، ص ۲۶۵؛ مامقانی، ج ۳، ۲۹۸؛ برای بررسی تفصیلی روایات مدح و ذم، رجوع کنید به اسعدی، ص ۳۵ـ ۴۳).

هشام‌بن حکم از برجسته‌ترین شخصیتهای علمی عصر خویش و مشهورترین دانشمند شیعی قرن دوم است. علی‌بن اسماعیل میثمی (از متکلمان بزرگ امامیه و معاصر هشام، که به دستور هارون در زندان بود) وقتی شنید که هارون در تعقیب هشام است گفت: «انّا لله و انّا الیه راجعون، بر سر علم چه خواهد آمد، اگر هشام کشته شود؟ او بازوی ما، استاد ما و مورد توجه در میان ما بود» (کشی، ص ۲۶۳؛ مجلسی، ج ۴۸، ص ۱۹۳؛ ‌مامقانی، ج ۳، ص ۲۹۶).

نه تنها بزرگان شیعه او را ستوده‌اند، بلکه بسیاری از مخالفان نیز در برابر عظمت اندیشه و شخصیت علمی او سر تعظیم فرود آورده‌اند. حضور هشام در جلسات علمی یحیی‌بن خالد برمکی به عنوان رئیس انجمن یا ناظر و داور مناظرۀ دیگران و نیز دریافت جوایز متعدد از هارون، گواه این مدعاست (رجوع کنید به مفید، ۱۴۰۵، ص ۹ـ ۱۰؛ ابن‌شهر آشوب، ۱۳۸۵ش، ج ۱، ص ۳۲۹). حتی آنگاه که پادشاه صَفَد از هارون خواست شخصی را به آن سرزمین بفرستد تا دین را به آنان بیاموزد، یحیی‌بن خالد برمکی تنها دو نفر را شایستۀ این کار دانست: هشام‌بن حکم و ضرار (راغب اصفهانی، ج ۱، ص ۳۷ـ ۳۸).

وی از بسیاری از علوم عصر خویش آگاه بوده و آثاری دربارۀ آنها نوشته بوده است (رجوع کنید به ادامۀ مقاله). ابن‌ندیم (ص ۲۲۳) او را از متکلمان شیعه شمرده که در صناعت کلام و حاضر جوابی مهارت داشته است. شهرستانی (ج ۱، ص ۳۱۱) نیز در صحت انتساب برخی اتهامها به وی، تردید کرده و نوشته است که هشام در اصول و مبانی صاحب اندیشه‌ای عمیق و کسی بود که هرگز نمی‌توان از مباحثاتش با معتزله و الزامات او بر آنان چشم پوشید. او اندیشه‌های ابتکاری و خاص داشت. حتی در مجلسی که سخن از عشق به میان آمد، او هم به تبیین دیدگاه خویش در این باره پرداخت (رجوع کنید به مسعودی، ج ۴،‌ ص ۲۳۸ـ ۲۳۹).

بنابر برخی اقوال، هشام به فیلسوفان رویکرد انتقادی داشته و نقد و طعن دیدگاه آنان، طبیعتاً مستلزم آشنایی وی با اندیشه‌های آنان بوده است (رجوع کنید به کشّی، ص ۲۵۸ـ ۲۶۳؛ شوشتری، ج ۱، ص ۳۶۹ـ ۳۷۰). وی در علوم نقلی نیز ید طولایی داشته است. کتاب الالفاظ، که نخستین کتاب در علم اصول هم شمرده شده، اثر اوست (رجوع کنید به طوسی، ص ۳۵۵ـ ۳۵۶؛ نیز صدر، ص ۳۶۰ـ ۳۶۱). حجیت خبر متواتر، استصحاب و نیز اجماع از آرای اصولی اوست (رجوع کنید به حیاط، ص ۱۳۹، ۱۵۷ـ ۱۵۸؛ مامقانی، ج ۳، ص ۲۹۶؛ نیز اسعدی، ص ۴۶، پانویس ۱).

دربارۀ استادان هشام اطلاع چندانی در دست نیست. برخی او را از اصحاب جهم‌بن صفوان دانسته‌اند (رجوع کنید به کشّی، ص ۲۵۶؛ ابن‌ندیم، همانجا). اما آنچه مسلّم است این است که هشام مدتی طولانی در محضر امام صادق و امام کاظم علیهما‌السلام بوده و شاگردی ایشان را کرده است. وی در حل مسائل دشوار از ایشان یاری می‌خواست و در مواردی در پاسخ به پرسش امام که این مطلب را از چه کسی فرا گرفته‌ای، تصریح می‌کرد که از خود شما آموخته‌ام (رجوع کنید به کلینی، ج ۱، ص ۲۳۸ـ ۲۴۰). بسیاری از عقاید و اندیشه‌های هشام، با روایات امام صادق و امام کاظم علیهماالسلام سازگار است و این هماهنگی، نشان‌دهندۀ سرچشمۀ این اندیشه‌هاست.

از جمله شاگردان هشام این اشخاص بوده‌اند:

ابوجعفر محمدبن جلیل سکاک، که از اصحاب هشام‌بن حکم معرفی شده (رجوع کنید به ابن‌ندیم، ص ۲۲۵؛ نجاشی، ص ۳۲۸ـ ۳۲۹) و جانشین یونس‌بن عبدالرحمان در رد مخالفان بوده است (کشّی، ص ۵۳۹)؛

ابوالحسن علی‌بن منصور، از نزدیکان ابوجعفر سکاک و از شیوخ متکلمان شیعه (رجوع کنید به اشعری، ص ۶۳؛ شهرستانی، ج ۱، ص ۳۲۸، پانویس ۳)، که در کلام شاگرد هشام بوده و کتابی در توحید و امامت به نام التدبیر نوشته که جمع‌آوری سخنان هشام است (نجاشی، ص ۲۵۰، ۴۳۳)؛

یونس‌بن عبدالرحمان، از یاران موسی‌بن جعفر، که علامۀ زمان خود و جانشین هشام در رد مخالفان بوده (کشّی، ص ۵۳۹؛ ابن‌ندیم، ص ۲۷۶) و سی اثر به وی نسبت داده شده است (رجوع کنید به طوسی،‌ص ۳۶۷). یونس از هشام و او از امام صادق علیه¬السلام، روایت نیز نقل کرده است (رجوع کنید به کشّی، ص ۲۲۴).

افزون بر اینها، شخصیتهای برجسته‌ای نظیر ابواحمد محمدبن ابی‌عمیر (متوفی ۲۱۷)، نشیط‌بن صالح‌بن لفافه، عبدالعظیم حسنی (متوفی ۲۵۲) و دیگران، از هشام و او از امام صادق یا امام کاظم علیهماالسلام روایت نقل کرده است(رجوع کنید به نبها، ص ۹۲ـ ۹۳، ۹۷، ۱۰۲). در میان بزرگان معتزله نیز برخی، همچون نظّام، در بعضی افکار از وی متأثر بوده‌اند (رجوع کنید به بغدادی، ص ۶۸).

هشام در فن مناظره چیره‌دست بود. او با بزرگانی از معتزله مناظره کرده است، از جمله با ابوعثمان عمروبن عبید عبدالتمیمی بصری (متوفی ۱۴۴)، دومین رهبر معتزله؛ عبدالرحمان‌بن کیسان ابوبکر اصم بصری (متوفی ۲۰۰)؛ ابوالهذیل (متوفی ۲۳۵)؛ و نظّام (متوفی ۲۳۱) (رجوع کنید به مسعودی، ج ۵، ص ۲۱ـ ۲۲؛ کشّی، ص ۲۷۴ـ ۲۷۵؛ شهرستانی، ج ۱، ص ۳۰۸؛ اسعدی، ص ۴۹، ۲۵۱ـ ۳۰۳).

هشام از نظر اخلاقی نیز ویژگیهایی داشته که او را نمونه و الگویی اخلاقی کرده است. از جملۀ آنها سعۀ صدر و تحمل مخالفان است. شراکت تجاری وی با عبدالله‌بن یزید اِباضی – که اختلاف عقیدۀ عمیقی با او داشت – همگان را شگفتی‌زده کرد تا آنجا که جاحظ، هشام و عبدالله را «افضلا علی سائرالمتضادَین» نامیده است (جاحظ، ج ۱، ص ۴۶ـ ۴۷؛ نیز رجوع کنید به راغب اصفهانی،‌ج ۳، ص ۱۳). علاوه بر آن، شرکت او در مناظره‌های فراوان گواه شجاعت اوست. همچنین رعایت ادب و پرهیز از هر گونه گفتار ناپسند و اهانت به خصم در مناظره، رعایت انصاف و راستگویی، از جمله فضائل اخلاقی او بود (رجوع کنید به اسعدی، ص ۵۲ـ ۵۴).

آرا و اندیشه‌های کلامی هشام را در پنج بخش می‌توان بررسی کرد:

خداشناسی،

جهان‌شناسی،

انسان‌شناسی،

پیامبرشناسی،

و امامت.

خداشناسی. بر اساس برخی گزارشها، هشام به ضروری بودن معرفت خدا باور داشته است (رجوع کنید به کلینی، ج ۱، ص ۱۰۴؛ ابن‌بابویه، ۱۳۵۷ش، ص ۹۸). به نوشتۀ اشعری (ص ۵۲)، همۀ معارف و از جمله معرفت الهی، از دیدگاه هشام، اضطراری‌اند ولی تحقق آنها نیازمند نظر و استدلال است (برای بررسی و تحلیل این عقیدۀ هشام رجوع کنید به اسعدی، ص ۶۶ـ ۷۳).

دربارۀ‌ اثبات وجود خدا، ابن‌بابویه در التوحید (ص ۲۸۹) از هشام نقل کرده که وی از طریق معرفت خویش و پیدایش و ویژگیهای جسمانی‌اش، بر وجود خدا استدلال کرده است.

به اعتقاد هشام،‌ از راه اعراض بر وجود خدا نمی‌توان استدلال کرد. از دیدگاه او، اعراض صلاحیت دلالت بر خداوند را ندارند، زیرا اثبات برخی از آنها نیازمند استدلال است و آنچه با آن بر خدا استدلال می‌شود باید ضروری باشد نه استدلالی (شهرستانی،‌ ج ۱،‌ ص ۳۰۹؛ برای بررسی تفصیلی این اقوال رجوع کنید به اسعدی، ص ۷۳ـ ۷۹).

بحث صفات خدا از نظر هشام را به دو بخش عام و خاص می‌توان تقسیم کرد. از جمله مباحث عام، بررسی نحوۀ اتصاف خداوند به صفات است. هشام نه نافی صفات است و نه آنها را عین ذات الهی می‌داند. او با معتزله – که خداوند را لنفسه واجد صفات می‌شمارند  مخالف است. این مطلب در خصوص علم به‌صراحت از او گزارش شده است (اشعری، ص ۳۷ـ ۳۸). تعبیر «عالم بعلم»‌در سخن شهرستانی (ج ۱، ص ۳۱۱) به دیدگاه وی اشاره دارد.

بر اساس گزارشی از هشام، وی دربارۀ علم و اراده و خلق و بقا و فنا معتقد است که آنها نه عین عالم، ‌مرید، قادر، حی، مخلوق، باقی و فانی‌اند و نه غیر آنها و نه بعض آنها (اشعری، ص ۵۵، ۲۲۲، ۵۱۱؛ بغدادی، ص ۶۷ـ ۶۹). هشام در مناظره‌ای با ابوالهذیل علاف، در پاسخ به این پرسش که چرا صفت نه موصوف است و نه غیر آن، با دو دلیل استدلال کرده است (رجوع کنید به مسعودی، ج ۵، ص ۲۱ـ ۲۲).

مبنای هشام در مورد صفات الهی این است که صفات به هیچ وصفی متصف نمی‌شوند. اشعری (ص ۲۲۲، ۴۹۳ـ۴۹۴) در خصوص علم و دیگر صفات، از جمله قدرت و اراده و حیات، نوشته است که از دیدگاه هشام نمی‌توان گفت اینها محدث یا قدیم‌اند، زیرا صفت‌اند و صفت وصف شدنی نیست (نیز رجوع کنید به شهرستانی، ج ۱، ص ۳۰۹).

در روایات نیز مخلوق نبودن صفاتی چون علم و قدرت و کلام به هشام نسبت داده شده است که شاید بخشی از عقیدۀ وی در مورد صفات باشد؛ یعنی، صفات الهی نه خالق‌اند نه مخلوق (رجوع کنید به ابن‌بابویه، ۱۳۵۷ش، ص ۱۰۰).

در مباحث خاص صفات، او بر وحدت و یگانگی خداوند از طریق برهان تمانع استدلال کرده (رجوع کنید به ابن‌قتیبه، عیون‌الاخبار، ج ۲، ص ۱۵۳ـ ۱۵۴) و مناظره‌ای از او با بریهه، جاثَلیق مسیحی، در اثبات توحید نیز گزارش شده است (رجوع کنید به ابن بابویه، ۱۳۵۷ش، ص ۲۷۰ـ ۲۷۵).

در مورد علم الهی، از برخی روایات چنین برداشت می‌شود که وی به حدوث علم باور داشته است (قاضی عبدالجبار، ۱۴۰۸، ص ۱۸۳؛ بغدادی، ص ۶۷؛ جرجانی، ج ۸، ص ۱۵۵؛ مجلسی، ج ۴، ص ۹۰). از برخی گزارشها نیز می‌توان دریافت که وی منکر علم پیشین الهی نبوده بلکه معتقد بوده است که خداوند از آغاز به آنچه موجود می‌شود عالم است، ولی پس از آفرینش آنها علم دیگری برای او حاصل می‌¬گردد (رجوع کنید به شهرستانی، ‌ج ۱، ص ۳۱۱ـ ۳۱۲؛ همو، نهایهالاقدام فی علم‌الکلام، ص ۲۱۷؛ علامه حلّی، ص ۱۵۹).

دلایلی نیز در انکار علم پیشین به هشام منسوب است. مفاد برخی از آنها انکار علم پیشین به طور کلی، مفاد برخی دیگر صرف علم پیشین به افعال بندگان و مفاد دستۀ سوم اثبات تجدد علم (و نه انکار علم پیشین) است. بر اساس گزارشهای رسیده، به عقیدۀ هشام، علم ازلی و پیشین مستلزم ازلی بودن معلومات، صحیح نبودنِ امتحان و آزمایش، ناصواب بودنِ اختیار و تکلیف، و قبیح بودنِ فرستادن پیامبران به سوی کافران است (رجوع کنید به اشعری، ص۳۷، ۴۹۳ـ ۴۹۴؛ بغدادی، ص ۶۷؛ علامه حلّی، ص ۶۰ـ ۶۱).

از هشام دلایل نقلی نیز گزارش شده است. نظیر آیۀ چهاردهم سورۀ یونس: «آنگاه شما را در زمین جانشین آنان گردانیدیم تا بنگریم که چگونه عمل می‌کنید» و آیۀ ۶۶ سورۀ انفال: «اکنون خدا بار از دوشتان برداشت و از ناتوانیتان آگاه شد» (رجوع کنید به خیاط، ص ۱۱۵).

برخی از دانشمندان شیعه، مانند علامه حلّی (ص ۱۶۰ـ ۱۶۱)، اعتقاد هشام را به حدوث علم الهی گزارش کرده‌اند. بیشتر دانشمندان شیعی این نسبت را نپذیرفته‌اند (از جمله، رجوع کنید به مفید، ۱۴۱۴، ص ۵۴ـ ۵۵؛ شریف مرتضی، ج ۱، ص ۸۶؛ برای آگاهی بیشتر دربارۀ صفات ثبوتیه، مانند قدرت، سمع و بصر، کلام و اراده، رجوع کنید به صفات خدا*؛ برای بررسی و تحلیل رأی هشام در این باب بر اساس منابع متقدم کلامی، رجوع کنید به اسعدی، ص ۸۶ـ ۱۱۵).

تشبیه و تجسیم از جمله عقاید منسوب به هشام‌بن حکم و هشامیه است. اصل این عقیده از هشام دانسته شده است و شیعیان نخستین نیز قائل به تجسیم معرفی شده‌اند (رجوع کنید به خیاط، ص ۶۰؛ اشعری، ص ۳۱ـ ۳۳؛ بغدادی، ص ۶۶؛ شهرستانی، ج ۱، ص ۳۰۸).

بر اساس برخی منابع، هشام بر اعتقاد به تجسیم سه دلیل اقامه کرده است (رجوع کنید به کلینی،‌ج ۱،‌ص ۱۰۵ـ ۱۰۶؛ اشعری، ص ۳۱ـ ۳۳؛ ابن‌بابویه، ۱۳۷۵ش، ص ۹۹)، اما نه تنها این ادله تمام نیست، بلکه استناد آنها به هشام نیز جای تأمل دارد و صحیح به نظر نمی‌رسد (رجوع کنید به اسعدی، ص ۱۱۸ـ ۱۲۱).

دانشمندان شیعه در برابر نسبت تجسیم به هشام واکنشهای متعددی داشته‌اند. برخی از اساس منکر اعتقاد هشام به تجسیم‌اند و این نسبت را ساخته و پرداختۀ مخالفان وی می‌دانند (از جمله، رجوع کنید به مامقانی، ج ۳، ص ۳۰۰؛ شرف‌الدین، ص ۴۲۰ـ ۴۲۱). گروهی بر آن‌اند که این اعتقاد، باور او پیش از گرویدن به امام صادق علیه‌السلام بوده است (رجوع کنید به شوشتری، ج ۱، ص ۳۶۵ـ ۳۶۶؛ مجلسی، ج ۳، ص ۲۹۰؛ مدرس یزدی، ص ۶۷؛ شرف‌الدین، ص ۴۲۰).

برخی این سخن او را که خداوند جسمی نه مانند اجسام است، در مقام معارضه با معتزله یا ابوالهذیل یا هشام‌بن سالم جوالیقی دانسته‌اند (شریف مرتضی،‌ج ۱، ص ۸۳ـ ۸۴؛ شهرستانی، ج ۱، ‌ص ۳۰۷ـ ۳۰۸؛ مجلسی، ج ۳، ص ۲۹۰). برخی دیگر بر آن‌اند که هشام از تعبیر جسم، معنایی غیر از معنای ظاهری آن را اراده کرده است. به این بیان که اطلاق جسم بر خداوند به دو گونه متصور است: معنوی و اسمی (عبارتی). از برخی اقوال، نظیر قول اشعری در مورد هشام، تجسیم معنوی استفاده می‌شود. بر اساس این قول، دیدگاه نهایی او جسم لاکالاجسام است، که در این صورت، به عقیدۀ شریف مرتضی (ج ۱، ص ۸۳ـ ۸۴)، مستلزم تشبیه نیست و هیچ اصلی را نقض نمی‌کند، بلکه صرفاً خطایی در تعبیر است.

با توجه به قراین و شواهد (از جمله پیروی هشام از امام صادق علیه¬السلام و اعتقاد وی به عصمت آن حضرت، روایات مدح، و نیز برخی آرای وی نظیر اعتقاد او در مورد نفس)،‌ احتمال اعتقاد او به تجسیم معنوی به‌شدت تضعیف می‌شود. بنابراین، مراد هشام، بر فرض اطلاق جسم به خداوند، معنایی غیر از معنای ظاهری است. شاهد این احتمال، آن است که صاحبان فِرَق و مذاهب برای جسم، معانی دیگری نیز به نقل از هشام بیان کرده‌اند، که عبارت است از قائم به ذات، موجود، و شیء (رجوع کنید به اشعری، ص ۳۰۴، ۵۲۱؛ مقدسی، ج ۱، ص ۳۹).

بر اساس این معانی برای جسم، معنای جسم لا کالاجسام، همان «شیء لا کالاشیاء» و «موجود لا کالموجودات» است. چنانکه اشعری (ص ۲۰۸) از هشام نقل کرده، که در این صورت، سخن هشام موافق با آن دسته اخباری است که، از جمله توسط خود وی، مبنی بر جواز اطلاق شیء بر خداوند نقل شده است (رجوع کنید به کلینی، ‌ج ۱،‌ ص ۸۳). اما برای تنزیه خدا و نفی هرگونه تشبیه، قید لا کالاجسام را ضروری دانسته است.

برخی بزرگان شیعه این تعبیر را که «خداوند جسمی است که چیزی مانند او نیست» و در روایات هم از هشام گزارش شده (رجوع کنید به کلینی، ج ۱، ‌ص ۱۰۶)، حاکی از معتقد نبودن وی به تجسیم معنوی دانسته‌اند. در عین حال، به غیر مصطلح بودن آن اذعان کرده و از این حیث، وی را بر خطا و این نزاع را، از اساس، لفظی دانسته‌اند (علامه حلّی، ص ۷۷، مجلسی، ۱۳۶۳ش، ج ۲، ص ۷ـ ۸).

بنابراین، به احتمال بسیار، هشام بر اساس تعریف خاص خود از جسم، تعبیر جسم را در مورد خدا به کار برده است. البته ائمۀ شیعه علیهم‌السلام کاربرد جسم را در مورد خدا ناصواب ‌دانسته و از آن به شدت نهی کرده‌اند (رجوع کنید به جسم*؛ شیعه*).

به عقیدۀ قاضی سعید قمی (ج ۲، ص ۲۰۲)، هشام‌بن حکم به آنچه عرفا در شطح می‌گویند «تجسَّمَ فصار جسماً»، یا امری شبیه آن، قائل بوده است.

به باور صدرالدین شیرازی (ج ۳، ص ۱۹۵، ۱۹۹ـ ۲۰۰)، منزلت هشام بالاتر از آن است که آنچه را که بیشتر مردم در حق خدا می‌دانند (نفی تجسیم) نداند یا چنین دروغی را به ائمه نسبت دهد و تجسیم را از ایشان روایت کند. بنابراین، راهی جز این نیست که برای سخنش صورتی صحیح، راهی دقیق و معنایی عمیق یافته شود. بر این اساس، سخنان منسوب به او و امثال او، یا رموز و اشاراتی است که ظواهر آنها فاسد و باطنشان صحیح است یا در بیان آنها مصلحتی دینی و غرضی صحیح وجود دارد (برای اطلاع بیشتر دربارۀ مباحث تشبیه و تنزیه رجوع کنید به تشبیه و تنزیه*).

جهان‌شناسی. هشام‌بن حکم در جهان‌شناسی نیز آرایی دارد. اعتقاد به حدوث عالم که از نام یکی از آثار وی فهمیده می‌شود، تناهیِ عالم، انکار جزء لایتجزا و اعتقاد به مداخلۀ برخی اجسام در بعضی دیگر، از جمله آرای جهان شناختی اوست (رجوع کنید به ابن‌قتیبه، عیون‌الاخبار، ج ۲، ص ۱۵۳؛ اشعری، ص ۵۹؛ بغدادی، ص ۶۸). از دیگر مباحث جهان‌شناختی که اهمیت به‌سزایی در اندیشه‌های هشام‌بن حکم دارد، جسم و اعراض است. به نوشتۀ توحیدی در البصائر والذخائر (ص ۱۹۵ـ ۱۹۶)، از دیدگاه هشام، اجسام، اشیایی هستند که طول و عرض و عمق‌ دارند و اعراض، صفات اجسام‌اند که جز در آنها موجود نمی‌شوند و اگر از آنها جدا شوند روی پای خود نمی‌ایستند (نیز رجوع کنید به جسم*؛ عرض*).

دربارۀ اعراض، هشام از یک نظر با رأی مشهور در مورد جواهر و اعراض مخالفت کرده است. او به جای اصطلاح اعراض، اصطلاح صفات را به کار برده و آنچه را که دیگران اعراض نامیده‌اند (مثل حرکات، قیام و قعود، اراده و کراهت، طاعت و معصیت)، صفات اجسام دانسته است (اشعری، ص ۳۴۴؛ نیز رجوع کنید به عرض*).

دربارۀ برخی از پدیده‌های طبیعی (از جمله زلزله، جوّ، باران و هوا) نیز گزارشهایی از سخنان هشام در دست است (رجوع کنید به کشّی، ص ۲۶۷ـ ۲۶۸؛ اشعری، ص ۶۳؛ بغدادی، ص ۶۸). اشعری (ص ۶۲) از هشام نقل کرده که وی بر آن بوده است که به فرشتگان امر و نهی می‌شود، و در اثبات این مطلب، به آیۀ ۴۹ و ۵۰ سورۀ نحل استشهاد کرده است.

هشام در مورد جن با معتزله هم‌رأی بوده است. او بر مکلف بودن جن تأکید کرده و برای اثبات آن از آیۀ ۳۳ و ۷۴ سورۀ الرحمن شاهد آورده است. دربارۀ شیطان، هشام با استناد به دو آیۀ «من شرّالوسواس الخَنّاس» و «الذّی یوسوس فی صدورالنّاس» (ناس: ۴ـ ۵)، شیطان را موجودی وسوسه‌گر و مصداق خنّاس دانسته است. وی دربارۀ چگونگی وسوسه معتقد است که شیطان بدون آنکه وارد بدن انسانها شود، آنان را وسوسه می‌کند، اما ممکن است خداوند جوّ را ابزاری برای شیطان قرار دهد تا به واسطۀ آن به قلب راه یابد، بدون آنکه وارد آن شود (اشعری، ص ۶۲؛ نیز رجوع کنید به شیطان*).

انسان‌شناسی. هشام انسان را غیرجسمانی می‌دانسته است. وی در مناظره با نظّام، به جسمانی نبودن روح تصریح کرده است (رجوع کنید به مقدسی، ج ۲، ص ۱۲۳ـ ۱۲۴). افزون بر این، شیخ مفید در المسائل‌السّرویه (ص ۵۷ـ ۵۹)، در پاسخ به پرسشی دربارۀ حقیقتِ انسان، آن را شیئی قائم به نفس دانسته است که حجم و حیز ندارد و ترکیب و سکون وحرکت و اتصال و انفصال در آن روا نیست. مفید خود را در این قول تابع نوبختیان و هشام‌بن حکم شمرده است (نیز رجوع کنید به همو، ۱۴۱۴، ص ۷۷).

هشام‌بن حکم به جاودانگی انسان باور داشته و در همین موضوع با نظّام مناظره کرده و بر اینکه اهل بهشت در آن جاودان‌اند، استدلال کرده است (رجوع کنید به کشّی، ص ۲۷۴ـ ۲۷۵؛ مقدسی، ج ۲، ص ۱۲۱ـ ۱۲۲).

دربارۀ دیدگاههای هشام راجع‌ به جبر و اختیار، گزارشهای متفاوتی رسیده است. برخی او را معتقد به جبر دانسته‌اند (رجوع کنید به ‌ابن‌قتیبه، عیون‌الاخبار، ج ۲، ص ۱۴۲ همو، تأویل مختلف الحدیث، ص ۳۵؛ خیاط، ص ۶؛ ابن‌عبدربه، ج ۲، ص ۲۳۶؛ مقدسی، ج ۵، ص ۱۳۲)، ولی بزرگان شیعه، از جمله شریف مرتضی (ج ۱، ص ۸۶ ـ ۸۷)، این سخنان را بی‌اعتبار دانسته‌اند، زیرا روایات ائمه و روایات مدح هشام، احتمال جبرگرایی او را مردود می‌کنند، به ویژه که برخی روایاتِ نفی جبر را خود هشام گزارش کرده است (رجوع کنید به مجلسی، ج ۵، ص ۱۸ـ ۲۰).

از سوی دیگر، از اعتقاد هشام به اختیار، سخن گفته شده است، نظیر اینکه وی در اثبات حدوث علم الهی استدلال کرده است که علم پیشین با تکلیف و اختیار انسان تنافی دارد (رجوع کنید به بغدادی، ص ۶۷).

بر اساس گزارش اشعری (ص ۴۰ـ ۴۱)، جعفربن حرب گفته است که هشام افعال انسان را از جهتی اختیاری و از جهتی اضطراری می‌دانسته است. از این نظر که انسان آنها را اراده و کسب کرده، اختیاری است و از این نظر که صدور آن فعل، منوط به حدوث سبب مهیج است، اضطراری است. فهم دقیق‌تر بیان هشام، به فهم مفهوم سبب مهیج منوط است، اما در هر صورت، از سبب مهیج نمی‌توان جبر را نتیجه گرفت، زیرا در روایات، در عین نفی جبر، سبب مهیج از ارکان استطاعت دانسته شده است. بنابراین، نظر هشام بر امر بین امرین قابل حمل است (رجوع کنید به جبر و اختیار*؛ نیز اسعدی، ص ۱۷۷ـ ۱۸۱).

موضوع دیگر، استطاعت است. از دیدگاه هشام، استطاعتْ هر چیزی است که فعل جز با آن تحقق نمی‌پذیرد. به گفتۀ شهرستانی (ج ۱، ص ۱۵۰)، ارکان استطاعت از نظر هشام عبارت‌اند از: آلات، جوارح، وقت و مکان. اما بر اساس گزارش اشعری (ص ۴۲ـ ۴۳)، هشام ارکان استطاعت را پنج چیز می‌دانسته است: صحت (سلامت)؛ امنیت یا باز بودنِ راه؛ مهلت زمانی داشتن؛ ابزار، که فعل به واسطۀ آن تحقق می‌یابد، مثل دست که فعلِ زدن با آن انجام می‌شود یا تیشه که ابزار نجاری و سوزن که ابزار خیاطی‌ است؛ و سبب وارد مهیج، که فعل به سبب آن تحقق می‌پذیرد. تعیین مراد دقیق هشام از سبب وارد مهیج، همان طور که اشاره شد، چندان آسان نیست. حتی سبب وارد و سبب مهیج – که در روایات نیز آمده – برای مخاطبانِ همان عصر نیز چندان روشن نبوده است؛ لذا، تفسیر آن را از ائمه جویا می‌شدند (برای اطلاع بیشتر، رجوع کنید به استطاعت*؛ نیز اسعدی، ص ۱۸۱ـ ۱۸۵).

پیامبرشناسی. بر اساس گزارشهای رسیده از هشام، پیامبر انسانی است که خداوند او را، به واسطۀ ملائکه، به نبوت منصوب، و به او وحی می‌کند و وحی یکی از تفاوتهای پیامبر و امام است (رجوع کنید به ابن‌بابویه، ۱۳۶۳ش، ج ۲، ص ۳۶۵؛ مجلسی، ج ۶۹، ص ۱۴۸ـ ۱۴۹).

بر اساس نوشته‌های اشعری (ص ۴۸) و بغدادی (ص ۶۷ـ ۶۸)، هشام به دلیل ارتباط پیامبر با غیب به وسیلۀ وحی، عصمت پیامبر را ضروری نمی‌دانسته است، چرا که هرگاه مرتکب گناهی شود، خداوند با وحی او را به خطایش آگاه می‌سازد. اما چون امام از ارتباط وحیانی با خداوند محروم است، باید از عصمت برخوردار باشد.

بر فرض اثبات چنین انتسابی به هشام، معنای سخن او انکار عصمت به طور مطلق، حتی در تلقی و ابلاغ وحی، نیست، بلکه شواهدی وجود دارد که بر اساس آنها هشام نمی‌توانسته است به نفی عصمت باور داشته باشد (رجوع کنید به اسعدی، ص ۱۸۹ ۱۹۱). از این رو، احتمال داده شده است که هشام، این سخن را در مقام جدال با خصم گفته باشد (رجوع کنید به نعمه، ص ۲۰۳). بنابراین، هشام در مقام اثبات عصمت امام بوده است، نه انکار عصمت پیامبر. البته این احتمال با آنچه از او دربارۀ معصیت کردن پیامبر گزارش شده است، ناسازگار می‌نماید، مگر آنکه گفته شود آنان که الزام را به نام خود او ترویج کرده‌اند، این مورد را نیز به نام هشام ساخته و پرداخته‌اند (اسعدی، ص ۱۹۱).

ویژگی دیگر پیامبران، معجزه است. هشام امورخارق عادت را به سه دسته تقسیم کرده است: برخی خوارق عادات فقط کار پیامبران است و در توان دیگران نیست. این خوارق عادات، در اصطلاح کلامی، معجزه نامیده می‌شود (بغدادی، ص ۶۸؛ نیز رجوع کنید به معجزه*). بعضی خوارق عادات منحصر به پیامبران نیست و امکان آن برای دیگران نیز وجود دارد. بر اساس برخی گزارشها، هشام راه رفتن بر روی آب را برای غیرپیامبران نیز ممکن دانسته است (رجوع کنید به اشعری، ص ۶۳؛ بغدادی، ص ۶۸). این دسته از خوارق عادات، در اصطلاح، کرامت نامیده می‌شوند. گزارشهایی در دست است دالّ بر اینکه هشام انجام دادن خوارق عادات و کراماتی را به ائمه، به‌ویژه امام صادق و امام کاظم علیهما‌السلام، نسبت داده است (رجوع کنید به کشّی، ص ۲۷۱، ۳۱۰؛ قطب راوندی، ج ۱، ص ۳۲۵؛ مجلسی، ج ۴۸، ص ۳۱، ۳۳ـ ۳۴؛ نیز رجوع کنید به کرامات*). دستۀ سوم از آنچه خارق عادت نامیده می‌شود، در حقیقت، فریب است. سحر از این دسته شمرده می‌شود. لذا، ساحر نمی‌تواند انسانی را به حمار یا عصایی را به مار بدل کند (اشعری، ص ۶۳).

موضوع دیگر در نبوت، دیدگاه هشام دربارۀ دلیل ضرورت نبوت است. از دیدگاه وی ضرورت نبوت و امامت یکی است. بیان او را می‌توان تقریری از برهان مدنی بالطبع‌بودن انسان یا برهان لطف دانست. بر اساس مناظره‌ای که از او نقل شده است، جلوگیری از ایجاد تفرقه و اختلاف و نزاع در جامعه و ایجاد الفت میان مردم و آگاه ساختن مردم از قوانین الهی، ‌مهم‌ترین وجوه ضرورت نبوت است (رجوع کنید به کلینی، ‌ج ۱،‌ص ۱۷۲؛ برای تفصیل استدلال وی رجوع کنید به اسعدی، ص ۱۹۴ـ ۱۹۶).

امامت. هشام از جمله بزرگ‌ترین متکلمان است که در عصر خویش دربارۀ امامت مناظره کرد و به نقد مخالفان پرداخت و حتی در جریان مناظرۀ مرد شامی، امام صادق علیه¬السلام مناظره دربارۀ امامت را به وی محول کرد (رجوع کنید به طبرسی، ۱۴۰۱، ج ۲، ص ۳۶۵ ـ ۳۶۷).

هشام، همانند دیگر متکلمان شیعه، بر آن است که تعیین امام از سوی خداوند واجب است. او این موضوع را با چهار برهان اثبات کرده است: برهان حکمت، برهان عدالت، برهان اضطرار، و برهان رحمت (رجوع کنید به کلینی، ج ۱، ص ۱۶۸، ۱۷۳؛ مسعودی، ج ۵، ص ۲۲ـ ۲۳؛ ابن‌بابویه، ۱۳۶۳ش، ج ۱، ص ۲۰۷ـ ۲۰۹، ج ۲، ص ۳۶۵؛ طبرسی ۱۴۰۴، ج ۲،‌ص ۳۶۷ـ ۳۶۸؛ ابن‌شهر آشوب، ۱۳۸۵ش، ج ۱، ص ۳۰۵). همۀ‌ این براهین به نوعی به برهان لطف بازمی‌گردند، زیرا حاصل استدلالهای هشام این است که وجود امام، معلم، دلیل، مرجع و مفسر دین، انسانها را به شناخت احکام، عمل به آنها و ادای تکلیف نزدیک می‌کند و از اختلاف و حیرت و سرگشتگی دور می‌سازد؛ از این رو، از دیدگاه وی امام مصداق لطف است. مفاد براهین وی بر ضرورت امام، نیاز به امام در همۀ اعصار است. وی در مناظره با بریهه نصرانی و نیز در مناظره با ضرار، به اینکه هیچگاه حجتهای الهی از میان نمی‌روند، اشاره کرده است (رجوع کنید به ابن‌بابویه، ۱۳۷۵ش، ص ۲۷۰ـ ۲۷۵؛ همو، ۱۳۸۵، ص ۲۰۲ـ ۲۰۴؛ برای تفصیل تقریر براهین رجوع کنید به اسعدی، ص ۲۰۱ـ ۲۱۲).

از دیدگاه هشام، صفات و ویژگیهای‌ امام تقسیم می‌شود به ویژگیهای نَسَبی و ویژگیهای شخصی. ویژگیهای نسبی از دیدگاه وی عبارت‌اند از: شهرت، نژاد، قبیله، خاندان و نیز منصوص بودن (رجوع کنید به ابن‌بابویه، ۱۳۶۳ش، ج ۲، ص ۳۶۲ـ ۳۶۸؛ مجلسی، ج ۴۸، ص ۱۹۷ـ ۲۰۳). حتی قاضی عبدالجبار در المغنی (ج ۲۰، قسم ۱، ص ۱۱۸) هشام را نخستین کسی دانسته که نظریۀ نص را مطرح کرده است و ابن‌راوندی و ابوعیسی وراق و امثال آنان، این مطلب را از او گرفته‌اند. هر چند متکلمان شیعه به این ادعا پاسخ داده‌اند (رجوع کنید به شریف مرتضی، ج ۲، ص ۱۱۹ـ ۱۲۰؛ نباطی، ج ۲، ص ۱۰۴ـ ۱۰۵).

هشام‌بن حکم دربارۀ ویژگیهای شخصی، به عصمت و علم و سخاوت و شجاعت اشاره کرده است. از او پرسیدند که معنای این سخنت که امام معصوم است چیست؟ پاسخ داد که از امام صادق علیه¬السلام از معنای عصمت پرسیدم، ایشان فرمود معصوم کسی است که خداوند او را از محرّمات بازداشته است و خداوند می‌فرماید: «و مَن یعتَصِم باللهِ فَقَدْ هُدِیَ اِلی صراطٍ مُستقیم» (آل‌عمران: ۱۰۱؛ ابن‌بابویه، ۱۳۶۱ش، ص ۱۳۲؛ مجلسی، ج ۲۵، ص ۱۹۴ـ۱۹۵).

افزون بر این، هشام در پاسخ به ابن ابی‌عمیر، از عصمت تحلیلی کرده که بیانگر دیدگاه او دربارۀ حقیقت و کیفیت عصمت است. بر اساس این تحلیل، رذیلتهای نفسانی که موجب گناه می‌شوند، یعنی حرص و حسد و غضب و شهوت، در معصوم وجود ندارد و از این رو، وی معصوم است. از بیان او هم اختیاری بودن عصمت استفاده می‌شود و هم حقیقت و منشأ آن. به عقیدۀ هشام، خاستگاه عصمت، علم معصوم به حقیقت گناهان از یک سو، و شناخت عظمت و جلال خدا از سوی دیگر است، که نتیجۀ آن رغبت نداشتن به گناه است (ابن‌بابویه، ۱۳۶۱ش، ص ۱۳۳؛ همو، ۱۳۶۲ش، ص ۲۱۵).

هشام ضرورت عصمت را با دلایل متعددی اثبات کرده ، که از جملۀ آنها برهان تسلسل و برهان تنافی گناه با شئون امامت است (رجوع کنید به ابن‌بابویه، ۱۳۸۵، ص ۲۰۴؛ همو،‌ ۱۳۶۳ش، ج ۲، ص ۳۶۷). دربارۀ دامنه و گسترۀ عصمت آنچه از هشام گزارش شده، صرفاً ناظر به عصمت از گناه است و او حتی به صغیره و کبیره بودن نیز تصریح کرده است (ابن‌بابویه، ۱۳۸۵، ص ۲۰۳؛ مجلسی، ج ۲۵، ص ۱۴۳). تعریف نقل شده از وی، ادلۀ او و نیز گزارش بغدادی (ص ۶۷) و شهرستانی (ج ۱، ص ۳۱۰ـ ۳۱۱) بر عصمت از معصیت دلالت دارند، فقط در عبارت اشعری (رجوع کنید به ص ۴۸) سخن از عصمت از سهو و اشتباه است (نیز رجوع کنید به عصمت*).

ویژگی دیگر امام، علم است. به تصریح هشام، یکی از حکمتهای نصب امام و از شئون ایشان، حفظ شریعت است (رجوع کنید به ابن‌بابویه، ۱۳۵۷ش، ص ۲۷۴) و حفظ شریعت بدون آگاهی از آموزه‌ها و معارف دینی ممکن نیست. از دیگر شئون امام، اجرای احکام دین و شرایع و سنّتهای الهی است و این غرض نیز بدون علم به شریعت تحقق نمی‌یابد و چه بسا موجب دگرگونی در حدود الهی می‌گردد (رجوع کنید به همو، ۱۳۸۵، ص ۲۰۳) و جای صلاح، که خواست خداوند است، فساد واقع می‌شود (همو، ۱۳۶۳ش، ج ۲، ص ۳۶۷) و این نقض غرض است. هشام در تأیید و تصدیق این استدلال، از آیۀ‌ «… أفَمَن یَهْدِی إِلَی الْحَقِّ أحَقُّ أن یُتَّبَعَ أَمَّن لَا یَهدِّی إلّا أن یُهْدَی…» (یونس: ۳۵) شاهد آورده است (همو، ۱۳۸۵، ص ۲۰۳ـ ۲۰۴).

از دیگر ویژگیهای امام این است که باید شجاع‌ترین و سخی‌ترین مردم زمان خود باشد. هشام در این باره نیز دلایلی اقامه کرده است (رجوع کنید به ابن‌بابویه،۱۳۶۳ش، ج ۲، ص ۳۶۷؛ همو، ۱۳۸۵، ص ۲۰۴؛ مجلسی، ج ۲۵، ص ۱۴۳ـ ۱۴۴).

بر اساس روایتی که هشام از پدرش، و او با چند واسطه از پیامبر اسلام، نقل کرده است، ‌جانشینان پیامبر، حجتهای الهی بر خلق، دوازده تن اند که به تعبیر خود پیامبر «اولین آنان برادرم علی و آخرین آنان فرزندم مهدی است که جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد» (طبرسی، ۱۳۹۹، ص ۳۷۱؛ نیز رجوع کنید به امامت*).

هشام‌بن حکم در اثبات امامت علی علیه‌السلام، به ادلۀ عقلی و نقلی تمسک کرده است. دلایل عقلی او بر لزوم نص و عصمت و نیز لزوم افضلیت امام استوار است. از این سه، وجود نداشتن نص و نیز عدم عصمت در مورد دیگر مدعیان امامت و خلافت، امری اجماعی است. نه خود مدعیان خلافت ادعای نص و عصمت داشته‌اند و نه قائلان به خلافتِ غیر علی علیه‌السلام پیشوای خویش را منصوص و معصوم می‌دانسته‌اند. فقط شیعه ادعای نص و نصب و عصمت را در مورد امام علی مطرح کرده است. این ادعا به‌صراحت از هشام گزارش شده است (رجوع کنید به ملطی شافعی، ص ۳۱).

هشام در پاسخ به این پرسش که « چرا علی علیه‌السلام را بر ابوبکر برتری می‌بخشی؟»، وجوه برتری ایشان را به‌تفصیل مطرح کرده است. وی امام علی را از جمله چهار تنی که بهشت مشتاق آنان است، از حامیان چهارگانۀ اسلام، از قرّاء چهارگانه، از چهار تنی که خداوند آنان را تطهیر کرده، ‌از ابرار چهارگانه و از شهدای چهارگانه معرفی نموده است. چون امام علی دارای همۀ این فضیلتهاست و ابوبکر واجد هیچ‌یک از آنها نیست، پس علی علیه‌السلام برتر است (رجوع کنید به مفید، ۱۴۲۵، ص ۹۶ـ ۹۸؛ مجلسی؛ ج ۱۰، ص ۲۹۷ـ ۲۹۸).

هشام به رد شایستگی دیگر مدعیان خلافت نیز پرداخته است، از جمله دربارۀ حدیث غار – که در فضیلت خلیفۀ اول به آن استدلال می‌شود – بحث و فحص جدّی کرده و استشهاد به آن را صحیح ندانسته است (رجوع کنید به مفید، ۱۴۲۵، ص ۹۶ـ ۹۷؛ مجلسی، ج ۱۰، ص ۲۹۷).

علاوه بر آن، ملطی شافعی (ص ۳۱) چهار روایت نبوی را، به عنوان مستندات روایی هشام در اثبات نص بر امامت علی علیه‌السلام، نقل کرده است. این روایات عبارت‌اند از: «من کنت مولاه فعلیُّ مولاه»، «انا مدینهالعلم و علیٌّ بابها» و نیز این دو سخن پیامبر خطاب به امام علی که فرمود: «تقاتل علی تأویل‌القرآن کما قاتلت علی تنزیله» و «انت منّی بمنزلۀ هارون من موسی الّا انّه لانبی بعدی» (نیز رجوع کنید به علی‌بن ابی‌طالب*، امام؛ امامت*).

هشام در پاسخ به پرسشی دربارۀ اصحاب علی علیه‌السلام در روز حکمیت، آنان را به سه دسته تقسیم کرده است: ‌مؤمنان، مشرکان و گمراهان. او می‌گوید آنان که همچون من بر آن بودند که علی علیه‌السلام از طرف خدا امام است و منکر صلاحیت معاویه بودند و به آنچه خدا در حق علی علیه‌السلام فرموده بود، اقرار داشتند، مؤمن‌اند؛ آنان که علی علیه‌السلام و معاویه، هر دو، را برای امامت شایسته می‌دانستند مشرک‌اند؛ و آنان که از روی عصبیّت قومی و قبیله‌ای به جنگ آمده بودند، گمراه‌اند (ابن‌بابویه، ۱۳۶۳ش، ج ۲، ص ۳۶۳؛ نیز رجوع کنید به علی‌بن ابی‌طالب*، امام؛ تحکیم*).

آثار.

هشام از جمله مؤلفان بزرگ شیعه و دارای تصنیفات بسیاری است (اشعری، ص ۶۳؛ طوسی، ص ۳۵۵). در کتابهای رجال و فهرست، از حدود ۳۵ کتاب و رسالۀ وی نام برده‌ شده است، ولی امروزه هیچیک از آنها را در اختیار نداریم (د. اسلام، چاپ دوم، ذیل مدخل). تعدد موضوعی این آثار، گواه شخصیت، جامعیت و نشاط علمی اوست.

آثار فقهی و حدیثی وی عبارت بوده‌اند:

علل التحریم،

الفرائض،

الالفاظ،

الاخبار کیف تفتح،

اصل هشام،

کتاب المیراث.

آثار کلامی و فلسفی وی:

الامامۀ، التدبیر فی الامامه،

الوصیه و الرد علی من انکرها،

اختلاف‌الناس فی‌الامامه،

المجالس فی‌الامامه،

التمییز و اثبات الحجج علی من خالف الشیعه،‌

المیزان،

کتاب‌الحکمین،

الالطاف،

التوحید،

الشیخ والغلام فی‌التوحید،

الجبر والقدر،

المعرفه،

المجالس فی‌التوحید،

القدر،

الدلاله علی حدوث‌الاشیاء،

تفسیر مایلزم العباد الاقرار به،

الاستطاعه،

الرد علی الزنادقه،

الرد علی اصحاب الثنین،

الرد علی اصحاب الطبائع،

الرد علی ارسطاطالیس فی التوحید،

الرد علی من قال بامامهالمفضول،

الرد علی المعتزله،

الرد علی المعتزله فی امر طلحه والزبیر،

الرد علی شیطان الطاق،

والرد علی هشام الجوالیقی.

موضوع این دو اثر وی نامعلوم است:

المیدان،

والثمانیه ابواب (ابن‌ندیم، ص ۲۲۴؛ نجاشی، ص ۴۳۳؛ طوسی، ص ۳۵۵ـ ۳۵۶). گفتنی است که کتاب اختلاف الناس فی‌الامامه او شالودۀ کتاب فرق‌الشیعه حسن‌بن موسی نوبختی را شکل داده است (د. اسلام، چاپ دوم، ذیل مدخل).



منابع :

(۱) علاوه بر قرآن؛
(۲) ابن‌بابویه، علل‌الشرائع، نجف ۱۳۸۵/ ۱۹۶۶؛
(۳) همو، التوحید، چاپ هاشم حسینی طهرانی، قم ]؟۱۳۵۷ش[؛
(۴) همو، معانی‌الاخبار، چاپ علی‌اکبر غفاری، قم ۱۳۶۱ش؛
(۵) همو، الخصال، چاپ علی‌اکبر غفاری، قم ۱۳۶۲ش؛
(۶) همو، کمال‌الدین و تمام النعمه، چاپ علی‌اکبر غفاری، قم ۱۳۶۳ش؛
(۷) همو، من لایحضره‌الفقیه، چاپ علی‌اکبر غفاری، قم ۱۴۱۴؛
(۸) ابن‌شهرآشوب، معالم‌العلما، نجف ۱۳۸۰/ ۱۹۶۱؛
(۹) همو، مناقب‌ آل‌ابی‌طالب، چاپ یوسف بقاعی، قم ۱۳۸۵ش؛
(۱۰) احمدبن محمد ابن‌عبدربه، عقدالفرید، چاپ علی شیری، بیروت ۱۴۰۹/ ۱۹۸۹؛
(۱۱) ابن‌قتیبه، عیون‌الاخبار، بیروت [بی‌تا.]؛
(۱۲) همو، تأویل مختلف‌الحدیث، بیروت [بی‌تا.]؛
(۱۳) ابن‌ندیم؛
(۱۴) علیرضا اسعدی، هشام‌بن حکم، قم ۱۳۸۸ش؛
(۱۵) علی‌بن اسماعیل اشعری، کتاب مقالات الاسلامیین واختلاف المصلّین، چاپ هلموت ریتر، ویسبادن ۱۴۰۰/ ۱۹۸۰؛
(۱۶) امین؛
(۱۷) عبدالقاهربن طاهر بغدادی، الفرق بین‌الفرق، چاپ محمد محیی‌الدین عبدالحمید، بیروت [بی‌تا.]؛
(۱۸) ابوحیان توحیدی، البصائر و الذخائر، چاپ وداد قاضی، بیروت ۱۴۰۸؛
(۱۹) عمروبن بحر جاحظ، البیان والتبیین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، بیروت [بی‌تا.]؛
(۲۰) علی‌بن محمد جرجانی، شرح‌المواقف، چاپ محمد بدرالدین نعسانی حلبی، مصر ۱۳۲۵/ ۱۹۰۷؛
(۲۱) چاپ افست قم ۱۳۷۵ش؛
(۲۲) عبدالرحیم‌بن محمد خیاط، الانتصار و الرد علی ابن‌راوندی الملحد، چاپ نیبرج، بیروت [بی‌تا.]؛
(۲۳) حسین‌بن محمد راغب اصفهانی، محاضرات الادباء و محاورات الشعراء و البلغاء، بیروت [بی‌تا.]؛
(۲۴) عبدالحسین شرف‌الدین، المراجعات، چاپ حسین راضی، بیروت ۱۴۰۲/ ۱۹۸۲؛
(۲۵) علی‌بن حسین شریف مرتضی، الشافی فی ‌الامه، چاپ عبدالزهراء حسینی‌خطیب و فاضل میلانی، تهران ۱۴۱۰؛
(۲۶) نورالله‌بن شریف‌الدین شوشتری، مجالس المؤمنین، تهران ۱۳۵۴ش؛
(۲۷) محمدبن عبدالکریم شهرستانی، الملل و النحل، چاپ احمد فهمی محمد، بیروت ۱۳۶۸/ ۱۹۴۸؛
(۲۸) همو، نهایهالاقدام فی علم‌الکلام، چاپ آلفردگیوم، قاهره [بی‌تا.]؛
(۲۹) حسن‌بن هادی صدر، تأسیس الشیعه لعلوم‌الاسلام، بغداد ۱۳۸۱، چاپ افست تهران [بی‌تا.]؛
(۳۰) محمدبن ابراهیم صدرالدین شیرازی، شرح اصول‌الکافی، چاپ محمد خواجوی، تهران ۱۳۷۰ش؛
(۳۱) احمد صفایی، هشام‌بن حکم متکلم معروف قرن دوم هجری و شاگرد مبرز مکتب جعفری، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۳۲) فضل‌بن حسن طبرسی، اعلام‌الوری باعلام الهدی، چاپ علی‌اکبر غفاری، بیروت ۱۳۹۹؛
(۳۳) همو، الاحتجاج، بیروت ۱۴۰۱/ ۱۹۸۱؛
(۳۴) محمدبن حسن طوسی، الفهرست، چاپ محمود رامیار، مشد ۱۳۵۱ش؛
(۳۵) حسن‌بن یوسف علامه حلّی، انوار الملکوت فی شرح الیاقوت، چاپ محمدنجمی رنجانی، ]قم[ ۱۳۶۳ش؛
(۳۶) محمدسعید بن محمد مفید قاضی سعید قمی، شرح توحید صدوق، چاپ نجفقلی حبیبی، تهران ۱۳۷۳ـ ۱۳۷۴ش؛
(۳۷) قاضی عبدالجبار معتزلی، شرح اصول الخمسه، چاپ عبدالکریم عثمان، قاهره ۱۴۰۸/ ۱۹۸۸؛
(۳۸) همو، المغنی فی ابواب التوحید و العدل، چاپ عبدالحلیم محمود و دیگران، مصر [بی‌تا.]؛
(۳۹) قطب راوندی، الخرائج والجرائح، قم ۱۳۵۹؛
(۴۰) محمدبن عمر کشّی، اختیار معرفهالرجال، ]تلخیص[ محمدبن حسن طوسی، چاپ حسن مصطفوی، مشهد ۱۳۴۸ش؛
(۴۱) کلینی؛
(۴۲) عبدالله مامقالی، تنقیح المقال فی علم‌الرجال، نجف ۱۳۵۲؛
(۴۳) مجلسی؛
(۴۴) همو، مرآهالعقول، چاپ هاشم رسولی، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۴۵) علی‌اکبر مدرس یزدی، مجموعه رسائل کلامی و فلسفی و ملل و نحل، تهران ۱۳۷۴ش؛
(۴۶) مسعودی، مروج (بیروت)؛
(۴۷) محمدبن محمد مفید، الفصول المختاره من ‌العیون و المحاسن، بیروت ۱۴۰۵/ ۱۹۸۵؛
(۴۸) همو، المسائل‌السرّویه، قم ۱۴۱۳؛
(۴۹) همو، اوائل‌المقالات، بیروت ۱۴۱۴؛
(۵۰) همو، الاختصاص، چاپ علی‌اکبر غفاری، قم ۱۴۲۵؛
(۵۱) مطهربن طاهر مقدسی، البدء و التاریخ، پاریس ۱۸۹۹، چاپ افست تهران ۱۹۶۲؛
(۵۲) محمدبن احمد ملطی شافعی، التنبیه و الردعلی اهل الاهواء و البدع، چاپ محمد زاهد کوثری، قاهره ۱۳۶۸/ ۱۹۴۹؛
(۵۳) علی بن یونس بناطی بیاضی، الصراط‌المستقیم الی مستحقی التقدیم، چاپ محمدباقر بهبودی، قم ؟۱۳۸۴؛
(۵۴) خضرمحمد بنها، مسند هشام‌بن الحکم، بیروت ۱۴۲۷/ ۲۰۰۶؛
(۵۵) احمدبن علی نجاشی، رجال‌النجاشی، چاپ موسی شبیری زنجانی، قم ۱۴۰۷؛
(۵۶) عبدالله نعمه، هشام‌بن الحکم، بیروت ۱۴۰۴؛
(۵۷) s. v. “Hishâm B. Al- Hakam” (by W. Madelung) EI2.

 دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۶ 

زندگینامه آیت الله عبد‌الصمد همدانی(شهادت۱۲۱۶ه ق)

 عارف، فقیه، متکلم و لغوی شیعی قرن سیزدهم.از خانواده، تاریخ تولد و اوایل زندگی وی اطلاع دقیقی در دست نیست. کسانی که اولین شرح حالها را دربارۀ وی نوشته‌ و با وی معاشر بوده‌اند، عبارت اند از: حاج میرزا زین‌العابدین شیروانی؛ مست علیشاه(بستان السیاحه،ص۶۱۳)، که بنا به گزارش وی پدرش نیز با عبدالصمد دوستی داشته‌است؛ و میرزا محمد حسن زنوزی* ، مؤلف ریاض‌الجنه (ج۳، ص۴۵۳)، ‌که با عبدالصمد ملاقات داشته و فقط او در کتابش نام پدر عبد‌الصمد را نوشته و آن را محمد ذکر کرده‌است. با توجه به سال شهادت عبدالصمد و اینکه عمر وی را بیش ازشصت سال ذکر کرده‌اند، احتمالا ولادتش پیش از سال ۱۱۵۶ و شاید بین سالهای ۱۱۵۰تا۱۱۵۵ بوده ‌است(رجوع کنید به شیروانی، بستان السیاحه، همانجا؛ معصوم علیشاه،ج۳،ص ۲۱۲).

به نوشتۀ شیروانی(رجوع کنید به همانجا)،عبدالصمد چهل سال در عتبات عالیات به تحصیل پرداخت و نزدیک سی سال در کربلا بر مسند اجتهاد نشست، فتوا می‌داد و تدریس می‌کرد و در همان سالها کتابهایی در فقه و اصول و لغت نوشت.

اساتیدو مشایخ

اولین و مهمترین استاد عبدالصمد در فقه و اصول، وحید بهبهانی* (متوفی ۱۲۰۵) و دومین سید علی طباطبایی* (متوفی۱۲۳۱)، مؤلف ریاض المسائل، بود (هدایت، ص۴۵۰؛ قمی، ج۱،ص۳۹۵؛ معصوم علیشاه، ج۳، ص۲۱۱). ایزد گشسب(ص۷۸)، سید بحر‌العلوم* (متوفی ۱۱۵۵) را نیز یکی از استادان وی دانسته، ولی عبدالصمد در هیچ یک از آثار خود از وی نام نبرده¬است.

عبدالصمد پس از سالها تحصیل و تدریس فقه در عتبات، با راهنمایی مجذوب علیشاه نزد نورعلیشاه اصفهانی( شیخ سلسله نعمت‌اللهی) راه یافت و به واسطۀ وی وارد طریقت شد (شیروانی، همانجا؛ دیوان بیگی، ج۲، ص ۱۰۴۴؛ امین، ج۸ ، ص۱۷). احتمالا این ملاقات در ۱۲۰۷ صورت گرفته که نورعلیشاه در کربلا بوده و مجذوب علیشاه نیز در همین ایام از وی اجازه ارشاد گرفته است (رجوع کنید به دیوان بیگی، ج۲، ص ۱۰۳۷).

بنا بر برخی منابع، عبدالصمد به اشارۀ نورعلیشاه نزد حسین علیشاه در اصفهان رفت واجازۀ ذکر خفی از او گرفت و هشت سال نزد وی شاگردی کرد (شیروانی، دیوان بیگی، همانجاها). البته عبد‌الصمد در یکی از آثارش (ج۱، ص۲۴۹) تصریح کرده که دستور ذکرش را از سید علی‌رضا (رضا علیشاه دکنی)، قطب وقت نعمت‌اللهی ساکن دکن، گرفته و سپس سلسله نسب سید علی‌رضا را تا شاه نعمت‌الله ولی و از وی تا امام رضا علیه السلام ذکر کرده و از حسین علیشاه نام نبرده است.

معصوم علیشاه در طرایق الحقایق (ج۲، ص۳۳۳) در سبب این کار چند وجه ذکر کرده است، از جمله اسقاط نسخۀ خطی اثر مورد نظر و دیگر این که شاید عبد‌الصمد خود نیز بدون واسطه با رضا علیشاه مرتبط بوده¬است. احتمال هم می‌رود که این امر به سبب احتیاط بسیار حسین علیشاه در اظهار تصوف خود بوده باشد(رجوع کنید به سلطانی گنابادی، ص۲۱۷-۲۱۸) و از این رو، عبد‌الصمد نیز  که به سبب تعلقش به سلسله های صوفیه، آزار فراوان دیده بود نمی‌خواست مقام شیخ خود را در تصوف آشکار کند (شیروانی، ریاض السیاحه، ص۷۲۲).

عبد‌الصمد، پس ازهشت سال، از اصفهان به کربلا بازگشت و به تبلیغ سلسلۀ خود پرداخت (شیروانی، ریاض‌السیاحه، ص۷۲۱ـ۷۲۲؛ هدایت، ص۴۵۱). بنا به گفتۀ معصوم علیشاه (ج ۳، ص۲۰۰)، عبد‌الصمد در کربلا احتمالاً واسطۀ ملاقات سید بحرالعلوم با نورعلیشاه اصفهانی شده بود. اگر این مطلب درست باشد، عبدالصمد همدانی در تاریخ عرفان شیعی اهمیت خاصی می یابد، زیرا به واسطۀ او و احتمالاً سید بحرالعلوم، طریقه‌ای عرفانی در میان فقهای شیعه، به‌خصوص در عتبات، رواج پیدا کرد که بعداً به ملاحسینقلی همدانی رسید و پس از آنان نیز ادامه یافت (رجوع کنید به بلاغی، ص۱۲؛ صدوقی‌سها، ص۲۱۲).

شهادت

عبدالصمد همدانی در ۱۸ ذیحجۀ (عید غدیر) سال ۱۲۱۶، در حملۀ وهابیها به کربلا، به شهادت رسید (هدایت، همانجا).

دو تن از مشاهیر مرید وی عبارت اند از:

ملامحمد کوه بنانی (متوفی ۱۲۴۷)، از علمای کرمان، ملقب به هدایت علیشاه (دیوان‌بیگی، ج۲، ص ۱۰۴۸)؛ و ملا عباس ایروانی، معروف به حاج میرزا‌آقاسی* (متوفی ۱۲۶۵)، که بعد‌ها صدر اعظم محمدشاه قاجار شد (دیوان بیگی، ج۲، ص ۱۰۴۴). گفته شده است که عبدالصمد همدانی پیش از حملۀ وهابیها، همسر و فرزندانش را به آقاسی سپرده بود و او نیز آنان را از کربلا به همدان باز گرداند (معصوم علیشاه، ج۳، ص ۲۹۹).

آثار

عبد‌الصمد همدانی آثاری در تصوف و فقه و اصول و لغت و کلام دارد، که غالباً چاپ نشده اند. در صحت انتساب بعضی از آنها به وی تردید وجود دارد. برخی از این آثار را متعلق به شخص دیگری به نام عبد‌الصمدبن محمد حسین همدانی، از علمای اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم و از پیروان شیخ احمد احسائی، دانسته و گفته اند که به اشتباه ازآن عبد‌الصمد همدانی دانسته شده است(رجوع کنید به حسینی، ج۱، ص۲۹۸).

برخی از آثار قطعی عبد‌الصمد در فقه عبارت اند از:

بحر‌الحقائق، در شرح مختصر النافع محقق حلی، که ناتمام مانده و نسخۀ خطی آن موجود است (آقابزرگ طهرانی، ج۱۴، ص۵۹؛ حائری، ج۱۷، ص۳۰۳)؛

رساله در غنا، که در آن، دلایل رد غنا از نظر فقهی بررسی شده است (احمد عابدی، ج۱، ص۶۶۹)؛

و شرح معارج الاصول محقق حلی (زنوزی، ج۳، ص۴۵۴؛ سبحانی، ج۱۳، ص۳۴۲).

گفته شده است که عبدالصمد کتابی حجیم در لغت نیز داشته است (خوانساری ج، ۴،ص۱۹۸؛ آقابزرگ طهرانی، ج۱۸، ص ۳۳۲).

از آثار قطعی وی در تصوف،

رسالۀ کوچکی است به نام فی العشق الالهی ، به فارسی آمیخته با عربی ، دربارۀ عشق (زنوزی، همانجا). این کتاب با نام محبت نامه، به کوشش حسین جعفری زنجانی، در ۱۳۸۲ش در قم به چاپ رسیده است.

اما مهم‌ترین کتاب وی در تصوف و حکمت عملی، بحر‌المعارف است. این کتاب، که به فارسی مخلوط به عربی است، بازگو کنندۀ ایام سلوک معنوی مؤلف است و وی آن را در اواخر عمر، در کربلا تألیف کرده است. عبد‌الصمد در تألیف این کتاب علاوه بر استفاده از بسیاری کتابهای عرفان عملی و نظری ، مطالب خود را به آیات و احادیث نیز مستند کرده است (رجوع کنید به عبدالصمد همدانی،ج۱، ص۱۳؛ همو، ج۱، مقدمۀ استاد ولی، ص۷). در این کتاب از مشایخ تصوف، مانند معروف کرخی و جنید و نجم‌الدین کبری، نیز اقوال بسیاری ذکر شده است(برای نمونه رجوع کنید به عبدالصمد همدانی،ج۱،ص ۳۴-۳۵، ۵۱،۲۷۸ ، ج۲، ص ۹۱، ۳۷۹، ۳۸۷).

بحرالمعارف، در جمع تصوف و تشیع، در همان مسیر جامع الاسرار* سید حیدر آملی* است و یکی از منابع بحر المعارف نیز بوده است(برای نمونه رجوع کنید به عبدالصمد همدانی، ج۲،ص۴۷۵-۴۷۶). بخشهایی از جلد اول و به‌خصوص جلد دوم کتاب بحر المعارف در موضوع ولایت و شئون آن، بنا بر سیاق عارفان، است. وی در این اثر خواسته است از منظر ولایت، تصوف را اثبات و تعالیم آن را تفسیر کند.

بحر المعارف ازحیث ترتیب بابها و فصول و ذکر عناوین تا حدی به کتاب مرصاد العباد نجم‌الدین رازی شباهت دارد(رجوع کنید به همو، ج۱، مقدمۀ استاد ولی، همانجا)، با این تفاوت که شرح و تفصیل مطالب مبتنی بر عقاید و مأثورات شیعه است، چنانکه مثلاً در جلد اول، درمبحث «شرایط شیخ و مرشد» و «بحثی جامع در امامت»، دربارۀ مناقب حضرت علی علیه السلام و اثبات امامت آن حضرت سخن گفته¬است( رجوع کنید به عبدالصمد همدانی،ج۱، ص ۴۰۷- ۴۹۴)

مؤلف در این اثر با لحنی توأم با مهر و محبت، اکثر مطالب را با عبارت «ای عزیز» آغاز کرده که یادآور کتاب انسان کامل عزیزالدین نسفی *است؛ اما، به شیوۀ متکلمان شیعه ، لحن جدلی نیز دارد. وی در اثبات تصوف و تعالیم آن، بر ضد مخالفانش، دلایلی نقلی از قرآن و احادیث و روایات آورده است (رجوع کنید به عبدالصمد همدانی، ج۱، ص۲۷۹-۲۹۰).

عبد‌الصمد به زبان فارسی و عربی شعر می‌سرود. بعضی از اشعار وی در بحرالمعارف آمده است(برای نمونه رجوع کنید به همو،ج۱، ص۳۷۳-۳۷۷). به نوشتۀ آقا بزرگ طهرانی (ج ۹، قسم ۲، ص۶۱۸) نیز وی دیوانی داشته است.



منابع :

(۱) آقابزرگ طهرانی؛
(۲) سید محسن امین، اعیان الشیعه،چاپ حسن امین ، بیروت۱۴۰۳/۱۹۸۳م؛
(۳) عبدالباقی ایزدگشسب، شمس التواریخ، تهران۱۳۴۵ش؛
(۴) عبدالحجت بلاغی، مقالات الحنفاء فی مقامات شمس العرفا، [بی‌جا] ۱۳۷۱؛
(۵) عبدالحسین حائری، فهرست کتب خطی فارسی و عربی و ترکی کتابخانۀمجلس شورای ملی، تهران ۱۳۴۸ش؛
(۶) احمد حسینی، تراجم الرجال، قم۱۴۱۴؛
(۷) محمد باقر موسوی خوانساری، روضات الجنات، قم ۱۳۹۱؛
(۸) سید احمد دیوان بیگی شیرازی،حدیقه الشعرا: ادب و فرهنگ در عصر قاجاریه، چاپ عبدالحسین نوایی، تهران۱۳۶۵ش؛
(۹) میرزامحمدحسن حسینی زنوزی، ریاض‌الجنه، ج۳، القسم الثالث من الروضه ارابعه، اشراف سید محمود مرعشی نجفی، تحقیق علی رفیعی العلا مرودشتی، قم ۱۳۸۴ش؛
(۱۰) جعفر سبحانی،طبقات الفقهاء فی فقها القرن الثالث عشر،جزء۱۳، قم۱۴۲۲؛
(۱۱) میرزامحمد باقرسلطانی گنابادی، رهبران طریقت و عرفان، تهران ۱۳۴۸ش؛
(۱۲) زین‌العابدین شیروانی، ریاض السیاحه، چاپ اصغر حامد ربانی،[ تهران ۱۳۳۹ق؟]؛
(۱۳) همو، بستان السیاحه یا سیاحت نامه ،[تهران ۱۳۱۵ ؟]؛
(۱۴) منوچهر صدوقی سها ، تاریخ حکما و عرفای متاخر، تهران۱۳۸۱ش؛
(۱۵) احمد عابدی، چاپ شده در مجموعه میراث فقهی؛
(۱۶) عبدالصمد همدانی، بحر‌المعارف، چاپ حسین استاد ولی،ج۱، ۲، تهران۱۳۷۰ش، ۱۳۷۴ش؛
(۱۷) عباس قمی، الفوائد الرضویه فی احوال علما المذهب الجعفریه( سرگذشت عالمان شیعه)،چاپ ناصر باقری بیدهندی، قم۱۳۸۷ش؛
(۱۸) محمدمعصوم‌بن زین العابدین معصوم علیشاه، طرائق الحقائق، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران ۱۳۳۹ـ ۱۳۴۵ ش؛
(۱۹) رضاقلی‌خان هدایت ، تذکره ریاض العارفین، چاپ مهرعلی گرکانی، [تهران ۱۳۴۴ ؟].

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۶

زندگینامه حکیم‌ آیت الله ملااسماعیل‌ خواجویی‌(متوفی۱۱۷۷ه ق)

ملااسماعیل‌بن‌ محمدحسین‌ مازندرانی‌ ، طبری‌الاصل‌ مشهور به‌ خواجویی‌، حکیم‌ و فقیه‌ و متکلم‌ شیعی‌ قرن‌ دوازدهم‌. شهرت‌ وی‌ به‌حسب‌ اقامت‌ طولانی‌ او در محلۀ‌ خواجوی‌ اصفهان‌ است‌ (قزوینی‌، ص‌۶۷؛ خوانساری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۱۴).

خواجویی‌ در ۱۱۰۰ به‌ دنیا آمد (مدرس‌ گیلانی‌، ص‌ ۴۵) و برای‌ کسب‌ علم‌ وارد حوزۀ‌ اصفهان‌ شد. از استادان‌ وی‌ فاضل‌ هندی‌ (متوفی‌ ۱۱۳۷) را نام‌ برده‌اند. همچنین‌ ممکن‌ است‌ که‌ وی‌ از اساتیدی‌ چون‌ محمدجعفر خراسانی‌ اصفهانی‌ و ملاحمزه‌ گیلانی‌ و ملامحمدصادق‌ اردستانی‌ (متوفی‌ ۱۱۴۳) بهره‌ برده‌ باشد (خوانساری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۱۹؛ آقابزرگ‌ طهرانی‌، ۱۴۰۳، ج‌ ۳، ص‌ ۳۰۹؛ آشتیانی‌، ج‌ ۴، ص‌۱۵۲ـ۱۵۳، ۲۳۷ پانوشت‌).

خواجویی‌ بعدها از محققان‌ و مدرّسان‌ علوم‌ عقلی‌ و نقلی‌ گردید و تا پایان‌ عمر به‌ تعلیم‌ این‌ علوم‌ پرداخت‌. بارها کتاب‌ الشفاء ابن‌سینا را درس‌ داد‌ و با‌ داشتن حافظۀ‌ قوی‌، بسیاری‌ از قسمتهای‌ آن‌ را از بر بود‌ (قزوینی‌، ص‌ ۶۷ـ۶۸؛ حسینی‌ زنوزی‌، ج‌۲، ص‌ ۷۲ـ۷۳).

شاگردان‌

مشهورترین‌ شاگردان‌ وی‌

ملامهدی‌ نراقی‌ * (متوفی‌ ۱۲۰۹)،

آقامحمد بیدآبادی‌ * (متوفی‌ ۱۱۹۸)،

میرزاابوالقاسم‌ مدرس‌ خاتون‌آبادی‌ (متوفی‌ ۱۲۰۲) و

ملامحراب‌ گیلانی‌ (متوفی‌ ۱۲۷۱) بوده‌اند (خوانساری‌، همانجا؛ آقابزرگ‌ طهرانی‌، ۱۳۷۲، ص‌ ۶۳).

حملۀ‌ افاغنه‌ به‌ ایران‌ و محاصرۀ‌ اصفهان‌ از رویدادهای‌ مهم‌ سیاسی‌ و تاریخی‌ زندگانی‌ خواجویی‌ است‌. وی‌ در حاشیۀ‌ کتاب‌ الاربعین‌ شیخ‌بهایی‌، پاره‌ای‌ از آن‌ حوادث‌ را گزارش‌ کرده‌ است‌ (خوانساری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۱۴ـ ۱۱۵؛ مدرس‌ گیلانی‌، همانجا). در آن‌ حمله‌ او را حبس‌ کردند و اموالش‌ را به‌ غارت‌ بردند. ازاین‌رو به‌ خاتون‌آباد در نزدیکی‌ اصفهان‌ رفت‌ (گزی‌اصفهانی‌، ص‌ ۳۸).

خواجویی‌ جامع‌ علوم‌ عقلی‌ و نقلی‌ و از احیاکنندگان‌ حوزۀ‌ فلسفی‌ اصفهان‌، پس‌ از حملۀ‌ افاغنه‌، بود (خوانساری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۱۴). وی‌ با این‌که‌ در عصر پس‌ از ملاصدرا زندگی‌ می‌کرد، اما متأثر از او نبود (آشتیانی‌، ج‌ ۴، ص‌ ۱۵۳). همچنین‌ در زهد و تقوا و اعراض‌ از دنیا و تأسی‌ به‌ سیرۀ‌ رسول‌ اکرم‌ صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم‌ و امامان‌ شیعه‌ علیهم‌السلام‌ سرآمد عصر خود و نیز مورد احترام‌ همۀ‌ اقشار و اصناف‌ جامعۀ‌ روزگار خود بود. وی‌ همچنین‌ نزد نادرشاه‌ (۱۱۰۰ـ۱۱۶۰) منزلت‌ خاصی‌ داشت‌ و نادر به‌ توصیه‌های‌ او عمل‌ می‌کرد (خوانساری‌، همانجا، ص‌ ۳۰۵؛ قمی‌، ج‌ ۲، ص‌۲۰۰؛ مهدوی‌، ص‌ ۱۳۷).محمدجعفر خواجویی‌ فرزند وی‌ و نیز نوه‌ خواجویی‌، محمداسماعیل‌ خواجویی‌ ثانی‌، بعدها از عالمان‌ و ادیبان‌ عصر خود شدند.

رحلت

دربارۀ‌ تاریخ‌ وفات‌ خواجویی‌، اختلاف‌نظر هست‌. شیخ‌عبدالنبی‌ قزوینی‌ (ص‌ ۶۹) وفات‌ وی‌ را در ۱۱۷۷ دانسته‌، اما منابع‌ متأخر (خوانساری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۱۹؛مدرس‌ گیلانی‌، همانجا؛آقابزرگ‌ طهرانی‌، ۱۳۷۲، ص‌ ۶۳) آن‌ را در ۱۱۷۳ نوشته‌اند. مدفن‌ وی‌ در تخت‌ فولاد اصفهان‌ در نزدیکی‌ قبر فاضل‌ هندی‌ است‌.

آثار

خواجویی‌ صاحب‌ آثار متعدد و متنوعی‌ بوده‌ است‌.

برخی‌ از آثار منتشر شدۀ‌ وی‌ عبارت‌اند از:

الرسائل‌ الاعتقادیه‌ که‌ مجموعه‌ای‌ است‌ شامل‌ هجده‌ رساله‌ در موضوعات‌ کلامی‌ و اعتقادی‌ که‌ توسط‌ سیدمهدی‌ رجائی‌ در ۱۴۱۱ درقم‌ منتشر شده‌ است‌،

ثمرۀ‌الفؤاد فی‌نبذ من‌ مسائل‌ المعاد و ابطال‌ زمان‌ موهوم‌ که‌ در جلد چهارم‌ منتخباتی‌ از آثار حکمای‌ الهی‌ ایران‌ (ص‌ ۱۵۱ـ۲۹۱) به‌ کوشش‌ سیدجلال‌الدین‌ آشتیانی‌ در ۱۳۵۷ در مشهد چاپ‌ شده‌ است‌ و

مفتاح‌ الفلاح‌ و مصباح‌ النجاح‌ فی‌ شرح‌ دعاءالصباح‌ که‌ به‌ اهتمام‌ سیدمهدی‌ رجائی‌ در ۱۴۱۱ در مشهد منتشر شده‌ است‌.

رسالۀ‌ فی‌الغناء ، که‌ به‌ کوشش‌ علی‌ مختاری‌ و سیدرسول‌ کاظمی‌نسب‌، در مجموعۀ‌ میراث‌ فقهی‌ (۱): غنا و موسیقی‌ (ص‌ ۵۳۵ـ۶۴۶) در۱۳۷۶در قم‌ چاپ‌ شده‌ است‌ (برای‌ فهرست‌ دیگر آثار باقیمانده‌ و شناخته‌ شده‌ او، رجوع کنید به خواجوئی‌، مقدمۀ‌ رجائی‌، ص‌ ۲۶ـ۴۷).



منابع‌:

(۱) آقابزرگ‌ طهرانی‌، الذریعه الی‌ تصانیف‌الشیعه‌، بیروت‌، ۱۴۰۳، همو، طبقات‌ اعلام‌الشیعه‌، الکواکب‌ المنتشره‌ فی‌القرن‌ الثانی‌ بعدالعشره ، قم‌، ۱۴۲۲، سیدجلال‌الدین‌ آشتیانی‌، منتخباتی‌ از آثار حکمای‌ الهی‌ ایران‌ ، مشهد، ۱۳۵۷؛
(۲) محمدحسن‌ حسینی‌ زنوزی‌، ریاض‌الجنه ، چاپ‌ علی‌ رفیعی‌، قم‌؛
(۳) ۱۳۷۸؛
(۴) محمدباقربن‌ زین‌العابدین‌ خواسازی‌، روضات‌الجنات‌ فی‌ احوال‌العلماء و السادات‌ ، چاپ‌ اسداللّه‌ اسماعیلیان‌، قم‌، ۱۳۹۰/۱۳۹۲؛
(۵) ملامحمد اسماعیل‌ خواجوئی‌، الرسائل‌الاعتقادیه‌ (۱)، چاپ‌ سیدمهدی‌ رجائی‌، قم‌، ۱۴۱۱؛
(۶) عبدالنبی‌ قزوینی‌، تمیم‌ امل‌الا´مل‌ ، چاپ‌ سیداحمد حسینی‌، قم‌، ۱۴۰۷؛
(۷) شیخ‌ عباس‌ قمی‌، الکنی‌ و الالقاب‌ ، تهران‌، ۱۳۶۸؛
(۸) عبدالکریم‌ کزی‌ اصفهانی‌، تذکرهۀ‌القبور ، چاپ‌ ناصر باقری‌ بیدهندی‌، قم‌، ۱۳۷۱؛
(۹) مرتضی‌ مدرس‌ گیلانی‌، منتخب‌ معجم‌الحکماء ، چاپ‌ منوچهر صدوقی‌ها، تهران‌، ۱۳۸۱؛
(۱۰) سیدمصلح‌الدین‌ مهدوی‌، تذکره‌القبور یا دانشمندان‌ و بزرگان‌ اصفهان‌ ، اصفهان‌، ۱۳۴۸؛

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵ 

زندگینامه ابوالحسن علی‌ رُستُغفَنى

 ابوالحسن علی‌بن سعید، متکلم ماتریدى و فقیه حنفى. از تاریخ ولادت و وفات او اطلاعى در دست نیست تنها می‌دانیم در نیمه نخست قرن چهارم می‌زیسته است، زیرا شاگرد ابومنصور ماتریدى بوده است که سال وفاتش را ۳۳۳ ذکر کرده‌اند (ابن‌قطلوبغا، ص ۲۰۱). نجم‌الدین نسفى (متوفى ۵۳۷) نیز در القند فى ذکر علماء سمرقند (ص ۵۳۰) گفته است که حدیثى به خط رستغفنى دیده که تاریخ کتابتش ۳۳۷ بوده است.

محل ولادت او، رُسْتُغْفَن، که رَسْتَغْفَن (یاقوت حموى، ج ۲، ص ۷۷۸) و رُسْتُغَفْن (سمعانى، ج ۳، ص ۶۲؛ نیز رجوع کنید به نجم‌الدین نسفى، ص ۵۳۰) نیز ضبط شده، از توابع سمرقند بوده است (ابن‌اثیر، ج ۲، ص ۲۵؛ ابن‌قطلوبغا، ص ۱۴۵).

از استادان وى، فقط از ابومنصور ماتریدى نام برده‌اند (رجوع کنید به ابن‌قطلوبغا، ص ۱۴۵؛ لکنوى، ص ۶۵، ۱۹۵). رستغفنى از مهم‌ترین شاگردان ابومنصور بوده و در زمان خود از برجسته‌ترین متکلمان ماتریدى به شمار می‌رفته است. ابومعین میمون‌بن محمد نسفى (متوفى ۵۰۸) در تبصرهالادله، یکى از مهم‌ترین آثار کلامى ماتریدیه، در موارد متعددى براى بیان آراى ماتریدیه به سخنان رستغفنى استناد کرده است (رجوع کنید به ج ۱، ص ۹۱، ج ۲، ص ۶۸۸، ۷۶۴).

فقهاى ماتریدى نیز به آرا و آثار رستغفنى استناد کرده‌اند (قرشى حنفى، ج ۴، ص ۲۱۳؛ براى نمونه رجوع کنید به ابوبکر کاشانى، ج ۱، ص ۳۰۳ـ۳۰۴؛ ابن‌نجیم، ج ۱، ص ۱۵۷ـ۱۵۸، ۲۸۹؛ ابن‌عابدین، ج ۶، ص ۶۰۵).

با این حال رستغفنى در مقایسه با متکلمان ماتریدى بعد از خود، مخصوصآ ابومُعین نسفى، ابوحَفص نجم‌الدین عمر نسفى صاحب عقایدالنسفیه و نورالدین صابونى صاحب البدایه من‌الکفایه، اهمیت و شهرت خود را از دست داد که شاید در دست نبودن آثارش نیز به این امر کمک کرده باشد. در منابع، از شاگردان او ذکرى به میان نیامده است.

آثار

این چند اثر را از رستغفنى دانسته‌اند:

۱) ارشاد المهتدى (ابومعین نسفى، ج ۱، ص ۳۵۸؛حاجى خلیفه، ج ۱، ص ۶۷؛لکنوى، ص ۶۵؛قس طاش کبری‌زاده، ص ۶۵۲ ، که به اشتباه ارشادالمبتدى ضبط کرده است). این کتاب در اصول دین و کلام بوده (ابومعین نسفى، ج ۱، ص ۳۵۸)، اما حاجی‌خلیفه (ج ۱، ص ۶۷) موضوع آن را فروع دین دانسته و کتاب دیگرى به نام الارشاد فى اصول‌الدین را به وى نسبت داده است (همو، ص ۷۰).

۲) الفتاوى در فروع فقهیه که در مجمع‌الفتاوى احمدبن محمدبن ابی‌بکر حنفى نقل شده است (طاش کبری‌زاده، ص ۶۵۲؛حاجی‌ خلیفه، ج ۲، ص ۱۲۲۳، ۱۶۰۳).

۳) الزوائد و الفوائد درباره انواع علوم. ۴) کتابى در خلاف که عنوانش ذکر نشده است (رجوع کنید به لکنوى، همانجا) (ابومعین نسفى، ج ۱، ص ۳۵۸؛طاش کبری‌زاده، ص ۶۵۲؛حاجی‌خلیفه، ج ۲، ص ۱۴۲۲؛لکنوى، همانجا). هیچ یک از این آثار تاکنون به چاپ نرسیده است. تنها نسخۀ خطى از اثرى از وى با عنوان الاسئله و الاجوبه متعلق به قرن دهم، در کتابخانه مراد ملّا در استانبول موجود است (سزگین، ج ۱، ص ۶۰۷).

آراى رستغفنى تفاوت چندانى با آراى ماتریدى ندارد، جز آنکه در مسئله تصویب یا تخطئه مجتهد، برخلاف او، معتقد به تصویب* بوده است (رجوع کنید به قرشى حنفى، ج ۲، ص ۵۷۰ـ۵۷۱، ج ۴، ص ۲۱۳).



منابع :

(۱) عزالدین ابن‌اثیر الجزرى، اللباب فى تهذیب الأنساب، بیروت ۱۴۱۴؛
(۲) الامام الحافظ زین‌الدین ابی‌العدل قاسم‌بن قطلوبغا الحنفى، تاج التراجم فى من صنف من الحنفیه، چاپ ابراهیم صالح، بیروت ۱۴۲۰/۱۹۹۲؛
(۳) حاجی‌خلیفه، کشف‌الظنون عن اسامى الکتب و الفنون، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۴) الشمس السلفى الافغانى، الماتریدیه، چاپ دوم (بی‌جا)، ۱۴۱۹/۱۹۹۸؛
(۵) عبدالکریم‌بن محمد السمعانى، الأنساب، چاپ عبداللّه عمربارودى، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۶) محیی‌الدین عبدالقادربن ابوالفداء قرشى حنفى، الجواهر المضیئه فى طبقات الحنفیه، چاپ عبدالفتاح محمدالحلو، ریاض، چاپ دوم ۱۴۱۳/۱۹۹۳؛
(۷) احمدبن مصطفى طاش‌کبری‌زاده، مفتاح السعاده و مصباح السیاده فى موضوعات العلوم، چاپ رفیق عجم و على دحروج، بیروت ۱۹۹۸؛
(۸) علامه ابی‌الحسنات محمدبن عبدالحى الکنوى الهندى، الفوائد البهیه فى تراجم الحنفیه، کراچى ۱۳۹۳؛
(۹) ابومعین میمون‌بن محمدالنسفى، تبصره الادله فى اصول‌الدین، چاپ کلود سلامه دمشق، ۱۹۹۰؛
(۱۰) نجم‌الدین عمربن محمدبن أحمدالنسفى، القند فى ذکر علماء سمرقند، چاپ یوسف الهادى تهران، ۱۳۷۸ش/ ۱۴۲۰/ ۱۹۹۹؛
(۱۱) یاقوت حموى، کتاب معجم‌البلدان، چاپ فردیناند و وستنفلد، لاپیزیگ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، افست طهران؛
(۱۲) ابوبکر کاشانى، بدائع الصنائع فى ترتیب الشرائع، پاکستان ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۱۳) ابن‌نجیم، زین‌الدین‌بن ابراهیم، البحر الرائق شرح کنزالدقائق، چاپ زکریا عمیرات، بیروت ۱۴۱۸/۱۹۹۷؛
(۱۴) ابن‌عابدین، حاشیه ردالمحتار على الدرر المختار، شرح تنویرالابصار فى فقه مذهب الامام ابی‌حنیفه النعمان، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛

(۱۵) Fuat Sezgin, Geschicte der arabischen Schrifttums, Brill 1967.

دانشنامه جهان اسلام  جلد  ۱۵ 

زندگینامه تاج‌الدین شهرستانى(۴۷۹-۵۴۸ه ق)

 تاج‌الدین ، ابوالفتح محمدبن عبدالکریم، شخصیتى تأثیرگذار در کلام اسلامى و تاریخ‌نگارى ادیان. وى از پیش¬گامان رویکرد علمى به مطالعۀ ادیان است. دربارۀ زندگى و خاندان او آگاهى چندانى در دست نیست. وى در ۴۷۹ در یکى از شهرهاى خراسان به نام شهرستان، که اکنون در جمهورى ترکمنستان قرار دارد، به دنیا آمد و در همان شهر آموزشهاى سنّتى را فراگرفت.

سپس به نیشابور رفت و نزد شاگردان جوینى به تحصیل پرداخت. در آنجا قاضى ابوالمظفر احمدبن محمد خوافى (متوفى ۵۰۰)، که با غزالى دوستى داشت، فقه شافعى را بدو آموخت. ابوالقاسم سلیمان‌بن ناصر انصارى (متوفى ۵۲۱) کلام اشعرى را به او معرفى کرد. شهرستانى شوق وافرى به فراگیرى علم تفسیر داشت. در نیشابور صوفى ناشناخته‌اى، که احتمالاً شیعى اسماعیلى بود، او را با معانى باطنى قرآن آشنا کرد (رجوع کنید به شهرستانى، ۱۹۸۹، ج ۱، ص ۲ آ).

شهرستانى در دهۀ سوم زندگی‌اش، در ۵۱۰ به حج رفت و در بازگشت، در بغداد توقف کرد. دوست وى، ابوالفتح اسعدبن محمد مَیهنى، که در نظامیه (مدرسۀ شافعیان اشعرى در بغداد) حضور داشت، شغلى آموزشى به او داد و شهرستانى سه سال در آنجا به تدریس پرداخت. اما با بیرون آمدن کتاب الملل و النحل او، که در فضاى ظاهرگراى اهل‌سنّت مقبولیتى نداشت، این اشتغال دوامى نیافت. همین رویداد سبب شد که وى با نوشتن دو اثر دیگر بکوشد اعتماد اشاعره را دوباره به خود جلب کند.

رحلت

شهرستانى در نهایهالاقدام* با صراحت بیشترى به دفاع از دیدگاه اشعرى اهتمام کرده است. وى بعدها با انتقاد سخت از ابن‌سینا در کتاب مصارعه الفلاسفه، راه غزالى را ادامه داد. شهرستانى پس از آن به دربار سلطان¬سنجر سلجوقى پیوست و از تکریم نصیرالدین محمود وزیر برخوردار شد. حملۀ ترکان غزّ از آسیاى مرکزى به پادشاهى سلطان سنجر پایان داد و شهرستانى در خلال این حمله در آخر شعبان ۵۴۸ درگذشت.

غنا و اصالت تفکر فلسفى و کلامى شهرستانی در آثار عمدۀ او نمایان است. برخلاف آنچه غالباً گفته شده است، نمی توان او را به طور مسلّم متکلمی اشعری محسوب کرد. شهرستانی از آن¬رو که اصطلاحات فلسفی و کلامی متفاوت و فراوانى را با هم درآمیخته است، شخصیتى نیست که بتوان او را به آسانى ارزیابى کرد.

وى هم متکلم و هم فیلسوف بود و آثار او غالباً تلفیقى است از توصیف عینى ادیان و مذاهب گوناگون با تحلیل انتقادى وجوهى که از دید او بیش از اندازه نامعقول تلقى می‌شده است. وى در اندیشۀ پیچیدۀ خود از سه نظام فکرى تأثیر گرفته است و فروکاستن این تأثیرات به سنّتى واحد، عمق و غناى سهم او را محدود خواهد کرد. نظام اول، نگرش کلامى اهل سنّت است که مبناى آن حجیت کتاب و سنّت است؛ دوم، فلسفۀ یونانى مآب ابن‌سیناست؛ و سوم، صورت اسماعیلى تشیع که با تأکید بر مرجعیت قدسى امام هدایت یافته از جانب خدا همراه است. این سه مکتب اسلامى را معمولاً کم‌وبیش متعارض می‌شمرند، اما شهرستانى مفاهیم خاصى از دو مکتب اشعرى و سینوى را ‌پذیرفته است که با گرایش اسماعیلى سازگارى دارد.

شهرستانى براى غیر صریح نوشتن دلایل متعددى داشته است. در روزگارى که اسماعیلیه در معرض تعقیب بودند، وى نویسندۀ بسیار زیرکى بود که سخن خود را غالباً غیرمستقیم و به زبان رمز بیان می‌کرد. از همین‌رو، تشخیص موضع واقعى او دشوار است. چه بسا ملاحظات عقیدتى، وى را به این نحوه بیان واداشته است، با این تصور که شاید کسانى که با نمادها آشنایى دارند، به¬ویژه اسماعیلیان دیگر، شیعیان و صوفیان، بر رمزگشایى اندیشه‌هاى دشواریاب او توانایى داشته باشند. این همه موجب شده است که بسیارى از محققانى که دربارۀ شهرستانى پژوهش می‌کنند، از لحاظ مذهب او به گمراهى دچار شوند.

در اوایل قرن چهاردهم/ بیستم، شهرستانى متکلم اشعرى و مورخ ادیان شناخته می‌شد. اما اخیراً محققانى مانند محمدرضا جلالى نائینى، محمدتقى دانش‌پژوه، ویلفرد مادلونگ و گى مونو دلایلى بر اسماعیلى بودن او اقامه کرده‌اند (براى تفصیل بیشتر دربارۀ هویت اشعرى یا اسماعیلى او رجوع کنید به استیگر والد ، ۱۹۹۷، ص ۲۹۸ـ۳۰۷).

گفتنی است که در دورۀ شهرستانى، برخى معاصرانش وى را به پیروى از عقاید اسماعیلى متهم ساخته بودند. این اتهامات عمدتاً به دو مأخذ متکى بود: التحبیر سمعانى که ذهبى از آن در تاریخ‌الاسلام (ص ۳۲۹) نقل قول کرده است، و تاریخ خوارزم محمودبن محمد خوارزمى که یاقوت مطالبى را به نقل از آن در معجم‌البلدان (ج ۳، ص ۳۴۳؛ قس ابن‌حجر، ج ۷، ص ۳۱۱ـ۳۱۲) آورده است.

ویلیام کیورتن (متوفى ۱۸۶۴)، مصحح الملل و النحل، همچون بسیارى از پژوهشگران معاصر خود، مطالب وفیات ابن‌خلّکان را مسلّم گرفته و توصیف شهرستانى به عنوان متکلمى اشعرى از هموست. در میان پژوهشگران غربى، شناخت شهرستانى با انتشار ترجمۀ تئودور هاربروکر از الملل در ۱۲۶۲/۱۸۴۶ آغاز شد. در ۱۳۴۳ش جلالى نائینى (۱۳۴۳ش، ص ۷۵) توجه محققان را به متن فارسى نویافته‌اى از شهرستانى، با عنوان مجلس، جلب کرد که شهرستانی آن را در مسجدى، به احتمال بسیار براى مخاطبان شیعى دوازده امامی، ایراد کرده بوده است.

این رسالۀ مختصر در دوران پختگى وى به تحریر درآمده است. جلالى نائینى در مقدمۀ رساله، فرضیۀ اسماعیلى بودن شهرستانى را مطرح کرده است. استدلال او بر این واقعیت مبتنى است که شهرستانى در مفاتیح‌الاسرار و مصابیح‌الابرار از آشنا شدن خویش با قرآن به واسطۀ استادى گمنام سخن گفته است (شهرستانى، ۱۹۸۹، ج ۱، ص ۲ آ؛ جلالى نائینى، همان، ص ۴۹ـ۵۰).

محمدتقى دانش‌پژوه (۱۳۴۶ش، ص ۷۲ـ۷۴؛ ۱۳۴۷ش، ص ۶۶ ـ۷۰) بر آن است که شهرستانى در طول دورانى که در دربار سلطان¬سنجر و در خوارزم به سر می‌برده، بر مذهب اسماعیلى بوده است. وى توجه می‌دهد که شهرستانى در الملل، هم با اشاعره و هم با اسماعیلیه همدلى نشان داده است. به عقیدۀ او (همان، ص ۶۲) مفاتیح‌الاسرار حاوى مفاهیم اسماعیلى فراوانى است، از جمله این چهار قاعدۀ تغیّر طبیعى دائم (مستأنف) جهان در برابر امکان حصول وضع روحانى کامل (مفروغ)، تضاد و ترتّب، عموم و خصوص، و خلق و امر.

در ۱۳۵۵ش/۱۹۷۶ ویلفرد مادلونگ در مقالۀ کوتاه خود یادآور شد که شهرستانى در مصارعهالفلاسفه آرای ابن‌سینا را، با طرح برخى بحثهاى خاص اسماعیلى دربارۀ اقسام موجودات ، به نقد کشیده است. مطابق استدلال وى، اتهام وابستگى به اسماعیلیه که برخى معاصران شهرستانى به او می‌زده‌اند، واقعى بوده، زیرا او باورهاى اسماعیلى داشته است (مادلونگ، ۱۹۷۶، ص ۲۵۱، ۲۵۸). پس از آن، مادلونگ (۱۹۷۷، ص ۶۲ـ۶۳) به این نکته توجه داد که نصیرالدین طوسى در سیر و سلوک، شهرستانى را «داعی‌الدعاه» اسماعیلی خوانده است.

و سرانجام، ترجمۀ دانیل ژیماره، گی‌مونو، و ژان ژولیوه از الملل، به همراه تعلیقات، شامل تحلیلى از عوامل چندگانۀ مؤثر در اندیشۀ شهرستانى است و به تناقضهایى اشاره دارد که بیانگر هویت مذهبى مسئله‌انگیز اوست. گى مونو در پژوهش طولانی و ثمربخش خود بر روی مفاتیح‌الاسرار ، به شواهد بسیارى دست یافته است که احتمال اسماعیلى بودن شهرستانى را تقویت می‌کند. وى در فاصلۀ سالهای ۱۳۶۲ش تا ۱۳۶۷/ ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۸ عناصر اسماعیلى متعددى در تفسیر شهرستانى کشف کرده که مؤید نظر جلالى¬نائینى و دانش‌پژوه و مادلونگ است.

در ۱۳۶۱ ش/ ۱۹۸۳ گى مونو تحلیل تفصیلى مفاتیح‌الاسرار (شهرستانى، ۱۹۸۹، ج ۱، ص ۱۲۱ب، ۱۲۲آ) را آغاز کرد و سال به سال عناصر اسماعیلى بیشترى یافت. گى مونو (۱۹۸۶ـ۱۹۸۷، ص ۲۵۵ـ۲۵۶) با این کشف شگرف روبه‌رو شد که شهرستانى در طول دوران زندگی‌اش به امام در معناى شیعى آن معتقد بوده است. تنها جماعتى که در آن دوره به امامِ حاضر باور داشتند، اسماعیلیان نزارى بودند.

پس از آن در سالهاى ۱۳۶۶ و ۱۳۶۷ ش/ ۱۹۸۷ و ۱۹۸۸، وى به این دلیل که شهرستانى در مفاتیح‌الاسرار (۱۹۸۹، ج ۲، ص ۲۶۶آ) تعبیر «إلهُنا إلهُ محمد» (خداى ما خداى محمد است) را به مؤمنان حقیقى نسبت داده است، متقاعد شد که وى اسماعیلى بوده است. عین این عبارت در بخشِ اسماعیلیۀ نزارى در الملل به کار رفته است (شهرستانى، ۱۳۶۴ش، ج ۱، ص ۱۷۸). پس از این مرحله، وى به این نتیجه رسید که شهرستانىِ مؤلف هر دو کتاب الملل و مفاتیح‌الاسرار، بی‌تردید به سنّت نزارى تعلق دارد (مونو، ۱۹۸۷ـ۱۹۸۸، ص ۲۴۰؛ همو، ۱۹۹۶، ص ۲۲۰ـ۲۲۲). این نتیجه‌گیرى قطعى در تحقیقات بعدی راجع به آثار شهرستانى مایۀ پیشرفت بود، اما بدون پیش¬گامى جلالى نائینى، این کشف احتمالاً بی‌ثمر می¬ماند.

اسماعیلیه در برخى وجوه تعالیم اشاعره دربارۀ خدا با آنان اشتراکاتى داشته‌اند و شهرستانى بر این وجوه خاص تأکید کرده است. دو لفظ «معنا» و «عبارت» که اشعرى به کار ‌برده، اجزایى از واژگان شیعى بوده که مدتها پیش از تولد اشعرى کاربرد داشته است. این دو اصطلاح فنى به ترتیب ناظراست به دو معناى باطنى و ظاهرى وحى. خداى اشاعره وجود محض در برابر واجب‌الوجود ابن‌سینا نیست. او خدایى است موجِد که به موجودات هستى می‌بخشد. در این جهت، بیان اشاعره دربارۀ خدا با مفهوم اسماعیلى «مبدِع» وراى وجود و عدم مشابهتهایى دارد. در واقع از دید اسماعیلیان اساساً بر خدا نباید نامى گذاشت، زیرا هر نامى از حروف ترکیب یافته است که اشیایى مخلوق¬اند و نمی‌توان آنها را براى تسمیۀ خدا، که وراى همه مفاهیم است، به کار برد.

دربارۀ نظریۀ خلقت، اشاعره و اسماعیلیه میان امر الهى و خلق، یعنى آفرینش طبیعى، تمایز قائل می‌شوند. شهرستانى در نهایه بر این حقیقت تأکید می‌کند که خدا یگانه خالق و یگانه فاعل است و نظریۀ اشعرى کسب را اختیار می‌کند. اما در مجلس و در مفاتیح‌الاسرار، فرشتگان نقش عمده را در آفرینش طبیعى دارند (شهرستانى، ۱۹۹۸، ص ۸۲؛ همو، ۱۹۸۹، ج ۱، ص ۱۰۹ب ـ ۱۱۰آ). نزد اسماعیلیه، خدا مبدأ کل آفرینش است، اما در آفرینش دخالت مستقیم ندارد. ما نمی‌توانیم دربارۀ اینکه آفرینش چگونه صورت می‌گیرد سخن قاطعى بگوییم، زیرا آفرینش وراى منطق انسانى است. آفرینش صرفاً به واسطۀ امر الهى، که اجراى آن با فرشتگان و عقول است، تحقق می‌پذیرد.

مفهومى از نبوت که در نهایه پرورانده شده است، با مفهوم اسماعیلیه و فلاسفه قرابت بیشترى دارد تا با مفهوم اشاعره، زیرا شهرستانى رابطه‌اى منطقى میان معجزه و عصمت نبوى برقرار می‌سازد. به عقیدۀ او، دلیل صدق نبى با ذات او سرشته و به عصمت او وابسته است (شهرستانى، ۱۹۳۴، ص ۴۴۴ـ۴۴۵). وى نگرش عقلى محض فلاسفه را پذیرفته و، مانند ابن‌سینا، پیامبر را به سبب اتصال با فرشته وحى، مظهر بالاترین کمال انسانى دانسته است وى مفهوم زمان دَورى را در الملل، مجلس، و مفاتیح به¬صراحت بسط داده، هر چند در نهایه تلویحاً از آن سخن گفته است.

شهرستانى در الملل (۱۳۶۴ش، ج ۲، ص ۴۶) دربارۀ ضرورت وجود انسانِ هدایتگرِ برخوردار از موهبت عصمت، موضع «حنفا» را  در برابر صابئه قرآنى اختیار کرده است. وى در مجلس به تمایز آشکارى میان مرتبه‌هاى معنوى قائل شده است: موسى، قاضى شریعت؛ خضر، نایب قاضى قیامت؛ و على، قائم. دوگونه نور از ابراهیم به میراث مانده است: نور ظاهر و نور مستور. این دو نور یادآور دو مفهوم شیعى «نورالنبوه» و «نورالامامه»اند.

وى در مفاتیح‌الاسرار (ج ۱، ص ۱۲۱ب ـ ۱۲۲آ) تأکید کرده که شیعیان منتظر به یک امام غایب و منتظَر ایمان دارند، در حالى که خداوند «بندگانى ارجمند (عبادٌ مکرَمون) دارد که در سخن گفتن بر او پیشى نمی‌گیرند و (در هر چیز) به امر او کار می‌کنند» (انبیاء: ۲۶ـ۲۷). «او بندگان خویش را به میراث‌برى کتابش بر می‌گزیند» (فاطر: ۳۲). هر کس با آنان درافتد، با خدا در افتاده است و هر کس آنان را دوست بدارد خدا را دوست داشته است. هر که از ایشان اطاعت کند خدا را اطاعت کرده و هر که به ایشان خشوع ورزد، به خدا خشوع ورزیده است (شهرستانى، ۱۹۸۹، ج ۱، ص ۱۲۱ـ۱۲۳). شهرستانى در بیشتر نوشته‌هایش به على و اهل‌بیت علیهم‌اسلام اظهار اخلاص کرده است.

در مجلس بر ضرورت وجود هدایتگر در جهان روحانی و جسمانی تأکید شده است. برای هر مرتبۀ روحانی مدبّری هست (شهرستانی، ۱۹۹۸، ص ۵۹). شهرستانی تصریح می کند که در روز قیامت، علی علیه السلام نقش «قائم»ی را برعهده خواهد داشت که اهل بهشت را از اهل دوزخ جدا می کند. مقام قائم برای علی علیه السلام نشانی اسماعیلی و به ویژه نزاری دارد، زیرا در احادیث شیعۀ دوازده امامی، مهدی امام دوازدهم «قائم قیامت» دانسته شده است. ابواسحاق قهستانی نزاری (متوفی ۹۰۴)، به حدیثی نبوی اشاره کرده که در آن امام علی با صفت قائم معرفی شده است. وی این حدیث را نقل کرده است که رسول اکرم فرمود علی¬بن ابی¬طالب «تنها در روز قیامت عَلَم قیامت بردارد» (ابواسحاق قهستانی، ۱۹۵۹، ص۴۰).

سرشت واقعی تفکر شهرستانی نه کاملاً فلسفی و نه کاملاً کلامی است، اما وجوهی از هر دو را در خود دارد که، بهتر از همه، واژۀ «حکمت الهی» بر آن دلالت می کند. شهرستانی با آنکه از فلاسفه و متکلمان انتقادهای بسیار سختی کرده، یقیناً ضدیت تمام عیاری با فلسفه و کلام نداشته است. به بیان او در مجلس، برای ماندن در صراط مستقیم باید موازنۀ کاملی را میان عقل و سمع حفظ کرد (شهرستانی، ۱۹۹۸، ص۹۹). به نظر او، فیلسوف یا متکلم باید عقل خویش را تا پیش از رسیدن به محدودیت عقلی به کار بندد و در آن سوی این محدوده به تعالیم انبیا و امامان گوش بسپارد.



منابع:

(۱) ابن‌حجر عسقلانی، لسان‌المیزان، چاپ عبدالفتاح ابوغده، بیروت ۱۴۲۳/ ۲۰۰۲؛
(۲) ابواسحاق قهستانی، هفت باب، تصحیح و ترجمه ولادیمیر ایوانف، بمبئی ۱۹۵۹؛
(۳) جلالی نائینی، محمدرضا، شرح حال و آثار حجه‌الحق ابوالفتح محمدبن عبدالکریم شهرستانی، تهران ۱۳۴۳ش؛
(۴) ذهبی، محمدبن احمد، تاریخ الاسلام، ج۳۷ (سالهای ۵۴۱ـ۵۵۰)، چاپ عمر عبدالسلام تدمری،‌بیروت ۱۴۱۷/ ۱۹۹۷؛
۵- دانش¬پژوه ،محمدتقی، همو، «داعی الدعاه تاج‌الدین شهرستانی»، نامه آستان قدس، دوره ۷، ش۲ و ۳ (بهمن ۱۳۴۶)؛
(۶) همو، «داعی الدعاه تاج‌الدین شهرستانی»، نامه آستان قدس، دوره ۷، ش۴ (مرداد ۱۳۴۷)؛
(۷) شهرستانی، محمدبن عبدالکریم، مصارعه الفلاسفه، چاپ سهیر مختار، قاهره ۱۳۹۶/ ۱۹۷۶؛
(۸) همو، مفاتیح الاسرار و مصابیح الابرار، تهران ۱۹۸۹؛
(۹) همو، کتاب الملل و النحل، چاپ محمد فتح‌الله بدران، قاهره ۱۳۶۴ش؛
(۱۰) همو، نهایه الاقدام فی علم الکلام، چاپ آلفرد گیوم، آکسفورد ۱۹۳۴؛
(۱۱) یاقوت حموی، معجم‌البلدان، چاپ ووستنفلد، ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳؛

(۱۲) Gimaret, Daniel and Mono, Guy, Livre des religions et des sects, vol.1, Belgium (Peeterrs), 1986;
(۱۳) Madelung, Wilferd, “Ash-Shahrestanis Streitschrift gegen Avicenna und ihre Widerlegung durch Nasir ad-din at-Tusi”, Akten des VII. Kongresses fur Arabistik und Islamwissenschaft, Abhandlungen der Akademie des Wissenschaften in Gottingen, vol.98 (1998), p. 250-259;
(۱۴) Id, “Aspects of Ismaili Theology: the Prophetic chain and the God beyond Being”, in Ismaili Contributions to Islamic Culture, ed. Seyyed Hossein Nasr, Tehran 1977;
(۱۵) Monnot, Guy, “Islam: exegese coranique”, Annuaire de l’Ecole Pratique des Hautes Etudes, 1983-1984, 92/305-315;
(۱۶) Id, “Islam: exegese coranique”, Annuaire de l’Ecole Pratique des Hautes Etudes, 1986-1987, 95/ 253-259;
(۱۷) Id, “Islam: exegese coranique”, Annuaire de l’Ecole Pratique des Hautes Etudes, 1987-1988, 96/ 237-243;
(۱۸) Id, “Al-Shahrestani”, Encyclopedie de l’islam, 1996, 9/220-922;
(۱۹) Al-Shahrestani, Abu al-Fath Ibn ‘Abd al-Karim Majlis-i maktub-i Shahrestani-i mun’agid dar Khwarazam, Ed. Muhammad Rida R. Jalali Na’ini and translated into French by Diana Steigerwald in Majlis: Discours sur l’ordre et la creation, Sainte-Foy (Quebec), Les Presses de l’Universite Laval, 1998;
(۲۰) Steigerwald, Diana, La pensee philosophique et theologique de Shahrestani, Sainte-foy (quebec) 1997.

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۵ 

زندگینامه حَفْصُ الفَرد (متکلم مصرى قرن دوم)

حَفْصُ الفَرد ، متکلم مصرى قرن دوم. کنیه او را ابوعمرو و ابویحیى ذکر کرده‌اند (ابن‌ندیم، ص ۲۲۹ـ۲۳۰). سال ولادت و وفاتش معلوم نیست. گفته‌اند که در مصر (احتمالا بین سالهاى ۱۸۸ تا ۱۹۵) با شافعى مناظره کرد و شافعى او را، به سبب اعتقاد به مخلوق بودن قرآن، کافر شمرد و «المنفرد» لقب داد (رجوع کنید به بیهقى، ج ۱۰، ص ۴۳، ۳۰۶؛ ابن‌عساکر، ج ۵۱، ص ۳۱۰ـ۳۱۱، ۳۸۲؛ ابن‌حجر عسقلانى، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۳۳۱؛ نیز رجوع کنید به د. اسلام، چاپ دوم، ذیل مادّه).

حفص سپس به بصره رفت و در مجلس ابوالهُذَیلِ عَلّاف*، متکلم مشهور معتزلى، حاضر شد. پس از مناظره‌هایى با او بر سر جبر و قَدَر، در ۲۰۳ به مصر بازگشت (ابن‌ندیم، ص ۲۲۹؛ ابن‌مرتضى، ص ۱۱۲ـ۱۱۳؛ د. اسلام، همانجا). ابوالهذیل و حفص‌الفرد کتابهایى در رد یکدیگر نوشتند (رجوع کنید به ابن‌ندیم، ص ۲۰۴، ۲۲۹). اختلاف این دو ممکن است به سبب نارضایى حفص از موضع ابوالهذیل باشد، زیرا ابوالهذیل برخلاف ضِراربن عمرو* (متوفى ح ۱۹۰)، استاد سابقش که از اعتزال به جبر گرایید، مدافع اختیار انسان بود (د. ایرانیکا، ذیل “Abul- Hodayl al- Allaf “).

اندیشه‌هاى حفص در موارد بسیارى شبیه به آراى ضِرار است و در بسیارى منابع آنها را در کنار هم ذکر کرده‌اند. شهرستانى (ج ۱، ص ۱۲۰) حتى ضراریه را پیروان حفص‌الفرد خوانده است. مجموع این داده‌ها، سخن ابن‌ندیم (ص ۲۲۹) را توجیه می‌کند که گفته است حفص در آغاز معتزلى بود و سپس به خلق افعال معتقد شد و همچون حسین‌بن محمد نَجّار* از بزرگان مجبّره بود. ابن‌مرتضى (ص ۱۱۲) حفص را از بزرگان عانِدیه، پیروان ابوالفضل عاند کَرّامى، که آنان نیز اهل جبر بودند، شمرده است.

جز اعتقاد به خلق افعال (رجوع کنید به ابن‌حزم، ج ۳، ص ۸۱؛علامه حلّى، ص ۶۸؛ابن‌مرتضى، همانجا)، اندیشه‌هاى دیگرى نیز از حفص در کتابهاى کلام و فرق ذکر شده،از جمله این اندیشه جبرى که اراده خدا بر دو نوع است:

اراده‌اى که صفت ذات خداست و هر چیز ماسواى ذات الهى متعلَّق آن قرار می‌گیرد، خواه آن چیز فعل خدا باشد خواه فعل مخلوقات؛و اراده‌اى که صفت فعل خداست و غیر از اوست و عبارت است از امر او به طاعت (اشعرى، ص ۵۱۵). درباره رؤیت، از او نقل کرده‌اند که خدا به چشم دیده نمی‌شود و در روز قیامت خدا حس ششمى براى ما می‌آفریند تا با آن او را درک کنیم (همان، ص ۲۱۶؛نیز رجوع کنید به ص ۲۸۲؛بغدادى، ص ۲۱۴).

نیز گفته‌اند او بر آن بوده است که خدا ماهیتى دارد که هیچ کس جز خودش آن را نمی‌شناسد (رجوع کنید به خیاط، ص ۲۰۱). همچنین او در مقابل نظریه مداخله نَظّام* ــکه مبنى بر نفى ترکیب جسم از اجزاى لایتجزا بودــ از مفهوم مجاورت استفاده می‌کرده است، به این شرح که اعراضِ مجتمع در اجسام در لطیف‌ترین حد مجاورت با یکدیگر قرار دارند (اشعرى، ص ۳۱۸؛براى دیگر آراى حفص‌الفرد رجوع کنید به همان، ص ۴۰۸؛ابن‌حزم، ج ۳، ص ۲۰۱؛شهرستانى، ج۱، ص ۱۲۰ـ ۱۲۱؛عضدالدین ایجى، ص۳۱۶؛جرجانى، ج ۸، ص ۱۶۰).

آثار

از آثار حفص‌الفرد که هیچ‌یک باقی‌نمانده ابن‌ندیم (ص ۲۳۰) از اینها نام برده است:

کتاب‌التوحید،

کتاب الاستطاعه،

کتاب‌الابواب فی‌المخلوق،

کتاب فى المخلوق على أبی‌الهذیل،

کتاب الرد على النصارى،

و کتاب‌الردعلى المعتزله.

کتابى با عنوان الفرق بین‌السحر و النبوه نیز به او نسبت داده شده است (رجوع کنید به ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۵، ج ۲، ص ۲۱۱).



منابع :

(۱) ابن‌حجر عسقلانى، کتاب تهذیب‌التهذیب، چاپ صدقى جمیل عطار، بیروت ۱۴۱۵ /۱۹۹۵؛
(۲) همو، لسان‌المیزان، حیدرآباد، دکن ۱۳۲۹ـ۱۳۳۱، چاپ افست بیروت ۱۳۹۰/۱۹۷۱؛
(۳) ابن‌حزم، الفصل فى الملل و الأهواء و النحل، چاپ محمد ابراهیم نصر و عبدالرحمان عمیره، بیروت ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛
(۴) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۱؛
(۵) ابن‌مرتضى، کتاب المنیه و الأمل فى شرح الملل و النحل، چاپ محمدجواد مشکور، (بی‌جا) ۱۹۸۸؛
(۶) ابن‌ندیم (تهران)؛
(۷) علی‌بن اسماعیل اشعرى، کتاب مقالات الاسلامیین و اختلاف المصلّین، چاپ هلموت ریتر، ویسبادن ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛
(۸) عبدالقاهربن طاهر بغدادى، الفرق بین الفرق، چاپ محمد محیی‌الدین عبدالحمید، بیروت: دارالمعرفه، (بی‌تا.)؛
(۹) احمدبن حسین بیهقى، السنن الکبرى، بیروت ۱۴۲۴/۲۰۰۳؛
(۱۰) علی‌بن محمد جرجانى، شرح المواقف، چاپ محمد بدرالدین نعسانى حلبى، مصر ۱۳۲۵/۱۹۰۷، چاپ افست قم ۱۳۷۰ش؛
(۱۱) عبدالرحیم‌بن محمد خیاط، الانتصار و الرد علی‌ابن‌الراوندى الملحد، چاپ محمد حجازى، قاهره ( ۱۹۸۸)؛
(۱۲) محمدبن عبدالکریم شهرستانى، الملل و النحل، چاپ احمد فهمى محمد، قاهره ۱۳۶۷ـ۱۳۶۸/ ۱۹۴۸ـ۱۹۴۹، چاپ افست بیروت (بی‌تا.)؛
(۱۳) عبدالرحمان‌بن احمد عضدالدین ایجى، المواقف فى علم‌الکلام، بیروت: عالم‌الکتب، (بی‌تا.)؛
(۱۴) حسن‌بن یوسف علامه حلّى، کشف المراد فى شرح تجرید الاعتقاد (قسم الالهیات)، چاپ جعفر سبحانى، قم ۱۳۷۵ش؛

(۱۵) EIr., s.v. “Abu’l-Hodayl al-Allaf ” (by J. van Ess);
(۱۶) EI2, s.v. “Hafs al-Fard”.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۳

زندگینامه حنین بن اسحاق(متوفی۲۶۰ ه ق)(پزشک و متکلم نسطورى و مهمترین مترجم آثار یونانى)

 حنین بن اسحاق بن سلیمان بن ایوب عبادى، ملقب به ابوزید، پزشک و متکلم نسطورى و مهمترین مترجم آثار یونانى به عربى و سریانى در سده سوم. ضبط لاتینى نامش یوهان نیتیوس است (مایرهوف، ص ۷۰۸). سوانح زندگى او در منابع قدیم دوره اسلامى نسبتاً به تفصیل آمده است. از جمله ابن ندیم (ص ۳۵۲ـ۳۵۳)، ابن جلجل (ص ۶۸ـ۷۰)، ابنابى اصیبعه (ص ۲۵۷ـ۲۷۴)، قفطى (ص ۱۷۱ـ۱۷۷) و ابن عبرى (ص۲۵۰ـ۲۵۳) هرکدام گوشه هایى از زندگى او را نقل کرده اند که البته گفته هاى آنان گاه ناسازگار و مغشوش است و حتى برخى پژوهشگران جدید را نیز به اشتباه افکنده است.

دو رساله از آثار حنین نیز دربردارنده اطلاعاتى سودمند و قابل اعتماد درباره زندگى و شیوه علمى او و شاگردانش است : نخست، رنجنامه اى که وى در آن ماجراى مصائبش در دوره خلافت متوکل را بازگفته و ابنابى اصیبعه (ص ۲۶۴ـ۲۷۰) آن را عینآ نقل کرده است؛دوم، رساله حنین بن اسحق الى على بن یحیى فى ذکر ما ترجم من کتب جالینوس که حنین به خواهش على بن یحیى درباره ترجمه هاى سریانى و عربى آثار جالینوس نگاشته است (مهدى محقق این رساله را همراه با ترجمه فارسى آن در ۱۳۸۴ش در تهران به چاپ رساند).

این مقاله شامل این بخشهاست :

۱) زندگى

۲) مدرسه ترجمه حنین و روشهاى ترجمه او

۳) آرا و آثار پزشکى

۴) آثار و اندیشه هاى فلسفى

۱) زندگى. 

براساس منابع پیش گفته، حنینبن اسحاق به سال ۱۹۴ در حیره* متولد شد (قس د.اسلام، چاپ دوم، ذیل مادّه: سال ۱۹۲). پدرش داروفروش (صیدلانى) بود (قفطى، ص ۱۷۴؛ابنعبرى، ص۲۵۰). بنا بر گزارش ابنجلجل (ص ۶۸ـ۶۹)، وى در جوانى مدتى را در فارس به آموختن ادبیات عرب گذراند و گفتهاند از خلیلبن احمد* دانش آموخت (نیز رجوع کنید به قفطى، ص ۱۷۱؛ابنابى اصیبعه، ص ۲۵۷؛ابنعبرى، همانجا؛و از پژوهشگران معاصر رجوع کنید به یوسف حَبّى، ص ۳۰۸؛بروکلمان، ج ۱، ص ۲۲۴؛
قس اولیرى، ص :۱۶۵ به غلط خالدبن احمد)؛اما این مطلب محل تردید است، زیرا خلیل سالها پیش از تولد حنین درگذشته است (رجوع کنید به ابنصاعد اندلسى، ص ۱۹۲، پانویس ۶).

از سوى دیگر، بنا بر آنچه ابن ابى اصیبعه از یوسفبن ابراهیم طبیب نقل مى کند، هنگامى که حنین در مجلس درس طب یوحنابن ماسویه (رجوع کنید به ابنماسویه*) در بغداد حاضر مى شده تقریباً دوازده سال داشته (رجوع کنید به ص ۲۵۷ـ۲۵۹) و احتمال آنکه وى پیش از آن تاریخ سفر علمى قابل توجهى داشته باشد اندک است.

این را مى دانیم که حنین در حوالى سال ۲۱۱ بخشى از کتابى از جالینوس* در علم تشریح را از یونانى به سریانى ترجمه کرد و به جبرئیلبن بُختیشوع*، طبیب مشهور دربار مأمون و فرد مورد اعتماد او در بیتالحکمه*، عرضه نمود. جبرئیل چنان از این ترجمه شگفت زده شد که حنین را رَبَّن (معلم، استاد) خطاب کرد و پیش بینى کرد که ترجمه هاى او مترجمان بزرگى چون سَرجیس رأس عینى را از اعتبار خواهد افکند (همان، ص ۲۵۹). این ترجمه احتمالا نخستین ترجمه حنین بود. او در رساله خود (۱۳۸۴ش، ص ۱۷ـ۱۸) از کتاب فى اصناف الحُمّیات به عنوان نخستین ترجمهاش یاد کرده است که در هفده سالگى براى جبرئیلبن بختیشوع از یونانى به سریانى درآورده؛پیش از وى، سَرجیس ترجمهاى نامعتبر از آن انجام داده بود.

ظاهراً این نخستین ترجمه حنین با ترجمههاى پیشینیان تفاوتى آشکار داشته است، چرا که یوحنابن ماسویه، که یکى از اصلىترین حامیان ترجمه در آن روزگار بود، آن را (از نظر بلاغت) به وحى نزدیک مىدانست (رجوع کنید به ابنابىاصیبعه، همانجا)، اما حنین خود از ترجمههاى روزگار جوانى اش راضى نبود و در روزگار بعد در اغلب آنها تجدیدنظر کرد (رجوع کنید به ادامه مقاله).

براساس نوشته ابنابى اصیبعه (همانجا) مى دانیم که حنین از این هنگام تا ۲۱۵ به ملازمت و شاگردى یوحنابن ماسویه مشغول بود و کتابهاى زیادى از آثار جالینوس را براى او از یونانى به سریانى و عربى ترجمه کرد. پیشرفت وى تا پیش از رسیدن به بیست سالگى چندان درخور توجه بود که به زودى به تبحر در زبانهاى یونانى، سریانى و فارسى مشهور شد و نظر مأمون (حک : ۱۹۸ـ۲۱۸) را به خود جلب کرد.

به گزارش ابنابى اصیبعه (ص ۲۶۰)، مأمون اصلاح ترجمه هاى دیگران را نیز به حنین سپرده بود و به او هموزن ترجمه هایش طلا مى بخشید. ابن ابى اصیبعه (همانجا) مدعى است که برخى ترجمه هاى حنین از کتابهاى جالینوس و دیگران را به خط کاتب وى، ازرق، دیده که بر همه آنها نشان مأمون خلیفه بوده و حنین بر روى برخى از آنها نکاتى به یونانى نوشته بوده است (براى آگاهى از جنس و خط این کتابها رجوع کنید به همان، ص۲۷۰ـ۲۷۱).

به نظر مى رسد حنین تا پیش از تشکیل حلقه ترجمه خود، دستکم ده سالى را به تنهایى به کار ترجمه گذراند و در این مدت بهویژه به ترجمه سریانى کتابهاى جالینوس براى پزشکان جندىشاپور مقیم بغداد مشغول بود (رجوع کنید به ادامه مقاله).

احاطه بسیار زیاد حنین بر آثار جالینوس و بقراط و آشنایى اش با علوم یونانى به تدریج سبب شد که به عنوان دانشمندى برجسته و پزشکى حاذق نامور شود. از گزارش مسعودى (مروج، ج ۴، ص ۳۷۹ـ۳۸۱) مى دانیم که او در مجلس علمى خلیفه الواثق (حک : ۲۲۷ـ۲۳۲) شرکتى فعال داشت، با این همه تا پیش از حکومت متوکل (حک : ۲۳۴ـ۲۴۷) از حضور حنین در میان پزشکان دربار عباسى اطلاعى در دست نیست.

وى ظاهراً در بیست سال باقى عمرش، در آرامش، بهکار ترجمه و طبابت سرگرم بود و دو ماه مانده به مرگ، ترجمه فى اجزاء الطب جالینوس را آغاز کرد؛ترجمه اى که مجال به پایان رساندن آن را نیافت و پسرش اسحاق آن را به انجام رساند (حنینبن اسحاق، ۱۳۸۴ش، ص ۳۸، افزوده على بن یحیى؛قس همو، ۱۹۲۸، مقدمه مایرهوف، ص ۲۷: فى قوام الصناعات).

وى در صفر ۲۶۰ درگذشت (ابنندیم، ص ۳۵۲؛ابنخلّکان، ج ۲، ص ۲۱۸؛قس ابنابىاصیبعه، ص ۲۶۳ـ ۲۶۴: سال ۲۶۴).

از حنین دو پسر به نامهاى داوود و اسحاق برجاى ماند. حنین براى آنان المسائل فى الطب را تألیف و چندین کتاب پزشکى ترجمه کرد. داوود در طب شهرت چندانى نیافت و فقط یک کُنّاش* از خود باقى نهاد. اما اسحاق بن حنین* طبیب و مترجمى مشهور شد. او علاوه بر تألیف و ترجمه در پزشکى، در فلسفه نیز آثار زیادى را به عربى ترجمه کرد (رجوع کنید به قفطى، ص ۱۷۲؛ابنابىاصیبعه، ص ۲۶۱ـ۲۶۲؛ابنعبرى، ص ۲۵۲).

۲) مدرسه ترجمه حنین و روشهاى ترجمه او.

درباره زمان و چگونگى شکلگیرى حلقه ترجمه حنین، اعضاى آن حلقه و نحوه تعامل آنان با یکدیگر اطلاع دقیقى در دست نیست. از اشارههاى پراکنده منابع چنین برمىآید که حنین شاگردانى در ترجمه داشته است. براى نمونه ابنجُلجُل (ص ۶۹) گزارش داده که متوکل حنین را به کار ترجمه گمارد و کاتبانى عالم در اختیار او نهاد. مترجمانى نیز زیر دست او ترجمه مىکردند و حنین ترجمه آنان را تصفح و اصلاح مىکرد. اما اشارات پراکنده متون براى ترسیم آنچه مکتب ترجمه حنین نامیده مىشود، کافى نیست. از میان آنچه منابع دوره اسلامى درباره این مترجم ممتاز گفتهاند بیش از همه فقرهاى از عیونالانباء ابن ابىاصیبعه (ص ۲۶۲) حائز اهمیت است که گرد آمدن گروهى از مترجمان به دور حنین را توجیه مى کند.

آنچه حنین را از دیگر مترجمان زمانه خود ممتاز مىکرد، صرفاً احاطه او به زبانهاى یونانى و سریانى و عربى نبود بلکه عاملى مهمتر، یعنى دانش بىنظیر او در طب یونانى و بهویژه آراى جالینوس، بود، چنانکه دیگر مترجمان آثار طبى از یارى وى بىنیاز نبودند. او در رساله خود درباره آثار جالینوس ۱۲۹ کتاب وى (با تمام جزئیات موضوعات و فصول) را برمىشمارد و داورى خود را درباره ترجمههاى این آثار ابراز مىکند. منطق توالى این آثار نه الفبایى است و نه براساس ترتیب تألیف یا ترجمه، بلکه به نظر مىرسد نوعى ترتیب آموزشى و موضوعى در به خاطر سپردن و به یاد آوردن اسامى کتابهاى جالینوس به حنین کمک کرده است. اولین و دومین کتاب، فهرست خودنوشته آثار جالینوس (فینکس) و در ترتیب خواندن کتابهاى او (فى مراتب قراءت کتب جالینوس رجوع کنید به جالینوس*، بخش :۲ آثار) است. چهار کتاب بعدى، آنچنان که خود حنین (۱۳۸۴ش، ص ۵ـ۶) نیز یادآور شده، به ترتیب همان کتابهایى است که معلمان قدیم طب در اسکندریه، برنامه درسى خود را با آنها شروع مىکردند.

کتابهاى هفتم تا بیستم این فهرست نیز در زمره کتابهاى درسى مدرسه پزشکى اسکندریه بودند. این هجده کتاب همراه با کتاب فى الحیله لحفظ الصحه، که حنین در ردیف هشتاد و چهارم از آن نام برده است (رجوع کنید به همان، ص ۴۷)، در مجموع جوامع اسکندرانیین* را تشکیل مىدادهاند.

حنین رساله ترجمه هاى آثار جالینوس را در ۴۸ سالگى، یعنى به سال ۲۴۲ (۱۱۶۷ اسکندرانى)، نگاشت و در ۲۵۰ (۱۱۷۵ اسکندرانى)، یعنى ده سال پیش از مرگش، اطلاعات آن را روزآمد کرد و در آن قسمت عمدهاى از ۳۹ سال فعالیت خود و یارانش را در زمینه ترجمه بازگفت (رجوع کنید به همان، ص ۶۳ـ۶۴)، اما اطلاعات این رساله و سایر منابع در تعیین زمان دقیق شکلگیرى حلقه او چندان راهگشا نیست. سال تولد حُبَیشبن حسن اَعسم دمشقى، عیسىبن على و عیسىبن یحیى، سه تن از اعضاى پرکار حلقه حنین، معلوم نیست.

همچنین، در رساله درباره زمان ترجمههاى یاران حنین هیچ ذکرى به میان نیامده است. تاریخ درگذشت هیچیک از سفارشدهندگان این ترجمه ها نیز به قبل از زمان نگارش رساله، یعنى ۲۴۲، باز نمى گردد. فقط مى دانیم اسحاق، فرزند حنین، در ۲۱۵ بهدنیا آمد (رجوع کنید به سزگین، ۱۹۶۷، ج ۳، ص ۲۶۷)، پس بعید است پیش از سال ۲۳۰ ترجمهاى کرده باشد. ظاهراً زمان آغاز همکارى او با پدرش حوالى ۲۲۵ بوده است. حنین در این هنگام اندکى از سى سالگى فراتر رفته بود و خود (۱۳۸۴ش، ص ۶) اشاره مى کند که در این سن علومى درخور توجه آموخته و کتابهاى بسیار اندوخته بود. این تاریخ حدسى مناسب براى زمان شکلگیرى حلقه ترجمه اوست، اما اوج فعالیتهاى ترجمانى این گروه ظاهراً بین سالهاى ۲۳۰ تا ۲۴۰ بوده است.

به عقیده حنین ضعف ترجمه هاى پیشینیان اغلب از سر بدفهمى محتواى آثار یونانى بود. کسانى چون منصوربن اثاناس، مترجم فى الاخلاق، و ابنسهدا/ شهدا، مترجم فىالفرق، مترجمانى ناتوان بودند (رجوع کنید به همان، ص ۵،۶۰)، کسانى چون سَرجیس رأس عینى نیز پیش از ورزیدگى در مدرسه اسکندریه از عهده فهم و ترجمه آثار برنمى آمدند (رجوع کنید به همان، ص ۱۱).

چهل و پنج ترجمه سریانى حنین از آثار جالینوس پیشتر از او به دست همین مترجمان به سریانى درآمده بود. بدینسان پیش بینى بختیشوع درباره حنین درست بود. سزگین (۱۹۷۴، ص ۴۵۴) بر آن است که بسیارى از آثار یونانى پیش از حنین، افزون بر سریانى، به عربى نیز ترجمه شده بود، در غیر این صورت حنین نمىتوانست بدون وجود سنّتى پرسابقه در زبان عربى، از هفده سالگى به ترجمه آثار دشوار علمى بپردازد. به عقیده او (همانجا) یازده اثر بقراط* و ۴۶ اثر جالینوس که یعقوبى (ج ۱، ص ۱۱۴ـ۱۱۸) از آنها یاد کرده، جملگى پیش از ترجمه حنین ترجمههایى داشته است.

حنین روى هم رفته ۸۵ ترجمه سریانى از ۸۴ اثر جالینوس و هشت اصلاح و تلخیص ترجمه پیشینیان از آثار وى را به انجام رساند. بیشتر این ترجمهها با حمایت اشخاص و برخى به درخواست شاگردان صورت گرفت. شاگردان حنین در ترجمههاى سریانى نقش چندانى نداشتند، اما ترجمه آثار جالینوس به زبان عربى فعالیتى است که شاگردان حنین نیز در آن مشارکتى جدّى داشتند (براى اطلاعات تفصیلى در این زمینه رجوع کنید به هاشمى، ۱۳۸۴ش، ص ۳۵ـ۳۶؛
نیز رجوع کنید به همان، جدول ۱).

باید افزود، ترجمه هاى مکتب حنین را نمى توان بدون توجه به سفارشدهندگان ترجمه ها بررسى کرد. حنین در رساله خود (۱۳۸۴ش، ص ۲) از على بن یحیى مى پذیرد که هر ترجمه برحسب قوّت مترجم کتاب و کسى که کتاب براى او ترجمه شده است، شکل مىگیرد. به تصریح حنین، هر قدر که سَلمُویهبن بنان (متوفى ۲۲۵) فهم طبیعى و درایت و عنایت خاص خود را در خواندن کتابها آشکار مىکرد، شوق حنین نیز در ویراسته کردن ترجمهها افزون مىشد (همان، ص ۷) و چون یوحنابن ماسویه (متوفى ۲۴۳) سخن آشکار را دوست داشت و پیوسته مترجم را بدان ترغیب مىکرد، حنین نیز در شرح و ایضاح کامل معانى مىکوشید (همان، ص ۹) و اگر قرار بود چیزى براى او تلخیص کند بسیار دقت و توجه مىکرد (همان، ص ۱۷).

براى بختیشوعبن جبرائیل (متوفى ۲۵۶ یا ۲۵۷) از سر «عنایت و استقصاء» ترجمه مىکرد (همان، ص ۱۱) و جایى که مردى خوش فهم، همچون محمدبن عبدالملک، ترجمهاى را سفارش مىداد، حنین در تلخیص اثر مبالغه مىورزید (همان، ص ۲۸). با آنکه حنین در ترجمههایش سلیقه حامیان را رعایت مىکرد، گویا در مواردى حامیانْ خود نیز در عبارات او تصرفاتى مىکردند و ناسخان به اختیار خود از نسخه اصلى یا نسخه تغییریافته رونویسى مىکردند (رجوع کنید به همانجا). گاه تصرفات ناسخان یا خوانندگانى که مىخواستند ترجمهاى را اصلاح کنند چندان زیاد و نادرست بود که حنین نیز آن اثر را باز نمىشناخت و تردید مىکرد که ترجمه از آن او باشد (براى نمونه رجوع کنید به ترجمه سریانى کتاب فى التریاق الى بمفولیانس؛
حنینبن اسحاق، ۱۳۸۴ش، ص ۴۶).

شیوه ترجمه حنین با مترجمان پیش از او تفاوتهایى در خور توجه دارد. خلیلبن ایبک صَفَدى (ج ۱، ص ۷۹) روش او را ترجمه معنایى در برابر ترجمههاى تحتاللفظى، معرفى کرده و این روش را درستتر دانسته و ضمناً نوشته که ترجمههاى حنین تنها در علوم ریاضى که حوزه تخصصى مترجم نبوده محتاج تهذیب و اصلاح است و در زمینههاى پزشکى، منطق، علوم طبیعى و الاهیات، دقیق و قابل اعتماد است. اما برگشترسر*، یکى از مهمترین پژوهندگان آثار حنین، بر آن است که حنین و شاگردش، حُبَیش، بیش از هر مترجم دیگر در بیان درست و واضح محتواى متون یونانى بر خود سخت مىگرفتند و حتى به قیمت از دست رفتن زیبایى کلام بر ترجمه حرفى اصرار داشتند (ص ۲۸ـ۲۹).

از دیگر ویژگیهاى ترجمه هاى حنین تصرفات فرهنگى او در متون اصلى است. نمونهاى برجسته از این موضوع در ترجمه تعبیر الرویاى ارطامیدورس اِفْسُسى پیداست. در این اثر حنین واژه یونانى çθεόبهمعناى اله و جمع آن θεόιبه معناى آلهه را آنجا که درخور اوصاف خداوند است به اللّه و در غیر این صورت به الملک یا الملائکه ترجمه کرده است تا الاهیات شرکآمیز یونانى را از متن کتاب بزداید (رجوع کنید به دبیان، ج ۱، ص ۱۰۸ـ۱۰۹).

یکى از مهمترین اصول ترجمه نزد حنین و احتمالا شاگردان او تصحیح انتقادى متن یونانى پیش از ترجمه آن بوده است. به نظر کرمر (ص ۱۲ـ۱۳) روشهاى تحلیل و تأویل لغوى متن را نخست شارحان یونانى ـ اسکندرانى آثار هومر و ارسطو بهکار بردند و حنین و اصحاب او پیرو سنّت آنان بودند (نیز رجوع کنید به اولیرى، ص ۲۵۶، که قائل است حنین روش نقد متون را به همراه زبان یونانى در اسکندریه آموخت) اما به عقیده زکى اسکندر این روش محققانه ظاهراً در زمان حنین و پیش از او سابقه نداشته است (رجوع کنید به زندگینامه علمى دانشوران، ج ۱۵، ص ۲۳۵).

آنچه حنین (۱۳۸۴ش، ص ۵) ذیل معرفى فى الفرق جالینوس مىآورد حاوى اطلاعاتى مهم درباره روش تصحیح متون در مکتب اوست. پایبندى وى به روش تصحیح متون منحصر به ترجمههاى دوره میانسالىاش نیست. او در ابتداى جوانى نیز از این ضرورت آگاه بود، اما در این دوره امکان دستیابىاش به نسخه هاى متعدد کمتر بود. او هیچگاه نادرستى و نارسایى ترجمههاى جوانى خود را به سبب ناآگاهى از موضوع یا عدم تسلط به زبان یونانى ندانسته، بلکه عامل این نقصان را صرفاً دست نیافتن به نسخه منقح و درست معرفى کرده است (براى نمونه رجوع کنید به همان، ص ۱۲).

گاه با دست یافتن به نسخهاى به سامانتر و درستتر ترجمه اى را براى دومین بار (براى نمونه: فى القوى الطبیعیه) اصلاح مىکرد (رجوع کنید به همانجا)، گاهى نیز بهرغم همه کوششها فقط یک نسخه از یک متن مىیافت، مثلا از فى علم ارسسطراطس فى التشریح جز یک نسخه با افتادگى و نقص فراوان به دست نیاورد و بدینسبب با رنج بسیار آن را تلخیص کرد ولى مفهوم کتاب به دست آمد. حنین در این ترجمه و تصحیح انتقادى خود را ملزم ساخت که در حد توان از معانى موردنظر جالینوس عدول نکند (همان، ص ۲۴ـ۲۵).

۳) آرا و آثار پزشکى.

حنین یکى از پرکارترین دانشمندان دوره اسلامى است. ترجمه ها و تألیفات عربى و سریانى بسیارى به او نسبت داده شده است. براى نمونه، ابنابىاصیبعه (ص ۲۷۱ـ۲۷۴) ۱۱۱ کتاب و رساله تألیفى او را برشمرده است. در رساله ترجمههاى آثار جالینوس نیز به ۸۵ ترجمه سریانى و ۳۳ ترجمه عربى حنین از آثار جالینوس اشاره شده است. پژوهشگران جدید نیز کتابشناسیهایى از آثار او عرضه کردهاند (براى نمونه رجوع کنید به سامرائى و علوچى، ص ۴۷ـ۲۰۴؛دبیان، ج ۱، ص ۱۲۸ـ۱۷۴).

احتمالا بخشى از این آثار پرشمار را شاگردان مدرسه ترجمه حنین زیر نظر او انجام دادهاند (رجوع کنید به احمدامین، ج ۱، ص ۲۸۵) یا شاید چند اثرى از آثار شاگردان او، بهویژه حبیش، به نام وى معروف شده باشد (ابنندیم، ص ۳۴۸). قفطى (ص ۱۷۷)، با اشاره به اینکه نام حبیش به حنین تصحیفپذیر است، برخى ترجمه هاى حنین را اثر حبیش دانسته است (نیز رجوع کنید به ابنعبرى، ص ۲۵۲ـ۲۵۳؛حبیشبن حسن اعسم دمشقى*)، اما شمار این ترجمههاى منحول را نمى توان چندان زیاد دانست، زیرا مهمترین منبع اطلاع ما از ترجمه هاى حنین و حبیش رساله ترجمه هاى آثار جالینوس است که در آن حنین با فعل و ضمیر اول شخص از خود یاد کرده و ازاینرو امکان خطاى نسخهبرداران در تصحیف حبیش به حنین منتفى است (براى آگاهى از نقش حنین و شاگردانش در ترجمه آثار جالینوس رجوع کنید به هاشمى، ۱۳۸۵ش، ص ۴۷ـ۵۵، جدول ۲).

بیشترین ترجمه ها و نگارشهاى حنین در حوزه پزشکى است. براساس فهرست دبیان (ج ۱، ص ۱۴۴ـ۱۶۱)، او در این رشته ۵۸ کتاب به عربى و ۷۵ کتاب به سریانى ترجمه کرد. آنچه او به سریانى درآورد جملگى اثر جالینوس بود بهجز یک اثر از اریباسیوس* (متولد ۳۲۵؛رجوع کنید به همان، ج ۱، ص ۱۵۴ـ۱۶۱). در میان ترجمههاى عربى نیز علاوه بر آثار جالینوس و بقراط، دو اثر از اریباسیوس (رجوع کنید به ابنندیم، ص۳۵۰)، یک اثر از بولس*/ فولس اجانیطى (همان، ص ۳۵۱؛ابنعبرى، ص ۱۷۶) و یک اثر منسوب به ارسطو به نام المسائل الطبیعیه على نحو المدخل الى صناعه الطب (ششن و همکاران، ص ۲۱۱) دیده مىشود. مشهورترین ترجمه طبى حنین جوامع شانزدهگانه از آثار جالینوس است که با عنوان جوامعالاسکندرانیین بهتوسط فؤاد سزگین، در فرانکفورت ۲۰۰۴ بهچاپ رسیده است.

حنین طب را دانشى نظرى مىدانست و منطق علاج او نیز براساس مبانى طب یونانى و اعتدال بخشى به طبایع چهارگانه استوار شده است (دبیان، ج ۱، ص ۹۵؛نیز براى نمونهاى از تجویزهاى درمانى او براساس این منطق علاج رجوع کنید به حنینبن اسحاق، ۱۹۲۸، ص ۱۷۸).

دو نگارش طبى نیز از او با این مشخصات منتشر شده است:

المسائل فى الطب للمتعلمین، چاپ محمدعلى ریّان و جلال محمدموسى و مرسى محمد عرب، قاهره ۱۹۷۸؛

شرح کتاب جالینوس الى اغلوقن فى التأتى لشفاء الامراض، چاپ محمدسلیم سالم، قاهره ۱۹۸۲٫

المسائل فى الطب یا المدخل الى الطب نیز از مشهورترین آثار طبى حنین است. به گفته ابنابى اصیبعه (ص ۲۷۱) حنین این کتاب را ناتمام گذاشت و حبیش اعسم آن را به پایان برد. سزگین (۱۹۶۷، ج ۳، ص۲۵۰) این کتاب را از کثیرالانتشارترین ترجمههاى عربى به لاتینى در غرب مىداند.

۴) آثار و اندیشه هاى فلسفى،

حنین در فلسفه و منطق نیز چندین تألیف و ترجمه عربى و سریانى دارد. او افزون بر ترجمه رسالههاى فلسفى جالینوس، از جمله فى البرهان و فى القیاسات الوضعیّه و فى اَنَّ المحرّک الاول لایتحرّک (حنینبن اسحاق، ۱۳۸۴ش، ص ۵۸ـ۵۹، ۶۲)، بخشى از تلخیصهاى جالینوس از نوزده رساله افلاطون را به عربى درآورد (براى فهرست این رسالهها رجوع کنید به همان، ص ۶۱ـ۶۲). همچنین السیاسه و النوامیس و طیمائوس افلاطون را ترجمه کرد (ابنندیم، ص ۳۰۶).

ابن ندیم (ص ۳۴۹) به ترجمه کتابى از جالینوس به نام ما ذکره افلاطون فى طیمائوس نیز اشاره کرده است. این اثر احتمالا قسمتى از مقاله سوم جوامع کتب افلاطون با عنوان جوامع الکتاب المعروف بطیماوس فى العلم الطّبیعى است (رجوع کنید به حنینبن اسحاق، ۱۳۸۴ش، همانجا) که بدوى در افلاطون فى الاسلام (ص ۸۵ـ۱۱۹) آن را منتشر ساخت.

حنین همچنین اثرى با نام فیما یقرأ قبل کتب افلاطون نگاشت (ابنابىاصیبعه، ص ۲۷۳) که در حکم زمینه و مقدمه مطالعه آثار افلاطون است. این اثر نشاندهنده کوشش او در پایهگذارى سنّت درست مطالعه آثار فلسفى یونان است؛کوششى که با ترجمههاى فلسفى اسحاقبن حنین با جدیت بیشتر پیگیرى شد. اشتاین اشنایدر (ص ۲۲)، با استناد به ابنابىاصیبعه، این کتاب را یکى از تألیفات حنین معرفى کرده، اما بروکلمان (ج ۱، ص ۲۲۵) هم در نقل ضبط اشتاین اشنایدر از نام این تألیف به خطا رفته است هم در ترجمه دانستن آن. مترجمانِ عربىِ کتابِ بروکلمان نیز با جعل عنوان رساله عمّا یجدر بالمرء قراءتُه من کتب افلاطون، منشأ بروز اشتباهاتى در کتابشناسیهاى حنین شدهاند (رجوع کنید به ج ۴، ص۱۱۰؛براى نمونه اشتباهات رجوع کنید به دبیان، ج ۱، ص ۱۶۴، که به پیروى از بروکلمان این اثر مجعول را در زمره ترجمههاى عربى حنین در فلسفه ذکر کرده است).

حنین به آثار ارسطو نیز بى توجه نبود. او المقولات (قاطیغوریاس) را به عربى درآورد (ابنندیم، ص ۳۰۹)، ترجمه یحیىبن بطریق از السماء و العالم را تصحیح کرد (همان، ص ۳۱۱) و دو کتاب نیز درباره این اثر نگاشت: جوامع کتاب السماء و العالم، و جوامع تفسیر القدماء الیونانیین لکتاب أرسطوطالیس فى السماء و العالم (ابنابىاصیبعه، ص ۲۷۳ـ ۲۷۴). ارزش برخى ترجمههاى حنین از شروح یونانى ارسطو در آن است که اصل یونانى این آثار در دست نیست. دو نمونه از این شروح، تفسیر المفیدوروس لکتاب أرسطوطالیس فى الآثار العُلْویه و مقاله الإسکندر الأفرودیسى فىالزمان است (براى متن چاپ شده این دو اثر رجوع کنید به اسکندر افرودیسى، ص ۱۹ـ۲۴؛المپیودورس، ص ۸۳ـ۱۹۰).

ترجمه هاى سریانى حنین نیز گاه واسطه ترجمه عربى برخى آثار ارسطو شده است. مثلا، ترجمه عربى مقاله دوم از السماع الطبیعى برگردان یحیىبن عدى (رجوع کنید به ابنندیم، ص۳۱۰)، الکون و الفساد و کتاب النفس و کتاب العباره (بارى أرمینیاس) هر سه برگردان اسحاقبن حنین (همان، ص ۳۰۹، ۳۱۱) و نیز مقاله اللام از کتاب الحروف برگردان متىبن یونس (همان، ص ۳۱۲)، بعد از ترجمه سریانى حنین از این آثار انجام گرفت. بهتصریح ابنندیم (ص۳۱۰)، ابنعدى در ترجمه خود از ترجمه سریانى حنین استفاده کرده است و باتوجه به اینکه ترجمههاى سریانى معمولا واسطهاى میان متون یونانى و ترجمههاى عربى بوده، این گمان رواست که اسحاقبن حنین و متىبن یونس نیز در کار خود از ترجمههاى سریانى حنین استفاده کرده باشند. حنین جز این ترجمهها و تألیفات مربوط به آثار یونانى، کتابهاى مستقلى نیز در فلسفه و منطق نگاشته است. ابنابىاصیبعه (ص ۲۷۳) چهار تألیف منطقى به او نسبت داده است. مشهورترین این تألیفات ظاهراً کتاب فىالمنطق بوده است که دیگران نیز تقسیمبندى و ساختار بدیع آن را ستودهاند (رجوع کنید به ابنجلجل، ص ۶۹؛قفطى، ص ۱۷۱).

دیگر اثر معروف او در فلسفه، نوادر الفلاسفه و الحکماء و آداب المعلمین القدما است (ابنابىاصیبعه، همانجا) که گزیدهگوییهاى پراکنده از حکیمان باستان است. اصل این اثر ظاهرآ در دست نیست. بدوى مختصر بر جاى مانده از آن را، که آداب الفلاسفه نام دارد، منتشر کرده است (درباره منشأ این کتاب و ترجمههاى عبرى و اسپانیایى آن رجوع کنید به حنینبن اسحاق، ۱۴۰۶، مقدمه بدوى، ص۱۰ـ۱۹). یک بخش از این کتاب با عنوان «اجتماعات الفلاسفه فى بیوت الحکمه فى الاعیاد و تفاوض الحکمه بینهم» را برخى پژوهشگران، از جمله بروکلمان (ج ۱، ص ۲۲۵)، بهاشتباه، اثرى مستقل تلقى کردهاند (نیز رجوع کنید به دبیان، ج ۱، ص ۱۶۲).

هیچیک از آثار فلسفى برجاى مانده از حنین دربردارنده رأى و نظرى بدیع نیست. او اگرچه ترجمه هاى مهمى در فلسفه داشت، برخلاف قول شهرستانى (ج ۲، ص ۱۵۸) که او را در زمره فلاسفه اسلامى شمرده است، فیلسوف نبود. حنین چند اثر در کلام فلسفى نگاشت که نشانه قوّت وى در این زمینه است. به علاوه، او عهد عتیق را از یونانى به عربى ترجمه کرد (مسعودى، تنبیه، ص ۱۱۲).

حنین آموختن تعالیم الهیات نسطورى را احتمالا در حیره آغاز کرد و آن را تا مرحلهاى پیش برد که سزاوار زنار بستن شد. در منابع به زنار بستن او اشاره شده است (رجوع کنید به قفطى، همانجا؛ابنابىاصیبعه، ص ۲۶۲؛ابنعبرى، ص ۲۵۲) و زنار بستن مختص کسانى بود که در مراتب کلیسایى به رتبه شماسیّه مىرسیدند. یوسف حَبّى (ص ۳۰۸، ۳۲۳) با اشاره به این موضوع، رأى باوم اشتارک را مبنى بر شماسیّه بودن حنین نقل کرده است. فاروق عمر فوزى (ص ۴۳۸) علت اصلى محنتهاى حنین را در روزگار متوکل، آراى او در فلسفه و منطق و دین دانسته است.

در فهرست ابنابى اصیبعه (ص ۲۷۳ـ۲۷۴) از تألیفات حنین، نام دو اثر به تفکیک از هم آمده است: کتاب فى کیفیه ادراک الدیانه و کتاب فى ادراک حقیقه الادیان، که دو نام براى رسالهاى واحد است (حنینبن اسحاق، ۱۹۹۷، ص۳۴۹، پانویس ۴؛براى نشانى چند نسخه خطى از شروح یوحنابن میناقبطى، زنده در سده ششم رجوع کنید به عواد، ص ۲۳۸).

این رساله با رساله دیگرى که حنین خطاب به علىبن یحیى منجم نوشت (رجوع کنید به ابنابىاصیبعه، ص ۲۷۴)، مضامین مشترکى دارد. حنین رساله اخیر را هنگامى نگاشت که علىبن یحیى او را به اسلام دعوت کرد. پرسش اصلى این رسالهها آن است که چگونه انسان درمىیابد دین او حق است و ادیان دیگر باطل؟ (رجوع کنید به حنینبن اسحاق، ۱۹۹۷، ص ۳۴۹). یکى دیگر از آثار کلامى چاپ شده حنین، مقاله فى الآجال است.

او در این مقاله ارتباط علم پیشین الهى و مرگ را بررسى کرده است. به عقیده او (۱۹۹۱، ص ۴۱۹ـ۴۲۰)، مرگ نیز همچون زندگى در زمره امورى است که نه خیر محض است نه شر محض، بلکه گاه خیر است و گاه شر؛و علم الهى نمى تواند سبب شر باشد (براى آگاهى از دیگر آثار دینى حنین رجوع کنید به همان، مقدمه سمیر خلیل سمیر، ص ۴۱۳ـ ۴۱۴).

نظرى به عناوین برخى دیگر از آثار حنین، جامع الاطراف بودن او را آشکارتر مى سازد:

ترجمه الفراسه، اثر منحول ارسطو (چاپ آنتونلا گرزتى، رم و ونیز ۱۹۹۹)؛

ترجمه تعبیر الرؤیا، اثر ارطامیدورس افسسى (چاپ توفیق فهد، دمشق ۱۹۶۴)؛

ترجمه قصه سلامان و ابسال (چاپ شده در تسع رسائل فى الحکمه و الطبیعیات لابنسینا، استانبول ۱۲۹۸) و

تألیف تولد النار بین الحَجَرین،

خواص الاحجار، فى سبب الذى صارت له میاه البحر مالحه، فى المدّ و الجزر،

مقاله فى قوس قُزَح،

کتاب الالوان،

کتاب البیطره،

کتاب الفلاحه،

کتاب فى الاحکام الإعراب على مذهب الیونانیین؛

فى النحو و تاریخ العالم و المبدأ و الانبیاء و الملوک و الامم و الخلفاء و الملوک فى الاسلام (ابنندیم، ص ۳۵۳؛ابنابى اصیبعه، ص ۲۷۳ـ۲۷۴).



منابع:

(۱) ابن ابىاصیبعه، عیون الانباء فى طبقات الاطباء، چاپ نزار رضا، بیروت ( ۱۹۶۵)؛
(۲) ابنجلجل، طبقات الاطباء و الحکماء، چاپ فؤاد سید، قاهره ۱۹۵۵؛
(۳) ابنخلّکان؛
(۴) ابنصاعد اندلسى، التعریف بطبقات الامم : تاریخ جهانى علوم و دانشمندان تا قرن پنجم هجرى، چاپ غلامرضا جمشیدنژاد اول، تهران ۱۳۷۶ش؛
(۵) ابنعبرى، تاریخ مختصرالدول، چاپ انطون صالحانى، لبنان ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۶) ابنندیم (تهران)؛
(۷) احمدامین، ضحىالاسلام، بیروت: دارالکتابالعربى، (بىتا.)؛
(۸) اسکندر افرودیسى، مقاله الإسکندرالافرودیسى فىالزمان، ترجمه حنینبن اسحاق، در شروح على ارسطو مفقوده فى الیونانیه و رسائل اخرى، چاپ عبدالرحمان بدوى، بیروت ۱۹۸۶؛
(۹) المپیودورس، تفسیرالمفیدوروس لکتاب ارسطاطالیس فى الآثار العلویه، نقل حنینبن اسحاق و اصلاح اسحاقبن حنین، در همان؛
(۱۰) کارل بروکلمان، تاریخ الادبالعربى، ج ۴، نقله الى العربیه یعقوب بکر و رمضان عبدالتواب، قاهره ۱۹۷۵؛
(۱۱) جالینوس، جوامع کتاب طیماوس فىالعلم الطبیعى، اخراج حنینبن اسحاق، در افلاطون فى الاسلام: نصوص، حققها و علق علیها عبدالرحمان بدوى، تهران: مؤسسه مطالعات اسلامى دانشگاه مکگیل، ۱۳۵۳ش؛
(۱۲) حنینبن اسحاق، آدابالفلاسفه، اختصره محمدبن على انصارى، چاپ عبدالرحمان بدوى، کویت ۱۴۰۶/۱۹۸۵؛
(۱۳) همو، رساله حنینبن اسحق الى علىبن یحیى فى ذکر ما تُرجِمَ من کتب جالینوس، متن عربى با ترجمه فارسى، چاپ مهدى محقق، تهران ۱۳۸۴ش؛
(۱۴) همو، کتابالعشر مقالات فىالعین، چاپ ماکس مایرهوف، قاهره ۱۹۲۸، چاپ افست بیروت (بىتا.)؛
(۱۵) همو، کیفیّه إدراک حقیقه الدیانه للحکیم حنینبن اسحاق النسطورى المتطبّب (رحمهاللّه!)، (چاپ) سمیر خلیل سمیر، در المشرق، سال ۷۱ (تموز ـ کانون الاوّل ۱۹۹۷)؛
(۱۶) همو، مقاله فى الآجال، (چاپ) سمیر خلیل سمیر، در المشرق، سال ۶۵، ش ۱ و ۲ (ژانویه ـ دسامبر ۱۹۹۱)؛
(۱۷) احمدبن محمد دبیان، حنینبن اسحاق: دراسه تاریخیه و لغویه، ریاض ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۱۸) عامر رشید سامرائى و عبدالحمید علوچى، آثار حنینبن اسحاق، بغداد ۱۹۷۴؛
(۱۹) فؤاد سزگین، «مکانه حنین فى تاریخ الترجمه من الاغریقى و السریانى الى العربیه»، در مهرجان افرام و حنین: بغداد ۴ـ۷ شباط ۱۹۷۴، بغداد: مجمعاللغه السریانیه، ۱۹۷۴؛
(۲۰) رمضان ششن، جمیل آقپنار، و جواد ایزگى، فهرس مخطوطات الطب الاسلامى باللغات العربیه و الترکیه و الفارسیه فى مکتبات ترکیا، استانبول ۱۴۰۴/ ۱۹۸۴؛
(۲۱) محمدبن عبدالکریم شهرستانى، الملل و النحل، چاپ محمدسید کیلانى، قاهره ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۲۲) خلیلبن ایبک صفدى، الغیثالمَسجَم فى شرح لامیّه العجم، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۰؛
(۲۳) کورکیس عواد، الاصول العربیه للدراسات السریانیه، بغداد ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۲۴) فاروق عمر فوزى، «حنینبن اسحق و السلطه العباسیه»، در مهرجان افرام و حنین، همان؛
(۲۵) علىبن یوسف قفطى، تاریخالحکماء، و هو مختصر الزوزنى المسمى بالمنتخبات الملتقطات من کتاب اخبار العلماء باخبار الحکماء، چاپ یولیوس لیپرت، لایپزیگ ۱۹۰۳؛
(۲۶) جوئل کرمر، احیاى فرهنگى در عهد آلبویه: انسانگرایى در عصر رنسانس اسلامى، ترجمه محمدسعید حنایى کاشانى، تهران ۱۳۷۵ش؛
(۲۷) مسعودى، تنبیه؛
(۲۸) همو، مروج (بیروت)؛
(۲۹) احمد هاشمى، «آرا و آثار حنینبن اسحاق»، مجله تاریخ علم، ش ۵ (بهار و تابستان ۱۳۸۵)؛
(۳۰) همو، «مدرسه ترجمه حنینبن اسحاق»، مجله تاریخ علم، ش ۴ (پاییز و زمستان ۱۳۸۴)؛
(۳۱) یعقوبى، تاریخ؛
(۳۲) یوسف حبىّ، «حنینبن اسحاق»، در مهرجان افرام و حنین، همان؛

(۳۳) Gotthelf Bergstrasser, Hunain ibn Ishak und seine Schule, Leiden 1913;
(۳۴) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949;
(۳۵) Dictionary of scientific biography, supplement I, ed. Charles Coulston Gillispie, New York: Charles Scribner’s Sons, 1981, s.v. “Hunayn ibn Ishaq. Hunayn the translator” (by Albert Z. Iskandar);
(۳۶) EI2, s.v. “Hunayn b. Ishak Al-Ibadi” (by G. Strohmaier);
(۳۷) M. Meyerhof, “New light on Hunain ibn Ishaq and his period”, Isis, 8(1926);
(۳۸) De Lacy O’leary, How Greek science passed to the Arabs, London 1980;
(۳۹) Fuat Sezgin, Geschichte des arabischen Schrifttums, Leiden 1967- ;
(۴۰) Moritz Steinschneider, Die arabishen Ubersetzungen aus dem Griechischen, Graz 1960.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۴