زندگینامه شیخ عبد الله یافعی (متوفی۷۶۸ه ق)

 عبد الله ، بن اسعد بن علی، مورخ، صوفی و شاعر شافعی یمنی قرن هفتم و هشتم. کنیه اش ابو محمد و القابش عفیف الدین، ابوالسعادات، ابوالبرکات و نزیل الحرمین بود. وی به سبب اقامت طولانی اش در مکه و مدینه، به نزیل الحرمین معروف شده است ( شرجی، ص ۱۷۲؛ مدرس، ج۶، ص ۳۸۶؛ خوانساری، ج۶،ص ۴۳ ). تاریخ دقیق تولد وی دانسته نیست. گفته اند که در سال ۶۹۸ به دنیا آمد( ابن تغری، ج۱۱، ص ۹۳؛ ابن ملقن، ص ۵۵۶ ).

به نوشتۀ برخی از تذکره نویسان، وی در عدن زاده شد و رشد یافت ( زرکلی، ج۴، ص ۷۲؛ ابن ملقن، همانجا؛ مناوی، ج۳، ص ۲۴ ). برخی نیز برآن اند که به عدن سفر کرده است ( کحاله، ج۶ ، ص ۳۴؛ اسنوی،ج۲،ص۳۳۰ ). نسبت او به یافع، یکی از قبایل حمیر( از قبایل یمن)، می رسد ( اسنوی، همانجا؛ ابن ملقن، همانجا؛ ابن شهبه، ج۳، ص۹۶ ).

یافعی در کودکی بازی نمی کرد( اسنوی، همانجا؛ ابن عماد، ج۶، ص ۲۱۱ ) و فقط با قرآن و علم مأنوس بود ( د.اسلام، ذیل مادّه؛ اسنوی، همانجا؛ عسقلانی، ج۲، ص۲۴۸ ).

وی در ابتدای حال بین انتخاب علم یا عبادت مردد بوده است. کتابی داشته که به مطالعۀ آن مشغول بوده، آن را گشوده و صفحه ای را دیده که هرگز ندیده بوده است ، مشتمل بر این ابیات:

کن عن همومک معرضا و کل الامور الی القضاء

فلربما اتسع المضیق و لربما ضاق الفضاء

و لرب امر متعب لک فی عواقبه رضاء

فلا تکن متعرضا الله یفعل ما یشاء

و خداوند سینه اش را برای علم گشود ( اسنوی، همانجا؛ جامی، ص ۵۸۶؛ شرجی، همانجا )

اساتید

یافعی ابتدا نزد ابوعبدالله محمد بن احمد الدهینی، معروف به بصال، وسپس از شرف الدین احمدبن علی الحرازی( قاضی و مفتی عدن) دانش آموخت( د.اسلام، همانجا؛ ابن شهبه، همان، ص۹۵؛ عسقلانی، همانجا ). در سال ۷۱۲ سفر به مکه را آغاز کرد، سپس به خلوت روی آورد و در کوهها به سیاحت پرداخت ( زرکلی،همانجا؛ عسقلانی،همانجا ). در طریقت پیرو شیخ علی بن عبدالله، معروف به طواشی، بود ( اسنوی، همانجا؛ ابن ملقن، همانجا ). سپس به مکه بازگشت و در آنجا مجاور شد و ازدواج کرد.

در مکه کتاب الحاوی الصغیر فی الفروع را نزد نجم الدین طبری فراگرفت و الجمل فی النحو را خواند (اسنوی،همانجا؛ ابن شهبه، همانجا ) و حدیث را از رضی طبری آموخت ( عسقلانی، همانجا؛ شوکانی، ج۱، ص ۳۷۸ ). او از همسرش جدا شد و ده سال تجرد اختیار کرد. در این مدت بین مکه و مدینه در رفت و آمد بود. نقل است که وارد مدینه نمی شد تا از پیامبر اذن بگیرد (شرجی، ص۱۷۳؛ نبهانی، ج۲، ص۲۵۰؛ مناوی، همان، ص ۲۵ ).

در سال ۷۳۴ به اورشلیم، دمشق و مصر سفر کرد ( د.اسلام، همانجا؛ عسقلانی، همانجا؛ شرجی، همانجا ). در مصر امام شافعی را ملاقات کرد و در قرافئه (مشهد ذوالنون مصری) اقامت گزید. در مجلس وعظ حسین حاکی، شیخ عبدالله المنوفی المالکی، حاضر شد و سپس به یکی از روستاهای مصر رفت و شیخ محمد المرشدی را ملاقات کرد و او بشارتهایی به یافعی داد. سپس به حجاز بازگشت و در مکه و مدینه در رفت و آمد بود. در سال ۷۳۸ سفری کوتاه به یمن کرد تا با مرشدش، شیخ علی طواشی،ملاقات کند ( اسنوی، همانجا؛ عسقلانی، همانجا).

ابتدا از دست ابوعبدالله بصال خرقۀ تصوف پوشید ( ابن شهبه، همان،ص ۵۷ ).بنا بر ریحانه الادب، نسبت خرقه و طریقت او، با چندین واسطه، به عبدالقادر گیلانی می رسد ( مدرس، همانجا ) .

یافعی، در سیرۀ عملی خود، فردی بسیار بخشنده و متواضع بود. تذکره نویسان از سلوک متدینانه و مهربانی وی با شاگردان و شهرتش به عنوان شخصی پرهیزکار سخن گفته اند. او، با وجود فقیر بودن، فقیران را به خود ترجیح می داد و به ایشان بسیار انفاق می کرد ( د.اسلام، همانجا ؛ اسنوی، همانجا ).

وی در رویاهای صادقه اش، پیامبر را دیده و به ولایت او بشارت داده است. همچنین اولیا خوابهای بسیاری در بارۀ ولایت او دیده اند ( شرجی، صص ۱۷۶-۱۷۳ ). گفته اند که وی به درجۀ قطبیت رسیده بود ( قاموس الاعلام، ج۴، ص ۴۷۸۴؛ مدرس، همانجا؛ خوانساری،ج۶، ص ۴۳)

یافعی در علوم ظاهری و باطنی عالم بوده است، از جمله در زبان عربی، فقه، حساب و تصوف ( کحاله، همانجا؛ ابن تغری، همانجا؛ جامی،ص۵۸۵ ). فراغتش در مکه به او اجازه داد آثار بسیاری پدید آورد. به نقل از اسنوی، وی در بسیاری علوم تصانیفی دارد که اکثر آنها کم حجم اند، حاوی مسائل پیچیده. یافعی قصیده ای مشتمل بر حدود بیست علم، از جمله صرف و نحو و عروض، دارد. بیشتر تصانیفش به نظم است ( اسنوی، صص ۱۳۲-۱۳۱ ). قصیده ای نیز در مدح حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم دارد (مدرس، همانجا؛ طاش کبری زاده، ج۱، ص ۲۴۵ )

یافعی همواره تعصب اشعری را رعایت می کرده است و آثاری در این باره دارد. سخنی هم در ذم ابن تیمیه و حنابله گفته است ( د.اسلام، همانجا؛ ابن شهبه، همان، ص ۹۶؛ مدرس،همانجا ). وی ابن عربی را بزرگ می داشت ( د.اسلام، همانجا؛ عسقلانی، ص۲۴۹؛ شوکانی، همانجا ).

رحلت

او در ۲۰ جمادی الاخرۀ سال ۷۶۸ درگذشت و در باب مصلی، نزد فضیل عیاض، دفن شد ( کحاله، همانجا؛ بروکلمان، ج۲، ص ۲۲۷ ). فقط در مفتاح السعاده سال وفات او ۷۶۷ نوشته شده است( طاش کبری زاده، همانجا ). بغدادی نیز، به اختلاف، سالهای ۷۷۱ و ۷۶۸ را ذکر کرده است (ج۱، ستونهای ۹۰ و ۷۱۹ ).

آثار

آثار یافعی عبارت اند از:

۱) روض الریاحین فی حکایات الصالحین ( نام دیگر آن: نزهه العیون للنواظر و تحفه القلوب و الحواضر /الخواطر)، که کتاب اصلی اوست و در آن، شرح حال پانصد صوفی را نوشته است. فصل اول، مقدمه ای است در فضایل اولیا و صالحان. فصل دوم، اثبات کرامات اولیا. فصل سوم، پاسخ فقهایی است که کرامات اولیا را انکار می کنند. فصل چهارم، در بیان مذهب و عقاید اولیا، و خاتمه هم در توحید خداوند رحمن است. این اثر چندین بار چاپ، و چند بار هم تلخیص شده است( یافعی، روض الریاحین،ص ۴).

۲) مراه الجنان و عبرات الیقضان، که کتابی تاریخی است، در چهارجلد، که در آن، حوادث را تا سال ۷۵۰ بیان کرده است.

۳) نشر المحاسن الغالیه فی فضل المشایخ (المحاسن) الصوفیه، در تصوف اسلامی، در ده فصل. وی در ضمن مطالب از قصایدی شاهد ودلیل آورده است. قصد وی در این کتاب، جمع بین شریعت و تصوف است؛ از این رو، عنوان دومی به کتاب داده است: کفایه المعتقد فی نکایه المنتقد ( یافعی،۱۴۲۴، مقدمه ).

۴) مرهم العلل المعضله فی الرد علی الائمه المعتزله، در رد نظریۀ معتزله دربارۀ صفات و قدرت. در این کتاب نیز از اشعارش برای اقامۀ دلیل استفاده کرده است ( یافعی، ۱۴۱۲،ص۱۴-۱۵).

۵) الدر النظیم فی فضل (خواص) القرآن العظیم و الآیات، که رسالۀ کوتاهی دربارۀ منفعت خواندن قرآن و نماز است.

۶) الارشاد و التطریز فی فضل الله و تلاوه کتابه العزیز ( برای آگاهی از دیگر آثار او، رجوع کنید به کحاله، همانجا؛ بغدادی،ج۱، ستونهای ۱۴۵، ۵۶۹، ج۲، ستونهای ۶، ۱۱۰، ۶۱۰؛ حاجی خلیفه، ج۱، ستونهای ۶۸،۹۰،۱۱۷،۳۴۲،۷۱۹،۷۴۳ ،۹۱۸؛ ج۲، ستونهای۱۵۰۱ ،۱۶۴۷،۱۸۴۱،۱۸۸۵،۱۹۴۴ ، ۱۹۵۲،۱۹۶۷، ۱۹۸۰ ، ۱۹۹۰).



منابع :

(۱)جمال الدین ابن تغری، النجوم الزاهره فی ملوک مصر و قاهره، قاهره[بی تا]؛
(۲) ابن بکر قاضی ابن شهبه، طبقات الشافعیه،ج۳،عبدالله انیس الطباع،[بی جا]،۱۴۰۷ / ۱۹۸۷م؛
(۳)ابوالفلاح ابن عماد حنبلی، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب، بیروت۱۳۹۹ /۱۹۷۹م؛
(۴) ابن ملقن، طبقات الاولیاء، نورالدین شریبه، [بی جا]،۱۴۰۶ /۱۹۸۶م؛
(۵) عبدالرحیم اسنوی، طبقات الشافعیه، کمال یوسف الحوت، بیروت۱۴۰۷/۱۹۸۷م؛
(۶) اسماعیل باشا بغدادی، ایضاح المکنون فی الذیل علی کشف الظنون،[بی جا]،۱۹۴۵م؛
(۷) عبدالرحمن جامی، نفحات الانس، تهران۱۳۳۶ش؛
(۸) حاجی خلیفه، کشف الظنون، [بی جا]،۱۹۴۱م؛
(۹) محمد باقرخوانساری، روضات الجنات، محمدباقرساعدی، تهران۱۴۰۱؛
(۱۰) خیرالدین زرکلی، الاعلام، بیروت۱۹۸۶م؛
(۱۱) سامی، قاموس الاعلام، استانبول۱۳۱۶؛
(۱۲) ابوعباس شرجی، طبقات الخواص اهل الصدق و الاخلاص، [بی جا]،۱۴۰۶ /۱۹۸۶م؛
(۱۳) محمد شوکانی، البدرالطالع بمحاسن من بعد القرن السابع، بیروت [بی تا]؛
(۱۴) طاش کبری زاده،مفتاح السعاده و مصباح السیاده فی موضاعات العلوم، بیروت۱۴۰۵/۱۹۸۵م؛
(۱۵) ابن حجرعسقلانی، الدررالکامنه فی اعیان المائه الثامنه، بیروت۱۴۱۴/۱۹۹۳م؛
(۱۶) عمررضا کحاله، معجم المولفین، بیروت [بی تا]؛
(۱۷) محمدعلی مدرس، ریحانه الادب،ج۶، تهران۱۳۶۹ش؛
(۱۸) عبدالروف مناوی،الکواکب الدریه فی تراجم الساده الصوفیه، عبدالحمیدصالح حمدان،قاهره [بی تا]؛
(۱۹) یوسف نبهانی،جامع کرامات الاولیاء، ابراهیم عطوه عوض، بیروت۱۴۱۱؛
(۲۰)عبدالله بن اسعد یافعی، نشرالمحاسن الغالیه فی فضل مشایخ الصوفیه،عبدالناصر سعدی،قاهره ،۱۴۲/۲۰۰۴م؛
(۲۱) همو، مرهم العلل المعضله فی الرد علی الائمه المعتزله، محمود محمد محمود حسن نصار، بیروت۱۴۱۲¬/ ۱۹۹۲م؛
(۲۲) همو، روضه الریاحین، [بی جا] [بی تا]؛
(۲۳) The First Encyclopaedia of Islam, Yafii,vol.8, Leiden, 1987.
(۲۴) C.Brockelmann,Geschichte Der Arabischen Litteraur,vol.2,Leiden,1938.

دانشنامه جهان اسلام   جلد ۱۶ 

۳۷ ذکر یوسف بن الحسین، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن معتکف حضرت دایم، آن حجّت ولایت و لا یخافون لومه لائم، آن آفتاب نهانى، آن در ظلمت آب زندگانى، آن شاه‏باز کونین، قطب وقت یوسف بن الحسین- رحمه اللّه علیه- از جمله مشایخ بود و از متقدّمان اولیا، [عالم‏] به انواع علوم ظاهر و باطن، و زبانى داشت در بیان معارف و اسرار، و صحبت مشایخ بزرگ یافته. و با ابو تراب صحبت داشته و از رفیقان ابو سعید خرّاز بود. و مرید ذو النّون مصرى، و عمرى دراز یافته بود و پیوسته در کار جدّى تمام داشت و در ملازمت قدمى ثابت و همّتى بلند داشت. و ابتداى احوال او آن بود که دختر امیر عرب چون او را بدید، بر او فتنه شد، که عظیم صاحب جمال بود. دختر فرصت جست و خود را پیش او انداخت. او بلرزید و آنجا رها کرد و به قبیله‏یى دورتر رفت و آن شب نخفت. همه شب سر بر زانو نهاده بود، و در خواب شد. موضعى که مثل آن ندیده بود بدید و جمعى سبزپوشان گرد آمدند، و یکى بر تخت نشسته پادشاه‏وار. یوسف آرزو کرد که بداند که: ایشان کیان‏اند؟ خود را به نزدیک ایشان افگند. ایشان او را راه بدادند و تعظیم کردند. پرسید که:«شما کیان‏اید؟». گفتند: «فرشتگانیم. و این که بر تخت نشسته است یوسف پیغمبر است علیه الصّلاه و السّلام- به زیارت یوسف بن الحسین آمده است».

گفت: مرا گریه آمد که:«من که باشم که پیغمبر خداى به پرسش من آید؟». در این بودم که یوسف- علیه السّلام-از تخت فروآمد و مرا در کنار گرفت و بر تخت نشاند. گفتم: «یا نبىّ اللّه! من که باشم که با من این لطف کنى؟». گفت: «در آن ساعت که آن دختر صاحب جمال خود را پیش تو انداخت و تو خود را به حق- تعالى- مى‏سپردى و پناه بدو مى‏جستى حق- تعالى- تو را بر من و ملایکه عرضه کرد و جلوه فرمود: گفت بنگر اى یوسف! توآن یوسفى که قصد کردى به زلیخا تا دفع کنى او را. و او آن یوسف است که قصد نکرد به دختر شاه عرب و بگریخت. مرا با این فرشتگان به زیارت تو فرستاد و بشارت داد که تو از گزیدگان حقّى». پس گفت: «در هر عهدى نشانه‏اى باشد و در این عهد نشانه ذو النّون مصرى است و نام اعظم او داند. پیش او رو».

یوسف چون بیدار شد، جمله نهادش درگرفت و شوق بدو غالب شد و روى به مصر نهاد و در آرزوى نام بزرگ حق- تعالى- مى‏سوخت. چون به مسجد ذو النّون رسید، سلام کرد و بنشست. ذو النّون گفت: «علیک السّلام». یوسف یک سال در گوشه مسجد بنشست که زهره نداشت که از ذو النّون چیزى پرسد، و بعد از یک سال ذو النّون گفت که: «این جوان از کجاست؟». گفت: «از رى». یک سال دیگر هیچ نگفت و یوسف هم در آن گوشه مقیم بود. چون یک سال دیگر بگذشت، ذو النّون گفت: «این جوان به چه کار آمده است؟». گفت: «به زیارت شما». بعد از آن گفت: «هیچ حاجتى هست؟».

گفت: «بدان آمده‏ام که اسم اعظم در من آموزى». یک سال دیگر هیچ نگفت. بعد از آن کاسه‏یى چوبین سر پوشیده بدو داد و گفت: «از رود نیل بگذر. فلان جایگه شیخى است. این کاسه بدو ده و هر چه به تو گوید، یاد گیر». یوسف کاسه برداشت و روان شد.چون پاره‏ یى راه برفت، وسوسه‏یى در وى پیدا شد که: «در این کاسه چه باشد؟ که مى‏جنبد». سر کاسه بگشاد. موشى برون جست و برفت. یوسف متحیّر بماند.

گفت:«اکنون کجا روم؟ پیش شیخ روم یا پیش ذو النّون؟». عاقبت پیش آن شیخ رفت با کاسه تهى. شیخ چون او را بدید، تبسّمى کرد. گفت: «نام بزرگ خداى- تعالى- از او خواسته‏اى؟». گفت: «آرى». گفت: «ذو النّون بى‏صبرى تو مى‏دید. موشى به تو داد.

سبحان اللّه! موشى نگه نمى‏توانى داشت. اسم اعظم چون نگه دارى؟». یوسف خجل شد و به مسجد ذو النّون آمد. ذو النّون گفت: «دوش هفت بار از حق- تعالى- اجازت خواستم تا اسم اعظم به تو آموزم، دستورى نداد.- یعنى هنوز وقت نیست- پس حق- تعالى- فرمود که: او را به موشى بیازماى.

چون بیازمودم چنین بود. اکنون به شهر خود بازرو تا وقت آید». یوسف گفت: «وصیّتى کن». گفت: «وصیّت آن است که تو را به سه چیز وصیّت مى‏کنم، یکى بزرگ و یکى خرد و یکى میانه: بزرگ آن است که هر چه خوانده‏اى فراموش کنى و هر چه نبشته‏اى بشویى تا حجاب برخیزد- یوسف گفت:«این نتوانم».- و میانه آن است که مرا فراموش کنى و نام من با کسى نگویى که: پیر من چنین گفته است و شیخ من چنین فرموده است، که همه خویشتن‏ ستایى است-

گفت:«این هم نتوانم»- [وصیّت خرد آن است که: خلق را نصیحت کن و به خداى خوان- گفت: این توانم‏] ان شاء اللّه، تعالى امّا به شرطى نصیحت کنى که خود را در میان نبینى». گفت: «چنین کنم». پس باز رى آمد- و او بزرگ‏زاده شهر رى بود- و اهل شهر او را استقبال کردند.چون مجلس آغاز کرد، سخن حقایق بیان کرد. اهل ظاهر به خصمى او برخاستند، که در آن وقت به جز علم صورت علمى دیگر نبود، و او نیز در ملامت رفتى.تا چنان شد که کس به مجلس او نیامد. روزى درآمد که مجلس گوید، کسى را ندید.خواست که بازگردد. پیرزنى آواز داد که: «نه با ذو النّون عهد کرده بودى که خلق را در میان نبینى در نصیحت کردن، و از براى خدا گویى؟». چون این بشنید، متحیّر شد و سخن آغاز کرد. اگر کسى بودى و اگر نه، پنجاه سال بدین حال بگذرانید. و ابراهیم خوّاص مرید او شد و حال او قوى گشت. و ابراهیم از برکه صحبت او به جایى رسید که بادیه را بى‏زاد و راحله قطع مى‏کرد. تا ابراهیم گفت: شبى ندایى شنیدم که: «برو و یوسف حسین را بگوى که: تو از راندگانى». ابراهیم گفت: مرا این سخن چنان سخت آمد که اگر کوهى بر من زدندى، آسان‏تر از این سخن بودى که با وى گویم. شبى دیگر همان آواز شنودم. هم چنین تا سه شب همان آواز مى ‏شنیدم که: «او را بگوى که تو از راندگانى، و اگر نگویى زخمى چنان خورى که برنخیزى». برخاستم و با اندوهى تمام به مسجد شدم. او را دیدم در محراب نشسته. چون‏ مرا بدید گفت: «هیچ بیت یاد دارى».

گفتم: «دارم». بیتى تازى یاد داشتم، بگفتم. او را وقت خوش شد. برخاست و دیرى بر پاى بود و آب از چشمش روان شد چنان که با خون آمیخته شد. پس روى به من کرد و گفت: «از بامداد تا اکنون پیش من قرآن مى‏خواندند، یک قطره آب از چشم من نیامد.

بدین یک بیت که خواندى، چنین حالى ظاهر شد و طوفان از چشم من روان گشت.

مردمان راست مى‏ گویند که: زندیق است و از حضرت خطاب راست مى‏آید که: او از راندگان است. کسى که از بیت چنین شود و از قرآن بر جاى بماند، رانده بود». ابراهیم گفت: من متحیّر شدم در کار او. و اعتقاد من سستى گرفت. ترسیدم. برخاستم و روى به بادیه نهادم. اتّفاق با خضر افتادم. فرمود که: «یوسف بن الحسین زخم خورده حقّ است و لکن جاى او اعلى علّیّین است، که در راه حق چندان قدم باید زد که اگر دست ردّ بر پیشانى تو بازنهند، هنوز اعلى علّیّین جاى تو باشد. که هر که در این راه از پادشاهى بیفتد، از وزارت نیفتد».

نقل است که عبد الواحد بن زید مردى شطّار بود. مادر و پدرش پیوسته از پى او دویدندى که به غایت ناخلف بود. به مجلس یوسف حسین بگذشت. او این کلمه مى‏گفت: دعاهم بلطفه کانّه محتاج الیهم- حق تعالى بنده عاصى [را] مى‏خواند به لطف خویش، چنان که کسى را به کسى حاجت بود- عبد الواحد نعره‏یى بزد و بیفتاد. و برخاست و به گورستان رفت سه شبانه روز. اوّل شب یوسف بن الحسین در خواب خطابى شنید که: ادرک الشّابّ التّائب- این جوان تایب را دریاب- یوسف مى‏گردید تا در آن گورستان به وى رسید. سر وى در کنار نهاد. او چشم باز کرد و گفت: «سه شبانروز است تا تو را فرستاده‏اند. اکنون مى‏ آیى».

نقل است که در نشابور بازرگانى کنیزکى ترک داشت. به هزار دینار خریده. و غریمى داشت در شهر دیگر. خواست که به تعجیل برود و مال خود از وى بستاند. و در نشابور بر کس اعتماد نداشت که کنیزک را به وى سپارد. پیش ابو عثمان حیرى آمد وحال بازنمود. ابو عثمان گفت: «قبول نمى‏کنم». شفاعت بسیار کرد و گفت: «در حرم خود او را راه ده. که هر چه زودتر بازآیم». القصّه قبول کرد و بازرگان برفت. ابو عثمان را بى‏اختیار نظرى بر آن کنیزک افتاد و عاشق او شد، چنان که بى‏طاقت گشت. ندانست که چه کند. برخاست و پیش شیخ خود ابو حفص حداد رفت. ابو حفص او را گفت که:«تو را به رى مى‏باید رفت پیش یوسف حسین». ابو عثمان در حال عزم عراق کرد.

چون به رى رسید مقام یوسف بن الحسین پرسید. گفتند: «آن زندیق مباحى را چه کنى؟ تو از اهل صلاح مى‏نمایى. تو را صحبت او زیان دارد». از این نوعها بسیار بگفتند.

ابو عثمان از رفتن پشیمان گشت و بازگشت. چون به نشابور آمد، ابو حفص گفت:«یوسف بن حسین را دیدى؟». گفت «نه». گفت: «چرا؟». حال بازگفت که شنیدم که مردى چنین و چنین است، نرفتم و بازآمدم. ابو حفص گفت: «بازگرد و او را ببین».

ابو عثمان بازگشت و باز رى آمد و خانه او پرسید. صدچندان دیگر بگفتند. او گفت:«مرا مهمّى است پیش او»، تا نشان دادند. چون به در خانه او رسید، پیرى دید نشسته.پسرى امرد صاحب جمال پیش او و صراحى و پیاله نهاده، و نور از روى او مى‏ ریخت.

درآمد و سلام کرد و بنشست. شیخ یوسف در سخن آمد و چندان سخن عالى بگفت که ابو عثمان متحیّر شد. پس گفت: «اى خواجه! از براى خداى، با چنین کلمات و چنین مشاهده، این چه حال است که تو دارى: خمر و امرد؟». یوسف گفت: «این امرد پسر من است. قرآنش مى‏آموزم، و در این گلخن صراحیى افتاده بود، برداشتم و پاک بشستم و پرآب کردم تا هر که خواهد بازخورد، که کوزه نداشتم». ابو عثمان گفت: «از براى خدا چرا چنین مى‏کنى تا مردم مى‏گویند آنچه مى‏گویند؟». یوسف گفت: «از براى آن مى‏کنم تا هیچ‏کس کنیزک ترک به معتمدى به خانه من نفرستد». ابو عثمان چون این بشنید، در پاى شیخ افتاد و دانست که هر که به صلاح مشهورتر است، در کار او رگى از ملامت است».

نقل است که در چشم یوسف بن الحسین سرخیى بود ظاهر و فتورى از غایت بى‏خوابى. از ابراهیم خوّاص‏ پرسیدند که: «عبادت او چگونه است؟». گفت: «چون از نماز خفتن فارغ شود، تا روز بر پاى باشد. نه رکوع کند و نه سجود». پس از یوسف پرسیدند که: «تا روز ایستادن چه عبادت باشد؟». گفت: «نماز فریضه به آسانى مى‏گزارم. امّا مى‏خواهم که نماز شب گزارم، همچنین ایستاده باشم، امکان آن نبود که تکبیر توانم گفت، از عظمت او. ناگاه چیزى بمن درآید و مرا هم چنین مى‏دارد تا به وقت صبح. چون صبح برآید، فریضه بگزارم».

نقل است که وقتى به جنید نامه‏یى نوشت که: «خداى- تعالى- تو را طعم نفس تو مچشاناد، که اگر این طعم بچشاند، پس از آن هیچ نبینى».

و گفت: «هر امّتى را صفوه‏یى است که ایشان ودیعت خداى- عزّ و جلّ- اند، که ایشان را از خلق پنهان مى‏دارد. اگر ایشان در این امّت هستند، صوفیان‏اند».

و گفت:«آفت صوفیان در صحبت کودکان و در معاشرت اضداد و در رفیقى زنان است». و گفت: «قومى که مى‏ دانند که خداى- عزّ و جلّ- ایشان را مى‏بیند، پس ایشان شرم دارند از نظر حق که مهابت چیزى کنند جز آن که وى فرموده است و هر که به حقیقت ذکر خداى- عزّ و جلّ- کند، ذکر غیر فراموش کند در یاد کرد او. و هر که فراموش کند ذکر اشیاء در ذکر حق، همه چیز بدو نگه دارند، از بهر آن که خداى- تعالى- او را عوض بود از همه چیز». و گفت: «اشارت خلق بر قدر یافت خلق است و یافت خلق بر قدر شناخت خلق و شناخت [خلق‏] بر قدر محبّت خلق است و هیچ حال نیست به نزدیک خداى- تعالى- دوست‏ تر از محبّت بنده‏یى خداى را».

و پرسید [ند] از محبّت. گفت: «هر که خداى را دوست دارد، خوارى و ذلّ او سخت ‏تر بود و شفقت او و نصیحت [او] خلق خداى را بیشتر بود». و گفت: «علامت صادق دو چیز است: تنهایى دوست دارد و نهان داشتن طاعت».

و گفت: «توحید خاصّ آن است که در سرّ و دل، در وجد، چنان پندارد که پیش حضرت او ایستاده است، تدبیر او بر او مى‏رود، و در احکام و قدرت او، در دریاهاى توحید او، از خویشتن فانى شده و او را خبر نه. اکنون که هست همچنان است که پیش از این بود در جریان حکم او».

و گفت: «هر که در بحر تجرید افتاد، هر روز تشنه‏تر بود و هرگز سیراب نگردد.زیرا که تشنگى حقیقت دارد و آن جز به حق ساکن نشود». و گفت: «عزیزترین چیزى در دنیا اخلاص است و هر چند جهد مى‏ کنم تا ریا از دل خود برون کنم، به لونى دیگر از دل من بروید».

و گفت: «اگر خداى- تعالى- را با جمله معاصى بینم، دوست‏تر از آن دارم که با ذرّه‏یى تصنّع بینم». و گفت: «از علامت زهد آن است که طلب مفقود نکند تا وقتى که موجود خود را مفقود نگرداند». و گفت: «غایت عبودیّت آن است که بنده او باشى در همه چیز». و گفت: «هر که بشناخت او را به فکر، عبادت کرد او را [به دل‏]». و گفت: «ذلیل‏ترین کسان مردم طامع‏اند، چنان که شریف‏ترین ایشان درویش صادق است».

چون وفاتش نزدیک آمد، گفت: «بار خدایا! تو مى‏دانى که نصیحت کردم خلق را قولا، و نصیحت کردم نفس را فعلا. و خیانت نفس من به نصیحت خلق خویش بخش».

بعد از وفات به خوابش دیدند. گفتند: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟». گفت:«بیامرزید». گفتند: «به چه سبب؟». گفت: «به برکت آن که هرگز هزل با جدّ نیامیختم».و السّلام.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

۳۵ ذکر یحیى بن معاذ، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن چشمه روضه رضا، آن نقطه کعبه رجا، آن ناطق حقایق، آن واعظ خلایق، آن مرد مراد، یحیى بن معاذ- رحمه اللّه علیه- لطیف روزگار بود و خلقى عجب داشت و بسطى با قبض آمیخته و رجایى غالب. کار خایفان پیش گرفته، و زبان طریقت و محبّت بود و همّتى عالى داشت و گستاخ درگاه بود، و وعظى شافى داشت، چنان که او را یحیى واعظ گفتندى. در علم و عمل قدمى راسخ او را بود و به لطایف و حقایق مخصوص بود و به مجاهده و مشاهده موصوف بود و صاحب تصنیف. و سخنى موزون و نفسى گیرا داشت. تا به حدّى که مشایخ گفته‏اند که: خداوند- عزّ و جلّ- را دو یحیى بود: یکى از انبیا و یکى از اولیا. یحیى زکریّا- علیه السّلام- طریق خوف چنان سپرد که همه صدّیقان به خوف او از فلاح خود نومید شدند، و یحیى بن معاذ طریق رجا را چنان سلوک کرد که دست همه مدّعیان رجا را در خاک مالید. گفتند: «حال یحیى زکریّا- علیه السّلام- معلوم است. حال این یحیى چگونه بود؟». گفت: «چنین رسیده است که هرگز وى را در طاعت سآمت نبود و بر وى کبیره‏یى نرفت، و در معاملت و ورزش، از خدا خیرى عظیم داشت که کس طاقت آن نداشت.

ازاصحاب او گفتند: «اى شیخ! معامله رجا و معامله خایفان چیست؟». گفت:«بدانکه ترک عبودیت ضلالت بود، و خوف و رجا دو قائمه ایمان‏اند. محال باشد که کسى به ورزش رکنى از ارکان ایمان به ضلالت افتد. خایف عبادت کند، ترس قطیعت‏ را، و راجى امید دارد وصلت را. تا عبادت حاصل نباشد نه خوف درست آید و نه رجا.

و چون عبادت حاصل بود، بى‏ خوف و رجا نبود». و هیچ‏کس از مشایخ این طایفه بعد از خلفاء راشدین بر منبر نشد مگر او.

نقل است که یک روز به منبر برآمد. چهار هزار مرد حاضر بودند. بنگریست نیکو، و از منبر فرودآمد و گفت: «براى آن‏کس که ما به منبر آمدیم، حاضر نیست».

نقل است که برادرى داشت. به مکّه رفت و مجاور بنشست و به یحیى نامه‏یى نوشت که: «مرا سه چیز آرزو بود و یافتم، و یکى مانده است. دعا کن تا آن یکى را نیز خداى عزّ و جلّ- کرامت کند: مرا آرزویى بود که آخر عمر خود در بقعه‏اى فاضل به سر برم، به حرم آمدم که فاضل‏ترین بقاع است. دوّم آرزو آن بود که خادمى باشد تا مرا خدمت کند و آب وضوء من مرتّب دارد، کنیزکى شایسته حق- تعالى- مرا عطا داد.

سیّوم آرزوى من آن است که پیش از مرگ تو را بینم، بود که خداى- عزّ و جلّ- این نیز روزى کند». یحیى جواب نوشت که: «آن که گفتى: آرزوى بهترین بقاع بود، تو بهترین خلق شو و در هر بقعه‏اى که خواهى باش. بقعه به مردم عزیز است نه مردم به بقعه. و امّا آن که گفتى که: مرا خادمى آرزو بود و یافتم، اگر تو را فتوّت و جوانمردى بودى، خادم حق را خادم خود نگردانیدى و از خدمت حق بازنداشتى. تو را خادم مى‏ باید بودن.

مخدومى آرزو مى ‏کنى؟ مخدومى صفات حقّ است و خادمى صفات بنده. بنده را بنده باید بود. چون بنده را مقام حق آرزو کرد، فرعونى بود. و امّا آن که گفتى: مرا آرزوى دیدار توست، اگر تو را از خداى- عزّ و جلّ- خبر بودى از من تو را یاد نیامدى. با حق صحبت چنان کن که تو را از برادر یاد نیاید. که اینجا فرزند قربان باید کرد تا به برادر چه رسد. اگر او را یافتى، من تو را به چه کار آیم؟ و اگر نیافتى،از من تو را چه سود؟».

نقل است که یک‏بار به دوستى نامه نوشت که: «دنیا چون خواب است و آخرت چون بیدارى. هر که به خواب بیند که مى ‏گرید، تعبیرش این بود که در بیدارى بخندد و شاد گردد. تو در خواب دنیا بگرى تا در بیدارى آخرت بخندى و شاد باشى».

یحیى دخترى داشت. روزى مادر را گفت که: «مرا فلان چیز مى‏باید». مادر گفت: «از خداى خواه». گفت: «اى مادر! شرم مى ‏دارم که بایست نفسانى خواهم ازخداى- تعالى- تو بده آنچه مى‏دهى، که هم از آن او بود».

نقل است که یحیى یک روز با برادرش به در دیهى گذشت. برادرش گفت:«خوش دیهى است این». یحیى گفت: «خوش‏تر از این دیه دل آن‏کس است که از این دیه فارغ است. اکتفى بالملک من الملک».

نقل است که او را به دعوتى بردند- و او کم خوردى- چیزى نمى‏خورد. الحاح کردند. گفت: «ما یک‏دم تازیانه ریاضت از دست ننهیم، که هواى نفس ما در کمینگاه مکر خود نشسته است که اگر یک لحظه عنان به وى رها کنیم، ما را در ورطه هلاک اندازد». شبى شمعى پیش او نهاده بودند. بادى درآمد و شمع را بنشاند. یحیى در گریستن آمد. گفتند: «چرا مى‏ گریى؟ همین ساعت باز درگیریم». گفت: «از این نمى‏گریم. از آن مى‏گریم که شمعهاى ایمان و چراغهاى توحید در سینه‏ها افروخته‏ اند، مى ترسم که: نباید که از مهبّ بى‏نیازى بادى درآید همچنین، و آن همه را فرونشاند».

روزى در پیش او مى‏ گفتند که: «دنیا با ملک‏الموت حبّه‏ یى نیرزد».

گفت: «اگر ملک‏ الموت نیستى، حبّه‏ یى نیرزیدى. الموت جسر یوصل الحبیب الى الحبیب»- گفت: مرگ جسرى است که دوست را به دوست مى ‏رساند- و یک روز بدین آیت رسید که: آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمِینَ*. گفت: «ایمان یک‏ساعته از محو کردن کفر دویست‏ساله عاجز نیاید، ایمان هفتادساله از محو کردن گناه هفتادساله کى عاجز آید؟». و گفت: «اگر خداى- تعالى- روز قیامت گوید: چه چیز مى‏ خواهى؟ گویم: خداوندا! آن مى‏ خواهم که مرا به قعر دوزخ فرستى و بفرمایى تا از بهر من سراپرده‏هاى آتشین بزنند و در آن سراپرده تختى آتشى بنهند تا چون ما درقعر دوزخ بر سریر مملکت نشینیم، دستورى فرمایى تا یک نفس بزنیم از آن آتش که در سرّ من ودیعت نهاده‏اند. تا مالک را و خزنه دوزخ را به یک‏بار به کتم عدم برم»- و اگر این سخن را از نصّ مستندى خواهى، جزیا مؤمن فانّ نورک أطفأ لهبی تمام است-

و گفت: «اگر دوزخ مرا بخشند، هرگز هیچ عاشق را نسوزم از بهر آن که‏ عشق، خود او را صدباره سوخته است». سائلى گفت: «اگر آن عاشق را جرم بسیار بود، او را نسوزى؟». گفت: «نه، که آن جرم اختیارى نبوده باشد، که کار عاشقان اضطرارى است، نه اختیارى». و گفت: «هر که شاد شود به خدمت خداى- عزّ و جلّ- جمله اشیاء به خدمت او شاد شوند. و هر که را چشم روشن شود به خداى- عزّ و جلّ- چشم جمله اشیاء به نظر کردن در او روشن شود».

و گفت: «نیست کسى که در خداى- عزّ و جلّ- متحیّر شود، هم چون کسى که متحیّر شود در عجایبى که بر وى مى‏گذرد». و گفت: «خداى- عزّ و جلّ- از آن کریم‏تر است که عارفان را دعوت کند به طعام بهشت. که ایشان را همّتى است که جز به دیدار خداى- عزّ و جلّ- سر فرونیارد». و گفت: «به قدر آن که خداى- عزّ و جلّ- را دوست دارى، خلق تو را دوست دارند، و به قدر آن که از خداى- عزّ و جلّ- ترسى، خلق از تو ترسند و به قدر آن که به خداى- تعالى- مشغول باشى، خلق به کار تو مشغول باشند. و هر که شرم داشته باشد از خداى- تعالى- در حال طاعت، خداى- عزّ و جلّ- شرم کرم دارد که او را عذاب کند از بهر گناه».

و گفت: «حیاء بنده، حیاء ندم بود، و حیاء خداى حیاء کرم». و گفت: «گمان نیکوى بنده به خدا به قدر معرفت او بود به کرم خداى، و نبود هرگز کسى که ترک گناه کند براى نفس خویش- که بر نفس خویش ترسد- هم چون کسى که ترک کند از شرم خداى. که مى‏داند که خداى- تعالى- او را مى‏بیند در چیزى که نهى کرده است. پس او از آن جهت اعراض کند نه از جهت خود». و گفت: «گمان نیکو به خداى- عزّ و جلّ- نیکوترین گمانهاست، چون به اعمال شایسته و مراقبت به هم بود. امّا اگر با غفلت و معاصى بود، آن آرزو بود که او را در خطر اندازد».

و گفت: «ازعمل نیکوگمان نیکو خیزد و از عمل بدگمان بد».

و گفت: «معیوب آن‏کس است که مهمل گذارد روزگار خویش را به بطالت، و مسلّط گرداند جوارح خود را بر هلاکت و بمیرد پیش از آن که به هوش بازآید از جنایت». و گفت: «عبرت به خروار است و کسى باید که عبرت بگیرد به مثقال». و گفت:

«هر که اعتبار نگیرد به معاینه، مستغنى نگردد از نصیحت و هر که اعتبار گیرد به معاینه، مستغنى گردد از نصیحت». و گفت: «دور باش از صحبت سه قوم: یکى علماى غافل ودوّم قرّاء مداهن و سیّوم متصوّف جاهل».

و گفت: «تنهایى آرزوى صدّیقان است و انس گرفتن با خلق وحشت ایشان است». و گفت: «سه خصلت از صفت اولیاست: اعتماد کردن بر خداى- عزّ و جلّ- در همه چیزها و بى‏نیاز بودن بدو از همه چیزها، و رجوع کردن بدو در همه چیزها». و گفت: «اگر مرگ را در بازار فروختندى و بر طبق نهادندى، سزاوار بودى اهل آخرت را که هیچشان آرزو نیامدى و نخریدندى جز مرگ». و گفت: «اصحاب دنیا را خدمت، پرستاران و بندگان کنند، و اصحاب آخرت را خدمت ابرار و احرار و زهّاد [و بزرگواران‏] کنند». و گفت: «مرد، حکیم نبود تا جمع نبود در او سه خصلت: یکى آن که به چشم نصیحت در توانگران نگرد، نه به چشم حسد، دوّم آن که به چشم شفقت در زنان نگرد، نه به چشم شهوت، سیّوم آن که به چشم تواضع در درویشان نگرد، نه به چشم تکبّر».

و گفت: «هر که خیانت کند خداى- عزّ و جلّ- را در سرّ، خداى- عزّ و جلّ- پرده او بدراند آشکارا». و گفت: «چون بنده انصاف خداى- تعالى- بدهد از نفس خویش، خداى- تعالى- او را بیامرزد». و گفت با مردمان سخن اندک گویید و با خداى تعالى- بسیار». و گفت: «چون عارف با خداى دست از ادب بدارد، هلاک شود با هلاک‏شدگان». و گفت: «هر که را توانایى به خدا بود، همیشه توانگر است و هر که را توانگرى [به‏] کسب خویش بود، همیشه فقیر بود»- و به اوّل مجذوبان را مى‏خواهد و به آخر مجاهدان را- چنان که گفت: «خداى- تعالى- را در سرّاء، نعمت فضل است و در ضرّاء، نعمت تطهیر. تو اگر بنده باشى، در سرّا باش». و گفت: «عجب مى‏ دارم از آه‏ موحّدان در دوزخ زبانه زن، که چگونه مى‏سوزد آتش از صدق توحید ایشان».

و گفت:«سبحان آن خدایى که بنده گناه کند و حقّ از او شرم دارد». و گفت: «ولىّ مرائیى و منافقى نکند و چنین کس را دوست کم بود». و گفت: «بد دوستى باشد که تو را حاجت آید از او چیزى خواستن و او را گفتن که: به دعا یاد دار. و یا در زندگانى که با او کنى حاجت آید به مدارا کردن و یا حاجت آید به عذر خواستن از وى در زلّتى که از تو ظاهر شود». و گفت: «نصیب مؤمن از تو سه چیز باید که بود: اگر منفعتى نتوانى رسانیدن، مضرّتى نرسانى. و اگر شادش نتوانى کرد، بارى اندهگنش نگردانى. و اگر مدحش نگویى، بارى ذمّش نکنى».

و گفت: «هیچ حماقت بیش از آن نیست که: تخم آتش مى‏اندازد و بهشت طمع مى‏دارد». و گفت: «یک گناه بعد از توبه زشت‏تر بود از هفتاد گناه پیش از توبه». و گفت: «گناه مؤمن میان بیم و امید بود. چون روباهى بود در میان دو شیر» و گفت: «بسنده است شما را از داروها ترک گناه». و گفت: «عجب دارم از کسى که پرهیز کند از طعام از بیم علّت. چرا پرهیز نمى‏ کنى از گناه از بیم عقوبت». و گفت: «کرم خداى- تعالى- در آفریدن دوزخ ظاهرتر است از آن که در آفریدن بهشت. از بهر آن که هر چند به بهشت وعده کرده است، اگر بیم دوزخ نبودى یک‏تن از اهل طاعت نبودندى».

و گفت: «دنیا جایگاه اشغال است و پیوسته میان مشغولى و بیم است بنده، تا بر چه قرار گیرد؟ امّا بهشت و امّا دوزخ». و گفت: «جمله دنیا از اوّل تا آخر در برابر یک‏ساعته غم نیرزد، پس چگونه بود جمله عمر در غم بودن از بهر اندک نصیبى از او». و گفت: «دنیا دکان شیطان است، زنهار تا از دکان او چیزى ندزدى، که از پس درآید و از تو بازستاند». و گفت: «دنیا خمر شیطان است، هر که از آن مست شد، هرگز باز هوش نیاید مگر در میان لشکرخدا، روز قیامت، در حسرت و ندامت».

و گفت: «دنیا چون عروسى است و جوینده او چون مشاطه اوست و زاهد در وى کسى بود که روى وى سیاه کند و موى او بکند و جامه او بدرد». و گفت: «در دنیا اندیشه است و غم، و در آخرت عذاب است و عقاب. پس از او راحت کى بود؟ که خداوند- جلّ و علا- مى‏فرماید که: از من شکایت مى‏کنید؟ بر شما این پوشیده است که هر دو جهان مراست و من شما را؟». و گفت: «در کسب کردن دنیا ذلّ نفوس است و در کسب کردن بهشت عزّ نفوس است. اى عجب! از کسى که اختیار کند خوارى و مذلّت در طلب چیزى که جاوید و باقى نخواهد ماند». و گفت: «شومى دنیا تو را بدان درجه است که آرزوى آن تو را از خداى- عزّ و جلّ- مشغول مى‏کند تا به یافت چه رسد». و گفت: «عاقل سه تن است: یکى آن که ترک دنیا کند پیش از آن که دنیا ترک او کند. و آن که بنیاد لحد نهد و گور را عمارت کند، پیش از آن که در لحد رود. و آن که خداى- عزّ و جلّ- را راضى گرداند پیش از آن که‏ بدو رسد».

و گفت: «دو مصیبت است بنده را که اوّلین و آخرین سخت‏تر از آن نشنوده‏اند و آن وقت مرگ بود بنده را در مال که دارد». گفتند: «آن کدام بود؟». گفت: «آن که مالى جمع کرده است و از او بستانند. دوّم آن که از یک‏یک از آن مال سؤالش کنند».

و گفت:«دینار و درم کژدم است. دست در آن مکن تا افسون وى نیاموزى. و اگر نه زهر او تو را هلاک گرداند». گفتند: «افسون او چیست؟». گفت: «آنکه دخل او از حلال بود و خرج او به حق بود». و گفت: «دنیا طلب کردن عاقل را، نیکوتر از ترک کردن دنیا جاهل را».

و گفت: «اى خداوندان علم! قصرهاتان قیصرى است و خانه‏هاتان کسروى است و عمارتهاتان شدّادى است و کبرتان عادى است. این همه‏تان هست. همچنان احدى نیست». و گفت: «جوینده این جهان همیشه در ذلّ معصیت است و جوینده آن جهان همیشه در عزّ طاعت، و جوینده حق همیشه در روح و راحت است».

و گفت:«هر که در توکّل طعن کند، در ایمان طعن کرده است». و گفت: «تکبّر کردن در آن‏کس که با تو به مال تکبّر کند، تواضع بود». و گفت: «از پایگاه افتادن مرد آن بود که در خویشتن به غلط افتد». و گفت: «مریدان را از سه چیز گریز نیست: خانه‏یى که در آنجا متوارى بود و کفافى که بدان زندگانى تواند کرد و عملى که بدان حرفتى تواند کرد، امّا خانه او خلوت است و کفاف او توکّل است و حرفت او عبادت است». و گفت: «چون مرید مبتلا گردد به بسیار خوردن، ملایکه بر او بگریند، و هر که به حرص بسیار خوردن مبتلا گردد، زود بود که به آتش شهوت سوخته گردد. و در تن فرزند آدم هزار عضو است جمله از شرّ، و آن همه در دست شیطان. چون مرید را گرسنه بود و نفس را ریاضت دهد آن جمله اعضا خشک گردد و به آتش گرسنگى سوخته شود».

و گفت:«گرسنگى نورى است و سیر خوردن نارى است و شهوت هیزم، که از او آتش برکنند.آن آتش فروننشیند تا خداوند آن را نسوزد».

و گفت: «هیچ بنده سیر نخورد تا خداى- تعالى- نبرد از او چیزى که هرگز بعد از آن آن را باز نتواند یافت». و گفت: «گرسنگى طعام خداى- تعالى- است در زمین که تن‏هاى صدّیقان بدان قوّت یابد». و گفت: «گرسنگى مریدان را ریاضت است و تایبان را تجربت است و زاهدان را سیاست است و عارفان را مکرمت است». و گفت: «پناه مى‏گیرم از زاهدى که فاسد گرداند معده خود را از بسیار خوردن طعامهاى گوناگون توانگران».

و گفت: «ایشان سه قوم‏اند: زاهدان و مشتاقان و واصلان: زاهد معالجه به صبر کند، و مشتاق [معالجه‏] به شکر کند، و واصل معالجه به ولایت کند». و گفت: «چون بینى که مرد اشارت به عمل کند، بدانکه طریق او ورع است، و چون بینى که تعلّق او به ذکر است، بدانکه طریق او طریق ابدالان است، و چون بینى که اشارت به آلاء مى‏کند، بدانکه طریق او طریق عارفان است».

و گفت:«ما دام که تو شکر مى‏کنى، شاکر نه‏اى، و غایت شکر تحیّر است». و گفت: «مرید آخرت را دل ساکن نشود مگر در چهار موضع:یا گوشه خانه ‏یى، یا مسجدى، یا گورستانى، یا موضعى که هیچ‏کس وى را نتواند دید.پس با کسى ننشیند، مگر با کسى که سیر نگردد از ذکر خداى، عزّ و جلّ».

گفتند: «بر مرید چه سخت‏تر؟». گفت: «هم‏نشینى اضداد». و گفت: «بنگر انس خویش به خلوت و انس تو به حق در خلوت. اگر انس تو به خلوت بود، چون از خلوت بیرون آیى، انس برود؛ و اگر انس تو به حق بود، جهان جمله تو را یکى بود: دشت و کوه و بیابان». و گفت: «تنهایى هم‏نشینى صدّیقان است». و گفت: «در وقت نزول بلا حقایق صبر آشکارا گردد، و در وقت مکاشفه مقدور، حقایق رضا روى نماید».

و گفت:«هر که امروز [را] دوست دارد، آنچه دشمن دارد فردا از پس درآیدش، و هر که امروز را دشمن دارد، چیزى را که دوست مى‏دارد فردا آن چیز بدو رسد». و گفت: «ضایع شدن دین از طمع است، و باقى ماندن دین در ورع است». و گفت: «با خوى نیک معصیت زیان ندارد». و گفت: «مقدار یک سپندان دانه از دوستى، نزدیک من دوست‏ تر از آن که هفتادساله عبادت بى‏دوستى».

و گفت: «اعمال محتاج است به سه خصلت: علم و نیّت و اخلاص»، و گفت: «به صدق توکّل، آزادى توان یافت از بندگى، و به اخلاص استخراج جزا توان کرد و به رضا دادن به قضا عیش را خوش توان گردانید». و گفت: «ایمان سه چیز است: خوف و رجا و محبّت. و در ضمن خوف ترک گناه است تا از آتش نجات یابى، و در ضمن رجا در طاعت خوض کردن است تا بهشت یابى، و در ضمن محبّت احتمال مکروهات است تا رضاى حق به حاصل آید». و گفت: «عارف آن است که هیچ‏چیز دوست‏تر از ذکر خداى- تعالى- ندارد» و گفت: «معرفت به دل تو راه نیابد تا معرفت را نزدیک تو حقّى مانده است، تا گزارده نگردد».

و گفت: «خوف درختى است در دل و ثمره آن دعا و تضرّع. چون دل خایف گردد، جمله جوارح به طاعت اجابت کند و از معاصى‏ اجتناب نماید». و گفت: «بلندتر منزلى طالبان را خوف است و بلندترین منزلى و اصلان را حیاست».

و گفت: «هر چیزى را زینتى است و زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهى امل است». و گفت: «علامت فقر خوف فقر است». و گفت: «بلندترین پرهیزگارى تواضع است».

و گفت: «اخلاص خداى را، پاک کردن عمل است از عیوب». و گفت: «علامت شوق به خداى- تعالى- دوستى حیات است با راحت به هم»- یعنى چون حیات بود و رنج نبود که بسوزاند، شوقش زیادت شود-

و گفت:«طاعت خزانه خداى است و کلید آن دعا».

و گفت: «توحید نور است و شرک نار. نور توحید جمله سیّئات موحّدان را بسوزاند، و نار شرک جمله حسنات مشرکان را خاکستر گرداند». و گفت: «چون توحید عاجز نیست از هر چه در پیش رفته است از کفر و طغیان، هم چنین نیز عاجز نبود که محو گرداند هر چه بعد از آن رفته است از گناه و عصیان». و گفت: «ورع ایستادن بود بر حدّ علم بى‏تأویل». و گفت: «ورع دو گونه بود: ورعى بود در ظاهر که نجنبد مگر به خدا. و ورعى بود در باطن و آن، آن بود که در دلت به جز خدا در نیاید».

و گفت: «زهد سه حرف است: زا و ها و دال. امّا از ترک زینت است، و ها ترک هوا، و دال ترک دنیا». و گفت: «از زهد سخاوت خیزد به ملک، و از حبّ سخاوت به‏ نفس و روح». و گفت: «زهد آن است که ترک دنیا کند». و گفت: «زهد آن است که به ترک دنیا حریص‏تر بود از حرص بر طلب دنیا». و گفت: «زاهد به ظاهر صافى است و به باطن آمیخته. و عارف به باطن صافى است و به ظاهر آمیخته». و گفت: «فوت سخت‏تر است از موت. زیرا که موت انقطاع است از خلق و فوت انقطاع است از حق، تعالى». و گفت: «هر که سخن گوید پیش از آن که بیندیشد، پشیمانیش بار آرد و هر که بیندیشد پیش از آن که بگوید. سلامت یابد».

و گفت: «علامت توبه نصوح سه چیز است: کم خوردن از بهر روزه، و کم خفتن از بهر نماز، و کم گفتن از بهر ذکر حق، تعالى».

و گفت:«توبه جمله گنه را غرق کند، خود رضاى او چگونه بود؟ و رضاى او غرقه گرداند امانى را، حبّ او خود چگونه بود؟ و حبّ او در دهشت اندازد عقول را، خود ودّ او چگونه بود؟ و ودّ او فراموش گرداند هر چه دون اوست، خود لطف او چگونه بود؟».

پرسیدند که: «به چه توان شناخت که حق- تعالى- از ما راضى است یا نه؟».

گفت: «اگر تو راضى باشى از او، نشان آن است که او از تو راضى است». گفتند: «کسى بود که از او راضى نبود و دعوى معرفت او کند؟». گفت: «آرى! هر که غافل ماند از انعام او و در خشم بود بسبب مقدورى: چه از نعمت، چه از محنت، چه از معصیت».

کسى گفت: «کى بود که به مقام توکّل رسم و ردا از بر درافکنم و با زاهدان نشینم؟». گفت: «آنگاه‏که نفس را در سرّ ریاضت دهى، تا به حدّى که اگر سه روز تو را حق روزى ندهد ضعیف نگردى. و اگر بدین جمله نرسیده نباشى، نشست تو بر بساط زاهدان جهل بود و از فضیحت شدن تو ایمن نباشم».

گفتند: «فردا که ایمن‏تر بود؟». گفت: «هر که امروز بیشتر ترسد». گفتند: «مرد به توکّل کى رسد؟». گفت: «آن‏گه که خداى- عزّ و جلّ- را به وکیلى رضا دهد». گفتند:«توانگرى چه باشد؟». گفت: «ایمن بودن به خدا».

گفتند: «عارف که باشد؟». گفت:« [آن که‏] هست نیست بود». گفتند: «درویشى چیست؟». گفت: «آن که به خداوند خویش از جمله کاینات توانگر شوى». و یک روز در پیش او سخن درویشى وتوانگرى مى‏رفت، گفت: «فردا نه توانگرى را وزنى خواهد بود و نه درویشى [را]. صبر و شکر وزن خواهد داشت. باید که شکر کنى و صبر کنى».

گفتند: «از خلق که ثابت‏قدم‏تر؟». گفت: «آن که یقین او بیشتر بود». گفتند:

«محبّت را نشان چیست؟». گفت: «آن که به نیکویى زیادت نشود و به جفا نقصان نگیرد».

یکى از وى وصیّتى خواست. گفت: «سبحان اللّه، چون نفس من از من قبول نمى‏کند، دیگرى از من چگونه قبول کند؟». گفتند: «جماعتى را مى‏بینیم که تو را غیبت مى‏کنند». گفت: «اگر خداى- تعالى- مرا خواهد آمرزید، هیچ‏ زیان ندارد و اگر نخواهد آمرزید، پس سزاى آنم که ایشان همى ‏گویند».

گفتند: «تو چرا همه از رجا مى‏گویى و همه از لطف و کرم او مى‏ گویى؟».

گفت:«لابدّ سخن چون منى با جوانمردى، به جز [از] کرم و لطف نبود».و مناجات او این است: «خداوندا! امید من به تو به سیّئات بیش از آن است که امید من به حسنات. از بهر آن که من چنان مى‏نمایم که اعتماد کنم بر طاعت و اخلاص.و من چگونه طاعت به اخلاص توانم کرد- و من به آفات معروف- و لکن خود را در گناه چنان مى‏یابم که اعتماد کنم بر عفو تو. و تو چگونه گناه من عفو نکنى؟ و تو به جود موصوف».

و گفت: «الهى! تو موسى کلیم را و هارون عزیز را به نزدیک فرعون ظالم کافر یاغى فرستادى، و گفتى: سخن با او آهسته و نرم گویید. الهى! این لطف توست با کسى که دعوى خدایى مى‏کند، خود لطف تو چگونه بود با کسى که تو را از میان جان و دل خدمت کند؟».

و گفت: «الهى! لطف و حلم تو با کسى که انا ربّکم الاعلى گوید این است، [پس لطف تو با کسى که سبحان ربّى الاعلى گوید] کى داند کسى که چه خواهد بود؟». و گفت: «الهى! در جمله مال و ملک من جز گلیمى کهنه نیست؛ با این همه اگر کسى از من بخواهد- اگر چه محتاجم- از او بازندارم. تو را چندین هزار رحمت است و به ذرّه‏یى محتاج نه‏اى و چندین درمانده رحمت، از ایشان دریغ داشتن چون بود؟».

وگفت: «الهى! تو فرموده‏اى که: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها- هر که نیکویى به ما آرد، بهتر از آن بدو بازدهیم- هیچ نیکوتر از ایمان نیست که داده‏اى. چه بهتر از آن به ما دهى جز لقاء تو خداوندا!». و گفت: «الهى! چنان که تو به کس نمانى، کارهاى تو به کس نماند. هر کسى که مر کسى را دوست دارد، همه راحت او خواهد. تو چون مر کسى را دوست دارى، بلا بر سر او بارانى». و گفت: «خداوندا! هر چه مرا از دنیاوى خواهى داد، به کافران ده. و هر چه از عقبى خواهى داد، به مؤمنان ده. که مرا بسنده است در دنیا ذکر تو و در عقبى‏ دیدار تو».

و گفت: «الهى! چگونه امتناع نمایم از دعا به سبب گناه، که نمى‏بینم تو را که امتناع نمایى به سبب گناه من از عطا. اگر چه گناه مى‏کنم، تو هم چنان عطا مى‏فرستى. پس من نیز اگر چه گناه مى‏کنم، از دعا باز نتوان ایستاد». و گفت: «الهى! اگر من نتوانم که از گناه بازایستم، تو توانى که گناهم را بیامرزى». و گفت: «هر گناه که از من در وجود مى‏آید، دو روى دارد: یکى روى به لطف تو دارد، یکى [روى‏] به ضعف من. تا بدان روى گناهم عفو کنى که به لطف تو دارد، و بدان روى بیامرزى که به ضعف من دارد». و گفت: «الهى! به بدکردارى که مراست از تو مى‏ترسم، و به فضلى که تو راست به تو امید مى‏دارم. پس از من بازمدار فضلى که تو راست به سبب بدکردارى که مراست». و گفت: «الهى! بر من ببخشاى تو، زیرا که من آن توام». و گفت: «الهى! چگونه ترسم از تو- و تو کریمى- و چگونه نترسم از تو که تو عزیزى». و گفت: «الهى! چگونه خوانم تو را، و من بنده عاصى. و چگونه نخوانم تو را، و تو خداوند کریمى».

و گفت:«الهى! زهى خداوند پاک! که بنده گناه کند و تو را شرم کرم بود». و گفت: «الهى! تو دوست مى‏دارى که من تو را دوست دارم، با آن که بى‏نیازى از من. پس چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست دارى با این همه احتیاج که به تو دارم». و گفت: «الهى! من غریبم و ذکر تو غریب، و من با ذکر تو الف گرفته‏ام زیرا که غریب با غریب الف گیرد».

و گفت:«شیرین‏ ترین عطاها در دل من رجاء تو خداوند است و خوش‏ ترین سخن‏ها بر زبان این گنهکار ثناء توست و دوست‏ترین وقت‏ها بر این بنده مسکین گنهکار لقاء توست». و گفت: «الهى! مرا عمل بهشت نیست و طاقت دوزخ ندارم. اکنون [کار] با فضل تو افتاد».

و گفت: «اگر فردا گویند چه آوردى؟ گویم: خداوندا! از زندان موى بالیده و جامه‏

شوخگن و عالمى اندوه و خجلت بر هم بسته توان آورد. مرا بشوى و خلعتى فرست و مپرس».

نقل است که یحیى را در شهر صدهزاردرم وام افتاد که بر حاجیان و غازیان و فقرا و علما و صوفیان صرف کرده بود، و قرض خواهان تقاضا مى‏کردند و دل او بدان مشغول بود. شب آدینه پیغمبر را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دید. گفت: «اى یحیى! دل تنگ مشو، که از دلتنگى تو من رنجورم. برخیز و به خراسان رو، که آن صدهزار درم را یک زن در آنجا سیصد هزار درم نهاده است از براى تو». گفت: «یا رسول اللّه! آن شهر کدام است و آن شخص کى است؟». گفت: «شهر به شهر مى‏رو و سخن مى‏ گوى- که سخن تو شفاء دلهاست- که من خود چنان که به خواب تو آمدم به خواب آن‏کس روم. پس یحیى به نشابور آمد و او را در پیش طاق منبر نهادند.

گفت:«اى مردمان نشابور! من به اشارت پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- آمده‏ ام که فرمود که:وام تو یک کس بگزارد. و من صدهزار درم نقره وام دارم. و بدانید که سخن ما را در هر وقت جمالى بود، اکنون این وام حجاب آمد». یکى گفت: «من پنجاه هزار درم وام تو بازدهم». دیگرى گفت: «چهل هزار درم بدهم». یحیى نگرفت و گفت: «سیّد- علیه الصّلاه و السّلام- به یک کس اشارت کرده است». پس در سخن آمد. روز اوّل هفت جنازه از مجلس او برداشتند. پس در نشابور وام گزارده نشد. عزم بلخ کرد و [چون آنجا رسید] مدّتى او را بازداشتند تا سخن گفت و توانگرى را فضل نهاد بر درویشى.

صدهزار درمش بدادند. شیخى در آن نواحى بود. مگر او را این سخن خوش نیفتاد، گفت: «خداى- تعالى- برکت مکناد بر وى». چون از بلخ بیرون آمد، راهش بزدند و مالش ببردند. گفتند: «اثر دعاى آن پیر بود». پس عزم هرى کرد. گویند که به مرو رفت، پس به هرى آمد. و خواب بازگفت. دختر امیر هرى در مجلس بود. کس فرستاد که: «اى امام! دل از وام فارغ دار، که آن شب که سیّد- علیه الصّلاه و السّلام- در خواب به تو گفت، با من نیز گفت. گفتم: یا رسول اللّه! من پیش او روم؟ فرمود که او خود آید. و من انتظار تو مى‏کردم. چون پدر مرا به شوهر داد، آنچه دیگران را مس و روى باشد، مرا نقره‏

و زر ساخت. آنچه نقره است، سیصد هزار درم است. جمله به تو ایثارکردم و لکن یک حاجت دارم، و آن، آن است که چهار روز دیگر مجلس گویى». یحیى چهار روز مجلس گفت. روز اوّل ده جنازه برگرفتند، روز دوّم بیست، روز سیّوم چهل، روز چهارم هفتاد. پس روز پنجم از هرى برفت با هفت شتروار نقره. چون به بلهم رسید، پسر او با او بود و آن مال مى‏آورد. گفت: «نباید که چون به شهر رسد، مال به غرما و فقرا دهد و ما را بى‏نصیب گذارد». هنگام سحر مناجات مى‏کرد، سر به سجده نهاد، ناگاه سنگى بر سر او زدند. یحیى گفت: «مال به غریمان دهید»، و جان بداد. و اهل طریقت بر گردن به نشابور آوردند و به گورستان معمّر دفن کردند. و السّلام.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری