نسب اميرالمؤ منين على عليه السلام و بيان اندكى ازفضايل درخشان او به قلم ابن ابی الحدید

گفتارى درباره نسب اميرالمؤ منين على عليه السلام و بيان اندكى ازفضايل درخشان او

او ابوالحسن على ، پسر ابوطالب است و نام اصلى ابوطالب عبد مناف است و او پسر عبدالمطلب است كه نام اصلى او شيبة است و او پسر هاشم است كه نام اصلى او عمرو بوده است و او پسر عبد مناف و او پسر قصى است .

كنيه يى كه بيشتر بر او اطلاق شده ابوالحسن است . به روزگار زندگى پيامبر (ص )، فرزندش امام حسن (ع ) ، پدر را به كنيه ابوالحسين و امام حسين (ع )، او را به كنيه ابوالحسن فرا مى خواندند و به پيامبر (ص ) پدر خطاب مى كردند و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، آن دو على (ع ) را با عنوان پدر مى كردند.

پيامبر (ص ) به على (ع ) كنيه ابو تراب دادند و چنين بود كه او را بر روى خاك خوابيده ديدند كه ردايش بر كنار شده و بدنش خاك آلوده شده است . پيامبر (ص ) آمدند و كنار سر او نشستند و او را از خواب بيدار كردند و خاك را از پشت او مى زودودند و مى فرمودند: بنشين كه تو ابو ترابى؛ و اين كنيه در نظر على محبوبترين كنيه هاى او بود و هر گاه او را با آن فرا مى خواندند شاد مى شد.
بنى اميه خطيبان و سخنگويان خود را ترغيب مى كردند كه با ذكر اين كنيه بر منابر به على (ع ) دشنام دهند و به گمان خود اين كنيه را براى او مايه ننگ و نقصان قرار داده بودند و حال آنكه همانگونه كه حسن بصرى گفته است ، به اين وسيله بر آن حضرت زيور مى پوشاندند.

نام نخستينى كه مادر اميرالمومنين على بر او نهاده بوده حيدرة است . حيدره همان اسد و شير است و فاطمه بنت اسد، فرزند را به نام پدر خويش اسد بن هاشم نامگذارى كرد، ولى ابوطالب آن نام را تغيير داد و او را على نام نهاد، و گفته شده است حيدرة نامى بوده كه قريش بر على نهاده است و همان گفتار نخست صحيحتر است و خبرى در اين مورد نقل شده است كه دلالت بر همين دارد و آن خبر چنين است كه روز چنگ خيبر، همينكه مرحب به رويارويى على (ع ) آمد، رجزى خواند و گفت : من همانم كه مادرم نام مرا مرحب نهاده است و على (ع ) ضمن رجزى كه خواند در پاسخ چنين گفت : من همانم كه مادرم مرا حيدر ناميده است . رجزهاى آن دو مشهور و نقل شده است و اكنون ما را نيازى به آوردن آنها نيست .

شيعيان پنداشته اند كه به روزگار زندگى پيامبر (ص ) به على (ع ) عنوان اميرالمومنين داده شده و سران مهاجران و انصار او را با اين عنوان مخاطب قرار داده اند، ولى اين موضوع در اخبار محدثان نيامده است ؛ البته آنان روايات ديگرى آورده اند كه همين معنى از آن استنباط مى شود، هر چند كه لفظ اميرالمومنين در آن نيامده باشد و آن گفتار پيامبر (ص ) به على (ع ) است كه به او فرموده اند: تو سالار بزرگ دينى و مال و ثروت سالار ستمگران است ، و در روايتى ديگر فرموده اند: اين سالار بزرگ مومنان و رهبر سپيد چهرگان رخشان است . كلمه يعسوب كه در اين دو روايت آمده است ، به معنى زنبور نر و پادشاه زنبوران است . و اين هر دو روايت را ابو عبدالله احمد بن حنبل شيبانى ، در كتاب مسند خود، در بخش فضائل صحابه آورده است و هر دو روايت را حافظ ابو نعيم اصفهانى در حلية الاولياء نقل كرده است . 

پس از رحلت پيامبر (ص )على (ع ) به عنوان وصى رسول الله خوانده مى شد و اين بدان سبب بود كه پيامبر (ص ) به آنچه كه اراده فرموده بود به او وصيت كرده بود. اصحاب ما هم منكر اين موضوع نيستند، ولى مى گويند اين وصيت مربوط به جانشينى و خلافت نبوده است ، بلكه مربوط به بسيارى از امور تازه يى بوده كه پس از حضرت پيش مى آمده كه با على در ميان نهاده است . و ما پس از اين در اين مورد توضيحى خواهيم داد.

مادر على (ع ) فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است و او نخستين بانوى هاشمى است كه براى مردى هاشمى فرزند آورده است . على (ع ) كوچكترين پسران اوست . جعفر ده سال از على بزرگتر بود و عقيل ده سال از جعفر و طالب ده سال از عقيل بزرگتر بوده اند و مادر اين هر چهار تن فاطمه دختر اسد است .

مادر فاطمه دختر اسد، فاطمه دختر هرم بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لوى است و مادر او حديه دختر وهب بن ثعلبة بن وائلة بن عمر بن شيبان بن محارب بن فهر است ، و مادر او فاطمه دختر عبيد بن منقذبن عمر و بن معيص بن عامر بن لوى است و مادر او سلمى دختر بن ربيعة بن هلال بن اقيب بن ضبة بن حارث بن فهر است و مادر او عاتكه دختر ابوهمهمه است . نام اصلى ابوهمهمه ، عمرو بن عبدالعزى بن عامر بن عميرة بن وديعة بن حارث بن فهر است و مادر او تماضر، دختر عمرو بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى است و مادر او حبيبة است كه نام اصلى او امة الله و دختر عبد يا ليل بن سالم بن مالك بن حطيط بن جشم بن قسى است و او همان ثقيف است . مادر او فلانة دختر مخزوم بن اسامة بن ضبع بن وائلة بن نصربن صعصعة بن ثلعبة بن كنانة بن عمر و بن قين بن فهم بن عمرو بن قيس بن عيلان بن مضر است و مادر او ريطة دختر يسار بن مالك بن حطيط بن جشم بن ثقيف است و مادر او كله دختر حصين بن سعد بن بكربن هوازن است و مادر او حبى دختر حارث بن عميرة بن عوف بن نصربن بكر بن هوازن است .

اين نسب را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى  در كتاب مقاتل الطالبيين خود آورده است . فاطمه دختر اسد پس از آنكه ده تن مسلمان شده بودند مسلمان شد و او يازدهمين مسلمان است . پيامبر (ص ) او را بسيار گرامى مى داشت و تعظيم مى فرمود و او را مادر خطاب مى كرد، و چون مرگ فاطمه فرا رسيد او پيامبر (ص ) را وصى خود قرار داد و رسول خدا وصيت او را قبول فرمود. خود بر پيكر او نماز گزارد و به تن خويش وارد گور فاطمه شد و با آنكه پيراهن خويش را بر پيكر او پوشانده بود، اندكى در گور او به پهلو دراز كشيد. ياران پيامبر عرضه داشتند: اى رسول خدا تا كنون نديده ايم نسبت به هيچكس اينگونه كه نسبت به فاطمه رفتار فرموديد انجام دهيد. فرمود: پس از ابوطالب هيچكس مهربان تر از او بر من نبود. پيراهن خود را بر او پوشاندم تا بر او از جامه هاى بهشت پوشانده شود و همراه او در گور دراز كشيدم و پشت بر خاك نهادم ، تا فشار گور بر او سبك شود.

فاطمه دختر اسد نخستين بانويى است كه با پيامبر (ص ) بيعت كرده است .مادر ابوطالب بن عبد المطلب فاطمه دختر عمرو بن عائذبن عمران بن مخزوم است كه مادر عبدالله ، پدر سرور ما رسول خدا (ص ) و مادر زبير بن عبدالمطلب هم هموست ، و ديگر پسران عبدالمطلب هر يك از مادرى جداگانه اند.

در مورد محل ولادت على (ع ) اختلاف است كه كجا بوده است . بسيارى از شيعيان چنين پنداشته اند كه او در كعبه متولد شده است ، ولى محدثان به اين موضوع اعتراف ندارند و آنان چنين پيداشته اند كه آن كس كه در كعبه متولد شده است ، حكيم بن حزام بن خويلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى است . 

همچنين در مورد سن على (ع ) به هنگامى كه پيامبر (ص ) دعوت خود را در چهل سالگى آشكار فرمودند، اختلاف نظر است . از روايات مشهور، چنين استنباط مى شود كه عمر او ده سال بوده است و گروه بسيارى از اصحاب متكلم ما معتقدند كه على (ع ) در آن هنگام سيزده ساله بوده است . اين موضوع را شيخ ما ابوالقاسم بلخى اظهار داشته است . گروه نخست مى گويند على (ع ) به هنگام شهادت شصت و سه ساله بوده و اين گروه مى گويند شصت و شش ساله بوده است . برخى از مردم هم چنين مى پندارند كه سن على به هنگام مبعث پيامبر (ص ) كمتر از ده سال بوده است ، ولى اكثر مردم و بيشتر روايات بر خلاف اين است .

احمد بن يحيى بلاذرى و ابوالفرج على بن حسين اصفهانى نوشته اند كه قريش گرفتار خشكسالى و قحطى سختى شد. پيامبر (ص ) به دو عموى خويش حمزه و عباس فرمودند: مناسب است در اين قحط سال ، اندكى از گرفتارى و سنگينى هزينه ابوطالب را متحمل شويم . آنان پيش ابوطالب آمدند و از او خواستند فرزندانش را به آنان بسپارد تا ايشان متكفل امورشان باشند. ابوطالب گفت عقيل را براى من بگذاريد و هر كدام ديگر را كه مى خواهيد ببريد و ابوطالب به عقيل محبت شديد داشت .

عباس ، طالب را انتخاب كرد و حمزه ، جعفر را و پيامبر (ص ) على (ع ) را انتخاب فرمود و به ايشان گفت : من كسى را برگزيدم كه خداوند او را براى من و بر شما گزيده است و او على است . گويند على (ع ) از شش سالگى در دامن و تحت كفالت پيامبر (ص ) قرار گرفت . احسان و شفقت و مهربانى و كوشش پيامبر در راه تربيت على گويى براى جبران و در عوض محبتهاى ابوطالب نسبت به خود بوده است ، كه چون عبدالمطلب در گذشت ، ابوطالب آن حضرت را در دامن خود و كنف حمايت خويش گرفت ؛ و اين موضوع مطابق است با گفتار على (ع ) كه مى فرمود: من هفت سال پيش از آنكه كسى از اين امت خدا را بپرستد خدا را پرستيده ام ، و گفتار ديگرش كه گفت است : هفت سال آواى وحى را مى شنيدم و پرتو آن را مى ديدم و پيامبر (ص ) در آن هنگام هنوز ساكت و خاموش بودند، كه اجازه تبليغ و بيم دادن داده نشده بود؛ و همچنين است زيرا اگر به هنگام بعثت پيامبر سيزده ساله بوده باشد و در شش سالگى هم به پيامبر سپرده شده باشد، درست است كه هفت سال پيش از همه مردم خدا را پرستيده باشد و تعبير پرستش و عبادت در مورد كودك شش ساله صحيح است كه به هر حال داراى قدرت شناخت و تمييز است و بايد توجه داشت كه عبادت و پرستش در آن هنگام عبارت از تعظيم و تجليل از خداوند و خشوع دل و فروتنى كردن است ، خاصه هنگامى كه چيزى از جلال و آيات خدا را مشاهده كنند و اينگونه درك و احساس ميان كودكان موجود است .

على عليه السلام ، شب جمعه سيزده شب از رمضان سال چهلم باقى بود كه كشته شد و اين بر طبق روايت ابو عبدالرحمان سلمى و روايتى مشهور است ، ولى در روايت ابو مخنف آمده است كه يازده شب از رمضان باقى بوده است و شيعيان به روزگار ما (قرن هفتم هجرى ) همين روايت دوم را معتبر مى دانند و به آن معتقدند، و حال آنكه در نظر محدثان ، همان روايت نخست ثابت تر است ، زيرا شب هفدهم رمضان شب جنگ بدر است و روايات ديگرى هم رسيده است كه على (ع ) در شب جنگ بدر كشته شده است .

آرامگاه او در غرى  (نجف ) است و آنچه برخى از اصحاب حديث در مورد اختلاف در محل دفن او گفته اند كه پيكر على (ع ) به مدينه حمل شده است يا آنكه كنار مسجد بزرگ كوفه يا كنار در دارالحكومة دفن شده است يا آنكه شترى كه پيكر او را حمل مى كرده گم شده و اعراب آن را گرفته اند، جملگى باطل و نادرست است و حقيقتى ندارد و فرزندان او داناتر به محل قبر اويند و بديهى است كه فرزندان مردم از بيگانگان به گورهاى پدران خود آگاهترند و قبر اميرالمومنين على (ع ) همين قبرى است كه فرزندان او از جمله جعفر بن محمد (ع )، هر گاه به عراق مى آمده اند، به زيارت آن مى رفته اند و كسان ديگرى هم از بزرگان و سران آن خاندان همينگونه رفتار كرده اند.

ابوالفرج اصفهانى با اسناد خود در كتاب مقاتل الطالبيين نقل مى كند كه از امام حسين عليه السلام پرسيده شد: اميرالمومنين را كجا دفن كرديد؟ فرمود: شبانه پيكرش را از خانه اش در كوفه بيرون آورديم و از كنار مسجد اشعث عبور داديم تا به پشت كوفه رسيديم و كنار غرى به خاك سپرديم . ما بزودى در فصل هاى ديگر كتاب چگونگى خبر كشته شدن على عليه السلام را خواهيم آورد.

اما فضايل آن حضرت كه درود بر او باد به چنان عظمت و اشتهار و شكوهى رسيده است و آنچنان در همه جا منتشر است كه نمى توان معترض بيان آن شد يا به تفصيل آن پرداخت و همانگونه است كه ابوالعيناء  به عبيدالله بن يحيى بن خاقان وزير متوكل و معتمد عباسى  گفت : در مورد وصف فضايل تو خود را همچون كسى مى بينم كه بخواهد درباره پرتو روز رخشان يا فروغ ماه تابان سخن من در مدح تو به هر پايه برسد، باز هم نشان دهنده ناتوانى من از آن است و فروتر از حد نهايت . چاره در آن ديدم كه از مدح و ستايش تو فقى به دعا كردن براى تو باز گردم و به جاى خبر دادن از تو، ترا با آنچه كه مردم همگان از تو مى دانند واگذارم .

وصف ابن ابی الحدید از امیر المومنین علی علیه السلام

و اينك من ابن ابى الحديد چه بگويم درباره بزرگمردى كه دشمنانش به فضيلت او اقرار كرده اند و براى آنان امكان منكر شدن مناقب او فراهم نشده است و نتوانسته اند فضايل او را پوشيده بدارند؛ و تو خواننده مى دانى كه بنى اميه در خاور و باختر جهان بر پادشاهى چيره شدند و با تمام مكر و نيرنگ در خاموش كردن پرتو على (ع ) كوشيدند و بر ضد او تشويق كردند و براى او عيبها و كارهاى نكوهيده تراشيدند و بر همه منبرها او را لعن كردند و ستايشگران او را نه تنها تهديد كردند، كه به زندان افكندند و كشتند و از روايت هر حديثى كه متضمن فضيلتى براى او بود، يا خاطره و ياد او را زنده مى كرد جلوه گيرى كردند. حتى از نامگذارى كودكان به نام على منع كردند و همه اين كارها بر برترى و علو مقام او افزود. همچون مشگ و عبير كه هر چند پوشيده دارند بوى خوش آن فراگير و رايحه دل انگيزش پراكنده مى شود و چون خورشيد كه با كف دستها و پنجه ها نمى توان پوشيده اش ‍ داشت و چون پرتو روز، كه بر فرض چشم نابينايى آن را نبيند، چشمهاى بى شمار آن را مى بينند.

و چه بگويم درباره بزرگمردى كه هر فضيلت به او باز مى گردد و هر فرقه به او پايان مى پذيرد و هر طايفه او را به خود مى كشد. او سالار همه فضايل و سر چشمه آن و يگانه مرد و پيشتاز عرصه آنهاست . رطل گران همه فضيلتها او راست و هر كس پس از او در هر فضيلتى ، درخششى پيدا كرده است ، از او پيروى كرده و در راه او گام نهاده است .

به خوبى مى دانى كه شريف ترين علوم ، علم الهى است كه شرف هر علم بستگى به شرف معلوم و موضوع آن علم دارد و موضوع علم الهى از همه علوم شريف تر است ، كه خداى اشرف موجودات است و اين علم از گفتار على (ع ) اقتباس و از او نقل شده و همه راههاى آن از او سر آغاز داشته و به او پايان پذيرفته است .

معتزله كه اهل توحيد و عدل و در آن دو وضوع ارباب نظرند و مردم از آنان اين فن را آموخته اند، همگان در زمره شاگردان و اصحاب اويند. سالار و بزرگ معتزله و اصل بن عطاء است و او شاگرد ابو هاشم عبدالله بن محمد بن حنفيه است  و او شاگرد پدرش و پدرش شاگرد پدر خود، على (ع ) است .

اما اشعرى ها منسوب به ابوالحسن على بن اسماعيل بن ابو بشر اشعرى هستند و او شاگرد ابو على جبائى است كه خود يكى از مشايخ معتزله است . به اين گونه سند معارف اشعريان هم سرانجام منتهى به استاد و معلم بزرگ معتزله ، يعنى على (ع ) مى شود. انتساب اماميه و زيديه به على (ع ) هم كاملا آشكار است .

ديگر از علوم ، علم فقه است كه على (ع ) اصل و اساس آن است و هر فقيهى در اسلام ريزه خوار او و بهره مند از فقه اوست . اما ياران ابو حنيفه همچون ابو يوسف و محمد و كسان ديگر غير از آن دو، همگان علم خود را از ابو حنيفه فرا گرفته اند.

اما شافعى نزد محمد بن حسن خوانده و آموخته و فقه او هم به ابو حنيفه بر مى گردد.

احمد بن حنبل هم نزد شافعى آموزش ديده است و بدينگونه فقه او هم به ابو حنيفه باز مى گردد و ابو حنيفه نزد جعفر بن محمد (ع ) آموخته و جعفر در محضر پدر خويش آموزش ديده و سرانجام به على (ع ) منتهى مى شود.

اما مالك بن انس ، شاگرد ربيعه و او شاگرد عكرمة و او شاگرد عبدالله بن – عباس و عبدالله شاگرد على بن ابى طالب (ع ) است . ضمنا مى توان فقه شافعى را از اين رو كه شاگرد مالك بوده است به مالك بر گرداند، و اين چهار تن فقيهان چهار گانه اند.

اما بازگشت فقه اماميه و شيعه به على (ع ) آشكار است . فقيهان صحابه عبارتند از عمر بن خطاب و عبدالله بن عباس و آن هر دو فقه خود را از على (ع ) آموخته اند. در مورد ابن عباس موضوع آشكار است و اما در مورد عمر همگان مى دانند كه او در بسيارى از مسائل كه بر او و ديگر اصحاب دشوار بود به على (ع ) مراجعه مى كرد و عمر مكرر مى گفته است كه اگر على نبود عمر هلاك مى شد و گفتار ديگرش كه گفته است : اميدوارم براى مساءله پيچيده و دشوارى كه ابوالحسن على براى حل آن باقى نباشد، باقى نمانم ؛ و گفتار ديگرش كه گفته است : هر گاه على در مسجد حاضر است ، نبايد هيچ كس ديگرى فتوى دهد. بدينگونه معلوم مى شود كه علم فقه هم به على (ع ) منتهى مى شود.

عامه و خاصه اين سخن پيامبر (ص ) را نقل كرده اند فرموده است : قاضى ترين و آگاهترين شما به علم قضاوت ، على است و قضاوت همان فقه است و بر طبق اين سخن على (ع ) فقيه ترين اصحاب پيامبر (ص ) است و همگان روايت كرده اند كه چون پيامبر، على را براى قضاوت به يمن گسيل داشت چنين گفت :
پروردگارا دلش را هدايت فرماى و زبانش را ثابت بدار  و على (ع ) مى گفته است پس از آن هرگز در قضاوت ميان دو كس شك و ترديد نكردم .

و على (ع ) است كه درباره زنى كه پس از شش ماه فرزند زاييده بود و هم در مورد زن بار دارى كه زنا داده بود، فتواى معروف خود را صادر فرمود و على (ع ) است كه روى منبر در مورد ارث زنى كه سهم او را پرسيده بودند، فورى فرمود يك هشتم ميراثش به يك نهم مبدل مى شود  و اين مساءله يى است كه اگر شخص متخصص در تقسيم و مسائل ارث مدتى طولانى بينديشد به صحت آن پى مى برد و گمان تو درباره مردى كه آن را بالبداهة و همان دم بيان كند چيست ؟

ديگر از علوم ، علم تفسير قرآن است كه هر چه هست از او گرفته شده است و فرع وجود اوست . و چون به كتابهاى تفسير مراجعه كنى صحت اين موضوع را در مى يابى كه بيشتر مبانى تفسير از او و از ابن عباس نقل شده است و مردم مى دانند كه ابن عباس همواره ملازم على (ع ) بود و از همگان به او پيوسته بود و او شاگرد و بر كشيده على (ع ) است و چون به ابن عباس ‍ گفته شد: ميزان دانش تو در قبال علم و دانش پسر عمويت چگونه است ؟ گفت : به نسبت قطره يى از باران كه در درياى بيكران (اقيانوس ) فرو افتد.

ديگر از علوم ، علم طريقت و حقيقت و احوال تصوف است و نيك مى دانى كه ارباب اين فن در همه سرزمينهاى اسلام سررشته خود را به او مى رسانند و پايگاهشان اوست ؛ و شبلى و جنيد و سرى سقطى و ابو يزيد بسطامى و ابو محفوظ معروف كرخى  و جز ايشان جملگى به اين موضوع تصريح كرده اند، و همين موضوع خرقه پوشى ايشان كه تا امروز مهم ترين شعار ايشان است ، دليلى بسنده براى تو در اين مورد است و آنان اين موضوع را به على (ع ) اسناد مى دهند.

ديگر از علوم علم نحو و مبانى عربى است و همگان مى دانند كه على (ع ) آنرا ابداع كرده و اصول و قواعد آنرا بيان و به ابوالاسود دوئلى املاء فرموده است . از جمله آنكه كلمه بر سه نوع است ، اسم و فعل و حرف و كلمه يا معرفه است يا نكره و اينكه اعراب چهار گونه و عبارت است از رفع و نصب و جر و جزم و اين نزديك به معجزه است ، زيرا قوت بشرى به طريق عادى ياراى بيان اينگونه حصر را ندارد و به چنين استنباطى دست نمى يابد.

و اگر على (ع ) را در مورد خصائص اخلاقى و فضايل نفسانى و دينى بنگرى ، او را سخت رخشان و بر اوج شرف خواهى ديد.
اما در مورد شجاعت چنان است كه نام همه شجاعان پيش از خود را از ياد مردم برده است و نام همه كسانى را كه پس از او آمده اند محو كرده است . پايگاه و پايداريهاى او در جنگ چنان مشهور است كه تا روز قيامت به آن مثلها زده خواهد شد. او دلاورى است كه هرگز نگريخته و از هيچ لشكرى بيم نكرده است و با هيچكس نبرد نكرده مگر اينكه او را كشته است و هيچگاه ضربتى نزده است كه محتاج به ضربت دوم باشد و در حديث آمده است : ضربه هاى او همواره تك و يگانه بوده است . و چون على (ع ) معاويه را به جنگ تن به تن دعوت كرد تا مردم با كشته شدن يكى از آن دو از جنگ آسوده شوند، عمر و عاص به معاويه گفت : على انصاف داده است .

معاويه گفت : از آن هنگام كه خير خواه من بوده اى به من خيانت نكردى مگر امروز. آيا مرا به جنگ تن به تن با ابوالحسن فرمان مى دهى و حال آنكه مى دانى او شجاع و دلاورى است كه سر جدا مى كند.ترا چنين مى بينم كه به اميرى شام پس از من طمع بسته اى . عرب بر خود مى باليد كه بتواند در جنگ با او روياروى شود و تاب ايستادگى بياورد، و باز ماندگان كسانى كه به دست او كشته مى شدند، بر خود مى باليدند كه على (ع ) او را كشته است و اين گروه بسيارند. خواهر عمر و بن عبدود در مرثيه او چنين سروده است :
اگر كشنده عمرو كس ديگرى جز اين كشنده اش بود، همواره و تا هر گاه زنده مى بودم بر او مى گريستم . آرى كشنده او كسى است كه او را مانندى نيست و پدرش مايه شرف مكه بود. 

روزى معاويه چون از خواب بيدار شد عبدالله بن زبير را ديد كه كنار پاهاى او بر سريرش نشسته است . معاويه نشست و عبدالله در حالى كه با او شوخى مى كرد، گفت اى اميرالمومنين !اگر مى خواستم ترا غافلگير كنم مى توانستم . معاويه گفت : عجب ، اى ابوبكر از چه هنگام چنين شجاع شده اى ؟ گفت : چه چيز موجب شده است كه شجاعت مرا انكار كنى و حال آنكه من در صف جنگ برابر على بن ابى طالب ايستاده ام ؟ گفت : آرى ، نتيجه آن بود كه با دست چپش تو و پدرت را به كشتن مى داد و دست راستش آسوده و در طلب كس ديگرى بود كه او را با آن بكشد.

و خلاصه چنان است كه شجاعت هر شجاعى در اين جهان به او پايان مى پذيرد و در مورد شجاعت ، در خاوران و باختران زمين ، فقط به نام على (ع ) ندا داده مى شود.

اما نيروى دست و توان بازو، در هر دو مورد به او مثل زده مى شود. ابن قتيبه در كتاب المعارف مى گويد: با هيچ كس كشتى نگرفته ، مگر اينكه او را به زمين زده و از پاى در آورده است ؛ و على (ع ) است كه در خيبر را از بن بر آورد و بر زمين انداخت و به روزگار خلافت خويش سنگ بزرگى را كه تمام لشكرش از كندن آن ناتوان مانده بودند  به تنهايى و با دست خويش از جاى بر آورد و از زير آن آب جوشيد و بيرون زد.

اما از نظر جود و سخاوت ، حال على (ع ) در آن آشكار است . روزه مى گرفت و با آنكه از گرسنگى سست مى شد، باز خوراك و توشه خود را ايثار مى فرمود و آيات نهم و دهم سوره هفتاد و ششم (انسان ) درباره او نازل شده است كه مى فرمايد: و خوراك را با آنكه دوست دارندش به درويش و يتيم و اسير مى خورانند، جز اين نيست كه مى خورانيم شما را براى رضاى خدا و از شما پاداش و سپاسگذارى نمى خواهيم . و مفسران روايت كرده اند كه على (ع ) جز چهار درهم بيش نداشت .

درهمى را در شب و درهمى را در روز و درهمى را پوشيده و درهمى را آشكارا صدقه داد و درباره او آيه دويست و هفتاد و چهارم سوره دوم (بقره ) نازل شد كه مى فرمايد: آنان كه اموال خود را در شب و روز و پوشيده و آشكار انفاق مى كنند .

و از خود اميرالمومنين على (ع ) روايت شده است كه با دست خويش ، آب از چاه مى كشيد و درختان خرماى گروهى از يهوديان مدينه را آبيارى مى كرد، چندان كه دستش پينه بسته بود و مزدى را كه مى گرفت صدقه مى داد و خود از گرسنگى بر شكم خويش سنگ مى بست .

شعبى  هنگامى كه از او ياد مى كند مى گويد: او از همگان سخى تر بود و سجيه يى داشت كه خداوند آنرا دوست مى دارد و آن سخاوت و بخشندگى است و هيچگاه بر سائل و مستمند كلمه نه نگفت . معاوية بن ابى سفيان كه دشمن سرسخت اوست و درباره بستن عيب و ننگ بر او سخت كوشش مى كرد، هنگامى كه محفن بن ابى محفن ضبى درباره على (ع ) به او گفت كه از پيش بخيل ترين مردم آمده ام ، گفت : اى واى تو، چگونه مى گويى او بخيل ترين مردم است و حال آنكه اگر خانه يى از زر و خانه يى از كاه داشته باشد، زر را پيش از كاه مى بخشد و هزينه مى كند.

و اوست كه بيت الاموال را جارو مى كرد و در آن نماز مى گزارد و هموست كه مى فرمود: اى زرينه و اى سيمينه ، كس ديگرى جز مرا فريب دهيد، و هموست كه ميراثى از خود بر جاى نگذاشت و حال آنكه همه جهان اسلام ، جز بخشى از شام ، در دست او بود.
اما در مورد بردبارى و گذشت ، او پر گذشت ترين مردم از خطا بود و بخشنده ترين مردم در بخشش كسانى كه نسبت به او بدى مى كردند. درستى اين سخن ما را در جنگ جمل آشكار ساخت كه چون بر مروان بن حكم ، كه از همگان نسبت به او دشمن تر و كينه توز تر بود، پيروز شد گذشت فرمود.

عبدالله بن زبير آشكارا و در حضور همگان على (ع ) را دشنام مى داد و در جنگ جمل سخنرانى كرد و به مردم گفت : اين فرومايه سفله ، على بن ابى طالب ، پيش شما آمده است و على (ع ) هم مكرر مى فرمود: زبير همواره مردى از ما و اهل بيت بود، تا آنكه عبدالله پسرش به جوانى رسيد. در جنگ جمل بر او پيروز شد و او را به اسيرى گرفت . از او گذشت كرد و فرمود: برو و ترا از اين پس نبينم ، و چيزى بر اين سخن نيفزود. او پس از جنگ جمل به سعيد بن عاص ، كه دشمن او بود، دست يافت و فقط چهره از او بر گرداند و چيزى به او نگفت .

به خوبى از آنچه عايشه نسبت به او كرده است آگاهيد، و چون على (ع ) بر او پيروز شد او را اكرام فرمود و همراه او بيست زن از قبيله عبدالقيس را در حالى كه بر سرشان عمامه بست و از دوش آنان شمشير آويخت گسيل فرمود، ميان راه عايشه سخنانى كه در مورد على جايز نبود بر زبان آورد و زبان به گله گشود كه على پرده حرمت مرا با مردان و سپاهيان خود كه بر من گماشت دريد، و همينكه به مدينه رسيد آن زنان عمامه ها را از سر برداشتند و به او گفتند: مى بينى كه ما همگى زن هستيم . 

مردم بصره با على (ع ) جنگ كردند و بر روى او و فرزندانش شمشير كشيدند و او را دشنام دادند و نفرين كردند و چون بر ايشان پيروز شد، شمشير از ايشان برداشت و منادى او در همه جاى لشكرگاه ندا در داد كه نبايد هيچكس را كه به جنگ پشت كرده است تعقيب كرد و نبايد هيچ خسته و زخمى را سر بريد و نبايد كسى را كه تن به اسيرى داده است كشت و هر كس سلاح خود را بيندازد در امان است و هر كس به لشكرگاه امام بپيوندد ايمن خواهد بود. على (ع ) حتى بار و بنه آنان را تصرف نكرد و زن و فرزندشان را به اسيراى نبرد و چيزى از دارايى آنان را به غنيمت نگرفت و حال آنكه اگر مى خواست مى توانست به همه اين امور عمل كند و از انجام هر كارى جز عفو و گذشت خود دارى فرمود و از سنت و روش پيامبر (ص ) در فتح مكه پيروى كرد: او بخشيد در حالى كه كينه ها خاموش نشد و بديها فراموش نگشت .

و چون لشكر معاويه در جنگ صفين بر آب دست يافتند و شريعه فرات را احاطه كردند، سران شام به معاويه گفتند: ايشان را با تشنگى بكش ، همچنان كه عثمان را تشنه كشتند. على (ع ) و يارانش خواستند كه اجازه دهند آب بردارند. گفتند: به خدا سوگند قطره يى آب نخواهيم داد تا از تشنگى بميريد، همچنان كه پسر عفان تشنه مرد. و چون على (ع ) ديد كه بدينگونه ناچار از تشنگى خواهند مرد، با ياران خويش پيش رفت و حملات سنگينى بر لشكريان معاويه كرد و پس از كشتار بى امان آنان و جدا شدن سرها و دستهايشان از بدن ، آنان را از پايگاههايشان عقب و شريعه فرات را تصرف كرد و آب در اختيار ايشان قرار گرفت و سپاه و ياران معاويه به صحرا عقب نشينى كردند كه هيچ آبى در دسترس آنان نبود. 

 ياران و شيعيان على (ع ) به او گفتند: آب را از ايشان باز دار، همانگونه كه آنان نسبت به تو چنان كردند و قطره يى آب به آنان مده و ايشان را با شمشيرهاى تشنگى بكش تا دست در دست تو نهند؛ و ترا نيازى به جنگ نخواهد بود. فرمود: نه ، به خدا سوگند كه من به كردار ايشان ، مكافاتشان نمى كنم . براى آنان بخشى از شريعه و آبشخور را بگشاييد و از آن كنار رويد كه در لبه شمشير بى نيازى از اين كار است .

اگر اين رفتار را از گذشت و برد بارى بدانى ، توجه خواهى داشت كه چه زيبا و پسنديده است و اگر آنرا به دين و پارسايى نسبت دهى ، آيا مى توانى از كس ديگرى اين كارى را كه از او صادر شده است نشان دهى ؟

اما جهاد در راه خدا، نزد دوست و دشمن ، على (ع ) معلوم است كه او سرور همه مجاهدان است و آيا براى كسى ديگر از مردم در قبال جهاد على (ع ) جهادى مطرح است ؟ مى دانى كه بزرگترين جنگ پيامبر و سخت ترين آن نسبت به مشركان جنگ بدر بزرگ است كه در آن هفتاد تن از مشركان كشته شدند و نيمى از اين شمار را على (ع ) كشت و نيمى ديگر را فرشتگان و ديگر مسلمانان كشتند و اگر به كتاب مغازى محمد بن عمر واقدى و تاريخ الاشراف  يحيى بن جابر بلاذرى و كتابهاى ديگر مراجعه كنى ، درستى اين موضوع را خواهى دانست ؛ و لازم نيست ديگر كسانى را كه على (ع ) در جنگهاى احد و خندق و ديگر جنگها كشته است در نظر بگيرى . اين فضيلت على (ع )، فضيلتى است كه بسيار سخن گفتن درباره آن بى معنى است ، كه خود از معلومات ضرورى مانند علم به وجود مكه و مصر و نظاير آن است .

اما در مورد فصاحت ، آن حضرت امام همه فصيحان و سرور همه بليغان است و درباره سخن او گفته شده است : فروتر از سخن خالق و فراتر از سخن همه خلق است . مردم ، آيين سخنورى و نگارش را از او فراگرفته و آموخته اند. عبدالحميد بن يحيى مى گويد: هفتاد خطبه از خطبه هاى على را آموختم و براى من همچنان جوشيد و جوشيد. و ابن نباته  مى گويد: از خطابه او گنجى حفظ كردم كه هر چه از آن هزينه مى كنم و به كار مى بندم موجب فزونى و گسترش آن است ؛ صد فصل از مواعظ و پند و اندرزهاى على بن ابى طالب حفظ كردم .

هنگامى كه محفن بن ابى محفن به معاويه گفت : از پيش در مانده ترين مردم در آداب سخن پيش تو آمده ام ، معاويه گفت : اى واى بر تو!چگونه او درمانده ترين مردم در سخن گفتن است و حال آنكه به خدا سوگند هيچ كس ‍ جز او آداب فصاحت را براى قريش سنت نساخته است .

همين كتابى كه اكنون ما آنرا شرح مى نويسيم بهترين دليل بر آن است كه كس را ياراى برابرى در فصاحت و پهلو زدن در بلاغت با او نيست ، و براى تو همين نشانه بسنده است كه براى هيچكس ديگر، يك دهم بلكه يك بيستم آنچه براى او تدوين شده فراهم نيامده است و نيز براى تو در اين مورد، آنچه كه ابو عثمان جاحظ در مدح او در كتاب البيان و التبيين و كتابهاى ديگر خود آورده است ، بسنده و كافى است .

اما در خوش خلقى و گشاده رويى و نغز گويى و لبخند زدن ، على (ع ) در اين مورد ضرب المثل است تا آنجا كه دشمنانش او را سرزنش كرده ، اين موضوع را از معايب او دانسته اند. عمرو بن عاص به مردم شام مى گفت : او سخت شوخ و شنگ است ، و على (ع ) در اين باره چنين فرموده است : شگفتا از پسر نابغه !براى مردم شام چنين وانمود مى كند كه در من شوخى است و من مردى هستم كه بسيار شوخى و مزاح مى كنم .

عمرو بن عاص اين سخن خود را از عمر بن خطاب گرفته است كه چون به ظاهر مى خواست على (ع ) را جانشين خود كند به او گفت : اگر نوعى از شوخى در تو نبود براى اين كار چه شايسته بودى !البته عمر در اين باره سر بسته و مختصر چيزى گفته است و حال آنكه عمر و عاص بر آن افزوده و زشت و رسوايش وانمود كرده است .

صعصة بن صوحان و كسان ديگرى از شيعيان و ياران على (ع ) گفته اند: على ميان ما همچون يكى از ما بود؛ بسيار متواضع و نرم و فروتن و هماهنگ ، و ما هيبت او را چنان مى داشتيم كه گويى اسير بسته يى بوديم كه جلاد با شمشير بالاى سرش ايستاده است . معاويه به قيس بن سعد گفت : خداى ابوالحسن را رحمت كنادكه تازه روى و خندان و اهل شوخى و فكاهت بود. قيس پاسخ داد: آرى كه رسول خدا (ص ) هم با ياران خود مزاح مى فرمود و بر آنان لبخند مى زد، ولى ترا چنين مى بينم كه با اين سخن منظور ديگرى دارى و بدينگونه بر على عيب مى گيرى . همانا به خدا سوگند با همه گشاده رويى و شوخى از شير گرسنه هم بيشتر هيبت داشت ؛ و آن ، هيبت تقوى بود، نه آنچنان كه سفلگان شام از تو بيم و هيبت مى دارند.

اين خوى على (ع ) همچنان تا اين زمان به صورت ميراثى به دوستداران و اولياى او منتقل شده است . همانگونه كه خشونت و ستم و تند خويى در گروه ديگر باقى است و هر كس اندك آشنايى با اخلاق و سجاياى مردم داشته باشد، اين موضوع را مى فهمد و باز مى شناسد.

اما در مورد زهد در اين جهان و بى رغبتى به آن ، على (ع ) سرور همه پارسايان و نمودار همه ابدال است . همگان راه به سوى او دارند  و نزد او زانو بر زمين مى زنند . او هرگز از خوراكى سير نخورد و از همه مردم در خوراك و پوشش خشن تر بود. عبدالله بن ابى رافع مى گويد: يك روز عيد به حضورش رفتم . انبانى سر به مهر آورد و در آن نان جوين بسيار خشكى بود و همان را خورد. من گفتم : اى اميرالمومنين ، چرا اين انبان را مهر مى كنى ؟ فرمود: بيم آن دارم كه اين دو پسرم چربى يا روغن زيتونى بر آن بمالند.

جامه هاى او گاه با قطعه پوستى وصله خورده بود و گاه با ليف خرما و كفشهايش از ليف خرما بود. همواره كرباس خشن مى پوشيد و اگر آستين پيراهنش را بلند مى يافت آنرا با كارد مى بريد و لبه آنرا نمى دوخت و همواره از ساعدهاى او آويخته بود و چيزى زايد به نظر مى رسيد؛ و هر گاه مى خواست با نان خود خورشى بخورد، اندكى نمك يا سركه بر آن مى افزود و اگر گاه چيز ديگرى بر آن مى افزود، اندكى از رستنيهاى زمين و گياهان بود و هر گاه مى خواست چيزى بهتر از آن بخورد به اندكى از شير شتر قناعت مى فرمود. گوشت نمى خورد مگر اندكى و مى فرمود: شكمهاى خود را گورستان جانوران قرار مدهيد. و با وجود اين ، از همه مردم نيرومندتر و قوى پنجه تر بود. گرسنگى از نيروى او نمى كاست و كم خورى ، قواى او را كاهش نمى داد. على (ع ) است كه دنيا را طلاق داده است و با آنكه اموال از تمام سرزمين هاى اسلامى جز شام به سوى او گسيل مى شد، همه را بخش و پراكنده مى كرد و سپس اين بيت را مى خواند:
اين چيزى است كه من چيده ام و گزينه آن در آن است و حال آنكه دست هر ميوه چين به سوى دهان اوست .

اما در مورد عبادت بايد گفت كه او عابدترين مردم است و از همگان بيشتر نماز گزار و روزه گير بوده است . مردم چگونگى نماز گزاردن ، نماز شب و خواندن نافله و ادعيه و اوراد را از او آموخته اند و چه گمان مى برى در مورد مردى كه محافظت او بر نماز چنين بود كه فرمان داد در شب هرير براى او قطعه چرمى ميان دو صف گستردند و بر آن نماز گزارد، در حالى كه تيرها از سوى چپ و راست از كنار گوشهاى او مى گذشت و پيش پايش فرو مى افتاد و از آن هيچ بيمى به خود راه نداد و از جاى خويش برنخاست تا وظيفه خويش را انجام داد و چه گمان مى برى درباره مردى كه پيشانى او از كثرت سجده همچون زانوى شتر پينه بسته بود؟

و تو هر گاه به دعاها و مناجاتهاى او دقت كنى و بر آنچه از تعظيم و اجلال خداوند سبحان در آن گنجانيده شده ، آگاه شوى و ببينى چه خضوع و فروتنى و تسليم فرمان بودن ، در قبال عزت و هيبت خداوند، در آن مطرح است ، خواهى دانست كه چه اخلاصى او را فرو گرفته و اين سخنان از چه دلى سرچشمه گرفته است و بر چه زبانى جارى شده است . به على بن حسين عليه السلام ، كه خود در عبادت به حد غابت و نهايت بود، گفتند: عبادت تو در قبال عبادت جد بزرگوارت به چه پايه و ميزان است ؟ فرمود: عبادت من در قبال عبادت جدم ، چون عبادت او در مقابل عبادت رسول خدا (ص ) است .

اما قرائت قرآن و اشتغال على (ع ) به قرآن منظور نظر همگان است و در اين مورد همگان اتفاق نظر دارند كه او به روزگار پيامبر (ص ) قرآن را حفظ مى كرد و هيچكس ديگر جز او آنرا حفظ نبود. وانگهى او نخستين كسى است كه قرآن را جمع كرده است . همگان اين موضوع را نوشته اند كه او از بيعت با ابوبكر مدتى خود دارى فرمود. اهل حديث (يعنى اهل سنت ) آنچه را كه شيعه معتقدند كه او به سبب مخالفت بيعت نكرد نمى گويند، بلكه همگان مى گويند او سرگرم جمع كردن قرآن بود و اين دليل بر آن است كه او نخستين كس بوده كه قرآن را جمع كرده است ، و اگر به روزگار پيامبر (ص ) قرآن جمع كرده بود، نيازى به آن نبود كه بلافاصله پس از رحلت آن حضرت ، على (ع ) سرگرم به جمع كردن آن باشد.

و هر گاه به كتابهاى قرآت مراجعه كنى . مى بينى كه پيشوايان آن علم همگى به او ارجاع مى دهند، مثلا ابى عمرو بن العلاء و عاصم بن ابى النجود و كسان ديگرى جز آن دو به ابو عبدالرحمان سلمى قارى ارجاع مى دهند و او شاگرد على (ع ) است و قرآن را از او آموخته است ، و اين فن هم مثل بسيارى از فنونى كه ذكر آن گذشت به او منتهى مى شود.

اما در مورد راءى و تدبير، او از استوارترين مردم در راءى و صحيح ترين ايشان در تدبير است . اوست كه چون عمر بن خطاب تصميم گرفت به جنگ روميان و ايرانيان برود او را چنان راهنمايى كرد كه كرد. و اوست كه عثمان را به امورى راهنمايى فرمود كه صلاح او در آن بود و اگر عثمان مى پذيرفت هرگز براى او آنچه پيش آمد صورت نمى گرفت .

دشمنان على مى گويند: او را راءى و تدبيرى نبوده است و اين بدان جهت است كه او سخت مقيد به شريعت بود و هيچ چيزى را كه خلاف شرع بود صلاح نمى ديد و هرگز كارى را كه دين آنرا حرام كرده است انجام نمى داد. خودش كه درود بر او باد فرموده است . اگر دين و تقوى نبود من زيرك ترين اعراب بودم. خلفاى ديگر آنچه را كه به مصلحت خود مى ديدند انجام مى دادند، خواه مطابق با شرع باشد و خواه نباشد، و ترديد نيشت كسى كه آنچه را به صلاح خود بداند انجام دهد و مقيد به ضوابط شرعى نباشد و آنرا ناديده بگيرد كارهاى اين جهانى او به نظمى كه مى پندارد نزديكتر است و آن كس كه بر خلاف اين باشد كارهاى اين جهانى او در ظاهر به پراكندگى نزديك تر است .

اما در مورد سياست و تنبيه كردن ، داراى سياستى سخت بود و در راه خدا بسيار خشن بود، آنچنان كه در مورد حكومتى كه به پسر عموى خود داده بود هيچگونه ملاحضه يى نكرد و رعايت حال برادرش عقيل را در مورد تقاضا و سخنى كه داشت نفرمود. گروهى را در آتش افكند  و دست و پاى گروهى را بريد و گروهى را مصلوب ساخت . خانه مصقلة بن هبيرة و جرير بن عبدالله بجلى را ويران كرد. در اندكى از سياستهاى او در جنگهايش به روزگار خلافتش در جمل و صفين و نهروان براى موضوع ، دليل قانع كننده وجود دارد و هيچ سياستگرى در دنيا به يك دهم از دليرى و شجاعت و تهور و انتقام او و يارانش نمى رسد و نمى تواند كارهايى را كه او به دست خويش و يارانش انجام داده است انجام دهد.

اينها كه بر شمرديم صفات پسنديده و مزاياى بشر است و روشن ساختيم كه على (ع )، در همه اين موارد، پيشوايى است كه بايد از كردارش پيروى شود و سالارى است كه بايد در پى او گام نهاد. و من چه بگويم درباره مردى كه اهل ذمه ، با آنكه نبوت پيامبر (ص ) را تكذيب مى كنند، او را دوست مى دارند و فلاسفه ، با آنكه با اهل شريعت ستيز دارند، او را تعظيم مى كنند و پادشاهان روم و فرنگ صورت او را در كليساها و پرستشگاههاى خود، در حالى كه شمشير حمايل كرده و براى جنگ دامن به كمر زده است ، تصوير مى كنند. و پادشاهان ترك و ديلم صورت او را بر شمشيرهاى خود نقش ‍ مى زنند. بر شمشير عضدالدولة بن بويه و شمشير پدرش ركن الدولة و نيز بر شمشير آلب الرسلان و پسرش ملكشاه صورت على (ع ) منقوش بود، گويى با اين كار براى نصرت و پيروزى فال نيك مى زده اند.
و من چه بگويم درباره مردى كه هر كس دوست مى دارد با انتساب به او بر حسن و زيبايى خويش بيفزايد، حتى ارباب فتوت – كه بهترين سخنى كه در حد آن گفته شده اين است كه : آنچه را از ديگران زشت و نكوهيده مى شمرى در مورد خود پسنديده و نيكو مشمار. همه سران فتوت خويشتن را منسوب به او مى دانند و در اين مورد كتاب نوشته و اسنادى ارائه داده اند كه فتوت به على (ع ) مى رسد و آنرا مقصور در او دانسته و به او لقب سرور جوانمردان داده اند مذهب خود را بر مبناى بيت مشهورى كه در روز احد شنيده شد سروشى از آسمان بانگ برداشت كه شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست بر او استوار مى سازند.

و من چه بگويم درباره مردى كه پدرش ابوطالب ، سيد بطحاء و شيخ قريش ‍ و سالار مكه است . گفته اند بسيار كم اتفاق مى افتد كه فقيرى سالار و سرور شود و ابوطالب با آنكه فقير بود به سرورى و سيادت رسيد و قريش او را شيخ مى ناميدند.

در حديثى كه عفيف كندى نقل كرده چنين آمده است كه در آغاز دعوت پيامبر (ص ) ايشان را ديده است كه همراه نوجوانى و زنى نماز مى گزارند. گويد به عباس گفتم : اين موضوع چيست ؟ گفت : اين مرد برادر زاده من است و چنين مى پندارد كه رسول خدا براى مردم است و هيچكس ، در اين اعتقاد، از او پيروى نكرده است ، جز همين نوجوان كه او هم برادر زاده من است و اين بانو كه همسر اوست . عفيف مى گويد به عباس گفتم شما در اين باره چه مى گوييد؟ گفت : منتظريم ببينيم شيخ مى كند، و منظورش ابوطالب بود.
ابوطالب كفالت پيامبر (ص ) را از كودكى بر عهده گرفته است و در بزرگى از او حمايت كرده و از گزند مشركان قريش باز داشته است و به خاطر پيامبر (ص ) متحمل سرزنش بسيار و رنج و زحمت فراوان شده است و در نصرت پيامبر و قيام كردن در كار آن حضرت شكيبايى كرده است . در خبر است كه چون ابوطالب درگذشت به پيامبر (ص ) وحى و گفته شد: از مكه بيرون شو كه ناصر تو درگذشت .
براى على (ع )، علاوه بر داشتن شرف چنين پدرى ، اين شرافت هم فراهم است كه پسر عمويش محمد (ص ) سرور همه پيشينيان و آيندگان است و برادرش جعفر است كه داراى دو بال در بهشت است و پيامبر (ص ) به او فرمودند: اى جعفر، تو از نظر خلق و خلق و خوى شبيه منى ، و جعفر از شادى چهره اش درخشان شد.

همسر على (ع ) سرور همه زنان دو جهان است و دو پسرش سروران جوانان بهشتند. نياكان پدرى و مادرى او همگى نياكان رسول خدايند؛ و او آميخته با خون و گوشت پيامبر است ، و از آنگاه كه خداوند آدم را بيافريد آن دو از يكديگر جدا نبودند و از عبدالمطلب به دو برادر يعنى عبدالله و ابوطالب منتقل شدند و مادر عبدالله و ابوطالب هم يكى است و از آن دو برادر، دو سرور مردم به وجود آمدند؛ يكى نخستين و ديگرى دومين ، يكى منذر و بيم دهنده و ديگرى هادى و رهنمون .

و من چه بگويم در مورد مردى كه از همه مردم بر هدايت پيشى گرفت و به خداى ايمان آورد و او را پرستيد و عبادت كرد، در حالى كه همگان سنگ مى پرستيدند و منكر خدا بودند. هيچ كس بر توحيد و يگانه پرستى بر او سبقت نگرفته است مگر آن كس كه بر هر خيرى از همگان گوى سبقت در ربوده و او محمد رسول خداست كه خداى بر او و خاندانش درود فرستاده است .

بيشتر اهل حديث بر اين اعتقادند كه على (ع ) نخستين كسى است كه از پيامبر (ص ) پيروى كرده و به او ايمان آورده است و در اين باره فقط گروهى اندك مخالفت كرده اند و خود على (ع ) فرموده است : من ، صديق اكبر و فاروق نخستم ؛ پيش از اسلام همه مردم مسلمان شدم و پيش از نماز گزاردن ايشان نماز گزاردم .

و هر كس به كتابهاى اهل حديث آگاه باشد، اين موضوع را به طور وضوح مى داند. واقدى و محمد بن جرير طبرى بر همين عقيده اند و ابن عبدالبر قرطبى هم در كتاب استيعاب خود همين قول را ترجيح داده است .
لازم بود كه ما در مقدمه اين كتاب ، بر سبيل استطراد، مختصرى از فضايل على عليه السلام را بياوريم و واجب بود كه در آن به اختصار و كوتاهى بكوشيم ، كه اگر مى خواستيم مناقب و ويژگيهاى پسنديده او را شرح دهيم ، نياز داشتيم كتابى جداگانه ، همچون اين كتاب يا بزرگتر از آن ، تاليف كنيم و از خداى توفيق مساءلت مى كنيم .(1)

مناقب على عليه السلام و ذكر گزينه هايى از اخبار او در موردعدل و زهدش 

على بن محمد بن ابو سيف مدائنى  از فضيل بن جعد نقل مى كند كه مى گفته است : مهمترين سبب در خوددارى عرب از يارى دادن اميرالمومنين على عليه السلام موضوع مال بود كه او هيچ شريفى را بر وضيع و هيچ عربى را بر عجم فضيلت نمى داد و با سالاران و اميران قبائل بدانگونه كه پادشاهان رفتار مى كردند رفتار نمى فرمود و هيچكس را با مال به خويشتن جذب نمى كرد و حال آنكه معاويه بر خلاف اين موضوع بود و به همين سبب مردم على (ع ) را رها كردند و به معاويه پيوستند. على (ع ) نزد مالك اشتر از كوتاهى و يارى ندادن ياران خويش و فرار كردن و پيوستن برخى از ايشان به معاويه شكايت كرد.

اشتر گفت : اى اميرالمومنين !ما به يارى برخى از بصريان و كوفيان با مردم بصره جنگ كرديم و راى مردم متحد بود، ولى بعدها اختلاف و ستيز كردند و نيتها سست و شمار مردم كم شد. تو آنان را به عدل و داد گرفته اى و ميان ايشان به حق رفتار مى كنى و داد ناتوان را از شريف مى گيرى ؛ چرا كه شريف را در نظر توارج و منزلتى بر وضيع نيست . و چون حق همگانى و عمومى شد گروهى از كسانى كه همراه تو بودند از آن ناليدند و چون در وادى عدل و داد قرار گرفتند از آن اندوهگين شدند. از سوى ديگر پاداشهاى معاويه را نسبت به توانگران و شريفان ديدند و نفسهاى ايشان به دنيا گراييد و كسانى كه دنيا دوست نباشند اندكند و بيشتر مردم فروشنده حق و خريدار باطلند و دنيا را بر مى گزينند؛ اينك اى اميرالمومنين ، اگر مال ببخشى گردنهاى مردم به سوى تو خم مى شود و خير خواهى آنان و دوستى ايشان ويژه تو خواهد شد. اى سالار مومنان !خدا كارت را سامان دهاد و دشمنانت را خوار و جمعشان را پراكنده و نيرنگشان را سست و امورشان را پريشان كناد؛ كه خداوند به آنچه آنان انجام مى دهند آگاه است .

على (ع ) در پاسخ اشتر فرمود: اما آنچه در مورد كار و روش ما كه منطبق بر عدل است گفتى ؛ همانا كه خداى عزوجل مى فرمايد: هر كس كار پسنديده كند براى خود او سودمند است و هر كس بدمى كند بر نفس ‍ خويش ستم مى كند و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست .  و من از اينكه مبادا در انجام آنچه گفتى عدالت كوتاهى كرده باشم ، بيشتر ترسانم .

و اما اينكه گفتى : حق بر آنان سنگين آمده و بدين سبب از ما جدا شده اند؛ بنابراين خداوند به خوبى آگاه است كه آنان از ستم و بيداد از ما جدا نشده اند و به عدل و داد پناه نبرده اند، بلكه فقط در جستجوى دنيا، كه به هر حال از آنان زايل خواهد گشت ، بر آمده اند كه از آن دور مانده بودند؛ و روز قيامت بدون ترديد از ايشان پرسيده خواهد شد: آيا اين كار را براى دنيا انجام داده اند يا براى خدا عمل كرده اند؟

و اما آنچه در مورد بذل اموال و برگزيدن رجال گفتى ؛ ما را نشايد كه به مردى از در آمد عمومى چيزى بيش از حقش بدهيم و خداوند سبحان و متعال كه سخنش حق است ، فرموده است : چه بسيار گروههاى اندك كه به فرمان خدا بر گروههاى بيشتر چيره شده اند و خداوند همراه صابران است . 

 و همانا خداوند محمد (ص ) را تنها مبعوث فرمود؛ و زان پس ‍ شمار يارانش را فزود، و گروهش را پس از زبونى نيرو و عزت بخشيد؛ و اگر خداوند اراده فرموده باشد كه اين امارت بر عهده ما باشد دشوارى آنرا براى ما آسان مى فرمايد و ناهمواريش را هموار مى سازد؛ و من از راى و پيشنهاد تو فقط چيزى را مى پذيرم كه موجب رضايت خداوند باشد و تو نزد من از امين ترين مردم و خير خواه ترين ايشان هستى و به خواست خداوند از معتمدترين آنها در نظرم به شمار مى روى .

شعبى مى گويد: در حالى كه نوجوان بودم همراه ديگر نوجوانان وارد رحبه  كوفه شدم . ناگاه ديدم على عليه السلام كنار دو كوت طلا و نقره درهمهاى سيمين و دينارهاى زرين ايستاده است و چوبدستى در دست دارد كه مردم را با آن دور مى كند و سپس كنار آن دو كوت آمد و ميان مردم تقسيم كرد، آنچنان كه از آن هيچ چيز باقى نماند؛ و سپس برگشت و چيزى از آن را، نه كم و نه زياد، به خانه خويش نبرد. شعبى مى گويد: من پيش پدرم برگشتم و گفتم : امروز من بهترين مردم يا ابله ترين ايشان را ديدم . گفت : پسركم ، چه كسى را ديده اى ؟ گفتم : على بن ابى طالب اميرالمومنين را ديدم كه چنين رفتار كرد و داستان را براى او گفتم . پدرم گريست و گفت : پسركم بدون ترديد بهترين مردم را ديده اى . 

محمد بن فضيل ، از هارون بن عنترة ، از زاذان  نقل مى كند كه مى گفته است : همراه قنبر غلام على (ع ) بودم پيش على رفتيم . قنبر گفت : اى اميرالمومنين ، برخيز كه براى تو چيزى اندوخته و پنهان كرده ام . على فرمود: اى واى بر تو، چه چيزى است ؟ قنبر گفت : برخيز و با من بيا. على (ع ) برخاست و همراه قنبر به خانه رفت . ناگاه جوالى را ديد كه آكنده از پياله ها و جامهاى زرين و سيمين بود.

قنبر گفت : اى اميرالمؤ منين چون ديدم هيچ چيزى را باقى نمى گذارى و تقسيم مى كنى ، اين جوال را از بيت المال براى تو اندوخته كردم . على (ع ) فرمود: اى قنبر، واى بر تو!گويا دوست داشته اى كه به خانه من آتش بزرگى درآورى !سپس شمشيرش را كشيد و چندان ضربه بر آن جوال زد كه هر يك از جامها و پياله ها از نيمه يا يك سوم شكسته شد و سپس مردم را فرا خواند و فرمود: آنرا طبق حصه و سهم تقسيم فرمود. در آن ميان به مقدراى سوزن و جوال دوز در بيت المال برخورد و فرمود: اينها را هم حتما تقسيم كنيد. مردم گفتند: نيازى به آن نداريم . اين سوزنها و جوال دوزها از آنجا در بيت المال جمع شده بود كه على (ع ) از هر پيشه ور از جنسى كه توليد مى كرد مى پذيرفت . على (ع ) خنديد و گفت : بايد چيزهاى بد بيت المال همراه چيزهاى خوب و گران آن گرفته شود.

عبدالرحمان بن عجلان روايت مى كند و مى گويد: على (ع ) انواع دانه هاى ريز مثل زيره و كنجد و خشخاش و سپند را هم ميان مردم تقسيم مى فرمود.
مجمع تيمى نقل و روايت مى كند كه على (ع ) هر جمعه بيت المال را جارو مى كرد و در آن دو ركعت نماز مى گزارد و مى فرمود: باشد كه روز رستاخيز براى من گواهى دهد.

بكر بن عيسى از عاصم بن كليب جرمى از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور على (ع ) بودم . از ناحيه جبل براى او مالى رسيده بود؛ او برخاست ، ما هم همراهش برخاستيم و مردم آمدند و ازدحام كردند. على (ع ) مقدارى پاره هاى ريسمان را به دست خويش گره زد و به يكديگر پيوست و سپس برگرد اموال كشيد و فرمود: به هيچكس روا ندارم كه از اين ريسمان بگذرد و مردم همگان از اين سوى ريسمان نشستند. على (ع ) خود آن سوى ريسمان رفت و فرمود: سالارهاى بخشهاى هفتگانه كجايند؟ و كوفه در آن روزگار هفت بخش بود. آنان شروع به جابجا كردن محتويات جوالها كردند، بطورى كه به هفت بخش مساوى تقسيم شد؛ از جمله گرده نانى بود كه آن را هم به هفت بخش مساوى تقسيم كرد و فرمود هر بخش ‍ آنرا روى يكى از بخشهاى اموال نهند و سپس اين بيت را خواند:
اين برچيده من است و گزينه اش در آن است و حال آنكه دست هر كس كه چيزى مى چيند به سوى دهان اوست . 

سپس قرعه كشى فرمود و به سالارهاى محله هاى هفتگانه داد و هر يك از ايشان افراد خود را فرا خواندند و جوالهاى خود را بردند.
مجمع از ابى رجاء روايت مى كند كه على عليه السلام شمشيرى را به بازار آورد و فرمود: چه كسى اين شمشير را از من مى خرد؟ سوگند به كسى كه جان على در دست اوست ، اگر پول خريد جامه يى مى داشتم اين را نمى فروختم . من گفتم : ازارى به تو مى فروشم و براى پرداخت بهاى آن تا هنگامى كه مقررى خود را دريافت دارى مهلت مى دهم ؛ و چنان كردم ، و چون على (ع ) مقررى خود را دريافت كرد بهاى آن ازار را به من پرداخت فرمود.

هارون بن سعيد مى گويد: عبدالله بن جعفر بن ابى طالب به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين ، اگر دستور دهى به من كمك هزينه يا خرجى دهند بسيار خوب است !كه به خدا سوگند خرجى ندارم ، مگر آنكه مركب خود را بفروشم . فرمود: نه ، به خدا سوگند براى تو چيزى ندارم ، مگر اينكه به عمويت دستور دهى چيزى بدزدد و به تو بدهد.

بكر بن عيسى مى گويد: على عليه السلام همواره مى فرمود: اى مردم كوفه ، اگر من از شهر شما با چيزى بيشتر از مركب و بار مختصر خود و غلامم فلانى بروم خائن خواهم بود. هزينه اميرالمومنين (ع ) از درآمد غله او در ينبع مدينه برايش مى رسيد و از همان درآمد به مردم نان و گوشت مى داد و حال آنكه خودش تريدى كه با اندكى روغن زيتون بود مى خورد.

ابو اسحاق همدانى مى گويد: دو زن كه يكى عرب و ديگرى از موالى بود پيش على (ع ) آمدند و از او چيزى خواستند. على (ع ) به هر يك مقدارى درهم و گندم به طور مساوى داد. يكى از آن دو گفت : من زنى عرب هستم و اين يكى عجم است . على فرمود: به خدا سوگند من در مال عمومى براى فرزندان اسماعيل فضيلتى بر فرزندان اسحاق نمى بينم .

معاوية بن عمار از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه مى گفته است : هيچگاه براى على (ع ) در راه خدا دو كار پيش نمى آمد مگر آنكه دشوارتر آن دو را بر مى گزيد؛ و اى مردم كوفه ، شما مى دانيد كه او به هنگام حكومت در شهر شما از اموال خود در مدينه ارتزاق مى كرد و آرد خود را از بيم آنكه چيزى ديگر بر آن افزوده شود در كيسه يى مى نهاد و سرش را مهر مى كرد و چه كسى در دنيا زاهدتر از على عليه السلام بوده است !؟

نضر بن منصور از عقبة بن علقمه نقل مى كند كه مى گفته است : در كوفه به خانه على عليه السلام رفتم و ديدم برابر او ماست بسيار ترشيده اى كه بوى آن مرا آزار مى داد قرار دارد و چند قطعه نان خشك . گفتم : اى اميرالمومنين ، آيا چنين خوراكى مى خورى !به من فرمود: اى اباالجنوب ، پيامبر (ص ) نانى خشكتر از اين مى خورد؛ و سپس به جامه خود اشاره كرد و فرمود: و جامه يى خشن تر از اين مى پوشيد و اگر من آنچنان كه او رفتار مى فرمود رفتار نكنم بيم آن دارم كه به او ملحق نشوم .

عمران بن مسلمه از سويد بن علقمه نقل مى كند كه مى گفته است : در كوفه به خانه على (ع ) رفتم ؛ كاسه ماست ترشيده يى برابرش بود كه از شدت ترشى ، من بوى آنرا احساس مى كردم ، و گرده نان جوى در دست داشت كه سبوسهاى جو روى آن ديده مى شد و آنرا با زور مى شكست و گاهى هم از زانوى خود براى شكستن آن كمك مى گرفت . فضه كنيز او ايستاده بود؛ من گفتم : اى فضة ، آيا در مورد اين پيرمرد از خدا نمى ترسيد!مگر نمى توانيد آرد نانش را ببيزيد؟ گفت : خوش نداريم اجبر باشيم و خلاف دستور كار كنيم .  از هنگامى كه در خدمت و مصاحبت او بيم از ما عهد گرفته است كه آردى را براى او نبيزيم و نخاله اش را جدا نكنيم . سويد مى گويد: على عليه السلام نمى شنيد كه فضه چه مى گويد، به سوى او برگشت و فرمود: چه مى گويى ؟ گفت : از او بپرس . اميرالمومنين به من فرمود به و چه گفتى ؟ گفتم : من به فضه گفتم چه خوب بود آردش را مى بيختيد!على (ع ) گريست و فرمود: پدر و مادرم فداى آن كسى باد كه هيچگاه سه روز پياپى از نان گندم سير نشد تا از دنيا رفت و هرگز آردى را كه او نانش را مى خورد نبيختند؛ و منظور على رسول خدا (ص ) بود.

يوسف بن يعقوب از صالح كيسه فروش نقل مى كند كه مى گفته است : مادر بزرگش على (ع ) را در كوفه ديده است كه مقدارى خرما را بر دوش ‍ مى كشد، بر او سلام داده و گفته است : اى اميرالمومنين ، اين بار را به من بده كه به خانه ات ببرم . فرموده است : پدر افراد خانواده سزاوارتر به حمل آن است . گويد: على (ع ) سپس به من گفت : ميل ندارى از اين خرما بخورى ؟ گفتم : نمى خواهم . على (ع ) آنرا خانه خود برد و سپس در حالى كه همان ملافه را كه خرما در آن بود رداى خويش قرار داده و هنوز پوست خرما بر آن ديده مى شد باز گشت و با مردم نماز جمعه گزارد.

محمد بن فضيل بن غزوان مى گويد: به على عليه السلام گفته شد: چه مقدار صدقه مى دهى ، چه مقدار مال خود را خرج مى كنى ! آيا از اين كار اندكى نمى كاهى ؟ فرمود: به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند متعال يك صدقه واجب را از من قبول مى فرمايد از اين كار باز مى ايستم ، ولى به خدا سوگند نمى دانم كه خداوند سبحان چيزى را از من مى پذيرد يا نه !

عنبسة عابد از عبدالله بن حسين بن حسن نقل مى كند كه على عليه السلام به روزگار زندگى پيامبر (ص ) هزار برده را با پولى كه از دسترنج و عرق ريزى پيشانى خود بدست آورده بود آزاد فرمود و چون عهده دار خلافت شد اموال بسيار براى او مى رسيد و شيرينى او چيزى جز خرما و جامه اش ‍ چيزى جز كرباس نبود.

عوام بن حوشب از ابو صادق روايت مى كند كه چون على عليه السلام با ليلى دختر مسعود نهشلى ازدواج كرد، براى او در خانه على (ع ) خيمه و پرده يى زدند. على (ع ) آمد و آنرا برداشت و فرمود: براى اهل على همان كه در آن هستند كافى است !

حاتم بن اسماعيل مدنى ، از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه على عليه السلام به هنگام خلافت خويش پيراهن كهنه يى را به چهار درهم خريد، سپس خياط را خواست و آستين پيراهن را روى دست خود باز كرد و دستور داد آنچه را بلندتر از انگشتان است ببرد.
ما اين اخبار و روايات را هر چند خارج از موضوع اين فصل بود به مقتضاى حال آورديم ، زيرا خواستيم اين مساءله را روشن سازيم كه اميرالمومنين عليه السلام در خلافت خود به روش پادشاهان رفتار نكرده است و همچون آنان ، كه اموال را در مصالح پادشاهى به هر كس بخواهند مى بخشند يا براى لذت پرستى خود خرج مى كنند، نبوده است ؛ چه او اهل دنيا نبوده است و مردى صاحب حق و خداپرست بوده است كه هيچ چيزى را عوض خدا و رسولش قرار نمى داده است .

على بن ابى سيف مدائنى روايت مى كند كه گروهى از ياران على عليه السلام پيش او رفتند و گفتند: اى اميرالمومنين ، اين اموال را به گونه يى عطا فرماى اشراف عرب و قريش را بر بردگان آزاد شده و مردم غير عرب ترجيح دهى و كسانى از مردم را كه از مخالفت و گريز ايشان بيم دارى با پرداخت مال بيشتر دلجويى كن . آنان اين سخنان را از اين روى به على (ع ) گفتند كه معاويه با اموال چنان مى كرد. اميرالمومنين به ايشان فرمود: آيا پيشنهاد مى كنيد پيروزى را با ستم بدست آورم ؟! نه ، به خدا سوگند تا گاهى كه خورشيد بر مى آيد و ستاره يى در آسمان مى درخشد هرگز چنين نخواهم كرد. به خدا سوگند اگر اين اموال از خودم بود باز هم ميان آنان به تساوى قسمت مى كردم ، چه رسد به اينكه اين اموال از خودم مردم است 
سپس مدتى طولانى اندوهگين سكوت كرد و سه بار فرمود: مرگ پايان كار زودتر و شتابان تر از اين خواهد رسيد.(2)



1مقدمه شرح ابن ابی الحدید

2خطبه 34شرح ابن ابی الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح وتوضیح کامل شهادت حضرت امیر المومنین علی (ع)به قلم ابن ابی الحدید(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

خبر کشته شدن على ، که خداى چهره اش را گرام داراد

لازم است همین جا موضوع کشته شدن على علیه السلام را نقل کنیم و صحیح ترین مطلب که در این مورد وارد شده است همان چیزى است که ابوالفرج على بن حسین اصفهانى در کتاب مقاتل الطالبین آورده است .

ابوالفرج على بن حسین ، پس از ذکر سلسله اسناد متفاوت و مختلف از لحاظ لفظ که داراى معنى متفق است و ما گفتار او را نقل مى کنیم ، چنین گفته است :تنى چند از خوارج در مکه اجتماع کردند و درباره حکومت و حاکمان مسلمانان سخن گفتند و بر حاکمان و کارهاى ایشان که بر ضد خوارج صورت گرفته بود خرده گرفتند، و از کشته شدگان نهروان یاد کردند و بر آنان رحمت آوردند و برخى به برخى دیگر گفتند : چه خوب است ما جان خود را براى خداوند متعال بفروشیم و این پیشوایان گرامى را غافلگیر سازیم و بندگان خدا و سرزمینهاى اسلامى را از آنان آسوده کنیم و خون برادران شهید خود در نهروان را بگیریم .

پس از سپرى شدن مراسم حج آنان با یکدیگر در این مورد پیمان بستند. عبدالرحمان بن ملجم  گفت : من شما را از على کفایت مى کنم ، دیگرى گفت : من معاویه را از شما کفایت خواهم کرد و سومى گفت من عمروعاص را کفایت خواهم کرد. این سه تن با یکدیگر پیمان استوار بستند که بر تعهد خود وفا کنند و هیچیک از ایشان در مورد کار خود سستى نکند و آهنگ آن شخص و کشتن او کند و قرار گذاشتند در ماه رمضان و همان شبى که ابن ملجم على علیه السلام را کشت آن کار را انجام دهند.

ابوالفرج مى گوید : ابومخنف ، از قول ابوزهیر عبسى نقل مى کند که آن دو تن دیگر برک بن عبدالله تمیمى و عمرو بن بکر تمیمى بودند که اولى عهده دار کشتن معاویه و دومى عهده دار کشتن عمروعاص بود.گوید : آن یکى که قصد کشتن معاویه را داشت آهنگ او کرد و چون چشمش بر معاویه افتاد او را شمشیر زد و ضربه شمشیرش به کشاله ران معاویه خورد. او را گرفتند. طبیب براى معاویه آمد و چون به زخم نگریست گفت : این شمشیر زهرآلود بوده است ، یکى از این دو پیشنهاد مرا انتخاب کن نخست اینکه آهنى را گداخته کنم و بر محل زخم بگذارم دوم آنکه با دارو و شربت ها تو را معالجه کنم که بهبود خواهى یافت ، ولى نسل تو قطع خواهد شد.

معاویه گفت : من تاب و توان آتش را ندارم از لحاظ نسل هم در یزید و عبدالله آنچه مایه روشنى من باشد وجود دارد و همان دو مرا بس است . پزشک به او شربتهایى آشامید که معالجه شد و زخم بهبود یافت و پس از آن هم معاویه را فرزندى به هم نرسید
برک بن عبدالله به معاویه گفت : برایت مژده اى دار.

معاویه پرسید : چیست ؟ او خبر دوست خود را به معاویه داد و گفت : على هم امشب کشته شده است . اینک مرا پیش خود زندانى کن اگر على کشته شده بود خود مى توانى در مورد من آنچه مصلحت بینى انجام دهى و اگر کشته نشده شود به تو عهد و پیمان استوار مى دهم که بروم او را بکشم و پیش تو برگردم و دست در دست تو بگذارم تا به آنچه مى خواهى فرمان دهى . معاویه او را پیش خود زندانى ساخت و چون خبر آمد که على علیه السلام در آن شب کشته شده است او را رها کرد. این روایت اسماعیل بن راشد است ولى راویان دیگرى غیر او گفته اند : معاویه او را هماندم کشت .

و آن کس که مى خواست عمروعاص را بکشد در آن شب خود را پیش او رساند. قضا را عمروعاص بیمار شده و دارویى خورده بود و مردى به نام خارجه بن حنیفه از قبیله بنى عامر بن لوى را براى نماز گزاردن با مردم روانه کرد و چون خارجه براى نماز بیرون آمد عمرو بن بکر تمیمى با شمشیر بر او ضربت زد و او را سخت زخمى کرد. عمرو بن بکر را گرفتند و پیش عمروعاص بردند که او را کشت .

عمروعاص فرداى آن روز به دیدار خارجه رفت . او که مشغول جان کندن بود به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله او کس دیگرى غیر از ترا اراده نکرده بود. عمرو گفت : آرى ولى خداوند خارجه را اراده فرمودابن ملجم هم در آن شب على علیه السلام را کشت .

ابوالفرج مى گوید : محمد بن حسین اشنانى و کسان دیگرى غیر از او، از قول على بن منذر طریقى ، از ابن فضیل ، از فطر،  از ابوالطفیل براى من نقل کردند که مى گفته است على علیه السلام مردم را براى بیعت فرا خواند، عبدالرحمان بن ملجم هم براى بیعت آمد، على علیه السلام او را دو یا سه بار رد کرد و سپس دست خود را دراز کرد و عبدالرحمان با او بیعت کرد. على علیه السلام به او فرمود : چه چیزى بدبخت ترین این امت را از انجام کار خود بازداشته است ؟ سوگند به کسى که جان من در دست اوست بدون تردید این ریش من از خون سرم خضاب خواهد شد و سپس این دو بیت را خواند :(کمربندهاى خود را براى مرگ استوار کن که مرگ دیدار کننده تو است و چون مرگ به وادى تو فرا رسد بیتابى مکن .)

ابوالفرج مى گوید : براى ما از طریق دیگرى غیر از این سلسله اسناد نقل شده است که على علیه السلام مقررى و عطاى مردم را پرداخت کرد و چون نوبت به ابن ملجم رسید مقررى او را پرداخت نمود و خطاب به او این بیت را خواند :(من زندگى او را مى خواهم و او کشتن مرا مى خواهد. چه کسى پوزشخواه این دوست مرادى توست ؟)

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : احمد بن عیسى عجلى را با اسناد خود، از ابوزهیر عبسى  براى من نقل کرد که ابن ملجم از قبیله مراد است که از شاخه هاى قبیله کنده شمرده مى شود. او چون به کوفه رسید با یاران خود ملاقات کرد و تصمیم خود را از آنان پوشیده داشت و با آنان سخنى در مورد تعهد و پیمانى که او و یارانش را در مکه براى کشتن امیران مسلمانان بسته بودند نگفت که مبادا فاش شود. روزى به دیدن مردى از یاران خود که از قبیله تیم الرباب بود رفت و آنجا با قطام دختر اخضر که او هم از همان قبیله بود برخورد. پدر و برادر قطام را على در نهروان کشته بود. او از زیباترین زنان روزگار خویش بود.

ابن ملجم چون او را دید بشدت شیفته اش شد و از او خواستگارى کرد. قطام گفت : چه چیزى کابین من قرار مى دهى ؟ گفت : خودت هر چه مى خواهى بگو. گفت : بر تو مقرر مى دارم که سه هزار درهم و برده یى و کنیزى بپردازى و على بن ابى طالب را بکشى . ابن ملجم به او گفت : همه چیزهایى که خواستى غیر از کشتن على بن ابیطالب براى تو فراهم است و چگونه براى من ممکن است که او را بکشم . گفت : او را غافلگیر ساز که اگر او را بکشى جان مرا تسکین مى بخشى و زندگى با من بر تو گوارا خواهد بود و اگر کشته شوى آنچه در پیشگاه خداوند است براى تو بهتر از دنیاست . ابن ملجم به او گفت : همانا به خدا سوگند، چیزى انگیزه آمدن من به شهر جز کشتن على نبوده است ، ولى بیمناکم و از مردم این شهر در امان نیستم .

قطام گفت : من جستجو مى کنم و کسى را مى یابم که که در این باره ترا یارى و تقویت کند. سپس به وردان بن مجالد که از افراد قبیله تیم الرباب بود پیام داد و چون آمد و موضوع را به او گفت و از او خواست تا ابن ملجم را یارى دهد و او این کار را پذیرفت .

ابن ملجم از آنجا بیرون آمد و پیش مردى از قبیله اشجع که نامش شبیب بن بجیره بود رفت . و به او گفت : اى شبیب ، آیا آماده هستى کارى انجام دهى که براى تو شرف این جهانى و آن جهانى را فراهم آورد. او پرسید : چه کارى است ؟ گفت : اینکه مرا در مورد کشتن على یارى دهى . شبیب با آنکه از خوارج بود گفت : مادر بر سوگت بگرید! کارى شگرفت و سخت آورده اى ؛ واى بر تو! چگونه یاراى این کار را خواهى داشت ؟ ابن ملجم گفت : براى او در مسجد بزرگ کوفه کمین مى سازیم و چون براى نماز صبح بیرون آید غافلگیرش مى کنیم و اندوه جانهاى خود را از او تسکین مى بخشیم و انتقام خونهاى خود را مى گیریم و در این باره چندان بر شبیب دمید که با او موافقت کرد.

ابن ملجم همراه شبیب پیش قطام آمد. براى قطام در مسجد بزرگ کوفه خیمه یى زده شده و او در آن معتکف بود. آن دو به قطام گفتند : ما بر کشتن آنى مرد هماهنگ شده ایم . او به آنان گفت : هرگاه خواستید این کار را انجام دهید همین جا به دیدار من آیید. آن دو برگشتند. چند روزى درنگ کردند و سپس همراه وردان بن مجالد که قطام یارى دادن ابن مجلم را بر او تکلیف بود پیش او برگشتند،  و شب جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرت بود.

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : در روایت ابن مخنف این چنین است ولى در روایت ابوعبدالرحمن سلمى آمده است که شب هفدهم رمضان بوده است .

ابن ملجم به قطام گفت : امشب شبى است که من با دو دوست دیگر خود قرار گذاشته ام که هر یک از کسى را که آهنگ قتل او را دارد بکشد.مى گویم : آن سه تن – یعنى عبدالرحمان و برک و عمرو – در مکه شب نوزدهم رمضان قرار گذاشته بودند. زیرا معتقد بودند کشتن حاکمان ستمگر تقرب جستن به خداوند متعال است و شایسته ترین اعمال عبادى اعمالى است که در اوقات مبارک و شریف انجام مى شود.و چون شب نوزدهم رمضان شبى مبارک و محتملا شب قدر است آن شب را براى انجام کارى که به عقیده خود آنرا تقرب به خدا مى پنداشتند انتخاب کرده بودند و براستى باید از اینگونه عقاید تعجب کرد که چگونه بر دلها جارى و بر عقلها چیره مى شود تا آنجا که مردم گناهان بسیار بزرگ و کارهاى بسیار خطیر را انجام مى دهند.

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : قطام پارچه هاى ابریشمى خواست و بر سینه آنان بست و آنان شمشیرهاى خود را بر دوش افکندند و رفتند و برابر دالانى که على علیه السلام از آن براى نمازگزاردن مى آمد نشست .

ابوالفرج مى گوید : در آن شب ابن ملجم با اشعث بن قیس که در یکى از گوشه هاى مسجد خلوت کرده بود و حجر بن عدى که از کنار آنان گذشت و شنید که اشعث به ابن ملجم مى گوید : بشتاب و هر چه زودتر کار خود را انجام بده سپیده دم رسوایت مى سازد. حجر به اشعث گفت : اى یک چشم او را کشتى ! و شتابان به قصد رفتن پیش على بیرون آمد. ولى ابن ملجم بر او پیشى گرفت و على را ضربت زده بود و حجر در حالى که رسید که مردم فریاد مى کشیدند : امیرالمؤ منین کشته شد.

ابوالفرج مى گوید : در مورد انحراف اشعث بن قیس از امیرالمؤ منین اخبار بسیارى است که شرح آن طولانى است ، از جمله حدیثى است که محمد بن حسین اشنانى ، از اسماعیل بن موسى ، از على بن مسهر، از اجلح ، از موسى بن النعمان براى من نقل کرد که اشعث بر خانه على علیه السلام آمد و اجازه ورود خواست . قنبر به او اجازه نداد. اشعث به بینى قنبر زد و آنرا خون آلود کرد. امیرالمؤ منین علیه السلام بیرون آمد و مى فرمود : اى اشعث ! مرا با تو چه کار است ؟ به خدا سوگند، آنگاه که اسیر دست برده ثقیف شوى مویهاى ریز بدند از بیم به لرزه در مى آید. گفته شد : اى امیرالمومنین برده ثقیف کیست ؟ فرمود : غلامى از ایشان است که هیچ خاندانى از عرب را باقى نمى گذارد و مگر اینکه آن را به خوارى و زبونى مى افکند. گفته شد : اى امیرالمؤ نین ، چند سال ولایت مى کند یا چند سال در مقام خود باقى مى ماند؟ فرمود اگر به آن برسد بیست سال

ابوالفرج همچنین مى گوید : محمد بن حسن اشنانى با اسنادى که آنرا ذکر کرده است براى من نقل کرد که اشعث به حضور على آمد و گفتگویى کرد که على علیه السلام به او درشتى کرد. اشعث ضمن سخنان خود تعرض زد که بزودى على را غافلگیر خواهد کرد و على علیه السلام به او فرمود : آیا مرا از مرگ بیم مى دهى و مى ترسانى ! به خدا سوگند، من اهمیت نمى دهم که من به مرگ درآیم یا مرگ به من درآید.

ابوالفرج مى گوید : ابومخنف مى گفت : پدرم از عبدالله بن محمد ازدى  نقل مى کرد که مى گفته است من در آن شب همراه گروهى از مردم شهر در مسجد بزرگ کوفه نماز مى گزاردم و آنان معمولا تمام شبهاى ماه رمضان را از آغاز تا پایان شب نماز مى گزاردند. در این هنگام چشم من به چند مرد افتاد که نزدیک دهلیز نماز مى گزارند و همگان پیوسته در حال قیام و رکوع و سجود و تشهد بودند، گویى خسته نمى شوند. ناگاه در سپیده دم على علیه السلام آمد و به سوى ایشان رفت و با صداى بلند مى گفت : نماز، نماز! من نخست درخشش شمشیرى را دیدم و سپس شنیدم کسى مى گوید : (اى على ! حکمیت خاص خداوند است و از آن تو نیست ) سپس درخشش شمشیر دیگرى را دیدم و صداى على علیه السلام را شنیدم که مى فرمود : این مرد از دست شما نگریزد.

ابوالفرج مى گوید : درخشش شمشیر نخست از شمشیر شبیب بن بجیره بوده است که ضربتى زده و خطا کرده است و شمشیرش بر لبه طاق خورده است و درخشش شمشیر دوم از ابن ملجم بوده است که ضربه خود را بر وسط فرق سر على علیه السلام فرود آورده است . مردم از هر سو بر آن دو حمله کردند و هر دو را گرفتند.

ابومخنف مى گوید : قبیله همدان مى گویند مردى از ایشان که کنیه ابوادماء بوده ابن ملجم را گرفته است . دیگران گفته اند چنین نیست مغیره بن حارث بن عبدالمطلب قطیفه یى را که در دست داشت بر ابن ملجم افکند و او را بر زمین زد و شمشیر را از دستش ‍ بیرون کشید و او را آورد.گوید : شبیب بن بجیره گریزان از مسجد بیرون زد مردى او را گرفت و بر زمین افکند و بر سینه اش نشست و شمشیرش از دستش ‍ بیرون کشید تا او را بکشد، در این هنگام متوجه شد که مردم آهنگ او دارند ترسید که مبادا شتاب کنند و خود او را بکشند این بود که از سینه اش برخاست و او را رها کرد و شمشیر را از دست خود افکند و شبیب هم گریخت و به خانه خود رفت . در این هنگام پسر عمویش وارد خانه شد که پارچه حریر را از سینه اش مى گشاید، به او گفت : این چیست ؟ شاید تو امیرالمؤ منین را کشته اى ،؟ او که خواست بگوید : نه گفت : آرى . پسر عمویش رفت و شمشیر خود را برداشت و چندان بر او شمشیر زد تا او را کشت .

او مخنف مى گوید : پدرم براى من از قول عبدالله بن محمد ازدى نقل کرد که مى گفته است ابن ملجم را به حضور على علیه السلام بردند من هم همراه کسانى که رفته بودند بودم و شنیدم على علیه السلام مى فرمود : جان در برابر جان . اگر مردم او را همانگونه که مرا کشته است بکشید و اگر سلامت یافتم درباره او خواهم اندیشید. ابن ملجم گفت : این شمشیر را به هزار درهم خریده ام و به هزار درهم آنرا زهر آلود کرده ام و اگر ضربه این شمشیر خیانت ورزد خدایش از من دور گرداند. در این هنگام ام کلثوم خطاب به ابن ملجم گفت : اى دشمن خدا، امیرالمؤ منین را کشتى ! گفت : من پدر ترا کشتم . ام کلثوم گفت : اى دشمن خدا امیدوارم خطرى براى او نباشد. گفت : مى بینم که بر على گریه مى کنى ، به خدا سوگند، او را ضربتى زدم که اگر میان همه مردم زمین تقسیم شود همه را خواهد کشت

ابوالفرج مى گوید : ابن ملجم را از حضور على علیه السلام بیرون بردند و او این ابیات را مى خواند :(اى دختر برگزیدگان ! ما ضربتى سخت بر ابوالحسن زدیم بر جلو سرش ؟ از آن خون بیرون جهید…)گوید : و چون مردم از نماز صبح برگشتند ابن ملجم را احاطه کردند و گوشت بدن او را با دندانهاى خویش گاز مى گرفتند، گویى درندگان هستند و مى گفتند : اى دشمن خدا، دیدى چه کردى ؟ بهترین مردم را کشتى و امت محمد را هلاک ساختى ! و او همچنان ساکت بود و سخن نمى گفت .

ابوالفرج گوید : ابومخنف ، از ابوالطفیل نقل مى کرد که پس از آنکه ابن ملجم على علیه السلام را ضربت زده بود صعصعه بن صوحان اجازه ورود خواست که از على علیه السلام عیادت کند، و به کسى اجازه ملاقات داده نمى شد. صعصعه به کسى که اجازه ورود مى داد گفت : از قول من به على علیه السلام بگو : اى امیرالمؤ منین ! خداوند در زندگى و مرگ بر تو رحمت آورد! که همانا خداوند در سینه تو سخت بزرگ بود و تو به ذات خداوند سخت دانا بودى . آن شخص گفتار صعصعه را به امیرالمؤ منین ابلاغ کرد. فرمود به او بگو : خداوند ترا هم رحمت فرماید که مردى کم زحمت و بسیار یارى دهنده بودى .

ابوالفرج مى گوید : سپس طبیب هاى کوفه را براى معاینه جمع کردند و هیچکس از ایشان در مورد زخم على علیه السلام داناتر از اثیر بن عمروبن هانى سکونى نبود. او پزشکى صاحب کرسى بود که زخمها را معالجه مى کرد و جزو چهل نوجوانى بود که ابن ولید آنرا در جنگ عین التمر به اسارت گرفته بود. اثیر همینکه به زخم امیرالمؤ منین علیه السلام نگریست ریه و شش گوسفندى را که هماندم کشته باشند خواست و رگى از آن بیرون کشید و داخل زخم کرد و آهسته در آن دمید و سپس بیرون آورد و بر آن رگ سپیدى هاى مغز چسبیده بود. او گفت : اى امیرالمؤ منین ! وصیت خود را انجام ده که ضربت این دشمن خدا به مغز سرت اصابت کرده است . در این هنگام على علیه السلام کاغذ و دوات خواست و وصیت خود را به این شرح مرقوم داشت :بسم الله الرحمن الرحیم . این چیزى است که امیرالمؤ منین على بن ابیطالب به آن وصیت مى کند. نخست گواهى مى دهد که خدایى جز خداوند یگانه نیست و اینکه محمد بنده و رسول اوست که خداوند او را با هدایت و دین حق گسیل فرموده است تا آنرا بر همه ادیان پیروز سازد، هر چند مشرکان ناخوش داشته باشند. درودها و برکتهاى خداوند بر او باد!(همانا نماز و پرستش و زندگى و مردن من براى خداى پروردگار جهانیان است . او را انبازى نیست . به این مامور شدم و من نخستین گردن نهندگانم .)

اى حسن ! تو و همه فرزندان و افراد خاندان خویش و هر کس را که این نامه من به او مى رسد سفارش مى کنم به ترس از خداوند که پروردگار ما و شماست . (و نباید بمیرد مگر آنکه مسلمان منقاد باشید)  (و همگان به ریسمان خدا چنگ زنید و پراکنده مشوید)  که من خود شنیدم رسول خدا مى فرمود : (اصلاح و رفع کدورت میان اشخاص بهتر از همه نمازها و روزهاى مستحبى است و آنچه که مایه تباهى و نابودى دین است ایجاد کدورت و فساد میان اشخاص است). و هیچ نیرو و یارایى جز به خداوند برتر و بزرگ نیست . به ارحام خویش بنگرید و پیوند خویشاوندى را رعایت کنید تا خداوند حساب شما را بر شما سبک فرماید.

خدا را خدا در مورد یتیمان مبادا که آنان را با بى توجهى و ستم خود گرسنه بدارید یا آنکه مجبور شوند خواسته خویش را تکرار کنند. خدا را خدا در مورد همسایه هایتان که این وصیت و سفارش رسول خدا صلى الله علیه و آله است همواره ما را در مورد ایشان سفارش مى فرمود تا آنجا که پنداشتیم خداوند بزودى براى آنان سهمى از میراث منظور خواهد فرمود. خدا را خدا را در مورد قرآن ، هیچکس در عمل به احکام آن بر شما پیشى نگیرد. خدا را خدا را در نماز که ستون دین شماست . خدا را خدا در روزه ماه رمضان که سپر آتش است . خدا را خدا در مورد جهاد با اموال و جانهاى خود. خدا را خدا در پرداخت زکات اموال خودتان که خشم پروردگارتان را خاموش مى کند. خدا را خدا را در مورد اهل بیت پیامبرتان ، مبادا که میان شما بر ایشان ستم شود. خدا را خدا را در مورد یاران پیامبرتان که رسول خدا صلى الله علیه و آله در مورد ایشان سفارش فرموده است . خدا را خدا را در مورد درویشان و بینوایان ، آنانرا در زندگى و وسایل معیشت خود شریک سازید.

خدا را خدا را درباره آنچه دستهاى شما مالک آن است (بردگان و جانوران ) که این آخرین سفارش پیامبر صلى الله علیه و آله بود و فرمود : (شما را در مورد دو گروه ناتوان که در تصرف شمایند سفارش مى کنم .) و باز بر نماز مواظبت کنید نماز. و در راه خدا از سرزنش سرزنش کننده مترسید تا خداوند کسى را که بر شما آهنگ ستم دارد و نیت بد، از شما کفایت فرماید. براى مردم سخن پسندیده بگویید، همانگونه که خداوندتان به آن فرمان داده است . امر به معروف و نهى از منکر را رها مکنید که کسى دیگر غیر از شما آنرا بر عهده بگیرد و در آن صورت دعا مى کنید و پذیرفته نمى شود. بر شما باد به فروتنى و مهرورزى و گذشت و بخشش . و از بریدن و پراکندگى و پشت به یکدیگر کردن بپرهیزید، (بر نیکى و پرهیزگارى یکدیگر را یارى دهید و در گناه و سرکشى یکدیگر را یارى مدهید و از خداوند بترسید که خداوند سخت عقوبت کننده است ) خداوند شما خاندان را حفظ فرماید و سنت پیامبرش را میان شما نگهدارد. شما را به خداوند به ودیعه مى سپرم که او بهترین ودیعه داران است . و سلام و رحمت خداوند بر شما باد.

ابوالفرج مى گوید : ابوجعفر محمد بن جریر طبرى با اسنادى که در کتاب خود آورده است از قول ابوعبدالرحمان سلمى براى من نقل کرد که مى گفته است : حسن بن على علیه السلام بن من گفت : آن شب از حجره خود بیرون آمدم ، پدرم در نمازخانه خود نماز مى گزارد، به من گفت : پسرکم امشب را شب زنده دار بودم که اهل خانه را بیدار کنم ، زیرا شب هفدهم رمضان  است و در صبح آن جنگ بدر بوده است ؛ لحظه یى خواب چشمانم را در ربود و پیامبر صلى الله علیه و آله براى من آشکار شدند. عرضه داشتم : اى رسول خدا چه بسیار کژى و ستیز که از امت تو دید. فرمود : بر آنان نفرین کن . گفتم : پروردگارا به جاى ایشان بهتر از ایشان به من عنایت کن و به جاى من بدتر از من به آنان بده .

حسن علیه السلام گوید : در این هنگام ابن ابى النباح  آمد و اعلان وقت نماز کرد. پدرم بیرون رفت من هم پشت سرش رفتم . آن دو او را در میان گرفتند. ضربه شمشیر یکى از آن دو بر طاق خود ولى دیگرى ضربه خود را بر سر على علیه السلام فرود آورد.

ابوالفرج گوید : احمد بن عیسى ، از حسین بن نصر، از زید بن معدل ، از یحیى بن شعیب ، از ابى مخنف ، از فضیل بن خدیج ، از اسود کندى و اجلح نقل مى کند که هر دو مى گفته اند : على علیه السلام در شصت و چهار سالگى به سال چهارم هجرت در شب یکشنبه بیست و یکم ماه رمضان رحلت فرموده است و پسرش حسن علیه السلام و عبدالله بن عباس او غسل دادند و او را در سه پارچه که پیراهن در آن نبود کفن کردند و پسرش حسن علیه السلام بر او نماز گزارد و پنج تکبیر گفت و هنگام سپیده دم و نماز صبح در رحبه ، جایى که به سوى درهاى قبیله کنده است به خاک سپرده شد.

این روایت ابومخنف است . ابوالفرج مى گوید : احمد بن سعید، از یحیى بن حسن علوى ، از یعقوب بن زید، از ابن ابى عمیره ، از حسن بن على خلال ، از پدربزرگش نقل مى کند که مى گفته است : به حسین بن على علیه السلام گفتم : امیرالمؤ منین علیه السلام را کجا به خاک سپردید؟ گفت : جسدش را شبانه از خانه بیرون آوردیم و از کنار منزل اشعث بن قیس گذشتیم ، سپس پشت کوفه ، کنار (غرى ) به خاک سپردیم .مى گویم : این روایت حق و صحیح و آشکار است و کار بر آن استوار است و در گذشته هم گفتیم که فرزندان مردم از همگان به محل قبر پدران خویش آگاهترند، و همین قبرى که در غرى (نجف ) قرار دارد همان است که فرزندان و اعقاب على علیه السلام در زمانهاى گذشته و نزدیک آنرا زیارت کرده اند و مى گویند : این گور پدر ماست . هیچکس از شیعه و دیگران در این مورد شک و تردیدى ندارد. منظورم از فرزندان و اعقاب على علیه السلام کسانى از نسل حسن و حسین و دیگر فرزندان اوست که متقدمان و متاخران ایشان جز همین قبر را زیارت نکرده و کنار آن نایستاده اند.

ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در کتاب تاریخ خود که به امنتظم معروف است ضمن شرح حال ؛ و در گذشت ابوالغنایم محمد بن على بن میمون نرسى که به سبب خوبى قرائت قرآن معروف به ابى (یعنى ابى بن کعب ) بود چنین مى نویسد : ابوالغنایم در سال پانصد و ده درگذشت او از محدثان مورد وثوق و حافظ کوفه و از شب زنده داران و اهل سنت بود و مى گفت : در کوفه کسى که بر مذهب اهل سنت و از اصحاب حدیث باشد غیر از من وجود ندارد. و مى گفت : در کوفه سیصد تن از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله درگذشتند، قبر هیچکدام از ایشان جز قبر امیرالمؤ منین معروف و شناخته شده نیست و آن همین قبرى است که هم اکنون هم مردم آنرا زیارت مى کنند. جعفر بن محمد علیه السلام و پدرش محمد بن على علیه السلام به عراق آمدند و آنرا زیارت کردند و در آن هنگام گور معروف شناخته شده و آشکارى نبود و بر آن خاربنهایى رسته بود، تا اینکه محمد بن زید، داعى سالار دیلم  آمد و قبر را آشکار ساخت .

از یکى از پیرمردان عاقل کوفه که به او اعتماد دارم درباره این سخن خطیب ابوبکر بغدادى که در تاریخ بغداد گفته است(گروهى مى گویند این قبرى که در ناحیه غرى قرار دارد و شیعه آنرا زیارت مى کنند گوره مغیره بن شعبه است ) پرسیدم ، گفت : آنان که چنین مى گویند اشتباه کرده اند گور مغیره و گور زیاد در ناحیه ثویه از سرزمین کوفه است و ما هر دو گور را مى شناسیم و این موضوع را از قول پدران و نیاکان خود نقل مى کنیم . و براى من ابیات زیر را که شاعر در مرثیه زیاد سروده و ابوتمام آنرا در حماسه آورده است خواند که چنین است : (خداوند برگورى که در ناحیه ثویه است و باد بر آن گرد و خاک مى افشاند دورد مى فرستد و آنرا تطهیر کناد..)

همچنین از نقیب طالبى قطب الدین ابوعبدالله حسین بن اقساسى که خدایش رحمت کناد، در این باره پرسیدم : گفت : هر کس که این موضوع را براى تو گفته است که گور زیاد در ثویه است صحیح گفته است و ما و تما مردم کوفه محل گورهاى ثقیفیان را مى دانیم و تا امروز هم گورستان آنان معروف است و قبر مغیره همانجاست ولى چون خس و خاشاک و شوره زار است با گذشت روزگار آثار آن از میان رفته است و درست مشخص نیست و گورها درهم و برهم شده است . سپس گفت : اگر مى خواهى تحقیق کنى که گور مغیره در گورستان مردم ثقیف است به کتاب الاعانى ابوالفرج على بن حسن مراجعه کن و ببین در شرح حال مغیره چه مى گوید و او اظهار مى دارد که مغیره در گورستان مردم ثقیف مدفون است و سخن ابوالفرج که ناقدى روشن ضمیر و آگاه است ترا کافى خواهد بود. من شرح حال مغیره را در کتاب اغانى مورد برسى قرار دادم و دیدم همانگونه است که نقیب گفته است .

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : مصقله بن هبیره شیبانى با مغیره در موردى منازعه و ستیز داشت ، مغیره در سخن خود تواضع کرد و میدان داد تا آنجا که مصقله بر پیروزى بر او طمع بست و بر او برترى جست و دشنامش داد و به مغیره گفت : من شباهتهایى از خودم در پسرت عروه مى بینم ! مغیره در مورد این سخو او گواهانى گرفت و سپس او را پیش شریح قاضى آورد و علیه او اقامه دلیل کرد و شریح به مصقله حد تهمت زد و مصقله سوگند خورد که هرگز در شهرى که مغیره در آن ساکن باشد اقامت نکند و تا هنگامى که مغیره مرد وارد کوفه نشد. پس از مرگ او به کوفه آمد، گروهى با او ملاقات کردند و بر او سلام دادند، هنوز از پاسخ به سلام ایشان کاملا آسوده نشده بود که از ایشان پرسید : گورستان ثقفیان کجاست ؟ او را آنجا راهنمایى کردند. گروهى از بردگان و وابستگان او شروع به جمع کردن سنگ کردند. مصقله پرسید : چرا چنین مى کنید؟ گفتند : پنداشتیم مى خواهى گوره مغیره را سنگباران کنى گفت آنچه در دست دارید بیفکنید و دور بریزید. سپس کنار گور مغیره ایستاد و گفت : به خدا سوگند، تا آنجا که مى دانم براى دوست خود نافع و براى دشمن خود سخت زیانبخش بودى و مثل تو همانگونه است که مهلهل در مورد برادر خود کلیب سروده و چنین گفته است : (همانا زیر این سنگها دور اندیشى عزم استوار و دشمنى ستیزه جو که از چنگ او رهایى ممکن نیست آرمیده است …)

ابوالفرج مى گوید : اما در مورد ابن ملجم ، امام حسن بن على پس از دفن امیرالمومنین او را احضار کرد و فرمان داد گردنش را بزنند. ابن ملجم گفت : اگر مصلحت بدانى از من عهد و پیمان بگیر و بگذار به شام بروم و ببینم دوست من نسبت به معاویه چه کرده است ، اگر او را کشته است چه بهتر و گرنه معاویه را مى کشم و سپس پیش تو بر مى گردم و دست در دست تو مى نهم تا در مورد من فرمان خود را صادر کنى . حسن فرمود : هرگز! به خدا سوگند، آب سرد نخواهى نوشید تا روانت به دوزخ در آید. و گردنش را زدند. ام هیثم دختر اسود نخعى از امام حسن استدعا کرد لاشه او را در اختیارش بگذارد و امام حسن آنرا به او واگذاشت و ام هیثم آنرا در آتش سوزاند.

ابن ابى میاس فزارى که از شاعران خوارج است در باره کابین قطام چنین سروده است :هرگز بخشنده یى از میان توانگران و بینوایان ندیده ام که کابینى چون کابین قطام بپردازد؛ سه هزار درهم و غلام و کنیزى و ضربت زدن به على با شمشیر برنده استوار. هیچ کابینى هر چه گران باشد از على گرانتر نیست و هر هجومى کوچکتر از هجوم ابن ملجم است .)

عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب چنین سروده است :(على در عراق ریش خود را به دست گرفت و جنباند و سخنى که سوگ آن بر هر مسلمانى بزرگ بود. گفت : بزودى براى این حاثه یى پیش مى آید و بدبخت ترین مردم آنرا با خون خضاب خواهد ساخت …)

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : عمویم حسن بن محمد گفت : محمد بن سعد از قول یکى از افراد خاندان عبدالمطلب ، که نام او را نبرد، این اشعار را که در مرثیه على علیه السلام سروده است براى من خواند :(اى گور سرور ما که انباشته از بزرگوارى بود، اى گور! درود خدا بر تو باد. گورى را که تو در آن آرامیده اى بر فرض که در سرزمین آن باران نبارد زیانى نمى رسد که بخشش دست تو بر زمین بخشش مى بارد و کنار تو از سنگ خارا برگ مى روید. به خدا سوگند اگر هر کس را که بیابم در قبال خون تو بکشم باز هم انتقام خون خود را از دست داده ام )

خطبه69شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

ازدواج حضرت امیر المومنین علی(ع) با حضرت فاطمه زهرا(ع)(به قلم علامه محمد باقر مجلسی)

و نیز در کشف الغمه ، به نقل از مناقب خوارزمى (۵۶۸ ه ) از عبدالله بن عباس روایت کرده است که گفت :
زمان عروسى فاطمه و على علیه السلام پیامبر در مقابل آنها، و جبرئیل در سمت راست و میکائیل در سمت چپ و هفتاد هزار فرشته در پشت سر فاطمه علیهاالسلام او را بدرقه مى کردند و تا طلوع فجر خداوند را به خاطر این وصلت مبارک تسبیح و تقدیس مى نمودند.

و باز هم از مناقب خوارزمى از على علیه السلام روایت کرده که گفت : رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: فرشته اى بر من نازل شد و گفت : خداوند بر تو سلام مى رساند و مى فرماید: من فاطمه را براى على تزویج نمودم و فمران دادم تا شجره طوبى جواهرات رنگارنگ خود را نثار اهل آسمان کند و اهل آسمان نیز از این کار خشنود و شادمان گردیدند، و به زودى از آنها دو پسر متولد مى شود که سروران جوانان بهشت هستند و همانا بهشت به آنها بماهات مى کند و آنها را زینت خود مى شناسد، پس اى محمد! بشارت بر تو باد که بهترین مردم از اولین و آخرین آنها هستى .

و باز هم از مناقب خوارزمى از ام سلمه ، سلمان فارسى و على علیه السلام روایت نموده که همگى گفته اند:

هنگامى که فاطمه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله به سن بلوغ رسید بزرگان قریش که سبقت در اسلام داشتند و اهل فضل و کمال و جاه و جلال و داراى اموال بودند، خواستگار فاطمه شدند، ولى هرگاه یکى از آنان راجع به این موضوع با پیامبر خدا مذاکره مى کرد آن حضرت بنحوى از او اعراض مى نمود که بعضى گمان مى کردند: رسول خدا با او خشمناک شده است ! یا اینکه در این باره از آسمان وحى بر آن بزرگوار نازل گردیده !

ابوبکر فاطمه را از رسول اکرم صلى الله علیه و آله خواستگارى نمود، ولى پیامبر فرمود: اختیار فاطمه با خداى سبحان است .
بعد از ابوبکر عمر بن خطاب به خواستگارى فاطمه علیهاالسلام آمد ولى رسول خدا همان جوابى را به وى داد که به ابوبکر فرموده بود.
روزى ابوبکر و عمر و سعد بن معاذ در مسجد رسول خدا صلى الله علیه و آله نشسته بودند، و راجع به فاطمه مذاکره مى کردند. ابوبکر گفت : اشراف قریش در حضور پیامبر خدا خواستگار فاطمه زهرا شدند، آن بزرگوار فرمود: اختیار فاطمه با خداوند مى باشد. هرگاه که بخواهد وسیله ازدواج وى را مهیا مى نماید.

على بن ابى طالب فاطمه زهرا را از رسول خدا خواستگارى ننموده و با وى مذاکره نکرده . من علت عدم خواستگارى على را جز تهى دستى چیز دیگرى نمى بینم من اینطور دریافته ام که خدا و رسول خدا فاطمه را براى على نگاه داشته اند.

سپس ابوبکر متوجه عمر بن خطاب و سعد بن معاذ شد و گفت : آیا صلاح مى دانید نزد على بن ابى طالب برویم و راجع به این موضوع با وى مذاکره نماییم ؟ چنانچه معلوم شود تهى دستى و فقر مانع على است ما به وى کمک کنیم . سعد بن معاذ گفت : اى ابوبکر خداوند تو را موفق نماید، برخیزید تا به امید خداوند برویم .
سلمان فارسى مى گوید: آنان از مسجد خارج و براى یافتن على به سوى منزل آن روانه حضرت شدند ولى او را نیافتند.

على با اشتر خود آب براى درخت خرماى یکى از انصار مى کشید و اجرت مى گرفت .هنگامى که آنان به سوى على رفتند و چشم آن حضرت به آنان افتاد، فرمود: چه خبر دارید و براى چه منظورى نزد من آمده اید؟ ابوبکر گفت :
یا على ! هیچ خصلت نیکویى نیست مگر ینکه تو در آن سبقت گرفته اى ، تو نزد پیامبر از نظر قرابت و رفاقت و سبقت مقامى دارى که مى دانى . گروهى از اشراف قریش براى خواستگارى فاطمه نزد ایشان رفتند و آن بزرگوار آنان را رد کرد و در جوابشان فرمود:

((اختیار فاطمه در دست خداست اگر بخواهد او را شوهر دهد مى دهد)).

یا على ! چه مانعى دارد که تو فاطمه را از پیامبر اسلام خواستگارى نمایى ؟ زیرا من امیدوارم که خدا و رسول خدا فاطمه را براى تو نگاه داشته باشند.
راوى مى گوید: چشمان مبارک حضرت امیر پر از اشک شدند و فرمود: اى ابوبکر! تو فکرا آرام مرا به هیجان آوردى و مرا براى مطلبى که از آن غافل بودم بیدار کردى . به خداوند سوگند که من به فاطمه زهرا رغبت دارم و شخصى چون من البته نسبت به زهرا بى میل نیست . ولى تنها چیزى که مانع من است تهى دستى مى باشد.
ابوبکر گفت : یا على ! این سخن را مگوى زیرا دنیا و آنچه که در آن است به نظر خدا و رسول ناچیز مى باشد.

على علیه السلام پس از این جریان شتر خود را باز نمود و آن را به منزل برد و بست . آنگاه نعلین هاى خود را پوشید و به سوى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله که در خانه زوجه اش ‍ ام سلمه بود روانه شد. وقتى على دق الباب نمود، ام سلمه گفت : کیست که دق الباب مى کند؟ پیامبر اکرم قبل از اینکه حضرت بگوید: منم ، فرمود: برخیز در را باز کن و به وى بگو که وارد شود. وى مردى است که خدا و رسول او را دوست دارند و او هم خدا و رسول را دوست دارد.

ام سلمه گفت : پدر و ماردم به فداى تو یا رسول الله این کیست که تو هنوز او را ندیده اى و این چنین درباره اش مى فرمایى ؟

فرمود: اى ام سلمه آرام باش ! این مردى است عاقل و خویشتن دار. وى بردار و پسرعمو و محبوبترین مردم نزد من است .

ام سلمه مى گوید: من با سرعت براى بازکردن در رفتم به طورى که پایم به دامنم پیچید و نزدیک بود بیفتم . هنگامى که در را گشودم با على بن ابى طالب مواجه شدم . آن حضرت وارد خانه نشد تا زمانى که یقین پیدا کرد که من به جایگاه خود بازگشتم ، آنگاه داخل شد بر رسول خدا و گفت : السلام علیک یا رسول الله ! و پیامبر اسلام او را پاسخ داد و فرمود: بنشین اى ابوالحسن .

على در حضور پیامبر خدا نشست و دیده به زمین دوخت ، گویا حاجتى داشت ولى از اظهار آن خجالت مى کشید، لذا سر خود را به زیر افکنده سخنى نمى گفت . چنین مى نمود که پیامبر از قلب على آگاه بود، لذا به وى فرمود: اینطور گمان مى کنم که حاجتى داشته باشى ، چه مانعى دارد، حاجت قلبى خود را بگو، زیرا حاجت تو نزد من روا خواهد شد.

على گفت : پدرم و مادرم به فدایت اى رسول خدا! تو خودت مرا از عمویت ابوطالب و فاطمه بنت اسد گرفتى ، من کودکى بودم تو مرا با خویشتن هم غذا کردى ، تو نسبت به من از لحاظ نیکویى و شفقت از پدرم ابوطالب و مادرم فاطمه بنت اسد افضل و برترى ، خداى رئوف مرا به وسیله تو و در دست تو هدایت نمود، خداوند مرا از آن سرگردانیها و حیرتى که پدران و عموهایم به آن دچار بودند نجات داد. یا رسول الله تو در دنیا و آخرت براى من ذخیره و پناهگاه هستى . یا رسول الله من دوست دارم با اینهمه رعایتى که نسبت به من فرموده اى خانه و همسرى داشته باشم که با او انس بگیرم . یا رسول الله ! من نزد تو آمده ام تا تقاضا نمایم که دخترت فاطمه را براى من تزویج فرمایى ، آیا این تقاضا را مى پذیرى ؟ ام سلمه مى گوید: ددیم صورت مبارک پیامبر خدا از شدت فرج و خوشحالى مى درخشید.

آنگاه به حضرت على فرمود: آیا تو چیزى دارى که من فاطمه را به تو بدهم ؟

على علیه السلام گفت : پدر و مادرم به فدایت ! اوضاع زندگى من از تو مخفى نیست . من فقط یک شمشیر و یک زره و یک شتر دارم که با آن آب مى کشم . من غیر از اینها چیزى ندارم .

رسول خدا فرمود: على جان ! تو از شمشیرت مستغنى نیستى ، زیرا مى خواهى با آن در راه خداوند جهاد کنى و با دشمنان او بجنگى ، شتر خود را براى اینکه آب از براى درختان خرما و خانه ات بکشى و بار سفر را به پشت آن بگذارى لازم دارى . آرى من فاطمه را با همان زره اى که دارى به همسرى تو درمى آورم .

اى على ! میل دارى که به تو مژده اى دهم ؟ گفتم : آرى ، پدر و مادرم به فداى تو! تو همیشه در گفتار خود بابرکت و هدایت کننده بوده اى ، درود خداوند بر تو باد.

پیامبر فرمود: اى ابوالحسن ! قبل از اینکه من فاطمه را در زمین به همسرى تو درآورم خداوند وى را در آسمان براى تو تزویج کرده است . قبل از اینکه تو نزدم بیایى درباره همین موضوع ملکى نزد من آمد که داراى چندین صورت و چندین پر و بال بود و من در میان ملائکه نظیر او را ندیده بودم . او به من درود و سلام فرستاد و گفت : رحمت و برکات خداوند بر تو باد! سپس گفت : مژده باد تو را به یگانگى و پاکیزگى نسل . گفتم : این چه بشارتى است ؟ گفت : نام من سیطائیل است ، من موکل یکى از قائمه هاى عرش مى باشم ، از خداوند خواهش کردم به من اجازه دهد که به تو مژده دهم ، این جبرئیل است که به دنبال من مى آید و مى خواهد تو را از کرامت پروردگار آگاه نماید. سخن وى تمام نشده بود که جبرئیل نازل شده گفت : سلام بر تو و رحمت و برکات خداوند نثارت باد! سپس حریرى سفید از حریر بهشتى که دو سطر از نور بر آن نوشته شده بود، در میان دست من نهاد. گفتم : اى حبیب من ! این حریر و این خط چیست ؟ گفت : اى محمد! خداى علیم توجهى به زمین کرد و تو را از میان خلق خود برگزید و به پیامبرى مبعوث نمود. بار دیگر توجهى به زمین کرد و وزیر، همصحبت و دامادى براى تو انتخاب نمود و دخترت فاطمه را براى او تزویج کرد.

گفتم : این مرد کیست ؟ گفت : اى محمد وى که در دنیا برادر و پسرعموى توست ، على بن ابى طالب مى باشد. خداى توانا به بهشت دستور داد تا خود را زینت نماید. به درخت طوبى امر کرد تا زر و زیور خود را آماده کند. حورالعین خویشتن را زینت کنند. به ملائکه دستور داد که در آسمان چهارم نزد بیت المعمور اجتماع نمایند. ملائکه مافوق بیت العمور به جانب آن نزول و ملائکه پایین بیت المعمور به طرف آن صعود نمودند.

خداى رحمان و رحیم به رضوان امر نموده که منبر کرامت را بر در بیت المعمور نصب نماید، این همان منبرى است از نور که حضرت آدم بر فراز آن رفت و نامهاى موجودات را بر ملائکه عرضه نمود.

خدا به یکى از ملائکه حجب خویش که او را راحیل مى گویند، وحى کرد تا بر فراز آن منبر رود و حمد و ثناى خداوند را آنطور که باید و شاید به جاى آورد. در میان ملائکه از لحاظ نیکویى بیان و شیرین زبانى بهتر از راحیل وجود ندارد.راحیل بر فراز منبر رفت و به شایستگى حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و بدین جهت اهل آسمانها غرق سرور شدند.

جبرئیل گفت : خداى سبحان به من دستور داده که عقد نکاح را جارى کنم ، زیرا خداوند کنیز خودش فاطمه اطهر دختر حبیب خودش محمد را براى بنده اش على بن ابى طالب تزویج کرده . من عقد نکاح را جارى کردم و جمیع ملائکه را بر آن شاهد گرفتم ، شهادت آنان بر این پارچه حریر نوشته شده . خداى من دستور داد که این حریر را به تو عرضه نمایم و آن را به وسیله عطر و مشک مهر نمایم و به رضوان تحویل دهم .

خداى جهان پس از اینکه ملائکه را بر این ازدواج شاهد گرفت و به درخت طوبى امر فرمود تا زر و زیور و حله ها را نثار کند. ملائکه و حورالعین آنها را برگرفتند و تا قیامت به آنها مباهات مى نمایند.

اى محمد! خداى تعالى به من فرموده به تو بگویم که فاطمه را براى على بن ابى طالب تزویج نمایى و ایشان را به دو پسرى بشارت دهى که در دنیا و آخرت باذکاوت ، نجیب ، طاهر، طیب ، خیرخواه و بافضیلت خواهند بود.

آنگاه پیامبر خدا به على بن ابى طالب فرمود:به خداوند سوگند هنوز آن ملک از من بالا نرفته بود که دق الباب نمودى . من امر پروردگارم را درباره تو اجرا خواهم کرد.
ابوالحسن ! تو قبل از من برو تا به مسجد بیایم و فاطمه را در حضور مردم براى تو تزویج کنم و به قدرى از فضایل تو بگویم که چشم تو و دوستانت در دنیا و آخرت روشن شود.
على علیه السلام مى فرماید: من از حضور آن حضرت باسرعت خارج شدم و از کثرت خوشحالى سر از پاى نمى شناختم . عمر و ابوبکر به استقبال من آمدند و گفتند: چه خبر؟! گفتم : حضرت رسول دخترش فاطمه را برایم تزویج نمود و فرمود: خدا در آسمان فاطمه را براى تو تزویج کرده است . این پیغمبر است که مى آید تا موضوع را در حضور مردم بگوید.

آنان خوشحال شدند و با من به سوى مسجد بازگشتند. هنوز ما به وسط مسجد نرسیده بودیم که پیامبر خدا در حالى که از کثرت خوشحالى نور از صورت مبارکش مى بارید، به ما ملحق شد.

آنگاه بلال را خواست ، بلال گفت : لبیک یا رسول الله ! فرمود: مهاجرین و انصار را نزد من بیاور! هنگامى که آنان حضور یافتند آن حضرت پا به پله منبر نهاد و پس از حمد و ثناى خداى جهانیان فرمود:
اى مردم ! جبرئیل نزد من آمد و گفت : خداى سبحان ملائکه را از بیت المعمور جمع کرده و آنان را شاهد گرفته که فاطمه زهرا دختر محمد را براى على بن ابى طالب تزویج نموده و مرا هم ماءمور کرده که این امر را در زمین انجام دهم و شما را بر آن شاهد بگیرم .

سپس آن حضرت صلى الله علیه و آله نشست و به حضرت على علیه السلام فرمود: برخیز و خطبه اى براى خویشتن بخوان .

على علیه السلام برخاست و پس از حمد و ثناى خداوند این خطبه را خواند:بدانید که پیغمبر معظم اسلام دخترش فاطمه را به عقد من درآورده و زره مرا مهریه وى قرار داده و من به این ازدواج راضى مى باشم .

مسلمانان به رسول خدا گفتند: اى رسول خدا! دخترت فاطمه را براى على تزویج نمودى ؟ فرمود: آرى .
گفتند: خداوند این ازدواج را مبارک و یگانگى بین ایشان را حفظ نماید!
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله متوجه زنان خویش گردید و به ایشان دستور داد تا مراسم عروسى را شروع نمایند.

حضرت على مى فرماید: رسول خدا بازگشت و به من فرمود: هم اکنون برو و زره خود را بفروش و پول آن را نزد من بیاور تا وسیله عروسى شما را مهیا نمایم . من رفتم و زره خود را به چهارصد درهم هجریه به عثمان بن عفان فروختم ، هنگامى که من پول ها را گرفتم و زره را تحویل دادم ، عثمان گفت : اى ابوالحسن ! من از نیت تو نسبت به این زره سزاوارتر نیستم ، ولى تو نسبت به این پولها از من سزاوارترى . گفتم : آرى . گفت : پس من این زره را به تو هدیه مى کنم . من زره را با پولها از او گرفتم و به حضور پیغمبر خدا مشرف شدم و جریان عثمان را برایش شرح دادم .

پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله یک مشت از آن پولها را برگرفت و ابوبکر را احضار کرده آن پولها را به وى داد و فرمود: این پولها را ببر و براى دخترم فاطمه لوازم منزل خریدارى نما. آنگاه سلمان و بلال را با وى فرستاد تا آنچه را که مى خرد ایشان بیاورند.

ابوبکر مى گوید: آن پولهایى که رسول خدا به من داد مبلغ شصت و سه درهم بودند.
من به بازار رفتم و یک نوع تشک با روکش کتان مصرى که با پشم پر شده بود، سفره اى چرمى و یک پشتى که از لیف خرما پر شده بود، و عبایى خیبرى ، یک مشک آب ، چند کوزه ، ظرف آب سفالى بزرگ ، یک آفتابه و چادرى پشمى خریدم . آنگاه آنها را آوردیم و به حضور پیغمبر اکرم تقدیم کردیم .

وقتى چشم رسول خدا به آنها افتاد، اشکهایش جارى شد پس از آن سر مبارک خود را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود:
بارخدایا! به خاندانى که ظرفهاى ایشان سفالى است ، خیر و برکت عطا کن !

حضرت امیر مى فرماید: پیامبر خدا باقیمانده پول زره را به ام سلمه داد و فرمود: این پول نزد تو باشد.

مدت یک ماه بود که من راجع به فاطمه با رسول اکرم گفتگو نمى کردم . زیرا از ایشان خجالت مى کشیدم . ولى آن بزرگوار هرگاه من به حضورش مشرف مى شدم مى فرمود:
زوجه تو بسیار نیکوست ! اى ابوالحسن ! مژده باد تو را، زیرا من سرور زنان عالم را براى تو تزویج نموده ام .
یک ماه بعد برادرم عقیل نزدم آمد و گفت : یا على ! براى هیچ نعمتى اینقدر خوشحال نشدم که تو با فاطمه دختر حضرت محمد صلى الله علیه و آله ازدواج کرده اى . چرا از رسول خدا تقاضا نمى کنى که فاطمه را در اختیار تو بگذارد تا چشمان ما به وسیله جمع شما روشن شود؟

على علیه السلام فرمود: آرى من خیلى مایلم که این آرزو برآورده شود، هیچ مانعى در کار نیست ، ولى از پیغمبر اسلام صلى الله علیه و آله خجالت مى کشم .
عقیل گفت : تو را به خداوند سوگند، برخیز و با من به حضور رسول خدا بیا! وقتى برخاستیم که به حضور آن حضرت مشرف شویم در بین راه با ام ایمن خدمتکار پیامبر اکرم مواجه شدیم ، و چون وى را از تصمیم خود آگاه نمودیم ، گفت : شما این کار را انجام ندهید، بگذارید ما زنان این مطلب را با آن حضرت در میان بگذاریم زیرا سخن زنان در این باره بهتر در دل مردان جاى خواهد گرفت .

پس از این جریان من نزد ام سلمه رفتم و او را از این موضوع آگاه نمودم ، وى هم زنان پیغمبر اکرم را آگاه و جمع نمود، آنان به حضور پیامبر که در خانه عایشه بود رفتند و پس از خدیجه زنده بود موجب روشنى چشمش مى شد.

ام سلمه مى گوید: وقتى ما نام خدیجه کبرى را بردیم آن حضرت گریان شد و فرمود: مثل خدیجه پیدا نخواهد شد. خدیجه در آن هنگام که مردم مرا تکذیب کردند، مرا تصدیق نمود، و مرا با ثروت خود براى پیشرفت دین خدا یارى نمود.

خدا به من دستور داد خدیجه را به قصر زمردى که در بهشت دارد و هیچ رنج و زحمتى در آن نیست بشارت دهم .
ام سلمه مى گوید: گفتم : پدر و مادرمان به فداى تو باد! آرى خدیجه همین طور بود که مى فرمایید، و اکنون او به جوار رحمت پروردگار خویشتن رفته ، خدا این نعمت را براى او مبارک نماید و ما را هم با او درجات بهشتى و رضوان و رحمت خود جاى دهد.

اى رسول خدا! این على برادر و پسرعموى تو مى باشد. او دوست دارد که تو اجازه دهى همسرش فاطمه را به منزل خویش برد تا با یکدیگر ماءنوس شوند.
رسول خدا صلى الله علیه و آله به ام سلمه فرمود: پس چرا على این موضوع را با من در میان نمى گذارد؟ گفت : از شما خجالت مى کشد.
ام ایمن مى گوید: پیغمبر خدا به من فرمود: برو على را نزد من بیاور. وقتى من به سراغ على رفتم دیدم آن حضرت در انتظار من مى باشد تا جواب رسول خدا را برایش بگویم . وقتى مرا دید، سؤ ال فرمود: چه خبر؟ گفتم : پیامبر خدا تو را مى خواهد.

حضرت على مى فرماید: هنگامى که به محضر آن برگزیده خدا مشرف شدم ، زنان آن حضرت برخاستند و به حجره هاى خود رفتند. من در حالى در حضور رسول خدا نشستم که به زمین نگاه مى کردم ، زیرا از آن بزرگوار خجالت مى کشیدم .
پیغمبر خدا به من فرمود: آیا دوست دارى که همسرت را به خانه ببرى ؟ منن همان طور که به زمین مى نگریستم ، گفتم : آرى ، پدر و مادرم به فدایت باد.
فرمود: بسیار خوب ، امشب یا فرداشب این خواسته تو برآورده خواهد شد. و من با خوشحالى زایدالوصفى برخاستم .
سپس آن حضرت به زنان خود دستور داد: فاطمه را زینت و معطر نمایید، یک اطاق برایش فرش کنید تا شوهرش نزد او بیاید.

پس از آن رسول خدا صلى الله علیه و آله مبلغ ده درهم از آن پولهایى را که به ام سلمه داده بود، پس گرفت و به من داد و فرمود: برو روغن و خرما و کشک خریدارى کن . من آنها را خریدم و به حضور پیامبر آوردم . ایشان آستین هاى خود را بالا زد و سفره اى خواست و خرما و کشک را با یکدیگر مخلوط نمود و غذایى درست کرد که آن را حیس مى گویند.
سپس فرمود: على جان ! هر که را دوست دارى دعوت کن . من به سوى مسجد رفتم ، اصحاب پیامبر اکثرا در مسجد بودند. به آنان گفتم : دعوت پیغمبر خدا را اجابت نمایید.
ایشان عموما برخاستند و متوجه آن حضرت شدند.

من به پیامبر خدا گفتم : مهمانها زیادند.
رسول خدا پارچه اى روى سفره انداخت و به من فرمود: مهمانها را ده نفر ده نفر نزد من بفرست . من اطاعت نمودم ، آنان پیوسته غذا مى خوردند و خارج مى شدند، ولى غذا کم نمى شد تا اینکه به برکت پیغمبر خدا تعداد هفتصد نفر مرد و زن از آن غذا خوردند.

ام سلمه مى گوید: پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فاطمه و على علیهماالسلام را خواست ، على را سمت راست و فاطمه را طرف چپ خود جاى داد و به سینه مبارک خویش ‍ چسبانید و میان چشم ایشان را بوسید، آنگاه پس از اینکه فاطمه را به حضرت على سپرد، فرمود:
اى على ! همسرت خوب همسرى است . سپس متوجه فاطمه شد و فرمود: شوهرت خوب شوهرى مى باشد.
آنگاه آن حضرت برخاست و میان ایشان راه رفت و آنان را داخل آن حجره اى کرد که براى ایشان مهیا شده بود.
سپس از حجره خارج شد و گفت : خدا خود شما و نسل شما را پاک و پاکیزه نماید. من با کسى که با شما دوستى نماید، دوست هستم و دشمن هستم با کسى که با شما دشمنى کند.
من شما را به خداوند مى سپارم .

حضرت امیر مى فرماید: پیغمبر اسلام صلى الله علیه و آله مدت سه روز نزد ما نیامد. وقتى صبح روز چهارم فرا رسید آن حضرت آمد که نزد ما بیاید با اسماء بنت عمیس روبرو شد. به وى فرمود: براى چه اینجا ایستاده اى ، در صورتى که مردى در میان این حجره است ؟
گفت : پدر و مادرم به فدایت ! هرگاه دخترى به خانه شوهر برود احتیاج به زنى دارد که خواسته هاى او را انجام دهد. من اینجا ایستاده ام که اگر فاطمه فرمانى داشته باشد انجام دهم .
رسول اکرم به وى فرمود: خدا حوائج دنیوى و اخروى تو را روا نماید.
حضرت على علیه السلام مى فرماید: اول صبح بود که من و فاطمه زیر عبا خوابیده بودیم .
گفتگوى رسول خدا و اسماء را شنیدیم و تصمیم گرفتیم که برخیزیم ولى آن حضرت به ما فرمود: به حق آن حقى که من به گردن شما دارم از یکدیگر جدا نشوید تا من نزد شما بیایم .
ما به جاى خود بازگشتیم و آن حضرت آمد و بالاى سر ما نشست و پاهاى مبارک خود را زیر عباى ما داخل نمود. من پاى راست آن بزرگوار را به سینه خویش چسباندم و فاطمه پاى او را به سینه خود چسبانید. ما بدین وسیله پاهاى مبارک آن حضرت را گرم نمودیم .
سپس پیغمبر خدا فرمود: على جان ! یک کوزه آب براى من بیاور. وقتى آب را براى آن حضرت آوردم سه مرتبه از آب دهان مبارک خود به آن آب زد و چندین آیه از قرآن مجید را بر آن خواند.

سپس به من فرمود: از این آب بیاشام و مختصرى از آن را باقى بگذار! من این امر را اطاعت نمودم و آن حضرت باقیمانده آن آب را بر سر و سینه من پاشید و فرمود:
سپس فرمود: مقدارى دیگر آب برایم بیاور. و من اطاعت نمودم ، آن بزرگوار نیز همان عمل را انجام داد و آن آب را به فاطمه زهرا عطا کرد و به وى فرمود: بیاشام و مختصرى از آن را باقى بگذار. فاطمه اطاعت کرد و رسول اکرم باقیمانده آن آب را بر سر و سینه او پاشید و به او فرمود: خداوند هر نوع پلیدى را از تو دور کرد و تو را پاک و پاکیزه نمود.

آنگاه به من فرمود تا از حجره خارج شدم و آن حضرت با فاطمه داخل اطاق ماند و به فاطمه فرمود: شوهرت را چگونه یافتى ؟ گفت : پدرجان ! على بهترین شوهر است ولى زنان قریش به من مى گویند: شوهر تو تهى دست است . پیامبر به وى فرمود: اى دختر عزیزم ! پدر و شوهر تو فقیر نیستند، زیرا خزانه هاى طلا و نقره زمین به من عرضه شد ولى آنچه را که نزد پروردگارم مهیا شد انتخاب نمودم . اگر آنچه را که پدرت مى داند تو نیز مى دانستى دنیا در نظرت ناچیز مى آمد، به خداوند سوگند من از خیرخواهى در حق تو کوتاهى نکرده ام ، من تو را به على دادم که از لحاظ اسلام بر همه مقدم و از نظر علم و حلم از همه برتر استم

دختر عزیزم ! خداى توانا توجهى به زمین کرد و دو نفر مرد را انتخاب نمود یکى از آنها را پدر تو و دیگرى را شوهر تو قرار داده است . دخترم ! شوهر تو خوب شوهرى است . مبادا نسبت به وى نافرمانى کنى ! سپس آن برگزیده خدا مرا صدا زد، گفتم : لبیک یا رسول الله ! فرمود: داخل حجره خویشتن شو و درباره همسرت مهربانى و مدارا کن ، زیرا فاطمه پاره تن من است . آنچه که وى را ناراحت کند مرا ناراحت مى نماید و آنچه که او را مسرور نماید مرا مسرور مى کند.

حضرت امیر مى فرماید: به خداوند سوگند من فاطمه را غضبناک و ناراحت ننمودم تا از دنیا رحلت نمود. فاطمه هم مرا خشمناک نکرد و از من نافرمانى ننمود. هرگاه من محزون و اندوهناک مى شدم براى رفع غم و اندوه خود به فاطمه نظر مى کردم .

على علیه السلام مى فرماید: و چون رسول خدا برخاست که برود، فاطمه به او گفت : پدرجان ! من طاقت اداره کردن امور خانه را ندارم ، کنیزى براى من بگیر تا در امور خانه معین و یاور من باشد.

پیامبر در جوابش فرمود: آیا دوست ندارى که چیزى بهتر از خدمتکار به تو عطا کنم ؟ حضرت امیر به فاطمه فرمود: بگو: آرى . فاطمه فرمود: آنچه از خادم بهتر است مى خواهم .

رسول خدا فرمود: در هر روزى سى و سه مرتبه سبحان الله و سى و سه مرتبه الحمدلله و سى و چهار مرتبه الله اکبر بگو. این صد مرتبه کار زبان است ، ولى در میزان عمل داراى هزار ثواب خواهد بود. فاطمه جان ! اگر تو این اذکار را هر روز صبح بگویى خداوند امور دنیوى و اخروى تو را عهده دار خواهد شد.

متن عربی

کشف الغمه : (۱۷۳) و من المناقب (۱۷۴) عن ابن عباس قال : لما ان کانت لیله زفت فاطمه الى على بن ابى طالب کان النبى صلى الله علیه و آله قدامها، و جبرئیل عن یمینها و میکائیل عن بسارها، و سبعون اءلف ملک من ورائها یسبحون الله و یقدسونه حتى طلع الفجر.

و (۱۷۵) من المناقب (۱۷۶) عن على علیه السلام قال : قال رسول الله صلى الله علیه و آله : اءتانى ملک فقال : یا محمد ان الله عزوجل یقرء علیک السلام و یقول : قد زوجت فاطمه من على فزوجها منه ، و قد اءمرت شجره طوبى اءن تحمل الدر و الیاقوت و المرجان ، و اءن اءهل السماء قد فرحوا لذلک ، و سیولد منهما ولدان سیدا شباب اءهل الجنه ، و بهما یزین الجنه فابشر فانک خیر الاولین و الاخرین .

و (۱۷۷) من المناقب (۱۷۸) عن ام سلمه و سلمان الفارسى و على بن ابى طالب علیه السلام و کل قالوا: انه لما اءدرکت فاطمه بنت رسول الله صلى الله علیه و آله مدرک النساء خطبها اءکابر قریش من اءهل الفضل و السابقه فى الاسلام ، و الشرف و المال ، و کان کلما ذکرها رجل من قریش لرسول الله صلى الله علیه و آله اءعرض عنه رسول الله صلى الله علیه و آله بوجهه حتى کان الرجل منهم یظن فى نفسه اءن رسول الله صلى الله علیه و آله ساخط علیه اءو قد نزل على رسول الله فیه وحى من السماء، و لقد خطبها من رسول الله صلى الله علیه و آله اءبوبکر فقال له رسول الله صلى الله علیه و آله : اءمرها الى ربها. و خطبها بعد اءبى بکر عمر بن الخطاب فقال له رسول الله صلى الله علیه و آله کمقالته لابى بکر.

قال : و ان اءبابکر و عمر کانا ذات یوم جالسین فى مسجد رسول الله صلى الله علیه و آله و معهما سعد بن معاذ الانصارى ثم الاوسى فتذاکروا من فاطمه بنت رسول الله صلى الله علیه و آله فقال اءبوبکر: قد خطبها الاشراف من رسول الله صلى الله علیه و آله فقال : ان اءمرها الى ربها ان شاء اءن یزوجها، و ان على بن اءبى طالب لم یخطبها من رسول الله صلى الله علیه و آله و لم یذکرها له ، و لا اءراه یمنعه من ذلک الا قله ذات الید، و انه لیقع فى نفسى اءن الله عزوجل و رسوله صلى الله علیه و آله انما یحبسانها علیه .

قال : ثم اءقبل اءبوبکر على عمر بن الخطاب و على سعد بن معاذ فقال : هل لکما فى القیام الى على بن ابى طالب حتى نذکرها له هذا، فان منعه قله ذات الید واسیناه و اءسعفناه ، فقال له سعد بن معاذ: وقفک الله یا اءبابکر فمازلت موفقا، قوموا بنا الى برکه الله و یمنه .
قال سلمان الفارسى : فخرجوا من المسجد و التمسوا علیا فى منزله فلم یجدوه ، و کان ینضح ببعیر – کان له – الماء على نخل رجل من الانصار باجره ، فانطلقوا نحوه ، فلما نظر الیهم على علیه السلام قال : ما وراءکم و ما الذى جئتم له ؟ فقال اءبوبکر: یا اءباالحسن انه لم یبق خصله من خصال الخیر الا و لک فیها سابقه و فضل ، و اءنت من رسول الله صلى الله علیه و آله بالمکان الذى قد عرفت من القرابه و الصحبه و السابقه و قد خطب الاشراف من قریش الى رسول الله صلى الله علیه و آله ابنته فاطمه فردهم ، و قال : ان اءمرها الى ربها ان شاء اءن یزوجها زوجها، فما یمنعک اءن تذکرها لرسول الله صلى الله علیه و آله و تخطبها منه فانى اءرجو اءن یکون الله عزوجل و رسوله صلى الله علیه و آله انما یحبسانها علیک .

قال : فتغرغرت علینا على بالدموع و قال : یا اءبابکر لقد هیجت منى ساکنا، و اءیقظتنى لامر کنت عنه غافلا، والله ان فاطمه لموضع رغبه ، و ما مثلى قعدعن مثلها غیر اءنه یمنعنى من ذلک قله ذات الید، فقال اءبوبکر: لا تقل هذا یا اءباالحسن فان الدنیا و ما فیها عند الله تعالى و رسوله کهباء منثور.

قال : ثم ان على بن ابى طالب علیه السلام حل عن ناضحه و اءقبل یقوده الى منزله فشده فیه ، و لبس نعله ، و اءقبل الى رسول الله صلى الله علیه و آله ، فکان رسول الله صلى الله علیه و آله فى منزل زوجته ام سلمه ابنه اءبى امیه بن المغیره المخزومى ، فدق على علیه السلام الباب فقالت ام سلمه : من الباب ؟ فقال لها رسول الله صلى الله علیه و آله من قبل اءن یقول على : اءنا على : قومى یا ام سلمه فافتحى له الباب ، و مریه بالدخول ، فهذا رجل یحبه الله و رسوله ، و یحبهما، فقالت ام سلمه : فداک اءبى و امى من هذا الذى تذکر فیه هذا و اءنت لم تره ؟ فقال : مه ام سلمه فهذا رجل لیس بالخرق و لا بالنزق هذا اءخى و ابن عمى و اءحب الخلق الى .
قالت ام سلمه : فقمت مبادره اءکاد اءن اءعثر بمرطى ، ففتحت الباب ، فاذا اءنا بعلى بن اءبى طالب علیه السلام . و والله ما دخل حین فتحت حتى علم اءنى قد رجعت و رحمه الله و برکاته ، فقال له النبى صلى الله علیه و آله : و علیک السلام یا اءباالحسن اجلس .

قالت ام سلمه : فجلس على بن ابى طالب علیه السلام بین یدى رسول الله صلى الله علیه و آله و جعل ینظر الى الارض کانه قصد الحاجه و هو یستحیى اءن یبدیها فهو مطرق الى الارض حیاء من رسول الله صلى الله علیه و آله .

فقالت ام سلمه : فکان صلى الله علیه و آله علم ما فى نفس على علیه السلام فقال له : یا اءباالحسن انى اءرى اءنک اءتیت لحاجه فقل حاجتک و اءبد ما فى نفسک . فکل حاجه لک عندى مقضیه .

قال على علیه السلام : فقلت فداک اءبى و امى انک لتعلم اءنک اءخذتنى من عمک اءبى طالب و من فاطمه بنت اسد و اءنا صبى لا عقل لى ، فغذیتنى بغذائک ، و اءدبتنى بادبک ، فکنت الى اءفضل من اءبى طالب و من فاطمه بنت اسد فى البر و الشفقه و ان الله تعالى هدانى بک و على یدیک ، و استنقذنى مما کان علیه آبائى و اءعمامى من الحیره و الشک ، و اءنک والله یا رسول الله ذخرى و ذخیرتى فى الدنیا و الاخره یا رسول الله فقد اءحببت مع ما شد الله من عضدى بک اءن یکون لى بیت و اءن یکون لى زوجه اءسکن الیها، و قد اءتیتک خاطبا راغبا اءخطب الیک ابنتک فاطمه ، فهل اءنت مزوجى یا رسول الله ؟

قالت ام سلمه : فراءیت وجه رسول الله صلى الله علیه و آله یتهلل فرحا و سرورا ثم تبسم فى وجه على علیه السلام فقال : یا اءباالحسن فهل معک شى ء ازوجک به ؟ فقال على علیه السلام : فداک اءبى و امى والله ما یخفى علیک من اءمرى شى ء، اءملک سیفى ، و درعى ، و ناضحى و ما اءملک شیئا غیر هذا، فقال له رسول الله صلى الله علیه و آله : یا على اءما سیفک فلاغناء بک عنه تجاهد به فى سبیل الله و تقاتل به اءعداء الله ، و ناضحک تنضح به على نخلک و اءهلک و تحمل علیه رحلک فى سفرک ، و لکنى قد زوجتک بالدرع و رضیت بها منک . یا اءباالحسن اءبشرک ؟ قال على علیه السلام : قلت : نعم فداک اءبى و امى ، بشرنى فانک لم تزل میمون النقیبه ، مبارک الطائر، رشیدالامر صلى الله علیک .

فقال لى رسول الله صلى الله علیه و آله : ابشر یا اءباالحسن فان الله عزوجل قد زوجکها فى السماء من قبل اءن ازوجک فى الارض ، و لقد هبط على فى موضعى من قبل اءن تاتینى ملک من السماء له وجوه شتى ، و اءجنحه شتى لم اءر قبله من الملائکه مثله ، فقال لى : السلام علیک و رحمه الله و برکاته ، ابشر یا محمد باجتماع الشمل و طهاره النسل ، فقلت : و ما ذاک اءیها الملک ؟ فقال لى : یا محمد اءنا سیطائیل الملک الموکل باحدى قوائم العرش ، ساءلت ربى عزوجل اءن یاءذن لى فى بشارتک ، و هذا جبرئیل علیه السلام فى اءثرى یخبرک عن ربک عزوجل بکرامه الله عزوجل .

قال النبى صلى الله علیه و آله : فمااستتم کلامه هبط على جبرئیل فقال : السلام علیک و رحمه الله و برکاته ، یا نبى الله !

ثم انه وضع فى یدى حریره بیضاء من حریر الجنه و فیه سطران مکتوبان بالنور. فقلت : حبیبى جبرئیل ما هذه الحریره ؟ و ما هذه الخطوط؟ فقال جبرئیل : یا محمد ان الله عزوجل اطلع الى الارض اطلاعه فاختارک من خلقه فانبعثک برسالته ، ثم اطلع الى الارض ثانیه فاختار لک منها اءخا و وزیرا و صاحبا و ختنا، فزوجه ابنتک فاطمه .
فقلت : حبیبى جبرئیل و من هذا الرجل ؟

فقال لى : یا محمد اءخوک فى الدنیا و ابن عمک فى النسب على بن ابى طالب و ان الله اءوحى الى الجنان اءن تزخرفى ، فتزخرفت الجنان ، و الى شجره طوبى : احملى الحلى و الحلل وو تزینت الحور العین ، و اءمرالله الملائکه اءن تجتمع فى السماء الرابعه عند البیت المعمور، فهبط من فوقها الیها و صعد من تحتها الیها، و اءمرالله عزوجل رضوان فنصب منبر الکرامه على باب البیت المعمور، و هو الذى خطب علیه آدم عرض الاسماء على الملائکه ، و هو منبر من نور، فاءوحى الى ملک من ملائکه حجبه یقال له : راحیل اءن یعلو ذلک المنبر، و اءن یحمده بمحامده و یمجده بتمجیده ، و اءن یثنى علیه بما هو اءهله ، و لیس فى الملائکه اءحسن منطقا و لا اءحلى لغه من راحیل الملک ، فعلا المنبر، و حمد ربه ، و مجده و قدسه ، و اءثنى علیه بما هو اءهله ، فارتجت السماوات فرحا و سرورا.

قال : جبرئیل ثم اءوحى الله الى اءن اءعقد عقده النکاح ، فانى قد زوجت اءمتى فاطمه بنت حبیبى محمد عبدى على بن اءبى طالب ، فعقدت عقده النکاح ، و اءشهدت على ذلک الملائکه اءجمعین ، و کتب شهادتهم فى هذه الحریره ، و قد اءمرنى ربى عزوجل اءن اءعرضها علیک ، و اءن اءختمها بخاتم مسک ، و اءن اءدفعها الى رضوان و ان الله عزوجل لما اءشهد الملائکه على تزویج على من فاطمه اءمر شجره طوبى اءن تنثر حملها من الحلى و الحلل ، فنثرت مافیها، فالتقطته الملائکه و الحور العین و ان الحور لیتهادینه و یفخرن به الى یوم القیامه .

یا محمد ان الله عزوجل اءمرنى اءن امرک اءن تزوج علیا فى الارض فاطمه و تبشر هما بغلامین زکیین نجیبین طیبین خیرین فاضلین فى الدنیا و الاخره ، یا اءباالحسن فوالله ما عرج الملک من عندى حتى دقت الباب ، اءلا و انى منفذ فیک اءمر ربى عزوجل ، امض یا اءباالحسن اءمامى خارج الى المسجد و مزوجک على رؤ وس الناس ، و ذاکر من فضلک ما تقربه عینک و اءعین محبیک فى الدنیا و الاخره .

قال على : فخرجت من عند رسول الله صلى الله علیه و آله مسرعا و اءنا اءعقل فرحا و سرورا، فاستقبلنى اءبوبکر و عمر فقالا: ماوراءک ؟ فقلت : زوجنى رسول الله صلى الله علیه و آله ابنته فاطمه ، و اءخبرنى اءن الله عزوجل زوجنیها من السماء، و هذا رسول الله صلى الله علیه و آله خارج فى اءثرى لیظهر ذلک بحضره الناس ففرحا بذلک فرحا شدیدا، و رجعا معى الى المسجد.

فما توسطناه حتى لحق بنا رسول الله صلى الله علیه و آله و ان وجهه لیتهلل سرورا و فرحا، فقال : یا بلال ! فاجابه فقال : لبیک یا رسول الله ! قال : اءجمع الى المهاجرین و الانصار، فجمعهم ، ثم رقى درجه من المنبر فحمد الله و اءثنى علیه و قال :
معاشر المسلمین ان جبرئیل اءتانى اءنفا فاءخبرنى عن ربى عزوجل اءنه جمع الملائکه عند البیت المعمور، و اءنه اءشهدهم جمیعا اءنه زوج اءمته فاطمه ابنه رسول الله من عبده على بن اءبى طالب و اءمرنى اءن ازوجه فى الارض و اشهدکم على ذلک .
ثم جلس ، و قال لعلى علیه السلام : قم یا اءباالحسن فاخطب اءنت لنفسک .

قال : فقام ، فحمدالله و اءثنى علیه و صلى على النبى صلى الله علیه و آله و قال :
الحمدلله شکرا لانعمه و اءیادیه ، و لا اله الا الله شهاده تبلغه و ترضیه ، و صلى الله على محمد صلاه تزلفه و تحظیه ، و النکاح مما اءمرالله عزوجل به و رضیه ، و مجلسنا هذا مما قضاه الله و اءذن فیه ، و قد زوجنى رسول الله صلى الله علیه و آله ابنته فاطمه و جعل صداقها درعى هذا و قد رضیت بذلک فاساءلوه و اءشهدوا.
فقال المسلمون لرسول الله صلى الله علیه و آله : زوجته یا رسول الله ؟ فقال : نعم ، فقالوا: بارک الله لهما و علیهما، و جمع شملها.
وانصرف رسول الله الى اءزواجه فاءمرهن اءن یدففن لفاطمه ، فضر بن بالدفوف .

قال على : فاءقبل رسول الله صلى الله علیه و آله فقال : یا اءباالحسن انطلق الان فبع درعک و ائتنى بثمنه حتى اءهیى ء لک و لابنتى فاطمه ما یصلحکما.
قال على : فانطلقت فبعته باءربعمائه درهم سود هجریه ، من عثمان بن عفان فلما قبضت الدارهم منه و قبض الدرع منى قال : یا اءباالحسن لست اءولى بالدرع منک و اءنت اءولى بالدراهم ، و اءقبلت الى رسول الله صلى الله علیه و آله فطرحت الدرع و الدراهم بین یدیه و اءخبرته بما کان من اءمر عثمان ، فدعاله بخیر.
و قبض رسول الله صلى الله علیه و آله قبضه من الدراهم ، و دعا باءبى بکر فدفعها الیه ، و قال : یا اءبابکر اشتر بهذه الدراهم لابنتى ما یصلح لها فى بیتها، و بعث معه سلمان و بلالا لیعیناه على حمل ما یشتریه .

قال ابوبکر: و کانت الدراهم التى اءعطانیها ثلاثه و ستین درهما فانطلقت و اشتریت فراشا من خیش مصرمحشوا بالصوف ، و نطعا من اءدم ، و وساده من اءدم حشوها من لیف النخل ، و عباءه خیبریه ، و قربه للماء، و کیزانا، و جرارا، و مطهره للماء، و سترصوف رقیقا، و حملناه جمیعا حتى وضعناه بین یدى رسول الله صلى الله علیه و آله فلما نظر الیه یکى و جرت دموعه ، ثم رفع راءسه الى السماء و قال : اللهم بارک لقوم جل انیتهم الخزف .

قال على : و دفع رسول الله صلى الله علیه و آله باقى ثمن الى ام سلمه فقال : هذه الدارهم عندک ، و مکثت بعد ذلک شهرا لااعاود رسول الله صلى الله علیه و آله فى اءمر فاطمه بشى ء استحیاء من رسول الله صلى الله علیه و آله ، غیر اءنى کنت اذا خلوت برسول الله یقول لى : یا اءباالحسن ما اءحسن زوجتک و اءجملها، ابشر یا اءبالحسن فقد زوجتک سیده نساء العالمین .

قال على : فلما کان بعد شهردخل على اءخى عقیل بن اءبى طالب فقال : یا اءخى مافرحت بشى ء کفرحى بتزویجک فاطمه بنت محمد صلى الله علیه و آله ، یا اءخى فما بالک لا تساءل رسول الله صلى الله علیه و آله یدخلها علیک فنقر عینا باجتماع شملکما، قال على : والله یا اءخى انى لاحب ذلک و ما یمنعنى من مساءلته الا الحیاء منه فقال : اءقسمت علیک الا قمت معى .

فقمنا نرید رسول الله صلى الله علیه و آله فلقینا فى طریقنا ام ایمن مولاه رسول الله صلى الله علیه و آله فذکرنا ذلک لها فقالت : لا تفعل و دعنا نحن نکلمه فان کلام النساء فى هذا الامر اءحسن و اءوقع بقلوب الرجال .

ثم انثنت راجعه فدخلت الى ام سلمه فاءعلمتها، فاءحدقن به و قلن : فدیناک بابائنا و اءمهاتنا یا رسول الله قد اجتمعنا لامر لو اءن خدیجه فى الاحیاء لقرت بذلک عینها.
قالت ام سلمه : فلما ذکرنا خدیجه بکى رسول الله صلى الله علیه و آله ثم قال : خدیجه و اءین مثل خدیجه ، صدقتنى حین کذبنى الناس و وازرتنى على دین الله و اءعانتنى علیه بمالها، ان الله عزوجل اءمرنى اءن ابشر خدیجه ببیت فى الجنه من قصب (الزمرد) لاصخب فیه و لا نصب .

قالت ام سلمه : فقلنا: فدیناک بابائنا و امهاتنا یا رسول الله انک لم تذکر من خدیجه اءمرا الا و قد کانت کذلک غیر اءنها قد مضت الى ربها. فهناها الله بذلک و جمع بیننا و بینها فى درجات جنته و رضوانه و رحمته ، یا رسول الله و هذا اءخوک فى الدنیا و ابن عمک فى النسب على بن اءبى طالب یحب اءن تدخل علیه زوجته فاطمه علیهاالسلام ، و تجمع بها شمله ، فقال : یا ام سلمه فما بال على لا یساءلنى ذلک ؟ فقلت : یمنعه الحیاء منک یا رسول الله .

قالت ام ایمن : فقال لى رسول الله صلى الله علیه و آله انطلقى الى على فائتینى به ! فخرجت من عند رسول الله صلى الله علیه و آله فاذا على ینتظرنى لیساءلنى عن جواب رسول الله صلى الله علیه و آله فلما، رآنى قال : ما وراک یا ام ایمن ؟ قلت اءحب رسول الله صلى الله علیه و آله .

قال علیه السلام : فدخلت علیه و فمن اءزواجه فدخلن البیت و جلست بین یدیه مطرفا نحو الارض حیاء منه ، فقال : اءتحب اءن تدخل علیک زوجتک ؟ فقلت و اءنا مطرق : نعم فداک اءبى و امى . فقال : نعم و کرامه یا اءباالحسن اءدخلها علیک فى لیلتنا هذه اءو فى لیله غد ان شاءالله . فقمت فرحا و سرورا و اءمر صلى الله علیه و آله اءزواجه اءن یزین فاطمه علیه السلام و یطیبنها و یفرشن لها بیتا لیدخلنها على بعلها، ففعلن ذلک .

و اءخذ رسول الله صلى الله علیه و آله من الدراهم التى سلمها الى ام سلمه عشره دراهم فدفعها الى و قال : اشتر سمنا و تمرا و اءقطا، فاشتریت و اءقبلت به الى رسول الله صلى الله علیه و آله ، فحسر عن ذراعیه و دعا بسفره من اءدم و جعل یشدخ التمر و السمن و یخلطهما بالاقط حتى اتخذه حیسا.

ثم قال : یا على ادع من اءحببت ! فخرجت الى مسجد و اءصحاب رسول الله صلى الله علیه و آله متوافرون ، فقلت : اءجیبوا رسول الله صلى الله علیه و آله ! فقاموا جمیعا و اءقبلوا نحو النبى صلى الله علیه و آله ، فاءخبرته اءن القوم کثیر فجلل السفره بمندیل و قال : اءدخل على عشره بعد عشره ! ففعلت و جعلوا یاءکلون و یخرجون و لا ینقص الطعام ، حتى لقد اءکل من ذلک الحیس سبع مائه رجل و امراءه ببرکه النبى صلى الله علیه و آله .

قالت ام سلمه : ثم دعا بابنته فامطه ، و دعا بعلى علیه السلام ، فاءخذ علیا بیمینه و فاطمه بشماله ، و جمعها الى صدره ، فقبل بین اءعینهما، و دفع فاطمه الى على و قال : یا على نعم الزوجه زوجتک ، ثم اءقبل على فاطمه و قال : یا فاطمه نعم البعل بعلک ! ثم قام یمشى بینهما حتى اءدخلهما بیتهما الذى هیى ء لهما، ثم خرج من عندهما فاءخذ بعضادتى الباب فقال : طهرکما الله و طهر نسلکما، اءنا سلم لمن سالمکما و حرب لمن حاربکما، اءستودعکما الله و اءستخلفه علیکما.

قال على : و مکث رسول الله صلى الله علیه و آله بعد ذلک ثلاثا لا یدخل علینا، فلما کان فى صبیحه الیوم الرابع جاءنا لیدخل علینا، فصادف فى حجرتنا اءسماء بنت عمیس ‍ الخثعمیه ، فقال لها: ما یقفک هاهنا و فى الحجره رجل ؟ فقالت : فداک اءبى و امى ان الفتاه اذا زفت الى زوجها تحتاج الى امراءه تتعاهدها و تقوم بحوائجها فاءقمت ههنا لاقضى حوائج فاطمه علیهاالسلام ، قال صلى الله علیه و آله : یا اءسماء قضى الله لک حوائج الدنیا و الاخره .

قال على علیه السلام : و کانت غداه قره و کنت اءنا و فاطمه تحت العباء فلما سمعنا کلام رسول الله صلى الله علیه و آله لاسماء ذهبنا لنقوم فقال : بحقى علیکما لا تفترقا حتى اءدخل علیکما، فرجعنا الى حالنا و دخل صلى الله علیه و آله و جلس عند رؤ وسنا، و اءدخل رجلیه فیما بیننا، و اءخذت رجله الیمنى ، فضممتها الى صدرى ، و اءخذت فاطمه رجله الیسرى فضمتها الى صدرها، و جعلنا ندفى ء رجلیه من القر، حتى اذا دفئتا قال : یا على ائتنى بکوز من ماء، فاءتیته ، فتفل فیه ثلاثا و قراء فیه اءیات من کتاب الله تعالى ، ثم قال : یا على اشربه ، و اترک فیه قلیلا، ففعلت ذلک فرش باقى الماء على راءسى و صدرى ، و قال : اءذهب الله عنک الرجس یا اءباالحسن و طهرک تطهیرا.
و قال : ائتنى بماء جدید، فاءتیته به ، ففعل کما فعل و سلمه الى ابنته علیه السلام و قال لها: اشربى و اترکى منه قلیلا، ففعلت فرشه على راءسها و صدرها، و قال صلى الله علیه و آله : اءذهب الله عنک الرجس و طهرک تطهیرا! و اءمرنى بالخروج من البیت . و خلا بابنته ، و قال : کیف اءنت یا بنیه و کیف راءیت زوجک ؟ قالت له : یا اءبه خیر زوج الا اءنه دخل على نساء من قریش و قلن لى : زوجک رسول الله صلى الله علیه و آله من فقیر لامال له فقال لها:
یا بنیه ما اءبوک بفقیر و لا بعلک بقیر، و لقد عرضت على خزائن الارض من الذهب و الفضه فاءخترت ما عند ربى عزوجل .

یا بنیه لو تعلمین ما علم اءبوک لسمجت الدنیا فى عینیک .
والله یا بنیه ما اءلوتک نصحا اءن زوجتک اءقدمهم سلما، و اءکثرهم علما و اءعظمهم حلما.
یا بنیه ان الله عزوجل اطلع الى الارض اطلاعه فاختار من اءهلها رجلین : فجعل اءحدهما اءباک و الاخر بعلک ، یا بنیه نعم الزوج زوجک لا تعصى له اءمرا.
ثم صاح بى رسول الله صلى الله علیه و آله : یا على ، فقلت لبیک یا رسول الله ، قال اءدخل بیتک ، و الطف بزوجتک ، و ارفق بها فان فاطمه بضعه منى ، یؤ لمنى ما یؤ لمها و یسرنى ما یسرها، اءستودعکما الله و اءستخلفه علیکما.

قال على علیه السلام : فوالله ما اءغضبتها، و لا اءکرهتها على اءمر حتى قبضها الله عز و جل ، و لا اءغضبتنى ، و لا عصت لى اءمرا، و لقد کنت اءنظر الیها فتنکشف عنى الهموم و الاحزان .
قال على علیه السلام : ثم قام رسول الله صلى الله علیه و آله لینصرف فقالت له فاطمه : یا اءبه ! لا طاقه لى بخدمه البیت ، فاءخدمنى خادما تخدمنى و تعیننى على اءمر البیت . فقال لها: یا فاطمه اءولا ترید من خیرا من الخادم ؟ فقال على : قولى : بلى ، قالت : یا اءبه ! خیرا من الخادم . فقال : تسبحین الله عزوجل فى کل یوم ثلاثا و ثلاثین مره و تحمدینه ثلاثا و ثلاثین و مره ، و تکبرینه اءربعا و ثلاثین مره فذلک مائه باللسان اءلف حسنه فى میزان ، یا فاطمه انک ان قلتها فى صبیحه کل یوم کفاک الله ما اءهمک من اءمر الدنیا و الاخره

____________________________________

۱۷۳- کشف الغمه ، ج ۱ ص ۳۵۳٫
۱۷۴- مناقب خوارزمى ، ص ۳۴۲ و ۳۴۳ شماره ۳۶۲: اءخبرنا ابومنصور شهردار بن شیرویه الدیلمى الهمدانى فیما کتب الى من همدان ، اءخبرنا ابوالفتح عبدوس بن عبدالله بن عبدوس الهمدانى کتابه ، حدثنا ابوطاهر، حدثنا ابوبکر محمد بن ابراهیم بن على العاصمى باصبهان ، حدثنا المفضل بن محمد ابن اخت عبدالرزاق ، اءخبرنا توبه بن علوان البصرى ، حدثنى شیعه ، عن اءبى حمزه ، عن ابن عباس قال ؛… الخ .
این حدیث مکرر است و پیش از این درباره آن سخن گفته ایم .
۱۷۵- کشف الغمه ، ج ۱ ص ۳۵۳٫
۱۷۶- مناقب خوارزمى ، ص ۳۴۲ شماره ۳۶۳: اءخبرنى الشیخ الثقه العدل الحافظ ابوبکر محمد بن عبیدالله بن نصر الزاغونى ، حدثنا ابوالحسن محمد بن اسحاق بن ابراهیم بن مخلد الباقرحى ، حدثنا ابوعبدالله الحسین بن الحسن بن على بن بندار، حدثنا ابوبکر احمد بن ابراهیم بن الحسن بن محمد بن شاذان ، حدثنا ابوالقاسم عبدالله بن احمد بن عامر الطائى ، حدثنى اءبى احمد بن عامر بن سلیمان ، حدثنى ابوالحسن على بن موسى الرضا، عن آبائه ، حدثنى على بن ابى طالب قال :… الخ

این حدیث نیز پیش از این آمده است و درباره آن گفتگو کرده ایم .
۱۷۷- کشف الغمه ، ج ۱ ص ۳۵۳ – ۳۶۳٫
۱۷۸- مناقب خوارزمى ، ص ۳۴۲ – ۳۵۴ شماره ۳۶۴: اءنبانى مهذب الائمه ابوالمظفر عبدالملک بن على بن محمد الهمدانى – نزیل بغداد، اءخبرنا محمد بن عبدالباقى بن محمد الانصارى و ابوالقاسم هبه الله بن عبدالواحد بن الحسین – الحسین : خ ل – قالا: اءخبرنا اءبوالقاسم على بن المحسن التنوخى اءذنا، اءخبرنا ابوبکر احمد بن ابراهیم بن عبدالصمد بن الحسن بن محمد بن شاذان البزاز، حدثنا ابوبکر محمد بن الحسن بن الحسین بن الخطاب بن فرات بن حیان العجلى قرائه علینا من لفظه و من کتابه ، حدثنا الحسن محمد بن الصفار الضریر، حدثنا عبدالوهاب بن جابر، حدثنا محمد بن عمیر، عن ایوب ، عن عاصم الاحول ، عن محمد بن ابن سیرین ، عن ام سلمه و سلمان الفارسى و على بن ابى طالب علیه السلام قال :… الخ

زندگانی حضرت زهرا (علیهاالسلام ) ۲//علامه محمد باقر مجلسی

مترجم و محقق: محمد روحانی زمان آبادی

گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على (ع )به قلم علامه حلی (کتاب المستجاد من کتاب الارشاد )-جنگها و قضاوتها و فرزندان ان حضرت

چهره درخشان على (ع ) در فتح مکّه

سپس (در سال هشتم هجرت ) فتح مکّه پیش آمد همان رویدادى که اسلام را استوار نمود و بر اثر آن اساس دین پابرجا گردید و خداوند بزرگ در این مورد بر پیامبرش منّت نهاد و قبل از آن ، خداوند مژده و وعده فتح مکّه (و آثار درخشان آن ) را داده بود آنجا که فرمود:(اِذا جاءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ # وَرَاءَیْتَ النّاسَ یَدْخُلُونَ فِى دِینِ اللّهِ اَفْواجاً ). (۹۹)

((چون یارى خدا فرا رسد و پیروزى رو کند و مردم را ببینى که گروه گروه به دین خدا درآیند)) (۱۰۰) و سخن دیگر خداوند که مدّتها قبل از این نازل شده بود که :
(… لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ اِنْ شاءَاللّهُ آمِنینَ مُحَلِّقِینَ رُؤُسَکُمْ وَمُقَصِّرِینَ لا تَخافُونَ … ). (۱۰۱)
((قطعا همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام مى شوید در نهایت امنیت و در حالى که سرهاى خود را تراشیده یا ناخنهاى خود را کوتاه کرده اید و از هیچ کس ترسى ندارید)).
پس از نزول این آیات ، چشمها در انتظار این فتح بود و گردنها به سوى آن کشیده شده بود.

رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (طبق اصول رازدارى در ارتش ) حرکت به سوى مکّه و اندیشه تصمیم بر فتح آن را از مردم مکّه پنهان داشت و از خداوند خواست که این تصمیم را از مردم مکّه مکتوم کند تا (آنان را غافلگیر کرده و) به طور ناگهانى ، بر آنان وارد شود و در میان همه مردم از مسلمین و مشرکین ، تنها کسى که از این تصمیم آگاه بود و پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به او این راز را گفت و او را ((رازدار مخصوص و مورد اطمینان )) دانست ، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بود و در این تصمیم ، با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اتفاق راءى داشت و پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با او مشورت مى کرد و بعد از او پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) گروهى دیگر را از جریان آگاه ساخت و پایان یافتن جریان فتح ، به حالتها و ویژگیهایى بستگى داشت که على (علیه السلام ) در همه آن حالتها و ویژگیها نقش ‍ خاصّى داشت که هیچ کس را در این خصایص ، یاراى برابرى با على (علیه السلام ) نبود.

فرمان عمومى عفو وویژگى على (ع )ازمحضررسول خدا(ص )

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با مسلمانان پیمان بست که هنگام ورود به مکّه ، هیچ کس را نکشند، مگر آنان که با سپاه اسلام مى جنگند و نیز پیمان بست که هرکس از مشرکان خود را به پرده کعبه درآویخت در امان باشد (و مشمول عفو عمومى گردد) جز چند نفر که آن حضرت را آزار (مخصوص ) نموده بودند مانند: مقیس بن صبابه ، ابن خطل ، ابن ابى سرح و دو کنیزک آوازه خوان که با بدگویى به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خوانندگى مى کردند و در سوگ مشرکین کشته شده در جنگ بدر، نوحه سرایى مى نمودند.

امیرمؤ منان على (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (پس از فتح مکّه ) یکى از آن دو خواننده (بد زبان ) را کشت و دیگرى فرار کرد و ناپدید شد تا وقتى که براى آن کنیزک فرارى امان گرفته شد، بازگشت و آزاد بود تا اینکه در زمان خلافت عمر بن خطاب اسبى به او لگد زد و او را کشت .

یکى از کسانى که على (علیه السلام ) او را کشت ((حویرث بن نفیل بن کعب )) بود، او از کسانى بود که در مکّه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را آزار مى داد و به على (علیه السلام ) خبر رسید که خواهرش ((اُمّ هانى )) به جمعى از قبیله بنى مخزوم پناه داده که یکى از آنان ((حارث بن هشام )) و ((قیس بن سائب )) است .

على (علیه السلام ) در حالى که سر و صورتش را با کلاهخود پوشیده بود و شناخته نمى شد، به در خانه ((اُمّ هانى )) رفت و فریاد زد:((آنان را که پناه داده اید از خانه بیرون کنید)).
روایت کننده گوید:((سوگند به خدا! پناهندگان وقتى این صدا را شنیدند، از خوف و وحشت مانند پرنده حبارى فضله انداختند)). (۱۰۲)

اُمّ هانى از خانه بیرون آمد، ولى على (علیه السلام ) را که سرو صورتش پوشیده بود، نشناخت و گفت :((اى بنده خدا! من اُمّ هانى دختر عموى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و خواهر على بن ابى طالب (علیه السلام ) هستم ، از خانه من دور شو)).

امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در پاسخ او فرمود:((آن پناهندگان را از خانه بیرون کنید))
اُمّ هانى گفت :((سوگند به خدا درباره تو از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شکایت مى کنم )).
على (علیه السلام ) کلاهخود را از سر برداشت ، اُمّ هانى على (علیه السلام ) را شناخت جلو آمد و على (علیه السلام ) را با شور و شوق در آغوش گرفت و گفت :((فدایت گردم ! سوگند یاد کرده ام که شکایت از تو را نزد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ببرم (چه کنم ؟)).

على (علیه السلام ) به او فرمود:((رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اکنون در بالاى این درّه است ، نزد او برو و شکایت از مرا به او بگو تا مطابق سوگند، رفتار کرده باشى .))
ام هانى مى گوید:((به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رفتم ، آن حضرت در خیمه اى به شستشوى بدنش اشتغال داشت و فاطمه – سَلامُ اللّه عَلَیْها – پوششى فراهم کرده بود و مراقبت مى کرد که کسى بدن آن حضرت را نبیند، وقتى که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) سخن مرا شنید فرمود:

مَرْحَباً بِاُمِّ هانِى وَاَهْلاً؛ اى اُمّ هانى ! خوش آمدى !)).
عرض کردم :((پدر و مادرم به فدایت ! امروز شکایت چگونگى برخورد على ( علیه السلام ) را به حضور شما آورده ام )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((قَدْ آجَرْتُ مَنْ آجَرْتَ؛ هرکه را تو پناه دادى من هم پناه دادم )).
فاطمه – سلام اللّه عَلَیْها – به من فرمود:((اى اُمّ هانى ! آمده اى از على (علیه السلام ) شکایت کنى که دشمنان خدا و دشمنان رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را ترسانده است ؟!)).
رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:
((قَدْ شَکَّرَ اللّهُ لِعَلِی سَعْیَهُ وَآجَرْتُ مَنْ اَجارَتْ اُمُ هانِى لِمَکانِها مِنْ عَلىِّ ابْنِ اَبِیطالِبٍ)).
((خداوند رفتار على (علیه السلام ) را به خوبى پذیرفت و من پناه دادم کسانى را که اُمّ هانى به آنان پناه داده است به خاطر خویشاوندى او با على (علیه السلام )).

پاکسازى حرم از بت

وقتى که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) وارد مسجدالحرام (کنار کعبه ) شد، دید ۳۶۰ بت در آنجا نهاده شده که بعضى از آنها را با بعضى دیگر به وسیله سرب ، به هم چسبانده اند، به امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((مشتى از ریگ زمین را به من بده ))، على (علیه السلام ) مشتى از خاک و ریگ از زمین برداشت و به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) داد، رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آن ریگها را به روى بتها مى پاشید و مى فرمود:
(وَقُلْ جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً ).
((و بگو حق فرا رسید و باطل نابود شد، و قطعا باطل نابود شدنى است )). (۱۰۳)
همان دم همه آن بتها سرنگون شدند، سپس پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دستور داد آنها را از مسجد بیرون بردند و شکستند و به دور ریختند.

آنچه از رفتار على (علیه السلام ) در جریان فتح مکّه ذکر شد مانند کشتن چند تن از دشمنان خدا در مکّه و ترساندن عدّه اى دیگر و کمک آن حضرت از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در پاکسازى مسجدالحرام از هرگونه بت و خشونت شدید او در راه خدا و نادیده گرفتن خویشان به خاطر اطاعت فرمان خدا، همه و همه دلیل خصوصیّت حضرت على (علیه السلام ) در امتیازات و فضایل است که هیچ کس د راین جهات ، با او سهیم نبود و او در این فضایل یکتا و بى نظیر بود، چنانکه قبلاً نیز به ذکر خصایص دیگر او پرداختیم .

دلاوریهاى على (ع ) در جنگ حُنَین

پس از فتح مکّه در سال هشتم ، جنگ حُنَین (بر وزن حسین ) پیش آمد که جمعیّت بسیار مسلمین (۱۰۴) نشان مى داد که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پیروز مى شود رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با ده هزار نفر از مسلمین به سوى دشمن حرکت کرد، بیشتر مسلمین گمان مى کردند به خاطر داشتن جمعیّت بسیار و اسلحه کافى ، شکست نمى خورند.
بسیارى جمعیّت مسلمین ، موجب تعجّب ابوبکر شد و گفت :((ما هرگز شکست نمى خوریم و از جهت مشکل کم بودن جمعیّت آسوده ایم )) ولى نتیجه کار برخلاف گمان آنان شد وقتى که سپاه اسلام با مشرکین برخورد نمودند، در همان درگیرى اوّل ، مسلمین غافلگیر شده و همه پا به فرار گذاشتند جز پیامبر و ده نفر دیگر که نه نفر آنان از بنى هاشم بودند و یک نفر به نام ((اَیْمَنْ)) فرزند اُمّ اَیْمَنْ که از غیر بنى هاشم بود و در میدان جنگ ماند و جنگید تا به شهادت رسید.

و نُه نفر از بنى هاشم همچنان استوار با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ماندند تا سایر مسلمین فرارى ، گروه گروه بازگشتند و به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پیوستند و به مشرکین حمله کردند (و آنان را شکست دادند) از این رو به خاطر تعجّب ابوبکر از بسیارى جمعیّت ، خداوند این آیه را نازل فرمود:

(لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللّهُ فِى مَوَاطِنَ کَثِیرَهٍ وَیَوْمَ حُنَیْنٍ اِذْ اَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْکُمْ شَیْئاً وَضاقَتْ عَلَیْکُمُ الاَْرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّیْتُمْ مُدْبِرِینَ ). (۱۰۵)
((خداوند شما را در میدانهاى زیادى یارى کرد (و بر دشمن پیروز شدید) و در روز حنین (نیز یارى نمود) در آن هنگام که فزونى جمعیتشان شما را به اعجاب آورده بود، ولى هیچ مشکلى را براى شما حل نکرد و زمین با همه وسعتش بر شما تنگ شد، سپس پشت به دشمن کرده ، فرار نمودید)).

و بعد مى فرماید:
(ثُمَّ اَنْزَلَ اللّهُ سَکِینَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلى الْمُؤ مِنِینَ وَاَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَعَذَّبَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَذلِکَ جَزاءُ الْکافِریِنَ). (۱۰۶)
((سپس خداوند ((سکینه )) (آرامش و اطمینان ) خود را بر رسولش و بر مؤ منان نازل کرد و لشگرهایى فرستاد که شما نمى دیدید و کافران را مجازات کرد و این است جزاى کافران )).

منظور از ((مؤ منین )) در آیه فوق امیر مؤ منان على (علیه السلام ) و افرادى از بنى هاشم هستند که با آن حضرت در میدان جنگ پابرجا ماندند که در آن روز هشت نفر بودند که نهمین آنان امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بود، عبّاس (عموى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) در طرف راست پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود، فضل بن عباس در طرف چپ پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) قرار داشت ، ابوسفیان بن حارث (پسر عموى پیامبر) زین استر آن حضرت را از پشت ، نگه داشته بود و امیرمؤ منان على (علیه السلام ) پیش روى آن حضرت با شمشیر مى جنگید و نوفل و ربیعه دو پسر حارث (پسرهاى عموى دیگر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )) و عبداللّه پسر زبیر و عتبه و معتب دو پسر ابولهب ، گرداگرد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بودند و از آن حضرت دفاع مى نمودند و بقیّه مسلمین – غیر از اَیْمَنْ – همه گریختند، چنانکه ((مالک بن عباده عافقى )) در اشعار خود مى گوید:

لم یواس النبى غیر بنى

هاشم عندالسیوف یوم حنین

هرب الناس غیر تسعه رهط

فهم یهتفون بالناس این

ثم قاموا مع النبى على الموت

فابوا زینا لنا غیر شین

وثوى ایمن الامین من القوم

شهیداً فاعتاض قره عین

یعنى :((در روز جنگ حُنین جز بنى هاشم در برابر شمشیرها از رسول خدا ( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) حمایت و جانبازى نکردند. مردم همگى – جز نه نفر – گریختند که این نه نفر خطاب به مردم فریاد مى زدند کجا مى روید؟ سپس این نه نفر تا پاى جان با پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ایستادند و مایه زینت ما شدند نه نکبت ما)).

و اَیْمَنْ (پسر اُم اَیْمَن ) که امین و پاک بود از آن همه جمعیّت پابرجا ماند و به شهادت رسید و روشنى چشم آخرت را به خوشیهاى (زودگذر دنیا) برگزید. هنگامى که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرار مسلمین را دید به (عمویش ) عباس – که صداى بلند داشت – فرمود:((به این مردم فریاد بزن و پیمان آنان با من را (که در بیعت خود عهد کردند تا به آن وفادار باشند) به یادشان بیاور)).

عباس هرچه توانست فریاد خود را بلند کرد و گفت :
((یا اَهْلَ بَیْعَهِ الشَّجَرَهِ! یا اَهْلَ سُورَهِ الْبَقَرَهِ! اِلى اَیْنَ تَفِرُّونَ؟ اُذْکُروا الْعَهْدَ الَّذِى عاهَدَکُمْ عَلَیْهِ رَسُولُ اللّهِ (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )).
:((اى پیمان بستگان زیر درخت ! (که در جریان صلح حدیبیه در سال هفتم هجرت این بیعت واقع شد) و اى اصحاب سوره بقره ! (۱۰۷) به کجا فرار مى کنید؟ به یاد آورید پیمانى را که با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بستید)).

مردم مسلمان ، پشت به جنگ کرده و مى گریختند، شب بسیار تاریکى بود و رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در وسط درّه حُنین قرار داشت و مشرکان که در شکافها و گودالها کمین کرده بودند با شمشیرهاى برهنه و نیزه و کمانهایشان بیرون آمدند و به رسول خدا حمله کردند. نقل مى کنند: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با یک طرف صورتش به مسلمین نگریست همچون ماه شب چهارده در آن تاریکى بدرخشید سپس فریاد زد:((آن عهد و پیمانى که با خدا بستید کجا رفت ؟!)).

این صدا را به گوش همه رساند، هرکس از مسلمین این صدا را شنید از شدّت شرمندگى ، خود را به زمین افکند، سپس مسلمین به جایگاه اوّل خود بازگشتند و به جنگ با دشمن پرداختند (جنگى تمام عیار و شکننده ).

کشته شدن اَبُو جَرْوَلْ به دست على (ع )

روایت مى کنند: مردى از قبیله هوازن (که از لشکر دشمن بود) در حالى که بر شتر سرخ مو سوار شده بود، جلو آمد، در دستش پرچم سیاهى بود که آن را بر سر نیزه بلندى نهاده بود و پیشاپیش لشگر دشمن با مسلمین مى جنگید و هرگاه درمى یافت که مسلمین پیروز شده اند، بر آنان یورش مى برد و هرگاه یارانش از اطرافش پراکنده مى شدند، آن پرچم را براى افرادى که پشت سرش بودند بلند مى کرد (و آنان را به کمک مى طلبید) آنان به دنبالش حرکت مى کردند و او چنین رجز مى خواند:

اَنَا اَبُو جَرْوَلَ لابُراحُ

حَتّى نُبیِحَ الْیَوْمَ اَوْ نُباحُ

((من ((ابوجرول )) هستم ، و از اینجا برنمى گردم تا امروز اینان (مسلمین ) را تارومار کنیم و یا خود نابود شویم )).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) به او حمله کرد و با شمشیر بر عقب شتر او زد، شتر او درغلتید آن حضرت بى درنگ به خود او حمله کرد و چنان ضربتى به او زد که از پاى درآمد و کشته شد، در حالى که آن حضرت این رجز را مى خواند:

قَدْ عَلِمَ النّاس لَدَى الصَّباحِ

اِنِّى فِى الْهَیْجاءِ ذُو نَصاحِ

((مردم در روزها مى دانند که من در میدان درگیرى و جنگ ، گیرنده هستم (دشمن را با چنگم مى گیرم و او از چنگم رهایى نیابد)).
کشته شدن ابوجرول ، آغاز شکست مشرکین شد و مسلمانان (نیروى جدیدى یافتند) و از هرسو کنار هم آمدند و با تشکیل صف استوار، آماده حمله (سرنوشت ساز) شدند در این وقت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) این دعا را کرد:
((اَللّهُمَّ اِنَّکَ اَذَقْتَ اَوَّلَ قُرَیْشٍ نَکالاً فَاَذِقْ آخِرَها وَبالاً)).
((خداوندا! تو در آغاز، سختى را بر قریش به عنوان کیفر، چشاندى ، در قسمت آخر (نیز) هلاکت را بر آنان بچشان )).

درگیرى شدیدى بین مسلمین و مشرکان درگرفت ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) وقتى که این وضع (و فرصت به دست آمده ) را دید بر رکاب زین اسبش ایستاد، به طورى که مسلمانان او را مى دیدند، فرمود:((اَلاَّْنَ حَمِىَ الْوَطِیسُ؛ اکنون تنور جنگ داغ شد (کنایه از اینکه تا تنور داغ است ، باید نان پخت و تا چنین فرصتى به دست آمده باید به دشمن امان نداد)).

سپس فرمود:((من پیامبر هستم و دروغى در آن نیست و من فرزند عبداللّه بن عبدالمطلب هستم )).

چندان نگذشت که دشمنان پشت به جنگ کرده و فرار را برقرار ترجیح دادند و سپاه اسلام ، اسیران جنگى را دست بسته به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آوردند و هنگامى که امیرمؤ منان على (علیه السلام ) ابوجَرْول را کشت و لشکر دشمن با کشته شدن ابوجَرْوَل (غول دلاورشان )، تارو مار شد، مسلمین ، با پیشتازى حضرت على (علیه السلام ) با شمشیر، دشمنان را سرکوب کردند تا آنجا که على (علیه السلام ) به تنهایى چهل نفر از دشمن را کشت و در همین جریان بود که دشمن شکست سختى خورد و بسیارى از آنان اسیر شدند.

ابوسفیان (صخر بن حرب بن اُمَیّه که در فتح مکه به اسلام گرویده بود و از سربازان اسلام در جنگ حُنَین به شمار مى آمد) جزءِ فراریان مسلمان بود، پسرش معاویه مى گوید:((پدرم را همراه بنى اُمیّه از مردم مکّه دیدم که پا به فرار گذارده است ، بر سرش ‍ فریاد زدم که اى پسر حرب ! سوگند به خدا با پسر عمویت (پیامبر) در میدان نماندى و در راه دینت با دشمن نجنگیدى و این عربهاى بیابانى را از حریم خود و خانه ات دور نساختى )).
گفت : تو کیستى ؟
گفتم : معاویه هستم .
گفت : پسر هند.
گفتم : آرى .
گفت : پدر و مادرم به فدایت ! آنگاه ایستاد و گروهى از مردم مکّه به دور او اجتماع کردند و من نیز به آنان پیوستم و به دشمن حمله کردیم و آنان را تارومار نمودیم و رزمندگان اسلام همواره مشرکان را مى کشتند و از آنان اسیر مى گرفتند تا روز بالا آمده و رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمان داد که توقّف کنند (و از جنگ دست بکشند).

خشم رسول خدا (ص ) در مورد کشتن اسیر

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اعلام کرد که مسلمین حق ندارند اسیرى از دشمن را بکشند، قبیله هذیل ، در جریان فتح مکّه شخصى به نام ((ابن اکوع )) را به عنوان جاسوسى نزد پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرستاده بودند تا به آنچه در اطراف پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آگاه مى شود، به قبیله هذیل گزارش دهد، او همین ماءموریت را انجام مى داد و اخبار سرّى ارتش اسلام را به دشمن مى رساند.

همین جاسوس (ابن اکوع ) در جنگ حُنَین که جزءِ سپاه دشمن بود به اسارت سپاه اسلام درآمد، عمر بن خطّاب او را دید، نزد مردى از انصار آمد و گفت :((این دشمن خدا که بر ضدّ ما جاسوسى مى کرد، اکنون اسیر شده است ، او را بکش )).

مرد انصارى ، گردن آن اسیر را زد و او را کشت . این خبر به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسید، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ناراحت شد و فرمود:
((اَلَمْ آمُرُکُمْ اَلاّ تَقْتُلُوا اَسِیراً؛ آیا به شما دستور ندادم که اسیر را نکشید؟)).
بعد از او اسیر دیگرى به نام ((جمیل بن معمّر بن زُهیر)) را کشتند، رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از این پیش آمد خشمگین شد و براى انصار پیام فرستاد که چرا اسیر را مى کشید؟ با اینکه فرستاده من نزد شما آمد که اسیران را نکشید)).

گفتند:((ما به دستور عمر بن خطّاب او را کشتیم ))، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از روى اعتراض از آنان روى گرداند تا اینکه عمیر بن وهب با پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) سخن گفت و از آن حضرت خواست تا آنان را ببخشد.

اعتراض در تقسیم غنایم جنگى

(در این جنگ ، غنایم بسیار و بى شمار به دست مسلمین افتاد که در هیچ جنگى آن همه غنایم به دست مسلمین نیفتاده است ). (۱۰۸)
هنگام تقسیم غنایم توسّط رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مردى بلند قامت قد خمیده اى که اثر سجده در پیشانیش بود، سلام عمومى کرد، بى آنکه به شخص پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) سلام کند و (از روى اعتراض به پیامبر) گفت :((امروز دیدم که با غنایم جنگى چه کردى ؟)).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((چگونه دیدى ؟)).
گفت :((ندیدم که در تقسیم غنایم ، رعایت عدالت کنى )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خشمگین شد و به او فرمود:
((وَیْلَکَ! اِذا لَمْ یَکُنِ الْعَدْل عِنْدِى فَعِنْدَ مَنْ یَکُونُ)).
((واى بر تو! وقتى که عدالت نزد من نباشد، پس نزد چه کسى خواهد بود؟)).

مسلمانان به رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) گفتند:((آیا این شخص را نکشیم ؟)) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((او را واگذارید که به زودى داراى پیروانى مى شود که از دین بیرون روند همانگونه که تیر از کمان بیرون مى جهد و خداوند پس از من آنان را به دست محبوبترین انسانها به قتل مى رساند، پس امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در جنگ نهروان آنان را کشت که شخص مذکور یکى از کشته شدگان بود)). (۱۰۹)

پس از ذکر فرازهایى از جنگ حُنین ، اینک موقعیّت امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را در آینه این جنگ بنگر و به رویدادهایى که در این جنگ بروز کرد، خوب بیندیش ، به روشنى درمى یابى که على (علیه السلام ) کانون همه افتخارات و سردار همه امتیازهاى این نبرد بوده است و به ویژگیهایى اختصاص یافته که هیچ کس در آن نقش و سهمى نداشت :

۱ – او در آن هنگام که در ((نبرد حُنین )) همه مسلمین گریختند، با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در میدان ماند و ثابت قدمى چند نفر دیگر نیز به خاطر استوارى او بود و ما از مجموع ، چنین به دست مى آوریم که على (علیه السلام ) از نظر شجاعت ، پایدارى ، استقامت و دلاورى ، جلوتر از عباس (عمویش ) و فضل پسر عباس و ابوسفیان بن حارث و سایر ثابت قدمان بود؛ زیرا داستانهاى شجاعت و ایثار و جانبازى او بیانگر آن است که هیچ کس را یاراى همسانى با او نبود و استقرار على (علیه السلام ) در جایگاه قهرمانان و کشته شدن قهرمانهاى بى بدیل به دست او، مشهور است که هیچ کدام از استوار ماندگان با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) داراى این امتیازات نبودند و هیچیک از کشته هاى دشمن به آنان نسبت داده نشد، به این ترتیب به دست مى آوریم که پابرجا ماندن آن چند تن مسلمان نیز به خاطر ثابت قدمى او بود و اگر وجود على (علیه السلام ) نبود، فاجعه جبران ناپذیرى متوجه اسلام مى شد ماندن آن حضرت و استقامت او با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) باعث بازگشت مسلمین به سوى جنگ و درگیرى شدید آنان با دشمن شد.

۲ – از سوى دیگر کشته شدن ((ابوجَرْوَلْ)) پیشتاز دلاور دشمن به دست على (علیه السلام ) موجب سرافکندگى و شکست سپاه دشمن گردید و به دنبال آن پیروزى مسلمین انجام شد و کشته شدن چهل نفر از مشرکین به دست تواناى على (علیه السلام ) باعث سستى و از هم پاشیدگى و تارومار شدن سپاه دشمن و پیروزى مسلمین بر آنان گردید.
اما آن کسى که بعد از رحلت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در جریان خلافت و جانشینى ، خود را جلو انداخت او را در این جنگ حُنَین مى بینیم که به زیادى جمعیّت مسلمین ، چشم زد و همین موجب شکست مسلمین (در آغاز جنگ ) گردید و یا یکى از عوامل شکست بود. و رفیق او در کشتن اسیران جنگى ، دست داشت با اینکه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از کشتن اسیران نهى کرده بود و با اینکه گناه این قتل به قدرى بزرگ بود که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را سخت خشمگین کرد و موجب افسوس آن حضرت گردید و گناه آن را زشت و بزرگ شمرد.

۳ – در رابطه با آن کسى که اعتراض کرد (و گفت در تقسیم بیت المال رعایت عدالت نکردى ) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) حکم بر او را نشانه حقانیت امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در کردارش قرار داد و جنگهاى على (علیه السلام ) را که بعدا اتفاق مى افتاد، بر اساس صحیح اسلامى معرّفى کرده و وجوب اطاعت از على (علیه السلام ) را اعلام نمود و مردم را از خطر مخالفت با آن حضرت هشدار داد و به مردم گوشزد کرد که حقیقت نزد على (علیه السلام ) است و وجود او با حق تواءم است و گواهى داد که آن حضرت ، بهترین انسانهاى بعد از خود مى باشد.
و این شیوه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در رابطه با على (علیه السلام ) با رفتار غاصبین خلافت با آن حضرت سازگار نیست و مباینت دارد و بیانگر سقوط آنان از کمال به نقص است که نتیجه اش هلاکت و نزدیک به هلاکت است ، تا چه رسد به اینکه رفتار آنان (مخالفین على (علیه السلام ) ) در این جنگ بر کردار مردان خالص ، برترى داشته باشد و یا نزدیک آن باشد.
بنابراین ، نتیجه مى گیریم که : آنان (غاصبان خلافت ) به خاطر کوتاهیهایى که در روند اسلام داشتند از صف مخلصین جدا هستند و نمى توانند شریک امتیازات مردان مخلص ‍ باشند.

سیماى على (ع ) در آینه جنگ طائف

[((طائف )) سرزمین حاصلخیزى است که در دوازده فرسخى جنوب شرقى مکّه قرار گرفته است ، فراریان دشمن در جنگ حُنین براى رهایى از ضربات خرد کننده سپاه اسلام ، به سوى طائف گریختند. و داخل قلعه محکم طائف شده و آن را سنگر خود نموده و در کمین مسلمین قرار گرفتند.]
رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به سوى طائف حرکت کرد و چند روز (همراه سپاه اسلام ) قلعه هاى طائف را در محاصره خود درآوردند.

در این ایّام ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ، على (علیه السلام ) را با جمعى از سواران ، به سوى بخشى از طائف فرستاد و دستور داد که آنچه بیابند پامال کنند و به هربت دست یافتند آن را بشکنند. امیر مؤ منان على (علیه السلام ) همراه جمعى ، روانه آن بخش طائف شدند، در مسیر به جمعیت زیادى از سواران قبیله ((خَثْعَم )) برخورد کردند. مردى از آنان به نام ((شهاب )) در تاریکى آخر شب ، از لشکر دشمن بیرون آمد و به میدان تاخت و مبارز طلبید.
امیرمؤ منان (علیه السلام ) به سوى او رفت در حالى که چنین رَجَز مى خواند:

اِنَّ عَلى کُلِّ رَئِیسٍ حَقّاً

اَنْ یَرْوِى الصَّعْدَهَ اَوْ تُدِقّاً

((به راستى که بر عهده هر رئیسى ، حقّى است که نیزه اش را (از خون دشمن ) سیراب کند، یا نیزه هاى دشمن کوبیده گردد)).

سپس به ((شهاب )) حمله کرد و با یک ضربت اور ا کشت و بعد از آن ، با گروه همراه حرکت کرده و بتها را شکستند و بعد به خدمت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بازگشتند که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در آن وقت سرگرم محاصره طائف بود.

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) وقتى که على (علیه السلام ) را دید، تکبیر فتح گفت و دست على را گرفت و به کنارى کشید و مدّتى طولانى با همدیگر به طور خصوصى صحبت کردند.
روایت شده : عمر بن خطّاب وقتى که این منظره را دید، به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و گفت :((آیا با على رازگویى مى کنى و با او به طور خصوصى همصحبت مى شوى نه با ما؟!)).

پیامبر فرمود:((یا عُمَرُ! ما اَنَا اِنْتَجَیْتُهُ وَلکِنَّ اللّهَ اِنْتَجاهُ؛ اى عمر! من با او آهسته سخن نمى گویم ، بلکه خداوند با او آهسته سخن مى گوید (یعنى رازگویى من با على ( علیه السلام ) به فرمان خداست )).

سپس نافع بن غیلان (یکى از دلاوران دشمن ) همراه گروهى از قبیله ثقیف از قلعه طائف بیرون آمدند، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در دامنه ((وج )) (روستایى نزدیک طائف ) با آنان برخورد کرد، نافع را کشت و با کشته شدن او، مشرکین همراه او گریختند و با این پیشامد، ترس و وحشت سختى بر دل دشمنان افکنده شد، به طورى که جمعى از مشرکین از قلعه طائف بیرون آمده و به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسیدند و قبول اسلام کردند (و به دنبال آن ، قلعه طائف به دست مسلمین فتح گردید)و طائف بیش ازده روز در محاصره پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و همراهان بود.

چنانکه ملاحظه مى کنید در این جنگ نیز، خداوند على (علیه السلام ) را به ویژگیهایى اختصاص داد که هیچ کس داراى آن نبود و پیروزى به دست آن حضرت انجام گرفت و در جریان رازگویى ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رازگویى با على را به خدا نسبت داد و این خود بیانگر اوج عظمت مقام او در پیشگاه ذات اقدس حق است که او را از همگان جدا مى کند و از سوى دیگر، از دشمن او، سخنى سرزد که پرده از درون (پرکینه ) او برداشت و سفره دل او را آشکار ساخت و این جریان مایه عبرت و پند براى صاحبان اندیشه است .

سیماى على (ع ) در جنگ تبوک

[سال نهم هجرت ، ماه رجب بود که به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خبر رسید ارتش روم مرکب از چهل هزار سواره نظام با ساز و برگ کامل رزمى در نوار مرزى ((تبوک )) (سوریه کنونى ) مستقر شده اند و این نقل و انتقالات ، حکایت از خطر حمله و تجاوز مى کند.

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بى درنگ به تدارک سرباز و جمع آورى اسلحه پرداخت و خطبه هاى آتشین خواند و دستورهایى داد و خودش همراه سى هزار نفر به سوى سرزمین تبوک حرکت کردند، با توجّه به اینکه فاصله تبوک با مدینه ۶۱۰ کیلومتر است ، سپاه روم ناگهان خود را در برابر قدرت عظیم اسلام دید، و از مرزها عقب نشینى نمود و وانمود کرد که قصد تجاوز ندارد، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پس از مشورت با یاران و پس از ده یا بیست روز اقامت ، براى تجدید قوا به مدینه بازگشت .]

در آغاز جنگ تبوک ، خداوند به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) وحى کرد که خودش به سوى تبوک حرکت کند و مردم را براى حرکت به سوى تبوک برانگیزد و به او آگاهى داد که نیازى به جنگ نیست و آن حضرت گرفتار جنگ نخواهد شد و امور، بدون شمشیر رو به راه خواهد شد وقتى که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) تصمیم خروج از مدینه گرفت ، امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) را جانشین خود در مدینه کرد تا از افراد خانواده و فرزندان و مهاجران سرپرستى کند و خطاب به على (علیه السلام ) فرمود:
((یا عَلِىُّ! اِنَّ الْمَدِینَهَ لا تَصْلُحُ اِلاّبِى اَوْبِکَ؛ اى على ! شهر مدینه سامان نیابد، جز به وجود من یا به وجود تو)).
به این ترتیب ، آن حضرت را با کمال صراحت و آشکارا جانشین خود ساخت و امامت على (علیه السلام ) را به روشنى تصریح نمود.

و در این مورد، روایات بسیار رسیده مبنى بر اینکه منافقان وقتى که از جانشینى على (علیه السلام ) با خبر شدند به مقام شامخ او حسد بردند و این موضوع بر آنان گران و سنگین بود که على (علیه السلام ) داراى چنین مقامى شود و دریافتند که با خروج پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) على (علیه السلام ) از مدینه نگهدارى مى کند و دشمنان نمى توانند دست طمع بر مدینه بیفکنند (با توجّه به اینکه تقریبا مدینه از مسلمین خالى شده بود و حتّى شخص پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رفته بودواحتمال خطر هجوم دشمنان ساکن حجاز، به مدینه مرکز اسلام وجود داشت ). منافقین کوشش داشتند که به هر صورتى شده ، على (علیه السلام ) را همراه پیامبر بفرستند، چرا که هدفشان این بود با دورى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فساد و بى نظمى در مدینه به وجود بیاورند و بانبودن مردى که مردم از او حساب مى برند،بتوانند به هدف شوم خود برسند و حسادت داشتند از اینکه على (علیه السلام ) در مدینه در رفاه و آسایش بسر برد ولى مسلمین دستخوش رنج سفر طولانى و طاقت فرسا گردند، و در این مورد، راه چاره اى مى اندیشیدند، سرانجام شایع کردند که اگر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ، على (علیه السلام ) را در مدینه به جاى خود گذارده از روى احترام و دوستى نیست بلکه از روى بى مهرى و بى اعتنایى به او، او را با خود نبرده است ، اینگونه به آن حضرت تهمت زدند، همانند تهمت قریش به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به امورى مانند: مجنون ، ساحر، شاعر و کاهن ، با اینکه خلاف این تهمتها را در مورد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مى دانستند، چنانکه منافقین خلاف آنچه را شایع مى کردند، در مورد امیرمؤ منان على (علیه السلام ) مى دانستند و دریافته بودند که على (علیه السلام ) خصوصى ترین افراد در پیشگاه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است . و محبوبترین و سعادتمندترین و برترین انسانها در محضر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است .

وقتى که امیرمؤ منان على (علیه السلام ) از شایعه سازى منافقین با خبر شد، تصمیم گرفت آنان را تکذیب و رسوا کند و دروغشان را فاش سازد، از مدینه خارج شد و خود را به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رساند و به آن حضرت عرض کرد:((منافقین مى پندارند که تو از روى بى مهرى و خشمى که بر من داشته اى ، مرا با خود نبرده اى و مرا جانشین خود در مدینه ساخته اى )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به او فرمود:((برادرم ! به جاى خود به مدینه باز گرد؛ چرا که امور مدینه سامان نیابد جز به وسیله من یا به وسیله تو و تو خلیفه و جانشین من در میان خاندانم و هجرتگاهم و دودمانم هستى )).

((اَما تَرْضى اَنْ تَکُونَ مِنِّى بِمَنْزِلَهِ هارُونَ مِنْ مُوسى اِلاّ اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدِى )).
((آیا خشنود نیستى که مقام تو نسبت به من همچون مقام هارون نسبت به موسى ( علیه السلام ) باشد جز اینکه بعد از من پیامبرى نخواهد بود)).
و این سخن رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بیانگر چند مطلب است :
۱ – تصریح پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به امامت على (علیه السلام ) .
۲ – انتخاب شخص خاصّ على (علیه السلام ) براى جانشینى ، در میان همه مردم .
۳ – تبیین فضیلتى ویژه براى على (علیه السلام ) که هیچ کس داراى آن نیست و تنها او صاحب این افتخار است .
۴ – پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با این سخن ، تمام آنچه را که هارون در پیشگاه حضرت موسى ( علیه السلام ) داشت براى على (علیه السلام ) ثابت کرد، جز در آنچه را که عرف مردم مى دانند مانند برادرى (تنى و پدر و مادرى ) هارون با موسى و جز آنچه را که شخص پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) استثنا کرد که ((مقام نبوّت )) باشد.
و این امور، حاکى از امتیازات خاصّ على (علیه السلام ) در میان مسلمین است که هیچ کس در این امتیازات ، همتاى او و یا همسان و نزدیک به او نیست .

سیماى على (ع ) در جنگ بنى زُبَید

((بنى زُبید)) قبیله اى در سرزمین حجاز بودند که رئیسشان ((عمرو بن معدیکرب )) بود، گاهى دست به شورش و یاغیگرى مى زدند و لازم بود که گوشمال شوند و سر جاى خود بنشینند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ، على (علیه السلام ) را همراه جمعى براى سرکوبى این قوم سرکش فرستاد.

امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در وادى ((کسر)) (نواحى یمن ) با آنان برخورد کرد،بنى زُبید به رئیس خود ((عمرو بن معدیکرب )) گفتند: چگونه خواهى بود آن هنگام که بااین جوان قریشى (على (علیه السلام ) ) دیدار کنى و او از تو باج و خراج بگیرد (یعنى او حاکم گردد و ریاست تو از بین برود – آنان خواستند با این گفتار، او را بر ضدّ على (علیه السلام ) بشورانند).
عمرو بن معدیکرب گفت : اگر با من رو به رو شود به زودى خواهد دید.
عمرو بن معدیکرب ، به میدان تاخت و مبارز طلبید. على (علیه السلام ) به میدان او رفت ، آنچنان فریادى کشید که ((عمرو)) وحشت زده شد و پا به فرار گذاشت ، برادر و برادرزاده اش کشته شدند و همسر او به نام ((ریحانه )) دختر سلامه و زنان دیگرى اسیر سپاه اسلام شدند، آنگاه على (علیه السلام ) ((خالد بن سعید بن عاص )) را جانشین خود بر قبیله بنى زُبید کرد تا زکات اموال آنان را بگیرد و کسانى را که قبول اسلام مى کنند، امان بدهد.
(به این ترتیب یاغیان ، سرکوب شدند و تسلیم حکومت اسلام گشتند).

توطئه اى که خنثى شد

امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در میان زنان اسیر، کنیزکى را (بابت خمس غنایم جنگى ) براى خود برگزید. خالد بن ولید (که از على (علیه السلام ) دل پرى داشت از این فرصت سوء استفاده کرد) بریده اسلمى را به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرستاد و به او گفت ، جلوتر به مدینه نزد پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) برو و به او بگو که على (علیه السلام ) چنین کارى کرده است و هرچه مى خواهى از على (علیه السلام ) بدگویى کن .

((بریده )) جلوتر از سپاه اسلام خود را به مدینه رساند، و با عمر بن خطاب ملاقات کرد، عمر از جریان جنگ و بازگشت او سؤ ال کرد، بریده جریان آمدنش را براى عمر بازگو کرد، عمر گفت :((آرى ، آنچه در دل دارى برو و به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بگو که به زودى آن حضرت را به خاطر دخترش که همسر على است نسبت به على خشمگین مى یابى )).

بریده اسلمى به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رفت و نامه خالد بن ولید را براى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خواند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خشمگین شد و آثار خشم لحظه به لحظه در چهره اش دیده مى شد.

بریده گفت :((اى رسول خدا! اگر تو مسلمین را اینگونه آزاد بگذارى غنایم (بیت المال ) آنان حیف و میل مى شود)).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به او فرمود:((واى بر تو اى بریده ! راه نفاق را پیش ‍ گرفته اى )).
((اِنَّ عَلىَّ بْنَ اَبِیطالِبٍ (علیه السلام ) یَحِلُّ لَهُ مِنَ الْفَىْءِ مِثْلَ ما یَحِلُّ لِى اِنَّ عَلِىَّ بْنَ اَبِى طالِبٍ خَیْرُ النّاسِ لَکَ وَلِقَوْمِکَ وَخَیْرُ مَنْ اَخْلَفَ بَعْدِى لِکافَّهِ اُمَّتِى …)).

((براى على (علیه السلام ) از غنیمت جنگى ، رواست آنچه را که بر من رواست ، على (علیه السلام ) براى تو و قبیله تو، بهترین انسانهاست و على (علیه السلام ) برترین شخصى است که او را جانشین خود بعد از خودم بر همه امّتم مى کنم …)).

اى بریده ! بپرهیز از اینکه على (علیه السلام ) را دشمن بدارى که در این صورت خدا تو را دشمن بدارد.
بریده مى گوید: از کار خودم به قدرى ناراحت شدم که حاضر بودم زمین دهن باز کند و مرا در کام خود فرو برد و گفتم :((پناه مى برم به خدا از خشم خدا و خشم رسول خدا، اى رسول خدا! براى من از پیشگاه خدا طلب آمرزش کن و دیگر هرگز با على (علیه السلام ) دشمنى نمى کنم و در باره او جز خیر سخنى نمى گویم )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) براى او طلب آمرزش کرد (و به این ترتیب توطئه کینه توزان خنثى گردید).

نتیجه اینکه : در آینه این جنگ نیز مى بینیم ، على (علیه السلام ) از ویژگیهایى برخوردار است که احدى در این راستا همسان او نیست ؛ فتح و پیروزى به دست او انجام شده و همگونى او با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به مرحله اى رسیده که آن حضرت مى فرماید:((آنچه براى من رواست براى على (علیه السلام ) نیز رواست )) و نیز پیوند دوستى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با على (علیه السلام ) آشکار شد که تا آن وقت آنگونه براى بعضى ، آشکار نبود و برخورد شدید پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با ((بریده اسلمى )) و هشدار آن حضرت به او و هرکسى که کینه على علیه السلام را به دل گیرد و تاءکید او بر دوستى على (علیه السلام ) و رد نیرنگ دشمنان على (علیه السلام ) بر خودشان ، همه و همه بیانگر روشنى بر برترى او بر سایر مردم در پیشگاه خدا و در محضر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است ، و حکایت از آن دارد که على (علیه السلام ) سزاوارترین مردم به جانشینى از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بعد از اوست و مخصوصترین و برگزیده ترین انسانها در پیش پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مى باشد.

سیماى على (ع ) در جنگ ذات السّلاسل

[یکى از جنگهایى که مورّخین آن را از رویدادهاى سال هشتم هجرت ضبط کرده اند، جنگ ((ذات السّلاسل )) است که در وادى شنزار نزدیک مکّه واقع شد و سپاه اسلام به فرماندهى امیرمؤ منان على (علیه السلام ) پیروز گردید].

توضیح اینکه : مرد عربى در مدینه به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و در پیش روى آن حضرت زانو زد و نشست و گفت :((نزد تو آمده ام تا براى تو خیراندیشى کنم )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((خیراندیشى تو چیست ؟)).
مرد عرب گفت : جمعیّتى (حدود دوازده هزار نفر) از اعراب در بیابان شنزار اجتماع کرده اند و تصمیم دارند شبانه به مدینه حمله کنند (سپس اوصاف آنان را براى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ذکر کرد).

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((فریاد بزنند و مردم را به مسجد بخوانند)). به دنبال این اعلام ، مسلمانان به مسجد آمدند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا فرمود:((اى مردم ! این (لشگر) دشمن خداست که مى خواهد شبانه به شما حمله کند، کیست که به جنگ آنان برود و آنان را از حرکت باز دارد))؟.

جمعى از صُفّه نشینان (همانها که از مکّه به مدینه مهاجرت کرده بودند و در کنار صُفّه هاى مسجد سکونت داشتند) گفتند:((اى رسول خدا! ما آماده ایم تا به سوى آنان برویم ، هرکس را بخواهى فرمانده ما قرا بده تا تحت فرماندهى او، حرکت کنیم )).

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بین آنان و غیر آنان قرعه زد و قرعه به نام هشتاد نفر افتاد. آنگاه ابوبکر را طلبید و پرچم را به دست او داد و فرمود:((پرچم را بگیر و به سوى قبیله بنى سلیم که نزدیک سرزمین ((حَرَّه )) هستند برو)).

ابوبکر همراه سپاه اسلام به سوى شورشیان حرکت کردند تا به نزدیک سرزمین آنان رسیدند که در آن سرزمین ، سنگ بسیار بود و لشگر دشمن در وسط درّه قرار داشت که فرود آمدن به آن سخت و دشوار بود، وقتى که ابوبکر با همراهان به آن درّه رسیدند و خواستند سرازیر شوند، دشمنان به سوى ابوبکر و همراهانش تاختند و او را وادار به عقب نشینى و فرار نمودند و در این درگیرى جمعیّت بسیارى از مسلمین به شهادت رسیدند. ابوبکر با همراهان به مدینه بازگشتند و به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسیده و جریان را به عرض رساندند.

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) این بار پرچم را به عمر بن خطّاب داد و او را به جنگ با دشمن فرستاد. عمر با همراهان به سوى دشمن ، حرکت کردند، سربازان دشمن در پشت سنگها و درختها، کمین نموده بودند، همینکه عمر خواست به آن درّه سرازیر گردد، دشمنان از کمین بیرون آمدند و به مسلمین حمله کردند و آنان را شکست دادند (و آنان به مدینه بازگشتند) رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از این حوادث دردناک ، بسیار ناراحت شد.

((عمروعاص )) گفت :((اى رسول خدا! این بار مرا (پرچمدار کن و) به سوى دشمن بفرست ؛ زیرا جنگ یک نوع نیرنگ است ، شاید من از شیوه نیرنگ بتوانم بر دشمن ضربه بزنم ، رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) عمروعاص را همراه گروهى روانه کرد که ابوبکر و عمر نیز همراه گروه بودند، وقتى که به مرز آن درّه رسیدند، (قبل از به کارگیرى نیرنگ عمروعاص ) دشمن پیشدستى کرد و به سپاه اسلام حمله نمود، آنان را شکست داد و جماعتى از مسلمین به شهادت رسیدند و بقیّه با این وضع به مدینه بازگشتند.

این بار رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) امیر مؤ منان على (علیه السلام ) را به حضور طلبید و پرچمى براى او بست و فرمود:((اَرْسَلْتُهُ کَرّاراً غَیْرَ فَرّارٍ؛ فرستادم على را که حمله کننده اى است که پشت به دشمن نمى کند)).

سپس این دعا را درباره على (علیه السلام ) کرد، دستها را به آسمان بلند نمود و عرض ‍ کرد:((خدایا! اگر مى دانى که من رسول و فرستاده تو هستم ، مرا با یارى على (علیه السلام ) حفظ کن و آنچه خود دانى به او بده )) و سپس آنچه خواست در حقّ على (علیه السلام ) دعا کرد.
حضرت على (علیه السلام ) پرچم را به دست گرفت (و همراه سپاه ) حرکت کرد و رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) او را تا مسجد احزاب بدرقه نمود و گروهى را که ابوبکر و عمر و عمروعاص نیز بودند، همراه على (علیه السلام ) به سوى جبهه روانه ساخت .

على (علیه السلام ) با همراهان به سوى عراق رهسپار شد و در مسیر راه ، همه جا على (علیه السلام ) در کنار جادّه مى رفت ، سپس آنان را در یک راه دشوارى برد و از آنجا آنان را به دهانه آن درّه (که دشمن در وسط آن درّه بود) آورد (۱۱۰) وقتى که نزدیک سپاه دشمن رسید، فرمان داد که یاران ، دهان اسبان خود را ببندند (۱۱۱) و آنها را در جاى مخصوصى نگهداشت و فرمود:((از اینجا حرکت نکنید)). و خودش پیشاپیش سپاه حرکت کرد و در یک سوى سپاه ایستاد و همانجا توقّف کردند تا سپیده سحر دمید، هماندم از چهار طرف به دشمن حمله کردند، دشمن ناگهان دریافت که غافلگیر شده و قادر به دفاع از خود نیست و در نتیجه دشمنان ، تار و مار شدند و مسلمین بر آنان پیروز گشتند و سوره ((عادیات )) (صدمین سوره قرآن ) در شاءن آنان نازل گردید. (۱۱۲)

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) قبل از بازگشت سپاه اسلام ، پیروزى مسلمین را به اصحابش مژده داد، و دستور فرمود که :((به استقبال امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بروند)).
مسلمین مدینه ، در حالى که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پیشاپیش آنان بود به استقبال على (علیه السلام ) شتافتند. و دو صف را براى استقبال تشکیل دادند. هنگامى که سپاه اسلام فرارسیده همینکه چشم على (علیه السلام ) به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) افتاد (به احترام پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از اسب پیاده شد) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به على (علیه السلام ) فرمود:
((اِرْکَبْ فَاِنَّ اللّهَ وَرَسُولَهُ عَنْکَ راضِیانِ؛ ((سوار شو که خدا و رسولش از تو خشنودند)).
على (علیه السلام ) از شنیدن این مژده بر اثر خوشحالى اشک شوق ریخت و گریه کرد، در اینجا بود که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به على (علیه السلام ) رو کرد و این گفتار تاریخى را فرمود:
((یا عَلِىُّ! لَوْلا اَنَّنى اَشْفَقُ اَنْ تَقُولَ فِیکَ طَوائِفٌ مِنْ اُمَّتِى ماقالَتِ النَّصارى فِى الْمَسِیحِ عِیسَى بْنِ مَرْیَمَ (علیه السلام ) لَقُلْتَ فِیکَ مَقالاً لا تَمُرُّ بِمَلاٍ مِنَ النّاسِ الاّ اَخَذُوا التُّرابَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَیْکَ لِلْبَرَکَهِ)).
((اگر ترس آن نداشتم که گروهى از امّت من ، مطلبى را که مسیحیان درباره حضرت مسیح (علیه السلام ) مى گویند (۱۱۳) ، درباره تو بگویند، در حقّ تو سخنى مى گفتم که از هرجا عبور کنى ، خاک زیرپاى تو را براى تبرّک برگیرند)).

در این جنگ نیز فتح به دست على (علیه السلام ) انجام گرفت ، پس از آنکه افراد دیگر با شکست و شرمندگى بازگشتند و در میان همه مسلمین تنها حضرت على (علیه السلام ) به تمجید و مدح مخصوص رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اختصاص ‍ یافت ، مدحى که بیانگر فضایل و مناقبى است که هیچ کس به چنین فضایلى دست نیافت و اَحَدى شایسته چنین تعریفى نشده و نخواهد شد.

سیماى على (ع ) در جریان مُباهِله

پس از آنکه بعد از فتح مکّه و پیروزیهاى دیگر به دنبال آن اسلام (به طور سریع و وسیع ) گسترش یافت و پایه هاى آن پى ریزى و استوار گشت و داراى شکوه و قدرت چشمگیر شد، از اطراف و اکناف ، گروهها و هیاءتهایى به مدینه آمده و به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شرفیاب مى شدند، بعضى رسما قبول اسلام مى کردند و بعضى امان مى خواستند (تا در امنیت حکومت اسلامى آسوده خاطر باشند) یکى از این هیاءتها که از نجران (مرکز مسیحیان و روحانیّون مسیحى واقع در یکى از نواحى یمن ) به مدینه آمد، هیاءت مسیحیان بود.

کشیش بزرگ مسیحیان به نام ((ابوحارثه )) همراه سى نفر از مسیحیان این هیاءت را تشکیل مى داد، افراد برجسته اى همچون ((عاقب )) ، ((سیّد)) و ((عَبْدُالْمَسِیح )) نیز این هیاءت را همراهى کردند اینان در حالى که لباس ابریشمى و صلیب پوشیده بودند، هنگام نماز عصر (۱۱۴) وارد مدینه شدند پس از آنکه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نماز عصر را با جماعت خواند، هیاءت مزبور که در پیشاپیش آنان اُسْقف اعظم مسیحیان (ابوحارثه ) قرار داشت ، به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسیدند و بحث و مذاکره شروع شد، به این ترتیب :
اسقف :اى محمد!نظرشمادرباره حضرت مسیح عیسى بن مریم (علیه السلام ) چیست ؟
پیامبر:((مسیح بنده خداست و خداوند او را از میان بندگانش برگزیده و انتخاب نموده است )).
اسقف : اى محمد! آیا براى مسیح (علیه السلام ) پدرى که موجب تولّد او شده باشد سراغ دارى ؟
پیامبر:((آمیزش و جریان زناشویى در کار نبوده ، تا او داراى پدر باشد)).

اسقف : پس چگونه مسیح (علیه السلام ) را مخلوق مى دانى با اینکه هیچ بنده مخلوقى دیده نشده جز اینکه بر اساس زناشویى بوده و پدر داشته است ، در پاسخ این سؤ ال این آیات به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نازل شد:
(اِنَّ مَثَلَ عِیسى عِنْدَ اللّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ # اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ فَلاتَکُنْ مِنَ الْمُمْتَرِینَ # فَمَنْ حاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ماجاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوا نَدْعُ اَبْنائَنا وَاَبْنائَکُمْ وَنِسائَنا وَنِسائَکُمْ وَاَنْفُسَنا وَاَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْکاذِبِینَ ). (۱۱۵)

((مثل عیسى نزد خدا همچون مثل آدم است که او را از خاک آفرید و سپس به او فرمود: موجود باش ، او هم فورا موجود شد، اینها حقیقتى است از جانب پروردگار تو، بنابراین ، از تردید کنندگان مباش . هرگاه بعد از علم و آگاهى که (درباره مسیح ) به تو رسیده (باز) کسانى با تو به محاجّه و ستیز برخیزند، به آنان بگو بیایید ما فرزندان خود را دعوت مى کنیم ، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خویش را دعوت مى کنیم ، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت مى کنیم ، شما هم از نفوس خود دعوت کنید، آنگاه مباهِله مى کنیم و لعنت خود را بر دروغگویان قرار مى دهیم )).

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) این آیات را براى هیاءت مسیحیان خواند [پس از گفت و شنود، هیاءت مسیحیان به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) گفتند سخنان شما ما را قانع نکرد ما حاضریم با شما مباهله کنیم ].

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آنان را دعوت به مباهله کرد (۱۱۶) و فرمود:((خداوند به من خبر داده که بعد از مباهله ، بر آن کسى که طرفدار باطل است ، عذاب مى رسد و به این وسیله حقّ از باطل تشخیص داده مى شود)).

اسقف در این باره با ((عبدالمسیح و عاقب )) به مشورت پرداخت و تصمیمشان بر این شد که تا صبح فردا پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به آنان مهلت دهد.
اسقف در جلسه سرّى خود به هیاءت همراه گفت :((فردا نگاه کنید ببینید اگر محمّد( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با فرزندان و خاندان خود براى مباهله آمد، از مباهله با او خوددارى کنید و اگر با یاران و اصحابش آمد، با او مباهله کنید و نترسید که ادّعایش بر چیزى (محکم ) استوار نیست )).
فرداى آن روز فرا رسید، دیدند محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از خانه بیرون آمد در حالى که دست امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را گرفته و حسن و حسین (علیهماالسلام ) در جلو و فاطمه – سلام اللّه علیها – در پشت سر براى مباهله مى آیند.

هیاءت مسیحى که در پیشاپیش آنان اسقف بود، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را با عدّه اى دیدند، اسقف پرسید:((همراهان او کیستند؟)).
شخصى به اوگفت : این (اشاره به على (علیه السلام ) ) پسر عمو و داماد محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و پدر دو پسرش ، على (علیه السلام ) است که محبوبترین انسانها در نزد پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مى باشد. و این دو کودک ، دو پسر دخترش است که پدرشان على (علیه السلام ) است و محبوبترین افراد نزد پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هستند و آن زن دخترش فاطمه – سلامُ اللّه علیها – است که عزیزترین و نزدیکترین انسانها در پیشگاه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مى باشد.

اسقف به عاقب و سیّد و عبدالمسیح نگاه کرد و گفت :((به محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بنگرید که با مخصوصترین و نزدیکترین خاندان خود براى مباهله آمده است و با کمال اطمینان به اینکه حق با اوست آمده اگر او ترس از برهان خود و عذاب داشت سوگند به خدا آنان را با خود نمى آورد، از مباهله با او بپرهیزید، سوگند به خدا! اگر به خاطر رابطه با قیصر (شاه روم ) نبود، من قبول اسلام مى کردم ، ولى با او مصالحه کنید و با صلحنامه ، مطلب را خاتمه دهید و سپس به وطن خود بازگردید و درباره خود بیندیشید)).
آنان گفتند:((ما مطیع فرمان تو هستیم )).
اسقف به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و عرض کرد:((ما حاضر به مباهله نیستیم ، با ما صلح کن به هر شرطى که خودت انتخاب مى کنى )).
رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با آنان مصالحه کرد که : آنان هر سال دو هزار جامه نو (هر حلّه معادل چهل درهم تمام عیار) (۱۱۷) به حکومت اسلامى بپردازند که ارزش هر جامه نو (حُلّه ) چهل درهم تمام عیار مى باشد و در مورد کم و زیاد شدن قیمت پارچه ، معیار همان چهل درهم باشد و آن حضرت صلحنامه را براى آنان نوشت و آنان آن را گرفتند و به وطن خود (نجران ) بازگشتند. (۱۱۸)

شخصیّت على (ع ) در آیه مباهله

در جریان هیاءت نجران با توجّه به آیه مباهله و حرکت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) همراه على ( علیه السلام ) و… چهره درخشان على (علیه السلام ) به روشنى دیده مى شود آنجا که در آیه مذکور، وجود مقدّس على (علیه السلام ) به عنوان جان رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) معرّفى شده است (وَاَنْفُسَنا) و این مطلب نشان دهنده وصول آن حضرت به درجه نهایى کمال است ، تا آنجا که در کمال مقام و عصمت ، مساوى و همسان پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ذکر شده و خداوند متعال ، او و همسر و فرزندانش – با وجود خردسالیشان – را حجّت و نشانه صدق نبوّت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و برهان و دلیل روشن دینش قرار داد و تصریح کرد که حسن و حسین (علیهماالسلام ) پسران پیامبرند و مقصود از زنان در خطاب آیه ((وَنِسائَنا))، فاطمه – سَلامُ اللّهِ عَلَیْها – مى باشد که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در مباهله و احتجاج ، آنان را با خود آورد. و این جریان ، فضیلت ویژه اى است براى على (علیه السلام ) که هیچ کس از امّت ، در این فضیلت با او سهیم نیست و در مفهوم معنوى آن ، احدى همسان و همگون على (علیه السلام ) و یا نزدیک به آن نیست و این نیز از ویژگیهاى منحصر به فرد مقام امیرمؤ منان على (علیه السلام ) همچون سایر ویژگیهایى است که قبلاً خاطرنشان شد.

نگاهى به قضاوتهاى على (ع )

روایاتى که بیانگر ماجراها و داوریهایى در دین و احکام دین است و آگاهى به آنها براى همه مؤ منان لازم مى باشد و از امیرمؤ منان على (علیه السلام ) نقل شده – غیر از آنچه قبلاً در مورد تقدّم و سبقت على (علیه السلام ) در علم و فهم و شناخت بر دیگران ذکر شد – و روایاتى که درباره پناهنده شدن دانشمندان از اصحاب را در مسائل دشوار و پیچیده ،به آن حضرت ثابت مى کند و حاکى از سرفرود آوردن بزرگان اصحاب در برابر عظمت مقام علمى على (علیه السلام ) مى باشد، به قدرى بسیار است که از حوصله شمارش بیرون است و دستیابى بر همه آن ممکن نیست ، ما به خواست خدا در اینجا به ذکر چند نمونه مى پردازیم ، نخست در این باره به آیات قرآن توجّه کنید:
قرآن و مساءله تقدّم آنان که برترند

رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در زمان زندگى خود، فضایل و ویژگیهاى خاصّ امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را بیان کرد و شایستگى امام على (علیه السلام ) را براى مقام جانشینى و امامت ، به گوش همگان رساند و تبیین نمود که برترى و تقدّم ، از آن کسى است که استحقاق آن را داشته باشد و او جز على (علیه السلام ) نیست ؛ چنانکه ظاهر آیات قرآن بر این مطلب گواهى مى دهد و معانى بلند قرآن نیز نشانه صادقى بر این مطلب است . قرآن در یک جا مى فرماید:

(… اَفَمَنْ یَهْدِى اِلَى الْحَقِّ اَحَقُّ اَنْ یُتَّبَعَ اَمْ مَنْ لا یَهدِى اِلاّ اَنْ یُهْدَى فَمالَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ ). (۱۱۹)
((آیا کسى که هدایت به حق مى کند براى پیروى شایسته تر است یا آن کس که خود هدایت نمى شود، مگر هدایتش کنند، شما را چه مى شود چگونه داورى مى کنید؟)).
و در مورد دیگر در قصّه طالوت مى فرماید:
(وَقالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ اِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طالُوتَ مَلِکاً قالُوا اَنّى یَکُونُ لَهُ الْمُلْکُ عَلَیْنا وَنَحْنُ اَحَقُّ بِالْمُلْکِ مِنْهُ وَلَمْ یُؤْتَ سَعَهً مِنَ الْمالِ قالَ اِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَزادَهُ بَسْطَهً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللّهُ یُؤْتِى مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ وَاللّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ ). (۱۲۰)

و پیامبر آنان (اشموئیل ) به آنان (بنى اسرائیل ) گفت : خداوند طالوت را براى زمامدارى شما برگزیده است ، گفتند: چگونه او بر ما حکومت داشته باشد با اینکه ما از او شایسته تریم و او ثروت زیادى ندارد، گفت : خداوند او را بر شما برگزیده و علم و (قدرت ) جسم او را وسعت بخشیده ، خداوند ملکش را به هرکس بخواهد مى بخشد و احسان خداوند وسیع و (او از لیاقت افراد براى مقامات ) آگاه است )).

خداوند در این آیات آن را شایسته تقدم بر سایرین قرار داده که به او ((علم وسیع و قدرت بیشتر جسمى )) داده باشد وبر همین اساس او را بر همگان برگزیده است .
و این آیات موافق با دلایلى عقلى هستند مبنى بر اینکه : آنکه آگاهتر است در حیازت مقام امامت بر دیگران که در علم با او مساوى نیستند تقدّم و برترى دارد و دلالت آشکار دارند بر اینکه مقدّم داشتن امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در مورد جانشینى از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و امامت اُمّت بر همه مسلمین واجب است ، چرا که او در علم و شناخت ، بر دیگران برترى و تقدّم دارد، ولى دیگران به پایه او نمى رسند.

دعاى پیامبر (ص ) در شاءن على (ع )

یکى از حوادثى که در رابطه با على (علیه السلام ) در زمان زندگى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رخ داد، وقتى بود که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) على (علیه السلام ) را براى داورى بین مسلمین یمن برگزید. و او را به سوى یمن فرستاد تا احکام دین و حلال و حرام را به آنان بیاموزد و بر اساس احکام و دستورات قرآن به آنان حکومت و داورى نماید، على (علیه السلام ) به رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) عرض کرد:
((اى رسول خدا! مرا به داورى و قضاوت بین مردم یَمَن گماشتى ، با اینکه من جوانى هستم که آگاهى به همه داوریها ندارم )).
پیامبر فرمود:((نزدیک من بیا))، على (علیه السلام ) نزدیک رفت ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دست خود را بر سینه او نهاد و گفت :((اَللّهُمَّ اهْدِ قَلْبَهُ وَثَبِّتْ لِسانَهُ؛ خدایا! دل على را رهنمایى کن و زبانش را استوار بدار)).
على (علیه السلام ) مى گوید:((بعد از این جریان (و دعا) هرگز در قضاوت بین دو نفر، شک نکردم و دو دل نشدم ))، اکنون در اینجا به ده نمونه از داوریهاى على (علیه السلام ) توجّه کنید.

ده نمونه از قضاوتهاى على (ع )

۱ – حلّ مشکل با قرعه

وقتى على (علیه السلام ) به یمن رفت و در آنجا استقرار یافت و به حکومت و داورى از جانب رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پرداخت ، دو مرد براى داورى نزد آن حضرت آمدند، آنان با شرکت هم کنیزکى را خریده بودند و به طور مساوى هرکدام مالک نیمى از او بودند، آنان بر اثر جهل به احکام ، هردو در ((طُهر واحد)) (فاصله بین دو خون حیض ) با او آمیزش کردند، به خیال اینکه این کار جایز است و این ناآگاهى به مسایل از آن جهت بود که آنان تازه مسلمان بودند و اطّلاعاتشان به احکام دین ، اندک بود.

آن کنیز، حامله شد و سپس پسرى از او متولّد شد و آن دو نفر در مورد آن پسر نزاع کردند و هریک از آنان مى گفت من پدر او هستم و او پسر من است ، به حضور على ( علیه السلام ) آمده و از آن حضرت خواستند تا داورى کند.

على (علیه السلام ) آن پسر را بین آن دو نفر قرعه زد، قرعه به نام یکى از آنان افتاد و على ( علیه السلام ) آن پسر را به او واگذار کرد و او را الزام کرد که نصف قیمت آن پسربچه را اگر برده است به شریک خود بپردازد و فرمود:
((اگر مى دانستم شما از روى آگاهى دست به این کار زدید (و آمیزش حرام را انجام دادید) در مجازات شما، سختگیرى بیشتر مى نمودم )).

خبر این داستان به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسید، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) صحّت داورى على (علیه السلام ) را امضا کرد و همین داورى را در اسلام مقرّر کرد و سپس فرمود:
((اَلْحَمْدُ للّهِِ الَّذى جَعَلَ مِنّا اَهْلَ الْبَیْتِ مَنْ یَقْضِى عَلى سُنَنِ داوُدَ (علیه السلام ) وَسَبِیلِهِ فِى الْقَضاءِ)).
((حمد و سپاس خداوندى را که در میان ما خاندان نبوّت ، کسى را قرار داد که طبق سنّت و روش حضرت داوود (علیه السلام ) قضاوت مى کند)).
یعنى قضاوت او بر اساس الهام الهى است که همسان وحى است و داورى على ( علیه السلام ) همانند آن است که دستور صریح از طرف خدا آمده باشد.

۲ – داورى در مورد گاوى که الاغى را کشت

در روایات آمده : دو نفر مرد به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رسیدند، یکى از آنان گفت : اى رسول خدا! گاو این شخص ، الاغ مرا کشته است در این باره بین ما قضاوت کن .
رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((نزد ابوبکر بروید تا او قضاوت کند)). آنان نزد ابوبکر رفتند و جریان خود را به او گفتند. ابوبکر گفت چرا نزد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نرفته اید و نزد من آمده اید؟.
گفتند: به حضور آن حضرت رفتیم او ما را به نزد شما فرستاد.
ابوبکر گفت : حیوانى ، حیوانى را کشته است چیزى بر گردن صاحب حیوان کشنده نیست !!
آنان به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بازگشتند و قضاوت ابوبکر را به عرض آن حضرت رساندند.
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((نزد عمر بن خطاب بروید تا او در این باره قضاوت کند)).
آنان نزد عمر رفته و جریان را گفتند، او گفت : چرا نزد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نرفته اید و به اینجا آمده اید؟
گفتند: به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رفتیم ، او ما را نزد شما فرستاد.
عمر گفت : چرا پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شما را نزد ابوبکر نفرستاد؟.
گفتند: نزد او نیز فرستاد.
عمر گفت : او چه گفت ؟.
گفتند: ابوبکر گفت : حیوانى ، حیوان دیگر را کشته است و چیزى بر گردن صاحب حیوان کشنده نیست .
عمر گفت : به نظر من نیز همین است که ابوبکر گفته !!
آنان به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بازگشتند و همه جریان را به عرض آن حضرت رساندند.
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به آنان فرمود:((به حضور علىّ بن ابیطالب (علیه السلام ) بروید تا او در این مورد قضاوت کند)).
آنان به حضور على (علیه السلام ) رفته و جریان را گفتند.
على (علیه السلام ) فرمود:((اگر گاو به اصطبل و جایگاه الاغ رفته و الاغ را کشته است ، صاحب گاو باید قیمت الاغ را به صاحبش بدهد و اگر الاغ به اصطبل و جایگاه گاو رفته و گاو او را کشته است ، بر گردن صاحب گاو چیزى نیست )).
آن دو مرد به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بازگشتند و چگونگى قضاوت على (علیه السلام ) را به عرض رساندند.
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((لَقَدْ قَضى عَلىُ بْنِ اَبِیطالِبٍ بَیْنَکُما بِقَضاءِ اللّهِ عَزَّاسمُهُ)).
((على بن ابیطالب مطابق حکم خداوند متعّال بین شما قضاوت نموده است )).
سپس فرمود:((حمد و سپاس خداوندى را که در میان ما خاندان نبوّت ، مردى را قرار داد که طبق سنّت حضرت داوود (علیه السلام ) در قضاوت داورى مى کند)).

۳و۴ – دونمونه از داوریهاى على (ع )در عصرخلافت ابوبکر

الف : عدم اجراى حدّ در مورد شرابخوار جاهل

از طریق روایات سنّى و شیعه نقل شده : مردى را که شراب خورده بود، نزد ابوبکر آوردند، او تصمیم گرفت تا حد شرابخوارى (هشتاد تازیانه ) را بر او جارى سازد. شرابخوار گفت : من به حرام بودن شراب تاکنون آگاه نبودم .

ابوبکر دست نگهداشت و نمى دانست که چه کند؟ شخصى از حاضران اشاره کرد که در این باره از على (علیه السلام ) سؤ ال شود. ابوبکر شخصى را به حضور على (علیه السلام ) فرستاد که جواب این سؤ ال را بگیرد.

امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((دو مرد مورد اطمینان از مسلمین را دستور بده به میان مجالس مهاجر و انصار برود و آن شرابخوار را نیز با خود ببرند و مسلمین را سوگند بدهند که آیا شخصى آیه حرمت شرابخوار را و یا سخن پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در مورد حرام بودن شراب را بر این شخص خوانده اند و خبر داده اند یا نه ؟ اگر دو مرد از مسلمین گواهى دادند که آیه تحریم شراب را براى او خوانده اند و یا سخن پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در مورد تحریم شراب را به گوش او رسانده اند، حدّ را بر او جارى ساز وگرنه او را توبه بده و سپس آزادش کن )).

ابوبکر همین کار را انجام داد، هیچ کس از مهاجر و انصار گواهى نداد که آیه قرآن و یا سخن پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پیرامون حرمت شراب را براى او خوانده باشد، ابوبکر او را توبه داد و سپس آزادش نمود و به این ترتیب قضاوت على (علیه السلام ) را پذیرفت .

ب : سؤ ال از معناى کلمه اى در قرآن

از ابوبکر سؤ ال شد معناى این آیه چیست که خداوند در قرآن مى فرماید:(وَفاکِهَهً وَاَبّاً ) (۱۲۱) ابوبکر معناى ((اَبّْ)) را ندانست و گفت کدام آسمان بر من سایه افکند؟ و یا کدام زمین مرا به پشت گیرد، یا چه کنم در مورد کتاب خدا که چیزى را ندانسته بگویم ، اما ((فاکهه )) که معناى آن را مى دانیم (یعنى میوه ) اما معناى ((اَبّْ)) را خدا داناتر است .
سخن ابوبکر به سمع على (علیه السلام ) رسید فرمود:((عجبا! آیا او نمى داند که ((اَبّ)) یعنى علوفه و چراگاه ؟! و قول خداوند که مى فرماید:(وَفاکِهَهً وَاَبّاً ) بیانگر شمردن نعمتهاى الهى بر بندگانش است ، نعمتهایى از غذا که براى آنان و حیواناتشان آفریده است که به وسیله آن ، جان خود را زنده نگه مى دارند و بدن خود را نیرومند مى سازند)). (فاکهه یعنى : میوه ها براى انسانها، اَبّ یعنى : علوفه و چراگاه براى حیوانات ).

۵ و ۶ – نمونه هاى دیگر در عصر خلافت عمر

نظیر این جریانات در زمان خلافت عمر نیز رخ داده است در اینجا به ذکر چند نمونه بسنده مى شود:

نجات زن دیوانه

در روایات آمده است که : در زمان خلافت ((عمر بن خطاب )) مردى با زن دیوانه اى زنا کرد، گواهان عادل بر این مطلب گواهى دادند، عمر دستور داد تا به آن زن ، حدّ بزنند، ماءمورین ، آن زن را مى بردند تا حدّ (صد تازیانه ) را بر او جارى کنند.
على (علیه السلام ) در مسیر، او را دید و فرمود:((زن دیوانه از فلان قبیله چه کرده بود که او را مى بردند؟))

شخصى به على (علیه السلام ) گفت :((مردى با این زن زنا کرده و فرار نموده است و گواهان عادل گواهى بر این کار داده اند، عمر دستور جارى ساختن حدّ (تازیانه ) بر این زن داده است )).
على (علیه السلام ) فرمود:((این زن را به نزد عمر رد کنید و به عمر بگویید: آیا نمى دانى که این زن دیوانه از فلان طایفه است و پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:
رُفِعَ الْقَلَمُ عَنِ الْمَجْنُونِ حَتّى یُفِیقُ؛ قلم تکلیف از دیوانه برداشته شده تا خوب شود)).
این زن عقل خود را از دست داده است ، پس مجازات ندارد. آن زن را نزد عمر برگرداندند وگفتار على (علیه السلام ) را به عمر رساندند عمر گفت :((خدا در کار على (علیه السلام ) گشایش دهد، نزدیک بود با جارى ساختن حد بر این زن ، هلاک گردم ))، سپس زن را آزاد کرد و گفت :
((لَوْلا عَلِىُّ لَهَلَکَ عُمَرُ؛ اگر على (علیه السلام ) نبود، عمر هلاک مى شد)).

نجات زن حامله :

زن حامله اى را نزد عمر بن خطاب آوردند که زنا کرده بود، عمر دستور داد تا او را سنگسار کنند، على (علیه السلام ) فرمود: فرضا تو بر این زن – بخاطر گناهش تسلّط داشته باشى ، ولى چه تسلّطى بر کودک او در رحمش دارى ؟ با اینکه خداوند در قرآن مى فرماید: (وَلا تَزِرُ وازِرَهٌ وِزْرَ اُخْرى … ) (۱۲۲) ((هیچ گنهکارى بار گناه دیگرى را بر دوش نمى کشد)).
عمر گفت :((لا عِشْتُ لِمُعْضَلَهٍ لایَکُونُ لَها اَبُوالْحَسَنِ؛ در هیچ کار دشوارى زنده نباشم که ابوالحسن (علیه السلام ) در آنجا نباشد)).
سپس عمر گفت :((با این زن چگونه رفتار کنم ؟)).
على (علیه السلام ) فرمود:((او را نگهدار که بچه اش متولّد شود و پس از آن اگر سرپرستى براى بچّه اش یافت ، آنگاه حدّ الهى را بر او جارى کن )).
عمر با دریافت این دستور، شادمان شد و طبق آن رفتار کرد.
۷و۸ – نمونه هایى دیگرازداورى على (ع )درعصرخلافت عثمان
در عصر خلافت عثمان نیز جریاناتى رخ داد که امیرمؤ منان على (علیه السلام ) تنها گره گشاى مشکلات و حوادث بود، به عنوان نمونه :

نجات زنى که همسر پیرمردى شده بود

در روایات سنّى و شیعه آمده است که : پیرمردى با زنى ازدواج کرد و آن زن حامله شد، ولى پیرمرد گمان مى کرد که کارى صورت نداده و از این رو آن بچه در رحم زن را انکار مى نمود و مى گفت از من نیست ، داورى این جریان نزد عثمان برده شد و او حیران مانده بود که چگونه قضاوت کند، به زن گفت :آیا این پیرمرد، مهر دوشیزگى تو را از بین برده است ؟))
زن گفت :((نه )).

عثمان (پیش خود چنین نتیجه گرفت که پس زن زنا کرده ؛ زیرا پیرمرد کارى صورت نداده پس دست بیگانه اى در کار است ) دستور داد که آن زن را حد بزنند (صد تازیانه به جرم زنا به او بزنند).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) به عثمان گفت :((در آلت تناسلى زن دو راه وجود دارد، یکى راه خون حیض و دیگرى راه ادرار، شاید این پیرمرد هنگام آمیزش ، نطفه خود را روى راه حیض ریخته و آن زن از او حامله شده است ، در این باره از پیرمرد بپرسید)).

از او سؤ ال شد، او گفت :((من نطفه خود را بر جلو آلت تناسلى او ریختم ، ولى مهر دوشیزگى او را برنداشتم )).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((بچه در رحم از او و فرزند اوست و راءى من این است که این پیرمرد به خاطر انکار فرزندش ، عقوبت (مجازات ) شود)).
عثمان طبق دستور على (علیه السلام ) رفتار کرد.

حلّ مساءله پیچیده

در روایت آمده مردى کنیزى داشت (مثلاً نام مرد زید بود و نام کنیز هند) با هند آمیزش ‍ کرد و پس از مدّتى پسرى از او متولّد شد (مثلاً به نام خالد) سپس زید از هند کناره گرفت و او را همسر غلامش (مثلا به نام سعید) نمود، بعدا زید از دنیا رفت . هند به خاطر فرزندش (خالد) که از زید داشت آزاد شد (زیرا هند از طریق ارث ، ملک پسرش شد و آزاد گردید) از طرفى سعید که غلام زید و شوهر آن زن بود، از طریق ارث به همان پسر (خالد) رسید و بعد خالد نیز مُرد و آن غلام (سعید) از طریق ارث ، به زن رسید و در نتیجه هند مالک شوهرش سعید شد و سعید برده او گردید (بنابراین ، سعید نمى توانست با هند آمیزش کند و بینشان نزاع شد، سعید به هند مى گفت تو زن من هستى و هند به سعید مى گفت : تو برده و غلام من هستى ). براى رفع اختلاف نزد عثمان آمدند، در حالى که سعید مى گفت ((او (هند) زن من است و او را رها نمى کنم )).

عثمان گفت : این حادثه یک مساءله پیچیده اى است ، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) که در آنجا حضورداشت فرمود:((از این زن بپرسید که آیا پس از آنکه از طریق ارث ، مالک مرد (سعید) شد آیا آن مرد با او آمیزش کرده است ؟)).
هند گفت :((نه )).

امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود: اگر مى دانستم آن مرد آمیزش را (بعد از ارث ) انجام داده است او را مجازات مى کردم و به هند فرمود:((برو که سعید برده تو است و هیچ گونه تسلّطى بر تو ندارد، اگر خواستى او را به غلامى بگیر و اگر خواستى او را آزاد کن و یا بفروش ؛ زیرا او در ملک تو است )).

عثمان داورى على (علیه السلام ) را پذیرفت و طبق آن رفتار کرد.
و رویدادهاى بسیار دیگرى از این قبیل ، در عصر عثمان رخ داد که ذکر همین نمونه ها در این کتاب – که بنایش بر اختصار است – کافى است .

۹و۱۰ – نمونه هایى ازداوریهاى على (ع )در عصر خلافت خود

از جمله حوادثى که پس از عثمان و پس از بیعت مردم با آن حضرت رخ داد و مورد داوریهاى عجیب على (علیه السلام ) واقع شد، نمونه هاى زیر است :

قضاوت درباره دو نفر به هم چسبیده

تاریخ نویسان آورده اند، زنى در خانه شوهرش فرزندى زایید که (از کمر به پایین یک نفر بود) و از کمر به بالا دو بدن و دو سر داشت ، خانواده اش در مورد او تردید داشتند که آیا یک نفر است یا دو نفر، به حضور على (علیه السلام ) آمده و از این جریان سؤ ال کردند تا احکام او (مانند ارث و…) را بدانند.

امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((وقتى که او خوابید او را امتحان کنید به این نحو که یکى از بدنها و یکى از سرها را بیدار کنید، اگر هردو در یک زمان بیدار شدند، آن دو یک انسان است و اگر یکى از آنان بیدار شد و دیگرى در خواب بود، بدانید که دو شخص هستند و حقشان از ارث به اندازه دو نفر است )).

حلّ یک مساءله ریاضى

((عبدالرّحمن بن حجّاج )) مى گوید: از ابن ابى لیلى شنیدم که مى گفت : امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در حادثه اى قضاوت عجیبى کرد که بى سابقه است و آن اینکه :
دو نفر مرد در مسافرت ، با هم رفیق شدند، هنگام غذا در محلى نشستند تا غذا بخورند، یکى از آنان پنج گرده نان از سفره خود بیرون آورد و دیگرى سه گرده نان ، در آن هنگام مردى از آنجا عبور مى کرد او را دعوت به خوردن غذا کردند، او نیز کنار سفره آنان نشست و از آن غذا خوردند، مرد رهگذر پس از خوردن غذا و هنگام خداحافظى ، هشت درهم به آنان داد و گفت : این هشت درهم را به جاى آنچه خوردم به شما دادم و از آنجا رفت ، آن دو نفر در تقسیم پول نزاع کردند، صاحب سه نان مى گفت : نصف هشت درهم مال من است و نصف آن مال تو. ولى صاحب پنج نان مى گفت : پنج درهم آن مال من است و سه درهم آن مال تو است . آنان نزاع و کشمکش ‍ خود را نزد على (علیه السلام ) آوردند و داورى را به او واگذار نمودند. على (علیه السلام ) به آنان فرمود:((نزاع و کشمکش در اینگونه امور، از فرومایگى و پستى است ، صلح و سازش بهتر است ، بروید سازش کنید)).
صاحب سه نان گفت :((من راضى نمى شوم مگر به آنچه حقیقت است و شما در این باره قضاوت به حق کنید)).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((اکنون که تو حاضر به سازش نیستى و حقیقت را مى خواهى ، بدانکه حق تو از آن هشت درهم ، یک درهم است )).
او گفت :((سبحان اللّه ! چطور، حقیقت اینگونه است ؟!)).
حضرت على (علیه السلام ) فرمود:((اکنون بشنو تا توضیح دهم : آیا تو صاحب سه نان نبودى ؟)).
او گفت : چرا من صاحب سه نان هستم ؟.
على (علیه السلام ) فرمود:((رفیق تو صاحب پنج نان است ؟)).
او گفت : آرى . على (علیه السلام ) فرمود:((بنابراین ، این هشت نان ، ۲۴ قسمت (با توجّه به سه نفر خورنده ) مى شود (۱۲۳) تو (صاحب سه نان ) هشت قسمت نانها را خورده اى و رفیق تو نیز هشت قسمت را خورده و مهمان نیز هشت قسمت را خورده است و چون آن مهمان هشت درهم به شما دو نفر داده ، هفت درهم آن مال رفیق تو (صاحب پنج نان ) است و یک درهم آن مال تو (صاحب سه نان ) است )).
آن دومرددر حالى که حقیقت مطلب را دریافتند، از محضر على (علیه السلام ) رفتند.

فضایل و معجزات على (ع )

اخبار على (ع ) از آینده

آیات روشن خدا در شاءن على (علیه السلام ) ویژگیهایى که خداوند مخصوص على ( علیه السلام ) نموده و معجزه هایى که از او دیده شده دلیل بر صدق امامت او و وجوب پیروى از او و تثبیت حجّت بودن آن حضرت مى باشد اینگونه آیات و معجزات از جمله رویدادهاى ویژه اى است که خداوند، پیامبر و رسولان خود را به وسیله آنها از دیگران امتیاز بخشید و آنها را نشانه هاى صدق آنان قرار داد.

قسمتى از این آیات و نشانه ها در مورد امیرمؤ منان على (علیه السلام ) از روایات بسیار به دست مى آید، مانند اینکه آن حضرت از حوادث آینده خبر مى داد، با اینکه کاملاً آن حوادث پوشیده بودند و یا اصلاً در وقت خبر دادن وجود نداشتند و بعد دیده مى شد که خبر او کاملاً مطابق آن است که خبر داده بود و این موضوع از روشنترین معجزات پیامبران (علیهم السلام ) بوده آیا به گفتار خداوند در قرآن توجّه ندارید که حضرت عیسى ( علیه السلام ) را با اعطاى معجزات روشن و نشانه هاى عجیب که دلالت بر صدق نبوّت اوداشت مجهّزکرد به طورى که حضرت مسیح (علیه السلام ) به امّت خودمى گفت :(…وَاُنَبِّئُکُمْ بِما تَاءْکُلُونَ وَما تَدَّخِرُونَ فِى بُیُوتِکُمْ … ). (۱۲۴)
((و از آنچه مى خورید و در خانه خود ذخیره مى کنید به شما خبر مى دهم )).

و نظیر آن را که از نشانه هاى شگفت انگیر صدق پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است ، در مورد پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) قرارداد از جمله : پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از پیروزى رومیان بر ایرانیان ، قبل از چند سال از وقوع آن خبر داد بر اساس وحى قرآنى که در آغاز سوره روم آمده است :
(الَّم # غُلِبَتِالرُّومُ#فِى اَدْنَى الاَْرْضِوَهُمْمِنْبَعْدِغَلَبِهِمْسَیَغْلِبُونَ#فِى بِضْعِسِنِینَ… ).
((… رومیان مغلوب شدند و این (شکست ) در سرزمین نزدیکى رخ داد، اما رومیان بعد از مغلوب شدن ، به زودى پیروز مى شوند در چند سال آینده )).

و همچنین پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در باره جنگ بدر، قبل از وقوع آن از پیروزى مسلمین و شکست دشمن خبر داد، و همانگونه که خبر داده بود واقع شد، خبر آن حضرت بر اساس این آیه قرآن بود که (سَیُهْزَمُ الْجَمْعُ وَیُوَلُّونَ الدُّبُرَ ). (۱۲۵)
((به زودى همه دشمنان شکست مى خورند و از جنگ ، پشت کنند)).
خبر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از پیروزى مسلمین در جنگ بدر، قبل از آنکه وقوع یابد و سپس وقوع آن مطابق خبر آن حضرت دلیل آشکار بر صدق نبوّت آن حضرت بوده و بیانگر ارتباط او با منبع وحى مى باشد.

و ازاینگونه نشانه هابسیاراست که مابراى رعایت اختصارازذکرآنهاخوددارى کردیم .
در مورد امیرمؤ منان على (علیه السلام ) درباره اخبار او از آینده و معجزات دیگر نیز از مسلّمات است که هیچ کس نمى تواند آن را انکار کند مگر از روى ناآگاهى یا جهل و ظلم و کینه توزى ، چرا که روایات بسیار و قاطع ، این موضوع را اثبات مى کند و صفحات تاریخ گواهى مى دهد و دانشمندان سنّى و شیعه آن را نقل کرده اند مانند اینکه : آن حضرت پس از آنکه بعد از قتل عثمان ، مسلمین با او بیعت کردند قبل از جنگ با ناکثین (طلحه و زبیر) و قاسطین (معاویه و پیروانش ) و مارقین (خوارج نهروان ) خبر از آینده داد و فرمود:((من ماءمور شده ام که با این سه فرقه ، بجنگم )) و همانگونه که خبر داده بود، همانطور شد.

و آن حضرت در مدینه به طلحه و زبیر که در ظاهر عازم مکّه بودند و از آن حضرت اجازه رفتن به مکّه براى انجام عمره گرفتند، فرمود:((سوگند به خدا! آنان عزم رفتن به مکّه را ندارند، بلکه عازم بصره (براى راه اندازى جنگ جَمَل ) هستند)) و همانگونه که خبر داده بود همانطور شد.

و در این مورد به ابن عبّاس فرمود:((من به آنان اذن (رفتن به مکّه ) را دادم ، با اینکه به نیرنگ و توطئه آنان آگاه مى باشم و از پیشگاه خدا، پیروزى بر آنان را مى طلبم و خداوند به زودى نقشه آنان را نقش برآب مى کند و توطئه آنان را خنثى مى نماید و مرا بر آنان پیروز مى گرداند)) و همانگونه که آن بزرگوار خبر داده بود، عین آن واقع شد.

اینک در اینجا به چند نمونه دیگر از معجزات على (ع ) توجّه کنید.
۱ – داستان ابن عبّاس و تحقق پیش بینى على (ع )
مورد دیگر اینکه : حضرت على (علیه السلام ) در محلّ ((ذى قار)) (نزدیک بصره ) نشسته بود و از مردم براى (جنگ با ناکثین ) بیعت مى گرفت ، به آنان فرمود:((از جانب کوفه هزار نفر – نه یک نفر کم و نه یک نفر زیاد – به سوى شما مى آیند و با من تا پاى ایثار جان ، بیعت مى کنند)).

((ابن عباس )) مى گوید: من از این خبر، پریشان شدم و ترسیدم که مبادا یک نفر از هزار نفر کم یا زیاد گردد، آنگاه موجب شک و تردید و دهن کجى منافقین شود (که بگویند دیدى على (علیه السلام ) دروغ گفت ) همچنان اندوهگین بودم ، کم کم جمعیّتى از جانب کوفه آمدند آنان را شمردم ۹۹۹ نفر بودند، دیگر کسى نیامد، با خود گفتم :(اِنّا للّهِِ وَاِنّااِلَیْهِ راجِعُونَ ) سخن على (علیه السلام ) را چگونه باید توجیه کرد، همچنان در فکر فرو رفته بودم ، ناگهان شخصى را دیدم که از جانب کوفه مى آید، وقتى نزدیک آمد، دیدم لباس موئین پوشیده و شمشیر، سپر و آفتابه به همراه دارد، به حضور امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) رفت و عرض کرد:((دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم )).
على (علیه السلام ) فرمود:((براى چه هدفى بیعت کنى ؟)).
او گفت :((بیعت با تو کنم که پیرو و گوش به فرمان تو باشم و در رکاب تو تا ایثار جان با دشمن بجنگم و در این راستا بمیرم و یا خداوند پیروزى را نصیب تو کند)).
امام على (علیه السلام ) به او فرمود:((نامت چیست ؟)).
او عرض کرد:((من اویس هستم )).
– به راستى تو اویس قرنى هستى ؟.
– آرى . (۱۲۶)
امام على (علیه السلام ) فرمود:((اَللّهُ اَکْبَرُ! حبیبم رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به من خبر داد که من مردى از اُمّتش را ملاقات مى کنم که ((اویس قرنى )) نام دارد، او از افراد حزب اللّه است و از حزب رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مى باشد، مرگش قرین شهادت است و از شفاعت او (در قیامت ) جمعیّتى به تعداد نفرات دو قبیله (بزرگ ) ربیعه و مُضّر، وارد بهشت مى شوند)).
((ابن عبّاس )) مى گوید:((سوگند به خدا! شادمان شدم و اندوهم در مورد هزار نفر (که کم و زیاد نشود) برطرف شد)).

۲ – از جا کندن دَر عظیم خیبر

یکى از کارهاى عجیب على (علیه السلام ) که روایات بى شمار در نقل آن آمده و همه علما و دانشمندان از سنّى و شیعه آن را پذیرفته اند داستان از جا کندن درِ عظیم ((قلعه خیبر)) (در ماجراى جنگ خیبر در سال هفتم هجرت ) توسّط امیرمؤ منان على (علیه السلام ) است ، درى که به قدرى سنگین بود که کمتر از پنجاه نفر کسى توانایى جا به جایى آن را نداشت ، ولى على (علیه السلام ) به تنهایى آن را از جا کند و به کنار انداخت .

عبداللّه پسر احمد بن حنبل به سند خود از جابر بن عبداللّه انصارى نقل کرده که :((پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در جنگ خیبر، پرچم بزرگ جنگ را به على (علیه السلام ) داد، پس از آنکه براى او دعا کرد، على (علیه السلام ) شتابان به سوى قلعه خیبر روانه شد، یاران مى گفتند:((مدارا کن )) (که به تو برسیم ) تا اینکه آن حضرت به قلعه رسید و در عظیم آن را با دست خود از جا کند و به کنار انداخت ، سپس هفتاد نفر از ما همزور شدیم تا آن در را از زمین برگردانیم و کوشش فراوان براى این کار کردیم )).

و این توان و قدرت فوق العاده از ویژگیهاى على (علیه السلام ) بود و هیچ کس نبود که مانند او باشد و چنین کار دشوارى را انجام دهد، خداوند او را به این ویژگى اختصاص ‍ داد و آن را نشانه و معجزه او ساخت .

۳ – مسلمان شدن کشیش بزرگ مسیحى و شهادت او

یکى از روایات مشهور که از طریق اسناد شیعه و سنّى نقل شده ، حتى شاعران آن را به شعر درآورده اند و سخنوران آن را در خطبه هاى خود گفته اند و دانشمندان و اندیشمندان آن را روایت نموده اند، داستان راهب (کشیش و عابد مسیحى ) در سرزمین کربلا و جریان سنگ (و چشمه آب ) است که شهرت این داستان ما را از زحمت ذکر سند بى نیاز مى سازد و آن داستان این است که گروهى روایت کرده اند:
((در ماجراى جنگ صفّین (در سال ۳۶ هجرى ) على (علیه السلام ) با یاران از (کوفه به سوى صفّین ) حرکت مى کرد، در بیابان آبشان تمام شد و تشنگى سختى آنان را فراگرفت ، در جستجوى آب به چپ و راست جاده رفتند و کند و کاو نمودند ولى آبى نیافتند.

امیرمؤ منان على (علیه السلام ) از جادّه بیرون آمد و با یاران به سوى بیابان رهسپار شدند، ناگهان چشمشان به عبادتگاهى افتاد، على (علیه السلام ) یاران خود را به آن عبادتگاه برد، وقتى به نزدیک آن رسیدند، شخصى به دستور على (علیه السلام ) راهب داخل عبادتگاه را صدا زد از صداى او راهب سرش را (از سوراخ دَیْر) بیرون آورد، على (علیه السلام ) به او فرمود:((آیا در اینجاها آب پیدا مى شود؟، تا این همراهان از آن بیاشامند و سیراب گردند؟)).

راهب گفت :((اصلاً در این نزدیکیها آب نیست ، از اینجا تا محلّ آب بیش از دو فرسخ راه است و براى من هرماه مقدارى آب مى آورند که اگر در آن صرفه جویى نکنم از تشنگى مى میرم )).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) به همراهان فرمود:((آیا سخن راهب را شنیدید؟)).
گفتند:((آرى ، آیا دستور مى دهى ، به آنجا که راهب اشاره کرده براى دستیابى به آب برویم ، فعلاً توانایى داریم ، بلکه به آب برسیم )).
على (علیه السلام ) فرمود: نیازى به آن نیست ، سپس گردن استر سواریش را به جانب قبله کرد و به محلّى در نزدیکى آنجا اشاره نمود و به همراهان فرمود:((این محل را بکنید)).
همراهان به آن محل رفتند و با بیل به کندن آن محل مشغول شدند، مقدارى خاک زمین را رد کردند، ناگهان سنگ بسیار عظیمى پیدا شد که بیل و کلنگ در آن کارگر نبود.
على (علیه السلام ) به همراهان فرمود:((این سنگ روى آب قرار دارد، اگر از جایش ‍ کنار گذاشته شود، آب را مى یابید)).

همراهان همگى سعى و کوشش کردند تا آن سنگ را بردارند، ولى از حرکت آن درمانده شدند و کارشان دشوار شد. وقتى على (علیه السلام ) آنان را در آن حال دید که همگى تلاش نمودند ولى خسته و کوفته به دشوارى افتادند، پا از رکاب استرش ‍ بیرون آورد و پیاده شد و دستهایش را بالا زد و انگشتانش را زیر یک سوى سنگ گذارد و آن را حرکت داد، سپس آن را از جا کند و به چند مترى آنجا پرتاب کرد ناگهان آب سفید و گوارایى در آنجا یافتند و به سوى آن سراسیمه شده و از آن نوشیدند که بسیار خنک و گوارا و زلال بود که در این سفر گواراتر از آن آب نیاشامیدند.

على (علیه السلام ) به آنها فرمود:((بنوشید و سیراب شوید و براى سفر خود نیز از این آب بردارید))، آنها به این دستور عمل کردند.
سپس على (علیه السلام ) با دست خود آن سنگ را برداشت و برجاى خود نهاد و دستور داد خاک بر روى آن سنگ ریختند و نشانه آن را پوشاندند.

راهب تمام این جریان را (با سابقه ذهنى که داشت ) از اوّل تا آخر از بالاى عبادتگاه خود تماشا کرد، فریاد زد:((اى مردم ! مرا از عبادتگاه به زیر آورید)). همراهان على (علیه السلام ) او را با دشوارى از بالاى آن به زیر آوردند، او به حضور امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) آمد و گفت :
((اى آقا! آیا تو پیامبر مرسل هستى ؟)).
فرمود:((نه )).
گفت :((آیا تو فرشته مقرّب درگاه خدا هستى ؟)).
فرمود:((نه )).
گفت :((پس تو کیستى ؟)).
فرمود:((من وصىّ محمّد بن عبداللّه ، خاتم پیامبران (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هستم )).
راهب عرض کرد:((دست خود را باز کن تا من در حضور تو به خداى بزرگ ایمان بیاورم وقبول اسلام کنم ))على ( علیه السلام )دستش راگشودوبه اوفرمود:((شَهادَتَیْن را به زبان آور)).
راهب گفت :((اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ، وَاَشْهَدُ اَنَّکَ وَصِىُّ رَسُولِاللّهِ، وَاَحَقُّ النّاسِ مِنْ بَعْدِهِ)).

((گواهى مى دهم که معبودى جز خداى یکتا و بى همتا نیست و گواهى مى دهم که محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بنده و رسول خداست و گواهى مى دهم که تو وصىّ رسول خدا و برترین و سزاوارترین (انسانها به خلافت ) بعد از او هستى )).

سپس امیرمؤ منان على (علیه السلام ) پیمان عمل به دستورات اسلام را از او گرفت و بعد به او فرمود:((پس از مدّت طولانى که در دین خلاف اسلام بودى چه چیز باعث شد که از آن دست کشیدى و به دین اسلام گرویدى ؟)).

راهب گفت :((اى امیرمؤ منان ! تو را آگاه کنم : این عبادتگاه در این بیابان ، براى آن ساخته شده که سکونت کننده در آن ، به بردارنده آن سنگ و برآورنده آب از زیر آن دست یابد، قبل از من روزگار بسیار درازى گذشت و در این روزگار آنان که در این عبادتگاه بسر مى بردند به این سعادت نرسیدند، خداوند این سعادت را نصیب من کرد، ما در یکى از کتابهاى خود یافته ایم و از علماى خود شنیده ایم که در این سرزمین چشمه اى وجود دارد که روى آن سنگ عظیمى قرار دارد، جاى آن را جز پیامبر یا وصىّ پیامبر نمى شناسد و ناگزیر ((ولىّ خدا)) وجود دارد که مردم را به سوى حق دعوت مى کند، نشانه صدق او این است که این مکان و سنگ را مى شناسد و قدرت بر کندن آن را دارد و من چون دیدم تو این کار را انجام دادى دانستم که انتظارم بسر آمده و آنچه در آرزویش بودم محقّق شده است و من امروز یک فرد مسلمان در حضور تو و ایمان آورنده به حقّ تو هستم و فرمانروائیت را قبول دارم )).

امیرمؤ منان على (علیه السلام ) وقتى که این مطلب را از آن عابد شنید، قطرات اشک از دیدگانش فروریخت ، سپس گفت :((حمد و سپاس خداوندى را که من در حضورش ‍ فراموش نشده ام ، حمد و سپاس خداوندى را که نام مرا در کتابهاى آسمانى خود ذکر کرده است )).

سپس على (علیه السلام ) مردم را طلبید و فرمود:((سخن این برادر مسلمانتان را بشنوید)).
آنان گفتار راهب مسلمان را شنیدند و بسیار حمد و سپاس الهى را بجا آوردند که نعمت معرفت به حق امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را به آنان عطا فرموده است .

سپس به سوى جبهه صفّین براى جنگ با سپاه معاویه حرکت کردند و آن راهب در حضور آن حضرت ، حرکت کرد و در جنگ شرکت نمود و سرانجام به فوض عظیم شهادت نایل گردید. امیرمؤ منان على (علیه السلام ) شخصا نماز بر جنازه او خواند و او را به خاک سپرد و براى او از درگاه خدا طلب آمرزش بسیار کرد و هرگاه به یاد راهب مى افتاد مى فرمود:((ذاک مولاى ؛ او دوست من بود)).
این داستان نشانگر چند معجزه از على (علیه السلام ) است :
۱ – آگاهى على (علیه السلام ) به غیب .
۲ – قدرت غیرعادى آن حضرت که او را نسبت به دیگران منحصر به فرد کرده بود.
۳ – مژده به آمدن اودر کتابهاى آسمانى پیشینیان و وجود آن بزرگوار مصداق سخن خداوند در قرآن است که مى فرماید:
(… ذلِکَ مَثَلُهُمْ فِى التَّوْریهِ وَمَثَلُهُمْ فِى الاِْنْجِیلِ … ). (۱۲۷)
((این توصیف آنان در کتاب تورات و توصیف آنان در کتاب انجیل است )).
اشعار سیّدِ حِمْیَرى در باره داستان فوق
اسماعیل بن محمّد، سَیّدِ حمْیَرى شاعر حماسه سرا و بزرگ و مخلص و جانثار محمّد و آل محمد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (۱۲۸) داستان راهب (سرگذشت قبل ) را در اشعار و قصیده ((بائیه مذهبه )) خود به شعر درآورده ، چنین مى گوید:

ولقد سَرى فیما یسیر بلیلهٍ

بعد العشاء بکربلا فى موکبٍ

حتى اَتى متبتّلاً فى قائم

القى قواعده بقاء مجدب

یاءتیه لیس بحیث یلقى عامراً

غیرالوحوش وغیراصلع اشیب

فدنى فصاح به فاشرف ماثلا

کالنّصرِ فوق شظیه من مرقب

هل قرب قائمک الذى بوئته

ماء یصاب فقال ما من مشرب

الا بغایه فرسخین و من لنا

بالماء بین نقى وقى سبب

فثنى الاعنه نحو وعث فاجتلى

ملساء تلمع کاللجین المذهب

قال اقلبوها انکم ان تقلبوا

ترووا ولا تروون ان لم تقلب

فاعصوا صبوا فى قلعها فتمنعت

منهم تمتع صعبه لم ترکب

حتى اذا اعیتهم اَهْوى لها

کفاً متى ترد المغالب تغلب

فکانّها کره بکف خزور

عبل الذّراع دحى بها فى ملعب

فسقاهم من تحتهم متسلسلاً

عذباً یزید على الاَلذّ الاعذب

حتى اذا شربوا جمیعاً ردّها

ومضى فخلت مکانها لم یقرب

عنى ابن فاطمه الوصىّ ومن یقل

فى فضلِه وفِعالِهِ لم یکذب

یعنى :
۱ – شبى على (علیه السلام ) در راهى پس از وقت عشاء (در مسیر صفّین ) به کربلا گذر کرد.
۲ – تا اینکه به مردى جدا شده از مردم که در عبادتگاه بسر مى برد رسید، عبادتگاه که پایه هایش در بیابان خشک و سوزانى قرار داشت .
۳ – به آن سو حرکت مى کرد که در آنجا آبادى و متاعى جز وحشى هاى بیابان و پیرى داراى سر بى مو نبود.
۴ – پس نزدیک آن عبادتگاه رفت و آن پیر را صدا کرد و آن پیر، مانند پاسدارى که در بالاى برجى نشسته باشد به پایین نگاه کرد.
۵ – على (علیه السلام ) به آن پیر فرمود: آیا در نزدیک محل سکونت تو آبى پیدا مى شود؟ او در پاسخ گفت : آبى در اینجا نیست .
۶ – جز در آن سوى دو فرسخى و کیست که در میان تپّه هاى ریگ و بیابان خشک ، براى ما آبى بیابد.
۷ – پس على (علیه السلام ) افسار مرکبها را به سوى زمین سخت و سنگلاخى بازگرداند و در آنجا برق سنگ صاف و نرمى به چشم خورد، سنگى که همانند نقره آمیخته به طلا مى درخشید.
۸ – على (علیه السلام ) به همراهان فرمود: این سنگ را برگردانید که در این صورت سیراب مى شوید و گرنه تشنه مى مانید.
۹ – پس همگان نیروى خود را براى از جا کندن آن سنگ به کار بردند ولى آن سنگ همچون شتر تندخویى که از سوار شدنش جلوگیرى مى کند، تن به اطاعت آنان نداد.
۱۰ – وقتى که (آن سنگ ) آنان را خسته و درمانده کرد، على (علیه السلام ) دستش را به سوى آن دراز کرد که اگر به سوى جنگاورى دراز مى کرد، آن را مغلوب خود مى ساخت .
۱۱ – پس گویى آن سنگ بزرگ در دست على (علیه السلام ) همچون گویى در دست جوان قوى پنجه اى است که آن را به این سو و آن سو مى افکند.
۱۲ – و تشنگان را از آب زیر آن سنگ سیراب کرد از آبى لذیذ و خوش گوار که گواراترین آبها بود.
۱۳ – پس از آنکه همگى از آب نوشیدند، على (علیه السلام ) آن سنگ را به جاى خود نهاد و رفت (و جاى آن سنگ پوشیده شد) به طورى که گویا هیچ کس به آنجا نزدیک نشده است .
۱۴ – منظورم از این شخص ، على (علیه السلام ) پسر فاطمه (بنت اسد) است که وصىّ (پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) مى باشد، او که هرکس در فضایل و ویژگیهاى ممتاز او سخن بگوید، دروغ نگفته و گزافه گویى نکرده است .

حدیث ردّالشَّمس

یکى از معجزات و براهین روشن الهى که خداوند به خاطر امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آن را آشکار نمود، حادثه ((ردّالشّمس )) (برگشتن خورشید است ) که روایات بسیار و سیره نویسان و مورّخین آن را نقل کرده اند و شاعران آن را به شعر درآورده اند، و موضوع ((ردّالشّمس )) براى على (علیه السلام ) دوبار اتفاق افتاد، یکى در زمان زندگى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و دیگرى پس از وفات رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) انجام شد.

بازگشت خورشید در زمان رسول خدا (ص )

در مورد بازگشت خورشید در زمان رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اسماءِ بنت عُمیس و اُمّسَلَمه همسر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و جابر ابن عبداللّه انصارى و ابوسعید خدرى و جماعتى از اصحاب نقل کرده اند:

((روزى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در خانه اش بود، حضرت على (علیه السلام ) نیز در محضرش بود، در این هنگام جبرئیل از جانب خداوند نزد پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و با او به رازگویى پرداخت ، وقتى که سنگینى وحى ، وجود پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را فرا گرفت ، آن حضرت (که مى بایست به جایى تکیه کند) زانوى على را بالش خود قرار داد و سرش را روى زانوى آن حضرت گذارد (این موضوع از وقت نماز عصر تا غروب خورشید ادامه یافت ) و امیر مؤ منان (علیه السلام ) (چون نمى توانست سر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را به زمین بگذارد) نماز عصر خود را در همان حال نشسته خواند و رکوع و سجده هاى نماز را با اشاره انجام داد، وقتى که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از حالت وحى بیرون آمد و به حال عادى برگشت ، به على (علیه السلام ) فرمود:((آیا نماز عصر از تو فوت شد؟)).

على (علیه السلام ) عرض کرد:((به خاطر آن حالتى که بر اثر وحى بر شما عارض شده بود، نتوانستم (سر تو را به زمین بگذارم ) تا برخیزم و نماز بخوانم )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به على (علیه السلام ) فرمود:((از خدا بخواه خورشید را براى تو بازگرداند تا تو نماز عصر را ایستاده و در وقت خود بخوانى )).

امام على (علیه السلام ) این موضوع را از خدا خواست (خداوند دعایش را مستجاب کرد) و خورشید (که غروب کرده بود) بازگشت و در همان فضاى آسمان که هنگام عصر قرار مى گیرد، قرار گرفت ، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) نماز عصر خود را در وقتش خواند، سپس خورشید غروب کرد. (۱۲۹) ((اسماء بنت عُمَیس )) مى گوید:((سوگند به خدا! هنگام غروب خورشید، صدایى همچون صداى اَره (هنگام کشیدن ) روى چوب ، از آن شنیدم )).

بازگشت خورشید در زمان خلافت على (ع )

بعد از رحلت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نیز خورشید (یک بار دیگر) براى امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بازگشت که داستانش از این قرار است :
وقتى که امیرمؤ منان على (علیه السلام ) خواست در سرزمین بابل (نزدیک کوفه ) از این سوى رود آب فرات به آن سو بگذرد (و به سوى جبهه صفّین یا نهروان حرکت کند) بسیارى از همراهان آن حضرت به عبور دادن چارپایان و اثاثیه خود از رود فرات اشتغال داشتند. على (علیه السلام ) با گروهى نماز عصر خود را به جماعت خواند ولى هنوز همه یارانش از آب نگذشته بودند که خورشید غروب کرد، با توجّه به اینکه نماز عصرِ بسیارى از آنان قضا شد و عموم آنان از فضیلت نماز جماعت با على (علیه السلام ) محروم گشتند، وقتى به محضر على (علیه السلام ) رسیدند، با او در این باره سخن گفتند، آن حضرت وقتى گفتار آنان را شنید، از درگاه خدا خواست تا خورشید را برگرداند به اندازه اى که همه یارانش نماز عصر را با جماعت و در وقت عصر بخوانند. خداوند دعاى امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را به استجابت رساند و خورشید به همان نقطه فضایى که هنگام وقت عصر در آن قرار مى گرفت بازگشت . مسلمین ، نماز عصر را با آن حضرت به جماعت خواندند و پس از سلام نماز، خورشید غروب کرد و هنگام غروب ، صداى هولناک و بلندى از آن برخاست که مردم از ترس وحشتزده شدند و ذکر:((سُبْحانَ اللّهِ وَلا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَاسْتَغْفِرُاللّهِ وَالْحَمْدُللّهِِ)) را بسیار به زبان آوردند و خداى بزرگ را به خاطر این نعمت (ردّالشّمس ) که بر ایشان آشکار نمود، حمد و سپاس گفتند و خبر این حادثه عجیب ، به همه جا از شهرها و نقاط دوردست رسید و در میان مردم شایع گردید. (۱۳۰)
اشعار سیّد حِمْیَرى پیرامون برگشتن خورشید
سیّد حِمْیَرى (شاعر آزاده و حماسه سراى تشیّع که مختصرى از شرح حالش در پاورقى چند صفحه قبل گذشت ) (۱۳۱) در این باره چنین سرود:

رُدَّت علیه الشّمس لَمّا فاته

وقت الصلوه وقد دنت للمغرب

حتى تبلج نورها فى وقتها

للعصر ثم هوت هوى الکوکب

وعلیه قد رُدّت ببابل مرّه

اُخرى ومارُدّت لِخلق معرب

الا لیوشع اوّله من بعده

ولردّها تاءویل امر معجب

یعنى :
((خورشید براى على (علیه السلام ) هنگامى که نماز عصر در وقتش از او قضا شد، بازگشت با اینکه نزدیک بود غروب کند، به گونه اى که در نقطه وقت عصر قرار گرفت و مى درخشید و بعد از نماز عصر، همچون ستاره اى که در پنهانى فرو رود، فرو رفت .
و بار دیگر در سرزمین بابل (نزدیک کوفه ) خورشید براى على (علیه السلام ) بازگشت و براى هیچ کس از آنان که بیان قاطع (براى اثبات نبوّت و امامت خود) دارند، خورشید بازنگشت ، مگر براى یوشع (وصىّ موسى ) (۱۳۲) و بعد از او براى على (علیه السلام ) و این بازگشت خورشید، بیانگر موضوع عجیب و شگفتى است (و داراى معناى بلند است )).

فرزندان على (ع )

در اینجا به ذکر فرزندان امیرمؤ منان على (علیه السلام ) و تعداد آنان و نامهاى آنها مى پردازیم و به مختصرى از امور مربوط به آنان اشاره مى نماییم . امام على (علیه السلام ) داراى ۲۷ فرزند پسر و دختر بود:
۱ – امام حسن (علیه السلام ) .
۲ – امام حسین (علیه السلام ) .
۳ – زینب کبرى – سلامُ اللّه عَلَیها.
۴ – زینب صغرى که کنیه اش ((ام کلثوم )) بود.
((مادر این چهار فرزند، حضرت فاطمه بتول ، سرور زنان دو جهان ، دختر سید رسولان و خاتم پیامبران ، محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است )).
۵ – محمّد (معروف به محمّد حَنَفیّه ) که کنیه اش ابوالقاسم بود، مادرش ((خَوْله )) دختر جعفر بن قیس الحنفیّه نام داشت .
۶ و ۷ – عمر و رقیّه که دوقلو بودند و مادرشان ((ام حبیب )) دختر ربیعه بود.
۸ – عباس .
۹ – جعفر.
۱۰ – عثمان .
۱۱ – عبداللّه .
((این چهار نفر در کربلا همراه برادرشان امام حسین (علیه السلام ) به شهادت رسیدند، مادرشان ((اُمّالبنین )) دختر حزام بن خالد بن جعفر بن دارم مى باشد)).
۱۲ – محمد اصغر که کنیه اش ابوبکر بود.
۱۳ – عُبیداللّه (این دو فرزند نیز در کربلا همراه برادرشان امام حسین (علیه السلام ) به شهادت رسیدند، مادرشان ((لیلى )) دختر مسعود دارمى است ). (۱۳۳)
۱۴ – یحیى که مادرش ((اسماء بنت عُمیس خثئمى )) بود.
۱۵ – اُمّ الحسن .
۱۶ – رمله (مادر این دو ((اُمّ سعید)) دختر عُروه بن مسعود ثَقَفى بود).
۱۷ – نفیسه .
۱۸ – زینب صغرى .
۱۹ – رقیه صغرى .
۲۰ – اُمّ هانى .
۲۱ – ام الکرام .
۲۲ – جمانه که کنیه اش اُمّ جعفر بود.
۲۳ – امامه .
۲۴ – اُمّ سلمه .
۲۵ – میمونه .
۲۶ – خدیجه .
۲۷ – فاطمه (این یازده نفر از مادران مختلف بودند).
حضرت فاطمه زهرا – سلامُ اللّه عَلَیها – بعد از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پسرى سقط کرد که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در آن وقت که او در رحم مادر بود نامش را ((محسن )) گذاشت (۱۳۴) ، بنابراین ، مطابق قول شیعه ، فرزندان امیرمؤ منان على (علیه السلام ) ۲۸ نفر بودند، خداوند آگاهتر و حاکمتر است .

نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی

کتاب المستجاد من کتاب الا رشاد//ترجمه دفتر انتشارات اسلامى-وابسته به جامعه مدرّسین حوزه علمیّه قم



۹۹- سوره نصر، آیه ۱ – ۲٫
۱۰۰- پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) روز دهم ماه رمضان ، سال هشتم هجرت همراه ده هزار نفر مسلمان مسلّح به سوى مکّه حرکت کردند و مکّه را به محاصره خود درآوردند و سپس آن را فتح نمودند.
۱۰۱- سوره فتح ، آیه ۲۷٫
۱۰۲- فجعلوا یذرقون واللّه کما تذرق الحبارى .
۱۰۳- سوره اسراء، آیه ۸۱٫
۱۰۴- ((حُنَین )) نام سرزمینى در نزدیکى طائف است و چون این جنگ در آنجا واقع شد به آن ((جنگ حُنَین )) مى گویند، پس از فتح مکّه جنب و جوشى براى شورش بر ضدّ مسلمین در مناطق هوازن و ثقیف شروع شد، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با سپاه اسلام براى سرکوبى شورشیان به سوى سرزمین ((حُنین )) روانه شدند، قبیله هوازن در شکافها و تنگه هاى درّه حُنین ، در کمین مسلمین بودند، صبح هنوز هوا تاریک بود که مسلمین به آن سرزمین رسیدند، ناگهان از ناحیه دشمن غافلگیر شدند به طورى که پا به فرار گذاردند پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و عدّه اى در صحنه ماندند و بعد با فریاد عبّاس (عموى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) کم کم مسلمین بازگشتند.
۱۰۵- سوره توبه ، آیه ۲۵٫
۱۰۶- سوره توبه ، آیه ۲۶٫
۱۰۷- یعنى :((اگر شما حامل سوره بقره و دریافت کننده دستورات این سوره هستید، در این سوره تاءکید فراوان به استقامت و وفادارى به عهد و پیمان شده ، رشته عهد خود را پاره نکنیدوبه فرمانهاى الهى درسوره بقره (درآیات ۱۹۱-۱۹۲و۲۴۶و…)گوش فرادهید)).
۱۰۸- بعضى مى نویسند: دشمن با دادن شش هزار اسیر و ۲۴ هزار شتر و چهل هزار گوسفند و ۸۵۲ کیلو نقره پا به فرار گذاشت . پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دستور داد همه را به ((جَعْرانه )) ببرند و افرادى را براى حفاظت آنها گمارد و اسیران را در خانه هاى مخصوص ‍ جاى دادند و دستور داد تا همه غنایم در آنجا باشد تا پس از مراجعت از جنگ طائف ، به تقسیم آنها بپردازد (فروغ ابدیت ، ج ۲، ص ۷۵۷).
۱۰۹- او ((حرقوص بن زهیر)) نام داشت که پایه گذار خوارج شد، بعد از جنگ نهروان ، على (علیه السلام ) فرمود:((گردش کنند ببیننداوکشته شده است ؟)). جسد پلید او را پیدا کردند و هلاکت او را به على (علیه السلام ) خبر دادند، فرمود:((اَللّهُ اَکْبَرُ! من به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نسبت دروغ نداده ام ))سپس ازاسب پیاده شدو سجده شکر بجا آورد.(اقتباس از تتمه المنتهى ،ص ۲۱).
۱۱۰- على (علیه السلام ) در راهپیمایى ، تاکتیک خاصّى به کار برد، شبها راه مى رفت و روزها پنهان مى شد و مى خواست با رعایت پنهانکارى ، به طور ناگهانى بر دشمن حمله کند و آنان را غافلگیر نماید.
۱۱۱- شاید به خاطر اینکه صداى آنان به گوش دشمن نرسد و یا به طمع خوردن علف ، اخلالى در سرعت حمله ، به وجود نیاید.
۱۱۲- پنج آیه آغاز سوره از این قرار است :(والعادیات ضبحاً # فالموریات قدحاً# فالمغیرات صبحاً # فاثرن به نقعاً # فوسطن به جمعاً ) ((سوگند به اسبهاى دونده و نفس زننده که براثربرخورد سم آنها به سنگها، برق از آنها مى جهد و صبحگاهان برق آسا بر دشمن حمله مى کنند و با حرکت سریع خود، ذرّات گرد و غبار را در فضا مى پراکنند و دشمن را در حلقه محاصره قرار مى دهند)).
۱۱۳- که مسیح ، خداست یا از خدا جدا نیست .
۱۱۴- دهه آخر ذیحجّه سال نهم هجرت – بعضى تعداد نفرات این هیاءت را شصت نفر دانسته اند – (مجمع البیان ، ج ۲، ص ۴۵۱).
۱۱۵- سوره آل عمران ، آیه ۵۹ – ۶۱٫
۱۱۶- مباهله (بر وزن مبارزه ) در اصل از ((بهل )) (بر وزن اهل ) گرفته شده و به معناى رها کردن است و گاهى به معناى هلاکت و دورى از خدا آمده ، از این رو که هلاکت همان رها کردن بنده و واگذار نمودن او به خودش مى باشد و در عرف متداول ، آیه به معناى نفرین کردن دو نفر به یکدیگر است تا خداوند عذابش را بر اهل باطل بفرستد و حق از باطل ، مشخّص گردد.
۱۱۷- با توجه به اینکه هر هفت مثقال طلاى شرعى ، ده درهم است ، هر چهل درهم معادل چهار مثقال است (مترجم ).
۱۱۸- متن صلحنامه در کتاب ارشاد مفید (ترجمه شده )، ج ۱، ص ۱۵۷ آمده است .
۱۱۹- سوره یونس ، آیه ۳۵٫
۱۲۰- سوره بقره ، آیه ۲۴۷٫
۱۲۱- سوره عبس ، آیه ۳۱٫
۱۲۲- سوره فاطر، آیه ۱۸٫
۱۲۳- توضیح اینکه : سه نفر، هشت نان را به طور مساوى خورده اند و چون هشت ، قابل قسمت (بدون باقیمانده ) بر سه نفر نیست ، هشت را در سه ضرب مى کنیم ، حاصل ضرب آن ۲۴ مى شود؛ یعنى هر نان را سه قسمت به حساب مى آوریم ، در نتیجه هریک از این سه نفر، دو نان و دو سوّم یک نان را خورده اند، بر این اساس ، به صاحب سه نان از هشت درهم ، یک درهم داده مى شود و به صاحب پنج نان ، هفت درهم داده مى شود و هر دو به حق خود رسیده اند.
۱۲۴- سوره آل عمران ، آیه ۴۹٫
۱۲۵- سوره قمر، آیه ۴۵٫
۱۲۶- به این ترتیب ، هزار نفرى که على (علیه السلام ) فرموده بود، همانگونه شد، نه یک نفر کم و نه یک نفر زیاد.
۱۲۷- سوره فتح ، آیه ۲۹٫
۱۲۸- ((اسماعیل بن محمد حمیرى )) معروف به ((سیّد حمیرى )) از شاعران آزاد، برازنده و پرکار شیعه در زمان امام صادق (علیه السلام ) بود، امام صادق (علیه السلام ) در دیدارى به او فرمود:((مادرت تو را ((سیّد)) نامید و تو توفیق آن را یافتى ، تو سید شاعران هستى )).
نقل مى کنند: او ۲۳۰۰ قصیده در شاءن ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) سرود یکى از قصاید او قصیده فوق است که به قصیده ((مذهبه )) معروف است و عالم بزرگ علم الهدى سید مرتضى شرحى بر آن نوشته است .
ابن شهر آشوب در کتاب ((معالم العلماء)) نقل مى کند: مروان بن ابى حفصه این قصیده را شنید، هر شعرى از آن را که مى شنید، مى گفت :((سبحان اللّه ! این سخن چقدر شگفت آور است !)) (سفینه البحار، ج ۱، ص ۳۳۶).
۱۲۹- در مورد بازگشت خورشید، بعضى آن را از نظر علمى (و انتظام در منظومه شمسى ) چنین ترسیم کرده اند: خداوند توده عظیم و فشرده ابر را در فضا (در همان نقطه اى که وقتى خورشید قرار مى گرفت ، نشان دهنده وقت عصر بود) قرارداد، خورشید از پشت کوه به آن تابید و نور آن از توده فشرده ابر بر زمین تابید و روز را همچون وقت عصر نشان داد، على (علیه السلام ) نماز عصر را خواند، سپس بى درنگ آن توده ابر، رد شد و خورشید ناپدید گشت و در ظاهر چنین تصوّر مى شد که خورشید بازگشته و پس از دقایقى ، غروب نموده است (واللّه اعلم ) و روشن است که ایجاد توده فشرده ابر و تابش خورشید بر آن و نشان دادن وقت نماز عصر، سپس غروب غیرعادى خورشید در آن وقت که على (علیه السلام ) به دستور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دعا کرده ، همه و همه معجزه است . درباره حدیث ((ردّالشّمس )) و اسناد آن از طرق سنى و شیعه و مطالبى دیگر، به کتاب : الغدیر، ج ۳، ص ۱۲۶ – ۱۴۰ مراجعه شود.
۱۳۰- این حدیث در کتب اهل تسنن از جمله در کتاب : الصواعق المحرقه ، ج ۳، ص ‍ ۱۲۶ آمده است .
۱۳۱- در پاورقى صفحه ۱۵۰٫
۱۳۲- حدیث برگشتن خورشید براى حضرت ((یوشع )) در کتاب الغدیر، ج ۳، ص ۱۳۰ آمده است .
۱۳۳- بنابراین ، شش نفر از برادران امام حسین (علیه السلام ) در کربلا به شهادت رسیده اند و با خود امام حسین (علیه السلام ) هفت نفر از فرزندان على (علیه السلام ) در کربلا شهید شدند.
۱۳۴- این کودک ، بر اثر حمله منافقان به خانه حضرت على (علیه السلام ) و سوزاندن در، و فشار دادن آن ، و قرار گرفتن حضرت زهرا (س ) در بین فشار در و دیوار، سقط شد (مترجم ).

گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على (ع )به قلم علامه حلی(کتاب المستجاد من کتاب الارشاد )-ویژگیهاى زندگى على (ع )-حدیث غدیر

ویژگیهاى زندگى على (ع )

۱ – على (علیه السلام ) نخستین امام مؤ منین و رهبر مسلمانان و اوّلین خلیفه بعد از رسول خدا، پیامبر راستین و امین اسلام محمّد بن عبداللّه خاتم پیامبران – صلوات خدا بر او و دودمان پاکش باد – است (۴۶) او که برادر و پسر عمو و وزیر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و داماد آن حضرت ؛ یعنى شوهر دخترش حضرت فاطمه زهرا – سلام اللّه علیها – سرور بانوان دو جهان است ، امیرمؤ منان على بن ابیطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف ، سرور اوصیا – بهترین صلوات و سلام بر او باد – .

۲ – کنیه على (علیه السلام ) ابوالحسن است ، او در روز جمعه سیزدهم رجب سال سى ام ((عام الفیل )) (ده سال قبل از بعثت ) در مکه در بیت الحرام داخل کعبه خانه خدا، دیده به این جهان گشود که هیچ کس قبل از او و بعد از او، در این خانه خدا تولّد نیافت و نمى یابد و این نشانگر موهبت و احترام و توجّه خاصّ خداوند به وجود على (علیه السلام ) است و بیانگر مقام بسیار ارجمند اوست .

۳ – مادر آن بزرگوار، فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف (س ) است که براى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (نیز) همچون یک مادر بود و رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در دامن او رشد کرد و آن حضرت همیشه سپاسگزار نیکیهاى او بود. فاطمه بنت اسد، در صف نخستین ایمان آورندگان به اسلام ، ایمان آورد و همراه جمعى از مهاجرین با آن حضرت به سوى مدینه هجرت کرد و وقتى که از دنیا رفت (۴۷) ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) او را با پیراهن مخصوص خود کفن نمود تا به وسیله آن از آزار حشرات زمین حفظ گردد و در قبر او (قبل از دفنش ) خوابید تا بدین وسیله فشار قبر به او نرسد و اقرار به امامت پسرش امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را به او تلقین کرد، تا پس از دفن ، وقتى از او در مورد آن سؤ ال شد بتواند پاسخ دهد و این همه توجّهات مخصوص پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به مادر على (علیه السلام ) به خاطر آن مقام ارجمندى بود که او در نزد پروردگار و نزد آن حضرت داشت . این سرگذشت بین تاریخ نویسان مشهور است .

۴ – امیرمؤ منان على (علیه السلام ) و برادرانش (طالب ، عقیل و جعفر) نخستین کسانى هستند که از دو سو (هم از ناحیه پدر و هم از ناحیه مادر) از نسل هاشم بن عبد مناف هستند، به این خاطر و به خاطر نشو و پرورش آن حضرت در دامان رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و تحصیل کمالات معنوى از او، به دوشرافت نایل گردید (شرافت نسب و شرافت پرورش و آموزش از دامان فرهنگ ساز رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )).

۵ – على (علیه السلام ) نخستین فردى بود که قبول اسلام کرد و به خدا و رسولش ‍ ایمان آورد و هیچ کس از اهل بیت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و از اصحاب ، در این جهت به او نرسید و او نخستین مردى بود که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) او را دعوت به اسلام کرد و او آن را پذیرفت و همواره از دین اسلام حمایت مى کرد و با مشرکان مبارزه مى نمود و از حریم ایمان دفاع مى کرد و گمراهان و سرکشان را سرکوب مى نمود و دستورات دین و قرآن را منتشر مى ساخت و به عدالت ، حکم مى کرد و به کارهاى نیک دستور مى داد.

۶ – على (علیه السلام ) بعد از بعثت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) تا رحلت آن حضرت یعنى در طول ۲۳ سال ، همواره همراه ، همراز و همکار پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود، در سیزده سال قبل از هجرت (در بحران مبارزه شدید با مشرکان ) شریک تنگاتنگ غمهاى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود، بیشترین دشواریها و رنجهاى این دوره را تحمّل نمود و ده سال بعد از هجرت به سوى مدینه ، یگانه مدافع اسلام و پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از شر مشرکان بود و براى حفظ جان (و هدف ) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با کافران جنگید و در این راستا جانش را در طبق اخلاص نهاد و فداى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و سپر بلا براى اسلام نمود و این شیوه ادامه داشت تا آن هنگام که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رحلت کرد و خداوند او را به سوى بهشت خود برد و در ارجمندترین جایگاه بهشتى ، جایش داد، هنگام رحلت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ، على (علیه السلام ) ۳۳ سال داشت .

امت اسلام درباره امامت على (علیه السلام ) در همان روز رحلت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اختلاف نمودند، شیعیان او یعنى همه بنى هاشم و (افراد برجسته اى مانند:) سلمان ، عمّار، ابوذر، مقداد، خزیمه بن ثابت (ذوالشّهادتین )، ابوایّوب انصارى ، جابر بن عبداللّه انصارى ، ابوسعید خدرى . و امثال آنان از بزرگان مهاجر و انصار، معتقد بودند که على (علیه السلام ) خلیفه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بعد از آن حضرت است و امام برحق مى باشد؛ زیرا او در فضایل و راءى و کمالات بر همگان سبقت و برترى دارد، هم در ایمان و هم در علم و آگاهى به احکام و هم در جهاد و مبارزه با دشمنان ، بر همه پیشى گرفته است و در زهد و پارسایى و خیر و صلاح ، بین او و دیگران ، فاصله بسیار بود و اصلاً دیگران را نمى شد با او مقایسه کرد و در قرب منزلت و خویشاوندى به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هیچ کس چون او نبود.

آیه ولایت

صرف نظر از این امور، خداوند در قرآن ، به ولایت و امامت او تصریح کرده ، آنجا که مى خوانیم :
(اِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ الَّذیِنَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَیُؤْتُونَ الزَّکوهَ وَهُمْ راکِعُونَ ). (۴۸)
((سرپرست و رهبر شما تنها خداست و پیامبر او و آنان که ایمان آوردند و نماز را برپا مى دارند و در حال رکوع ، زکات مى پردازند)).
و (بر مطلعین ) آشکار است که غیر از على (علیه السلام ) کسى نبود که در رکوع ، صدقه بدهد (۴۹) و به اتفاق ارباب لغت ، واژه ((ولىّ)) به معناى ((برتر و سزاوارتر)) است و وقتى که امیر مؤ منان على (علیه السلام ) به حکم قرآن برترین و سزاوارترین بوده و بر خود مردم اَوْلى و سزاوارتر باشد – زیرا به تصریح قرآن (در آیه فوق ) این موهبت به او داده شده – در این صورت بدون هرگونه ابهام واجب است که همه مردم از او اطاعت کنند، چنانکه اطاعت آنان از خدا و رسول خدا واجب مى باشد.

آیه انذار

دلیل دیگر حدیث ((یومُ الدّار)) است که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرزندان و نوادگان عبدالمطلب را (در آغاز بعثت ) براى دعوت به اسلام در خانه اش جمع کرد (۵۰) آنان در آن روز چهل مرد – یکى کمتر یا یکى زیادتر – بودند (چنانکه محدّثین ذکر کرده اند) و سپس به آنان فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب ! خداوند مرا به پیامبرى بر همه مردم جهان برانگیخت و بخصوص مرا پیامبر شما نمود، و فرمود:
(وَاَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الاقْرَبِینَ ) (۵۱) ؛ ((و خویشاوندان نزدیکت را انذار کن )).
و من شما را به دو کلمه اى که گفتن آن در زبان آسان است ، ولى در میزان گران و سنگین مى باشد و شما در پرتو این دو کلمه ، سرور عرب و عجم خواهید شد و همه امّتها به خاطر این دو کلمه مطیع شماخواهند گردید و شما در پرتو آن وارد بهشت مى شوید و از آتش دوزخ ، نجات مى یابید، دعوت مى کنم و آن دو کلمه عبارت است از:
الف : گواهى به یکتایى و بى همتایى خدا.
ب : گواهى به اینکه من رسول خدا هستم .

هر آن کس پاسخ مثبت به این دعوتم بدهد و در پیشبرد این دعوت مرا یارى کند، او برادر، وصىّ و وزیر و وارث من ، بعد از من است .
در میان آن جمعیّت (چهل نفر) هیچ کس به این دعوت ، پاسخ نداد تنها امیر مؤ منان على (علیه السلام ) از میان آن جمعیت ، در پیش روى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) برخاست ، با اینکه کوچکترین آنان از نظر سال (۵۲) بود و ساق پایش از ساق پاى همه آنان نازکتر و ناتوانترین آنان به چشم مى خورد (۵۳) ، گفت : ((اى رسول خدا! من تو را در این راستا یارى مى کنم )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به او فرمود:
((اِجْلِسْ فَاَنْتَ اَخِى وَوَصِیّى وَوَزِیرِى وَوارِثى وَخَلِیفَتِى مِنْ بَعْدِى )).
((بنشین که تو برادر من و وصىّ من و وزیر و وارث و جانشین من بعد از من هستى )).
و این ، گفتار صریح و روشنى است در مورد جانشینى على (علیه السلام ) .

حدیث غدیر

دلیل دیگر، گفتار رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در ماجراى ((غدیر خُمّ)) است که همه امّت اسلامى براى شنیدن سخن آن حضرت در سرزمین غدیر، اجتماع کردند. (۵۴) پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در ضمن گفتارش به آنان فرمود:((اَلَسْتُ اَوْلى بِکُمْ مِنْکُمْ بِاَنْفُسِکُمْ؛ آیا من به شما از خودتان به خودتان برتر و سزاوارتر نیستم ؟))
همه در پاسخ گفتند:((آرى ، خدا را گواه مى گیریم )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به دنبال این سخن ، بدون فاصله فرمود:((مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىُّ مَوْلاهُ؛ ((هرکس که من مولا و رهبر او هستم ، پس على (علیه السلام ) مولا و رهبر اوست )).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با این سخن ، اطاعت از على (علیه السلام ) و ولایتش (یعنى رهبرى و فرمانروائیش ) را بر اُمّت واجب کرد چنانکه اطاعت و فرمانروایى خودش بر آنان واجب ، بود و در این مورد از آنان اقرار گرفت و آنان انکار نکردند. و این جریان نیز دلیل روشنى بر امامت و جانشینى على (علیه السلام ) است و هیچ گونه ابهامى در آن نیست .

حدیث مَنْزلَت

دلیل دیگر ((حدیث مَنْزِلَت )) است که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هنگامى که با سپاه اسلام روانه سرزمین تبوک (در سال نهم هجرت ) بود به على (علیه السلام ) رو کرد و فرمود:
((اَنْتَ مِنِّى بِمَنْزَلَهِ هارُونُ مِنْ مُوسى اِلاّ اَنَّهُ لانَبِىَّ بَعْدِى )).
((نسبت مقام تو به من ، همانند نسبت مقام هارون به موسى (علیه السلام ) است ، با این فرق که بعد از من ، پیامبرى نخواهد بود)).

با این بیان ، مقام وزارت و اختصاص در دوستى و برترى بر همگان و جانشینى آن حضرت در زمان حیات پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و بعد از حیاتش را فرض و ثابت کرد، چنانکه قرآن به همه این ویژگیها در مورد هارون نسبت به موسى (علیه السلام ) گواهى مى دهد، خداوند در این باره مى فرماید موسى گفت :
(وَاجْعَلْ لِى وَزِیرا مِنْ اَهْلى # هارُونَ اَخِى # اشْدُدْ بِهِ اَزْرِى # وَاَشْرِکْهُ فِى اَمْرِى # کَىْ نُسَبِّحَکَ کَثِیرا # وَنَذْکُرَکَ کَثِیرا # اِنَّکَ کُنْتَ بِنا بَصیِرا ). (۵۵)

((خدایا! وزیرى از خاندانم براى من قرار ده ، برادرم هارون را، به وسیله او پشتم را محکم کن ، او را در کار من شریک گردان تا تو را بسیار تسبیح گوییم و تو را بسیار یاد کنیم ، چرا که تو همیشه از حال ما آگاه بوده اى )).
خداوند در پاسخ به درخواست موسى (علیه السلام ) فرمود:(… قَدْ اُوتِیتَ سُؤْلَکَ یا مُوسى ) (۵۶) ؛ ((آنچه را خواسته اى به تو داده شد اى موسى )).
مطابق این آیات ، شرکت هارون (علیه السلام ) با موسى (علیه السلام ) در نبوّت و وزارت براى اجراى رسالت و پشتیبانى محکم هارون از موسى (علیه السلام ) ثابت شد.

و موسى در مورد خلافت و جانشینى هارون ، به خدا عرض کرد:
(… اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَاَصْلِحْ وَلا تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ ). (۵۷)
((جانشین من در میان قوم من باش (و آنان را) اصلاح کن و از روش مفسدان پیروى منما)).
به این ترتیب ، خلافت هارون از جانب موسى (علیه السلام ) مطابق آیات روشن قرآن ، ثابت شد.

با توجّه به این جریان ، وقتى که پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) براى امیر مؤ منان على (علیه السلام ) همه ویژگیهاى هارون ، نسبت به موسى (علیه السلام ) را قرار داد و على (علیه السلام ) را همچون هارون (جز در مقام نبوّت ) دانست ، معنایش ‍ در حقیقت این است که بر على (علیه السلام ) عهده دارى وزارت و پشتیبانى استوار از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) واجب مى گردد و برترى على (علیه السلام ) بر دیگران روشن مى شود و پیوند ناگسستنى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با على (علیه السلام ) آشکار مى گردد، سپس خلافت و جانشینى على (علیه السلام ) از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به ثبوت مى رسد؛ زیرا به استثناى خصوص نبوّت نه غیر آن همه مقامات هارون نسبت به موسى (علیه السلام ) براى على (علیه السلام ) نسبت به پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) که از جمله آن جانشینى هارون نسبت به موسى باشد، ثابت مى گردد، خلافت در زمان حیات پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) طبق صریح گفتار پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ثابت مى شود و خلافت بعد از رحلت آن حضرت نیز از استثناء خصوص نبوّت ، استفاده مى شود (زیرا پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) )فرمود:((بعد از من پیامبرى نخواهد آمد)).

مفهومش این است که على (علیه السلام ) غیر از مقام نبوّت ، تمام مقامات دیگر، از جمله جانشینى – حتى بعد از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) – را دارد (این بود چند نمونه از دلایل روشن که بیانگر حقّانیت امامت و خلافت على (علیه السلام ) بود) و امثال این دلایل بسیار است که براى رعایت اختصار، از آنها خوددارى شد.

نگاهى به فراز و نشیبهاى زندگى على (ع ) بعد از پیامبر (ص )

امامت على (علیه السلام ) بعد از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) سى سال طول کشید، در این سى سال ، ۲۴ سال و چند ماه بر اساس تقیّه و مدارا با آنان که برسر کار بودند، بسر برد، و از دخالت در احکام و بیان حقایق ، ممنوع بود و پنج سال و چند ماه که (زمام امور مسلمین را به دست گرفت ) اشتغال به جهاد با منافقین از بیعت شکنان (مانند طلحه و زبیر) و منحرفین از حقّ (مثل معاویه و پیروانش ) و خارج شدگان از دین (مانند خوارج ) داشت و گرفتار آشوب گمراهان بود، چنانکه پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) سیزده سال در دوران نبوّتش (در مکّه ) همواره در ترس و زندان و فرار و دورى از اجتماع بود و نمى توانست با کافران ، پیکار کند و قدرت آن را نداشت که مسلمین را از آزار و شکنجه آنان محافظت نماید، سرانجام (از مکّه به سوى مدینه ) هجرت کرده و ده سال در مدینه به جهاد با مشرکان پرداخت و گرفتار کارشکنیهاى منافقین بود تا اینکه از دنیا رحلت کرد و خداوند او را در بهشت برین ساکن نمود.

جریان شهادت على (ع )

حضرت على (علیه السلام ) قبل از سپیده دم شب جمعه ۲۱ ماه رمضان سال چهلم هجرت ، دار دنیا را وداع کرد، و بر اثر ضربتى که بر فرقش زدند به شهادت رسید، این ضربت را ((ابن ملجم مرادى )) – لعنت خدا بر او باد – در مسجد کوفه بر آن حضرت وارد ساخت ، امام على (علیه السلام ) سحر شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرت ، از خانه به سوى مسجد روانه شد، ابن ملجم از آغاز آن شب در کمین آن حضرت بود، آن حضرت (طبق معمول ) به مسجد آمد و مثل همیشه خفتگان را براى نماز بیدار مى کرد، ابن ملجم در میان خفتگان بیدار بود وى خود را به خواب زده و کارش را پنهان نموده بود که ناگهان برخاست و به على (علیه السلام ) حمله کرد و شمشیر زهرآگین خود را بر فرق مقدّس على (علیه السلام ) وارد نمود. على (علیه السلام ) پس از این حادثه ، بسترى شد تا اینکه در ثلث آخر شب بیست و یکم ، مظلومانه به لقاى حق پیوست و شهد شهادت نوشید [ولى طبق مدارک متعدد، آن حضرت در محراب عبادت ، هنگام نماز، ضربت خورد]. (۵۸)

آن بزرگوار قبلاً از چنین حادثه اى آگاه بود و به مردم خبر مى داد، (چنانکه در این باره روایاتى ذکر مى شود). به دستور خود آن حضرت ، کار غسل و کفن نمودن آن حضرت را دو پسرش حسن و حسین (علیهماالسلام ) انجام دادند، سپس جنازه آن حضرت را به سوى سرزمین ((غرى )) یعنى نجف کوفه بردند و در آنجا به خاک سپردند و طبق وصیت آن حضرت ، قبرش را پنهان نمودند) زیرا آن حضرت مى دانست که بعد از او، بنى امیّه روى کار مى آیند و بر اثر دشمنى و کینه توزى و خباثتى که دارند به هرگونه کار زشت (حتى نبش قبر و توهین به جنازه ) دست مى زنند، از این رو قبر آن حضرت در دوران زمامدارى بنى امیّه ، همچنان مخفى بود تا اینکه امام صادق (علیه السلام ) پس از روى کار آمدن بنى عباس ، آن را نشان داد (۵۹) وقتى که از مدینه به سوى ((حیره )) (سه منزلى کوفه ) براى دیدار منصور دوانیقى ، رهسپار بود، قبر على (علیه السلام ) را زیارت کرد، به این ترتیب ، شیعیان ، قبر آن حضرت را شناختند و دریافتند که آنجا محل زیارت اوست (درود بى کران خداوند بر او و بر دودمان پاکش باد) او هنگام شهادت ۶۳ سال داشت .

خبرهاى غیبى على (ع ) در مورد قاتلش

در اینجا به چند نمونه از گفتارى که على (علیه السلام ) در مورد شهادت خود، قبل از وقوعش خبر داده و بیانگر آن است که آن بزرگوار به حوادث آینده آگاهى داشته توجّه کنید:
۱ – ((ابوالطفیل ، عامر بن واثله )) مى گوید:((امیرمؤ منان على (علیه السلام ) مردم را براى بیعت به گرد خود آورد (۶۰) ، عبدالرّحمن بن ملجم مرادى – لعنت خدا بر او باد – بر آن حضرت وارد شد تا بیعت کند، على (علیه السلام ) دوبار یا سه بار، او را برگرداند، او باز آمد و سرانجام بیعت کرد، آن بزرگوار هنگام بیعت با ابن ملجم ، فرمود: چه چیز جلوگیرى مى کند بدبخت ترین این امت را (از اینکه راه صحیح برود) سوگند به خداوندى که جانم در دست اوست قطعا تو این را با این (محاسنم را با خون سرم ) رنگین مى کنى ، هنگام گفتن این جمله ، دستش را بر صورت و سرش نهاد، وقتى که ابن ملجم برگشت و از آنجا رفت ، على (علیه السلام ) (خطاب به خود) فرمود:

اُشْدُدْ حَیازِ یمَکَ لِلْمَوْتِ

فَاِنَّ الْمَوْتَ لاِقیک

وَلا تَجْزَعْ مِنَ الْقَتْلِ

اِذا حَلَّ بَوادِیکَ

کمرت را براى مرگ ، محکم ببند؛ زیرا مرگ با تو ملاقات خواهد کرد و از کشته شدن ، آنگاه که بر تو وارد شد، بى تابى مکن )). (۶۱)
۲ – ((اصبغ بن نُباته )) مى گوید:((ابن ملجم ، همراه دیگران براى بیعت با على (علیه السلام ) به حضور آن حضرت آمد و بیعت کرد و سپس به راه افتاد که برود، على (علیه السلام ) او را طلبید و باردیگر بیعت محکم و اطمینان بخشى از او گرفت و با تاءکید به او سفارش کرد که مکر و حیله نکند و بیعتش را نشکند، او نیز چنین قولى داد و از آنجا رفت ، چند قدمى برنداشته بود که براى بار سوّم ، على (علیه السلام ) او را طلبید و باز بیعت محکمى از او گرفت و تاءکید کرد که نیرنگ نکند و بیعتش را حفظ نماید.
((ابن ملجم )) گفت : اى امیرمؤ منان ! سوگند به خدا ندیدم که اینگونه برخورد را با احدى – جز من – کرده باشى ، على (علیه السلام ) در پاسخ او این شعر را خواند:

اُرِیدُ حَیاتُهُ (۶۲) وَیُرِیدُ قَتْلِى

عَذِیرُکَ مِنْ خَلِیلِکَ مِنْ مُرادٍ

((من زندگى او را مى خواهم ، ولى او کشتن مرا، عذر خود را نسبت به دوست مرادى بیاور)). (۶۳)
سپس فرمود:((اى پسر ملجم ! برو که سوگند به خدا! نمى بینم تو را که به آنچه (در مورد بیعت خود با من ) گفتى ، وفادار بمانى )).
۳ – ((معلّى بن زیاد)) مى گوید:((عبدالرّحمان بن ملجم ، به حضور امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آمد، از آن حضرت درخواست مرکبى کرد که بر آن سوار شود، عرض کرد: مرکبى به من بده تا بر آن سوار گردم .
على (علیه السلام ) به او نگریست و فرمود:((تو عبدالرّحمان پسر ملجم مرادى هستى ؟))، ابن ملجم گفت : آرى .
بار دیگر پرسید:((تو عبدالرّحمان هستى ؟))، او گفت : آرى .
على (علیه السلام ) به غزوان (یکى از خدمتکاران ) فرمود: مرکب سرخ رنگى را در اختیار ابن ملجم بگذار.
((غزوان ))، اسب سرخ رنگى را آورد و در اختیار ابن ملجم گذارد، او سوار بر آن شد و افسارش را گرفت و از آنجا رفت ، على (علیه السلام ) (همان شعر را که در روایت قبل ذکر شد) گفت :

اُرِیدُ حَیاتُهُ وَیُرِیدُ قَتْلِى

عَذِیرُکَ مِنْ خَلِیلِکَ مِنْ مُرادٍ

((من زندگى او را مى خواهم واو کشتن مرا عذر خود را نسبت به دوست مرادى بیاور))
تا اینکه مى گوید: وقتى که آن ضربت را بر فرق على (علیه السلام ) وارد ساخت ، او را که از مسجد گریخته بود، دستگیر کردند و به حضور على (علیه السلام ) آوردند، على (علیه السلام ) فرمود:((سوگند به خدا! من آن نیکیهایى که به تو مى کردم ، مى دانستم که تو قاتل من هستى ، ولى خواستم در پیشگاه خدا، حجّت را بر تو تمام کنم )).
۴ – ((حسن بصرى )) مى گوید: امیر مؤ منان على (علیه السلام ) در آن شبى که صبح آن ضربت خورد، همه شب را بیدار بود و آن شب برخلاف عادتى که داشت براى اداى نماز شب به مسجد نرفت ، دخترش اُمّ کلثوم پرسید: چه باعث شده که امشب به خواب نمى روى ؟
على (علیه السلام ) فرمود: اگر امشب را به صبح آورم ، کشته خواهم شد.

تا اینکه ((ابن نباح )) (اذان گوى آن حضرت ) به مسجد آمد و اذان نماز صبح را گفت ، على (علیه السلام ) از خانه اُمّ کلثوم به سوى مسجد روانه شد، چند قدمى برنداشته بود که بازگشت ، اُمّ کلثوم به آن حضرت عرض کرد: دستور بده تا جُعده (۶۴) در مسجد با مردم نماز بخواند، فرمود: آرى دستور دهید تا جعده بر مردم نماز بخواند، سپس فرمود: راه گریزى از مرگ نیست و به سوى مسجد حرکت کرد. ابن ملجم آن شب را تا صبح بیدار مانده بود و در انتظار و کمین على (علیه السلام ) بسر مى برد، وقتى که نسیم سحر وزید، ابن ملجم خوابش برد، على (علیه السلام ) وارد مسجد شد و با پاى خود او را حرکت داد و فرمود:((نماز!)).
ابن ملجم برخاست (و آن حضرت را غافلگیر کرد) و ضربت بر او وارد نمود.

۵ – در حدیث دیگر آمده : امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آن شب را تا صبح بیدار بود و مکرّر از خانه بیرون مى آمد و به آسمان مى نگریست و مى گفت :
((وَاللّهِ ماکَذِبْتُ وَلا کُذِّبْتُ وَاِنَّهَا الَّیْلَهُ الَّتِى وُعِدْتُ بِها)).
((سوگند به خدا! دروغ نگفته ام و به من دروغ نگفته اند، این همان شبى است که وعده (کشته شدن در) آن ، به من داده شده است )).
سپس به بستر خود باز مى گشت ، وقتى که سپیده سحر طلوع کرد، کمربندش را محکم بست و از اطاق بیرون آمد تا به سوى مسجد حرکت کند، در حالى که این دو شعر را (که قبلاً ذکر شد) مى خواند:

اُشْدُدْ حَیازِ یمَکَ لِلْمَوْتِ

فَاِنَّ الْمَوْتَ لاقیِکَ

وَلا تَجْزَعْ مِنَ الْقَتْلِ

اِذا حَلَّ بَوادِیکَ

((کمر خود را براى مرگ محکم ببند، چرا که به ناچار مرگ با تو دیدار کند و از کشته شدن مهراس و بى تابى مکن ، آن هنگام که بر تو وارد شود)).
وقتى که به صحن خانه (حیاط) رسید، مرغابیها به سوى او آمدند و نعره و فریاد مى زدند (افرادى که درخانه بودند) آنها را از حضرت دور مى کردند،امیرمؤ منان ( علیه السلام ) به آنها فرمود:((دَعُوهُنَّ فَاِنَّهُنَّ نوایحٌ؛ آنها را رها کنید که نوحه گرانند)). پس بیرون رفت و (همان شب ) ضربت شهادت خورد.

پیمان توطئه ابن مُلْجم با هم مسلکان خود

در اینجا به ذکر نمونه هایى از روایاتى که بیانگر انگیزه و چگونگى قتل امام على ( علیه السلام ) است توجّه کنید:
۱ – سیره نویسان مانند ابومخنف و اسماعیل بن راشد و … مى نویسند:
گروهى از خوارج در مکّه اجتماع کردند و با هم به گفتگو پرداختند و از زمامداران یاد کردند و رفتار آنها را زشت شمردند و از نهروانیان (که در جنگ با على ( علیه السلام ) به هلاکت رسیده بودند) یاد کردند و اظهار ناراحتى و تاءثّر نمودند تا اینکه بعضى از آنان گفتند: خوب است ما جان خود را به خدا بفروشیم و نزد این زمامداران گمراه برویم و در کمین آنان قرار گیریم و آنان را بکشیم و مردم شهرها را از دست آنان آسوده کنیم و انتقام خون برادران شهیدمان را که در نهروان کشته شده اند بگیریم !!!
همه آنان این پیشنهاد را پذیرفتند و هم پیمان شدند که پس از مراسم حجّ، طرح خود را دنبال کنند.
در این اجتماع ، (۶۵) ((عبدالرّحمن بن ملجم )) گفت : من شما را از دست على آسوده مى کنم و عهده دار کشتن او مى شوم .
((برک بن عبداللّه تمیمى )): پیشنهاد کرد که کشتن معاویه با من .
و ((عمرو بن بکر تمیمى )) گفت : من شما را از شرّ عمروعاص ، آسوده مى سازم و عهده دار کشتن او مى شوم .
این سه نفر با هم پیمان محکم بستند و بر اجراى آن ، اصرار ورزیدند و در مورد وقت اجراى این توطئه ، هر سه توافق کردند که شب نوزدهم ماه رمضان ، به آن اقدام نمایند و سپس از همدیگر جدا شدند و در انتظار اجراى توطئه خود بودند. ابن ملجم – لعنت خدا بر او – که از قبیله ((کِنده )) بود با رعایت مخفى کارى ، از مکّه به سوى کوفه رهسپار شد و با یاران خود در کوفه ملاقات کرد، ولى براى اینکه توطئه اش فاش نشود، آن را به هیچ کس نگفت .

ملاقات ابن ملجم با قُطّام و مهریّه قُطّام

ابن ملجم در کوفه روزى به دیدار یکى از هم مسلکان خود که از قبیله ((تیم رباب )) بود رفت ، تصادفا قُطّام (زن زیبا چهره ) در آنجا بود، قطّام دختر اخضر تیمى بود که پدر و برادرش در جنگ نهروان به دست امیرمؤ منان على (علیه السلام ) کشته شده بودند و او از زیباترین بانوان آن زمان بود، وقتى که ابن ملجم او را دید، عاشق و شیفته او شد و عشق او در دلش جاى گرفت ، به طورى که در همان مجلس از او خواستگارى کرد.
قطام گفت :((چه چیز را مهریّه من قرار مى دهى ؟)).
ابن ملجم گفت :((هرچه را بخواهى آماده ام آن را بپردازم )).
قُطّام گفت :((مهریّه من عبارت است از سه هزار درهم و یک کنیز و یک غلام و کشتن على بن ابى طالب )).
ابن ملجم گفت : آنچه گفتى مى پذیرم ، ولى کشتن على را چگونه انجام دهم ؟))
قطام گفت : با به کار بردن حیله و غافلگیرى ، این کار را انجام بده ، اگر به هدف رسیدى دلم را شفا داده و شاد مى کنى و زندگى خوشى با من خواهى داشت و اگر در این راه کشته شدى ،((فَما عِنْدَاللّهِ خَیْرٌ لَکَ مِنْ الدُّنْیا وَما فِیها؛ آن پاداشى که در نزد خدا دارى براى تو بهتر از دنیا و آنچه در دنیاست )).

ابن ملجم گفت :((سوگند به خدا! من از این شهر گریخته بودم ، اکنون به این شهر نیامده ام مگر براى اجراى آنچه از من خواستى که کشتن على باشد، این خواسته ات را نیز انجام مى دهم )).
قطام گفت : من نیز تو رادر این کار مساعدت و یارى مى کنم .
به دنبال این جریان ، قُطّام براى ((وردان بن مجالد)) که از قبیله ((تیم رباب )) بود، پیام فرستاد و او رااز جریان آگاه کرد و از او خواست که ابن ملجم را یارى نماید. وردان نیز این پیشنهاد را پذیرفت .

از سوى دیگر، ابن ملجم نزد (یکى از خوارج ) از قبیله اشجع که نام او ((شبیب بن بجره )) بود رفت و جریان را به او گفت و از او کمک خواست ، شبیب پیشنهاد ابن ملجم را پذیرفت و سرانجام ابن ملجم همراه وردان و شبیب ، به مسجد اعظم کوفه رفتند تا جریان را دنبال کنند. قُطّام در مسجد معتکف شده بود و براى گذراندن اعتکاف خود (۶۶) ، خیمه اى در مسجد براى خود برپا کرده بود، به قُطّام گفتند:((ما راءى خود را بر کشتن این مرد (على ) هماهنگ کرده ایم ))، قطام چند تکّه پارچه حریر طلبید و سینه هاى آنان را با آن پارچه ها محکم بست و آنان شمشیرها را به کمر بسته ، به راه افتادند و کنار درى آمدند که على (علیه السلام ) از آن در براى نماز وارد مسجد مى شد و در آنجا نشستند، قبلاً اینان ، اشعث ابن قیس را نیز از توطئه خود آگاه کرده بودند، او هم که (از سران خوارج بود) قول یارى به آنان را داده بود و آن شب به آنان پیوست تا آنان را در اجراى توطئه قتل ، کمک کند ( بنابراین شب نوزدهم ماه رمضان سال چهل هجرى ، چهار نفر مرد (ابن ملجم ، وردان ، شبیب و اشعث ) و یک زن یعنى قطام همدیگر را براى اجراى توطئه قتل على (علیه السلام ) مساعدت مى کردند).

وقتى که ثلث آخر شب فرا رسید امام على (علیه السلام ) به سوى مسجد آمد (طبق معمول ) صدا زد: نماز! نماز! در همین وقت ابن ملجم – لعنت خدا بر او – با همراهانش ‍ به آن حضرت حمله کردند، در این حمله غافلگیرانه ، ابن ملجم شمشیر زهرآلودش را بر فرق آن حضرت زد. (۶۷)
از سوى دیگر شبیب – لعنت خدا بر او – شمشیرش را به طرف امام وارد آورد که خطا رفت و به طاق مسجد خورد، تروریستها گریختند، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((مراقب باشید این مرد (ابن ملجم ) از چنگ شما فرار نکند)).

دستگیرى و قتل شبیب همدست ابن ملجم

پس از ضربت خوردن حضرت على (علیه السلام ) جمعى از مسلمین در صدد دستگیرى ضاربین برآمدند، در مورد ((شبیب بن بجره )) مردى او را دستگیر کرد و به زمین افکند و روى سینه اش نشست و شمشیرش را گرفت تا با آن ، او را بکشد، دید مردم سراسیمه به سوى او مى آیند، آن مرد از ترس اینکه مبادا (در آن شلوغى ) او را عوضى بگیرند و هرچه فریاد بزند (قاتل من نیستم ) صدایش را نشنوند، از سینه شبیب برخاست و او را رها کرد و شمشیرش را به کنارى انداخت . شبیب از فرصت استفاده کرده ، برخاست و از میان ازدحام جمعیت گریخت و به خانه اش رفت ، پسر عموى او به خانه او رفت ، دید شبیب پارچه حریرى از سینه اش باز مى کند، از او پرسید این چیست ؟ شاید تو امیر مؤ منان على ( علیه السلام ) را کشتى ؟
شبیب خواست بگوید نه (آن قدر در حال تشویش و اضطراب بود که ) حمله کرد و او را کشت .

دستگیرى ابن ملجم و هلاکت او

ابن ملجم در حال فرار بود، مردى از قبیله هَمْدان ، به او رسید قطیفه اى را که در دست داشت به روى او انداخت و او را به زمین افکند و شمشیرش را از دستش گرفت و سپس ‍ او را نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آورد. ولى سوّمین همدست ضاربین (وردان بن مجالد) فرار کرد و در ازدحام جمعیت ناپدید شد. (۶۸)
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) وقتى که به ابن ملجم نگاه کرد فرمود:((یک تن در برابر یک تن (۶۹) ، اگر من از دنیا رفتم ، او را همانگونه که مرا کشته بکشید و اگر زنده ماندم ، خودم راءیم را درباره او اجرا مى کنم )).
ابن ملجم – لعنت خدا بر او – گفت : من این شمشیر را به هزار درهم خریده ام و با هزار درهم زهر، آن را زهرآگین نموده ام ، اگر به من خیانت کند، خدا آن را دور سازد.
او را از حضور امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بیرون بردند. مردم از شدّت خشم گوشت بدن او را با دندانشان مى گزیدند و به او مى گفتند:
((اى دشمن خدا! این چه کارى بود که انجام دادى ؟ امّت محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را درهم شکستى و بهترین انسانها را کشتى ))، ولى ابن ملجم ساکت بود و سخنى نمى گفت ، او را زندانى کردند.
سپس مردم به حضور امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آمدند و عرض کردند:((اى امیرمؤ منان ! درباره این دشمن خدا دستورى به ما بده ، او امت را به نابودى کشاند و دین را تباه ساخت )).
حضرت على (علیه السلام ) به مردم فرمود:((اگر زنده ماندم ، خودم مى دانم که با او چگونه رفتار کنم و اگر از دنیا رفتم با او همانند قاتل پیامبر رفتار کنید، او را بکشید و جسدش را با آتش بسوزانید)). (۷۰)
هنگامى که حضرت على (علیه السلام ) به شهادت رسید و فرزندان و بستگانش ، از خاکسپارى بدن مطهّر آن حضرت فارغ شدند، امام حسن (علیه السلام ) نشست و دستور داد تا ابن مجلم را به نزدش بیاورند، ابن ملجم را نزد امام حسن (علیه السلام ) آوردند وقتى در برابر آن حضرت ایستاد، امام حسن به او فرمود:((اى دشمن خدا! امیرمؤ منان را کشتى و در دین مرتکب فساد بزرگ شدى ))، سپس دستور داد گردنش را زدند.
اُمّ هیثم ؛ دختر اسود نخعى درخواست کرد که جسد ابن ملجم را به او بسپارند تا او سوزاندنش را به عهده بگیرد، امام حسن (علیه السلام ) جسد ابن ملجم را به او سپرد و او آن جسد پلید را در آتش سوزاند.
شاعر (۷۱) ، درباره مهریّه قُطّام و قتل امیرمؤ منان على (علیه السلام ) چنین مى گوید:

فَلَمْ اَرَ مَهْرا ساقَهُ ذُوسَماحَهٍ

کَمَهْرِ قُطامٍ مِنْ غَنِی وَمُعْدَمٍ

ثَلاثَهُ آلافٍ وَعَبْدٍ وَقِینَهٍ

وَضَرْبِ عَلىّ بِالْحِسامِ الْمُصَمَّمِ

وَلا مَهْرَ اَعْلى مِنْ عَلِی وَاِنْ غَلا

وَلا فَتْکَ اِلاّ دُونَ فَتْکِ ابْنِ مُلْجمٍ

یعنى :((تا کنون سخاوتمند و بخشنده ثروتمند و تهیدست را ندیده ام که مهریّه اى همچون مهریّه قطام را بدهد، که (عبارت است از) سه هزار درهم پول و غلام و کنیز و ضربت به على (علیه السلام ) با شمشیرهاى بُرّان و هیچ مهریه اى – هرچند گران باشد – گرانتر از وجود على (علیه السلام ) نیست . و هیچ ترورى مانند ترور ابن ملجم نمى باشد)).

نتیجه کار دو هم پیمان ابن ملجم

(قبلاً گفتیم در مکه دو نفر دیگر، با ابن ملجم هم پیمان شده بودند تا یکى از آنان معاویه را ترور کند و دیگرى عمروعاص را، اینک به نتیجه کار آنان توجه کنید):
یکى از آنان (برک بن عبداللّه به شام رفت و در سحرگاه روز نوزدهم ماه رمضان ، در مسجد) به معاویه حمله کرد، معاویه در رکوع نماز بود، شمشیر بر رانش خورد و (پس ‍ از مداوا) جان به سلامت برد، ضارب را دستگیر کردند و همان وقت کشتند.
دیگرى (عمرو بن بکر، براى کشتن عمروعاص روانه مصر شد و سحر شب نوزدهم ماه رمضان به مسجد رفت و در کمین عمروعاص قرار گرفت ) آن شب عمروعاص بر اثر بیمارى به مسجد نیامد، مردى به نام ((خارجه بن ابى حبیب عامرى )) را براى نماز به مسجد فرستاد. ((عمرو بن بکر)) به خیال اینکه او عمروعاص است ، به او حمله کرد و بر او ضربت زد که بسترى شد و روز بعد فوت کرد. ضارب را نزد عمروعاص آوردند و او را به دستور ((عمروعاص )) اعدام کردند.

قبر شریف على (ع ) و خاکسپارى آن حضرت

روایاتى که بیانگر محل قبر و چگونگى خاکسپارى جسد پاک امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) است ، از این قرار مى باشد:
۱ – ((حیان بن على غنوى )) مى گوید: یکى از غلامان على (علیه السلام ) براى من تعریف کرد: هنگامى که على (علیه السلام ) در بستر شهادت قرار گرفت ، به امام حسن و امام حسین ( علیهماالسلام ) فرمود وقتى که من از دنیا رفتم ، مرا بر تابوتى بگذارید و از خانه بیرون ببرید، دنبال تابوت را بگیرید، جلو تابوت را دیگران (فرشتگان ) برمى دارند، سپس ‍ جنازه مرا به سرزمین ((غریین )) (نجف ) ببرید، به زودى در آنجا سنگ سفید و درخشانى مى یابید، همانجا را بکَنید در آنجا لوحى مى بینید مرا در همانجا دفن کنید.
غلام مى گوید: پس از شهادت آن حضرت (مطابق وصیّت ) جنازه او را برداشتیم و از خانه بیرون بردیم ، دنبال جنازه را گرفتیم ولى جلو جنازه ، خود برداشته شده بود، صداى آهسته و کشیده اى مى شنیدیم تا اینکه به سرزمین غریین رسیدیم ، در آنجا سنگ سفید درخشنده اى دیدیم ، آنجا را کندیم ، ناگهان لوحى دیدیم که در آن نوشته بود:

((اینجا مکانى است که نوح (علیه السلام ) آن را براى على بن ابیطالب (علیه السلام ) ذخیره کرده است )). جسد آن حضرت را در آنجا به خاک سپردیم و به کوفه بازگشتیم و ما از این تجلیل و احترام خدا به امیرمؤ منان (علیه السلام ) خوشحال و شادمان بودیم ، با جمعى از شیعیان دیدار کردیم که به نماز بر جنازه آن حضرت ، نرسیده بودند، جریان خاکسپارى و کرامت و احترام خدا را براى آنان بازگو کردیم . آنان به ما گفتند:((ما نیز مى خواهیم ، آنچه را شما دیدید، بنگریم )) به آنان گفتیم : طبق وصیت على (علیه السلام ) قبر او پنهان شده است ، آنان توجّه نکردند و رفتند و سپس بازگشتند و گفتند:((ما آن مکان را کندیم ولى چیزى ندیدیم )).

۲ – ((جابر بن یزید جعفى )) مى گوید: از امام باقر (علیه السلام ) پرسیدم :((جنازه امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در کجا دفن شد؟)).
فرمود:((پیش از طلوع خورشید در جانب غریین به خاک سپرده شد و حسن و حسین و محمّد (حنفیّه ) فرزندان على (علیه السلام ) و عبداللّه بن جعفر (برادرزاده على (علیه السلام )) وارد قبر شدند و جنازه را در میان قبر گذاردند)).
۳ – ((ابى عُمَیر)) به سند خود نقل مى کند: شخصى از امام حسین (علیه السلام ) پرسید:((جنازه امیرمؤ منان (علیه السلام ) را در کجا به خاک سپردید؟)).
فرمود:((شبانه جنازه را برداشتیم و از جانب مسجد اشعث آن را بردیم تا به پشت کوفه کنار غریین برده و در آنجا به خاک سپردیم )).۴ – ((عبداللّه بن حازم )) مى گوید: روزى با هارون الرّشید (پنجمین خلیفه بنى عباس ) از کوفه براى شکار، خارج شدیم ، به جانب غریین و ثَوِیَّه رسیدیم ، در آنجا چند آهو دیدیم ، بازها و سگهاى شکارى را به سوى آنها روانه کردیم ، آنها ساعتى (براى صید کردن ) جست و خیز کردند (و نتوانستند آنها را شکار کنند) دیدیم آهوها به تپه اى در آنجا، پناه برده اند و بر بالاى آن ایستاده اند، ولى بازها و سگها (که مى خواستند از آن تپه بالا روند) سقوط کردند و بازگشتند، وقتى که هارون این منظره را دید، تعجّب کرد و حیرت زده شد،سپس آهوها از آن ت -پّه به زیر آمدند، بازها و سگها به سوى آنها شتافتند، آنها به آن تپه رو آوردند و سگها و بازها نیز پس از دست و پا زدن ، خسته شده و بازگشتند و این موضوع سه بار تکرار شد.
هارون گفت : بروید شخصى را پیدا کنید و به اینجا بیاورید (در اینجا رازى نهفته است شاید با پرس و جو به این راز پى ببریم ).
ما رفتیم و پیرمردى از بنى اسد را یافتیم و او را نزد هارون آوردیم ، هارون به او گفت :((به ما خبر بده که در این تپّه و بلندى ، چه چیزى وجود دارد؟)).
پیرمرد گفت :((اگر به من امان بدهید، به آن خبر مى دهم )).
هارون گفت : عهد و پیمان با خدا کردم که به تو آسیب نرسانم وتو را از محل سکونتت ، بیرون نکنم )).
پیرمرد گفت :((پدرم از پداران خود نقل کرده که قبر علىّ بن ابى طالب (علیه السلام ) در اینجاست ، خداوند اینجا را حرم امن قرار داده که هرکس به آن پناهنده شود، در امن و امان خواهد بود)). هارون از مرکب خود پیاده شد و آب خواست و با آن وضو گرفت و در کنار آن بلندى ، نماز خواند و خود را به آن خاک مالید و گریه کرد و سپس ‍ بازگشتیم .

محمّد بن عیسى (یکى از محدّثین ) مى گوید: من این جریان را شنیدم ، ولى قلبا باور نمى کردم تا اینکه پس از مدّتى ، رهسپار مکّه براى انجام حجّ شدم ، در آنجا یاسر (نگهبان زینهاى اسبهاى هارون ) را دیدم ، برنامه او این بود که پس از طواف خانه خدا، نزد ما مى آمد و مى نشست و از هر درى سخن مى گفت تا اینکه روزى گفت : شبى من با هارون الرّشید هنگام بازگشت از مکّه و ورود به کوفه بودم ، به من گفت اى یاسر! به عیسى بن جعفر (یکى از خویشانش ) بگو سوار شود و آماده گردد، همه سوار بر اسب شدیم و من همراه آنان بودم تا به سرزمین غریین رسیدیم ، عیسى پیاده شد و خوابید. اما هارون کنار آن بلندى آمد و نماز خواند و بعد از هر نماز دو رکعتى ، دعا مى کرد و مى گریست و روى آن تپه مى غلتید (و خود را به خاک مقدّس آن ، خاک آلود مى کرد) سپس خطاب به على ( علیه السلام ) مى گفت :
((اى پسرعمو! سوگند به خدا من فضل و برترى و سبقت تو را در اسلام مى دانم و به خدا به یمن وجود تو من به این مقام رسیده ام و به تخت خلافت نشسته ام و تو همان هستى که گفتم ، ولى فرزندان تو (نوادگان تو) مرا آزار دهند (۷۲) و بر ضدّ حکومت من خروج مى کنند)) سپس هارون برمى خاست و نماز مى خواند و بعد از نماز و دعا، این سخنان را تکرار مى کرد، باز برمى خاست و نماز مى خواند و بعد از نماز دعا، مى کرد و مى گریست و این سخنان را تکرار مى نمود، تا سحر آن شب ، این شیوه ادامه یافت )).
آنگاه به من گفت : اى یاسر! عیسى را از خواب بیدار کن ، عیسى را بیدار کردم ، به او گفت :((اى عیسى ! برخیز و در کنار قبر پسر عمویت نماز بخوان )).
عیسى گفت :((کدام پسر عمویم ؟)).
هارون گفت :((اینجا قبر على بن ابیطالب (علیه السلام ) است عیسى وضو گرفت و نماز خواند و آنان هردو مشغول به نماز و دعا بودند تا اینکه هوا روشن شد، من خطاب به هارون گفتم :((اى امیرمؤ منان ! صبح فرا رسید)) آنگاه سوار شدیم و به کوفه بازگشتیم .

نگاهى به پاره اى از ویژگیهاى زندگى على (ع )

۱ – سبقت در ایمان و آگاهى

الف :((یحیى بن عفیف )) از اُمیّه نقل مى کند که گفت : در مکّه با عباس (عموى پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) نشسته بودم قبل از آنکه نبوّت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آشکار شود، جوانى آمد و به آسمان نگاه کرد، آن هنگام که خورشید حلقه زده بود (و وقت ظهر را نشان مى داد) به جانب کعبه ایستاد و نماز خواند. سپس پسرى آمد در طرف راست او ایستاد و پس از آن زنى آمد و پشت سر آنان ایستاد و مشغول نماز شدند، جوان به رکوع رفت آنان نیز به رکوع رفتند، جوان سر از رکوع برداشت ، آنان نیز سر از رکوع برداشتند، جوان به سجده رفت و آنان نیز به سجده رفتند، به عبّاس ‍ گفتم :((کار بزرگى (و عجیبى ) مى نگرم )).
گفت : آرى کار بزرگى است ، آیا مى دانى این جوان کیست ؟ او محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلّب ، برادرزاده ام مى باشد و این پسر، على بن ابیطالب برادرزاده دیگرم مى باشد، آیا مى دانى این زن کیست ؟ این زن خدیجه ، دختر خُوَیْلِد است و این پسر برادرم (محمد( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )) مى گوید:((پروردگار زمین و آسمانها او را به این دین که به آن معتقد است فرمان داده ))، سوگند به خدا! در سراسر زمین غیر از این سه نفر، کسى پیرو این دین نمى باشد.
ب :((انس بن مالک )) مى گوید: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:
((صَلَّتِ الْمَلائِکَهُ عَلَىَّ وَعَلى عَلِی سَبْعَ سِنینٍ وَذلِکَ اِنَّهُ لَمْ یَرْفَعْ اِلَى السَّماءِ شَهادَهُ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً رَسُولِ اللّهِ اِلاّ مِنّى وَمِنْ عَلِی )).
((هفت سال ، فرشتگان بر من و على (علیه السلام ) درود فرستادند چرا که در این هفت سال به آسمان بالا نرفت گواهى به یکتایى خدا و رسالت محمّد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مگر از من و از على (علیه السلام ) )).
ج :((معاذه عَدویّه )) مى گوید: از على (علیه السلام ) در بصره بالاى منبر شنیدم که مى فرمود:
((منم صدیق اکبر (تصدیق کننده و راستگوى بزرگ ) که قبل از ابوبکر ایمان آوردم و قبول اسلام کردم )).
د:((ابوبجیله )) مى گوید: من و عمّار، براى انجام حجّ به مکّه رهسپار شدیم ، در مسیر خود نزد ابوذر غفارى رفتیم و سه روز نزد او بودیم همینکه خواستیم از ابوذر جدا شویم به او گفتیم :((مردم را دستخوش اختلاف و سرگردانى مى نگریم ، نظر شما چیست ؟)).
گفت : به کتاب خدا و علىّ بن ابیطالب (علیه السلام ) بپیوند، گواهى مى دهم که از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شنیدم که فرمود:
((عَلىُّ اَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِى وَاَوَّلُ مَنْ یُصافِحُنِى یَوْمَ الْقِیامَهِ وَهُوَ الصِّدّیِقِ الاَْکْبَر وَالْفاروُقُ بَیْنَ الْحَقِّ وَالْباطِلِ وَاَنَّهُ یَعْسُوبُ الْمُؤْمِنینَ، وَالْمالُ یَعْسُوبُ الظَّلَمَهِ)).
((على (علیه السلام ) نخستین فردى است که به من ایمان آورد و نخستین فردى خواهد بود که در روز قیامت با من دست مى دهد و اوست صدّیق اکبر و جداکننده بین حقّ و باطل و اوست پناه و امیرمؤ منان ، چنانکه مال و ثروت ، پناه ستمگران است )).
شیخ مفید (؛ ) مى گوید:((روایات در این باره بسیار است و گواه بر (صدق ) آنها نیز مى باشد)).

۲ – تقدّم على (ع ) در علم و آگاهى

الف :((ابن عبّاس )) مى گوید: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:
((على بن ابیطالب اَعْلَمُ اُمَّتِى وَاَقْضاهُمْ فِیمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ مِنْ بَعْدِى )).
((على (علیه السلام ) در علم از همه افراد امّت من آگاهتر است و در قضاوت درباره موضوعاتى که بعد از من مورد اختلاف مى شود بهتر از همه ، قضاوت مى کند)).
ب :((اَصْبغ بن نُباته )) مى گوید: هنگامى که مردم با على (علیه السلام ) به عنوان خلیفه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بیعت کردند (۷۳) ، آن حضرت ، عمامه (یادگار) رسول خدا را به سر بسته بود و لباس (یادگار) او را بر تن نموده بود. در مسجد از منبر بالا رفت و (ایستاده ) پس از حمد و ثنا، مردم را موعظه و نصیحت کرد، سپس ‍ نشست و انگشتان دو دست خود را داخل هم گذارد و به زیر ناف نهاد، آنگاه فرمود: اى مردم !
((سَلُونِى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونِى فَاِنَّ عِنْدِى عِلْمُ الاَْوَّلِینَ وَالاَّْخَرِینَ …)).
((از من بپرسید قبل از آنکه مرا نیابید (و از میان شما بروم ) چرا که علم پیشینیان و آیندگان ، نزد من است )).

بدانید سوگند به خدا! اگر بستر خلافت برایم گسترده شود (و بر آن بنشینم ) با پیروان تورات ، طبق تورات و با پیروان انجیل ، طبق انجیل و با پیروان زبور، طبق زبور، و با پیروان قرآن طبق قرآن ، حکم مى کنم به گونه اى که (اگر) هریک از این کتابها، به سخن درآید بگوید:((پروردگارا! على (علیه السلام ) مطابق قضاوت تو، قضاوت کرد))، سوگند به خدا! من به قرآن و معانى بلند پایه آن از همه آگاهتر هستم و اگر یک آیه از قرآن نبود (۷۴) ، قطعا شما را به آنچه تا روز قیامت ، پدید مى آید، آگاه مى کردم )).

سپس بار دیگر فرمود:((سَلُونِى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونِى …؛ قبل از آنکه مرا نیابید، از من بپرسید، سوگند به خداوندى که دانه را (در دل خاک ) شکافت و انسان را آفرید، اگر از هر آیه قرآن از من سؤ ال کنید به شما خواهم گفت که آن آیه ، چه وقت نازل شده ؟ و در مورد چه کسى نازل شده ؟ و از ناسخ و منسوخ ، محکم و متشابه ، عامّ و خاصّ و محل نزول آن (از مکّه یا مدینه ) شما را آگاه مى سازم ، سوگند به خدا! هیچ گروهى ، اکنون تا روز قیامت ، نیست مگر آنکه من رهبر و جلودار و دعوت کننده آن گروه را مى شناسم و مى دانم که کدام در مسیر گمراهى گام برمى دارد و کدام در خط رشد و سعادت )).
و امثال اینگونه روایات بسیار است که براى رعایت اختصار، به همین مقدار (دو روایت فوق ) قناعت شد.

۳ – گفتار پیامبر به فاطمه در شاءن على (ع )

(هشت ویژگى )

((ابى هارون )) مى گوید: نزد ابوسعید خدرى (یکى از اصحاب بزرگ پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )) رفتم و به او گفتم :((آیا در جنگ بدر بودى ؟)) گفت : آرى .
گفتم آیاشنیده اى که رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )سخنى به فاطمه – سَلامُاللّهِعَلَیْها- فرموده باشد؟
ابوسعید گفت : آرى ، در یکى از روزها فاطمه – سلام اللّه علیها – گریان به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و عرض کرد:((اى رسول خدا! زنان قریش در مورد فقر و تهیدستى على (علیه السلام ) مرا سرزنش مى کنند.))
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به فاطمه – سلام اللّه علیها – فرمود:((آیا خشنود نیستى که تو را همسر کسى گردانیدم که مقدّمترین همه در قبول اسلام است و علم و آگاهى او از همه بیشتر مى باشد، خداوند به اهل زمین توجّه مخصوصى کرد، در میان آنها پدرت را برگزید و او را پیامبر کرد. و بار دیگر توجّه نمود، در میان آنها شوهر تو را برگزید و او را ((وصىّ)) قرار داد و به من وحى کرد تا تو را به همسرى او درآورم . اى فاطمه ! آیا ندانسته اى که خداوند به خاطر تجلیل از مقام تو، تو را همسر شخصى قرار داد که او بردبارترین و آگاهترین و پیشقدمترین شخص به قبول اسلام است .
فاطمه – سلام اللّه علیها – خندان و شادمان شد. سپس پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به فاطمه – سلام اللّه علیها – فرمود:
((على (علیه السلام ) داراى هشت ویژگى است که احدى از گذشتگان و آیندگان ، از این ویژگیها را ندارد:
۱ – او برادر من در دنیا و آخرت است و هیچ کس داراى این مقام نیست .
۲ – تو اى فاطمه ! سرور بانوان بهشت ، همسر او هستى .
۳ – و دو سبط رحمت ، دو سبط من ، پسران او هستند.
۴ – برادر على (علیه السلام ) (یعنى جعفر طَیّار) به دو بال آرایش شده و در بهشت همراه فرشتگان به پرواز درآید و هرجا که بخواهد پرواز مى کند.
۵ – علم گذشتگان و آیندگان ، نزد اوست .
۶ – او نخستین فردى است که به من ایمان آورد.
۷ – او آخرین فردى است که با من هنگام مرگ ، دیدار نماید. (۷۵)
۸ – او وصىّ من و وارث همه اوصیا است .

۴ – معیار شناخت مؤ من از منافق

در روایات آمده دوستى با على (علیه السلام ) نشانه ایمان است و دشمنى با او نشانه نفاق مى باشد، به عنوان نمونه ، زید بن حبیش مى گوید امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را بر منبر دیدم ، شنیدم مى فرمود:((سوگند به خداوندى که دانه را در دل خاک شکافت و انسان را آفرید، این عهدى است که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با من داشت ، به من فرمود:
((اِنَّهُ لا یُحِبُّکَ اِلاّ مُؤْمِنٌ وَلا یَبْغُضُکَ اِلاّ مُنافِقٌ؛ قطعا تو را جز مؤ من دوست نمى دارد و تو را جز منافق دشمن نمى دارد)).

۵ – رستگارى شیعیان

روایاتى نقل شده است که تنها شیعیان على (علیه السلام ) رستگارند از جمله جابر بن یزید جُعفى از امام باقر (علیه السلام ) نقل مى کند که گفت :((از اُمّ سَلَمه همسر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در شاءن على (علیه السلام ) سؤ ال کردم ، گفت از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شنیدم که فرمود:
اِنَّ عَلِّیاً وَشِیعَتَهُ هُمُ الْفائزُونَ؛ قطعا على (علیه السلام ) و شیعیانش همان رستگاران هستند)).

۶ – معیار شناخت پاکزاد و زشت زاد

روایاتى نقل شده حاکى از اینکه ولایت و دوستى على (علیه السلام ) نشانه پاکزادى ، و دشمنى با او نشانه ناپاکزادى است ، از جمله :
۱ – ((جابر بن عبداللّه انصارى )) مى گوید: از رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شنیدم به على (علیه السلام ) فرمود:((آیا تو را شادمان نکنم ؟ آیا تو را عطا ندهم ؟ آیا به تو مژده ندهم ؟))
عرض کرد:((آرى اى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به من مژده بده )).
فرمود:((من و تو از یک سرشت آفریده شده ایم ، مقدارى از آن سرشت ، زیاد آمد، خداوند، شیعیان ما را از آن آفرید، وقتى که روز قیامت شود، مردم را به نام مادرانشان بخوانند، جز شیعیان ما که آنان را به نام پدرانشان بخوانند و این به خاطر پاکزادى آنان است )).
۲ – ((ابن عباس )) مى گوید: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((هنگامى که قیامت برپا شود، مردم به نام مادرانشان خوانده شوند، جز شیعیان ما که به نام پدرانشان خوانده مى شوند. و این به خاطر پاکزادى آنان است )). (۷۶)
۳ – ((عبداللّه بن جِبِلّه )) مى گوید: از جابر بن عبداللّه انصارى شنیدم مى گفت : ما گروه انصار روزى در محضر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اجتماع کرده بودیم ، به ما رو کرد و فرمود:
((یا مَعْشَرَ الاَْنْصارِ بوروا اَوْلادَکُمْ بِحُبِّ عَلِىّ بْنِ اَبِیطالِبٍ، فَمَنْ اَحَبَّهُ فَاعْلَمُوا اَنَّهُ لَرُشْدَه وَمَنْ اَبْغَضَهُ فَاعلَمُوا اَنَّهُ لَغَیّهٌ)). (۷۷)
((اى گروه انصار! فرزندان خود را بر اساس دوستى على (علیه السلام ) بیازمایید، پس ‍ هرکس که على (علیه السلام ) را دوست داشت ، بدانید که پاک روش و در راه رشد است و اگر او را دشمن داشت ، بدانید که او در راه گمراهى مى باشد)).

۷ – لقب ((امیرمؤ منان )) براى على (ع )

روایاتى نقل شده است که رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در زمان حیات خود، على (علیه السلام ) را به عنوان ((امیر مؤ منان )) نامید، از جمله :
۱ – ((انس بن مالک )) مى گوید: من خدمتکار رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بودم ، وقتى که شب نوبت اُمّ حبیبه دختر ابوسفیان بود (یعنى بنا بود آن شب ، نزد یکى از همسرانش به نام اُمّ حبیبه باشد) براى آن حضرت ، آب وضو آوردم ، به من فرمود:((اى انس ! هم اکنون از این در وارد مى شود، امیر مؤ منان و سیّد اوصیا، مقدّمترین مسلمین در قبول اسلام ، آن کس که علمش افزونتر از دیگران است و بردباریش از همه بیشتر مى باشد)).
انس مى گوید: من با خودم گفتم خدایا! این شخص را از قوم و قبیله من قرار بده . طولى نکشید که دیدم علىّ بن ابیطالب (علیه السلام ) از همان در وارد شد و در آن هنگام رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) وضو مى گرفت ، رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آبى که در مشتش بود به روى على (علیه السلام ) پاشید به طورى که چشمان على (علیه السلام ) پر از آب شد. على (علیه السلام ) عرض کرد:((اى رسول خدا آیا در مورد من تازه اى رخ داده است ؟)).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((از تو جز خیر و نیکى سرنزده ، تو از من هستى و من از تو هستم ، قرض مرا ادا مى کنى و به عهد و پیمان من وفا مى نمایى و تو مرا غسل مى دهى و در میان قبر مى گذارى . و (دستورات اسلام را) به گوش مردم ، از جانب من مى رسانى . و بعد از من (احکام اسلام را) براى آنان آشکار مى سازى )).
على (علیه السلام ) عرض کرد:((اى رسول خدا! مگر تو احکام الهى را براى مردم ابلاغ نکرده اى ؟)).
پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((آرى ، ولى بعد از من ، آنچه را که درباره اش اختلاف مى کنند، براى آنان بیان مى کنى )).
۲ – ((ابن عبّاس )) مى گوید: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به ((اُمّ سَلَمه )) (یکى از همسرانش ) فرمود:
((اِسْمَعِى وَاشْهَدِى هذا عَلِىُّ اَمِیرُالْمُؤْمِنینَ وَسَیّدُ الْوَصِیّینَ؛ بشنو و گواه باش ، این على (علیه السلام ) امیرمؤ منان و آقاى اوصیا است )).
۳ – معاویه بن ثعلبه مى گوید: شخصى به ابوذر گفت :((وصیت کن )).
ابوذر گفت :((وصیت کرده ام )).
او گفت : به چه کسى ؟
ابوذر گفت :((به امیرمؤ منان )).
او گفت : منظورت عثمان است .
ابوذر گفت :((نه ، منظورم امیرمؤ منان بحقّ است و او على بن ابیطالب (علیه السلام ) مى باشد، او مایه قوام زمین و مربّى و پرورش دهنده این امّت است . و اگر او را از دست بدهید، زمین و اهل زمین را دگرگون و ناموزون خواهید یافت )).
۴ – در حدیث مشهور، بریده بن خضیب اسلمى مى گوید: رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به من که هفتمین نفر از هفت نفر بودم و عمر و ابوبکر و طلحه و زبیر نیز بودند، دستور داد:((به على (علیه السلام ) به عنوان امیر و فرمانرواى مؤ منان ، سلام کنید)) و ما به على (علیه السلام ) اینگونه سلام کردیم (یعنى گفتیم : سلام بر تو اى امیرمؤ منان ) و رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در میان ما بود (و هنوز از دنیا نرفته بود).
و روایات دیگر نظیر روایات فوق بسیار است که براى رعایت اختصار، از ذکر آنها خوددارى شد.

۸ – داستان چگونگى آغاز اسلام على (ع )

در اینجا به طور اختصار به ذکر چند روایت در فضایل حضرت على (علیه السلام ) مى پردازیم و نظر به اینکه این روایات به حدّ تواتر (نقل بسیار) رسیده و مورد اتفاق علماى اسلام بوده و مشهور مى باشند، نیاز به ذکر اسناد آنها نیست ، از جمله آنها داستان آغاز اسلام على (علیه السلام ) و دعوت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از خویشان خود هست که صحّت آن ، مورداتفاق علماى اسلام و تاریخ ‌نویسان مى باشد(و قبلاًبه ذکرآن به طوراجمال بسنده شد).

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خویشان خود را به سوى اسلام خواند و آنان را براى حمایت و یارى خود در راه اسلام بر ضدّ کافران و دشمنان دعوت نمود. آنان حدود چهل نفر بودند و همه آنان از نوادگان و فرزندان عبدالمطلب به شمار مى آمدند، آنان را در خانه ابوطالب به گرد هم آورد. پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دستور داد براى آنان غذا تهیّه شود. و آن غذا از یک ران گوسفند و ده سیر گندم و حدود سه کیلو شیر، تشکیل مى شد، در صورتى که هر مردى از آنان معروف بود که در یک وعده ، خورنده یک برّه گوسفند و چندین من نوشیدنى مى باشد و منظور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در تهیّه غذاى اندک براى همه آنان این بود که همه آنان از آن بخورند و سیر شوند، با اینکه به طور معمول ، آن غذا یک نفر آنان را هم سیر نمى کرد، تا همین موضوع یک معجزه و نشانه صدق نبوّت آن حضرت باشد و آنان آن را آشکارا بنگرند.

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دستور داد آن غذا را نزد آنان گذاردند، همه آنان از آن غذا خوردند و سیر شدند، ولى براى آنان معلوم نشد که از آن غذا خورده باشند (گویى دست به آن غذا نزده اند) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اینگونه آنان را شگفت زده کرد و نشانه نبوّت و صداقت خود را با برهان الهى ، برایشان آشکار نمود و پس از آنکه آنان از غذا خوردند و سیر شدند و از نوشیدنى سیراب گشتند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به آنان روکرد و چنین فرمود:
اى فرزندان عبدالمطّلب ، خداوند مرا به عنوان پیامبر بر همه جهانیان ، برانگیخت و بخصوص مرا پیامبر شما قرار داد و فرمود)):
(وَاَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الاَْقْرَبِینَ)؛ ((و خویشان نزدیکت را انذار کن )). (۷۸)
و من شما را به دو کلمه اى که گفتن آن در زبان ، آسان است ولى در میزان ، گران و سنگین مى باشد، دعوت مى کنم ، دو کلمه اى که شما در پرتو آن بر عرب و عجم حکومت خواهید کرد و همه اُمّتها، فرمانبردار شما مى شوند و شما به خاطر آن وارد بهشت مى شوید و از آتش دوزخ رهایى مى یابید و این دو کلمه عبارت است از:
۱ – گواهى دادن به یکتایى و بى همتایى خدا.
۲ – گواهى دادن به اینکه من رسول خدا هستم .
هرکس از شما که این دعوت مرا تصدیق کند و مرا در پیشبرد این دعوت ، یارى نماید؛ او برادر، وصىّ، وزیر، وارث و جانشین من بعداز من خواهد بود.
در میان آن جمعیت (چهل نفرى ) هیچ کس به این دعوت ، پاسخ نگفت جز امیرمؤ منان على (علیه السلام ) که خودش مى فرماید:((من از میان آنان برخاستم و در رو به روى رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ایستادم ، با اینکه کم سنترین آنان بودم و ساق پایم از ساق پاى همه آنها نازکتر بود و چشمم از چشم همه آنان ناتوانتر بود)). (۷۹) گفتم :((اى رسول خدا من تو را در این راستا یارى مى کنم )).
فرمود:((بنشین )) نشستم سپس براى بار دوم ، حاضران را دعوت به اسلام کرد. هیچیک از آنان سخنى نگفت ، من برخاستم و سخن قبل را تکرار کردم ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:((بنشین )) نشستم . براى بار سوم ، پیامبر آنان را به اسلام دعوت کرد، همه مهر خاموشى بر لب زده بودند، هیچ کدام از آنان چیزى حتّى یک کلمه – نگفت پس ‍ من برخاستم و گفتم :((اى رسول خدا! من تو را یارى مى کنم )) فرمود:
((اِجْلِسْ فَاَنْتَ اَخِى وَوَصِیِّى وَوَزِیرِى وَوارِثِى وَخَلِیفَتِى مِنْ بَعْدِى )).
((بنشین که تو برادر من و وصىّ و وزیر و وارث و جانشین من پس از من هستى )).
ولى همه حاضران برخاستند (و از روى استهزا) به ابوطالب مى گفتند:((اى ابوطالب ! اگر در دین برادرزاده ات درآیى (و قبول اسلام کنى ) براى تو روز فرخنده است ؛ زیرا محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پسرت را رئیس تو قرار داد)).

و این جریان بیانگر ارزش بزرگ و مخصوص امیر مؤ منان على (علیه السلام ) است که هیچیک از مهاجرین و انصار و هیچ فرد مسلمانى ، داراى چنین مزیّتى نیست ، بلکه هیچ کس نظیر آن و نزدیک به آن را در هیچ حالى نداشته و ندارد و این ماجرا حاکى است که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به یارى على (علیه السلام ) امکان یافت تاخبر رسالتش را به مردم برساند ودعوتش را آشکار نماید و آشکارا مردم را به سوى اسلام بخواند، اگر على ( علیه السلام ) نبود، دین و شریعت پابرجا و برقرار نمى گردید و دعوت الهى آشکار نمى شد. بنابراین ، على (علیه السلام ) یاور اسلام و وزیر دعوت کننده اسلام از جانب خدا بود و در پرتو پیمان یارى او با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود که آن حضرت ، نبوّت خود را آنگونه که مى خواست ، به پایان برد و این فضیلت بسیار عظیمى است که کوهها را توان برابرى با آن نیست . و همه فضایل را یاراى وصول به اوج آن نمى باشد.

۹ – فداکارى بى نظیر على (ع ) در شب هجرت

یکى از ویژگیهاى على (علیه السلام ) این است که وقتى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هنگام تصمیم اجتماع قریشیان براى کشتنش از جانب خدا ماءمور به هجرت شد و نمى توانست آشکارا از بین مشرکان ، از مکه خارج گردد، بلکه مى خواست در پنهانى و بدون اطّلاع آنان بیرون رود تا از گزندشان محفوظ بماند، این موضوع را تنها با امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در میان گذاشت و از دیگران پنهان کرد. و على (علیه السلام ) را به دفاع از خود و خوابیدن در بستر خود، فرا خواند، به گونه اى که قریشیان نمى دانستند که على (علیه السلام ) به جاى پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خوابیده است ، بلکه گمان مى کردند که طبق معمول ، خود پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است که در بسترش خوابیده است .

امیرمؤ منان على (علیه السلام ) جانش را فدا کرد و آن را در راه خدا در راستاى اطاعت از پروردگار جانبازى و سخاوتمندانه نثار پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نمود به خاطر آنکه به این وسیله وجود پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از نیرنگ دشمنان ، نجات یابد و از گزند شوم آنان سالم بماند و به هدف – که دعوت به اسلام و برپایى و آشکار شدن دین بود – برسد.

على (علیه السلام ) (در این موقعیّت خطیر) در بستر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خوابیده ، و با روپوش آن حضرت ، خود را پوشاند، دشمنان ، خانه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را محاصره کردند و به اتفاق راءى تصمیم بر قتل آن حضرت را گرفتند و در کمین او نشستند و در انتظار بسر بردند تا سپیده سحر بدمد و هوا روشن شود و آشکارا پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را بکشند، تا خونش پایمال گردد، از این رو که وقتى بنى هاشم قاتلین را مشاهده کنند و از هر قوم و قبیله اى یک نفر از آنان را بنگرند، نتوانند به خاطر کشته شدن یک نفر، باتمام قبایل بجنگند و با همه در افتند و همین طرح مدبّرانه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و فداکارى على (علیه السلام ) نقشه آنان را نقش بر آب مى کرد و موجب نجات و بقاى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مى شد، تا بتواند اسلام را آشکارا تبلیغ کند و به راستى اگر امیر مؤ منان على (علیه السلام ) و خوابیدن او در بستر آن حضرت نبود، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نمى توانست تبلیغ رسالت کند و وظیفه نبوّت را ادا نماید و عمرش کفاف نمى کرد و دشمنان و کینه توزان بر او چیره مى شدند.

وقتى که هواروشن شدومشرکان به طرف بستر هجوم آوردند تا رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را غافلگیر کرده و بکشند ناگهان على (علیه السلام ) از بستر سر برداشت و به آنان حمله کرد، وقتى که او را شناختند، پراکنده شدند و از تصمیم خود منصرف گشتند و نیرنگشان در ترور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از هم پاشید و رشته هاى طرحشان از همدیگر گسسته شد و اندیشه هایشان بى نتیجه ماند و آرزوهایشان برباد رفت و تار و پودشان پاروپور شد.

تدبیر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و فداکارى على (علیه السلام ) موجب قوام نظام اسلام و واژگونى شیطان و خوارى کافران و دشمنان گردید. و در این منقبت ، هیچ کس با امیر مؤ منان على (علیه السلام ) شرکت نداشت و حتّى هیچ فردى نظیر آن – و حتّى قریب به آن را – نداشت ، بلکه از ویژگیهاى منحصر به فرد على (علیه السلام ) بود (که حاضر شد خود را آماج شمشیرها و نیزه ها قرار دهد).
خداوند در تجلیل و گرامى داشت فداکارى على (علیه السلام ) این آیه از قرآن را فرستاد:
(وَمِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَاللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ ). (۸۰)
((و بعضى از مردم (مؤ من و ایثارگر مانند على (علیه السلام ) در لیله المبیت ) جان خود را در برابر خشنودى خدا مى فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است )).

۱۰ – ادامه فداکارى على (ع ) در مکّه

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به عنوان امین (امانتدار) قریش ، خوانده مى شد. و نگهبان امینى براى حفظ اموال قریش بود، وقتى که ناچار شد به طور ناگهانى (بدون مهلت ) از مکّه هجرت کند، در میان قوم خود و مردم مکّه ، شخص امینى جز امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را نیافت که امانتهاى مردم را به او بسپارد تا به صاحبانش برگرداند. ونیز کسى را جز على (علیه السلام ) نیافت که دیون خود را به وسیله او بپردازد و دختران و زنان خانواده و همسرانش را گرد آورده و به سوى مدینه ببرد، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در این امور مهم ، تنها على (علیه السلام ) را برگزید و پاکى ، جوانمردى ، امانتدارى و لیاقت على علیه السلام پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را آسوده خاطر نمود؛ چرا که ، شجاعت ، جوانمردى ، پاکدامنى و پارسایى على (علیه السلام ) اطمینان داشت .

امیرمؤ منان على (علیه السلام ) نیز به خوبى از عهده این امور برآمد، امانتها را به صاحبانش برگرداند، حقوق حقداران را ادا کرد، دختران و زنان و همسران پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را نگهدارى کرد و آنان را تحت توجّهات و عنایات پرمهر خود، از گزند دشمنان ، حفظ نمود و به سوى مدینه روانه ساخت ودر مسیر، با آنان رفاقت و مدارا کرد تا آنان را با بهترین شیوه ، با کمال حراست و مهر، محبّت و حسن تدبیر به مدینه ، به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) رساند.

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) على (علیه السلام ) را در خانه خود جاى داد و در حریم خود فرود آورد و چون یکى از افراد خصوصى خانواده با او رفتار کرد و او را از خانواده اش جدا نساخت و او را محرم اسرار خود نمود و این رفتار بیانگر یگانگى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با على ( علیه السلام ) است و حکایت از آن دارد که هیچ کس از خویشان پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نتوانستند چنین موقعیّت تنگاتنگى در محضر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) پیدا کنند و احدى را یاراى نیل به آن مقام ارجمند یا نزدیک به آن مقام نبود، به علاوه فضایل ویژه دیگرى که قبلاً خاطرنشان گردید که قلب اندیشمندان را شیفته نموده و سرشار از عشق و شوق کرده است .

۱۱ – اعلان برائت از مشرکان توسّط على (ع )

یکى از ویژگیهاى مخصوص امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آن چیزى است که ((در حدیث برائت )) آمده (که در سال نهم هجرت اتفاق افتاد) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (آیات برائت و بیزارى از مشرکان را که در آغاز سوره توبه آمده ) نخست به ابوبکر سپرد تا به مکّه برود و در مراسم حجّ آن را اعلان کند، ابوبکر به سوى مکه رهسپار شد، چندان از مدینه دور نشده بود که جبرئیل بر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نازل شد و عرض کرد: خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرماید:
((لا یُؤَدّىِ عَنْکَ اِلاّ اَنْتَ اَوْ رَجُلٌ مِنْکَ؛ اعلان بیزارى از مشرکان نباید انجام گیرد جز به وسیله خودت یا مردى از خودت )).

رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) على (علیه السلام ) را طلبید و به او فرمود:((بر شتر غضبا سوار شو و به سوى ابوبکر برو و نامه برائت از مشرکین را از او بگیر و خودت آن را به مکّه ببر و به مشرکان ابلاغ کن و ابوبکر را مخیّر کن ، اگر خواست همراه تو به مکّه بیاید و اگر خواست به مدینه بازگردد)).

حضرت على (علیه السلام ) سوار بر شتر غضبا (شتر مخصوص رسول خدا) (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شد و حرکت کرد تا به ابوبکر رسید، همینکه ابوبکر آن حضرت را دید، پریشان گشت و به سوى على (علیه السلام ) متوجّه شد وقتى به او رسید، گفت :((اى ابوالحسن ! براى چه آمده اى ؟ آیا مى خواهى با ما به مکّه بیایى و یا براى امر دیگرى آمده اى ؟)).
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به من فرمان داد تا به تو بپیوندم و آیات برائت را از تو بگیرم و آن را در مکّه براى مشرکان اعلان نمایم و پیمان قبلى با مشرکان را بهم بزنم . (۸۱) و به من دستور داد، تو را به اختیار خودت واگذارم که همراه من بیایى و یا به مدینه بازگردى )).

ابوبکر گفت : من به سوى رسول خدا باز مى گردم ، وقتى که به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد، عرض کرد:((مرا براى اجراى امر مهمّى که دیگران براى آن گردن کشیده بودند (تا به افتخار آن نایل گردند) شایسته دانستى ، وقتى که براى انجام آن به راه افتادم ، مرا برگرداندى ، آیا از قرآن ، آیه اى در این مورد نازل شده است ؟)).
رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود: نه ، ولى فرستاده امین خدا جبرئیل ، نزد من آمد و این پیام را از جانب خدا براى من آورد که :
((لا یُؤَدّىِ عَنْکَ اِلاّ اَنْتَ اَوْ رَجُلٌ مِنْکَ، وَعَلِىُّ مِنّىِ وَاَنَا مِنْ عَلِی ، وَلا یُؤَدِّى عَنِّى اِلاّعَلِىُّ)).
((این آیات (برائت از مشرکان را به مشرکان ) ابلاغ نکند جز خودت یا مردى از خودت و على (علیه السلام ) از من است و من از على هستم و از جانب من جز على آن را ابلاغ نخواهد کرد)). (۸۲)
بنابراین ، مطابق حدیث فوق ، شکستن پیمان (صلح با مشرکان ) مخصوص کسى است که پیمان را بسته است یا با جانشین اوست که در وجوب اطاعت و بلندى مقام وشرافت منزلت ، همسان اوست ، کسى که در کارش شکّى پیدا نشود و در سخنش ، خرده نگیرند.
و آن کس که مانند خود شخصى است که پیمان بسته و دستورش دستور اوست ، حکم و فرمان او نافذ و برقرار است و جاى عیب و ایراد نیست .

و با شکستن همین پیمان (صلح با مشرکان که با اعلان برائت از مشرکان شکسته شد) اسلام قوّت گرفت و دین راه کمال را پیمود و بر قلّه کمال رسید و شؤ ون مسلمانان سامان یافت و مکّه به طور کامل تحت پرچم اسلام قرار گرفت ، و امور آنان به خیر و خوبى رو به راه شد و خداوند خواست پایه تمام این امتیازات را به دست کسى انجام دهد که نامش ‍ را ارجمند کرده و یادش را گرامى داشته و (مردم را) به بلندى مقامش راهنمایى نموده و در فضایل ، او را بر دیگران برترى داده است ، او همان امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) است . (۸۳)

هیچ کس از قوم ، داراى چنین ویژگى و درخشندگى نبود و نمى توانست در این امتیازات ، نظیر او و یا نزدیک به او باشد.
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) از اینگونه ویژگیها، بسیار دارد که چون بناى این کتاب بر اختصار است ، از ذکر آنها خوددارى شد.

نگاهى به جهاد و جانبازیهاى على (ع )

جهاد و مبارزه ، اهرم نیرومندى است که در سایه آن ارکان اسلام ، تثبیت مى گردد و با تثبیت ارکان ، دستورات و احکام و برنامه هاى دین ، استقرار مى یابد.
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در رابطه با جهاد، جایگاه مخصوصى دارد که دیگران را چنین جایگاهى نیست و در این مورد، همه تاریخ نویسان و دانشمندان و راویان از تمام مذاهب اسلامى اتفاق نظر دارند و در صحت آن هیچ فردى شک و تردید نمى کند و هیچ اندیشمند و هوشیارى ، تردیدى به خود راه نمى دهد، جز بى خبران از اخبار و تاریخ و دشمنان پرکینه و ننگین (که همچون شب پره ، منکر وجود خورشیدند).

چهره على (ع ) در آینه جنگ بدر

به عنوان نمونه ، سلحشورى و فداکارى على (علیه السلام ) را در آینه جنگ بدر بنگریم که داستانش در قرآن ، ذکر شده است ، جنگ بدر، اوّلین جنگى است که مسلمانان در آن آزمایش شدند (۸۴) و ترس و وحشت آن جنگ ، عدّه اى از دلیران اسلام را به کنار مى کشاند و هرکدام به بهانه اى شانه خالى مى کردند و خود را از صحنه دور مى نمودند چنانکه قرآن در ترسیم این موضوع مى فرماید:
(کَما اَخْرَجَکَ رَبُّکَ مِنْ بَیْتِکَ بِالْحَقِّ وَانَّ فَریقا مِنَ الْمُؤْمِنینَ لَکارِهُونَ # یُجادِلُونَکَ فِى الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَیَّنَ کَاءنَّما یُساقُونَ اِلَى الْمَوْتِ وَهُمْ یَنْظُرُونَ ). (۸۵)
((خشنودى بعضى از شما از چگونگى تقسیم غنایم بدر) همانند آن است که خداوند تو را از خانه ات به حق بیرون فرستاد (به سوى میدان بدر) در حالى که جمعى از مؤ منان کراهت داشتند. آنان با اینکه مى دانستند، این فرمان خداست ، باز با تو ستیز مى کردند. (و آنچنان وحشت زده بودند که ) گویى به سوى مرگ رانده مى شوند و (آن را با چشم خود) مى نگرند)).
و در تعقیب آیات فوق مى فرماید:
(وَلا تَکُونُوا کَالَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ بَطَرا وَرِئاءَ النّاسِ وَیَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِاللّهِ وَاللّهُ بِما یَعْمَلُونَ مُحِیطٌ ). (۸۶)
((و مانند کسانى نباشید که از سرزمین خود از روى هواپرستى و غرور و خودنمایى کردن در برابر مردم (به سوى میدان بدر) بیرون آمدند و مردم را از راه خدا باز مى داشتند و خداوند به آنچه عمل مى کنند، آگاه است )).
بلکه تا آخر سوره انفال ، سخن از بهانه جویى و شانه خالى کردن عدّه اى است ، اگرچه تعبیرات ، گوناگون است ، ولى از نظر معنا، هماهنگ و داراى معانى متّحد مى باشند.

خلاصه این جنگ از این قرار است : مشرکان به سرزمین بدر (۸۷) آمدند و براى جنگ با مسلمین ، اصرار مى کردند و به بسیارى افراد سپاه خود و بسیارى اموال و ساز و برگ نظامى و تجهیرات خود، تظاهر مى کردند، ولى تعداد مسلمانان در برابر آنان کم بود (۳۱۳ نفر در حدود یک سوّم سپاه دشمن ) که به علاوه گروههایى از مسلمین با بى میلى به جبهه آمده بودند و اضطرار و ناچارى ، آنان را به سوى میدان آورده بود و وقتى که سپاه دشمن در برابر سپاه اسلام قرار گرفت ، مشرکان اعلان جنگ نمودند و با فریادهاى خود، مبارز طلبیدند (سه نفر به نامهاى : ولید، عتبه و شیبه از شجاعان لشگر دشمن به میدان آمده و مسلمین را به جنگ دعوت نمودند و هماورد طلبیدند).

انصار (مسلمین مدینه ) به پیش آمدند و چند نفر از خود را به میدان فرستادند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از آنان جلوگیرى کرد و به آنان فرمود:((مشرکین همتاى خود را (که اهل مکّه اند) به جنگ مى طلبند و شما (اهل مدینه ) همتاى آنان نیستید)).
سپس رسول اکرم (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را به جنگ با دشمن فرمان داد و حضرت حمزه و عبیده بن حارث (عمو و پسرعموى خود) را به همراه على (علیه السلام ) فرستاد و در برابر دشمن ، صف آرایى کردند. وقتى که این سه نفر به میدان تاختند؛ چون کلاهخود و لباس جنگ ، آنان را پوشانده بود، دشمنان آنان را نشناختند، پرسیدند شما کیستید؟ آن سه نفر خود را معرّفى کردند و نسب خود را بیان نمودند و گفتند:((کِفاءٌ کِرامٌ؛ شما همتایان گرامى هستید)). نایره جنگ (تن به تن ) در گرفت (به مقتضاى سن ) ولید با على (علیه السلام ) به نبرد پرداخت و على (علیه السلام ) به او مهلت نداد و او را کشت . عتبه با حمزه به جنگ پرداخت ، طولى نکشید که به دست حمزه کشته شد. شیبه با عبیده هماور شد (و این دو، مدّتى جنگیدند) دو ضربت بین آنان رد و بدل شد که یکى از آنها باعث جدایى ران عبیده گردید، على (علیه السلام ) با ضربتى بر شیبه ، عبیده رااز چنگال او رهانید و همین ضربت ، شیبه را کشت و در کشتن او حمزه (علیه السلام ) نیز على (علیه السلام ) را یارى مى کرد.
کشته شدن سه نفر از دلاوران دشمن ، نخستین شکست ذلّت و سرافکندگى را بر کافران وارد ساخت ، آنان با وحشت و حیرت ، مرعوب اقتدار مسلمین گشتند و نشانه هاى پیروزى مسلمین ، آشکار شد.

سپس على (علیه السلام ) در برابر ((سعید بن عاص )) قرار گرفت و با او به نبرد پرداخت در حالى که دیگران از برابر شمشیر على (علیه السلام ) گریختند و همان دم سعید بن عاص نیز به دست على (علیه السلام ) کشته شد.
سپس ((حنظله )) پسر ابوسفیان ، در برابر على (علیه السلام ) قرار گرفت ، على (علیه السلام ) او را نیز کشت . پس از او ((طعیمه بن عدى )) به جنگ على (علیه السلام ) آمد، على (علیه السلام ) او را نیز به هلاکت رساند.
و سپس على (علیه السلام ) ((نوفل بن خویلد)) را – که از شیطانهاى قریش بود – کشت و به همین منوال یکى پس از دیگرى به دست على (علیه السلام ) کشته شدند به گونه اى که بیش از نیمى از کشته شدگان دشمن که جمعا هفتاد نفر بودند (۳۶ نفر آنان ) تنها به دست با کفایت امیرمؤ منان على (علیه السلام ) کشته شدند و همه مسلمین که در جنگ بدر شرکت کرده بودند، همراه سه هزار نفر از فرشتگان که نشانه هاى مخصوصى داشتند (۸۸) ، نیم دیگر از آن هفتاد نفر را کشتند، بنابراین ، على (علیه السلام ) به اعانت الهى و توفیقات و تاءییدات خداوند، تنها عهده دار کشتن نیمى از کشته شدگان شد و در نتیجه پیروزى مسلمین بر دشمن ، به دست على (علیه السلام ) صورت گرفت و پایان جنگ نیز اینگونه بود که پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مشتى از ریگ زمین را برداشت و به روى دشمن پاشید و فرمود: ((شاهَتِ الْوُجُوهْ؛ زشت باد چهره هاى شما))، و هیچ کس از دشمن در صحنه نماند و همه پا به فرار گذاشتند:((و خداوند امور مؤ منان را در جنگ ، کفایت کرد و او قوى و شکست ناپذیر است )). (۸۹)

نام کشته شدگان به دست على (ع ) در جنگ بدر

دانشمندان و محدّثین شیعه و سنّى به اتفاق نظر، نام افرادى را که در جنگ بدر به دست على (علیه السلام ) کشته شده اند ضبط و ثبت نموده اند که به شرح زیر است :
۱ – ((ولید بن عتبه )) (چنانکه قبلاً خاطرنشان شد) وى مردى دلاور، پرجراءت ، قوى دل و چابک بود و دلاوران شجاع ، از جنگ با او هراس داشتند.
۲ – ((عاص بن سعید بن عاص )) از قهرمانان قریش بود که دیگران از نبرد با او وحشت داشتند.
۳ – ((طعیمه بن عدى بن نوفل )) که سرکرده گمراهان بود.
۴ – ((نوفل بن خُوَیلد)) که از سرسخت ترین دشمنان پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود، قریشیان او را در کارها مقدّم مى داشتند و احترام خاصّى به او مى نمودند، او همان کسى است که قبل از هجرت در مکّه ، ابوبکر و طلحه را (به خاطر اینکه مسلمان شده بودند) با طناب به همدیگربست وآنان را یک روز تا شب شکنجه داد، تا اینکه بر اثر وساطت بعضى ، آنان را آزاد نمود، وقتى که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) او را در میدان بدر دید، شناخت ، از خدا خواست به دست خودش نابودش کند، عرض ‍ کرد:((اَللّهُمَّ اکْفِنِى نُوفِلَ بْنِ خُوَیْلِدْ خدایا! مرا در مورد نوفل کفایت فرما)) على (علیه السلام ) به سوى او شتافت و او را کشت .
۵ – زمعه بن اسود.
۶ – عقیل بن اسود.
۷ – حرث بن زمعه .
۸ – نضر بن حارث عبدالدّار.
۹ – عُمیر بن عثمان بن کعب بن تیم ، عموى طلحه بن عُبیداللّه .
۱۰ – عثمان بن عبیداللّه .
۱۱ – مالک بن عبیداللّه (این دو نفر برادر طلحه بودند).
۱۲ – مسعود بن ابوامیه بن مغیره .
۱۳ – قیس بن فاکه بن مُغیره .
۱۴ – حذیفه بن ابى حذیفه بن مغیره .
۱۵ – ابوقیس بن ولید بن مُغیره .
۱۶ – حنظله بن ابى سفیان .
۱۷ – عمرو بن مخزوم .
۱۸ – ابوالمنذر، ولید بن ابى رفاعه .
۱۹ – منبّه بن حجّاج سهمى .
۲۰ – عاص بن منبّه .
۲۱ – علقمه بن کلده .
۲۲ – ابوالعاص بن قیس بن عدى .
۲۳ – معاویه بن مغیره بن ابى العاص .
۲۴ – لوذان بن ربیعه .
۲۵ – عبداللّه بن منذر بن ابى رفاعه .
۲۶ – مسعود بن ابى اُمیّه بن مغیره .
۲۷ – حاجب بن صائب بن عویمر.
۲۸ – اوس بن مغیره بن لوذان .
۲۹ – زید بن ملیص .
۳۰ – عاصم بن ابى عوف .
۳۱ – معبد بن وهب ، هم سوگند قبیله عامر.
۳۲ – معاویه بن عامر بن عبدالقیس .
۳۳ – عبداللّه بن جمیل بن زهیر بن حارث بن اسد.
۳۴ – سائب بن مالک .
۳۵ – ابوالحکم بن اخنس .
۳۶ – هشام بن اُمیّه بن مغیره .
اینان ۳۶ نفرند که على (علیه السلام ) به تنهایى آنان را در جنگ بدر کشت ، غیر از افرادى که در مورد قاتل آنان اختلاف است که آیا على (علیه السلام ) آنان را کشت یا دیگرى و غیر از آنانى است که على (علیه السلام ) در قتل آنان با دیگران شرکت داشته است . و تعداد مقتولین دشمن به دست على (علیه السلام ) بیش از نیمى از مقتولین آنان است (چرا که کشته شدگان دشمن در جنگ بدر، هفتاد نفر بودند که على (علیه السلام ) ۳۶ نفر از آنان را کشت یعنى یک نفر بیش از نصف هفتاد نفر را).

چهره على (ع ) در آینه نبرد اُحُد

پس از جنگ بدر، جنگ اُحُد (در نیمه شوّال سال سوّم هجرت ) در کنار کوه احد (یک فرسخى مدینه ) واقع شد، على (علیه السلام ) در این جنگ پرچمدار رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود، همانگونه که در جنگ بدر، پرچم رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در دست على (علیه السلام ) بود.

در جنگ اُحد ((لواء)) (یعنى پرچم کوچکتر از پرچم جنگ ) نیز (پس از شهادت مصعب ) به دست على (علیه السلام ) داده شد، بنابراین ، على (علیه السلام ) در این جنگ هم پرچمدار بیرق جنگ بود و هم پرچم کوچک (راهنما) در دستش بود.
در این جنگ (در بخش آخر) همه مسلمین ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را در صحنه تنها گذاشتند و فرار کردند جز على (علیه السلام ) که تنها با پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در میدان ماند، سپس گروه اندکى از فراریان نزد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بازگشتند، نخستین نفر از مراجعین ، عاصم بن ثابت ، ابودُجانه و سهل بن حنیف بودند. و بعد طلحه به آنان پیوست . راوى حدیث (زید بن وهب ) مى گوید: به عبداللّه مسعود گفتم : در این وقت ابوبکر و عمر کجا بودند؟ گفت از ((فراریان بودند)) گفتم : عثمان کجا بود؟
گفت :((او رفت و بعد از سه روز بازگشت ، رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به او فرمود:
لَقَدْ ذَهَبْتَ فِیها عَریضَهً؛ مسافت دور و درازى رفتى )).
ولى على (علیه السلام ) همچنان ثابت قدم در میدان ماند، فرشتگان از ثابت قدمى او تعجّب کردند و جبرئیل در آن روز به سوى آسمان بالا مى رفت و مى گفت :
((لا سَیْفَ اِلاّ ذُوالْفِقارِ، وَلا فَتى اِلاّ عَلىُّ؛ شمشیرى (که حقّ شمشیر را ادا کند) جزذوالفقار (شمشیر على (علیه السلام ) ) نیست . و جوانى (که زیبنده جوانى باشد) جز على ( علیه السلام ) نیست )).

امیر مؤ منان على (علیه السلام ) در این جنگ ، بسیارى از مشرکان را کشت و پیروزى در این جنگ ، به دست على (علیه السلام ) انجام گرفت ، چنانکه در جنگ بدر نیز پیروزى به دست او بود. و در میان اصحاب ، تنها على (علیه السلام ) بود که در این جنگ به خوبى از امتحان الهى قبول شد و به نیکى ، صبر و استقامت نمود، در آن هنگامه اى که قدمهاى دیگران لغزید و لرزید، على (علیه السلام ) با شمشیرش سران شرک و گمراهى را کشت . و نقاب اندوه را از چهره پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) برافکند و در اینجا بود که جبرئیل در میان فرشتگان زمین و آسمان ، از فضایل على (علیه السلام ) سخن گفت و تقرّب تنگاتنگ على (علیه السلام ) در پیشگاه پیامبرِ راهنما (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آشکار گشت ، تقرّبى که (تا آن وقت ) از نظر عامّه مردم پوشیده بود.

کشته شدگان دشمن به دست على (ع )

محمد بن اسحاق روایت کرده است که : در جنگ اُحد، پرچمدار سپاه دشمن ، شخصى به نام ((طلحه بن ابى طلحه )) از خاندان ((عبدالدّار)) بود على (علیه السلام ) او را کشت ، سپس پسر او ((ابا سعید بن طلحه )) را (که پرچمدار دوّم شده بود) کشت ، سپس برادر طلحه را که ((کلده )) نام داشت کشت و بعد از او ((عبداللّه بن حمید)) به میدان آمد، (على ( علیه السلام ) )او را نیز کشت ، سپس ((حکم بن اَخنس )) به میدان آمد و به دست على ( علیه السلام ) کشته شد.
بعد از او ((ولید بن ابى حُذیفه )) و سپس برادر او ((اُمیه بن ابى حذیفه )) و ((اَرْطاه بن شرحبیل )) و ((هشام بن امیه )) و ((عمرو بن عبداللّه و بشر بن مالک و صَوْاءب (غلام خاندان عبدالدّار)) یکى پس از دیگرى به دست با کفایت على (علیه السلام ) به هلاکت رسیدند. و فتح و پیروزى به دست على (علیه السلام ) انجام گرفت و مسلمین (فرارى ) پس از گریز، نزد پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بازگشتند و به دفاع از آن حضرت پرداختند و سرزنش خداوند همه آنان را – به خاطر فرارشان – فرا گرفت ، جز على (علیه السلام ) که از این بحران خطیر سرافراز بیرون آمد. (۹۰)

سیماى على (ع ) در جنگ بنى نضیر

یکى از جنگهاى زمان پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) که در سال چهارم هجرت واقع شد، غزوه ((بنى نضیر)) است ، بنى نضیر یکى از طوایف یهود بودند که در نزدیک مدینه مى زیستند و همواره در توطئه و کمین بر ضد اسلام بسر مى بردند، حتى در صدد آن بودند که مخفیانه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را ترور کنند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به طور قاطع با آنان برخورد کرد و سپاه اسلام پس از پانزده روز محاصره قلعه آنان ، آنان را وادار به تسلیم کرد و سپس در ماه صفر سال چهارم هجرت ، آنان را از حجاز تبعید کرد و به این ترتیب در به در و تار و مار شدند.

از ویژگیهاى زندگى امیرمؤ منان على (علیه السلام ) در این مورد این بود که یکى از سران یهودیان تروریست را که (در جریان جنگ بنى نضیر) به سوى خیمه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) تیر انداخته بود، کشت (۹۱) و نُه نفر از یهودیان (توطئه گر) را به قتل رساند و سر بریده آنان را که همیار بودند به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آورد.
حسّان بن ثابت انصارى (شاعر معروف ) خطاب به على (علیه السلام ) مى گوید:

للّهِِ اَىُّ کَرِیهَهٍ اءَبْلَیْتَها

بِبَنِى قُرَیْظَهٍ وَالنُّفُوسُ تَطْلِعُ

اردى رئیسهم وآب بتسعه

طورا یشلهم وطورا یدفع

((براستى چه دشواریها و رنجها را در مورد یهود بنى نضیر (۹۲) تحمّل کردى ، آنگاه که مردم چشم انتظار عملیّات تو بودند، رئیس آنان را کشتى و نه نفر از آنان را بازگرداندى ، گاهى آنان را سرکوب مى کرد و گاهى از آنان جلوگیرى مى نمود (تا آسیب به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نزنند)).

سیماى على (ع ) در آینه جنگ خندق

جنگ احزاب (همان جنگ خندق ) بعد از جنگ بنى نضیر (در سال پنجم هجرت ) رخ داد، سپاه احزاب (از مکّه به سوى مدینه ) روانه شدند، وقتى به مدینه (آن سوى خندق ) رسیدند، مسلمانان از کثرت جمعیّت دشمن که با ساز و برگ وسیع آمده بودند، به هراس ‍ افتادند (۹۳) ، دشمن در پشت خندق ، زمینگیر شد، بیش از بیست روز جنگ آنان با مسلمین ، تنها با تیراندازى و پرت کردن نیزه انجام مى گرفت (زیرا خندق و سنگر بزرگى که مسلمین در برابر سپاه دشمن ، حفر کرده بودند، مانع ورود دشمن به داخل مدینه و جنگیدن با شمشیر مى شد).

سپس رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مسلمین را براى نبرد با دشمن فرا خواند و آنان را براى رودررویى خشن با دشمن پرجراءت کرد و وعده پیروزى به آنان داد.
پس (از آنکه قریش از تحریک پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مطلع شدند) یکّه سوارانى از آنان براى پیکار به میدان تاختند که از آنان این افراد بودند:

عمرو بن عبدود عامرى ، عکرمه بن اءبى جهل ، هبیره بن ابى وهب مخزومى ، ضرار بن خطاب و مرداس فهرى .
این دلاوران بى بدیل دشمن ، لباس جنگ پوشیدند و سوار بر اسبهاى خود شدند و کنار چادرهاى بنى کنانه (یکى از احزاب همیار خود) رفتند و به آنان گفتند:((براى جنگ آماده شوید)). سپس به سوى مسلمین تاختند، وقتى که به جلو خندق رسیدند، توقف کردند و به شناسایى خندق پرداختند و خود را به قسمتى از خندق که عرض تنگترى داشت (و مى توانستند با اسب از آن سو به این سوى خندق بجهند) روانه شدند و از آنجا به این طرف خندق جهیدند و خود را به سرزمین شوره زارى که بین کوه ((سلیع )) و خندق قرار داشت ، رساندند و به تاخت و تاز پرداختند.

مسلمانان آنان را در آن وضع مشاهده مى کردند، ولى هیچ کس از آنان پا به جلو نگذاشت و ((عمرو بن عبدود)) (یل مغرور قریش ) شاخ و شانه خود را به مسلمین نشان مى داد و آنان را به پیکار، فرا مى خواند، در هر لحظه در این جریان امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) در حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) اظهار آمادگى مى کرد و از آن حضرت اجازه مى خواست که به میدان رود، ولى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به على (علیه السلام ) مى فرمود:((آرام باش )) و اجازه نمى داد به این امید که مسلمانى دیگر، پا به پیش گذارد، ولى مسلمانان همچنان در خاموشى بسر مى بردند واز هیچیک از آنان حرکتى دیده نشد، چرا که مى دیدند ((عمروبن عبدود)) (غول بى باک ) به میدان آمده ، از او و همراهانش هراس داشتند. عمرو بن عبدود، همچنان نعره ((هَلْ مِنْ مُبارِزْ)) سر مى داد، وقتى که از یک سو نعره ((عمرو)) طول کشید و از سوى دیگر تقاضاى مکرّر امیرمؤ منان على (علیه السلام ) براى جنگ ادامه یافت ، رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ، على (علیه السلام ) را به حضور طلبید و عمامه خود را بر سر على (علیه السلام ) گذارد و بست و شمشیر خود را به على (علیه السلام ) داد و به على (علیه السلام ) فرمود:((اِمْضِ لِشَاءْنِکَ؛ به سوى آنچه مى خواهى برو)). سپس گفت :((اَلّلهُمَّ اَعِنْهُ؛ خدایا! على را یارى کن )) و على (علیه السلام ) به میدان شتافت .

گزارش جابر از صحنه جنگ خندق

وقتى که على (علیه السلام ) به سوى ((عمرو)) رفت ، جابر بن عبداللّه انصارى نیز دنبال على ( علیه السلام ) رفت تا ببیند نبرد على (علیه السلام ) با ((عمرو)) به کجا مى انجامد (تا آنچه دیده بعدا گزارش دهد) وقتى که على (علیه السلام ) در برابر ((عمرو)) قرار گرفت ، به او چنین فرمود:
((اى عمرو! تو در زمان جاهلیّت مى گفتى : هرکس از من سه تقاضا کند، آن سه تقاضا یا یکى از آنها را روا مى کنم )).
عمرو گفت : آرى چنین است .
على (علیه السلام ) فرمود:((تقاضاى اوّل من این است ) تو را دعوت مى کنم به یکتایى خدا و صدق نبوّت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) گواهى دهى و قبول اسلام کنى )).
عمرو گفت :((اى برادرزاده ! از این تقاضا بگذر)).
على (علیه السلام ) فرمود:((این تقاضا را اگر بپذیرى ، براى تو بهتر است )).
سپس على (علیه السلام ) فرمود:((تقاضاى دوّم من آن است که ) از هرجا که آمده اى بازگردى . (و جنگ را ترک کنى )).
عمرو گفت :نه ، آن وقت زنان قریش تا ابد گفتگو مى کنند ( که عمرو از روى ترس ، نجنگید).
على (علیه السلام ) فرمود:((تقاضاى دیگرى دارم )).
عمرو گفت : آن چیست ؟
على (علیه السلام ) فرمود:((از اسب فرود آى و با من جنگ کن )).
عمرو لبخندى زد و گفت :((من گمان نداشتم که فردى از عرب پیدا شود و چنین سخنى به من بگوید و من دوست ندارم مرد بزرگوارى چون تو را بکشم و بین من و پدرت رابطه دوستى بود)).
على (علیه السلام ) فرمود:((ولى من دوست دارم تو را بکشم ، حال اگر جنگ مى خواهى ، پیاده شو)).
عمرو، از این سخن خشمگین شد و پیاده شد و به صورت اسبش زد که اسب بازگشت .
جابر مى گوید: این دو به همدیگر حمله کردند، آنچنان گرد و غبار از زیر پاى آنان برخاست ، که آنان را در میان گرد و غبار ندیدم ، فقط صداى تکبیر شنیدم ، دریافتم که على (علیه السلام ) ((عمرو)) را کشته است ، همراهانش را دیدم کنار خندق آمدند که به آن سوى خندق بجهند و فرار کنند، از آن سو، وقتى مسلمانان صداى تکبیر را شنیدند به پیش آمدند و به سوى خندق تاختند تا از نزدیک ، صحنه را بنگرند، دیدند ((نوفل بن عبداللّه )) به داخل خندق افتاده و اسبش نمى تواند او را از آنجا نجات دهد، او را سنگباران کردند.
نوفل به مسلمین گفت :((مرا با بهتر از این روش بکشید، یکى از شما پایین آید تا با او بجنگم )).
على (علیه السلام ) به سوى او پرید و او را زیر ضربات سهمگین خود قرار داد تا او را کشت .
سپس آن حضرت به ((هُبَیره )) (یکى از همراهان دیگر عمرو) حمله کرد و با شمشیر چنان به برآمدگى زین اسب او زد، زرهى که پوشیده بود، از تنش افتاد.
عکرمه و ضرار بن خطاب (وقتى وضع را چنان دیدند) فرار رابرقرار برگزیدند.
جابر مى گوید:((من نبرد على (علیه السلام ) با عمرو را نتوانستم به هیچ چیز تشبیه کنم ، جز به داستان داوود (علیه السلام ) با جالوت که خداوند آن را در قرآن آورده است ، آنجا که مى فرماید:
(فَهَزَمُوهُمْ بِاِذْنِ اللّهِ وَقَتَلَ داوودُ جالُوتَ … ). (۹۴)
سپاه طالوت به فرمان خدا، سپاه دشمن (جالوت ) را شکست دادند و داوود (جوان کم سن و سال نیرومند و شجاعى که در لشگر طالوت بود) جالوت را کشت )). (۹۵)

على (ع ) در آینه جنگ بنى قُرَیظه و بنى الْمُصْطَلَق

بعد از جنگ احزاب ، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) تصمیم به سرکوبى یهود بنى قریظه ، این دشمنان داخلى و فرصت طلب نمود، همان توطئه گرانى که در جنگ احزاب ، به دشمنان کمک کردند و پیمان خود را با مسلمین شکستند، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) همراه سى نفر به سوى آنان رفت . آنان به قلعه هاى خود رفته بودند.

سرانجام على (علیه السلام ) بر آنان پیروز شد، رعب و وحشت عجیبى از شجاعت على ( علیه السلام ) بر دلهاى آنان افکنده شد و جمعى از آنان به دست على (علیه السلام ) کشته شدند و بقیّه بى سامان و در به در گشتند. (این واقعه در سال پنجم هجرت رخ داد).

و این امتیاز نیز همچون امتیازات گذشته ، نشانگر موقعیّت مخصوص على (علیه السلام ) و نقش اساسى سرکوبى دشمنان کینه توز اسلام است که هیچیک از مسلمین دیگر داراى چنین موقعیتى نبودند.
سال ششم هجرت فرا رسید، به مدینه خبر رسید که ((حارث بن ابى ضرار)) رئیس قبیله بنى المصطلق در صدد جمع کردن اسلحه و سرباز براى شورش و حمله به مدینه است پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) تصمیم گرفت تا آنان را در سرزمین خودشان سرکوب کند.

آزمایش بزرگى که در این جنگ ، دامنگیر امیرمؤ منان على (علیه السلام ) شد نزد دانشمندان و تاریخ نویسان ، مشهور است و پیروزى مسلمین در آن جنگ به دست على ( علیه السلام ) انجام گرفت پس از آنکه جمعى از فرزندان عبدالمطلب در این جنگ دچار مصایبى شدند. امام على (علیه السلام ) دو مرد از بنى مصطلق را (که از سران آن قوم بودند) یعنى مالک و پسرش را کشت ، و بسیارى از آنان اسیر سپاه اسلام شدند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آن اسیران را به عنوان ((برده )) بین مسلمانان تقسیم نمود.

یکى از اسیران ((جویریه )) دختر حارث بن ابى ضرار (رئیس قبیله ) بود، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) او را اسیر کرد و به حضور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آورد، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) او را همسر خود گرداند. (۹۶)

چهره على (ع ) در ماجراى حُدَیْبِیَّه

بعد از جنگ بَنِى المُصطلق ، جریان ((حدیبیّه )) پیش آمد که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) همراه ۱۴۰۰ نفر از مسلمین در ماه ذیقعده سال ششم هجرت به سوى مکّه براى زیارت خانه خدا، حرکت کردند و جریانهایى باعث شد که در سرزمین حدیبیّه نزدیک مکّه ، پیمان و قرارداد صلح وسیعى که داراى هفت مادّه بود با نمایندگان قریش ، برقرار نمود که به ((صلح حدیبیّه )) معروف گردید.

در این جریان ، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) پرچمدار مسلمین و همانند حوادث گذشته ، داراى ویژگى و امتیاز خاصّى در میان مسلمین بود، آن حضرت پس از جریان بیعت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با همراهان که بر اساس استقامت و وفادارى به پیمان بود – از على ( علیه السلام ) امورى بروز کرد که مشهور است و سیره نویسان نقل نموده اند و آینه دیگرى براى نشان دادن چهره پرفروغ آن حضرت مى باشد. (۹۷)

چهره على (ع ) در جنگ خیبر

پس از صلح حُدَیبِیّه ، جریان جنگ خیبر (۹۸) در سال هفتم هجرت پیش آمد و پیروزى در این جنگ نیز به دست امیرمؤ منان على (علیه السلام ) انجام گرفت و از افتخارات زندگى آن حضرت ، مربوط به فتح در این جنگ است که همه راویان و تاریخ ‌نویسان بر آن اتّفاق دارند و هیچ کس تردید در آن ننموده است .

آنگاه که ابوبکر پرچم را به دست گرفت و شکست خورد و این شکست مایه سرافکندگى و ذلّت بسیار عظیم مسلمین گردید، سپس رسول خدا پرچم را به دست رفیق او (یعنى عمر بن خطّاب ) داد او نیز همانند اوّلى با شکست و سرافکندگى بازگشت وهمین پیشامد، اسلام را در سراشیبى سقوط و خطر جدّى قرار داده بود و رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را بسیار ناراحت کرد و آثار خشم و اندوه از چهره رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مشاهده مى شد (در این موقعیّت خطیر و سرنوشت ساز) پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فریاد برآورد:
((لاَُعْطیَنَّ الرّایَهَ غَداً رَجُلاً یُحِبُّهُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَیُحِبُّ اللّهَ وَرَسُولَهُ کَرّارٌ غَیْرُ فَرّارٍ لا یَرْجِعُ حَتّى یَفْتَحُ اللّهُ عَلى یَدَیْهِ)).
((قطعا فردا پرچم را به دست مردى مى دهم که خدا و رسولش او را دوست دارند و او خدا و رسولش را دوست دارد، او که حمله هاى پیاپى مى کند و هرگز پشت به جنگ نمى نماید و از جبهه بازنمى گردد تا خداوند به دست او فتح و پیروزى را نصیب فرماید)).
پرچم را (فرداى آن روز) به دست امیرمؤ منان على (علیه السلام ) داد و فتح خیبر به دست او انجام یافت . از مفهوم گفتار رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) (در سخن فوق ) استفاده مى شود که آن دونفر فرارى داراى آن وصفى که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) از على (علیه السلام ) نمود (یعنى او خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست دارند) نیستند، چنانکه ذکر وصف ((کَرّار)) (حمله کننده استوارو ثابت قدم در صحنه جنگ ) بیانگر خروج فراریان از این وصف است و این جبران قهرمانانه على (علیه السلام ) از خسارات شکستهاى قبل ، دلیل روشنى بر یگانگى حضرت على (علیه السلام ) در این پیروزى آفرینى و افتخار است که احدى در این افتخار، با على (علیه السلام ) شرکت ندارد.
حسّان بن ثابت (شاعر معروف رسول خدا) در این راستا چنین سرود:

وَکانَ عَلِىُّ اَرَمَدُ الْعَیْنِ یَبْتَغِى

دَواءً فَلَمّا لَمْ یَحِسّ مُداوِیاً

شَفاهُ رَسُولُ اللّهِ مِنْه بِتَفْلَهٍ

فَبُورِکَ مُرْقَیاً وَبُورِکَ راقِیاً

وَقالَ سَاءَعْطى الرَّایَهَ الْیَوْمُ صارِماً

کَمِیّاً مُحِبّاً لِلرَّسُولِ مُوالِیاً

یُحِبُّ اْلاِ لهَ وَاْلاِ لَهُ یُحبُّهُ

بِهِ یَفْتَحُ اللّهُ الْحُصُون الاَْوابِیاً

فَاَصْفى بِها دوُنَ الْبَرِیَّهِ کُلِّها

عَلِیّاً وَسَمّاهُ الْوَزِیرَ الْمُواخِیاً

((على (علیه السلام ) درد چشم داشت و به دنبال دواى شفابخش مى گشت ولى به آن دست نیافت ،سرانجام رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )به وسیله مالیدن آب دهانش (به چشم على ( علیه السلام )) به او شفا داد. پس مبارک و خجسته باد هم او که شفا یافت و هم او که شفا داد)).

و پیامبر فرمود:((امروز پرچم را به دست مردى بسپارم که داراى شمشیرى برنده است و فردى شجاع مى باشد و دوستى تناتنگ با رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دارد)) اوست که خداوند را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد و خدا به دست او قلعه هاى ستبر و استوار را فتح کند براى انجام این کار در میان همه مردم ، على (علیه السلام ) را برگزید و او را وزیر و برادر خود خواند)).

پس از جنگ خیبر، حوادث دیگرى رخ داد که همانند آنچه قبلاً ذکر شد، نبود و بیشتر به صورت گروهى (گروه ضربت ) بود که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آن را تشکیل مى داد و به سوى دشمن مى فرستاد و خود آن حضرت در میانشان نبود و این رویدادها اهمیّت رویدادهاى سابق را نداشت ؛ زیرا دشمنان ، ضعیف شده بودند و بعضى از مسلمین نیاز به دیگران نداشتند، گرچه امیر مؤ منان على (علیه السلام ) در همه این حوادث و فراز و نشیبها نقش سازنده و بهره وافر در گفتار و رفتار داشت .

 نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی

کتاب المستجاد من کتاب الا رشاد//ترجمه دفتر انتشارات اسلامى-وابسته به جامعه مدرّسین حوزه علمیّه قم



۴۶- حضرت امیر مؤ منان على (علیه السلام ) در روز ۱۳ رجب ، ده سال قبل از بعثت ، در مکّه چشم به جهان گشود و در شب ۲۱ رمضان سال ۴۰ هجرى ، در سن ۶۳ سالگى به شهادت رسید (مترجم )
۴۷- فاطمه بنت اسد در سالهاى اول هجرت در مدینه از دنیا رفت و قبرش در مدینه در ((رَوْحاء)) است (مترجم )
۴۸- سوره مائده ، آیه ۵۵٫
۴۹- شرح این مطلب در کتاب احقاق الحق ، ج ۲، ص ۳۹۹ تا ۴۱۰ آمده است .
۵۰- طبق قرائن تاریخى ، این جریان در سه سال اول بعثت بوده و بعضى مى گویند در سال دوم بعثت بود.
۵۱- سوره شعراء، آیه ۲۱۴٫
۵۲- در این وقت على (علیه السلام ) حدود دوازده سال داشت .
۵۳- یعنى همه آنان قوى هیکل بودند و حضرت در ظاهر، کوچک و ناتوان به نظر مى آمد.
۵۴- این جریان در روز ۱۸ ذیحجه ، سال دهم هجرت واقع شد.
۵۵- سوره طه ، آیه ۲۹ – ۳۵٫
۵۶- سوره طه ، آیه ۳۶٫
۵۷- سوره اعراف ، آیه ۱۴۲٫
۵۸- مدارک متعدد بیانگر آن است که : آن حضرت را در محراب مسجد، در حالى که نماز مى خواند ضربت زدند. در اینجا به ذکر چند مدرک مى پردازیم : کشف الغمه ، ج ۲، ص ۶۳٫ امالى طوسى ، ج ۹، ص ۶۵۰٫ بحار، ج ۴۱، ص ۲۰۵ و ۲۰۶٫
۵۹- گرچه بنى عبّاس در ظلم و جنایت ، کمتر از بنى امیّه نبودند، ولى در آغاز تا حدودى ظواهر را حفظ مى کردند.
۶۰- یا: هنگامى که مردم براى بیعت ، در حضور على (علیه السلام ) اجتماع کردند.
۶۱- این دو شعر از ((احیحه بن جلال )) مى باشد که در نصیحت پسرش سروده است ، و على (علیه السلام ) در مورد فوق به آن تمثّل نمود.
۶۲- در بعضى از نسخه ها، به جاى واژه ((حیاته )) واژه ((حبائه )) (یعنى من عطا و احسان به او را مى خواهم …) آمده است .
۶۳- این شعر از شعرهاى ((عمرو بن معدى کرب )) است که ((با قیس بن مکشوح مرادى )) دوست بود و بعد بینشان اختلاف شد و قیس نسبت به او دشمنى مى کرد، ولى ((عمرو)) به او احسان مى نمود، در این وقت ، ((عمرو)) شعر فوق را گفت .
ظاهرا منظور از مصرع دوم این است که :((من عذرم را بر او تمام کردم واو دیگر هیچ گونه بهانه اى براى کشتن من ندارد، جز هواى نفس و خبث باطن )).
۶۴- جعده بن هبیره ، خواهرزاده على (علیه السلام ) بوده ؛ زیرا مادرش امّ هانى خواهر على (علیه السلام ) بود، او فردى بسیار شجاع بود و علاقه وافرى به على (علیه السلام ) داشت و حاضر بود جانش را فداى آن حضرت کند، از این رو در تاریخ آمده : على (علیه السلام ) به امام حسن (علیه السلام ) وصیت کرد که براى من چهار قبر تهیه کن تا کسى محل دفن مرا نداند: ۱ – در مسجد ۲ – در رحبه ۳ – در غرى (نجف ) ۴ – خانه جعده بن هبیره . (اسدالغابه ، ج ۲، ص ۲۸۵٫ سفینه البحار، ج ۱، ص ۱۵۸).
۶۵- اینها نه نفر از فراریان و باقیماندگان خوارج بودند که از جنگ نهروان گریخته بودند.
۶۶- ((اعتکاف ))، عبادت مخصوصى است که در مسجد جامع در ایام مخصوصى انجام مى شود، روزه گرفتن سه روز و بیرون نیامدن از مسجد در این سه روز، از شرایط آن است .
۶۷- چنانکه قبلاً ذکر شد مطابق مدارک متعدّد، از جمله کشف الغمه ، ج ۲، ص ۶۳ ( که مؤ لفش على بن عیسى اِربلى ، در سال ۶۹۳ ه -. ق .) وفات کرده ، حضرت على (علیه السلام ) در محراب عبادت ، هنگام نماز، ضربت خورد.
۶۸- در مورد سرنوشت قُطام ، مطابق نقل بحارالانوار (ج ۴۲، ص ۲۹۸) مردم پس از کشتن ابن ملجم ، به سوى قُطّام رفتند و او را قطعه – قطعه کردند و در پشت کوفه ، بدنش را آتش ‍ زدند و خانه اش را ویران نمودند.ودر مورد اشعث ، بعضى نوشته اند وى چهل روز بعدازشهادت على (علیه السلام ) از دنیا رفت و بعضى فوت او را سال ۴۲ هجرى قمرى دانسته اند.
۶۹- چنانکه این حکم در آیه قصاص ، سوره مائده ، آیه ۴۵ آمده است .
۷۰- بعضى گویند: چنین دستورى از امام بعید است و بسیارى از بزرگان محدّثین از نقل آن دورى کرده اند، گفته اند که امام على (علیه السلام ) از سوزاندن و مُثل کردن جسد ابن ملجم ، نهى نمود.
نگارنده گوید: حضرت على (علیه السلام ) چنانکه در نهج البلاغه نامه ۴۷ آمده از مثله (بریدن گوش و بینى و اعضاء) ابن ملجم نهى کرده و فرموده بر او یک ضربت بزنید تا در برابر ضربتى باشد، ولى در مورد سوزاندن جسد چنین فردى ، طبق بعضى از روایات ، حضرت على (علیه السلام ) به آن دستور داد (بحار، ج ۴۲، ص ۲۸۸).
۷۱- این شاعر، فرزدق بوده است (صواعق المحرقه ، ص ۱۳۲).
۷۲- فرزندان رشید على (علیه السلام ) به مبارزه پیگیر خود با هارون – که طاغوتى بزرگ بود – ادامه مى دادند و او را به عنوان سلطان ستمگر و منحرف ، معرّفى مى کردند و در حقیقت این شیوه را از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و على (علیه السلام ) آموخته بودند، ولى هارون حیله گر، با این تعبیرات ، فریبکارى مى کرد (مترجم ).
۷۳- این جریان در اواخر سال ۳۵ هجرى ، بعد از قتل عثمان ، در مسجدالنّبى (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در مدینه اتفاق افتاد و مدت خلافت آن حضرت ، چهار سال و نه ماه و چند روز بود.
۷۴- منظور، آیه ۳۹ سوره رعد است که مى فرماید:(یَمْحُوااللّهُ ما یَشاءُ وَیُثْبِتُ وَعِنْدَهُ اُمُّالْکِتابِ)؛ ((خدا هرچه بخواهد محو و هرچه را خواهد اثبات مى کند و اصل کتاب ، مشیّت اوست .))
۷۵- ظاهرا منظور از این جمله این است که هنگام رحلت من ، نزد من است و قرب مرا از همه چیز مقدم مى دارد و در حالى که دیگران به جاى دیگر رفته اند او از من جدا نمى شود.
۷۶- منظور این است که دشمنى با على (علیه السلام ) نشانه ناپاکى معنوى و پست فطرتى و دوستى با او نشانه پاکى معنوى و خوش فطرتى است و گرنه هر قومى در مذهب خود، قانون نکاح دارد که اگر طبق آن باشد، حلال زاده به حساب مى آیند و اگر طبق آن نباشد، حرام زاده اند.
۷۷- بحارالانوار، ج ۲۷، ص ۱۵۶، روایت ۳۰، باب پنجم .
۷۸- سوره شعرا، آیه ۲۱۴٫
۷۹- یعنى همه آنان درشت اندام بودند و من در ظاهر، کوچک و ناتوان به نظر مى آمدم . ۸۰- سوره بقره ، آیه ۲۰۷٫
۸۱- منظور پیمان صلح در ((حدیبیّه )) است که با این اعلان برائت ، شکسته مى شود.
۸۲- ((حدیث برائت )) با عبارات مختلف در کتب اهل تسنن مانند: ذخائر العقبى ، ص ‍ ۶۹٫ مسند احمد حنبل ، ج ۳، ص ۲۱۲ و ج ۱، ص ۱۵۰ و خصائص نسائى ، ص ۲۸ و تفسیر ابن کثیر، ج ۲، ص ۳۲۲ و… آمده است .
۸۳- توضیح بیشتر اینکه : این اعلان برائت ، در حقیقت قطعنامه بسیار تند و قاطع بر ضدّ مشرکان و هرگونه بت پرستى بود که توسّط على (علیه السلام ) در سرزمین مِنا خوانده شد که در چهار موضوع خلاصه مى شد:
۱ – الغاى پیمان مشرکان .
۲ – عدم حق شرکت آنان در مراسم حجّ در سال آینده .
۳ – ممنوعیت ورود مشرکان به خانه خدا.
۴ – ممنوعیت طواف افراد برهنه که تا آن زمان بین مشرکین رایج بود (این امور از آیات آغاز سوره برائت و روایات استفاده مى شود).
۸۴- این جنگ در روز جمعه ۱۷ رمضان سال دوم هجرت واقع شد.
۸۵- سوره انفال ، آیه ۵ – ۶٫
۸۶- سوره انفال ، آیه ۴۷٫
۸۷- سرزمین ((بدر)) بین مکّه و مدینه قرار گرفته و به مکه نزدیکتر است .
۸۸- در مورد یارى سه هزار فرشته از مسلمین در سوره آل عمران ، آیه ۱۲۵، سخن به میان آمده است آنجا که مى فرماید:(اِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنیِنَ اَلَنْ یَکْفِیَکُمْ اَنْ یُمِدَّکُمْ رَبُّکُمْ بِثَلاثَهِ آلافٍ مِنَ الْمَلائکَهِ مُنْزَلِینَ ).
((اى رسول ! به یاد آر آنگاه که به مؤ منین گفتى : آیا خداوند به شما مدد نفرمود که سه هزار فرشته به یارى شما فرستاد؟)).
۸۹- (… وَکَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنینَ الْقِتالَ وَکانَ اللّهُ قَوِیّاً عَزِیزاً )،(سوره احزاب ، آیه ۲۵)
۹۰- مطابق بعضى از روایات ، در همان آغاز جنگ اُحد، نُه نفر از پرچمداران دلاور دشمن که از خاندان بنى عبدالدّار بودند و یکى از آنان غلامشان بود همه به دست على (علیه السلام ) کشته شدند. اولى آنان ((طلحه بن ابى طلحه )) بود که او را ((کبش الکتیبه )) (قوچ و سردار ستون دشمن ) مى نامیدند.
(تفسیر برهان ، ج ۱، ص ۳۱ – سیره ابن هشام ، ج ۱، ص ۱۴ – کحل البصر، ص ۸۸).
۹۱- این شخص به نام ((غرور)) که از دلاوران پرجراءت یهود بود، همراه جمعى توطئه سرّى براى ترور پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) داشت و به دنبال آن ، تیرى به خیمه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) که در سرزمین ((بنى حطمه )) برپا بود، انداخت و تیر به خیمه اصابت کرد، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دستور داد خیمه را از آنجا کندند و به دامنه کوهى بردند (ارشاد مفید، ج ۱، ص ۸۲).
۹۲- ظاهرا بنى نضیر، درست است که در شعر اشتباها بنى قریضه آمده است .
۹۳- تعداد نفرات سپاه دشمن بالغ بر ده هزار نفر، متشکل از احزاب مختلف کفر بود در حالى که تعداد مسلمین از سه هزار نفر تجاوز نمى کرد.
۹۴- سوره بقره ، آیه ۲۵۱٫
۹۵- در اینجا علاوه بر اینکه به جایگاه خاص على (علیه السلام ) در میدان ایثار، شجاعت و قوّت قلب پى بردیم و نقش او را در تقویت اسلام و سرکوبى کفر و کافران دریافتیم به شجاعت و مقام ویژه جابر بن عبداللّه انصارى نیز پى بردیم که او در چنان وضع خطیرى ، از نزدیک نظارگر و گزارشگر صحنه نبرد بود و به روشن بینى و سطح عالى شناخت جابر نیز دست یافتیم که به راستى چه تشبیه جالبى کرد و چه آیه مناسبى را در شاءن على (علیه السلام ) شاهد مثال آورد، با توجّه به اینکه جالوت طاغوت گردنکشى بود و سپاه عریض و طویلى داشت ، ولى داوود (علیه السلام ) که یکى از سربازان جوان طالوت ، برگزیده اشموئیل پیامبر (علیه السلام ) بود با ساده ترین سلاح (قلاسنگ ) جالوت را کشت . (شرح این ماجرا را مى توانید در تفسیر نمونه ، ج ۲، از ص ۱۶۵ به بعد مطالعه کنید).
۹۶- بعدا حارث ، پدر ((جویریه ))، قبول اسلام کرد و از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) خواست دخترش را برگرداند، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به حارث فرمود:((نزدش برو و او را مخیّر کن ، هرچه را خودش برگزید، مورد قبول ماست ))، پدر نزد او رفت و اصرار کرد که به قبیله خود بپیوندد، ولى او گفت :((من خدا و پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را برگزیده ام ))، پدرش از او ماءیوس شد. (ارشاد مفید، ج ۱، ص ۱۰۵).
۹۷- از جمله اینکه پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در برابر چون و چراى نماینده قریش فرمود:((سر جاى خود بنشیند وگرنه مردى را که قلبش به ایمان آزمایش شده به سوى شما مى فرستم تا گردنهاى شما را بزند)). بعضى از حاضران عرض کردند آیا این مرد ابوبکر یا عمر است ؟ فرمود:((نه بلکه او کسى است که در حجره ، کفش مرا وصله مى کند، مردم شتابان به سوى حجره رفتند دیدند على (علیه السلام ) کفش آن حضرت را تعمیر مى نماید))، (ارشاد مفید، ج ۱، ص ۱۰۹).
۹۸- ((خیبر)) سرزمین حاصلخیز در ۳۲ فرسخى شمال مدینه ، داراى هفت قلعه و بالغ بر بیست هزار سکنه یهودى بوده ، پیامبر با ۱۶۰۰ نفر با روش غافلگیرانه وارد این سرزمین شد تا این آخرین کانون ضدّ اسلامى را تحت حکومت اسلام درآورد، مسلمین قلعه هاى آنان را یکى پس از دیگرى فتح کردند و براى فتح قلعه ((وطیح )) و ((سلالم )) بین یهود و مسلمین درگیریهاى شدیدى رخ داد و ده روز طول کشید، سرانجام على (علیه السلام ) پرچم را به دست گرفت و موجب پیروزى کامل مسلمین گردید.

زندگینامه امیرالمومنین علی (ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت دوم ذکر اولاد وزوجات ویاران حضرت امیر(ع)

فصل پنجم : در قتل ابن ملجم لعین به دست امام حسن علیه السّلام

چـون حـضـرت امـام حـسن علیه السّلام جسد مبارک پدر را در اَرْض نجف به خاک سپرد و به کـوفـه مراجعت کرد، در میان شیعیان على علیه السّلام بر منبر صعود فرمود و خواست که خـطبه قرائت فرماید، اشک چشم و طغیان بُکاء گلوى مبارکش ‍ را فشار کرد و نگذاشت آغاز سـخـن کـنـد، پـس سـاعـتـى بر فراز منبر نشست تا لختى آسایش گرفت ، پس برخاست و خـطـبـه اى در کـمـال فصاحت و بلاغت قرائت فرمود که خلاصه آن کلمات بعد از ستایش و سپاس یزدان پاک چنین مى آید، فرمود:

حـمد خداوند را که خلافت را بر ما اهل بیت نیکو گردانید و نزد خدا به شمار مى گیریم ، مـصیبت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و مصیبت امیرالمؤ منین علیه السّلام در شرق و غـرب عـالم اثـر کرد و به خدا قسم که امیرالمؤ منین علیه السّلام دینار و درهمى بعد از خـود نـگـذاشـت مـگـر چـهـارصـد درهـم کـه اراده داشـت بـه آن مـبـلغ خـادمـى از بـراى اهل خویش ابتیاع فرماید.(۱۲۸)

و هـمـانـا حـدیـث کـرد مـرا جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم که دوازده تن از اهـل بـیـت و صـفـوت او مـالک امـّت و خـلافـت بـاشـنـد و هـیـچ یـک از مـا نخواهد بود اِلاّ آنکه مـقـتول یا مسموم شود و چون این کلمات را به پاى برد فرمان کرد تا ابن ملجم را حاضر کردند، فرمود: چه چیز ترا بر این داشت که امیرالمؤ منین علیه السّلام را شهید ساختى و ثُلمه بدین شگرفى در دین انداختى ؟ گفت : من با خدا عهد کردم و بر ذمّت نهادم که پدر ترا به قتل رسانم و لاجَرَم وفا به عهد خویش نمودم اکنون اگر مى خواهى مرا امان ده تا به جانب شام روم و معاویه را به قتل رسانم و تو را از شرّ او آسوده کنم و باز به نزد تـو بـرگـردم آنـگـاه اگـر خـواهـى مرا مى کشى و اگر خواهى مى بخشى ، امام حسن علیه السّلام فرمود: هیهات ! به خدا قسم که آب سرد نیاشامى تا روح تو به آتش دوزخ ملحق گردد.

و موافق روایت (فرحه الغرىّ) ابن ملجم گفت : مرا سِرّى است که مى خواهم در گوش ‍ تو گـویـم ، حـضرت اب اء نمود و فرمود که اراده کرده از شدّت عداوت گوش مرا به دندان بـرکـَنـَد. گفت : به خدا قَسَم ! اگر مرا رُخصت مى داد که نزدیک او شوم ، گوش او را از بیخ مى کندم !(۱۲۹)

پـس آن حـضرت موافق وصیّت امیرالمؤ منین علیه السّلام ابن ملجم ملعون را به یک ضربت به جهنّم فرستاد، و به روایت دیگر حکم کرد که او را گردن زدند. و امّ الهیثم دختر اسود نـخـعى خواستار شد تا جسدش را به او سپردند پس آتشى برافروخت و آن جسد پلید را در آتش بسوخت .(۱۳۰)

مـؤ لّف گـویـد:کـه از ایـن روایت ظاهر شد که ابن ملجم پلید را در روز بیست و یکم شهر رمـضـان کـه روز شـهـادت حـضـرت امـیرالمؤ منین علیه السّلام بوده ، به جهنّم فرستادند چـنـانـچـه بـه ایـن مـضـمـون روایـات دیـگـر اسـت کـه از جـمـله در بـعضى کتب قدیمه است (۱۳۱) که چون در آن شبى که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را دفن کردند و صبح طالع شد امّکلثوم حضرت امام حسن علیه السّلام را سوگند داد که مى خواهم کشنده پـدر مـرا یـک سـاعـت زنـده نـگـذارى ؛ پس نتیجه این کلمات آن باشد که آنچه در میان مردم معروف است که ابن ملجم در روز بیست و هفتم ماه رمضان به جهنّم پیوسته مستندى ندارد.

ابـن شـهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که استخوانهاى پلید ابن ملجم را در گودالى انـداخـتـه بـودنـد و پـیـوسـتـه مـردم کـوفـه از آن مـغـاک بـانـگ نـاله و فـریـاد مـى شنیدند،(۱۳۲) و حکایت اِخبار آن راهب از عذاب ابن ملجم در دار دنیا به قىّ کردن مرغى بدن او را در چهار مرتبه و پس او را پاره پاره نمودن و بلعیدن و پیوسته این کار را بـا او نـمـودن بـر روى سـنـگـى در مـیـان دریـا، مـشـهـور و در کـتـب مـعـتـبره مسطور است .(۱۳۳)

مورّخ امین مسعودى گفته (۱۳۴) که چون خواستند ابن ملجم را بکشند، عبداللّه بن جـعـفـر خـواسـتـار شـد کـه او را بـا مـن گـذاریـد تـا تـشـفـّى نـفـسـى حاصل کنم پس ‍ دست و پاى او را برید و میخى داغ کرد تا سرخ شد و در چشمانش کرد آن مـلعون گفت : سُبْحانَ اللّهِ الَّذى خَلَقَ الانسانَ اِنَّکَ لَتَکْحَلُ عَمَّکَ بِمَلْمُولٍ مَضٍّ؛ پس مردمان ابـن مـلجـم را مـاءخـوذ داشـتـنـد و در بـوریـا پـیـچـیـدنـد و نـفت بر او ریختند و او را آتش ‍ زدند.(۱۳۵)

فصل ششم : در ذکر اولاد امیرالمؤ منین علیه السّلام و زوجات آن حضرت

حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام را از ذُکـور و اِنـاث بـه قـول شـیـخ مـفید بیست و هفت تن فرزند بود: چهار نفر از ایشان امام حسن و امام حسین و زینب کـبـرى مـُلَقَّب بـه عـقـیـله و زیـنـب صـغـرى است که مُکَنّاه است به اُمّ کُلْثُوم و مادر ایشان حـضـرت فـاطـمـه زهـراء سـیـّده النـّسـاه عـلیـهـمـاالسـّلام اسـت و شـرح حال امام حسن علیه السّلام و امام حسین علیه السّلام بیاید و زینب در حباله نکاح عبداللّه بن جـعـفـر پـسـر عـمّ خـویـش بـود و از او فرزندان آورد که از جمله محمّد و عون بودند که در کربلا شهید گشتند.(۱۳۶)

و ابـوالفـرج گـفـته که محمّد بن عبداللّه بن جعفر که در کربلا شهید شد مادرش خوصا بـنـت حـفـصـه بـن ثـقیف است و او برادر اعیانى عبیداللّه است که او نیز در وقعه طَفّ شهید شـد؛(۱۳۷) و امـّا امـّکـلثـوم حـکـایـت تـزویـج او بـا عـمـر در کـتـب مـسـطـور است (۱۳۸) و بعد از او ضجیع عون بن جعفر و از پس او زوجه محمّد بن جعفر گشت .
و ابن شهر آشوب از (کتاب امامت ) ابو محمّد نوبختى روایت کرده که ام کلثوم را عُمر بن الخـطـّالب تـزویـج کـرد و چـون آن مـخدّره صغیره بود همبستر نگشت و پیش از آنکه با او مضاجعت کند از دنیا برفت .(۱۳۹)

پـنـجـم : مـحـمـّد مـکـنـّى بـه ابى القاسم و مادر او خوله حنفیّه دختر جعفر بن قیس است و در بعضى روایات است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم امیرالمؤ منین علیه السّلام را بـه مـیـلاد مـحـمد بشارت داد و نام و کُنْیَت خود را عطاى او گذاشت .(۱۴۰)و محمد در زمان حکومت عمربن الخطّاب متولّد شد و در ایّام عبدالملک بن مروان وفات کرد و سن او را شـصـت و پـنج گفته اند و در موضع وفات او اختلاف است : به قولى در (ایله ) و به قولى در (طائف ) و به قول دیگر در (مدینه ) وفات کرد و او را در بقیع به خاک سـپردند. جماعت کیسانیّه او را امام مى دانستند و او را مهدى آخر زمان مى خواندند و به اعتقاد ایـشـان آنکه محمّد در جِبال رَضْوى که کوهستان یَمَن است جاى فرموده است و زنده است تا گـاهـى کـه خـروج کـنـد و الحـمـدللّه اهـل آن مـذهـب منقرض شدند. و محمّد مردى عالم وشجاع ونـیـرومـنـد و قـوى بوده . نقل شده که وقتى زرهى چند به خدمت امیرالمؤ منین علیه السّلام آوردنـد یـکـى از آن درعها از اندازه قامت بلندتر بود حضرت فرمود تا مقدارى از دامان آن زره را قـطع کنند، محمّد دامان زره را جمع کرد و از آنجا که امیرالمؤ منین علیه السّلام علامت نـهاده بود به یک قبضه بگرفت و مثل آنکه بافته حریر را قطع کند دامنهاى درع آهنین را از هـم دریـد. و حـکـایـت او و قـیـس ‍ بـن عـُبـاده بـا آن دو مـرد رُومـى که از جانب سلطان روم فـرسـتـاده شـده بـود مـعـروف اسـت و کـثـرت شـجـاعـت و دلیـرى او از مـلاحـظـه جـنـگ جَمَل و صِفّین معلوم شود.

۶ و ۷: عمر و رقیّه کبرى است که هر دو تن تواءم از مادر متولد شدند و مادر ایشان ، امّ حبیب دختر ربیعه است .
۸ و ۹ و ۱۰ و ۱۱: عـبـّاس و جـعفر و عثمان و عبداللّه اکبر است که هر چهار در کربلا شهید گشتند و کیفیّت شهادت ایشان بعد از این مذکور شود ان شاء اللّه تعالى . و مادَرِ این چهار تـن ، امّ البـنـیـن بـنـت حـزام بـن خـالد کـلابـى اسـت و نـقـل شـده کـه وقـتـى امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـرادر خـود عـقـیل را فرمود که تو عالم به اَنْساب عربى ، زنى براى من اختیار کن که مرا فرزندى بـیاورد که فحل و فارس عرب باشد، عرض کرد که امّ البنین کلابیه را تزویج کن که شجاعتر از پدران او هیچ کس در عرب نبوده . پس جناب امیر علیه السّلام او را تزویج کرد و از او جـناب عباس علیه السّلام و سه برادر دیگر متولّد گشت و از این جهت است که شمر بـن ذى الجـوشـن لَعـَنـَهُ اللّهُ کـه از بـنـى کـِلاب اسـت در کـربـلا خـطّ امـان از بـراى ابـوالفـضـل العـبـّاس عـلیـه السّلام و برادران آورد و تعبیر کرد از ایشان به فرزندان خواهر چنانکه مذکور مى شود.

۱۲ و ۱۳: مـحـمـّد اصـغـر و عـبـداللّه اسـت و مـحمّد مُکَنّى به ابى بکر است و این هر دو در کربلا شهید گشتند و مادر ایشان ، لیلى بنت مسعود دارِمیَّه است .
۱۴: یحیى مادر او، اَسماء بنت عُمَیْس است .
۱۵ و ۱۶: امّالحسن و رَمْلَه است و مادر ایشان امّ سعید بنت عُرْوه بن مسعود ثَقَفى است و این رَمـْلَه ، رمـله کـبـرى است و زوجه ابى الهیاج عبداللّه ابى سفیان بن حارث بن عبدالمطّلب بـوده و گـفـته اند که امّ الحَسَن زوجه جعده بن هبیره پسرعمّه خود بوده و از پس او، جعفر بن عقیل او را نکاح کرد.

۱۷ و ۱۸ و ۱۹: نـفـیـسـه و زیـنب صُغرى و رقیّه صُغرى است ، و ابن شهر آشوب مادر این سه دختر را امّ سعید بنت عُرْوَه گفته و مادر امّ الحَسَن و رَمْلَه را امّ شعیب مخزومیّه ذکر نموده ، و نـقل شده که نفیسه مُکَنّاه به امّ کلثوم صغرى بوده ، و کثیر بن عبّاس بن عبدالمطّلب او را تـزویـج نـمـود و زیـنـب صـغـرى را مـحـمـّد بـن عـقـیـل کـابین بست و بعضى گفته اند که رقیّه صغرى مادرش امّ حبیبه است و او را مسلم بن عـقـیـل به نکاح خویش درآورده بود، و بقیّه اولاد آن حضرت از بیستم تا بیست و هفتم بدین ترتیب به شمار رفته :

اُمّ هانى و اُمّ الکِرام و جُمانه مکنّاه به اُمّ جعفر و اُمامَه و اُمّ سَلَمَه و مَیْمُونَه و خدیجه و فاطمه رحمه اللّه علیهنّ.(۱۴۱)
و بعضى اولادهاى آن حضرت را سى و شش تن شمار کرده اند: هیجده تن ذکور و هیجده نفر اِنـاث بـه زیـادتـى عـبـداللّه و عون که مادرش اَسماء بنت عُمَیْس بوده به روایت هشام بن مـحـمـّد مـعـروف بـه ابـن کـلبـى و مـحـمـّد اوسـط کـه مـادَرِ او اُمـامـه دخـتـر زیـنـب و دخـتـر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده ، و عثمان اصغر و جعفر اصغر و عبّاس اصغر و عمر اصغر و رَمْلَه صغرى و امّ کلثوم صغرى .
و ابـن شـهـر آشـوب نـقـل کـرده که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را از محیاه دختر امرء القـیـس زوجـه آن حـضـرت دخـتـرى بـود کـه در ایـّام صـبـا و صـِغـَر سـنّ از دنـیـا بـرفـت .(۱۴۲) و شـیـخ مـفید رحمه اللّه فرمود که در میان مردم شیعى ذکر مى شود که حـضـرت فـاطـمـه زهراء علیهاالسّلام را فرزندى از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام در شـکم بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم او را (مُحسن ) نام نهاده بود و بعد از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آن کودک نارسیده از شکم مبارکش ساقط شد.
مـؤ لف گـویـد: کـه مـسعودى در (مروج الذّهب ) و ابن قُتَیْبَه در (معارف ) و نورالدین عـبـّاس ‍ مـوسـوى شـامـى در (ازهـار بستان النّاظرین ) محسن را در اولاد امیرالمؤ منین علیه السّلام شمار کرده اند و صاحب (مجدى ) گفته که شیعه روایت کرده خبر محسن و (رفسه ) را و مـن یـافـتـم در بـعـضى کتب اهل سنّت ذکر محسن را ولکن ذکر نکرده رفسه را مِنْ جَهْهٍ اءعول عَلَیْه ا.(۱۴۳)
بـالجـمـله ؛ از پـسـران امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام پنج نفر فرزند آوردند امام حسن علیه السـّلام و امـام حـسـیـن عـلیـه السّلام و محمّد بن الحنفیّه و عبّاس و عمر الاکبر و از ذکر کردن مادران اولادهاى امیرالمؤ منین علیه السّلام اسامى جمله ، از زوجات آن حضرت نیز معلوم شد. و گفته شده مادامى که حضرت فاطمه علیهاالسّلام در دنیا بود امیرالمؤ منین علیه السّلام زنـى را بـه نـکـاح خود در نیاورد چنانکه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در زمان حـیـات خـدیـجـه زن دیگر اختیار نفرمود و بعد از آنکه حضرت فاطمه علیهاالسّلام از دنیا رحلت فرمود بنا بر وصیّت آن حضرت ، اُمامه دختر خواهر آن مخدّره را تزویج کرد. و به روایتى تزویج امامه از پس سه شب گذشته از وفات حضرت فاطمه علیهاالسّلام واقع شـد و چـون امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام شهید گشت ،چهار زن و هجده تن اُمُّ ولد از آن جناب بـاقـى مـانده بود و اسامى این چهار زن چنین به شمار رفته : اُمامه و اَسماء بنت عُمَیْس و لیلى التّمیمیه واُمُّ الْبَنین .
تذییلٌ:
همانا دانستى که از فرزندان امیرالمؤ منین علیه السّلام ، پنج تن اولاد آوردند: حضرت امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام و بیاید ذکر این دو بزرگوار و اولادشان بعد از این اِنْ شاءَ اللّه تـعـالى ، و سـه دیـگـر مـحـمّد بن الحنفیّه و حضرت عبّاس و عمر الاطرف مى باشند و شایسته است که ما در اینجا به ذکر بعض اولاد ایشان اشاره کنیم :
ذکر اولاد محمد بن الحنفیّه رضى اللّه عنه
محمد بن حنفّیه را بیست و چهار فرزند بوده که چهارده تن از ایشان ذکور بودند و عقبش از دو پـسـران خـود عـلى و جـعفر است و جعفر در یوم حرّه که مسرف بن عقبه به امر یزید بن مـعـاویـه اهـل مـدیـنه را مى کشت به قتل رسید. و بیشتر اَعقاب او منتهى مى شوند به راءس المـذرى عبداللّه بن جعفر الثانى بن عبداللّه بن جعفر بن محمد بن الحنفیّه و از جمله ایشان اسـت شـریـف نـقیب ابوالحسن احمد بن القاسم بن محمّد العوید بن على بن راءس المذرى و پـسـرش ابـومـحـمّد حسن بن احمد سیّدى جلیل القدر است ، خلیفه سید مرتضى بود در امر نـقـابـت بـه بـغـداد. از بـراى او اعـقـابـى اسـت از اهـل عـلم و جـلالت و فـضـل و روایت معروفند به بنى النّقیب المحمّدى لکن منقرض شدند. و از جمله ایشان است جعفر الثالث بن راءس المذرى و عقب او از پسرش زید و على و موسى و عبداللّه است و از بـنـى عـلى بـن جـعـفر ثالث است ابوعلى محمّدى رضى اللّه عنه در بصره و او حَسَن بن حُسین بن عبّاس بن على بن جعفر ثالث است که صدیق عمرى است .
از ابونصر بخارى نقل شده که منتهى مى شود نسب محمدیّه صحیح به سه نفر:
زیـد الطـویـل بـن جـعـفـر ثـالث ، و اسحاق بن عبداللّه رأ س المذرى ، و محمّد بن على بن عـبـداللّه راءس المـذرى . و از بنو محمد بن على بن اسحاق بن راءس المذرى است سیّد ثقه ابـوالعـبـّاس عـقـیـل بـن حـسین بن محمّد مذکور که فقیه محدّث راویه بود، و از براى اوست کـتـاب صـلوه ، کـتـاب مـنـاسـک حـجّ و کـتاب امالى ؛ قرائت کرده بر او شیخ عبدالرحمن مفید نـیـشـابـورى ، و از بـراى او عقبى است به نواحى اصفهان و فارس و از فرزندان راءس المـذرى اسـت قـاسـم بـن عـبـداللّه راءس المـذرى فـاضـل محدث و پسرش ‍ شریف ابومحمّد عبداللّه بن قاسم . و امّا على بن محمّد بن الحنفیّه پـس از اولاد اوسـت ابـومـحـمـّد حـسـن بـن عـلى مـذکـور و او مـردى بـود عـالم فاضل ، کیسانیّه در حق او ادعا کردند امامت راو وصیّت کرد به پسرش على ، کیسانیّه او را امـام گـرفتند بعد از پدرش و امّا ابوهاشم عبداللّه بن محمّد بن الحنفیّه پس او امام کیسانیّه اسـت و از او مـنـتـقـل شـد بـیعت به بنى عبّاس پس منقرض شد، ابونصر بخارى گفته که مـحـمـّدیـّه در قـزویـن رؤ سـا مـى بـاشـنـد و در قـم عـلمـا مـى بـاشـنـد و در رى ساداتند.(۱۴۴)
ذکر اولاد جناب ابوالفضل العباس بن امیرالمؤ منین علیهماالسّلام
حـضـرت عـبـّاس بـن امـیرالمؤ منین علیه السّلام عقبش از پسرش عبیداللّه است و عقب عبیداللّه منتهى مى شود به پسرش حسن بن عبیداللّه و حسن اعقابش از پنج پسر است :
۱ ـ عبیداللّه که قاضى حَرَمَیْن و امیر مکّه و مدینه بوده ، ۲ ـ عبّاس خطیب فصیح ، ۳ ـ حمزه الاکبر، ۴ ـ ابراهیم جردقه ، ۵ ـ فضل .
امـا فـضـل بـن حـسـن بـن عـبـیداللّه پس او مردى بوده فصیح و زبان آور شدیدالدین عظیم الشـجـاعـه و عـقـب آورد از سـه پـسـر: جـعـفـر و عـبـّاس اکـبـر و مـحـمـّد، و از اولاد مـحـمدّ بن فـضل است ابوالعبّاس فضل بن محمّد خطیب شاعر و از اشعار اوست در مرثیه جدّش حضرت عباس علیه السّلام گفته :
شعر :
اِنّی لاَذْکُرُ لِلْعَبّاسِ مَوْقِفَهُ

بِکَرْبَلاءَ وَ هامُ القَوْم تُخْتَطَفُ

یَحْمِى الْحُسَیْنَ وَیَحْمیهِ على ظَمَاء

ولا یُوَلّی ولا یُثْنی فَیَخْتَلِفُ

وَلا اَرى مَشْهَدا یَوْما کَمَشْهَدِهِ

مَعَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ الْفَضْلُ وَالشّرَفُ

اَکْرِمْ بِهِ مَشْهَدا ب انَتْ فَضیلَتُهُ

وَما اَضاعَ لَهُ اَفْعالُهُ خَلَفٌ(۱۴۵)

و بـراى فـضـل ولدى اسـت و امـا ابـراهیم جردقه پس او از فقهاء و ادباء، و از زهّاد است و عقبش از سه پسر است : حَسَن و محمَّد وعَلى .
امـّا عـلى بـن جـردقـه پـس او یـکى از اسخیاء بنى هاشم است و صاحب جاه بوده وفات کرد سـنـه دویـسـت و شـصـت و چـهـار و او را نـوزده ولد بـوده کـه یـکـى از ایشان است عبیداللّه (۱۴۶) بـن على بن ابراهیم جردقه . خطیب بغداد گفته که کنیه او ابوعلى است و از اهل بغداد است به مصر رفت ساکن مصر شد، نزد او کتبى بوده موسوم به (جعفریّه ) کـه در آن اسـت فـقـه اهـل بیت و به مذهب شیعه روایت مى کند آن را. وفات کرد به مصر در سنه سیصد و دوازده .
و امـّا حـمـزه بن الحسن بن عبید اللّه بن عباس مُکَنّى به ابوالقاسم است و شبیه بوده به حـضـرت امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام و او همان است که ماءمون نوشته به خط خود که عطا شـود بـه حمزه بن حسن شبیه به امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السّلام صد هزار درهـم . و از اولاد اوسـت محمد بن على بن حمزه نزیل بصره که روایت کرده حدیث از حضرت امام رضا علیه السّلام و غیر آن حضرت ، و مردى عالم و شاعر بوده خطیب بغداد در تاریخ خـود گـفـتـه که ابوعبداللّه محمّد بن على بن حمزه بن الحَسَن بن عبیداللّه بن العبّاس بن على بن ابى طالب علیه السّلام یکى از ادباء و شعراء است و عالم به روایت اخبار است . روایـت مـى کـنـد از پـدرش و از عـبـدالصـمـد بن موسى هاشمى و غیر ذلک و روایت کرده از عـبـدالصـمـد بـه اسناد خود از عبداللّه بن عباس ‍ که گفت هرگاه حق تعالى غضب کرد بر خـلق خـود و تـعـجیل نفرمود از براى ایشان به عذابى مانند باد و عذابهاى دیگر که هلاک فرمود به آن امّتهائى را، خلق مى فرماید براى ایشان خلقى را که نمى شناسند خدا را، عـذاب کـنـنـد ایـشـان را.(۱۴۷) و نـیز از بنى حمزه است ابومحمّد قاسم بن حمزه الاکـبـر کـه در یـمـن عـظـیـم القدر بوده و او را جمالى به نهایت بوده و او را صوفى مى گـفـتـنـد. و نـیـز از بـنـى حمزه است ابویعلى حمزه بن قاسم بن على بن حمزه الاکبر ثقه جلیل القدر که شیخ نجاشى و دیگران او را ذکر کرده اند و قبرش در نزدیکى حلّه است و شـیـخ مـا در (نـجم الثاقب ) در ذکر حکایت آنان که در غیبت کبرى به خدمت امام عصر عَجَّلَ اللّهُ تـعـالى فـَرَجـَهُ الشـریـف رسـیـده انـد حـکـایـتـى نـقـل فـرمـوده کـه مـتـعـلق اسـت بـه حـمـزه مـذکـور شـایـسـتـه اسـت کـه در ایـنـجـا نقل شود:
حکایت تشرّف آقاسیّدمهدى قزوینى خدمت امام زمان (عج )
آن حکایت چنین است که نقل فرمود سید سَنَد و حبر معتمد زُبده العلماء و قدوه الا ولیاء میرزا صـالح خـلف ارشـد سـیـّد المـحـقـّقـیـن و نـور مـصـبـاح المتهجّدین وحید عصره آقا سیّد مهدى قزوینى طاب ثراه از والد ماجدش ، فرمود: خبر داد مرا والد من که ملازمت داشتم به بیرون رفـتـن بـه سوى جزیره اى که در جنوب حلّه است بین دجله و فرات به جهت ارشاد و هدایت عـشـیـره هـاى بـنـى زبـیـد بـه سـوى مـذهـب حـق (و هـمـه ایـشـان بـه مـذهـب اهـل سـنّت بودند و به برکت هدایت والد۵ همه برگشتند به سوى مذهب امامیّه اَیَّدَهُمُ اللّهُ و بـه هـمـان نـحـو بـاقـى اند تا کنون و ایشان زیاده از ده هزار نفس اند). فرمود در جزیره مـزارى اسـت مـعـروف بـه قبر حمزه پسر کاظم علیه السّلام ، مردم او را زیارت مى کنند و بـراى او کـرامـات بـسـیـار نـقـل مـى کـنـنـد و حـول آن قـریـه اى اسـت مـشتمل بر صد خانوار تقریبا، پس من مى رفتم به جزیره و از آنجا عبور مى کردم و او را زیارت نمى کردم چون نزد من به صحّت رسیده بود که حمزه پسر موسى بن جعفر علیه السـّلام در رى مـدفـون است با عبدالعظیم حسنى ، پس یک دفعه حسب عادت بیرون رفتم و در نـزد اهـل آن قریه مهمان بودم پس اهل آن قریه مستدعى شدند از من که زیارت کنم مرقد مـذکـور را پـس مـن امـتـنـاع کردم و گفتم به ایشان که من مزارى را که نمى شناسم زیارت نـمـى کـنـم و به جهت اعراض من از زیارت آن مزار رغبت مردم به آنجا کم شد، آنگاه از نزد ایـشـان حـرکـت کردم و شب را در مزیدیّه ماندم در نزد بعضى از سادات آنجا، پس چون وقت سحر شد برخاستم براى نافله شب و مهیّا شدم براى نماز، پس چون نافله شب را به جا آوردم نـشـسـتـم بـه انـتـظـار طـلوع فـجـر بـه هـیـئت تـعـقـیـب کـه نـاگـاه داخـل شـد بـر مـن سیّدى که مى شناختم او را به صلاح و تقوى و از سادات آن قریه بود پـس سـلام کـرد و نـشـسـت آنـگـاه گـفـت : یـا مـولانـا! دیـروز مـیـهـمـان اهـل قریه حمزه شدى و او را زیارت نکردى ؟ گفتم : آرى ! گفت : چرا؟ گفتم ؛ زیرا که من زیـارت نـمـى کـنـم آن را که نمى شناسم و حمزه پسر حضرت کاظم علیه السّلام مدفون است در رى ، پس گفت : رُبَّ مَشْهُورٍ لا اَصْلَ لَهُ؛ بسا چیزها که شهرت کرده و اصلى ندارد؛ آن قـبـر حـمـزه پـسـر موسى کاظم علیه السّلام نیست هر چند چنین مشهور شده بلکه آن قبر ابـى یـعـلى حـمـزه بـن قـاسـم عـلوى عـبـّاسـى اسـت یـکـى از عـلمـاء اجـازه و اهـل حدیث و او را اهل رجال ذکر کرده اند در کتب خود و او را ثنا کرده اند به علم و ورع . پس در نـفـس خـود گـفـتـم ایـن از عـوام سـادات اسـت و از اهـل اطـّلاع بـر عـلم رجـال و حـدیث نیست پس شاید این کلام را اخذ نموده از بعضى از علماء، آنـگـاه بـرخـاستم به جهت مراقبت طلوع فجر و آن سیّد برخاست و رفت و من غفلت کردم که سـؤ ال کـنـم از او ایـن کـلام را از کـى اخـذ کـرده ، چـون فـجـر طـالع شـده بـود و مـن مشغول شدم به نماز چون نماز کردم نشستم براى تعقیب تا آنکه آفتاب طلوع کرد و با من جـمـله اى کـتـب رجـال بـود پـس در آنـهـا نـظـر کـردم دیـدم حـال بـدان مـنـوال اسـت کـه ذکر نمود، پس ‍ اهل قریه به دیدن من آمدند و در ایشان بود آن سـیـّد. پـس گفتم : نزد من آمدى و خبر دادى مرا از قبر حمزه که او ابویعلى حمزه بن قاسم عـلوى اسـت پـس آن را تـو از کـجـا گفتى و از کى اخذ نمودى ؟ پس گفت : واللّه ! من نیامده بـودم نـزد تو پیش از این ساعت و من شب گذشته در بیرون قریه بیتوته کرده بودم در جائى که نام آن را برده قدوم ترا شنیدم پس در این روز آمدم به جهت زیارت تو، پس به اهـل آن قـریـه گـفـتـم لازم شـده مرا که برگردم به جهت زیارت حمزه پس شکّى ندارم در ایـنـکـه آن شـخـص ‍ را کـه دیـدم او صـاحـب الامـر عـلیـه السـّلام بـود، پـس مـن و جـمـیـع اهل قریه سوار شدیم به جهت زیارت او و از آن وقت این مزار به این مرتبه ظاهر و شایع شد که براى او شدِّ رحال مى کنند از مکانهاى دور.

مـؤ لف گـویـد: شـیخ نجاشى در (رجال ) فرموده : حمزه بن قاسم بن على بن حمزه بن حـسـن بـن عـبـیـداللّه بـن عـبـاس بـن عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام ابـویـعـلى ثـقه جـلیـل القـدر اسـت از اصـحـاب مـا حـدیـث بـسـیار روایت مى کرد ، او را کتابى است در ذکر کـسـانـى کـه روایـت کـرده انـد از جـعـفـر بن محمد علیه السّلام از مردان و از کلمات علماء و اساتید معلوم مى شود که از علماى غیبت صُغْرى معاصر والد صدوق على بن بابویه است رضوان اللّه علیهم اجمعین .(۱۴۸)

و امـّا عـبـّاس بـن الحـسـن بـن عـبـیـداللّه بـن العـبـاس کـُنـْیـَتـش ابـوالفـضـل اسـت ، خـطـیـبى فصیح و شاعرى بلیغ بوده و در نزد هارون الرشید صاحب مـکـانـت بـوده ؛ قـالَ اَبـُونـَصـْر الْبـُخـارى : مـا رُاءیَ هـاشـِمـِىَُّ اَعـْضـَبُ لِسـانـا مـِنـْهُ.(۱۴۹) خـطـیب بغداد گفته : ابوالفضل العبّاس بن حسن برادر محمّد و عبید اللّه و فـضـل و حـمـزه مـى بـاشـد و او از اهـل مـدیـنـه رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم است در ایّام هارون الرشید آمد به بغداد و اقامت کرد در آنـجـا بـه مصاحبت هارون و بعد از هارون ، مصاحبت کرد با ماءمون و او مردى بود عالم و شاعر و فصیح بیشتر علویّین او را اَشْعَر اولاد ابوطالب دانسته اند؛ پس ‍ خطیب به سند خـود روایـت کـرده از فـضـل بـن مـحمّد بن فضل که گفت عمویم عبّاس ‍ فرمود که راءى تو گـنـجـایـش نـدارد هـر چـیـزى را، پـس مـهـیـّا کـن آن را بـر چـیـزهـاى مـهـم و مـال تـو بـى نـیـاز نـمـى کـنـد تـمـام مـردمـان را، پـس مـخـصـوص بـسـاز بـه آن اهـل حـق را و کـرامـتـت کـفـایـت نـمـى کـنـد عـامـّه را، پـس قـصـد کـن بـه آن اهل فضل را.(۱۵۰) و عباس بن حسن مذکور از چهار پسر عقب آورد: احمد و عبیداللّه و على و عبداللّه . و ابونصر بخارى گفته که عقب او از عبداللّه بن عبّاس است نه غیر آن ؛ و عـبـداللّه بـن عـبـّاس شـاعرى بوده فصیح نزد ماءمون تقدّم داشت و ماءمون او را شیخ بن الشیخ مى گفت و چون وفات کرد و ماءمون خبردار شد گفت : اِسْتَوَى النّاسُ بَعْدَکَ یَاَبْنَ عـَبّاس و تشییع کرد جنازه او را.(۱۵۱) و عبداللّه بن عبّاس را پسرى است حمزه نام اولادش به طبریّه شام مى باشند از جمله ابوالطیب محمّد بن حمزه است که صاحب مروّت و سـمـاحـت و صله رحم و کثرت معروف و فضل کثیر و جاه واسع بوده و در طبریّه آب و ملک داشـت و امـوالى جـمـع کـرده بـود. ظـفر بن خضر فراعنى بر او حسد برده لشکرى براى قتل او فرستاد او را در بستان خود در طبریّه شهید کردند و در ماه صفر دویست و نود و یک ، شعراء او را مرثیه گفتند، اعقاب او در طبریّه است ایشان را (بَنُو الشَّهید) گویند.

و امـا عـبـیـداللّه بـن حسن بن عبیداللّه بن العبّاس قاضى قُضاه حَرَمَیْن ، پس از اولاد اوست بنو هارون بن داود بن الحُسین بن على عبیداللّه مذکور و بنو هارون مذکور در (دمیاط) مى باشند، و هم از اولاد اوست قاسم بن عبداللّه بن الحسن بن عبیداللّه مذکور صاحب ابى محمّد امـام حـسـن عـسکرى علیه السّلام . و این قاسم صاحب شاءن و منزلت بود در مدینه و سعى کرد در صلح مابین بنوعلى و بنو جعفر؛ وَک انَ اَحَدَ اَصْحابِ الَّراْى واللِّسانِ.

ذکر عمر الا طرف بن امیرالمؤ منین علیه السّلام و اولاد او
عـمر الا طرف کُنْیَه اش ابوالقاسم است و چون شرافتش از یک طرف است او را (اطرف ) گـویـنـد؛ امـا عـمر بن على بن الحسین چون شرافتش از دو طرف است او را (عمر اشرف ) گویند، مادرش صهباء ثعلبیّه است و آن امّ حبیب بنت عباد بن ربیعه بن یحیى است از سبى یـمـامـه و بـه قولى از سبى خالد بن الولید است از (عین التّمر) که امیرالمؤ منین علیه السـّلام آن را خـریـد و عمر با رقیّه خواهرش تواءم به دنیا آمدند و او آخرین اولاد امیرالمؤ منین علیه السّلام است که به دنیا آمد و او صاحب لسان و داراى فَصاحت وَجُود وَ عفّت بود.
قـالَ صـاحـِبُ (الْعـُمـده ): وَلا یَصِحُّ رِو ایَهُ مَنْ رَوى اَنَّ عُمَرَ حَضَرَ کَرْبَلا وَکانَ اَوَّلُ مَنْ ب ایَعَ عَبْدُاللّهِ بْنِ الزُّبَیْر ثُمَّ ب ایَعَ بَعْدَهُ الْحَجّاجَ.(۱۵۲)
فـقیر گوید:در ذکر اولاد حضرت امام حسن علیه السّلام بیاید که حجّاج خواست عُمَر را با حَسَن بن حَسَن شریک سازد در صَدَقات امیرالمؤ منین علیه السّلام و میسر نشد، وفات کرد عمر در (یَنْبُع ) به سنّ هفتاد و هفت یا هفتاد و پنج ؛ و اولاد او جماعت بسیارند در شهرهاى متعدّده و همگى منتهى مى شوند به پسرش محمّد بن عمر از چهار ولد:
۱ ـ عـبداللّه ۲ – عبیداللّه ۳ ـ عُمَر، و مادر این سه نفر خدیجه دختر امام زین العابدین علیه السّلام است ۴ ـ جعفر و او مادرش اُمّ وَلَد است .
شـیـخ ابـونـصـر بـخـارى گـفـتـه کـه اکـثـر عـلمـا بـرآنـنـد کـه عـقـب جـعـفـر مـنـقـرض ‍ شدند.(۱۵۳)
و امـّا عـمـر بـن مـحـمـد بـن عـمـر الا طـرف ، پـس اعـقـابـش از دو پـسـر اسـت : ابـوالحـمـد اسـماعیل و ابى الحسن ابراهیم ، و امّا عبیداللّه بن محمد بن الا طرف ، صاحب عمده گفته که او صاحب قبر النّذور است به بغداد و او را زنده دفن کردند.(۱۵۴)

فـقیر گوید: که صاحب قبر النّذور عبیداللّه بن محمد بن عمر الا شرف است چنانچه خطیب در (تاریخ بغداد) و حَمَوى در (مُعْجَم ) ذکر کرده اند و روایت کرده خطیب به سند خود از مـحـمـّد بـن مـوسـى بـن حـمـّاد بـربـرى که گفت : گفتم به سلیمان بن ابى شیخ که مى گـویـند صاحب قبرالنّذور، عبیداللّه بن محمد بن عمر بن على بن ابى طالب است ؟ گفت : چـنـین نیست بلکه قبر او در زمین و ملکى است از او در ناحیه کوفه موسوم به (لُبَیّ ا) و صـاحـب قـبر النّذور، عبیداللّه بن محمّد بن عمر بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب است علیهماالسّلام . و نیز خطیب روایت کرده از (ابوبکر دُوْرِى ) از ابو محمّد حسن بن محمّد ابن اخى طاهر علوى که قبر عبیداللّه بن محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب علیه السّلام در زمینى است به ناحیه کوفه مسمّى به (لُبَىّ).(۱۵۵)

بـالجـمـله ؛ در ذکر اولاد حضرت امام زین العابدین علیه السّلام بیاید ذکر او، و عقب او از عـلى بـن طـبـیب بن عبیداللّه مذکور است و ایشان را (بنوالطّبیب ) گویند و از ایشان است ابـواحـمـد مـحـمـّد بـن احـمـد بـن الطـبـیـب و او سـیـّدى بـود جلیل شیخ آل ابوطالب بوده ، در مصر به سوى او رجوع مى کردند در مشورت و راءى .

و امـا عـبـداللّه بـن مـحـمـّد بـن الا طرف ، پس اعقابش از چهار نفر است : احمد و محمّد و عیسى المـبـارک و یـحـیى الصالح و احمد بن عبداللّه پدر ابویعلى حمزه سمّاکى نسّابه است و پـدر عـبدالرحمن بن احمد است که ظاهر شد در یمن . و محمّد بن عبداللّه پدر قاسم بن محمّد اسـت کـه در طـبـرسـتـان سـلطـنـت پـیـدا کـرد و نـام مـى بـردنـد او را بـه (مـَلِک جـَلیـل ) و نـیـز پـدر او، ابـوعـبداللّه جعفر بن محمّد ملک ملتانى است که در ملتان سلطنت پـیـدا کـرد و اولاد بـسـیـار آورد و عددشان زیاد گردید و بسیارى از ایشان ملوک و اُمراء و عـُلمـا و نـَسـّابون بودند و کثیرى از ایشان بر راءى اسماعیلیه بودند و به زبان هندى تـکـلّم مـى نمودند و از اولاد جعفر ملک ملتانى است ابو یعقوب اسحاق بن جعفر که یکى از عـُلمـا و فـُضـلا بـوده و پـسـرش احـمـد بـن اسحاق صاحب جلالت بوده در مملکت فارس و پسرش ابوالحسن على بن احمد بن اسحاق نسّابه بوده و او همان است که عضدالدّوله او را نـقـابـت طـالبـیـّیـن داد بـعـد از عـزل ابـواحـمـد مـوسـوى ؛ و ابـوالحـسـن مـذکـور چـهـار سال نَقیب نُقباى طالبیّین بود در بغداد و سنّتهاى نیکو به جاى گذاشت .

و امـّا عـیـسى المبارک بن عبداللّه بن محمّد الا طرف ، پس سیّدى شریف راوى حدیث بود و از اولاد اوسـت ابـوطـاهـر احـمـد فـقـیـه نـسـّابـه مـحـدّث شـیـخ اهـل بـیـت خـود در عـلم و زهـد. و او جـَدِّ سیّد شریف نقیب ابوالحسن على بن یحیى بن محمّد بن عـیـسى بن احمد مذکور است که روایت کرده شیخ ابوالحَسَن عُمَرى در (مَجْدى ) از على بن سـهـل تـمّار از خالش ، محمّد بن وهبان از او و او از علان کلابى که گفت : مصاحبت کردم با ابـوجـعـفـر محمّد پسر امام على النّقى بن محمّد بن على الرّضا علیهماالسّلام در حالى که تازه سن بود؛ فَما رَاَیْتُ اَوْقَرَ وَلا اَزْکى وَلا اَجَلَّ مِنْهُ: پس ندیدم کسى را که وقارش از او زیـادتـر بـاشـد و نـه کسى که پاکیزه تر و جلیل تر از او باشد. پدرش امام على نقى عـلیـه السـّلام او را در حـجـاز گـذاشـت در حـالى کـه طفل بود، چون بزرگ شد و قوّت گرفت به سامره آمد وَکانَ مَعَ اَخیهِ الاِمام اَبى محمّد علیه السـّلام لا یـُفـارقـُه : در خـدمـت بـرادرش امـام حسن عسکرى علیه السّلام بود و ملازمت او را اخـتـیـار کـرده و از آن حـضـرت جـدا نـمـى گشت . وَکانَ اَبُو محمّد عَلَیْهِ السَّلامُ یَاْنِسُ بِهِ وَ یـَنـْقـَبـَضُ مـِنْ اَخـیـه جـَعْفَر: و حضرت امام حسن علیه السّلام به او انس مى گرفت و از برادرش جعفر گرفته مى شد.(۱۵۶)

امـّا یحیى الصالح بن عبداللّه بن محمّد الا طرف مُکَنى است به ابوالحسن رشید او را حبس کـرد پـس از آن او را به قتل رسانید و عقب او از دو تن است : یکى ابوعلى محمّد صوفى و دیگر ابوعلى صاحب حَبْس ماءمون و ایشان را اعقاب بسیار است و از اولاد حَسَن است (بنو مـراقـد) کـه جـمـله اى از ایـشان در نیل و حلّه ساکن بودند و از نقباء بودند و از اولاد محمّد صـوفـى اسـت شـیخ ابوالحسن على بن ابى الغنائم محمّد بن على بن محمّد بن محمّد ملقطه بـن عـلى الضـّریـر بـن مـحـمـّد الصـوفـى کـه مـنـتـهـى شده به او علم نَسَب در زمانش و قـول او حـجـّت شـده و شـیـوخـى از بـزرگان و اَجِلاء را ملاقات کرده و تصنیف کرده کتاب (مـبـسـوط) و (مـجـدى ) و (شـافـى ) و (مـشـجـر) را و سـاکن در بصره بود پس از آن مـنـتـقـل شـد بـه موصل در سنه چهار صد و بیست و سه و در آنجا زن گرفت و اولاد آورد و پـدرش ابـوالغـنـائم نـیـز نـسـّابـه اسـت . روایـت مـى کـنـد سـیـّد نـسـّابـه جـلیـل فـخـّار بـن مَعَدّ موسوى از سیّد جلال الدین عبدالحمید بن عبداللّه تقى حسینى از ابن کـلثون عبّاسى نسّابه از جعفر بن ابى هاشم بن على از جدش ابى الحسن عُمَرى مذکور. و نـیز روایت مى کند سیّد جلال الدین عبدالحمید بن تقى از شریف ابوتمام محمّد بن هبه اللّه بن عبدالسّمیع هاشمى از ابوعبداللّه جعفر بن ابى هاشم از جدّش ابوالحسن عُمَرى مذکور.

فـــصـــل هـــفـــتـم : در ذکـر جـمـعـى از اکابر اصحاب امیرالمؤ منین (ع)

اشاره به فضیلت اَصْبَغ بن نُباته

اوّل :اَصـْبـَغ بـن نُباته مُجاشِعى است که جلالت شاءنش بسیار و از فُرْسان عِراق و از خواص امیرالمؤ منین علیه السّلام است :
وَکـانَ رَحـِمـَهُ اللّهُ شَیْخا ن اسِکا عابِدا وَکانَ مِنْ ذَخائِر اَمیرالمُؤْمِنینَ علیه السّلام . قاضى نوراللّه گفته که در (کتاب خلاصه ) مذکور است که او از جمله خواصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام بود مشکور است .

و در کـتـاب کـشـّى از ابـى الجـارود روایت کرده که او گفت : از اصبغ پرسیدم که منزلت حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در مـیـان شـمـا تـا کـجـا اسـت ؟ گـفـت مجمل اخلاص ‍ ما نسبت به او این است که شمشیرهاى خود را بر دوش نهاده ایم و به هر کس کـه ایـمـاء نـمـایـد او را بـه شـمـشـیـرهـاى خود مى زنیم و ایضا روایت نموده که از اصبغ پـرسـیدند که چگونه حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام ترا و اَشْباه ترا شرطه الخمیس نـام نهاده ؟ گفت : بنابر آنکه ما با او شرط کرده بودیم که در راه او مجاهده کنیم تا ظفر یـابـیـم یـا کـشـتـه شـویم و او شرط کرد و ضامن شد که به پاداش آن مجاهده ، ما را به بهشت رساند.(۱۵۷)

مخفى نماند که (خمیس )، لشکر را مى گویند بنابر آنکه مرکّب از پنج فرقه است که آن (مـقدّمه ) و (قلب ) و (میمنه ) و (میسره ) و (ساقه ) باشد، پس آنکه مى گویند کـه فـلان صـاحب امیرالمؤ منین علیه السّلام از شرطه الخمیس است این معنى دارد که از جمله لشکریان اوست که میان ایشان و آن حضرت شرط مذکور منعقد شده .(۱۵۸)

و چـنـیـن روایـت کرده اند که جمعى که با آن حضرت آن شرط نموده اند شش هزار مرد بوده انـد، و در روز حـرب جـمـل بـه عـبـداللّه بـن یحیى حضرمى گفتند که بشارت باد ترا اى پسر یحیى که تو و پدر تو به تحقیق از جمله شرط الخمیس اید و حضرت پیغمبر صلى اللّه عـلیه و آله و سلّم مرا از نام تو و پدر تو خبر داده و خداى تعالى شما را به زبان مبارک پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم خود شرطه الخمیس نام نهاده .(۱۵۹)

و در کـتـاب (مـیـزان ذَهـَبـى ) کـه از اهـل سـنـّت اسـت مـسـطـور اسـت کـه عـلمـاء رجـال اهـل سـنـّت اصـبـغ را شیعه مى دانند و بنابراین حدیث او را متروک مى دانند و از ابن حـِبّان نقل کرده که اصبغ مردى بود که به محبّت على بن ابى طالب علیه السّلام مفتون شـده بـود و طـامـات از او سـر مـى زد، بـنـابـرایـن حـدیـث او را تـرک کـرده انـد انـتـهـى .(۱۶۰)
بـالجـمله ؛اَصْبَغ حدیث عهد اشتر و وصیّت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به پسرش محمّد را روایت کرده و کلمات او را با حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بعد از ضربت زدن ابن ملجم ملعون بر آن حضرت ، در ذکر شهادت آن حضرت گذشت .

شرح حال اویس قرنى

دوّم :اُوَیـْس قـَرَنـى ، صـُهیل یَمَن و آفتاب قَرَن از خِیار تابعین و از حواریّین امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام و یـکـى از زُهـّاد ثـَمـانـیـه (۱۶۱) بـلکـه افـضـل ایشان است و آخرى از آن صد نفر است که در صِفّین با حضرت امیر علیه السّلام بـیـعـت کـردنـد بـه بـذل مـهـجـه شـان در رکـاب مـبـارک او و پـیـوسـتـه در خـدمـت آن جناب قـتـال کـرد تـا شـهـیـد شـد. و نـقـل شـده کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به اصحاب خود فرمود که بشارت باد شما را به مـردى از امـّت مـن کـه او را اویـس گـویـنـد هـمـانـا او مـانـنـد ربـیـعـه و مـُضَر را شفاعت مى کـنـد.(۱۶۲) و نـیز روایت شده که حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شهادت داد از براى او به بهشت و هم روایت شده که فرمود:
تَفُوحُ رَو ائِحُ الْجَنَّهِ مِنْ قِبَل الْقَرَنِ و اشَوقاهُ اِلَیکَ ی ا اُوَیْسَ الْقَرَنِ؛
یـعـنـى مـى وزد بـوهـاى بـهـشـت از جـانب قَرَن پس اظهار شوق مى فرمود به اویس قَرَن و فرمود: هرکه او را ملاقات کرد از جانب من به او سلام برساند.(۱۶۳)
بـدان کـه مـوحـدیـن عـرفاء، اُوَیْس را فراوان ستوده اند و او را سید التّابعین گویند، و گـویـنـد که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم او را نفس الرحمن و خیرالتابعین یاد کرده و گاهى که از طرف یمن استشمام نمودى فرمودى اِنّى لاََنْشَقُ رُوحَ الرَّحْمِنٍ مِنْ طَرَفِ الْیَمَن .(۱۶۴)

گویند: اویس شتربانى همى کرد و از اجرت آن ، مادر را نفقه مى داد، وقتى از مادر اجازت طـلبید که به مدینه به زیارت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مشرّف شود مـادرش گـفـت کـه رخـصـت مـى دهم به شرط آنکه زیاده از نیم روز توقف نکنى . اویس به مدینه سفر کرد چون به خانه حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد از قضا، آن حضرت در خانه نبود لا جَرَم اویس از پس یک دو ساعت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را نـدیـده بـه یـمـن مـراجـعت کرد. چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مراجعت کـرد، فـرمـود: ایـن نـورِ کـیست که در این خانه مى نگرم ؟ گفتند: شتربانى که اویس نام داشـت در ایـن سـراى آمـد و باز شتافت ، فرمود: در خانه ما این نور را به هدیه گذاشت و برفت .(۱۶۵)

و از کـتـاب (تـذکـره الا ولیـاء) نـقـل اسـت کـه خـرقـه رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم را بر حسب فرمان امیرالمؤ منین على علیه السّلام و عمر، در ایام خلافت عمر، به اویس آوردند و او را تشریف کردند؛ عمر نگریست که اویس از جـامه عریان است الاّ آنکه گلیم شترى برخود ساتر ساخته ، عمر او را بستود و اظهار زهد کرد و گفت : کیست که این خلافت را از من به یک قرص نان خریدارى کند؟ اویس گفت : آن کـس ‍ را کـه عـقـل بـاشـد بدین بیع و شراء سر در نیاورد و اگر تو راست مى گوئى بگذار و برو تا هر که خواهد برگیرد! گفت : مرا دعا کن ؛ اویس گفت : من از پس هر نماز، مؤ منین و مؤ منات را دعا گویم اگر تو با ایمان باشى دعاى من ترا در یابد والاّ من دعاى خویش ‍ ضایع نکنم !(۱۶۶)

گویند : اویس بعضى از شبها را مى گفت : امشب شب رکوع است و به یک رکوع شب را به صـُبـح مى آورد و شبى را مى گفت : امشب شب سجود است و به یک سجود شب را به نهایت مـى کـرد! گـفـتـنـد: اى اویـس ایـن چـه زحـمـت اسـت کـه بـر خـود مـى بینى ؟ گفت : کاش از ازل تا ابد یک شب بودى و من به یک سجده به پاى بردمى !(۱۶۷)

شرح حال حارث همدانى

سـوم ـ حـارث بـن عـبداللّه الا عور الهَمْدانى (۱۶۸) (به سکون میم ) از اصحاب امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام و دوستان آن جناب است . قاضى نوراللّه گفته : در (تاریخ یافعى ) مذکور است که حارث صاحب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بوده و به صحبت عـبـداللّه بـن مـسـعـود رسـیـده بـود و فـقـیـه بـود و حـدیـث او در سـُنـَن اَرْبَعه مذکور است (۱۶۹) و در کتاب (میزان ذَهَبى ) مسطور است که حارث از کِبار علماء تابعین بـود، و از ابـن حـیـّان نـقـل نـمـوده کـه حـارث غـالى بـود در تشیّع .(۱۷۰) و از ابـوبـکـر بـن ابـى داود کـه از عـلمـاء اهـل سـنـّت اسـت نـقـل کـرده که او مى گفت که حارث اعور، اَفْقَه ناس و اَفْرَض ناس و اَحْسَب ناس بوده و عـلم فـرایـض را از حـضـرت امـیـر عـلیـه السـّلام اخـذ نـمـوده و نَسائى با آنکه تعنّت در رجال حدیث مى کند حدیث حارث را در سُنَن اربعه ذکر نموده و احتجاج به آن کرده و تقویت امـر حـارث کـرده .(۱۷۱) و در کـتاب شیخ ابوعمرو کَشّى مسطور است که حارث شـبـى بـه خدمت حضرت امیر علیه السّلام رفت ، آن حضرت پرسیدند که چه چیز ترا در این شب به نزد من آورده ؟ حارث گفت : واللّه ! دوستى که مرا با تُست مرا پیش تو آورده ؛ آنـگاه آن حضرت فرمودند: بدان اى حارث که نمیرد آن کسى که مرا دوست دارد الاّ آنکه در وقت جان دادن مرا ببیند و به دیدن من ، امیدوار رحمت الهى گردد و همچنین نمى میرد کسى که مـرا دشـمـن دارد الاّ آنـکـه در آن وقت مردن مرا ببیند و از دیدن من ، در عرق خجالت و ناامیدى نـشـیـنـد.(۱۷۲) این روایت نیز در بعضى از اشعار دیوان معجز نشان آن حضرت مذکور است :
شعر :
یاحار هَمْد انَ مَنْ یَمُتْ یَرَنی

مِنْ مُؤ مِنٍ اَوْمُنافِقٍ قُبُلا(۱۷۳)

(الابیات )
فـقـیر گوید: بدان که نَسَب شَیْخُنَا الْبَهائى ـ زیدَ بهائُهُ ـ به حارث مذکور منتهى مى شود و لهذا شیخ بهائى گاهى (حارثى ) از خود تعبیر مى فرماید.(۱۷۴)

و ایـن حـارث هـمـان است که حضرت امیر علیه السّلام را دید با حضرت خضر در نخیله که طـَبـَق رُطَبى از آسمان بر ایشان نازل شد و از آن خوردند اما خضر علیه السّلام دانه او را دور افـکـند ولکن حضرت امیر علیه السّلام در کف دست جمع کرد، حارث گفت : گفتم به آن حضرت که این دانه هاى خرما را به من ببخش ، حضرت آنها را به من بخشید، من نشاندم آن را بیرون آمد خرمایشان پاکیزه که مثل آن ندیده بودم .(۱۷۵)

و هـم روایـت است که وقتى به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام عرض کرد که دوست دارم کـه مـرا گـرامـى دارى بـه آنـکـه بـه مـنـزل مـن درآئى و از طـعـام مـن مـیـل فـرمـائى حـضـرت فـرمـود: بـه شـرط آنـکـه تـکـلُّف نـکـنـى بـراى من چیزى را، پس داخل منزل او شد؛ حارث پاره نانى براى آن حضرت آورد حضرت شروع کرد به خوردن ، حـارث گـفـت : بـا من دَراهِمى مى باشد و بیرون آورد و نشان داد و عرض کرد اگر اذن دهید بـراى شـمـا چیزى بخرم ، فرمود: این نیز از همان چیزى است که در خانه است یعنى عیبى ندارد و تکلّف ندارد.(۱۷۶)

شرح حال حُجْربن عدى

چـهـارم ـ حـُجـْر(۱۷۷) ابـن عـدى الکـندى الکوفى از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السـّلام و از اَبْدال است ، در (کامل بهائى ) است که زهد و کثرت عبادت او در عَرَب مشهور بـود، گـویند شبانه روزى هزار رکعت نماز کردى (۱۷۸) و در (مجالس ) است کـه صـاحـب اسـتـیـعـاب گـفته که حُجر از فضلاى صحابه بود و با صِغَر سن از کِبار ایشان بود و مستجاب الدَعوه بود و در حرب صفّین از جانب امیرالمؤ منین علیه السّلام امارت لشـکـر کـِنـْدَه بـه او مـتـعـلّق بـود و در روز نـهـران امیر لشکر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود.(۱۷۹)

عـلامـه حـلّى ۱ فـرمـوده کـه حـُجـر از اصـحـاب حـضـرت امـیـر عـلیـه السـّلام و از اَبـْدال بوده ، و حسن بن داود ذکر نموده که حُجر از عظماء صحابه و اصحاب امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام اسـت یـکـى از امـراى مـعـاویـه به او امر کرد که حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام را لعـن کـنـد او بر زبان آورد که (اِنَّ اَمیرَ الْوَفد اَمَرَنى اَنْ اَلْعَنَ عَلّیا فَالْعَنُوهُ لَعَنَهُ اللّهُ).
حُجر با بعضى از اصحاب خود به سعایت زیاد بن ابیه و حکم معاویه بن ابى سفیان در سنه پنجاه و یک شربت شهادت چشید.(۱۸۰)
فـقـیـر گـویـد: کـه اسامى اصحاب او که با او کشته شدند از این قرار است : شریک بن شدّاد الحَضْرمى ، وصَیْفىّ بن شِبْل الشّیْبانى ، و قَبیصَه بن ضُبَیْعَه العَبسى ، و مـُجـْرِز بـن شـهـاب الْمـِنـْقـَرِىّ، و کِدام بن حیّان العنزى ، و عبدالرحمن بن حسّان العنزى . و قـبـور ایـشـان بـا قـبـر شـریـف حـجـر در عـَذْراء ـ دو فـرسـخـى دمـشـق ـ واقـع اسـت ، و قـتـل حـجـر در قـلوب مـسـلمـانـان بـزرگ آمـد و مـعـاویـه را بـر ایـن عـمـل سـرزنـش و تـوبـیـخ بـسـیـار نمودند. و روایت شده که معاویه وارد شد بر عایشه ، عـایـشـه بـا وى گـفـت کـه چـه واداشـت تـرا بـر کـشـتـن اهـل عـَذْراء حـُجـر و اصـحـابـش ؟ گـفـت اى امّ المـؤ مـنـیـن دیـدم در قـتـل ایـشـان صلاح امّت است و در بقاء ایشان فساد امّت است لاجرم ایشان را کشتم ؛ عایشه گفت : شنیدم از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که فرمود کشته خواهد شد بعد از مـن بـه عـذراء کـسـانـى کـه غـضـب خـواهـد کـرد حـق تـعـالى بـراى ایـشـان و اهـل آسـمـان .(۱۸۱) و نـقـل شده که ربیع بن زیاد الحارثى که از جانب معاویه عـامـل خـراسـان بود چون خبر شهادت حُجر را بشنید خداى را بخواند و گفت : اى خدا! اگر ربیع را در نزد تو قرب و منزلتى است جان او را مُعَجلاً قبض کن ! هنوز این سخن در دهان داشت که وفات نمود.(۱۸۲)

شرح حال رُشَیْد هَجَرى

پـنـجـم : رُشـید هَجَرى از مُتَمسّکین به حبل اللّه المتین و از مخصوصین اصحاب امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام بـوده . عـلاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء العیون ) فرموده : شیخ کَشّى بـه سـنـد مـعـتـبـر روایـت کـرده اسـت که روزى میثم تمّار که از بزرگان اصحاب حضرت امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام و صاحب اسرار آن حضرت بود بر مجلس بنى اسد مى گذشت نـاگاه حبیب بن مظاهر ـ که یکى از شهدا کربلا است ـ به او رسید ایستادند و با یکدیگر سخنان بسیار گفتند، حبیب بن مظاهر گفت که گویا مى بینم مرد پیرى که پیش سر او مو نـداشـتـه بـاشـد و شـکم فربهى داشته باشد و خربزه و خرما فروشد او را بگیرند و بـراى مـحبّت اهل بیت رسالت بردار کشند و بردار، شکمش را بدرند. و غرض او میثم بود. میثم گفت : من نیز مردى را مى شناسم سرخ ‌رو که دو گیسو داشته باشد و براى نصرت فـرزنـد پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـیـرون آیـد و او را بـه قتل رسانند و سرش را در دور کوفه بگردانند و غرض او حبیب بود، این را گفتند و از هم جـدا شـدنـد. اهـل مجلس چون سخنان ایشان را شنیدند گفتند ما از ایشان دروغگوترى ندیده بـودیـم ، هـنـوز اهل مجلس برنخاسته بودند که رشید هجرى که از محرمان اسرار حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـود بـه طـلب آن دو بـزرگـوار آمـد و از اهل مجلس احوال ایشان را پرسید، ایشان گفتند که ساعتى در اینجا توقف کردند و رفتند و چـنـیـن سـخـنـان با یکدیگر گفتند؛ رُشَید گفت : خدا رحمت کند میثم را این را فراموش کرده بـود کـه بـگـوید آن کسى که سر او را خواهد آورد جایزه او را صد درهم از دیگران زیاده خـواهـنـد داد. چـون رُشـیـد رفت آن جماعت گفتند که این از آنها دروغگوتر است ، پس بعد از انـدک وقـتـى دیدند که میثم را بر دَرِ خانه عمرو بن حریث بر دار کشیده بودند و حبیب بن مـظـاهـر بـا حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السـّلام شـهـیـد شـد و سـر او را بـر دور کـوفـه گردانیدند.(۱۸۳)

ایضا شیخ کَشّى روایت کرده است که روزى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام با اصحاب خـود بـه خـرما ستانى آمد و در زیر درخت خرمائى نشست و فرمود که از آن درخت ، خرمائى به زیر آوردند و با اصحاب خود تناول فرمود، پس رُشید هَجَرى گفت : یا امیرالمؤ منین ، چـه نـیـکو رُطَبى بود این رطب ! حضرت فرمود: یا رشید! ترا بر چوب این درخت بر دار خواهند کشید؛ پس بعد از آن رُشید پیوسته به نزد آن درخت مى آمد و آن درخت را آب مى داد، روزى بـه نـزد آن درخـت آمـد دیـد کـه آن را بـریـده انـد گـفـت اجـل من نزدیک شد؛ بعد از چند روز، ابن زیاد فرستاد و او را طلبید در راه دید که درخت را بـه دو حـصـّه نـمـوده انـد گـفت : این را براى من بریده اند؛ پس بار دیگر ابن زیاد او را طـلبـیـد و گـفـت : از دروغـهاى امام خود چیزى نقل کن . رشید گفت : من دروغگو نیستم و امام من دروغـگو نیست و مرا خبر داده است که دستها و پاها و زبان مرا خواهى برید. ابن زیاد گفت بـِبـَریـد او را و دسـتها و پاهاى او را ببرید و زبان او را بگذارید تا دروغ امام او ظاهر شود؛ چون دست و پاى او را بریدند و او را به خانه بردند خبر به آن لعین رسید که او امـور غـریبه از براى مردم نقل مى کند، امر نمود که زبانش را نیز بریدند و به روایتى امر کرد که او را نیز به دار کشیدند.(۱۸۴)
شـیـخ طـوسى به سند معتبر از ابوحسّان عجلى روایت کرده است که گفت : ملاقات کردم اَمَه اللّه دختر رُشید هَجَرى را گفتم خبر ده مرا از آنچه از پدر بزرگوار خود شنیده اى . گفت : شـنیدم که مى گفت : که شنیدیم از حبیب خود حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام که مى گفت اى رُشَید چگونه خواهد بود صبر تو در وقتى که طلب کند ولدالزناى بنوامیّه و دستها و پاها و زبان ترا ببرد؟ گفتم : یا امیرالمؤ منین ! آخرش بهشت خواهد بود؟ فرمود که بلى و تـو بـا من خواهى بود در دنیا و آخرت .

پس دختر رُشید گفت : به خدا سوگند! دیدم که عـبـیـداللّه بن زیاد پدر مرا طلبید و گفت بیزارى بجوى از امیرالمؤ منین علیه السّلام ، او قبول نکرد؛ ابن زیاد گفت که امام تو چگونه ترا خبر داده است که کشته خواهى شد؟ گفت کـه خـبـر داده اسـت مرا خلیلم امیرالمؤ منین علیه السّلام که مرا تکلیف خواهى نمود که از او بـیـزارى بـجـویـم پـس دسـتـهـا و پـاها و زبان مرا خواهى برید. آن ملعون گفت : به خدا سوگند که امام ترا دروغگو مى کنم ، دستها و پاهاى او را ببرید و زبان او را بگذارید، پـس دسـتـها و پاهاى او را بریدند و به خانه ما آوردند، من به نزد او رفتم و گفتم : اى پدر! این درد و الم چگونه بر تو مى گذرد؟ گفت : اى دختر! اَلَمى بر من نمى نماید مگر بـه قـدر آنـکـه کـسى در میان ازدحام مردم باشد و فشارى به او برسد؛ پس همسایگان و آشنایان او به دیدن او آمدند و اظهار درد و اندوه براى مصیبت او مى کردند و مى گریستند، پـدرم گـفت : گریه را بگذارید و دواتى و کاغذى بیاورید تا خبر دهم شما را به آنچه مـولایـم امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام مرا خبر داده است که بعد از این واقع خواهد شد. پس ‍ خبرهاى آینده را مى گفت و ایشان مى نوشتند. چون خبر بردند براى آن ولدالزنا که رشید خبرهاى آینده را به مردم مى گوید و نزدیک است که فتنه برپا کند، گفت : مولاى او دروغ نـمـى گـویـد بروید و زبان او را ببرید. پس زبان آن مخزن اسرار را بریدند و در آن شب به رحمت حق تعالى داخل شد، حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را رُشَیْدُ الْبَلا ی ا مى نامید و علم منایا و بلایا به او تعلیم کرده بود و بسیار بود که به مردم مى رسید و مـى گـفـت تـو چـنـیـن خـواهـى بـود و چـنـیـن کـشـتـه خـواهـى شـد، آنـچـه مـى گـفـت واقع مى شد.(۱۸۵)

مرد نامرئى

و در کـتـاب (بـحـارالانـوار) از کـتـاب (اخـتـصـاص ) نقل شده که در ایّامى که زیاد بن ابیه در طلب رشید هجرى بود، رُشید خود را پنهان کرده و مختفى مى زیست ، روزى (اَبُو اراکَه ) که یکى از بزرگان شیعه است بر در خانه خود نـشـسـتـه بـود بـا جـمـاعـتـى از اصـحـابـش ، دیـد کـه رُشـَیـد پـیـدا شـد و داخـل مـنـزل او شـد، (ابـواراکـه ) از ایـن کـار رشـیـد تـرسـیـد بـرخـاسـت بـه دنـبـال او رفـت و به او گفت که واى بر تو اى رشید! از این کار مرا به کشتن درآوردى و بـچـه هاى مرا یتیم نمودى . گفت : مگر چه شده ؟ گفت : براى آنکه زیاد بن ابیه در طلب تـو اسـت و تـو در مـنـزل من علانیه و آشکار داخل شدى و اشخاصى که نزد من بودند ترا دیـدند؛ گفت : هیچ یک از ایشان مرا ندید. (ابواراکه ) گفت : با این همه با من استهزاء و مـسـخـرگـى مى کنى ؟ پس گرفت رُشید را و او را محکم ببست و در خانه کرده و دَرْ را بر روى او بـبـسـت پـس بـرگـشـت بـه نـزد اصـحـاب خـود و گـفـت بـه نظر من آمد که شیخى داخـل مـنزل من شد آیا به نظر شما هم آمد؟ ایشان گفتند:ما احدى را ندیدیم ! (ابواراکه ) بـراى احـتـیاط مکرّر از ایشان همین را پرسید ایشان همان جواب دادند. (ابو اراکه ) ساکت شـد لکـن تـرسـیـد کـه غـیـر ایـشـان او را دیده باشد؛ پس ‍ رفت به مجلس زیاد بن ابیه تـجسّس نماید هرگاه ملتفت شده اند خبر دهد ایشان را که رُشَیْد نزد اوست ، پس او را به ایـشـان بـدهـد؛ پـس سلام کرد بر زیاد و نشست و مابین او و زیاد دوستى بود، پس در این حال که با هم صحبت مى کردند (ابواراکه ) دید که رُشَیْد سوار بر استر او شده و رو کـرده بـه مـجـلس (زیـاد) مـى آیـد ابوارا که از دیدن رُشَید رنگش تغییر کرد و متحیّر و سـرگـشـتـه مـاند و یقین به هلاکت خویش ‍ نمود، آنگاه دید که رُشید از استر پیاده گشت و بـه نـزد زیـاد آمـد و بـر او سـلام کـرد زیـاد برخاست و دست به گردن او درآورد و او را بوسید و شروع کرد از او احوال پرسیدن که چگونه آمدى با کى آمدى در راه بر تو چه گـذشـت و گـرفـت ریـش او را، پـس رُشـیـد زمـانـى مـکـث کـرد آنـگـاه بـرخـاسـت و برفت . (ابـواراکـه ) از زیـاد پـرسـید که این شیخ کى بود؟ زیاد گفت : یکى از برادران ما از اهـل شـام بـود کـه بـراى زیـارت مـا از شـام آمـده : (ابـواراکه ) از مجلس برخاست و به مـنزل خویش رفت رُشَید را دید که به همان حال است که او را گذاشته و رفته بود، پس بـا او گـفت : الحال که نزد تو چنین علم و توانائى است که من مشاهده کردم پس هرکار که خواهى بکن و هر وقت که خواستى به منزل من بیا.(۱۸۶)

فـقـیـر گوید: که (ابواراکه ) مذکور یکى از خواصّ اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام بـوده مـانـنـد اَصـْبـَغ بـن نـُبـاتـه و مـالک اشـتـر و کـُمـَیـْل بـن زیـاد و آلِ اَبـُواَراکـَه مـشهورند در رجال شیعه و آنچه کرد ابواراکه نسبت به رُشـیـد از جـهـت اسـتـخـفـاف بـه شـاءن او نبود بلکه از ترس بر جان خود بود؛ زیرا که (زیـاد) سـخـت در طـلب رُشـَیـْد و امـثـال او از شـیـعـیـان بـود و در صـدد تـعـذیـب و قتل ایشان بود و همچنین کسانى که اعانت ایشان کنند یا ایشان را پناه دهند و میهمان کنند.

شرح حال زید بن صوحان

شـشم : زید بن صُوْحان العبدى ، در (مجالس ) است که در کتاب (خلاصه ) مذکور است کـه او از اَبـدال و اصـحـاب امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـود و در حـرب جـمـل شـهید شد؛(۱۸۷) و شیخ ابوعمرو کَشّى روایت نموده که چون زید را زخم کـارى رسـیـد و از پـشـت اسـب بـر زمین افتاد حضرت امیر علیه السّلام بر بالین او آمد و فرمود: یا زید!
رَحِمَکَ اللّهُ کُنْتَ خَفیفَ الْمَؤ نَهِ عَظیمَ الْمَعُونَهِ؛

یـعـنى رحمت خدابر تو باد که مؤ نه و مشقت و تعلّقات دنیوى ، ترا اندک بود و معونه و امـداد تـو در دیـن بـسـیـار بـود. پس زید سر خود را به جانب آن حضرت برداشت و گفت : خـداى تـعـالى جـزاى خـیـر دهـد تـرا اى امـیرالمؤ منین ، واللّه ! ندانستم ترا مگر علیم به خـداونـد تـعـالى ، بـه خـدا سـوگـنـد کـه بـه هـمـراهـى تـو بـا دشـمـنـان تـو از روى جهل مقاتله نکردم لیکن چون حدیث غدیر را که در حق تو وارد شده از اُمّ سَلَمَه شنیده بودم و از آنـجـا وخـامـت عـاقـبـت کـسى که ترا مخذول سازد، دانسته بودم پس کراهت داشتم که ترا مـخـذول و تـنـهـا بـگـذارم تـا مـبـادا خـداى تـعـالى مـرا مـخـذول سـازد. و از فـضل بن شاذان روایت نموده که زید از رؤ ساى تابعین و زُهّاد ایشان بود و چون عایشه به بصره رسید به او کتابتى نوشت که :
مـِنْ عـایـِشـَهَ زَوْجـَهِ النَّبـِىِّ صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلامِّل ى اِبـْنـِه ا زَیـْدِ بـْنِ صـُوْحانِ الْخاصِّ اَمّا بَعْدُ: فَاِذا اَت اکَ کِتابی هذا فَاجْلِسْ فی بَیْتِکَ وَاخْذُلِ النّاسَ عَنْ عَلِىِّ بِنْ ابى طالب صَلَو اتُ اللّهِ عَلَیْهِ حَتّى یَاْتِیَکَ اَمْری ؛

یعنى این کتابتى است از عایشه زوجه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به فرزند او زیـد بن صُوْحان خالص الاعتقاد باید که چون این کتابت به تو رسد مردمان کوفه را از نصرت و همراهى على بن ابى طالب علیه السّلام بازدارى تا دیگر امر من به تو رسد. چـون زیـد کـتـابـت را بـخـواند جواب نوشت که ما را امر کرده اى به چیزى که به غیر آن ماءموریم و خود ترک چیزى کرده اى که به آن ماءمورى والسلام .(۱۸۸)
فقیر گوید: که (مسجد زید) یکى از مساجد شریفه کوفه است و دعاى او که در نماز شب مى خوانده معروف است و ما در (مفاتیح ) ذکر کردیم .(۱۸۹)
روایت است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به او فرمود که عضوى از تو پیش از تو به بهشت خواهد رفت پس در جنگ نهاوند دستش بریده شد.(۱۹۰)

شرح حال سلیمان بن صُرد

هـفـتـم : سـلیـمـان بـن صـُرد الخـزاعـى ، اسـم او در جـاهـلیـّت یـسـار بـوده ، رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم او را سـلیـمـان نـام نـهـاده ، مـردى جـلیـل و فاضل بوده در کوفه سکونت اختیار کرد و در خزاعه خانه بنا نهاد و او سیّد قوم خود بوده و در صِفّین ملازم رکاب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و در آنجا حوشب ذى ظـلیـم بـه دسـت وى کـشـتـه گـشـت و او هـمان کس است که شیعیان کوفه بعد از وفات معاویه در خانه وى جمع شدند و کاغذ براى امام حسین علیه السّلام نوشتند و آن حضرت را به کوفه دعوت کردند ولکن در رکاب سید الشهداء علیه السّلام حاضر نگشت و از فیض شـهادت در خدمت آن جناب محروم ماند. پس از آن سخت پشیمان گشت توبت و انابت جست و از بهر خونخواهى آن حضرت کمر استوار کرد تا در سنه شصت و پنج با مُسَیَّب بن نَجَبَه فـَزارى و عـبـداللّه بـن سـعـد بـن نـُفـَیـْل عـضـدى و عـبـداللّه بـن وال تـمـیمى و رِفاعَه بن شَدّاد بجلى و جمعى از شیعیان کوفه که آنها را توّابین گویند به جهت خونخواهى امام حسین علیه السّلام از بنى امیّه به سمت شام حرکت کردند و در (عین ورده ) کـه شـهـرى اسـت از بلاد جزیره با لشکر شام تلاقى کردند و شامیان سى هزار تـن بـودنـد کـه بـه سـرکـردگـى ابـن زیـاد و حـُصـیـن بـن نـُمـیـر و شـُراحـیل بن ذى الکلاع حِمْیَرى به جهت قتال شیعیان از شام حرکت کرده بودند، پس مابین ایشان جنگ عظیمى واقع شد و سلیمان به تیر حُصین بن نمیر شهید شد و پس از آن مسیّب کشته شد، شیعیان که چنین دیدند یکباره دست از جان بشستند و غلاف شمشیرها را شکستند و مشغول جنگ شدند و در این حال پانصد تن از شیعیان بصره به یارى ایشان رسیدند پاى اصـطـبـار استوار نهادند و پیوسته قتال مى کردند و مى گفتند: اَقِلْن ا رَبَّنا تَفْریطَنا فَقَدْ تُبْنا؛ تا آنکه عبداللّه بن سعد با جمله اى از وجوه لشکر شیعه کشته شدند مابقى چـون تـاب مـقـاومـت در خـود ندیدند روى به هزیمت نهادند و به بلاد خویش ملحق شدند. و شـیـخ ابـن نـمـا در (شـرح الثار) کیفیّت شهادت سلیمان را ذکر کرده و در آخرش گفته :فـَلَقـَدْ بـَذَلَ فـى اَهـْلِ الثـّارِ مُهْجَتَهُ وَاخْلَصَ للّهِ تَوْبَتَهُ وَقَدْ قُلْتُ ه ذَیْنِ الْبَیْتَیْنِ حَیْثُ م اتَ مُبَرَّءً مِنَ الْعَیْبِ وَالشَّیْنِ.

شعر :

قَضى سُلَیْمانُ نَحْبَهُ فَعَذ ا

اِلى جِنانٍ وَرَحْمَهِ الْباری

مَضى حَمیدا فى بَذْلِ مُهْجَتِهِ

وَاَخَذِهِ لِلْحُسَیْنِ بِالّثارِ(۱۹۱)

و در حدیث مفضّل طویل در رجعت اشاره به مدح او شده .

شرح حال سهل بن حُنَیف

هـشـتـم : سـهـل بـن حـُنـَیْف انصارى (به ضم حاء) برادر عثمان بن حُنَیْف است که بیاید ذکرش ، از اَجِلاّ ء صحابه و از دوستان با اخلاص حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، در بَدْر و اُحُد حاضر بوده و در اُحُد مردانگى ها نموده و در صفّین ملازمت رکاب امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام داشـته و بعد از مراجعت آن حضرت از صفّین در کوفه وفات کرد، حضرت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام فرمود: لَوْ اَحَبَّنى جَبَلٌ لَتَهافَتْ؛ یعنى اگر کوه مرا دوست دارد هـر آیـنـه پـاره پـاره شـود؛ زیـرا بـلا و امـتـحـان خـاصّ دوسـتـان اهـل بـیـت اسـت . و آن جـنـاب او را کـفـن کرد در بُرْد اَحْمَر حبره و در نماز بر او بیست و پنج مـرتـبـه تـکـبـیـر گـفـت و فـرمـود کـه اگـر هـفـتـاد تـکـبـیـر بـر او بـگـویـم اهـلیـّت آن دارد.(۱۹۲)

و در (مـجـالس ) اسـت که صاحب (استیعاب ) آورده که او در جمیع غزوات و مشاهد حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم حاضر گردیده و در جنگ احد که اکثر صحابه فرار بـرقـرار اخـتـیـار نـمـوده ثـبات قدم ورزیده به رَمْىِ سهام اَعدا را از حرم سید اَنام دور مى سـاخـت و بـعـد از آن در سـلک اصـحـاب حـضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام منتظم بوده و آن حـضـرت در وقـت خـروج بـه حـرب جمل ، او را در مدینه خلیفه و نائب خود نموده و در حرب صفّین با آن حضرت طریق مجاهده پیموده و حکومت فارس بعضى اوقات به او متعلق بوده پـس آن حـضـرت بـه واسـطـه نـاسـازگـارى اهـل آنـجـا او را معزول نمود و (زیاد) را والى آنجا ساخت .(۱۹۳)

شرح حال صَعْصَعْه بن صُوْحان

نـهم :صَعْصَعَه بْن صُوْحانِ العبدى ، در (مجالس ) است که در کتاب (خلاصه ) مذکور اسـت که او از اکابر اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام بود، و از حضرت امام جعفر صادق عـلیـه السـّلام مروى است که در میان اصحاب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام کسى نبود که حق آن حضرت را چنانکه سزاوار است داند مگر صعصعه و اصحاب او؛ چنانچه ابن داود گفته ، همین قدر بس است در عُلوّ قدر و شرف او.(۱۹۴)

و در کتاب (استیعاب ) مسطور است که صعصعه بن صوحان عبدى در عهد حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـسلمان بود امّا آن حضرت را، به واسطه مانعى ندید و از جـمـله بـزرگـان قـوم خـود عـبـدالقـیـس بـود و فـصـیـح و خـطـیـب و زبـان آور و دیـنـدار و فـاضـل و بـلیـغ بود و او و برادر او زیدبن صُوْحان در زمره اصحاب امیرالمؤ منین علیه السـّلام شـمـرده مـى شـونـد. و روایـت نـمـوده کـه ابـومـوسـى اشـعـرى کـه عـامـل عـمـر بـود هـزار هـزار درهـم مـال نـزد عـمـر فـرسـتـاد عـمـر آن مال را بر مسلمانان قسمت کرد چون پاره اى از آن بماند عمر برخاست و خطبه اى انشاد کرد و گـفـت : بـدانـیـد اى مـردم کـه از این مال بعد از حقوق مردم ، فَضْلَه و بقیه مانده چه مى گوئید در آن ؟ پس صَعْصَعه برخاست و او در آن وقت جوانى اَمْرد بود گفت : اى امیرالمؤ مـنـیـن ! مـشـورت در چـیـزى بـایـد کـرد کـه قـرآن در بـیـان حـکـم آن نازل نشده باشد. و چون قرآن موضع آن را مُبیّن ساخته تو آن را به جاى آن وضع کن ؛ پـس عـمـر گـفت : راست گفتى ، تو از منى و من از توام ؛ آنگاه آن بقیه را در میان مسلمانان قسمت نمود.(۱۹۵)

شـیـخ ابـوعـمـرو کـَشّى روایت نمود که صعصعه وقتى بیمار بود و حضرت امیرالمؤ منین عـلى عـلیـه السـّلام بـه عـیـادت او تـشـریـف بـردنـد و در آن حـال بـه او گـفـتـنـد کـه اى صـعصعه عیادت مرا نسبت به خود موجب زیادتى بر قوم خود نـسازى ، صعصعه گفت : بلى ، واللّه ! من آن را منّتى و فضلى از خداى تعالى نسبت به خـود مـى دانـم . و هـمچنین روایت نموده که چون معاویه به کوفه آمد جمعى از مردم آنجا که حـضـرت امـام حـسـن عـلیـه السـّلام از مـعـاویـه جـهـت ایشان امان گرفته بود به مجلس ‍ او درآمدند، صعصعه نیز چون از آن جماعت بود به مجلس درآمد، چون نظر معاویه بر او افتاد گفت : به خدا سوگند! اى صعصعه که نمى خواستم تو در امان من درآئى ، صعصعه گفت : بـه خدا سوگند که من نمى خواستم که ترا نام به خلافت برم ، آنگاه به اسم خلافت بـر او سـلام کـرد و بـنـشست . معاویه گفت : اگر تو بر خلافت من صادقى بر منبر رو و عـلى را لعـن کـن ، صعصعه متوجّه مسجد شد و بر منبر رفت و حمد الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى ادا کرد، آنگاه گفت : اى گروه حاضران ! از پیش کسى مى آیم که شرّ خود را مقدم داشته و خیر خود را مؤ خّر داشته و مرا امر کرده که على بن ابى طالب را لعنت کنم پس او را لعنت کنید لَعَنَهُ اللّهُ. اهل مسجد آواز به آمین برداشتند؛ آنگاه صعصعه نزد معاویه رفـت و او را بـه آنچه بر منبر گفته بود اِخبار نمود، معاویه گفت : واللّه که تو به آن عبارت لعن مرا قصد نموده بودى ؛ یک بار دیگر باید رفت و تصریح به لعن على کرد. پـس صـعـصـعـه بازگشت و بر منبر آمد و گفت : معاویه مرا امر کرده که لعن على بن ابى طـالب کـنم ، اینک من لعن مى کنم آن کس را که لعن على بن ابى طالب کند. حاضران مسجد دیـگـر بار آواز به آمین برداشتند و چون معاویه از آن خبردار شد و دانست که لعن حضرت امیر او نخواهد کرد، فرمود تا از کوفه او را اخراج کردند.(۱۹۶)

شرح حال ابوالا سود دُئلى

دهم : ظالم بن ظالم ابوالا سود دُئِلى بصرى است که از شُعرا اسلام و از شیعیان امیرالمؤ منین و حاضر شدگان در صِفّین بوده است و او همان است که وضع (علم نحو) نموده بعد از آنـکـه اصـلش را از امـیرالمؤ منین علیه السّلام اخذ نموده و اوست که قرآن مجید را اعراب کرده به نقطه در زمان زیاد بن ابیه . وقتى معاویه براى او هدیّه فرستاد که از جمله آن حـلوائى بـود بـراى آنـکـه او را از محبّت امیرالمؤ منین علیه السّلام منحرف کند دخترش که به سن پنج سالگى یا شش سالگى بود مقدارى از آن حلوا برداشت و در دهان گذاشت ، ابوالا سود گفت : اى دختر! این حلوا را معاویه براى ما فرستاده که ما را از ولاى امیرالمؤ منین علیه السّلام برگرداند. دخترک گفت :
قَبَّحَهُ اللّهُ یَخْدَعُن ا عَنِ السَّیِّدِ الْمُطَهَّرِ بِالشَّهْدِ الْمُزَعْفَرِ تَبّا لِمُرْسِلِهِ وَآکِلِه .
چپس خود را معالجه کرد تا آنچه خورده بود قى کرد و این شعر بگفت :

شعر :

اءَبِاالشَّهْدِ المُزَعْفَرِ یابْنَ هِنْدٍ

نَبیعُ عَلَیْکَ اَحْسابا وَدینا

مَعاذَ اللّهِ کَیْفَ یَکُونُ ه ذا

وَمَوْلی نا امیرُالمُؤْمنینا(۱۹۷)

بـالجـمـله ؛ ابـوالا سـود در طاعون سنه شصت و نه به سن هشتاد و پنج در بصره وفات کـرد و ابـن شـهـر آشـوب و جـمـعـى دیـگـر ذکـر کـرده اند اشعار ابوالا سود را در مرثیه امیرالمؤ منین علیه السّلام و اوّل آن مرثیه این است :

شعر :

الاّ یا عَیْنُ جُودی فَاسْعَدینا

الا فَابْکی اَمیرَ المُؤ منینا(۱۹۸)

و ابـوالا سـود شـاعـرى طـلیـق اللسـان و سـریـع الجـواب بـوده ؛ زمـخـشـرى نـقـل کـرده کـه زیـاد بـن ابـیـه ابوالا سود را گفت که با دوستى على چگونه اى ؟ گفت : چـنـانـچـه تـو در دوسـتـى مـعـاویـه باشى لکن من در دوستى ثواب اُخروى خواهم و تو از دوستى معاویه حُطام دُنیوى جوئى و مَثَل من و تو شعر عمروبن معدى کرب است :

شعر :

خَلیلا نِ مُخْتَلِفٌ شَاءْنن ا

اُریدُ الْعَلاءَ وَیَهْوِى السَّمَنَ

اُحِبُّ دِم آءَ بَنى م الِکِ

وَر اقَ المُعَلّى بَیاضَ اللَّبَنِ(۱۹۹)

و هم زمخشرى این شعر را از او روایت کرده :

شعر :

اَمُفَنّدی فی حُبِّ آلِ محمّد

حَجَرٌ بِفیکَ فَدَعْ مَلا مَکَ اَوْزِد

مَنْ لَمْ یَکُنْ بِحِب الِهِمْ مُسْتَمْسِکا

فَلْیَعْتَرِفْ بِوِلا دَهٍ لَمْ تُرْشَدِ(۲۰۰)

شرح حال عبداللّه بن ابى طلحه

یـازدهـم : عـبداللّه بن ابى طلحه از نیکان اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام است و او همان اسـت کـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم دعا کرده براى او در وقت حامله شدن مادر او بـه او؛ چـه آنـکـه مـادر او هـمـان مـادر انـس بـن مـالک اسـت و او افـضـل زنـهاى انصار بوده و چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه تـشـریـف آورد هـر کسى براى آن جناب هدیّه آورد؛ مادر اَنس دست انس را گرفت به خدمت آن حـضـرت بـرد و گـفـت : یـا رسـول اللّه ! من چیزى نداشتم هدیّه به خدمت شما آورم جز این پسرم ، پس او در خدمت شما باشد و خدمت بکند؛ پس انس ‍ خادم آن حضرت شد و مادر انس را بـعـد از مالک پدر انس ، ابوطلحه مالک شد و ابوطلحه از اَخیار انصار بود؛ شبها قائم و روزهـا صـائم بـود و مـلکـى داشـت روزهـا در آن عمل مى کرد و حق تعالى از مادر انس به او فـرزنـدى داده بـود آن پـسـر نـاخـوش شـد ابـوطـلحـه شـبـهـا کـه بـه خـانـه مـى آمـد احـوال او را مـى پـرسـیـد، و بـه او نـظـر مـى کـرد تا آنکه در یکى از روزها وفات کرد، ابوطلحه شب که به خانه آمد احوال بچه را پرسید، مادرش گفت : امشب بچه ساکن و راحت شـده ! ابـوطـلحـه خوشحال شد پس آن شب را با مادر بچه مقاربت نمود همین که صبح شد مـادر طـفـل به ابوطلحه گفت که اگر یکى از همسایگان به قومى چیزى را عاریه بدهد و ایـشان به آن عاریه تمتع برند و چون عاریه را صاحبش پس گرفت آن قوم شروع کنند بـه گـریـستن حال ایشان چگونه است ؟ گفت : ایشان مَجانین مى باشند. گفت : پس ملاحظه کـن مـا مـجـانـیـن نـبـاشـیـم ، پسرت وفات کرد و آن عاریه بود خدا گرفت پس صبر کن و تـسـلیـم بـاش از بـراى خـدا و او را دفـن کـن . ابـوطـلحـه ایـن مـطـلب را بـراى رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرد، آن جناب از امر آن زن تعجّب کرد و دعا کرد براى او و گفت : اَللّهُمَّ بارِکْ لَهُما فى لَیْلَتِها. و از آن شب آبستن شد به عبداللّه و چـون عـبـداللّه مـتـولّد شـد او را در خـرقـه پـیـچـیـد و بـه اَنـَس داد کـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم برد، آن جناب کام عبداللّه را برداشت و در حق او دعا فرمود، لاجَرَم عبداللّه از افضل ابناء انصار گشت .(۲۰۱)

شرح حال عبداللّه بن بُدیل

دوازدهم : عبداللّه بُدَیل بن ورقاء الخزاعى ، قاضى نوراللّه گفت که در کتاب (استیعاب ) مـذکـور اسـت کـه عـبداللّه با پدر خود پیش از فتح مکّه مسلمان شدند و او بزرگ خزاعه بـود و خـُزاعـه عـَیـْبـَه حـضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم یعنى موضع سرّ آن حـضـرت بـودنـد. عـبـداللّه در غـزاى حـُنـَیـْن وطـائف و تـَبـوک حاضر بود و او را قدر و بـزرگـى تـمـام بود و در حرب صفّین با برادرش عبدالرحمن شهید شد و در آن روز امیر پـیـادگان لشکر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و از اکابر اصحاب او بود. و از شـعـبى روایت کرده که عبداللّه بن بدیل در حرب صفیّن دو زره پوشیده بود و دو شمشیر داشت و اهل شام را به شمشیر مى زد و مى گفت :
شعر :

لَمْ یَبْقَ اِلا النَّصْرُوَ التَّوَکُّلُ

ثُمَّ الَّتمَشّی فِی الرَّعیلِ الاَوَّلِ

مَشْىَ الْجِمالِ فى حِیاضِ المَنْهَلِ

وَاللّهُ یَقْضْی مایَشآءُ وَیَفْعَلُ

و همچنان شمشیر مى زد و مبارز مى انداخت تا به معاویه رسید و او را از جاى خود برداشت و اصحاب او را که در حوالى او بودند متفرق ساخت بعد از آن اصحاب او اتّفاق نموده او را سـنـگ بـاران کـردند و تیر و شمشیر در او ریختند تا شهید شد. پس ‍ معاویه و عبداللّه بـن عـامر که با هم ایستاده بودند بر سر کشته او آمدند و عبداللّه عامر عمامه خود را فى الحال بر روى او پوشید و رحمت بر او کرد و معاویه به قصد آنکه گوش و بینى او را بـبـرد فـرمـود که روى او را باز کنند، عبداللّه قسم یاد کرد که تا جان در بدن من باشد نخواهم گذاشت که به او تعرّضى رسانید، معاویه گفت : روى او را باز کنید که ما او را بـه عـبـداللّه عـامـر بـخـشـیـدیـم ، چـون عـمـامه از روى او برداشتند و معاویه را نظر بر یـال و کـوپـال او افـتاد گفت : به خدا سوگند که آن قوچ قوم خود بود خدایا مرا ظفر ده بـر اشـتر و اشعث بن قیس که مانند این مرد در میان لشکر على نیست مگر آن دو مرد. بعد از آن مـعـاویـه گـفـت : مـحـبـّت قـبـیـله خـزاعه با على به مرتبه اى است که اگر زنان ایشان تـوانـسـتـنـدى کـه بـا دشـمـن او جـنـگ کـنند تقصیر نکردندى تا به مردان چه رسد انتهى .(۲۰۲)

فـقـیـر گـویـد: کـه مـنـتـهـى مـى شـود بـه عـبـداللّه بـن بُدَیل ، نَسَب شیخ امام سعید قدوه المفسّرین ترجمان کلام اللّه مجید جناب حسین بن على بنْ مـحـمـّد بـن احـمـد الخـُزاعـى مشهور به شیخ ابوالفتوح رازى صاحب (روض الجنان ) در تـفـسـیـر قـرآن و جدّ او محمّد بن احمد و جدّ جدّش احمد و عموى پدرش عبدالرحمن بن احمد بن الحـسین الخزاعى النیسابورى نزیل رى مشهور به مفید نیشابورى و پسر او ابوالفتوح محمّد بن الحسین و پسر خواهرش احمد بن محمّد تمامى از علما و فضلا مى باشند.
وَ هـُوَ رَحـِمـَهُ اللّهُ مـَعـْدِنُ الْعِلْمِ وَمَحْتِدُهُ شَرَفٌ تَت ابَعَ ک ابِرٌ عَنْ ک ابِرٍ کَالرُمْحِ اَنْبُوبا عَلى اَنْبوبٍ.
و ایـن بزرگوار از مشایخ ابن شهر آشوب است و قبر شریفش در جوار حضرت عبدالعظیم در رى در صحن امام زاده حمزه است .

شرح حال عبداللّه بن جعفر طیّار

سـیـزدهـم : عـبـداللّه بـن جـعـفـر الطـّیـّار، در (مـجـالس ) اسـت کـه او اوّل مولودى است از اهل اسلام که در ارض حبشه متولد شده و بعد از هجرت نبوى صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در خـدمـت پـدر خـود به مدینه آمدند و به شرف ملازمت حضرت پیغمبر صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم فائز شدند از عبداللّه بن جعفر مروى است که گفت : من یاد دارم که چون خبر فوت پدرم جعفر به مدینه رسید حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـه خـانـه ما آمدند و تعزیت پدرم رسانید و دست مبارک بر سر من و سر برادر من فـرود آوردو بـوسـه بـر روى مـا زد و اشـک از چـشمش روان شد به حیثیتى که بر محاسن مـبـارکـش مـتقاطر مى شد و مى فرمود که جعفر به بهترین ثوابى رسید اکنون خلیفه وى تو باش در ذُریّه وى به بهترین خلافتى و بعد از سه روز باز به خانه ما آمد و همگى را بـنـواخـت و دلدارى نـمود و از لباس تعزیه بیرون آورده در حق ما دعا کرد و به مادر ما اَسـمـاء بـنـت عُمَیْس فرمود که غم مخور من ولىّ ایشانم در دنیا و آخرت . عبداللّه به غایت کـریـم و ظریف و حلیم و عفیف بود، سخاى او به مرتبه اى بود که او را (بحر جود) مى گفتند.

آورده انـد کـه بـعـضى او را در کثرت سخا عتاب نمودند، او در جواب گفت : مدّتى است که مـردم را مـعتاد به اِنعام خود ساخته ام از آن مى اندیشم که اگر انعام خود را از ایشان قطع نمایم خداى تعالى نیز عطاى خود را از من قطع نماید انتهى .(۲۰۳)
ابـن شـهـر آشـوب روایـت کـرده اسـت کـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به عبداللّه بن جعفر گذشت و او در کودکى بازى مى کـرد و خـانـه از گـل مـى سـاخـت حـضـرت فـرمـود کـه چه مى کنى این را؟ گفت : مى خواهم بفروشم . فرمود که قیمتش را چه مى کنى ؟ گفت که رُطب مى خرم و مى خورم . حضرت دعا کـرد کـه خـداونـدا در دستش برکت بگذار و سودایش را سودمند گردان . پس چنان شد به بـرکـت دعـاى آن حـضـرت کـه هـیـچ چـیـز نـخـریـد کـه در آن سـودى نـکـنـد و آن قـدر مـال بـه هـم رسـانـیـد کـه بـه جـود و بـخـشـش او مـثـل مـى زنـنـد و اهل مدینه که قرض مى کردند وعده مى دادند که چون وقت عطاى عبداللّه بن جعفر شود دَیْن خود را ادا مى کنیم (۲۰۴) و روایت شده که او را ملامت مى کردند در کثرت بخشش و جودش .
عبداللّه گفت :

شعر :

لَسْتُ اَخْشى قِلَّهَ الْعَدَمِ

ما اتَّقَیْتُ اللّهَ فی کَرَمی

کُلَّما اَنفَقْتُ یُخْلِفُهُ

لِىَ رَبُّ واسِعُّ النِّعَمِ(۲۰۵)

فـقـیـر گـویـد:حـکـایـاتـى کـه از جـود و سـخـاى او نـقـل شـده زیـاده از آن است که نقل شود، چنین به خاطر دارم که در (مروج الذّهب ) دیدم که چون اموال عبداللّه بن جعفر تمام گشت روز جمعه در مسجد جامع از خدا طلب مرگ کرد و گفت : خـدایـا! تـو مـرا عـادتـى دادى بـه جـود و سـخـاو مـن عـادت دادم مـردم را بـه بـذل و عـطـا، پس اگر مال دنیا را از من قطع خواهى فرمود، مرا در دنیا باقى نگذار؛ پس آن هفته نگذشت که از دنیابگذشت .

و در (عمده الطالب ) است که عبداللّه بن جعفر در سنه هشتاد هجرى در مدینه وفات کرد، ابـان بـن عـثـمان بن عفّان بر وى نماز گزاشت و در بقیع مدفون شد و قولى است که در اَبـواء وفـات کـرد سـنـه نود و سلیمان بن عبدالملک مروان بر او نماز گزاشت و در آنجا دفـن شـد و عـبداللّه را بیست پسر و به قولى بیست و چهار پسر بوده از جمله معاویه بن عـبـداللّه بـن جـعـفـر اسـت کـه وصـىّ پـدرش عبداللّه بوده و او را عبداللّه (معاویه ) نام گـذاشـت بـه خـواهـش معاویه ؛ و او پدر عبداللّه بن معاویه است که در ایّام (مروان حِمار) سـنـه صد و بیست و پنج خروج کرد و مردم را به بیعت خود خواند مردم با او بیعت کردند پس مالک جبل شد پس بود تا سنه صدو بیست و نه ابومسلم مروزى او را به حیله گرفت و در هرات او را حبس کرد پیوسته در مَحْبَس ‍ بود تا سنه صدو هشتاد و سه وفات کرد، قـبرش در هرات است زیارت کرده مى شود. صاحب عمده گفته که من دیدم قبر او را در سنه هفتصد و هفتاد شش .(۲۰۶)

و دیـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جـعـفر، اسحاق عریضى است و او پدر قاسم امیر یمن است و قـاسـم مـردى جـلیل بوده ، مادرش امّ حکیم دختر جناب قاسم بن محمّد بن ابى بکر است پس قاسم بن اسحاق با حضرت صادق علیه السّلام پسر خاله است و او پدر ابوهاشم جعفرى است .

و دیـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جـعـفر، على زینبى است که مادرش حضرت زینب بنت حضرت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام است و او را دو پسر است از لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس بن عـبـدالمـطـّلب : یـکـى مـحـمّد رئیس و دیگر اسحاق اشرف . و محمّد رئیس ‍ پدر ابى الکرام عـبـداللّه و ابـراهـیـم اعـرابى است که از اَجِلاء بنى هاشم است و به او منتهى مى شود نسب ابـویـعـلى الجـعـفـرى خـلیفه شیخ مفید که وفات کرد در سنه چهارصد و شصت و سه . و دیـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جعفر، محمّد و عون است که در کربلا شهید گشتند و بیاید در احـوال حـضـرت سـیـد الشـهـداء عـلیـه السـّلام ذکـر شـهـادت ایـشـان و بـیـایـد در فـصـل پـنـجـم آن کـلام غـلام عـبـداللّه بـا او در بـاب قتل پسران او و جواب او غلام را.(۲۰۷)

شرح حال عبداللّه بن خبّاب

چـهـاردهـم : عـبداللّه بن خباب بن الاَرَتّ، از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و پدرش ‍ از مـعـذّبـیـن فى اللّه بوده و اوست که خوارج نهروان در وقت سیرشان به نهروان عبورشان بـه نـخـلسـتـان و آبـى افـتـاد عـبـداللّه را دیـدنـد کـه بـر گـردن خـود قـرآنـى هـیـکـل نـمـوده سـوار بـر دراز گـوشـى اسـت و بـا او اسـت عیال او در حالتى که زوجه او حامله بود، عبداللّه را گفتند: چه مى گوئى در حق على بعد از تحکیم ؟ گفت :
اِنَّ عَلِیّا اَعْلَمُ بِاللّهِ وَاَشَدُّ تَوَقِیا عَلى دینِهِ وَاَنْفَذُ بَصیرَهً.
گفتند: این قرآنى را که در گردن دارى ما را امر مى کند که ترا بکشیم . پس آن بى چاره مـظـلوم را نـزدیـک بـه نـهـر آوردنـد و او را خـوابـانـیـدنـد و مثل گوسفند سر بریدند که خونش داخل در آب شد و هم زوجه او را شکم دریدند و چند زن دیگر را نیز به قتل رسانیدند و اتفاقاً در آن نخلستان خرمائى افتاده بود یکى از ایشان یک دانه برداشت و در دهان گذاشت او را صدا زدند که چه مى کنى ؟ او فوراً از دهان افکند و به خنزیرى رسیدند یکى از ایشان بزد و او را بکشت ، گفتند: با وى که این فساد است در زمین و انکار بر او نمودند.(۲۰۸)

شرح حال عبداللّه بن عبّاس

پـانـزدهـم : عـبداللّه بن عبّاس از اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و محبّین امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام و تـلمـیـذ آن جـناب است . علاّ مه در (خلاصه ) فرموده که حـال عـبداللّه در جلالت و اخلاص به امیر المؤ منین علیه السّلام اَشْهَر از آن است که مخفى باشد. و شیخ کَشّى احادیثى ذکر کرده که متضمّن است قدح در او را و او اجلّ از آن است و ما آن احادیث را در کتاب کبیر ذکر کردیم و از آن ها جواب دادیم .(۲۰۹)

قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) گفته که حاصل قوادحى که از روایات کَشّى مفهوم مى شـود راجـع به بعضى از اعمال ابن عبّاس است و مؤ لف کتاب را به ایمان او اعتقاد است و امـّا اَجـْوبـه اى کـه شـیـخ عـلاّ مـه در کتاب کبیر ذکر کرده اند به نظر قاصر این شکسته نرسیده بلکه از بعضى ثقات مسموع شده که کتاب مذکور در فتراتى که بعد از وفات پادشاه مغفور سلطان محمّد خدابنده ماضى واقع شد با بعضى از اسباب و کتب شیخ علاّ مه ضـایـع شـد تـا غـایـت نـسـخـه از آن بـه نـظـر هـیـچ یـک از افاضل روزگار نرسیده و نشانى از آن ندیده اند انتهى .(۲۱۰)

و ابن عبّاس در علم فقه و تفسیر و تاءویل بلکه انساب و شعر امتیازى تمام داشت به سبب تـلمـّذ او بـر امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام و هـم بـه جـهـت دعـاى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در حـقّ او؛ زیـرا وقـتـى از بـراى غسل آن حضرت در خانه خاله اش میمونه زوجه آن حضرت آب حاضر ساخت حضرت دعا کرد در حـقّ او وگـفـت : اَللهـُمَّ فَقِّههُ فىِ الدّین وَعلِّمْهُ التّاْویلَ.(۲۱۱) و مردى عالم و فـصیح اللّسان و با فهم بود و حضرت امیر المؤ منین علیه السّلام او را فرستاد تا با خـوارج مـحـاجـّه کـنـد و در قـصـّه تـحـکـیم که ابوموسى را اشعث اختیار کرد براى تحکیم ، حـضـرت فـرمـود: مـن ابـومـوسـى را بـراى این کار نمى پسندم ، ابن عبّاس را اختیار کنید؛ قبول ننمودند.

جواب دندان شکن ابن عبّاس به عایشه

و هـم در جـنـگ بـصـره چـون امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـر اصـحـاب جـمـل غـلبـه جـسـت ابـن عـبـّاس را فـرسـتـاد بـه نـزد حـُمـَیـراء کـه امـر کـنـد او را بـه تـعـجـیـل در کـوچ نمودن از بصره به مدینه و عدم اقامت در بصره ؛ و حُمیراء در آن وقت در قصر بنى خلف در جانب بصره بود ابن عبّاس به نزد او رفت و اذن بار خواست ، حمیراء او را اذن نـداد! ابـن عـبـّاس بـى اذن داخـل شـد، چـون وارد مـنزل شد منزل را خالى از فرش دید و آن زن هم در پس دو پرده خود را مستور نموده بود. ابـن عـبـّاس نـگـاه کـرد به اطراف اطاق وِساده اى دید دست دراز کرد آن را نزد خود کشید و روى آن نـشـسـت ، آن زن از پـشـت پـرده گفت : یابن عبّاس ! اَخْطَاْتَ السّنَّه وَدَخَلْتَ بَیْتَنا وَجَلَسْتَ عَلى مَتاعِنا بَغَیْرِ اِذْنِنا؛

یعنى خلاف قانونى کردن که بدون اذن من داخل شدى و بدون رخصت من بر روى فرش من نشستى . ابن عبّاس گفت : ما قانون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از تو بهتر مى دانـیـم و اَوْلى هـسـتـیـم بـه آن ، مـا تـورا تـعـلیـم کـردیـم آداب و سـنـّت را، ایـن منزل تو نیست منزل تو همان است که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترا در آن ساکن کـرده و تـو از آن جـا بـیـرون آمـدى از روى ظـلم بـر نـفـس خـود و عـصـیـان خـدا و رسـول پـس ‍ هـرگـاه بـه مـَنـْزلت رفـتـى مـا بـدون اذن تـو در آنـجـا داخـل نـمـى شـویـم و بـر روى فـرش تـو نمى نشینیم . آنگاه گفت که امیر المؤ منین علیه السّلام امر فرموده که کوچ کنى بروى مدینه و در خانه خود قرار گیرى . حُمَیراء گفت : خدا رحمت کند امیرالمؤ منین را و آن عمر بن خطاب بود؛ ابن عبّاس گفت : سوگند به خدا که امیر المؤ منین على علیه السّلام است الخ .(۲۱۲)

بالجمله ؛ ابن عبّاس در اواخر عمر کور شده بود گویند که از کثرت گریستن بر حضرت امیرالمؤ منین و امام حسین علیهماالسّلام کور شده بود و در باب کورى خود گفته :

شعر :

اِنْ یَاخُذِاللّهُ مِنْ عَیْنَىَّ نُورَهما

فَفی لِسانی وَقَلْبی مِنْهُما نُورٌ

قَلْبی زَکِىُّ وَعَقلی غَیْرُ ذى دَخَلٍ

وَفی لس انی ما کالسِّیْفِ مَاءثورٌ(۲۱۳)

آیا ابن عباس بیت المال را غارت کرد؟

و حـکـایـت او در اخـذ بـیـت المال بصره و رفتن او به مکّه و کاغذ نوشتن امیر المؤ منین علیه السـّلام بـه او در ایـن بـاب و جواب نوشتن او به آن عبارتهاى جسارت آمیز محقّقین را به تحیّر در آورده .(۲۱۴)
قطب راوندى گفته که عبیداللّه بن عبّاس است نه عبداللّه ؛ دیگران گفته اند که این درست نـیـایـد؛ زیرا که عبیداللّه عامل آن حضرت بوده در یمن ، او را به بصره چه کار؟ بعلاوه احـدى ایـن مـطـلب را از او نـقـل نـنـمـوده . ابـن ابـى الحـدیـد گـفـتـه کـه ایـن امـر بـر مـن مـشـکـل شـده ؛ چـه اگـر تکذیب نقل کنم مخالفت با رُوات و اکثر کتب کرده ام ؛ زیرا که همه اتـّفـاق کـرده اند بر نقل آن و اگر گویم عبداللّه بن عبّاس است گمان نمى کنم در حقّ او ایـن امـر را بـا آن مـلازمـت و اطـاعت و اخلاص نسبت به على علیه السّلام در حیات على علیه السّلام و بعد از فوت او و اگر این امر را از ابن عبّاس بگردانم به که فرود آورم همانا من در این مقام متوقفم .(۲۱۵)
ابـن مـیـثـم فـرموده که این مجرد استبعاد است و ابن عبّاس معصوم نبوده و امیر المؤ منین علیه السّلام در امر حقّ ملاحظه احدى نمى فرموده اگر چه عزیزترین اولادش باشد بلکه واجب اسـت کـه در ایـن امـور غـلظـت بـر اقـربـاء بـیـشـتـر باشد و این همان ابن عبّاس است انتهى .(۲۱۶)

و ابـن عبّاس از ترس ابن زبیر از مکّه به طائف رفت و در سنه شصت و هشت یا سنه شصت و نـه در طـائف وفـات یافت و محمّد بن حنفیّه بر او نماز خواند و گفت : الیُومَ ماتَ رَبّانىِّ هـذِهِ الاُْمَّهِ.(۲۱۷) گـویـنـد چـون او را بـر سـریـر گذاشته بودند دو مرغ سفید داخل در کفن او شدند مردم گفتند: این فقه او بوده است !(۲۱۸)

شانزدهم : عثمان بن حُنَیف . (مُصَغَّراً)
شرح حال عثمان بن حُنَیف

بـرادر سـَهل بن حُنَیف است که از پیش گذشت ؛ از سابقین است که رجوع به امیر المؤ منین علیه السّلام نمودند و او از جانب آن حضرت والى بصره بود. و روایت شده که میهمان شد به ولیمه یکى از فتیان اهل بصره که در آن مهمانى اغنیاء بودند و فقراء محجوب ؛ چون این خبر به امیر المؤ منین علیه السّلام رسید براى وى کاغذى نوشت :
اَمـّا بـَعـْدُ؛ یـَابـْنَ حـُنـَیْف فَقَدْ بَلَغَنی اَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْیَهِ اَهْلِ الْبَصْرَهِ دَعاکَ اِلى مَاءْدَبَهٍ فـَاَسـْرَعْتَ اِلَیْه ا تُسْتَط ابُ لَکَ الاَْ لْو انُ وَتُنْقَلُ اِلَیْکَ الْجِف انُ وَم ا ظَنَنْتُ اَنَّکَ تُجیبُ اِلى طَع امِ قَوْمٍ ع ائلُهُمْ مَجْفُوُّ وَغَنِیُّهُمْ مَدْ عُوُّ الخ .(۲۱۹)

و این عثمان همان است که طلحه و زبیر وقتى که وارد بصره شدند بسیارى از لشکر او را کـشتند و او را گرفتند و بسیار زدند و ریش او را کندند و او را از بصره اخراج کردند؛ و بعد از جنگ جمل امیر المؤ منین علیه السّلام عبداللّه بن عبّاس را به حکومت بصره باز داشت و عثمان در کوفه سکونت جست و بود تا زمان معاویه بن ابى سفیان .

شرح حال عَدىّ بن حاتم طائى

هـفـدهم : عَدى بن حاتم طائى از محبّین امیر المؤ منین علیه السّلام و در حروب آن حضرت در خـدمـت آن جـنـاب بـوده و در یـارى آن حـضـرت شـمـشـیـر زده و در سال دهم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم شتافت و اسلام آورد و سببش آن شد که در سال نهم لشکر اسلام به جبل طىّ رفتند و بتخانه آنجا را که (فلس ) نام داشـت خـراب کـردنـد و اهـلش را اسـیـر کـردنـد، عدىّ بن حاتم که قائد قبیله بود به شام گـریـخـت و خـواهـرش اسـیـر شـد اسـیـران را بـه مـدیـنـه آوردنـد؛ چـون رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ایشان را مشاهده فرمود دختر حاتم که در صباحت و فـصـاحـت معروف بود به پاى خاست و عرضه داشت : ی ا رَسُولَ الله ! هَلَکَ الْوالِدُ وَغابَ الْوافِدُ فَامْنُنْ عَلَىَّ مَنَّ اللّهُ بِکَ. یعنى پدرم حاتم مرده و برادم عَدىّ به شام فرار کرده ، پس بر من منّت گذار و ببخش مرا.

در روز اوّل و دوّم حـضرت جوابى به او نفرمود، موافق (سیره ابن هشام ) روز سوّم هنگام عـبـور پـیـغمبر بر ایشان ، امیرالمؤ منین علیه السّلام به آن زن اشاره فرمود: که عرض ‍ حـال کـن ، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده کـرد؛ حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمـود ترا بخشیدم هرگاه قافله با امانتى پیدا شـود مـرا خبر کن تا ترا به بلادت بفرستم . دختر گفت : مى خواهم به نزد برادرم به شـام روم . ایـن بـود تـا جـمـاعـتـى از قـبـیـله قـُضـاعـه بـه مدینه آمدند. دختر به حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم عرض کرد که گروهى از قوم من آمده اند که ثقه و اعتماد به آنها است مرا روانه فرما. حضرت او را جامه بپوشانید و زاد و راحله عطا فرمود و بـا آن جماعت او را روانه فرمود؛ دختر به شام رفت و برادر خود عَدىّ را دیدار کرد و او را از حال خود آگهى داد و با وى گفت : چنان دانم که ایمنى این جهان و آن جهان جز در خدمت مـحـمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم به دست نشود، نیکو آن است که بى درنگ به حضرت او شـتـاب گـیـرى . عـدىّ تـهـیـّه سـفـر کـرده بـه مـدیـنـه آمـد و بـه مـجـلس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم وارد گشت و معرفى خود نموده ، پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم به جانب خانه حرکت فرمود، عدىّ نیز در قفاى آن حضرت بود، در بین راه پیرزنى خدمت آن حضرت رسید و در حاجت خویش سخن بسیار گفت و آن جناب نیز ایستاده بـود تـا کـار او بـه نـظام گیرد؛ عدى با خود اندیشید که این روش ‍ پادشاهان نباشد از بهر زال چندین مهّم خویش را تعطیل دهند بلکه این خوى پیغمبران است ، چون به خانه وارد شـدنـد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به ملاحظه آنکه عدىّ بزرگ زاده و محترم بـود احـتـرام او را ملحوظ فرمود وساده اى که از لیف خرما آکنده بود برداشت و بگسترد و عـدىّ را بـر روى آن نشستن فرمود چندان که عدىّ کناره گرفت پذیرفته نشد پس عدىّ را بر وساده جاى داد و خود بر خاک نشست .(۲۲۰)
ایـن بـود سـیـرت شـریفه آن حضرت با کفّار و کسى که مراجعه کند در کتبى که شیعه و سـنـّى در سـیـرت نـبـوى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـوشـتـه انـد امثال این را بسیار بیند.

بالجمله ؛ عَدىّ بن حاتم به دست حضرت رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم اسلام آورد و بـه حـکـم وَبـِاَبـِهِ اقـْتـَدى عـَدِىُّ فِى الْکَرَمِ، عدىّ مردى صاحب جود و سخاوت بود. گویند وقتى مرد شاعرى به نزد وى آمد و گفت : یا اَباطریف تو را مدح گفته ام . گفت : تـاءمـل کن تا ترا آگاه کنم از مال خود که به تو عطا خواهم کرد تا بر حسب عطا مرا مدح گـوئى و آن هـزار هـزار درهـم و هـزار مـیـش و سـه بنده و اسبى است ، اکنون بگوى ؛ پس ‍ شـاعـر مـدح خـود را انـشـاد کـرد. و عـدىّ سـاکـن کـوفـه گـشـت و در جـَمـَل و صـِفـّیـن و نـهـروان مـلازمـت رکـاب امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام داشـت و در جـمـل یک چشم او به جراحت نابینا شد.، و در سنه شصت و هشت در کوفه وفات کرد. وقتى در ایّام معاویه بر معاویه وفود کرد، معاویه گفت :اى عدىّ چه کردى با پسرهاى خود که بـا خـود نـیـاوردى ؟ گـفـت : در رکـاب امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـشـتـه شـدنـد: ق ال مـا اَنْصَفَکَ عَلِىُّ قَتَلَ اَوْلا دَکَ وَاَبْقى اَوْلا دَهُ! فَق الَ عَدِىُّ: م ا اَنْصَفْتُ عَلِیّا اِذْ قُتِلَ وَبـَقـیـت ؛ یـعـنـى مـعـاویـه گـفـت : عـلى در حـق تـو انصاف نکرد که فرزندان ترا کشت و فـرزندان خود را باقى گذاشت ! عدىّ گفت : من با على انصاف ندادم که او کشته شد و من زنده ماندم ؛
شعر :

(دور از حریم کوى تو بى بهره مانده ام

شرمنده مانده ام که چرا زنده مانده ام ؟)

معاویه گفت : دانسته باش که هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است که سترده نمى شود مگر به خون شریفى از اشراف یمن ، عدىّ گفت : سوگند به خداى آن دلها که آکنده بود از خـشـم تـو هـنـوز در سـیـنـه هـاى مـا اسـت و آن شـمـشـیـرهـا کـه تـرا بـا آن قتال مى دادیم بر دوشهاى ما است . همانا اگر از دَر خدیعت و غدر شبرى با ما نزدیک شوى در طریق شرّ شبرى ترا نزدیک شویم ، دانسته باش که قطع حلقوم و سکرات مرگ بر ما آسانتر است از اینکه سخنى ناهموار در حق على علیه السّلام بشنویم و کشیدن شمشیراى معاویه به انگیزش شمشیر است . معاویه مصلحت وقت را در جنبش و غضب ندید، روى سخن را بـگـردانید و مستوفیان خود را امر کرد که کلمات عدىّ را مکتوب سازید که همه پند و حکمت است .(۲۲۱)

شرح حال عقیل

هـیـجـدهـم : عـقیل بن ابى طالب ، برادر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، کُنْیَت او ابـویـزیـد اسـت . گـویـنـد ده سـال از بـرادرش طـالب کـوچـکـتـر بـوده و جـعـفـر ده سال از عقیل و امیر المؤ منین علیه السّلام ده سال از جعفر و جناب ابوطالب در میان اولاد خود عـقـیـل را افـزون دوسـت مـى داشـت و لهـذا حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق عقیل فرمود:
اِنـّى لاَُ حـِبُّهُ حـُبَّیـْنِ حـُبّا لَهُ وَحُبّا لِحُبِّ اَبى طالبٍ لَهُ.(۲۲۲) گویند در میان عـَرب مـانـنـد عـقـیـل در عـلم نـسـب نـبـود از بـراى او وِ سـاده اى در مـسـجـد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى گستردند، مى آمد بر روى آن نماز مى خواند، پس مـردم نـزد او جـمـع مى گشتند و در علم نسب و ایّام عرب از او استفاده مى کردند و در آن وقت چشمان او نابینا شده بود و عقیل مبغوض مردم بود به جهت اینکه از نیک و بد ایشان آگهى داشت . و عقیل در حُسن جواب معروف بود، وقتى بر معاویه وارد شد معاویه امر کرد کرسى هـا نـصـب کـردنـد و جـُلسـاء خـود را حـاضـر کـرد. چـون عـقـیـل وارد شـد پـرسید که خبر ده مرا از لشکر من ولشکر برادرت ؟ فرمود: گذشتم بر لشـکـر بـرادرم ، دیـدم شـب و روز آنـها مثل شب و روز ایّام پیغمبر است لکن پیغمبر در میان ایشان نیست ، ندیدم احدى از ایشان را مگر مشغول به نماز و عبادت ؛ و چون به لشکر تو گذشتم دیدم استقبال کردند مرا جمعى از منافقین که مى خواستند رم دهند شتر پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را در شب عَقَبَه . پس پرسید کیست که در طرف راست تو نشسته اى معاویه ؟ گفت : عمرو عاص ؛ گفت : این همان است که شش نفر در او مخاصمت کردند و هر کـدام او را دعـوى دار بـودنـد؛ آخـر الا مـر جـزّار قـریش یعنى شتر کش قریش که عاص بن وائل باشد بر همه غلبه کرد و او را پسر خود گرفت . دیگرى کیست ؟ گفت : ضحّاک بن قـیـس ؛ عـقـیـل گـفـت : او هـمـان کـس اسـت که پدرش تکه و نر بزها را کرایه مى داد براى جـهـانـیـدن بـه مـاده هـا؛ دیـگـرى چـه کـس اسـت ؟ گـفـت : ابوموسى اشعرى ؛ گفت : او ابن السـّراقـه اسـت . مـعـاویـه چون دید ندیمان جُلساء او بى کیف شدند خواست ایشان را به دمـاغ آورد پـرسـیـد یـا ابـا یـزیـد! در حـق مـن چـه مـى گـوئى ؟ گـفـت : ایـن سـؤ ال را مکن !؟ گفت : البته باید جواب دهى . گفت : حمامه را مى شناسى ، گفت : حمامه کیست ؟ عـقـیـل گـفـت : تـرا خـبـر دادم ایـن را گـفـت و بـرفـت ؛ مـعـاویـه نـسـّابـه را طـلبـیـد و احـوال حـمامه را پرسید، گفت : در امانم ؟ گفت : بلى ، آن مرد نسّابه گفت : حمامه جدّه تو مادر ابوسفیان است که در جاهلیت از زَوانى معروفه و صاحب رایت بود.(۲۲۳).

قـالَ مـُع اویـهُ لِجُلَسائهِ: قَدْ ساوَیْتُکُمْ وَزِدْتُ عَلَیکُمْ فَلا تَغْضِبُوا؛ وَقالَ مُع اوِیهُ یَوْما وَعـِنـْدَهُ عـَمـْرُو بـْنُ الْعـاصِ وَقـَدْ اَقـْبـَلَ عَقیلٌ لاََ ضْحَکَنَّکَ مِنْ عَقیلٍ فَلَمّا سَلَّمَ قالَ معاویهُ: مـَرْحـَبا بِرَجُلٍ عَمُّهُ اَبُولَهَبٍ فَقالَ عَقیلٌ: وَاَهْلا بِمَنْ عَمَّتُهُ حَمّالَهُ الْحَطَب فى جیدِها حَبْلٌ مِنْ مـَسـَدٍ؛ قـالَ مـعـاویهُ: ی ا اَب ا یَزیدُ! م ا ظَنُّکَ بِعَمِّکَ اَبى لَهَبٍ؟ قالَ: اِذا دَخَلْتَ النّارَ فَخُذْ عـَلى یـَسـارِک تـَجِدْهُ مُفْتَرِشا عَمَّتَک حَمّالَهَ الْحَطَبِ اَفَنا کِحٌ فِى النّار خَیْرٌ اَم مَنْکُوحٌ؟ قالَ: کِلا هُما شَرُّ وَاللّهِ!(۲۲۴)
در سنه پنجاهم به سنّ نود شش وفات یافت .

شرح حال عمروبن حَمِق

نـوزدهـم : عـَمـْرو بـن الحـَمـِق الخـُزاعـى ، عـبد صالح الهى و از حواریین باب علم رسالت پـناهى است در خدمت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به مقام عالى رسیده در جمیع حروب آن حـضـرت از جـمل و نهروان و صفّین همراه بوده ، در کوفه سُکنى داشت و بعد از وفات حـضـرت امیر علیه السّلام در اعانت حُجْر بن عَدىّ و منع بنى امیّه از سَبّ آن حضرت ، اهتمام تـمـام مـى نـمـود و چـون زیـاد بـن ابـیـه حـکـم به گرفتن حجر نمو، عمرو گریخته به مـوصـل رفـت و در غـارى پـنـهـان شـد و در آن غـار او را مـارى گزید و شهید گردید. پس جماعتى از جانب زیاد به طلب او رفته بودند او را مرده یافتند سر او را جدا ساخته و نزد (زیـاد) بـُردند، (زیاد) آن سر را بر نزد معاویه فرستاد، معاویه آن سر را بر نیزه کـرد، و ایـن اوّل سـرى بـود که در اسلام بر نیزه زده شد.(۲۲۵)و امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام از عـاقبت امر او خبر داده بود(۲۲۶)و در کاغذى که جناب امام حسین عـلیـه السـّلام در جـواب مـکتوب معاویه نگاشته و در آن شرحى از غدر و مکر و ظلم و نقض عهد او نوشته چنین مرقوم فرموده :

اَوَلَسـْتَ قـاتـِلَ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ ص احِبِ رَسُولِاللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم الْعَبْدِ الصـّالِحِ الذَّی اَبـْلَتـْهُ الْعِب ادِهُ فَنَحَل جِسْمُهُ وَاصْفَرَّ لَوْنُهُ بَعْدَ ما اَمِنْتَهُ وَاَعْطَیْتَهُ مِنْ عـُهـُودِ اللّهِ وَمـَو اثیقِهِ م ا لَوْ اَعْطَیْتَهُ طآئِرا اُنْزِلَ عَلَیْک مِنْ رَاْسِ الْجَبَلِ ثُمَّ قَتَلْتَهُ جُرْاَهً عَلى رَبَّکَ وَاِسْتِخْفافا بِذ الِکَ الْعَهْدِ.(۲۲۷)

فقیر گوید: که بیاید در ذکر مقتولین از اصحاب امام حسین علیه السّلام ذکر (زاهر) که با عمرو بن الحمق بوده و او را دفن نموده .
راوندى و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که عمرو بن الحمق وقتى آب داد حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را، حضرت دعا کرد از براى او که خداوندا او را از جوانى خـود بـهره مند گرداند؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و یک موى سفید در محاسن او ظاهر نشد.(۲۲۸)

شرح حال قنبر

بـیستم : قنبر، غلام خاصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام است و ذکرش در اخبار بسیار شده و او همان است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود:

شعر :

اِنّی اِذا اَبْصَرْتُ شَیْئا مُنْکَرا

اَوْقَدْتُ نارى وَدَعَوْتُ قَنْبَرا

و مدّاحى قنبر آن حضرت را ـ در آن وقتى که از او پرسیدند که غلام کیستى ؟ ـ مشهوُر و در (رجال ) شیخ کَشّى مسطور است و او را حجّاج ثقفى شهید کرد. و روایت است که چون قنبر را بر حجّاج وارد نمودند حجّاج پرسید تو در خدمت على چه مى کردى ؟ گفت : آب وضویش را حاضر مى ساختم ؛ پرسید که على چه مى گفت چون از وضوى خویش فارغ مى گشت ؟ گفت : این آیه مبارکه را تلاوت مى فرمود:
(فـَلَمّ ا نـَسـُوام ا ذُکـّرِوُا بـِهِ فَتَحْن ا عَلَیْهِمْ اَبْو ابَ کُلِّ شىٍْ حَتّى اِذا فَرِحوُابِما اءُوتوُ اَخـَذْن اهـُمْ بـَغـْتـَهً فـَاِذا هُمْ مُبْلِسُونَ فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذینَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبَّ الْع الَمینَ.)(۲۲۹)
حـجـّاج گـفـت گـمـان مـى کـنـم کـه ایـن آیـه را بـر مـا تـاءویل مى کرد، قنبر گفت : بلى ، حجّاج گفت : چه خواهى کرد اگر سر تو را بردارم ؟ گـفـت : در ایـن هـنـگـام مـن سـعـیـد خـواهـم بـود و تو شقىّ، پس حکم کرد تا قنبر را گردن زدند.(۲۳۰)

شرح حال کمیل

بـیـسـت و یـکـم : کـُمـیـل بـن زیـاد النَّخـَعى الیَمانى ، از خواص اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از اعاظم ایشان است . عُرفا او را صاحب سرّ امیرالمؤ منین علیه السّلام دانسته اند و سـلسـله جماعتى از عرفا را به او منتهى مى دارند. دعاى مشهور که در شب نیمه شعبان و شـبـهـاى جـمـعـه مـى خـوانند منسوب به آن جناب است . و حدیث مشهور که امیرالمؤ منین علیه السّلام دست او را گرفت و به صحرا برد و فرمود:

یـا کـُمـَیـْلُ! اِنَّ ه ذه القـُلُوبُ اَوْعـِیـَهٌ فـَخـَیـْرُها اَوْع اه ا فَاحْفَظْ عَنّی م ا اَقوُلُ لَکَ: اَلنّاسُ ثَلاثَهٌ الخ ،(۲۳۱) در بسیارى از کتب حدیث مى باشد و شیخ بهائى آن را یکى از احـادیـث (اربـعـیـن ) خـود قـرار داده (۲۳۲) و هـم از کلمات امیرالمؤ منین علیه السّلام است که با کمیل وصیّت کرده ، فرموده :
ی ا کـُمـَیـْلُ مـُرْ اَهـْلَکَ اَن یـَروُحُوا فی کسبِ الْمَک ارِم وَیُدْلِجُوا فی حاجَهِ مَنْ هُوَ ن ائِمٌ فَوَالذَّی وَسـِعَ سـَمـْعـُهُ الاَْ صـْو اتَ ما مِنْ اَحَدٍ اَوْدَعَ قَلْبا سُروُرا إ لاّ وَخَلَقَ اللّهُ تَع الى لَهُ مِنْ ذالِکَ السُّرُورِ لُطـْفا فَاِذا نَزَلَتْ ن ازِلَهٌ جَرى اِلَیْه ا کَالمآءِ فی انحِد ارِهِ حَتَّى یَطْرُدَه ا عَنْهُ کَما تُطْرَدُ غَریبَهُ اْلاِبِل .(۲۳۳)

چـنـدى کـمـیـل از جانب آن حضرت عامل بیت بوده و عاقبت حجّاج ثقفى او را شهید کرد، چنانکه روایـت شـده کـه چـون حـجـّاج والى عـراق شـد خـواسـت کـمـیـل را به دست آورد و به قتل رساند کمیل از وى بگریخت ، چون حجّاج بدو دست نیافت عـطـائى کـه از بـیـت المـال بـه اقـوام کـمـیـل بـرقـرار بـود قطع نمود، چون این خبر به کـمـیـل رسـیـد گـفـت : از عـمـر مـن چـندان به جاى نمانده که سبب قطع روزى جماعتى شوم ؛ برخاست وبه نزد حجّاج آمد؛ حجّاج گفت : اى کمیل ! ترا همى جستم تا کیفر کنم . گفت : هر چـه مـى خـواهـى بـکـن کـه از عـمر من جز چیز اندکى نمانده و عنقریب بازگشت من و تو به سـوى خـداونـد اسـت و مـولاى مـن بـه مـن خـبـر داده کـه قاتل من تو خواهى بود. حجّاج گفت : تو در شماره قاتلان عثمانى و فرمان کرد تا سرش ‍ بـرگـرفـتـنـد(۲۳۴). و در سـنـه هـشـتـاد و سـه هـجـرى و ایـن وقـت نـود سال داشت و فعلا قبرش در ثویّه ما بین نجف و کوفه معروف است .

شرح حال مالک اشتر

بـیـسـت و دوم : مـالک بـن الحـارث الاشـتـر النـَخـَعـى ، سـیـف اللّه المـسـلول عـلى اءعـدائه – قـَدَّسَ اللّهُ روحَهُ ـ جلیل القدر و عظیم المنزله است و اختصاص او بـه امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام اَظْهَر از آن است که ذکر شود و کافى است در این مقام همان فـرمـایـش امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـه مـالک از بـراى مـن چنان بود که من از براى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـودم (۲۳۵) در سـال سـى و هـشتم هجرى امیرالمؤ منین علیه السّلام او را حکومت مصر داد و پیش از آنکه به مصر رود آن حضرت براى اهل مصر کاغذى نوشت که از جمله فقراتش این است :
اَمّا بعدُ؛ فَقَدْ بَعَثْتُ اِلَیْکُمْ عَبْدا مِن عِب ادِ اللّه لا یَن امُ اَیّ امَ الْخَوْفِ وَلا یَنْکُلُ عَنِ الاَْ عْد آءِ سـاعـاتِ الرَّوْع ؛ اَشـَدُّ عـَلَى الْفـُجّ ار مـِنْ حَریقِ النّارِ وَهُوَ م الِکُ بْنُ الْح ارِثِ اَخُومَذْحِجٍ فـَاسـْمـَعـُوا قـَوْلَهُ وَاَطـیـعـُوا اَمـْرَهُ فـیـم ا ط ابـَقَ الْحـَقَّ فـَاِنَّهُ سـَیـْفٌ مـِنْ سـُیـُوفِ اللّه .(۲۳۶)

و عـهدنامه اى که حضرت براى اشتر نوشته اَطْوَل عهدى است از عهدنامه هاى آن حضرت و مـشـتمل است بر لطائف و محاسن بسیار و پند و حکمت بى شمار که مرسلاطین جهان را در هر امـارت و ایالت قانونى باشد که بدان قانون دفع خراج و زکات شود و هیچ ظلم و ستم بـربـنـدگان و رعیّتها نشود و آن عهدنامه معروف و ترجمه ها از آن شده . و چون امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام آن عـهـدنامه را براى آن نوشت امر فرمود تا بسیج راه کند، اشتر با جمعى از لشکر به جانب مصر حرکت فرمود.

نـقـل اسـت کـه چـون این خبر گوشزد معاویه گشت پیغام داد براى دهقان عریش که اشتر را مـسـمـوم کـن تـا مـن خـراج بـیست سال از تو نگیرم ، چون اشتر به عریش رسید دهقان آنجا پـرسـیـد کـه از طـعـام و شـراب چـه چـیـز مـحـبـوبـتـر اسـت نـزد اشـتـر؟ گـفـتـنـد: عـسـل را بـسـى دوسـت مـى دارد. پـس آن مـرد دهـقـان مـقـدارى عـسـل مـسـمـوم بـراى اشـتـر هـدیـه آورد و بـرخـى از اوصـاف و فـوائد آن عـسـل را بـیـان کـرد؛ اشـتـر شـربـتـى از آن عـَسـَل زهـرآلود مـیـل کرد هنوز عسل در جوفش مستقر نشده بود که از دنیا رحلت فرمود. و بعضى گفته اند که شهادتش در قلزم واقع شد و (نافع ) غلام عثمان او را مسموم نمود و چون خبر شهادت اشتر به معاویه رسید چندان خوشحال شد که در پوست خود نمى گنجید و دنیاى وسیع از خـوشـحـالى بـر او تـنـگ گـردیـد و گـفـت : هـمـانـا از بـراى خـداونـد جـُنـْدى اسـت از عـسـل . و چـون خـبـر شـهادت اشتر به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام رسید به موت او بسى متاءسف گشت و زیاده اندوهناک و گرفته خاطر گردید و بر منبر رفت و فرمود:

اِنـّا لِلّهِ وَانـّا اِلَیـْهِ راجـِعـُونَ وَالْحـَمـْدُ لِلّهِ رَبِّ الْع الَمـیـنـَ اَلل هـُمَّ اِنـّی اَحـْتـَسـِبـُهُ عِنْدَکُ فَاِنَّ مَوْتَهُ مِنْ مَصائبِ الدَّهْرِ رَحِمَ اللّهُ م الِکا فَلَقَدْ اَوْف ى بـِعـَهـْدِهِ وَقـَضـى نـَحـْبَهُ وَلَقى رَبَّهُ مَعَ اَنّا قَدْ وَطَّنّا اَنْفُسَن ا عَلى اَنْ نَصْبِرَ عَلى کُلِّ مُصیبَهٍ بَعْدَ مُصابِن ا بِرَسُولِ اللهِ صلى اللّه علیه و آله و سلّم فَاِنَّه ا مِنْ اَعْظَمِ الْمُصیب ات .(۲۳۷)

پـس ، از مـنـبـر بـه زیـر آمـد و بـه خـانه رفت مشایخ نَخَع به خدمت آن حضرت آمدند و آن حضرت بر مرگ اشتر متاءسف و متلهّف بود؛
ثـُمّ قـالَ: وَللّهِ دَرُّ م الِکٍ وَم ا م الِکٌ لَوْ ک انَ مِنْ جَبَلٍ لَک انَ فُنْدا وَلَوْ ک ان مِنْ حَجَرٍ لَک انَ صـَلْدًا اَم ا وَاللّهِ لَیـَهـِدَّنَّ مَوْتُکَ عالَما وَلَیَفْرِحَنَّ عالَما عَلى مِثْلِ م الِکٍ فَلتبْکِ الْبَواکی وَهَلْ مَرْجُوٌّ کَمالِکٍ وَهَلْ مَوْجُودٌ کَمالِکٍ وَهَلْ ق امَتِ النِّساء عَنْ مِثْلِ مالِکٍ.(۲۳۸)

و هم در حقّ مالک فرمود: خدا رحمت کند مالک را و چه مالک ! اگر مالک کوهى بود، کوه عظیم و بى مانند بود، اگر مالک سنگى بود، سنگ صلب و سختى بود و گویا مرگ او مرا از هـم قـطـع نـمـود(۲۳۹) و هـم در حـق او فـرمـود: بـه خـدا قـسـم کـه مـرگ او اهل شام را عزیز کرد و اهل عراق را ذلیل نمود و فرمود که از این پس مانند مالک را نخواهم یافت .(۲۴۰)

قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) گـفـتـه کـه صـاحـب (مـُعـْجـَم البـُلدان ) در ذیل احوال بعلبک آورده که معاویه کسى را فرستاد تا در راه مصر با اشتر ملاقات نمود، عـسـل زهـرآلود بـه خـورد او داد و او در حـوالى قـلزم بـه همان بمرد، چون خبر به معاویه رسـیـد اظـهـار سـرور نموده گفت : اِنَّ لِلّهِ جُنُودا مِنْ عَسَلٍ؟! و جنازه او را از آنجا به مدینه طیّبه نقل نمودند و قبر منوّر او در آنجا معروف و مشهور است . و نیز گفته مخفى نماند که اشـتـر رضـى اللّه عـنه با آنکه به حلیه عقل و شجاعت و بزرگى و فضیلت مُحَلّى بود همچنین به زیور علم و زهد و فقر و درویشى نیز آراسته بود.(۲۴۱)

در (مجموعه ) ورّام بن ابن فراس رحمه اللّه مسطور است که مالک روزى از بازار کوفه مى گذشت و چنانکه شیوه اهل فقر است کرباس خامى در بر و پاره اى از همان کرباس به جاى عمامه بر سر داشت ، یکى از بازاریان بر در دکّانى نشسته بود چون اشتر را بدید کـه بـه چنان وضع و لباس مى رود در نظر او خوار آمده از روى استخفاف شاخ بَقْلَه اى بر اشتر انداخت ، اشتر حلم ورزیده به او التفات ننمود و بگذشت ؛ یکى از حاضران که اشـتـر را مـى شـناخت چون آن حالت مشاهده کرد به آن بازارى خطاب نمود که واى بر تو هـیـچ دانـسـتـى کـه آن چـه کس بود که به او اهانت کردى ؟ گفت : ندانستم ، گفت : آن مالک اشتر صاحب امیرالمؤ منین علیه السّلام بود! پس آن مرد بازارى از تصوّر آن کار که کرده بود به لرزه در آمد و از عقب اشتر روانه شد که خود را به او برساند واز او عذر خواهد، دیـد کـه اشـتـر بـه مـسـجـدى در آمده به نماز مشغول است صبر کرد تا چون اشتر از نماز فارغ شد سلام داد و خود را بر پاى او انداخت و پاى او را بوسیدن گرفت ؛ اشتر ملتفت شـده سـر او را بـر گـرفـت ایـن چـه کـارى است که مى کنى ؟ گفت : عذر گناهى که از من صـادر شـد از تو مى خواهم که ترا نشناخته بودم ، اشتر گفت : بر تو هیچ گناهى نیست بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن بـه مسجد جهت آن آمده بودم که از براى تو استغفار کنم و طلب آمرزش نمایم ! انتهى .(۲۴۲)

مـؤ لف گـویـد: مـلاحـظـه کن که چگونه این مرد از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام کسب اخـلاق کـرده بـا آنـکـه از اُمـراء لشـکـر آن حـضـرت اسـت و شـجـاع و شدیدالشّوکه است و شـجـاعتش به مرتبه اى است که ابن ابى الحدید گفته که اگر کسى قسم بخورد که در عَرب و عجم شجاعتر از اشتر نیست مگر استادش امیرالمؤ منین علیه السّلام گمان مى کنم که قـَسـمـش راسـت بـاشـد، چـه بـگـویـم در حـق کـسـى کـه حـیـات او مـنـهـزم کـرد اهل شام را و ممات او منهزم کرد اهل عراق را؟ و امیرالمؤ منین علیه السّلام در حق او فرموده که اشـتر براى من چنان بود که من براى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودم و به اصـحـاب خـود فـرمـوده کـه کـاش در مـیـان شـمـا مـثـل او دو نـفر بلکه کاش ‍ یک نفر داشتم مـثل او؛و شدّت شوکتش بر دشمن از تاءمّل در این اشعار که از آن بزرگوار است معلوم مى شود:

شعر :

بَقَیْتُ وَفْرى (۲۴۳) وَاْنحَرَفْتُ عَنِ الْعُلى

وَلَقیتُ اَضْیافی بِوَجْهٍ عَبُوسٍ

اِنْ لَمْ اَشُنّ عَلَى ابْنِ هِنْدٍ غارَهً

لَمْ تَخْلُ یَوْما مِنْ نِهابِ(۲۴۴) نُفُوسٍ

خَیْلا کَاَمْثالِ السَّعالى (۲۴۵) شُزَّبا(۲۴۶)

تَغْدُو بِبیْضٍ فى الْکَریهَهِ شُوسٍ

حَمِىَ الْحَدیدُ عَلَْهِمْ فَکاَنَّهُ

وَمَضانُ بَرْقٍ اَوْ شُعاعُ شمُوُسٍ(۲۴۷)

بالجمله ؛ با این مقام از جلالت و شجاعت و شدّت شوکت ، حسن خلق او به مرتبه اى رسیده کـه یـک مـرد سـوقـى به او اهانت و استهزا مى نماید ابدا تغییر حالى براى او پیدا نمى شـود بـلکـه مـى رود مـسـجـد نـمـاز بـخـواند و دعا و استغفار براى او نماید، و اگر خوب مـلاحـظـه کـنـى این شجاعت و غلبه او بر نفس و هواى خود بالاتر از شجاعت بدنى اوست . قالَ اَمیرُالْمُؤ مِنینَ علیه السّلام اَشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ.(۲۴۸)

شرح حال محمّد بن ابى بکر

بـیـسـت و سـوّم : مـحـمـّد بـن ابـى بـکـر بـن ابـى قـحـافـه ، جـلیـل القـدر عـظـیـم المـنزله از خواصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام و از حواریّین آن حضرت بـلکـه بـه مـنـزله فـرزنـد آن حـضـرت اسـت ؛ چـه آنـکـه مـادرش اَسـْماء بِنْت عُمَیْس که اوّل زوجه جعفر بن ابى طالب علیه السّلام بود بعد از جعفر، زوجه ابى بکر شد و محمّد را در سـفـر حـَجَّهُ الْوِداع مـتـولّد نـمـود و بعد از ابوبکر، زوجه حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام شـد؛ لاجـرم محمّد در حجر امیر المؤ منین علیه السّلام تربیت شد و پدرى غیر از آن حـضرت نشناخت حتّى آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود: محمّد فرزند من است از صُلْب ابـوبـکر. و محمّد در جمل و صفیّن حضور داشت و بعد از صفین امیرالمؤ منین علیه السّلام او را حـکومت مصر عطا فرمود و در سنه سى و هشتم معاویه عمرو بن عاص و معاویه بن خدیج و ابـوالاعـور سـَلْمـى را بـا جماعت بسیار به مصر فرستاد، آن جماعت با هوا خواهان عثمان اجـتـمـاع کردند و با محمّد جنگ نمودند و او را دستگیر کردند، پس معاویه بن خدیج محمّد را بـا لب تـشـنـه گـردن زد و جـثـّه او را در شـکم حِمارى گذاشت و آتش زد و محمّد در آن وقت بـیـست و هشت سال از سنّش ‍ گذشته بود. گویند چون این خبر به مادرش رسید از کثرت غـصـّه و غـضـب خـون از پـسـتـانـش چکید و عایشه خواهر پدرى محمّد قسم خورد تا زنده است پـخـتـنـى نـخـورد و بعد از هر نمازى نفرین مى کرد بر معاویه و عمرو عاص و ابن خدیج .(۲۴۹) و چـون خـبـر شـهـادت محمّد به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام رسید زیـاده محزون و اندوهناک شد و خبر قتل محمّد را براى ابن عبّاس به بصره نگاشت به این کلمات شریفه :

اَمـّا بـَعـْدُ؛ فـَاِنَّ مـِصـْرَ قـَدِ افـْتـُتـِحـَتْ وَ مـُحـَمَّدُ بـْنُ اَبـى بَکْرٍ قَدِ اسْتُشْهِدَ فَعِنْدَاللّهِ نـَحـْتـَسـِبـُهُ وَلَدا ن اصـِحـا وَعـامـِلا ک ادِحـا وَسـَیـْفـا قـادِحـا قـاطـعـا خ ل وَرُکـْنـا دافـِعـا وَقـَدْ کـُنـْتُ حَثَثْتُ النّاسَ عَلى لِحاقِهِ وَاَمَرْتُهُمْ بِغی اثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَهِ وَدَعَوْتُهُمْ سِرًّا وَجَهْرا وَعودا وَبَدْءا.

فـَمـِنـْهـُمُ اْلاَّ تـی ک ارِها وَمِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ ک اذِبا وَمِنْهُمُ الْقاعِدُ خاذِلا اَسْئَلُ اللّهَ اَنْ یَجْعَلَ لی مـِنـْهـُمْ فـَرَجا عاجِلا فَوَاللّهِ لَوْلا طَمَعی عِنْدَ لِقآءِ عَدُوّىّ فی الشَّهادَهِ وَتَوْطِینی نَفْسی عَلَى الْمـَنـِیَّهِ لاََ حـْبـَبـْتُ اَن لا اَبـْقـى مـَعَ ه ؤُلا ءِ یـَوْمـا و احـِدا وَلا اَلْتـَقـِىَ بـِهـِمـْ اَبَدا.(۲۵۰)
ابـن عـبـّاس چون بر شهادت محمّد اطلاع یافت به جهت تعزیت امیرالمؤ منین علیه السّلام از بـصره به کوفه آمد و آن حضرت را تعزیت بگفت ؛ یکى از جاسوسان امیرالمؤ منین علیه السـّلام از شـام آمـد و گـفـت : یـا امـیـرالمـؤ مـنـیـن ! خـبـر قتل محمّد به معاویه رسید او بر منبر رفت و مردم را اعلام کرد و چنان شام شادى کردند که مـن در هـیـچ وقـت اهـل شـام را بـه آن نـحـو مـسـرور نـدیـدم ؛ حـضـرت فـرمـود: انـدوه ما بر قـتـل او بـه قـدر سـرور ایـشـان اسـت بـلکـه انـدوه مـا زیـادتـر اسـت بـه اضـعـاف آن .(۲۵۱) و روایـت اسـت کـه در حـقّ محمّد فرمود: اِنَّهُ کانَ لی رَبیبا وَکُنْتُ لَهُ والِدً اُعـِدُّهُ وَلَدًا.(۲۵۲) و مـحـمّد علیه السّلام برادر امّى عبداللّه و عون و محمّد پسران جـعـفـر و بـرادر یـحـیى بن امیرالمؤ منین علیه السّلام و پسر خاله ابن عبّاس و پدر قاسم فقیه مدینه است که جدّ اُمّى حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام باشد.

شرح حال محمّد بن ابى حذیفه

بـیـست و چهارم : محمّد بن ابى حذیفه بن عتبه بن عبد شمس ، اگر چه پسر دائى معاویه بن ابـى سفیان است امّا از اصحاب و انصار و شیعیان حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، مـدّتـى در زنـدان مـعاویه محبوس بود وقتى او را از زندان بیرون آورد و گفت : آیا وقت آن نـشده که بینا شوى از ضلالت خود و دست از على بردارى ؟ آیا ندانستى که عثمان مظلوم کـشته شد و عایشه و طلحه و زبیر خروج کردند در طلب خون او و على فرستاد که عثمان را بـکـشـنـد و مـا امروز طلب خون او مى نمائیم ؟ محمّد گفت : تو مى دانى که رَحِم من از همه مـردم بـه تـو نـزدیک تر و شناسائیم به تو بیشتر است ؛ گفت : بلى ، گفت : قسم به خدا که احدى شرکت نکرد در خون عثمان جز تو به سبب آنکه عثمان ترا والى کرد و مهاجر و انـصـار از او خـواستند که ترا معزول کند نکرد لاجرم بر او ریختند و خونش بریختند و به خدا قسم که شرکت نکرد در خون او ابتداء مگر طلحه و زبیر و عایشه و ایشان بودند که مردم را تحریص ‍ بر کشتن او مى نمودند و شرکت کرد با ایشان عبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمّار و انصار جمیعا، پس گفت :
وَاللّهِ اِنّی لاََ شْهَدُ اَنَّکَ مُذْ عَرَفْتُکَ فی الْجاهِلِیَّهِ وَالاِْ سْلا مِ لَعلى خُلُقٍ و احِدٍ م ا ز ادَفیکَ الاِْ سـْلا مُ لا قـَلیـلا وَلا کـَثـیـرا وَاِنَّ عـَلا مَهَ ذالِکَ لَبَیِّنَهٌ تَلوُمُونی عَلى حُبّی عَلِیّا خَرَجَ مَعَ عـَلِی عـلیـه السـّلام کـُلُّ صـَوّامٍ وَقـَو امٍ مـُه اجِرِی وَاَنْصارِی وَخَرَجَ مَعَکَ اَبْن اءُ الْمُنافِقینَ وَالطُّلَق آءِ وَالْعُتَق آءِ خَدَعْتَهُمْ عَنْ دینِهِمْ وَخَدَعُوکَ عَنْ دُنْی اکَ.

وَاللّهِ ی ا مـُعـاوِیـه ! م ا خـَفـِىَ عـَلَیـْکَ م ا صـَنَعْتَ وَم ا خَفِىَ عَلَیْهِمْ م ا صَنَعُوا إ ذا خَلَوْا اَنـْفـُسـَهَمْ سَخَطَ اللّهُ فی ط اعَتِکَ وَاللّهِ لا اَزالُ اُحِبُّ عَلِیّا لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ وَاُبْغِضُکَ فِی اللّهِ وَفی رَسُولِ اللّهِ اَبَدَا م ابَقیتُ.
مـعـاویـه فرمان داد تا او را به زندان برگردانیدند و پیوسته در زندان بود تا وفات کرد.(۲۵۳)

ابـن ابـى الحـدیـد آورده کـه عـمـرو عاص ، محمّد بن ابى حذیفه را از مصر دستگیر کرد و براى معاویه فرستاد معاویه او را حبس کرد او از زندان بگریخت ، مردى از خثعم که نامش عـبـداللّه بـن عـمـرو بن ظلام و عثمانى بود به طلب او رفت و او را در غارى یافت و بکشت .(۲۵۴) و پدر محمّد ابوحذیفه از اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اسـت و در جـنـگ بـدر کـه پـدر و بـرادرش کشته گشت در جمله اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود و در روز یمامه در جنگ با مُسَیْلمه کذّاب شهید گشت .

شرح حال میثم تمّار

بـیـسـت و پـنـجم : میثم بن یحیى التّمار، از خواصّ اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از اصفیاء ایشان و حواریین امیرالمؤ منین علیه السّلام است و آن حضرت او را به اندازه اى که قابلیت و استعداد داشت علم تعلیم فرموده بود، و او را بر اسرار خفیّه و اخبار غیبیه مطلع فـرمـوده بود و گاه گاهى از او ترشح مى کرد و کافى است در این باب آنکه ابن عبّاس کـه تلمیذ امیرالمؤ منین علیه السّلام است از آن حضرت تفسیر قرآن آموخته و در علم فقه و تـفسیر مقامى رفیع داشت و محمّد حنفیّه از او (ربانىّ امّت ) تعبیر کرده و پسر عمّ پیغمبر و امیرالمؤ منین علیهماالسّلام بود، با این مقام و مرتبت میثم او را ندا کرد: یابن عبّاس ! سؤ ال کـن از مـن آنـچـه بـخـواهـى از تـفـسـیر قرآن که من قرائت کرده ام بر امیرالمؤ منین علیه السّلام تنزیل قرآن را و تعلیم نموده مرا تاءویل آن را. ابن عبّاس استنکاف ننمود و دوات و کاغذ طلبید و نوشت بیانات او را(۲۵۵).

وَک انَ رَحِمَهُ اللّهُ مِنَ الزُّهادِ وَمِمَّنْ یَبَسَتْ عَلَیْهِمْ جُلُودُهُمْ مِنَ الْعِب ادَهِ وَالزّهادَهِ.
از ابـوخـالد تـمّار روایت است که روز جمعه بود با میثم در آب فرات با کشتى مى رفتیم کـه نـاگـاه بـادى وزیـد مـیـثـم بـیـرون آمـد و بـعـد از نـظـر بـر خـصوصیّات آن باد به اهـل کـشـتـى فرمود کشتى را محکم ببندید این (باد عاصف )(۲۵۶) است و شدّت کـنـد هـمـانـا مـعـاویـه در هـمـیـن سـاعـت وفات کرده ، جمعه دیگرى قاصد از شام رسید خبر گـرفـتیم گفت : معاویه بمرد و یزید به جاى او نشست ! گفتیم : چه روز مرد؟ گفت : روز جـمـعـه گـذشـته . و در ذکر احوال رُشید هَجَرى گذشت اِخبار او حبیب بن مظاهر را به کشته شدن او در نصرت پسر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و آنکه سرش را به کوفه برند و بگردانند.

شیخ شهید محمّدبن مکى روایت کرده از میثم که گفت شبى از شبها امیرالمؤ منین علیه السّلام مرا با خود از کوفه بیرون بُرد تا به مسجد جعفى ، پس در آنجا رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز گزاشت چون سلام داد و تسبیح گفت کف دستها را پهن نمود و گفت :
اِلهـى کَیفَ اَدْعوُکَ وَقَدْ عَصَیْتُکَ وَکَیفَ لا اَدْعُوکَ وَقَدْ عَرَفْتُکَ وَحُبُّکَ فى قَلْبی مَکینٌ مَدَدْتُ اِلَیـکَ یـَدا بـاِلذُّنـُوبِ مـَمـْلُوَّهً وَعـَیـْنـا بـاِلرَّجـآءِ مـَمـْدُودَهً اِل هـى اَنـْتَ م الِکُ الْعـَط ای ا وَاَنـَا اَسـَیُر الْخَط ای ا. و خواند تا آخر دعا، آنگاه به سجده رفـت و صـورت بـه خـاک گـذاشـت و صـد مرتبه گفت : اَلْعَفْوَ اَلْعَفْوَ پس برخاست و از مـسـجـد بیرون رفت و من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسید به صحراء پس خطى کشید از براى من و فرمود: از این خط تجاوز مکن ! و گذاشت مرا و رفت و آن شب ، شب تاریکى بود مـن با خودم گفتم مولاى خودت را تنها گذاشتى در این صحراء با آنکه دشمن بسیار دارد، پـس از بـراى تـو چـه عـذرى خـواهـد بـود نـزد خـدا و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؟ به خدا قسم که در عقب او خواهم رفت تا از او با خـبـر بـاشـم و اگـر چـه مخالفت امر او خواهم نمود. پس به جستجوى آن حضرت رفتم تا یـافـتم او را که سر خود را تا نصف بدن در چاهى کرده و با چاه مخاطبه و گفتگو مى کند همین که احساس کرد مرا فرمود: کیستى ؟ گفتم : میثمَمْ، فرمود: آیا امر نکردم ترا که از خط خـود تـجـاوز نـکـنـى ؟ عرض کردم : اى مولاى من ! ترسیدم بر تو از دشمنان تو پس دلم طـاقت نیاورد. فرمود آیا شنیدى چیزى از آنچه مى گفتم ؟ گفتم : نه اى مولاى من ، فرمود: اى مـیـثـم ! وَفـىِ الصَّدْرِ(۲۵۷) لِب ان اتٌ اِذا ض اقَ لَهـا صـَدْری نَکَتُّ الاَْ رْضَ بِالْکَفِّ وَاَبْدَیْتُ لَه ا سِرّى فَمَهْم ا تُنْبِتُ الاَْ رْضُ فَذاک النَّبْتُ مِنْ بَذْری .

علاّ مه مجلسى در (جلاء العیون ) فرموده که شیخ کشّى و شیخ مفید و دیگران روایت کرده اند که میثم تمّار غلامِ زنى از بنى اَسَد بود حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را خرید و آزاد کرد پس از او پرسید که چه نام دارى ؟ گفت : سالم ، حضرت فرمود: خبر داده است مرا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که پدر تو در عجم ترا میثم نام کرده ، گفت : راست گفته اند خدا و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و امیرالمؤ منین علیه السّلام ، به خدا سوگند که مرا پدرم چنین نام کرده است . حضرت فرمود که سالم را بگذار و همین نـام که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم خبر داده است داشته باش ، نام خود را میثم کرد و کنیت خود را ابوسالم .(۲۵۸)

روزى حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به او فرمود که ترا بعد از من خواهند گرفت و بردار خواهند کشید و حربه برتو خواهند زد و در روز سوّم خون از بینى و دهان تو روان خـواهد شد و ریش تو از آن رنگین خواهد شد پس منتظر آن خضاب باش و ترا بر دَر خانه عَمرو بن الحریث با نُه نفر دیگر به دار خواهند کشید و چوب دار تو از همه آنها کوتاهتر خواهد بود و تو به منزلت از آنها نزدیکتر خواهى بود، با من بیا تا به تو بنمایم آن درخـتـى کـه تـرا بـر چـوب آن خـواهـنـد آویـخـت ، پـس آن درخـت را بـه مـن نـشـان داد.(۲۵۹) بـه روایـت دیـگـر حـضـرت به او گفت : اى میثم ! چگونه خواهد بود حـال تو در وقتى که ولدالزناى بنى امیّه ترا بطلبد و تکلیف کند که از من بیزار شوى ؟ مـیـثـم گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد کـه از تـو بیزار نخواهم شد، حضرت فرمود: به خدا سـوگند که ترا خواهد کشت و بردار خواهد کشید! میثم گفت : صبر خواهم کرد واینها در راه خـدا کـم است و سهل است ! حضرت فرمود که اى میثم ، تو در آخرت با من خواهى بود و در درجـه مـن . پس بعد از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام میثم پیوسته به نزد آن درخت مى آمـد و نماز مى کرد و مى گفت : خدا برکت دهد ترا اى درخت که من از براى تو آفریده شده ام و تو از براى من نشو و نما مى کنى . به عَمْروبن الحُرَیْث مى رسید مى گفت : من وقتى که همسایه تو خواهم شد رعایت همسایگى من بکن ؛ عمرو گمان مى کرد که خانه مى خواهد در پـهلوى خانه او بگیرد مى گفت : مبارک باشد خانه ابن مسعود را خواهى خرید یا خانه ابن حکم را؟ و نمى دانست که مراد او چیست .

پـس در سـالى کـه حـضـرت امـام حـسـیـن علیه السّلام از مدینه متوجّه مکّه شد و از مکّه متوجّه کـربـلا، مـیـثـم بـه مـکـّه رفـت و بـه نـزد امّ اسـلمـه عـلیـهـاالسـّلام زوجـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم رفت ، امّ سلمه گفت : تو کیستى ؟ گفت : منم میثم ؛ امّ سـلمـه گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد کـه بـسـیـار شـنـیـدم کـه حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم دردل شب یاد مى کرد ترا و سفارش ترا به حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـى کـرد؛ پـس مـیثم احوال حضرت امام حسین علیه السّلام را پرسید، امّ سلمه گفت که به یکى از باغهاى خود رفته است ، میثم گفت : چون بیاید سلام مـرا بـه او بـرسـان و بگوى در این زودى من و تو به نزد حق تعالى یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد ان شاءاللّه . پس امّسلمه بوى خوشى طلبید و کنیزک خود را گفت : ریش او را خـوشـبـو کـن ، چـون ریـش او را خـوشـبو کرد و روغن مالید میثم گفت : تو ریش مرا خوشبو کردى و در این زودى در راه محبّت شما اهل بیت به خون خضاب خواهد شد.

پس امّ سلمه گفت که حضرت امام حسین علیه السّلام تو را بسیار یاد مى کرد. میثم گفت : من نـیـز پیوسته در یاد اویم و من تعجیل دارم و براى من و او امرى مقدّر شده است که مى باید بـه او بـرسـیـم . چـون بیرون آمد عبداللّه بن عبّاس را دید که نشسته است گفت : اى پسر عبّاس ! سؤ ال کن آنچه خواهى از تفسیر قرآن که من قرآن را نزد امیرالمؤ منین علیه السّلام خوانده ام و تاءویلش از او شنیده ام . ابن عبّاس دواتى و کاغذى طلبید و از میثم مى پرسید و مـى نـوشـت تـا آنـکـه مـیـثـم گـفـت کـه چـون خـواهـد بـود حال تو اى پسر عبّاس در وقتى که ببینى مرا با نُه کس به دار کشیده باشند؟

چـون ابـن عـبـّاس این را شنید کاغذ را درید و گفت : تو کهانت مى کنى ! میثم گفت : کاغذ را مـَدَر اگر آنچه گفتم به عمل نیاید کاغذ را بِدَر. چون از حجّ فارغ شد متوجّه کوفه شد و پـیـش از آنـکه به حج رود با معرّف کوفه مى گفت : که زود باشد حرام زاده بنى امیّه مرا از تـو طـلب کـند و از او مهلتى بطلبى و آخر مرا به نزد او ببرى تا آنکه بر در خانه عَمْربن الحُرَیْث مرا بردار کشند.

چـون عـبـیـداللّه زیـاد بـه کـوفـه آمـد فـرسـتـاد مـعـرّف را طـلبـیـد و احوال میثم را از او پرسید، معرّف گفت : او به حجّ رفته است ، گفت به خدا سوگند اگر او را نـیـاورى تـرا بـه قـتـل رسـانـم ؛ پـس او مـهـلتـى طـلبـیـد و بـه استقبال میثم رفت به قادسیّه و در آنجا ماند تا میثم آمد و میثم را گرفت و به نزد آن ملعون بـرد و چـون داخـل مـجـلس شـد حـاضـران گـفتند: این مقرّبترین مردم بود نزد على بن ابى طـالب عـلیـه السّلام گفت : واى بر شما این عجمى را اینقدر اعتبار مى کرد؟ گفتند: بلى ، عـبـیـداللّه گـفـت : پـروردگار تو در کجاست ؟ گفت : در کمین ستمکاران است و تو یکى از ایـشـانـى . ابـن زیـاد گفت : تو این جرئت دارى که این روش سخن بگوئى اکنون بیزارى بـجـوى از ابوتراب ، گفت : من ابوتراب را نمى شناسم . ابن زیاد گفت : بیزار شو از عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام مـیـثـم گـفـت : اگر نکنم چه خواهى کرد؟ گفت به خدا سـوگـنـد تـرا به قتل خواهم رسانید، میثم گفت : مولاى من مرا خبر داده است که تو مرا به قـتل خواهى رسانید و بر دار خواهى کشید با نُه نفر دیگر بر دَرِ خانه عمرو بن الحریث ؛ ابـن زیـاد گـفـت : مـن مـخالفت مولاى تو مى کنم تا دروغ او ظاهر شود؛ میثم گفت : مولاى من دروغ نـگفته است و آنچه فرموده است از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنیده است و پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از جـبـرئیـل شـنـیـده و جـبـرئیل از خداوند عالمیان شنیده پس چگونه مخالفت ایشان مى توانى کرد و مى دانم به چـه روش مـرا خـواهـى کـشـت و در کـجـا بـه دار خـواهـى کـشـیـد و اوّل کـسـى را کـه در اسـلام بـر دهـان او لجـام خواهند بست من خواهم بود پس امر کرد میثم و مختار را هر دو به زندان بردند و در زندان میثم به مختار گفت : تو از حبس رها خواهى شد و خروج خواهى کرد و طلب خون امام حسین علیه السّلام خواهى کرد و همین مرد را خواهى کشت !

چون مختار را بیرون برد که بکشد پیکى از جانب یزید رسید و نامه آورد که مختار را رها کـن و او را رهـا کـرد، پـس میثم را طلبید و امر کرد او را بردار کشند بر در خانه عمرو بن الحریث و در آن وقت عمرو دانست که مراد میثم چه بوده است ، پس جاریه خود را امر کرد که زیـر دار او را جـاروب کـنـد و بـوى خـوشـى بـراى او بـسـوزانـد پـس او شـروع کرد به نـقـل احـادیـث در فـضـایـل اهـل بـیـت و در لعـن بـنـى امـیـّه و آنـچـه واقـع خـواهـد شـد از قتل و انقراض بنى امیّه ، چون به ابن زیاد گفتند که این مرد رسوا کرد شما را، آن ملعون امـر کرد که دهان او را لجام نمودند و بر چوب دار بستند که سخن نتواند گفت ، چون روز سـوّم شـد ملعونى آمد و حربه در دست داشت و گفت : به خدا سوگند که این حربه را به تو مى زنم با آنکه مى دانم روزها روزه بودى و شبها به عبادت حق تعالى ایستاده بودى ، پـس حـربـه را بـر تهیگاه او زد که به اندرونش رسید ودر آخر روز خون از سوراخهاى دمـاغش روان شد و بر ریش و سینه مبارکش جارى شد و مرغ روحش به ریاض جِنان پرواز کـرد.(۲۶۰) و شهادت او پیش از آن بود که حضرت امام حسین علیه السّلام وارد عراق شود به ده روز.(۲۶۱)

ایـضـا روایـت کـرده اسـت کـه چـون آن بـزرگـوار بـه رحـمـت پـروردگـار واصـل شـد هـفـت نـفـر از خـرمـا فـروشـان کـه هـم پـیشه او بودند شبى آمدند در وقتى که پـاسـبـانـان هـمـه بـیـدار بـودنـد و حـق تـعـالى دیده ایشان را پوشانید تا ایشان میثم را دزدیـدنـد و آوردنـد و بـه کـنـار نـهـرى دفـن کـردنـد و آب بـر روى او افـکـندند و هر چند پاسبانان تفحّص کردند از او اثرى نیافتند.(۲۶۲)

شرح حال هاشم بن عتبه مِرْقال

بـیـسـت و شـشـم : هـاشـم بـن عـُتـْبـَهِ بـن ابـى وقـّاص المـلقـّب بـالمـِرْقـال ، قـاضـى نوراللّه گفته که در کتاب (اصابه ) مذکور است که هاشم همان شـجـاع مـعـروف مـشـهـور مـلقـّب به مرقال است و براى آن به این لقب شهرت یافته که (اِرْقـال ) نـوعـى اسـت از دویـدن و او در روز کـارزار بـر سر خصم مسارعت مى کرد و مى دوید و از کلبى و ابن حِبّان نقل کرده که او به شرف صحبت حضرت رسالت صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم رسـیـده و در روز فتح مکّه مسلمان گردیده ودر جنگ عجم با عمّ خود سعد وقاص در قادسیه همراه بود و در آنجا آثار مردى و مردانگى به ظهور رسانید و در حرب صـفـیـّن مـلازم رکـاب ظـفـر انتساب شاه ولایت مآب بوده و در آنجا نیز مراسم مجاهده به جا آورده .(۲۶۳)

و در (فـتـوح ) اعـثـم کـوفـى و کتاب (اصابه ) مسطور است که چون خبر کشتن عثمان و بـیـعـت کـردن مـردمـان بـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام پـراکـنـده شـد اهـل کـوفـه نـیـز ایـن خـبـر بـشـنـیـدند و در آن وقت ابوموسى اشعرى امارت کوفه داشت ، کوفیان به نزد ابوموسى آمدند و گفتند: چرا با امیرالمؤ منین على بیعت نمى کنى ؟ گفت : در ایـن مـعـنـى تـوقـّف مـى کنم و مى نگرم تا بعد از این چه حادث شود و چه خبر رسد؟ هاشم بن عتبه گفت : چه خبر خواهد رسید، عثمان را بکشتند و انصار خاصّ و عامّ با امیرالمؤ منین علیه السّلام على بیعت کردند از آن مى ترسى که اگر با على بیعت کنى عثمان از آن جـهـان بـاز خواهد آمد و ترا ملامت خواهد کرد؟ هاشم این سخن بگفت و به دست راست خویشتن دسـت چـپ بـگـرفـت و گـفـت : دسـت چـپ از آن مـن اسـت و دست راست من از آن امیرالمؤ منین علیه السـّلام بـا او بـیـعت کردم و به خلافت او راضى شدم ؛ چون هاشم با این وجه بیعت کرد، ابـومـوسـى را هـیـچ عـذرى نـمـاند برخاست و بیعت کرد و در عقب او جمله اکابر و سادات و معارف کوفه بیعت کردند.(۲۶۴)

در (اصـابـه ) مـذکـور اسـت کـه هـاشم در وقت بیعت این ابیات را بدیههً انشاد نموده بر ابوموسى اشعرى انشاد کرد:
شعر :
اُبایِعُ غَیْرَ مُکْتَرِثٍ عَلِیّا

وَلا اَخْشى اَمیرا اَشْعَرِیّا

اُبایِعُهُ وَاَعْلَمُ اَنْ سَاءُرْضی

بِذ اکَ اللّهَ حَقَّا وَالنَّبِیّا(۲۶۵)

هـاشـم در حـرب صـفـّیـن بـه درجـه شـهـادت رسید و بعد از عتبه بن هاشم ، عَلَم پدر بر گـرفت و بر اهل شام حمله کرد و چند کس را بکشت واثرهاى خوب نمود عاقبت او نیز شربت شهادت چشید و به پدر بزرگوار خود رسید.(۲۶۶)
فـقـیر گوید: از اینجا معلوم شد که هاشم مرقال در صفّین به درجه رفیع شهادت رسید پس آن چیزى که در بعضى کتب است که روز عاشوراء به یارى سیدالشهداء علیه السّلام آمـد و گـفـت : اى مـردم هـرکـه مـرا نمى شناسد من خودم را بشناسانم من هاشم بن عتبه پسر عموى عمر سعد م الخ ، واقعى ندارد واللّه العالم .

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱۲۸ـ بعد از این در احوال حضرت امام حسن علیه السّلام ذکر مى شود خطبه آن حـضـرت بـه طور اَطْوَل و در آن خطبه شریفه است که هفتصد درهم از آن حضرت باقیماند که مى خواست خادمى براى اهل خود بخرد. الخ (محدّث قمى رحمه اللّه ).

۱۲۹ـ (فـرحـه الغـرىّ) ص ۴۶، تـحـقـیـق : آل شبیب الموسوى . ۱
۱۳۰ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۲ .
۱۳۱ـ ر.ک : (جلاء العیون ) علاّ مه مجلسى ص ۳۷۳ .
۱۳۲ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۸۷ .
۱۳۳ـ (نور الابصار) شَبْلَنْجى ۲۱۷ ـ ۲۱۸، چاپ منشورات الرضى .
۱۳۴ـ (مروج الذَهَب ) مسعودى ۲/۴۱۴ .
۱۳۵ـ و عمران بن حطّان رقاشى در مدح ابن ملجم علیهما لعائِنُ اللّهِ، گفته :
ی ا ضَرِْبَهً مِنْ تَقىّ م ا اَر ادَبِه ا

اِلاّ لِیَبْلُغَ مِنْ ذى الْعَرْشِ رِضْو انا

اِنّى لَاَذْکُرُهُ یَوْما فَاَحْسِبُهُ

اَوْ فَی الْبَریَّهِ عِنْد اللّهِ میز انا

قاضى ابو طیّب طاهر بن عبداللّه شافعى در جواب او گفته :
اِنّی لاََبْرَءُ مِمّا اَنْتَ ق ائِلُهُ

عَنِ ابْنِ مُلْجَم الْمَلْعُونِ بُهْت انا

ی ا ضَرِبَهً مِنْ شَقّی م ا ار ادَبِه ا

اِلاّ لِیَهْدِمَ لِلاِسْلامِ اَرکانا

اِنّی لاََذْکُرُه یَوْما فَاَلْعَنَهُ

دُنْیا وَ اَلْعَنُ عِمْرانا وَحطّانا

عَلَیْهِ ثُمَّ عَلَیْه الدَّهْرُ مُتَّصِلا

لَع ائِنُ اللّهِ اِسر ارا و اِعْلا نا

فَاَنْتُما مِنْ کِلاب النّارِ ج اءَ بِهِ

نصُّ الشَریعَهِ بُرهانا وَتِبْی انا

(الاستیعاب ) ابن عبدالبرّ ۳/۱۱۲۸، تحقیق : البجاوى .
۱۳۶ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۳۵۴ .
۱۳۷ـ (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۶۰ .
۱۳۸ـ شـیـخ مـفـید رحمه اللّه مى فرماید: (خبرى که درباره تزویج امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام دخـتـرش را بـه عـمـر مـطـرح شده ثابت نیست و آن از طریق زبیر بن بـکـّار(وفـات : ۲۵۶ ه‍ ق ) اسـت و او تـوثـیـقى ندارد و زبیر به خاطر کنیه اش به على عـلیـه السـّلام ، مـتـهـم اسـت و آنـچـه دربـاره بـنـى هـاشـم نـقـل کـرده مـورد اطـمـیـنـان نـیـسـت ..). رساله (تزویج على علیه السّلام بِنْتَهُ مِنْ عُمَر) تـاءلیـف شـیـخ مـفـیـد، ص ۱۳ و هـمچنین جهت اطلاع بیشتر مراجعه شود به کتاب ارزنده (إ فحامُ الا عداء والخصوم …). عّلامه ناصر حسین هندى . (ویراستار).
۱۳۹ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۴۹ .
۱۴۰ـ ر.ک : (تنقیح المقال ) عّلامه مامقانى ، ۳/۱۱۲، چاپ سه جلدى .
۱۴۱ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۳۵۴ ـ ۳۵۵، (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۰ .
۱۴۲ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۰ .
۱۴۳ـ (المجدی ) ص ۱۲٫
۱۴۴ـ (اَلْمَجْدى ) ص ۲۲۳ ـ ۲۳۰، (سرّ السلسله العلویه ) ص ۸۶ ـ ۸۷ .
۱۴۵ـ (اَلْمَجْدى ) ص ۲۳۲ .
۱۴۶ـ شـیـخ رضـى الدیـن عـلى بـرادر عـّلامـه رحـمـه اللّه از زبیر بن بَکّار نـقـل کـرده کـه عـُبـیـد اللّه بـن عـلى مـذکـور عـالم و فـاضـل و جـواد بـود و طـواف کـرد دنـیـا را و جـمـع کـرد جـعـفـریـّه را کـه در آن اسـت فقه اهـل بیت علیهماالسّلام و وارد بغداد شد چندى در آن بلد بود و حدیث مى کرد آنگاه مسافرت به مصر فرمود و در آنجا در سنه ۳۱۲ وفات نمود.
۱۴۷ـ (تاریخ بغداد) ۳/۶۳، شماره ۱۰۱۶ .
۱۴۸ـ (نـجـم الثـاقـب ) مـحـدّث نـورى ص ۶۴۴، حـکـایـت ۹۴٫ (رجال النجاشى ) ص ۱۴۰، شماره ۳۶۴ .
۱۴۹ـ (سرّ السلسله العلویّه ) ص ۹۰ .
۱۵۰ـ (تاریخ بغداد) ۱۲/۱۲۶، شماره ۶۵۸۱٫
۱۵۱ـ (سرّ السلسله العلویّه ) ص ۹۱ .
۱۵۲ـ (عمده الطالب ) ص ۳۶۲٫
۱۵۳ـ (سرّ السلسله العلویّه ) ص ۹۹ .
۱۵۴ـ (عمده الطالب ) ص ۳۶۴٫
۱۵۵ـ (تـاریـخ بـغـداد) ۱/۱۲۳ ـ ۱۲۵ در کـتـاب خـطـیـب بـغـدادى بـه جـاى (لُبَىّ)، (اَلْبَىُّ) آمده است . (ویراستار).
۱۵۶ـ (المَجْدی ) ص ۱۳۱٫
۱۵۷ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۳۰۳، (رجال کشّى ) ۱/۳۲۰ .
۱۵۸ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۳۰۳ .
۱۵۹ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۳۰۳ .
۱۶۰ـ (مـیـزان الاعـتـدلال ) ۱/۴۳۶ ، تـحـقـیـق : عـلى مـحـمـّد مـعـوّض و عادل احمد عبدالموجود.
۱۶۱ـ زُهّاد ثَمانیه : ربیع بن حشیم و هرم بن حیان و اویس قرنى و عابدبن عبد قـیـس و ابـو مـسـلم خـولانى و مسروق بن الاجذع و حسن بن ابى الحسن و اسود بن یزید مى باشند. چهار نفر اول از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از زهّاد و اتقیا بودند و چهار دیگر باطل بودند.(شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۱۶۲ـ (میزان الاعتدال ) ۱/۴۴۹ .
۱۶۳ـ (بحارالانوار) ۴۲/۱۵۵ .
۱۶۴ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۰، (تذکره الا ولیاء) ص ۱۷ .
۱۶۵ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۳٫
۱۶۶ـ (تذکره الاولیاء) ص ۲۱ ـ ۲۲ .
۱۶۷ـ (تذکره الاولیاء) ص ۲۴، انتشارات بهزاد.
۱۶۸ـ بـدان کـه هر گاه در میان اصحاب حضرت امیرالمؤ منین (ع ) تا اصحاب حـضرت صادق (ع ) (همدانى ) پیدا شد تمامش به سکون میم است و منسوب به هَمْدان که قـبـیـله بـزرگـى اسـت از یمن که شیعه و دوست امیرالمؤ منین (ع ) مى باشند. و حضرت در شاءن ایشان فرموده :
وَلَوْ کُنْتُ بَوابا عَلى باب جنَّهٍ

لَقُلْتُ لِهَمْدانَ ادَخُلوا بِسَلامٍ

و امـّا بـعـد از حـضـرت امـام صـادق (ع ) هـر گـاه هـمـدانـى دیـده شـده مـحـتـمـل اسـت کـه بـه فتح میم باشد منسوب به هَمَدان و آن شهرى است که بنا کرده آن را هـمـدان بـن فـلوح بـه سـام بـن نـوح (ع ). دور آن شـهر است کوه الوند که از حضرت امام صـادق (ع ) مـروى اسـت کـه در آن کـوه چـشـمـه اى است از چشمه هاى بهشت . صاحب (عجائب المـخـلوقـات ) نـقـل کـرده آن حـدیـث را از حـضـرت امـام صـادق (ع ) آن وقـت گـفـتـه کـه اهـل هـمدان مى گویند این چشمه همان آبى است که در قلّه کوه است و آن آبى است که بسیار سـرد و سـبـک و گـوارا بـه خـوى کـه شـارب آن احـسـاس ثقل آن نمى کند و آن شفاى مریضان است و پیوسته مى آیند به سوى او از اطراف .
(شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۱۶۹ـ (میزان الاعتدال ذَهَبى ) ۲/۱۷۱ .
۱۷۰ـ (مـجـالس المؤ منین ) قاضى نوراللّه ۱/۳۰۸، (مراه الجنان یافعى ) ۱/۱۱۴ ذیل حوادث سال ۶۵ ه‍ ق .
۱۷۱ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۳۰۸، (مـیـزان الاعتدال ) ۲/۱۷۲ .
۱۷۲ـ (رجال کَشّى ) ۱/۲۹۹، (مجالس المؤ منین ) ۱/۳۰۹ .
۱۷۳ـ این اشعار از سید حِمیَرى است که فرمایش على علیه السّلام را به شعر کـشـیـده اسـت : (دیـوان حـمـیـرى ) ص ۳۲۷، (امـالى شـیـخ مـفـیـد) ص ۷، مـجـلس اول .
۱۷۴ـ (اربـعـیـن شـیـخ بـهـایـى ) تـرجـمـه : خـاتون آبادى ، ص ۲۵، حدیث اول .
۱۷۵ـ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۱۶۰، حدیث ۱۷۲، چاپ الهادى .
۱۷۶ـ (بحارالانوار) ۴۲/۱۶۰٫
۱۷۷ـ به تقدم حاء مهمله مضمومه بر جیم .
۱۷۸ـ (کامل بهائى ) ۲/۱۹۲ ـ ۱۹۳٫
۱۷۹ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۴۲، (الاستیعاب ) ۱/۳۲۹٫
۱۸۰ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۲۴۲، (رجال ابن داود) ص ۷۰ .
۱۸۱ـ (تنقیح المقال ) علامه مامقانى ۱/۲۵۶
۱۸۲ـ همان ماءخذ.
۱۸۳ـ (جلاء العیون ) علامه مجلسى ص ۵۸۱ .
۱۸۴ـ (رجال کشّى ) ۱/۲۹۲ .
۱۸۵ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۶۵، مجلس ششم ، حدیث ۲۷۶ .
۱۸۶ـ (بحارالانوار) ۴۲/۱۴۰ ، (اختصاص ) ص ۷۸ .
۱۸۷ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۹ .
۱۸۸ـ (رجال کشّى ) ۱/۲۸۴؛ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۹۰ .
۱۸۹ـ (مـفـاتـیـح الجـنـان ) بـاب سـوم ، فصل هشتم .
۱۹۰ـ (الخرائج ) راوندى ۱/۶۶٫
۱۹۱ـ (بحارالانوار) ۴۵/۳۶۱ .
۱۹۲ـ (بحارالانوار) ۴۲/۱۵۹ .
۱۹۳ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۲۸، (الاستیعاب ) ۲/۶۶۲ ـ ۶۶۳ .
۱۹۴ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۲۹۰ ، (رجال ابن داود) ص ۱۱۱ .
۱۹۵ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۹۱، (الاستیعاب ) ۲/۷۱۷ .
۱۹۶ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۲۹۱ ، (رجال کَشّى ) ۱/۲۸۵ .
۱۹۷ـ (ربـیـع الا بـرار) عـلاّ مـه زمـخـشـرى ۵/۳۲۲، تـحـقـیق : عبدالامیر مهنا؛ (روضات الجنات ) علاّ مه خوانسارى ۴/۱۶۸ .
۱۹۸ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۶۱ .
۱۹۹ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۳۲۵ از (ربـیـع الا بـرار) زمـخـشـرى ، نقل کرده است .
۲۰۰ـ مـاءخذ پیشین . علامه شوشترى مى گوید: (مفند، ملامت کننده است ، یعنى اى مـلامـت کننده من در دوستى آل محمّد علیهماالسّلام ، سنگ در دهن تُست ؛ خواه ترک ملامت خود کنى و خواه آن را زیاده کنى و مضمون بیت ثانى آن است که شاعر فارسى گفته :
هر که را هست با على کینه
در سخن حاجت درازى نیست

نیست در دستش آستین پدر
دامن مادرش نمازى نیست

(مجالس المؤ منین ) ۱/۳۲۶ .ویراستار
۲۰۱ـ (رجال علاّ مه حلّى ) ص ۱۰۴، شماره ۶
۲۰۲ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۵۵، (الاستیعاب ) ۳/۸۷۲ .
۲۰۳ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۱۹۳ ـ ۱۹۵ .
۲۰۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۱۸ .
۲۰۵ـ (المجدی ) ص ۲۹۷ ـ ۲۹۸ .
۲۰۶ـ (عمده الطالب ) ص ۳۸ .
۲۰۷ـ ر.ک : (المَجْدی ) ص ۲۹۸ ـ ۳۰۶ .
۲۰۸- (مستدرک الوسائل ) ۳/۸۲۰٫
۲۰۹- (خـلاصـه ) عـلاّ مـه حـلّى ص ۱۰۳، (رجال کشّى ) ۱/۲۷۱٫
۲۱۰- (مجالس المؤ منین ) ۱ / ۱۹۰٫
۲۱۱- (الاستیعاب ) ۳ / ۹۳۵، تحقیق : البجاوى .
۲۱۲- (رجال کَشّى ) ۱ / ۲۷۷، (بحار الانوار) ۳۲ / ۲۶۹٫
۲۱۳- (الاستیعاب ) ۳ / ۹۳۸٫
۲۱۴- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۱۳، نامه ۴۱٫
۲۱۵- (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱۶ / ۱۶۹ ـ ۱۷۲٫
۲۱۶- (شرح نهج البلاغه ) ابن میثم ۵ / ۹۰٫
۲۱۷- (الاستیعاب ) ۳ / ۹۳۴٫
۲۱۸- همان ماءخذ ۳ / ۹۳۹٫
۲۱۹- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۱۷، نامه ۴۵٫
۲۲۰- (سیره النبویّه ) ابن هشام ۴/۵۷۸ ـ ۵۸۱٫
۲۲۱- (مروج الذّهب ) مسعودى ۳/۵، تحقیق : دکتر مفید محمّد قیمحه .
۲۲۲- (بحار الانوار) ۴۴/۲۸۷ و ۲۸۸٫
۲۲۳- (بحار الانوار) ۳۳/۲۰۰٫
۲۲۴- (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۴/۹۳٫
۲۲۵- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۵۸٫
۲۲۶- (بحار الانوار) ۳۴/۳۰۰٫
۲۲۷- (بحار الانوار) ۴۴/۲۱۳٫
۲۲۸- (الخرائج ) راوندى ۱/۵۲، (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۱۸٫
۲۲۹- سوره انعام (۶)، آیه ۴۴ ـ ۴۵٫
۲۳۰- (رجال کشّى ) ۱/۲۹۰، (مجالس المؤ منین ) ۱/۳۱۴٫
۲۳۱- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۷۸، کلمه قصار ۱۴۷٫
۲۳۲- (اربعین شیخ بهائى ) حدیث ۳۶٫
۲۳۳- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۴۰۳، کلمات قصار ۲۵۷٫
۲۳۴- (بحار الانوار) ۴۲/۱۴۸٫
۲۳۵- (حدیقه الشیعه ) ۱/۱۶۰، چاپ انصاریان .
۲۳۶- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۱۲، نامه ۳۸٫
۲۳۷- (شـرح نـهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۶/۷۷، (الغارات ) ۱/۲۶۴ چاپ اُرْمَوى .
۲۳۸- همان ماءخذ.
۲۳۹- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۳، (الاختصاص ) ص ۸۱٫
۲۴۰- (الاختصاص ) ص ۸۱٫
۲۴۱- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۸ و ۲۸۹، (معجم البلدان ) ۱/۴۵۴٫
۲۴۲- (مجموعه ورّام ) ۱/۲، (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۸٫
۲۴۳- (وفر) یعنى توانگرى .
۲۴۴- جمع (نهب ) غارت و هر چه به غارت آورده شود.
۲۴۵- یعنى غولها.
۲۴۶- شُزَّبا یعنى لاغر و باریک و پژمرده .
۲۴۷- اى الطّوال .
۲۴۸- (بحار الانوار) ۷۰/۷۶٫
۲۴۹- (الغارات ) ۱/۲۸۳ و ۲۸۴، چاپ اُرْموى .
۲۵۰- (نـهـج البـلاغـه ) تـرجـمـه شـهـیـدى ص ۳۱۰، نـامه ۳۵؛ (الغارات )۱/۲۹۹٫
۲۵۱- (الغارات ) ۱/۲۹۵٫
۲۵۲- (الغارات ) ۱/۳۰۱٫
۲۵۳- (رجال کشّى ) ۱/۲۸۶، (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۹۵٫
۲۵۴- (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۶/۱۰۰٫
۲۵۵- (جلاء العیون ) علاّ مه مجلسى ص ۴۰۰، چاپ سرور.
۲۵۶- فـقـیـر گـویـد: کـه نـظـیر آن است آنچه راوندى روایت کرده از حضرت صـادق عـلیـه السـّلام کـه در غـزوه بـنـى المـُصـْطـَلق بـاد عـظـیـمـى وزیـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود سبب این باد آن است که منافقى در مدینه مرده است چون به مدینه آمدند رفاعه بن زید که از عظماء منافقان بود مرده بود.
۲۵۷- یـعـنـى در سـینه من حاجاتى است در وقتى که تنگى مى کند از جهت آنها سـیـنـه من زمین را مى کَنَم با کف دست خود و ظاهر مى کنم در آن راز خود را پس هر وقتى که برویاند آن زمین پس آن گیاه از آن تخمى است که من کشته ام .(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۵۸- (جلاء العیون ) ص ۵۸۴٫
۲۵۹- همان ماءخذ
۲۶۰- (جلاء العیون ) ص ۵۸۵ ـ ۵۸۸، (بحار الانوار) ۴۲/۱۲۴٫
۲۶۱- (ارشاد) شیخ مفید ،۱/۳۲۵٫
۲۶۲- (رجال کشّى ) ۱/۲۹۵٫
۲۶۳- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۶۹، (الاصابه ) ابن حجر ۶/۴۰۴٫
۲۶۴- (الاصـابـه ) ابـن حـجـر ۶/۴۰۵، تـحـقـیـق : عادل احمد عبدالموجود و شیخ معوّض .
۲۶۵- همان ماءخذ.
۲۶۶- (مجالس المؤ منین )۱/۲۹۶٫

زندگینامه حضرت امیر المومنین علی (ع)به قلم شیخ عباس قمی(کتاب منتهی الامال) قسمت اول از تولد تا شهادت

بـاب سـوّم درتـاریـخ ولادت و شهادت سیدالاوصیاءوامام اءتقیاء حضرت امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السّلام

فصل اوّل : در ولادت باسعادت امیرالمؤ منین علیه السّلام

مـشـهـور آن اسـت کـه آن حـضـرت در روز جـمـعـه سـیـزدهـم مـاه رجـب بـعـد از سـى سـال از عـام الفـیـل در مـیـان کـعـبـه مـعظمه متولد شده است ،(۱) پدر آن حضرت ابـوطـالب پـسـر عـبـدالمـطـّلب بـوده کـه بـا عـبـداللّه پـدر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـرادر اعـیـانـى (پـدرى و مـادرى ) بـوده و مادر آن حـضـرت ، فـاطـمـه بـنـت اسـد بـن هـاشـم بـن عـبـدمـنـاف بـوده و آن حـضـرت و برادرانش اوّل هـاشـمـى بـودنـد کـه پـدر و مـادرشان هر دو هاشمى بودند. و در کیفیت ولادت آن جناب روایـات بـسـیـار اسـت و آنـچـه بـه سـنـدهـاى بـسیار وارد شده آن است که روزى عباس بن عـبـدالمـطّلب با یزید بن قعنب و با گروهى از بنى هاشم و جماعتى از قبیله بنى العزّى در بـرابـرخانه کعبه نشسته بودند ناگاه فاطمه بنت اسد به مسجد درآمد و به حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام نـُه مـاه آبستن بود و او را درد زائیدن گرفته بود، پس در برابر خانه کعبه ایستاد و نظر به جانب آسمان افکند و گفت :پروردگارا! من ایمان آورده ام بـه تـو و بـه هـر پـیـغـمـبـر و رسـولى کـه فـرسـتـاده اى و بـه هـر کـتـابـى کـه نـازل گـردانـیـده اى و تـصـدیـق کـرده ام بـه گـفـتـه هـاى جـدّم ابـراهـیـم خـلیـل کـه خـانـه کـعـبـه بـنـا کـرده او اسـت ، پـس سـؤ ال مى کنم از تو به حق این خانه و به حق آن کسى که این خانه را بنا کرده است و به حق ایـن فـرزنـدى کـه در شـکـم مـن است و با من سخن مى گوید و به سخن گفتن خود مونس من گـردیـده اسـت و یـقـین دارم که او یکى از آیات جلال و عظمت تو است که آسان کنى بر من ولادت مرا.

عـبـاس و یـزیـد بـن قـعنب گفتند که چون فاطمه از این دعا فارغ شد دیدیم که دیوارِ عقب خـانـه شـکـافته شد فاطمه از آن رخنه داخل خانه شد و از دیده هاى ما پنهان گردید، پس شکاف دیوار به هم پیوست به اذن خدا. و ما چون خواستیم در خانه را بگشاییم چندان که سعى کردیم در گشوده نشد دانستیم که این امر از جانب خدا واقع شده و فاطمه سه روز در انـدرون کـعـبـه مـانـد اهـل مـکـّه در کـوچـه هـا و بـازارهـا ایـن قـصـّه را نـقـل مـى کـردنـد و زنـها در خانه ها این حکایت را یاد مى کردند و تعجب مى نمودند تا روز چهارم رسید پس همان موضع از دیوار کعبه که شکافته شده بود دیگر باره شکافته شد فـاطـمـه بـنـت اسـد بـیـرون آمـد و فرزند خود اَسَداللّه الغالب على بن ابى طالب علیه السـّلام را در دسـت خـویـش داشـت و مـى گـفـت : اى گـروه مردم ! به درستى که حق تعالى بـرگـزید مرا از میان خلق خود و فضیلت داد مرا بر زنان برگزیده که پیش از من بوده اند؛ زیرا که حق تعالى برگزید آسیه دختر مزاحم را و او عبادت کرد حق تعالى را پنهان در مـوضـعـى کـه عـبـادت در آنـجـا سـزاوار نـبـود مـگـر در حـال ضـرورت یـعـنى خانه فرعون ؛ و مریم دختر عمران را حق تعالى برگزید و ولادت حـضـرت عـیـسى علیه السّلام را بر او آسان گردانید و در بیابان درخت خشک را جنبانید و رُطـَب تـازه از براى او از آن درخت فرو ریخت و حق تعالى مرا بر آن هر دو زیادتى داد و هـمچنین بر جمیع زنان عالمیان که پیش از من گذشته اند؛ زیرا که من فرزندى آورده ام در مـیـان خـانـه بـرگـزیـده او و سه روز در آن خانه محترم ماندم و از میوه ها و طعامهاى بهشت تـنـاول کـردم و چون خواستم که بیرون آیم در هنگامى که فرزند برگزیده من بر روى دسـت مـن بود، هاتفى از غیب مرا ندا کرد که اى فاطمه ! این فرزند بزرگوار را (على ) نـام کـن بـه درسـتـى کـه مـنـم خـداونـد عـلىّ اعـلا و او را آفـریـده ام از قـدرت و عـزّت و جلال خود و بهره کامل از عدالت خویش به او بخشیده ام و نام او را از نام مقدّس خود اشتقاق نـموده ام و او را به آداب خجسته خود تاءدیب نموده ام و اُمور خود را به او تفویض کرده ام و او را بـر عـلوم پـنـهـان خـود مـطـلع کـرده ام و در خـانـه مـحـتـرم مـن مـتـولّد شـده اسـت و او اول کـسـى اسـت کـه اذان خـواهـد گـفـت بـر روى خانه من و بتها را خواهد شکست و آنها را از بـالاى کـعـبـه بـه زیـر خـواهـد انداخت و مرا به عظمت و مجد و بزرگوارى و یگانگى یاد خـواهـد کـرد و اوست امام و پیشوا بعد از حبیب من برگزیده از جمیع خلق من محمد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه رسـول مـن اسـت و او وصـى او خـواهـد بـود خـوشـا حـال کـسـى کـه او را دوسـت دارد و یـارى کـنـد او را، و واى بـر حال کسى که فرمان او نبرد و یارى او نکند و انکار حق او نماید.(۲)

و در بـعـضى روایات است که چون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام متولد شد ابوطالب او را بر سینه خود گرفت و دست فاطمه بنت اسد را گرفته به سوى ابطح آمدند و ندا کرد به این اشعار:
شعر :
یارَبِّ یاذَا الْغَسَقِ الدُّجِىِّ

وَالْقَمَرِ الْمبْتَلَجِ الْمضِىِّ

بَیِّنْ لَنا مِنْ حُکْمِکَ المَقْضیِّ

ماذا تَرى فى اِسْمِ ذَا الصَّبِىِّ

؛مـضـمون این اشعار آن است که اى پروردگارى که شب تار و ماه روشن و روشنى دهنده را آفریده اى ، بیان کن از براى ما که این کودک را چه نام گذاریم ؟ ناگاه مانند ابر چیزى از روى زمین پیدا شد نزدیک ابوطالب آمد، ابوطالب او را گرفت و با على علیه السّلام بـه سـینه خود چسبانید و به خانه برگشت چون صبح شد دید که لوح سبزى است در آن نوشته شده است :

شعر :

خُصِّصْتُما بِالْوَلَدِ الْزَّکِىِّ

وَالطّاهِرِ الْمُنْتَجَبِ الْرَّضِىِّ

فَاِسْمُهُ مِنْ شامِخٍ عَلِی

عَلِىُّ اشْتُقَ مِنَ الْعَلِىِّ

؛حـاصـل مـضـمـون آنـکه مخصوص گردیدید شما اى ابوطالب و فاطمه به فرزند طاهر پاکیزه پسندیده ، پس نام بزرگوار او على علیه السّلام است و خداوند على اعلا نام او را از نام خود اشتقاق کرده است .
پـس ابـوطـالب آن حضرت را على نام کرد و آن لوح را در زاویه راست کعبه آویخت و چنان آویـخـتـه بـود تـا زمـان هـشام بن عبدالملک که آن را از آنجا فرود آورد و بعد از آن ناپیدا شد.(۳)

و اخبار در باب ولادت آن حضرت و کیفیت آن بسیار است و مقام را گنجایش بیش ‍ از این نیست و ایـن فـضـیـلت از خـصـایـص آن حـضـرت اسـت ؛ چـه اشـرف بِقاع حَرَمِ مکه است و اشرف مـواضـع حـرم مـسـجد است و اشرف موضع آن کعبه است و احدى غیر از حضرت امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام در چـنـیـن مکانى متولد نشده ، و نیز متولّد نشده مولودى در سیّد ایّام که روز جمعه باشد در شهر حرام که ماه رجب باشد در بیت الحرام سواى امیرالمؤ منین علیه السّلام ابوالائمّه الکرام عَلَیه وَ آلِهِ آلاف السَّلام .
وفى حدیقه الحقیقه :

شعر :

ه ذِهِ مِنْ عُلاهُ اِحْدىَ الْمَع الى

وَعَلی ه ذِهِ فَقِسْ م اسِو اه ا

اى سنائى بقوّت ایمان

مدح حیدر بگو پس از عثمان

با مدیحش مدایح مُطلق

زَهَقَ الْب اطِلَ است و ج اءَ الْحَقّ

در پس پرده آنچه بود آمد

اَسَد اللّه در وجود آمد

وَلَنِعْمَ ما قالَ الْحِمْیَرى :

شعر :

وَلَدَتْهُ فی حَرَمِ الاِل هِ وَاَمْنِهِ

وَالْبَیْتُ حَیْثُ فِن آئُهُ وَالْمَسْجِدُ

بَیْضآءَ طاهِرَهَ الثِّیابِ کَریمَهً

ط ابَتْ وَط ابَ وَلیدُه ا وَالمَوْلِدُ

فی لَیْلَهٍ غابَتْ نُحُوسُ نُجُومِها

وَبَدَتْ مَعَ الْقَمَرِ المُنیرِ الاسْعَدُ

م الُفَّ فی خِرَقِ الْقَوابِلِ مِثْلُهُ

اِلا ابْنُ آمِنَهَ النَّبِىُّ مُحَمَّدٌ.(۴)

شعر :

على است صاحب عزو جلال و رفعت و شاءن

على است بحر معارف ، على است کوه وقار

دلیل رفعت شاءن على اگرخواهى

بدین کلام دمى گوش خویشتن مى دار

چه خواست مادرش از بهر زادنش جائى

درون خانه خاصش بداد جا جَبّار

زبهر مدخل آن پیشواى خیل زنان

شکافت حضرت ستّار کعبه را دیوار

پس آن مطهّره با احترام داخل شد

در آن مکان مقدّس بزاد مَرْیم وار

برون چه خواست که آید پس از چهارم روز

ندا شنید که رو نام او على بگذار

فداى نام چنین زاده اى بود جانم

چنین امام گزینید یا اوْلِى الابْصار

فصل دوّم : در بیان فضائل امیرالمؤ منین علیه السّلام است

بـر اهـل دانـش و بـینش مخفى نیست که فضائل امیرالمؤ منین على علیه السّلام را هیچ بیان و زبان برنسنجد و در هیچ باب و کتاب نگنجد بلکه ملائکه سموات ادراک درجات او نتوانند کـرد، و فـى الحـقیقه فضائل آن حضرت را اِحْصاء نمودن ، آب دریا را به غرفه پیمودن اسـت . و در احـادیـث وارد شـده کـه مـائیـم کـلمـات پـروردگـار کـه فضائل ما را احصا نمى توان کرد.(۵) وَلَنِعْمَ ما قیلَ:

شعر :

کتاب فضل ترا آب بحر کافى نیست

که تر کنم سر انگشت و صفحه بشمارم

و بـه هـمـیـن مـلاحـظـه ایـن احـقـر را جرئت نبود که قلم بر دست گیرم و در این باب چیزى نـویـسم لیکن چون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام معدن کرم و فتوت است رجاء واثق آن اسـت کـه بـر مـن بـبـخـشـایـد و ایـن مـخـتـصـر خـدمـت را قبول فرماید. وَما تَوْفیقى اِلا بِاللّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَاِلَیْهِ اُنیبُ.

بـدان کـه فـضـائل یـا نـفـسـانـیـّه اسـت یـا بـدنیّه و امیرالمؤ منین صلى اللّه علیه و آله و سـلامَّکْمَل و اَفْضَل تمام مردم بود بعد از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در این دو نـوع فـضـایـل به وجوه عدیده . و ما در اینجا به ذکر چهارده وجه از آن اکتفا مى کنیم و به این عدد شریف تبرّک مى جوئیم :

مجاهدت حضرت على علیه السّلام

وجـه اول : آنـکه آن جناب جهادش در راه خدا زیادتر و بلایش عظیم تر بود از تمامى مردم در غـزوات پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و هیچ کس به درجه او نرسید در این باب ؛ چـنـانـکه در غزوه بَدْر که اول جنگى بود که مؤ منین به آن مُمْتحَن شدند، جناب امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در آن جـنـگ بـه دَرک فـرستاد ولید و شیبه و عاص و حنظله و طعمه و نـوفـل و دیـگـر شـجـاعـان مـشـرکـیـن را و پـیـوسـتـه قـتـال کـرد تـا نـصـف مـشـرکـیـن کـه مـقـتـول گـشـتـند بر دست آن حضرت کشته گردیدند و نصف دیگر را باقى مسلمین با سه هزار ملائکه مُسَوّمین کشتند؛ و دیگر غزوه اُحُد بود که مردم فرار کردند و آن حضرت ثابت ماند و لشکر دشمن را از دور پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم دور مى کرد و از آنها مى کـشـت تـا زخـمهاى کارى بر بدن مقدسش وارد شد با این همه رنج و تَعَب ، آن حضرت را هـول و هـرب نـبـود و پـیـوسـتـه اَبـْطـال رجـال را کـشـت تـا از حـضـرت جـبـرئیـل در مـیـان آسمان و زمین نداى لاسَیْفَ اِلا ذُوالْفِقار وَلا فَتى اِلا عَلىّ شنیده شد.

و دیگر غزوه احزاب بود که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام عَمْروبن عَبْدَود را کشت و فتح بـر دسـت آن حـضرت واقع شد و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق او فرمود که (ضـربـت عـلى عـلیـه السـّلام بـهـتر است از عبادت جن و انس ). و دیگر جنگ خیبر بود که مَرحَب یهودى بر دست آن حضرت کشته گشت و دَرِ قلعه را با آن عظمت به دست معجزنماى خـود کـَنـْد و چـهـل گـام دور افـکـنـد و چهل نفر از صحابه خواستند حرکت دهند نتوانستند! و دیـگر غزوه حُنَیْن بود که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم با ده هزار نفر از مـسـلمـیـن بـه جـنـگ رفـت و ابـوبـکـر از کـثـرت جـمـعیت تعّجب کرد و تمام منهزم شدند و با رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم باقى نماند مگر چند نفر که رئیس آنها امیرالمؤ منین علیه السّلام بود، پس آن حضرت اَبُوجَرْوَلْ را کشت تا آنکه مشرکین دلشکسته شدند و فـرار کـردنـد و فـرار کـنـندگان مسلمین برگشتند. و غیر این غزوات از جنگهاى دیگر که اربـاب سـِیَر و تواریخ ضبط نموده اند و بر متتبّع آنها ظاهر است کثرت جهاد و شجاعت و بزرگى ابتلاء آن حضرت در آن غزوات .(۶)

علم على علیه السّلام

وجه دوم : آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام اَعْلَم و داناترین مردم بود و اعلمیّت آن جناب به جهاتى چند ظاهر است .
اوّل : آنکه آن جناب در نهایت فطانت و قوّت حدس و شدّت ذکاوت بود و پیوسته ملازم خدمت حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود و از آن حضرت استفاده و از نور مشکات نـبـوّت اقـتـبـاس مى نمود و این برهانى است واضح بر اَعْلَمیت آن جناب بعد از نبى صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ؛ بـعـلاوه آنـکـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در هنگام رحـلت از دنـیـا هـزار بـاب علم تعلیم آن حضرت علیه السّلام نمود که از هر بابى هزار بـاب دیـگـر مـفـتـوح مـى شد؛ چنانکه از اخبار معتبره مستفیضه بلکه متواتره استفاده شده و شـیـعـه و سـنـّى روایـت کـرده انـد کـه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق آن جناب فرمود: اَنَا مَدینَهُ الْعِلْمِ وَعَلِىُّ بابُها.(۷)و معنى آن چنان است که حکیم فردوسى گفته :

شعر :

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحى

خداوند امر و خداوند نهى

که من شهر عِلمم عَلیّم در است

درست این سخن قول پیغمبر است

گواهى دهم کاین سخن راز او است

تو گوئى دو گوشم بر آواز اوست (۸)

دوّم : آنـکـه بـسـیار اتّفاق افتاد که صحابه احکام الهى بر آنها مشتبه مى شد و بعضى غـلط فـتـوى مـى دادنـد و رجـوع بـه آن حـضـرت مـى کـردند و آن جناب ایشان را به طریق صـواب مـى داشـت و هـیـچ گـاهى نقل نشده که آن حضرت در حکمى به آنها رجوع کند و این دلیـل اَعـْلَمـیّت آن حضرت است و حکایت خطاهاى صحابه و رجوع ایشان به آن حضرت بر ماهر خبیر واضح و مستنیر است .

سـوم : مـفـاد حـدیث (اَقْضاکُمْ عَلِىُّ)(۹) است که مستلزم است اعلمیّت را؛ چه قضا مستلزم علم است .

سرچشمه همه علوم ، حضرت على علیه السّلام است

چـهـارم : قـضـیـه اسـتـناد فُضلا و علماى هر فنى است به آن حضرت چنانکه از کلمات ابن ابـى الحـدیـد نـقـل شـده کـه گـفـتـه بـر هـمـه مـعـلوم اسـت کـه اشرف علوم ، علم معرفت و خداشناسى است و اساتید این فن شاگردان آن جناب اند. امّا از شیعه و امامیه پس ظاهر است و مـحتاج به ذکر نیست و اما از عامّه پس استاد این فن از اشاعره ابوالحسن اشعرى است و او تـلمـیـذ ابـوعـلى جـبـّائى اسـت کـه یـکـى از مـشـایـخ مـعـتـزله اسـت و اسـتـاد مـعـتـزله واصل بن عطا است و او شاگرد ابوهاشم عبداللّه بن محمّد حنفیّه است و او شاگرد پدرش و پـدرش مـحـمّد شاگرد پدر خود امیرالمؤ منین است و از جمله علوم ، علم تفسیر قرآن است که تـمـامـى از آن حـضـرت ماءخوذ است و ابن عباس که یکى از بزرگان و مشایخ مفسّرین است شـاگـرد امـیـرالمؤ منین علیه السّلام است و از جمله علوم ، علم نحو است و بر همه کس معلوم اسـت کـه اخـتـراع ایـن عـلم از آن جناب شده و ابوالاسود دُئَلى استاد این علم به تعلیم آن حضرت تدوین این فن نمود، و نیز واضح است که تمام فقهاء منتسب مى نمایند خود را به آن حـضـرت و از قـضایا و احکام آن جناب استفاده مى نمایند و ارباب علم طریقت نیز خود را بـه آن جـنـاب نسبت مى دهند و تمامى دَم از مولى مى زنند و خِرقه که شعار ایشان است به سند متّصل به اعتقاد خود به آن حضرت مى رسانند.(۱۰)

پـنجم : آنکه خود آن حضرت خبر داد از کثرت علم خود در مواضع متعدّده چنانچه مى فرمود: بـپـرسـیـد از مـن از طـُرُق آسـمـان هـمـانـا شـنـاسـائى مـن بـه آن ، بیشتر است از طُرُق زمین .(۱۱) و مـکـرّر مـردم را مـى فـرمـود: سـَلُونـی قـَبـْلَ اَنْ تـَفـْقـِدُونـی .(۱۲)هـرچـه مـى خـواهـیـد از مـن بپرسید پیش از آنکه من از میان شما مفقود شوم و پـیـوسـتـه مـردم نـیـز از آن حـضـرت مـطالب مشکله و علوم غامضه مى پرسیدندو جواب مى شـنـیـدنـد. واز غـرائب آنـکـه ایـن کـلمـات را بـعـد از آن حـضـرت هـرکـه ادّعـا کـرد در کـمـال ذلّت و خـوارى رسـوا شـد؛ چـنـانـکـه واقـع شـد ایـن مـطـلب از بـراى (ابـن جـوزى )(۱۳) و (مـقـاتـل بـن سـلیـمـان )(۱۴) و (واعـظ بـغـدادى )(۱۵) در عـهـد ناصر عباسى و حکایت رسوا شدن ایشان بعد از تَفَوُّه به این کـلمـات در کـتب سِیَر و تواریخ مسطور است ، و این نیز برهانى شده براى مقصود ما؛ چه آنـکـه نـقـل شـده کـه خـود آن جـنـاب از ایـن مـطـلب خـبر داد فرمود: لا یَقُولُها بَعْدی اِلاّ مُدَّعٍ کـَذّابٌ.(۱۶) هـیچ کس بعد از من بدین کلمه سخن نکند مگر آنکه ادعاى مطلب دُروغ کـرده باشد.و نیز حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام گاهى دست بر شکم مبارک مى نهاد و مـى فـرمـود: اِنَّ هـی هـُنـا لَعـِلْما جَمّا؛ در اینجا علم بسیار جمع شده است و گاهى مى فرمود: وَاللّهِ لَوْ کُسِرَت (ثُنِّیَتْ: نسخه بدل ) لِىَ الْوَسادَهُ لَحَکَمْتُ بَیْنَ اهْلِ التَّوْری ه بِتَوْر یتِهِم (۱۷).

بـالجـمـله ؛ نـقـل نـشـده از احـدى آنـچـه از آن حـضـرت نـقـل شـده از اصـول علم و حکمت و قضایاى کثیره و ما امروز مى بینیم که حکمایى مانند ابن سینا و نصیرالدین محقق طوسى و ابن میثم و مانند ایشان و همچنان علماى اَعلام و فقهاى کِرام چـون عـلامـه و مـحـقـق و شـهـیـد و دیـگـران ـ رضـوان اللّه عـلیـهـم ـ در تـفـسـیـر و تـاءویـل کـلمات آن حضرت از یکدیگر استمداد کرده اند و علوم بسیار از کلمات و قضایاى آن جناب استفاده نموده اند.

دلالت آیه مباهله بر افضلیت على علیه السّلام

وجـه سـوم ـ از وجوهى که دلالت بر فضیلت و اَفضلیّت آن حضرت مى کند آن چیزى است کـه از آیـه مـبارکه (تطهیر) و آیه وافى هدایه (مباهله ) استفاده شده به بیانى که در جـاى خـودش بـه شـرح رفـته و این مختصر را گنجایش بسط نیست . بلى از فخر رازى ، کـلامـى در ذیـل آیـه مباهله منقول است که نقل آن در اینجا مناسب است ، فخر بن الخطیب گفته کـه شـیـعه از این آیه استدلال مى کنند بر آنکه على بن ابى طالب علیه السّلام از جمیع پـیـغـمـبـران بـجـز پـیـغـمـبـر خـاتـم صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و از جـمـیع صحابه افـضـل اسـت ؛ زیـرا کـه حـق تـعـالى فـرمـوده (وَاَنـْفـُسـَن ا وَاَنـْفُسَکُمْ)(۱۸)؛ بـخوانیم نفسهاى خود و نفسهاى شما را و مراد از (نفس ) نفس مقدّس نبوى نیست ؛ زیرا که دعـوت اقـتـضاى مغایرت مى کند و آدمى خود را نمى خواند؛ پس باید مراد دیگرى باشد و بـه اتـفاق ، غیر از زنان و پسران کسى که به (اَنْفُسَنا) تعبیر از او شده باشد به غـیـر از عـلى بـن ابـى طـالب علیه السّلام نبود، پس معلوم شد که حق تعالى نفس على را نـفـس مـحـمـد گـرفـتـه اسـت و اتـحـاد حـقـیـقـى مـیـان دو نـفـس مـُحـال اسـت ؛ پـس ‍ بـایـد کـه مـجـاز بـاشـد و در (عـلم اصـول ) مـُقـرّر اسـت کـه حـمـل لفـظ بـر اَقـْرَب مـجـازات اَوْلى اسـت از حـمـل بـر اَبـْعـَد، و اَقـْرَب مـجـازات اسـتـواى عـلى اسـت بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم در جمیع امور و شرکت در جمیع کمالات مگر آنچه به دلیل خارج شود مانند نبوّت که به اجماع بیرون رفته است و على علیه السّلام در این امر بـا او شـریـک نـیـسـت امـا در کـمـالات دیـگـر بـا او شـریـک اسـت کـه از جـمـله فـضـیـلت رسـول خـداسـت بـر سـایر پیغمبران و جمیع صحابه و مردمان پس على علیه السّلام نیز بـایـد افـضـل باشد. تمام شد موضع حاجت از کلام فخر رازى .(۱۹) وَلنِعْمَ مَا قالَ ابْن حماد رحمه اللّه :

شعر :

وَسَمّاهُ رَبُّ الْعَرْشِ فى الذِّکْرِ نَفْسَهُ

فَحَسْبُکَ ه ذَا الْقَوْلُ اِنْ کُنْتَ ذاخُبْرِ

وَق الَ لَهُمْ هذ ا وَصِیّی وَو ارِثی

وَمَنْ شَدَّ رَبُّ الْعالَمینَ بِهِ اءَزْری

عَلىُّ کَزُرّی مِنْ قَمیصی اِشارَهٌ

بِاَنْ لَیْسَ یَسْتَغْنِی الْقَمیصُ عَنِ الزُّرِّ(۲۰)

ابـن حـمـّاد در هـر یـک از ایـن سـه شـعـر اشـاره بـه فـضـیـلتـى از فـضـایـل امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام نـمـوده در شـعـر اوّل اشاره به آیه مباهله و در ثانى به حدیث غدیر و تعیین کردن پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم آن جناب را به وصایت و در شعر سوم اشاره کرده به حدیث شریف نبوى که بـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام فـرمـوده چـنـانـکـه ابـن شـهـر آشـوب نقل کرده (اَنْتَ زُرّى مِنْ قَمیصی )؛(۲۱) یعنى نسبت تو با من نسب تکمه است با پیراهن و ابن حماد در شعر خود گفته که این تشبیه اشاره است به آنکه همچنان که پیراهن تـکـمـه لازم دارد و مـحـتـاج اسـت به او، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم هم على علیه السّلام را لازم دارد و از او مستغنى نیست .

سخاوت حضرت على علیه السّلام

وجـه چـهـارم : کـثـرت جـود و سـخـاوت آن جناب است و این مطلب مشهورتر است از آنکه ذکر شـود، روزهـا روزه مـى گـرفـت و شـبـهـا بـه گـرسـنگى مى گذرانید و قوت خود را به دیـگـران عـطـا مـى فـرمـود، و سـوره هـَلْ اَتـى در بـاب ایـثـار آن حـضـرت نازل شده و آیه (اَلّذَینَ یُنْفِقُونَ اَمْو الَهُمْ بِاللَّیْل وَالنَّهارِ سِرًّا وَعَلانِیَهً)(۲۲) در شـاءن او وارد شـده . مـزدورى مى کرد و اجرتش را تصدّق مى نمود و خود از گرسنگى بـر شـکـم مـبـارک سـنگ مى بست و بس است شهادت معاویه که اَعْدا عَدُوّ آن حضرت است به سـخـاوت آن جناب ؛ چه اَلْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الاَعْدآءُ. معاویه گفت : در حق او که على علیه السّلام اگر مالک شود خانه اى از طلا و خانه اى از کاه ، طلا را بیشتر تصدّق مى دهد تا هـیـچ از آن نـمـانـد. و چـون آن جناب از دنیا رفت هیچ چیز باقى نگذاشت مگر دَراهِمى که مى خـواسـت خـادمـى از بـراى اهـل خـود بـخـرد و خـطـاب آن حـضـرت بـا اَمـْوال دنـیـویـّه بـه (ی ا بـَیـْضاء وَی ا صَفْراء غَرّى غَیْرى )(۲۳) و جاروب نـمـودن او بـیـت المـال را بـعـد از تـصدّق اموال و نماز گزاردن در جاى او، در کتب سُنّى و شیعه مسطور است .

شیخ مفید رحمه اللّه از سعید بن کلثوم روایت کرده است که وقتى در خدمت حضرت امام جعفر صـادق عـلیـه السـّلام بودم آن حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را نام برد و مدح بسیار نـمـود آن جـنـاب را تـا آنکه فرمود: به خدا قسم که على بن ابى طالب علیه السّلام هیچ گاهى در دنیا حرام تناول نفرمود تا از دنیا رحلت کرد و هیچ وقت دوامرى از براى او روى نـمـى داد کـه رضـاى خـدا در آن دوامـر باشد مگر آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام اختیار مى کـرد آن امـرى را کـه سـخـت تـر و شـدیـدتـر بـود و نـازل نـشـد بـر رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نازله و امر مهمى مگر آنکه على عـلیـه السـّلام را بـراى کـشـف آن مـى طـلبـیـد و هـیـچ کـس را در ایـن امـّت طـاقـت عـمـل رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـبـود مـگـر امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام و عـمـل آن حضرت مانند عمل شخصى بود که مواجه جنّت و نار باشد که امید ثواب و ترس ‍ عـقـاب داشـتـه بـاشـد و در راه خـدا از مـال خـویـش کـه بـه کـدّ یـمـیـن و رشـح جـبـیـن حـاصـل کـرده بـود هـزار بـنـده خـریـد و آزاد کـرد و قـوت اهـل خـانـه آن حضرت زیت و سرکه و عجوه بود و لباس او از کرباس تجاوز نمى کرد و هـرگـاه جـامـه مـى پوشید که آستین آن بلند بود مِقْراضى مى طلبید و آن زیادتى را مى بـرید، و هیچ کس در اهل بیت و اولاد آن حضرت مثل على بن الحسین علیه السّلام در لباس و فقاهت اَشْبَه به او نبود الخ .(۲۴)

زهد حضرت على علیه السّلام

وجـه پـنـجـم : کـثرت زهد امیرالمؤ منین علیه السّلام است و شکى نیست که اَزْهَد مردم بعد از رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، آن حضرت بود و تمام زاهدین روى اخلاص به او دارنـد و آن حـضـرت سـیـد زُهـّاد بـود هـرگـز طـعـامـى سـیـر نـخـورد و مـاءکـول و ملبوسش از همه کس درشت تر بود. نان ریزه هاى خشک جوین را مى خورد و سَر اَنـبـان نـان را مهر مى کرد که مبادا فرزندانش از روى شفقت و مهربانى زیت یا روغنى به آن بـیـالایـنـد و کـم بـود کـه خـورشى با نان خود ضمّ کند و اگر گاهى مى کرد نمک یا سرکه بود.(۲۵)

و در کـیـفـیـت شـهـادت آن حـضرت بیاید که آن حضرت در شب نوزدهم ماه رمضان که براى افـطـار بـه خـانه ام کلثوم آمد، امّ کلثوم طَبَقى از طعام نزد آن حضرت نهاد که در آن دو قـرص جـویـن و کاسه اى از لَبَن و قدرى نمک بود حضرت را که نظر بر آن طعام افتاد بگریست و فرمود: اى دختر! دو نان خورش براى من در یک طَبَق حاضر کرده اى مگر نمى دانى که من متابعت برادر و پسر عمّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را مى کنم تا آنـکـه فـرمود: به خدا سوگند که افطار نمى کنم تا یکى از این دو خورش را بردارى ! پـس امّ کـلثـوم کـاسـه لَبـَن را بـرداشـت و آن حـضـرت انـدکـى از نـان بـا نـمـک تـنـاول فـرمـود و حـمـد و ثـنـاى الهـى بـه جـا آورد و به عبادت برخاست و آن حضرت در مـکـتـوبـى کـه به عُثمان بن حُنَیْف نوشته چنین مرقوم فرموده که امام شما در دنیا اکتفا کـرد بـه دو جامه کهنه و از طعام خود به دو قرص نان ، و فرموده که اگر من مى خواستم غـذاى خـود را از عـَسـَل مـُصَفّى و مغز گندم قرار دهم و جامه هاى خویش ‍ را از بافته هاى حـریـر و ابـریـشـم کنم ممکن بود، لیکن هیهات که هوى و هوس بر من غلبه کند و من طعامم چـنـیـن بـاشد و شاید در حجاز یا در یَمامه کسى باشد که نان نداشته باشد و شکم سیر بـر زمـیـن نـگذارد، آیا من با شکم سیر بخوابم و در اطراف من شکم هاى گرسنه باشد و قناعت کنم به همین مقدار که مرا امیر مؤ منان گویند ولیکن فقرا را مشارکت نکنم در سختى و مـکـاره روزگـار، خـلق نـکـردنـد مرا که پیوسته مثل حیواناتى که همّ آنها به خوردن علف مصروف است مشغول به خوردن غذاهاى طیّب و لذیذ شوم .(۲۶)

بـالجـمـله ؛ اگر کسى سیر کند در خُطَب و کلمات آن حضرت به عین الیقین مى داند کثرت زهد و بى اعتنائى آن جناب به دنیا تا چه اندازه بود.
شـیـخ مـفـیـد روایـت کرده که آن حضرت در سفرى که به جانب بصره کوچ فرمود به جهت دفع اصحاب جَمَل نزول اجلال فرمود در رَبَذه ، حُجّاج مکّه نیز آنجا فرود آمده بودند و در نـزدیـکـى خـیـمـه آن حـضـرت جـمع شده بودند تا مگر کلامى از آن حضرت استماع کنند و مـطلبى از آن جناب استفاده نمایند و آن جناب در خیمه خود به جاى بود. ابن عباس به جهت آنـکـه حـضرت را از اجتماع مردم خبر دهد و او را از خیمه بیرون آورد گفت رفتم به خدمت آن حـضـرت یافتم او را که کفش خود را پینه مى زند و وصله مى دوزد، گفتم که احتیاج ما با آنـکـه اصـلاح امـر مـا کنى بیشتر است از آنکه این کفش پاره را پینه بدوزى ، حضرت مرا پـاسـخ نـداد تا از اصلاح کفش ‍ خود فارغ شد، آنگاه آن کفش را گذاشت پهلوى آن یکتاى دیـگـرش و مرا فرمود که این جفت کفش مرا قیمت کن ؛ من گفتم : قیمتى ندارد، یعنى از کثرت اِنـْدراس و کـهـنـگـى دیـگـر قابل قیمت نیست و بهائى ندارد. فرمود: با این همه چند ارزش دارد؟ گفتم : درهمى یا پاره درهمى ، فرمود: به خدا سوگند که این یک جفت کفش در نزد من بـهـتـر و مـحبوبتر است از امارت و خلافت شما مگر اینکه توانم اقامه و احقاق حقى کنم یا باطلى را دفع فرمایم . الخ .(۲۷)

و از جـمـله کـلمـات آن حـضرت است که به سوى ابن عباس مکتوب فرموده که الحقّ سزاوار است به آب طلا نوشته شود:
اَمـّا بـَعـْدُ، فـَاِنَّ الْمـَرْءَ قـَدْ یـَسـُرُّهُ دَرْکُ م الَمْ یـَکـُنْ لِیـَفـُوتَهُ وَیَسُوئُهُ فَوْتُ م الَمْ یَکُنْ لِیـُدْرِکـَهُ فـَلْیـَکـُنْ سـُروُرُکَ بـِم انـِلْتَ مـِنْ آخـِرَتـِکَ وَلْیـَکـُنْ اَسـَفـُکـَ عـَل ى م اف اتـَک مـِنـْه ا وَم ا نـِلْتَ مـِنْ دُنْی اکَ فَلا تُکْثِرْ بِهِ فَرَحا وَم اف اتَکَ مِنْه ا فَلا تَاءْسَ عَلَیْهِ جَزَعا وَلْیَکُنْ هَمُّکَ فیم ا بَعْدَ الْمَوْتِ؛(۲۸)

یعنى همانا مردم را گاهى مسرور و خشنود مى سازد یافتن چیزى که از او فوت نخواهد شد و در قـضـاى خـدا تـقـدیـر یـافـتـه کـه بـه او بـرسـد و انـدوهـنـاک و بـدحـال مـى کند او را نیافتن چیزى که نمى تواند او را درک کند و نباید که آن را بیابد؛ چـه هم به حکم خدا ادراک آن از براى او مُحال باشد پس باید که سرور و خوشحالى تو در آن چـیـزى بـاشد که از آخرت به دست کنى و غصه و غم تو بر آن چیزى باشد که از فـوائد آخـرت از دسـت تو بیرون رود، لاجرم بدانچه از منافع و فوائد دنیویه به دست آورى زیاده خوشحال مباش و به فراهم آمدن اموال دنیا فرحان مشو و چون دنیا با تو پشت کند غمگین و در جزع مباش و اهتمام تو در کارى باید که بعد از مرگ به کار آید.

ابـن عـبـاس پـس از آنـکـه ایـن مـکـتـوب را قـرائت کـرد گـفـت کـه مـن بـعـد از کـلمـات رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از هـیـچ کـلامـى نـفـع نـبـردم مثل آنچه از این کلمات نفع بردم !
بالجمله ؛مطالعه این کلمات از براى زهد در دنیا هر عاقلى را کافى و وافى است .

عبادت حضرت على علیه السّلام

وجـه ششم : آنکه حضرت اَعْبَد مردم و سیّد عابدین و مصباح مُتَهَجّدین بود، نمازش از همه کـس بـیـشـتـر و روزه اش فـزونتر بود، بندگان خدا از آن جناب نماز شب و ملازمت در اقامت نوافل را آموختند و شمع یقین را در راه دین از مشعل او افروختند، پیشانى نورانیش از کثرت سـجـود پـیـنـه کـرده بـود و مـحـافـظـت آن بـزرگـوار بـر اداى نـوافـل بـه حـدّى بود که نقل شده در لیله الهریر در جنگ صِفّین بین الصَّفَّیْن نطعى برایش گسترده بودند و بر آن نماز مى کرد و تیر از راست و چپ او مى گذشت و بر زمین مـى آمـد و ابـدا آن حـضـرت را در سـاحـت وجـودش تـزلزلى نـبـود و بـه نـمـاز خـود مـشـغـول بود و وقتى تیرى به پاى مبارکش فرو رفته بود خواستند آن را بیرون آورند بـه طـریـقـى کـه درد آن بـر آن جـنـاب اثـر نـکـنـد صـبـر کـردنـد تـا مـشـغـول نـماز شد آنگاه بیرون آوردند؛ چه آن وقت توجّه کلّى آن جناب به جانب حق تعالى بود و ابدا به غیر او التفاتى نداشت و به صحّت پیوسته که آن جناب در هر شب هزار رکعت نماز مى گزارد و گاه گاهى از خوف و خشیت الهى آن حضرت را غشى طارى مى شد و حـضرت على بن الحُسَین علیه السّلام با آن کثرت عبادت و نماز که او را ذوالثَّفِنات و زین العابدین مى گویند فرموده :
وَمَنْ یَقْدِرُ عَلى عِب ادَهِ عَلىِّ بْنِ ابى طالب علیه السّلام ؟!
یـعـنى که را توانائى است بر عبادت على بن ابى طالب علیه السّلام و چه کسى قدرت دارد که مثل على علیه السّلام عبادت خدا کند؟!(۲۹)

حلم و عفو حضرت على علیه السّلام

وجه هفتم : آنکه آن حضرت اَحْلَم مردم و عفو کننده ترین مردمان بود از کسى که با او بدى کـنـد و صـحـت ایـن مـطـلب مـعـلوم است از آنچه کرد با دشمنان خود مانند مروان ابن الحکم و عـبـداللّه بـن زبـیـر و سـعـیـد بـن العـاص کـه در جـنـگ جـمـل بـرایـشـان مـسـلط شـد و ایـشان اسیر آن حضرت شدند، آن جناب تمامى را رها کرد و مـتـعـرّض ایـشـان نشد و تلافى ننمود و چون بر صاحب هودج عایشه ظفر یافت به نهایت شـفـقـت و لطـف ، مراعات او نمود؛ و اهل بصره شمشیر بر روى او و اولادش کشیدند و ناسزا گـفـتـنـد، چـون بـر ایـشـان غـلبـه کـرد شـمـشـیـر از ایـشـان بـرداشـت و آنـها را امان داد و امـوال و اولادشـان را نـگـذاشـت غـارت کـنـنـد. و نیز این مطلب پر ظاهر است از آنچه در جنگ صِفّین با معاویه کرد که اوّل لشکر مُعاویه سَرِ آب را گرفته ملازمان آن حضرت را از آن مـنـع کـردند بعد از آن ، آن جناب آب را از تصرّف ایشان گرفت و آنها را به صحراى بـى آبـى رانـد اصـحاب آن حضرت گفتند تو هم آب را از ایشان منع فرما تا از تشنگى هلاک شوند و حاجت به جنگ و جدال نباشد، فرمودند: وَاللّه ! آنچه ایشان کردند من نمى کنم و شـمـشـیـر مـُغـنـى اسـت مرا از این کار و فرمان کرد تا طرفى از آب گشودند تا لشکر مُعاویه نیز آب بردارند.(۳۰)

و جـمـع کـثـیـرى از عـلمـاى سـنـّت در کـتـب خـود نـقـل کـرده انـد کـه یـکـى از ثـقـات اهل سنّت گفت : على بن ابى طالب علیه السّلام را در خواب دیدم گفتم : یا امیرالمؤ منین ! شـمـا وقـتى که فتح مکّه فرمودید خانه ابوسفیان را مَاءْمَن مردم نمودید و فرمودید هرکه داخـل خـانـه ابوسفیان شود بر جان خویش ایمن است ، شما این نحو احسان در حق ابوسفیان فـرمـودیـد، فـرزنـد او در عـوض تـلافى کرد فرزندت حسین علیه السّلام را در کربلا شـهـیـد نـمـود و کـرد آنـچـه کرد، حضرت فرمود: مگر اشعار ابن الصّیفى را در این باب نـشنیدى ؟ گفتم : نشنیدم ، فرمود: جواب خود را از او بشنو، گفت : چون بیدار شدم مبادرت کردم به خانه ابن الصّیفى که معروف است به (حیص و بَیص ) و خواب خود را براى او نـقـل کـردم تـا خـواب مـرا شـنـیـد شـهقه زد و سخت گریست و گفت : به خدا قسم که این اشـعـارى را که امیرالمؤ منین علیه السّلام فرموده من در همین شب به نظم آوردم و از دهان من هنوز بیرون نشده و براى احدى ننوشته ام پس انشاد کرد از براى من آن ابیات را:

شعر :

مَلَکْنا فَکانَ الْعَفْوُمِنّا سَجِیَّهً

فَلَمّا مَلَکْتُمْ سالَ بِالدَّمِ اَبْطَحُ

وَحَلَّلْتُم قتْلَ الاُسارى وَطالَ ما

غَدَوْنا عَلَى الاَسْرى فَنَعْفُو وَنَصْفَحُ

وَحَسْبُکُم ه ذَا التَّفاوُتُ بَیْنَنا

وَکُلُّ اِنآءٍ بَالَّذی فیهِ یَرْشَحُ(۳۱)

حسن خلق حضرت على علیه السّلام

وجه هشتم :حُسْن خُلق و شکفته روئى آن حضرت است . و این مطلب به حدّى واضح است که دشمنانش به این عیب کردند، عمروعاص مى گفت که او بسیار دِعابَه و خوش طبعى مى کند و عـمـرو ایـن را از قـول عـمـر بـرداشـتـه کـه او بـراى عـذر ایـنکه خلافت را به آن حضرت تـفـویض نکند این را، عیب او شمرد. صَعْصَعْه بن صُوْحان و دیگران در وصف او گفتند: در مـیـان مـا کـه بـود مـثـل یکى از ما بود، به هر جانب که او را مى خواندیم مى آمد و هرچه مى گـفـتـیـم مـى شـنـیـد و هـرجـا کـه مـى گـفـتـیـم مـى نـشـسـت و بـا ایـن حـال ، چـنـان از آن حـضـرت هـیـبـت داشـتـیم که اسیر دست بسته دارد از کسى که با شمشیر برهنه بر سرش ایستاده باشد و خواهد گردنش را بزند.(۳۲)

و نقل شده که روزى معاویه به قیس بن سعد، گفت : خدا رحمت کند ابوالحسن را که بسیار خـنـدان و شـکـفـتـه و خـوش طـبـع بـود، قـیـس گـفـت : بـلى چـنـیـن بـود و رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـیز با صحابه خوش طبعى مى نمود و خندان بـود، اى مـعـاویـه ! تـو بـه ظـاهـر چـنـین نمودى که او را مدح مى کنى امّا قصد ذمّ آن جناب نـمـودى واللّه ! آن جـنـاب با آن شکفتگى و خندانى ، هیبتش از همه کس افزون بود و آن هیبت تـقـوى بـود کـه آن سـرور داشـت نـه مـثـل هـیـبـتـى کـه اراذل و لِئام شام از تو دارند.(۳۳)

سبقت حضرت على علیه السّلام در ایمان

وجـه نـهـم : آنـکـه آن حـضـرت اسـبـق نـاس بـود در ایـمـان بـه خـدا و رسـول ؛ چـنانچه عامّه و خاصّه به این فضیلت معترفند و دشمنان او انکار او نمى توانند نمود؛ چنانکه خود امیرالمؤ منین علیه السّلام این منقبت را در بالاى منبر اظهار فرمود و احدى انکار آن نکرد.(۳۴)

از جناب سلمان روایت شده که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
اَوَّلُکُمْ وُرُودا عَلَىَّ الْحوضَ وَاَوَّلُکُمْ اِسْلاما عَلِىُّ بْنُ ابى طالب .(۳۵)
و نـیـز آن حـضـرت بـه فـاطـمـه عـلیـهـاالسـّلام ، فـرمـود: زَوَّجْتُکِ اَقْدَمَهُمْ اِسلاما وَاَکثْرَهُمْ عِلْما.(۳۶)و اَنَس گفته که برانگیخت حق تعالى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را در روز دوشنبه و اسلام آورد على علیه السّلام در روز سه شنبه .(۳۷)
و خزیمه بن ثابت انصارى در این باب گفته :

شعر :

م آ کُنْتُ اَحْسِبُ هذَا الاَمْرَ مُنْصَرِفا

عَنْ هاشِمٍ ثُمَّ مِنْها عَنْ اَبى حَسَنٍ

اَلَیْسَ اَوَّل مَنْ صَلّى بِقِبْلَتِهِمْ

وَاَعْرِفُ النّاسِ بِالا ثارِ وَالسُّنَنِ

وَ آخِرُ النّاسِ عَهْدا بِالنَّبِىِّ وَمَنْ

جِبْرِیلُ عَوْنٌ لَهُ فِى الْغُسْلِ وَالْکَفَنِ(۳۸)

شـیـخ مـفـیـد رحمه اللّه روایت کرده از یحیى بن عفیف که پدرم با من گفت : روزى در مکّه با عـبـّاس بـن عـبـدالمـطـّلب نـشـسـتـه بـودم کـه جـوانـى داخـل مـسـجـد الحـرام شـد و نـظـر بـه سـوى آسـمـان افـکـنـد و آن هـنـگـام وقـت زوال بود پس رو به کعبه نمود و به نماز ایستاد، در این هنگام کودکى را دیدم که آمد در طرف راست او به نماز ایستاد و از پس آن زنى آمد و در عقب ایشان ایستاد، پس آن جوان به رکـوع رفـت و آن کـودک و زن نـیز رکوع کردند، پس آن جوان سر از رکوع برداشت و به سـجده رفت آن دو نفر نیز متابعت کردند، من شگفت ماندم و به عبّاس گفتم : امر این سه تن امـرى عظیم است ! عبّاس گفت : بلى ، آیا مى دانى ایشان کیستند؟ این جوان محمّد بن عبداللّه بـن عبدالمطّلب فرزند برادر من است و آن کودک على بن ابى طالب فرزند برادر دیگر مـن اسـت و آن زن خـدیجه دختر خُوَیْلد است ، همانا بدانکه فرزند برادرم محمّد بن عبداللّه مـرا خـبـر داد که او را خدائى است پروردگار آسمانها و زمین است و امر کرده است او را به ایـن دیـنـى کـه بـر طـریـق او مـى رود، و به خدا قسم که بر روى زمین غیر از این سه تن کسى بر دین او نیست .(۳۹)

فصاحت حضرت على علیه السّلام

وجـه دهـم : آنکه آن حضرت افصح فصحاء بود و این مطلب به مرتبه اى واضح است که مـُعـاویـه اذعـان بـه آن نموده چنانچه گفته : واللّه که راه فصاحت و بلاغت را بر قریش ‍ کـسـى غـیـر عـلى نـگـشـوده و قانون سخن را کسى غیر او تعلیم ننموده .(۴۰) و بـلغـاء گـفـتـه انـد در وصـف کـلام آن جـنـاب کـه دوَن کـَلامِ الْخـالقِ و فـوقَ کَلامِ الْمَخْلُوق (۴۱)و کـتـاب (نـهـج البـلاغـه ) اَقـْوى شـاهـدى اسـت در ایـن بـاب و خـدا و رسول داند اندازه فصاحت و دقائق حکمت کلمات آن حضرت را و هیچ کس آرزو نکرده است و در خاطرى نگذشته است که مانند خُطَب و کلمات آن حضرت تلفیق کند و اگر بعضى از علماى سـنّت و جماعت خطبه شقشقیه را از خُطَب آن حضرت نشمردند و منسوب به سید رضى جامع نـهـج البـلاغـه کـردنـد مـطـلبـى دقـیـق در ایـن بـاب مـلحـوظ نـظـر داشـتـه انـد والاّ بـر اهل ادب و خبره پوشیده نیست سخافت قول ایشان ؛ چه علماى اخبار ذکر کرده اند که پیش از ولادت سـیـد رضى رحمه اللّه این خطبه را در کتب سالفه یافتند. و شیخ مفید که ولادتش بـیـسـت و یـک سال قبل از سید رضى رحمه اللّه واقع شده این خطبه را در کتاب (ارشاد) نـقـل کرده و فرموده که جماعتى از اهل نقل به طُرُق مختلفه از ابن عباس روایت کرده اند که امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام این خطبه را در رَحْبَه انشاء فرمود و من نیز در خدمت آن حضرت حـاضـر بـودم .(۴۲) و ابـن ابى الحدید و فصحاى عرب و علماى ادب متفقند که سـیـد رضـى رحـمـه اللّه و غـیـر او ابـدا بـه امـثـال ایـن کـلمـات تـَفـَوُّه نـتـوانـنـد کرد.(۴۳)

معجزات حضرت على علیه السّلام

وجه یازدهم : معجزات باهرات آن جناب است :
بدان که معجزه آن است که بر دست بشرى امرى ظاهر گردد که از حدّ بشر بیرون باشد و مـردمـان از آوردن بـه مـثـل آن عـاجـز بـاشند لکن واجب نمى کند که از صاحب معجزه همواره مـعـجـزه اش آشـکـار بـاشـد و هـر وقت که صاحب معجزه دیدار گردد معجزه او نیز دیده شود بـلکـه صـاحـب مـعـجزه چون از درِ تَحَدّى بیرون شدى یا مدّعى از وى معجزه طلبیدى اجابت فـرمـودى و امـرى بـه خـارق عادت ظاهر نمودى . امّا بسیارى از معجزات امیرالمؤ منین علیه السـّلام هـمـواره مـلازم آن حـضـرت بـود و دوست و دشمن نظاره مى کرد و هیچ کس را نیروى انـکـار آن نـبـوده و آنها زیاده از آن است که نقل شود؛ از جمله شجاعت و قوّت آن حضرت است که به اتّفاق دوست و دشمن کَرّار غیر فَرّار و غالب کلّ غالب است . و این مطلب بر ناظر غـزوات آن حـضـرت مـانند بدر و اُحُد و جنگهاى بصره و صِفّین و دیگر حُروب آن حضرت واضـح و ظـاهـر اسـت و در لیـلهُ الهـَریر(۴۴) زیاده از پانصد کس و به قولى نـُهـصـد کـس را با شمشیر بکشت و به هر ضربتى تکبیر گفت و معلوم است که شمشیر آن حـضـرت بـر درع آهـن و (خـُودِ) فولاد فرود مى آمد و تیغ آن جناب آهن و فولاد مى درید و مـرد مـى کـشـت ، آیـا هیچ کس این را تواند یا در خور تمناى این مقام تواند بود؟ و امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در ایـن غـزوات اظـهار خرق عادت و معجزات نخواست بنماید بلکه این شجاعت و قوّت ملازم قالب بشریّت آن حضرت بود.

ابـن شـهـر آشـوب قـضـایـاى بـسـیـار در بـاب قـوّت آن حـضـرت نـقـل نـمـوده مـانـنـد دریـدن آن حـضـرت قـمـاطـ(۴۵) را در حال طفولیّت و کشتن او مارى را به فشار دادن گردن او را به دست خود در اوان صِغَر که در مهد جاى داشت ، و مادر او را حیدره نامید و اثر انگشت آن حضرت در اسطوانه در کوفه و مـشـهـد، اثـر کـف او در تـکـریـت و مـوصـول و غـیـره و اثـر شـمـشـیـر او در صـخـره جـبـل ثـور در مـکـّه و اَثـَر نـیـزه او در کـوهى از جبال بادیه و در سنگى در نزد قلعه خیبر مـعـروف بـوده اسـت . و حـکـایـت قوّت آن حضرت در باب قطب رحى (۴۶) و طوق کـردن آن را در گـردن خـالدبـن الولید و فشار دادن آن جناب خالد را به انگشت سبابه و وسـطـى بـه نـحوى که خالد نزدیک به هلاکت رسید و صیحه منکره کشید و در جامه خویش پـلیـدى کـرد بر همه کس ‍ معلوم است و برداشتن آن جناب سنگى عظیم را از روى چشمه آب در راه صـِفـّیـن و چـنـد ذراع بـسـیـار او را دور افکندن در حالتى که جماعت بسیار از قلع (۴۷) آن عـاجـز بـودنـد و حـکـایـت قـَلْع بـاب خـیـبـر و قـتـل مـرحـب اَشـْهـَر اسـت از آنـکـه ذکـر شـود و مـا در تـاریـخ احوال حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به آن اشاره کردیم .

ابـن شـهـر آشـوب فـرموده چیزى که حاصلش این است که از عجایب و معجزات امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام آن اسـت کـه آن حـضـرت در سـالیـان دراز کـه در خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم جهاد همى کرد و در ایّام خلافت خود که با ناکثین و قـاسـطـیـن و مـارقـین جنگهاى سخت همى کرد هرگز هزیمت نگشت و او را هرگز جراحتى منکر نـرسـیـد و هـرگـز بـا مـبـارزى قـتال نداد الاّ آنکه بر وى ظفر جست و هرگز قِرْنى از وى نـجـات نـیـافـت و در تـحـت هـیـچ رایـت قـتـال نـداد الاّ آنـکـه دشـمـنـان را مـغـلوب و ذلیـل سـاخـت و هـرگـز از انـبوه لشکر خوفناک نگشت و همواره به جانب ایشان هَرْوَله کنان رفـت ؛ چـنـانـکـه روایـت شـده کـه در یـوم خـنـدق بـه آهـنـگ عـَمـْروبـن عـبـدود چـهـل ذراع جـسـتـن کرد و این از عادت خارج است و دیگر قطع کردن او پاهاى عمرو را با آن ثیاب و سلاح که عمرو پوشیده بود، و دیگر دو نیمه کردن مرحب جهود را از فرق تا به قدم با آنکه همه تن او محفوف در آهن و فولاد بود(۴۸) الخ .

دیـگـر فـصاحت و بلاغت آن حضرت است که به اتفاق فُصَحاى عرب و علماى ادب کلام آن جناب فوق کلام مخلوق و تحت کلام خالق است ؛ چنانکه به این مطلب اشاره شد.
دیـگـر عـلم و حـکـمـت آن حـضـرت اسـت کـه انـدازه او را جـز خـدا و رسول کسى نداند و شرح کردن آن نتواند؛ چنانکه به برخى از آن اشاره شد؛ پس کسى کـه بـى مـعـلّمـى و مـدرّسـى به صورت ظاهر در مَعارج علم و حکمت چنان عُروج کند که هیچ آفریده تمنّاى آن مقام نتواند کرد، معجزه آشکار باشد.

دیـگـر جـود و سـخـاوت آن حـضـرت اسـت کـه هـر چـه بـه دسـت کـرد بـذل کـرد و بـا فـاطـمه و حَسَنَیْن علیهماالسّلام سه شب رُوزه با روزه پیوستند و طعام خویش را به مسکین و یتیم و اسیر دادند و در رکوع انگشترى قیمتى انفاق کرد و حق تعالى در شـاءن او و اهـل بـیـت او سـوره (هـَلْ اَتـى ) و آیـه اِنَّمـا نازل فرمود و گذشت که آن حضرت به رشح جبین و کدّ یمین هزار بنده آزاد فرمود.
و دیـگـر عـبـادت و زهد آن حضرت است که به اتّفاق علماى خبر هیچ کس آن عبادت نتوانست کـرد و در تـمـامـى عـمـر بـه نان جوین قناعت فرمود و از نمک و سرکه خورشى افزونتر نـخواست و با آن قوت آن قوّت داشت که به برخى از آن اشارت نمودیم و این نیز معجزه باشد؛ زیرا که از حدّ بشر بیرون است . و از این سان است عفو و علم و رحمت او و شدّت و نـقـمـت او و شـرف او و تـواضـع او کـه تـعـبـیـر از او مى شود به (جمع بین الاضداد) و (تـاءلیـف بـیـن الاَشـْتـات ) و ایـن نـیـز از خـوارق عـادات و فـضـائل شـریـفه آن حضرت باشد؛ چنانکه سیّد رضى رضى اللّه عنه در افتتاح (نهج البـلاغـه ) بـه ایـن مـطـلب اشـاره کـرده و فـرمـوده : اگـر کـسـى تاءمّل و تدبر کند در خُطَب و کلمات آن حضرت و از ذهن خود خارج کند که این کلمات از آن مـشـرع فصاحت است که عظیم القدر و نافذ الامر و مالک الرّقاب بوده شکّ نخواهد کرد که صـاحـب ایـن کـلمـات بـایـد شـخـصـى بـاشـد کـه غـیـر از زهـد و عـبـادت حـظّ و شـغـل دیـگـر نـداشته باشد و باید کسى باشد که در گوشه خانه خود غنوده یا در سر کـوهـى اعـتزال نموده باشد که غیر از خود کسى دیگر ندیده باشد و ابدا تصوّر نخواهد کـرد و یقین نخواهد نمود که این کلمات از مثل آن حضرت کسى باشد که با شمشیر برهنه در دریاى حَرْب غوطه خورده و تن هاى اَبْطال را بى سر نموده و شجاعان روزگار را به خـاک هـلاک افـکـنـده و پـیـوسـتـه از شـمـشـیـرش خـون مـى چـکـیـده و بـا ایـن حـال زاهـِدُ الزُّهـاد و بـَدَلُ الاَبـْدال بـوده و ایـن از فضایل عجیبه و خصایص لطیفه آن جناب است که مابین صفتهاى متضادّه جمع فرموده انتهى .(۴۹)
وَلَنعمَ ما ق الَ الصَّفِىّ الحلّى فى مدح امیرالمؤ منین علیه السّلام :

شعر :

جُمِعَتْ فى صِفاتِکَ الاَضْدادُ

فَلِهذ ا عَزَّتْ لَکَ الاَنْد ادُ

زاهِدٌ ح اکِمٌ حَلی مٌ شُج اعٌ

ف اتِکٌ ن اسِکٌ فَقی رٌ جَوا دٌ

شِیَمٌ ما جُمِعْنَ فى بَشَرٍ قَطُّ

وَلا حازَ مِثْلَهُنَّ الْعِبادُ

خُلُقٌ یُحْجِلُ النَّسیمَ مِنَ

اللُّطْفِ وَبَاْسٌ یَدوبُ مِنْهُالْجَمادُ

بـالجـمـله ؛ آن حـضرت در جمیع صفات از همه مخلوقات جز پسر عمّش برترى دارد لاجرم وجـود مـبـارکـش انـدر آفـریـنـش مـحـیـط مـمـکـنـات و بـزرگـتـرین معجزات است و هیچ کس را مـجـال انـکـار آن نیست بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى یا آیَهَ اللّهِ الْعُظْمى وَالنَّبَاء الْعَظیمَ. امّا معجزاتى کـه گاهى از آن حضرت ظاهر شده زیاده از حَدّ و عَدّ است و این احقر در این مختصر به طور اجـمـال اشـاره بـه مـخـتـصـرى از آن مـى نـمـایـم کـه فـهـرسـتـى بـاشـد از بـراى اهل تمیزّ و اطّلاع .

از جـمـله مـعـجزات آن حضرت ، معجزات متعلّقه به انقیاد حیوانات و جنّیان است آن جناب را؛ چـنـانـچـه ایـن مطلب ظاهر است از حدیث شیر و جُوَیْرِیَه ابْنِ مُسْهِرْ(۵۰)و مخاطبه فرمودن آن جناب با ثعبان بر منبر کوفه (۵۱) و تکلّم کردن مرغان و گرگ و جرّى با آن حضرت و سلام دادن ماهیان فرات آن جناب را به امارت مؤ منان (۵۲) و بـرداشـتـن غـراب کـفـش آن حـضـرت را و افـتـادن مارى از آن (۵۳) و قضیّه مرد آذربایجانى و شتر سرکش او(۵۴) و حکایت مرد یهودى و مفقود شدن مالهاى او و آوردن جـنـّیـان آنـها را به امر امیرمؤ منان (۵۵) و کیفیت بیعت گرفتن آن جناب از جنّها به وادى عقیق و غیره .(۵۶)

دیگر معجزات آن حضرت است تعلّق به جمادات و نباتات مانند رَدّ شَمْس براى آن حضرت در زمـان رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و بـعـد از مـمـات آن حـضـرت در ارض بـابل و بعضى در جواز ردّ شمس کتابى نوشته اند و ردّ شمس را در مواضِع عدیده براى آن حـضـرت نـگـاشـتـه انـد.(۵۷) و دیـگـر تـکلّم کردن شمس است با آن جناب در مـواضـع مـتعدّده و دیگر حکم آن حضرت به سکون زمین هنگامى که زلزله حادث شد در زمین مـدیـنـه زمـان ابـوبکر و از جنبش باز نمى ایستاد و به حکم آن جناب قرار گرفت و دیگر تنطّق کردن حِصى در دست حق پرستش و دیگر حاضر شدن آن حضرت به طىّ الارض در نـزد جـنـازه سـلمـان در مدائن و تجهیز او نمودن و تحریک آن حضرت ابوهریره را به طىّ الارض و رسـانـیـدن او را بـه خـانـه خـویش ‍ هنگامى که شکایت کرد به آن حضرت کثرت شوق خویش را به دیدن اهل و اولاد خود.(۵۸)

دیـگـر حـدیـث بـسـاط است که سیر دادن آن جناب باشد جمعى از اصحاب را در هوا و بردن ایـشـان را بـه نزد کهف اصحاب کهف و سلام کردن اصحاب بر اصحاب کهف و جواب ندادن ایـشـان جـز امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام را و تکلّم نمودن ایشان با آن حضرت و دیگر طلا کـردن آن جـنـاب کـلوخـى را بـراى وام خـواه (۵۹) و حـکم کردن او به عدم سقوط جِدارى که مُشْرِف بر انهدام بود و آن حضرت در پاى آن نشسته بود و دیگر نرم شدن آهن زره در دسـت او چـنـانـچه خالد گفته که دیدم آن جناب حلقه هاى درع خود را با دست خویش اصـلاح مى فرمود و به من فرمود که اى خالد، خداوند به سبب ما و به برکت ما آهن را در دسـت د اوُد نـرم سـاخـت . و دیـگـر شـهـادت نخلهاى مدینه به فضلیت آن جناب و پسر عمّ و برادرش رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و فرمودن پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به آن حضرت که یا على ! نخل مدینه را (صیحانى ) نام گذار، که فضیلت من و تـو را آشـکـار کـردنـد. و دیـگر سبز شدن درخت امرودى به معجزه آن حضرت و اژدها شدن کـمان به امر آن حضرت و از این قبیل زیاده از آن است که اِحْصاء شود و سلام کردن شَجَر و مـدر بـه آن جـنـاب در اراضـى یـمـن و کـم شدن فرات هنگام طغیان آن به امر آن حضرت .(۶۰)

و دیـگـر مـعـجـزات آن حضرت است متعلّق به مَرضى و مَوْتى مانند ملتئم شدن دست مقطوع هـشـام بـن عـدىّ همدانى در حرب صفّین و ملتئم فرمودن او دست مقطوع آن مرد سیاهى که از مـحـبـّان آن جـنـاب بـود و بـه امر آن حضرت قطع شده بود هنگامى که سرقت کرده بود. و دیـگـر سـخـن گـفـتـن جـمـجـمـه یـعـنـى کـلّه پـوسـیـده بـا آن حـضـرت در اراضـى بـابـل و در آن و مـوضـع مـسـجـدى بـنـا کـردنـد(۶۱) و الحال آن موضع در نزدیکى مسجد ردّ شمس در نواحى حلّه معروف است .(۶۲) و در (تـحـیـّه الزّائر) و (هـدیـّه ) بـه مـسـجـد ردّ شـمـس و جـمـجمه اشارتى به شرح رفته (۶۳) و دیـگـر حـکـایت زنده کردن آن سام بن نوح را و زنده گردانیدن اصحاب کهف را در حدیث بساط چنانکه به آن اشارت شد.

و از حـضـرت امـام مـحـمـد بـاقـر عـلیـه السـّلام مـنـقـول اسـت کـه وقـتـى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم مریض شد امیرالمؤ منین علیه السّلام جماعتى از انـصـار را در مـسـجـد دیـدار کـرد و فـرمـود: دوسـت داریـد کـه حـاضـر خـدمـت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم شوید؟ گفتند: بلى ، پس ایشان را بر در سراى آن حـضـرت آورد و اجـازه خـواسـتـه حـاضـر مجلس ساخت و خود بر بالین حضرت مصطفى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در نـزد سـر آن بـزرگـوار نـشـست و دست مبارک بر سینه پـیـغـمـبـر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم گذاشت و فرمود: اُمَّ مِلدَمٍ! اُخْرُجى عَنْ رَسُولِ اللّهِ صـَلّى اللّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ. و تب را فرمود که بیرون شو، در زمان تب از بدن پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـیـرون شـد و آن حـضـرت بـرخـاسـت و نشست و فرمود: اى پسر ابوطالب ! خداوند چندان ترا خصال خیر عطاء فرمود که تب از تو هزیمت مى کند. وَلَنِعْمَ ما قیلَ: (قائل مَقْصُوره عَبْدى است ).

شعر :

مَنْ ز الَتِ الْحُمّى عَنِ الطُهْرِبِهِ

مَنْ رُدَّتِ الشَّمْسُ لَهُ بَعْدَ الِعِشا

مَنْ عَبَّرَ الْجَیْشَ عَنِ الْمآءِ وَلَمْ

یُخْشَ عَلَیْهِ بَلَلٌ وَلا نَدى (۶۴)

و نیز ابن شهر آشوب رحمه اللّه روایت کرده است از عبدالواحد بن زید که گفت : در خانه کـعـبـه مـشـغـول بـه طواف بودم دخترى را دیدم که براى خواهر خود سوگند یاد کرد به امیرالمؤ منین علیه السّلام به این کلمات :
لا وَحـَقِّ الْمـُنـْتـَجـَبِ بـِالْوَصـِیَّهِ، الْحـاکـِمِ بـِالسَّوِیَّهِ، الْع ادِلِ فـىِ الْقـَضِیَّهِ، الْع الى الْبَیِّنَهِ زَوْج فاطِمَهِ الْمَرْضِیَّهِ م ا کانَ کذَا.
مـن در تـعـجـّب شـدم کـه دختر به این کودکى چگونه امیرالمؤ منین علیه السّلام را به این کلمات مدح مى کند، از او پرسیدم که آیا على علیه السّلام را مى شناسى که بدین تمجید او را یـاد مـى کـنـى ؟ گـفت : چگونه نشناسم کسى را که پدرم در جنگ صِفّین در یارى او کـشـتـه گشت و از پس آن که ما یتیم گشتیم آن حضرت روزى به خانه ما درآمد و به مادرم فـرمـود: چـون اسـت حـال تـو اى مـادر یـتـیـمان ؟ مادرم عرض کرد: به خیر است ؛ پس مرا و خـواهـرم را کـه ایـنـک حـاضـر اسـت بـه نـزد آن حضرت حاضر ساخت و مرض آبله چشم مرا نابینا ساخته بود چون نگاهش به من افتاد آهى کشید و این دو شعر را قرائت فرمود:

شعر :

ما اِنْ تَاَوَّهْتُ مِنْ شَىْءٍ رُزِئْتُ بِهِ

کَما تَاَوَّهْتُ لِلاَطفالِ فیِ الصِّغَرِ

قَدْ ماتَ والِدُهُم مَنْ کانَ یَکْفِلُهُمْ

فیِ النّآئب اتِ وَفیِ الاَسْفارِ وَالحَضَرِ

آنگاه دست مبارک بر صورت من کشید، در زمان به برکت دست معجز نماى آن حضرت چشم من بینا شد چنانکه در شب تاریک شتر رمیده را از مسافت بعیده دیدار مى کنم .(۶۵)

دیگر معجزات آن حضرت است در تعذیب و هلاکت جماعتى که به خصومت و دشمنى آن حضرت قـیـام نـمودند مانند هلاکت مردى که سبّ آن حضرت مى نمود به زیر پاى شتر و کور شدن ابـوعـبداللّه المحّدث که منکر فضل آن حضرت بود و به صورت سگ شدن خطیب دمشقى و به صورت خنزیز شدن دیگرى و سیاه شدن روى مرد دیگر و بیرون آمدن گاوى از شطّ و کـشـتـن خـطـیـب بـدگـو را در واسـط و فشردن آن حضرت گلوى بدگوئى را در خواب و قطران شدن بول مرد بدگوئى و هلاک جمع بسیارى در خواب که آن حضرت را ناسزا مى گـفـتند مانند احمد بن حمدون موصلى و مذبوح شدن همسایه محمّد بن عَبّاد بصراوى و غیر ایـشـان از جماعت دیگر که در دنیا چاشنى عذاب الهى را چشیدند به جهت آنکه آن حضرت را سَبّ مى کردند. و کور شدن مردى که تکذیب آن حضرت مى نمود و تعذیب حارث بن نعمان فـِهـْرى (۶۶) کـه از قـبـولى مـولائیت جناب امیر علیه السّلام سرتافت و کراهت شـدیـد از آن ظـاهـر نـمـود. و احـقـر قضیّه آن را از ثَعْلَبى و سائر ائمّه سنّیّه در (فیض قـدیـر) نـقـل نـمـودم و عـقـد اعـتـراضـات ابـن تیمیّه حرّانى را بر این حدیث شریف مبتور و خرافات او را هباءً منثور نمودم .

و دیـگـر از مـعـجـزات آن حضرت است که بعد از شهادت آن بزرگوار و جمله اى از آنها از قبر شریفش ظاهر شده .
و دیـگر از معجزات آن حضرت اِخبار آن حضرت است از اَخبار غیب که بعد از این به جمله اى از آنها اشارت خواهد شد ان شاء اللّه تعالى .
بـالجـمـله ؛ مـعـجـزات آن حـضـرت واضـح و روشـن اسـت کـه هـیـچ کـس را مـجـال انـکـار آن نیست ، یا اباالحَسَن ! یا امیرالمؤ منین ! بِاَبى اَنْتَ وَ اُمّى ، توئى آن کس کـه دشـمـنـانـت پـیـوسـتـه سـعـى مـى کـردنـد در خـامـوش کـردن نـور فـضـایـل تـو و دوسـتـانـت را یـارائى ذکـر مـنـاقـب نـبـود و بـه جـهـت تـرس و تقیّه کتمان فـضـل تـو مـى نـمـودنـد و بـا ایـن حـال ایـن قـدر از مـعـجـزات و فضائل جنابت بر مردم ظاهر شد که شرق و غرب عالم را فرا گرفت و دوست و دشمن به ذکر مدائح و مناقب رطب اللسان و عذب البیان گشتند. عَرَبیّه :

شعر :

شَهِدَ الاَنامُ بِفَضْلِهِ حَتَّى الْعِد ى

وَالْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الاَعْد اءُ

ابـن شـهـر آشـوب نقل کرده که اعرابیّه را در مسجد کوفه دیدند که مى گفت : اى آن کسى که مشهورى در آسمانها و مشهورى در زمینها و مشهورى در دنیا و مشهورى در آخرت ، سلاطین جـور و جبابره زمان همّت بر آن گماشتند که نور ترا خاموش کنند خدا نخواست و روشنى آن را زیـادتر گردانید. گفتند: از این کلمات چه کس را قصد کرده اى ؟ گفت : امیرالمؤ منین علیه السّلام را، این بگفت و از دیده ها غایب گشت .(۶۷)

به روایات مستفیضه از شَعْبى روایت شده که مى گفت پیوسته مى شنیدم که خُطباى بنى امـیـّه بـر مـنـابـر سـَبّ امـیرالمؤ منین علیه السّلام مى کردند و از براى آن حضرت بد مى گـفـتـنـد بـا ایـن حال ، گویا کسى بازوى آن جناب را گرفته به آسمان بالا مى برد و رفـعـت و رتـبـت او را ظاهر مى نمود. و نیز مى شنیدیم که پیوسته مدائح و مناقب اسلاف و گـذشـتـگان خویش را مى نمودند و چنان مى نمود که مردارى را بر مردم مى نمودند و جیفه اى را ظاهر مى کردند یعنى هرچه مدح و خوبى گذشتگان خود مى کردند بدى و عفونت آنها بـیـشـتـر ظـاهـر مـى شـد و ایـن نـیـز خـرق عـادت و مـعـجـزه آشـکـار اسـت و اگـرنـه با این حـال ، بـایـد فـضـیـلتـى از آن جـنـاب ظـاهـر نـشـود و نـور او خـامـوش شـود بـلکـه بـَدَل مـنـاقـب مـثـالب مـوضـوعـه مـنـتـشـر شـود نـه آنـکـه فـضـائل و مـنـاقـب او شـرق و غـرب عـالم را مملو کند و جمهور مردم و کافّه ناس از دوست و دشـمـن قـهرا مدح او را گویند:(یُریدوُنَ اَنْ یُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بِاَفْواهِهِمْ وَیَاْبَى اللّهُ اِلاّ اَنْ یُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ.)(۶۸)

از این سان است کثرت نسل و ذَرارى و اولادهاى آن جناب که پیوسته خلفاى جور و دشمنان و جبابره زمان همّت بر آن گماشتند که ایشان را از بیخ برکنند و نام و نشانى از ایشان بـاقى نگذارند و چه بسیار از علویّین را شهید کردند و به انواع سختیها ایشان را عذاب نـمـودند بعضى را به تیغ و شمشیر و برخى را به جوع و عطش کشتند و کثیرى را زنده در بـیـن اسـطـوانـه و جـِدار و تـحـت اَبـْنـِیـَه نـهـادنـد و بـسـیـارى را در حـبـس و نکال مسجون نمودند(۶۹) و قلیلى که از دست ایشان جستند از ترس جان از بلاد خـویـش غـربـت و دورى اخـتـیـار کردند و در مواضع نائیه و بیابان قفر دور از آبادانى و عـمـران مـتـفرق شدند و مردم نیز از ترس جان خویش و به جهت تقرّب نزد جبابره زمان از ایشان دورى کردند و با این حال ، بحمدللّه تعالى در تمام بلاد و در هر شهر و قریه و در هـر مـجـلس و مـجـمـعـى آن قدر مى باشند که حصر ایشان نتوان نمود و از تمامى ذَرارى پـیـغـمـبـران و اولیـاء و صـالحـان بـلکـه از ذَرارى هر یک از مردمان بیشتر و فزونتر مى باشند و این نیز خرق عادت و معجزه باهره باشد.(۷۰)

خبردادن حضرت على علیه السّلام از امور غیبى

وجـه دوازدهـم : اِخـبـار آن حـضـرت اسـت از اخبار غیبیّه و آن اخبار زیاده از آن است که اِحْصاء شود و این احقر به ذکر چند موردى از آن اشارت مى کنم .
نخستین : کَرّه بعد کَرَّه خبر داد که ابن ملجم (فرق ) مرا با تیغ مى شکافد و ریش مرا از خون سرم خضاب مى کند. و دیگر خبرداد از شهادت امام حسین علیه السّلام به زهر و بسیار وقـت از شـهـادت فـرزنـدش حـسـیـن عـلیـه السـّلام خـبـر مـى داد، و هـنـگـام عـبـور از کربلا مـقـتـل مردان و مقام زنان و مناخ شتران را بنمود و خبر داد براء بن عازب را از درک کردن او زمان شهادت حسین علیه السّلام را و یارى نکردن او آن حضرت را. و دیگر خبر داد از حکومت حـَجـّاج بـن یـوسـف ثـَقَفى و از یوسف بن عمرو از فتک و خویریزى ایشان ، و خبر داد از خـوارج نـهـروان و عـبـور نـکـردن ایـشـان از نـهـر و خـبـر داد از قـتـل ایـشـان ، و از کشته شدن ذى الثّدیه سرکرده خوارج و خبر داد از عاقبت امور جمعى از اصـحـاب خـویـش کـه هـر یـک را چـسـان مـى کـُشـنـد، چنانکه خبر داد از بریدن دست و پاى جویریه بن مسهر و رُشید هَجَرى و به دار کشیدن ایشان را، و خبر داد از کیفیّت شهادت میثم تـمّار و به دار کشیدن او را بر دارى که از نخلى بود که تعیین آن فرمود و بودن آن دار در نـزد خـانـه عـمـروبـن حـریـث . و خـبـر داد بـه کـشـتـه شـدن قـنـبـر و کـمـیـل و حُجر بن عَدى و غیره و خبر داد از نمردن خالد بن عرفطه و رئیس شدن او بر جیش ضلالت و خبر داداز قتال ناکثین و قاسطین و مارقین و خبر داد از مکنون طلحه و زبیر هنگامى کـه بـه جـهـت نـکـث بـیـعـت و تهیّه جنگ با آن حضرت به جانب مکّه خواستند بروند و گفتند خـیـال عـُمـْره داریـم . و نـیـز خـبـر داد اصحاب خویش را که بعد از این طلحه و زبیر را با لشکر فراوان ملاقات کنید. و خبر داد از وفات سلمان در مدائن هنگام رحلت سلمان و خبر داد از خلافت بنى امیّه و بنى عبّاس و اشاره فرمود به اَشْهَر اوصاف و خصایص بعض خلفاء بـنـى عـبـّاس مـانـنـد راءفـت سـفّاح (۱)(۷۱) و خونریزى منصور(۲) و بزرگى سـلطـنـت رشـیـد(۵) و دانـائى مـاءمـون (۷) و کـثـرت نـصـب و عـنـاد مـتـوکـّل (۱۰) و کـشـتـن پـسـر او، او را و کـثـرت تـَعـَب و زحـمـت مـعـتـمـد (۱۵) بـه جـهـت اشـتـغـال او به حروب و جنگ با صاحب زنج و احسان معتضد (۱۶) با علوییّن و کشته شدن مـقـتـدر (۱۸) و اسـتـیلاء سه فرزند او بر خلافت که (راضى ) و (متّقى ) و (مطیع ) بـاشـنـد و غـیـر ایـشـان چـنانکه بر اهل تاریخ و سِیَر مخفى نیست و این اخبار در این خطبه شریفه است که آن حضرت فرموده :

وَیـْلُ له ذِهِ الاُمَّهِ مـِنْ رِجـالِهـِمْ الشَّجَرَهُ الْمَلْعُونَهُ الّتی ذَکَرَها رَبُّکُمْ تَعالى اَوَّلُهُمْ خَضْرآءُ وَ آخِرُهُمْ هَزْمآءُ، ثُمّ یَلی بَعْدَهُمْ اَمْرَ ه ذِهِ الاُمَّهِ رِجالٌ اَوَّلُهُمْ اَرْاَفُهُمْ وَ ث انیهِمْ اَفْتَکُهُمْ و خامِسُهُمْ کـَبـْشـُهـُمْ وَسـابـِعـُهُمْ اَعْلَمُهُمْ وَعاشِرُهُمْ اَکْفَرُهُمْ یَقْتُلُهُ اَخَصُّهُمْ بِهِ وَخامِسُ عَشَرُهُمْ کَثیرُ الْعـَنـآءِ قـَلیـلُ الْغِنآءِ سادِسُ عَشَرُهُمْ اَقْضاهُمْ لِلذِّمَمِ وَ اَوْ صَلُهُمْ لِلّرَحِمِ کَانّی اَرى ث امِنَ عـَشـَرِهـِمْ تـَفـْحُص رِجْلاهُ فی دَمِهِ بَعْدَ اَنْ یَاْخُذُهُ جُنْدُهُ بِکَظْمِهِ مِنْ ولْدِهِ ثَلاثُ رِجالٍ سیرَتُهُمْ سیرَهُ الضَّلالِ.

تا آخر خطبه که اشاره فرموده به کشته شدن مستعصم در بغداد چنانکه فرموده :
لَکـَاَنـّی اَر اهُ عـَلى جـِسـْرِ الزَّوْراءِ قـَتـیـلاً ذلِکَ بـِمـا قَدَّمَتْ یَد اکَ وَاَنَّ اللّه لَیْسَ بِظلا مٍ لِلْعَبیدِ.(۷۲)
و دیـگـر خـبر داد از وقوع فتنه ها در کوفه و کشته شدن یا مبتلا به بلاهاى شاغله شدن سرکردگان ظلم که در کوفه عَلَمْ ظلم و ستم افراشته سازند در آنجا فرموده :
کَاَنّى بِکِ ی ا کُوفَهُ تُمَدّینَ مَدَّا الاَدیمِ الْعُک اظى .
تـا آنـکـه مـى فـرمـاید: وَاِنّی لاََعْلَمُ وَاللّهِ اَنَّهُ لا یُریدُ بِکِ جَبّارٌ بِسُوءٍ اِلاّ رَماهُ اللّه بِق اتِلٍ اَو اِبْتَلا هُ اللّهُ بِشاغِلٍ.(۷۳)

و چـنـیـن شد که آن حضرت خبر داده بود و زیاد بن ابیه و یوسف بن عمرو و حجّاج ثقفى و دیـگـران کـه در کـوفـه بـنـاى تـعـدّى و ظـلم نـهـادنـد ابتلاء آنها و هلاکت و مردن آنها به بدترین حالى در موضع خود به شرح رفته .
و دیگر خبر داد مردم را از عرض کردن معاویه بر ایشان سبّ کردن آن حضرت را، و خبر داد ابـن عـبـّاس را در (ذى قار) از آمدن لشکرى از جانب کوفه براى بیعت با جنابش که عدد آنـهـا هـزار بـه شمار مى رود بدون کم و زیاد، و خبر داد(۷۴) از لشکر هُلاکو و فـتـنـه هـاى ایـشـان ، و در خـطـبـه اى که در وقعه جمل در بصره خواند اشارت فرمود به قـتـل مـردم بـصـره بـه دسـت زنـگـیـان و اخـبـار فـرمـود از دَجّال و حوادث جهان (۷۵) ودیگرخبر داد از غرق شدن بصره چنانکه فرمود:
وَاَیـْمُ اللّهِ لَتـُغـْرقـَنَّ بـَلْدَتـُکـُمْ حـَتـّى کـَانّی اَنْظُرُ اِلى مَسْجِدِه ا کَجُؤ جُوءِطَیْرٍ فی لُجَّهِ بَحْرٍ.(۷۶)
و خـبـر داد ازبـنـاء شـهـر بـغـداد، و دیـگـر خـبـر داد از مـَآل امـر عـبـداللّه بـن زبـیر وَقَوْلُهُ فیه : خَبُّ ضَبُّ یَرُومُ اَمْرا وَلا یُدْرِکْهُ یَنْصَبُ حِب الَهَ الدّینِ لاِصْطِی ادِ الدُّنیا وَهُوَ بَعْدُ مَصْلُوب قُریْشٍ.
و دیگر خبر داد که سادات بنى هاشم چون ناصر و داعى و غیر ایشان خروج خواهند کرد و فـرمـوده : اِنَّ لاَِّلِ مـُحَمّدٍ بالطّالقانِ لَکَنْزا سَیُظْهِرُهُ اللّهُ اذا ش اءَ دُع اهٌ حَتّى تَقُومَ بِإ ذنِ اللّه فَتَدْعُوا اِل ى دین اللّهِ.
و خبر داد از مقتل نفس زکیّه محمّد بن عبداللّه محض در احجار زیت مدینه ؛
فى قولِهِ: اَنَّهُ یُقْتَلُ عِنْدَ اَحْجارِ الزَّیْتِ.
و هـمچنین خبر داد از مقتل برادر محمّد ابراهیم در زمین باخمرا که موضعى است مابین واسط و کوفه آنجا که مى فرماید: بِب اخَمْر آ یُقْتَلُ بَعْدَ اَنْ یَظْهَرَ وَ یُقْهَرُ بَعْدَ اَنَ یَقْهَرَ.
و هم در حق او فرموده :
یَاْتِی هِ سَهْمٌ غَربٌ یَکُونُ فیهِ مَنِیَّتُهُ فَی ابَؤُسَ الّر امى شَلَّتْ یَدُهُ وَ وَهَنَ عَضُدُهُ.
و دیـگر خبر داد از مقتولین فخّ و از سلطنت سلاطین علویه در مغرب و از سلاطین اسماعیلیّه کقوله :
ثُمَّ یَظْهَرُ صاحِبُ الْقَیْرو انِ اِلى قَوْلِهِ مِنْ سُلا لَهِ ذِى الْبَدآءِ المُسَجّى بِالرِّد آءِ.

و خبر داد از سلاطین آل بویه .

وقـَوله فـیـهـِم : وَ یـَخـْرُجُ مـِنْ دَیـْلمان بَنُوا الصَّیّادِ وقوله فیهم : ثُمَّ یَسْتَشْرى اَمْرُهُم حَتّى یَمْلِکُوا الزَّوْر آء وَیَخْلَعُوا الْخُلَف اء.
و خـبـر داد از خـلفـاى بنى عبّاس و على بن عبداللّه بن عبّاس جدّ عبّاسییّن را (اَباالاملاک ) فـرمـود. و در واقـعـه صـفـّیـن کـه مـابـیـن آن حـضـرت و مـُعـاویـه ارسـال رسـل و رسـائل بـود در یـکـى از مـکـتوبات خود آن حضرت از اخبار غیب بسى اخبار فـرمـود از جـمـله در خـاتـمـه آن ، مـعـاویـه را مـخـاطـب داشـتـه کـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم مرا خبر داد: زود باشد که موى ریش من به خون سـرم خضاب گردد و من شهید شوم و بعد از من سلطنت امّت به دست گیرى و فرزندم حسن را از دَر غدر و خدیعت به سمّ ناقع شهید کنى و از پس تو یزید فرزند تو به دستیارى و هـمـدسـتـى پـسـر زانـیه ـ که ابن زیاد باشد ـ حسین پسرم را شهید سازد و دوازده تن از ائمـه ضـلالت از اولاد ابـى العـاص و مـروان بن الحکم بعد از تو والى بر امّت شوند؛ چـنـانـکـه رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم را در خواب نمودار شد و ایشان را به صـورت بـوزینه دید که بر منبر او مى جهند و امّت را از شریعت باز پس مى برند؛ پس فـرمـود: آنـگـاه جـماعتى که رایات ایشان سیاه و عَلَمهاى سیاه علامت دارند ـ که بنى عبّاس مـراد اسـت ـ خـلافـت و سـلطـنـت را از ایـشـان باز گیرند و بر هر کس از این جماعت که دست یابند از پاى درآورند و به کمال ذلّت و خوارى ایشان را بکشند.
آنـگـاه حـضـرت اخـبـار فـرمـود بـه مـغـیـّبـات بـسـیـار از امـر دجّال و پاره اى از ظهور قائم آل محمّد علیهماالسّلام و در آخر مکتوب مرقوم فرمود: همانا من مـى دانـم کـه ایـن کـاغـذ بـراى تـو نـفـعـى و سـودى نبخشد و حظّى از آن نبرى مگر اینکه فـرحـنـاک شـوى بـه اخـبـار مـن از سلطنت تو و فرزند تو لکن آنچه باعث شد مرا که این مـکـتوب را براى تو نگاشتم آن بود که کاتب خود را گفتم که آن را نسخه کند که شاید شـیـعـه و اصـحـاب مـن از آن نـفـع بـرند یا یک تن از کسانى که نزد تو مى باشند آن را بـخوانند بلکه از گمراهى روى برتابد و طریق هدایت پیش گیرد و هم حجّتى باشد از من بر تو.(۷۷)
مؤ لّف گوید: که شرح غالب این اخبار غیبیّه در این کتاب مبارک و تتمّه آن هر یک در موقع خود مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى .

استجابت دعاهاى على علیه السّلام

وجـه سیزدهم : استجابت دعوات آن حضرت است ؛ چنانچه به طُرُق بسیار معتبره ثابت شده نـفـریـن آن حـضـرت در حـقّ بـُسـْر بـن ارطـاه بـه اخـتـلاط عـقـل و اسـتـجـابت دعاى آن حضرت در حق او و نفرین نمودن او در حق مردى که جاسوسى مى کرد و اخبار آن حضرت را به معاویه مى رسانید پس کور شد، و نفرین کرد در حقّ طلحه و زبـیـر کـه بـه کمال ذلّت و زشتى کشته گردند و بمیرند، و دعاى آن جناب در حقّ ایشان مستجاب شد و زبیر را، عمروبن جُرموز در وقت خواب به ضرب شمشیر بکشت و جسدش ‍ را در خاک کرد(۷۸) و طلحه را، مروان بن الحکم تیرى زد و به سبب آن رگ اکحلش گـشـوده گـشـت و در مـیـان بـیـابان در آفتاب سوزان به تدریج خون از بدنش ‍ رفت تا بـمـرد و خـود طـلحـه مـى گـفـت کـه هـیـچ مـرد قـرشـى مثل من خونش ضایع نگشت .(۷۹)

و از روایـات اهـل سـنـت ثـابـت اسـت کـه امیرالمؤ منین علیه السّلام استشهاد فرمود جمعى از صـحـابـه را بـر حـدیـث غـدیـر تـمـامـى شـهـادت دادنـد کـه شـنـیـدنـد رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود در خُمّ غدیر (مَنْ کُنْتُ مَوْلا هُ فَعَلِىُّ مَوْلا هُ). مـگر چند نفر که کتمان کردند و به اخفاى آن پرداختند، آن حضرت در حقّ ایشان نفرین کرد پس ‍ به دعاى آن حضرت ، سزاى خود یافتند یعنى بعضى به کورى و بعضى به بـَرَص ‍ مـبتلا گشتند و چاشنى عذاب الهى را در دار دنیا چشیدند، مانند انس بن مالک و زید بـن ارقـم و عـبـدالرحـمـن مـدلج و یـزیـد بـن ودیـعـه چـنـانچه در کتاب (اُسد الغابه ) و (تـاریـخ ابـن کـثـیـر) و (انـسـان العیون ) حَلَبى و (مناقب ابن المغازلى ) و (شواهد النبوّه ) جامى و (انساب الاشراف ) بَلاذُرى و (حلیه ) اَبونُعَیْم اصفهانى و دیگر کتب بـه شـرح رفـتـه و عـبـارات ایـشـان را در (فـیـض قـدیـر) ایـراد نـمـوده ام و بـطـلان قـول ابـن روزبـهـان را کـه ایـن روایـات را از مـوضـوعـات روافـض شـمـرده ظاهر ساختم .(۸۰)

یـــارى کـــردن عـــلى عــلیـه السـّلام بـه پـیـامـبـر اسـلام صـلى اللّه علیه و آله و سلّم

وجـه چـهـاردم : اخـتـصـاص آن حـضـرت اسـت بـه فـضـیـلت نـصرت و یارى کردن حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم چنانچه حق تعالى فرموده :
(فَاِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلا هُ وَ جِبْریلُ وَصالِحُ الْمُؤ مِنینَ).(۸۱)
(مـولى ) در اینجا به معنى (ناصر) است و به اتفاق مفسّرین مراد از (صالح المؤ منین )، امـیـرالمؤ منین علیه السّلام است . و نیز اختصاص آن جناب است به اُخوّت و برادرى با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و به پا نهادن بر دوش پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم و شـکستن بُتها و به فضیلت (خبر طائر) و (حدیث منزلت ) و (رایت ) و (خبر غدیر) و غیره .
وَلَقَدْ اَحْسَنَ مَنْ قالَ:

شعر :

غیر على کس نکرد خدمت احمد

غم خور موسى نباشد الا هارون

کرد جهانى زتیغ زنده به معنى

از دم تیغش اگرچه ریخت همى خون

صورت انسانى و صفات خدائى

سُبحان اللّه از این مرکّب معجون

ساحت جاهش به عقل پى نتوان برد

نتوان با موزه در گذشت زجیحون

سوى شریعت گراى و مهر على جوى

از بن دندان اگر نه قلبى و واروُن

بـالجـمـله ؛ در کـمـالات نفسانیّه و بدنیّه و خارجیّه ، آن حضرت متمیّز بود از سایرین ؛ چه کـمـالات نـفـسـانـیـه آن جـناب مانند علم و حلم و زهد و شجاعت و سخاوت و حُسن خلق و عفّت و غـیرها به مرتبه اى بود که احدى را معشار آن نبود و دشمنانش ‍ اعتراف به آن مى نمودند و انـکـار آن نـمـى تـوانستند نمود و جوانمردى و ایثار او به مرتبه اى بود که در فراش رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـوابید و شمشیرهاى برهنه کفّار قریش را در عوض رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به جان خود خرید و در غزوه اُحد به اندازه اى جـوانـمـردى و فـتـوّت از آن حـضـرت ظـاهـر شـد کـه از جـانـب ملا اعلا نداى لا سَیْفَ اِلا ذُوالفِقار وَلا فَتى اِلاّ عَلى بلند شد.

شجاعت شگفت انگیز على علیه السّلام

امـّا کـمـالات بـدنـیـّه آن حـضـرت را هـمـه مى دانند که احدى همپایه او نبود، قوّت و زورش ‍ ضـرب المـثـل اسـت در آفـاق و هـیـچ کـس به قوّت او نبوده . به اتفاق دَر خیبر را به دست معجزنماى خویش از جاى کند و جماعتى نتوانستند حرکتش دهند و سنگى عظیم را از سر چاهى بـر گـرفـت کـه لشـکـر از تـحـریکش عاجز بودند، شجاعتش شجاعت گذشتگان را از یاد برده و نام آیندگان را بر زبانهاى مردم فسرده ، مقاماتش در حروب مشهور و حروبش تا قـیـامـت معروف و مذکور است . شجاعى است که هرگز نگریخته و از هیچ لشکرى نترسیده هرگز خصمى در برابر نیامده که از او نجات یافته باشد مگر در ایمان آوردن ، هرگز ضربتى نزده که محتاج به ضربت دیگر باشد، و شجاعى را که آن حضرت مى کشت قوم او افتخار مى کردند به آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام او را کشته ؛ و لهذا خواهر عمروبن عـبـدودّ در مـرثـیـه بـرادر خـویـش اشعارى خواند به این مضمون که اگر کشنده عمرو غیر امیرالمؤ منین علیه السّلام بود من تا زنده بودم بر او مى گریستم امّا چون قاتلش یگانه است در شجاعت و ممتاز است به کرامت ، کشته او را عارى و ننگى نیست . و شجاعى که لحظه اى در مقابل آن حضرت مى ایستاد پیوسته به آن افتخار مى نمود و از قوّت قلب و دلیرى خود مى سرود. پادشاهان بلاد کفر صورت آن جناب را در معبد خود نقش مى کردند و جمعى از مـلوک تـرک و آل بـویـه بـراى تـیمّن و تبرّک صورت او را بر شمشیرهاى خود از جهت ظـفـر و نـصـرت بر دشمن نگاشته و با خود مى داشتند و این بود قوّت و زور او با آنکه نان جو مى خورد و غذا کم تناول مى نمود و ماءکول و ملبوسش از همه کس درشت تر بود و همیشه صائم و قائم و عبادت او دائم بود.(۸۲)

نَسَب شریف حضرت على علیه السّلام

امـّا کـمـالات خـارجـیـّه او یـکـى نسب شریف او است که پدرش ابوطالب سیّد بطحاء و شیخ قـریـش و رئیـس مـکـّه مـعـظـمـه بـوده و کـفـالت نـمـود حـفـظ کـردن حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را از اَوان صـِغـَر تـا ایـّام کـبـر و آن حضرت را از مـشـرکـیـن و کـفـّار، مـحـافـظـت و حـمـایـت مـى نـمـود و تـا او در حـیـات بـود حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم محتاج به هجرت و اختیار غربت نشد تا هنگامى که ابـوطـالب از دنـیـا رحـلت کـرد، بى یار و ناصر شد از مکّه به مدینه هجرت کرد. و مادر امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام فـاطـمـه بـنـت اسـد بـن هـاشـم بـود کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم او را بـه رداى خـویـش تـکـفـین فرمود. پسر عمّ آن حـضـرت سـیـّد الاوّلین والا خرین محمّد بن عبداللّه خاتم النّبییّن صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـود و بـرادرش جـعـفر طیّار ذوالجناحین و عمّش حمزه سید الشهداء(سلام اللّه علیهم اجمعین ) بود.

بـالجـمله ؛ پدرانش ، پدران رسول خدا و مادرانش ، مادران خیر خلق اللّه ، گوشت و خونش بـا گـوشـت و خـون او مـقـرون و نـور روحـش بـا نـور او مـتـصـل و مـضـمـوم ؛ پیش از خلق آدم تا صُلْب عبدالمطّلب و بعد از صُلْب عبدالمطّلب در صـُلْب عـبـداللّه و ابـوطـالب از هـم جـدا شـدنـد و دو سـیـّد عـالم بـه هـم رسـیـدنـد، اوّل مـُنـْذِر و ثـانـى هـادى . و دیـگـر از کـمـالات خـارجـیـه او مـصـاهـرت او اسـت کـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم تزویج فرمود فاطمه علیهاالسّلام را به او که اشـرف دخـتـران خـویـش و سـیـّده زنـان عـالمـیـان بـود و بـه مـرتـبـه اى رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم او را دوست مى داشت که از براى آمدن او تواضع مـى نـمـود و از جـاى خـویـش بـرمـى خاست و او را مى بوسید و مى بوئید. و معلوم است که مـحـبـّت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فاطمه علیهاالسّلام را نه از جهت آن بود که فـاطمه علیهاالسّلام دختر او بود بلکه از جهت کثرت شرافت و محبوبیت او نزد حق تعالى بود.

شعر :

این محبت ها از محبت ها جداست

حُبّ محبوب خدا حُبّ خداست

بارها رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى فرمود که فاطمه پاره تن من است اذیّت او اذیّت من ، رضاى او رضاى من ، غضب او غضب من است .(۸۳)
دیـگـر از کـمـالات خـارجـیـّه آن حـضـرت حـکـایـت اولادهـاى او اسـت و حـاصـل نـشـد از بـراى احـدى آنـچـه از بـراى آن جـنـاب حـاصـل شـد از شرف اولاد؛ چه آنکه حضرت حسن و حسین علیهماالسّلام که دو اولاد آن جناب انـد دو امـام و سـیـّد جـوانـان اهـل بـهـشـت انـد و مـحـبـّت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم در باب آنها به مرتبه اى بود که بر احدى مخفى نـیـسـت . و دیـگـر جـنـاب عباس و محمّد و حضرت زینب و امّ کلثوم و غیر ایشان که جلالت و مـرتـبـه ایـشـان اوضـح از بـیـان اسـت و از براى هر یک از جناب امام حسن و امام حسین علیه السّلام اولادهائى بود که به نهایت شرف رسیده بودند.

امـّا از امـام حسن علیه السّلام ؛ پس قاسم و عبداللّه و حسن مثنّى و مثلّث و عبداللّه محض ونفس زکـیـّه و ابـراهـیـم قـتـیـل بـاخـمـرى و عـلى عـابـد و حـسـیـن بـن عـلى بـن الحـسـن مـقـتـول فـخّ و ادریـس بـن عـبـداللّه و عـبدالعظیم وسادات بطحانى و شجرى وگلستانه و آل طـاوس و اسماعیل بن ابراهیم بن الحسن بن الحسن بن على علیهماالسّلام ملقب به طباطبا و غـیـر ایـشان رضوان اللّه علیهم اجمعین که در باب اولادهاى امام حسن علیه السّلام اسامى ایشان به شرح خواهد رفت .

و امـّا از جـنـاب امـام حسین علیه السّلام ؛ پس به هم رسید امامان بزرگواران مانند امام زین العـابـدیـن و حـضـرت بـاقـر العلوم و جناب امام جعفر صادق و حضرت امام موسى کاظم و جـناب امام رضا و حضرت محمد جواد و جناب على هادى و حضرت حسن عسکرى و حضرت حجه بن الحسن مولانا صاحب العصر والزّمان صلوات اللّه وسلامه علیهم اجمعین .
اَلْحَمْدُللّهِ الَّذى جَعَلَن امِنَ الْمُتَمسِّکینَ بِوِلا یَهِ اَمیرِالْمُؤْمِنین وَالاَئمَّهِ عَلَیْهِم السَّلام .

شعر :

مَو آهِبُ اللّهِ عِنْدی جاوَزَتْ اءَمَلی

وَلَیْسَ یَبْلُغُها قَوْلى وَلا عَمَلی

لَکِنَّ اَشْرَفُها عِنْدی وَاَفْضَلُها

وَلا یَتی لاَمیرِالْمُؤْمِنینَ عَلِىُّ(۸۴)

ی ارَبِّ فَاحْشُرْنى فِى الاخِرَهِ مَعَ النَّبِىَ وَالْعِتْرَهِ الطّاهِرَهِ.

خـاتـمـه : مـَرحـُوم مـَغْفُور خُلد مقام عالِم کامِل جَلیلُ الْقَدْر صاحب تصانیف رائقه آخوند ملا مـُحـمـّد طـاهـر قـمـى کـه در قبرش در شیخان کبیر قم است نزدیک جناب زکریّا ابن آدم قمى رحـمـه اللّه قـصـیده اى گفته در مدح حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام موسوم به (مُونس الابـَرار) و در آن اشـاره کـرده بـه بـسـیـارى از فـضـائل آن بـزرگوار و شایسته است که ما در این کتاب مبارک به چند شعر از آن تبرّک جسته و این فصل را به آن ختم کنیم . فرموده :

شعر :

به خون دیده نوشتیم بر در و دیوار

که چشم لطف ز اَبناى روزگار مدار

مگیر انس به کس در جهان به غیر خدا

بکن اگر بتوانى زخویش نیز کنار

فریب نرمى اَبناء روزگار مخور

که هست نرمى ایشان به رنگ نرمى مار

همیشه در پى خواب و خورند و منصب و جاه

کنند مثل عروسان حجله نقش و نگار

چه روز ظاهرشان بر صفا و نورانى

درونشان چو شب تیره رنگ ، تیره و تار

همیشه در پى آزار یکدیگر باشند

حسد نموده شعار و نفاق کرده دثار

جمیع خسته و بیمار بهر سیم و زرند

دواى علّتشان هست شربت دینار

خورند از سر جرئت حرام از غفلت

نمى کنند لبى تر به آب استغفار

ز روى ذوق چنان مى خورند مال حرام

که اشتران علف سبز را به وقت بهار

به گوششان نشود آشنا حکایت مرگ

اگر کنى به شب و روز نزدشان تکرار

نمى شوند به مردن از آن جهت راضى

که کرده اند عمارت در این شکسته حصار

بهوش باش مرو از پى هوا و هوس

بیا و گوهر ایمان خویش محکم دار

که دیو نفس تو همدست گشته با ابلیس

که از کف تو ربایند این دُرّ شهوار

سرت به افسر عزّت بلند کى گردد

زسر برون نکنى تا علاقه دستار

محل امن مدان این جهان فانى را

برون فرست متاعت از این شکسته حصار

چُه مرغ خانه مقیم زمین چرا شده اى

اسیر خاک مذلّت تو خویش را مگذار

ترا پریدن با قدسیان بود ممکن

بیا و رشته غفلت زبال خود بردار

شود گشوده به رویت درى زخلوت انس

اگر مراقبه سازى شعار و ذکر دثار

خشوع و نیّتِ اخلاص روح اعمال است

عمل چُه دور شد از روح ، طاعتش ‍ مشمار

ریاء و سُمْعه بود زهر در مزاج عمل

بیا و یک سر مو زین دو در عمل مگذار

به غیر یاد خدا هرچه در دلت گذرد

مرض شمار تو آن را و ناتمام عیار

اسیر کاکُل و زُلف بتان مکن خود را

که روزگار شود بر تو تیره چون شب تار

زدیده تا بتوانى بگیر گوهر اشک

که روز حشر بود این متاع را بازار

زکشتزار جهان قانعم به دانه اشک

مرا به دانه خال بتان نباشد کار

نشسته بر سر راهت اجل سِنان بر کف

ببر پناه به دار الامان استغفار

اگرچه در چمن دهر از کشاکش چرخ

چه خاک راه شدم پایکوب هر خس و خار

زمهر یک سرو گردن بلندتر گشتم

زدم به سر چو گل مهر حیدر کرّار

به تاج مِهْر على سر بلند گردیدم

زآسمان گذرد گر سرم ، عجب مشمار

زذوق مهر على آمده به چرخ افلاک

زبهر او شده سرگرم ثابت و سیّار

محبتش نه همین واجب است بر انسان

شده محبت او فرض بر جِبال و بِحار
زمهر او چه عقیق یمن بود معروف

برند دست به دستش زگرمى بازار

على که خواند رسول خداش ، خیر بشر(۸۵)

در او کسى که شک آورد، گشت از کفّار

نماز و روزه و حج کسى نشد مقبُول

مگر به مهر على و ائمّه اطهار

به غیر تیغ کسش آب در گلو نکند

شود چه دشمن شوریده بخت او بیمار

دلى که نیست در او مهر مرتضى ، قلب است

شود به مهر على نقد دل تمام عیار

على است صاحب (۸۶)بدر آنکه در میانه جیش ‍

چُه ماه بَدْر بُد و دیگران نجوم صِغار

على است قاتل عمرو آن دلیر کز خونش

گرفت مذهب اسلام دست و پا بنگار

به نور علم على محو گشت ظلمت جهل

به آب تیغ على شد زمین دل گُلزار

شدى سیاه رخ منکران (۸۷) خرق فلک

اگر شدى به دم تیغ او سپهر دچار

على است عرش مکانى که بهربت شکنى

به دوش عرش (۸۸) نشان نبى گرفت قرار

نمود مدح على را به (هَلْ اَتى ) رَحْم ن

چه کرد از سر اخلاص نان خود ایثار

چه داد از سر اخلاص خاتم (۸۹) خود را

نهاد بر سر او تاج (اِنّما) غفّار

دلیل اگرطلبى بر امامتش یک دم

به چشم دل بنگر بر حدیث یوم الدّار(۹۰)

حدیث منزله (۹۱) را وِرْد خویشتن میساز

کـه مـى کـنـد دل اهل نفاق را افکار

بودامام به حُکم حدیث روز غدیر

بدین حدیث نمایند خاص و عام اقرار

نبى چه وارد خُم گشت بر سر منبر

خلیفه کرد على را به گفته جبّار

نهاد بر سر او تاج والِ مَنْ و الاهُ

گرفت از همه امّتان خود اقرار

ولیک آنکه با صحبت تهنیت کردى

نمود از پس اقرار خویشتن انکار

على است آنکه خدا نفس مصطفى خواندش (۹۲)

جدا نکرد زهم این دو نفس را جبّار

ز اتحاد نگنجد میانشان مویى

میان این دو برادر کجاست جاى سه بار

على که مظهر یَتْلُوهُ ش اهِدٌ آمده است

به غیر او، تو کسى را امام خود مشمار

على است (۹۳) هادى هر قوم و ثانى ثقلین (۹۴)

قدم برون زطریق هدایتش مگذار

على به قول نبى هست چون سفینه نوح (۹۵)

به دامنش چه زنى دست ، خوف غرق مدار

بگیر دامن حیدر که آیه تطهیر(۹۶)

گواه پاکى دامان اوست بى گفتار

بود امام من آن کس که در زمان رَسُول

همیشه بود امیر مهاجر و انصار

نه آن خلاف شعار آنکه حضرت نبوى

نمود بر سر ایشان اُسامه را سردار

بود امام من آن سرورى که در خیبر

نبى نمود ثنایش به خوشترین گفتار

عَلَم (۹۷)چه داد به دست على رسول خداى

شدند مضطرب از بیم ضربتش ‍ کفار

شکسته گشت زیک حمله اش عَساکر کفر

زتیغ او بنمودند همچو تیر فرار

به دستیارى توفیق دَرْ زخیبر کند

چنانچه کاه برون آورند از دیوار

درى که بود گران بر چهل نفر افکند

چهل گزش به پى سر به قوّت جبّار

بود امام رسولى که خواند در موسم

به امر حضرت بارى برائت بر کفار

نه آنکه حضرت جبریل بر زمین آورد

برات غزلش از نزد عالم الاسرار

بود خلیفه حق آنکه در تمامى عمر

زحق (۹۸) جدا نشد و حقّ از او نکرد کنار

بود امام من آن آفتاب بُرج شرف

که کرد از سر اعجاز ردّ شمس دوبار

سخن چه کرد به اخلاص با على خورشید

ربود گوى تفاخر زثابت و سیار

کسى که گفت (سَلونى ) سزد امامت را

نه آنکه کرد به (لَوْلا) به جهل خود اقرار

امام اهل معارف کسى تواند بود

که کرد تربیتش مصطفى به دوش و کنار

همیشه کرد زعلم لَدُنّیش تعلیم

بدو سپرد علوم ظواهر واسرار

نمود نام على را دَرِ مدینه عِلمْ

که تا غلط نکند ابلهى دراز دیوار

به شهر علم ترا حاجتى اگر باشد

بگیر راه درش را و کج مرو زینهار

بُود امام مرا بس على و اولادش

مرا به این و به آن نیست غیر لعنت کار

مرا به سر نبود جز هواى خاک نجف

به مصر و شام و صفاهان مرا نباشد کار

شدم به یارى حق سالها مقیم نجف

که شاید شود آن خاک پاک قبر و مزار

ولیک عاقبت از جور دشمنان کردم

از آن زمین مقدس به اضطرار فرار

به حق جاه محمّد به آبروى على

مرا رسان به نجف اى اِله جنّت و نار

اگرچه جمع بود خاطرم به مهر عَلى

اگر به هند بمیرم و گر به ملک تتار

هر آن کسى که به مهر على بود معروف

یقین کنند از او، منکر و نکیر فرار

کسى که چشم شفاعت زمرتضى دارد

به گوش او نرسد غیر مژده ازغفّار

زبهر دشمن حیدر بود بناى جحیم

به دوستان على دوزخش نباشد کار

گر اتّفاق به مهر على نمودندى

نمى نمود خدا خلق بهر مردم نار

چه حصر کردن فضل على میسر نیست

سخن بس است دگر کن به عجز خود اقرار

کسى که دم زند از فضل بى نهایت او

چه مُرغکى است که از بحر تَر کند منقار

حدیث فضل على را تمام نتوان کرد

اگر مداد(۹۹) شود اَبْحُر و قلم اشجار

گمان مکن که در این گفتگو بود اغراق

چنین به ما خبر آمد ز احمد مختار

فصل سوم : در بیان سبب شهادت آن حضرت و ضربت ابن ملجم مرادى علیه اللعنه

مـشـهـور میان علماى شیعه آن است که در شب نوزدهم ماه مبارک رمضان سنه چهلم از هجرت در وقـت طـلوع صـبح حضرت سیّد اوصیاء على مرتضى علیه السّلام از دست شقى ترین امّت ابـن مـلجـم مـرادى لعین ، ضربت خورد و چون ثُلثى از شب بیست و یکم آن ماه گذشت روح مـقـدّسـش بـه ریـاض جـِنـان پـرواز کـرد و مـدّت عـمـر شـریـفـش شـصـت و سـه سـال بـوده ، ده سـاله بـود که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به پیغمبرى مـبـعـوث گـردیـد و بـه آن حـضـرت ایـمـان آورد و بـعـد از بـعـثـت سـیـزده سـال بـا آن حـضـرت در مـکـّه مـانـد و بـعـد از هـجـرت بـه مـدیـنـه بـا آن حـضـرت ده سـال در مـدیـنـه بـود و پـس از آن بـه مـصـیـبـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـبـتـلا شـد و بـعـد از آن حـضـرت سـى سـال زنـدگـانـى فـرمـود، دو سـال و چـهـار مـاه در خـلافـت ابـوبـکـر و یـازده سـال در خـلافـت عـُمـر و دوازده سـال در خـلافـت عـثـمـان بـه سر برد. و خلافت ظاهریّه آن حـضـرت قـریـب بـه پـنـج سـال کـشـیـد و در اکـثـر آن مـدّت بـا مـنـافـقـان مـشـغـول قـتـال و جـدال بـود و پـیـوسـتـه بـعـد از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـظـلوم بود و اظهار مظلومیّت خویش مى فرمود و از کثرت نافرمانى و نفاق مردم خویش دلتنگ بود و طلب مرگ از خدا مى نمود وکَرّهً بَعْد کَرّهٍ از شـهـادت خـود بـه دسـت ابـن مـلجـم خـبر مى داد و گاهى مى فرمود که چه مانع شده است بـدبـخـت تـریـن امـّت را کـه مـحـاسن مرا از خون سرم خضاب کند؟ و در آن ماه رمضانى که واقـعـه شـهـادت آن جناب در آن ماه اتّفاق افتاد بر منبر اصحاب خویش رااعلام فرمود که امـسال به حج خواهید رفت و من در میان شما نخواهم بود و در آن ماه یک شب در خانه امام حسن عـلیـه السـّلام و یـک شـب در خـانـه امـام حـسـیـن عـلیـه السّلام و یک شب در خانه جناب زینب علیهاالسّلام دختر خود که در خانه عبداللّه بن جعفر بود افطار مى فرمود و زیاده از سه لقـمـه تـنـاول نمى فرمود، از سبب آن حالت مى پرسیدند مى فرمود: امر خدا نزدیک شده است مى خواهم خدا را ملاقات کنم و شکم من از طعام پر نباشد و بعضى نگاشته اند که یک روز از بالاى منبر به جانب فرزندش امام حسن علیه السّلام نظرى افکند و فرمود: اى ابا مـحـمـّد! از این ماه رمضان چند روز گذشته است ؟ عرض کرد: سیزده روز؛ پس به جانب امام حـسـیـن عـلیـه السّلام نظرى کرد و فرمود: اى اباعبداللّه از این ماه رمضان چند روز مانده ؟ عرض کرد: هفده روز؛ پس حضرت دست بر محاسن شریف خود زد و در آن روز لحیه آن جناب سفید بود و فرمود: وَاللّهِ لَیَخْضِبُه ا بِدَمِه ا اِذِ انْبَعَثَ اَشْق یه ا؛ به خدا قسم که اشقى امّت ، این موى سفید را با خون سر خضاب خواهد کرد! پس این شعر را انشاد فرمود:

شعر :

اُریدُ حَیاتَهُ وَیُریدُ قَتْلی

عَذیرَکَ من خَلیلِکَ مِنْ مُرادٍ(۱۰۰)

وامـّا کـیـفـیـّت مـقـتـل آن حـضـرت چـنـانـکـه جـمـاعـتـى از بـزرگـان نـقـل کرده اند چنین است که گروهى از خوارج که از آن جمله عبدالرّحمن بن ملجم بود بعد از واقـعـه نـهـروان در مکّه جمع شدند و هر روز اجتماعى مى کردند و انجمنى مى ساختند و بر کشتگان نهروان مى گریستند، یک روز در طى سخن همى گفتند: على و معاویه کار این امّت را پریشان ساختند اگر هر دو تن را مى کشتیم این امّت را از زحمت ایشان آسُوده مى ساختیم ؛ مردى از قبیله اشجع سر برداشت و گفت : به خدا قسم که عمرو بن العاص کم از ایشان نـیـسـت بـلکـه اصـل فساد و ریشه فتنه اوست ؛ پس سخن بر این نهادند که هر سه تن را بـایـد کـشـت ، ابـن مـُلجم لعین گفت : على را من مى کشم ؛ حجّاج بن عبداللّه که معروف به (بـُرْک ) بود، کشتن معاویه را به ذمّه خویش نهاد، و (دادویه ) که معروف به عمرو بن بـکـر تـمـیمى است ، قتل عمرو عاص را بر ذمّه نهاد؛ چون عهد به پاى بردند با هم قرار دادند که باید هر سه تن در یک شب بلکه در یک ساعت کشته شوند و سخن بر این نهادند کـه شب نوزدهم ماه رمضان هنگام نماز بامداد که ایشان حاضر مسجد شوند در انجام این امر اقدام نمایند؛ پس یکدیگر را وداع کرده (بُرْک ) طریق شام گرفت و عمرو سفر مصر کرد و ابـن مـلجـم لعـیـن بـه جـانـب کوفه روان شد و هر سه تن شمشیر خود را مسموم ساختند و مـکنون خاطر را مکتوم داشتند و انتظار روز میعاد مى بردند تا گاهى که شب نوزدهم رسید. بـامـداد آن شـب بـُرک بـن عـبـداللّه بـا شـمـشـیـر زهـر آب داده داخـل مـسجد شد و در میان جماعت از قفاى مُعاویه بایستاد آنگاه که معاویه به رکوع یا به سجود رفت تیغ بکشید و بر ران او زده معاویه بانگى در داد و در محراب در افتاد مردمان در هـم رفـتـنـد و (بـرک ) را بـگرفتند و معاویه را به سراى خویش بردند و طبیب حاذق حـاضر کردند چون طبیب زخم او را دید گفت : این ضربت از اثر شمشیر زهر آب داده است و عـِرْق نـکـاح را آسـیـب رسـیـده اسـت اگـر خـواهـى ایـن جـراحـت بـهـبـودى پـذیـرد و نـسـل تـو مـنـقـطع نشود باید با آهن سرخ کرده موضع جراحت را داغ کرد آنگاه مداوا کرد و اگر چشم از فرزند مى پوشى با مشروبات معالجه توان کرد، معاویه گفت : مرا تاب و تـوان نـیـسـت کـه با حدیده محماه صبر کنم و مرا دو فرزندم یزید و عبداللّه کافى است ؛ پـس او را بـا شـراب عـقـاقـیـر مـداوا کـردنـد تـا بـهـبـودى یـافـت و نسل او منقطع گشت و بعد از صحّت ، امر کرد تا از بهر او در مسجد مقصوره اى بنا کردند و پاسبانان بگماشت تا او را حراست کنند؛ پس (بُرْک ) را حاضر ساخت و فرمان داد تا سـر از تـنـش بـرگـیرند گفت : الامان و البشاره ! معاویه گفت : چیست آن بشارت ؟ گفت : رفیق من رفته است که على را در این وقت بکشد اکنون مرا حبس کن تا خبر رسد اگر على را کـشـتـه انـد آنـچـه خـواهـى بـکـن و اگـرنـه مـرا رهـا کـن کـه بـروم عـلى را بـه قتل رسانم و سوگند یاد کنم که باز به نزد تو آیم که هرچه خواهى در حقّ من حکم کنى ؛ پس بنابر قولى معاویه امر کرد تا او را حبس ‍ کردند تا گاهى که خبر شهادت امیرالمؤ منین علیه السّلام رسید به شکرانه قتل على علیه السّلام او را رها کرد.

امّا عمرو بن بکر چون داخل مصر شد صبر کرد تا شب نوزدهم شهر رمضان برسید پس با شـمـشـیـر مـسـمـوم در مـسـجـد جـامـع درآمـد و بـه انـتظار عمروعاص نشست از قضا در آن شب عـمـروعـاص را قـولنـجـى عارض شد و نتوانست به مسجد رفت ، پس ‍ قاضى مصر را که خارجه بن ابى حبیبه مى گفتند به نیابت خویش به مسجد فرستاد، خارجه به نماز ایستاد عـمـروبـن بـکـر را چنان گمان رفت که پیشنماز عمروعاص است شمشیر خود را کشید و بر خـارجـه بـدبـخـت فرود آورد و او را در خون خود بغلطانید و همى خواست تا فرار کند که مردم او را بگرفتند و به نزد عمروعاص ، او را بردند؛ عمروبن العاص فرمان داد تا او را بـکـشند آن ملعون آغاز جزع نمود و سخت بگریست ، گفتند: هنگام مرگ این گریستن چیست مگر ندانستى که جزاى این کار هلاکت است ؟ گفت : لاواللّه ! من از مرگ هراسان نشوم بلکه از آن مـى گریم که بر قتل عمرو ظفر نیافتم و از آن غمگینم که (بُرْک ) و (ابن ملجم ) به آرزوى خویش رسیدند و على و معاویه را به تیغ خویش گذرانیدند، عمرو گفت تا او را گـردن زدنـد و روز دیـگر به عیادت خارجه رفت و او هنوز حشاشه جانى باقى داشت ، رو بـه عـمـروعـاص کـرد و گـفـت : یـا ابـا عـبـداللّه ! هـمـانـا ایـن مـرد اراده نـداشـت جـز قتل ترا، عمرو گفت : لکن خداوند اراده کرد خارجه را.

امّا عبدالرحمن بن ملجم به قصد قتل امیرالمؤ منین علیه السّلام به کوفه آمد و در محلّه بنى کِنْدَه که قاعدین خوارج در آنجا جاى داشتند فرود شد ولکن از خوارج قصد خویش را مخفى مى داشت که مبادا منتشر شود در این ایّام که به انتظار کشتن امیرالمؤ منین علیه السّلام روز بـه سر مى برد وقتى به زیارت یکى از اصحاب خویش ‍ رفت در آنجا قَط امِ بنت اخضر تیمیّه را ملاقات کرد و او سخت نیکو روى و مشگین موى بود و پدر و برادر او را که از جمله خـوارج بـود امیرالمؤ منین علیه السّلام در نهروان کشته بود از این جهت او را با على علیه السـّلام خـصـومـت بـى نـهـایـت بـود، ابـن مـلجـم را چـون نـظـر بـه جـمـال دل آراى او فتاد یک باره دل از دست بداد؛ لاجرم از در خواستگارى قَطامِ بیرون شد، قطام گفت که چه مَهْر من خواهى کرد؟ گفت : هرچه بگوئى ! گفت : صداق من سه هزار درهم و کـنـیزکى و غلامى و کشتن على بن ابى طالب است ! ابن مُلجم گفت که تمام آنچه گفتى مـمـکـن اسـت جـز قـتـل عـلى کـه چـگـونـه از بـراى مـن میسّر شود؛ قطامِ گفت : وقتى که على مشغول به امرى باشد و از تو غافل باشد ناگهان بر او شمشیر مى زنى و غیلهً او را مى کـشـى پـس اگر کشتى قلب مرا شفا دادى و عیش خود را با من مُهنّا ساختى و اگر تو کشته شوى پس آنچه در آخرت به تو مى رسد از ثوابها بهتر است براى تو از آنچه در دنیا بـه تـو مـى رسـد. ابـن مـلجـم دانست که آن ملعونه با او در مذهب موافقت دارد گفت : به خدا سوگند که من نیز به این شهر نیامده ام مگر براى این کار، قطام گفت که من از قبیله خود جـمـعـى را با تو همراه مى کنم که تو را در این امر معاونت کنند، پس کس فرستاد به نزد وَرْدان بـن مُجالد که از قبیله او بود و او را براى یارى ابن ملجم طلبید. و ابن ملجم نیز در این اوقات که مصمم قتل على علیه السّلام بود وقتى شبیب بن بَجْرَه را که از قبیله اشجع بود و مذهب خوارج داشت دیدار کرد گفت : اى شبیب ! هیچ توانى که کسب شرف دنیا و آخرت کـنـى ؟ گـفـت : چـه کـنـم ؟ ابـن مـلجـم مـلعـون گـفـت کـه در قـتـل عـلى ، مرا اعانت کنى ، شبیب گفت : یابن ملجم ! مادر به عزاى تو بگرید اندیشه مرا هـولنـاک کـرده اى چـگـونـه بدین آرزو دست توان یافت ؟ ابن ملجم گفت : چندین ترسان و بددل مباش ‍ در مسجد جامع کمین مى سازیم و هنگام نماز فجر بر وى مى تازیم و کار او را بـا شـمشیر مى سازیم و دل خود را شفا مى بخشیم و خون خود را باز مى جوئیم . چندان از ایـنگونه سخن کرد که شبیب را قوى دل ساخت و با خود همدست و همداستان نمود و او را با خـود به نزد قَطامِ برد و در این هنگام آن ملعونه در مسجد اعظم بود و قبّه و خیمه از براى او برپا کرده بودند و به اعتکاف مشغول بود،

پس ابن ملجم از اتفاق شبیب با خود، قطام را آگـهـى داد آن مـلعـونـه گـفـت : هـرگـاه کـه خـواسـتـیـد او را بـه قـتل آرید در اینجا به نزد من آئید؛ پس آن دو ملعون از مسجد بیرون شدند و چند روزى به سـر بـردند تا شب چهارشنبه نوزدهم رسید، پس ابن ملجم با شبیب و وَرْدان به نزد قَطام در مـسـجـد حـاضـر شـدند آن ملعونه بافته اى چند از حریر طلبید و بر سینه هاى ایشان مـحـکـم بـبـسـت و شـمـشـیـرهـاى زهـر آب داده را بـداد تـا حـمایل کردند و گفت چون مردان مرد انتها زفرصت برید و چون هنگام رسید وقت را از دست نـدهـیـد؛ آن سـه تـن از نـزد آن مـلعـونـه بـیـرون شـدنـد و در مـقـابـل آن درى کـه حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام از آن داخِل مسجد مى شد، بنشستند و انتظار حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را مى بردند. و هم در این ایّام که این سه ملعون به این خیال بودند وقتى اشعث بن قیس را دیدار کرده بودند و او را از عزم خویشتن آگاهى داده بودند اشعث نیز اعانت ایشان را بر ذمّه نهاده بود تا در ایـن شـب که لیله نوزدهم بود او نیز حسب الوعده خویش به نزد ایشان آمد. و حُجْر بن عدى رحـمـه اللّه کـه از بزرگان شیعیان بود آن شب را در مسجد به سر مى برد ناگهان به گـوش او رسـیـد کـه اشـعـث مـى گـویـد: یابن ملجم ! در کار خویش بشتاب و سرعت کن در انـجـاح حاجت خویش که صبح دمید و رسوا خواهى گردید. حُجْر از این سخن غرض ایشان را فهمید و با اشعث ، گفت : اى >X.کـار از حـدّ گـذشـت چـون بـه مـسـجـد رسـیـد صـداى مـردم را شـنـیـد کـه بـه قتل آن حضرت خبر مى دهند.

اکـنـون بـیـان کـنـیـم حـال حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن علیه السّلام را در آن شب : از امّکلثوم نقل شده که فرمود چون شب نوزدهم ماه رمضان رسید پدرم به خانه آمد به نماز ایستاد، من براى افطار آن جناب طبقى حاضر گذاشتم که دو قرصه نان جو با کاسه اى از لَبَن و مقدارى از نمک سوده در آن بود چون از نماز فارغ شد، چون آن طبق را نگریست بگریست و فرمود: اى دختر! براى من در یک طَبَق دو نانخورش ‍ حاضِر کرده اى مگر نمى دانى که من مـتـابـعـت برادر و پسر عمّ خود رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى کنم ؟ اى دختر! هـرکـه خـوراک و پوشاک او در دنیا نیکوتر است ایستادن او در قیامت نزد حق تعالى بیشتر اسـت ، اى دخـتـر! در حـلال دنـیا حساب است و در حرام دنیا عذاب . پس برخى از زهد حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را تـذکـره فـرمـود آنـگاه فرمود: به خدا سوگند افـطـار نکنم تا از این دو خورش ، یکى را بردارى ؛ پس من کاسه لَبَن را برداشتم و آن حضرت اندکى از نان جو با نمک تناول فرمود و حمد و ثناى الهى به جا آورد و برخاست و بـه نـمـاز ایـسـتـاد پـیـوسـتـه مـشـغـول رکـوع و سـجـود بـود و تـضـرّع و ابـتـهـال بـه درگاه خالق متعال مى نمود و نقل شده که آن حضرت در آن شب بسیار از بیت خود بیرون مى رفت و داخل مى شد و به اطراف آسمان نظر مى کرد و اضطراب مى نمود و تـضـرّع و زارى مـى کـرد و سوره یس را تلاوت فرمود و مى گفت : اَللّهُمَّ ب ارکْ لى فى الْمَوْتِ ؛ یعنى خداوندا مبارک گردان براى من مرگ را، بسیار مى گفت : اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَیْهِ ر اجـِعـُونَ و کـلمـه مـبـارکه لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلا بِاللّهِ العَلِىِّ الْعَظیمِ را بسیار مکرر مى کرد و بسیار صلوات مى فرستاد و استغفار مى نمود.

و ابـن شـهـر آشـوب و غیره روایت کرده اند که حضرت در تمام آن شب بیدار بود و براى نماز شب بیرون نرفت به خلاف عادت همیشه خویش .
امّ کـلثـوم عـرض کـرد: اى پـدر! ایـن بـیـدارى و اضـطـراب شـما در این شب براى چیست ؟ فرمود: در صبح این شب من شهید خواهم شد! عرض کرد: بفرمائید جعده به مسجد رود و با مـردم نـمـاز گـزارد، (جـعـده فـرزنـد هـبـیـره است و مادرش امّ هانى خواهر امیرالمؤ منین علیه السـّلام اسـت ) فـرمـود: (بـگـویـئد جعده به مسجد رود و با مردم نماز گزارد)؛ پس بى تـوانـى فـرمـود کـه از قـضـاى الهـى نـمـى تـوان گـریـخـت و خـود آهـنگ رفتن به مسجد نمود.(۱۰۱)

و روایـت شـده کـه در آن شـب آن حـضـرت بیدار بود و بسیار بیرون مى رفت و به آسمان نـظـر مـى افکند و مى فرمود:به خدا قسم که دروغ نمى گویم و دروغ به من گفته نشده ایـن اسـت آن شـبـى کـه مـرا وَعـْده شـهادت داده اند، پس به مضجع خویش ‍ برمى گشت پس زمـانـى کـه فـجـر طـالع شـد (اِبـْن نـَبـّاح ) مؤ ذّن آن حضرت درآمد و نداى نماز در داد، حـضـرت به آهنگ مسجد برخاست چون به صحن خانه آمد مرغابیان چند که در خانه بودند بـه خـلاف عـادت از پـیـش روى آن حـضـرت درآمدند و پر مى زدند و فریاد و صیحه همى کـردنـد بـعـضـى خـواسـتند که ایشان را برانند حضرت فرمود: (دَعُوهُنَّ فاِنَّهُنَّ صَوآئحُ تـَتـْبـَعـُهـا نـَوآئحُ)(۱۰۲) یـعـنـى بـگـذاریـد ایـشـان را بـه حـال خود همانا ایشان صیحه زنندگانند که از پى ، نوحه کنندگان دارند. و به روایتى ام کـلثـوم یـا امـام حـسـن عـلیـه السـّلام عـرض کـرد: اى پـدر! چـرا فـال بـد مـى زنـى ؟ فـرمـود: فـال بـد نـمـى زنـم ولکـن دل شـهـادت مـى دهـد کـه کـشته مى شوم یا آنکه فرمود: این سخن حقّى بود که به زبانم جـارى شـد؛ آنگاه سفارش مرغابیان را به امّکلثوم نمود و فرمود: اى دخترک من ! به حق من بـر تـو کـه ایـنـهـا را رها کنى ؛ زیرا که محبوس داشتى چیزى را که زبان ندارد و قادر نیست بر سخن گفتن ، هرگاه گرسنه یا تشنه شود پس آنها را غذا ده و سیراب کن و اگر نه رها کن بروند و از گیاههاى زمین بخورند و چون به در خانه رسید قلاب ، در کمربند آن حضرت بند شد و از کمر مبارکش باز شد حضرت کمر را محکم بست و اشعارى چند انشاد کرد که از جمله این دو بیت است :

(مـورّخ امـیـن (مـسـعـودى ) گـفـته در خانه آن حضرت از تنه درخت خرما بود و چون خواست بـیـرون برود در باز نمى شد و مشکل شده بود فتح ، آن حضرت در را از جا کند و کنارى نـهـاد و اِزار خـود بـگـشـود و مـحـکـم بـسـت و ایـن دو شـعـر را انـشـاد فـرمـود: اُشْدُدْ…)(۱۰۳)

شعر :

اُشْدُدْ حَی ازیمَکَ لِلْمَوْتِ

فِاَنَّ المَوتَ لا قیک ا

وَلا تَجْزَعْ عَنِ المَوْتِ

اِذ ا حَلَّ بِن ادیک ا

وَلا تَغْتَرَّ بالدَّهْرِ

وَإ نْ ک انَ یُو افیک ا

کَم ا اَضْحَکَکَ الدَّهْرُ

کَذ اکَ الدَّهْرُ یُبْکیک ا(۱۰۴)

مـضـمـون اشعار آنکه : اى على ! ببند میان خود را براى مرگ ، پس همانا مرگ ترا ملاقات خـواهـد نـمـود، و جـَزَع مـکـن از مـرگ وقـتـى کـه نـازل شـود بـه مـنـزل تـو، و مـغـرور مـشـو بـه دنیا هرچند با تو موافقت نماید، همچنان که دهر ترا خندان گردانیده است ، همچنین ترا به گریه خواهد درآورد؛ پس گفت : الهى مرگ را بر من مبارک کن و لقاى خود را بر من خجسته فرماى .

اُمـّکـُلْثـُوم از شـنـیـدن ایـن کـلمـات فـریاد و ا اَبَتاهُ و و اغَوْث اهُ برداشت و امام حسن علیه السّلام از قفاى پدر بیرون رفت چون به آن حضرت رسید عرض کرد همى خواهم با شما بـاشـم ، حضرت فرمود که ترا سوگند مى دهم به حقّى که از براى من است بر تو که برگردى ، امام حسن علیه السّلام به خانه باز شد و با امّ کلثوم محزون و غمگین نشستند و بر احوال و اقوالى که از پدربزرگوار مشاهده کرده بودندمى گریستند.

و از آن سـوى امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام وارد مـسـجـد گـشـت و قـنـدیـل هـاى مـسـجد خاموش بود، آن حضرت در تاریکى رکعتى چند نماز بگزاشت و لختى مشغول تعقیب گشت ، آنگاه بر بام مسجد آمد و انگشتان مبارک بر گوش نهاد و بانگ اذان در داد و چـون آن حـضـرت اذان مـى گـفـت هیچ خانه در کوفه نبود مگر آنکه صداى اذانش ‍ به آنـجـا مـى رسـیـد، آنـگـاه از مـَاءْذَنـه بـه زیـر آمـد و خـداى را تـقـدیـس و تـهـلیـل مـى گـفـت و صـلوات مى فرستاد آنگاه از بام به زیر آمد و این چند بیت را قرائت فرمود:

شعر :

خَلُّوا سَبیلَ المُؤْمِن الُْمجاهِدِ

فی اللّه ذى الکُتُب وَذى المشاهد

فىِ اللّهِ لا یَعْبُدُ غَیْرَ الْواحِد

وَ یُوقِظُ النّاسَ اِلَى الْمَساجِدِ(۱۰۵)

پس به صحن مسجد درآمد و همى گفت : الصَّلوه الصَّلوه و خفتگان را براى نماز از خواب بـرمـى انگیخت و ابن ملجم ملعون در تمام آن شب بیدار بود و در آن امر عظیم که اراده داشت تفکّر مى کرد؛ این هنگام که امیرالمؤ منین علیه السّلام خفتگان را براى نماز بیدار مى کرد او نـیـز در مـیان خفتگان به روى در افتاده بود و شمشیر مسموم خود را در زیر جامه داشت ، چـون امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام بدو رسید فرمود: برخیز! براى نماز و چنین مخواب که ایـن خـواب شـیـاطـیـن اسـت ، بـر دسـت راسـت بخواب که خواب مؤ منان است یا به طرف چپ بخواب که خواب حکماء است و بر پشت بخواب که خواب پیغمبران است .

آنـگـاه فـرمـود: قـصدى در خاطر دارى که نزدیک است از آن آسمانها فرو ریزد و زمین چاک شود و کوهسارها نگون گردد و اگر بخواهم مى توانم خبر داد که در زیر جامه چه دارى ! و از او در گـذشـت و بـه مـحراب رفت و به نماز ایستاد. و امّا ابن ملجم با اینکه کَرّهً بَعْدَ کـَرّهٍ گـوشـزد او گـشـته بود که امیرالمؤ منین علیه السّلام را اَشقاى امّت شهید مى کند و گـاهـى قـَطـامِ را مى گفت مى ترسم من آن کس باشم و بر آرزو نیز دست نیابم . و آن شب تـا بـامـداد در اندیشه این امر عظیم بود عاقبت سیلاب شقاوت او این خیالات گوناگون را چـون خـس و خـاشـاک بـه طـوفـان فـنـا داد و عـزم خـویـش را در قـتـل امـیـرالمـؤ مـنـیـن علیه السّلام درست کرد و بیامد در پهلوى آن استوانه که در پهلوى مـحـراب بـود جـاى گـرفـت ، وَرْدان و شَبیب نیز در گوشه اى خزیدند، چون امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام در رکـعـت اوّل سـر از سـجـده بـرداشـت ، شـبـیـب ابـن بـَجـْرَه اوّل آهـنـگ قـتـل آن حـضـرت کـرد و بانگ زد که : للّهِ الْحُکْم ی ا على لا لَکَ وَلا لا صْحابِکَ؛ یـعـنـى حـکـم خـاص خـداونـد اسـت تـو نـتوانى از خویشتن حکم کنى و کار دین را به حکومت حَکَمَیْن بازگذارى . این بگفت و تیغ را براند شمشیر او بر طاق آمد و خطا کرد. از پس ‍ او، ابن ملجم آمد بى توانى شمشیر خود را حرکتى داد این کلمات بگفت و شمشیر بر فرق آن حـضـرت فـرود آورد و از قـضـا ضـربت او به جاى زخم عمروبن عبدود آمد و تا موضع سجده را بشکافت آن حضرت فرمود:

بِسْمِ اللّهِ وبِاللّهِ وَعَلى مِلَّهِ رَسُولِ اللّهِ فُزْتُ وَرَبِّ الکَعْبَهِ.
سـوگـنـد بـه خـداى کـعـبه که رستگار شدم ! و صیحه شریفه اش بلند شد که فرزند یـهـودیـه ابـن مـلجم مرا کشت او را ماءخوذ دارید، اهل مسجد چون صداى آن حضرت شنیدند در طلب آن ملعون شدند و صداها بلند شد و حال مردم دیگرگون شده بود پس همه به سوى محراب دویدند که آن حضرت در محراب افتاده و فَرْق مبارکش ‍ شکافته شده و خاک برمى گیرد و بر مواضع جراحت مى ریزد و این آیه مبارکه مى خواند:(۱۰۶)

(مِنها خَلَقْن اکُمْ وَفیه ا نُعیدُکُمْ وَمِنها نُخْرِجُکُمْ ت ارَهً اُخْرى .)(۱۰۷)
؛یـعـنى از زمین خلق کردم شما را و در زمین برمى گردانم شما را و از زمین بیرون مى آورم شـمـا را بـار دیـگـر؛ پـس فـرمـود کـه آمـد امـر خـدا و راسـت شـد گـفـتـه رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؛ مردمان دیدند که خون سرش بر روى و محاسن شریفش جارى است و ریش مبارکش به خون خضاب شده و مى فرماید:

ه ذ ا م ا وَعـَدَنـَا اللّهُ وَرَسـُولُهُ؛ ایـن هـمـان وعـده اسـت کـه خـدا و رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به من داده اند؛ و هم هنگام ضربت ابن مُلجم بر فرق آن حـضـرت زمـیـن بـلرزیـد و دریـاهـا بـه مـوج آمـد و آسـمـانـهـا مـتـزلزل گـشـت و درهـاى مـسـجـد بـه هـم خورد و خروش از ملائکه آسمانها بلند شد و باد سـیـاهـى سـخـت بـوزیـد کـه جـهـان را تـاریـک سـاخـت و جبرئیل در میان آسمان و زمین ندا در داد چنانکه مردمان بشنیدند و گفت :

تـَهـَدَّمـَتْ وَاللّهِ اَرْکـانُ الْهـُدى وَانْطَمَسَتْ اَعْلامُ التُّقى وَانْفَصَمَتِ الْعُرْوَهُ الْوُثْقى قُتِلَ ابـْنُ عـَمِّ الْمـُصـطـَفـى قـُتـِلَ الْوَصـِىُّ الْمـُجْتَبى قُتِلَ عَلِىُّ الْمُرْتَضى قَتَلَهُ اَشْقَى الاَشْقِی اءِ؛
به خدا سوگند که در هم شکست ارکان هدایت و تاریک شد ستاره هاى علم نبّوت و برطرف شـد نـشـانـه هـاى پـرهـیـزکـارى و گـسـیـخـتـه شـد عـروه الوثـقـاى اِل هـى و کـشـتـه شـد پـسـر عَمِّ محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم و شهید شد سیّد اوصیاء على مرتضى شهید کرد او را بدبخت ترین اشقیاء.

چـون امّ کـلثـوم ایـن صـدا را شـنـید طپانچه بر روى خود زد و گریبان چاک کرد و فریاد بـرداشـت و ا اَبـَتـاه و ا عـَلیـّاه و ا مـحـمّد اه پس حَسَنَیْن علیهماالسّلام از خانه به سوى مسجد دویدند، دیدند که مردم نوحه و فریاد مى کنند و مى گویند: و ااِم ام اه وَ و ا اَمیرالْمُؤ منین به خدا سوگند که شهید شد امام عابد مجاهد که هرگز اصنام و اوثان را سجده نکرد و اشـبـه مـردم بـود بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم پـس چـون داخل مسجد شدند فریاد و ااَبَتاه و و ا عَلیاه برآوردند و مى گفتند کاش مرده بودیم و این روز را نـمـى دیدیم ؛ چون به نزدیک محراب آمدند پدر بزرگوار خویش را دیدند که در میان محراب در افتاده . و ابوجعده وَ جماعتى از اصحاب و انصار آن حضرت حاضرند و همى خـواهـنـد تـا مگر آن حضرت را بر پا دارند تا با مردم نماز گزارد و او توانائى ندارد، پـس حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام امام حسن علیه السّلام را به جاى خود باز داشت که با مردم نماز گزارد و آن حضرت نماز خویشتن را نشسته تمام کرد و از زحمت زهر و شدت زخـم بـه جانب یمین و شمال متمایل مى گشت ، چون امام حسن علیه السّلام از نماز فارغ شد سـر پـدر را در کـنـار گرفت و همى گفت : اى پدر! پشت مرا شکستى چگونه ترا به این حال توانم دید؟ امیرالمؤ منین علیه السّلام چشم بگشود و فرمود: اى فرزند! از پس امروز پـدر تـرا رنـجـى و اَلَمى نیست ، اینک جدّ تو محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم و جـدّه تـو خـدیـجـه کـبـرى و مادر تو فاطمه زهرا علیهاالسّلام و حوریان بهشت حاضرند و انـتـظـار پـدر تـرا دارنـد تـو شاد باش و دست از گریستن بدار که گریه تو، ملائکه آسـمـان را بـه گـریه درآورده است ؛ پس با رداى امیرالمؤ منین علیه السّلام جراحت سر را مـحـکـم بـبـسـتند و آن حضرت را از محراب به میان مسجد آوردند و از آن سوى ، خبر شهادت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام در شهر کوفه پراکنده شد زن و مرد آن بلده به سوى مسجد شتاب کردند، امیرالمؤ منین علیه السّلام را دیدند که سرش در دامن امام حَسَن علیه السّلام اسـت . و با آنکه جاى ضربت را محکم بسته اند خون از آن مى ریزد و گلگونه مبارکش از زردى بـه سفیدى مایل شده است به اطراف آسمان نظر مى کند و زبان مبارکش به تسبیح و تقدیس الهى مشغول است و مى گوید:
اِل هی اَسْئَلُکَ مُر افَقَهَ الاَنْبِی آءِ وَالاَوْصِیاءِ وَاَعْلى دَرَج اتِ جَنَّهِ الْمَاْو ى .

پس زمانى مدهوش شد و امام حسن علیه السّلام بگریست و از قَطَرات عَبرات آن حضرت که بـر روى پـدر بـزرگـوارش ریـخـت آن حـضـرت به هوش آمد و چشم بگشود و فرمود: اى فرزند! چرا مى گریى و جَزَع مى کنى ؟ همانا تو بعد از من به زهر ستم شهید مى شوى و بـرادرت حـسـیـن به تیغ و هر دو تن به جدّ و پدر و مادر خود ملحق خواهید شد. آنگاه امام حسن علیه السّلام از قاتل پدر پرسش کرد، فرمود: مرا پسر یهودیّه عبدالرّحمن بن مُلْجُم مـُرادى ضـربـت زد و اکنون او را به مسجد درآورند و اشاره کرد به باب کِنْدَه و پیوسته زهـر شـمـشـیر بر بدن آن حضرت سَرَیان مى کرد و آن حضرت را بى خویشتن مى نمود و مـردمـان بـه بـاب کـِنـْدَه مـى نـگریستند و بر امیرالمؤ منین علیه السّلام مى گریستند که نـاگـاه صـدائى از دَرِ مـسـجـد بـلنـد شـد و ابن ملجم را دست بسته از باب کِنْدَه به مسجد درآوردنـد و مـردمان گوش و گردن او را با دندان مى گزیدند و بر رویش مى زدند و آب دهان بر روى نحسش مى افکندند و او را همى گفتند: واى بر تو! ترا چه بر این داشت که امیرالمؤ منین علیه السّلام را کشتى و رُکْن اسلام را در هم شکستى ؟! و او خاموش بود چیزى نـمـى گـفـت و مـردم را هـر سـاعـت آتش خشم افروخته تر مى گشت و همى خواستند او را با دنـدان پـاره پـاره کنند. حُذَیْفه نَخَعى با شمشیر کشیده از پیش روى مى شتافت و مردم را مى شکافت تا او را به حضور حضرت امام حسن علیه السّلام آوردند، چون نظر آن حضرت بر او افتاد فرمود: اى ملعون ! کشتى امیرالمؤ منین و امام المسلمین را به جاى آنکه ترا پناه داد و تـرا بـر دیـگران اختیار کرد و عطاها فرمود، آیا بد امامى بود از براى تو و جزاى نیک هاى او به تو این بود که دادى ؟!.
ابـن مـلجم همچنان سر به زیر افکنده بود و سخن نمى گفت ، پس در آن وقت صداهاى مردم بـه گـریه و نوحه بلند شد، پس امام حسن علیه السّلام پرسید از آن مردى که آن ملعون را آورده بـود، کـه ایـن دشـمـن خـدا را در کجا یافتى ؟ پس آن مرد حکایت یافتن ابن ملجم را بـراى آن حـضـرت نـقـل نـمـود، پس امام حسن علیه السّلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سـزا اسـت کـه دوسـت خـود را یـارى کـرد و دشـمـن خـود را مخذول و گرفتار نمود. بعد از لختى امیرالمؤ منین علیه السّلام چشم بگشود و این کلمه مى فرمود:

اِرْفـَقُوا ی ا مَلائِکَهَ رَبّى بى ؛ یعنى اى فرشتگان خدا، با من رفق و مدارا کنید. آنگاه امام حـسـن عـلیـه السـّلام بـه آن حـضـرت عـرض کـرد: ایـن دشـمـن خـدا و رسـول و دشـمن تو، ابن ملجم است که حق تعالى ترا بر او نیرو داد و در نزد تو حاضر ساخت . امیرالمؤ منین علیه السّلام به جانب آن ملعون نگریست و به صداى ضعیفى فرمود: یـابـن مـلجـم ! امـرى بزرگ آوردى و مرتکب کار عظیم گشتى ، آیا من از بهر تو بد امامى بـودم کـه مـرا چـنـین جزا دادى ؟ آیا من ترا مَوْرِد مرحمت نکردم و از دیگران برنگزیدم ؟ آیا بـه تـو احـسـان نـکردم و عطاى تو را افزون نکردم با آنکه مى دانستم که تو مرا خواهى کشت لکن خواستم حجّت بر تو تمام شود و خدا انتقام مرا از تو بکشد و نیز خواستم که از ایـن عقیدت برگردى و شاید از طریق ضلالت و گمراهى روى بتابى ، پس شقاوت بر تـو غـالب شد تا مرا بکشتى ، اى شقى ترین اشقیاء! ابن ملجم این وقت بگریست و گفت : اَفَاَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فى النّارِ؟ یعنى آیا تو نجات مى توانى داد کسى را که در جهنم است و خـاصّ آتـش اسـت ؟ آنـگاه حضرت سفارش او را به امام حسن علیه السّلام کرد و فرمود: اى پسر! با اسیر خود مدارا کن و طریق شفقت و رحمت پیش دار، آیا نمى بینى چشمهاى او را که از ترس چگونه گردش مى کند و دلش چگونه مضطرب مى باشد؟ امام حسن علیه السّلام عـرض کـرد: ایـن مـلعـون ترا کشته است و دل ما را به درد آورده است امر مى کنى که با او مـدارا کـنـیم ؟! فرمود:

اى فرزند! ما اهل بیت رحمت و مغفرتیم ، پس بخوران به او از آنچه خـود مـى خـورى و بـیـاشـام او را از آنـچـه خـود مى آشامى ، پس اگر من از دنیا رفتم از او قـصاص کن و او را بکش و جسد او را به آتش نسوزان و او را مُثْله مکن ـ یعنى دست و پا و گـوش و بـیـنـى و سـایـر اعـضـاى او را قـطـع مـکـن ـ کـه مـن از جـدّ تـو رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم شـنیدم که فرمود: (مثله مکنید اگر چه به سگ گـزنـده بـاشـد).و اگـر زنـده مـاندم من خود داناترم که با او چه کار کنم و من اَوْلى مى باشم به عفو کردن ؛ چه ما اهل بیتى مى باشیم که با گناهکار در حق ما جز به عفو و کرم رفتار دیگر ننمائیم . این وقت آن حضرت را از مسجد برداشته با نهایت ضعف و بى حالى آن جناب را به خانه بردند و ابن ملجم را دست به گردن بسته در خانه محبوس داشتند و مـردمـان در گـرد سـراى آن حـضـرت فـریـاد گـریـه و عـویـل در هم افکندند و نزدیک بود که خود را هلاک کنند و حضرت امام حسن علیه السّلام در عـیـن گـریـه و زارى و نـاله و بى قرارى با پدر بزرگوار خود گفت : اى پدر! بعد از تـو بـراى مـا کـه خـواهـد بـود مـصـیـبـت تـو بـراى مـا امـروز مـثـل مـصیبت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است ، گویا گریه را از براى مصیبت تـو آموخته ایم ؛ پس حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام نور دیده خود را به نزدیک خویش طلبید و دیده هاى او را دید که از بسیارى گریه مجروح گردیده پس به دست مبارک خود آب از چـشـمـان حـسـن عـلیـه السـّلام پـاک کـرد و دسـت بـر دل مـبـارکـش نـهـاد و فـرمـود:

اى فـرزنـد! خـداونـد عـالمـیـان دل تـرا بـه صـبـر سـاکـن فـرماید و مزد تو و برادران ترا در مصیبت من عظیم گرداند و سـاکـن فـرماید اضطراب ترا و جریان آب دیدگان ترا، پس به درستى که خداوند مزد مـى دهـد تـرا بـه قـدر مـصـیـبـت تـو؛ پـس آن حـضـرت را در حـجـره اى نـزدیک مصلاى خود خوابانیدند، زینب و ام کلثوم آمدند و در پیش آن حضرت بنشستند و نوحه و زارى براى آن حـضـرت مـى کـردنـد و مـى گـفـتـنـد کـه بـعـد از تـو کـودکـان اهـل بـیـت را کـه تـربیت خواهد کرد؟ و بزرگان ایشان را که محافظت خواهد نمود؟ اى پدر بـزرگـوار! انـدوه مـا بـر تو دور و دراز است و آب دیده ما هرگز ساکن نخواهد شد! پس ‍ صـداى مـردم از بـیـرون حـجره بلند شد به ناله و آب از دیده هاى آن حضرت جارى شد و نظر حسرت به سوى فرزندان خود افکند و حسنَیْن علیهماالسّلام را نزدیک خود طلبید و ایـشـان را در بـرکـشـیـد و رویـهـاى ایـشـان را مـى بـوسـیـد.(۱۰۸) شـیـخ مـفـیـد(۱۰۹) و شیخ طوسى روایت کرده اند از اصبغ بن نباته که چون حضرت امـیـرالمـ>X.اصـبـغ ! گـریه مکن که من راه بهشت در پیش دارم ، گفتم : فداى تو شوم مى دانم که تو به بهشت مى روى من بر حال خود و بر مفارقت تو مى گریم انتهى .(۱۱۰)

بالجمله ؛پس ساعتى مدهوش شد به سبب زهرى که در بدن مبارکش جارى شده بود چنانکه حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به سبب زهرى که به او داده بودند گاهى مـدهـوش مى شد و گاهى به هوش باز مى آمد، چون امیرالمؤ منین علیه السّلام به هوش آمد امـام حـسـن عـلیـه السـّلام کـاسه اى از شیر به دست آن حضرت داد، حضرت گرفت اندکى تناول فرمود و بقیّه آن را براى ابن ملجم امر فرمود، دیگر باره سفارش کرد به حضرت امام حسن علیه السّلام در باب اَکْل و شُرْبه آن ملعون .
شیخ مفید و دیگران روایت کرده اند که چون ابن ملجم را به حبس بردند ام کلثوم گفت : اى دشـمـن خـدا! امـیـرالمؤ منین علیه السّلام را کشتى ؟ آن ملعون گفت : امیرالمؤ منین را نکشته ام پـدر ترا کشته ام ؛ امّ کلثوم فرمود: امیدوارم که آن حضرت از این ضربت شفا یابد و حق تعالى ترا در دنیا و آخرت معذّب دارد؛ ابن ملجم گفت که آن شمشیر با هزار درهم خریده ام و هـزار درهـم دیـگـر داده ام کـه آن را به زهر آب داده اند و ضربتى بر او زده ام که اگر میان اهل زمین قسمت کنند آن ضربت را هر آینه همه را هلاک کند!(۱۱۱)

ابوالفرج نقل کرده که به جهت معالجه زخم امیرالمؤ منین علیه السّلام اطبّاء کوفه را جمع کردند و عالم تر آنان در عمل جرّاحى شخصى بود که او را اثیر بن عمرو مى گفتند، چون در جـراحـت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السّلام نگریست شُش گوسفندى طلبید که تازه و گرم بـاشـد، چـون آن شـش را حاضر کردند رگى از آن بیرون کشید آنگاه او را در شکاف زخم کرد و در آن دمید تا اطرفش به اَقْصاى جرحت رسید و لختى بگذاشت پس برداشت و در آن نـظر کرد بعضى از سفیدى مغز سر آن حضرت را در آن دید آن وقت به امیرالمؤ منین علیه السـّلام عـرض کرد که وصیت خود را بکن که ضربت این دشمن خدا کار خود را کرده و به مغز سر رسیده و دیگر کار از تدبیر بیرون شده .(۱۱۲)

فـصـل چـهـارم : در وصـیـّت هـاى امـیـرالمـومـنـیـن (ع ) وکـیـفـیـت وفـات وغسل و دفن آن حضرت
از مـحـمّد بن حنفیه روایت شده که چون شب بیستم ماه مبارک رمضان شد اثر زهر به قدمهاى مـبـارک پـدرم رسید و در آن شب نشسته نماز مى کرد و به ما وصیّتها مى کرد و تسلّى مى داد تا آنکه صبح طالع شد، پس مردم را رخصت داد که به خدمتش ‍ برسند، مردمان مى آمدند و سلام مى کردند و جواب مى فرمود و مى فرمود:

اَیُّهـَا النـّاسُ سـَلُونـى قـَبـْلَ اَنْ تـَفـْقـِدُونـى ؛ سـؤ ال کنید و بپرسید از من پیش از آنکه مرا نیابید، و سؤ الهاى خود را سبک کنید براى مصیبت امـام خـود. مردم خروش برآوردند و سخت بنالیدند. حُجْر بن عَدى برخاست و شعرى چند در مـصـیـبـت امـیـرالمؤ منین علیه السّلام انشاد کرد؛ چون ساکت شد آن حضرت فرمود: اى حُجْر! چـون بـاشـد حـال تـو گـاهى که ترا بطلبند و تکلیف نمایند که از من برائت و بیزارى جـوئى ؟ عـرض ‍ کرد: به خدا قسم ! اگر مرا با شمشیر پاره پاره کنند و به آتش عذاب نـمـایـنـد از تـو بـیـزارى نـجـویـم . فـرمـود: تـو به هر خیر موفق باشى ، خداوندت از آل پیغمبر جزاى خیر دهد. آنگاه شربتى از شیر طلبید و اندکى بیاشامید و فرمود که این آخر روزى من است از دنیا، اهل بیت به هاى هاى بگریستند.(۱۱۳)

نـقـل شـده کـه مـردى ابـن مـلجـم را گـفـت : اى دشـمـن خـداى ! خـوشـدل مـبـاش کـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام را بـهـبـودى حاصل شود؛ آن ملعون گفت : پس امّ کلثوم بر چه کس مى گرید، بر من مى گرید یا بر عـلى سـوگـوارى مـى کـند؟ سوگند به خداى که این شمشیر را با هزار درهم خریدم و با هـزار درهـم آن را به زهر سیراب ساختم و هر نقصان که داشت به اصلاح آوردم و با چنان شـمـشـیـر ضـربـتـى بـر عـلى زدم کـه اگـر قـسـمـت کـنـنـد آن ضـربـت را بـر اهل مشرق و مغرب همگان بمیرند!(۱۱۴)

بـالجـمـله ؛چـون شـب بـیـسـت و یـکـم شـد فـرزنـدان و اهل بیت خود را جمع کرد و ایشان را وداع کرد و فرمود که خدا خلیفه من است بر شما او بس اسـت مـرا و نیکو وکیلى است و ایشان را وصیّت به خیرات فرمود و در آن شب اثر زهر بر بـدن مـبـارکـش بـسـیـار ظـاهـر شـده بـود هـر چـنـد خـوردنـى و آشـامـیـدنـى آوردنـد تـنـاول نـفـرمـود و لبهاى مبارکش ‍ به ذکر خدا حرکت مى کرد و مانند مروارید عرق از جبین نـازنـیـنـش مـى ریـخـت و بـه دسـت مـبـارک خـود پـاک مـى کـرد و مـى فـرمـود: شـنـیـدم از رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که چون وفات مؤ من نزدیک مى شود عرق مى کند جـبـیـن او مـانـنـد مـروارید تر و ناله او ساکن مى شود. پس صغیر و کبیر فرزندان خود را طـلبـیـد و فـرمـود کـه خدا خلیفه من است بر شما، شما را به خدا مى سپارم ؛ پس همه به گـریـه افـتـادنـد، حضرت امام حسن علیه السّلام گفت : اى پدر! چنین سخن مى گوئى که گـویـا از خود ناامید شده اى ؟ فرمود: اى فرزند گرامى ! یک شب پیش از آنکه این واقعه بشود جدّت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را در خواب دیدم از آزارهاى این امّت با او شـکـایـت کـردم ، فـرمـود: نـفـریـن کـن بـر ایـشـان ، پـس گـفـتـم : خـداونـدا! بـدل مـن بـدان را بر ایشان مسلط کن و بدل ایشان بهتر از ایشان مرا روزى گردان ، پس حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که خداى دعاى ترا مستجاب کرد بعد از سه شب ترا به نزد من خواهد آورد؛ اکنون سه شب گذشته است ، اى حسن ! ترا وصیّت مـى کـنـم به برادرت حسین و فرمود که شماها از من اید و من از شمایم ؛ آنگاه رو کرد به فـرزنـدان دیـگـر کـه غـیر از فاطمه بودند و ایشان را وصیّت فرمود که مخالفت حسن و حسین مکنید، پس گفت حق تعالى شما را صبر نیکو کرامت فرماید امشب از میان شما مى روم و بـه حـبیب خود محمد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم ملحق مى شوم چنانچه مرا وعده داده است .(۱۱۵)

شـیـخ مـفید و شیخ طوسى از حضرت امام حسن علیه السّلام روایت کرده اند که فرمود چون پـدر بـزرگـوار مـرا هـنـگـام وفات رسید چنین ما را وصیّت (۱۱۶) کرد که این چـیـزى اسـت کـه وصـیـّت مـى کـنـد بـه آن عـلى بـن ابى طالب برادر و پسر عمّ و مصاحب رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم ، اوّل وصیّت من این است که شهادت مى دهم به وحـدانـیـّت خـدا و ایـنـکـه مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـنـده خـدا و رسـول و بـرگـزیده اوست و خدا او را به علم خویش اختیار کرد و او را پسندید و گواهى مـى دهـم کـه خـدا مـردگـان را از گـور خـواهـد بـرانـگـیـخـت و از اعـمـال مـردم پـرسـش خـواهـد نـمـود و دانا است به آنچه در سینه هاى مردم پنهان است ،

اى فـرزنـد مـن حـسـن ! تـرا وصـیـّت مـى کـنـم بـدانـچـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم مرا وصیّت فرمود و تو کافى هستى از براى وصایت ، چون من از دنیا بروم و امّت با تو در طریق مخالفت باشند ملازم خانه خود باش و بـر خـطیئه خود گریه کن و دنیا را مقصود بزرگ خویش مساز و در طلبش متاز و نماز را در اوّل وقـت آن به پا دار و زکات را در وقت خود به اهلش برسان و در کارهاى شبهه ناک خـامـوش باش و هنگام خشم و رضا به عدل و اقتصاد رفتار کن و با همسایگان نیکو سلوک کـن و مـهـمان را گرامى دار و بر ارباب مشقّت و بلا ترحم کن و صله رحم کن و مسکینان را دوسـت دار و بـا ایـشـان مـجـالسـت کـن و تـواضـع و فـروتـنـى کـن کـه آن افـضل عبادات است و آرزو و آمال خویش را کوتاه کن و مرگ را یاد مى کن و ترک کن دنیا را و طـریـقـه زهد پیش آر؛ زیرا که تو رهینه مرگى و هدف بلائى و افکنده رنج و عنائى و ترا وصیّت مى کنم به خشیت و ترس از خداوند جبّار در پنهان و آشکار و نهى مى کنم ترا از آنـکـه بـى انـدیـشـه و تـاءمـّل در گـفـتـن و کـردن سـرعـت کـنى و در کار آخرت ابتدا و تـعـجـیـل نـمـا و در امر دنیا تاءنى و مسامحه نما تا رشد و صلاح تو در آن بر تو معلوم شـود. و بـپـرهـیـز از جـاهـائى کـه مـحـلّ تـهـمـت اسـت و از مـجـلسـى کـه گـمـان بـد بـه اهـل آن بـرده مـى شـود؛ چه همانا همنشین بد ضرر مى زند همنشین خود را،

اى فرزند من ! از بـراى خـدا کـار مى کن و از فحش و هرزه گوئى زبان خود را زجر میکن و امر به معروف و نهى از منکر کن و با برادران دینى از براى خدا برادرى کن و صالح را به جهت صلاح او دوسـت مـیـدار و بـا فـاسـقـان مـدارا کـن کـه ضـرر بـه دیـن تـو نـرسـانـنـد و در دل ، ایـشـان را دشـمـن دار و کـردار خـود را از کـردار ایـشـان جـدا کـن تـا آنـکـه مـثـل ایـشـان نباشى . و در معبر و راهها منشین و با سفیهان و جاهلان مجادله و ممارات مکن و در مـعـیـشـت خود میانه روى کن و در عبادت خویش نیز به طریق اقتصاد باش و بر تو باد در عـبـادات بـه عبادتى که بر آن مداومت نمائى و طاقت آن داشته باشى و خاموشى اختیار کن تـا از مـفـاسـد زبان سالم بمانى و زاد خویش را در سفر آخرت از پیش فرست و یادگیر نـیـکـوئیـهـا و خـیـر را تـا دانـا بـاشـى و ذکـر کـن خـدا را در هـمـه حـال و بـر خـُردان اهـل خویش رحم کن و پیران ایشان را توقیر و تعظیم کن و هیچ طعامى را مـخور تا آنکه پیش از خوردن از آن ، قدرى تصدق کنى و بر تو باد به روزه داشتن که آن زکات بدن و سپر آتش جهنّم است و با نفس خود جهاد مى کن و از جلیس خود در حذر باش و از دشمن اجتناب جوى و بر تو باد به مجالسى که ذکر خدا در آن مى شود و دعا بسیار کـن . ایـنـهـا وصـیـّتـهـاى مـن است و من در نصیحت تو اى فرزند تقصیر نکردم ، اینک هنگام مـفـارقـت و جـدائى اسـت ، ترا وصیّت مى کنم که با برادر خود محمد نیکوئى کنى ؛ چه او برادر و فرزند پدر تُست و مى دانى که من او را دوست مى دارم و امّا برادرت حُسین ، پس پـسـر مـادر تـو و بـرادر اعیانى تُست و ترا در باب او احتیاج به وصیّت نیست و خداوند خـلیـفـه مـن اسـت بـر شـمـا و از او مـسـئلت مـى کـنـم کـه احوال شما را به اصلاح آورد و شرّ ستمکاران و طاغیان را از شما بگرداند، بر شما است کـه شـکـیـبـائى کـنـیـد و پـاى اصـطـبـار اسـتـوار داریـد تـا امـر خـدا نـازل شـود و فـرح شـمـا در رسـد و نـیـسـت قـوّت و قـدرتـى مـگـر بـه خداوند علىّ عظیم .(۱۱۷)

بـه روایـت سـابـقه چون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام وصیّتهاى خود را به امام حسن عـلیـه السـّلام نـمـود پـس فـرمـود: اى حـسـن ! چـون مـن از دنـیـا بـروم مـرا غـُسـل ده کـفـن مـیـکـن و حـنـوط کـن بـه بـقـیـّه حـنـوط جـدّت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه از کـافـور بـهـشـت اسـت و جـبـرئیـل آن را آورده بـود بـراى آن حضرت و چون مرا بر روى سریر گذارید پیش روى سـریـر را حـمـل نـکـنید بلکه دنبال او را بگیرید و به هر سو که سریرم مى رود متابعت کنید و به هر موضع که بایستد بدانید قبر من آنجا است ، پس جنازه مرا بر زمین گذارید و تـو اى حـسـن ، بـر مـن نـمـاز کـن و هـفـت تـکـبـیـر بـگوى و بدان که هفت تکبیر جز بر من حـلال نـبـاشـد الاّ بـر فـرزنـد بـرادرت حـسـیـن کـه او قـائم آل مـحـمد و مهدى این امّت است و ناراحتى هاى خلق را او درست خواهد کرد؛ و چون از نماز بر من فارغ شدى جنازه را از موضع خود بردار و خاک آنجا را حفر کن قبر کنده و لحدى ساخته و تخته چوبى منقّر خواهى یافت که پدرم حضرت نوح براى من ساخته ، پس مرا بر روى آن تخته بگذار و هفت خشت ساخته بزرگ آنجا خواهى یافت آنها را بر روى من بچین ، پس ‍ انـدکـى صـبـر کـن آنـگاه یک خشت را بردار و به قبر نظر کن ، خواهى یافت که من در قبر نـیـسـتـم ؛ زیرا که به جدّ تو رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ملحق خواهم شد؛ چه اگر پیغمبرى را در مشرق به خاک سپرند و وصّى او را در مغرب مدفون سازند البته حق تعالى روح و جسد پیغمبر را با روح و جسد وصّى او جمع نماید و پس از زمانى از هم جدا شـونـد و بـه قـبـرهـاى خـویش برمى گردند، پس آنگاه قبر مرا با خاک انباشته کن و آن مـوضـع را از مـردم پـنـهـان کـن و چـون روز روشـن شـود نـعـشـى بـر نـاقـه حـمـل کـن و بـده بـه کـسى که به جانب مدینه کشد تا مردمان ندانند که من در کجا مدفونم .(۱۱۸)

و از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام مروى است که امیرالمؤ منین علیه السّلام امام حسن را فرمود: از براى من چهار قبر در چهار موضع حفر کن : یکى در مسجد کوفه ، دوم در میان رَحـْبـَه ، سـوم در نـجـف ، چـهـارم در خـانـه جـُعـْدَه بـن هـُبـَیـره تـا کـس در قـبـر مـن راه نبرد.(۱۱۹)

مـؤ لّف گوید: که این اخفاى قبر براى آن بود که مَب ادا ملاعین خوارج و بنى امیه که در نـهـایـت دشـمـنـى و عداوت آن حضرت بودند بر قبر مطلع شوند و اراده کنند جسد مطهر آن حضرت را از قبر بیرون آورند و پیوسته آن قبر مخفى بود تا زمان حضرت صادق علیه السـّلام که بعضى از اصحاب و شیعیان به توسط زیارت کردن آن حضرت جدّ خود را و نـمـودن قـبر را دانستند و در زمان رشید بر همه ظاهر ولائح شد موضع آن مضجع منوّر به تفصیلى که مقام را گنجایش ذکر نیست .

پس حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام با فرزندان خود فرمود: زود باشد که فتنه ها از هر جانب رو به شما آورد و منافقان این امّت کینه هاى دیرینه خود را از شما طلب نمایند و انـتـقـام از شما بکشند، پس بر شما باد به صبر که عاقبت صبر، نیکو است ؛ پس رو به جـانب حَسَنَیْن علیهماالسّلام نمود فرمود که بعد از من بر خصوص شما فتنه هاى بسیار واقع خواهد شد از جهت هاى مختلفه ، پس صبر کنید تا خدا حکم کند میان شما و دشمنان شما و او بـهـتـریـن حـکم کنندگان است پس به امام حسین علیه السّلام رو کرد و فرمود: اى ابا عبداللّه ! ترا این امّت شهید مى کنند پس بر تو باد به تقوى و صبر در بلاد پس لختى بى هوش شد چون به هوش آمد فرمود: اینک رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و عمّ مـن حـمـزه و بـرادرم جعفر نزدیک من آمدند و گفتند زود بشتاب که ما مشتاق و منتظر توایم ! پس دیده هاى مبارک خود را گردانید و به اهل بیت خود نظر کرد و فرمود که همه را به خدا مى سپارم خدا همه را به راه حقّ و راست دارد و از شرّ دشمنان حفظ نماید، خدا خلیفه من است بـر شـمـا و خـدا بـس اسـت بـراى خـلافـت و نـصرت ، آنگاه فرمود: بر شما باد سلام اى فرشتگان خدا!
ثـُمَّ قـال : (لِمـِثـْلِ ه ذا فـَلْیـَعـْمـَلِ الْع امـِلُونَ)(۱۲۰) (اِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذینَ اتَّقَوْا وَالَّذینَهُمْ مُحْسِنُونَ)؛(۱۲۱)

از بـراى مـثـل ایـن مـقـام و مـنـزلت باید عمل کنند عمل کنندگان ، به درستى که خداوند با پـرهـیزکاران و نیکوکاران است . پس جبین مبارکش در عرق نشست و چشم هاى مبارک را بر هم گذاشت و دست و پاى را به جانب قبله کشید و گفت :
اَشْهَدُ اَنْ لا اِل هَ اِلا اللّهُ وَحَدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ.
ایـن بـگـفـت و بـه قـدم شـهادت به سوى جنّت خرامید صلوات اللّه علیه و لعنه اللّه على قـاتـِلِه .(۱۲۲)و ایـن واقـعـه هـایـله در شـب جـمـعـه بـیـسـت و یـکـم شهر رمضان سال چهلم از هجرت بود.

پـس در آن حـال صـداى شـیـون و گـریـه از خـانـه آن حـضـرت بـلنـد شـد پـس اهـل کـوفـه دانـسـتند که مصیبت آن حضرت واقع شده از تمامى شهر کوفه صداى شیون و گـریـه بـلنـد شـد مانند روزى که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از دنیا رحلت فـرمـوده بـود و نـیـز در آن شـب آفاق آسمان متغیّر گشت و زمین بلرزید و صداى تسبیح و تـقـدیـش فـرشـتـگـان از هـوا شـنـیده مى شد و قبائل جنّ نوحه مى کردند و مى گریستند و مرثیه مى خواندند، پس مشغول غسل آن حضرت شدند.

مـحـمـد بـن الحـنـفـیـّه روایـت کـرده کـه چـون بـرادرانـم مـشـغـول غـسـل شـدنـد امـام حـسـیـن عـلیـه السـّلام آب مـى ریـخـت و امـام حـسـن عـلیـه السـّلام غـسـل مـى داد و احـتیاج نداشتند به کسى که جسد آن حضرت را بگرداند و بدن مبارک هنگام غسل خود از این سوى بدان سوى مى شد و بوئى خوشتر از مُشک و عَنْبَر از جسد مطهرش شنیده مى شد. چون از کار غسل فارغ شدند، امام حَسَن علیه السّلام صدا زد که اى خواهر! بیاور حنوط جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را، پس زینب علیهاالسّلام مبادرت کرد و سهم حنوط امیرالمؤ منین علیه السّلام را که بعد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم و فـاطـمـه عـلیـهـمـاالسـّلام بـه جـاى مـانـده بـود و از هـمـان کـافـورى بـود کـه جبرئیل از بهشت آورده بود حاضر ساخت چون آن حنوط را سر بگشودند شهر کوفه را به جمله اى از بوى خوش معطّر ساخت ، پس آن حضرت را در پنج جامه کفن کردند و در تابوت نـهـادنـد و بـه حـکـم وصـیـت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام دنـبـال سـریـر را حـَسـَنـَیـْن عـلیـهـمـاالسـّلام بـرداشـتـنـد و مـقـدم آن را جـبـرئیـل و میکائیل حمل دادند و به جانب نجف که ظَهْر کوفه است شتافتند و بعضى از مردم خـواسـتـنـد که به مشایعت بیرون شوند امام حسن علیه السّلام ایشان را به مراجعت فرمان کـرد. و حـضـرت امـام حـسـین علیه السّلام مى گریست و مى گفت : لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىّ الْعَظیمِ، اى پدر بزرگوار پشت ما را شکستى گریه را از جهت تو آموخته ام .

و محمد بن حنفیّه گفته : به خدا سوگند که من مى دیدم که جنازه آن حضرت بر هر دیوار و عمارت و درختى که مى گذشت آنها خم مى شدند و خشوع مى کردند نزد جنازه آن حضرت و مـوافـق روایـت (امالى ) شیخ طوسى چون جنازه آن حضرت گذشت به قائم غرّى و آن در قدیم بنائى بود گویا شبیه به میل که آن را عَلَم نیز مى نامیدند پس به جهت تعظیم و احـتـرام آن نـعـش مـطـهـّر کـج و مـنـحـنـى شـد چـنـانـچـه سـریـر اَبـْرَهـَه در وقـت داخـل شـدن عـبـدالمـطـّلب بـر ابـرهـه بـه جـهـت تـعـظـیـم آن جـنـاب ، مـنـحـنـى و کج شد و الحـال بـه جـاى آن قـائم ، مـسـجـدى کـه آن را مـسـجد حنّانه مى نامند و در شرقى نجف به فاصله سه هزار ذرع تقریبا واقع است .

بـالجـمـله ؛ چـون جـنـازه بـه موضع قبر آن حضرت رسید فرود آمد، پس جنازه را بر زمین نـهادند و امام حسن علیه السّلام به جماعت بر آن حضرت نماز کرد و هفت تکبیر گفت و بعد از نـمـاز جنازه را برداشتند و آن موضع را حَفْر کردند ناگاه قبر ساخته و لحد پرداخته ظـاهـر شـد و تـخـته اى در زیر قبر فرش کرده بود که بر آن لوح به خطّ سریانى دو سطر نقش بود که این کلمات ترجمه آن است :
بـِسمِ اللّهِ الرّحمن الرّحیمِ هذا ما حَفَرَهُ نوحٌ النَّبِىُّ لِعَلِىٍ وَصِىِّ مُحَمَّدٍ صلى اللّه علیه و آله و سلّم قَبْلَ الطُّوفانِ بِسَبعِمِاءَه عامٍ.
و بـه روایـتـى نـوشـته بود که این آن چیزى است که ذخیره کرده است نوح پیغمبر براى بـنـده شـایـسـتـه طـاهـر و مـطـهـّر. و چـون خـواسـتـنـد آن حـضـرت را داخل قبر نمایند صداى هاتفى شنیدند که مى گفت فرو برید او را به سوى تربت طاهر و مطهّر که حبیب به سوى حبیب خود مشتاق گردیده است .(۱۲۳)

و نـیـز صـداى مـنـادى شـنیده شد که گفت : حقّ تعالى شما را صبر نیکو کرامت فرماید در مصیبت سیّد شما و حجّت خدا بر خلق خویش .
و از امـام مـحمد باقر علیه السّلام منقول است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را پیش از طـلوع صـبـح در نـاحیه غَرِیَّیْن دفن کردند و در قبر آن حضرت امام حسن علیه السّلام و امـام حـسـیـن عـلیـه السـّلام و مـحـمـد حـنـفـیـه وعـبـداللّه بـن جـعـفـر داخل شدند.

بالجمله ؛ پس از آنکه قبر را پوشیده داشتند یک خشت از بالاى سر آن حضرت برداشتند و در قـبـر نـظـر کـردنـد کـسـى را در قبر ندیدند ناگاه صداى هاتفى را شنیدند که گفت : امـیـرالمؤ منین بنده شایسته خدا بود، حق تعالى او را به پیغمبر خود ملحق گردانید و چنین کـنـد خـداوند با اوصیاء پس از انبیاء حتّى آنکه اگر پیغمبرى در مشرق بمیرد و وصى او در مغرب رحلت نماید خدا آن وصى را با پیغمبر ملحق خواهد ساخت !

صاحب کتاب (مشارق الانوار) از امام حسن علیه السّلام حدیث کرده که حضرت امیرالمؤ منین عـلیه السّلام با حَسَنَیْن علیه السّلام فرمود که چون مرا به قبر گذارید پیش از آنکه خـاک بـر قبر بریزید دو رکعت نماز به جا آورید و بعد از آن ، در قبر نظر نمائید. پس چون آن حضرت را داخل قبر نمودند و دو رکعت نماز گزاردند و در قبر نگریستند دیدند که پـرده اى از سندس بر روى قبر گسترده است امام حسن علیه السّلام از فراز سر آن پرده را بـه یـک سـوى کـرد و در قـبـر نـگـاه کـرد، دیـد کـه رسـول خـدا و آدم صفىّ و ابراهیم خلیل علیهماالسّلام با آن حضرت سخن مى گویند و امام حـسـیـن عـلیـه السـّلام از جـانب پاى آن حضرت پرده را برگرفت دید که حضرت فاطمه عـلیـهـاالسـّلام و حـوّا و مـریـم و آسیه بر آن حضرت نوحه مى کنند. و چون از کار دفن آن حـضـرت فارغ شدند، صعصعه بن صُوْحان عبدى نزد قبر مقدس آن حضرت ایستاد و مشتى از خاک برگرفت و بر سر خود ریخت و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد یا امیرالمؤ منین ! گوارا باد ترا کرامتهاى خدا اى ابوالحسن علیه السّلام به تحقیق که مولد تو پاکیزه بود و صبر تو قوى بود و جهاد تو عظیم بود و به آنچه آرزو داشتى رسیدى و تجارت سـودمـند کردى و به نزد پروردگار خود رفتى و از این نوع کلمات بسیار گفت و بسیار گریست و دیگران را به گریه آورد، پس رو کردند به سوى حضرت امام حسن وامام حسین عـلیهماالسّلام و محمّد و جعفر و عبّاس و یحیى و عون و سایر فرزندان آن حضرت و ایشان را تـعـزیـت گـفـتـنـد و بـه کـوفـه مـراجـعـت کـردنـد. چون صبح طالع شد براى مصلحتى تـابـوتـى از خـانـه حـضـرت بـیرون آوردند به بیرون کوفه ، حضرت امام حسین علیه السّلام بر آن تابوت نماز کرد و آن تابوت را بر شترى بستند و به جانب مدینه روان داشتند.
نـقـل شـده کـه عـبـداللّه بن عباس این اشعار را در مرثیه حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام انشاد کرد:

شعر :

وَهَزَّ عَلِىُّ بالْعِراقَیْنِ لِحیتَهُ

مُصیبَتُها جَلَّتْ عَلى کُلِّ مُسْلِمٍ

وَقالَ سَیَاءتیها مِنَ اللّهِ نازِلٌ

وَیَخْضِبُها اَشْقَى الْبَرِیَّهِ بالدَّمِ

فَع اجَلَهُ بِالسَّیْفِ شَلَّتْ یَمینُهُ

لِشُؤْمِ قَطامِ عِنْدَ ذاکَ ابْنُ مُلْجَمٍ

فَیاضَرْبَهً مِنْ خاسِرٍ ضَلّ سَعْیُهُ

تَبَوّءَ مِنْها مَقْعَدا فى جَهَنَّم

فَفازَ اَمیرُ المُؤْمِنینَ بِحَظِّهِ

وَاِنْ طَرَقَتْ اِحْدى اللَّیالى بِمُعْظَمٍ

اَلا اِنَّمَا الدُّنْیا بَلاءٌ وَفِتْنَهٌ

حَلا وَتُها شیبَتْ بِصَبْرٍ وَعَلْقَمٍ(۱۲۴)

و نیز منقول ست که چون خبر قتل امیرالمؤ منین علیه السّلام را براى معاویه بردند گفت :
اِنَّ الاسـَدَ الَّذى کـانَ یـَفـْتَرِشُ ذِراعَیْهِ فِى الْحَرْبِ قَدْ قَضى نَحْبَهُ ؛ یعنى آن شیرى که چـنـگـالهـاى خود را هنگام حرب بر زمین گسترده مى داشت وداع جهان گفت ؛ پس این شعر را تذکره کرد:

شعر :

قُلْ لِلاَرانِبِ تَرْعى اَیْنَما سَرَحَتْ

وَلِظِّباء بِلا خَوْفٍ وَلا وَجَلٍ(۱۲۵)

شـیخ کلینى و ابن بابویه رحمه اللّه و دیگران به سندهاى معتبر روایت کرده اند که در روز شـهـادت حـضـرت امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام صداى شیون از مردم بلند شد و دهشتى عظیم در مردم افتاد مانند روزى که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از جهان برفت و در آن حال پیرمردى اشک ریزان و شتاب کنان بیامد مى گریست و مى گفت :
(اِنـّا للّهِ وَاِنـّا اِلَیـْهِ ر اجِعُونَ) امروز خلافت نبوّت انقطاع یافت پس بیامد و بر دَرِ خانه امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام بایستاد و بسیارى از مناقب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام تـذکـره کـرد و مـردمـان سـاکـت بودند و مى گریستند چون سخن را به پاى آورد، از نظر ناپدید شد مردمان هرچه او را طلب کردند او را نیافتند!(۱۲۶)
مـؤ لّق گوید: که آن پیرمرد حضرت خضر علیه السّلام بود و کلمات او را که به منزله زیـارت حـضـرت امـیرالمؤ منین علیه السّلام است و در روز شهادت آن حضرت ، این احقر در کـتـاب (هـدیـّه ) در بـاب زیـارات آن حـضـرت ذکـر کـردم و ایـن مـخـتـصـر را گـنـجـایش ‍ نقل آن نیست .(۱۲۷)

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱ـ در تاریخ ولادت آن حضرت گفته شده :
گشته پیدا مثال معنى لفظ

خاته زاد خدا ز بیت اللّه

یـعـنـى چـنـانـچه معنى از لفظ پیدا مى شود امیرالمؤ منین علیه السّلام از خانه خدا پیدا و ظاهر شد
شده تاریخ سال عام الفیل

مبداء لا اِلهِ ا لا اللَّهُ

مـبـداء کـلمـه طـیـّبـه لا اِل هِ اِلا اللّهُ (لام ) اسـت کـه بـه حـسـاب (جـُمـَل ) سـى بـاشـد و ولادت شـریـف آن حـضـرت نـیـز بـعـد از سـى سال از عام الفیل است چنانچه در متن گفته شده .(شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۲ـ (بشاره المصطفى لشیعه المرتضى ) ص ۸ ؛ (حدیقه الشیعه ) ۱/۱۸٫
۳ـ (جلاء العیون ) علامه مجلسى ص ۳۰۶، (بحار الانوار) ۳۵/۱۸ .
۴ـ (روضـه الواعـظـیـن ) فـتـال نیشابورى ۱/۸۱٫
۵ـ (حدیقه الشیعه ) مقدس اردبیلى ۱/۹۳ ـ ۹۴، چاپ انصاریان .
۶ـ ر.ک : (نهج الحق ) علامه حلى ص ۲۴۸ ـ ۲۵۱٫
۷ـ ر.ک : (کشف الیقین ) علامه حلى ص ۴۲ ـ ۷۴٫
۸ـ (شاهنامه فردوسى ) ص ۴، به کوشش : فرشادمهر ، نشر محمد، تهران .
۹ـ (تاریخ الخلفاء) سیوطى ص ۶۶، (کفایه الطّالب ) ص ۲۲۶٫
۱۰ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۱۶ ـ ۳۰٫
۱۱ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ۲۰۶، خطبه ۱۸۹٫
۱۲ـ (تلخیص الشافى ) شیخ طوسى ۳/۲۲٫
۱۳ـ حکایت ابن جوزى در این مقام به مرتبه اى رسیده که محتاج به ذکر نیست . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ). (بحارالانوار) ۲۹/۶۴۷
۱۴ـ امـّا حـکـایـت مـقـاتـل بـن سـلیـمـان کـه از جـمـله اجـلّه اعـیـان اهـل سـنـت اسـت از (تـاریـخ ابـن خّلَّکان ) چنین نقل شده که ابراهیم حربى حدیث کرده که روزى مـقـاتل گفت : سَلُونی عَمّادوُنَ الْعَرْش ؛ شخصى به او گفت که چون آدم علیه السّلام حـج گـذاشـت سـر او را کـه تـراشـیـد؟ (جـواب ایـن مـسـاءله بـیـایـد در مـجـلد دوم در ذکـر فـضـائل حـضـرت امـام عـلى النـقـى عـلیـه السـّلام ) مقاتل گفت : این سؤ ال از شما نیست لکن خدا خواست که مرا مبتلا سازد به عجز و ذلّت به سبب عُجْبى که در نفس من به هم رسید.
۱۵ـ و امـّا حـکـایـت واعـظ چـنـیـن است : که در زمان الناصر لدین اللّه العباسى واعظى مشهور به علم رجال و حدیث بود و در پاى منبر او از عارف و عامى مردم بغداد خلقى کـثـیـر جـمـع مـى گـشـت و او حـکـمـاى مـتـاءلّهـیـن و طـلبـه عـلوم عـقـلیـه و اهل کلام را دشمن مى داشت و از همه افزون ، مردم شیعى را بد مى گفت ؛ بزرگان شیعه با هم قرار دادند که مردى را بگمارند هنگامى که واعظ خویشتن را بر سر مَنْبر مى ستاید و شـیعیان را بدگوئى مى نماید از معضلات مسائل و مشکلات و مطالب از وى پرسش کنند و او را شـرمـنـده و در مـیـان مردم رسوا نمایند، از میانه مردى به نام احمد بْن عبدالعزیز را اخـتـیـار نـمـودنـد کـه مـردى شـیـعـى بـود و از عـلم کـلام و مـعـلومـات مـعـتـزله ومـسـائل ادبـیـّه بهره وافى داشت ، یک روز که واعظ بر سر منبر قرار داشت و مردم بسیار نـیـز جمع بودند واعظ آغاز سخن به ذکر صفات قادر ذوالمنن نمود در اثناى وعظ او، احمد بـن عـبـدالعزیز برخاست و از مسائل عقلیّه چیزى چند به قانون متکلّمین از معتزله ، پرسش نـمـود و جـواب هـیـچ یـک را واعـظ نـتـوانـسـت کـه بـگـویـد لاجـرم بـه طـریـق مـحـاجـّه و جدل کلمات خطابه و الفاظ مُسَجَّع و مُقَفّى سخنى چند بر هم مى بافت و مى پرداخت و در پایان کار این کلمات بگفت : اَعْیُنُ الْمُعتَزَلَهِ حُولٌ وَاَصْو اتى فى مَس امِعِهم طُبُولٌ وَکَلامى فـی اءَفـْئِدَتـِهـِمْ نـُصـُولٌ ی ا مـَنْ بـِالاعـتـِز الِ وَیـْحـَکَ کـَمْ تـَحـُومُ وَتـَجـُولُ حـَوْل مـَنْ لا یُدْرِکُهُ الْعُقُولُ کَمْ اَقْولُ کَمْ اَقْولُ خَلّوُا ه ذا الْفُضُولَ؛ یعنى چشمهاى معتزله دو بـیـن و اَحـْول اسـت و بـانـگ مـن در گـوش ایـشـان مـانـنـد طـبـل بـى اثـر است و سخنان من در دلهاى ایشان مانند پیکان تیر کار مى کند، اى کسى که بـر قـانـون اعـتـزال مـى روى واى بـر تـو چـه قـدر دَوْر مـى زنـى و جـولان مـى کـنـى حول کسى را که عُقلا از درک او عاجزند و چند در تفهیم آن همى گوئى من مى گویم من مى گویم (آنگاه گفت ) دست از این فضولى ها بردارید.
مـردمـان چـون ایـن عـبارات مسجع و چرب زبانى را از واعظ دیدند اغلوطه خوردند و احمد را بـانـگ زدنـد کـه خـاموش باش واعظ شاد شد و طربناک و آغاز شطاحى نهاد کَرَّهً بَعْدَ کَرَّهٍ همى گفت : سَلُونى قَبْلَ اءنْ تَفْقِدونى ؛ احمد دیگر باره برخاست و گفت :
اى شیخ ! این چه سخن است که مى گوئى هیچ کس به این کلمه تَنَطُّق نکرده است مگر على بن ابى طالب علیه السّلام و تمام خبر معلوم است و از ذکر تمام خبر این سخن را اراده کرد که آن حضرت فرمود: لا یَقُولُه ا بَعْدی اِلاّ مُدَّع کَذّابٌ؛ واعظ هنوز شاد خاطر و طربناک بود و در پـاسـخ احـمـد هـمـى خـواسـت کـه بـنـمـایـد کـه مـن عـلم رجـال را نـیـز بـه کـمال دانم گفت : کدام على بن ابى طالب ؟ آیا على بن ابى طالب بن المـبـارک النیشابورى را گوئى یا على بن ابى طالب بن اسحاق المروزى یا ابن عثمان القـیـروانـى یـا ابـن سلیمان الرازى ، هفت یا هشت علىّ بن ابى طالب از رُواه احادیث شمار کرد.
ایـن وقـت احـمـد بـن العـزیـز بـرخـاسـت و دو تـن دیگر نیز از یمین و یسار به حمایت احمد بـرخـاستند و دل به مرگ نهادند، پس احمد گفت : اى شیخ ! آهسته باش گوینده این سخن عـلىّ بـن ابـى طـالب علیه السّلام شوهر حضرت فاطمه علیهاالسّلام سیّده نساء عالمیان اسـت اگـر هـنـوز نـمـى شـنـاسـى روشـنـتـر بـگـویـم صـاحـب ایـن قـول آن کـس اسـت کـه وقـتـى مـحـمد بن عبداللّه صلى اللّه علیه و آله در میان اصحاب عقد بـرادرى بـبـسـت او را بـرادر خـویش خواند مُسَجَّل فرمود که على نظیر من است آیا مکانت و مـنـزلت او را هـیچ نشنیدى و مقام رفیع و محلّ منیع او را هیچ ندانستى ؟! واعظ خواست احمد را جـواب گـویـد، آن دیـگـرى از جانب یمین بانگ زد که اى شیخ ! ساکت باش در اسامى مردم محمد بن عبداللّه بسیار است لکن آن کس دیگر است که خداوند در شاءن او فرماید:
م اضَلَّ ص احِبُکُمْ وَم ا غَوى وَم ا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلا وَحْىٌ یُوحى .
و هـمـچـنـان على بن ابى طالب در میان اسامى بسیار است لکن آن کس دیگر است که صاحب شریعت در حق او فرمود: اَنْتَ مِنّی بِمَنْزِلَهِ ه اروُن مِنْ موسى اِلاّ اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدی ؛
یـعـنى تو وصىّ من هستى و خلیفه من هستى و از براى من چنانى که هارون از براى موسى بـود مگر آنکه پیغمبرى نیست بعد من . هان اى شیخ ! دانسته باش که اسامى بسیار است و کُنْیَت فراوان لکن هر کس را باید به جاى خود شناخت . واعظ روى به جانب او آورد تا او را پـاسخى گوید که آن دیگرى از جانب یسار بانگ زد که اى شیخ ! چندان بیهوده مگوى تو مرد جاهلى باشى و اگر على بن ابى طالب علیه السّلام را نشناسى معذور باشى و این شعر بگفت :
وَاِذ ا خَفیتُ عَلَى الْغَبِىّ فَع اذِرٌ

اَنْ لا تَر انی مُقْلَهٌ عَمْی آءٌ

حاصل مضمون آنکه
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد

رونق بازار آفتاب نکاهد

ایـن وقـت مـجـلس مـضطرب گشت ، عامّه درهم افتادند و سر و مغز یکدیگر با مشت بکوفتند، سـرهـا بـرهـنـه گـشـت و جـامـه هـا بـر تـن چـاک شـد، واعـظ هـول زده از مـنـبـر فـرود آمـد و او را بـه خـانـه بردند در به روى او ببستند. این خبر به دربـار خـلیفه رسید ملازمان سلطان درآمدند و مردم را از جنگ و جوش بازداشتند نماز دیگر النـاصـرلدین اللّه فرمان کرد تا احمد و آن دو نفر دیگر را ماءخوذ داشته محبوس نمودند پـس ‍ از تـسـکین فتنه ها رها دادند. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ). (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱۳/۱۰۷ ـ ۱۰۹
۱۶ـ (بحارالانوار) ۵۷/۳۳۶٫
۱۷ـ (کشف الیقین ) علامه حلّى ص ۵۶٫
۱۸ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۶۱٫
۱۹ـ (تفسیر فخر رازى ) ۸/۸۱، مساءله پنجم .
۲۰ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۲/۲۴۷٫
۲۱ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۲/۲۴۷٫
۲۲ـ سوره بقره (۲) ، آیه ۲۷۴٫
۲۳ـ (کشف الیقین ) علامه حلى ص ۸۷٫
۲۴ـ (ارشاد شیخ مفید) ۲/۱۴۱ ـ ۱۴۲٫
۲۵ـ (کشف الیقین ) علامه حلى ص ۸۵ ـ ۸۸٫
۲۶ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۱۸ ، نامه ۴۵٫
۲۷ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۴۷٫
۲۸ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۲۸۴، نامه ۲۲٫
۲۹ـ ر.ک : (کشف الیقین ) علاّمه حلّى ص ۱۱۸ ـ ۱۱۲٫
۳۰ـ ر.ک : (الجـمـل ) شـیـخ مـفـیـد؛ (وقـعـه صـفّین ) نصر بن مزاحم مِنقرى ؛ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۲۳٫
۳۱ـ (روضات الجنّات ) ۴/۳۳، چاپ بیروت .
۳۲ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۲۵٫
۳۳ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۲۵٫
۳۴ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۳۰ .
۳۵ـ (الاستیعاب ) ۳/۱۰۹۱ تحقیق : البجاوى .
۳۶ـ (بحارالانوار) ۴۳/۱۳۳٫
۳۷ـ (الاستیعاب ) ۳/۱۰۹۵٫
۳۸ـ (دفـاع از تـشـیـّع ) تـرجـمـه الفـصـول المـخـتـاره شـیـخ مـفید ص ۴۸۹؛ این اشعاربه افراد مختلفى منسوب شده ، جهت اطلاع بیشتر رجوع کنید به (دفاع از تشیّع ).
۳۹ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۹ ـ ۳۰ .
۴۰ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۲۴ ـ ۲۵ .
۴۱ـ ماءخذ پیشین
۴۲ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۸۴ .
۴۳ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۲۰۵ .
۴۴ـ یکى از شبهاى مشهور جنگ صِفّین است .
۴۵ـ حـکـایـت دریدن آن حضرت قماط را: چنان است که جماعتى حدیث کرده اند از فـاطـمه مادر آن جناب که فرمود: چون على علیه السّلام متولّد شد او را در قماط پیچیده و سـخـت بـبـستم ، على علیه السّلام قوت کرد و او را پاره ساخت ! من قماط را دو لایه و سه لایـه نـمـودم او را پاره همى نمود تا گاهى که شش لایه کردم پارچه بعضى از حریر و بـعـضى از چرم بود چون آن حضرت را در لاى آن قماط ببستم باز قوّت نموده آن قماط را پـاره کـرد آنـگاه گفت : اى مادر! دستهاى مرا مبند که مى خواهم با انگشتان خود از براى حق تـعـالى تـبـصـبص و تضرّع و ابتهال کنم . ( شیخ عباس ‍ قمى رحمه اللّه ) (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۲۳
۴۶ـ در بـاب قـُطـْب رَحـى : و مجمل آن حدیث چنین است که وقتى خالد با لشکر خـویـش امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام را در اراضى خود دیدار کرد و اراده جسارتى نمود،آن جـنـاب او را از اسـب پـیـاده کرد و او را کشانید به جانب آسیاى حارث بن کلده و میله آهنین آن سنگ را بیرون کرد و مثل طوقى بر گردن او کرد و اصحاب خالد تمام از او بترسیدند و خـالد نـیـز آن جناب را قسم داد که مرا رها کن ، پس حضرت او را رها کرد در حالتى که آن میله آهنین به گردن او بود مثل قلاّده و نزد ابوبکر رفت آهنگران را فرمان کرد تا او را از گـردن خـالد بـیـرون کـنند، گفتند ممکن نیست مگر آنکه به آتش برده شود و خالد را تاب حدید محماه نیست و هلاک خواهد شد و پیوسته آن قلاّده آهنین در گردن خالد بود و مردم از او مـى خـنـدیـدنـد تـا حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام از سفر خویش مراجعت فرمود پس به نـزد آن حـضـرت رفـتـنـد و شـفـاعـت خـالد نـمـودنـد آن حـضـرت قـبـول فـرمـود و آن طـوق آهـن را مـثل خمیر قطعه کرد و بر زمین ریخت ! (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۲۵
امـا قـصـّه فشار دادن آن حضرت خالد را به دو انگشت سَبّابه و وُسْط ى ، معروف است در قضیّه ماءمور شدن خالد به کشتن آن حضرت ، پس خالد تصمیم عزم نمود و با شمشیر به مـسـجـد آمـد و در نـزد آن حـضـرت مـشغول نماز شد تا پس از سلام ابى بکر آن حضرت را بـکـشـد، ابوبکر در تشهّد نماز فکر بسیارى در این امر نموده پیوسته تشهّد را مکرّر مى کـرد تـا نـزدیـک شد که آفتاب طالع شود آنگاه پیش از سلام گفت : اى خالد! مکن آنچه را که ماءمورى و سلام نماز را داد؛ حضرت پس از نماز از خالد پرسید به چه ماءمور بودى ؟ گـفـت : آنـکـه گـردنـت بزنم ، فرمود: مى کردى ؟ گفت : بلى به خدا سوگند اگر مرا نـهـى نـمى کرد. پس حضرت او را گرفته بر زمین زد و موافق روایات دیگر او را با دو انـگشت وُسْطى و سَبّابه فشارى داد که خالد در جامه خود پلیدى کرد و نزدیک به هلاکت رسید، پس آن حضرت به شفاعت عباس عموى خویش دست از او برداشت . الخ . ( شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ). (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۲۶، تحقیق : دکتر بقاعى
۴۷ـ فـقـیـر گـویـد: کـه تـفـصـیـل ایـن مـعـجـزه در مـجـلّد دوّم در احـوال حـضـرت امـام رضـاعـلیه السّلام بیاید. و مرحوم ملا محمّد طاهر به این مطلب اشاره فرموده در شعر خود:
بُوَد امام امیرى که کند سنگ گران

از روى چشمه به تاءیید حضرت جبّار

به گوش راهب دیر این قضیّه چون برسید

برون دوید شتابان زمعبد کفّار

فتاد چون نظرش بر رخ على بنمود

به دین احمد مختار در زمان اقرار

برفت از پى آن شاه از سر اخلاص

نمود در قدمش نقد جان خود ایثار

۴۸ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۳۳ ـ ۳۳۴ .
۴۹ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص (لب ).
۵۰ـ حـدیـث شـیـر و جـویریه چنان است : که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بـه او فـرمـود هـنـگـامـى کـه عـازم خروج به سفر شده بود که اى جویریه در عرض راه شـیـرى بـا تو دچار خواهد شد عرض کرد: تدبیر چیست که از او سلامت جویم ؟ فرمود: او را سـلام بـرسـان و بگو که امیرالمؤ منین علیه السّلام مرا از آسیب تو امان داده است ؛ پس جویریه بیرون شد و چون در اثناى راه شیر را ملاقات کرد سلام رسانید و امان خویش را از حضرت امیرعلیه السّلام بگفت چون شیر این بشنید روى برتافت و همهمه کرد و برفت ، چـون جـویـریـه از سـفـر مـراجـعـت کـرد حـکـایـت شـیـر را بـراى آن حـضـرت نـقل نمود آن جناب فرمود که شیر ترا گفت که وصى محمد صلى اللّه علیه و آله را از من سلام برسان و از دست مبارک پنج عقد شمرده یعنى پنج مرتبه سلام رسانید و به طریق دیـگـر نـیـز ایـن قـضیّه نقل شده لکن این نقل موافق روایت حضرت باقرعلیه السّلام بود. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۴۰
۵۱ـ قـضیّه ثعب ان : چنان است که روزى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بر مـنـبـرکوفه خطبه مى خواند که ثعبانى از نزد منبر ظاهر شد و به آهنگ امیرالمؤ منین علیه السـّلام بـرفراز شد مردمان ترسیدند و مهیّاى دفع آن شدند، حضرت اشاره کرد که به حـال خود باشید؛ پس آن ثعبان به نزدیک آن حضرت شد حضرت سر را به جانب او برد و او دهـان خـود را بـر گـوش آن حـضـرت نـهـاد وصـیـحـه زد و از مـکـان خـود نـازل شـد و مـردم سـاکـت و مـتحیّر بودند و امیرالمؤ منین علیه السّلام لبهاى مبارک خود را حـرکـت داد و آن ثـعـبان اصغاء مى کرد و پائین شده و از دیده ها غایب گشت چنانچه گوئى زمـیـن او را بـلع کرد، پس امیرالمؤ منین علیه السّلام رجوع به خطبه خویش نمود و بعد از فـراغ از خـطـبـه و نـزول از مـنـبـر، مـردم نـزد آن جـاب جـمـع شـدنـد و از حـال ثـعبان پرسش کردند؛ فرمود که حاکمى بود از حُکّام جنّیان قضیّه بر او مشتبه شده بود نزد من آمد و از من استفهام کرد من حکم را یاد او دادم دعا کرد و رفت .
و بدین مطلب اشاره کرده مرحوم ملاّ محمّد طاهر در شعر خود:
بود خلیفه حقّ آنکه بر سر منبر

جواب مشکل ثعبان دهد سلیمان وار

نه جاهلى که چو مشکل شد بر او وارد

زننگ جهل بر او پیچها زدى چون مار

۵۲ـ تـکـلم خـبـرى کـه مـارمـاهـى باشد چنان است که امیرالمؤ منین علیه السّلام روزى در کـنـار فـرات آمـد و ایـسـتـاد و فـرمـود: یـا هناش ! مارماهى سر از آب بیرون کرد حـضـرت فـرمـود: کـیـسـتـى ؟ عـرض کـرد: مـن از اُمـّت بـنـى اسـرائیـل ام کـه ولایـت شـمـا را قـبول نکردم مسخ شدم و بدین صورت درآمدم . (شیخ عباس قمى ).
۵۳ـ قضیه برداشتن کلاغ کفش آن حضرت را: چنان است که صاحب (اَغانى ) از مداینى نقل کرده که یک روز سیّد حمیرى سوار بر اسب در کناسه کوفه بایستاد و گفت : اگـر کـسـى در فـضـیلت على علیه السّلام حدیثى گوید که من آن را نشنیده باشم و به شـعـر درنـیـاورده بـاشـم ، اسـب خویش را با آنچه با من است عطا کنم . جماعتى که حاضر بـودنـد حـدیـث از فـضائل على علیه السّلام کردند و سیّد شعرهاى خویش را که موافق آن حـدیـث بـوده انـشـاد مـى کـرد تـا آنـکـه مـردى روایـت کـرد از ابوالرّعل مرادى که گفت : حاضر خدمت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام شدم و آن حضرت خـُفّ خـویـش را از بـراى نماز بیرون کرد در زمان مارى میان آن رفت پس چون فارغ شد و کفش خویش را طلبید غرابى از هوا به زیر آمد و آن خُفّ را به منقار گرفت و به هوا برد و از فـراز به زمین افکند آن مار از خُفّ بیرون آمد. سیّد حمیرى گفت که تاکنون این حدیث را نـشـنـیـده بـودم پـس اسـب خـود را و آنـچه به او وعده کرده عطا کرد و اشعار متضمّن این فضیلت انشاد کرد که صدر آنها این شعر است :
اَلا یاقَوم للعَجَب الْعُج اب

لِخفِّ اَبى الحُسَیْن وَللجِب ابِ

(مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۴۳
۵۴ـ حـکایت مرد آذربایجانى چنان است : که آن مرد روزى به خدمت امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام آمد و عرض کرد که مرا شترى سرکش و شموش ‍ است که به هیچ نوع منقاد نمى شود. فرمود: چون بازشوى برو در آن موضعى که شتر صعب تو در آنجا است و این دعـا بـخوان : اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ الخ آن مرد مراجعت کرد و به این دعا شتر خود را رام سـاخـت و سـال دیگر بر آن نشست و به خدمت امیرالمؤ منین علیه السّلام آمد از آن پیش سخن کـه گـویـد امـیرالمؤ منین علیه السّلام حکایت رام شدن شتر را به همان نحوکه واقع شده بـود تـقـریـر فـرمـود عـرض کـرد چـنـان مـى نماید که نزد من حاضر بودى و معاینه مى فرمودى .(مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۴۷
۵۵ـ حـکـایـت مـرد یـهودى چنان است : که ابواسحاق سبیعى و حارث اعور روایت کـرده انـد کـه پـیـرمـدى را در کـوفـه دیـدیـم کـه مـى گـریـسـت و مـى گـفـت : صـد سـال روزگـار بـه سـر بـردم وجـز ساعتى عدل ندیدم گفت : چگونه بود؟ گفت : من حجر حـِمـْیَریم و بر دین یهودان بودم از بهر ابتیاع اطعام به کوفه آمدم چون به قبّه که نام مـوضـعـى اسـت در کـوفـه رسـیـدم مـالهاى من مفقود شد به نزدیک اشتر نَخَعى رفتم قصّه خـویـش بـگـفتم ، اشتر مرا به نزد امیرالمؤ منین علیه السّلام برد آن حضرت چون مرا دید فرمود: یا اخا الیهود علم بلایا و منایا و ما کان و مایکون به نزد ما است من بگویم تو از بـهـر چـه آمـدى یـا تـو مـرا خـبـر مـى دهـى ؟ گـفـتـم بـلکـه تـو بـگوى . فرمود: مردم جن مـال تـو را در قـبـه ربـودنـد الحـال چـه مـى خـواهـى ؟ گـفـتـم : اگـر تـفـضـّل کـنـى بر من و مالم را به من برسانى مسلمان شوم ؛ پس مرا خواست و مرا با خود بـرد بـه قـبـّه کـوفـه و دو رکـعـت نـماز گزارد و دعائى نمود پس قرائت فرمود: یُرْسَلُ عَلَیْکُم ا شُو اظُ مِنْ نارٍ وَنْحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ… سوره الرحمان ، آیه ۳۵ آنگاه فرمود: اى مـعـشـر جنّ! شما با من بیعت کردید و پیمان نهادید این چه نکوهیده کارى است که مرتکب شدید. ناگاه دیدم مالم از قبّه برون شد، در زمان شهادت گفتم و ایمان آوردم و اکنون که وارد کـوفـه شـدم آن حـضرت مقتول شده گریه ام از آن است . ابن عقده گفته که آن مرد از قلاع مدینه بود.(مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۴۲
۵۶ـ ر.ک : (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۲۳ ـ ۳۵۲ .
۵۷ـ ر.ک : (مناقب آل ابى طالب ) ۲/۳۵۳ .
۵۸ـ ر.ک : (مناقب آل ابى طالب )۲/۳۶۰ .

۵۹ـ طلا کردن آن جناب کلوخ را: و قضیّه آن چنان است که مردى منافق از مؤ منى مـالى طـلب داشـت و از او طلبکارى مى کرد، امیرالمؤ منین علیه السّلام براى او دعائى کرد آنگاه او را امر کرد تا سنگى و کلوخى از زمین برگیرد و به حضرت دهد، چون آن حضرت آن حـَجـَر و مـدر را گـرفـت در دست او طلاى احمر شد و به آن مرد عطا کرد، پس آن مرد دین خـویـش را از آن ادا کـرد و زیاده از صد هزار درهم براى او به جاى ماند. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ). (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۶۲
۶۰ـ ر.ک : (مناقب آل ابى طالب ) ۲/۳۵۳ ـ ۳۷۲ .
۶۱ـ ر.ک : ماءخذ پیشین ۲/۳۷۲ ـ ۳۷۵ .
۶۲ـ مـسـجـد ردّ شـمـس چـون در جـنـب حـلّه واقـع شـده و اهـل حـلّه نـیـز هـمـیـشـه چـون غـالبـا از امـامـیـّه و مـخـلصـیـن اهل بیت بوده اند، آن مسجد را همیشه معمور و آباد داشته اند بخلاف مسجد جمجمه که در کنار افتاده و از عبور و مرور شیعه دور است لهذا متروک و مهجور شده اندک اندک اسمش هم از میان رفـت بـا آنـکـه جـمـعى از بزرگان علماء مانند ابن شهر آشوب و قطب راوندى و ابن حمزه طـوسـى و غـیـر هـم ، ایـن مـسـجـد شـریـف را در بـاب مـعـجـزات و فضائل امیرالمؤ منین علیه السّلام ذکر کرده اند و شیخ ما علاّمه نورى طاب ثراه در اواخر عـمر خویش وقتى به جهت استکشاف امر این مسجد شریف به جانب حلّه سفر کرد و به زحمت شدیدى در قریه جمجمه که نزدیک حلّه واقع است و در آنجا قبر امامزاده معروف به عمران فـرزنـد امـیرالمؤ منین علیه السّلام واقع است موضع مسجد جمجمه را در باغ آخر قریه از طـرف شـرق پـیـدا نـمـود، و پـیـرمـردان قـریـه از پـیـرمـردان سـابـق نـقـل کـرده انـد کـه قـبـّه آن مـسـجـد را درک کـرده بـودنـد و از مـسـلّمـات اهل آنجا بوده که اگر کسى از آجر اساس آن قبّه که فعلاً معلوم است برداشته و جزء خانه یـا چـاه آب خـود نـمـوده هر دو خراب شده لهذا کسى را جرئت برداشتن آجر آن نیست و اساس بـنـاء مـسـجـد آن مـعـلوم گـشـت بـعـد از آنـکـه خـاکـهـاى آنـجـا را برداشته اند لکن تا به حـال کـسـى در صـدد تـعـمـیـر آن بـرنـیـامـده امـیـد مـى رود کـه بـعـضـى از اهل ثروت که پیوسته در ترویج دین و تشیید مبانى شرع همراهى دارند عِرق غیرت دینى و عـصـبـیـت مذهبى او را محرّک شود تنها یا به اعانت و شراکت راغبین در خیر اقدام نموده این خـانه خراب خداوند را آباد و مُصَلاى امیرالمؤ منین علیه السّلام را معمور و کلمات محو شده آن کـلّه پـوسـیـده را زنـده و مـعـجزه امیرالمؤ منین علیه السّلام را پاینده و جماعت شیعیان را مـفـتـخـر و سـرافـراز نـمـایند و از زراعت بانضارت اِنَّما یَعْمُرُ مَس اجِدَ اللّهِ توشه براى آخرت خویش بردارند. و سالهاى سال اسم خود را باقى و خود را زنده بدارند:
نمرد آنکه ماند پس از وى به جاى

پل و برکه و خان و مهمان سراى

۶۳ـ (تـحـیـّه الزّائر) مـحـدّث نـورى ص ۲۰۹، چـاپ سـال ۱۳۲۷ ه‍ ق ، تـهـران ، (هـدیـه الزّائریـن ) مـحـدّث قـمـى ص ۵۰، چـاپ سال ۱۳۴۳ه‍ ق ، تبریز.
۶۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۷۲ ـ ۳۷۳ .
۶۵ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۷۳ .
۶۶ـ حـدیث تعذیب حارث چنان است : که ثَعْلَبى روایت کرده است که از سفیان بن عیینه پرسیدند از تفسیر قوله تعالى سَاَلَ س آئِلٌ که در حق کدام کس وارد شده ؟ گفت کـه سـؤ ال کـردى مـرا از چـیـزى کـه پـیـش از تـو کـسـى سـؤ ال نـکـرده ، پـدرم مرا خبر داد که جناب جعفر صادق علیه السّلام از پدرش روایت کرده که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله به غدیر خم وارد شدند ندا کرد مردم را و چون مـردم جـمـع شـدند دست على بن ابى طالب علیه السّلام را گرفت و گفت : مَنْ کُنْتُ مَوْلا ه فـَعَلِىٌ مَوْلاهُ این امر شایع شد و خبر به شهرها رسید، حارث بن نعمان فِهْرى سوار بر نـاقـه شـد آمـد بـه سـوى حـضرت رسول صلى اللّه علیه و آله در ابطح به آن حضرت رسـید، پس از شتر خویش فرود آمد و او را عقال بست و به خدمت آن حضرت رسید در وقتى کـه آن جـنـاب در مـیـان صـحـابه جاى داشت پس گفت : یا محمد صلى اللّه علیه و آله ! امر کـردى مـا را از جـانـب خـدا کـه شـهـادت بـه وحـدانـیـّت خـدا و رسـالت تـو دهـیـم پـس قـبـول کـردیـم آن را از تـو، و امـر کـردى مـا را کـه پـنـج نـمـاز بـگـزاریـم قـبـول کـردیـم و امـر کـردى کـه زکـات بـدهـیـم قـبـول کـردیـم و امـر کردى که حج بکنیم قـبـول کـردیـم ، پـس بـه ایـنها اکتفا نکردى و راضى نشدى تا آنکه گرفتى دو بازوى پسر عَمَّت را و بلند کردى او را و بر ما زیادتى دادى او را و گفتى هر که من مولاى اویم پـس عـلى مـولاى او اسـت پس آیا این امر از جانب تو است یا از جانب خداوند عزوجلّ؟ حضرت فـرمـود کـه سـوگند یاد مى کنم به حقّ آن خدائى که بجز او خداى به حقّى نیست که این یـعـنـى تـفـضـیـل على علیه السّلام بر شما از جانب حق تعالى است . پس حارث به سوى راحـله خـویـش روانـه شد در حالتى که مى گفت : بار الها! اگر آنچه محمّد مى گوید حق اسـت پـس بـبـاران مـا را سـنـگ از آسـمـان یا بیاور ما را عذاب دردناک ؛ هنوز به راحله خود نـرسـیـده بـود کـه حـق تـعـالى او را هـدف سنگى نمود آن سنگ بر فَرقْش فرود آمد و از دُبـُرش بـیـرون شـد و او را بـکـشـت . پـس حـق تـعـالى نازل فرمود: سَاَلَ س آئِلٌ بِعَذابٍ و اقِعٍ لِلْک افِرینَ لَیْسَ لَهُ د افِعٌ.
و جماعتى بسیار از اساطین ائمّه سُنیّه در کتب خود این حدیث را ایراد کرده اند و جیکانى نیز این حدیث را از حذیفه الیمان ایراد کرده است و (اَبْطَح ) در این روایت ابطح مکّه مراد نیست ؛ چـه آنـکـه ابـطـح مـنـحـصـر در ابـطـح مـکّه نیست بلکه به معنى وادى پهنى است که جاى سـیـل و مـحـلّ سـنـگـریزه هاى باریک باشد، و به همین ملاحظه ابطح مکّه را بطحا و ابطح گـویـنـد نه آنکه از اَعلام شخصیّه باشد، و ائمّه علم لغت به این معنى تصریح نموده اند بـعـلاوه اطـلاقـات عـلماء و اشعار عرب عربآء استعمال ابطح را در این معنى و در وجه هفتم شـعـر ابـن الصـّیـفـى کـه شـاهـد بر این مدّعى است مذکور شد؛ پس اعتراض ابن تیمیّه را وقـعـى نـبـاشـد و هـمچنین سایر خرافات او در قدح این روایت به اینکه سوره س ائِلٌ مکیّه اسـت و جـوابـش آنـکـه در ایـنـجـا حـمـل بـر تـعـدّد نـزول اسـت چـنـانـکـه ایـن احـتـمـال را عـلماء اهل سنّت در بسیارى از مواضع ذکر مى کنند، سیوطى در (کتاب اتقان ) گفته :
(النـّوع الح ادى عـشـر م ا تـکـرّر نـزولهُ صـَرَحَ جـَم اعـهُ مـن المتقدّمین والْمُتاخِرین بانّ مِنَ القرآن م ا تَکَرّر نُزُولهُ)
سـپـس سـیـوطـى از ابـن الحـصـان مـواضع بسیار نقل کرده که سوره و آیات قرآنى در آن تـکـرار یـافـتـه و امـّا اسـتدلال ابن تیمیّه بر نفى تعذیب حارث به آیه مبارکه ( م ا کانَ اللّهُ لِیـُعـَذِّبَهُمْ وَاَنْتَ فیهِم ) سوره انفال ، آیه ۳۳ جوابش آنکه نفى تعذیب على الاطلاق مراد نیست و حق تعالى از پس این آیه فرمود. (وَم آلَهُم اَلاّ یُعَذِّبَهُمُ اللّهُ…) فخر رازى در تفسیر گفته : (وَکانَ الْمَعْنى انّه یُعَذَبُهُم اِذا خَرَجَ الرَّسُولُ مِنْ بَیْنِهِمْ ثُمَ اخْتَلَفوا فى ه ذا الْعَذ اب فَق الَ بَعْضُهُمْ لَحِقَهُمْ ه ذا الْعَذابُ الْمُتَوعّد بِه یَوْمَ بَدْر وَقیلَ بَلْ یَوْمَ فَتح مکّه الخ . (تفسیر فخر رازى ) ۱۵/۱۵۹
و تـمـثـیـل تـعـذیـب حـارث بـه تـعـذیـب اصـحـاب فـیـل مـحـض تـخـدیـع و تـسویل است چه یک کس را بر جماعتى قیاس نتوان کرد و همچنین امرى را که دواعى یا خفاء و کـتـمـان اسـت در آن بـه امـرى کـه تـوفـّر دواعـى اسـت بـر نـقـل آن و ایـن جـواب مـجـمـلى اسـت از خـرافـات (مـنـهـاج السـّنـیـه ) و تفصیل در (فیض قدیر) است . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
(۱و ۲)- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۹۱ .
۶۸ـ سوره صف (۶۱)، آیه ۸٫
۶۹ـ قـالَ السـیـّدُ مـحـمـّد اشـرف مـؤ لّف (فـضـائل السـّادات ) و فـى کـتـاب (سـیاده الاشراف لبعض الاعلام من الاشراف ) و ممّا یـرغـم انـف الحـسود ما اشتهر انّه لمّا قتل الحسین علیه السّلام کان فى بنى امیّه اثنى عشر الف ولد مـهـورهـم مـن الذَّهـَب والفـِضَّه و لم یـکن للحسین علیه السّلام الاّ ابنه على علیه السـّلام و الان قَلَّ ان یوجد بلدٌ او قریهٌ ولا یوجد فیها جَمّ غفیر و جمع کثیر من الحُسینیّن و لم یـبـق مـن بـنـى امـیّه من ینستفخ النّار بل فنواعن بکره اَبیهم و بذاک ردّ اللّه تعالى على عمرو بن العاص بقوله جلّ شاءنه (اِنَّ ش انِئَکَ هُوَ الاَبْتَر) حیث عابه صلى اللّه علیه و آله عمرو بن العاص باءنّه ابتر منقطع النّسل انتهى .
سـبـط ابـن جـوزى در (تـذکـره ) نـقل نموده که واقدى گفته : منصُور عبّاسى بیست تن از فرزندان امام حسین علیه السّلام را در سردابى حبس کرد در زیر زمین که پیوسته تاریک بـود و شـب روز معلوم نبود و در آن سرداب چاهى و مبالى نبود که بتوان قضاء حاجت نمود لاجـرم سـادات حـَسـَنـى در همان محبس بول و غایط مى نمودند پس رایحه آنها منتشر شد و بـر ایـشـان سـخت مى گذشت و پیوسته قدمهاى ایشان وَرَم مى کرد و بر ایشان به نهایت سـخـتـى امـر مـى گـذشـت و اگـر کـسى از ایشان مى مرد مدفون نمى گشت و آنها که زنده بـودنـد او را مـى نـگـریـسـتـنـد و مـى گـریستند تا تمام هلاک شدند و به روایت طبرى از تشنگى مردند؛ اءلا لَعْنَهُ اللّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظّالِمینَ. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۷۰ـ ر.ک : (بحارالانوار) ۴۲/۲۰ .
۷۱ـ این شماره ها ترتیب خلفاى بنى عباس است (مصحّح ).
۷۲ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۱۰ ـ ۳۱۱٫
۷۳ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۴۲، خطبه ۴۷٫
۷۴ـ ر.ک ؛ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۰۶ ـ ۳۰۸٫
۷۵ـ ماءخذ پیشین
۷۶ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۱۶، خطبه ۱۳٫
۷۷ـ (بحارالانوار) ۳۳/۱۵۷ .
۷۸ـ (الجمل ) شیخ مفید ص ۳۹۰٫
۷۹ـ (الجمل ) شیخ مفید ص ۳۸۴٫
۸۰ـ (شـواهـد النـبـوّه ) جـامـى ص ۱۶۷ ـ ۱۶۸، (حـلیـه الاولیـاء) ابونُعیم ۵/۲۶، (اُسـد الغـابه ) ۲/۳۰۷، (مناقب ابن مغازلى ) ص ۲۰ ـ ۲۶، (اءنساب الاشراف ) ۲/۳۵۷، (تـاریـخ ابـن کـثـیـر) ۷/۳۸۴، ذیـل حـوادث سـال چـهـل ه‍ ق . هـمچنین مراجعه شود به (فیض القدیر) که در چهارصد و شصت صفحه توسط دفتر تبلیغات اسلامى قم چاپ شده است .
۸۱ـ سوره تحریم (۶۶)، آیه ۴٫
۸۲ـ ر.ک : (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۹۴ ـ ۱۰۸٫
۸۳ـ ر.ک : (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۱۹۲ ـ ۲۱۶ .
۸۴ـ قـائل ایـن اشـعـار (ابـن شـهـر آشوب ) است . (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۱۷۵، تـحـقـیـق : دکـتـر بـقاعى .
۸۵ـ اشاره است به حدیث نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم : علىُّ خَیْرُ الْبَشَر مَنْ اَبى فَقَدْ کَفَرَ. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۸۶ـ اشـاره اسـت بـه غـزوه بـدر و ایـن جـنگى بود که دین اسلام به آن قوّت گرفت و لشکر اسلام سیصد و سیزده تن بودند موافق عدد جیش . (محدّث قمى رحمه اللّه )
۸۷ـ رد قول بـعـضـى حـکـمـاء اسـت کـه گـویـنـد خـرق آسـمـان یـعـنـى پـاره شـدن مُحال است .
۸۸ـ اشـاره است به آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام پا بر دوش پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گـذاشـت و بـر بـام کعبه رفته بتها را بر زمین افکند و شکست . (محدث قمى رحمه اللّه ).
۸۹ـ اشـاره اسـت بـه آنـکه امیرعلیه السّلام در رکوع نماز انگشتر خود را به سائل داد حق تعالى در شاءنش فرستاد (اِنَّم ا وَلیُّکُمُ اللّهُ وَرَسولُهُ…) (محدث قمى رحمه اللّه ).
۹۰ـ اشـاره اسـت بـه آنـکـه چـون آیـه (وَانـْذِرْ عـَشـیـرَتـَکَ الاَقـْرَبـیـنَ) نـازل شـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـویـشـان خـود را کـه چـهـل نفر بودند از آل عبدالمطّلب جمع فرمود و ایشان را به اندک طعامى و شیرى سیر و سیراب فرمود و فرمود به ایشان که کیست با من برادرى کند و اعانت من نماید تا بعد از مـن خـلیفه و وصى من باشد سه دفعه این را فرمود و جز على علیه السّلام هیچ کس جواب نداد و قبول نکرد. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۹۱ـ اشـاره اسـت بـه حـدیث اَنْتَ مِنّى بِمَنْزلَهِ ه ارُونَ مِنْ مُوسى اِلا اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدی (قمى رحمه اللّه ).
۹۲ـ اشاره به آیه (اَنْفُسَن ا) است در مباهله (محدث قمى رحمه اللّه ).
۹۳ـ اشـاره اسـت بـه آیـه (اَنـْتَ مـُنـْذِرٌ وَلِکـُلِّ قـَوْمٍ ه ادٍ) کـه عـلمـاء نقل کرده اند که مراد از هادى ، على علیه السّلام است . (قمى رحمه اللّه )
۹۴ـ اشـاره اسـت بـه حـدیـث ثـقـلیـن کـه شـیـعـه و سـنـى نـقـل کـرده انـد که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که اى مردمان من مى گـذارم در میان شما دو چیز نفیس و سنگین را که قرآن و عترت آن حضرت است که از هم جدا نشوند اگر چنانچه پیروى ثقلین کنید هرگز گمراه نخواهید شد. (قمى رحمه اللّه )
۹۵ـ اشـاره اسـت بـه حـدیـث شـریـف : مَثَلُ اَهْلَ بَیْتی کَسَفینَهِ نُوح مَنْ رَکبَه ا نَجى وَمَنْ تَخَلَفَه ا غَرَقَ. (قمى رحمه اللّه )
۹۶ـ آیـه تـطـهـیـر (اِنَّم ا یـُریـدُ اللّهُ لِیـُذْهـِبَ عـَنـْکـُم الرِجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ و یـُطـَهِّرَکـُمْ تـَطـْهـیـرا) اسـت کـه در شـاءن امـیـرالمـؤ مـنـیـن و فـاطمه و حسنین علیهماالسّلام نازل شده (قمى رحمه اللّه ).
۹۷ـ اشـاره اسـت بـه فـرمـایـش رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم که فـرمـودفـردا عـَلَم را مـى دهـم بـه کـسـى کـه دوسـت دارد خـدا و رسـول را و دوسـت دارنـد خـدا و رسول او را اوست کرّار غیر فرّار چون روز شد على علیه السـّلام را طـلبـید، گفتند: درد چشم دارد و امر فرمود او را آوردند آب دهان به چشمش افکند فى الفور خوب گشت آنگاه عَلَم را به آن حضرت داد. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۹۸ـ اشاره است به حدیث شریف (الْحَقّ مَعَ عَلىّ وَعَلِىّ مَعَ الْحَقِّ) (قمى رحمه اللّه ).
۹۹ـ اشاره است به حدیث نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم : اگر درختان قلم شـود و دریـا مـداد گـردد و جـنـّیـان حـسـاب کـنـنـده و اِنـس نـویـسـنـده بـاشـنـد فـضـائل عـلى بـن ابـى طـالب عـلیه السّلام را احصا نمى توانند کنند. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۰۰ـ ر.ک : (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۴ ـ ۳۵۶ .
۱۰۱ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۵ ـ ۳۵۶٫
۱۰۲ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۶ .
۱۰۳ـ (مروج الذهب ) مسعودى ۲/۴۱۸ .
۱۰۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۶؛ با مختصر تفاوت .
۱۰۵ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۶ .
۱۰۶ـ و موافق روایت شیخ مفید و مسعودى : ابن ملجم و شبیب و مجاشع بن وردان ، شمشیرهاى خود را حمایل کردند و مقابل باب سُدّه در کمین امیرالمؤ منین علیه السّلام نشستند هـمـیـن کـه آن حـضـرت داخـل مـسـجـد شـد و صـداى نـازنـیـنـش بـلنـد شـد ی ا اَیُّهـَا النـّاسـُ الصَّل وهُ،کـه شـمـشیرها را بلند کردند و بر آن جناب حمله کردند و گفتند: الْحُکُم للّهِ لا لَکَ،پس شمشیر شَبیب ملعون به در گرفت و به آن حضرت نخورد ولکن شمشیر ابن ملجم بـر فـرق مـبـارک آن جناب رسید و بشکافت و وَرْدان فرار کرد، امیرالمؤ منین علیه السّلام فـرمـود: لا یـَفـُوتَنَّکُمْ الرَّجُل ، پس مردم بر ابن ملجم حمله کردند و بر او سنگ ریزه مى زدنـد و فریاد مى کشیدند که او را بگیرید. پس مردى از هَمْدان ساق پاى او را مضروب و مـغیره بن نوفل حارث بن عبدالمطّلب ضربتى بر صورت او زد که به روى افتاد، پس او را گرفتند و به نزد امام حسن علیه السّلام بردند و شبیب خود را در میان مردم افکند که کـسـى او را نـشـنـاسـد و نـجـات یـافـت و فـرار کـرد تـا بـه مـنـزل خـویـش رسـیـد؛ عـبـداللّه بـن بـَجـْرَه کـه یـکـى از فـرزنـدان پـدرش بـود بـر او داخل شد دید که شبیب وحشتناک است سینه باز مى کند، مگر چه واقع شده ؟ حکایت را براى او نقل کرد، عبداللّه به منزل خویش رفت و شمشیر خود را آورد و بر شبیب ضربتى زد و او را بکشت . معلوم باشد که آنچه از روایات مستفاد مى شود آن است که آن نمازى که حضرت امیرعلیه السّلام در آن ضربت زده شده نافله فجر بود. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
ر.ک : (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۰؛ (مروج المذهب ) ۲/۴۱۲
۱۰۷ـ سوره طه (۲۰)، آیه ۵۵ .
۱۰۸ـ (جـلاء العـیـون ) عـلامـه مـجـلسـى ص ۳۳۶ ـ ۳۴۶، (بـحـارالانـوار) ۴۲/۲۷۶ ـ ۲۸۸ .
۱۰۹ـ و از (فـضـایـل ) شـاذان بـن جـبـرئیل قمى نقل است که اصبغ بن نباته گفت که چون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را ضـربـت زدنـد بـه هـمـان ضـربتى که از دنیا رحلت فرمود، مردمان جمع شدند بر دَرِ دارالا مـاره و قصد داشتند کشتن ابن ملجم را، پس امام حسن علیه السّلام بیرون آمد و فرمود: مـعاشر الناس ! پدرم وصیّت فرمود به من که امر ابن ملجم را تاءخیر بیندازم تا وفات او، پـس هـرگاه فوت فرمود او را بکشم و الا پدرم خودش مى داند با او، شما بروید خدا رحـمـت کـنـد شـمـا را؛ پـس مـردم رفتند و من نرفتم . پس دیگر باره حضرت امام حسن علیه السـّلام بـیـرون آمـد و فـرمـود: اى اصـبـغ ! آیـا نـشـنـیـدى قـول مـرا از قـول امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام ؟ گـفـتـم : بـلى ولیـکـن چـون دیـدم حـال او را دوسـت داشـتـم نـظـرى بـر آن حـضـرت کـنـم پـس از او حـدیثى بشنوم پس اجازه دخـول بـراى مـن بـگـیـر رَحـِمـَکَ اللّهُ. پـس حـضـرت داخـل خـانـه شـد و طـولى نـکـشـیـد کـه بـیـرون آمـد و فـرمـود کـه داخـل شـو؛ پـس داخـل خـانه شدم دیدم که امیرالمؤ منین علیه السّلام را دستمالى بر سرش بـسـتـه انـد کـه زردى صـورتش بر زردى آن دستمال غلبه کرده و از شدّت آن ضربت و زیادتى زهر یک ران خود را بر مى دارد و یکى دیگر را مى گذارد، پس فرمود به من : اى اصـبـغ ! آیـا نـشـنـیـدى قـول حـسـن عـلیـه السـّلام را از قـول مـن ؟ گـفـتـم : بـلى ، یـا امـیرالمؤ منین ولیکن دیدم ترا به آن حالت دوست داشتم که نظرى به شما افکنم و حدیثى از شما بشنوم . فرمود به من : بنشین ! پس نمى بینم ترا کـه دیـگـر حـدیـثـى از مـن بـشـنـوى بـعـد از امروز: بدان اى اصبغ که من رفتم به عیادت حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله همچنان که تو الا ن به عیادت من آمدى پس فرمود بـه مـن اى ابـوالحـسن ! بیرون برو و در میان مردم ندا کن الصّلوه جامعه پس برو بالاى منبر و از مقام من یک پله پائین تر بنشین و بگو به مردم :
اَلا مـَنْ عـَقَّ و الِدَیـْهِ فَلَعْنَهُ اللّهِ عَلَیْهِ، اَلا مَنْ اَبِقَ مَو الی ه فلعنه اللّه عَلَیه ، اَلا مَنْ ظَلَمَ اَجـیـرا اُجـْرَتَهُ فَلَعْنَهُ اللّهِ عَلَیْهِ؛ یعنى هرکه جفا کند با والدین خود، پس لعنت خدا بر او بـاد و هر که بگریزد از مولاى خود، پس لعنت خدا بر او باد، پس هرکه ظلم کند اجیرى را مزد او را، پس لعنت خدا بر او باد. پس من به جا آوردم آنچه امر فرموده بود به من حبیب من رسول خدا صلى اللّه علیه و آله پس برخاست کسى از پائین مسجد و گفت : یا ابا الحسن ! تـکـلّم کـردى بـه سـه کـلمه موجز پس شرح کن آنها را پس من جواب نگفتم او را تا خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله برسیدم و گفتم به او آنچه آن مرد گفت ؛ اصبغ گفت : پس حـضـرت گرفت دست مرا و فرمود: بگشا دست خود را! پس من گشودم دست خویش را پس آن حـضـرت گـرفـت یـکى از انگشتان دست مرا و فرمود: اى اصبغ ! همچنان که من انگشت دست تـرا گـرفتم حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله نیز یکى از انگشتان مرا گرفت پس فـرمـود: اى ابوالحسن ! من و تو دو پدران این امّت هستیم هر که ما را جفا کند، پس لعنت خدا بر او؛ من و تو مولاى این امّت هستیم هر که از ما بگریزد، بر او باد لعنت خدا؛ من و تو دو اجیر این امت هستیم هرکه ظلم کند اجرت ما را، پس لعنت خدا بر او پس فرمود: آمین ، من گفتم : آمـیـن ! اصـبـغ گـفـت : پس بى هوش شد آن حضرت پس به هوش آمد و فرمود: اى اصبغ ! هـنوز نشسته اى ؟ گفتم : بلى اى مولاى من . فرمود: آیا زیاد کنم براى تو حدیثى دیگر؟ گـفـتـم : بـلى ز ادَکَ اللّهُ مـِنْ مـَزیـد اتِ الْخـَیـْر. فـرمـود: اى اصـبـغ ! مـلاقـات کـرد مـرا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله در بعض راههاى مدینه و من غم دار بودم به نحوى که غم در صورت من ظاهر بود، فرمود به من اى ابوالحسن ! مى بینم ترا که در غم مى باشى ، آیـا مـى خـواهـى کـه حـدیـث کـنم ترا به حدیثى که دیگر غم دار نشوى بعد از آن هرگز؟ گـفتم : بلى . فرمود: هرگاه روز قیامت شود حق تعالى نصب فرماید منبرى را که بلندى داشته باشد بر منبرهاى پیغمبران و شهیدان پس امر فرماید حق تعالى ترا که بالاى آن منبر بر آئى بیک پله پایین تر از من پس امر فرماید دو ملکى را که بنشینند پائین تر از تـو به یک پلّه ، پس چون بالاى آن منبر قرار گرفتیم باقى نمانند خلق اوّلین و آخرین مـگـر آنـکـه حاضر شوند، پس ندا کند آن مَلَکى که پائین تر از تو نشسته به یک پله : مـعـاشـر النـاس ! هـرکـه مـرا مـى شـنـاسـد که مى شناسد و هر که مرا نمى شناسد پس من بـشـنـاسـانـم خـود را بـه او، مـنـم رضـوان خـازن بـهـشـت ، هـمـانـا خداوند به مَنّ و کرم و فـضـل و جـلال خـود امر فرمود مرا که بدهم کلیدهاى بهشت را به محمد صلى اللّه علیه و آله و مـحـمد صلى اللّه علیه و آله امر فرمود مرا که بدهم آنها را به على بن ابى طالب علیه السّلام پس شماها را شاهد مى گیرم در این باب پس برمى خیزد آن ملکى که پائین تـر از آن مـلک اسـت بـه یـک مـرتـبـه و نـدا مـى کـنـد بـه نـحـوى کـه مـى شـنـونـد اهـل مـوقـف : مـعـاشـر النـاس ! هـرکـه مـرا مـى شـناسد مى شناسد و هرکه نمى شناسد پس بـشـنـاسـانـم خـودم را بـه او ، مـنـم مـالک خـازن جـهـنـّم ، هـمـانـا حـق تـعـالى بـه مـنّ و فـضـل و کـرم و جـلال خـود امـر فـرمـود مرا که بدهم کلیدهاى جهنّم را به محمد صلى اللّه عـلیـه و آله و مـحـمـد صـلى اللّه عـلیه و آله امر فرمود که بدهم آنها را به على بن ابى طـالب عـلیـه السّلام ، پس شما را شاهد مى گیرم در این باب ، امیرالمؤ منین علیه السّلام فـرمـود: پـس مـى گـیـرم مـن کلیدهاى بهشت و دوزخ را، پس پیغمبر صلى اللّه علیه و آله فـرمـود: یـا عـلى ! مـى گـیـرى بـالاى دامـن مـرا و اهـل بیت تو مى گیرند بالاى دامن ترا و شـیـعیان تو مى گیرند بالاى دامن اهل بیت تو را؛ امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود: پس من دسـتـهـاى خـود را بـر هـم زدم و گـفـتـم بـه سـوى بـهـشـت مـى رویـم یـا رسـول اللّه ؟ فرمود: بلى به پروردگار کعبه قَسَم ! اصبغ گفت : پس شنیدم از مولاى خـود ایـن دو حـدیـث را، پس وفات فرمود آن حضرت علیه السّلام . (شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۱۱۰ـ (امالى شیخ مفید) ص ۳۵۱ ، مجلس ۴۲، حدیث سوم .
۱۱۱ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۱ .
۱۱۲ـ (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۲۳ .
۱۱۳ـ (بحارالانوار) ۴۲/۲۹۰، (جلاء العیون ) مجلسى ص ۳۴۷ .
۱۱۴ـ ر. ک : (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۱٫
۱۱۵ـ (بحارالانوار) ۴۲/۲۹۰ .
۱۱۶ـ وَق الَ الْمـسـعـودى فـى (مـُرُوجِ الذّهـب ): (ثـُمَّ دَعـَىَ الْحَسَنَ وَالْحُسَیْنَ علیهماالسّلام فَق الَ لَهُم ا: اءوصیکُم ا بتَقْوَى اللّهِ وَحْدَهُ وَلا تَبْغِیَا الدُّنْیا وَ اِنْ بَغَتکُم ا نـْه ا قـُولا الْحـَقَّ وَارْحَمَا الْیَتیمَ وَاَعینَا الضَعیفَ وکُون ا لِلظّالِم خَصْما وَلِلْمَظْلُومِ عَوْنا وَلا تـَاْخـُذْ کـُم ا فِى اللّهِ لَوْمَهُ لا ئِمٍ، ثُمّ نَظَرَ اِلى ابْنِ الْحَنَفِیَّه فَق الَ: هَلْ سَمِعْتَ م ا قَلْتُ بـهِ اَخـَوَیـْکَ؟ ق الَ: نـَعـَمْ. ق الَ اوصیکُمْ بِمِثْلِهِ..). (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) (مروج الذهب ) ۲/
۱۱۷ـ (امـالى شـیـخ مـفـیـد) ص ۲۲۰، مـجـلس ۲۶، حـدیـث اول ، (امالى شیخ طوسى ) ص ۷، مجلس اول ، حدیث ۸٫
۱۱۸ـ (بحارالانوار) ۴۲/۲۹۱٫
۱۱۹ـ (فـرحـه الغـرى ) ص ۱۰۰، حـدیـث ۵۱، تـحـقـیـق : ال شبیب الموسوى .
۱۲۰ـ سوره صافات (۳۷)، آیه ۶۱ .
۱۲۱ـ سوره نحل (۱۶)، آیه ۱۲۸٫
۱۲۲ـ (بحارالانوار) ۴۲/۲۹۲ .
۱۲۳ـ (جلاء العیون ) علامه مجلسى ص ۳۶۳ ـ ۳۶۴ .
۱۲۴ـ (وقـایـع الایـّام ) (حـوادث و اعـمال ماه رمضان ) علامه حاج على خیابانى ص ۵۹۲؛ (ناسخ التواریخ ) ۵/۶۴۱، چاپ امیر کبیر.
۱۲۵ـ (ناسخ التواریخ ) ۵/۶۴۲، رحلى ، چاپ امیر کبیر.
۱۲۶ـ (الکـافى ) کلینى ۱/۴۵۴، باب (مولد امیرالمؤ منین علیه السّلام )، حدیث چهارم ، (کمال الدین ) ابن بابویه ۲/۳۸۷ .
۱۲۷ـ (هـدیـّه الزائریـن ) ص ۱۹۴، فصل چهارم ، چاپ تبریز، سال ۱۳۴۳ ه‍ ق
۱۲۸ـ بعد از این در احوال حضرت امام حسن علیه السّلام ذکر مى شود خطبه آن حـضـرت بـه طور اَطْوَل و در آن خطبه شریفه است که هفتصد درهم از آن حضرت باقیماند که مى خواست خادمى براى اهل خود بخرد. الخ (محدّث قمى رحمه اللّه ).