رفتن به محتوا

عالم عارف جليل مولى حاج سلطان محمّد گنابادى«سلطان على شاه طاب ثراه»

تاريخ ولادت او آن‏چنان‏كه پدرش مرحوم ملّا حيدر محمد با خطّ خود در پشت قرآن نوشته ‏اند و عكس فتوگراف آن در كتاب «نابغه علم و عرفان» آمده است؛ 28 جمادى الاولى سال 1251 قمرى مى‏باشد.

چون آن جناب به سنّ سه سالگى رسيد؛ پدرش به بعضى از شهرهاى ايران و سپس به هند مسافرت كرد و از او خبرى نشد. آن‏ جناب به فراق پدر مبتلا گشت و برادرش ملّا محمد على، او را سرپرستى نمود. چون به سن 6 سالگى رسيد؛ بنا به امر مادر و برادر آموزش قرآن مجيد و كتابهاى فارسى را آغاز كرد؛ و در مدّت پنج ماه توانست در آموختن آنها توفيق حاصل كند. ولى به ادامه تحصيل موفق نشد، و بنا به امر برادرش به كارهاى دنيوى مشغول گشت تا 17 ساله شد؛ دوباره به تحصيل علوم دينى متداول مشغول گرديد.

ابتدا در وطن خود به تحصيل علوم ادبى پرداخت، سپس به مشهد مقدّس رضوى (ع) شتافت؛ جهت تكميل علوم دينى به نجف اشرف و آنگاه جهت درك علوم عقلى و فلسفه به سبزوار رفته و از محضر حكيم عارف و زاهد متألّه، حاج ملّا هادى سبزوارى بهره‏مند شد. مدّتها بطور پيوسته و ناپيوسته در خدمت استاد به تحصيل پرداخت.

پس از آنكه در علوم ظاهرى كامل شد و در آن برترى و مهارت كامل پيدا كرد؛ جذبه‏اى از جذبات حقّ بوسيله حاج ملّا هادى و راهنمائى او در وى پديد آمد و جهت يافتن مقصود خويش به اصفهان مسافرت نمود و خدمت عارف جليل محمّد كاظم سعادت على شاه (تغمّده اللّه بغفرانه) رسيد. و موفّق به گرفتن ذكر قلبى از آن جناب و دخول در طريقت نعمت ‏اللّهى شد.

در بازگشت به گناباد بنا به امر مرشد در مورد اطاعت از فرمان مادرش (كه او را به ازدواج ترغيب مى‏نمود) با دختر حاج ملّا على بيدختى ازدواج كرد و بعد از مدّت كمى شوق تجديد ديدار شيخ را بر آن داشت كه بار ديگر به اصفهان مسافرت كند.

در سال 1284 از طرف سعادت على شاه به اجازه ارشاد و تلقين ذكر قلبى و اوراد مأثوره مفتخر و در طريقت به لقب- سلطان على شاه- ملقّب گرديد.

در سال 1293 شيخ او، رحلت كرد؛ آن جناب در جاى او نشست و شيخ سجّاده‏نشين در طريقه نعمت‏اللّهى گرديده، و مورد توجّه سالكان الى اللّه قرار گرفت.

مقرّ آن جناب بيدخت (از روستاهاى گناباد) محلّ اقامت روى‏آورندگان به آنجا شد، و نام گناباد كه تا آن زمان معروف نبود بعد از اينكه، ايشان در آنجا اقامت گزيدند بتدريج در تمام ايران شهرت يافت؛ و اين خود يكى از بركات وجود آن عالم و عارف بزرگوار در آن شهر بود.

سلطان على شاه «طاب ثراه» در سال 1305 قمرى به حج مشرّف شد و زيارت خانه خدا را انجام داد. او در بازگشت به زيارت عتبات مقدّسه (در عراق) نائل گرديد و با علما و فقهاى شيعه آن بلاد، ملاقات نمود كه از جمله آنان: مرحوم شيخ زين العابدين مازندرانى و فرزندان او و مرحوم مغفور حاج ميرزا حسن شيرازى و ديگران بودند كه همگى، آن جناب را تجليل و تعظيم كرده با احترام با ايشان روبرو شدند.

پس از بازگشت به ايران، مدّتى در تهران توقّف نمود. در اين موقع بيشتر رجال علم و فقه و سياست به حضور ايشان رسيدند پادشاه قاجار ناصر الدّين شاه كه در آن زمان در جاجرود بسر مى‏برد؛ و چون شنيد آن حضرت به تهران وارد شده است؛ پيكى به تهران فرستاد و اظهار علاقه نمود كه با وى ملاقات نمايد و خبر داد كه بزودى جهت ملاقات حضرتشان به تهران خواهد آمد. ولى حضرت سلطان على شاه وقتى اين سخن را شنيد در حركت از تهران شتاب نمود تا قبل از اينكه شاه وارد تهران شود، از تهران برود و گفت: ما فقيريم و همنشينان فقرائيم ما را با پادشاهان چه كار![1] پس به گناباد بازگشت. او بعد از چند سال اقامت در گناباد؛ بار ديگر جهت زيارت مشهد مقدّس رضوى به آن آستان مشرّف گرديد، و در آنجا مسموم گرديد، ولى او را علاج نمودند و خطر رفع شد؛ ليكن تندرستى نخستين را باز نيافت.

حضرت سلطان على شاه جهت تحصيل وسائل معاش به امور كشاورزى مى‏پرداخت. زيرا او معتقد بود؛ براى تأمين وسايل زندگى و معيشت بايد به كسب و كار پرداخت؛ همان‏طور كه شاه سيّد نعمت اللّه ولى، پيروان و مريدانش را به كسب و ترك بيكارى امر مى‏فرمود:

در عين حال كه كار مى‏كرد از مطالعه و تدريس و تأليف و ارشاد مردم و كمك به مساكين و بر آوردن نيازهاى محتاجان، غفلت نداشت.

بلكه او به مداواى بيماران نيز مى‏پرداخت تا جائى كه به مهارت و توانائى در طبّ مشهور گشت. آن حضرت بسيار زاهد و عابد بود، و هيچ‏گاه تهجّد در سحر، از او ترك نشد.

او در بپا داشتن شعائر دينى و مذهبى مانند نماز جماعت، و مجلس ذكر و قرائت قرآن و مراسم سوگوارى اهل بيت (ع) بسيار علاقمند و مشتاق بود و در امور دنيا مانند خوراك و پوشاك به حدّ اقل قانع بود و پيروان و مريدان خويش را نيز به محافظت از آداب دينى امر مى‏فرمود، و هرگاه مى‏ديد يا مى‏شنيد كه بعضى از مريدانش خلاف نموده‏اند؛ نمى‏توانست در امر دين خشم خود را فروبرد و پنهان دارد؛ بلكه به آنان تشدّد كرده با خشونت برخورد مى‏كرد، تا آنجا كه بعضى از مريدانش را كه آداب شرع را رعايت نكرده بودند پس از تذكّر و ياد آورى آنها به رعايت و عدم تأثير ياد آورى طرد نمود. حال كه سخن بدينجا رسيد اگر بخواهيم جهت تكميل مطلب و بطريق ضمنى و استطراد خصوصياتى از طريقه نعمت‏اللّهى را در اينجا ذكر كنيم جاى تعجّب نخواهد بود:

1: سيّد نعمت اللّه ولى، و جانشينان او، تا كنون همه مريدان را به‏ محافظت آداب شرع مقدّس نبوى از قبيل عمل به واجبات و ترك محرّمات، بلكه مكروهات امر نموده‏اند، چه تخليه دل از غير خدا، مستلزم اطاعت از خدا و رسول خدا و اولي‏الامر و پيروى از احكام آنان مى‏باشد. زيرا جائز، بلكه ممكن نيست كسى كه محبّ و دوستدار است؛ خلاف امر محبوب انجام دهد.

هر كه ادّعاى دوستى خدا مى‏كند؛ لازم است از اوامر او، و اوامر رسول او اطاعت نمايد. چه اينكه خدا فرمود: قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ‏[2] زيرا مادام كه ظاهر و اعضاء و جوارح انسان به حفظ حدود الهى زينت نيابد؛ دل به آداب روحانى مؤدّب نمى‏شود. ازاين‏رو، هر چه، مخالفت با شرع شريف داشته باشد از قبيل اعتقادات باطل و بدعت‏ها و اعمال نهى‏شده «حتى سماع» در اين طريقه راه نداشته؛ باطل و ممنوع است. مجالس ذكر هم از همه اين امور پاك و منزّه مى‏باشد.

2: اينكه برادران اين طريقه، مأمورند كه بيكارى و گوشه گيرى و رهبانيت را ترك نمايند، و به يكى از شغلهاى دنيوى كه مباح باشد جهت تحصيل معاش رو آورند تا در تأمين معاش خود آنها را از ديگران بى‏نياز سازد؛ چه انسان در دنيا محتاج به خوردن و آشاميدن و پوشش و مسكن است و همه اين‏ها از ضروريّات زندگى دنيا محسوب مى‏گردد و رسيدن به آنها با كسب حلال يا با سرقت، يا گدائى و يا اظهار احتياج به غير حاصل مى‏شود، و هر چه بدون رضاى مالك باشد مثل غصب در حقيقت جزء سرقت محسوب مى‏گردد و هر چه مربوط به طمع است؛ از نوع سؤال و گدائى، به حساب مى‏آيد.

سرقت و گدائى از نظر عقل و شرع و عرف حرام است. تنها كسب حلال و مباح باقى مى‏ماند خواه كشاورزى باشد يا تجارت و يا صنعت يا غير آنها از كسبهاى مختلف حلال. پس بر همه فقراء اين طريقه لازم است كه هر يك به كسبى حلال اشتغال ورزند تا سر بار ديگران نشوند، بلكه لازم است كار آنها طورى باشد كه به ديگران نيز سود برساند.

چون برادران اين طريقه مأمور به ترك انزوا و وارد شدن به اجتماع هستند؛ به اصطلاح صوفيه در آنان بسط بر قبض غالب مى‏گردد[3] چه غلبه قبض بر بسط در سالك الى اللّه عموما بر اثر گوشه گيرى و كناره جوئى از خلق پديد مى‏آيد و داخل شدن در اجتماع و جماعت مردم، موجب بسط مى‏شود، زيرا، براى سالك لازم است كه حقّ را در همه مظاهر مشاهده كند و با همه هستى به نيكى معاشرت و همنشينى نمايد؛ چه دوست داشتن مظاهر الهى سايه و ظلّ دوستى خداست.

چنانكه شيخ جليل سعدى شيرازى گفته است:

به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست‏   عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست‏
 

3: از جمله خصوصيّات اين طريقه، مقيّد نبودن به پوشش مخصوص و لباس مشخّص و معيّنى در ظاهر مى‏باشد، مانند خرقه مخصوص و تاج و امثال آن كه در بسيارى از طرق صوفيّه، معمول مى‏باشد، بلكه سيّد نعمت اللّه ولى و جانشينان وى گفته‏اند: براى صوفى تنها لباس تقوى لازم است نه غير از آن، لذا، تعجّبى ندارد از اينكه آنان در ظاهر لباس معيّن نمى‏پوشند كه عبادت خدا و سلوك الى اللّه، با هر لباسى ممكن و جائز است و هيچ تفاوتى بين كسى كه در لباس اهل علم يا در لباس حكومتى يا غير آن باشد؛ نيست. به خلاف بسيارى از سلسله‏هاى صوفيّه كه داراى خرقه مخصوص و تاج مشخّصى مى‏باشند. بگونه‏اى كه هر كس داخل اين سلسله شود حتما بايد به لباس مخصوص مقيّد گردد.

در بعضى از طريقه‏ها تقيّد به لباس، مخصوص مجالس ذكر است (كه در آنجا، لباس مخصوص مى‏پوشند) ولى در طريقه نعمت‏اللّهى اين قيد در مجلس ذكر و غير آن اصلا وجود ندارد.

حضرت مؤلّف جليل نيز چون به اين سيره و روش مقيّد بود؛ و هيچ يك از واجبات بلكه مستحبّات را ترك ننموده؛ و در ترك محرّمات بلكه مكروهات نيز ثابت قدم و استوار بود و خود در دنيا بكار اشتغال داشت لذا پيروان و مريدانش را نيز به اين امور فرمان مى‏داد و شديدا در رعايت و حفظ آنها كوشا بود.

سر انجام ايشان را در شب شنبه 26 ربيع الاول سال 1327 قمرى خفه كرده و غرق ساختند، او شهيد از دنيا رحلت فرمود و (در حرم مطهّر كه اكنون زيارتگاه فقرا و سايرين مى‏باشد) در انتهاى قبرستان بيدخت بالاى تپه مدفون گشت.

پس از آن حضرت فرزند عارف كاملش مولى حاج ملّا على نور على شاه ثانى كه متولّد در 17 ربيع الثّانى 1284 هجرى قمرى مى‏باشد جانشين پدر گرديد، و بدين ترتيب او جاى پدر نشست تا ايشان نيز در تاريخ 15 ربيع الاوّل 1337 قمرى در كاشان مسموم شدند و فرزند جليل ايشان پدر معظّم اينجانب، (سلطان حسين تابنده) مولى حاج شيخ محمّد حسن صالح على شاه كه در 8 ذى‏حجه 1308 قمرى زاده شده بود جانشين آن مرحوم گرديد كه مسند طريقه نعمت‏اللّهى در اين زمان به‏ وجود آن حضرت مزيّن است كه خداوند عمر شريفش را طولانى گرداند[4].

مولى حاج سلطان محمّد تأليفات بسيارى دارد كه بيشتر آنها در احكام و آداب شرع و اخلاق است كه با اصول عرفان مطابقت مى‏كند؛ مانند: سعادت‏نامه، مجمع السّعادة، بيان السّعادة، ولايت‏نامه، بشارة المؤمنين، تنبيه النائمين، التوضيح و الايضاح.

دو تأليف از آنها كه بيان السعادة و ايضاح به عربى مى‏باشد و آثار ديگر به زبان فارسى است. وى غير از كتب نام برده، تأليفات ديگرى هم دارد كه در منطق و نحو مى‏باشد؛ مثل «تذهيب التهذيب» كه حاشيه و شرحى است بر تهذيب المنطق، و حاشيه‏هائى بر اسفار كه همه آنها به عربى است. مهم‏ترين تأليف آن جناب، تفسير قرآن مجيد است كه «بيان السّعادة فى مقامات العبادة» نام دارد و آن از مهم‏ترين تفسيرهايى است كه در قرن اخير نوشته شده است تا آنجا كه فقيه كامل مرحوم حاج آقا محسن مجتهد عراقى و حكيم جليل مرحوم مغفور آخوند ملّا محمّد كاشانى درباره آن گفته‏اند:

«تفسير سلطان، سلطان التّفاسير است» در اين تفسير نكات دقيق عرفانى و فلسفى و ادبى در بيان آيات ذكر شده است كه هيچ كس پيش از او يادآور نشده است؛ همان‏طور كه خود وى، در مقدّمه تفسير نيز به صراحت بيان نموده است.

همه آنچه در تفسير آيات ذكر شده است كلّا مستند به احاديث و اخبارى مى‏باشد كه از مصادر عصمت (ع) روايت شده است.

سلطان على شاه چون به شيخ و مرشدش حاج محمّد كاظم سعادت على شاه، علاقه و ارادت بسيار داشت؛ سه اثر از آثار خود: «سعادت‏نامه، بيان السّعادة، مجمع السّعادات» را به نام ايشان نمود؛ همان‏طور كه مولوى بلخى خراسانى، ديوان خويش را به اسم مرشدش شمس تبريزى نام نهاد، مولى محمّد تقى كرمانى- مظفّر على شاه- ديوان اشعارش را به نام مرشدش مشتاق على شاه پايان بخشيد- كه خدا ايشان را بيامرزاد.

_____________________________________________________________________________________

پاورقی

[1] رسول خدا( ص) فرمود: همنشينى با فقرا از تواضع است( نهج الفصاحة)

[2] آل عمران- 31

[3] قبض نتيجه واردى است كه بعد و انذار و حجاب را نزد سالك ظهور دهد و حالت گرفتگى و اندوه دل را سبب شود بسط عكس قبض و نتيجه واردى است كه قرب و بشارت و رفع حجاب و شهود را در دل ارائه دهد و شادمانى آن، وجود را گسترده سازد.

[4] حضرت شيخ محمّد حسن صالح على شاه در تاريخ ششم مرداد 1345 هجرى شمسى مطابق با نهم ربيع الثّانى سال 1386 هجرى قمرى در زادگاهش بيدخت خرقه تهى كرد و دعوت حق را لبيك گفت و فرزند مقدسش حضرت حاج سلطان حسين تابنده نويسنده اين مقدّمه با لقب رضا على شاه بر مسند ارشاد نشست- آن جناب نيز در تاريخ هيجدهم شهريور ماه 1371 هجرى شمسى خرقه تهى كرد و عالم عرفان را با رحلت خود عزا دار ساخت و اكنون حضرت آقاى حاج على تابنده( محبوبعلى شاه) بموجب فرمانى كه پدر بزرگوارشان حضرت آقاى رضا على شاه قدس سرّه در حيات خود صادر فرموده بود بر مسند هدايت و ارشاد فقراى اين سلسله جلوس فرموده‏اند.

مقدمه ترجمه تفسير بيان السعادة فى مقامات العبادة، ج‏1، ص: 58

زندگینامه عبد الكريم قشيرى نيشابورى‏ « زین الاسلام»

زين الاسلام امام ابو القاسم عبد الكريم بن هوازن بن عبد الملك بن طلحة بن محمد قشيرى نيشابورى از اكابر دانشمندان، نويسندگان، شاعران و صوفيه قرن پنجم هجرى است.

ولادت و زندگى‏

در ربيع الاول سال 376 يا 386 ه در ناحيه استوا( قوچان كنونى) متولد شد. خانواده وى از اعراب بنى قشير بودند كه در خراسان صاحب املاك بودند. پس از فوت پدر به قصد آموختن علم حساب روانه نيشابور شد اما دست تقدير او را به مجلس ابو على دقاق كشانيد و شيفته او گرديد و از كسب علم حساب منصرف و قدم در طريق ارادت و تصوف نهاد.

وى اهل مسافرت نيز بود و يك سفر به مكه و دو سفر به بغداد داشت.

اساتيد

ادبيات عرب را نزد ابو القاسم اليمانى، تصوف را نزد ابو على دقاق، فقه را نزد ابو بكر طوسى و كلام را نزد ابو بكر بن فورك اصفهانى آموخت.

حضور او در مجلس ابو على دقاق به موازات آموختن فقه، حديث و تفسير از محضر اساتيدى همچون احمد بن محمد بن عمر خفاف، ابو نعيم اسفراينى و ابن عبدوس مكى بود. در ميان اسامى اساتيد وى ابو اسحاق اسفراينى، ابو عبد الرحمن سلمى، ابو الحسين بن بشران نيز به چشم ميخورد.

شاگردان‏

مجالس املاء حديث و وعظ او مورد توجه طالبان واقع شده و موجب شهرت وى شد و اساس رياست مذهبى او را در نيشابور بنا نهاد. مدت زيادى از زندگى قشيرى به تربيت شاگردان سپرى شد. بسيارى از دوستداران علم و معرفت نزد وى درس خواندند كه يا در حديث از او اجازه روايت دريافت كردند و يا در طريقت و تصوف جزو مشايخ به شمار آمدند.

وفات‏

قشيرى پس از 89 سال عمر در سال 465 ه بدرود حيات گفت و او را در مدرسه ابو على دقاق( در نيشابور) دفن كردند.

آثار

قشيرى به لحاظ احاطه بر علوم و معارف عصر خود، از تفسير و حديث و كلام گرفته تا تصوف و مقامات سلوك، در مقايسه با ديگر صوفيان آثار برجسته ‏اى به شرح زير دارد:

1- تفسير كبير معروف به« التيسير فى التفسير» كه قبل از سال 410 ه نوشته است.

2- التحبير فى التذكير

3- آداب الصوفيه

4- لطائف الاشارات

5- جواهر

6- عيون الاجوبة فى اصول الاسئلة

7- مناجات

8- نكت اولى النهى

9- نحو القلوب

10- احكام السماع

11- اربعين

12- رساله قشيريه از ميان آثار وى لطائف الاشارت در تفسير قرآن و رساله قشيريه در تصوف شهرت بسزايى يافتند.

 

زندگینامه روزبهان بن ابى نصر بقلى« شيخ روزبهان بقلى»« شيخ شطّاح» « شطّاح فارس»

« روزبهان ابومحمد بن ابى‏نصر بن روزبهان بقلى فسايى شيرازى»، معروف به« شيخ شطّاح» و« شطّاح فارس» عارف اهل فارس بود.

او در سال 522 ق، در خانواده‏اى ديلمى الاصل در فسا به دنيا آمد. اين عارف و دانشمند سده ششم و هفتم كه از سرسلسله روزبهانيان و ديلميان مقيم فارس بوده، چون در فسا به بَقل( سبزى و تره‏بارفروشى) اشتغال داشت، ملقب به« شيخ روزبهان بقلى» بود. در مكتب به آموختن قرآن پرداخت و در محضر دانشمندان عصر به فراگرفتن علوم متداول مشغول شد. از همان اوان زندگى تمايلات عرفانى داشت تا اينكه در 25 سالگى از خلق بريد و در كوه‏هاى اطراف شيراز به عبادت و رياضت پرداخت و حافظ قرآن شد و نزد نخستين مرشد خود، شيخ جمال الدين فسايى رفت.

 

ديگر اساتيد او عبارت بودند از:

1. جاگير( متوفى 591)، از زاهدان كُرد كه در سامره مى‏زيست؛

2. شيخ سراج الدين محمود بن خليفه( متوفى 562) كه خرقه او با دو واسطه به شيخ ابواسحاق كازرونى مى‏رسيد؛

3. شيخ ابوالصفا كه شيخ روزبهان در سفر حج كه مريدانش همراه وى بودند از او خرقه گرفت؛

4. امام فخر الدين نصر بن مريم؛

5. ارشد الدين على نيريزى( متوفى 604)؛

6. صدر الدين سلفى اصفهانى( 478- 576).

او پس از حج به مصر و شام رفت و سرانجام به شيراز بازگشت و باقى روزگار خود را به تدريس، تربيت مريدان و نگارش كتاب گذرانيد.

شيخ روزبهان هر هفته چند نوبت در مسجد عتيق و مسجد سُنقُرى وعظ مى‏كرد. او در اواخر عمر به نوعى فلج دچار شد، اما باز هم با شوق و به كمك مريدان به مسجد مى‏رفت و وعظ مى‏كرد. وى در محرم 606( 21 ماه مه سال 1209 م، 31 ارديبهشت 588 ش) در شيراز درگذشت. مزارش در قبرستان محله باغ نو( درب شيخ) و جنب رباطى بود كه بر اساس كتيبه قدمگاه، خود آن را در 560، در شيراز ساخته بود و بعدها مزارش به اين رباط ملحق شد.

 

 

آثار

ايشان بيش از شصت اثر در علوم ظاهر و باطن داشته كه برخى از آنها موجود است. آثار وى در باره تصوف حدود 21 كتاب است كه برخى از آنها بدين شرح است:

1. الاغانة يا شرح الحجب و الاستار فى مقامات اهل الانوار و الاسرار؛

2. الانوار فى كشف الاسرار؛

3. بيان المقامات؛

4. سير الارواح؛

5. كشف الاسرار و مكاشفات الانوار؛

6. غلطات السالكين؛

7. يواسين؛

8. مشرب الارواح؛

9. رسالة القدس يا قدسية يا رسالة الانس فى روح القدس؛

10. شرح شطحيات؛

11. منطق الاسرار ببيان الانوار؛

12. عبهر العاشقين؛

13. مكتوبات روزبهان؛

14. لطائف البيان فى تفسير القرآن و عرائس البيان؛

15. المكنون فى حقايق الكلم النبوية؛

16. المفاتيح فى شرح المصابيح؛

17. الموشح فى المذاهب الاربعة و ترجيح قول الشافعى بالدليل؛

18. المفتاح فى علم اصول الفقه؛

19. الارشاد فى علم الكلام؛

20. مسالك التوحيد فى علم الكلام؛

21. الهداية فى علم النحو؛

22. كتاب فى التصريف؛

23. حدائق الاخبار؛

24. كتاب الارشاد؛

25. سلوة العاشقين؛

26. ديوان المعارف؛

27. كتاب المناهج؛

28. مقاييس السماع؛

29. تحفة المحبين؛

30. كتاب العقايد؛

31. كتاب العرفان فى خلق الانسان؛

32. لوامع التوحيد؛

33. سلوة القلوب؛

34. صفوة مشارب العشق؛

35. منهج السالكين.

حاج ملا سلطان محمد بن حيدر بيدختى‏ «سلطان على‏شاه»

حاج ملاّ سلطان محمّد بيدختى گنابادى، از مشاهير علما و عرفا و مفسّرين بزرگ قرآن. در 28 جمادى الاولى سال 1251 قمرى در بيدخت گناباد واقع در خراسان قدم به عرصه وجود نهاد و در سه سالگى به فراق پدر مبتلا شد.

از همان كودكى به هوش و ذكاوت و وقار و متانت در ميان اقوام و مردم بيدخت مشهور شد. در سن هفده سالگى وقتى اساتيد محلى ديگر درد طلب و روحيه علمى وى را ارضا نكردند، پياده عازم مشهد شد و چندى از محضر علماى آنجا استفاده علوم نقلى و ادبى نمود.

آنگاه به نزد حاج ملا هادى سبزوارى رفته حكمت آموخت و چندى با ارادت كامل نزد وى تلمّذ كرد و در حكمت مشاء و اشراق يدى طولى به هم رساند و حواشى بر اسفار ملا صدرا نوشت و علوم ديگر مثل رياضيات و هيأت و نجوم و طب و اسطرلاب و علوم غريبه را نيز آموخت. ولى هنوز درد طلب حقيقت درمان نشد.

از آنجا به عتبات عاليات مشرّف شده و علوم فقهى را نزد علمايى مثل مرحوم حاج شيخ مرتضى انصارى كسب كرد و اجازه اجتهاد گرفت و در مراجعت بار ديگر در سبزوار به تحصيل حكمت اشتغال ورزيد. در اين اوان مرحوم سعادت عليشاه قطب وقت سلسله نعمت اللّهى كه عازم مشهد بودند در سبزوار توقف كردند و مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى مجلس درس را تعطيل و به شاگردان فرمود كه به ملاقات مشار اليه روند. در اين جلسه جناب سلطان عليشاه مجذوب سعادت عليشاه شد و ترك همه چيز كرد و در پى مطلوب به اصفهان رفت و دست ارادت به او داد و مراحل سلوك را طى نمود.

پس از وفات مرشد بزرگوار بنا بر نصّ صريح به سمت قطبيت سلسله نعمت اللّهى منصوب شد. در اندك زمانى صيت فضائل صورى و معنوى ايشان همه ايران و بعضى از كشورهاى اسلامى را پر نمود و همين امر موجب حسادت دشمنان فقر گرديد و بالأخره در سحرگاه 26 ربيع الاوّل 1327 قمرى، ايشان را در سن 76 سالگى مخنوق و به شهادت رسانيدند. پيكر پاكشان در بيدخت گناباد مدفون گرديد.

آثار

آن جناب را تأليفات چند است. آنچه به طبع رسيده عبارتند از:

تفسير قرآن به نام بيان السعاده؛

سعادت نامه در بيان علم و شرافت آن؛

مجمع السعادات؛

شرح عرفانى بعضى از ابواب اصول كافى.

آن جناب اين سه كتاب را به نام مرشد خود سعادت عليشاه نوشته است.

ديگر ولايت نامه كه در شرح و بيان احكام قلبى و امور مربوط به ولايت است و بشارة المؤمنين در بيان شيعه و مؤمن و امورى است كه موجب بشارت دادن به مؤمنين از جانب بزرگان دين است و اساس آن ولايت است.

تنبيه النائمين در بيان حقيقت خواب و اثبات عوالم ما وراء الطبيعى و تجرّد و بقاء روح از طريق آن.

سپس توضيح كه شرح فارسى كلمات قصار بابا طاهر عريان است و آخرين تأليف ايشان ايضاح است كه شرح عربى همين كلمات مى‏باشد. ولى نه آنكه عين شرح فارسى ترجمه شده باشد، بلكه مطالب آن دو تنوع دارد.

تفسير بيان السعادة دومين تأليف ايشان است كه به زبان عربى نوشته شده است و جزو معدود تفاسير عرفانى شيعه است كه كلّ قرآن را دربر مى‏گيرد و در آن جمع بين تنزيل و تأويل با رجوع به احاديث مروى از حضرات معصومين عليهم السلام شده است. بر تفسير بيان السعاده تقريظى به نام رجوم الشياطين به قلم فرزند و جانشين طريقى ايشان مرحوم حاج ملا على نور عليشاه گنابادى نوشته شده كه شامل شرح حال مفسّر محترم نيز هست. كتاب نابغه علم و عرفان تأليف مرحوم حاج سلطانحسين تابنده گنابادى رضا عليشاه نيز تماما درباره احوال و آثار ايشان و جامعترين اثر در اين موضوع است.

 

زندگینامه عبد الله بن محمد انصارى«پير هرات»«خواجه عبدالله»

« ابواسماعيل، عبد الله بن ابى‏ منصور انصارى»، معروف به پير هرات، از علماى نام‏آور شريعت و پيران و رهروى باحقيقت و طريقت است كه با شش واسطه به ابوايوب انصارى مى‏رسد.

ابوايوب انصارى، از صحابه حضرت رسول اكرم( ص) است كه صاحب رَحل رسول الله( ص) بوده و زمانى كه حضرت رسول( ص) از مكه به مدينه هجرت فرمود، همه استدعا داشتند كه حضرت به خانه آن‏ها وارد شود، اما حضرت فرمودند:« هر جا شتر فرود آيد، من آنجا درآيم». شترِ حضرت، در خانه ابوايوب بنشست و حضرت به خانه ابوايوب درآمد.

خواجه، نامش عبد الله، و كنيه ‏اش اسماعيل و ملقب به شيخ الاسلام، به سال 398 ق در غروب آفتاب روز جمعه دوم شعبان در قريه قهن‏دژ يا كهن‏دژ، از توابع طوس، در زمان خلافت القادر بالله عباسى، ديده به جهان گشود.

گرچه در چند سال پايان عمر، خواجه، فروغ چشمان خود را از دست بداد، اما تاريكى‏هاى جهان بيرون بر وى اثرى ننهاد و وى با روشنايى درون همچنان به تفسير و تذكير پرداخت. وى در آدينه سال 481 ق، روى در نقاب خاك كشيد. آرامگاهش در بقعه كازرگاه هرات كه اكنون معروف به« بزرگاه» است، قرار دارد و زيارتگاه مشتاقان و ارادتمندان او مى‏باشد.

اين پير روشن‏ضمير، داراى قوه حافظه‏اى بس خارق‏العاده بوده، چنان‏كه خود گفته:« هرچه از قلم من بگذرد، آن را حفظ مى‏كنم».

در« فوائد الرضوية»، از ايشان نقل شده است كه:« خواجه، عليه ‏الرحمه گفت: سيصد هزار حديث و هزار هزار سند حفظ كرده ‏ام». در« نفحات الأنس»، از خواجه آورده است:« من صد هزار بيت از شعراى عرب، ياد دارم».

استادان، شاگردان و سفرهاى خواجه‏

عبد الله انصارى، از استادان زيادى كسب فيض كرد و با شخصيت‏هاى علمى و عرفانى عصر خود ملاقات نمود. اساتيد خواجه، بيشتر، مذهب شافعى داشتند. يحيى بن عمار شيبانى سيستانى، از شيراز به هرات آمد و تلاش ورزيد تا شيوه اهل طريقت را با شريعت، دمساز كند. وى در تفسير، حديث، شعر و ادب يد طولايى داشت و خواجه از محضر او استفاده بسيار كرد.

وى اصول و فروع مذهب شافعى را از محضر قاضى ابومنصور ازدى، فقيه و محدث و امام شافعيان هرات فراگرفت. ابومنصور حدود سى سال، بر مسند قضاوت تكيه داشت و با سلطان محمود غزنوى، بسيار نزديك بود. دربار غزنه به او اعتماد داشت.

خواجه در سال 417 ق، در 21 سالگى براى كسب علم و معرفت به نيشابور سفر كرد. در سال 423 ق، به زيارت خانه خدا شرفياب شد. در بغداد، مدتى اقامت گزيد تا از نزد ابوخلال بغدادى، متوفاى 439 ق، بهره برد. وى هنگام بازگشت از سفر، به ديدار ابوالحسن خرقانى، متوفاى 425 ق، شتافت و در مجلس وى آيينه دل را جلا داد؛ چنان‏كه در اين باب، خود خواجه مى‏گويد:« اگر خرقانى را نمى‏ديدم، حقيقت را نمى‏شناختم».

عبد الله انصارى، به ابوالحسن خرقانى ارادت زيادى داشت و او را با نثر آهنگين مسجع اين‏طور توصيف كرده است:« عبد الله، مردى بود بيابانى، مى‏رفت به طلب آب زندگانى، ناگاه رسيد به ابوالحسن خرقانى، چندان كشيد آب زندگانى كه نه عبد الله ماند و نه خرقانى».

خواجه بارها به نيشابور كه در آن وقت، مهد ادب و عرفان بود، سفر كرد و از نزد اساتيد بزرگوار، چيزها آموخت. با ابوسعيد ابى الخير، ملاقات كرد. خواجه نظام الدين طوسى، وزير مقتدر و دانشمند ملك‏شاه سلجوقى به وى ارادت داشت.

عبد الله، با ذكاوت و حوصله‏ مندى از نزد

  1. شيخ عمو،
  2. شيخ طاقى،
  3. شبرى سكزى،
  4. جراحى،
  5. محمد باشانى،
  6. احمد الحاجى،
  7. ابوعلى زرگر،
  8. بارودى،
  9. ابوعلى بوته‏گر،
  10. اسماعيل باس
  11. و ابوحضض كورتى بسى آموخت.

گويند كه در اعتقاد، استاد خواجه، ابو عبد الله طاقى بوده است. پير هرات در علم حديث، تفسير و فقه يد طولايى داشت.

عبد الله انصارى، به مريدان و شاگردانش بيشتر درس تفسير قرآن شريف و وعظ مى‏داد و تا آخر عمر به آن تداوم بخشيد؛ به قول استاد زرين‏كوب:« مجالس تفسير خواجه درس معرفت و درس ذوق و حال بود».

از شاگردان خواجه مى‏توان از

  1. عبد الاول سگزى،
  2. ابوالفتح عبد الملك كروخى،
  3. ابو جعفر محمد صيدلانى،
  4. ابوجعفر حنبل بن على البخارى،
  5. ابوالفخر قاينى،
  6. عبد الصبور بن عبد السلام،
  7. حسين الكتبى،
  8. احمد قلانسى
  9. و ابوالفضل رشيد الدين الميبدى نام گرفت.

در اوايل سلجوقيان، خواجه در اثر پافشارى مخالفان، مجبور به ترك هرات شد و چند ماهى از زادگاهش دور گرديد. همچنان در سنه 458، وى به اصرار اشاعره و به اشارت خواجه نظام الملك براى مدتى از هرات به بلخ تبعيد شد.

آثار

  • 1. منازل السائرين؛
  • 2. رساله صد ميدان؛
  • 3. ذم الكلام و اهله؛
  • 4. مختصرفى آداب الصوفية و السالكين الطريق الحق؛
  • 5. مناقب الامام احمد حنبل؛
  • 6. المعارف يا محبت‏نامه؛
  • 7. فى المناجات؛
  • 8. رسايل منسوب به خواجه عبد الله انصارى؛
  • 9. كشف الأسرار و عدة الأبرار، معروف به تفسير خواجه عبد الله انصارى، يكى از گنجينه ‏هاى نفيس دينى و ادبى آن دوره است كه به خواجه منسوب كنند، ليكن مؤلف اصلى آن، دانشمند فرزانه‏ اى بوده به نام امام السعيد، رشيد الدين، ابى الفضل بن ابى سعيد، احمد بن محمد بن محمود الميبدى كه آن را در سال 520 ق، تأليف كرده است.

يكى از كارهاى ديگر خواجه، املاء« طبقات الصوفيه» سلمى به زبان درى هروى است كه در مجالس درس و بحث انجام شده و سپس يكى از شاگردانش آن اوراق را تدوين كرد و در تاريخ، به« طبقات الصوفيه» هروى مشهور گرديد. از روى اين كتاب مى‏توان با واژگان هروى رايج آن زمان و نثر آن روزگار آشنا شد.

 

زندگینامه سهل بن عبدالله‏ تسترى

ابو محمد، سهل بن عبد الله بن يونس بن عيسى بن عبد الله تسترى به سال 200 يا 201 ق در تستر( شوشتر) خوزستان به دنيا آمد و نسبت وى به همين شهر برمى‏گردد. وى از عارفان بنام بود كه سهليان به او منسوبند.

در زهد و بى اعتبارى به زخارف دنيوى، كم نظير بود و كراماتى به او نسبت داده‏اند. در مكه مكرّمه با ذو النون مصرى( شخصيت معروف جهان تصوف متوفاى 246) ملاقات كرد و از او بهره فراوان گرفته، سخت شيفته وى گرديد.

مدت زيادى در بصره سكنا گزيد و به رياضت و عبادت پرداخت و همانجا به سال 283 ق( برخى 273 ق و برخى ديگر 293 ق گفته‏اند.) وفات يافت. ابن بطوطه در سفرنامه خود مى‏نويسد كه نوه‏هاى تسترى را در شوشتر ديده است.

تسترى در شوشتر پرورش يافت و از سنين كودكى با تصوف آشنا گشت از وى نقل مى‏شود كه سه ساله بودم و شبها از خواب برخاسته نماز شب داييم را تماشا مى‏كردم.

محمد بن سوّار( دايى تسترى) به من مى‏گفت كه به خواب روم، بيدارى تو قلب مرا به خود مشغول مى‏كند. روزى داييم به من گفت: نمى‏خواهى خدايت را ذاكر باشى، همان كسى كه تو را خلق كرد.كيفيت آن را از او پرسيدم گفت، شبها سه مرتبه در دل بگو: الله معى، الله ناظر الى، الله شاهدى. بر همين منوال عمل كرده پس از مدتى احساس شيرينى خاصى در دل نمودم و آن را به هفت بار رساندم.

بعد از يكسال به من گفت بر همين عمل تا هنگام مرگ ادامه بده زيرا هم در دنيا و هم در آخرت به نفع تو خواهد بود. همواره از اين ذكر شيرينى درونى خاصى در خود احساس مى‏كردم، روزى به من گفت: اى سهل، كسيكه خدا با اوست و او ناظر اعمالش مى‏باشد و شاهد بر احوال اوست، گناه نمى‏كند، مبادا گناه از تو سر بزند.

شش يا هفت ساله بود كه قرآن را حفظ نمود. به مدت 12 سال همواره روزه بود تا اينكه براى يافتن پاسخ سؤالى به بصره و سپس به آبادان آمده و جواب مردى به نام ابو حبيب حمزه بن عبد اللّه عبادى او را آرام كرد.

مدتى نزد او به فراگيرى مشغول شد، سپس به شوشتر مراجعت نموده به زهد و تهجد و عبادت مشهور گشت. قوت سال خود را با يك درهم نان جو، سامان مى‏داد و سحر را با نان جو مى‏گذراند، پس از مدتى هر سه شب، پنج شب و هفت شب يك بار سحر مى‏خورد، 20 سال بر اين منوال سپرى كرد. سپس به مسافرت پرداخت و بسيارى از علما و اوليا را ملاقات كرد و بعد از مدتى به شوشتر بازگشت و از آن پس تمام شب را به عبادت مى‏گذارند. وى از 21 سالگى مرجع پاسخگويى مشكلات علمى گشت و اين بيانگر مقام علمى او مى‏باشد.

اساتيد و شاگردان‏

آنچه در منابع مختلف مانند مرآة الجنان( حوادث سال 283)، وفيات الاعيان ابن خلكان، البداية و النهاية، سير اعلام النبلاء و معجم البلدان آمده فقط نام چند تن به عنوان كسانى كه تسترى از آنها علم، فرا گرفته، بيان شده است:

  • 1- محمد بن سوّار( دايى تسترى)
  • 2- ابو حبيب حمزه بن عبد اللّه عبادى
  • 3- ذالنون مصرى
  • 4- ادريس بن ابى خوله انطاكى

اسامى 25 تن نيز به عنوان شاگرد و صحابى تسترى كه برخى از او اخبارى نيز نقل كرده‏اند، آمده است‏از جمله آنها:

  • 1- ابن درستويه
  • 2- ابو جعفر مصيحى مغازلى
  • 3- ابو الحسن بشرى،
  • 4- ابو الحسن بغدادى المزين
  • 5- ابو الحسن نخاس
  • 6- ابو على بصرى
  • 7- ابو محمد جريرى
  • 8- ابو يعقوب سوسى
  • 9- احمد بن سالم
  • 10- ايوب الحمال
  • 11- البر بهارى
  • 12- بكر بن محمد بن علاء ابو الفضل قشيرى
  • 13- حسين بن منصور حلاج ابو مغيث
  • 14- عبد الجبار بن شيراز بن يزيد عبدى نهر بطى
  • 15- على بن عبد العزيز ضرير صوفى بغدادى
  • 16- عمر بن واصل عنبرى
  • 17- محمد بن حسن بن احمد جورى
  • 18- محمد بن حسن
  • 19- محمد بن احمد بن سالم ابو عبد الله‏

مؤلفات‏

برخى محققين بر اين نظرند كه تسترى كتابى با خط خود به يادگار نگذاشت و آثارى كه به وى منسوب است، خلاصه ‏اى از مطالبى است كه وى بر شاگردان خود بيان داشته و آنها بعد از وفات تسترى به جمع آورى و كتابت آن پرداخته‏ اند.

فؤاد سزگين در تاريخ التراث العربى مجلد اول، جزء چهارم 8 تأليف را با بيان على نگاهدارى آنها، عنوان كرده است، كمال جعفر فهرستى با 12 اثر ارائه داده كه شش تأليف با ليست سزگين مشترك بوده و سه اثر را از فهرست ابن نديم ذكر نموده و يكى هم از حاجى خليفه، در كشف الظنون ذكر كرده است  بدين ترتيب مجموعه تأليفات منتسب به تسترى، 14 اثر خواهند شد كه از اين قرارند:

  • 1- تفسير القرآن العظيم( تفسير تسترى)
  • 2- جوابات اهل اليقين
  • 3- دقائق المحبين
  • 4- رسالة فى الحروف
  • 5- رسالة فى الحكم و التصوف
  • 6- سلسبيل سهلية
  • 7- الغاية لاهل النهاية
  • 8- لطائف القصص فى قصص الانبياء
  • 9- كتاب المعارضة و الرد على اهل الفرق و اهل الدعاوى فى الاحوال
  • 10- كتاب الميثاق
  • 11- كلام سهل
  • 12- مقالة فى المنهيات
  • 13- مناقب اهل الحق و مناقب اهل الله عز و جل
  • 14- مواعظ العارفين كمال جعفر در« من التراث الصوفى» نتيجه مى‏گيرد كه از آثار تسترى مى‏توان تسلط كامل او را بر علم كلام و فلسفه دريافت، ضمن اين كه از علم طب و كيميا نيز آگاه بود.

زندگینامه محمد ازدى سلمى نيشابورى( 412- 325 ه. ق.)«ابو عبد الرحمن سلمى‏»

ابو عبد الرحمن محمد بن موسى ازدى سلمى نيشابورى( 412- 325 ه. ق.) صوفى و مفسّر سده چهارم و اوايل سده پنجم هجرى. نسبت او به سليم بن منصور از قبيله مضر مى‏رسد كه قبيله مشهورى از قبايل عرب بوده است.

شريبه در مقدّمه طبقات الصوفيه، با ذكر اين مطلب استنباط كرده است كه« با اين دليل، رأى كسانى كه مى‏گويند عقليّت تازى رشد و نموّ تصوّف را بر نمى‏تابد، و در حقيقت تصوّف عصيان روح آريايى بر ديانت سامى فاتح بوده»، مردود است. وى از احفاد شيخ ابو عمرو بن نجيد سلمى( وفات، 366 ه. ق.) بوده است.

اساتيد

سلمى براى كسب حديث و تصوف سفرهاى بسيارى كرد، و به عراق، رى، همدان، مرو، حجاز، و شهرهاى ديگر جهان اسلامى رفت، و سرانجام در نيشابور رحل اقامت افكند.

اساتید

  • از شيوخ او ابو الحسن دار قطنى در حديث و تفسير،
  • و ابو نصر سرّاج طوسى صاحب اللمع،
  • و ابو القاسم نصر آبادى( وفات، 372 ه. ق.)
  • و ابو عمرو اسمعيل بن نجيد،

در تصوّف نامبردارند، جز اين‏ها نيز از( 28) عالم و صوفى ديگر نيز كسب علم و معرفت كرده است.

سلمى از دودمانى مشهور و متمكّن در نيشابور بوده است و گفته‏اند« او را كتب خانه‏يى بزرگ بوده كه در آنجا كتابهاى زياد و نادرى جمع كرده بوده كه برخى از آنها كمياب بوده، و دانشمندان نيشابور و شيوخ آن شهر از نفايس كتب آن عاريه مى‏گرفتند.»

شاگردان‏

شهرت و محبوبيت سلمى و آثار او، كه تقريبا از زمان حيات او آغاز گرديد، بيشتر به واسطه شاگردان او بوده است كه سخنان استاد و اخبارى را كه از وى شنيده بودند در كتابهاى خود نقل كرده‏اند.

  • معروفترين شاگرد او ابو القاسم قشيرى( متوفى 465) است كه سخنان فراوانى از قول استاد خود در رساله قشيريه نقل كرده است.
  • ابو نعيم اصفهانى( متوفى 430) نيز، كه سفرى به نيشابور كرده و به ملاقات با سلمى نايل شده بود، به اهميت مقام سلمى به عنوان مورخ و راوى بزرگ صوفيه اشاره كرده است.
  • خطيب بغدادى( متوفى 463) نيز اخبار فراوانى از قول سلمى در تاريخ بغداد نقل كرده است.

جايگاه علمى‏

سلمى بيش از هر چيز مورخ و گرد آورنده سخنان مشايخ پيشين و اخبار ايشان است، و از قديم نيز نويسندگان از او به همين عنوان ياد كرده ‏اند، چنانكه مثلا خطيب بغدادى در تاريخ بغداد مى‏نويسد:« و كان ذا عناية باخبار الصوفيه»، و ابو المظفر اسفراينى( متوفى 471) در التبصير فى الدين او را يكى از مشايخ صوفيه و جمع آورنده اشارات و احاديث مشايخ معرفى كرده است.

هجويرى نيز در كشف المحجوب او را« نقال طريقت و كلام مشايخ» ناميده است. نويسنده تاريخ نيشابور( منتخب كتاب السياق) نيز با اين عبارت از او ياد كرده است:« شيخ الطريقة فى وقته، الموفق فى جمع علوم الحقايق و معرفة طريق التصوف، و صاحب التصانيف المشهورة فى علوم القوم»، و سپس افزوده است كه« جمع من الكتب ما لم يسبق الى ترتيبه فى غيره حتى بلغ فهرست تصانيفة المأة او اكثر».

حاكم نيشابورى گفت: اگر ابو عبد الرحمن از ابدال نباشد، پس در روى زمين هيچ ولىّ وجود ندارد.

آثار

از آثار مهم او نخست بايد از حقايق التفسير نام برد كه با نوشتن آن از همان زمان حيات مخالفان و موافقان بسيارى پيدا كرد. ابن جوزى و ابن تيميّه و واحدى و ذهبى و سيوطى بر او حمله كرده‏اند. اتّهام مخالفان او از دو جهت بود:( 1) سلمى حقايق التفسير را براى صوفيان تأليف كرده؛( 2) احاديثى براى صوفيان وضع كرده است.

واحدى مى‏گفت« اگر آنچه را كه سلمى در اين كتاب گرد آورده تفسير بداند، كافر شده است». ذهبى مى‏گفت« در حقايق التفسير مطالبى هست كه اصلا درست نمى‏نمايد، برخى از پيشوايان آنها را از جمله زندقه باطنيّه، و برخى عرفان و حقيقت مى‏شمارند، به خدا پناه مى‏بريم از ضلالت و از سخن گفتن به هواى نفس و جهالت». و سيوطى( وفات، 911 ه. ق.) آن را تفسيرى« ناپسنديده» قلمداد كرده است.

اما از اهل ظاهر كه بگذريم، بسيارى از عالمان دين و بويژه عارفان و صوفيان، آن را پسنديده، و براى مطالب آن محمل تراشيده ‏اند. مثلا سبكى گفته است« ابو عبد الرحمن به ذكر تأويلات صوفيّه بسنده كرده.

و قرآن حامل وجوه بسيار است، و سلمى راوى بوده، و نقل كننده كفر، كافر نباشد». و نيز بر خلاف اين مخالفت‏ ها، اين تفسير در زمان خود مؤلّف از اقبال بزرگان و مردم برخوردار بوده، چنانكه ابو حامد اسفراينى آن را استماع كرده است. و امير نصر بن سبكتگين آن را پسنديده، و ابو نعيم اصفهانى و ابو عبد اللّه حاكم( وفات، 405 ه. ق.) هر دو سلمى را بسيار ستوده ‏اند، و حتّى حاكم گفته است« اگر ابو عبد الرحمن از ابدال نباشد، پس در روى زمين هيچ ولىّ وجود ندارد.»

يكى ديگر از آثار مهم او طبقات الصوفيّه است. در اين راه سلمى نخستين مؤلف نبود چه پيش از او مثلا ابو سعيد ابن الاعرابى( وفات، 341 ه. ق.) كتاب طبقات النّساك، و ابو بكر محمد بن داوود نيشابورى( وفات، 342 ه. ق.) از شيوخ سلمى اخبار الصوفية و الزهاد را تأليف كرده بودند.

اما از زمانى كه سلمى كتاب خود را نوشته، نوشته او مرجع بسيارى از مؤرّخان و ترجمه نويسان قرار گرفته است. مثلا ابو نعيم اصفهانى(- حليه، 10/ 42) و خطيب در تاريخ بغداد، و ابو القاسم در رساله و عطّار در تذكرة الاولياء( هر چند نامى از سلمى نبرده) و جامى در نفحات الانس از كتاب سلمى استفاده كرده‏اند و غالبا به تصريح يا تلويح از او نام برده‏ اند.

مؤلّف در اين كتاب، از صوفيّه پنج طبقه، و از هر طبقه بيست تن از بزرگان اين جماعت را ياد مى‏كند و از هر يك بيست حكايت- يا بيشتر و كمتر- روايت مى‏كند. با اين شرط كه آن حكايات را در آثار ديگر خود ياد نكرده باشد. و اين نكته را هم در مقدّمه و هم در مؤخّره كتاب خود قيد كرده است.

از آثار ديگر سلمى الإخوة و الاخوات، آداب الصوفيّه، الاربعين در حديث، رساله‏يى در غلطات الصوفيّه، و رسالة الملامتيّه را نام مى‏توان برد. از شاگردان مهم سلمى يكى ابو القاسم قشيرى است كه در رساله مكرّر از او و آثار او ياد مى‏كند، و ديگرى ابو سعيد ابى الخير ميهنى خابرانى خراسانى( وفات، 440 ه. ق.) است. كه از دست سلمى خرقه پوشيده است.

سلمى در سخن ابن عربى‏

ابن عربى( وفات، 638 ه. ق.) در باب( 161) از كتاب فتوحات مكيّه مى‏گويد كه:« دچار وحشت و حيرتى شده بودم( در ماه محرّم سال 591 ه. ق.) و به خانه شخصى كه ميان من و او مؤانست بود فرود آمده بودم، و طالب فرج بودم، ناگهان سايه شخصى ظاهر شد من از جاى برجستم، سايه آن شخص با من معانقه كرد! چون نيكو نگريستم شيخ ابو عبد الرحمن سلمى بود كه روح وى در صورت جسدانى متمثل شده بود. مرا گفت: اين حالت تو، حالت قبض است، و من نيز در اين مقام از دنيا به عقبى رفته‏ام، قدر اين مقام بدان و خرسند باش كه با خضر( ع) در اين مقام شريكى. گفتم: نام اين مقام نمى‏دانم. گفت: نام اين مقام قرب است در آن پايدار باش!»

عارفانه‏ ها

تاكنون، از تصوّف تقسيماتى را ياد كرده ‏ايم، در اينجا نيز نكته ‏يى را مى ‏افزاييم و آن اين است كه: بسيارى از صوفيان، طريقت خود را بر كتاب و سنّت عرضه مى‏كردند، آنچه با شريعت موافق بود مى‏پذيرفتند و آنچه مخالف شريعت بود ردّ مى‏كردند. مذهب جنيد اين بود، و از اين جهت مذهب او مقبول عامّه و خاصّه مسلمين بود.

در نيشابور و شهرهاى مجاور خراسان نيز بسيارى از صوفيان اين مذهب را اختيار كرده بودند و نويسندگان صوفى نيز بويژه از اين شيوه پيروى مى‏كردند، يعنى از خود چيزى نمى‏گفتند و تنها به نقل و روايت اقوال صوفيان بسنده مى‏كردند تا از تعرّض و تهمت شريعتمداران ظاهرى در امان بمانند. از مهم‏ترين نويسندگان اين گروه، ابو نصر سرّاج صاحب اللمع، و شاگرد او همين ابو عبد الرحمن سلمى صاحب طبقات، و شاگرد او ابو القاسم قشيرى صاحب رساله را نام مى‏توان برد.

اين مؤلّفان به ندرت عقيده و احساس و مواجيد رأى خودشان را ابراز كرده‏اند و تنها به تكرار اقوال مشايخ بسنده كرده‏اند. لذا از مؤلف ما نيز سخن عارفانه و صوفيانه خاصّ خود او توقّع نمى‏توان كرد.

اما در بغداد و در خراسان، در همان زمان جنيد و اندكى پس از آن، كسانى بودند كه پس از فهم و بيان سخنان مشايخ، به ذكر عقايد و مواجيد خود نيز مى‏پرداختند و فهم خود را از تصوّف، بى پروا، به زبان مى‏آوردند، و كتاب و سنّت را بنابر فهم و استنباط خود تفسير مى‏دادند. بايزيد بسطامى، حسين منصور حلاّج، شبلى، و ابو سعيد ابى الخير را مى‏توان از اين گونه مشايخ بشمار آورد.

 

زندگینامه علامه محمدحسين‏ طباطبايى‏ خود نوشت

علامه محمدحسين‏ طباطبايى‏

سيد محمد حسين طباطبايى معروف به علامه طباطبايى مفسر بزرگ و مشهور دوران معاصر است. شرح حال خودنوشت ايشان چنين است: در سال 1281 شمسى در تبريز در ميان يك خانواده عالِم متولد شدم.

در پنج سالگى مادر و نُه سالگى پدر را از دست دادم. پس از درگذشت پدر به مكتب و پس از چندى به مدرسه فرستاده شدم و تقريباً مدت شش سال مشغول فراگرفتن فارسى و تعليمات ابتدايى بودم.

اساتيد

سال 1297 وارد علوم دينى و عربى شدم و به سال 1304 براى تكميل تحصيلات خود عازم حوزه علمى نجف گرديدم و به مجلس درس مرحوم آيت الله شيخ محمد حسين اصفهانى( ره)، مرحوم آيت الله نايينى، مرحوم آيت الله آقاى سيد ابوالحسن اصفهانى رفتم.

كلّيات علم رجال را نيز پيش مرحوم آيت الله حجّت كوه كمرى، فلسفه را نزد حكيم و فيلسوف معروف وقت مرحوم آقا سيد حسين بادكوبى موفق شدم. منظومه سبزوارى و اسفار و مشاعر ملا صدرا و دوره شفاى بوعلى و كتاب اثولوجيا و تمهيد ابن تُركه و اخلاق ابن مسكويه را خوانده ام. مرحوم بادكوبى امر فرمود كه به تعليم رياضيات بپردازم و لذا به درس مرحوم آقا سيد ابوالقاسم خوانسارى كه رياضيدان زبردستى بود، حاضر شدم.

سال 1314 بر اثر اختلال وضع معاش ناگزير به مراجعت شده، به زادگاه اصلى خويش( تبريز) برگشتم و ده سال و خُرده اى در آن سامان به سر بردم كه حقّاً بايد اين دوره را در زندگى خود دوره خسارت روحى بشمارم، زيرا بر اثر گرفتارى ضرورى به معاشرت عمومى وسيله تأمين معاش( كه از مجراى فلاحت بود) از تدريس و تفكّر علمى( جز مقدارى بسيار ناچيز) بازمانده بودم و پيوسته با يك شكنجه درونى به سر بردم.

در سال 1325 از سرو سامان خود چشم پوشيده، زادگاه اصلى را ترك گفتم و متوجّه حوزه قم گرديده، بساط زندگى را در اين شهر گستردم و دوباره اشتغالات علمى را از سر گرفتم و تا كنون كه اوايل 1341 مى باشد، روزگار خود را در اين سامان مى گذرانم.

در اوايل تحصيل كه به صرف و نحو اشتغال داشتم، علاقه زيادى به ادامه تحصيل نداشتم و از اين روى هر چه مى خواندم، نمى فهميدم و چهار سال به همين نحو گذرانيدم. پس از آن، يك باره عنايت خدايى دامنگيرم شده، عوضم كرد و در خود يك نوع شيفتگى و بى تابى نسبت به تحصيل كمال حسن نمودم. 

علامه طباطبايى اين زندگى نامه را در سال 1341 نوشت و حدود بيست سال بعد، در قيد حيات بود.

وفات‏

در آبان 1360 مطابق محرم الحرام 1402 به لقاءالله پيوست و در مسجد بالاسر حرم حضرت معصومه( س) به خاك سپرده شد.

آثار

از علامه طباطبايى علاوه بر تفسير مشهور الميزان آثار زير بر جاى مانده است:

  • سنن النبى، اصول فلسفه يا روش رئاليسم،
  • كتاب توحيد( شامل سه رساله)،
  • نهاية الحكمه، بداية الحكمه، شيعه در اسلام، قرآن در اسلام،
  • وحى يا شعور مرموز،
  • حكومت در اسلام، اعجاز،
  • على و الفلسفة الالهيه، حواشى بر كتاب كفاية الاصول،
  • حواشى بر كتاب الانصار الاربعه ملاصدرا،
  • تعليقاتى بر شش جلد اول تا ششم بحارالانوار
  • و رساله‏ هايى كه منتشر نشده است.

زندگینامه علامه طباطبایی(ره) به قلم علامه حسن زاده آملی

 
علامه طباطبایی

 
این کلمه پاسخ نامه ایست که بیوگرافی حضرت استاد علامه طباطبائی را، در زمان حیاتش، از من خواسته اند. بسم اللّه الرحمن الرحیم اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک الَّذِی خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّک الْأَکرَمُ الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یعْلَمْ. و آتیناه الحکمة و فصل الخطاب با اهدای تحیت و سلام از این کمترین خوشه چین خرمن اقبال بزرگان حسن حسن زاده آملی، شرح زندگی سراسر سعادت بقیة الماضین و ثمال الباقین، آیت علم و دین، مفسر کبیر و فیلسوف الهی، عارف ربّانی، فقیه صمدانی فخر الاسلام استاد اکبر حضرت علّامه حاج میرزا محمد حسین طباطبائی متّع اللّه الاسلام و المسلمین بطول بقائه الشریف را خواسته اید.
 

تاریخ انتشار : 1395/8/18

 
با اینکه انجام دادن چنین امر خطیر به شایستگی، از عهده این حقیر خارج است که نه بپارسی نغز یارا است و نه بعربی مبین توانا، باقل با قلم شکسته در فصاحت سحبان چه تواند بنگارد؟! مع الوصف عدم امتثال را مروّت ندیدم و با بضاعت مزجات شمّه ای از آنچه که به سالیانی دراز در روضه رضوان محضر انس و قدس آن قدّیس قدّوسی، و محفل درس و بحث آن معلّم ربّانی، در دفتر خاطرات ضبط کرده ایم و گفتنی است تقدیم می داریم، و بدون تصنّع و تکلّف در إنشاء، کلک را به رفتار ساده اش واگذار، و به اختیارش رهسپار می کنیم بسم اللّه مجریها و مرسیها.

یک دهان خواهم به پهنای فلک تابگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین تنگ آید در بیان آن امین
 این قدر هم گر نگویم ای سَنَد شیشه دل از ضعیفی بشکند

در پیرامون این گونه مردان بزرگ که فوق زمان و مکان و از نوابغ دهرند، از چندین بعد باید سخن به میان آورد که کوتاه ترین آن أبعاد بعد زمان و مکان و شرح نحوه تعیش و معاش آنان است و در این بعد مادّی سخن گفتن دور از شأن آن ارواح عرشی است، در این قسمت بهمین گفتار حافظ شیرین سخن اکتفا می کنیم:

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بسوقتی به دأب و اقتضای أوان تحصیل، به بؤس بأسایی دچار شدم که ترا طاقت نباشد از شنیدن، دوست دانشمندی که با وی افتخار هم حجرگی داشتم به دیدارم آمد- خدایش ببخشاید- که به تشفی ام آمد و شفا بخشید و نویدم داد که یارا این سختی گوارا بادت که به شهادت تذکره ها، نفوس مستعدّه از تحمل ساعاتی چنین در محنت زمانه، مردان نامدار و اماثل روزگار شدند.
نه در غنچه کامل شود پیکر گل نه در بوته ظاهر شود صورت زر
ز احداث چرخ است تهذیب مردم چو از زخم خایسک تیزی خنجر
آثار هر کس نمودار دارائی اوست:بهترین معرّف آن جناب سیر و سلوک انسانی، و آثار علمی از تدریس و تألیف او است، افاضل حوزه علمیه قم که شاغل کرسی تدریس اصول معارف حقه جعفریه اند از تلامذه اویند، و تفسیر عظیم الشأن المیزان که عالم علم را مایه فخر و مباهات است یکی از آثار نفیس قلمی و أمّ الکتاب مؤلفات او است.
 
 
 

تفسیر قرآن با قرآن

امام الکلّ فی الکلّ امیر المؤمنین علی- علیه السلام- در وصف قرآن فرمود:کتاب اللّه ینطق بعضه ببعض و یشهد بعضه علی بعض [1] بلکه خود قرآن کریم در وصف خود می فرماید:وَ نَزَّلْنا عَلَیک الْکتابَ تِبْیاناً لِکلِّ شَی ءٍ[2]، اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ کتاباً مُتَشابِهاً مَثانِی [3]، وَ لَقَدْ آتَیناک سَبْعاً مِنَ الْمَثانِی وَ الْقُرْآنَ الْعَظِیمَ [4].

 

 

بیان مثانی و تفسیر قرآن بقرآن

معنی مثانی همانست که امیر- علیه السلام- فرمود: کتاب اللّه ینطق بعضه ببعض و یشهد بعضه علی بعض، چه مثانی جمع مثنیه اسم مفعول از ثنی بمعنی عطف ولوی یعنی پیچیدن و برگشتن است. مثلا رودخانه که در بعضی از جاهای مسیرش پیچ می خورد و دور می زند و بر می گردد، آن جاها مثانی او است که بسبب این انعطاف قسمت قبل از پیچ رودخانه و قسمت بعد از پیچ آن ناظر یکدیگرند، آیات قرآنی هم با هم این چنین اند که ناظر یکدیگرند یعنی بیان و زبان یکدیگرند. در منتهی الارب گوید: ثنی بالکسر: گشت وادی و گشت کوه.

 
این خلاصه مضمونی از تحقیق رشیق جناب استاد روحی فداه در تفسیر کبیر المیزان در بیان مثانی است. به همین مبنی متین، قرآن کریم را بزبان قرآن کریم تفسیر فرموده است و در آغاز تفسیر به این نکته علیا اشارتی فرمود که خلاصه مفادش این است: حاشا که قرآن نور و تبیان کلّ شی ء باشد و تبیان نفس خود نباشد.
 
این تفسیر شهر حکمت و مدینه فاضله ایست که در آن از بهترین و بلندترین مباحث انسانی و شعب دینی از عقلی و نقلی و عرفانی و فلسفی و حکمت متعالیه و اخلاقی و اجتماعی و اقتصادی و غیرها بحث شده است. مپنداری که این سخنم با نصّ خود آن جناب در دیباچه تفسیر تناقض دارد که فرمود:قد اجتنبنا فیها عن أن نرکن الی حجة نظریة فلسفیة أو إلی فرضیة علمیة، او إلی مکاشفة عرفانیة.که هر دو به حق سخن گفتیم چنانکه باز خود معظم له در آخر دیباچه فرمود:ثم وضعنا ابحاثا مختلفة فلسفیة و علمیة و تاریخیة و اجتماعیة و اخلاقیة الخ، فتبصّر.

 

 

 

از زبان مبارک خود استاد

در صبح روز سه شنبه بیست و پنجم شعبان المعظم 1387 ه ق- 7 آذر 1346 ه ش در محضر مبارک جناب استاد علامه طباطبایی مدّ ظله العالی تشرف حاصل کردم، سخن از زمان تحصیل و کارهای علمی معظّم له به میان آمد فرمودند:من انتظار آمدن بهار و تابستان را می بردم چه در آن دو فصل چون شبها کوتاه بود شب را به مطالعه و نوشتن به روز می آوردم و در روز می خوابیدم.

 
سپس درباره تفسیرش فرمودند:من اوّل در روایات بحار بسیار فحص و تتّبع کردم که از این راه کاری کرده باشیم و درباره روایات، تألیفی در موضوعی خاص داشته باشیم، بعد در تلفیق آیات و روایات زحمت بسیار کشیدیم تا اینکه به فکر افتادیم بر قرآن تفسیری نویسیم ولی چنین می پنداشتم که چون قرآن بحر بی پایان است اگر به همه آن بپردازیم مبادا توفیق نیابیم لذا آنچه از قرآن در اسماء و صفات الهی و آیات معاد و از این گونه امور بود جدا کردیم که هفت رساله مستقل در هفت موضوع تألیف کردم، تا اینکه به تفسیر قرآن اشتغال ورزیدیم که اکنون چهارده جلد آن طبع و منتشر شده است.
 
این سخن استاد در آن روز بود و امروز بحمد اللّه تعالی توفیق یافت که تفسیر المیزان را در بیست مجلّد در مدّت بیست سال به اتمام رسانید و در آخر تفسیر تاریخ اتمام را مرقوم فرمود به این عبارت:

 

 

 

تاریخ اتمام المیزان و توصیه به طلاب علوم

تم الکتاب و الحمد للّه و اتفق الفراغ من تألیفه فی لیلة القدر المبارکة الثالثة و العشرین من لیالی شهر رمضان من شهور سنة اثنتین و تسعین و ثلاثمائة بعد الألف من الهجرة و الحمد للّه علی الدوام و الصلاة علی سیدنا محمد و آله و السلام.

 
طلّاب عزیز ما سرمشق بگیرند که حضرت علامه طباطبائی شب قدر را به بحث و تحقیق آیات قرآنی احیا می کرد و تفسیرش در این شب فرخنده به پایان رسید، آری این چنین باید بکار بود و به شعر رسا و شیوای شمس الدین محمد بن محمود آملی صاحب نفائس الفنون:به هوس راست نیاید به تمنّی نشود
کاندر این راه بسی خون جگر باید خوردشیخ المشایخ صاحب جواهر قدس سرّه العزیز در آخر کتاب دیات آن فرماید:تمّ کتاب جواهر الکلام فی شرح شرائع الاسلام فی مسائل الحلال و الحرام فی لیلة الثلاثاء ثلاثة و عشرین من شهر رمضان المبارک لیلة القدر التی کان من تقدیر اللّه تعالی فیها ان یتفضّل علینا باتمام الکتاب المزبور من سنة الف و المائتین و الاربع و الخمسین من الهجرة النبویة الخ.
 
از جناب صدوق ابن بابویه رضوان اللّه تعالی علیه در احیای شبهای بیست و یکم و بیست و سوم ماه مبارک رمضان که لیالی قدرند در مفاتیح محدث قمی چنین نقل شده است:قال شیخنا الصدوق فیما أملی علی المشایخ فی مجلس واحد من مذهب الإمامیة و من أحیا هاتین اللیلتین بمذاکرة العلم فهو أفضل. یعنی افضل اعمال در احیای این دو شب قدر، مذاکره علم است.

 

 

جناب بادکوبه ای یکی از اساتید بزرگ علامه

روزی در محضر مبارکش در ولایت و امامت سؤالاتی عنوان کرده ام تا اینکه سخن از آیه کریمه وَ إِذِ ابْتَلی إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُک لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّیتِی قالَ لا ینالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ [5] به میان آمد به حضورش عرض کردم جناب عالی در تفسیر در وجه استفاده آیه بر عصمت امام بیانی از بعض اساتیدتان نام برده اید «و قد سئل بعض أساتیدنا رحمة اللّه علیه عن تقریب دلالة الآیة علی عصمة الامام، فأجاب- الخ»[6] این استاد کدام بزرگوار است؟ فرمود مرحوم آقا سید حسین بادکوبه ای.

 
راقم گوید که دیگر اساتید ما هم: آیات عظام حاج شیخ محمد تقی آملی و آقا سید محمد حسن قاضی الهی طباطبائی قدّس سرهما از استادشان جناب آقا سید حسین بادکوبه ای بتجلیل و تعظیم نام می بردند. آن جناب آقا سید حسین بن سید رضا بن سید موسی حسینی بادکوبی لاهجی (نه لاهیجی) است در 1293 ه ق در قریه خوددلان بادکوبه متولد شده است وی یکی از اعاظم تلامذه جناب آقا میرزا هاشم اشکوری و آقا میرزا ابو الحسن جلوه و آقا علی مدرس صاحب بدائع الحکم و آخوند خراسانی صاحب الکفایه و شیخ محمد حسن مامقانی- رضوان اللّه تعالی علیهم- و از مفاخر علمای متأخرین و متحلّی بملکات فاضله انسانی بود.
 
در 28 شوّال 1358 ه ق در نجف اشرف به جوار رحمت الهی پیوست و او را تألیفاتی در معقول و منقول است و در طبقات اعلام الشیعة علامه شیخ آقا بزرگ طهرانی- رضوان اللّه علیه-[7] مذکور است.

 

 

 

شرح حکمة الاشراق قطب شیرازی تقریرات درس خواجه است

در شب جمعه 13 ذی الحجه 1389 ه ق- 1/ 12/ 1348 ه ش که با تنی چند از افاضل حوزه از محضر پرفیض استاد علامه طباطبائی استفاضه می کردیم، پس از اتمام جلسه در معیت آن جناب در اثنای راه بودم اظهار داشتند که مرحوم استاد ما آقا سید حسین بادکوبه ای بطور منجّز و قطع می فرمودند که شرح حکمةهزار و یک کلمه، ج 1، ص: 299الاشراق قطب (شرح علامه قطب شیرازی بر حکمة الاشراق شیخ سهروردی) تقریرات درس خواجه نصیر الدین طوسی قدّس سرّه است. و خواجه مشرب اشراق داشت، در حکمت اشراقی بود چنانکه در مبحث علم اشارات، به خلاف شرطش در اول کتاب با مبنای مشاء مخالفت کرد، و علم را به طریق اشراق که فاعل بالرضا باشد تقریر کرد.

 

 

تحصیلات ریاضی جناب استاد طباطبائی مدّ ظلّه العالی

و نیز در شب پنجشنبه بیستم ذی القعده 1397 ه ق- 12/ 8/ 1356 ه ش، بعد از انقضای جلسه در اثنای راه بمناسبتی سخن از ریاضیات به میان آمد فرمودند: استاد ما آسید حسین بادکوبه ای در نجف بما امر فرمود که تحریر اقلیدس را بخوانیم، مدّت دو سال و خورده ای در محضر آقا سید ابو القاسم خوانساری تحریر مذکور و ریاضیات می خواندیم. فرمودند مرحوم آقا سید ابو القاسم خوانساری در ریاضیات بسیار متبحّر بود حتی از دانشگاه سؤالاتی برای او می فرستادند، در معادلات جبر و مقابله یکی از متبحرین بود، تثلیث زاویه کرد ولی به ما یاد نداد، و اخیرا در هند مرحوم شد.

 
 
 

مسئله ریاضی در تثلیث زاویه

راقم گوید: آنکه فرمود: تثلیث زاویه کرد، یک مسئله ریاضی قابل توجّه است. در اصول اقلیدس و دیگر کتب ریاضی چه در ابتدائیات و چه در متوسطات و نهائیات، مسئله تثلیث زاویه اعمّ از مستوی و مستدیر بطور استقلال که یکی از أشکال مقاله ای باشد عنوان نشده است نه در اصول اقلیدس و نه در اکر مانالائوس و دیگر متوسّطات و نه در مجسطی بطلیموس خواه بتحریر خواجه و خواجه بتحریر مغربی اندلسی (محیی الدین یحیی بن محمد بن ابی الشکر المغربی الاندلسی) هر چند اصول اقلیدس متکفل فروع ریاضیات می باشد و اگر مسئله ای ریاضی در آن عنوانی خاص ندارد و به اصطلاح یکی از اشکال مقاله ای نیست، باید به استبانه أشکال دیگر مربوط به آن مسئله استنباط شود چنانکه در هر فن حکم هر اصل و فروع آن همین است و استاد در ریاضیات کسی است که مثلا بتواند تثلیث زاویه را از آن اصول استخراج کند.

 
پوشیده نماند که سخن در این است که زاویه ای به برهان هندسی تثلیث شود نه اینکه به وسیله آلت نقّاله یا دیگر آلات اندازه گیری زوایا، تثلیث زاویه ای صورت گیرد چه این کار آسان است، مثلا همان طور که به شکل نهم مقاله اولی اصول اقلیدس برهان هندسی بر تنصیف زاویه اقامه شده است، برای تثلیث زاویه نیز برهان هندسی اقامه و ترسیم گردد.
 
تدریس علم هیئت در قم وقتی جناب استاد علامه طباطبائی به اینجانب فرمودند در اوائل که از تبریز به قم آمدم شرح چغمینی را تدریس می کردم.راقم گوید: شرح چغمینی از کتب هیئت است. ماتن آن محمود بن محمد بن عمر چغمینی مؤلف قانونچه در طبّ است، و شارح آن قاضی زاده رومی است.شارح از راصدین رصدخانه سمرقند است و در عمل زیج الغ بیکی سهمی بسزا دارد.این کتاب در ترتیب تدریسی و کلاسیکی فن هیئت از متوسطات است.

 

 

 

نصب دائره هندیه در مدرسه حجّتیه قم بعمل علامه طباطبائی

اینجانب در دوشنبه 25 ج 1/ سنه 1383 ه ق برابر با 22 مهر 1342 ه ش بقصد اقامت در قم، از تهران مهاجرت کرده است در همان اوان محصّلین مدرسه حجّتیه قم برایم حکایت کردند که در یک گوشه حوض مدرسه نامبرده جناب علامه طباطبائی، دائره هندیه برای تعیین سمت قبله و تشخیص خط نصف النهار که زوال ظهر از آن در هر روز معلوم می گردد به افق قم، کار گذاشته اند که متأسفانه در حفظ آن کوتاهی شد و چنان اثر علمی عملی ضایع گشت.

 
 
 
 
ترک تبریز و اقامت در قم و استخاره با قرآن
 
استاد علامه طباطبائی پس از تحصیل مقدماتی و سطوح در تبریز در 1344 ه ق- 1304 ه ش بنجف اشرف مهاجرت کردند و در محضر اساتید بزرگ چون
 
آیات عظام:
  •  
  • حاج سید علی آقای قاضی طباطبائی
  • و آقا سید حسین بادکوبی،
  • و آقا سید ابو الحسن اصفهانی،
  • و آقا محمد حسین کمپانی
  • و آقا میرزا حسین نائینی
  • و آقا سید ابو القاسم خوانساری،
 
بمقامات بلند فنون علمی و عملی نائل آمد و پس از ده سال اقامت در نجف در 1354 ه ق- 1314 ه ش به تبریز مراجعت فرمودند و چند سال در تبریز بتدریس و تألیف و تحقیق اشتغال داشتند تا در سنه 1365 ه ق قصد عزیمت قم فرمودند و تبریز را ترک گفتند و در قم اقامت فرمودند و تفسیر قرآن کریم و تدریس علوم عقلی و اصول معارف حقّه الهیه را در قم تأسیس فرمودند و تاکنون که یکشنبه 25 شعبان المعظم 1401 ه ق- 7 تیرماه 1360 ه ش است، محفل مبارکش معقل ارباب عقول، و مجلس مقدسش مدرس اصحاب علوم است ادام اللّه تعالی اعوام افاضاته.
 
هر چند بسیاری از افراد حوزه علمیه قم محضر انورش را ادراک کرده اند ولی جمعی را حظّ توفیق حضور بود، و فریقی را نصیب اطّلاع به صورت اصطلاحات، و بعضی را نیل عروج بمعارج علمی، و طایفه ای را میل بسیر و سلوک عملی، و قلیلی را وصول به منقبتین علم و عمل، و در حقیقت بهمان مثابت است که حکیم الهی جناب میرزا ابو الحسن جلوه- قدّس سرّه- در شرح حال خویشتن در نامه دانشوران ناصری ترقیم فرموده است که:بالفعل اکثر طلّاب از شهرهای مختلف که میل به معقول دارند، گرد من جمع اند هر جمعی به خیالی: برخی محض آموختن اصطلاح و طائفه ای به جهت آراستن مجالس، و شرذمه ای به جهت صداقت و ساده لوحی و اعتقاد به عالم تجرد، شرح این طائفه است: ثلّة من الاولین و قلیل من الآخرین، باری:
 
هر کسی از ظن خود شد یار من وز درون من نجُست اسرار من
وقتی جناب استاد علامه طباطبائی برای این داعی حکایت فرمود که چون از تبریز عزم مهاجرت به قم کردم با قرآن مجید استخاره نمودم این آیه کریمه آمد:هُنالِک الْوَلایةُ لِلَّهِ الْحَقِّ هُوَ خَیرٌ ثَواباً وَ خَیرٌ عُقْباً. [8]جناب حاج میرزا سید علی قاضی طباطبائی یکی از اساتید بزرگ علامه طباطبائییکی از اساتید بزرگ جناب استاد علامه طباطبائی مد ظلّه العالی، آیة اللّه العظمی عارف عظیم الشأن فقیه عالیمقام صاحب مکاشفات و کرامات مرحوم حاج سید میرزا علی آقای قاضی تبریزی در نجف بود.
 
علّامه شیخ آقا بزرگ طهرانی- رضوان اللّه علیه- در طبقات اعلام الشیعة[9] شرح حالش را ذکر کرده است و تنی چند از اساتیدش را نام برده و گفته است:هو السید المیرزا علی آغا بن المیرزا حسین بن المیرزا أحمد بن المیرزا رحیم الطباطبائی التبریزی القاضی عالم مجتهد تقی ورع اخلاقی فاضل و قد دامت المودّة و الصحبة بیننا عشرات السنین فرأیته مستقیما فی سیرته کریما فی خلقه شریفا فی ذاته الخ له تفسیر القرآن من أوّله إلی قوله تعالی: قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یلْعَبُونَ [10] الخ و لوالده تفسیر ایضا، و بیتهم بیت فضل و تقی قدیم (انتهی ملخصا).
 
قاضی مذکور از اعجوبه های دهر بود (نجل جلیل او مصداق الولد سر أبیه آقا سید مهدی قاضی طباطبائی- رحمة اللّه علیه- و مرحوم آیة اللّه شیخ محمد تقی آملی- رضوان اللّه علیه- و جناب علامه طباطبائی مد ظلّه العالی، و برادر ماجد آن جناب آیة اللّه آقا سید محمد حسن الهی قاضی طباطبائی- قدس سرّه- هر یک را بر این بنده حقی عظیم است) از آن جناب وقایعی شگفت یادداشت داریم که نقل آنها را به زمان فرصت موکول می کنیم.یکی از کلمات دل نشین مرحوم حاج سید علی قاضی این است که: اگر انسان نصف عمر خود را در پیدا کردن کامل صرف کند جا دارد.
 
آنکه مرحوم شیخ آقا بزرگ در حق مغفور له قاضی فرمود: «فرأیته مستقیما فی سیرته» نکته ای بسیار ارزشمند است چه عمل عمده در سلوک الی اللّه استقامت است، نزولبرکات و فیضهای الهی بر اثر استقامت است، إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ الْمَلائِکةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کنْتُمْ تُوعَدُونَ نَحْنُ أَوْلِیاؤُکمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ فِی الْآخِرَةِ وَ لَکمْ فِیها ما تَشْتَهِی أَنْفُسُکمْ وَ لَکمْ فِیها ما تَدَّعُونَ نُزُلًا مِنْ غَفُورٍ رَحِیمٍ [11].میرزای شیرازی و میرزا حسین قاضی، قدّس سرّهمادر شب پنجشنبه 21 رجب المرجّب 1387 ه ق- 3/ 8/ 1346 ه ش، از محضر مبارک استاد علامه طباطبائی با تنی چند از افاضل دوستان استفاده می کردیم، در حاشیه جلسه درس، سخن از استادش مرحوم آقای قاضی و اساتید و شاگردانش به میان آمد از آن جمله فرمودند: آن مرحوم اساتید بسیار دیده است- و چند نفر را نام بردند- تا اینکه فرمودند:
 
پدر او مرحوم حاج میرزا حسین قاضی تفسیر سوره فاتحه و سوره انعام نوشته است و من دیدم ولی اکنون نمی دانم کی دارد و در دست کیست. و فرمودند حاج میرزا حسین قاضی از شاگردان مرحوم میرزای شیرازی بود و چون از نزد میرزا خواست خداحافظی کند و به تبریز برود، مرحوم میرزا به او گفت حالا که می روی شب و روزی یک ساعت به خود بپرداز. بعد از چندی که مرحوم میرزا از دیگران درباره مرحوم حاج میرزا حسین قاضی حال پرسید در جواب گفتند: آقا آن یک ساعت تبدیل به 24 ساعت شد که همواره در مراقبت و حضور و عزلت بود. اما عزلتی که: هرگز میان حاضر و غائب شنیده ای/ من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
 
راقم گوید که در صبح روز پنجشنبه 20 شعبان المعظم 1387 ه ق- 2 آذر 1346 ه ش در قم بحضور شریف مرحوم آیة اللّه حاج سید حسین قاضی طباطبائی پسر عموی آیة اللّه حاج سید علی قاضی- قدّس سرّه- تشرف حاصل کردم، مطالبی از آن جناب یادداشت کردم از آن جمله موضوع مراقبت و حضور دائمی مرحوم سید حسین قاضی و گفتار میرزای شیرازی با ایشان بود چنانکه از استاد علامه طباطبائی نقل کرده ایم.
 
در این واقعه شیرین دل نشین هم باید از تأثیر نفسانی مرحوم میرزای شیرازی سخن گفت و هم از قابلیت مرحوم میرزا حسین قاضی که هم فاعل در فاعلیت تامّ بود و هم قابل در قابلیت. تأثیر نفوس کامله در نفوس مستعدّه این چنین است.محاسبه حروف مشدّده در دوائر أباجدو از جمله مطالبی که افاده فرمودند- چون خود اهل دعا بود و حشر با کتب ادعیه داشت- اینکه همه حروف مشدّده در دوائر اباجد یکی حساب می شود مگر کلمه جلاله که لام مکرر محسوب می گردد و عدد آن 66 است.
 
 
 
 
درجات بهشت و آیات قرآن
 
و از جمله آن مطالب اینکه فرمودند در ماده ج م ع مجمع البحرین طریحی از رسول اللّه (ص) روایت شده است که ما من حرف من حروف القرآن الا و له سبعون الف معنی. عرض کردم آقا وقتی از یک شکل هندسی قطاع 497664 حکم هندسی استفاده و استنباط گردد، چه جای استبعاد که یک حرف قرآن را هفتاد هزار معنی باشد، و این عدد هم شاید به فراخور استعداد مخاطب باشد که بتعبیر امیر المؤمنین علی- علیه السلام- به فرزندش محمد بن حنفیه: اعلم ان درجات الجنّة علی عدد آیات القرآن فاذا کان یوم القیمة یقال لقارئ القرآن اقرأ و ارق [12] بلکه بتعبیر خود قرآن کریم: 
 
قُلْ لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِداداً لِکلِماتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ کلِماتُ رَبِّی وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً[13] وَ لَوْ أَنَّ ما فِی الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ یمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ کلِماتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکیمٌ [14].شکل قطاع سطحی
 
علامه نظام الدین نیشابوری در شرح مجسطی بطلیموس، در بیان قطاع سطحی گوید:و الدعاوی الواقعة فی هذا الشکل هی 497664، فانظر فی هذا الشکل الصغیر کیف استلزم جمیع تلک المسائل و لا تعجب من قوله عز من قائل: وَ لَوْ أَنَّ ما فِی الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ، الآیة.
 
در شب چهارشنبه 27 ذی الحجه 1347 ه ق، بحضور شریف آیة اللّه استاد علامه طباطبائی تشرّف یافتم تا سخن بدینجا رسید که فرمودند: آقا از این گونه امور حقیقی هر چه داریم از مرحوم آقای قاضی داریم چه آنچه را که در حیاتش از ایشان تعلیم گرفتیم و از محضرش استفاده کردیم، و چه آن طریقی که خودمان داریم از مرحوم قاضی گرفتیم. فتبصّر.
 
 
 
 
نقل رؤیا و کلام مرحوم آیة اللّه آملی قدس سرّه درباره علامه طباطبائی مدّ ظلّه العالی
 
در فردای همان شب (چهارشنبه 27 ذی الحجه 1347 ه ق) از قم به تهران رفتم و به محضر مبارک جناب آیة اللّه حاج شیخ محمّد تقی آملی- رضوان اللّه تعالی- علیه مشرّف شدم و خوابی که ایشان را دیده بودم که در عالم رؤیا به من فرمود: «التوحید أن تنسی غیر اللّه» به ایشان عرض کردم، این جمله توحیدیه را که از من شنید این بیت گلشن راز عارف شبستری را در بیان آن برایم قرائت فرمود:
 
نشانی داده اندت از خرابات که التوحید اسقاط الاضافات
اما مرحوم آملی مصراع اول را چنین قرائت فرمود: خبر در داده اندت از خرابات الخ.بعد سخن از مرحوم آقای قاضی و استاد علامه طباطبائی و اخوی محترم ایشان آیة اللّه مرحوم آقا سید محمد حسن الهی به میان آوردم، مرحوم آقای آملی به من فرمودند:آقا اگر کسی باید در تحت تصرف و تعلیم کاملی به جایی برسد و قدمی بردارد، من برای شما بهتر از جناب آقای طباطبائی (یعنی علامه طباطبائی صاحب تفسیر المیزان) کسی را نمی شناسم و بیشتر با ایشان مراوده داشته باشید که ایشان و مرحوم سید احمد کربلائی کشمیری در میان شاگردان مرحوم آقای قاضی (آیة اللّه حاج سید علی آقای قاضی طباطبائی تبریزی قدّس سرّه) از همه بهتر بودند و آقای طباطبائی در همان وقت کشفیات بسیار داشتند.
 
 
 
رساله محاکمات استاد علامه طباطبائی
 
روز جمعه اول ماه ذی القعده 1392 ه ق بحضور شریف جناب استاد علامه طباطبائی مشرف شدم از رساله تذییلات ایشان که محاکمات معظم له بین مکاتبات عارف بزرگوار مرحوم سید احمد کربلائی و حکیم نامدار مرحوم کمپانی قدّس سرّهما، می باشد سخن به میان آمد. این مکاتبات بین علمین نامبرده در معنی یک بیت عارف بزرگوار شیخ عطّار قدّس سره است:
او بسر ناید ز خود آنجا که اوست کی رسد عقل وجود آنجا که اوست
عبارت دیباچه محاکمات جناب ایشان را تبرکا نقل می کنم که روشنگر قلم شیوا و توانای فارسی معظم له و متضمن فوائد چندی است:«بسم اللّه الرحمن الرحیم له الحمد فی الأولی و الآخرة و له الحکم و السلام علی عباده الذین اصطفی.
 
 تصدیر: یک سلسله مکاتباتی در میان دو استاد بزرگوارمان:السّید الأجل ابو الحسبین و المکرمتین ذو المنقبتین العارف الفقیه علم المعرفة و طود الفقه و منار العلم و سناد العمل المرحوم الحاج السید احمد الکربلائی- أفاض اللّه علینا من برکاته- و الشیخ الأجل الحکیم المتأله و الفقیه البارع الذی هو من فلک التحقیق دائرها و فی بسیطة التدقیق سائرها و ناظرها الشیخ محمد حسین الاصفهانی الغروی- رفع اللّه درجته السامیة- در معنای بیتی از ابیات شیخ عطار جریان یافته و به مقتضای الکلام یجرّ الکلام دو مبنای معروف حکما و عرفا که هر یک از این دو بزرگوار به تقویت یکی از آنها پرداختند و در روشن ساختن مطلوباستفراغ وسع کامل فرموده اند، نظر به نفاست مطلب و دقّت بحث خالی از اغلاق و غموض نبود بغرض حفظ آثار بزرگان و قضای حق اخذ و تربیت این بنده ناچیز محمد حسین طباطبائی در اوراقی چند بنام تذییلات و محاکمات آورده و در روشن ساختن حق مطلب کوتاهی نکردم.
 
مگر صاحب دلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعائی
 مرحوم سید اصلا اصفهانی بوده ولی نشو و نمای وی در کربلای معلّی بوده و بعد از ادراک و رشد بتحصیل ادبیات پرداخته و چنانچه از انواع مراسلاتی که به شاگردان و ارادت کیشان خویش نگاشته پیدا است قلمی شیوا و بیانی معجزآسا داشته پس از تکمیل ادبیات وارد علوم دینیه گردیده و سرانجام به حوزه درس مرحوم آخوند ملّا کاظم خراسانی- رضوان اللّه علیه- ملحق شده و دوره تعلّم علوم ظاهری را در تحت تربیت ایشان انجام داده و اخیرا در بوته تربیت و تهذیب مرحوم آیة الحق و استاد وقت شیخ بزرگوار آخوند ملا حسین قلی همدانی- قدّس سرّه العزیز- قرار گرفته و سالیان دراز در ملازمت مرحوم آخوند بوده و از همگنان گوی سبقت ربوده و بالاخره در صف اول و طبقه نخستین تلامذه و تربیت یافتگان ایشان مستقر گردید و در علوم ظاهری و باطنی مکانی مکین و مقامی امین اشغال نمود و بعد از درگذشت مرحوم آخوند در عتبه مقدّس نجف اشرف اقامت گزیده و بدرس فقه اشتغال ورزیده و در معارف الهیه و تربیت و تکمیل مردم ید بیضا نشان می داد.
 
جمعی کثیر از بزرگان و وارستگان به یمن تربیت و تکمیل آن بزرگوار قدم در دائره کمال گذاشته پشت پای به بساط طبیعت زده و از سکان دار خلد و محرمان حریم قرب شدند که از آن جمله است سید اجل آیت حق و نادره دهر عالم عابد فقیه محدث شاعر مفلق سید العلماء الربّانیین مرحوم حاج میرزا علی قاضی طباطبائی تبریزی متولد سال هزار و دویست و هشتاد و پنج هجری قمری و متوفای سال هزار و سیصد و شصت و شش هجری قمری که در معارف الهیه و فقه حدیث و اخلاق استاد این ناچیز می باشد- رفع اللّه درجاته السامیة و أفاض علینا من برکاته-.
 
سید بزرگوار صاحب ترجمه در سال هزار و سیصد و سی هجری قمری در عتبه مقدس نجف زندگی مستعار را بدرود گفت و روان پاکش بعالم بالا پرواز کرد- رحمة اللّه علیه-مرحوم شیخ اصلا اصفهانی بوده ولی دفتر عمر را در عتبات عالیه ورق زده پس از تمهید مقدمات علوم در حکمت بدرس حکیم متأله مرحوم شیخ محمّد باقر اصطهباناتی (ره) حضور یافته و در اصول و فقه به حوزه درس مرحوم آخوند ملا کاظم خراسانی- قدّس سرّه- ملحق شده و سیزده سال به استفاده از آن جناب پرداخته و تکمیل یافت و در مرحله تهذیب نفس و تصفیه باطن با مرحوم خلد آشیان عالم نحریر فخر المجتهدین و سند العارفین حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی نزیل قم که از اکابر تلامذه و تربیت یافتگان مرحوم آخوند ملا حسین قلی همدانی بود رابطه و مکاتبه داشته.
 
مرحوم شیخ مردی بود جامع میان علم و عمل و رابط میان تقوی و ذوق، دارای طبعی سیال و لهجه ای شیرین، دیوان اشعار وی معروف است و در فنون مختلفه شعر از قصیده و مدیحه و غزل و رباعی و علمی اشعاری زیاد سروده و در فقه و اصول و حکمت و عرفان مؤلفات زیاد دارد که غالب آنها مثل ضروریات یومی و حیاتی دست بدست می گردد. سیمائی داشت متواضع و زبانی خاموش و صورتی وارفته و غالبا غرق فکر و به خود مشغول بود. زندگانی ساده داشت تا در سال هزار و سیصد و شصت و یک هجری قمری فجأة در خواب در گذشت و بجهان جاودانی شتافت.بسم اللّه الرحمن الرحیم سؤال شیخ عطار در منطق الطیر فرماید:
دائما او پادشاه مطلق است در كمــال عــز خود مستغـرق است
او به سر نايد ز خود آنجا كه اوست    كي رسد عقل وجود آنجا كه اوست
 معنی بیت دوم را بیان فرمایید الخ.این بود تصدیر جناب استاد علامه طباطبائی بر رساله محاکماتش بین مکاتبات دو آیت علم و عمل جناب سید احمد کربلائی و جناب شیخ محمد حسین اصفهانی کمپانی- رفع اللّه تعالی درجاتهما- بقلم خود معظم له. در محاکمات دقیقه های لطیف عرفانی و نظرهای بلند فلسفی دارد که اقتحام در آن را مجالی و وقتی وسیع تر باید.

 

 

سید احمد کربلائی استاد قاضی و سید احمد کشمیری تلمیذ قاضی

سؤالی از گفتار استاد در صدر تصدیرش که فرمود: «یک سلسله مکاتباتی در میان دو استاد بزرگوارمان الخ» پیش می آید، و آن اینکه تاریخ وفات سید احمد کربلائی- رضوان اللّه علیه- چنانکه خود استاد علامه تنصیص فرمودند در 1330 ه ق بود، و ولادت حاجی آقا (استاد علامه طباطبائی مد ظله العالی) در آخر ذی الحجه 1321 ه ق است و برای ادامه تحصیل در 1344 ه ق به نجف اشرف مشرف شد، پس زمان ارتحال مرحوم سید، جناب استاد در حدود نه سال داشت و هنوز به نجف نرفته بود که مرحوم سید در جوار رحمت الهی آرمید، و معظم له در همین تصدیر تصریح فرمود که استادش مرحوم آقای قاضی محضر مبارکش را ادراک کرد و بکمالات صوری و معنوی نائل آمد،

 
بنابراین مقصود آن جناب از اینکه فرمود: «دو استاد بزرگوارمان سید احمد کربلائی و شیخ محمد حسین اصفهانی» چیست؟ظاهرا باید جوابش این باشد که چون مرحوم سید استاد استاد بود، جناب علامه طباطبائی تشرّفا از مرحوم سید تعبیر به استاد فرموده است. و اکنون که بتحریر این مبارک نامه (سه شنبه 27 شعبان 1401- 9 تیرماه 1360 ه ش) اشتغال دارم حضرت استاد طباطبائی در قم تشریف ندارند تا به مشافهه حضوری بپرسم.
 
و در همان روز مذکور (4 شنبه 27 ذی الحجه 1347 ه ق) که بمحضر مبارک آیة اللّه حاج شیخ محمد تقی آملی در تهران مشرف شدم و ایشان که فرمودند: «در میان شاگردان مرحوم آقای قاضی، ایشان- یعنی استاد طباطبائی- و مرحوم سید احمد کربلائی کشمیری از همه بهتر بودند» این بنده بحضور استاد آملی عرض کرده است: آقا آیا این سید احمد کربلائی کشمیری همان سید احمد کربلائی معروف است؟ فرمود ایشان غیر از آن آقا بود.
 
آن آقای سید احمد کربلائی را اصلا ما ندیده ایم، که از شاگردان مرحوم ملا حسین قلی همدانی، و از اساتید حاج سید علی قاضی بود، امّا این آقا سید احمد کربلائی کشمیری است و از شاگردان مرحوم قاضی بود و جوان مرگ شده است، و آن آقا سید احمد کربلائی استاد قاضی اصلا اصفهانی بود. آنگاه مرحوم آقای آملی کرامتی از مرحوم آقای کشمیری در گشودن قفل بسته ای حکایت فرمود که در ص 64 دفتر خاطراتم مسطور است. [15]یکی از مؤلفات علامه طباطبائی و سخنی چند از اعاظم علماء در پیرامون ولی اللّه اعظم امیر المؤمنین علی علیه السلامیکی از مؤلّفات صاحب ترجمه (استاد علامه طباطبائی) رساله وجیز بسیار عزیز علی و الفلسفة الإلهیة است.
 
در مقاله ای که جناب استاد بمناسبت تأسیس کنگره هزاره نهج البلاغه در تهران، ترقیم و ارسال بدان کنگره فرمود تکمیل رساله مذکور را تمنّی کرد.در آن مقاله نکته ای بسیار بلند قریب به این مضمون افاده فرمود که در میان جمیع صحابه رسول اللّه (ص) از کسی جز امیر المؤمنین علی- علیه السلام- در بیان معارف حقه الهیه صاحب این همه گفتار بدین صورت که نهج البلاغة نمونه بارز آنست نقل نشده است واحدی نشان نداده است.
 
راقم این سطور متمسّک بذیل عنایت اهل ولایت حسن حسن زاده آملی چند جمله ای دیگر نیز از بعضی از اعاظم دیگر علمای اسلام درباره برهان الحکماء الالهیین امیر المؤمنین حضرت وصی علی- علیه السلام- تقدیم می دارد:
 
1- خلیل بن احمد بصری استاد سیبویه و واضع علم عروض، متوفی 175 ه ق درباره حضرتش گفت: «احتیاج الکل الیه و استغناؤه عن الکل دلیل علی انه إمام الکل».و سئل ایضا: ما هو الدلیل علی انّ علیا امام الکل فی الکل؟ فقال: «احتیاج الکل الیه و غناه عن الکل». (روضات الجنات للخوانساری ره).
 
2- شیخ رئیس ابن سینا متوفی 428 ه ق گوید:عزیزترین انبیا و خاتم رسولان- صلّی اللّه علیه و آله و سلم- چنین گفت با مرکز حکمت و فلک حقیقت و خزینه عقل امیر المؤمنین- علیه السلام- که یا علی: إذا رأیت الناس یتقربون الی خالقهم بانواع البرّ تقرّب الیه بانواع العقل تسبقهم، و این چنین خطاب جز با چنو بزرگی راست نیامدی که او در میان خلق آن چنان بود که معقول در میان محسوس. [16]
 
3- فخر رازی متوفی 606 ه ق در تفسیر کبیر مفاتیح الغیب در ضمن سوره فاتحه در جهر و اخفات بسم اللّه الرحمن الرحیم، جهر را اختیار کرده است و چند وجه دلیل بر جهر آن اقامه کرده است از آن جمله گوید:السابع أن الدلائل العقلیة موافقة لنا و عمل علی بن ابی طالب- علیه السلام- معنا و من اتخذ علیا إماما لدینه فقد استمسک بالعروة الوثقی فی دینه و نفسه. [17]من عبارت تفسیرش را بدون یک حرف تصرف از طبع ترکیه نقل کرده ام.
 
4- شیخ اکبر محیی الدین عربی متوفی 638 در باب ششم فتوحات مکیه در بحث هباء فرماید:فلم یکن اقرب الیه قبولا فی ذلک الهباء إلّا حقیقة محمد (ص) المسماة بالعقل و اقرب الناس الیه علی بن ابی طالب رضی اللّه عنه إمام العالم و سرّ الانبیاء اجمعین.من این عبارت شیخ اکبر را از فتوحات چاپ بولاق نقل کرده ام [18].
 
5- ابن ابی الحدید شارح نهج البلاغه متوفی 655 ه ق در شرح خطبه 85 نهج آنجا که امام علیه السلام فرماید: بل کیف تعمهون و بینکم عترة نبیکم و هم أزمّة الحق و اعلام الدین و السنة الصدق فأنزلوهم بأحسن منازل القرآن وردوهم ورود الهیم العطاش الخ.گوید:فانزلوهم باحسن منازل القرآن تحته سرّ عظیم و ذلک انه أمر المکلفین بان یجروا العترة فی اجلالها و اعظامها و الانقیاد لها و الطاعة لأوامرها مجری القرآن.قال: فان قلت فهذا القول منه یشعر بأنّ العترة معصومة فما قول اصحابکم فی ذلک؟قلت: نصّ ابو محمد بن متویه (ره) فی کتاب الکفایة علی أن علیا معصوم و أدلّة النصوص قد دلّت علی عصمته و ان ذلک امر اختص هو به دون غیره من الصحابة. [19]آن خلیل گوید: «نیاز همه به علی و بی نیازی علی از همه، دلیل است که علی امام همه است».
 
شیخ رئیس گوید: «علی در میان خلق آن چنان بود که معقول در میان محسوس».فخر رازی گوید: «هر کس علی را امام خود بگیرد به دست آویز استوار چنگ در زده است».شیخ اکبر گوید: «علی امام عالم و سرّ جمیع انبیا است».ابن متویه گوید: «ادله نصوص دالّ است که در میان صحابه فقط علی معصوم بود».این چند کلمه قصار به پیشگاه مقام والای ولایت علوی، شرحی است از هزاران کاندر عبارت آمد.

 

 

فلسفه الهیه همان دین الهی است

جناب استاد علامه طباطبائی مد ظلّه العالی، در صدر آن رساله وجیز عزیز علی و الدین والفلسفه والهیه اصلی به غایت قویم، و مطلبی به نهایت عظیم بعنوان الدین والفلسفه  اهدا فرموده است که: «حقا انّه لظلم عظیم ان یفرق بین الدین الالهی، و بین الفلسفة الالهیة».این کلامی صادر از بطنان عرش تحقیق است که هر کس شنید گفتا للّه درّ قائل. آری دین الهی و فلسفه الهی را جدای از هم داشتن و پنداشتن به راستی ستمی بزرگ است.معلّم ثانی ابو نصر فارابی در آخر کتاب قیم خود بنام تحصیل السعادة بیانی شریف در پیرامون فلسفه دارد که منتهی به این نتیجه ارزشمند می گردد: فیلسوف کامل إمام است.و صدر المتالهین فرمود: «تبا لفلسفة تکون قوانینها غیر مطابقة للکتاب و السنة. »[20]

 
 
 

سلسله مشایخ سیر و سلوک عرفان عملی حضرت استاد علامه طباطبائی

در سنه هزار و سیصد و چهل و پنج هجری شمسی، آیة اللّه جناب آقا سید محمد حسن الهی قاضی طباطبائی، برادر مکرّم استاد علامه طباطبائی- رفع اللّه تعالی درجاته المتعالیة- که در حوزه علمیه قم برای افاده و افاضه رحل اقامت افکنده بودند، این کمترین از محضر انورش بهره مند بود. در روز پنجشنبه چهارم ذی الحجة 1386 ه ق- 25/ 12/ 1345 ه ش) در معیت آن جناب در شیخان قم سخن از سلسله مشایخ سیر و سلوک عرفان عملی معظّم له و حضرت استاد علامه طباطبائی به میان آمد، فرمودند:
 
استاد ما مرحوم قاضی رضوان اللّه علیه (آیة اللّه حاج سید علی قاضی طباطبائی قدس سرّه العزیز) بود، و استاد قاضی مرحوم حاج سید احمد کربلائی، و استاد ایشان مرحوم آخوند مولی حسین قلی همدانی، و استاد ایشان مرحوم حاج سید علی شوشتری، و استاد ایشان ملّا قلی جولا.و بعد از ملّا قلی جولا را نمی شناسیم و نمی دانیم که خود ملا قلی جولا چه کسی بود، و خود حاج سید علی شوشتری هم او را نمی شناخت، زیرا که:
 
مرحوم حاج سید علی شوشتری در شوشتر بود و عالم مبسوط الید آنجا بود. وقتی مرافعه ای درباره ملکی وقفی به میان آمد، عدّه ای مدّعی بودند که این ملک وقف نیست، و وقف نامچه را در صندوقچه ای نهادند و در جای مخصوصی دفن کردند، و آنهایی که مدّعی وقف بودند هیچ مدرکی در دست نداشتند،
 
خلاصه چند روز مرحوم شوشتری در حکم این واقعه حیران بود و طرفین دعوی هم مصرّ بودند و هر روز آمد و رفت می کردند و از مرحوم شوشتری حکم می خواستند، مرحوم شوشتری در همین گیرودار بود که روزی مردی به سویش رفته، در زد کسی دم در آمد و پرسید کیستی آن مرد گفت: به آقا بگو مردی به نام ملّا قلی جولا می خواهد شما را ببیند، وارد خانه شد و در نزد مرحوم شوشتری رفت و گفت آقا من آمدم به شما بگویم که باید از اینجا سفر کنی و به نجف بروی و در همان جا اقامت کنی.بدانکه وقف نامچه این ملک در فلان مکان دفن است و ملک وقف است.
 
مرحوم شوشتری هم ملّا قلی جولا را نمی شناخت، خلاصه دستور داد آن موضع را کندند و وقف نامچه را بدر آوردند، و پس از این واقعه از قضا و مرافعه دست کشید و شوشتر را ترک گفت و در نجف اقامت نمود و در آنجا به درس فقه مرحوم شیخ مرتضی انصاری- رضوان اللّه علیه- می رفت و مرحوم شیخ هم به درس اخلاق او حاضر می شد، تا اینکه مرحوم آخوند ملا حسین قلی همدانی دنبال حقیقت را گرفت و هادی می طلبید، از همدان در آمد چندی در نزد عالمی بسر برده از او چیزی نیافت، به سوی نجف رخت بربست، در محضر مرحوم شوشتری و انصاری حاضر شد و از هر دو کمال استفاضه نمود.
 
چون شیخ انصاری از دنیا رحلت کرد آخوند همدانی در پی نوشتن مطالب اصولیه و فقهیه مرحوم شیخ انصاری شد، مرحوم شوشتری او را منع کرد و گفت این کار تو نیست، دیگران هستند این کار را بکنند، شما باید مستعدّین را دریابید، پس مرحوم آخوند ملّا حسین قلی- أعلی اللّه مقامه- در پی تربیت قابلین شد به طوری که بعضی را از صبح تا طلوع آفتاب و عده ای را از طلوع آفتاب تا مقداری از برآمدن روز و هکذا حتی بعضی را در سر شب و بعضی را در آخر شب تا اینکه توانست سیصد نفر را به طوری تربیت کند که هر یک از اولیاء اللّه شدند، از آن جمله است:
 
مرحوم شیخ محمد بهاری، مرحوم سید احمد کربلائی، مرحوم میرزا جواد ملکی تبریزی، مرحوم شیخ علی زاهد قمی، مرحوم سید عبد الغفار مازندرانی.این بود قسمتی از افادات استاد الهی طباطبائی در آن روز شیخان قم درباره سلسله مشایخ سیر و سلوکشان.
 
هدف سفرای الهی تعلیم و تأدیب بشر استاین بنده ناچیز حضرت استاد علامه طباطبائی- افاض اللّه تعالی علینا برکات انفاسه الشریفة- را در تعلیم و تأدیب چنان یافته است که معلم ثانی ابو نصر فارابی در کتاب تحصیل السعادة در این دو رکن رکین و دو اصل اصیل أعنی تعلیم و تأدیب افاده فرموده است:
 
و التعلیم هو ایجاد الفضائل النظریة فی الأمم و المدن، و التأدیب هو طریق ایجاد الفضائل الخلقیة و الصناعات العلمیة فی الأمم. و التعلیم هو بقول فقط، و التأدیب هو أن یعود الأمم و المدنیون الافعال الکائنة عن الملکات العلمیة بان تنهض عزائمهم نحو فعلها و أن تصیر تلک و افعالها مستولیة علی نفوسهم و یجعلوا کالعاشقین لها. [21]
 
هر یک از تألیفات جناب استاد علامه طباطبائی در این دو اصل مذکور حائز اهمیت بسزا و حاوی نقّادیهای دقیق و عمیق است. به حقیقت آن جناب در تعلیم و تأدیب نفوس مستعدّه در دانشگاه معارف عالیه حقه الهیه أعنی حوزه علمیه قم، در زمانی که علائق به امور طبیعی و لذائذ مادّی دامنگیر اکثر شده است، لطفی است از جانب خداوند متعال که ارزانی داشته شد تا حجت بر همگان تمام باشد، ذلک فضل اللّه یؤتیه من یشاء و اللّه ذو الفضل العظیم.
 
معظم له از شجره علم و تقوی است و چندین پشت از اسلاف آن جناب همه از اماثل و افاضل عصر خود در منقبتین علم و تقوی بودند رضوان اللّه علیهم اجمعین.
 
 
 
آثار عمده قلمی جناب علامه طباطبائی از نظم و نثر:
 
همه آثار آن جناب علم است و فکر، همه حقیقت است و معرفت، همه بحث است و فحص، همه عشق است و عقل، همه قرآن است و حدیث، و و و.هر که سخن با سخنی ضم کند
قطره ای از خون جگر کم کند
  • 1- تفسیر عظیم الشأن المیزان در بیست مجلّد که أمّ الکتاب در مؤلفات او است.
  • 2- اصول فلسفه و روش رئالیسم.
  • 3- حاشیه بر اسفار صدر المتألهین که با اسفار چاپ دوم بطبع رسیده است.
  • 4- مصاحبات با استاد کربن.
  • 5- رساله در حکومت اسلام.
  • 6- حاشیه کفایه که در دست طبع و نشر است.
  • 7- رساله در قوه و فعل.
  • 8- رساله در اثبات ذات.
  • 9- رساله در صفات.
  • 10- رساله در افعال.
  • 11- رساله در وسائط.
  • 12- الانسان قبل الدنیا.
  • 13- الانسان فی الدنیا.
 
 
الانسان قبل الدنیا و فی الدنیا و بعد الدنیا
 
از جمله مؤلفات جناب استاد علامه طباطبائی سه رساله شریف گرانقدر به نامهای: الانسان قبل الدنیا، و الانسان فی الدنیا، و الانسان بعد الدنیا است.همان طور که در صدر این رساله گفته ایم امّ الکتاب آن جناب تفسیر عظیم الشأن المیزان است که بسیاری از امّهات مسائل رسائل او را حائز است، مثل رساله ولایت که تفسیر آیه یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا عَلَیکمْ أَنْفُسَکمْ [22] حائز آنست. و یا رساله الانسان بعد الدنیا که تفسیر آیه کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً[23] حائز آنست مع ذلک رسائل مفرده را اهمیتی است که همّ واحد در تصنیف و تدوین آن اعمال شده است لذا به رسائل علماء اقبال و اعتنایی دیگر است.
 
مناسب است در این مقام از دانشمند نامور فلکی کامیل فلاماریون فرانسوی یادی شود. فلاماریون را در موضوعات مختلفه مصنّفات سودمند و ارزشمند است از آن جمله کتابی به نام مرگ و راز آن(La mort ET son Mystere) که در سه جلد، اوّلی پیش از مرگ(Avant Lamort) و دومی گرداگرد مرگ Lamort) (Autourde و سوّمی پس از مرگ(Apres Lamort) است.این کتاب فلاماریون را عالم مصری محمد فرید وجدی به عربی ترجمه کرده است و آن را علی أطلال المذهب المادّی نام نهاده است که مانند اصل آن بسیار مفید است.ظاهرا جناب استاد در تسمیه رسائل یاد شده باید ناظر به کار فلاماریون باشد و باید از خود آن جناب پرسید.
 
  • 14- انسان بعد الدنیا.
  • 15- رساله در نبوت.
  • 16- رساله در ولایت.
  • 17- رساله در مشتقات.
  • 18- رساله در برهان.
  • 19- رساله در مغالطه.
  • 20- رساله در تحلیل.
  • 21- رساله در ترکیب.
  • 22- رساله در اعتبارات.
  • 23- رساله در نبوت و منامات.
  • 24- منظومه در رسم خط نستعلیق.
  • 25- علی و الفلسفة الالهیة.
  • 26- قرآن در اسلام.
  • 27- شیعه در اسلام.
  • 28- محاکمات بین دو مکاتبات.
  • 29- بسیار از مقالات علمی که در مجلات علمی منتشر شده است.
  • 30- بدایة الحکمة.
  • 31- نهایة الحکمة.
 
این دو کتاب اخیر (بدایه و نهایه) از متون فلسفی بسیار مهم است، که عالی ترین سیر تکاملی فلسفی الهی از قلم وزین و سنگین چون صاحب المیزان تدوین شد که بحمد اللّه تعالی اکنون در حوزه علمیه قم از کتب درسی طالبان حکمت است.آن کس که ز کوی آشنایی استداند که متاع ما کجائی است
 

خاتمه:

این چند سطر را بطور عجاله به اندازه درایت خودم از معظم له تحریر و بحضور ارباب فضل تقدیم داشتم و مقرّم که حق ترجمه را در حق صاحب ترجمه ایفا نکرده ام. هر چند:مرد را صد سال عمّ و خال اویک سر موئی نداند حال اوولی باز امید است که در فرصت بیشتر وظیفه قدرشناسی ام را نسبت به ساحت مقدّس آن جناب و برادر مکرم او حضرت آیة اللّه جامع المعقول و المنقول آقا سید محمد حسن الهی قاضی طباطبائی قدّس سرّه العزیز و روحی له الفداء که آن هر دو سرور و مولایم بر این بنده کمترین ناچیز، حقوق تعلیم و تأدیب بسیار دارند، به پیشگاه مردم صاحبدل عرضه بدارم.

 
امیر المؤمنین (ع) فرمود: لقد علّمنی رسول اللّه (ص) ألف باب یفتح کل باب ألف باب [24].و عن زرارة و أبی بصیر عن الباقر و الصادق علیهما السلام قالا علینا أن نلقی إلیکم الأصول و علیکم أن تفرّعوا[25].من از مدح و ثنای، مجد و سنای آن جلسه های صبح سعادت که سالیانی دراز در حضور باهر النور استاد تعلیم و تأدیب علّامه طباطبائی، ابواب رحمت از القای اصول معارف الهیه به روی ما گشوده می شد، ناتوانم.
 
جزاه اللّه عن الاسلام و المسلمین خیر جزاء العاملین، قوله سبحانه: إِنَّا لا نُضِیعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا.دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام و آخر دعواهم أن الحمد للّه رب العالمین.
 
قم، حسن حسن زاده آملی28 شعبان المعظم 1401 ه ق10 خرداد 1360 ه ش [26]
____________________
پی نوشت ها
  • [1] « نهج البلاغه»، خطبه 131.
  • [2] سوره نحل( 16): 90.
  • [3] سوره زمر( 39): 26.
  • [4]  سوره حجر( 15): 88.
  • [5] سوره بقره( 2): 125.
  • [6] « الميزان» ج 1، ص 277.
  • [7] « نقباء البشر» ص 584.
  • [8] « سوره كهف( 18): 44.
  • [9] « نقباء البشر»، ص 1565.
  • [10] سوره انعام( 6): 92.
  • [11] ؛سوره فصلت( 41): 31- 34.
  • [12] « وافى»، ج 14، ص 65، رحلى.
  • [13] سوره كهف( 18): 110.
  • [14] سوره لقمان( 31): 28.
  • [15] ؛بالاخره در همين روز( سه‏شنبه 9 تير 60) به وسيله دوست فاضل صاحب‏دلى كه در تهران تشريف داشتند از استاد علّامه طباطبائى تلفنى در اين موضوع سؤال شد، در جواب فرمودند:« حق با فلانى( يعنى اينجانب) است، و تعبير به استاد از جهت همان استاد استاد بودن مرحوم سيّد است».
  • [16] « رساله معراجيه» ص 15.
  • [17] « مفاتيح الغيب» ج 1، ص 161، رحلى.
  • [18] « فتوحات مكيه» ج 1، ص 132، باب ششم، چاپ بولاق.
  • [19] « شرح نهج البلاغة» ج 1، ص 341، چاپ سنگى.
  • [20] « اسفار» ج 4، ص 75، رحلى، چاپ سنگى.
  • [21] « تحصيل السعادة» ص 29، چاپ حيدرآباد دكن.
  • [22] ؛سوره مائده( 5): 105.
  • [23] سوره بقره( 2): 213.
  • [24] « بحار» ج 7، ص 281، چاپ كمپانى.
  • [25] « مجمع البحرين»، ماده« فرع».
  • [26] حسن‏ زاده آملى، حسن، هزار و يك كلمه، 7جلد، بوستان كتاب(مركز چاپ و نشر دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم) – قم، چاپ: دوم، 1381 ه.ش.
  •  
  •  
  • منبع : پایگاه اطلاع رسانی حوزه

زندگینامه معين الدين فراهى هروى«ملا مسكين»

نامش مولى معين و يا منلا معين الدين فراهى هروى عارف كامل و واعظ شهير هرات است. تاريخ تولد وى به درستى معلوم نيست و زندگى كودكى و جوانى وى در تذكره‏ها نيامده است. تنها در كتابهاى روضة الصفا مجلد هفتم و الذريعة بنقل از روضة الصفا و كشف الظنون بطور اختصار از وى نامى برده شده است.

وى بقول صاحب روضة الصفا از علماء و عرفاء زمان سلطان حسين بايقرا مى‏بود (911) و مردى زاهد و پارسا بوده است و از دنيا و بهرهاى آن گريزان، مدتى امامت جماعت مسجد جامع هرات را بر عهده داشت و لكن شغل وى ارشاد و هدايت مردم از راه وعظ و درس و بحث بوده است.

گويند منصب قضا را رد كرد و از تصدّى آن سر باززد.برادرش منصب قضا داشت و پدرش نيز مردى فاضل و با ذوق و اديب بود در مواردى چند بمناسبت مقام از اشعار پدرش درين كتاب آورده است.

و چنانكه از سياق اشعار خود و پدرش معلوم مى‏شود خانواده ذوق و ادب بوده‏اند، ظاهرا خود ديوانى داشته است كه اكنون در دست نيست.

وفات

هم خود و هم پدرش مسكين تخلّص كرده‏اند.وى بنا بر قولى به سال 908 ه. ق. درگذشت و در مقبره خواجه عبد اللّه انصارى به نزديك مقبره برادرش مدفون گرديد.

آثار

از جمله كتب و رسائلى كه بدو نسبت داده ‏اند و بجز قسمتى از آنها كه بصورت قلمى و چاپى در دست است چيزى ديگر موجود نيست،

عبارت است از:

1- معارج النبوّة در سيرت حضرت رسول.

2- قصص حضرت موسى (ع) كه بقول صاحب الذّريعه نسخه از آن در كتابخانه شيخ مهدى شرف الدين تسترى موجود است.

3- اربعين در چهل حديث نبوى (روضة الواعظين).

4- تفسير سوره فاتحة الكتاب.

5- بحر الدرر كه ظاهرا كتاب بزرگ تفسير قرآن اوست.

6- حدائق الحقائق (كتاب حاضر) در تفسير سوره يوسف.

اين كتاب دو مرتبه بطبع رسيده است دفعه اول بنام احسن القصص جوينى معروف شده است و بدستور بهرام ميرزا به سال 1278 چاپ و نشر شده است.و دفعه دوم در هند لكهنو 1309 ق. بچاپ رسيده است.

و هر دو نسخه مطبوع مذكور ناقص است و ما قسمتى كه ناقص بود در اين چاپ اضافه نموديم، وى در مقدمه اين كتاب گويد: دوستان از من خواهش كردند كه تفسير كاملى بر قرآن كريم بنگارم و اين بنده در مقام اجابت مسئول آنها شروع بدين كار مهم كردم لكن چنين مقرر شد كه ابتداء جهت اهل ذوق و عرفان سوره يوسف را جداگانه تفسير و به رشته تحرير درآورم و سپس قصّه موسى را و …

از تفسير بزرگ وى جز قسمتى (از اول سوره الملك تا آخر قرآن) چيزى در دست نيست و در تذكرها و فهارس مربوطه نامى از موجوديّت آنها برده نشده است.

تنها كتاب كامل و معروف وى كه مورد توجه واقع شده است همين تفسير حدائق است و بطور كلى در ازمنه گذشته به داستان و قصّه حضرت يوسف توجّه بسيار شده است و اين امر ظاهرا هم از جهت مذهبى بوده است و هم از اين لحاظ كه قصّه يوسف قصّه عشقى و داستان شيوا و جالب است و همين امر موجب شده است كه باين قصّه شاخ و برگ زيادى داده شود و از صورت يك واقعيت تاريخى خارج شود. و چنانكه ملاحظه مى‏شود بسيارى از نامها كه در اين قصّه آمده است بطور قطع نمى‏تواند اصالت تاريخى داشته باشد چه آنكه بسيارى از اين نامها از نامهاى اسلامى است كه از لحاظ تاريخى با نامهاى عبرى و چند قرن قبل از ظهور حضرت موسى وفق‏ نمى‏دهد مضافا بر آنكه نگارنده اين سطور بسيارى از كتب مربوطه را مطالعه و كتاب عهد عتيق را نيز بارها بررسى كردم و به كتب تاريخى يهود نيز مراجعه كردم و ريشه بسيارى از نامها را نتوانستم بدست آورم از جمله كلماتى كه ريشه آن نامعلوم است كلمه زليخا زن عزيز مصر است كه بجز در داستان و قصّه‏هاى اسلامى و داستانهاى منظوم يوسف و زليخا جاى ديگرى ديده نشده است و در قرآن هم بنام «امرأة عزيز» آمده است.

 

مقدمه کتاب تفسير حدائق الحقائق// معين الدين فراهى هروى(ملا مسكين)، 

زندگینامه شیخ صدرالدين محمد بن اسحاق القونوى(607- 673ه.ق) «شیخ کبیر»

وى ابو المعالى صدر الدين محمد بن اسحاق بن يوسف بن على قونوى (607- 673) ملقب به شيخ كبير است. از علماى نامى و عرفاى عالى مقام و مشايخ بزرگ قونيه بوده پدرش در كودكى او وفات كرد و مادرش به ازدواج شيخ اكبر محيى الدين ابن العربى در آمد، بدين وسيله صدر الدين نيز در تحت تربيت ناپدرى و ديگر از بزرگان عرفان در آمد و در كنار سلوك و رياضت به كسب علوم ظاهرى هم پرداخت و در اندك زمانى جامع فقه و حديث و علوم ظاهرى و عقلى و نقلى گرديد به طورى كه در تمام آنها وحيد عصر و مرجع استفاده علماى ظاهر و استفاضه بزرگان وقت بوده است، قطب الدين شيرازى از شاگردان وى بوده، حضرت شيخ با سعد الدين حمويى ملاقات و رابطه محبت و وداد با يكديگر داشته‏ اند. وى با خواجه نصير الدين طوسى در مسائل حكمت مكاتبات فراوانى داشته و مورد تمجيد خواجه بوده است. با مولاناى روم نيز كمال يگانگى را داشته و وظايف تجليل و احترام تمام در حق يكديگر معمول مى ‏داشته ‏اند.

شمس الدين احمد افلاكى در كتاب مناقب العارفين آورده كه: حضرت چلبى حسام الدين از خداوندگار ما (حضرت مولانا) پرسيده بود كه نماز شما را كه بگزارد؟

فرمود كه خدمت شيخ صدر الدين اولى است چه تمامت اكابر علما و قضاة را طمعى بود كه نماز كنند، ميسرشان نشد و آن عنايت، خاصه آن يگانه گشت.

باز گويد: بزرگى را عزاى عظيم واقع شده بود و كافه افاضل و شيوخ كبار و امراى مختار آن جايگاه حاضر آمده بودند. تا وقت نماز شام حضرت مولانا در معانى و دقايق گرم شده بود. به اتفاق تمام التماس نمودند كه خداوندگار امامتى كند، فرمود كه ما مردم ابداليم، به هر جايى كه باشد مى‏ نشينيم و مى‏ خيزيم، امامتى را ارباب تصوف و تمكن لايق‏اند. خدمت شيخ صدر الدين   رحمه الله را اشارت كرد تا امام جماعت شد و بدو اقتدا كرده و فرمود: من صلى خلف امام تقى فكأنما صلى خلف نبى.

شيخ نور الدين پدر كمال خرساف رحمه الله كه از معتبران اعيان بود روايت كند:

در اول حال كه مريد شيخ صدر الدين شده بودم، ذكر شنيده و به خدمت آن بزرگ تردد مى‏نمودم. سنت شيخ چنان بود كه بعد از نماز جمعه تمام علما و فقرا و امرا، بر موجب «فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل الله» در زاويه جمع آمدندى و خدمت شيخ مسأله، و اما نكته مى‏گفت تا در كشف آن بحثها مى‏كردند و غلبه عظيم مى‏شد و شيخ اصلا نمى‏گفت. عاقبت سخنى مى‏فرمود تا بحث منقطع مى‏شد.

روزى در خدمت شيخ، اكابر بسيار نشسته بودند، ناگاه از دور حضرت مولانا پيدا شد. شيخ برخاست و با جميع اكابر استقبال مولانا كرده، همانا كه بر كنار صفه بنشست. شيخ بسيار تكلف كرد كه بر سر سجاده نشنيد. فرمود نشايد، به خدا چه جواب گويم؟ شيخ گفت تا در نيمه سجاده حضرت مولانا نشيند و در نيمه ديگر بنده. گفت نتوانم به حق (تعالى) جواب آن گفتن. شيخ گفت سجاده‏اى كه به جلوس خداوندگار به كار نيايد به ما نيز نمى‏ آيد.

سجاده را در نور ديد و بينداخت. بعد از آن هرگز حضرت مولانا سخنى نفرمود و صامت گشته، چندانى بنشست كه حاضران مجلس حيران و سكران شدند … ناگاه مولانا الله بگفت و برخاست و «وفقكم الله» گويان روان شد.

جامى در كتاب نفحات الانس آورده كه كنيت وى ابو المعالى است، جامع بوده ميان جميع علوم- چه ظاهرى و چه باطنى و چه نقلى و عقلى-. ميان وى و خواجه نصير الدين طوسى اسئوله و اجوبه واقع است و مولانا قطب الدين علامه شيرازى در حديث شاگرد وى است و كتاب جامع الاصول را به خط خود نوشته است و بر وى خوانده و به آن افتخار مى‏كرده. و از اين طايفه شيخ مؤيد الدين جندى و مولانا شمس الدين ايكى و شيخ فخر الدين عراقى و شيخ سعيد الدين فرغانى قدس الله تعالى ارواحهم و غير ايشان از اكابر در حجر تربيت وى بوده ‏اند و در صحبت وى پرورش يافته‏ اند.

با شيخ سعد الدين حموى بسيار صحبت داشته است و از وى سؤالات كرده. شيخ بزرگ (محيى الدين) رحمة الله عليه در آن وقت كه از بلاد مغرب متوجه روم بود، در بعض مشاهدات خود به وقت ولادت وى، استعداد و علوم و تجليات و احوال و مقامات وى و هر چه در مدت عمر و بعد از مفارقت در برزخ و بعد از برزخ بر وى گذشت و خواهد گذشت، مكاشف شد. بل شهد احوال اولاده الالهيين و مشاهدهم و مقاماتهم و علومهم و تجلياتهم و اسمائهم عند الله و حلية كل واحد منهم و احوالهم و اخلاقهم و كل ما يجرى لهم و عليهم الى آخر اعمارهم و بعد المفارقة في برازخهم و ما بعدها. و چون به قونيه رسيد بعد از ولادت وى و وفات پدرش، مادرش به عقد نكاح شيخ‏درآمد و وى در خدمت و صحبت شيخ تربيت يافت. وى نقاد كلام شيخ است و مقصود شيخ در مسأله وحدت وجود، بر وجهى كه مطابق عقل و شرع باشد، جز به تتبع تحقيقات وى- و فهم آن- كما ينبغى ميسر نمى ‏شود.

وى را مصنفات بسيار است چون تفسير فاتحه و مفتاح الغيب و نصوص و فكوك و شرح حديث و كتاب نفحات الهيه كه بسيارى از واردات قدسيه خود را در آنجا ذكر كرده است و هر كس مى‏خواهد كه بر كمال وى در اين طريق فى الجمله اطلاعى يابد، گو آن را مطالعه كند كه بسى از احوال و اذواق و مكاشفات و منازلات خود را در آنجا نوشته است.

در آنجا گويد كه در سابع عشر شوال سنة ثلاث و خمسين و ستمائة در واقعه‏ اى طويله حضرت شيخ (محيى الدين قدس سره) را ديدم و ميان من و وى سخنان بسيار گذشت. در آثار و احكام الهى سخنى چند گفتم. بيان من وى را بسيار خوش آمد، چنان كه روى وى از بشاشت آن درخشيدن گرفت. سر مبارك خود را از ذوق مى‏جنبانيد و بعضى از سخنان را اعاده مى‏ كرد و مى‏ گفت: مليح مليح.

من گفتم: يا سيدى! مليح تويى، كه تو را قدرت آن هست كه آدمى را تربيت كنى و به جايى رسانى كه چنين چيزها را دريابد، و لعمرى اگر تو انسانى ما سواى تو همه لا شى‏اند. بعد از آن به وى نزديك شدم و دست وى را ببوسيدم و گفتم مرا به تو يك حاجت ديگر مانده است. گفت: طلب كن. گفتم: مى‏خواهم كه متحقق شوم به كيفيت شهود دائم ابدى تو مر تجلى ذاتى را، و كنت اعنى بذلك: حصول ما كان حاصلا له من شهود التجلى الذاتى الذى لا حجاب بعده و لا مستقر للكمل دونه.

گفت: آرى! و سؤال مرا اجابت‏ كرد و گفت: آنچه خواستى مبذول است، با آن كه تو خود مى‏دانى كه مرا اولاد و اصحاب بودند و بسيارى از ايشان را كشتم و زنده گردانيدم، مرد آن كه مرد و كشته شد آن كه كشته شد و هيچ كدام را اين معنى ميسر نشد. گفتم: يا سيدى! الحمد لله على اختصاصى بهذه الفضيلة، اعنى انك تحيى و تميت. و سخنان ديگر گفتم كه افشاى آن نمى‏شايد آنگاه از آن واقعه‏درآمدم. المنة لله على ذاك.

گويند شيخ شرف الدين قونيوى از شيخ صدر الدين قدس سرهما پرسيد كه: من اين الى اين و ما حاصل فى البين؟ شيخ جواب داد: من العلم الى العين و الحاصل فى البين تجدد نسبة جامعة بين الطرفين ظاهرة ناظرة بالحكمين.

مؤيد الدين جندى در مقدمه كتاب شرح فصوص الحكم خود، در تمهيدى به ذكر القاب شيخ خود- قونوى- مى‏پردازد و مى‏گويد: او سرور و سند و پيشرو من به سوى خداوند تعالى بود يعنى امام علام، پرچمدار علماى اعلام، شيخ مشايخ اسلام، حجت الهى در ميان مردمان، سلطان محققان، پناهگاه عارفان و واصلان، ذخيره الهى در بين جهانيان، امام وارثان محمدى … ابو المعالى صدر الحق و الدين، حيات بخش اسلام و مسلمين محمد بن اسحاق بن محمد بن يوسف القونوى رضى الله عنه و ارضاه به منه. خطبه فصوص را از براى من شرح كرد و در اثناى آن واردى غيبى بر وى وارد گشت و اثرش ظاهر و باطن مرا فرا گرفت سپس در من تصرفى شگفت نمود و مضمون كتاب را به تمامه- در شرح خطبه- مفهوم گردانيد و چون اين معنى را از من دريافت، گفت: من نيز از حضرت شيخ درخواستم كه كتاب فصوص را بر من شرح كند، خطبه را شرح كرد و در اثناى آن در من تصرفى نمود كه مضمون تمام كتاب معلومم شد. من از اين داستان بسيار مسرور شدم و دانستم كه مرا بهره‏اى تمام خواهد بود. پس از آن فرمود: آن را شرحى بنويس. پس در حضور وى- اجلالا لقدره و امتثالا لامره- خطبه را شرح كردم.

و نيز از قول شيخ خود- صدر الدين قونوى- واقعه‏اى را در همين مقدمه كتاب شرح فصوص الحكم نقل مى‏كند و آن اين كه: روزى در مجلس سماعى كه در دمشق‏ تشكيل شده بود، وى (صدر الدين قونوى) با شيخ الشيوخ سعد الدين حموى و شيخ اسماعيل بن سودكين كه از شاگردان شيخ اكبر است گرد آمدند. در وقت سماع، در حالى كه مردم در حالت وجد و سرور خود بودند، شيخ سعد الدين در صفّه‏اى از مجلس به پاخاست و در حالى كه دستهايش را به علامت تعظيم روى سينه گذاشته بود منتظر ماند تا سماع به پايان رسيد. سپس در حالى كه چشمهاى خويش را همچنان بسته نگاه داشته بود ندا داد كه صدر الدين كجاست؟ شمس الدين اسماعيل كجاست؟

صدر الدين قونوى گويد: در آن حال من و شيخ شمس الدين اسماعيل به سويش رفتيم. شيخ با ما معانقه كرد و به سينه‏اش چسباند و چشمهايش را به روى ما گشود و مدتى در ما نگريست و گفت: حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در اينجا حضور داشت و هم چنان كه مرا ديديد در حضورش بودم، و چون حضرت بازگشت خواستم چشمهاى خود را كه در مشاهده آن حضرت بود به روى شما بگشايم (2).

صاحب كتاب رياض العارفين اين رباعى را به شيخ صدر الدين قونوى نسبت مى‏دهد و مى‏گويد از او است:

آن نیست ره وصل که انگاشته‏ ایم

و ان نیست جهان جان که پنداشته‏ ایم

آن چشمه که خضر خورده زو آب حیات 

در خانه ماست، لیک انباشته ‏ایم‏

صاحب كتاب طرايق الحقايق پس از ذكر شمه ‏اى از حال شيخ- قدس الله سره- گويد: جلالت قدر ابوالمعالى شيخ صدرالدين محمد بن اسحاق قونيوى قدس سره زياده از حد تقرير و قدر تحرير است، چنان كه مى‏گويند مولانا جلال الدين در مثنوى به اين اشعار اشاره به او فرموده:

پاى استدلاليان چوبين بود 

پاى چوبين سخت بى‏تمكين بود

غير آن قطب زمان ديده ور 

كز ثباتش كوه گردد خيره سر

وقتى شيخ صدر الدين محمد يكى از وسايل خود را از قونيه به نزد جناب سلطان الحكماء خواجه نصير الملة و الدين محمد طوسى قدس سره القدوسى فرستاد، وى در جواب به اين عنوان مرقوم داشته كه: خطاب عالى مولانا الاعظم، هادى الامم، كاشف الظلم، صدر الملة و الدين، مجد الاسلام و المسلمين، لسان الحقيقة، برهان الطريقة، قدوة السالكين الواجدين و مقتدى الواصلين المحققين، ملك الحكماء و العلماء فى الارضين، ترجمان الرحمن، افضل و اكمل جهان، ادام الله ظله و حرس و بله و طله، به خادم دعا و ناشر ثنا، مريد صادق و مستفيد عاشق، محمد طوسى رسيده، بوسيده بر چشم نهاد و گفت:

از نامه تو ملك جهان يافت دلم 

وز لفظ تو عمر جاودان يافت دلم‏

دلمرده بدم چو نامه‏ات برخواندم 

از هر حرفى هزار جان يافت دلم‏

خداى تعالى آن ظل ظليل را گسترده داراد و آن پرتو تجلى را در ميان اهل كمال تابنده و پاينده- به حق حقه-.ما از اين مكاتبه و جواب آن پى مى ‏بريم كه خواجه نصير الدين مرد مبالغه گويى نبوده و اين القاب و عناوين از جانب او دليل بارزى است كه به حضرت شيخ ارادت مخصوص داشته و واقعا اخلاص مى‏ ورزيده است، و علت اين ارادت و اخلاص از جانب خواجه و حضرت مولانا و غيرهما- كه چند نمونه نام خواهيم برد- نسبت به شيخ صدر الدين چيزى جز علو مقام و معنويت وى و فضايل ظاهرى و باطنى او نبوده است.

از مكتب اين عارف بزرگ، بزرگانى برخاستند كه هر يك در نشر علوم و معارف اسلامى سهم بزرگى را دارا هستند. از جمله عفيف الدين است كه به حضور شيخ‏ نوشته: العبد حقا، سليمان بن على، العبد المطلق الممحو العينى، محو عبودية لذلك الاحاطة … المولوية الصدرية المركزية القطبية جسما، المحيطة عقلا، الجامعة هوية، متع الله الحسن بنشأة كمالها و اوتر (كذا) على عبد ربانيتها سوابغ افضالها …

اجلك ان ابث اليك شوقى

لانك جنة و الشوق نار

شيخ تقى الدين حورانى به حضرت شيخ نوشته: الله ولى الذين آمنوا، العبد الفقير الحورانى تقبل مواطئى اقدام المولوية المالكية العالمية القابلية العارفية، مرجع المحققين و قدوة السالكين و امام المعنى و مرشد الطالبين و بغية القاصدين و منهل الواردين، لسان الحق، حجة الله على الخلق، علم الحقيقة على الحقيقة و موئل سالكى الطريقة، صدر الملة و الحق و الدين، افاض الله على الامة بفضله سبحانه همته و اعاد على الملة عامة بركته …

و باز براى نمونه نامه‏اى را كه شيخ فخر الدين عراقى- صاحب لمعات و شاگرد مكتب او- نوشته است براى خوانندگان عزيز نقل مى‏كنيم:

هذا كتاب كتب الشيخ فخر الدين العراقى الى الشيخ المحقق صدر الدين رضى الله عنه و عنه‏

الحمد لله و سلام على عباده الذين اصطفاه: عشق شور انگيز درد آميز كه دائم محرك سلسله شوق و نزاع و مشعل نايره تحنن و التياع است، در دل بنده مخلص عراقى، آتش اشتياق چنان مى‏افروزد و خزف عيش او را چنان مى‏سوزد كه تابش آن جز به خاك كوى و آب روى مولانا الامام المبين و القرآن العظيم صدر الشريعة و الطريقة و مظهر الحق و الحقيقة لا زال ملاذا لاهل الطريق و موكلا لاصحاب التحقيق منطفى نشود و عيش مكدر، صافى نگردد.

آن بخت كو كه از در تو باز بگذرم 

و آن دولت از كجا كه تو باز آيى از درم‏

از شدت حرقت فرقت و طول مدت غربت كار به جان [رسيد] و كارد به استخوان، عمر به آخر آمد و ضعف مستولى گشت و آن راز چنان كه بود در پرده بماند، هيهات، هيهات، الباب مقفل و الحجاب مسدل، و المفتاح و إن كان معلقا على الباب، لكن وراء الحجاب و … الى كم فرقة و كم اغتراب، فهل اشكو لغير الله حالى؟ يا سيدى! من خرج عن اهله فهو غريب، و عذاب الغربة شديد، فطوبى لمن لم يعزب عن وطنه و لم يغب عن حضور سكنه، استغنى بمطالعة انوار ذاته عن ملاحظة انوار صفاته، يسافر و هو يقيم على بساط الشهود، و يقطع الطريق بمعاله (كذا) من محل الى محل و من نور الى نور، يتقلب (ينقلب) فى انهار الاسماء و الصفات و يتخطى اطوار المعارج و الارتقاءات، و هو ساكن لا حراك به و لا اضطراب، و ترى الجبال تحسبها جامدة و هى تمر مر السحاب، فهناك يسافر مع الرفيق الاعلى فى طريق الاباد و الازال و يتقلب (ينقلب) به (له) فى الغدو و الاصال، لتقلبه فى الشئون و الاحوال قائلا بلسان الحال: …

و صاحب هذا المقام مثل حضرة مولائى و سيدى لا يحتاج الى غربة و لا الى اوبة، فاما من لم يصل الى هذا المشهد العزيز- مثل هذا الغريب- فمتحرك دائما الى ان ينتهى عما فيه بدا و يدخل فيما منه خرج، الا الى الله تصير الامور. ميل طبع و حكم شرع، دائم محرك و باعث مى‏باشد بر مراجعت با وطن اصلى و معدن وصل، و آن جناب اظهر و مقام انوار مولانا است، اما هر بار كه اين بى‏مقدار (قدار) قصد آن ديار مى‏كند و متوجه آن مزار مى‏آيد تعويقى دامنگير مى‏شود كه خلاص از آن محال مى‏نمايد … اميد است مغناطيس سمت عاليه جاذب و محرك آيد.

قصه دراز است و عمر كوتاه و ياراى دم زدن نه، به اشارت شيخ رضى الله عنه از بلد روم به مزار شام و قدس افتاد و از آنجا به امر مصطفى عليه الصلوة و السلام به حجاز پيوست، اينجا موقوف اشارت ماند.

گيرم كه نيايى و نپرسى حالم 

در خواب خيال خويش بارى بفرست‏

نسبت خرقه

و اما نسبت خرقه وى در تصوف تا جناب معروف كرخى، چنان كه صاحب كتاب طرايق الحقايق گويد به اين طريق است: ايشان خرقه از دست جناب شيخ اكبر محيى الدين اعرابى قدس سره پوشيده ‏اند و جناب شيخ پوشيده است از شيخ ابو الحسن على بن عبد الله بن جامع، و وى از شيخ محيى الدين گيلانى، و وى از شيخ ابو سعيد مبارك بن على المخزومى، و وى از شيخ ابو الحسن على بن محمد بن يوسف القرشى الهكارى، و وى از شيخ ابو الفرج الطرطوسى، و وى از ابو الفضل عبد الواحد بن عبد العزيز التميمى، و وى از ابو بكر الشبلى، و وى از سيد الطايفه ابو القاسم الجنيد، و وى از سرى سقطى، و وى از معروف كرخى قدس الله ارواحهم (3).

در ميان تأليفات حضرت شيخ قدس سره وصيت نامه‏اى است به نام: وصية الشيخ صدر الدين عند الوفاة، ما اين وصيت نامه را از آن جهت كه معرّف شخصيت و نيز اعتقاد او به حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف است از روى نسخه كتابخانه شهيد على پاشا پس از عكس گرفتن تصحيح كرده و ترجمه نموديم، لذا آن را همراه با ترجمه فارسى ارائه مى‏دهيم تا حاق عقيده و روش اين عارف نامدار- كه متأسفانه تاكنون چهره معنوى‏اش در آئينه تاريك تاريخ جلوه گر نشده- شناخته شود و اين كار، روزنه‏اى باشد كه به كانون نور گشوده گردد، باشد كه در آينده بيشتر شناخته شود و براى شناختن اين شخصيت عظيم اسلامى منتظر مستشرقان و غربى گرايان نباشيم (4). در هر سطر اين‏ وصيت نامه رموزى نهفته است كه آن را جز راسخان در علم نخواهند دانست.

 

وصية شيخ صدر الدين عند الوفاة

بسم الله الرحمن الرحيم يقول العبد الفقير الى رحمة الله تعالى و رضوانه و لطفه الخالص و عفوه و غفرانه محمد بن اسحق بن محمد بن يوسف بن على كاتب هذه الوصية مشهدا على نفسه من حضرة المؤمنون و من غاب عنه مما يقدر وقوفه على هذه الوصية انه موقن بان الله تعالى واحد احد فرد صمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد و ان الله تعالى بعثة [بعثه‏] من اختار من صفوته الى خلقه عموما- كنبينا محمد صلى الله عليه و سلم و على آله- و خصوصا- كباقى الرسل- الى طائفة مخصوصة حق، و الجنة حق، و النار حق، و تجسد الاعمال و قبولها [حق، و] الوزن حق، و ان الجميع صدقوا فيما اخبروا اممهم عن الله تعالى و حكموا به قبل نسخ شرائعهم و تيقنوا ان القيامة حق، و تحول الحق فى الصور الاعتقادية بحسب الادراك اصل العقائد حق، و النعيم و العذاب المحسوسين و المعنويين حق، و الصراط حق، و البرزخ المتوسطة بين الدنيا و الاخرة حق، و تفاصيل ما جاء عن نبينا انه اخبر من احوال الاخرة و الجنة و النار و شئون الحق و صفاته و افعاله فى كل موطن حق، و على هذا احيى و عليه اموت.

و اوصى اصحابى و من انتسب الى بالمبادرة بعد دفنى فى عموم مقابر المسلمين اول ليلة بقرائة سبعين الف مرة ذكر لا اله الا الله، ثم ينفرد كل منهم ممن يحضر وفاتى بقول لا اله الا الله سبعين الف مرة بحضور و سكينة و وقار ينوى بكل ذلك شرائى من عذاب الله مطلقا و ان يعتقنى الله تعالى من جميع انواع العذاب و عقوبته و احكام سخطه رجاء الاجابة منه سبحانه بموجب تصديقنا ما بلغنا فى ذلك عن محمد رسول صلى الله عليه و سلم.

و اوصيهم ايضا ان يغسلونى بمقتضى ما هو مذكور فى كتب الحديث- لا مقتضى ما هو مذكور فى كتب الفقه- و يكفنونى فى ثياب الشيخ [محيى الدين رضى الله عنه‏] و فى ازار ابيض ايضا و يبسطوا فى اللحد سجادة الشيخ اوحد الدين الكرمانى رحمة الله عليه و لا يصحبوا جنازتى احدا من قراء الجنائز، و لا يبنوا على قبرى عمارة و لا سقفا، بل يبنون نفس القبر بحجارة وثيقة لا غير و ذلك لئلا يتدثر القبر و يعفو اثره، و يتصدقوا يوم وفتى [وفاتى‏] بالف درهم على ضعفاء الفقراء و المساكين من النساء و الرجال، خصوصا منهم الزمنى و العميان، و يعطوا شهاب الدين ابرارى من هذا الالف مائة درهم، و الكمال الملازم- الشيخ محمد النخشوانى- مائة درهم ايضا، و تقسموا على الاصحاب لكل واحد بحسب ما يليق به على نحو ما يتقون عليه.

و يبلغوا سلامى الى ضياء الدين محمود و يحملوا اليه ببعض ثيايى تذكرة، و كذلك بدر الدين عمر، و لكل واحد منهما سجادة من السجادات التى اصلى عليها.

و كتبى الحكمية تباع و تصدق بثمنها، و ما و فيها من الطبيات و الفقهيات و التفاسير و الاحاديث و نحوها يكون وقفا بدمشق، و يعطى لمن يتقرب الى الله بحملها الى هنالك و ايصالها الى عفيف الدين وصية عليها خمس مائة درهم. و تصانيفى يحمل الى عفيف الدين تكون تذكرة له منى مع الوصية ان لا يصف بهذه [الا] على من يرى اهلية الانتفاع بها.

و اوصى ابنتى السكينة- وفقها الله تعالى على مواظبة الصلوة و سائر الفرائض- دوام الاستغفار و حسن الظن بالله.

و اوصى اصحابى ان لا يخوضوا بعدى فى مشكلات المعارف الذوقية مجملاتها، بل يقتصروا على تأمل الصريح منها و المنصوص- دون تفقه بتأويل فيما سوى الجلى الصريح- و سواء كان ذلك فى كلامى و [او] كلام الشيخ رضى الله عنه، فهذه مسدود بعدى، فلا يقبلوا كلاما من ذوق احد، اللهم الا من ادرك منهم الامام محمد المهدى [(عليه السلام)‏] فليبلغه سلامى و ليأخذ عنه ما يخبره به من المعارف لا غير، و ليقتصروا الان بعد الاقتصار على الصريح و الجلى من كلامى و تصانيفى و تصانيف الشيخ، و ليتمسكوا بالكتاب و السنة و اجماع المسلمين و دوام الذكر و الاشتغال بتفريغ القلب بمواجهة جناب الحق- بموجب ما ذكر فى الرسالة الهادية المرشدة- و حسن الظن بالله، و لا تشتغلوا بشى‏ء من العلوم النظرية و غيرها، بل يقتصروا على الذكر و تلاوة القرآن و المثابرة على الاوراد الموظفة و مطالعة ما سبقت الاشارة من الصريح الجلى من الاذواق المذكورة.

و من كان متجردا فليقصد المهاجرة الى الشام، فانه سيحدث فى هذا البلاد فتن مظلمة تغير سلامة الاكثرين منها فَسَتَذْكُرُونَ ما أَقُولُ لَكُمْ وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» [المؤمن/ 44] و ان الله حسب من اتقى و سلك سبيل هداه.

و لتذكرونى معشر الاخوان و الاصحاب فى صالح دعائكم و تجعلونى فى حل من كل حق يتعين لكم على شرعا و تطلبوا المحاللة من جميع المعارف، و من عين له قبلى حق مشروع و يتقاضاه صاحبه و لم يحالله، فليخبر ابنتى سكينة بذلك لترضيه بماشاه.

اقول قولى هذا: استغفر لله لى و لكم، و اتمم وصيتى بقول: سبحانك اللهم و بحمدك لا اله الا انت، استغفرك و اتوب اليك و اغفرلى و ارحمنى انك انت الغفور الرحيم- تمت الوصية-.

[هو]

وصيت شيخ صدر الدين قونوى هنگام وفات‏

بسم الله الرحمن الرحيم بنده نيازمند به رحمت الهى و رضوان [خشنودى‏] و لطف خالص و عفو و آمرزش او محمد بن اسحاق بن محمد بن يوسف بن على مى‏گويد: نويسنده اين وصيت شهادت مى‏گيرد بر خود مؤمنانى را كه حضور دارند و كسانى را كه غايب‏اند از او- آن مقدار كه امكان آگاهى بر اين وصيت هست- اين كه: وى يقين دارد كه خداوند متعال واحد احد يگانه و يكتا و صمد [: بى نياز] ى است كه نزاده و زاييده نشده و هيچ كس همتاى او نيست، و اين كه خداوند متعال هر كس از برگزيدگانش را كه خواسته به سوى بندگانش عموما- مانند محمد صلى الله عليه و سلم و على آله- و خصوصا- مانند باقى ديگر فرستادگان- به گروهى مخصوص برانگيخته است حق [: درست‏] است و بهشت و دوزخ حق است و تجسد [شكل يافتن‏] اعمال و قبول آنها حق است و سنجيدن و وزن [اعمال‏] حق است، و اين كه تمامى [پيغمبران‏] در آنچه كه امتشان را از جانب خداوند خبر داده‏ اند و بدان- پيش از منسوخ شدن شريعت هايشان- حكم كرده و يقين داشته ‏اند راست گفتار بوده‏ اند. قيامت حق است و تحول حق تعالى در صورتهاى اعتقادى- به حسب ادراك- كه اصل عقايد است حق است و بهشت و عذاب محسوس و معنوى حق است و صراط حق است و برزخ بين دنيا و آخرت حق است و تفصيل آنچه كه از پيغمبر ما (صلّى الله عليه وآله وسلّم) رسيده و خبر از احوال آخرت و بهشت و دوزخ داده و همچنين شئون حق تعالى و صفات و افعال او در هر موطن و عالمى حق است و بر اين [اعتقاد] زنده هستم و بر اين هم مى‏ ميرم.

و ياران و خويشاوندان خودم را وصيت مى ‏كنم: پس از آن كه مرا در قبرستان عمومى مسلمانان دفن كردند، شب اول [قبر] به خواندن هفتاد هزار مرتبه ذكر لا اله الا الله: سپس هر يك از آنان كه وفات مرا حضور دارد، هفتاد هزار مرتبه لا اله الا الله را با حضور و آرامش و سنگين بگويد. به تمام اين [گفتن‏] ها، نيت خريد [آزادى‏] مرا از عذاب الهى مطلقا داشته باشد و اين كه خداوند متعال مرا از تمام انواع عذاب و عقوبت و خشم خود آزادى بخشد و از جانب خداوند سبحان- به موجب تصديقمان كه آنچه در اين باره از محمد رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به ما رسيده- اميد اجابت داشته باشد.

و آنان را باز وصيت مى‏كنم كه مرا به موجب آنچه كه در كتب حديث وارد شده غسل دهند نه آنچه كه در كتابهاى فقهى گفته شده است، و مرا در لباس شيخ [محيى الدين اعرابى رحمه الله‏] و در لنگى سفيد نيز كفن كنند و در گورم سجاده شيخ اوحد الدين كرمانى رحمة الله عليه را پهن كنند و همراه جنازه من هيچ يك از قرآن خوانان جنازه‏ها نباشند و بر قبرم نه ساختمان بنا كنند و نه طاقى بزنند، بلكه خود قبر را با سنگ محكم و سختى استوار كنند- و غير اين نكنند- تا رسم قبر محو نشده و آثارش از بين نرود، و روز وفاتم هزار درهم بر مستمندان ناتوان و بينوايان از زن و مرد- به ويژه بيماران و زمين گيران و كوران- صدقه بدهند، و شهاب الدين ابرارى را از اين هزار [درهم‏] صد درهم بدهند و كمال ملازم- شيخ محمد نخشوانى- را هم يكصد درهم بدهند و بر ياران هر يك به حسب آنچه كه در خورش هست و بر آن تقوا دارند تقسيم كنند و سلام مرا به ضياء الدين محمود برسانند و برخى از لباسهاى مرا براى ياد آورى براى او بفرستند. و همين طور بدر الدين عمر را، و براى هر يك آنان سجاده‏اى از سجاده‏هايى كه در آنها نماز خوانده ‏ام بفرستند.

و كتابهاى فلسفى ‏ام فروخته شود و پولش صدقه داده شود، و آنچه كه در آنها از كتابهاى پزشكى و فقهى و تفسيرى و احاديث و امثال آنها كه هست وقف به دمشق است، و به كسى كه براى تقرب به خداوند كتابها را به آنجا [: دمشق‏] حمل مى‏ كند- و نيز رساندنش به عفيف الدين- بر آن پانصد درهم وصيت است. و تأليفاتم براى عفيف الدين فرستاده شود تا از جانب من او را ياد آورى‏ اى باشد، با اين وصيت كه اين تأليفات را جز بر كسى كه شايستگى بهره بردن از آنها را مشاهده مى‏كند شرح ندهد.

و دخترم سكينه را- كه خداوند موفقش بدارد- بر مراقبت نماز و ديگر واجبات و آمرزش مدام خواستن و گمان نيك [در روزى و ديگر امور] به خداوند داشتن وصيت مى‏كنم.

و ياران و اصحاب خويش را وصيت مى‏كنم كه پس از من در مشكلات معارف ذوقى- البته بر مجمل و كوتاه آنها- فرو نروند، بلكه بسنده كنند بر انديشه در آنچه از آن معارف كه تصريح دارد و منصوص و روشن است، نه در آنچه كه غير آشكار و صريح است به وسيله تأويل و برگرداندن فهميدن، خواه آن در مطالب من باشد و يا در مطالب شيخ [محيى الدين‏] رضى الله عنه، چون اين [باب‏] پس از من بسته و باز داشته شده است لذا سخنى از ذوق [و مكاشفه‏] هيچ كس نپذيرند، مگر كسى از آنان كه امام محمد مهدى (عليه السلام) را درك [: مشاهده‏] كرده باشد، سلام مرا به او برساند و از او- آنچه از معارف را كه بيان مى‏كند- فرا گيرد.

و اكنون پس از آنكه بسنده بر صريح و آشكار از سخن و تأليفات من و تأليفات شيخ [محيى الدين‏] كردند، چنگ به كتاب و سنت و اجماع مسلمانان زنند و مداومت بر ذكر و مشغول بودن به خالى كردن دل و توجه به سوى حضرت حق- به موجب‏ آنچه كه در رساله هادى مرشد بيان شده- و گمان نيك به خداوند داشته باشند و سرگرم به علوم نظرى و غير نظرى نشوند بلكه بسنده بر ذكر و تلاوت قرآن و مداومت بر اذكار و اورادى كه عهده دارند كنند و مطالعه آنچه كه پيش از اين بدان اشاره شد، يعنى از صريح آشكار از اذواق [و مكاشفات‏] بيان شده.

و هر كس كه مجرد و تنهاست [و گرفتار نيست‏] عزم مهاجرت به شام را كند، چون به زودى در اين كشور فتنه و آشوبهاى تاريك و بدى رخ مى‏دهد كه سلامتى بيشتر آنان را تغيير مى‏دهد. «زود باشد كه آنچه را مى‏گويم به ياد آوريد و من كار خويش را به خداوند وا مى‏گذارم كه خداى به كار بندگان بيناست» [مؤمن/ 44] و خداوند هر كه را كه تقوا پيشه كند و راه هدايت او را بپويد كافى و بسنده است.

اى برادران و ياران! در دعاى نيكتان مرا ياد آوريد و هر حقى را كه شرعا بر گردن من داريد حلالم كنيد و از تمام معاريف حلال بودى بطلبيد، و هر كس كه حقى مشروع بر گردنم اثبات مى‏كند و آن را تقاضامند است و حلال نكرده، دخترم سكينه را بدان حق آگاهى دهيد تا به آنچه كه مى‏خواهد رضايتش را حاصل نمايد.

سخنم اين است كه مى‏گويم: از خدا طلب آمرزش براى خودم و شما دارم و وصيتم را با اين سخن پايان مى‏بخشم: پروردگارا! منزهى و سپاست را مى‏گويم، خداوندگارى جز تو نيست، از تو آمرزش مى‏خواهيم و به سوى تو بازگشت مى‏كنم، مرا بيامرز و رحمتت را شامل حالم فرما كه تو آمرزگار و رحيمى.

آثار و تأليفات شيخ كبير صدر الدين قونوى‏

1- مفتاح غيب الجمع و الوجود «معروف به مفتاح الغيب» (5).

2- النصوص فى‏ تحقيق طور المخصوص.

3- النفحات الالهية (6).

4- الفكوك فى اسرار مستندات الفصوص (7).

5- اعجاز البيان فى تأويل ام القرآن (8).

6- شرح حديث الاربعين.

7- شرح الشجرة النعمانية فى الدولة العثمانية.

8- الرسالة الهادية.

9- الرسالة المفصحة.

10- التوجه الاتم الاعلى نحو الحق جل و علا.

11- شرح اسماء الحسنى.

12- وصايا.

13- شعب الايمان.

14- رساله در بيان مبدأ و معاد.

15- كتاب الالماع ببعض كليات اسرار السماع.

16- المفاوضات و رسالة الهادية.

و رسالات مختصر ديگر…

____________________________________

(2) – شيخ سعيد الدين فرغانى به نقل از جامى گويد: اين فقير ضعيف بعد از مفارقت خدمت و صحبت شيخ ابو النجيب سهروردى قدس سره، از خدمت مولانا و سيدنا و شيخنا صدر الحق و الدين، وارث علوم سيد المرسلين عليه الصلوة و السلام، سلطان المحققين محمد بن اسحق القونيوى رضى الله تعالى عنه و از شرف صحبت و ارشاد و هدايت و اقتباس فضايل و آداب ظاهر و باطن و علوم شريعت و طريقت و حقيقت تربيت يافت و منتفع شد- غايت الانتفاع- [و باز جامى گويد:] و شيخ مؤيد الدين جندى در شرح فصوص الحكم گويد كه شيخ صدر الدين روزى در مجلس سماع با شيخ سعد الدين حموى حاضر بود. شيخ سعد الدين در اثناى سماع روى به صفّه‏اى كه در آن منزل بود كرد و به ادب تمام مدتى بر پاى بايستاد و بعد از آن چشم را پوشيد و آواز داد: اين صدر الدين؟ چون شيخ صدر الدين پيش آمد، چشم بر روى او بگشاد و گفت: حضرت رسالت (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در آن صفه حاضر بودند، خواستم چشمى را كه به مشاهده جمال آن حضرت مشرف شده است اول بر روى تو بگشايم.

(3) – شيخ معروف كرخى كه از اقطاب و اولين ركن سلسله عليه ذهبيه رضويه مهدويه است دربان و از اصحاب سرّ حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا عليه آلاف التحية و الثناء بوده و از طريق ايشان آن سلسله به آن حضرت انتساب پيدا مى‏كند، مترجم در اين باره در مقدمه كتاب مشارب الاذواق امير سيد على همدانى كه شرحى است بر قصيده ميميه (خمريه) ابن فارض مصرى قدس الله سرهما كه از انتشارات «مولى» است بطور مستوفى بحث كرده است.

(4) – و به قول استاد بزرگوار آشتيانى، اكثر دانشمندان مسلمان عرب و غير عرب به واسطه عدم احاطه به افكار محققان از عرفا و حكما در اظهار نظر پيرامون اين قبيل مطالب بدون تعمق و تدبر از دانشمندان و مستشرقان مغرب زمين متأثر شده‏اند. علت اساسى كار را بايد در عدم خبرگى و بى‏تميزى اين دانشمندان اسلامى جستجو كرد. غربيها بدون تلمذ نزد متفكران از ارباب عرفان، پيش خود از راه مطالعه صرف در افكار عرفاى اسلامى بحث نمودند، و ممالك اسلامى به واسطه انغمار افكار غربيها و از دست دادن ارباب معرفت، براى فرا گرفتن عرفان و تصوف و فلسفه كه اسلافشان مؤسس آن بودند به دانشمندان غربى پناه بردند و به تأليف آثار در زمينه عرفان و فلسفه اسلامى پرداختند و ناشيانه مطالبى به سلك تحرير آوردند و اغلاط و اوهام مستشرقان را به خورد طلاب معارف اسلامى دادند و در نتيجه، كار به جايى رسيده كه هر چه به نام فلسفه و عرفان منتشر مى‏كنند مملو از اوهام و حاكى از گرفتارى اين مؤلفان در تله و دام خيالات و مجعولات است. واى اگر از پس امروز بود فردايى.

(5) – اين كتاب را محمد شمس الدين حمزه فنارى به عربى شرح كرده كه عالى‏ترين شرحى است كه بر مفتاح الغيب نوشته شده و ميرزا هاشم اشكورى و علماى ديگر قرون بر آن شرح حواشى مختصر و مفصل دارند كه از همه مفصل‏تر حواشى مرحوم اشكورى است، مترجم اين كتاب- يعنى مفتاح الغيب را- تصحيح كرده و شرح آن را كه موسوم به مصباح الانس بين المعقول و المشهود فى شرح مفتاح غيب الجمع و الوجود است تصحيح و ترجمه نموده كه توسط انتشارات «مولى» انتشار يافته.

(6) – اين كتاب را كه محتوى تمام مكاشفات علمى حضرت شيخ است مترجم تصحيح و ترجمه كرده و توسط انتشارات «مولى» چاپ و انتشار يافته.

(7) – اين كتاب را كه به نام كليد اسرار فصوص الحكم است مترجم تصحيح و ترجمه كرده و توسط انتشارات «مولى» چاپ و انتشار يافته.

(8) – اين كتاب كه به نام تفسير فاتحه هم معروف است دوبار در حيدرآباد دكن با تصحيحات قياسى تصحيح و انتشار يافته و يك بار هم در قاهره توسط عبد القادر احمد عطا به نام التفسير الصوفى للقرآن در سال 1969- 1389- بدون تصحيح انتقادى به چاپ رسيده و هنوز چاپ منقحى از آن نشده است، مترجم آن را از روى نسخه حيدرآباد ترجمه كرده و در برخى موارد اعتمادى بر ضبط آنها ندارد، اگر موافق تدبير من شود تقدير، روزى آن را تصحيح كرده و مانند همين ترجمه كه در جلوى خواننده گرامى است، ديده مشتاقانش بدان روشن گردد و تصحيحش بدست مترجم انجام گيرد.

مقدمه اعجاز البيان فی كشف بعض أسرار أم القرآن //أبى المعالى صدرالدين محمد بن اسحاق القونوى مترجم: محمد خواجوى

زندگینامه بهاءالدین محمد بن حسین عاملی«شیخ بهائی»

نام و نسب شيخ بهائى‏

بهاء الدين محمد بن عز الدين حسين بن عبد الصمد بن شمس الدين محمد بن على بن حسين بن محمد بن صالح حارثى همدانى عاملى جبعى، حكيم و فقيه و عارف و منجم و رياضى‏دان و شاعر و اديب و مورخ بزرگ دوره‏ى صفويه، در خاندانى دانش‏پرور كه معاريف اسلام بوده‏اند و از آغاز در جبل عامل كه از آغاز پيدايش مذهب تشيع پناهگاه شيعيان بوده و ناحيه‏ى كوهستانى و خرمى است از لبنان و در شمال شهر صيد است و امروز يكى از مراكز مهم شيعيان است، در قريه‏يى بنام جبع يا جباع مى‏زيستند و از نژاد حارث بن عبد الله اعور همدانى (متوفى 65 هجرى قمرى) بودند، بوجود آمد و پرورش يافت پدر شيخ بهائى، عز الدين حسين بن عبد الصمد بن محمد بن حارثى عاملى جبعى از رهبران شيعه و مشايخ بزرك بوده است.

وى از شاگردان و صحابه‏ى پيشواى معروف شيعه زين الدين على بن احمدعاملى جبلى مشهور بشهيد ثانى است و هر دو آنان از يك ديار برخاسته‏اند و عز الدين حسين پس از كشته شدن شهيد ثانى (966 هجرى قمرى) به ايران آمده است.صاحب تاريخ عالم‏ آراى عباسى درباره‏ى عز الدين حسين، چنين مى‏گويد:«شيخ حسين از مشايخ عظام جبل عامل و در جميع فنون بتخصيص فقه و تفسير و حديث و عربيت فاضلى دانشمند بود. و خلاصه ايام شباب و روزگار جوانى را در صحبت شهيد ثانى و زنده‏ى جاودانى شيخ زين الدين عليه‏الرحمه بسر برده در تصحيح حديث و رجال و تحصيل مقدمات اشتهار و كسب كمالات مشارك و مصاحب يكديگر بوده ‏اند.بعد از آنكه جناب شيخ بجهت تشيع بدست روميان درجه‏ى شهادت يافت مشاراليه از وطن مألوف بجانب عجم آمده بعز مجالسين مجلس بهشت آئين شاه جنت مكان معزز گرديده منظور انظار عنايات گوناگون گشت.

مراتب عالى فصاحت و اجتهاد او در معرض قبول و اذعان علماء عصر درآمد و در امامت نماز جمعه كه بنا بر اختلافى كه علماء در شرائط آن كرده‏اند مدت‏هاى مديد متروك و مهجور بود سعى بليغ بتقديم رسانيده با جمعى از مؤمنان اقدام مى‏نمود.آخر بمنصب شيخ الاسلامى و تصدى شرعيات و حكومت مليات ممالك خراسان عموما و دار السلطنه‏ى هرات خصوصا با ايفاى خدمتش مرجوع گشته مدت مديد در آن خطه‏ى دلگشا بترويج شريعت غرا و تنسيق بقاع الخير آن ديار اقدام نموده با فايده‏ى علوم دينيه و تصنيف كتب و رسائل و حل مشكلات و كشف غوامض و معضلات مى‏پرداخت، تا آنكه شوق بيت اللّه الحرام و رياضت روضه‏ى سيد انام و ائمه‏ى عالى‏مقام صلوات اللّه الملك العلام گريبان‏گير گشته قايد شوق عنان توجه او را بدان صوب در حركت آورد.

بعد از استسعاد بدان سعادت عظمى در حين مراجعت، چند روزى در لحساء بحرين رحل اقامت انداخته با فضلاى آن مرزوبوم بسر مى‏برد، تا آنكه در بحرين اجل موعود رسيده كتب‏خانه‏ى حيات را درنورديده به مطالعه‏ى جريده عالم بقا پرداخت، و خلف صدق مشاراليه كه گلشن سراى جهان از وجود شريفش زيب و بها داشت در صغر سن، با والده ماجده بولايت عجم آمد …»

به عقيده صاحب خلاصة الاثر و صاحب سلافة العصر و صاحب مستدرك الوسائل و صاحب خزانة الخيال و صاحب روضات الجنات، وفات عز الدين حسين پدر شيخ بهائى در سال 984 هجرى قمرى هنگامى كه شصت و شش سال داشته در بحرين اتفاق افتاده است.بطور كلى عز الدين حسين پدر شيخ بهائى در سال 918 هجرى قمرى در جبل عامل متولد شد، مدتى صاحب و شاگرد شهيد دوم بود و پس از كشته شدن وى در سال 966 هجرى قمرى با خانواده‏ى خود به ايران آمد. (در آن زمان شيخ بهائى سيزده سال داشته است.)

زيرا اهل سنت كه همسايگان شيعيان جبل عامل بودند بر ايشان تاخته آزار بسيار رسانيدند حتى پيشواى مذهبى آنان زين الدين را كشته بودند و عز الدين حسين مانند ديگر شيعيان پناهگاهى مى‏جست و ايران در دوره‏ى صفويه يگانه محلى بود كه شيعيان در آنجا امان داشتند.و چون وى شاگرد شهيد دوم بوده از ديارى مى‏آمد كه مركز ديرين شيعيان بود، پيشرفت و شهرت بسيار يافت و مورد توجه سلطان محمد خدابنده پدر شاه عباس بزرك قرار گرفت و پس از چندى مقام شيخ الاسلامى دار السلطنه‏ى هرات بوى تفويض گشت و بعد از مدتى مديد، شوق زيارت خانه‏ى خدا در وى پديدار گشت بدان صوب حركت كرد و پس از اجراى مراسم حج به احساء و بحرين رفت و در آنجا مدت هشت روز ماند،و هنگامى كه شصت و شش سال و دو ماه از سنش مى‏ گذشت در مصلى كه قريه ‏يى از خاك بحرين بود دار فانى را وداع گفت.

در اين وقت شيخ بهائى كه سى و يك سال از عمرش مى‏گذشت باتفاق مادر خود به ايران بازگشت شيخ بهائى برادرى بنام عبد الصمد داشته كه كتاب فوائد الصمدية كه از كتب معروف نحو است بنام وى نوشته شده و برادر بزرگتر شيخ بهائى بوده است. (از دلايل ديگرى كه بزرگترى عبد الصمد را نسبت بشيخ بهائى مى‏رساند به عقيده‏ى استاد سعيد نفيسى، يكى اينست كه عبد الصمد نام جد خود را داشته و بهائى نام پدر جد خود را، و ديگر اينكه وى ده سال پيش از بهائى وفات كرده.)
گويا عبد الصمد در همان زمانى كه پدرش در جبل عامل بوده از وى جدا شده به مدينه رفته. و در سفر ايران و بحرين با وى نبوده است.برادر شيخ در سال 1020 هجرى قمرى در اطراف مدينه از دنيا رفته است و جسد وى را بنجف نقل نموده و در همان‏جا به خاك سپرده‏ اند.

بقول صاحب روضات الجنات وى بر شرح اربعين برادرش شيخ بهائى حواشى چندى نوشته است

همسر بهائى

همسر بهائى زنى فقيه و محدث و يگانه دختر زين الدين على معروف بمنشار عاملى بود.
صاحب مستدرك الوسائل مى‏گويد كه زنان نزد وى درس مى‏خواندند و پدرش زين الدين على منشار از دانشمندان معاصر شاه طهماسب بود و كتابهاى بسيار داشت‏ كه از هند آورده بود و گويند نزديك چهار هزار مجلد بود، و بيشتر از زندگى خود را در هند گذراند، و چون مرد، دخترش كه زن بهائى بود وارث او شد، زيرا كه جز يك دختر نداشت.»

شيخ الاسلامى

زين الدين على نزد شاه طهماسب منزلت فراوان داشت، و بهمين جهت مقام شيخ الاسلامى اصفهان بوى واگذار گرديد و پس از وى اين مقام بشيخ بهائى تفويض گرديد.و نيز مسبب مسافرت عز الدين حسين پدر شيخ بهائى به ايران و پيشرفت كار وى در ايران همين زين الدين على بوده است.

 محل و تاريخ تولد و وفات‏

باتفاق نظر كليه‏ى صاحبان تواريخ معتبر، ولادت شيخ در شهر بعلبك اتفاق افتاده است.بعلبك شهرى آباد و معروف بوده است و يونانيان آن شهر تاريخى را هليوپوليس‏silopoileH مى‏ناميدند:
اين شهر «در زمانهاى گذشته مركز تمدن يونانى و سپس مركز تمدن رومى بوده است و از بناهاى رومى قصر بسيار معروفى در آن بوده كه هنوز خرابه‏هاى آن در همه‏ى جهان مشهورست و در منتهاى زيبائى و عظمت بوده است،اين شهر را در سال 803 هجرى قمرى تيمور گوركان گرفت و آن را ويران ساخت و از آن پس ديگر روى آبادانى نديد و خرابه‏ى آن اينك در 80- كيلومترى دمشق باقى است و آن محل در اين زمان جزو قلمرو جمهورى لبنان بشمار مى‏رود:» (احوال شيخ بهائى از استاد سعيد نفيسى)

و اكنون در آن محل آبادى كوچكى باقى است كه در حدود چندين هزار سكنه دارد و در سر راه دمشق بحلب قرار دارد:گويا عز الدين حسين پدر شيخ هنگامى كه در جبل عامل اقامت داشته، در سفر شام ببعلبك رفته و بهاء الدين محمد يعنى پسر دوم وى در آن سفر متولد گرديده است:و كسانى نيز مانند ابو المعالى طالوى محل ولادت شيخ را شهر قزوين نوشته‏اند و اين نظر كاملا نادر است زيرا به‏طورى‏كه مى‏دانيم وى قبل از مسافرت پدرش به ايران متولد شده و هنگامى كه به ايران آمده است گويا سيزده سال داشته است،

تاريخ تولد

در مورد تاريخ ولادت شيخ بهائى اقوال مختلف موجود است:
صاحب سلافة العصر كه از قديم‏ترين مآخذ موجود در مورد ولادت شيخ است مى‏گويد كه وى نزديك غروب چهار شنبه، سه روز مانده از ذى‏حجه‏ى سال 953 هجرى قمرى متولد گرديد:
صاحب خلاصة الاثر تاريخ تولد وى را نزديك غروب چهار شنبه سه روز مانده از ذى‏حجه سال 953 هجرى قمرى نوشته است:
صاحب فردوس التواريخ ولادت ايشان را نزديك غروب پنجشنبه سيزده روز مانده از محرم سال 953 هجرى قمرى ذكر كرده است:
صاحب المطلع الشمس مى‏گويد:
سيد على خان در سلافة العصر تعيين كرده غروب روز چهار شنبه 27 ذى‏حجه‏ى- سال 953 هجرى قمرى در بعلبك، و بنص ابو المعالى طالوى در قزوين روى داده است: (چنانكه گفته شد اين قول كه شيخ در قزوين متولد شده است بسيار نادرست است‏)

صاحب منتخب التواريخ ولادت شيخ را روز پنجشنبه 17 محرم سال 953 هجرى قمرى ذكر كرده است:بطور كلى آنچه از اين اقوال بر مى‏آيد، ولادت شيخ در سال 953 هجرى قمرى اتفاق افتاده است و در مورد روز و ماه تولد نظر صاحب سلافة العصر از گفته‏هاى ديگران معتبرتر است زيرا وى داناترين فرد باحوال شيخ و نزديك‏ترين كس بزمان اوست:در اين صورت ولادت شيخ نزديك غروب روز چهارشنبه بيست و هفتم ذى‏حجه‏ى سال 953 هجرى قمرى در شهر بعلبك روى داده است.

تاريخ وفات‏

در مورد تاريخ وفات شيخ بهائى نيز اقوال گوناگون موجود است:صاحب تاريخ عالم ‏آراى عباسى كه از مآخذ مورد اعتماد است، مى‏گويد كه در چهارم شوال سال 1030 هجرى قمرى بيمار شد و هفت روز رنجور بود، تا اينكه شب 11 شوال درگذشت، و چون وى رحلت كرد شاه عباس در ييلاق بود و اعيان شهر جنازه‏ى او را برداشتند و ازدحام مردم به اندازه‏يى بود كه در ميدان نقش جهان جا نبود كه جنازه‏ى او را حركت دهند، و در مسجد جامع عتيق به آب چاه غسل دادند و علماء بر او نماز گذاردند و در بقعه‏ى منسوب بامام زين العابدين كه مدفن دو امامزاده است گذاشتند و از آنجا بمشهد بردند و به وصيت خود او در پائين پا، در جائى كه هنگام توقف در مشهد آنجا درس مى‏گفت به خاكش سپردند:

اعتماد الدوله ميرزا ابو طالب در تاريخ رحلت وى گفته است:

رفت چون شيخ از اين دار فناى

‏ گشت ايوان جنانش مأواى‏

دوستى جست ز من تاريخش‏

گفتمش شيخ بهاء الدين واى‏ (از اين جمله بدون همزه‏ى بهاء، عدد 1030 بدست مى‏آيد.)

صاحب روضات الجنات مى‏گويد كه چون بمرد پنجاه هزار كس بر جنازه‏ى او نماز گذاردند و در تاريخ فوت او گفته‏اند: بى‏سر و پا گشت شرع و افسر فضل اوفتاد. مقصود از بى‏سر و پا گشت شرع اينست كه شين و عين از آغاز و انجام شرع مى‏افتد و راء مى‏ماند كه 200 باشد، و افسر فضل اوفتاد يعنى فاء از آغاز آن ساقط مى‏شود و ضاد كه 800 و لام كه 30 باشد مى‏ماند و روى‏هم‏رفته 1030 مى‏شود.

صاحب كتاب تنبيهات مى‏گويد كه سنه‏ى يك‏هزار و سى هجريه مريخ در عقرب راجع شد، بعد از تفكر و تدبر بسيار از ضعف و تباهى حال مشترى در آن وقت بخاطر رسيد كه شخصى از علماء فوت شود و از آن وهنى بمذهب راه يابد، و چون افضل و اكمل واقعه آن زمان شيخ بهاء الدين العاملى رحمة اللّه بود، ظن فقير غالب آمد كه جناب شيخ الاسلامى رخت حيات از دار فانى بدار باقى خواهد كشيد، لا جرم در قصبه‏ى اشرف كه از مضافات ولايت مازندرانست اين قضيه را بعرض پادشاه ظل اللّه رسانيده و گفتم كه در اين باب دغدغه بخاطر اشرف نرسد كه طالع اين دولت قويست و نوعى ديگر نمى‏تواند شد.
از قضا بعد از چهار پنج ماه، حضرت شيخ مريض شده و در عرض يك هفته به رحمت ايزدى پيوست.
صاحب مطلع الشمس مى‏گويد كه در چهارم شوال سال 1030 هجرى قمرى مريض گشت و در سه‏شنبه دوازدهم رحلت نمود و جسد شريفش نقل بمشهد شد.
صاحب امل الامل در مورد تاريخ وفات شيخ گويد كه از مشايخ خود شنيدم كه در سال 1030 هجرى قمرى درگذشت.
صاحب قصص العلماء تاريخ درگذشت وى را دوازدهم شوال سال 1031 هجرى قمرى ذكر كرده است.
صاحب سلافة العصر تاريخ وفات شيخ را دوازده روز مانده از شوال سال 1031 هجرى قمرى نوشته است و در كتاب ديگر خويش موسوم بحدائق الندية فى شرح الفوائد الصمدية، در دوازدهم شوال سال 1030 هجرى قمرى ذكر كرده است و ممكن است در چاپ كتاب اول تحريفى شده باشد.
بطور كلى آنچه از اين اقوال برمى ‏آيد، وفات شيخ در دوازدهم شوال سال 1030 يا 1031 هجرى قمرى اتفاق افتاده است، و چون صاحب تاريخ عالم‏آراى عباسى كه نظرش معتبرتر از ديگران است، و همچنين صاحب كتاب تنبيهات كه تأليف خود را چند ماه بعد از آن واقعه نوشته است سال 1030 را ذكر كرده‏اند، گفته‏ى كسانى كه وفات شيخ را در اين سال نوشته‏اند صحيح‏تر بنظر مى‏رسد.
در اين صورت وفات شيخ در دوازدهم ماه شوال سال 1030 هجرى قمرى در شهر اصفهان روى داده است.

 دوران جوانى و تحصيلات و استادان‏

به ‏طورى‏كه قبلا ذكر شد، شيخ بهائى در 966 هجرى قمرى باتفاق پدر خود از جبل عامل به ايران آمد و در پايتخت ايران يعنى شهر قزوين كه مركز تجمع دانشمندان شيعه بود مدتها زيست نمود.بنابراين وى دوران كودكى را در جبل عامل و دوران جوانى را در شهر قزوين گذرانيده است، و ظاهرا هنگام سفر پدرش بهرات همراه وى نبوده است، زيرا وى در آن زمان جوان بوده و در قزوين بكسب علوم اشتغال داشته و پدرش نمى‏بايست او را بهرات برده باشد.

ليكن چنانكه قبلا گفتيم در سفر حج با پدر همراه بوده است و پس از مرگ پدر، در سن سى و يك سالگى با مادرش به ايران بازگشته است، و پس از بازگشت به ايران گويا دوباره بقزوين رفته باشد زيرا اين شهر تا سال 1006 هجرى قمرى پايتخت صفويه و مركز تجمع علماء شيعه بوده است.
بهائى بعدها به مسافرتهاى ديگرى نيز پرداخته است و گويا چندى هم در مشهد به تحصيلات خود ادامه داده است و نيز مدتى در هرات بجاى پدر مقام شيخ الاسلامى داشته، و آنچه مسلم است هنگامى كه پدر او در هرات بوده وى در قزوين اقامت داشته و بقول استاد نفيسى احتمال مى‏رود كه لااقل از سال 969 هجرى قمرى يعنى از سن شانزده سالگى تا سال 979 هجرى قمرى در سن بيست و شش سالگى، مدت ده سال پياپى در قزوين براى دانش اندوختن مانده باشد.

در اين صورت تحصيلات اوليه‏ى شيخ در شهر قزوين كه در آن‏وقت يكى از مراكز مهم مذهب تشيع و محل درس و بحث و دانش‏آموزى بوده انجام گرفته است و وى از كودكى با شوق و كوشش بسيار در پى دانش‏آموزى و كسب كمال بوده است به‏طورى‏كه در اوان كودكى از كتب معتبر زمان خود نسخه‏بردارى مى‏كرده است بنا بر قول كليه‏ى كسانى كه در احوال شيخ سخن گفته‏اند، وى ابتدا نزد پدر خود تحصيل علم كرده و سپس از محضر استادان ديگر كسب دانش نموده است.

بقول صاحب تاريخ عالم‏آراى عباسى وى تفسير و حديث و عربيت‏ و امثال اين‏ها را از پدر، و حكمت و كلام و بعضى علوم منقول را از مولانا عبد اللّه مدرس يزدى‏ ( صاحب قصص العلماء و نيز صاحب خلاصة الاثر، مولانا عبد اللّه يزدى را از استادان وى شمرده‏اند.) صاحب حاشيه‏ى ملا عبد اللّه، و رياضى را از ملا على مذهب و ملا افضل قاضى مدرس و ملا محمد باقر بن زين العابدين يزدى صاحب كتاب مطالع الانوار و عده‏يى ديگر از اهل فن، و طب را از حكيم عماد الدين محمود آموخته و در اندك زمانى در منقول و معقول پيش رفته و بتصنيف كتب پرداخته است.
و بقول صاحب روضات الجنات، صحيح بخارى را نزد محمد بن ابى اللطيف مقدسى خوانده است، و گويا شيخ در اواسط عمر هنگامى كه ببيت المقدس سفر كرده، در آنجا دانشمند مزبور را ملاقات نموده و صحيح بخارى را نزد وى آموخته است.

سير و سياحت‏

بهائى گذشته از سفرهائى كه زمان حيات پدر خود باتفاق وى كرده، يعنى سفر از بعلبك بجبل عامل در زمان شيرخوارگى و سفر به ايران در هنگام كودكى و سفر بخراسان‏ (صاحب قصص العلماء مى‏گويد: در جوانى با پدر بخراسان رفت) و سفر حج در زمان جوانى، پس از مرگ پدر نيز سفرهائى كرد كه عمده‏ى آنها عبارتند از سفر حج كه براى دومين بار انجام داد و سفر عراق و شام و مصر و دمشق و حلب و آسياى صغير و بيت المقدس و نيز پس از انتصاب بمقام شيخ الاسلامى اصفهان مسافرتهائى نيز باتفاق شاه عباس نمود كه مشهورترين آنها سفرى است كه پياده از اصفهان بمشهد رفت.

صاحب تاريخ عالم‏آراى عباسى مى‏گويد كه وى پس از فوت سيد على منشار، منصب شيخ الاسلامى و وكالت حلاليات و تصدى امور شرعى اصفهان يافت، مدتى بود تا شوق كعبه و بازگشت درويشى غلبه كرد و با درويشان سفر كرد و مدتى در عراق عرب و شام و مصر و بيت المقدس مى‏گشت و در سفر به خدمت دانشمندان و صوفيه رسيد.

و سپس مى‏گويد:اكنون در عالم ظاهر و باطن سرآمد روزگارست و هميشه از ملتزمين ركاب شاه عباس بشمار مى‏رود و در سفر و حضر با اوست و در شعر مخصوصا مثنوى به روش ملاى روم زبردستست …»
اين مطالب را صاحب تاريخ عالم آراء در سال 1025 هجرى قمرى نوشته است و نشان مى‏دهد كه در اين سال شيخ در اصفهان بوده است و تقريبا مسافرت‏هاى وى خاتمه يافته است و ممكن است فقط گاهگاهى به مسافرت‏هاى كوچكى همراه شاه عباس مى‏رفته است.

و گويا در اواخر عمر سفرى بحجاز كرده زيرا شاگرد وى سيد عز الدين حسين بن سيد حيدر كركى عاملى نوشته است كه در بازگشت از سفر حج رحلت كرد.
صاحب روضات الجنات از قول سيد عز الدين حسين كركى درباره‏ى برخى از مسافرتهاى شيخ چنين نوشته است كه او فاضل‏ترين مردم روزگار بود، بلكه در پاره‏اى از دانشها يگانه بود و بتصوف ميل بسيار داشت، نزديك چهل سال در خدمت او بودم و در سفر و حضر با او مى‏زيستم و با او به زيارت ائمه‏ى عراق رفتيم و در بغداد و كاظمين و نجف و كربلا و عسكريين احاديث بسيار برو خواندم و در اين سفر همه كتابهاى فقه و حديث و تفسير و جز آن را بمن اجازت داد، و در سفر زيارت مشهد رضا عليه السّلام با او بودم و اين سفرى بود كه با شاه عباس پياده بمشهد رفت‏ و تفسير فاتحه را از تفسير موسوم بعروة الوثقى تأليف او خواندم و دو شرح او را بر دعا و صباح و دعاى هلال از صحيفه‏ى سجاديه خواندم، پس بهرات رفتيم كه پدرش و وى در آنجا شيخ الاسلام بوده‏اند و سپس بمشهد بازگشتيم و از آنجا به اصفهان رفتيم‏ ( گويا در ماه محرم سال 1008 هجرى قمرى بوده است زيرا در صدر يكى از غزل‏هاى فارسى خود در كشكول نوشته است: «در ماه محرم سال 1008 در اثناى بازگشت از سفر مشهد رضوى».).

صاحب الاعلام مى‏گويد كه شيخ بمصر و بيت المقدس و دمشق و حلب سفر كرد.
صاحب معجم المطبوعات العربية المعربة از قول صاحب الفتح الوهبى مى‏گويد كه شيخ بمصر رفت و در آنجا با استاد محمد بن ابى الحسن بكرى ملاقات نمود و وى او را گرامى مى‏داشت و از آنجا بقدس رفت و از آنجا بحلب مسافرت كرد و سپس باصفهان بازگشت:صاحب خلاصة الاثر مى‏گويد: هنگامى كه در مصر بود با استاد محمد بن ابى الحسن بكرى ملاقات كرد و وى او را بزرگ مى‏داشت و در ميان آن دو مشاعره مى‏رفت، و سپس بقدس رفت، و رضى بن ابى اللطيف مقدسى حكايت كرد كه وى از مصر مى‏آمد و جامه‏ى جهانگردان در بر داشت و خويشتن را پنهان مى‏كرد و فروتنى مى‏نمود، از او خواستم كه چيزى از وى آموزم، گفت بشرط آنكه نهفته بماند و هندسه و هيئت را برو خواندم و سپس بشام و از آنجا به ايران رفت و چون بدمشق رسيد در محله خراب در سراى يكى از بازرگانان بزرگ فرود آمد و حافظ حسين كربلائى قزوينى يا تبريزى ساكن دمشق مؤلف روضات در مزارات تبريز نزد او رفت و شعر خود را بر وى خواند و ميل ديدار حسين بورينى داشت و آن بازرگان وى را به خانه‏ى خود خواند و با هم ملاقات كردند و عده‏ى زيادى از دانشمندان شهر را در آن مهمانى دعوت كرد و بهائى در آن مجلس جامه‏ى جهانگردان پوشيده بود و بر بالاى مجلس نشسته و همه او را گرامى مى‏داشتند و به او احترام مى‏گذاشتند و بورينى را از او شگفت آمد و وى را نمى‏شناخت، و چون پى به دانش او برد بزرگش داشت و بهائى از او خواست كه آمدنش را پنهان دارد و از آنجا بحلب رفت و شيخ ابو الوفا عرضى گويد كه در زمان سلطان مراد بن سليم پنهانى به حلب آمد و به قيافه‏ى درويشان بود و در محضر پدرم شيخ عمر حاضر مى‏شد و پدرم دانست كه رافضى و شيعى است پس از يك تن از بازرگانان ايرانى خواهش كرد كه مهمانى كند و پدرم را با او آشنا نمايد و در آن مجلس گفت كه من پيرو سنتم و صحابه را دوست مى‏دارم ليكن چكنم كه پادشاه ما شيعه است و سنيان را مى‏كشد!، و وى پاره‏اى از تفسيرى بنام شاه عباس مى‏نوشت و چون بديار اهل سنت رسيد مقدمه‏ى آن را بنام سلطان مراد كرد و چون مردم جبل عامل از آمدن او آگاه گرديدند گروه گروه نزد او رفتند و ترسيد كه كارش آشكار شود از حلب رفت.

صاحب سلافة العصر گويد كه سى سال سياحت كرد و به ديدار دانشمندان بسيار رسيد و سپس به ايران بازگشت و بتأليف كتب پرداخت و آوازه‏اش در جهان پيچيد و علماء از هر ديار نزد وى مى‏آمدند و در سفر و حضر با شاه عباس بود.

و خود بهائى در كشكول در مورد سفرهاى خود بشرح زير اشاراتى كرده است:در قحطى سال 988 هجرى قمرى در شهر تبريز و ديگر بار در ماه صفر سال 993 هجرى قمرى در تبريز بوده است، و در ماه ذيقعده‏ى سال 1007 هجرى قمرى در شهر مشهد و در ماه محرم سال 1008 هجرى قمرى در حال بازگشت از سفر مشهد بوده است، و چندى در كاشان و نيز مدتى در هرات گذرانيده و در اشعار خود از گازرگاه هرات توصيف كرده است.

 افكار و عقايد و ميزان دانش‏

در باب افكار و عقايد شيخ فراوان سخن گفته‏اند، بعضى وى را پيرو اهل سنت شمرده‏اند، و بسيارى يك شيعى با ايمانش گفته‏اند و عده‏يى نيز عقيده دارند كه شيخ دانشمندى صوفى‏منش بوده و ميل به سياحت و زندگانى درويشى داشته است.
صاحب منتخب التواريخ مى‏گويد:مدتى در شام بود و اظهار مى‏داشتند مذهب شافعيه دارد.

صاحب خلاصة الاثر گويد:شيخ ابو الوفا عرضى مى‏گويد كه در زمان سلطنت سلطان مراد بن سليم، شيخ بهائى پنهانى بحلب آمد و به قيافه درويشان بود و در محضر پدرم شيخ عمر حاضر مى‏شد و پدرم دانست كه وى رافضى و شيعى است، پس بهائى از يك بازرگان ايرانى خواهش كرد كه مجلسى بر پا سازد و پدرم را با او آشنا نمايد، و در آن مجلس گفت كه من پيرو سنتم و صحابه را دوست دارم ليكن چكنم كه پادشاه ما شيعه است و سنيان را بقتل مى‏رساند و وى پاره‏اى از تفسيرى به نام عباس مى‏نوشت و چون بديار اهل سنت رسيد مقدمه‏ى آن را بنام سلطان مراد كرد.

صاحب روضات الجنات مى‏گويد:برخى گفته‏اند كه وى از اهل سنت و جماعت بوده و تقيه مى‏كرده است و نيز گويند كتاب جامع عباسى را از آن نوشت كه از تهمت صوفى بودن رهائى جويد و در جاى ديگر از قول سيد عز الدين حسين بن سيد حيدر كركى عاملى كه از شاگردان شيخ بوده است گويد:او فاضل‏ترين مردم روزگار بود، بلكه در پاره‏اى از دانشها يگانه بود و بتصوف ميل بسيار داشت.

صاحب مطلع الشمس مى‏گويد:علامه محبى مصنف خلاصة الاثر او را از اهل سنت شمرده و گويد چون بدمشق رسيد كتابى را كه در تفسير بنام شاه عباس نوشته بود بنام سلطان مراد خان عثمانى كرد.

و در جاى ديگر گويد:مايل بفقر و سياحت بود و نيت حج كرد و سى سال در مصر و حجاز و عراق و شام سياحت نمود.
ولى آنچه كه مسلم است و از آثار وى بر مى ‏آيد، شيخ پيرو اهل سنت نبوده است، زيرا گذشته از اينكه او و پدران او از ديارى بوده‏اند كه مردم آن ديار از ديرباز پيرو حقيقى مذهب تشيع بوده‏اند، وى را يكى از پايه‏گذاران و سازندگان بناى مذهب تشيع در عصر صفويه مى‏توان دانست، و نيز مناظرات وى با رهبران اهل سنت و پاسخهاى عالمانه‏ى او به آنان در بيشتر تراجم وى ثبت شده است و اندكى نيز در كتاب الخزائن ذكر گرديده است.

و اما در باب تمايل وى به طريقت تصوف شكى نيست زيرا وى در تصوف و عرفان زنده‏ كننده‏ى روش گذشتگان بوده است و نخستين كسى است كه در عصر صفويه شريعت و طريقت را با يكديگر جمع كرده‏ (چنانكه در كتاب موش و گربه اصولى از طريقت را كه با شريعت سازگار نيست مورد انتقاد قرار داده است) و خويشتن را به مزاياى مختلف طريقت آراسته و از ماديات جهان روى در كشيده و به خدمت مردم پرداخته است‏ ( صاحب سلافة العصر گويد كه شيخ بسيار بخشنده بود و سراى عالى داشت و زنان و يتيمان بدانجا پناه مى‏بردند و چه بسيار كودكان كه در آن سراى شير خوردند و چه بسيار مردم كه از آن پناه جستند، و وى به مردم بخشش فراوان مى‏نمود، و با آن همه تقرب ميل به پادشاه نداشت و بيشتر مايل به تنهائى و سياحت بود.)و از اين نظر معاصران وى كه از دانش و بينش بسان او بهره نداشتند اين حقايق را درك ننمودند و بوى تهمتها زدند و زمانى او را ساحر و گاهى كافر خواندند!.

استاد سعيد نفيسى مى‏گويد:هيچ ترديدى نيست كه وى دانشمندترين مردم روزگار خود بوده و از بسيارى دانش مسائلى بر او كشف و حل شده بود كه ديگران همه از آن بى‏خبر بودند و استطاعت و استعداد و ادراك و فهم آن را نداشتند و البته چون وى به زبونى و بى‏استعدادى هم عصران خود پى برده بود در صدد آشكار كردن آن مطالب بر نمى‏آمد و بدين جهت كسى آن‏چنان‏كه بايد پى بمقام او نبرده بود و سخن وى يا رفتار و گفتار او را تاويل نمى‏توانست كرد و اينست كه اين‏همه نسبت‏هاى ضد و نقيض به او داده ‏اند.
در اين ميان چيزى كه مسلم است اينست كه قطعا مشرب تصوف داشته و طبعا بعرفان و سلوك متمايل بوده است.كدام دانشمند بزرگ روشنفكر با ذوق ايرانى بوده است كه همين صفت را نداشته باشد؟، تصوف ايران سرحد دانش و بينش انسانى و بالاترين پايه فكريست كه كسى بتواند به‏آن برسد. تصوف دو چيز مى‏خواهد، يكى استعداد ذاتى و ذوق فطرى كه كسى بتواند بدان آراستگى و پيراستگى روحانى و مادى برسد، ديگر كمال دانش و طى كردن مراحلى از علم كه براى رسيدن بدان درجه از وارستگى روحانى لازم است، و البته رسيدن بدين مقام همه كس را ممكن نيست ولى قطعا بهائى را ممكن شده است و بهترين دليل آن، افكار عارفانه و صوفيانه‏ى روشنيست كه در آثار وى و مخصوصا در شعر فارسى او را در كمال وضوح هويدا است و جاى آن دارد كه بهائى را بزرگترين عارف قرن نهم و اوايل قرن دهم ايران بشماريم و در آن بحبوحه‏ى هجوم تعليمات فقيهان قشرى ظاهربين خشك‏پسند و در آن گيرودار مشكل‏تراشى متشرعين پديد آمدن كسى چون بهائى از شگفتى‏هاى روزگار است و رياست كردن وى برايشان شگفت‏ترست و بهمين جهتست كه معاصرين‏ وى مطلقا پى بمقام روحانى او نبرده و سخنان او را نفهميده و بدين‏گونه به او تهمت‏هاى گوناگون زده‏اند.

بزرگترين كارى كه بهائى در جهان كرده آنست كه همواره در تأليف ميان طريقت و شريعت كوشيده است و در همه‏ى آثار وى اين كوشش جانكاه كه در جمع ميان عرفان و فقه بكار برده آشكارست.
در ضمن آنكه از علوم طبيعى و رياضى كاملا بهره‏مند بوده است و در حكمت و فلسفه نيز دستى داشته، چون طبع وى فطرة مايل بتصوف بوده و لازمه‏ى مقام ظاهرى او فرو رفتن در غوامض فقه بوده است همواره در دو رشته‏ى بسيار مهم كار مى‏كرده است، نخست در رياضيات كه در اين فن آثار بسيار جالب توجه از خويش گذاشته، و سپس در حديث و فقه و تفسير كه مشغله شبانروزى او و لازمه‏ى مقام شيخ الاسلامى او بوده است و همه جا در كتاب‏هاى حديث و فقه و حتى در كتابهاى دعا كه تأليف كرده است آن روح تصوف و عرفان را با خويش آورده و با نهايت زبردستى و با كمال دلنشينى دشوارپسندى‏هاى فقيهان پيش از خود را از سرچشمه‏ى عرفان آب داده و در لفافه‏ى زراندود تصوف پيچيده است.
بهمين جهت جنبه‏ى حكمت و فلسفه‏ى او بسيار ضعيف‏ترست و چنان مى‏نمايد كه مطلقا پيرامون علم كلام هم نگشته است.
شماره‏ى مردان بزرگى كه در عالم اسلام از اين گونه تأليفات در ميان گفتارهاى متضاد كرده و اين سرحد انديشه را بدان سرحد ديگر رسانده و نزديك كرده‏اند بسيار كم است.
حجة الاسلام غزالى نخستين آنهاست كه همواره كوشيده است دين را جامه‏ى سلوك و عرفان بپوشاند و براه طريقت اندر آورد.
شهاب الدين مقتول (شيخ اشراق) پيوسته در آن راه گام زده است كه حكمت يونان و حتى تعليمات مانوى را با دين الفت دهد.
پس از او افضل الدين كاشانى همه‏ى كوشش خود را درين بكار برده كه‏ در ميان حكمت و تصوف مؤانستى فراهم سازد.
پس از بهائى صدر الدين شيرازى نيز در الفت ميان فلسفه و دين كوشش‏هاى بسيار كرده و بهمين جهت است كه در ميان بزرگان اسلام، غزالى و شيخ اشراق و بابا افضل و ملا صدرا مقام خاص و جايگاه ديگرى دارند كه دست ديگران بدان نمى‏رسد و بهر حقى كه بخواهيم جاى دارد كه شيخ بهائى را نيز در شمار ايشان در آوريم. (احوال شيخ بهائى تأليف استاد سعيد نفيسى)
در اين صورت مسلم است كه شيخ بهائى يك شيعى با ايمان و دانشمندى صوفى‏منش و وارسته و مردى بخشنده و مهربان و مردم دوست بوده است.و با اينكه در عصر خود وزير سلطان و از اركان دولت و شيخ الاسلام رسمى كشور بود، جميع طبقات ملت از متصديان محراب و منبر تا رندان قلندر از وجود وى مستقيما مستفيض مى‏گرديدند.

ميزان دانش ‏شيخ بهايى.

شيخ در زمان خود، چه در دانش و چه در اخلاق از مردان بزرگ جهان بشمار مى‏رفت.وى در علوم رياضى و نجوم و هيئت استاد مسلم زمان خود بود و پس از يك‏صد سال كه اين علم در ايران رواجى نداشت، براى نخستين بار در اواخر قرن دهم و ابتداى قرن يازدهم هجرى قمرى اين علوم را در هرات آموخته بار ديگر در ايران رواج داد، از اين نظر در حساب و جبر و مقابله و هندسه و هيئت و نجوم و اسطرلاب يگانه‏ى زمان خود بود و در اين رشته كتب بسيارى تأليف كرده است.در علوم دينى از قبيل تفسير و فقه و حديث نيز استاد بود و در اين علوم كتب گرانبهائى تأليف كرده است.

و نيز در شعر و ادب و نظم و نثر و فارسى و عربى و همچنين تاريخ و و صرف و نحو منتهاى زبردستى و استادى را داشته است و اشعار شيواى وى چه به فارسى و چه بتازى عمق و روح خاصى را داراست و در بلندترين پايه‏ى خوبى شعر آن زمانست.

وى در حكمت و فلسفه و همچنين در علوم غريبه مانند رمل و جفر و طلسمات و غيره دست داشته است و در اين علوم كتبى تأليف نموده است.
اين مرد بزرك با داشتن آن همه مشاغل، از كارهاى مملكتى گرفته تا تعليم و تعلم و مباحثه و سفرهاى بسيار، نزديك به يك‏صد جلد كتاب و رساله در علوم زمان خود تأليف نموده است كه بعضى از آنها شهرت بسيار دارد و از زمان وى تا كنون مورد استفاده‏ى طالبان علم بوده است.

شاگردان

براى پى بردن بمقام علمى و ميزان دانش شيخ. كافى است بدانيم كه متجاوز از چهل تن از دانشمندان و بزرگان قرن يازدهم هجرى قمرى از وى علم آموخته و بهره برده‏اند، و ما بعضى از آنان را در اينجا نام مى‏بريم:

1- صدر الدين محمد ابراهيم شيرازى معروف به ملا صدرا، فيلسوف معروف قرن يازدهم هجرى قمرى) متوفى سال 1050 هجرى قمرى).
2- ملا محمد محسن بن مرتضى بن محمود فيض كاشانى (متوفى سال 1091 هجرى قمرى).
3- ملا عز الدين على‏نقى بن شيخ ابو العلاء محمد هاشم طغائى كمره‏اى فراهانى شيرازى اصفهانى مشهور بشيخ على‏نقى كمره‏اى، شيخ الاسلام اصفهان و قاضى شيراز و شاعر معروف قرن يازدهم) متوفى 1060 هجرى قمرى).
4- ملا محمد باقر بن محمد مؤمن خراسانى سبزوارى معروف بمحقق، شيخ الاسلام اصفهان) متوفى سال 1090 هجرى قمرى)
5- شيخ جواد بن سعد اللّه بن جواد بغدادى كاظمينى مشهور بفاضل جواد،صاحب شرح خلاصة الحساب و زبده فى اصول الفقه.
6- شيخ زين الدين محمد بن حسن بن زين العابدين على بن احمد عاملى شهيد ثانى (متوفى سال 1030 هجرى قمرى).
7- ملا ابو الحسن على مشهور به ملا حسين‏على بن ملا عز الدين عبد اللّه بن حسين شوشترى (متوفى سال 1099 هجرى قمرى).
8- شيخ زين الدين على بن سليمان بن درويش بن حاتم قدمى بحرانى مشهور بامام الحديث (متوفى سال 1064 هجرى قمرى).
9- ملا محمد تقى بن مقصود على مجلسى (متوفى سال 1070 هجرى قمرى).
10- سيد عز الدين ابو عبد اللّه حسين بن حيدر بن قمر حسينى كركى عاملى مشهور بمجتهد مفتى اصفهان (متوفى 1086 هجرى قمرى).

 آثار شيخ‏

شيخ بهائى در هر يك از علوم زمان خود كتابى جداگانه تأليف نموده است و از اين لحاظ استادى خود را در جميع معارف زمان خويش باثبات رسانيده است و نيز همه‏ى آثار وى مختصر و مفيد بوده همچنين حدود فصاحت و شروط بلاغت كاملا در نوشتن آنها مراعات گرديده است.
فهرست كتب مهم وى بر حسب موضوع، بقرار زير است:

اول- فقه و حديث‏

. 1- اثنى عشريات خمس.
2- اربعين حديثا، مشهور به اربعين.
3- جامع عباسى.
4- جواب مسائل الشيخ صالح الجزايرى‏
5- حاشيه‏ى خلاصة الرجال.
6- حاشيه‏ى شرح مختصر الاصول.
7- حاشيه‏ى من لا يحضره الفقيه.
8- حبل المتين فى احكام الدين،
9- رسالة فى احكام السجود.
10- رسالة فى ذبايح اهل الكتاب.
11- رسالة اثنى‏عشريه.
12- رسالة فى الفقه الصلاة.
13- رسالة فى المواريث.
14- رسالة فى طبقات الرجال.
15- رسالة فى القصر و التخيير فى السفر.
16- رسالة فى مباحث الكر.
17- رسالة فى معرفة القبلة.
18- زبدة فى اصول الفقه.
19- شرح اثنى‏عشريه.
20- شرح اربعين حديثا.
21- شرح رسالة فى الصوم، قسمت پنجم از اثنى عشريات خمس.
22- شرح من لا يحضره الفقيه.
23- مختصر الاصول.
24- مشرق الشمسين و اكسير السعادتين.
25- وجيزة فى الدراية.

دوم- تفسير.

26- حاشيه‏ى تفسير بيضاوى.
27- حل حروف القرآن.
28- حواشى بر تفسير كشاف.
29- شرح تفسير بيضاوى.
30- عروة الوثقى.
31- عين الحياة.

سوم- رياضيات و هيئت و نجوم و طبيعيات.

32- بحر الحساب.
33- تحفه‏ى حاتميه.
34- تشريح الافلاك.
35- جبر و مقابله.
36- حاشيه‏ى خلاصة الحساب.
37- حواشى تشريح الافلاك.
38- خلاصة الحساب و الهندسة.
39- رساله‏ى اعمال اسطرلاب.
40- رساله‏ى تضاريس الارض.
41- رساله‏ى حساب.
42- رسالة فى تحقيق، جهة القبلة.
43- رسالة فى ان انوار سائر الكواكب يستفاد من الشمس.
44- رسالة فى حل اشكالى عطارد و القمر:
45- رسالة فى نسبة اعظم الجبال الى قطر الارض.
46- شرح شرح چغمينى.
47- شرح حق المبين.
48- شرح شرح الرومى على المخلص.
49- صحيفه در اسطرلاب.
50- ملخص الهيئة.

چهارم ادبيات و حكمت.

51- اسرار البلاغه.
52- اشعار فارسى و عربى.
53- پند اهل دانش و هوش بزبان گربه و موش.
54- تهذيب البيان.
55- سوانح سفر الحجاز، معروف به مثنوى نان و حلوا.
56- شير و شكر.
57- فوائد الصمدية فى علم العربية، مشهور به صمديه.
58- كشكول.
59- لغزهاى عربى.
60- مثنوى نان و پنير.
61- المخلاة.
62- وسيلة الفوز و الامان فى مدح صاحب الزمان.
پنجم- ادعيه‏
63- حدائق الصالحين.
64- الحديقة الهلالية فى شرح دعاء الهلال:
65- شرح دعاء صباح.
66- مفتاح الفلاح فى عمل اليوم و الليله:
گذشته از شصت و شش كتاب و رساله‏يى كه در بالا ذكر گرديد، شيخ كتب و رسالات و مقالات و مكاتيب ديگرى نيز دارد كه اگر آنها را نيز بر كتب فوق الذكر بيفزايم شماره‏ى تأليفات وى در حدود يك‏صد جلد مى‏شود.

 كليات اشعار و آثار فارسى شيخ بهاء الدين محمد عاملى(شيخ بهايى) تهران، چاپ: اول، 1352.

زندگینامه صدرالدين ‏محمد بن ابراهيم الشيرازي «ملاصدرا» (الفيلسوف الفارسى الكبير متن عربی)به قلم ابو عبدالله زنجانی

الفيلسوف الفارسى الكبير

مقدمة

باسم الله تعالى وله الحمد.

في فجر القرن الحادي عشر ظهر في فارس من مدينة شيراز رجل‏ فارسي المحتد حقيق ان يعد من اعظم الفلاسفة الاثولوجيين الذين نظروافي ملكوت السماوات والارض، وكانوا من الموقنين ، وهو صدرالدين ‏محمد بن ابراهيم الشيرازي، وكان ظهور هذا الفيلسوف الالهي الكبير الذي‏سناتي على صورة جلية من حياته وشخصيته وفلسفته في عصر كان نجم‏الفلسفة ضئيل النور لا ناصر لها الا فئة قليلة ممن اختارهم الله لنصر العلم،وكان رجال الفكر يستترون وراء ستار التقية حقنا لدمائهم، وكانت صولة‏اهل الجمود شديدة قوية، وقلم الفقهاء وخصوم الفلسفة امضى من السيف،ولو لم يكن لمذهب التصوف بصيص نور وانصار قليلون من الذين‏استنارت قلوبهم بنور العقل لكان هذا الفيلسوف الالهي صريع جهل اهل‏عصره، وقتيل عصبيتهم، ولكان جزاؤه على علمه جزاء شهاب ‏الدين‏ السهروردي – القتيل الشهيد – على فكره .

هيا الشرق في كل عصر للعالم رجالا كبارا وحكماء عظماء منهم من‏ملات البسيطة شهرته، ومنهم من مات مجهولا في زاوية غربته، وممن لم‏يعرفوا حق المعرفة هذا الفيلسوف الرباني الجليل الذي لا شك انه من‏حسنات القرن الحادي عشر، بحق ان يعد من فطاحل الحكماء امثال‏ابن سينا و ابن مسكويه و نصيرالدين الطوسي الفلكي والامام الغزالي من‏الفرس، و ابن رشد و ابن باجة و محيي‏الدين ابن عربي من العرب، وامثال‏سقراط و افلاطون و ارسطو وامثال سبينوزا (1) ( Spinoza ) و مالبرانش (2) ( Malebranche ) من رجال الغرب .

اخترت للاطروحة وصف حياة هذا الفيلسوف وشخصيته واهم‏فصول فلسفته لاسباب:

الاول ا نه خدم اللغة العربية اعظم خدمة، اذ اخرج كنزا عظيما من‏دررالحكمة ولآلئ العلم من فلسفة اللاهوت والاخلاق والتصوف‏والحديث‏بلغة الضاد، ووضع كتبا تبلغ اربعة واربعين او خمسة واربعين‏كتابا ورسالة بتلك اللغة (3) ، وهذا مما زادت به ثروة العلم، فهذه الخدمة‏احرى ان تقدر، ولا سيما من علماء العرب ورجال الادب في الشرق‏والغرب كافة .

الثاني: ان روح فلسفته وان غشاها حينا بالفاظ معماة – ولا تظهر الاللمتضلع من فلسفته واصطلاحه – ترفع الخلاف في كثير من المسائل التي‏طالما احتدم الجدال فيها بين الفلسفتين الروحية والمادية ، وان شئت قل: انها ترفع الخلاف بين عدة مسائل كان الخلاف فيها بين الفلسفتين جوهرياكالخلاف بين مذهبي ازلية المادة – العالم المادي – وحدوثها، ووجود القوة‏المبعدة الخالقة المعبر عنها ( بالله )، واثبات الشعور العام المعبر عنه بالعلم‏له، ووجود الحكمة والغاية من الخلق في جميع اجزاء الكون وعدمها.

وهذه المسائل بحثتها في درس مذهبه الفلسفي، ثم اردفت البحث في‏هذه المسائل براي هذا الفيلسوف في اثبات الشعور لذرات المادة المعبرعنها في اصطلاح الفلسفة الاغريقية بالهيولى من جماد ونبات، كراي العالم‏النباتي الهندي ( جاجاديس بوز ) . (4) .

ثم جعلت مسك الختام كلمة صدرالدين في العشق، وفيها اعتراف‏منه بفضل الدمشقيين ودمشق .

الثالث: ان اوجه انظار اهل العلم من الشرقيين والغربيين الى افكاره‏النيرة وآرائه وفلسفته الروحية، والى كتبه النفيسة التي هي مرآة افكاره‏وافكار عظماء الفلاسفة كسقراط وافلاطون وارسطو وغيرهم من فلاسفة‏الاغريق والفرس والروم واتباعهم كابن سينا والفارابي وامثالهما .

ولا انتشار لكتبه القيمة الا عند الخواص من العرب والفرس ، على ان‏قدره لم يخف على بعض علماء اوربا وكتابها فان العالم كونت دوغوبينو( Comte de Gobineau ) السفير الفرنسي الذي اقام من سنة( 1271ه . الى 1274 ه .) في طهران كتب في كتابه « المذاهب والفلسفة‏في آسيا الوسطى »( lazie CentraleLes Religions Etles philosophies dans ) فصولا عنه لا تتجاوز بضع صحائف .

وورد ايضا ذكره مختصرا بقلم المستشرق كليمان هوار في معلمة‏الاسلام التي تنشرها جماعة من المستشرقين ، ولكن الاول منها – وفقالموضوع كتابه – بحث عن ناحية اثره في الفلسفة وتاثير فلسفته في اهل‏عصره ، والثاني اعتمد على ما كتبه الكونت دوغوبينو في كتابه المذكور،وعلى مصادر فارسية وقفنا عليها جميعها .

شيراز وطن صدر الدين

وهي من مدن ايران الجنوبية واقعة على بعد 29 درجة و 27 دقيقة من‏العرض الشمالي، و 52 درجة و 40 دقيقة من الطول الشرقي من كرينج‏لندن، و 60 كيلو مترا من اتلال (5) استخر الذي يسميه الافرنج‏برس بليس،ويسمى ايضا تخت جمشيد، اي ( عرش جمشيد ) وفيه آثار جميلة‏وصور بديعة هي آيات خالدة تدل على عظمة القدماء، واحرق‏الاسكندر هذا البناء الجميل، العجيب الصنع، الشهير باعتدال هوائه،وصفاء مائه العذب، وجمال رياضه الفتان، وبهاء حقوله، تجلت فيه‏الطبيعة بباهر ذلك الجمال الذي حرك اوتار سعدي الشاعر الفارسي الطائرالصيت، فقال:

خوشا تفرج نوروز خاصه در شيراز
كه بر كند دل مرد مسافر از وطنش

عزيز مصر چمن شد جمال‏يوسف گل
صبا چو در چمن او ربودى پيرهنش

اي حبذا التفرج في نيروز (6) ، ولا سيما في شيراز التي تنسي الغريب‏وطنه، والمرج او الروض اصبح كعزيز مصر، والورد كجمال يوسف حين‏اتى الصبا اليه بشذا قميصه، وهذا وصف جميل بديع لهذا البلد الطيب،واهله اذكياء المشاعر متلهبو الذكاء امتازوا بصفاء الروح، وجمال الصورتتدفق في خواطر كثير منهم بالشعر، مشهورون بالميل الى اللهو والترف .

بنى هذه المدينة اولا شيراز بن تهمورث، ثم جدد بناءها بعد الخراب‏محمد بن القاسم ابن عم الحجاج في صدر الاسلام، وكانت معسكراللمسلمين لما هموا بفتح استخر ( اصطخر )، وكانت عاصمة آل بويه‏وغيرهم من الملوك، وعاصمة كريم خان الزند . وقد انجبت غير واحد من‏رجال العلم المشهورين من الفلاسفة الكبار والشعراء العظماء كالامام‏ابي اسحاق الشيرازي المتوفى سنة 476 ه ، والعلامة قطب‏الدين محمودبن‏مسعود تلميذ نصيرالدين الطوسي الفلكي، وصاحب الاختيارات في‏الهيئة وحل مشكلات المجسطي المتوفى سنة 710 ه ، ومصلح‏الدين‏سعدي الشاعر العارف الشهير المتوفى سنة 691 ه ، و شمس ‏الدين حافظ محمد العارف الشاعر المتوفى سنة 791 ه . او 794ه ، وغيرهم ممن تفتخربهم فارس .

في هذه المدينة الجميلة ولد صدرالدين، واصبح قبسا منيرا في سماءالعلم بعد حين، وفيها نمت عواطفه، واتقدت فطنته، والتهب ذكاؤه، كذلك‏التربة الخصبة تنبت الزنبقة .

اسرته

هو صدرالدين محمد بن ابراهيم القوامي الشيرازي الشهير بالآخوندالاستاذ المولى صدرا .

اسرة قوام في شيراز اسرة عريقة في النسب والشرف، والقوام لقب‏عام لرئيس هذه الاسرة في كل عصر، ولا تزال الرئاسة قائمة فيهم الى هذاالزمن .

وراس هذه الاسرة هو القوام الذي كان معاصرا لحافظ شمس الدين‏الشاعر السابق الذكر، واثنى عليه في بعض قصائده بقوله:

درياى اخضر وفلك و كشتى و هلال.

هستند غرق نعمت وحاجى قوام ما.

معنى البيت: ان نعمة قوام عمت البر والبحر، بل الفلك والفلك والهلال‏شملتها نعمته، وهو مبالغة شعرية في مدحه .

وشك بعض‏كبار علماءشيراز في نسبة صدرالدين الى هذه‏الاسرة،وقال على مارواه الثقات عنه:ان قوام‏الذي ينسب اليه صدرالدين غير قوام‏المعاصر لحافظ شمس‏الدين،ولكن‏اشتهرت نسبته‏الى هذه‏الاسرة الشريفة.

ولادته

ولد هذا الحبر الجليل بعد النصف من القرن العاشر الهجري على‏الارجح من اب شيرازي اسمه ابراهيم، وكان وزيرا في فارس ( شيراز )،ولم تعرف سنة ولادته في الكتب التي ورد ذكره فيها، الا ان الارجح ا نه‏ولد بعد النصف من القرن العاشر الهجري; لان اعماله الخطيرة العلمية،ووضع تآليفه الكبيرة التي تربو على اربعة واربعين او خمسة واربعين‏تاليفا وتصنيفا، ومدة اشتغاله بدرس الفلسفة والحديث والفقه والتصوف،واعتزاله في جبال ( قم ) عدة سنين تاركا التاليف والتصنيف كما سيشيراليه في كلامه الآتي ذكره، كل ذلك يحتاج الى زمن اكثر من خمسين سنة،اي الخمسين سنة بعد القرن العاشر التي وقع فيها موته اذا قلنا انه ولد في‏فجر القرن الحادي عشر .

ولما لم يولد لابيه الوزير ولد في مدة طويلة طلب الى الله حثيثا ان‏يرزقه صبيا فرزقه ( صدرا ) بعد ان دعا ادعية طويلة ، وفي ايام عديدة‏وبعد ان تصدق على المحتاجين والمقترين ، ولا سيما بعد ان تصدق بثلاثة‏توامين (7) فوزعها على اناس فقراء مارين ولم يكن له غيرها، ومنذ طفولته‏لقب الولد ( صدرا ) لفضله الكبير، واختار له مهذبا حاذقا، وما عتم ان‏ظهرت عليه امارات الذكاء .

وكان والده ذات يوم وكله على البيت وعلى رعاية ما فيه، ثم ارادالوقوف على ما انفقه في المدة المذكورة، فراى ان بين النفقات اليومية‏ثلاثة توامين في باب الحسنات، فتعجب والده الوزير من هذا الامر، وقال‏لابنه: ما هذا؟ قال ابنه: يا ابي هذا ثمن ما يكلفك اياه ولدك، وفي صنعه هذادلالة على جوده، وان فطرته كانت تهتز للمعروف .

وروده الى اصبهان

ولما ذهب من شيراز الى اصبهان تعرف في حمام من حمامات‏المدينة الى السيد ابي القاسم الفندرسكي (8) ، وكان السيد في عهده من اكابرالعلماء في علوم ماوراء الطبيعة، ولم يكن السيد يعرفه لكن لما سلم عليه‏قال له السيد: لا شك في ا نك غريب عن البلدة يا ولدي؟ قال الصدر: نعم،قال: له ومن اي بيت انت، ومن اي مدينة، ولاي سبب قدمت الى اصبهان ؟فقال: اني من فارس وقدمت الى هنا لاتمم دروسي، قال السيد على اي‏ العلماء تريد ان تقرا؟ قال: على من تختاره لي ، قال السيد: اذا اردت ان‏توسع عقلك فعليك بالشيخ بهاءالدين، اما اذا اردت ان ينفتق لسانك‏فعليك بمير محمدباقر، فقال: اني لا اعني بلساني، فذهب الى الشيخ‏بهاءالدين فاخذ يتلقى العلم عنه من فلسفة وكلام، وكان طموحا الى ان‏يعرف افكار اليونانيين وما دونوه في كتبهم; ولذلك كان يصرف كل دراهمه‏في مشترى الكتب الفلسفية، فاجاد في كل ما سمعه عن استاذه حتى ان‏معلمه قال له ذات يوم: تلقيت جل علومي واعرفه بمير محمدباقر الدامادفقال له: اذهب اليه واتني منه بكتاب، وكان ذلك وسيلة لتعرفه اليه .

ولم يدر في خلد الصدر ان وراء الاكمة ماوراءها، فواجه الاستاذالمنطقي من غير ان يخامره ريب، وفي ذلك الوقت كان مير محمدباقر يعلم‏فسمع الصدر درسه ، ولما عاد التلميذ الى استاذه قال له شيخه: ما كان‏يفعل مير محمدباقر؟ قال: كان يدرس، فقال شيخه: اني لم اكن محتاجا الى‏طلب كتاب من مير محمدباقر انما اتخذت هذه الوسيلة لكي اعرفك‏بدروسه وتحكم بنفسك على مقدرة علمه، فينبغي ان تتلقى علومه،فاطاعه الصدر، وفي بضع سنوات بلغ الدرجة القصوى من البلاغة وهي‏الدرجة التي عرف بها .

آراء الفقهاء في اعتقاد صدرالدين

وهذا الفيلسوف كامثاله من الفلاسفة الاحرار ذوي الافكار النيرة‏لم‏يسلم من الانتقاد المر والتحقير، واصبح هدفا لسهام اللوم والتكفير،وهناك بعض الاقاويل في شانه من مقاربي عصره ومعاصريه .

قال السيد نعمة[الله] التستري (9) :

« لما وردت شيراز لم اتكل الا على ولد صدرالدين الشيرازي‏ واسمه ميرزا ابراهيم، وكان جامعا للعلوم العقلية والنقلية فاخذت‏ عنه شطرا من الحكمة والكلام، وقرات عليه حاشيته على حاشية ‏شمس الدين الخفري على شرح التجريد، وكان اعتقاده في الاصول‏خيرا من اعتقاد ابيه، وكان يتمدح ويقول: اعتقادي في اصول الدين‏كاعتقاد العوام، وقد اصاب في هذا التشبيه » .

وقال الشيخ يوسف البحراني (10) :

« ولصدرالدين ابن فاضل اسمه ميرزا ابراهيم، وكان فاضلا متكلماجليلا نبيلا عالما لاكثر العلوم، ولا سيما في العقليات والرياضيات.قال بعض اصحابنا بعد الثناء عليه: هو في الحقيقة مصداق قوله‏تعالى: « يخرج الحي من الميت » قد قرا على جماعة منهم والده‏ولم‏يسلك مسلكه، وكان على ضد طريقة والده في التصوف‏والحكمة » . (11) .

وقال صاحب روضات الجنات (12) :

«( وكانه سلك الطريقة الوسطى ) ويوجد في غير واحد من مصنفاته- اي مصنفات صدرالدين – كلمات لا تلائم ظاهر الشريعة، كا نهامبنية على اصطلاحاته الخاصة، او محمولة على ما لا يوجب الكفر،وفساد اعتقاد له بوجه من الوجوه وان اوجب ذلك سوء ظن جماعة‏من الفقهاء الاعلام به وبكتبه، بل افتى طائفة منهم بكفره ». (13) .

فمنهم من ذكر في وصف شرحه على الاصول ( اصول الكافي ) (14) شروح الكافي كثيرة جليلة قدرا، واول من شرحه بالكفر ( صدرا ) وقال‏الشيخ يوسف البحراني السابق الذكر في شان تلميذه المحسن الفيض‏الآتي ذكره:

« له من المقالات على مذهب الصوفية والفلاسفة ما يكاد يوجب‏الكفر والعياذ بالله مثلما يدل في كلامه على القول بوحدة الوجود،وقد وقفت‏به على مقالة قبيحة صريحة في القول بوحدة الوجود قدجرى فيها على عقائد ابن عربي، واكثر فيها من النقل عنه ان عبرعنه ببعض العارفين، وقد اوردنا جملة من كلامه في تلك المقالة‏وغيرها في رسالتنا (15) في الرد على مقالته نعوذ بالله من طغيان الافهام‏وزلل الاقدام، وقد تلمذ في الاصول – اي اصول العقائد – للمولى‏صدرالدين الشيرازي، ولذا كانت كتبه الاصولية على قواعدالصوفية والفلاسفة، بل كان في عصره هدفا لسهام لوم اكثر عارفيه‏من اهل الجمود ايضا على انا نجد قليلا من معاصريه ومقاربي‏عصره الذين لم يعشوا عن نور الحق يعظمونه ويبجلونه حق تعظيمه‏وتبجيله » . (16) .

قال السيد علي خان صاحب سلافة العصر في ضمن ترجمة‏الملافرج‏الله التستري المعاصر له ما نصه:

« قال مؤلف الكتاب ( عفا الله عنه ): اعيان العجم وافاضلهم من اهل‏هذه المائة كثيرو العدد، ومنهم المولى صدرالدين محمد بن ابراهيم‏الشيرازي الشهير بالملاصدرا، كان اعلم اهل زمانه بالحكمة، متفننابسائر الفنون ، له تصانيف كثيرة عظمية الشان في الحكمة‏وغيرها » . (17) .

وقال صاحب امل الآمل:

« محمد بن ابراهيم الشيرازي فاضل من فضلاء المعاصرين ». (18) .

ثم نقل نص عبارة صاحب السلافة الآنفة الذكر .

وقال الشيخ يوسف البحراني:

« محمد بن ابراهيم صدرالدين الشيرازي الشهير بالمولى صدرا كان‏حكيما فيلسوفا صوفيا بحتا » . (19) .

وقال صاحب روضات الجنات من المتاخرين:

« صدرالدين محمد بن ابراهيم الشيرازي الشهير بالمولى صدرا كان‏فائقا على سائر من تقدمه من الحكماء الباذخين والعلماء الراسخين‏الى زمن نصير الدين، يعني نصير الدين الطوسي الفلكي الفيلسوف‏المتوفى سنة 606 ه ». (20) .

ان من درس هذه الكلمات يعلم ان السير على آثار الآباء، والتقليد في‏العقائد الدينية، وترك الاهتداء بنور العقل والفلسفة كانت في ذلك العصر اوصافاتعد فضيلة لصاحبها، وفيها حياة له، كما ان، في الفلسفة موتا للفيلسوف .

نقل مؤلف كتاب قصص العلماء (21) :

«ان ملامحراب علي الاصبهاني – احد العرفاء الصوفيين المعاصرين‏لابيه الشيخ سليمان – وجد يوما الملا محمد كاظم الهزارجريبي عندقبر الحسين(ع) في كربلاء اخذ بعد صلاة الصبح يلعن كبار العرفاءالصوفيين واحدا بعد واحد حتى لعن المولى صدرا مائة مرة، ثم لعن‏الملا محراب علي، فسال الملا محراب علي – وهو لايعرف‏الملامحراب علي – عن سبب لعنه له قال: انه يعتقد بوحدة واجب‏الوجود، فقال له: فالعنه فانه حقيق بلعنك بهذه العقيدة، ولم يكن‏يميز بين الاعتقاد بوحدة الوجود، ووحدة واجب الوجود». (22) .

وفاته

اتفق الشيخ يوسف البحراني وصاحبا امل الآمل (23) وروضات الجنات‏ على انه توفي في ضمن العشر الخامس من المائة الحادية عشرة ،وخالفهم محمد حسن خان – صنيع الدولة – مؤلف كتاب « منتظم‏ناصري (24) » الذي وضعه في وقائع السنين في الشرق والغرب، وسمي‏الكتاب باسم الشاه ناصر الدين القاجاري، قال في صفحة 196 ، من كتابه:« ان صدرالدين توفي في سنة 1059 ه . – 1649م . وحدثت وفاته في‏البصرة حين توجهه الى مكة » .

كلماته وشكواه من اهل عصره

يظهر من بعض كلماته ا نه سئم جهلة اهل عصره، يقول في ديباجة‏كتابه « الشواهد الربوبية » بعد الحمد واصلي على نبيه وآله المطهرين – من‏ظلمات الخواطر المضلة – المحفوظين في سماء قدسهم وعصمتهم ، عن‏طعن اوهام الجهلة، واستعيذ به من جنود الشياطين ، ثم قال: « اللهم اجعل ‏قبور هذه الاسرار صدور الاحرار » (25) وقال في فاتحة كتابه « الاسفار » بعدبيان عزمه على تصنيفه:

« ولكن العوائق كانت تمنع عن المراد، وعوادي الايام تضرب دون‏بلوغ الغرض بالاسداد، فاقعدتني الايام عن القيام، وحجبني الدهرعن الاتصال الى المرام لما رايت من معاداة الدهر بتربية الجهلة‏الارذال، وشعشعة نيران الجهالة والضلال، ورثاثة الحال، وركاكة‏الرجال، وقد ابتلينا بجماعة غاربي الفهم تعمش عيونهم عن انوارالحكمة واسرارها ، تكل بصائرهم – كابصار الخفافيش – عن اضواءالمعرفة وآثارها، يرون التعمق في الامور الربانية والتدبر في الآيات‏السبحانية بدعة، ومخالفة اوضاع جماهير الخلق من الهمج الرعاع‏ضلالة وخدعة . . . » .

الى ان قال:

« فاصبح الجهل باهر الرايات، ظاهر الآيات، فاعدموا العلم وفضله،واسترذلوا العرفان واهله، وانصرفوا عن الحكمة زاهدين، ومنعوهامعاندين، ينفرون الطباع عن الحكماء، ويطرحون العلماء العرفاءوالاصفياء، وكل من كان في بحر الجهل والحمق اولج وعن ضياءالمعقول والمنقول اسرج كان الى اوج القبول والاقبال اوصل ، وعندارباب الزمان اعلم وافضل:

كم عالم لم يلج‏بالقرع باب منى.

وجاهل قبل قرع الباب قد ولجا.

وكيف ورؤساؤهم قوم اعزل من سلاح الفضل والسداد ، عارية‏مناكبهم عن لباس العقل والرشاد » (26) .

يشير هذا الكلام الى ان صدرالدين لم يكن يستطيع من التصريح بفلسفته‏كما ياتي النص عليه في كلامه في مبحث علم البارئ تعالى، حيث‏يقول‏في رايه في علمه تعالى: انه لايرى في التصريح به مصلحة، وتنبه على‏ذلك من درس حياة صدرالدين من الافرنج، ففي كتاب « الكنت‏دو كوبينو » ومعلمة الاسلام الانجليزية: ان صدرالدين اخفى مذهبه‏من باب التقية – الكتمان – خوفا من اضطهاد المجتهدين له، وغشاه‏قصدا بالفاظ معماة، ومقالته ث‏شكوى من اهل الجمود ومتفقهة عصره‏الذين دابهم في كل عصر ومصر محاربة احرار الافكار بسلاح الدين وان‏كانوا لا يعرفون من الدين الا قشره، وهم ابعد من لبه كبعد السماءوالارض .

اهل الجمود والعوام في نظره

نظر صدرالدين الى اهل الجمود والعوام بالاحتقار، يقول في اول كتابه‏الاسفار بعد وصف فضل الفلسفة وا نها طريق معرفة الحق الوحيد:« وليعلم ان معرفة الله تعالى وعلم المعاد وعلم طريق الآخرة ليس‏المراد بها الاعتقاد الذي تلقاه العامي او الفقيه وراثة وتلقفا، فان‏المشغوف بالتقليد والمجحود على الصورة لم ينفتح له طريق‏الحقائق كما ينفتح للكرام الالهيين » (27) .

ويقول: « اني لاستغفر الله كثيرا مما ضيعت‏شطرا من عمري في تتبع‏آراء المتفلسفة والمجادلين من اهل الكلام . . . حتى تبين لي آخرالامر بنور الايمان وتاييد الله المنان ان قياسهم عقيم، وصراطهم غيرمستقيم » .

تاثير معارضة اهل الجمود للفلسفة في نفسه

لما لم يجد اقبالا عليه وعلى الفلسفة من اهل عصره كما يريد سئم‏وخمد خاطره الفياض، وترك التدريس والتاليف مدة من الزمن، يقول في‏كتابه الكبير:

« ضربت عن ابناء الزمان صفحا، وطويت عنهم كشحا، فالجاني‏خمود الفطنة وجمود الطبيعة لمعاداة الزمان، وعدم مساعدة الدوران‏الى ان انزويت في بعض نواحي الديار [لعله يشير الى هجرته الى‏بعض جبال قم] (28) واستترت بالخمول والانكسار، منقطع الآمال،منكسر البال، متوفرا على فرض اؤديه، وتفريط في جنب الله اسعى‏في تلافيه، لا على درس القيه، او تاليف اتصرف فيه; اذ التصرف في‏العلوم والصناعات، وافادة المباحث ودفع المعضلات، وتبيين‏المقاصد ورفع المشكلات مما يحتاج الى تصفية الفكر وتهذيب‏الخيال عما يوجب الملال والاختلال، واستقامة الاوضاع والاحوال‏مع فراغ البال، ومن اين يحصل للانسان – مع هذه المكاره التي‏يسمع ويرى من اهل الزمان، ويشاهد مما يكب عليه الناس في هذاالاوان من قلة الانصاف، وكثرة الاعتساف، وخفض الاعالي‏والافاضل، ورفع الاداني والاراذل، وظهور الجاهل الشرير، والعامي‏النكير على صورة العالم النحرير وهيئة الحبر الخبير، الى غير ذلك‏من القبائح والمفاسد الفاشية اللازمة والمتعدية – مجال المخاطبة في‏المقال، وتقرير الجواب عن السؤال فضلا عن حل المعضلات‏وتبيين المشكلات ؟» (29) .

از سخن پر در مكن همچون صدف هر گوش را.
قفل گوهر ساز ياقوت زمرد پوش را.

در جواب هر سؤالي حاجت گفتار نيست.
چشم بينا عذر مى‏خواهد لب خاموش را.

1 – معناه لا تجعل كثيرا كل اذن غير واعية مشحونة كالاصداف بدررالمعاني.

2 – واقفل شفتيك الياقوتتين.

3 – لا حاجة للمقال في جواب كل سؤال.

4 – فان العين البصيرة تعذر الشفة الساكتة للانسان .

ثم اقتبس كلام اميرالمؤمنين علي – عليه السلام – وقال:اقتفيت اثر علي عليه السلام.«مطلقا الدنيا مؤثرا الآخرة على الاولى . . . فامسكت عناني عن‏الاشتغال بالناس ومخالطتهم، وايست من مرافقتهم ومؤانستهم،وسهلت علي معاداة الدوران ومعاندة ابناء الزمان، وخلصت عن‏انكارهم واقرارهم، وتساوى عندي اعزازهم واضرارهم، فتوجهت‏توجها غريزيا نحو مسبب الاسباب، وتضرعت تضرعا جبليا الى‏مسهل الامور الصعاب، فلما بقيت على هذه الحال من الاستتاروالانزواء والخمول والاعتزال زمانا مديدا وامدا بعيدا، اشتعلت‏نفسي لطول المجاهدات اشتعالا نوريا، والتهب قلبي لكثرة‏الرياضات التهابا قويا، ففاضت عليها انوار الملكوت، وحلت‏بهاخبايا الجبروت، ولحقتها الاضواء الاحدية وتداركتها الالطاف‏الالهية، فاطلعت على اسرار لم اكن اطلع عليها الى الآن، وانكشفت‏لي رموز لم تكن منكشفة هذا الانكشاف من البرهان، بل كل ماعلمته من قبل بالبرهان عاينته مع زوائد بالشهود والعيان » (30) .

وانت تعلم ايها القارئ ان هذه الكلمات التي ملؤها الشكوى من‏الجهل والجاهل وعصر الجهل لا تصدر الا عن نفس رجل بلغ في العلم‏وتزكية النفس مرتبة رفيعة، وحاول ان يستضي‏ء الناس بنبراس علمه،ويسلكوا سبيل الهدى الامثل، ويتبعوا نور شمس العقل الاجمل .

ثم وجد الاقدار تجري‏على خلاف مايرومه فتغر الجاهل‏وتكرمه،وتذل العالم وتلجمه،وراى من اتبع نورالعقل اصبح هدفا لسهام‏الجهل،فسئم من‏الحياة وقطع عنها كل الصلات، ونظر الى العالم نظر المتحير،وطلب‏النجاة من الله‏العزيزالقدير، وكانت‏حاله في تركه وطنه،وانزوائه في‏جبال قم، واستظلاله تحت ظلال‏السكون، والوحدة للتفكر في ملكوت‏السماوات والارض،والتامل في الاسرارالالهية تشبه حال الامام‏«الغزالي‏» في تركه بغداد،وتاملاته في القدس والشام،فكلاهما جعلاتهذيب النفس بالرياضة والمجاهدة، وتحليتها بالفضائل،وتخليتها عن‏الرذائل سبيلهما الموصل الى الله‏الجليل،والعارج بهما من مرتبة البرهان‏الى عالم‏الشهود والعيان، ذاك عاد بعد سنين الى بغداد فسلك سبيل‏الارشاد، وهذا نزل من جبال قم وفجر عين خاطره الفياض فصنف وا لف‏واجاد.

حالة ايران العلمية في العصر الصفوي

يحسن بنا ان نذكر كلمة في‏حالة ايران العلمية في العصر الصفوي‏لتتسع بها احاطة القارئ الكريم بنواحي البحث .

ان من جال ديار الفرس ونظر الى مدارسها المبنية في عصر الملوك‏الصفويين يتمثل امامه سعي هؤلاء الملوك العظماء وامرائهم ورجالهم في‏نشر العلوم، ولا سيما علوم الدين، فانه يجد في اصفهان كرسي المملكة‏الصفوية وسائر ديار ايران معاهد علمية، ومدارس فخمة بنيت على الطرزالقديم تلالا قبابها الزرقاء بين اشجار وازهار وبساتين ورياحين،وحجرات الطلاب مطلة عليها، وجدرانها مزينة بالفسيفساء على اجمل‏طرز تسحر العيون كثيرا ما نقشت فيها آيات قرآنية ونصوص دينية،فصورة قطعة من مدرسة الخان في شيراز التي تراها في ضمن هذه الرسالة‏تمثل لديك جمال البناء في القرنين العاشر والحادي عشر وهندسته في‏ايران، وكانت عناية هؤلاء الملوك والامراء والذين اتبعوهم باحسان لنشرالعلم سببا لوقف املاك كثيرة من اراض ومزارع وقرى لصرفها في سبيل‏العلم ونشره وترقية طلبته .

فبقية تلك الاملاك الموقوفة في العصر الصفوي الآن في ايران يبلغ‏ثمنها ملايين من الجنيهات، وكان هؤلاء الملوك ورجالهم بانفسهم‏يتفقدون حال طلبة العلم، ويكرمونهم غاية الاكرام .

وفي كتاب المذاهب والفلسفة في آسيا الوسطى ان ام الشاه عباس‏ الصفوي الكبير على جلالتها مع جماعة من الاميرات الشريفات كن ياتين‏ المدارس في كل شهر مرة ويسالن عن حال الطلاب، ويجمعن ثيابهم ‏ليغسلن اوساخها، ويعطينهم ثيابا جديدة لئلا يشتغلوا بغير الدرس، وهذاالصنع الجميل يدل على كبير اهتمامهم بنشر العلم وترقية شؤون الدين في‏هذه المعاهد العلمية .

كان الطالب يتلقى دروسه من الصرف والنحو والمنطق والمعاني‏والبيان، وسائر فروع العلوم العربية والادبية والفقه واصوله والحديث‏والكلام، والعلوم الرياضية بجميع فروعها والاخلاق وقليل من الفلسفة‏الاغريقية والحكمة الفهلوية على خفاء; لان الفلسفة كانت تعد مخالفة‏لمبادئ الدين .

تلقيه علومه وفلسفته

ولما اتم صدر الدين دروسه الاولية في شيراز رحل الى اصبهان‏حيث كانت مجمع رجال العلم والحكمة، ومقتبس نور العرفان في‏ايران،وفيها كبار العلماء والحكماء والاساتذة والمدرسين امثال: بهاءالدين‏العاملي، والمير محمد باقر الداماد، والمير الفندرسكي الآتي ذكرهم، وكان‏الطلبة يقصدونهامن الاقطارالفارسية القريبة والنائية لتلقي العلوم‏العالية‏فيها.

اساتذته

لا شك ان نفس مثل صدرالدين الظماى الى رشف كاس العلم‏والحكمة لا تقنع باساتذة قليلين، فظني قوي ا نه ادرك كثيرا من شيوخ‏العلم والحكمة والادب في عصره الا ان اساتذته المشهورين هم الشيخ‏الامام الجليل بهاء الدين العاملي، والفيلسوف الالهي المير محمدباقرالحسيني الشهير بالداماد (31) ، وكانا باصبهان، والاول هو العالم الطائر الصيت‏بهاءالدين محمدبن حسين ‏بن عبدالصمدالعاملي الحارثي الهمداني،ولد في‏بعلبك عند غروب الشمس يوم الاربعاء لثلاث بقين من ذي الحجة الحرام‏سنة‏953ه . (ثلاث وخمسين وتسعمائة) وصاحب الشاه ‏عباس الصفوي‏وتوفي في 12شوال سنة‏1030ه . باصبهان، ونقل قبل دفنه الى طوس‏«خراسان‏»، ودفن في جوار قبر الامام علي‏بن موسى‏الرضا عليه‏السلام،وقبره مشهور فيه .

واشهر كتبه: تشريح الافلاك – رسالة نسبة ارتفاع اعظم الجبال الى‏قطر الارض وخلاصة الحساب – رسالة في بيان ان انوار الكواكب‏مستفادة من الشمس – رسالة في حل اشكال القمر وعطارد، وتفسيره‏المسمى بالعروة الوثقى .

فوض اليه منصب شيخ الاسلام من الملك الصفوي، وكان هذاالمنصب ذا اهمية كبرى في ذلك العصر .

والثاني هو محمدباقر بن محمد الحسيني فيلسوف الهي جليل، وفقيه‏نبيل، كان شاعرا يجيد الشعر بالفارسية والعربية، وخطيبا مصقعا خطب‏خطبة الملك في جامع اصبهان يوم جلس فيه الشاه صفي الصفوي على‏عرش الملك، وصاحب للشاه عباس الكبير . توفي سنة 1040 ه . على‏راي صاحب منتظم ناصري، وسنة 1041ه . على ما ذكره صاحب امل‏الآمل .

واشهر كتبه: القبسات ، والصراط المستقيم ، والحبل المتين ، وشارع‏النجاة في الفقه ، وعيون المسائل لم يتم ، كتاب نبراس الضياء ، خلسة‏الملوك ، الرواشح السماوية وهو في علم الحديث والدراية – ونسخة من‏هذا الكتاب كانت موجودة عند صاحب روضات الجنات بخط صدرالدين- كتاب السبع الشداد ، الضوابط ، الايماضات والتشريقات ، شرح‏الاستبصار ، سدرة المنتهى في تفسير القرآن ، وله رسالة في ان المنتسب‏بالام الى هاشم من السادات الكرام على ما اختاره العلامة جمال الدين‏القاسمي الدمشقي، وله ايضا حواش على الكافي، وكتاب من لا يحضره‏الفقيه، وهما من اهم كتب الحديث .

والمير الفندرسكي الذي ارشده اليهما هو ابوالقاسم الفندرسكي،وفندرسك من نواحي استراباد ايران (32) ، حكيم الهي صوفي زاهد شاعر، كان‏بارعا في العلوم الرياضية والفلسفة، وارتاض في الهند مدة مديدة وبعد ان‏عاد من الهند الى العراق دعا اهل العلم الى مسلكه، توفي بين سنة 1030ه . و سنة 1040 ه .

تلامذته المشهورون

ومن اشهر تلامذته محمد بن مرتضى المدعو بمحسن الفيض، وهوختن صدرالدين، كان عالما محدثا صلبا كثير الطعن على المجتهدين، وقدسبق كلام صاحب، لؤلؤة البحرين الشيخ يوسف البحراني في مسلكه‏التصوفي، تلمذ في الحديث على السيد ماجد البحراني في مدينة شيراز ،وفي اصول العقائد على الفيلسوف صدر الدين محمد بن ابراهيم، وله آثارعلمية افرد لها فهرستا منها: كتاب الصافي في تفسير القرآن الكريم ( طبع‏في ايران ) .

واكثر كتبه اخلاقية على سبيل العرفان في السير والسلوك، وهي تشبه‏كتب الغزالي، ومنها: كتاب المحجة البيضاء في احياء الاحياء، وكتاب‏محجة الحقائق في اسرار الدين، وكتاب تشريح العالم في بيان العالم‏واجسامه وارواحه وكيفيته وحركات الافلاك والعناصر وانواع البسائطوالمركبات، وكتاب حدوث العالم ، وراه صواب ( اي طريق الصواب )بالفارسية في سبب اختلاف اهل الاسلام في المذاهب، وكتاب ابطال‏الجواهر الافراد ، وفهرست العلوم شرح فيه انواع العلوم واصنافها .

قال السيد الجزائري (33) تصانيف استاذي الفيض تربو على مائتي كتاب‏ورسالة .

ومنهم المولى عبدالرزاق بن علي بن حسين اللاهيجي الجيلاني ثم‏القمي كان حكيما متشرعا ومتكلما محققا ومنشئا بليغا ومنطقيا، وشاعراجليلا له مصنفات كثيرة في الحكمة والكلام، منها: كتابه المشهور بگوهرمراد ، كتاب شرح تجريد نصيرالدين الطوسي الفيلسوف، وهذا الكتاب في‏الامور العامة ، كتاب الشوارق في الحكمة ، شرح الهيا كل في حكمة‏الاشراق ، الكلمات الطيبة في المحاكمة بين المير الداماد وتلميذه‏صدرالدين في اصالة الماهية والوجود ، رسالة حدوث العالم ، حاشيته‏على حاشية الخفري على الهيئات ، شرح التجريد ، حاشيته على شرح‏الاشارات لنصير الدين الطوسي الفلكي ، وكان قد درس على صدرالدين،وكان مدرسا بمدرسة قم الى ان توفي بها بعد النصف من القرن الحادي‏ عشر» .

وردت كلمة موجزة في معلمة الاسلام الانجليزية عن صدرالدين‏بقلم العالم المستشرق كليمان هوار . وعد من تلاميذه القاضي سعيد القمي،ولكن ترجمته تفيد ا نه تلمذ على محسن الفيض تلميذ صدر الدين، وهوالقاضي سعيد محمد بن محمد مفيد، حكيم اديب عارف، تولى القضاء في‏قم، وتلمذ على محسن الفيض الذي سبق ذكره ، وله كتاب كبير شرح به‏توحيد الصدوق (34) في عدة اجزاء، ومنه نسخة في خزانة كتبنا، وهو شرح‏نفيس يشتمل على انفس مباحث اللاهوت والعرفان (35) ، وكان معظما عندالشاه عباس الصفوي الثاني وامرائه . قرا الحكميات على المولى‏عبدالرزاق اللاهيجي بقم، وتوفي هناك، ولا يعلم على التحقيق سنة وفاته،والمظنون ان وفاته كانت في اواخر القرن الحادي عشر او اوائل‏الثاني عشر (36) .

تاليفاته الفلسفية

1 – كتابه الكبير الاسفار، وهو مرآة فلسفته الجلية، صنفه في جبال قم‏بعد تاملاته العرفانية الفلسفية، في فاتحته يقول بعد الشكوى من العصرواهله في زمن انزوائه في بعض الديار – كما اسلفنا، – ثم اهتز الخامد من‏نشاطي، وتموج الجامد من انبساطي – الى ان قال:

« فصنفت كتابا الهيا للسالكين المشتغلين بتحصيل الكمال،وابرزت حكمة ربانية للطالبين لاسرار حضرة ذي الجلال‏والجمال » (37) .

وترتيبه هكذا:

السفر الاول : وهو الذي من الخلق الى الحق في النظر الى طبيعة‏الوجود وعوارضه :

و الثاني السفر بالحق في الحق .

والثالث السفر من الحق الى الخلق بالحق .

والرابع السفر بالحق في الخلق .

ثم قال:« فرتبت كتابي هذا طبق حركاتهم في الانوار والآثار على اربعة‏اسفار، وسميته بالحكمة المتعالية في الاسفار العقلية » (38) .

ولا يخفى ما في هذا القول من النزعة الصوفية مع ان الكتاب يحتوي‏على اهم المباحث الفلسفية الالهية، بل جميعها، طبع في ايران قبل عدة‏سنين .

وهم الكونت دوغو بينو وزعم ان هذا الكتاب الكبير اربع رحلات‏كتبها صدر الدين في اسفاره، فانه لما ذكر عدد تآليفه وقال: فضلا عن ذلك‏وضع اربع رحلات، ووهمه نشا من اسم الكتاب مع ا نه اهم تآليفه ومرآة‏افكاره الفلسفية، ولم يتدبر في موضوع الكتاب .

2 – كتاب الواردات القلبية.

3 – كتاب المسائل القدسية والقواعد الملكوتية.

4 – كتاب الحكمة العرشية.

5 – كتاب المشاعر.

شرحهما الشيخ احمد زين الدين الاحسائي مؤسس مذهب الشيخية( طبع في ايران ) .

6 – كتاب الشواهد الربوبية، وهو من افضل كتبه الفلسفية واعلاها( طبع في ايران ) .

7 – كتاب المبدا والمعاد، وحاول ان يوفق فيه بين الدين والفلسفة .

8 – كتاب في حدوث العالم، وفيه اهم آرائه الفلسفية .

9 – كتاب شرح الهداية .

10 – حاشية على الهيات الشفاء للرئيس ابن سينا الفيلسوف .

11 – حاشيته على شرح حكمة الاشراق للسهروردي .

12 – اجوبة على مسائل عويصة .

13 – اجوبة على مسائل سالها المحقق الطوسي الفيلسوف عن بعض‏معاصريه، ولم يات المعاصر بجوابها .

14 – رسالة في حل الاشكالات الفلكية ذكر اسمها في بحث غايات‏الافعال الاختيارية في الاسفار .

15 – رسالة في تحقيق اتصاف الماهية بالوجود ( طبع في ايران ) .

16 – رسالة اكسير العارفين في معرفة طريق الحق واليقين .

17 – رسالة في اثبات الشوق للهيولى – المادة – او ذراتها .

18 – رسالة في اتحاد العاقل والمعقول .

19 – رسالة في خلق الاعمال .

20 – رسالة في الحركة الجوهرية، وهي نظرية تفرد بها صدرالدين .

21 – رسالة في سريان الوجود، وهي من انفس تآليفه .

22 – رسالة في الحشر .

23 – رسالة في التصور والتصديق .

24 – رسالة في التشخص .

25 – رسالة في القضاء والقدر .

26 – رسالة اسمها الالواح العمادية .

تآليفه الدينية

وله تآليف دينية من تفسير وحديث، ولكنه انقاد فيها الى الفلسفة اكثرمن انقياده الى الدين ، منها مجموعة تفسير لبعض سور القرآن الكريم وآية( طبع في طهران ) تحتوي على 12 رسالة:

1 – تفسير سورة البقرة .

2 – تفسير آية الكرسي .

3 – تفسير آية النور، هذه الرسالة موجودة الآن بخط صدرالدين في‏شيراز عند السيد عبدالحسين ذي الرئاستين العارف الشهير .

4 – تفسير سورة الم سجدة .

5 – تفسير سورة يس .

6 – تفسير سورة الواقعة، كان موجودا بخط صدرالدين عند صاحب‏روضات الجنات .

7 – تفسير سورة الحديد .

8 – تفسير سورة الجمعة .

9 – تفسير سورة الطارق .

10 – تفسير سورة سبح اسم ربك الاعلى .

11 – تفسير سورة اذا زلزلت .

12 – تفسير آية ( وترى الجبال تحسبها جامدة ) طبعت هذه الرسائل‏بخط سقيم في ايران .

13 – رسالة اسرار الآيات .

14 – كسر اصنام الجاهلية في كفر جماعة الصوفية، وليعلم ان‏التصوف في كل عصره كان يطلق على جماعة من الدراويش الاباحيين،ولكن العقليين والاخلاقيين من المتصوفة كان يطلق عليهم في ذلك العصربالعرفاء .

15 – كتاب مفاتيح الغيب ( طبع في ايران ) .

16 – كتاب شرح اصول الكافي تصنيف ابي جعفر محمد بن يعقوب‏بن اسحاق الكليني الرازي المحدث الامامي الشهير المتوفى في سنة( 328 ) او ( 329 ه .) .

قال صاحب روضات الجنات: انه ارفع شرح كتب على احاديث اهل‏البيت من الائمة عليهم السلام، وقد سلف منا قول البعض ان اول من شرحه‏بالكفر صدرا، كم فرق بين النظرين ؟

17 – حواشيه على كتاب الرواشح لاستاذه الداماد، وكانت‏بخطه عندصاحب الروضات .

روح عصر صدر الدين

اذا اردنا ان نصور شخصية رجل حكيم مفكر ظهر بآراء جديدة‏وافكار نيرة في محيط مظلم جوه بحسب الجمود والعصبية لابد ان نصورعصره الذي عاش فيه; ليحيط القارئ علما بشخصية ذلك الرجل البارزة .

ان من درس روح العصر الذي ظهر فيه صدرالدين في المحيط ‏الفارسي يتمثل امامه روحان : روح التصوف البحت وتاويل نصوص‏الشريعة، وروح الجمود على ظواهر الكتاب والسنة، والنضال باشكاله كان‏بين الروحين يشتد آونة ويضعف اخرى، ومؤلفات الفريقين مشحونة‏بطعن كل على الآخر، ولحدوث كل من الروحين وسريانها سبب اصلي‏نبينه لنصور به روح عصر الفيلسوف، ولا نعتمد فيما نقول الا على كلمات‏الثقات المشهورين من العلماء الذين عاشوا في فارس في هذا العصر .

اما سبب حدوث التصوف في فارس وانتشاره فيه هو ان التاريخ‏يدلنا على ان مذهب الباطنية وتعاليم عبدالله وابيه ميمون بن ديصان‏طافت في كثير من الارجاء الاسلامية، فصادفت في فارس تربة صالحة‏للنمو; لان الباطنية تظاهرت بمذهب التشيع، وفارس كانت معقل الشيعة،والباطنية تقرب من التصوف الاسلامي; اذ هما يلتقيان في نقطة تاويل‏نصوص الشريعة وتقريبها من العقل، والقول بان لها باطنا غير ظاهرها;اضف الى ذلك ما كان في افكار الفارسيين من الانس بمذاهب الفلسفتين‏الاغريقية والهندية اللتين يصح ان يعتبر التصوف الاسلامي وليدهما .

ومعلوم ان المذاهب على انواعها فلسفية كانت ام ادبية ام سياسية اذاوجد لها ناصر ومعاضد من المسيطرين على الامة التي تمذهبت‏بها تسرع‏في خطاها، والتصوف الفارسي من المذاهب التي هيا لها الزمان ناصراومعاضدا قويا; فان الدولة الصفوية التي عاش في ظلها صدرالدين ظهرت‏من ناحية التصوف، فاول الملوك الصفويين ومؤسس دولتهم كان صوفيابحتا، وجده الشيخ صفي الدين من اعظم اقطاب الصوفية، وقبره في‏اردبيل (39) مزار لمريديه الى الآن، وعليه ابنية فخمة .

خرج الشاه اسماعيل الصفوي من جيلان بلفيف من الصوفية‏المريدين له ولجده الشيخ صفي الدين في سنة 906 ه . و هو ابن اربع‏عشرة سنة، وفتح بلاد آذربايجان ، فروح التصوف كانت‏سارية في ملوك‏ايران الصفويين المعاصرين لصدرالدين.

قال بعض مؤرخي الافرنج . (40) ان تصوف الشيخ صفي الدين هو الذي‏حفظ كيان الدولة الصفوية نحو مائتي سنة، ولو لا ان السياسة الصفوية في‏جنبها كانت تدعو الى تقوية المذهب المخالف له – اي مذهب الجمود الذي‏كان يحسب نفسه من الدين – لكان التصوف اكثر شيوعا مما كان عليه،وذلك ان سلطان الدين كان قويا، والمسيطرون والملوك مضطرون الى‏مجاراة تيار الفكر الشائع، وطاعة صوت الجمهور، ولو كان على خلاف مايرغبون وما يضمرون‏» .

قال الشيخ يوسف البحراني المتوفى سنة 1186ه ، وهو من كبارمحدثي الشيعة في كتابه لؤلؤة البحرين في شان محسن الفيض تلميذصدرالدين وخريجه الكبير ما نصه:

« لاشتهار مذهب الصوفية في ديار العجم وميلهم اليه بل غلوهم فيه‏صارت له – اي لمحسن – المرتبة العليا في زمانه، والغاية القصوى‏في اوانه، وفاق الناس جميع اقرانه، وقول هذا المحدث الثقة الجليل‏يدل على اشتهار مذهب التصوف وكثرة انصاره في العصر الذي‏عاش فيه صدرالدين، وكان في جنب هذه الروح الجمود باديا في‏طائفة من اهل الحديث والفقه، وكانوا متمسكين بظواهر الكتاب‏والسنة، وكان سببه شدة تمسكهم بالدين واستيلاء سلطانه على‏نفوسهم، وبعدهم عن اغراضه واسراره .

وكانوا يرون اتباع العقل المحض والمبادى الفلسفية مروقا عن‏الدين، وسلوكا لسبيل المضلين » (41) .

والقارئ يجد في ضمن هذه الرسالة كلمات للعلماء المشهورين – من‏هذه الطائفة كالسيد نعمة الله التستري، والشيخ يوسف السابق الذكر – في‏شان الفلسفة والتصوف وشان صدر الدين، يقول الشيخ يوسف في ذيل‏كلامه السابق:

« كان التصوف شائعا في عصر محسن الفيض حتى جاء على اثره‏شيخنا المجلسي (42) ، وسعى غاية السعي في سد تلك الشقاشق الفاغرة‏واطفاء تلك البدع الباترة (5) » .

وهذا الكلام‏يمثل للقارئ شقة‏الخلاف بين المذهبين،قلنا: ان التصوف‏كان شائعا في عصر صدرالدين الا ان شيوعه كان نسبيا، وكانت الغلبة‏للجمود; لان السياسة كما قلنا كانت تدعو الى تقوية عضدالدين ورجاله .

لان الصفويين اسسوا دولتهم في ظل الدين والتشيع وموالاة اهل‏بيت‏النبي عليهم السلام، وكان نصر الفقهاء والمحدثين المتمسكين بالظواهرسببا لحفظ عرشهم ودفع كيد خصومهم، ولكن كانت في ضمن هذا النضال‏للتصوف معركة معنوية صح ان نقول انه كان فائقا على مظاهر الجمود،ويشهد به ان جماعة من العلماء المشهورين بالزعامة الدينية والفقهاء كانوامن انصاره .

فان الشيخ بهاء الدين العاملي المتوفى سنة 1031ه . او 1030ه .الذي اعتمد عليه الشاه عباس الاول الصفوي، وفوض اليه منصب شيخ‏الاسلام في ايران كما ذكر، كان ممن ينصر التصوف وقلبه مطمئن بصحته،وكلماته يلوح منها ذلك .

فهذا دليل على استيلاء روح التصوف على روح هذا الشيخ المحدث‏الفقيه الذي كان يمثل بظاهره فريق اهل الجمود، وصنف رسالة في وحدة‏الوجود وبيان مذاهب الصوفية، وقال فيها مانصه:

« ولا شك ا نهم اي الصوفية من اولياء الله تعالى الذين لا خوف‏عليهم ولا هم يحزنون، والذين لهم البشرى في الحياة الدنيا وفي‏الآخرة، والذين آمنوا وكانوا يتقون » .طبعت الرسالة في القاهرة سنة 1328 ه .

ويدل عليه كلام صاحب لؤلؤ[ة البحرين] يقول في كتابه المذكور:

« ربما طعن عليه القول بالتصوف لما يتراى من بعض كلماته‏واشعاره في هذا العصر الذي تلبد جوه بسحب الجمود، عاش‏صدرالدين مروج فلسفته التصوف، واصول الفلسفتين الاغريقية‏والفارسية الفهلوية وتمكن من وضع تآليفه الكثيرة الجليلة التي‏اخلدت له الذكر الجميل ولم يصبه ما اصاب الفلاسفة الاحرار من‏الاضطهاد والزجر والقتل » .

فتوى رجال الدين بكفره

افتى جماعة من رجال الدين والفقه المتمسكين بظواهر الشريعة‏بكفره، واخذوا عليه امورا:

الاول: ا نه ذهب الى مذهب وحدة الوجود كما صرح به في كتبه‏وفلسفته حتى في تفسيره نقل قول محيي الدين بن عربي: « ان فرعون‏مات مؤمنا موحدا » واستحسن هذا الكلام بقوله: « هذا كلام يشم منه‏رائحة التحقيق » .

الثاني: ا نه ذهب في شرحه لكتاب الكافي، وفي تفسيره لسورة‏البقرة، وفي كتابه الكبير «الاسفار» الى انقطاع العذاب عن اهله في‏الآخرة، وانكر الخلود في النار، وهو خلاف ما علم بضرورة من الدين .

الثالث: ذكر في الاسفار – في بحث العشق – ان عشق الغلمان وصورالحسان عشق مجازي، وهو قنطرة الى عشق الاله، وفيه روح المذهب‏ البانت يسمي .

الرابع: ا نه ذهب الى المعاد الجسماني بما لا يلائم ظاهر الشريعة،ومذهبه في المعاد كمذهب الشاعر الفيلسوف عمر الخيام في رباعيه‏المشهور:

گردون نكرى زعم فرسوده ماست.
جيحون اثرى ز چشم پالوده ماست.

دوزخ شررى زرنج‏ بيهوده ماست.
فردوس دمى زوقت آسوده ماست.

وجد هذا الرباعي بخطه في ظهر بعض تفاسيره، ومعناه قريب من ‏مذهب الخيام:

اى آنكه ز آتش درون مى‏سوزى.
وز نار جحيم خشم نون مى‏سوزى.

گر زانكه نمونه زدوزخ خواهى.
بنگر ز درون خود كه چون مى‏سوزى.

ولقد اجاد الشاعر الكبير محمد السباعي بابراز هذا المعنى الفلسفي‏في العربية بقوله:

انني ارسلت روحي آنفا.
في دياجي الغيب كيما اكشفا.

غامضا من عالم الخلد اختفى.
فانثنى روحي ونبا انما.

انا فردوس صفا نار انتقام.

وجد هذا الرباعي بخطه على ظهر تفسيره لسورة الحديد بين‏رباعيات كلها لخطه:

اى بوالعجب از بسكه ترا بوالعجبست.
وهم همه عشاق جهان از تومست.

مسكين دل من ‏ضعيف وعشق ‏تو قويست.
بيچاره ضعيف كش قوى بايد زيست.

تاثير الفلسفة الاغريقية في نفسه.

منذ ظهر الانسان في الوجود خضعت نفسه بقوى العالم مادية كانت اوارادية، وقوة التعليم من اقوى المؤثرات في النفس الانسانية، ولا سيما اذاكانت القوة المؤثرة مما تقبله النفس بفطرتها اثرت الفلسفة الاغريقية‏وتعليم ارسطو واتباعه في نفسه اثرا عميقا ، ذكر في اول الاسفار:

« اني قد صرفت قوتي في سالف الزمان منذ اول الحداثة والريعان‏في الفلسفة الالهية بمقدار ما اوتيت من المقدور، وبلغ اليه قسطي من‏السعي الموفور، واقتفيت آثار الحكماء السابقين، والفضلاءاللاحقين، مقتبسا من تائج‏خواطرهم وانظارهم، مستفيدا من ابكارضمائرهم واسرارهم، وحصلت ما وجدت‏في كتب اليونانيين‏والرؤساء المعلمين تحصيلا يختار اللباب من كل باب » (43) .

وقال في بحثه عن حدوث العالم:

« واعلم ان اساطين الحكمة المعتبرة عند طائفة ثمانية: ثلاثة من‏المليين ثالس وانكسيمانس واغاثاذيمون، ومن اليونانيين خمسة‏انباذقلس وفيثاغورث وسقراط وافلاطون وارسطو قدس‏الله‏نفوسهم، واشركنا الله في صالح دعائهم وبركتهم، فلقد اشرقت انوارالحكمة في العالم بسببهم، وانتشرت العلوم الربوبية في القلوب‏بسعيهم، وكل هؤلاء كانوا حكماء زهادا عبادا متالهين معرضين عن‏الدنيا مقبلين على الآخرة، فهؤلاء يسمون بالحكمة المطلقة، ثم‏لم‏يسم احد بعده هؤلاء حكيما، بل كل واحد منهم ينسب الى‏صناعة كبقراط الطبيب وغيره » (44) .

منابع افكار صدرالدين وفلسفته

نجد فلسفة صدرالدين تستمد من منابع كثيرة اهمها آراء اليونانيين،ولا سيما آراء ارسطو، و تلميذه ابن سينا ، وافكار محيي الدين بن عربي‏الصوفي، وتعاليم الدين الاسلامي المستخرجة من القرآن الحكيم والسنة‏النبوية، فجدير ان نشير الى هذه المنابع الاربعة على سبيل الايجاز ليعلم‏وجهة فلسفته .

1 – آراء ارسطو : فهي آراء وافكار تراها في كتبه الواصلة الينابواسطة نقلة العصر العباسي الزاهر، وفي كتب اليونان والعرب، اهمها اثبات‏الحركة الطبيعية الازلية، واثبات احتياج المتحرك بمحرك يتحرك بمحرك‏آخر حتى ينتهي الى متحرك لا يتحرك بآخر، فهو جوهر وفعل معا، فهذاالمحرك الثابت هو الله مصدر الحركة الابدية التي تتحرك بعلة غائية،اي بطريق الجذب نحو العقل الاعظم، والشوق اليه كما يستميلنا الخبرويستهوينا الشي‏ء الجميل بدون دخل لهما في ذلك، وعلى هذا المثال‏ينجذب عالما الارواح والاجسام نحو الله بدافع ذاتي .

وهو يرى ان المادة قديمة، وان المحرك الاول اي الله لم يخلق المادة‏بل نظمها، وان الله جوهر روحاني يتجلى فيه العقل والحياة باتم‏مظاهرهما، ويتمتع ابدا بالسعادة الكاملة، ولانهما كه بمشاهدة ذاته‏لايلتفت الى العالم .

2 – آراء ابن سينا : فهي على ما يظهر لنا آراء فلاسفة اليونان، وافكارارسطو، وتعاليم مدرسة امينوس سكاس التي يسميها العرب بمدرسة‏الاسكندرانيين، وتعاليم تلميذه . افلوطين الذي يسميه الشهرستاني‏بالشيخ اليوناني، وهو منظم مذهب استاذه، وكان من آراء هذا الفيلسوف‏اليوناني فيما وراء الطبيعة ( متافيزكا ) ان هذا العالم كثير الظواهر، دائم‏التغير، وهم لم يوجد بنفسه، بل لابد لوجوده من علة سابقة عليه هي‏السبب في وجوده، وهذا الذي صدر عنه العالم واحد غير متعدد لا تدركه ‏العقول، ولا تصل الى كنهه الافكار، ولا يحده حد، وهو ازلي قائم بنفسه ‏فوق المادة وفوق الروح وفوق العالم الروحاني، خلق الخلق ولم يحل فيماخلق، بل ظل قائما بنفسه مسيطرا على خلقه، ليس ذاتا، وليس صفة، هوالارادة المطلقة لا يخرج شي‏ء عن ارادته، هو علة العلل ولا علة له، وهوفي كل مكان ولا مكان له .

وبحث ا نه كيف نشا عنه العالم، وكيف صدر هذا العالم المركب‏المتغير من البسيط الذي لا يلحقه تغير كان هذا العالم غير موجود ثم وجد،كيف يصدر هذا العالم الفاني، من الله غير الفاني . هل صدر هذا العالم من‏الصانع عن روية وتفكير او من غير روية ولم وجد الشر في العالم ما النفس‏واين كانت قبل حلولها بالبدن واين تكون بعد فراقه؟

وهذه المسائل واشباهها التي بحث عنها افلوطين هي مباحث‏شغلت‏حيزا من افكار ابن سينا بعد ان ورثها من المعتزلة والصوفية وجمعية‏اخوان الصفا ، كما هي المسائل التي درسها صدرالدين وزينها للناظرين‏في القرن الحادي عشر، وكانت الشرائع السماوية والقوانين الادبية تشغل‏مكانا فسيحا في مبادئ ابن سينا، واليك نص قوله في النبوة:

« يوجد رجال ذو طبيعة طاهرة اكتسبت نفوسهم بالطهر وبتعلقهابقوانين العالم العقلي; لذا هم ينالون الالهام ويوحي اليهم العقل‏المؤثر في سائر الشؤون، ويوجد غيرهم لا حاجة لهم الى الدرس‏للاتصال بالعقل المؤثر; لا نهم يعلمون كل شي‏ء بدون واسطة . هؤلاءهم اصحاب العقل المقدس، وهذا العقل لمن السمو بحيث لا يمكن‏لكل البشر ان ينالهم منه نصيب، وهذا القول صريح في ا نه يقصدباصحاب العقل المقدس الانبياء الذين يحظون بالوحي الرباني كماا نه اعتراف منه باصل كبير من اصول الاديان » .

وهذه النزعة الدينية اثرت في نفس صدرالدين، وصرح في كثير من‏كتبه بمثل هذا الراي الفلسفي الديني، و بذلك نعلم ان ابن سينا بعيد عمانسبه اليه الكونت دوغوبينو في كتابه المذاهب والفلسفة في آسيا الوسطى ‏بقوله:

« ان ابن سينا نهض بل خرج على ما كان يعلمه الدين منذ اربعمائة‏سنة، وانه هدم من الاسلام ومن معتقده جانبا عظيما، نعم، انه كان‏ذانفوذ كبير على افكار الملوك والامراء، فجهر بآرائه الفلسفية‏بحرية تامة، لكنه احترم في جنبها الدين الاسلامي، وكان حقا معلماكبيرا للفلسفة في ايران الى قدوم جنكيز خان المغولي » .

3 – افكار محيي الدين بن عربي : اكثر افكار هذا الامام الصوفي اختفت‏علينا وراء حجاب من الرموز والالغاز، فما عرفناه من افكاره وحصل لنااليقين به هو ا نه كان ممن يعتقد بوحدة الوجود حتى قال: انه كفر النصارى‏ليس بقولهم ان المسيح هو الله بل كفرهم بقولهم انه ابن الله، وكا نه كان‏يؤمن بنظريات آشور الحلولية على ان له آراء في الاخلاق الفاضلة والتي‏سلك سبيلها الصوفيون كالحب والسكر والتوبة والمجاهدة والخلوة‏والتقوى، ومقامي الخوف والرجاء، ومقام الفكر والذكر واسرارهما، وله‏بحث في النبوة واسرارها .

وكان محيي الدين يعد من قادة التصوف وحاملي لوائه ومعلميه في‏ايران كابن سينا الى زمن جنكيز خان المغولي، يبجله صدرالدين غاية‏التبجيل، ويقرن اسمه بكلمات التجليل كالعالم الرباني والعارف الكامل‏واشباهها، واقتبس صدرالدين آراءه واوردها ضمن الكلمات الفلسفية .

4 – الدين الاسلامي : اما الدين الاسلامي فالقرآن باصوله العالية وسننه‏السامية مرآة تعاليم هذا الدين الجلي، آخى بين العلم والدين، وارشد الى‏توحيد الحق المهيمن وتنزيهه عن كل نقص وشرك، واعلن باسم الله‏واعلاه في وسط كان يعبد الاوثان، ورفض كل باطل، وحطم كل وثن‏وصنم، وهو النور الذي القى اشعته البيضاء في مدة يسيرة بين الاندلس‏والهند، ولا زال سراجا يضي‏ء العالم منذ قرون طويلة، ولكن النزاع في‏الخلافة في الصدر الاول الذي امتد الى القرون المتاخرة من ناحية، وتشابه‏بعض آيات القرآن الذي دعا المفكرين الى النظر فيها من ناحية اخرى كانامن الاسباب التي اوجدت الفرق واحدثت الجدل ، فظهر هذا الدين بمظهرغير مظهره الذي تجلى به في الصدر الاول ظهر منحرفا عن اصله السامي،فبهذه الصورة تلقاه صدر الدين .

وقوف حركة الفلسفة في ايران

كانت لفلسفة ابن سينا حركة قوية في ايران الى ان هجم المغول في‏القرن السابع الهجري فوقفت هذه الحركة; لان الغزاة كانوا يرمون الى‏الترتيب السياسي وتنظيمه، ولم يكن لهم اهتمام بالفلسفة; لان غاية هؤلاءالفاتحين كانت ان ينشئوا نظاما مدنيا قويا بكل ما يمكن من الوسائل، ولماصباوا الى الاسلام راوا من المعقول ان يسندوا كل الاسناد هذا الدين،فلم‏يوافقوا على نشر فلسفة ابن سينا ومن قال بمذهبه وان هم اهتموا بنشرالفنون والصنائع .

ظهور الدولة الصفوية

قلنا فيما سبق ان الحركة الفلسفية وقفت‏حينما هجم المغول; لان كبيراهتمامهم كان بنشر الفنون والصنائع وقليلا كانوا يعتنون بالعلم والادب .وسارت الامور هذا السير الى ان تسنم اول الصفويين غارب العرش، وكان‏صوفيا بحتا، ولكنه لما راى الشيعة مذهبا خاصا بالبلاد الفارسية اولع بهاهو وخلفاؤه ولعا يدل على ذكاء، فانهم روجوا نموها وتبسطها بكل مااوتوا من السطوة والسلطنة، ولم يسن بفلسفة ابن سينا . ولكن الفلسفة‏كانت تتحرك وتبدي اشارات الحياة لان ارجاع المسببات الى اسبابهاوالفحص عن عللها مما يطلبه الطبع البشري .

طريقة التدريس في آسية

ولما كان الدرس في العلوم العالية في آسية تتلقى مشافهة، وكان‏الفلاسفة القائلون بمذهب ابن سينا متفرقين وهم نفر قليل كثيروا الخوف‏امام علماء الدين، اضطر صدرالدين ان يختلي عدة سنين في جبال قم‏متنقلا في رحلاته في فارس، لاقطا من افواه الحكماء جميع الشروح التي‏نشات من نفوس اصحابها بعد الخبرة والثقة بنفوسهم، وبدا بنفسه يعلم في‏المدن التي يمر بها، ولما لم يكن له منافسون من جهة الفصاحة، ولا من‏جهة التا نق في العبارة، ولا من جهة سهولة التعبير، كان سامعوه يفرحون‏بما يلقيه عليهم ويقتنونه بكل حرص، وكانوا كثيرين، ثم كان ينتقي منهم‏تلاميذ ذوي فضل ممتاز .

خوفه من رجال الدين

وكان صدرالدين نفسه ايضا يخاف رجال الدين المتمسكين ‏بالظواهر، ولهذا كان يسعى جهده ان لا يثير في نفوسهم كامن الريبة، فكان‏موضوع بحوثه امورا مكنية يثبتها بالادلة الصريحة، ولو لم يفعل ذلك‏لعرض نفسه لشكاياتهم وتشديدهم عليه تشديدات لا نهاية لها ، فيخاطربالعمل عينه بمستقبل اصلاح الفلسفة الذي كان يكفر به فوفق بين فكره‏وبين مقتضيات الاحوال، ولجا الى الوسيلة العظمى ، وسيلة التقية‏والكتمان .

وكان اذا هبط مدينة يحرص على زيارة مجتهديها او علمائهاويجلس في آخر الناس، وكان يطيل السكوت، واذا تكلم نطق بكل هدوءوسكينة مستحسنا كل كلمة تخرج من افواه اولئك الاجلة، وكان اذا سئل‏عن معارفه لا ينطق الا بالآراء المدونة في اسفار المذهب الشيعي المحض،ولا يشير ابدا الى ا نه يعنى بالفلسفة، وبعد ايام قليلة من رؤية المجتهدين‏والعلماء كانوا يدعونه بانفسهم الى ان يدرس تدريسا علنيا، وللحال كان‏يلبي دعوتهم .

طريقته في نشر فلسفته

كان يجعل عنوان درسه من ابواب الفقه اولا، ثم يزيد المسالة تدقيقافي وجوب اتباع الاوامر والنواهي والفرائض على ما يفعله امهر العلماء في‏نظرياتهم، فكان هذا العمل يحببه في قلوب العلماء، ويزيده اعتبارا، واذاكان يبحث في باب الوضوء او الصلاة كان ينتقل منها الى اسرارها، ومنهاالى نواميس الوحي، ومنها الى التوحيد، وكان هناك يجد مجالا لاظهارآرائه الفلسفية، وابراز شخصيته الكبيرة بآيات من الحذق والمهارة‏والاستدراك، وكشف الاسرار للتلاميذ المتقدمين .

وكان في القاء دروسه يسرد عبارات ذات معنيين راقية تتراى‏بوجهين لا يفهمها من تلاميذه الا الذين رسخت اقدامهم في الاستنتاج، ثم‏يغطي كل هذه الاقوال بغشاء رقيق من العبارات الدينية التي تؤيد دينه،وتظهر احترامه لمبادئ الدين .

بثه فلسفة ابن سينا

كان ينشر مذهب ابن سينا في الطبقة المنورة كلها، واذا كان يحرص‏على اخفاء مذهبه في كلامه، فكان اخفاؤه له فيما يكتبه اقوى واعظم،والوقوف على حقيقة مذهبه الفلسفي صعب الا لمن اتصل سند درسه الى‏تلامذته الذين تلقوه عن نفسه، ولمن وقف على اصطلاحاته الفلسفية‏وسند آرائه غير مقطوع في هذا العصر، ولكن قل عدد تلامذته اليوم، وكان‏في عصر ناصر الدين شاه القاجار جماعة من كبار تلامذته، اي الذين كانواينقلون جيلا بعد جيل عن معلمهم الاكبر من امر فكره، وبايديهم مقاليدالعبارات التي كان يتخذها لكي لا يعبر عن افكاره صريحا .

شخصيته الفلسفية

يقول الكونت دوغوبينو: ان صدرالدين لم يكن منشئ فلسفة جديدة،بل هو اعاد الى فلسفة ابن سينا ضرمها، واضاءها في مصباح جديد،والحق ا نه اظهر شخصيته من ناحية مذهبه الفلسفي، واتى براي جديدمستقل في بعض مسائل فلسفية، وخالف ابن سينا في مسائل جمة،وسنشير الى بعضها ضمن هذه الرسالة، ولا شك ا نه كان مصلحا للفلسفة‏الآسيوية، وهو الذي البسها ثوبا يقبله كل من ينظر اليها، فقبلها من كان في‏عهده، واعجب بنظرياته العارفون، ولا غرو فانه عاش في عهد غير عهدابن سينا، وفي وسط غير وسطه .

بدرسنا شخصية هذا الفيلسوف نراه ا نه اخلد اثر العلم; اذ نفخ في‏رميم مذهب ابن سينا، واعاد اليه شبابه في العصر الذي عاش فيه، والبسه‏حلة مكنته من ان ينتشر في جميع مدارس ايران، واستطاع ان يفسح‏لمذهبه الفلسفي موطنا بجانب تعاليم الدين .

ولو لا خدمته العلمية لكان نجم الفلسفة يغرب وراء ظلمات الغزوات‏المغولية، وعشاق الفلسفة مدينون لهذا الفيلسوف الكبير، وحقا يعد معلماكبيرا للفلسفة في ايران بعد ابن سينا الى الآن .

مذهبه في ازلية العالم المادي وحدوثه

افترق الدين والفلسفة في مسالة قدم العالم وحدوثه، فبالضرورة‏ينتهي البحث الى ازلية المادة وحدوثها قدما زمانيا، يصرح الدين بظاهره‏بالحدوث وان يد البارئ ابدعت المادة من العدم، والفلسفة تجهر بالقدم .وقف صدر الدين امام هذه المسالة العويصة وقوف المتحير، وراى‏نفسه بين تجاذب قوتي الدين والفلسفة .

يقول في اول رسالته في الحدوث:

« هذه المسالة تحيرت فيها افهام الفحول، وتبلدت عن ادراكهااذواق العقول; لغاية غموضها . . . ، والناس فيها بين مقلد كالحيارى‏ومجادل كالسكارى، فمن العقلاء المدققين والفضلاء المناظرين من‏اعترف بالعجز عن اثبات الحدوث للعالم بالبرهان قائلا: العمدة في‏ذلك الحديث المشهور، والاجماع من المليين، وانت تعلم ان‏الاعتقاد غير اليقين; اذ الاول قد يحصل بالتقليد او الجدل، وهمامناط الظن والتخمين، والثاني لكونه بصيرة باطنية لا يحصل الابالبرهان المنور للعقول، او بالكشف التام التابع للوصول » (45) .

وزيف آراء المتكلمين التي تمسكوا بها في حدوث المادة وقال:

« فمنهم من يتصدى لاثبات هذا المقصد العظيم المبتنى عليه كثيرمن قواعد الدين القويم بالادلة المتزلزلة الاركان، والاقيسة‏المختلة . . . كالمتكلمين . . . زعما منهم ان تمهيد اصول الدين ممايحتاج الى مثل تلك الكلمات الواهية، وما احسن قول الغزالي في‏حق من تصدى لنصرة قوام الدين بالامور السخيفة المبتنية على‏المجاز والتخمين: انه صديق جاهل، وقال ايضا: ان ايراد مثلها في‏معرض الانتصار للشرع القويم ربما يؤدي الى خلل عظيم من حيث‏ان ضعفاء العقول ربما يزعمون ان اصول الدين مبتنية على هذه‏الدعاوي الواهية، وهذا كما ان بعض المحدثين نقل ان بعض الزنادقة‏وضع الاحاديث في فضل الباذنجان منها: « كلوا الباذنجان فانها اول‏شجرة آمنت‏بالله تعالى » . . . وقال: انما وضعه ليتوسل به الى القدح‏في صدق احاديث من شهد الله تعالى بصدقه » (46) .

وهو نفسه لم يستطع ان يخطئ مبادئ الدين القائلة بالحدوث لقوة‏ايمانه بالانبياء، وقبول اصول تعاليمهم قبولا فلسفيا .

وفند راي ابي نصر الفارابي المدون في رسالته في الجمع بين راي‏الحكميين افلاطون وارسطو بتاويله مذهب افلاطون في الحدوث‏بالحدوث الذاتي والافتقار الى الصانع .

وقال: هذا القول في الحقيقة تكذيب للانبياء من حيث لا يدري،وقال: ان النصوص الماثورة عن افلاطون تعطي ا نه يريد بالحدوث‏الحدوث الزماني لا الحدوث الذاتي. وقال: وهذا من قصور ابي نصر في‏البلوغ الى شاو الاقدمين .

ونقل عن افلاطون في كتابه المعروف بفاذا وفي كتابه المعروف‏بطيماوس كما حكى عنه تلامذته كارسطو و طيماوس وشافرطوس‏وابروقلوس انه قال:

« ان للعالم مبدا محدثا ازليا، واجبا بذاته، عالما بجميع معلوماته‏على نعت الاسباب الكلية، كان في الازل ولم يكن في الوجود رسم‏ولا طلل الا مثال عند البارئ جل اسمه، ربما يعبر عنه بالعنصرالاول » (47) .

ووجه ايضا راي ارسطو با نه يريد من الحدوث الحدوث الزماني،وراى ان العلم لا يصدق حدوثها من العدم المحض، وفكر فكرا عميقاليحل المعضلة، ولما انتهى فكره الى نقطة وجد فيها سبيله للتخلص من‏ظلمة هذا الشك. راى ان الوقت قد حان ليجهر برايه فقال:

« ان هذه المسالة عندي في غاية الوضوح والانارة، لم اجد من‏نفسي رخصة في كتمانها وعدم الاشاعة والافاضة بها على من‏يستاهلها ويقبلها » (48) .

واخذ يجهر برايه قائلا: ان ما سوى الله حادث ولا قديم ذاتا وزماناالا الله تعالى .

نظرية الحركة في الجوهر

سلك في ازلية المادة مسلكا وفق به بين الدين والفلسفة، وابدى‏نظرية سماها الحركة الجوهرية، وهي نظرية في غاية الغموض والابهام‏تكاد تشبه نظرية آينشتاين، يعسر فهمها الا بالامعان والتدبر العميق في‏فلسفته واصطلاحه .

وهي ان العالم المادي مطلقا لا يزال في تجدد مستمر، فالمادة ‏بجوهرها في الآن الثاني غير المادة في الآن الاول، وهي متحركة دائمابحركة جوهرية، وللهيولى والصورة في كل آن تجدد مستمر، ولتشابه‏الصور في الجسم البسيط ظن ان فيه صورة واحدة مستمرة لا على التجددوليست كذلك، بل هي واحدة بالحد لا بالعد; لا نها متجددة متعاقبة على‏نعت الاتصال، لا بان تكون متفاصلة متجاورة ليلزم تركيب المقاديروالازمنة من غير المنقسمات .

وبهذه النظرية استنتج التوفيق بين الدين والفلسفة ، فالدين انما ارادمن الحدوث تجدد المادة وحركتها حركة جوهرية، وهي حادثة في كل آن‏وان لم يكن لها مبدا زماني، وهو يوافق العلم، فلا اختلاف بينهما; اذ كل‏منهما يقول بالحدوث بهذا المعنى والمبنى، اي تجدد المادة تجدداجوهريا ، وكل منهما يقول بالقدم; لا نه لا يتصور عقلا حدوثها من العدم‏البحت‏حتى يتصور لها مبدا زماني، وهي نتيجة عدة اصول:

منها: ا نه فرض للوجود طرفين، وهو في احد طرفيه فعلية محضة من‏جميع الجهات، وهو البارئ الموجد تعالى، وبعبارة اوضح: هو الوجودالمطلق، وفيه كل الكمال المتصور الفعلي، وفي طرفه الآخر قوة محضة من‏جميع الجهات الا في فعلية القوة (49) ، وهذا يطلق على الهيولى . (50) .

فيكون في الوجود طرفان البارئ تعالى والهيولى، والبارئ تعالى‏وجود اكمل من جميع الجهات ، فلا يحتاج الى الخروج عما كان، وفي‏الوجود ايضا مرتبة وسطى له الفعلية من جهة، والقوة من اخرى فبالضرورة‏يكون فيه تركيب، فذاته مركبة من شيئين: احدهما: بالفعل، والآخر:بالقوة، وله من جهة القوة ان يخرج الى الفعل لغيره ، وهذا الخروج اذا كان‏بالتدريج‏يسمى حركة، والحركة: هي فعل او كمال اول للشي‏ء الذي هوبالقوة (51) ، ومعنى الحركة: التجدد والانقضاء .

والتجدد في‏المادة صفة ذاتية فلا تحتاج الى جاعل وفاعل يجعلهامتجددة، وهذا الراي يفيد ان يد البارئ اوجدت المادة متحركة، والحركة‏موضوعة في طبعها، والعلم الحديث ايضا يقول: ان حركة الذرات في‏طبعها، ومنها المتحرك انما يتحرك بشي‏ء آخر لا يكون بنفسه متحركا،فتكون حركة بالقوة، فقابل الحركة امر بالقوة، وفاعلها امر بالفعل، والحركة‏على مذهبه سببها وجود فعلية القوة، وللشي‏ء ان يخرج الى الفعل لغيره .

ومنها: ان مبدا الحركة الطبيعة لا النفس ولا العقل (52) ، وقال: الفاعل‏المباشر للحركة ليس عقلا محضا عن غير واسطة; لعدم تغيره، ولا نفسا من‏حيث ذاتها العقلية، بل ان كانت محركة فهي اما من حيث كونها في الجسم‏او من حيث تعلقها به، فيكون اما طبيعة او في حكم الطبيعة ، والطبيعة على‏مذهبه سيالة الذات متجددة الحقيقة، نشات حقيقتها المتجددة بين مادة‏شانها القبول والزوال، وفاعل محض شانه الافاضة والاكمال، فلا يزال‏ينبعث عن الفاعل امر وينعدم في القابل، ثم يجبره الفاعل بايراد البدل على ‏الاتصال .

فهذه الاصول وصل الى النتيجة التي هي مفاد نظريته، وهي ان مبداالحركة سواء اكانت طبيعية ام ارادية ام قسرية هي الطبيعة، والحركة‏معناها: التجدد والانقضاء، ومبدا التجدد لابد ان يكون متجددا فالطبيعة‏بالضرورة متجددة بحسب الذات; لان المتحرك وهي المادة لا يتصورصدوره عن الساكن، ويستحيل صدوره عن الثابت، وقال: وبصحة هذاالاصل اعترف الرئيس ابن سينا وغيره بان الطبيعة من جهة الثبات ليست‏علة الحركة، وقالوا: لابد من لحوق التغير بها من الخارج ، والطبيعة اذاكانت متجددة فالمادة في الآن الثاني بجوهرها غير المادة في‏الآن الاول .

قال في آخر الفصل الرابع من رسالة الحدوث:

« تنبيه تمثيلي [عقلي]: ان كان كل شخص جوهري له طبيعة سيالة‏متجددة، وله ايضا امر ثابت مستمر نسبته اليها نسبة الروح الى‏الجسد ، فان الروح الانساني لتجردها باق، وطبيعة البدن ابدا في‏التجدد والسيلان والذوبان، وانما هو متجدد الذات الباقية بورودالامثال، والخلق لفي غفلة عنه، بل هم في لبس من خلق جديد،وكذلك حال الصور الطبيعية فانها متجدد من حيث وجودها المادي‏الوضعي الزماني، فلها كون تدريجي متبدل غير مستقر الذات، ومن‏حيث وجودها العقلي وصورتها المفارقة الافلاطونية (16) باقية ازلاوابدا في علم الله تعالى ، فالاول وجود دنيوي بائد داثر لا قرار له،والثاني وجود ثابت غير داثر لاستحالة ان يزول شي‏ء من الاشياءعن علمه، او يتغير علمه تعالى « ان فى هذا لبلاغا لقوم عابدين » (53) ( الانبياء /106 )

ولما ابدى نظريته وتنبه انه تفرد بها قال في الفصل الخامس من رسالة‏الحدوث:

« اما قولك فيما سبق: ان هذا احداث مذهب لم يقل به احد من‏الحكماء فهو كذب وظلم، فان اول حكيم قال به في كتابه هو الله‏سبحانه، وهو اصدق الحكماء، فانه قال: « وترى الجبال تحسبهاجامدة وهى تمر مر السحاب » ( النمل /88 ) وقال: « بل هم فى لبس‏من خلق جديد » ( ق/15 ) . وقوله: « والسموات مطويات بيمينه » .( الزمر /67 ) وقوله: « على ان نبدل امثالكم وننشئكم فى مالاتعلمون » . ( الواقعة /61 )

وتمسك ببعض آيات وروايات اخر نكرنا ذكرها لعدم دلالتها في‏نظرنا، ثم نقل عن ابن عربي قوله في الفصوص: « ومن اعجب الامران الانسان في الترقي دائما، وهو لا يشعر بذلك للطافة الحجاب‏ورقته وتشابه الصور مثل قوله: « واتوا به متشابها » ( البقرة /25 )ونقل قوله في الباب السابع والستين والمائة من الفتوحات، فالوجودكله متحرك على الدوام » (54) .

اختياره مذهب التصوف ووحدة الوجود

هذا الفيلسوف الهي يدور اكثر مباحثه حول التفكر في الاله المبدع‏ووحدته وصفاته المعنوية من العلم والحكمة والقدرة، او ان شئت قل‏بحث عن القوة المدبرة للكون، وفلسفته تستقي من معين التصوف،ووحدة الوجود معتمدة على المبادئ الاغريقية، وروح فلسفة افلاطون‏وارسطو بادية باجلى مظاهرها فيها، ويلوح للناظر في كلماته ان ابان‏درسه الفلسفة خاض مدة مديدة لجج المسائل اللاهوتية، ووازن حجج‏الفلاسفة من الاشراقيين والمشائين، ودرس اصول المتكلمين واصحاب‏الجدل، وعرف ا نها جميعا لا توصل الى الحق، ولا تروي غليله; لا نهامعكرة بتناقض المبادئ .

وكيف تسكن نفس رجل زكي الفؤاد وقاد الذهن بما لا ينير ظلمة‏المعضلات في المسائل اللاهوتية العويصة، وهي تحاول ان تبلغ مرتبة‏الشهود والعيان من مراتب الايمان، وبعد مدة طويلة لما لم يجد ضالته في‏درس ادلة الجدليين – الذين يقول في شان فلسفتهم: اني استغفر الله‏واستعيذ عما ضيعت‏شطرا من عمري في طريقهم غير المستقيم -لاذ بحجر التصوف، وهناك وجد سكونه واطمئنانه، واخذ يسعى في‏التوفيق بينه وبين الشريعة بتاويل نصوصها وتوجيهها اليه .

جرت عادة الباحثين في المسائل اللاهوتية الا الصوفيين ان يضعوابابا في البحث عن الموجد للكون ، ويذكروا فيها ادلة يستمد بعضها من‏ابطال التسلسل او الدور; لزعمهم ان المبدع الحكيم – اي القوة المدبرة -منفصل عن الكون، ولكن الصوفيين يرون ان الوجود المنبسط الذي يمثل‏الكون بمحسوسه ومعقوله كاف للدلالة على وجود الموجد وصفاته; لا نه‏عينه، وفي كل شي‏ء آية دالة على وحدته .

ومذهب وحدة الوجود – البانتيسم – الله في الكل والكل في الله هو سرالتصوف وروحه، ولاجل ذلك لايتمسكون بادلة الكلاميين والجدليين‏وفرق الفلاسفة الذين لقرب فلسفتهم من مبادئهم، ولا يستدلون بوجودالقوة المدبرة المبدعة باكثر من بحثهم في شؤون الوجود المنبسط ومراتبه‏ وظهوره .

وصدرالدين وان افاض في البحث عن كل المباحث اللاهوتية واكثرمباحث الفلسفة الادبية والفلسفة العامة وتبحر فيها، الا ان غرضنا الذي‏نرمي اليه هو ان ناتي من فلسفته بنقطتي الوفاق والخلاف مع الفلسفة‏المادية، وهي مسائل طالما سرح الانسان افكاره حولها كمسالة هل المادة‏ازلية ام حادثة؟ وهل للكون مبدع غير الطبع؟ وهل هو شاعر عالم؟ وهل‏في خلق الكون غاية وحكمة او لا؟ ثم نردفها ببعض آرائه العلمية‏والادبية، وبذلك نصور نفسية رجل حكيم خدم اللغة العربية والعلم خدمة‏جليلة .

طريقه الى معرفة الله تعالى

يقول في الجزء الثالث من الاسفار الاربعة:

« فصل في اثبات واجب الوجود والوصول الى معرفة ذاته: واعلم ان‏الطرق الى الله كثيرة; لا نه ذو فضائل وجهات كثيرة، ولكل وجهة هوموليها لكن بعضها اوثق واشرف وانور من بعض، واسد البراهين‏واشرفها اليه هو الذي لا يكون الوسط في البرهان غيره بالحقيقة،فيكون الطريق الى المقصود هو عين المقصود، وهو سبيل الصديقين‏الذين يستشهدون به تعالى عليه، ثم يستشهدون بذاته على صفاته،وبصفاته على افعاله واحدا بعد واحد، وغير هؤلاء – كالمتكلمين‏والطبيعيين وغيرهم – يتوسلون الى معرفة الله تعالى وصفاته بواسطة‏امر آخر غيره، كالامكان للماهية والحدوث للخلق، والحركة‏للجسم، او غير ذلك، وهي ايضا دلائل على ذاته، وشواهد على‏صفاته، لكن هذا المنهج احكم واشرف، وقد اشير في الكتاب‏الالهي الى تلك الطرق بقوله تعالى: « سنريهم آياتنا فى الآفاق وفى‏انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق » والى هذه الطريقة اشار بقوله:« او لم يكف بربك انه على كل شى‏ء شهيد » .

وذلك لان الربانيين‏ينظرون الى الوجود ويحققونه ويعلمون انه اصل كل شي‏ء، ثم‏يصلون بالنظر اليه الى ا نه بحسب اصل حقيقته واجب الوجود، واماالامكان والحاجة والمعلولية وغير ذلك فانما يلحقه لا لاجل‏حقيقته، بما هي حقيقته، بل لاجل نقائص واعدام خارجة عن اصل‏حقيقته ، ثم بالنظر فيما يلزم الوجوب او الامكان يصلون الى توحيدذاته وصفاته، ومن صفاته الى كيفية افعاله وآثاره، وهذه طريقة‏الانبياء كما في قوله تعالى: « قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على‏بصيرة » (55) .

وهذا المذهب يشبه مذهب « باسكال » المتوفى سنة 1662 م . ارى‏في الطبيعة كائنا واجب الوجود دائما لا نهائيا .وقال في اول رسالته في سريان الوجود:« اعلم ان الواجب الحق هو المتفرد بالوجود الحقيقي وهو عينه،وغيره من الممكنات موجودة بالانتساب اليه، والارتباط به ارتباطاخاصا وانتسابا مخصوصا لا بعروض الوجود كما هو المشهور » .

ثم قال: « ان الوجود قد يطلق ويراد به الكون في الاعيان، ولا شك‏في كونه امرا اعتباريا انتزاعيا، وقد يطلق ويراد به ما هو منشالانتزاع الكون في الاعيان ومصحح صدقه وحمله، وهو بهذا المعنى‏عين الواجب » .وقال بعد بضعة سطور:«ان مناط الوجوب الذاتي ليس الا كون نفس الواجب من حيث هومبدا لانتزاع الوجود والموجودية » .من الاصول المقررة في الفلسفة الالهية التي وضع عليها بعض الآراءالفلسفية، واعترف بها صدرالدين فيما يظهر من كلماته السالفة ان الوجودامر واحد ذو مراتب في الشدة والضعف، وله وحدة معنوية .

ومنها: ان الوجود الحقيقي الذي صح ان يكون منشا لانتزاع‏الموجودات عنه، والذي هو مصدر الكون، او هو كالشمس منبع الانوارازلي موجود قائم بالذات لا جاعل له.

ومنها: ان مفهوم الوجود من اعرف الاشياء وكنهه في غاية الخفاء .فانا نرى ذرة المادة ونحسها بالبصر ونلمسها باليد ولكن اسال اي انسان‏تشاء من العلماء الطبيعيين – اي الفيزيولجيين – ما هي؟ وكيف وجدت‏اازلية ام حادثة؟ وما هو سرها؟ يقف امامك والحيرة ملكت عقله‏ولايدري ماذا يجيبك، ولا تنفعه اختباراته الكيميائية والفيزيائية .فمعرة كنه الوجود رمز لا يزال مجهولا على رغم جهود الانسان في‏كشفه منذ الاجيال والقرون، وذهب سعيه سدى، وكل جناح فكره عن‏الصول اليه.

فضم هذه الاصول بعضها الى بعض ينتج ان القوة التي اوجدت الكون‏بمعقوله ومحسوسه، ومثلت اجزاءه المنسقة، ونظمتها بنظامه العجيب‏هوالله على مذهب صدرالدين، او من هو سالك سبيله في القول بوحدة‏الوجود (56) ، وهذا الراي قريب من مذهب القائلين بان الطبيعة هي موجدة‏الكون ازلا.

ونقطة الوفاق بين المذهبين – مذهب وحدة الوجود او الصوفيين‏ومذهب الطبيعيين – هي ما اشرنا اليه، الا ان مذهب الصوفيين وانصاروحدة الوجود – كما سيذكره صدرالدين ونشير اليه – يفارق مذهب‏الطبيعيين في ان هذه القوة الموجدة التي يطلقون عليها الوجود الحقيقي اوالواجب الوجود واجدة لجميع مراتب الكمال المعقول، ولا يشذ عنها كمال‏في الوجود، فلها العلم والقدرة باقصى مراتبهما، فعلمه وقدرته غيرمتناهيين عدة وشدة ومدة.

وصدرالدين والصوفيون وانصار وحدة الوجود لا يقولون بانفصال‏المبدا – الله – عن الكون، كما ا نهم لا يقولون بالحلول والاتحاد، بل يقولون:ان ارتباط الكون بالله تعالى وانتسابه كيفية مجهولة .

قال صدرالدين في اول رسالته سريان الوجود ما هذا نصه:« ثم اعلم ان ذلك الارتباط كما مر ليس بالحالية ولا بالمحلية، بل‏هي نسبة خاصة وتعلق مخصوص يشبه نسبة المعروض الى‏العارض بوجه من الوجوه، وليس هي بعينه كما توهم، والحق ان‏حقيقة تلك النسبة والارتباط وكيفيتها مجهولة لا تعرف » .وهذا مذهب مالبرانش.

قال في الكتاب الثالث من تاليفه المسمى بالبحث عن الحقيقة: ان‏جميع الكائنات حتى المادية والدنيوية هي في الله الا ا نها بطريقة روحانية‏محضة لا نستطيع فهمها، يرى الله في داخل ذات نفسه كل الكائنات( ص 71 ) محاضرات العالم « دي جلارزا » الاستاذ في الجامعة المصرية.وايد صدر الدين مذهبه بقوله تعالى: «وهو معكم اين ماكنتم‏»(الحديد/4)، «ولله المشرق والمغرب فاينما تولوا فثم وجه‏الله‏»(البقرة/ 115)، «الا انه بكل شى‏ء محيط‏»(فصلت / 54)،«واحاط بما لديهم واحصى‏»(الجن /28)، «وهو الله فى السموات‏وفى الارض‏»(الانعام / 3)، «ونحن اقرب اليه من حبل‏الوريد»(ق/ 16)، «ونحن اقرب اليه منكم ولكن‏لاتبصرون‏»(الواقعة / 85)، «هو الا ول والآخر والظاهروالباطن‏»(الحديد /3). وهذا الفيلسوف لا يرضى ان تحمل هذه الآيات‏على مجرد علمه تعالى، وقال: ولا تصرف هذه الآيات عن ظواهرها،فحملها على مجرد علمه تعالى بها او غيرها كما هو شيمة الظاهريين ، فان‏الصرف عن الظواهر من غير داع اليه من عقل او نقل غير جائز اصلا،ولاداعي هناك قطعا، ولا مانع من الحمل على الظواهر على ما عرفناك‏فاعترف .

وقال صدرالدين ايضا: الاقرب في تقريب تلك النسبة – اعني‏احاطته ومعيته بالموجودات – ما قال بعضهم: من ان من عرف معية الروح‏واحاطتها بالبدن مع تجردها وتنزهها عن الدخول فيه، والخروج عنه،واتصالها به وانفصالها عنه، عرف بوجه ما كيفية احاطته تعالى ومعيته‏بالموجودات من غير حلول واتحاد، ولا دخول واتصال، ولا خروج‏وانفصال وان كان التفاوت في ذلك كثيرا بل لا يتناهى، ولهذا قال: «من‏عرف نفسه فقد عرف ربه‏» وللتنبيه على هذا المعنى قال بعض المشايخ ‏شعرا:

حق جان جهان است جهان جمله بدن.
املاك لطائف وحواس اين تن.

افلاك عناصر ومواليد اعضا.
توحيد همين است دگرها همه فن.

اي الله روح العالم، والعالم كجسمه، والاملاك حواس هذا الجسم‏اللطيفة، والافلاك والعناصر الاربعة والمواليد الثلاثة اعضاء هذا الجسد،وهذا هو التوحيد حقا، وغيره لا يتجاوز كونه فنا من الفنون . ثم يقول:

« ولا يتوهم من ظاهر هذا الكلام ان الواجب الحق روح العالم‏ونفسه كما توهم بعض القاصرين تعالى عن ذلك علوا كبيرا، فان‏ذلك على ما حقق في موضعه ممتنع، بل غرضه تقريب كيفية‏احاطته تعالى بالموجودات من بعض الوجوه الى الاذهان السليمة‏المستقيمة » .

احاطة الوجود وسعته

وذهب الى سعة في وجود الواجب ( اي الله ) واحاطة معنوية تامة‏تشمل الكون باجمعه، ولا يشذ عنه شي‏ء، وهذا الراي يوضح مذهب‏صدرالدين في القوة المبدعة اي ( الله ) كما ا نه يوضح معنى وحدة الوجود .

قال في كتابه الشواهد الربوبية:

« الاشراق العاشر في ا نه جل اسمه كل الوجود. قول اجمالي: كل‏بسيط الحقيقة من جميع الوجوه فهو بوحدته كل الاشياء والا لكان‏ذاته متحصل القوام من هوية امر ولا هوية امر ولو في العقل، قول‏تفصيلي: اذا قلنا الانسان بسلب عنه الفرس او الفرسية فليس هو من‏حيث هو انسان لا فرس، والا لزم من تعقله تعقل ذلك السلب اذسلبا بحتا، بل سلب نحو من الوجود، فكل مصداق لا يجاب سلب‏المحمول عنه لا يكون الا مركبا، فان لك ان تحضر في الذهن‏صورته وصورة ذلك المحمول مواطاة او اشتقاقا، فتقايس بينهماوتسلب احدهما عن الآخر، فما به الشي‏ء هو هو غير ما به يصدق‏عليه ا نه ليس هو، فاذا قلت زيد ليس بكاتب فلا تكون صورة زيدبما هي صورة زيد ليس بكاتب، والا لكان زيد من حيث هو زيدعدما بحتا، بل لابد وان يكون موضوع هذه القضية مركبا من صورة‏زيد وامر آخر به يكون مسلوبا عنه الكتابة من قوة او استعداد .

فان ‏الفعل المطلق لا يكون هو بعينه من حيث هو بالفعل عدم فعل آخر،الا ان يكون فيه تركيب من فعل وقوة ولو في العقل بعض تحليله الى‏ماهية ووجود وامكان ووجوب، و واجب الوجود لما كان مجردالوجود القائم بذاته من غير شائبة كثيرة اصلا فلا يسلب عنه شي‏ءمن الاشياء، فهو تمام كل شي‏ء وكماله فالمسلوب عنه ليس الاقصورات الاشياء; لا نه تمامها، وتمام الشي‏ء احق به واوكد له من‏نفسه، واليه الاشارة في قوله تعالى: « وما رميت اذ رميت ولكن‏الله رمى » وقوله: « ما يكون من نجوى ثلاثة الا هو رابعهم ‏ولاخمسة الا هو سادسهم » فهو رابع الثلاثة وخامس الاربعة وسادس‏الخمسة، لا نه بوحدانيتة كل الاشياء وليس هو شيئا من الاشياء، لان‏وحدته ليست عددية من جنس وحدات الموجودات حتى يحصل‏من تكررها الاعداد، بل وحدة حقيقية لا مكافئ لها في الوجود،ولهذا كفر الذين قالوا: ان الله ثالث ثلاثة، ولو قالوا: ثالث اثنين‏لم‏يكونوا كفارا . ومن الشواهد البينة على هذه الدعوى قوله تعالى:« هو معكم اينما كنتم » فان هذه المعية ليست ممازجة ولا مداخلة،ولا حلولا ولا اتحادا، ولا معية في المرتبة، ولا في درجة الوجود،ولا في الزمان، ولا في الوضع، تعالى عن كل ذلك علوا كبيرا «هوالاول والآخر والظاهر والباطن وهو بكل شى‏ء عليم » (57) .

ونسب اليه هذا الرباعي:

مجموعه كونين باشين سبق.
كرديم تفحص ورقا بعد ورق.

حقا كه نخوانديم ونديديم در او.
جز ذات حق و شئون ذاتيه حق.

اي تصفحنا صفحات الوجود ورقا بعد ورق حقا ما تلونا وما راينافيها الا ذات الحق تعالى، وشؤون ذاته الحقة .

ونسب اليه هذا البيت ايضا:

وما الناس في التمثال الا كثلجة.

وانت لها الماء الذي فيه (57) تابع.

وهذا الراي ايضا يشبه مذهب باسكال الذكر، وهذا المذهب كمذهب ‏الماديين.

وان في المادة مبدا مدبرا هو الله، وان عنصر النظام الذي نعثر عليه في‏نواحي المادة هو الله، ويشعر بل ينص بقدم المادة وازليتها لان البدع ليس‏منفصلا عنه وان كان ارتباطه بطريق مجهول بقي شي‏ء، وفرق بين‏المذهبين مذهب صدرالدين ووحدة الوجود، ومذهب الماديين وهو ان‏الماديين ينكرون الشعور العام المسمى بالعلم، وينكرون وجود الغاية‏والحكمة في خلق الكون واجزاء العالم ونواميسه الجارية، ولكن‏صدر الدين يثبت العلم والغاية في كليهما في الوجود .

مذهب صدرالدين في علم البارئ تعالى

من اعوص مسائل اللاهوت التي شغلت‏حيزا من افكار الفلاسفة من‏اقدم عصور الفلسفة هي مسالة علم البارئ ( الله )، اضطربت فيها الآراءواختلفت المذاهب حتى بلغت اصول المذاهب الفلسفية في العلم الى‏ثمانية اقوال وآراء; لان علم الواجب على المبادئ الفلسفية لا يقاس بعلم ‏الممكن.

ولما فكر صدر الدين في مذاهب الفلاسفة المتقدمين في العلم‏فوجدها لا تزيح النقاب عن وجه الحقيقة كما يريد سلك مسلكا في العلم‏يتصل الى مسلك وحدة الوجود، ولكن العصر لم يكن يسمح له بالتصريح‏به خوفا من الاضطهاد الديني فذكر:

1 – مذاهب المشائين وابي نصر وابن سينا وبهمنيار.

2 – مذهب الاشراقيين والسهروردي صاحب حكمة الاشراق.

3 – مذهب المعتزلة.

4 – مذهب فرفوريوس.

وقال: ان لكل من هذه المذاهب الاربعة وجها صحيحا لعلمه‏التفصيلي، وقال: ولا الذي استراحت اليه قلوب المتاخرين من العلم‏الاجمالي .

بل كما علمنا الله سبحانه بطريق اختصاصي سوى هذه الطرق‏المذكورة، ولا ارى في التنصيص عليه مصلحة لغموضه وعسر ادراكه على‏اكثر الافهام، ولكني اشير اليه اشارة يهتدي بها اليه من وفق له، وهو ان ذاته ‏في مرتبة ذاته، مظهر لجميع صفاته واسمائه كلها، وهو ايضا مجلاة يرى‏بها، وفيها صور جميع الممكنات من غير حلول ولا اتحاد; اذ الحلول‏يقتضي وجود شيئين لكل منهما وجود يغاير وجود صاحبه، والاتحاديستدعي ثبوت امرين يشتركان في وجود واحد ينتسب ذلك الوجود الى‏كل منهما بالذات، وهناك ليس كذلك كما اشرنا اليه، بل ذاته بمنزلة مرآة‏ترى فيها صور الموجودات كلها، وليس وجود المرآة وجود ما يتراى‏فيها اصلا اشارة تمثيلية.

واعلم ان امر المرآة عجيب، وقد خلقها الله عبرة للناظرين، وذلك ان‏ما يظهر فيها ويتراى من الصور ليست هي بعينها الاشخاص الخارجية‏كما ذهب اليه الرياضيون القائلون بخروج الشعاع، ولا هي صور منطبعة‏فيها كما اختاره الطبيعيون، ولا هي موجودات عالم المثال كما زعمه‏الاشراقيون، فان كلا من هذه الوجوه الثلاثة مقدوح مردود بوجوه من‏القدح والرد، كما هو مشروح في كتب الحكماء، بل الصواب ما اهتدينا اليه‏بنور الاعلام الرباني الخاص وهو ان تلك الصور موجودات لا بالذات، بل‏بالعرض بتبعية وجود الاشخاص المقترنة بجسم مشف وسطح صقيل على‏شرائط مخصوصة، فوجودها في الخارج وجود الحكاية بما هي حكاية،وهكذا يكون وجود الماهيات والطبائع الكلية عندنا في الخارج، فالكلي‏الطبيعي اي الماهية من حيث هي موجودة بالعرض; لا نه حكاية الوجودليس معدوما مطلقا كما عليه المتكلمون، ولا موجودا اصليا كما عليه‏الحكماء، بل له وجود ظلي الخ . ايضاح هذا المطلب يتم بعدة مقدمات:

الاولى : ان علم البارئ يمثل بعلم النفس بذاتها، فان العلم والمعلوم‏هناك واحد، فالنفس عالمة، ومعلومة، والعلم ايضا قائم بها .

الثانية : ان وجود البارئ ببساطته لا يشاب بعدم ونقص، وله كمال‏لانهائي، فارفع درجات العلم واكملها موجود هناك، ولا يشوبه غيبة شي‏ءولا صغيرة ولا كبيرة الا احصاها اذ لو بقي شي‏ء من الاشياء ولم يكن‏ذلك العلم علما به لم يكن صرف حقيقة العلم، بل علما بوجه، وجهلابوجه آخر، وصرف حقيقة الشي‏ء لا تمتزج بغيره، والا لم يخرج‏جميعه من القوة الى الفعل ( اي لم يبلغ حد الكمال وهو خلاف‏الفرض ) وعلمه الى وجوده فكما ان وجوده لا يشاب بعدم ونقص‏فكذلك علمه الذي هو حضور ذاته لا يشاب بغيبة شي‏ء من الاشياء على‏ا نه تعالى محقق الحقائق ومشي‏ء الاشياء، فحضور ذاته تعالى حضور كل‏شي‏ء .

الثالثة : ان مثل الواجب البارئ كمثل المرآة، ومثل الموجودات‏الممكنات كمثل الصور المرئية فيها، المنطبعة على صفحتها بواسطة اسبابهامن محاذاة ذي الصورة لها و وجود النور وغيرهما، فالصورة مرئية فيهاوبها ولكن كيفية انطباعها وظهورها مجهولة لنا، فتلك الموجودات تظهرفي وجه الله، وقيامها وظهورها يكون به تعالى، فالطبائع الكلية لها وجودظلي، ولو لا وجود البارئ لم يكن لها ظهور، كما ا نه لو لا المرآة لم يكن‏للصور ظهور ووجود . فنحن نبصر الصور في المرآة ولا نعلم كيفية‏انطباعها، فكذلك نرى الموجودات وهي قائمة به تعالى ولكن لا ندري ماهو الوجود الحق الواجب .

الرابعة : فهو عالم بذاته، وعلمه هو حضور الذات، فنحن اذا فرضنا ان‏المرآة شعرت بذاتها المنطبعة فيها الصور يكون المثل اقرب الى المقصود ،فالوجود اللانهائي عالم بالوجود كافة .

هذه نهاية ما يصور ويدرك من فلسفة صدرالدين في العلم فهمناه من‏جملة كلامه المستور بستائر التقية، ثم هذا العلم يتعلق بعلمه المتعلق‏بالايجاد .

مذهب صدرالدين في الحكمة في اجزاء الكون و القصد من وجودها

من المسائل الفلسفية الغامضة التي تحير فيها كبار الفلاسفة مسالة‏وجود القصد، والحكمة في تكون العالم، يقول صدرالدين :

« زعم انياذقلس ان تكون الاجرام الاسطقسية بالاتفاق، وذهب ‏ذميقراطيس ومن تبعه ان العالم وجد بالاتفاق، وان لم يكن تكون‏الحيوان والنبات بالاتفاق .

يقول الثاني: ان مبادئ العالم اجرام صغار لا تتجزا لصلابتها، وهي‏مبثوثة في خلاء غير متناه، وهي متشاكلة الطبائع مختلفة الاشكال‏دائمة الحركة، فاتفق ان تصادمت منها جملة واجتمعت على هيئة‏مخصوصة فتكون منها هذا العالم .

ويقول الاول: ان تكون الاجرام الاسطقسية بالاتفاق فما اتفق ان‏كانت هيئة اجتماعية على وجه يصلح للبقاء والنسل بقي، وما اتفق‏ان لم يكن كذلك لم يبق، واحتج‏ب حجج:

منها: الطبيعة لا روية لها فلا يعقل ان يكون فعلها لاجل غرض.

ومنها: ان الفساد والموت والتشويهات والزوائد ليست مقصودة‏للطبيعة مع ان لها نظاما لا يتغير كاضدادها، فعلم ان الجميع غيرمقصود للطبيعة، فان نظام الذبول وان كان على عكس النشو، والنمولكن له كعكسه نظام لا يتغير، ونهج لا يمهل، ولما كان نظام الذبول‏ضرورة المادة من دون ان يكون مقصودا للطبيعة، فلا جرم نحكم‏بان نظام النشوء والنمو ايضا بسبب ضرورة المادة بلا قصد وداعية‏للطبيعة، وهذا كالمطر الذي يعلم جزما ا نه كائن لضرورة المادة;اذالشمس اذا بخرت الماء فخلص البخار الى الجو البارد فلما بردصار ماء ثقيلا فنزل ضرورة، فاتفق ان يقع في مصالح فيظن ان‏الامطار مقصودة لتلك المصالح، وليس كذلك بل لضرورة المادة .

ومنها: ان الطبيعة الواحدة تفعل افعالا مختلفة مثل الحرارة فانهاتحل الشمع، وتعقد الملح، وتسود وجه القصار، وتبيض وجه الثوب،فهذه حجج القائلين بالاتفاق » (58) .

وضع صدر الدين اولا مقدمة في دحض حجج هذا المذهب مفادها:ان الامور الممكنة على اربعة اقسام:

1 – الدائمي، وهو يوجد بعلته ولا يعارضه معارض كحركة المنظومة‏الشمسية مثلا .

2 – الاكثري، وهو قد يعارضه كالنار في اكثر الامر تحرق الحطب،وهو يتم بشرط عدم المعارض سواء اكان طبيعيا او اراديا، فان الارادة مع ‏التصميم وتهيؤه للحركة وعدم مانع للحركة وناقض للعزيمة وامكان‏الوصول الى المطلوب فبين انه يستحيل ان لا يوصل اليه .

3 – ما يحصل بالتساوي كقعود زيد وقيامه .

4 – ما يحصل نادرا او على الاقل كتكون اصبع زائدة، اما ما يكون‏على الدوام او على الاكثر فوجودهما لا يكون بالاتفاق; لان الاتفاق معناه‏ان لا يخضع الشي‏ء للنظام المستمر او الاكثر، والثالث والرابع قد يكونان- باعتبار ما – واجبا، اي خاضعا لناموس لا يتغير، مثل ان يشترط ان‏المادة في تكون كف الجنين فضلت عن المصروف عنها الى الاصابع‏الخمس، والقوة الفاعلة صادفت استعدادا تاما في مادة طبيعية، فيجب ان‏يتخلق اصبع زائدة، فعند هذه الشروط يجب تكون الاصبع الزائدة،ويكون ذلك ايضا من باب الدائم بالنسبة الى هذه الطبيعة الجزئية وان كان‏نادرا قليلا بالقياس الى سائر افراد النوع، فاذا حقق الامر في تكون الامرالاقل انه دائم بشروطه واسبابه، ففي صيرورة المساوي اكثريا او دائميابملاحظة شروطه واسبابه لم يبق ريبة، فالامور الموجودة بالاتفاق انماهي بالاتفاق عند الجاهل باسبابها وعللها، واما بالقياس الى مسبب‏الاسباب والاسباب المكتنفة بها فلم يكن شي‏ء من الموجودات اتفاقا كماوقع في السنة الحكماء الاشياء كلها عند الاوائل واجبات.

فلو احاط الانسان بجميع الاسباب والعلل حتى لم‏يشذ عن علمه ‏شي‏ء لم‏يكن شي‏ء عنده موجودا بالاتفاق، فان عثر حافر بئر على كنز فهوبالقياس الى الجاهل بالاسباب التي ساقت الحافر الى الكنز اتفاق، وامابالقياس الى من احاط بالاسباب المؤدية اليه ليس بالاتفاق بل بالوجوب.

فقد ثبت ان الاسباب الاتفاقية حيث تكون لاجل شي‏ء الا انهااسباب فاعلية بالعرض، والغايات غايات بالعرض، وربما يتادى السبب‏الاتفاقي الى غايته الذاتية كالحجر الهابط اذا شج ثم هبط الى مهبطه الذي‏هو الغاية الذاتية، وربما لا يتادى الى غايته الذاتية بل اقتصر على الاتفاقي‏كالحجر الهابط اذا شج ووقف، ففي الاول يسمى بالقياس الى الغاية‏الطبيعية سببا ذاتيا، وبالقياس الى الغاية العرضية سببا اتفاقيا وفي‏الثاني‏يسمي بالقياس الى الغاية الذاتية باطلا.

فاذا تحقق ذلك فقد علم ان الاتفاق غاية عرضية لامر طبيعي اوارادي او قسري ينتهي الى طبيعة او ارادة، فتكون الطبيعة والارادة اقدم من‏الاتفاق لذاتيهما، فما لم يكن اولا امور طبيعية او ارادية لم يقع اتفاقا،فالامور الطبيعية والارادية متوجهة نحو غايات بالذات، والاتفاق طارئ‏عليهما اذا قيس اليهما من حيث ان الامر الكائن في نفسه غير متوقع عنها،اذ ليس دائما ولا اكثريا لكن يلزم ان يكون من شانها التادية اليها، ثم اخذفي دحض حجج الاتفاقي على التفصيل:

دحض الحجة الاولى: بان الطبيعة اذا عدمت الروية ولا يستلزم اويوجب ان يكون الفعل الصادر عنها غير متوجه الى غاية، فان الروية‏لا تجعل الفعل ذا غاية، بل انما يتميز الفعل الذي يختار ويعينه من بين‏افعال يجوز اختيارها ، ثم يكون لكل فعل من تلك الافعال غاية‏مخصوصة يلزم تادي ذلك الفعل اليها لذاته لابجعل جاعل حتى لو قدركون النفس مسلمة عن اختلاف الدواعي والصوارف، لكان يصدر عن‏الناس فعل متشابه على نهج واحد من غير روية كما في الفلك، فان الافلاك‏سليمة عن البواعث والعوارض المختلفة، فلاجرم ان تكون افاعيلها على‏نهج واحد من غير روية، ومما يؤيد ذلك ان نفس الروية فعل ذو غاية وهي‏لا تحتاج الى روية اخرى .

و ايضا ان الصناعات لا شبهة في تحقق غايات لها، ثم اذا صارت‏ملكة لم يحتج في استعمالها الى الروية، بل ربما تكون مانعة كالكاتب‏الماهر لا يروي في كل حرف، وكذا العواد الماهر لا يتفكر في كل نقرة، واذاروى الكاتب في كتبه حرفا والعواد في نقره يتبلد في صناعته، فللطبيعة‏غايات بلا قصد وروية .

ودحض الحجة الثانية: بان الفساد في هذه الكائنات تارة لعدم‏كمالاتها، وتارة لحصول موانع وارادات خارجة عن مجرى الطبيعة .اما الاعدام فليس من شرط كون الطبيعة متوجهة الى غاية ان تبلغ‏اليها، فالموت والفساد والذبول كل ذلك لقصور الطبيعة عن البلوغ الى‏الغاية، وها هنا سر ليس هذا المشهد موضع بيانه.

واما نظام الذبول هو ايضا متاد الى غاية، وذلك لان له سببين:احدهما بالذات وهو الحرارة، والآخر بالعرض وهو الطبيعة، ولكل منهماغاية، فالحرارة غايتها تحليل الرطوبات فتسوق المادة اليه وتقنيتها على‏النظام، ذلك للحرارة بالذات والطبيعة التي في البدن غايتها حفظ البدن ماامكن بامداد بعد امداد، ولكن كل مدد تال يكون الاستمداد منه اقل من‏المدد الاول ، فيكون نقصان الامداد سببا لنظام الذبول بالعرض، والتحليل‏سببا بالذات للذبول، وفعل كل واحد منهما متوجه الى غاية، ثم ان الموت‏وان لم يكن غاية بالقياس الى بدن جزئي فهو غاية بالقياس الى نظام‏واجب لما اعد للنفس من الحياة السرمدية، وكذا ضعف البدن وذبوله لمايتبعها من رياضات النفس وكسر قواها البدنية التي بسببها تستعد للآخرة‏على ما يعرف في علم النفس .

واما الزيادات فهي كائنة لغاية ما، فان المادة اذا فضلت افادتهاالطبيعة الصورة التي تستحقها ولا تعطلها كما علمت، فيكون فعل الطبيعة‏فيها بالغاية وان لم يكن غاية للبدن بمجموعه، ونحن لم ندع ان كل غاية‏لطبيعة يجب ان يكون غاية لغيرها .

واما ما نقل في المطر فممنوع، بل السبب فيه اوضاع سماوية تلحقهاقوابل واستعدادات ارضية للنظام الكلي، وانفتاح الخيرات ونزول البركات ‏فهي اسباب الهية لها غايات دائمة او اكثرية في الطبيعة .

ودحض الثالثة: بان القوة المحرقة لها غاية واحدة هي احالة المحترق‏الى مشاكلة جوهرها، واما سائر الافاعيل كالعقد والحل والتسويدوالتبييض وغيرها فانما هي توابع ضرورية، وستعلم اقسام الضروري‏الذي هو احد الغايات بالعرض .

وقد ذكر في كتاب الشفاء ابطال مذهب انباذقلس ببيانات مبنية على ‏المشاهدات وشواهد موضحة، ولذلك حمل بعضهم كلامه في البخت‏والاتفاق على ا نه من الرموز والتجوزات، او ا نه مختلق عليه; لدلالة ماتصفحه ووجده من كلامه على قوة سلوكه وعلو قدره في العلوم، ومن‏جملة تلك الدلائل الواضحة ان البقعة الواحدة اذا سقطت فيها حبة بر وحبة‏شعير انبت البر برا والشعير شعيرا، فعلم ان صيرورة جزء من الارض براوالآخر شعيرا لاجل ان القوة الفاعلة تحركها الى تلك الصور لا لضرورة‏المادة لتشابه ها، ولو فرض ان اجزاء الارض مختلفة فاختلافها ليس‏بالماهية الارضية، بل لان قوة في الحبة افادت تلك الخاصية لذلك الجزءالارضي، فان كانت افادت تلك الخاصية لخاصية اخرى سابقة عليها لزم‏التسلسل، وان لم يكن كذلك كانت القوة المودعة في البرة لذاتها متوجهة‏الى غاية معينة والا فلم لا ينبت الزيتون برا والبطيخ شعيرا؟

نظريته في حس المادة وعشق الهيولى

اذا القيت نظرتك في كتب الفلسفة لقيت‏بين الآراء الفلسفية المختلفة‏رايا لبعض الفلاسفة القدماء، وهو ان‏للهيولى شوقا الى الصورة، وكان هذاالراي مجملا ومبهما لم يوضح المراد منه، وناهيك ان مثل الشيخ الرئيس‏ابن سينا الفيلسوف اعترف با نه تعسر عليه فهم معنى شوق الهيولى‏الى‏الصورة، ولذلك كان هذا الراي موضع شك وارتياب بينهم حتى تفرقت‏الفلاسفة فيه الى ناف . احتج في نفيه بادلة لا تغني من الحق شيئا، وشاك‏لم‏تقنع نفسه بدليل النفي والاثبات، ومثبت انار برهانه في اثباته، ونحن‏نورد كلام الرئيس ابن سينا المتضمن لدليل النفي وشكه فيه ايضاحا لراي‏صدرالدين، قال (59) :

« وقد يذكر حال شوق الهيولى الى الصورة وتشبهها بالانثى وتشبه‏الصورة بالذكر، وهذا شي‏ء لست افهمه . اما الشوق النفساني‏فلايختلف في سلبه عن الهيولى . واما الشوق التسخيري الطبيعي‏الذي يكون انبعاثه على سبيل الانسياق كما للحجر الى الاسفل‏ليستكمل بعد نقص له في اينه الطبيعي، فهذا الشوق ايضا بعيد عنه‏ولقد كان يجوز ان تكون الهيولى مشتاقة الى الصورة لو كان هناك‏خلو عن الصورة كلها، او ملال صورة قارنتها، او فقدان القناعة بمايحصل له من الصور المكملة اياها نوعا، وكان لها ان تتحرك بنفسهاالى اكتساب الصورة كما للحجر في اكتساب الاين ( الانتهاء خ ل )ان كان فيها قوة محركة وليست‏خالية عن الصور كلها، ولا يليق بهاالملال للصورة الحاصلة، فتعمل في‏نقضها ورفضها، فان حصول هذه‏الصورة ان كان موجبا للملال لنفس حصولها وجب ان لا يشتاق‏اليها، وان كان لمدة طالت فيكون الشوق عارضا لها بعد حين، لاامرافي جوهرها، ويكون هناك سبب يوجبه، ولا يجوز ايضا ان تكون‏غير قنعة بما يحصل، بل مشتاقة الى اجتماع الاضداد فيها، فان هذامحال، والمحال ربما ظن ا نه ينساق اليه الاشتياق النفساني، واماالاشتياق التسخيري فانما يكون الى غاية في الطبيعة المكملة، والغايات الطبيعية غير محالة، ومع هذا فكيف يجوز ان تتحرك‏الهيولى الى الصورة، وانما تاتيها الصورة الطارئة من سبب يبطل‏صورتها الموجودة، لا ا نها تكسبها بحركتها، ولو لم يجعلوا هذاالشوق الى الصورة المقومة التي هي كمالات اولى، بل الى‏الكمالات الثانية اللاحقة، لكان تصور معنى هذا الشوق من المتعذر،فكيف وقد جعلوا ذلك شوقا لهاالى الصورة المقومة؟ » .

قال صدر الدين في اول كلامه:

« ان راي شوق الهيولى الى الصورة مبني على المكاشفات النورية‏والبراهين اليقينية بعد تصفية الباطن بالرياضات » .

ثم قال بعد كلام الرئيس المذكور:

« اني لاجل محافظتي على التادب بالنسبة الى مشايخي في العلوم‏واساتيذي في معرفة الحقائق – الذين هم اشباه آبائي الروحانية‏واجدادي العقلانية من العقول القادسة والنفوس العالية – لست اجدرخصة من نفسي في كشف الحقيقة فيما اعترف مثل الشيخ الرئيس‏عظم الله قدره في النشاتين العقلية والمثالية، ورفع شانه في‏الدرجتين العلمية والعملية بالعجز عن دركه والعسر في معرفته، بل‏كنت رايت السكوت عما سكت عنه اولى واحق، والاعتراف بالعجزعما عجز فيه لصعوبته وتعسره احرى واليق وان كان الامر واضحاعندي، منقحا لدي، حتى اقترح علي بعض اخواني في الدين‏واصحابي في ابتغاء اليقين ان اوضح بيان الشوق الذي اثبته افاخم‏الحكماء القدماء، واكابر العرفاء من الاولياء في الجوهر الهيولاني،واكشف قناع الاجمال عما اشاروا اليه، واستخرج كنوز الرموز فيماستروه، وافصل ما اجملوه، واظهر ما كتموه من التوقان الطبيعي في‏القوة المادية، فالزمني اسعافه لشدة اقتراحه، والجاني في انجاح‏طلبته لقوة ارتياحه، فاقول ومن الله التاييد والتسديد: انه لابد من‏وضع اصول لتحقيق هذا المقام تمهيدا وتاصيلا .

1 – ان الوجود حقيقة واحدة عينية ليس مجرد مفهوم ذهني ومعقول‏ثانوي كما زعمه المتاخرون، وان الاختلاف في مراتبه وافراده ليس‏بامور فصلية او عرضية، بل بتقدم وتاخر وكمال ونقص وشدة‏وضعف، وان صفاته الكمالية من العلم والقدرة والارادة هي عين‏ذاته; لان حقيقة الوجود وسنخه بنفس تجوهره مبدا لسائرالكمالات الوجودية، فاذا قوي الوجود في شي‏ء من الموجود قوي‏معه جميع صفاته الكمالية، واذا ضعف ضعفت .

2 – ان حقيقة كل ماهية هي وجودها الخاص الذي توجد به تلك‏الماهية على الاستتباع، وان المتحقق في الخارج والفائض عن العلة‏لكل شي‏ء هو نحو وجوده . واما المسمى بالماهية فهي انما توجد في‏الواقع وتصدر عن العلة لا لذاتها، بل لاتحادها مع ما هو الموجودوالمفاض بالذات عن السبب، والاتحاد بين الماهية والوجود على‏نحو الاتحاد بين الحكاية والمحكي والمرآة والمرئي، فان ماهية كل‏شي‏ء هي حكاية عقلية عنه، وشبح ذهني لرؤيته في الخارج، وظل‏له . . .

3 – ان الوجود على الاطلاق مؤثر ومعشوق ومتشوق اليه، واماالآفات والعاهات التي تتراى في بعض الموجودات فهي: اماراجعة الى الاعدام والقصورات وضعف بعض الحقائق عن احتمال‏النحو الافضل من الوجود ، واما ا نها ترجع الى التصادم بين نحوين‏من الوجود في الاشياء الواقعة في عالم التضايق والتصادم‏والتعارض والتضاد . . .

4 – ان معنى الشوق هو طلب كمال ما هو حاصل بوجه وغير حاصل‏بوجه، فان العادم لامر ما راسا لا يشتاقه ولا يطلبه; اذ الشوق‏للمعدوم المحض والطلب للمجهول المطلق مستحيل، وكذا الواجدلامر مالا يشتاقه ولا يطلبه لاستحالة تحصيل الحاصل » (60) .

وعلى مذهبه ان الوجود الكامل الذي لا نقص فيه هو الله، وهو على‏ذلك لا يطلب شيئا، وينبغي ان يشتاق اليه الوجود الذي احتمل بواسطة‏حوصلة ذواتها ووعاء وجوداتها مرتبة دون مرتبة الواجب، اي مرتبة‏ناقصة، وقال:« اذا تمهدت هذه الاركان والاصول . . . فنقول: اما اثبات الشوق‏في‏الهيولى الاولى فلان لها مرتبة من الوجود، وحظا من الكون كمااعترف الشيخ الرئيس وغيره من محصلي اتباع المشائين . . . وان‏كانت مرتبتها في الوجود مرتبة ضعيفة، لا نها عبارة عن قوة وجودالاشياء الفائضة عليها المتحدة بها اتحاد المادة بالصورة في الوجودواتحاد الجنس بالفصل في الماهية، واذا كان لها نحو من الوجود- وقد علم بحكم المقدمة الاولى ان سنخ الوجود واحد ومتحد مع‏العلم والارادة والقدرة من الكمالات اللازمة للوجود اينما تحقق‏وكيفما تحقق – فيكون لها نحو من الشعور بالكمال شعورا ضعيفاعلى قدر ضعف وجودها الذي هو ذاتها وهويتها بحكم المقدمة‏الثانية، فيكون لاجل شعورها بالوجود الناقص لها طالبة للوجودالمطلق الكامل الذي هو مطلوب ومؤثر بالذات للجميع بحكم‏المقدمة الثالثة . ولما كان بحكم المقدمة الرابعة كلما حصل له بعض‏من الكمالات ولم يحصل له تمامه يكون مشتاقا الى حصول ما يفقدمنه شوقا بازاء ما يحاذي ذلك المفقود ويطابقه، وطالبا لتتميم مايوجد فيه بحصول ذلك التمام، فتكون الهيولى في غاية الشوق الى‏ما يكمله ويتممه من الصور الطبيعية المحصلة اياها نوعا خاصا من‏الانواع الطبيعية . . . » (61) .

يتم هذا الراي بان نذكر معنى الهيولى المستعمل في الفلسفة‏الاغريقية، وهي لفظ يوناني معناه الاصل والمادة . وعرفه الرئيس ابن سينافي رسالة الحدود بقوله: « الهيولى المطلقة هي جوهر، ووجوده بالفعل انمايحصل بقبول الصورة الجسمية بقوة فيه قابلة للصور » وقال ايضا في حدالمادة: « ان المادة قد تقال اسما مرادفا للهيولى » وهي تطلق في الفلسفة‏الاغريقية والاسلامية على اصغر ذرة من المادة، وهي التي يطلق عليهاالعلم الحديث‏بهيات او اقوم، وهي الذرة الصغيرة التي لا تراها العين‏المجردة لصغرها .

يقول ابن رشد الفيلسوف في كتابه ما بعد الطبيعة: « [الهيولى] الاولى‏غير مصورة والا لا تحقق في عالم المادة لما لا صورة له » ولذلك قال‏الرئيس في كلامه السابق: «لا خلو لها من الصورة‏» فاذا تحقق هذا فروح‏هذا المذهب الفلسفي .

وراى صدرالدين ان ذرات المادة مطلقا المعبر عنها بالهيولى ذات‏شعور وحس; لان لها حظا من الوجود، والوجود نفسه – كما تحقق في‏الاصل الاول الذي مهده صدر الدين – له متحد مع العلم والارادة والقدرة‏اينما ظهر في اصغر ذرة في المادة، او اكبر جرم من الفلك، فلها نحو من‏الشعور بالكمال كما صرح في كلامه، وهذا الراي هو نفس راي‏« جاجاديس بوز » العالم النباتي الهندي في احساس الجماد والنبات، وان‏المادة سواء اكان انسانا عاقلا ام حديدا ام نباتا او صخرا تحس .

اذا كشف بوز حس المادة بقوة جهازه الكوسكوغراف المغناطيسي‏الذي يجعل الحركات التي لا ترى بالعين المجردة اكثر وضوحا بخمسين‏الف الف ضعف فقرة جهاز دماغ هؤلاء الفلاسفة الذين ذهبوا بهذا المذهب‏وسعة فكرهم لا يقل عن قوة جهاز ( بوز ).والفضل بين فلاسفة‏الاسلام في‏انارة برهان هذا الراي لصدرالدين‏وهو الفيلسوف‏ الاسلامي الوحيد الذي اطلع هذا النور في سماء العلم.

والعجب ان مبنى راي العالمين صدرالدين وبوز شي‏ء واحد، يقول‏بوز في احدى محاضراته: «عندما شاهدت هذه المشاهدات، وجربت‏ضروب التجارب المختلفة، وفهمت‏حس المادة، ورايت فيها وحدة‏شاملة ينطوي فيها كل شي‏ء، ورايت كيف ان الذرة ترتعش في مويجات‏الضوء، وكيف ان ارضنا تعج عجيجا بالحياة وتلك الشموس المتسعة التي‏تضي‏ء فوقنا، عندئذ ادركت قليلا من مغزى تلك الرسالة التي بشر بهااسلافي منذ ثلاثين قرنا على شطوط نهر ( الكنج ) وهم اولئك الذين‏لايرون في جميع الظواهر المتغيرة في هذا الكون سوى واحد فقط، اولئك‏وحدهم يعرفون الحقيقة الازلية ».

ويقول صدرالدين: «ان الوجود حقيقة واحدة والاختلاف بين افراده‏ومراتبه ليس بتمام الذات والحقيقة، بل بتقدم وتاخر وشدة وضعف وكمال‏ونقص، وان الصفات الكمالية من العلم والقدرة والشعور والارادة عين‏ذاته . فنصيب الوجود الضعيف وذرة المادة من العلم والشعور والارادة‏على قدر وجود نصيبه من نفس الوجود» .

خاتمة في رايه في العشق

بحث في العشق وجعل عنوان البحث قوله « فصل في ذكر عشق ‏الظرفاء والفتيان للاوجه الحسان » وذكر اختلاف الآراء في حسنه وقبح ه‏وهل هو فضيلة او رذيلة ، ثم قال:

« والذي يدل عليه النظر الدقيق والمنهج الانيق وملاحظة الامور عن ‏اسبابها الكلية، ومبادئها العالية، وغاياتها الحكمية، ان هذا العشق- اعني الالتذاذ الشديد بحسن الصورة الجميلة، والمحبة المفرطة‏ لمن وجد فيه الشمائل اللطيفة، وتناسب الاعضاء، وجودة التركيب -لما كان موجودا على نحو وجود الامور الطبيعية في نفوس اكثرالامم من غير تكلف وتصنع، فهو لا محالة من جملة الاوضاع ‏الالهية التي تترتب عليها المصالح والحكم، فلابد ان يكون ‏مستحسنا محمودا، ولا سيما قد وقع من مبادئ فاضلة لاجل غايات‏شريفة .

اما المبادئ فلا نا نجد اكثر نفوس الامم التي لها تعليم العلوم‏والصنائع اللطيفة والآداب والرياضات – مثل اهل فارس واهل‏العراق واهل الروم وكل قوم فيهم العلوم الدقيقة والصنائع اللطيفة‏والآداب الحسنة – غير خالية عن هذا العشق الذي منشؤه استحسان ‏شمائل المحبوب، ونحن لم نجد احدا ممن له قلب لطيف وطبع رقيق‏وذهن صاف ونفس رحيمة خاليا عن هذه المحبة في اوقات عمره،ولكن وجدنا سائر النفوس الغليظة، والقلوب القاسية، والطبائع‏الجافية من الاكراد والزنج‏خالية عن هذا النوع من المحبة » (62) .

وقال: وبما ان هذه الرغبة والمحبة مودعة نفوس اكثر العلماء والظرفاءفلابد لها من غاية، وجعل من غاية العشق تعليم الصبيان والغلمان العلوم‏الجزئية كالنحو واللغة والبيان والهندسة وغيرها، والصنائع الدقيقة،والآداب الحميدة، والاشعار اللطيفة الموزونة، والنغمات الطيبة، وتهذيبهم‏بالاخلاق الفاضلة وسائر الكمالات النفسانية، فهذا العشق – بما فيه تكميل‏النفوس الناقصة، وتهذيبها من فائدة حكمية وغاية صحيحة – لابدان‏يكون معدودا من الفضائل والحسنات، لا من الرذائل والسيئات .

وفي الانسان اثر جمال الله وجلاله، واليه الاشارة في قوله تعالى:«لقد خلقنا الانسان‏فى احسن تقويم‏»(التين/4) وقوله تعالى «ثم انشاناه‏خلقا آخر فتبارك الله احسن ‏الخالقين‏»(المؤمنون/14) وقسم ‏العشق‏ بقسمين حقيقي ومجازي،والاول: هو محبة‏الله وصفاته وافعاله من حيث‏ هي. والثاني: ينقسم الى نفساني وحيواني،الثاني سببه فرط‏ الشهوة‏الحيوانية، ومبدؤه شهوة بدنية وطلب لذة ‏بهيمية، ويكون اكثر اعجابه ‏بظاهرالمعشوق ولونه واشكال اعضائه;لا نها اموربدنية، وهو لايعد فضيلة.

والاول سببه استحسان شمائل المحبوب المعشوق، وجودة تركيبه،واعتدال مزاجه، وحسن اخلاقه، وتناسب حركاته وافعاله، وغن جه‏ودلاله، ومبدؤه مشاكلة نفس العاشق والمعشوق في الجوهر، ويكون اكثراعجابه بشمائل المعشوق; لا نها آثار صادرة عن نفسه، فهذا العشق يرقق ‏القلب ويذكي الذهن، وينبه النفس على ادراك الامور الشريفة، وقال:« ولاجل ذلك امر المشايخ – اي الصوفية – مريديهم في الابتداء بالعشق،وقيل: العشق العفيف اولى سبب في تلطيف النفس وتنوير القلب، وفي ‏الاثر: ان الله جميل يحب الجمال » . ثم قال: « ينبغي استعمال هذه المحبة ‏في اواسط السلوك العرفاني، وفي حال ترقيق النفس وتنبيه ها من نوم ‏الغفلة ورقة الطبيعة، واما عند استكمال النفس بالعلوم الالهية وصيرورتهاعقلا بالفعل محيطة بالعلوم الفلكية ذات ملكة الاتصال بعالم القدس ‏فلاينبغي لها عند ذلك الاشتغال بعشق هذه الصورة المحسنة واللحمية،والشمائل اللطيفة البشرية; لان مقامها صار ارفع من هذا المقام » . وسردالاقول في ان العشق هل هو فضيلة او رذيلة او مرض:

ثم قال: « ومنهم من قال: ان العشق هو افراط الشوق الى الاتحاد »واستجود هذا الراي ثم قال:« ولما كان العشق من آثار النفوس فالاتحاد يصير كما بينت في‏ مباحث العقل والمعقول اتحاد النفس العاقلة بصورة العقل، واتحادالنفس الحساسة بصورة المحسوس بالفعل، فعلى هذا المعنى يصح ‏صيرورة النفس العاشقة لشخص متحدة بصورة معشوقها، وذلك بعدتكرير المشاهدات، وتوارد الانظار وشدة الفكر، والذكر في اشكال ه‏وشمائله حتى تصير متمثلة صورته حاضرة مندرجة في ذات ‏العاشق، وهذا ما اوضحنا سبيله وحققنا طريقه » .

وقال: « ان العشق بالحقيقة هو الصورة الحاصلة، وهي المعشوقة‏بالذات لا الامر الخارجي » . وقال: « اذا تبين ووضح اتحاد العاقل بصورة‏المعقول، واتحاد الجوهر الحساس بصورة المحسوس، فقد صح اتحادنفس العاشق بصورة معشوقه بحيث لم يفتقر بعد ذلك الى حضور جسمه،والاستفادة من شخصه كما قال الشاعر:

انا من اهوى ومن اهوى انا.
نحن روحان حللنا بدنا.

فاذا ابصرتني ابصرته.
واذا ابصرته ابصرتنا » (63) .

وخصص قسما من العشق وهو عشق الاله الذي هو العشق الحقيقي‏بالعلماء المتا لهين المتفكرين في حقائق الوجود، وهم المشار اليهم في‏قوله تعالى: « يحبهم ويحبونه »(المائدة / 54) .

وهنا لك نبض عرقه البانتيسمي وقال: «فانه في الحقيقة ما يحب الانفسه لا غيره، فالمحب والمحبوب شي‏ء واحد في الطرفين ».

ونسب رضا قليخان هدايت هذا الرباعي اليه:

آنان كه ره دوست گزيدند همه.

در كوى شهادت آرميدند همه.

در معركه دو كون فتح از عشق است.

هر چند سپاه او شهيدند همه (64) .

حاصل معنى الرباعي ان الفتح في النشاتين الدنيوية والاخروية ‏للعشق وان كان جنده صرعى في معركة الغرام .

پى ‏نوشتها:

1) سبينوزا ) فيلسوف الهي شهير ولد في امستردام سنة 1632 وهو من انصار مذهب‏وحدة الوجود ( البانتيسم ) قال الدكتور رابوبرت في شانه: انه كان مملوءا بحب الله حتى‏اصبح لايرى امامه الا الله، توفي سنة ( 1677 م ) .

2) فيلسوف الهي فرنسي ولد في باريس سنة 1638 كان يسعى في سبيل التوفيق بين‏الدين والفلسفة، وكان يقول: يجب ان نحب الله حبا تاما، توفي سنة ( 1715م ) .

3) عثرنا على كتبه الا القليل منها فوجدناها باللغة العربية سوى رسالة صغيرة بالفارسية‏كتبها في مبادئ عرفانية .

4) حاجاديس بوز هو عالم‏نباتي هندي يعد من مفاخر الهند في هذا العصر، اعترفت له‏اوربا بما اسداه الى المعارف الانسانية من يد، واعلنت فوزه بالوصول الى ما كان يتمنى‏الوصول اليه غير واحد من علمائها الذين بلغوا الذروة العليا بتحقيقاتهم ، وهو الذي‏اخترع الجهاز ( الكرسكوغراف ) المغناطيسي الذي يجعل الحركات التي لا ترى بالعين‏المجردة اكثر وضوحا بخمسين الف الف ضعف، واظهر به للملاء حياة النبات وحركته .

5) المجمع ) لعل المولف يريد اطلال اصطخر .

6) نيروز هو عيد الفرس الكبير ، يوم اول الربيع والسنة .

7) المجمع ) التوامين جمع تومان وهو نقد ايراني ذهبي وقيمته 8 فرنكات و 81سانتيما .

8) سياتي ذكر السيد في ضمن تراجم اساتذة صدر الدين .

9) عالم شهير له بعض الآثار العلمية، ولد سنة 1050 ه وتوفي 1112 ه .

10) الشيخ يوسف البحراني من كبار محدثي الامامية وفقائهم، ولد سنة 1107 ه ، وتوفي‏سنة 1186 ه .

11) لؤلؤة البحرين، ص‏131.

12) هو محمدباقر بن امير زين‏العابدين من فضلاء المتاخرين، ولد في 22 صفر سنة‏1226 ه . بقصبة خونسار، وتوفي في 14 جمادى الاولى سنة 1313 باصبهان، وكتابه‏روضات الجنات في تراجم العلماء مشهور، طبع في ايران في سنة 1307 ه .

13) روضات الجنات، ج‏4، ص‏122.

14) كتاب اصول الكافي احد الكتب الاربعة المعتمدة في الحديث عند الامامية الامام‏المحدث ابي جعفر محمد بن يعقوب بن اسحاق الكليني الرازي المتوفى سنة (328) او(329).

15) اسم هذه الرسالة «النفحات الملكوتية في الرد على الصوفية‏» .

16) لؤلؤة البحرين، ص‏131.

17) سلافة العصر، ص‏491.

18) امل الآمل، ج‏2، ص‏233.

19) راجع: لؤلؤة البحرين.

20) روضات الجنات، ج‏2، ص‏331.

21) قصص العلماء كتاب في تراجم العلماء لمؤلفه محمد بن سليمان التنكابني الموجود في‏عصر ناصر الدين شاه قاجار .

22) قصص العلماء، ص‏329.

23) صاحب امل الآمل هو محمد بن الحسن الشهير بالحر العاملي ولد سنة 1033، ولم تثبت‏عندي سنة وفاته .

24) صنيع الدولة من فضلاء عصر ناصرالدين شاه وادبائه المشهورين وامرائه الاجلة .

25) الشواهد الربوبية ، صدرالدين الشيرازي، ص‏3 .

26) الاسفارالاربعة ، صدرالدين الشيرازي ، ج‏1 ، ص‏5 .

27) الاسفارالاربعة ، ج‏1 ، ص‏11 .

28) قم مدينة تقع على بعد 120 كيلومترا جنوب طهران الغربي، وكان بدء تمصيرها في ايام‏الحجاج بن يوسف سنة 83، يقدسها الايرانيون، وفيها دفنت اخت الامام علي بن موسى‏الرضا( عليهم‏السلام )، وهي الآن تعد من المدارس الدينية الكبرى، ويدرس فيها الفقه‏والاصول والادب .

29) الاسفارالاربعة، ج‏1، ص‏6 – 7.

30) الاسفارالاربعة ، ج‏1 ، ص‏7 – 8 .

31) داماد بالفارسية الصهر اشتهر به لان اباه محمدا كان صهر الشيخ علي بن عبدالعال‏الكركي الشهير بالمحقق الثاني بين علماء الشيعة، وكان مشهورا بالداماد، واشتهر به ابنه‏ايضا .

32) استراباد بلدة صغيرة في نواحي قبائل ترك خراسان .

33) هو السيد نعمة الله الذي سبق ذكره .

34) وعد صاحب كتاب قصص العلماء من تلاميذه الشيخ حسين .

35) طبع في ايران .

36) قاضى سعيد قمى ولد سنة 1049ه . وتوفي سنة 1107ه .

37) الاسفارالاربعة ، ج‏1 ، ص‏9 .

38) الاسفار الاربعة ، ج‏1 ، ص‏13 .

39) اردبيل مدينة كبيرة في فسيح من الارض واقعة على بعد 210 كيلومترات شرقي تبريزفي شمالي فارس .

40) وهو سرجان ملكم في تاريخه الذي وضعه لايران .

41) لؤلؤة البحرين ، ص‏131 .

42) هو محمدباقر بن محمد تقي بن مقصود علي المجلسي الاصبهاني من اعظم محدثي‏الشيعة ورؤسائهم الروحيين في عصر الصفويين، عاصر الشاه سليمان، والشاه سلطان‏حسين الصفويين، وكان هذا المحدث الكبير ممن يتصدى لشؤون السياسة، ويستشيره‏السلطان في تدبير الملك وتنظيم ايران، وله آثار علمية جليلة كثيرة، منها: كتابه الكبيربحار الانوار في احاديث الائمة الاطهار في 24 مجلدا كبيرا، وفي بعض مجلداته بحث‏عن علوم متنوعة من الفلك والفلسفة والكلام، ولاسيما في جزئه المسمى بالسماءوالعالم توفي سنة 1111 ه ، ومجلس كما قيل قرية من قرى اصبهان .

43) وفي نسخة البائرة .

44) الاسفارالاربعة ، ج‏1 ، ص‏4 .

45) رسالة حدوث العالم ، صدرالدين الشيرازي ، ص‏274 .

46) رسالة حدوث العالم ، ص‏182 .

47) رسالة حدوث العالم ، ص‏182 .

48) منقول في رسالة حدوث العالم ، ص‏188 .

49) رسالة حدوث العالم ، ص‏190 .

50) فسر اصطلاحه في القوة بقوله: هو ما يقال لمبدا التغير في شي‏ء آخر من حيث هو شي‏ءآخر سواء اكان فعلا ام انفعالا، ويقول ايضا: ان القوة الفعلية قد تكون مبدا للحركة، واذاكانت مبدا الحركة لا تخلو من التجدد والتغير، فهو متحرك حافظ لتغيره، وقد تكون القوة‏وراء ما لا يتناهى بما لا تتناهى في الايجاد والابداع كقوة البارئ، وقد يكون في‏الانفعال بما لا ينتهي كالهيولى الاولى .

51) فسرنا الهيولى فيما سبق .

52) وهذا تعبير آخر عن سير الوجود نحو الكمال والارتقاء اليه حسب قانون النشوءوالارتقاء .

53) العقل يطلق في اصطلاحه على الجوهر المجرد الروحي .

54) تطلق الصورة الافلاطونية في الفلسفة اليونانية على عالم المثال والجواهر المجردة.

55) الاسفار الاربعة ، صدر الدين الشيرازى ، ج‏6 ، ص‏12 – 14 .

56) والى هذا المعنى اشار الشاعر الكبير جميل صدقي الزهاوي .

الله والكون لاع.

-لان الحياة اقترنا.

فما لذا عن ذاك او.

لذاك عن ذا من غنى.

ما الكون الا مظهر.

له به تبينا.

57) الشواهد الربوبية ، صدرالدين الشيرازي ، ص‏128 .

58) وجدنا البيت‏بنصه المنقول ولكن ضمير التذكير لا يستقيم الا بارجاعه الى التمثال .

59) في طبيعيات كتاب الشفاء .

60) الاسفار الاربعة ، ج‏2 ، ص‏234 – 237 .

61) الاسفار الاربعة ، ج‏2 ، ص‏238 – 239 .

62) الاسفار الاربعة ، ج‏7 ، ص‏172 .

63) الاسفار الاربعة ، ج‏7 ، ص‏179 – 171 .

64) رسالة سه اصل، ص‏186 .

الفيلسوف الفارسى الكبير//ابو عبدالله الزنجاني

زندگینامه آیت الله سید عبدالکریم کشمیری

 

زندگينامه تولد

 جناب آيت الله سيد عبدالكريم كشميرى رضوى‏قدس سره در سال 1343 (ه.ق) در نجف اشرف در خانواده روحانى و سيادت «ذو گوهرين» چشم به جهان گشود. پدرش حجة الاسلام سيد محمد على كشميرى بود. (ر: ص 13)

 پدر

 حجة الاسلام سيد محمد علي کشميري پدر حضرت استاد، فرزند سوم آيت الله سيد حسن كشميرى (ره) بود كه در كربلا متولد شد و تحت نظر پدر علوم دينى را فرا گرفت و ملبّس به لباس روحانيت گشت و به زهد و تعبّد و روحانيّت، معروف و مشهور بود. (آفتاب خوبان: ص 16) لكن در شانزده سالگى (1328 ه .ق) پدر را از دست دادند و در غم او به سوگ نشستند.

 پس از مراحل تحصيل به دامادى آيت الله سيد محمد كاظم يزدى صاحب كتاب شريف عروة الوثقى نائل شد و حاصل آن، فرزندانى همچون آقا سيد عبدالكريم بود كه موجب افتخار روحانيت و موجب سرافرازى پدر گرديد.
 والد استاد زاهد و مقدس بود و به واجبات و مستحبات و رفتن به مسافرت‏ها و… شدت عمل و سخت‏گيرى مى‏كردند. استاد فرمود: گاهى از كفش‏دارى حرم اميرالمؤمنين ‏عليه السلام سؤال مى‏كرد كه آيا سيد عبدالكريم به حرم آمده است؟

 به خاطر جو تند و سخت حوزه علميه آن روز نجف نسبت به سلسله عرفاء همانند سيد على آقا قاضى، از رفتن و مجالست با آنان خيلى سخت‏گيرى مى‏نمود تا جايى كه استاد مى‏فرمودند: پدرم روزى به من گفت: مى‏ترسم ديوانه شوى! من گفتم: پدر شما نمى‏دانيد كه حقيقتاً ايشان چه هستند!!

 درباره وفات والدشان فرمودند: در عراق رسم بود، هر گاه بزرگى از علما وفات مى‏كرد، بالاى مناره اعلام مى‏كردند فلان عالم وفات كرد. از قضا يكى از علماى ايران وفات كرده بود، پدرم پرسيد: عبدالكريم! بالاى مناره چه گفتند؟ گفتم: يكى از علماء ايران وفات كرده است.

 بعد به مادرم گفتم: فردا پدرم مى‏ميرد، مادرم با دستهايش به سرم اشاره كرد و گفت: اين چه حرفى است مى‏زنى؟! فرداى آن روز پدرم در سن 56 سالگى در نجف اشرف وفات كرد. (روح وریحان: ص 15 الى 17)

 حضرت استاد مى‏ فرمودند: پدرم فاضل بود اما در حدّ اجتهاد نبود. (آفتاب خوبان: ص ۱۶)

 پدرم دعاى كميل و احتجاب و يستشير را خود مى‏ خواند، و مرا سفارش به خواندن آن مى‏ كرد و مى‏ گفت: پدرم آقا سيد حسن مرا وصيت به خواندن دعاى يستشير كرده است.

 پدرم با مرحوم آيت الله شيخ عبدالكريم حائرى يزدى دوست و رفيق بود، به همين خاطر نام مرا عبدالكريم گذاشت.
 پدرم لباس مقدس روحانيت را دوست مى‏ داشت و براى اين دوستى شديد، هنوز مو بر صورتم روئيده نشده بود كه مرا به لباس روحانيت ملبّس كرد.

 پدرم مقدارى تربت امام حسين‏ عليه السلام را كه قريب به سيصد سال قدمت داشت، با قدرى بوريا (حصير) همراه تربت داشت؛ وقتى مريض‏ها به پدرم مراجعه مى‏كردند، چوب بوريا را در ليوان آب مى‏زد و به مراجعين مى‏داد و آنان شفا پيدا مى‏كردند. آن قدر از چوب بوريا (حصير) استفاده كرده بود كه سياه شده بود. (آفتاب خوبان: ص 18)

پدرم لوحى داشت كه در آن زمان كه دكتر و زايشگاه بسيار كم بود، زنانى كه سخت زايمان مى‏ كردند، آن لوح را همراه زائو مى‏ نمودند، زود زايمان مى‏ كردند و فارغ مى‏ شدند. (آفتاب خوبان: ص 19)

سخت‏گيری هاى پدر استاد

به خاطر زهد زياد و جوّ تند و سخت علميه نجف آن روز نسبت به عرفا و علماى اخلاق، كه نسبت صوفى‏گرى به آنها مى‏دادند، به من كه دوستدار اين سلسله جليله بودم و به دنبال آنها مى‏رفتم، سخت‏گيرى مى‏كرد و تحت فشار روحى قرار مى ‏داد.
 مرا از رفتن نزد مرحوم قاضى كه منسوب به تصوّف مى‏ دانستند منع مى‏ كرد و اگر روزى به خاطر مسائلى با او صحبت نمى‏ كردم، مى‏ گفت: سيد على آقا قاضى تو را چنين دستور داده است؟! و گاهى هم مى‏ گفت: مى‏ ترسم ديوانه شوى!
 گاهى از كفشدار حرم اميرالمؤمنين ‏عليه السلام سؤال مى‏ كرد: عبدالكريم به حرم آمده است؟ اگر مى‏ گفت: نه او را نديدم، آن روز با من حرف نمى ‏زد.

 وقتى كه سوار ماشين مى‏ شدم تا از نجف به كربلا براى زيارت بروم، تا درون ماشين همراهم مى ‏آمد و سفارش بسيار مى ‏كرد و مى‏ گفت: اگر به بغداد بروى (كه آن روز بغداد از همه شهرهاى عراق بدتر بود)تو را عاق مى‏ كنم.
 وقتى از پدرم اجازه زيارت كاظمين كه كنار بغداد بود را تقاضا مى‏ كردم اجازه نمى‏ داد و مى‏ گفت: دو امام در آن جا مدفون هستند، اگر پايت به بغداد بيفتد به ريش سفيد اميرالمؤمنين‏ عليه السلام عاقت مى ‏كنم. (آفتاب خوبان: ص ۱۷)

 از حساسيت پدر به من و فشارهاى اين شكلى، روزى به حرم اميرالمؤمنين‏ عليه السلام رفتم و از پدرم به خاطر اين كه كار حرامى انجام نمى‏ دادم( شكايت كردم. پدرم حضرت على‏ عليه السلام را در خواب ديد، كه امام به او با اشاره دست و كلام شيوا فرمودند: »من از شكم تا سر عبدالكريمم«. بعد از آن پدرم خيلى به من كارى نداشت. (آفتاب خوبان: ص ۱۸)

 
پدرشان مرحوم سيد محمد على كشميرى از كربلا به نجف مهاجرت كردند بعد از اين كه داماد آية الله سيد محمد كاظم يزدى شد، در نجف ماندگار شد، ولى وصيت كرد كه در كربلا در يك مقبره مجاور حرم امام حسين‏ عليه السلام دفن شود، با اينكه همه جنازه‏ها را به نجف مى‏ بردند، شايد اولين جنازه‏اى بود كه از نجف به كربلا برده شد. (میناگردل: ص ۳۴)


دفن در كربلا

 ايشان علاقه وافرى داشت كه بعد از وفاتش آن جا دفن شود، ولى اين را به فرزندانش نگفته بود.
 در آن دوران جنازه علما را براى طواف به كربلا مى‏بردند و دوباره باز مى‏ گرداندند و در نجف دفن مى‏ كردند. ايشان به عده ‏اى از آقايان وصيت كرده بود كه اگر جنازه من آمد كربلا، همان جا در مقبره خودمان دفن كنيد.
 لازم به ذكر است كه پدر ايشان (پدر بزرگ جناب استاد)آقا سيد حسن در رواق حرم سيد الشهداءعليه السلام، نزديك قبر امام‏زاده ابراهيم مجاب مدفون مى‏باشد. (مژده دلدار : ص ۵۶)

 فوت پدر استاد

  استاد فرمودند: شبى در خواب ديدم تسبيح به دست من است و پاره شد. تعبير آن را پرسيدم، گفتند: بزرگ قوم شما از دنيا مى‏ رود و بين اقوام فاصله مى‏ افتد، همين طور هم شد، پدرم در سن 56 سالگى در نجف اشرف از دنيا رفت و ميان اقوام فاصله افتاد. (آفتاب خوبان: ص ۱۹)

 مادر استاد

 مادرشان زنى پاكدامن و مؤمنه بود و دختر آيت الله سيد محمد كاظم يزدى بود. (آفتاب خوبان: ص 21)
به مادرشان ديگر طبق شرايط احترام مى‏ گذاشتند. چون مادرشان در بغداد پيش عموهايم بودند. پدرم در نجف براى اداى احترام و وظيفه دينى‏ اش به بغداد مى‏ رفت، فقط به خاطر مادرش. بايد جلويش دست به سينه بنشيند، 20 دقيقه، نيم ساعت، ربع ساعت. (میناگردل: ص 37)

جدّ مادرى

 ايشان از نظر شهرت مرجعيت و فقاهت در نزد علما زبانزد بود و كتاب «عروة الوثقى» نوشته ايشان، مشهور و بسيارى از مراجع بر آن حاشيه زدند. ايشان در سال 1337 در نجف اشرف جهان را بدرود گفت. منزل حضرت استاد، دو عكس از دو جدّ بزرگوارش آقا سيد حسن كشميرى و آقا سيد محمد كاظم يزدى بر ديوار اطاق نصب بود و علاقه بسيارى به آنها داشت و واردين را اين دو عكس مجذوب مى‏ نمود. (آفتاب خوبان: ص 21)

جد مادرى حضرت استاد، در سال 1247 (يا 1257 قمرى) در يكى از قراء يزد ديده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران كودكى و نوجوانى براى تحصيل علم به اصفهان مهاجرت نمود و از محضر اساتيدى چون آقا شيخ محمد باقر نجفى و سيد محمد باقر خوانسارى صاحب كتاب روضات الجنات بهره برد.

 سپس به نجف اشرف رفت و از محضر اساتيدى همچون ميرزا محمد حسن شيرازى صاحب تحريم تنباكو بهره‏ها گرفت، پس از فوت استاد به تدريس پرداخت.
 ايشان تأليفات گرانقدرى دارد كه در رأس همه آنها كتاب پر آوازه «عروة الوثقى» است. وى در روز 27 رجب 1337 قمرى نداى حق را لبيك گفته و در نجف اشرف مدفون گرديد.

 حضرت آيت الله بهجت در درس قضايايى كه درباره ايشان نقل مى‏كردند، فرمودند: «در نجف شخصى ديوانه شده بود در خيابان‏ها مردم او را مى‏ديدند و مى‏گفتند چطور شد، او كه آدم سالمى بود، چرا ديوانه شد؟
 در جواب مى‏گفتند: او كسى بود كه در مشروطيت سجاده از زير پاى آقا سيد محمد كاظم يزدى كشيد و به سيد اهانت كرد، خداوند نيز او را به جنون مبتلا كرد!!» (روح ریحان: ص 17)

  س: جد مادرى‏تان؟
 ج: مرحوم آقا سيد كاظم يزدى، معروف است ديگر، صاحب عروة (الوثقى). (مژده دلدار : ص 92)

 جد پدرى

 جد استاد آقا سيد محمد حسن، در سنين كودكى همراه پدر آقا سيد عبدالله به كربلا آمد و پس از مراحل تحصيل به مقام مرجعيت رسيد و در تهذيب و اخلاق به مدارج عاليه نائل شد.
 او عالمى بزرگ و فقيهى جليل القدر و متقى بود كه در درس مولى فاضل اردكانى و مولى محمد تقى هراتى و علماى ديگر آن عصر شركت كرد و به مرتبه اجتهاد رسيد.

 او از اتقياء و صلحاء و عبّاد بود و مرجعى بود كه نزد عام و خاص مورد توجه همه قرار داشت. در كربلا در مسجدى كه پشت ضريح مبارك مسجد سيدالشهداء بود اقامه جماعت داشت.
 حضرت استاد درباره جدش مى‏فرمودند: «در تاريخ به جدّ ما ظلم شده است، چون با آن بزرگى، شرح احوالش را به تفضيل ننوشته‏اند. به حقير هم سفارش كردند كه شرح حال جدّش را خوب بنويسم.

 مى ‏فرمودند: «جدّ ما خيلى خوش لهجه و داراى بيان فصيح و زيبا بود به طورى كه بعضى براى شنيدن سوره حمدش در نماز او حاضر مى‏شدند. مرحوم حجّة العارفين سيد على آقا قاضى‏قدس سره و مرحوم آيت اللّه كوهستانى از جدّم برايم بسيار تعريف مى‏كردند و مرحوم آقاى كوهستانى با جدّم مأنوس بود.

 جدّم داراى كرامات زيادى بوده، از جمله، تعيين محل قبر حضرت على اصغر؛ و سجده ‏هاى طولانى ايشان زبانزد بوده است.»
 از جمله شاگردان آقا سيد حسن، آيت الله شيخ عبدالكريم حائرى و شيخ على زاهد قمى بودند.
 آقا سيد حسن به كسالتى در تاريخ 6 صفر 1328 دنيا را بدرود گفت و در رواق حرم حضرت سيد الشهداء نزديك قبر امامزاده ابراهيم مجاب، فرزند موسى بن جعفر دفن شد.

 او داراى سه پسر به نام‏هاى سيد مصطفى، سيد محمد حسين و سيد محمد على (پدر استاد) بود، كه آقا سيد مصطفى بعد از پدر، امامت جماعت را بر عهده داشت. (روح و ریحان: ص 18 الى 20)

  جدّم سه پسر داشت يكى سيد مصطفى كه بعد از پدر به جاى پدر در كربلا نماز مى‏خواند. دومى سيد محمد حسين بود كه پرچم استقلال را در فلكه شهردارى كربلا منصوب كرد. سومى پدرم آقا سيد محمد على بود. (آفتاب خوبان: ص 20)

 از طرف پدر به جدّ بزرگوارش اسوه علم و عرفان آيت اللّه سيد حسن كشميرى و از طرف مادر به فقيه متبحّر آيت اللّه سيد محمد كاظم يزدى صاحب كتاب عروة الوثقى منتسب بود. (آفتاب خوبان: ص 16)

 جدّ پدرى استاد، آيت بحق، مرجع و مروّج شريعت نبوى و صاحب كرامت، آيت الله سيد حسن كشميرى در سن 7 سالگى همراه پدرش از كشمير به كربلا آمدند و مقيم شدند و سپس مشغول علوم دينى گشت و به مقام اجتهاد و عرفان رسيد و شاگردانى همانند آيت الله شيخ عبدالكريم حائرى يزدى و شيخ على زاهد قمى و… از ايشان استفاده كردند.

 حضرت استاد درباره جدّشان مى‏ فرمودند: جدّ ما خيلى وجيه المنظر و زيباروى بودند، تا به جايى كه شيخ عبدالكريم حائرى وقتى در درسش شركت مى‏ كرد مى‏ گفت: نمى‏دانم به درسش توجه كنم يا تماشاى جمالش را بنمايم.

 ايشان هم مرجع بوده و عده زيادى از اهل كربلا و هند از او تقليد مى‏ كردند و هم عارف و صاحب كرامت بود. تا جايى كه جدّ مادرى‏ام آقا سيد محمد كاظم يزدى هر گاه مريض سخت مى‏ شد، مى‏ گفت: لباس آقا سيد حسن كشميرى را بياوريد بپوشم تا خوب شوم!

 استاد ما مرحوم سيد على آقا قاضى جدّم را ديده بود و از او تعريف و تمجيد مى‏كرد. جدّم آن قدر سجده طولانى انجام مى‏داد كه خانواده‏اش از او قطع اميد مى‏كردند و پتو و يا روپوشى رويش مى‏ انداختند.

 از جمله كرامات ايشان كه مشهور و بعضى در كتب مقاتل نقل كرده ‏اند اين است كه عده‏اى از تُرك‏هاى ايران به كربلا مشرّف شدند و از ايشان درباره قبر على اصغر امام حسين‏ عليه السلام سؤال كردند، فرمود: يك شب مهلت بدهيد تا جوابتان را بدهم. با توسل به ساحت مقدّس ابا عبداللّه الحسين‏ عليه السلام، در عالم خواب(يا مكاشفه)امام‏ عليه السلام مى‏ فرمايند: على اصغر روى سينه‏ ام (يا در كنارم)قرار دارد، و روز بعد جواب آنها را مى‏ دهد.

 حضرت استاد به حقير فرمودند: شرح احوال جدّم آقا سيد حسن را خوب و مشروح بنويس؛ لكن با پوزش از روح پرفتوح استاد، در موقع تحرير اين مختصر، مطالب آماده‏اى از آن زنده ياد نزدم نبود، تا بيشتر از تذكره او را متذكّر شوم.(آفتاب خوبان : ص 19 الى 21)

جدّ استاد آية الله سيد حسن كشميرى مرجع و عارف ساكن كربلا بود و امامت حرم امام حسين ‏عليه السلام را به عهده داشتند؛ و عكسى از امامت جدّشان در منزل استاد بود. (صحبت جانان: ص 147)

بعد از آقا سيد حسن، فرزندشان آقا سيد مصطفى عموى استاد امامت داشتند. بعد از وفات عمو، حضرت استاد در ايام تعطيل حوزه علميه نجف كه به كربلا مى‏رفتند، امامت مى‏ كردند.(صحبت جانان: ص 148)

 آيا شما كشمير و هندوستان را ديده‏ ايد؟
 ج: جدّ ما آقا سيد حسن كشميرى در سن كودكى (هفت سالگى) از كشمير به عراق آمدند، اما پدر و خودم اصلاً آن جا را نديده‏ايم. (آفتاب خوبان : ص 101)

درباره جدّ پدرى بگوئيد؟
ج: جدّم آية الله سيد حسن كشميرى از علماء و مراجع كربلا بود و در آذربايجان ايران مقلّد داشت. خيلى ملّا بود و هم چنين صاحب كرامت بود. آية الله شيخ عبدالكريم حائرى يزدى شاگرد ايشان بود. (صحبت جانان: ص 203)

  درباره جدّ پدرى‏تان سيد حسن كشميرى بفرماييد؟
 ج: آقا سيد حسن كشميرى از علماى كربلا بود.
 در حدّ مرجعيت تقليد؟
 ج: بله، تبريز مقلّدش بودند، صاحب كرامت بود. شخص بزرگى بود. مرحوم آقا شيخ عبدالكريم حائرى يزدى از شاگردانش بود، ملّا بود خيلى. (مژده دلدار: ص 91)

 ازدواج
در سال 1364 با صبيه مرحوم مجتهد فاضل ميرزا محمد شيرازى فرزند آيت الله شيخ كاظم شيرازى ازدواج كردند كه ثمره اين ازدواج سه پسر و چهار دختر بود. (روح وریحان : ص 14)

 از جمله در بيوگرافى زندگانى استاد اين كه ايشان در سن 20 سالگى با همسرشان كه در سن 15 سالگى بوده‏اند، ازدواج كرده است. نكته‏اى كه در ارتباط با همسر وفادار ايشان قابل توجه است و از قلم افتاده، اين كه مادر استاد، دختر آية الله محمد كاظم يزدى، عمّه مادرهمسر استاد مى‏شدند. (مژده دلدار: ص 55)

 سكته وسيع

حضرت استاد در آخرين سفر به اصفهان به منزل آية الله شيخ محمد ناصرى دولت آبادى وارد شدند. چون يكى از اقوام ايشان وفات كرده بود، مجلس ترحيمى برقرار نموده بودند. وسط مجلس ترحيم حال استاد به هم خورد. بعد از پايان منبر، رنگ ايشان مثل گچ شده بود. پزشكى را آوردند كه به دستور او يك آمپول مرفين به استاد تزريق شد. مرفين قوى بود و آقاى كشميرى طورى خوابيد كه براى نماز صبح ايشان را بيدار نمودند.
 آقا نماز خواندند و دو مرتبه دراز كشيدند. حدود ساعت هفت صبح كه يك ساعت از آفتاب گذشته بود، ايشان از خواب بيدار شده و «لا اله الا اللّه» مى‏ گفتند.

 من (شيخ هادى مروى) گفتم: «آقا مسئله‏ اى پيش آمده»؟ فرمود: «اگر من از دنيا رفتم، كارى كنيد كه مرا بالا سر حضرت معصومه ‏عليها السلام دفن كنند. اگر بالا سر حضرت معصومه نشد، ديگر براى من فرقى نمى‏ كند و هر كجا باشد اهميت ندارد، ولى من نظرم حرم حضرت معصومه است».
 عرض كردم: «وصيت ديگرى نداريد»؟ فرمود: «وصيت ديگرى ندارم».
 حال ايشان «مى بهتر شد و ما به قصد تهران به راه افتاديم. بين راه در شهر دليجان دوباره حال آقا بد شد. مقدارى آب آناناس خريدم و ايشان ميل كردند و كمى حالشان بهتر شد.

 به قم كه رسيديم، ديديم باز حال ايشان نامناسب است و نمى‏ توانيم به تهران برويم. چون خانواده ايشان در تهران بودند، قصد داشتيم به تهران برويم. به آقا گفتم: »شما را مى‏ بريم بيمارستان آية اللّه گلپايگانى تا اگر لازم باشد، اين جا شما را بسترى كنيم».
 فرمود: «نه! من را به تهران ببريد».

 ايشان را به بيمارستان آية اللّه گلپايگانى برديم. پزشك بعد از معاينه گفت: «ايشان در حد وسيعى سكته قلبى كرده ‏اند و من اجازه نمى‏ دهم ايشان را به تهران ببريد». لذا ايشان را در همان بيمارستان بسترى كردند.
 پزشك به من گفت: «با بيمارستان قلب شهيد رجايى تهران هماهنگى كنيد تا ايشان در آن جا بسترى شود».
 خانواده آقا را در جريان سكته قرار داديم و با هم در قم به عيادت آقا آمديم و آقا سخت اصرار مى‏ كرد كه مرا به تهران ببريد. به هر حال فرداى آن روز ايشان را با آمبولانس به تهران بردند و تحت درمان قرار دادند و بحمدالله بهبودى حاصل شد. (مژده دلدار: ص 34 و 35)

وقايع رحلت و دفن

در ماه رمضان سال 1377 (ه .ش) روز جمعه آقا از تهران به قم تشريف آورد و نگاهى به من (شيخ هادى مروى) كرد و فرمود: «هفته ديگر مى‏آيى، ديگر مرا نمى ‏بينى»!! چند روز نگذشته بود كه اطلاع دادند آقاى كشميرى سكته مغزى كردند. ايشان را آوردند به بيمارستان شركت نفت تهران و بسترى كردند. من به عيادت آقا رفتم. همه گفتند: »متأسفانه از نظر پزشكى ايشان فوت كرده‏ اند فقط از نظر ظاهرى نفس مى‏ كشند.

اگر مى‏ خواهيد براى محل دفن ايشان چاره‏ اى كنيد«. بنده خدمت مقام معظم رهبرى رسيدم و وضعيت بيمارى ايشان را عرض كردم! ايشان خيلى ناراحت شدند؛ چون خودشان هم مترصّد بودند كه ايشان را ببينند، ولى نشده بود. عرض كردم: «آقا وصيت كردند در حرم حضرت معصومه ‏عليها السلام دفن شوند، شما چه مى‏ فرماييد»؟ فرمودند: «ما دعا مى‏ كنيم، شما هم دعا كنيد. آقاى كشميرى حيف است كه از دستمان برود. ولى اگر ايشان فوت كردند، من مى‏ گويم قبرى بالا سر حضرت معصومه‏ عليها السلام هر كجا خالى بود، آماده كنند. از قول من به توليت حرم بگوييد تا اقدام كنند».

 پس از آن كه آية الله كشميرى رحلت كرد، توسط اخوى كه در دفتر مقام معظم رهبرى در قم بود، به توليت محترم آستانه حضرت معصومه‏ عليها السلام دستور ايشان را رسانديم كه در بالا سر حضرت معصومه‏ عليها السلام دفن شوند.

 پس از تشييع جنازه مختصرى كه در تهران انجام شد، جنازه آقا را به قم آوردند و براى غسل و كفن به قبرستان بقيع بردند و مشغول شدند.

 بنده براى تعيين قبر به حرم رفتم. يكى از دامادهاى توليت حضرت معصومه‏ عليها السلام كه جوانى بود، نزدم آمد و گفت: «قبرى را نشان مى‏ دهم ولى به كسى نگويى كه اين جا را چه كسى به من گفته است»!
 گفتم: «باشد». گفت: «كنار قبر علامه طباطبايى يك قبر خالى هست«. من به كسى كه قبر مى‏ كَند، گفتم: «اين جا را بكن! ما همين جا را براى آقا مى‏ خواهيم».

 قبركن گفت: «اين جا قبر نيست». گفتم: «اين كارى كه مى‏ گويم، انجام بده و الّا مى‏روم شكايتت را مى‏كنم». قبركن ترسيد و شروع به كار كرد. سنگ را كه برداشتيم، ديديم آن جا يك قبر آماده و ساخته شده است.
 پس از غسل در قبرستان بقيع، جنازه را تشييع كردند و به حرم مطهر حضرت معصومه‏عليها السلام آوردند. حضرت آية اللّه بهجت بر جنازه ايشان نماز خواند.

 جمعيت خيلى زياد بود. جنازه را به سختى برديم و داخل قبر گذاشتيم. هنگامى كه آمديم خاك‏ها را روى قبر بريزيم يك دفعه ديديم آية الله حسن زاده آملى آمد و فرمود: «من مى‏خواهم در قبر با آية اللّه كشميرى وداع كنم». ايشان داخل قبر رفت و لباس‏ها و عمامه شان را به خاك قبر آغشته نمود؛ پس از آن روى قبر را پوشانديم. (مژده دلدار: ص 39 و40)

 وفات استاد
استاد اواخر عمر، زمزمه قم و حرم حضرت معصومه‏ عليها السلام را مى‏ كرد. مى فرمود: اگر مُردم مرا در حرم حضرت معصومه‏ عليها السلام دفن كنيد.

 در تاريخ 30 آبان 1374 مانند همان مطلب كه اميرالمؤمنين ‏عليه السلام بر كفن سلمان نوشت، مى‏ فرمود. سفر مرگ نزديك است اما دست خالى هستم. مى‏ فرمود: مرگ در پيش است و شوخى نيست! چند بار سؤال كردم آقا در چه حالى هستيد؟ مى‏ فرمود: در حال نزع (جان دادن). فرمود: آقا سيد هاشم حداد را در خواب ديدم به من گفت چرا غمناكى؟ فرج نزديك است. به دفعات اين شعر را خواند:

 كجا رفتند آن رعنا جوانان
كجا رفتند آن پاكيزه جانان

 همه بار سفر بستند و رفتند
مرا خونين جگر كردند و رفتند

 بعد مى‏فرمودند: همه رفتند و آخرى آنها سيد هاشم حداد بود.
 تذكر موت و زمزمه پرواز گاهگاهى بر زبان قال و حالش جارى بود، تا جايى كه وقتى بعضى واردين به ايشان عرض مى‏ كردند: آقا بسيارى توضيح المسائل نوشته ‏اند…! در جواب مى‏ فرمودند: مرگ در پيش است، و اين آيه را مى‏ خواندند: وَ ما جَعَلنا لبَشَر من قَبلكَ الخُلد اَفَان متَّ فَهُمُ الخالدُون. كُلُّ نَفس ذائقَةُ المَوت. (روح وریحان: ص 129)

استاد قريب 10 سال كسالت داشتند و چند بار هم سكته كردند كه آخرين بار اواخر ماه مبارك رمضان 1419 (ه .ق) بود كه ايشان را به بيمارستان شركت نفت تهران انتقال داده و پس از 3 ماه بيهوشى در روز چهارشنبه 18 فروردين 1378 (ه .ش) مطابق با 20 ذى الحجّه 1419 در سن 74 سالگى به لقاء محبوب شتافت. (روح وریحان : ص 129 و 130)

منبع سایت احوالات عالم ربانی آیت الله سید عبدالکریم کشمیری

زندگینامه محمد بن ابراهيم شيرازى«صدرالمتالهين»«ملا صدرا»

زندگى ملاصدرا

محمد بن ابراهيم شيرازى ملقب به صدرالمتالهين و مشهور به ‏ملا صدرا در حدود سال 979 يا 980 هجرى در شيراز ديده به جهان‏ گشوده و بواسطه محيط خانوادگى خود كه از اقوام با نفوذ و ثروتمند فارس بودند و استعداد فوق ‏العاده ‏اى كه از همان اوان كودكى خود دارابوده از تحصيل و تعليم شايسته‏ اى برخوردار شده و همانند ديگران‏ مراحل اوليه تحصيل را در مكتب خانه شروع كرده و پيش ملا احمدنامى به آموختن قرآن و صرف و نحو پرداخته و بعد از طى اين ‏مراحل، براى تكميل تحصيلات خود عازم اصفهان كه در آن زمان‏ مركزيت علمى و سياسى ايران را داشته، گرديد.

صدرالدين در اصفهان نخست نزد شيخ بهاءالدين عاملى(شيخ ‏بهائى)به تحصيل علوم نقلى پرداخته تا به حدى كه به درجه اجتهادنائل گشته و از استاد خود به روش سنتى و معمول حوزه ‏هاى دينى  ‏نقل حديث مى ‏كرده است.

وى در ذيل نقل و شرح حديث اول از باب العقل و الجهل اصول‏كافى سلسله اسانيد خود را از طريق شيخ بهائى و ميرداماد اينگونه ‏مى‏ آورد:

«حدثني شيخي و استاذي و من عليه في العلوم النقلية استنادي،عالم عصره و شيخ دهره بهاء الحق و الدين محمد العاملي الحارثي ‏الهمداني – نور الله قلبه بالانوار القدسية – عن والده الماجد المكرم،و شيخه الممجد المعظم، الشيخ الفاضل الكامل حسين بن‏ عبدالصمد – افاض الله على روحه الرحمة و الرضوان، و اسكنه‏دارالجنان – عن شيخه الجليل و استاذه النبيل عماد الاسلام و فخرالمسلمين الشيخ زين الملة و الدين العاملي – طاب ثراه و جعل‏الجنة مثواه – عن الشيخ المعظم المفخم و المطاع المؤيد المكرم‏عالي النسب، سامي اللقب، المجدد للمذهب، علي بن عبدالعالي‏الكركي – قدس الله روحه – عن الشيخ الورع الجليل علي بن هلال‏الجزائري عن الشيخ العالم العابد احمد بن فهد الحلي، عن الشيخ ‏علي بن الخازن الحائري، عن الشيخ الفاضل و النحرير الكامل‏ السعيد الشهيد محمد بن مكي – اعلى الله رتبته – [حيلولة] و عن‏ الشيخ زين الملة والدين، عن الشيخ الفاضل علي بن عبدالعالي ‏الميسي – روح ‏الله روحه بالفيض القدسي – عن الشيخ السعيدمحمدبن داود المؤذن البحريني، عن الشيخ الكامل ضياء الدين‏ علي عن والده الافضل الاكمل المحقق المدقق الجامع بين ‏الفضيلتين، الحاوي للمنقبتين، رتبة العلماء و درجة الشهداء، الشيخ ‏شمس‏ الدين محمد بن مكي – رفع الله قدره، و اكمل في سماءالرضوان بدره -[حيلولة] واخبرنى وسيدي وسندي واستاذي‏واستنادي في المعالم الدينية، والعلوم الالهية، والمعارف الحقيقية،والاصول اليقينية السيد الاجل الانور، العالم المقدس الازهر،الحكيم الالهي والفقيه الرباني، سيد عصره و صفوة دهره، الاميرالكبير و البدر المنير، علامة الزمان اعجوبة الدوران، المسمى‏ بمحمد، الملقب بباقر الداماد الحسيني – قدس الله عقله بالنورالرباني – عن استاذه و خاله المكرم المعظم الشيخ عبدالعالي -رحمه الله – عن والده السامي المطاع المشهور اسمه في الافاق‏والاصقاع، الشيخ علي بن عبدالعالي مسندا بالسند المذكور و غيره‏الى الشيخ الشهيد محمد بن مكي – قدس سره – عن جماعة من‏ مشايخه، منهم الشيخ عميدالدين عبدالمطلب الحسيني، والشيخ‏الاجل الافضل فخر المحققين ابوطالب محمد الحلي و المولى‏العلامة مولانا قطب الدين الرازي، عن الشيخ الاجل العلامة آية‏الله‏في ارضه جمال الملة و الدين ابي‏منصور الحسن بن مطهرالحلي – قدس الله روحه – عن شيخه المحقق رئيس الفقهاءوالاصوليين نجم الملة والدين ابي القاسم جعفر بن الحسن بن سعيدالحلي، عن السيد الجليل النسابة فخار بن معد الموسوي، عن‏شاذان‏بن جبرئيل القمي، عن محمد بن ابي القاسم الطبري، عن ‏الشيخ الفقيه ابي علي الحسن، عن والده الاجل الاكمل شيخ الطائفة‏محمدبن الحسن الطوسى – نورالله مرقده – [ح]و عن العلامة جمال‏الملة والدين عن استاذه افضل المحققين سلطان الحكماء والمتكلمين خواجه نصير الملة و الحكمة و الحقيقة و الدين محمدالطوسي – روح الله روحه بالنور القدوسي – عن والده محمد بن‏الحسن الطوسي، عن السيد الجليل فضل الله الراوندي، عن السيدالمجتبى بن الداعي الحسيني، عن الشيخ الطوسي، عن الشيخ‏ الاعظم الاكمل المفيد محمد بن محمد بن النعمان الحارثي – سقى‏ الله ثراه – عن الشيخ الاجل ثقة الاسلام و قدوة الانام محمد بن‏علي بن بابويه القمي – اعلى الله مقامه – عن ابي القاسم جعفر بن ‏قولويه، عن الشيخ الجليل ثقة الاسلام سند المحدثين ابي جعفرمحمد بن يعقوب الكليني…» (1) .

صدرالدين پس از طى مدارج عالى در علوم منقول به شاگردى‏ ميرداماد درآمده و رموز حكمت و فلسفه را در طول ساليانى چند درمحضر وى آموخته و به مراحل بلندى در ميان همگنان خود نائل ‏شده تا حدى كه استاد زبان به ستايش شاگرد گشوده و در يكى ازرباعيات خود در منزلت علمى وى سرود:

صدرا بگرفت فضلت اوج از گردون
بر علم تو داده است‏خراج افلاطون

در مسند تحقيق نيامد مثلت
يك سر زگريبان طبيعت‏ بيرون

ترک اصفهان ودوران خلوت گزينى

ملا صدرا بعد از تكميل تحصيلات در رشته‏ هاى متعارف آن‏ روزگار كه در حقيقت مرحله اوليه از مراحل زندگانى وى را تشكيل‏ مى‏ دهد، به علت مخالفت عده ‏اى از علماى ظاهربين ناچار شده كه ‏اصفهان را ترك گويد و براى تزكيه نفس و سير و سلوك معنوى به قريه ‏كهك در نزديكى قم پناه برد.

مورخان و تراجم نگاران از اساتيدى كه راهبر ملا صدرا به علوم‏ باطنى و تعليمات صوفيانه باشد، گزارشى نداده‏ اند و معلوم نيست كه ‏وى از چه كسانى اصول عرفانى را آموخته است، اما قدر مسلم اين ‏است كه ورود به درياى بيكران عرفان و تصوف و ارائه معضلاتى ازاين علوم كه در جاى جاى نوشته جات ملا صدرا به چشم مى‏ خورد،بدون تعليم و تعلم از اساتيد فن ميسور وى نبوده و اگر چه‏ صدرالمتالهين جزو هيچ كدام از سلسله‏ هاى صوفيه وارد نشده، ولى‏ در آشنايى با عرفان و بالخصوص عرفان نظرى محيى الدين بن عربى‏ كه در آثار وى همانند كتابهاى سيدر حيدر آملى رنگ تشيع به خودگرفته است، دست در دست استاد كار آزموده‏اى داشته است.

دوران خلوت گزينى و سلوك معنوى صدرالمتالهين كه دوره دوم‏از دوران زندگى وى را شامل مى‏ شود، فت‏سال و بنابه قولى پانزده‏ سال به طول كشيد تا اينكه ملا صدرا در اثر رياضات شرعى و عبادات‏ عارفانه به شهود و كشف حقايق و علم حضورى نائل آمد، همچنانكه ‏خود مى ‏نويسد:

«فلما بقيت على هذا الحال من الاستتار والانزواء والخمول‏والاعتزال زمانا مديدا، و امدا بعيدا، اشتعلت نفسي لطول ‏المجاهدات اشتعالا نوريا، و التهب قلبي لكثرة الرياضات التهاباقويا، ففاضت عليها انوار الملكوت، و حلت‏بها خبايا الجبروت،ولحقتها الاضواء الاحدية، وتداركتها الالطاف الالهية، فاطلعت على‏اسرار لم اكن اطلع عليها الى الآن، وانكشف لي رموز لم تكن‏منكشفة هذا الانكشاف من البرهان، بل كلما علمته من قبل البرهان‏عاينته مع زوائد بالشهود والعيان من الاسرار الالهية والحقائق‏الربانية، والوداع اللاهوتية والخبايا الصمدانية…» (2)

بازگشت به شیراز

همزمان با دوران خلوت گزينى، آوازه آخوند كم كم عالم گيرشده و به دنبال تاسيس مدرسه خان در شيراز و درخواست والى ‏شيراز، ملاصدرا به وطن خود بازگشته و در مرحله سوم زندگيش تاپايان عمر به تعليم و تدريس افكار و يافته‏ هاى متعاليه خود اشتغال واهتمام ورزيد.

فرزندان و شاگردان

 تاريخ ازدواج ملاصدرا روشن نيست و باحتمال قوي در حدود نزديك به چهل سالگي وي اتفاق افتاده و نخستين فرزند او متولد سال 1019 هـ (1609 ميلادي) است. وي پنج فرزند داشته، سه دختر و دو پسر، باين ترتيب:

1. ام كلثوم متولد سال 1019 هـ (1609م);

2. ابراهيم متولد سال 1021 (1611م);

3. زبيده متولد سال 1024 (1614م);

4. نظام الدين احمد متولد سال 1031 (1621م);

5. معصومه متولد سال  1033 (1623م).

الف: پسران

ميرزا ابراهيم كه نام رسمي او «شرف الدين ابوعلي ابراهيم بن محمد» است در سال 1021 (1611م) ـ و گفته ميشود در شيراز ـ متولد شده است. وي يكي از دانشمندان زمان خود بوده و فيلسوف و فقيه و متكلم و مفسر شمرده ميشده و از علوم ديگر مانند رياضيات نيز بهره داشته است.

وي كتابي بنام عروة الوثقي در تفسير قرآن و شرحي بر كتاب روضه فقيه مشهور لبناني «شهيد» نوشته و چند كتاب ديگر در فلسفه نيز به وي نسبت داده اند.

پسر ديگر او بنام احمد در سال 1031 هـ (1621م) در كاشان متولد و در سال 1074 (1664م) در شيراز دار فاني را وداع كرده است. وي نيز فيلسوف و اديب و شاعر بوده و چند كتاب به وي نسبت داده شده است.

ب: دختران

بزرگترين فرزند ملاصدرا دختر او بنام ام كلثوم است كه دانشمند و شاعر و زني اهل عبادت و زهد بوده و بهمسري ملا عبدالرزاق لاهيجي (شاگرد معروف ملاصدرا) درآمده است.

دختر دوم ملاصدرا زبيده نام داشته و همسر فيض كاشاني (شاگرد ديگر ملاصدرا) شده و فرزندان برومندي را بدنيا آورده است و او نيز معروف به دانش و شعر و ادبيات است. دختر سوم ملاصدرا بنام معصومه در سال 1033 هـ (1623م) در شيراز بدنيا آمده و او نيز معروف به داشتن معلومات و تسلط بر شعر و ادب است. اين دختر ملاصدرا نيز نصيب يكي ديگر از شاگردان ملاصدرا بنام قوام الدين محمد نيريزي شد. برخي شخص ديگري را بنام ملاعبدالمحسن كاشاني را شوهر او دانسته اند كه او نيز شاگرد ملاصدرا بوده است.

 شاگردان

با وجود زمان طولاني كه ملاصدرا فلسفه، تفسير، حديث و درس مي گفته، از جمله پنج (يا ده) سال آخر زندگيش در شيراز (1040 تا 1045 يا 1050) و بيش از بيست سال در اواسط عمر خود در قم (از حدود 1020 تا 1040) و شايد چند سال پيش از آن در شيراز يا اصفهان، اما تاريخ از شاگردان او جز از چند نفر نام نبرده است.

مسلماً در ميان شاگردان حوزه هاي درس او فلاسفه و دانشمنداني بزرگ برخاسته اند، اما بسيار شگفت است كه شايد بسبب پيوند ضعيف زندگي آنها با زندگي ملاصدرا، نامي از آنها مشهور نشده يا اگر در زمان خود مشهور بوده اند به ما نرسيده است.

براي ملاصدرا تا ده نفر شاگرد معروف شناخته و ذكر شده است كه مشهورترين آنها دو نفر ـ يعني فيض كاشاني و فيّاض لاهيجي ـ ميباشند.

 فيض كاشاني

نام وي محمدبن المرتضي و ملقّب به محسن ولي مشهور به فيض است. وي بيشتر به فقه و حديث و اخلاق و عرفان معروف شده است. پدر او يكي از علماي كاشان بود. فيض در بيست سالگي به اصفهان (پايتخت آن زمان ايران) و سپس شيراز رفت و علوم آن زمان را فرا گرفت و سپس به شهر قم آمد كه ملاصدرا در آنجا حوزه درس گسترده اي داشت، و با آشنايي با ملاصدرا حدود ده سال (تا زمان بازگشت ملاصدرا به شيراز) نزد وي درس خواند و به دامادي او مفتخر شد و حتي همراه او به شيراز رفت و دو سال ديگر هم در آنجا ماند ولي چون در آن زمان (نزديك به چهل سالگي خود) دانشمندي توانا و جامع علوم شده بود به شهر خود كاشان بازگشت و در آنجا حوزه درس برپا كرد.

وي در طول زندگي علاوه بر پرورش شاگردان بسيار، كتابهايي را در فقه و حديث و اخلاق و عرفان تأليف نموده است. روش او در علم اخلاق بگونه اي بود كه او را غزالي ثاني مي گفتند; اگرچه وي در ذوق عرفاني و عمق علمي خود بمراتب از ابوحامد غزالي طوسي برتر است.

وي شاعر بوده و ديوان شعري بفارسي از او باقي مانده كه داراي اشعار ـ و بيشتر غزليات ـ عرفاني و اخلاقي لطيفي است و نام او را در فهرست شعرا قرار داده است.

شاه صفوي (بنام شاه صفي) او را در اواخر عمرش براي امامت جمعه به اصفهان دعوت كرد ولي وي آن مقام را نپذيرفت و به شهر خود بازگشت. ولي اصرار پادشاه ديگر صفوي (شاه عباس دوم) او را به اصفهان كشانيد كه احتمالا سالهاي پس از 1052 هـ ميباشد.

فيض بيش از صد جلد كتاب تأليف كرده است. كتب معروف او عبارتند از: مفاتيح در فقه، الوافي در حديث، الصافي و نيز الاصفي در تفسير قرآن مجيد، عين اليقين و نيز اصول المعارف در فلسفه و عرفان، المحجة البيضاء در اخلاق، كه تماماً بزبان عربي است و هر يك در جاي خود اهميت بسزايي دارد.

وي داراي شش فرزند بوده كه فرزند او بنام محمد علم الهدي دانشمندي مشهور و داراي تأليفات است. وفات فيض در سال 1091 هـ (گويا در سن 84 سالگي) بوده است و همين بر سنگ قبر او نوشته شده است.

 فيّاض لاهيجي

نام وي عبدالرزاق فرزند علي لاهيجي ملقب به فيّاض است. فياض بيشتر به فلسفه و كلام مشهور است و يكي از شاعران تواناي زمان خود بوده است.

وي بخشي از زندگي خود را در شهر مشهد (مركز استان خراسان) بتحصيل گذراند و سپس در حدود سال 1030 (يا كمي بعد از آن) به قم آمد و در آنجا با درس ملاصدرا آشنا و يكي از شاگردان وفادار او شده و پيش از بازگشت ملاصدرا به شيراز، به دامادي او مفتخر گرديد (احتمالا حدود سال 1035).

فياض برخلاف دوست خود فيض كاشاني همراه ملاصدرا به شيراز نرفت. احتمالا ملاصدرا او را بجانشيني در منصب استادي در قم باقي گذاشته و از وي خواسته كه كار او را در قم دنبال كند.

فياض فيلسوف تواناست كه گاهي در قالب متكلمي از پيروان خواجه نصيرالدين طوسي (مؤلف تجريد الكلام) فرو مي رود. داراي ذوق شاعرانه و ادبي و يكي از شعراي تواناي آن دوره است و ديواني دارد كه داراي دوازده هزار بيت متنوع است شامل قصيده و غزل و رباعي.

وي يكي از شخصيتهاي مشهور و گرامي نزد شاه و رجال دوران صفوي بوده و با مردم نيز معاشرت و الفت بسيار داشته است ولي در واقع مردي زاهد و گوشه گير و پاك و بي اعتنا به دنيا مي زيسته است و معاصران او درباره اش اينگونه قضاوت كرده اند.

لاهيجي تأليفاتي در فلسفه و كلام دارد كه معروفترين آنها: شوارق الالهام در شرح تجريد الكلام ـ گوهر مراد در علم كلام بزبان ساده ـ شرح كتاب هياكل النور سهروردي ـ حاشيه بر شرح اشارات و چند كتاب و رساله ديگر است و ديوان شعر او نيز در دست است.

وي حداقل داراي سه پسر بوده كه هر سه از دانشمندان زمان خود شده اند. نام پسر ارشد او ملاحسن لاهيجي است كه در قم جانشين پدر خود شده و بر مسند استادي نشسته است. عمر او را هفتاد سال نوشته اند و درگذشت او را سال 1072 ه… ذكر كرده اند. وي در شهر قم درگذشته و در همانجا مدفون شده است.

 ملاحسين تنكابني

يكي ديگر از شاگردان مشهور ملاصدرا ملاحسين تنكابني يا گيلاني است. تنكابن يكي از شهرهاي استان مازندران در شمال ايران و در ساحل درياست[3]، از اين شهر فلاسفه و دانشمندان مشهوري برخاسته است.

در زندگي او ابهام فراوان وجود دارد ولي آنچه كه مسلم است مهارت او در مكتب ملاصدرا بوده و بتدريس فلسفه و عرفان اشتغال داشته است. مرگ يا شهادت او بصورت غم انگيزي واقع شده است. او در سفر حج و زيارت كعبه (در شهر مكه در حجاز عربستان)، در حالتي عرفاني، خانه كعبه را بطور عاشقانه اي در آغوش گرفته و رخ بر آن مي سائيده ولي مردم عوام گمان مي كنند كه به حريم كعبه توهين مي كند، از اينرو او را بشدت مي زنند. وي بر اثر ناراحتي آن حادثه در شهر مكه از دنيا مي رود.

از وي چند كتاب در فلسفه باقي مانده است. و مرگ او در سال 1105 هـ (1695م) واقع شده است.

 حكيم آقاجاني

حكيم ملامحمد آقاجاني، را نيز يكي از شاگردان ملاصدرا نام برده اند. زندگي او نيز بسيار مبهم است، شهرت او بيشتر با شرحي است كه در سال (1071 هـ / 1661م) به كتاب دشوار و مهم ميرداماد (استاد ملاصدرا) نوشته است.

رحلت

ملا صدرا على رغم مشاغل تدريسى و تاليفى ازعالمان زاهد و عابد روزگار خود بشمار مى ‏رفته و بر حسب گزارش‏ تذكره نويسان در طول عمر خويش، هفت‏بار پياده به زيارت حج رفته ‏تا اينكه در سال 1050 قمرى(1640ميلادى) در بازگشت از هفتمين ‏سفر خانه خدا در بصره به جوار حق تعالى شتافت .

وفات ملاصدرا در شهر بصره واقع شد ولی پیکر وی به شهر نجف منتقل و بنابر گفته نوه وی، علم‌الهدی، او را در سمت چپ صحن حرم علی بن ابی‌طالب دفن نمودند.(3)

آثار و تاليفات ملا صدرا

ملا صدرا همانند فيلسوفان ديگر از كثرت تاليف برخوردار بوده ‏و منظومه فلسفى خود را در شكل‏هاى موجز و مفصل در مكتوبات ‏مختلفى به يادگار گذاشته است. تمامى نوشته‏ هاى صدرا درباره ‏الهيات فلسفى و امور عامه وعلم النفس بوده كه با نثرى بسيار فصيح وروشن تحرير شده و نسبت‏ به آثار فلسفى كسانى چون ميرداماد، براى ‏خواننده سهل‏تر مى ‏نمايد.

نوشته‏ هاى ملا صدرا با توجه به محتواى آنها بدين شرح قابل ‏بخش بندى است:

الف – نوشته ‏هاى دينى (4) :

1 – [رسالة في] اثبات البارئ..

2 – اسرار الآيات و انوار البينات.

3 – تفسير القرآن الكريم.

4 – حاشيه بر رواشح السماوية (ميرداماد)..

5 – الحكمة العرشية.

6 – خلق الاعمال.

7 – ديباچه عرش التقديس (ميرداماد)..

8 – شرح الاصول من الكافي.

9 – القضاء و القدر.

10 – [رسالة] الكفر و الايمان..

11 – المبدا و المعاد.

12 – متشابهات القرآن.

13 – المظاهر الالهية في اسرار العلوم الكمالية.

14 – مفاتيح الغيب.

15 – الواردات القلبية في معرفة الربوبية.

ب – نوشته ‏هاى فلسفى:

1 – اتحاد عاقل و معقول..

2 – اتصاف الماهية بالوجود.

3 – اجوبة المسائل الجيلاني.

4 – اجوبة المسائل النصيرية.

5 – اجوبة المسائل بعض الخلان.

6 – اكسير العارفين فى معرفة الحق و اليقين.

7 – ايقاظ النائمين.

8 – التشخص.

9 – تعليقات شرح حكمة الاشراق.

10 – تعليقات على الالهيات من الشفاء.

11 – حدوث العالم.

12 – الحشر.

13 – الحكمة المتعالية في الاسفار العقلية الاربعة.

14 – سريان نور وجود الحق في الموجودات.

15 – سه اصل.

16 – شرح الهداية الاثيرية.

17 – الشواهد الربوبية في المناهج السلوكية.

18 – الرسالة القدسية في اسرار النقطة الحسية.

19 – كسر اصنام الجاهلية.

20 – لميه اختصاص المنطقة بموضع معين من الفلك..

21 – المزاج..

22 – المسائل القدسية.

23 – المشاعر.

24 – المعاد الجسماني (زاد المسافر).

25 – الوجود..

ج – نوشته‏ هاى منطقى:

1 – التصور و التصديق.

2 – اللمعات المشرقية في المباحث المنطقية.

د – نوشته ‏هاى منحول و مشكوك:

گذشته از نوشته‏هاى بالا، در تحقيقات جديد صدرا شناختى ‏عده ‏اى از رسالات و مكتوبات قبلى را كه تصور مى‏ شد از صدرا باشد،منحول و مشكوك تشخيص داده و فهرست ذيل را اكثر محققان دررابطه با آثار ملا صدرا، منحول دانسته ‏اند:

1 – اثبات شوق الهيولى للصورة.

2 – آداب البحث و المناظرة.

3 – [رسالة في] اثبات واجب الوجود.

4 – [رسالة في] اجوبة الاسئلة.

5 – الامامة.

6 – [رسالة في] بحث المغالطات.

7 – [رسالة في] بدء وجود الانسان.

8 – [رسالة في] تجريد مقالات ارسطو.

9 – حاشية انوار التنزيل.

10 – حاشية رواشح السماوية.

11 – حاشية الروضة البهية.

12 – رساله فارسى.

13 – حاشية شرح التجريد.

14 – [رسالة في] رموز القرآن.

15 – شبهة الجذر الاصم.

16 – شرح حديث نبوى (ص): خلق الله الارواح..

17 – طرح الكونين.

18 – [رسالة في] الفوائد.

19 – القواعد الملكوتية.

20 – [رسالة في] المباحث الاعتقادية.

21 – [رسالة] المسائل القدسية.

غير از آثار و تاليفاتى كه فهرست‏شدند، از ملا صدرا تعدادى‏مثنوى و رباعى باقى مانده كه بخشى از آنها به پيوست رساله سه اصل‏و بمناسبت چهار صدمين سالگرد تولد آخوند، به اهتمام سيد حسين ‏نصر منتشر شده ‏اند.

همچنين سه نامه از ملا صدرا خطاب به استاد خود ميردامادبدست آمده كه يكى از آنها را استاد آشتيانى در شرح حال و آراءفلسفى ملاصدرا درج كرده‏ اند.

منابع نظريات ملاصدرا

در قرن دهم حكمت الهى به وسيله صدر المتالهين دگرگونيى‏ يافت كه مى ‏توان آن را يك «جهش‏» در فلسفه اسلامى ناميد. (5) .ملاصدرا بر پايه افكار فلاسفه و عرفاى پيش از خويش و براساس تعاليم دينى كه در آيات الهى و روايات پيغمبر اكرم(ص) و ائمه اطهارعليهم ‏السلام آمده بود، موفق به پى‏ريزى مكتب فلسفى خود شده و آن را درمقابل نحله‏ هاى فلسفى پيشين «حكمت متعاليه‏» (6) ناميد. استاد سيدجلال الدين آشتيانى درباره فلسفه ملاصدرا مى‏نويسد:

«قبل از ملاصدرا بين متصديان معرفت‏ حقايق و محققان از اهل‏افكار و انظار و آرا و متخصصان در علوم حقيقيه از عرفا و مشايخ ‏صوفيه، و فلاسفه مشاء و اشراق اختلاف نظر عميق وجود داشت وهر يك از اين فرق به اثبات طريقه خود و نفى ممشاى ديگران ‏مى ‏پرداخت… ملاصدرا به واسطه غور در كتب فلسفى اعم ازاشراقى و مشائى و تدرب در علوم اهل كشف واحاطه بر ماثورات‏واراده در شريعت‏ حقه محمديه و سير كامل در افكار افلاطونيان‏جديد و قديم و بالجمله اطلاع كافى از جميع مشارب و افكار، خودمؤسس طريقه‏اى شد كه بر جمع مشارب و مآرب فلسفى ترجيح‏دارد. افكار عميق شيخ رئيس وساير اتباع مشاء و آراى افلاطونيان‏جديد و تحقيقات عميق و ژرف متصوفه، آرا و افكار حكماى‏اشراقى و رواقى در كتب تحقيقى او هضم شده است و سعه افكار وتحقيقات او همه را فرا گرفته…». (7) .

بنابراين، منابع و مآخذ افكار آخوند را مى ‏توان در چهار مبدااساسى جستجو كرد كه عبارتند از:

1 – فلسفه مشاء و به خصوص افكار ابن سينا (370 – 428 ه) كه ‏به صورت تركيبى از فلسفه يونان و آراى نو افلاطونى در ميان‏انديشمندان مسلمان منشا فلسفه مشائى اسلامى را تشكيل مى‏داد.

2 – حكمت اشراق كه در قرن ششم به دست‏ شيخ شهاب‏ الدين‏ سهروردى (549 – 587 ه) با انتقاد از فلسفه مشاء و بر پايه‏ انديشه ‏هاى فلسفى حكماى ايران باستان به وجود آمده بود.

3 – مكتب عرفانى محيى‏الدين عربى (560 – 638 ه) كه ‏دربردارنده جنبه‏هاى نظرى يافته‏ هاى شهودى بوده و شكل تكامل ‏يافته ‏اى از تصوف را عرضه داشته بود.

4 – تعاليم اسلام كه در منابع دينى به آنها اشاره شده و در حقيقت ‏اساس حكمت را در ميان مسلمانان تشكيل مى‏دادند.

مبادى افكار ملاصدرا

ملاصدرا بعد از كاوش در افكار فلسفى پيشينيان، اساس‏«حكمت متعاليه‏» را در چند اصل محورى و مبنايى بنيان كرد كه اهم‏ آنها عبارتند از:

1 – اصالت وجود: هر چيز واقعيت دارى به تحليل ذهنى داراى دوحيثيت‏بوده كه از آنها به وجود و ماهيت تعبير شده است، حيثيت‏وجودى وجه مشترك اشيا را تشكيل داده و حيثيت ماهوى سبب‏تمايز شى‏ء از شى‏ء ديگر بوده و غير از حيثيت وجودى است. در ميان‏فلاسفه توجه به دوران امر بين اصالت‏يكى از دو حيثيت‏به معنى‏تحقق خارجى آن و اعتباريت ديگرى كه نسبت واقعيت‏خارجى به آن‏عرضى باشد، براى اولين بار توسط ميرداماد مطرح شد و به واسطه‏انگاره‏هاى اشراقى، وى قائل به اصالت ماهيت و اعتباريت وجود شدكه ملاصدرا در ابتداى تحصيل خود پيرو استاد بوده، ولى در سيرتكامل علمى خويش قائل به اصالت وجود شده و آن را بر پايه دلايل‏محكمى به اثبات رسانيد. (8) .

قبل از ملاصدرا مساله به شكل ابتدايى ذيل زيادتى وجود برماهيت در خارج مطرح بود كه مختار عده‏اى از مشائيان بوده وايرادات شيخ اشراق بر اصالت وجود – به آن معنى كه از زيادتى درخارج مورد نظر بود – ناظر به توالى فاسده قائل به زيادتى بوده واصالت‏يكى از دو حيثيت (وجود، ماهيت) كه از زمان صدر المتالهين‏مورد بحث واقع شده، در آن زمان مطرح نبوده است. صدر المتالهين‏در بيان نظريه خود گويد:

«وجود سزاوارترين چيزى است كه به تحقق در خارج; زيراماسواى وجود به سبب وجود متحقق و موجود در اعيان و در اذهان‏است. پس اوست كه به وسيله او هر صاحب حقيقتى به حقيقت‏خويش مى‏رسد، پس چگونه وجود امرى اعتبارى است چنان كه‏آنان كه از مشاهده وجود محجوب مانده‏اند چنين تصور كرده‏اند. ونيز به اين علت كه وجود، مجعول بالذات است نه آن چه كه به نام‏ماهيت ناميده مى‏شود.» (9) .وى سپس براهينى را در اصالت وجود و اعتباريت ماهيت تقريرمى‏كند كه بعضى از آنها تاسيسى بوده و برخى ديگر حلى. (10) .

با اثبات اصالت وجود كه سنگ بناى افكار ملاصدرا به شمارمى‏رود و به همين خاطر در ميان بعضى از انديشمندان، حكمت‏متعاليه به فلسفه وجودى ناميده مى‏شود، مساله تشكيك دروجودات (11) به صورت جديدى طرح و حل شده و بحث از تقسيم‏وجود به رابط و محمولى (12) ، واجب و ممكن (13) ، قوه و فعل، اثبات‏حركت جوهرى (14) و مبحث علت و معلول و سنخيت آنها (15) در امورعامه و انيت صرفه حق تعالى (16) و وحدت حقيقيه و تجرد خيال به نحوه ابتكارى (17) در علم النفس فلسفى چهره تازه‏اى به خود گرفته‏ اند.

2 – حركت جوهرى: فلاسفه قبل از ملاصدرا حركت را در چهارمقوله عرضى كم، كيف، وضع واين قائل بودند و به واسطه اشكالى كه‏از ناحيه موضوع حركت متوجه آراى آنان بوده، حركت در مقوله‏جوهر را منكر شده بودند. صدرالمتالهين بر اساس تقسيم موجود ازحيث اين كه موجود است‏به وجود ثابت و وجود سيال، حركت را ازخواص موجودات جسمانى دانسته و حركت مقولات عرضى را نيز ازحركت در جوهر ناشى دانست، همان طور كه عرض از لحاظ وجودى ‏همه وابسته به جوهر است. (18) .ابن سينا تغيير و تحول در جوهر را به معنى كون و فساد مى‏ دانسته و بر حسب اين كه با تغيير ذات شى‏ء (جوهر) تبدل درشى‏ء لازم مى‏آيد، منكر حركت در جوهر مى‏شود. (19) .

مراد شيخ الرئيس اين است كه: به حكم عقل موضوع حركت درتمام زمان حركت هم موجود بايد باشد و هم در ذات و حقيقت‏ خودثابت و محفوظ، تا گفته شود اين موجودى ثابت الذات در صفتى ازصفات رو به كمال حركت مى ‏كند، نظير حركت در اعراض چهارگانه ‏كه موضوع آنها جسم است كه در همه حال ثابت مى ‏باشد. و با اين‏فرض حركت در جوهر معقول نمى ‏باشد; زيرا كه موضوع حركت‏ جوهرى ذات و حقيقت نوعيه هر جسمى است كه در نزد قائلان درهر آنى تغيير و تبدل مى ‏پذيرد.

صدرا از اين اشكال جواب گفته كه با فرض قبول اين كه هرجسمى مركب از هيولى و صورت نوعيه و جسميه است، و هيولى درفعليت ‏خود محتاج به دو صورت نوعيه و جسميه به نحو لا تعين‏است، نمى‏توان در بقاء هيولى وجود فرد معينى از هر دو صورت رامعتبر دانست، چه اين كه جايز است كه هيولى در هر آنى بر فردى ازصورت جسميه و نوعيه متلبس گردد، بدون اين كه در تمام مدت‏حركت‏خالى از نوعى صورت باشد و فعليت ‏خود را به تعاقب افرادصور متبادله از دست‏بدهد و در اين حال به واسطه تبديل افراد صوردر ذات و جوهر جسم، تجرد و سيلان واقع مى‏شود كه مراد از حركت‏ جوهرى همين است.

به تقرير ديگر، معنى حركت جوهرى اين است كه هيولاى جسم‏را از بدو پيدايش تا آخرين مراحل كمال در هر لحظه و آنى يك فرد ازجنس صورت نوعيه به او افاضه مى‏گردد، به نحوى كه فرد لاحق دروجود اكمل از فرد سابق بوده و در عين حال واجد كمالات و مزاياى‏فرد سابق باشد، اين را لبس بعد لبس گويند كه مراد همان حركت‏جوهرى در فلسفه صدرايى است و همچنين اگر در آمدن فرد لاحق،سابق از بين برود، خلع و لبس يا تجدد امثال گويند. (20) .

ملاصدرا در اثبات حركت جوهرى براهين نقضى و تاسيسى‏متعددى در كتابهاى خود اقامه كرده است كه از جمله آنها تبعيت‏اعراض در حركت‏خود از جوهر مى‏باشد. (21) كه حكيم سبزوارى هم درمنظومه مى‏ گويد:

وجوهرية لدينا واقعه.

اذ كانت الاعراض كلا تابعه (22) .

بنابراين، روشن مى‏شود كه حركت از نظر ملاصدرا امرى بنيادى‏است; زيرا كه ذاتى موجودات مادى و حتى اثيرى است و زمان تابع‏آن است، بر خلاف نظر فلاسفه قبل كه حركت را تابع زمان‏مى‏دانستند. (23) .

نتايجى كه اثبات حركت جوهرى در فلسفه اسلامى به ارمغان ‏آورده عبارتند از:

الف: تحقيق برهانى معاد جسمانى;

ب : اثبات حدود جسمانى‏ نفس;

ج : اثبات ربط حادث به‏ قديم;

د : اثبات بعد چهارم (زمان)براى ماده;

ه : تحقق حركت در حركت; (24)

و : بحث از حركت درمباحث الهيات; و ديگر مسائلى كه هر كدام از آنها محتاج بررسى‏جداگانه‏اى بوده تا حقايقى تازه را در ذيل حركت در مقوله جوهرنمايان سازند.

3 – اتحاد عاقل و معقول: اين اصطلاح را اولين بار فرفرويوس درمورد نحوه علم خداوند به كار برده و در ميان فلاسفه اسلامى، شيخ‏الرئيس (25) و اكثر مشائيان با آن مخالفت كرده‏اند. در حكمت متعاليه،ملاصدرا با توسعه آن به اقسام علم حتى ادراك حسى، اتحاد عاقل ومعقول را تاييد نموده و براهين محكمى را بر آن اقامه كرده است. (26) صدرا در حل معضل عاقل و معقول كه باعث انكار آن از سوى‏فلاسفه بوده، مى‏گويد: به سبب توجه به مسبب الاسباب و تضرع به‏درگاه الهى توفيق حل آن را از پروردگار دريافت داشته و به اثبات آن‏نائل آمده است. (27) و روشن كرده كه هر ادراكى فقط به طريق اتحاد بين ‏مدرك و مدرك است وعقلى كه كليه اشيا را تعقل مى‏كند خود عين‏ كليه اشياست و اين است آن چه كه ما در صدد اثبات آن بوديم وهركس كه با ديده انصاف بنگرد، خواهد فهميد كه نفس عالم آگاه‏همان نفس جاهل نا آگاه نيست. (28) .

ملاصدرا بر اساس تقسيم علم به علم حضورى و حصولى و باپيروى از شيخ اشراق در شمول علم حضورى به علم مجرد به ذات‏خود و علم علت‏به معلول و معلول به علت‏بر خلاف فلاسفه مشاء،علم خداوند به موجودات را همان علم حضورى به ذات اشيا دانسته‏است، نه آن كه ارتسام صور موجودات باشد. و از آن جا كه علم حق‏تعالى مانند علم نفس به ذات خود است و از طرفى وجود حق كامل وبدون نقص است، اين علم هم از هر جهت كامل بوده، بنابر اين‏خداوند بالذات عالم است و علم او به ذات خود در واقع علم او برجميع موجودات است… بنابراين نفس هم چون چيزى را تعقل كند،عين صورت عقلى آن مى‏گردد و در مقام وجودى عاقل عين صورت‏معقوله مى‏شود و اتحاد عاقل و معقول را بايد همانند اتحاد هيولى‏وصورت دانست.

مقدماتى را كه آخوند براى اثبات اتحاد عاقل و معقول ذكر كرده،عبارتند از: اصالت وجود، حدوث جسمانى نفس، نفس ناطقه كل‏قواست، تركيب اتحاد ماده و صورت و ..از جمله ديگر ابتكارات صدرالمتالهين مى‏توان از مسائل زيرنام‏برد:

الف – اثبات تجرد برزخى قوه خيال، وى در بيان آن گويد:

«خداوند متعال به فضل و كرم خويش برهانى مشرقى و دليلى ‏اشراقى براى اثبات تجرد نفس حيوانى در مقام و مرتبه تخيل برقلب من الهام فرمود و بر من معلوم و مكشوف گرديد كه نفس‏حيوانى در مقام و مرتبه تخيل مجرد از ماده و عوارض ماده است وخلاصه آن برهان الهامى اين است كه: نفس حيوانى داراى قوه‏اى‏است‏به نام قوه خيال كه به وسيله آن اشباه و صور مثاليه را ادراك ومشاهده مى‏كند; زيرا اين صور خياليه و مثاليه از نوع موجوداتى كه‏داراى اوضاع و قابل اشاره حسيه‏اند نيستند و بنابراين، در اين عالم‏مادى و جهان محسوس نخواهند بود، بلكه در عالمى ماوراى اين‏عالم‏اند و بنابراين موضوع و محلى كه اين صور قائم به وى وموجود در اويند نيز موجودى مجرد و عارى از ماده و وضع‏است.» (29) .

ب – اقامه برهان بر معاد جسمانى، ملاصدرا بعد از بيان مقدمات ‏دهگانه‏ اى مى ‏گويد:

«… لم يبق له شك وريب في مسالة المعاد وحشر النفوس‏والاجساد، ويعلم يقينا ويحكم بان هذا البدن بعينه سيحشر يوم‏القيامة بصورة الاجساد، وينكشف له ان المعاد في المعاد مجموع‏النفس والبدن بعينهما وشخصهما، وان المبعوث في القيامة هذاالبدن بعينه لا بدن آخر مبائن له‏». (30) .

ج – بيان قاعدة بسيط الحقيقة كل الاشياء، وى در بيان اين قاعده‏مى‏ گويد:

«هذا من الغوامض الالهية التي يستصعب ادراكه الا على من آتاه‏الله‏من لدنه علما وحكمة، لكن البرهان قائم على ان كل بسيط الحقيقة‏كل الاشياء الوجودية، الا ما يتعلق بالنقائص والاعدام، والواجب(تعالى) بسيط الحقيقة واحد من جميع الوجوه فهو كل الوجود، كماان كله الوجود». (31) .

د – وى در مورد ثبوت جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن نفس،مى‏ گويد:

«فالحق ان النفس الانسانية جسمانية الحدوث والتصرف، روحانية‏البقاء والتعقل، فتصرفها في الاجسام جسماني، وتعقلها لذاتها وذات‏جاعلها روحاني…». (32) .

بررسى تفصيلى هر كدام از آنها خارج از هدف نوشتار حاضراست، ولى همان طور كه اشاره شد، امهات انديشه‏هاى ابتكارى‏ملاصدرا در حكمت الهية، اثبات اصالت وجود و حركت جوهرى‏است كه به لحاظ آنها حكمت متعاليه از ديگر مكتب‏هاى فلسفى ‏متمايز مى‏گردد.

تاثير فلسفى ملاصدرا

بعد از ملاصدرا اكثر فلاسفه اسلامى پيرو افكار و آراى متعاليه اوبوده و به اعتبارى با ظهور و گسترش مكتب صدرايى «بسيارى ازمسائل مورد اختلاف مشاء و اشراق يا مورد اختلاف فلسفه و عرفان ويا مورد اختلاف فلسفه و كلام براى هميشه حل شده است‏». (33) وپيروان او در تلفيق و امتزاج شرع و استدلال و عرفان كوشيده وموجبات بالندگى و شكوفايى حكمت متعاليه را تا به امروز فراهم ‏آورده ‏اند.

به طور اجمالى مى‏توان طبقات شارحان و مدرسان حكمت‏متعاليه را در ده طبقه كه رابطه استاد و شاگردى در بين آنان رعايت‏شده و افكار فلسفى صدرالمتالهين را تا زمان معاصر محفوظ داشته‏ اند، از فيض كاشانى تا علامه طباطبائى ترسيم كرد.

نزديك به نيم قرن است كه فلسفه اسلامى وارد مرحله جديدى‏شده است و نمايندگان آن در دوران معاصر بر پايه افكار اصلى‏صدرالمتالهين در مصاف با مسائل عصرى، افق تازه‏اى را در عرصه ‏فلسفه اسلامى و اوج معرفتى آن يعنى حكمت متعاليه گشوده و باگسترش مباحث فلسفى و نگاه تازه‏اى به مكتب صدرا، نظير بحث ازتوابع مسائلى چون معرفت‏شناسى و علم حضورى، حركت جوهرى‏و … «فلسفه نو صدرايى‏» را با اوصاف متمايزى از افكار سنتى فلسفه ‏عرضه داشته‏اند. بيشترين حجم ابتكارات فلسفى اين دوران از آن‏ علامه طباطبائى و شاگردان ايشان است كه با اظهارات برهانى خويش‏ بهترين سند زنده بودن فلسفه اسلامى به شمار مى‏روند و آن را چونان ‏هر جريان صحيح تعقلى ديگر در يافتن افق‏هاى فكرى بديع به پيش‏ مى ‏برند.

مبدا معرفتى دوران جديد از حكمت متعاليه با نگارش كتاب‏«اصول فلسفه و روش رئاليسم‏» توسط علامه طباطبائى به وجود آمدكه به دنبال تحولات فكرى حوالى دهه 1320 ه ش. و آشناييهاى‏ ابتدايى متفكران ايرانى نسبت‏به فلسفه غرب و ظهور فلسفه‏ دانشگاهى از طرفى و گسترش افكار ماترياليستى و لزوم مقابله فكرى‏با اين افكار از طرف ديگر، طرح اين گونه مسائل جديد را در فلسفه‏اسلامى به عنوان يك مكتب پويا و زنده ضرورت بخشيده بود.

علامه طباطبائى با طرح مرتب مباحث فلسفى بر پايه رابطه‏منطقى بين آنها و طرح مسائل معرفت ‏شناختى نوعى از رئاليسم ‏انتقادى را كه ديدى تازه به كشف حقايق و امور واقع داشت، به منصه ‏ظهور رسانيد و با اين كار خويش هم دوران جديدى را در فلسفه‏ اسلامى گشود و هم آن را وارد ديالوگ سازنده و گفتگوى روشمند باديگر مكاتب فلسفى معاصر كرد.

به واسطه ارائه تازه‏اى از مسائل فلسفى، نزديك به نيم قرن است‏كه طرح مباحث عقلانى در نوشتجات فلاسفه نو صدرايى با تمهيدى‏در تاريخ فلسفه، معرفت‏شناسى و امور عامه ( هستى شناسى) باتغيير شكل محسوسى والهيات به معنى اخص را در خود جاى داده‏است و خبر گرفتن از پيشينه تاريخى مسائل فلسفى و توجه به سيرتاريخى آنها در كنار ارائه اصول موضوعه تازه‏اى از علوم جديد نشسته است.

از طرف ديگر علم شناسى كه در دوران متاخر فلسفه اسلامى به‏واسطه غلبه و رشد ناموزون بحث‏هاى مربوط به الهيات، مغفول‏فلاسفه قرار گرفته بود، به دنبال وجود يافتن هستى شناسى كثرت‏گرا وبا ديدى هستى شناختى به تبيين عقلانى مسائل و موضوعات علوم‏جزئى چه در حيطه علوم تجربى و اجتماعى و چه در علوم اسلامى‏مى‏پردازد و به اين لحاظ است كه مسائل درون معرفتى فلسفه با زبان‏امروزى تكميل و تنظيم تازه‏اى به خود گرفته است.

از ديگر مختصه‏ هاى فلسفه نو صدرايى مى‏توان به پيرايش نكات‏كلامى و عرفانى در بيان مسائل ناب فلسفى و عنايت‏خاص به شيوه‏برهانى در طرح مباحث آن اشاره كرد كه فلسفه را در مقام فلسفه وعرفان را در مقام عرفان و علم را در مقام علم قرار داده است و اين امربا ارائه سبك نوينى در ادبيات فلسفى و ورود اصطلاحات تازه در آن‏كه حاكى از وجود مباحث جديدى در ميان فلاسفه مسلمان است‏به‏نحو بارز در كتب فلاسفه نو صدرايى به چشم مى ‏خورد.

كاوشى در زندگى علمى ملا صدرا بر پايه منابع‏رجالى و گزارشى از اوضاع اجتماعى شيراز در دوران حيات وى‏بخش‏هاى اول رساله را به خود اختصاص داده است. از جمله ‏مسائلى كه در رابطه با درج زندگينامه ملا صدرا در رساله قابل ذكراست، تاريخ ولادت وى مى‏باشد كه بعد از نگارش اين رساله و باتحقيقات صدراشناسان مشخص شده است و مؤلف به واسطه عدم‏دسترسى به آن، تاريخ ولادت را ذكر نكرده است.

تاريخ تولد صدرالمتالهين را تا زمان حاضر هيچ كدام از آثاررجالى و منابع تاريخى درج نكرده‏ اند، تا اينكه اخيرا استاد سيدجلال‏الدين آشتيانى در تتبع از آثار و تاليفات ملا صدرا در حاشيه مشاعر چاپ تهران (ص‏77) عبارتى از مصنف در رابطه با بحث اتحادعاقل و معقول مشاهده مى‏كنند كه در خاتمه آن آمده بود: «تاريخ هذاالافاضة كان ضحوة يوم الجمعة سابع جمادى الاولى لعام سبع وثلاثين بعد الالف من الهجرة النبوية وقد مضى من عمر المولف ثمان وخمسون سنة‏».

از آن جا كه از عمر صدر المتالهين موقع نگارش حاشيه مذكور 58سال مى‏گذشته، پس تاريخ تولدش در سال 979هجرى بوده است ودر موقع رحلت از دنيا 71 سال داشته است. (34) .

تك نگارى ‏هاى تازه درباره ملاصدرا

امروزه در ميان اهل علم و انديشمندان اسلامى توجه به‏ملاصدرا گسترش يافته و گذشته از نگارش‏هاى فنى و تخصصى، شرح‏حال ملا صدرا به شكل رمان و داستان نيز عرضه مى‏شود و اين همه‏حاكى از بذل عنايت اهل علم اين ديار به ميراث فكرى و فلسفى خودمى‏باشد. در خاتمه اين مقدمه فهرستى از تك نگارى‏هايى كه درباره ‏زندگى و افكار ملا صدرا بعد از نگارش رساله ابوعبدالله در طى بيست‏ سال گذشته به رشته تحرير در آمده ‏اند، ارائه مى ‏شود:

1 – آشتيانى، جلال الدين ، شرح حال و آراء فلسفى ملاصدرا ،انتشارات زوار ، مشهد ، 1340 ش ، (چاپ دوم: انتشارات نهضت‏زنان مسلمان ، تهران ، 1360 ش) .

2 – آشتيانى ، جلال الدين ، هستى از نظر فلسفه و عرفان ،انتشارات زوار ، مشهد ، 1380 ق ، (چاپ دوم: انتشارات نهضت زنان‏مسلمان ، تهران ، 1360 ش) .

3 – آل ياسين ، جعفر ، صدرالدين شيرازى مجدد الفلسفة‏الاسلامية ، مطبعة المعارف ، بغداد ، 1375 ق .

4 – ابراهيمى ، نادر ، مردى در تبعيد ابدى ( بر اساس داستان‏زندگى ملاصدراى شيرازى)، انتشارات فكر روز، تهران، 1375ش.

5 – حسن زاده آملى، حسن ، عرفان و حكمت متعاليه، انتشارات‏قيام ، قم، 1374 ش;(چاپ اول: مؤسسه مطالعات و تحقيقات‏فرهنگى، دومين يادنامه علامه طباطبائى، تهران، 1363 ش.)

6 – حسن زاده آملى، حسن، قرآن و عرفان و برهان از هم جدايى‏ندارند، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران، 1370 ش.

7 – خواجوى ، محمد ، لوامع العارفين في احوال صدرالمتالهين ،انتشارات مولى ، تهران ، 1366 ش .

8 – راشد ، حسنعلى ، دو فيلسوف شرق و غرب (صدرالمتالهين واينشتين) ، بى‏تا ، تهران ، 1318 ش . (چاپ دوم:1346 ش ، چاپ‏سوم: مؤسسه انتشاراتى فراهانى ، تهران ، 1355 ش) .

9 – سبحانى ، جعفر ، هستى شناسى در مكتب صدرالمتالهين ،بى‏نا ، قم ، 1398 ق ، (چاپ دوم: نشر قيام ، قم ، 1400 ق) .

10 – سجادى ، جعفر ، مصطلحات فلسفى صدرالدين شيرازى ،انتشارات نهضت زنان مسلمان ، تهران ، 1360 ش ، (چاپ دوم) .

11 – سروش ، عبدالكريم ، نهاد ناآرام جهان ، مؤسسه فرهنگى‏صراط ، تهران ، بى‏تا ، (چاپ دوم) .

12- Fazlurrahman: The philosophy of Mulla sadra.stare university of new York press, Aibany 1975.

13 – Corbin, H: Mollasadra Shirazi: Le Lievre desPenetrations Metaphusiques, texte Introd. et trad.Fransaise, paris, Maisontleuve, 1964.

14 – كربن، هانرى، ملاصدرا، ترجمه ‏و اقتباس ذبيح‏ الله منصورى،سازمان انتشارات جاويدان ، تهران ، 1372 ش ، (چاپ پنجم).

15 – ميرى ، محسن و محمد جعفر علمى، فهرست موضوعى‏كتاب «الحكمة المتعالية فى الاسفار الاربعة‏»، انتشارات حكمت،تهران، 1374 ش.

16 – Nasr, Hossein, Sadral-Din Shirazi andhisTranscendent Theosophy. Imperial Iranian Academyof Philosophy, 1978. .

17 – Nasr, Hossein, Sadral-Din Shirazi den hikmatMutaaliyah. Tras. Baharudin .Ahmad. kuala lumpur:Dewan Bahasa den pustaka, 1992.(M)

18 – نصر ، حسين (به اهتمام و مقدمه) ، يادنامه ملاصدرا ،انتشارات دانشگاه ، تهران ، 1340 ش .مجموعه مقالاتى به مناسبت ‏بزرگداشت چهارصدمين سال تولدملاصدرا.

19 – Horton, max, Die Philophischey SystemVonschirazi. strass. bury 1913.

پى ‏نوشتها:

1) شرح اصول كافى، ج 1، ص 213، به تصحيح محمد خواجوى.

2) الاسفار الاربعة، صدرالدين شيرازى، ج‏1، ص‏8.

3) بنیاد حکمت اسلامی صدرا

4) آثار و تاليفاتى كه در دو بخش دينى وفلسفى با علامت ( ) مشخص شده‏اند،حاكى ‏از نوشتجات خطى ملا صدرا هستند كه تاكنون به چاپ مصحح نرسيده‏اند; ر . ك:كتابشناسى توصيفى ملا صدرا، على اصغر حقدار، ص‏117، قم، 1375ش.

5) مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، جلد13، ص‏249، انتشارات صدرا.

6) مراد از حكمت‏آميزه‏اى از عرفان‏و فلسفه بر پايه آموزه‏هاى‏شيعى بوده كه‏ معادلTheosophy است و در معناى عامترى از فلسفه متعارف به كار برده مى‏شود.اساس اين گونه از معرفت را مى‏توان در عقايد باطنى دينى و آراى عرفا يافت كه‏نشات گرفته از تعاليم هرمسى (حكمت‏يمانيه) است. در ميان فيلسوفان مسلمان قبلى،چه مشائى و چه اشراقى تاثير نوشته‏هاى هرمسى از منابع فكرى اوليه به شمار مى‏رفته‏است، (براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به: سه نمط آخر اشارات ابن سينا و اوائل حكمة‏الاشراق سهروردى); ملاصدرا نيز ذيل بحثى در گزارشى به حقيقت تعليمات هرمس‏اشاره كرده و منشا آنها را اشراقات نورانى از عالم معقول مى‏خواند (ر، ك: اسفار اربعه:2/60) با اين حال توجه و ارائه اوليه تئوسوفى و تمايز حكيم الهى و شرافت وجودى‏آن از فيلسوف باحث، صوفى سالك و عالم دانا، را نخستين بار شيخ اشراق مورد تامل‏قرار داد (ر. ك: حكمة الاشراق، ص‏23 همراه با شرح علامه شيرازى).

7) مقدمه استاد آشتيانى بر «الشواهد الربوبية‏» ملاصدرا، ص‏17 و 1، مركز نشردانشگاهى.

8) رسالة المشاعر (با شرح لاهيجى)، ص‏146، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، قم.

9) ملا صدرا، الشواهدالربوبية، ص‏6.

10) ر. ك: الاسفار الاربعة: ج‏1; رسالة المشاعر، ص‏48 و ديگر كتب ملاصدرا.

11) سيد جلال الدين آشتيانى، هستى از نظر فلسفه و عرفان، ص‏134، نشر نهضت زنان‏ مسلمان.

12) الاسفار الاربعة: 1/327.

13) همان ماخذ، ص‏83.

14) همان ماخذ: 3/2 و 61.

15) همان ماخذ: 2/27.

16) الاسفار الاربعة: 6/48.

17) هستى از نظر فلسفه و عرفان، ص‏227.

18) شرح بر زاد المسافر، سيد جلال الدين آشتيانى.

19) الشواهد الربوبية، ص‏197.

20) الاسفار الاربعة: 3/61.

21) ابن سينا، دانشنامه علائى، ص‏3.

22) على اصغر حقدار، رساله در حركت جوهرى، ص‏8.

23) ر. ك: الاسفار الاربعة: 3/101 و 103; الشواهد الربوبية، ص‏84 و 95.

24) حاج ملا هادى سبزوارى، شرح المنظومه، ص‏249، نشر دارالعلم.

25) مقاله سيد حسن نصر در تاريخ فلسفه در اسلام: 2/501، پاورقى 46.

26) الاسفار الاربعة: 3/78 (حاشيه علامه طباطبائى) و رساله قوه و فعل، علامه طباطبائى.

27) ابن سينا، الاشارات والتنبيهات (با شرح خواجه طوسى): 3/295، دفتر نشر كتاب.

28) الاسفار الاربعة: 3/321.

29) الاسفار الاربعة: 3/313.

30) الشواهد الربوبية: ص‏244.

31) الشواهد الربوبية: ص‏197.

32) الاسفار الاربعة: 9/197.

33) همان ماخذ: 6/110.

34) همان ماخذ: 8/347.

 

فیلسوف//علی اصغر حقدار

بنیاد حکمت اسلامی صدرا

زندگینامه پیر جمال الدين محمّد اردستانى‏ «جمالى»(816-879 ه.ق)

 زندگى پير جمال الدين محمّد اردستانى‏

شرح حال‏

پير جمال الدّين محمّد اردستانى متخلّص به «جمالى» عارف شيعى مذهب، مفسّر، سيّاح و از شعراى قرن نهم هجرى است. وى سرسلسله پير جماليه است و طريقت ايشان از چهارده طريقت صوفيان بزرگ به شمار مى‏رود.

پير جمال در ده «كچويه سنگ» در دو فرسنگى شهرستان اردستان‏[1] به دنيا آمد. كودكى و جوانى را در محله فهره اردستان گذراند. هنوز خانه ‏اى در كوچه «محمّد شاهان» به نام پير جمالى باقى است.

نام‏:

بيشتر تذكره‏ نويسان نامش را محمّد نوشته ‏اند. در رياض العارفين و مجمع الفصحاء و كشف الظّنون بدين نام خوانده شده است. بلوشه) tehcolB (در فهرست خويش او را فضل اللّه جمالى اردستانى دهلوى و تاريخ وفات او را سال 901 هجرى ياد كرده است.[2] سعيد نفيسى نيز در آثارش قول وى را آورده است.[3] مؤلّف طرايق الحقائق نامش‏را احمد ذكر كرده و چنين تعبير اشتباه به قول مؤلّف آتشكده اردستان از آنجا پيدا شده است كه در اردستان احمد ديوانه ‏اى بود كه شوريدگان ديگر را به طعن «احمد ديوانه» مى‏ خواندند. شوريدگى جمال الدّين محمّد در جوانى شايد چنين داورى را برانگيخته باشد كه وى را احمد ديوانه مى‏ خواندند.[4]

شجره ‏نامه ‏اى در طايفه محمّد شفيع اردستانى موجود است كه نام وى را محمّد ذكر كرده ‏اند. از سوى ديگر وجود كوچه محمّد شاهان در اردستان كه ارادتمندانش به نام او داده ‏اند نام محمّد را تأييد مى ‏كند.

خاندان پير جمال اهل علم و دين بودند و فرزند را به كسب علوم دينى فرا خواندند. وى به تحصيل علوم رسمى پرداخت و در ادب و ترسّل فارسى و عربى مهارت يافت و در علم حديث و فقه و فلسفه و عرفان و تفسير صاحب رأى و نظر گرديد.

شوريدگى درون و روح ناآرامش تنگناى اردستان و اصفهان را برنتابيد و به سفر و سياحت پرداخت و هرگز در يكجا آرام نداشت و به دنبال گمشده‏ اى مى‏گشت.

در مثنوى كنز الرموز گويد:

ز بهر دو گوش و دل هوشمند شدم تا به قبچاق و نهر خجند
خراسان و تبريز و روم و حلب‏ عراقين و هند و بلاد عرب‏
دويدم نديدم دل رازجو شنيد ار كسى گو به من بازگو

در قصيده‏اى به تركى زبان بودن خويش اشاره مى‏كند و در اشعار و نوشته‏ هايش گاه از واژگان تركى سود مى‏ جويد.

در قصيده‏اى به مطلع:

بيا سايل كنار بحر بنگر

گويد:

و گر تركى زبان خواهى چو من شو به خوارى رو بخارا يا به خاور

(ق- 12)

به زبان و ادبيات عرب تسلّط داشت در ميان مثنوى‏ها به نام رجز اشعارى به زبان عربى سروده و هرجا كه در بيتى يا مصراعى به زبان عربى استشهاد مى‏ كند بلافاصله‏ محتواى آن را به فارسى مى ‏سرايد يا به نثر برمى ‏گرداند. به گويش مادرى نيز ترانه‏ هايى دارد كه آن را پهلوى يا فهلويات مى‏ نامد و در نوشته‏ هاى خويش گاه به گويش بومى واژگان يا عباراتى ذكر مى‏كند كه مجموعه ‏اى از آن را به نام فهلويات يا اورامه در پايان ديوانش فراهم آورده‏ ام.

از بررسى نامه ‏هايش كه در كتاب مرآة الافراد آمده است چنين برمى ‏آيد كه وى دو فرزند داشته؛ يكى كمال الدّين محمّد و ديگرى عميد كه گاه او را عميد الملّة و الدّين خطاب مى‏ كند. كمال الدّين محمّد فرزندى به نام محمّد قاسم و نوه‏اى به نام حاج مهدى داشته است.[5]

تولد- وفات‏:

در كتاب مرآة الافراد كه آن را در سال 866 تأليف كرده است مى‏ گويد:

پنجاه سال است با اين مردم مبارزه مى‏ كنم … مى‏ توان تولّد وى را حدود سال 816 هجرى دانست و اين تاريخ مصادف است با نهمين سال سلطنت شاهرخ تيمورى (805- 850 ه.) اشارات تاريخى ديگر كه از وقايع زمان خويش دارد سال مذكور را تأييد مى‏ كند.

سال وفاتش را بيشتر تذكره‏ نويسان 879 هجرى نوشته ‏اند. مؤلّف كشف الظّنون سال تسع و سبعين و ثمانمائه را آورده. در فهرست آثار خطّى پراكنده وى و مؤلف الذّريعه درج 11 ص 10 سال مذكور را تأييد كرده‏اند. مؤلف اصول الفصول، به شهادت پير مرتضى على و پير جمال اردستانى اشاره مى‏كند و سال شهادت پير مرتضى را 870 ه.

و پير جمال را 879 ه. ذكر كرده است. فقط بلوشه در فهرست خويش سال 910 را پذيرفته و هيچ دليل و سندى ارائه نداده است.

وجود جدال پى‏ درپى ميان شيعه و سنّى كه تجلّى سياسى آن ميان قره‏قويونلو و آق‏قويونلو ديده مى‏ شود و جنگ شاه منصور (متوفّى 790 ه) با تركمانان، اين نظر را تأييد مى‏ كند كه ممكن است در جنگ و ستيز اين دو گروه و اين دو صوفى به شيعه به شهادت رسيده باشند. به سبب ستيز درازمدتى كه در هفدهم رمضان 920 ه به كشته شدن امير اويس بن محمّد نجيبا- از امراى وقت و از احفاد امير شمس الدّين محمّداردستانى- انجاميد، مردم محلّه «محال» كه سنّى بودند به مذهب تشيّع درآمدند و تشيّع، مذهب همه مردم اردستان شد.[6]

سال 879 ه سال وفات يا شهادت پير جمال است. او را در سوى چپ قبر پير مرتضى على در محله «فهره» قرب مسجد سفيد به خاك سپرده‏اند و بقعه آنان زيارتگاه ارادتمندان است.

پير جمال سياح:

كنجكاوى و شوريدگى، پير جمال را به جهانگردى كشاند و به بيشتر سرزمين‏هاى اسلامى و چين و هند سفر كرد. دليل سفرهاى خود را چنين مى‏داند:

چو موسى گاه در كوهم چو يونس گاه در دريا چو همراه تو در سيرم خرامانم به جان تو
ز ديوان سخت بيزارم از آن از خلق پنهانم‏ به ديوار من برآويزم سليمانم به جان تو

(ق- 20)

در مثنوى مصباح الارواح گويد: در كودكى به غربت افتادم، سير و سياحت مى‏ كردم تا به حجاز رسيدم به گرد كعبه مى‏ گشتم. به مصر مى ‏رود و از آنجا به ديار ديگر مى‏ شتابد. مى‏ گويد به هزار نامرد خدمت مى كنم تا مردى بجويم:

ز بهر دو گوش و دل هوشمند شدم تا به قبچاق و نهر خجند
خراسان و تبريز و روم و حلب‏ عراقين و هند و بلاد عرب‏
دويدم نديدم دل رازجو شنيد ار كسى گو به من بازگو

در مثنوى فتح الابواب گويد:

يك دو سالى قبل از اين رفتم به چين‏ تا بياموزم ز چين اسرار چين‏
تا بياموزم بدانم علم دين‏ باز گويم شرح آن حقّ اليقين‏
رو به چين و كاسه چينى ببين‏ كه به چندين ضرب مى‏گردد چنين‏

يا

با جمالى زدند با دم عشق‏ گه سوى روم و مصر و گه به دمشق‏
گه به شيراز و گاه در ليلاز[7] باز گويند راز با دمساز

در رساله نور على نور گويد:

از زمين ديار اردستان‏ اوفتادم به ملك تركستان‏
زان جمالى ز بوم اردستان‏ كرد پرواز سوى تركستان‏
تا كشد خارى از بخارى مست‏ تا كه از بود خود بشورد دست‏

سفرهايش مهاجرت‏هايى از خود به خود است. مى‏كوشد نه تنها به پختگى برسد، بلكه بتواند از بود خويش دست بشويد و به او ملحق شود.

شيراز در اشعار پير جمال:

شيراز در زمان پير جمال يكى از شهرهاى پررونق علم و دين بوده و از اهميّتى خاص برخوردار بوده است، هم به دليل نزديكى به حجاز و سفر به مكّه و هم به سبب وجود پيران عرفانى، اما پيرجمال با علاقه خاص از اين شهر سخن مى‏گويد و دليل آن شايد اعتقاد وى باشد كه بدان اشاره خواهد شد:

باز جمالى سفر آغاز كرد اى عجب ار عازم شيراز نيست‏

***

شيراز عزيز اى عزيزان محك است‏ آبش چو نبات و اصل خاكش نمك است‏
هركس كه در اين ديار فرزانه زيد قبله است و امام خالى از ريب و شك است‏

(ر- 169)

***

آيات عشق و عاشقى بشنو ز من گر صادقى‏ همچون جمالى در جهان در شأن شيراز آمده‏

(غزل- 268)

***

چون جمالى كمر عشق به جان بربنديم‏ پشت بر نيك و بد و روى به شيراز كنيم‏

(غزل- 213)

انگورك مثقالى گر سركه شود كلّى‏ شيراز روم خود را در گلشكر اندازم‏

(غزل- 144)

كو نسيمى كه دل مرده از او زنده شود اى جمالى مگر از جانب شيراز آيد

(م، ص 96)

جمالى خورده رود نيل و تشنه‏ هواى ركنى شيراز كرده‏

(م، 105)

تحول درونى‏

در مثنوى احكام المحبين چگونگى تحول درونى خويش را چنين بيان مى‏ كند:

«اى عزيز شب سيزدهم ماه رجب المرجّب سنه ثمان و ستين و ثمانمائه، صحبتى دست داد كه جمعيت دل بود حسن حقيقى مجال يافت، و قامت رعنا به ديده شاهد باز قديم نمود، پرتو آن در تجلّى اهل صحبت اثر كرد و ساقى دوران چون روى اتّحاد ديد، جاى ديگر مزيد فرمود. پس مطربان نيمه مست به مدد ساقى دور، به ترنّم درآمدند و بيت حضرت سيّد بازار عشق و بلبل خوش‏نواى گلزار ذوق شيخ سعدى- عليه السّلام- با شورى عظيم به ادايى خوب و به اصولى خوش بخواندند و بيت آن شيخ نمكين اين بود:

مهروى بپوشاند خورشيد خجل گردد گر پرتو روى افتد بر طارم افلاكت‏
گفتم كه نياويزم با مار سر زلفت‏ بيچاره فروماندم پيش لب ضحّاكت‏

آشوب زلف پريشان دلبر چالاك در خاطر اين فقير كه اسير كمند آن ماه بى‏نشان است لحظه‏ به ‏لحظه جلوه رنگارنگ مى‏ كرد تا شب ديگر درآمد كه شب جمعه بود، بي خود در خود از خود آوازى شنيدم كه به سبب آن آواز، جان و دلم به رقص درآمدند و جمعيّت الفاظ صدا اين بود: قل الحمد لله الحىّ القيوم، القادر بالفرد، الكريم الذى خلق الانسان بنور محبته. چون اين امر بشنيدم ياد گرفتم و تكرار مى‏ كردم ناگاه به خواب رفتم، در مقابل خود ليلى‏ رويى، شيرين‏ گويى، محمّدبويى، احمدخويى ديدم كه فرمود: مگو بنور محبته بگو بنظر محبته.[8]

در مثنوى مصباح الارواح نيز گويد: در كودكى به غربت افتادم، سير و سياحت مى‏ كردم تابه حجاز رسيدم بر گرد كعبه مى‏ گشتم پيرمردى مرا از طواف بازداشت و به مصلّاى ابراهيم برد و رازهايى به من بازگفت:

گفت با من كاى فقير بينوا سود ندهد گفت‏وگو در راه ما
پير پيدا كن اگر مرد رهى‏ كاندرين ره درنمى‏گنجد صفا

از مكّه به مصر مى‏ رود، بانويى از اهل طريقت او را به قم رهبرى مى‏ كند در جست‏جوهايش به اردستان مى‏ رسد و ساربانى كه در كعبه ديده بود او را به پير مرتضى اردستانى رهبرى مى‏ كند و پير جمال پس از آزمون‏هاى سخت، دل بدو مى ‏سپارد و خرقه مى‏ ستاند و به ارشاد مى‏ پردازد:

تا بديدم روى خوب مرتضى‏ يافتم آرام از آن باب صفا

شايد اين رباعى مصداق حالش باشد كه مى ‏گويد:

از هشتصد و شصت و چهار بگذشت كه باز از پرده برون افتاد مجموعه راز
جز جان امير نيست واقف ز فقير يعنى كه ز شمع پرس اين سوز و گداز

(ر- 124)

بازتاب اوضاع سياسى در آثار پيرجمال‏

دوران زندگى پيرجمال مصادف است با دوران جدال خانوادگى تيموريان. شاهرخ تيمورى (807- 850 ه) پسر چهارم تيمور است كه بعد از پدر به حكومت رسيد. او را نخست «ماردين شاه» و بعد «جهانشاه» خواندند. بعد از مرگ تيمور و گزينش پيرمحمّد و خليل سلطان دودستگى ميان بازماندگان تيمور آغاز گشت. بخش غربى كه شامل امارات عربى و عراق و الجزيره و ارمنستان بود در اختيار جلال الدّين ميران شاه و پسرانش ابو بكر و عمر قرار گرفت جلال الدّين در برابر آل جلاير و تركمانان قره‏قويونلو شكست خورد.

در بخش شرقى كه شامل خراسان و ماوراءالنّهر (فرارود) و نواحى اطراف بود وى به سرعت گرگان و سيستان و كرمان و فارس و عراق را به تصرّف درآورد و به انتقام كشته شدن برادرش ميران شاه به دست تركمانان قره‏قويونلو، در سال 823 به آذربايجان رفت.

با مرگ شاهرخ فرزندان وى را به نام اسكندر و جهانشاه به اطاعت آورد و حكومت آذربايجان را به جهانشاه واگذاشت، امّا جهانشاه به نواحى اطراف حمله كرد. سلطانيه را گرفت شاهرخ به دفع او پرداخت و جهانشاه نزد برادرش به بغداد گريخت.

جهانشاه‏[9] سومين تركمان قراقويونلو جهانشاه پادشاهى هنرپرور و شعردوست بود و به صوفيان توجه داشت و شبها به شب‏زنده‏دارى مشغول بود. به او لقب شب‏پرّه داده بودند. او از اطاعت تيموريان سرپيچى كرد و همو به اصفهان حمله برد و شهر را به آب بست. غارت اصفهان به سال 856 ه اتّفاق افتاد. شهرى كه به گفته پيرجمال از شهر سبا معمورتر بود. پيرجمال تأثر خود را چنين بيان مى‏كند:

دل در غم دلدارى مانند صفاهان شد سرگشته و ويران شد ويران و پريشان شد

در جاى ديگر گويد:

بيا سائل كنار بحر بنگر كه تا ريزم به پيشت درّ و گوهر
كه آب انداخت اندر شهر اى دوست؟ كه آتش زد در آن محراب و منبر؟
تو در قهر جهان‏شاهى شب و روز تو در شاه جهان‏بين اى برادر
عراق ارچه به طاعت مى‏فزودند ولى سرشان نبد همراه با سر
اهالى و موالى و مشايخ‏ همه مغرور و سركش چون سكندر

(ق- 20)

در رساله چهل و سوم مرآة الافراد دراين‏ باره گويد:

«چون مردم عراق هماى ولايت او (پيرمرتضى على اصفهانى) از عالم هدايت سايه بر سر عالميان گسترانيد، شفقت به جانب عراق بيشتر داشت و اصفهان از شهر سبا معمورتر گشت، چون حضرت پير را نشناختند و بى ‏ادبانه با او زيست كردند، حق تعالى در دل سلطان وقت انداخت و كرد آنچه نكرد».[10]

جهانشاه در سال 852 ه بر خراسان تسلط يافت، او به دليل شورش فرزندش حسن‏على در آذربايجان، خراسان را رها كرد و به آذربايجان بازگشت. چند سال بعد نيز ابو الفتح معروف به پير بوداق خان سركشى آغاز كرد. چندى در بغداد حكومت داشت به شيراز حمله كرد و آنجا را متصرّف شد.[11]

پير بوداق در سال 828 ه براى تأديب مشعشعيان و نيز عموزاده خود مأموريت‏ بغداد يافته بود، ولى موفّقيتى به دست نياورده بود و فعّاليّت مشعشعيان در شمال آذربايجان و اران گسترش يافت. جهانشاه خطر نفوذ اعتقاد تشيّع را در ميان تركمانان احساس كرده بود و تصميم گرفت آن را سركوب كند و هم شيخ جنيد را اخراج نمايد، اما تلاش‏هاى او نه تنها به نتيجه نرسيد، بلكه مشعشعيان با پيوستن به الوند ميرزا بيش از پيش نيرومند شدند و نزد اوزون حسن قويونلو رفتند. مى‏توان سال 821 ه را سال پايه‏ريزى سياسى تشيّع به حساب آورد.[12]

جهانشاه وقتى به بغداد رفت در جنگى پير بوداق خان را مغلوب كرد و پسر در آن جنگ كشته شد. پيرجمال در مثنوى محبوب القلوب گويد:

همچو آن شه كز پى افساد شد بهر قتل پور در بغداد شد
چون‏كه ره سوى ولى نعمت نَبُرد وقت مردن جز غم و حسرت نبرد

در مثنوى فتح الابواب نيز گويد:

گر ندارى باور اين مهر و نشان‏ درنگر اندر سلاطين زمان‏
كه چگونه پست و محتاجند و زار پير در بغداد و در گرد و غبار
آن پسر دربند و محتاج دهان‏ هم پدر بى‏بند گشته چون كمان‏

در كنز الرّموز گويد:

كه سلطان مظفّر ابو نصر خان‏ ز بو الفتحش آمد كليد جهان‏
جمالى به اميد جام صبوح‏ روان كن دو حرف از ميان فتوح‏
كه بو الفتح من پير بوداق خان‏ ابر فكر فتح است و سير جهان‏

در رباعى زير گويد:

شاهى است عجب جوان و اسمش پير است‏ زيرا كه محيط و حافظ تدبير است‏
تقدير شود چو پير زد مهر بر او زان‏رو كه ازل نقوش امر پير است‏

(ر- 38)

با قدرت يافتن اوزون حسن، در اواخر سال 871 ه، جهانشاه در صدد جنگ با وى‏برآمد. چون زمستان سختى در بغداد پديد آمد سربازان را مرخّص كرد. اوزون حسن با بهره‏گيرى از فرصت به بغداد تاخت و جهانشاه را به سال 872 ه. مغلوب كرد. جهانشاه در جنگ كشته شد و جسد او را در تبريز به خاك سپردند.[13]

در مثنوى محبوب القلوب بدين نكته اشاره مى‏كند و گويد:

برخلاف آن حقيقى نام فاش‏ اى شه ايّام خود مى‏كن معاش‏
دستگير او نشد گنج و سپاه‏ گشت اندر برف و يخ رويش سياه‏

اوزون حسن از سال 873 تا 908 ه در نواحى غرب ايران حكمروايى داشت. او كه از تركمانان آق‏قويونلو بود به غلات شيعه دلبستگى نشان مى‏ داد. علاقه پيرجمال در قصيده زير به اوزون حسن ديده مى‏ شود:

شد باده مفت در جام حسن‏ زان سكّه و خطبه شد ابر نام حسن‏
از مسكنت و صبر و تحمّل اى دل‏ اين كوس فرح زدند بر بام حسن‏
ايّام زمان خرّم و خندانست از آن‏ ساقى حسن است و باده و جام حسن‏
خوش‏حال زمانى كه حسن شاه بود تا نيك شود بدى ز اكرام حسن‏
چون خلق صور موافق باطن شد زان گشت حسن خبير اعلام حسن‏
وان شاه خراسان كه زبان و دل او يكرنگ نبود پيش پيغام حسن‏
چون سرور تبريزى بس غافل و مست‏ بى‏واسطه حق فكند در دام حسن‏
آن ماه كه از برج محبّت سر زد روشن شد ازو مهر و درو بام حسن‏
كردى ز كف دُلدل آن شاه همه‏ اسپاه عيان نمود و شد رام حسن‏
اى آنكه شدى ز جام دولت سرخوش‏ بدمست مشو بدين قدم كام حسن‏
آزار مكن مهل كه آزار كنند از مستى و زور باده و جام حسن‏
در باطن سلطنت بى‏قدر و بهاست‏ تا شام نگهدار رخ بام حسن‏
گر يك نفس آگاه نباشى اى شاه‏ در حال دگرگون شود اين نام حسن‏
با كس چو وفا نكرد اين شعله ذات‏ خوش‏تر ز دعا شنو تو دشنام حسن‏
يعنى كه مَرَم ز نصح مردان عليم‏ در آيت تلخ بين تو الهام حسن‏
اين نصح غريب است و اشارات حبيب‏ رحم است و كرم ز بهر اتمام حسن‏
خالى است دل جمالى از خوف و طمع‏ تا ظن نبرى كه خواهد انعام حسن‏
در ملك محمّد است و بر خوان على‏ زنده ز دم حسين و اكرام حسن‏

(ق- 19)

پيرجمال اردستانى در اين قصيده با تكيه بر اعتقاد خويش زبان نصيحت بر اوزن‏حسن گشاده و او را از بى ‏عدالتى و زورمدارى برحذر مى‏دارد. پير بوداق خان امير تركمانان از طايفه قراقويونلو فرزند جهانشاه كه از طرف پدر در بغداد حكومت داشت در سال 869 ه بر پدر شوريد، ولى جهانشاه به دفع او پرداخت. پير بوداق از راه عراق به شيراز آمد، پيرجمال او را كه در تأديب مشعشعيان و عموزاده خود ناموفّق بود ستوده است.

در فتح الابواب از ملاقاتش با الغ‏بيك بن شاهرخ در سمرقند ياد مى‏ كند. الغ‏بيك به دست پسرش عبد اللطيف كشته شد (853 ه) و اين ملاقات مى‏بايد پيش از سال 853 ه اتّفاق افتاده باشد.[14]

نكته ديگرى كه ذكر آن از نظر اوضاع سياسى زمان پيرجمال اهميّت دارد، اشاره به واگذارى مراتع زيادى از جمله چاه بابا كوه و چاه بابا باباچاله و مرتع باغ شهراب اردستان به جماعتى از اعراب نجد و خابور به سرپرستى شيخ منصور كور از اعراب بنى عامر و شيخ سرخان از اعراب خابورى است. هنگامى كه امير تيمور به عنوان خونخواهى سيدالشّهدا با اهل شام و خاصّه بنى اميّه مبارزه مى‏كرد، آنان بدو كمك فراوان كردند و امير تيمور پس از پيكار آنان را به ايران آورد و طى فرمانى ايشان را در اردستان مستقر ساخت، به قول مؤلف آتشكده اردستان اين فرمان هنوز در خانواده بنى عامر باقى است.[15]

در هفدهم رمضان 920 ه. نيز جنگ سختى ميان شيعه و سنّى درگرفت و مردم محال كه همگى سنى بودند به مذهب تشيّع درآمدند و جدال هميشگى اين دو فرقه در اردستان ازميان رفت.

بازتاب تشيّع در آثار پيرجمال‏

مذهب دربار شاهرخ تيمورى مذهب اهل سنّت بود و فرقه نقشبنديه از رونق خاصى برخوردار بود، شاهرخ نيز بدان دلبستگى نشان مى‏داد. اكثر مردم سنّى بودند، حتى سنّى‏تر از كشورهاى مصر و عراق، امّا در كنار اين اكثريت از دوره خلفا و تركان و تركمانان تفكّرى پويا و ستم ‏ستيز جارى بود كه بر دو اصل عدالت و امامت بر بستر نور و عصمت راه خويش را ادامه مى‏داد. اين تفكّر شيعى و پويا خود را در دو سو نشان داد. يكى در سوى فرهنگ عرفانى، و سوى ديگر با قيام‏هايى چون اسماعيلى، سربدارى، حيدرى و مشعشعى، امّا عرفان شيعى به دليل فشارهاى توانمند حكومت و گروههاى وابسته، به رمز و راز سخن گفت و خواه‏ناخواه در پرده ابهام باقى ماند.

«در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجرى تفكر اعتزالى به افول گراييد و كلام اشعرى تقريبا بلامنازع بر مراكز درس و بحث تسلّط يافته بود. تضاد ميان مكتب صحو و سكر كه از مشخصه صوفيان زمان بود داستان ديگرى بود. به اين ترتيب در پس قلمرو فلسفه تشيّع فرصت‏هاى تازه‏اى پديد آمد و آثار عرفانى تأليف شد. شوق پرشور توأم با آزادى و قدرت كه مبتنى بر اصول شيعى بود در آثار صوفيه پديد آمد. در دوره تيمورى اين نوع تصوّف كه خود جزئى از اسلام سنتى است با حمايت حديث كه از بنيادهاى معارف اسلامى است، تجلى يافت. آثار پيرجمال اردستانى را نمونه‏اى از اين ادبيات عرفانى مى‏توان شناخت.»[16]

راه و رسم قلندرى كه پس از فتيان و جوانمردان و جولقى‏ها ادامه يافت و به موجى اعتراض خشونت‏آميز بدل نشد، نمونه ديگرى از نشانه‏هاى فرهنگى بود كه در درون اجتماع شكل مى‏گرفت. عيّاران كه براى شكستن حدّ و حصر بى‏عدالتى قد برافراشته بودند مقارن حمله مغول در خراسان و هند و آسياى صغير پراكنده بودند و شيخ جمال الدّين ساوجى با سامان بخشيدن راه و رسم آنان نيروى تازه‏اى فراهم ساخت و اينان گروهى بودند كه از خانقاه و مدرسه سرخوردگى يافته بودند و مى‏خواستند با تجديد سازمانى به كوشش تازه‏اى دست زنند.

«در قرن هشتم و نهم راه و رسم قلندرى رواج يافت و فرقه حيدرى رونق خاصى داشت و همه به قطب الدّين حيدر زاوه‏اى منسوب‏اند و زاوه نام تربت حيدرى در خراسان است و به ابن بطوطه هم زاوه را به عنوان شهر حيدرى مى‏شناسد و در مسافرت خويش به خراسان قبر وى را زيارت كرده است، احوال اين قطب الدّين حيدر با كسى كه در دوره صفوى در برابر نعمت اللهى قرار داشته تفاوت دارد.»[17]

هرچند تجاوز تدريجى حكّام وقت به جريان‏هاى اصيل صوفيانه آنها را به بيراهه كشاند و يا بعضى در چهارچوب مكتب خويش از راه و روش پويا كنار ماندند، ولى برخلاف صوفيان ضدّ تصوّف كه به قدرت گراييدند كسانى بودند كه راه خويش را ادامه دادند و از تلاش بازنايستادند.

بازتاب جامى در برابر پيرجمال و ملاقات آنان در بغداد مى‏ تواند نشانه‏اى از چنين جدال درون جامعه باشد كه در فصل‏هاى بعد بدان اشاره خواهد شد.

خميرمايه تصوّف پيرجمال تشيّع است كه گاه رنگ غلوّ به خود مى‏گيرد. در هداية المعرفة گويد: نكاح سرور اوليا و امام الموحدين على مرتضى- كرّم اللّه وجهه- و مقصودات و كيفيت آنكه عصمت و نور نبوّت در فاطمه زهرا (ع) پنهان شد، و اين‏قدر بدان كه نور نبوّت و عصمت نسبا و جسما در ذريّه فاطمه منتشر شد در مثنوى نهايت الحكمة گويد:

زهرا رخ ارض و سما حُسن حسن بحر صفا جوهر حسين كربلا دل احمد موسى الرّضا

(نعت 18)

مصطفى چون آسمان، آدم زمين‏ مصطفى درياى جوهرآفرين‏
مصطفى اصل است بى‏رووريا مصطفى جان است و باقى دست و پا
مصطفى عرش است و باقى ابر و ميغ‏ مصطفى حمله است و باقى دست و تيغ‏

بدان كه هيچ صورتى محفوظتر از حضرت محمّد (ص) نيست و هيچ كلامى جامع‏تر از قرآن نيست و بدان كه محمّد اصل كائنات است و كونين از پرتو آن حضرت.

در ترجيع‏ بندى به مطلع:

ساقى از آن باده گلگون بيار جز غم ليلى بر مجنون ميار

بيت برگردان تمام بندها چنين است.

يار هويداى قديمى على است‏ دامن او گير كه شاه غنى است‏

يا:

اى مؤمن موحّد سر نه به پاى حيدر بى‏شك رضاى حق بين اندر رضاى حيدر

(غزل- 104)

در قصيده‏اى به مطلع:

يار طلب دلا اگر مست شراب كوثرى‏ خرقه بسوز و جان فشان گر تو حريف دلبرى‏

گويد:

باغ وجودم اى على از تو شكفت همچو گل‏ نيست شكى در اين سخن خواجه چو شهر و تو درى …
چاره بى‏كسان على مونس بيدلان على‏ صاحب جسم و جان على ساير ماه و مشترى …
هركه درت درآيد او مه ز فلك ربايد او قابض نقد جان شود گنج‏شناس و جوهرى …
جان جمالى از على دور مبين ز احولى‏ زانكه به دور هر ولى شاه كند سكندرى …

(ق- 24)

در غزل زير از غاليون سخن گويد:

بنده شاهيم و على شاه ماست‏ قبله دين روى على شاه ماست‏
حاصل تنزيل و احاديث و ذكر هست اشارت كه على شاه ماست‏
رفتن معراج محمّد ز چيست‏ تا تو بدانى كه على شاه ماست‏
ارض و سما عرش و ملك نار و نور داده گواهى كه على شاه ماست‏
جام مى و چنگ و دف و عود و ناى‏ جمله در افغان كه على شاه ماست‏

(غزل- 24)

آغاز محمّد است و انجام على‏ انعام محمّد است و اكرام على‏
مقصود محمّد است و مشهود على‏ موجود محمّد است و معهود على‏

(ر- 262)

شخصيت امام حسين (ع) و واقعه كربلا مورد علاقه پيرجمال است و بر آن عقيده است كه عشق جز كربلا وطن ندارد و گويد:

عشق و ليكن وطنش كربلاست‏ هركه حسينى است بلاكش بود

در رساله صد و شصت و پنجم مرآة الافراد ضمن بيان واقعه‏اى خاص در محرم 877 ه درباره حضرت حسين (ع) چنين گويد:

«راهگذارى چون امام المقتولين و سيّد الفقراء حسين بن على المرتضى كه در كربلا هيچ فراموش نبود تا به علم خود رسيد كه عالم وصل است».[18]

در قصيده‏اى به مطلع:

خيز اى پسر در خويشتن بيزار شو بيزار شو رسوا شو اندر عاشقى و ز عشق برخوردار شو

گويد:

بيزار شو بيزار شو همچون حسين از ملك دون‏ وانگه بيا در كربلا خونخوار شو خونخوار شو

(ق- 21)

در ترجيع‏بندى به مطلع:

ساقى از آن باده گلگون بيار جز غم ليلى بر مجنون ميار

دربند دهم گويد:

دل كه در او مهر پيمبر بود مخزن گنجينه حيدر بود
حبّ على در دل هركس كه هست‏ در همه خرگاه مظفّر بود
عشق و ليكن وطنش كربلاست‏ هركه حسينى است بلاخور بود

(ترجيع 2)

زهرا رخ ارض و سما حُسن حسن بحر صفا جوهر حسين كربلا دل احمد موسى الرّضا

(نعت 18)

پيرجمال در يكى از سلسله پيران خويش به معروف كرخى مى‏رسد[19]. سلسله معروفيه را ام السلاسل نامند و معروف كرخى از دست ثامن الائمه على بن موسى الرضا (ع) خرقه گرفته است. اين ارادت به امام هشتم و پدرش در آثار پيرجمال به نوعى رمز گونه ديده مى‏شود.

اشاراتى به احمد موسى الرّضا فرزند امام موسى كاظم (ع)، توجّه وى را به فرقه احمديّه نشان مى‏دهد. احمد بن موسى بن جعفر معروف به شاه چراغ و سيّد السّادات است.

پدر وى امام موسى كاظم (ع) پس از امام رضا (ع) او را از ديگر فرزندان عزيزتر داشتى، چنانكه ضيعه معروف به يسيريه را بدو بخشيده بود و همواره بيست تن از حشم خويش را به خدمت وى گماشته بود.

احمد كثير الصّلاة و با ورع و قانع و ثقه بود، وى و محمّد بن موسى و حمزة بن موسى از يك مادر بودند. خوارزمى در كتاب مفاتيح العلوم گويد كه فرقه احمديّه از فرق شيعه بدو منسوب‏اند و پس از موسى بن جعفر احمد را امام مى‏دانند و قبر وى و برادرش به شيراز در مزارى به نام شاه‏چراغ و سيّد السّادات واقع است و سيّد السّادات نيز لقبى باشد كه شيرازيان به احمد داده‏اند[20]

جمالى در قصيده‏اى كه در منقبت اهل بيت (ع) سروده گويد:

ارواح عالم مصطفى مقدار آدم مرتضى‏ جان جهان آل عبا دل احمد موسى الرّضا

كه تا پايان قصيده ضمن منقبت ائمه دوازده‏گانه، احمد را دل اهل بيت مى‏خواند:

جان جمالى اين جلى ديد از محمّد از على‏ برخوان به جان گر همدلى دل احمد موسى الرّضا

(ق ن- 18)

در باب مهدى نيز به هفتمين اشاره مى‏كند:

او ز قعر هفتمين درّ ثمين‏ آورد در عرصه روى زمين‏
بى‏شك و بى‏شبهه آن ترك خطا فاش باشد فاش ز آل مصطفى‏

(فتح الابواب)

هفت نبى دانست اندر هفت روز چشم بگشا تا نمايم اين رموز

رمز عدد هفت و هفتمين توجه به اعتقاد احمديّه قابل تأمّل و بررسى است.

توجهى كه پيرجمال در آثارش به شيراز دارد و آن را قبله مى‏خواند و قنّاد شكرشناس را در شيراز مى‏جويد خود مؤيد نكته‏اى است كه گذشت:

آيات عشق و عاشقى بشنو ز من گر عاشقى‏ همچون جمالى در جهان در شأن شيراز آمده‏

(غزل 213)

در هداية المعرفة گويد:

بشنو اين نقل صحيح بى‏ريا كه شه شاهان على موسى الرّضا
نور عصمت خواست تا بيرون كند تا در اقليم جهان جولان كند
آن نصيب مهدى آخر زمان است‏ آن و اين و اين و آن درهم نهانست‏

*** چون فقير از امير عشق غنى است چه غم از مبتلاى شيرازيم‏

(غزل 164)

ابروش به پيچ و ديده‏اش غمّاز است‏ آن بر سر قهر و اين به عشوه و ناز است‏
در مصر شكر چو خاك بى‏قيمت و خوار قنّاد شكرشناس در شيراز است‏

(69)

پيرجمال قلندر:

در دل هوس كيش قلندر دارم‏ پنهان چه كنم پرده ز رو بردارم‏

مصباح الأرواح، ج‏1، ص: 26

آيين قلندرى و آيين قمار چون حيدرى از دولت حيدر دارم‏

(ر- 180)

در قرن هشتم و نهم راه و رسم قلندرى و جولقى كه بر مبارزات عيّاران و فتيان و جوانمردان تكيه داشت، رونق گرفت و مقبوليت عام يافت و قلندران حيدرى منسوب به قطب الدّين حيدر زاوه‏اى از قدرت بيشترى برخوردار بودند. اينان با تكيه بر مكتب تشيّع در ميان طبقات دهقان و زحمتكش محبوبيت يافتند و چنانكه گذشت نهضت مشعشعيان و قدرت آق‏قويونلو و حكومت اوزون حسن پايه سياسى تشيّع را بنا نهاد و غاليون شيعى در آن دوره مورد توجّه قرار گرفتند.

پيرجمال در يكى از سلسله‏هاى اسناد خرقه به فخر الدّين عراقى مى‏رسد و رنگ قلندرى كه در آثار وى ديده مى‏شود. شايد از تأثير طريقه فخر الدين عراقى هم باشد[21] اشاره‏اى در مثنوى فتح الابواب به عراقى دارد و گويد:

جان مشتاقت شود پاك از نفاق‏ همچو آن پير مغان شيخ عراق‏

رفتار حلّاج را قلندرانه مى‏داند مى‏گويد: «تا قلندروار و عيّاروار چون منصور بر سر دار نيايى فهم اين سخن نكنى و تا غريب‏آسا بر سر چهارسوى فنا پوستى بر دوش خود نبندى در ذات اين اسرار بازار عاشقان راه نيابى».[22]

در بسيارى از اشعارش از آداب و رسوم و رفتار قلندران سخن گفته است: چون پوست بر دوش بستن، درّ در گوش كردن، گيسو بافتن، عريان زيستن، گلبانگ زدن، ناقوس قلندرى داشتن …

اين حكايت همچو درّ در گوش كن‏ تلخ باشد فاش گو خوش گوش كن‏

***

كان سرّ خويش كردمتان يقين‏ زان شد اندر گوشتان درّ ثمين‏
نور احمد از جبينش تافتى‏ گيسويى از بهر صيد او بافتى‏

***

تُف بر سر و رويش آنكه از عشق بخست‏ از بهر قبول عام در كنج نشست‏
ناقوس قلندرى به ناموس فروخت‏ ميخانه به خصم داد و پيمانه شكست‏

(ر- 52)

نه هركه برهنه شد قلندر گويند يا گرد جهان دود سكندر گويند
با اسم قلندر و سكندر چه عجب‏ هم چوب تراشند و به خنجر گويند

(ر- 361)

عريان شوم و خوى قلندر گيرم‏ تا همچو خليل خوى آذر گيرم‏
با ترك قلندر قدح باده خورم‏ تا هستى و بود خود زره برگيرم‏

(ر- 196)

عبد الواسع باخرزى در كتاب مقامات جامى از قلندران پيرجمال چنين وصف مى‏كند: … «چون درويش و اصحابش در لباس مرتّب از پشم شتر به سر مى‏بردند».[23]

و مولانا فخر الدين على صفى در لطائف الطّوايف گويد: وى (پير جمال شيخى معظم و معتقد فيه) اكثر خواصّ و عوام و پوستين او و مريدان از سر تا به پاى همه پشم شتر بود»[24]

پير جمال قلندر با توجّه به اصل سفر و غربت هرگز آرام نداشت و پيوسته با ياران و مريدان كوچ مى‏كرد در كتاب مرآة الافراد گويد: مقصود آنكه اين فقير با درويشان به خاك‏نشينان عراق رسيدند و بگذشتند و كوچ اين فقير هنوز در اصفهان ساكن است.

در رباعى ديگر گويد:

داناى اصول جمله درويشانند سلطان و حشم فقير درويشانند
آرى چه كنم كه ابلهان پندارند با پرچم طاس و خرقه درويشانند

(ر- 107)

پيرجمال و سماع:

قد لسعت حيّة الهوى كبدى‏ فلا طبيب لها و لا راق‏
الا الحبيب الذى شغفت به‏ فعنده رقيتى و ترياقى‏

در مقدمه مثنوى فتح الابواب گويد:

«انس رضى اللّه عنه قال كنّا عند رسول اللّه عليه و على آله و سلّم، اذا انزل عليه جبرئيل (ع) فقال:

يا رسول اللّه: انّ فقراء امّتك يدخلون الجنّة قبل الاغنياء، بنصف يوم و هو خمسمائة عام، ففرح رسول (ص) و قال: أ فيكم من ينشدنا فقال بدوى: نعم، يا رسول اللّه. فقال:

هات. فأنشد شعرا فتواجد رسول اللّه (ص) و تواجد الاصحاب معه حتى سقط رداؤه عن منكبيه فلما فرغوا آوى كل واحد الى مكانه. قال معاوية بن ابى سفيان ما احسن لعبكم يا رسول اللّه. فقال مه يا معاوية: ليس بكريم من لم يهتزّ عند سماع ذكر الحبيب. ثمّ قسّم رداء رسول اللّه (ص) بين من حاضر هم باربعمائة قطعة.

برگردان: انس بن مالك (رضى) روايت كند كه ما نزد پيغمبر بوديم (ص). ناگاه جبرئيل (ع) بر آن حضرت فرود آمد. و گفت: كه اى فرستاده خدا به درستى كه درويشان امّت تو پيش از توانگران به نيمروز آن جهان به بهشت خواهند رفت و آن نيمروز پانصد سال اين جهان باشد. پس حضرت پيغمبر (ص) از اين خبر شادمان شد و فرمود با حاضران مجلس كه آيا در ميان شما هيچ‏كس هست كه شعرى از براى ما بخواند؟ پس باديه‏ نشينى گفت: يا رسول اللّه من مى‏ توانم، حضرت مصطفى (ص) فرمود: بخوان پس آن باديه‏ نشين اين دو بيت بخواند:

«به درستى كه گزيده است مار عشق جگر مرا و هيچ طبيبى نيست كه درمان آن تواند كرد و هيچ فسونگرى نيست كه افسون بر آن بخواند تا آن تسكين يابد مگر آن حبيبى كه من گرفتار عشق اويم كه نزد اوست افسون و ترياق من به غير از وصل او درد عشق مرا هيچ دوا نيست».

پس حضرت مصطفى (ص) چون اين دو بيت بشنيد گريه بر آن حضرت دست داد و جسم مبارك آن حضرت به جنبش درآمد و برخاست و اصحاب با آن حضرت برخاستند و به جنبش درآمدند و چندان بدن مبارك آن حضرت حركت كرد كه ردا از دوشش بيفتاد. پس چون از تواجد فارغ گشت هركسى باز جاى خود رفت و بنشست و معاويه پسر ابو سفيان گفت خوش‏بازيى كردى يا رسول اللّه. پس حضرت مصطفى (ص) فرمود كه رها كن اين فكر و خاموش شو اى معاويه كه اين نه بازى بود كه ما كرديم. نه كريم باشد كسى كه ياد حبيب كنند و او خوشوقت نشود و از جاى خود نجنبد. بعد از آن‏ ردا به چهارصد پاره كردند به عدد حاضران مجلس و هريكى را پاره‏اى از آن بدادند.

در قرن نهم تضاد عمده بين مكتب صحو و مكتب سكر كه از مشخّصه صوفيان عصر بود بيشتر ديده مى‏شود. سكر كه غلبه محبت خداى تعالى است تا آنجا كه دوستدار حق از خود بيخود شود و صحو عبارت است از وصول به مراد با حضور قلب و هوشيارى.

سكر مذهب بايزيد بسطامى و صحو مذهب جنيد بغدادى است.

طرفداران سكر گويند: طى طريق كمال و وصول به بارگاه جلال جز با شور و شوق روى نمى‏دهد، هوشيارى و اعتدال كندى مى‏آورد و سالك ملول مى‏گردد.

سماع كه از جمله آداب و رسوم صوفيان است مورد توجه عرفا قرار داشته و هريك به نوعى آن را تعبير و تفسير كرده‏اند. مؤلّف كشف المحجوب هجويرى فصلى بدان اختصاص داده و آن را مقبول و مستدل ساخته است.[25] امام محمّد غزالى نيز در كيمياى سعادت به تحليل آن پرداخته و حدّ و مرز آن را مشخّص كرده است.

پيروان طريقه مولوى كه يكى از مهم‏ترين طريقه‏هاى تصوّف ايران و منسوب به مولانا جلال الدّين بلخى شاعر و متفكّر بزرگ ايرانى است، به سماع اهميت بسيار مى‏دهند و اروپاييان به ايشان «درويشان چرخ‏زن» يا «درويشان رقصنده» گفته‏اند و بدان جهت است كه در حال ذكر و سماع پاى راست خود را بر زمين استوار مى‏كنند و به بانگ سازهاى مختلف پيكر خويش را گرد آن مى‏گردانند و دست‏افشانى مى‏كنند. گفته‏اند كه اين روش را مولانا خود بدانها تلقين كرده است.[26]

از بررسى اوزان غزليات مولانا جلال الدّين برمى‏آيد كه بيشتر آنها را براى پاى‏كوبى و دست‏افشانى سروده است، زيرا كه بيشتر آنها وزن‏هاى مسدّس و مثمّن و حالت مقطّع ضربى دارد و بسيارى از آنها را تقطيع كرده است تا آهنگ پاى‏كوبى و دست‏افشانى را نشان دهد.[27]

سعدى در بوستان گويد:

چو شوريدگان مى‏پرستى كنند به آواز دولاب مستى كنند
به چرخ اندر آيند دولاب‏وار چو دولاب بر خود بگريند زار
به تسليم سر در گريبان كنند چو طاقت نماند گريبان درند
مكن عيب درويش مدهوش مست‏ كه فرصت در آن مى‏زند پا و دست‏[28]

از سخنان پيرجمال چنين برمى‏ آيد كه در مجالس سماع زمان وى، شعر سعدى مورد توجه اهل سماع بوده است. وى با اشاره به يكى از مجالس سماع گويد كه بيت آن شيخ سعدى نمكين را كه مطربان با شورى عظيم و به ادايى خوب و اصولى خوش بخواندند دگرگون گرديد و ابيات سعدى چنين است:

مهروى بپوشاند خورشيد خجل گردد گر پرتو روى افتد بر طارم افلاكت‏
گفتم كه بياويزم با مار سر زلفت‏ بيچاره فروماندم پيش لب ضحّاكت‏

در مثنوى قدرت‏نامه در باب سماع و شوريدگى آن گويد: اى مشتاق كرشمه‏ هاى عشق و اى بصير عشوه هاى حسن و اى واله شيوه‏ هاى جديد، گوش به اين ترنّم دار تا بدانى كه عياشان خرابات محبّت چه لذّت‏ها مى‏يابند تا جسمشان با روح موافق مى‏ شود و در سماع مى‏آيند و جلوه‏ها مى ‏نمايند و گاه معشوق عاشق مى‏ شود و گاه عاشق معشوق.

هركس كه خبردار اين لذات شود از طمطراق در عالم بپرهيزد و خود را بر حلقه در خرابات درآويزد و باز با خلق دو عالم بياميزد. اين غزل بخوان تا بدانى كه‏ تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ‏ چه معنى دارد و موتوا قبل ان تموتوا چه حياتى خوش است.

صلّى اللّه على حبيب محمّد و على آله و سلّم.

اى ماه هفتم آسمان تو از كجا ما از كجا وى سرو باغ دلبران تو از كجا ما از كجا
گفتى كه يارت مى‏شوم گلهاى خارت مى‏شوم‏ من شرمسارت مى‏شوم تو از كجا ما از كجا
من خاك و تو آبى روان تو مغزى و من استخوان‏ من جسمم و تو جان جان تو از كجا ما از كجا
جانا به جان مى‏بويمت مى‏بينمت مى‏بوسمت‏ گويى بگو مى‏گويمت تو از كجا ما از كجا
گفتم كه ناگه دلبرا بى‏دين و دل كردى مرا گفتا بهل اين ماجرا تو از كجا ما از كجا
گفتم ترا در چارسو صد باره ديدم روبه‏رو گفتا برو ياوه مگو تو از كجا ما از كجا
اى رازگو اى رازگو گفتى به گوش رازجو كآخر جمالى بازگو تو از كجا ما از كجا

(غزل 1)

در رساله هشتادم مرآة الافراد در نامه‏اى به فرزندش عميد گويد: قوّالان كه قولشان جاسوس حال است در مقابل مى‏ نشاند و اين بيتها به ياد قوّالان دهند تا مطّلع از احوال ياران شوند. اين نامه نشان مى ‏دهد كه پيرجمال در مجالس سماع خويش با توجّه به حال و هواى مريدان سخن مناسبى ارائه مى‏ كرده است و قوّالان مى ‏بايد با توجّه به اهل مجلس شعرهاى مناسب بخوانند. و ابيات اين است:[29]

بازگو آن قول اى قوّال مست‏ تا برافشانم به عمر خويش دست‏
بازگو آن قول اى داراى حال‏ تا ز حسن يار تو يابم وصال‏
بازگو آن قول اى شيرين سخن‏ كه بخواهد رفت روحم از بدن‏
بازگو آن قول موزون بازگو تا كه خوش برهم زنم سنگ و سبو
بازگو آن قول موزون در گلو كه درآمد آب تازه‏ام در سبو
بازگو آن قول موزون اى حريف‏ تا بپيوندد به جان جان اليف‏

به استناد نشانه‏هايى كه در ابيات مثنوى‏هاى پيرجمال به دست مى‏آيد، قوّالان در مجلس سماع يا از اشعار سعدى مى‏خواندند يا از اشعار خود وى، كف مى‏زدند، مى‏چرخيدند، پا مى‏كوبيدند و هو مى‏زدند و قو مى‏كشيدند و به آهنگ تن تناها مى‏فزودند:

تن تن تنانا تن تن تنانا كان ماه تابان با حسن ناز است‏

***

كف همى‏زد تن تناها مى‏فزود نفع و سود راه و منزل مى‏نمود

(غزل 22)

***

چون دُرّ ز بحر عزّت بربودى اى سبك روح‏ مى‏رقص همچو مستان مى‏گوى تن تناها

(غزل 975)

***

صوفى كه به فيض خويش در چرخ آيد چرخ فلك اندر بر او چرخ آيد
مطلوب جهان است و طلبكار اسير تا مال بدو بخشد و بر چرخ آيد

(ر- 361)

هيچ خارج نيست از بازار حق‏ از خروج و رقص برگردان ورق‏

(مصباح)

خضر غريب تشنه‏ خو در ظلمت عشق و ادب‏ نوشيده آب زندگى قويى بر اسكندر زده‏

(غزل 212)

قوى تو هركو شنيد خوى قلندر گرفت‏ عور شد اندر جهان واله و انگشت‏نما

(غزل 5)

جام مى و چنگ و دف و عود و ناى‏ جمله در افغان كه على شاه ماست‏

(غزل 24)

اگر خواهى بدانى سرّ اين گنج‏ برو بر كوه و ياهويى برآور
وگر گويى كه ده در آدمى هو جوابت بو كه هو هو اى مسافر

(ق 31)

در قصيده‏اى به مطلع:

بيا يكدم چو آدم دم نگهدار كه تا گردى خليفه دور پرواز

گويد:

ادب بو پوريا عند عمر شاه‏ به وجد و حال گردد آسمان‏وار
بيا يكدم به كوى باده‏نوشان‏ سراندازى بياموز اى سپهدار

كه در آن به پهلوان محمود خوارزمى ملقب به پورياى ولى و نيز ملقب به قتالى (متوفّى 722 ه) اشاره مى‏كند كه چون عمر شاه منظور ميرزا عمر شيخ (797 ه) شاهزاده گوركانى پسر امير تيمور در سال 795 حكومت يافت پورياى ولى نزد وى قلندروار چرخ زد و شرط ادب نگاه داشت كه خود رسم قلندران است.[30]

پيرجمال در آثارش به سماع با اصول توجّه دارد و آن را به حال شنوندگان مربوط مى‏دارد و ناموزونى را سفارش نمى‏كند و گويد:

دوستى مى‏كن تو با آل رسول‏ تا درآيى در سماع با اصول‏

(هدايت)

بگويم سماع اى برادر كه چيست؟ مگر مستمع را ندانم كه كيست؟

***

با جمالى در سماع آيد عيان‏ تا فلك بيند سماع عاشقان‏

(مصباح)

در شرح الواصلين نيز گويد: پس از خواندن كتاب زبده عين القضاة همدانى و پس از خواندن آيه و سوره‏اى همه برخاستند و به سماع مشغول شدند:

گه گهى زان‏رو به صورت مى‏كند گه مكان مبتدى ويران كنند
تا مى و ميخانه در رقص آورند تا ز پاى عقل بردارند بند
عشق را هم در شعور آرند و راز تا كه حسن عشق يابد عز و ناز

(فتح الابواب)

طريقت پيرجمالى:

معروف است وقتى شيخ شهاب الدّين سهروردى در سال 628 ه براى آخرين حج عازم مكّه شد، شمار زيادى از زهّاد و صوفيان و علماى عراق نيز با وى بودند. وى دراين سفر با ابن فارض عارف و شاعر معروف مصر ملاقات كرد و به شمارى از ياران وى از جمله پسر ابن فارض خرقه پوشانيد … شيخ يك بار نيز با ابن عربى ملاقات كرد مى‏گويند در طى اين ملاقات ساعتى هر دو شيخ به هم نشستند و بى ‏آنكه باهم سخن گويند، از يكديگر جدا شدند. بعد وقتى از ابن عربى پرسيدند كه شيخ شهاب را چگونه يافتى؟ جواب داد سر تا پا غرق سنّت است و چون از شيخ شهاب درباره ابن عربى پرسيدند گفت: دريايى است از حقايق.

نظير همين قضاوت را از شيخ سعد الدّين حموى درباره اين دو بزرگوار نقل كرده ‏اند.

از سعد الدّين پرسيدند كه شيخ محيى الدّين عربى را چون يافتى؟ گفت بحرى است موّاج كه پايان ندارد. گفتند شيخ شهاب سهروردى را چگونه يافتى، گفت: نور متابعت از پيغمبر در جبين سهروردى چيز ديگرى است.[31]

اين مقدّمه براى روشن كردن روش پيرجمال كه از ارادتمندان مكتب سهروردى است لازم به نظر مى‏ رسيد، زيرا رواج مكتب سهرورديّه در قرن هشتم و نهم در عراق و شام و آذربايجان تأثير آن را ثابت مى‏ كند. پيرجمال در آثار خويش با تكيه بر سنّت به طرح مسائل ديگر مى‏ پردازد، گويد: جوهر بى‏ همتا محمّد مصطفى (ص) است، چرا كه لحظه ‏اى از انفاس مبارك او لفظى بيرون نيايد كه نو نبود كه او منشأ غرايب عالم است از معجزات گوناگون كه مى‏داند.[32]

در مثنوى روح القدس كه آن را در سال 865 ه تأليف كرده است گويد:

«در خاتمه اين قسم از كتاب كه به روح القدس مسمّى گشته و اشارت به آنكه كنز الدّقائق مشتمل است بر اسرار كنت كنزا مخفيّا و قسم اول از كتاب شرح الكنوز در بيان صورت انبياست كه شريعتش گويند و در قسم دوم در بيان اهل طريقت و قسم سيوم در شرح اهل حقيقت كه ارباب عشق و محبّت‏اند و اين قسم نيز اوّلا مشتمل است بر احوال شيخ الاسلام شهاب الدّين عمر سهروردى- قدس سرّه- كه شيخ شريعت است و ثانيا مشتمل است بر احوال زين الملة و الدّين عبد السّلام كاموسى- قدّس سرّه- كه پير طريقت است و آخرين مشتمل است بر بيان حضور حضرت پير مرتضى على اردستانى- قدّس اللّه‏ روحه العزيز- كه از ارباب تصوّف و محبّت و عشق و حقايق معرفت است و اگر به شرح بزرگى او مشغول شوم كاغذ و قلم برنتابد».[33]

در مثنوى شرح الواصلين توحيد را چنين بيان مى‏كند:

توحيد اهل شرع اشهد ان لا إله الا اللّه است كه هنوز وجودشان مانده بود.

توحيد اهل طريقت لا إله الا اللّه است كه وجود خود را از ميان برداشته باشند و هنوز دوست را غايب ببينند.

توحيد اهل حق يعنى محبّت لا اللّه الا اللّه است كه همگى در حضور دوست باشند و به كلى از هستى خود نيست شده باشند.

شيخ شريعت پيرجمال:

از شيخ ابو النّجيب سهروردى چند رشته تصوّف منشعب مى‏ شود كه يكى از آنها سلسله معروف سهرورديه است و ديگر سلسله پيرجماليه كه از امام الدّين محمّد از شاگردان شيخ نجيب الدّين على بن بزغش شيرازى منشعب مى‏ شود و عموم اين سلسله‏ ها از طريق شهاب الدّين سهروردى جارى شده است.

از شيخ ابو النّجيب مى‏ رسد به شيخ شهاب الدّين سهروردى و از او مى‏ رسد به چند تن از مشايخ قرن هفتم، از جمله شيخ شمس الدّين صفى و شيخ عماد الدّين احمد فرزند شيخ شهاب الدّين و شيخ على بن بزغش شيرازى كه از ديگران مشهورتر است. شيخ ظهير الدّين عبد الرّحمن (متوفّى رمضان 716 ه) و سعيد الدّين محمّد بن احمد فرغانى (متوفى حدود 700 ه)- وى از شارحان تائيه فارضيه و فصوص الحكم محيى الدين ابن عربى است- و امام الدين محمّد كه سلسله پيرجماليه بدو مى‏پيوندد.

شيخ شهاب الدّين سهروردى صاحب حكمة الاشراق به نام ابو الفتح يحيى بن جيش بن ميرك در مراغه در محضر مجد الدّين گيلانى (جيلانى) درس خوانده بود و به مناسبت نام كتابش شيخ اشراق نام گرفت و شيخ مقتول هم خوانده شده است. وى به جز حكمت الاشراق، نزديك به پنجاه كتاب و رساله ديگر به فارسى و عربى نگاشت و در برابر حكمت مشايى بو على سينا حكمت اشراق را پايه‏گذارى كرد كه خود بازگشتى به‏ نگرش و انديشه حكماى مشرق زمين بود؛ به‏ويژه ايرانيان. در حلب دو تن از فقها عوام را بر اين حكيم جوان شورانيدند و از فقها بر كفر او فتوا گرفتند و سلطان صلاح الدّين ايوبى را به قتل وى واداشتند و او را در 36 سالگى در زندان خفه كردند. شهاب الدّين جامعه‏اى را پيشنهاد مى‏كرد كه پول در آن حاكم نباشد. شمس گويد شهاب عملش بر عقلش غالب بود.[34]

پير طريقت:

شيخ زين الملّة و الدّين عبد السلام كاموسى است. چند تن از اين خاندان كاموسى در رديف مشايخ صوفيه بودند و حد اقل چهار تن از آنان در رديف مشايخ سلسله پيرجماليه قرار دارند. پيرجمال از زين الدّين عبد السّلام كاموسى به شيخ المشايخ، قطب عالم و وارث علوم انبياء المرسلين ياد مى‏كند در رساله مرآة الافراد از كتاب وى كه از اكمل فقراست بهره گرفته در دوره او اقطاب و اوتاد به خدمتش كمر بسته بوده‏اند.[35]

در رساله چهل و نهم مرآة الافراد به روش عملى كاموسى اشاره مى‏كند. گويد: شيخ زين الدّين عبد السّلام كاموسى- قدّس اللّه سرّه- مدّتى مديد در صومعه نشست و حاصلى نداشت. شبى بناليد. حضرت خواجه (ص) را به خواب ديد. فرمود: اى زين الدّين برخيز كه از خلوت سود نتوان يافت، طالب مردى باش. شيخ بيدار شد صباح از خلوت بيرون آمد و روى در عالم نهاد تا به درگاه شيخ شهاب الملّة و الدّين عمر سهروردى رسيد.

شيخ زين الدّين عبد السّلام كاموسى چون داعيه بندگى داشت نه شيّادى و رزّاقى و خودفروشى؛ حضرت سيّد اصفيا او را به مراد حقيقى رساند و الّا در صومعه نشسته بود، فايده‏اى از آن نمى‏ديد، اشارت اين تمثيل و مقصودات كلى در شرح الكنوز طلب كن.[36]

پيرجمالى در آثارش از كاموسى (كامو) فراوان سخن گفته است:

بر كام ماست امروز جام مدام كامو مهمان ماست امشب عبد السّلام كامو
سلطان كشور جان خورشيد ملك معنى‏ تحقيق زين دين دان بر برج و بام كامو
كاموست جان عارف، عارف دل كاشف‏ البتّه مى‏بداند، سرّ امام كامو
شاه است زين كامو دستى به دامنش زن‏ تا نيك و بد بدانى از صبح و شام كامو
جان جمالى امروز سرمست زين دين است‏ نى نى كه در ازل باز مستم ز جام كامو

(غزل 202)

در غزل 201 به مطلع زير ارادت خود را به زين دين كامو بيان مى‏كند

عمرى به سر دويدم چون دل به راه كامو تا گنج جان ربودم از خاك شاه كامو

پير حقيقت:

پيرمرتضى على اردستانى پير حق پيرجمال است. وى فرزند شمس الدّين محمّد اردستانى نديم شاه منصور (متوفى 790 ه) و مادر وى از احفاد انوشروان عادل بود. پير جمال در مثنوى روح القدس درباره وى گويد:

«كه امير شمس الدّين محمّد پدر پيرمرتضى در يكى از جنگهاى شاه منصور با تركمانان كشته مى‏شود. پيرمرتضى سه يا چهارساله بود كه با خانواده خود به اتّفاق شاه منصور به شيراز مى‏روند و تا كشته شدن شاه منصور در شيراز مى‏مانند و در هشت سالگى پير مرتضى به اردستان بازمى‏گردد و به كسب دانش مى ‏پردازد. ثروت هنگفتى از پدر به ارث بدو مى‏رسد، ولى ثروت را در خدمت خلق به كار مى‏گيرد. در اردستان خانقاه و مدرسه ‏اى در محله فهره اردستان مجاور مسجد سفيد بنا مى ‏كند و به ارشاد مردم مى‏پردازد».[37]

در محضر استادان زمان چون سيّد قاسم، فيض مى‏برد. احتمال مى‏دهند در زمان الغ‏بيك و بابر اوّل شهيد شده باشد. وى را در بقعه‏اى كه خود به‏پا كرده بود به خاك مى‏سپارند و هم‏اكنون مزار عمومى است و مردم به مقامات معنوى وى معتقدند از مريدان وى اسحاق اردبيلى و پيرجمالى است، وى خرقه از پيرمرتضى على گرفت و جانشين او شد.[38]

پيرجمال در مثنوى فتح الابواب در مدح پيرمرتضى گويد:

گنج مخفى قدر قدرت مهر حال‏ ناظر سرّ فناى بى‏زوال‏
راضى و مستغنى از حىّ ودود شاكر اندر راحت و خسران و سود
خاكسار خاكساران طريق‏ مشفق و دلجوى مشتاق رفيق …
آن سوار عالم فقر و فنا جان كباب مصطفى و مرتضى‏
پير رندان غمگسار باوفا صوفى دل صاف يعنى مرتضى‏
گرچه ديدندش ياران سربلند خويش بستندى به مويش در كمند
كاى رسيده در نهايات مقام‏ وى شده ساقى مستان مدام‏
در تو مى‏بينيم آن ذات قديم‏ از كرم بردار اين خاك سليم‏
گه به تركى گه به تازى زير لب‏ گفتى اين معنى به صد عيش و طرب‏
بشنو اين بيت اى طلبكار رضا كه نهاده در نهادم مرتضى‏
من انا مجنون و مجنون الغريب‏ انت ليلى انت مولى يا حبيب‏

از نوشته ‏هاى پيرجمال چنين برمى‏ آيد كه پيرمرتضى على مدّتى در اصفهان به ارشاد پرداخت، ولى به دليل مخالفين از اصفهان بيرون آمد و پيرجمال دليل ويرانى اصفهان را بى‏حرمتى مردم اصفهان به پيرمرتضى على مى‏داند كه بدان اشاره شد. يكى ديگر از پيران پيرجمال شيخ ظهير الدّين على بن على بزغش (بزغوش) شيرازى است كه چندين بار در آثارش به وى اشاره دارد.

شيخ ظهير الدّين على بن على بزغش (بزغوش) شيرازى فرزند شيخ نجيب الدّين على بزغش بود. وى مانند پدرش به ارشاد طالبان طريقه سهروردى مى‏پرداخت و كتاب عوارف المعارف سهروردى را به فارسى برگرداند و در سال 716 ه. درگذشت.[39]

بزغش لقب يكى از اولياء اللّه است كه طايفه ايشان را بزغشيه مى‏خوانند. پدر نجيب الدّين از شام به شيراز آمد و در اين شهر بماند و ازدواج كرد و نجيب الدّين در شيراز به دنيا آمد و پس از تحصيلات خويش به سفر حجاز رفت و به خدمت شيخ شهاب الدّين سهروردى رسيد و از دست او خرقه پوشيد و به شيراز بازگشت و خانقاهى بر پا كرد و به ارشاد پرداخت. در سال 678 ه. درگذشت. پيرجمال از مجموعه بو سعيد بزغش نام مى‏برد و در جايى نيز از قول ظهير الدّين بزغوشى گويد: كه غريب كسى است كه درشهرش نگذارند و گويند دزد و سالوس است.

مجموعه بو سعيد بزغوش‏ مرآت دل است و گنج خاموش‏

سلسله طريقت او:

در كتاب اصول الفصول از روى خط شيخ عبد اللّه، المدعو به شاه مير رحمه اللّه نقل است:

انا الفقير عبد اللّه المدعو به شاه مير، لبست من غير استحقاق و استيهال بكمال خجلت من يد المولانا و مقتدانا امام المولى فخر الدين احمد و هو لبس بكمال استعداد و الاستحقاق من يد الخاتم العشاق شيخ سعد الدين ابى سعيد العلوى الحسينى البزغشى و هو لبس من يد سيّد العارفين سيّد العاشقين پيرجمال اردستانى.

وى مريد پيرمرتضى على اردستانى و او مريد شيخ محمّد زواره‏اى و او مريد خواجه عزّ الدين حسين الكاموسى و او مريد خواجه صاين الدّين اصفهانى و او مريد والد خود خواجه زين الدّين عبد السّلام و او مريد خواجه امام الدّين محمّد بود. وى مريد شيخ نجيب الدّين على بزغشى شيرازى، وى مريد شيخ شهاب الدّين سهروردى و وى مريد عمّ خود شيخ ابو النجيب عبد القاهر سهروردى، وى مريد شيخ احمد غزّالى تا مى ‏رسد به معروف كرخى.[40]

طريقه ديگر:

پيرمرتضى از پيرامام الدّين نايينى و او از شيخ علاء الدّين زواره ‏اى و او از امام الدّين و از شيخ عبد السّلام كامويى و او از مريدان شيخ عبد السّلام بابا عارف موغارى و شيخ محمّد اصفهانى و شيخ عبد السّلام از شيخ فخر الدّين عراقى و او از بهاء الدّين زكرياى مولتانى و او از شيخ شهاب الدّين سهروردى تا معروف كرخى و در بعضى كتب چنين يافتم كه سيّد مريد شيخ ركن الدّين ابو الفتح و وى مريد پدر خود شيخ صدر الدّين و وى مريد پدر خود شيخ بهاء الدّين زكرياى مولتانى بوده است.[41]

رؤساى سلسله پيرجماليه به قرار مشهور بيست نفر بوده‏اند و يكى بعد از ديگرى رياست اين سلسله را برعهده داشته‏اند. آنان عبارت‏اند از: پيراسحاق، پيرعلى، پيرحسين، پيربابايى، پيربابا طاهر، سلطان سيّد لطيف، شيخ محمّد على، سيّد علاء الدّين، شيخ عارف يا بابا عارف صوفى.[42]

پيرجمال و عارفان و شعراى ديگر:

حلاج‏

از قول مولانا جلال الدّين منقول است كه روزى ياران را جمع كرد و گفت: از رفتن من هيچ غمناك نشويد كه نور منصور بعد از صد و پنجاه سال بر روح عطّار تجلّى كرد و مرشد او شد. اين سخن ارتباط عطّار را با حلّاج در اعتقاد مولوى نشان مى‏دهد. تجلّى ديگر روح حلّاجى در آثار عطّار توجّه خاصى است كه او به احوال شوريدگان و عقلاى مجانين دارد و گويى بدين‏ وسيله خواسته احوال امثال شبلى و حلاج را تأييد كند.[43]

پيرجمال اردستانى قرنها بعد مى‏گويد: «تا قلندروار و عيّاروار چون منصور بر سر دار نيايى فهم اين سخن نكنى و تا غريب‏آسا بر سر چهارسوى فنا پوستى بر دوش خود نبندى، در ذات اين اسرار بازار عاشقان راه نيابى».[44]

در مثنوى فتح الابواب به داستانى از حلّاج اشاره دارد كه در ضمن آن به توجيه تفكّر حلّاج مى‏ پردازد و مى‏گويد: اين فقير از اهل حال شنيدم كه گفت منصور را عليه السّلام در حلقه منصفان ديدم. گفتم: چرا آن دعوى كردى؟ گفت: عزيزان زمان فهم نكردند كه من چه مى‏گويم. من گفتم كه من درست گشتم. من نگفتم كه خالقم، ربّم، قادرم. و در جاى ديگر گويد: و به تحقيق بدان كه نظرى با حسين منصور بود كه آن آشوب در عالم افكند.

در رباعى زير نيز گويد:

گر پرده ز روى كارها بردارم‏ چون خاك حقير بارها بردارم‏
گر بر درم اين پرده كه بر گونه ماست‏ من نيز چو منصور يقين بردارم‏

مصباح الأرواح، ج‏1، ص: 41

(ز- 181)

سرخ‏رويى دو عالم خواجه يكرنگى بود نى ز يكرنگى شد از منصور گلگون روى دار

(ق- 9)

گر شوى تو گوشوارى با تو گويم راز دل‏ زانكه راز دل برد منصور بر بالاى دار

(ق- 26)

جيحون چو ديدى غسل كن تا پاك گردى همچو ما و آنگه بيا منصور شو بر پاى خود بردار شو

(ق- 21)

مانند منصور اى جوان گفتى انا الحق بى‏زبان‏ تا ياد يار خود رود جولان كند بر دار خود

(ق- 95)

سنايى، ابن عربى، مولوى‏

گويد: روزى به حضرت غلام صاحب الزّمان فجر نامتناهى، بيت الحرام معانى، پير مرتضى اردستانى- عليه الرّحمة- از او سؤال كردم از دوستى و دشمنى صحابه و رضوان و جنّت و امثال اين‏ها، حضرت پير فرمود: اگر از راه شرع مى‏پرسى، جواب اين مسئله دادن كار ما نيست و اگر از روى فقر و روى معنى مى‏پرسى مى‏گويم …

اين حقير از لب و دندان عارف حضرت سالار محقّقان پيرمرتضى على شنيدم كه فرمود: حديقه سنايى و فصوص شيخ محيى الدّين عربى- قدّس اللّه روحهما- در يك ورق مثنوى مولانا هست.[45]

مولوى را در آثارش چنين وصف مى‏كند: حضرت سيّد متكلّمان و پيشواى مشتاقان و غواص بحر محبّت و راهدان صحراى شفقت، يا سيّد العاشقين و سيّد العارفين. در بيشتر مثنوى‏هاى خويش به ابياتى از مثنوى مولوى استناد مى‏كند. وزن هفت مثنوى بيان احوال مصطفى در بحر رمل مسدّس مثنوى مولوى سروده شده است.

در مثنوى بدايت الحكمة گويد:

آن نماينده طريق عاشقان‏ كه نديده چون طريقش در جهان‏
شاه رومى آن حقيقت دان فاش‏ كه جهانى گشته روشن از صفاش‏

عطّار

با ارادتى كه به مولوى مى‏ ورزد، اما مى ‏نمايد كه مست عطّار است:

چه گر جهان همه رقصان ز شمس تبريزند شنيده‏ام جمالى كه مست عطّار است‏

(غزل- 19)

كان شهد و شكر آن شاه قباد قطب مستان بى‏شكى عطّار دان‏

(فتح الابواب)

هفت مثنوى خويش را به نام حقايق احوال مصطفى با توجه به منطق الطّير عطّار سروده است و از هفت شهر عشق عطّار الهام گرفته. در مثنوى فتح الابواب دراين ‏باره گويد:

جان عشق است و منطق طير است‏ شرح عاشق شعور هر پير است‏
شربت خوشگوار عطّار است‏ ياد ياران دمار اغيار است‏
غلبات شهنشه روم است‏ فرسيان را صريح معلوم است‏
آفتاب جهان جان على است‏ ماهتابست و آب‏وتاب جليست‏
لؤلؤ قعر بحر مصطفويست‏ باده كهنه است و جام نويى است‏
مرتضى ساقى و جمالى جام‏ مرتضى باده و كمالى كام‏

و در جاى ديگر عطّار را عالم سرّ توحيد مى‏داند. در قصيده‏اى گويد:

دلى كو مخزن اسرار باشد كجا ميلش سوى اخبار باشد
كسى داند صفات شاه مردان‏ كه او از علم برخوردار باشد
نه آن علمى كه واعظ باز گويد مرادش كسب يك دينار باشد
چو آن علمى كه در قرآن نهفته است‏ كه اندر هفت بطن غار باشد
چو آن علمى كز آن مولاى رومى‏ بگفت عشق در گفتار باشد
چون آن علمى كه بر دار حقيقت‏ ابا منصور جان بر دار باشد
چو آن علمى كه اندر سرّ توحيد درون سينه عطار باشد

(ق- 4)

در قصيده‏اى ديگر به شعراى عارف و عطّار اشاره مى‏كند:

گر شه جلال رومى است ور اوحدى و عطار گر قاسم و نظامى ور سعدى و سنايى‏
فى‏الجمله بر رخ دوست اين جام نوش كردند تو همچو يخ فسرده همچون منى و مايى‏

(ق- 27)

جمالى و سعدى‏

با توجه به اينكه در مجالس سماع صوفيان قرن هشتم و نهم، غزليات سعدى آتش‏افروز عاشقان صوفى بوده است و پيرجمالى بارها بدين نكته اشاره كرده است كه مطربان نيمه مست بيت حضرت سيار باد در عشق و بلبل خوش‏نواى گلزار ذوق شيخ سعدى- عليه السّلام- با شورى عظيم به آواى خوب و به اصولى خوش مى‏ خواندند و سعدى را به صفت نمكين ياد مى‏كند.

يكى از دگرگونيهاى درونى وى در شب سيزدهم رجب 867 ه ابيات زير از سعدى بود:

مهروى بپوشاند خورشيد خجل گردد گر پرتو روى افتد بر طارم افلاكت‏

غزلى نيز در مدح سعدى سروده به مطلع:

دل شد به كوى سعدى در جستجوى سعدى‏ اى سعديان بشارت كآورد خوى سعدى‏

گويد:

در كاسه جمالى است اى دل فكار مخمور آن مى كه جوش مى‏زد اندر سبوى سعدى‏
سعدى است جام صهبا روزى است ساقى ما اى تشنگان بنوشيد آبى ز جوى سعدى‏
در خاك پاى سعدى بسرشته عنبر عشق‏ ز آن در جهان فزوده چون مشك بوى سعدى‏
بيناست در حقيقت هركس كه ديده باشد در بزم باده‏نوشان يك بار روى سعدى‏

(غزل 229)

فخر الدّين عراقى‏

چنانكه گذشت در يكى از سلسله‏ هاى طريقت پيرجمال به فخر الدّين عراقى مى‏ رسد و روحيه قلندرانه وى شايد از عراقى مايه گرفته باشد. در فتح الابواب گويد:

جان مشتاقت شود پاك از نفاق‏ همچو آن پير مغان شيخ عراق‏

شيخ محمّد روزبهان:

كه او را به شيخ شطّاح المليح العاشق العارف قطب العاشقين و العارفين وصف مى‏ كند و نام مى‏ برد، ابو محمّد بن ابو نصر بقلى شيرازى ديلمى است كه به شيخ شطّاح معروف بود (522- 606 ه).

عين القضاة همدانى:

در شرح الواصلين گويد شبى جماعتى از درويشان باهم نشسته بودند و كتاب زبدة حضرت سرور ملامتيان، و مغز و نغز آن شيخ عين القضاة همدانى عليه السّلام در ميان بود و جماعت درويشان از مريدان حضرت شيخ علاء الدّين زواره‏ اى بودند كه در مدينه نايين آسوده‏ اند. در مثنوى شرح الواصلين گويد پس از خواندن كتاب زبده عين القضاة و خواندن آيه‏اى به سماع پرداختند.

جز روى تو خود روى نديده است جمالى‏ ز آن روست كه شد بنده شاه همدانى‏

(غزل 258)

شيخ محمود شبسترى:

در كتاب فتح الابواب در شرح بيتى از گلشن راز شيخ محمود شبسترى مى‏پردازد و بدان استناد مى‏كند و بيت اين است:

كسى مرد تمام است كز تمامى‏ كند با خواجگى كار غلامى‏

و اين بيت در گلشن راز در پاسخ پرسش حسينى هروى درباره مرد تمام آمده است:

مسافر چون بود رهرو كدام است‏ كه را گويم كه او مرد تمام است‏[46]

بابا افضل كاشى:

رباعيات پيرجمال بيشتر به سبك عطّار سروده شده است. در نسخه عكسى پاريس كه نسخه اصلى اين مجموعه است در پايان رباعيات پيرجمال رباعى زير آمده است، بدين مضمون منسوبة الى صفوة اهل التّحقيق افضل كاشى رحمة اللّه عليه‏

افضل ديدى كه هرچه ديدى هيچ است‏ و آنها كه بگفتى و شنيدى هيچ است‏
سرتاسر آفاق دويدى هيچ است‏ وين نيز كه در كُنج خزيدى هيچ است‏

رباعى فوق هم به اوحد الدّين كرمانى و هم خيّام منسوب است. در رباعى منسوب به اوحدى به جاى افضل اوحد آمده و در رباعى منسوب به خيّام در مصراع اوّل: دنيا ديدى و هرچه ديدى هيچ است.[47]

پيرجمال به استقبال رباعى فوق گويد:

افعال نكوى خود چه ديدى هيچ است‏ در بحث هرآنچه كج شنيدى هيچ است‏
بى‏يار دلا به سر دويدى هيچ است‏ در خلوت عُجب خود خزيدى هيچ است‏

***

بى‏درد لقاى دوست ديدن هيچ است‏ بى‏عشق دلا نفس كشيدن هيچ است‏
كورانه به دست و پا دويدى هيچ است‏ هوشانه به خلوتى خزيدى هيچ است‏

(ر- 61)

نيكلسون در بررسى‏هاى خود شاعر را بابا افضل كاشى مى‏داند ولى زنده‏ياد زرّين‏كوب مى‏گويد: ذكر شاعرى به نام افضل در بعضى از رباعيات هست كه شاعر از او با تكريم ياد مى‏كند و ظاهرا برخى رباعيات وى را استقبال كرده. اين بابا افضل بدون شك بابا افضل كاشانى كه نيكلسون پنداشته است نيست. ممكن است افضل تركه از معاصران شاعر باشد يا افضل ديگرى.[48] در قصيده زير توجّه خود را به عرفاى خاص‏ توجيه مى‏كند و سبك خود را مشخّص مى‏سازد:

اى مانده چون سكندر در عجب و كبريايى‏ كبريت را بسوزان از بهر روشنايى‏
چون خضر مسكنت جوى گر زندگيت بايد تا بو كه همچو الياس يابى ز خود رهايى‏
چون انبيا درين ره در نيستى فزودند تا در جهان هستى گردند رهنمايى‏
گر شه جلال روميت ور اوحدى و عطّار گر قاسم و نظامى ور سعدى و سنايى‏
فى‏الجمله بر رخ دوست اين جام نوش كردند تو همچو يخ فسرده همچون منى و مايى‏

(ق- 27)

پيرجمال و جامى:[49]

دو عارف، شاعر هم ‏عصر نماينده دو جريان فكرى اعتقادى زمان خويش با يكديگر ديدارى داشته‏ اند كه حاوى نكات قابل تأمّلى است. عبد الواسع باخرزى در كتاب مقامات جامى درباره ديدارى ميان پيرجمال و جامى آورده است:

«پيرى بدسگال از گوشه‏ نشينان شهر شيراز كه سخنان متفرّق در صورت رسايل مرتّب مى‏ گردانيد، چنانكه به هيچ طريق ميان عبارات عربى و ترجمه آن به فارسى و نظمى كه هر موضع ايراد مى‏ كرد بى‏ مناسبت بود … اما بعضى از جمله آن ولايت كه به صفت كتابت و تذهيب و جدول و تجليد امتيازى داشتند رسايل مهمل او را به تكليف هرچه تمام‏تر به درجه تكميل رسانيده، در صورت تحف و هدايا به هر شهر و ولايت مى‏ فرستادند … در آن سفر جمعى كثير از پسران صبيح الوجه در كسوت ارادت با وى ملاقى شده به لسان اجراى معارف پيوسته مى‏گفت: كه ما در مقام غلبه محبّتيم و اين‏ها همه جمال اللّه‏اند و چون خدمت درويش و اصحاب وى باجمعهم در لباس مرتّب از پشم شتر به سر مى ‏بردند. آن حضرت (جامى) به ازاى كلمات او چنين فرمودند: كه رابطه خصوصيت بر اين وجه است كه اين‏ها جمال اللّه‏اند و شما جمال‏اللّه‏ايد … و بالاخره آن پسران كه از مملكت فارس هم‏ركاب او بودند پياده شدند و آن شيخ پرتلبيس در آن صحراى بى‏پايان سخره شيطان و مسخر ابليس گشت و وى را گروهى انبوه از مريدان بى‏تمييز بودند كه به زبان بلاهت چنين درمى‏نمودند كه هر فيضى كه از جانب مبدأ فراز و نشيب اين عالم صورت مى‏دهد همه از ممرّ فيضان وى است».[50]

مؤلف لطائف نيز گويد: «وقتى ايشان (جامى) در سفر حجاز به بغداد رسيدند.

پيرجمال عراقى با جمعى از مريدان به ديدن ايشان آمد. وى شيخى معظم بود معتقد فيه اكثر خواص و عوام، و پوستين او و مريدان از سر تا به پا همه پشم شتر بود. چون چشم بر ايشان (جامى) افتاد گفت: جمال الهى ديديد. ايشان گفتند ما پيرجمال الهى ديديم، يعنى شتران خدا را».[51]

آثار پيرجمال‏

پيرجمال اردستانى چون عطّار به كثرت آثار معروف است. تقريبا سى اثر از وى مانده است. از ويژگى آثار وى آميختن شعر و نثر با يكديگر است. ديوان وى شامل قصايد، ترجيعات، تركيبات، مستزادات، غزليات، رباعيات، فهلويات است. در پايان مثنوى‏هاى خويش از آثارش نام مى‏برد و كار تحقيق را آسان‏تر مى‏سازد. مجموعه رباعيات را ميزان الحقائق نام داده و در آثارش از آثار شعر خويش، قصايد، ترجيعات و مستزادات را به نام اثر مى‏آورد. با بررسى آثارى كه در اختيار اينجانب بود و نسخه ديوان وى در كتابخانه مجلس به شماره 13005/ 1315 و كتابخانه تبريز به شماره 1415- 56/ 36 و نسخه عكس پاريس 813) p .s (1132 دانشگاه تهران، كليات ديوان شعر پيرجمال را فراهم ساختم كه نشر روزنه آن را منتشر كرده است.

  1. كليات اشعار: شامل 19 قصيده نعتيه، 27 قصيده، چهار مستزاد، دو ترجيع‏بند و غزليات و قطعه رباعى- فهلويات است كه انتشارات روزنه در سال 1376 آن را منتشر كرده است.
  2. مرآة الافراد: كتابى است مشتمل بر 165 رساله آميخته به نظم و نثر فارسى و متضمّن انديشه و افكار و تعليمات صوفيانه پيرجمال كه فاضل ارجمند جناب دكتر انيسى‏پور با دقتى خاص آن را منتشر كرده‏اند.
  3. فهلويات: بخشى از اشعار پيرجمال است كه در بسيارى از آثارش گاه‏به‏گاه آمده و خود آن را پهلوى نام داده است شامل يازده ترانه و دوبيتى و يك غزل به زبان پهلوى است.

در فتح الابواب گويد: شبها بوده است كه اين فقير گوش به زمزمه سوزناك حضرت ساقى ميخانه عشق داشته باشم. در سرّ صداى نرم آن حضرت- عليه السّلام- اين پهلوى شنيده باشم:

دلى كه مهر واروى تَه ورزى‏ گريوان وادَرى و واندرزى‏
به كيهان در تجى ديوانه و گيج‏ هركه وينى وَ احوالَ ته پرسى‏

فهلويات پيرجمال را به يارى استادان زبان‏شناس، دكتر كتايون مزداپور و زنده‏ياد دكتر ايرج وامقى آوانويسى و بازگردانى شده است در پايان كليات ديوانش به چاپ رسيده است.

بيان حقايق احوال مصطفى مشتمل بر هفت مثنوى كه از مجموعه‏هاى باارزش زبان و ادب و عرفان فارسى است. مثنوى تعليمى عارفانه، عاشقانه كه مثنوى‏هاى زير را در بر دارد:

  1. مصباح الارواح كه آن را در بيستم صفر 868 ه به پايان رسانده:
مانده به ده روز از ماه صفر كاين ملك گرديد با شمس و قمر
هشت سال و شصت سال هشتصد رفته بود از هجرت شاه رصد
  1. احكام المحبّين: آن را در شوّال 866 تأليف كرده و 1793 بيت دارد. شامل 10 بيت عربى است.
  2. نهاية الحكمة: در شوّال 868 به پايان رسانده گويد:
هشتصد سال است و شصت و هشت سال‏ كه نهان بُد اين درر در بحر حال‏
در نه شوّال زد جوش غريب‏ لجّه درياى بى‏قعر حبيب‏

اين مثنوى حدود 3059 بيت فارسى و 14 بيت عربى دارد.

  1. بداية المحبّة: شامل 1609 بيت فارسى و 19 بيت عربى است و آن را به سال 869 تمام كرده است.
هشتصد سال است و شصت و نه به سر كه محمّد كرد هجرت اى پسر
  1. هداية المعرفة: هفدهم ماه رمضان 869 آغاز كرده است و مجموعا 3861 بيت دارد.
رفته بُد از هجرت آن نامور هشتصد با شصت و نه سال اى پسر
هفدهم بود از مه صوم اى جوان‏ كاين چهار انهار جنت شد روان‏
  1. فتح الابواب: به سال 873 آغاز كرده است و 4768 بيت دارد.
چون به نزديك آمده ماه رجب‏ بازگو از خلق آن شاه عرب‏
هشتصد و هفتاد و سه سال تمام‏ درگذشت از هجرت شاه مدام‏
كه برون انداخت دُرّهاى غريب‏ شور عشق از قعر درياى حبيب‏
  1. شرح الواصلين: به سال 876 ه تأليف كرده و 3319 بيت دارد.

هفت مثنوى مصباح الارواح، احكام المحبّين، نهايت الحكمة، بدايت المحبة، هدايت المحبة، فتح الابواب، شرح الواصلين تحت عنوان بيان حقايق احوال مصطفى از مجموعه‏هاى باارزش زبان و ادب و عرفان فارسى است كه 18409 بيت فارسى و 33 بيت عربى و 10 بيت گوناگون دارد.

  1. شرح الكنوز: مجموعه‏اى است كه در بيشتر نسخه‏ها دو كتاب به شمار آمده است.
  2. بحر الرّموز: چنين شروع مى‏شود:
به اسم اعظم و به ذات قديم‏ كه عشقست و بس هرچه هست اى حكيم‏
  1. كنز الدّقائق: با بيت زير شروع مى‏شود:
مشعله صبح سعادت دميد وسوسه ظلمت عادت رسيد
  1. كشف الرّموز: در بيان ظهور حقيقت عشق كه سرّ ولايتش خوانند.
  2. تنبيه العارفين: چنين شروع مى‏شود: اى فرزند يك لحظه بنده‏وار بنشين.
  3. روح القدس: كه آن را در سال 865 ه. به پايان رسانده و منظومه‏اى طولانى درباره شريعت، طريقت و حقيقت است.
  4. كشف الارواح: رساله‏اى عرفانى در تأويل و تفسير قصه يوسف است و چنين شروع‏ مى‏شود:
به نامت نامه را سر برگشادم‏ كه اندر كوى عشقت مى‏سرايم‏
  1. محبوب الصدّيقين:
روز از نور عشق شد خرم‏ ظلمت شب دريد جامه غم‏
  1. مشكاة المحبّين:
اى گزيده جهان و هرچه در اوست‏ جان عالم تويى و عالم پوست‏
  1. معلومات:
اى رفيق ره و حريف مدام‏ وى طلبكار رند دُردآشام‏
  1. مفتاح الفقر: اعلم يا اخى ان الانبياء و اولياء الفقراء …
  2. نور على نور:

روى فى الخبر عن رسول (ص): قال اول ما خلق اللّه العقل:

مصطفى نور و نور مشهور است‏ على بوالعلاء على النّور است‏
  1. ناظر و منظور: در معنى اللّه نور السّماوات و الارض مثل نوره كمشكاة.
  2. نصرت‏نامه: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم نصر من اللّه و فتح قريب. اى اخى بدان كه جميع اشيا به مثال طلسمند.
  3. المنظوم فى رقّ المنشور: كه به نام المسطور فى رق المنشور نيز آمده است: اى آنكه مشتاق جمال دوستى و مى‏خواهى كه معرفت الهى فهم كنى.
  4. قدرت‏نامه: اى برادر اگر مى‏خواهى كه زنده‏دل شوى نفس نگهدار.
  5. فرصت‏نامه: در معنى سوره و الليل اذا يغشى.
  6. مهرافروز: اى عزيز بدان كه نبوّت و قدرت از حضرت محمّد مصطفى (ص) است.
  7. مرآة الحبيب: اى عزيز يك دم حاضر باش كه سخن در وقت مى‏گذرد تا حاضر اوقات شويم.
  8. استقامت‏نامه:
استقم دل كه باز حسن حبيب‏ مى‏كند عشوه‏ها به عشق غريب‏
  1. مهر قلوب:
اى جمالى شرح اين مهر قلوب‏ رو نهان كن خوش در اين پرده عيوب‏
تا كه معنى غالب آيد بر كلام‏ پيش چشم حرف‏بينان و السّلام‏
  1. ميزان الحقائق: مجموعه رباعيات پيرجمال است كه در بيشتر مآخذ، آن را كتابى جداگانه ياد كرده‏اند.

پيرجمال به حفظ نام آثارش توجه داشت و در پايان بعضى آثارش به مناسبت‏هائى از آثار خويش و موضوع‏هاى آن نام برده است. در پايان مثنوى فتح الابواب چنين آورده:

… ليك يارى جو كه چون مرآت صاف‏ وانمايد دم‏به‏دم لاف و گزاف‏
گر كند صد پاره جسمت دم مزن‏ ور كشد طفلت برش مگشا دهن‏
تا بدانى در بر او اين رموز تا ز بى‏صبرى نيازى اين كنوز
گر تحمّل داشتى موسى يقين‏ كه بنهادى گرهها بر جبين‏
گر از آن او شدى بى‏شك و ريب‏ زانكه يا خضر است اى دل گنج غيب‏
چونكه موسى با اشارت‏ها نساخت‏ صورت بى‏صبريش آن گنج باخت‏
شرح من مرآت و گنج پرفتوح‏ بازجو اى فرد طالب در شروح‏
گر تو آن روح القدس آرى به چنگ‏ بى‏جهت اندر جهان نارى و رنگ‏
جان مشتاقت شود پاك از نفاق‏ همچو آن پير مغان شيخ عراق‏
تا كه تنبيهت كند يار و نديم‏ قصه آن كهف و اصحاب رقيم‏
تا اگر محبوب يابى در كنار در نيازى عاقلانه اى سوار
زانكه محبوبت نمايد كشف حال‏ همچو حال يوسف و تخت و وصال‏
حسن يوسف جور اخوان بايدت‏ تا كه مصباحى به ديدار آيدت‏
شعله مصباح بطلب چون غريب‏ تا ببينى حسن پنهان حبيب‏
تا بدانى مقصد احكام عشق‏ تا نگه‏دارى به كف بر جام عشق‏
ليك با حكمت بنوش اين دُرد دَرد تا نهايت‏بين شوى و مرد فرد
تا به ياد آرى بدايت در حضور تا ز هجرتها نگيرد دل نفور
تا ببينى چهره خوب رضا تا هدايت يابى از حسن غزا
گر رضا خواهى تو از حسن حبيب‏ رو طلب كن فتح ابواب غريب‏
حاضر اوقات و مهر روز باش‏ تا ببينى حسن مهرافروز فاش‏
باشد اندر دستشان مفتاح فقر جسمشان مشكات و دلشان راح فقر
كس نداند قصد معلومات‏شان‏ كس نبيند سير ترجيعاتشان‏
قامت تركيب‏شان باشد بلند مستزاد آرند با بند و كمند
نى ابد جويند و نى ذكر ازل‏ ذوق حال آرند در نغمه و غزل‏
در قصايد قال در حال آورند روح‏هاى غيب در قال آورند
اى حبيب آن دردمندان تواند كه غبار و گرد ميزان تواند
نعتشان اوراد جان است و زبان‏ هم نهان و فاش روزان و شبان‏
اى جمالى مطرب و ساقى بيار چون گشاده در به روى اهل غار
حمد للّه شكر اللّه الكريم‏ كه همى‏بينيم خوش كهف و رقيم‏

سبك آثار پيرجمال‏

از ويژگى خاص آثار وى به هم آميختن شعر و نثر است كه در بسيار موارد صنعت التفات در آن ديده مى‏شود. چون از بيان تداعى آزاد پيروى مى‏كند و سخن را به مناسبت حال شنونده يا چگونگى گفتار تغيير مى‏دهد. شيوه آثار تعليمى خاص مثنوى مولوى در آثارش ديده مى‏شود. بارها حديثى يا روايتى را طرح كرده و به تفسير پرداخته، ولى به مناسبت حال و هواى خويش به تمثيل‏هاى ديگر پرداخته است. در كاربرد واژگان حدّ و مرزى ندارد؛ حتى گاه از قوانين كلام و ساخت آن طفره مى‏رود. واژگان تركى، محلّى، عربى مددكار وى در بيان مطالب اوست. خود را در تنگناى قافيه قرار نمى‏دهد و براى رهايى از آن شيوه‏هاى خاص در اشعارش به كار برده است.

در نثر بيشتر به نثر فنى توجه داشته، اطناب و استشهاد و تمثيل و درج كه از ويژگى نثر فنى است در بخش‏هاى مثنوى‏ها كه به نثر آورده است ديده مى‏شود. زبان پيرجمال زبان زمان اوست. زبان صوفيانى كه بى‏تكلّف براى مريدان سخن مى‏گويند. بنابراين از تكلّف و تشريفات مى‏گريزد، لذا دربند تركيب واژگان نيست. واژه‏ها گاه چون موم در دست او شكل مى‏گيرند و گاه تركيب‏هايى مى‏سازد هنجار گريخته و نامعهوده پسوندهاى ور- ناك- ستان از پساوندهاى پربسامد نثر و شعر پيرجمال است.

افعالى چون تالاندن- بنديدن- نگاهيدن- ريزيدن- پرهيزيدن و تركيباتى چون، ابرناك دودناك، خوابناك درختشان بنده‏ور و در كلمات مغولى- تو- طمغاجى يا تيژگان (مژگان) هژگان در شعر و نثرش به كار برده است.

هدف پيرجمال در شعر و نثر تعليم است؛ تعليماتى كه بدان عشق مى‏ورزد. عشق به احمد و حيدر، خميرمايه آثار اوست. خود را شاعر نمى‏داند و از شعر بى‏خاصيت مى‏گريزد. به پسرش سفارش مى‏كند:

اى جان پدر به شاعرى هيچ مپيچ‏ شعرى كه ز عشق نايد آن هيچ است هيچ‏
نى هركه رخى بديد عاشق باشد هيج است طريق عشق هيچ اندر هيچ‏

(ر- 327)

و گويد:

شعر آن باشد كه وارد حق باشد در ديده عشق وحى مطلق باشد
بيگانه ز عشق مست و احمق باشد ور گفتارش ره انا الحق باشد

(ر- 339)

زيرا:

معنى به مثل چو مرغ يا پر باشد خود پر چه بود اگرنه آن فر باشد
معنى آن است كز ملامت شاد است‏ تا در صف عاشقان مضطر باشد

(ر- 91)

سبك بيان وى در مثنوى‏ها چنين است: با آيه يا حديثى آغاز مى‏كند و به تفسير تعليمى آن مى‏پردازد. يا با شعر سخن آغاز مى‏كند و پس از ذكر حكايتى به نثر مى‏پردازد. اين بخش از سخنانش تعليمى است باز به شعر استناد مى‏كند و در فرصتى ديگر نثرى شعرگونه مى‏آورد. نوعى موج شعرى در كلامش ديده مى‏شود. ستون بناى سخنان وى آيه و حديث و مسائل عرفانى است و ابو هريره، انس بن مالك حسن بصرى، سلمان، ابا ذر، راويان حديث آثار پيرجمال‏اند. در مجموعه مثنوى‏هاى بيان حقايق احوال مصطفى زندگى پيغمبر (ص) با نگرشى عارفانه به نظم و نثر درآمده است.

آنچه سبك پيرجمال را خاصه در نثر از آثار زمان او جدا مى‏كند، نرمى و روانى بيان اوست. با توجه به اينكه در دوره تحول زبان پارسى، صوفيان پاسداران صميمى زبان بوده‏اند و مى‏كوشيدند تا سخنانشان مقبول و مطبوع مريدان آنها باشد. مريدانى كه از پايين‏ترين طبقه اجتماعى و زحمت‏كش‏ترين آنان بودند. بنابراين زبان پيرجمال زبان ساده‏ و رايج زمان اوست. هرجا آيه‏اى يا حديثى مى‏آورد يا به شعرى تازى استناد مى‏كند، براى رعايت حال خواننده آن را به فارسى برمى‏گرداند؛ همچون نويسندگان دوره نخست زبان فارسى كه برابريهاى معانى را به زبان عربى و فارسى رعايت مى‏كردند تا پيوستگى معنوى خويش را با خواننده از دست ندهند.

پيرجمال بر آن است كه طرحى نو به كار برده است، گويد:

تا توانى طرح نو انداختن‏ هم توانى مركبت خوش تاختن‏
تا كه هر دم تازه‏رو باشى چو آب‏ بلكه تابى در جهان چون آفتاب‏

فتح الابواب)

يك صنجه ميزان حق آويخته‏ام‏ بازار مقلّدان به هم ريخته‏ام‏
خواننده اين كتاب عاشق گردد داند كه دگر خاك به نو بيخته‏ام‏

(ر- 166)

در شعر به شيوه شعراى اهل حق چون عطّار، مولوى، سعدى و عراقى توجه دارد. وزن مثنوى‏ها بيشتر بر وزن مثنوى مولوى است و قصايد و رباعياتش به سبك عطار. در غزل شور و حال عاشقانه شيعى دارد گاه جمالى، گاه غريب يا جمالى غريب تخلّص مى‏كند. با توجّه به اينكه شاعران و نويسندگان ادامه‏دهندگان واقعى فرهنگ و ادب پيش از خود هستند و آثارشان تبلور فرهنگ زمان ايشان است و ريشه در گذشته سنّتى دارد. شناسايى آنها مى‏تواند در تشخيص هويت فرهنگى اين مرزوبوم سودمند باشد.

نسخه ‏شناسى آثار پيرجمال‏

  1. مجموعه ف 1321 پاريس 813/p .s (بلوشه) 1757- به خط نستعليق 853 گ- 20 سطر- مجموعه رسايل منظوم و منثور از فضل اللّه جمالى اردستانى دهلوى (فوت 901 ه) بيان حقايق احوال مصطفى در هفت بخش. در پايان رباعياتى از افضل الدّين كاشانى به نام صفوة اهل التّحقيق آورده است. در اين نسخه احكام المحبّين، قدرت‏نامه، فرصت‏نامه، مهرقلوب، نهايت الحكمة، بداية المحبة، مصباح الارواح، فتح الابواب، شرح الواصلين، نصرت‏نامه، هداية المعرفة، نور على نور و رباعيات آمده است. اين مجموعه در مثنوى‏هاى هفت‏گانه اصل قرار گرفته است. هم به دليل قدمت نسخه و هم به دليل سبك كتابت آن. ميكروفيلم آن در فهرست ميكروفيلم‏هاى دانشگاه تهران، به‏ شماره 1321 ص 594، ج 1 ثبت شده است.
  2. نسخه كتابخانه كاخ گلستان (سازمان ميراث فرهنگى كشور) كه نسخه كتابخانه سلطنتى سابق است، به نام كليات پيرجمال اردستانى تعداد برگ 448 و 896 صفحه نيم‏ورقى كوچك. خط نستعليق وسط. كاغذ كشميرى به شماره 311. اين نسخه با نسخه پاريس برابر و تطبيق شده است و با علامت (س) مشخص گرديده. تاريخ كتابت آن پايان قرن نهم است.
  3. نسخه كتابخانه مجلس شوراى اسلامى (ملّى سابق) شماره 13289/ 1132 مسمّى به ديوان پيرجمال‏الدين به قطع وزيرى 314 برگ، 627 صفحه به خط على اشرف بن على در سال 1325 هجرى نگارش يافته است و شامل مثنوى فتح الابواب مهرافروز، كنز الدّقائق، مرآة الافراد، تنبيه العارفين، محبوب الصّديقين، مفتاح الفقر، مشكاة المحبين، معلومات، مثنويات، استقامت‏نامه، نورعلى‏نور، ناظر و منظور، قصايد، ترجيعات، تركيب‏بند، مستزادات، نعت النبى، غزليات، رباعيات و مفردات است. در بعضى از ناخوانى‏هاى نسخ اصل بدان رجوع شده است و به علامت (مج) مشخص شده است.
  4. نسخه كتابخانه ملك به شماره 5935 در 503 برگ اين نسخه در اواخر قرن نهم هجرى نگاشته شده. تاريخ كتابت مرآة الافراد را پنج‏شنبه يازدهم جمادى الاولى 866 آورده است.
  5. نسخه ديگر كتابخانه مجلس به شماره 4276 به خط نستعليق شامل آثار مرآة الافراد، شرح الكنوز، كنز الدّقائق، روح القدس، تنبيه العارفين است.
  6. كليات اشعار و آثار به خط نسخ 448 ورق- 35 سطر- مجدول و مذهّب در كتابخانه تبريز به شماره 1415/ 3656 رديف 462 مشتمل بر قصايد، غزليات، رباعيات، مقطّعات، فهلويات، كنز الدّقائق، شرح الكنوز 1 و 2 شرح قدس، تنبيه العارفين، محبوب الصّدّيقين، كشف الارواح، مشكاة المحبين، مفتاح الفقر، معلومات، مهرافروز، ميزان الحقائق كه بخش اوّل و آخر افتادگى دارد. نام مؤلّف پيرجمال‏الدّين اردستانى سيّاح از عرفاى عهد ميرزا شاهرخ متوفّى 879 ه بخش ديوان به نام ديوان پيرجمال را انتشارات روزنه منتشر كرده است.
  7. نسخه كتابخانه ديوان هند در لندن به شماره 38660 مسمّى به كلّيات پيرجمال به خط نستعليق خوش نوشته شده و رساله مرآة الافراد، كنز الدّقائق، مشكاة المحبّين، روح القدس، تنبيه العارفين، محبوب الصّديقين، معلومات، كشف الارواح، قصّه ايوب، بيان حقايق احوال مصطفى، مصباح الارواح، احكام المحبّين، نهايت الحكمة، بدايت المحبة، قصايد و تركيب‏بند، غزليات و رباعيات و يك مثنوى كه نيكلسون نتوانسته است بدان عنوان دهد)، استقامت‏نامه، نور على نور.[1]
  8. مجموعه‏اى گزيده به شماره 1135/ 3005 در كتابخانه مجلس شوراى اسلامى.
  9. كليات جمالى كتابخانه ملك به شماره 5401 كه با نسخه پاريس بخش‏هايى كه مورد نظر بوده تطبيق داده شد و يا نشانه (ملك) مشخص گرديد.
  10. كليات جمالى كتابخانه ملك به شماره 5052 به خط نسخ، تحرير محمّد حمزوى موسوى، يكشنبه 24 شوال 1221 نوشته شده و شامل مثنوى نهايت الحكمة و بدايت المحبّة و شرح الكنوز و مهرافروز است.
  11. كليات جمالى نسخه ديگر كتابخانه ملك شامل كشف الارواح و بخشى از فتح الابواب و رباعيات و مثنوى گلشن راز كه در سال 1252 ه. تحرير شده است.
  12. كليات جمالى ملك شماره 5110، شكسته نستعليق، تحرير محمّد كريم بن محمّد از سال 1239 تا 1241 تحرير شده است.
  13. فيلم شماره 4181 دانشگاه تهران كه در سال 885 نوشته شده در كتابخانه ملّى و نيز موجود و شامل احكام المحبين، شرح حقّ اليقين و حقّ المحبوس و نتيجة الحال با ميزان الحقائق است.
  14. كليات جمال الدّين احمد (جمالى) در گذشته 879 ه. در كتابخانه دانشگاه استانبول شامل چهار اثر كشف الارواح، مفتاح الفقر، معلومات، غزليات، رباعيات به خط نسخ، كاتب احمد بن عبد اللّه محمّد بن يحيى الرّشيدى، محرّم 867 ه 22* 188- 207 برگ دو ستونى 15 سطرى. كاغذ آهارزده، جلد تيماج.
  15. نسخه كتابخانه صدر الدين محلاتى شيرازى كه در فهرست منزوى ج 2، ص‏ 1370 به شماره 13060 ثبت است.
  16. نسخه كتابخانه نصيرى.

مجموعه هفت مثنوى تعليمى، عارفانه و عاشقانه پيرجمال اردستانى به نام بيان حقايق احوال مصطفى (ص) كه تقديم مى‏گردد عبارت است از: مصباح الارواح، احكام المحبّين، نهاية الحكمة، بداية المحبة، هداية المعرفة، فتح الابواب، شرح الواصلين.

پيرجمال در خلق اين مجموعه از هفت شهر عشق عطار در منطق الطير الهام گرفته است. در اين آثار زندگى پيامبر اسلام با ظرافت خاص به زبان شعر و نثر آمده است و دومين مثنوى تعليمى بعد از مثنوى مولوى را فراهم ساخته است و هدف خود را در ابيات زير مشخص كرده، مى‏گويد:

جان عشق است و منطق طير است‏ شرح عاشق سرور هر پير است‏
شربت خوشگوار عطّار است‏ ياد ياران دمار اغيار است‏
غلبات شهنشه روم است‏ فرسيان را صريح معلوم است‏
آفتاب جهان جان على است‏ ماهتاب است و آب‏وتاب جلى است‏
لؤلؤ قعر بحر مصطفوى است‏ باده كهنه است و جام نويست‏
مرتضى ساقى و جمالى جام‏ مرتضى باده و كمالى كام‏

در اين مجموعه شعر و نثر به هم آميخته است و نوعى ادبيات تمثيلى ارائه مى‏گردد كه زندگى پيامبر اسلام بر بستر اعتقادى تشيع متبلور مى‏گردد و شاعر توانسته است عقيده مشترك نهضت‏هاى مردمى قرن هشتم و نهم را در آثار خويش بازگو كند.

مثنوى مصباح الارواح نخستين مثنوى اين مجموعه است كه با آيه‏ «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ …» آغاز مى‏شود.

احكام المحبّين مثنوى با آيه «لا اللّه الا اللّه‏، هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ* عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ»* آغاز مى‏گردد. تحوّلات روحى شاعر بحث آغازين است سپس به خطبه‏هاى عقد حضرت محمّد (ص) و خديجه (ع) مى‏پردازد.

نهايت الحكمة با آيه‏ «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» آغاز مى‏شود. نبوّت و ولايت خميرمايه اين مثنوى است. وقايع سال چهارم و پنجم نبوّت داستان معراج و سلطه روميان را بر شهر برار مطرح مى‏كند و به تعليمات عرفانى‏ مى‏پردازد. هدايت الحكمة، چهارمين مثنوى با آيه‏ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏ آغاز مى‏شود و بيت آغازين آن چنين است:

اسب همت زين كن اى همّت بلند تا ز پاى روح بگشاييم بند

هجرت پيغمبر از مكه به مدينه، روايتى از على بن الحسين، خطبه پيغمبر (ص) در ساختن نخستين مسجد و داستان سلمان پارسى و نبوّت و حكمت در اين مثنوى آمده است.

هداية المعرفة با حديثى از پيامبر آغاز مى‏شود، نكاح فاطمه (ع) و على (ع) و غزاى بدر سايه‏هاى تاريخى اين دفتر است و مسايلى چون علم و عمل، عشق و معرفت مايه‏هاى عرفانى است.

ششمين مثنوى، فتح الابواب است با آيه‏ «إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً» آغاز مى‏شود. از داستان سماع پيغمبر از پيام حق و شعر عرب بدوى موضوع سماع را بيان مى‏كند. روح محبت و شادى و عشق، مجموعه اين مثنوى را فرا گرفته است.

هفتمين مثنوى شرح الواصلين است كه با بيت زير آغاز مى‏شود:

نام بسم اللّه الرحمن الرحيم‏ مى‏سرايم بر صراط مستقيم‏

و تفسير آية «أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ» تأويل و تفسير مى‏شود، داستان حضرت ابراهيم و سلمان فارسى و زندگى پيرمرتضى على مايه تعليمات حكمت و عرفان شاعر است.

متن اصلى اين مجموعه از نسخه پاريس است كه ميكروفيلم آن به شماره 1321 در فهرست ميكروفيلم‏هاى دانشگاه تهران آمده است و با نسخه كتابخانه كاخ گلستان علامت اختصارى (س) و نسخه مجلس شوراى اسلامى با علامت (مج) و نسخه ملك با علامت (ملك) برابر شده است.[2]

 مقدمه مصباح الأرواح ،  جمال الدين محمد ، 1جلد، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى – تهران، چاپ: اول، 1380.

[1] ( 1). مقدمه مرآة الافراد، ص 25.

[2] پير جمال الدين محمد اردستانى، مصباح الأرواح، 1جلد، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى – تهران، چاپ: اول، 1380.

[1] ( 1). مؤلف بستان السّياحه در باب اردستان گويد: قصبه‏اى از مضافات اصفهان است و در شمال آن قرار دارد. مردمش همگى شيعى مذهب‏اند. اشخاص عظيم‏الشّأنى از آن برخاسته‏اند مانند شاه مرتضى على و پير جمال اردستانى صاحب تصانيف كثيره. در جاى ديگر از پير جمال حديث روايت كرده است.( بستان السّياحه، ص 68/ 661).

[2] ( 2). فهرست ميكروفيلم دانشگاه تهران، شماره 1321.

[3] ( 3). دايرة المعارف مصاحب، ذيل فضل اللّه جمالى.

[4] ( 1). آتشكده اردستان، ص 350، طرايق الحقائق، ص 159، ج 2.

[5] ( 1). مرآة الافراد، صص 191- 239.

[6] ( 1). آتشكده اردستان، ص 239- طرايق الحقائق، ج 2، ص 159.

[7] ( 1). ليلاز محلّى در دو فرسنگى اردستان.

[8] ( 1). نسخه خطّى احكام المحبّين شماره 1231 ص 85.

[9] ( 1). لغتنامه دهخدا. ذيل جهانشاه.

[10] ( 2). مرآة الافراد، ص 207.

[11] ( 3). تاريخ اسلام در ايران، ص 441.

[12] ( 1). احسن التواريخ، ص 328.

[13] ( 1). جهانشاه قراقويونلو، نوشته مكرمين خليل اينانج ترجمه وهاب ولى. مجله فرهنگ ويژه تاريخ، سال 79، پاييز 1375.

[14] ( 1). مرآة الافراد، ص 18. رساله خطّى محبوب الصّديقين، ص 267.

[15] ( 2). آتشكده اردستان، ص 227.

[16] ( 1). فرهنگ و ادب، ص 210.

[17] ( 1). جستجو در تصوّف، ص 378.

[18] ( 1). مرآة الافراد، ص 108- 282.

[19] ( 1). طرايق الحقائق، ج 2، ص 352.

[20] ( 2). لغت‏نامه دهخدا ديل احمديه.

[21] ( 1). جستجو در تصوّف، ص 267.

[22] ( 2). فتح الابواب نسخه عكسى ص 276.

[23] ( 1). مقامات جامى، ص 180.

[24] ( 2). لطائف الطوايف، ص 25.

[25] ( 1). كشف المحجوب، ص 524.

[26] ( 2). مقدمه ديوان سلطان ولد، به قلم سعيد نفيسى، تهران، ص 12.

[27] ( 3). سماع در تصوّف، چاپ پنجم، دكتر حاكمى، انتشارات دانشگاه تهران، تهران 1366، ص 13.

[28] ( 1). بوستان سعدى، غلامحسين يوسفى، ص 112.

[29] ( 1). مرآة الافراد، ص 239.

[30] ( 1). مرآة الافراد، ص 314.

[31] ( 1). جستجو در تصوّف، 174.

[32] ( 2). مرآة الافراد، رساله 4، ص 104.

[33] ( 1). روح القدس، خطّى شماره 1132، مجلس. مصباح الهدايه، ص 29.

[34] ( 1). مقالات شمس، ص 691.

[35] ( 2). مرآة، صص 103- 253.

[36] ( 3). مرآة، صص 103- 253.

[37] ( 1). طرايق الحقائق، ج 3، ص 53 و مثنوى فتح الابواب.

[38] ( 2). آتشكده اردستان، ج 2، ص 35.

[39] ( 1). لغت‏نامه دهخدا، ذيل ظهير الدين.

[40] ( 1). طرايق الحقائق، ج 1، ص 159 و ج 2، ص 355.

[41] ( 2). طرايق الحقائق، ج 1، ص 159 و ج 2، ص 355.

[42] ( 1). مرآة الافراد، ص 20.

[43] ( 2). جستجو در تصوّف، ص 371.

[44] ( 3). مرآة الافراد، صص 151 و 494.

[45] ( 1). مرآة الافراد، ص 151.

[46] ( 1). گلشن راز، شيخ محمود شبسترى به كوشش محمد موحد، ص 79.

[47] ( 2). ديوان بابا افضل، مصطفى رحيمى، شريف عاطفى، زوار، 1362، ص 45.

[48] ( 3). جستجو در تصوّف، ص 332.

[49] ( 1). نور الدّين عبد الرّحمن جامى( 817- 897 ه).

[50] ( 1). مقامات جامى، ص 180.

[51] ( 2). لطائف الطوايف، ص 25.

[52] پير جمال الدين محمد اردستانى، مصباح الأرواح، 1جلد، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى – تهران، چاپ: اول، 1380.

زندگینامه شمس الدين محمد تبريزى مغربى(749-809 ه.ق)

[زندگى مغربى‏]

ابو عبد الله شمس الدين محمد بن عز الدين بن عادل يوسف البزازينى تبريزى مشهور به مغربى ملقب به محمد شيرين يا ملا محمد شيرين كه قدوة العارفين و زبدةالواصلينش ياد كرده ‏اند به قول رضا قلى خان هدايت از صوفيه با تمكين و راهروى پرشور و موحدى مشهور بشمار است كه مذهبش وحدت وجود و مشربش لذت شهود بود و به علوم ظاهرى و باطنى عالم بود، وصيت فضائلش مغرب و مشرق را فرا گرفته مولد و منشأاش انبند يا امند يا اممند از قراء  رودقات تبريز است و امند (به فتح اول و ميم مشدد و سكون نون) نيز هنوز در اصطلاح مردم بكار مى‏ رود. فهلويات مغربى به زبان آذرى كه در نسخه ‏هاى كهن ديوان وى آمده نشانه‏ايست كه او از كودكى در تبريز بوده و با زبان محلى آشنائى ديرينه داشته كه به خوبى توانسته است بدان زبان و لهجه ترانه سرايد، باين ترتيب تبريزى بودنش مسلم مى‏ گردد

خانه شمس مغربى بنا به گفته خواجه عبد الرحيم خلوتى كه مريد شمس بوده در محله اتكو حوالى مسجد جامع تبريز بوده و چون مريد مذكور از مغربى توبه گرفته و در توبه شوق تا منزل مولانا غلطان آمده 5*روايت او نشان مى‏دهد كه مغربى لا اقل در يك دوره از عمر خويش در اينجا (تبريز) بسر برده است.

اوايل حيات مغربى كه مصادف با اواخر حكومت ايلخانان (736- 756) بوده آذربايجان ميدان جنگ بين دو سلسله امراى ايلكانى با آل جلاير و چوپانيان گرديد، در سال 787 تغتمش خان رئيس ايل- التون از دو ذهبى و پادشاه دشت قبچاق به آذربايجان لشكر كشيد و شهرهاى آن سرزمين بخصوص تبريز را غارت كرد. تيمور، آذربايجان و رى و ماوراء رود ارس و آسياى صغير را به پسر خود ميران شاه بخشيد و تبريز پايتخت او شد چون ميران شاه ديوانه شد تيمور به آذربايجان آمد و ميرزا عمر پسر او را به جاى وى نشانيد پس از آن آذربايجان بدست پادشاهان تركمانى‏نژاد قراقويونلو (810- 872) و آق‏قويونلو (872- 908) افتاد ادوارد براون در ضمن بررسى نظريه ريو درباره اختلاف كمال خجندى و مغربى بدين نكته اشاره مى‏ كند چون شيخ كمال نزد ميران شاه تيمور بيشتر از مولانا مغربى تقربى داشته ممكن است مناسباتشان تيره شده باشد. اشاره مؤلف روضات الجنان درباره تقاضاى مردم تبريز از مغربى در دفع شر ميرزا ابو بكر ولد ميرزا ميران شاه بن امير تيمور گوركان كه از سپاه قرايوسف شكست خورده بود و قصد قتل عام مردم تبريز را داشت نيز زمان حيات مغربى را روشن مى‏ سازد.

مؤلف روضات الجنان درباره تغيير حال مغربى حكايتى دارد كه روزى در تبريز به طلب مشغول بود در ميدانى شخصى اين بيت مولانا جلال الدين عبد الحميد عتيقى را مى‏ خواند كه.

چنين معشوقه‏ اى در شهر و آنگه ديدنش ممكن‏
هرآنك از پاى بنشيند به غايت بى ‏بصر باشد

از شنيدن اين شعر حالش دگرگون مى‏ شود درد طلب دامن‏گيرش مى ‏گردد و سر در عالم نهاده به خدمت بسيارى از اكابر مى‏رسد و با آنها نسبتى برقرار مى ‏كند.

در دو غزل نيز نشانه ‏هائى ديگرى از دگرگونى وى يافت مى‏ شود غزل اول درباره كردى است به مطلع زير(493)

اين كرد پريچهره ندانم كه چه كرده است‏
كز جمله خوبان جهان گوى ببرده است

و در غزل ديگر نيز دخالتى از دگرگونى وى ديده مى‏ شود.

به مطلع زير890

شاه بتان ماه‏رخان عرب رسيد
با قامت چو نخل و لب چون رطب رسيد

سفر

 جامى در نفحات الانس گويد كه مغربى در بعضى سياحات به ديار مغرب رسيده است و از آنجا از دست يكى از مشايخ كه نسبت وى به شيخ بزرگوار محيى الدين عربى رسيده خرقه پوشيده است  بنا به گفته ياقوت در معجم البلدان مغرب به تمام منطقه شمال افريقا و نيز آندلس اطلاق مى ‏شد و لا بد مى ‏بايد مغربى به قسمتى از ديار مذكور در فوق مسافرت كرده باشد مع‏هذا از ديوان وى و از رسالاتش اطلاعات دقيق و صريحى دراين‏باره بدست نمى‏آيد و ممكن است اين مسافرت را از روى تخلص وى كه مغربى است بر ساخته باشند.

مؤلف آنند راج در باب مغربى اشاره‏اى دارد كه مغربى نام رومى معروف كه در شهر سار هم تشريف آورده بود، چند روز بر سر حوض منوگهر (مينوگهر) ساكن و متوطن بود و اكثر اوقات بندگى حضرت مخدوم شرف الدين قدس اللّه سره الغزير براى ملاقات او مى‏ آمدند و تذكره علم و توحيد مى ‏كردند و طرفين فايده‏ ها مى‏ گرفتند و يك مكتوب مخدوم كه بجانب شيخ مغربى نوشته‏ اند و در مكتوبات يك‏صد و پنجاهم است و بزرگى شيخ مغربى از آنجا معلوم خواهد شد و رساله جام جهان‏نما و ديوان اشعار ايشان مشهور است.

اگر تو طالب سر ولايتى بطلب‏
ز مغربى كه درين روزگار پيدا شد

و باز به ولايت بهار مسافر شد) 

مغربى در اشعارش بكرات از درياى محيط و قلزم و عمان و امواج آنها ياد كرده است و اگر بتوان تخيلات شاعرانه وى را مبتنى بر تجربيات وى قرار داد با توجه به قول جامى و مؤلف آنند راج به مغرب و مشرق بايد مسافرت كرده باشد. اشعار ذيل نمونه‏ايست از سخنان وى كه در آنها اشارت به دريا و محيط و عمان رفته است:

505

تا مگر موجى كشد بازم ز ساحل در محيط
هر زمان صد موج چون درياى عمانم فرست‏

818

ز اشك عاشقان او به گيتى‏
در و درياى عمان آفريدند

546

هر آنچه مغربى از كائنات حاصل كرد
بكرد بحر محيطش به زمان تاراج‏

544

ازين محيط كه عالم به جنب اوست سراب‏
مراست عذب فراست تراست ملح اجاج‏

1227

مغربى از بحر و ساحل پيش از اين چيزى مگوى‏
ز آنكه دائم قلزم و عمان او باشد دلم‏

درباره جهانگردى و بى ‏ترسى از دريا گويد:

648

آنكه او معتقد جان و دل مغربى است‏
مغربى در طلبش گرد جهان مى‏گردد

668

چون مغربى آن‏كس كو، پرورده اين بحر است‏
از بحر نينديشد و ز موج نپرهيزد

در ايران مغربى به سلطانيه و گيلان نيز رفته است مؤلف روضات الجنان از مولانا محمد نور الدين عبد الرحيم البزازى چنين نقل مى‏ كنند كه در 27 شوال 795 از شمس مغربى در شهر سلطانيه توبه و در 27 ذى‏قعده 803 در فومن گيلان تلقين گرفته است 

محمد على تربيت در كتاب دانشمندان آذربايجان درباره يكى از آثار مغربى به نام درر الفريد كه نسخه خطى آن را در اختيار داشته ‏اند،گويد كه اين كتاب را بزبان فارسى در گيلان تأليف كرده است.

مغربى در تبريز مجلس درس داشته و بمقام ارشاد رسيده بود، مردم نيز بوى اعتقاد خاصى داشتند چنانكه در واقعه مرض طاعون و حمله ميرزا ابو بكر ميران شاه كه ذكر آن خواهد آمد. مردم بوى پناه مى‏ برند و استمداد مى‏طلبند تا دفع شر ميران شاه كند، با اشارات ديگرى كه مؤلف روضات آورده است حضور مغربى در مجالس تبريز با صلوات پيشباز مى‏ شد، چنانكه گويد روزى مولانا محمد مغربى قدس سره به مجلس تشريف آورند. اهل مجلس از وضيع و شريف سرور حضور دست داد، صلوات‏ گويان استقبال نمودند و اظهار كمال و اخلاص و جان‏سپارى كردند هر چند فرستادن صلوات هنگام ورود تازه‏واردان در مجامع در واقع بهانه‏اى بوده است براى تجديد ارادت و اخلاص به پيغمبر و آل او و ليكن مخصوصا نسبت به اشخاص موجه و محترم انجام مى ‏شده است.

مرشدان‏

مؤلف روضات الجنان نسبت سلسله توبه و تلقين و خرقه و انابت و ارادت حضرت ايشان را از خط شريف مخدومى ادام اللّه هدايته را بدين نهج آورده است.

فقد اخذ المرشد الكامل، العارف المحققين محمد بن عز الدين بن عادل بن يوسف التبريزى المعروف به شيرين ادام اللّه بركته العلم و التلقين من الشيخ بهاء الدين همدانى و هو من الشيخ ضياء الدين و هو من عز الدين الطاوسى و هو من الشيخ سعد الدين الحموى و هو من الشيخ نجم الدين كبرى و هو من الشيخ نجم الدين احمد كبرى و هو من الشيخ عمار ياسر البدليسى و هو من الشيخ ابو النجيب عبد القاهر سهروردى و هو من الشيخ احمد الغزالى و هو من الشيخ ابى بكر النساج الطوسى و هو من الشيخ ابى عثمان المغربى و هو من الشيخ جنيد بغدادى و هو من‏الشيخ سرى السقطى و هو من الشيخ معروف الكرخى و هو عن الامام الهمام على الرضا و هو عن ابيه محمد الباقر محمد بن عبد اللّه (ص)و كذلك اخذ الشيخ محمد المعروف به شيرين من الشيخ سعد الدين و هو من ابيه محمود الزعفرانى و هو من على بن ابى بكر سيواسى و هو من الشيخ صدر الدين قونيوى و هو من الشيخ محى الدين العربى و ايضا من الشيخ اوحد الدين حامد كرمانى و هو من الشيخ ركن الدين السجاسى و هو من الشيخ قطب الدين احمد الابهرى و هو من ابى النجيب سهروردى.

و كذلك اخذ شيخ المذكور من الشيخ اسماعيل علاء الدوله سمنانى و هو من الشيخ نور الدين عبد الرحمن الاسفراينى المشهور ببغداد و هو من الشيخ جمال الدين احمد جوزقانى. من الشيخ شهاب الدين سهروردى

به‏ طورى‏كه ملاحظه مى‏ شود يك طريقه انتساب او از طريق سعد الدين حموى به شيخ نجم الدين كبرى مى ‏رسد طريقه ديگر از طريق صدر الدين قونوى به شيخ محى الدين عربى و همچنين از طريق اوحد الدين كرمانى به ابو النجيب سهروردى مى‏ رسد چنانكه طريقه ديگرى هم دارد كه از طريق سيسى به شيخ الشهاب الدين سهروردى مى ‏رسد. به‏ طورى‏كه غالبا ديده شده است بعضى مشايخ غير از خرقه ارادت كه از يك شيخ و يك طريقه مى‏ گيرند از مشايخ ديگر هم خرقه تبرك دريافت مى ‏كنند.

چنانكه ملاحظه شد سلسله مشايخ مغربى در يك روايت به شيخ شهاب سهروردى مى‏پيوندد و همين پيوند جامى را بر آن داشته است كه او را از پيروان طريقه سهرورديه بشناسد  و درصورتى‏كه ارتباط او با سعد الدين حموى و علاء الدين انتساب او را بطريقه كبرويه نيز قابل توجه مى ‏دارد و بهمين جهت مسئله شيخيه او قابل تأمل است اما با كثرت رواج مكتب سهرورديه در عراق و شام و آذربايجان درين دوره احتمال دارد كه خرقه اصلى وى سهروردى بوده است و آنچه از كبرويه و قونويه داشته است خرقه تبرك بوده باشد.

سيسى و مغربى‏

مغربى از مريدان معروف سيسى بود، شيخ زين الدين خوافى سيد قاسم انوار پير محمد گيلانى و پير شيخى و حاج محمد عصار و شيخ كمال خجندى همه به سيسى ارادت مى ‏ورزيدند و با شمس مغربى صحبت مى‏ داشتند.

مؤلف روضات گويد بجز اين عده كه ذكر شد، مولانا ضياء الدين نيزارى تبريزى، خواجه خواند، خواجه كيى و خواجه پير شيخ عابدى و برادر وى خواجه مشايخ و خواجه ابراهيم كججى و مولانا محى الدين و كريم الدين مياوانى و مولانا ظهير الدين و پير محمود كله‏بان و خواجه نصر الله و پير تاج تولمى از ياران شيخ مغربى بوده ‏اند.

از اشارات مؤلف روضات درباره مجد الدين اسماعيل سيسى يا سيزى و شمس مغربى پيداست كه سيسى با پدر مغربى آشنا بوده است و از حكايتى كه درباره احمد شاه كججى راجع به قطب بوى نقل مى‏ كند چنين بر مى‏آيد كه ميان مغربى و سيسى ارادتى سابق بوده است، اينكه شمس مغربى به اشارت سيسى به چله‏ نشينى مى ‏پردازد اما قبل از پايان آن با ارسال غزلى به مطلع ذيل.

ما مهر تو ديديم وز ذرات گذشتيم‏
1320 از جمله صفات از پى آن ذات گذشتيم‏

سيسى را وقت خوش مى‏ شود و استحسان مى‏ كند و مغربى را از خدمت چله نشستن معاف مى ‏دارد نشان مى ‏دهد كه سيسى در زندگى مغربى تأثير بسزائى داشته است مع‏هذا اين داستان بى‏ شباهت به روايت مشابهى كه درباره فخر الدين عراقى نقل كرده ‏اند نيست و ممكن است از روى آن حكايت آن را بر ساخته باشند.

چنانكه جامى در نفحات الانس گويد مغربى مريد شيخ اسماعيل سيسى است كه وى از اصحاب نور الدين عبد الرحمن اسفراينى است 

و در روايتهائى كه مؤلف روضات بدان اشاره مى ‏كند نسبت ارادت او از سيسى به شيخ علاء الدوله سمنانى و آنگاه از طريق عبد الرحمن اسفراينى به شيخ شهاب سهروردى مى‏ رسد  و ظاهرا بهمين سبب انتساب به ابو النجيب سهروردى يافته است كه جامى او را از پيروان طريقه سهرورديه بشمار آورده است  مع‏هذا سهرورديه بمعنى اخص پيروان شيخ شهاب الدين سهروردى‏اند و شيخ علاء الدوله سمنانى هم ظاهرا طريقه كبرويه دارد نه سهرورديه.

از مريدان معروف سيسى كه با مغربى صحبت مى ‏داشته يكى كمال خجندى است. مؤلف حبيب السير درباره كمال گويد در بازگشت از سفر مكه به تبريز اقامت مى‏ كند و مورد توجه سلطان حسين بن سلطان اويس (784- 776 ه) قرار مى ‏گيرد و سلطان باغى در وليانكوه بوى مى‏ بخشد و كمال آنجا را خانقاه مى‏ سازد ميرزا ميران شاه نسبت به شيخ كمال ارادتى داشته است.

روزى مولانا مغربى با محمد مشرقى و محمد عصار و محمد خيالى در صحبت شيخ مى ‏روند و شيخ مشغول طبخ بود و غزلى سروده بود به مطلع ذيل‏

چشم اگر اين است و ابرو اين و ناز و شيوه اين‏
الوداع اى زهد و تقوى الفراق اى عقل دين‏

مغربى به كمال مى‏ گويد. مولانا بزرگ است چرا بايد شعرى گفت كه جز معنى مجازى محملى نداشته باشد كمال آنها را برمز صوفيانه بيان مى‏ كند كه چشم به لسان اشارت عين و ابرو عبارت از حاجب است كه اشاره به صفات است و مغربى ازين طرز تعبير كمال خدمت مى‏ كند و انصاف مى‏ دهد.

از قول مؤلف حبيب السير كه شيخ كمال نزد ميران شاه پسر تيمور تقرب داشته است و از روايت مؤلف روضات درباره تقاضا و استمدادى كه مردم تبريز از مغربى در دفع بلاى ميرزا ابو بكر ولد ميرزا ميران شاه بن تيمور كرده ‏اند و استنباط ريو 5* نويسنده فهرست موزه بريتانيا دراين مورد تأييد مى‏ گردد كه مى‏ گويند مناسبات اين دو شاعر چندان خالصانه و باصفا نبوده است، كمال نزد ميران شاه تقرب دارد و مغربى در دفع شر پسر ميران شاه قربانى مى ‏دهد، هر چند كه ادوارد براون اين شبهه را براى دو تن اهل صفا بعيد مى‏ داند 

از ياران ديگر او در سير و سلوك از عرفاى زير نام برده‏اند شيخ بهاء الدين همدانى و شيخ سعد الدين فرزند محمود زعفرانى و شيخ عبد القادر نخجوانى و شيخ شرف الدين منيرى كه در شهر سار كنار حوض منوگهر با مغربى مباحثه داشته است.

شاگردان مغربى‏

مغربى در تبريز به ارشاد مشغول بود و مجلس درس داشت احمد بن موسى الرشتى الاستادى در مقدمه شرح چام جهان‏نما گويد كه «اين فقير» دو نوبت نزد مصنف (مغربى) عليه ‏الرحمه آن را به قرائت خوانده‏ ام و بر مشكلات وقوف يافته و بر حضور حواشى نوشته و اجازت‏نامه بخط مبارك خود داده است در كرة اخرى در سنه خمسين و ثمانمائه گذار باز بشهر تبريز افتاد و به مدرسه نزول شد و جمعى از مريدان مولانا مرحوم بودنداحمد بن موسى رشتى از مريد ديگر شمس بنام مى ‏برد بنام كمال الدين يوسف معروف به ميرشكى كه از مريدان مغربى بوده و به تقاضاى وى، موسى رشتى جام جهان‏نما را در تبريز شرح كرده است.

از مريدان ديگر مغربى كه در سفر و حضر ملازم وى بوده و به مغربى ارادت خاص داشته است خواجه عبد الرحيم خلوتى بود و در 795 بيست هفتم شوال در سلطانيه توبه گرفته و در 27 ذى‏قعده سال 803 در گيلان تلقين يافته است.

شيخ عبد اللّه شطارى مؤسس طريقه شطاريان در هند از جمله‏ خلفا و جانشينان مغربى است كه از دست وى خرقه پوشيده و شطارى لقب گرفته شهرت شطاريه در قرن 8 و 9 ه در هندوستان بوده و بعضى سخنان او يادآور گفته‏ هاى حلاج و بايزيدست و اين طريقه در سوماتره و جاوه نيز پيروان دارد و استاد زرين‏كوب مى‏ نويسد تأثير وجود مشايخ شطاريه و نقشبنديه در نشر و بسط اسلام بين هندوان و اقوام مالزى بمراتب بيش از تأثيرى بود كه غازيان و مجاهدان سابق درين مورد داشته ‏اند.

مولانا شمس الدين محمد اقطابى مشرقى تبريزى، مولانا عوض شاه نامى از مريدان شمس مغربى بوده ‏اند چنانكه مولانا عوض شاه نامى گويد روزى به خدمت مغربى آمدم گفتند امروزى با تو سيرى كنم .

مؤلف سفينه خوش‏گوى صائب را از اعقاب شمس مغربى مى‏ داند ميرزا محمد على صائب تبريزى اصفهانى بنا بقولى جد و بقول ديگر جد و پدرش ميرزا عبد الرحيم هر دو در عداد جمعى كثير از تجار ثروتمندان بامر شاه عباس كبير از تبريز كوچ كرده ‏اند و در محله نوبنياد اصفهان بنام عباس ‏آباد اقامت يافتند، از طرفى عمش بنام شمس الدين تبريزى معروف به شيرين قلم و ملقب به شمس ثانى است كه از مشاهير اهل صفا و اساتيد خط بوده و بعيد نيست كه صائب رسم الخط مخصوص به خود را از او ياد گرفته باشد.

در ديوان صائب اشاره‏اى مبنى بر خويشاوندى وى با شمس مغربى نيست و شايد لقب عم او سخن خوش‏گوى را تأييد كند و شمس ثانى با شمس مغربى خويشاوندى داشته باشند.

مغربى فرزندى داشته بنام عبد الحى كه در سال 825 در اوايل سلطنت اسكندر ولد قرايوسف درگذشته و قبرش در كنار قبر مولانا محمد مغربى است.

تخلص مغربى‏

جامى و تذكره ‏نويسان ديگر معتقدند كه مغربى تخلص خود را به دليل مسافرت به مغرب و خرقه گرفتن از مريدان محى الدين عربى انتخاب كرده از طرف ديگر يكى از مريدانش بنام ابو محمد نور الدين عبد الرحيم درباره وى مى‏ گويد

تبريزى موطنا، مغربى مذهبا

در مقدمه ديوان پس از ذكر علل توجه به شعر گويد (كه گاهى از براى تفريح كربت و دفع هموم غربت غزلى چند طرب‏افزاى گفته شدى .. تا آينه وحدت‏نماى هر موحدى و معروف‏نماى هر عارفى و محبوب‏نماى هر محبى گردد و مرشد هر مستر شدى و مرآت هر بالغ و رشيدى آيد پس ناظم اين نوع شعر با ناظران صادق و صادقان ناظر همان مى ‏گويد كه ناظم ترجمان الاشواق گفته.

كلما أذكره من طلل‏
او ربوع او مغان كلما 

مغربى با توجه به سخن محى الدين در ترجمان الاشواق در تبين عشق، موافق مشرب عرفانى مغرب از جمله ابن عربى آندلسى تخلص مغربى را براى خود برگزيده است و اين نكته گفتار جامى را تأييد مى ‏كند.

عنوان مغرب‏

شيخ محمد لاهيجى در شرح گلشن راز درباره جابلقا و جابلسا و مشرق و مغرب گويد آنكه شهر جابلقا شهريست در غايت بزرگى در مشرق و جابلسا نيز شهريست به‏ غايت بزرگى در مغرب در مقابل جابلسا و ارباب تاويل در اين باب سخنان بسيار گفته‏ اند و آنچه بر خاطر اين فقير قرار گفته بى ‏تقليد غيرى بطريق اشاره دو چيز است يكى آنكه جابلقا عالم مثالى است كه در جانب مشرق ارواح كه برزخ است ميان غيب و شهادت و مشتمل است بر صور عالم پس هرآينه شهرى باشد در غايت بزرگى و جابلسا عالم مثال و عالم برزخ است كه ارواح بعد ازمفارقت نشاء دنيويه در آنجا باشند و صور جميع اعمال و اخلاق و افعال حسنه و سيئه كه دنيا كسب كرده‏اند چنانچه در احاديث و آيات وارد است در آنجا باشند و اين برزخ در جانب مغرب اجسام واقع است … در معنى دوم آنكه شهر جابلقا مرتبه الهيه كه مجمع البحرين وجوب و امكان است باشد كه صور اعيان جميع اشياء از مراتب كليه و جزويه و لطائف و كثايف و اعمال و افعال و حركات و سكنات در اوست و محيط است بما كان و ما يكون و در مشرق است زيرا كه درياى مرتبه ذات است و فاصله بين همانست و شموس و اقمار نجوم اسماء و صفات و اعيان از مشرق ذات طلوع نموده و تابان گشته‏اند و شهر جابلسا نشاء انسانى است كه مجلاى جميع حقايق اسماء الهيه و حقايق كونيه است هرچه از مشرق ذات طلوع كرده در مغرب تعين انسانى غروب نموده و در صورت او مخفى گشته است.

با مغربى مغارب اسرار گشته ‏ايم‏
بى ‏مغربى مشارق انوار گشته ‏ايم‏

و عالم الوهيت نسبت با عالم ربوبيت مشرقى است كه فيض از او بعالم ربوبيت مى‏رسد و عالم ربوبيت نسبت با برزخ مثالى مشرقى است و هر فردى از افراد و هر مرتبه از مراتب مشرقى است كه آفتاب اسمى از اسماء الهيه از او طالع شده و باعتبار ديگر مغربى است كه در تعين او نور آن اسم مختفى گشته است و دل انسانى بحسب جامعيت مظهريت صد مشرق و صد هزار مشرق بيش دارد كه تمامت نجوم اسماء الهى از آن مشارق تابان مى‏شوند و باز در مقابل هر يكى مغربى است و عجائب و غرائب دل انسانى را غير از سالكانى كه اهل تصفيه ‏اند مشاهده نمى‏ تواند كرد 

در اينكه وجه تخلص مغربى چيست قول مربوط به سفر وى به مغرب و همچنين قول مربوط به پيروى وى از طريقه محيى الدين عربى محتمل‏تر بنظر مى ‏آيد.

آثار مغربى‏

مؤلف روضات درباره مغربى و آثارش گويد: وى عالم بوده به علوم ظاهرى و باطنى و مصنفات شريف و اشعار لطيف وى حرز جان و تعويذ روان عارفان مثل اسرار الفاتحة، رساله جام جهان‏نما، درر الفريد و نزهته الساسانيه و غيرهم و ديوان اشعار آبدار آن بزرگوار كالشمس فى وسط النهار ظاهر و باهر است تذكره‏ نويسان بعد نيز فقط از آثار فوق نام برده ‏اند و بدين‏گونه غير از آثار منثور ديوان اشعارى دارد كه علاوه بر غزليات متضمن چند قطعه مثنوى نيز هست از جمله دو قسمت از مثنوى وى در ديوان آمده 18 بيت در مقدمه كه با اين بيت شروع مى‏شود.

پس ار بينى در اين ديوان اشعار
خرابات و خراباتى و خمار

و ابياتى نيز در ميان غزلها آمده:

سر بخرابات مغان درنهم‏
در قدم پير مغان سر نهم‏

در قدم پير مغان مى‏كشم‏
وز كف او جام پياپى كشم‏

چون بخورم باده شوم مست از او
نيست شوم باز شوم هست از او

آثار منثور:

الف- رساله مرآة العارفين در تفسير سوره فاتحه كه ظاهرا همان رساله اسرار الفاتحة است به عربى، اين رساله را در مجموعه شماره 1453 در كتابخانه راغب پاشاى تركيه در برگهاى 80 تا 286 نشان يافته‏ ام در بعضى نسخ آن را بنام محيى الدين و شيخ نصر الدين عبد الكريم جبلى منسوب داشته‏ اند اين رساله را مدتها است وسيله كتابخانه مركزى از تركيه تقاضا كرده ‏ام تاكنون نرسيده

ب- رساله درر الفريد به فارسى كه مغربى آن را در گيلان نوشته است اين رساله ضميمه ديوان مغربى در كتابخانه سعيد نفيسى كه درفهرست كتابهاى ايشان به شماره 8732 در كتابخانه مركزى ثبت شده است موجود بوده (در 7 صفحه) آقاى دكتر يار شاطر در كتاب شعر فارسى در عهد شاهرخ از آن ياد كرده‏ اند به ‏طورى ‏كه اظهار مى ‏داشتند اين نسخه را ديده و از آن استفاده كرده ‏اند متاسفانه نشانه‏اى از اين رساله نيافتم‏ محمد على تربيت در كتاب دانشمندان آذربايجان از مشخصات دقيق اين رساله سخن گفته‏ اند و حتما آن را در اختيار داشته ‏اند، تحقيقاتى كه بعمل آوردم اين نسخه نيز نه در دست فاميل مرحوم تربيت مانده و نه در كتابخانه ملك كه خريدار كتابهاى كتابخانه تربيت بوده است. مرحوم تربيت نوشته ‏اند. رساله درر الفريد مشتمل بر سه اصل توحيد و افعال و صفات خدا بزبان فارسى است در گيلان تأليف شده و با جمله‏ سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ‏ شروع مى‏ شود

ج- جام جهان‏نما- اين رساله فارسى در 9 صفحه بانضمام يك دايره است. مغربى در مقدمه سبب تاليف رساله را چنين بيان كرده است. كه طايفه دوستان كه طايفه دوستان كه طالب علم توحيد بودند و محب قدم تحقيق و تجريد و از الفاظ ائمه ايشان را برد اليقين حاصل نمى‏ شد … از اين فقير التماس كردند كه رساله‏اى كه جامع كليات علم توحيد و مراتب وجود باشد بساز و از براى هر مرتبه دايره‏اى بپرد از التماس ايشان را اجابت كردم … و رساله را نام جام جهان‏نماى كردم و اين رساله مشتمل است بر دو قوس و خطى كه بين القوسين برزخ است.

احمد بن موسى رشتى استادى كه دو نوبت نزد مغربى جام جهان‏نما را خوانده و بر مشكلات آن وقوف يافته و بر حضور حواشى نوشته و اجازه‏نامه بخط مغربى داشته است. شرحى مفصل بر جام جهان‏نما دارد.

درباره رساله جام جهان‏نما گويد: رساله را مصنف عليه‏الرحمه سه اسم نهاده اول كليات علم توحيد دوم مراتب وجود سيم جام جهان‏نماى و مصنف اين كتاب مولانا محمد شيرين است عليه‏الرحمه و اين كتاب راز شرح قصيده فارضيه  انتخاب كرده است الحق يد بيضا نموده است*احمد موسى رشتى در شرح جام جهان‏نما گويد كه جام جهان‏نماى وجود مضاف است كه حقيقت انسانى مى‏گويند هرگاه كه اكمل مشاهده كند از بالا و كامل از زير مشاهده مى‏كنند باين واسطه آينه بهر دو وجه حقيقت انسان است كه برزخ است ميان حق و عبد و از هر دو وجه شيخ فريد الدين عطار قدس سره بيتى گفته است.

جام جهان‏نماى من روى طرب‏فزاى توست‏
گرچه حقيقت من است روى جهان‏نماى او

صرفنظر از معنى اصطلاحى جام جهان‏نما كه شعرا نيز درباره آن تغييراتى دارند چون حافظ كه جام جهان‏نما را به مثابه قلب عارف يا جنبه جامعيت انسان كامل بكار برده ‏اند شايد مغربى نام رساله را با الهام از اشعار عطار يا حافظ جام جهان‏نما گذاشته باشد نمونه ‏هاى اصطلاحى جام جهان‏نما را نيز در اشعار ذيل آورده است.

مرا نگر كه به من ظاهر است جمله جهان‏
چرا كه مظهر جام جهان‏نماى توام‏

ما جهان‏نماى ذاتيم‏
ما مظهر جمله صفاتيم‏

قديم‏ترين نسخه خطى جام جهان‏نما در مجموعه ف 129 اياصوفيه شماره 4795 در 6 برگ از صفحه 290 تا 296 در روز 5 شنبه محرم سال 827 نوشته شده و نسخه عكسى آن براى اصلاح مورد استفاده قرار گرفته است.

رساله جام جهان‏نما مورد توجه شارحان قرار گرفته است و و شروح متعددى بر آن نوشته ‏اند از اين قرار.

1- شرح احمد بن موسى رشتى استادى كه به خواهش يكى از مريدان مغربى به نام كمال الدين يوسف ميرشكى نوشته است شارح در ديباچه مى‏گويد كه در سال 720 به تبريز رفته و در مدرسه شيخيه مانده و رساله جام جهان‏نما تدريس مى‏كرده بار ديگر در سال 850 به تبريز آمده و بنا به خواهش كمال الدين يوسف ميرشكى به يادگار وى شرحى بر آن كتاب از روى نسخه‏اى كه مغربى به او اجازت تدريس‏داده بود آغاز كرده  و آن را در بادكوبه به انجام رسانده است  ميكروفيلم اين شرح در كتابخانه مركزى در مجموعه ف 2261 آمده است.

2- شرح جام جهان‏نما از سلطان وجيه الدين علوى است كه در سال 906 نوشته شده است كه متن با علامت م و شرح با علامت «ش» مشخص شده است ميكروفيلم اين نسخه ضمن مجموعه 754 پاريس 143 در كتابخانه مركزى دانشگاه موجود است.

3- مدام جان‏فزا در شرح جام جهان‏نما تاليف نعمت اللّه در 21 شعبان 864. ه

4- فايده فى شرح جام جهان‏نما و بندى از روضته الرياحين در مجموعه ف 769 پاريس 80 در كتابخانه مركزى دانشگاه موجود است و روضته الرياحين در سيرت شيخ احمد جام ژنده پيل از درويش على بوزجانى است در سه مقصد با يك مقدمه در چهار فصل.

5- شرح جام جهان‏نما، شرح از خواجه بنده‏نواز يا خواجه صدر الدين محمد گيسو دراز فرزند يوسف حسينى دهلوى عارف چشتى (720- 825) به شماره 11495 فهرست پاكستان انجمن شرقى اردو و تاريخ كتابت آن ذكر نشده و در مجموعه 769 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران موجود است.

6- در فهرست رضوى (4: 768- و 96) از حل جام جهان‏نما كه در محرم 840 بنام بابر خان آغاز شده است نيز ياد گرديده است.

[ديوان اشعار مغربى‏]

ديوان اشعار مغربى كه مجموعه‏اى است از اشعار عربى و غزليات فارسى و ترجيع‏بند و مثنوى و رباعيات و تعدادى فهلويات به زبان آذرى.

ديوان اشعار با مقدمه‏اى منثور به قلم مغربى آغاز مى‏شود و در اين مقدمه شاعر هدف خود را از سرودن اشعار چنين بيان مى‏كند كه گاهى از براى تفريج كربت و دفع هموم غربت غزلى چند طرب‏افزاى شادى‏بخش غم‏ فرساى گفته شدى … بعد از ابياتى چند به عربى از اشعار محيى الدين به عنوان ناظم ترجمان الاشواق ذكر مى‏ كند و از مثنوى رمزى خويش در توجيه چشم و خط و خال و ابرو ياد مى‏ كند تاخواننده گمراه نگردد.

فرومگذار چيزى از دقايق‏
كه تا باشى ز اصحاب حقايق‏

و چون زبان عربى را بخصوصيته باهل الجنة و نبينا محمد (ص) برتر مى‏شمرد در ترتيب ديوان، اشعار عربى را مقدم مى‏آورد و بعد اشعارى را كه به زبان مليح فارسى است ذكر مى‏كند.

مجموعا 223 بيت عربى و 200 غزل فارسى و بيست و دو بيت مثنوى و سه ترجيع‏بند به ترتيب در 10- 13 7 دربند با ترجيعات زير دارد.

1-

كه جز او نيست در سراى وجود
به حقيقت كس دگر موجود

2-

گنجى كه طلسم اوست عالم‏
ذاتى كه صفات اوست آدم‏

3-

ما توبه زهد را شكستيم‏
با مغ‏بچه روبرو نشستيم‏

35 رباعى و 14 ترانه و يك غزل به زبان آذرى است.

سماع مغربى‏

در اشعار مغربى اشاراتى به اصطلاحات موسيقى كه در مجالس سماع رايج بود ديده مى‏ شود، از اين نشانه‏ ها و اشارات شايد بتوان چنين استنباط كرد كه مغربى با مجالس سماع آشنائى داشته است و بقول ادوارد براون نتهاى موسيقى سماع را مى‏ شناخته است 1* مع‏هذا در رساله جام جهان‏نما و تذكره‏ هاى معاصرش اشاره‏اى به شركت وى در مجالس سماع درويشان ديده نمى ‏شود، البته مغربى خود را مست و خراب مى ‏داند و از نغمه روز الست و قول كن، در سماع است با وجودى كه خود را از سماع ظاهرى بى‏ نياز مى‏ داند از اصطلاحات آن سخن مى‏ گويد

از اشعارش پيداست كه آلات موسيقى را چون چنگ و دف و نى را مى‏ شناخته است و اين ‏همه شايد نشانه اين باشد كه وى مجالس سماع را ديده و در آن شركت كرده است مع‏هذا تحقيق قول او در باب‏سماع بستگى دارد به تحقيق در اينكه مغربى در اصل با كدام يك از سلاسل صوفيه ارتباط داشته است و قول مشايخ آن سلسله درباره سماع چيست

مذهب مغربى و وحدت اديان‏

(384)

آنچه كفر است بر خلق بر ما دين است‏
تلخ و ترش همه عالم بر ما شيرين است‏

مغربى بارها در اشعارش از مشرب و مذهب خاص خود سخن مى ‏گويد نكته اى كه در باب مذهب او محقق است قول اوست در باب رويت كه مذهب اشاعره است و از همين روست كه وى قول فلسفى و معتزلى را نفى مى‏ كند و مى ‏گويد

1843

مغربى ديده به ديدار تو دارد روشن‏
گرچه باور نكند فلسفى و معتزلى‏

در رباعى زير نيز اعتقاد مذهبى خود را بيان مى‏ كند.

هادى طريق اهل تحقيق منم‏
عارف به فنون جمع و تفريق منم‏

چون حلم و حيا و علم و صدق است مرا
عثمان و عمر على و صديق منم‏

كه در تسنن او شك باقى نمى ‏گذارد در مقدمه ديوان از محمد و آله و صحبه سخن مى‏ گويد كه با تسنن او منافات ندارد احمد موسى رشتى در شرح جام جهان‏نما  براى اثبات رؤيت خداوند به قول امير (حضرت على) كرم اللّه وجهه اشاره مى‏ كند كه لا اعبد ربا لم اره كه اين نيز با تكريم و تعظيم اهل سنت نسبت به على و خاندان رسول مغايرتى ندارد. در ضمن فهلويات مغربى كلمه‏ى ناوياناد است كه بمعنى محبوب و يار بكار رفته است آقاى اديب طوسى گويند شايد ناد از جمله ناد عليا مظهر العجائب استعاره شده يا ناو است كه بمعنى كشتى باستناد خبر مثل اهل بيتى كمثل سفينته نوح من تمسك بها نجا و من تخلف عنها فقد غرق، على و اولادش سفينه نجات‏اند و مغربى كلمه ناد را كنايه از نام على آورده است 3* با توجه به تعصب‏هاى رايج در عصر او مخصوصا رواج تسنن درآن ادوار البته اگر وى مذهب تشيع مى ‏داشت ناچار به تقيه بود و ليكن سعه مشرب او كه از قول به طريقه وحدت وجود هم ناشى مى ‏باشد او را از اختلافات مربوط به مذاهب و فرق دور نگه‏ مى ‏داشت، چنان كه مى‏ گويد

78

وراى مطلب هر طالب است مطلب ما
برون ز مشرب هر شاربست مشرب ما

85

تو دين و مذهب ما گير در اصول و فروغ‏
كه دين مذهب حق است دين و مذهب ما

86

نخست لوح دل از نقش كائنات بشوى‏
چو مغربى اگرت هست عزم مكتب ما

وى در رهائى از قيودى كه سجاده و تسبيح به پايش افكنده است كوشش مى ‏كند و اين كوشش را نه تنها در گسيختن از طواهر دينى بكار مى ‏برد بلكه از كعبه و بتخانه و زنار و چليپا نيز خويشتن را به در مى ‏آورد و مى ‏گويد:

1326

از كعبه و بتخانه و زنار و چليپا
از ميكده و كوى خرابات گذشتيم‏

1333

سجاده و تسبيح به يك‏سوى فكنديم‏
در خدمت ترسابچه زنار ببستيم‏

1330

اين‏ها به حقيقت همه آفات طريقتند
المنة لله كه ز آفات برستيم‏

و اين كلام محى الدين را در ترجمان الاشواق بخاطر مى ‏آورد كه گفته بود.

لقد صار قلبى قابلا كل صورة
فمرعى لغزلان و دير لرهبان‏

و بيت لاوثان و كعبه طايف‏
و الواح توراة و مصحف قرآن‏

ادين بدين الحب أنى توجهت‏
ركائبه فالحب دين و ايمان‏

1* با چنين مشربى مغربى كه همه جا را خانه خدا مى‏ داند در كوى مغان بامى و معشوق مى‏ نشيند و از همه هستى نيست مى‏ شود تا به هستى ابد برسد البته نمى‏ تواند مثل عوام خويشتن را در كشمكش‏هاى ظواهر مذهبى ‏محدود سازد و اين‏گونه تعصبات نمى‏ تواند با مشرب كسى كه مى‏ گويد.

كه جز او نيست در سراى وجود
به حقيقت كس دگر موجود

موافق باشد.

مغربى‏ هاى ديگر

در تحقيق اين امر كه عنوان مغربى در تخلص شاعر مورد بحث ما از كجا ناشى است يك نكته كه شايد بتواند تا حدى به روشن كردن مطلب كمك كند بررسى اين امر است كه ساير كسانى كه مشهور به مغربى بوده ‏اند چه كسانى بوده ‏اند و سبب شهرت آنها به اين عنوان چيست دراين‏باره البته تا استقصاء دقيقى انجام نشود نمى‏ توان بطور قاطع اظهار نظر كرد اما در بين چند تن از اين‏گونه اشخاص ابو عثمان مغربى كه در 373 در نيشابور وفات يافته است ظاهرا بدان سبب كه اهل قيروان بوده است مغربى خوانده شده است و كسانى مثل اميه بن عبد العزيز شيخ ابو مدين محيى الدين ابن عربى نيز غالبا به سبب آنكه اهل آندلس يا بلاد مغرب بوده ‏اند بدين نام مشهورند. درباره ابو عبد الله مغربى درست سبب انتساب معلوم نيست اما اينكه قبرش را در طور سينا گفته ‏اند اين احتمال را قوى مى ‏كند كه او نيز ممكن هست اصلا اهل مغرب بوده باشد 2* غير از مغربى مورد بحث ما فقط يك تن بنام خواجه عبد الله نقشبندى معروف به حور العين را مى‏توان ذكر كرد كه او نيز مثل شمس مغربى مورد بحث ما عنوان مغربى ربطى به مولد و موطن او ندارد.

اما اينكه بعضى مأخذ مغربى مورد بحث ما را بسبب آنكه در بعضى سياحات به مغرب رسيده است مغربى خوانده‏اند در عين حال مؤيد قول كسانى است كه او را از لحاظ مذهب مغربى خوانده ‏اند يعنى معتقد به مذهب محيى الدين مغربى. در حال حاضر از بررسى مغربى‏ هاى ديگر پيش از اين چيزى كه بتواند تخلص مغربى را درباره شاعر موردبحث ما توجيه كند نمى‏ توان بدست آورد.

سنائى و مغربى‏

در بين شعراى عارف كسانى كه مغربى از آنها در اشعار خود ياد مى‏ كند عبارتند از سنائى- عطار- عراقى مغربى سه بار از سنائى در اشعارش نام مى‏ برد، شعراى فوق مورد توجه مغربى قرار گرفته‏ اند و بدانها ارادت مى ورزد و آنان را امواجى از بحر بى‏ پايان وجود مى‏ داند، معارف سنائى و حقايق عراقى را مى‏ ستايد و گويد

1696

وز موج او شده است عراقى و مغربى‏
وز جوش او سنائى و عطار آمده.

77

نقش اين موج بحر بى‏پايان‏
مغربى و سنائى است و سنا

نشود كسى عراقى به حقايق عراقى‏
نشود كسى سنائى به معارف سنائى‏

عطار و مغربى‏

عطار از بزرگان مورد توجه و اعتقاد مغربى است از اشعارش چنين برمى ‏آيد كه آثار عطار را خوانده و بدان توجه داشته است، شاگرد و مريد مغربى استادى رشتى در صفحه 2* 12 شرح جام جهان‏نما اشاره‏اى دارد كه شايد بتوان استنباط كرد كه شمس مغربى نام رساله خود را با الهام از شعر عطار جام جهان‏نما گذاشته است به ويژه آنكه رشتى استادى دو بار اين رساله را نزد مغربى به قرائت خوانده است و از او اجازه شرح گرفته است، عطار گويد:

جام جهان‏نماى من روى طرب‏فزاى تو است‏
گرچه حقيقت من است روى جهان‏نماى تو

در شرح جام جهان‏نماى احمد رشتى استادى بارها به اشعار عطار استشهاد شده است، مغربى يك‏بار نام عطار را در اشعارش آورده گويد.

1696

وز موج او شده است عراقى و مغربى‏
وز جوش او سنائى و عطار آمده‏

توجه به وزن و موضوع اشعار عطار در اشعار مغربى ديده مى‏شود عطار قصيده‏اى دارد به مطلع زير.

اى روى در كشيده به بازار آمده‏
خلقى بدين طلسم گرفتار آمده‏

مغربى غزلى دارد بمطلع زير

1639

آن ماه مشترى است به بازار آمده‏
خود را بدست خويش خريدار آمده‏

صرفنظر از اصطلاحى بودن سيمرغ و هدهد و سليمان در اشعار زير نشانه‏ هائى است كه از منطق الطير عطار خبر مى‏ دهد.

483

اى هدهد جان ره به سليمان نتوان برد
بر درگه او بس كه طيور است و حوش است‏

1636

اى مغربى كى رسى به سيمرغ‏
بر قله قاف ره نبرده‏

889

مغربى هيچ چيز از آن عنقا
بجز از پرّوبال نتوان ديد

محيى الدين و مغربى‏

مسافرت مغربى به ديار مغرب او را با افكار محيى الدين (ابن عربى) آشنا كرد كه در رساله جام جهان‏نما در دواير گوناگون افكار او بيان شده است در مقدمه ديوانش با ذكر اشعار ترجمان الاشواق محيى الدين توجهش را به تعليم محى الدين ثابت كرده است.

اشعار تعليمى مغربى درسهائى از مكتب وحدت وجود ابن عربى است توضيحاتى كه شاگردش احمد موسى رشتى در شرح جام‏جهان‏نما درباره اصول فكرى مغربى مى ‏دهد به استناد اقوال محيى الدين است و قول او كه دو بار نزد مغربى جام جهان‏نما را خوانده و اجازت شرح گرفته است نيز حاكى از نزديك بودن مشرب مغربى با طريقه محيى الدين است از جمله تأثير مهمى كه محيى الدين در وى كرده است بكار بردن رموزى است در شعر.

ابن عربى روش رمزى را درباره متن وحى شده قرآن و همچنين درباره جهان بكار مى‏ برد.

حرفهائى كه بر اوراق جهان مسطورند
هست آن جمله خط دوست بخوان هيچ مگو

در مقدمه ديوانش درباره رموز خط و خال و زلف و ابرو و خرابات و خراباتى به پيروى شيخ محمود شبسترى چنين گويد.

پس ار بينى در اين ديوان اشعار
خرابات و خراباتى و خمار

نظر را نغز كن تا نغز بينى‏
گذر از پوست كن تا مغز بينى‏

چو هر يك را ازين الفاظ جامى است‏
به زير هريكى پنهان جهانى است‏

مغربى و عراقى

مغربى در چند مورد از اشعار خويش عراقى را جزو بزرگ مردانى چون عطار و سنائى مى‏داند با توجه به اينكه مغربى خود را با عراقى برابر مى‏يابد باز شك نيست كه تأثير بسيارى از عراقى پذيرفته است لمعات عراقى هم پيداست كه بسيار مورد توجه مغربى بوده است موارد ذيل تأثير لمعات عراقى را در فكر مغربى نشان مى‏دهد و البته اين‏گونه موارد به همين‏ها نيز منحصر نيست.

در لمعه اول عراقى‏

اشتقاق عاشق و معشوق از عشق است و عشق در مقر غير از تعين‏منزه از آن روى كه عين ذات خود است و صفات خود را در آينه عاشق و معشوقى بر خود عرضه كرد و حسن خود را بر نظر خود جلوه داد و از روى ناظرى و منظورى نام عاشق و معشوقى پيدا آمد

مغربى 22

چون ناظر و منظور توئى غير تو كس نيست‏
پس از چه سبب گشت پديد اين ‏همه غوغا

16

تا شاهد حسن تو در آينه نظر كرد
عكس رخ خود ديد و بشد واله و شيدا

1608

آنكه خود را مى‏ نمايد از رخ خوبان نگاه‏
مى ‏كند از ديده عشاق در خوبان نگاه‏

آن مرغ بلند آشيانه‏
چنون كرد هواى دام و دانه‏

معشوقه و عشق و عاشق آمد
آئينه زلف و روى و شانه‏

1691

بر صورت خويش گشته عاشق‏
بر غير نهاده صد بهانه‏

در لمعه اول‏

عراقى‏

يك عين متفق كه جزو ذره‏اى نبود
چون گشت ظاهر اين همه اغيار آمده‏

اى ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت‏
مطلوب را كه ديد طلب كار آمده‏

مغربى 1642

پنهان ازين جهان ز سرا پرده نهان‏
يارى است در لباس چو اغيار آمده‏

1642

محبوب گشته است محب جمال خود
مطلوب خويش راست طلبكار آمده‏

لمعه دوم‏

عراقى سلطان عشق خواست كه خيمه بصحرا زند در خزاين بگشود و گنج بر عالم پاشيد

مغربى‏

چونكه موج و گوهر و دريا پياپى شد روان‏
در جهان از موج دريا بحر و كان آمد پديد

سر بحر بيكران را موج در صحرا نهاد
گنج مخفى آشكارا شد نهان آمد پديد

كرد سلطان عزيمت صحرا
شد روانه سپاه با سلطان‏

از ره عدل پادشاه قديم‏
كرد معمور خطه حدثان‏

***

بيرون دويد يار ز خلوتگه شهود
خود را به شكل و وضع جهانى به خود نمود

با آنكه شد غنى همه عالم ز گنج او
يك جو ازو نه كاست و نه يك جو در او فزود

لمعه سوم‏

عشق هر چند خود را دايم به خود مى‏ديد خواست كه در آئينه جمال معشوقى مطالعه كند نظر در آينه عين عاشق كرد صورت خودش در نظر آمد. عاشق صورت خود گشت 

مغربى‏

چون عكس رخ دوست در آينه عيان شد
بر عكس رخ خويش نگارم نگران شد

لمعه چهارم‏

غيرت معشوقى آن اقتضا كند كه عاشق غير او را دوست ندارد و به غير او محتاج نشود چون آفتاب در آينه خود را آفتاب پندارد 

مغربى‏

عشق چون بيند جمال خود عيان‏
در لباس و در نقاب ما و من‏

غيرت آرد حسن را گويد كه زود
جامه اغيار بركن از بدن‏

آن بت عيار من بى‏ما و من‏
عشق بازد دائما با خويشتن‏

لمعه پنجم‏

محبوب در هرآينه هر لحظه روى ديگر نمايد و هر دم به صورتى ديگر برآيد زيرا كه صورت به حكم آينه هر دم دگرگون مى‏شود … اگر مى‏خواهى كه از نفحات آن نفس بوئى به مشام تو برسد، در كارستان‏ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ‏ نظاره شو تا عيان بينى‏

مغربى‏

جمله كارستان خود در خود بديد
در عجب ماند از امور خويشتن‏

***

مرا از روى هر دلبر تجلى مى ‏كند رويش‏
نه از يك سوى مى‏ بينم كه مى ‏بينم ز هر سويش‏

گذشته از لمعات در اشعار عراقى نيز موارد بسيار هست كه آنها را مى‏توان از منابع الهام مغربى شمرد و جالب اينست كه در بعضى مواردكلام مغربى حتى از لحاظ لفظى هم تحت تأثير عراقى است.

مغربى؛

عشق بى‏ كثرت حدوت و قدم‏
نظرى كرد در وجود و عدم‏

كه جز او نيست در سراى وجود
به حقيقت كس دگر موجود

عراقى:

اى زده خيمه حدوث و قدم‏
در سرا پرده وجود و عدم‏

كه بغير از تو در جهان كس نيست‏
جز تو موجود جاودان كس نيست‏

عراقى:

نگارا چشمت از جان آفريدند
ز كفر زلفت ايمان آفريدند

مغربى:

ز قدت سرو بستان آفريدند
ز رويت ماه تابان آفريدند

عراقى:

من باز ره خانه خمار گرفتم‏
ترك ورع و زهد به‏يك‏بار گرفتم‏

سجاده و تسبيح به يك سوى فكندم‏
بر كف مى چون رنگ رخ يار گرفتم‏

مغربى:

از خانه و صومعه و مدرسه رستيم‏
در كوى مغان بامى و معشوق نشستيم‏

سجاده و تسبيح به يك سرى فكنديم‏
در خدمت ترسابچه زنار ببستيم‏

عراقى:

آفتاب رخ تو پيدا شد
عالم اندر نفس هويدا شد

مغربى:

آفتاب وجود كرد اشراق‏
نور او سر بسر گرفت آفاق‏

عراقى:

هر بوى كه از مشك و قرنفل شنوى‏
از دولت آن زلف چو سنبل شنوى‏

چون نغمه بلبل ز پى گل شنوى‏
گل گفته بود هرچه ز بلبل شنوى‏

مغربى:

هر نغمه كه از هزاردستان شنوى‏
آن را به حقيقت ز گلستان شنوى‏

هر ناله كه از باده‏پرستان شنوى‏
آن مى‏گويد ولى ز مستان شنوى‏

عراقى:

چه خوش باشد كه دلدارم تو باشى‏
نديم و مونس و يارم تو باشى‏

مغربى:

تو مى‏ خواهى كه تا تنها تو باشى‏
كس ديگر نباشد تا تو باشى‏

نمونه‏ هاى فراوان ديگرى نيز نشان مى ‏دهد كه مغربى از نظر قالب‏هاى شعرى و مضامين عرفانى تحت تأثير عراقى بوده است.

شاه نعمت اللّه ولى در ترجيع ‏بندى مغربى و عراقى را برابر هم قرار مى‏ دهد و گويد:

جامى و شراب و رند و ساقى‏
هم مغربى و هم او عراقى‏

شبسترى و مغربى‏

شيخ محمود شبسترى ملقب به سعد الدين يا نجم الدين فرزند عبد الكريم در زمان گيخاتو بدنيا آمد و در عهد الجايتو و ابو سعيد از مشاهير متصوفه بوده است، در قريه شبستر بدنيا آمد و تحصيلاتش را در تبريز انجام داد و در 720 ه در 33 سالگى درگذشته است او اضافه بر تبحر در علوم رسمى و احاطه كامل عقايد و آراء صوفيه در علم عرفان‏يعنى تصوف علمى كه بدست شاگردان محى الدين ابن العربى رواج يافت آگاه بود و شاهكارش گلشن راز است دو رساله نيز بنام حق اليقين و مرآة المحققين دارد.

از شاگردان وى شيخ اسماعيل سيسى يا سيزى است كه مرشد مغربى بوده است ارتباط و پيوند مغربى يا شبسترى از طريق شيخ اسماعيل سيسى است و اين پيوند آن چنان است كه شيخ محمد لاهيجى در كتاب مفاتيح الاعجاز فى شرح گلشن راز خويش از اشعار مغربى چه با ذكر نام و چه بى‏ ذكر نام استفاده كرده و براى تأييد و توجيه اشعار گلشن راز، اشعار مغربى استشهاد نموده است. اين توجه خود نشان بوده است كه در قرن نهم آثار مغربى با شبسترى در نزد بزرگان ارتباط داشته است اصول فكرى شبسترى كه در گلشن راز در پاسخ پرسشهاى امير حسينى هروى مطرح شده است به اشكال گوناگون در اشعار مغربى ديده مى‏ شود.

سؤال‏

چه خواهد مرد معنى زان عبارت‏
كه دارد سوى چشم و لب اشارت‏

چه جويد از رخ و زلف و خط و خال‏
كسى كاندر مقامات است و احوال‏

پاسخ‏

هر آن چيزى كه در عالم عيان است‏
چو عكسى ز آفتاب آن جهان است‏

جهان چون زلف و خط و خال ابروست‏
كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست‏

مغربى در مقدمه ديوان در باب خرابات و خراباتى و خط و خال و قد و بالا و ابرو در بحر و وزن گلشن راز گويد:

مى و ميخانه و رند و خرابات‏
حريف ساقى و مرد مناجات‏

خط و خال و قد بالا و ابرو
عذار و زلف و پيچاپيچ گيسو

مشو زنهار از آن گفتار در تاب‏
برو مقصود از آن گفتار درياب‏

شبسترى:

تو چشم عكسى و او نور ديده است‏
بديده ديده را ديده كه ديده است‏

مغربى:

ز چشم من چه توئى بر جمال خود نگران‏
چرا جمال خود از من كنى همى پنهان‏

چو حسن روى ترا كس نديده جز چشمت‏
پس از چه روى من خسته گشته ‏ام حيران‏

حلول و اتحاد

مسأله حلول و اتحاد كه از موارد اتهام بعضى از صوفيه است در نزد مغربى نيز مثل شبسترى نفى شده است، مثل شبسترى كه مى‏ گويد:

حلول و اتحاد اينجا محال است‏
كه در وحدت دوئى عين ضلال است‏

ز دورانديشى عقل فضولى‏
يكى شد فلسفى ديگر حلولى‏

مغربى نيز مى ‏گويد:

اينجا چه جاى وصف و حلول است و اتحاد
كاين يك حقيقت است پديدار آمده‏

هم اسم و رسم و وصف و نعوت و صفت شده‏
هم غير و عين و اندك و بسيار آمده‏

لاهيجى درباره حلوليه در شرح گلشن راز گويد:

كه موجب اين اعتقادات توهم غيريت وجود واجب و ممكن است بعضى از صوفيه نادان را حلولى مى‏نامند. سهروردى در باب نهم عوارف المعارف گويد رسول خدا براى ما شريعتى آورده كه در آن خداوند منزه است از اينكه چيزى در وى و يا او در چيزى حلول كند.

در مكتب وحدت وجود مغربى و ابن عربى حلول و اتحاد راه‏ندارد و چون در اين مكتب وجود و موجود يكى است و موجود ديگرى نيست تا آن موجود در آن حلول كند يا با او متحد شود.

وحدت عددى‏

شبسترى:

در اين مشهد يكى شد جمع و افراد
چو واحد سازى اندر عين اعداد

تو آن جمعى كه عين وحدت آمد
تو آن واحد كه عين كثرت آمد

مغربى:

چون يكى اصل جمله عدد است‏
جنبش جمله سوى اصل خود است‏

چون ز يك جز يكى نشد صادر
پس يكى نيست آنچه را كه صداست‏

در تشبيه عدم به آئينه كه از اصول افگار محى الدين است شبسترى و مغربى نيز بكار برده ‏اند.

شبسترى‏

عدم آئينه هستى است مطلق‏
كزو پيداست عكس تابش حق‏

مغربى‏

دلى كه آينه روى شاهد ذات است‏
برون ز عالم نفى و جهات و اثبات است‏

آئينه‏اى بساخت كه مجموع كائنات‏
در وى بديد حسن جمال و جلال خويش‏

اشاره به آيه‏ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَ لِتُصْنَعَ عَلى‏ عَيْنِي‏  پس من كه خداوندم القاء محبت خود به تو كردم و ترا محبوب خود ساختم تا بسبب محبوبى من محبوب همه كس شوى‏

شبسترى‏

خرد دارد ازين صد گونه اشگفت‏
و لتصنع على عينى چرا گفت‏

مغربى‏

هميشه ذات تو مخفى و مرئى است به من‏
براى آنكه حجاب تو و رداى توام‏

بگوش هوش جهان دوش مغربى مى‏گفت‏
مرا شناس كه من مظهر خداى توام‏

وحدت وجود مغربى‏

بحث در باب اصل مسئله وحدت وجود در اين رساله مورد نظر نيست اما آنچه در كلام مغربى در تأييد و تبين اين طرز تفكر هست بى‏ شك از تأثير عراقى و شبسترى و حتى آثار محى الدين و قونيوى ماخوذ است در ذيل مواردى از كلام مغربى كه اين تعليم را تأييد و تبين مى ‏كند نقل مى ‏شود.

در اشعار مغربى وجود چون درياست، مواج و كف‏ آلود از امواج آن طبيعت و اسماء پديد آمده جهان چون حبابى بر آب است اگر هواى اين حباب به در رود دريا مى‏ گردد، عين دريا، كثرت امواج حجاب وحدت درياست اگر از سوئى موج را بنگرى كثرت مى‏ بينى و اگر به دريا نظر افكنى وحدت مى ‏بينى، اين نظر همانند حكمت ودانتا است، در اين حكمت براهما كه مبدأ كل عالم است حقيقت همه چيز و اصلش تمام كائنات است همچنان‏كه كف و موج و دريا را با دريا هيچ تفاوت نيست و هيچ تفاوتى هم بين جهان و برهما نيست.

مغربى از شكل ديگر وجود را كلى مى‏ داند و مركب از اجزاء كه هر جزو آن عين كل است، اجزاء مظاهر كل‏اند و اشياء سايه ‏هاى اسماء و اسماء ظهور خورشيد ذات والاى او، صحراى زمين امكان و كتاب‏حق تعالى است همان‏طور كه محى الدين گويد

سبحان من جعل الاشياء و هو عينها

هر جزو كه هست عين كل است‏
اشياء چه بود ظلال اسماء

اسما چه بود ظهور خورشيد
خورشيد جمال ذات والا

ز روى ذات برافكن نقاب اسما را
نهان باسم مكن چهره مسما را

نقاب برفكن از روى و عزم صحرا كن‏
ز كنج خلوت وحدت دمى تماشا را

هست يك عين اين‏همه اعيان‏
يك مسماست اين‏همه اسماء

شيئى واحد بگو كه چون گرديد
عين هستى جمله اشياء

قيصرى در شرح فصوص دراين‏باره گويد وجود چون نور محض است و خورشيد تابان كه تابش ذرات دو كون هويدا شده و از سايه او اشياء پديدار گشته و خود در زير سايه پنهان مانده اگر بى‏نقاب ديده شود چشم را خيره مى‏ كند و جميع اشياء محو با لذات مى‏ گردند. حجاب او اسماء و صفات اويند، او واحد كثيرنما است كه ذات و اسم و نعت و عقل و نفس، جملگى نقش تعينات اويند، ذات او از جسم و جان و نفى و اثبات بيرون است به عبارتى او عنقاى مغرب است و خلقت سايه او و سايه حجاب عنقاست همان‏طور كه محى الدين در فصوص دارد وحدت و كثرت از لوازم حقيقت وجودند به اعتبار تجلى و ظهور متعدد در مراتب و اكوان و اعيان 

شمس مغربى در جام جهان‏نما نيز دراين‏باره گويد هنوز حكم ظهور در بطون و واحديت در احديت مندرج بود، و هر دو در سطوت وحدت مندمج، نام عينيت و غيريت و اسم و رسم و نعت و صفت و ظهورو بطون و كثرت و وحدت و وجوب منتفى و نشان ظاهريت و باطنيت اوليت و آخريت مختفى بود. شاهد خلوتخانه غيب خواست كه خود را بر خود جلوه دهد اول جلوه كه كرد به صفت وحدت بود پس اول تعينى كه از عينيت هويت ظاهر گشت وحدتى بود كه اصل جميع قابليات است احديت و واحديت از وحدت منتشى شدند. و اين وحدت عين احديت است.

مغربى چنانكه ملاحظه مى‏ شود در بيان وحدت وجود به مشرب محى الدين توجه داشته و رموز و اشاراتى در آثار و اشعارش بكار برده و بدانها اشاره شد رموز و اشارات محى الدين چنانچه استاد زرين‏ كوب در كتاب ارزش ميراث صوفيه گويد قول به وحدت وجود كه اساس تعليم عرفانى ابن عربى است و در كتب او خاصه فصوص الحكم به عبارات مختلف بيان شده است مبنى بر اين فكر است كه وجود حقيقتى است واحد و ازلى اين وجود واحد ازلى هم البته خداست و بدين‏گونه عالم خود وجود مستقل حقيقى ندارد و هم خيال صرف است و وجود حقيقى يك چيز بيش نيست .. بايد قايل به وجود واحدى بود كه آن را چون از يك وجه بنگرند خلق است و چون از وجه ديگر بنگرند حق و بين آن دو وجه تباين و تغاير ذاتى نيست. 

محى الدين نيز در فصوص اشاره مى ‏كند: مبادا به يكى از اين دو بنگرى و ديگرى را از ياد ببرى.

فلا تنظر الى الحق‏
و تعريه عن الخلق‏

و لا تنظر الى الخلق‏
و يكسوه سوى الحق‏

و نزهه و شبهه‏
و قم فى معقد الصدق‏

3* مغربى در پايان در باب وحدت تمثيلى دارد ساده گويد چنانكه مى‏گوئى كه زيد را مثلا سر است و پاست و دست و چشم و گوش و بينى و قلب و روح و نفس .. و اين مجموع زيد است و كثرت اين مجموع كثرت زيد نمى‏ شود 

مغربى و حروفيه‏

اشاره به اسرار حروف و نقطه در كلام مغربى در پاره‏اى موارد هست حروفيه و نقطويه در زمان وى به عنوان فرقه‏اى كه اهل الحاد و صاحب مقالات كفرآميز بوده‏ اند مورد تعقيب واقع مى‏ شدند چنانكه فضل اللّه حروفى در همين ايام به امر تيمور به دست پسرش ميران شاه كشته شد اما آن‏گونه كه در كلام مغربى به حروف و نقطه اشاره هست ربطى به اين فرقه ندارد و ظاهرا مأخوذ است از تعليم ابن عربى در باب حروف و غير از ابن عربى كسانى امثال عين القضاة و سعد الدين حموى هم به رموز مربوط به حروف و نقطه اشارت دارند و حتى شبسترى هم در تاويل رموز مربوط به حروف اقوالى دارد. ذيلا اشاراتى را كه در باب حروف در كلام مغربى هست نقل مى‏ كنيم.

نقطه را كرد در الف تركيب‏
داد پيوند كاف را با نون‏

آنجا كه مقر ذات نقطه است‏
نى كيف پديد هست و نى اين‏

بر عين وجود نقطه آمد
اشكال وجود حرفها غين‏

ز اشكال ميان نقطه و حرف‏
صد بون پديد گشت و صد بين‏

مغربى در جام جهان‏نما گويد چون ثانى مرتبه وجود (عما) را حرف ب نيز مى‏ گويند در شبى كه اين مسطور صادر مى‏ شد در واقعه ديده شد كه شخصى از كاملى روايت مى‏كرد كه اگر حرف ب بودى خلق حق را عيان مى‏ ديدندى و معنى حرف ب پيش اهل اسرار سبب است و سبب حجاب مسبب است چنانكه دليل كه حجاب است مر مدلول خويش را و بعضى گفته ‏اند كه بالباء ظهر الوجود و بالنقطة تميز العابد عن المعبود و چنين گفته ‏اند كه مراد به اين وجود وجود حقيقى باشد باين معنى كه ثانى مرتبه وجودى است مظهر وجود است پس وجود بدو ظاهر شده باشد 

از طرفى حروف الفبا كه ممتد الفند و الف نيز مركب از نقطه با اسماء كلى الهى كه بيست و هشت‏اند برابر مى‏ داند و براى هر يك از حروف تسبيح و تمجيد و تهليل معتقدند 

قوس و دايره‏

قوس و دايره از رموز عرفا و شعراى وحدت وجود است ابن عربى از رموز رياضى براى بيان انديشه‏ هاى خويش استفاده كرده شمس مغربى نيز رساله جام جهان‏نماى خود را كه جامع كليات علم و توحيد و مراتب وجودى است در دايره ‏هائى خلاصه كرده است كه به قول خود وى از مراتب وجود دايره‏هايى ساخته است و از دو دايره كه درين رساله دارد. دايره اول در باب احديت و واحديت و اعتبار و شهود و تجلى و تعين اول است.

دايره دوم در ظاهر وجود كه وجوب وصف خاص اوست و ظاهر علم كه امكان از لوازم اوست مؤلف درين رساله به توضيح دوايرى پرداخته است كه مبين مرتبه وجود در اشكال مختلف است.

هر دايره چنانكه در مقدمه نيز اشارت دارد مشتمل است بر دو قوس و خطى در وى كه برزخ است بين القوسين و بدين‏گونه آنچه را صوفيه قوس صعودى و نزولى مراتب وجود مى‏گويند توضيح و توجيه مى‏كند،

احمد رشتى در تفسير جام جهان‏نما مى‏ گويد (قوس عبارت از كمان است و كمان را خداى تعالى در كلام مجيد ذكر كرده است كه‏ فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى‏ ببايد دانست كه قاب عبارت از زه كمان است و قوسين عبارت بدانچه گفتيم قاب وحدت است كه برزخ كبرى است و قاب دوم واحد است كه برزخ اصغر است (القوس قطعه من الدائرة) و دائره كه برزخ است چنين تعريف كرده ‏اند كه احسن الاشكال شكل مستدير و خط وسطائى كه برزخ است بين الوجوب و الامكان گفته شد كه قاب وحدت است كانه دو كمان است و يك زه و قاب دوم همچنين او ادنى كه واقع شود قاب مختفى مى‏ شود و هر دو قوس يكى مى ‏گردد)

انسان كامل‏

مسئله عمده در تفكر عرفانى مغربى مسئله مقام انسانى است در ارتباط با خدا و با كائنات مغربى آدم را مظهر جام جهان‏نماى وجود مى‏داند و در حقيقت آئينه‏اى مى‏شمرد كه براى جلوه دادن اسماء آفريده شده است در جام جهان‏نما حقيقت انسانى را عبارت از برزخى مى‏داند كه فاصل و جامع قوسين احديت و واحديت است و چون نسخه مجموع كائنات است از فلك و ملك بالاتر است محى الدين در فصوص (فص حكمت الهيه در كلمه آدم) گويد آدم حقيقتى است كه از دو صورت حق و خلق فراهم آمده و آن دو دو دست خداوندند.

و براى همين آدم خليفه خداست و او شايسته است كامل باشد خداوند صورت ظاهرى آدم را از حقايق و صور عالم پديد آورده و صورت باطن او را بر صورت خود آفريد و بهمين دليل درباره او فرمود كنت سمعه و بصره 

در مقدمه شرح قيصرى چنين آمده است و مرتبه انسان كامل عبارة عن جميع المراتب الهيه و الكونية من العقول و النفوس الكلية و الجزئية و مراتب الطبيعة الى آخر تنزلات مرتبه انسان كامل ختمى محمدى كه از آن تعبير به مرتبه عمائيه نموده‏اند و جامع جميع مراتب الهيه و كونيه از عقول و نفوس عالم برزخ و مثال و عالم طبع ماده است و اين حقيقت (انسان كامل) محاذى و مضاهى مرتبه الهيه است 

لاهيجى در تفسير شعر زير از شبسترى گويد

نبوت را ظهور از آدم آمد
كمالش در وجود خاتم آمد

چون حقيقت نبوت را مظهر اول آدم بود هرآينه مبدا و مظهر نور ظهور صفات كمال نبوت آن حضرت شد و هر يكى از انبيا كه در اين دايره واقعند مظهر صفتى از صفات كمال حقيقت نبوت‏اند و تكامل اجزاء دايره نبوت به نقطه آخر است كه وجود شريف حضرت محمد است و نحن الآخرون و السابقون به سبب اين جامعيت است 

فاتح باب شفاعت خاتم ختم رسل‏
آنكه فتح و ختم شد او را مسلم اين بود

آخر سابق كه نحن الآخرون السابقون‏
آنكه در كل آمد و بر كل مقدم اين بود.

با ختم نبوت كه احمد خاتم آن است اولياء وى دور تازه‏اى آغاز كرده ‏اند كه وصول ولايت مى‏ بايد از راه كشف و تجلى گذشت.

رسيده است به صحت ز راه كشف و تجلى‏
مر اين حديث كه از مغربى كنند روايت‏

اگر تو طالب سر ولايتى بطلب‏
ز مغربى كه درين روزگار پيدا شد

مرد كامل از نظر مغربى در هر دوره هست و ظهور مى‏ كند و اين ظهور متوالى است هر چند دور نبوت و پيغمبرى گذشته ولى ولايت پايان پذيرفتنى نيست .. مغربى خود را از اولياء مى‏داند سر ولايت را مى‏ داند.

اگر زمان نبوت گذشت و دور رسل‏
ولى ظهور ولايت درين زمانه ما است‏

كليد مخزن اسرار مغربى دارد
چو مدتى است كه او خازن خزانه ما است‏

انسان كامل بايد دل را كه آئينه كامل رخسار اوست پاك و مصفا دارد و ارزش خود را درك كند و بشناسد چون مظهر خداست نجاتش از خود است و هلاكش از خود عين نور بسيط و موج بحر محيط است.

وفات‏

مؤلف روضات الجنان در باب تاريخ وفات مغربى و چگونگى آن حكايتى دارد كه نكاتى از زندگى شاعر را نيز روشن مى‏ كندمى‏ گويد «صورت واقعه هائله وفات مولانا بر اين منوال بوده است كه چون ميرزا ابو بكر ولد ميرزا ميران شاه بن امير تيمور گوركان از سپاه قرايوسف منهزم گشت تبريز را گذاشته به قلعه سلطانيه گريخت و سپاه قرايوسف براى انتقام به تبريز آمد و تصميم داشت تبريزيان كه متهم به همكارى قرايوسف‏اند قتل عام كند مردم تبريز ازين واقعه هراسيدند، به خدمت مولانا شتافتند و به اطلاعش رساندند، مرض طاعون در تبريز بود … پس از مراقبه فرمودند به درگاه الهى بار يافته صورت حال معروض شد قربانى طلب داشتند تا اين بلا دفع گردد ما خود را قربان ساختيم فردا ما از اين دار فنا رحلت مى ‏كنيم نعش ما را به سرخاب مى‏ برند و در حظيره بابا مزيد مدفون مى‏ سازيد چون از آنجا بازمى‏ گرديد لشكر ميرزا ابو بكر منهزم گشته به صد هزار پريشانى منهزم مى‏ شود. صورت اين واقعه در سنه تسع و ثمان ماء (809) بوده است.

جامى در نفحات الانس وفات مغربى را در سن 60 سالگى به سال 809 ذكر كرده است در مجله ارمغان سال 17 شماره 2 به نقل از سفينه كهنسالى كه درباره تاريخ رحلت شعراى بزرگ است چنين آورده است وفات مولانا محمد شيرين مشهور به مغربى در سنين 60 سالگى واقع شده در شهور سنه تسع و ثمانمائه (809) از بيت زير كه در ديوانش هست‏

كسى كاو جز يكى هرگز ندانست‏
چه مى‏ داند كه پنجه چيست يا شصت‏

پيداست كه مى‏ بايست تا حدود سنين شصت سالگى رسيده باشد و چنين اشارت به سن بيشترى در ديوانش نيست مى‏توان قول تذكره‏ نويسان را در باب وفات وى پذيرفت در اين صورت سال تولدش 749 هجرى خواهد بود.

قبر مغربى بنا به وصيت خود او در حظيره بابا مزيد سرخاب تبريز است و بنا به نوشته مؤلف روضات درويش ليفى نيز در سرخاب مدفون‏است و قرب به اين مزار مقبره دو تن از اولياء مشهور به پير مغربى و پير مشرقى است و اكابر و ابرار و اعزه روزگار به زيارت اين دو بزرگوار آمد شد مى‏ كرده ‏اند قبر عبد الحى فرزند مولانا شمس الدين مغربى كه در سال 875 وفات يافته است در كنار قبر پدرش مى ‏باشد. 

قاضى نور الدين محمد مشهور به قاضى ‏زاده انصارى سلامى به نظم به عربى فرستاده است به كسانى كه در حرم بابا مزيد آسوده ‏اند كه در آن از شمس مغربى ياد كرده.

على مشرق الالهام و الكشف و اليقين‏
هو المغربى شمس اهل الولاية

در آتشكده آذر نيز كه وفات مغربى را در زمان شاهرخ بن تيمور گورگان در تبريز مى‏ داند تصريح هست كه وى هم در تبريز مدفون است اما رضا قلى خان هدايت در تذكره رياض العارفين مى‏ گويد بعضى گفته ‏اند مولدش قريه نائين و مرقدش در اصطهبانات فارس است بعضى گفته‏ اند در سرخاب تبريز و به درستى اين نكته را توجيه مى‏ كند كه همانا شيخ مغربى نام متعدد بوده است و مردم اشتباه نموده‏ اند غالبا در باب مضجع آن جناب قول اول مقرون به صواب است 5* با آنكه ادوار براون در سال 1306 ش به اصطهبانات رفته و بقعه اى به نام مزار شيخ مغربى را ديده است در مجلد سوم تاريخ ادبيات خويش از سعدى تا جامى هم به قول هدايت درين باب استناد مى‏كند دقت و صراحتى كه در كلام مؤلف روضات الجنان هست درباره آرامگاه مغربى شكى باقى نمى‏گذارد و پيداست كه خود هدايت نيز معتقد بوده است كه ممكن است آن‏كس كه در اصطهبانات مدفون است مغربى ديگر باشد.

(بررسى رساله جام جهان‏نماى مغربى)

مغربى رساله جام جهان‏نما را به خواهش دوستان در بيان كليات علم توحيد و مراتب وجود از نظر عرفا نگاشته است و براى سهولت درك آن دو دايره ترسيم كرده است. و در حقيقت موضوع رساله رادر دو دايره خلاصه كرده است.

دايره اول در احديت و واحديت و وحدت و اعتبار وجود و علم و نور و شهود و تجلى و تعيين اول.

دايره دوم در ظاهر وجود و ظاهر علم و برزخيت ثانى كه حقيقت انسان است و نمونه تعين و تجلى دوم در هر دو دايره خطى فرضى استفاده مى ‏كند كه دايره را به دو قسمت مساوى تقسيم مى ‏كند اين خط در يك دايره اول برزخ كبرى و در دايره دوم برزخ صغرى نام دارد.

موضوع اصلى در دايره اول اثبات وحدت وجود است و در طى آن نويسنده خاطرنشان مى‏كند كه اين وجود همچون شاهد خلوتخانه غيب هويت خواست كه خود را بر خود جلوه دهد. اول جلوه‏اى كه كرد در صفت وحدت بود و اين وحدت تعين اول است و اصل جميع قابليات و نشان ظاهريت و باطنيت و اوليت و آخريت در وى مختفى بود. از جمله قابلياتى كه مقدم بر همه اسماء و صفات پديد آمد، احديت و واحديت بود كه چون بالى بر بدن وحدت قرار داشت، احديت و واحديت به‏وسيله برزخى كه قاب قوسين يا حقيقت محمدى است از يكديگر ممتاز مى ‏گردند.

حق تعالى در تعين اول كه وحدت بود بر خود تجلى كرد و در اين تجلى خود را يافت و با خودى خودش حاضر بود، در قوس واحديت كثرت ظاهرى به شكل وجود علم و نور و شهود جلوه كرد و به استناد حديث قدسى «كنت كنزا مخفيا فأحببت ان اعرف»، در تجلى اول كه تجلى ظهورى بود و متضمن كمال ذاتى وجود سر عالم تفصيلا و بر آدم اجمالا به منصه ظهور درآمد در اين تجلى و فيضان وجود عالم چون كتابى درآمد كه حاصل صور اسماء كلى و جزوى الهى بود بدين جهت است كه سالك فانى وقتى در تجلى ذاتى به مقام بقاء باللّه مى‏رسد در مقام قاب قوسين حق را در هر شيئى متجلى مى‏ بيند.

اين كثرتى كه در دايره وجود ديده مى‏ شود كثرتى ظاهرى است عالم دنياى كثرت است تباين ظاهرى هر بيننده را به اين فكر مى ‏اندازدكه موجودات مختلف‏اند، اما در حقيقت اصل آنها يكى است اين كثرت ظاهرى قادح وحدت نيست چنانكه مى‏ گوئى كه زيد را مثلا سراست و پا و چشم و گوش و قلب و نفس ….. اين مجموع زيد است كثرت اين مجموع كثرت زيد نمى ‏شود بنابراين حروف نفس رحمانى كه در كتاب عالم است و ظاهرى حق موجب تكثر وحدت نيست همان‏طور كه نمى ‏توان گفت دست زيد را زيد است همان‏طور هم نمى ‏توان گفت كه عقل كل خداست چون نادرست است و كفر و زندقه بلكه اين مجموع وحدتى است كه همه اجزاء عين اويند همان‏طور كه آمده است‏ «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَلِيمٌ»

دايره دوم به بيان ظاهر علم و ظاهر وجود و برزخيت انسان پرداخته است و در حقيقت مصداق ظهورى دايره است، در وجود انسان.

مؤلف در اينجا كثرت ظاهرى و نسبى اسماء الهى را در 28 اسم كلى كه برابر با 28 خانه قمر است خلاصه مى‏ كند. تجلى ثانى كه عبارت از نفس رحمانى است و ما سوى الله و كائنات از آن ناشى شده است و اين‏همه عبارت‏اند از ظاهريت حق كه از باطن او بر آمده‏اند و چيزى جز عين او نيستند. اما اين عالم مشتمل به دواير كوچكترى است كه هر يك در عين اينكه محيط بر اجزاء خويشند محاط دايره اعظم كه دايره ثانى است هستند. از اين جمله عقل كل بر جميع عقول جزئى و نفس كل بر جميع نفوس جزئى احاطه دارد و عقول و نفوس كلى نسبت به عقول و نفوس جزئى ارتباط رب و مربوبى دارد.

موضوع برزخهائى كه در دايره اول و دوم بدان اشاره كرده است از مباحث مهم رساله جام جهان‏نما است در دايره اول كه نشانه تعين و تجلى اول است برزخ اكبر نشانه حقيقت محمدى است و در دايره دوم برزخيت اصغر كه صورت برزخيت اول حقيقت انسانى است و هر دو حد فاصل و جامع‏اند و هر دو سوى قوسين احاطه دارند، اگرچه انسان مظهر جامع اسم كلى اللّه است، اما انسان كامل كه انبياء و اولياءاند بدين جهت به كمال ممتازند كه از راه تصفيه در پرتو تجلى‏او هستى خويش را فانى كرده و باقى باللّه شده‏اند و صفات جزوى ايشان عين صفات كلى حق شده است و در اين مرتبه مراتب كمال تفاوت دارند بعضى به اكثر صفات حق متجلى مى‏شوند و بعضى به صفاتى كمتر، فرد كاملى كه به همه صفات الهى متحقق گرديده پيغمبرى خاتم است و باقى انبيا و تمامت اولياء هر چند كه مظهر اسم كلى اللّه‏اند ولى مظهر بعضى صفات در مراحلى ديگرند بدليل حديث نبوى مشهور كه كنت نبيا و آدم بين اسماء و الطين و من حيث الصورة شيخ محمود شبسترى به اين نكته اشاره دارد.

وز ايشان سيد ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر در اين كار

و بدين جهت است كه گويند برزخيت اكبر كه اول قاب قوسين احديت و واحديت است غايت معراج محمدى است و عبارت او ادنى در قرآن كريم اشاره بدانست.

اما برزخيت ثانى كه قاب قوسين ظاهر وجود است نهايت حد معراج انبياى ديگر است به اين ترتيب چون تعين و تجلى ثانى ناشى از تعين و تجلى اول بود به صورت آن ظاهر گشت و مظهر اصلى وجود گرديد و ترتيب فيضان وجود از كنز مخفى احديت آغاز گشته به عقل كل، نفس كل، طبيعت كل، جوهر هبا، جسم كل، عرش و كرسى و فلك البروج و فلك المنازل …. و عناصر اربعه تا به مرتبه انسان كامل مى‏ رسد و نصف قوس دايره نزولى تمام مى ‏شود و از مرتبه انسانى كه آخر تنزلات است ترقى آغاز مى‏ گردد تا به نقطه اول كه مرتبه احديت است مى‏ رسد و قوس عروجى دايره پايان مى ‏پذيرد نقطه آخر به نقطه اول مى‏ پيوندد و قوسين سر بهم مى ‏آورد اول عين آخر مى‏ گردد ظاهر عين باطن، بدين جهت نقطه احديت به اعتبار تنزل نقطه آغاز وجود است و به اعتبار ترقى نقطه منتها چنانكه گفتيم وجود عالم چون كتابى درآمد كه حاصل صور اسماء كلى و جزوى الهى بود و مشتمل بر آيات خداوندى و هر فردى از افراد موجودات كلمه‏اى از كلمات اللّه ‏اند كه بر معنى خاصى از اسماء جزويه الهى دلالت مى‏ كند موجوداتى كه به‏ واسطه نفس رحمانى از غيب‏به شهود آمده ‏اند حروف كتاب خدايند.

مغربى در بيان تجلى اول و تجلى ثانى و تفسير كتاب عالم به روش تفكر و تعليم حروفيه نزديك مى‏شود و از جمله مى‏گويد كه اين تجلى ثانى مرتبه وجود است و با حروف ب كه حرف ثانى حروف هجا است برابر است همان‏طور كه گفته‏اند «بالباء ظهر الوجود» و در حالت تجلى ثانى حقيقت ذات خداوندى از مخلوق پنهان گرديد

معرفى نسخه‏ هاى خطى ديوان‏

كهن‏ترين نسخه خطى ديوان مغربى با توجه به فهرستهاى موجود نسخه اى است به شماره 11686 در موزه بريتانيا كه در سال 824 هجرى، پانزده سال بعد از وفات مغربى به دست كاتبى بنام عبد الصمد بن عبد المطلب تبريزى به خط نستعليق زيبائى نوشته شده است، پس از آنكه نسخه اقدم را با ساير نسخ كهن خطى ملك و سپهسالار و مجلس و تبريز مقايسه شد آن را نسخه اصل قرار داده و از ساير نسخ به عنوان نسخه بدل استفاده گرديد. علت اينكه نسخه لندن اصل قرار گرفت اين بود كه نسخه مزبور تاريخ كتابت داشت و حذف و افتادگى آن نسبت به به ساير نسخه‏ها بسيار كم بود و كاتب فاضلى با خطى خوش آن را نوشته هرجا كه اشتباهى رخ داده بود آن را در حاشيه نقل كرده بود و عباراتى كه نامفهوم يافته با كلمه ظاهرا عبارت ديگرى را در حاشيه آورده است در اين نسخه غزليات نامرتب آمده ولى در نسخه ملك و سپهسالار كه فاقد تاريخ كتابت بودند و حذف و افتادگى آن زياد و مسامحه‏ هائى نيز در نوشتن كلمات مخصوصا در نسخه ملك بكار رفته بود مرا در انتخاب نسخه لندن ناچار ساخت از نسخه مجلس و تبريز كه تقريبا صد سال بعد از وفات مغربى كتابت شده است براى اصلاح مواردى كه لازم بود استفاده گرديد.

نسخه عكسى لندن با بسم اللّه الرحمن الرحيم آغاز مى‏ شود و مقدمه ديوان به فارسى به قلم مغربى است اين مقدمه با مقايسه ساير نسخ‏ كاملترين آن بود غزليات نامرتب است در آخر پس از ذكر و ترجيع و 35 رباعى و تعدادى فهلويات به زبان آذرى چنين پايان مى ‏پذيرد.

تمت الكتاب على يد العبد المذنب عبد الصمد بن عبد المطلب التبريزى غفر اللّه ذنوبه فى يوم الأربعاء الثانى العشر فى شهر جمادى الاولى سنه اربع و عشرين و ثمانا الهجرية الهلالية.

رسم كتاب نسخه لندن به شيوه رايج زمان است ب و پ و ج و چ و ز و ژ و ك و گ را يكسان نوشته و حركت و سكون كلمات را در بعضى موارد نشان داده است گاهى بجاى هر آنكه هر آنك بكار برده است.

1- نسخه عكسى ملك كه اصل آن شماره 5154 در كتابخانه ملك است و ميكروفيلم آن در كتابخانه مركزى دانشگاه تهران و در ذيل صفحات با علامت ملك مشخص شده است. اين نسخه به خط نسخ است و افتادگى دارد، مقدمه فارسى چنين شروع مى‏شود ……

بعد از سير و طير و رفع غيريت.

از نوع كاغذ و سبك كتابت آن را بقرن 9 (نهم) پيوسته مى‏دانند.

در فهرست ميكروفيلمهاى كتابخانه مركزى آن را بجاى نسخه ديگرى اشتباها معرفى كرده‏اند اين نسخه تاريخ كتابت ندارد و غزليات از نظر قافيه مرتب شده و ترانه‏ هاى آذرى نيز در اين نسخه نيست، شيوه كتابت آن مانند نسخه لندن است فقط گاهى آنچه را آنچ آورده است.

2- نسخه عكسى سپهسالار كه در پاورقى به سپه ياد شده است اين نسخه كه ميكروفيلم آن در كتابخانه مركزى موجود است به خط نستعليق زيبائى نوشته شده و زمان كتابت آن مانند نسخه ملك حدود قرن نهم هجرى است غزليات اين نسخه مرتب است و ترجيع‏بندى بيشتر از نسخه‏هاى ديگر دارد به مطلع و ترجيع زير:

ما مست شراب لايزاليم‏
ما گلبن عيش را نهاليم‏

ما توبه زهد را شكستيم‏
با مغ‏بچه روبرو نشستيم‏

فهلويات به زبان آذرى رباعيات به سبك چليپائى در آخر نوشته ‏شده است ترجيع‏ بندى از خواجوى كرمانى و عراقى ضميمه دارد اين نسخه بدون ذكر تاريخ كتابت چنين پايان مى‏پذيرد تمت الكتاب بعون الملك الوهاب روز دوشنبه ماه شوال تمام شد. رسم كتابت اين نسخه مانند نسخ ديگر است.

3- نسخه عكس كتابخانه ملى تبريز واگذارى حاج محمد نخجوانى شماره 3034 به خط نستعليق و مقدمه چنين آغاز مى‏شود.

الحمد لله الذى انشأ عروض الكون بسيب الجسم … غزليات نامرتب است حذف و افتادگى اين نسخه زياد است سبك كتابت آن مانند نسخه‏هاى ديگر است و در سنه 924 هجرى نوشته شده است فهلويات و رباعيات در آن نيست اين نسخه چنين پايان مى‏پذيرد: تم الديوان بعون الملك المستعان فى يوم الجمعة شهر صفر ختم بالفتح و الظفر فى سنه اربع و عشرين و تسعمائة الهلالية الهجرية النبوية رب اختم بالخير.

4- نسخه عكسى مجلس به شماره 5034 شكسته نستعليق متعلق به قرن دهم هجرى است.

[1] شمس الدين محمد تبريزى مغربى، ديوان كامل شمس مغربى، 1جلد، انتشارات زوار – تهران، چاپ: اول، 1358.

[1] ( 1)- هدايت در رياض العارفين گويد كه بعضى گويند مولدش نائين و مرقدش در اصطهبانات* چنانكه ملاحظه مى‏ شود هدايت نيز نقل قول مى‏كند و احتمال مى‏ رود احوال اور را با احوال مغربى ديگرى كه مدفون اصطهبانات است خلط كرده باشد مى‏ توان با توجه به سخن هدايت چنين پنداشت كه شايد خانواده شمس مغربى نائينى بوده ‏اند و به تبريز مهاجرت كرده و ساكن شده باشند اما از كلام خود او و از مآخذ قديم قريب به عصرش اين نكته به‏ هيچ‏وجه برنمى ‏آيد.

 

زندگينامه شاه نعمت الله ولى‏(731-834ه.ق)

زندگى و شرح احوال شاه نعمت الله ولى‏

سيد نور الدين نعمت الله بن عبد الله بن محمد معروف به شاه نعمت الله ولى مؤسس فرقه نعمت‏ اللهيه از سادات حسينى بود و نسبش با نوزده واسطه به پيامبر «ص» مى ‏رسيد. و از جانب مادر به كردهاى شبانكاره منسوب بود. پدرش، مير عبد اللّه، از علما و دانشمندان شهر حلب بشمار مى‏ رفت. سيد نعمت الله ولى در دوشنبه چهاردهم ربيع الاول سال 731 ه. ق در شهر حلب متولد شد.

بسيارى از تذكره ‏نويسان به غلط تولد او را در شهر كوهبنان كرمان- در 22 رجب سال 730 يا 731 ه. ق مى ‏دانند.

پدر وى در اوان كودكى شاه ولى از شهر حلب به ناحيه «كپح و مكران» مهاجرت مى‏ كند و سيد نعمت الله كودكى و جوانى خود را در ايران مى‏ گذراند. وى در دوران جوانى به فراگيرى علوم متداول زمان پرداخت.

در مكتب استادانى همچون «شيخ ركن الدين شيرازى»، «شيخ شمس الدين مكى» و «قاضى عضد الدين ايجى» علم كلام و بلاغت و فقه را آموخت. سپس سالها به رياضت و تصفيه و تزكيه باطن مشغول گرديد و به سير آفاق و انفس پرداخت و در سن 24 سالگى در مكّه معظمه از دست شيخ عبد الله يافعى خرقه پوشيد و از جمله مريدان او گرديد.

شاه نعمت اللّه پس از آن دست به مسافرتهاى گوناگونى مى ‏زند از طريق مصر و شام و آذربايجان به ماوراءالنّهر مى ‏رود و پس از مدتى اقامت در سمرقند، عاقبت در كرمان رحل‏ اقامت مى ‏افكند و در ماهان خانقاه و باغ و حمّام مى‏ سازد و پنج سال باقيمانده عمر خود را در ماهان مى‏ گذراند و سرانجام در روز پنجشنبه بيست و دوم رجب سال 834 ه. ق پس از عمرى مجاهده و ارشاد و تعليم در سن 104 سالگى دار فانى را وداع مى ‏گويد. او را در همان باغ خود در ماهان به خاك مى‏ سپارند.

بعدها به دستور سلطان احمد شاه دكنى، پادشاه دكن، بناى باشكوه و بقعه‏ اى بر آرامگاه او بنا مى ‏كنند كه تا امروز يكى از بزرگترين مراكز تعليم و تربيت و زيارتگاه عارفان و صوفيان دريادل است.

افكار و آثار شاه نعمت الله ولى‏

قرون هشتم و نهم، سيطره افكار و آراء محى الدين ابن عربى در تصوف و عرفان است. تقريبا تمامى فرقه‏ هاى مختلف تصوف، نظير نقشبنديه، نوربخشيه و مولويه، مروج آراء ابن عربى هستند. شاه نعمت الله نيز از اين قاعده مستثنى نيست و از جمله شارحان مهم نظريه ‏هاى ابن عربى بشمار مى‏ رود. شاه ولى به محى الدين ابن عربى به ديده تكريم و احترام مى‏ نگريست و كتاب فصوص الحكم او را از حفظ بود و حتى يكى از مفصل‏ترين رساله‏ هاى خود را به شرح ابيات فصوص الحكم اختصاص داده است.

به ‏طور كلى مى‏ توان گفت آثار شاه ولى اعم از منظوم و منثور آيينه تمام‏ نماى آراء ابن عربى، نظير: وحدت وجود، انسان كامل، مسئله قطب و ولايت و علم اسرار حروف و نقطه، است.

آثار شاه نعمت اللّه به دو دسته منظوم و منثور تقسيم مى‏ شوند:

آثار منظوم:

مهم‏ترين اثر منظوم شاه ولى، ديوان اشعار اوست كه شامل قصايد، غزليات، قطعات، مثنوى‏ها و رباعيات است كه بالغ بر دوازده هزار بيت مى‏باشد. بعضى از اشعار و ابيات اين ديوان منسوب‏به اوست. همه آنها از نوع اشعار عرفانى و حاوى اشارات و توضيحات درباره عقايد و افكار متصوفه مى‏باشد.

آثار منثور:

تمامى عمر اين عارف گرانقدر در تعليم و ارشاد مريدان خود گذشت. به همين جهت وى يكى از فعال‏ترين عارفان از نظر نوشتن رسالات تعليمى است. تعداد رسالات منثور او را تا پانصد ذكر كرده‏اند و البته تاكنون انتساب 114 رساله به او مسلم شده است. نثر اين رساله‏ها اغلب مشكل و پيچيده است و اكثرا از ويژگيهاى نثر قرن هشتم و نهم برخوردار است.[1]

غزل

به چشم مست ما بنگر كه نور روى او بينى‏
همه عالم به نور او اگر بينى نكو بينى‏

خيالى نقش مى‏بندى كه اين جان است و آن جانان‏
بود اين رشته‏اى يك‏تو و ليكن تو دوتو بينى‏

درآ با ما درين دريا و با ما يك دمى بنشين‏
كه آبروى ما يابى و دريا سو به سو بينى‏

ز سوداى سر زلفش پريشان است جان و دل‏
اگر زلفش بدست آرى پريشان موبه‏مو بينى‏

بيا آئينه‏اى بستان و روى خود در او بنماى‏
كه محبوب و محب خود نشسته روبرو بينى‏

مرا گويى كه غير او توان ديدن معاذ الله‏
چو غيرش نيست در عالم بگو تو غير چو بينى‏

به جان سيد رندان كه من او را به او ديدم‏
اگر چشمت بود روشن تو هم او را به او بينى‏

قصيده

مى‏ بينم!

قدرت كردگار مى ‏بينم‏
حالت روزگار مى‏ بينم‏

حكم امسال صورتى دگر است‏
نه چو پيرار و پار مى ‏بينم‏

از نجوم اين سخن نمى‏ گويم‏
بلكه از كردگار مى‏ بينم‏

غین در دال چون گذشت از سال‏
بوالعجب كاروبار مى‏ بينم‏

در خراسان و مصر و شام و عراق‏
فتنه و كارزار مى ‏بينم‏

گرد آئينه ضمير جهان‏
گرد و زنگ و غبار مى ‏بينم‏

همه را حال مى‏ شود ديگر
گر يكى ور هزار مى ‏بينم‏

ظلمت ظلم ظالمان ديار
بى‏حد و بى‏شمار مى‏ بينم‏

قصه‏اى بس غريب مى‏ شنوم‏
غصه‏اى در ديار مى‏ بينم‏

جنگ و آشوب و فتنه و بيداد
از يمين و يسار مى‏ بينم‏

غارت و قتل و لشكر بسيار
در ميان و كنار مى ‏بينم‏

بنده را خواجه‏ وش همى ‏يابم‏
خواجه را بنده ‏وار مى‏ بينم‏

بس فرومايگان بى‏ حاصل‏
عامل و خواندگار مى‏ بينم‏

هركه او پار يار بود امسال‏
خاطرش زير بار مى‏ بينم‏

مذهب و دين ضعيف مى ‏يابم‏
مبتدع افتخار مى‏ بينم‏

سكه نو زنند بر رخ زر
درهمش كم‏عيار مى ‏بينم‏

دوستان عزيز هر قومى‏
گشته غمخوار و خوار مى‏ بينم‏

هريك از حاكمان هفت اقليم‏
ديگرى را دچار مى‏ بينم‏

نصب و عزل بتكچى و عمال‏
هريكى را دو بار مى‏ بينم‏

ماه را روسياه مى‏ يابم‏
مهر را دل‏فگار مى‏ بينم‏

ترك و تاجيك را به همديگر
خصمى و گيرودار مى‏ بينم‏

تاجر از دست دزد بى‏همراه‏
مانده در رهگذار مى‏ بينم‏

مكر و تزوير و حيله در هرجا
از صغار و كبار مى‏ بينم‏

حال هندو خراب مى ‏يابم‏
جور ترك و تتار مى ‏بينم‏

بقعه خير سخت گشته خراب‏
جاى جمع شرار مى‏ بينم‏

بعض اشجار بوستان جهان‏
بى‏بهار و ثمار مى‏ بينم‏

اندكى امن اگر بود آن روز
در حد كوهسار مى‏ بينم‏

همدمى و قناعت و كنجى‏
حاليا اختيار مى‏ بينم‏

گرچه مى‏بينم اين همه غمها
شاديى غمگسار مى ‏بينم‏

غم مخور زانكه من در اين تشويش‏
خرمى وصل يار مى‏ بينم‏

بعد امسال و چند سال دگر
عالمى چون نگار مى ‏بينم‏

چون زمستان پنجمين بگذشت‏
ششمين خوش بهار مى‏ بينم‏

نايب مهدى آشكار شود
بلكه من آشكار مى‏ بينم‏

پادشاهى تمام دانائى‏
سرورى باوقار مى ‏بينم‏

بندگان جناب حضرت او
سربه‏سر تاجدار مى ‏بينم‏

تا چهل سال اى برادر من‏
دور آن شهريار مى ‏بينم‏

دور او چون شود تمام به كام‏
پسرش يادگار مى ‏بينم‏

پادشاه و امام هفت اقليم‏
شاه عالى‏تبار مى ‏بينم‏

بعد از آن خود امام خواهد بود
كه جهان را مدار مى ‏بينم‏

ميم و حاميم و دال مى ‏خوانم‏
نام آن نامدار مى ‏بينم‏

صورت و سيرتش چو پيغمبر
علم و حلمش شعار مى ‏بينم‏

دين و دنيا از او شود معمور
خلق از او بختيار مى ‏بينم‏

يد بيضا كه باد پاينده‏
باز با ذو الفقار مى‏ بينم‏

مهدى وقت و عيسى دوران‏
هر دو را شهسوار مى‏ بينم‏

گلشن شرع را همى‏بويم‏
گل دين را به بار مى‏ بينم‏

اين جهان را چو مصر مى ‏نگرم‏
عدل او را حصار مى ‏بينم‏

هفت باشد وزير سلطانم‏
همه را كامكار مى ‏بينم‏

عاصيان از امام معصومم‏
خجل و شرمسار مى ‏بينم‏

بر كف دست ساقى وحدت‏
باده خوشگوار مى‏ بينم‏

غازى دوستدار دشمن‏كش‏
همدم و يار غار مى ‏بينم‏

تيغ آهن‏دلان زنگ زده‏
كند و بى‏اعتبار مى ‏بينم‏

زينت شرع و رونق اسلام‏
محكم و استوار مى‏ بينم‏

گرگ با ميش و شير با آهو
در چرا برقرار مى ‏بينم‏

گنج كسرا و نقد اسكندر
همه بر روى كار مى‏ بينم‏

ترك عيار مست مى ‏نگرم‏
خصم او در خمار مى ‏بينم‏

نعمت الله نشسته در كنجى‏
از همه بر كنار مى ‏بينم‏

رباعيات

[هركه او از خداى ما ترسد]

هركه او از خداى ما ترسد
از من و تو بگو كجا ترسد

ترسم از ذات اوست تا دانى‏
دلم از ديگرى كجا ترسد

[هرچه خواهى به قدر استعداد]

هرچه خواهى به قدر استعداد
حضرت آن كريم خواهد داد

اين عطايش به ما بود دايم‏
خواه در مصر و خواه در بغداد

 

[1] شاه نعمت الله ولى، ديوان كامل حضرت شاه نعمت الله ولى، 1جلد، انتشارات خانقاه نعمت اللهى – كرمان، چاپ: اول، 1380.

 

زندگینامه باباطاهر (قرن پنجم)

باباطاهر ، عارف و شاعر ایرانی قرن پنجم که به یکی از گویشهای غرب ایران شعر سروده است . به گفته رضاقلی خان هدایت (۱۲۱۵ـ۱۲۸۸)، که منبع خود را ذکر نمی کند، باباطاهر در دوران حکومت دیلمیان می زیسته و در ۴۱۰ درگذشته است (۱۳۴۴ ش ، ص ۱۵۷). یکی از دوبیتیهای منسوب به او معماگونه است : «موآن بحرم که در ظرف آمَدَسْتم /موآن نقطه که در حرف آمدَسْتم // به هراَلْفی اَلِفْ قدّی برآیه / الِفْ قدّم که در اَلْف آمدستم »؛ میرزا مهدی خان کوکب در > مجله انجمن سلطنتی آسیایی بنگال < تفسیر بسیار عجیبی از این دوبیتی کرده است : مقدار عددی «اَلِف قد» و «دریا» (معادل فارسی واژه عربی «بحر») و نیز «طاهر» هرکدام به حساب جُمّل برابر ۲۱۵ است . حال اگر «الف قد» (۲۱۵) را به «اَلْف » (۱۱۱) بیفزاییم ، عدد ۳۲۶ به دست می آید که معادل مقدار عددی «هزار» است به شرطی که به شکل «ه ـ زـ اـر» محاسبه شود. بدین ترتیب از «الف قدی که در الف آمده است » تاریخ تولد باباطاهر (۳۲۶) به دست می آید. اما عّلامه قزوینی این تعبیر را از جمله «توجیهات بسیار عجیب و غریب » دانسته است (ج ۵، ص ۲۸۱ـ۲۸۲). رشید یاسمی نیز (ص ۶۶ـ۸۰) قول میرزا مهدی خان کوکب را انتقاد کرده و آن را نوعی «تکلّف و حساب تراشی که ابداً با لطف طبع باباطاهر مناسبت ندارد» شمرده است ، اما او خود با استناد به همین شعر و به این دلیل که اول دسامبر سال ۱۰۰۰ میلادی با آغاز محرم ۳۹۱ هجری مصادف بوده ، تولد باباطاهر را در ۳۹۰ یا ۳۹۱ دانسته است . مجتبی مینوی (ص ۵۵ـ۵۸) از نظریه رشید یاسمی انتقادی گزنده کرده است .

به احتمال زیاد این دوبیتی از باباطاهر نیست ، بلکه ساخته نُقْطَویانی چون ملامحمد صوفی مازندرانی است که از ایران گریخته و به دربار جلال الدین اکبرشاه تیموری (حک :۹۶۳ـ۱۰۱۴) در هند پناه برده بودند و با توجه به اینکه اهل حق باباطاهر را از بزرگان خود می شمارند و این فرقه با فرقه های دیگر غالیان واسماعیلیان ، و بعدها با حروفیان و نُقْطَویان ، در مواردی اشتراک عقیده داشته اند، این دو بیتی در برخی از مجموعه های متأخربه باباطاهر منسوب شده است .

یکی از قدیمترین اسناد تاریخی درباره باباطاهر در راحه الصدورِ راوندی (تألیف حدود ۶۰۱، ص ۹۸ـ۹۹) آمده است . مؤلف این کتاب ، برطبق آنچه از دیگران «شنیده » است ، نقل می کند که هنگام ورود سلطان طغرل سلجوقی به همدان (۴۴۷) باباطاهر او را مورد عتاب قرار داد و گفت : «ای ترک ، با خلق خدا چه خواهی کرد؟ سلطان گفت : آنچه فرمایی . باباگفت : آن کن که خدای می فرماید؛ انّ اللّه یأمر بالعدل و الاحسان .» این پند در حاکمِ فاتح بسیار مؤثر افتاده است . این حکایت مستلزم آن است که مرگ باباطاهر پس از ۴۴۷ اتفاق افتاده باشد، ولی این نظر مغایرتی ندارد که او در زمان دیلمیان ، یعنی تحت حکومت آل بویه و منسوبان ایشان ، خاندان کاکویه ، که تا زمان لشکرکشی ابراهیم یِنال در ۴۳۵ در همدان حکومت داشته اند، می زیسته است . بعید نیست که باباطاهر از معاصران ابن سینا (متوفی ۴۲۸ درهمدان ) بوده باشد. ولی داستانهایی حاکی از اینکه باباطاهر در ۵۲۵ شاهد اعدام عین القضات ، عارف همدانی بوده یا با نصیرالدین طوسی (متوفی ۶۷۲) معاصر بوده ، جملگی مجعول است .

منبعی کهنتر از راحه الصدور که اشاراتی به طاهر و مزار او در همدان دارد، نامه های عین القضات همدانی است که میان سالهای ۵۲۰ و ۵۲۵ نوشته شده است . در این نامه ها از طاهر در کنار دوتن دیگر از عارفان بزرگ آن شهر، شیخ بَرَکه و شیخ فَتحه ، یاد شده و به احتمال قریب به یقین منظور همان باباطاهر همدانی عارف است (اذکائی ، ص ۷۶؛ زرین کوب ، ص ۱۹۳). بابا * لقبی است که مردم بر سبیل تفخیم بر نام اصلی عرفا و اولیا و پیروان می افزوده اند. عین القضات ، بدون ذکر این لقب می نویسد: «از برکه قدّس سره شنیدم که طاهر گفت که مردمان می آیند و ریش خود به افسوس ما فرا می دارند. پس افسوس می برند و به ریش خود می دارند.» (ج ۱، ص ۴۵)؛ یا «فتحه می گوید ـ رحمه اللّه علیه ـ هفتاد سال است تا می کوشم مگر ارادت در حق طاهر درست کنم ، نمی توانم …» (ج ۱، ص ۲۵۸)؛ یا «ای عزیز! این نبشته هم بر سر تربت طاهر نبشتم ، روز شنبه …» (ج ۱، ص ۳۵۱)؛ و «… بر تربت فتحه و هم برتربت طاهر، خاطر براین قرار گرفت که چیزی دیگر نویسم …» (ج ۱، ص ۴۳۳). از این عبارات برمی آید که طاهر تقریباً هفتادسال پیش از عین القضات می زیسته ، و بنابراین او همان باباطاهری است که در گزارش راوندی از او یادشده است ، و نیز ارتباط عقیدتی یا طریقتی عین القضات از طریق استادانش برکه و فتحه با باباطاهر معلوم می شود. گذشته از این ، شواهد دیگری نیز دال بر وابستگی معنوی عین القضات با طاهر عارف وجود دارد.

اما شخصیت باباطاهر چنان در هاله ای از افسانه و کرامات پوشیده است که شناخت حقیقت حال او بسیار دشوار است . مجهول ماندن او و امثال او (باباجعفر وباباحمشاد) و نیامدن نام ایشان در کتب تاریخ و کتب قدیم صوفیان شاید دلالت بر آن داشته است که طریقه باباطاهر (و باباها و پیران دیگر امثال برکه و فتحه ) در نزد دیگر مشایخ صوفیه معهود یا مقبول نبوده است . از منابع کهنی هم که راجع به تراجم اعلام قرن پنجم همدان موجود است ، سندی درباره هویت باباطاهر به دست نمی آید. ابوبکر طاهربن عبداللّه بن عمربن ماهله همدانی ، که به نقل یاقوت از تاریخ همدان ، تألیف شیرویه شهردار دیلمی ، تربتش درمقابر نشیط همدان زیارتگاه مردمان بوده (یاقوت حموی ، ج ۲، ص ۱۴۸، ج ۳، ص ۵۳۸،۵۷۱) به احتمال زیاد غیر از باباطاهر معروف است ، زیرا او در ۴۰۲ درگذشته است .

در دوبیتیهای باباطاهر اشاراتی به کوه الوند هست که نزدیک همدان است ( دیوان ، ش ۱۰۲، ۲۰۰، ۲۷۴). نسبت باباطاهر را در منابع ، غیر از «همدانی » به «لر» و گاهی «لری » نیز ذکر کرده اند و البته در قرن پنجم میان همدان و لرستان رفت و آمد بسیار بوده و قابل توجه است که در خرم آباد محله ای موسوم به باباطاهر وجود داشته است (ادموندز، ص ۴۴۳). پیوند باباطاهر با لرستان در معتقدات اهل حق (رجوع کنید به سطورآینده ) نیز حایز اهمیت است . داستانهایی که نسبت ارتباط باباطاهر با مازندران در آن دیار شنیده می شود مبنایی ندارد و احتمالاً توسط مهاجران لرستانی (لَکْها) بدان جا آورده شده است . از این گذشته ، همه ایلات ایران مایل اند که باباطاهر را از خود بشمارند.

آرامگاه باباطاهر در محله بُنِ بازار در شمال غربی همدان بر تپه ای کوچک قرار دارد و از دیرباز زیارتگاه بوده است . قدیمترین اشاره به مزار او در نزهه القلوبِ حمداللّه مستوفی (قرن هشتم ) است که آن را از جمله «مزارات متبرکه » همدان شمرده است (چاپ لیدن ، ص ۷۱). ساختمان قدیم آرامگاه که تاریخ بنای آن به پیش از قرن هشتم می رسیده دارای برج آجری هشت ضلعی بوده است ، ولی این برج بتدریج روبه خرابی نهاده و در اوایل قرن چهاردهم (جکسن ، ص ۲۵۷ـ۲۶۰) دیگر بنایی ساده و محقر بوده است . در اواخر دوره رضاخان ، شهرداری همدان به جای آن ساختمانی ساده با گنبدی آجری احداث کرد و در سالهای ۱۳۲۹ـ۱۳۳۱ ش در آن اصلاحات وتغییراتی داده شد. سرانجام در ۱۳۴۶ ش انجمن آثار ملی تصمیم به تجدید بنای آرامگاه گرفت و ساختمان آن در ۱۳۴۹ ش پایان یافت . این ساختمان که ملهم از بنای کهن آرامگاه است دارای برجی هشت ضلعی به ارتفاع ۲۰ متر است . در کنار مزار باباطاهر قبور بی بی فاطمه خواهر او و میرزاعلی نقی کوثر عارف قرن سیزدهم قرار دارد.

زبان باباطاهر . دوبیتیهای موجود منسوب به باباطاهر به احتمال قوی در زمانهای مختلف سروده شده و از شاعران مختلف است و بسیاری نیز کوشیده اند تا اشعار او یا اشعار منسوب به او را به گویش محلی یا زبان خود قرائت کنند، پس از راه بررسی این دو بیتیها، به صورتی که در دیوانهای موجود آمده است ، امید چندانی به احیای زبان آنها نمی توان داشت . نظر مینورسکی در د.اسلام نیز پذیرفتنی نیست . اساس نظر او براین است که زبان اصلی باباطاهر فارسی دری بوده است ، اما اشارات منابع جغرافیایی اسلامی ( المسالک ابن خرداذبه ، ص ۵۷؛البلدان ابن فقیه ، ص ۲۰۹؛الفهرستِ ابن ندیم ، ص ۲۵؛الا´ثارالباقیه بیرونی ، ص ۲۲۹؛معجم البلدان یاقوت ، ج ۳، ص ۹۲۵؛و غیره ) به «بلادالفهلویین » و فقرات منظوم و منثوری که از زبان مردم مغرب ایران در دوران اسلامی در متون فارسی و عربی باقی مانده و دوبیتیهای اصیل باباطاهر تنها اندکی از آن است ، برنادرستی این نظریه دلالت دارد، ونشان می دهد که سرودن دوبیتی به زبانی که با زبان دوبیتیهای باباطاهر حتی درصورت امروزی آن قرابتهایی دارد، در قرون پنجم و ششم هجری بسیار رایج بوده است . راوندی (ح :۶۰۰) از شخصی به نام نجم الدین همدانی معروف به «نجم دوبیتی » یاد کرده که «پنجاه من کاغذهای دوبیتی » فهلوی از وی برجا مانده (ص ۳۴۴). درهمان زمان ، شمس قیس رازی شکوه می کرد که «کافه اهل عراق … از عالم و عامی و شریف و وضیع به انشاء و انشاد ( ابیات ) فهلوی مشعوف و به اصغاء و استماع ملحونات آن مولع » و چنان دلبسته «لحن اورامن و بیت پهلوی » بوده اند که «اغزال دری … اعطاف ایشان را در نمی جنبانیده » است (ص ۱۲۹).

شمس قیس برای دوبیتهای فهلوی دو وزن ذکر می کند، یکی بحر مُشاکِل (فاعلاتن مفاعیلن مفاعیل ) و دیگر بحر هزج مسدّس مقصور (مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل )، و می گوید که در زمان او گاه این دوبحر را باهم خلط می کرده اند و مصراعی را دریکی از این دوبحر و مصراع دیگر را در بحر دیگر می سروده اند (ص ۱۲۹). به نظر شمس قیس ، «اهل همدان و زَنگان چون براین هردو بحر فهلویات فراوان گفته اند، اگر برسبیل سهو در بعضی از آن خلطی کنند…» معذورتر از بُندارِ رازی باشند «که زبان او به لغت دری نزدیکتر از فهلوی است » (ص ۱۳۱).

آنچه از شمس قیس نقل شد دلالت دارد براینکه زبان بومی مردم همدان در روزگاری بسیارنزدیک به زمان باباطاهر فهلوی بوده ونه فارسی دری ، و سرودن دوبیتی به این زبان و به وزن دوبیتیهای منسوب به باباطاهر در آن زمان در میان مردم غرب ایران بسیار رایج بوده است . مشابهت زبانی نمونه هایی که شمس قیس از دوبیتیهای فهلوی نقل کرده با بسیاری از دوبیتیهای منسوب به باباطاهر، بخصوص آنچه در متون قدیمتر آمده (رجوع کنید به سطور آینده ) به حدی است که باید گفت که دوبیتیهای باباطاهر در اصل نه به فارسی دری بلکه به فهلوی بوده است .

تحقیق در تفاوتها و مشابهتهای زبان دوبیتیهای باباطاهر با لهجه امروزِ مردم همدان یا بعضی از لهجه های لری و کردی ، با توجه به اینکه انتساب همه این دوبیتیها به باباطاهر مسلّم نیست و نیز حتی قدیمترین آنها در طی مدتی نزدیک به هزار سال بر اثر چیرگی روزافزون فارسی دستخوش تغییرات گوناگون شده است ، نتیجه چندانی به بار نمی آورد. با این حال ، روبن آبراهامیان لهجه باباطاهر را یکی از لهجه های متعددی دانسته که به لهجه کهن یهودیان همدان نزدیک بوده است . این نظریه را پرویز ناتل خانلری رد کرده ، اما خویشاوندی لهجه باباطاهر را با دیگر لهجه های کهن ناحیه جبال مردود ندانسته است (ش ۸، ص ۲۶ـ۳۰، ش ۹، ص ۳۷ـ۳۹، ۶۰).

شعرهای باباطاهر در بحر هزج مسدّس محذوف (یا مقصور)، یعنی مفاعیلن مفاعیلن فعولن (یا مفاعیل )، است و آنها را «دوبیتی » خوانده اند تا از «رباعی » که در بحر هزج مثمن مکفوف محذوف (یا مقصور) است متمایز باشد. صحت انتساب بعضی اشعار به وزن رباعی به باباطاهر محل شک است . وزن دوبیتیهای باباطاهر در ترانه های عامیانه نیز دیده می شود (میرزا جعفر کُرش ، ص ۳۰۸).

باباطاهر شاعر. تا ۱۳۰۶ ش فقط تعداد نسبتاً کمی از اشعار او، بیشتر در تذکره های قرن دوازدهم و سیزدهم در دست بود. براثر تحقیقات هوار در ۱۳۰۳ پنجاه و نه دوبیتی ، و در ۱۳۲۶ بیست و هشت دوبیتی دیگر و یک غزل گردآوری شد. هِرُن آلن فقط سه دوبیتی جدید (که تعلق آنها به باباطاهر بسیار بعید است ) به دست آورد. لشچینسکی (که از نسخه های خطی برلین استفاده کرده ) هشتاد دوبیتی و یک غزل را (غیر از غزلی که در طبع هوار وجود دارد) ترجمه کرد و سرانجام حسن وحید دستگردی اصفهانی ، مدیر مجله ارمغان ، در ۱۳۰۶ ش دیوانی از باباطاهر شامل دویست و نود و شش دوبیتی و چهار غزل به طبع رساند. وحید دستگردی شصت دوبیتی را که در «مجموعه های مختلف » یافت شده و سه رباعی را که هرن آلن اضافه کرده بود، ضمن پیوستی به چاپ خویش افزوده است . در این دیوان دوبیتیها به ترتیب الفبایی قوافی منظم شده است . این طبع دیوان باباطاهر براساس نسخه ای به خط عبرت نایینی (۱۲۸۳ـ۱۳۲۱ ش ) صورت گرفته که از روی نسخه ای (ناشناخته ) متعلق به سردار مؤید مراغه ای کتابت شده بوده است ( ارمغان ، دوره ۹، ش ۱۰، ص ۵۷۱). وحید متن عربی کلمات قصار باباطاهر را نیز به دنبال دوبیتیها (ص ۷۴ـ۱۱۴) چاپ کرده است . این چاپ پس از آن بارها تجدید طبع شده است . ابراهیم دهگان نیز نسخه ای «قدیمی » (قرن دهم ؟) از دیوان باباطاهر، متضمن ۹۸ دوبیتی با مقابله با طبع وحید همراه با یک غزل در ۱۸ صفحه (اراک ۱۳۳۱ ش ) چاپ کرده است .

درباره ترانه های باباطاهر آنچه بیش از این می توان گفت از این قرار است :

۱) در برخی از متون ادبی یا تاریخی و فرهنگهای کهن فارسی ، نمونه هایی از اشعار فهلوی آمده که برخی از آنها صورتهای قدیمی دوبیتیهای منسوب به باباطاهر است ، از جمله : المعجمِ شمس قیس (ص ۱۰۵) به مطلع «ارکری مون خواری اچ که ترسی …» و جز آن ، و صحاح الفرس شمس منشی (ص ۷۳) در ذیل «الوند» به مطلع «خیزه دایاکی زممان وی ته خوش نی …» و جز اینها. مأخذ اخیر (ص ۲۷۰) ترانه را همان دوبیتی دانسته است ؛

۲) پس از فهرست شدن نسخه های خطی فارسی اکثر کتابخانه های ایران و جهان ، بسیاری از مجموعه های اشعار یا جُنگها شناخته شده که متضمن دوبیتیهای منسوب به باباطاهر است ؛مثلاً در مجموعه خطی ش ۴۳۵۱ یا در مجمع الفواید ، ش ۳۲۹۰، کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، اشعاری از او مندرج است . اما کشف دو قطعه و هشت دوبیتی فهلوی اصیل به نام «قدوه العارفین باباطاهر همدانی » در مجموعه مورخ ۸۴۸، ش ۲۵۴۶ موزه قونیه ترکیه توسط مجتبی مینوی (ص ۵۶ـ۵۸) باب جدیدی در تحقیقات راجع به اشعار باباطاهر گشود. ادیب طوسی ترجمه و شرح این «فهلویات لری » را همراه با پژوهشی درباره آنها، و نیز شرح فهلویات مجموعه خطی ش ۹۰۰ کتابخانه مجلس را در نشریه دانشکده ادبیات تبریز (دوره ۱۰، ش ۱، ص ۱ـ۱۶) به دست داده است (هم او پیشتر نیز شرحی در باب «فهلویات المعجم » نگاشته بود رجوع کنید به همان مجله ، دوره ۶،ش ۴، ص ۴۷۱ـ۴۷۶). محمد مقدم و صادق کیا نیز «فهلویات و نیریزیات » همان مجموعه را همراه با سندی از گویش آذری بررسی کرده اند (ص ۴ـ۱۸). ترانه های فهلوی به نام شاخه ای یا گویشی از آن راجی (= رازی ) نیز خوانده شده است . و اخیراً اسداللّه مصطفوی با طبع جدیدی از دیوان باباطاهر عریان (تهران ۱۳۵۲ ش ) به دوبیتیهای باباطاهر از این دیدگاه نظر کرده است . مشهور است که بسیاری از دوبیتیهای متعارف و متداول منسوب به باباطاهر از او نیست ، بلکه از گویندگان دیگر و متأخر است ، مثلاً آنچه ظاهراً از پور فریدون (قرن ۷ـ۸) است (نفیسی ، ص ۲۲ـ۲۳،۲۵).

دوبیتیهای جدید، که تعدادی از آنها به نام باباطاهر و کوههای الوند و میمند (؟) اشاره دارد، با اینکه به سبب تکرارهای ناگزیر تاحدی پیش پا افتاده به نظر می رسد، صفات بارز شعر باباطاهر را، چنانکه قبلاً شناخته شده بود، دربر دارد. درباره دوبیتیهای باباطاهر نیز، مانند رباعیات عمرخیام ، مسئله صحت انتساب ناچار پیش می آید. بنابر گفته ژوکوفسکی ، برخی از دوبیتیهای باباطاهر در دیوانِ ملامحمد صوفی مازندرانی (قرن ۱۱ هجری ) نیز موجود است . پیش از او هم هدایت (۱۳۰۵، ص ۱۰۳) این نکته را متذکر شده است . یکی از شاعران همدانی معاصر به نام شاطربیگ محمد ادعا کرده است که چندین دوبیتی کردی منسوب به باباطاهر از سروده های اوست (باباطاهر، مقدمه آزاد همدانی ، ص ۲۱).

موضوعاتی که در شعر باباطاهر، مطرح شده بسیار محدوداست ، ولی شخصیت ممتاز او در اشعارش بروشنی نمایان است . برای اینکه خواننده بتواند شخصاً داوری کند به تحلیلی از پنجاه و نه دوبیتی از روی طبع هوار می پردازیم . طبق معمول ، تمیز دادن میان بیان عشق عرفانی و عشق خاکی مشکل است . سی وچهار دوبیتی تقریباً بتساوی میان این دو نوع شعر عاشقانه تقسیم شده است . دوبیتی صرفاً متضمن ستایش خداوند است ، بقیه جنبه شخصی و فردی بیشتری دارد و مبیّن صفات بارز شعر اوست . در اشاراتی که باباطاهر به زندگی خویش می کند غالباً خود را قلندر بی خانمانی وصف می کند که سرپناهی ندارد، خشتی بالش اوست و دائماً در بیقراری و پریشانی روحی است (ش ۶،۷،۱۴،۲۸). تشویش و غمزدگی آزارش می دهد و فقط «گُل ماتم » در قلبش ریشه می دواند و زیباییهای بهار نیز غم او را علاج نمی کند (ش ۳۴،۳۵،۴۷،۵۴). باباطاهر به فلسفه صوفیان حقیقی معتقد است ، به گناهان خویش معترف است وطلب بخشایش می کند، فروتنی را تبلیغ می کند و وصول به مقام فنا را تنها چاره مصایب خویش می داند (ش ۱، ۱۳، ۴۵، ۵۰، ۵۸). یکی از ضعفهای بشری که در اشعار باباطاهر آشکارا خودنمایی می کند این است که چشم و دل او به آسانی از این دنیا کنده نمی شود، دل سرکش در درون او مشتعل است و هیچ گاه او را آرام نمی گذارد (ش ۳، ۸، ۹، ۲۶، ۳۶، ۴۲).

جاذبه اشعار باباطاهر در لطافت احساسات اوست که در آن زمان هنوز دراقوال و آثار صوفیان به صورت مضامین قالبی در نیامده بود. تشبیهات و استعارات بدیع و ارتجالی و بیان ساده و بی پیرایه ، همراه با چاشنی محلی ، نیز از کیفیاتی است که اشعار باباطاهر را مطبوع و دلپسند کرده است .

باباطاهر عارف . غیر از دوبیتیها، رساله هایی نیز به باباطاهر نسبت داده اند (رضا قلی خان هدایت ، ج ۲، ص ۸۴۵). کلمات عرفانی یا «اشارات » باباطاهر (رجوع کنید به مقدمه الفتوحات الربانیه ) که ظاهراً پس از چاپ وحید دستگردی از آن به همراه دیوان باباطاهر در ۱۳۰۶ ش ، به کلمات قصار شهرت یافته ، رساله ای است به عربی در مسائل مختلف عرفانی از قبیل علم ، معرفت ، الهام و فراست ، عقل و نفس ، دنیا و عقبی ، رسم و حقیقت ، اشاره و وجد، سماع و ذکر، اخلاص و اعتکاف ، غفلت و مشاهده و جزاینها. هرباب مشتمل است بر تعدادی کلمات قصار که مانند اغلب اقوال صوفیه مسجّع است . تعداد ابواب و شماره مجموع «کلمات » این رساله در نسخه ها مختلف است . بر طبق چاپ وحید (که مأخذ را ذکر نکرده ) رساله در بیست و سه باب و شامل ۳۶۸ «کلمه » است .

به این رساله صوفیان توجه خاص کرده و شروحی چند برآن نوشته اند، از آن جمله یکی شرحی است به عربی که به عین القضات همدانی (۴۹۲ـ۵۲۵) نسبت داده شده ، ولی به دلیل ذکر شعری از ابن الفارض (۵۷۶ـ۶۳۲) در آن و نیز همدانی نبودن شارح ، به طوری که در مقدمه کتاب دیده می شود، انتساب آن به عین القضات درست نیست . این شرح شامل ۵۰ باب و ۴۲۱ «کلمه » است . متن عربی و ترجمه فارسی این شرح به اهتمام جواد مقصود به چاپ رسیده است (ص ۲۵۵ـ۷۴۰).

جزو مجموعه شماره ۱۹۰۳ کتابخانه ملی پاریس (گ ۷۴ رـ۱۰۰ ر) رساله ای است به عنوان الفتوحات الربانیه فی مزج الاشارات الهمدانیه ، تألیف محمدبن ابراهیم خطیب وزیری که شرحی بر کلمات باباطاهر است . این شرح مَزجی است و متن و شرح در آن به هم درآمیخته است . نسخه ای از «کلمات » که در مقدمه شرح از آن به عنوان «اشارات » نام برده شده از ۸۵۳ در نزد شیخ ابوالبقاء احمدی بوده است ، و او آن را برای شرح کردن بر عده ای عرضه می کند، ولی به سبب غموض عبارات و معانی کسی این کار را برعهده نمی گیرد، تا اینکه محمدبن ابراهیم خطیب وزیری به خواهش شیخ ابوالبقا در شوال ۸۸۹ تألیف این شرح را آغاز می کند و آن را در ۴ شعبان ۸۹۰ به پایان می رساند. همین نسخه (گ ۱۰۰ پ ـ ۱۰۵ پ ) مشتمل بر بخشهایی از کلمات باباطاهر است . این بخشها (و متن الفتوحات الربانیه ) به خط جانی بیگ عزیزی است (به تاریخ ۸۹۰)، و به همین دلیل برخی از محققان اشتباهاً این جانی بیگ را شارح «کلمات » دانسته اند. عکس نسخه خطی الفتوحات الربانیه را با ترجمه نسبتاً آزاد فارسی آن جواد مقصود به چاپ رسانده است (همان ، ص ۷۴۱ـ۹۰۸).

ملاسلطان محمد گنابادی (سلطانعلی شاه ، ۱۲۵۱ـ۱۳۲۷)، از مشایخ طریقه نعمت اللّهی دو شرح یکی فارسی و دیگری عربی بر کلمات باباطاهر نوشته است . شرح فارسی به نام توضیح بار اول به اهتمام شیخ عباسعلی کیوان قزوینی در ۱۳۳۳ به طبع رسید و پس از آن با تصحیحاتی در ۱۳۳۴ و ۱۳۶۳ ش تجدید چاپ شد. شرح عربی به نام الایضاح که پس از شرح فارسی نوشته شده و آخرین اثر مؤلف است و در ۱۳۴۷ چاپ سنگی شده است .

باباطاهر، کرامات و افسانه ها. مانند اکثر شعرای عارف (عطار، مولوی ، حافظ )، درباره زندگی و کرامات باباطاهر نیز افسانه های فراوان رایج است . حکایت کرده اند که روزی باباطاهر از طلاب مدرسه ای در همدان خواست که شیوه علم آموزی را به او تعلیم دهند. طلاب ، برسبیل مزاح گفتند که باید در زمستان شبی را در آب سرد حوض بگذراند. باباطاهر اندرز ایشان را به کار بست و صبح روز بعد خود را صاحب معرفت یافت و فریاد برآورد: «اَمْسَیت کرّدیاً و اصبَحتُ عَربیّاً» (دیشب کرد بودم و امروز صبح عرب شدم ). این جمله عربی که مولوی درمقدمه مثنوی آن را به عارفی از اجداد حسام الدین چلبی نسبت داده ، در برخی منابع به تاج العارفین ابوالوفاء کُرد و در بعضی دیگر به ابوعبداللّه بابونی نسبت داده شده است (جنید شیرازی ، ص ۵۱۰ـ۵۱۶، حاشیه قزوینی ).

داستانها و کرامات دیگر حاکی از آن است که حرارت آتش روحی باباطاهر برفهای کوه الوند را ذوب کرده است . راه حل مسئله ای در علم هیئت را که با او درمیان گذاشته بودند با انگشت بزرگ پایش برخاک رسم کرده است (ژوکوفسکی ؛هرن آلن ؛لشچینسکی ؛باباطاهر، مقدمه آزاد همدانی ).

گوبینو در > سه سال در آسیا < (ص ۳۴۴) می گوید که پیران مذهب اهل حق «از صوفیان مشهور، و بویژه از باباطاهر، که به اشعارش به گویش لری توجه خاص است ، و نیز از خواهرش بی بی فاطمه ، با احترام و ستایش بسیار یاد می کنند». کتابی دینی که اخیراً کشف شده است ، سرانجام ، به ما امکان می دهد تا مقام باباطاهر را در جهان شناسی مذهب اهل حق مشخص کنیم . اهل حق ذات باری را دارای هفت مظهر می دانند که هریک از آنها چهار مَلَک در التزام خویش دارد، و هریک از این ملایک وظایف ویژه ای بر عهده دارد. باباطاهر یکی از ملایک دوره سوم است که عزرائیل و نُصَیر در او حلول کرده اند. دورانِ باباخُشین به طور کلی با مرحله «معرفت » در عرفان مطابقت دارد. وقایع این دوره در لرستان و همدان روی می دهد. نسخه خطی سرانجام جریان دیدار «پادشاه جهان » را با باباطاهر در همدان حکایت می کند. منظور از ««پادشاه جهان » باباخشین است ، ولی به نظر می رسد که این داستان از شرح دیدار باباطاهر با طغرل (رجوع کنید به سطور گذشته ) ملهم شده باشد.

باباطاهر و فاطمه لارا (لاغر)، که از عشیره باراشاهی (در ناحیه گوران ؟) بود و او را خدمت می کرد، لشکریان پادشاه را با یک «چارک » برنج سیر کردند. پادشاه باباطاهر را با تمامی خزاین دنیا وسوسه کرد، ولی او تنها خواستار «جمال پادشاه » بود. فاطمه خواست که به دنبال پادشاه جهان برود؛سرش را بر زانوی او نهاد و جان سپرد. پادشاه از باباطاهر دلجویی کرد و قول داد که در روز قیامت او را دوباره با فاطمه محشور کند تا چون لیلی و مجنون باهم باشند. سیزده قطعه شعر (مغلوط و تحریف شده ، ولی به سبک اشعار باباطاهر) به طور پراکنده در این متن یافت می شود (رجوع کنید به مینورسکی ، ص ۲۹ـ۳۳ و ۹۹ـ۱۰۳؛لشچینسکی ، ص ۱۸ـ۲۵ از این مطالب استفاده کرده است ). این فاطمه لارا کنار مرقد باباطاهر به خاک سپرده شده است . براساس گفته متولیّان آرامگاه باباطاهر، این فاطمه را نباید با فاطمه دیگری که در همین «بقعه » مدفون است (؟) اشتباه کرد. گوبینو و جکسن از بی بی فاطمه یا فاطمه لیلی ، که خواهر باباطاهر بوده است ، نام می برند. آزادهمدانی (مقدمه دیوان ، ص ۱۶ـ۲۱) به قبر «دایه » باباطاهر اشاره می کند. گویی همه می کوشند که پیوند عرفانی باباطاهر و فاطمه را به زبان مراودات زندگی روزمره نقل و بیان کنند.

توضیح : نسخه های حاوی دوبیتیهای باباطاهر عبارت است از: دو قطعه ، هشت دوبیتی : موزه قونیه ، ش ۲۵۴۷ (۸۴۸)، رجوع کنید به مجتبی مینوی ، مجله دانشکده ادبیات ، دانشگاه تهران ، دوره ۴، ش ۲، ۱۳۳۵ ش ، ص ۵۴ـ۵۹؛
Asiat.Soc.Bengal,Pers.no.923,Catal.Ivanow,424 (مجموعه ای متعلق به ۱۰۰۰/۱۵۹۲)؛

Preuss. Staatsbibl., Catal. Pertsch, 727, no.697

(که در ۱۸۲۰ نوشته شده است و از آن لشچینسکی استفاده کرده است ) با ۵۶ دو بیتی ؛

Bibl. Nat. de Paris, Pers. 174, Cat. Blochet, ii, 290-292.

(متعلق به ۱۲۶۰/۱۸۴۴، که بخشعلی قره باغی گردآوری کرده ) دارای ۱۷۴ دوبیتی و یک غزل است . ژوکوفسکی که در کتابخانه مدرسه سپهسالار به نسخه ای تحت عنوان حالات باباطاهر به انضمام اشعارش دست یافت که عنوان نسخه مناسبتی با محتوای آن نداشت . برای نسخه های خطی رسایل صوفیانه باباطاهر  رجوع کنید به Bibl. Nat. de Paris, Arab 1903 (Blochet, o.l., ii,291) and the Oxford MS. Ethإ, Cat. Pers. Mss. Bodleian Lib., no 1298, fol. 302b-343.

منابعی که به نام شاعر اشاره کرده عبارت است از: علی قلیخان واله ، ریاض الشعراء ، ۱۱۶۱، رجوع کنید به لشچینسکی ، ص ۱۰؛
لطفعلی آذربیگدلی ، آتشکده ۱۱۹۳/۱۷۷۹، بمبئی ۱۲۷۷، ص ۲۴۷ (۲۵ دوبیتی )؛
علی ابراهیم شاه ، صحف ابراهیم ، ۱۲۰۵/۱۷۹۱، نسخه منحصر به فرد

Preuss.Staatsbibl., Pertsch, 627,no.663

(که از آن ژوکوفسکی ولشچینسکی استفاده کرده اند)؛
رضا قلیخان هدایت ، مجمع الفصحا ، تهران ۱۲۹۵، ج ۱، ص ۳۲۶ (ده دوبیتی )؛
همو، ریاض العارفین ، تهران ۱۳۰۳ ش ، ص ۱۰۲ (۲۴ دوبیتی )؛
۵۷ دوبیتی از باباطاهر (همراه با رباعیات عمرخیام ) در ۱۲۹۷ و ۱۳۰۸ ش در بمبئی به چاپ رسیده است ؛
۳۲ دوبیتی (همراه با مناجات عبداللّه انصاری ) در ۱۳۰۱ در بمبئی چاپ شد؛
۲۷ دوبیتی (همراه با رباعیات خیام ) در ۱۲۷۴ در تهران به چاپ رسید؛
«غزل » باباطاهر در ملحقات دیوان شمس مغربی ، تهران ۱۲۹۸، ص ۱۵۸، و ملحقات مناجات خواجه عبداللّه انصاری ، و غیره آمده است . دیوان باباطاهر (رجوع کنید به متن ) همراه با کلمات قصار، مقدمه مصحّح ، و دو مقدمه از محمود عرفان و علیمحمد آزاد همدانی در شرح حال و وصف مقبره باباطاهر و غیره ، به ضمیمه هشتمین دوره ارمغان ، تهران ۱۳۰۶ ش ، ص ۱۲۴؛

Huart, Les quatrains de Ba ¦ ba ¦ -T ¤ a ¦ hir ـ Urya ¦ n en pehlإvi musulman,in JA , series viii,vol.vi, Nov-Dec.1885,502-545;
Z « ukowski, Koye c § to o B. Ta ¦ hire § ,Goli sh e § , Zap ., 1900, xiii, 104-108 (bibliography, 3 anecdotes, 2 new quatrains one of which=no. 146 of the Dl ¦ wa ¦ n ), cf. also Zap ., ii,12;
E. Heron Allen, The Lament of Ba ¦ ba ¦ T ¤ a ¦ hir ,London 1902 (text of 62 quatrains, transl. by the editor and verse by Elisabeth Curtis Brenton);
Browne, i,83-87,ii 259-261;
M ¦ â rza ¦ Mahd ¦ â Kha ¦ n (Kawkab), The quatrainsof Ba ¦ ba ¦ – T ¤ ahir, in JASB , 1904, no.I, 1-29

(چاپ جدید دوبیتیهای هرن آلن ( + یک دوبیتی ) همراه با اصلاحات فراوان و شرحی بسیار جالب )؛

Huart, Nouveaux quatrains de Ba ¦ ba ¦ T ¤ a ¦ hir, in Spiegel Memorial Volume , ed. J.J. Modi, Bombay 1908, 290-302.

(۲۸ دوبیتی ویک غزل ) مجموعه متعلق به ۱۸۸۵ را که اخیراً کشف شده کامل می کند؛
در گزیده ای از کشکول الفقراء که اصل آن در مسجد محمدّیه (فاتح ) استانبول موجود است ، دیوان مغربی ، و یک جُنگ . این دومین مجموعه از دوبیتیها، که هوار به چاپ رسانده ، حاوی قطعات متفرّقه است و ترجمه آن دقیق نیست ؛

Minorsky, Materiali ( ،، Matإriaux pour servir ب l’إtude des croyances de la secte persane dite les Ahl-i H ¤ aqq ou ـ Al â -Ila ¦ hi”), vol. xxxiii, of the Trudi Lazarew. Instituta , Moscow 1911, 29-33

(ترجمه بخشهایی از سرانجام )، ص ۹۹ـ۱۰۳ (متن فارسی اشعار و حواشی افزوده شده )؛

G.L. Leszczynnski, Die Ruba ¦ Ü i ¦ ya ¦ t des Ba ¦ ba ¦ -Ta ¦ hir ـ Urya ¦ n oder Die Gotlestrجnen des Herzens, aus d. west-medischen [sic!] Originale , Munich 1920 (biographical and bibliographical, verse transl.);
K. Hadank, Die Mundarten v.Khunsa ¦ r, etc., Kurd ¤ -pers. Forsch.v.O. Mann , series iii, vol. i, Leipzig 1926, introduction, xxxvii-lv

(بررسی کاملی درباره زبان باباطاهر، کتابشناسی )؛

A.J. Arberry, Poems of a Persian Su ¦ f ¦ â , being the quatrains of Ba ¦ ba ¦ -T ¤ a ¦ hir , Cambridge 1937,

(۶۰ دوبیتی که در بندهای پنج سطری زیبا به اسلوب هوسمان ترجمه شده است ).


منابع :
(۱) ابن خرداذبه ، المسالک والممالک ، چاپ دخویه ، لیدن ۱۹۶۷؛
(۲) ابن فقیه ، مختصرکتاب البلدان ، چاپ دخویه ، لیدن ۱۹۶۷؛
(۳) ابن ندیم ، کتاب الفهرست ، چاپ رضا تجدّد، تهران ۱۳۵۰ ش ؛
(۴) ابوریحان بیرونی ، آثارالباقیه ، چاپ سخو، لایپزیگ ۱۹۲۳؛
(۵) محمدامین ادیب طوسی ، «فهلویات المعجم »، نشریه دانشکده ادبیات تبریز ، دوره ۶، ش ۴ (اسفند ۱۳۳۳ ش )؛
(۶) همو «فهلویات لری »، نشریه دانشکده ادبیات تبریز ، دوره ۱۰، ش ۱ (بهار ۱۳۳۷ ش )؛
(۷) پرویز اذکائی ، «درباره دیوان باباطاهر عریان »، هنر و مردم ، ش ۱۵۲ (خرداد ۱۳۵۴ ش )؛
(۸) باباطاهر، دیوان باباطاهر ، چاپ وحید دستگردی ، تهران ۱۳۰۶ ش ؛
(۹) معین الدین جنیدبن محمود جنید شیرازی ، شدّالازارفی حطّ الاوزارعن زوارالمزار ، چاپ محمد قزوینی و عباس اقبال ، تهران ۱۳۲۸ ش ؛
(۱۰) حمدالله بن ابی بکر حمدالله مستوفی ، کتاب نزهه القلوب ، چاپ گی لسترنج ، لیدن ۱۹۱۵، چاپ افست تهران ۱۳۶۲ ش ؛
(۱۱) پرویز خانلری ، «دوبیتیهای باباطاهر»، پیام نو ، دوره ۱، ش ۸ (تیر ۱۳۲۴ ش )، ش ۹ (مرداد ۱۳۲۴ ش )؛
(۱۲) محمدبن علی راوندی ، راحه الصدور و آیه السرور در تاریخ آل سلجوق ، چاپ محمد اقبال ، تهران ۱۳۶۴ ش ؛
(۱۳) غلامرضا رشید یاسمی ، «باباطاهرعریان »، ارمغان ، دوره ۱۰، ش ۱ (فروردین ۱۳۰۸ ش )؛
(۱۴) عبدالحسین زرین کوب ، جستجو در تصوف ایران ، تهران ۱۳۵۷ ش ؛
(۱۵) محمدبن قیس شمس قیس ، کتاب المعجم فی معاییر اشعار العجم ، چاپ مدرس رضوی ، تهران ( تاریخ مقدمه ۱۳۱۴ ش ) ؛
(۱۶) محمدبن هندوشاه شمس منشی ، صحاح الفرس ، چاپ عبدالعلی طاعتی ، تهران ۱۳۴۱ ش ؛
(۱۷) عین القضات همدانی ، نامه های عین القضات همدانی ، چاپ علینقی منزوی و عفیف عسیران ، تهران ۱۳۴۸ـ۱۳۵۰ ش ؛
(۱۸) محمد قزوینی ، یادداشتهای قزوینی ، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۵۴ ش ؛
(۱۹) محمد مقدم ، یک سند تاریخی از گویش آذری تبریزی »، ایران کوده ، ش ۱۰، تهران (۱۳۲۷ ش )؛
(۲۰) جواد مقصود، شرح احوال و آثار و دوبیتیهای باباطاهر عریان به انضمام شرح و ترجمه کلمات قصاروی منسوب به عین القضاه همدانی ، با اصل و ترجمه کتاب الفتوحات الربانیه فی مزح الاشارات الهمدانیه ، به شرح و تفسیر محمدبن ابراهیم ، مشهور به خطیب وزیری ، تهران ۱۳۵۴ ش ؛
(۲۱) مجتبی مینوی ، «از خزائن ترکیه »، مجله دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ، دوره ۴، ش ۲ (دی ۱۳۳۵ ش )؛
(۲۲) سعید نفیسی ، «پورفریدون »، پیام نو ، دوره ۲، ش ۱۱ (مهر ۱۳۲۴ ش )؛
(۲۳) رضاقلی بن محمد هادی هدایت ، تذکره ریاض العارفین ، تهران ۱۳۰۵؛
(۲۴) همان ، چاپ مهرعلی گرگانی ، تهران ( ۱۳۴۴ ش ) ؛
(۲۵) همو، مجمع الفصحا ، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش ؛
(۲۶) یاقوت حموی ، معجم البلدان ، چاپ ووستنفلد، لایپزیگ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵؛

(۲۷) C.J. Edmonds, “Luristan: Pishi-Kuh and Bala Gariveh”, Geogr. Journ ., 59 (1922);
(۲۸) Gobineau, Trois ans en Asie , Paris 1859;
(۲۹) A.V . Williams Jackson, “A vist to the tomb of Baba Tahir at Hamadan”, in Browne Festschrift , Cambridge 1922;
Mirza Dja ـ far Korsch, Gramm. Pers. Yazika, Moscow 1901.

(۳۰) /مینورسکی ( د.اسلام )؛
با اضافاتی از پرویز اذکائی /

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱ 

زندگینامه آیت الله استاد محمد شجاعی(۱۳۱۹-۱۳۹۴ه.ش)

محمد شجاعی۱

 زنجان، به سال ۱۳۱۹ هجری شمسی مردی آورد که فرشته علم در لحظه ولادت آهنگ فرود آمدن بر قلب او کرد و بالهای خود را بر چشمان او سایید. حضرت آیت الله محمد شجاعی در سال ۱۳۱۹ هجری شمسی در زنجان دیده به هستی باز کردند. ایشان نیز، چون عضوی از منظومه خورشیدی عالمان، در همان آغاز طفولیت، آثار استادی و فرزانگی بر چهره داشت و چشمهای باطن بین را به فردایی درخشنده در عرصه ایمان و اجتهاد و مجاهده نوید می‌داد.

تحصیلات ابتدایی را در زادگاه به سرانجام رساند و پس از آن بی‌درنگ، به سال ۱۳۳۱ هجری شمسی، راه اکتساب علوم آل محمد، صلوات اله علیهم اجمعین، را در حوزه علمیه زنجان در پیش گرفت. مقدمات حوزوی و نیز … در همانجا آموخت و از لمعات آن توشه‌های نور برگرفت و برای شناخت قوانین اصول فقه، کتاب فوانین در اصول را آموخت و سپس آموختن منظومتین مرحوم سبزواری را بابی برای ورود به کهکشان زیبای حکمت الهی قرار داد.

اساتید

حصرت آیت الله استاد محمد شجاعی به سال ۱۳۳۵ هجری شمسی، از گوشه‌های حجرات حوزه علمیه زنجان، به سرزمین دانش و تقوا، قم، هجرت کردند ـ سرزمینی که آشنایی با بزرگان عرصه علم و اجتهاد و فلسفه و عرفان واستفاده از آنان از مهمترین برکات آن بود. در همانجا رسایل آموخت و رسالت علم‌اندوزی را به کمال رساند. مکاسب فرا گرفت و تقوا و دانش کسب کرد و کفایه را در خود به کفایت به اندکی از زندگی دنیا بدل ساخت.

آنگاه از درواز‌های متون نوشته شده خارج گردید و خود را به باب شهر درس خارج از اصول فقه فقیهی اصولی و عارفی فیلسوف،حضرت امام خمینی (ره)، رساند تا او را به اصولی‌ترین مبانی علم اصول فقه رهنمون گرداند و هم فروع را نزد وی روشن و آشکار سازد.

همزمان، تلمند در محضر فقهی حضرت آیت الله العظمی محقق داماد (ره) و شرکت در درس خارج فقه ایشان راه استنباط احکام شرعی و اجتهاد را برای او هموار نمود.

علاوه بر این بهره‌های مقطعی ایشان از درسهای خارج فقه و اصول برخی از آیات عظام چون ابرهای عابر بهاری او را نه سیراب، بلکه غرق در فراوانی فهم نمود.  اما بهره‌هایی که از مائده آسمانی حضرت علامه طباطبایی (ره) بر گرفت، غذای روح سالیان او را رقم زد و او را به شاگرد ممتاز و مخصوص علامه طباطبایی رضوان اله علیه بدل ساخت. آموختن فلسفه، شفا یافتن از حکمت الهی سینوی در درس شفا و سفر از خویش به خدا، همراه با خلق، در درس اسفار صد را با حضور در کلاسهای درس عمومی، و بهره‌مندیاز خلوت آکنده از اسرار درس‌های خصوصی حضرت علامه (ره) گوشه‌هایی از این خوشه‌چینی معنوی از بوستان علم و حکمت بود.

ارتباط علمی و معنوی تنگاتنگ میان استادی علامه و شاگردی عالم، او را در شمار نزدیکان حضرت طباطبایی در آورده بود تا آنجا که همه رساله‌های دست‌نویس علامه را که مزین به دستخط نورانی ایشان بود و استنساخ آنها را به بعضی از شاگردانشان اجازه می‌دادند، استنساخ نمود و این افتخار را هم نصیب خود داشت.  به هر حال، بهره‌مندی استاد حضرت آیت الله شجاعی از سایه پرمهر و پرخیز استادی وارسته و واصل چون حضرت علامه طباطبایی حقیقتی است که آثار و برکات آن همچنان در دل و جان ایشان جاری است.

گواه ارادت و لطف متقابل او و علامه (ره) همین بس زمانی، با درگذشت پدربزرگوار استاد (آیت الله شجاعی) که علامه طباطبایی به منظور مسافرت تابستانی به زنجان عزیمت نموده و ایامی را در این شهر اقامت می‌کنند، از درگذشت پدر ایشان مطلع می‌کردند، و به دیدار و تسلیت شاگردی می‌شتابند و منزل پدری ایشان را به نور حضور خویش منور می‌نمایند. به همین دلیل، سالها بعد که قرار بود منزل پدری حضرت آیت الله شجاعی برای مرمت و بازسازی تخریب گردد، به یمن همین خاطره تابناک و ارزشمند، با اکراه تمام، تخریب آن اتاق نورانی را به اطرافیان اجازت فرمودند.  زی طلبگی از ارزشمندترین دستاویزهایی است که تمام عالمان ربانی، به ویژه در دوران جوانی، خود را به زیور آن آراسته‌اند. ایشان نیز در دوران جوانی، طلبگی را با مرام سادگی عجین ساختند.

در نز د خدا، شکم پر مبغوض است و از مبغوض حکیم، حکمت بر نمی‌آید. این است که خالی نگه داشتن اندرون از طعام، سر اولیای خداست در وصول به حکمت‌های ناب آسمانی.

اندرون از طعام خالی دار

  تا در آن نور کبریا بینی

حضرت آیت الله شجاعی نیز در زمره پارسایانی بود که فقر شدید دوران جوان نه تنها مخل علم آموزی و تهذیب او نگردید، بلکه اراده او را در طی طریق تقوی و دانش صد چندان نمود. او، که گاه از شدت فقر، استطاعت خرید حتی یک قرص نان سنگک ۴ ریالی را هم نداشت و سه سال تمام در نهایت فقر، از نان سیر نگشت، با تمامی این مشقات لحظه‌ای از آموختن نیاسود.   او هر روز پس از نماز صبح تا ساعت ۱۲ شب به جز یک ساعت در ظهر، به قصد ادای فریضه و تناول غذایی مختصر، به سختی به درس و مطالعه می‌پرداخت. با اینهمه سخت‌کوشی، ایشان در بیاناتشان با تواضعی ستودنی از اینکه در مقاطع مختلف عمر خویش اوقاتی را بیهوده ضایع کرده است تاسف دایم دارند.

در آن زمان که به دلیل کمبود بعضی از کتابهای درسی و عدم گسترش صنعت چاپ، طلاب پرتلاش ناچار به استنساخ بعضی از کتابها بودند، گاه، نوبت استنساخ ایشان به دیر هنگام می‌افتاد و دشواری دیگری بر مشقات ایشان می‌افزود. برای مثال تنها وقتی که برای استنساخ کتاب شفا (که فقط پنج نسخه در کلاس درس موجود بود) در اختیار استاد قرار داشت، ۱۱ تا ۱۲ هر شب در آن زمان بوده است.

دراین ساعت هر شب می‌رفتند و کتاب را از صاحب آن می‌گرفتند و درس فردا را استنساخ می‌نمودند و کتاب را بر می‌گرداندند. امان این صفرا، در کام علم خواه او انگبین فزود.  شاید درک این ماجرا دشوار باشد، اما گواه گویایی است بر جدیت ایشان در علم آموزی در کنار تمام مرارت هایش. ایشان بعد از تاهل در محله‌های فقیرنشین قم با اجاره کردن یک و گاهی دو اتاق کوچک به تحصیل ادامه می‌دادند. در آن روزگار در بعضی از این محله‌ها فقط یک روز در میان امکان استفاده از برق را داشتند، آنهم تنها استفاده از یک لامپ ۲۵ واتی، لاجرم، شبهایی که برق در اختیار نبود، با بازکردن در چراغ والور به نور کمرنگ شعله بسنده می‌کردند و به مطالعه و نوشتن می‌پرداختند و از لحظه‌لحظه عمر برای دانستن و فهمیدن بهره‌ می‌بردند.

در سال ۱۳۴۶ هجری شمسی، باگذشت چهارسال از تبعید حضرت امام خمینی (ره)، پس از وقایع خرداد ۱۳۴۲ و تعطیلی دروس ایشان و همچنین درگذشت حضرت آیت الله محقق داماد و نیز درس حضرت علامه به منظور ادامه تالیف و تکمیل اثرعظیم‌القدر خود، المیزان، استاد شجاعی، که هر تابستان در زنجان اقامت می‌کردند و در آغاز سال تحصیلی هر سال مجددا به قم باز می‌گشتند، در این سال (۱۳۴۶ هجری شمسی) با تعطیل شدن تمام درسهایشان در قم، دیگر به قم باز نمی‌گردند  این واقعه اگرچه برای استاد غم انگیز و سنگین بود، امام آثار مبارکی داشت و منشا برکات و سرآغاز تشکیل جلسات و مباحث معارفی و تهذیب نفس و تفسیر حضرت آیت الله شجاعی در زنجان گردید.

زندان

این عالم فرزانه از زمره اوتادی است که به عینه علم را با عمل و جهاد را با اجتهاد در آمیخت. او که فضای فاسد رژیم ستم‌شاهی را مخل مبانی شریعت و معاند با احکام نورانی اسلام می‌دید، براساس آنچه از تفکر ناب محمدی (ص) حضرت امام (ره) آموخته بود، در اوج خفقان رژیم طاغوت، در خلال مباحث اخلاقی و دینی خود به طرح اعتراضات سیاسی نیز می‌پرداخت و به همین دلیل توسط ساواک زنجان مکرر مورد مؤاخذه و سؤال و جواب و تهدید قرار می‌گرفت ولیکن به کار خود ادامه می‌داد. تا اینکه در سال ۱۳۵۱ هجری شمسی توسط مامورانی که از ساواک تهران آمده بودند با کمک ساواک زنجان دستگیر و دو شبانه روز به دست ماموران اعزامی از تهران در شهر بانی زنجان مورد آزار و شکنجه بسیار سخت قرار گرفت و سپس، بعد از دو روز، به ساواک تهران منتقل گردید و دو ماه در کمیته ضد خرابکاری که کمیته مشترک ساواک و شهربانی بود به جهت فعالیتهای گوناگون بر علیه رژیم، به صورت شد ید و خطرناکی آزار و شکنجه شد.  او دراین ایام مصداق کریمه ”واوذوافی سبیلی…“ بود.

بعد از آن ۸ ماه دیگر در زندان قصر تحت مراقبت شدید زندانی بود و تنها با توکل کامل به خدای متعال و انقطاع از ما سوی الله و توسل به حضرات معصومین سلام الله علیهم اجمعین خصوصا در آویختن دامان حضرت ثامن الحج، علی بن موسی الرضا، صلوات الله و سلامه علیه، توانست از مهلکه رژیم طاغوت جان به سلامت به در برد و سایه پر بار خود را بر سر مشتاقان توحید و حکمت و تهذیب حفظ نماید. ادامه راه جهاد و اجتهاد و دغدغه اصلاح جامعه، بعد از مدتی مجددا او را در چنگال خون آلود ساواک انداخت و بار دیگر فصلی از شکنجه‌های طاقت فرسا را بر جسم مهذب او روا داشت. اما پس از زمان کوتاهی باز با عنایات خاصه ربوبی و توجهات مخصوص حضرات معصومین صلوات الله علیهم اجمعین از زندان رژیم آزاد گردید.

جلسات درس وبحث

با به ثمر نشستن نهال انقلاب اسلامی ایران، حضرت استاد، که عرصه سیاست هم برای او میدان عبودیت و بندگی خدا و خدمت به خلق بود، نمایندگی مردم زنجان را با اصرار زیاد خود مردم آن دیار در دوره اول مجلس شورای اسلامی پذیرفتند، اما چندی نگذشت که به دلیل شدت کسالات به جا مانده از دوران زندان، از این سمت استعفا نموده و از آن پس، با اقامت در تهران، با تشکیل جلسات درس و بحث در باب تزکیه و خودسازی، تفسیر و معارف قرآنی دیگر، راه را بر جویندگانی بسیار، هموار ساختند.

جلسات عمومی و خصوصی درسها و مباحث عرفانی، تفسیری و معارفی استاد در دو دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی در زنجان و دو دهه ۶۰ و ۷۰ شمسی در تهران بی‌شک گواراترین سرچشمه‌های زلال حکمت و عمل را در کام طالبین جویندگان معرفت روا داشته است که ثمره آن شاگردان و بهره‌مندان زیاد از این محافل است.  ابداعات و ابتکارات زیبا و مؤثر عرفانی و معارفی همراه با استدلالات و براهین قوی و تحلیل‌های مخصوص در استفاده از آیات قرآن کریم و روایات و ادعیه معصومین، سلام الله علیهم اجمعین، در مباحث خودسازی و تزکیه النفس، تفسیر و معارف جقه الهیه، شیوه منحصر به فرد این استاد عالیقدر است.

جالب آنکه سلیقه عرفانی و ذوقی استاد و علاقه ایشان به ارباب معرفت، از جمله مولوی و حافظ، بر زیبایی کلام و اندیشه ایشان، صورتی دیگر بخشیده و جامه‌ای زربفت از لطایف پوشانده است.  آنچه درشرح زندگانی ایشان نباید مغفول بماند، این است که ایشان نیز درست مانند استاد خود، حضرت علامه طباطبایی، در تمام پیشرفت‌های علمی و عرفانی، خود را مرهون فداکاریها و زحمات همسر فداکار خود می‌‌دانند و وجود چنین همسری را از تفضلات حضرت حق بر می‌شمرند.

حاصل عمر با برکت ایشان در عرصه علم و عمل تاکنون آثار ارزشمندی را به جا نهاده که مشتاقان حقایق الهی را از زخارف دیگر بی‌نیاز می‌کند.

آثار

این گنجینه گرانبها شامل آثار زیر است:

۱ـ کتاب معاد یا بازگشت به سوی خدا در دو جلد چاپ شرکت انتشار

  ۲ـ کتاب مقالات درباره تزکیه و خودسازی در سه جلد انتشارات سروش

۳ـ انسان و خلافت الهی

۴  ـ ۶ جلد کتاب برگرفته از برخی از مباحث استاد در جلساتشان درخصوص معاد در خصوص خواب با تنظیم حجه الاسلام کاشفی، چاپ کانون اندیشه جوان با عناوین:  بازگشت به هستی، عروج روح، قیام قیامت، تجسم عمل شفاعت، مواقف حشر، و نشانه‌های خواب

مجموعه آثار آیت الله محمد شجاعی:

۱- مقالات، سه جلد، چاپ از انتشارات سروش

۲- معاد یا بازگشت به سوی خدا، دو جلد، چاپ شرکت انتشار.

۳- انسان و خلافت الهی، یک جلد

۴- اسماء حسنی، یک جلد، چاپ دوم از انتشارات سروش

۵- پنج رساله، یک جلد، چاپ اول از مرکز مطالعات بنیادین خاورمیانه

۶- ملائکه، یک جلد، چاپ دوم

۷- بقیه الله …، یک جلد، چاپ اول

۸- خواب و نشان‌های آن، یک جلد، چاپ سوم

 ۹- بازگشت به هستی، یک جلد، چاپ دوم

۱۰- عروج روح، یک جلد، چاپ دوم

۱۱- قیام قیامت، یک جلد، چاپ دوم

۱۲- مواقف حشر، یک جلد، چاپ دوم

۱۳- تجسم عمل و شفاعت، یک جلد، چاپ دوم

۱۴- مرگ تا قیامت، یک جلد، چاپ دوم

منتشر می‌شودِ:

  ۱- خواب و نشان‌های آن، چاپ چهارم.

  ۲- دروس تزکیه، در چند جلد، چاپ اول.

  ۳ـ آرشیو نوار بزرگی شامل مباحث ارزشمند ایشان درباره خودسازی و تزکیه، تفسیر، و معارف مختلف.  نکته دیگری که شایان ذکر است آنکه مباحث گرانمایه این استاد فرزانه در باب تزکیه و خودسازی با عنوان برنامه” کیمیای وصال“ از سال ۷۹ تا کنون از رادیو قرآن برای علاقمندان پخش شده است. بی‌شک کیمیای کلام و اندیشه این عالم ربانی مس وجود را به طلای ناب بدل می‌کند:

دست از مس وجود چون مردان ره بشوی

 تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

همچنین مباحث تفسیری استاد با عنوان برنامه  ” در مکتب وحی“ از سال ۸۱ تاکنون تشنگان معارف و ذخایر آیات نورانی قرآن کریم را جرعه نوش کرده است.  لیست سوره های تفسیر شده در این برنامه:  سوره حدید،حجرات،ق، نباء،هود،نازعات.

رحلت

 آیت‌الله محمد شجاعی از اساتید اخلاق ظهر دوشنبه ۷ دی‌ماه سال ۹۴شمسی در سن هفتاد وچهار سالگی در یکی از بیمارستان‌های تهران دار فانی را وداع گفت.وپیکر مطهر این عالم عامل در قم تشییع وهمانجا به خاک سپرده شد.

زندگینامه حضرت آیت‌الله حاج شیخ حسنعلی نجابت شیرازی

مجذوب واصل و عارف کامل، حضرت آیت‌الله حاج شیخ حسنعلی نجابت شیرازی، شاگرد برجسته محضر عرفانی حضرت آیت‌الله سید علی قاضی طباطبایی تبریزی «ره» و حضرت آیت‌الله حاج شیخ محمد جواد انصاری همدانی، در سال ۱۲۹۶هـ . ش در شیراز بدنیا آمدند.

اساتید

تحصیلات ابتدایی را به طریق متعارف در شیراز گذرانده و پس از آن به فراگیری دروس حوزوی پرداخته و با اتمام مقدمات، در سن ۱۵ سالگی برای ادامه تحصیل عازم عتبات شدند. در نجف اشرف پس از گذراندن سطح، در مراتب عالیه، معقول را نزد مرحوم آیت‌الله العظمی حاج شیخ علی محمد بروجردی «ره» و فقه و اصول را نزد آیات عظام سید ابوالحسن اصفهانی «ره»، سید عبدالهادی شیرازی «ره» و سید ابوالقاسم خویی «ره» گذراندند. در ۲۸ سالگی به درجه اجتهاد نائل آمدند. عمده اجازات ایشان از اساتید فوق الذکر بود.

مرحوم آیت الله نجابت پس از بازگشت از نجف به شیراز، علاوه بر فعالیت‌های حوزوی و پرورش شاگردان در دو بعد علمی و معنوی، همراه با شهید دستغیب «ره» علیه نظام طاغوتی پهلوی دست به مبارزه زدند. همزمان با فوت آیت‌الله بروجردی «ره» و شروع نهضت امام خمینی «ره» در سال ۱۳۴۰، با دل و جان در خدمت نهضت ایشان قرار گرفتند و با این اعتقاد که عشق به امام خمینی«ره» عشق به امام زمان(ع) و عشق به خداست، به ترویج و تبلیغ مرجعیت و رهبری امام خمینی«ره» همت گماردند و دست پنهان مبارزات روحانیت شیراز قبل از انقلاب، و ملجأ و مرجع نیروهای حزب الله بعد از انقلاب بودند.

ایشان از همان اوان ورود به نجف اشرف، به توصیه حضرت آیت الله قاضی«ره» بنای رفاقت محکمی با مرحوم شهید آیت الله دستغیب گذاشتند که پس از فوت آیت الله قاضی «ره» در محضر عرفانی حضرت آیت‌الله انصاری «ره» و از آن پس تا زمان شهادت مرحوم شهید دستغیب «ره» این رفاقت و پیوند، محکم و پا برجا بود. هم اکنون نیز مرقد مبارک هر دو بزرگوار، در کنار یکدیگر، در بقعه امامزاده سید محمد‌بن موسی‌(ع) در شیراز قرار دارد.

مرحوم آیت الله نجابت علاوه بر فعالیت‌های علمی و سیاسی، خدمات مهمی را در جهت احیای اسلام ناب محمدی(ص) در شهر شیراز انجام دادند که مهمترین آنها تأسیس حوزه عملیه معنوی بزرگ و پر برکتی است که بنام فرزند شهید ایشان، که در جبهه آبادان به لقاء الله پیوست، «حوزه علمیه شهید محمد حسین نجابت» نام گرفته و فضلای زیادی را در بعد علمی و معنوی و در خط امام پرورانده و شهدای بسیاری را نیز تقدیم انقلاب نموده است.

ایشان در این حوزه علاوه بر تدریس ادبیات، منطق، فلسفه، کلام، تفسیر، فقه و اصول در سطوح عالیه، در دو بعد عرفان نظری و عملی به تربیت شاگردان همت گماشتند.

آثار

از حضرت ایشان آثار منتشره و غیر منتشره زیادی بجا مانده است که کتب

«بصائر یا قرآن و اهل بیت» کلمه طیبه،

توحید، کلمه عشق،

حدیث سرو،

شرح دعای رجبیه،

ولایت شرعیه مطلقه فقیه،

شرح زیارت شعبانیه،

و دهها اثر مکتوب و صدها درس مضبوط دیگر از آن جمله است.

اما با این همه، و علیرغم اینکه توان و درجات علمی ایشان زبانزد خاص و عام بود، نه تنها به دنبال ریاست دنیوی نرفت بلکه همه علوم اعم از منقول و معقول و مأنوسه و غریبه را جز به چشم مقدمه ننگریست و عمر پر برکتش را جز در راه توحید سپری نساخت و به غیر از ورود در سرّ ربوبی و لقای دوست به چیزی نیندیشید و استقامت و پایمردیش در عشق ربوبی باعث شد که جذبات حق نه تنها تجرد از ماده بلکه تجرد از صورت را نیز ملکه ایشان گرداند و به آنجا برسد که همنوا با حافظ نغمه سر دهد:

بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش

که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد

رحلت

سرانجام ایشان در بهمن ۱۳۶۸ در شب شهادت امام علی النقی(ع) جان عاریت را تسلیم دوست کرده به لقاء الله پیوست. به هر حال این مقال را وسعت، و این قائل را صلاحیت توصیف مقامات و کمالات آن حضرت نیست.

 کتاب خدامحوری // دکتر قاسم کاکایی

زندگینامه بهرام سقای بُخاری(متوفی۹۷۰ه.ق)

بهرام سقای بُخاری ، درویش و شاعر فارسی و ترکی گوی قرن دهم . نام او شاهْ بِردی ، معروف به بهرام سقا، و از قبیله ترکان بیات بود. امین احمد رازی (ج ۱، ص ۴۷۲) او را تُرکِ چغتایی (جغتایی ) دانسته است که درست نیست . بایزید بیات ، مؤلفِ تذکره همایون و اکبر ، برادرِ کوچک او بود (بیات ، ص ۲۳۴). میرزا کامران ، پسر بابر که در حدود ۹۵۰ در افغانستان کنونی حکومت می کرد، اداره امور شهرهای گَرْدیز، نَغَر، بَنْگَش ، غوربند، ضحاک و بامیان را به بهرام واگذاشته بود؛ اما روزی در موقع آذین بندی کابل حالتِ جذبه بر بهرام مستولی شد و او سپاهیگری را ترک گفت و سقایی اختیار کرد و از آن پس خود را بهرام سقا نامید و به ترکستان رفت (همان ، ص ۵۴ـ۵۵؛ بهرام سقای بخاری ، گ ۵۸ ر).

تذکره نویسان او را از مریدانِ حاجی محمد خبوشانی (متوفی ۹۵۸) دانسته اند (شفیق اورنگ آبادی ، ص ۱۲۴؛ هاشمی سندیلوی ، ج ۲، ص ۵۸۳؛ گوپاموی ، ص ۳۳۸؛ بهوپالی ، ص ۴۰)؛ اما بهرام سقای بخاری در دیوان خود (گ ۱۹۳پ ) قاسم کاهی را «خضر ره خود» ذکر کرده است ، و او همان سیّد نجم الدین ابوالقاسم محمد میانکالی کابلی (متوفی ۹۸۸) است که نخست از ۹۳۵ تا ۹۵۶، سپس از ۹۶۱ تا ۹۸۸، به هندوستان رفت و در آگره (اکبرآباد قدیم ) زندگی می کرد و مردی آزادمنش و وارسته بود.

همچنین او از میان مشایخ پیشین ، خود را بنده سالار مسعود (مقتول ۴۲۴) و شیخ علی لالا (متوفی ۶۴۲؛ گ ۱۹۸پ ) و «خاکِ رهِ» خواجه بهاءالدین نقشبند بخارایی (متوفی ۷۹۱) نامیده (گ ۲۰۰ر) و در ستایش خواجه عبیداللّه احرار نقشبندی (متوفی ۸۹۵) دو قصیده سروده است (گ ۱۲۵ ر، پ ).

او از موطن خود به هندوستان رفت و ظاهراً در ۹۵۴ در آن دیار به سر می برده است . در دیوانش (گ ۱۸۹ ر) قطعه ای متعلق به واقعه سال ۹۵۴ دیده می شود که به فرمایش شاه گجرات ، ظاهراً محمود شاه سوم فرزند لطیف (حک : ۹۴۴ـ۹۶۱)، سروده است . وی مدتی در چلّه خانه شیخ نظام الدین اولیا (متوفی ۷۲۵) در دهلی بود.

سقاخانه او در دروازه قلعه دهلی قرار داشت (بیات ، ص ۲۳۴، ۲۳۷). سپس به آگره رفت و آنجا در محوطه منزل برادر خود سقاخانه ای درست کرد. مرید او، درویش نظر، هم در آن شهر در دروازه قلعه سقاخانه ای داشت که هر گاه ملازمانِ اکبر پادشاه (حک : ۹۶۳ـ۱۰۱۴) از آنجا عبور می کردند، آب می خوردند (همان ، ص ۲۴۲ـ۲۴۳).

شهرت بهرام سقّا در هند بیشتر به سبب جذبه ای بود که گاهی بر او استیلا می یافت ، و پس از چندی ، او دوباره به خود می آمد (همان ، ص ۲۳۵). عده ای از مردمِ هند به او عقیده پیدا کردند و به وی پیوستند و به پیروی از او به سقایی فی سبیل اللّه پرداختند.

بهرام سقای بخاری کفالت آنان را بر عهده داشت و از اکبرشاه برای معاش آنان یاری می خواست (گ ۱۸۶پ ، ۱۹۰پ ). اکبر نیز به او بسیار احترام می گذاشت و التفات داشت (صبا، ص ۳۶۰؛ خوشگو، ج ۱، گ ۳۷پ ؛ خلیل ، ج ۳، ص ۳۰۶). وی که آرزو داشت به مصر و مدینه و بطحا و شام و بغداد سفر کند (بهرام سقای بخاری ، گ ۱۰۹ر)، در ۹۴۷ از بخارا به مکه و مدینه رفت (گ ۱۸۸ر).

غزلهایی که پس از مشرّف شدن به حرمین شریفین سروده ، در دیوانش مضبوط است (گ ۱۰۹ر، ۱۱۳ر، ۱۱۵ر). وی به مشهد، مزار حضرت رضا علیه السلام نیز رفت (گ ۱۵۷پ ). در دیوان او منظومه هایی در ستایش پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم چهار خلیفه اول ، امام حسین و امام رضا علیهماالسلام دیده می شود (گ ۴ر، ۳۸ر، ۵۷پ ، ۱۰۶ب ).

رحلت

بهرام سقای بخاری در راه سفر از هندوستان به سراندیب (سریلانکای کنونی ؛ گ ۱۹۳پ ) درگذشت . سالِ وفات وی را ۹۶۲، ۹۶۶ و ۹۷۰ ضبط کرده اند، اما از او مثنویهایی در دست است (رجوع کنید به دنباله مقاله ) که در ۹۶۶ سروده ، ازینرو ۹۷۰ باید صحیح باشد. قبر او در بَرْدَوان (ایالت بنگال ) واقع و معروف است .

علی ابراهیم خان خلیل (متوفی ۱۲۰۸) مؤلفِ صحف ابراهیم آن را دیده است (همانجا). بهرام همسر داشت (بیات ، ص ۲۳۵)، و می گویند که صحبتِ خضر را دریافته بود (علامی ، ج ۱، ص ۱۷۵).

اشعار بهرام ، نزد مردم شبه قاره شهرت دارد. ظاهراً در ابتدا از شعر و شاعری بی خبر و حتی از تحصیل علم محروم بوده ، اما گفته اند که ناگهان در ۹۵۳ به توجه باطنی شاه قاسم انوار * تبریزی (متوفی ۸۳۷) شاعر می شود (بیات ، همانجا) و در ۹۵۴ اولین دیوانِ خود را به پیروی از دیوان قاسم انوار به اتمام می رساند (رجوع کنید به بهرام سقای بخاری ، گ ۱۸۷ر؛ بیات ، ص ۵۵).

وی به فارسی و ترکی شعر می سرود و چندین دیوان داشت (بدائونی ، ج ۳، ص ۲۴۳ـ۲۴۴) و نقل است که بیش از سی هزار بیت غزل سروده بود (نفیسی ، ج ۲، ص ۸۲۲) اما هر گاه که بیخود می شد، اشعار خود را می شُست (رجوع کنید به بدائونی ، ج ۳، ص ۲۴۳ـ۲۴۴؛ صبا، همانجا). با وجود این ، دیوانش در زمانِ او موجود و میان مردم مقبول بوده است (بیات ، ص ۵۵، ۲۳۵، ۲۴۳؛ خلیل ، همانجا؛ بدائونی ، ج ۳، ص ۲۴۴).

آنچه امروز از دیوان فارسی او در دست است ، مشتمل بر غزلیات ، مسدسات ، مخمسات ، قطعات تاریخ ، رباعیات ، ترجیع بندها، قصاید، مثنویات و متفرقات است . دیوان سقا (نسخه کتابخانه خدابخش پتنه ، ش ۲۴۱، مورخ ۱۰۷۳) حاوی چهار هزار بیت است ؛ و مؤلف عرفات العاشقین ، دیوان چهار هزار بیتی او را دیده است (بلیانی ، نسخه خطی خدابخش پتنه ، گ ۳۰۹پ ). این دیوان تاکنون چاپ نشده اما نسخه های دستنویس آن در کتابخانه های اروپا، تاجیکستان و هند و پاکستان موجود است (رجوع کنید به منزوی ، ج ۷، ص ۷۲۲ـ۷۲۳، ج ۹، ص ۲۱۲۰؛ اسپرنگر ، ص ۵۵، ۵۵۹).

اشعار عارفانه او تقلیدی از جلال الدین محمد مولوی ، قاسم انوار و حافظ شیرازی است . در اشعار ترکی خود از دیوان نسیمی * (متوفی ۸۲۰) تتبّع کرده است ؛ دیوان ترکی او در زمان حیاتش موجود بوده است (بیات ، ص ۵۵، ۲۳۵). علی ابراهیم خان خلیل ، نظر برخی را که معتقد بودند بهرام سقای شاعر غیر از بهرام سقای عارف بوده است ، رد می کند؛ به اعتقاد او دیوان سقا از همان کسی است که هم عارف و هم سراینده بوده است (خلیل ، همانجا).



منابع :

(۱) امین احمد رازی ، هفت اقلیم ، چاپ جواد فاضل ، تهران ( بی تا. ) ؛
(۲) عبدالقادربن ملوک شاه بدائونی ، منتخب التواریخ ، چاپ ولیم ناسیولیس و احمد علی صاحب ، کلکته ۱۸۶۵ـ۱۸۶۹؛
(۳) تقی الدین بلیانی ، عرفات العاشقین و عرصات العارفین ، نسخه خطی کتابخانه خدابخش پتنه ، ش ۶۸۵؛
(۴) بهرام سقای بخاری ، دیوان سقا ، نسخه عکسی کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، ش ۲۶۳۹ـ۲۶۴۰، از روی نسخه بادلیان ، ش ۳۹ Whinfield ، مورخ ۱۰۲۸ق ؛
(۵) نورالحسن خان بن محمد صدیق خان بهوپالی ، نگارستان سخن ، بهوپال ۱۲۹۲؛
(۶) بایزید بیات ، تذکره همایون و اکبر ، چاپ محمد هدایت حسین ، کلکته ۱۳۶۰/۱۹۴۱؛
(۷) علی ابراهیم خلیل ، تذکره صحف ابراهیم ، نسخه عکسی از نسخه خطی موجود در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، ش ۶۶۳؛
(۸) بندربن داس خوشگو، سفینه خوشگو ، نسخه عکسی از روی نسخه خطی کتابخانه موزه بریتانیا، ش ۴۶۷۲ ۵۷۰ ؛
(۹) لچهمی نراین شفیق اورنگ آبادی ، شام غریبان ، چاپ محمد اکبرالدین صدیقی ، کراچی ۱۹۷۷؛
(۱۰) محمد مظفر حسین بن محمد یوسفعلی صبا، تذکره روز روشن ، چاپ محمد حسین رکن زاده آدمیت ، تهران ۱۳۴۳ ش ؛
(۱۱) ابوالفضل بن مبارک علامی ، آئین اکبری ، نولکشور ۱۸۹۳؛
(۱۲) محمد قدرت الله گوپاموی ، کتاب تذکره نتایج الافکار ، بمبئی ۱۳۳۶ ش ؛
(۱۳) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطی فارسی پاکستان ، اسلام آباد ۱۳۶۲ـ۱۳۷۵ ش ؛
(۱۴) سعید نفیسی ، تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۱۵) احمد علی هاشمی سندیلوی ، تذکره مخزن الغرائب ، چاپ محمد باقر، لاهور ۱۹۶۸ـ۱۹۷۰؛

(۱۶) A. Sprenger, A catalogue of the Arabic, Persian and Hindustani manuscripts of the libraries of Oudh , Calcutta 1854.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۴ 

زندگینامه نعیم الله بَهرائِچی(۱۲۱۸-۱۱۵۳ه.ق)

 بَهرائِچی ، نعیم الله ، از صوفیان طریقه نقشبندیّه در شبه قاره هند. وی در ۱۱۵۳ به دنیا آمد (حسنی ، ج ۷، ص ۵۲۲) و از سادات علوی بود. پدرانش به سلاطین وابسته بودند و از آنان لقب «مَلِک » دریافت کرده بودند (بهرائچی ، ص ۴). بهرائچی پس از اتمام تحصیلات مقدماتی ، برای طیّ مراتب سیر و سلوک ابتدا نزد شیخ محمد جمیل ، خلیفه میرزامظهر جان جانان ، رفت و از او اذکار طریقه نقشبندیه را فرا گرفت .

بعد از مدتی به دهلی رفت و به خدمت میرزامظهر (متوفی ۱۱۹۵) رسید و خلیفه او شد. پس از تکمیل مراحل سلوک در طریق نقشبندیّه ، قادریّه ، چشتیّه و سهروردیّه از میرزامظهر کسب اجازه مطلق نمود و به دعوت و ارشاد در بهرائچ (در ایالت اوتارپرادِش ) مشغول شد. وی به خدمت ضیاءالله نقشبندی و محمدکاظم قلندر کاکوروی (متوفی ۱۲۲۱) مؤسس خانقاه کاظمیه کاکوری و قاضی ثناءالله پانی پتی * صاحب تفسیر مظهری نیز رسیده بود (بهرائچی ، ص ۶ـ۱۲؛ تقی حیدر کاکوروی ، ص ۳۵۶؛ حسنی ، ج ۷، ص ۵۲۲ـ۵۲۳؛ ترابعلی کاکوروی ، ص ۴۲۲).

رحلت

بهرائچی در ۱۲۱۸ درگذشت ، قبرش در بهرائچ است (رحمان علی ، ص ۲۴۳).

آثار

از جمله آثار منثور فارسی اوست :

بشارات مظهریه (تألیف در ۱۲۰۴ـ۱۲۰۶)، مشتمل بر شرح حال و مناقب و نامه ها و سخنان میرزامظهر جان جانان (نسخه خطی کتابخانه موزه بریتانیا، ش or. 220 )؛

معمولات مظهریه (تألیف ۱۲۰۵)، درباره کارهای روزانه میرزامظهر جان جانان و برخی نامه های او (چاپ کانپور ۱۲۷۵)، رحیم الدّین طرب دهلوی آن را به اردو ترجمه کرده و مخزن حقیقت نام نهاده است (چاپ دهلی ۱۳۱۵)؛

انفاس الاکابر ، در ماهیت و مدارج طریقه نقشبندیه (چاپ لکهنو ۱۲۹۱)؛

انوار الضمائر ، در تحقیق معنای درویشی (چاپ لکهنو ۱۲۹۱)؛

رساله شمسیه مظهریه ، درباره ویژگیهای طریقه نقشبندیّه مجددیّه (نسخه خطی خانقاه کاظمیه کاکوری ، هند)؛

رقعات کرامت سعادت میرزامظهر ، مجموعه ۶۳ نامه مظهرجان جانان (چاپ کول ، علیگره ۱۲۷۱)؛

رساله در نسب خود (تألیف در ۱۲۰۸)، در شرح حال خود و چگونگی پیوستن به مظهرجان جانان (نسخه خطی کتابخانه دیوان هند، لندن و کتابخانه ندوه العلماء، لکهنو).



منابع :

(۱) نعیم الله بهرائچی ، رساله در نسب خود ، نسخه خطی کتابخانه ندوه العلماء لکهنو؛
(۲) عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر و بهجه المسامع و النواظر ، ج ۷، چاپ شرف الدین احمد، حیدرآباد دکن ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۳) رحمان علی ، تذکره علمای هند ، لکهنو ۱۹۱۴؛
(۴) ترابعلی بن محمد کاظم کاکوروی ، اصول المقصود ، لکهنو؛
(۵) تقی حیدر کاکوروی ، نفحات العنبریه من أنفاس القلندریه ، چاپ محمد قادربخش ، لکهنو ۱۳۵۷٫

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۴ 

زندگینامه شیخ ابوالحسن علی بوشَنجی(متوفی۳۴۸ه.ق)

بوشَنجی ، ابوالحسن علی بن احمد، از صوفیان و جوانمردان خراسان در نیمه اول قرن چهارم ، از مردم بوشنج * از توابع هرات . وی را نباید با ابوالحسن عبدالرحمان بن محمدبن مظفر داودی بوشنجی (متوفی ۴۶۷) که فقیه بوده و در بوشنج درگذشته است ، اشتباه کرد (صریفینی ، ص ۴۸۳ـ۴۸۴؛ رساله مزارات هرات ، تعلیقات فکری سلجوقی ، ص ۱۴۰).

از تاریخ تولد او اطلاع دقیقی نداریم ولی از آنجا که گفته اند در جوانی ، ابوعثمان حیری * (متوفی ۲۹۸) را دیده است (سلمی ، ص ۴۵۸؛ انصاری ، ص ۴۲۱)، باید در اواسط نیمه دوم قرن سوم متولد شده باشد. به سال ۲۹۷ به نیشابور رفت (ابن عساکر، ج ۴۱، ص ۲۱۲). در آنجا روزگاری چند مرید ابوعثمان حیری بود (سبکی ، ج ۳، ص ۳۴۴).

پس از فوت ابوعثمان به بغداد رفت و در زمره مریدان ابومحمد جُریری * (متوفی ۳۱۲ یا ۳۱۴) و ابن عطا (متوفی ۳۰۹) درآمد و با ابوبکر شبلی * (متوفی ۳۳۴) مصاحبت داشت . سپس به دمشق رفت و در آنجا مرید ابوعمرو دمشقی (متوفی ۳۲۰) و طاهر مقدسی شد (سلمی ؛ انصاری ؛ سبکی ، همانجاها).

پس از آن ، به بوشنج بازگشت . گفته اند که در آنجا زندیقش خواندند (عطار، ص ۵۲۱). پس ، در ۳۴۰ به نیشابور رفت و تا پایان عمر در همانجا سکونت گزید (شعرانی ، ج ۱، ص ۱۴؛ ابن عساکر، همانجا). در نیشابور برای او دارالتصوفی بنا کردند (ابن عساکر، همانجا؛ ابن ملقن ، ص ۲۵۲) و شاگردان و مریدان بسیاری یافت (ابن تغری بردی ، ص ۳۲۰).

رحلت

از داستانهایی که درباره او نقل می کنند چنین برمی آید که از مشایخ مشهور نیشابور به شمار می آمده است (عطار، ص ۵۲۱ ـ۵۲۳). وی در پایان عمر عزلت گزید و سرانجام در ۳۴۸ (سلمی ؛ انصاری ؛ ابن ملقن ، همانجاها) یا ۳۴۷ (سبکی ، همانجا؛ اسنوی ، ج ۱، ش ۱۸۹) وفات یافت و در محله فَز در کنار قبر حمدون قصار و ابوعلی ثقفی به خاک سپرده شد (حاکم نیشابوری ، ج ۲، ش ۲۷۷۸).

بوشنجی شافعی مذهب بود (سبکی ؛ اسنوی ، همانجاها) و از ابوجعفر شامی ، حسین بن ادریس انصاری هروی و دیگران حدیث شنیده بود (سبکی ، همانجا). ابوعبدالرحمان سلمی او را محدّث دانسته و حدیثی مسند از او نقل کرده است (در بعضی نسخ ؛ ص ۴۵۵ـ۴۵۶؛ ابونعیم ، ج ۱۰، ص ۳۷۹)، اما به نقل از حاکم نیشابوری * ، نویسنده تاریخ نیشابور ، که ظاهراً قدیمترین گزارش احوال بوشنجی از اوست ، گفته اند که او محدث نبوده و تنها یک حدیث مسند نقل کرده است (رجوع کنید به سبکی ، ج ۳، ص ۳۴۵). حاکم ، بوشنجی را در نیشابور دیده بود و گویا خود از مریدان او بوده است (صریفینی ، ص ۶).

بوشنجی در پاسخ سؤالات مریدان و در توضیح اصطلاحاتی چون توحید، تصوف ، محبّت ، فتوت ، مروّت و طریقت سخنان کوتاه پرمغزی گفته است . این سخنان و همچنین حکایاتی که از بوشنجی نقل کرده اند از منابعی است که ما را با طریق فتوت * و آداب آن آشنا می کند (رجوع کنید به سلمی ، ص ۴۵۹ـ ۴۶۱؛ابن عساکر، ج ۴۱، ص ۲۱۷ـ۲۱۲؛سبکی ، ج ۳، ص ۳۴۴ـ ۳۴۵).

برخی از این سخنان در کتابهای صوفیه تا قرون متمادی نقل شده است ؛از جمله این سخن که درباره تصوف گفته است :

«امروز نامی است بی حقیقت ، پیش از این حقیقتی بود بی نام » (هجویری ، ص ۴۹؛سلمی ، ص ۴۵۹؛انصاری ، ص ۴۲۲؛عطار، ص ۵۲۲؛جامی ، ص ۲۳۰).



منابع :

(۱) ابن تغری بردی ، النجوم الزاهره فی ملوک مصر و القاهره ، مصر ۱۹۳۲؛
(۲) ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق ، ج ۴۱، چاپ علی شیری ، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۶؛
(۳) ابن ملقن ، طبقات الاولیاء ، چاپ نورالدین شریبه ، مصر ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۴) احمدبن عبدالله ابونعیم ، حلیه الاولیاء و طبقات الاصفیاء ، ج ۱۰، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۵) عبدالرحیم بن حسن اسنوی ، طبقات الشافعیه ، بغداد ۱۳۹۰؛
(۶) عبدالله بن محمد انصاری ، طبقات الصوفیه ، به تصحیح و حواشی عبدالحی حبیبی قندهاری ، چاپ حسین آهی ، تهران ۱۳۶۲ ش ؛
(۷) عبدالرحمان بن احمد جامی ، نفحات الانس من حضرات القدس ، چاپ محمود عابدی ، تهران ۱۳۷۰ ش ؛
(۸) محمدبن عبدالله حاکم نیشابوری ، تاریخ نیشابور ، ترجمه محمدبن حسین خلیفه نیشابوری ، چاپ محمدرضا شفیعی کدکنی ، تهران ۱۳۷۵ ش ؛
(۹) راسله مزارات هرات ، به تصحیح و حواشی فکری سلجوقی ، کابل ۱۹۶۷؛
(۱۰) عبدالوهاب بن علی سبکی ، طبقات الشافعیه الکبری ، چاپ محمود محمد طناحی و عبدالفتاح محمد علو، قاهره ۱۹۶۴ـ۱۹۷۶؛
(۱۱) محمدبن حسین سلمی ، طبقات الصوفیه ، چاپ نورالدین شریبه ، قاهره ۱۳۸۹/۱۹۶۹؛
(۱۲) عبدالوهاب بن احمد شعرانی ، الطبقات الکبری ، مصر ۱۳۴۳/۱۹۲۵؛
(۱۳) ابراهیم بن محمد صریفینی ، تاریخ نیسابور: المنتخب من السیاق ، چاپ محمد کاظم محمودی ، قم ۱۳۶۲ ش ؛
(۱۴) محمدبن ابراهیم عطار، تذکره الاولیاء ، چاپ محمد استعلامی ، تهران ۱۳۶۰ ش ؛
(۱۵) علی بن عثمان هجویری ، کشف المحجوب ، چاپ و. ژوکوفسکی ، تهران ۱۳۷۱ ش .

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۴ 

زندگینامه شرف الدین پانی پتی«بوعلی قلندر»(۷۲۳-۶۰۲ه.ق)

بوعلی قلندر ، شرف الدین پانی پتی ، از عارفان و شاعران شبه قاره در قرن هفتم و هشتم . قلندر لقب او بوده است (مدرس تبریزی ، ج ۳، ص ۲۰۰). او را قطب ابدال نیز دانسته اند. سلسله نسبش با چند واسطه به ابوحنیفه نعمان بن ثابت کوفی (متوفی ۱۵۰) می رسد (چشتی عثمانی ، ص ۱۹۰).

برخی ، به اشتباه ، پدر وی را شیخ فخرالدّین عراقی صاحب لمعات دانسته اند، در حالی که پدر او سالار فخرالدین عراقی است . سالار فخرالدین از موطن خود در نواحی کرمان به هند مهاجرت کرد و در شهر پانی پت اقامت گزید. مادر او نیز، بی بی حافظ جمال ، خواهر شاه محمد کرمانی از اسلاف شاه نعمت الله ولی ، بوده است (خیرآبادی ، ص ۱۷۱ـ۱۷۲، ۱۷۵ـ۱۷۶؛ غلام سرور لاهوری ، ج ۱، ص ۱۱۴).

بوعلی قلندر در ۶۰۲ یا ۶۰۵ ولادت یافت (خیرآبادی ، ص ۱۷۶؛ بوعلی قلندر، ۱۳۶۰ ش ، مقدمه میرطاهر، ص ۵). درباره این که زادگاه او پانی پت بوده یا نه اختلاف هست (خیرآبادی ، همانجا؛ میرحسین دوست سنبهلی ، ص ۱۶۲). وی گاه در پانی پت ، گاه در کَرنال سکونت داشته است (هدایت ، ص ۹۷). بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی در پانی پت ، برای ادامه تحصیل به دهلی رفت و در همانجا نیز به تدریس و ارشاد دینی مشغول شد (امین احمد رازی ، ج ۱، ص ۳۵۲؛ چشتی عثمانی ، همانجا؛ خیرآبادی ، ص ۱۷۷).

بعدها، بر اثر جذبه های معنوی ، از اشتغال به درس و بحث چشم پوشید، کتابها را در آب انداخت و قلندری پیشه کرد، به ممالک مختلف سفر کرد و از عرفا و بزرگان مختلف کسب فیض نمود. گفته اند مدتی در قونیه از محضر شمس تبریزی و مولوی استفاده کرد و از آنان خرقه گرفت (هدایت ، همانجا؛ بوعلی قلندر، ۱۳۹۹، مقدمه تفهیمی ، ص ۲۱؛ محدث دهلوی ، ص ۱۲۴؛ حسنی ، ج ۲، ص ۴)، سپس به پانی پت رفت و به ارشاد خلق و تبلیغ اسلام پرداخت . در نتیجه مساعی او بسیاری از کافران و مشرکان به دین اسلام مشرف شدند (چشتی عثمانی ، همانجا؛ خیرآبادی ، ص ۱۷۹؛ بوعلی قلندر، ۱۳۹۹، مقدمه تفهیمی ، همانجاها).

رحلت

بوعلی قلندر اواخر عمر را بیشتر در حالت سُکر و استغراق گذراند و در رمضان ۷۲۳یا۷۲۴ وفات یافت و در کرنال دفن شد، اما بعدها جسد او را به پانی پت انتقال دادند، ازینرو هر دو جا زیارتگاه مردم است (امین احمد رازی ، همانجا؛ چشتی عثمانی ، ص ۱۹۱؛ محدث دهلوی ، ص ۱۲۵؛ حسنی ، ج ۲، ص ۳).

درباره سلسله طریقت بوعلی قلندر گزارشهای متفاوتی هست ؛ بعضی وی را با چند واسطه ، پیرو قطب الدین بختیار اوشی کاکی (متوفی ۶۳۴)، و برخی پیرو شیخ نظام الدین اولیا بداؤنی (متوفی ۷۲۵) دانسته اند. بنابراین گزارشها او از مشایخ سلسله چشتیه است ، و شاخه ای از سلسله چشتیه به نام قلندر شاهی را به او نسبت می دهند (غلام سرور لاهوری ، ج ۱، ص ۳۲۶؛ آریا، ص ۱۸۵؛ چشتی عثمانی ؛ هدایت ، همانجاها).

به روایتی دیگر، از طریق شمس تبریزی ، مرید شیخ قطب الدین ابهری (متوفی ۵۷۷)، جانشین ابونجیب ضیاءالدین سهروردی ، بوده است (حسنی ، همانجا). اما صحت هیچکدام از این اقوال به اثبات نرسیده و وی گویا به سلسله خاصی تعلق نداشته است (محدث دهلوی ، ص ۱۲۴؛ د.اردو ، ذیل «ابوعلی (بوعلی ) قلندر»). همچنین او به طریق اویسی از رسول اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم و حضرت علی علیه السلام کسب فیض کرده است (بوعلی قلندر، ۱۳۹۹، مقدمه تفهیمی ، ص ۲۰؛ خیرآبادی ، ص ۱۸۰).

به گزارش برخی تذکره نویسان و مورخان ، بوعلی قلندر با برخی صوفیه آن دوره ، مانند لعل شهباز قلندر، ضیاءالدین سنامی ، شمس الدین ترک پانی پتی و شیخ جلال الدین کبیرالاولیا پانی پتی مصاحبت و ملاقات کرده است . وی با امیر خسرو دهلوی نیز اشعاری رد و بدل می کرد (بوعلی قلندر، ۱۳۹۹، مقدمه تفهیمی ، ص ۲۵؛ محدث دهلوی ، ص ۱۲۵؛ چشتی عثمانی ، ص ۱۸۹، ۱۹۱؛ هاشمی سندیلوی ، ج ۲، ص ۷۶۱ـ ۷۶۲).

برخی از پادشاهان سلسله های مملوکیه ، خلجیه و تَغلَقیه (تُغُلقیه ) هند نزد وی حضور یافته به او اظهار ارادت می کردند (شمس سراج عفیف ، ص ۲۸؛ غلام سرور لاهوری ، ج ۱، ص ۳۲۷؛ هاشمی سندیلوی ، ج ۲، ص ۷۶۰ـ۷۶۳). علامه محمد اقبال لاهوری در آثار خود مخصوصاً مثنویات اسرار خودی و رموز بی خودی بارها از بوعلی قلندر و مقام روحانی او یاد کرده و از اشعار وی بهره جسته است (اقبال لاهوری ، ص ۲۸ـ ۲۹، ۱۴۳؛ بوعلی قلندر، ۱۳۹۹، مقدمه تفهیمی ، ص ۵۶ ـ۵).

بوعلی قلندر در نظم و نثر پارسی استاد بود. او در شبه قاره هند، اولین شاعری است که در نعت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم شعر گفته است (نفیسی ، ج ۱، ص ۱۹۷؛ شیمل ، ص ۵۵۳ ـ ۵۵۴). در اشعارش «شرف »، «بوعلی » و «قلندر» تخلص می کرد (آقابزرگ طهرانی ، ج ۹، قسم ۲، ص ۵۱۶؛ بوعلی قلندر، ۱۳۶۰ ش ، ص ۱۱، ۲۳، …). مهمترین تألیفات منظوم او به این قرار است : دیوان ، مجموعه قصاید، غزلیات و رباعیات به فارسی که به زبان اردو و پنجابی نیز ترجمه و چاپ شده ، و حبیب الله مظهر نظامی و شیخ عطا محمد نظامی شرحی به عنوان مفتاح الغیب بر آن نوشته اند (منزوی ، ج ۷، ص ۳۸۷؛ ج ۹، ص ۲۱۳۶ـ۲۱۳۷)؛ سه مثنوی به فارسی که آنها را شبیه مثنوی مولوی و به همان وزن سروده (نفیسی ، همانجا) و گاه ابیاتی از آن و همچنین از مثنوی منطق الطیر عطار را تضمین کرده است (بوعلی قلندر، ۱۳۹۹، ص ۸۲ ـ ۸۸، ۱۰۴).

مجموعه اشعار فارسی او با نام کلام قلندری در حیدرآباد دکن چاپ شده ، و مثنوی سوم این مجموعه با نام گل و بلبل به تصحیح ، تحشیه و مقدمه ساجدالله تفهیمی و همچنین در گنجینه عرفان (منزوی ، ج ۷، ص ۳۸۴ـ۳۸۵) به چاپ رسیده است (نیز رجوع کنید به دایره المعارف بزرگ اسلامی ، ذیل «ابوعلی قلندر پانی پتی »). چند دوبیتی به زبان هندی نیز از او در دست است (خیرآبادی ، ص ۱۸۱).

آثار

بوعلی قلندر تألیفاتی منثور نیز درباره تصوف دارد، از جمله

مکتوبات ، به فارسی ، مجموعه ۱۱۲ نامه به یکی از مریدانش به نام اختیارالدین ، درباره حقایق توحید و ترک دنیا، طلب آخرت ، محبت مولی و اختیار توکل و تفرید (تفهیمی ، ص ۹۵؛ گوپاموی ، ص ۳۵۸ـ۳۵۹؛ محدث دهلوی ؛ نفیسی ، همانجاها)؛

چند رساله منسوب به او از جمله حکم نامه و رساله حقایق کلمه طیبه که تعلق آنها به وی مسلم نیست ؛

و چند نوشته دیگر که تنها نام آنها در منابع آمده است (محدث دهلوی ، همانجا؛بوعلی قلندر، ۱۳۹۹، مقدمه تفهیمی ، ص ۲۶؛
منزوی ، ج ۷، ص ۳۸۴).



منابع :

(۱) غلامعلی آریا، طریقه چشتیّه در هند و پاکستان ، تهران ۱۳۶۵ش ؛
(۲) محمد محسن آقا بزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۳) اردو دائره معارف اسلامیه ، لاهور ۱۳۸۴ـ۱۴۱۰/۱۹۶۴ـ۱۹۸۹، ذیل «ابوعلی (بوعلی ) قلندر» (از نورالحسن )؛محمد اقبال لاهوری ، نوای شاعر فردا، یا، اسرار خودی و رموز بی خودی ، چاپ محمد حسین مشایخ

(۴) فریدنی ، تهران ۱۳۷۰ش ؛
(۵) امین احمد رازی ، هفت اقلیم ، چاپ جواد فاضل ، تهران ( بی تا. ) ؛
(۶) شرف الدین بوعلی قلندر، دیوان سیدشرف الدین بوعلی قلندر ، چاپ میرطاهر، تهران ۱۳۶۰ش ؛
(۷) همو، مثنوی معروف به گل و بلبل ، چاپ ساجدالله تفهیمی ، لاهور ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۸) ساجدالله تفهیمی ، «نثر متصوفانه فارسی در شبه قاره »، وحید ، ش ۲۶۰ـ۲۶۱ (مرداد۱۳۵۸)؛
(۹) الله دیابن عبدالرحمان چشتی عثمانی ، سیر الاقطاب ، لکهنو ۱۳۳۱/۱۹۱۳؛
(۱۰) عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر و بهجه المسامع و النواظر ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۲ـ۱۴۱۰/۱۹۶۲ـ۱۹۸۹؛
(۱۱) احمد علی خیرآبادی ، قصر عارفان ، چاپ محمد باقر، لاهور ۱۹۶۵؛
(۱۲) دائره المعارف بزرگ اسلامی ، زیر نظر کاظم موسوی بجنوردی ، تهران ۱۳۶۷ ش ، ذیل «ابوعلی قلندر پانی پتی » (از عارف نوشاهی )؛
(۱۳) شمس سراج عفیف ، تاریخ فیروز شاهی ، چاپ ولایت حسین ، کلکته ۱۸۹۰؛
(۱۴) آن ماری شیمل ، ابعاد عرفانی اسلام ، ترجمه عبدالرحیم گواهی ، تهران ۱۳۷۴ ش ؛
(۱۵) غلام سرور لاهوری ، خزینه الاصفیا ، ج ۱، کانپور ( بی تا. ) ؛
(۱۶) محمد قدرت الله گوپاموی ، کتاب تذکره نتایج الافکار ، بمبئی ۱۳۳۶ ش ؛
(۱۷) عبدالحق بن سیف الدین محدث دهلوی ، اخبار الاخیار فی اسرار الابرار ، دهلی ۱۲۸۴؛
(۱۸) محمد علی مدرس تبریزی ، ریحانه الادب ، تهران ۱۳۶۹ ش ؛
(۱۹) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطی فارسی پاکستان ، اسلام آباد ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ ش ؛
(۲۰) میر حسین دوست سنبهلی ، تذکره حسینی ، لکهنو ۱۸۷۵؛
(۲۱) سعید نفیسی ، تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۲۲) احمد علی هاشمی سندیلوی ، تذکره مخزن الغرائب ، چاپ محمد باقر، لاهور ۱۹۶۸ـ۱۹۷۰؛
(۲۳) رضا قلی بن محمد هادی هدایت ، تذکره ریاض العارفین ، چاپ سنگی تهران ۱۳۰۵٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۴ 

زندگینامه بَلاوَل لاهوری(۱۰۴۶-۹۷۶ه.ق)

بَلاوَل لاهوری بن سید عثمان بن عیسی ، از مشایخ قادریه و از عالمان حنفی شبه قاره در قرن دهم و یازدهم .

برخی نام او را بلال و نام پدر او را عبدالله ضبط کرده اند (حسنی ، ج ۵، ص ۹۵). اسلاف وی همراه با همایون ، پادشاه هند (۹۳۷ـ۹۶۲)، از هرات به هند رفتند و در شیخوپوره ، تقریباً بیست کیلومتری لاهور، اقامت گزیدند و از پادشاه «جاگیر» (تیول ) دریافت کردند.

وی در حدود ۹۷۶ در شیخوپوره متولد شد. در هفت سالگی ، جدش او را برای کسب علم به لاهور فرستاد. پس از فراگیری دانشهای ظاهری و دیدار با شیخ شمس الدین قادری لاهوری ، دست ارادت به او داد و به دستور وی در حجره ای در محله ابواسحاق ، سالها خلوت گزید و به عبادت پرداخت تا در طریقت به کمال رسید و از پیر خود خرقه ارادت و خلافت گرفت (سرور لاهوری ، ج ۱، ص ۱۶۱ـ۱۶۲؛ عالم فقری ، ص ۲۱۶ـ ۲۱۸، ۲۲۳).

بلاول در پارسایی زبانزد بود و کرامات فراوانی به او نسبت داده اند. وی علاوه بر اشتغالات صوفیانه ، به وعظ می پرداخت . برخی از ارادتمندان بلاول مدرسه ای بنیان نهادند که او در آنجا مشغول تدریس شد؛ همچنین خانقاه و لنگری برای وی ساختند. داراشکوه ، شاهزاده فرهیخته ، محضر او را دریافته و از او ستایش کرده است .

شاه جهان نیز بارها در محضر او حاضر شده بود (حسنی ، همانجا؛ داراشکوه بابری ، ص ۱۹۹؛ عالم فقری ، ص ۲۱۸ـ۲۲۳). درِ خانقاه او به روی همگان گشوده بود و جمع بسیاری در آنجا نان دو وقته می خوردند. بلاول ، برخلاف بسیاری از مشایخ ، لباس فاخر به تن می کرد و در مطبخ او از اسباب بسیار استفاده می شد.

وی به کارگشایی درماندگان نیز می پرداخت . هر روز در فاصله نماز ظهر و عصر، دو منشی که ملازم خاص او بودند برای نیازمندان سفارشنامه هایی به پادشاه یا امرای وقت می نوشتند که برلوح آنها عبارت «اللّه بس ، باقی هوس » نوشته شده بود. پادشاهان و امرا به این سفارشنامه ها ترتیب اثر می دادند و حاجت آنان را روا می کردند (سرور لاهوری ، ج ۱، ص ۱۶۱ـ۱۶۳؛ عالم فقری ، ص ۲۱۹، ۲۲۵).

رحلت

بلاول لاهوری در ۲۸ شعبان ۱۰۴۶ در هفتاد سالگی در گذشت و بیرون دروازه دهلی به خاک سپرده شد (داراشکوه بابری ، همانجا؛ عالم فقری ، ص ۲۲۵). مفتی غلام سرورلاهوری (ج ۱، ص ۱۶۳) در قطعه شعری به فارسی تاریخ وفات بلاول را به نظم در آورده ، و یکی از مریدان بلاول نیز کتاب محبوب الواصلین را در ذکر احوال وی تألیف کرده است (سرورلاهوری ،ص ۱۶۱). در این اواخر اثر دیگری نیز به نام تذکره شاه بلاول قادری نوشته میان اخلاق احمد تألیف شده است (عالم فقری ، ص ۲۲۳، پانویس ۱). داراشکوه سلسله ارادت و تعلّم وی را تا عبدالقادر گیلانی برشمرده است (ص ۱۹۳، ۱۹۸ـ۱۹۹).



 منابع :

(۱) عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر و بهجه المسامع والنواظر ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۲ـ۱۴۱۰/۱۹۶۲ـ۱۹۸۹؛
(۲) داراشکوه بابری ، سفینه الاولیا ، کانپور ۱۳۱۸؛
(۳) غلام سرور لاهوری ، خزینه الاصفیاء ، لکهنو ۱۲۹۰؛
عالم فقری ، گلزار صوفیاء ، لاهور ۱۹۸۵٫

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۳ 

زندگینامه عبدالقاهر بن طاهر (ابومنصور) بغدادی(قرن چهارم)

بغدادی ، عبدالقاهر بن طاهر (ابومنصور)، فقیه شافعی ، متکلم اشعری و ریاضیدان .

۱) شرح حال و آثار .

از محل و سال ولادت او اطلاعی در دست نیست ؛ به طوری که از نسبتش برمی آید، احتمالاً در بغداد و در حدود ۳۴۰ زاده شده و به همراه پدرش ، طاهربن محمد، به نیشابور رفته و در آنجا سکنی گزیده است . بغدادی از قبیله تمیم بود، و بدین سبب او را تمیمی نیز خوانده اند. طاهربن محمد (متوفی ۳۸۳) خود اهل علم و حدیث ، خوشنویس و بازرگانی ثروتمند بود (خطیب بغدادی ، ج ۹، ص ۳۵۸؛ سبکی ، ج ۳، ص ۳ـ۴، ج ۵، ص ۱۳۸؛ اسنوی ، ج ۱، ص ۹۶). پدر و پسر، هر دو، به نیکخویی و بخشندگی مشهور بودند.

گفته اند که عبدالقاهر تمام اموال موروثی خود را در راه علم انفاق کرد و دچار فقر و تنگدستی شد. علاقه فراوان وی به یادگیری علوم و فنون مختلف به حدی بود که توانست در چندین علم از جمله فقه ، کلام ، حساب ، ادبیات و حدیث تبحر یابد و به تدریس بپردازد (صریفینی ، ص ۵۴۵؛ ابن خلکان ، ج ۳، ص ۲۰۳؛ ابن کثیر، ج ۱۲، ص ۴۴).

گذشته از این ، سبکی (ج ۵، ص ۱۳۸) از قول فخررازی در ریاض المونقه ، او را در جدل و ردّ مخالفان ستوده ، و همو در طبقات الوسطی مناظراتی از بغدادی ذکر کرده که مبین چیره دستی و توانمندی وی در مناظره کلامی و فقهی است (همان ، ج ۵، ص ۱۴۵ـ۱۴۶، پانویس ۴).

عبدالقاهر نزد استادانی چون ابواسحاق ابراهیم بن محمد اسفراینی * (متوفی ۴۱۸)، فقیه شافعی و متکلم اشعری ، تحصیل کرد. از دیگر استادان او، از جمله استاد او در علم حساب ، نامی برده نشده است . او از ابوعمروبن نجید، ابوعمرو محمدبن جعفربن مَطر، ابوبکر اسماعیلی و ابواحمدبن عدی استماع حدیث کرده ، و بیهقی و عبدالغفاربن محمدبن شیرویه از وی روایت حدیث کرده اند. به ادعای برخی ، بیشتر بزرگان و اهل نظر خراسان از شاگردان عبدالقاهر بوده اند که از آن میان می توان ناصر مروزی و ابوالقاسم قُشیری * را نام برد (ابن خلکان ؛ صریفینی ، همانجاها؛ سبکی ، ج ۵، ص ۱۳۶ـ۱۳۷).

بنابر گزارش صریفینی (ص ۵۴۵ـ۵۴۶)، ابومنصور در ۴۲۹ بناچار نیشابور را به قصد اسفراین ترک کرد و در همان سال در آنجا از دنیا رفت و در کنار استادش ، ابواسحاق ، به خاک سپرده شد. احتمالاً این هجرت ابومنصور در ۴۲۹، به سبب ورود ترکمانان سلجوقی به نیشابور و گرفتن قدرت از دست مسعود غزنوی بوده است (راوندی ، ص ۹۴ـ۹۷؛ ابن اثیر، ج ۸، ص ۲۲۶ـ۲۲۷).

ارادت بغدادی نسبت به استاد فقیدش ، ابواسحاق ، و شوق زیارت قبر او نیز ممکن است موجب سفر بغدادی به اسفراین بوده باشد. علاوه بر این ، اسفراین از مراکز عمده شافعیان و محل سکنای قبیله تمیم نیز بوده است (سبکی ، ج ۵، ص ۱۳۷؛ نیز رجوع کنید به ایرانیکا ، ذیل ماده ).

گذشته از این ، شاگرد و داماد بغدادی (قس ایرانیکا ، همانجا)، ابوالمظفر شاهپوربن محمد اسفراینی (متوفی ۴۷۱) ساکن این شهر بود، و چه بسا بغدادی به اصرار او نیز به اسفراین رفته باشد. ابوالمظفر، صاحب کتاب التبصیر فی الدین و تمییزالفرقه الناجیه عن الفرق الهالکین ، در کتاب خود از مباحث بغدادی تأثیر پذیرفته است (اسفراینی ، ص ۱۲).

در عصر عبدالقاهر، نیشابور یکی از شهرهای بزرگ خراسان و از مراکز پر رونق تجاری و کشاورزی بود و به سبب ثبات سیاسی نسبی دوره غزنویان ، مرکزی فرهنگی برای تجمع صاحبان آرای مختلف شده بود؛ فقهای حنفی و شافعی ، کرّامیّه ، علویان و اسماعیلیان ، صوفیان که تازه پا به عرصه نهاده بودند، و بعضاً اهل کتاب از آن جمله بودند. غالباً علما و بزرگان شهر به خانواده های اعیان و اشراف تعلق داشتند.

برای جلوگیری از مداخله آرای مختلف در اداره امور و بی ثباتی سیاسی ، «رئیسِ» شهر را، که نماینده سلطان محسوب می شد، از میان بزرگانی که متعلق به گرایش مذهبی خاصی نبودند برمی گزیدند؛ اما در ۳۹۸، محمود غزنوی ، محمدبن اسحاق رهبر کرّامیّه نیشابور را به رئیسی شهر برگزید. پیش از این ، سبکتکین به ابویعقوب اسحاق بن مُحْمشاد (متوفی ۳۸۳)، پیشوای کرامیان نیشابور، علاقه مند و به اعتقادات وی متمایل شده بود و در طرفداری از او بود که محمود غزنوی پسرش ابوبکر محمدبن اسحاق را به عنوان رئیس برگزید. پس از انتصاب وی ، جوّ اختناق شدیدی بر فضای نیشابور حکمفرما، و علناً با تمام صاحبان آرای مخالف مبارزه شد (بازورث ، ج ۱، ص ۱۸۸ـ۱۹۰).

این که در گزارشهای تاریخی این دوره ، از ابومنصور به عنوان عالم برجسته یا صاحب منصب نامی برده نشده ، احتمالاً به همین سبب بوده باشد، و بعید نیست که وی همچون دیگر مخالفان کرّامیّه ، از سر محافظه کاری ، زندگی مسالمت آمیز و به دور از درگیری با کرّامیّه را برگزیده باشد. تنها اطلاع ما از وی گزارش خود او در الفَرْق بین الفِرَق (ص ۲۲۴) است که براساس آن ، ابومنصور در ۳۷۰، در حضور ناصرالدوله ابوالحسن سیمجور، فرمانده سپاه سامانیان ، با یکی از متکلمان کرّامی به نام ابراهیم بن مهاجر به مناظره پرداخت . با توجه به نفوذ کرّامیّه ، این امر مبین تسلّط علمی عبدالقاهر است .

قدرت کرّامیان با مخالفت قاضی صاعد محمدبن استوائی (متوفی ۴۳۱)، فقیه مشهور حنفی ، و ابواسحاق اسفراینی با آنان تضعیف شد. با شکایت قاضی صاعد نزد محمود غزنوی از محمدبن اسحاق و ردّ عقاید تشبیهی ایشان ، وی در ۴۱۰ از کار برکنار شد (بازورث ، ج ۱، ص ۱۷۷، ۱۹۰). به این ترتیب ، با پدید آمدن فضای آزاد برای طرح عقاید، ابومنصور به بیان عقاید مذهب شافعی و مشرب اشعری پرداخت و پس از درگذشت ابواسحاق ، در مسجد عقیلِ نیشابور به تدریس مشغول شد (صریفینی ، همانجا).

بغدادی از دو جهت اهمیت دارد؛ یکی به سبب احاطه در علم حساب ( رجوع کنید به قسمت سوم مقاله )، دیگر از جهت مهارت در ملل و نحل نویسی یا «فرقه شناسی ». او در زمینه فرقه شناسی دو کتاب الفَرْقُ بین الفِرَق * و الملل والنحل را نوشته است . الفرق ، پس از فرق الشیعه نوبختی و مقالات الاسلامیین اشعری ، از قدیمترین و جامعترین آثار در این موضوع است . به نظر فخررازی (ص ۳۹) شهرستانی ملل و نحل خود را براساس این کتاب بغدادی نگاشته ، و آن چنانکه باید در نقل اقوال مخالفان به دور از تعصب نبوده است .

مورخ مذاهب در تبیین فرقه ها ناگزیر باید مسائل را از نظر زمینه ها و عوامل ظهورشان در بستر زمان مورد بحث قرار دهد، و بغدادی به رغم تعصب کلامی و غلبه دیدگاه فقهی خود، در رد آرای مخالفان به این امر توجه داشته است . او براساس (یا به استناد) حدیث افتراقِ امّت بعد از پیامبر (درباره این حدیث رجوع کنید به حدیث افتراق * )، به تقسیم بندی فرقه ها می پردازد و با توجه به تقدم و تأخر وقایع و حوادث تاریخی ، اختلاف نظرها را ذکر می کند، اما به ریشه های تاریخی اشاره نمی کند. علاوه بر این ، نباید شرایط اجتماعی وی را در مقابله با عقاید کرّامیه نادیده گرفت ؛ او و ابواسحاق اسفراینی و ابن فورَک ، متکلم و محدث اشعری ، در مواجهه با عقاید تشبیهی کرّامیه ، برخلاف شیوه اشعری و باقلانی ، برای تبیین صفات الهی از استعاره و مجاز استفاده کرده اند ( ایرانیکا ، ذیل ماده ). الملل والنحل او (قس د.اسلام ، چاپ دوم ، ذیل ماده ) که به تصحیح آلبرنصری نادر منتشر شده ، گزارشی خلاصه از کتاب الفرق بین الفرق اوست .

بغدادی به عنوان صاحب آرای نوین در کلام مطرح نشده است . او بیشتر پیرو عقاید کلامی اشعری است و به گفته خودش در اصول الدین (ص ۳۰۹ـ۳۱۰) اشعری همچون استخوانی در حلقوم قدریه و دیگر مخالفان است ، و تمام اهل حدیث و صاحب نظران از آثار و عقاید او بهره گرفته اند. او در الفرق بین الفرق (ص ۳۲۳ـ۳۵۹) نیز همان ارکان پانزدهگانه عقیدتی مطرح شده در اصول الدین را ( رجوع کنید به ادامه مقاله ) به عنوان اعتقادات مشترک اهل سنت و جماعت ، که فرقه ناجی است ، برمی شمارد. این ارکان عبارت اند از : اثبات حقایق و علوم ؛ حدوث عالم ؛ معرفتِ خداوند به عنوان سازنده دنیا؛ صفات ذاتی ، ازلی ، اسماء و اوصاف او؛ عدل و حکمت او؛ انبیا، معجزاتشان و غیره (برای توضیح بیشتر رجوع کنید به قسمت دوم مقاله ).

بغدادی در رد معتزله به عنوان مهمترین و گسترده ترین جریان مخالف با اشاعره به این سخن منسوب به امام صادق علیه السلام استناد می کند که معتزله خواستند به توحید دست یابند، دچار الحاد شدند و برای عادل دانستن خداوند، به او نسبت بخل (عدم فضل ) دادند (اَرادتِالمعتزلهُ اَن تُوحِّدَ ربَّها فَاَلْحَدَت و اَرادتِالتّعدیلَ فنَسَبَتِالبُخلَ الی رَبِّها). بغدادی امام علی علیه السلام را اولین متکلم اهل سنت از صحابه می داند، زیرا او اول کسی است که در مسائل وعد و وعید با خوارج و در مسائل قضا و قدر و مشیت و استطاعت با قدریه به مناظره پرداخت .

عبدالقاهر، عمربن عبدالعزیز را اولین متکلم از تابعین برمی شمارد و پس از او زیدبن علی و حسن بصری و دیگران را نام می برد؛ سپس امام صادق علیه السلام را رئیس طبقه بعدی متکلمان می داند که در ردّ قدریه و خوارج و غلاه رافضی کتاب نگاشته است . او ( اصول الدین ، ص ۳۰۷ـ ۳۰۸) نیز در بیان چگونگی رفتار اهل سنت و جماعت به عنوان فرقه اهل نجات با دیگر فرقه های دچار گمراهی ، به قول امام علی علیه السلام درباره خوارج استناد می جوید.

در تمامی آثار بغدادی ، تأکید او بر فقه شافعی کاملاً مشهود است . او همچون دیگر شافعیان ، مذهب فقهی خود را بر فقه حنفی برتری می داد و آن را اصیلتر و نزدیکتر به سنت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم معرفی می کرد و حتّی در طعن ابوحنیفه شعری سرود (سبکی ، ج ۵، ص ۱۴۲).

بغدادی بر این قول شافعی تأکید می ورزید که جایز نیست قرآن با سنت نسخ شود، در حالی که بیشتر فقهای شافعی بر این اعتقاد نبودند؛ به عنوان نمونه ، ابن فورک در رد ابوطیب سهل صعلوکی (متوفی ۳۶۹)، از علمای حدیث ، که قائل به این قول بود، کتابی تصنیف کرد (همو، ج ۵، ص ۱۳۶ـ۱۳۷، پانویس ۴). بغدادی در الفرق بین الفرق (ص ۱۱) اختلاف آرای فقها را همچون اختلاف نظر متکلمان نمی داند، زیرا قائل است که فقها در فروع اختلاف نظر دارند نه در اصول ، و ایشان مانند متکلمان یکدیگر را تکفیر نمی کنند و اختلافشان سبب گمراهی نمی شود.

در دوره بغدادی ، در نیشابور همفکریهایی میان شافعیان و صوفیان وجود داشت . در همین زمان ، شیخ ابوسعید ابوالخیر (متوفی ۴۴۰)، عارف نامی خراسان ، در نیشابور، به روش خاص خویش ، دور از فقر و زهد معمولِ صوفیان ، زندگی می کرد و طرفداران بسیاری داشت و در مقابل فقها و دیگر صاحبان آرا، گرایشی جدید بنیان نهاده بود. با وجود مخالفتهای آشکار و نهان ، شیخ با رفتار و کرامات خود بسیاری از مخالفان را موافق خویش ساخته بود؛ حتی قاضی صاعد حنفی نیز از این امر مستثنی نمانده بود (محمدبن منوّر، ص ۵۸).

همچنین ابواسحاق اسفراینی در مجالس ابوسعید شرکت می کرد و در اسرارالتوحید (همان ، ص ۲۱۳) شیخ این قول ابواسحاق را تأیید کرده است که مردم در امر توحید مرهون صوفیه اند. بغدادی نیز به تصوف تمایل داشت و آن را تأیید می کرد. او در الفرق بین الفرق (ص ۳۱۷) و اصول الدین (ص ۳۱۵ـ۳۱۶) در دسته بندی علما و اصناف اهل سنت و جماعت ، به صوفیان و بزرگان ایشان اشاره می کند و طریقه آنها را توکل و قناعت و نفی تشبیه تعریف می کند و کرامات اولیا را می پذیرد (بغدادی ، الفرق ، ص ۳۲۳). او هزار عارف یاد شده در طبقات الصوفیه عبدالرحمان سُلَمی (متوفی ۴۱۲) را، جز سه نفر، از اهل سنت برمی شمارد (همانجا).

آثار

تألیفات بغدادی در سه حوزه کلامی ، فقهی و عرفانی ، متعدد و حائز اهمیت اند. گذشته از این ، قطعات و ابیاتی نیز از او نقل شده ، و آنچه در کتابهای کلامی اش در رد آرای مخالف سروده خالی از تکلف و تعصب نیست . بیش از هر چیز حسن ترتیب و دقت نظر او در تقسیم مباحث کتابهایش ، که بی تأثیر از احاطه وی بر «علم حساب » نیست ، قابل توجه و چشمگیر است (ابن عساکر، ص ۲۵۳؛ سبکی ، ج ۵، ص ۱۳۷؛ نیز رجوع کنید به بغدادی ، تاریخ مذاهب ، ص یا).

دیگر کتابهای کلامی او عبارت اند از :

فضائح الکرّامیّه ، از این کتاب می توان شدت مخالفت عبدالقاهر با کرّامّیه را حدس زد اما نمی توان مشخص کرد که آیا در دوره اوجگیری قدرت ایشان این کتاب را نوشته است یا پس از روی به افول نهادن آن .

در الفرق بین الفرق به این کتاب اشاره شده است ؛ نفی خلق القرآن ؛

الصفات ؛

الایمان و اصوله ؛

إبطال القول بالتولد ؛

الناسخ و المنسوخ (در مجموعه نسخه های خطی برلین )؛

فضائح المعتزله ، که خلاصه آن در الفرق آمده است ؛

بلوغ المَدی ‘ عن أصولِ الْهُدی ‘ (سبکی ، ج ۵، ص ۱۴۰؛ بروکلمان ، > ذیل < ، ج ۱، ص ۴۸۲).

آثار فقهی و حدیثی او، گذشته از کتاب تفسیر، عبارت اند از :

تأویلُ متشابِه الاَخبارِ والا´یات ؛

التحصیل در اصول فقه ؛

العماد فی مواریث العباد ، سبکی (همانجا) این کتاب را در فرائض و حساب بی نظیر دانسته است ؛

شرح مفتاح ابن القاص ؛

الدورّیات فی الطهارات و دیگر بابهای فقهی که اِسنَوی (ج ۱، ص ۹۶ـ۹۷) نسخه ای از آن را نزد خود داشته است ؛

نقضُ ما عَمِلَهُ ابوعبدالله الجرجانی فی ترجیح مذهب أبی حنیفه .

از آثار عرفانی او

تفضیلُالفقیرالصابِرِعلی الغَنیِّالشّاکِر را می توان نام برد (حاجی خلیفه ، ج ۱، ستون ۴۶۲ـ۴۶۳). سبکی (ج ۵، ص ۱۴۰) از ابن صلاح نقل می کند که بغدادی کتابی درباره تصوّف نوشته و در آن هزار قول را به ترتیب حروف گردآوری کرده است .



منابع :

(۱) ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، ج ۸ ، چاپ محمد یوسف دقاق ، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۲) ابن خلکان ، وفیات الاعیان ، چاپ احسان عباس ، ج ۳، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۹۷۰ ) ؛
(۳) ابن عساکر، تبیین کذب المفتری فیما نسب الامام ابی الحسن الاشعری ، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۴) ابن کثیر البدایه والنهایه ، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۰؛
(۵) شهفوربن طاهر اسفراینی ، التبصیرفی الدین و تمییزالفرقه الناجیه عن الفرق الهالکین ، چاپ محمد زاهد کوثری ، مصر ۱۹۵۵؛
(۶) عبدالرحیم بن حسن اسنوی ، طبقات الشافعیه ، چاپ کمال یوسف حوت ، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۷) کلیفورد بازورث ، تاریخ غزنویان ، ترجمه حسن انوشه ، ج ۱، تهران ۱۳۵۶ ش ؛
(۸) عبدالقاهربن طاهر بغدادی ، الفرق بین الفرق ، چاپ محمد محیی الدین عبدالحمید، قاهره ( بی تا. ) ، همان ، ترجمه فارسی : تاریخ مذاهب اسلام ، یا، ترجمه الفرق بین الفرق ، ترجمه محمد جواد مشکور، تبریز ۱۳۳۳ ش ؛
(۹) همو، کتاب اصول الدین ، استانبول ۱۳۴۶ـ ۱۹۲۸، چاپ افست بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۱۰) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، چاپ محمد شرف الدین یالتقایا و رفعت بیلگه کلیسی ، استانبول ۱۳۶۰ـ۱۳۶۲/۱۹۴۱ـ۱۹۴۳؛
(۱۱) احمدبن علی خطیب بغدادی ، تاریخ بغداد ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۲) محمدبن علی راوندی ، راحه الصدور و آیه السرور در تاریخ آل سلجوق ، سعی و تصحیح محمد اقبال به انضمام حواشی و فهارس با تصحیحات لازم مجتبی مینوی ، تهران ۱۳۶۴ش ؛
(۱۳) عبدالوهاب بن علی سبکی ، طبقات الشافعیه الکبری ، چاپ محمود محمد طناحی و عبدالفتاح محمد حلو، قاهره ۱۹۶۴ـ۱۹۷۶؛
(۱۴) ابراهیم بن محمد صریفینی ، تاریخ نیسابور: المنتخب من السیاق ، قم ۱۳۶۲ ش ؛
(۱۵) محمدبن عمر فخررازی ، مناظرات فخرالدین الرازی فی بلاد ماوراءالنهر ، چاپ فتح الله خلیف ، بیروت ( بی تا. ) ، چاپ افست تهران ۱۳۶۴ ش ؛
(۱۶) محمدبن منوّر، اسرارالتوحید ، چاپ احمد بهمنیار، تهران ۱۳۱۳ ش ؛

(۱۷) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur , Leiden 1943-1949, Supplementband , 1937-1942;
(۱۸) EI 2 , s.v. ” A l- Baghda  d   ” (by A.S. Tritton);
(۱۹) Encyclopaedia Iranica , s.v. “Bag  da  d   , ـ Abd- A l-Qa  her” (by J.Van Ess).

۲) عقاید .

در شرح و نقد عقاید بغدادی گزیری از رجوع به دو کتاب مهم وی الفرق بین الفرق و اصول الدین نیست . وی به عنوان یک متکلم در این دواثر به منظور اسکات خصم می کوشد تا با مددگیری از مسلّمات (گزاره های مورد قبول طرف بحث ) و مشهورات (گزاره های اخلاقی مورد قبول همگان ) استدلالهای جدلی خود را ترتیب دهد و به هر شیوه بر خصم ظفر نماید (دادبه ، ص ۲۰۶). نقّادیهای بغدادی در این دو کتاب ، با همه تعصب کلامی و ستیزه جویی ، موجب تحرک اندیشه و دربردارنده نتایج جدید است .

گزارشی از آرای او که همگی ابداع و ابتکار او نیست بلکه حاصل تأمل و تلاش دهها متفکر جستجوگر دیگر است در اینجا ضروری می نماید. حضور بغدادی در ارکان پانزدهگانه ای که در دو کتاب مذکور مطرح کرده حضوری است متأملانه و فعال که در دو بخش «شناخت » و «مابعدالطبیعه » مورد بررسی قرار می گیرد.

شناخت شناسی .

در بحث از شناخت ، به مفهومِ خاص شناخت حق یا حقیقت و به ابزار شناخت پرداخته می شود. جنبش اشعری در جدال عقل و نقل ، که میان معتزله و اهل سنت و جماعت درگرفته بود، ابتدا با پرهیز از عقل گرایی آغاز شد اما آرام آرام به عقل گرایی بازگشت ؛
بغدادی علوم را به سه قسم ـ بدیهی ، حسی و استدلالی ـ تقسیم می کند و تصریح می نماید که علوم بدیهی و حسی از راه حواس و علوم استدلالی از راه عقل حاصل می شوند. به این ترتیب ، بغدادی با تأکید برامکان حصول علم ، سوفسطاییگری را رد می کند. او در اثبات صحت دعوی پیامبران و اثبات صحت و سقم اخبار آحاد دلایل عقلی را ملاک تشخیص قرار می دهد (بغدادی ، اصول الدین ، ص ۷ـ ۸، ۱۲ـ۱۳).

مابعدالطبیعه .

آرای بغدادی در مباحث مابعدالطبیعه را می توان در سه بخشِ نظریات وی درباره خدا و جهان و انسان بررسی کرد. او در بحث خداشناسی به سه مسئله صفات سلبی (یعنی تنزیه ذات حق )، صفات ثبوتی (یعنی هفت صفت عالم ، قادر، حی ، مرید، سمیع ، بصیر ومتکلم ) و اسماءالله و افعال خدا می پردازد (همان ، ص ۷۳ـ۸۲، ۹۰، ۱۱۴ به بعد). در بحث از اسماءالهی او قائل به «توقیف » است ، به این معنی که مأخذ نامهای خدا عبارت از قرآن ، سنت و اجماع است و به طریق قیاس نمی توان نامی بر خدا نهاد (همان ، ص ۱۱۶).

او همچنین به تقسیم بندی سه گانه اسماء می پردازد، نامهایی که دلالت بر ذات حق دارد مانند «واحد»، نامهایی که بیانگر صفات ازلی حق اند مانند «حی » و نامهایی که مشتق از افعال اوست مانند «خالق » و «رازق ». او در این میان بر قدیم بودن کلام الهی و امکان رؤیت خدا تأکید می ورزد (همان ، ص ۹۸، ۱۰۶، ۱۱۷ ـ ۱۱۸). بغدادی در طرح بحث افعال الهی به افعال این جهانی (آفرینش و راهنمایی ) و افعال آن جهانی (معاد و ثواب وعقاب ) می پردازد.

در آفرینش به ذکر حدوث جهان بسنده می کند (همان ، ص ۶۸). در زمینه راهنمایی قائل به هدایت عام از طریق انبیا و هدایت خاص از طریق باطن بندگان است (همان ، ص ۱۴۰). در معاد به نظریه آجال پرداخته (همان ، ص ۱۴۲ـ۱۴۴) و نیز مباحث بهشت و دوزخ ، حوض ، صراط ، میزان و شفاعت از سوی پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم و صلحای امت و زنده شدن مردگان در رستاخیز را مطرح می سازد.

جهانشناسی .

بغدادی (همان ، ص ۳۳ـ ۳۵) جهان را به «ماسوی الله » تعریف می کند، یعنی همان معنای عام جهان از نظر قرآن که شامل عالم مجرّدات و مادی است (اعراف : ۵۴). معنای خاص جهان ، طبیعت است که اشعری خود به آن نپرداخته اما در مکتب وی مورد توجه افرادی چون باقلانی ، جوینی ، غزالی و رازی قرار گرفته است ، البته با هدفی بسیار متفاوت از آنچه مورد نظر فیلسوفان بوده است . ابن خلدون (ج ۲، ص ۹۴۹) این تفاوت را اینگونه بیان می کند که فیلسوف در جسم از لحاظ حرکت و سکون می نگرد و متکلم در آن از این حیث می اندیشد که برفاعل (خدا) دلالت می کند. بغدادی در بحث از حدوث جهان به مسئله نظام آسمانها، جوهر فرد و تجدّد امثال می پردازد (بغدادی ، اصول الدین ، همانجا).

او براساس قرآن کریم (بقره : ۲۹؛اسراء: ۴۴ و غیره ) نظریه وجود نُه فلک را رد می کند و از نظریه هفت فلک (با توجه به تعبیر قرآنیِ «سَبْع سَماواتٍ طِباقاً، مُلک : ۳) دفاع می کند (بغدادی ، اصول الدین ، ص ۶۴ـ۶۵). او نظریه حرکت زمین را ـ که به برخی حکما نسبت داده است ـ مردود می شمارد و بر سکون و ثبات زمین تأکید می ورزد (همان ، ص ۶۰ـ۶۳). بغدادی (ص ۱۶ ـ ۱۸) در نظریه جوهر فرد همرأی با باقلانی است و اجزای جهان را دوگونه می داند؛جواهر و اعراض ، و هر جوهر جزئی است لایتجزّی یا جوهری است فرد که تجزیه نمی پذیرد (همان ، ص ۳۵).

او در تأیید نظریه تجدّد امثال به طرح قاعده «العَرَض لاَیبقی زمانَیْن » پرداخته و در نهایت به اثبات فنای ذاتی اعراض به طور مستقیم و اثبات فنای جواهر و اجسام به طور غیرمستقیم می پردازد و با اثبات حدوث اعراض و جواهر و اجسام ، قِدَم ذات حق را اثبات می کند. دخالت دایمی و مستقیم خداوند در امور جهان نیز با نشان دادن وابستگی و نیاز همیشگی جهان به ذات بی نیاز خدا اثبات می شود (همان ، ص ۴۵، ۵۱ ـ۵۲، ۶۶ـ۶۷، ۲۲۹ـ۲۳۰؛باقلانی ، ص ۱۸؛تفتازانی ، ۱۴۰۹، ج ۲، ص ۱۶۱ـ۱۶۲؛همو، ۱۳۱۶، حاشیه کستلی ، ص ۶۹؛جرجانی ، ج ۵، ص ۳۷ـ ۳۸). او فنای عالم را ممکن می شمارد، زیرا خداوند را قادر به این عمل می داند (بغدادی ، اصول الدین ، ص ۲۲۹).

انسان شناسی .

در مبحث انسان از دیدگاه متکلمان ، از حقیقت جسمانی یا روحانی انسان سخن می رود و افعال انسان از دودیدگاه جبر و اختیار، و حسن وقبح (شرعی یا عقلی ) بررسی می شود. اما بغدادی سخنی از حقیقت انسان نمی گوید و در حل مشکل جبر و اختیار، به تأیید نظریه «کسب » می پردازد (همان ، ص ۱۳۳). به این ترتیب ، خداوند خلق کننده افعال و انسان ، کسب کننده آنهاست (قس شهرستانی ، ج ۱، ص ۱۳۲ـ ۱۳۳).

بدین سان ، هم قدرت خدا محدود نمی شود و هم مسئولیت انسان اثبات می گردد. بغدادی تصریح می کند که حقیقت غیراز جبرو قدَر (تفویض ) است و سنّیِ عدلیِ منزه از باور جبر و اختیار کسی است که معتقد باشد انسان ، کسب کننده کردار خویش و خدا آفریننده کسب اوست (بغدادی ، الفرق ، ص ۳۳۸ـ ۳۳۹). بغدادی در بازشناسی حسن وقبح ، یا نیکی و بدی کردارها، به طرحِ سنتی طبقه بندی افعال به پنج قسمِ واجب ، حرام ، مستحب ، مکروه و مباح پرداخته و طبق نظر اشاعره حسن وقبح شرعی را تأیید می کند، یعنی هر آنچه خداوند بدان امر فرماید (واجب ) نیک ، و هر آنچه از آن نهی کند (حرام ) بد است (همو، اصول الدین ، ص ۲۰۸ـ۲۰۹).



منابع :

(۲۰) علاوه برقرآن ؛
(۲۱) ابن خلدون ، مقدمه ابن خلدون ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۲۲) محمدبن طیب باقلانی ، التمهید فی الرد علی الملحده المُعَطّله والرافضه والخوارج والمعتزله ، چاپ محمود محمد خضیری و محمد عبدالهادی ابوریدَه ، قاهره ۱۳۶۶/۱۹۴۷؛
(۲۳) عبدالقاهر بن طاهر بغدادی ، الفرق بین الفرق ، چاپ محمد محیی الدین عبدالحمید، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۲۴) همو، کتاب اصول الدین ، استانبول ۱۳۴۶/۱۹۲۸، چاپ افست بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۲۵) مسعودبن عمر تفتازانی ، ( شرح ) العقائد النسفیه ، و بهامشه حاشیه مصلح الدین بن مصطفی کستلی ، استانبول ۱۳۲۶، چاپ افست بغداد ( بی تا. ) ؛
(۲۶) همو، شرح المقاصد ، چاپ عبدالرحمان عمیره ، قم ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۲۷) علی بن محمد جرجانی ، شرح المواقف ، چاپ محمد بدرالدین نعسانی حلبی ، مصر ۱۳۲۵/۱۹۰۷، چاپ افست قم ۱۳۷۰ ش ؛
(۲۸) اصغر دادبه ، فخررازی ، تهران ۱۳۷۴ ش ؛
(۲۹) محمدبن عبدالکریم شهرستانی ، الملل والنحل ، چاپ احمد فهمی محمد، قاهره ۱۳۶۷ـ ۱۳۶۸/ ۱۹۴۸ـ ۱۹۴۹٫

۳) آثار ریاضی .

از بغدادی دو کتاب ریاضی در دست است :

۱) التکمله فی الحساب .

این کتاب به زبان عربی است و یک نسخه خطی آن در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران (ش ۵ر۶۹۱۱) موجود است (دانشگاه تهران . کتابخانه مرکزی ، ج ۱۶، ص ۳۹۷). نسخه دیگری از این کتاب نیز در قاهره (دارالکتب المصریه ، ش ۱ر۷۹۳) وجود دارد (بغدادی ، ۱۴۰۶، مقدمه سعیدان ، ص ۱۲). احمد سلیم سعیدان متن عربی این کتاب را همراه با مقدمه و تعلیقات به چاپ رسانده است . نسخه ناقصی نیز در کتابخانه لاله لی استانبول (ش ۱ر۲۷۰۸) نگهداری می شود (کراوزه ، ص ۴۷۴).

اهمیتِ التکمله … در این است که همه انواع حساب دوره اسلامی را در بر دارد. مطالب کتاب در هفت «نوع » (فصل ) تنظیم شده است ، بدین شرح : حساب هندی (اعشاری ) عددهای صحیح ؛
حساب هندی (اعشاری ) کسرها؛
حساب شصتگانی (حساب دَرَج و دقایق )؛
حساب انگشتی (حساب الید)؛
عددهای گنگ ساده و مرکب (حساب الاعداد الاصم و ذوات الاَیْمُن )؛
نظریه اعداد؛
حساب معاملات .

در «نوع » اول ، علاوه بر چهار عمل اصلی ، از روش یافتن جذر و کعب تقریبی عددها نیز بحث شده است . در این «نوع »، الگوریتمی برای محاسبه سریع n 2 از ۱۰۲۴= ۱۰ ۲، داده شده است . روی هم رفته ، این قسمت خلاصه ای است از کتاب الفصول فی الحساب الهندی اقلیدسی که در بعضی موارد کمی بسط داده شده است ؛
مثلاً قدیمترین جدول ضرب به شکل امروزی در همین کتاب دیده می شود (بغدادی ، ۱۴۰۶، مقدمه سعیدان ، ص ۲).

در «نوع » دوم ، کسرها در حساب هندی بررسی می شود. نماد کسر، مخرج مشترک ، مقایسه کسرها، چهار عمل اصلی با کسرها، و جذر و کعب گرفتن از کسرها مباحث این قسمت اند. در «نوع » سوم ، حساب شصتگانی که حساب درجه ها و دقیقه ها نامیده می شده موضوع بحث است . در این قسمت نیز چهار عمل اصلی و جذر و کعب در حساب شصتگانی بررسی شده است .

در «نوع » چهارم ، از حساب انگشتی که پیش از حساب هندی میان مسلمانان رایج بوده بحث می شود. حساب انگشتی ، دستگاه حسابی پیچیده ای بوده که در آن نماد به کار نمی رفته و همه عملیات با استفاده از انگشتان دست و به صورت ذهنی انجام می شده است . به همین دلیل ، آن را حساب هوایی نیز می نامیدند.

در «نوع » پنجم ، اعداد گنگ به صورت جذر یا کعب یا به صورت b ¡ ¢ a+ ¡ مورد بحث اند. احتمالاً بین آثاری از دوره اسلامی که به اعداد گنگ پرداخته اند، کتاب التکمله … کاملترین است . به نظر می رسد که بیشترین مطالب این قسمت کتاب از مقاله دهم اصول اقلیدس یا شرحهای یونانی آن اقتباس شده باشد.

«انواع » ششم و هفتم ، که در آنها به ویژگیهای اعداد و حساب معاملات پرداخته شده است ، مهمترین قسمتهای کتاب التکمله اند. التکمله بغدادی از آثار مهم و معروف ریاضیات دوره اسلامی است که به عنوان کتاب درسی به کار می رفته ، و نظامی عروضی سمرقندی در آغاز مقاله سوم از چهار مقاله ، هنگام تعریف علم حساب ، از این اثر ابومنصور بغدادی نام برده است (نظامی ، ص ۵۴). در پایان مقاله اول اصول حساب الهند کوشیار گیلانی (نسخه خطی ، ش ۷ر۴۸۵۷ کتابخانه ایاصوفیا، استانبول ) مثالی برای امتحان عمل جذر مأخوذ از «التکمیل » در حاشیه آمده است که منظور از آن همین التکمله فی الحساب ابومنصور بغدادی است (سعیدان ، ص ۶۷).

۲) رساله فی المساحه .

یک نسخه خطی از این کتاب در کتابخانه لاله لی استانبول (ش ۲ر۲۷۰۸) موجود است (کراوزه ، همانجا). متن عربی این کتاب را احمد سلیم سعیدان به چاپ رسانده است . این کتاب را ابوالفتوح اصفهانی (متوفی ۶۰۰) به فارسی ترجمه کرده است . نسخه خطی ترجمه فارسی در کتابخانه آستان قدس رضوی (ش ۵۴۶۲) نگهداری می شود (آستان قدس رضوی . کتابخانه مرکزی ، ج ۸، ص ۳۹ـ۴۲). عکس این نسخه را انتشارات بنیاد فرهنگ ایران به چاپ رسانده است (بغدادی ، ۱۳۴۷ ش ، ترجمه فارسی ، ص ۸۹ـ۱۶۵). این ترجمه را، ترجمه کتابی به نام الایضاح عن اصول صناعه المساح دانسته اند، و به همین دلیل کتاب الایضاح نیز به ابومنصور بغدادی نسبت داده شده است (قربانی ، ص ۱۰۹)؛

در حالی که پیداست که متن فارسی ترجمه رساله فی المساحه است و ربطی به کتاب الایضاح ندارد. اگرچه مطالب کتاب الایضاح شباهت زیادی با محتوای کتاب رساله فی المساحه دارد، ولی این دو کتاب مستقل از یکدیگرند و هیچ شاهد مستدلی برای نسبت دادن کتاب الایضاح به ابومنصور بغدادی وجود ندارد. سزگین ، به استناد چاپ عکسی نسخه الایضاح و ترجمه فارسی رساله بغدادی ، نسخه خطی فارسی مشهد را ترجمه رساله فی المساحه و نسخه عربی الایضاح (کتابخانه آستان قدس رضوی ، ش ۵۴۲۹) را همان رساله فی المساحه دانسته است (ج ۵، ص ۳۵۷).

مباحث کتاب رساله فی المساحه عبارت اند از:

واحدهای انداره گیری طول ، مساحت ، و حجم ؛
مساحت چهارضلعیها؛
مساحت مثلث ؛
مساحت دایره ها و قطاعها؛
مساحت شش ضلعیها؛
مساحت اجسام فضایی : منشور، کره ، مخروط ؛
تقسیم زمین ؛
و حفر چاه .در ترجمه فارسی ، قسمت «حفرچاه » حذف شده است و در عوض چند صفحه ای در مورد تقسیم زمین و معاملات زمین وجود دارد که در متن عربی نیست .



منابع :

(۳۰) آستان قدس رضوی . کتابخانه مرکزی ، فهرست کتب خطی کتابخانه آستان قدس رضوی ، تالیف احمد گلچین معانی ، ج ۵، مشهد ۱۳۵۰ ش ؛
(۳۱) عبدالقاهربن طاهر بغدادی ، التکمله فی الحساب ، چاپ احمد سلیم سعیدان ، کویت ۱۴۰۶/۱۹۸۵؛
(۳۲) همو، کتاب الا یضاح عن اصول صناعه المسّاح ، ترجمه اسعدبن محمود اصفهانی ، تهران ۱۳۴۷ ش ؛
(۳۳) دانشگاه تهران . کتابخانه مرکزی ، فهرست نسخه های خطی کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، نگارش محمدتقی دانش پژوه ، ج ۱۶، تهران ۱۳۵۷ ش ؛
(۳۴) احمد سلیم سعیدان ، «التعریف بالمخطوطات : رسالتان فی الحساب العربی »، مجله معهد المخطوطات العربیه ، ج ۱۳، جزء ۱ (ربیع الاول ۱۳۷۸)؛
(۳۵) ابوالقاسم قربانی ، زندگینامه ریاضیدانان دوره اسلامی : از سده سوم تا سده یازدهم هجری ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛
(۳۶) احمدبن عمر نظامی ، کتاب چهارمقاله ، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی ، لیدن ۱۳۲۷/۱۹۰۹، چاپ افست تهران ( بی تا. ) ؛

(۳۷) Max Krause, Stambuler Handschriften islamischer Mathematiker, in Quellen und Studien zur Geschichte der Mathematik, Astronomie und Physik, pt. B, vol.3, 1936;
(۳۸) Fuat Sezgin, Geschichte des arabischen Schrifttums, vol. V: Mathematik bis ca-430 H., Leiden 1974.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۳ 

زندگینامه ابوالقاسم عبدالکریم قشیری «زین الاسلام»(۳۷۶-۴۴۶/۴۶۵ه.ق)

عبدالکریم  ابن هوازن بن عبدالملک بن طلحه النیشابوری قشیری اشعری شافعی صوفی، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به زین الاسلام از بنی قشیر و شیخ خراسان بود. وی مردی زاهد و عالم به دین بود او از اعرابی است.که به خراسان رفتند و نسبت او به قشربن کعب میرسد. در کودکی پدرش را از دست داد.

وی از مشایخ خطیب بغدادی و داماد شیخ ابوعلی دقاق بوده و علوم باطنی را از وی اخذ کرده است.

استادان

از محضر استادانی معروف همچون

علی بن حسین نیشابوری معروف به دقاق و

محمد بن ابی بکر طوسی و

ابی بکر فورک فقه و اصول آموخت.

وی از بزرگان و شیوخ اهل تصوف و عرفان است و مورد توجه سلطان آلب ارسلان بود.

آثار

از تألیفات اوست:

تفسیر کبیر به نام التیسیر فی علم التفسیر

رساله فی رجال الطریقه

مختصر المحصل فی الکلام

المنتخب فی علوم الحدیث

لطائف الاشارات

رساله القشیریه

کتاب الضعفاءو المتروکین فی رواه الحدیث

کتاب لطائف الاشارات

کتاب مختصر المحصل

کتاب المنتخب فی الحدیث

کتاب المؤتلف و المختلف

مختصر الهدایه و جز آن

رحلت

وی به سال ۳۷۶ ه ق متولد و ۴۴۶ – در ۴۶۵ به نیشابور درگذشت (از الاعلام زرکلی و روضات الجنات صص ۴۴۴٫ص )(ریحانه الادب ج ۳ ص ۳۰۰ )

لغت نامه دهخدا

زندگینامه احمدرضا بَریلْوی«عبدالمصطفی»(۱۲۷۲ـ۱۳۴۰ه.ق)

بَریلْوی ، احمدرضا ، ملقب به عبدالمصطفی ، از عرفا و دانشمندان و مؤلفان شبه قاره و بنیانگذار مکتب بریلوی (۱۲۷۲ـ۱۳۴۰/ ۱۸۵۶ـ۱۹۲۱). او تبار افغانی داشت و پیرو مذهب حنفی و طریقه قادری بود. در بریلی ، ایالت اُتراپرادش در شمال هند به دنیا آمد و همانجا درگذشت .

جدّ او رضاعلی از علما بود و پدرش نقی علی ، سهم زیادی در آموزش او داشت . احمدرضا متون درسی و علوم اسلامی را نزد پدرش ، که از مخالفان وهابیان بود، آموخت و از طریق او معارف حوزه فرنگی محل * (خاندانی از متکلمان و عرفای هند) را، که قویاً متکی بر آثار فرهنگی ایرانیان بود، فراگرفت .

مانند پدر، طریقت را از سید آل رسول حسینی مارِهْروی (متوفی ۱۲۹۶) که اسناد حدیث از عبدالعزیز دهلوی * داشت اخذ کرد و اسناد حدیث را از احمد زینی دحلان * ، مفتی شافعیان در مکّه که از مخالفان وهابیان بود، و اجازه سلسله قادریّه را از شیخ حسین بن صالح ـ امام فرقه شافعیان در حجاز اخذ کرد و در چهارده سالگی تحصیل خود را به اتمام رساند (حسنی ، ج ۷، ص ۴، ۱۸۲، ۵۲۳، ج ۸، ص ۴۲، ۴۵؛ ثبوت ، ص ۸۵).

در ۲۲ سالگی به منصب افتا دست یافت . وی به تدریس نیز می پرداخت و سیدمحمد محدث کَچْهوچهوی از جمله شاگردان اوست ؛ از میان فرزندان وی ، محمدحامد رضاخان و محمد مصطفی رضاخان از علما بودند؛ خلفای او در شبه قاره و خارج از آن بیش از صد تن اند (محمد مسعود احمد؛ بریلوی ، الدوله المکیه ، ص ۸) و حتی بسیاری از علمای مکّه و مدینه خلیفه او بوده اند (مشیرالحسن ، ص ۳۷۰، پانویس ۱۵).

احمدرضا به تفسیر، حدیث ، فقه ، کلام ، عرفان ، حکمت و ریاضیات پرداخته بود و به قولی بیش از هزار کتاب و رساله کوچک و بزرگ به زبانهای عربی و فارسی و اردو از او باقی مانده است (مشیرالحسن ، ص ۳۶۵؛ ثبوت ، ص ۸۶؛ حسنی ، ج ۸، ص ۴۲، ۴۴) که در بسیاری از آنها فرهنگ ایران جلوه ای آشکار دارد؛ او اشعاری به فارسی نیز سروده است که در آنها به استقبال غزلیات حافظ و عراقی همدانی و مثنوی مولوی رفته است (ثبوت ، ص ۹۳ـ۹۴؛ بریلوی ، حدائق بخشش ، ج ۲، ص ۲،۱۴ـ۱۵، ۷۲ـ۸۱). پاره ای از آثار او نیز حواشی بر آثار علمای ایران است (ثبوت ، ص ۸۶). مجموعه فتاوی او به نام العطایاالنبویه فی الفتاوی الرضویه در دوازده مجلد بزرگ گرد آمده است .

بریلوی شجره نسب روحانی خود در طریقه قادریه را در اجازه روایتی برای سید عبدالکبیر ادریسی فاسی ، محدث غرب ، ذکر کرده و آن را به معروف کرخی و از او به امام رضا علیه السلام ، امامان پیشین تا امام علی علیه السلام و پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم رسانده است (همان ، ص ۸۷ـ۸۸). او کراراً به شئون خارق العاده و کرامات امامان شیعه اشاره می کند و کتابی در مناقب اهل بیت تألیف کرده و منظومه ای در ستایش آنان موسوم به شجره طیبه اصلها ثابت و فرعها فی السماء سروده است (ثبوت ، ص ۸۷ـ۹۰؛ بریلوی ، حدائق بخشش ، ج ۲، ۳۲ـ۳۶، ۴۲؛ بریلوی ، الدوله المکیه ، ص ۱۰۱؛ رحمانعلی ، ص ۱۷).

بریلوی با کسانی که در تفسیر مبانی دینی ، سعی در تطبیق آیه های قرآن با یافته های علمی داشتند، از جمله سِرْ سیداحمدخان و پیروان او، سخت مخالفت می کرد (بریلوی المستندالمعتمد ، ص ۲۳۶ـ۲۳۷).او با وهابیان (و به قول او: نجدیان ) نیز مخالف بود و در برانگیختن سنیان هند و حجاز برضدّ ایشان سعی بلیغ کرد؛ و در تخطئه دیوبندیان و جماعتی که به تأسیس ندوه العلما برخاستند و آرائی کم و بیش مشابه با وهابیان دارند، اهتمام تمام داشت و در رد ایشان و وهابیان ، مجموعاً بیش از دویست اثر پدید آورد (همو، الدوله المکیه ، ص ۸؛ حسنی ، ج ۸، ص ۴۳؛ ثبوت ، ص ۹۲؛ و نمونه انتقادهای وی به این دو دسته نیز در: بریلوی ، المستندالمعتمد ، ص ۱۴۲، ۱۵۲ـ۱۵۳، ۲۴۰ـ ۲۴۸،۲۵۰ـ۲۵۱).

این آرا،

واکنشهایی در عربستان پدید آورد (ثبوت ، ص ۹۲ به نقل از مرآه النجدیه ). همچنین احمدرضا سازش و اتحاد و تسامح با هندوان را برای مبارزه با انگلیس مطلقاً مردود می دانست و وحدت ملی و قومی مسلمانان و هندوان را نفی می کرد. کوشش گاندی برای جلب نظر وی بی نتیجه ماند و بریلوی حتی از دیدار با اوامتناع کرد و وی را دشمن مسلمانان معرفی کرد و در بسیاری موارد حکم تحریم برضد انگلیس را خلاف شرع می دانست و به مخالفت با آن برمی خاست (حلمی ، ص ۱۱۶ـ ۱۲۵؛ مشیرالحسن ، ص ۳۶۶).

او از سویی با انگلستان رفتاری خصومت آمیز داشت و از سوی دیگر رهبران مبارزه با انگلیس و نظریاتشان را تخطئه می کرد و با کسانی که هند را دارالحرب (سرزمین تحت سلطه کافران حربی و دشمن اسلام ) می دانستند به مقابله برمی خاست و هندوستانِ تحت سلطه انگلیس را دارالاسلام قلمداد می کرد. وی در اثبات این مدعا رساله ای مستقل نوشت و به دلیل این گونه برخوردها متهم به طرفداری از انگلیس شد (مشیرالحسن ، ص ۳۶۵ـ۳۶۶، ۳۷۱،پانویس ۲۴؛ حلمی ، ص ۱۱۶).

آرامگاه بریلوی در بریلی زیارتگاه است و طاق و رواقی دیدنی دارد. در هند و پاکستان میلیونها نفر خود را پیرو مکتب او ( رجوع کنید به دنباله مقاله ) می شمارند و از او با عنوان اعلیحضرت یاد می کنند (ثبوت ، ص ۹۶) و او را تازه کننده دین در آغاز سده چهاردهم می انگارند (حسنی ، ج ۸، ص ۴۵). کتابها و مقالات فراوانی به شرح احوال ، آثار و نظریات او اختصاص یافته است (محمد مسعود احمد).

مکتب بریلوی .

بریلوی بنیانگذار مکتبی به همین نام است . این مکتب آمیزه ای است از تسنن و تصوّف که وجه اخیر در آن نمایانتر است . مکتب بریلوی تا حدود زیادی بر آرای شیخ عبدالحق محدث دهلوی * متکی است که در نوشته های احمدرضا به آثار او بسیار استناد می شود (بریلوی ، الدوله المکیه ، ص ۵۷،۹۰،۱۳۱؛ ثبوت ، ص ۸۶؛ د.اردو ، ذیل «بریلوی »؛ مشیرالحسن ، ص ۳۶۳). این مکتب برای مقابله با آرای ابن تیمیه * ، محمدبن عبدالوهاب * و مروّجان هندی آثار وی ، مانند شاه اسماعیل دهلوی ، تأسیس شده است و مبادی آنها را بشدت تخطئه می کند. احمدرضا، ابن تیمیه را «ضالّ و مضلّ» (بریلوی ، المستندالمعتمد ، ص ۶۹،پانویس ) و اسماعیل دهلوی را «طاغیه النجدیه » و کتاب او را «کفریات » می شمارد (همان ، ص ۲۴۱؛ نیز رجوع کنید به مشیرالحسن ،ص ۳۶۹، پانویس ۴).

مبادی این مکتب چنین است :

۱)وحدت وجود (بریلوی ، الدوله المکیه ، ص ۸۷؛ همو، المستندالمعتمد ، ص ۲۴۹)؛

۲) توحید رسالت که وجود عالم را موقوف بر وجود ختمی مرتبت می داند (ثبوت ، ص ۸۶ـ۸۷)؛

۳) وجود دائمی چهل تن به عنوان ابدال ، و شماری از اولیاءالله ، در میان امّت اسلام که به برکت آنان ، بلاها دفع و رحمتها و نعمتهای الهی نازل می شود ( د.اردو ،همانجا). بریلوی نظریه ای با عنوان «ضرورت وجود غوث » عرضه کرده و در آن وجود امام حیّ و حاضر را ضروری می داند و ولایت تکوینی را در خور کسانی می شمارد که حکومت ظاهری را در اختیار نداشته اند؛ و بیشتر افرادی که او مصداق شناخته شده غوث می شمارد، امامان شیعه اند.

به عقیده وی ، پس از پیامبر و سه خلیفه ، یکایک امامان تا امام عسکری علیه السلام به مرتبه غوثیت رسیدند و پس از آنها، غوثها نایبان همین امامان بودند تا نوبت به عبدالقادر گیلانی * رسید که افراد پس از او نایب وی خواهند بود تا سرانجام امام مهدی به مقام غوثیت کبری نایل شود. بریلوی اصل عقیده به مهدی را مسلم می داند و با استفاده از پاره ای منابع ظهور او را در ۱۸۰۰ هجری قمری پیش بینی می کند (ثبوت ، ص ۹۰ـ۹۱؛بریلوی ، الدوله المکیه ، ص ۸۴). به اعتقاد او مهدی حکومت حقّه ظاهری و غوثیت را باهم خواهد داشت . در پاره ای از سروده های وی ، مهدی شخصیتی زنده است که نباید در انتظار تولد او بود.

در یکی از اشعارش جایگاه مهدی را، در این اعصار، درجهان ارواح می داند (ثبوت ، ص ۹۱؛بریلوی ، حدائق بخشش ، ج ۲، ص ۷۰، ۷۲). در مکتب بریلوی ، به دلیل نفوذ عمیق تفکر شیعی در عالم تصوف ، عناصر فراوانی از تشیع راه یافته و امامان شیعه از قداست بسیار برخوردارند (ثبوت ، ص ۸۷).

برخی از آرا و عقاید بریلویان اینهاست :

۱) تأکید بر شفاعت (بریلوی ، الدوله المکیه ، ص ۸۷، ۱۳۵ـ۱۳۷؛همو، المستند المعتمد ، ص ۱۳۳)؛

۲) اصرار بر امکان و وقوع کرامات بسیار برای اولیا؛

۳) عقیده به شئون و مقامات و اقتدار و تصرفات خارق العاده برای پیامبر و اولیا پس از مرگ در برزخ ( د. اردو ، همانجا) و پافشاری بر مشروعیت نذر برای اولیا و استمداداز ایشان (ثبوت ، ص ۹۱)؛

۴) تأکید بر برگزاری مراسم به مناسبت سالروز تولد و وفات پیشوایان دین و طریقت و زیارت خاکجای آنان ، بنا کردن بارگاه بر آرامگاههایشان و احترام به مقابر و توسل جستن به آنها (حسنی ، ج ۸، ص ۴۴؛ثبوت ، ص ۹۱ـ ۹۲؛رحمانعلی ، ص ۱۷، که می نویسد احمدرضا اثر مستقلی در باره احترام به مقابر نوشته است )؛

۵) مخالفت با وهابیان . حکومت سعودی را پرورده سیاست انگلیس می دانند (پهلتی ، اختتامیه فاروقی ، ص ۵۴۷ ـ ۵۴۸) و سعودیان نیز ورودکتابهای بریلویان را به عربستان ممنوع کرده اند و ایشان را خارج از اسلام می دانند (ثبوت ، ص ۹۲). برخوردهای میان بریلویان و دیوبندیان که آرای آنها کم و بیش مشابهتی با وهابیان دارد گاه چنان شدت می یابد که برخوردهای فرقه ای دیگر را تحت الشعاع قرار می دهد (همان ، ص ۹۲ـ۹۳)؛

۶) تجلیل و تقدیس فراوان از سه خلیفه و بلکه از قاطبه کسانی که اهل سنت آنها را از صحابه رسول صلّی اللّه علیه وآله وسلّم می شمارند، چنانچه فاضل بریلوی در بزرگداشت معاویه کتاب جداگانه ای تألیف کرده است (رحمانعلی ، ص ۱۷؛
بریلوی ، المستندالمعتمد ،ص ۱۴۲ـ۱۴۳)؛

۷) عقیده به مسدود بودن باب اجتهاد و اینکه همه مسلمین باید از یکی از چهار امام معروف سنّی پیروی کنند (بریلوی اثر مستقلی هم در ردّ دعوی سنّیانی که تقلید مطلق از یکی از چهار مذهب را نمی پذیرند نوشته و در آن بویژه از نذیر حسین دهلوی سخت انتقاد کرده است )؛

۸) ستایش بسیار از برخی صوفیان ، بویژه عبدالقادر گیلانی پیشوای سلسله قادریه (بریلوی ، الدوله المکیه ، ص ۱۱۵؛ثبوت ، ص ۹۵) که مراسم سالگرد درگذشت او را با شکوه بسیار در یازدهم ربیع الاول هر سال برگزار می کنند ( د.اردو ، همانجا).

بریلویان اتحاد با هندوان را سرسختانه رد می کردند و از نظریه دو قومیتی مردم شبه قاره که به تقسیم این سرزمین و تشکیل کشور پاکستان منجرشد، حمایت می کردند (ثبوت ، ص ۹۵) و در این باره مواضعی نزدیک به موضع برخی از شخصیتهای سیاسی و اجتماعی ، مانند محمد علی جناح و فاطمه جناح و آقاخان ، داشتند (همان ، ص ۹۵ـ۹۶).

در ۱۳۳۶/۱۹۱۷، بریلویان سازمانی به نام «رضای مصطفی » تأسیس کردند که هدف آن پیشرفت اسلام و اتحاد و اصلاح وضع مسلمانان بود. «انصارالاسلام » نیز از دیگر سازمانهای آنها بود. چهار سال پس از وفات احمدرضا، خلیفه او نعیم الدین مرادآبادی ، سازمانی سیاسی ـ مذهبی به نام «کنفرانس سراسر هند» در مرادآباد تشکیل داد که شعبه هایی در سراسر هند داشت .

این سازمان در ۱۳۲۶ ش /۱۹۴۷ از استقلال پاکستان حمایت کرد (محمد مسعود احمد) و پس از تشکیل کشور پاکستان ، جای خود را به «جمعیت العلمای پاکستان » داد (۱۳۲۷ ش /۱۹۴۸) که از احزاب فعال در دوره ضیاءالحق بود (همان ). «منهاج القرآن » از دیگر تشکیلات بریلویان در پاکستان است که بیشتر جنبه فرهنگی ـ دینی دارد و دارالافتاء مرکزی بریلویان در بریلی است . محمد منّان رضا، نبیره احمد رضا خان ، از پیشوایان اخیر آنان است .

بریلویان مدارس دینی پرشماری در هند و پاکستان دارند،

از جمله:

دارالعلوم اشرفیه مبارکپور هند (تأسیس : ۱۳۲۶/۱۹۰۸)؛
جامعه حبیبیه (تأسیس : ۱۳۲۹ ش /۱۹۴۰)و دارالعلوم غریب نواز (تأسیس : ۱۳۴۴ ش /۱۹۶۵) هردو در الله آباد (ثبوت ، ص ۹۶ـ۹۹)؛
جامعه نعیمیه در مرادآباد؛
جامعه رضویه منظرالاسلام در بریلی که احمدرضا در ۱۳۲۲ تأسیس کرده است (محمد مسعود احمد).

بریلویان در ۱۳۵۱ ش /۱۹۷۲ در پاکستان حدود ۱۲۴ مدرسه داشته اند (حافظ نذر احمد، جاهای متعدد) و مراکز پژوهشی معروفی نیز در کراچی ، لاهور، مبارکپور، منچستر و استانبول دارند (محمد مسعود احمد؛ثبوت ، ص ۹۶)



منابع :

(۱) حافظ نذراحمد، جائزه مدارس عربیه مغربی پاکستان ، لاهور ۱۳۹۲/۱۹۷۲؛
(۲) اردو دائره معارف اسلامیه ، لاهور ۱۳۸۴ـ۱۴۱۰/ ۱۹۶۴ـ ۱۹۸۹، ذیل «بریلوی » (از ظهوراحمد اظهر)؛
(۳) محمدفیض احمد اویسی ، امام احمدرضا اور علم حدیث ، لاهور ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛
(۴) احمدرضابریلوی ، حدائق بخشش ، دهلی ۱۴۰۳؛
(۵) همو، الدوله المکّیه بالمادّه الغیبیّه ، ضمیمه اثبات النبوّه ، از احمد فاروقی سرهندی ، استانبول ۱۹۸۳؛
(۶) همو، المستند المعتمد بناء نجاه الابد ، ضمیمه المعتقد المنتقد ، از فضل الرسول قادری ، استانبول ۱۹۸۳؛
(۷) محمد عاشق پهلتی ، القول الجلی فی ذکر آثار الولی ، با اختتامیه ای به قلم ابوالحسن زید فاروقی ، چاپ ابوالنصر انس فاروقی ، دهلی ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۸) اکبر ثبوت ، مدارس اسلامی هند در طول تاریخ و جایگاه فرهنگ ایران در آنها ، دهلی نو ۱۳۷۴ش ؛
(۹) عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر وبهجه المسامع و النواظر ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۲ـ۱۴۱۰/۱۹۶۲ـ۱۹۸۹؛
۱۰- حسین حلمی ، در عامر قادری ، المدارج السنیه فی الرد علی الوهابیه ، ترجمه عبدالعلیم قادری ، استانبول ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۱۱) رحمان علی ، تذکره علمای هند ، لکهنو ۱۳۳۲/ ۱۹۱۳؛
(۱۲) محمد مسعود احمد، «احمدرضا خان بریلوی »، ترجمه شاهد چوهدری ، (مقاله منتشر نشده )؛
(۱۳) مشیرالحسن ، جنبش اسلامی و گرایش های قومی در مستعمره هند ، ترجمه حسن لاهوتی ، مشهد ۱۳۶۷ ش .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۳

زندگینامه برهان الدین جانم چشتی(قرن دهم)

برهان الدین جانم چشتی ، از مشایخ طریقت چَشْتیّه * در هند جنوبی در قرن دهم . پدرش ملقب به شاه میران جی شمس العشاق نیز از مشاهیر این طریقت در دکن بوده و دو کتاب به فارسی در عرفان تألیف کرده است (منزوی ، ج ۳، ص ۱۲۴۴، ۱۹۵۶). مؤلف تذکره الانساب نسب پدر او را با دوازده واسطه به زیدبن علی (شهادت در ۱۲۲) رسانیده است (محمد هاشم علی ، ص ۱۵)

برهان الدین در رساله ای موسوم به نسل نامه ، در احوال شخصی خود، گفته است که پدرش از مکه معظمه به هند مهاجرت کرده است و در اوایل زمان سلطنت سلطان علی عادلشاه اول (حک :۹۶۵ـ ۹۸۸؛ عبدالقیوم ، ص ۳۶۵ـ۳۶۶)، و به قول مؤلف بساتین السلاطین در ۹۶۶، به بیجاپور رسیده (همان ، ص ۳۶۷) و پس از مدتی در ۹۷۰ در همانجا درگذشته است (همان ، ص ۳۶۶).

بااین حال ، سال و محل تولد برهان الدین در هیچ منبعی به صراحت مذکور نیست ؛ اما بنابر دو قرینه ، یکی اینکه بخش اول نکته واحد (اثر منظومی در تصوّف ) را در ۹۶۷ سروده (همان ، ص ۳۷۰) و دیگر اینکه پدرش در ۹۶۶، پس از مهاجرت ، در بیجاپور سکنی گزیده بود، می توان گفت که او در اثنای اقامت پدر در مکه معظمه متولد شده و، بنابراین ، سال تولدش احتمالاً حدود رُبع دوم قرن دهم است .

برهان الدین علوم ظاهری و باطنی را در محضر پدر فراگرفت و، پس از گذراندن مراحل سلوک ، به دست او خرقه خلافت پوشید. سلسله طریقت او به سید محمد گیسودراز می رسد (محمد هاشم علی ، ص ۲۸، ۳۱). پس از درگذشتِ پدر، خدمات او را ادامه داد و بقیه عمر را به تدریس و ارشاد و تبلیغ و تصنیف و تألیف پرداخت .

برهان الدین در بیجاپور درگذشت و در مقبره پدرش در محله ارشادپور مدفون شد. سال وفات او را به اختلاف بیان کرده اند. بنابر ماده تاریخ مندرج در پایان ارشادنامه ، اثر معروف او، محققاً در ۹۹۰ حیات داشته ، لیکن به احتمال قوی در همان سال درگذشته است (عبدالحق ، ص ۲۵، ۳۹).

از فرزندان او فقط شاه امین الدین علی اعلی (متوفی ۱۰۸۶) را می شناسیم (همان ، ص ۴۹ـ۵۰) که پس از وفات پدر به دنیا آمده است ؛ و از او آثار منظوم و منثوری در تصوف و عرفان و ادبیاتِ اردو باقی است .

نام خلفای برهان الدین ،

شیخ محمود چشتی و

حاجی اسحاق و

شیخ عطاءالله و

شاه راوَل در منابع ذکر شده است (عبدالقیوم ، ص ۳۶۹).

آثار منظوم برهان الدین عبارت است از:

ارشادنامه (مثنوی به زبان اردو شامل ۵۰۰ ، ۲ بیت )؛
حجه البقا (۸۰۵ بیت )؛
رموزالواصلین ؛
منفعه الایمان ؛
نکته واحد ؛
وصیه الهادی ؛
سُک سهیلا و مسافرت شیخ خان میان و

آثار منثور:

کلمه الحقایق و گفتار برهان .

وی آثاری نیز به فارسی دارد که برخی از آنها عبارت اند از:

کشف العوالم ،

کلید گنج ،

مخزن سالکین و مقصد عارفین ،

معرفت المجبوب (منزوی ، ج ۳، ص ۱۷۹۳، ۱۸۱۱، ۱۸۸۷، ۱۹۵۶).



منابع :

(۱) عبدالحق ، قدیم اردو ، کراچی ؛
(۲) عبدالقیوم ، تاریخ ادب اردو ، کراچی ؛
(۳) سیدمحمد هاشم علی ، میران جی شمس العشاق ، حیدرآباد دکن ۱۹۷۴؛
(۴) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطی فارسی پاکستان ، ج ۳، لاهور ۱۳۶۳ ش .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۳

زندگینامه برهان الدین بن کبیر صدیقی برهانپوری«راز الهی» «برهان الدین بکری شطّاری برهانپوری »(متوفی۱۰۸۹ه.ق)

برهانپوری ، برهان الدین بن کبیر محمدبن علی صدیقی ، مشهور به «راز الهی »، از عارفان قرن یازدهم هجری . از وی با نام «برهان الدین بکری شطّاری برهانپوری » نیز یاد شده است (حسنی ، ج ۵، ص ۹۳). نسب وی از سوی پدر به ابوبکر و از مادر به امام حسین علیه السلام می رسد. او در دهکده ای از سرزمین خاندیس ( = خاندیش ) (هند) متولد شد. تاریخ ولادتش معلوم نیست ؛ متجاوز از هشتاد سال عمر کرد (همان ، ج ۵، ص ۹۳ـ ۹۴) و به گزارش خافی خان (ج ۲، ص ۵۵۵)، در بیست و دومین سال جلوس اورنگ زیب (عالمگیرشاه ) (۱۰۶۸ـ۱۱۱۸)، یعنی ۱۰۸۹، درگذشت .

برهان الدین در شهر برهانپور رشد کرد و علوم رسمی اسلامی را در همانجا آموخت . او مرید شیخ عیسی بن قاسم شطّاری بود و همواره به درویشان خانقاه او خدمت می کرد و در علم و معرفت نیز بهره های فراوانی از شیخ گرفت و جانشین او شد (حسنی ، ج ۵، ص ۹۳).

در منابع ، از مریدان وی نامی برده نشده است . اما عاقل خان رازی ، گردآورنده ملفوظات برهان الدین ( رجوع کنید به دنباله مقاله ) خود را از مریدان برهانپوری خوانده است (منزوی ، ج ۳، ص ۱۳۷۴ـ ۱۳۷۵). درباره ارادت و اعتقاد مریدانش به وی ، گویند که برخی از آنها «فناء فی الشیخ » شده و در عالم بی خودی سُکْر، شیخ را خدا دانسته اند؛و چون نصایح شیخ برای اصلاح ایشان مؤثر نیفتاده ، شیخ آنها را نزد قاضی فرستاده تا حکم شرع درباره ایشان جاری شود (خافی خان نظام الملکی ، ج ۲، ص ۵۵۵).

همچنین برخی از امرا و پادشاهان به وی ارادت داشتند و در مشکلات خود از او یاری می خواستند، چنانکه اورنگ زیب پیش از جنگ با برادرش ، داراشکوه ، عزم دیدار شیخ کرد تا برای پیروزی خود طلب دعا کند. از آنجا که شیخ ملاقات با سلاطین را خوش نمی داشت ، او را نپذیرفت .

اما روزی اورنگ زیب بر در خانقاه ، موفق به دیدار شیخ می شود و با او به شکایت از داراشکوه و بیان اعتقاد خود به احکام دین و رعیت پروری می پردازد و از شیخ برای موفقیت خویش درخواست دعا می کند. شیخ به زبان فارسی به او می گوید: «از فاتحه ما فقیران کم اعتبار چه ( حاصل ) می شود! شما که پادشاهید به نیّت خیر و عدالت و رعیت پروری ، فاتحه بخوانید؛ما هم دست به فاتحه برمی داریم » (همان ، ج ۲، ص ۵۵۳ـ۵۵۴؛حسنی ، ج ۵، ص ۹۳ـ۹۴).

آثار

از برهان الدین آثاری به جا مانده که همگی به زبان فارسی است :

۱) مجموعه ملفوظات که عاقل خان رازی در ۱۰۵۳ با نام ثمرات الحیاه گرد آورده است (منزوی ، همانجا؛نوشاهی ، ۱۳۶۳ ش ، ص ۴۰؛حسنی ، ج ۵، ص ۹۴)؛

۲) ابراهیم گاذر ( گازر؟ ) الهی نیز در ۱۰۸۷، ملفوظات شیخ را گرد آورده و پس از مرگ گردآورنده ، عبدالحی حسنی حسینی آن را با نام روایح الانفاس جمع کرده و بر آن مقدمه ای نگاشته است (منزوی ، ج ۳، ص ۱۵۳۰ـ ۱۵۳۱؛
حسنی ، ج ۵، ص ۹۴)؛

۳) شرح آمنت باللّه که در پاره ای منابع (منزوی ، نوشاهی ) به برهان الدین نسبت داده شده ، اما در دیباچه یکی از نُسخ این کتاب ، مؤلف آن خواجه قطب الدین بختیار اوشی دانسته شده است (منزوی ، ج ۳، ص ۱۵۷۹؛نوشاهی ، ۱۳۶۲ ش ، ص ۱۵۸). این کتاب در شرح عرفانی کلمات «آمَنتُ بِاللّهِ وَ مَلائکتِه وَ رُسُلِه والیومِالا´خِر والقدرِ خَیرُه وَ شَرهُ من اللّه تعالی و البعثِ بَعدَالموت و …» نگاشته شده است (منزوی ، همانجا)؛

۴) شرح اسماءاللّه الحسنی ‘ (حسنی ، ج ۵، ص ۹۴).



منابع :

(۱) عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر و بهجه المسامع والنواظر ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۲ـ۱۴۱۰/۱۹۶۲ـ۱۹۸۹؛
(۲) محمدهاشم خافی خان نظام الملکی ، منتخب اللباب ، ج ۲، کلکته ۱۸۷۴؛
(۳) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطی فارسی پاکستان ، اسلام آباد ۱۳۶۲ـ ۱۳۷۰ ش ؛
(۴) عارف نوشاهی ، فهرست نسخه های خطی فارسی انجمن ترقی اردو : کراچی ، اسلام آباد ۱۳۶۳ ش ؛
(۵) همو، فهرست نسخه های خطی فارسی موزه ملی پاکستان : کراچی ، اسلام آباد ۱۳۶۲ ش .

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۳ 

زندگینامه محمدبیگ برهانپوری(۱۰۴۱-۱۱۱۰ه.ق)

برهانپوری ، محمدبیگ ، عالم و عارف نقشبندی شبه قاره در قرن یازدهم . او در ۱۰۴۱ در برهانپور * به دنیا آمد و حدود ۱۱۱۰ درگذشت . در طریقت مرید محمد فرخ مجددی سرهندی (متوفی ۱۱۲۰) بود. چندین کتاب در حدیث ، فقه ، عرفان ، نحو و تاریخ تألیف کرد، اما بیشتر به رفع ایرادات و اشکالاتی می پرداخت که مخالفان بر عقاید شیخ احمد سرهندی * مجدد الف ثانی (متوفی ۱۰۳۴) گرفته بودند.

آثار

از جمله آثار او که به عربی نوشته شده عبارت است از :

ترغیب الحسنات و ترهیب السیئات ، در حدیث ؛

جامعه الدلائل الشافعیه لمذهب الحنفیه ؛

خلاصه الرسائل ، در فضائل مکّه ؛

رساله فی الحج والعمره ؛

الرساله الکاشفه لهیئه الارض و السموات بالاحادیث والا´یات الواضحه ، درباره زمین و آسمان و براساس آیات و احادیث ؛

زبده عقائدالاسلام فی شرح تهذیب المنطق والکلام ؛

عمده الوصف فی الصلوه خلف المخالف ؛

فائض المنیبین ، در سلوک ؛

الفوائدالسَنِیّه فی بیان الامورالدنیویّه والاخرویّه ؛

الفوائدالفاخره فی بیان احوال الدنیا والا´خره ؛

مراد المقصود فی دفع شبهات وحده الوجود ؛

مُفَرِّحُالقلوب ، در آداب و سلوک ؛

مناسکُ الحج و بیانُ حقیقهِ المکه والمدینه ؛

خلاصه السیر فی بیان ابتداءالعالم و بعض احوال خیرالبشر ، که آن را در ۱۰۹۴ تألیف کرده و در ۱۱۰۳ بر آن ذیلی نوشته است ؛

عطیه الوهاب الفاصله بین الخطا والصواب (تألیف ۱۰۹۳ـ۱۰۹۴)، در پاسخ به ایرادهای مخالفان مجدد الف ثانی ، بویژه شیخ ابراهیم کردی ، شاگرد محمد برزنجی (متوفی ۱۱۰۳



منابع :

(۱) محمدبیگ برهانپوری ، ملحق خلاصه السیر ، چاپ ظهور احمد اظهر، مجله انجمن عربی و فارسی ، ج ۱۵، ش ۱ـ۲ (فوریه ـ مه ۱۹۷۰)؛
(۲) اسماعیل بغدادی ، ایضاح المکنون ، چاپ محمد شرف الدین یالتقایا و رفعت بیلکه کلیسی ، ( استانبول ۱۹۷۱ـ۱۹۷۲ ) ، ج ۱، ستون ۲۸۲، ۴۳۵، ۶۱۱، ج ۲، ستون ۱۵۴، ۲۰۶؛
(۳) همو، هدیه العارفین ، استانبول ۱۹۵۵، ج ۲، ستون ۳۰۶؛
(۴) شاه غلام علی دهلوی ، مقاماتِ مظهری ، تحقیق و تعلیق و ترجمه محمد اقبال مجددی ، لاهور ۱۹۸۳، ص ۴۸۳؛
(۵) عمررضا کحاله ، معجم المؤلفین ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۳۷۶ ) ، ج ۱۱، ص ۲۹۷٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۳ 

زندگینامه ابوحفص عمربن احمد بَرْمَکی (متوفی۳۸۹ه.ق)

بَرْمَکی ، ابوحفص عمربن احمدبن ابراهیم بن اسماعیل ، محدّث و فقیه حنبلی قرن چهارم . وی به محلّه یا قریه برامکه یا برمکیّه بغداد منسوب بود. در بغداد درس خواند و محضر بزرگانی چون احمدبن عثمان بن یحیی آدمی (۲۵۵ـ۳۴۹)، اسماعیل بن علی خُطبی (۲۶۹ـ۳۵۰)، علی بن الصوّاف (متوفی ۳۵۹) و ابن مالک را درک کرد و از ایشان حدیث و فقه آموخت (خطیب بغدادی ، ج ۱۱، ص ۲۶۸ـ۲۶۹؛ یاقوت حموی ، ج ۱، ص ۵۳۹، ۵۹۴؛ زرکلی ، ج ۵، ص ۴۰).

مدتی نیز در مصاحبت و ملازمت عمربن بدر مغازلی و ابوعلی النجاد و ابوبکر عبدالعزیز بود و از آنان استماع حدیث کرد (ابن ابی یعلی ، ج ۲، ص ۱۵۳(.ابن ابی یعلی (همانجا) او را در شمار طبقه سوم فقهای حنبلی ذکر کرده و به داشتن فتاوی بسیار و همه جانبه وتألیفات سودمند ستوده است .

برمکی به صوفیه نیز گرایش داشته و از بزرگان ایشان ، چون ابراهیم بن ادهم و معروف کرخی ، مطالبی عرفانی روایت کرده است ؛ از جمله از ابراهیم بن ادهم ، با پنج واسطه ، چند بیت شعر نقل کرده که در آن انس داشتن با خدا، دوری جستن از مردم و خرسند بودن به قضای الهی سفارش شده است (همان ، ج ۲، ص ۱۵۴ـ ۱۵۵).

رحلت

خطیب بغدادی (ج ۱۱، ص ۲۶۹) از ابراهیم فرزند برمکی نقل کرده که پدرش در ۳۸۹ درگذشت ؛ اما ذهبی (ص ۱۶۹) سال درگذشت او را ۳۸۸ نوشته است .

فرزندان

از او سه فرزند به نامهای ابواسحاق ابراهیم (۳۶۱ـ۴۴۱ یا ۴۴۵)، ابوالعباس احمد (متوفی ۴۴۱) و ابوالحسن علی (۳۷۳ـ۴۵۰) برجای ماند (یاقوت حموی ، ج ۱، ص ۵۳۹).

ابراهیم از فقهای طبقه چهارم حنبلی بود (ابن ابی یعلی ، ج ۲، ص ۱۹۰) و در جامع منصور حلقه فتوی داشت (یاقوت حموی ، همانجا). علی از ابن حبّابه ، یوسف بن عمر قوّاس و معافابن زکریا سماع حدیث کرد و نزد ابوحامد اسفراینی فقه شافعی آموخت (همانجا). خطیب بغدادی (همانجا) او را به وثاقت و درستکاری و دینداری ستوده و خود نیز از او روایت کرده است .

احمد نیز از راویان صدوق بوده و از ابن شاهین استماع حدیث کرده است (یاقوت حموی ، همانجا). آخرین محدّث این خانواده ابوالحسین احمد، فرزند ابراهیم ، بود که از حافظ ابوالفتح بن احمدبن ابی الفوارس و دیگران حدیث شنیده و قاضی محمدبن عبدالباقی از او روایت کرده است (همانجا).

آثار

به برمکی آثاری نسبت داده اند که عبارت اند از :

کتاب حُکم الوالدین فی مال ولدهما ؛

کتاب الصیام ؛

شرح بعض مسائل الکوسج (ابن ابی یعلی ، ج ۲، ص ۱۵۳؛ بغدادی ، هدیه العارفین ، ج ۱، ستون ۷۸۱؛ همو، ایضاح المکنون ، ج ۲، ستون ۲۹۰؛ کحّاله ، ج ۷، ص ۲۷۲؛ زرکلی ، همانجا؛ حاجی خلیفه ، ج ۲، ستون ۱۴۱۳، ۱۴۳۴).



منابع :

(۱) ابن ابی یعلی ، طبقات الحنابله ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) اسماعیل بغدادی ، ایضاح المکنون ، ج ۲، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۴، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۳) همو، هدیه العارفین ، ج ۱، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۵، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۴) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۵) احمدبن علی خطیب بغدادی ، تاریخ بغداد ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۶) محمدبن احمد ذهبی ، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام ، چاپ عمر عبدالسلام تدمری ، بیروت ۱۴۰۷ـ۱۴۱۲/۱۹۸۷ـ۱۹۹۲؛
(۷) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛
(۸) عمررضا کحاله ، معجم المؤلفین ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۳۷۶ ) ؛
(۹) یاقوت حموی ، معجم البلدان ، چاپ ووستنفلد، لایپزیگ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۳ 

زندگینامه شیخ احمد بَدیلی (قرن ششم)

بَدیلی ، شیخ احمد ، از مشایخ صوفیه سبزوار در قرن ششم . به سبب مهارت در علوم ظاهری و باطنی شهرت داشت . در ۵۸۲ سلطانشاه بن ایل ارسلان ، طی جنگهایش با علاءالدین تکش خوارزمشاهی ، سبزوار را محاصره کرد و چون کار به درازا کشید، مردم شهر از شیخ احمد بدیلی خواستند که شفیع ایشان شود.

شیخ به اردوگاه سلطانشاه رفت و شاه او را تکریم کرد و متعهد شد که اگر مردم سبزوار دروازه های شهر را به روی سپاهیانش باز کنند به ایشان آسیبی نرساند. بدین ترتیب دروازه های شهر گشوده شد و سلطانشاه نیز به عهد خود وفا کرد (جوینی ، ج ۲، ص ۲۴؛ خواندمیر، ج ۲، ص ۶۳۶).

گفته اند که بدیلی غزل و رباعی می سروده و رساله هایی نیز تدوین کرده است ، ولی بجز یک رباعی که عطاملک جوینی (ج ۲، ص ۲۵) ضبط کرده اثر دیگری از او برجای نمانده است .



منابع :
(۱) عطاملک بن محمد جوینی ، کتاب تاریخ جهانگشای جوینی ، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی ، لیدن ۱۹۱۱ـ۱۹۳۷؛
غیاث الدین بن همام الدین خواندمیر، تاریخ حبیب السیر ، چاپ محمد دبیرسیاقی ، تهران ۱۳۶۲ ش .

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲

زندگینامه ملامحمد اسماعیل مازندرانی خواجوی (متوفی ۱۱۷۳ ق)

فقیه محقق، حکیم متاله، عارف گرانقدر مولی محمد اسماعیل مازندرانی از فحول اهل علم در زمان خود بوده و در فقه، تفسیر و حدیث صاحب نظر و متخصص بوده است او در زهد و تقوی از زهّاد و یکی از آیات الهی بوده است.

در مقام و منزلت او همین بس که نادر شاه بین علماء زمان خود فقط به او اعتناء و اعتماد می کرده و کارهای خود را با مشورت او انجام می داده است. نادر شاه اوامر او را امتثال می کرد و کسی جز او را وقعی نمی گذاشت.

اساتید:

شیخ حسین ماحوزی،

مولی محمد جعفر خراسانی،

فاضل هندی،

ملا صادق اردستانی

ملا حمزه گیلانی.

شاگردان:

ملا مهدی نراقی،

آقا محمد بن مولی محمد رفیع جیلانی،

میرزا ابوالقاسم مدرسی اصفهانی.

تألیفات:

بشارات الشیعه،

ذریحه النجاه،

الفوائد فی فضل تعظیم الفاطمین،

رساله ممیزه فی الفرقه الناجیه،

طریق الارشاد الی فساد امامه اهل الفساده تذکره الودادفی حکم رفع الیدین حال القنوت،

و بیش از ۶۰ عنوان رساله در موضوعات مختلف.[۱]



[۱] . ریحانه الادب، ج ۲، ص ۱۰۷، مقدمه کتاب الفوائد الرجالیه.
حافظ فرزانه- مرکز مطالعات و پژوهش های فرهنگی حوزه علمیه

زندگینامه سیّد شهاب الدین عبدالله بُرزِش آبادی«ختلانی »«مجذوب »«اسحاقی »(قرن هشتم)

بُرزِش آبادی ، سیّد شهاب الدین عبدالله بن عبدالحیّ مشهدی ، عارف قرن هشتم و نهم هجری (برزش آباد دهی است از دهستان تَبادَکان مشهد؛ رزم آرا، ج ۹، ص ۵۳).

برزش آبادی از اقطاب ذهبی و مرید و خلیفه خواجه اسحاق خَتْلانی ، عارف قرن هشتم هجری ، بود و بدین سبب به «اسحاقی »، «ختلانی » و «مجذوب » نیز شهرت یافته است ؛ همچنین از مقطع یکی از غزلهایش معلوم می شود که از سادات حسینی نیز بوده است (برزش آبادی ، ص ۵۲). عبدالله ختلانی ، عارف قرن نهم و مرجوع کنید به لف شرح لمعات عراقی و جز آن به احتمال زیاد همین برزش آبادی است ؛ و آثار به دست آمده بر این امر گواهی می دهد، اگرچه برخی عبدالله ختلانی و برزش آبادی را دو تن دانسته اند (آقابزرگ طهرانی ، ج ۹، قسم ۳، ص ۶۹۶، ج ۱۸، ص ۱۳۸؛ نفیسی ، ج ۱، ص ۲۸۴، ۳۲۰).

برزش آبادی در حلقه مریدانِ خواجه اسحاق ختلانی بود، تا اینکه خواجه اسحاق خرقه پیر خود میرسیدعلی همدانی را بر تن مرید خود سید محمد پوشانید، و او را «نوربخش » نامید، و بر مسند پیری و ارشاد نشانید، و مریدان را به بیعت او فرمان داد، برزش آبادی از این کار سرباز زد و خواجه اسحاق پس از آگاهی از تمرد او، گفت : «ذَهَبَ عبدالله » (شوشتری ، ج ۲، ص ۱۴۳ـ۱۴۴؛ معصوم علیشاه ، ج ۲، ص ۳۴۴؛ شیروانی ، ص ۲۹۲؛ خاوری ، ص ۱۰۱ـ ۱۰۵).

مریدان خواجه اسحاق کلام وی را دو گونه تفسیر کردند :

برخی گفتند مقصود آن است که وی از زمره مریدان خارج شد و پیروان عبدالله گفتند مقصود آن است که عبدالله طلا شد. پس از شهادت یا درگذشت خواجه اسحاق ختلانی ، برزش آبادی بر مسند ارشاد ذهبیه نشست (شوشتری ، ج ۲، ص ۱۴۵؛ خاوری ، ص .۲۵). برزش آبادی ، شیخ رشیدالدین بیدآبادی (یا بیدآوازی ) را خلیفه خود کرد و وی پس از درگذشت پیر خود جانشین او شد (خاوری ، ص ۲۵۵؛ معصوم علیشاه ، همانجا).

تاریخ دقیق درگذشت برزش آبادی روشن نیست ؛ خاوری گوید : «مرحوم راز در همین تذکره دو تن از مشایخ همنام را با یکدیگر آمیخته اند : سیدعبدالله برزش آبادی (متوفی حدود ۸۹۰) با سید عبداللّ’ه … بلیانی » (خاوری ، ج ۱، ص ۲۵۱، پانویس ۱). همو ضمن گزارش یکی از خلفای برزش آبادی ، می گوید :… و خلیفه پس از برزش آبادی ، شیخ رشیدالدین بیدآبادی است ؛ وی میان سالهای ۸۵۰ تا ۸۶۰ که سال ارتحال پیر و مرادش بوده ، صاحب طومار و مسند گردیده … (خاوری ، ج ۱، ص ۲۵۵).

همانگونه که آشکار است ، اختلاف ۸۵۰ تا ۸۹۰ چهل سال است ؛ از سوی دیگر برزش آبادی شرح لمعات خود را در ۸۶۴ انجام داده است ، و این تاریخ با سال ارتحالی که خاوری برای پیر بیدآبادی یاد می کند، سازگاری ندارد. سعید نفیسی درگذشت عبدالله ختلانی را ۸۹۳ یاد کرده که با ۸۹۰ سه سال اختلاف دارد، و این هم گواه دیگری است بر اینکه عبدالله ختلانی همان برزش آبادی است و بدین ترتیب برزش آبادی در محدوده ۸۹۰ تا ۸۹۳ درگذشته است ، و لاکن هیچکدام از این تاریخها قطعیت ندارد. در تعلیقات روضات الجنان ابن کربلائی تبریزی آمده است که قبرش در بیرون دهکده برزش آباد هم اکنون معروف و زیارتگاه است (ص ۵۸۲).

آثار شناخته شده برزش آبادی :

۱) دیوان غزل ، با تخلص عبدالله . برخی از غزلهای او در پایان رساله کمالیه (برزش آبادی ، ص ۵۰ به بعد) چاپ شده است (آقابزرگ طهرانی ، ج ۹، قسم ۳، ص ۶۹۶، ج ۱، ص ۳۲۰؛ هدایت ، ج ۲، ص ۸۶۷؛ منزوی ، ج ۳، ص ۱۸۴۴)؛

۲) شرح لمعات عراقی (سال تألیف : ۸۶۴). این شرح با عبارات قوله تألیف شده است و شارح به اشعار خود استشهاد کرده است (نفیسی ، ج ۱، ص ۳۸۴؛ صفا، ج ۳، بخش ۲، ص ۱۱۹۸؛ برای نسخه های خطی آن رجوع کنید به منزوی ، همانجا)؛

۳) کشف الحجاب (نفیسی ، همانجا)؛

۴) کمالیه (سال تألیف : ۸۲۷)، رساله ای است در سه اشاره به فارسی ، درباره مبانی تصوف و اصول سیر و سلوک .

این اثر نخستین بار در ۱۳۵۰ به کوشش میرزا احمد تبریزی مشهور به «وحیدالاولیا» در شیراز به چاپ رسیده و سپس در ۱۳۴۶ و ۱۳۶۸ ش ، به کوشش اصغر منتظرصاحب ، تجدید چاپ شده است .

برخی از منابع بغلط سال تألیف کمالیه را ۱۲۳۱ یا زمان معاصر پنداشته اند (مشار، ج ۴، ص ۴۱۳۸؛دانش پژوه و افشار، دفتر پنجم ، ص ۲۱۹).



منابع :

(۱) محمدمحسن آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) ابن کربلائی ، روضات الجنان و جنات الجنان ، چاپ جعفر سلطان القرائی ، تهران ۱۳۴۴ـ۱۳۴۹ ش ؛
(۳) عبدالله برزش آبادی ، کمالیه ، چاپ اصغر منتظر صاحب ، شیراز ۱۳۶۸ ش ؛
(۴) اسدالله خاوری ، ذهبیه : تصوف علمی ـ آثار ادبی ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۵) محمدتقی دانش پژوه و ایرج افشار، نسخه های خطی ، دفتر پنجم ، تهران ۱۳۴۶ ش ؛
(۶) حسینعلی رزم آرا، فرهنگ جغرافیایی ایران (آبادیها) ، ج ۹: استان نهم (خراسان )، تهران ۱۳۲۹ ش ؛
(۷) نورالله بن شریف الدین شوشتری ، مجالس المرجوع کنید به منین ، تهران ۱۳۵۴ ش ؛
(۸) زین العابدین بن اسکندر شیروانی ، بستان السیاحه ، یا، سیاحت نامه ، تهران ۱۳۱۵؛
(۹) ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران ، ج ۳، بخش ۲، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۱۰) خانبابا مشار، فهرست کتابهای چاپی فارسی ، تهران ۱۳۵۰ـ۱۳۵۵ ش ؛
(۱۱) محمد معصوم بن زین العابدین معصوم علیشاه ، طرائق الحقائق ، چاپ محمد جعفر محجوب ، تهران ( تاریخ مقدمه ۱۳۱۸ ) ؛
(۱۲) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطی فارسی پاکستان ، اسلام آباد ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ ش ؛
(۱۳) سعید نفیسی ، تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۱۴) رضاقلی بن محمد هادی هدایت ، مجمع الفصحا ، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۳

زندگینامه بدرالدینِ سِرْهندی ( قرن یازدهم )

بدرالدینِ سِرْهندی ، مؤلف و مترجم صوفی و حنفی قرن یازدهم و از خلفای شیخ احمد سرهندی * و سیره نویس او. نسبش با ۲۵ واسطه به خلیفه اول ، ابوبکر، می رسد. پدرش ابراهیم سرهندی قادری (متوفی ۱۰۲۱) از محدثان و مفسّران بود و مثنوی مخزن الاسرار نظامی را در شبه قاره رواج داد و ازینرو به مخزنی معروف شد.

بدرالدین حدود ۱۰۰۲ در سرهند به دنیا آمد، ابتدا در محضر پدر و سپس در مدرسه مجدّدیّه سِرهند نزد خواجه محمد صادق ، فرزند شیخ احمد سرهندی تحصیل کرد (بدرالدین سرهندی ، ج ۲، ص ۸۹، ۲۲۲ـ۲۲۳)، و در همان مدرسه به تدریس پرداخت . در پانزده سالگی به شیخ احمد سرهندی پیوست و هفده سال در خدمت او ماند (همان ، ج ۲، ص ۱۵۷، ۳۸۶). چند نامه از شیخ احمد سرهندی خطاب به بدرالدین در دست است (رجوع کنید به سرهندی ، ج ۱، مکتوب ۲۸۹، ۲۹۷، ج ۲، مکتوب ۴۰، ج ۳، مکتوب ۳۱).

در ۱۰۴۷ شاهزاده داراشکوه او را به ترجمه کتب عرفانی از عربی به فارسی برگماشت (بدرالدین سرهندی ، ج ۲، ص ۱۵۹). سال وفات بدرالدین بدرستی معلوم نیست ، اما تا ۱۰۵۸ به تألیف حضرات القدس مشغول بوده و ظاهراً پیش از ۱۰۶۸ درگذشته است . ملاّ محمد شاکر، یکی از سه فرزند او، صاحب آثار علمی بود و ترجمه حسنات الحرمین و دستورالمؤمنین او در دست است .

آثار:

۱) سیر احمدی ، به فارسی ، در شرح حال شیخ احمد سرهندی ، نسخه این اثر مفقود است (همان ، ج ۲، ص ۱۵۸، ۳۱۴)؛

۲) سنوات الاتقیاء ، به فارسی ، زندگینامه بزرگان از آدم ، علیه السّلام ، تا روزگار مؤلف . این تذکره حدود ۱۰۳۶ تألیف شده و نسخه خطّی آن موجود است ( دیوان هند ، لندن ، گنجینه دهلی ، ش ۶۷۲ D.P. )؛

۳) مجمع الاولیاء ، به فارسی ، در شرح حال ۱۵۰۰ تن از عارفان ، بویژه مشایخ سلسله مجدّدیه نقشبندیه . این اثر در ۱۰۴۴ تألیف شده ، اما علی اکبر اردستانی سرهندی آن را تحریف کرده و به نام خود ساخته است . نسخه تحریف شده در دیوان هند موجود است (اته ، ج ۱، ص ۲۷۰، ش ۶۴۵).به گفته بدرالدین ، اردستانی عامی بود و حتی سواد نوشتن هم نداشت و نسخه مجمع الاولیاء را از بدرالدین قرض گرفته بود ( سنوات الاتقیاء ، گ ۲۰۷)؛ دونسخه خطی آن نیز (منزوی ، ج ۱۱، ص ۹۰۳ـ۹۰۴) معرفی شده است .

۴) وصال احمدی ، به فارسی ، در باره ایّام رحلت شیخ احمد سرهندی . این کتاب در ۱۰۳۷ تألیف شده و چندین بار به طبع رسیده است ؛

۵) کرامات الاولیاء ؛

۶) روائح ، در اصطلاحاتِ صوفیان و اعمال قادریّه و نقشبندیّه ؛

۷) حضرات القدس ، به فارسی ، تذکره بزرگان سلسله نقشبندیه در دو جلد، تألیف ۱۰۳۹ـ ۱۰۵۸٫ جلد اول از خلفای راشدین تا خواجه باقی باللّه * ، جلد دوم در احوال شیخ احمد سرهندی و فرزندان و خلفای او؛ این کتاب دوبار به اردو ترجمه شده و نسخ خطی آن (همان ، ج ۱۱، ص ۹۰۱ـ۹۰۳) معرفی شده است .

۸) معراج المؤمنین الی اعلی علیین ، به عربی .

کتابهایی که از عربی به فارسی ترجمه کرده ، بدین قرار است :

فتوح الغیب ، از شیخ عبدالقادر گیلانی ؛

بهجه الاسرار و معدن الانوار ، از علی اللخمی الشطنوفی به نام مقامات غوث الثقلین ؛

روضه النواظر فی ترجمه الشیخ عبدالقادر که به دستور داراشکوه ترجمه شده ؛

تفسیر عرائس البیان ، از روزبهان بقلی (حسنی ، ج ۵، ص ۹۱ـ۹۲).



منابع :

(۱) بدرالدین سرهندی ، حضرات القدس ، ج ۱، نسخه خطی موزه لاهور، ج ۲، چاپ محبوب الهی ، لاهور ۱۹۷۱؛
(۲) عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر و بهجه المسامع والنواظر ، ج ۵، حیدرآباد دکن ۱۳۹۶/ ۱۹۷۶؛
(۳) محمد اعظم دیده مری ، فیض مراد ، نسخه خطی گنجینه شیرانی دانشگاه پنجاب ، ش ۱۱۴۲؛
(۴) احمدبن عبدالاحد سرهندی ، مکتوبات امام ربّانی ، استانبول ۱۳۹۷/۱۹۷۷؛
(۵) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطّی فارسی پاکستان ، ج ۱۱، اسلام آباد ۱۳۶۹ ش ؛

(۶) Hermann Ethإ, Catalogue of Persian manuscripts in the Library of the India Office , Oxford 1903-1937.

دانشنامه جهان اسلام   جلد  ۲ 

زندگینامه بدرالدین حسینی«بدری کشمیری»(قرن دهم – یازدهم)

 بدرالدین بن عبدالسّلام بن سیدابراهیم حسینی ، صوفی و شاعر و مورخ قرن دهم و یازدهم . از تاریخ تولد و وفات او اطلاعی در دست نیست اما از آثارش برمی آید که حدود ۹۶۰ در کشمیر و تا ۱۰۰۱ در ماوراءالنهر می زیسته است .

نخست در سلسله کبرویّه به طریقه میرسیدعلی همدانی * توجّه داشت و سپس به سلسله نقشبندیه گروید. در ۹۶۰ از کشمیر عازم زیارت مکّه شد و در ۹۶۱ به خدمت امیر یونس محمد صوفی نقشبندی احراری (متوفی ربیع الاول ۹۶۱) در مرو رسید و پس از وفات او به ملازمان خواجه سعیدالدین سعد، فرزند خواجه محمداسلام بخارایی جویباری ، پیوست .

آثاری

بدری ، شاعر و نویسنده پرکاری بوده است و آثاری به نظم و نثر فارسی دارد که از آن جمله اند:

معراج الکاملین (۹۸۱ یا ۹۸۳) به نظم و نثر، در مناقب خواجه سعیدالدین سعد؛

روضه الجمال (۹۸۳) در ۰۰۰ ، ۸ بیت ، مشتمل بر قصاید، غزلیّات ، مقطّعات ، رباعیّات ، مفردات و برخی منشآت ؛

سراج الصالحین (۹۸۶) به نظم ونثر، در مسایل عرفانی و اخلاقی و شرح احوال و مناقب امیر یونس محمد، نسخه خطّی آن در کتابخانه گنج بخش اسلام آباد (منزوی ، ج ۴، ص ۲۱۲۲) و موزه بریتانیا (دانش پژوه و افشار، دفتر چهارم ، ص ۶۷۰) موجود است ؛

دیوان غزلیات و قصاید (۹۸۸) در ۰۰۰ ، ۷ بیت ، در ستایش خدا و پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم و اهل بیت و خواجگان ؛

روضه الرضوان وحدیقه الغلمان (۹۹۷) به نثر، در شرح حال و مناقب خواجگان جویبار، بویژه خواجه محمد اسلام و پسرش ، نسخه خطّی آن در فرهنگستان علوم ازبکستان ( فهرست نسخه های خطی آکادمی علوم ازبکستان ، ج ۱، ص ۶۷) موجود است ؛

بحرالاوزان (۹۹۱ـ۱۰۰۱) ـ یا سبعه )، شامل مثنویهای : منبع الاشعار به تقلید از مخزن الاسرار ؛ ماتم سرای به تقلید از منطق الطیر ؛

زهره و خورشید به تقلید از حدیقه ؛ شمع دل افروز (۹۷۶) در۵۰۰ ، ۵ بیت ، به تقلید از خسرو و شیرین امیرخسرو؛ مطلع الفجر به تقلید از سبحه الابرار ؛

لیلی و مجنون به تقلید از لیلی و مجنون هاتفی (شش مثنوی مجموعاً در ۰۰۰ ، ۱۰ بیت ) و همچنین رُسل نامه به تقلید از بوستان سعدی ، در ۰۰۰ ، ۱۶۰ بیت و چهاردفتر: صفی نامه در وقایع پیامبران ؛

اسکندرنامه در وقایع ذوالقرنین ، نسخه خطّی آن در کتابخانه ملی پاریس (بلوشه ، ج ۳، ص ۳۵۲) موجود است ؛

مصطفی نامه در شرح زندگی و جنگهای حضرت رسول صلّی اللّه علیه وآله وسلّم ، تا واقعه خروج شیبانی و وقایع پادشاهان عرب و عجم از خلفای بنی امیّه تا آل تیمور؛

ظفرنامه (۱۰۰۱) در شرح جنگهای ابوالغازی عبداللّه بهادرخان حاکم ماوراءالنهر، نسخه خطّی آن در فرهنگستان علوم تاجیکستان ( فهرست نسخه های خطی شرقی آکادمی علوم تاجیکستان ، ج ۱، ص ۷۳) موجود است .



منابع :

(۱) محمدتقی دانش پژوه ، ایرج افشار، نسخه های خطی ، دفتر چهارم ، تهران ۱۳۴۴ ش ؛
(۲) ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران ، تهران ۱۳۶۳ـ۱۳۷۰ ش ، ج ۵، بخش ۲، ص ۷۱۳ـ۷۱۷؛
(۳) احمد منزوی ، فهرست نسخه های خطی کتابخانه گنج بخش ، اسلام آباد ۱۳۵۷ـ۱۳۶۱ ش ؛
(۴) عبدالغنی میرزایف ، «بدرالدین کشمیری و اشتباهاتی در تعیین تألیفات او»، وحید ، دوره ۱۲، ش ۹ (آذر ۱۳۵۳)، ص ۷۰۰ـ۷۱۳ (میرزایف به اشتباه سال تولد بدری را ۹۶۱ نوشته است )؛
(۵) سعید نفیسی ، تاریخ نظم ونثر در ایران و در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری ، تهران ۱۳۶۳ ش ، ج ۱، ص ۴۴۴ـ ۴۴۵؛

(۶) E. Blochet, Catalogue des manuscripts persans de la Bibliothهque Nationale, Paris 1905-1934.

 دانشنامه جهان اسلام جلد  ۲ 

زندگینامه شیخ ابوالفتیان احمد بَدَوی«السید» (متوفی۶۷۵ه.ق)

بَدَوی ، احمد (در عربی جدیدِ مصری : اِلْبِدَوی )، مکنّی به ابوالفتیان ، صوفی و بنیانگذار فرقه درویشان احمدیّه در مصر. از هفتصد سال پیش تاکنون در میان مسلمانان مصر گرامیترینِ اولیا بوده است . مردم اغلب او را فقط «السید» می نامند. در ترانه ستایش آمیزی که برایش سروده اند (چاپ لیتمان ) او را به سبب نامش ، البدوی ، «شیخ العرب » خوانده اند. نام البدوی را هم از آن جهت بدو داده اند که مانند بدویان مغرب روبنده ( =لِثام ) می بست . او در مقام یک صوفی قطب خوانده می شد.

احمد احتمالاً در ۵۹۶، در فاس به دنیا آمد و در میان هفت یا هشت فرزند، ظاهراً از همه کوچکتر بود. مادرش فاطمه و پدرش علی (البَدْری ) نام داشت ، اما از حرفه پدرش اطلاعی در دست نیست . نسبش را به امام علی بن ابی طالب ، علیه السّلام ، رسانیده اند. در اَوان جوانی همراه خانواده خویش به حج رفت و پس از چهارسال طی طریق ، به مکّه رسید. زمان این سفر را سالهای ۶۰۳ـ۶۰۷ دانسته اند. پدرش در مکه درگذشت .

آورده اند که او خود، گویا به سبب جسارت در سوارکاری در مکه سرآمد شد و بنابر روایات لقب «عَطّاب » (سوار بی باک ) و «غَضْبان » (ژیان ) گرفت . ابوالعباس که نام او بوده ، شاید تصحیفی از ابوالفتیان باشد که تقریباً به معنی عطّاب است . نامهایی که بعداً یافت عبارت اند از: «صَمّات » (خاموش ) و «ابوفَرّاج » (گشاینده ) که منظور گشاینده بندیان است .

چنین می نماید که مقارن ۶۲۷ احوال روحی او دگرگون شد. قرآن را به هر هفت قرائت خواند و اندکی هم فقه شافعی آموخت ، سپس یکسره دل به عبادت سپرد و به ازدواج تن نداد. از مردم کناره جست و زبان درکشید و با ایما و اشاره ادای مطلب می کرد. بنابر بعضی منابع در ۶۳۳، طی سه مکاشفه پیاپی به عراق خوانده شد و همراه برادرِ مهترِ خویش ، حسن ، آهنگ آن دیار کرد و با او مزار دوتن از اقطاب بزرگ ، احمد رفاعی * و عبدالقادر گیلانی * ، و نیز گروهی دیگر از اولیا را زیارت کرد.

حکایت می کنند که در عراق توانست فاطمه بنت بَرّی را که دختری سرکش بود و هرگز تن به مردی نداده بود، رام گرداند، اما پیشنهاد نکاح او را نپذیرفت . این واقعه در ادبیات عامیانه عرب به صورت داستان عاشقانه دل انگیزی درآمده است ، و چه بسا که از اساطیر مصر باستان نیز مایه گرفته باشد. در ۶۳۴ طی مکاشفه ای دیگر اشارت یافت که رهسپار طنطا، در مصر، شود.

برادرش ، حسن ، از عراق به مکه بازگشت . در طنطا آخرین و مهمترین دوره زندگی احمد آغاز شد. شیوه زندگانیش را چنین وصف کرده اند: در طنطا به بام خانه ای خلوت برشد و همانجا بی حرکت ایستاد و در خورشید چندان خیره نگریست تا چشمانش سرخ و چون اخگر سوزان گشت .

گاه مدتها لب فرو می بست و گاه می شد که نعره های مداوم برمی کشید، چهل روز تمام نه چیزی می خورد و نه چیزی می آشامید (چله گرفتن در داستانهای قدّیسان مسیحی نیز آمده است . ایستادن بر فراز بام یادآورِ شمعون ، زاهد ستون نشین ، است و سطوحیه یا اصحاب سطح (= بام نشینان ) که نام پیروان احمد است ، یادآورِ «ستون نشینان »، مریدان شمعونِ زاهد، است ). اولیایی که هنگام ورود احمد به طنطا مورد تکریم

مردم بودند (کسانی چون حسنِ اخنایی و سالم مغربی و وجه القمر)، با آمدن او بی قدر شدند. گویند که سلطان مملوک الظاهر بَیْبَرس (متوفی ۶۷۶)، که هم روزگار او بود، او را حرمت کرده و بر پایش بوسه زده است . روزی پسری به نام عبدالعال ، به خدمت او رفت . در این حال ، شیخ در جستجوی دارویی برای چشمان نابینای او بود. این پسر از آن پس خلیفه (جانشین ) او شد، ازینرو در ادبیات عامیانه از او به نام ابوعبدالعال یاد شده است .

رحلت

احمد در دوازدهم ربیع الاول ۶۷۵ درگذشت .

آثار

آثار او عبارت اند از:

دعایی موسوم به «حِزْب »؛

مجموعه ادعیه ای به نام «صَلَوات » که عبدالرحمان بن مصطفی عَیْدَرُوسی آن را با عنوان فتح الرحمان شرح کرده است ؛

«وصایا» که در برگیرنده مواعظ عام است .

احمد بدوی نمونه طبقه نازلتر درویشان است و می نماید که از استعداد ذهنی چندانی برخوردار نبوده است .بعد از مرگ احمد، عبدالعال (متوفی ۷۳۳) خلیفه او شد و بر مزارش مسجدی ساخت . علمای بزرگ و دیگر مخالفان تصوف غالباً با تقدیس احمد و زیارت تربت او در طنطا مخالفت کرده اند. پاره ای از این مخالفان از هرگونه صوفیگری بیزار بودند، و گروهی دیگر سیاستمدارانی بودند که با نفوذ صوفیان بر مردم مخالفت می کردند.

به قتل یکی از خلیفه های بدوی دوبار اشاره شده است (ابن ایاس ، ج ۲، ص ۶۱، ج ۳، ص ۷۸). در ۸۵۲ علما و سیاستمدارانِ متدین ، سلطان الظاهر جَقْمَق (حک : ۸۴۲ ـ۸۵۷) را برآن داشتند که زیارت طنطا را ممنوع کند، ولی فرمانش در مردم اثر نکرد و ایشان از این سنت قدیم دست نکشیدند.

سلطان قائتبای ( قائت بیگ ) (حک : ۸۷۲ ـ۹۰۱) ظاهراً از ستایشگران بدوی بوده است (همان ، ج ۲، ص ۲۱۷، ۳۰۱). چنین می نماید که در عهد عثمانیان از شکوه ظاهری آیینهای بزرگداشت احمد کاسته شد؛زیرا که اسباب زحمت فرقه های نیرومند ترک بود. ولی این وضع سیاسی از تقدیس او در میان مصریان نکاست . او فرقه درویشان احمدیه را بنیان نهاد که دوشادوش فرقه های رفاعیّه * و قادریّه * و بُرهامیّه در شمار شایعترین فرقه های متداول در مصر است . احمدیه عَلَم و دستارِ سرخ و نیز چندین شاخه از جمله بَیّومیه * و غیره دارد (رجوع کنید به طریقه ).

محل زیارت احمد بدوی مسجد طنطا * ست که بر فراز گور او ساخته شده است . لین در این باره می گوید: «شماره مردمی که در اعیاد سالانه از قاهره و نواحی مختلف مصر سفلی ‘ به زیارت قبر این ولی می شتابند، تقریباً به تعداد مردمی است که از سرتاسر جهانِ اسلام برای حج به مکه می روند» (ج ۱، ص ۳۲۸). بسیاری از مصریان که قصد حج دارند، نخست به طنطا می روند، ازینرو احمد را «باب النبی » خوانده اند.

از سه عید بزرگ «موالد» (جمع مُولِد، مَولِد * ) یکی روز بیست وهفتم یا بیست وهشتم دی ماه است و دیگری در زام اعتدال ربیعی یا مقارن آن ، و سومی تقریباً یک ماه پس از انقلاب صیفی که آب نیل کاملاً بالا آمده ، اما بندها را هنوز باز نکرده اند. به قول لین این اعیاد هم اعیاد مذهبی است و هم ( روز ) بازارهای مکاره بزرگ . محاسبه تاریخ آنها برحسب تقویم قبطی است و چه بسا آثاری از مراسم کهن مصری و مسیحی در قالب این عیدها و زیارتها بازمانده باشد. تاریخ اولین عید مقارن با عید ظهور عیسی است . گلدزیهر (ج ۲، ص ۳۳۸) به امکان ارتباط میان زیارت طنطا و حرکت دسته جمعی مصریان باستان به تَلّ بَسْتَه که هرودوت آن را وصف کرده ، اشاره دارد.

در نقاط دیگر مصر نیز نه تنها در قاهره بلکه در دهکده های کوچک ، به احترام بدوی مراسمی برپا می شود (برای نمونه رجوع کنید به علی مبارک ، ج ۹، ص ۳۷). ولی نمی توان گفت هر مزاری که نام بدوی دارد، به احمد منسوب است . این چنین مکانهای مقدسی را در جاهایی مانند حوالی اَسوان و نزدیک طرابلسِ شام (بورکهارت ، ص ۱۶۶) و غزه (گلدزیهر، همانجا؛> مجله انجمن آلمانی فلسطین < ، ج ۱۱، ص ۱۵۲، ۱۵۸) می توان یافت .

در مصر درباره او افسانه های بسیاری وجود دارد: درباره کراماتی که در دوره زندگی داشته ، معجزاتی که از مزار وی دیده شده ، معجزاتی که پس از بازگشت به عالمِ زندگان بروز داده یا معجزه در حق کسانی که مراسم اعیاد او را بر پا می دارند. از قطعه شعری که لیتمان در قاهره یادداشت کرده است به نحوه اعتقاد امروزه مردم به او می توان پی برد (رجوع کنید به منابع )؛در این شعر از معجزات باورنکردنی او، سخن گفتنش در روز تولد و نیز پرخوریش ، سخن گفته شده است .

شهرت او بویژه در مقام ولیی است که بندیان را آزاد می کند و اشخاص و اشیای گم شده را باز می آورد؛ازینرو به «جائب الیسیر» ( درست آن : جالب الاسیر ) به معنی بازآورنده بندیان معروف شده است . هرگاه منادی گم شدن کودکی ، حیوانی یا مالی را اعلام می دارد، از احمد بدوی یاری می جوید. اشپوُر از کرامتی سخن گفته که از این ولی در فلسطین سرزده است (ص ۲۴۳).



منابع :

(۱) ابن ایاس ، بدائع الزهور فی وقائع الدهور ؛
(۲) علی حلبی ، النصیحه العلویه فی بیان حسن طریقه الساده الاحمدیه ، نسخه خطی برلین ۱۰۴ ، ۱۰؛
(۳) عبدالصمد زین الدین ، الجواهر السنیه فی الکرامات الاحمدیه ، که بارها به چاپ رسیده (این تألیف مهم که در ۱۰۲۸/۱۶۱۹ نوشته شده ، علاوه بر کتاب یاد شده از بسیاری از آثار گم شده وی نیز نقل کرده است )؛
(۴) عبدالرحمن بن ابی بکر سیوطی ، حسن المحاضره ، قاهره ۱۲۹۹، ج ۱، ص ۲۹۹ و بعد؛
(۵) عبدالوهاب بن احمد شعرانی ، طبقات ، قاهره ۱۲۹۹، ج ۱، ص ۲۴۵ـ۲۵۱ (وی یکی از ستایشگران خاص بدوی است و خود را الاحمدی می نامد رجوع کنید به no. 353 Cat. Leipzig, Vollers, )؛

(۶) قصه السید البدوی مع فاطمه بنت بَرّی و ما جری بینهما من العجائب ؛
(۷) قصه السید البدوی مع فاطمه بنت بری و ما جری لها من العجائب و الغرائب ؛
(۸) قصه سیدی احمدالبدوی و ما جری له مع الثلاثه الاقطاب (سه عنوان اخیر، سه رساله کوچک است که در قاهره چاپ شده است ؛
(۹) اولی و دومی تقریباً حاوی یک متن است )؛
(۱۰) علی مبارک ، الخطط الجدیده ، ج ۱۳، ص ۴۸ـ۵۱، اصولاً مبتنی بر شعرانی و عبدالصمد است ؛
(۱۱) حسن راشد مشهدی خفاجی ، النفحات الاحمدیه ، قاهره ۱۳۲۱؛
(۱۲) برای شرح حال او رجوع کنید به احمدبن علی مقریزی ، نسخه خطی برلین . ۳۳۵، ش ۶ وابن حجر عسقلانی ، نسخه خطی برلین ۱۰۱ ، ۱۰٫ بحث درباره وی اکثر با بحث از سایر اقطاب همراه است ، مثلاً توسط محمدبن حسن عجلونی (حدود ۸۹۹/۱۴۹۴)، نسخه خطی برلین ۱۶۳؛
احمدبن عثمان شرنوبی (حدود ۹۵۰/۱۵۴۳)، همان ، ش ۳۳۷٫ شعری درباره احمد، همان ، ش ۵۴۳۲،۳/۸۱۱۵ . اثری تحت عنوان مدیح السیدالبدوی و بیان کرامات العظیمه توسط لیتمان تحت عنوان

Ah ¤ med il-Bedawi. Ein Lied auf den جgyptischen Nationalheiligen, Mainz 1950

چاپ شده است ، نیز  رجوع کنید به Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, I,586, Supplementband, 1937-

(۱۳) ۱۹۴۲, I, 808. J.L. Burckhardt, Syria;
(۱۴) I. Goldziher, Muhammedanische Studien, Halle 1888-1890;
(۱۵) E.W. Lane, An account of the manners and customs of the modern Egyptians, London 1849;
(۱۶) H. Spoer, ûVolkskدndliches aus el-Qube ¦ be bei Jerusalemý, ZDMG , 68 (1914).

دانشنامه جهان اسلام موسسه دائره المعارف الفقه الاسلامی جلد ۲

زندگینامه شیخ بدرالدین بدرِ عالَم«پیر بدر»(متوفی۸۴۴ه.ق)

 شیخ بدرالدین بدرِ عالَم ، از اولیای سلسله جُنیدیّه که مردم بیهار و بنگال احترام عمیقی برای او قایل اند. در بنگال مشهور است که او و پنج پیر سُنارگائونی بر آبها فرمان می رانند. ملوانان بنگال هنگامی که روانه دریا می شوند، این دعا را می خوانند: «اللّه ، نبی ، پانچ پیر، بدر».

اصل پیر بدر از میرت (در اوتارپرادش ) بود. در آنجا جَدّ اعلای او، شیخ فخرالدین زاهد (متوفی ۷۰۴)، خانقاهی بزرگ دایر کرده بود. پدر بزرگش ، شیخ شهاب الدین حقگو، به فرمان محمدبن تُغْلُق (حک : ۷۲۵ـ۷۵۲)، به جرم انتقاد از آرای مذهبی او، کشته شد.

پیر بدر نزد پدر خود، فخرالدین ثانی ، و سید جلال الدین بخارایی ، یکی از مشایخ سهروردیه ، تربیت روحانی یافت . شیخ شرف الدین یحیی او را به بیهار دعوت کرد، ولی پیر بدر زمانی به آنجا رسید که شیخ در ۷۸۲ درگذشته بود. پیر بدر نخست با دختری از خانواده ای هندو در بیهار ازدواج کرد، ولی بعدها با خاندان فرمانروای جونپور * وصلت کرد.

در سفرهایش به بنگالِ شرقی ، عده زیادی از ملوانان هندو را به اسلام مشرَّف گردانید و به استقرار قدرت مسلمانان در سنارگائون کمک کرد. مدتی در چیتاگُنگ مقیم شد. ( محلّ ) چله نشینی او در محله غربیِ بخشی بازار ، حافظ این شهر به شمار می آید و ملوانان هندو و مسلمان آنجا را زیارت می کنند. حکمرانی بر دریاها و رودها را از مختصّات معنوی خانواده او می دانند.

نقل است که فخرالدین زاهد جماعتی را از غرق شدن در رود یَمنا (جَمنا) نجات داد. روایت شده است که پیر بدر «سوار بر صخره ای شناور» به چیتاگنگ رسید.

رحلت

او در ۲۷ رجب ۸۴۴ در بیهار درگذشت . مقبره او در آنجا به چهوتی درگاه مشهور است (مقبره شرف الدین یحیی مَنیری به بری درگاه معروف است ).



منابع :

(۱) ( عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر و بهجه المسامع و النواظر ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۲ـ۱۴۱۰/۱۹۶۲ـ۱۹۸۹، ج ۳، ص ۲۷ ) ؛
(۲) عبدالحق بن سیف الدین عبدالحق دهلوی ، اخبار الاخیار ، دهلی ۱۸۹۱، ص ۱۲۹؛
(۳) عبیدالحق ، تذکره اولیاء بنگاله ، نواکهالی ۱۹۳۱، ص ۶۴ـ۷۲؛
(۴) در مورد اسلافش : محمد غوثی ، گلزار ابرار (انجمن آسیایی بنگال ، ایوانف ۹۷، گ ۱۴)؛
(۵) غلام معین الدین ، معارج الولایه (مجموعه شخصی ) ج ۲، ص ۵۶۳؛

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲

زندگینامه بدرالدین اسحاق بخاری دهلوی(قرن هفتم)

بدرالدین اسحاق بخاری دهلوی ، از عرفای شبه قاره در قرن هفتم . نسب او را به عمرالاشرف ، فرزند امام زین العابدین علیه السلام می رسانند؛ پدرش منهاج الدین علی بخاری ، از فضلای معروف بود و در مدرسه معزیه دهلی تدریس می کرد. بدرالدین در دهلی زاده شد و همانجا پرورش یافت و در نزد پدرش دانش آموخت و در مدرسه معزیه به تدریس پرداخت ؛ سپس برای تکمیل دانسته های خود، عازم بخارا شد، اما در میان راه ، چون به اَجُودهَن (پاک پَتَّن کنونی در پنجاب پاکستان ) رسید، با شیخ فریدالدین مسعود گنج شکر * دیدار کرد و تحت تأثیر جذبه او قرار گرفت و خدمتگزاری خانقاه و مصاحبت او را اختیار کرد و زیر نظر وی ، مراحل سلوک را پیمود و ریاضتهای صوفیانه را به انجام رساند. شیخ به پاس شایستگی بدرالدین ، او را خادم خاص خویش کرد و خرقه خلافت پوشانید و دختر خود، بی بی فاطمه ، را به همسری او درآورد (حسنی ، ج ۱، ص ۹۵، ۱۳۹؛ میرخورد، ص ۱۷۹-۱۸۲).

بدرالدین تا هنگام درگذشت شیخ ، در خانقاه او به کارهایی چون نوشتن خلافتنامه ها و اجازه نامه های تدریس ، و تعویذ برای حاجتمندان ، سر تراشیدن مریدان تازه ، گزارش عرضداشت های مردم به شیخ ، امامت نماز در خانقاه ، آوردن هیزم و مانند آن می پرداخت ؛ با اینکه شیخ می خواست او را، مانند برخی مریدان دیگر، برای ارشاد و دستگیری از خلق به شهرهای دیگر بفرستد، نپذیرفت و حضور در کنار شیخ را ترجیح داد.

با وفاتِ شیخ فریدالدّین (بعد از ۶۶۹)، فرزندِ او شیخ بدرالدّین سلیمان بر سجّاده خلافت نشست ، و بدرالدین اسحاق نیز کار خود را به عنوانِ خادمِ خاص ، ادامه داد؛ ولی پس از مدتی ، به دلیل سعایت بدخواهان و حاسدان ، خانقاه را ترک کرد و در مسجد جامع شهر اقامت گزید و بقیه زندگی را به تدریس و وعظ و ارشاد گذراند.

رحلت

بدرالدین در ۶۹۰، در اجودهن ، درگذشت و در صحن مسجد جامع قدیم آنجا به خاک سپرده شد (حسنی ، ج ۱، ص ۹۵؛ میرخورد، ص ۱۸۱-۱۸۲)

میرخورد (ص ۱۷۹ـ۱۸۸) ضمن بیان بعضی وقایع و احوال ، مناسبات بدرالدین اسحاق را با نظام الدّین اولیا * ، بدرالدین سلیمان ، سید محمد کرمانی (جد میرخورد)، قاضی صدرالدین (حاکم اجودهن )، سید مبارک علوی (پدر میرخورد)، خواجه یعقوب (پسر شیخ فریدالدین گنج شکر) و شیخ علاءالدین (نواده فریدالدین ) بیان کرده است .

خواجه نظام الدّین احترام و بزرگداشت بسیاری در حق بدرالدین معمول می داشت و به گفته میرخورد (ص ۱۸۲-۱۸۳) تا وقتی که وی زنده بود، به احترامش ، از هیچکس بیعت نگرفت . پس از مرگ بدرالدین نیز همسر و دو فرزند بازمانده از او را نزد خود به دهلی خواند و کفالت آنان را، با نظارت خاص خود، به عهده گرفت .

آثار

به بدرالدین اسحاق دو کتاب نسبت داده اند:

۱) اسرارالاولیاء که مجموعه گفتارهای فریدالدین گنج شکر به فارسی است و بدرالدّین آنها را در۲۲ فصل جمع و مرتب کرده است . نسخه های خطی آن در کتابخانه های مختلف یافت می شود و نشانیِ شانزده نسخه خطی و نیز فهرست فصول آن در فهرست مشترک نسخه های خطی فارسی پاکستان (منزوی ، ج ۳، ص ۱۲۵۱ـ ۱۲۵۳) آمده است . این کتاب در لکهنو (۱۸۷۶، سنگی وزیری ، ۹۴ ص ) و کانپور (۱۹۱۷، سنگی وزیری ، ۹۴ ص ) به چاپ رسیده است (مشار، ج ۱، ستون ۲۷۹ـ۲۸۰). چاپ اخیر ظاهراً همان است که در مطبعه منشی نولکشور در ۱۳۳۵ انجام گرفته (اختر راهی ، ص ۷۰) و ترجمه اردوی آن (از سیدمحمد عبدالاحد) در ضمن مجموعه ملفوظات خواجگان چشت ، در ۱۳۳۴ دهلی چاپ شده است (همانجا). خلیق احمد نظامی (ص ۱۶۵، حاشیه ) انتساب اسرارالاولیاء را به بدرالدین و انتساب ملفوظات مزبور را به فریدالدین گنج شکر اشتباه می داند.

۲) تصریف بدری ، که منظوم و به زبان عربی است . نسخه ای از آن سراغ نداریم ، ولی میرخورد (ص ۱۸۳-۱۸۴) چند بیت آخر آن را نقل کرده که گواه تبحر علمی بدرالدین و استادی وی در علوم ادبی و زبان عربی است . از نوشته بدرالدین برمی آید که این اثر را به دستور خواجه نظام الدّین به نظم درآورده و خواجه آن را به صورت درس در محضر بدرالدین خوانده است (میرخورد، ص ۱۸۳-۱۸۴)



منابع :

(۱) حامدبن فضل الله جمالی ، سیرالعارفین ، ترجمه محمد ایوب قادری ، لاهور ۱۹۸۹، ص ۷۴-۷۵؛
(۲) عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر و بهجه المسامع والنواظر ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۲-۱۴۱۰/ ۱۹۶۲-۱۹۸۹؛
(۳) خلیق احمد نظامی ، تاریخ مشایخ چشت ، دهلی ۱۹۷۱؛
(۴) اختر راهی ، ترجمه های متون فارسی به زبانهای پاکستانی ، اسلام آباد ۱۳۶۵ ش ؛
(۵) عبدالحق بن سیف الدین عبدالحق دهلوی ، اخبارالاخیار فی اسرارالابرار ، دهلی ( بی تا. ) ؛
(۶) خانبابا مشار، فهرست کتابهای چاپی فارسی ، تهران ۱۳۵۰-۱۳۵۵ ش ؛
(۷) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطّی فارسی پاکستان ، ج ۳، اسلام آباد ۱۳۶۳ ش ؛
(۸) محمدبن مبارک میرخورد، سیرالاولیاء ، لاهور ۱۳۹۸/۱۹۷۸٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲ 

زندگینامه بَدرالدین بن قاضی سَماوْنَه«بدرالدین سِماوی»(قرن هشتم)

بَدرالدین بن قاضی سَماوْنَه = بدرالدین سِماوی ، فقیه و صوفی و انقلابی برجسته عثمانی در قرن هشتم . نامش محمود بود و در اول محرم ۷۶۰ در سماونه ، نزدیکی اَدِرنه ، به دنیا آمد. پسر ارشد غازی اسرائیلِ قاضی ، یکی از قدیمترین مجاهدان آن زمان که خود را از اخلاف سلجوقیان می دانست ، بود. مادرش یونانی بود و پس از قبول اسلام نام مَلَک را برای خود برگزید. بدرالدین دوران جوانی را در ادرنه ، که در بهار ۷۶۲ فتح شده بود، گذراند.

اساتید ومشایخ

فقه و اصول را نزد پدر فرا گرفت ، و سپس نزد فقیهانی چون یوسف و شاهدی به تحصیل پرداخت . پس از آن ، همراه دوستش موسی چلبی  ریاضیدان و منجّم برجسته ای که بیشتر به قاضی زاده رومی شهرت دارد برای ادامه تحصیل به بورسه رفت . تا ۷۸۳ نزد شخصی به نام فیض الله در قونیه منطق و نجوم آموخت ، سپس به بیت المقدس رفت و نزد شخص نسبتاً گمنامی به نام ابن عسقلانی (نه ابن حجر عسقلانی ) به تحصیل ادامه داد. آنگاه به قاهره رفت تا در مجالس درس دانشمندان سرشناسی چون مبارکشاه منطقی و حاجی پاشای طبیب و علی بن محمد سید شریف جرجانی ، فیلسوف و فقیه معروف ، و عالمی به نام عبداللطیف شرکت کند.

بدرالدین در حدود ۷۸۵ به حج رفت و پس از بازگشت به قاهره ، سلطان بَرقوقِ مملوک او را به تربیت فرزند و جانشین خود فَرَج برگماشت . بدرالدین تصادفاً، در دربار سلطان مملوک با شیخ حسین اَخلاطیِ صوفی آشنا شد، و با آنکه در گذشته مخالف صوفیان بود، سخت تحت تأثیر شیخ قرار گرفت و به تصوّف روی آورد.

پس از چندسال عزلت در قاهره ، احتمالاً شیفته آوازه خاندان صوفیه اردبیل شد و در ۸۰۴ به تبریز سفر کرد و در آنجا طرف توجه امیرتیمور که بتازگی از آناطولی بازگشته بود قرار گرفت . امیرتیمور کوشید که او را با خود به ترکستان ببرد. بدرالدین که نمی خواست به این کار تن در دهد از آنجا گریخت .

بعدها شیخِ خانقاه شد و جای حسین اخلاطی را که در همین ایام درگذشته بود گرفت ، اما به سبب اختلاف با مریدانِ خود تصمیم گرفت که قاهره راترک گوید وبرای تبلیغ به آسیای صغیر و روم ایلی سفرکند. درآنجا نظرامیران قونیه و گَرْمِیان و نیز حامدبن موسی قیصری راکه از صوفیان طریقه خاندان صفویه بود وبعدها معلم حاجی بَیْرام ولی * شد، جلب کرد.

توفیق در تبلیغ عقاید صوفیانه او را اندک اندک به رفض آشکار کشانید. اندیشه مالکیت اشتراکی را رواج داد، و به گسترش افکار غیر سنّتی محیی الدین بن عربی * همت گماشت . ظاهراً عده تهیدستانی که در آسیای صغیر به دنبال خود کشید زیاد بوده است . مسیحیان نیز در اطراف او گرد آمدند و می گویند که با حاکم جنوواییِ خیوس نیز تماس داشته است .

بدرالدین سرانجام به ادرنه بازگشت و در آنجا مدت هفت سال خلوت گزید و به مطالعه پرداخت . در حدود ۸۱۳، بر خلاف میل باطنیش به دستور موسی که مدّعی سلطنت بود قاضی عسکر شد، ولی پس از پیروزی سلطان محمد اول (حک : ۸۰۷ ـ۸۲۴) در نزدیکی چامورلو (۸۱۶) از مقام خود خلع و با وضعی خفت بار به اِزْنیق تبعید شد.

در آنجا به تألیف و تدریس پرداخت . و می گویند که آق شمس الدین * ، که بعدها به شیخ بَیْرامیَّه شهرت یافت ، مدت کوتاهی شاگرد او بوده است . احتمالاً در همین جا بود که (از طریقی نامعلوم ) با جنبش مخفی اشتراکی شخصی به نام بورکلوجه مصطفی و شخصِ دیگری به نام طورلق کمال آشنا شد. این جنبش به شورش وسیع ۸۱۹ انجامید که به احتمال قوی رهبریِ فکری آن را بدرالدین برعهده داشت .

گرچه شرح حال بدرالدین به قلم نواده اش ، خلیل ، بر بیگناهی کامل او در تمام این وقایع تأکید دارد، تاریخنگاران رسمی عثمانی او را به شرکت فعالانه در این شورش و حتی رهبری آن متهم می کنند. هنگامی که بورکلوجه مصطفی و طورلق کمال حمله خود را به غرب آسیای صغیر آغاز کردند و نخست پیروزیهای مهمی نیز به دست آوردند، بدرالدین باکمک پنهانی امیر ناراضی سینوپ ، ازنیق را ترک کرد و به روم ایلی رفت .

پس از آنکه شورش بورکلوجه مصطفی و طورلق کمال با قساوت بسیار سرکوب شد، طغیان روم ایلی نیز به شکست انجامید و بدرالدین به چنگ سربازان سلطان افتاد و او را به سیروز در مقدونیه نزد سلطان محمد که با مصطفای دروغین (دوزمه مصطفی ) در حال جنگ بود، بردند. بدرالدین را پس از محاکمه ای مشکوک ، در ۸۲۳ در سیروز به جرم خیانت در ملاعام به دار آویختند.

هنوز نقش بدرالدین در این جنبش بدرستی روشن نیست ، ولی مسلم است که عقاید او با آن موافق بوده و اندیشه هایش تأثیری پایدار برجای گذاشته است . شواهد مستندی حاکی است که بدرالدین حتی در زمان سلطان سلیمان قانونی (حک : ۹۲۷ـ۹۷۴) در روم ایلی پیروانی داشته است . پس از مرگ او بسیاری از پیروانش به خاندان صفویه ، که در آن هنگام از لحاظ سیاسی فعال بودند، و گروههایی نیز به فرقه های گوناگون ، بویژه بکتاشیه * ، گرویدند. از معروفترین بازماندگان بدرالدین ، علاوه بر سه فرزندش احمد و اسماعیل و مصطفی ، نوه او خلیل (فرزند اسماعیل ) است که شرح حال بدرالدین را نوشته است .

بدرالدین مؤلفی پر کار بود. نزدیک به پنجاه کتاب مفصل نوشت که بیشتر آنها فقهی بود. مهمترین کتابهای صوفیانه او واردات و نورالقلوب است .



منابع :
(۱) محمد شرف الدّین یالتقایا، سماونه قاضیسی اوغلی شیخ بدرالدین ، استانبول ۱۹۲۵؛

(۲) F.Babinger, Beitrجge zur Frدhgeschichte der Tدrkenherrschaft in Rumelien, XIV-XV. Jhdt., Brدnn-Munich-Vienna 1944, 80ff.;
idem, ûSchejch Bedr ed- D ¦ â n, der Sohn der Richters von Sima ¦ wý , Der Islam , x Ë (۱۹۲۱),۱ff. and the supplements in: Der Islam, XVII (1921), 100 ff., I A , s.v. ûBedreddin Simہvi ¦ ý (by M. ì erefeddin Yaltkaya

(با تفصیلاتی در باب نظریات مذهبی بدرالدین )

(۳) H. J. Kissling, ûDas Mena ¦ qybna ¦ me Scheich Bedr ed-D ¦ â n’s, des Sohnes des Richters von Sama ¦ vna ¦ ý, ZDMG , C (1950) 112ff.

(۴) خلیل ، چاپ بابینگر، ۱۹۴۳) مناقب نامه (براساس ;
(۵) idem, ûZur Geschichte des Derwischordens der Bajra ¦ mijjeý, Sدdostforschungen , xv (1956) 237ff.

(۶) (درباره تماس بدرالدین و صفویه ، خلوتیّه و بیرامیّه ).

دانشنامه جهان اسلام جلد ۲

زندگینامه شیخ بدرالدین پهلواروی (۱۲۶۸-۱۳۴۳ ه.ق)

بدرالدین پهلواروی ، از مشایخ طریقه قادریه هند. در ۱۲۶۸ در پهلواریِ ایالت بهار متولد شد (حسنی ، ج ۸، ص ۸۸). پدرش محمد شرف الدین (متوفی ۱۲۸۹) صوفی و شاعر (صاحبِ دیوان اشعار فارسی ) بود و جدّش محمد هادی (متوفی ۱۲۷۱) نیز عالمِ علومِ عقلی و نقلی بود و از آثار او حاشیه فصوص الحکم در دست است (قادری پهلواروی ، ص ۵۳ ـ ۵۴).

پهلواری از دیرباز مرکز علم و عرفان بوده است و نیاکان بدرالدین ، مخدوم شمس الدین جنید ثانی (متوفی ۱۰۷۲)، خانقاه جنیدیه و مخدوم مجیب اللّه (متوفی ۱۱۹۱)، خانقاه مجیبیه را در آنجا بنیان نهادند (همان ، ص ۲۵). همه مشایخ و اقطاب این خانقاه صاحبِ تألیفات عربی و فارسی بوده اند و آثار آنان در کتابخانه خانقاه مجیبیه موجود است .

بدرالدین نزد پدر و شیخ نعمت مجیب و مراد خود علی حبیب نصر به تحصیل پرداخت (حسنی ، همانجا). در ۱۳۰۴ به حج رفت و در محضر علمای آنجا از جمله عبدالله صالح سناری ، ابوحضیر مدنی ، عبدالحق مهاجر مکّی ، محمدبن علی حریری و محمدسعید مغربی کتب حدیث را خواند و پس از مراجعت به هند از طریق مکاتبه از چند دانشمند دیگر عرب ، چون عبدالجلیل براده ، عبدالحی کتانی ، و سلیمان حبیب الله ، سند و اجازه خواندن برخی متون را گرفت (قادری پهلواروی ، ص ۵۵ ـ ۵۶).

در ۱۲۸۹ عمویش ، فضل الله ، او را به جانشینی خود در خانقاه جنیدیه منصوب کرد و در ۱۳۰۹ او رسماً عهده دار امور خانقاه شد و به تربیت مریدان پرداخت و طریقه خود را تا افغانستان رواج داد. در خانقاه او مکتوبات صدی مخدوم الملک شرف الدین احمدبن یحیی * مَنْیَری ، به زبان فارسی ، رسماً تا سالها تدریس می شد و اغلب مریدان او در آن شرکت می کردند.

در ۱۳۳۳ دولت انگلیس به سبب علم و فضلش به او لقب «شمس العلما» داد، اما بدرالدین هنگام جنگ جهانی اول در پی سازش انگلیس با عثمانیها این لقب را پس داد و به نهضتهای احیای خلافتِ ترکیه و عدم همکاری با دولت انگلیس که در هند فعالیت داشتند، پیوست (حسنی ، ج ۸، ص ۸۹؛ قادری پهلواروی ، ص ۵۶-۶۰).

در ۱۳۳۹ «امیر شریعت » ایالتهای بهار و اوریسه شد و در امور شرعی و اجتماعی و سیاسی به راهنمایی مسلمانان هند پرداخت (حسنی ، همانجا؛ قادری پهلواروی ، ص ۶۰).

رحلت

بدرالدین در ۱۷ صفر ۱۳۴۳ در پهلواری درگذشت . به گفته عبدالحی حسنی (همانجا) او شیخِ کامل و صاحبِ اخلاق نیکو و دایم مشغول مطالعه بود.

آثار

آثار او تماماً به اُردو و بدین شرح است :

لمعات بدریه ، مجموعه نامه های او که حکیم محمد شعیب نیّر در چندین جزو گردآورده و تاکنون پنج جزو از آن چاپ شده است . بیشتر این نامه ها درباره مسایل فقهی و اجتماعی مسلمانان هند است ؛

بیان المعانی ، در تفسیر قرآن (ناتمام )؛ تذکره انساب خاندان امیر عطاءالله (نسخه خطّی )؛

ردّ اعتراض عمده الطالب فی انساب آل ابی طالب ؛

رساله طاعون ؛

الوسیله والتوسل ؛

رؤیت هلال ؛

مجموعه اشعار (قادری پهلواروی ، ص ۶۲). سه اثر اخیر چاپ شده است .



منابع :

(۱) عبدالحی حسنی ، نزهه الخواطر و بهجه المسامع والنواظر ، حیدرآباد دکن ۱۳۸۲-۱۴۱۰/۱۹۶۲-۱۹۸۹؛
(۲) هلال احمد قادری پهلواروی ، سوانح حضرت مولانا سیّد شاه محمد امان الله قادری پهلواروی ، پتنه ۱۴۱۰٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲ 

زندگینامه محمّدابراهیم خلیل الله بدخشانی نقشبندی«خلیفه ابراهیم»( قرن یازدهم و دوازدهم )

بدخشانی نقشبندی ، محمّدابراهیم خلیل اللّه معروف به خلیفه ابراهیم ، از مشایخ صوفیه قرن یازدهم و دوازدهم . پدرش محمّدعلی مشهور به حاجی بابا، از ترکستان به هند رفت و بدخشانی در ۱۰۸۷ در شاه جهان آباد دهلی زاده شد (واله داغستانی ، گ ۶۲). او ابتدا در زمره سپاهِ نوّاب فتح اللّه خان خوستی ، از امرای اورنگ زیب ، بود (همان ، گ ۶۳).

شاهزاده محمّد معزّالدین ، از احفاد اورنگ زیب ، اعتقاد زیادی به بدخشانی داشت و بیشتر اوقاتش به مصاحبت با او می گذشت تا آنکه بدخشانی به او مژده سلطنت داد و پس از سه سال که پدر محمّد معزّالدین وفات یافت ، او طبق پیشگویی بدخشانی ، بر سه برادر خود چیره شد و به سلطنتِ هندوستان رسید و ملقّب به جهاندار شاه * شد (همان ، گ ۶۲). اما چون معزّالدین پای از دایره عدل و شریعت بیرون گذاشت ، بدخشانی از لشکرش کناره جست و ترک ملاقاتِ او کرد.

محمّد معزّالدین پس از یازده ماه مغلوب برادرزاده خود، محمّد فرّخ سیر * ، شد. ازینرو همگان دانستند که محمّد معزّالدین با نظر بدخشانی به سلطنت رسیده و نیز به سبب بی توجّهی او پادشاهی و زندگی را از دست داده است (همان ، گ ۶۳-۶۴). محمّد فرّخ سیر از بدخشانی کینه به دل داشت ؛ زیرا برکناری پدر خود را معلولِ توجّه او به عمّ خویش ، محمّد معزّالدین ، می دانست .

بدخشانی در طول هفت سال سلطنتِ فرّخ سیر، در دکن و ولایات دیگر اقامت گزید، سپس به شاه جهان آباد دهلی رفت . ارکان دولت ، خاطرِ پادشاه را نسبت به بدخشانی مشوّش کردند. در این وقت ، برهان الملک که صوبه دار لکهنو بود، به سبب ارادتِ بسیار، از او خواست به لکهنو بیاید و چون بدخشانی دعوت او را پذیرفت ، برهان الملک چند ده را جهتِ خادمان و مریدانِ او مخصوص گردانید و تا ۱۱۶۰، عواید آن ، صرفِ خانقاه بدخشانی می شد. پس از وفاتِ برهان الملک ، بدخشانی توجّه خود را به واله داغستانی معطوف کرده بود (همان ، گ ۶۴).

رحلت

بدخشانی در ۱۱۶۵ درگذشت (بغدادی ، ستون ۳۸)

برخی بر آن اند که بدخشانی فضایل کسبی نیاموخته است (صبا، ص ۱۶؛ هدایت ، ص ۴۲) اما به اشاره و الهامِ مولانا جلال الدّین بلخی و با اجازه پیر خود، میرجلال الدّین بدخشی ، پنج دفتر مشتمل بر ۰۰۰ ، ۶ بیت ، بر شش دفترِ مثنوی مولوی افزوده است (واله داغستانی ، گ ۶۲-۶۳؛ بغدادی ، ستون ۳۸). بدخشانی به سبب اُمّی بودن ، قواعد و ضوابط شاعری را اعمّ از بحر و قافیه رعایت نکرده است (واله داغستانی ، گ ۶۳). مؤلّفِ ریاض الشعرا در توجیه این ضعف او، ابیاتی سروده و آن را بر پایان این مثنوی افزوده است (همانجا). از مثنوی او با نام «احسن القصص » یاد شده (اته ، ص ۵۳)، اما رضازاده شفق ، خاوری را ناظم این مثنوی دانسته است (همان ، ص ۵۳، حاشیه ).

صاحبِ ریاض الشعرا بدخشانی را دارای تألیفاتی مشتمل بر حقایق و معارف می داند، و نیز فصلی از مثنوی او ذکر می کند و از کتاب دیگر او، شرح نکات سیّدنعمت الله کرمانی ، نام می برد و آن را حاوی نکات و مطالب عالی می داند (واله داغستانی ، گ ۶۴).



منابع :
(۱) کارل هرمان اته ، تاریخ ادبیات فارسی ، ترجمه با حواشی رضازاده شفق ، تهران ۱۳۵۱ ش ؛
(۲) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین : اسماءالمؤلفین و آثارالمصنّفین ، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب والفنون ، ج ۵، بیروت ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۳) محمدمظفر حسین بن محمد یوسفعلی صبا، تذکره روز روشن ، چاپ محمدحسین رکن زاده آدمیت ، تهران ۱۳۴۳ ش ؛
(۴) علیقلی واله داغستانی ، ریاض الشعراء ، نسخه عکسی از فیلم ش ۱۳۰۱ موجود در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ؛
رضاقلی بن محمدهادی هدایت ، تذکره ریاض العارفین ، چاپ مهرعلی گرکانی ، تهران ( ۱۳۴۴ ش ) .

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲ 

زندگینامه شیخ محمدامین بَدَخشی (قرن یازدهم)

بَدَخشی ، محمدامین بن علی الدین جهانگیر، از مؤلفان و بزرگان سلسله نقشبندیه مجدّدیه * . در ۱۰۲۰ متولد شد، پس از وفات پدر و مادر و خرابی بلخ و بدخشان به دست سلاطین هند و اُزبکان ، زادگاه خویش را به نیت سفر حج ترک گفت .

در لاهور آوازه بزرگی مشایخ مجددیه سِرهند، بویژه شیخ آدم بنوری * (متوفی ۱۰۵۳)، را شنید و به سلسله طریقت آنان پیوست و مرید خواجه محمد * معصوم سرهندی (متوفی ۱۰۷۹) و آدم بنوری شد. در اواخر ۱۰۵۱، به همراه آدم بنوری به مکه رفت و تا ۱۱۰۲ در آنجا اقامت گزید.

سپس به مصر رفت و در همانجا وفات یافت . بدخشی برای تحصیل علم و تکمیل سلوک سفرهای طولانی کرد و از استادان بلاد شبه قاره و عربستان بهره جست .

آثار

از او حدود ۲۱ اثر به یادگار مانده است که برخی از آنها عبارت اند از:

۱) المفاضله بین الانسان و الکعبه ، به فارسی ، در برتری کعبه بر انسان (خطّی ، دانشکده اسلامیه ، پیشاور، ش ۹۹۰ ب )؛

۲) فقه ضروریه ، در مذاهب اربعه ؛

۳) مناسک الحج و العمره و فضایلها و آداب الزیارات ؛

۴) منتخب احادیث الجوامع و المسانید حضرات ؛

۵) مقامات احمدیه و مناقب حضرات معصومیه ، به فارسی ، در احوال بزرگان نقشبندیه بویژه محمدمعصوم سرهندی ؛

۶) اختصار التاریخ فی فضائل الحرمین الشریفین ؛

۷) نتایج الحرمین ، در سه جلد، در احوال و افکار آدم بنوری (منزوی ، ج ۱، ص ۹۲؛ اته ، ج ۱، ص ۳۱۷، ش ۶۵۲).

بدخشی بعضی رسایل آدم بنوری را نیز گردآورده و به عربی ترجمه کرده است .



منابع :

(۱) آدم بنوری ، خلاصه المعارف ، نسخه خطی کتابخانه گنج بخش اسلام آباد، ش ۶۹۷۶؛
(۲) همو، نکات الاسرار ، نسخه خطی کتابخانه گنج بخش اسلام آباد، ش ۸۸۱۳؛
(۳) محمد عمربن ابراهیم چمکنی پیشاوری ، ظواهر ، نسخه خطی گنجینه شیرانی دانشگاه پنجاب ، ش ۳۸۸؛
(۴) محمد حسنی ، تذکره سیّد شاه علم اللّه ، لکهنو ۱۹۷۰؛
(۵) محمد احسان مجددی سرهندی ، روضه القیومیه ، لاهور ۱۳۵۷؛
(۶) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطّی فارسی پاکستان ، ج ۱، اسلام آباد ۱۳۶۲ ش ؛

Hermann Eth, Catalogue of Persian manuscripts in the Library of the India Office, Oxford 1903-1937.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۲ 

زندگینامه ملاّ محمّد بَدَخشی (یا بَلَخشی )(متوفی۹۲۳ه.ق)

بَدَخشی (یا بَلَخشی ) ، ملاّ محمّد ، صوفی نقشبندی حنفی . در بدخشان به دنیا آمد ( د. ا. د. ترک ، ذیل «بدخشی ، شیخ محمد»)، اما بعدها در دمشق اقامت کرد. به گفته خود، قرآن کریم را تا سوره العادیات نزد عمویش خواند، ولی ظاهراً تحصیلات منظم و درستی نداشت ، و دیگران را هم از انس با کتاب و مطالعه منع می کرد و به انقطاع الی اللّه و اشتغال به ذکر او دعوت می نمود (نبهانی ، ج ۱، ص ۲۹۴ـ۲۹۵).

وی مصاحبت مولانازاده شیخ محمد عبدالله اُتراری ، از اصحاب خواجه عبیدالله احرار سمرقندی (۸۰۶ـ۸۹۵)، را اختیار کرد، و پس از درگذشت استاد، در دمشق به جای او نشست ، و عده بسیاری را در عالم طریقت رهبری کرد. سلطان سلیم عثمانی در سفر به دمشق ، دو بار به دیدار بدخشی رفت و اخلاص خود را نسبت به او ابراز کرد (یس سنهوتی ، ص ۱۵۷، ۱۶۸، ۱۷۲ـ۱۷۳).

از جمله کسانی که محضر او را دریافتند

خواجه محمد قاسم ، از نسل خواجه عبیدالله ،

و ملاّ اسماعیل شروانی حنفی (متوفی ۹۴۲) از اصحاب و مریدان خواجه بود که بدخشی درباره مفید بودن یا نبودن پرداختن به علم با او مباحثه و مشاجره می کرده است (نبهانی ، همانجا).

رحلت

بدخشی در ۹۲۳ در دمشق وفات کرد و پایین قبر محیی الدین ابن عربی به خاک سپرده شد.



منابع :

(۱) یوسف بن اسماعیل نبهانی ، جامع کرامات الاولیاء ، چاپ ابراهیم عطوه عوض ، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۱؛
(۲) یس سنهوتی ، الانوار القدسیه فی مناقب الساده النقشبندیه ، مصر ۱۳۴۴؛

(۳) TDVIA , s.v. “Bedah í ر, ì eyh Muhammed”, (by Hamid Algar).

دانشنامه جهان اسلام جلد ۲ 

زندگینامه ابن شاکر الکتبى«کتبى» (۶۸۶-۷۶۴ه.ق)

صلاح الدین محمد بن شاکر بن احمد کتبى از مورخان صوفى مسلک قرن هشتم هجرى است که آثار تاریخى با ارزشى تاءلیف کرده است . وى از روى نیاز مالى به ورّاقى وخرید و فروش کتاب پرداخته و دانش خویش را نیز از همین زمینه به دست آورده است .

آثار

دو اثر وى در ترایخ و تراجم ، یکى کتاب العیون التواریخ و دیگرى فوات الوفیات است . از کتاب عیون التواریخ وى که یک دوره تاریخى عمومى جهان اسلام از ابتداى بعثت تاز مان مؤ لف است ، تا آنجاکه مؤ لف این سطور آگاه است ، تنها چند مجلد به چاپ رسیده است .

نخستین مجلد مربوط به سیره نبوى است که با تحقیق حسام الدین القدسى به سال ۱۹۸۰ توسط مکتبه النهضه المصریه به چاپ رسیده است . جزء دوازد، جزء بیست ، بیست و یکم ، و بیست و سوم کتاب را نیز مؤ لف این سطور رؤ یت کرده است .حوادث مجلد بیست مربوط به سالهاى ۶۴۵ تا ۶۷۰ است .

این کتاب همانند موارد مشابه ابتدا حوادث هرسال و پس ازآن در گذشتگان آن سال را مى شناساند. کتاب شباهت خاصى به البدایه والنهایه دارد وسخن بر این که یکى از دیگرى گرفته مطرح . گویا تاءلیف عیون پیش از البدایه است . این قبیل اقتباس در منابع تاریخى سالشمار فراوان است .

کتاب دیگر او با عنوان فوات الوفیات والذیل علیها در تکمیل وفیات الاعیان ابن خلکان و البته با استفاده از کتاب مفصل معاصر خود صفدى با عنوان الوافى بالوفیات نوشته شده است .(۵۶۲)این اثر پنج جلدى توسط احسان عباس تصحیح و نشر شده است .

منابع تاریخ اسلام//رسول جعفریان

زندگینامه جلال الدین سیوطی(متوفی۹۱۱ه.ق)

وى دانشمند فرزانه حافظ ، ابوالفضل جلال الدّین عبدالرّحمن بن کمال الدّین ابى بکر بن محمّد سیوطى ، معروف به ابن السیوطى شافعى مصرى است که شب یکشنبه اول ماه رجب سال ۸۴۹ هـ در قاهره دیده به جهان گشود . در احاطه نسبت به علوم و فضایل ، از نوابغ عصر خود به شمار می رفت و از علوم و فنون مختلف بهره داشت و پیرامون تألیفاتى از خود به جاى گذاشت .

مى گویند تألیفات وى افزون بر پانصد جلد کتاب بوده که از رساله هاى یک ورقى و دو ورقى تا کتابهاى چند جلدى را شامل مى شده است . او در تحریم منطق نیز کتابى نگاشته است .

سیوطى مدّعی اجتهاد بود و در برخى از تألیفاتش خود را به عنوان نو آور قرن نهم معرّفى نموده است ، و همین ادّعا سبب گردیده که گرفتاریهاى فراوانى براى او پدید آید . داوودی شاگرد او مى گوید : وى دویست هزار حدیث از حفظ بوده است.

استادان

او نزد گروهی همچون :

بلقینى ،

مناوى ،

ابو عبّاس شمّنى ،

محى الدّین کافیجى ،

حافظ قاسم بن قطلو بغا ،

برهان بقاعى ،

شمس سخاوى و دیگران درس آموخته بود ،

و اساتید او در اجازه و قرائت و سماع به ۱۵۰ نفر مى رسیدند که نامشان را در معجم خود گرد

وى سحرگاه شب جمعه ۱۹ جمادى الأوّل سال ۹۱۱ هـ درگذشت و در ((حوش قوصون )) بیرون (( باب القرافه )) مصر به خاک سپرده شد .

آثار

  قسمتی از تألیفات او به شرح زیر است:

  1. اختصار کتاب احکام السلطانیه ماوردی
  2. اختصار کتاب احیاء العلوم
  3. احیاء المیت بفضائل اهل البیت
  4. الاخبار المأثوره فی الاطلاء بالنوره
  5. الاخبار المرویه فی سبب وضع العربیه
  6. اخبار الملائکه آداب الفتوی
  7. آداب الملوک
  8. ادب المفرد فی الحدیث للامام البخاری
  9. ادب القاضی علی مذهب الشافعی
  10. الارج فی الفرج ارشاد المهتدین الی نصره المجتهدین
  11. ازاله الوهن عن مسئله الرهن
  12. ازهارالاکام فی اخبارالاحکام
  13. ازهارالعروش فی اخبارالحبوش
  14. الازهار الفائحه علی الفاتحه
  15. ازهارالفضه فی حواشی الروضه
  16. الازهار المتناثره فی الاخبار المتواتره
  17. الازهار فیما عقده الشعراء من الَاثار
  18. الاساس فی فضل بنی العباس
  19. اسباب الحدیث
  20. اسباب النزول موسوم به لباب النقول
  21. اسبال الکساء علی النساء
  22. الاستنصار بالواحد القهار
  23. اسجال الاهتداء بابطال الاعتداء الاسعاف المبطا برجال الموطا
  24. الاسفار عن قلم الاظفار
  25. التهذیب فی اسماءالذئب
  26. الاسئله الوزیریه
  27. الاشباه و النظائر فی الفروع
  28. الاشباه و النظائر فی النحو
  29. عین الاصابه فی معرفه الصحابه
  30. الاعتراض و التولی عمن الایحسن و یصلی
  31. الاعتماد والتوکل علی ذی التکفل
  32. اعذب المناهل فی حدیث من قال انا عالم فهو جاهل
  33. اعلام الاریب بحدوث بدعه المحاریب
  34. اعلام النصر فی اعلام سلطان العصر
  35. الاعلام بحکم عیسی علیه السلام
  36. اعیان الاعیان
  37. الاغضا عن دعاء الاعضاء
  38. افاده الخبر بنصه فی زیاده العمرونقصه
  39. الافتراض فی ردالاعتراض
  40. الایضاح فی اسرار النکاح
  41. الافصاح فی زوائد القاموس علی الصحاح
  42. الاقتراح فی اصول النحو و جدله
  43. الاقتناص فی مسئله التماص
  44. آکام العقیان فی احکام الخصیان
  45. الاکلیل فی استنباط التنزیل
  46. الفانید فی حلاوه الاسانید
  47. حاشیه بر شرح ابن ناظم بر الفیه موسوم به المشنف علی بن المصنف
  48. السیف الصقیل علی شرح ابن عقیل
  49. بهجه المرضیه فی شرح الالفیه
  50. الوفیه فی مختصر الفیه حاشیه بر تصریح خالدبن عبدالله ازهری موسوم به التوشیح شرح الفیهء عراقی
  51. الفیه در صرف و نحو و خط و شرح آن، الفیه او موسوم است به فریده و شرح آن (المطالع السعیده)
  52. القام الحجر لمن زکی ساب ابی بکر و عمر
  53. الماع فی الاتباع کحسن بسن فی اللغه الویه النصر
  54. قطف الورید که تلخیص امالی ابن درید است الامالی المطلقه
  55. الامالی علی القرآن
  56. الامالی علی الدره الفاخره
  57. الاناقه فی رتبه الخلافه
  58. ذیل بر الانباء عن قبائل الرواه تألیف عبدالبر
  59. الانتصار بالواحد القهار
  60. لب اللباب فی تحریرالانساب و آن مختصر لباب ابن اثیر و لباب مختصر انساب سمعانی است
  61. انشاب الکشب فی انساب الکتب
  62. الانصاف فی تمییز الاوقاف
  63. انموذج اللبیب فی خصائص الحبیب
  64. شواهدالافکار
  65. حاشیه بر تفسیر بیضاوی
  66. انوارالحلک فی امکان رؤیه النبی و الملک
  67. الوسائل، تلخیص الاوایل ابوهلال عسکری
  68. الاوج فی خبر عوج
  69. الحاوی اللفتاوی
  70. الحبائک فی اخبار الملائک
  71. الحبل الوثیق فی نصره الصدیق
  72. الحجج المبینه فی التفضیل بین مکه والمدینه
  73. حدیقه الادیب و طریقه الاریب
  74. مختصر آن به نام نورالحدیقه است
  75. شرح قصیدهء حرزالامانی در قراآت
  76. حسن التسبیک فی حکم التشبیک
  77. حسن التصریف فی عدم التحلیف
  78. حسن التخلیص لتالی التلخیص
  79. حسن السمت فی الصمت
  80. حسن السیر فی مافی الفرس من اسماء الطیر و آن ارجوزه ای است مشتمل بر ۳۵ اسم
  81. حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره
  82. حسن المقصد فی عمل المولد
  83. حسن النیه فی خانقاه البیبرسیه
  84. الحصر و الاشاعه لاشراط الساعه
  85. حصول الرفق باصول الرزق
  86. حصول النوال فی احادیث السؤال
  87. مختصر اذکار نووی و شرح آن
  88. تحفه الابرار بنکت الاذکار
  89. حلیه الاولیاء
  90. الحمامه، و آن رساله ای است در تفسیر الفاظ متداوله
  91. مختصر حیاه الحیوان دمیری
  92. مختصر خادم الرافعی و الروضه در فروع ناتمام
  93. خادم النعل الشریف
  94. الخبر الدال علی وجود القطب و الاوتاد و النجباء و الابدال
  95. الخصائص النبویه و مختصر آن مسمی به انموذج اللبیب فی خصائص الحبیب
  96. غایه الاحسان در اسماء اعضا و صفات انسان
  97. داعی الفلاح فی اذکار المساء و الصباح
  98. الدراری فی اولادالسرای درالسحابه فی من دخل مصر من الصحابه
  99. الدر المنثور فی التفسیر بالماثور
  100. الدر المنظم فی الاسم الاعظم
  101. الدر النثیر فی تلخیص نهایه ابن کثیر
  102. تنزیه الاعتقاد عن الحلول و الاتحاد
  103. تنزیه الانبیاء عن تسفیه الاغبیاء
  104. التنفیس فی الاعتذار عن ترک الافتاء و التدلیس
  105. التنقیح فی مسئله التصحیح
  106. توحیه العزم الی اختصاص الاسم بالجر و الفعل بالجزم
  107. مختصر تهذیب الاسماء و اللغات نووی
  108. الثبوت فی ضبط الفاظ القنوت
  109. الثغور الباسمه فی مناقب السیده فاطمه
  110. ثلج الفؤاد فی احادیث لبس السواد
  111. شرح صحیح بخاری موسوم به التوشیح علی الجامع الصحیح ترشیح بر صحیح و آن را تمام نکرده است
  112. شرح صحیح مسلم موسوم به الدیباج
  113. قوت المغتذی علی جامع الترمذی
  114. الجامع الصغیر فی حدیث البشیر النذیر
  115. جامع المسانید
  116. المنتقی
  117. الجامع المصنف فی شعب الایمان للامام البیهقی الجامع فی الفرائض
  118. جر الذیل فی علم الخیل
  119. جزءالسلام من سیدالانام علیه الصلوه و السلام
  120. جزیل المواهب فی اختلاف المذاهب (ای الاربعه)
  121. الکوکب الساطع فی نظم جمع الجوامع در اصول فقه و شرح آن
  122. جمع فی الجوامع فی الحدیث
  123. جمع الجوامع فی النحو
  124. همع الهوامع
  125. الجمع و التفریق فی انواع البدیع
  126. جنی الجنان
  127. الجواب الاشد فی تنکیر الاحد و تعریف الصمد
  128. الجواب الحزم عن حدیث التکبیر جزم
  129. الجواب الحاتم عن سؤال الخاتم
  130. الجواب الزکی عن قمامه بن الکرکی
  131. الجواب المصیب عن اعتراض الخطیب الجواهر فی علم التفسیر الجهر بمنع البروز علی شاطی النهر
  132. الجیاد المسلسلات
  133. حاطب لیل و جارف سیل در ذکر شیوخ خویش
  134. الَایه الکبری فی شرح قصه الاسراء
  135. الباحه فی السباحه
  136. البارع فی اقطار الشارع
  137. البارق فی قطع یدالسارق
  138. الباهر فی حکم النبی علیه الصلوه و السلام فی الباطن و الظاهر
  139. بدائع الزهور فی و قائع الدهور
  140. البدر الذی انجلی فی مسئله الولاء
  141. البدور السافره فی امور الَاخره
  142. بدیعیه و شرح آن بذل العسجد لسؤال المسجد
  143. مارواه الواعون فی اخبار الطاعون
  144. بذل المجهود لخزانه محمود
  145. بذل الهمه فی طلب برائه الذمه
  146. برد الظلال فی تکرار السؤال
  147. بزوغ الهلال فی الخصال الموجب للظلال
  148. بسط الکف فی اتمام الصف
  149. بشری الکئیب بلقاء الحبیب
  150. بلبل الروضه، مقامه ای است در وصف مصر
  151. بلغه المحتاج فی مناسک الحاج
  152. بلوغ الامنیه فی خانقاه الرکنیه
  153. بلوغ المآرب فی قص الشارب
  154. بلوغ المآرب فی اخبار العقارب
  155. تأخیرالظلامه الی یوم القیامه الاساس در تاریخ آل عباس
  156. رفع الباس در تاریخ بنی عباس
  157. تاریخ الخلفاء تحفه الطرفاء باسماء الخلفاء
  158. تحفه المذاکر فی المنتقی فی تاریخ ابن عساکر
  159. تأیید الحقیقه العلیه و تشیید الطریقه الشاذلیه
  160. التبری من معره المعری، و آن ارجوزه ای است مشتمل بر اسماء سگ
  161. تبیض الصحیفه بمناقب الامام ابی حنیفه
  162. التثبیت عند التبییت، و آن ارجوزه ای است در ۱۷۳ بیت
  163. التحدث بنعم الله سبحانه و تعالی
  164. تحذیر الخواص من اکاذیب القصاص
  165. تحفه الانجاب بمسئله السنجاب
  166. تحفه الجلساء برؤیه الله سبحانه و تعالی للنساء
  167. الدره التاجیه علی الاسئله الناجیه
  168. الدره الفاخره دررالبحار فی الاحادیث القصار
  169. مختصرالدرر
  170. الکامنه ابن حجر
  171. دررالکلم و غررالحکم
  172. الدررالمنتثره فی الاحادیث المشتهره
  173. درج المعالی فی نصره الغزالی عن المنکر المتعالی
  174. الدرج المنیفه فی الاباء الشریفه
  175. دفع التشنیع فی مسئله التسمیع
  176. الدوران الفلکی عن ابن الکرکی
  177. الدیباج علی صحیح مسلم بن الحجاج
  178. دیوان شعر
  179. دیوان الخطب الذراری فی ابناء السراری
  180. ذم المکس
  181. ذم زیاره الامراء
  182. ذم القضاه
  183. ذوالوشاحین
  184. الرحله الفیومیه و المکیه و الدمیاطیه، الرد علی من اخلد الی الارض و جهل ان الجهاد فی کل عصر فرض
  185. رساله فی اسماءالمدلسین
  186. رساله فی الحمی و اقسامها
  187. رساله فی الصلوه علی النبی (ص)
  188. رساله فی صلوه الضحی
  189. رساله فی من وافقت کنیته کنیه زوجته من الصحابه
  190. رشف الزلال من السحر الحلال
  191. رصف اللال فی وصف الهلال
  192. رفع التعسف عن اخوه یوسف
  193. رفع الحذر عن قطع السدر
  194. رفع السنه فی نصب الزنه
  195. رفع شان الحبشان دفع اللباس و کشف الالتباس فی ضرب المثل من القرآن و الاقتباس
  196. الروض فی احادیث الحوض
  197. روض الاریض فی طهر المحیض
  198. الروض الانیق فی مسندالصدیق مختصر روض و شرح آن الروض المکلل و الوردالمعلل
  199. حاشیه بر روضهء نووی مسماه به ازهارالفضه
  200. حاشیهء صغری بر روضه الینبوع و مازاد علی الروضه من الفروع
  201. مختصرالروضه (ناتمام)
  202. نظم روضه موسوم به خلاصه و شرح آن رفع الخصاصه
  203. الریاض الانیقه فی شرح اسماء خیر الخلیفه
  204. ریح النسرین فیمن عاش من الصحابه ماه و عشرین
  205. تحفه الکرام باخبار الاهرام تحفه المجتهدین باسماء المجددین
  206. تحفه النابه فی تلخیص المتشابه
  207. تحفه الناسک بنکت المناسک
  208. تحفه النجباء فی قولهم هذا بسراً اطیب منه رطباً
  209. التخییر فی علوم التفسیر که بسال ۸۷۲ ه ق از آن فارغ شده است
  210. تذکره المؤتسی بمن حدث ونسی
  211. تذکره فی العربیه
  212. ترجمان القرآن فی تفسیر المسند
  213. ترجمه النووی و البلقینی
  214. تزیین الارائک فی ارسال نبینا صلی الله علیه و آله الی الملائک
  215. تزیین الممالک
  216. بمناقب الامام مالک
  217. التسمیط تشدیدالارکان فی لیس فی الامکان ان یبدع مماکان
  218. تشنیف الاسماع بمسائل الاجماع
  219. تشنیف السمع بتعدید السبع
  220. التصحیح لصلوه التسبیح
  221. التضلع فی معنی التقنع
  222. التطریف فی التصحیف
  223. تعریف الاعجم بر حروف المعجم
  224. التعریف بآداب التالیف
  225. تعریف الفئه باجوبه الاسئله المائه
  226. التعظیم و المنه فی ان ابوی النبی صلی الله علیه و آله فی الجنه
  227. التغلل و الاطفا لنار لاتطفی منتخب
  228. تفسیر ابن ابی حاتم
  229. جزء دوم تفسیر جلالین
  230. تفسیر فاتحه
  231. تفسیر فریابی و تقریب القری فی الحدیث
  232. تشرح التقریب و التیسیر نواوی موسوم به تدریب الراوی
  233. تذنیب فی الزوائد علی التقریب
  234. تقریر الاسناد فی تفسیر الاجتهاد
  235. نظم تلخیص المفتاح و شرح آن موسوم به عقود الجمان
  236. تمهید الفرش فی الخصال الموجبه لظل العرش
  237. تناسق
  238. الدرر فی تناسب السور التنبیه بمن یبعثه الله سبحانه و تعالی علی راس کل مائه
  239. تنبیه الغبی فی تنزیه ابن العربی
  240. وافی شرح تنبیه شیخ ابواسحاق
  241. مختصر تنبیه و رجوع به حسن المحاضره فی اخبار مصر و ۱۵۹ شود – القاهره صص ۱۵۴٫

عطر ولایت//سبحانی

لغت نامه دهخدا

زندگینامه بُلّهی شاه (متوفی۱۱۷۱ه ق)

بُلّهی شاه (یا میر بُهلی شاه یا میان بُلَّه شاه ) ، صوفی و شاعر پنجابی زبان سده یازدهم . نام اصلی او سید محمد عبدالله شاه بود. در زمان حکومت اورنگ زیب (۱۰۶۹ـ ۱۱۱۸) به دنیا آمد، و به نوشته غلام سرور لاهوری (ج ۱، ص ۲۰۸)، در ۱۱۷۱ درگذشت .

وطن اجدادی بلّهی شاه روستای معروف اُچ گیلانیان ، از توابع بهاولپور * (در پاکستان )، بود و محل تولد او نیز احتمالاً همین روستا بوده است . نَسب وی با چهارده واسطه به شیخ عبدالقادر گیلانی * می رسد (بلهی شاه ، مقدمه ). پدرش ، سخی شاه محمد درویش ، مدتی امام و مدرس مسجد مُلِک وال (از توابع شهرستان ساهی وال ) بود.

درباره تحصیلات بلهی شاه اطلاعی در دست نیست ؛ اما، علاوه بر پدرش ، نام خواجه غلام مرتضی ، از علمای شهر قَصُوْر * ، در زمره استادان او آمده است (کلیم قادری ، ص ۱۹۰ـ۱۹۱). شیخ او در طریقت عنایت شاه قادری شطاری (متوفی ۱۱۴۱) بود. ظاهراً بلهی پس از وفات مرشد خود، به قصور رفت و تا پایان عمر در آنجا زندگی کرد (سرور لاهوری ، همانجا).

از اشعار وی چنین بر می آید که با زبان و ادب عربی و فارسی آشنا بوده است . اشعار پنجابی وی که در بردارنده معارف دینی است رواجی در خور دارد، و معمولاً موضوع اصلی آنها توحید و عشق حقیقی است (کلیم قادری ، ص ۱۹۱؛ سرور لاهوری ، همانجا).

اشعار بلهی شاه چندین بار تدوین و با عنوانهای مختلف چاپ شده است ، از جمله : قانون عشق ؛ کافی های حضرت بلهی شاه قصوری ؛ کافیان میان بلهی شاه ؛ کلیات بلهی شاه .



منابع :

(۱) بلهی شاه ، کلیات بلهی شاه ، چاپ فقیر محمدفقیر، لاهور ۱۹۶۰؛
(۲) لاجونتی رام کشن ، پنجابی کی صوفی شاعر ؛
(۳) ( غلام سرور لاهوری ، خزینه الاصفیاء ، لکهنو ۱۲۹۰ ) ؛
(۴) محمدشفیع ، میربهلی شاه قادری شطّاری قصوری ، در ضمیمه اورینتل کالج میگزین (مه ۱۹۳۹)؛
(۵) عبدالغفور، پنجابی زبان اور ادب کی تاریخ ؛
(۶) ( محمد دین کلیم قادری ، تذکره مشائخ قادریه ، لاهور ۱۴۰۶/ ۱۹۸۵ ) ؛
(۷) نجم حسین سید، پنجابی شاعری کی اسلوب ؛

(۸) C. F. Usborne, Bullah Shah , Lahore 1905.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۴ 

زندگینامه خاندان بَلیانی( عرفا و علمای سده های هفتم و هشتم )

بَلیانی ، خاندان ، از عرفا و علمای سده های هفتم و هشتم . این خاندان به قریه بلیانِ کازرون ، در استان فارس ، منسوب بوده است . عرفای خاندان بلیانی از مشایخ سلسله سهروردیه * بودند و جدّ این خاندان ، اسماعیل ، تنها فرزند ابوعلی * دقّاق (متوفی ۴۰۵)، عارف قرن چهارم ، بود (جامی ، ص ۲۶۴؛ مظفریان ، ص ۲۷۹؛ اذکائی ، ص ۱۲۶). زرکوب شیرازی (ص ۱۴۰)، شیخ علی دقاق نسائی را از اسباط (دخترزادگان ) شیخ ابوعلی دقاق نیشابوری ، آخرین جدّ این خاندان ، خوانده است . برخی از علما و عرفای خاندان بلیانی عبارت اند از:

۱) امام الدین مسعود بلیانی (۵۶۵ ـ ۶۵۵).

لقب او را گاهی ضیاءالدین نیز نوشته اند. امام الدین از شیخ اصیل الدین شیرازی خرقه گرفت . اصیل الدین بر طریقت رکن الدین سجاسی (متوفی ۶۰۶) بود که به واسطه قطب الدین ابهری از خلفای ضیاءالدین ابوالنجیب عبدالقاهر سهروردی (۴۹۰ـ۵۶۳) به شمار می آید (اذکائی ، ص ۱۲۶ـ۱۲۷). در میان فرزندان امام الدین ، مسعود، عبدالله ، علی و محمد از همه مشهورترند (همان ، ص ۱۲۷).

۲) اوحدالدین عبدالله بن مسعود بلیانی .

در حدود ۶۱۳ متولد شد. از خردسالی با آوازی خوش ذکر می گفت و شعر می خواند. از یازده سالگی به ارشاد ابوبکر زاهد همدانی و پدرش ، امام الدین مسعود، به زهد و ریاضت پرداخت (شمس ، ص ۷۲؛ جامی ، همانجا). وی از پدرش خرقه گرفت ، و با اینکه در زمان خود از عرفای بزرگ بود، دست از طلب برنداشت . هنگامی که نجیب الدین علی بُزْغُش (متوفی ۶۷۸)، از اصحاب شیخ شهاب الدین سهروردی ، به شیراز وارد شد عبدالله به دیدار او رفت ، اما خود را بی نیاز از راهنمایی نجیب الدین دید (شمس ، ص ۷۲ـ۷۳؛ جامی ، ص ۲۶۴ـ۲۶۶). اوحدالدین با سعدی مصاحبت داشت و به خانقاه او در شیراز می رفت (جامی ، ص ۲۶۶). گویند که صفی الدین اردبیلی (متوفی ۷۳۵) به دیدار اوحدالدین عبدالله آمد و اوحدالدین ، تربیت و ارشاد او را به شیخ زاهد گیلانی (متوفی ۷۰۰) واگذار کرد (ابن بزاز، ص ۱۰۵ـ۱۰۶).

کرامات چندی به او نسبت داده و اشعار و کلماتی نیز از وی نقل کرده اند (جامی ، ص ۲۶۷ـ ۲۶۸؛ آقابزرگ طهرانی ، ج ۹، قسم ۳، ص ۶۹۴). مهمترین اثر وی رساله عینیه الوجود یا الدائره و الاحدیه درباره وحدت وجود و معرفت خداوند است (آقابزرگ طهرانی ، ج ۸، ص ۳؛ مظفریان ، ص ۲۸۵). وفات او را در ۶۸۶ (جامی ، ۲۶۸) یا ۶۸۳ (زرکوب شیرازی ، همانجا) نوشته اند. وی در خانقاه خود در قریه بلیان به خاک سپرده شد (همان ، ص ۱۴۱). از فرزندان اوحدالدین عبدالله تنها از سراج الدین یاد کرده اند که از شاگردان پسر عمویش ، امین الدین بلیانی * ، بود. از نوادگان وی می توان از تقی الدین بلیانی * (وفات بعد از ۱۰۳۶)، صاحب تذکره مشهور عرفات العاشقین ، و اوحدالدین عبدالله حسینی مشهور به عبدالله اولیای بلیانی ، صاحب ریاض الطالبین و شکریه ، نام برد (شمس ، ص ۷۵ـ۷۶؛ بغدادی ، ج ۱، ستون ۴۶۳؛ آقابزرگ طهرانی ، ج ۱۱، ص ۳۲۹؛ منزوی ، ج ۲، بخش ۱، ص ۱۲۶۳).

۳) زین الدین علی فرزند امام الدین مسعود بلیانی .

وی از علما وعرفای عصر خود بود. کتاب مصابیح ( السنه ) و کتب احادیث را نزد قاضی القضات مجدالدین اسماعیل بن نیکروز خواند و نزد امام مجدالدین فرغانی و شمس الدین ابوسعید نیز علوم دینی را فراگرفت (زرکوب شیرازی ، ص ۱۴۲). زین الدین در ۶۹۳ـ۶۹۴ درگذشت و در خانقاه فرزندش ، امین الدین محمد بلیانی ، در جوار مقبره شیخ ابوبکر زاهد همدانی مدفون است (همانجا؛ اذکائی ، همانجا). وی دارای چهار پسر بود که مشهورترین آنها امین الدین محمد بلیانی است (شمس ، ص ۷۸).

۴) امام الدین محمد فرزند امام الدین مسعود بلیانی .

از او جز اینکه جانشین امین الدین محمد شد و نام فرزندش ضیاءالدین مسعود (دوم ) است ، اطلاع دیگری در دست نیست . اما فرزند ضیاءالدین مسعود به نام سعیدالدین محمد (متوفی ۷۵۸) از مشایخ خاندان بلیانی است (همان ، ص ۹۶؛ اذکائی ، ص ۱۲۹).

۵) سعیدالدین ابوسعد محمدبن مسعود بلیانی ،

نوه امام الدین محمد، مشهور به مولانا و مکنّی به ابوالمحمدین ، از فقها و محدثین بود و مقدمات معارف زمان خود را نزد شیخ امین الدین محمد بلیانی فراگرفت . وی در رباط شیخ ابوعبدالله محمدبن خفیف شیرازی (متوفی ۳۷۱) درس می گفت (شمس ، همانجا؛ جنید شیرازی ، ص ۶۱ـ۶۲). گویند در محضر او هزاران نفر از صالحان و عابدان برای استماع حدیث و خواندن صحیح بخاری حاضر می شدند (جنید شیرازی ، ص ۶۳ـ۶۴).

سعیدالدین در ۷۵۸ درگذشت و او را در همان رباط که تدریس می کرد، دفن کردند (همان ، ص ۶۴). برخی از تألیفات او عبارت است از: مطالع الانوار فی شرح مشارق الانوار ، شفاءالصدور ، ا لمحمّدَیْن ، المسلسلات ، روضهُالرائض فی علم الفرائض ، جامع المناسک و شرح ینابیع الاحکام که آن را به پایان نبرد (همان ، ص ۶۳). کتاب دیگر وی ، سِیَر سَیّد الانوار یا مولودالنبی (به عربی المنتقی فی سیرمولد النبی المصطفی (ص ) )، را فرزندش ، عفیف الدین ابوالمحامد (متوفی ۸۰۲)، در ۷۶۰ با نام سیر کازرونی و سیر عفیفی به فارسی ترجمه کرد. ترجمه دیگر این اثر با عنوان نهایه المسؤول فی روایه الرسول ، به قلم عبدالسلام بن علی ابرقوهی (قرن هشتم ) است که به چاپ رسیده است (شمس ، ص ۹۷ـ ۹۸؛ خواندمیر، ج ۳، ص ۲۹۴). سعیدالدین دو فرزند داشت و چنانکه از کنیت او (ابوالمحمدین ) برمی آید، نام هردو محمد بوده است (اذکائی ، همانجا).

۶) عفیف الدین محمد فرزند سعیدالدین محمد که در ۷۲۷ زاده شد.

وی از محدثان به شمار می آید و صاحب تألیفاتی است چون : شرح البخاری که از شروح بسیار دیگر برای این اثر یاری جسته ، و الاربعین فی فضل العلم ، که طاووسی آن را از او شنیده است . او اسانید مهم و با ارزشی در کتابی به نام شعب الاسانید فی روایه الکتب و المسانید جمع آورد (سخاوی ، ج ۱۰، ص ۲۱). عفیف الدین در ۸۰۲ در نجد وفات یافت و همانجا به خاک سپرده شد (همانجا).

۷) نسیم الدین ابوعبدالله محمد فرزند سعیدالدین محمد.

در ۷۳۵ در کازرون زاده شد و در ۸۱۰ وفات یافت . او در فقه و علوم عربی فاضل بود و اجازه روایت داشت . تقی الدین فاسی از شاگردان اوست (شمس ، ص ۹۸ـ۹۹؛ سخاوی ، ج ۱۰، ص ۲۲).

از خاندان بلیانی شیوخ دیگری نیز در کتب تذکره و تاریخ یاد شده اند، مانند جمال الدین بلیانی (متوفی ۷۴۱)، معین الدین حسینی بلیانی (متوفی ۷۷۹)، عمادالدین بلیانی ، غریبی بلیانی ، که اطلاع زیادی از ایشان در دست نیست (مظلوم زاده ، ج ۸، ۴۵۹۶ـ۴۵۹۷).



منابع :

(۱) محمد محسن آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) ابن بزاز، صفوه الصفا ، چاپ غلامرضا طباطبائی مجد، تبریز ۱۳۷۳ ش ؛
(۳) پرویز اذکائی ، «بلیانی ، پیر خواجو»، میراث جاویدان ، سال ۱، ش ۳ (پاییز ۱۳۷۲)؛
(۴) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین ، ج ۱، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۵، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۵) عبدالرحمان بن احمد جامی ، نفحات الانس من حضرات القدس ، چاپ محمود عابدی ، تهران ۱۳۷۰ ش ؛
(۶) معین الدین جنیدبن محمود جنید شیرازی ، شدّالازار فی حطّ الاوزار عن زوّار المزار ، چاپ محمد قزوینی و عباس اقبال ، چاپ مجدد تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۷) غیاث الدین بن همام الدین خواندمیر، تاریخ حبیب السیر ، چاپ محمد دبیرسیاقی ، تهران ۱۳۵۳ ش ؛
(۸) احمدبن ابی الخیر زرکوب شیرازی ، شیرازنامه ، چاپ بهمن کریمی ، تهران ۱۳۱۰ ش ؛
(۹) محمدبن عبدالرحمان سخاوی ، الضوء اللامع لاهل القرن التاسع ، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۱۰) محمد جواد شمس ، «خاندان بلیانی »، معارف ، دوره ۱۴، ش ۲ (مرداد ـ آبان ۱۳۷۶)؛
(۱۱) منوچهر مظفریان ، کازرون در آیینه فرهنگ ایران ، شیراز ۱۳۷۳ ش ؛
(۱۲) محمد مهدی مظلوم زاده ، «مکاتب و مدارس اسلامی کازرون تا اواخر دوره قاجار»، در نامواره دکتر محمود افشار ، چاپ ایرج افشار، ج ۸ ، تهران ۱۳۷۳ ش ؛
(۱۳) احمد منزوی ، فهرست نسخه های خطی فارسی ، تهران ۱۳۴۸ـ۱۳۵۳ ش .

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۴ 

بازگشت به بالا
-+=