گذرى بر زندگى امام هفتم حضرت موسى بن جعفر (ع )به قلم علامه حلی(کتاب المستجاد من کتاب الارشاد )

ویژگیهاى زندگى امام کاظم (ع )

پس از امام صادق (علیه السلام ) مقام امامت به پسرش ابوالحسن امام موسى بن جعفر (علیهماالسلام ) (یعنى امام کاظم (علیه السلام ) ) رسید، او سزاوار امامت بود چرا که داراى همه جهات کمال و فضایل بود و پدرش امام صادق (علیه السلام ) به امامت او تصریح نمود و نیز اشاراتى در این باره کرد.
امام کاظم (علیه السلام ) در روستاى ((اَبواء)) (بین مکّه و مدینه ) در سال ۱۲۸ هجرى (شنبه ، هفتم ماه صفر) دیده به جهان گشود و در بغداد در زندان ((سندى بن شاهک ))درششم ماه رجب سال ۱۸۳هجرى (۱۵۶) ،درسن ۵۵ سالگى از دنیارفت .
مادرش به نام ((حَمیده بربریّه )) اُمّ ولد بود. و مدّت امامت و جانشینى او از پدرش ۳۵ سال به طول انجامید. کُنیه او ابا ابراهیم ، ابوالحسن و اباعلى بود و به عنوان ((عبدالصّالح )) شهرت داشت و نیز از القاب مشهور او ((کاظم )) است .

دلایل امامت امام کاظم (ع )

۱ – امام صادق (علیه السلام ) به امامت امام کاظم (علیه السلام ) بعد از خود تصریح نمود، راویان بسیار این مطلب را نقل کرده اند و در میان آنان افراد برجسته و اصحاب خاصّ امام صادق (علیه السلام ) که رازدار آن حضرت و مورد وثوق او بودند، مانند: مفضّل بن عمر جُعفى ، معاذ بن کثیر، عبدالرّحمان بن حجّاج ، فیض بن مختار و افراد دیگر که ذکر آنان به درازا مى کشد.
۲ – ((مفضّل بن عمر)) مى گوید: در محضر امام صادق (علیه السلام ) بودم ، حضرت اباابراهیم موسى (علیه السلام ) که دوران کودکى را مى گذراند، وارد شد، امام صادق (علیه السلام ) به من فرمود:
((وصیّت مرا در باره او (امام کاظم ) بپذیر و جریان (امامت ) او را تنها به اصحاب و دوستان مورد اطمینان خود بگو)).
۳ – ((معاذ بن کثیر)) مى گوید: به امام صادق (علیه السلام ) عرض کردم ، از خداوندى که این مقام (امامت ) را از جانب پدرت به تو داده ، خواستم که همین مقام را از جانب تو در حالى که زنده هستى به جانشین شما بدهد. امام صادق (علیه السلام ) فرمود:((خداوند این درخواست تو را، انجام داده است )).
عرض کردم :قربانت گردم ! جانشین شما کسیت ؟ آن حضرت به امام کاظم (علیه السلام ) عبد صالح که خوابیده بود اشاره کرد و او در آن زمان کودک بود.
۴ – ((عبدالرّحمان بن حجّاج )) مى گوید: به محضر امام صادق (علیه السلام ) رفتم او را در اطاقى یافتم که دعا مى کرد و موسى بن جعفر در جانب راستش نشسته بود و به دعاى پدرش ((آمین )) مى گفت ، به امام صادق (علیه السلام ) عرض کردم : قربانت گردم ! من پیوند خاصّى با شما دارم و خدمتگذار شما هستم ، امام بعد از شما کیست ؟!
فرمود:((یا اَبا عَبدِالرَّحْمان ! اِنَّ مُوسى قَدْ لَبِسَ الدِّرْعَ وَاسْتَوَتْ عَلَیْهِ)).
((اى ابوعبدالرحمان ! موسى زره (پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) را پوشیده و این لباس بر اندام او زیبنده و رساست )).
گفتم : بعد از این سخن (امام بعد از شما را شناختم ) دیگر احتیاج به هیچ چیز (و دلیل دیگر) ندارم
۵ – ((فیض بن مختار)) مى گوید: به امام صادق (علیه السلام ) عرض کردم : دستم را بگیر و از آتش دوزخ نجات بده ، بعد از تو چه کسى (امام ) بر ماست ، در این هنگام امام کاظم که کودک بود وارد شد، امام صادق (علیه السلام ) در پاسخ به سؤ ال من اشاره به امام موسى کاظم (علیه السلام ) کرد و فرمود:
((هذا صاحبکم فَتَمَسَّکْ بِهِ؛ این است صاحب (و امام ) شما پس به او تمسک کن )). و دلایل بى شمار دیگر در این راستا وجود دارد.

بزرگان شیعه در جستجوى امام حقّ

((هشام بن سالم )) مى گوید: بعد از وفات امام صادق (علیه السلام ) من با محمّد بن نعمان (مؤ من الطّاق ) در مدینه بودیم ، دیدیم مردم در مورد امامت ((عبداللّه بن جعفر)) اجتماع کرده بودند و مى گفتند: امام بعد از پدرش ، اوست . ما به حضور ((عبداللّه بن جعفر)) رفتیم ، دیدیم جمعیّت بسیارى در حضور او هستند، ما از او زکات اموال پرسیدیم که به چه مقدار باید برسد تا زکات آن واجب شود؟
گفت : در دویست درهم ، پنج درهم زکات واجب است ، پرسیدم از صد درهم چطور؟
گفت :((دو درهم و نیم زکات دارد)).
گفتیم : به خدا سوگند! حتى ((مرجِئه )) این را نمى گویند.
گفت :((سوگند به خدا! نمى دانم آنان چه مى گویند)). از منزل عبداللّه گمراه و حیران بیرون آمدیم و من با ابوجعفر احول (مؤ من الطّاق ، یکى از شاگردان امام صادق ) در یکى از کوچه هاى مدینه نشستیم و بر اثر ناراحتى گریه کردیم ، حیران و سرگردان بودیم و نمى دانستیم به کجا برویم و سراغ چه کسى را بگیریم ؟باخود مى گفتیم به سوى ((مرجئه ))بگرویم یا زیدیه ، یا معتزله ،یا قَدَریّه ؟!.
در همین فکر و تردید بودیم ، ناگهان پیرمردى را دیدم که او را نمى شناختم ، به من اشاره کرد، ترسیدم که مبادا از جاسوسهاى منصور دوانیقى (دوّمین خلیفه عباسى ) باشد؛زیرا منصور در مدینه جاسوسهایى گمارده بود تا از اجتماعات مردم بعد از امام صادق ( علیه السلام ) گزارش دهند تا آن فردى را که به دورش جمع شده اند، دستگیر کرده و گردنش را بزنند لذا ترسیدم که این پیرمرد یکى از آن جاسوسها باشد، به دوستم مؤ من الطاق گفتم :((از من کناره بگیر که در مورد جان خودم و تو نگران هستم ، آن پیرمرد مرا خواسته نه تو را، از من دور شو تا به هلاکت نرسى و خودت بر هلاکت خودت کمک نکن )). مؤ من الطّاق از من ، فاصله بسیار گرفت و رفت .
و من به دنبال پیرمرد به راه افتادم ، در حالى که گمان مى کردم به دست او گرفتار شده ام و دیگر راه نجاتى نیست ، همچنان به دنبال او مى رفتم به گونه اى که تسلیم مرگ شده بودم ، تا اینکه پیرمرد مرا به خانه امام کاظم (علیه السلام ) برد، به من گفت :((خدا تو را مشمول رحمتش سازد، وارد خانه شو!)).
وارد خانه شدم ، تا امام کاظم (علیه السلام ) مرا دید، بدون سابقه ، آغاز به سخن کرد و فرمود:
((اِلَىَّ اِلَىَّ، لا اِلَى الْمُرْجِئَهِ وَلا اِلَى الْقَدَرِیَّهِ وَلا اِلىَ الزَّیْدِیَّهِ وَلا اِلىَ الْمُعْتَزِلَهِ وَلا اِلَى الْخَوارِجِ)).
((به سوى من بیا، به سوى من بیا، نه به سوى مرجئه و نه قدریّه و نه زیدیه و نه معتزله و نه به سوى خوارج )).
پرسیدم :((فدایت شوم ! پدرت از دنیا رفت ؟)).
فرمود:((آرى )).
گفتم : مقام امامت بعد از او به چه کسى محول شده است ؟
فرمود:((اگر خدا بخواهد تو را به راه درست هدایت مى کند)).
گفتم : فدایت شوم ! برادرت عبداللّه ، گمان مى کند که امام بعد از پدرش مى باشد.
فرمود:((عبداللّه مى خواهد خدا را عبادت نکند)).
گفتم : فدایت شوم ! امامت بعد از امام صادق (علیه السلام ) از آن کیست ؟
فرمود:((اگر خدا بخواهد، تو را به راه درست هدایت مى کند)).
گفتم : فدایت شوم ! تو همان امام هستى ؟
فرمود:((من آن را نمى گویم )).
با خود گفتم : من در سؤ ال کردن ، راه صحیحى را انتخاب نکرده ام .
سپس به او عرض کردم : فدایت شوم ! آیا تو امام دارى ؟
فرمود:((نه )) در این هنگام دگرگون شدم و شکوه و عظمتى از امام کاظم (علیه السلام ) مرا فراگرفت که جز خدا آن را نمى داند.
سپس عرض کردم : فدایت شوم ! از تو سؤ ال مى کنم ، همانگونه که از پدرت سؤ ال مى کردم
فرمود:((سؤ ال کن تا آگاه گردى ، ولى آن را شایع نکن ، چرا که اگر شایع کنى سر بریدن در کار است (و دژخیمان طاغوت به تو دست یابند و گردنت را بزنند)).
سؤ الهایى کردم ، او را دریاى بى کران یافتم ، گفتم : فدایت شوم ! شیعیان پدرت گمراه و سرگردانند، آیا این موضوع را با آنان در میان بگذارم و آنان را به سوى امامت شما دعوت کنم ؟ با اینکه شما از من خواستى که موضوع را کتمان کنم ؟
فرمود: آن افرادى را که در آنان رشد و عقل دیدى ، به آنان جریان را بگو، ولى از آنان پیمان بگیر که آن را فاش نسازند و گرنه سر بریدن در کار است (و با دست اشاره به گلویش کرد)
((هشام )) مى گوید: پس از آن ، از حضور امام کاظم (علیه السلام ) بیرون آمدم و مؤ من الطّاق را دیدم ، گفت چه خبر؟
گفتم : هدایت است و داستان را براى او تعریف کردم .
سپس زُراره و ابابصیر را دیدیم که به محضر امام کاظم (علیه السلام ) رفته اند و کلامش ‍ را شنیده اند و سؤ ال کرده اند و به امامت امام کاظم (علیه السلام ) باور نموده اند، سپس ‍ گروههایى از مردم را دیدم که به حضور آن حضرت رسیده اند و هرکسى به خدمت او رفته ، به امامت او معتقد شده است مگر گروه و دسته عمّار ساباطى (که معتقد به امامت عبداللّه شدند و بعد هسته مرکزى فرقه فَطَحِیّه تشکیل شد) ولى در آن هنگام در اطراف عبداللّه بن جعفر، جز اندکى از مردم ، کسى نمانده بودند.

داستان غمبار انگیزه شهادت امام کاظم (ع )

انگیزه دستگیرى امام کاظم (علیه السلام ) : بزرگان اصحاب امام کاظم (علیه السلام ) در مورد سبب دستگیرى امام کاظم (علیه السلام ) به دستور هارون الرّشید (پنجمین خلیفه عبّاسى ) چنین نقل مى کنند:
((هارون پسرش (محمّد امین ) را نزد جعفر بن محمد بن اشعث (که از شیعیان و معتقدان به امامت امام کاظم (علیه السلام ) بود) گذارد، تا آموزگار او باشد و در تعلیم و تربیت او بکوشد)).
یحیى بن خالد برمکى ، به جعفر بن محمّد بن اشعث ، حسادت ورزید و با خود گفت اگر خلافت بعد از هارون به پسر او (محمد امین ) برسد، دولت من و فرزندانم (یعنى دولت برمکیان در دستگاه هارون ) نابود خواهد شد. (۱۵۷)
یحیى در مورد جعفر بن محمّد، به نیرنگ دست زد (و از راه دوستى وارد شد تا جعفر را به دام هارون بیندازد) یحیى در ظاهر رابطه دوستى با جعفر برقرار کرد و با او انس و الفت گرفت و بسیار به خانه جعفر مى رفت و کارهاى او را با کمال مراقبت ، پیگیرى مى نمود و مخفیانه همه آنها را به هارون گزارش مى داد و چیزهایى هم خودش مى افزود تا هارون را بر ضدّ جعفر تحریک کند. تا اینکه روزى یحیى به بعضى از نزدیکان مورد اطمینانش گفت :((آیا شما کسى را از دودمان ابوطالب مى شناسید که فقیر باشد تا (او را تطمیع کرده و) به وسیله او به جستجو و تحقیق بپردازیم ؟)).
آنان ((على بن اسماعیل بن جعفر صادق )) (نوه امام صادق (علیه السلام ) و برادرزاده امام کاظم (علیه السلام ) ) را به این عنوان معرّفى کردند.
على بن اسماعیل در مدینه بود، یحیى براى او مالى (مبلغى هنگفت ) فرستاد و او را به آمدن نزد هارون تشویق کرد و وعده احسانهاى دیگر به او داد و او آماده براى رفتن به بغداد گردید.
امام کاظم (علیه السلام ) از موضوع آگاه شد، على بن اسماعیل را طلبید و به او فرمود:((اى برادرزاده ! مى خواهى کجا بروى ؟)).
او گفت : مى خواهم به بغداد بروم .
فرمود:((براى چه قصد مسافرت دارى ؟)).
او گفت : مقروض و تنگدست هستم (مى روم بلکه پولى به دست آورم ).
امام کاظم (علیه السلام ) فرمود:((من قرضهاى تو را ادا مى کنم و باز به تو نیکى خواهم کرد)).
على بن اسماعیل به سخن امام کاظم (علیه السلام ) توجّه نکرد و تصمیم گرفت تا به بغداد برود.
امام کاظم (علیه السلام ) او را طلبید و به او فرمود:((اکنون مى خواهى بروى ؟!)).
او گفت : آرى .
امام کاظم (علیه السلام ) فرمود:((برادرزاده ام ! خوب توجه کن و از خدا بترس و فرزندان مرا یتیم مکن )). سپس امام کاظم (علیه السلام ) دستور داد سیصد دینار و چهارهزار درهم به او دادند، وقتى که او از حضور امام کاظم (علیه السلام ) برخاست ،امام به حاضرین فرمود:((سوگند به خدا در ریختن خون من ، سعایت مى کند و فرزندانم را یتیم مى نماید)).
حاضران عرض کردند: فدایت گردیم ! شما این را مى دانید و در عین حال به او کمک مى کنید و نیکى مى نمایید؟!
امام کاظم (علیه السلام ) فرمود:((آرى طبق نقل پدرانم رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود: وقتى که رشته خویشى بریده شد و سپس پیوند یافت و بار دوّم بریده شد، خداوند آن را خواهد برید)).
من مى خواهم بعد از بریدن او، آن را پیوند دهم تا اگر بار دیگر او آن را برید، خداوند از او ببرد.
گویند: على بن اسماعیل به بغداد مسافرت کرد و با یحیى برمکى ملاقات نمود و یحیى آنچه درباره امام کاظم مى خواست از او پرسید و آنچه از او شنیده بود، چیزهاى دیگرى بر آن افزود و به هارون خبر داد و سپس خود على بن اسماعیل را نزد هارون برد.

هارون از على بن اسماعیل ، در مورد عمویش موسى بن جعفر (علیه السلام ) سؤ ال کرد. او به سعایت و بدگویى از امام پرداخت و به دروغ گفت :((پولها و اموال از شرق و غرب جهان براى موسى بن جعفر (علیه السلام ) مى آورند و او مزرعه اى به سى هزار دینارخریده که نامش ((یسیر)) است ، وقتى پولها را نزد صاحب مزرعه بردند، او گفت که من از این نوع پولها نمى خواهم و نوع دیگر مى خواهم ، به دستور موسى بن جعفر (علیه السلام ) سى هزار دینار دیگر براى او بردند)).
وقتى که هارون (این دروغها را) از او شنید دستور داد دویست هزار درهم به او بدهند تا به بعضى از نواحى برود و با آن به زندگیش ادامه دهد.

مرگ نکبتبار على بن اسماعیل

((على بن اسماعیل )) به ناحیه اى از مشرق بغداد رفت (بر اثر عیّاشى ) پولش تمام شد، کسانى را نزد هارون براى گرفتن پول فرستاد، آنان به دربار هارون براى گرفتن پول رفتند، او در انتظار رسیدن پول ، دقیقه شمارى مى کرد و در همین ایّام روزى به مستراح رفت ، آنچنان به اسهال مبتلا شد که روده هایش بیرون آمد و خودش به زمین افتاد، همراهانش آمدند و هرچه کردند که آن روده ها را به جاى خود بازگردانند، ممکن نشد، ناگزیر او را با همان حال از مستراح برداشته و بیرون آوردند و در همان وضع (زشت و وخیم ) که در حال جان کندن بود، براى او از جانب هارون پول آوردند، او نگاهى به آن پولها کرد و گفت :((ما اَصْنَعُ بِهِ وَاَنَا فِى الْمَوْتِ؛ من که در حال مرگ هستم ، این پولها را براى چه مى خواهم ؟!)).

هارون و دستگیرى امام کاظم (ع )

هارون الرّشید همان سال عازم مکّه براى انجام حجّ شد، نخست به مدینه رفت و در همین وقت دستور دستگیرى امام کاظم (علیه السلام ) را داد.
نقل شده : وقتى که هارون وارد مدینه شد، امام کاظم (علیه السلام ) با جمعى از بزرگان مدینه به استقبال او رفتند، سپس امام کاظم (علیه السلام ) طبق معمول به مسجد رفت . هارون شبانه کنار قبر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و (ریاکارانه ) گفت : اى رسول خدا! من در مورد تصمیمى که دارم از تو معذرت مى خواهم ، تصمیم دارم موسى بن جعفر را زندانى کنم ؛ زیرا او مى خواهد ایجاد اختلاف و پراکندگى بین امّت تو نماید و خون مردم را بریزد.
سپس هارون دستور داد امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) را گرفتند و نزدش بردند، آن حضرت را (به دستور او) به زنجیر بستند، دو هودج ترتیب دادند، آن حضرت را در یکى از آن هودجها که بر پشت استر بود، سوار کردند و هودج دیگرى بر پشت استر دیگر بود و همراه هر دو هودج ، سوارانى فرستاد و سپس (در بیرون مدینه ) سواران ، دودسته شدند یک دسته به سوى بغداد و دیگرى به سوى بصره روانه شدند، امام کاظم ( علیه السلام ) در هودجى بود که به سوى بصره حرکت مى کرد و هارون با این کار مى خواست مردم از اینکه امام کاظم (علیه السلام ) به سوى بصره رفت یا بغداد، بى خبر بمانند و سواران همراه آن حضرت را نشناسند و به سوارانى که امام کاظم (علیه السلام ) را مى بردند، دستور داد که وقتى به بصره رسیدند، امام کاظم (علیه السلام ) را در بصره به ((عیسى بن جعفر بن منصور)) تحویل دهند و او در آن روز (به عنوان رئیس ‍ زندان ) در بصره بسر مى برد.

امام کاظم (ع ) در زندانهاى مختلف

۱ – در زندان عیسى بن جعفر: سواران ، امام کاظم (علیه السلام ) را به بصره آوردند و به ((عیسى بن جعفر)) تحویل دادند و آن بزرگوار یک سال را در بصره در زندان عیسى گذراند.
هارون براى ((عیسى بن جعفر)) نامه نوشت که موسى بن جعفر را به قتل برسان ، وقتى این نامه به دست عیسى رسید، بعضى از دوستان نزدیک و مورد اطمینان خود را طلبید و نامه هارون را براى آنان خواند و در این باره با آنان به مشورت پرداخت . آنان به او گفتند که :((دست به کشتن امام نیالاید و از هارون بخواهد تا او را در این مورد معاف دارد)).

عیسى نامه اى به هارون نوشت و در آن یادآورى کرد که :((مدّت طولانى موسى بن جعفر (علیه السلام ) در زندان من بوده و من در این مدّت او را آزمودم و جاسوسهایى بر او گماشتم ، چیزى از او نیافتم جز اینکه همواره به عبادت بسر مى برد، حتى شخصى را ماءمور مخفى کردم تا دعاى او را بشنود، او گزارش داد که موسى بن جعفر (علیه السلام ) در دعاى خود بر من وبر تو، نفرین نمى کند و ما را به بدى یاد نمى نماید و براى خود جز آمرزش و رحمت الهى را درخواست نمى نماید، اینک کسى را به اینجا بفرست تا موسى بن جعفر (علیه السلام ) را به او بسپارم و گرنه او را آزاد مى کنم ؛ زیرا از نگهداشتن او در زندان رنج مى برم )).
نقل شده : یکى از جاسوسان به ((عیسى بن جعفر)) گزارش داد که از موسى بن جعفر( علیه السلام ) در زندان این دعا را بسیار شنیده است :
((اَللّهُمَّاِنَّکَ تَعْلَمُاَنِّى کُنْتُ اَسْاءَلُکَ اَنْ تَفْرِغَنِى لِعِبادَتِکَ وَقَدْ فَعَلْتُ فَلَکَالْحَمْدُ))
((خدایا! تو مى دانى که من از درگاهت مى خواستم که مرا درجاى خلوتى براى عبادت تو، قرار دهى و تو این خواسته ام را اجابت کردى ، تو را حمد مى گویم و از تو سپاسگزارم )).
۲ – در زندان فضل بن ربیع : وقتى که نامه عیسى به هارون رسید، هارون شخصى را ماءمور کرد که به بصره برود و موسى بن جعفر (علیه السلام ) را از زندان عیسى تحویل بگیرد و به بغداد روانه سازد و به ((فضل بن ربیع )) (یکى از وزیران ) تحویل دهد. او همین ماءموریّت را انجام داد و امام کاظم (علیه السلام ) را به بغداد آورد و به فضل بن ربیع تسلیم نمود.
امام کاظم (علیه السلام ) مدّت طولانى تحت نظر فضل بن ربیع در بغداد بسر برد.
هارون از فضل بن ربیع خواست که امام کاظم (علیه السلام ) را به قتل برساند، ولى او نیز از این کار سرباز زد، هارون در نامه اى به او دستور داد تا موسى بن جعفر (علیه السلام ) رابه ((فضل بن یحیى )) بسپارد.
۳ – در زندان فضل بن یحیى برمکى : فضل بن یحیى ، امام کاظم (علیه السلام ) را تحویل گرفت و در یکى از اطاقهاى خانه اش جا داد، دیدبانانى بر او گماشت ، آنان گزارش دادند که موسى بن جعفر (علیه السلام ) همواره به عبادت اشتغال دارد و تمام شب را با نماز و قرائت قرآن به صبح مى آورد و سرگرم دعا و کوشش براى عبادت است و بسیارى از روزها را روزه مى گیرد و روى خود را از محراب عبادت به سوى دیگر نمى گرداند.
فضل بن یحیى وقتى که امام را چنین یافت ، گشایشى در کار او نمود و احترام شایانى به آن حضرت مى کرد. خبر احترام یحیى از امام کاظم (علیه السلام ) به هارون رسید و او در آن وقت در ((رِقّه )) (محلّى نزدیک بغداد) بود، نامه اى براى فضل بن یحیى نوشت : امام کاظم (علیه السلام ) را احترام نکن ، بلکه او را به قتل برسان .
فضل از دستور هارون سرپیچى کرد و دستش را به خون مقدّس امام کاظم (علیه السلام ) نیالود. این خبر به هارون رسید، بسیار خشمگین شد، فورا (دژخیم بى رحم خود) مسرور خادم را طلبید و به او گفت : هم اکنون به بغداد برو و از آنجا بى درنگ نزد موسى بن جعفر برو، اگر او را در آسایش و رفاه دیدى ، این نامه را به ((عبّاس بن محمّد)) بده و به او فرمان بده که آنچه در این نامه نوشته شده به آن عمل کند.
۴ – در زندان سندى بن شاهک : هارون نامه دیگرى به مسرور خادم داد و به او گفت : این نامه را نیز به سندى بن شاهک (زندانبان بى رحم یهودى ) بده ، در آن نامه دستور داده بود که هرچه ((عباس بن محمّد)) دستور داد، سندى بن شاهک از او اطاعت کند.
((مسرور خادم )) به بغداد آمد و به خانه ((فضل بن یحیى )) وارد شد، کسى نمى دانست که مسرور براى چه آمده است ؟ او یکسره نزد امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) رفت و او را همانگونه که به هارون خبر داده بودند در رفاه و آسایش دید و از آنجا بى درنگ نزد عبّاس بن محمّد و سندى بن شاهک رفت و نامه هاى هارون را به این دو نفر رساند.
طولى نکشید که دیدند ماءمور عبّاس بن محمد با عجله به خانه فضل بن یحیى آمد، فضل ، وحشتزده و هراسناک شد و همراه ماءمور، نزد ((عبّاس بن محمد)) رهسپار گردید. عباس چند تازیانه و تخت مانندى طلبید و دستور داد فضل بن یحیى را برهنه کردند و سندى بن شاهک ، صد تازیانه جلو روى عباس بن محمّد به فضل بن یحیى زد. سپس ‍ فضل در حالى که برخلاف وقت ورود، پریشان و رنگ باخته بود، از خانه عباس بیرون آمد و به مردمى که در سمت چپ و راست بودند، سلام کرد. سپس مسرور خادم در ضمن نامه اى ماجراى شلاّق خوردن فضل بن یحیى را براى هارون الرّشید نوشت . هارون (دریافت که سندى بن شاهک براى شکنجه دادن و کشتن امام کاظم (علیه السلام ) مناسب است ) به مسرور خادم دستور داد که موسى بن جعفر (علیه السلام ) را به سندى بن شاهک تسلیم کن (که همین کار انجام شد).

شهادت مظلومانه امام کاظم (ع )

هارون در این ایام یک مجلس (تمام عیار طاغوتى در کاخ خود) ترتیب داد که بسیارى از رجال کشورى و لشکرى در آن شرکت کرده بودند، به آنان رو کرد و چنین گفت :
((اى مردم ! فضل بن یحیى (در مورد کشتن موسى بن جعفر) از فرمان من سرپیچى کرده است ، من مى خواهم او را لعنت کنم ، شما نیز همصدا با من ، او را لعنت کنید)).
همه حاضران در مجلس فریاد زدند:((لعنت بر فضل بن یحیى ))، فریاد لعنت آنان ، در و دیوار کاخ هارون را به لرزه درآورد، این خبر به یحیى بن خالد برمکى ، پدر فضل رسید، فورا با شتاب ، خود را به کاخ هارون رساند و از در مخصوص ،غیر از در همگانى ،واردکاخ شد و از پشت سر هارون به طورى که او نفهمد،نزد هارون آمد و به هارون گفت : استدعا دارم به عرض من توجّه فرمایید.
هارون در حال ناراحتى و خشم ، گوش فراداد، یحیى گفت : فضل یک جوان تازه کار است (که نتوانسته فرمان تو را اجرا سازد) من به جاى او جبران مى کنم و فرمان تو را اجرا مى نمایم .
هارون از این سخن برافروخته و شادمان شد و به مردم روکرد و گفت :
فضل بن یحیى در موردى از فرمان من سر باز زد و من او را لعنت کردم ، اینک او توبه کرده و به فرمان من بازگشته است ، پس او را دوست بدارید!)).
همه حاضران گفتند: ما هرکس تو را دوست دارد، دوست مى داریم و با هرکس که با تو دشمنى کند دشمن هستیم ، اینک ما فضل را دوست داریم .
یحیى بن خالد، پس از این ماجرا، با عجله به بغداد آمد، مردم از ورود شتابزده یحیى (از رِقّه ) به بغداد، هراسان شدند و هرکس در این باره سخنى مى گفت (و بازار شایعات رواج یافت ) ولى یحیى خود وانمود کرد که براى تنظیم امور شهر و رسیدگى به کار کارگزاران و فرمانداران آمده است و در این مورد خود را به بعضى از اینگونه کارها سرگرم کرد که سخنش را درست جلوه دهد.
سپس ((سندى بن شاهک )) (جلاّد بى رحم ) را طلبید و در مورد قتل امام کاظم (علیه السلام ) به او فرمان داد و او از فرمان یحیى اطاعت کرد و تصمیم بر کشتن امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) گرفت به این ترتیب که : زهرى به غذاى امام کاظم (علیه السلام ) ریخت و آن را نزد آن حضرت گذاشت .
و بعضى گویند: او زهر را در میان چند دانه خرما وارد نمود و نزد آن حضرت گذارد.
وقتى که امام کاظم (علیه السلام ) از آن غذا خورد، طولى نکشید که آثار زهر را در خود احساس کرد. پس از آن ، آن بزرگوار سه روز در حالت دشوارى و ناراحتى بسر برد و در روز سوّم جان به جان آفرین تسلیم نمود (و شهد شهادت نوشید).

ظاهر سازى سندى بن شاهک

پس از شهادت امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) به دستور مخفیانه دستگاه طاغوتى هارون ، سندى بن شاهک ، جمعى از فقها و بزرگان و رجال بغداد را که در میانشان ((هیثم بن عدى )) نیز بود، نزد جنازه حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام ) آورد، آنان به بدن امام کاظم (علیه السلام ) نگاه کردند، اثرى از زخم و خراش و آثار خفگى در آن ندیدند و سندى بن شاهک از همه آنان گواهى گرفت که امام کاظم (علیه السلام ) به مرگ طبیعى از دنیا رفته است و آنان نیز این گواهى را دادند.
سپس جنازه امام را از زندان بیرون آورده و کنار جسر بغداد نهادند و اعلام کردند: این موسى بن جعفر (علیه السلام ) است که از دنیا رفته ، بیایید به جنازه اش نگاه کنید.
مردم ، گروه گروه مى آمدند و با دقّت به صورت آن بزرگوار نگاه مى کردند و مى دیدند که از دنیا رفته است .
گروهى بودند که در زمان زنده بودن امام کاظم (علیه السلام ) اعتقاد داشتند که او همان ((قائم منتظر)) است و زندانى شدن او را، همان غیبتى مى دانستند که از خصوصیّات حضرت قائم (علیه السلام ) است .
یحیى بن خالد دستور داد تا جار بکشند که موسى بن جعفر (علیه السلام ) مرده است و این جنازه اوست که رافضیان مى پندارند او قائم منتظر است و نمى میرد، بیایید به جنازه اش بنگرید.
مردم آمدند و او را دیدند که از دنیا رفته است . (۱۵۸)

ماجراى دفن جنازه امام کاظم (ع )

جنازه امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) را در قبرستان قریش در ((باب التّین )) به خاک سپردند و این قبرستان قدیمى مخصوص بنى هاشم و بزرگان از مردم بود (که اکنون قبرآن حضرت درشهرکاظمین نزدیک بغداد داراى صحن و سراست ).
روایت شده : امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) هنگام شهادت ، به سندى بن شاهک وصیّت کرد که من در بغداد نزدیک خانه ((عباس بن محمّد)) دوستى دارم که از اهالى مدینه است ، به او بگویید بیاید و عهده دار غسل و کفن من شود.
((سندى بن شاهک )) مى گوید: من از آن حضرت خواستم اجازه دهد تا خودم او را کفن کنم .
حضرت اجازه نداد و فرمود:
((اِنّا اَهْلُ بَیْتٍ مُهُورُ نِسائِنا وَحَجُّ صَرُورَتِنا وَاَکْفانُ مَوْتانا مِنْ طاهِرِ اَمْوالِنا))
((ما از خاندانى هستیم که مهریه زنانمان و اوّلین حجّمان و کفنهاى مردگانمان ، از پاکترین اموالمان تهیّه مى شود)).
سپس فرمود:((نزد خودم کفن دارم ، مى خواهم آن دوستم سرپرست غسل و کفن و دفن من شود)). (۱۵۹)
آن دوست مذکور را حاضر کردند و او این امور را انجام داد. (۱۶۰)

فرزندان امام کاظم (ع )

امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) داراى ۳۷ فرزند پسر و دختر بود که عبارتند از:
۱ – امام علىّ بن موسى الرّضا (علیه السلام ) .
۲ ، ۳ و ۴ – ابراهیم ، عباس و قاسم .
۵ ، ۶ ، ۷ و ۸ – اسماعیل ، جعفر، هارون و حسن .
۹ ، ۱۰ و ۱۱ – احمد، محمّد و حمزه .
۱۲ ، ۱۳ ، ۱۴ ، ۱۵ و ۱۶ – عبداللّه ، اسحاق ، عبیداللّه ، زید و حسین .
۱۷ و ۱۸ – فضل و سلیمان .
۱۹ ، ۲۰ و ۲۱ – فاطمه کبرى ، فاطمه صغرى و رقیّه .
۲۲ ، ۲۳ و ۲۴ – حکیمه ، اُمّ ابیها و رُقیه صغرى .
۲۵ ، ۲۶ و ۲۷ – اُمّ جعفر، لبابه و زینب .
۲۸ ، ۲۹ ، ۳۰ و ۳۱ – خدیجه ، عِلِیّه ، آمنه و حسنه .
۳۲ ، ۳۳ و ۳۴ – بریه ، عایشه و اُمّ سلمه .
۳۵ و ۳۶ – میمونه و ام کلثوم .
(در کتاب ارشاد شیخ مفید، فرزندى به نام حسن دوبار آمده ، بنابر این ، مجموع آنها ۳۷ نفر مى شوند).

نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی
کتاب المستجاد من کتاب الا رشاد//ترجمه دفتر انتشارات اسلامى-وابسته به جامعه مدرّسین حوزه علمیّه قم



۱۵۶- ولى بنابر مشهور، شهادت او در ۲۵ ماه رجب سال ۱۸۳ اتفاق افتاد.
۱۵۷- زیرا وقتى ((محمد امین )) روى کار آید، قطعا استادش ((جعفر بن محمد بن اشعث )) را روى کار خواهد آورد و جعفر، طبق سوابقى که با برمکیان دارد، از آن افرادى است که دولت برمکیان را از صفحه روزگار برمى اندازد.
۱۵۸- و این نیز از نیرنگهاى سالوسگرانه و تزویر حکومت جنایتکارانه هارون الرّشید و یحیى برمکى (وزیر او) بود که مى خواستند با این هیاهو و فریبکارى ، افکار را متوجّه امور دیگر نمایند و جنایت بزرگ خود را بپوشانند، ولى آنان کور خوانده بودند و خون جوشان این امام بزرگوار تا ابد رویشان را سیاه کرد و براى آنان در دنیا و آخرت لعنت ابدى آورد.
۱۵۹- به این ترتیب ، آن امام مظلوم در زندان ، آخرین پیامش را داد که از راه پاک ، کسب روزى کنیم و حتى در کفن و دفن ، از ستمگران یارى نجوییم و از افراد پاک ، استمداد نماییم .
۱۶۰- مطابق بعضى از روایات ، امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام ) جنازه امام کاظم (علیه السلام ) را به خاک سپرد.

زندگینامه امام موسی کاظم(ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال) قسمت اخر ذکر اولاد واعقاب امام

فصل ششم :ذکر اولاد واعقاب امام موسى علیه السلام وذکر ابرشاهیم بن موسى

بـدان کـه در عـدد اولاد حـضـرت مـوسـى کـاظم علیه السلام اخلاف است ، ابن شهر آشوب گـفـتـه : اولاد آن حضرت فقط سى نفر است . وصاحب ( عمده الطالب ) گـفـتـه کـه از بـراى آن حـضـرت شـصـت اولاد بـوده ، سى و هفت دختر وبیست وسه پـسـر.وشـیـخ مـفید رحمه اللّه فرموده که آنها سى وهفت نفر مى باشند هیجده تن ذکور ونوزده تن اناث واسامى ایشان بدین طریق است :
حـضـرت عـلى بـن مـوسـى الرضـا عـلیـه السـلام ، وابـراهـیـم ، وعـبـاس ، وقـاسـم ، و اسـماعیل ، وجعفر، وهارون ، وحسن ، واحمد، ومحمّد، وحمزه ، وعبداللّه ، و اسحاق ، وعبیداللّه ، وزیـد، وحسین ، وفضل ، وسلیمان ، وفاطمه کبرى ، وفاطمه صغرى ، ورقیه ، وحکیمه وام ابیها، ورقیه صغرى ، وکلثوم  ، وام جعفر، ولبانه ، وزینب  ، وخـدیـجـه ، وعـلیـه ، وآمنه ، وحسنه ، و بریهه ، عائشه ، وام سلمه ، ومیمونه ، وام کلثوم .

ودر ( عـمـده الطـالب ) از شـیـح ابـونـصـر بـخـارى نـقل کرده که شیخ تاج الدّین گفته که اعقاب حضرت کاظم علیه السلام از سیزده اولادش اسـت کـه چـهـار نـفـر آنـها اولادشان بسیار شده وآنها حضرت رضا علیه السلام وابراهیم مرتضى ومحمّد عابد وجعفر مى باشد وچهار نفر دیگر آنها اولادشان نه بسیار بوده ونه کـم وایـشـان زیدالنار وعبداللّه وعبیداللّه وحمزه مى باشند، وپنج نفر دیگرشان کم اولاد بودند و ایشان عباس وهارون واسحاق وحسین وحسن مى باشند.
شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه فـرمـوده کـه از بـراى هریک از اولاد حضرت موسى علیه السلام فضل ومنقبت مشهوره است .

ذکر ابراهیم بن موسى بن جعفر علیه السلام واولاد او

شـیـخ مـفـید رحمه اللّه فرموده که ابراهیم مردى با سخاوت وکرم بوده ودر ایام ماءمون از جـانـب مـحـمّد بن محمّد بن زید بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام که ابـوالسـرایـا با اوبیعت کرده بود امیر یمن گشت ودر زمانى که ابوالسرایا کشته گشت وطالبیین متفرق ومتوارى شدند ماءمون ، ابراهیم را امان داد.

مـؤ لف گـوید: که تاج الدّین ابن زهره حسینى در کتاب ( غایه الا ختصار ) در ذکر اجـداد سـیـد مرتضى ورضى ، در احوال ابراهیم بن موسى الکاظم علیه السلام گفته که امـیـر ابـراهـیـم المـرتـضـى سـیـدى جـلیـل وامـیـرى نـبـیـل وعـالم وفاضل بود، روایت حدیث مى کند از پدرانش علیه السلام رفت به سوى یمن وغلبه کرد بـر آنـجـا در ایام ابوالسرایا وبعضى گفته اند که مردم را مى خواند به امامت برادرش حـضرت رضا علیه السلام ، این خبر به ماءمون رسید پس شفاعت کردند براى او، ماءمون پـذیـرفـت شـفـاعـت اوواورا امان داد ومتعرضش نشد واووفات کرد در بغداد و قبرش در ( مـقـابـر قـریـش ) نزد پدر بزرگوارش است در تربت علیحده که معروف است . ودر حـال پـسـرش ابـوسـبـحـه مـوسـى بـن ابـراهـیـم گـفـتـه کـه اواز اهـل صـلاح وعـبـادت وورع وفاضل بود روایت مى کرد حدیث را وگفته که خبر داد مرا پدرم ابـراهـیـم ، گـفـت حـدیـث کرد مرا پدرم موسى کاظم علیه السلام گفت حدیث کرد مرا از امام جـعـفـر بن محمّد علیه السلام ، گفت حدیث کرد مرا پدرم امام محمدباقر علیه السلام ، گفت حـدیـث کـرد مـرا پـدرم زیـن العـابـدین علیه السلام ، گفت حدیث کرد پدرم امام حسین علیه السـلام شـهـیـد کـربـلا، گـفـت حـدیث کرد مرا پدرم امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام ، گفت حدیث کرد مرا رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله و سلم ، گفت : حدیث کرد مرا جـبـریـیـل علیه السلام از خداى تعالى که فرموده لااله الاّ اللّه حصار من است ، پس هر که بـگـویـد آن را، داخـل شـود در حـصـار مـن وکـسـى کـه داخل شود در حصار من ، ایمن خواهد بود از عذاب من . وفات کرد ابوسبحه در بغداد وقبرش در ( مقابر قریش ) است در جار پدر وجدش ومن تفحص ‍ کردم از قبرش دلالت کردند مـرا بـه آن ومـوضـع آن در دهـلیـز حـجـره کـوچـکـى اسـت کـه مـلک ومنازل جوهرى هندى است . انتهى .

فـقـیـر گـویـد: کـه صـاحـب ( عـمـده الطـالب ) نقل کرده که حضرت امام موسى علیه السلام را دوابراهیم بوده : ابراهیم اکبر، ودر اعقاب داشـتـن اوخـلاف اسـت و ابـونـصـر بـخارى گفته : اوبوده که در یمن در ایام ابوالسرایا خروج کرده واوبلاعقب بوده ؛ ودیگر ابراهیم اصغر است که ملقب است به مرتضى ومادرش ام ولدى بـوده از اهـل نـوبـه وزنگبار واسمش نجیّه بوده واورا عقب از دوپسر بوده : موسى ابـوسـبـحـه وجـعـفر، ولکن ابوعبداللّه بن طباطبا گفته که عقب اوسه پسر بوده موسى و جـعـفـر واسـمـاعـیـل ، وعـقـب اسـمـاعـیـل از پـسـرش مـحـمـّد اسـت ومـحـمـّد بـن اسـمـاعـیل را اعقاب واولاد است در دینور وغیرها که یکى از ایشان است ابوالقاسم حمزه بن عـلى بـن حـسـیـن بـن احـمـد بـن مـحمّد بن اسماعیل بن ابراهیم بن الا مام موسى الکاظم علیه السـلام ومـن دیـدم اورا واوخـوب مردى بود، وفات کرد به قزوین ، واورا برادران وعموها بود، این بود کلام ابن طباطبا، ولکن شیخ تاج الدّین گفته که ابراهیم را عقب نبوده مگر از موسى وجعفر.

اما موسى ابوسبحه ، پس اوصاحب اعقاب کثیره است واز هشت پسر از اوعقب مانده چهار از آنها کـم اولاد بـودند وایشان : عبیداللّه وعیسى وعلى وجعفرند. و چهار دیگر کثیرالا ولاد بودند وایـشـان محمّد اعرج واحمد اکبر وابراهیم عسکرى و حسین قطعى مى باشند، وگفته که محمّد اعـرج عـقبش فقط از موسى الا صغر است ومعروف به ( ابرش ) است ، وموسى عقبش از سـه نـفـر اسـت : ابـوطـالب مـحسن وابواحمد حسین وابوعبداللّه احمد، اما ابوطالب محسن صـاحب عقب است واز ایشان است احمد که متولد شده در بصره ، واما ابواحمد حسین بن موسى ابـرش پـس اونـقـیـب طـاهـر ذوالمـناقب والد سیدین است . صاحب ( عمده الطالب ) مدح بـسـیار از اونموده وحاصلش اینکه ابواحمد نقیب نقباءالطالبیین در بغداد بوده وعلاوه بر نـقـابـت از جـانب بهاءالدوله ، قاضى القضاه گردیده ومکرر امیر حاج گشته وبا اهلبیتش مواسات مى نموده .

ونـقـل شـده کـه ابـوالقاسم  على بن محمّد معاشش کفایت نمى کرد مخارج عـیـالش را، بـراى تـجـارت سـفـر کرد وملاقات کرد ابواحمد مذکور را، ابواحمد پرسید: بـراى چـه بـیـرون شـدى ؟ گـفـت : خَرَجْتُ فى مَتْجَرٍ؛ یعنى براى تجارت بیرون شدم . ابـواحمد گفت : یَکْفیکَ مِنَ الْمَتْجَرِ لِقائى ؛ یعنى بس است از تجارت تو ملاقات تومرا. وابواحمد در آخر مر نابینا گشته بود در سنه چهارصد در بغداد وفات کرد وسنش از نود بـالارفـتـه بـود وآن جـنـاب را در خـانـه اش دفـن کـردنـد، پـس از آن جـنـازه اش را بـه کـربـلانـقـل کـردند ودر مشهد امام حسین علیه السلام قریب به قبر آن حضرت دفن نمودند وقـبـرش مـعـروف وظاهر است ومرثیه گفتند اورا شعراء به مرثیه هاى بسیار واز کسانى کـه اورا مـرثـیـه گـفـتـه دوپـسـرش رضـى ومـرتـضى ومهیار کاتب وابوالعلاء معرّى مى باشند.

مـؤ لف گـویـد: که من ترجمه دوفرزند اوسیدین را در کتاب ( فوائد الرضویه فى احـوال عـلمـاء المـذاهـب الجعفریه ) نگاشتم  واین مقام را گنجایش ذکر ایـشـان نـیـست لکن براى آنکه این کتاب از اسم ایشان خالى نباشد به چند سطر از کتاب ( مجالس المؤ منین ) در ترجمه ایشان اکتفا مى کردیم و در ذکر اولاد حضرت امام زین العـابـدیـن عـلیه السلام در ذیل احوال عمر الا شرف بن على بن الحسین علیه السلام به مختصرى از جلات شاءن والده جلیله ایشان اشاره کردیم به آنجا رجوع شود.

ذکر سید مرتضى ورضى رضوان اللّه علیهما

اما سید مرتضى ، فَهُوَ السَّیِّدُ الاَجَلّ النِّحْریر الثّمانینى ذوالمَجدین ابوالقاسم الشریف المـرتـضـى عـلم الهـدى عـلى بـن الحسین الموسى شریف عراق ومجتهد على الا طلاق ومرجع فضلاى آفاق بود رهنمایى که در معارج هدایت ومدارج ولایت علامات قدر وانشراح صدرش به مرتبه اش ظاهر گردیده که از جد ولایت پناه خود لقب شریف علم الهدى به اورسیده . صـاحـب دولتـى کـه مـجـاوران مـدارس وصـوامـع نـواله روزى از خـوان احـسان اومى خورند ومـسـافـران مـراحـل مـسـایـل تـوشـه تـحـقـیـق و ارمـغـانـى تـدقـیـق از خـوشـه چـیـنـى خـرمن فـضـل اومـى بـرنـد طـالبـان راه ایـمـان وسـالکـان مـسالک ایقان در مدرسه شرع ومحکمه عـقـل اسـتـفـتـاء از راءى روشـن اومـى نـمـودنـد و آیـیـنـه مـشـکـلات خـود را بـه صیقل هدایت اومى زدودند. مدتى مدید به امارت حج که اعظم امور اسلام وصنومرتبه خلیفه وامـام اسـت لواى ریـاسـت دیـن ودنـیا برافروخته ودر حجر یمانى که مقام رکن ایمانى است مراسم اسلام به جا آورده ودر عرفات عرفان قدم صدق نهاده وروى بر صفه صفا ومروه مروت آورده .

 
آیـه اللّه علامه حلى در ( کتاب خلاصه ) گفته که میر را مصنفات بسیار است که ما آن را در ( کـتـاب کـبـیـر عـ( خود ذکر کرده ایم وعلماى امامیه از زمان اوتا زمان ما که شـشـصـد ونـود وسـه از هـجـرت گذشته است استفاده از کتب او مى نموده اند واورکن ایشان ومـعـلم ایـشـان اسـت قـَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ وَ جزاهُ عَنْ اَجْدادِهِ خَیْرَ الجَزاء. ووجه تـلقـّب اوبـه عـلم الهـدى بـر وجـهـى کـه شـیـخ اجـل شـهـیـد در ( رسـاله چـهـل حـدیـث ) وغیره بیان نموده اند آن است که محمّد بن الحسین بن عبدالرحیم که وزیر قـادر عـبـاسـى بـود در سال چهارصد وبیست و بیمار شد وبیمارى اوممتد گردید تا آنکه حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیه السلام را در خواب دید که به اومى گوید به علم الهدى بگوى که بر تودعایى بخواند تا شفا یابى ، محمّد مذکور گوید که از اوپرسیدم که کـیـسـت عـلم الهـدى ؟ فـرمـودنـد: عـلى بـن الحـسـیـن المـوسـوى ، آنـگـاه رقـعـه اى مشتمل بر التماس دعاى اجابت مؤ دّى به خدمت میر نوشت ودر آنجا همان لقب را که در خواب دیـده بـود درج نـمود، وچون آن نوشته به نظر میر رسید از روز هضم نفس خود را لایق آن لقـب شریف ندید ودر جواب وزیر نوشت : اَللّه اَللّه فى اَمْرى فَاِنَّ قَبُولى لِهاذا اللَّقَب شـِنـاعـَهٌ عـَلىَّ، وزیـر بـه عـرض رسـانـیـد که واللّه من ننوشته ام به خدمت شما الاّ آنچه امیرالمؤ منین علیه السلام مرا به آن امر کرده بود وبعد از آنکه وزیر به برکت دعاى میر مـرتـضـى شـفـا یـافـت صـورت واقـعـه را به قادر خلیفه عباسى عرض کرده واباى میر مـرتـضـى را از آن لقـب ، مـذکـور سـاخـت . قـادر بـه مـیـر مـرتـضـى گـفـت کـه قـبـول کـن اى مـیـر مـرتـضـى ، آنچه جد تو، تورا به آن ملقب ساخته وحکم شد که منشیان بـلاغت نشان آن را در القاب او داخل سازند واز آن زمان به آن لقب مشهور شد. ووجـه تـوصـیـف آن جـنـاب به ( ثمانینى ) براى آن است که بعد از وفاتش هـشتاد هزار مجلد کتاب گذاشت از مقروات ومصنفات ومحفوظاتش ، وتصنیف کرد کتابى مسمى به ( ثمانین ) وعمر کرد هشتاد ویک سال .

 
ودر ( عمده الطالب ) است که دیدم در بعض تواریخ که خزینه کتاب سید مرضى مـشتمل بود بر هشتاد هزار مجلد ومن نشنیدم به مثل این مگر آنچه که حکایت شده از صاحب بن عـبـاد کـه فخرالدوله ابن بویه اورا طلبید براى وزارت ، او در جواب نوشت که من مردى هـسـتم طویل الذّیل وحمل کتابهاى من محتاج است به هفتصد شتر، یافعى گفته که کتابهاى اوصـد وچـهـارده هـزار مـجـلد بـوده ، وقـاضـى عـبـدالرحـمـن شـیـبـانـى فـاضـل ، کـتـابـخـانـه اش از هـمـه تـجـاوز کـرده بـود ومـشـتمل بود بر صد وچهل هزار مجلد. ونقل شده که مستنصر در کتابخانه مستنصریه هشتاد هـزار مـجـلد ودیعه نهاده بووظاهر آن است که چیزى از آنها باقى نمانده ، واللّه الباقى .

وبالجمله ؛ سید مرتضى بعد از وفات برادرش سید رضى ، نقابت شرفاء وامارت حاج وقـضـاء قـضـات بـه وى مـنـتـقـل شـد ومـدت سـى سـال بـه هـمـیـن حـال بـاقى بود تا در سنه چهارصد وسى وشش وفات فرمود، وآن جناب را دخترى بوده اسـت نقیه فاضله جلیله که روایت مى کند از عمویش سید رضى وروایت مى کند از او، شیخ عبدالرحیم بغدادى معروف به ( ابن اخوّه ) که یکى از مشایخ اجازه قطب راوندى است .

شرح حال سید رضى رحمه اللّه

( وَ اما السیّد الرّضىّ، فَهُوَ الشَّریفُ الا جَلُّ مُحَمَّدُ بْن الحُسَین الموسوى ) ، کُنیَت شریفش ابوالحسن ، لقب مرضیش رضى وذوالحسبین ، برادر میر مرتضى علم الهدى ، نقیب عـلویـه واشـراف بـغـداد بـلکـه قـطب فلک ارشاد ومرکز دایره رشاد بود، صیت بزرگى وجـلالت اورا گـوش مـلک شـنـیـده وآوازه فـضـل وبـلاغـت اوبـه ایـوان فلک رسیده ، اشعار دلپـذیـرش دسـت تـصـرف از دامـن فـصـاحـت آرایى در شاخ بلند سحر آزمایى زده وپاى تـرقـى از حـضـیـض بـلاغـت گـسـتـرى بـر ذروه شـاهـق مـعـجـزه پـرورى نـهـاده پـایـه فـضـل وکـمـال ومعانى وافضالاواز آن گذشته که زبان ثنا ومدحت از کنه رفعت آن عبارت تواند کرد، چه ظاهر است که چون جمال بغایت رسد دست مشاطه بیکار ماند وچون بزرگى به حد کمال کشد بازار وصافان شکسته گردد:

ز روى خوب تومشّاطه دست باز کشید

 

که شرم داشت که خورشید را بیاراید.

ابـن کـثـیـر شـامـى گـفـتـه کـه مـیـر رضـى الدّیـن بـعـد از پـدر، نـقـیـب علویه بغداد شد واوفاضل ودیندار بود ودر فنون علم ماهر بود وسخى وجواد وپرهیزکار بود وشاعر بى نـظـیـر بـود تـا آنـکـه گـفـته که اواشعر قریش بوده در پنجم محرم سنه چهارصد وشش وفـات یـافـت وفـخـرالمـلک وزیـر سـلطان بهاءالدوله دیلمى وقضات واعیان بر جنازه او حـاضـر شـدنـد ووزیر مذکور بر اونماز گزارد وبعد از آن منصب نقایت اوبا دیگر مناصب علیّه شرعیه مانند امارت حج وغیره به برادر بزرگ اومیر مرتضى مفوض ‍ شد.
ومـیـر مـرتـضـى وابـوالعـلاء مـعـرّى وبـسـیـارى از افاضل شعراء در مرثیه اواشعار خوب گفتند واز جمله مرثیه معرّى این یک بیت است :

تَکْبیرتانِ حِیالَ قَبْرِکَ لِلْفَتى

 

مَحْسوبَتانِ بِمعُمْرَهٍ وَ طَوافٍ

انتهى .
مـصـنـفـات آن بـزرگـوار در نـهـایـت جـودت وامـتـیـاز اسـت از جـمـله : ( حـقـایـق التـنـزیـل ) و( مجازات القرآن ) و( مجازات النبویه ) و( خصائص الائمـه ) وکـتاب ( نهج البلاغه ) است که در اجازات از آن به ( اخ ‌القرآن ) تـعـبـیـر مـى کـنـند چنانکه از صحیفه سجادیه به ( اخت القرآن ) ؛ وشروح بسیار بر آن شده الى غیر ذلک .

ثـعـالبى در وصف سید رضى گفته که حفظ کرد قرآن را بعد از سى سالگى به مدت کمى وعارف بود به فقه وفرائض به معرفت قویه ، ودر لغت وعربیت امام وپیشوا بود. وابوالحسن عمرى گفته که دیدم تفسیر اورا بر قرآن ویافتم آن را احسن از همه تفاسیر، وبـود بـه بـزرگـى تفسیر ابوجعفر طوسى یا بزرگتر وآن جناب صاحب هیبت و جلالت وورع وعـفـت وتـقـشـّف بـود ومـراعـات مـى کـرد اهـل وعـشـیـره خـود را واواول طـالبـى اسـت کـه قـرار داد بـر خـود سـواد را وبـود عـالى هـمـت وشـریـف النـّفس قـبـول نـمـى کـرد از احـدى صـله وجـایـزه تـا آنـکـه رد کـرد صله وجایزه هاى پدر خود را وقبول نکرد، وکافى است همین مطلب در شرف نفس وبلندى همت او، وپادشاهان بنى بویه هـرچـه کـردنـد کـه قـبـول کـنـد از ایـشـان عـطـا وجـایـزه قـبـول نـفـرمـود وخـشـنـود مـى گشت به اکرام وصیانت جانب واعزاز اتباع واصحابش انتهى .

وبـدان کـه ( نقیب ) در لغت به معنى کفیل وامین وضامن وشناساننده قوم است ومراد از نـقـیـب کـه در تـرجـمـه سـیدین ووالد ایشان ذکر شده آن است که امور شرفاء وطالبیین را کـفـالت نماید وانساب ایشان را حفظ کند از اینکه کسى از آن سلسله خارج شود یا خارجى در آن داخل شود.

وبـدان نـیـز کـه سـیـد رضـى را فـرزنـدى اسـت بـسـیـار جلیل وعظیم الشاءن مسمى به عدنان ، قاضى نوراللّه در وصف اوگفته : السید الشریف المـرضـى ابـواحـمـد عـدنـان بـن الشـریـف الرضـى المـوسـوى شـریـف بـطـحـاى فـضـل وکـرم ونـقـیـب مـشـهد دانش بود، لواى علوشان وسموّ مکان اوبه سماى رفعت وسماک عـلونـسـبـت احـمـدى رسـیـده وبـر خـلعت حشمت واحترام واعلانزاهت طهارت ( اِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیرا )  کشیده .
شعر:

تفاخر نموده به اوآل هاشم

 

تظاهر فزوده به اوآل حیدر

 

به اجداد اوعز بطحا ویثرب

 

به اسلاف اوفخر محراب ومنبر

بـعـد از وفـات عـم خـود مـیـر مـرتـضى رضى اللّه عنه متولى نقابت علویه شد وسلاطین آل بـویـه اورا تـعـظـیم بسیار مى نمودند، وابن حجاج شاعر بغدادى را در مدح او قصاید بسیار است .

وامـا ابـوعـبـداللّه احمد بن موسى الا برش برادر ابواحمد نقیب والد سیدین ، پس از اعقاب اوست سیدى جلیل ابوالمظفر هبه اللّه ابن ابى محمّد الحسن بن ابى البرکات سعداللّه بن الحـسـیـن بـن ابـى مـحـمـّد الحـسـن بـن ابـى عـبـداللّه احمد بن موسى الا برش بن محمّد بن ابـوسـبـحـه مـوسـى بـن ابـراهـیـم بـن الا مـام مـوسـى الکـاظـم عـلیـه السـلام ، عـالم فـاضـل صـالح عـابـد مـحـدث کـامـل صـاحب کتاب ( مجموع الّرائق من ازهار الحدائق ) معاصر علامه حلى رحمه اللّه است . صاحب ( عمده الطالب ) گفته که ابوالمظفر هبه اللّه جـد سـادات مـوسـوى بـغـداد اسـت و ایـشـان بـیـتـى جـلیـل بـودند، لکن فاسد کردند انساب خود را به آنکه زن گرفتند از کسانى که مناسب ایشان بودند، واز احفاد احمد اکبر بن موسى ابوسبحه بن ابراهیم بن الا مام موسى الکاظم علیه السلام شمرده شد سید احمد رفاعى که از مشایخ طریقه شافعیه واصحاب کرامات معدوده است ووفات کرده در بیست دو جمادى الاولى سنه پانصد وهفتاد وهشت در ام عبیده (وآن بـر وزن سـفینه ) دهى است نزدیک واسط ومدفون شده در قبه جد مادریش شیخ یحیى کبیر بـخـارى انـصـارى . واز احـفـاد ابـراهـیم عسکر بن موسى ابوسبحه است ابـواسـحـاق ابـراهیم بن الحسن بن على بن المحسن بن ابراهیم عسکر که شرف الدوله بن عضدالدوله اورا ولایت نقابت طالبیین داد واونقیب النقباء مى خواندند واورا اولاد واعقاب است . واز جـمـله ایـشـان اسـت احـمـد بـن اسـحـاق کـه اعـقـاب اوبـه قـم و آبـه بـودنـد، ومـحـتـمـل اسـت قـبـرى کـه در قـم واقـع اسـت در بـازار مـقـابـل بـاب شـمـالى مسجد امام ومعروف است به قبر احمد بن اسحاق همین احمد بن اسحاق مـوسـوى بـاشـد نـه احـمد بن اسحاق اشعرى که قبرش در حلوان است که معروف است به پـل ذهـاب ، وبـیـایـد ذکر اودر اصحاب حضرت عسکرى علیه السلام واز احفاد حسین قطعى اسـت آقا سید صدرالدّین عاملى ، ومناسب است که ما در اینجا به مختصرى از ترجمه ایشان اشاره کنیم :

ذکر سید جلیل وعالم نبیل آقا سید صدرالدّین عاملى اصفهانى

وهـوالسـّیـد الشـّریـف مـحـمـّد بـن سـیـد صـالح بـن محمّد بن ابراهیم شرف الدّین بن زین العـابـدین بن نورالدّین بن على نورالدّین بن حسین بن محمّد بن حسین بن على بن محمّد بن ابـى الحـسـن تاج الدّین عباس بن محمّد بن عبداللّه بن احمد بن حمزه الصغیر بن سعداللّه بـن حمزه الکبیر محمّد ابى السعادات بن محمّد بن عبداللّه بن محمّد بن ابى الحسن على بن عـبـداللّه بـن ابـى الحـسن محمّد المحدث بن ابى الطیب طاهر بن الحسین القطعى بن موسى ابـى سـبـحـه بـن ابـراهـیـم المترضى بن الا مام موسى الکاظم علیه السلام سید الفقهاء الکـامـلیـن وسـنـد العـلمـاء الراسـخـیـن ، افـضـل المـتـاءخـریـن واکمل المتبحرین ، نادره الخلف وبقیه السلف ، ذوالبیت العالى العماد و الحسب الرفیع الا بـاء والا جـداد؛ ووالده اش دخـتـر شـیـخ عـلى بـن شـیخ محى الدّین بن شیخ على سبط شهید ثـانـى اسـت ووالدش سـیـد سـنـد ورکـن مـعـتـمـد آقـا سـیـد صـالح سـبـط شـیـخـنـا الا جـل شـیـخ حـر عاملى است ؛ چه آنکه والد ماجدش آقا سید محمّد تلمّذ کرده بر شیخ حرّ عاملى وتـزویـج کرده کریمه اورا وحق تعالى روزى فرموده او را از آن مخدره جلیله سید صالح کـه از اعـلام عـلماء عصر خود ومرجع ریاست امامیه در بلاد شامیه بوده ، ولادتش سنه هزار وصـد وبـیـسـت ودووهجرتش از جبل عامل به عراق به سبب ظلم وتعدیات احمد جزّار در سنه هزار وصد ونود وهفت بوده در نجف اشرف سکنى گرفت ودر سنه هزار ودویست وهفده وفات کـرد. ونـیـز از بطن کریمه شیخ حرّ عاملى است برادر سید صالح سید محمّد شرف الدّین ابـوالسـّادد الا شـراف آل شـرف الدّیـن کـه در بـلاد جـبـل عـامـل مـى بـاشـنـد واز ایـشـان اسـت سـیـد جـلیـل ، عـالم فـاضـل ، مـحـدث کـامـل ، آقـا سـیـد عـبـدالحـسـیـن بـن شـریـف یـوسـف بـن جـواد بـن اسماعیل بن محمّد شرف الدّین که صاحب مصنفات قائقه ومؤ لفات نافعه جلیله است که از جـمـله آنـهـا اسـت ( فـصـول المـهـمـه فـى تـاءلیف الا مه ) و( الکلمه الغراء فى تـفـضـیل الزهراء علیها السلام ) که در صیدا طبع شده وغیر ذلک ومن زیارت کردم این سید شریف را در بیروت . ( اَدامَ الْبارى بَرَکاتِ وُجُودِهِ الشَّریفِ وَ اَعانَهُ لِنُصْرَهِ الدِّینِ الْحَنیفِ ) .

وبـرادر سـیـد صـدرالدّیـن سـید جلیل وعالم نبیل آقا سید محمدعلى والد سید علامه آقا سید هـادى اسـت کـه والد سـیـد سـنـد مـحـدث جـلیـل وعـالم فـاضـل کـامـل نـبـیـل ، البـحـر الزّاخـر والسـحـاب المـاطـر، البـارع الخـیـر المـاهـر، کنز الفـضـائل ونـهـرهـا الجـارى شـیخنا الا جل السید ابومحمّد حسن بن الهادى است که ترجمه ایشان را در کتاب ( فوائد الرضویه ) نگاشتم .
وبـالجـمله ؛ سید صدرالدّین در حجر والدش تربیت شده ودر سنه هزار وصد ونود وهفت از جـبل عامل به اتفاق والدش به عراق آمد ودر نجف ساکن شدند، ودر سنه هزار ودویست وپنج که سنش به دوازده سال رسیده بود کربلامشرف شد وبه درس استاد اکبر آقاى بهبهانى ودرس علامه طباطبائى بحرالعلوم حاضر شد.

گـویـنـد سـیـد بحرالعلوم مشغول به نظم ( درّه ) بود وهرچه به نظم در مى آورد بـر اوعرضه مى فرمود به جهت مهارت اودر فن شعر وادب ، ودر سنه هزار ودویست وده از صاحب ( ریاض ) ، اجازه طلبید، سید ( ریاض ) اورا اجازه داد وتصریح کرد به اجتهاد اودر احکام وشیخ اکبر صاحب ( کاشف الغطاء ) دختر خود را تزویج اونمود وحـق تـعـالى آقا سید محمدعلى معروف به آقا مجتهد را که نادره عصر ویگانه دهر بود از آن مـخـدره بـه او مـرحـمـت فرمود وبعد از چندى که ساکن نجف اشرف بود به عزم زیارت حـضـرت امـام رضـا علیه السلام به خراسان سفر کرد وطریق مراجعت را از یزد واصفهان قـرار داد، وچـون بـه اصـفـهـان رسـید در آنجا اقامت فرمود ومرجع تدریس وقضا گردید، جـمـاعـتـى از عـلمـا بـر اوتـلمـّذ کـردنـد، واز جمله شیخ الطائفه علامه انصارى وسید صاحب روضـات وبـرادرش وآقـا سـیـد مـحـمـّد شـفـیـع صـاحـب روضـه ، وایـن سـیـد جلیل ، بکاء وکثیر المناجات بوده .

نـقـل شـده کـه شـبـى از شـبـهاى ماه رمضان داخل حرم امیرالمؤ منین علیه السلام شد، بعد از زیـارت نـشـست پشت سر مقدس وشروع کرد به خواندن دعاى ابوحمزه همین که شروع کرد به کلمه ( اِلهى لاتُؤَدِّبْنِى بَعُقُوبَتِکَ ) گریه اورا گرفت و پیوسته این کلمه را مـکـرر کـرد وگـریـه کـرد تـا غـش کـرد واورا از حـرم مطهر بیرون آوردند! ودر امر به معروف ونهى از منکر بسیار ساعى بود واقامه حدود به اصفهان مى نمود وچندان معصیت در نظرش عظیم بود که گویند وقتى چنان اتفاق افتاد که حاضر شد در مجلسى که برپا شده بود براى عزاء حضرت سیدالشهداء علیه السلام وارواحنا فداه ودر آن مجلس جماعتى از اعـیـان واشـراف بـودنـد نـاگـاه وارد شد در آن مجلس یکى از شاهزادگان که ریشش را تـراشـیـده بـود چون نظرش به صورت اوافتاد فرمود که : ( حَلْقُ اللِّحْیَهِ مِنْ شَعارِ المـَجـُوسِ وَ صـارَ مـِنْ عـَمـَلِ اَهـْلِ الْخـِلافِ ) ؛ تـراشـیـدن ریـش از شـعـار گـبـران وعـمـل اهـل خـلاف اسـت واین مرد ریش خود را تراشیده وآمده در این مجلس که منعقد شده براى عـزاى سـیدالشهداء علیه السلام و منى مى ترسم که هرگاه روضه خوان بالاى منبر رود وایـن مـرد در ایـنـجـا بـاشـد سـقـف فـرود آیـد،

پـس در آن مجلس نماند وبیرون رفت ، واین بزرگوار زاهد وقانع وکثیر العیال بود، وبه همان نحوکه در نجف زندگانى مى کرد در اصـفـهان نیز زندگانى کرد و در آخر عمر ضعف واسترخانى در اعضایش عارض شد شبیه به فلج ودر خواب دید که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام به وى فرمود که تومیهمان مـنـى در نـجـف ، دانـسـت که وفاتش نزدیک است ، از اصفهان حرکت کرد به نجف اشرف ودر سـنـه هـزار ودویـسـت وشـصت وچهار در آنجا وفات کرد ودر حجره اى که در زاویهئ غربیه صـحـن مـطهر است متصل به باب سلطانى به خاک رفت . ودر آن حجره جماعتى مدفونند از اکـابر علماء اعلام وفقهاء عالیمقام مانند مرحوم خلد مقام عالم ربانى و زنده جاودانى جناب حـاج مـلافـتـحـعـلى سـلطـان آبادى ومرحوم مغفور حاج میرزا مسیح تهرانى قمى که در همان سـال وفـات سـیـد وفـات کـرد وجـناب شیخ اجل اکمل عالم زاهد جامع فنون عقلیه ونقلیه ، حـاوى فـضـایـل عـملیه وعلمیه ، صاحب نفس ‍ قدسیه وسمات ملکوتیه ومقامات علیه ، عالم ربـانـى وابـوذر ثـانـى آقـا شـیـخ مـحـمـّد حـسـیـن اصـفـهـانـى والد شـیـخـنـا الا جـل ، طـود الفضل والا دب ، وارث العلم عن اب فاب ، جناب آقا شیخ محمّد رضا اصفهانى ـ دام ظـلّه ـ؛ وآقـا سـیـد صـدرالدّیـن را مصنفات بسیار است که در ( روضات الجنات ) و( فوائد الرضویه ) مذکور است وصاحب روضات ترجمه اورا نگاشته وگفته که نهایت شفقت با من داشت واعانت کرد مرا بر تصنیف روضات ؛ 

وبالجمله ؛ روایـت مـى کـنـد از والد مـاجـدش از جـدش سید محمّد از شیخ حر عاملى ، ومن روایت مى کنم از شـیـخ خـود ثـقـه الا سلام نورى از علامه انصارى از آن بزرگوار، پس روایت من از صاحب وسـایـل از طـریـق اوپـنـج واسـطـه اسـت . واولاد واحـفـادش عـلمـا وفـقـهـا و افـاضـل مـى بـاشـنـد وچون مقام گنجایش ذکر آنها را ندارد اکتفا مى کنیم به ذکر فرزند جـلیـلش مـرحـوم حـجـه الا سـلام آقـاى صـدر واقـصار مى کنیم در ذکر اوبه آنچه سیدنا الا جـل ابـومـحـمـّد آقـا سـیـد حـسـن در ( تـکـلمـه امـل الا مـل ) نـگـاشـته فرموده السید اسـمـاعیل بن السید صدرالدّین پسر عم والد مؤ لف این کتاب حجه الا سلام معروف به آقا سـیـد اسـمـاعـیـل یـکـى از مـراجـع امـامـیـه اسـت در احـکـام دیـنـیـه عـالم فـاضـل ، فـقـیه اصولى ، محقق فکور است ، در سنه هزار ودویست وهشتاد وپنج متولد شده ووالدش در سـنـه هزار ودویست وشصت وچهار وفات کرده ودر حجر برادر اکبرش آقا مجتهد تـربـیـت شـده ونـظـر به پاکى طینت وحسن استعداد وعلو فهمش نگذشت مگر زمان کمى که حـاضـر شـد در درس حـجـه الا سـلام آقـا شـیـخ مـحـمـّدبـاقـر بـن شـیـخ محمّد تقى ، وشیخ بـذل هـمـت فـرمـوده فرمود در تربیت اوتا آنکه تفوق پیدا کرد بر ابناء عصر خود، پس مهاجرت کرد به نجف اشرف در سنه هزار و دویست وهشتاد ویک وتلمذ کرد بر جناب حجه الا سـلام مـیـرزاى شـیـرازى وشـیـخ رازى وشـیـخ مـهـدى آل کـاشـف الغطاء وبعد ا>X.فـاضـل جـلیـل ، ادیـب کـامـل وسـیـد فـاضـل ومـهـذب کـامـل ، آقـا سـیـد صـدرالدّیـن نزیل مشهد رضوى وغیر ایشان ، زاد اللّه فى توفیقهم . انتهى .

واما عباس بن موسى بن جعفر علیه السلام پس از ملاحظه نسخه وصیت نامه پدرش موسى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام کـه در ( عیون اخبار الرضا علیه السلام ) است قدح در اووقلت معرفتش به امام زمانش حضرت امام رضا علیه السلام معلوم مى شود واگر مقام را گـنـجـایـش ذکـر بـود آن وصـیـت نـامـه را نـقـل مـى کـردم لکـن ایـن مـخـتـصـر را مجال ذکر نیست واللّه العالم .

وجـنـاب سـیـد العـلمـاء والفـقـهـاء آقـاى سید مهدى قزوینى در مزار ( فلک النجاه ) فـرمـوده کـه از اولاد ائمـه دوقـبرى است مشهور در مشهد امام موسى علیه السلام از اولاد آن حضرت لکن معروف نیستند وبعضى گفته اند که یکى از آن دوقبر، عباس پسر امام موسى عـلیـه السلام است که در حق اوقدح شده ، انتهى . و اعقاب عباس فقط از پسرش قاسم بن عـبـاس اسـت ، صـاحـب ( عمده الطالب ) نقل کرده که قاسم بن عباس بن موسى علیه السـلام قـبـرش بـه شـوش در سـواد کـوفـه مـشـهـور اسـت وبـه فضل مذکور است .

وامـا قـاسـم بـن مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام پـس سـیـدى جـلیـل القـدر بـوده وکافى است در جلات شاءن اوآن خبرى که ثقه الا سلام کلینى در ( کـافـى ) در بـاب اشـاره ونـص بـر حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام نـقـل کـرده از یـزیـد بن سلیط از حضرت کاظم علیه السلام در راه مکه ودر آن خبر مذکور اسـت کـه آن حـضـرت به او، فرمود: خبر دهم تورا اى اباعماره ، بیرون آمدم از منزلم پس وصـى قـرار دادم پـسـرم فـلان ر، یعنى جناب امام رضا علیه السلام را وشریک کردم با اوپـسران خود را در ظاهر ووصیت کردم به اودر باطن ، پس اراده کردم تنها اورا واگر امر راجـع بـه سـوى مـن بود هر آینه قرار مى دادم امامت را در قاسم پسرم به جهت محبت من اورا ومـهـربـانـى مـن بـر اوو لکـن ایـن امـر راجـع بـه سـوى خـداونـد ـ عـز وجل ـ است قرار مى دهد آن را هر کجا که مى خواهد. الخ .

ونیز شیخ کلینى روایت کرده که یکى از فرزندان امام موسى علیه السلام را حالت موت روى داد وآن حـضـرت بـه قـاسم فرمود که اى پسر جان من ! برخیز ودر بالین برادرت سـوره والصـافات بخوان ، قاسم شروع کرد به خواندن آن سوره مبارکه تا رسید به آیـه مـبـارکـه ( ءَاَنْتُمْ اَشَدُّ خَلْقا اَمْ مَنْ خَلَقْنا ) که برادرش از سـکرات موت راحت شد وجان تسلیم کرد.واز ملاحظه این دوخبر معلوم مى شـود کـثـرت عـنـایـت حـضـرت امـام مـوسـى عـلیـه السـلام بـا قاسم ، و قبر قاسم در هشت فـرسـخـى حـله اسـت ومـزار شـریـفـش زیـارتـگـاه عـامه خلق است و علما واخیار به زیارت اوعـنـایـتـى دارنـد. وسـیـد بـن طـاوس تـرغـیـب بـه زیارت اونموده است ؛ وصاحب ( عمده الطالب ) گفته که قاسم عقب نیاورده .

وامـا اسـمـاعـیـل بـن مـوسـى الکـاظـم عـلیـه السـلام ، پـس سـیـدى اسـت جـلیـل القـدر واگـر چـه عـلماء رجال اشاره به جلالت اونکرده اند لکن کافى است در مدح اوروایـتـى کـه شیخ نقل کرده در حال ثقه جلیل القدر صفوان بن یحیى ، که چون صفوان در سـنـه دویـسـت وده در مـدینه از دنیا رحلت کرد حضرت امام محمّدتقى علیه السلام کفن و حـنـوط بـراى اوفـرسـتـادنـد وامـر کـردنـد اسـمـاعـیـل بـن مـوسـى را کـه بـر اونـمـاز گـزارد.واسـتـاد اکـبـر آقـاى بهبهانى رحمه اللّه در ( تعلیقه ) فرموده که کثرت تصانیف اسماعیل اشاره مى کند به مدح اووشاید مراد آن مرحوم از کثرت تـصـانـیـف او( کـتـاب جـعـفـریـات ) بـاشـد کـه مـشـتـمـل اسـت بـر جـمـله اى از کـتـب فـقـهـیـه وجـمـیـع احـادیـث ان الاّ قـلیـل بـه یـک سـنـد اسـت کـه تـمـام را از پـدران بـزرگـواران خـود از رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم روایت کرده است وشیخ مرحوم محدث نورى رضى اللّه عـنـه در خاتمه ( مستدرک ) اشاره به آن فرموده وآن کتاب در نهایت اعتبار است وتـمـام آن در ( مـسـتـدرک وسـائل ) درج شـده . وایـن اسماعیل ساکن در مصر بوده واولادش در آنجا بودند وپسرش ابوالحسن موسى از علماء مؤ لفـین است ومحمّد بن محمّد بن اشعث کوفى در مصر ( کتاب جعفریات ) ، را از او، از اسـمـاعـیـل پـدرش ‍ روایـت مـى کـنـد وپـسـر مـوسـى عـلى بـن مـوسـى بـن اسـمـاعـیـل هـمـان اسـت کـه در ایـام مـهـتـدى عـبـداللّه بـن عـزیـز عـامـل طـاهر اورا با محمّد بن حسین بن محمّد بن عبدالرحمن بن قاسم بن حسن بن زید بن حسن بـن عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـلام بـه سـامـراء حـمـل کـرد ودر آنـجـا مـحـبـوسـشـان نـمـودنـد وبـودنـد تـا هـر دودر مـحـبـس ‍ بـمـردنـد واسـمـاعـیـل بـن مـوسـى عـلیـه السـلام را پـسـرى دیـگـر اسـت مـحـمـّد نـام کـه طـول عـمـر داشـتـه بـه حدى که در ( غیبت شیخ طوسى ) در وصف اوفرموده : وَ کانَ اَسَنَّ شَیْخِ مِنْ وُلْد رَسُولِ اللّهِ صلى اللّه علیه وآله وسلم وهم فرموده که او ملاقات کرده امام زمان علیه السلام را در مابین مسجدین .

ذکـر احـمـد بـن مـوسـى الکـاظـم عـلیـه السلام معروف به ( شاء چراغ ) مدفون در شیراز وبرادرش محمّد بن موسى علیه السلام

شـیـخ مـفـیـد فـرمـوده کـه احـمـد بـن مـوسـى سـیـدى کـریـم وجلیل وصاحب ورع بوده و حضرت ابوالحسن موسى علیه السلام اورا دوست مى داشت ومقدم مـى داشـت ، و یـک قـطـعـه زمـیـنى با آب آن که معروف بود به یسیره به اوبخشیده بود، نـقـل شـده کـه احـمـد هزار مملوک از مال خویش آزاد نمود. خبر داد مرا شریف ابومحمّد حسن بن مـحـمـّد بـن یـحـیـى کـه گـفـت حـدیـث کـرد مـرا جـدم کـه گـفـت : شـنـیـدم از اسـماعیل بن موسى علیه السلام که مى گفت : بیرون رفت پدرم با اولاد خود به بعضى از امـلاک خـود بـه مـدیـنـه ، واسـمـاعـیـل اسـم آن ملک را ذکر کرد لکن یحیى فراموش کرد، اسـمـاعـیل گفت که بودیم ما در آن مکان وبود با احمد بن موسى علیه السلام بیست نفر از خـدم وحـشم پدرم ، اگر مى ایستاد احمد مى ایستادند با او، واگر مى نشست احمد مى نشستند بـا او، وعـلاوه بـر ایـن پـدرم پـیـوسـتـه نـظـر بـا اوبـود وپـاس اورا مـى داشـت واز اوغـافـل نـمى شد وما بر نمى گشتیم از آنجا تا آنکه احمد برگشت و طى کرد بیابان را از بین ما.

فـقـیـر گـویـد: کـه ایـن احـمـد مـعـروف بـه ( شـاه چـراغ ) اسـت کـه در داخل شهر شیراز مدفون است ودر ظاهر نیز از جهت قبه وصحن وضریح وخدام وغیره تعظیم واحترام دارد واین احقر در سنه هزار وسیصد ونوزده در مراجعت از بیت اللّه الحرام از شیراز برگشتم ودر آن بلده تربت پاک اورا زیارت کردم واز باطن آن بزرگوار استمداد نمودم ، ودر نـزدیـکـى قـبـر آن جـنـاب مـزارى دیـگر است معروف است به میر سید محمّد برادر آن حـضـرت . صـاحب ( روضات الجنات ) گفته که در بعض کتب رجالیه است که احمد مـدفـون بـه شـیـراز اسـت و مسمى است به سیدالسادات ودر این زمان مشهور شده به شاه چـراغ ، وبـه تـحـقـیـق بـه تـواتـر رسـیـده کـرامـات بـاهـره از مـرقـد طـاهـرش ، پـس نـقـل کـرده کـلمـات اشـخـاصـى کـه تـصـریح کرده اند به آنکه احمد بن موسى در شیراز مدفون است .

ومـحـمـّد بـن مـوسـى عـلیـه السـلام بـرادر اعـیـانـى احـمـد نـیـز مـردى جـلیـل القـدر وصاحب فضل وصلاح بوده وپیوسته با وضووطهارت وصلاه بوده و شبها مـشـغول وضوونماز مى گشت وچون از نمازها فارغ مى شد ساعتى استراحت مى کرد، دیگر بـاره از خواب بر مى خاست ومشغول طهارت وصلاه مى گشت ، باز لختى استراحت مى کرد بـاز بـر مـى خـاسـت ووضـومـى گـرفت ومشغول نماز مى گشت واین بود عادت اوتا صبح طـلوع مـى کـرد؛ چـنـانـچـه هـاشـمـیه کنیز رقیه دختر حضرت موسى بن جعفر علیه السلام نقل کرده وگفته که هیچ گاهى من محمّد را دیدار نکردم مگر آنکه این آیه را از کتاب خدا یاد مـى کـردم ( کـانـوا قـَلیـلا مِنَ اللَّیْلِ مایَهْجَعونَ ) . صـاحـب ( روضات الجنات ) در باب احمدین از ( انوار ) سید جزائرى نـقـل کـرده احـمـد بن موسى علیه السلام کریم بود وامام حسین علیه السلام اورا دوست مى داشـت ومـحـمـّد بـن مـوسى صالح وورع بود وهر دومدوفونند در شیراز وشیعیان تبرک مى جـویـنـد بـه قـبرهاى ایشان وبسیار زیارت مى کنند ایشان را ومن زیارت کرده ام ایشان را بسیار.

مـؤ لف گـویـد: کـه محمّد بن موسى علیه السلام را به جهت کثرت عبادتش محمّد عابد مى گـفـتـنـد. وعقب اواز پسرش سید ابراهیم است که اورا ابراهیم مجاب مى گفتند وسبب تسمیه اوبـه مـجـاب چـنـانـچـه سـیـد تـاج الدّیـن بـن زهره گفته این است که در حرم سیدالشهداء داخل شد وعرض کرد ( اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا ) ، شنیده شد صوتى در جواب او: ( وَ عَلَیْکَ السَّلامُ یا وَلَدى ) ! قبر شریفش در حایر مقدس است ، واعقاب ابراهیم از سه فرزند است : محمّد حایرى واحمد در قصر ابن هبیره وعلى در سیرجان . واز اعـقـاب مـحـمـّد حـایـرى اسـت سـید سند نسابه علامه امام الا دباء شمس الدّین شیخ الشرف ابـوعـلنـى فـخـار بن معدّ بن فخار بن احمد بن محمّد بن ابى الغنائم محمّد بن الحسین بن مـحـمـّد الحـایـرى بـن ابـراهـیـم المـجـاب بن محمّد العابدین بن الا مام موسى الکاظم علیه السلام که از اکابر مشایخ عظام فقهاء کرام صاحب ( کتاب الحجه على الذاهب الى تکفیر ابى طالب ) است .

ابـن ابـى الحـدیـد مـعاصرش که از علماء اهل سنت است در جزء چهاردهم شرح نهج البلاغه گـفـتـه کـه بعضى از طالبیین در این عصر یعنى سید فخار کتابى در اسلام ابى طالب تـصنیف کرده وبراى من فرستاد واز من خواست که من به خط خودم چیز در صحت ووثاقت آن بـه شـعـر یـا نـثـر بـنویسم ومن چون در اسلام ابوطالب توقف داشتم جایز ندانستم حکم قطعى کنم به اسلامش وهم جراءت نکردم که سکوت کنم از مدح وتعظیمش ؛ زیرا که من مى دانم اگر ابوطالب نبود اسلام برپا نمى شد ومى دانم که حقش واجب است بر هر مسلمانى که بیاید در دنیا تا روز قیامت پس نوشتم در پشت کتاب :

وَ لَوْلااَبُوطالِبٍ وَابْنُهُ

 

لَما مَثَلَ الدّینُ شَخْصا فَقاما

 

فَذاکَ بِمَکّهَ اوى وحامى

 

وذاک بِیَثْرِبَ جَسَّ الْحِماما

یعنى اگر ابوطالب وپسرش امیرالمؤ منین علیهم السلام نبودند کسى به خدمت دین اسلام نـمـى ایـسـتـاد، پس ابوطالب در مکه پناه داد وحمایت کرد از پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلم وامیرالمؤ منین علیه السلام در مدینه دست بسود قضا وقدر مرگ ران یعنى در نصرت پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلم ویارى اسلام شمشیر زد و جهاد کرد تا آنکه دین اسلام از ابوطالب وعلى بن ابى طالب علیهما السلام برپا شد.

وبالجمله ؛ روایت مى کند از سید فخار والد علامه وسید احمد بن طاوس ومحقق حلى واوروایت مى کند از شیخ جلیل فقیه شاذان بن جبرییل قمى از عمادالدّین طبرى از مفید ثانى از شیخ الطـایـفه ابوجعفر طوسى ـ رضوان اللّه علیهم اجمعین ـ و پدرش سید شریف ابوجعفر معدّ (بـه تـحـریـک وتـشـدید دال ) نقیب طاهر صاحب جاه عریض وبسط عظیم وتمکن تام بوده ، واواسـت کـه بند بر بست بر شظ فلّوجه ، وابوجعفر نقیب بصره اورا مدح کرده در اشعار خـویـش وچـون وفـات کـرد در نـظـامـیه بر اونماز خواندند ودر حایر دفنش نمودند، وسید فخار پسرش اورا مرثیه گفت : بقوله :

اَبا جَعْفَرٍ اِمّا ثَوَیْتَ فَقَدْ ثَوى

 

بِمَثْواکَ عِلْمُ الدّینِ وَ الْحَزْمُ وَ الْفَهْمُ

 

سَیَبْکیکَ جُلُّ الْمُشْکِلِ الصَّعْبِ حَلُّهُ

 

بِشَجْوٍ وَ یَبْکیکَ الْبَلاغَهُ وَ الْعِلْمُ

وپـسـرش نـسـابـه وزیـنـت مـسـنـد نـقـابـه جـلال الدّیـن عـبـدالحـمـیـد بـن فـخار والد عالم جلیل علم الدّین المرتضى على بن عبدالحمید استاد ابن معیّه استاد شیخ شهید است .

ونـیـز از اعـقـاب مـحـمـّد حـایـرى اسـت سـیـد شـمـس الدّیـن مـحـمـّد بـن جمال الدّین احمد استاد شهید قدس سره چنانچه در اجازه سید محمّد بن حسن بن ابى الرضا العلوى تلمیذ شیخ نجیب الدّین یحیى بن سعید حلى مذکور است وآن اجازه این است :
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحْیمِ، اِسْتَخَرْتُ اللّهَ تَعالى وَ اَجَزْتُ لِلسَّیِّدِ الْکَبیرِ الْمُعَظَِّم الْفـاضـِلِ الْفـَقـیـهِ الْحـامـِلِ لِکتابِ اللّهِ شَرَفِ الْعِتْرَهِ الطّاهِرَهِ مَفْخَرَ اْلاُسْرَهِ النَّبُویّهِ شـَمـسـِالدّیـنِ مـُحـَمَّدِ بـْنِ السِّیـْدِ الْکَریمِ الْمُعَظَّمِ الْحَسیبِ النَّسیبِ جَمالِالدّینِ اَحْمَدِ بْنِ اَبىِ الْمَعالِى جَعْفَرِ بْنِ عَلِىِّ اَبِى الْقاسِمِ بْنِ عَلْىِّ اَبِى الْحَسَنِ بْنِ عَلِىِّ اَبِى القاسِمِ بْنِ مـُحـَمَّدٍ اَبـِى الْحـَمْر بْنِ عَلىِّ اَبىِ الْقاسِمِ بْنِ عَلِىِّ اَبىِ الْحَسَنِ الحائِرىِّ بْن مُحَمَّدٍ اَبِى جَعْفَرِ الْحائِرىِّ بْنِ اِبْراهیمِ الْمُجابَ الصِّهْرِ الْعُمَرى اِبْنِ مُحَمَّدٍ الصَالِح ابْنِ الاِمامِ مُوسَى الْکاظِمِ علیه السلام . )

ذکر حمزه بن موسى الکاظم علیه السلام وذکر بعضى اعقاب او

هـمـانـا حـمـزه بـن مـوسـى سـیـدى جـلیل الشاءن بوده ودر نزدیک شاهزاده عبدالعظیم علیه السلام قبرى است با بقعه عالیه منسوب به اوومزار عامه ناس است .
ودر روایـت نـجـاشـى اسـت : زمـانى که حضرت عبدالعظیم در رى مخفى بود روزها روزه مى داشـت وشـبـهـا بـه نـماز مى ایستاد وپنهان بیرون مى آمد وزیارت مى کرد قبرى را که در مـقـابـل قـبـر اواست وراه در میان است ومى گفت : این قبر مردى از فرزندان امام موسى علیه السـلام اسـت . عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه در ( تحفه الزّائر ) فـرمـوده کـه قـبـر شـریـف امـام زاده حـمزه فرزند حضرت موسى علیه السلام نزدیک قبر حضرت عبدالعظیم است وظاهرا همان امام زاده باشد که حضرت عبدالعظیم زیارت اومى کرده است ، آن مرقد منور را هم زیارت باید کرد،انتهى .

واز صـاحـب ( مجدى ) نقل شده که گفته حمزه بن امام موسى علیه السلام مکنّى به ابـوالقـاسـم اسـت وقـبـرش در اصـطـخـر شـیـراز مـعـروف ومـشـهـور ومـحـل زیـارت نـزدیـک ودور اسـت . واز ( تـاریـخ عـالم آرا ) نـقـل اسـت کـه گـفـته نسب سلسله جلیله صفویه به حضرت حمزه بن موسى علیه السلام مـنـتـهـى مـى شـود. ومـدفن آن امام زاده در قریه اى از قراى شیراز است و سـلاطین صفویه براى وى بقعه عالیه بنا نموده اند وموقوفات زیاد قرار داده اند. ودر ترشیز هم جمعى اعتقاد کرده اند مقبره اى است از امام زاده حمزه .

فـقـیـر گوید: که در بلده طیبه قم مزارى است معروف به شاهزاده حمزه وبه جلالت قدر معروف است واهل این بلده را اعتقاد تمامى است به اوودر احترام واکرام او بسیار مى کوشند، واز بـراى اوصـحـن وقبّه وبارگاهى است ، واز کلام صاحب ( تاریخ قم ) معلوم مى شـود کـه ایـن بـزرگـوار هـمـان حـمـزه بـن مـوسـى عـلیـه السـلام اسـت ؛ چـنـانـچـه در خـلال تـاریـخ سـادات رضـائیه که در قم بودند ودر آنجا مدفون شدند گفته که یحیى صوفى به قم اقامت کرد وبه میدان زکریا ابن آدم رحمه اللّه ، به نزدیک مشهد حمزه بن مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام وطن ومقام گرفت وساکن بود الخ . وبدان که حمزه بن موسى علیه السلام مکنّى به ابوالقاسم است وعقبش در بلاد عجم بسیار است از دوفرزند قاسم وحمزه .

وامـا عـلى بـن حـمـزه : صـاحـب ( عمده الطالب ) گفته که اوبدون اولاد از دنیا رفت واومدفون است در شیراز در خارج باب اصطخر، واز براى اومشهدى است که زیارت کرده مـى شـود. وحـمـزه بـن حـمـزه مـادرش ام ولد بـوده واودر خـراسـان مقدم بوه وبزرگ مرتبه .(۱۶۵) وقـاسـم بـن حـمـزه را عـقب از محمّد وعلى ومحمّد است ؛ واز اعقاب محمدند، سـلاطـیـن صـفـویـه . وشـایـسـته باشد که ما در اینجا به اسامى شریفه ایشان وتاریخ جلوس ووفات ایشان اشاره کنیم به جهت اداء بعض ‍ حقوق ایشان .

ذکر سلاطین صفویه موسویه

هـمـانـا سـلاطـیـن صفویه قریب دویست وسى سال سلطنت کردند وترویج دین و مذهب شیعه جـعـفـرى نـمـودنـد، اول ایـشان ، شاه اسماعیل اول بود، وهوابن السلطان حیدر بن السلطان شیخ جنید مقتول بن السلطان شیخ ابراهیم بن خواجه على مشهور به ( سیاه پوش ) کـه در سـنـه هشتصد وسى وسه در بیت المقدس ‍ وفات کرد، ومزارش معروف شد به مزار شـیـخ العـجـم وهوابن شیخ صدرالدّین موسى بن قطب الا قطاب برهان الا صفیاء الکاملین شـیـخ صفى الدّین ابوالفتح اسحاق اردبیلى که سلاطین صفویه را به سبب انتسابشان بـه او، صـفـویـه گـفـتـنـد، در سـنـه هـفـتـصـد وسـى وپـنـج در اردبـیـل وفـات کـرد ودر آنـجـا به خاک رفت ونزد اودفن کردند جماعتى از اولاد واحفاد اورا مـانـنـد شـیـخ صـدرالدّیـن وشـیـخ زیـن الدّیـن وپـسـرش ‍ شـیـخ جـنـیـد وسلطان حیدر وشاه اسماعیل وشاه محمّد خدابنده وشاه عباس اول واسماعیل میرزا وحمزه میرزا وغیر اینشان وهوابن سید امین الدّین جبرئیل ابن سید محمّد صالح ابن سید قطب الدّین ابن صلاح الدّین رشید بن سـیـد مـحـمّد الحافظ بن سید عوض شاه الخواص ابن سید فیروز شاه زرین کلاه ابن سید نـورالدّیـن مـحمّد بن سید شرف شاه بن سید تاج الدّین حسین بن سید صدرالدّین محمّد بن سـیـد مـجـدالدّیـن ابـراهـیـم بـن جـعـفـر بـن مـحـمّد بن اسماعیل بن ناصرالدّین محمّد بن شاه فـخـرالدّیـن احـمـد بـن سـیـد محمّد الا عرابى ابن ابومحمّد قاسم بن حمزه بن الا مام موسى الکاظم علیه السلام .

شـاه اسـماعیل در مبداء امر با جماعتى از مریدان خود ومریدان آباء عرفاء راشدین خویش از بـلاد جـیـلان خـروج کرد ودر سنه نهصد وشش در حالى که قریب به سن چهارده سالگى رسیده بود جنگ کرد تا بلاد آذربایجان را فتح وتسخیر کرد و سلطنت پیدا کرد وامر نمود که مذهب امامیه را ظاهر کنند وچون سنش به سى ونه سالگى رسید وفات کرد وفرزندش شـاه طـهماسب بر اریکه سلطنت نشست ، واین در روز دوشنبه نوزدهم رجب سنه نهصد وسى هجرى بود که موافق است با کلمه ( ظل ) چنانکه گفته اند:

شاه انجم سپاه اسماعیل

 

آنکه چون مهر در نقاب شده

 

از جهان رفت وظل شدش تاریخ

 

سایه تاریخ آفتاب شده

قبر آن جناب در اردبیل در جوار مزار آباء واجدادش است ، وشاه طهماسب که به جاى اونشست پـنجاه وچهار سال سلطنت کرد، وقزوین دارالسّلطنه اوبوده و معاصر بود با محقق کرکى وشیخ حسین بن عبدالصمد وپسرش وشیخ بهائى رحمه اللّه ومحقق کرکى که نام شریفش شیخ على بن عبدالعالى وملقب است به نورالدّین ومروج مذهب ودین ومحقق ثانى ـ بلغه اللّه فـى الجـنـان الى اقـصى الا عالى ومنتهى الامانى ـ در عصر شاه طهماسب به عجم آمد وشاه مـقـدم اورا عـظـیـم شمرد وگفت : جناب شما اولى مى باشید به ملک وسلطنت ؛ زیرا که شما نائب امام علیه السلام مى باشید ومن از عمال شما مى باشم ، وآن جناب نزد سلطان مرتبه عظیمه پیدا کرد، ونقل شده که شاه به خط خود در حق این بزرگوار نوشت :

بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـمانِ الرَّحیمِ چون از مؤ داى حقیقت انتماى کلام امام صادق علیه السلام ( اُنـْظـُروا اِلى مـَنْ کـانَ مـِنـْکـُمْ قَدْ رَوى حَدیثَنا وَ نَظَرَ فِى حَلالِنا وَ حَرامِنا وَ عَرَفَ اَحْکامَنا فـَارْضـُوا بـِهِ حـَکـَما فَاَنِّى قَدْ جَعَلْتُهُ حاکِما فَاِذا حَکَمَ بَحُکْمٍ فَمَنْ لَمْ یَقْبَلْهُ مِنْهُ فَاِنَّما بـِحـُکـْمِ اللّهِ اسـَتـَخـَفَّ وَ عـَلَیْنا رَدَّ وَ هُوَ رادُّ عَلَى اللّهِ وَ هُوَ عَلى حَدِّ الشِّرک ) لایح وواضـح اسـت کـه مـخـالفـت حـکـم مجتهدین که حافظان شرع حضرت سیدالمرسلین اند با شـرک در یـک درجه است پس هرکه مخالفت حکم خاتم المجتهدین ووارث علوم سیدالمرسلین ونـائب الا ئمـه المـعـصـومین علیهم السلام ( لایَزاَلُ کَاسْمِهِ الْعَلِىِّ عَلِیّا عالِیا ) کند ودر مقام متابعت نباشد بى شایبه ملعون ومردود ودر این آستان ملایک آشیان مطرود است وبه سـیـاسـات عـظـیـمـه و تـاءدیـبـات بـلیـغه مؤ اخذ خواهد شد. ( کَتَبَهُ طَهْماسِب بن شاه اسْمعیل الصَّفَوِىّ الْمُوسَوى . )

وحـکـایـت شـده کـه در عصر شریف اوسفیر از سلطان روم بر شاه طهماسب وارد شد. اتفاقا روزى جـنـاب مـحـقق مذکور در مجلس سلطان تشریف داشتند سفیر اورا بشناخت وخواست مابین خـود وشیخ ، باب جدلى مفتوح کند، گفت : اى شیخ ! تاریخ مذهب شما واختراع طریقه شما نهصد وشش است که اول سلطنت شاه اسماعیل باشد واومطابق است با کلمه مذهب ناحق ودر این ، اشـاره اسـت بـه بـطـلان مـذهـب شـما. محقق بدیههً در جواب اوفرمود که ما وشما عرب مى بـاشـیـم و بـایـد عـرب تکلم کنیم چرا مى گویى مذهب ناحق بگو( مَذْهَبُنا حَقٌ، فَبُهِتَ الَّذى کَفَرَ وَ بَقِى کَاَنَّما اُلْقِمَ الْحَجَرُ ) .

بـالجـمله ؛ شاه طهماسب در پانزدهم شهر صفر سنه نهصد وهشتاد وچهار در قزوین وفات کرد واز اتفاقات آنکه جمله ( پانزدهم شهر صفر ) ماده تاریخ او شده وآثار حسنه وسـیـرت مـسـتـحـسـنـه اورا مـجـال ذکـر نـیـسـت . وبـعـد از اوپـسـرش شـاه اسـمـاعـیـل ثـانـى سـلطـان شـد واوبـر طـریـقـه اهـل سـنـت بـود وبـا اهـل ایـمـان وعـلمـا و سـادات بـد رفـتـارى مـى نـمود لاجرم سلطنتش طولى نکشید وقریب یک سـال ونـیـم سـلطـنـت کـرد ودر شب سیزدهم شهر رمضان سنه نهصد وهشتاد وپنج در مجلس ‍ طـرب خـود نـاگـهـان خناق کرد وبمرد. آنگاه برادرش سلطان محمّد مکفوف معروف به شاه خـدابنده ثانى سلطان شد وده سال سلطنت کرد، پس تفویض کرد سلطنت را به فرزندش شـاه عـبـاس اول در سـنـه نـهـصـد ونـود وشـش کـه مـطـابـق اسـت بـا کـلمـه ( ظـل اللّه ) ، پـس شـاه عـبـاس مـدت چـهـل وچـنـد سـال در کـمـال ابهت وجلالت سلطنت کرد ودر سنه هزار ونه پیاده از اصفهان به مشهد مقدس مشرف شد ودر بیست وهشت روز این مسافت بعیده را که قریب به دویست فرسخ است پیاده پیمود، صاحب ( تاریخ عالم آرا ) این اشعار را در این باب سروده :

 

غلام شاه مردان شاه عباس

 

شه والاگهر خاقان امجد

 

به طوف مرقد شاه خراسان

 

پیاده رفت با اخلاص بیحدّ

تا آخر اشعار، ودر آخر گفته :

پیاده رفت وشد تاریخ رفتن

مـؤ لف گـویـد: که از شاه عباس خیرات وآثار بسیار به یادگار مانده هر که طالب است رجـوع کـنـد بـه ( کتاب عالم آراء ) وغیره ، میرداماد رحمه اللّه در ( کتاب اربعه ایـام ) خود فرموده که پادشاه جمجاه مغفرت بارگاه شاه عباس رحمه اللّه در تمامى مـدت مـدیـد که با داعى دولت قاهره صحبت مى داشت این ایام را به پاکیزگى وعبادت مى گـذرانـیـد وغـسـل مـى کـرد وروزه مـى داشـت وزیـارت مـاءثـوره را با فقیر به جا مى آورد وتـصـدقـات بـسـیـار مـى فـرمـود، تـا آنـکـه فـرمـوده : وشـبـهـا بـا جـمـعـى مخصوص از اهل علم افطار مى کرد وبعد از افطار تا قریب نصف شب به صحبت علمى ومباحثات علما با یکدیگر مجلس مى گذرانید. انتهى .سنه هزار وسى وهشت ودر شب بیست وچهار جمادى الاولى به مرض اسهال در مازندران وفات کرد.

وبـعـد از اونـبیره اش شاه صفى اول فرزند فرزندش صفى میرزاى شهید لباس ‍ سلطنت پـوشـیـده وچـهـارده سال سلطنت کرد ودر ۱۲ صفر سنه هزار وپنجاه وسه وفات کرد ودر بلده طیبه قم به خاک رفت وقبر اودر جهت قبله روضه حضرت معصومه علیها السلام واقع اسـت واکـنـون داخـل روضـه شـده اسـت کـه زنـهـا از صـحـن زنـانـه داخـل آن مـکـان مـى شوند وزیارت مى نمایند حضرت معصومه علیها السلام را، سقف ودیوار اومـزیـن اسـت بـه کـاشـى معرق بسیار ممتا واز بناهاى شاه عباس ثانى است (در کتیبه این بـقـعـه سـوره مـبـارکـه یـُسـَبِّحُ للّهِ بـه خـط مـیـرزا مـحـمـدرضـا امـامـى در کـمـال حـسـن وخـوبـى نـوشـتـه شـده ) وبـعـد از اوفـرزنـدش شا عباس ثانى به سن نه سـالگـى بـر اریـکـه سـلطـنـت قـرار گـرفـت ومـدت بـیـسـت وشـش سـال سـلطـنـت کـرد ورد سـنـه هزار وهفتاد وهشت در مراجعت از مازندران به اصفهان در دامغان وفات کرد جنازه اش را به قم رسانیدند ودر جوار حضرت معصومه علیها السلام در بقعه بـزرگـى جـنـب بـقعه پدرش اورا به خاک سپردند وبعد از اوفرزندش شاه صفى دوم در ششم شعبان سنه هزار وهفتاد وهشت بر تخت سلطنت آرمید.

محقق خوانسارى در مسجد جامع شاهى خطبه خوانده نثارها افشاندند واورا شاه سلیمان گفتند وآن جناب پادشاهى بود با عدالت ودر سنه هزار وهشتاد وشش قبّه مطهره حضرت امام رضا علیه السلام را تعمیر کرد وبر تذهیب آن افزود ودر سنه هزار وصد پنج وفات کرده در قم در بقعه نزدیک بقعه شاه عباس به خاک رفت و سلطنت به فرزندش شاه سلطان حسین مـنـتـقـل گـردیـد واوآخـر سـلاطـیـن صـفویه بود و متصل شد دولت ایشان به فتنه افاغنه ومـحـاصـره ایـشـان شـهـر اصفهان را تا آنکه اهل شهر مضطر شدند ودروازه ها را گشودند افـاغـنـه بـه شـهـر ریـختند وخون جمله اى از اعیان وعظماء دولت صفویه را ریختند وشاه سلطان حسین را با برادران و فرزندانش حبس کردند.

وایـن واقـعـه در سـنـه هزار وصد وسى وهفت بود وپیوسته سلطان حسین در محبس ‍ بود تا سـلطـان مـحمود افغان مردود بمرد وسلطان اشرف منحوس به جاى وى نشست ، پس به امر او، قریب پانصد حمام ومدرسه ومسجد را خراب کردند، و چون فتورى در دولت خود بدید از اصـفـهـان حـرکـت کـرد وامـر کـرد شـاه سـلطـان حـسـیـن را در مـحبس هلاک کردند واورا بى غـسـل وکـفـن بـگـذاشـت واهل وعیال اورا اسیر کرد واموالش را به غارت برد، واین واقعه در بـیـسـت ودوم مـحرم سنه هزار وصد و چهل بود، پس مردم بعد از زمانى نعش سلطان حسین را بـه قـم بـردنـد ودر جـوار عـمـه اش حضرت فاطمه علیها السلام نزدیک پدرش به خاک سپردند.

وبـدان نـیـز کـه از اعـقـاب مـحـمّد بن قاسم بن حمزه بن امام موسى علیه السلام است سید جـل خـاتـم الفـقـهـاء والمـجـتهدین ووارث علوم اجداده الطاهرین مقتدى الا نام و مرجع الخاص والعام مولانا الحاج سید محمّد باقر بن محمّد تقى موسوى شفتى اصفهانى معروف به حجه الا سـلام تـلمـیـذ جـناب بحرالعلوم ومحقق قمى وآقا سید محسن واقا سید على ـ رضوان اللّه عـلیـهـم اجـمـعـیـن ـ جـلالت شـاءنـش زیـاده از آن اسـت کـه ذکـر شـود در عـبـادات ومـنـاجـات ونـوافل واوراد، ورسانیدن فواید به طلاب و فقراء وسادات ، حکایات بسیار از آن جناب نـقـل شـده ومـن در کـتـاب ( فـوائد الرضـویـه ) کـه در احوال علماء امامیه است به برخى از آن وبه مصنفات آن بزرگوار اشاره کردم ، این مقام را گنجایش نقل نیست .

وفـات آن جـنـاب در سـنه هزار ودویست وشصت (غرس ) واقع شد وقبر شریفش در اصفهان مـشـهـور وزیـارتـگـاه نـزدیـک ودور اسـت وفـرزنـدانـش سید سندورکن معتمد جناب حاج سید اسـداللّه کـه در جـمیع کمالات وفضل وفخار وارث آن پدر وثانى آن بحر زخار است ، از اجلاّء وتلامذه صاحب جواهر است ، گویند مردم در اغلب مکارم اخلاق ومحامد اوصاف اورا بر پدر بزرگوارش مقدم مى داشتند. ( وَ لَنِعْمَ ما قیلَ ) :

اِنَّ السَّرىَّ اِذا سَرى فَبِنَفْسِهِ

 

وَابْنُ السَّرِىِّ اِذا سَرى اَسْراهما.

وفـاتش در سنه هزار ودویست ونود (غرص ) واقع شد، قبر شریفش در نجف اشرف نزدیک باب قبله صحن مطهر است .
واما عبداللّه وعبیداللّه پسران حضرت امام موسى علیه السلام ، پس هر دوصاحب اعقاب مى بـاشـنـد وچنانکه از بعضى کتب انساب نقل شده جماعتى از اولادهاى او در رى بودند که از جـمله مجدالدّوله والدّین ذوالطّرفین ابوالفتح محمّد بن حسین بن محمّد بن على بن قاسم بن عبداللّه بن الا مام موسى الکاظم علیه السلام بوده که خواهرش ستى سکینه بنت حسین بن مـحـمّد مادر سید اجل مرتضى ذوالفخرین ابوالحسن المطهر ابن ابى القاسم على بن ابى الفـضـل مـحـمـّد اسـت کـه شـیـخ مـنـتـجب الدّین در وصف اوفرموده از بزرگان سادات عراق وصدور اشراف است و منتهى شده منصب نقابت وریاست در زمان اوبه سوى او، وعلم ونشانه بـوده در فـنـون از عـلم ، از بـراى اواسـت خـطـب ورسـائلى قرائت کرده بر شیخ ابوجعفر طـوسـى در سـفـر حـج ، روایـت نـمـوده از بـراى مـا از اوسـیـد نـجـیـب ابومحمّد حسن موسوى ، ، انتهى .

واز بـعـضـى کـتـب انـسـاب نـقـل اسـت کـه در حق اوگفته که سید مطهر یگانه دنیا بوده در افـضـل وبـزرگوارى وکرامت نفس ، کثیرالمحاسن وحسن الا خلاق بوده وسفره اش ‍ پیوسته پـهـن ومبذول بوده ومتکلم واهل نظر ومترسّل وشاعر بوده ونقابت طالبیین در رى با اوبوده وپـدرش ابـوالحـسـن عـلى الزّکـى نقیب رى پسر سلطان محمّد شریف است که در قم مدفون است وبسیار جلیل القدر است ودر ذکر اولادهاى عبداللّه الباهر بن امام زین العابدین علیه السلام به اواشاره رفت .

وبـالجـمـله ؛ سـیـد مـطـهـر را دوپسر بوده : محمّد وعلى ، اما محمّد بن مطهر را پسرى بوده فـخـرالدّیـن عـلى ، نـقـیب قم بوده ؛ واما على بن مطهر را عزّالدّوله والدّین وشرف الا سلام والمـسـلمـیـن بـاشـد پـسـرى بـوده مـحـمـّد نـام از اهـل عـلم وفـضـل وشـرف و جـلالت وریاست ، واوپدر عزّالدّین یحیى است که شیخ منتجب الدّین اورا ثـناء بلیغ گفته ودر باب اولادهاى امام زین العابدین علیه السلام به اواشاره کردیم . اورا خوارزمشاه ، شهید کرد. قبرش در طهران مى باشد. گویند والدش شرف الدّین را چند دخـتـر بـوده واولاد ذکـور نـداشـت چـون زوجه اش به یحیى حامله شد، شرف الدّین حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم را در خـواب دیـد عـرض کـرد یـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه وآله وسلم این بچه که در شکم عیالم است چه نام گذارم ؟ فـرمـود: یحیى ، چون آن پسر به دنیا آمد اورا یحیى نهادند، آنگاه که شهید شد فهمیدند سرّ نام گذاشتن حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم اورا به یحیى .

وبـدان نـیـز کـه از اعـقـاب عـبـداللّه بـن امـام مـوسـى عـلیـه السـلام اسـت حـبـر نبیل ومحدث جلیل سید سند سلاله الا طهار والد الا ماجد الا عاظم الا خیار المنتشرین نسلا بعد نسل فى الا قطار آقا سید نعمت اللّه جزایرى ابن سید عبداللّه بن محمّد بن الحسین بن احمد بن محمود بن غیاث الدّین بن مجدالدّین بن نورالدّین بن سعدالدّین بن عیسى بن عبداللّه بن الامـام مـوسـى الکـاظـم علیه السلام که تلمیذ علامه مجلسى وآقا سید هاشم احسائى ومحقق سبزوارى ومحقق خوانسارى ومحدث کاشانى وغیر ایشان است وکتب بسیار تصنیف کرده . خود آن جـنـاب در بـعـض مـصـنـفـات خـود شـرح حـال خـود را نـوشـتـه وجـمـاعـتـى نـیـز احـوال اورا بـه شـرح نـوشـتـه انـد مـانـنـد نـافـله اش ‍ سـیـد عـبـداللّه وسـیـد فـاضـل سـیـد عـبـداللّطـیـف شـوشترى در ( تحفه العالم ) و غیر ایشان . وفاتش در قـریـه جایدر در شب جمعه بیست وسوم شوال سنه هزار و صد ودوازده واقع شده وفرزند جـلیـلش سـیـد نـورالدّیـن از اهل علم وصاحب رسائل متعدده است وفات کرده در ذى حجه سنه هـزار وصـد وپـنـجـاه وهـشـت . روایـت مـى کند از پدرش واز شیخ حرّ عاملى وفرزندش سید اجـل عـالم مـتـبـحـر نـقـاد آقا سید عبداللّه بن نورالدّین بن نعمت اللّه الموسوى از اجلاّء این طـایـفـه اسـت جـمـع شـده بـود در اوجودت فهم وحسن سلیقه وکثرت اطلاع واستقامت طریقه چـنـانـکـه ظـاهر مى شود از رجوع به مؤ لفات شریفه اش که از جمله آنها است ( شرح نـخـبـه عـ( و( شرح مفاتیح الا حکام ) و( ذخیره ) وغیرها. و اجازه اى نوشته که در آن شرح کرده حال خود وحال پدر وجد واحوال جمله از مشایخ خود را، روایت مى کند از والدش واز مـیـر مـحـمـّد حـسـیـن خـاتـون آبـادى وآقا سید صدرالدّین رضوى قمى وآقا سید نـصـراللّه حایرى شهید، وروایت مى کند آقا سید نصراللّه از اوواین یعنى روایت کردن هر یـک از دوشـیخ از دیگر در علم درایت موسوم است به مذبّح ، ونظیرش روایت علامه مجلسى اسـت از سـیـد عـلیـخـان شـارح صـحیفه ، وروایت سد از اووروایت علامه مجلسى از شیخ حر عـامـلى وروایـت شـیـخ حـرّ از مـجـلسـى رضـى اللّه عـه . وسـیـد اجل شهید سعید ادیب اریب آقا سید نصراللّه موسوى مذکور، آیتى بوده در فهم وذکاء وحسن تقریر وفصاحت تعبیر مدرس بوده در روضه منوره حسینیه وکتب ورسائلى تصنیف کرده از جـمـله ( الروضـات الزاهـرات فـى المـعـجـزات بـعـد الوفـات ) و( سـلاسـل الذهـب ) وغیر ذلک ، سلطان روم اورا در قسطنطنیه شهید کرد. وروایت مى کند علامه بحرالعلوم رحمه اللّه از صاحب کرامات آقا سید حسین قزوینى از آقا سید نصراللّه مذکور واز اومولى ابوالحسن جد صاحب جواهر از علامه مجلسى رحمه اللّه .

واز اعـقـاب عـبیداللّه بن موسى علیه السلام است شریف صالح ابوالقاسم جعفر بن محمّد بـن ابـراهـیـم بـن مـحـمـّد بـن عبیداللّه بن الا مام موسى الکاظم علیه السلام علوى موسوى مـصـرى روایـت مـى کـنـد از اوشـیـخ تـلعـکـبـرى وسـمـاع کـرده از اوحدیث را در سنه سیصد وچهل واز اواجازه گرفته .

واسـحـاق بـن مـوسـى الکـاظـم عـلیـه السـلام مـلقـب بـه امـیـن اسـت ودر سـنـه دویـسـت و چهل در مدینه وفات کرد، ورقیه دختر اوعمرش طولانى گشت تا در سنه سیصد و شانزده وفـات کـرد ودر بـغـداد به خاک رفت ، واعقاب اواز پسرانش عباس ومحمّد و حسین وعلى است واز احـفـاد اواسـت شـیـخ زاهـد ورع ابـوطالب محمّد الملهوس  ابـن عـلى بـن اسحاق بن عباس بن اسحاق بن موسى الکاظم علیه السلام که صاحب قـدر وجـالت وجـاه وحـشـمـت بـوده در بـغـداد، واز احـفـاد حسین بن اسحاق است ابوجعفر محمّد صـورانـى کـه در شیراز به قتل رسیده و قبرش در شیراز در باب اصطخر زیارت کرده مـى شـده وابوالفرج در ( مقاتل الطالبیین ) گفته که در ایام مهتدى سعید حاجب در بـصـره جـعـفـر بـن اسـحـاق بـن مـوسـى الکـاظـم عـلیـه السـلام را بـه قتل رسانید.

مـؤ لف گـوید: در ( انساب مجدى ) است که مادر اسحاق بن الکاظم علیه السلام ام ولدى بـوده  لکـن در روایـتـى کـه در ( طب الا ئمّه ) است معلوم مى شـود کـه مـادر اسـحـاق نـیـز ام احـمد بوده وآن روایت چنین است که اسحاق بن الکاظم علیه السـلام روایت کرده از مادرش ام احمد که گفت فرمود: سید من ، یعنى موسى بن جعفر علیه السـلام کـه ، هـر کـه نـظـر افـکـنـد بـه خـون خـود در شـاخ اول حجامت ایمن شود از واهنه تا حجامت دیگر، پرسیدم از سید خود که واهنه چیست ، فرمود: درد گردن .

وزید  بن موسى علیه السلام را ( زیدالنّار ) مى گفتند؛ به جهت آنکه در ایام ابوالسرایا که طالبین خروج کردند، زید به بصره رفت وخانه هاى بنى عـبـاس را در بـصـره بـسـوزانید چنانچه در ( تتمه المنتهى ) نگارش یافته و چون ابوالسرایا مقتول گشت وارکان طالبیین متزلزل شد زید را ماءخوذ داشتند و براى ماءمون بـه مـروفرستادند ماءمون اورا به حضرت رضا علیه السلام بخشید وزید زنده بود تا آخـر ایام متوکل بلکه زمان منتصر را نیز درک نموده واورا منادمت نموده ودر ( سرّ من راءى ) وفـات کرد. وبه قول صاحب ( عمده الطالب ) ماءمون اورا زهر داد وهلاک شد وافـعـال زیـد بـر حـضـرت امام رضا علیه السلام گران آمد واورا توبیخ وتعنیف بسیار فـرمـوده ، ودر روایـتـى حـضـرت قـسـم خـورد تـا زنـده بـاشـد با زید تکلم نفرماید. واز فـرمـایـشـات آن جـنـاب است که به زید، فرمود: اى زید! آیا مغرور کرده تورا کلام سفله اهـل کـوفـه کـه گفتند حضرت فاطمه علیها السلام عفت ورزید پس حق تعالى آتش را بر ذریـه اوحـرام نـمـود، ایـن مـخـتص به حسن و حسین اولاد بطنى آن مخدره است ، اى زید! اگر اعـتـقاد دارى که تومعصیت خدا کنى وداخل بهشت شوى وپدرت موسى بن جعفر علیه السلام اطـاعـت خـدا کـنـد و شـبـهـا قـائم وروزهـا صـائم بـاشـد وداخل بهشت شود، پس تونزد خدا از پدرت گرامى تر مى باشى ، چنین نیست که تواعتقاد کـرده اى ، بـه خـدا قـسـم نـمى رسد احدى به آن کرامتهایى که نزد خدا است مگر با طاعت وفرمانبردارى حق تعالى وتوگمان کرده اى که توبه آن مراتب خواهى رسید به معصیت خـدا پـس بـدگمانى کرده اى . زید گفت : من برادر تووپسر پدر تومى باشم ، فرمود: توبرادر منى مادامى که اطاعت خدا کنى ، پس آن جناب آن آیه مبارکه قرآن مجید را که در حق نـوح وپـسـرش نـازل شـده اسـت تـلاوت فـرمـود پـس فرمود که حق تعالى پسر نوح را بـیـرون کـرد از آنـکه اهل اوباشد به سبب معصیت او. ودر روایت دیگر فرمود: پس هریک از اقـربـاء و خـویـشـان مـا که اطاعت خدا نکند از ما نیست ، وبه حسن وشا راوى حدیث ، فرمود: وتواگر اطاعت خدا کنى از ما اهل بیت خواهى بود.

ذکر احوال حضرت معصومه علیها السلام مدفونه به قم وثواب زیارت آن مخدره

امـا دخـتـران حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام بـر حـسـب آنـچـه بـه مـا رسـیـده افـضـل آنـهـا سـیـده جلیله معظمه فاطمه بنت امام موسى علیه السلام معروفه به حضرت مـعـصـومـه عـلیـها السلام است که مزار شریفش در بلده طیبه قم است که داراى قبه عالیه وضـریـح وصـحـن هـاى مـتـعـدده وخـدمـه بـسـیـار ومـوقـوفـات اسـت وروشـنـى چـشـم اهـل قـم ومـلاذ ومـعـاذ عـامـه خـلق اسـت ودر هـر سـال جـمـاعـات بـسـیـار از بـلاد شـدّرحال کنند وتعب سفر کشند به جهت درک فیوضات از زیارت آن معظمه علیها السلام . و سـبـب آمـدنـش بـه قـم چـنـانـکـه عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه از ( تـاریـخ قـم ) نـقـل کـرده واواز مـشـایـخ اهـل قم روایت کرده آن است که چون ماءمون حضرت امام رضا علیه السـلام را در سـال دویـسـت از هـجـرت از مـدیـنـه بـه مـروطـلبـیـد یـک سال بعد از آن خواهرش حضرت فاطمه علیهما السلام به جهت اشتیاق ملاقات برادرش از مـدیـنـه بـه جـانـب مـروحرکت کرد، پس همین که به ساوه رسید مریضه شد پرسید که از ایـنـجـا تا قم چه مقار مسافت است ؟ گفتند: ده فرسخ است . پس خادم خود را فرمود که مرا به جانب قم ببر. پس آن حضرت را به قم آورد ودر خانه موسى بن خزرج بن سعد فرود آورد.
وقـول اصـح آن اسـت کـه چـون خـبـر آن مـخـدره رسـیـد بـه آل سعد همگى متفق شدند که به قصد آن حضرت بیرون روند واز آن حضرت خواهش نمایند بـه قـم تـشریف آورد، پس در میان همه موسى بن خزرج بر این امر تقدم جست همین که به خدمت آن مکرمه رسى مهار ناقه آن حضرت را گرفت وکشید تا وارد قم ساخت ودر خانه خود آن سـیـده جلیله را منزل داد، پس آن حضرت مدت هفده روز در دنیا مکث نمود وبه رحمت ایزدى ورضـوان اللّه پیوست ، پس اورا غسل داده وکفن نمودند و در ارض بابلان آنجا ـ که امروز روضه مقدسه اواست وملک موسى بوده ـ آن حضرت را دفن کردند.

صاحب ( تاریخ قم ) گفته که حدیث کرد مرا حسین بن على بن على بن بابویه از مـحـمـّد بـن حـسـن بـن ولیـد کـه چـون فـاطـمـه عـلیـهـا السـلام وفـات کـرد اورا غـسـل دادنـد وکـفـن کـردنـد وحـرکـت دادنـد اورا وبـردنـد به بابلان وگذاشتند اورا نزدیک سـردابـى کـه بـراى اوکـنـده بـودنـد، پـس آل سـعـد بـا هـم گـفـتـگـوکـردنـد کـه کـیـسـت داخـل سـرداب شـود وجـنـازه بـى بـى را دفـن نماید؟ بعد از گفتگوها، راءى ایشان بر آن قـرار گـرفـت کـه خـادمـى بـود از بـراى ایـشـان بـه غایت پیر که نامش قادر بوده ومرد صـالحـى بـوده اومـتـصـدى دفـن شـود، چون فرستادند عقب آن شیخ صالح ، دیدند دونفر سـوار کـه دهـان خـود را بـسـتـه بـودنـد بـه لئام بـه تـعـجیل تمام از جانب رمله یعنى ریگزار پیدا شدند چون نزدیک جنازه رسیدند پیاده شدند ونماز بر آن مخدره خواندند وداخل در سرداب شدند واورا دفن کردند وبیرون آمدند وسوار گشتند ورفتند وکسى نفهمید که ایشان چه کسى بودند.

 
در روایـت اول اسـت کـه مـوسـى بـر سـر قـبـر آن مخدره سقفى از بوریا بنا کرد تا آنکه حضرت زینب دختر حضرت جواد علیه السلام قبله اى بنا کرد بر روى قبر، و محراب نماز فاطمه علیها السلام هنوز موجود است در خانه موسى بن خزرج .
فقیر گوید: که در زمان ما نیز آن محراب مبارک موجود است وآن واقع است در محله میدان میر مـعـروف اسـت بـه ( ستیّه ) یعنى معروف به ( ستى ) وستى به معنى خانم وبى بى است .

بـدان کـه در بـقـعـه حضرت فاطمه جماعتى از بنات فاطمیه وسادات رضائیه مدفونند، مـانـنـد زیـنب وام محمّد ومیمونه دختران حضرت امام محمّد جواد علیه السلام ، در نسخه اى از ( انساب مجدى ) دیدم که میمونمه دختر امام موسى علیه السلام با معصومه فاطمه است وبریهه دختر موسى مبرقع وام اسحاق جاریه محمّد بن موسى وام حبیب جاریه محمّد بن احـمـد بـن موسى ـ رضوان اللّه تعالى علیهم اجمعین ـ واین کنیزک مادر ام کلثوم دختر محمّد بـوده اسـت . ودر فـضیلت زیارت حضرت فاطمه بنت موسى علیه السلام روایات بسیار وارد شـده از جـمـله در ( تاریخ قم ) مروى است که جماعتى از مردم رى خدمت حضرت صـادق عـلیـه السـلام رسـیـدنـد وگـفـتند: ما از مردم رى هستیم . حضرت فرمود: مرحبا به بـرادران مـا از اهـل قم ! ایشان عرض کردند که ما از مردم رى هستیم ! دیگر مرتبه حضرت هـمـان جـواب را فرمود، آن جماعت چند کرّت این سخن را گفتند و همین جواب را شنیدند، آنگاه حـضـرت فـرمـود: هـمـانـا از بـراى حـق تـعـالى حـرمـى اسـت وآن مـکـه اسـت ، وبـراى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم حـرمى است وآن مدینه است . وبراى امیرالمؤ منین عـلیـه السـلام حـرمـى اسـت وآن کـوفـه اسـت ، واز بـراى مـا اهل بیت حرمى است وآن بلده قم است وبعد از این دفن شود در آنجا زنى از اولاد من که نامیده شـود بـه فـاطمه ، هرکس اورا زیارت کند بهشت از براى او واجب شود، راوى گفت : وقتى کـه آن حـضـرت ایـن فـرمـایـش نـمـود هـنـوز مـتـولد نـشـده بـود امـام مـوسـى عـلیه السلام .

روایـت شـده کـه حضرت امام رضا علیه السلام به سعد اشعرى قمى فرمود که اى سعد! نـزد شـمـا قـبرى از ما هست . سعد گفت : فداى توشوم ! قبر فاطمه دختر امام موسى علیه السلام را مى فرمایى ؟ فرمود: بلى ، هر که اورا زیارت کند وحق اورا بشناسد از براى اواسـت بهشت ، وبر این مضمون روایات بسیار است .قاضى نوراللّه در ( مـجـالس المـؤ مـنین ) فرموده از امام جعفر صادق علیه السلام روایت است که گفت آگـاه بـاش بـه درسـتـى کـه از بـراى خـدا حـرمـى اسـت وآن مـکـه اسـت واز براى حضرت رسـول صـلى اللّه علیه وآله وسلم حرمى است وآن مدینه است واز براى امیرالمؤ منین علیه السلام حرمى است وآن کوفه است ، آگاه باش به درستى که حرم من وحرم اولاد من بعد از من در قم است ، آگاه باش به درستى که قم کوفه صغیره است وهمانا از براى بهشت هشت در اسـت سه در آنها به سوى قم است ، ووفات کند در قم زنى که از اولاد من باشد، ونام او فاطمه دختر موسى علیه السلام است که داخل مى شوند به سبب شفاعت اوشیعه من جمیع ایشان در بهشت .

 
بدان که در ( کافى ) روایت شده از یونس بن یعقوب که چون حضرت موسى علیه السـلام رجـوع کرد از بغداد وتشریف برد به مدینه در فید که نام منزلى است دخترى از آن حضرت وفات یافت در آنجا اورا مدفون نمودند وحضرت فرمود بعضى موالى خود را کـه قـبـر اورا گـچ انـدود کـنـد وبـنـویـسـد بـر لوحـى اسـم اورا و بـگـذارد آن را در قبر او. ودر ( تاریخ قم ) است آنچه که حاصلش این است :

چـنـین رسیده که رضائیه دختران خود خود را به شوهر نمى دادند؛ زیرا کسى را که همسر وهم کفوایشان بود نمى یافتند، وحضرت موسى بن جعفر علیه السلام را بیست ویک دختر بوده است وهیچ یک شوهر نکرده اند. واین مطلب در میان دختران ایشان عادت شده ، ومحمّد بن عـلى الرضـا علیه السلام به شهر مدینه ده دیه وقف کرده است بر دختران وخواهران خود که شوهر نکرده اند واز ارتفاعات آن دیه ها نصیب وقسط رضائیه که به قم ساکن بوده اند از مدینه جهت ایشان مى آوردند.

فصل هفتم : در ذکر چند نفر از اعاظم اصحاب امام موسى کاظم علیه السلام است

اول ـ حماد بن عیسى کوفى بصرى

از اصحاب اجماع است وزمان چهار امام را درک کرده ودر ایام حضرت جواد علیه السلام سنه دویـسـت ونـه رحـلت کـرده ، ودر حـدیـث ، مـتـحـرّز ومحتاط بوده ومى گفت که من هفتاد حدیث از حضرت صادق علیه السلام شنیدم وپیوسته در زیاده و نقصان عبارات بعضى از آن احایث شـک بـر مـن وارد مـى شـد تـا اقـتـصار کردم بر بیست حدیث . وحماد مذکور همان است که از حـضـرت کـاظم علیه السلام درخواست کرد که دعا کند حق تعالى اورا روزى فرماید خانه وزوجه واولاد وخادم وحج در هر سال ، حضرت گفت :
( اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَارْزُقْهُ دارا وَ زَوْجَهً وَ وَلَدا وَ خادِما وَالْحَجَّ خَمْسینَ سَنَهَ ) .
دعـا کـرد کـه حـق تـعـالى اورا روزى فـرمـاید خانه وزوجه واولاد وخادم وپنجاه حج و تما، روزى اوشد وپنجاه مرتبه حج کرد وچون خواست که حج پنجاه ویکم کند همین که به وادى قـنـات رسـیـد خـواسـت غسل احرام کند به آب سیل غرق شد واو غریق حجفه است وقبرش به سیاله است رحمه اللّه .

دوم ـ ابـوعـبـداللّه عـبـدالرحمن بن الحجاج البَجَلىِّ الکُوفى بَیّاعُ السّابرى مَرْمِىُّ ثِقَهٌ جَلیلُالْقَدْر

اسـتـاد صـفـوان بـن یـحـیـى واز اصحاب صادق وکاظم علیهما السلام ورجوع به حق کرده ومـلاقـات کـرده حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام را ووکیل حضرت صادق علیه السلام بوده ووفـات کـرده در عـصـر حـضـرت رضـا عـلیه السلام بر ولایت . وروایت شده که حضرت ابـوالحـسـن عـلیـه السـلام شـهادت بهشت براى اوداده ، وحضرت صادق عـلیـه السـلام بـه وى فـرمـوده کـه تـکـلم کـن بـا اهـل مدینه همانا من دوست مى دارم که در رجـال شـیـعه مانند تورا ببینم . وهم از آن جناب مروى است که هرکه مرد در مـدیـنـه حق تعالى اورا مبعوث فرماید در آمنین روز قیامت . واز جمله ایشان است یحیى بن حبیب وابوعبیده حذّاء وعبدالرحمن بن حجاج .

اما آن خبرى که از ابوالحسن مروى است که ذکر فرمود عبدالرحمن بن حجاج را و فرمود: اِنَّهُ لَثـَقـیـلٌ عـَلَى الْفـُؤ ادِ، شـایـد مـراد از ثـقـالت اوبـر دل ، دل مـخـالفـین باشد، یا آنکه مراد آن است که از براى اوموقعى است در نفس ، یا آنکه ثـقـالت اوبه جهت ملاحظه اسم اوباشد؛ چه آنکه عبدالرحمن اسم ابن ملجم است وحجاج اسم حـجـاج بـن یـوسـف ثـقـفـى ، ومـسـلّم اسـت کـه اسامى مبغضین امیرالمؤ منین علیه السلام نزد اهـل بـیـت آن حـضـرت بـلکـه نـزد شـیـعـیـان ودوسـتـانـش ، ثقیل ومکروه است .

سـبـط ابـن جوزى در ( تذکره ) در ذکر اولاد عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب گفته که هیچ کس از بنى هاشم فرزند خود را معاویه نام ننهاد مگر عبداللّه بن جعفر، و چون این نـام را بـر اولاد خـود گـذاشـت بـنـى هـاشـم ترک اونمودند وبا اوتکلم نکردند تا وفات کرد.

لکـن مـخـفـى نماند: چنانکه گفته شد نام عبدالرحمن نزد شیعیان امیرالمؤ منین علیه السلام ثـقـیـل اسـت واما دشمنان آن حضرت از این اسم خوششان مى آید. همانا روایت شده از مسروق که گفت : وقتى در نزد حمیراء نشسته بودم وحدیث مى کرد مرا که ناگاه غلامى را ندا کرد که سیاه بود، وبه اوعبدالرحمن مى گفت ، چون غلام حاضر شد حمیراء روکرد به من وگفت : مـى دانـى بـراى چـه این غلام را عبدالرحمن نام نهادم ؟ گفتم : نه ، گفت : از این جهت محبت ودوستى من با عبدالرحمن ابن ملجم .

سوم ـ عبداللّه بن جندب بجلى کوفى ثقه جلیل القدر عابد

از اصـحـاب حـضـرت کـاظـم ورضـا عـلیـهـمـا السـلام ووکـیـل ایـشـان است . شیخ کشى روایت کرده که حضرت ابوالحسن علیه السلام قسم خورد کـه راضـى اسـت از اوو هـمـچـنـیـن پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه وآله وسلم وخداوند تعالى . وهـم فـرمـوده کـه عـبـداللّه بن جندب از مخبتین است ،  یعنى از کسانى که حق تعالى در حق ایشان فـرمـوده : ( وَ بـشِّر المـُخـْبِتینَ الَّذینَ اِذا ذُکِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُم )  وبشارت بده فروتنان ومتواضعان را که در درگاه ما آرمیده ومطمئن اند آنانکه چون ذکـر خـدا شـود نـزد ایـشـان ، بـتـرسـد دلهـاى ایـشـان از هـیـبـت جـلال ربـانى وطلوع انوار عظمت سبحانى ویا هرگاه تخویف کرده شوند به عذاب وعقاب الهى ، دلهاى ایشان خائف وهراسان شود.

وروایـت شـده از ابـراهـیـم بن هاشم که گفت : من عبداللّه بن جندب را دیدم در موقف عرفات وحال هیچ کس را بهتر از اوندیدم پیوسته دستهاى خود را به سوى آسمان بلند کرده بود وآب دیـده اش بـر روى اوجـارى بـود تـا به زمین مى رسید، چون مرد فارغ شدند گفتم : وقـوف هـیـچ کـس را بـهـتـر از وقوف توندیدم ، گفت : به خدا سوگند که دعا نکردم مگر برادران مؤ من خود را زیرا که از حضرت امام موسى علیه السلام شنیدم که هرکه دعا کند از بـراى بـرادران مـؤ مـن خـود در غـیبت اواز عرش به اوندا رسد که از براى توصد هزار بـرابـر اوباد، پس من نخواستم که دست بردارم از صد هزار برابر دعاى ملک که البته مـستجاب است براى یک دعاء خود که نمى دانم مستجاب خواهد شد یا نه .وقـرار داد اوبـا صـفـوان بـن یـحیى بیاید در ذکر صفوان در اصحاب حضرت رضا علیه السلام . واوهمان است که حضرت موسى بن جعفر علیه السلام براى اونوشته دعاى سجده شـکـر مـعـروف ( اَللّهُمَّ اِنّى اُشْهِدُکَ ) را که در ( مصباح شیخ طوسى ) وغیره است .

وروایـت شـده کـه وقتى عبداللّه بن جندب عریضه اى خدمت حضرت ابوالحسن علیه السلام نـوشت ودر آن عرض کرد که فدایت شوم ! من پیر شدم وضعف وعجز پیدا کردم از بسیارى از آنـچـه که قوت داشتم بر آن ودوست دارم فدایت شوم که تعلیم کنى مرا کلامى که مرا به خداوند نزدیک کند وفهم وعلم مرا زیاد کند، حضرت در جواب اورا امر فرمود که بسیار بخواند این ذکر شریف را:
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ لاحَوْلَ وَ لاقُوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ ) .

در ( تـحـف العـقـول ) وصـیـتـى طـولانـى از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام نـقـل کـرده که به عبداللّه بن جندب فرموده ومشتمل است بر وصایا نافعه جلیله که ما در ذکـر مـواعـظ ونـصـایـح حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام چـنـد سـطـر از آن نـقـل کردیم .(۱۹۹) وبالجمله ؛ جلالت شاءن عبداللّه بن جندب زیاده از آن است که ذکر شود. وروایت شده که بعد از فوت اوعلى بن مهزیار رحمه اللّه در مقام اوبرقرار شد.

چهارم ـ ابومحمّد عبداللّه بن المُغِیْره بَجَلىّ کوفى ثقه

از فـقـهاى اصحاب است واحدى عدیل اونمى شود از جهت جلالت ودین وورع و روایت کرده از ابوالحسن موسى علیه السلام . شیخ کشى گفته که اوواقفى بوده و رجوع کرده به حق ، وورایـت کـرده از اوکـه گـفـت : مـن واقـفـى بـودم وحـج گـذاشـتـم بـر ایـن حـال ، پس چون به مکه رفتم خلجان کر در سینه ام چیزى پس چسبیدم به ملتزم ودعا کردم وگفتم : خدایا! تومى دانى طلب واراده مرا پس ارشاد کن مرا به بهترین دینها، پس در دلم افـتـاد کـه بـروم نـزد حضرت رضا علیه السلام ، پس رفتم به مدینه و ایستادم بر در خـانـه آن حـضـرت وگـفـتـم بـه غـلام آن حـضـرت ، بـگـوبـه مـولایـت مـردى از اهـل عـراق بـر در سـرا اسـت ، پـس شـنـیـدم نـداى آن حـضـرت را کـه فـرمـود: داخـل شـو، اى عبداللّه بن مغیره ! پس داخل شدم همین که نظرش به من افتاد فرمود: خداوند دعـاى تـورا مـسـتجاب کرد وهدایت کرد تورا به دین خود، من گفتم : شهادت مى دهم که تو حـجـت خـدایـى بر من وامین اللّه بر خلقى .(۲۰۰) وعبداللّه بن مغیره از اصحاب اجـمـاع اسـت ، وگـفـتـه شـده کـه سى کتاب تصنیف کرده از جمله کتاب وضوء وکتاب صلاه بـوده .(۲۰۱) واز ( کـتـاب اخـتـصـاص ) نـقل شده که روایت شده که چون تصنیف کرد کتاب خود را وعده کرد با اصحاب خود که آن کتاب را بخواند بر ایشان در یکى از زاویه هاى مسجد کوفه ، وبرادرى داشت که مخالف مـذهـب اوبـود، پـس چـون اصـحاب جمع شدند براى شنیدن آن کتاب ، برادرش آمد ودر آنجا نـشـسـت عـبـداللّه بـه مـلاحـظـه بـرادر مـخـالفـش گـفت با اصحاب خود که امروز بروید! وبـرادرش گـفـت : کـجـا بـرونـد به درستى که من نیز آمدم براى همان جهت که آنها آمدند، عـبـداللّه گـفـت : مگر براى چه آمدند؟ گفت : اى برادر! در خواب دیدم که ملائکه از آسمان فـرود مـى آمـدنـد گـفـتـم بـراى چـه این ملائکه فرود مى آیند، شنیدم که گوینده اى گفت فرود آمدند که بشنوند آن کتابى را که بیرون آورده عبداللّه بن مغیره پس من نیز بیرون آمـدم بـراى ایـن ومـن تـوبـه مـى کـنـم بـه سـوى خـدا از مـخالفت خود، پس عبداللّه مسرور شد

پنجم ـ عبداللّه بن یحیى الکاهلى الکوفى برادر اسحاق

هـر دواز روات حـضـرت صـادق وکـاظـم علیهما السلام مى باشند وعبداللّه وجاهت داشت نزد حـضـرت کـاظـم عـلیـه السلام وآن حضرت سفارش اورا به على بن یقطین کرده بود وبه اوفـرمـوده بـود کـه ضـمـانـت کـن بـراى مـن کـفـالت کـاهـلى وعـیـال اورا تـا ضـامـن شـوم بـراى تـوبـهـشـت را، عـلى قـبـول کـرد وپـیـوسـته طعام وپول وسایر نفقات شهریه براى ایشان مى داد وچندان بر کـاهـلى نعمت عطا مى کرد که عیالات و قرابات اورا فرومى گرفت وایشان مستغنى بودند تا کاهلى وفات کرد. وکاهلى قبل از وفات خود به حج رفت وخدمت حضرت امام موسى علیه السـلام وارد شـد، حـضـرت بـه اوفـرمـود عـمـل خـیـر بـه جـا آور در ایـن سـال ، یـعـنـى اهـتـمـامـت در عـمـل خـیـر زیـادتـر بـاشـد هـمـانـا اجـل تونزدیک شده ، کاهلى گریست ، حضرت فرمود: براى چه مى گویى ؟ گفت : براى آنـکـه خـبـر مـرگ به من دادى ، فرمود: بشارت باد تورا! تواز شیعیان مایى وامر توبه خـیـر اسـت ، راوى گـفـت کـه بـعـد از ایـن زنـده نـمـاند عبداللّه مگر زمان کمى ، پس وفات کرد.

 
ششم ـ على بن یقطین کوفى الا صل بغدادى المسکن

ثـقـه جـلیـل القدر از اجلاء اصحاب ومحل توجه حضرت موسى بن جعفر علیه السلام است وپدرش یقطین از وجوه دعاه عباسیین بود، ودر زمان مروان حمار در محنت عظیم بود؛ چه آنکه مـروان در طـلب اوبـود واواز وطـن فـرار کـرده ومـختفى بود ودر سنه صد وبیست وچهار در کـوفـه عـلى پـسـرش متولد شد، زوجه یقطین با دوپسران خود على وعبید فرزندان یقطین نـیـز از تـرس مـروان به جانب مدینه فرار کردند و پیوسته مختفى بودند تا مروان به قـتـل رسـیـد ودولت عـبـاسـیـیـن ظهور کرد، آنگاه یقطین خود را ظاهر کرد وزوجه اش نیز با پـسـرانـش بـه وطـن خـود کـوفـه عـود نمودند و یقطین در خدمت سفاح ومنصور بود، با این حـال شـیـعـى مـذهـب وقـائل بـه امـامـت بـود وهـکـذا پـسـرانـش وگـاهـگـاهـى امـوال بـه خـدمـت حـضـرت امـام جـعـفـر صـادق عـلیـه السـلام حمل مى کرد ونزد منصور ومهدى از براى یقطین سعایت کردند، حق تعالى اورا از کید وشرّ ایـشـان حـفـظ کـرد ویـقـطین بعد از على به نه سال زنده بود ودر سنه صد وهشتاد وپنج وفـات نـمـود، وامـا عـلى پـسـرش ، پـس اورا در خدمت حضرت موسى بن جعفر علیه السلام مـنزلتى عظیم ومرتبتى رفیع بود وحضرت بهشت را از براى اوضامن شده بود، ودر چند روایـت اسـت کـه آن حـضـرت فـرمـوده : ضـمـنـت لعـلىّ بـن یـقـطـیـن ان لاتـمـسـّه النـّار ابدا.

از داود رقـىّ روایـت شـده که خمن روز نحر، یعنى عید قربان خدمت حضرت موسى بن جعفر عـلیـه السـلام شـرفـیـاب شـدم آن حـضـرت ابـتـدا فـرمـود کـه نـگـذشـت در دل مـن احـدى در وقتى که در موقف عرفات بودم مگر على بن یقطین وپیوسته اوبا من بوده یعنى در نظر من ودر قلب من بود واز من مفارقت نکرد تا افاضه کردم . ونیز روایت شده که در یـک سـال در مـوقـف عرفات احصا کردند صد وپنجاه نفر را که از براى على بن یقطین تـلبـیـه مـى گـفـتـنـد، وایـشـان کـسـانـى بـودنـد کـه عـلى بـه ایـشـان پول داده بود وبه مکه روانه کرده بود.

وروایـت شـده کـه عـلى در زمـان طـفـولیـت خـود بـا برادرش عبید خدمت حضرت صادق علیه السـلام رسید وعلى در آن وقت گیسوانى بر سر داشت حضرت فرمود که صاحب گیسوان را نـزد مـن آوریـد. پـس نـزدیک آن حضرت آمد، آن جناب اورا در بر گرفت ودعا کرد براى اوبه خیر وخوبى . واحادیث در فضیلت على بن یقطین بسیار وارد شده .

 
ووقـتـى بـه حـضـرت امـام مـوسـى عـلیـه السـلام شـکـایـت کـرد از حال خود به جهت ابتلاء به مجالست ومصاحبت ووزارت هارون الرشید، حضرت فرمود:
( یـا عـَلِىُّ! اِنَّ للّهِ تـَعالى اَوْلِیاء مَعَ اَوْلیاء الظَّلَمَهِ لِیَدْفَعَ بِهِمْ عَنْ اَوْلِیائِه وَ اَنْتَ مِنْهُمْ یا عَلِىُّ ) ؛ یعنى از براى خداوند تعالى اولیائى است با اولیاء ظلمه تا دفع کـنـد بـه واسـطـه ایـشـان ظلم واذیت را از اولیاء خود، تواز ایشانى اى على .

 
( وَ فِى الْبِحار عَنْ کِتابِ حُقُوقِ الْمُؤ مِنینَ لاَبى طاهِرٍ، قالَ اِسْتَاءْذَنَ عَلِىُّ بْنِ یَقْطینَ مـَوْلاىَ الْکـاظِمَ علیه السلام فى تَرْکَ عَمَلِ السُّلْطانِ فَلَمْ یَاءْذَنَ لَهُ وَ قالَ عَلَیْه السَلامِ: لاتـَفـْعـَلَ فـَاِنَّ لَنـابـِک اُنـْسـا وَ لاِخـْوانـِکَ بِکَ عِزَّا وَ عَسى اَنْ یَجْبِرَ اللّهُ بِکَ کَسرا وَ یَکْسِرَ بِکَ نائِرَهَ الْمُخالِفینَ عَنْ اَوْلِیائِهِ، یا عَلِىُّ! کَفّارَهُ اَعْمالِکُمْ اَلاِحْسانُ اِلى اِخْوانِکُمْ اءَضْمِنْ لى واحِدَهً وَ اَضْمِنُ لَکَ ثَلاثا، اَضمِنْ لِى اَنْ لاتُلْقِىَ اَحَدا مِنْ اَوْلیائنا اِلاّ قَضَیْتَ حـاجـَتَهُ وَ اَکْرَمْتَهُ وَ اَضْمِنُ لَکَ اَنْ لایُضِلَّکَ سَقَُف سِجْنٍ اَبَدا وَ لایَنالَکَ حَدُّ سَیْفٍ اَبَدا وَ لایـَدْخُلَ الْفَقْرُ بَیْتَکَ اَبَدا یا عَلِىُّ مَنْ سَرَّ مُؤْمِنا فَبِاللّهِ بَدَاءَ وَ بَالنَّبِىِّ صلى اللّه علیه وآله وسلم ثَنّىَ وَ بِنا ثَلَّثَ ) .

( وَ عـَنْ اِبـْراهـیـم بـْنِ اَبى مَحْمُودَ قالَ، قالَ عَلِىّ بْنُ یقْطینَ قُلْتُ لاَبىِ الْحَسَنِ علیه السـلام مـا تـَقـولُ فـى اَعْمالِ هؤُلاءِ؟ قالَ علیه السلام : اِنْ کُنْتَ لابُدَّ فاعِلا فَاتَّقِ اَمْوالَ الشـّیـعـَهِ قـالَ فـَاخْبِرْنِى عَلىُّ اَنَّهُ کانَ یُجْبیها مِنَ الشّیعَهِ عَلانِیَهً وَ یَرُدُّها عَلَیْهِم فِى السِّرِّ ) .

وعـلامـه مـجـلسـى رحـمه اللّه در ( بحار ) از کتاب ( عیون المعجزات ) روایت کـرده کـه وقـتـى ابراهیم جمال که یکى از شیعیان بوده خواست خدمت على بن یقطین برسد چـون ابـراهیم ساربان بود وعلى بن یقطین وزیر بود وبه حسب ظاهر شاءن ابراهیم نبود کـه بـر عـلى وارد شـود، لهـذا اورا راه نـداد، واتـفـاقـا در هـمـان سـال عـلى بن یقطین به حج مشرف شد در مدینه خواست خدمت موسى بن جعفر علیه السلام شرفیاب شود حضرت اورا راه نداد!

روز دوم در بـیـرون خـانـه ، على آن حضرت را ملاقات نمود وعرضه داشت که اى سید من ! تـقـصـیـر مـن چـه بود که مرا راه ندادید؟ فرمود: به جهت آنکه راه ندادى برادرت ابراهیم جـمـال را وحـق تـعـالى ابـا فـرمـود از آنـکـه سـعـى تـورا قبول فرماید مگر بعد از آنکه ابراهیم تورا عفونماید، على گفت ، گفتم : اى سید ومولاى مـن ! ابـراهـیـم را مـن در ایـن وقـت کـجـا ملاقات کنم من در مدینه ام اودر کوفه است ؟ فرمود: هرگاه شب داخل شود تنها بروبه بقیع بدون آنکه کسى از اصحاب وغلامان توبفهمند در آنجا شترى زین کرده خواهى دید آن شتر را سوار مى شوى وبه کوفى مى روى ، على شب بـه بـقـیـع رفـت وهـمـان شـتـر را سـوار شـد بـه انـدک زمـانـى در خـانـه ابـراهـیـم جمال رسید شتر را خوابانید ودر را کوبید، ابراهیم گفت : کیست ؟

گـفـت : على بن یقطین ! ابراهیم گفت على بن یقطین در خانه من چه مى کند؟ فرمود: بیرون بـیـا کـه امـر مـن عـظـیـم اسـت وقـسـم داد اورا کـه اذن دخـول دهـد، چـون داخـل شـد گـفـت : اى ابـراهـیـم ! آقـا ومـولى ابـا فـرمـود کـه عمل مرا قبول فرماید مگر آنکه تواز من بگذرى ، گفت : غَفَرَ اللّهُ لَکَ، پس على بن یقطین صـورت خـود را بـر خـاک گـذاشـت و ابـراهـیـم را قـسـم داد کـه پـا روى صورت من گذار وصورت مرا زیر پاى خود بمال ! ابراهیم امتناع نمود وعلى اورا قسم داد که چنین کند، پس ابراهیم پا بر صورت على گذاشت ورخ اورا زیر پاى خود بمالید وعلى مى گفت : ( اَللّهـُمَّ اَشـْهـَدْ ) ؛ خدایا توشاهد باش . پس بیرون آمد وسوار شد وهمان شب به مدینه بـرگـشـت وشـتـر را بـر در خـانه حضرت موسى بن جعفر علیه السلام خوابانید آن وقت حـضـرت اورا اذن داد وبـر آن جـنـاب وارد شـد وحـضـرت از اوقـبـول فـرمـود.

 از ملاحظه این حدیث معلوم مى شود که حقوق اخوان به چه اندازه است .
واز عبداللّه بن یحیى الکاهلى روایت است که من نزد حضرت امام موسى علیه السلام بودم که روکرد على بن یقطین به آمدن ، پس حضرت التفات فرمود به اصحاب خود وفرمود: هر که مسرور مى شود از اینکه ببیند مردى از اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلم پـس نـظـر کـنـد به این کس که روکرده به آمدن ، پس ‍ یکى از آن جماعت گفت پس على بن یـقـطـیـن رد ایـن حـال از اهـل بـهـشـت است ، حضرت فرمود: اما من پس شهادت مى دهم که اواز اهـل بـهـشـت اسـت . ودر عـبداللّه بن یحیى الکاهلى گذشت کفالت على بن یقطین از اووعیال او به امر حضرت کاظم علیه السلام ، وفات کرد على بن یقطین در زمان حـضرت امام موسى علیه السلام در سنه صد وهشتاد وحضرت محبوس بود وبعضى گفته انـد کـه وفـاتش در سنه صد وهشتاد ودوبوده . واز یعقوب بن یقطین روایت است که گفت : شـنـیدم از ابوالحسن خراسانى علیه السلام که فرمود همانا على بن یقطین گذشت و رفت از دنیا وصاحبش یعنى امام موسى علیه السلام از اوراضى بود.

هفتم ـ مفضل بن عمر کوفى جعفى

شـیـخ نـجـاشـى وعـلامـه اورا فـاسـد المـذهـب ومـضطرب الرّوایه نگاشته اند  وشـیـخ کـشى احادیثى در مدح وقدح اوذکر فرموده  و در ( ارشاد مـفـیـد عـ( عبارتى است ک دلالت بر توثیق اودارد،  واز ( کتاب غیبت شیخ ) معلوم مى شود که اواز قوام ائمه وپسندیده نزد ایشان بود وبر منهاج ایشان از دنـیـا گـذشته وهم دلالت دارد بر جلالت ووثاقت اوبودن اواز وکلاء حضرت صادق علیه السلام وکاظم علیه السلام ، وکفعمى اورا از بوابین ائمه شمرده .

ودر ( کافى ) است که مابین ابوحنیفه سائق الحاج ودامادش در باب میراثى مشاجره ونـزاع بـود مـفـضـل بـر ایـشـان بـگـذشـت چـون مـشـاجـره ایـشـان را بـدیـد ایـشـان را به مـنـزل بـرد ومـابـیـن ایـشـان اصـلاح کـرد بـه چـهـارصـد درهـم وآن مـال را از خـودش داد وگفت این مال از خود من نیست بلکه حضرت صادق علیه السلام نزد من مـالى گـذاشـتـه کـه هـرگـاه بـیـن دونـفـر از شـیـعـیـان نـزاع شـود مـن اصـلاح کـنـم ومال المصالحه را از مال آن حضرت بدهم . واز محمّد بن سنان مروى است کـه حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام بـه مـن فـرمـود: اى مـحـمـّد! مـفـضـل انـس و مـحـل اسـتـراحـت مـن اسـت وَ اَنـْتَ اُنـْسـُهـُمـا وَ اَسـْتـِراحـُهـُمـا؛ وتـوانـس ومحل استراحت حضرت رضا وجواد علیهما السلام مى باشى . واز موسى بـن بـکـر روایـت اسـت کـه چـون خـبـر فـوت مـفـضل به حضرت موسى علیه السلام رسید فرمود: خدا رحمت کند اورا، اووالدى بود بعد از والد وهمانا اوراحت شد.

در ( بـحـار ) از ( کـتـاب اخـتـصـاص ) نـقـل کـرده کـه روایت کردکه از عبداللّه بن فضل هاشمى که گفت : در خدمت حضرت صادق علیه السلام بودم که مفضل بن عمر وارد شد، حضرت اورا چون بدید به صورت اوخندید وفـرمـود: بـه نـزد مـن بـیـا اى مـفـضـل ، قسم به پروردگار من که من دوست مى دارم تورا ودوسـت مـى دارم کـسـى که تورا دوست مى دارد اگر مى شناختند جمیع اصحاب من آنچه تو مـى شـنـاخـتـى دونـفـر مـخـتـلف نـمـى شـدنـد، مـفـضـل گـفـت : یـابـن رسـول اللّه ! گـمـان نـمـى کـنـم کـه مـرا بـالاتـر از مـنـزل خـودم فـرود آوریـد. فرمود: بلکه منزل دادم تورا به منزلتى که خدا تورا فرود آورده بـه آنجا، پس گفت : یابن رسول اللّه ! چه منزلتى دارد جابر بن یزید نزد شما؟ فـرمـود: مـنـزلت سـلمان نزد رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم ، گفتم : چیست منزلت داود بـن کـثـیـر رقـىّ نـزد شـمـا؟ فـرمـود: بـه مـنـزلت مـقـداد اسـت از رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم 

راوى گـویـد: پـس حـضـرت روکـرد بـه مـن وفـرمـود: اى عـبـداللّه بـن مفضل ! به درستى که خداوند تبارک وتعالى خلق کرد ما را از نور عظمت خود وغوطه داد ما را بـه رحمت خود وخلق کرد ارواح شما را از ما پس ما آرزومند ومایلیم به سوى شما وشما آرزومـنـد ومـایـلیـد بـه سـوى مـا، بـه خـدا قـسـم کـه اگـر کـوشـش کـنـنـد اهل مشرق ومغرب که زیاد کنند در شیعیان ما یک مرد وکم کنند از ایشان یک مرد نتوانند این را وهـمـانـا ایـشـان مـکـتـوب انـد نـزد مـا بـه نـامـهایشان ونامهاى پدرانشان وعشیره هایشان و نـسـبـهـایـشان ، اى عبداللّه بن مفضل ! واگر بخواهى نشان دهم اسم تورا در صحیفه مان ، پس طلبید صحیفه را وگشود آن را دیدم که آن سفید است واثر نوشته در آن نیست ، گفتم : یـابـن رسـول اللّه ؛ در ایـن صحیفه اثر نوشته نمى بینم ، حضرت دست خود را بر آن مـالید نوشته هاى در آن را دیدم ویافتم در آخر آن اسم خودم را پس سجده شکر براى خدا به جا آوردم .

 
مـؤ لف گـویـد: کـه چـون حـدیـث نـفـیـس بـود مـن تـمـام آن را نـقـل کـردم الى غـیـر ذلک . وامـا روایـات قـدح در مـفـضـل مـثـل آنـکـه روایـت شـده کـه حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام بـه اسـمـاعیل بن جابر، فرمود: برونزد مفضل وبه اوبگواى کافر، اى مشرک ! چه مى خواهى از پـسر من ، مى خواهى اورا به قتل آورى . یا آنکه در سفر زیارت حضرت امام حسین علیه السـلام چـون چـهـار فرسخ از کوفه دور شدند وقت نماز صبح شد رفقاى اوپیاده شدند نماز خواندند پس به اوگفتند چرا پیاده نمى شوى که نماز بخوانى ؟ گفت : من نمازم را خـوانـدم پـیـش از آنـکـه از مـنـزلم بـیـرون شـوم وامـثـال ایـن روایـات قـابـل مـعـارضـه بـه اخـبـار مـدح نـیستند. وشیخ ما در خاتمه ( مستدرک ) کلام را در حـال اوبـسـط داده واز روایات قدح در اوجواب داده .

 وکسى که رجوع کند بـه ( تـوحید مفضل ) که حضرت صادق علیه السلام براى اوفرموده خواهد دانست کـه مـفـضـل نـزد آن حـضـرت مـرتـبـه و مـنـزلتـى عـظـیـم داشـتـه وقـابـل تـحـمـل علوم ایشان بوده ، و( توحید مفضل ) رساله بسیار شریفى است که سـید بن طاوس رحمه اللّه فرموده که هر که سفر مى رود آن را با خود همراه بردارد، ودر ( کشف المحجه ) به پسرش وصیت فرموده که در آن نظر کند وعلامه مجلسى رحمه اللّه آن رسـاله را بـه فـارسـى تـرجـمه کرده که عوام از آن انتفاع برند، ودر ( تحف العـقـول ) بـعـد از ابـواب مـواعـظ ائمـه عـلیـهـم السـلام ، بـابـى در مـواعـظ مـفـضـل بـن عـمـر ذکـر کـرده ومـواعـظ شـافـیـه اى از او نقل کرده که اکثرش را از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده .

هشتم ـ ابومحمّد هشام بن الحکم مولى کنده

کـه از اعـاظـم ائمـه کـلام واز ازکـیاى اعلام است وهمیشه به افکار صادقه وانظار صائبه تـهـذیـب مـطـالب کـلامـیه وترویج مذهب امامیه مى نمود، مولدش کوفه ومنشاءش به واسط وتـجـارتـش بـه بغداد بوده ودر آخر عمر نیز منتقل به بغداد شد، وروایت کرده از حضرت صـادق ومـوسـى علیهما السلام وثقه است ومدایح عظیمه از این دوامام براى اوروایت شده . ومردى حاضر جواب ودر علم کلام بسیار حاذق وماهر بوده ( وَ کانَ مِمَّنْ فَتَقَ الْکَلامِ فى الاِمامَهِ وَ هَذَّبَ الْمَذْهَب بِالنَّظَرِ ) ودر سنه صد وهفتاد ونه در کوفه وفات کرد واین در ایـام رشـیـد بوده وحضرت رضا علیه السلام بر اوترحم فرموده وابوهاشم جعفرى خدمت حـضـرت جـواد عـلیـه السلام عرضه مى کند که چه مى فرمایید در هشام بن حکم ؟ فرمود: رحمت کند خدا اورا ( ما کانَ اَذَبَّهُ عَنْ هذِهِ النّاحِیَهِ ) ؛ چه بسیار اهتمام مى نمود در دفع شبهات مخالفین از این ناحیه ، یعنى از فرقه ناجیه .

 
شـیـخ طـوسـى رحـمـه اللّه فـرموده که هشام بن حکم از خواص سید ما ومولاى ما امام موسى علیه السلام است ودر اصول دین وغیره مباحثه بسیار با مخالفین کرده . علامه فرموده که روایاتى در مدح اووارد شده وبخلاف آن نیز احادیثى وارد شده که ما در ( کـتـاب کـبـیـر ) خود ذکر کردیم واز آن جواب دادیم واین مرد نزد من عظیم الشاءن وبلند منزلت است ، انتهى .

 
هـشـام کـتـبى تصنیف کرده در توحید ودر امامت ودر رد برزنادقه وطبیعى مذهبان و معتزله واز کتب اواست ( کتاب شیخ وغلام ) و( کتاب ثمانیه ابواب ) و( کتاب الردّ على ارسـطـالیس ) ، شیخ کشى رحمه اللّه روایت کرده از عمیر بن یزید کـه گـفت : پسر برادرم هشام اول بر مذهب جهمیه بود وخبیث بود واز من خواهش کرد که اورا از خـدمـت حضرت صادق علیه السلام ببرم تا با آن حضرت مباحثه کند، گفتم : من این کار نـمى کنم مگر بعد از آنکه اذن حاصل کنم ، خدمت آن حضرت رسیدم براى هشام اذن طلبیدم ، حـضـرت اذن داد، چـون چـنـد قـدمـى بـرداشـتم که بیرون آیم یادم آمد پستى وخباثت هشام ، بـرگـشـتـم خـدمت آن حضرت وگفتم که اوردائت وخباثت دارد. فرمود: بر من خوف دارى ؟ من خـجـالت کـشـیـدم از قـول خـود ودانـسـتـم کـه لغـزشـى کـرده ام پـس بـا حال خجالت بیرون آمدم وهشام را اعلام کردم ، هشام خدمت آن حضرت شرفیاب شد، چون خدمت آن جـنـاب نـشـسـت ، آن حـضـرت سـؤ الى از اوفـرمـود کـه هشام حیران بماند ومهلت خواست حـضـرت اورا مـهـلت داد، هـشـام چـنـد روز در اضـطـراب ودر صـدد تـحـصـیـل جواب بود آخرالا مر جوابى نیافت ،

پس خدمت آن حضرت رسید آن جناب اورا خبر داد، دیـگـربـاره آن جـنـاب مـسـایـل دیـگـر از اوپـرسـیـد کـه در آن بـود فـسـاد اصل مذهب هشام ، هشام بیرون آمد مغموم وحیرت زده وچند روز مبهوت و حیران بود تا آنکه به مـن گـفـت کـه دفـعـه سـوم بـراى من اذن بگیر که خدمت آن حضرت برسم ، حضرت اذن داد وموضعى را در حیره براى ملاقات اوتعیین کرد، هشام در آن موضع رفت ووقتى که حضرت صـادق عـلیـه السـلام تـشریف آورد چنان هیبت و احتشام از آن حضرت برد که نتوانست تکلم کـنـد وابـدا زبـانـش قـوت تـکـلم نـداشـت ، حـضـرت هرچه ایستاد هشام چیزى نگفت لاجرم آن حـضـرت تـشـریـف برد، هشام گفت : یقین کردم آن هیبتى که از آن حضرت به من رسید نبود مـگـر از جانب خدا واز عظمت منزلت آن حضرت نزد خداوند، لاجرم ترک مذهب خود نمود ومتدین شـد بـه دیـن حـق ، وپـیوسته خدمت آن حضرت مى رسید تا بر تمامى اصحاب آن حضرت تفوق گرفت .

شـیـخ مـفـیـد فـرمـوده کـه هشام بن حکم از اکبر اصحاب حضرت صادق علیه السلام است ، وفـقـیـه بـوده وروایت کرده حدیث بسیار ودرک کرده صحبت حضرت صادق علیه السلام را وبـعـد از آن حـضـرت ، حـضرت امام موسى علیه السلام را ومکنى به ابومحمّد وابوالحکم اسـت ومـولى بـنـى شـیـبـان بوده ودر کوفه اقامت داشته ورسید مرتبه وبلندى مقامش نزد حـضـرت صـادق عـلیـه السلام به حدى که در منى خدمت آن حضرت رسید ودر آن وقت جوان نـوخـطـى بود ودر مجلس آن حضرت شیوخ شیعه بودند مانند حمران بن اعین وقیس ویونس بـن یـعـقـوب وابـوجـعـفـر مـؤ مـن طاق وغیر ایشان ، پس حضرت اورا بالابرد ونشانید اورا بالادست جمیع ایشان وحال آنکه هر که در آن مجلس بود سنش از هشام بیشتر بود. پس چون حضرت دید که اینکار یعنى تقدیم هشام بر همگى بزرگ آمد به ایشان فرمود:

( هـذا نـاصـِرُنـا بـِقـَلْبـِهِ وَ لِسـانـِهِ وَ یـَدِهِ ) ؛ ایـن نـاصـر مـا اسـت بـه دل وزبـان ودسـت خـود. پـس سـؤ ال کـرد هـشـام از آن حـضـرت از اسـمـاء اللّه عـز وجـل واشـتـقاقشان ، حضرت اورا جواب داد وفرمود به اوکه آیا فهمیدى اى هشام فهمى که دفـع کنى به آن دشمنان ملحدان ما را؟ هشام گفت : بلى ! حضرت فرمود: ( نَفَعَکَ اللّهُ عـَزَّ وَ جـَلَّ بـِهِ وَ ثـَبَّتَکَ ) . از هشام نقل شده که گفت : واللّه ! هیچ کس در مباحث توحید مرا مقهور ومغلوب نساخته تا امروز که در این مقام ایستاده ام .

مـبـاحـثـه هـا ومـنـاظـرات هـشام بن حکم مشهور است ومناظره اوبا آن مرد شامى در خدمت حضرت صـادق علیه السلام ومحاجّه اوبا عمروبن عبید معتزلى وبا بریهه ومناظره اوبا متکلمین در مجلس یحیى بن خالد برمکى هر کدام در جاى خود به شرح رفته ومناظره اودر مجلس یحیى بـاعـث آن شـد کـه هـارون الرشـیـد در صـدد قتل اوبر آمد لاجرم هشام از ترس اوبه کوفه فـرار کرد وبر بشیر نبّال وارد شد وناخوش ‍ سختى شد ومراجعه به اطباء ننمود، بشیر گـفت : طبیب براى توبیاورم ؟ گفت : نه من خواهم مرد، وبه روایتى اطباء را حاضر کردند هـشـام از ایـشـان پـرسـید که مرض مرا دانستید؟ بعضى گفتند: ندانستیم وبعضى گفتند:، دانـسـتیم ، از آنهایى که ادعاى دانستن کردند پرسید که مرضم چیست ؟ آنچه به نظرشان رسیده بود گفتند، گفت دروغ است ، مرض من فزع قلب است به جهت آنچه به من رسیده از خوف وبه همان علت وفات نمود.

وبـالجـمـله ؛ چـون حـالت احـتـضـار پـیـدا نـمـود بـه بـشـیـر، گـفـت : هـرگـاه من مردم ومرا غـسـل وکـفـن کـردى واز کـار تـجـهـیـز مـن فـارغ شـدى ، مـرا در دل شب بیرون ببر در کناسه بگذار ورقعه اى بنویس که این هشام بن الحکم است که امیر در طـلب اوبـود از دنـیا وفات کرده واین به جهت آن بود که رشید برادران واصحاب اورا گـرفـتـه بـود کـه نـشـانـى اورا بـدهند، خواست تا ایشان خلاص شوند، بشیر به همان دسـتـورالعـمـل رفـتـار کـرد، چون صبح شد اهل کوفه حاضر شدند قاضى وصاحب معونه ومعدلون همگى او را دیدند وگواهى خود را نوشتند وبراى رشید فرستادند، رشید گفت : الحـمـدللّه کـه خـدا کـفـایت اورا کرد ومنسوبین اورا که حبس کرده بود رها کرد.

 
( وَ رُوىَ عـَنْ یـُونـُسَ اَنَّ هـَشـامَ بـْنَ الْحـَکَمِ کانَ یَقُولُ: اَللّهُمَّ ما عَمِلْتُ وَ اَعْمَلُ مِنْ خَیْرِ مُفْتَرَضٍ وَ غَیْرِ مُفْتَرَضٍ فَجَمیعُهُ عَنْ رَسُولِ اللّهِ وَ اَهْلِ بَیْتِهِ الصّادِقینَ ـ صلوات اللّه عـلیـه وعـلیـهـم ـ حَسْبَ مَنازِلِهِمْ عِنْدَکَ فَتَقَبَّلُ ذلِکَ کُلَّه عَنّى وَ عَنْهُم وَ اَعْطِنى مِنْ جَزیلِ جَزائِکَ حَسْبَ ما اَنْتَ اَهْلُهُ ) .

نهم ـ یونس بن عبدالرحمن مولى آل یقطین

عـبـد صالح ، جلیل القدر، عظیم المنزله وجه اصحاب واز اصحاب اجماع است ، روایت شده کـه در ایـام هـشـام بـن عـبـدالمـلک متولد شده وحضرت باقر علیه السلام را در مابین صفا ومـروه مـلاقـات کـرده ولکـن از آن حـضـرت روایت نموده وهم گفته که حضرت صادق علیه السلام را دیدم در روضه پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلم که مابین قبر ومنبر نماز مى خـوانـد ومـمـکـنـم نشد که از اوسؤ ال کنم ولکن روایت کرده از حضرت کاظم وصادق علیهما السـلام وحـضـرت رضا علیه السلام اشاره مى فرمود به سوى اودر علم وفتوى واوهمان کـس اسـت کـه واقـفـه مـال بـسـیـارى بـه اودادنـد کـه مـیـل بـه سـوى ایـشـان کـنـد وامـنـتـاع نـمـود از قـبـول کـردن آن مـالهـا وبـر حـق ثـابـت بماند.

شـیخ مفید رحمه اللّه به سند صحیح از ابوهاشم جعفرى روایت کرده که عرضه کردم بر امـام حـسـن عـسـکـرى عـلیـه السـلام ( کتاب یوم ولیله ) یونس را، فرمود: این کتاب تـصـنیف کیست ؟ گفتم : تصنیف یونس مولى آل یقطین ، فرمود: عطا فرماید حق تعالى اورا بـه هـر حـرفـى نـورى در روز قـیـامـت . ودر روایـت دیـگـر اسـت کـه از اول تا به آخر آن تصفح کرد پس فرمود: این دین من ودین همگى پدران من است و تمامش حق است .

وبالجمله ؛ در سنه دویست وهشت به رحمت خدا پیوست . ودر خبر است که حضرت رضا علیه السلام سه دفعه بهشت را براى اوضامن شد.
از فـضـل بـن شاذان روایت است که حدیث کرد مرا عبدالعزیز بن مهتدى واوبهترین فقهایى بـود کـه مـن دیـدم ووکـیـل حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام واز خـواص اوبـود. گـفـت : سـؤ ال کردم از حضرت رضا علیه السلام پس گفتم که همانا من نمى توانم ملاقات کنم تورا در هر وقتى ، یعنى راهم دور است ودستم همیشه به شما نمى رسد پس از که بگیرم معالم دین خود را؟ فرمود: بگیر از یونس بن عبدالرحمن .

 
وهـم از آن حـضـرت مـروى اسـت کـه فـرمـوده : یـونـس در زمـان خـود مـثـل سـلمـان فارسى است در زمان خود. ویونس کتبى در فقه وتفسیر ومثالب وغیره تصنیف کرده مثل کتب حسین بن سعید وزیادتر.وروایت است که چون حضرت موسى بـن جـعـفر علیه السلام وفات کرد در نزد قوام ووکلاء آن حضرت را انکار کردند وواقفى شـدند ودر نزد زیاد قندى هفتاد هزار اشرفى بود ونزد على بن ابى حمزه سى هزار، ودر آن وقـت یـونـس بن عبدالرحمن مردم را به امامت حضرت رضا علیه السلام مى خواند وانکار مـى کـرد بـر واقـفـه ، ایـشـان براى اوپیغام دادند که براى چه مردم را به حضرت رضا عـلیـه السـلام دعـوت مـى نـمـایـى ، اگـر مـقـصـد تـومـال اسـت مـا تـورا از مـال بـى نـیاز مى کنیم ، وزیاد قندى وعلى بن ابى حمزه ضامن شدند که ده هزار اشرفى بـه اوبـدهـنـد کـه اوسـاکـت شـود وبـنشیند، یونس گفت : ما روایت کره شده ایم از صادقین عـلیـهـمـا السـلام کـه فرموده اند هرگاه ظاهر شد بدعت در بین مردم پس بر پیشواى مردم است که ظاهر کند علم خود را، پس اگر نکرد نور ایمان از او ربوده خواهد شد، ومن جهاد در دین وامر خدا را ترک نخواهم کرد بر هیچ حالى . پس آن دونفر دشمن اوشدند وظاهر کردند عداوت خود را.

 
مـؤ لف گوید: این روایتى که یونس نقل فرمود به نحودیگر نیز وارد شده وآن چنین است که حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم فرمود: هرگاه ظاهر شد بدعت در امت من پس بـایـد ظـاهـر کـنـد عـالم عـلم خـود را واگـر نـه بـر اوبـاشـد لعـنـت خـدا و مـلائکـه ومـردم جمیعا.

وبـدان کـه روایـات در بـاب بـدعـت بـسـیـار اسـت ووارد شده که هرکسى که تبسم کند در صـورت بـدعـت گـذارنـده پس به تحقیق اعانت کرده در خراب کردن دین خود.

ونـیـز روایـت شـده : کـسى که برود به نزد صاحب بدعت وتوقیر وبزرگ کند اورا همانا رفـتـه است به جهت خراب کردن اسلام .وراوندى روایت کرده از حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم کـه فـرمـود: کـسـى کـه عـمـل کـنـد در بـدعـت ، فـارغ سـازد اورا از شـیطان با عبادتش ، یعنى شیطان اورا به خود واگـذارد ومـتـعـرضـش ‍ نشود تا عبادت خود را با حضور قلب وطور خوش به جا آورد ( وَاَلْقـى عـَلَیْهِ الْخُشُوعَ وَ الْبُکاء ) وبیفکند بر اوخشوع وگریه را الى غیر ذلک .

رجـوع کـردیـم بـه حـال یـونـس رحـمـه اللّه ، روایـت اسـت کـه یـونـس را چـهل برادر بود که هر روز به دیدن ایشان مى رفت وبر ایشان سلام مى کرد وآنگاه به مـنـزل خـود مـى آمـد وطـعـام مـى خورد ومهیا مى گشت براى نماز پس مى نشست براى تصنیف وتاءلیف کتاب .

مؤ لف گوید: ظاهر آن است که این چهل نفر برادران دینى اوبودند ودر این کار یونس مى خواسته که زیارت اربعین کرده باشد. ونیز روایت شده از یونس که گفت :
صـمـت عـشـریـن سـنـه وسـئلت عـشـریـن سـنـه ثـمّ اجـبـت ؛ یـعـنـى یـونس گفته که من بیست سـال سـکـوت کـردم ، یـعـنـى هـرچـه از مـن مـى پـرسـیـدنـد جـواب نـمـى دادم وبـیـسـت سـال سـؤ ال کـرده شـدم وجـواب دادم ، ایـن مـعـنـى در صـورتـى است کنه ( سئلت ) مـجـهـول خـوانـده شـود، واگـر بـه صـیـغـه مـعـلوم خـوانـده شـود یـعـنـى بـیـسـت سال سؤ ال کردم وبعد از آن دیگر از مسایل جواب مى دادم .

 
ومـدائح یـونس بسیار است ، واز جمله روایات معلوم مى شود که براى اواصحابش ‍ بد مى گـفـتـنـد وبعضى اقوال فاسده به اونسبت مى دادند. ودر خبر است که وقتى به وى گفتند کـه بـسـیارى از این اصحاب در حق توبد مى گویند ویاد مى کنند تورا به غیر خوبى ، گـفـت : شـاهـد مـى گـیـرم شـما را بر اینکه هر کسى که از براى ا ودر امیرالمؤ منین علیه السـلام نـصـیـبـى اسـت ، یـعـنـى از شـیـعـیـان اواسـت پـس مـن حلال کردم اورا از آنچه گفته !

( وَ حـُکـِىَ اَنَّهُ حَجَّ یُونُسُ ابْنُ عَبْدِالرَّحْمن اَرْبَعَا وَ خَمْسینَ حَجَّهً وَاعْتَمَرَ اَرْبَعا وَ خَمْسینَ عـُمـْرَهً وَ اَلَّفَ اَلْفَ جـِلْدٍ رَدّا عـَلَى الْمـُخـالِفـینَ وَ یُقالُ اِْنتَهى عِلْمُ الاَئِمَّهِ علیهم السلام اِلى اَرْبـَعـَهِ نـِفـِرٍ: اَوَّلُهـُمْ سـَلْمـانُ الْفـارِسـىُّ وَ الثـّانـى جابِرُ والثّالِثُ السَّیّدُ وَ الرّابعُ یُونُسُ بْنُ عَبْدِالرَّحْمنِ ) .

( وَ عَنِ الْفَضْلِ بْنِ شاذان ، قالَ ما نَشَاءَ فِى الاِسْلامِ رَجُلُّ مِنْ سائرِ الناسِ کانَ اَفْقَهَ مـِنْ سـَلْمـانِ الْفـارِسـى رضـى اللّه عـنـه وَ لانـَشـَاءَ بـَعـْدَهُ رَجـُلٌ اَفـقـَهَ مـِنْ یـُونـُسِ ابْنِ عَبْدِالرَّحْمنِ ) .

( وَ عَنِ الشَّهیدِ الثّانى ، اَوْرَدَ الْکَشِّىِ فى ذَمِّهِ نَحْوَ عَشَرَهِ اَحادیثَ وَ حاصِلُ الْجَوابِ عَنْها یـَرْجـِعُ اِلى ضـَعـْفِ بـَعـْضِ سـَنـَدِهـا وَ جـَهـَالَهِ بـَعـْضِ رِجـالِهـا. وَاللّهُ اَعْلمُ بِحالِهِ ) .

دهم ـ یونس بن یعقوب البجلى الدّهنى پسر خواهر معاویه بن عمار

کـلمـات عـلمـا در حـق اومـخـتـلف اسـت ، شـیـخ طوسى رحمه اللّه فرموده اوثقه است و در چند موضع اورا تعدیل کرده ، وشیخ مفید اورا از فقهاء اصحاب شمرده . وشیخ نجاشى فرموده کـه اواز خواص حضرت صادق وکاظم علیهما السلام بوده ووکالت داشته از جانب حضرت مـوسـى عـلیـه السلام ودر مدینه در ایام حضرت رضا علیه السلام وفات کرد، وآن جناب مـتـولى امـر اوشـد ویـونـس صـاحـب مـنـزلت بـود نـزد ایـشـان ومـوثـق بـود وقـائل بـه امـامـت عـبـداللّه افـطـح بـود پـس رجـوع کرد به حق . و ابوجعفر بن بابویه فـرمـوده کـه اوفـطـحـى اسـت ، وشـیخ کشى نیز از بعضى روایت کرده فطحى بودن اورا وظاهر آن است که رجوه به حق نموده چنانکه شیخ نجاشى فرموده .

وبـالجـمـله : روایـاتـى در مـدح اووارد شـده ودر ایـام حضرت رضا علیه السلام در مدینه وفـات کـرد. آن حضرت امر فرمود به حنوط وکفن وجمیع مایحتاج اووامر فرمود موالى خود ومـوالى پـدر وجـد خود را که در جنازه اوحاضر شوند وفرمود به ایشان که این میت مولى حـضـرت صـادق عـلیه السلام است که در عراق ساکن بوده از براى اودر بقیع قبر بکنید واگر اهل مدینه گفتند که این مرد عراقى است ما نمى گذاریم در بقیع دفن شود، بگویید ایـن مولى حضرت صادق علیه السلام است در عراق ساکن بوده اگر شما نگذارید ما اورا در بقیع دفن نماییم ما هم نخواهیم گذاشت که موالى خود را در بقیع دفن نمایید، پس اورا در بقیع دفن نمودند.

وروایت است از محمّد بن ولید که گفت : روزى من بر سر قبر یونس رفته بودم که صاحب مـقـبـره یعنى مباشر قبرستان نزد من آمد وگفت : این شخص کیست که حضرت على بن موسى الرضـا عـلیـه السـلام مـرا امـر فـرمـوده کـه آب بـپـاشـم بـر قـبـر او چـهـل مـاه یـا چـهـل روز هـر روز یـک مـرتـبـه ـ وشک از راوى است ـ وهم صاحب مقبره گفت : که سـریـر پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلم نزد من است پس هرگاه مردى از بنى هاشم مى میرد آن سریر در شبش صدا مى کند من مى فهمم که کسى از ایشان مرده وبا خود مى گویم کـه کـى مـرده از ایـشـان چـون صـبـح شـد آن وقت مى فهمم ، ودر شب وفات این مرد نیز آن سریر صدا کرد من گفتم کى از ایشان مرده ، کسى از ایشان ناخوش نبود، همین که روز شد آمـدند نزد من وآن سریر را گرفتند وگفتند مولى ابى عبداللّه الصادق علیه السلام که در عراق ساکن بوده ووفات کرده .

ومـحـمـّد بـن ولید از صفوان بن یحیى نقل کرده که گفت گفتم به حضرت امام رضا علیه السلام که فدایت شوم خوشحال کرد مرا آن لطف ومحبتى که در حق یونس ‍ نمودى ، فرمود: آیـا از لطـف خـدا واحسان اونیست که اورا نقل کرد از عراق به جوار پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسـلم ، ( وَ رُوِىَ فـى حـَدیـثٍ اُنـْظـُرُوا اِلى مـا خَتَمَ اللّهُ بِهِ لِیُونُسَ قَبَضَهُ اللّهُ مـجـُاوِرا لِرَسـُولِهِ ) صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم . تـمـام شـد احـوال حـضـرت امـام مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام وبـعـد از ایـن بـیـایـد احوال حضرت ثامن الائمه المعصومین على بن موسى الرضا ـ علیه وعلیهم السلام .

منتهی الامال //شیخ عباس قمی

زندگینامه امام موسی کاظم (ع)به قلم شیخ عباس قمی(کتاب منتهی الامال)قسمت اول در ولادت واسم ولقب وکنیت تا شهادت

باب نهم : در تاریخ حضرت باب الحوائج الى اللّه تعالى جناب امام موسى کاظم علیه السلام است ودر آن چند فصل است

فصل اول : در ولادت واسم ولقب وکنیت امام کاظم علیه السلام

ولادت با سعادت آن حضرت در روز یکشنبه هفتم ماه صفر سنه صد وبیست و هشت در ابواء ـ کـه نـام مـنـزلى اسـت مـابـیـن مکه ومدینه ـ واقع شده ، اسم شریف آن حضرت موسى وکنیت مـشـهـورش ابـوالحـسـن وابـوابراهیم ، والقاب آن جناب : کاظم وصابر وصالح وامین است ولقـب مـشـهـورش هـمـان کـاظـم اسـت یـعنى خاموش وفرو برنده خشم چه آن حضرت از دست دشـمـنـان کـشید آنچه کشید وبر ایشان نفرین نکرد، حتى آنکه در ایام حبس مکرر در کمین در آمـدنـد واز آن حـضـرت یـک کـلمـه سـخـن خـشـم آمـیـز نـشـنـیـدنـد. وابـن اثیر که از متعصبان اهل سنت است گفته : آن حضرت را کاظم لقب دادند به جهت آنکه احسان مى کرد با هرکس که بـا اوبـدى مـى کـرد واین عادت اوبود همیشه ولکن اصحابش به جهت تقیه گـاهـى از آن جناب به ( عبد صالح ) وگاهى به ( فقیه ) و( عالم ) وغـیـر ذلک تـعـبـیـر مـى کـردنـد، ودر مـیـان مـردم به ( باب الحوائج ) معروف است وتـوسـل بـه آن حـضـرت بـراى شـفـاء امـراض وبـیماریها ورفع امراض ظاهرى وباطنى ودردهـاى اعـضـاء خـصوصا درد چشم مجرب است . ونقش ‍ خاتم آن حضرت ( حَسْبِىَ اللّهُ ) وبه روایت دیگر ( اَلْمُلْکُ للّهِ وَحْدَهُ ) بوده . وواده آن حضرت عـلیـا مـخـدره حـمـیـده مـصـفـّاه اسـت که از اشراف اعاظم بوده . حضرت صادق علیه السلام فـرمـوده کـه حـمـیـده تـصفیه شده از هر دنس وچرکى مانند شمش طلا، پیوسته ملائکه اورا حـراسـت وپـاسـبـانى مى نمودند تا رسید به من به سبب آن کرامتى که از حق تعالى است براى من و حجت بعد از من .

شیخ کلینى وقطب راوندى ودیگران روایت کرده اند که ابن عکاشه اسدى به خدمت حضرت امـام مـحمدباقر علیه السلام آمد وحضرت امام جعفر صادق علیه السلام در خدمت آن حضرت ایـسـتاده بود حضرت اورا اعزاز واکرام نمود و انگورى براى اوطلبید، در اثناى سخن ابن عکاشه عرض کرد که یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم ! چرا جعفر را تزویج نـمى نمایى به حد تزویج رسیده است ؟ وهمیان زرى نزد حضرت گذاشته بود، حضرت فرمود که در این زودى برده فروشى از اهل بربر خواهد آمد ودر خانه میمون فرود خواهد آمد وبه این زر از براى اوکنیزى خواهد خرید. راوى گفت : بعد از چند روز دیگر به خدمت آن حـضـرت رفـتم ، فرمود که مى خواهید شما را خبر دهم از آن برده فروشى که من گفتم بـراى جـعـفـر از اوکـنـیـز خـواهـم خرید، اکنون آمده است بروید وبه این همیان از او کنیزى بخرید.

چـون بـه نـزد آن بـرده فـروشـى رفتیم ، گفت : کنیزانى که داشتم همه را فروخته ام و نـمـانـده است نزد من مگر دوکنیز، یکى از دیگرى بهتر است گفتیم بیرون آور ایشان را تا بـبـیـنـیـم ، چـون ایـشـان را بـیـرون آورد گـفـتـیـم : آن جاریه که نیکوتر است به چند مى فـروشـى ؟ گـفـت : قـیمت آخرش هفتاد دینار است ، گفتیم : احسان کن واز قیمت چیزى کم کن ، گفت : هیچ کم نمى کنم ، ما گفتیم به آنچه در این کیسه است ما مى خریم ، مرد ریش سفیدى نزد اوبود گفت بگشایید مهر اورا وبشمارید، نخاس ‍ گفت : عبث نگشایید که اگر یک حبه از هـفـتـاد دیـنـار کـمـتـر اسـت نـمـى فروشم . آن مرد پیر گفت : بگشایید وبشمارید! چون شمردیم هفتاد دینار بود نه زیاد ونه کم !

پـس آن جـاریـه را گـرفـتـیـم وبـه خـدمـت حـضرت آوردیم وحضرت امام جعفر صادق علیه السلام نزد آن حضرت ایستاده بود وآنچه گذشته بود به خدمت آن حضرت عرض کردیم ، حـضـرت مـا را حـمـد کرد واز جاریه سؤ ال نمود که چه نام دارى ؟ گفت : حمیده نام دارم ، حضرت فرمود که پسندیده اى در دنیا وستایش کرده خواهى بود در آخرت .

مـؤ لف گـویـد: کـه آنـچـه بـر مـن ظـاهر شده از بعض روایات آن است که آن مخدره چندان فـقـیـهـه وعـالمـه بـه احـکـام ومـسایل بوده که حضرت صادق علیه السلام زنها را امر مى فرموده که رجوع به اونمایند در اخذ مسایل واحکام دین .

شیخ کلینى وصفار ودیگران از ابوبصیر روایت کرده اند که گفت : در سالى که حضرت امـام مـوسـى عـلیـه السـلام مـتولد شد من در خدمت حضرت صادق علیه السلام به سفر حج رفـتـم ، چـون بـه مـنـزل ( ابواء ) رسیدیم حضرت براى ما چاشت طلبید وبسیار ونیکوآوردند، در اثناى طعام خوردن پیکى از جانب حمیده به خدمت آن حضرت آمد وعرض کرد که حمیده مى گوید اثر وضع حمل در من ظاهر شده است وفرموده بودى که چون اثر ظاهر شـود تـورا خـبـر کـنـم کـه ایـن فـرزنـد مـثـل فـرزنـدان دیـگـر نـیـسـت . پـس حضرت شاد وخـوشحال برخاست ومتوجه خیمه حرم شد وبعد از اندک زمانى معاودت نمود شکفته وخندان ودل تورا شادان بدارد وحال حمیده چگونه شده ؟ حضرت فرمود که حق تعالى پسرى به مـن عـطـا کـرد کـه بـهـترین خلق خدا است وحمیده مرا به امرى خبر داد از اوکه من از اومطلعتر بـودم بـه آن ، ابـوبـصـیـر گـفـت : فداى توشوم ! چه چیز خبر داد تورا حمیده ؟ حضرت فـرمـود کـه حـمـیده گفت : چون آن مولود مبارک به زمین آمد دستهاى خود را بر زمین گذاشت وسـر خـود را بـه سوى آسمان بلند کرد، من به اوگفتم که چنین است علامت ولادت حضرت رسالت وهر امامى که بعد از اوهست .

روایـت کـرده شـیـخ برقى از منهال قصاب که گفت : بیرون شدم از مکه به قصد تشرف جستن به مدینه همین که گذشتم به ابواء دیدم که حق تعالى مولودى به حضرت صادق علیه السلام عطا فرموده پس من زودتر از آن حضرت به مدینه وارد شدم و آن حضرت یک روز بـعد بعد از من وارد شد. پس سه روز مردم را طعام داد ومن یکى از آن مردم بودم که در طـعـام آن حـضرت حاضر مى شدند وچندان غذا مى خوردم که دیگر محتاج به طعام نبودم تا روز دیـگـر که بر سفره آن جناب [حاضر مى ] شدم وسه روز من از طعام آن حضرت خوردم چندانکه شکمم پر مى گشت واز ثقل طعام تکیه بر بالش مى دادم ودیگر چیزى نمى خوردم تـا فـرداى آن روز. وروایـت شده که به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم که محبت شما نسبت به پسرت موسى علیه السلام تا چه حد رسیده ؟ فرمود: به آن مـرتـبـه کـه دوسـت دارم کـه فـرزنـدى غـیر از اونداشتم که تمام محبت من براى اوباشد و دیگرى شریک اونشود.

شـیـخ مـفـیـد روایـت کـرده از یـعـقـوب سـراج کـه گـفـت : داخـل شـدم بـر حـضـرت امـام جـعـفـر صـادق عـلیه السلام دیدم ایستاده نزدیک سر پسرش ابوالحسن موسى علیه السلام و اورا در گهواره است پس با اوراز گفت : زمان طولانى ، من نـشـسـتـم تـا فارغ شد پس ‍ برخاستم به سوى آن حضرت ، حضرت فرمود: برونزدیک مـولاى خـود وسـلام کـن بـر او، مـن نزدیک ابوالحسن موسى علیه السلام شدم وبر اوسلام کردم ، آن حضرت به زبان فصیح سلام مرا جواب داد وآنگاه فرمود: بروتغییر بده اسم دخـتـرت را ک دیـروز نـام اونـهـاده اى زیـرا اواسـمى است که حق تعالى مبغوض دارد آن را، یـعـقوب گفت که حق تعالى به من دخترى کرامت فرموده بود ومن اورا ( حمیراء ) نام گـذاشـتـه بودم ، حضرت صادق علیه السلام فرمود: اِنْتَهِ اِلى اَمْرِهِ تُرْشَدْ؛ یعنى اطاعت کـن امـر مـولاى خود را تا رشد، یعنى راه راست نصیب توشود. پس من تغییر دادم اسم دخترم را.

فـصـل دوم : در مـکـارم اخـلاق ومـخـتـصرى از عبادت وسخاوت ومناقب ومفاخر حضرت امام موسى علیه السلام

کمال الدّین محمّد بن طلحه شافعى در حق اوفرموده : اواست امام کبیرالقدر، عظیم الشاءن ، کـثیرالتهجد، مجد در اجتهاد مشهور به عبادات ، مواظب بر طاعات ، مشهور به کرامات ، شب را بـه روز مـى آورد به سجده وقیام وروز را به آخر مى رسانید به تصدق وصیام وبه سبب بسیارى حملش وگذشتش از جرم تقصیر کنندگان در حقش ( کاظم ) خوانده شد. جـزا مـى داد کـسـى را کـه بـدى کـرده بود با اوبه احسان به اووکسى را که جنایتى بر اووارد آورده بـه عـفـواز اووبـه جـهـت کـثـرت عـبادتش نامیده شده به ( عبد صالح ) ومـعـروف شـده در عـراق بـه ( بـاب الحـوائج الى اللّه ) ؛ زیـرا کـه هـر کـه متوسل به آن جناب شده به حاجت خود رسیده . کِراماتُهُ تَحارُ مِنْهَا الْعُقُولُ وَ تَقْضى بِاَنَّ لَهُ عِنْدَاللّهِ تَعالى قَدَمَ صِدْقٍ لاتَزِلُّ وَ لاتَزُولُ. انتهى .

بـالجـمـله ؛ حـضـرت امـام مـوسـى عـلیـه السـلام عـابـدتـریـن اهـل زمـان خـووافـقـه از هـمـه و سـخـتى تر وگرامى تر بود. وروایت شده که شبها براى نـوافل شب بر مى خاست و پیوسته نماز مى گذاشت تا نماز صبح وچون فرض صبح را ادا مـى کـرد تـعـقـیـب مى خواند تا طلوع آفتاب سپس براى خدا سجده مى کرد وپیوسته در سـجـود و تـحـمـیـد بـود وسـر بـر نـمـى داشـت تـا نـزدیـک زوال واین دعا را بسیار مى گفت :( اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ الرّاحَهَ عِنْدَ الْمُوْتِ وَ الْعَفْوَ عِنْدَ الْحِساب ، ومکرر مى کرد این را، ونیز از دعاى آن حضرت بود: عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِکَ. )

وچـنـدان گـریـه مـى کـرد از خـوف خدا که محاسنش از اشک چشمش تر مى شد. واز همه مردم صـله واحسانش نسبت به اهل وارحامش بیشتر بود وپرستارى مى کرد فقراء مدینه را. شبها کـه مـى شـد بـر دوش مـى گـرفـتـه زنـبـیـلى کـه در آن بـود پـول وطـلاو نـقـره وآرد وخـرما ومى برد براى ایشان ، وفقراء نمى دانستند که از چه جهت است این . وآن بزرگوار کریم بود، وهزار بنده آزاد کرد.

وابـوالفـرج گـفـتـه کـه چـون بـه آن جـنـاب خـبـر مـى رسـیـد کـه مـردى پـریـشـان وبد حـال اسـت بـراى اوصـرّه دیـنـارى مـى داد، وهـمـیانهاى آن جناب مابین سیصد دینار بود تا دویست دینار وصرّه هاى آن جناب در بسیارى مال مثل بود. و روایت کرده اند مردم از آن جناب ، وبسیار روایت کرده اند وافقه اهل زمان خود، و احفظ همه بود کتاب خدا را، وصوتش در خواندن قرآن از همه نیکوتر بود، وبـه حـزن ، قـرآن مـجـید را تلاوت مى نمود به حدى که هر که مى شنید تلاوتش را، مى گـریـسـت ! ومـردم مدینه آن حضرت را ( زین المجتهدین ) مى گفتند و نامیده شد به کاظم به جهت کظم غیظش وصبرش بر آنچه وارد مى شد بر جنابش از ظلم ظالمین تا آنکه در حـبـس وبـنـد ایشان مقتول از دنیا مى رفت . مى فرمود که من استغفار مى کـنـم در هـر روزى پـنـج هـزار مـرتـبـه . و خـطـیـب بـغـدادى کـه از اعـاظـم اهل سنت وموثقین از مورخین وقدماء ایشان است گفته که موسى بن جعفر علیه السلام را عبد صـالح مـى گـفـتند، از شدت عبادت و کوشش واجتهادش ، وگفته روایت شده که آن حضرت داخـل مـسـجـد پـیـغـبـر صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم شـد وبـه مـسـجـد رفـت در اول شب ، شنیدند که پیوسته مى گوید: ( عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عـِنـْدِکَ ) وایـن را مـکـرر گـفت تا داخل صبح شد. ودر خبرى از ماءمون نقل شده در ورود حضرت موسى بن جعفر علیه السلام بر هارون الرشید، ماءمون گفت :( اِذْ دَخَلَ شَیْْخٌ مُسَخَّدٌ قَدْ اَنْهَکَتْهُ الْعِبادَهُ کَاَنَّهُ شنّ بالٍ قَدْ کَلَمَ السجُودُ وَجْهَهُ وَ اَنْفَهُ ) ؛
یـعـنـى وارد شـد بر پدرم پیردمردى که صورتش از بیدارى شب وعبادت ، زرد و ورم دار شـده بود، وعبادت ، اورا رنجور ولاغر کرده بود به حدى که مانند مشک پوسیده شده بود وکـثـرت سـجـده صورت وبینى اورا مجروح کرده بود.ودر صلوات بر آن حضرت در وصف آن جناب گفته شده :حَلیفُ السَّجْدَهِ الطَّویلَهِ وَالدُّمُوع الْغَزیرَهِ.
مـؤ لف گـویـد: شـایسته دیدم در اینجا چند روایت در مناقب ومفاخر حضرت موسى بن جعفر علیه السلام ایراد کنم :

اول ـ در سجدات وعبادات آن حضرت در شبانه روز

روایـت کـرده شـیـخ صـدوق از عـبـداللّه قـزویـنـى کـه گـفـت : روزى بـر فـضـل بـن ربـیـع داخـل شـدم بـر بـام خانه خود نشسته بود چون نظرش بر من افتاد مرا طـلبـیـد، چون نزدیک رفتم گفت : از این روزنه نظر کن در آن خانه چه مى بینى ؟ گفتم : جـامـه اى مـى بـیـنـم کـه بـر زمـیـن افـتـاده اسـت ، گـفـت : نـیـک نـظـر کـن ، چـون تـاءمـل کـردم گـفـتم : مردى مى نماید که به سجده رفته باشد، گفت : مى شناسى اورا؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـت : ایـن مـولاى ت اسـت ، گـفـتـم : مـولاى مـن کـیـسـت ؟ گـفـت : تـجـاهـل مى کنى نزد من ؟ گفتم : نه ، من مولایى براى خود گمان ندارم . گفت : این موسى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام اسـت ، مـن در شـب وروز تـفـقـد احوال اومى نمایم واورا نمى یابم مگر بر این حالتى که مى بینى چون نماز بامداد را ادا مـى کند تا طلوع آفتاب مشغول تحقیق است ، پس به سجده مى رود و پیوسته در سجده مى بـاشـد تـا زوال شـمـس وکـسـى را مـوکـل کـرده اسـت کـه چـون زوال شـمـس شـود اورا خبر کند، چون زوال شمس مى شود بر مى خیزد وبى آنکه وضویى تـجـدیـد کـند مشغول نماز مى شود، پس مى دانم که به خواب نرفته بوده است در سجود خـود وچـون نـمـاز ظهر وعصر را با نوافل ادا مى کند باز به سجده مى رود ودر سجده مى باشد تا غروب آفتاب وچون شام مى شود به نماز بر مى خیزد وبى آنکه حدثى کند یا وضـویـى تـجـدیـد نـمـایـد مـشـغـول نـمـاز مـى گـردد وپـیـوسـتـه مـشـغـول نـمـاز و تـعـقـیـب مـى بـاشـد تـا وقـت نـمـاز خـفـتـن داخـل مـى شود ونماز خفتن را ادا مى کند، و چون از تعقیب نماز خفتن فارغ مى شود افطار مى نـمـاید بر بریانى که برایش ‍ مى آورند، پس تجدید وضومى نماید وبعد از آن سجده بـه جـا مى آورد. وچون سر از سجده برمى دارد اندک زمانى بر بالین خواب استراحت مى نـمـایـد پـس بـر مـى خـیـزد وتـجـدیـد وضـومـى نـمـایـد وپـیـوسـتـه مـشـغـول عـبـادت ونـمـاز ودعـا وتـضـرع مـى بـاشـد تـا صـبـح وچـون صـبـح طـالع شـد مـشـغـول نـمـاز صبح مى گردد وتا اورا به نزد من آورده اند عادت اوچنین است وبه غیر این حـالت چـیـزى از اوندیده ام . چون این سخن را از اوشنیدم گفتم : زیرا که هیچ کس بد نسبت بـه ایـشـان نـکـرده اسـت مـگـر آنـکـه بـه زودى در دنـیـا بـه جـزاى خـود رسـیـده اسـت . فـضـل گـفـت کـه مـکـرر بـه نـزد مـن فـرسـتـاده انـد کـه او را شـهـیـد کـنـم ومـن قـبـول نکردم واعلام کردم ایشان را که این کار از من نمى آید واگر مرا بکشند نخواهم کرد آنچه از من توقع دارند.

دوم ـ در دعاى آن حضرت است به جهت خلاصى از حبس

ونـیـز روایت کرده از ( ما جیلویه ) از على بن ابراهیم از پدرش که گفت : شنیدم از بـعـضـى اصـحـاب کـه مـى گـفت وقتى که رشید، موسى بن جعفر علیه السلام را محبوس سـاخـت مـى تـرسـیـد از جانب اوکه اورا بکشد چون شب درآمد وضوتازه کرد وروى به قبله نمود وچهار رکعت نماز کرد سپس این دعا بر زبان راند:( یـاَ سَیِّدى نَجِّنى مِنْ حَبْسِ هارون الرَّشیدِ وَ خَلِّصْنى مِنْ یَدِهِ یا مُخَلَّصَ الشَّجَرِ مِنْ بَیْنِ رَمْلٍ وَ طینٍ وَ ماءٍ وَ یا مُخَلَّصَ اللَّبَنِ مِنْ بَیْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ وَ یا مُخَلَّصَ الْوَلَدِ مِنَ بَیْنِ مـَشـیـمـَهٍ وَ رَحـِمٍ وَ یا مُخَلِّصَ النّارٍ مِنْ بَیْنِ الْحَدیدِ وَ الْحَجَرِ وَ یا مُخَلَّصَ الرُّوحِ مِنْ بَیْنِ الاَحْشاءِ وَ الاَمْعاَءِ خَلِّصْنى مِنْ یَدَىْ هارونَ ) .

گفت : چون موسى علیه السلام این دعا کرد مردى سیاه در خواب هارون آمد شمشیرى برهنه در دست داشت وبر سر اوبایستاد ومى گفت یا هارون ! رها کن موسى بن جعفر علیه السلام را وگـرنـه گـردنـت را بـا این شمشیر مى زنم ، هارون بترسید وحاجب را بخواند وگفت : بـروبـه زنـدان ومـوسـى را رهـا کن . حاجب بیرون آمد ودر زندان بکوفت . زندانبان گفت : کـیـسـت ؟ گـفـت : خـلیـفه ، موسى را مى خواند، زندانبان گفت : یا موسى ! خلفه تورا مى خـوانـد، آن حـضـرت بـرخـاسـت هـراسـان وگـفـت : مـرا میان شب جز براى شرّ نخواند، پس گـریـان وغـمـگین نزد هارون آمد وسلام کرد، هارون جواب گفت ، وگفت : به خدا تورا قسم مـى دهـم کـه هیچ در این شب دعایى کردى ؟ گفت : آرى ، گفت : چه بود؟ فرمود: وضوتازه کـردم وچـهـار رکـعـت نـماز گزاردم وچشم به آسمان برداشتم وگفتم : اى سیدم مرا از دست هـارون وشـر اوخـلاص ‍ گـردان ، هـارون گـفـت : خـداى عـز وجـل دعـاى تـورا اجـابـت نـمـود! پـس آن جـناب را سه خلعت داد واسب خود را مرکوب اوساخت واکـرامـش نـمـود وندیم خود گردانید. پس گفت این کلمات را به من تعلیم کن پس اورا به حـاجـب سـپـرد تـا بـه خـانـه رساند و موسى علیه السلام نزد او، شریف وکریم شد وهر پـنجشنبه نزد اومى آمد تا بار دوم اورا حبس نمود ورها نکرد تا به سندى بن شاهک سپرد، آن ملعون اورا به زهر شهید کرد.

سوم ـ در متعبده شدن کنیز هارون است به برکت آن حضرت

روایـت شـده کـه هـارون رشـیـد فـرسـتاد به نزد حضرت موسى بن جعفر علیه السلام در وقـتـى کـه در حـبـس بـود، کـنـیـزى عـاقله وصاحب جمال که آن جناب را خدمت کند در زندان ، وظـاهـرا نـظـرش در ایـن کـار بـود کـه شـایـد آن حـضـرت بـه سـوى اومـیـل نماید و قدر اودر نظر مردم کم شود یا آنکه براى تضییع آن جناب بهانه به دست آورد و خـادمـى فـرستاد که تفحص از حال اونماید، خادم دید آن کنیز را که پیوسته براى خـدا در سـجده است وسر بر نمى دارد ومى گوید: ( قُدُّوسٌ قُدُّوسٌ سُبْحانَکَ سُبْحانَکَ سـُبـْحـانَکَ! ) پس بردند اورا به نزد هارون ، دیدند از خوف خدا مى لرزد وچشم به آسـمان دوخته ومشغول گشت به نماز از اوپرسیدند: این چه حالت است که پیدا کرده اى ؟ مـى گـفـت : عـبـد صـالح را دیـدم کـه چـنـیـن بـود، وپـیـوسـتـه آن کـنـیـز بـه هـمـیـن حـال بـود تـا وفـات کـرد، وابـن شـهـر آشـوب ایـن روایـت را مـفـصـل نـقـل کـرده ، وعـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه آن را در ( جلاءالعیون ) نوشته .

 
چهارم ـ در حسن خلق آن حضرت است نسبت به عمرى بدکردار

شـیـخ مـفـیـد ودیـگـران روایـت کـرده اند که در مدینه طیبه مردى بود از اولاد خلیفه دوم که پـیـوسـتـه حضرت امام موسى علیه السلام را اذیت مى کرد، ناسزا به آن جناب مى گفت ، وهر وقت که آن جناب را مى دید به امیرالمؤ منین علیه السلام دشنام مى داد. تا آنکه روزى بـعـضـى از کـسـان آن حـضرت عرض کردند که بگذارید ما این فاجر را بکشیم ، حضرت ایـشـان را نـهـى کرد از این کار نهى شدیدى وزجر کرد ایشان را وپرسید که آن مرد کجا اسـت ؟ عـرض کردند در یکى از نواحى مدینه مشغول زراعت است حضرت سوار شد از مدینه به دیدن اوتشریفه برد، وقتى رسید که او در مزرعه خود توقف داشت ، حضرت به همان نـحـوکـه سـوار بـر حـمـار خـود بـود داخـل مـزرعـه شـد آن مـرد صـدا زد کـه زراعـت مـا را نـمـال ، از آنـجا نیا، حضرت به همان نحوکه مى رفت رفت تا به اورسید ونشست نزد او، وبـا اوبـه گـشـاده رویـى وخـنـده سـخـن گـفـت وسـؤ ال کـرد از اوکه چه مقدار خرج زراعت خود کرده اى ؟ گفت : صد اشرفى ، فرمود: چه مقدار امـیـد دارى از آن بهره ببرى ، گفت : غیب نمى دانم ، حضرت فرمود: من گفتم چه اندازه امید دارى عـایـدت بشود؟ گفت : امیدوارم که دویست اشرفى عاید شود، پس حضرت کیسه زرى بیرون آوردند که در آن سیصد اشرفى بود وبه آن مرحمت کردند وفرمودند این را بگیر وزراعـت نـیـز بـاقـى است و حق تعالى روزى خواهد فرمود تورا در آنچه امید دارى ، عمرى بـرخـاسـت وسر آن حضرت را بوسید واز آن جنا درخواست که از تقصیرات اوبگذرد واورا عـفـو فـرمـاید، حضرت تبسم فرمود وبرگشت وپس از آن عمرى را در مسجد دیدند نشسته چـون نـگـاهـش بـه آن حـضـرت افـتـاد گـفـت : ( اَللّهُ اَعـْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ ) اصـحـابـش بـه وى گـفـتـنـد کـه قصه توچیست توپیش از این غیر این مى گفتى ؟! گفت : شنیدید آنچه گفتم باز بشنوید. پس شروع کرد به آن حضرت دعا کردن ، اصحابش با اومـخـاصـمـه کـردند اونیز، با ایشان مخاصمه کرد پس حضرت فرمود به کسان خود که کـدام یـک بـهـتـر بود، آنچه شما اراده کرده بودید یا آنچه من اراده کردم ، همانا من اصلاح کردم امر اورا به مقدار پولى وکفایت کردم شر اورا به آن .

پنجم ـ در جلوس آن حضرت است در روز نوروز در مجلس تهنیت به امر منصور

ابـن شـهـر آشـوب روایـت کـرده که روز نوروزى بود که منصور دوانیقى امام موسى علیه السـلام را امـر کـرد که آن جناب در مجلس تهنیت بنشیند ومردم به جهت ( مبارک باد ) اوبـیـایـنـد وهـدایـا وتـحـف خـویـش را نـزد اوبـگـذارنـد وآن جـنـاب قـبـض امـوال فـرمـایـد. حـضـرت فـرمـود: مـن در اخـبـارى کـه از جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله و سـلم وارد شـده تـفـتـیـش کردم از براى این عید چیزى نـیـافـتم واین عید سنتى بوده از براى فرس واسلام اورا محونموده وپناه مى برم به خدا از آنـکه احیا کنم چیزى را که اسلام محوکرده باشد آن را، منصور گفت که این کار به جهت سـیـاسـت لشـکـر و جـنـد مـى کـنـم ، وشـمـا را بـه خـداونـد عـظـیـم سـوگـنـد مـى دهـم کـه قـبـول کـنـى ودر مجلس ‍ بنشینى ، پس حضرت قبول فرمود ودر مجلس تهنیت بنشست وامراء واعـیـان لشـکـر بـه خـدمـتـش شرفیاب شدند تواورا تهنیت مى گفتند وهدایا وتحف خود مى گـذرانـیـدنـد ومـنـصـور خـادمـى را مـوکـل کـرده بـود ودر نـزد آن جـنـاب ایـسـتـاده بـود، امـوال را کـه مـى آوردند ثبت سیاه مى کرد، پس چون مردمان آمدند آخر ایشان پیرمردى وارد شـد عـرض کـرد: یـابن رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم ! من مردى فقیر مى باشم ومالى نداشتم که از براى شما تحفه آورم ولیکن تحفه آوردم از براى شما سه بیتى را که حدم در مرثیه جدت حسین بن على علیهما السلام گفته وآن سه بیت این است :

عَجِبْتُ لِمَصْقُولٍ عَلاکَ فِرِنْدُهُ

 

یَوْمَ الْهِیاجِ وَ قَدْ عَلاکَ غُبارٌ

 

وَ لاَسْهُمٍ نَفَذَتْکَ دُونَ حَرائِرَ

 

یَدْوعُونَ جَدَّکَ وَ الدُّمُوعُ غِزارٌ

 

اَلاّ تَقَضْقَضَتِ السَّهامُ وَعاقَها

 

عَْن جِسْمِکَ الاِجْلالُ وَ الاِکْبارُ

حـضرت فرمود: قبول کردم هدیه تورا، بنشین بارک اللّه فیک ، پس سر خود را به جانب خـادم مـنـصـور بـلنـد کـرد وفـرمـود: بـرونـزد امـیـر اورا خـبـر ده کـه ایـن مـقـدار مال جمع شده واین مالها را چه باید کرد، خادم رفت وبرگشت وگفت : منصور مى گوید که تـمـام را به شما بخشیدم در هرچه خواهى صرف کن ، پس حضرت به آن مرد پیر فرمود که تمام این مالهارا بردار وقبض کن ، همانا من تمام را به تو بخشیدم .

ششم ـ در نوشتن آن حضرت است کاغذى به والى در توصیه در حق مؤ منى

عـلامـه مجلسى در ( بحار ) در احوال حضرت موسى بن جعفر علیه السلام از کتاب ( قـضـاء حـقـوق المـؤ مـنـیـن ) نـقـل کـرده کـه اوبـه اسـنـاد خـود از مـردى از اهل رى روایت کرده کته گفت : یکى از کتّاب یحیى بن خالد بر ما والى شد، وبر گردن من بـود از سـلطان بقایا خراج ملک که اگر از من مى گرفتند فقیر وبى چیز مى شدم ، چون آن شـخـص والى شـد مـرا بـیـم گـرفـت از آنـکـه مـرا بـطـلبـد والزام کـنـد بـه دادن مـال ، بـعـضـى بـه مـن گـفـتـنـد کـه ایـن شـخـص والى اهل این مذهب است وادعاى تشیع مى کند، باز من خائف بودم که مبادا شیعه نباشد وچون من نزد اوبـروم مـرا حـبـس کـند ومطالبه مال نماید ومرا آسیبى برساند لاجرم راءیم بر آن قرار گـرفـت کـه پـنـاه بـه حـق تـعـالى بـرم وخـدمـت امـام زمـان خـویـش مـشـرف شـوم وحال خود را براى آن حضرت بگویم تا چاره اى براى من کند، پس من سفر حج کردم وخدمت مـولاى خـود حـضـرت صـابـر، یـعـنـى مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام ، رسـیـدم واز حال خود شکایت کردم وچاره کار خویش طلبیدم ، آن حضرت کاغذى براى والى نوشت وبه من عطا فرموکه به اوبرسانم وآنچه در آن نامه مرقوم فرموده بود این کلمات بود:( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمنِ الرَّحیمِ اِعْلَمْ اَنَّ للّهِ تَحْتَ عَرْشِهِ ظِلا لایَسْکُنُهُ اِلاّ مَنْ اَسْدى اِلى اَخیهِ مَعْرُوفَا اَوْ نَفَّسَ عَنْهُ کُرْبَهً اَوْ اَدْخَلَ عَلى قَلْبِهِ سُرُورا وَ هذا اَخُوکَ وَالسَّلامُ؛ )

یـعنى بدان به درستى که از براى خداوند تعالى در زیر عرشش سایه رحمتى است که جاى نمى گیرد در آن مگر کسى که نیکویى واحسان کند به برادر خود یا آسایش ‍ دهد اورا از غمى یا داخل کند بر اوسرورى واین برادر تواست والسلام .

پس چون از حج برگشتم شبى به منزل والى رفتم واذن خواستم وگفتم خدمت والى عرض کنید که مردى از جانب حضرت صابر علیه السلام پیغامى براى شما آورده ، چون این خبر بـه آن والى خـداپـرسـت رسـیـد خودش از خوشحالى پابرهنه آمد تا در خانه ودر را باز کـرد ومـرا بـوسـیـد ودر بـر گـرفـت ومـکـرر مـابـیـن چـشـمـان مرا بوسه داد وپیوسته از احـوال امـام عـلیـه السـلام مـى پـرسید وهر زمان که من خبر سلامتى او را مى گفتم شاد مى گـشـت وشـکـر خـداى بـه جـا مـى آورد پـس مـرا داخل خانه کرد ودر صدر مجلس خود نشانید وخـودش مـقـابل من نشست . پس من کاغذ امام علیه السلام را بیرون آوردم وبه اودام ، چون آن مـکـتـوب شـریـف را گـرفـت ایـسـتـاد وبـبوسید وقرائت کرد وچون بر مضمون آن مطلع شد مـال خـود وجـامـه هـاى خـود را طلبید و هرچه درهم ودینار وجامه بود با من بالسویه قسمت کـرد وآنـچـه از امـوال که ممکن نبود قسمت شود قیمتش را به من عطا کرد وهرچه را که با من قـسـمـت مى کرد در عقبش مى گفت : اى برادر! آیا مسرورت کردم ؟ مى گفتم : بلى ! به خدا سوگند زیاده مسرورم کردى . سپس دفتر مطالبات را طلبید وآنچه به اسم من در آن بود مـحـوکـرد و نـوشـتـه اى بـه مـن داد مـشتمل بر برائت ذمه من از آن مالى که سلطان از من مى خـواسـته پس من با اووداع کردم واز خدمتش بیرون آمدم وبا خود گفتم که این مرد آنچه به مـن احـاسـان کـرد مـن قدرت مکافات آن ندارم بهتر آن است که سفر حج گزارم وبراى اودر مـوسـم دعا کنم وهم خدمت مولاى خود شرفیاب شوم واحسان این مرد را نسبت به خودم برایش نـقـل کـنم تا آن جناب نیز دعا کند براى او، پس به جانب حج رفتم وخدمت مولاى خود رسیدم وشـروع کـردم بـه نـقل کردن قضیه مرد والى ، من حدیث مى کردم وپیوسته صورت مبارک امام از خوشحالى وسرور افروخته مى شد، عرض کردم : اى مولاى من ! مگر کارهاى این مرد شـمـا را مـسـرور کـرد؟ فـرمـود: بـلى ! بـه خـدا سـوگـند همانا کارهاى اومرا مسرور کرد. امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام را مـسـرور کـرد واللّه جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم را مـسـرور کـرد، هـمـانـا حـق تـعـالى را مـسـرور کرد.

هفتم ـ در سبب شدن آن حضرت است براى توبه بشر حافى

عـلامه حلى در ( منهاج الکرامه ) نقل کرده که بر دست حضرت موسى بن جعفر علیه السـلام بـشـر حـافـى توبه کرد، وسببش آن شد که روزى آن حضرت گذشت از در خانه اودر بغداد، شنید صداى سازها وآواز غناها ونى ورقص که از آن خانه بیرون مى آید، پس بـیـرون آمـد از آن خـانـه کـنیزکى ودر دستش خاکروبه بود، آن خاکروبه را ریخت بر در خـانـه ، حـضرت به او، فرمود: اى کنیزک ! صاحب این خانه آزاد است یا بنده است ؟ گفت : آزاد اسـت ! فـرمـود: راسـت گـفـتـى اگـر بـنـده بود از مولاى خود مى ترسید! کنیزک چون برگشت آقاى اوبشر بر سر سفره شراب بود پرسید: چه باعث شد تورا که دیر آمدى ؟ کنیزک حکایت را براى بشر نقل کرد، بشر با پاى برهنه بیرون دوید وخدمت آن حضرت رسید وعذر خواست وگریه کرد واظهار شرمندگى نمود واز کار خود توبه کرد بر دست شریف آن حضرت .

مـؤ لف گـوید: که بشر را سه خواهر بوده که بر طریقه اوسلوک مى کردند وصوفیه را اعـتـقـاد تـمـامـى اسـت بـه اوواورا ( حـافـى عـ( مى گفتند به واسطه آنکه همیشه پابرهنه بود وسبب پابرهگیش ظاهرا آن بوده که پابرهنه خدمت حضرت امام موسى علیه السـلام دویـده وبـه سـعـادت عـظـمـى رسـیـده ، وبـعـضـى نـقـل کرده اند که سرّ پابرهنگى اورا از خودش پرسیدند در جواب گفت : ( وَاللّهُ جَعَلَ لَکُمْ الاَرْضَ بِساطا )  ادب نباشد که بر بساط شاهان با کفس روند. وفات کرد سنه دویست وبیست وشش .

هشتم ـ در اهتمام آن حضرت است به اعانت مرد پیر

روایـت شـده از زکریاى اعور که گفت : دیدم حضرت ابوالحسن موسى علیه السلام را که ایـسـتـاده بـود بـه نـماز ونماز مى خواند ودر پهلوى آن حضرت پیرمردى سالخورده بود قصد کرد از جاى برخیزد، عصایى داشت مى خواست عصاى خود را به دست آورد حضرت با آنکه در نماز ایستاده بود خم شد عصاى پیر را برداشته به دستش ‍ داد سپس برگشت به موضع نماز خود.

مـؤ لف گـویـد: کـه از ایـن روایـت مـعـلوم مـى شـود کـثـرت اهـتمام در امر پیر مرد واعانت او واجـلال وتـوقـیـر او. هـمـانا روایت شده که هر که توقیر کند پیرمردى را به جهت سپیدى مـویـش ، حـق تـعـالى اورا ایـمـن کـنـد از تـرس بـزرگ روز قیامت . و آنکه تـجـلیـل خـدا اسـت تـجـلیـل کـسـى کـه در اسـلام مـوى خـود را سـپـیـد کـرده . واز حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم مروى است که فرمود گرامى دارید پیران را همانا از تـجـلیـل خـدا اسـت گـرامـى داشتن پیرمردان ، ونیز روایت شده که فرمود: بـرکـت بـا پـیـران شـمـا اسـت ، وپـیـرمـرد در مـیـان اهـل خـود مـانـند پیغمبر است در میان امت خود.

نهم ـ در ورود آن حضرت است بر هارون وتوقیر هارون آن حضرت را

شیخ صدوق در ( عیون ) روایت کرده از سفیان بن نزار که گفت : روزى بالاى سر مـاءمون ایستاده بودم گفت : مى دانید که تعلیم کرد به من تشیع را؟ همه گفتند: نه ! به خـدا نـمـى دانـیـم ، گـفـت : رشـیـد مـرا آمـوخـت . گـفـتـنـد: ایـن چـگـونـه بـود وحال آنکه رشید اهل بیت را مى کشت ؟ گفت : براى ملک مى کشت ؛ زیرا که ملک عقیم است (عقیم کسى را گویند که اورا فرزند نشود، یعنى در ملک وسلطنت نسب فایده نمى کند؛ زیرا که شـخـص در طـلب آن ، پـدر وبرادر وعمووفرزند خود را مى کشد) آنگاه ماءمون گفتم من با پـدرم رشـیـد سالى به حج رفتیم وقتى که به مدینه رسید به دربان خود گفت : باید کـسـى بـر مـن داخـل نـشود از اهل مکه یا مدینه از پسران مهاجر وانصار وبنى هاشم وسایر قـریـش مـگـر آنـکـه نـسـب خـود بـاز گـویـد، پـس ‍ کـسـى کـه داخل مى شد مى گفت من فلان بن فلانم تا به جد بالاى خود هاشم یا قریش یا مهاجر ویا انـصـار بـر مـى شـمرد، پس اورا اعطایى مى داد وپنج هزار زر سرخ وکمتر تا دویست زر سرخ به قدر شرف ومهاجرت پدرانش .

پس من روزى ایستاده بودم که فضل بن ربیع درآمد وگفت : یا امیرالمؤ منین ! بر در، کسى ایـسـتـاده است واظهار مى دارد که اوموسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابـى طـالب اسـت ، پـدرم روبـه مـا کـرد ومن وامین ومؤ تمن وسایر سرهنگان بالاى سرش ایـسـتـاده بـودیـم وگفت : خود را محافظت کنید، یعنى حرکت نالایق نکنید. پس گفتن اذن دهید اورا فـرمـود نـیـایـد مـگـر بـر بـسـاط مـن ،ومـا در ایـن حـال بـودیم که داخل شد پیرمردى که از کثرت بیدارى شب وعبادت زرد رنگ ، گران جسم وآماسیده روى بود وعبادت اورا گداخته بود، همچومشک کهنه شده و سجود، روى وبینى اورا خـراش وزخـم کرده بود وچون رشید را بدید خود را از حمارى که بر آن سوار بود فرود افکند، رشید بانگ زد. لاواللّه ! فرمود: میا مگر بر بساط من پس دربانان اورا پیاده شدن مانع گشتند، ما همه به نظر اجلال واعظام در اونظر مى کردیم واوهمچنان بر حمار سواره بـیـامـد تا نزد بساط وسرهنگان همه گرد اودرآمده بودند پس فرود آمد، ورشید برخاست وتـا آخـر بـسـاط، اورا اسـتـقـبال نمود ورویش ودوچشمش ببوسید ودستش بگرفت واورا به صدر مجلس درآورد و پهلوى خود، اورا تا نشانید وبا اوسخن مى کرد وروى به اوداشت از اواحـوال مـى پـرسـیـد، پـس گـفـت : یـا ابـاالحـسـن ! عـیـال تـوچـنـد مـى شـود؟ فـرمـود: از پانصد در مى گذرند، گفت : همه فرزندان تواند؟ فـرمود: نه ، اکثرشان موالى وخادمانند اما فرزندان من سى وچند است ، این قدر پسر واین قـدر دخـتـر، گـفـت : چرا دختران را با بنى اعمام واکفاء ایشان تزویج نمى کنى ؟ فرمود: دسـتـرسـى آن قـدر نـیـسـت ، گـفـت : مـلک ومـزرعـه تـوچـون اسـت ؟ فـرمـود: گـاه حـاصل مى دهد وگاه نمى دهد، گفت : هیچ قرض دارى ؟ فرمود: آرى ، گفت : چندى مى شود؟ فـرمـود: ده هـزار دیـنـار تـخـمـیـنـا مـى شـود. گـفـت : یـابـن عـم ! مـن مـى دهـم تورا آن قدر مال که پسران را کدخدا [داماد] کنى ودختران را عروس کنى ومزرعه را تعمیر کنى ، حضرت دعا کرد اورا وترغیب فرمود اورا بر این کار.

آنـگـاه فـرمـود: اى امـیـر! خـداى ـ عـز وجـل ـ واجب کرده است بر والیان عهد خود، یعنى ملوک وسلاطین که فقیران امت را از خاک بردارند واز جانب ارباب ویان وامهاى ایشان را بگذارند وصـاحـب عـیـالان را دسـتـگـیرى کنند وبرهنه را بپوشانند، و به اعانى یعنى اسیران محنت وتـنـگـدسـتـى ، مـحـبـت ونـیـکـى کـنـند وتواولى از آنان که این کار کنند، گفت : مى کنم یا اباالحسن ، بعد از آن برخاست ورشید با اوبرخاست و دوچشمش ورویش ببوسید، پس روى به من وامین ومؤ تمن کرد وگفت : یا عبداللّه ویا محمّد ویا ابراهیم ! بروید همراه عموى خود وسـیـد خـود ورکـاب اورا بگیرید و اورا سوار کنید وجامه هایش را درست کنید وتا منیز اورا مـشـایـعـت نمایید. پس ما چنان کردیم که پدر گفته بود، ودر راه که در مشایعت اوبودیم ، حضرت ابوالحسن علیه السلام پنهان روى به من کرد ومرا به خلافت بشارت داد وگفت : چـون مالک این امر شوى با والد من نیکویى کن ، پس بازگشتیم ومن از فرزندان یگر بر پـدر جـراءت بـیشتر داشتم چون مجلس خالى شد با اوگفتم : یا امیرالمؤ منین ! این مردکى بـود کـه تـواورا تـعـظـیـم وتـکـریـم نـمـودى وبـراى اواز مـجـلس خـود بـرخـاسـتـى واستقبال نمودى وبر صدر مجلس نشاندى واز اوفروتر نشستى ، بعد از آن ما را فرمودى تـا رکـاب اوگـرفـتـیـم ؟ گـفت : این امام مردمان وحجت خدا است بر خلق وخلیفه او است میان بـنـدگـان . گـفـتـم : یـا امـیرالمؤ منین ! نه آن است این صفتها که گفتى همه از ان تست در تـواسـت ، گـفت : من امام جماعتم در ظاهر به قهر وغلبه وموسى بن جعفر علیه السلام امام حـق اسـت واللّه ! اى پـسـرک مـن کـه اوسـزاوارتـر اسـت بـه مـقـام رسـول خـدا صلى اللّه علیه وآله وسلم از من واز همه خلق وبه خدا که اگر تودر این امر، یـعـنـى دولت وخـلافـت با من منازعت کنى سرت که دوچشمت در اوست بردارم ؛ زیرا که ملک عـقـیـم اسـت ، وچـون خـواست از مدینه به جانب مکه رحلت کند فرمود تا کیسه سیاهى در آن دویـسـت دیـنـار کـردنـد وروى بـه ( فضل ) کرد وگفت : این را نزد موسى بن جعفر عـلیـه السـلام بـبر وبگوامیرالمؤ منین مى گوید ما در این وقت دست تنگ بودیم وخواهد آمد عـطـاى مـا بـه تـوبـعـد از ایـن ، مـن بـرخـاسـتـم وپـیـش ‍ رفـتـم گـفتم : یا امیرالمؤ منین ! تـوپـسـرهـاى مـهـاجـران وانـصـار وسـایـر قـریـش وبنى هاشم را وآنانکه نمى دانى حسب ونـسبشان را پنج هزار دینار ومادون آن را مى دهى و موسى بن جفعر علیه السلام را دویست دیـنـار مـى دهـى کـه کـمـر وخـسـیـس تـر عـطـاى تـو اسـت کـه کـه بـا مـردمـان مـى کـنـى وحـال آنـکـه اورا آن اکـرام واجـلال واعـظام نمودى ؟ گفت :: اسکت لاامّ لک ! خاموش باش مادر مبادا تورا که اگر من مال بسیار عطا کنم اورا ایمن نباشم از اوکه فردا بزند بر روى من صـد هـزار شـمـشـیـر از شیعیان وتابعان خود؛ وآنکه تنگدست وپریشان باشند اواهلبیتش بهتر است براى من وبراى شما از اینکه فراخ باشد دستشان وچشمشان .

دهم ـ حدیث هندى واسلام آوردن راهب وراهبه به دست آن حضرت

شیخ کلینى از یعقوب بن جفعر روایت کرده که گفت : بودم نزد حضرت ابوابراهیم موسى بـن جـعـفر علیه السلام که آمد نزد اومردى از اهل نجران یمن از راهبهاى نصارى وبا اوبود زنـى راهـبـه پـس رخـصـت طـلبـیـد بـراى دخـول آنـهـا فـضل بن سوار، امام علیه السلام در جواب اوفرمود: چون فردا شود بیاور ایشان را نزد چـاه ام الخـیـر. راوى گفت : ما فردا رفتیم به همان جا دیدیم ایشان را که آمده اند، پس امام امر فرمود بوریایى که از برگ خرما ساخته بودند آوردند وزمین را با آن فرش کردند پـس ‍ حـضـرت نـشـسـت وایـشـان نـشـسـتـنـد پـس آن زن شـروع رد بـه سـؤ ال ومسایل بسیارى پرسید، وحضرت تمامى آنها را جواب داد، آن وقت حضرت از اوپرسید چـیـزهـایـى کـه آن زن جـواب آنـهـا را نـداشـت تا بگوید پس اسلام آورد، آنگاه آن مرد راهب شروع کرد به سؤ ال کردن وحضرت جواب مى داد از هرچه اوپرسید، پس آن راهب گفت که م در دیـن خـود مـحـکـم بودم ونگذاشتم در روى زمین مردى از نصارى را که علم او به علم من بـرسـد، وبـه تـحـقـیـق شـنـیـدم که مردى در هند مى باشد که هر وقت بخواهد مى رود بیت المـقـدس در یـک شـبـانـه روز بـر مـى گـردد وبـه مـنـزل خـود در زمـیـن هند، پس ‍ پرسیدم که این مرد در کدام زمین هند است گفته شد در سندان اسـت وپـرسـیـدم از آن کـس کـه مـرا بـه احوال اوخبر ده که آن مرد از کجا این قدرت به هم رسـانـیـده ، گـفت : آموخته آن اسمى را که آصف وزیر سلیمان به آن اسم ظفر یافت وبه سـبب آن آورد آن تختى را که در شهر سبا بود وحق تعالى ذکر فرمود آن را در کتاب شما وبـراى مـا کـه صـاحـبـان دیـنـیـم در کـتـابـهاى ما.

پس حضرت امام موسى علیه السلام از اوپـرسـید که از براى خدا چند اسم است که برگردانیده نمى شود، به این معنى که دعا البـتـه مـستجاب مى شود؟ راهب گفت : اسمهاى خدا بسیار است واما محتوم از آنها که سائلش رد کـرده ونـومـید نمى شود هفت است . حضرت فرمود: خبر بده مرا به آنچه از آنها در حفظ دارى . راهب گفت : نه قسم به خدایى که فرستاده تورات را به موسى وگردانید عیسى را عـبـرت عـالمـیـن وامـتـحـان بـراى شـکـرگـزارى صـاحـبـان عـقل و گردانید محمّد صلى اللّه علیه وآله وسلم برکت ورحمت وگردانید على علیه السلام را عـبـرت وبـصـیـرت ، یعنى سبب عبرت گرفتن مردمان وبینایى ایشان در دین وگردانید اوصـیـاء را از نـسـل محمّد وعلى علیهما السلام که نمى دانم آن هفت اسم را واگر مى دانستم مـحـتـاج نـمـى شـدم در طـلب آن بـه کـلام تـوونـمـى آمـدم بـه نـزد تـوو سـؤ ال نـمـى کـردم از تـو. پـس حـضرت به اوفرمود: برگرد به ذکر آن شخص هندى ، راهب گـفـت : شـنـیـدم این اسمها را ولکن نمى دانم باطن آنها را ونه ظاهر آنها را و نمى دانم که چـیـسـت آنـهـا وچـگـونه است وعلمى ندارم به خواندن آنها پس روانه شدم تا وارد شدم به سـنـدان هـنـد، پـس پرسیدم از احوال آن مرد، گفتند که اودیرى بنا کرده در کوهى وبیرون نـمـى آیـد ودیـده نـمـى شـود مـگـر در هـر سـالى دومـرتـبـه واهـل هـنـد را گـمـان ایـن است که خداوند تعالى روان کرده است براى اوچشمه اى در دیرش وگـمـان کـرده انـد کـه براى اوزراعت روییده مى شود بدون تخم پاشیدن و کشت مى شود بـراى اوبـدون آنـکـه عـمـل کـنـد در کـشـت ، پـس رفـتـم تـا رسـیـدم بـه در مـنـزل اوپس ماندم در آنجا سه روز. نمى کوفتم در را وکارى هم نمى کردم براى گشودن آن ، پس چون روز چهارم شد گشود حق تعالى در را به اینکه آمد ماده گاوى که بر اوهیزم بـود ومى کشید پستان خود را از بزرگى آن نزدیک بود بیرون بیاید آنچه در پستان او بـود از شـیـر، پـس زور آورد بـه در، در گـشـوده شـد، مـن از پـى اورفـتـم وداخـل شدم یافتم آن مرد را ایستاده نظر مى کرد به آسمان مى گریست ونظر مى کرد بر زمین وگریه مى کرد ونظر مى افکند به کوه ها مى گریست .

پـس مـن از روى تـعـجـب گـفـتـم سـبـحـان اللّه ! چـقـدر کـم اسـت مـثـل تـودر ایـن زمانه ، او گفت : به خدا قسم که نیستم من مگر حسنه اى از حسنات مردى که واگـذاشتى اورا در پشت سر خود در وقتى که متوجه اینجا شدى (یعنى حضرت موسى بن جـفـعـر عـلیـه السـلام ) پـس گـفـتـم به اوکه به من خبر داده اند که نزد تواسمى است از اسـمـهـاى خـداى تـعـالى کـه مى رى به مدد آن در یک شبانه روز به بیت المقدس وبرمى گـردى بـه خـانـه خـود گفت : آیا مى شناسى بیت المقدس را؟ گفتم : من نمى شناسم مگر بیت المقدسى که در شام است ، گفت : نیست آن نیست آن بیت المقدس ولکن اوآن بیتى است که مقدس وپاکیزه شده است وآن بیت آل محمّد علیهم السلام است . گفتم اورا آنچه من شنیده ام تا امـروز بـیـت المقدس همان است که در شام است ، گفت : آن محرابهاى پیغمبران است وآنجا را ( حظیره المحاریب ) مى گفتند، یعنى محوطه اى که محرابهاى پیغمبران در آنجا است تـا آنـکـه آمـد زمـان فـتـرت آن زمـانـى کـه واسـطه بود مابین محمّد وعیسى علیهما السلام ونـزدیـک شـد بـلا بـه اهـل شـرک وَ حـَلَّتِ النَّقـِمـاتُ فى دُوْرِ الشَّیاطینِ وفرود آمد نقمتها وعـذابـهـا در خـانـه هـاى شـیاطین . وبعضى جَلَتِ النَّغَمات به جیم وغین خوانده اند؛ یعنى بـلنـد و آشکارا شد سخنان آهسته در خانه هاى شیاطین ، یعنى بدعتها وشبهه هاى باطله در مدارس ومجالس علماى اهل ضلالت ، پس تحویل ونقل دادند نامها را از جاها به جاهاى دیگر وعوض کردند نامها را به نامها واین است مراد از قـول خـداى تـعـالى ( اِنَّ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها اَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ ) .

 
بـطـن آیـه بـراى آل مـحـمـّد عـلیـهـم السـلام اسـت وظـاهـرش مثل است ، پس گفتم من به آن مرد هندى که من سفر کردم به سوى تواز شهرى دور ومرتکب شـدم در تـوجـه بـه سـوى دریاها وغمها واندوه ها وترسها وروز وشب مى کردم به حالت مـاءیوسى از آنکه ظفر یابم به حاجت خود اوگفت نمى بینم مادرت را که حامله به توشد مـگـر بـر حـالى کـه حـاضـر شـده نـزد اوملکى کریم ونمى دانم پدرت را وقتى که اراده نـزدیـکـى داشـتـه بـا مـادرت مـگـر آنـکـه غـسـل کـرده ونـزد مـادرت آمـده بـا حـال پـاکـیـزگـى ، وگـمـان نـمـى کـنـم مـگـر ایـن را کـه پـدرت خـوانده بود سفر چهارم انـجـیـل با تورات را در آن بیدارى شب خود که عافبت اووتوبه خیر شده ، برگرد از هر جا که آمدى پس روان شوتا فرود آیى در مدینه محمّد صلى اللّه علیه وآله وسلم که آن را طیبه مى گویند، و نام آن در زمان جاهلیت یثرب بوده . پس متوجه شوبه سوى موضعى از آن کـه آن را ( بـقـیـع ) گـویـنـد، پـس بـپـرس کـه دار مـروان کـجـا اسـت آنـجـا مـنـزل کـن وسـه روز در آنـجـا درنـگ کن تا از تعجیل نفهمند که براى چه کار آمده اى ، پس بـپـرس از آن پیرمرد سیاه که مى باشد بر در آن سراى ، بوریا مى بافد ونام بوریا در شـهـرهـاى ایـشان ( خصف ) است ، پس مهربانى کن با آن پیرمرد وبگوبه اوکه فـرسـتـاده اسـت مـرا بـه سـوى تـوخـانـه خـواه تـوکـه مـنـزل مـى کـرد در کـنـج خـانـه در آن اطـاقـى کـه چـهـارچـوب دارد، یـعـنـى در نـدارد وسـؤ ال کـن از اواحـوال فـلان بـن فـلان فـلانـى ، یـعـنـى مـوسى بن جعفر علوى علیه السلام وبـپـرس از اوکه کجا است مجلس اووبپرس که کدام ساعت گذر مى کند در آن مجلس پس هر آیـنه خواهد نمود آن پیرمرد تورا آن کس که گفتم یا نشانى اورا بیان مى کند براى تو، پـس مى شناسى اورا به آن نشانى و من بیان مى کنم وصف اورا براى تو، گفتم : هرگاه مـلاقـات کـردم اورا چه کار کنم ؟ گفت : بپرس از اوآنچه شده است واز آنچه خواهد شد واز معالم دین هر که گذشته وهرکه باقى مانده .

چـون کـلام راهـب بـه ایـنـجـا رسـیـد حـضرت ابوابراهیم موسى بن جفعر علیه السلام به اوفرمود: به تحقیق نصیحت کرده تورا یار توکه ملاقات کردى اورا، راهب گفت : چیست نام اوفـدایـت گـردم ؟ فـرمـود: مـتم بن فیروز واواز ابناء عجم است واز کسانى است که ایمان آورده به خداوند یکتا که شریک ندارد وپرستیده اورا به اخلاص و یقین وگریخته از قوم خود چون ترسیده از ایشان که دین اورا ضایع کنند پس ‍ بخشید اورا پروردگار اوحکمت ، وهـدایـت فـرمـود اورا بـه راه راسـت وگردانید اورا از متقیان وشناسایى انداخت میان اوومیان بـنـدگان مخلصین خود ونیست هیچ سالى مگر آنکه اوزیارت مى کند مکه را وحج مى گزارد ودر سـر هـر مـاهـى یـک عـمـره بـه جـا مـى آورد ومـى آیـد از جـاى خـودش از هـند تا مکه به فـضـل واعـانت خدا، و همچنین جزا مى دهد خداوند شکر گزارندگن را، پس راهب پرسید از آن حـضـرت از مـسـایـل بـسـیـار، حـضـرت هـریـک را جـواب مـى داد. وحضرت پرسید از راهب از چیزهایى که نبود نزد راهب از آنها جوابى پس حضرت اورا خبر داد به جواب آنها، بعد از آن راهـب گـفـت : خـبـر بده مرا از هشت حرفى که نازل شده از آسمان ، پس ظاهر شد در زمین چـهـار از آنـهـا وبـاقـى مـانـد در هـوا چـهـار از آنـهـا یـعـنـى مـضـمـون آنـهـا هـنـوز بـه فـعـل نـیـامـده در زمـیـن مـانـنـد چـیـزى کـه در هـوا مـعـلق بـاشـد، بـر کـى نـازل شـود آن چهارى که در هوا است وکى تفسیر خواهد کرد آنها را؟ فرمود: قائم ما علیه السـلام خـداونـد نـازل خـواهـد فـرمـود آن را بـر اوواوتـفـسـیـر خـواهـد کـرد آن را ونـازل خواهد فرمود چیزى را که نازل نفرموده بر صدیقان ورسولان وهدایت شوندگان . پـس راهـب گـفت که خبر بده مرا از دوحرف از آن چهار حرفى که در زمین است که آن چیست ؟ فرمود: خبر مى دهم تورا به همه آن چهار حرف :( اَمّا اُولیهُنَّ فَلااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ باقِیا؛ وَالثّانِیَهَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم مُخْلِصا ) .

امـا اول آنـهـا پـس تـوحـیـد اسـت بـر حـالى کـه بـاقـى بـاشـد بـر جـمـیـع احـوال ؛ ودوم رسالت حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه وآله وسلم است بر حالى که خالص شده باشد از آلایش ؛ وسوم آنکه ما اهل بیت پیغمبریم ؛ وچهارم آنکه شیعیان ما از ما مـى باشند وما از رسول خداییم ورسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم از خدا به سببى ، یـعـنـى ایـن اتـصـال وتعلق شیعه ما به ما وما به پیغمبر وپیغمبر به خدا به واسطه حـبل وریسمانى است که مراد از آن ، دین است با ولایت ومحبت ، پس ‍ راهب گفت : ( اَشْهَدْ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اللّه وَحـْدَهُ لاشـَریـکَ لَهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدا رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه علیه وآله وسلم ) ؛ یـعـنـى شـهـادت مى دهم که مستحق عبادتى نیست مگر خداى یکتا که شریک نیست اورا واینکه محمّد صلى اللّه علیه وآله وسلم رسول خدااست واینکه آنچه آورده است از نزد خداى تعالى ، حـق اسـت وایـنـکـه شـما برگزیده خدا هستید از مخلوقین واینکه شیعیان شما پاکیزگانند وخـوار شـمـرده شـدگـانـنـد واز بـراى ایـشان است عاقبتى که خدا قرار داده . ومى فرمود: وَالْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقینَ؛ یعنى سرانجام نیکوکه ظفر ونصرت است در دنیا وبهشت پر نعمت در عـقـبـى وحـمـد وسـتایش خداى را که پروردگار عالمین است ، پس طلبید حضرت ، جبّه خزى وپـیراهن قوهستانى طیلسانى وکفش وکلاهى وآنها را داد، به اوونماز ظهر گذاشت وفرمود به آن مرد که خود را ختنه کن اوگفت من ختنه شدم در هفتم .

مؤ لف گوید: که فاضل نبیل جناب ملاخلیل در ( شرح کافى ) در شرح کلام راهب که گفت اسماء اللّه محتومى کـه سـائلش رد نـمى شود هفت است ، فرموده : مراد به هفت ، اسم هفت امام است که على وحسن وحـسـیـن وعـلى ومـحـمـّد و جعفر وموسى علیهم السلام است ، پس در این زمان دوازده اسم است وگـذشـت در کـتـاب التـوحید در حدیث چهارم باب بیست وسوم که ( نَحْنُ واللّهِ الاَسْماءُ الْحُسْنَى الَّتى لایَقْبَلُ اللّهُ مِنَ الْعِبادِ عَمَلا اِلاّ بِمَعْرِفَتِنا ) .

فـقیر گوید: خوب بود ایشان مراد به هفت اسم تمام معصومین علیهم السلام را مى گفتند: زیـرا کـه اسـامى مبارکه ایشان هفت است واز آن تجاوز نمى کند واین است آن نامهاى مبارک : مـحـمـّد، عـلى ، فـاطـمـه ، حـسـن ، حـسـیـن ، جـعـفـر، مـوسـى عـلیـهـم السـلام . وبـه هـمـیـن تـاءویـل شده ( سبع المثانى ) در قول خداى تعالى ( وَ لَقَدْ آتَیْناکَ سَبْعا مِنَ الْمَثانِىَ وَ الْقُرْآنَ الْعَظیمَ ) .
واما معنى این آیه شریفه ( اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها اَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ ) .
وبـطـن وظـاهـر آن آنـسـت کـه ایـن آیـه مـبـارکـه در سـوره النـجـم اسـت وقـبـل از آن ایـن آیـات است : ( اَفَرَاَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى وَ مِنوهَ الثّالِثَهَ الاُخْرى ، اَلَکُمُ الذِّکـْرُ وَ لَهُ الاُنـْثـى ، تـِلْکَ اِذا قـِسـْمَهٌ ضَیزى ، اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ الا یه ) .

وحاصلش آنکه مشرکین سه بتى داشتند براى هر کدام اسمى گذاشته بودند یکى را ( لات عـ( ودیگرى را ( عزى ) وسومى را ( منات ) و اطلاق این نامها بر آنها بـه اعـتـبـار آنـکـه لات مـسـتـحـق آن اسـت کـه نزد اومقیم شدند براى عبادت وعزى آنکه اورا معززومکرم دارند ومنات سزاوار آنکه نزد اوخون قربانى بریزند، حق تعالى مى فرماید: نـیـسـت ایـن بتها که شما ایشان را خداى خود قرار داده اید مگر اسمهایى چند بى مسمى که نـام نـهـاده ایـد آنـهـا را شـما وپدران شما، نفرستاده است خداى تعالى به صدق آنها هیچ برهانى .

وتـتـمـه ایـن آیـه ایـن اسـت ( اِنْ یِتَّبِعُونَ اِلاّ الظَّنَّ وَ ما تَهَوَى الاَنْفُسُ وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْ رَبَّهُمُ الْهُدى ) ؛
یـعـنـى پـیـروى نـمـى کـنـند مشرکین مگر گمان را ومگر آنچه را که خواهش مى کند نفسهاى ایـشـان وبـه تـحـقیق که آمده است ایشان را از جانب پروردگارشان آنچه سبب هدایت ایشان اسـت . ظـاهـر آیه معلوم شد در بتهاى ظاهره ا ست وامام باطن آیه پس ‍ در خلفاى جور وسه بت بزرگ است که براى آنها اسمهاى بى مسمى ونامهاى بى وجه گذاشتند، مثلا امیرالمؤ مـنـیـن کـه لقـب آسـمـانـى حـضـرت شـاه ولایـت بـود بـه جـایـى دیـگـر تحویل دادند وهکذا.

فـصـل سـوم : در ذکـر چـنـد مـعـجـزه بـاهـره از دلایـل ومعجزات حضرت کاظم علیه السلام است

اول ـ اخبار آن حضرت است از ضمیر هشام بن سالم

شیخ کشى روایت کرده از هشام بن سالم که من وابوجعفر مؤ من الطاق در مدینه بودیم بعد از وفـات حـضـرت صـادق عـلیه السلام ومردم جمع شده بودند بر آنکه عبداللّه پسر آن حـضـرت امـام اسـت بعد از پدرش ، من وابوجعفر نیز بر اووارد شدیم دیدیم مردم بر دور اوجمع شده اند به سبب آنکه روایت کرده اند که امر امامت در فرزند بزرگ است مادامى که صـاحـب عـاهـت [آفت ] نباشد. ما داخل شدیم واز او مساءله پرسیدیم همچنان که از پدرش مى پرسیدیم .

پـس پـرسـیـدیـم از اوکـه زکـات در چه مقدار واجب است ؟ گفت : در دویست درهم پنج درهم ، گـفـتـیـم : در صـد درهم چه کند؟ گفت : دودرهم ونیم زکات بدهد، گفتیم : واللّه مرجئه چنین چـیـزى نمى گویند که تومى گویى ، عبداللّه دستها به آسمان بلند کرد وگفت : واللّه کـه مـن نـمـى دانم مرجئه چه مى گویند، ما از نزد اوبیرون شدیم به حالت ضلالت . من وابـوجـعـفـر در بعض کوچه هاى مدینه نشستیم گریان وحیران ، نمى دانستیم کجا برویم وکـه را قـصـد کـنـیم ، مى گفتیم به سوى مرجئه رویم یا به سوى قدریه یا زیدیه یا مـعـتزله یا خوارج ؟ در این حال بودیم که من دیدم پیرمردى را که نیم شناختم اورا که به سوى من اشاره کرد با دست خود که بیا، من ترسیدم که او جاسوس منصور باشد، چون در مـدیـنـه جـاسـوسـان قـرار داده بـود که ملاحظه داشته باشند شیعه امام جعفر صادق علیه السـلام بـر هـر کـس اتـفاق کرد اورا گردن بزنند، من ترسیدم که اواز ایشان باشد به ابـوجـعـفر گفتم که تودور شوهمانا من خائفم بر خودم وبر تو، لکن این مرد مرا خواسته نه تورا پس دور شوکه بى جهت خود را به کشتن در نیاورى ، ابوجعفر قدرى دور شد، من همراه آن شیخ رفتم وگمان داشتم که از دست اوخلاص نخواهم شد پس مرا برد تا در خانه حـضـرت موسى بن جعفر علیه السلام وگذاشت ورفت . پس دیدم خادمى بر در سراى است بـه مـن گـفـت : داخـل شـوخدا تورا رحمت کند، داخل شدم دیدم حضرت ابوالحسن موسى علیه السـلام اسـت ،پـس فـرمـود ابـتـداءً به من نه بسوى مرجئه ونه قدریه ونه زیدیه ونه معتزله ونه بسوى خوارج ، به سوى من ، به سوى من ، به سوى من ، گفتم : فدایت شوم پدرت از دنیا درگذشت ؟ فرمود: آرى ، گفتم : به موت درگذشت ؟ فرمود: آرى ، گفتم : فـدایـت شـوم کـى از بـراى مـا است بعد از او؟ فرمود: اگر خدا بخواهد هدایت تورا، هدایت خـواهـد کـرد تـورا، گـفـتـم : فـدایت شوم عبداللّه گمان مى کند که اواست بعد از پدرت ، فـرمـود: یـُریـدُ عـَبـْدُاللّهَ اَنْ لایـُعـْبـَدَ اللّه ؛ عبداللّه مى خواهد که خدا عبادت کرده نشود، دوبـاره پرسیدم که کى بعد از پدر شما است ؟ حضرت همان جواب سابق فرمود، گفتم : تـویـى امـام ؟ فـرمـود: نـمـى گـویـم ایـن را، بـا خـود گـفـتـم سـؤ ال را خـوب نـکـردم ، گـفـتـم : فـدایت شوم بر شما امامى هست ؟ فرمود نه ، پس چندان هیبت وعـظـمـت از آن حـضـرت بر من داخل شد که جز خدا نمى داند زیاده از آنچه از پدرش بر من وارد مـى شـد در وقـتـى کـه خـدمـتـش مـى رسـیـدیـم گـفـتـم : فـدایـت شـوم سـؤ ال کـنـم از شـمـا آنـچـه از پـدرت سـؤ ال مـى کـردم ؟ فـرمـود: سـؤ ال کـن وجـواب بـشـنـووفـاش مکن که اگر فاش کنى بیم کشته شدن است . گفت : پس سؤ ال کـردم از آن حـضـرت ، یـافتم که اودریایى است ، گفتم : فدایت شوم شیعه تووشیعه پـدرت در ضـلالت وحیرت اند آیا مطلب تورا القا کنم به سوى ایشان وبخوانم ایشان را بـه امـامت تو؟ فرمود: هر کدام را که آثار رشد وصلاح از اومشاهده کنى اطلاع ده واگر از ایـشـان عـهـد کـه کـتمان نمایند و اگر فاش کنند پس آن ذبح است واشاره کرد به دست مبارکش بر حلقش .

پـس هـشـام بـیرون آمد وبه مؤ من طاق ومفضل بن عمر وابوبصیر وسایر شیعیان اطلاع داد، شیعیان خدمت آن حضرت مى رسیدند ویقین مى کردند به امامت آن حضرت ومردم ترک کردند رفـتـن نـزد عـبـداللّه را ونـمى رفت نزد اومگر کمى ، عبداللّه از سبب آن تحقیق کرد گفتند: هشام بن سالم ایشان را از دور تومتفرق کرد، هشام گفت جماعتى را گماشته بود که هرگاه مرا پیدا کنند بزنند.

دوم ـ خبر شطیطه نیشابوریه وجمله اى از دلایل ومعجزات آن حضرت است در آن

ابـن شـهـر آشـوب روایـت کـرده از ابـوعـلى بن راشد وغیر اودر خبر طولانى که گفت جمع شـدنـد شـیـعیان نیشابور واختیار کردند از بین همه ، محمّد على بن نیشابورى را پس سى هـزار دیـنـار وپنجاه هزار درهم ودوهزار پارچه جامه به اودادند که براى امام موسى علیه السـلام بـبـرد. وشـطیطه که زن مؤ منه بود یک درهم صحیح وپاره اى از خام که به دست خـود آن رشته بود وچهار درهم ارزش داشت آورد وگفت : ( اِنَّ اللّهَ لایَسْتَحیى مِنَ الْحَقِّ؛ ) یعنى اینکه من مى فرستم اگر چه کم است ، لکن از فرستادن حق امام علیه السلام اگـر کـم باشد نباید حیا کرد ( قالَ فَثَنَّیْتُ دِرْهَمَها ) ، پس آن جماعت آوردند جزوه اى کـه در آن سـؤ الاتـى بـود ومـشـتـمـل بـود بـر هـفـتـاد ورق ، در هـر ورقـى یـک سـؤ ال نـوشـتـه بـودنـد ومـابـقـى روى هـم گـذاشـتـه بـودنـد کـه جـواب آن سـؤ ال در زیـرش نـوشـتـه شـود وهـر دوورقـى را روى هـم گـذاشـتـه بـودنـد ومـثـل کمربند سه بند بر آن چسبانیده بودند وبر هر بندى مهرى زده بودند که کسى آن را بـاز نکند وگفتند این جزوه را شب بده به امام علیه السلام وفرداى آن شب بگیر آن را پـس هرگاه دیدى مهرها صحیح است پنبه مهر از آنها بشکن و ملاحظه کن ببین هرگاه جواب مسائل را داده بدون شکستن مهرها پس اوامامى است که مستحق مالها است پس بده به اوآن مالها را والاامـوال مـا را بـرگـردان بـه مـا. آن شـخـص مـشـرف شـد بـه مـدیـنـه وداخل شد بر عبداللّه افطح وامتحان کرد اورا یافت که اوامام نیست .

بیرون آمد ومى گفت : ( رَبِّ اَهْدِنى اِلى سَواءِ الصِّراطِ ) ؛ پروردگارا مرا هدایت کن بـه راه راسـت ، گـفـت : در ایـن بـیـن که ایستاده بودم ناگاه پسرى را دیدم که مى گوید اجـابـت کـن آن کـس را کـه مـى خـواهـى پس برد مرا به خانه حضرت موسى بن جعفر علیه السـلام پـس چـون آن حـضرت مرا دید فرمود به من براى چه نومید مى شوى اى ابوجعفر وبراى چه آهنگ مى کنى به سوى یهود ونصارى ، به سوى من آى منم حجه اللّه وولى خدا، آیـا نـشـناسانید تورا ابوحمزه بر در مسجد جدم ، آنگاه فرمود که من جواب دادم از مسایلى کـه در جـزوه اسـت بـه جـمـیـع آنـچـه مـحتاج الیه تواست در روز گذشته پس بیاور آنرا وبیاور درهم شطیطه را که وزنش یک درهم ودودانق است ودر کیسه اى است که چهارصد درهم واز وارى در آن اسـت و بـیـاور آن پـاره خـام اورا در پـشـتـواره جـامـه دوبرادرى است که از اهل بلخ ‌اند.

راوى گـفـت : از فـرمـایـش آن حـضـرت عـقـلم پـریـد وآوردم آنـچه را که امر فرموده بود و گـذاشـتـم پـیـش آن حـضـرت پـس بـرداشـت درهم شطیطه را با پارچه اش وروکرد به من وفـرمـود: ( اِنَّ اللّهَ لایـَسـْتـَحْیى مِنَ الْحَقِّ ) ، اى ابوجعفر! برسان به شطیطه سـلام مرا وبده به اواین همیان پول را وآن چهل درهم بود پس فرمود: بگوهدیه فرستادم براى توشقه اى از کفنهاى خودم که پنبه اش از قریه خودمان قریه صیدا قریه فاطمه زهـرا عـلیـهـا السـلام اسـت وخـواهـرم حـلیمه دختر حضرت صادق علیه السلام آن را رشته وبـگـوبـه شـطـیـطـه کـه تـوزنـده مـى بـاشـى نـوزده روز از روز وصـول ابـوجـعـفـر و وصول شقه ودراهم ، پس شانزده درهم از آن همیان را خرج خودت مى کـنـى و بـیـسـت وچـهـار درهـم آن را قرار مى دهید صدقه خودت وآنچه لازم مى شود از جانب تـوومـن نـمـاز خواهم خواند بر تو، آنگاه فرمود به آن مرد اى ابوجعفر! هرگاه مرا دیدى کـتـمـان کـن ؛ زیرا که آن بهتر نگاه مى دارد تورا، پس فرمود: این مالها را به صاحبانش بـرگـردان وبـاز کـن از ایـن مـهـرهـا کـه بـر جـزوه زده شـده اسـت وبـبـیـن کـه آیـا جـواب مسایل را داده ام یا نه پیش از آنکه آن را بیاورى ، گفت : نگاه کردم به مهرها دیدم صحیح ودسـت نـخـورده اسـت پـس گـشودم یکى از وسطهاى آن را دیدم نوشته است چه مى فرماید عـالم در ایـن مـساءله که مردى گفت من نذر کردم از براى خدا که آزاد کنم هر مملوکى که در مـلک مـن بـوده از قـدیـم ودر مـلک اواسـت جـمـاعتى از بنده ها یعنى کدام یک از آنها باید آزاد شـونـد؟ حـضـرت بـه خـط شریف خود نوشته بود: جواب : باید آزاد شود هر مملوکى که پـیـش از شـش مـاه در مـلک اوبـوده ، ودلیـل وصـحـت آن قول خداى تعالى است :
( وَالْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّىَ عادَ کَالْعُرْجُونِ الْقَدیمِ ) .مراد آنکه حـق تـعـاى در ایـن آیـه شـریـفـه تـشـبـیـه فـرمـوده مـاه را بـعـد از سـیـر در منازل خود به چوب خوشه خرماى کهنه وتعبیر از اوبه قدیم فرموده ، وچون چوب خوشه خـرمـا در مـدت شـش مـاه صـورت هـلالیـت پـیـدا مى کند پس قدیم آن است که شش ماه بر او بـگـذرد و( تـازه عـ( که خلافت ( قدیم ) است مملوکى است که شش ماه در ملک اونبوده .

راوى گـویـد: پس باز کردم مهرى دیگر دیدم نوشته بود چه مى فرماید ( عالم ) در ایـن مـسـاءله کـه مـردى گـفـت بـه خـدا قـسـم صـدقـه خـواهـد داد مـال کـثـیـرى ، چـه مـقـدار بـایـد صـدقـه دهـد؟ حـضـرت در زیـر سـؤ ال بـه خـط شـریـف خـود نـوشـتـه بـود: جـواب : هـرگـاه آن کـس که سوگند خورده مالش گـوسفند است ، هشتاد وچهار گوسفند صدقه دهد واگر شتر است هشتاد وچهار شتر تصدق دهـد واگـر درهـم اسـت هـشـتـاد وچـهـار درهـم ، ودلیـل بـر ایـن قول خداى تعالى است ( وَ لَقَدْ نَصَرَکُم اللّهُ فِى مَواطِنَ کَثیرهٍ ) (۴۰) ؛ یعنى به تحقیق که یارى کرد شما را خداوند در موطنهاى بسیار. شمردیم موطنهاى پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه وآله وسلم را پیش از نزول این آیه ، یافتیم هشتاد وچهار موطن بوده که حق تعالى آن موطنها را به ( کثیر ) وصف فرموده .
راوى گـویـد: پس شکستم مهر سوم را دیدم نوشته بود چه مى فرماید ( عالم ) در این مساءله که مردى نبش کرد قبر مرده اى را پس سر مرده را برید و کفنش را دزدید؟

مرقوم فرموده بود به خط خود: جواب : دست آن مرد را مى برند به جهت دزدیدنش ‍ کفن را از جاى حرز واستوار، ولازم مى شود اورا صد اشرفى براى بریدن سر میت ؛ زیرا که ما قرار داده ایم مرده را به منزله بچه در شکم مادر پیش از آنکه روح اورا، دمیده شود وقرار دادیم در نطفه بیست دینار، تا آخر مساءله . پس آن شخص برگشت به خراسان ، چون به خـراسـان رسـیـد دیـد اشـخـاصـى را کـه حـضـرت امـوالشـان را قـبـول نـفـرمود ورد کرد فطحى مذهب شده اند وشطیطه بر مذهب حق باقى است ، پس ‍ سلام حـضـرت را بـه اورسـانـیـد وهـمـیـان وشـقـه کـفـن کـه حـضرت براى اوفرستاده بود به اورسـانـیـد، پس نوزده روز زنده بود همچنان که حضرت فرموده بود، وچون وفات یافت حـضـرت بـراى تـجـهـیـز اوآمد در حالى که سوار بر شتر بود، وچون از امر اوفارغ شد سـوار بـر شـتـر خـود شـده وبـرگـشت به طرف بیابان وفرمود آگاهى ده یاران خود را وبـرسـان بـه ایـشـان سـلام مـرا وبگوبه ایشان که من وکسى که جارى مجراى من است از امـامـان لابـد ونـاچـاریـم از آنـکـه باید حاضر شویم به جنازه هاى شما در هر شهرى که باشید پس از خدا بپرهیزید در امر خودتان .

 
مـؤ لف گوید: که در جواب سؤ ال از بریدن سر میت جواب حضرت را بالتمام در روایت نـقـل نـکـرده ان ، روایـتـى در بـاب از حضرت صادق علیه السلام وارد شده که در ذکر آن جـواب حضرت کاظم علیه السلام معلوم مى شود، وآن ، روایت این است که ابن شهر آشوب نـقـل کـرده کـه ربـیـع حـاجـب رفـت نزد منصور در حالى که در طواف خانه بود وگفت : یا امیرالمؤ منین ! شب گذشته فلان که مولاى تست مرده ووسر او را بعد از مردنش بریده اند، منصور برافروخته شد وغضب کرد وگفت به ابن شبرمه وابن ابى لیلى وجمعى دیگر از قـاضـیـهـا وفـقها که چه مى گویند در این مساءله ، تمامى گفتند که نزد ما در این مساءله چـیـزى نـیـسـت ومـنـصـور مـى گـفـت بـکـشـم آن شخص را که این کار کرده یا نکشم ، در این حـال گـفـتـنـد بـه مـنـصـور کـه جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـلیـه السـلام داخـل در سـعـى شـد مـنـصـور بـه ربـیـع گـفـت برواین مساءله را از اوبپرس ، ربیع چون پرسید از آن حضرت جواب فرمود که بگوباید آن شخص صد دینار بدهد چون گفت به منصور فقها گفتند که بپرس از اوکه چرا باید صد اشرفى بدهد. حضرت صادق علیه السـلام فـرمود: دیه در نطفه بیست دینار است ودر علقه شدن بیست دینار ودر مضغه شدن بـیـسـت دیـنـار ودر رویـیدن استخوان بیست دینار ودر بیرون آوردن لحم بیست دینار، یعنى بـراى هـر مـرتـبـه بیست دینار زیاد مى شود تا مرتبه اى که خلقتش تمام مى شود وهنوز روح ندمیده صد دینار مى شود، وبعد از این اطوار حق تعالى اورا روح مى دهد وخلق آخر مى شود ومرده به منزله بچه در شکم است که این مراتب را سیر کره وهنوز روح در آن ندمیده ، ربـیـع برگشت وجواب حضرت را نقل کرد همگى از این جواب به شگفت درآمدند آنگاه گفت بـرگـرد وبـپـرس از آن حـضـرت کـه دیـه ایـن مـیـت بـه کـه مـى رسـد مـال ورثـه اسـت یـا نـه ؟ حـضـرت در جـواب فـرمـودنـد: هـیـچ چـیـز از آن مـال ورثـه نـیـسـت ؛ زیـرا که این دیه در مقابل آن چیزى است که به بدن اورسیده بعد از مـردنـش بـایـد بـه آن مـال حج داد براى میت یا صدقه داد از جانب اویا صرفش کرد در راه خیر.

 
سـوم ـ حـدیـث ابـوخـالد زبـالى وآنـچـه مـشـاهـده کـرد از دلایل آن حضرت

شـیـخ کـلیـنـى روایـت کرده از ابوخالد زبالى که گفت : وقتى که مى بردند حضرت امام مـوسـى عـلیـه السـلام را بـه نـزد مـهـدى عـبـاسـى وایـن اول مـرتـبـه بـود کـه حـضـرت را از مـدیـنـه بـه عـراق آوردنـد مـنـزل فـرمـود آن حـضـرت بـه زبـاله ، پس من با اوسخن مى گفتم که غمناک دید فرمود: ابـوخـالد چـه شـده مـرا کـه مـى بـیـنـم تـورا غـمـنـاک ؟ گـفـتـم : چـگـونـه غـمـنـاک نـباشم وحال آنکه تورا مى برند به نزد این ظالم بى باک ونمى دانم که با جناب توچه خواهد کـرد، فـرمـود: بـر مـن بـاکـى نـخـواهـد بـود، هـرگـاه فـلان روز از فـلان مـاه شـود اسـتـقبال کن مرا در اول میل ، ابوخالد گفت : من همّى نداشتم جز شمردن ماهها وروزها تا روز مـوعود رسید پس رفتم نزد میل وماندم نزد آن تا نزدیک شد که آفتاب غروب کند وشیطان در سـینه من وسوسه کرد وترسیدم که به شک افتم در آنچه آن حضرت فرموده بود که نـاگـاه نـظـرم افـتـاد بـه سـیـاهـى قـافـله کـه از جـانـب عـراق مـى آمـد پـس استقبال کردم ایشان را دیدم امام علیه السلام را که در جلوقطار شتران سوار بر استر مى آمـد فـرمـود: ( اَیـْهـا یـا اَبـاخالِدٍ! ) دیگر بگوى اى ابوخالد! گفتم : لبیک یابن رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم ! فرمود: شک مکن البته دوست داشت شیطان که تورا به شک افکند، گفتم : حمد خدایى را که نجات داد تو را از آن ظالمان ، فرمود: به درسـتـى کـه مـن را بـه سـوى ایـشـان بـرگـشـتـنـى است که خلاص ‍ نخواهم شد از ایشان .

چهارم ـ در اخبار آن حضرت است به غیب

ونـیـز کـلیـنى روایت کرده از سیف بن عمیره از اسحاق بن عمار که گفت : شنیدم از ( عبد صـالح ) یعنى حضرت امام موسى علیه السلام که به مردى خبر مردن اورا داد، من از روى اسـتـبـعاد در دل خود گفتم که همانا اومى داند که چه زمان مى میرد مردى از شیعیانش ! چون در دل من گذشت آن حضرت روبه من کرد شبیه آدم غضبناک وفرمود: اى اسحاق ! رشید هـجـرى مى دانست علم مرگها وبلاهایى که بر مردم وارد مى شود وامام سزاوارتر است به دانـسـتـن آن ، بـعـد از آن فـرمود: اى اسحاق ! بکن آنچه مى خواهى بکنى ؛ زیرا که عمرت تـمـام شـده وتـوتـا دوسـال دیـگـر خـواهـى مـرد وبـرادران تـوواهل بیت تومکث نخواهند کرد بعد از تومگر اندکى تا آنکه مختلف مى شود کلمه ایشان وخـیـانـت مـى کـند بعضى از ایشان با بعضى تا آنکه شماتت مى کند به ایشان دشمنشان ( فـَکانَ هذاَ فِى نَفْسِکَ ) . اسحاق گفت : گفتم من استغفار مى کنم از آنچه به هم رسیده در سینه من .

راوى گـویـد: پـس درنـگ نـکـرد اسـحـاق بـعـد از این مجلس مگر اندکى ووفات کرد، پس ‍ نـگـذشـت بـر اولاد عـمـار مـگـر زمـان کـمـى کـه مـفـلس شـدنـد وزنـدگـى ایـشـان بـه امـوال مـردم شـد یـعـنـى بـه عـنـوان قـرض ومـضـاربـه ومـثـال آن زنـدگـى مـى کـردنـد بـعـد از آنـکـه خـودشـان مال بسیار داشتند.

پنجم ـ درآمدن آن حضرت است به طىّ الارض از مدینه به بطن الرّمّه

شـیـخ کـشـى روایـت کـرده از اسماعیل بن سلام وفلان بن حمید که گفتند: فرستاد على بن یقطین به سوى ما که دوشتر رونده بخرید واز راه متعارف دور شوید واز بیراهه بروید بـه مـدیـنـه وداد به ما اموال وکاغذهایى وگفت اینها را برسانید به ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام وباید احدى به امر شما اطلاع نیابد، پس ما آمدیم به کوفه ودوشتر قـوى خـریـدیـم وزاد وتـوشـه سـفـر بـرداشـتیم واز کوفه بیرون شدیم واز بیراهه مى رفتیم تا رسیدیم به بطن الرّمّه ، ـ وآن وادى است به عالیه نجد، گویند آن منزلى است در راه مدینه که اهل بصره وکوفه در آنجا با هم مجتمع مى شوند ـ از راحله ها فرود آمدیم آنـهـا را بستیم وعلف نزد آنها ریختیم ونشستیم غذا بخوریم که ناگاه در این بین سوارى روکـرد بـه آمـدن وبـا اوبـود چـاکـرى ، همین که نزدیک ما رسید دیدیم حضرت امام موسى علیه السلام است پس برخاستیم براى آن حضرت و سلام کردیم وکاغذها ومالها که با ما بود به آن حضرت دادیم . پس بیرون آورد از آستین خود کاغذهایى وبه ما داد وفرمود: این جـوابـهـاى کاغذهاى شما است ، ما گفتیم که زاد وتوشه ما به آخر رسیده پس اگر رخصت فـرمـایـیـد داخـل مـدیـنـه شـویـم و زیـارت کـنـیـم حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم را وتوشه بگیریم ، فرمود: بیاورید آنچه با شما است از توشه ، ما بیرون آوردیم توشه خود را به سوى آن حضرت ، آن جناب آن را به دسـت خـود گـردانـیـد وفـرمـود: ایـن مـى رسـانـد شـمـا را بـه کـوفـه ! وامـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه وآله وسلم پس دیدید شما به درستى که من نماز صبح را بـا ایـشـان گـذاشته ام ومى خواهم نماز ظهر را هم با ایشان به جا مى آورم برگردید در حفظ خدا.

 
مـؤ لف گـویـد: فـرمـایـش آن حـضرت که ( رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم را دیـدیـد ) دومعنى دارد: یکى آنکه نزدیک به مدینه شدید وقرب به زیارت ، در حکم زیـارت اسـت ، دوم آنـکـه رؤ یـت مـن بـه مـنـزله رؤ یـت رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم اسـت ، چون مرا دیدید پس پیغمبر را دیده اید، وایـن مـعـنـى درسـت اسـت هـرگـاه از آن مـحل که بودند تا مدینه مسافت بعدى باشد. علامه مجلسى فرموده معنى اول اظهر است واحقر گمان مى کنم که معنى دوم اظهر بـاشـد و مـؤ یـد ایـن مـعـنـى روایـتـى اسـت کـه ابـن شـهـر آشـوب نـقـل کـرده کـه وقـتى ابوحنیفه آمد بر در منزل حضرت صادق علیه السلام که از حضرت استماع حدیث کند، حضرت بیرون آمد در حالى که تکیه بر عصا کرده بود، ابوحنیفه گفت : یـابن رسول اللّه ! شما نرسیده اید از سن به حدى که محتاج به عصا باشید، فرمود: چـنـیـن اسـت کـه گفتى لکن این عصا، عصاى پیغمبر است من خواستم تبرک بجویم به آن ، پس برجست ابوحنیفه به سوى عصا واجازه خواست که ببوسد آن را، حضرت صادق علیه السلام آستین از ذراع خود بالازد وفرمود به او: به خدا سوگند! دانسته اى که این بشره رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم است واین از موى آنحضرت است و نبوسیده اى آنرا ومى بوسى عصا را.

 
ششم ـ در اطلاع آن حضرت است بر مغیبات

حمیرى از موسى بن بکیر روایت کرده که حضرت امام موسى علیه السلام رقعه اى به من داد که در آن حوائجى بود وفرمود به من که هرچه در این رقعه است به آن رفتار کن من آن را گـذاشـتـم در زیـر مـصلاى خود وسستى وتهاون کردم درباره آن ، پس ‍ گذشتم به آن حـضـرت دیـدم کـه آن رقعه در دست شریف آن جناب است ، پس ‍ پرسید از من که رقعه کجا اسـت ؟ گـفـتـم : در خـانـه اسـت ، اى مـوسـى ! هـرگـاه امـر کـردم تـو را بـه چـیـزى عـمـل کـن بـه آن واگـر نـه غضب خواهم کرد بر تو، پس دانستم که آن رقعه را بعضى از بچه هاى جن به آن حضرت داده اند.

هفتم ـ در نجات دادن آن حضرت است على بن یقطین را از شرّ هارون

در ( حـدیـقـه الشیعه ) در ذکر معجزات حضرت امام موسى علیه السلام است که از جـمـله مـعـجزات دوچیز است که نسبت به على بن یقطین که وزیر هارون الرشید واز شیعیان مخلص بود واقع شده :
یـکـى آنـکه : روزى رشید جامه قیمتى بسیار نفیس به على مذکور عنایت کرده ، بعد از چند روز عـلى آن جـامـه را بـا مـال وافر به خدمت آن حضرت فرستاد، امام علیه السلام همه را قـبـول نموده جامه را پس فرستاد که این جامه را نیکومحافظت کن که به این محتاج خواهى شـد، عـلى را در خـاطر مى گذشت که آیا سبب آن چه باشد و لیکن چون امر شده بود آن را حـفـظ نـمـود وبـعـد از مـدتـى یـکـى از غـلامـان را کـه بـر احوال اومطلع بود به جهت گناهى چوبى چند زده ، غلام خود را به رشید رسانیده گفت که على بن یقطین هر سال خمس مال خود را با تحف وهدایا به جهت موسى کاظم مى فرستد، واز جمله چیزهایى که امسال فرستاده آن جامه قیمتى است که خلیفه به اوعنایت کرده بود. آتش غـضـب رشـیـد شعله کشیده گفت : اگر این حرف واقعى داشته باشد اورا سیاست بلیغ مى کـنـم ، فـى الفـور عـلى را طـلبـیده گفت : آن جامه را که فلان روز به تودادم چه کردى حـاضـر کـن کـه غـرضـى به آن متعلق است . على گفت : آن را خوشبوى کرده در صندوقى گـذاشـتـم از بـس آن را دوست مى دارم نمى پوشم ، رشید گفت : باید که همین لحظه اورا حـاضـر کـنـى ، على غلامى را طلبیده گفت : برووفلان صندوق را که در فلان خانه است بـیـاور، چـون آورد در حـضـور رشـیـد گـشـود ورشـیـد آن را بـه هـمـان طـریـق کـه عـلى نـقـل کـرده بـود با زینت وخوشبویى دید آتش غضبش فرونشست وگفت : آن را به مکان خود بـرگـردان وبـه سـلامـت بـروکه بعد از این سخن هیچ کس را در حق تونخواهم شنید، چون عـلى رفـت غـلام را طـلبـیـده فـرمود که اورا هزار تازیانه بزنید وچون عدد تازیانه به پانصد رسید غلام دنیا را وداع کرده وبر على بن یقطین ظاهر شد که غرض از رد آن جامه چـه بـوده ، بـعـد از آن بـار دیـگـر بـه خـاطـر جـمـع آن را بـا تـحـفه دیگر به خدمت امام فرستاد.

دومـش آنـکه : على بن یقطین به آن حضرت نوشت که روایات در باب وضومختلف است مى خـواهـم بـه خـط مـبـارک خود مرا اعلام فرمایید که چگونه وضومى کرده باشم ؟ امام علیه السـلام بـه اونـوشـت کـه تـورا امر مى کنم به آنکه سه بار روبشویى ، و دستها را از سر انگشتان تا مرفق سه بار بشویى وتمام سر را مسح کن ظاهر دوگوش ‍ را مسح نماى وپاها را تا ساق بشوى به روشى که حنفیان مى کنند. چون نوشتنه به على رسید تعجب نـمـوده بـا خـود گـفـت ایـن عـمـل مـذهـب اونـیـسـت ومـرا یـقـیـن اسـت کـه هـیـچ یـک از ایـن اعمال موافق حق نیست ، اما چون امام علیه السلام مرا به این ماءمور ساخته مخالفت نمى کنم تا سرّ این ظاهر شود وبعد از آن همیشه آن چنان وضو مى ساخت تا آنکه مخالفان ودشمنان گـفتند به هارون ، على بن یقطین رافضى است وبه فتواى امام موسى کاظم علیه السلام عمل مى کند واز فرموده اوتخلف روا نمى دارد. ورشید در خلوت با یکى از خواص خود گفت کـه در خـدمـت عـلى تـقصیرى نیست اما دشمنانش بجدند که اورافضى است ومن نمى دانم که امتحان او به چه چیز است که بکنم وخاطرم اطمینان یابد، آن شخص گفت شیعه را با سنى مـخـالفتى که در باب وضواست در هیچ مساءله وفعلى آن قدر مخالفت نیست اگر وضوى اوبـا آنـهـا مـوافـق نـیـسـت حـرف آن جـمـاعـت راسـت اسـت والاّ فـلا. رشـیـد را معقول افتاده روزى اورا طلبید ودر یکى از خانه ها کارى فرمود وبه شغلى گرفتار کرد کـه تـمـام روز وشـب مى بایست اوقات صرف کند حکم نمود که از آنجا بیرون نرود وبه غـیـر از غلامى در خدمت اوکسى را نگذاشت وعلى را عادت بود که نماز را در خلوت مى کرد، چون غلام آب وضورا حاضر ساخت فرمود که در خانه را بسته برود وخود برخاسته به هـمـان روشـى کـه مـاءمـور بـود وضـوسـاخـت وبـه نـمـاز مـشـغـول شـد ورشـیـد خود از سوراخى که از بام خانه در آنجا بود نگاه مى کرد، وبعد از آنـکه دانست على از نماز فارغ شده آمد وبه اوگفت : اى على ! هرکه تورا از رافضیان مى دانـد غـلط مـى گـویـد ومـن بـعـد سـخـن هـیـچ کـس دربـاره تـومـقـبـول نـیـسـت و بـعد از این حکایت به دوروز نوشته اى از امام علیه السلام رسید که طریق وضوى درست موافق مذهب معصومین علیهم السلام در آن مذکور بود واورا امر نمود که بـعـد از ایـن وضـورا مـى باید به این روش مى ساخته باشى که آنچه از آن بر تو مى ترسیدم گذشت ، خاطر جمع دار واز این طریق تخلف مکن .

 
هشتم ـ در اخبار آن حضرت است به غیب

ونـیـز در ( حـدیـقـه ) از ( فـصـول المـهـمـه ) و( کـشـف الغمه ) نقل کرده : در آن وقت که هارون امام موسى علیه السلام محبوس ‍ داشت ، ابویوسف ومحمّد بن الحسن که هر دومجتهد عصر بودند به مذهب اهل سنت وشاگرد ابوحنیفه با هم قرار دادند که بـه نـزد امـام عـلیه السلام روند ومسائل علمى از اوپرسند وبه اعتقاد خود با اوبحث کنند وآن حـضـرت را الزام دهـند. چون به خدمت آن حضرت رسیدند مقارن رسیدن ایشان مردى که بر آن حضرت موکل بود از قبل سندى بن شاهک آمده گفت نوبت من تمام شد وبه خانه خود مـى روم و اگـر شـمـا را خـدمـتـى وکـارى هـست بفرمایید که چوباز نوبت من شود آن کار را سـاخـتـه بـیـایـم ، امـام فرمود: بروخدمتى وکارى ندارم وچون مرد روانه شد روبه ایشان کـرده گـفـت : تـعـجـب نـمـى کنید از این مرد که امشب خواهد مرد وآمده که فردا قضاى حاجت من نـمـایـد، پـس هـر دوبـرخـاسـتـه وبـیـرون رفـتـنـد وبـا هـم گـفتند که ما آمده بودیم ک از اومـسـایـل فـرض وسـنـّت بشنویم اوخود از غیب خبر مى دهد وکسى فرستادند تا بر در آن خانه منتظر خبر نشست ، وچون نصفى از شب گذشته فریاد وفغان از آن خانه برآمد وچون پـرسـیـد کـه چـه واقـع شـده گـفـتـند آن مرد به علت فجاءه بمرد بى آنکه اورا بیمارى ومـرضـى بـاشد. فرستاده رفت وهر دورا خبر کرد وایشان باز به خدمت امام علیه السلام آمـده پـرسیدند که ما مى خواهیم بدانیم که شما این علم را از کجا به هم رسانیده بودید؟ فـرمـود: ایـن عـلم از آن عـلمـها است که رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم به مرتضى على علیه السلام تعلیم داده بود واز آن علمها نیست که دیگرى را راهى به آن باشد وهر دومـتـحـیـر ومـبـهـوت شـده هـر چـنـد خـواسـتـنـد کـه دیـگـر حرفى توانند زد نتوانستند وهر دوبـرخـاسـتـه شـرمـنـده بـرگـشـتـنـد وصـبـر بـر کـتـمان هم نداشتند وخود روایت نمودند ونقل کردند تا در روز قیامت بر ایشان حجت باشد.

 
نهم ـ در امر آن حضرت است شیر پرده را بدریدن افسونگرى

ابـن شـهـر آشوب از على بن یقطین روایت کرده که وقتى هارون الرشید طلب کرد مردى را که باطل کند به سبب اوامر حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام را وخجالت دهد آن حضرت را در مجلس پس اجابت کرد اورا به جهت این کار مردى افسونگر، پس چون ( خـوان طـعـام ) حاضر شد آن مرد حیله کرد در نان پس چنان شد که هرچه قصد کرد خادم حضرت که نانى بردارد ونزد حضرت گذارد نان از نزد اوپرید. هارون از این کار چندان خـوشـحـال وخـنـدان شـد کـه خـوددارى نـتـوانست کند وبه حرکت درآمد پس چندان نگذشت که حضرت امام موسى علیه السام سر مبارک بلند کرده به سوى شیرى که کشیده بودند آن را بـه بـعـضـى از آن پـرده هـا، فـرمود: اى اسداللّه ! بگیر دشمن خدا را، پس برجست آن صـورت به مثل بزرگترین شیران وپاره کرد آن افسونگر را، هارون وندیمانش از دیدن ایـن امـر عـظـیـم غـش کـرده وبـر رودر افـتـادنـد وعـقـلهـایـشـان پـریـد از هـول آنـچـه مشاهده کردند وچون به هوش آمدند بعد از زمانى هارون به حضرت امام موسى عـلیـه السـلام عـرض کـرد کـه درخـواسـت مـى کـنـم از توبه حق من بر توکه بخواهى از صـورت کـه بـرگـردانـد ایـن مـرد را، فـرمـود: اگر عصاى حضرت موسى علیه السلام بـرگـردانـیـد آنـچـه را که بلعید از ریسمانها وعصاهاى ساحران این صورت نیز بر مى گرداند این مرد را که بلعید.

مـؤ لف گـویـد: کـه بـعـضـى از فـضـلاء وشـایـد کـه آن سـیـد اجـل آقـا سـیـد حـسـیـن مفتى باشد روایت کرده این حدیث را از شیخ بهائى به این طریق که فـرمـود: حـدیـث کـرد مـرا در شـب جـمـعـه هـفـتـم جـمـادى الا خـر سـنـه هـزار وسـه در مـقـابـل دوضـریـح امـامین معصومین حضرت موسى بن جعفر وابوجعفر جواد علیهم السلام از پـدرش شـیـخ حسین از مشایخ خود پس آنها را نام برده تا به شیخ صدوق از ابن الولید از صفار و سعد بن عبداللّه از احمد بن محمّد بن عیسى از حسن بن على بن یقطین از برادرش ‍ حسین از پدرش على بن یقطین ورجال این سند تمامى ثقات وشیوخ طایفه هستند پس حدیث را ذکـر کـرده مـثـل آنـچـه ذکـر شـد ومخالفتى با این حدیث ندارد جز آنکه در آن خادم ندارد بـلکـه دارد خـود حـضـرت مى خواست نان بردارد، ودیگر آنکه صورت شیر در بعضى از صحنهاى منزل بود نه در پرده وبقیه مثل همند، وبعد از این روایت گفته که شیخ بهائى ـ ادام اللّه ایّامه ـ انشاد کرد براى من سه بیتى که در مدح حضرت امام موسى وامام محمّد جواد عـلیـهـم السـلام گـفـتـه بـود وآن سـه بـیـت ایـن است ، بهترین اشعارى است که در مدح آن دوبزرگوار گفته شده :

اَلایا قاصِدَ الزَّوْراءِ عَرِّجْ

 

عَلَى الْغَرْبِىِّ مِنْ تِلْکَ الْمَغانى

 

وَ نَعْلَیْکَ اخْلَعَنْ وَاْسجُدْ خُضوُعا

 

اِذا لاحَتْ لَدَیْکَ الْقُبَّتانِ

 

فَتَحْتَهُما لَعَمْرُکَ نارُ مُوسى

 

وَ نوُرُ مُحَمَّدٍ مُتَقارِنانِ

یـازدهـم ـ خـبـر شـقـیـق بـلخـى وآنـچـه مـشـاهـده کـرده از دلایل آن حضرت

شـیـخ اربـلى از شـقـیـق بـلخـى روایـت کـرده کـه در سـال صـد وچهل ونهم به حج مى رفتم چون به ( قادسیه ) رسیدم نگاه کردم دیدم مـردمـان بـسـیـار بـراى حـج حـرکـت کـرده انـد وتـمـامـى بـا زیـنـت وامـوال بـودنـد، پـس نـظرم افتاد به جوان خوشرویى که ضعیف وگندم گون بود وجامه پـشـمینه بالاى جامه هاى خویش پوشیده بود و شمله اى در بر کرده بود ونعلین در پاى مـبـارکش بود واز مردم کناره کرده وتنها نشسته بود. من با خود گفتم که این جوا از طایفه صوفیه است ومى خواهد بر مردم کلّ باشد وثقالت خود را بر مردم اندازد در این راه ، به خدا سوگند که نزد اومى روم واورا سرزنش مى کنم ، چون نزدیک اورفتم وآن جوان مرا دید فرمود:
( یاَ شَقیقُ! اِجْتَنِبُوا کَثیرا مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ ) .

ایـن بـگـفـت وبـرفـت ، مـن بـا خـود گـفـتـم ایـن امـر عـظـیـمـى بـود کـه ایـن جـوان آنچه در دل مـن گـذشـتـه بود بگفت ونام مرا برد، نیست این جوان مگر بنده صالح خدا بروم واز او سـوال کـنـم کـه مرا حلال کند، پس به دنبال اورفتم وهرچه سرعت کردم اورا نیافتم ، این گـذشـت تـا بـه مـنـزل ( واقصه ) رسیدیم آنجا آن بزرگوار را دیدم که نماز مى خواند واعضایش مضطرب اس واشک چشمش جارى است ، من گفتم این همان صاحب من است که در جـسـتجوى اوبودم بروم واز اواستحلال جویم ، پس ‍ صبر کردم تا از نماز فارغ شد. به جانب اورفتم چون مرا دید فرمود:
یـاَ شـَقـیـقُ! ( وَ اِنّى لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحا ثُمَّ اْهتَدى ) .

ایـن بـفـرمـود وبـرفـت ، مـن گـفـتـم بـایـد ایـن جـوان از ابـدال بـاشـد؛ زیـرا کـه دومـرتـبـه مـکنون من را بگفت . پس دیگر اورا ندیدم تا به ( زبـاله ) رسـیـدیم دیدم آن جوان رکوه اى در دست دارد لب چاهى ایستاده مى خواهد آب بـکـشـد کـه نـاگاه رکوه از دستش در چاه افتاد من نگاه کردم دیدم سر به جانب آسمان کرد وگفت :
( اَنْتَ رَبّى اِذا ظَمِئْتُ اِلِى الْماءِ وَ قُوتى اِذا اَرَدْتُ طَعاما؛ )
(یعنى تویى سیرایى من هرگاه تشنه شوم به سوى آب وتوقوت منى هر وقتى که اراده کنم طعام را.)

پـس گـفـت خـداى مـن وسید من ، من غیر از این رکوه ندارم از من مگیر اورا. شقیق گفت : به خدا سـوگـنـد! دیـدم کـه آب چـاه جـوشـیـد وبـالاآمـد، آن جـوان دست به جانب آب برد ورکوه را بـگـرفـت وپـر از آب کـرد ووضـوگـرفـت وچـهـار رکـعـت نـمـاز گـزارد پـس ‍ بـه جـانـب تـل ریـگـى رفـت واز آن ریـگـها گرفت ودر رکوه ریخت وحرکت داد و بیاشامید من چون چنین دیدم نزدیک اوشدم وسلام کردم وجواب شنیدم . سپس ‍ گفتم به من مرحمت کن از آنچه خدا به تـونـعـمـت فـرمـوده ، فـرمود: اى شقیق ! همیشه نعمت خداوند در ظاهر وباطن با ما بوده پس گـمـان خـوب بـبـر بـر پـروردگـارت ، پـس ‍ رکوه را به من داد چون آشامیدم دیدم سویق وشـکـر اسـت وبـه خـدا سـوگند که هنوز لذیذتر وخوشبوتر از آن نیاشامیده بودم ! پس سـیـر وسـیـراب شـدم بـه حـدى کـه چـنـد روز مـیل به طعام وشراب نداشتم . پس دیگر آن بـزرگـوار را نـدیـدم تـا وارد مـکـه شـدم ، نـیـمه شبى اورا دیدم در پهلوى قبّه السّراب مـشـغـول بـه نـمـاز است وپیوسته مشغول به گریه وناله بود وبا خشوع تمام نماز مى گزارد تا فجر طلوع کرد، پس در مصلاى خود نشست وتسبیح کرد وبرخاست نماز صبح ادا کـرد پـس از آن هـفـت شـوط طـواف بـیـت کـرده وبـیـرون رفـت ، مـن دنبال اورفتم دیدم اورا حاشیه وغلامان است بر خلاف آن وضعى که در بین راه بود یعنى اورا جـلالت ونـبـالت تـمـامى است و مردم اطراف اوجمع شدند وبر اوسلام میکردند، پس من بـه شـخـصـى گـفـتم که این جوان کیست ؟ گفتند: این موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام است ! گفتم : این عجایب که من از اودیدم اگر از غیر اوبود عجب بود لکن چون از این بزرگوار است عجبى ندارد.

مـؤ لف گـویـد: کـه شقیق بلخى یکى از مشایخ طریقت است ، با ابراهیم ادهم مصاحبت کرده واز اواخـذ طریقت نموده واواستاد حاتم اصم است ، در سنه صد و نود وچهار در غزوه کولان از بلاد ترک به قتل رسید.
در ( کـشـکـول بـهـائى ) وغـیـره نـقـل شـده کـه شـقـیـق بـلخـى در اول امـر، صـاحب ثروت ومکنت زیاد بوده وبسیار سفر مى کرده براى تجارت پس در یکى از سـالهـا، مـسـافـرت بـه بـلاد تـرک نـمـود بـه شـهـرى کـه اهـل آن پـرسـتش اصنام مى کردند، شقیق به یکى از بزرگان آن بت پرستان ، گفت : این عـبـاداتـى کـه شـمـا بـراى بتها مى کنید باطل است ، اینها خدا نیستند واز براى این مخلوق خالقى است که مثل ومانند اوچیزى نیست واوشنوا ودانا است ، واوروزى دهنده هر چیز است . آن بت پرست در جواب اوگفت که قول تومخالف است با کار تو، شقیق گفت : چگونه است آن ؟ گفت : تومى گویى که خالقى دارى رازق وروزى دهنده مخلوق است وبا این اعتقاد خود را بـه مـشـقت مسافرت درآورده اى در سفر کردن تا به اینجا براى طلب روزى ، شقیق از این کـلمـه متنبه شده وبرگشت به شهر خود وهرچه مالک بود تصدق داد و ملازمت علما وزهاد را اختیار کرد تا زنده بود. 
وبـدان کـه ایـن حـکـایـت را کـه شـقـیـق از حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام نقل کرده جمله اى از علماى شیعه وسنى آن را نقل کرده اند ودر ضمن اشعار نیز در آورده اند وآن ابیات این است :

سَلْ شَقیقَ البَلْخِىِّ عَنْهُ بِماشا

 

هَدَمِنْهُ وَ مَا الَّذى کانَ اَبْصَرَ

 

قالَ لَمّا حَجَجْتُ عایَنْتُ شَخْصا

 

ناحِلَ الْجِسْمِ شاحِبَ اللَّوْنِ اَسْمَرِ

 

سائرا وَحْدَهُ وَ لَیْسَ لَهُ زا

 

دُفَمازِلْتُ دائما اَتَفَکَّرُ

 

وَ تَوَهَّمَتُ اَنَّهُ یَسْئَلُ النّاسَ

 

وَ لَمْ اَدْرانَّهُ الْحَجُّ الاَکْبَرُ

 

ثُمَّ عایَنْتُهُ وَ نَحْنُ نُزوُلٌ

 

دوُنَ فَیْدٍ عَلَى الْکُثیِّبِ الاَحْمَرِ

 

یَضَعُ الرَّمُلُ فى الاِنا وَ یَشرَبُهُ

 

فَنادَیْتُهُ وَ عَقْلى مُحَیَّرُ

 

اِسْقِنى شَرْبَهً فَلَمّا سَقانى

 

مِنْهُ عایَنْتُهُ سَویقا وَ سُکَّرُ

 

فَسَئَلْتُ الْحَجیجَ مَنْ یَکْ هذا

 

قیلَ هذا الامامُ مُوسَى بن جَعفرٍ !

دوازدهم ـ در اخبار آن حضرت است به غیب

شـیـخ کـشـى از شـعیب عقرقوفى روایت کرده که روزى خدمت حضرت موسى بن جعفر علیه السـلام بودم که ناگهان ابتداء از پیش خود مرا فرمود که اى شعیب ! فردا ملاقات خواهد کـرد تـورا مـردى از اهـل مـغـرب واز حـال مـن از تـوسـؤ ال خواهد کرد، تودر جواب اوبگوکه اواست به خدا سوگند امامى که حضرت صادق علیه السـلام از بـراى مـا گـفـتـه ، پـس هـر چـه از تـوسـؤ ال کند از مسایل حلال وحرام تواز جانب من جواب اوبده . گفتم : فدایت شوم ! آن مرد مغربى چـه نـشـانـى دارد؟ فـرمود: مردى به قامت طویل وجسم است ونام اویعقوب است وهرگاه اورا مـلاقـات کـنـى بـاکـى نـیـسـت که اورا جواب گویى از هرچه مى پرسد، چه اویگانه قوم خویش است واگر خواست به نزد من بیاید اورا با خود بیاور. شعیب گفت : به خدا سوگند که روز دیگر من در طواف بودم که مردى طویل وجسیم روبه من کرد وگفت مى خواهم از تو سـؤ الى کـنـم از احـوال صـاحبت ، گفتم : از کدام صاحب ؟ گفت : از فلان بن فلان ! یعنى حـضـرت مـوسـى بـن جعفر علیه السلام ، گفتم : چه نام دارى ؟ گفت : یعقوب ، گفتم : از کـجـا مـى بـاشـى ؟ گـفـت : از اهل مغرب ، گفتم : از کجا مرا شناختى ؟ گفت : در خواب دیدم کسى مرا گفت که شعیب را ملاقات کن وآنچه خواهى از اوبپرس ، چون بیدار شدم نام تورا پـرسـیـدم تـورا به من نشانى دادند، گفتم : بنشین در این مکان تا من از طواف فارغ شوم وبـه نـزد تـوبـیـایـم . پـس طواف خود نمودم وبه نزد اورفتم وبا او تکلم کردم ، مردى عـاقـل یـافـتـم اورا، پـس از مـن طـلب کـرد کـه اورا بـه خدمت حضرت موسى بن جعفر علیه السلام ببرم .


پـس دسـت اورا گـرفـتم وبه خانه آن حضرت بردم وطلب رخصت کردم چون رخصت یافتم داخـل خـانـه شـدیـم ، چـون امـام عـلیـه السـلام نگاهش به آن مرد افتاد فرمود: اى یعقوب ! تودیروز اینجا وارد شدى ومابین تووبرادرت در فلان موضع نزاعى واقع شد وکار به جـایـى رسید که همدیگر را دشنام دادید واین طریقه ما نیست ودین ما ودین پدران ما بر این نـیـسـت ومـا امـر نـمـى کـنـیـم احـدى را بـه این نحو کارها پس از خداوند یگانه بى شریک بپرهیز، همانا به این زودى مرگ مابین توو برادرت جدایى خواهد افکند وبرادرت در همین سـفر خواهد مرد پیش از آنکه به وطن خویش برسد وتوهم از کرده خود پشیمان خواهید شد وایـن بـه سـبـب آن شـد کـه شـمـا قـطـع رحـم کـردیـد؛ خدا عمر شماها را قطع کرد. آن مرد پـرسـیـد: فـدایـت شـوم ! اجـل مـن کـى خـواهـد رسـیـد؟ فـرمـود: هـمـانـا اجـل تـونـیـز حـاضـر شـده بـود لکـن چـون در فـلان مـنـزل بـا عـمـه ات صـله کـردى ورحـم خـود را وصـل کـردى بـیـسـت سال بر عمرت افزوده شد، شعیب گفت : بعد از این مطلب یک سالى آن مرد را در طریق حج دیدم واحوال پرسیدم خبر داد که در آن سفر برادرش به وطن نرسیده که وفات یافت ودر بـیـن راه بـه خـاک رفـت .(۶۰) وقـطب راوندى این حدیث را از على بن ابى حمزه روایت کرده به نحومذکور.


سـیـزدهـم ـ خـبـر عـلى بـن مـسـیـّب هـمـدانـى وآنـچـه مـشـاهـده کـرده از دلائل آن حضرت


مـحـقـق بـهـبـهـانـى رحـمـه اللّه در تـعـلیـقـه بـر ( رجال کبیر ) در احوال على بن مسیب همدانى فرموده که در بعض کتب معتمده است که اورا بـا حضرت موسى بن جعفر علیه السلام گرفتند ودر بغداد اورا در همان محبس موسى بن جـعـفـر عـلیـه السـلام حـبس کردند وچون طول کشید مدت حبس اووشوق سختى پیدا کرد به مـلاقـات عـیـال خـویـش ، حـضـرت فـرمـود: غـسـل کـن . چـون غـسـل کـرد حـضـرت فـرمـود: چشم را بر هم گذار، پس فرمود: بگشا، چشمان خود را. چون گـشـود خـود را نـزد قـبـر امـام حـسـین علیه السلام دید پس نماز گزاردند نزد آن حضرت وزیـارت نمودند. پس ‍ فرمود: دیدگان را بر هم نه بعد فرمود: بگشا! چون گشود خود را نـزد قـبـر حـضـرت پـیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلم دید در مدینه . فرمود: این قبر پـیـغـمـبـر اسـت پـس بـرو بـه نـزد عـیال خود تجدید عهد کن ومراجعت کن به نزد من ، رفت وبرگشت . دوباره فرمود: چشم به هم گذار، پس فرمود: باز کن چون چشم گشود خود را بـا آن حـضـرت در بـالاى کـوه قـاف دیـد ودر آنـجـا چـهل نفر از اولیاء اللّه دید که تمام اقتدا کردند به امام موسى علیه السلام وبعد از آن فرمود: چشم به هم نه وبگشا، چون گشود خود را باآن حضرت در زندان دید!
مـؤ لف گـویـد: کـه در اصـحـاب حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام در احوال زکریا بن آدم بیاید ذکر على بن مسیب مذکور.


فـصـل چـهـارم : در ذکـر پـاره اى از کلمات شریفه ومواعظ بلیغه حضرت موسى بن جعفرعلیه السلام است


( اوّل ـ قالَ علیه السلام (عِنْدَ قَبْرٍ حَضَرَهُ) اِنَّ شَیْئَا هذا آخِرُهُ لَحقیقٌ اَنْ یُزْهَدَ فى اَوَّلِهِ وَ اِنَّ شَیئا هذا اَوَّلُهُ لِحَقیقٌ اَنْ یَخافَ آخِرُهُ ) ؛
یـعـنـى حـضـرت مـوسـى بن جعفر علیه السلام نزد قبرى حاضر بود واین مطلب را بیان فـرمـود: هـمـانـا چـیـزى کـه ایـن اخـر اواسـت سـزاوار اسـت کـه مـیـل ورغـبـتـى نـشـود بـه اول آن ، وبـه درسـتـى کـه چـیـزى کـه ایـن اول آن است ، یعنى آخرتى که قبر منزل اول آن است ، سزاوار است که ترسیده شود از آخر آن .


مـؤ لف گـویـد: کـه از بـراى قـبـر وحـشـت وهـول عـظـیـم است ودر ( کتاب مَنْ لایَحْضُرُهُ الْفـَقـیه ) است (۶۳) که چون میت را به نزدیک قبر آورند، به ناگاه اورا داخـل قـبـر نـکـنـنـد بـه درسـتـى کـه از بـراى قـبـر هـولهـاى بـزرگ اسـت وپـنـاه بـرد حامل آن به خداوند تعالى از هول مطلع وبگذارد سر میت را نزدیک قبر واندکى صبر نماید تـا اسـتـعداد دخول را بگیرد پس اندکى اورا پیشتر برد واندکى صبر کند آنگاه اورا به کنار قبر برد.


مجلسى اول رحمه اللّه در شرح آن فرموده : ( هرچند روح از بدن مفارقت کرده است وروح حـیـوانـى مـرده اسـت امـا نـفـس نـاطـقـه زنـده اسـت وتـعـلق اواز بـدن بـالکـلیـه زایل نشده است وخوف ضعطه قبر وسؤ ال منکر ونکیر ورومان فتّان قبور وعذاب برزخ هست بـا آنـکـه از جـهـت دیـگران عبرت است که تفکر کنند چنین واقعه اى در پیش دارند. ودر ( حـدیـث حـسـن ) از یونس منقول است که گفت : حدیثى از حضرت امام موسى کاظم علیه السـلام شـنیده ام که در هر خانه اى که به خاطرم مى رسد آن خانه با وسعتش بر من تنگ مـى شـود وآن آنـسـت کـه فرمودند چون میت را به کنار قبر برى ، ساعتى اورا مهلت ده تا استعداد سؤ ال نکیر ومنکر [پیدا] بکند ) . انتهى .


وروایت شده از براء بن عازب که یکى از معروفترین صحابه است که ما در خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه علیه وآله وسلم بودیم که نظرش افتاد بر جماعتى که در محلى جمع گـشـتـه بودند، پرسیدند: بر چه این مردم اجتماع کرده اند؟ گفتند: جمع شده اند قبر مى کـنند، براء گفت : چون حضرت اسم قبر شنید شتاب کرد در رفتن به سوى آن تا خود را بـه قـبـر رسـانـیـد پـس بـه زانـونـشـسـت کـنـار قـبـر. مـن رفـتـم بـه طـرف دیـگـر مقابل روى آن حضرت تا تماشا کنم که آن حضرت چه مى کند، دیدم گریست به حدى که خاک را از اشک چشم خود تر کرد پس از آن ، روکرد به ما وفرمود: ( اِخْوانى ! لِمِثْلِ هذا فَاَعِدّوُا ) ؛ یعنى برادران من ! از براى مثل این مکان تهیه ببینید وآماده شوید.
شیخ بهائى نقل کرده که بعضى از حکما را دیدند که در وقت مرگ خود دریغ و حسرت مى خـورد، بـه اوگـفـتـنـد که این چه حالى است که از تومشاهده مى شود؟ گفت : چه گمان مى بـریـد بـه کسى که مى رود به سفر طولانى بدون توشه وزاد وساکن مى شود در قبر وحشتناکى بدون مونسى ووارد مى شود بر حاکم عادلى بدون حجتى .


وقـطـب راونـدى روایت کرده که حضرت عیسى علیه السلام صدا زد مادر خود حضرت مریم عـلیـهـا السـلام را بـعـد از مـردنـش وگـفـت : اى مـادر! با من تکلم کن آیا مى خواهى به دنیا بـرگـردى ؟ گـفـت : بـلى ! بـراى آنکه نماز گزارم براى خدا در شب بسیار سرد وروزه بـگـیـرم در روزى بـسـیـار گـرم ، اى پـسـر جان من ! این راه بیمناک است . وروایت شده که حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـا السـلام در وصیت خود به امیرالمؤ منین علیه السلام گفت : چون وفـات کـردم شـمـا مـرا غـسـل بـده وتـجـهـیـز کـن ونـمـاز بـگـزار بـر مـن و مـرا داخـل در قـبـر کـن ودر لحـد بـسـیـار وخـاک بـر روى مـن بـریـز وبـنـشـیـن نـزد سـر مـن مقابل صورتم وقرآن ودعا براى من بسیار بخوان ؛ زیرا که آن ساعت ساعتى است که مرده محتاج است به انس گرفتن با زنده ها.


وسـیـد بـن طاوس رحمه اللّه از حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم روایت کرده که فـرمـود: نـمـى گـزارد بـر مـیـت سـاعـتـى سـخـت تـر از شـب اول قـبـر، پـس رحـم نـمـائیـد مردگان خود را به صدقه واگر نیافتى چیزى که صدقه بـدهـى پـس یـکـى از شـمـاهـا دو رکـعـت نـمـاز کـنـد وبـخـوانـد در رکـعـت اول ( فـاتـحـه الکـتـاب ) یـک مـرتـبـه و( قـل هـواللّه احـد ) دومـرتـبـه ودر رکـعـت دوم ( فاتحه ) یک مرتبه و( الهکم التّکاثر ) ده مرتبه وسلام دهد وبگوید:
( اَللّهـُمَّ صـَلِّ عـَلى مـُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ابْعَثْ ثَوابَها اِلى قَبْرِ ذلِکَ الْمَیِّتِ فُلانِ بْنِ فُلانِ ) .

پـس حق تعالى مى فرستد همان ساعت هزار ملک به سوى قبر آن میت با هر ملکى جامه وحله اى اسـت وتـنـگـى قـبـر اورا وسعت دهد تا روز نفخ صور وعطا کند به نمازه کننده به عدد آنـچـه آفـتـاب بـر آن طـلوع مـى کـنـد حـسـنـات وبـالابـرده شـود بـراى او چـهـل درجـه .(۶۷) ودر کتاب ( مَن لایَحْضُرُهُ الْفَقیه ) است که چون ( ذرّ ) پسر ابوذر وفات کرد، ابوذر رضى اللّه عنه بر قبر اوایستاد ودست بر قبر مالید وگفت : رحمت کند خدا تورا اى ذر! به خدا سوگند که تونسبت به من نیکوکار بودى وشـرط فـرزنـدى را بـه جا مى آورد والحال که تورا از من گرفته اند من از توخشنودم ، بـه خـدا قـسم که از رفتن توباکى نیست بر من ونقصانى به من نرسید ( وَ مالى اِلى اَحـَدٍ سـِوَى اللّهِ مـِنْ حـاجـَهٍ ) ؛ ونیست از براى من به غیر از حق تعالى به احدى حاجت واگـر نـبـود هـول مـطلع ، یعنى جاهاى هولناک آن عالم بعد از مرگ دیده مى شود، هر آینه مـسـرور مـى شـدم که من به جاى تورفته باشم ولکن مى خواهم چند روزى تلاقى مافات کـنـم وتـهـیـه آن عـالم را بـبـیـنـم وبـه تـحـقـیـق کـه انـدوه از بـراى تـومـرا مـشـغـول سـاخـتـه اسـت از اندوه بر تو، یعنى همیشه در غم آنم که عبادات وطاعاتى که از براى تونافع است بکنم واین معنى مرا باز داشته است از آنکه غم مردن وجدایى تورا از خـود بـخـورم ، واللّه کـه گـریـه نـکـردم از جـهـت توکه مرده اى واز من جدا شده اى ولیکن گـریـه بـر تـوکـردم کـه حال توچون خواهد بود، و چون بگذرد. ( فَلَیْتَ شِعرى ما قُلْتُ وَ ما قیلَ لَکَ ) ؛ پس کاش مى دانستم که توچه گفتى وبه توچه گفتند، خداوندا! به اوبخشیدم حقوقى را که بر اوواجب کرده بودى از براى من پس توهم ببخش حقوق خود را که بر اوواجب گردانیده بودى چه آنکه توسزاوارترى به جود وکرم از من .

دوم ـ ( قالَ علیه السلام لِعَلِىِّ بْنِ یَقْطین : کَفّارَهُ عَمِلِ السُّلْطانِ الاِحْسانُ اِلَى اْلاَخْوانِ ) ؛
فرمود به على بن یقطین : کفاره کارگرى براى سلطان ، نیکى کردن به برادران دینى است . 
سـوم ـ فـرمـود کـه هـر زمـانـى کـه پـدیـد آوردند مردمان گناهانى را که یاد نداشتند، حق تعالى پدید آورد براى ایشان از بلاها چیزهایى که آنها را بلا نمى شمردند.

مـؤ لف گـویـد: کـه در زمان ما خوب ظاهر شد صدق این کلام ؛ زیرا که گناهان ومعاصى تـازه در مـیـان مـرد ظـاهـر شد وبدعتها پدید آمد ومردم پا از جاده شریعت واطاعت حق تعالى بـیـرون گـذاشـتـنـد وکـمـالات خـود را در ارتکاب بعض معاصى ومناهى پنداشتند وامر به مـعروف ونهى از منکر از میان رفت حق تعالى نیز مردم را به انواع بلاها مبتلاکرده که هیچ وقـت در خـاطـرشـان خـطور نمى کرد وگمان آن را نمى بردند و مصدوقه این آیه شریفه گشتند:
( وَ ضـَرَبَ اللّهُ مـَثـَلا قـَرْیـَهً کـانـَتْ آمـِنـَهً مـُطْمَئِنَّهً یَاءْتِیَها رَزْقُها رَغَدا مِنْ کُلِّ مَکانٍ فـَکـَفـَرَتْ بـِاَنـْعـُمِ اللّهِ فَاَذاقَهَا اللّهُ لِباَس الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِما کاَنُوا یَصْنَعُون ) .

حق تعالى مثل زده براى کافر نعمتان به اهل قریه اى که در امن وآسایش بودند مى رسید روزى فـراخ بـراى ایـشـان از اطـراف وجـوانـب پـس کـافـر شدند به نعمتهاى خدا وشکر نـکـردند پس چشانید حق تعالى ایشان را لباس گرسنگى وترس بدانچه بودند که مى کردند از عملهاى ناشایست .
چـهـارم ـ فـرمـود: مـصـیـبـت بـراى صـبـر کـنـنـده یـکـى است وبراى جزع کننده دومصیبت است .
فقیر گوید: که بیاید در کلمات حضرت هادى علیه السلاهمین کلمه شریفه ومراد از آن .
پـنـجـم ـ فـرمـود: شـدت وسـخـتى جور را کسى مى داند که حکم به جور در حق اوشده است .

 
مـؤ لف گـویـد: کـه روایت شده از حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم که فرمود: سـلطـان ظـل اللّه اسـت در زمـیـن ، پـنـاه وجـاى مى گیرد به آن مظلوم . پس هر سلطانى که عدالت کرد از براى اواست اجر وبر رعیت شکر، وهر سلطانى که ستم کرد از براى اواست وزر وبر رعیت است صبر تا بیاید ایشان را فرجى . شیخ سعدى گفته :

شنیدم که خسروبه شیرویه گفت

 

در آن دم که چشمش ز دیدن نهفت

 

بر آن باش تا هر چه نیت کنى

 

نظر در صلاح رعیت کنى

 

چراغى که بیوه زنى برفروخت

 

بسى دیده باشى که شهرى بسوخت

 

بد ونیک چون هر دومى بگذرند

 

همان به که نامت به نیکى برند

 

الاتا به غفلت نخوابى که نوم

 

حرام است بر چشم سالار قوم

 

نیاید به نزدیک دانا پند

 

شبان خفته وگرگ در گوسفند

 

غم زیردستان بخور زینهار

 

بترس از زبردستى روزگار

 

توناکرده بر خلق بخشایشى

 

کجا بینى از دولت آسایشى

شـشـم ـ فـرمـود: بـه خـدا قـسـم اسـت کـه نـازل مـى شـود مـعـونـه بـه قـدر مـؤ نـه ونـازل مـى شـود صـبـر بـه قـدر مـصـیبت وکسى که میانه روى کند وقناعت نماید نعمت بر اوبـمـانـد، و کـسـى کـه تـبـذیـر واسـراف کـنـد نـعـمـت از اوزایـل گردد، وادا کردن امانت وراستى در گفتار، روزى بیاورد، وخیانت ودروغ فقر ونفاق آورد، وهـرگـاه خـدا خـواهـد کـه بـه مـورچـه شـرّى بـرسـد بـراى اودوبال برویاند آنگاه مورچه بپرد ومرغ هوا اورا بخورد. 

مـؤ لف گـویـد: کـه ایـن فـقـره اخـیـر شـایـد اشـاره بـاشـد بـه آنـکـه آدم شـکـسـتـه بـال ضعیف الحال در سلامت است وهرگاه مال واعوان پیدا کرد سر جنبان شود آنها که بالا دسـت اومـى بـاشـنـد سر اورا بکوبند واورا هلاک کنند، وابوالعتاهیه همین مطلب را به نظم درآورده وگفته :

وَ اِذا اسْتَوَْت لِلنَّمْلِ اَجْنِحَهٌ

 

حَتّى تَطیرَ فَقَدْدنا عَتَبُهُ

گـویـنـد: هـارون الرشـیـد در ایـام نـکـبـت بـرامـکـه بـه ایـن شـعـر مـکـرر متمثل مى شد.
هـفـتـم ـ فـرمـود: بـپـرهـیـز از آنـکـه مـنـع کنى مال خود را در طاعت خدا که انفاق خواهى کرد دومثل آن را در معصیت .

 
هـشـتـم ـ فـرمـود: کـسـى که دوروزش ، یعنى روز گذشته اش وروزى که در آن است مساوى بـاشـد، مـغـبـون اسـت وکـسـى کـه روز دومـش بدتر از روز اولش ، یعنى روز گذشته اش بـاشـد، پس اوملعون است وکسى که زیادتى در نفس خود نمى یابد در نقصان است وکسى که روبه نقصان است مرگ از براى اوبهتر از حیات است .

 
نـهـم ـ ( عَنِ الدُّرَّهِ الباهِرَهِ: قالَ الکاظِمُ علیه السلام : المَعْروفُ غُلُّ لایَفُکُّهُ اِلاّ مُکافاهٌ اَوْ شُکْرٌ، لَوْ ظَهَرَتِ الا جالُ افْتَضَحَتِ الا مالُ، مَن وَلَّدَهُ الْفَقْرُ اَبْطَرَهُ الْغِنى ، منْ لَمْ یَجِدْ لِلاسـآئهِ مـَضـَضـا لَمْ یـَکُنْ لِلا حْسانِ عِنْدَهُ مَوْقِعٌ، ما تَسآبَّ اِثْنانِ اِلاّ انْحَطَّ اْلاَعْلى اِلى مَرْتَبَهِ اْلاَسْفَلِ ) .

این فرمایش حضرت مشتمل است بر پنج کلمه حکمت آمیز که باید به آب طلا نوشته شود، ومعنى آنها این است :
۱ ـ احـسـان غـلى اسـت بـر گـردن آن کسى که به اواحسان شده که بیرون نمى آورد آن را مگر مکافات واحسان نمودى به احسان کننده یا شکر اورا نمودن ؛
۲ ـ اگر ظاهر شود اجلها رسوا شود آرزوها؛
۳ ـ کسى که متولد وپروریده شد در فقر، سرگشته وحیران کند اورا توانگرى ؛
۴ ـ کـسـى کـه نـمـى یـابـد از بـد کـردن بـه اوسـوزش دل واندوهى ، نخواهد بود از براى احسان نزد اوموقعى ؛
۵ ـ دونـفـر هـمـدیگر را دشنام ندهند مگر آنکه بالاتر است فرود خواهد آمد به مرتبه آنکه پست تر است .
دهـم ـ فـرمـود آن حـضـرت بـه بـعـض اولاد خـود که : اى پسرک من ! بپرهیز از آنکه ببیند خداوند تورا در معصیتى که نهى کرده تورا از آن وبپرهیز از آنکه نبیند تورا نزد طاعتى کـه امـر کـرده تـورا بـه آن وبـر توباد به کوشش وجد والبته جنان ندانى که بیرون رفـتـه اى از تـقـصـیر در عبادت وطاعت خدا؛ زیرا که عبادت نشده حق تعالى به نحوى که شایسته عبادت اواست .
فـقـیـر گـویـد: کـه هـمـیـن مـعـنـى مـراد اسـت از ایـن دعـا کـه آن حـضـرت تـعـلیـم فـضـل بـن یـونـس ‍ فـرمـوده : ( اَللّهـُمَّ لاتـَجـْعـَلْنـى مـِنَ الْمُعارینَ  وَ لاتُخْرِجْنى مِنَ التَّقْصیرِ ) .
فـرمـود: وبـپرهیز از مزاح ؛ زیرا که آن مى برد نور ایمان تورا وسبک مى کند مروت تو را، وبـپـرهـیـز از مـلولى وکـسـالت ؛ زیـرا کـه این دومنع مى کند حظ تورا از دنیا و آخرت .

مـؤ لف گـویـد: کـه نـهـى آن حـضرت از مزاح ظاهرا مراد افراط در مزاح وشوخى است که بـاعـث سـبـکـى وکـم وکـم وقـارى ومـوجـب سـقـوط حـصـول مـهـابـت وحـصـول خوارى مى گردد ودل را مى میراند واز آخرت غفلت مى آورد وبسا باشد که باعث عـداوت ودشـمـنـى یـا سـبـب آزردن وخجالت مؤ منى گردد، ولهذا گفته شده که هر چیزى را تـخـمـى اسـت وتـخـم عداوت شوخى است ، واز مفاسد آن آنست که دهان را به هرزه خندى مى گـشـایـد وخـنده بسیار دل را تاریک وابروووقار را تمام مى کند ولکن پوشیده نماند که اگـر افـراط در مـزاح نـشـود وتـولید مفاسد مذکوره ننماید مذموم نیست بلکه ممدوح است ، ومـکـرر مـزاح از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه وآله و سلم وامیرالمؤ منین علیه السلام صادر شده به حدى که منافقین مزاح را در حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام عیب شمردند، وهـمـچـنـیـن خـنـده مـذمـوم ، قـهـقـه است که با صدا باشد نه تبسم که آن محمود وذکر آن در اوصاف حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم مشهور است .

یـازدهـم ـ فـرمـود: مـؤ مـن مـثل کفه ترازواست هرچه زیادتر شود در ایمانش ، زیاد شود در بلایش !

دوازدهـم ـ روایـت شـده کـه روزى آن حـضـرت اولاد خـود را جـمـع کـرد وفـرمود به آنها: اى پـسـران مـن ! وصـیـت مـى کـنـم شـمـا را بـه وصیتى پس هر کدام که این وصیت را حفظ کند تـرسـانـیـده  وبـى آرام نـخـواهـد شـد با آن وصیت ، وآن وصیت این است ، هرگاه آمد به نزد شما شخصى ودر گوش راست شما سر گذاشت وشنوانید شما را کلمات نـاخـوش ونـاپـسـنـدیـده ، پس سر گذاشت به گوش چپ وعذرخواهى کرد وگفت : من نگفتم چیزى ، قبول کنید عذر اورا. یعنى با اوکج خلقى نکنید ونگویید مثلا دروغ مى گویى ، چه قدر بى حیایى ، الا ن به گوشم ناسزا و ناپسند گفتى .
مؤ لف گوید: که بیاید در فصل مواعظ حضرت جواد علیه السلام آنچه که مناسب به این مطلب است .
قریب به همین را سید رضى در شعر خود در حکم ایراد کرده در آنجا فرموده :

کُنْ فِى الاَنامِ بِلاعَیْنٍ وَ لااُذُنٍ

 

اَوْ لافَعِشْ اَبَدَ الاَیامِ مَصْدورا

 

وَ النّاسُ اُسْدٌ تُحامى عَنْ فَرائسِها

 

اَمّا عَقَرْتَ وَ اِمّا کُنْتَ مَعْقُورا

وبـدان کـه سـیـد بـن طـاوس رحـمـه اللّه نـقـل کـرده کـه جـمـاعـتـى بـودنـد از خـواص اهـل بـیـت وشـیعیان حضرت موسى بن جعفر علیه السلام که حاضر مى گشتند در مجلس آن حضرت وبا ایشان بود لوحهاى لطیف ونازکى از آبنوس ومیلهایى ، پس هرگاه آن حضرت نطق مى فرمود به کلمه اى وفتوى مى داد در مساءله اى ، آن جماعت مى نوشتند در آن لوحها آنچه را که مى شنیدند؛ واز کلمات آن حضرت است وصیت طولانى که به هشام فرموده ودر آن جـمـع است حکمتهاى جلیله وفوائد عظیمه ، هرکه طالب آن است رجوع کند به کتاب ( تحف العقول ) و( اصول کافى ) وغیره . 

فـصـل پـنـجـم : در بـیان شهادت حضرت موسى بن جعفر علیه السلام وذکر بعضى از ستمها که بر آن امام مظلوم واقع شده

اشهر در تاریخ شهادت آن حضرت آن است که در بیست وپنجم رجب سنه صد و هشتاد وسه در بـغـداد در حـبـس سـنـدى بـن شـاهـک واقـع شد وبعضى پنجم ماه مذکور گفته اند. وعمر شـریـفـش در آن وقـت پـنـجـاه وپـنـج سـال وبـه روایـت ( کـافـى ) پـنجاه وچهار سـال بـود. وبـیـسـت سـاله بـود کـه امـامـت بـه آن جـنـاب مـنـتـقـل شـد ومـدت امـامـتـش سى وپنج سال بوده که مقدارى از آن در بقیه ایام منصور بوده واوبـه ظـاهـر مـتـعـرض آن حـضـرت نـشـد وبـعـد از اوده سال و کسرى ایام خلافت مهدى بود واوحضرت را به عراق طلبید ومحبوس گردانید وبه سـبـب مـشـاهـده مـعجزات بسیار جراءت بر اذیت به آن حضرت ننمود وآن جناب را به مدینه بـرگـردانـیـد وبـعـد از آن یـک سـال وکـسـرى مدت خلافت هادى بود واونیز آسیبى به آن حضرت نتوانست رسانید.

صـاحـب ( عمده الطالب ) گفته : هادى آن حضرت را گرفت ودر حبس ‍ نمود، امیرالمؤ منین علیه السلام را در خواب دید که به اوفرمود:( فـَهـَلْ عـَسـَیـْتـُمْ اِنْ تـَوَلَّیـْتـُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِى الاَرْضَ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَکُمْ؟ )

چـون بـیـدار شـد مـراد آن حضرت را دانست ، امر کرد حضرت امام موسى علیه السلام را از حـبـس رهـا کـردنـد، بـعـد از چـنـدى بـازخـواسـت آن حـضـرت را حـبـس کـنـد واذیـت رسـانـد، اجل اورا مهلت نداد وهلاک شد، چون خلافت به هارون الرشید رسید آن حضرت را به بغداد آورد ومـدتـى مـحـبـوس داشـت ودر سـال چـهـاردهم خلافت خویش آن حضرت را به زهر شهید کرد.

 
امـا سـبـب گـرفـتـن هارون آن جناب را وفرستادن اورا به عراق چنانکه شیخ طوسى و ابن بـابـویـه ودیـگران روایت کرده اند آن بود که چون رشید خواست که امر خلافت را براى اولاد خود محکم گرداند از میان پسران خود ـ که چهارده تن بودند ـ سه نفر را اختیار کرد، اول مـحـمـّد امـیـن پـسـر زبـیده را ولیعهد خود گردانید وخلافت را بعد از او براى عبداللّه ماءمون وبعد از اوبراى قاسم مؤ تمن قرار داد وچون جعفر بن محمّد بن اشعث را مربى ابن زبـیـده گـردانـیده بود یحیى برمکى که اعظم وزراى هارون بود اندیشه کرد که بعد از اواگر خلافت به محمّد امین منتقل شود ابن اشعث مالک اختیار اوخواهد شد ودولت از سلسله من بـیـرون خواهد رفت ، در مقام تضییع ابن اشعث برآمد ومکرر ومکرر نزد هارون از اوبدى مى گفت تا آنکه اورا نسبت داد به تشیع واعتقاد به امامت موسى بن جعفر علیه السلام وگفت : اواز مـحبان وموالیان امام موسى علیه السلام است واورا خلیفه عصر مى داند وهرچه به هم رسـانـد خـمـس آن را بـراى آن جـناب مى فرستد وبه این سخنان شورانگیز، هارون را به فکر آن حضرت انداخت تا آنکه روزى هارون از یحیى ودیگران پرسید که آیا مى شناسید از آل ابـى طـالب کـسـى را کـه طـلب نـمـایـم وبـعـضـى از احوال موسى بن جعفر را از اوسؤ ال نمایم ؟

ایشان على بن اسماعیل بن جعفر برادرزاده آن حضرت را که آن جناب احسان بسیار نسبت به اومـى نـمـود وبـر خـفایاى احوال آن جناب اطلاع تمام داشت تعیین کردند. (به روایت دیگر، محمّد بن اسماعیل برادرزاده آن جناب بود).
پـس به امر خلیفه نامه اى به پسر اسماعیل نوشتند واورا طلبیدند، چون آن جناب بر آن امـر مـطـلع شد اورا طلبید وگفت : اراده کجا دارى ؟ گفت : اراده بغداد، فرمود که براى چه مـى روى ؟ گفت : پریشان شده ام وقرض بسیارى به هم رسانیده ام ، آن جناب فرمود که مـن قـرض تـورا اداء مـى کـنـم وخـرج تـورا مـتـکـفـل مـى شـوم ، اوقـبول نکرد وگفت : مرا وصیتى کن ! آن جناب فرمود: وصیت مى کنم که در خون من شریک نـشوى واولاد مرا یتیم نگردانى ، باز گفت : مرا وصیت کن ! حضرت باز این وصیت فرمود تـا سـه مرتبه ، پس سیصد دینار طلاوچهار هزار درهم به اوعطا فرمود، چون اوبرخاست حـضـرت بـه حـاضـران فـرمـود: بـه خـدا سوگند که در ریختن خون من سعایت خواهد کرد وفـرزنـدان مـرا بـه یـتـیـمـى خـواهـد انـداخـت ! گـفـتـنـد: یـابـن رسـول اللّه ! اگـر چـنـیـن اسـت چـرا بـه اواحـسـان مـى نـمـایـى وایـن مال جزیل را به او مى دهى . فرمود:
( حـَدَّثـَنـى اَبـى عـَنْ آبـائِه عـَنْ رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم : اِنَّ الرَّحِمَ اِذاقُطِعَتْ فَوُصِلَتْ قَطَعَهَا اللّهُ ) ؛
حـاصـل روایـت آنـکـه ، پـدران مـن روایـت کـرده انـد از رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله و سـلم کـه چون کسى که با رحم خود احسان کند واودر بـرابـر بـدى کـنـد وایـن کس قطع احسان خود را از اونکند حق تعالى قطع رحمت خود را از اومى کند واورا به عقوبت خود گرفتار مى نماید.

وبـالجـمـله ؛ چـون على بن اسماعیل به بغداد رسید، یحیى بن خالد برمکى اورا به خانه برد وبا اوتوطئه کرد که چون به مجلس هارون رود امرى چند نسبت به آن حضرت دهد که هـارون را بـه خـشـم آورد، پـس اورا بـه نـزد هـارون بـرد. چـون بـر او داخـل شـد سـلام کـرد وگفت : هرگز ندیده ام که دوخلیفه در یک عصر بوده باشند، تو در این شهر خلیفه وموسى بن جعفر در مدینه خلیفه است ، مردم از اطراف عالم خراج از براى اومـى آورنـد وخـزانـه ها به هم رسانیده وملکى را به سى هزار درهم خریده ونام اورا ( یسیره ) گذاشته . پس هارون دویست هزار درهم حواله کرد به اوبدهند، چون آن بدبخت بـه خـانـه بـرگـشـت دردى در حـلقـش به هم رسید و هلاک شد واز آن زرها منتفع نشد. وبه روایـت دیـگـر بـعـد از چـندى اورا زحیرى عارض شد وجمیع اعضا واحشاء اوبه زیر آمد ودر همان حال که زر را براى او آوردند در حالت نزع بود، واز این پولها جز حسرت چیزى از براى اوحاصل نشد و زرها را به خزانه خلیفه برگردانیدند.

وبالجمله ؛ در همان سال که سال صد وهفتاد ونهم هجرى بود وهارون براى استحکام خلافت اولاد خـود بـه گـرفتن امام موسى علیه السلام اراده حج کرد و فرمانها به اطراف نوشت کـه عـلمـا وسـادات واعـیـان وواشـراف هـمـه در مـکه حاضر شوند که از ایشان بعیت بگیرد وولایت عهد اولاد اودر بلاد اومنتشر گردد.

اول بـه مـدیـنـه طـیبه آمد، یعقوب بن داود روایت کرده است که چون هارون به مدینه آمد، من شـبـى بـه خـانـه یـحـیـى بـرمـکـى رفـتـم واونقل کرد که امروز شنیدم که هارون نزد قبر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم بـا اومـخاطبه مى کرد که پدر ومادرم به فداى توباد یا رسول اللّه ، من عذر مى طلبم در امرى که اراده کرده ام در باب موسى بن جعفر، مـى خـواهـم اورا حـبس کنم براى آنکه مى ترسم فتنه برپا کند که خونهاى امت توریخته شـود، یـحـیـى گـفـت : چـنـیـن گمان دارم که فردا اورا خواهد گرفت . چون روز شد، هارون فـضـل بـن ربـیـع را فـرسـتـاد در وقـتـى کـه آن حـضـرت نـزد جـد بـزرگـوار خـود رسـول خـدا صـلى اللّه علیه وآله وسلم نماز مى کرد، در اثناى نماز آن جناب را گرفتند وکـشـیـدند که از مسجد بیرون برند. حضرت متوجه قبر جد بزرگوار خود شد وگفت : یا رسـول اللّه ! بـه تـوشـکـایـت مـى کـنـم از آنـچـه از امـت بـدکـردار تـوبـه اهـل بـیـت بـزرگـوار تو مى رسد، ومردم از هر طرف صدا به گریه وناله وفغان بلند کردند، چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند ناسزاى بسیار به آن جناب گفت ، وامر کرد کـه آن جـنـاب را مـقید گردانیدند ودومحمل ترتیب داد براى آنکه ندانند که آن جناب را به کـدام نـاحـیـه مـى بـرنـد، یـکـى را بـه سوى بصره فرستاد ودیگرى را به جانب بغداد وحـضرت در آن محمل بود ک به جانب بصره فرستاد، وحسان سروى را همراه آن جناب کرد کـه آن حـضـرت را در بـصـره بـه عـیسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور که امیر بصره و پسر عموى هارون بود تسلیم نمود، در روز هفتم ماه ذى الحجه یک روز پیش از ترویه ، آن جـنـاب را داخـل بـصـره نـمودند ودر روز علانیه آن جناب را تسلیم عیسى نمودند، عیسى آن حـضـرت را در یـکـى از حـجـره هـاى خـانـه خـود کـه نـزدیـک به دیوانخانه اوبود محبوس گردانید ومشغول فرح وسرور عید گردید وروزى دو مرتبه در آن حجره را مى گشود، یک نـوبـت بـراى آنـکـه بیرون آید ووضوبسازد، نوبتى دیگر براى آنکه طعام از براى آن جـنـاب بـبرند. محمّد بن سلیمان نوفلى گفت که یکى از کاتبان عیسى که نصرانى بود وبـعـد، اسـلام اظـهـار کرد رفیق بود با من ، وقتى براى من گفت که این عبد صالح وبنده شـایـسته خدا، یعنى موسى بن جعفر علیه السلام در این ایام که در این خانه محبوس بود چـیـزى چـنـد شـنید از لهوولعب وساز و خوانندگى وانواع فواحش ومنکرات که گمان ندارم هرگز به خاطر شریفش آنها خطور کرده باشد.

وبـالجـمـله ؛ مـدت یـک سال آن حضرت در حبس عیسى بود ومکرر هارون به او نوشت که آن جـنـاب را شـهید کند. اوجراءت نکرد که به این امر شنیع اقدام کند، جمعى از دوستان اونیز اورا از آن مـنـع کـردنـد، چـون مـدت حـبـس آن حـضـرت نـزد او بـه طـول انـجـامـیـد، نـامـه اى بـه هـارون نـوشـت کـه حـبـس مـوسـى عـلیـه السـلام نـزد مـن طـول کـشـیـد ومـن بـر قـتـل وى اقـدام نـمـى نـمـایـم ، مـن چـنـدان کـه از حـال اوتفحص مى نمایم به غیر عبادت وتضرع وزارى وذکر ومناجات با قاضى الحاجات چیزى نمى شنوم و نشنیدم که هرگز به تویا بر من یا بر احدى نفرین نماید یا بدى از ما یاد نماید بلکه پیوسته متوجه کار خود است به دیگرى نمى پردازد، کسى را بفرست که من اورا تسلیم اونمایم والاّ اورا رها مى کنم ودیگر حبس وزجر اورا بر خود نمى پسندم . یـکـى از حـواسـیـس عـیـسـى کـه بـه تـفـحـص احـوال آن جـنـاب مـوکـل بـود گـفـتـه کـه من در آن ایام بسیار از آن جناب مى شنیدم که در مناجات با قاضى الحـاجـات مـى گـفـت : خـداونـدا! مـن پـیـوسـته سؤ ال مى کردم که زاویه خلوتى وگوشه عزلتى وفراخ خاطرى از جهت عبادت وبندگى خود مرا روزى کنى اکنون شکر مى کنم که دعـاى مـرا مستجاب گردانیدى ، آنچه مى خواستم عطا فرمودى . چون نامه عیسى به هارون رسـیـد کـس فـرسـتـاد وآن جـنـاب را از بـصـره بـه بـغـداد بـرد ونـزد فضل بن ربیع محبوس ‍ گردانید.(۹۳) ودر این مدتى که محبوس بود پیوسته مشغول عبادت بود و بیشتر اوقات در سجده بود.

شـیـخ صدوق از ثوبانى روایت کرده است که جناب امام موسى علیه السلام در مدت زیاده از ده سـال هـر روز کـه مـى شـد بـعـد از روشـن شـدن آفـتـاب بـه سـجـده مـى رفـت و مـشـغـول دعـا وتـضـرع مـى بـود تا زوال شمس ودر ایامى که در حبس بود بسا مى شد که هـارون بـر بام خانه مى رفت ونظر مى کرد در آن حجره که آن جناب را در آنجا حبس ‍ کرده بودند، جامه اى مى دید که بر زمین افتاده است وکسى را نمى دید، روزى به ربیع گفت : این جامه چیست که مى بینم در این خانه ؟ ربیع گفت : این جامه نیست بلکه موسى بن جعفر اسـت ، کـه هـر روز بـعـد از طـلوع آفـتـاب بـه سـجـده مـى رود تـا وقـت زوال گـفـت : هـرگـاه مـى دانى که اوچنین است چرا اورا در این زندان تنگ جا داده اى ؟ هارون گـفـت : هـیهات ! غیر از این علاجى نیست ،(۹۴) یعنى براى دولت من در کار است که اوچنین باشد.

در کـتـاب ( درّالنـّظـیـم ) اسـت کـه فـضـل بـن ربـیـع از پـدرش نـقـل کـرده کـه گـفـت : فـرسـتـاد مرا هارون رشید نزد موسى بن جعفر علیه السلام براى رسـانـیـدن پـیـامـى ودر آن وقـت آن حـضـرت در حـبـس سـنـدى بـن شـاهـک بـود. مـن داخـل مـحـبـس شـدم دیـدم مـشغول نماز است ، هیبت آن جناب نگذاشت مرا که بنشینم لاجرم تکیه کـردم بـه شمشیر خود وایستادم دیدم که آن حضرت پیوسته نماز مى گذارد واعتنایى به مـن نـدارد ودر هـر دورکـعـت نـمـاز کـه سـلام مى دهد بلافاصله براى نماز دیگر تکبیر مى گـویـد وداخل نماز مى شود، پس چون طول کشید توقف من وترسیدم که هارون از من مؤ اخذه کـنـد همین که خواست آن حضرت سلام دهد من شروع کردم در کلام ، آن وقت حضرت به نماز دیـگـر داخـل نـشـد وگـوش کرد به حرف من ، من پیام رشید را به آن حضرت رسانیدم وآن پـیـام ایـن بـود کـه بـه مـن گـفـتـه بود مگوبه آن حضرت که امیرالمؤ منین مرا به سوى توفرستاده بلکه بگوبرادرت مرا به سوى توفرستاده و سلام به تومى رساند ومى گـوید به من رسیده بود از توچیزهایى که مرا به قلق و اضطراب درآورده بود. پس من تـورا از مـدیـنـه آوردم وتـفـحص از حال تونمودم ، یافتم تورا پاکیزه حبیب ، برى از عیب دانـسـتـم کـه آنچه براى توگفته بودند دروغ بوده پس فکر کردم که تورا به منزلت بـرگـردانـم یـا نزد خودم باشى ، دیدم بودنت نزد من سینه مرا از عداوت توبهتر خالى مى کند ودروغ بدگویان تورا بیشتر ظاهر مى گرداند، صلاح دیدم بودن تورا در اینجا لکـن هـر کـس را غـذایـى مـوافـق اسـت وبـا آن طـبـیعتش الفت گرفته وشاید شما در مدینه غـذاهایى میل مى فرمودید وعادت به آن داشتید که در اینجا نمى یابى کسى را که بسازد بـراى شـمـا، ومـن امـر کـردم ( فـضـل ) را کـه بـراى شـمـا بـسـازد هـر چـه مـیل دارید، پس امر فرما اورا به آنچه دوست دارید ومنبسط وگشاده روباشید در هر چه که اراده دارید.
راوى گفت : حضرت جواب داد به دوکلمه بدون آنکه التفات کند به من فرمود:( لاحاضِرٌ لى مالى فَیَنْفَعُنى وَ لَمْ اُخْلَقْ سَؤُلا، اَللّهُ اَکْبَرُ ) ؛

یـعـنـى مـالم حـاضـر نـیـسـت کـه مـرا نـفـعـى رسـانـد، یـعـنـى هـرچـه بـخـواهـم دسـتـورالعـمـل بـدهـم بـرایـم درسـت کـنـنـد وخـدا مـرا خـلق نـکـرده سـؤ ال کـنـنـده واز کـسـى چـیـزى طـلب کـنـنـده . ایـن را فـرمـود وگـفـت : اَللّهُ اَکـْبـَرُ! وداخـل نـمـاز شـد. راوى گـفـت : مـن بـرگـشـتـم بـه نـزد هـارون وکـیـفـیـت را بـراى اونـقـل کـردم هـارون گـفـت : چـه مصلحت مى بینى درباره او؟ گفتم : اى آقاى من ! اگر خطى بکشى در زمین وموسى بن جعفر داخل در آن شود و بگوید بیرون نمى آیم از آن ، راست مى گـویـد بـیـرون نـخـواهـد آمـد از آن ، گـفـت چـنان است که مى گویى ، لکن بودنش نزد من مـحـبـوبـتـر است به سوى من ، وروایت شده که هارون به وى گفت که این خبر را با کسى مگو، گفت تا هارون زنده بود این خبر را به احدى نگفتم .

شـیـخ طـوسى رحمه اللّه از محمّد بن غیاث روایت کرده که هارون رشید به یحیى بن خالد گـفت : برونزد موسى بن جعفر علیه السلام وآهن را از اوبردار وسلام مرا به او برسان وبگو:( یـَقـُولُ لَکَ اِبـْنُ عـَمِّکَ اِنَّهُ قـَدْ سـَبـَقَ مـِنـّى فـیـک یـَمینٌ اَنّى لااُخَلّیکَ حَتّى تُقِرَّلى بـاْلاِسـائهِ وَ تـَسـْئَلَنـى الْعَفْوَ عَمّا سَلَفَ مِنْکَ وَ لَیْسَ عَلَیْکَ فى اَقْرارِکَ عارُ وَ لافى مَسْئَلَِتکَ اِیّاىّ مَنْقَصَهٌ ) ؛

یـعـنـى پـسـر عمویت مى گوید که من پیش از این قسم خورده ام که تورا رها نکنم تا آنکه اقـرار کـنـى بـراى مـن بـه آنـکـه بـد کـرده اى واز مـن سـؤ ال وخـواهـش کـنـى کـه عـفـوکـنـم از آنچه از توسر زده ونیست در این اقرارت به بدى بر تـوعـارى ونـه در ایـن خـواهـش ‍ وسـؤ الت بـر تـونـقـصـانـى وایـن یـحـیى بن خالد ثقه ومـحـل اعـتـمـاد مـن ووزیـر مـن و صـاحـب امـر مـن اسـت از اوسـؤ ال وخـواهـش کـن بـه قـدرى کـه قـسـم به من عمل آمده باشد وخلاف قسم نکرده باشم ، پس هـرکجا خواهى بروبه سلامت . محمّد بن غیاث راوى گوید که خبر داد مرا موسى بن یحیى بـن خـالد که موسى بن جعفر علیه السلام در جواب یحیى ، فرمود اى ابوعلى ! من مردنم نزدیک است واز اجلم یک هفته باقى مانده است .

وروایـت شـده کـه در ایـامـى کـه در حـبـس فـضـل بـن ربـیـع بـود، فـضـل گـفـت : مـکـرر نـزد مـن فـرسـتـادنـد کـه اورا شـهـیـد کـنـم مـن قـبـول نـکـردم واعـلام کـردم کـه ایـن کـار از مـن نـمـى آیـد و چـون هـارون دانـسـت کـه فـضـل بن ربیع بر قتل آن حضرت اقدام نمى کند آن جناب را از خانه اوبیرون آورد ونزد فضل بن یحیى برمکى محبوس گردانید. فضل هر شب ( خوانى ) براى آن جناب مى فرستاد ونمى گذاشت که از جاى دیگر طعام براى آن جناب آورند. ودر شب چهارم که خوان را حـاضر کردند آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند کرد وگفت : خداوندا! تومى دانى که اگر پیش از این روز چنین طعامى مى خوردم هر آینه اعانت بر هلاکت خود کرده بودم وامشب در خـوردن ایـن طـعـام مـجـبـور مـعـذورم ، وچـون از آن طـعـام تـنـاول نـمـود اثـر زهـر در بـدن شـریفش ظاهر شد ورنجور گردید، چون روز شد طبیبى بـراى آن حـضـرت آوردنـد چون طبیب احوال آن حضرت پرسید جواب اونفرمود، چون بسیار مـبـالغـه کـرد، آن جـناب دست مبارک خود را بیرون آورد وبه اونمود وفرمود که علت من این اسـت . چون طبیب نظر کرد دید که کف دست مبارکش سبز شده وآن زهرى که به آن جناب داده انـد در آن مـوضـع مـجتمع گردیده .پس طبیب برخاست ونزد آن بدبختان رفت وگفت : به خـدا سـوگـنـد کـه اوبـهتر از شما مى داند آنچه شما بااوکرده اید. واز آن مرض به جوار رحمت الهى انتقال نمود.

وبـه روایـت دیـگـر چـنـدانـکـه فـضـل بـن یـحـیـى را تـکـلیـف بـر قـتـل آن جـنـاب کـردنـد اواقدام نکرد بلکه اکرام وتعظیم آن جناب مى نمود وچون هارون به رقّه رفت خبر به او رسید که آن جناب نزد فضل بن یحیى مکرم ومعزز است ، اهانت وآسیبى نـسـبـت بـه آن جـنـاب روا نـمـى دارد، مـسـرور خـادم را بـه تـعـجـیـل فـرسـتـاد بـه سـوى بـغـداد بـا دونـامـه کـه بـى خـبـر بـه خـانـه فضل درآید وحال آن جناب را مشاهده نماید اگر چنان بیند که مردم به اوگفته اند یک نامه را به عباس بن محمّد ودیگرى را به سندى بن شاهک برساند که ایشان آنچه در آن نامه نـوشـتـه بـاشـد بـه عـمـل آورنـد، پـس ( مـسـرور ) بـى خـبـر داخل بغداد شد وناگهان به خانه فضل رفت وکسى نمى دانست که براى چه کار آمده است ، چـون دید که آن جناب در خانه اومعزز و مکرم است ، در همان ساعت بیرون رفت وبه خانه عـبـاس بـن مـحـمـّد رفـت نـامـه هـارون را بـه اوداد، چـون نـامـه را گـشـود فضل بن یحیى را طلبید واورا در عقابین کشید وصد تازیانه بر اوزد ومسرور خادم آنچه واقـع شده بود به هارون نوشت ، چون بر مضمون نامه مطلع شد نامه نوشت که آن جناب را بـه سـنـدى بـن شـاهـک تـسـلیـم کـنـنـد. ودر مجلس دیوانخانه خود به آواز بلند گفت : فـضـل بـن یحیى مخالفت امر من کرده است من اورا لعنت مى کنم ، شما هم اورا لعنت کنید. پس جمیع اهل مجلس صدا به لعن اوبلند کردند، چون این خبر به یحیى برمکى رسید مضطرب شـد خـود را بـه خـانـه هـارون رسـانـیـد واز راه دیـگـر غـیـر مـتـعـارف داخـل شـد واز عـقـب هـارون درآمـد وسـر در گـوش اوگـذاشـت وگـفـت اگـر پـسـر مـن فـضـل مـخـالفـت تـوکـرده مـن اطـاعـت تـومـى کـنـم وآنـچـه مـى خـواهـى بـه عمل مى آورم .

پـس هـارون از یـحـیـى وپـسـرش راضـى شـده روبـه سـوى اهـل مجلس کرد وگفت : ( فضل ) مخالفت من کرده بود من اورا لعنت کردم اکنون توبه وانابه کرده است من از تقصیر اوگذشتم شما از اوراضى شوید، همگان آواز بلند کردند کـه مـا دوسـتیم با هر که تودوستى ودشمنیم با هر که تودشمنى . پس یحیى به سرعت روانـه بـغـدا شـد، از آمدن اومردم مضطرب شدند هر کسى سخنى مى گفت لکن اواظهار کرد کـه مـن از بـراى تـعـیـمـر قـلعـه وتـفـحـص احـوال عـمـال بـه ایـن صـوب آمـده ام وچند روز مـشـغـول آن اعـمـال بود، پس سندى بن شاهک را طلبید وامر کرد که آن امام معصوم را مسموم گـردانـد ورطـبـى چـند به زهر آلوده کرد به ابن شاهک داد که نزد آن جناب ببرد ومبالغه نـمـایـد در خـوردن آنـهـا ودسـت از آن جـنـاب بـر نـدارد تـا تناول نمود، و موافق روایتى سندى خرماهاى زهرآلود را براى آن حضرت فرستاد وخود آمد بـبـیـنـد تـنـاول کـرده اسـت یـا نـه ، وقـتـى رسـیـد کـه حـضـرت ده دانـه از آن تـنـاول فـرمـوده بـود، گـفـت : دیـگـر تناول نما، فرمود که در آنچه خوردم مطلب توبه عـمـل آمـد وبـه زیـاده احـتـیـاجـى نـیـسـت . پس پیش از وفات آن حضرت به چند روز قضات وعـدول را حـاضـر کـرد و حـضـرت را بـه حـضـور ایـشان آورد وگفت : مردم مى گویند که مـوسـى بـن جـعـفـر در تنگى وشدت است ، شما حال اورا مشاهده کنید وگواه شوید که آزار وعلتى ندارد وبر اوکار را تنگ نگرفته ایم ، حضرت فرمود که اى جماعت ! گواه باشید کـه سـه روز اسـت کـه ایشان زهر به من داده اند وبه ظاهر صحیح مى نمایم ولکن زهر در انـدرون مـن جـا کـرده اسـت ودر آخـر ایـن روز سرخ خواهم شد به سرخى شدید وفردا زرد خـواهـم شـد زردى شـدیـد وروز سـوم رنـگـم بـه سـفـیـدى مـایـل خـواهد شد وبه رحمت حق تعالى واصل خواهم شد، چون آخر روز سوم شد روح مقدسش در ملاء اعلى به پیغمبران وصدیقان وشهداء ملحق گردید.
به مقتضاى کریمه : ( وَ اَمّا الّذینَ اَبْیَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفى رَحْمَهِ اللّهِ ) ، روسفید به رحمت الهى منتقل شد. رحمه اللّه
شـیـخ صـدوق وغـیـره ، از حـسـن بـن مـحـمـّد بـن بـشـّار روایـت کـرده کـه گـفـت : شـیخى از اهـل ( قـطـیـعـه الرّبـیـع ) کـه از مـشاهیر عامه بود وبسیار موثق بود واعتماد بر قـول اوداشـتـیـم ، مـرا خـبـر داد کـه روزى سندى بن شاهک مرا با جماعتى از مشاهیر علما که جملگى هشتاد نفر بودیم جمع کرد وبه خانه اى درآورد که موسى بن جعفر علیه السلام در آن خـانـه بـود. چـون نـشـسـتـم سـنـدى بـن شـاهـک گـفـت : نـظـر کـنـیـد بـه احـوال ایـن مـرد یعنى موسى بن جعفر علیه السلام که آیا آسیبى به اورسیده است ؛ زیرا کـه مـردم گـمـان مى کنند که اذیتها وآسیبها به اورسانیده ایم واورا در شدت و مشقت داریم ودر ایـن بـاب سـخـن بـسـیـار مـى گـویـنـد، مـا اورا در چـنـیـن مـنـزل گشاده بر روى فرشهاى زیبا نشانیده ایم . خلیفه نسبت به اوبدى در نظر ندارد، بـراى ایـن اورا نگاه داشته که چون برگردد با اوصحبت بدارد ومناظره کند، اینک صحیح وسـالم نشسته است ودر هیچ باب بر اوتنگ نگرفته ایم اینکه حاضر است از اوبپرسد و گواه باشید. آن شیخ گفت که در تمام مجلس همت ما مصروف بود در نظر کردن به سوى آن امـام بـزرگـوار ومـلاحـظـه آثـار فـضـل وعـبادت وانوار سیادت ونجابت و سیماى نیکى وزهـادت کـه از جـبین مبینش ساطع ولامع بود، پس حضرت فرود که اى گروه ! آنچه بیان کـرد در بـاب تـوسـعـه مکان ومنزل ورعایت ظاهر چنان است که او گفت ولکن بدانید وگواه بـاشـیـد کـه اومـرا زهـر خـورانـیده است در نه دانه خرما وفردا رنگ من زرد خواهد شد وپس فـردا خـانـه رنـج وعنا رحلت خواهد کرد وبه دار بقاء ورفیق اعلنى محلق خواهد شد، چون حضرت این سخن فرمود، سندى بن شاهک به لرزه در آمد مانند شاخه هاى درخت خرما بدون پلیدش مى لرزید.

ومـوافـق بـعـضـى روایـات پـس حـضـرت از آن لعـیـن سـؤ ال کـرد کـه غـلام مـرا نـزد مـن بـیـاور کـه بـعـد از فـوت مـن مـتـکـفـل احـوال مـن گـردد، آن لعـیـن گـفـت : مـرا رخـصـت ده کـه از مـال خـود تـورا کـفـن کـنـم ، حـضـرت قـبـول نـکـرد فـرمـود کـه مـا اهـل بـیـت مـهـر زنـان مـا وزر حـج مـا وکـفـن مـردگـان مـا از مـال پـاکیزه ما است وکفن من نز من حاضر است . چون آن حضرت از دنیا رحلت کرد ابن شاهک لعـین ، فقها واعیان بغداد را حاضر کرد براى آنکه نظر کنند که اثر جراحتى در بدن آن حـضـرت نـیست وبر مردم تسویل کنند که هارون را در فوت آن حضرت تقصیرى نیست پس آن حـضـر را در سر جسر بغداد گذاشتند وروى مبارکش را گشودند ومردم را ندا کردند که این موسى بن جعفر است که رافضه گمان مى کردند اونمى میرد، از دنیا رحلت کرده است ، بـیـایـیـد اورا مـشـاهـده کـنـیـد، مـردم مـى آمـدنـد وبـر روى مـبـارک آن حـضـرت نـظـر مـى کردند.


شیخ صدوق از عمر بن واقد روایت کرده است که سندى بن شاهک در یکى از شبها به نزد مـن فـرسـتـاد ومـرا طـلب داشـت ومن در بغداد بودم . پس من ترسیدم که قصد بدى در حق من داشته باشد که در این وقت شب مرا طلب کرده پس وصیت کردم به عیالم در آنچه حاجت به اوداشتم وگفتم : اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُونْ وسوار گشتم وبه نزد سندى رفتم ، همین که مـرا مقابل خود دید وگفت : اى ابوحفص ! شاید ما تورا به ترس وفزع در آورده باشیم ؟ گـفـتـم : بلى ، گفت : این طلبیدن نیست مگر به جهت خیر. گفتم : پس کسى را بفرست به مـنـزل مـن کـه اهـل مـرا خبر دهد به امر من گفت : بلى ، پس گفت : اى ابوحفص ! آیا مى دانى تورا براى چه خواسته ام ؟ گفتم : نه ، گفت : آیا مى شناسى موسى بن جعفر را؟ گفتم : بـلى ، بـه خـدا سـوگـنـد! مـن اورا مـى شـنـاسـم و روزگـارى است که مابین من واودوستى وصـداقـت اسـت . پـرسـى کـیـسـت در بـغـداد کـه بـشـنـاسـد اورا از کـسـانـى کـه قـولش مقبول باشد، من جماعتى را نام بردم ودر دلم افتاد که باید موسى به جعفر علیه السلام فـوت کـرده بـاشـد، پـس فـرسـتـاد وآن جـمـاعـت را آوردنـد مثل من آنگاه از ایشان پرسید که مى شناسید اشخاصى را که موسى بن جعفر را بشناسند، ایـشـان نـیـز پرسید که مى شناسید اشخاصى را که موسى بن جعفر را بشناسند، ایشان نیز جمعى را نام بردند، فرستاد وایشان را نیز آوردند، چون صبح شد پنجاه وچند نفر در منزل سندى جمع شده بودند از اشخاصى که موسى بن جعفر علیه السلام را مى شناختند ومـصـاحـبـت بـا اونـمـوده بـودنـد. پـس سـنـدى بـرخـاسـت وداخـل انـدرون شـد ومـا نـمـاز بـه جـا آوردیم آن وقت کاتب اوبیرون آمد با طومارى ونوشت نـامـهـاى مـا را ومـنـازل مـا وصورتهاى ما وکردارهاى ما را، بعد از آن نزد سندى رفت و( سندى ) بیرون آمد ودست بر من زد وگفت : برخیز یا اباحفص ! جامه از روى موسى بن جعفر بردار، جامه برداشتم دیدم که اووفات کرده ، بگریستم واسترجاع نمودم بعد از آن به جماعت ، گفت : همه نظر کنید! یک یک نزدیک آمدند وبدیدند، پس گفت : شاهد شدید که ایـن مـوسى بن جعفر است ؟ گفتیم : آرى . گفت : یا غلام ! بر عورت اوپارچه اى بپوشان واورا بـرهـنـه گـردان ، چـنـان کـرد. گفت : هیچ در تن اونشانى مى بینید که آن را ناخوش بـیـنـیـد؟ گـفـتـیـم : نـمـى بـیـنـیـم غـیـر آنـکـه اومـرده اسـت ، گـفت : همین جا باشید تا اورا غـسـل دهـیـد وکـفـن کـنـیـد ودفـن نـمـایـیـد مـا بـمـانـیـدیـم تـا غـسـل داده شد وکفن کرده شد وجنازه مبارکش برداشتند و سندى بر اونماز کرد ودفن کردیم وبازگشتیم .

 
صـاحـب ( عـمده الطالب ) گفته که در ایام شهادت آن حضرت هارون به شام رفت ویـحـیـى بـن خـالد، سـنـدى بـن شـاهـک را امـر کـرد بـه قـتـل آن حـضرت . پس ‍ گفته شده که آن حضرت را زهر دادند وبه قولى آن حضرت را در میان بساطى گذاشتند وچندان آن را پیچیدند تا آن حضرت شهید شد. پس جنازه نازنینش را در محضر مردم آوردند که تماشا کنند که اثر جراحتى در اونیست ومحضرى تمام کردند که آن حـضرت به مرگ خود از دنیا رفته است وسه روز آن حضرت را در میان راه مردم نهادند کـه هـر کـه از آنجا بگذرد آن حضرت را ملاحظه کند وشهادت خود را در آن محضر بنویسد پس دفن شد به مقابر قریش انتهى .


روایـت شـده کـه چـون سـنـدى بن شاهک جنازه آن امام مظلوم را برداشت که به مقابر قریش نـقـل نـمـایـد کـسـى را وا داشـتـه بـود کـه در پـیـش جـنـازه نـدا مى کرد: هذا اِمام الرّافِضَهِ فـَاعـْرِفـُوهُ؛ یـعـنى این امام رافضیان است بشناسید اورا. پس آن جنازه شریف را آوردند در بازار گذاشتند ومنادى ندا کرد که این موسى بن جعفر است که به مرگ خود از دنیا رفته ، آگـاه بـاشید ببینید اورا، مردم دورش جمع شدند ونظر افکندند اثرى از جراحت یا خفگى در آن حـضـرت نـدیـدند.ودیدند در پاى مبارکش اثر حنّاء است ، پس امر کردند علما وفقها را که شهادت خود را در این باب بنویسند، تمامى نوشتند مگر احمد بن حنبل که هرچه اورا زجر کردند چیزى ننوشت .وروایت شده که آن بازارى کـه نـعـش شـریـف در آن گـذاشـتـه بـودند نامیده شد به ( سوق الریاحین ) ودر آن مـوضـع شریف بنایى ساختند ودرى بر آن قرار دادند که مردم پا بر آن موضع نگذارند بـلکـه تـبـرک بـجـویـنـد، بـه آن وزیـارت کـنـنـد آن محل را.

ونقل شده از مولى اولیاء اللّه صاحب ( تاریخ مازندران ) که گفته من مکرر به آن موضع مشرف گشته ام وآن محل را بوسیده ام .
شـیـخ مـفـید رحمه اللّه فرمود که جنازه شریف را بیرون آوردند وگذاشتند بر جسر بغداد وندا کردند که این موسى بن جعفر است وفات کرده نگاه کنید به او، مردم مى آمدند ونظر بـه صـورت مـبـارکـش مـى نـمـودند ومى دیدند وفات کرده .(۱۰۷) وابن شهر آشـوب فـرمـوده کـه سـنـدى بـن شـاهک جنازه را بیرون آورد وگذاشت بر جسر بغداد وندا کـردنـد کـه ایـن مـوسى بن جعفر است که رافضى ها گمان مى کردند نمى میرد، پس نظر کـنـیـد بر او. واین را براى آن گفتند که واقفه اعتقاد کرده بودند که آن حضرت امام قائم اسـت وحـبـس اورا غـیـبـت اوگـمـان کـرده بـودنـد، پـس در ایـن حـال کـه سندى ومردمان در روى جسر اجتماع کرده بودند اسب سندى بن شاهک رم کرد واورا در آب افـکـنـد پس سندى غرق شد در آب و خداوند تعالى متفرق کرد جماعت یحیى بن خالد را.

ودر روایـت شـیـخ صـدوق اسـت کـه جـنـازه را آوردنـد به آنجا که مجلس شرطه بود، یعى محل عسس ونوکران حاکم بلد وچهار کس را بر پا داشتند تا ندا کردند که اى مردمان هر که مـى خـواهد ببیند موسى بن جعفر را بیرون آید، پس در شهر غلغله افتاد، سلیمان بن ابى جـعـفر عموى هارون قصرى داشت در کنار شط چون صداى غوغاى مردم را شنید واین ندا به گـوشـش رسـیـد از قصر به زیر آمد وغلامان خود را امر کرد که آن جنبشیان را دور کردند وخـود عـمـامـه از سـر انـداخـت وگریبان چاک زد پاى برهنه در جنازه آن حضرت روانه شد وحکم کرد که در پیش جنازه آن حضرت ندا کنند که هر که خواهد نظر کند به طیب پسر طیب بـیـاید نظر کند به سوى جنازه موسى بن جعفر علیه السلام ، پس جمیع مردم بغداد جمع شـدنـد وصداى شیون و فغان از زمین به فلک نیلگون مى رسید، چون نعش آن حضرت را بـه ( مـقـابـر قـریـش ) آوردنـد بـه حـسـب ظـاهـر، خـود ایـسـتـاد مـتـوجـه غـسـل وحـنـوط وکـفـن آن حـضـرت شـد وکـفنى که براى خود ترتیب داده بود که به دوهزار وپـانـصـد دیـنـار تـمـام کـرده بـود وتـمـام قـرآن را بـر آن نـوشـتـه بـود بـر آن جـناب پـوشـانـیـدنـد، به اعزاز واکرام تمام آن جناب را در ( مقابر قریش ) دفن نمودند، چـون ایـن خـبـر بـه هـارون رسـید به حسب ظاهر براى رفع تشنیع مردم نامه به اونوشت واورا تـحـسـیـن کـرد و نـوشـت کـه سـنـدى بـن شـاهـک مـلعـون آن اعـمـال را بـى رضـاى مـن کـرده ، از تـوخـشـنـود شـدم کـه نـگـذاشـتـى بـه اتـمـام رساند.


شـیـخ کلینى رحمه اللّه روایت کرده از یکى از خادمان حضرت امام موسى علیه السلام که چـون حـضـرت مـوسى علیه السلام را از مدینه به جانب عراق بردند آن جناب حضرت امام رضـا عـلیـه السـلام را امـر کـرد کـه هـر شـب تـا مـادامـى که من زنده ام و خبر وفاتم به تونرسیده باید که بر در خانه بخوابى ، راوى گوید که هر شب رختخواب آن حضرت را در دهلیز خانه مى گشودیم چون بعد از عشاء مى شد مى آمد ودر دهلیز خانه به سر مى بـرد تـا صـبـح ، چـون صـبـح مـى شـد بـه خـانـه تـشـریـف مـى بـرد، وچـهـار سال بدین حال به سر مى برد تا صبح ، چون صبح مى شد به خانه تشریف مى برد، وچـهـار سـال بدین حال به سر برد تا یک شبى فراش آن حضرت را گستردیم آن جناب نـیـامـد بـه ایـن سـبب خاطر زاکیه اهل وعیال مستوحش شد وما هم از نیامدن آن حضرت ترسان ووحـشـتـنـاک شـدیـم تـا صـبح ، چون صبح طالع گردید آن خورشید رفعت وجلالت طالع گـردید ودر خانه تشریف برد ورفت نزد ام احمد که بانوى خانه بود وفرمود بیاور آن ودیـعـتـى کـه پـدر بزرگوارم به توسپرده تسلیم من نما، ام احمد چون این سخن استماع نـمـود آغـاز تـوجـه وزارى کـرد واز سـیـنـه پـر درد آه سـرد بـرآورد کـه واللّه آن مـونـس دل دردمندان وانیس جان مستمندان این دار فانى را وداع گفته ، پس آن جناب وى را تسلى داده از زارى وبـیـقرارى منع نمود وفرمود که این راز را افشا مکن واین آتش حسرت را در سینه پنهان دار تا خبر شهادت آن حضرت به والى مدینه رسد.


پـس ام احـمـد ودائعـى کـه در نـزد اوبـود بـه آن حـضـرت سـپـرد وگـفـت : روزى کـه آن گـل بـوستان نبوت وامامت مرا وداع مى فرمود، این امانتها را به من سپرد وفرمود که کسى را به این امر مطلع نساز وهرگاه که من فوت شدم پس هریک که از فرزندان من نزد توآمد واز تـومـطـالبـه آنـها نمود به اوتسلیم کن وبدان که در آن وقت من دنیا را وداع کرده ام . پس حضرت آن امانتها را قبض فرمود وامر کرد که از شهادت پدر بزرگوارش لب ببندد تـا خـبـر بـرسـد، پس دیگر حضرت در دهلیز خانه شب نخوابید، راوى گوید که بعد از چند روزى خبر شهادت حضرت امام موسى علیه السلام به مدینه رسید، چون معلوم کردیم در همان شب واقع شده بود که جناب امام رضا علیه السلام به تاءیید الهى از مدینه به بـغداد رفته مشغول تجهیز وتکفین والد ماجدش گردیده بود آنگاه حضرت امام رضا علیه السـلام واهـل بـیـت عـصـمـت بـه مـراسـم مـاتـم حـضـرت مـوسى بن جعفر علیه السلام قیام نمودند.


مـولف گـویـد: کـه سـیـد بـن طاوس علیه السلام در ( مصباح الزائر ) در یکى از زیارات حضرت موسى بن جعفر علیه السلام این صلوات را بر آن حضرت که محتوى است بـر شـمـه اى از فـضـائل ومـنـاقـب وعـبـادات ومـصـائب آن جـنـاب نقل کرده ، شایسته است من آن را در این جا نقل کنم :( اَللّهـُمَّ صـَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَیْتِهِ الطّاهِرینَ وَ صَلِّ عَلى مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَصىِّ الاَبـْرارِ وَ اِمـامِ الاَخـْیارِ وَ عَیْبَهِ اْلاَنْوارِ وَ وارِثِ السَّکینَهِ وَالْوِقارِ وَ الْحِکَمِ وَ اْلا ثارِ، الَّذى کانَ یُحیِى اللَّیلَ بِالسَّهَرِ اِلَى السَّحَرِ بِمُواصَلَهِ الاْسْتِغْفارِ، حَلیفِ السَّجْدَهِ الطَّویلَهِ وَ الدُّمـُوعِ الْغـَزیـرَهِ وَ الْمُناجاتِ الْکَثِیرَهِ وَ الضُّراعاتِ الْمُتَّصِلَهِ وَ مَقَرِّ النُّهى وَ الْعَدْلِ وَ الْخـَیـْرِ وَالْفـَضـْلِ وَالنَّدى وَالْبـَذْلِ وَ مـَاءْلَفِ الْبـَلْوى وَالْصَّبـْرِ وَالْمـُضْطَهَدِ بِالظُّلمِ وَالْمـَقـْبُورِ بِالْجَوْرِ وَالْمُعَذَّبِ فى قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطامیرِ، ذِى السّاقِ الْمَرضوضِ بِحَلَقِ الْقُیُودِ وَالْجَنازَهِ الْمُنادى عَلَیْها بِذُلِّ الاِسْتِخْفافِ وَالْوارِدِ عَلى جَدِّهِ الْمُصْطَفىَ وَ اَبـیـهِ الْمُرْتَضى وَ اُمِّهِ سَیِدَهِ النِّسآءِ بِاِرْثِ مَغْصُوبٍ وَ وَلاءٍ مَسْلُوبٍ وَ اَمْرٍ مَغْلُوبٍ وَ دَمٍ مـَطـْلُوبٍ وَ سـَمٍّ مـَشْرُوبٍ. اَللّهُمَّ وَ کَما صَبَرَ عَلَى غَلیظِ الْمِحَنِ وَ تَجَرُّعِ غُصَصِ الْکُرَبِ وَاسـْتـَسْلَمَ لِرِضاکَ وَ اَخْلَصَ الطّاعَهَ لَکَ وَ مَحَضَ الْخُشُوعَ وَاسْتَشْعَرَ الْخُضُوعَ وَ عادَى الْبـِدْعـَهَ وَ اَهْلَها وَ لَمْ یَلْحَقْهُ فِى شَى ءٍ مِنْ اَوامِرِکَ وَ نَواهیَک لَوْمَهٌ لائمٍ، صَلِّ عَلَیْهِ صَلَوهً نـامـِیـَهٌ مـُنـیـفـَه زاکـِیـَهً تـُوجـِبُ لَهُ بِها شَفاعَهَ اُمَمٍ مِنْ خَلْقِکَ وَ قُروُنٍ مِنْ بَرایاَکَ وَ بَلِّغْهُ عَنّاتَحِیَّهً وَ سَلامَا وَ آتِنا مِنْ لَدُنْکَ فِى مُوالاتِهِ فَضْلا وَ اِحْسانا وَ مَغْفِرَهً وَ رِضْوانَا، اِنَّکَ ذُوالْفـَضـْلِ الْعـَمـیـمِ وَ التَّجـاوُزِ الْعـَظـیم ، بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ. )


ودر احـادیـث بـسـیـار وارد شـده کـه زیـارت آن حـضـرت مثل زیارت حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم است . ودر روایتى مـثـل آن اسـت کـه کـسـى زیـارت کـرده بـاشـد حـضـرت رسـول وامـیـرالمـؤ مـنـیـن ـ صـلوات اللّه عـلیـهـمـا ـ را  ودر روایـت دیـگـر مـثـل آن است که امام حسین علیه السلام را زیارت کند  ودر حدیث دیگر هر که آن حضرت را زیارت کند بهشت از براى اوست . سلام اللّه علیه .


خطیب در ( تاریخ بغداد ) از على بن خلال نـقـل کـرده کـه گفت : هیچ امر دشوارى مرا رونداد که بعد از آن بروم به نزد قبر حضرت موسى بن جعفر علیه السلام ومتوسل به آن جناب شوم مگر آنکه خداى تعالى از براى من آسان کرد.

ادامه دارد…