زندگینامه ملامحمد اسماعیل مازندرانی خواجوی (متوفی ۱۱۷۳ ق)

فقیه محقق، حکیم متاله، عارف گرانقدر مولی محمد اسماعیل مازندرانی از فحول اهل علم در زمان خود بوده و در فقه، تفسیر و حدیث صاحب نظر و متخصص بوده است او در زهد و تقوی از زهّاد و یکی از آیات الهی بوده است.

در مقام و منزلت او همین بس که نادر شاه بین علماء زمان خود فقط به او اعتناء و اعتماد می کرده و کارهای خود را با مشورت او انجام می داده است. نادر شاه اوامر او را امتثال می کرد و کسی جز او را وقعی نمی گذاشت.

اساتید:

شیخ حسین ماحوزی،

مولی محمد جعفر خراسانی،

فاضل هندی،

ملا صادق اردستانی

ملا حمزه گیلانی.

شاگردان:

ملا مهدی نراقی،

آقا محمد بن مولی محمد رفیع جیلانی،

میرزا ابوالقاسم مدرسی اصفهانی.

تألیفات:

بشارات الشیعه،

ذریحه النجاه،

الفوائد فی فضل تعظیم الفاطمین،

رساله ممیزه فی الفرقه الناجیه،

طریق الارشاد الی فساد امامه اهل الفساده تذکره الودادفی حکم رفع الیدین حال القنوت،

و بیش از ۶۰ عنوان رساله در موضوعات مختلف.[۱]



[۱] . ریحانه الادب، ج ۲، ص ۱۰۷، مقدمه کتاب الفوائد الرجالیه.
حافظ فرزانه- مرکز مطالعات و پژوهش های فرهنگی حوزه علمیه

زندگینامه سیّد شهاب الدین عبدالله بُرزِش آبادی«ختلانی »«مجذوب »«اسحاقی »(قرن هشتم)

بُرزِش آبادی ، سیّد شهاب الدین عبدالله بن عبدالحیّ مشهدی ، عارف قرن هشتم و نهم هجری (برزش آباد دهی است از دهستان تَبادَکان مشهد؛ رزم آرا، ج ۹، ص ۵۳).

برزش آبادی از اقطاب ذهبی و مرید و خلیفه خواجه اسحاق خَتْلانی ، عارف قرن هشتم هجری ، بود و بدین سبب به «اسحاقی »، «ختلانی » و «مجذوب » نیز شهرت یافته است ؛ همچنین از مقطع یکی از غزلهایش معلوم می شود که از سادات حسینی نیز بوده است (برزش آبادی ، ص ۵۲). عبدالله ختلانی ، عارف قرن نهم و مرجوع کنید به لف شرح لمعات عراقی و جز آن به احتمال زیاد همین برزش آبادی است ؛ و آثار به دست آمده بر این امر گواهی می دهد، اگرچه برخی عبدالله ختلانی و برزش آبادی را دو تن دانسته اند (آقابزرگ طهرانی ، ج ۹، قسم ۳، ص ۶۹۶، ج ۱۸، ص ۱۳۸؛ نفیسی ، ج ۱، ص ۲۸۴، ۳۲۰).

برزش آبادی در حلقه مریدانِ خواجه اسحاق ختلانی بود، تا اینکه خواجه اسحاق خرقه پیر خود میرسیدعلی همدانی را بر تن مرید خود سید محمد پوشانید، و او را «نوربخش » نامید، و بر مسند پیری و ارشاد نشانید، و مریدان را به بیعت او فرمان داد، برزش آبادی از این کار سرباز زد و خواجه اسحاق پس از آگاهی از تمرد او، گفت : «ذَهَبَ عبدالله » (شوشتری ، ج ۲، ص ۱۴۳ـ۱۴۴؛ معصوم علیشاه ، ج ۲، ص ۳۴۴؛ شیروانی ، ص ۲۹۲؛ خاوری ، ص ۱۰۱ـ ۱۰۵).

مریدان خواجه اسحاق کلام وی را دو گونه تفسیر کردند :

برخی گفتند مقصود آن است که وی از زمره مریدان خارج شد و پیروان عبدالله گفتند مقصود آن است که عبدالله طلا شد. پس از شهادت یا درگذشت خواجه اسحاق ختلانی ، برزش آبادی بر مسند ارشاد ذهبیه نشست (شوشتری ، ج ۲، ص ۱۴۵؛ خاوری ، ص .۲۵). برزش آبادی ، شیخ رشیدالدین بیدآبادی (یا بیدآوازی ) را خلیفه خود کرد و وی پس از درگذشت پیر خود جانشین او شد (خاوری ، ص ۲۵۵؛ معصوم علیشاه ، همانجا).

تاریخ دقیق درگذشت برزش آبادی روشن نیست ؛ خاوری گوید : «مرحوم راز در همین تذکره دو تن از مشایخ همنام را با یکدیگر آمیخته اند : سیدعبدالله برزش آبادی (متوفی حدود ۸۹۰) با سید عبداللّ’ه … بلیانی » (خاوری ، ج ۱، ص ۲۵۱، پانویس ۱). همو ضمن گزارش یکی از خلفای برزش آبادی ، می گوید :… و خلیفه پس از برزش آبادی ، شیخ رشیدالدین بیدآبادی است ؛ وی میان سالهای ۸۵۰ تا ۸۶۰ که سال ارتحال پیر و مرادش بوده ، صاحب طومار و مسند گردیده … (خاوری ، ج ۱، ص ۲۵۵).

همانگونه که آشکار است ، اختلاف ۸۵۰ تا ۸۹۰ چهل سال است ؛ از سوی دیگر برزش آبادی شرح لمعات خود را در ۸۶۴ انجام داده است ، و این تاریخ با سال ارتحالی که خاوری برای پیر بیدآبادی یاد می کند، سازگاری ندارد. سعید نفیسی درگذشت عبدالله ختلانی را ۸۹۳ یاد کرده که با ۸۹۰ سه سال اختلاف دارد، و این هم گواه دیگری است بر اینکه عبدالله ختلانی همان برزش آبادی است و بدین ترتیب برزش آبادی در محدوده ۸۹۰ تا ۸۹۳ درگذشته است ، و لاکن هیچکدام از این تاریخها قطعیت ندارد. در تعلیقات روضات الجنان ابن کربلائی تبریزی آمده است که قبرش در بیرون دهکده برزش آباد هم اکنون معروف و زیارتگاه است (ص ۵۸۲).

آثار شناخته شده برزش آبادی :

۱) دیوان غزل ، با تخلص عبدالله . برخی از غزلهای او در پایان رساله کمالیه (برزش آبادی ، ص ۵۰ به بعد) چاپ شده است (آقابزرگ طهرانی ، ج ۹، قسم ۳، ص ۶۹۶، ج ۱، ص ۳۲۰؛ هدایت ، ج ۲، ص ۸۶۷؛ منزوی ، ج ۳، ص ۱۸۴۴)؛

۲) شرح لمعات عراقی (سال تألیف : ۸۶۴). این شرح با عبارات قوله تألیف شده است و شارح به اشعار خود استشهاد کرده است (نفیسی ، ج ۱، ص ۳۸۴؛ صفا، ج ۳، بخش ۲، ص ۱۱۹۸؛ برای نسخه های خطی آن رجوع کنید به منزوی ، همانجا)؛

۳) کشف الحجاب (نفیسی ، همانجا)؛

۴) کمالیه (سال تألیف : ۸۲۷)، رساله ای است در سه اشاره به فارسی ، درباره مبانی تصوف و اصول سیر و سلوک .

این اثر نخستین بار در ۱۳۵۰ به کوشش میرزا احمد تبریزی مشهور به «وحیدالاولیا» در شیراز به چاپ رسیده و سپس در ۱۳۴۶ و ۱۳۶۸ ش ، به کوشش اصغر منتظرصاحب ، تجدید چاپ شده است .

برخی از منابع بغلط سال تألیف کمالیه را ۱۲۳۱ یا زمان معاصر پنداشته اند (مشار، ج ۴، ص ۴۱۳۸؛دانش پژوه و افشار، دفتر پنجم ، ص ۲۱۹).



منابع :

(۱) محمدمحسن آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) ابن کربلائی ، روضات الجنان و جنات الجنان ، چاپ جعفر سلطان القرائی ، تهران ۱۳۴۴ـ۱۳۴۹ ش ؛
(۳) عبدالله برزش آبادی ، کمالیه ، چاپ اصغر منتظر صاحب ، شیراز ۱۳۶۸ ش ؛
(۴) اسدالله خاوری ، ذهبیه : تصوف علمی ـ آثار ادبی ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۵) محمدتقی دانش پژوه و ایرج افشار، نسخه های خطی ، دفتر پنجم ، تهران ۱۳۴۶ ش ؛
(۶) حسینعلی رزم آرا، فرهنگ جغرافیایی ایران (آبادیها) ، ج ۹: استان نهم (خراسان )، تهران ۱۳۲۹ ش ؛
(۷) نورالله بن شریف الدین شوشتری ، مجالس المرجوع کنید به منین ، تهران ۱۳۵۴ ش ؛
(۸) زین العابدین بن اسکندر شیروانی ، بستان السیاحه ، یا، سیاحت نامه ، تهران ۱۳۱۵؛
(۹) ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران ، ج ۳، بخش ۲، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۱۰) خانبابا مشار، فهرست کتابهای چاپی فارسی ، تهران ۱۳۵۰ـ۱۳۵۵ ش ؛
(۱۱) محمد معصوم بن زین العابدین معصوم علیشاه ، طرائق الحقائق ، چاپ محمد جعفر محجوب ، تهران ( تاریخ مقدمه ۱۳۱۸ ) ؛
(۱۲) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطی فارسی پاکستان ، اسلام آباد ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ ش ؛
(۱۳) سعید نفیسی ، تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۱۴) رضاقلی بن محمد هادی هدایت ، مجمع الفصحا ، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۳

زندگینامه محمّدابراهیم خلیل الله بدخشانی نقشبندی«خلیفه ابراهیم»( قرن یازدهم و دوازدهم )

بدخشانی نقشبندی ، محمّدابراهیم خلیل اللّه معروف به خلیفه ابراهیم ، از مشایخ صوفیه قرن یازدهم و دوازدهم . پدرش محمّدعلی مشهور به حاجی بابا، از ترکستان به هند رفت و بدخشانی در ۱۰۸۷ در شاه جهان آباد دهلی زاده شد (واله داغستانی ، گ ۶۲). او ابتدا در زمره سپاهِ نوّاب فتح اللّه خان خوستی ، از امرای اورنگ زیب ، بود (همان ، گ ۶۳).

شاهزاده محمّد معزّالدین ، از احفاد اورنگ زیب ، اعتقاد زیادی به بدخشانی داشت و بیشتر اوقاتش به مصاحبت با او می گذشت تا آنکه بدخشانی به او مژده سلطنت داد و پس از سه سال که پدر محمّد معزّالدین وفات یافت ، او طبق پیشگویی بدخشانی ، بر سه برادر خود چیره شد و به سلطنتِ هندوستان رسید و ملقّب به جهاندار شاه * شد (همان ، گ ۶۲). اما چون معزّالدین پای از دایره عدل و شریعت بیرون گذاشت ، بدخشانی از لشکرش کناره جست و ترک ملاقاتِ او کرد.

محمّد معزّالدین پس از یازده ماه مغلوب برادرزاده خود، محمّد فرّخ سیر * ، شد. ازینرو همگان دانستند که محمّد معزّالدین با نظر بدخشانی به سلطنت رسیده و نیز به سبب بی توجّهی او پادشاهی و زندگی را از دست داده است (همان ، گ ۶۳-۶۴). محمّد فرّخ سیر از بدخشانی کینه به دل داشت ؛ زیرا برکناری پدر خود را معلولِ توجّه او به عمّ خویش ، محمّد معزّالدین ، می دانست .

بدخشانی در طول هفت سال سلطنتِ فرّخ سیر، در دکن و ولایات دیگر اقامت گزید، سپس به شاه جهان آباد دهلی رفت . ارکان دولت ، خاطرِ پادشاه را نسبت به بدخشانی مشوّش کردند. در این وقت ، برهان الملک که صوبه دار لکهنو بود، به سبب ارادتِ بسیار، از او خواست به لکهنو بیاید و چون بدخشانی دعوت او را پذیرفت ، برهان الملک چند ده را جهتِ خادمان و مریدانِ او مخصوص گردانید و تا ۱۱۶۰، عواید آن ، صرفِ خانقاه بدخشانی می شد. پس از وفاتِ برهان الملک ، بدخشانی توجّه خود را به واله داغستانی معطوف کرده بود (همان ، گ ۶۴).

رحلت

بدخشانی در ۱۱۶۵ درگذشت (بغدادی ، ستون ۳۸)

برخی بر آن اند که بدخشانی فضایل کسبی نیاموخته است (صبا، ص ۱۶؛ هدایت ، ص ۴۲) اما به اشاره و الهامِ مولانا جلال الدّین بلخی و با اجازه پیر خود، میرجلال الدّین بدخشی ، پنج دفتر مشتمل بر ۰۰۰ ، ۶ بیت ، بر شش دفترِ مثنوی مولوی افزوده است (واله داغستانی ، گ ۶۲-۶۳؛ بغدادی ، ستون ۳۸). بدخشانی به سبب اُمّی بودن ، قواعد و ضوابط شاعری را اعمّ از بحر و قافیه رعایت نکرده است (واله داغستانی ، گ ۶۳). مؤلّفِ ریاض الشعرا در توجیه این ضعف او، ابیاتی سروده و آن را بر پایان این مثنوی افزوده است (همانجا). از مثنوی او با نام «احسن القصص » یاد شده (اته ، ص ۵۳)، اما رضازاده شفق ، خاوری را ناظم این مثنوی دانسته است (همان ، ص ۵۳، حاشیه ).

صاحبِ ریاض الشعرا بدخشانی را دارای تألیفاتی مشتمل بر حقایق و معارف می داند، و نیز فصلی از مثنوی او ذکر می کند و از کتاب دیگر او، شرح نکات سیّدنعمت الله کرمانی ، نام می برد و آن را حاوی نکات و مطالب عالی می داند (واله داغستانی ، گ ۶۴).



منابع :
(۱) کارل هرمان اته ، تاریخ ادبیات فارسی ، ترجمه با حواشی رضازاده شفق ، تهران ۱۳۵۱ ش ؛
(۲) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین : اسماءالمؤلفین و آثارالمصنّفین ، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب والفنون ، ج ۵، بیروت ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۳) محمدمظفر حسین بن محمد یوسفعلی صبا، تذکره روز روشن ، چاپ محمدحسین رکن زاده آدمیت ، تهران ۱۳۴۳ ش ؛
(۴) علیقلی واله داغستانی ، ریاض الشعراء ، نسخه عکسی از فیلم ش ۱۳۰۱ موجود در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ؛
رضاقلی بن محمدهادی هدایت ، تذکره ریاض العارفین ، چاپ مهرعلی گرکانی ، تهران ( ۱۳۴۴ ش ) .

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲ 

زندگینامه میرزا محمد امین خاکی شیرازی(سده ی سیزدهم‌)

خاکی شیرازی، میرزا محمد امین ، عارف ‌سلسله ی ‌چشتیه ‌در سده ی سیزدهم‌. لقب‌ وی‌ خاکی‌ شاه ‌(هدایت‌، ۱۳۸۲، ص‌۳۵۲) و بنا به ‌شهرتش‌، احتمالاً اهل ‌شیراز بوده است‌. او در آغاز جوانی ‌به ‌سیاحت ‌در فارس‌، عراق‌عجم‌ (ایران ‌مرکزی‌) و عراق ‌پرداخت ‌ و چندی ‌نیز در عتبات‌ عالیات‌ مجاور بود. ارادت ‌او به ‌محبعلی ‌شاه‌ چشتی‌ مسلّم‌ است‌ (هدایت‌، ۱۳۴۴، ص‌۴۳۶؛ همو، ۱۳۸۲، ص۳۵۲‌)، اما آغاز این‌ ارادت ‌و چگونگی‌ پیوستن ‌او به ‌سلسله ی‌ چشتیه ‌* معلو م‌ نیست‌.

پس ‌از تکفیر و اخراج ‌محبعلی ‌شاه‌ از شیراز، خاکی‌ در تکیهی ‌هفت‌تنان ‌در خارج ‌از این ‌شهر، خانقاه ‌و مریدانی‌ داشت‌، اما پس ‌از مدتی ‌شیراز را ترک‌ کرد و به ‌تهران ‌آمد و باقی ‌عمر را در این ‌شهر گذراند (هدایت‌، ۱۳۸۲، همانجا؛ دیوان‌بیگی‌، ج‌، ص‌۵۲۴).

رحلت

در باره ی ‌تاریخ ‌وفات ‌او اتفاق ‌نظر نیست‌. به ‌گفته ی ‌فسائی‌(ص۱۴۶‌)، وی‌ در حدود سال‌ ۱۲۵۰وفات ‌یافت‌، اما اشاره ی ‌مؤلف‌ تذکره ی‌ حدیقه ‌الشعرا(ص‌۵۲۴) حاکی ‌از آن ‌است ‌که ‌خاکی ‌شیرازی ‌در حدود سال ۱۲۶۰ ،هنوز در شیراز ساکن ‌بوده ‌است‌. با توجه ‌به ‌اشاره ی ‌هدایت ‌به ‌مرگ ‌خاکی‌(۱۳۸۲، ص۳۵۲‌)، یقیناً تاریخ‌ وفاتش ‌قبل ‌از ۱۲۸۸ بوده‌ است‌.

جسد خاکی‌ را در قبرستان ‌حاج ‌میرزا حسین ‌(از قدیم‌ترین‌ قبرستانهای ‌تهران‌ که ‌در دوره ی پهلوی‌ در آن‌ گردشگاه‌ باغ‌ فردوس ‌را بنا کردند) به ‌خاک‌ سپردند (هدایت‌، همان‌؛ آقا بزرگ‌ طهرانی‌، ج‌۹، قسم‌اول‌، ص۲۸۲‌، پاورقی‌).

در باره ی ‌افکار و آثار خاکی ‌اطلاع ‌دقیقی ‌در دست ‌نیست‌. او از معدود ارادتمندان ‌چشتیه ‌در ایران ‌به ‌شمار می‌آمده ‌است‌. تمامی ‌تذکره ‌نویسان ‌به ‌ارادت ‌او به ‌این ‌سلسله ‌اشاره ‌کرده‌اند و البته ‌در بیشتر موارد (معصوم ‌شیرازی‌، ج۳‌، ص۳۳۵‌ـ۳۳۶؛ آریا، ص۲۵۸‌ـ۲۵۹، ۳۳۵، ۳۳۶) منبع ‌آنها آثار رضا قلی‌ خان‌هدایت‌، شاعر و ادیب ‌معاصر خاکی‌، بوده ‌است‌.

خاکی ‌اهل ‌طریقت ‌بود، از ظاهر شرع‌ تجاوز نمی‌کرد (دیوان‌بیگی‌، ج۱‌، ص۵۲۴‌) و در عین ‌فقر، قناعت ‌و در کمال‌ عجز، مناعت‌ طبع داشت ‌(هدایت‌، ۱۳۸۲، ص۳۵۲‌). وی‌ ظاهراً اشعاری ‌نیز سروده ‌اما به ‌تدوین ‌آنها توجهی ‌نداشته ‌است‌(هدایت‌، ۱۳۸۲، ص‌۳۵۲؛ دیوان‌بیگی‌، ص۵۲۴‌).

یک ‌رباعی ‌و سه ‌بیت ‌از اشعار او را نقل ‌کرده‌اند. افزون ‌بر این ‌پنج ‌بیت‌، آقا بزرگ‌ طهرانی ‌(همان‌، ص۲۸۲‌ـ۲۸۳) به‌ دو قصیده‌ از او اشاره ‌کرده ‌است، همچنین ‌از چاپ ‌دیوان‌ فارسی ‌خاکی‌ که در رثای ‌ائمه ی ‌ شیعه ‌سروده‌ شد ه‌ گزارشی ‌داده ‌است ‌که‌ شاید از خاکی‌ شیرازی ‌باشد.



منابع‌:
(۱) غلامعلی ‌آریا، طریقه‌ چشتیه ‌در هند و پاکستان‌، تهران‌؛
(۲) آقابزرگ‌طهرانی‌؛
(۳) سید احمد علی ‌دیوان ‌بیگی ‌شیرازی‌، حدیقه الشعراء ، چاپ‌ عبدالحسین‌ نوایی‌، تهران‌؛
(۴) حاج ‌میرزا حسن ‌حسینی ‌فسایی‌، فارسنامه ‌ناصری‌، تهران‌، بی‌تا.؛
(۵) محمد معصوم‌ زین‌العابدین‌ معصوم‌ علیشاه‌، طرائق‌الحقایق‌، چاپ‌ محمدجعفر محجوب‌ تهران‌؛
(۶) رضا قلی ‌بن ‌محمدهادی ‌خان‌ هدایت‌، تذکره ‌ریاض‌العارفین‌، چاپ ‌مهرعلی‌ گرگانی‌، تهران‌[۱۳۴۴ ش‌]؛
(۷) همو، مجمع‌الفصحا ، به ‌کوشش ‌مظاهر مصفا، بخش ‌اول ‌از جلد دوم‌، تهران‌.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۴ 

زندگینامه شیخ على خازن(متوفی۷۴۱ه ق)

 خازن، على بن محمدبن ابراهیم شیحى، مفسر، فقیه، محدّث و صوفى قرن هفتم و هشتم. وى در ۶۷۸ در بغداد متولد شد (داوودى، ج ۱، ص ۴۲۷). کنیه او را ابوالحسن و لقبش را علاءالدین ذکر کردهاند (رجوع کنید به سلامى، ص ۱۵۱ـ۱۵۲؛ ابنعماد، ج ۶، ص ۱۳۱). سلامى (همانجا) او را به سبب انتساب به شهر شیحه، در نزدیکى حلب، شیحى خوانده است.

شهرت او به خازن به سبب آن است که کتابدار خانقاه سُمیساط (منسوب به ابوالقاسم علىبن محمد سُمیساطى) بود (ابن قاضى شهبه، ج ۳، ص ۵۴؛ ابنعماد، همانجا). شرححالنگاران جزئیات زندگى وى را ذکر نکردهاند، جز آنکه او را از زمره اهل علم و نویسندگان و صوفیان دانستهاند (رجوع کنید به سلامى، ص ۱۵۱ـ۱۵۲؛ ابنقاضى شهبه، ج ۳، ص ۵۳ـ۵۴؛ داوودى، ج ۱، ص ۴۲۶ـ۴۲۷).

خازن از محیى الدین عبدالمحسنبن محمد معروف به ابندَوالیبى، واعظ و محدّث مستنصریه بغداد، حدیث فراگرفت (ابنحجر عسقلانى، ج ۳، ص ۹۷). سپس به دمشق رفت و در آنجا از عالمانى مانند تقى الدین سلیمانبن حمزه حنبلى مقدسى (متوفى ۷۱۵)، قاسم بن مظفربن محمدبن عساکر (متوفى ۷۲۳)، عیسى بن مطعم (متوفى ۷۱۹) و احمدبن ابى طالب معروف به ابن شحنه (متوفى ۷۳۰) حدیث شنید (سلامى؛ ابنحجر عسقلانى، همانجاها؛ براى مشایخ دیگر حدیثى او رجوع کنید به ابنحجر عسقلانى، همانجا؛ داوودى، ج ۱، ص ۴۲۷).

رحلت

او در ۷۴۱ در حلب درگذشت (ابنحجر عسقلانى، ج ۳، ص ۹۷ـ۹۸؛ نیز رجوع کنید به ابنقاضى شهبه، ج ۳، ص ۵۴).

آثار

خازن در زمینه هاى فقه، حدیث، تاریخ و تفسیر آثارى داشته است که ظاهراً جز تفسیر، باقى آثار وى موجود نیستند. او در فقه بر مذهب شافعى بود (رجوع کنید به ذهبى، ج ۱، ص ۲۹۲) و شرحى بر کتاب عمده الاحکامِ عبدالغنى مقدسى با عنوان عُدّها لاَفهام فى شرح عمده الاحکام نگاشت (داوودى، همانجا؛ زرکلى، ج ۵، ص ۵).

خازن در حوزه حدیث،

کتاب مقبول المنقول مِنْ عِلمى الجَدل والاصول را در ده جلد تألیف کرد (بغدادى، ج ۱، ستون ۷۱۸). او در این کتاب احادیث کتب ستّه، مُسند احمدبن حنبل، مُوطّأ مالک و سننِ دارْقُطنى را جمع آورى کرده است (ابن قاضى شهبه، ج ۳، ص ۵۴؛ ابنعماد، همانجا). به نوشته داوودى (همانجا)،

خازن کتاب مفصّلى در سیره نبوى تألیف کرده که ظاهرآ همان الروض و الحدائق فى تهذیب سیره خیرالخلائق است (رجوع کنید به بغدادى، همانجا) و احتمالا در دست محمدبن یوسف شامى صالحى (متوفى ۹۴۲) بوده است (رجوع کنید به شمس شامى، ج ۲، ص ۲۲۹).

مهمترین کتاب خازن در تفسیر قرآن،

لباب التأویل فى معانى التنزیل است (رجوع کنید به خازن، ج ۱، ص ۴). برخى نام این تفسیر را التأویل لمعالمالتنزیل ذکر کردهاند (رجوع کنید به ابنحجر عسقلانى؛ داوودى، همانجاها). تدوین این تفسیر که به نظر ذهبى (ج ۱، ص۲۷۵) در شمار تفاسیر به رأىِ جایز است، در سال ۷۲۵ خاتمه یافته است (سرکیس، ج ۱، ستون ۸۰۹). به گفته خازن (ج ۱، ص۳)، لباب التأویل گزیده تفسیر معالم التنزیل بغوى فرّاء* است.

لباب التأویل در بردارنده تفسیر تمامى قرآن است. خازن در آغاز هر سوره به مکى و مدنى بودن، وجه تسمیه و فضل آن، تعداد آیات، کلمات و حتى حروف آن اشاره کرده است (براى نمونه رجوع کنید به خازن، ج ۱،ص ۱۵، ۲۲). پس از آن، به معناى لغوى واژگان و سپس نقل احادیث پیامبر، صحابه و تابعین در تبیین مفاهیم آیات پرداخته است.

خازن (ج ۱، ص ۳ـ۴) چنانکه خود گفته، در گزینش مطالب تفسیر معالم التنزیل بغوى براى پرهیز از درازگویى، اَسناد روایات را حذف کرده و با ذکر علایمى براى جوامع حدیثى از آنها نقل حدیث کرده است. او (ج ۱، ص ۴) افزون بر حذف اسناد احادیث به شرح واژههاى غریب آنها پرداخته است.

همانند دیگر تفاسیر روایى، در تفسیر خازن اسرائیلیات* به چشم مى خورد که خازن اغلب بدون نقد، آنها را نقل کرده است (براى نمونه رجوع کنید به ذیل کهف: ۹ـ۱۰؛ نیز رجوع کنید به ابوشهبه، ص ۱۳۹). در مواردى نیز به ضعیف یا جعلى بودن این روایات اشاره کرده است (براى نمونه رجوع کنید به ذیل ص۲۴:ـ۲۵؛ نیز رجوع کنید به ذهبى، ج ۱، ص ۲۹۶).

از دیگر مشخصه هاى تفسیر خازن، توجه وى به آیات ناظر به اخبار تاریخى و غزوات پیامبر صلى اللّه علیه وآله وسلم است (براى نمونه رجوع کنید به ذیل احزاب: ۹، ۲۹؛ نیز رجوع کنید به ذهبى، ج ۱، ص ۲۸۹). خازن به مباحث فقهى نیز توجه کرده و گاه به تفصیل از برخى مسائل فقهى سخن گفته است (براى نمونه رجوع کنید به ذیل بقره: ۲۳۴، ۲۷۵؛ نیز رجوع کنید به ذهبى، ج ۱، ص ۲۹۸).

در اینگونه موارد به هنگام انتخاب رأى برگزیده، کوشش کرده است تا با استناد به روایتى، انتخاب خود را مستدل سازد (رجوع کنید به ذیل بقره: ۲۲۹). این تفسیر بارها همراه با تفاسیر دیگر چاپ شده و به طور مستقل نیز در بیروت (۱۴۱۵/ ۱۹۹۵) و نیز با تصحیح عبدالسلام محمدعلى شاهین (بیروت ۱۴۲۵/ ۲۰۰۴) منتشر شده است. محمدعلى قطب خلاصهاى از این تفسیر را با عنوان مختصر تفسیر القرآن الکریم للخازن المسمّى لبابَ التأویل فى معانى التنزیل (بیروت ۱۳۶۶ش/۱۹۸۷) به چاپ رسانده است.



منابع:

(۱) ابنحجر عسقلانى، الدرر الکامنه فى اعیان المائه الثامنه، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۲) ابنعماد؛
(۳) ابنقاضى شهبه، طبقاتالشافعیه، چاپ حافظ عبدالعلیمخان، حیدرآباد، دکن ۱۳۹۸ـ۱۴۰۰/ ۱۹۷۸ـ۱۹۸۰؛
(۴) محمد ابوشهبه، الاسرائیلیات و الموضوعات فى کتبالتفسیر، بیروت ۱۴۱۳/۱۹۹۲؛
(۵) اسماعیل بغدادى، هدیهالعارفین، ج ۱، در حاجى خلیفه، کشفالظنون، ج ۵، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۶) علىبن محمد خازن، تفسیرالخازن، المسمى لباب التأویل فى معانى التنزیل، چاپ عبدالسلام محمدعلى شاهین، بیروت ۱۴۲۵/۲۰۰۴؛
(۷) محمدبن على داوودى، طبقاتالمفسرین، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛
(۸) محمدحسین ذهبى، التفسیر و المفسرون، قاهره ۱۴۰۹/ ۱۹۸۹؛
(۹) خیرالدین زرکلى، الاعلام، بیروت ۱۹۸۹؛
(۱۰) یوسف الیان سرکیس، معجم المطبوعات العربیه و المعربه، قاهره ۱۳۴۶/۱۹۲۸، چاپ افست قم ۱۴۱۰؛
(۱۱) محمدبن رافع سلامى، تاریخ علماء بغداد، المسمى منتخب المختار، چاپ عباس عزاوى، بغداد ۱۳۵۷/۱۹۳۸؛
(۱۲) محمدبن یوسف شمس شامى، سبل الهدى و الرشاد فى سیره خیرالعباد، چاپ عادل احمد عبدالموجود و علىمحمد معوض، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۴

زندگینامه شیخ خالد نقشبندى (متوفی۱۲۴۲ه ق)

 خالد نقشبندى، لقب خالدبن احمدبن حسین شهرزورى، صوفى و عالم بزرگ شافعى مذهب قرن سیزدهم. او را با القابى چون ابوالبهاء، ذوالجناحین و ضیاءالدین نیز خواندهاند (رجوع کنید به محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۷؛ ابنعابدین، ص ۴۷؛ حامد بیسارانى، گ ۱۹).

خالد نقشبندى از مشایخ معروف نقشبندیه* است و نسب بسیارى از شیوخ این طریقت به او مى رسد (براى اطلاع از شجره طریقتى شیخ خالد رجوع کنید به محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۷ـ۱۰؛ نقشبندى خالدى، ص ۱۰۷ـ۱۰۸). شیخ خالد در ۱۱۹۰ (ابنعابدین، ص ۴۸؛ زرکلى، ج ۲، ص ۲۹۴) و به قولى در ۱۱۹۳ (خانى خالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۵۴؛ قزلجى، ص ۴۷، پانویس)، در روستاى قرهداغ (از توابع سلیمانیه در منطقه شهرزور عراق) به دنیا آمد و از اینرو وى را خالد سلیمانیه نیز خواندهاند (رجوع کنید به هدایت، ص ۲۵۸؛ خانى خالدى نقشبندى، همانجا). گفته اند وى از نوادگان پیر میکائیل، معروف به شش انگشت، است که از صوفیان معروف عصر خویش بود (رجوع کنید به محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۴۱؛ حیدرىزاده، ص ۲۷).

اساتید ومشایخ

خالد تحصیلات اولیه شامل قرآن و مقدمات صرف و نحو عربى و نظم و نثر فارسى و فقه شافعى را در زادگاه خود نزد پدرش، احمدبن حسین عثمانى، آغاز کرد و تا دوازده سالگى تحصیل را در مدارس قره داغ ادامه داد (جاف، ۱۳۵۷ش، ص ۲۳۹ـ۲۴۰). سپس نزد اکثر علما و مشایخ عراق به تکمیل تحصیلات خود در علوم مختلف از قبیل فقه و حدیث، تفسیر و ادب و لغت، اصول و منطق و حکمت، تصوف، ریاضیات و هندسه پرداخت (حیدرىزاده، همانجا؛ قس محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۴۲ـ۴۳؛ ابنعابدین، ص ۴۷ـ۴۸).

در همان زمان از محضر درس شیخ معروف نودهى (رجوع کنید به برزنجى*، سادات)، از شیوخ طریقت قادریه، استفاده کرد و بعد از اختلافى که بین آن دو پیش آمد (رجوع کنید به ادامه مقاله) براى ادامه تحصیلاتش به شهر کوى (از توابع استان اربیل) رفت و نزد علماى آنجا به خواندن کتب منطقى از جمله شرح جلالالدین دوانى بر تهذیبالمنطق تفتازانى مشغول شد و سپس نزد ملامحمد بالکى مشهور به ابنآدم تلمذ کرد (حیدرىزاده، همانجا؛ خانىخالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۵۵). آنگاه به سلیمانیه بازگشت و تحصیلات خود را در منطق نزد علماى آنجا تکمیل کرد (رجوع کنید به خانىخالدى نقشبندى، همانجا).

پس از آن به بغداد رفت و نزد صبغه اللّه افندى به تعلم پرداخت، همچنین شرح تفتازانى و شریف جرجانى را بر مختصرالمنتهى ابنحاجب در بغداد آموخت (ابنعابدین، ص ۴۸؛ حیدرىزاده، ص ۲۸؛ خالدى نقشبندى، ۱۳۶۸ش، مقدمه معتمدى، ص ۲۴). سپس به قصد تکمیل علوم ریاضى و حساب و هندسه به شهر سنندج نزد شیخ محمد قسیم سنندجى رفت و از او اجازه تدریس گرفت (محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۴۴؛ خانى خالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۵۶؛ قزلجى، ص ۴۸).

او در ۱۲۱۳ به سلیمانیه بازگشت و تا ۱۲۲۰ در مدرسه استادش شیخ عبدالکریم برزنجى که در همان سال در اثر ابتلا به طاعون درگذشت به تدریس علوم مشغول شد (ابنعابدین، ص ۴۹؛ خانىخالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۵۷).

خالد در ۱۲۲۰ از راه موصل و شام به مکه سفر کرد و در اثناى سفر از مشایخى چون شیخ محمد کُزبَرى (متوفى ۱۲۲۱) و شیخ مصطفى کردى استماع حدیث کرد (محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۴۵؛ قزلجى، همانجا؛ محمدامین زکى، ص ۲۲۵) و به واسطه او از طریقت قادریه اجازه تعلیم یافت (حیدرىزاده، ص ۲۹؛ خانىخالدى نقشبندى، همانجا).

یکى از افرادى که تأثیر معنوى بسیارى بر شیخ خالد گذاشت شخصى هندى به نام میرزا رحیم اللّه عظیم آبادى، معروف به درویش محمد بود که شیخ خالد شیفته اخلاق و صفات او شد. خالد در معیت وى در ۱۲۲۴ از راه ایران به هند سفر کرد و ضمن ملاقات با بعضى از بزرگان در میان راه، در تهران با برخى علماى شیعه گفتگو کرد (رجوع کنید به محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۴۷ـ۴۹؛ خانىخالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۵۸ـ۶۶۰؛ قس قزلجى، همانجا؛ محمدامین زکى، ص ۲۲۵ـ۲۲۶ که تاریخ این سفر را ۱۲۲۲ آوردهاند).

او در آغاز ورود به دهلى قصیده فارسى مفصّلى در ستایش شاه عبداللّه دهلوى (متوفى ۱۲۴۰) سرود و در آنجا حدود یک سال نزد شیخ عبداللّه دهلوى درس آموخت و از طریقتهاى نقشبندیه، قادریه، کبرویه، چشتیه و سهروردیه اجازه ارشاد یافت (محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۵۴؛ خانى خالدىنقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۶۵ـ۶۶۷). وى پس از بازگشت به عراق در سلیمانیه و بغداد زیست و به ارشاد مردم و نشر طریقت قادریه پرداخت (قزلجى، همانجا؛ محمدامین زکى، ص ۲۲۶). خالد در سلیمانیه مخالفانى داشت که از جمله آنان ملامحمد بالکى و شیخ معروف نودهى بودند.

شیخ معروف رساله اى در نکوهش خالد با عنوان تحریرالخطاب فى الرد على خالدالکذاب نگاشت و آن را نزد سعیدپاشا (والى بغداد) فرستاد و خواستار تبعید خالد از بغداد شد. در این رساله خالد به کفر متهم شده بود. با این حال، سعیدپاشا در حمایت از شیخ خالد دستور داد علماى بغداد جوابى در رد اتهامات شیخ معروف بنویسند (خانى خالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۶۸ـ۶۶۹؛ خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همان مقدمه، ص ۲۲، پانویس ۳؛ جاف، ۱۳۵۷ش، ص ۲۴۱ـ۲۴۲).

از جمله کتابهایى که آن زمان در رد رساله شیخ معروف نودهى نوشته شد عبارت بود از:سل ّالحِسام الهندى لنصره مولانا خالدالنقشبندى تألیف ابنعابدین (متوفى ۱۲۵۲) که بسیارى از علماى بغداد و شام و سلیمانیه بر آن تقریظ نوشته اند و القولالصواب بِردِّ ماسُمِّىَ بتحریرالخطاب از شیخ محمدامین طبقچلى (رجوع کنید به خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همان مقدمه، ص ۱۲۸؛ جاف، ۱۳۵۷ش، ص ۲۴۲؛ درنیقه، ص ۸۱ـ۸۲).

با این حال، خالد به سبب مخالفتهاى شدید مجبور به ترک سلیمانیه شد. وى در ۱۲۲۸ دوباره به بغداد رفت و در مدرسه احسائیه به تدریس مشغول شد. در ۱۳۳۰ تکیه و کتابخانهاى در آنجا تأسیس شد که به کتابخانه و تکیه خالدیه مشهور گردید (خانىخالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۶۹؛ آقابزرگ طهرانى، ج ۷، ص ۲۹۱؛ محمدامین زکى، همانجا؛ براى روایت دیگر درباره سبب خروج خالد از سلیمانیه رجوع کنید به ادموندز، ص ۷۲ـ۷۳).

در این زمان بسیارى از علما و رجال بغداد در صف مریدان شیخ خالد قرار گرفتند و محمودپاشا فرزند، عبدالرحمانپاشا والى بابان، نیز به بغداد آمد (شیکلى، ص۹۰ـ۹۱). او پس از مشاهده استقبال علما و مردم بغداد از خالد، از وى دعوت کرد تا به سلیمانیه بازگردد و پس از آن خانقاهى نیز با نام خالدیه یا مولانا خالد در سلیمانیه تأسیس شد (قزلجى، ص ۴۷؛ خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همان مقدمه، ص ۴۰).

شیخ خالدنقشبندى به دمشق، شام، قدس، مدینه و مکه نیز سفر کرد (حیدرىزاده، ص ۲۹؛ محمدامین زکى، ص ۲۲۷). هدایت در تذکره ریاض العارفین (ص ۲۵۸) به سفر خالد به دیگر شهرهاى قلمرو عثمانى نیز اشاره کرده است.

خالد نقشبندى خلفا، مریدان و شاگردان بسیارى در اغلب نواحى اسلامى داشت. او مروج طریقت نقشبندیه در کردستان، عراق، ترکیه، سوریه، عربستان و غیره بود و به همین دلیل کتابهاى زیادى در شرح احوال و آثار و مناقب او نوشته اند (رجوع کنید به خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همان مقدمه، ص ۱۲۷ـ۱۲۹).

برخى خلفاى مشهور خالد نقشبندى عبارت اند از:

شیخ اسماعیل اَنارانى در دمشق؛

شیخ عثمان سراج الدین در کردستان عراق که مؤسس طریقت مجدّدیه خالدیه (رجوع کنید به ادامه مقاله) بود؛

شیخ خالد جزیرى در دیار بکر؛

شیخ خالد کرد در مدینه؛

شیخ احمد غربوزى در ازمیر؛

شیخ عبدالغفور کردى کرکوکى در بغداد؛

و شیخ محمودبن عمر در عمادیه (رجوع کنید به خانى خالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۹۳).

شاگردان و مریدان

ملایحیى مُزُورى عمادى (رجوع کنید به حسینى نقشبندى، ص ۴۰۴)،

شیخ محمدبن عبداللّه خانى (خانىخالدى نقشبندى، ۱۴۰۱، ص ۴۷ـ۴۸) و

شیخ محمدبن سلیمان بغدادى*، مؤلف الحدیقه النَّدیّه فى الطریقه النقشبندیه و البهجه الخالدیه، از شاگردان و مریدان مشهور او بودهاند (رجوع کنید به محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۱).

بسیارى از دانشمندان وابسته به حکومت عثمانى به طریقت وى پیوستند از جمله سید محمود شهابالدین آلوسى بغدادى، مؤلف تفسیر روحالمعانى، و سیدمحمدامین ابنعابدین مفتى دمشق (رجوع کنید به مردوخ روحانى، ج ۱، ص ۳۰۸؛ درنیقه، ص ۸۲ـ۸۳). داودپاشا (والى بغداد) و بسیارى افراد دیگر نیز از مریدان خالد نقشبندى بوده اند (رجوع کنید به درنیقه، همانجا؛ حسینى نقشبندى، ص ۴۰۵ـ۴۰۶؛ صواف، ص ۳۹ـ ۴۲).

رحلت

خالد در ۱۲۴۲ در دمشق در اثر ابتلا به طاعون درگذشت و در کوه قاسیون دفن شد (ابنعابدین، ص ۵۵ـ۵۶؛ اسماعیل بغدادى، ج ۱، ستون ۳۴۴).

فرزندان

خالد نقشبندى چهار پسر به نامهاى بهاءالدین محمد، شمسالدین عبدالرحمان، شهابالدین و نجمالدین و یک دختر به نام فاطمه داشت. که سه پسر او بر اثر ابتلا به طاعون درگذشتند و تنها نجمالدین (متوفى ۱۲۷۰) پس از تربیت و تعلم نزد عمویش، شیخ محمد صاحب، طریقت را اخذ کرد (صواف، ص ۴۷ـ۵۰).

طریقت خالدیه به عنوان یکى از شاخه هاى طریقت نقشبندیه پس از شیخ خالد نقشبندى شکل گرفت و به دلیل سفرهاى متعدد وى و تعداد کثیر مریدان و خلفایش به سرعت در مناطق مختلف اسلامى انتشار یافت. پس از مرگ وى، پیروان او به مناطق مختلف، از حوزه بالکان تا جنوب شرقى آسیا رفتند. امروزه مریدان او عمدتآ در سرزمینهاى اسلامى عرب، ترک و کردنشین حکومت عثمانى و نیز نواحى کردنشین ایران یافت مىشوند. خالد بر حیات دینى موطن خود کردستان تأثیر خاصى داشت (شیکلى، ص ۸۹)؛ زیرا نزد کردها، عمل به شعائر اسلامى پیوسته با عضویت در طریقتى صوفیانه همراه بوده است. البته طریقت نقشبندیه قبل از خالد نیز در کردستان رواج داشته است (رجوع کنید به جاف، ۱۳۵۳ش، ص ۲۶۵ـ ۲۶۶؛ قسادمونذر، ص ۷۷) و در واقع وى حلقه اتصال نقشبندیه هند با نقشبندیه کردستان ایران و عراق و سوریه به شمار مىرود.

یکى از مهمترین آموزه هاى طریقتى خالد، تعلیم درباره «رابطه» است، که گویا در زمان خود او مناقشه برانگیز بوده است. مراد وى از رابطه، ربط قلبى مرید به شیخ و به تصور در آوردن صورت و هیئت شیخ براى مدد جستن معنوى مرید از روحانیت شیخِ کامل است که این رابطه به هنگام غیبت شیخ و پس از مرگ وى نیز محفوظ مىماند (خالد نقشبندى، ۱۴۲۰، ص ۹۴، ۱۲۳ـ۱۲۴؛ خانى خالدى نقشبندى، ۱۴۰۱، ص ۲۲ـ۲۶).

آثار

خالد نقشبندى آثار و تألیفات بسیارى به عربى، فارسى و کردى دارد از جمله:

مجموعه مکاتبات به عربى و فارسى که بخش عربى آن با عنوان بُغیهالواجد فى مکتوبات المولى خالد به کوشش برادرزادهاش، محمد اسعد صاحبزاده، گردآورى و تنظیم شده و در ۱۳۲۴ در دمشق به چاپ رسیده است (جاف، ۱۳۵۷ش، ص ۲۴۶).

علاوه بر این، رساله هایى نیز از شیخ خالد به چاپ رسیده از جمله:

رساله العقد الجوهرى فى بیان الفرق بین کَسْبَىِ الماتُریدى و الاشعرى در علم کلام و مسئله جبر و اختیار و اراده جزئیه که شروحى نیز بر آن نگاشته شده است (رجوع کنید به خالد نقشبندى، ۱۴۲۰، ص ۱۳۳ـ۱۵۲؛ همو، ۱۳۶۸ش، مقدمه معتمدى، ص ۱۲۶)؛

رسالهاى در بحث عبادات (خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همان مقدمه، ص ۱۲۶ـ۱۲۷)؛

فرائد الفوائد که شرح حدیث جبرئیل به فارسى است (اسماعیل بغدادى، همانجا)؛

رساله جلاء الاکدار و السیف البتار بالصلوه على النبى المختار که در آن نام اصحاب غزوه بدر را به ترتیب حروف الفبا گردآورده است (خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همان مقدمه، ص ۱۲۷؛ قس همو، ۱۴۲۰، ص ۹۸)؛

رسالهاى در آداب ذکر طریقت نقشبندى (رجوع کنید به خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همانجا؛ همو، ۱۴۲۰، ص ۹۳ـ۹۷)؛

حاشیهاى بر النهایه رملى در فقه شافعى؛

تعلیقاتى مدون بر حاشیه خیالى بر شرح عقاید نسفى در علم کلام که در ۱۳۰۷ در استانبول چاپ شده است؛

حاشیهاى به نام تتمه بر کتاب عبدالحکیم سیالکوتى در نحو؛

شرحى فارسى بر اطباق الذهب زمخشرى؛

دیوان اشعار فارسى و عربى و کردى (همو، ۱۳۶۸ش، مقدمه معتمدى، ص ۱۲۶ـ۱۲۷) مشتمل بر غزلها و قصیده ها و قطعات و مثنویات و غیره که در آنها خالد تخلص مى کرده و سروده هایش را با اشعار حافظ، سعدى، شبسترى، مولوى و جامى و شاعران دیگر آراسته است (همان، ص ۲۴۱به بعد؛ براى اطلاع بیشتر رجوع کنید به اسماعیل بغدادى، همانجا؛ زرکلى، ج ۲، ص ۲۹۴؛ نیز براى دیدن برخى از رسائل به طور کامل رجوع کنید به خالد نقشبندى، ۱۴۲۰).



منابع:

(۱) آقابزرگ طهرانى؛
(۲) ابنعابدین، سل الحسام الهندى لنصره مولانا خالد النقشبندى، (دمشق ۱۳۰۱)؛
(۳) اسماعیل بغدادى، هدیهالعارفین، ج ۱، در حاجىخلیفه، ج ۵؛
(۴) محمدبن سلیمان بغدادى، الحدیقه الندیه فى الطریقه النقشبندیه و البهجه الخالدیه، در عبدالمجیدبن محمدخانى خالدى نقشبندى، السعاده الابدیه فیما جاء به النقشبندیه، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۵) حسن جاف، «تحقیق در مورد شرححال و آثار مولانا خالد نقشبندى»، در هشتمین کنگره تحقیقات ایرانى، دفتر۱، به کوشش محمد روشن، تهران: فرهنگستان ادب و هنر ایران، ۱۳۵۷ش؛
(۶) همو، «طریقت در میان کردها»، بررسیهاى تاریخى، سال ۹، ش ۵ (آذر ـ دى ۱۳۵۳)؛
(۷) حامد بیسارانى، ریاض المشتاقین، نسخه عکسى کتابخانه بنیاد دایرهالمعارف اسلامى، ش ۳۴۵۶۶؛
(۸) عبدالرحمان حسینى نقشبندى، السادات النقشبندیه: تاریخ و مواقف و دروس و عبر، اربیل ۱۹۹۸؛
(۹) ابراهیم فصیح حیدرىزاده، المجد التالد فى مناقب الشیخ خالد، (استانبول ۱۲۹۲)؛
(۱۰) خالد نقشبندى، بعض رسائل و مؤلفات مولانا الامام خالد النقشبندى، در محمدشریف صواف، مولانا الشیخ خالد النقشبندى: حیاته، منهجه، آثاره، دمشق ۱۴۲۰/۲۰۰۰؛
(۱۱) همو، نقشى از مولانا خالد نقشبندى و پیروان طریقت او، تحقیق و تصحیح و ترجمه مهیندخت معتمدى، تهران ۱۳۶۸ش؛
(۱۲) عبدالمجیدبن محمد خانى خالدى نقشبندى، السعاده الابدیه فیما جاء به النقشبندیه، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۱۳) همو، الکواکب الدریه على الحدائق الوردیه فى اجلاء الساده النقشبندیه، چاپ محمد خالد الخرسه، (دمشق ? ۱۹۹۶)؛
(۱۴) محمد درنیقه، الطریقه النقشبندیه و اعلامها، (طرابلس ?۱۴۰۷/ ۱۹۸۷)؛
(۱۵) خیرالدین زرکلى، الاعلام، بیروت ۱۹۸۹؛
(۱۶) محمدشریف صواف، مولانا الشیخ خالد النقشبندى: حیاته، منهجه، آثاره، دمشق ۱۴۲۰/۲۰۰۰؛
(۱۷) محمد قزلجى، التعریف بمساجد السلیمانیه و مدارسها الدینیه، (بغداد )۱۳۵۶/۱۹۳۸؛
(۱۸) محمدامین زکى، تاریخ السلیمانیّه، نقله الى اللغه العربیه جمیل احمد روزبیانى، بغداد ۱۳۷۰/۱۹۵۱؛
(۱۹) بابا مردوخ روحانى، تاریخ مشاهیرکرد، تهران ۱۳۶۴ـ ۱۳۷۱ش؛
(۲۰) احمد نقشبندى خالدى، کتاب جامعالاصول فى الاولیاء، مصر ۱۳۳۱، چاپ افست قاهره (بىتا.)؛
(۲۱) رضاقلىبن محمدهادى هدایت، تذکره ریاضالعارفین، چاپ سنگى تهران ۱۳۰۵؛

(۲۲) Cecil John Edmonds, Kurds, Turks and Arabs: politics, travel and research in north-eastern Iraq 1919-1925, London 1957;
(۲۳) Ferhad Shakely, “The Naqshbandi sheikhs of Hawraman and the heritage of Khaliddiyya – Mujaddidiyya in Kurdistan”, in Naqshbandis in Western and Central Asia: change and continuity, papers read at a conferene held at the Swedish Research Institute in Istanbul June 9-11, 1997, ed. Elisabeth Ozdalga, Istanbul: Swedish Research Institute in Istanbul, 1999.

 دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۴ 

زندگینامه سناءاللّه(ثناءاللّه) خراباتى«خراباتى»(متوفی۱۲۹۷ه ق)

 سناءاللّه (ثناءاللّه)، شاعر و عارف و نویسنده سده سیزدهم کشمیرى. نام اصلى او «سُنه‌شاه» و تخلصش «خراباتى» است، اما حدود ۵۷ نام و لقب دیگر براى او ذکر شده که ظاهرآ به‌سبب تفاوت احوال و شیوه زندگى او در میان مردم بوده است (رجوع کنید به تسبیحى، ص چهارده ـ هفده).

وى در ۱۲۲۴ در روستاى طَنْگاه در بخش بلندمیر، نزدیک سِرینَگَرِ کشمیر، به دنیا آمد (همان، ص سیزده). نسب خراباتى به سیدعبدالرحمان بلبل‌شاهِ کشمیرى* (عارف و صوفى قرن هشتم) مى‌رسد و گویا وى به این نسب تمایلى نداشته است (همان، ص بیست‌وچهار). آن‌گونه که از آثار وى برمى‌آید در هیچ مکتب و مدرسه‌اى درس نخوانده بود و آموخته‌هایش را یا نزد نخستین مربى معنوى خود، جدّ مادرى‌اش، شاه عبدالغفور، یا در اثر گذشت روزگار و همنشینى با بزرگان علم و ادب و طریقت فراگرفته بود.

در برخى نوشته‌هایش نیز ادعا کرده که دانش ادبى و شعرى خود را از غیب دریافته است (رجوع کنید به همان، مقدمه قادرى نورى، ص چهل‌وهفت؛ قلعه‌دارى قریشى، ص ۳۳). او همچنین مدعى بود که زبانهاى فارسى، ترکى، عربى، اردو، پنجابى و کشمیرى را مى‌داند و با انواع علوم و فنون و هنرها نظیر نجوم، هندسه، هیئت، قیافه‌شناسى، خواب‌گزارى، شعر، اخلاق، طلسمات، کیمیا، طب، فقه، تجوید، انساب، رجال، اخبار، صرف و نحو، معانى و بیان، فقه‌اللغه، خوشنویسى، نقاشى و تجارت آشنایى کامل دارد (تسبیحى، همان مقدمه، ص چهل‌وهشت؛ قلعه‌دارى قریشى، ص ۲۵ـ۲۶).

خواجه سناءاللّه در جوانى پیوسته در سیر و سفر بود و تقریبآ تمام شبه‌قاره را سیاحت کرد. در کودکى از روستاى خود به جَمّونِ کشمیر رفت و در آنجا مورد توجه خاص مهاراجا گُلابْ سینگ قرار گرفت (تسبیحى، ص چهارده). قلعه‌دارى قریشى (ص ۲۶)، به استناد گفته خراباتى و بدون ذکر مأخذ، سال ورود خراباتى را به دربار مهاراجا ۱۲۳۵ آورده که نادرست مى‌نماید، زیرا در ۱۲۳۵ خراباتى یازده ساله بوده و بعید است که در آن سن این همه علوم و فنون را آموخته باشد و مسئولیت نظارت بر اموال دربار را به او سپرده باشند.

افزون بر آن، آغاز حکومت مهاراجا در کشمیر سال ۱۲۶۲ بوده و خراباتى گفته است که تا چهل سال نزد مهاراجا با عیش و عشرت گذرانیده (رجوع کنید به همانجا)، در حالى که مدت فرمانروایى مهاراجا در کشمیر دوازده سال بیش نبوده، لذا ممکن است خراباتى در چهل سالگى (۱۲۶۴) به دربار پیوسته باشد.

خراباتى در پى اتهام اختلاس اموال مهاراجا بازداشت شد و تا مدتى در قلعه هَرى پَرْبَت زندانى بود، سپس در ۱۲۷۲ آزاد شد و در همان سال کتاب تحفه‌الزمان را در شکایت از روزگار نگاشت (همان، ص ۲۸). در این کتاب خراباتى مدعى شده که دوازده سال در انزوا بوده و پس از آن در حین سیر و سفر تجربه‌هاى زیادى اندوخته است (رجوع کنید به تسبیحى، ص ۵). در این صورت، حضورِ خراباتى در دربار مهاراجا در سالهاى مذکور بیشتر محل تردید است، زیرا او در فاصله سالهاى ۱۲۶۰ تا ۱۲۷۲ در انزوا بوده است.

خراباتى حنفى‌مذهب و پیرو طریقت قادرى بود و در کلیه آثارش به مدح شیخ‌عبدالقادرِ گیلانى* (متوفى ۵۶۱) پرداخته است و خود نیز سلسله طریقتى دارد که آن را سلسله فضلى یا سلسله خراباتى نامیده است (رجوع کنید به همان، ص بیست‌وهشت). از پیران و مشایخ او، شاه‌صادق قلندر و شاه عبدالغفور بوده‌اند، هرچند که خراباتى را از مخالفان سرسخت «مریدى و مرادى» باید به‌شمار آورد (همان، ص سى، سى‌ودو). خراباتى در سفرهایش بزرگان و عارفانى را دیده است، نظیر حاجى‌محمد قلندر در جمّون، شاه طیب در کشمیر، سید وهاب در کلکته، شاه‌قلندر در کابل و غلام‌الدین خراسانى و پیر خراباتى در پنجاب (رجوع کنید به قلعه‌دارى قریشى، ص ۱۸ـ۲۴).

خراباتى از راه رفوگرى و بعدها تجارت پشم زندگى مى‌کرد و شاید به اقتضاى همین پیشه بود که تا سیالکوت، لاهور، جالندَر، کلکته، کابل و ترکستان هم رفت (رجوع کنید به همان، ص ۱۹، ۲۳ـ۲۴). برخى با استناد به جهان‌نامه، که در موجودیت و نیز صحت انتساب آن به خراباتى تردید زیادى هست، گفته‌اند که خراباتى در سفر به ایران با یکى از دختران ناصرالدین‌شاه قاجار مشاعره و مناظره داشته است (رجوع کنید به منزوى، ج ۱، ص ۳۱؛ ظهورالدین احمد، ج ۵، ص ۲۸۶).

رحلت

وى در اواخر عمر به قصبه جلالپورْجَتان، در بخش گجرات پاکستان، نقل مکان کرد و در ۱۷ ذیقعده ۱۲۹۷ در همانجا درگذشت و در گورستان جاده کَلاچَور دفن شد.

وزارت اوقاف و امور مذهبى پاکستان با مشارکت مرکز تحقیقات فارسى ایران و پاکستان در اسلام‌آباد، در ۲۰ آبان ۱۳۵۵/ ۱۱ نوامبر ۱۹۷۶ ساختنِ بقعه‌اى را بر خاک او آغاز کرد که ناتمام ماند (میر، ص ۴۵۰ـ۴۵۲؛ سلیچ، ص ۸۹ـ ۹۰). خراباتى ظاهرآ سه‌بار ازدواج کرد و از چهار فرزند او تنها محمدشاه باقى‌ماند که هنگام فوت پدر دوازده ساله بود وپس از پدر به مقامات عالى عرفانى رسید، آن‌گونه که درجلالپورِ گجرات به «پادشاه بى‌تاج» معروف شد (تسبیحى، ص بیست‌وچهار).

خراباتى نویسنده و سراینده پرکارى بود و آثارى نظیر سُبَحات آفتابى و خلاصه‌الاسرار را در یک روز سروده بود (همان، ص ۹۶، ۷۰). تعداد آثارش را بیش از صد عنوان تخمین زده‌اند (رجوع کنید به همان، ص هجده)، اما آنچه به دست ما رسیده ۵۲ عنوان است که آنها را در فاصله سالهاى ۱۲۴۵ تا ۱۲۹۳ نگاشته است. از این میان، پنجاه عنوان به فارسى (۴۴ اثر به شعر) و دو عنوان به کشمیرى است (همان، ص هجده‌ـ بیست‌ودو).

قلعه‌دارى قریشى در ۱۳۴۹ش/۱۹۷۰ به ۳۶ اثر وى دست یافت و به کمک آنها توانست زندگینامه و کتابنامه او را بنویسد. دو سال بعد، با تلاش تسبیحى، تعداد آثار کشف شده‌اش به ۵۲ عنوان رسید و تسبیحى فهرست جامعى از آثار وى تهیه کرد. آثار پیدا شده او، که همه نسخه خطى است، تا چند سال پیش در اختیار نوه دخترى‌اش، سیدریاض حسین شاه‌خراباتى، در لاهور بود که ظاهرآ اینک در کتابخانه گنج‌بخش نگهدارى مى‌شود (رجوع کنید به همان، ص دوازده).

آثار

مهم‌ترین آثار فارسى خراباتى عبارت‌اند از :

۱) تذکره‌الواصلین، به نظم، که در ۱۲۷۸ یا ۱۲۷۹ سروده شده و موضوع آن شرح‌حال و آثار و عقاید پیشوایان طریقه قادریه، قلندریه و دیگر اولیا و پیران شاعر است. این اثر در سه دفتر سامان یافته است، دفتر اول به نام قادرى، دفتر دوم به نام قلندرى در بیان طریقه قلندرى و شرح زندگانى شاه دولایى گجراتى و دفتر سوم به نام غفورى و صادقى که احوال بسیارى از مشایخ صوفیه و شاعران خطه کشمیر در آن آمده است (رجوع کنید به همان، ص ۱۲ـ۱۷).

۲) تفسیر سنا، به نظم شاملِ تفسیر سوره فاتحه و بخشى از قرآن کریم، که در آن تفسیر حسینى (نوشته حسین واعظ کاشفى) را از نثر به نظم درآورده است و با استفاده از تفاسیر کهنى که نام آنها را ذکر کرده، آیات را تفسیر کردهاست (رجوع کنید به همان، ص ۲۹ـ۳۲؛ قلعه‌دارى قریشى، ص ۷۷).

۳) جنت‌الاسرار، به نظم، که شرح مثنوى گلشن راز محمود شبسترى است (رجوع کنید به تسبیحى، ص ۳۷ـ۴۳).

۴) حق‌الاسلام یا حقیقت اسلام، در شرح و تفسیر آیات قرآن و احادیث و کلمات پیشوایان اسلام و سخنان مشایخ کِبار در برترى اسلام (رجوع کنید به همان، ص ۵۵ـ۵۸).

۵) حقیقه‌الاولیاء، به نظم، در اقوال و رفتار مشایخ و بزرگان دین (رجوع کنید به همان، ص۶۲ـ۶۳).

۶) خلاصه‌التوحید موحدین، در شرح و تحلیل عقاید عرفانى و توحیدى مسلمانان و هندوان (رجوع کنید به همان، ص ۷۱ـ۷۵).

۷) کلیات دیوان سنا یا دیوان فضلى، که هم به زبان کشمیرى و هم به زبان فارسى است و برخى از اشعار آن به سبک اشعار حافظ شیرازى سروده شده‌است (همان، ص۸۰ـ۸۲، ۸۷ـ۹۵).

۸) دلیل‌الصادقین، در شرح احوال پیران و مرشدان خراباتى و کرسى‌نامه‌هاى قادریه و کبرویه و چشتیه و نقشبندیه و شرح‌حال مؤلف (رجوع کنید به همان، ص ۸۳ـ۸۷).

۹) مثنوى تاریخىِ مهاراج‌نامه، به پیروى از شاهنامه، در تاریخ راجاهاى کشمیر، از قدیم‌ترین روزگار تا مهاراجا رَنْدْهیرْ سینگ، فرزند مهاراجا گلاب سینگ (رجوع کنید به همان، ص ۱۷۴ـ۱۷۹؛ براى اطلاع از آثار دیگر وى رجوع کنید به همان، ص ۱۳۳ـ ۱۵۳، ۱۷۹ـ۱۸۲).

خراباتى در بیشتر آثار منظوم خود از بزرگان تقلید کرده و به نظیره‌گویى پرداخته است، چنان‌که بحرالانوار را در جواب مخزن‌الاسرار نظامى و مجمع‌البرکات را به تقلید از بوستان سعدى سروده است. شعر او خالى از اشتباهات عروضى و دستورى نیست و نثر او، به خصوص در بیان مسائل عرفانى و دینى، بسیار مبهم و مغلق است (ظهورالدین احمد، ج ۵، ص ۲۹۲).

از میان آثار او تنها مثنوى خلاصه‌الاسرار، به تصحیح محمدحسین تسبیحى و با ترجمه اردوى احمدحسین قلعه‌دارى‌قریشى، همراه با دیوان تحفه‌القادرىِ خراباتى، به اهتمام احمدحسین قلعه‌دارى‌قریشى، یکجا در ۱۳۹۲ (۱۳۵۱ش)/ ۱۹۷۲ در لاهور به چاپ رسیده است.



منابع :

(۱) محمدحسین تسبیحى، فهرست نسخه‌هاى خطى خواجه سناءاللّه خراباتى، راولپندى ۱۳۵۱ش؛
(۲) منیراحمد سلیچ، خفتگان خاک گجرات، پنجاب ۱۴۱۷؛
(۳) ظهورالدین احمد، پاکستان مین فارسى ادب، ج ۵، لاهور ۱۹۹۰؛
(۴) احمدحسین قلعه‌دارى قریشى، پیرخرابات، لاهور ۱۹۷۰؛
(۵) احمد منزوى، فهرست مشترک نسخه‌هاى خطى فارسى پاکستان، اسلام‌آباد ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ش؛
(۶) عارف‌على میر، تاریخ جلال‌پورجستان، گجرات ۲۰۰۲٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۶

زندگینامه شیخ احمدبن عیسى بغدادى«ابوسعید خرّاز»(متوفی۲۸۶ه ق)

ابوسعید خرّاز ،احمدبن عیسى بغدادى، عارف قرن سوم. غیر از لقب خرّاز (براى وجوه این نام‌گذارى رجوع کنید به ابونصر سراج، ص ۱۹۶؛ انصارى، ص ۱۵۹ـ۱۶۰؛ جامى، ص ۷۲) او را با القاب لسان‌التصوف (رجوع کنید به عطار، ص ۴۵۶) و قمرالصوفیه (خطیب بغدادى، ج ۴، ص ۲۷۶؛ ذهبى، ج ۱۳، ص ۴۲۱) نیز خوانده‌اند.

درباره تاریخ تولد و خانواده اواطلاع چندانى در دست نیست. همچنین اطلاعات پراکنده‌اىنیز درباره سفرهاى او در دست است (مانند سفر به رمله‌و بیت‌المقدس رجوع کنید به ابونصر سرّاج، ص ۲۰۵؛ نیز رجوع کنید به د.اسلام، چاپ دوم، ذیل مادّه). او به احتمال قوى در ایام محنت صوفیان، که به دست غلام خلیل پدید آمده بود، از بغداد به مصر مهاجرت کرد و مدتى را نیز در مکه مجاور بود (انصارى، ص ۱۵۹؛ جامى، همانجا).

خرّاز با صوفیان بسیارى معاصر یا معاشر بود، از جمله ذوالنون مصرى، ابوعبداللّه نَباجى، ابوعبید بُسرى، بِشربن حارث، عَمروبن عثمان مکى (رجوع کنید به سلمى، ص ۲۲۸، ۳۷۳؛ قشیرى، ص ۴۰۹، ۴۳۴؛ انصارى، همانجا) و با برخى از آنها نیز مکاتبه مى‌کرد (براى برخى از این مکاتبات رجوع کنید به ابونصر سرّاج، ص ۲۳۳، ۲۳۷، ۲۳۹). گفته‌اند که خرّاز شاگرد محمدبن منصور طوسى بوده و از او و ابراهیم‌بن بشّار خراسانى روایت کرده است (رجوع کنید به ذهبى، ج ۱۳، ص۴۲۰؛ جامى، ص ۶۲، ۷۲). برخى چون على‌بن محمد واعظ مصرى، ابومحمد جریرى* و على‌بن حفص رازى نیز از خرّاز روایت کرده‌اند (رجوع کنید به سُلَمى، ص ۲۲۸ـ ۲۲۹؛ خطیب بغدادى؛ ذهبى، همانجاها).

خرّاز در میان اهل تصوف، به‌ویژه در مکتب بغداد، مقامى بلند داشت، از جنید بغدادى نیز چنین نقل شده است: «اگر ما آنچه را ابوسعید بدان رسیده از خداوند طلب کنیم، هلاک خواهیم شد» (رجوع کنید به خطیب‌بغدادى، ج۴، ص۲۷۷؛ جامى، ص۷۳). گفته شده است هرچند وى خود را شاگرد جنید مى‌خواند، اما درحقیقت از او برتر بود (رجوع کنید به انصارى؛ جامى، همانجاها) . با وجود این عباس‌بن مهتدى در باب ورع بر او خرده گرفته است (رجوع کنید به قُشَیرى، ص ۱۱۵؛ عطار، ص۴۶۰). خرّاز از میان معاصرانش، ابن‌عطا آدمى را بزرگ مى‌داشت و او را صوفى حقیقى مى‌دانست (رجوع کنید به انصارى، ص۳۵۷؛ عطار، ص۴۸۸).

تصوف خرّاز همچون جنید با رعایت شریعت همراه بود. او مقام نبوت را برتر از ولایت مى‌دانست و معتقد بود که هر نبى قبل از نبوت حائز مقام ولایت بوده است. همچنین او از گروهى از صوفیان دمشق به‌سبب قول بدعت‌آمیزشان درباره رؤیت خدا انتقاد کرده بود (رجوع کنید به د.اسلام، همانجا). با وجود این علماى ظاهر او را به‌سبب برخى مطالب، که در کتاب السّرّ آورده بود، به کفر منسوب کردند (رجوع کنید به عطار، ص ۴۵۶ـ۴۵۷؛ ذهبى، ج ۱۳، ص ۴۲۱). خرّاز در پاسخ کسى که علت تکفیر را از او پرسید، گفته بود: «گفتم میان من و حق حجاب نیست» (رجوع کنید به انصارى، ص ۱۸۳). به خرّاز اشعار اندکى نسبت داده شده است (رجوع کنید به ابونصر سرّاج، ص ۲۵۶؛ سلمى، ص ۲۳۲؛ جامى، ص ۷۵).

رحلت

تاریخ وفات او را به اختلاف بین ۲۷۷ تا ۲۹۷ ذکر کرده‌اند (رجوع کنید به سلمى، ص ۲۲۸؛ قشیرى، ص ۴۰۹؛ خطیب بغدادى، ج ۴، ص۲۷۸؛ ذهبى، ج ۳، ص۴۲۰). برخى متأخران (رجوع کنید به زرین‌کوب، ص ۱۲۳؛ د. اسلام، همانجا) تاریخ ۲۸۶ را ترجیح داده‌اند.

آرا

خرّاز زهد و باطن‌گرایى را در صورت مخالفت با ظاهر شرع، باطل مى‌دانست (رجوع کنید به سُلَمى، ص ۲۳۱؛ ابونعیم اصفهانى، ج۱۰، ص ۲۴۷). درباره سماع از او نقل شده است که او پیامبر اکرم صلى‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم را در خواب دیده و پیامبر وى را که در حال خواندن بیتى انگشت بر سینه مى‌زد، از این کار نهى کرده (رجوع کنید به عطار، ص ۴۵۸) و ظاهرآ این قول به نوعى حرمت سماع را از نظر وى بازمى‌نماید.

گفته شده است که خرّاز اولین کسى بود که از علم فنا و بقا سخن گفت (رجوع کنید به سُلَمى، ص ۲۲۸؛ عطار، ص ۴۵۶). این قول پذیرفتنى نیست و بهتر است گفته شود که موضوع فنا و بقا محور مباحث و تعالیم خرّاز بوده است (د. اسلام، همانجا). از نظر او اولین مقام کسى که به علم توحید دست یابد و آن را محقق سازد، فناى ذکر اشیاء است از قلب او و انفراد او با خداى تعالى (رجوع کنید به قشیرى، ص ۳۰۲).

به عقیده او اولین مقام اهل معرفت، تحیّر با افتقارات و بعد سُرور با اتصال و آنگاه فنا با انتباه و در نهایت بقا با انتظار است که هیچ مخلوقى به رتبه‌اى از این بالاتر دست نمى‌یابد (رجوع کنید به عطار، ص۴۶۰). او فنا را فناى بنده از رؤیت بندگى و بقا را بقاى بنده به شاهد الهى تعریف مى‌کرد و بر آن بود که وقتى خداوند بخواهد بنده‌اى را به دوستى برگزیند، ابتدا درِ ذکر را بر وى مى‌گشاید و سپس او را به قرب رهنمون مى‌شود (رجوع کنید به هجویرى، ص ۳۱۶؛ نیز براى معناى قرب حقیقى نزد او رجوع کنید به قشیرى، ص ۴۷)، سپس او را به مجالس انس با خود بالا مى‌برد و بر کرسى توحید مى‌نشاند. بعد حجابها را از برابر او برمى‌دارد و او را در دار فردانیت قرار مى‌دهد و جلال و عظمت خود را بر وى آشکار مى‌سازد.

در این مرحله، سالک هیچ اراده و خواستى ندارد، در حفظ و حمایت خداوند قرار مى‌گیرد و فانى مى‌شود (رجوع کنید به هجویرى، ص ۲۶۳). توکل آموزه دیگرى است که در تعالیم ابوسعید بسیار مورد تأکید نظرى و عملى واقع شده است (براى حکایات مختلف درباره توکل او براى نمونه رجوع کنید به ابونصر سرّاج، ص ۳۲۹؛ عطار، ص ۴۵۹ـ۴۶۰). مراحل طریق از نظر او با توبه آغاز مى‌شود و با گذر از مقام خوف و رجاء، سیر سالک به ترتیب به مرتبه صالحان، مریدان، مطیعان، اولیا و مقربان مى‌انجامد (رجوع کنید به ابونعیم اصفهانى، ج۱۰، ص ۲۴۸).

جمله معروف او درباره معرفت در آثار بسیارى از صوفیان (براى نمونه رجوع کنید به ابونصر سرّاج، ص ۳۵؛ ابونعیم اصفهانى، ج۱۰، ص ۲۴۷؛ انصارى، ص ۶۳۵) آمده است، بنابر آن معرفت یا حاصل «عین جود» از سوى خداوند است یا ناشى از «بذل مجهود» از سوى بنده. او مَثَل نَفْس آدمى را همچون آبى مى‌دانست که در حالت سکون و آرامش پاک و صاف است، اما در صورت حرکت، به سبب موادى که در آن، ته‌نشین مى‌شود، تیره مى‌گردد. نفس آدمى نیز در صورت رویارویى با حوادث و محنتهاست که ترکیب واقعى خود را نشان مى‌دهد و ازاین‌رو آدمى باید خویش را در چنین مواقعى مورد بازجست قرار دهد تا به شناخت خود نایل آید (رجوع کنید به سلمى، ص ۲۳۱).

آثار

عطار (ص ۴۵۶)، تألیف چهارصد کتاب را در علم تصوف به خرّاز نسبت داده است که اغراق‌آمیز است. آثار به‌جامانده از ابوسعید همراه با آثار دیگر او که فقط نامى از آنها به تصریح یا به اشارت در آثار نویسندگان دیگر صوفیه آمده ــ حجم بسیارى را دربرنمى‌گیرد. به گزارش سزگین (ج ۱، ص ۶۴۶) او علاوه بر کتاب الصدق که آربرى آن را تصحیح و ترجمه و در ۱۳۱۶ش/ ۱۹۳۷ در لندن منتشر کرد کتابهایى با عناوین المسائل،

معیار التصوف و ماهیتُهُ،

الصفات،

الضیاء،

الکشف و البیان،

الفراغ،

الحقایق را نیز تألیف کرده بود، که نسخه‌هایى از آنها موجود است.

پنج کتاب اخیر را قاسم سامرایى در ۱۳۴۶ش/۱۹۶۷، در بغداد به‌چاپ رساند. در کنار این آثار از کتاب السّر، کتاب درجات المریدین، ادب الصلاه و جز آنها در آثار برخى صوفیان (رجوع کنید به ابونصر سرّاج، ص ۱۵۳ـ۱۵۴، ۲۶۴؛ عطار، ص ۴۵۶؛ نیز رجوع کنید به نویا، ص ۱۹۷ـ۱۹۹) یاد شده که به دست ما نرسیده است.

الصدق کتاب تعلیمى کوچکى براى مبتدیان است که خرّاز در آن تعالیم زاهدانه رایج در زمان خود را با تکیه بر چند مفهوم اساسى مثل صدق، صبر و اخلاق آورده است. او در کتاب الضیاء به سبکى فشرده و مبهم، هفت مرتبه کسانى که آنها را اهل تیهوهیّه و حیروریّه (گمگشتگان و حیرانان) مى‌نامد وصف کرده است.

کتاب الکشف و البیان در اثبات برترى مقام نبوت بر ولایت است و الفراغ حاصل تلاش خرّاز در توضیح تجربه عرفانى، استخراج مبانى انسان‌شناختى آن و پیوند این تجربه‌ها با ساختار روانى انسانهاست.

او در الصفات با تکیه بر مفهوم کلیدى قُرب، به توصیف هفت منزل در سیر الى‌اللّه پرداخته و در الحقایق با توجه به واژگان مربوط به تجربه عرفانى درصدد است تا حقیقت ۷۲ اصطلاح عرفانى را بازشکافد (رجوع کنید به نویا، ص ۱۹۷ـ۲۱۵، ۲۲۹).

پل نویا قسمت عمده بخش سوم کتاب معروف تفسیر قرآنى و زبان عرفانى را به شرح و توصیف مبسوط عقاید و آثار ابوسعید خرّاز اختصاص داده است (رجوع کنید به ص ۱۹۶ـ۲۶۳).



منابع :

(۱) ابونصر سرّاج، کتاب اللُّمَع فى‌التصوف، چاپ رینولد الین نیکلسون، لیدن ۱۹۱۴، چاپ افست تهران [.بى‌تا]؛
(۲) ابونعیم اصفهانى، حلیه‌الاولیاء و طبقات‌الاصفیاء، چاپ محمدامین خانجى، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۳) عبداللّه‌بن محمد انصارى، طبقات‌الصوفیه، چاپ محمدسرور مولائى، تهران ۱۳۶۲ش؛
(۴) عبدالرحمان‌بن احمد جامى، نفحات‌الانس من حضرات‌القدس، چاپ محمود عابدى، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۵) خطیب بغدادى؛
(۶) ذهبى؛
(۷) عبدالحسین زرین‌کوب، جستجو در تصوف ایران، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۸) محمدبن حسین سلمى، طبقات الصوفیه، چاپ نورالدین شریبه، حلب ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۹) محمدبن ابراهیم عطار، تذکره‌الاولیاء، چاپ محمد استعلامى، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۱۰) عبدالکریم‌بن هوازن قشیرى، الرساله القشیریه فى علم‌التصوف، چاپ معروف زریق و على عبدالحمید بلطه‌جى، دمشق ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۱) پل نویا، تفسیر قرآنى و زبان عرفانى، ترجمه اسماعیل سعادت، تهران ۱۳۷۳ش؛
(۱۲) على‌بن عثمان هجویرى، کشف‌المحجوب، چاپ و. ژوکوفسکى، لنینگراد ۱۹۲۶، چاپ افست تهران ۱۳۵۸ش؛
(۱۳) EI2, s. v. “AL- Kharraz” (by W. Madelung).
(۱۴) Faut Sezgin, Geschichte des arabischen Schriftums, Leiden 1967- .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶ 

زندگینامه حسین بن حَمدان جُنبلانى خَصیبى(متوفی۳۵۸ه ق)

حسین بن حَمدان جُنبلانى، کنیه‌اش ابوعبداللّه، از نخستین مشایخ نُصیریّه*. او در نیمه دوم سده سوم به دنیا آمد. درباره تاریخ و محل دقیق تولد در منابع اولیه اطلاعى در دست نیست. محمدامین غالب طویل (ص ۲۰۶)، سال تولد او را ۲۶۰ دانسته است. حسین‌بن حمدان در خاندانى شیعى پرورش یافت.

پدرش حمدان‌بن خصیب و عموهایش احمد و ابراهیم با امام حسن عسکرى علیه‌السلام مراوده داشتند (رجوع کنید به خصیبى، ۱۴۰۶، ص ۵۴، ۶۷؛ فریدمن، ص ۹۷). احتمالا نخستین استاد او در علوم باطنى، پدرش بود (رجوع کنید به خصیبى، ۱۴۲۱، مقدمه حبیب، ص ۱۴).

از اشاره‌هاى پراکنده‌اى که در آثار وى برجاست، چنین برمى‌آید که او به سال ۲۷۳ در کوفه بوده (رجوع کنید به همو، ۱۴۰۶، ص ۱۲۱) و شاید در همانجا نزد برخى غُلات به فراگیرى تعالیم غالیانه پرداخته و از برخى مشایخ خود همچون جعفربن محمدبن مالک بزاز فرازى کوفى (رجوع کنید به همان، ص ۳۷، ۷۰، ۸۲، ۱۰۸) و حسن‌بن محمدبن جمهور عَمى (رجوع کنید به همان، ص۲۵۰، ۳۱۴، ۳۶۰) استماع حدیث کرده است.

همچنین وى در ۲۸۲ در مکه حضور داشته (رجوع کنید به همان، ص ۶۷ـ ۶۸) و پس از این سفرها مسلمآ به مصر بازگشته است. در همان سالها با عبداللّه جنان جنبلانى فارسى رئیس فرقه نصیریه ــکه به مصر سفر کرده بودــ آشنا شد و به جمع پیروان و شاگردان او پیوست.

خصیبى با گروهى از غلات به همراه جنبلانى عازم جنبلاء شد و تا مرگ جنبلانى در آنجا ماند (محمدامین غالب طویل، ص ۲۰۵). جنبلانى اصول باطنى را که خود از ابوشعیب محمدبن نُصَیر نُمیرى آموخته بود به خصیبى آموخت؛ محمدبن نصیر خود را باب سرّ امام حسن عسکرى علیه‌السلام مى‌دانست (همان، ص ۲۰۴ـ۲۰۵؛ فریدمن، ص ۹۸).

به عقیده دجیلى (ص ۶۲۰) دو اندیشه محورى در این تعالیم یکى تأویل باطنى و دیگرى بغض مردم عرب بود. خصیبى خود در سروده‌هایش به اقامت در جنبلاء (رجوع کنید به ۱۴۲۱، ص ۱۳۳) و اخذ تعالیم باطنى، به ویژه آنچه خود آن را «علوم فارسیات» خوانده (همان، ص ۳۴، ۹۲)، اشاره کرده است.

پس از درگذشت جنبلانى، خصیبى جنبلاء را ترک کرد. از سوانح احوال او تا ۳۱۴ خبرى در دست نیست. محمدامین غالب طویل (ص ۲۰۵) بر آن است که او در این مدت به بلاد علویان از جمله شهرهاى خراسان و دیلم سفر کرده است. فریدمن (همانجا) نیز احتمال داده که او در این ۲۷ سال به دنبال مردى بوده است که دیگر تعالیم محمدبن نُصیر را از او بیاموزد. به گزارش طبرانى نصیرى (ص ۱۲۶ـ۱۳۱) خصیبى در روز ۱۰ محرّم ۳۱۴ به حضور پیرى به نام على‌بن احمد طُربائى رسید.

طربائى که بیش از صد سال عمر داشت با نقل روایتى از امام هادى علیه‌السلام خصیبى را از اسرار عاشورا آگاه ساخت و سپس حکایت روزى را گفت که امام حسن عسکرى علیه‌السلام رطب متبرکى به طربائى بخشید تا آن را به محمدبن نُصیر نُمیرى برساند. امام در آن روز نَمیرى را «باب‌اللّه» و «ولى‌المؤمنین» خطاب کرده و او را بر اسحاق‌بن محمد نخعى و دیگر اصحابش ترجیح داده و به ایشان توصیه کرده بود که از آن پس سؤالات خود را از او بپرسند. طربائى در این خبر خود را سفیر بین امام و اولیا معرفى کرده و با انتقال اسرار ولایت، خصیبى را مهیاى جانشینى محمدبن نصیر ساخته است (براى تحلیلى از این خبر و گزارشى از تأثیر آن در شکل‌گیرى مقام معنوى خصیبى رجوع کنید به فریدمن، ص ۹۸ـ۱۰۰).

خصیبى از آن پس به تبلیغ عقاید خود پرداخت و شاگردانى تربیت کرد (همان، ص ۱۰۱؛ دجیلى، همانجا). او مدتى را در بغداد گذراند و به سبب اظهارات غالیانه‌اش به زندان افتاد (رجوع کنید به خصیبى، ۱۴۲۱، ص ۴۷). زمان این حادثه به گمان فریدمن (همانجا) باید بین ۳۱۴ تا ۳۳۳ باشد. درباره رهایى او از زندان نیز افسانه‌هایى پرداخته‌اند که خود بر مقام معنوى وى نزد نصیریان افزوده است.

خصیبى پس از رهایى از زندان دعوت خود را به سوى شام برد و با گروهى از هوادارانش به حرّان رفت (همانجا). براساس آنچه در الباکوره السلیمانیه فى کشف اسرار الدیانه النصیریه (از منابع مهم نُصَیریان) آمده است، خصیبى در حرّان جماعتى از سه گروه هفده نفره تشکیل داد که موحّدون نامیده مى‌شدند. از میان این ۵۱ تن، محمدبن على جِلّى حلبى و على‌بن عیسى جِسرى عراقى رهبرى موحّدون را پس از خصیبى برعهده گرفتند (رجوع کنید به همانجا؛ محمدامین غالب طویل، ص ۲۰۶).

با سلطه آل‌بویه (حک : ۳۲۰ـ۴۴۸) بر بغداد، اوضاع براى مراجعت خصیبى به آنجا مهیا شد. به گفته طبرانى نصیرى (ص ۱۳۱) وى در ۳۳۶ به طرباء رفت و در آنجا اجتماعى از مؤمنان را که پیش از این پیرو على‌بن احمد طربائى بودند، با خود همراه کرد. شمار این گروه به ۱۴۰ تن مى‌رسید. فریدمن (ص ۱۰۲) آنان را دومین گروه موحّدون دانسته است. در بغداد نیز ظاهرآ دولتمردان آل‌بویه خصیبى را تکریم بسیار کردند و برخى از آنان به شاگردى وى درآمدند.

محمدامین غالب طویل (ص ۲۰۶ـ۲۰۷) فهرستى از نام این دولتمردان را ارائه داده است. او (ص ۲۳۸ـ۲۳۹) معزالدوله را تربیت یافته محضر خصیبى معرفى کرده و پیروزیهاى او در عراق، اهواز، کرمان و مناطق کردنشین را مرهون تأثیرات روحانى خصیبى بر وى دانسته است، اما حبیب بر آن است که سندى تاریخى براى ادعاى محمدامین غالب طویل در دست نیست (خصیبى، ۱۴۲۱، مقدمه، ص ۱۲)، با این همه دست کم گفته شده که خصیبى رساله الرأسباشیه را براى عضدالدوله نگاشته است (دجیلى، ص ۶۲۱).

علویان بر آن‌اند که عنوان این رساله تعریب عبارت «راست باش» فارسى است که دعاى نویسنده در حق شاگردش عضدالدوله بود (محمدامین غالب طویل، ص ۲۰۷). خصیبى پیش از آنکه بغداد را براى آخرین‌بار ترک کند رساله التوحید را براى شاگردش على‌بن عیسى جِسرى، ناظر پلهاى بغداد، تقریر کرد و در آن برخى از تعالیم عبداللّه جنان جنبلانى را بازگفت، بخش پایانى این رساله حاکى از آن است که خصیبى، جِسرى را به عنوان جانشین خود برگزیده است (رجوع کنید به فریدمن، ص ۱۰۵).

خصیبى در سالهاى پایانى زندگى خود دوباره به شام بازگشت و در حلب یا حوالى آن سکنا گزید. در این هنگام سیف‌الدوله حَمْدانى بر آن نواحى حکومت مى‌کرد و محمدامین غالب طویل (ص۲۶۱، ۲۶۳) بر آن است که او نیز تحت ارشاد و حمایت معنوى خصیبى بوده و در جنگهایش با رومیان از وى دستور مى‌گرفت. حبیب (خصیبى، ۱۴۲۱، مقدمه، ص ۱۲ـ۱۳) دلایلى در رد این مدعا مى‌آورد. نخست آنکه شخصیت و روحیه جنگاورانه سیف‌الدوله با چنین متابعتى سازگار نبوده است، به علاوه خصیبى در ۳۴۴ در کوفه سکونت داشته و هارون‌بن موسى تَلَّعُکْبَرى* در خانه او از وى استماع حدیث کرده است و اگر سال درگذشت وى نیز مطابق قول طویل ۳۴۶ باشد، زمانى براى تلمذ سیف‌الدوله نزد او و حضور او در غزوات سیف‌الدوله باقى نمى‌ماند. البته خصیبى معروف‌ترین اثر خود، الهدایه‌الکبرى، را به سیف‌الدوله تقدیم کرده است (محمدامین غالب طویل، ص ۲۰۷؛ دجیلى، همانجا).

رحلت

درباره تاریخ درگذشت خصیبى اختلاف‌نظر است. ابن‌داوود حلّى (ص۲۴۰) این تاریخ را ۳۵۸ دانسته است (قس محمدامین غالب طویل، ص ۲۰۶، که سال ۳۴۶ را ذکر کرده است). قبر او در شمال شهر حلب، «شیخ یابراق» نامیده مى‌شود و نصیریان هنوز آن را تکریم مى‌کنند (همانجا؛ د. اسلام، چاپ دوم، ذیل «نُصیریه»).

آثار و عقاید.

آثار خصیبى به دو دسته کلى تقسیم مى‌شود:

آثار نُصیرى و آثار شیعى.

فریدمن (ص ۱۰۷ـ۱۰۸) در پرتو این تقسیم‌بندى منشأ برخى اختلاف‌نظرهاى منابع درباره او را مشخص کرده است. او (ص ۱۰۲ـ۱۰۳) بر آن است که خصیبى در مدتى از حیات خود، به ویژه نزد آل‌بویه در بغداد، تقیه مى‌کرد و عقاید غالیانه خود را از شیعیان امامیه پنهان مى‌داشت.

براساس این رأى، الهدایه تنها اثر شیعى بر جاى‌ مانده از او به شمار مى‌رود که در منابع به نامهاى الهدایه‌الکبرى، تاریخ‌الائمه، الهدایه فى تاریخ الائمه و معجزاتهم و کتاب أسماءالنبى و الائمه علیهم‌السلام نیز نامیده شده است (رجوع کنید به نجاشى، ص ۶۷؛ طوسى، ۱۴۲۰، ص ۱۴۶؛ قس امین، ج ۵، ص ۴۹۰ـ۴۹۱، که تاریخ الائمه، اسماءالنبى، اسماءالائمه و الهدایه الکبرى را چهار اثر مختلف ذکر کرده است).

برخى روایات این کتاب در آثار امامیه نقل شده است (براى نمونه رجوع کنید به طوسى، ۱۴۱۱، ص ۳۵۵ـ۳۵۶؛ حلّى، ص ۴۳۳ـ۴۵۸؛ مجلسى، ج ۵۳، ص ۱ـ۳۵).

با این همه الهدایه از عقاید غالیانه و مخالف شیعه خالى نیست. خصیبى در این اثر به تحریف قرآن و تفاوت آن با قرآنى که قائم به هنگام ظهور با خود مى‌آورد (رجوع کنید به ص ۹۲، ۴۰۴) و نیابت محمدبن نصیر (ص ۳۲۳، ۳۶۷) اشاره کرده است. البته امامیه هیچ یک از این اقوال را تأیید نکرده‌اند. از این‌رو برخى از عالمان امامیه، به تصریح، وى را فاسدالمذهب دانسته‌اند (رجوع کنید به نجاشى؛ ابن‌داوود حلّى، همانجاها).

دسته دیگر آثار خصیبى نگاشته‌هاى نُصیرىِ اوست.

فریدمن (ص ۱۰۷ـ۱۰۸)، در این زمینه نخست از اشعار وى یاد کرده است، به ویژه قصیده غدیریه که در آثار و منابع اصلى این فرقه به تکرار، بدان استناد شده است. به نظر مى‌رسد بسیارى از سروده‌هاى خصیبى گم شده باشد. او در این اشعار آموزه‌هاى باطنى خود به ویژه آداب و اسرار ایام و اعیاد مختلف را به پیروانش مى‌آموخت.

سروده‌هاى برجاى مانده از خصیبى در دیوان او جمع شده است. حبیب اگر چه اصل این دیوان را از او دانسته، اما به اضافات و تغییرات دیگران در اشعار او نیز اشاره نموده است (خصیبى، ۱۴۲۱، مقدمه، ص ۲۱). وى دیوان خصیبى را مشتمل بر سه بخش معرفى کرده است: سروده‌هاى خصیبى در جنبلاء به‌نام الدیوان الشامى؛ قصاید سروده شده به شوق ظهور مهدى منتظَر به‌نام الدیوان‌الغریب؛ و سروده‌هاى زندان بغداد با نام السجنیات (رجوع کنید به خصیبى، ۱۴۲۱، مقدمه، ص ۲۱ـ۲۲).

خصیبى در اشعارش محبت فراوان خود به اهل بیت پیامبر را با غلو در بیان مراتب ایشان درآمیخته است. او به ویژه در اظهارى غالیانه امام حسین و حضرت عیسى‌بن مریم علیهماالسلام را یکى دانسته و بر آن شده که در واقعه کربلا همچون واقعه به صلیب کشیدن عیسى علیه‌السلام  کسى شبیه به امام حسین کشته شد و امام در حجاب از چشم دشمنان به آسمان رفت (رجوع کنید به خصیبى، ۱۴۲۱، ص ۶۵ـ۶۷).

او همچنین در سرودهایش با نواصب، کیسانیه، بقلیه، واقفه، اسماعیلیه، افطحیه، اسحاقیه، زیدیه، حلاجیه و عذاقریه درافتاده است (همان، مقدمه حبیب، ص ۱۶). یک نکته جالب توجه دیگر در سروده‌هاى وى وجود برخى واژه‌هاى عبرى است که حبیب آن را نشانه آشنایى او با زبان عبرى دانسته است (رجوع کنید به همان مقدمه، ص ۱۵ـ۱۶).

رساله‌التوحید و رساله‌الرأسباشیه دو اثر دیگر خصیبى در تعالیم نصیریه است. آن‌گونه که ذکر شد ظاهرآ این آثار به ترتیب خطاب به على‌بن عیسى جسرى و عضدالدوله دیلمى نگاشته شده است. خصیبى در رساله الرأسباشیه با استفاده از مصطلحات نُصَیریه به بیان نسبت معنى، اسم و باب پرداخته است؛ در این نظام، معنىْ حضرت على علیه‌السلام، اسمْ حضرت محمد صلى‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم و بابْ سلمان فارسى است و خصیبى درصدد اثبات ازلى بودن معنى برآمده است.

باورهاى غالیانه الرأسباشیه ایراداتى برانگیخت که خصیبى در اثرى دیگر به نام فقه‌الرساله ]الرأسباشیه[ به پاسخگویى بدانها پرداخت. نگارش این اثر نیز در میان نصیریان پرسش‌انگیز شد. طبرانى نصیرى در البحث و الدلاله عن مشکل الرساله (البیان و البرهان) و ابن‌شعبه حرانى در رساله اختلاف العالمین به دفاع از مضامین این رساله پرداختند (رجوع کنید به رحمتى، ص ۱۸۸ـ ۱۸۹).

خصیبى نیز خود در المسائل براى شاگردش ابوعبداللّه‌بن هارون صائغ به توضیح دوباره باور خود پرداخت (براى متن المسائل رجوع کنید به بارـاَشر و کوفسکى، ص ۱۰۶ـ۱۰۹؛ براى نشانى برخى از نسخه‌هاى خطى آثار خصیبى رجوع کنید به ضیائى، ج ۱، ص ۹۷، ۱۳۱، ۱۴۶ـ۱۴۷؛ براى گزارشى کوتاه از محتواى این آثار و نیز آثار منسوب به او رجوع کنید به منصف‌بن عبدالجلیل، ص ۱۷۲ـ۱۸۶).

آثار خصیبى در تدوین عقاید نصیریه اهمیتى ویژه دارد. آنان خود را وامدار تعالیم وى دانسته‌اند تا جایى که گاه از این فرقه با نام طریقه خصیبیه یاد کرده‌اند. نصیریان در آغاز پیوستن به این فرقه به کتاب مجموع‌الاعیاد طبرانى نصیرى سوگند مى‌خورند که سِرّپوشى کنند و متعهد مى‌شوند که «شُعیبى‌مذهب» و «جندبى رأى» و «جنبلانى حقیقت» و «خصیبى طریقت» باشند (رجوع کنید به دجیلى، ص ۶۲۳ـ۶۲۴).



منابع :

(۱)ابن‌داوود حلّى، کتاب الرجال، چاپ محمدصادق آل بحرالعلوم، نجف ۱۳۹۲/ ۱۹۷۲، چاپ افست قم [.بى‌تا]؛
(۲) امین؛
(۳) حسن‌بن سلیمان حلّى، مختصرالبصائر، چاپ مشتاق مظفر، قم ۱۴۲۱؛
(۴) حسین‌بن حمدان خصیبى، دیوان، دراسه و تحقیق و شرح س. حبیب، بیروت ۱۴۲۱/۲۰۰۱؛
(۵) همو، الهدایه الکبرى، بیروت ۱۴۰۶/ ۱۹۸۶؛
(۶) عبدالحمید دجیلى، «کتاب مجموع الاعیاد و الطریقه الخصیبیه»، مجله المجمع العلمى العراقى، ج ۴، ش ۲ (۱۳۷۵/ ۱۹۵۶)؛
(۷) محمدکاظم رحمتى، «حسین‌بن حمدان خصیبى و اهمیت وى در تکوین نُصیریه»، هفت آسمان، ش۳۰ (تابستان ۱۳۸۵)؛
(۸) على‌اکبر ضیائى، فهرس مصادر الفرق الاسلامیه، ج ۱، بیروت ۱۴۱۲/ ۱۹۹۲؛
(۹) میمون بن قاسم طبرانى نصیرى، مجموع‌الاعیاد، چاپ ر. اشتروتمان،Der Islam, XXVII (1946);محمدبن حسن طوسى، فهرست کتب الشیعه و اصولهم و اسماء المصنفین و اصحاب الاصول، چاپ عبدالعزیز طباطبائى، قم ۱۴۲۰؛
(۱۰) همو، کتاب الغیبه، چاپ عباداللّه طهرانى و على‌احمد ناصح، قم ۱۴۱۱؛
(۱۱) مجلسى؛
(۱۲) محمدامین غالب طویل، تاریخ العلویین، بیروت ۱۳۸۶/ ۱۹۶۶؛
(۱۳) منصف‌بن عبدالجلیل، الفرقه الهامشیه فى الاسلام، بیروت ۲۰۰۵؛
(۱۴) احمدبن على نجاشى، فهرست اسماء مصنّفى الشیعه المشتهر ب رجال النجاشى، چاپ موسى شبیرى زنجانى، قم ۱۴۰۷؛
(۱۵) Meir M. Bar-Asher and Aryeh Kofsky, The Nusayri-`Alawi religion, Leiden 2002.
(۱۶) EI2, s.v. “Nusayriyya” (by H.Halm).
(۱۷) YoranFriedman , “Al- Husayn ibn Hamdan al- Khasibi: a historical biography of the founder of the Nusayri- Alawite sect”, Studia Islamica, no. 93 (2001).

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶ 

زندگینامه شیخ على خزرجى«ضیاءالدین»( قرن هفتم)

 على بن محمدبن یوسف‌بن عفیف، ملقب به ضیاءالدین، کنیه‌اش ابوالحسن، ادیب، شاعر و صوفى اندلسى قرن هفتم. او را ساعدى و انصارى نیز نامیده (رجوع کنید به ابن‌زبیر، قسم ۴، ص ۱۵۰؛ ابن‌رُشَید، ج ۳، ص ۴۳؛ ابن‌حبیب، ج ۱، ص ۱۱۴؛ مَقریزى، ج ۱، قسم ۳، ص ۷۳۸) و نسب او را به سَعدبن عُباده* رسانده‌اند (رجوع کنید به صفدى، ج ۲۲، ص ۱۵۷؛ ابن‌تغرى بردى، ج ۸، ص ۱۷۷). وى مالکى مذهب و فردى معتمد بود (ابن‌رشید؛ ابن‌تغرى بردى، همانجاها).

خزرجى در حدود ۵۹۰ در بِیغُو، شهرى در اندلس، از توابع غرناطه، به دنیا آمد (ابن‌رشید، همانجا؛ قس ابن‌زبیر، همانجا، که او را اهل باغه از توابع اِلْبِیره دانسته است). وى سپس در اسکندریه سکنا گزید و در همانجا در ۶۸۶ درگذشت (صفدى؛ ابن‌رشید؛ ابن‌حبیب، همانجاها).

خزرجى در زادگاهش، بنا به رسم آن روز، ابتدا قرآن را نزد ابوالولید هشام‌بن واقف (یا واجب) مُقْرئ و ابوالقاسم عَیشون خواند. همچنین در ۶۰۶ ابوالحجاج منصفى، زاهد مشهور، را در مالقه ملاقات کرد و در ۶۰۷ صحیح مسلم را نزد قاضى ابومحمد ابن‌حوط‌اللّه قرائت و از او استماع حدیث کرد. سپس در اندلس یا مصر، از جعفر همدانى استماع حدیث کرد و کفایه‌المتحفظ (کتابى در باب لغت) اَجْدابى را نزد وى خواند.

همچنین مُلَخِّصِ (کتابى در باب حدیث) قابسى را نزد همدانى و ابوخطّاب ابن‌دِحْیَه و المُوَطَّأ (کتابى در باب حدیث) را نزد ابوعَمرو ابن‌دحیه و المعشَّرات الحُبیه (= عشرینیات/ عشرات؛ کتابى در باب مدایح نیوى) را نزد ابوزید فازازى خواند و این اشخاص، به او اجازه روایت دادند (ابن‌زبیر، همانجا؛ ابن‌رشید، ج ۳، ص ۴۴ـ۴۵). همچنین گفته شده وى به مکه رفت و آنجا از شیخ‌شهاب‌الدین سهروردى استماع حدیث کرد، زمان این سفر دانسته نیست (ابن‌زبیر، همانجا).

به جز دِمیاطى و بِرازلى که از وى روایت کرده‌اند (صفدى؛ ابن‌تغرى بردى، همانجاها)، خزرجى به ابن‌رُشَید و پسرش محمد و دو خواهرش و دو خواهر خود اجازه روایت داد. این شهادت‌نامه را زین‌الدین ابوبکر ابن‌منصور در ۶۸۴ به دستور خزرجى نوشت زیرا او آن زمان دچار ضعف بینایى شده بود (ابن‌رشید، ج ۳، ص ۴۳).

وى در شعر از اسلوبِ محیى‌الدین ابن‌عربى* تقلید مى‌کرد و بیشتر سروده‌هایش در مدح رسول اکرم صلى‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم بود (صفدى؛ ابن‌تغرى بردى، همانجاها، قس ابن‌زبیر، همانجا: اشعارش فقط در مدح رسول اکرم صلى‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم است).

او قصیده‌اى بالغ بر ۲۳۰ بیت دارد که آن را در معارضه با بانَتْ سعاد* کعب‌بن زهیر سروده است (ابن‌رشید، ج ۳، ص ۴۸ـ۴۹). وى در قصیده‌اى ۴۱ بیتى به معارضه با حریرى برخاسته و در آن او را از تصنع و نوآورى به‌دور داشته و به پرهیزگارى فراخونده است (همان، ج ۳، ص ۴۶). بنابه قول ابن‌رشید (ج ۳، ص ۴۴) وى دیوانى با نام المواجد الخزرجیه داشته است.



منابع :
(۱)ابن‌تغرى‌بردى، المنهل‌الصافى، ج ۸، چاپ محمد محمد امین، قاهره ۱۹۹۹؛
(۲) ابن‌حبیب، تذکره‌النبیه فى ایام‌المنصور و بنیه، چاپ محمد محمد امین قاهره ۱۹۷۶ـ۱۹۸۶؛
(۳) ابن‌رُشید، ملء العیبه بما جمع بطول الغیبه فى الوجهه‌الوجیهه، ج ۳، چاپ محمد حبیب‌بن خوجه، تونس ۱۹۸۱؛
(۴) ابن‌زبیر، کتاب صله‌الصله، قسم ۴، چاپ عبدالسلام هراس و سعید اعراب، ]مراکش [۱۴۱۴/۱۹۹۴؛
(۵) صفدى؛
(۶) احمدبن على مَقریزى، کتاب السلوک لمعرفه دول‌الملوک، ج ۱، قسم ۳، چاپ محمد مصطفى زیاده، قاهره ۱۹۷۰٫

 دانشنامه جهان اسلام   جلد  ۱۶ 

زندگینامه شیخ ابوالفضل محمد خُتَّلى(قرن چهارم و پنجم )

 ابوالفضل محمد بن حسن ، از صوفیان قرن چهارم و پنجم در ماوراءالنهر و مرشد علی‌بن عثمان هجویرى*. خُتَّلى منسوب به خُتَّل، ناحیه‌اى در کنار رود جیحون و از توابع هَیطَل ماوراءالنهر، است (یاقوت حموى، ج ۲، ص ۴۰۲؛ نیز رجوع کنید به لسترنج، ص ۴۶۳ـ۴۶۴؛ قس سمعانى، ج ۲، ص ۳۲۲، که آن را روستایى در راه خراسان به بغداد دانسته است).

اطلاعات درباره ختلى بیشتر منحصر به مطالبى است که هجویرى در کشف‌المحجوب نوشته است. از تاریخ تولد و زادگاه وى اطلاعى در دست نیست.

ختلى پس از تحصیلات مقدماتى به بغداد سفر کرد و در آنجا مرید ابوالحسن ابراهیم حصرى* (متوفى ۳۷۱) شد (رجوع کنید به هجویرى، ص ۲۵۲)، سپس به شام رفت و حدود شصت سال در جبل لُکام (واقع در شام) در زهد و انزوا به سر برد (هجویرى، همانجا) و چون بیشتر عمر خود را در شام گذراند به او ابوالفضل شامى نیز گفته‌اند (محمدبن منور، ج ۱، ص ۳۶۸ـ۳۶۹؛ هجویرى، مقدمه عابدى، ص هجده). ختلى سفرهاى بسیارى کرد.

در هشتاد سالگى به قصد دیدار ابوسعید ابوالخیر* (متوفى ۴۴۰) به میهنه رفت، اما ابوسعید درگذشته بود و او توانست فرزندان وى را ببیند و دربارۀ حفظ حرمت بقعۀ شیخ به آنان سفارش کند (محمدبن منور، همانجا). ظاهرآ در همین سفر، هجویرى مرید ختلى شد و با او به آذربایجان و شام رفت (رجوع کنید به هجویرى، ص ۷۷؛ و نیز همان، مقدمه عابدى، همانجا).

شاگردان

ختلى از اقران ابوعمرو قزوینى (متوفى ۴۴۲) و ابوالحسن سالبه (متوفى ۴۱۵) به شمار می‌رفت (هجویرى، ص ۲۵۲). غیر از هجویرى، حسین زنجانى نیز از شاگردان ختلى بود. ختلى در زمان حکومت مسعود غزنوى، حسین زنجانى را، احتمالا براى تبلیغ، به پنجاب فرستاد (عبدالرشید، ص ۲۰؛ رضوى، ج ۱، ص ۱۱۲).

رحلت

ختلى پس از عمرى طولانى، در حالى که هجویرى بر بالین او بود، در بیت‌الجن (دهى میان بانیاس و دمشق) درگذشت (هجویرى، ص ۲۵۲ـ۲۵۳؛ جامى، ص ۳۲۰). تاریخ دقیق وفات او معلوم نیست. غلام سرور لاهورى (ج ۲، ص ۲۳۱) درگذشت او را، با توجه به حاشیۀ یکى از نسخه‌هاى نفحات‌الانس* جامى*، ۴۵۳ ذکر کرده است. در دانشنامۀ ایرانیکا (ذیل « Abulfazl kottali ») این تاریخ نامحتمل دانسته شده است. به گفتۀ ذهبى، ختلى در ۴۶۰ درگذشت (عبدالرشید، ص ۲۲).

ختلى در تفسیر و روایت عالم بود و به‌ویژه از حبیب راعى (متوفى قرن دوم؟) روایات بسیار داشت (هجویرى، ص ۱۳۹ـ۲۵۲). او در تصوف از جنید بغدادى* پیروى می‌کرد (همان، ص ۲۵۲) و شاید به همین سبب با سکر* میانه‌اى نداشت و آن را محل بازى کودکان و صحو* را فناگاه مردان می‌دانست (رجوع کنید به همان، ص ۲۸۲).

وى سماع را نیز «زادالمضطرّین» می‌شمرد و معتقد بود هر که به حق واصل شود از سماع مستغنى است (رجوع کنید به همان، ص ۵۹۱). ختلى گرچه صوفى بود، لباس و رسوم صوفیه را نداشت و از «اهل رسم» سخت انتقاد می‌کرد، تا جایى که هجویرى گفته است کسى را مخالف‌تر و شدیداللحن‌تر از او نسبت به این امور ندیده‌ام (همان، ص ۷۷، ۲۵۲). از ختلى درباره موضوعاتى مثل انس و هیبت و قبض و بسط نیز سخنانى نقل شده است (براى نمونه رجوع کنید به همان، ص ۵۴۹، ۵۵۱ـ۵۵۲).



منابع :

(۱) نورالدین عبدالرحمان جامى، نفحات الانس من حضرات القدس، چاپ محمود عابدى، تهران ۱۳۸۲ش؛
(۲) سمعانى؛
(۳) عبدالرشید، داتا گنج‌بخش، زندگینامه و تعالیم شیخ ابوالحسن علی‌بن عثمان هجویرى، ترجمه احمد سمیعى، تهران ۱۳۴۹ش؛
(۴) غلام سرور لاهورى، خزینهالاصفیاء، نولکشور ۱۹۲۹؛
(۵) گاى لسترنج، جغرافیاى تاریخى سرزمین‌هاى خلافت شرقى، ترجمه محمود عرفان، تهران ۱۳۶۷ش؛
(۶) محمدبن منور، اسرار التوحید فى مقامات الشیخ ابی‌سعید، چاپ محمدرضا شفیعى کدکنى، تهران ۱۳۶۶ش؛
(۷) علی‌بن عثمان هجویرى، کشف‌المحجوب، چاپ محمود عابدى، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۸) یاقوت حموى؛

(۹) EIr, s.v. , “Abulfazl kottali”, (by Hamed Algar);
(۱۰) s.a.a. Rizvi, A history of sufism in India, New Delhi 1978.

دانشنامه جهان اسلام  جلد  ۱۵ 

زندگینامه شیخ سمنون ‌بن حمزه (یا عبداللّه) ابوالحسن خواص(متوفی۲۹۰ه ق)

سمنون ‌بن حمزه ، (یا عبداللّه) ابوالحسن خواص، از عرفاى مکتب بغداد در قرن سوم. او اهل بصره و ساکن بغداد بود (ابونعیم، ج ۱۰، ص ۳۰۹؛ قشیرى، ص ۴۰۷). از زندگى و مراحل تعلیم و تعلم و سیر و سلوک او اطلاعى در دست نیست، اما همین‌قدر می‌دانیم که سری‌سقطى، ابواحمد قَلانسى و محمد بن على قصاب از مشایخ و استادان وى بودند. جعفر خلدى، عبداللّه یا عبیداللّه رازى و على بندار صوفى از مصاحبان سمنون بوده و احتمالا برخى از معارف عرفانى را از او آموخته‌اند (سلمى، ص ۱۹۵؛ قشیرى، همانجا؛ انصارى، ص ۴۹۵، ۵۱۹؛ جامى، ص ۱۱۵، ۲۳۲).

مشرب عرفانى سمنون، بر محبت استوار است و در آن، محبت مقدّم بر معرفت و اصل و قاعدۀ سیر و سلوک به سوى حق است و از لطیف‌ترین امور و برتر از احوال و مقامات به شمار می‌رود (رجوع کنید به سلمى، همانجا؛ انصارى، ص ۲۷۲؛ عطار، ص ۵۱۰). به همین دلیل وى را سمنون محب و امام محبت خوانده‌اند. با وجود این، او خود را سمنون کذّاب نامیده است (ابونعیم، ج ۱۰، ص ۳۰۹ـ۳۱۰؛ انصارى، ص ۲۷۲). همچنین او را به دلیل غلبۀ سُکر، مجنون و دیوانه خوانده‌اند (مستملى بخارى، ج ۴، ص ۱۴۹۱، ۱۶۳۱).

رحلت

بنابر گزارش مناوى (ج ۱، ص ۶۳۳)، سمنون در نیشابور درگذشت. دربارۀ تاریخ وفات او اختلاف نظر وجود دارد؛ قشیرى (همانجا) وفات وى را در ۲۹۰ و ابن‌جوزى (ج ۱۳، ص ۱۲۱؛ مناوى، همانجا) در ۲۹۸ ذکر کرده‌اند.

از سمنون اشعار و سخنان پراکنده‌اى، غالبآ دربارۀ محبت، به جامانده که در برخى تذکره‌ها ثبت شده است (رجوع کنید به ابو نصرسراج، ص ۵۸؛ هجویرى، ص ۳۶۹؛ سلمى، ص ۱۹۵ـ۱۹۹؛ قشیرى، همانجا؛ انصارى، ص ۲۷۲ـ۲۷۳).



منابع :

(۱) ابوالفرج عبدالرحمن‌بن على جوزى، المنتظم فى تاریخ الامم و الملوک، چاپ محمدعبدالقادر و دیگران، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۲) ابونصر سراج، اللمع فى التصوف، چاپ رینولد نیکلسون، لیدن ۱۹۱۴؛
(۳) ابونعیم اصفهانى، حلیهالاولیاء، بی‌تا؛
(۴) خواجه عبداللّه انصارى، طبقات‌الصوفیه، چاپ محمد سرور مولایى، تهران، ۱۳۶۲؛
(۵) عبدالرحمن جامى، نفحات الانس، چاپ محمود عابدى، تهران ۱۳۷۰؛
(۶) عبدالرحمان سلمى، طبقات الصوفیه، چاپ نورالدین شریبه، حلب ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۷) محمدبن عطار نیشابورى، تذکرهالاولیاء، چاپ محمد استعلامى، ۱۳۷۷؛
(۸) عبدالکریم‌بن هوازن قشیرى، الرساله القشیریه، چاپ معروف زریو و على عبدالحمید بلطه جى، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۹) ابوابراهیم اسماعیل مستملى بخارى، شرح‌التعرف لمذهب التصوف، چاپ محمدروشن، ج ۱ و ۴، تهران ۱۳۶۳، ۱۳۶۶؛
(۱۰) زین‌الدین محمد عبدالرووف مناوى، الکواکب الدریه، چاپ محمد ادیب، بیروت ۱۹۹۹؛
(۱۱) هجویرى، کشف‌المحجوب، چاپ محمود عابدى، تهران ۱۳۸۴٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۵ 

زندگینامه شیخ جمال‌ خلوتی‌ (متوفی ۸۹۹ه ق)

صوفی‌، مفسر، محدّث‌ و شاعر عثمانی‌، بنیانگذار شاخه‌ جمالیه‌ طریقت‌ خلوتیه‌ *و نخستین‌ شیخ‌ برجسته‌ خلوتی‌ در استانبول‌ در قرن‌ نهم‌. نام‌ کامل‌ وی‌، ابوالفیوضات‌ محمدبن‌ حمیدالدین‌بن‌ محمودبن‌ محمدبن‌ جمال‌الدین‌ آقسرایی‌، معروف‌ به‌ محمد جمالی‌ و چلبی‌ خلیفه‌ است‌ ( د. ا. د. ترک‌ ، ذیل‌ مادّه‌؛ نیز رجوع کنید به ثریا، ج‌ ۴، ص‌ ۱۰۵). جمال‌ خلوتی‌، از طرف‌ پدر، قره‌مانی‌الاصل‌ بود. تاریخ‌ تولد وی‌ معلوم‌ نیست‌. محل‌ تولدش‌ را آقسرای‌ یا آماسیه‌ نوشته‌اند ( د. ا. د. ترک‌ ، همانجا؛ بروسه‌لی‌، ج‌ ۱، ص‌ ۵۱؛ پاکالین‌ ، ذیل‌ “Cemaliyye” ؛ نیز رجوع کنید به عطائی‌، ص‌ ۶۲).

جمال‌ خلوتی‌ پس‌ از اتمام‌ تحصیلات‌ ابتدایی‌ در زادگاهش‌، به‌ استانبول‌ رفت‌ و در آنجا، ضمن‌ تحصیل‌ علوم‌ دینی‌، به‌ تصوف‌ رو آورد. ابتدا نزد یکی‌ از مشایخ‌ شاخه‌ زینیه‌ (منتسب‌ به‌ زین‌الدین‌ حافی‌/ خوافی‌، متوفی‌ ۸۳۸) طریقت‌ خلوتیه‌، به‌ نام‌ عبداللّه‌ قَسْطَمونی‌ (متوفی‌ پیش‌ از ۸۸۶) معروف‌ به‌ حاجی‌ خلیفه‌، مراحل‌ سلوک‌ را پشت‌ سر گذاشت‌، سپس‌ به‌ خدمت‌ یکی‌ از مریدان‌ علاءالدین‌ خلوتی‌ (متوفی‌ ۸۶۶)، به‌ نام‌ عبداللّه‌ قره‌مانی‌، در آمد و پس‌ از درگذشت‌ وی‌، رهسپار توقات‌ شد و مرید شیخ‌ طاهرزاده‌ اُمّی‌ گشت‌، سپس‌ مرید بهاءالدین‌ اَرْزَنجانی‌ (متوفی‌ ۸۶۹) شد و پس‌ از اخذ خلافت‌ از وی‌، به‌ آماسیه‌ رفت‌ و در آنجا به‌ ارشاد پرداخت‌ (ثریا؛ پاکالین‌؛ د ا. د. ترک‌ ، همانجاها).

آشنایی‌ دیرین‌ سلطان‌ بایزید دوم‌ (حک : ۸۵۱ – ۹۱۸) با جمال‌ خلوتی‌ و ارادت‌ یکی‌ از وزرای‌ بایزید به‌ نام‌ قوجه‌مصطفی‌ پاشا به‌ وی‌، موجب‌ شد که‌ پس‌ از جلوس‌ بایزید دوم‌ بر تخت‌ سلطنت‌، شیخ‌ جمال‌ به‌ استانبول‌ دعوت‌ شود. شیخ‌ جمال‌ به‌ آنجا رفت‌ و نُه‌ سال‌ مسندنشین‌ خانقاهِ («تکّه‌»/ «تکیه‌») قوجه‌ مصطفی‌ پاشا در محله‌ای‌ در استانبول‌ شد که‌ امروز نیز به‌ همان‌ نام‌ (قوجه‌مصطفی‌ پاشا) خوانده‌ می‌شود. خود سلطان‌ نیز دو بار برای‌ طلب‌ دعای‌ خیر، نزد شیخ‌ رفت‌ (پاکالین‌، همانجا).

سلطان‌ در واقعه‌ شیوع‌ بیماری‌ طاعون‌، از شیخ‌ جمال‌ خواست‌ که‌ برای‌ دفع‌ بیماری‌ از استانبول‌ به‌ سفر حج‌ برود و دعا کند. شیخ‌ همراه‌ چهل‌ تن‌ از مریدانش‌ به‌ سوی‌ حجاز حرکت‌ کرد، ولی‌ در محله‌ حِساءِ تبوک‌، در نزدیکی‌ دمشق‌، درگذشت‌. گفته‌اند مقارن‌ همان‌ ایام‌، از شیوع‌ بیماری‌ در قسطنطنیه‌ (استانبول‌) کاسته‌ شد (طاشکوپری‌زاده‌، ص‌ ۲۶۹؛ ثریا؛ بروسه‌لی‌، هما نجاها).

وی‌ را، بر طبق‌ وصیتش‌، کنار مسیر حاجیان‌ در همان‌ حوالی‌ دفن‌ کردند (پاکالین‌، همانجا؛ برای‌ اطلاع‌ بیشتر در باره‌ جمال‌ خلوتی‌ رجوع کنید به طاشکوپری‌زاده‌، ص‌ ۲۶۷ـ ۲۶۹). در باره‌ سال‌ وفات‌ وی‌ اختلاف‌ نظر هست‌ ( رجوع کنید به ثریا؛ پاکالین‌، همانجاها؛ تریمینگام‌ ، ص‌ ۷۶)؛ اما، بیشتر منابع‌ سال‌ ۸۹۹ را ذکر کرده‌اند ( رجوع کنید به بروسه‌لی‌؛پاکالین‌؛
د. ا. د. ترک‌ ، همانجاها).

جمال‌ خلوتی‌، مفسر قرآن‌، محدّث‌ و شاعر نیز بود و به‌ همین‌ سبب‌ در مدت‌ کوتاهی‌، از مشایخ‌ مشهور استانبول‌ گشت‌. وی‌ از جمله‌ صوفیانی‌ بود که‌ بیشترین‌ آثار را از خود به‌ جا گذاشته‌اند و ازاین‌رو، حوزه‌ تأثیرات‌ صوفیانه‌ او به‌ طریقت‌ خلوتیه‌ محدود نمی‌شود، بلکه‌ با آثار خود در شناساندن‌ تصوف‌ و فرهنگ‌ طریقتها تأثیر بسیار به‌ جا گذاشته‌ است‌ ( د. ا. د. ترک‌ ، همانجا).

آثار

وی‌ تقریباً بیست‌ اثر دارد که‌ همه‌ آنها به‌ عربی‌ است‌،

برخی‌ از آنها عبارت‌اند از:

کتاب‌النوریه (تفسیر آیه‌الکرسی‌)؛
رساله‌ الکوثریه‌ (تفسیر آخرین‌ آیات‌ سوره‌ حشر مطابق‌ با اطوار سبعه‌)؛
رساله‌ الاسلامیه‌ (شرح‌ برخی‌ از ابیات‌ فریدالدین‌ عطار)؛
انوارالقلوب‌ لطالبی‌ رؤیه‌ المحجوب‌ (تفسیر آیات‌ ۷۰ـ۷۳ سوره‌ اسراء)؛
مقاله‌ التوثیقیه‌ و رساله‌ التوحیدیه (شرح‌ یکی‌ از ابیات‌ ملای‌ جامی‌ در باره‌ «کلمه‌ توحید»)؛
شرح‌ الاربعین‌ حدیثاً قدسیاً (شرح‌ چهل‌ حدیث‌ قدسی‌)؛
تأویلات‌ اربعین‌ حدیثاً (تفسیر و شرح‌ چهل‌حدیث‌ در باب‌ زهد و تقوا)؛
سراج‌القلوب‌ (بررسی‌ برخی‌ از اصطلاحات‌ صوفیانه‌ در ۴۱ باب‌)؛و دیوانچه‌ (همانجا).

طریقت‌ جمالیه‌ یکی‌ از چهار شاخه‌ اصلی‌ طریقت‌ خلوتیه‌ (در کنار روشنیه‌، احمدیه‌ و شمسیه‌) با آداب‌ و آیینهایی‌ مشابه‌ بود که‌ زیرشاخه‌های‌ آن‌ به‌ ترتیب‌، سنبلیه‌ *یا سِنانیه‌ (منتسب‌ به‌ یوسف‌ سنبل‌ سنان‌، متوفی‌ ۹۳۶)، شعبانیه‌ *(منتسب‌ به‌ شعبان‌ ولی‌، متوفی‌ ۹۷۶)، اَصّالیه‌ (منتسب‌ به‌ احمد اصّالی‌، متوفی‌ ۱۰۴۸) و بخشیه‌ (منتسب‌ به‌ محمد بخشی‌، متوفی‌ ۱۰۹۸) بودند و چهار زیرشاخه‌ از مجموع‌ حدود چهل‌ تا پنجاه‌ زیرشاخه‌ طریقت‌ خلوتیه‌ در آسیای‌ صغیر (آناطولی‌) را تشکیل‌ می‌دادند (پاکالین‌، همانجا؛نیز رجوع کنید به اُوزترک‌، ص‌ ۹۱ـ۹۲).

از این‌ میان‌، شعبانیه‌ بیشترین‌ انشعابات‌ را داشته‌ ( د. ا. د. ترک‌، همانجا؛برای‌ نمودار زیرشاخه‌های‌ شعبانیه‌ رجوع کنید به اوزترک‌، ص‌ ۹۲) و طریقت‌ جمالیه‌ در واقع‌، به‌ واسطه‌ شعبانیه‌ تا امروز در آناطولی‌ ادامه‌ یافته‌ است‌ ( د. ا. د. ترک‌ ، همانجا؛
اوزترک‌، ص‌ ۹۲، ۱۰۱). جمالیه‌، همچنین‌ به‌ واسطه‌ طریقت‌ بکریه‌ (منتسب‌ به‌ شمس‌الدین‌ مصطفی‌ بکری‌، متوفی‌ ۱۱۶۲)، از زیرشاخه‌های‌ طریقت‌ شعبانیه‌، در شمال‌ افریقا و سوریه‌ و حجاز گسترش‌ یافت‌ ( د. ا. د. ترک‌ ، همانجا؛برای‌ اطلاعات‌ بیشتر رجوع کنید به کلیر، ص‌ ۱۵ـ۱۶، ۳۱).



منابع:

(۱) محمدطاهر بروسه‌لی‌، عثمانلی‌ مؤلفلری، استانبول‌ ۱۳۳۳ـ ۱۳۴۲؛
(۲) محمد ثریا، سجل‌ عثمانی‌، استانبول‌ ۱۳۰۸ـ ۱۳۱۵/ ۱۸۹۰ـ ۱۸۹۷، چاپ‌ افست‌ انگلستان‌ ۱۹۷۱؛
(۳) احمدبن‌ مصطفی‌ طاشکوپری‌زاده‌، الشقائق‌ النعمانیه‌ فی‌ علماءالدوله‌ العثمانیه، چاپ‌ احمد صبحی‌فرات‌، استانبول‌ ۱۴۰۵؛
(۴) محمدبن‌ یحیی‌ عطائی‌، حدائق‌ الحقائق‌ فی‌ تکمله ‌الشقائق‌، در شقائق‌ نعمانیه‌ و ذیللری‌، چاپ‌ عبدالقادر اوزجان‌، استانبول‌: دارالدعوه‌، ۱۹۸۹؛
(۵) Nathalie Clayer , Mystiques, etat et societe : les Halvetis dans l’aire balkanique de la fin du XV e sieclea a nos jours , Leiden 1994;
(۶) Yasar Nuri Ozturk , The eye of the heart: an introduction to sufism and the major tariqats of Anatolia and the Balkans , tr. Richard Blakney, Istanbul 1995;
(۷) Mehmet Zeki Pakalin, Osmanli tarih deyimleri ve terimleri sozlugu, Istanbul 1971-1972;
(۸) J. Spencer Trimingham, The sufi orders in Islam , London 1973;
(۹) TDVIA , s.v. “Cemal-i Halveti” (by Mehmed Serhan Taysi).

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۰

زندگینامه شیخ جعفرخُلدی‌ (۳۴۵-۲۵۲ه ق)

 محدّث‌ و عارف‌ قرن‌ سوم‌ و چهارم‌. نام‌ وی‌ جعفربن‌ محمدبن‌ نُصَیر خوّاص‌ و کنیه‌اش‌ ابومحمد بود و ابومحمد خوّاص‌ نیز خوانده‌ شده‌ است‌ ( رجوع کنید به سلمی‌، ص‌ ۴۳۴؛ خطیب‌ بغدادی‌، ج‌ ۸ ، ص‌ ۱۴۵). در ۲۵۲ یا ۲۵۳ در بغداد به‌ دنیا آمد (رجوع کنید به خطیب‌ بغدادی‌، ج‌ ۸، ص‌ ۱۴۷؛ ابن‌عماد، ج‌ ۲، ص‌ ۳۷۸). در باره شهرت‌ او به‌ جعفر خلدی‌ می‌گویند روزی‌ از جنید پرسشی‌ شد و جنید پاسخ‌ آن‌ را به‌ جعفر واگذار کرد، پس‌ از آنکه‌ وی‌ پاسخ‌ داد، جنید خطاب‌ به‌ او گفت‌: «ای‌ خلدی‌، این‌ جواب‌ را از کجا آوردی‌؟» و از آن‌ پس‌، این‌ نام‌ بر او ماند. به‌ گفته خود خلدی‌، نه‌ او و نه‌ پدرانش‌ هرگز در خلد، محله‌ای‌ در بغداد، ساکن‌ نبوده‌اند ( رجوع کنید به خطیب‌ بغدادی‌، همانجا؛ سمعانی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۳۸۹ـ۳۹۰؛ یاقوت‌ حموی‌، ذیل‌ «خلد»).

مشخص‌ نیست‌ که‌ چگونه‌ خلدی‌ به‌ تصوف‌ گروید. چنین‌ نقل‌ شده‌ است‌ که‌ روزی‌ از محضر عباس‌ دُوری‌ (متوفی‌ ۲۷۱) بر می‌گشت‌ و نوشته‌هایی‌ از درس‌ او در دست‌ داشت‌، در این‌ حال‌ با صوفی‌ای‌ روبرو شد. صوفی‌ او را از آن‌ رو که‌ در جستجوی‌ علوم‌ بر روی‌ کاغذ است‌ ملامت‌ کرد و این‌ ملاقات‌ بر وی‌ تأثیر گذاشت‌ (خطیب‌ بغدادی‌، ج‌ ۸ ، ص‌ ۱۴۶ـ۱۴۷؛ مناوی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۶۶). نیز گفته‌ شده‌ هاتفی‌ نشانی‌ شی‌ء مدفونی‌ را در خواب‌ به‌ او داد، وی‌ به‌ محل‌ رفت‌ و در صندوقی‌، نوشته‌هایی‌ در باره شش‌ هزار تن‌ از اهل‌ حقیقت‌، از زمان‌ حضرت‌ آدم‌ علیه‌السلام‌ تا آن‌ زمان‌ یافت‌ که‌ همگی‌ او را به‌ مذهب‌ تصوف‌ فرامی‌خواندند (خطیب‌ بغدادی‌، ج‌۸ ، ص‌۱۴۸).

خلدی‌ بسیار سفر می‌کرد، از جمله‌ قریب‌ به‌ شصت‌ حج‌ به‌ جا آورد (سلمی‌، همانجا؛ ابن‌ جوزی‌، ۱۴۱۲، ج‌ ۱۴، ص‌ ۱۱۹) و به‌ گفته خودش‌، بیش‌ از بیست‌ سفر را پای‌ پیاده‌ و بدون‌ زاد و توشه‌ رفته‌ بوده‌ است‌ ( رجوع کنید به خطیب‌ بغدادی‌، ج‌ ۸ ، ص‌ ۱۵۰). وی‌ همچنین‌ برای‌ ملاقات‌ و مصاحبت‌ با مشایخ‌ و بزرگان‌ صوفیه‌ و اهل‌ حدیث‌، به‌ کوفه‌، مدینه‌ و مصر سفر کرد و به‌ علوم‌ اهل‌ تصوف‌ و سیرت‌ آنان‌ وقوف‌ یافت‌ و در بیان‌ معارف‌ دینی‌ و عرفانی‌، مرجع‌ محسوب‌ می‌شد (همان‌، ج‌ ۸ ، ص‌ ۱۴۶؛ ذهبی‌، ۱۹۸۴، ج‌ ۲، ص‌ ۲۸۵). از او نقل‌ کرده‌اند که‌ بیش‌ از ۱۳۰ کتاب‌ از اهل‌ تصوف‌ نزد اوست‌ ( رجوع کنید به شَعرانی‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۱۸؛ ابن‌عماد، ج‌ ۲، ص‌ ۳۷۸). وی‌ پس‌ از سفرهای‌ طولانی‌ به‌ بغداد بازگشت‌ و در همانجا ماند (خطیب‌ بغدادی‌، همانجا).

مشایخ

جعفر خلدی‌ مرید و مصاحب‌ جُنَید بغدادی‌ (متوفی‌ ۲۹۷)،

ابوالحسین‌ نوری‌ (متوفی‌ ۲۹۵)، جُرَیری‌ (متوفی‌ ۳۱۲ یا ۳۱۴)،

ابوالعباس‌ مسروق‌ (متوفی‌ ۲۹۸ یا ۲۹۹)،

رُوَیمِ بغدادی‌ (متوفی‌ ۳۰۳)،

ابراهیم‌ خوّاص‌ (متوفی‌ ۲۹۱)

و سَمنون‌ (متوفی‌ ۲۹۰ یا ۲۹۸) بوده‌ (سلمی‌، همانجا؛ انصاری‌، ص‌ ۴۹۵؛ ذهبی‌، ۱۹۸۴، همانجا؛ جامی‌، ص‌ ۱۳۸) و خود گفته‌ است‌: «دو هزار پیر را می‌شناسم‌» ( رجوع کنید به انصاری‌، ص‌۴۹۶). خلدی‌ پیر و مرشد ابوالعباس‌ نهاوندی‌ و ابوالحسن‌ محمد علوی‌ همدانی‌ مشهور به‌ حمزه علوی‌ بوده‌ است‌ (ابن‌ملقّن‌، ص‌ ۱۷۴؛ جامی‌، ص‌ ۱۴، ۲۲۸). او را صاحب‌ احوال‌ و کراماتی‌ نیز دانسته‌اند (رجوع کنید به سمعانی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۳۸۹؛ ابن‌اثیر، ج‌ ۱، ص‌ ۳۸۲؛ مناوی‌، همانجا).

خلدی‌ از محدّثان‌ موثق‌ بود و از کسانی‌ چون‌ حارث‌بن‌ ابی‌اسامه‌ (متوفی‌ ۲۸۲)، علی‌بن‌ عبدالعزیز بَغَوی‌ (متوفی‌ ۲۸۶)، احمدبن‌ علی‌ خَزّاز (متوفی‌ ۲۸۶)، حسن‌بن‌ علی‌مُعَمَّری‌ (متوفی‌ ۲۹۵)، محمدبن‌ عبداللّه‌ حَضْرمی‌ (متوفی‌ ۲۹۷)، ابومسلم‌ کَجّی‌ (متوفی‌ ۲۹۲) و بسیاری‌ دیگر حدیث‌ نقل‌ کرده‌ است‌. از خود وی‌ نیز از طریق‌ ابوحفص‌بن‌ شاهین‌ (متوفی‌ ۳۸۵)، علی‌بن‌ عمر دارَقُطْنی‌ (متوفی‌ ۳۸۵)، ابوعلی‌بن‌ شاذان‌ (متوفی‌ ۴۲۵)، الحاکم‌ محمدبن‌ عبداللّه‌ (متوفی‌ ۴۰۳) و بسیاری‌ دیگر حدیث‌ نقل‌ شده‌ است‌ (خطیب‌ بغدادی‌، ج‌ ۸، ص‌ ۱۴۵ـ۱۴۷؛ سمعانی‌، ج‌ ۲، ص‌ ۳۹۰؛ ابن‌جوزی‌، ۱۳۸۸ـ ۱۳۹۲، ج‌ ۲، ص‌ ۲۶۵؛ همو، ۱۴۱۲، همانجا؛ ذهبی‌، ۱۴۰۳، ج‌ ۱۵، ص‌ ۵۵۹).

رحلت

خلدی‌ در رمضان‌ ۳۴۸، در ۹۵ سالگی‌ در بغداد درگذشت‌ (خطیب‌ بغدادی‌، ج‌ ۸، ص‌ ۱۵۲؛ ذهبی‌، ۱۹۸۴، همانجا؛ ابن‌عماد، ج‌ ۲، ص‌ ۳۷۹). جسد او را در شونیزیه بغداد، کنار قبر جنیدِ بغدادی‌ * و سَری‌سَقَطی‌ * دفن‌ کردند (انصاری‌، ص‌ ۴۹۶؛ شعرانی‌، همانجا).

ابونعیم‌ اصفهانی‌ (ج‌ ۱۰، ص‌ ۳۸۱) او را صاحب‌ آثاری‌ دانسته‌ و از کتابهای‌ او فقراتی‌ نقل‌ کرده‌ و ذهبی‌ (۱۴۰۳، ج‌ ۱۵، ص‌ ۵۶۰) گفته‌ است‌ که‌ نوشته‌هایی‌ از صحبتهای‌ او دارد. اهل‌ بغداد، عجایب‌ عراق‌ را سه‌ چیز می‌دانند: شطحیات‌ شِبلی‌ (متوفی‌ ۳۳۴)، نکات‌ عبداللّه‌بن‌ محمد معروف‌ به‌ مرتعش‌ (متوفی‌ ۳۲۳ یا ۳۲۸) و حکایات‌ جعفر خلدی‌ (خطیب‌ بغدادی‌، ج‌ ۸، ص‌ ۱۴۷؛ انصاری‌، ص‌ ۴۵۵، ۴۹۶؛ سمعانی‌، همانجا). سخنانی‌ از او بر جای‌مانده‌ که‌ از آن‌ جمله‌ است‌: «فتوت‌، حقیر داشتن‌ نفس‌ است‌ و بزرگ‌ داشتن‌ حرمت‌ مسلمانان‌» و «شریفْ همت‌ باش‌ که‌ به‌ همت‌ شریف‌ به‌ مقام‌ مردان‌ رسی‌ نه‌ به‌ مجاهدات‌» (سلمی‌، ص‌ ۴۳۶ـ۴۳۷؛ خطیب‌ بغدادی‌، ج‌ ۸، ص‌ ۱۴۹؛ عطار، ص‌ ۷۵۳ـ۷۵۴).



منابع:

(۱) ابن‌اثیر، اللباب‌ فی‌ تهذیب‌الانساب‌، قاهره‌ ۱۳۵۶ـ۱۳۶۹؛
(۲) ابن‌جوزی‌، کتاب‌ صفوه الصفوه، حیدرآباد دکن‌ ۱۳۸۸ـ۱۳۹۲/ ۱۹۶۸ـ۱۹۷۲؛
(۳) همو، المنتظم‌ فی‌ تاریخ‌ الملوک‌ و الامم‌، چاپ‌ محمد عبدالقادر عطا و مصطفی‌ عبدالقادر عطا، بیروت‌ ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۴) ابن‌عماد، شذرات ‌الذّهب‌ فی‌ اخبار من‌ ذهب‌ ، بیروت‌ ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۵) ابن‌ملَقِّن‌، طبقات‌ الاولیاء، چاپ‌ نورالدین‌ شریبه‌، بیروت‌ ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۶) احمدبن‌ عبداللّه‌ ابونعیم‌، حلیه الاولیاء و طبقات‌ الاصفیاء ، بیروت‌ ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۷) عبداللّه‌بن‌ محمد انصاری‌، طبقات‌ الصوفیه‌ ، چاپ‌ محمد سرور مولائی‌، تهران‌ ۱۳۶۲ ش‌؛
(۸) عبدالرحمان‌بن‌ احمد جامی‌، نفحات‌ الانس‌ ، چاپ‌ محمد عابدی‌، تهران‌ ۱۳۷۰ ش‌؛
(۹) خطیب‌ بغدادی‌؛
(۱۰) محمدبن‌ احمد ذهبی‌، سیراعلام‌ النبلاء ، ج‌ ۱۵، چاپ‌ شعیب‌ ارنووط‌ و ابراهیم‌ زبیق‌، بیروت‌ ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۱۱) همو، العبر فی‌ خبر من‌ غبر ، ج‌ ۲، چاپ‌ فؤاد سید، کویت‌ ۱۹۸۴؛
(۱۲) محمدبن‌ حسین‌ سلمی‌، طبقات‌ الصوفیه، چاپ‌ نورالدین‌ شریبه‌، قاهره‌ ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۱۳) سمعانی‌؛
(۱۴) عبدالوهاب‌ بن‌ احمد شعرانی‌، الطبقات ‌الکبری‌، بیروت‌ ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۵) محمدبن‌ ابراهیم‌ عطار، تذکره الاولیاء ، چاپ‌ محمد استعلامی‌، تهران‌ ۱۳۷۸ ش‌؛
(۱۶) محمد عبدالرووف‌ بن‌ تاج‌العارفین‌ مناوی‌، الطبقات‌ الصوفیه: الکواکب‌الدریه فی‌ تراجم‌ السّاده الصوفیه، چاپ‌ محمد ادیب‌ جادر، بیروت‌ ۱۹۹۹؛
(۱۷) یاقوت‌حموی‌.

دانشنامه جهان اسلام نویسنده  جلد۱۰

زندگینامه شیخ ابوالحسن خَرَقانى(۴۲۵-۳۵۲ه ق)

ابوالحسنعلى‌بن احمدبن جعفر ، خَرَقانى، ابوالحسنعلى‌بن احمدبن جعفر، عارف و صوفى نامدار قرن چهارم و پنجم.

خرقانى در روستاى خرقان* نزدیک بسطام* (هجویرى، ص ۲۴۸؛ یاقوت حموى، ذیل «خرقان») و احتمالا در سال ۳۵۲ (رجوع کنید به سمعانى، ج ۲، ص ۳۴۷ـ ۳۴۸) یا ۳۵۱ (خوافى، ج ۲، ص ۵۲۲) به دنیا آمد. نام پدر او در برخى منابع (رجوع کنید به همانجا؛ خواندمیر، ج ۲، ص ۳۱۰؛ هدایت، ص ۴۱) به پیروى از جامى (۱۳۸۶ش، ص ۳۰۳)، جعفر آمده (د.اسلام، چاپ دوم، ذیل مادّه) که احتمالا از نوع نسبت دادن شخص به نیاى پدرى است.

خاندان خرقانى از طبقه‌اى فرودست بودند

 لذا از احوال وى اطلاع زیادى در دست نیست. درباره نوجوانى او همین‌قدر مى‌دانیم که به خربندگى، چراندن رمه و هیزم‌کشى اشتغال داشته (سمعانى، ج ۲، ص ۳۴۷) و به قول خواجه عبداللّه انصارى (ص۵۲۰ـ۵۲۱)، امّى باقى مانده است. در سخنان خرقانى نیز نشانه‌هایى از این امّى بودن، از قبیل اشتباه در تلفظ عبارات شایع عربى و ردپاى لهجه محلى وجود دارد (رجوع کنید به نوشته بر دریا، مقدمه شفیعى کدکنى، ص ۱۱۴ـ۱۱۵؛ براى اطلاع بیشتر در این‌باره رجوع کنید به همان مقدمه، ص ۱۲۴ـ۱۳۵). البته از برخى سخنان او (براى نمونه رجوع کنید به نوشته بر دریا، ش ۶۲۱، ۶۲۵، ۷۵۸، ۱۰۱۳) برمى‌آید که با قرآن آشنایى داشته و شاید هم تا همین حد درس آموخته بوده است.

از خود وى نیز نقل شده که با بیتوته بر مزار بایزید بسطامى*، یکباره قرآن را آموخته است (رجوع کنید به عطار، ص ۶۶۱ـ۶۶۲). لندلت نیز سواد این روستازاده عامى را حداکثر در همین حد، معقول دانسته است (رجوع کنید به د.ایرانیکا، ذیل «ابوالحسن خرقانى»). اما اینکه خرقانى راسخ در علوم شریعت و از فضلا و فقهاى روزگار محسوب شده (نامه دانشوران ناصرى، ج ۱، ص ۲۸۲، ۲۸۴)، یا اغراق است یا به علوم باطنى و غیرکسبى وى اشاره دارد.

به‌طور کلى

 آگاهى در باب زندگى خرقانى را باید با احتیاط از انبوه مقامات و اقوالى که در منابع و رسالات پراکنده صوفیه آمده‌است، که طبعآ از افراط و اشتباه بر کنار نیست، جستجو کرد. تقریبآ همه مقامه‌نویسان وى معتقدند سلوک خرقانى با زیارت و همت جستن از مزار بایزید در بسطام آغاز شده و از روحانیت وى تربیت یافته‌است (عطار؛ جامى، همانجاها). احتمالا خرقانى به‌جز مدت کوتاهى که در خانقاه ابوالعباس قصاب آملى (در آمل طبرستان) رفت‌وآمد داشت (رجوع کنید به محمدبن منور، بخش۱، ص۴۹ـ ۵۰)، بقیه عمر را در کلاته خود در خرقان به سر برده است (رجوع کنید به عطار، ص ۶۷۱ـ۶۷۲).

به نظر مى‌رسد براثر تحمل سالها ریاضت و انزوا در خانقاه (رجوع کنید به نوشته بر دریا، ش ۱۱۵۵)، شهرت معنوى خرقانى چنان خرقان و بسطام را درنوردید که مشاهیر آن روزگار به شوق زیارت و طلب همت، از راه دور به خانقاه وى مى‌آمدند (رجوع کنید به هجویرى، همانجا). ملاقاتهاى ابوسعید ابوالخیر (متوفى ۴۴۰) با خرقانى در خانقاه وى و احترام متقابل این دو به یکدیگر، با وجود اختلاف مشرب (رجوع کنید به ادامه مقاله: طریقت و مشرب خرقانى)، با جزئیات در منابع و مقامات هر دو صوفى آمده‌است (رجوع کنید به هجویرى، همانجا؛ محمدبن منور، بخش ۱، ص ۱۳۶ـ۱۳۸، ۱۴۳ـ۱۴۴؛ نوشته بر دریا، ش ۶۲۶، ۱۱۵۲). با اینکه براى این دیدارها تاریخى ذکر نشده، گراهام (ص ۲۵۳) حدس زده ملاقاتى که در آن ابوسعید متحول شد، در حدود ۴۲۴ اتفاق افتاده‌است. دیدار ابوالقاسم قُشَیرى (متوفى ۴۶۵)، صوفى بزرگ و نامدار خراسان، با خرقانى از نظر تاریخى محتمل است اما وقوع آن در منابع صوفیان متناقض گزارش شده‌است.

گزارش هجویرى (همانجا) حاکى از آن است که قشیرى خرقانى را ندیده، و از او نقل مى‌کند که با ورود به خرقان از هیبت خرقانى زبانش بند آمده و گویى از ولایت خود معزول شده است. گزارش یکى از مقامات خرقانى به‌نام ذکر قطب السالکین (رجوع کنید به نوشته بر دریا، ش ۵۱۱) نیز حاکى از آن است که قشیرى همواره در حسرت دیدار خرقانى بوده است. اما بنابه گزارش یکى از افراد خاندان ابوسعید، ابوروح (ص ۹۸)، قشیرى در راه حج به خرقان رسید و سه ماه مهمان خرقانى بود. در همین مدت، به اشارت خرقانى سفر مکه را به عزم آشتى با ابوسعید رها کرد و براى طلب رضاى وى به نیشابور رفت.

همچنین گفته شده سبب توجه ابن‌سینا (متوفى ۴۲۸) به عالم معنى و میل او از فلسفه به عرفان،

دیدار وى با خرقانى و مشاهده کرامتى از او بوده‌است (نامه دانشوران ناصرى، ج ۱، ص ۲۸۷ـ۲۸۸). البته این نقل که افسانه‌آمیز مى‌نماید، در مقامات خرقانى بارها آمده و در تذکره‌هاى ادبى نیز به آن اشاره شده است (براى نمونه رجوع کنید به نوشتهبردریا، ش۵۲۱، ۱۱۴۲؛ امین احمد رازى، ج ۲، ص۳۳۵). در روایت مولوى در مثنوى (دفتر۶، بیت ۲۰۴۴ به بعد)، به‌جاى ابن‌سینا، درویشى طالقانى به ملاقات خرقانى مى‌رود و حدس زرین‌کوب (۱۳۶۶ش، ص ۱۴۴) آن است که از نظر مولوى به نظر نمى‌رسد حکیمى چون ابن‌سینا اهل سلوک و دیدار با صوفیان باشد. البته اصل این ملاقات نیز از نظر تاریخى محل تأمل است (براى امکان حضور ابن‌سینا و زمان آن در حدود خراسان رجوع کنید به محمدبن منور، بخش ۱، مقدمه شفیعى کدکنى، ص چهل‌وچهار ـ چهل‌وشش). دانش‌پژوه با توجه با گفتگوهاى رد و بدل شده، این ملاقات را افسانه شمرده است (رجوع کنید به ابن‌سینا، مقدمه، ص ۱۹۵ـ۱۹۶). به‌علاوه، ابن‌سینا در آثار خود هرگز اصول تصوف را کاملا به رسمیت نشناخته و در زندگى خویش نیز مشى صوفیان را دنبال نکرده است، ازاین‌رو، این باور که میل به عرفان در بوعلى محصول دیدار او با ابوسعید و خرقانى است، نادرست به نظر مى‌رسد (رجوع کنید به فروزانفر، ص ۳۰۷ـ۳۰۸، ۳۱۴).

دیدار و مناظره تخیلى ناصرخسرو (متوفى ۴۸۱) با خرقانى را نیز نخستین بار دولتشاه سمرقندى (ص ۱۰۷ـ۱۰۹) نقل کرده‌است. در این نقل آمده که خرقانى در برابر حکیم قبادیانى حجیت عقل ناقص را رد کرد و با نشان دادن کرامتى، ناصرخسرو را سرسپرده خود ساخت. در برخى منابع دیگر نیز از ملاقات یا شاگردى ناصرخسرو نزد شاگردِ خرقانى سخن رفته است (رجوع کنید به هدایت، ص ۴۲؛ خوانسارى، ج ۸، ص ۱۶۲). در حالى که ناصرخسرو چنان‌که در سفرنامه (ص ۴) آورده، سفر هفت ساله خود را در ۴۳۷، یعنى دوازده سال پس از وفات خرقانى، آغاز کرده است (همان، مقدمه دبیرسیاقى، ص سیزده).

آنچه نسبتآ پذیرفتنى مى‌نماید ملاقات خرقانى با سلطان محمود غزنوى (متوفى ۴۲۱) است که البته با اختلاف در جزئیات، علاوه بر منابع صوفیه (رجوع کنید به عطار، ص ۶۶۸ـ۶۷۰؛ شمس‌تبریزى، دفتر۲، ص ۱۱۱؛ باخرزى، ج ۲، ص ۱۱۷؛ افلاکى، ج ۱، ص ۲۵۲ـ۲۵۳)، در تاریخ بناکتى (ص ۲۲۴ـ۲۲۶) نیز آمده است. چون گفته شده حسن میمندى فرستاده سلطان محمود نزد خرقانى بوده (افلاکى، همانجا)، احتمالا این ملاقات بین سالهاى ۴۰۵ـ۴۱۷، زمان صدارت حسن میمندى، اتفاق افتاده‌است (رجوع کنید به تورتل،ص۲۴۱). در این ملاقات‌تاریخى، خرقانى ابتدا در برابر سلطان محمود بى‌اعتنایى نشان مى‌دهد و وقتى محمود در پیغامى خود را مصداق اولى‌الامر مى‌خواند و اطاعت خود را به نص قرآن (رجوع کنید به نساء : ۵۹) بر او لازم مى‌شمارد، خرقانى پیام مى‌دهد چندان به‌طاعت حق مشغول است که به‌طاعت رسول نمى‌رسد، چه جاى اولى‌الامر. ناچار محمود به خانقاه وى مى‌رود و در برابر مقام زهد خرقانى خضوع مى‌ورزد و پس از دیدن کرامت و شنیدن پندى از وى، با دعا و هدیه او به گرمى بدرقه مى‌گردد (عطار؛ باخرزى؛ شمس‌تبریزى؛ افلاکى، همانجاها).

از همسر و فرزندان خرقانى نیز جز آگاهیهایى پراکنده و غیرقابل اعتماد،

چیزى در دست نیست. بنابر گزارش مقامه‌نویسان، همسر وى که بیشتر در جریان دیدار خرقانى با ابن‌سینا از او یاد مى‌شود، به ناسازگارى شهره بود (رجوع کنید به عطار، ص ۶۶۷ـ۶۶۸). از فرزندان خرقانى، ابوالقاسم در شب ازدواج به‌طرز مشکوکى به قتل رسید و احمد وقتى براى کسب علم به عراق مى‌رفت، دچار راهزنان شد (محمدبن منور، بخش ۱، ص ۱۳۵؛ نوشته بر دریا، ش ۵۲۸). اما هجویرى (ص ۲۶۲) احمد را یکى از مشایخ معاصر خویش و جانشین خرقانى معرفى کرده‌است. گویا احمد پس از فوت خرقانى، در سلک مریدان ابوسعید ابوالخیر نیز بوده است (رجوع کنید به عطار، ص ۶۶۷؛ زرین‌کوب، ۱۳۶۳ش، ص ۵۹؛ د. ایرانیکا، همانجا).

معروف‌ترین شاگرد و مرید خرقانى

 خواجه‌عبداللّه انصارى* است که خرقانى را با وجود امّى بودن از منتهیان معرفت و مقام او را ختم ارشاد معنوى دانسته است (رجوع کنید بهانصارى، ص ۳۷۳ـ۳۷۴،۵۲۰ـ۵۲۱). وى که عالمى حنبلى بود، پس از ملاقات با خرقانى به تصوف متمایل شد و خود را گنجى دانست که کلیدش به دست خرقانى بوده است (همان، ص ۵۴۱ـ۵۴۲؛ نوشته بر دریا، ش ۵۲۳).

در قرن پنجم،

نیشابور خاستگاه مشایخى بود که جذبه و همت ایشان در هاله‌اى از قدسیتى خردگرایانه، صوفیان اطراف را که در روستاى زادگاه خود به‌سر مى‌بردند، تحت سیطره معنوى خود داشت. این تیره از صوفیان را باید سرچشمه «تصوف خراسان» دانست. از چهره‌هاى نام‌آور این جریان باید از بایزید بسطامى، خواجه‌عبداللّه انصارى، ابوالحسن خرقانى، ابوالعباس قصاب آملى و شیخ‌احمد جام* ژنده‌پیل نام برد که به «پیران خراسان» شهره‌اند (رجوع کنید به پیر*، در عرفان). سهروردى (ج ۱، ص ۵۰۳) نیز که خرقانى را پس از حلاج* و بایزید در سلسله‌اى با عنوان «خسروانیان» قرار داده، احتمالا بر این باور بوده‌است که اینان تصوف خراسان یا همان طریقت اهل سکر را از یک منبع ایرانىِ پیش از اسلام گرفته‌اند. از ویژگیهاى این تصوف، طلب همت و ارشاد بلکه خلافت بى‌واسطه از پیران پیشین به شیوه غایبانه است.

درباره خرقانى هم گفته مى‌شود بایزید از روى فراست، سالها پیش از به‌دنیا آمدن خرقانى با شنیدن بوى او از جانب خرقان، مژده زادنش را داده و خلافت خود را بدو واگذار کرده است (عطار، ص ۶۶۱؛ شمس تبریزى، دفتر۱، ص ۱۱۷؛ جامى، ۱۳۸۶ش، ص ۳۰۳). بدین‌ترتیب، خلافت معنوى بایزید بسطامى با یک قرن فاصله، بى‌واسطه از آنِ خرقانى است. البته صوفیان فراتر رفته و مدعى شده‌اند که بایزید نیز در سلوک خود تحت تأثیر خرقانى بوده، دائمآ از باطن وى مدد مى‌جسته و در گفتارش او را به درجاتى بر خود مقدّم مى‌داشته است (عطار، ص ۶۶۱ـ۶۶۲؛ مولوى، دفتر۴، بیت ۱۸۰۲ـ۱۸۳۶). این‌گونه خلافت غیررسمى را که بدون درک صحت و اِسناد خرقه است، باید نوعى رابطه اویسى دانست؛ رابطه‌اى که در آن به ارادت و ارشاد معمول بین پیر و مرید نیازى نیست. گفتنى است از خرقانى نیز نقل شده که در خواب، خود و بایزید و اویس قرنى را در یک کفن دیده است (رجوع کنید به عطار، ص ۶۸۵).

ابوعلى فارمَدى (متوفى ۴۷۷) نیز که خرقانى را سرحلقه خواجگان خراسانى معرفى مى‌کند، به شیوه اویسى، نسب سلسله خود را به ابوالقاسم قشیرى مى‌رساند، با اینکه احتمالا هرگز خرقانى و قشیرى را ندیده است (پارسا، ص۱۰؛ د.اسلام، همانجا). نقشبندیه نیز یکى از نِسَب سلسله خود را از طریق فارمدى به بایزید و خرقانى و از آنجا به امام جعفر صادق علیه‌السلام رسانده‌اند (پارسا، ص ۱۰، ۱۲؛ درباره امکان رؤیت و ارادت بایزید به امام صادق رجوع کنید به همان، تعلیقات طاهرى عراقى، ص۱۲۰ـ۱۲۹). در واقع نقشبندیه بى‌هیچ قرینه و سندى، ارادت خرقانى به بایزید را مانند سرسپردگى بایزید به امام صادق علیه‌السلام، رابطه‌اى اویسى تلقى کردند (رجوع کنید به همانجا).

از سوى دیگر، انصارى (ص ۳۷۲) تلویحآ اشاره دارد که ابوالعباس قصاب آملى، مرشد بزرگ طبرستان و پیرابوسعید ابوالخیر، خرقانى را جانشین خود قرار داده و پیشگویى کرده است که «این بازارک ما با خرقانى افتد». رشیدالدین میبدى (ج ۲، ص ۵۶۳) نیز تصریح دارد قصاب در آمل پیش از مرگ، خرقانى را به جانشینى خود برگزیده است. اما خاندان بوسعید (رجوع کنید به محمدبن منور، بخش ۱، ص ۳۸، ۴۴ـ۴۵) مدعى بودند بوسعید سالى در آمل تحت تربیت مستقیم قصاب قرار داشته و از او خرقه گرفته است (نیز رجوع کنید به عطار، ص ۸۰۶). همچنین گفته شده ابوعبداللّه محمد داستانى (متوفى ۴۱۷)، شیخ طیفوریه در بسطام، با خرقانى کشمکش داشته است. سبب این اختلاف به روشنى معلوم نیست. بنابر گزارش محمدبن منور (بخش ۱، ص ۴۹ـ۵۰)، قصاب آملى به عنوان داور در نزاع میان این دو بر سر اصالت قبض یا بسط در تصوف، موضع بى‌طرفانه‌اى اتخاذ کرد. لندلت اصل این نزاع را بر سر میراث روحانى بایزید دانسته‌است (رجوع کنید به د.ایرانیکا، همانجا). البته رقابت بین ابوعبداللّه داستانى، که نسبش به بایزید مى‌رسد، با خرقانى که خود را ظهور دوباره بایزید و مرید غایبانه وى مى‌دانست، بعید نیست. به هر حال، خرقانى چنان‌که خود وى تأکید مى‌ورزید (رجوع کنید به ادامه مقاله : طریقت و مشرب خرقانى)، از قید سلسله و خرقه رسمى از مشایخ آزاد بوده است. لندلت نیز پیوستن خرقانى به‌تصوف رسمى را تاحدودى مشکوک خوانده است (رجوع کنید به د.ایرانیکا، همانجا).

رحلت

خرقانى در عاشوراى ۴۲۵ از دنیا رفت و در خرقان به خاک سپرده شد(سمعانى، ج ۲، ص ۳۴۷ـ۳۴۸). گفته شده که آرزوى وى دفن در بسطام، در جوار مقبره بایزید بوده است (د.اسلام، همانجا؛ نیز رجوع کنید به عطار، ص ۷۱۵). ابن‌بطوطه (ج ۱، ص ۴۳۳) نیز در بسطام بر سر مزار خرقانى حاضر شده است. اما قزوینى در آثارالبلاد (ص ۳۶۳) مدفن خرقانى را در همان خرقان مى‌داند. اخیرآ نیز آرامگاهى منسوب به خرقانى در روستاى قلعه‌نو خرقان، بازشناسى و احیا شده است، در حالى‌که احتمالا بناى این بقعه به پیش از دوره مغول نمى‌رسد (د. اسلام، همانجا). در تاریخ مغول نشانه‌هایى از ارادت ایلخانان مغول به پیران خراسان وجود دارد از جمله اینکه غازان‌خان (حک : ۶۹۴ـ۷۰۳)، پس از زیارت مرقد امام رضا علیه‌السلام بر سر مزار خرقانى، بایزید و بوسعید حاضر مى‌شد (رشیدالدین فضل‌اللّه، ص۲۰۸)، ازاین‌رو، بعید نیست بناى بقعه خرقانى متعلق به همین دوره باشد (براى مشخصات فعلى آرامگاه خرقانى رجوع کنید به حقیقت، ص ۳۳۴ـ۳۴۵).

طریقت و مشرب خرقانى.

بى‌گمان خرقانى به عنوان یک صوفى در حلقه تصوف خراسان، با اقران خود، خواجه عبداللّه انصارى و بوسعید، مشابهت دارد. با این همه، تصوف وى با مسلک رایج بین صوفیان تفاوتهایى منحصر به‌فرد دارد. او به گفته خود، اهل مرید گرفتن نبوده، استاد نداشته و استادش خدا بوده است (رجوع کنید به عطار، ص ۷۰۳؛ نوشته بر دریا، ش ۲۶۵)؛ همچنین به هیچ نظام خانقاهى و سلسله طریقتى وابسته نبوده است زیرا باور داشته که «از خرقه کسى مرد نگردد» (عطار، ص ۶۶۸). وى از میان صوفیان پیش از خود نیز، تنها به بایزید آن‌هم با همت طلبیدن از روح وى، چنان‌که آمد، ارادت مى‌ورزیده است. خرقانى کرامات صوفیان را نیز منزل اول بنده به خداوند مى‌داند (همان، ص ۶۹۷؛ نوشته بر دریا، ش ۲۹۵).

معیشت خرقانى

برخلاف دیگر صوفیان، از کشاورزى در روستا تأمین مى‌شد. وى در کنار علم و عبادت، سومین راه به خدا را در «بیل و دشت» مى‌دانست و به دید او داشتن حرفه براى کسب روزى حلال براى صوفى ضرورى بود (رجوع کنید به نوشته بر دریا، ش ۳۴۹، ۳۷۲، ۸۱۹). خانقاه او که بیشتر رباط مسافران و سرپناه غریبان بود تا زاویه ریاضت درویشان، از کسب و کار خود وى اداره مى‌شد نه از فتوح صوفیان و وقف و نذر مریدان؛ چنان‌که نان و جامه به نیت مهمان آماده مى‌کرد و خود به طفیل ایشان روزى مى‌برد (رجوع کنید به همان، ش ۵۲۹، ۵۷۴، ۶۱۹، ۹۴۰). از سوى دیگر، از آنچه به مال سلطانى منسوب بود به شدت پرهیز داشت و ندیدن سلطانیان را نیز سودى بزرگ مى‌شمرد (عطار، ص ۶۹۷؛ نوشته بر دریا، ش ۵۲۷). ازاین‌رو، مشرب خرقانى را به عرفان عملى نزدیک‌تر باید دانست تا تصوف اصطلاحى.

کلان اندیشه خرقانى در الهیات

 فنا و نیستى است (براى نمونه رجوع کنید به عطار، ص ۶۸۶، ۶۸۸، ۶۹۷ـ۷۱۰). در تاریخ تصوف، مراد صوفیان از فنا دو معناست: وحدت ذاتى با حق؛ و محو صفات رذیله اخلاقى (نیکلسون، ص ۱۵۵)، و خرقانى با آنکه از فناى محض بسیار دم مى‌زند و نیستى بنده را اسم اعظم حق مى‌داند (عطار، ص۷۱۰)، به‌فناى صفات بشرى و تحقق به صفات الهى نظر داشته است نه به وحدت ذاتى با حق. حتى مهم‌ترین شطح وى «الصوفى غیرُمخلوقٍ»، به تفسیر خود وى دو معنى دارد: یکى آنکه صوفى از صفات خلق پاک و به صفت حق متحقق است و دیگر اینکه صوفى از عالم امرست نه خلق (همان، ص ۷۰۱؛ براى تعابیر دیگر از این شطح رجوع کنید به محمدبن منور، بخش ۱، ص ۲۵۶ـ۲۵۷؛ علاءالدوله سمنانى، ص ۲۳۲). ازاین‌رو، سخن مشهور خرقانى، «صوفى آن بود که نبود» (رجوع کنید به جامى، ۱۳۸۶ش، ص ۳۰۴) یا سخن دیگرش از قول خدا، «صوفى من نیافریده‌ام» (رجوع کنید به عطار، همانجا) و کلماتى از این دست (رجوع کنید به همان، ص۷۰۱ـ۷۰۹) هرچند به‌ظاهر حاکى از وحدت با حق و فناى محض است، به دو معناى پیش‌گفته یا معانى دیگرى که در دیگر کلمات او آمده، مانند اتصاف به صفات الهى (رجوع کنید به همان، ص ۷۰۵، ۷۱۱)، قابل تأویل است. همچنین اگر در جایى خود را مصطفى و خداى وقت دانسته (رجوع کنید به همان، ص ۶۷۲)، در سخنى دیگر، خاضعانه بین ربوبیت و عبودیت مرزى قائل شده یا دیدار حق را در نادیدن خود دانسته است (رجوع کنید به همان، ص ۶۷۳، ۶۸۲ـ۶۸۳، ۶۸۹، ۶۹۸). خرقانى معرفت حق را نیز صنع الهى، و عقل را در دلالت بدان عاطل مى‌داند. کلمات او در این باب و در باب تقدم اراده حق بر اراده بنده و نیز آنچه به برهان صدیقین معروف شده، هم متعدد است هم صریح (رجوع کنید به همان، ص۶۸۰، ۶۹۴؛ نوشته بر دریا، ش۴۵۰، ۸۶۳، ۱۰۶۷).

یکى از برجسته‌ترین ویژگیهاى خرقانى در این‌گونه سخنان

، لحن بى‌پرواى اوست. عطار (ص ۶۶۱) نیز وى را چنین وصف کرده است: «در حضرت، آشنایىِ عظیم داشت و در گستاخى کرّ و فرّى داشت که صفت نتوان کرد». البته لغت «گستاخ» در متون قدیم به معناى «صمیمى و خودمانى» نیز آمده است (نوشته بر دریا، همان مقدمه، ص ۵۷) و شاید شایسته‌تر باشد گستاخیهاى خرقانى را از روى صمیمیت بدانیم نه دلیرى با حق (براى نمونه‌هاى گستاخیهاى شگرف خرقانى رجوع کنید به عطار، ص ۶۷۲، ۶۷۸، ۶۸۵ـ۶۸۶). این بى‌باکى به گونه‌هاى دیگرى نیز در کلام وى نمود یافته است. گاه بى‌پروا مى‌گوید خدا را در صحبتِ خرى یافتم، یعنى در زمان خربندگى یا به سبب خربندگى خدا را شناختم (رجوع کنید به سمعانى، ج ۲، ص ۳۴۷)؛ و گاه در نیایشى صمیمانه خدا را بوالحسنِ خود بلکه بوالحسن بوالحسن مى‌خواند (عطار، ص ۶۸۶؛ نوشته بر دریا، ش ۶۹۸). از این فراتر، خدا را به فنا کردن دوزخ و بهشت و پرده برگرفتن از رحمت وى تهدید مى‌کند (عطار، ص ۶۷۲). یک بار هم به کُشتى گرفتن خود با خدا اشاره دارد (رجوع کنید به روزبهان بقلى، ص ۱۸۱؛ قس کتاب مقدس، سِفر تکوین، فصل ۳۲، که یعقوب یک روز تمام با خدا کشتى گرفت).

نوع دیگر این گستاخى

 ادعاى گفتگوى صریح و بى‌واسطه با خداوند یا داشتن «وحى القلوب» است (براى نمونه‌هایى از این دست رجوع کنید به عطار، ص ۶۷۲ـ۶۷۳، ۶۷۹ـ۶۸۵). در این موارد شاید تنها این توجیه پذیرفتنى باشد که این‌گونه نقلها در اصل رؤیاهاى خرقانى بوده که بعدها عبارتى مانند «در خواب دیدم» از آغاز آنها افتاده است. زیرا در برخى موارد صراحتآ گفتگو با خدا را در عالم رؤیا گزارش کرده است (رجوع کنید به همان، ص ۷۱۴).

کلید شخصیت خرقانى در حوزه عمل را باید در انسان‌دوستى مطلق وى دانست. مشهورترین سخن او که گویند بر سردرِ خانقاهش نوشته بود، «هر که در این خانقاه آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید که آن‌که بر درگاه حق به جانى ارزد البته در سراى بوالحسن به نانى ارزد»، هرچند در هیچ منبع معتبرى از اقوال و مقامات وى نیامده، از روحیه‌اى انسان‌گرایانه خبر مى‌دهد. این شیوه تاحدى افراطى، در بیانات دیگر وى آمده است تا جایى که رگه‌هایى از ملامتى‌گرى در آن دیده مى‌شود (رجوع کنید به همان، ص ۶۶۹، ۶۷۸). در نظر او نه فقط هر که را «قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهى در دلى است آن دل از آن من است» (رجوع کنید به همان، ص ۶۷۶)، بلکه آرزو دارد به‌جاى مردمان مرگ را بچشد تا کسى نمیرد و به‌جاى ایشان محاسبه گردد و به دوزخ رود تا خلق به سلامت مانند (همان، ص ۶۷۸؛ نوشته بر دریا، ش ۹۳۸). وى به شیوه ملامتیه با خلق صلح کل کرده و با نفس خود در جنگ دائم بوده است (رجوع کنید به نوشته بر دریا، ش۵۳۸).

ازاین‌رو، به نظر مى‌رسد سلوک خرقانى به جریان ملامتیه خراسان نیز شباهت داشته یا متمایل بوده است. همچنین با توجه به این اقوال که وى لقب صوفى را بر خود نمى‌پسندد، خود را صوفى نمى‌خواند، لقب «جوانمرد» را به جاى «صوفى» درباره خود به‌کار مى‌برد، صحبت جوانمردان و دوستى با آنان را صحبت و دوستى با حق مى‌داند، جوانمردان را صاحبان علم باطن و طاعت را با انکار جوانمردان بى‌وزن مى‌انگارد (رجوع کنید به عطار، ص۶۷۱، ۶۸۱، ۶۸۳، ۶۹۵)، مى‌توان او را از سرچشمه‌هاى فتوت به‌شمار آورد. در بیان و احوال او نیز توصیف جوانمردى و آداب آن را به روشنى مى‌توان جست، از جمله بى‌نیازى از خلق و نیازمندى به حق، سخاوت و شفقت بر خلق، فعل خود را نادیدن و به نور معاینه حق را دیدن (رجوع کنید به همان، ص ۶۹۵، ۶۹۸). وى رسول اکرم را نیز صاحب صفات جوانمردان مى‌شناسد (همان، ص ۶۹۶).

خرقانى خود را تابع شریعت مصطفى مى‌داند (رجوع کنید به همان، ص ۶۷۶، ۶۸۶) و در باب هدایتگرى و پاکى آن حضرت با نهایت خضوع سخن مى‌گوید (رجوع کنید به نوشته بر دریا، ش ۸۰۳، ۸۳۸). ازاین‌رو، اگرچه به این سخن وى که «اللّه از میان جان و صلوات محمد علیه‌السلام از بُن‌گوش» (رجوع کنید به عطار، ص ۷۰۴) ایراد وارد شده (ابن‌جوزى، ص۳۸۱)، سخنى از سر «غیرت بر نام حق» تفسیر شده‌است (براى معانى و تفسیرهاى این عبارت رجوع کنید به قشیرى، ص۴۲۵؛ عین‌القضاه، ص۳۱۷ـ۳۱۸؛ زرین‌کوب، ۱۳۶۳ش، ص ۵۸). بااین‌همه، در سخنان خرقانى نیز مواردى یافت مى‌شود که به نظر مى‌رسد، به سنّت صوفیان، به احکام شریعت چندان پایبندى نشان داده نشده است. در این‌گونه موارد معمولا کلام او در مقام مقایسه فریضه‌اى ظاهرى با کرامت انسانى و خدمت به انسانها یا مقایسه آن با یاد حق و فناى در او بوده است (براى نمونه رجوع کنید به عطار، ص۶۸۹ـ۶۹۱، ۷۰۲). چنان‌که بوسعید را از حج منصرف مى‌کند زیرا انسان را باید آن‌چنان قدرى باشد که کعبه به طواف او بیاید (رجوع کنید به نوشته بر دریا، ش ۶۲۸). همچنین به کسى که در طلب خدا به حجاز مى‌رفت، مى‌گوید رسول خدا گفت به طلب علم تا چین روید نه به طلب خدا (عطار، ص ۷۰۲) یا مى‌گوید هر جا صحبت با حق دست دهد کعبه است (نوشته بر دریا، ش ۹۷۴) یا آنکه مى‌گوید کسانى به تفسیر قرآن مشغول بوده‌اند جوانمردان به تفسیر خود (عطار، ص ۷۰۹).

خرقانى در طریقت

 نقطه مقابل ابوسعید بود و با انبساط و سماع میانه‌اى نداشته است (زرین‌کوب، ۱۳۶۳ش، ص ۵۹). با آنکه این دو صوفى، در حلقه ارادت ابوالعباس قصاب یکدیگر را شناخته و از آن پس باهم صحبت و مراوده داشته‌اند، بررسى احوال و سخنان آنان نشان مى‌دهد طریقت خرقانى برخلاف ابوسعید، متمایل به قبض و اندوه بوده‌است (رجوع کنید به عطار، ص۶۶۶، ۷۰۴؛ نیز رجوع کنید به بایزید بسطامى*). ازاین‌رو، فتوت نیز در مشرب خرقانى اندکى آمیخته به ملامتى‌گرى مى‌نماید. او نصیب جوانمردان را اندوه مى‌داند (عطار، ص ۷۰۳)، اندوه از آنکه جوانمرد مى‌خواهد خدا را آنچنان‌که سزوار اوست یاد کند، ولى خود را ناتوان مى‌بیند (همان، ص ۷۰۴ـ۷۰۵). او از «درد» نیز به حرمت یاد مى‌کند و آن را نشانه معرفت مى‌داند (رجوع کنید به همان، ص۶۹۴). احتمالا عطار نیشابورى که دردمندى کلیدواژه طریقت اوست، متأثر از پیران خراسان به‌ویژه خرقانى بوده است.

میراث صوفیانه خرقانى

 زبان خرقانى ساده و شفاف و بعضآ به لهجه ناحیه قومس است. بسیارى از جملات وى به شعرى مه‌آلود مى‌ماند که تفسیر منظم و معقولى را برنمى‌تابد و احتمالا از تجارب روحى او نشئت گرفته است. نظیر این کلمات فقط در آثار روزبهان بقلى و عین‌القضاه دیده مى‌شود و البته خرقانى در این شیوه بر هر دو تقدم دارد (براى نمونه رجوع کنید به عطار، ص ۶۷۵ـ۶۷۷، ۶۸۵؛ نوشته بر دریا، ش ۶۴۳، ۷۶۱). پاره‌اى دیگر از کلمات وى از فرط سادگى موزون مى‌نماید و نمونه اعلاى فصاحت در نثر است (رجوع کنید به نوشته بر دریا، ش ۶۸۷ـ۶۸۸، ۶۹۵ـ۷۰۲، ۷۴۵ـ۷۴۷). شگفت آنکه در یکى از عبارات وى، «عارفان درویش صاحب درد را/ پادشا خوانند و گر ناپیش نیست» (رجوع کنید به همان، مقدمه شفیعى کدکنى، ص ۱۳۳) «ناپیش» اگر «نانیش» خوانده‌شود عینآ یک بیت از غزل سعدى است (رجوع کنید به سعدى، ص ۴۵۵، بیت ۵). در این باره شبهه توارد تقریبآ منتفى است و باید گفت سعدى حدود سه قرن پس از خرقانى، با شعرِ به نثر نوشته خرقانى آشنا بوده است. اما محققان به سبب بدخوانى نسخه و بدون توجه به شعر سعدى، از تصحیح و فهم کلام خرقانى به‌کلى‌بازمانده و درباره عبارت فوق‌احتمالات عجیبى داده‌اند (رجوع کنید به نوشته‌بردریا، همان مقدمه، همانجا؛ مدنى، ص۱۳۳). گونه دیگر از گفتار خرقانى، دقیقآ یا با کمى اختلاف، برگردان حدیث یا آیه‌اى است و این نشان مى‌دهد وى با این‌گونه معارف دست‌کم از طریق شنیدن آشنایى داشته است (براى نمونه رجوع کنید به نوشته بر دریا، ش ۵۴۹، ۵۵۲، ۵۵۶، ۵۸۳، ۶۱۴، ۷۹۵، ۱۰۰۵).

خرقانى امّى بود،

لذا هیچ نوشته و کتابى را نمى‌توان به او نسبت داد و کتاب نورالعلوم که از قدیم به وى منسوب بوده است، به نظر نمى‌رسد انشاى خرقانى باشد (همان، مقامه شفیعى‌کدکنى، ص ۱۰۵؛ براى رد تفصیلى این انتساب رجوع کنید به برتلس، ص ۳۲۴ـ۳۲۵). این اثر که صورت اصلى آن مفصّل‌تر بوده، احتمالا گردآورده یکى از مریدان یا نزدیکان خرقانى است و یکى از نسخه‌هاى آن، دست‌مایه نگارش مقامات خرقانى توسط دیگران از جمله عطار نیشابورى بوده است (برتلس، ص ۸۵، ۳۲۴، ۳۲۶ـ۳۲۷؛ تورتل، ص ۴ـ۵). به گفته شفیعى کدکنى (نوشته بر دریا، مقدمه، ص ۱۰۶ـ۱۰۷) فقط گزیده‌اى از نورالعلوم با عنوان المنتخب من کتاب نورالعلوم من کلام الشیخ ابى‌الحسن‌الخرقانى‌رحمه‌اللّه‌علیه در دست است و از این نسخه منحصر به فردِ متعلق به کتابخانه موزه بریتانیا، زمان تألیف آن به‌دست نمى‌آید، اما کتابت آن به وسیله محمودبن على‌بن سلمه، که کاتب بوده نه مؤلف، در ۶۹۸ مسلّم است. کتاب بدون خطبه مرسوم آغاز شده است و ده باب ناهماهنگ دارد. بابهاى چهار و پنج و هفت بسیار کوتاه و باب سوم به‌کلى افتاده است و باب ششم دو جمله بیشتر نیست. ازاین‌رو، بیشتر مى‌نماید مؤلف گزیده‌اى شخصى و نامنظم از نورالعلوم را براى خود فراهم آورده است. با این‌همه، فواید جنبى این اثر قابل ملاحظه است. باب پنجم که به نیایشهاى موزون خرقانى اختصاص دارد، ممکن است منشأ مناجاتهاى خواجه‌عبداللّه انصارى باشد و باب نهم که دربردارنده منقولات و کراماتى از صوفیه، به‌ویژه بایزید است، منبعى براى تحقیق در مقامات وى به‌شمار مى‌اید (براى اطلاع بیشتر رجوع کنید به نوشته بر دریا، ص ۳۳۷ـ۳۸۰).

نخستین تصحیح منتخب نورالعلوم را برتلس در ۱۳۰۸ش/ ۱۹۲۹ انجام داده است که همراه با مقدمه، توضیحات و ترجمه به روسى، ابتدا در مجله ایران منتشر شد (نوشته بر دریا، همان مقدمه، ص ۱۰۷ـ۱۰۸). سپس در مجموعه تحقیقات برتلس در باب تصوف با عنوان تصوف و ادبیات تصوف (ص ۳۲۹ـ۳۶۶) و با ترجمه فارسى سیروس ایزدى در ۱۳۵۶ش به‌چاپ رسید. پس از برتلس این اثر چندبار دیگر تصحیح و چاپ شد، از جمله مجتبى مینوى در ۱۳۵۴ش با تصحیحى دوباره در حل مشکلات متن کوشید (نوشته بر دریا، همان مقدمه، ص ۱۰۹). کریستین تورتل نیز با اضافات و تحقیقاتى مفید بار دیگر در تصحیح منتخب نورالعلوم کوشید و ترجمه تصحیح او در ۱۳۷۸ش در تهران منتشر شد. تصحیح نهایى این اثر با دقتى زبان‌شناختى در گویش اصلى متن و مقایسه آن با روایات مشابه در دیگر مقامات خرقانى به همت شفیعى‌کدکنى در ۱۳۸۴ش ارائه گردیده است.

سبک نگارش نورالعلوم به نثر قرن پنجم و ششم مى‌ماند (بهار، ج۲، ص۲۲۷؛ برتلس، ص۳۲۶) و پیداست که اصل کتاب، مواعظ و گفتارهاى شفاهى خرقانى بوده که مریدان از روى حافظه و بدون ذکر جزئیات به همان لهجه و شیوه خطابى، آنها را یادداشت کرده‌اند (رجوع کنید به برتلس، ص۸۵، ۳۲۴ـ۳۲۵؛ قس بهار، ج۲، ص۲۲۶ـ ۲۲۷ که در فارسى بودن اصل این کتاب شک کرده است). درباره متن نورالعلوم از دیدگاه زبان، نحو و بلاغت ارزیابیهاى متفاوتى وجود دارد؛ چنان‌که لفظ و معناى آن‌گاه گسسته و پریشان، و گاه ژرف و منسجم ارزیابى شده است (براى نمونه رجوع کنید به برتلس، ص ۳۱۷ـ۳۲۱؛ اعوانى، ص ۴۵ـ۴۹؛ رحیمى، ص ۱۳۳ـ۱۵۳).

منبع مهم دیگر براى تحقق در آثار و احوال خرقانى

 بخش ۷۹ تذکره‌الاولیاء با عنوان «ذکر شیخ‌ابوالحسن خرقانى» است. این بخش، که در نسخه‌هاى مختلف تذکره با تفاوت بسیار آمده، به همراه منتخب نورالعلوم و دیگر نوشته‌هاى پراکنده صوفیانه در باب خرقانى، احتمالا باقى‌مانده مقامات خرقانى است که در روزگار وى، پیروانش آن را تدوین کرده‌اند (تورتل، ص ۲۳۹؛ نوشتهبردریا، همان مقدمه، ص۲۴ـ۲۵؛ نیز رجوع کنید به برتلس، ص۳۲۴). زبان این روایات را به دلیل نامأنوس بودن لهجه محلى قومس (رجوع کنید بهنوشته بر دریا، ش ۵۸۱، ۵۸۴، ۷۴۸؛ براى ویژگیهاى زبان قدیم قومس در سخنان خرقانى رجوع کنید به همان، مقدمه شفیعى کدکنى، ص ۱۲۱ـ۱۳۵)، در دوره‌هاى بعد، کاتبان و مقامه‌نویسان متأخر تغییر بسیار داده و کاملا امروزى کرده‌اند (رجوع کنید به نوشته بر دریا، همان مقدمه، ص۹۵، ۱۰۴ـ۱۰۵)؛ ازاین‌رو، گاهى از یک عبارت یا حکایت، روایتهاى متعدد با تفاوت در گویش و نحو زبان در دست است (براى نمونه رجوع کنید به نوشته بر دریا، ش ۵۷۴، ۵۹۴) و البته روایت اصیل را در متنهایى با لهجه محلى باید جست.

اصالت بخش «ذکر شیخ‌ابوالحسن خرقانى» در تذکره، که نسبت به دیگر بخشهاى آن کتاب به‌گونه‌اى غیرعادى تفصیل دارد و نخستین بار نیکلسن آن را جزء ملحقات تذکره آورده، از دیرباز مشکوک مى‌نموده است (نوشته بر دریا، همان مقدمه، ص ۹۹ـ۱۰۰؛ قس تورتل، ص ۲۲۸ـ۲۳۹ که در پى اثبات انتساب ملحقات تذکره به عطار است)، از سوى دیگر، همین بخش در نسخه‌اى دیگر از تذکره (متعلق به کتابخانه گنج‌بخش پاکستان)، با تفاوت بسیار در کمیّت و کیفیت و در پاره‌اى موارد با حفظ لهجه قومسى آمده است و به نظر مى‌رسد منبعى اصیل براى تصحیح و تکمیل سخنان و مقامات خرقانى باشد (نوشته بر دریا، همان مقدمه، ص ۱۰۴ـ۱۰۵). شفیعى‌کدکنى این دو روایت از تذکره را به همراه منتخب نورالعلوم و رساله کوچک دیگرى در مقامات خرقانى با عنوان ذکر قطب‌السالکین ابوالحسن خرقانى که در قرن نهم کتابت شده و نیز اقوال پراکنده درباره خرقانى در منابع تاریخى و صوفیانه، یکجا تصحیح و باعنوان نوشته بر دریا در ۱۳۸۴ش منتشر شده است.

جز اینها، چند رباعى منسوب به خرقانى در تذکره‌هاى ادبى آمده است (رجوع کنید به امین احمد رازى، ج ۲، ص ۳۳۵؛ آذربیگدلى، بخش۱،ص۲۶۰ـ۲۶۱؛ هدایت، ص۴۲) که به‌دلایل سبکْشناختى تقریبآ قطعى است که از وى نیست. برخى از شطحهاى معروف خرقانى، بحث‌انگیز و معرکه‌آرا بوده است از جمله عبارت «الصوفى غیرُمخلوقٍ» که مهم‌ترین شرح آن از نجم‌الدین رازى معروف به دایه (متوفى ۶۴۵) است با عنوانِ رساله العاشق الى المعشوق فى شرح قول من قال «الصوفى غیرمخلوق» (براى متن این رساله رجوع کنید به تورتل، ص ۲۱۴ـ۲۲۶؛ نوشته بر دریا، ص ۴۳۹ـ ۴۸۱). شطح بحث‌انگیز دیگر، «انا اَقَّلُ مِنْ رَبّى بِسَنَتَیْنِ»، منسوب به خاقانى است و عین‌القضاه (ص ۱۲۹)، عراقى و جامى (رجوع کنید به اشعه‌اللمعات، ص ۱۱۴)، به ایجاز آن را شرح کرده‌اند.

تعدادى رساله و نسخه خطى (بیشتر از نوع فتوت‌نامه) نیز به خرقانى منسوب است که البته به نظر نمى‌رسد از او باشد (براى خصوصیات و رد انتساب آنها رجوع کنید به نوشته بر دریا، همان مقدمه، ص ۸۲ـ۸۵).

منابع :

(۱)لطفعلى‌بن آقاخان آذربیگدلى، آتشکده آذر، چاپ حسن‌سادات ناصرى، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ش؛
(۲) ابن‌بطوطه، رحله ابن‌بطوطه، چاپ على منتصر کتانى، بیروت ۱۳۹۵/ ۱۹۷۵؛
(۳) ابن‌جوزى، تلبیس ابلیس، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۴) ابن‌سینا، پاسخ ابن‌سینا به شیخ ابوسعید ابى‌الخیر، چاپ محمدتقى دانش‌پژوه، در فرهنگ ایران زمین، ج ۱ (۱۳۳۲ش)؛
(۵) لطف‌اللّه‌بن ابى‌سعید ابوروح، حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، چاپ محمدرضا شفیعى‌کدکنى، تهران ۱۳۶۶ش؛
(۶) فریدون اعوانى، «سبک نگارش نورالعلوم از دیدگاه دستورى و زبانشناختى: تحلیل و بررسى زبانشناختى پیرامون اثر عرفانى شیخ‌خرقان»، فرهنگ قومس، سال ۴، ش ۱ (بهار ۱۳۷۹)؛
(۷) احمدبن اخى ناطور افلاکى، مناقب العارفین، چاپ تحسین یازیجى، آنکارا ۱۹۵۹ـ۱۹۶۱، چاپ افست تهران ۱۳۶۲ش؛
(۸) امین احمد رازى، هفت اقلیم، چاپ جواد فاضل، تهران [.بى‌تا]؛
(۹) عبداللّه‌بن محمد انصارى، طبقات‌الصوفیه، چاپ محمدسرور مولایى، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۱۰) یحیى‌بن احمد باخرزى، اورادالاحباب و فصوص‌الآداب، ج :۲ فصوص‌الآداب، چاپ ایرج افشار، تهران ۱۳۵۸ش؛
(۱۱) یوگنى ادواردوویچ برتلس، تصوف و ادبیات تصوف، ترجمه سیروس ایزدى، تهران ۱۳۵۶ش؛
(۱۲) داوودبن محمد بناکتى، تاریخ بناکتى = روضه اولى‌الالباب فى معرفه‌التواریخ و الانساب، چاپ جعفر شعار، تهران ۱۳۴۸ش؛
(۱۳) محمدتقى بهار، سبک‌شناسى، یا، تاریخ تطور نثر فارسى، تهران ?] ۱۳۲۱ش[؛
(۱۴) محمدبن محمد پارسا، قدسیه: کلمات بهاءالدین نقشبند، چاپ احمد طاهرى‌عراقى، تهران ۱۳۵۴ش؛
(۱۵) کریستین تورتل، شیخ ابوالحسن خرقانى: زندگى، احوال و اقوال، ترجمه ع. روح‌بخشان، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۱۶) عبدالرحمان‌بن احمد جامى، اشعه‌اللمعات فى شرح‌اللمعات، در گنجینه عرفان، چاپ حامد ربانى، تهران: کتابخانه علمیه حامدى، ?] ۱۳۵۲ش[؛
(۱۷) همو، نفحات‌الانس، چاپ محمود عابدى، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۱۸) عبدالرفیع حقیقت، تاریخ قومس، تهران ۱۳۶۲ش؛
(۱۹) احمدبن محمد خوافى، مجمل فصیحى، چاپ محسن ناجى نصرآبادى، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۲۰) خواندمیر؛
(۲۱) خوانسارى؛
(۲۲) دولتشاه سمرقندى، تذکره‌الشعراء، چاپ فاطمه علاقه، تهران ۱۳۸۵ش؛
(۲۳) ابوالقاسم رحیمى، «تحلیل زیباشناسانه نورالعلوم خرقانى»، فرهنگ قومس، سال ۴، ش ۱ (بهار ۱۳۷۹)؛
(۲۴) رشیدالدین فضل‌اللّه، کتاب تاریخ مبارک غازان‌خانى: داستان غازان‌خان، چاپ کارل یان، لندن ۱۳۵۸/۱۹۴۰؛
(۲۵) روزبهان بقلى، شرح شطحیات، چاپ هانرى‌کوربن، تهران ۱۳۶۰ش؛
(۲۶) عبدالحسین زرین‌کوب، بحر در کوزه: نقد و تفسیر قصه‌ها و تمثیلات مثنوى، تهران ۱۳۶۶ش؛
(۲۷) همو، جستجو در تصوف ایران، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۲۸) مصلح‌الدین‌بن عبداللّه سعدى، کلیات سعدى، چاپ محمدعلى فروغى، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۲۹) سمعانى؛
(۳۰) یحیى‌بن حبش سهروردى، مجموعه مصنفات شیخ‌اشراق، ج ۱، چاپ هانرى کوربن، تهران ۱۳۸۰ش؛
(۳۱) محمدبن على شمس تبریزى، مقالات شمس تبریزى، چاپ محمدعلى موحد، تهران ۱۳۶۹ش؛
(۳۲) محمدبن ابراهیم عطار، تذکره‌الاولیاء، چاپ محمد استعلامى، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۳۳) احمدبن محمد علاءالدوله سمنانى، چهل مجلس، یا، رساله اقبالیه، تحریر امیر اقبالشاه‌بن سابق سجستانى، مقدمه، تصحیح و تعلیقات نجیب مایل هروى، تهران ۱۳۶۶ش؛
(۳۴) عبداللّه‌بن محمد عین‌القضاه، تمهیدات، چاپ عفیف عسیران، تهران ?] ۱۳۴۱ش[؛
(۳۵) بدیع‌الزمان فروزانفر، مجموعه مقالات و اشعار استاد بدیع‌الزمان فروزانفر، چاپ عنایت‌اللّه مجیدى، تهران ۱۳۵۱ش؛
(۳۶) زکریابن محمد قزوینى، آثارالبلاد و اخبارالعباد، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۳۷) عبدالکریم‌بن هوازن قشیرى، ترجمه رساله قشیریه، چاپ بدیع‌الزمان فروزانفر، تهران ۱۳۶۱ش؛
(۳۸) ترى گراهام، «ابوسعیدبن ابى‌الخیر و مکتب خراسان»، در میراث تصوف، ویراسته‌ى لئونارد لویزن، ترجمه مجدالدین کیوانى، ج ۱، تهران: نشر مرکز، ۱۳۸۴ش؛
(۳۹) محمدبن منور، اسرارالتوحید فى مقامات الشیخ ابى‌سعید، چاپ محمدرضا شفیعى کدکنى، تهران ۱۳۶۶ش؛
(۴۰) احمد مدنى، «تأملاتى بر کتاب نوشته بر دریا»، نقد و بررسى کتاب تهران، ش ۱۸ (اسفند ۱۳۸۵)؛
(۴۱) جلال‌الدین محمدبن محمد مولوى، مثنوى معنوى، چاپ رینولد الین نیکلسون، تهران ۱۳۸۲ش؛
(۴۲) احمدبن محمد میبدى، کشف‌الاسرار و عده‌الابرار، چاپ على‌اصغر حکمت، تهران ۱۳۶۱ش؛
(۴۳) ناصرخسرو، سفرنامه حکیم ناصرخسرو قبادیانى مروزى، چاپ محمد دبیرسیاقى، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۴۴) نامه دانشوران ناصرى، قم: دارالفکر، ?] ۱۳۳۸ش[؛
(۴۵) نوشته بر دریا: از میراث عرفانى ابوالحسن خرقانى، چاپ محمدرضا شفیعى کدکنى، تهران ۱۳۸۴ش؛
(۴۶) رینولد الین نیکلسون، پیدایش و سیر تصوف، ترجمه محمدباقر معین، تهران ۱۳۵۷ش؛
(۴۷) على‌بن عثمان هجویرى، کشف‌المحجوب، چاپ محمود عابدى، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۴۸) رضاقلى‌بن محمدهادى هدایت،تذکره ریاض‌العارفین، چاپ ابوالقاسم رادفر و گیتا اشیدرى، تهران ۱۳۸۵ش؛
(۴۹) یاقوت حموى؛
(۵۰) EIr., s.v. “Abul-Hasan Karaqani” (by Hermann Landolt).
(۵۱) EI2, s.v. “Kharakani” (by J. T. P. de Bruijn).

 

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶

 

زندگینامه ابوسعد عبدالملک‌ نیشابورى (خرگوشى)

خرگوشى، مشهور به ابوسعد زاهد و ابوسعد واعظ، از علما و صوفیان قرن چهارم در نیشابور. کنیه او بنابر ضبط منابع اولیه ابوسعد است (رجوع کنید به خطیب بغدادى، ج ۱۲، ص ۱۸۸؛ فارسى، ص ۵۰۱؛ سمعانى، ج ۲، ص۳۵۰؛ ابن‌عساکر، ص ۲۳۳؛ قس ابن‌جوزى، ج ۱۵، ص ۱۱۵؛ ذهبى، ۱۹۸۴، ج ۳، ص ۹۸ که کنیه او را ابوسعید نوشته‌اند).

وى در کوى خرگوش که محله‌اى بزرگ در نیشابور بودبه دنیا آمد، اما مشخص نیست که شهرت او به  اعتبار نام  این کوى است یا نام این کوى از او گرفته شده است (سمعانى، ج ۲، ص ۳۴۴، ۳۵۰ـ۳۵۱؛ یاقوت حموى، ذیل «خرگوش»).

از آنجا که پدر وى، ابوعثمان محمد، نیز از زاهدان و عالمان نیشابور بود، حاکم نیشابورى (متوفى ۴۰۵؛ ص ۹۵)، از وى با عبارت الزاهد بن الزاهد یاد مى‌کرده است (نیز رجوع کنید به سبکى، ج ۵، ص ۲۲۳). ابوعثمان محمد ظاهرآ همان کسى است که حاکم نیشابورى (ص ۱۷۹) او را از صوفیه شمرده است (رجوع کنید به طاهرى عراقى، ص ۷).

تاریخ تولد ابوسعد معلوم نیست، ولى این اندازه مى‌دانیم که چند سالى از حاکم نیشابورى (متولد ۳۲۱) کوچک‌تر بوده است (طاهرى عراقى، همانجا؛ نیز رجوع کنید به سبکى، ج ۵، ص ۲۲۲).

اساتید

او از آغاز جوانى به تحصیل علوم دینى و سماع حدیث نزد پدر و دیگر استادان فقه و حدیث و تصوف پرداخت.

از جمله استادان وى عبارت‌اند از:

ابوالعباس محمدبن یعقوب اَصمّ؛

قاضى ابومحمد یحیى‌بن منصوربن عبدالملک؛

ابوعلى حامدبن محمدبن عبداللّه رفا هروى؛

ابواسحاق ابراهیم‌بن محمد مُزکّى نیشابورى؛

ابوعَمرو اسماعیل‌بن نجیدبن احمد سُلَمى، از مشایخ صوفیه و جد مادرى ابوعبدالرحمن سُلَمى؛

ابوسهل محمدبن سلیمان صعلوکى نیشابورى؛

و ابوالحسن على‌بن بندار صوفى صیرفى نیشابورى (خطیب بغدادى؛ فارسى؛ سبکى، همانجاها؛ نیز رجوع کنید به طاهرى‌عراقى، ص ۷ـ۸). وى در فقه شاگرد ابوالحسن محمدبن على‌بن سهل ماسرجسى نیشابورى، شاگرد ابواسحاق مروزى، بود (فارسى؛ همانجا؛ ابن‌عساکر، ص ۲۳۴؛ نیز رجوع کنید به ابن‌خلّکان، ج ۴، ص ۲۰۲).

خرگوشى پس از چندى به حلقه مصاحبت زهاد و صوفیان درآمد و احتمالا در ۳۷۰ نیشابور را به قصد حج ترک کرد و سالها در مکه مجاور شد (رجوع کنید به فارس، همانجا؛ سمعانى، ج ۲، ص۳۵۱). البته خطیب بغدادى (همانجا) از قول تنوخى گفته است که وى در ۳۹۳ در راه حج به بغداد رفت. ابن‌عساکر (همانجا) نیز نوشته که وى در ۳۹۰ در عراق بوده و در همین سال به حج رفته است. احتمالا وى به‌جز سفر نخستین حج در دهه هفتاد، در دهه نود نیز سفرى به قصد حج داشته و آنگاه سالهاى پایانى قرن چهارم را در حجاز گذرانده است (طاهرى عراقى، ص ۱۱).

خرگوشى به عراق، شام، مصر و جبال نیز سفر کرد. وى همه‌جا از محدّثان سماع حدیث مى‌کرد یا روایت حدیث مى‌نمود و با زهاد و عرفا معاشر مى‌شد (فارسى، ص ۵۰۲؛ سمعانى، همانجا). از جمله کسانى که از او سماع حدیث کردند اینها هستند: ابوبکر احمدبن على‌بن خَلَف شیرازى، ابومحمدحسن‌بن محمد خلّال*، ابوالقاسم عبدالعزیزبن على ازجى، و ابوالقاسم عبدالکریم‌بن هوازن قشیرى*، ابوالقاسم عبیداللّه‌بن احمد ازهرى، ابوالقاسم على تنوخى، حافظ ابوعبداللّه محمدبن عبداللّه حاکمِ نیشابورى* (خطیب بغدادى، همانجا؛ سبکى، ج ۵، ص ۲۲۲، ۲۲۴، پانویس).

خرگوشى پس از بازگشت به نیشابور به ارشاد و تدریس و تألیف مشغول شد. وى در نیشابور که در آن دوره بعد از بغداد مهم‌ترین مرکز فرهنگ اسلامى بود و در مساجد و مدارس و خانقاههایش صدها محدّث و فقیه و ادیب و صوفى به تدریس و تألیف اشتغال داشتند از نامیان به‌شمار مى‌آمد و کتابهایش نیز در بلاد اسلامى رواج داشت (رجوع کنید به سمعانى، همانجا؛ اسنوى، ج۱، ص۲۲۹).

با این حال خرگوشى زندگى زاهدانه‌اى داشت و از راه کلاه‌دوزى امرار معاش مى‌کرد (اسنوى، همانجا). وى بناهایى از جمله خانقاه، بیمارستان‌و مدرسه ساخت و در بیمارستانش جمعى از مریدان را به پرستارى از بیماران گماشت (سمعانى، همانجا؛ سبکى، ج ۵، ص ۲۲۳). به گفته عُتْبى (ج ۲، ص ۱۲۷) ابوسعد خرگوشى در قحطى ۴۰۱ در نیشابور در انتقال بیماران به بیمارستان و درمان آنان و تکفین و خاکسپارى مردگان کمکهاى بسیار کرد.

خرگوشى مانند بسیارى از شافعیان نیشابور، که به تصوف گرایش داشتند، پیرو تصوف متشرعانه اهل صحو بود (طاهرى عراقى، ص۱۲ـ۱۳). از حاکم نیشابورى نقل شده که ابوسعد علم، زهد، تواضع و ارشاد را در خود جمع کرده است (ابن‌عساکر، ص ۲۳۵؛ ذهبى، ۱۹۸۴، ص ۹۸). ابن‌عساکر (رجوع کنید به ص ۲۳۳) نیز او را در زمره مشاهیر اَتباع اشعرى آورده است. از وى اقوال صوفیانه و کراماتى نیز نقل شده است (رجوع کنید به عطار، ص ۶۵۱).

وى در ۴۰۷(رجوع کنیدبهفارسى؛ ذهبى؛ اسنوى، همانجاها) یا ۴۰۶ وفات یافت (خطیب‌بغدادى،همانجا؛ ابن‌جوزى، ج۱۵، ص۱۱۵). پیکرش را در خانقاهش، واقع در کوى خرگوش، به خاک سپردند (سمعانى، ج ۲، ص ۳۴۴؛ یاقوت حموى، همانجا).

خرگوشى آثار بسیارى در علوم دینى از جمله تفسیر و شرح احوال زاهدان و اهل حدیث تألیف کرده است (رجوع کنید به ابن‌عساکر، ص ۲۳۴ـ۲۳۵؛ ذهبى، ۱۳۷۶ـ۱۳۷۷، ج ۳، ص ۱۰۶۶ـ۱۰۶۷). کتابهایى چون الزهد (رجوع کنید به ذهبى، ۱۹۸۴، همانجا؛ ابن‌عماد، ج ۳، ص ۱۸۴) و شعارالصالحین و اللوامع (حاجى‌خلیفه، ج ۲، ستون ۱۰۴۷، ۱۵۶۹) از جمله آثار اوست که تاکنون اثرى از آنها در کتابخانه‌ها یافت نشده است.

تنها کتابهایى که از او به‌جا مانده‌اند عبارت‌اند از :

۱) تهذیب‌الاسرار، که حاجى‌خلیفه (ج ۱، ستون ۵۱۴) آن را تهذیب‌الاسرار فى طبقات الاخیار ضبط کرده، مهم‌ترین اثر خرگوشى است. این کتاب به زبان عربى است و از منابع قدیمى و طراز اول صوفیه به‌شمار مى‌آید. زمان تألیف آن نزدیک به زمان تألیف کتاب اللُمَع، اثر سَرّاج طوسى، است (پورجوادى، ۱۳۷۷ش، ص ۷ـ۸). اگرچه آربرى (ص ۳۴۹) به علت ضعف نسخه و مأخوذ بودن برخى مطالب تهذیب از اللمع، آن را در مقام و پایه اللمع ندانسته است (براى اطلاع از پاسخ اشکالات آربرى رجوع کنید بهپورجوادى، ۱۳۷۷ش، ص ۸ـ۱۰)، اما در تهذیب مطالبى وجود دارد که در اللمع نیامده است، از جمله باب ملامتیه که مطالب آن شباهت بسیارى به مطالب رساله الملامتیه ابوعبدالرحمان سلمى* دارد و به مراتب از آن دقیق‌تر و منظم‌تر است (همان، ص۱۰ـ۱۱). به احتمال زیاد، سلمى در نوشتن رساله الملامتیه از کتاب تهذیب استفاده کرده یا به احتمال ضعیف‌تر هر دو مؤلف منابع قدیم‌ترى در اختیار داشته‌اند (رجوع کنید بههمان، ص ۲۸ـ۲۹).

خرگوشى در این کتاب به تعریف تصوف، معرفت، شرح مقامات و احوال، آداب، عبادات، اصطلاحات صوفیه و موضوعات اخلاقى پرداخته است (طاهرى‌عراقى، ص ۱۶). باب سوم از این کتاب در ذکر ملامتیه نیز مستقلا تصحیح و چاپ شده است (رجوع کنید به پورجوادى، ۱۳۷۷ش، ص ۳۲ـ۳۶). تهذیب‌الاسرار یک‌بار در ۱۳۷۸ش/۱۹۹۹ با تصحیح بسّام محمد بارود در ابوظبى و بار دیگر در ۱۳۸۵ش/۲۰۰۶ با تصحیح سیدمحمدعلى امام در بیروت چاپ شده است (براى اطلاع از نسخه‌هاى خطى این کتاب رجوع کنید به سزگین، ج ۱، ص۶۷۰؛ بروکلمان، ج ۱، ص ۲۱۸). باب اصطلاحات این کتاب، با واسطه رساله عبارات الصوفیه منسوب به ابوالقاسم قشیرى و کتاب امالى ابوحامد غزالى، در رساله اصطلاحات ابن‌عربى تأثیر گذاشته است (پورجوادى، ۱۳۸۵، ص ۱۶۹).

۲) شرف‌النبى. این کتاب به زبان عربى است و به نامهاى مختلفى از جمله شرف‌النبوه، دلایل‌النبوه، شرف‌المصطفى نیز آمده است (بروکلمان، ج ۱، ص ۳۶۱؛ طاهرى عراقى، ص ۱۹). موضوع کتاب سیره و شمایل رسول اکرم صلى‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم است و اگرچه از منابع درجه اول در این‌باره به‌شمار نمى‌رود، شهرت و رواج و مقبولیت آن در شرق و غرب اندک نبوده است (طاهرى عراقى، ص۲۳). احتمالا این اثر بین سالهاى ۳۸۵ و ۳۹۰ تألیف شده است (همانجا). شرف‌النبى در اصل چندین جلد بوده (بروکلمان، همانجا)، اما اصل آن مفقود شده و آنچه امروز در دست ماست مختصرى از آن است (طاهرى عراقى، ص ۲۲؛ براى اطلاع از نسخه‌هاى آن رجوع کنید به سزگین، ج ۱، ص ۶۷۱؛ بروکلمان، همانجا). این کتاب با تصحیح نبیل‌بن هاشم‌بن عبداللّه غَمرى در ریاض در ۱۳۸۲ش/۲۰۰۳ در شش جلد چاپ شده و ترجمه فارسى آن نیز به قلم نجم‌الدین محمود راوندى و تصحیح محمد روشن در ۱۳۶۱ش در تهران به‌چاپ رسیده است.

۳) البشاره و النذاره فى تعبیر الرؤیا و المراقبه. در این کتاب مطالبى درباره رؤیاى صادقه، رؤیاهاى برخى انبیا، آداب صاحب رؤیا، آداب معبِّر و تعبیر رؤیاهاى مختلف از جمله به خواب دیدن انبیا و صحابه تا خواب سلاطین و صاحبان حرفه‌ها، مکانها، اشیا، حیوانات و البسه براساس احادیث رسول اکرم و اخبار صحابه و تابعین آمده و داستانهایى هم از صوفیه در آن نقل شده است (طاهرى عراقى، ص ۱۷؛ براى اطلاع از نسخه‌هاى این کتاب رجوع کنید به سزگین، ج ۱، ص۶۷۰؛ بروکلمان، >ذیل<، ج ۱، ص ۳۶۱).

حداقل ۲۴ نسخه خطى از این کتاب و نیز خلاصه‌اى کهن از آن وجود دارد (لامورو، ص۲۰۰ـ۲۰۱). این کتاب علاوه بر اینکه از متون کهن درباره تعبیر رؤیاست، از حیث بررسى تاریخ اجتماعى و کیفیت زندگى و آداب مردم آن زمان بسیار مفید است (طاهرى عراقى، ص ۱۸). منبع اصلى خرگوشى در این اثر، کتاب القادرى فى علم التعبیر، تألیف ابوسعد دینورى در ۳۹۹ است (لامورو، همانجا). خرگوشى از طریق کتاب دینورى از منابع دیگر از جمله کتاب آرتمیدوروس ــکه برداشتى از آن توسط حنین‌بن اسحاق تهیه شده بودــ استفاده کرده است (همان، ص ۴۷ـ۶۹، ۵۱).

۴) اللوامع، مجالس ابوسعد خرگوشى که داراى ۱۰۵ مجلس یا فصل و شامل موضوعات حدیث و تفسیر موضوعى قرآن است (رجوع کنید به خطیب بغدادى، ج ۱، ص ۶۲۵؛ حاجى‌خلیفه، ج ۲، ص ۱۵۶۹؛ انصارى، ۲۰۰۷). احادیث کتاب به طریق مسند و نیز مرسل ذکر شده و ازاین‌رو، براى شناخت مشایخ حدیث خرگوشى و علما و عرفاى خراسان در سده‌هاى سوم و چهارم بسیار مفید است (انصارى، ۲۰۰۷). این کتاب شامل بخشهایى در فضائل على‌بن ابى‌طالب علیه‌السلام است، از جمله مجالسى با عناوین «مجلس فى‌فضائل على‌بن ابى‌طالب رضى‌اللّه عنه» و نیز «مجلس فى فضائل‌الحسن و الحسین رضى‌اللّه عنهما» (همانجا). نسخه خطى این کتاب به شماره ۱۶۴۲ در مجموعه نسخه‌هاى خطى کتابخانه واتیکان موجود است (همانجا).

الاشاره و العباره از آثار دیگر خرگوشى است که با استناد به علم القلوب ــکه به اشتباه به ابوطالب مکى منسوب گشته ــ شناسایى شده‌است (پورجوادى، ۱۳۸۵ش، ص ۶۵ـ۶۶). مؤلف علم‌القلوب که در کتابش بارها از خرگوشى با نام ابوسعید نیشابورى یاد کرده (رجوع کنید به ص ۱۸، ۸۷، و جاهاى دیگر)، در نخستین باب کتاب خود درباره ماهیت حکمت، خلاصه‌اى از سخنان خرگوشى را درباره حکمت و نشانه‌هاى آن آورده است (رجوع کنید به ص ۱۸ـ۱۹) از این اثر جز آنچه در کتاب علم‌القلوب آمده نامى و نسخه‌اى وجود ندارد (پورجوادى، ۱۳۸۵ش، ص ۶۵؛ براى اطلاع از اقتباسات مؤلف علم‌القلوب از آثار خرگوشى رجوع کنید به همان، ص ۶۷ـ۷۲). همچنین ابوبکر احمدبن حسین بیهقى (متوفى ۴۵۸) نیز که از ابوسعد نقل قولهاى مستقیم در کتاب‌الزهدالکبیر (براى نمونه رجوع کنید به ص ۱۴۷، ۱۵۱، ۱۷۶، ۲۸۷) آورده، از اثر دیگرى از ابوسعد به نام کتاب‌الفتوه یاد کرده و حدیثى را از آن کتاب (همان، ص ۸۶) نقل کرده است. از کتاب‌الفتوه ابوسعد نیز جز آنچه ابوبکر بیهقى نوشته است، چیزى در دست نیست.



منابع :
(۱)ابن‌جوزى، المنتظم فى تاریخ‌الملوک و الامم، چاپ محمد عبدالقادر عطا و مصطفى عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۲) ابن‌خلّکان؛
(۳) ابن‌عساکر، تبیین کذب‌المفترى فیما نسب الى‌الامام ابى‌الحسن الاشعرى، دمشق ۱۳۹۹؛
(۴) ابن‌عماد؛
(۵) عبدالرحیم‌بن حسن اسنوى، طبقات‌الشافعیه، چاپ کمال یوسف حوت، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۶) حسن انصارى، «ابوسعد خرگوشى نیشابورى و کتاب اللوامع»، کاتبان، ۲۰۰۷٫

Retrieved Apr. 26. 2010, from http://ansari.kateban.com/ entry 785.html;

احمدبن حسین بیهقى، کتاب‌الزهدالکبیر، چاپ عامر احمد حیدر، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۷؛
(۷) نصراللّه پورجوادى، پژوهشهاى عرفانى: جستجو در منابع کهن (مجموعه یازده مقاله)، تهران ۱۳۸۵ش؛
(۸) همو، «منبعى کهن در باب ملامتیان نیشابور»، معارف، دوره ۱۵، ش ۱ و۲ (فروردین ـ آبان ۱۳۷۷)؛
(۹) حاجى‌خلیفه؛
(۱۰) محمدبن عبداللّه حاکم نیشابورى، تاریخ نیشابور، ترجمه محمدبن حسین خلیفه نیشابورى، چاپ محمدرضا شفیعى کدکنى، تهران ۱۳۷۵ش؛
(۱۱) خطیب بغدادى؛
(۱۲) محمدبن احمد ذهبى، العبر فى خبر من غبر، ج ۳، چاپ فؤاد سیّد، کویت ۱۹۸۴؛
(۱۳) همو، کتاب تذکره‌الحفاظ، حیدرآباد، دکن ۱۳۷۶ـ۱۳۷۷/۱۹۵۶ـ۱۹۵۸، چاپ افست بیروت [.بى‌تا]؛
(۱۴) عبدالوهاب‌بن على سبکى، طبقات‌الشافعیه‌الکبرى، چاپ محمود محمد طناحى و عبدالفتاح محمد حلو، ]قاهره [۱۹۶۴ـ] ۱۹۷۶[؛
(۱۵) سمعانى؛
(۱۶) احمد طاهرى‌عراقى، «ابوسعد خرگوشى نیشابورى»، معارف، دوره ۱۵، ش ۳ (آذر ـ اسفند ۱۳۷۷)؛
(۱۷) محمدبن عبدالجبار عتبى، تاریخ‌العتبى (تاریخ‌الیمینى)، ضمن‌الفتح‌الوهبى (شرح‌الیمینى)، از احمدبن على منینى، قاهره ۱۲۸۶؛
(۱۸) محمدبن ابراهیم عطار، تذکره‌الاولیاء، چاپ محمد استعلامى، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۱۹) علم‌القلوب، ]منسوب به[ ابوطالب مکى، چاپ عبدالقادر احمد عطا، قاهره: مکتبه‌القاهره، [.بى‌تا]؛
(۲۰) عبدالغافربن اسماعیل فارسى، الحلقه الاولى من تاریخ نیسابور: المنتخب من السیاق، انتخاب ابراهیم‌بن محمد صریفینى، چاپ محمدکاظم محمودى، قم ۱۳۶۲ش؛
(۲۱) یاقوت حموى؛
(۲۲) Arthur John Arberry, , “Khargushi’s manual of Sufism” BSO[A]S, IX (1937-1939).
(۲۳) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, Supplementband, 1937-1942.
(۲۴) John C. Lamoreux,The early Muslim tradition ofdream interpretation, Albany 2002.
(۲۵) Fuat Sezgin, Geschichte des arabischen Schrifttums, Leiden 1967-.

دانشنامه جهان اسلام

زندگینامه خواجه عبدالله انصاری(۴۸۱-۳۹۶ ه ق)

 خواجه عبدالله بن محمد انصاری هروی بسال (۳۹۶ ه ق) متولد شد. و معاصر الب ارسلان سلجوقی و خواجه نظام الملک بود نسبش اگرچه به ابوایوب انصاری میرسید.

ولی چون عمرش در ایران گذشت لاجرم به سلک سخنسرایان ایرانی درآمد او بزبان فارسی با لحنی خاص سخن گفت و نثر فصیح و نظم ملیح در این زبان ساخت شیخ از اجلهء محدثین و عرفا بود و نزد دانشمندان و مشایخ بزرگی شاگردی کرد. او حافظه ای شگفت انگیز داشت.از مشایخ صوفیه به شیخ ابوالحسن خرقانی ارادت میورزید و بعد جانشین او شد.

تصانیف

تصانیفی بعربی

 ذم الکلام

 منازل السائرین

تصانیف فارسی

  زاد العارفین

 کتاب اسرار دارد

و همچنین رسالات دیگر بفارسی مانند:

رسالهء دل و جان

 کنز السالکین و

ارادت نامه و

قلندرنامه و

هفت حصار و

محبت نامه و

مقولات و

الهی نامه از او موجود است که از معروفترین گفته های او مناجات اوست شیخ رباعی های روان و فراوان دارد

او طبقات الصوفیهء عبدالرحمن سلمی را در مجالس وعظ با اضافاتی بزبان هروی قدیم املاء کرد و یکی از مریدان آن را جمع کرد و در قرن نهم هجری قمری عبدالرحمن جامی آن را بفارسی معمولی برگرداند و نام آن را نفحات الانس گذاشت.

شیخ بسال ۴۸۱ ه ق در هرات درگذشت (از تاریخ ادبیات ایران تألیف دکتر شفق). 

لغت نامه دهخدا

زندگینامه آیت الله حبیب‌اللّه شهیدى«حاج میرزا حبیب خراسانی» ( ۱۳۲۷-۱۲۶۶ه ق)

 

شاعر، عارف و مجتهد مشهور دوره قاجاریه. نام کامل وى حاج‌میرزا حبیب‌اللّه شهیدى است (بدایع‌نگار، ص ۱۶). برخى وى را میرزاحبیب‌اللّه مجتهد رضوى یا حسینى نیز نامیده‌اند (رجوع کنید به مُشکان طبسى، ص ۳۵؛ رضوى، ص ۴۱۵؛ ساعدى خراسانى، ص ۲۷۵). تخلصش «حبیب» و در خراسان معروف به «آقا» بوده است (مشکان طبسى، همانجا؛ گلشن آزادى، ص ۱۹۴؛ پرتو، ص ۱۳). در نهم جمادی‌الاولى ۱۲۶۶ در مشهد به دنیا آمد، پدرش حاج‌میرزا محمدهاشم مجتهد (متوفى ۱۲۶۹) نوه میرزامهدى مجتهد معروف به شهید رابع بود (محمدمهدى کشمیرى، ج ۲، ص ۲۶۹؛ حبیب خراسانى، مقدمه حسن حبیب، ص ۱۷).

میرزامهدى، شهید رابع، در ۱۲۱۸، به فرمان نادرمیرزا (متوفى ۱۲۱۸) پسر شاهرخ‌میرزا افشار، که مشهد را تصرف کرده بود به شهادت رسید (گلستانه، ص ۴۴۵؛ محمدعلى کشمیرى، ص۳۳۰؛ قس سپهر، ج ۱، ص ۱۲۳؛ مدرس، ص ۵۴، که میرزامهدى را شهید ثالث خوانده‌اند). به همین سبب فرزندان و نوادگان میرزامهدى به «شهیدى» معروف شده‌اند (رجوع کنید به رضوى، ص ۳۹۳ـ۴۲۶). از کودکى و نوجوانى وى اطلاع چندانى در دست نیست جز اینکه پس از اتمام تحصیلات مقدماتى، فقه و اصول را نزد حاج‌میرزا نصراللّه مجتهدفانى، شوهر خواهرش، که از مجتهدان و مدرّسان بزرگ و مشهور خراسان بود، آموخت، هوش سرشار و حافظه قدرتمند وى هنگام نوجوانى و تحصیل زبانزد بود.

سپس براى ادامه تحصیل به نجف‌اشرف رفت (حبیب خراسانى، همان مقدمه، ص ۱۸؛ گلشن‌آزادى، همانجا). در هنگام اقامت در نجف، با عارفى به نام میرزامهدى گیلانى متخلص به خدیو (متوفى ۱۳۰۹؛ درباره وى رجوع کنید به معصوم علیشاه، ج ۳، ص۵۵۰ـ۵۵۱) آشنا شد و همراه او به مجالس صوفیه بغداد می‌رفت. از قصیده‌اى که در ستایش خدیو سروده است مشخص می‌شود که وى اعتمادى عمیق به این عارف داشته است.

حبیب از طریق خدیو با مرتاضى هندى به نام غلامعلی‌خان آشنا شد. غلامعلی‌خان که به زبانهاى باستانى و علوم و معارف هندوان آشنایى داشت، در حلقه ارشادش این علوم را به خواص شاگردانش می‌آموخت. حبیب هم با موافقت خدیو، از محضر غلامعلی‌خان بهره برد (رجوع کنید به حبیب خراسانى، همان مقدمه، ص۲۰ـ۲۴). مشخص نیست که حبیب، چه مدتى در نزد مرشد هندى به تَعلُّم مشغول بوده است، اما پس از درگذشت وى، نخست خدیو گیلانى و سپس حبیب به مشهد رفتند.

در مشهد، خدیو در سراچه بیرونى منزلِ حاج‌میرزا هدایت‌اللّه، پدربزرگ حبیب، که در جوار مسجد گوهرشاد بود مقیم شد و پس از مدتى عده‌اى از مشاهیر خراسان از جمله صیدعلی‌خان درگزى (متوفى ۱۳۳۲) به حلقه ارادت وى درآمدند که آنها را «اصحاب سراچه» یا «اهل سراچه» می‌نامیدند. کم‌کم رفتار خاص و شیوه درویشانه زندگى اصحاب سراچه باعث شد که برخى از متشرعان به مخالفت با آنها برخیزند و اصحاب هم تصمیم گرفتند متفرق شوند. حبیب هم در حدود ۱۲۹۵ به سامرا به حلقه درس میرزاى شیرازى* پیوست (رجوع کنید به معصوم‌علیشاه، ج ۳، ص ۵۵۱؛ حبیب خراسانى، همان مقدمه، ص ۲۴ـ۳۲؛ نیز رجوع کنید به ادامه مقاله).

معاصران حبیب خراسانى نظیر میرزامحمدمهدى کشمیرى، محمدباقر رضوى، بدایع‌نگار و مشکان طبسى که شرح‌حال وى را نوشته‌اند کوچک‌ترین اشاره‌اى به ماجراى اصحاب سراچه نکرده‌اند. معصوم‌علیشاه (همانجا) در ضمن شرح‌حال خدیو گیلانى، با اینکه اشاره‌اى به اهل سراچه می‌کند اما نامى از حبیب خراسانى نمی‌آورد، حتى گلشن آزادى که سالها پس از حبیب می‌زیسته در شرح‌حال حبیب اشاره‌اى به این مسئله نکرده است. از اشاره‌اى که حسن حبیب (حبیب خراسانى، مقدمه، ص ۲۹ـ۳۰) به دیدار خود با پسرخوانده خدیو می‌کند، مشخص می‌شود که مسئله سراچه تا سالها در نظر متشرعان خراسان مذموم بوده و اهل آن را به زندقه و الحاد متهم می‌کرده‌اند و احتمالا به همین دلیل شرح‌حال‌نویسان نمی‌خواسته‌اند نامى از مجتهد محبوب و بزرگ خراسان، یعنى حبیب، در میان اهل سراچه بیاید و نیز شاید از بیم چنین اتهاماتى است که خود حبیب هم ابیاتى را که در ستایش خدیو گیلانى سروده بود از قصیده خود حذف کرد (رجوع کنید به همان، ص ۲۳ـ۲۴).

اقامت حبیب در عتبات عالیات حدود چهار سال طول کشید که در این میان همسر دوم اختیار کرد، به سفر حج رفت و در بازگشت به عراق، علاوه بر میرزاى شیرازى از محضر حاج‌میرزا حبیب‌اللّه رشتى* و فاضلِ دربندى* بهره برد و پس از نیل به درجه اجتهاد و دریافت تصدیق اجتهاد از میرزاى شیرازى در حدود ۱۲۹۸ به مشهد بازگشت (محمدمهدى کشمیرى، ج ۲، ص ۲۶۹؛ رضوى، ص ۴۱۶؛ حبیب خراسانى، همان مقدمه، ص ۳۶ـ۳۸؛ قس ساعدى خراسانى، ص ۲۷۵، که بازگشت وى را حدود ۱۳۰۰ ذکر می‌کند). مردم مشهد استقبال شایسته‌اى از وى کردند و ریاست روحانى و زعامت امور شرعى که در خاندان حبیب سابقه داشت به وى سپرده شد (محمدمهدى کشمیرى، همانجا؛ بدایع‌نگار، ص ۲۰؛ حبیب‌اللهى، ص ۱۳۸).

وى حدود پانزده سال به ریاست روحانى مردم مشهد که امورى از قبیل قضا، تدریس، امامت جماعت و موعظه و سخنرانى بود پرداخت. حسن رفتار، درایت و شهامت وى در انجام وظایف دینى حتى زبانزد نسلهاى پس از وى در خراسان بود. در این مدت، حبیب براى گذران معیشت، اراضى بحرآباد، روستایى در حوالى مشهد را، که ملک موروثى خاندان او بود، آباد کرد و هرگاه فرصتى دست می‌داد به کوهپایه‌هاى اطراف مشهد براى عبادت و تهجد می‌رفت (بدایع‌نگار، ص۲۰ـ۲۱؛ حبیب خراسانى، همان مقدمه، ص ۳۸ـ۳۹؛ حبیب‌اللهى، همانجا).

حدود سالهاى ۱۳۱۵ تا ۱۳۱۶، حبیب که از زعامت امور شرعى کم‌کم خسته شده بود در بحرآباد با عارفى ساده‌دل و اُمّى به نام سیدابوالقاسم درگزى (متوفى ۱۳۱۹) دیدار کرد. ساعدى خراسانى در ضمیمه تاریخ علماى خراسان (همانجا) در معرفى حبیب خراسانى آورده است که: «از باریافتگان مرحوم میرزاابوالقاسم درگزیست». این عبارت نشان می‌دهد که سیددرگزى در خراسان آن زمان داراى مقام و منزلتى والا بوده است. معصوم‌علیشاه نیز که با سیددرگزى دیدار داشته است او را عارفى ساده‌دل، اُمّى، خوش‌سخن، فرشته‌خصال و نورانى توصیف می‌کند (ج ۳، ص ۷۰۳ـ۷۰۴).

حبیب خراسانى پس از آشنایى با سیددرگزى ریاست امور شرعى را رها کرد و به جز مواقعى خاص که به مشهد می‌آمد و بر منبر موعظه می‌کرد، به انزوا و عزلت پناه برد و حدود ده سال اغلب در روستاهاى اطراف مشهد خصوصآ روستاى کَنگ به عبادت، ریاضت و تفکر مشغول شد (حبیب خراسانى، همان مقدمه، ص ۴۱ـ۴۴، ۵۱ـ۵۲؛ نیز رجوع کنید به رضوى، ص ۴۱۷). به گفته مشکان طبسى (ص ۳۶) منبر موعظه حبیب چنان گرم و گیرا بود که شنوندگان متوجه گذر زمان نمی‌شدند.

با ظهور انقلاب مشروطه، طرفداران مشروطه در خراسان از وى خواستند که فتوایى در وجوب مشروطه امضا کند. حبیب هم به بهانه اینکه سالهاست از فتوا و امضا دست کشیده، حکم صریحى در این مورد نداد و فقط خانه خود را در اختیار انجمن ایالتى مشروطه قرار داد تا به امور مردم در آنجا رسیدگى شود (حبیب خراسانى، همان مقدمه، ص ۵۴ـ۵۵؛ تجربه کار، ص ۱۳۹؛ قس گلشن آزادى، ص ۱۹۴، که معتقد است حبیب ریاست انجمن ایالتى را پذیرفته است). با بالا گرفتن اختلافات و تندروى مشروطه‌خواهان، حبیب تصمیم گرفت که به مدینه سفر کند و باقى عمر را در آنجا بگذراند که در عصر ۲۷ شعبان ۱۳۲۷ در شصت‌ویک سالگى در بحرآباد به‌طور ناگهانى درگذشت. پیکر او را در حرم مطهر حضرت رضا سلام‌اللّه‌علیه در صفه پس پشت مقابل ضریح دفن کردند (رضوى، همانجا؛ حبیب خراسانى، همان مقدمه، ص ۵۴ـ۶۷). مرگ ناگهانى حبیب و سلسله حوادثى که پیش از درگذشتش رخ داد، سبب شد که در بین نزدیکانش این گمان تقویت شود که مشروطه‌خواهان از بیم آنکه وى در خارج از ایران فتوایى علیه آنان صادر کند، او را مسموم کرده‌اند (حبیب خراسانى، همان مقدمه، ص ۶۶ـ۶۷).

شخصیت حبیب خراسانى از چند جهت قابل تعمق و بررسى است: از یک سو وى مجتهدى است روشن‌نگر با وسعت مشرب که هنگام سرپرستى امورشرعى خراسان مردم را از خَرافات و حتى برخى آیینها نظیر شبیه‌سازى صحراى کربلا منع می‌کرد (رجوع کنید به همان مقدمه، ص ۴۰). او از نفوذ خود میان مردم و حاکمان براى حفظ احترام اشخاص استفاده می‌نمود، چنان‌که هنگامى که توطئه دشمنان و حاسدانِ ملک‌الشعراء صبورى (متوفى ۱۳۲۲)، پدر محمدتقى بهار*، نزدیک بود وى را از ملک‌الشعرایى آستان قدس رضوى عزل کند، حبیب از نفوذ خود استفاده کرد و مقام ملک‌الشعرایى را براى صبورى حفظ کرد (رجوع کنید به حبیب‌اللهى، ص ۱۳۹). معاصران وى به وجود شخصى نظیر حبیب خراسانى که هم اغلب علوم متداول زمان و خصوصآ فقه را به کمال می‌دانسته و هم در مناعت طبع و عزت نفس بی‌نظیر بوده است، در مقام مرجعیت شرعى خراسان، افتخار کرده‌اند (از جمله رجوع کنید به بدایع‌نگار، ص۲۰؛ مشکان طبسى، ص ۳۵ـ۳۶).

بنابه گفته حسن حبیب (حبیب خراسانى، مقدمه، ص ۲۰) وى زبان فرانسه را در سفر به عتبات آموخت. اما محمد شهید نورایى (رجوع کنید به دهخدا، ذیل مادّه) معتقد است که حبیب خراسانى پس از مراجعت از سفر حج زبان فرانسه را نزد حاج سیاح* محلاتى، جهانگرد مشهور دوره قاجاریه، آموخت. در خاطرات حاج‌سیاح (ص ۳۰۷) اشاره به مهمان‌نوازى حبیب از حاج‌سیاح هست اما مطلب مذکور وجود ندارد. با این حال نقل شده است که حبیب کتاب تِلماک اثر فنلون را به فارسى ترجمه کرده و این اثر به نظر حاج‌سیاح هم رسیده و قرار بود که حاج‌سیاح آن را چاپ کند (حبیب خراسانى، مقدمه حسن حبیب، همانجا، مقدمه على حبیب، ص۱۱۰ـ ۱۱۱).

بدون تردید دانش، وارستگى، روشن‌نگرى و آزادگى حبیب خراسانى و تعالیم وى به شاگردان و هوادارانش تأثیر بسزایى در محیط ادبى آینده مشهد و خراسان گذاشت (پروین گنابادى، ص ۵۱۷). بسیار کسانى که محضر وى را در جوانى درک کرده بودند، نظیر مشکان طبسى، بدایع‌نگار* و شیخ‌علی‌اکبر خدابنده (متوفى ۱۳۲۰ش)، همگى از افراد فرهیخته و برجسته خراسان بوده‌اند. براى نمونه خدابنده بر زبانهاى فرانسه و روسى و انگلیسى تسلط داشت و در سالهاى ۱۳۰۰ـ۱۳۰۴ش در مشهد زبانهاى خارجى را درس می‌گفت (همان، ص ۴۹۴).

از سویى دیگر حبیب شاعرى است برجسته و غزل‌سرا. با اینکه خود در دیوانش (ص ۶۴) تصریح کرده که از اشتهار به شاعرى چندان راضى نیست اما سرآمدِ مجتهدان و دانشمندانى است که در دوره قاجار شعر سروده‌اند (تجربه‌کار، ص ۱۳۷).

در غزلهاى حبیب نشانى از اشعار سیاسى دوره مشروطه و تأثیر آنها نیست، شعر وى بیشتر از نوع شعر شاعرانى نظیر صفاى اصفهانى* و صفی‌علیشاه* است که در دوره بازگشت پیرو سبک عراقى بوده‌اند (رجوع کنید به شفیعى کدکنى، ۱۳۷۸ش، ص ۷۷، ۷۹).

اغلب غزلهاى وى بین شش تا ده بیت است، اما غزلهاى سه و چهار بیتى در دیوانش فراوان است (براى نمونه رجوع کنید به ص ۶۳، ۶۵، ۶۸ـ۶۹، ۱۶۳)، که نشان می‌دهد شاعر غزلها را ناتمام رها کرده است. با این حال غزلهایى هم با بیش از بیست یا حتى سى بیت در دیوانش هست (رجوع کنید به ص ۱۹ـ۲۱، ۲۳ـ۲۶). در اغلب غزلهاى وى تخلص دیده نمی‌شود و شاید این امر به دلیل این است که به شاعرى خود چندان اهمیتى نمی‌داده است. اما در برخى غزلها (مثلا ص ۱۴۳ـ۱۴۴، ۱۴۶، ۱۷۸) نیز تخلص «حبیب» را در بیت آخر آورده است و گاهى هنرمندانه با تخلصش ایهام‌سازى می‌کند (براى نمونه رجوع کنید به ص ۶۲، ۱۴۴) و گاهى هم در غزلى دوازده بیتى تخلص را در بیت هشتم می‌آورد (براى نمونه رجوع کنید به ص ۱۳۲).

بسیارى از غزلهاى حبیب مانند غزلیات مولوى جلال‌الدین بلخى وزنى تند و خیزابى همراه با قافیه دارند و همین باعث خوش‌آهنگى غزلیات او شده است. حدود نودو پنج درصد غزلیات وى مردّف است و آنهایى هم که ردیف ندارند یا به دلیل وزنى شاداب و یا به‌سبب استفاده از کشیدگى یک مصوّت در قافیه و تکرار قافیه بسیار خوش‌آهنگ‌اند (براى نمونه رجوع کنید به ص ۱۱۴، ۱۴۰ـ۱۴۱). یکى دیگر از ویژگیهاى شعر حبیب استفاده خاص از ردیفهاى بلند و طولانى است (براى نمونه رجوع کنید به ص ۱۴۳ـ۱۴۴، ۱۹۵، ۱۹۹). تأکیدى که حبیب بر چنین ردیفهایى دارد، قوت و برجستگى شعر وى را دوچندان می‌کند (نیز رجوع کنید به یوسفى، ص ۳۴۴). در غزلى با وزنى خیزابى و قافیه‌هاى میانى زیبا که تضمینى از غزلى از مولوى دارد، ردیف دشوار «یا رَجُلاً خُذْبِیدى» را چنان هنرمندانه به‌کار می‌گیرد که خللى در مفهوم ابیات ایجاد نمی‌شود و خواننده خود را با غزلیات مولانا مواجه می‌بیند (رجوع کنید به ص ۱۹۹).

زبان شعر وى، تقریبآ همان زبان سبک عراقى است و گاهى هم اشعارى نزدیک به زبان استوار سبک خراسانى دارد (براى نمونه رجوع کنید به ص ۶۸، ۲۵۶ـ۲۶۳، ۳۲۱ـ۳۲۳). تضمینها و اقتباسهایى که از شعر منوچهرى دامغانى*، مولوى* و حافظ* دارد نشانه آن است که در اشعار متقدمان تأمل می‌کرده است (براى نمونه رجوع کنید به ص ۱۴۸، ۱۹۹، ۳۲۱ـ۳۲۳). او همچنین به اشعار معاصرانش نیز توجه داشته از جمله شعرى در جواب ادیب نیشابورى اول سروده است (رجوع کنید به ص ۵۲ـ۵۶) که در وزنى است که بعدها نیما یوشیج از این وزن براى منظومه «افسانه» استفاده کرد (رجوع کنید به شفیعى کدکنى، ۱۳۵۴ش، ص ۱۸۱، پانویس ۲).

علاوه بر موارد فوق آنچه حبیب را از شاعران هم‌عصر خود متمایز می‌کند، عرفان تجربى و خاصّ اوست که در مرحله اصطلاحات و لفظ باقى نمانده بلکه حاصل تأملات و تجربه‌هاى عرفانى خود اوست. شعر او برخاسته از کششهاى روحانى اوست و از یک سو سرشار است از شور و شیفتگى و از سوى دیگر خالى از اصطلاحات عرفانى شاعران پیرو ابن‌عربى است. او یکى از بزرگ‌ترین شعراى عارف ایران در دوران پس از حمله مغول است (رجوع کنید به همان، ص ۱۷۳؛ همو، ۱۳۵۹ش، ص ۲۷؛ صبور، ص ۶۴۴). در بسیارى از غزلهایش مانند حافظ در ستیز با زهدنمایان و زهدفروشان است و شخصیتهاى منفى دیوان وى زاهد و شیخ‌اند حتى سه غزل متوالى با ردیفِ «شیخ» و «اى شیخ» دارد که در آنها شدیدآ به زهدفروشى شیخ حمله می‌کند .(رجوع کنید به ص ۹۸ـ۹۹).

باتوجه به سوانح زندگى حبیب و مخالفتهایى که با اصحاب سراچه شد، سبب کاربرد فراوان این‌گونه درون‌مایه‌ها را در شعر حبیب می‌توان دریافت. او اصطلاحات مغانه را مانند حافظ به‌کار می‌گیرد و همچون حافظ خود را «رند» می‌داند (براى نمونه رجوع کنید به ص ۱۵۵، ۱۹۸). چند غزل دلنشین با مضمون توحید محض دارد (براى نمونه رجوع کنید به ص ۱۹۵، ۲۰۶) که یادآور تضمین شیخ‌بهائى از غزل خیالى بخارایى* است (رجوع کنید به یوسفى، ص ۳۴۶). در دیوان حبیب تعداد کمى اخوانیات* نیز وجود دارد که دو اخوانیه خطاب به ملک‌الشعراء صبورى است. هر دوى این اخوانیات، اشعارى عرفانى است که از لحاظ مضمون غزل و از لحاظ ظاهر و ساختار قصیده محسوب می‌شود. رعایت قوانین و سنّتهاى شعرى اخوانیه‌سرایى در این اشعار نشان‌دهنده این است که حبیب با اینکه از این عوالم به دور بوده است اما در شعر کهن تبحر خاصى داشته است (رجوع کنید به حبیب خراسانى، ص ۱۹ـ۲۶، که اشعار مذکور غزل محسوب شده است؛ صبورى، ص ۳۳۸ـ۳۳۹، که اخوانیه حبیب قصیده شمرده شده است؛ نیز رجوع کنید به حبیب‌اللهى، ص ۱۴۰ـ۱۴۱).

حبیب چندین مدیحه در منقبت و مدح رسول‌اکرم صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم و حضرت على علیه‌السلام و حضرت ولی‌عصر عجل‌اللّه‌فرجه در قالبهاى قصیده و ترکیب‌بند دارد که بیشتر آنها را هنگام اقامت در عتبات عالیات سروده است (براى نمونه رجوع کنید به ص ۲۲۳ـ۲۲۵، ۲۳۸ـ۲۴۶، ۲۵۶ـ۳۲۰؛ نیز رجوع کنید به همان، مقدمه حسن حبیب، ص ۳۷). شعر حبیب بر بسیارى از شاعران خراسانى پس از وى نظیر اخوان ثالث* (رجوع کنید به ص ۱۲۶ـ۱۳۳) و عماد خراسانى* تأثیر گذاشته است (رجوع کنید به روزبه، ص ۱۱۶).

بسیارى از غزلهاى حبیب خراسانى در برنامه گلهاى رنگارنگِ رادیو خوانده شده است (یوسفى، ص ۳۴۱). مهدى خالدى از جمله موسیقی‌دانهایى است که آهنگهاى بسیارى براى غزلهاى حبیب ساخته است (رجوع کنید به خالدى، ص ( ۹۰)، ( ۱۴۲)، ( ۲۲۸)، ( ۳۱۲))، از این گذشته بسیارى از غزلهاى وى آمادگى اجرا بر روى دستگاههاى مختلف موسیقى سنّتى ایران را دارند (رجوع کنید به نقش موسیقى آوازى در شعر و غزل ایران، ص ۳۹۵ـ۳۹۷). به همین مناسبت برنامه‌اى از گلهاى جاویدان رادیو به حبیب خراسانى اختصاص داشته است (رجوع کنید به گل‌هاى جاویدان و گل‌هاى رنگارنگ، ص ۳۵۳ـ ۳۵۵). این امر سبب شد که نام این شاعر در میان مردم عامى نیز مطرح شود.

شمارى از فرزندان و نوادگان حبیب خراسانى از مرد و زن شاعرند و می‌توان گفت که شاعرى در خاندان حبیب امرى موروثى است (رجوع کنید به یوسفى، ص۳۴۰ و پانویس ۳؛ نیز رجوع کنید به حبیب‌اللهى*، ابوالقاسم).

در زمان حیات حاج‌میرزا حبیب، شخصى به نام ملااسداللّه تربتى مسئولیت تحریر و جمع‌آورى اشعار وى را برعهده گرفت. حبیب نوشته او را دید و آنچه از قلم افتاده بود بر حواشى نوشت (حبیب خراسانى، همان مقدمه، ص ۶۷ـ ۶۸). نخستین بار در ۱۳۲۹ش عباس زرین‌قلم خراسانى دیوانى ناقص و مغلوط از حبیب با نام گنج گهر در ۱۷۷ صفحه در مشهد منتشر کرد. سپس در ۱۳۳۰ش دیوان نسبتآ کامل‌ترى براساس تحریر اسداللّه تربتى و حواشى حبیب خراسانى به کوشش و با مقدمه حسن حبیب با ۱۲۰ صفحه مقدمه و ۳۲۲ صفحه متن در مشهد منتشر شد. در ۱۳۳۴ش اشعار نویافته حبیب خراسانى به‌اهتمام على حبیب همراه با مقدمه‌اى کوتاه از وى به این مجموعه افزوده و در ۱۳۳۵ش در تهران منتشر شد. همین دیوان تاکنون شش بار در تهران تجدید چاپ شده است (رجوع کنید به حبیب خراسانى، همان مقدمه، ص۷۰؛ نیز رجوع کنید به آقابزرگ طهرانى، ج ۱۸، ص ۲۴۱؛ مشار، ج ۱، ستون ۱۵۲۰، نیز رجوع کنید به ج ۲، ستون ۲۷۷۶).



منابع :
(۱) آقابزرگ طهرانى؛
(۲) مهدى اخوان‌ثالث، زمستان: مجموعه شعر، تهران ۱۳۶۹ش؛
(۳) فضل‌اللّه‌بن داود بدایع‌نگار، «مرجوم حجهالاسلام حاج‌ میرزا حبیب‌اللّه شهیدى قدس‌سره»، الکمال، سال ۲، ش ۴ (فروردین ۱۳۰۱)؛
(۴) ابوالقاسم پرتو، یارانِ سراچه: (شرح احوالات و عقاید و افکار میرزاحبیب خراسانى)، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۵) محمد پروین گنابادى، گزینه مقاله‌ها، تهران ۱۳۵۶ش؛
(۶) نصرت تجربه‌کار، سبک شعر در عصر قاجاریه، (تهران) ۱۳۵۰ش؛
(۷) محمدعلی‌بن محمدرضا حاج سیاح، خاطرات حاج سیاح، یا، دوره خوف و وحشت، به کوشش حمید سیاح، چاپ سیف‌اللّه گلکار، تهران ۱۳۵۹ش؛
(۸) ابوالقاسم حبیب‌اللهى، «حاج‌میرزا حبیب‌اللّه مجتهد خراسانى»، یغما، سال ۱۹، ش ۳ (خرداد ۱۳۴۵)؛
(۹) حبیب‌اللّه‌بن محمدهاشم حبیب خراسانى، دیوان، چاپ على حبیب، تهران (۱۳۵۳ش)؛
(۱۰) مهدى خالدى، مهدى خالدى: (مجموعه آهنگها)، گردآورى و تألیف حبیب‌اللّه نصیری‌فر، (تهران: نگاه)، ۱۳۷۰ش؛
(۱۱) دهخدا؛
(۱۲) محمدباقربن اسماعیل رضوى، شجره طیبه در انساب سلسله سادات علویه رضویه، چاپ محمدتقى مدرس رضوى، مشهد ۱۳۸۴ش؛
(۱۳) محمدرضا روزبه، سیر تحول غزل فارسى: از مشروطیت تا انقلاب، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۱۴) محمدباقر ساعدى خراسانى، ضمیمه تاریخ علماى خراسان، در عبدالرحمان‌بن نصراللّه مدرس، تاریخ علماء خراسان، چاپ محمدباقر ساعدى خراسانى، مشهد ۱۳۴۱ش؛
(۱۵) محمدتقی‌بن محمدعلى سپهر، ناسخ‌التواریخ: سلاطین قاجاریه، چاپ محمدباقر بهبودى، تهران ۱۳۴۴ـ۱۳۴۵ش؛
(۱۶) محمدرضا شفیعى کدکنى، ادبیات فارسى از عصر جامى تا روزگار ما، ترجمه حجت‌اللّه اصیل، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۱۷) همو، ادوار شعر فارسى: از مشروطیت تا سقوط سلطنت، تهران ۱۳۵۹ش؛
(۱۸) همو، «ادیب نیشابورى: در حاشیه شعر مشروطیت»، مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانى دانشگاه فردوسى، سال ۱۱، ش ۲ (تابستان ۱۳۵۴)؛
(۱۹) داریوش صبور، آفاق غزل فارسى: سیر انتقادى در تحول غزل و تغزل از آغاز تا امروز، (تهران) ۱۳۵۵ش؛
(۲۰) محمدکاظم‌بن محمدباقر صبورى، دیوان، چاپ محمد ملک‌زاده، تهران ۱۳۴۲ش؛
(۲۱) محمدعلی‌بن صادقعلى کشمیرى، کتاب نجوم السماء فى تراجم العلماء، قم [? ۱۳۹۴[؛
(۲۲) محمدمهدی‌بن محمدعلى کشمیرى، تکمله نجوم السماء، قم [? ۱۳۹۷[؛
(۲۳) ابوالحسن‌بن محمدامین گلستانه، مجمل‌التواریخ، چاپ مدرس رضوى، تهران ۱۳۵۶ش؛
(۲۴) علی‌اکبر گلشن‌آزادى، صد سال شعر خراسان، به کوشش احمد کمالپور، مشهد ۱۳۷۳ش؛
(۲۵) گل‌هاى جاویدان و گل‌هاى رنگارنگ، به اهتمام و گزینش حبیب‌اللّه نصیری‌فر، تهران: نگاه، ۱۳۸۲ش؛
(۲۶) عبدالرحمان‌بن نصراللّه مدرس، تاریخ علماء خراسان، چاپ محمدباقر ساعدى خراسانى، مشهد ۱۳۴۱ش؛
(۲۷) خانبابا مشار، فهرست کتابهاى چاپى فارسى، تهران ۱۳۵۲ش؛
(۲۸) حسن مشکان طبسى، «(حاج‌میرزا حبیب خراسانى)»، دبستان، ش ۳ (دى ۱۳۰۱)؛
(۲۹) محمدمعصوم‌بن زین‌العابدین معصوم علیشاه، طرائق الحقائق، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران [? ۱۳۱۸[؛
(۳۰) نقش موسیقى آوازى در شعر و غزل ایران، به‌کوشش و گزینش حبیب‌اللّه نصیری‌فر، تهران: نگاه، ۱۳۸۴ش؛
غلامحسین یوسفى، چشمه روشن: دیدارى با شاعران، تهران ۱۳۶۹ش.

 این غزل از اوست:

سالها بر کف گرفتم سبحهء صد دانه را
تا ببندم زین فسون پای دل دیوانه را

سبحهء صد دانه چون کار مرا آسان نکرد
کرد باید جستجو آن گوهر یک دانه را

سخت و سست و ناتوان گشتم مگر نیرو دهد
قوت بازوی مردان همت مردانه را

برفروز از می چراغی من ز مسجد نیمه شب
آمدم بیرون و گم کردم ره میخانه را

ساقی از درد قدح ما را نصیبی بخش نیز
چون رسد نوبت بپایان گردش پیمانه را

ما گدایان را طفیل خویش از این خوان کرم
قسمتی ده میشناسی گر تو صاحبخانه را

کعبه را بتخانه کردم من، تو ای دست خدا
آستینی برفشان و کعبه کن بتخانه را

واعظا افسانه کمتر گو که من از دایه نیز
در زمان کودکی بشنیدم این افسانه را

روز و شب در حسرت اندوه و تیماری چرا
از غم فکر ریاست سخت بیماری چرا

چون مسلمانی بمعنی عین بی آزاری است
شیخ الاسلاما تو چندین مردم آزاری چرا

بندگی بیزاری از خلق است ای شیخ کبیر
بندهء خلقی و از حق سخت بیزاری چرا

از خدا گردی فراموش ای فقیه ذوفنون
روز و شب در فکر درس و بحث و تکراری چرا

صبحدم در خدمت تزویر و سالوس و ریا
نیمه شب با لعبت کشمیر و فرخاری چرا

روز روشن در صف اهل تقدس پیشوای شام
تاری بر در دکان خماری چرا

ای حبیبا تا بچندی غافل از روز شمار
از حساب خویشتن پیوسته بیکاری چرا

شیخنا تا کی گرانتر میکنی عمامه را
تا کنی هنگام دعوت گرمتر هنگامه را

رشتهء تحت الحنک برچین که وقت صید نیست
در ره خاصه منه ای شیخ دام عامه را

صید عنقائی نشاید کرد با بال مگس
دانش آموزی نیارد مکتبی علامه را

افکنی در پیش و پس تا کی بصید خرمگس
آن کبیرالهامه را و آن قصیرالقامه را

تا می آلوده نگردد دامنت چون بگذری
در خرابات مغان ای شیخ برچین جامه را

میکنی تفسیر قرآن با همه زرق و نفاق
تا به کی زحمت دهی این آسمانی نامه را

*************************
شیخ و زاهد گر مرا مردود و کافر گفته اند
عذر ایشان روشن است، از روی ظاهر گفته اند

خاطری رنجیده از ما داشتند این ابلهان
این سخنها را همی از رنج خاطر گفته اند

دشمن دانا بود نادان که در هر روزگار
انبیا را ناقصان کذاب و ساحر گفته اند

این خراطین بین که با این عقل و دانش
این سخن از سماک اعزل و از نسر طایر گفته اند

گر خردمندان رضا باشند از ما باک نیست
زانچه این نابخردان از عقل قاصر گفته اند.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۲

زندگینامه خواجوی کرمانی(۷۵۳-۶۷۹ه.ق)

 کمال الدین ابوالعطا محمودبن علی کرمانی، متخلص به خواجو بتاریخ پانزدهم شوال ۶۷۹ ه ق در کرمان زاده شد (نقل از یک نسخهء مثنوی گل و نوروز) ابتداء فضائل روز را در زادگاه خود آموخت. و سپس بسیر و سیاحت پرداخت. و با اشخاص و طوایف گوناگون ملاقات نمود.

خود او می گوید:

من که گل از باغ فلک چیده ام چار حد ملک و ملک دیده ام

در ضمن این سفرها او بملاقات علاءالدین سمنانی که از بزرگان صوفیه بود نائل آمد و حلقهء ارادت او را در گوش کرد و این رباعی را دربارهء مرشد خود ساخت

هر کو برهء علی عمرانی شد چون خضر بسرچشمهء حیوانی شد

از وسوسهء غارت شیطان وارست  آن پادشاه و وزیر او غیاث الدین مانند علاءالدوله سمنانی شد

خواجو چون معاصر سلطان ابوسعید بهادر محمد را در قصاید خود مدح کرد و همچنین بعضی از سلاطین آل مظفر را مدح کرده و در مدت اقامت در شیراز با اکابر وحمایتها دید از ممدوحان خواجو – فضلای شیراز چون حافظ معاشرت داشت. و از شاه شیخ ابواسحاق اینجو ( ۷۴۲ ۷۵۹ ه ق) از یکی شمس الدین محمود صاین بود.

که نخست از امرای چوپانی بود و بعد بخدمت امیر مبارزالدین محمد  آل مظفر پیوست و سرانجام در سلک وزیران ابواسحاق اینجو درآمد و در سال ۷۴۶ ه ق به دست امیرمبارزالدین مقتول شد از ممدوحان دیگر شاعر تاج الدین احمد عراقی از بزرگان و صاحبان جاه کرمان است و شارع او را نزد محمود صاین برد خواجو قصاید عرفانی بسیار دارد و از حیث سلیقه مقلد شیخ سعدی است و در غزل سرائی مورد پسند حافظ، چنانکه می گوید:

استاد غزل سعدی است پیش همه کس اما // دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

خواجو گذشته از دیوان اشعار مثنویهایی بسبک نظامی دارد و خمسه ای بوجود آورده که اسامی آنها بقرار ذیل است:

۱ – همای و همایون که داستانی است عاشقانه و در بحر متقارب و با این بیت شروع میشود: بنام خداوند بالا و پست که از همتش پست شد هرچه هست آن را در سال ۷۳۲ ه ق در بغداد سرود و در این بیت تاریخ سرودن آن آمده: کنم بذل بر هر که داری هوس که تاریخ آن نامه بذل است و بس در این مثنوی گذشته از نظامی تأثیر سبک شاهنامه کام محسوس است

۲ – گل و نوروز که مثنویی است عشقی بر وزن خسرو و شیرین نظامی و از بهترین مثنویهای خواجو است شروع این مثنوی با این بیت است: بنام نقشبند صفحهء خاک عذارافروز مهرویان افلاک این مثنوی بنام تاج الدین عراقی سابق الذکر اتحاف شده بسال ۷۴۲ ه ق انجام یافته چنانکه گوید: دوشش بر هفتصد و سی گشته افزون بپایان آمد این نظم همایون

۳ – کمالنامه که مثنوی عرفانی است به وزن هفت پیکر و آغاز آن این است : بسم من لااله الا الله و بنام شیخ ابواسحاق اینجو است و تاریخ نظم آن در این بیت است: شد بتاریخ هفتصد و چل و چار کار این نقش آذری چو نگار

۴ – روضه الانوار که خواجو، به استقبال مخزن الاسرار نظامی رفته و آن را بنام شمس الدین محمود صاین ساخته است تاریخ نظم روضه – روضه الانوار در بیست مقاله است ۵ « جیم زیادت شده بر میم و دال » الانوار سال ۷۴۳ ه ق است که شاعر این بیت گفته گوهرنامه به وزن خسرو و شیرین در اخلاق و تصوف است و در مقدمهء آن امیر مبارزالدین محمد مظفر فاتح کرمان و بهاءالدین رجوع به رجال – محمود را مدح کرده است وفات خواجو بسال ۷۵۳ ه ق اتفاق افتاد

(از تاریخ ادبیات شفق صص ۲۹۲ حبیب السیر ص ۴۷ و ۴۸ و مرآه الخیال ص ۵۹ و مجالس النفایس ص ۳۳۳ و ۳۳۴ و از سعدی تا جامی ادوارد برون و مجمع الفصحاء ج ۲ ص ۱۵ و سبک شناسی ج ۱ ص ۱۸۳ و تاریخ عصر حافظ ج ۱ شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه شیخ کمال الدین مسعود خجندی(متوفی۷۹۳ه ق)

 

کمال الدین مسعود از عرفا و شعرای مشهور است که در خجند متولد شد و بسال ۷۹۳ ه ق درگذشت وی در اوائل عهد شباب از خجند مهاجرت کرد و در تبریز اقامت گزید.

ظهورش در زمان سلطان حسین جلایری بود و او کمال را در دربار خود پذیرفت و اسباب آسایش او را فراهم ساخت. و صومعه ای نیز برای او برپا کرد بسال ۷۸۷ ه ق تغتامش خان شهر تبریز را مسخر پایتخت خود اقامت داد.

کمال ناچار تبریز را ترک گفت و در « سرای » کرد و بتقلید امیر تیمور فضلا و ادباء را کوچانید و در شهر سرای اقامت گزید و پس از چهار سال باز بدانجا مراجعت نمود. وفات او را سالهای ۷۹۳ و ۸۰۳ و ۸۰۴ ه ق نوشته اند. تذکرهء کمال خجندی در اواخر حال خواجه میزیسته ولی یکدیگر را ملاقات نکرده اند. کمال وقتی غزل زیرین را » مرآت الخیال نویسد ساخت نزد حافظ فرستاد:

یار گفت از غیر ما پوشان نظر گفتم بچشم // وآنگهی دزدیده در ما می نگر گفتم بچشم

گفت اگر یابی نشان پای ما بر خاک راه // برفشان آنجا بدامنها گهر گفتم بچشم

گفت اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا // تا سحرگاهان ستاره میشمر گفتم بچشم

گفت اگر سردر بیابان غمم خواهی نهاد // تشنگان را مژده ای از ما ببر گفتم بچشم

گفت اگر بر آستانم آب خواهی زد به اشک // هم بمژگانت بروب آنجا گذر گفتم بچشم

گفت اگر داری خیال درد وصل ما کمال // تشنگان را مژده ای از ما ببر گفتم بچشم

قعر این دریا بپیما سربسر وجد کرد فرمود مشرب این « تشنگان را مژده ای از ما ببر گفتم بچشم » گفتم بچشم حافظ چون این غزل بخواند بر این مصراع بزرگوار عالی است کمال در تعداد ابیات غزلیات خود و رجحان آنها بر اشعار سلمان و عماد فقیه و مشابهتشان با غزلیات خواجه گوید:

مرا هست اکثر غزل هفت بیت چو گفتار سلمان نرفته زیاد

چو حافظ همی خواندش در عراق ببندد روان همچو سبع شداد

به بنیاد هر هفت چون آسمان کزین جنس بیتی ندارد عماد

ولی بدیهی است که اشعار کمال لفظاً و معناً کوس برابری با اشعار حافظ نتواند زد چنانکه خواجه خود میفرماید:

چون غزلهای تر و دلکش حافظ شنود گر کمالیش بود شعر نگوید بخجند

معهذا بمناسبت تشابه لفظی و سبک غزلسرایی بعضی از ابیات کمال وارد دیوان حافظ شده و کمال نیز بقدری اشعار شیخ اجل سعدی و خواجه حافظ را تضمین کرده که تفکیک اشعار آنها بسیار دشوار گردیده است برای مقایسهء اشعار خواجه و کمال ابیات زیر ثبت میشود خواجه حافظ میفرماید:

روشنی طلعت تو ماه ندارد پیش تو گل رونق گیاه ندارد

شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت چشم دریده ادبنگاه ندارد

دیده ام آن چشم دل سیه که تو داری جانب هیچ آشنا نگاه ندارد

نی من تنها کشم تطاول زلفت کیست بدل داغ این سیاه ندارد

رطل گران ده ای مرید خرابات شادی شیخی که خانقاه ندارد

حافظ اگر سجدهء تو کرد مکن عیب کافر عشق ای صنم گناه ندارد

کمال در غزلی بهمین وزن و قافیت فرماید:

آنچه تو داری بحسن ماه ندارد // جاه و جلال تو پادشاه ندارد

جانب دلها نگاهدار که سلطان // ملک نگیرد اگر سپاه ندارد

عاشق اگر می کشی بجرم محبت // بیشتر از من کس این گناه ندارد

رقت قلب آشکار کرد محبت // جان تنگ راز دل نگاه ندارد

صوفی ما ذوق رقص دارد // و حالت آه که سوز درون و آه ندارد

زحمت سرچون برد کمال بدین در // زانکه جز این آشیان پناه ندارد

بیت دوم غزل اخیر در اغلب نسخ دیوان حافظ وارد شده بود و اول کس که به این امر برخورده مرحوم فرصت شیرازی است که در آثار عجم و دریای کبیر بدان اشارت کرده و نویسد:

این فقیر نیز در دیوان کمال خجندی که بسیار کهنه و مندرس بود و تاریخ کتابت آن سنهء ۷۷۱ ه ق بود این شعر را دیدم:

جانب دلها نگاهدار که سلطان // ملک نگیرد اگر سپاه ندارد

مرحوم ذکاءالملک مؤسس نامهء تربیت پس از ذکر این موضوع نویسد بنده دیوان کمال خجندی را مطالعه کردم بخاطر ندارم این بیت را در آن دیده باشم و گمان میکنم شعر از خواجه است و داخل دیوان کمال شده با نظر در دیوان کمال که فرصت ذکر میکند و آن بیست سال پیش از وفات حافظ تدوین شده بود و حال آنکه دیوان حافظ پس از ۷۹۱ ه ق مدون گردید قول فرصت را باید ارجح شمرد و فضلای معاصر نیز بر این عقیده میباشند کمال ترکیبات و مضامین چندی از خواجه گرفته است: خواجه: علاج ضعف دل ما کرشمهء ساقی است بر آر سر که طبیب آمد و دوا آورد کمال: رسید باد مسیحی دم ای دل بیمار بر آر سر که طبیب آمد و دوا آورد خواجه: آنانکه خاک را بنظر کیمیا کنند آیا بود که گوشهء چشمی بما کنند کمال:

دارم امید آنکه نظر بر من افکنند // آنانکه خاک را بنظر کیمیا کنند

ماییم خاک راه بزرگان پاکدل // آیا بود که گوشهء چشمی بما کنند

خواجه:

این جان عاریت که بحافظ سپرد دوست // روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم

کمال:

گر جان طلب کند ز ۲۱۴ ) و رجوع به – تو جانان،

بده کمال ما جنس عاریت بخداوند بسپریم (از حافظ شیرین سخن تألیف دکتر معین صص ۲۱۱ مجمع الفصحا و ریاض العارفین و تذکرهء مرآه الخیال و الذریعه جزء نهم بخش اول شود.

لغت نامه دهخدا

۵۸۲- شیخ کمال خجندى، رحمه اللّه تعالى‏(نفحات الأنس)

وى بسیار بزرگ بوده است، و اشتغال وى به شعر و تکلّف در آن ستر و تلبیس را بوده باشد، بلکه مى‏ شاید که براى آن بوده باشد که ظاهر مغلوب باطن نشود و از رعایت صورت عبودیّت باز نماند، چنانکه خود مى‏گوید:

این تکلّفهاى من در شعر من‏ کلّمینی یا حمیراى من است‏

على الدّوام به ریاضات و مجاهدات مشغول مى‏بوده. خدمت خواجه عبید اللّه- أدام اللّه بقائه- مى‏فرمودند که: «وى چندگاه در شاش مى‏بوده است. والد من مى‏گفت که: وى در آن مدّت که آنجا بود حیوانى نمى‏خورد. یک بار از وى التماس کردیم که: چه شود که طعامى که در آن گوشت باشد خورده شود؟ مرا گاوى بود به غایت خوب و فربه، خدمت شیخ بر وجه طیبت فرمود که: هرگاه که تو گاو خود را بکشى ما گوشت‏ بخوریم. من بى‏آنکه وى را وقوف باشد، گاو را بکشتم و از آن طعامى مهیّا ساختم. به جهت خاطر من از آن گوشت بخورد.»

در زاویه‏اى که در تبریز داشته خلوتى بوده است که شب در آنجا به سر مى‏برده، و کسى دیگر آنجا کم مى‏رسیده. چون بعد از وفات وى آن را دیده‏اند، غیر از بوریایى که بر آنجا مى‏نشسته یا مى‏خفته، و سنگى که زیر سر مى‏نهاده چیزى دیگر نیافتند. خدمت شیخ زین الدّین خوافى- رحمه اللّه- مى‏گفته است که: «در وقت تحصیل علوم در تبریز به صحبت وى رسیده مى‏شد، مرا به این طریق دلالت مى‏کرد و مى‏گفت که: به نسبت ارادت ما درآى! من گفتم که: مرا نسبت به شما دغدغه‏ها در خاطر مى‏گردد. گفت: بگوى که تا از آن جواب گویم. من هیچ نگفتم، اما در اواخر که به این طریق درآمدم و مرا در آن گشادى شد، دانستم که وى را مرتبه ارشاد- که پیش وى کار توان کرد- بوده است.»

گویند در آن وقت که در سراى مى‏بوده است، موضعى بوده است که در آن وقت که آب طغیان مى‏کرده در آن موضع خرابى بسیار مى‏کرده. چون وقت طغیان آب نزدیک رسیده، آن قصّه را با وى گفته‏اند. فرموده است که: «امسال خیمه مرا در آن موضع بزنید!» خیمه وى را آنجا زده‏اند. در آنجا مى‏بوده است، چندان که وقت طغیان آب گذشته است و در آن موضع هیچ خرابى واقع نشده.

وفات وى در سنه ثلاث و ثمانمائه بوده، و قبر وى در تبریز است و بر لوح قبر وى این بیت نوشته‏اند:

کمال از کعبه رفتى بر در یار هزارت آفرین مردانه رفتى‏

[۱]

 

 

[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫

۵۷۸- افضل الدّین بدیل الحقائقى الخاقانى، رحمه اللّه تعالى‏(نفحات الأنس)

هر چند وى شاگرد فلکى شاعر است و به شعر شهرت تمام یافته است، چنین گویند که وى را وراى طور شعر طور دیگر بوده است که شعر در جنب آن گم بوده، چنانکه حضرت مولوى- قدّس سرّه- گفته است:

شعر چه باشد بر من تا که زنم لاف از او هست مرا فنّ دگر غیر فنون شعرا

 

و سخنان وى بر این معنى شاهد است، چنانکه مى‏گوید:

صورت من همه او شد صفت من همه او لاجرم کس من و من نشنود اندر سخنم‏

 

نزنم هیچ درى تام نگویند آن کیست‏ چون بگویند، مرا باید گفتن که منم‏

 

و در محلّ دیگر مى‏گوید:

عشق بیفشرد پاى بر نمط کبریا برد به دست نخست هستى ما را ز ما

 

ما و شما را به نقد بیخودیى درخور است‏ زان که نگنجد در او زحمت ما و شما

 

و از این قبیل در سخنان وى بسیار است، و از این‏ها بوى آن مى‏آید که وى را از مشرب صافى صوفیان- قدّس اللّه تعالى اسرارهم- شربى تمام بوده است.

وى در زمان خلافت المستضی‏ء بنور اللّه بوده، و در قصیده‏اى عربى که در مدح بغداد گفته، ذکر وى کرده. و توفّى المستضی‏ء سنه خمس و تسعین و خمسمائه.

وى نیز قصیده رائیّه حکیم سنایى را جواب گفته است و عدد ابیات آن از صد و هشتاد گذشته، و آن را سه مطلع نهاده. مطلع اوّلش این است:

الصّبوح الصّبوح کامد کار النّثار النّثار کامد یار

 

کارى از روشنى چو آب خزان‏ یارى از خوش‏دمى چو باد بهار

 

چرخ بر کار ما به وقت صبوح‏ مى‏کند لعبتان دیده نثار

 

و در آخر قصیده مى ‏گوید:

این قصیده ز جمع سبعیّات‏ ثامن است از غرایب اشعار

 

از در کعبه گر در آویزند کعبه بر من فشاندى أستار

 

زد قفا نبک را قفایى نیک‏ و امرئ القیس را فکند از کار

[۱]

 

 

[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫

زندگینامه امام خمینی قسمت اول

 

امام خمینی

بخش اول : تولد تا جوانى

تولد

او در بیستم جمادى الثانى ۱۳۲۰ مصادف با ولادت با سعادت صدیقه طاهره(علیها السلام)در شهرستان خمین،در یک خاندان علم و تقوى متولد گردید.

شیرخوارگى

هاجر خانم پس از زایمان بیمار شده بود. به کمک صاحبه خانم ، خواهر شوهرش ، براى روح الله دایه اى به نام ننه خاور پیدا کردند، ننه خاور به تازگى کودک دو ماهه اش به علت مریض مرده بود و وقتى که به او پیشنهاد کردند، به روح الله شیر بدهد، جواب داد: چه بهتر از این ، دایه سید اولاد پیغمبر مى شوم .

بعد از آن ، این ننه خاور بود که هر روز با آن حوض و وضو مى گرفت و بعد کنار هاجر مى نشست و بچه را شیر مى داد و یاد پسر کوچکش را – که دیگر در آغوش نداشت – با روح الله پیش خود زنده مى کرد.
به ننه خاور توصیه شده بود تا زمانى که روح الله را شیر مى دهد، لقمه کسى را نخورد و روزانه چند نوبت وعده خوراکى براى وى مى فرستادند. روح الله دو سال شیر خورد.

نوزاد کوچک روز به روز بزرگتر مى شد و دیگر خاور و هاجر را مى شناخت . در آغوش آنها لبخند مى زد و شیر مى خورد، آقازاده ، خواهرش ، در دامان هاجر مى نشست و به برادر کوچکش مى نگریست که چطور شیر مى خورد و در آغوش ننه خاور بازى مى کند مولود شادمان از سلامتى مادر و روح الله در کارهاى خانه کمک مى کرد.

بدین گونه سید روح الله در ماههاى نخستین حیات خویش از نگاههاى تواءم با محبت ، لبخندهاى شادمانه و نوازشهاى پدر محروم گردید و تیر ستم ، غبار یتیمى بر چهره اش نشاند. هاجر خانم بر اثر این ضایعه در اندوهى بزرگ به سر مى برد و قلبش به دنبال همسر محبوبش در حال پرواز بود، چرا که شوهرى شجاع ، عالم ، متدین و با عاطفه از دست داده بود؛ او مى کوشید با دعا و نیایش و ارتباط با خداوند، یاءس و حرمان را از خود دور کند. با این حال ، حق داشت از این رویداد محزون باشد؛ زیرا سید مصطفى به تازگى باغبانى نهال نوپاى روح الله را نیز به او سپرده بود.

مربیان شفیق و فداکار

با شهادت سید مصطفى ، خواهر آن شهید، مرحوم بانو صاحبه خانم به خانه برادر رفته ، و همراه با بانو هاجر خانم – که بحق هاجر زمان بود – سرپرستى کودکان خردسال را عهده دار شد.
بانو صاحبه خانم ، نوازشگر قهرمان پرورى بود که از پنج ماهگى در تربیت و پرورش روح الله سهم بسزایى داشت و برایش مونس فداکار، سرپرستى دلسوز، پناهگاهى محکم و مهربان بود.

آرى ، چون هاجر خانم ، مادر روح الله ، وظیفه اى دشوار داشت و از ناگزیر عهده دار تربیت و پرورش سه دختر و سه پسر شده بود و تنها بود، این بانوى بزرگوار به او پیوست و یار و یاورش شد. صاحبه خانم ، زندگى و آرامش خود را رها کرد و با فداکارى کم نظیرى اجازه نداد همسر شهید سید مصطفى تنها بماند. او نمى توانست یادگار برادر را در وضعى نگران کننده ببیند؛ و به همراه هاجر خانم ، دامان گرم خود را پناهگاه فرزندان برادر کرد و به کودک نور سیده او شجاعت و مهر آموخت .
این دو بانوى مؤ من و شجاع همچون دو رودخانه با صفا دریاى وجود روح الله را سیراب نمودند. یکى ، آرام و با طراوت و دیگرى ، عمیق و خورشان .

خلوت با طبیعت

بیلچه هایى پهن و نازک براى زیرورو کردن باغچه ها، میل به بازى با خاک را در بچه ها بر مى انگیخت . یکى از بیلچه هاى سبک و نوک تیز، اسباب بازى روح الله شده بود. وقتى هوا آفتابى بود با آن ، خاک باغچه را زیرورو مى کرد. مادر او را به حال خود وامى گذاشت تا در حیاط بگردد و با طبیعت خلوت کند. وقتى مؤ ذن از مناره مسجد اذان ظهر سر مى داد؛ مادر به سراغ روح الله مى رفت و دست و صورت او را شست و شو مى داد و ناخنهایش را تمیز مى کرد و لباسهایش را عوض مى کرد.

موهایى تا ترمه گوش

تا چهار سالگى موهاى بلندى داشت که تارهایى از آن نرمه گوش را مى پوشاند. شاید اول بار (کربلایى حسن سلمانى )، این موها را کوتاه کرد و از آن پس هر ده یا پانزده روز یک بار به این خانه مى آمد و سر پسرها را اصلاح مى کرد. روح الله آخرین کسى بود که سرش تراشیدن مى شد. از اصلاح با ماشین دستى سلمانى بدنش مى آمد؛ و هر وقت نوبتش مى شد پا به فرار مى گذاشت ؛ اما عاقبت گیر مى افتاد و ناچار روى چهار پایه سلمانى مى نشست . اول بار که سرش را کربلایى مى تراشید، هنگام تراشیدن آنقدر به به مى گفت که روح الله باورش شد بسیار زیبا شده است ؛ مرتضى و نورالدین هم دور چهارپایه مى چرخیدند و به به مى گفتند. وقتى به اتاق رفت و در آینه خود را دید؛ با لبان ورچیده و مشت گره بیرون جهید و به هر کسى که به به مى گفت چند مشت ضربه مى زد.

شنا در حوض خانه

بعدازظهر تابستان در ایوان ، قالیچه اى پهن مى شد، بالشهاى بچه ها ردیف در کنار هم قرار مى گرفت و روح الله ، که کوچکتر از همه بود، بازوى مادر را بالش مى کرد و همان گونه که به لالایى مادر گوش مى سپرد، نسیم بى رنگ را مى نگریست که برگهاى سپیدارها و تبریزیهاى بلند را حرکت مى داد و در لابه لاى شاخه ها و برگها تلاش گنجشگها را مى دید که به امید دانه اى از شاخه اى پر مى کشیدند و بردانه درشت انارها، که هنوز نارس بود، نوک مى زدند. در این حال ، مادر و کودکان به خواب مى رفتند. اغلب مادر زودتر بلند مى شد و گاه روح الله بى آنکه مادر را بیدار کند، آهسته از پله ها پایین مى آمد تا پروانه اى را که بر روى گلهاى محمدى باغچه ، نزدیک حوض بالها را چون صفحه کتاب باز مى کرد و دوباره برهم مى گذاشت ، تماشاکند. گاهى و سوسه آب او را به کنار حوض مى برد. چه بسا بارها در این حوض افتاده است و مادر از صداى دست و پا زدنهاى او نگران از خواب پریده و تا کنار حوض دویده باشد. شاید اولین درسهاى شنا را در همین حوض آموخته است .

روى زین اسبهاى چابک

در قدیم کودکان اسباب بازى زیادى نداشتند و با هر چیزى خود را مشغول مى کردند. گاه از درخت بالا مى رفتند و گاه چوبى را به عنوان اسب و الاغ سوار مى شدند و خرکش کنار در کوچه ها مى گشتند و به جاى اسب ، خود شیهه مى کشیدند؛ اما روح الله شانس این را داشت که اسب جاندار و چابکى را سوار شود. ننه خاور که در شیردادن به روح الله هاجر خانم را کمک حال بود، اسب سوار قابلى نیز بود. چنان پا در رکاب مى گذاشت که گویى از پله اى بالا مى رود. دهانه چنانکه در دستهایش هنرمندانه تاب مى خورد که چموشترین اسبها رامش مى شدند. حتى بر روى اسب تیر مى انداخت و تیرش به هدف مى رسید. این زن که مادر رضاعى روح الله بود، گاه اسبى مى آورد و روح الله را در بغل مى گرفت تا به او رمز و راز سوارکارى بیاموزد. بعد از مدتى روح الله دهانه اسب را به تنهایى در دستهاى کوچکش مى گرفت و ننه خاور او را تماشا مى کرد

کبوتران چاهى

روح الله وقتى به پاى کفترخان خانه کبوتر، که در خمین بسیار زیاد بود مى رسید مشتى دانه از داخل کیسه اى که در داشت ، روى زمین مى ریخت . کبوتران از لانه ها بیرون مى آمدند و او تلاش مى کرد تا یکى – دو تا از آنها را بگیرد، ولى کبوتران چاهى چابک بودند؛ اما گاهى وقتها یکى از آنها را در حالى که قلبش بشدت مى تپید، به سرعت به خانه مى آورد و در قفسى که براى مرغان خانگى ساخته بودند جا مى داد؛ مادر که خود فرزند داشت ، نگران آن بود که نکند آن کبوترى که به دام فرزندش افتاده ، جوجه هایى داشته باشد که چشم انتظار آمدن پدر و مادرشان باشند. بنابراین ، خواهش افتاده ، جوجه هایى داشته باشد که چشم انتظار آمدن پدر و مادرشان باشند. بنابراین ، خواهش مى کرد کبوتر را آزاد کند؛ اما با توجه با طرز فکر کودکانه ، آزاد کردن کبوتر را به معنى هدر دادن زحمات خود تلقى مى کرد. مادر که نمى خواست خواهشش رنگ اجبار و امر بگیرد، دور از چشم روح الله در اولین فرصت در قفس را باز مى کرد؛ ولى باز این بازى تکرار مى شد. یک روز مادر داستانى ساخت که در این داستان جوجه ها ناظر به دام افتادن مادرشان ، به بهانه اى از اتاق بیرون رفت ، کنار قفس ایستاد و کبوترانى را که به دام انداخته بود، آزاد ساخت . روح الله ظرف آبى را ریو پشت بام گذاشته بود و هر روز آبش را تازه مى کرد تا کبوتران خسته ، منقار در آن فرو برند. گاهى هم ته مانده غذا یا خرده نانى بیات را برایشان مى برد.

شهر فرهنگ

شهر فرهنگ یک جعبه چوبى براى نمایش عکس بود و قبل از آنکه سینما متداول شود، یک سینماى سیار تلقى مى شود. عمو شهر فرهنگى خمین پیرمردى چاق و چابک بود؛ و یک جعبه شهر فرنگ داشت ، در این جعبه شهر فرهنگ داشت ، در این جعبه بچه ها با عکسهاى شخصیتهاى مذهبى و سیاسى ، اماکن متبرکه نظیر کعبه و کربلا یا مسجدالنبى و مسجد الاقصى و بعضى دیدنیهاى خوب جهان آشنا مى شدند. هر زمانى که از کوچه فریاد شهر فرنگى به گوش روح الله مى رسید، او مى دوید تا عکسهاى تازه را تماشا کند. با آنکه روح الله با حوصله تمام چشم را به ذره بین مى چسبانید و حوصله شهر فرنگى را سر مى برد؛ اما شهر فرنگى تحمل مى کرد تا روح الله از دیدار یک عکس سیر شود و عکس بعدى را بطلبد، چرا که ننه خاور غالبا سخاوتمندانه به عمو شهر فرنگى یک بغل برگه زردآلو، تعدادى گردو و انجیر و بادام و دیگر خوردنیهاى خشک مى داد؛ و گاهى نیز لباسهایى را که براى بچه ها کهنه یا تنگ شده بود به عمو مى داد تا نوه هاى خود را شاد کند.

خاطره لباسهاى کهنه در ذهن روح الله خوشایند نبود. حدود ده سال بعد به ننه خاور گلایه کرد که چرا لباسهاى کهنه را به عمو شهر فرنگى مى دهى . ننه خاور پاسخى داد که روح الله قانع و همواره ناراحت بود.

جشن سوم شعبان

یک روز مانده به سوم شعبان که سالروز تولد سومین امام شیعیان ، حسین بن على (ع ) است ، آقا معلم پیشنهاد داد بچه ها با پارچه هاى رنگى ، که از برش ‍ دوخت لباسها باقى مانده بود، پرچم درست کنند و دیواره هاى خانه را آذین ببندند. مادر گشاده دستى کرد و پارچه هاى دیگرى را هم به آنها داد. دنبال میله پرچم بودند؛ چشمشان به یک پرده حصیرى افتاد که نو، و لوله شده در انبار بود. میله هاى آن را کشیدند؛ و میل پرچمها، با نى هاى حصیرى درست شد. کار بى اجازه آنها، مادر را حسابى عصبانى کرده بود. مادر پارچه یکى از همان پرچمها را کند و با میله آن به حالت تهدید از نورالدین برادر بزرگتر روح الله پرسید: کى حصیر را خراب کرد؟ روح الله بلافاصله گفت : من نورالدین گفت : دروغ مى گوید، من آن را خراب کردم مادر پرسید پس ، هردو؟ دوباره نورالدین گفت من ! چ نیز در حمایت از برادر گفت : نخیر، من ! مادر رو به نورالدین کرد و گفت : تو که بزرگتر بودى چرا؟ روح الله بالافاصله کنار نورالدین ایستاد و گفت : ما قد هم هستیم ، اخمهاى مادر درهم رفته بود؛ اما چشمهایش مى خندید؛ روح الله گفت : اگر مى خواهى بزنى ، زودتر بزن ! خیلى کار داریم ! مادر درمانده بود که چند کند، عمه وساطت کرد که از این پس بچه ها از این جور کارها نکنند.

آغاز تحصیلات

روح الله در مکتبخانه آخوند ملاابوالقاسم تحصیل کردند؛ مکتبخانه ملاابوالقاسم نزدیک خانه شان بود، مکتبخانه هاى قدیمى خواندن و نوشتن را به بچه ها مى آموختند. گلستان سعدى یا متونى ساده تر تدریس مى شد؛ اما درس اصلى ، قرآن بود، مکتبدار بچه ها را تشویق مى کرد که قرآن را حفظ کنند. سوره هاى آخر قرآن بود، مکتبدار بچه ها را تشویق مى کرد که قرآن را حفظ کنند. سوره هاى آخر قرآن را اکثر بچه ها خود به خود حفظ مى شدند، چه این سوره ها هم کوتاهند هم آهنگین ، گاه چند حدیث نیز از پیامبر اکرم (ص ) یا ائمه اطهار (ع ) چاشنى درس مى شد، یکى از حدیثها که اغلب بچه ها حفظ مى شدند، منسوب به امیرمؤ منان على (ع ) بود که فرمود: هر کسى که به من چیزى آموزد، مرا بنده خویش سازد این سخن همچون تخمى در جان بچه ها مى رویید و حاصل آن ، ادب و احترام دائمى بود نسبت به آموزگاران . این حدیث آنچنان در روح الله مؤ ثر واقع شد که تا آخر عمر هرگز کسى ندید که استادى از استادانش در مجلس وارد شود و روح الله تمام قد نایستد.

هدیه معلم مکتبخانه

رسم بود مادرها در روز فارغ التحصیل بچه هایشان بقچه اى زیر بغل آنها بگذارند تا به رسم قدرشناسى از معلم ، هدیه اى تقدیم کنند. بچه ها از این کار خجالت مى کشیدند. روح الله که پسر بچه اى مؤ دب و با شهامت بود، به خوبى از عهده سلام و احوالپرسى با بزرگترها بر مى آمد، با این حال خجالتى بود؛ به همین دلیل وقتى گره بقچه اش را باز مى کرد تا هبه اش را بیرون بیاورد، دانه هاى درشت عرق بر پیشانى اش دیده مى شد؛ وقتى آقا معلم تشکر مى کرد، او نیز جمله هاى کودکانه تشکرآمیز بابت درسهایى که آموخته بود بر زبان مى آورد؛ اما سر را همچنان پایین نگه مى داشت .

روح الله پس از ختم قرآن ، که تقریبا سنش هفت سال بود، براى فراگیرى ادبیات و درس عربى ، نزد شیخ جعفر، پسر عموى مادرشان رفتند و بعد از او پیش میرزا محمود مهدى دایى اش شروع کردند و سپس ‍ نزد حاج میرزا رضا نجفى ، شوهر خواهرش منطق را شروع کردند و بعد هم منطق و مطول و سیوطى را نزد برادرش خط نستعلیق خوب مى نوشت ؛ و طورى خط روح الله به برادرش نوشت و هیچ کس ‍ نمى توانست بین آن دو خط فرق بگذارد.

یکى از دوستان ایشان نقل مى کرد که حضرت امام از همان نوجوانى و جوانى ، اول وقت به نماز مى ایستادند.
خویشاوندان روح الله که از پانزده سالگى با ایشان بودند، مى گفتند: از پانزده سالگى ایشان که ما در خمین بودیم ، یک چراغ موشى کوچک مى گرفتند و مى رفتند به یک قسمت دیگر که هیچ کسى بیدار نشود؛ و نماز شب مى خواندند.

درگذشت عمه و مادر

صاحبه خانم ، عمه آقا روح الله ، در نوجوانى او بر اثر بیمارى و با جان باخت و به سراى باقى شتافت . وفات وى اندوهى جانکاه را بر قلب روح الله پانزده ساله وارد کرد و روح وى را آزرده ساخت . دیرى نپایید که در همان سال نیز مادر او، هاجر خانم ، در بستر مرگ افتاد و چراغ عمرش به دست توفان اجل خاموش شد. آن دو بزرگوار پس از عمرى تلاش و فداکارى در خاکفرج قم در نزدیکى مرقد امامزاده احمد، از نوادگان امام زین العابدین (ع ) در کنار هم به خاک سپرده شدند.

با فقدان این دو مربى عالیقدر، نهال سرسبز و نورس وجود این نوجوان دستخوش تندباد حوادث روزگار قرار گرفت .
روح الله پس از شهادت پدر و ارتحال مادر وفات عمه اش ، تحت سرپرستى برادر بزرگترش ، سید مرتضى ، به فراگیرى علوم روى آورد.

حمله اشرار

روح الله در کنار دانش اندوزى از مبارزه با اشرار و دفع ستمگران ، که در آن منطقه به مردم ظلم مى کردند، غافل نبودند، ایشان در خاطره اى مى گویند: من از بچگى در جنگ بودم ، ما مورد هجوم زلقى ها ( ۲۵) بودیم ، مورد هجوم رجبعلى ها بودیم و خودمان تفنگ داشتیم و من در عین حالى که شاید اوایل بلوغم بود و بچه بودم ، دور این سنگرهایى که در محل به بسته بودند و اینها مى خواستند هجوم و غارت کنند، آنجا مى رفتم ، سنگرها را سرکشى مى کردیم …، و در جاى دیگر گفته اند… ما در محلى که بودیم ، یعنى خمین ، سنگر مى رفتیم و با این اشرارى که بودیم و حمله مى کردند و مى خواستند بگیرند و چه بکنند مقابله مى کردیم … دیگر دولت مرکزى قدرت نداشت و هرج و مرج بود… یک دفعه هم که یک محله اى از خمین را گرفتند و مردم با آنها معارضه کردند و تفنگ دست گرفتند؛ ما هم جزء آنها بودیم …

هجرت به اراک

روح الله پس از آموزش صرف و نحو و منطق به مدت سه سال در محضر برادرش سید مرتضى ، در هیجده سالگى رهسپار حوزه علمیه اراک ، که تحت زعامت آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى یزدى رونق بسزایى داشت ، شدند و در محضر اساتید فن به آموختن ادبیات مشغول شدند. اینشان فراگیرى ادامه کتاب مطول را نزد شیخ محمدعلى بروجردى و ادامه منطق را نزد حاج شیخ محمد گلپایگانى و شرح لمعه را نزد آقاى عباسى اراکى آغاز کردند. او از محضر اساتید دیگرى همچون : آقا میزا محمود افتخار العلما، آقا مهدى دایى ، میرزا رضا نجفى خمینى استفاده کردند.

هجرت به قم تحصیلات عالیه

مولود مسعود که پیش از شناختن جهان اطراف خود پدر بزرگوار خود را ازدست داده بود،در گهواره یتیمى بزرگ شد.هنگامى که هنوز پا به‏۱۶ سالگى نگذاشته‏ بود،مادر گرامى خود را نیز در سال‏۱۳۳۶ از دست داد،آن گاه تحت‏ سرپرستى عمه گرامى و برادر بزرگ خود،آیه الله حاج سید مرتضى پسندیده قرار گرفت،و زیر نظرآن دو،به تحصیل علوم دینى پرداخت.وى مقدمات دروس ادبى را در خمین آموخت،آن گاه در سال‏۱۳۳۹ ه.ق،در عنفوان جوانى عازم اراک شد تا در حوزه درس مرحوم ‏آیه الله حاج شیخ عبد الکریم حائرى به تحصیلات دینى و علمى خود ادامه دهد.آن گاه‏ که مرحوم حاج شیخ عبد الکریم در سال ۱۳۴۰ ه.ق عازم حوزه نوپاى قم مى‏ گردید،اونیز همراه آن بزرگ مرد به قم رهسپار گردید و در مدرسه دار الشفاء سکونت ورزید و به ‏ادامه تحصیل و تکمیل تهذیب نفس خویش پرداخت تا در سال ۱۳۴۵ ه.ق،با استعدادو ذکاوت خاصى که ‏داشت،سطوح عالیه‏ را به اتمام رساند وسپس در محضردرس خارج فقه واصول آیه الله حائرى،مؤسس حوزه علمیه‏ قم حضور پیدا کرد.

هوش سرشار،استعداد فوق العاده‏ فراوان،جدیت وتلاش بى‏ نظیرش‏ آنچنان در وى تجلى‏ یافت که در سال‏۱۳۵۵،هم زمان بارحلت مؤسس حوزه‏ علمیه قم،او به عنوان استادى گرانقدر و مجتهدى عالى مقام در آسمان علم و فضیلت‏ حوزه درخشید،و یکى ‏از اساتید بنام و معروف حوزه گردید.وى در کنار فقه و اصول،به کسب فلسفه و عرفان‏ اسلامى و اخلاق عالیه نیز پرداخت،و آن چنان در این زمینه تلاش علمى و عملى ‏داشت،که خود به عنوان استاد و مربى اخلاق در حوزه علمیه قم مطرح گردید وعاشقان علم و عرفان دور او را گرفتند.او به عنوان استاد مبرز معقول و منقول در حوزه ‏علمیه شناخته شد و با سرعتى برق‏ آسا،آوازه شهرت و شیوه تدریس و تعلیم او زبانزدخاص و عام گردید و گروهى از افراد با استعداد و شاگردان کمال جو،دور شمع وجود اورا گرفتند و از معلومات و مکتسبات اخلاقى او،استفاده و استضائه نمودند.

اساتید او:

امام خمینى(ره)از محضر جمعى از علماء و بزرگان حوزه‏ هاى علمیه اراک و قم‏ کسب فیض نموده‏ اند که اسامى برخى از آن بزرگان به ترتیب زیر مى‏ باشد:
۱-آیه الله حاج میرزا جواد ملکى تبریزى(مؤلف کتاب اسرار الصلوه و غیره)متوفى‏۱۳۴۳ ه.ق
۲-آیه الله حاج میر سید على یثربى کاشانى،که از سال ۱۳۴۱ تا۱۳۴۷ ه.ق درقم بوده ‏اند.
۳-آیه الله حاج میرزا ابو الحسن رفیعى قزوینى،حکیم و فیلسوف متاله،صاحب‏ شرح دعاى سحر،که از سال ۱۳۴۱ تا۱۳۴۹ ه.ق در قم بوده‏ اند ،سپس به تهران وقزوین مهاجرت کرده‏ اند.
۴-آیه الله حاج شیخ محمد رضا مسجد شاهى،صاحب وقایه الاذهان،که درسالهاى ۱۳۴۴ تا۱۳۴۶ ه.ق در قم بوده‏ اند.
۵-آیه الله حاج میرزا محمد على شاه آبادى،صاحب رشحات البحار،که درسالهاى‏۱۳۴۷ تا ۱۳۵۴ ه.ق در قم بوده‏اند،و معظم‏له در تمام این هفت‏ سال از ایشان‏ اخلاق و عرفان تلمذ نموده ‏اند،و در کتاب‏«چهل حدیث‏»بارها از ایشان یاد نموده و باکمال تواضع کلمه‏«روحى فداه‏»را پس از نام استاد بزرگوارش ذکر مى‏ کنند.
۶-آیه الله العظمى حاج شیخ عبد الکریم حائرى یزدى،مؤسس حوزه علمیه قم،و صاحب کتاب‏«درر الفوائد»که از حدود سال ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۵ ه.ق،از درس فقه واصول ایشان بهره مى ‏برده‏ اند.

شاگردان او:

تعداد کثیرى از طالبان علم و معنویت از محضر درس او بهره گرفته‏اند و در اینجابى ‏مناسبت نیست که اسامى تعدادى از علما و فضلایى که در علوم منقول یا معقول،یادر هر دو رشته افتخار شاگردى معظم له را داشته،و از مکتب پرفیض ایشان کسب‏ دانش کرده‏ اند،آورده شود، و صفحات کتاب،با اسامى ستارگان درخشان فضیلت،که‏در گرد ماه علم و فضیلت ایشان حلقه زده و کسب نور و ضیاء کرده‏اند،آراسته شود،لیکن از آنجا که به دست آوردن اسامى کلیه شاگردان بزرگ مرجعى که حدود سى سال‏ مهم‏ترین کرسى تدریس شیعه را به عهده داشته‏ اند،و در هر چند سالى دهها نفر عالم ومجتهد از حوزه درسى ایشان فارغ التحصیل شده و به اطراف و اکناف کشور و جهان‏ پراکنده شده‏ اند،براى ما امکان پذیر نمى ‏باشد،تنها به آوردن اسامى بعضى از آنان اکتفاءمى‏ کنیم و از دیگر علماء و فضلاى مبرز که افتخار شاگردى آن حضرت را داشته‏ اند ونام آنان احیانا در اینجا آورده نشده است،پوزش مى ‏طلبیم،که گفته‏ اند:«العذر عند کرام‏الناس،مقبول‏»
۱-مرحوم آیه الله حاج شیخ مرتضى حائرى یزدى
۲-شهید آیه الله استاد مرتضى مطهرى
۳-آیه الله شیخ حسینعلى منتظرى
۴-شهید آیه الله حاج آقا مصطفى خمینى
۵-شهید آیه الله سید محمد على قاضى طباطبائى
۶-شهید آیه الله حاج آقا عطاء الله اشرفى اصفهانى
۷-آیه الله حاج شیخ عبد الجواد اصفهانى
۸-آیه الله حاج شیخ على کاشانى(فرید)
۹-آیه الله حاج آقا ضیاء استر آبادى کاشانى
۱۰-آیه الله حاج شیخ اسد الله نور اللهى اصفهانى کاشانى
۱۱-آیه الله حاج آقا سید رضا صدر
۱۲-آیه الله حاج شیخ عباس ایزدى نجف آبادى
۱۳-آیه الله سید مرتضى خلخالى
۱۴-آیه الله حاج سید عز الدین زنجانى
۱۵-حجه الاسلام و المسلمین شهید سید محمد رضا سعیدى
۱۶-آیه الله شیخ محمد صادقى تهرانى
۱۷-آیه الله حاج شیخ على مشکینى
۱۸-آیه الله حاج شیخ حسین نورى
۱۹-آیه الله شیخ محمد شاه آبادى
۲۰-آیه الله شیخ محمد موحدى فاضل لنکرانى
۲۱-آیه الله شیخ یحیى انصارى شیرازى
۲۲-شهید دکتر محمد مفتح همدانى
۲۳-استاد شیخ نعمت الله صالحى نجف آبادى
۲۴-آیه الله شیخ هاشم قدیرى
۲۵-آیه الله شیخ ابو القاسم خزعلى
۲۶-آیه الله شیخ احمد جنتى
۲۷-آیه الله شهید دکتر سید محمد حسینى بهشتى
۲۸-حجه الاسلام و المسلمین شیخ محمد جواد حجتى کرمانى
۲۹-حجه الاسلام شیخ على اکبر هاشمى رفسنجانى
۳۰-حجه الاسلام و المسلمین شیخ على اصغر مروارید
۳۱-آیه الله سید على حسینى خامنه ‏اى(رهبر معظم انقلاب اسلامى ایران)
۳۲-آیه الله شیخ غلامرضا صلواتى
۳۳-آیه الله شیخ ابراهیم امینى نجف آبادى
۳۴-آیه الله سید حسن شیرازى
۳۵-حجه الاسلام و المسلمین شهید شیخ فضل الله محلاتى
۳۶-حجه الاسلام و المسلمین شهید سید عبد الکریم هاشمى نژاد خراسانى
۳۷-آیه الله استاد شیخ جعفر سبحانى تبریزى
۳۸-آیه الله سید عباس یزدى
۳۹-آیه الله شیخ غلامرضا رضوانى خمینى
۴۰-آیه الله شیخ حسین راستى کاشانى
۴۱-آیه الله شیخ عباس محفوظى گیلانى
۴۲-آیه الله شیخ مجتبى حاج آخوند
۴۳-آیه الله شیخ مرتضى تهرانى
۴۴-آیه الله شیخ مجتبى تهرانى
۴۵-آیه الله شیخ محمد محمدى گیلانى
۴۶-آیه الله سید محمد باقر ابطحى اصفهانى
۴۷-آیه الله شیخ محمد یزدى
۴۸-آیه الله شیخ عبد الله جوادى آملى
۴۹-آیه الله شیخ حسین شب زنده‏دار
۵۰-حجه الاسلام مرحوم شیخ على اکبر تربتى(واعظ)
۵۱-آیه الله اخوان مرعشى
۵۲-آیه الله شیخ حسن صافى اصفهانى
۵۳-شهید آیه الله شیخ على قدوسى
۵۴-آیه الله شیخ محمد على گرامى
۵۵-حجه الاسلام و المسلمین حیدرى نهاوندى
۵۶-آیه الله سید یعقوب موسوى زنجانى
۵۷-آیه الله حاج میرزا ابو القاسم آشتیانى
۵۸-آیه الله حاج میرزا صادق نصیرى سرابى
۵۹-آیه الله حاج شیخ محمد مؤمن قمى
۶۰-آیه الله شیخ صدرا قفقازى
۶۱-آیه الله شیخ جواد خندق آبادى
۶۲-آیه الله فقیه برقعى
۶۳-آیه الله سید عبد الغنى اردبیلى
۶۴-آیه الله سید عبد الکریم اردبیلى
۶۵-آیه الله شیخ عبد الله لنکرانى
۶۶-حجه الاسلام و المسلمین حاج آقا مهدى حائرى یزدى
۶۷-آیه الله شیخ فضل الله خوانسارى
۶۸-آیه الله شیخ یحیى اراکى
۶۹-آیه الله شیخ مسلم ملکوتى سرابى
۷۰-آیه الله شیخ عباسعلى اصفهانى
۷۱-آیه الله شیخ عبد الحسین زنجانى
۷۲-آیه الله شیخ بهاء الدین اراکى
۷۳-آیه الله شیخ محمد نهاوندى
۷۴-آیه الله شیخ محمد حسین لنگرودى تهرانى
۷۵-آیه الله سید اسد الله اشکورى
۷۶-حجه الاسلام و المسلمین صدر اشکورى
۷۷-آیه الله سید عباس ابوترابى قزوینى
۷۸-آیه الله وحیدى تبریزى
۷۹-آیه الله مشایخى اراکى
۸۰-آیه الله سعید اشراقى
۸۱-آیه الله شیخ محمد مهدى ربانى گیلانى
۸۲-آیه الله شیخ محمد رضا کشفى تهرانى
۸۳-آیه الله شیخ حسین مفیدى دلیجانى
۸۴-آیه الله شیخ عباس رفسنجانى
۸۵-آیه الله شیخ عبد العظیم محصلى خراسانى
۸۶-آیه الله شیخ محسن حرم‏ پناهى
۸۷-حجه الاسلام و المسلمین عبد المجید رشیدپور تهرانى
۸۸-آیه الله سید عبد الرسول شیرازى
۸۹-مرحوم آیه الله شیخ عبد الرحیم ربانى شیرازى
۹۰-مرحوم آیه الله سید عبد المجید ایروانى تبریزى
۹۱-آیه الله سید على اکبر موسوى یزدى
۹۲-آیه الله سید جعفر یزدى
۹۳-آیه الله حسین زرندى قمى
۹۴-آیه الله شیخ محمد حسین قائینى
۹۵-آیه الله سید احمد امامى اصفهانى
۹۶-آیه الله عابدى زنجانى
۹۷-حجه الاسلام و المسلمین مهدى کروبى
۹۸-آیه الله شیخ محمد رضا مهدوى کنى
۹۹-آیه الله شیخ مرتضى مقتدائى
۱۰۰-آیه الله سید محمد على حسینى تهرانى
۱۰۱-آیه الله شهید شیخ حسین غفارى
۱۰۲-مرحوم آیه الله سید ابراهیم علوى خوئى
۱۰۳-آیه الله بطحائى گلپایگانى
۱۰۴-حجه الاسلام و المسلمین شیخ رضا گلسرخى کاشانى
۱۰۵-شهید آیه الله سید اسد الله مدنى تبریزى
۱۰۶-آیه الله شیخ یوسف صانعى
۱۰۷-حجه الاسلام و المسلمین شیخ حسن صانعى
۱۰۸-آیه الله شیخ محمد مصباح یزدى
۱۰۹-آیه الله صابرى همدانى
۱۱۰-حجه الاسلام و المسلمین شیخ عباسعلى عمید زنجانى
و جمعى دیگر که در کتابهاى تاریخ معاصرین و تذکره‏ ها معرفى شده‏ اند.

آثار و تالیفات امام:

تا کنون درباره آثار قلمى و تالیفات امام خمینى(ره)مطالب زیادى گفته یا نوشته‏ شده است، جامع‏ترین تحقیق و بررسى،تحقیق حجه الاسلام و المسلمین،آقاى رضااستادى است که با اندک تصرف و تغییر جزئى در ذیل مى‏ آوریم.
ایشان در تقسیم بندى که در مورد آثار قلمى امام دارند،آنها را در موضوعات‏ دهگانه زیر خلاصه نموده‏ اند:
۱-عرفان
۲-اخلاق
۳-فلسفه
۴-فقه استدلالى
۵-اصول فقه
۶-رجال
۷-رسائل علمیه
۸-حکومت
۹-امامت و روحانیت
۱۰-شعر و ادب

الف-عرفان:در این رشته کتابهاى متعددى نوشته ‏اند که تاریخ تالیف آنها از۱۳۴۷ تا ۱۳۵۵ ه.ق مى ‏باشد.تالیفات عرفانى ایشان به این شرح است:

۱-شرح دعاى سحر.این کتاب از کتابهاى عرفانى معظم ‏له،همانند تالیف دیگرایشان،«مصباح الهدایه‏»،فقط مورد استفاده کسانى مى‏ تواند باشد که با فلسفه و عرفان‏ آشنایى کامل داشته باشند.
۲-مصباح الهدایه.این کتاب در بیان حقیقت محمدیه(ص)و ولایت علویه(ع)است.تالیف این کتاب در سال‏۱۳۴۹ ه.ق به پایان رسیده است.
۳-لقاء الله.مقاله‏ اى است‏ به زبان فارسى در۷ صفحه،که در آن از استادش‏ مرحوم شاه ‏آبادى یاد مى‏ کند.این کتاب در پایان کتاب لقاء الله حاج میرزا جواد آقا ملکى‏ چاپ شده است.
۴-سر الصلوه(صلوه العارفین یا معراج السالکین)فارسى.این کتاب براى ‏خواص از اهل عرفان و سلوک نگارش یافته و تاریخ پایان تالیف آن،سال ۱۳۵۸ ه.ق است،و تا کنون دو بار چاپ شده است.
۵-تعلیقه على شرح فصوص الحکم(عربى).«فصوص الحکم‏»،تالیف‏محى الدین عربى،و شرح آن از محمود قیصرى است،و امام خمینى شرح فصوص رادر هفت‏سالى که از محضر مرحوم آیه الله شاه آبادى استفاده مى‏کرده،نزد ایشان خوانده‏ و تاریخ تالیف این تعلیقه هم در همان سالها است،و در این تعلیقه به مصباح الهدایه ‏خود ارجاع مى‏ دهد،و از استادش مرحوم شاه آبادى نیز یاد مى‏ کند.
کتاب شرح فصوص،۴۹۵ صفحه است،و تعلیقه امام تا صفحه‏۳۹۶ آن مى ‏باشد.
۶-تعلیقه على مصباح الانس(عربى)
۷-تعلیقه على شرح حدیث راس الجالوت(عربى)
۸-شرح حدیث راس الجالوت(عربى).که تاریخ تالیف آن سال ۱۳۴۸ ه.ق‏مى ‏باشد.
۹-شرح دیگرى بر حدیث راس الجالوت(عربى)،بنا به نوشته سید ریحان الله‏یزدى
۱۰-تفسیر سوره حمد.تفسیرى است عرفانى بر سوره حمد که در سالهاى اول‏پیروزى انقلاب در ۵ جلسه بیان فرموده ‏اند.
۱۱-الحاشیه على الاسفار
۱۲-آداب الصلوه
۱۳-مبارزه با نفس-جهاد اکبر(فارسى).رساله‏اى است اخلاقى در موضوع‏جهاد با نفس،که تقریر بیانات حضرت امام در نجف اشرف براى طلاب و فضلاست.این رساله بارها چاپ شده است.
۱۴-شرح جنود عقل و جهل(فارسى)
۱۵-اربعین یا چهل حدیث(فارسى).شرح چهل حدیث است که‏۳۳ حدیث‏آن اخلاقى،و۷ حدیث دیگر آن اعتقادى است.(این کتاب توسط نگارنده از کتابخانه‏مرحوم آیه الله العظمى آخوند ملا على معصومى همدانى،کشف و پى‏ گیرى شد و به سازمان تبلیغات اسلامى،مرکز تهران انتقال یافت،و نخستین بار با استخراج منابع ومصادر در مجله اعتصام،وابسته به آن مرکز تبلیغى انتشار یافت،و سپس به صورت‏مستقلى چاپ گردید که هم اکنون در تیراژ وسیع انتشار یافته است)

ب-کتابهاى فقه استدلالى:در فقه استدلالى کتابهاى متعددى دارند که تالیف‏آنها مربوط به سال ۱۳۶۵ تا تاریخى است که حضرت امام از نجف به ایران آمدند،یعنى‏در حدود سال‏۱۳۹۷ ه. ق.

۱۶-کتاب الطهاره،جلد اول.تاریخ پایان تالیف دهم ذى حجه‏۱۳۷۳ ه.ق،چاپ اول در ۲۷۲ صفحه در قم،و چاپ دوم در ۳۵۸ صفحه در نجف به سال‏۱۳۸۹
۱۷-جلد دوم کتاب الطهاره،بحث میاه ثلاثه،تاریخ پایان تالیف،۲۲ ربیع الاول‏۱۳۷۶ ه.ق،چاپ قم در۳۱۹ صفحه
۱۸-جلد سوم کتاب الطهاره،بحث تیمم،تاریخ پایان تالیف،۱۱ شعبان‏۱۳۷۶چاپ قم در ۲۳۵ صفحه
۱۹-جلد چهارم کتاب الطهاره،پیرامون بحث از احکام طهارات و نجاسات.این‏کتاب که آخرین قسمت از مباحث طهارت است،تالیف آن در تاریخ ۲۸ ذیقعده‏۱۳۷۷ه.ق به پایان رسیده و چاپ آن نیز در سال‏۱۳۸۹ در نجف اشرف انجام پذیرفته است.تعداد صفحات این کتاب ۲۹۰ صفحه است.
۲۰-جلد اول المکاسب المحرمه،پایان تالیف آن پس از سال‏۱۳۷۷ و قبل از۱۳۸۰ ه.ق مى‏باشد. چاپ قم در ۳۲۲ صفحه
۲۱-جلد دوم المکاسب المحرمه،شامل بحثهاى قمار،کمک به ظالم،ولایت ازطرف جائر، تکسب به واجبات،جوایز سلطان،و خراج و مقاسمه.تاریخ پایان تالیف،هشتم جمادى الاولى ۱۳۸۰،چاپ قم در ۲۹۰ صفحه،در سال ۱۳۸۱
۲۲-جلد اول کتاب البیع،تالیف پس از ۱۳۸۰،در۴۵۷ صفحه که در نجف‏چاپ شده است.
۲۳-جلد دوم کتاب البیع،در سال ۱۳۹۱ در ۵۷۵ صفحه در نجف چاپ شده‏است،متضمن بحث ولایت فقیه معظم‏له که منشا بسیارى از تحولات اجتماعى وسیاسى گشت.
۲۴-جلد سوم کتاب البیع،تاریخ پایان تالیف ۱۱ جمادى الاولى ۱۳۹۲،و درهمان سالها در ۴۸۵ صفحه در نجف چاپ شده است.بدین ترتیب این سه جلد حاصل‏ تدریس حدود ۱۲ سال حضرت امام مى‏باشد که به قلم خودشان نوشته شده است.
۲۵-جلد چهارم کتاب البیع،بحث‏خیارات،تاریخ پایان تالیف،۲۵ جمادى‏الاولى ۱۳۹۴ ه.ق.این کتاب در ۴۵۲ صفحه در نجف در همان سال تالیف چاپ شده‏ است.
۲۶-جلد پنجم کتاب البیع،شامل بقیه بحث‏خیارات،و بحث نقد و نسیه وقبض،تاریخ پایان تالیف،۱۵ جمادى الاولى‏۱۳۹۶ مى‏باشد.این کتاب در ۴۰۲ صفحه‏در سال‏۱۳۹۷ در نجف به چاپ رسیده است.
۲۷-کتاب الخلل،بحث‏خلل صلوه است که ظاهرا پس از سال‏۱۳۹۷ تا هنگام‏مراجعت‏به ایران بحث نموده و نوشته‏اند.این کتاب در ۳۱۴ صفحه چاپ قم مى‏باشد.
۲۸-رساله فی التقیه،رساله‏اى است‏شامل مباحث تقیه در ۳۵ صفحه،که تاریخ‏تالیف آن شعبان‏۱۳۷۳ مى‏باشد.پیوست رساله‏هاى اصولى حضرت امام در سال ۱۳۸۵در قم به چاپ رسیده است.
۲۹-رساله فی‏«قاعده من ملک‏».این رساله در کتاب‏«آثار الحجه‏»جلد دوم،ص ۴۵ جزء تالیفات حضرت امام یاد شده است.
۳۰-رساله فی تعیین الفجر فی اللیالى المقمره.این رساله در ۳۲ صفحه رقعى درسال‏۱۳۶۷ منتشر شده است.در عین اختصار از تالیفات فقه استدلالى ایشان به شمارمى‏آید.

ج-کتابهاى اصول فقه:در این زمینه هم رساله‏ هاى متعددى دارند که تالیف آنها مربوط به سالهاى قبل از ۱۳۷۰ تا حدود ۱۳۷۱ مى ‏باشد که نوعا به زبان عربى است.

۳۱-رساله لا ضرر.تاریخ پایان تالیف آن،غره جمادى الاولى ۱۳۶۸ مى ‏باشد که ‏در ۶۸ صفحه،به پیوست چند رساله دیگر،تحت عنوان‏«الرسائل‏»در قم،به سال ۱۳۸۵چاپ شده است.
۳۲-رساله الاستصحاب.این رساله در دوره اول درس اصول ایشان نوشته شده،و تاریخ پایان تالیف آن نهم رمضان ۱۳۷۰ مى‏باشد که در ۲۹۰ صفحه،با همان رسائل‏در سال ۱۳۸۵ در قم چاپ شده است.
۳۳-رساله فی التعادل و التراجیح.در دور اول درس نوشته‏اند و تاریخ پایان‏تالیف آن،نهم جمادى الاولى ۱۳۷۰،و تاریخ پاکنویسى آن،ماه رمضان همان سال که‏در ۹۲ صفحه در همان رسائل در سال ۱۳۸۵ در قم به چاپ رسیده است.
۳۴-رساله الاجتهاد و التقلید،تاریخ پایان تالیف این رساله،همان سال ۱۳۷۰است،و این رساله در ۷۸ صفحه در همان کتاب رسائل،در سال ۱۳۸۵ در قم به چاپ‏رسیده است.
۳۵-رساله فی الطلب و الاراده.پایان تالیف این رساله،ماه رمضان ۱۳۷۱ درهمدان است.این رساله با ترجمه فارسى آن در۱۵۷ صفحه در سال ۱۳۶۲ ه.ش(۱۴۰۴ ه.ق)توسط مرکز انتشارات علمى و فرهنگى چاپ شده است.
۳۶-تعلیقه على کفایه الاصول.مرحوم حاج آقا بزرگ تهرانى در کتاب الذریعه،ج‏۲۶،ص ۲۸۵ چاپ مشهد مى‏نویسد:«حاشیه کفایه الاصول آخوند خراسانى،تالیف‏امام خمینى که تاریخ تالیف آن ۱۳۶۸ مى‏باشد.»
۳۷-رساله در موضوع علم اصول.
۳۸-تقریرات درس آیه الله العظمى بروجردى،بنا به تصریح استاد سبحانى که ازشاگردان برجسته اصول حضرت امام بوده‏اند،این کتاب از آغاز مباحث اصول،تاحجیت ظن مى‏باشد.

د-رسائل عملیه یا فقه غیر استدلالى:رسائل عملیه و حواشى حضرت امام که‏براى مقلدین نوشته ‏اند.البته غیر از«تحریر الوسیله‏»که پیش از سال ۱۳۸۰ تالیف شده‏است.

۳۹-تعلیقه على العروه الوثقى(عربى)حاشیه‏اى است‏بر تمام العروه الوثقى،تالیف مرحوم آیه الله العظمى سید محمد کاظم یزدى.تاریخ پایان این تعلیقه،هفتم‏جمادى الاولى‏۱۳۵۷ مى‏ باشد.چاپ اول آن در۳۴۹ صفحه در قم انجام شده است وپس از چندى توسط مطبوعات دار الفکر تجدید چاپ،و سپس به ضمیمه خود العروه‏الوثقى مکرر به چاپ رسیده است.
۴۰-تعلیقه على وسیله النجاه(عربى)حاشیه‏اى است‏بر تمام وسیله النجاه‏آیه الله سید ابو الحسن اصفهانى.تاریخ تالیف آن مشخص نیست.
۴۱-حاشیه توضیح المسائل(فارسى)حاشیه‏اى است‏بر توضیح المسائل آیه الله‏العظمى بروجردى که در قم در ۱۳۸ صفحه در سال ۱۳۸۱ پس از رحلت آیه الله ‏بروجردى چاپ شده است.
۴۲-رساله نجاه العباد(فارسى)این رساله از مکاسب محرمه تا طلاق است،و در۱۵۵ صفحه در حدود سال ۱۳۸۰ به چاپ رسیده است.
۴۳-حاشیه رساله ارث(فارسى).مرحوم حاج ملا هاشم خراسانى،صاحب‏کتاب‏«منتخب التواریخ‏»رساله‏اى در ارث به زبان فارسى نوشته که با حاشیه برخى ازمراجع تقلید گذشته چاپ سنگى شده است.حضرت امام خمینى(ره)حاشیه‏اى بر این‏رساله نوشته‏اند که با اصل رساله در ۱۲۰ صفحه در قم،ظاهرا پس از رحلت آیه الله‏العظمى بروجردى چاپ شده است.
۴۴-مناسک یا دستور حج(فارسى).این رساله مکررا چاپ شده است.
۴۵- و۴۶-تحریر الوسیله(عربى).وسیله النجاه تالیف مرحوم آیه الله العظمى‏آقاى اصفهانى،از جهت کثرت ابواب فقهى،بر العروه الوثقى،تالیف آیه الله یزدى‏برترى دارد،یعنى بسیارى از ابواب فقه،مانند مکاسب،طلاق و نذر در العروه الوثقى نیست،ولى در وسیله النجاه هست.امام خمینى(ره)همان طور که قبلا گفته شد،بروسیله النجاه حاشیه داشته‏اند و در سال ۱۳۸۴ که در ترکیه تبعید بودند،به این فکرافتادند حاشیه خود را در متن وسیله درج کرده و ضمنا بابهایى را هم که وسیله النجاه‏ناقص دارد،تتمیم کرده و مسائل مستحدثه را هم به آن بیفزایند.این کار به صورت‏بسیار خوبى در مدتى که تبعید بودند انجام گرفت و به نام‏«تحریر الوسیله‏»در همان‏سالها در نجف،در ۲ جلد،۶۶۲ و۶۴۷ صفحه چاپ شده و سپس مکرر تجدید چاپ‏گردیده است و اخیرا به فارسى نیز برگردانده شده است.
۴۷-زبده الاحکام(عربى)رساله مختصرى است که با توجه به تحریر الوسیله‏توسط برخى از شاگردان ایشان تنظیم و مکرر به چاپ رسیده است.یکى از چاپهاى‏ممتاز آن،چاپ سازمان تبلیغات اسلامى،در۲۷۳ صفحه در سال ۱۴۰۴ قمرى انجام‏پذیرفته است.
۴۸-توضیح المسائل(فارسى)در زمان آیه الله العظمى بروجردى احساس شدکه رساله عملیه ایشان باید ویراستارى شود تا براى عامه مردم باسواد قابل فهم باشد.به‏این منظور حجه الاسلام و المسلمین حاج شیخ على اصغر کرباسچى،مؤسس مدرسه‏علویه در تهران،و استاد محترم جناب آقاى على اصغر فقیهى،صاحب تالیفات‏ارزشمند،با همکارى یکدیگر رساله عملیه آن مرحوم را به صورت بسیار مطلوبى‏درآوردند و به نام‏«توضیح المسائل‏»نامیده شد. پس از رحلت آیه الله بروجردى،مراجع تقلید بر این کتاب حاشیه زدند،از جمله حضرت امام، حاشیه‏اى بر این کتاب‏نوشتند که بعدها توسط برخى از علماء،حاشیه ایشان در متن درج شده و به نام‏«توضیح المسائل امام خمینى‏»مکرر چاپ شده است.
۴۹-ملحقات توضیح المسائل(فارسى).تحریر الوسیله حضرت امام(ره)مسائل جدید و مستحدثه را نیز داشت،ولى به زبان عربى بود،و چون این مسائل براى‏فارسى زبانان هم لازم بود،به فارسى ترجمه شده و به زبان برخى از مسائل امر به‏معروف و نهى از منکر و دفاع که در توضیح المسائل نبود،به نام‏«ملحقات توضیح المسائل‏»مکرر چاپ شده است.
۵۰- و ۵۱-استفتائات(فارسى).یکى از کارهاى بسیار ارزنده،جمع و تنظیم‏جواب سؤالاتى است که از فقهاء مى‏شد تا براى غیر سؤال کننده هم مورد استفاده قرارگیرد.استفتائات حضرت امام نیز در دو جلد تنظیم شده است.یک جلد آن در۵۱۹صفحه توسط انتشارات جامعه مدرسین قم چاپ شده است.امید است همین کارنسبت‏به کل استفتائات آن بزرگوار به صورت وسیع انجام گیرد که جلد دوم آن‏محسوب گردد.
۵۲-حکومت اسلامى یا ولایت فقیه(فارسى)این کتاب حاصل درسهاى‏حضرت امام راجع به ولایت فقیه است که در کتاب‏«البیع‏»ایشان هم به گونه‏اى‏مختصرتر آمده است.چاپ سوم این کتاب در ۲۰۸ صفحه در سال ۱۳۹۱ انجام شده‏است،و این همان کتابى است که زمینه فکرى تشکیل حکومت اسلامى را در ایران‏آماده ساخت،و دستگاه جبار شاهنشاهى نسبت‏به آن خیلى حساسیت نشان مى‏داد.
۵۳-کشف الاسرار(فارسى).مرحوم حاج شیخ مهدى پائین شهرى،از علماى‏بزرگ قم و از اتقیاء بود.فرزند ناخلف او،على اکبر حکمى زاده،رساله‏اى به نام‏«اسرارهزار ساله‏»نوشت و در ۳۸ صفحه در سال ۱۳۲۲ ه.ش منتشر ساخت.موضوع این‏رساله حمله به مذهب تشیع بود.او حرفهاى فرقه ضاله وهابى را به ضمیمه تبلیغات‏سوء علیه روحانیت که آن روزها بازارش بسیار داغ بود،در این رساله آورده بود،و درحقیقت رساله‏اى بود در ترویج وهابیت،و از طرفى هم‏سو با کسروى،و از دیگر سو،همگام با رضاخان که دشمن روحانیت‏بود.امام خمینى(ره)سکوت را روا ندانستند وکتاب‏«کشف الاسرار»را در همان تاریخ در پاسخ آن رساله نوشتند،و در ضمن‏خیانتهاى رضاخان را هم با صراحت‏بیان کردند.کتاب مورد استقبال قرار گرفت و بارهابه چاپ رسید.چاپ اول در سال‏۱۳۲۳ ه.ش و چاپ سوم آن در سال‏۱۳۲۷ ه.ش در۳۳۴ صفحه توسط کتابفروشى علمیه اسلامیه تهران انجام شده است.قابل ذکر است‏حضرت امام براى تالیف کشف الاسرار مدتى درس خود را تعطیل کردند و به نوشتن‏این کتاب پرداختند، و یک بار دیگر به همه این درس را آموختند که باید دنبال عمل به‏تکلیف بود،نه اینکه به یک کار مخصوص دل بست.
۵۴-رساله‏اى مشتمل بر فوائدى در بعضى مسائل مشکله.این کتاب در بعضى ازمصادر یاد شده است و اطلاعى از کم و کیف آن وجود ندارد.

ه-رجال:در این موضوع بحثى دارند که در کتاب‏«الطهاره‏»درج شده است.

۵۵-رساله در رجال(عربى).حضرت امام در علم رجال تالیف مستقلى ندارند،اما در جلد اول کتاب‏«الطهاره‏»که قبلا یاد شد،بحثى درباره خبر اصحاب الاصول والکتب دارند که در ۲۴ صفحه تنظیم شده است،و مى‏توان آن را رساله‏اى جداگانه‏دانست.
و-شعر و ادب:
۵۶-دیوان شعر(فارسى).حضرت امام از آغاز جوانى تا پایان عمر،گاه گاهى ‏شعر مى ‏سروده اند، و نمونه‏ هایى از آنها در کتابها آمده،یا در حافظه ‏ها هست.بخشى ازآنها پس از رحلت ایشان به صورتهاى گوناگون چاپ شده و مجموعه اشعار ایشان‏ دیوان نسبتا بزرگى را تشکیل مى‏ دهد، ولى قسمتهایى از آن مفقود شده است.

ز-کتابهاى اصول فقه:در این زمینه رساله‏ هاى متعددى دارند که تالیف آنهامربوط به سالهاى قبل از ۱۳۷۰ تا حدود سال ۱۳۷۱ مى‏باشد.

۵۷- و ۵۸-تهذیب الاصول(عربى)تقریر بحث اصول فقه معظم له به قلم استادمحترم آیه الله حاج شیخ جعفر سبحانى است که با چهار رساله‏«لا ضرر»،«استصحاب‏»،«تعادل و تراجیح‏»و«اجتهاد و تقلید»که به قلم خود امام است،دوره کامل اصول فقه‏مى‏باشد.پایان جلد اول‏۱۳۷۳،و تاریخ تقریظى که حضرت امام بر آن نوشته‏اند،۱۳۷۵مى‏باشد،و تاریخ پایان جلد دوم که تا آخر برائت است،۱۳۷۵،و تاریخ پاکنویسى آن،۱۳۷۹ است.این کتاب در سه جلد و دو جلد مکرر تجدید چاپ شده است.
۵۹-رساله فی قاعده لا ضرر یا نیل الاوطار(عربى).تقریر بحث‏حضرت امام به‏قلم استاد آیه الله جعفر سبحانى.تاریخ پایان تالیف،۱۳۷۵ و تاریخ پاکنویسى آن ۱۳۸۰ه.ق مى‏باشد.این رساله به ضمیمه تهذیب الاصول چاپ شده است.
۶۰-رساله فی الاجتهاد و التقلید(عربى).تقریر بحث‏حضرت امام به قلم استادسبحانى،تاریخ پایان تالیف،۱۳۷۰ ه.ق که تاریخ پایان دوره اول درس اصول فقه امام‏است،و تاریخ تجدید نظر در این رساله،۱۳۷۷ است که تاریخ پایان دوره دوم درس‏اصول فقه امام مى‏باشد،و تاریخ پاکنویسى آن ۱۳۸۲ مى‏باشد.این رساله هم به پیوست‏تهذیب الاصول چاپ شده است.
۶۱-لب الاثر یا رساله فی الطلب و الاراده و الجبر و التفویض(عربى).تقریرات‏بحث‏حضرت امام به قلم استاد سبحانى.تاریخ پایان تالیف،۱۳۷۱ و تاریخ پاکنویسى‏۱۳۷۳ مى‏باشد.
۶۲-کتاب البیع(عربى).تقریر قسمتى از بحث‏ بیع حضرت امام است،به قلم استاد محترم، جناب آقاى قدیرى که اخیرا توسط وزارت ارشاد چاپ‏شده است.

ح-حکومت و سیاست:

۶۳-تا ۸۲-صحیفه نور(فارسى)اعلامیه‏ ها و گفتارها و حکمها و سخنرانیها ومصاحبه‏ هاى حضرت امام از سال ۱۳۴۱ ه.ش تا سال آخر عمر شریفشان به صورتهاى‏گوناگون جمع آورى و تنظیم و نشر شده است.این کتاب ظاهرا ۲۰ جلد است که‏۱۹جلد آن چاپ شده است.در آغاز این کتاب،نوشته‏اى از سال‏۱۳۶۳ ه.ق که مربوط به‏ حدود ۲۰ سال قبل از نهضت ۱۵ خرداد است،آمده است که بسیار جالب توجه‏ مى‏ باشد.
۸۳-وصیت‏نامه سیاسى،الهى.آخرین تالیف حضرت امام خمینى است که پس از رحلت آن بزرگوار در اختیار امت اسلامى قرار گرفت،و در میلیونها نسخه چاپ وانتشار یافته است و به اغلب زبانهاى زنده دنیا ترجمه و منتشر شده است.
ط-عرفان:
۸۴-ره عشق(فارسى).نامه عرفانى حضرت امام خمینى،مورخ ۱۴۰۴ ازانتشارات مؤسسه تنظیم و نشر آثار حضرت امام خمینى(ره)
۸۵-باده عشق(فارسى)نامه عرفانى دیگرى است از انتشارات سروش مطالب فوق، برگزیده‏اى از مقاله استاد رضا استادى بود که از نظر گذشت.
نگارنده کتاب دیگرى از معظم له در کتابخانه آیه الله العظمى مرعشى مشاهده نموده ‏است که همراه جمعى از فضلاء روى کتاب‏«عبقات الانوار»میر حامد حسین هندى‏انجام داده‏ اند که مى‏ توان آن را جزء آثار آن بزرگ پیرامون ولایت و امامت‏ دانست.

ورزش و تفریحات سالم

روح الله هم درخمین پیش از ۲۰ سالگى و هم در قم تا حدود ۲۵ سالگى ورزش و تفریحات سالم را به منظور تقویت جسم و جان فراموش ‍ نمى کردند، ورزش کردن ایشان مساءله اى خصوصى و مخفى نبود و از اینکه دیگران از این نوع فعالیتشان اطلاع پیدا کنند، ابایى نداشتند.

خودشان یک بار فرمودند در جوانى تفنگ به دست مى گرفتم و از آن استفاده مى کردم و چنانکه مى گویند اسب و سوارى هم کرده اند، که در کتب اسلامى به هر دو سفارش شده است .

حاج سید رضا تفرشى از علماى تهران که چند سال پیش رحلت نمود، نقل مى کرد که در زمان جوانى آقا روح الله ، ایشان و آقاى عبدالله تهرانى از دوستان صمیمى و دیرین آقا روح الله و سید یکى دیگر از دوستانشان روزهاى جمعه در قم به زمینهاى خاک فرج مى رفتند و پیاده روى و توپ بازى مى کردند.

حاج سید رضا تفرشى مى گفت : روزى در خدمت حاج شیخ آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائرى بودیم ، مرد کشاورزى آمد و شکایت کرد که چند نفر طلبه روزهاى جمعه مى آیند توى زمین من و غله هاى مرا لگدمال مى کنند. حاج شیخ به حاج میرزا مهدى بروجردى ، سرپرست مدرسه فیضیه ، گفت : ببینید این طلابها کیستند که غله این بنده خدا را لگدمال مى کنند. حاج میرزا مهدى خبر داد که کار آقا روح الله خمینى و آقا عبدالله تهرانى و آقا سید است .

حاج شیخ فرستاد هر سه را حاضر کردند، وقتى آمدند و سلام کردند و نشستند، فرمودند: عزیزم آقا روح الله ، این بنده خدا چه مى گوید؟ قضیه چیست ؟ آقا روح الله گفت : ما به کشت و زرع و غله ایشان کارى نداریم ، مگر نمى دانیم مال مسلمان است و باید رعایت شود. ما روزهاى جمعه مى رویم زمینهاى خاک فرج و براى هم توپ مى اندازیم ؛ گاهى توپ ما توى غله مى رود و با احتیاط مى رویم و آن را مى آوریم ؛ اما از این به بعد سعى مى کنیم تا توپمان وارد زمین ایشان نشود.
صاحب غله هم که آنها را ندیده بود و تصور مى کرد این طلاب عمدا اقدام به این کار مى کردند، و بخصوص وقتى آقا روح الله خمین را دید که چگونه حاج شیخ با لطف خاصى با وى سخن مى گوید، گفت : اگر چنین است من عرضى ندارم . حاج شیخ هم سفارش بیشتر کرد.

حاج آقا تفرشى مى گفت : آن مرد رفت . حاج شیخ هم آنها را از آن کار منع نکرد و فقط گفت آقا روح الله ! عزیزم ، سعى کن ضررى به مال مردم نرسد، ایشان هم گفتند: چشم ! در این وقت سید گفت : آقا، من از آقا روح الله شکایت دارم . حاج شیخ فرمودند چه شکایتى ؟ آقا سید گفت : آقا روح الله هر وقت توپ مى زند، سعى دارد به صورت من بزند، به طورى که دو سه بار به دماغم خورده ، و خون دماغ شده ام !

حاج شیخ در حالى که تبسم مى کرد گفت : آقا روح الله عزیزم مواظب باش ‍ دوستانت اذیت نشوند و شکایتى نداشته باشند.
آقا روح الله گفت : آقا، من قصدى ندارم ، وقتى توپ را پرت مى کنم … توپ به صورتش مى خورد، تقصیر من نیست !

از این گفته ، حاج شیخ و ما و خود سید خندیدیم . به دنبال آن هر سه برخاستند و رفتندآقا روح الله در بعضى محله ها که مسابقه گشتى بود، گاهى براى تماشا شرکت مى کردند؛ ایشان خاطره شیرینى در مورد کشتى حاج آقا کمال کمالى پهلوان قمى ، و پهلوانى که براى مسابقه با حاج آقا کمال از روسیه به قم آمده بود، تعریف مى کردند و مى فرمودند که : پهلوان روسى قوى تر بود؛ ولى حاج آقا کمال او را نزدیک سنگى برد و هل داد؛ پهلوان هم که از سنگ خبر نداشت ، پایش به آن خورد و از پشت افتاد؛ و فورا قمى ها حاج آقا کمال را به عنوان برنده سر دست به حرم حضرت معصومه (س ) بردند.

آقا روح الله از فن شنا آگاهى نداشتند؛ ولى در حد معمولى شنا مى دانستند. ایشان در ایام جوانى با دوستان خود اغلب روزها با باغهاى اطراف قم مى رفتند و ضمن تفریح سالم مباحثه هم مى کردند. بیشتر روزها تا بعدازظهر بیرون بوده اند و از هواى آزاد و فضاى باز استفاده مى کرده اند.

بخش دوم : جوانى تا ۱۵ خرداد ۱۳۴۲
فصل اول : خانواده
ازدواج
ملاکهاى آقا براى ازدواج

آقا روح الله در ۲۸ سالگى تصمیم به ازدواج و تشکیل خانواده گرفتند؛ ملاک او این بود که از یک خانواده متدین و شناخته شده ، همسر بگیرند. ایشان در مورد ویژگیهاى همسر خود مى گویند: من نمى خواهم از خمین همسر بگیرم ، چون مى خواهم ، هم کفو خودم باشد. اگر خودم درس ‍ مى خواند، مى خواهم همسرى بگیرم که هم فکر من باشد.

کفو و همشاءن هر کسى ، آن است که از نظر معنوى و اعتقادى با او در یک سطح باشد، یا حداقل تفاوت کمترى داشته باشد. انسانى که شیفته علم است ، کفر او کسى است که به علم احترام گذارد و طلب علم را دوست داشته باشد.
ملاک دیگرى که در ازدواج مورد نظر آقا بوده است ، خانواده همسر است ، ایشان مى گویند: مى خواهم از خانواده روحانى و همشاءن خودم باشد.

هر فردى پس از ازدواج با خانواده همسر خویش ، معاشرت خواهد داشت و در این ارتباط آنچه مى تواند زمینه مناسب و شایسته اى براى حفظ حدود و حرمتها و حتى استفاده از فرصتها را فراهم آورد، نزدیک بودن افق فکرى و معنوى و اعتقادى خانواده است .
در آن زمان آقاى میرزا محمد ثقفى ، همچون آقا روح الله در قم مشغول تحصیل بود.

و این دو، دوست مشترکى به نام آقاى سید محمد صادق لواسانى داشتند. وى چون متوجه شد آقا روح الله در صدد ازدواج است ، به ایشان گفت : حاج آقا ثقفى دو دختر دارد و خیلى خوبند، شما اگر مى خواهید ازدواج کنید یکى از آنها را بگیرید. آقا روح الله گفته بودند: پس شما خواستگارى کنید. آقاى لواسانى هم ، چنین کرد و نیز آقاى ثقفى موضوع را مطرح کرد. او در جواب مى گوید: از نظر من ایرادى ندارد؛ اما خود دختر باید راضى شود .

خوابهاى متبرک

ظاهرا دختر تمایلى به زندگى کردن در قم را نداشت تا اینکه چند خواب مى بیند و در آخرین خواب خود حضرت رسول (ص ) و حضرت على (ع ) و امام حسن (ع ) را در خواب مى بیند که آنها پشتشان را به او کرده اند و بعد وقتى از خواب بیدار مى شود، خوابش را براى مادربزرگش تعریف مى کند و او مى گوید: مادر، معلوم مى شود که این سید حقیقى است و پیامبر و ائمه از تو رنجشى پیدا کرده اند . این ازواج تقدیر توست .

عقد و عروسى

همسر آقا درباره عقده و عروسى خود مى گوید: عروسى ما در ماه مبارک رمضان بود، این مساءله چند دلیل داشت : اول اینکه ، آقا مقید بودند که درسها تعطیل باشد و دوم آنکه ، من نزدیک تولد حضرت صاحب الزمان عج آن خواب را دیدم و به این دلیل خواستگاران ، اول ماه مبارک رمضان آمدند.

عقد ما مفصل نبود. بنا بود عروسى در تهران انجام شود و بعد هم به قم برویم . بعد از هشت روز خانه اى پیدا کردیم که درست همان بود که در خواب دیده بودم . پدرم گفت : مرا وکیل کن که من آقا سید احمد را وکیل کنم تا به حرم حضرت عبدالعظیم (ع ) برود و صیغه عقد را بخواند؛ آقا هم برادرش آقاى پسندیده را وکیل مى کندمن مکثى کردم و بعد گفتم : قبول دارم .
به این ترتیب رفتند و صیغه عقد را خواندند. بعد از اینکه خانه مهیا شد، پدرم گفت : به اینها اثاث بدهید که مى خواهند به خانه بروند. اثاث اولیه مثل فروش و لحاف کرسى و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها را فرستادند.
شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که دوستان و فامیل را دعوت کردند و لباس سفید و شیکى را که دختر عمه ام با سلیقه روى آن گل نقاشى کرده بود، پوشیدم . مهریه ام هزار تومان بود.

مبارزه با انقلاب سفید شاه

امریکا به شاه دستور داده بود تا لوایحى را تحت عنوان انقلاب سفید در کشور مطرح سازد و با این کار مردم را فریب دهد. آیت الله خمینى که از دسیسه هاى دشمن آگاه بودند و نقشه هاى شوم آنان را مى دانستند، بار دیگر مراجع و علماى قم را به نشست و چاره جویى و قیامى دوباره فراخواندند. در نشست بعدى ، علما و ایشان خواستار تحریم رسمى رفراندم شاه شدند، و ایشان بیانیه اى کوبنده در دوم بهمن ۱۳۴۱ صادر کردند و طى آن فرمودند: این لوایح ، خلاف قانون اساسى و خلاف شرع است .
طبق قانون اساسى آن زمان ، هر قانونى که مى خواست در کشور اجرا شود، باید در مجلس شورا مطرح و راءى مى آورد؛ در حالى که قوانین شش گانه شاه در مجلس شورا، مطرح نشده بود.

به دنبال حوادث روز دوم و سوم بهمن در تهران که پیامد پیام تحریم رفراندم از سوى آقا دیگر مراجع بود و سرکوب تظاهرات آرام مردم و موج عظیم دستگیرى روحانیان و مردم و محاصره منزل آیت الله بهبهانى و آیت الله خوانسارى ، آقا اعلامیه تاریخى خود را با آگاهى از وقایع خونین تهران صادر کردند و با این اقدام شجاعانه ، با تمام وجود در مقابل رژیم ، که خود را برنده حوادث مى دانست ، ایستادند. در این اعلامیه که با جمله : مسلمانان آگاه باشید که اسلام در خطر کفر است ، آغاز مى شد؛ ایشان در بخشى از علامیه نوشتند:… با ما معامله بردگان قرون وسطى مى کنند. به خداى متعال ، من این زندگى را نمى خواهم
انى الاارى الموت الا السعاده و لاالحیوه مع الظالمین الابرما
کاش ماءموران بیایند و مرا بگیرند تا تکلیفى نداشته باشم ! فقط جرم علماى اسلام و سایر مسلمانان آن است که دفاع از قرآن و ناموس اسلام و استقلال مملکت مى نمایند؛ و با استعمار مخالفت دارند.
در آستانه رفراندم تحمیلى ، ابعاد مخالفت مردم فزونى گرفت . شاه ناگزیر براى کاهش دامنه مخالفتها در چهارم بهمن عازم قم گردید. آقا از قبل با پیشنهاد استقبال مقدمات روحانى از شاه بشدت مخالفت کردند، و حتى خروج از منازل و مدارس در روز ورود شاه به قم را تحریم کردند.
با پیشنهاد آقا، عید باستانى نوروز سال ۱۳۴۲ در اعتراض به اقدامات رژیم ، ترحیم شد.

فاجعه فیضیه

دوم فروردین سال ۱۳۴۲ به مناسبت شهادت امام صادق (ع ) مراسم عزادارى با حضور گروهى از مردم در منزل آقا برپا شد. یکى از روحانیان ضمن بیان فضایل امام صادق (ع ) و مبارزه اساسى آن حضرت با دستگاه اموى و عباسى ، به طرح مسائل روز پرداخت . عوامل ساواک به قصد ایجاد ناامنى و اغتشاش در مجلس ، صلوات نابجا و پى در پى مى فرستادند. در این حال ، آقا به محض اطلاع و مشاهده اوضاع ، آیت الله خلخالى را ماءمور ساختند با صداى بلند، اخلالگران را تهدید کند که اگر یک بار دیگر حرکت سوء و ناشایسته اى ، که موجب اخلال در نظم و آرامش مجلس باشد، از خود نشان دهند و خواسته باشند از رسیدن سخنان آقایان خطبا به گوش ‍ مردم جلوگیرى کنند، فورا به طرف صحن مطهر حرکت مى کنم و در کنار مرقد مطهر حضرت فاطمه معصومه (س ) سخنانى را که لازم است به گوش ‍ مردم برسد، شخصا ایراد خواهم کرد. این تهدید مؤ ثر واقع شد و مراسم بدون هرگونه تشنجى پایان یافت .

عصر آن روز مجلس عزادارى دیگرى از طریف آیت الله العظمى گلپایگانى در مدرسه فیضیه برپا شده بود؛ رژیم که بعد از جریان رفراندم تصمیم گرفته بود روحانیت را سرکوب کند، عده اى ساواکى را به عنوان کارگر و کشاورز، که رئیس آنها هم سرهنگ مولوى بود؛ به مدرسه فیضیه آورد. مجلس ‍ عزادارى در مدرسه برقرار بود و آیت الله العظمى گلپایگانى نیز در مجلس ‍ شرکت داشت . ساواکى ها به دستور سرهنگ مولیو با هجوم خود، مجلس را بر هم زندند و بعد با چوبهایى که در اختیار داشتند روحانیون را کتک زدند و بعضیها را از بالاى بام پرتاب کردند.

خبر به خانه آقا رسید. عده اى دست و پا شکسته و چشم گریان و بى عبا و عمامه سراسیمه به منزل آقا وارد شدند. صداى گریه و ناله بلند بود. برخى از نزدیکان آقا مى خواستند در منزل ایشان را ببندند که ایشان بشدت مخالفت کردند. آقا پس از مشاهده وضعیت طلاب ، خیلى متاءثر شدند. پس ‍ از نماز با همان وضع حدود بیست دقیقه براى طلبه ها صحبت کردند؛ و در بین صحبتهاى خود فرمودند: چیزى نشده ، مطمئن باشید که شاه با این کار گور خویش را کنده است . حمله به فیضیه ، یعنى حمله به اسلام و این کار شاه با این کار گور خویش را کنده است . حمله به فیضیه ، یعنى حمله به اسلام و این کار؛ یعنى تیشه به ریشه خود زدن .
در تمام مدت صحبت کردن ، آرامش و اطمینان خاصى بر آقا مستولى بود. آرامش آقا باعث شد که آن جمع مضطرب و آشفته تحت تاءثیر قرار بگیرند و کمى آرام شوند.

در همین لحظه حساس ، آقا دستور دادند به خانه آقا گلپایگانى تلفن بزنید، ببینید از مدرسه به منزل آمده است یا نه ؟
وقتى شماره منزل حضرت الله العظمى گلپایگانى گرفته شد، گفته ایشان از مدرسه آمده و به مسجد رفته است ، در صورتى که بعد معلوم شد تا آخر شب در مدرسه بوده است و تلفن هم از تلفنخانه تحت کنترل بوده است و ساواک در جواب تلفن منزل آقا گفت که آقاى گلپایگانى از مدرسه فیضیه آمده و به مسجد رفته است ، تا آقا این نیامدن منزل را بهانه قرار ندهند و براى نجات ایشان عازم مدرسه فیضیه گردند و میان مردم و نیروهاى رژیم زد و خورد دیگرى شروع شود.

فاجعه فیضیه همه را نگران کرده بود. بسیارى از روحانیان و طلبه ها جراءت نمى کردند با لباس روحانى خود در خیابانها ظاهر شوند، مردم جراءت نمى کردند که به خانه مراجع نزدیک شوند. همه جا ترس و وحشت حکمفرما بود؛ یک هفته از ماجرا گذاشته بود که ناگهان اعلامیه از طرف آقا صادر شد. … شاه دوستى ، یعنى غارتگرى ؛ شاه دوستى ، یعنى آدمکشى ؛ شاه دوستى ، یعنى هدم اسلام و محو آثار رسالت ….

صدور اعلامیه امام به عنوان شاه دوستى ، یعنى غارتگرى معروف شد و جو وحشت را شکست و سکوت را حرام اعلام کرد. با این کار جنب و وش مردم دوباره آغاز شد. رژیم که دیده بود، موج انقلاب سراسر ایران را فرا گفته است ، علما و گویندگان روحانى تهران را به ساواک احضار کرده بود و از آنها خواسته بود که حول سه محور: شاه ، اسرائیل و اسلام حرف نزنند. در واقع ساواک به آنها خواسته بود که حول سه محور: شاه ، اسرائیل و اسلام حذف نزنند. در واقع ساواک به آنها گفته بود: ما نمى خواهیم به شما بگوییم که به طور کلى از دولت انتقاد نکنید و هیچ حرفى نزنید و از مسائل سیاسى سخنى به میان نیاورید؛ ولى از شما مى خواهیم درباره سه موضوع حرف نزنید: علیه شاه صحبت نکنید، علیه اسرائیل هم صحبت نکنید، و مرتب نگویید که اسلام در خطر است . غیر از این سه مورد، هر چه بخواهید، مى توانید بگویید.

وقتى این خبر به گوش آقا رسید، ایشان در سخنرانى روز سیزده خرداد و در عصر عاشورا در مدرسه فیضیه در رابطه با اسرائیل گفتند: اسرائیل نمى خواهد در این مملکت روحانیت باشد، اسرائیل نمى خواهد در این مملکت مسلمان باشد، اسرائیل مى خواهد ملت را به خاک و خون بکشد، اسرائیل مى خواهد در این مملکت زراعت را فلج کند و تجارت را از بین ببرد…

بعد هم خطاب به شاه فرمودند:بدبخت ! بیچاره ، ۴۵ سال از عمرت مى رود. یک کمى تاءمل کن ، یک کمى تدبر کن ، من نمى خواهم یک روزى اگر اربابها بخواهند تو را ببرند، مردم جشن و چراغانى کنند…
آقا در ضمن سخنرانى که عمده خطابشان به شاه بود از ماجراى جنایت بار فیضیه نیز صحبت کردند.
بعد از سخنرانى آقا، شب ۱۵ خرداد، نیمه هاى شب که ایشان مشغول عبادت بودند به منزل آقا حمله کردند؛ و همسر ایشان مى گوید: در حیاط خوابیده بودیم . آن شب صداى همهمه پیچیده بود که ناگهان به در خانه لگد زدند. آقا رفتند و گفتند: لگد نزنید، آمدم بعد عبا و قبایشان راپوشیدند، آنها هم در را شکستند و داخل خانه ریختند و ایشان را بردند.
بخش سوم : آغاز قیام امام خمینى (س ) در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲

فصل اول : آغاز قیام
دستگیرى امام

به دنبال انتشار خبر دستگیرى آقا در تمام کشور، مردم با بستن مغازه ها، تعطیلى دروس دانشگاهها، اقدام به تظاهرات عظیمى براى حمایت از رهبر خود نمودند.
رژیم پهلوى براى سرکوب کردن قیام مردم ، تظاهرات مردم را به خاک و خون کشید و گروهى از مردم بى دفاع را مجروح کرد یا به شهادت رساند.

بعد از دستگیرى ، امام را دو – سه روزى در یک منزل مسکونى بازداشت کردند و بعد ایشان را به زندان قصر منتقل کردند. امام ده الى دوازده روز در قصر بودند و در این مدت نمى گذاشتند برایشان غذا ببرند. ظاهرا ایشان را نصیحت مى کردند. آقا کتاب دعا و لباس خواسته بودند که برایشان فرستادند. بعد ایشان را به عشرت آباد بردند و دو ماه آنجا بودند. نمى گذاشتند هیچ کس پیش ایشان برود، فقط اجازه غذا دادند.

خانواده امام به تهران آمدند و در منزل پدر خانمشان ساکن شدند، و ظهرها براى آقا غذا مى بردند. بعد از دو ماه که آزاد شدند، ایشان را به داوودیه ، منزل آقاى عباس نجاتى بردند. همسر امام مى گوید: روز اول با دخترانم به آنجا رفتم . من بیشتر ماندم و اتاق یکدفعه خلوت شد و همه رفتند. به ایشان گفتم : اینجا خیلى سخت است ؟انگشتشان را مالیدند به پشت گردنشان ، پوست نازکى با انگشت لوله شد. من هیچى نگفتم ، ولى خیلى ناراحت شدم . هنوز هم وقتى به یاد آن روز مى افتم ، ناراحت مى شود. آقاى روغنى پیشنهاد کرد که آقا به خانه ایشان برود. جمعیت زیادى از ساواکى ها و به روى منزل آقاى روغنى جا گرفتند. یک منزل هم آنجا براى ما کرایه کردند تقریبا سى ساواکى آنجا بودند که رفت و آمدها را کنترل و محدود مى کردند، فقط مادر و خواهرم اجازه داشتند داخل شودند. مدت هفت ماه در قیطریه بودیم تا اینکه انصارى ، رئیس ساواک وقت ، گفت : هر وقت بخواهید به قم بروید، براى شما ماشین مى آوریم .

یکى از یاران امام مى گوید: بعد از آزادى امام از قیطریه ، عده اى از بازاریهاى تهران ، ناهارى ترتیب دادند و امام را دعوت کردند و در همان جلسه سر سفره ، یکى از بازاریها گفت : بازاریها براى خاطر شما چه کردند… امام گفتند: بیخود کردند ! همه تعجب کردند این ، چه حرفى است ! بعد امام فرمودند: اگر براى خدا کردند، که خدا اجرشان بدهد، باید بکنند؛ اگر براى من کردند، من چیزى را ندارم بدهم .

با این جمله ، امام به آنها فهمانده بودند که کارها باید براى رضاى خدا باشد و از ایشان نباید توقعى داشته باشند و تمام آنهایى که از نزدیک با امام ارتباط داشتند، مى دانستند که از امام به هیچ وجه نباید توقع مادى داشته باشند.
امام پس از آزادى از قیطریه ، همراه خانواده به قم رفتند و از عید تا سیزده آبان ، یعنى هشت ماه آنجا بودند، تا اینکه مساءله کاپتولاسیون پیش آمد.

مبارزه با طرح کاپیتو لاسیون

در تاریخ ۲۱ مهر ۱۳۴۳ مجلس شوراى ملى براى مصونیت بخشیدن مستشاران و دیگر تبعه امریکا در ایران ، لایحه کاپیتولاسیون را تصویب کردند. پس از تصویب این قانون ، امام به خشم آمدند. رژیم که فهمیده بود، امام نسبت به این مساءله واکنش نشان مى دهند، یکى از بستگان نزدیک ایشان را، که با رژیم نیز در ارتباط بود، خدمت امام فرستاد. هدف این بود که امام قانع شوند و از امریکا صحبتى به میان نیاورند.

این شخص پس از ورود به قم از آنجا که نتوانسته بود از امام اجازه ملاقات بگیرد، با حاج آقا مصطفى صحبت کرده بود و گفته بود الان جو به اندازه اى حساس است که امریکا دارد میلیونها تومان در این مملکت خرج مى کند تا وجهه کسب کند. الان انتقال از امریکا و حمله به آن ، به مراتب از حمله به شاه خطرناکتر است . اگر امام برنامه اى براى سخنرانى دارند، مواظب باشند که به امریکا چیزى نگویند، حتى به شاه هم حمله بکنند، مهم نیست .

به این ترتیب امام فهمیدند که نقطه ضعف رژیم در کجاست . به همین دلیل در سخنرانى تاریخى ضد کاپیتولاسیون که در قم ایراد کردند فرمودند… رئیس جمهور امریکا بداند که امروز در این کشور یکى از منفورترین افراد بشر است . امروز قرآن با او خصم است ، املت ایران با او خصم است … قانونى در مجلس بردند… اگر یک خادم امریکایى ، اگر یک آشپز امریکایى ، مرجع تقلید شما را در وسط بازار ترور کند، زیر پا منکوب کند، پلیس ایران حق ندارد جلوى او را بگیرد.

فصل دوم : تبعید به ترکیه

پس تز سخنرانى امام در سیزدهم آبان ۱۳۴۳، شبانه به منزل ایشان در قم ریختند و در حالى که ایشان مشغول نیایش بودند، بازداشت و به همراه نیروهاى امنیتى به فرودگاه مهرآباد تهران اعزام کردند.

دستگیرى امام

همسر امام در رابطه با واقعه دستگیرى ایشان مى گوید: یک شب دیم که ریختند پشت در خانه ، من در ایوان بودم ، با آنکه دیوار بلند بود، یکى رفته بود بالاى دیوار، آقا طرف دیگر حیاط بودند و من این طرف حیاط، دوباره دیدم یک نفر دیگر پرید بالاى دیوار، صدا کردم : آقاناگهان در بین خانه ما و بیرونى را با لگد زدند. آقاى صداى مرا شنیدند، بلند صدا زدند: در را شکستید. من دارم مى آیم . یکدفعه یکى دیگر هم پرید بالاى دیوار و من دیگر ترسیدم . نزدیک سحر بود. آقا آمدند بیرون و داد زدند: در شکست ! بروید بیرون ، من مى آیم . همینکه دیدند آقا از اتاق بیرون آمده اند و به طرف من مى آیند، از دیوار پایین پریدند، آقا آمدن مهر و کلید در قفسه شان را به من دادند و گفتند: این پیش تو باشد تا خبر دهم ؛ و از آن در بیرون رفتند. من مهر و کلید را پنهان کردم و به هیچ کس نگفتم . هنگام بردن امام ، احمد که در آن موقع پانزده – شانزده ساله بود، بیدار شد و پرسید: آقا کو؟گفتم : از این در رفت . تو نرو؛ ولى از رفت و زود برگشت و گفت : چند قدم که رفتم ، یکى از ساواکى ها هفت تیرش را به سمت من نشانه گرفت ، که از جلو بیایى مى زنمت ، و من نرفتم .

دختر امام درباره شب دستگیرى پدر مى گوید: وقتى که امام را بردند، مادر نگرانمان ، با پوشش چهار قطعه لحاف و پتو، باز هم بشدت مى لرزید. وقتى جویاى حالشان شدم ، گفت : دخترم ! حالم خوب است ؛ اما نمى دانم چرا اینقدر مى لرزم این سخن چنان قلبم را سوزاند که هنوز هم یادآورى آن دشوار است . آن روز بر خانواده ما همچون ایران کربلا گذاشت . براى در امان بودن از ستم و تعدى رژیم ، ما را از کوچه هاى تنگ و باریک پشت باغ قلعه به میدان حرکت دادند و در دو سوى مسیر، زنها و بچه ها که هنوز از واقعه مطلع نبودند و شاید هم ما را نمى شناختند، به تماشا ایستاده بودند. در آن ایام از آنچه بر ما گذشت ، هیچ چیز به امام نگفتیم ؛ زیرا نمى خواستیم مایه رنجش بیشتر او باشیم .
امام در مورد دستگیرى خود مى گوید: آنجا ماشین مرا عوض کردند؛ یعنى مرا از آن فرلکس کوچک ، که به خاطر باریکى کو چه آورده بودند، به یک ماشین بزرگتر بردند.

ماءموران پس از آنکه مرا گرفتند، به داخل اتومبیل بردند و به سرعت خیابانهاى قم را پشت سر گذاشتند و به سمت تهران به راه افتادند؛ ولى پیوسته با نگرانى به پشت سر خود و این طرف نگاه مى کردند و وقتى من پرسیدم از چه مى ترسید و نگران هستید؟ گفتند: مى ترسیم مردم ما را تعقیب کنند و به دنبال ما بیایند، چون مردم شما را دوست دارند…

و الله من نترسیدم ؛ ولى آنها مى ترسیدند. آنقدر مى ترسیدند که اجازه ندادند براى نماز صبح پیاده شوم و گفتند: مى ترسیم مردم برسند و نمى توانیم چنین اجازه اى بدهیم ؛ و از این رو من ناچار شدم همانگونه که بین دو ماءمور در اتومبیل نشسته بودم ، نماز خود را نشسته بخوانم .

توى ماشین – موقع رفتن – به چاه نفت که رسیدیم ، گفتم : تمام این بدبختیهاى ما به خاطر این نفت است . شما چرا این جور مى کنید؟ از آنجا تا تهران من با اینها صحبت کردم و یکى از اینها که پیش من نشسته بود تا تهران گریه کرد.
مرا مستقیم تا فرودگاه آوردند. هواپیما آماده بود. داخل هواپیما که رفتیم ، دیدم یک قسمت را پتو انداخته بودند و تا اندازه اى براى نشستن .منظمش ‍ کرده بودن ، معلوم شد این هواپیماى بارى است . آنها گفتند چون هواپیماى مسافربرى آماده نبود، ما خواستیم شما را با این هواپیما ببریم تا این کار به سرعت انجام شود. من گفتم نخیر، به خاطر اینکه نمى خواستید من در میان جمعیت باشم که بروم عصر آن روز ساواک خبر تبعید امام را به اتهام اقدام علیه امنیت کشور ! در روزنامه ها منتشر ساخت . على رغم فضاى خفقان ، موجى از اعتراضها به صورت تظاهرات در بازار تهران ، تعطیلى طولانى مدت دروس حوزه هاى قم و مشهد و سایر شهرها، ارسال طومار و نامه ها به مراجع تقلید و ارسال تلگرامها و نامه ها متعدد دانشجویان مسلمان پیرو امام در خارج از کشور به مقامهاى ترکیه و سازمان ملل و کمیسیون حقوق بشر، جلوه گر شد.

تبعید امام به ترکیه با دستور مستقیم امریکا بوده است ، چون ترکیه کشور لائیک (غیرمذهبى ) بود و مى خواستند مانع فعالیتهاى ایشان بشوند.
در ترکیه ابتدا امام را به هتلى در بلوار پلاس ، طبقه چهارم ، اتاق شماره ۵۱۴، که از قبل مهیا شده بود، بردند. این هتل در مرکز شهر آنکارا قرار داشت و چون خبرنگاران به آنجا آمدند، بعد از ظهر چهاردهم آبان ، امام خمینى را به ساختمان فتوتم انتقال دادند. پس از تغییرات پیاپى محل اقامت امام ، در ۲۱ آبان ایشان را به شهر بورسا یکى از بنادر ترکیه ، واقع در غرب آنکارا – حوالى دریاى مرمره – منتقل کردند و در یکى از ساختمانهاى جنوبى آن اسکان دادند.

در همان روزهایى که امام وارد ترکیه شدند و کاغذى خواستند و آموختن زبان ترکى را شروع کردند ۱۲ و در اولین نامه که به ایران نوشتند، کتاب صحیفه سجادیه خواستند. ۱۳ امام حدود یک ماه و نیم به تنهایى در این بندر زندگى مى کردند. آن دوران تنهایى و غربت ، امام را سخت آزار مى داد.

پس از دستگیرى و تبعید امام به ترکیه ، رژیم شاه پسر امام ، آقا مصطفى را دستگیر و پس از دو ماه زندانى در قزل قلعه ، در روز سیزده دیماه همان سال به ترکیه تبعیدى کرد.
حضور آقا مصطفى در ترکیه تاءثیر عاطفى بسیارى بر روى پدر گذاشت . اما مدافع و خدمتگزار و حتى آشپز پدر بود. لباسهاى ایشان را مى شست ، مونس و غمخوارشان بود و به این ترتیب بیشترین تاءثیر را از امام گرفته بود و به همان نسبت نیز بیشترین تاءثیر عاطفى را بر ایشان گذاشته بود.

نفوذ امام در بین مردم ترکیه

امام از نظر سیاسى در ترکیه محدود شده بودند. مقامهاى ایرانى و ترک براى آنکه ایشان را خانه نشین کنند و از هر گونه ارتباط با مردم مسلمان ترکیه باز دارند، به ایشان فشار آوردند که لباس روحانى را از تن در آورند.
رژیم ایران براى اینکه امام از آن محدود خارج نشوند و به میان مردم نروند، به ایشان گفتند: شما نمى توانید به داخل اجتماع بروید. به خاطر اینکه لباس روحانى ممنوع است و دولت ترکیه به لباس متحدالشکل عنایت دارد. اگر مى خواهید به اجتماع بروید؟ باید لباس ترک به تن کنید.

به این ترتیب ، امام را مجبور کردند که لباس روحانى را از تن بیرون بیاورند و لباس ترک را بپوشند، به امید آنکه شاید همین تغییر لباس باعث بشود که امام دیگر میان اجتماع ظاهر نشوند؛ ولى امام على رغم این توطئه با همان وضع مى آمدند، قدم مى زدند و به خیابان مى رفتند.
یکى از گزارشهاى سرهنگ افضلى که همراه امام به ترکیه رفته بود، این بود که ایشان مرتب بیرون مى روند و قدم مى زنند و این وضع نگران کننده است و نباید ایشان را تنها گذاشت .
امام در جواب نامه یکى از دوستانشان نوشته بودند: دولت ایران مى خواست که در ترکیه خیلى به من بد بگذارد؛ اما ملت ترکیه به من احترام کردند، خوش گذشت .
معلوم شد افرادى که در بورسا امام را شناخته بودند، خیلى به امام احترام گذاشته بودند و به امام بابامى گفتند.
تاءلیف کتاب تحریر الوسیله در یک سالى که امام در ترکیه بودند، ایشان کتاب تحریرالوسیله را تاءلیف کردند، که در آن احکام عبادى اسلام را همراه با احکام سیاسى اسلام نوشتند. این کار امام بعد از چند قرن که احکام سیاسى از رساله هاى علمى رخت بربسته بود، بهترین گامى بود که در تبعیدگاه ترکیه برداشته شد.

ترکیه ، مرکز رواج سیاست استعمارى جدایى دین از سیاست است . در آنجا هرگونه دخالت روحانى و سیاست محکوم است ؛ اما مى بینیم که امام در این مرکز کتابى تاءلیف مى کنند و سیاست را با دیانت مى آمیزند و احکام سیاسى را در کنار احکام عبادى ذکر مى کنند.

یکى از افرادى که در دفتر امام بود، مى گوید: وقتى کتاب چاپ شد. پشت جلد آن به عربى نوشته بود رهبر حوزه هاى علمیه و من این مطلب را ندیده بودم . یک جلد از کتاب را خدمت امام بردم تا چشم امام به این کلمه افتاد، آنقدر ناراحت شدند که کتاب را به زمین زدند و فرمودند: به من نمى گویند ! باید این نوشته از بین برود. من جراءت نکردم حرفى بزنم . آمدم بیرون و به آن شخصى که متصدى این کار بود گفتم که باید این نوشته از بین برود، فایده ندارد. کتاب را به چاپخانه بردند و همان شخصى که متصدى چاپخانه بود، تعجب کرده بود. چون او تا آن موقع چنین جریانى را ندیده و نه شنیده بود. به همین دلیل گفته بود: این آقا کیست ؟ !
در مهرماه ۱۳۴۴، یازده ماه پس از تبعید امام به ترکیه ، رژیم شاه به علت فشارى که از سوى افکار ملت و افکار عمومى جهانى و بعضى از علماى ایران ، از جمله آیت الله سید احمد خوانسارى آمد، محرومانه اعلام کدر که بزودى امام را به عراق روانه مى کند و به این وضع پایان مى دهد.
بنابراین در سیزده مهرماه ، امام را به همراه فرزندشان ، آیت الله مصطفى خمینى ، سوار هواپیما کردند و به بغداد فرستادند.

بخش چهارم : تبعید امام به نجف (۶۳ تا ۷۶ سالگى )

فصل اول : ورود امام به عراق

هنگامى که امام و حاج آقا مصطفى در فرودگاه بغداد از هواپیما پیاده شدند، هیچ کس آنان را نمى شناخت و پولى هم براى کرایه اتوبوس واحد و یا تاکسى نداشتند که به کاظمین بروند.
کمى در محوطه قدم زدند که ناگهان یکى از علاقه مندان به امام ، که چند سال قبل از آن امام را زیارت کرده بود، با اتومبیل شخصى خود از آنجا عبور مى کرد، ناگهان چشمش به دو سید معمم مى افتد. اتومبیل را کمى آهسته مى کند و با شتاب از ماشین پیاده مى شوند.
سلام علیکم ، آقا شما هستید؟ کى رسیده اید؟ چرا اینجا ایستاده اید؟ آیا منتظر کسى هستید؟ لطف بفرمایید و سوار اتومبیل شوید.

زیارت عتبات عالیات

امام و حاج آقا مصطفى سوار مى شوند و به کاظمین ، و مستقیم به حرم امام موسى بن جعفر و امام محمد تقى – علیهماالسلام – مى روند و بعد مردم و علما مطلع مى شوند.
امام در کاظمین در مسافرخانه جمالى این دیار مقدس اقامت گزیدند، صاحب مسافرخانه چون امام را شناخت ، در مقام تکریم برآمد و با اصرار زیاد ایشان را به منزل شخصى خود برد.

امام سه روز در کاظمین بودند. ملاقاتهاى مختلفى صورت گرفت . یکى از ملاقات کنندگان نماینده رسمى رئیس جمهورى عراق بود. در مدت سه روز که امام در کاظمین بودند، با تماسهاى تلفنى که به وسیله دوستان امام با نجف صورت گرفت و نیز با همت و تلاش حاج شیخ نصرالله خلخالى ، که از ارادتمندان امام بود، گروههاى مختلفى از طلبه ها توانستند براى ملاقات امام ، از نجف به کاظمین مشرف شوند.

بعد از چند روز، امام اظهار علاقه کردند که براى زیارت عسگریین ، به سامرا مشرف شوند. مقدمات سفر مهیا شد. حاج شیخ نصرالله ، وسایل سفر را فراهم کرد که هم خود حضرت امام و هم کلیه آقایانى که ملازم حضرت امام بودند و از نجف آمده بودند، بسیار باشکوه به صورت کاروانى زنجیره اى از ماشینها، که در جلوى کاروان ماشین امام و در پشت سر، دهها ماشین حامل طلبه ها و فضا بود، به سامرا منتقل شدند.

امام چند روزى در آنجا ماندند و به زیارت مشغول بودند. در آنجا شیوخ عرب ، از شیعه و سنى ، به خدمت ایشان مشرف مى شدند. این ملاقاتهاى امام ، تاءثیرات زیادى بر شیوخ عرب ، بخصوص اهل تسنن گذاشت .
پس از چند روز امام عازم کربلا شدند. بسیارى از مردم کربلا تا شهر مسیب که طفلان مسلم در این شهر دفن شده اند، به استقبال آمدند. عده اى از علما و افراد سرشناس کربلا جزء استقبال کنندگان بودند. در این شهر امام با عظمت تجلیل شدند. کربلا به عنوان شهر مذهبى شیعه نشین مهم عراق ، استقبال شایانى از امام کردند.

ایشان در مدت اقامت خود در کربلا در منزل حاج شیخ نصرالله خلخالى ماندند. ایشان به طلبه ها و مردم گفت : بروید براى آقا خانه در نجف تهیه کنید و اثاث بخرید تا ایشان به منزل شخص دیگرى وارد نشوند.
همسر امام درباره اثاث و خانه مى گوید: اثاثى که خریده بودند، عبارت بود از فرش کهنه ، گلیم کهنه ، سه – چهار دست رختخواب ، سماور بزرگ ، یک گونى شکر، یک صندوق چاى ، چهل دست استکان و نعلبکى جورواجور براى پذیرایى از جمعیت ، چهار سینى و چهار دست ظرف غذاخورى .

امام پس از زیارت کربلا و دیدار مردم ، عازم نجف شدند. جمعیت بسیارى از علما، فضلا و مردم تا خان نصف که تقریبا در نیمه راه کربلا و نجف است ، به استقبال آمده بودند. آقایان مدرسان بزرگ که نتوانسته بودند تا خان نصف بیایند، در مدخل شهر نجف اجتماع کرده بودند. استقبال ، بسیار غیر منتظره و بسیار با شکوه بود؛ ولى امام بدون اطلاع دیگران پس از ورود به نجف به حرم حضرت امیر – (علیه السلام ) مشرف شده بودند. ایشان بعد از انجام زیارت به منزلى که قبلا به وسیله حاج شیخ نصرالله تهیه شده بود، رفتند.

خانه امام در نجف

خانه امام در نجف ، خانه اى محقر و فرسوده و در یکى از کوچه هاى خیابان الرسول نجف قرار داشت . خانه ، دو اتاق هر کدام دوازده متر مربع در پایین و دو اتاق در بالا داشت که یکى از اتاقها قابل استفاده نبود، اتاق دیگر براى امام مفروش شد. آشپزخانه اش خیلى کوچک بود، همسر امام مى گوید. آشپزخانه اى به اندازه یک تشک داشت و ما مجبور بودیم موقع کشیدن غذا دیگ را در حیاط بگذاریم .

امام همچون صدها طلبه معمولى در آن خانه اجاره نشین بودند. خانه مجاور را جهت بیرونى اجاره کردند.
آیت الله فاضل لنکرانى نقل مى کند: وقتى وارد بیرونى منزل امام شدم ، دیدم خانه بسیار محقر و کوچک است که شاید حیاطش مجموعا سیزده یا چهارده متر مساحت بیشتر نداشت . اتاقهایى در قسمت پایین داشت ، اتاق بالا سالها بود که رنگ آمیزى نشده ، و یک حالت تقریبا ناراحت کننده اى در آن دیده مى شد. امام راضى نمى شدند تعمیر شود و مى گفتند: به همین سبک باشد؛ و اگر به آن صورتى بدهیم با زندگى طلبگى ما مناسبت و موافقتى ندارد.

در بیرونى خانه امام در نجف ، اتاقى که او شبها به آنجا مى رفت به اندازه کافى قالى نبود؛ آنجا زیلوهاى کهنه و نخ تمامى را که از ایران آورده بودند، پهن کرده بودند. گاهى شبها که نماز جماعت برگزار مى شد، هم جا تنگ بود و هم فرش کافى بود؛ یکى از دوستان امام با لحن مؤ دبانه اى گفت : آقا اجازه بدهید فرش براى بیرونى تهیه کنیم امام لبخندى زدند و به نر مى گفتند: آن طرف هست . او بى معطلى گفت : آن گلیم است ، با اینجا جور در نمى آید. امام ابروهایش را بالا دادند و گفتند: مگر منزل صدراعظم است ؟ دوست امام لبخند زد و با فروتنى گفت : منزل بالاتر از صدراعظم است ، منزل امام زمان است امام آهسته گفتند: امام زمان ، خودش هم معلوم نیست در منزلش چى افتاده است و بعد آرام از اتاق بیرون رفتند.

در نجف رسم بود براى خنکى داخل خانه از کولرهاى دستى استفاده مى کردند. بنابراین نجارى آوردند تا مقدمات کار را فراهم سازد. امام با لحنى که شدت داشت فرمودند: شما همه دست به یکى کنید تا مرا جهنمى نمایید ! ! همه ترسیده بودند؛ سرانجام با اصرار زیاد امام قبول کردند که دو قطعه فیبر نصب گردد و پنکه در آنجا قرار گیرد.امام بعد از تبعید به عراق و آمدن به نجف ، در این خانه مستقر شدند و مدت چهارده سال در آن زندگى کردند.

دیدار با علما

از همان شب اول ورود به نجف ، دیدارها شروع شد. شب اول تعدادى از مراجع و بزرگان نجف ، و برخى شب دوم و برخى هم شب سوم به دیدن امام آمدند.
آیت الله العظمى حکیم شب دوم براى دیدن امام آمد. در این نشست آقا حکیم از امام سؤ ال کرد که : جنابعالى جایى نماز مى خوانید؟ ایشان فرمودند: من قم هم که بودم ، نماز جماعت نمى خواندم .
آقا حکیم ، نظرشان این بود که به امام جایى را تعارف کنند، یا جاى خودشان را براى نماز به ایشان بدهند، که امام فرمودند: مایل به این کار نیستند.

آیت الله شاهرودى و آیت الله خوئى هم از جمله مراجعى بودند که به دیدن امام آمدند. استادان و طلبه هاى مدارس علمیه جزو دیدارکنندگان بودند. خانه امام ، مرکز اجتماع و رفت و آمد آقایان اهل علم و فضلا و طلبه ها بود. بعد از این دیدارها امام اظهار تمایل فرمودند که بازدیدها را آغاز کنند. ابتدا به دیدار مراجع و سپس به بازدید استادان رفتند و در پایان ، مدرسه به مدرسه به دیدن آقایان طلبه ها تشریف بردند؛ و همراهان امام مى گویند: قسمت با شکوه بازدیدهاى امام ، این قسمت (دیدار با طلبه ها) بود.

فعالیتهاى امام در نجف

امام پس از ورود به نجف تدریس خود را آغاز کردند. یکى از شاگردان ایشان مى گوید: از آن زمان به مدت چهارده سال من جزو شاگردان امام بودم و سعى مى کردم که بخصوص در جلسات خصوصى درس ، که شبها در منزل ایشان تشکیل مى شد، شرکت کنم . یکى زا دروسى که تدریس ‍ مى کردند، فقه بود، ایشان در ادامه بحث فقهى خود به موضوع ولایت فقیه رسیدند که سرآغاز دوباره براى مباحث حکومت اسلامى و مبارزه علیه رژیم شاه و تشکیل حکومت اسلامى بود.
امام در ادامه برنامه هاى خود با اصرار زیاد شاگردانش ، موافقت کردند که به طلبه ها شهریه بدهند و خلاصه کتاب تحریر الوسیله ایشان به زبان عربى براى مقلدان عرب ، بخصوص شیعیان عراق چاپ شود.

امام در مدتى که در نجف بودند، هیچ گونه عملى که حاکى از ریاست طلبى و حب جاه و مقام و یا شهرت طلبى باشد، از ایشان سر نزد. در طول مدت چهارده سال امام به مراجع احترام مى گذاشتند و در مواقعى که آنان نیاز داشتند به آنها کمک مى کردند و همچنین در مواقع ضرورى از آنان حمایت و دفاع مى کردند. متقابلا مراجع نیز براى ایشان احترام خاصى قائل بودند، گرچه بعضى از اساتید، ایشان را مورد طعن و آزار و اذیت قرار مى دادند؛ ولى ایشان با صبر و حوصله ، مشکلات را پشت سر مى گذاشتند. شایعات و بدخواهى ساواک و سفارت ایران در عراق و عوامل وابسته ، باعث پراکندگى برخى افراد از درس امام مى شد؛ ولى پس از آشکار شدن عمق بحث و درس ، بتدریج بر تعداد شیفتگان افزوده شد و جمعیت کلاس درس ‍ به حالت اولیه برگشت . رئیس جمهور و سایر مقدمات رژیم عراق به جهت مخالفتشان با رژیم شاه تلاش مى کردند که خود یا نمایندگانشان با امام دیدار و ملاقات داشته باشند تا از این ملاقاتها سوء استفاده کنند؛ ولى هیچ گاه امام حاضر به این دیدار و ملاقاتها نشدند.

فصل دوم : ویژگیهاى امام
ویژگیهاى اخلاقى
کار براى خدا

یکى از گروههاى سیاسى که در آن زمان فعالیت مى کرد، سازمان مجاهدین خلق بود. مسؤ ولان این سازمان در آن زمان سعى داشتند براى فعالیتهاى خودشان علیه شاه از امام تاءیید بگیرند. به همین دلیل براى تاءیید خود، از روحانیان سرشناس و مبارز، خدمت امام نامه آوردند و نماینده اى براى صحبت نزد امام آورده بود تا ایشان مطالعه کنند. خودش هم ، مواضع اعتقادى و سیاسى سازمان را براى امام توضیح داد، در پایان امام فرمودند: من از مطالعه آثار اینان به این نتیجه رسیده ام که اینان به معاد به آن معنایى که ما معتقدیم ، ایمان ندارند و دچار بینشهایى التقاطى هستند.

آیت الله مرتضى مطهرى هنگامى که به نجف مشرف شده بود؛ گفت : همه لغزیدیم ؛ جز امام ، و آن واقع بینى و ارتکاى عمیق و پایبندى امام به مبانى فکرى و عقیدتى – که هیچ چیز شبه آمیز را تاءیید نکنند و به هیچ مساءله مبهمى تن در ندهند – باعث شد که ایشان مصون بمانند

عده اى از شاگردان و یاران امام با عشق و علاقه اى که به امام و راه او داشتند، گرد امام حلقه زده بودند و به تحصیل علم و مبارزه علیه دولت ایران مى پرداختند. بین این برادرها، براى مدتى اخلاف سلیقه هایى پیش ‍ آمد که منجر به یک سرى برخوردهاى لفظى شد. مساءله به گوش امام رسید. ایشان آنان را، که حدود بیست نفر بودند، جمع کردند و با لحن نصیحت گونه ، یک برنامه عملى را براى آنان تشریح کردند. امام فرمودند: اصولا چه دسته اى در مبارزه پیروز مى شوند و چه دسته اى هستند که نا کام مى مانند؟ اگر کسانى که مى خواهند کار بکنند، صرفا سیاسى باشند و کارهایشان هم جز از چهار چوب سیاست تجاوز نکند، اینها پیروز نمى شوند. ما در تاریخ ایران و فعالیتهایى که در ایران شده ، این مساءله را به تجربه دیده ایم .

کسانى بودند که صددرصد سیاسى بودند و سیاستمدار بزرگى هم به شمار مى آمدند؛ اما دیدیم که آنها پس از پیروزى ، از صحنه سیاست خارج شدند و به کل فراموش شدند، حتى در میان مردم و کسانى که طرفدار آنها بودند. پس کارى که شما مى خواهید بکنید، اگر صرفا سیاسى باشد، چنین حالتى پیدا مى کند. ممکن است که براى شما جلوه اى داشته باشد و پیش برود؛ اما این ادامه نخواهد داشت ؛ ولى اگر این سیاست و فعالیتهاى سیاسى منظم بشود و رنگ دین و صبغه الله به آن باشد؛ یعنى اینکه سیاست ، دینى باشد، سیاستى که خدا خواسته باشد، استمرار پیدا مى کند و مستمر خواهد بود؛ چون یک طرفش خداست .
این فعالیت سیاسى همیشگى است ، هم به نفع مسلمانهاست و هم به نفع آن کسى که داخل این کار و فعالیت شده است . اگر اینطور شد، هیچ وقت اختلافى بین شما برادرها پیدا مى شود، جایى است که این حلت خدایى و براى خدا بودن و وابستگى به خدا پیدا کردن از آن گرفته مى شود. شما که آواره شده اید. آمده اید بیرون و از پدر و مادر و دوستان و برادران خود جدا شده اید، برنامه هایتان باید برنامه هاى خدایى باشد.

وارستگى

در نجف امام در مدرسه بزرگ مرحوم آیت الله بروجردى نماز مى خواندند. یک سال حجج ایرانى و زوار که توانسته بودند که عربستان به عراق بیایند و آرزو داشتند امام عزیز را زیارت کنند، به مدرسه آیت الله بروجردى آمدند و پس از ساعتها انتظار، هنگام مغرب که امام وارد مى شدند، جمعیت با علاقه فراوان و غریو شادى و هاى هاى گریه شوق با فریاد صلوات از امام استقبال مى کردند.

بعد از اتمام نماز، امام از مدرسه خارج مى شدند و جمعیت نیز پشت سرایشان حرکت مى کردند. امام محترمانه مردم را از اینکه در خارج مدرسه ، در خیابان و کوچه ، پشت سرایشان حرکت کنند، باز مى داشتند. در حالى که انسانها معمولا تحت تاءثیر هواها و تمایلات نفسانى ، علاقه دارند که هنگام حرکت در کوچه و بازار، جمعیتى انبوه اطراف آنها را بگیرند و بدین وسیله توجه دیگران را بیشتر به خود جلب کنند ! ! خطر مشى و روش ‍ امام ، این انسان وارسته الهى ، اینگونه نبود.

سبقت در سلام

روزى شاگردان زودتر از ایشان به اتاق درس رفته بودند. چشمشان به در بود، منتظر و آماده ورود امام بودند. حتى سینه خود را براى سلام کردن صاف کرده بودند؛ ولى باز هم غافلگیر شدند؛ زیرا با باز شدن در، صداى سلام امام را شنیدند، به طورى که متوجه نشدند که امام ابتدا وارد شدند و بعد سلام کردند، یا اینکه اول سلام کردند و آنگاه وارد اتاق شدند.

برخورد کریمانه

یکى از افرادى که در دفتر المام در نجف کار مى کرد؛ نقل مى کند: یک وقت از یکى از آقایانى که آنجا بود، گله اى داشتم ، خدمت امام رفتم و به عرض ‍ رساندم . امام قصه اى براى نقل کردند و گفتند: یک نفر اینجا آمد و هر جه از دهانش در آمد و هرچه از دهانش در آمد بر من گفت ؛ اما من تا زمانى که آنجا بود، برایش پول مى فرستادم .
رفتار حضرت امام همانند رفتار حضرت على (ع ) و امام حسن چ (ع ) بود و همچون آن بزرگوار و در مقابل اهانتهاى مخالفان ، رفتار کریمانه از خود نشان مى دادند.

عشق به مردم

علاقه و عشق امام نسبت به مردم بسیار زیاد بود. ایشان حتى کمترین رنج آنان را تحمل نمى کردند و هیچ گاه اجازه نمى دادند که به خاطر او مردم در زحمت بیفتند، اگر چه در حد کنار زدن مردم از جلو راه باشد.
آقاى سید على شاهرودى ، پسر آیت الله شاهرورد، نقل مى کرد که : روزى در حرم مطهر حضرت على (ع ) دید که امام در میان جمعیت انبوه قرار دارند و هر لحظه ، خطر آن است که زیر دست و پا بیفتند؛ اتفاقا در همان لحظه دو نفر نیز به عنوان همراه در پشت سر امام بودند. آقاى شاهرودى به آن دو نفر اعتراض مى کند که چرا ایستاده اید؟ آنها پاسخ دادند: جراءت دخالت ندایم ، آقا اجازه راه باز کردن به ما نمى دهند..

سید على شاهرودى عصبانى مى شود، عبا را به گوشه اى مى اندازد و جلو مى رود و با سلام و صلوات مردم را از سر راه امام کنار مى زند؛ اما مرتب دست به پشت او مى زند و وى را از این کار منع مى کردند.
یکى از شاگردان امام نقل مى کرد: روزى در حرم مطهر حضرت امام حسین (ع )، حضرت امام را دیدم که در میان انبوه زائران گیر کرده اند و نمى توانند قدمى پیش بگذارند؛ جلو دویدم و با کنار زدن مردم ، راه را براى ایشان باز کردم . امام با اعتراض و ناراحتى مرا از این کار منع مى کردند؛ ولى من بى توجه ، به کار خود ادامه مى دادم . ناگهان متوجه شدم که امام از مسیرى که من براى ایشان باز کرده ام ، نیامده و تغییر مسیر داده اند و در لابه لاى جمعیت به راه خود ادامه مى دهند.

تواضع و فروتنى

در نجف گاهى اتفاق مى افتاد که امام از روى پشت بام متوجه مى شدند که چراغ آشپزخانه یا دستشویى روشن مانده است . در این موارد به خانم یا دیگر کسانى که در پشت بام بودند، دستور نمى دادند و چراغ را خاموش ‍ کنند؛ بلکه خود سه طبقه را در تاریکى پایین مى آمدند و چراغ را خاموش ‍ مى کردند و باز مى گشتند.

گاهى نیز قلم یا کاغذى مى خواستند که در اتاق طبقه دوم منزل بود. در این شرایط نیز به هیچ کس حتى به نوه هایشان دستور نیم دادند که براى او قلم و کاغذ بیاورند؛ بلکه خودشان برمى خاستند از پله ها بالا مى رفتند، و آنچه را که لازم مى داشتند، برمى داشتند و باز مى گشتند.

جلوگیرى از غیبت و تهمت

هنگامى که امام در مجلس عمومى بودند، کسى جراءت غیبت کردن یا تهمت زدن نداشت و روح معنوى در مجلس حاکم بود؛ همچنین در مجالس خصوصى نیز کسى جراءت نمى کرد، سخن از دیگرى بزند. بارها امام مى فرمودند: من راضى نیستم کسى در بیرونى منزل من غیبت کند؛ و با تمام نیرو و از غیبت کردن افراد جلوگیرى مى کردند.

یکى از شاگردان امام مى گوید: روزى امام در درس تشریف آوردند و به قدرى ناراحت بودند که نفس ایشان به شماره افتاد بود، به جاى درس ‍ نصیحت تندى نمودند و رفتند و سه روز نیامدند. چون شنیده بودند که یکى از شاگردان ایشان درباره یکى از مراجع غیبتى کرده است .

امام از همان ایام جوانى در مجلسى که شرکت مى کردند، به هیچ وجه اجازه نمى دادند کسى غیبت کند؛ و اگر کسى صحبت مى کرد و مى خواست شروع به غیبت کند، فورى ایشان مطلب را برمى گرداندند و رشته سخن را تغییر مى دادند.

دیدار با شخصیتها و دانشجویان

در پاریس ، از سوى احزاب و شخصیتها و گروهها افرادى جهت ملاقات و مذاکره با امام مى آمدند. یکى زا افراد، خواهر ملک حسین ، پادشاه اردن بود، او پس از ملاقات ملک حسین با شاه ، از سوى او به پاریس آمده بود، ورود او به امام اطلاع داده شد، ایشان اجازه ملاقات ندادند.

عده اى به عنوان حزب و گروه تقاضاى ملاقات با امام داشتند که امام فرمودند: من با کسى به عنوان حزب ملاقات نمى کنم ، اگر آقایان به عنوان یک فرد ایرانى مثل تمام کسانى که با من ملاقات مى کنند، مى خواهند بیایند، اشکالى ندارد ( ۲۰۷)
روزى عده زیادى از آلمان و انگلستان براى ملاقات با امام آمده بودند. فضاى اتاقها براى این عده کافى نبود، پس با وجود باران شدیدى که مى بارید، در محوطه ایستادند و براى آن جمعیت صحبت کردند، در حالى که مى توانستند در داخل اتاق مقابل پنجره بایستند و در زیر باران خیس ‍ نشوند، بعضى از همراهان امام اصرار کردند که امام در اتاق سخنرانى کنند اما ایشان فرمودند: نه همین جا خوب است .

علاقه مردم فرانسه به امام

همراهان امام نقل مى کنند: روزى ما متوجه شدیم که یک سرى از دانشجویان فرانسوى ، هر شب به سخنرانى امام مى آیند. یکى از برادران که زبان فرانسه بلند بود، پرسید: شما که هر شب به سخنرانى امام مى آیند، آیا مى فهمید که امام چه مى گویند؟ فارسى بلند هستید یا نه ؟ آنها گفتند: ما اصلا متوجه نمى شویم که امام چه مى گویند، فارسى هم بلد نیستیم . سؤ ال کردند: پس براى چه مى آیید؟ پاسخ دادند: ما وقتى به اینجا مى آییم و سخنان امام را مى شنویم ، در خودمان روحانیت خاصى را احساس مى کنیم .

براى مردم فرانسه این سؤ ال پیش آمده بود که چگونه ممکن است ، پیرمردى در گوشه اى از نوفل لوشاتو نشسته باشد و ایران را به حرکت در آورده باشد هر چه او مى گوید بالا فاصله ۳۵ میلیون نفر در ایران به فرمان او گوش مى دهند، امروز مى گوید که شرکت نفت اعتصاب کند، اعتصاب مى کنند، مى گوید که ارتشیها فرار کنند، فرار مى کنند. فرمان مى دهد که کارخانه ها تعطیل کنند، تعطیل مى کنند. واقعا این پیرمرد با وجود آنکه در برابرش قدرتهاى بزرگى چون : شاه و امریکا را دارد، چگونه مى تواند بر روى ملت خودش این چنین اثر بگذارد؟

براى فرانسوى ها این سؤ ال پیش آمده بود که اسلام چگونه مکتب و مرامى است که تا این حد در این ملت نفوذ کرده است ، به همین دلیل درخواست کردند که رادیو و تلویزیون فرانسوى ساعاتى از شبانه روز یا حتى هفته را به توضیح این مکتب و مرام اختصاص بدهد. رادیو و تلویزیون هم به ناچار از ایرانیهاى مبارز که در پاریس بودند دعوت مى کرد تا به تشریح اسلام بپردازند. ( ۲۰۹)
روزى تعدادى از خواهران مسلمان که در پاریس ساکن بودند به حضور امام آمدند و درباره تحصیل خانمها در دانشگاه از ایشان سؤ ال کردند. امام فرمودند: لازم نیست کسى در باره صحبت کند.

سؤ ال شد: شرکت در کلاسهایى که مختلط است ، آیا اشکال ندارد؟امام فرمودند: اگر با حفظ مسائل اسلامى باشد و شهوى نباشد، اشکال ندارد.
در مورد رعایت حجاب سؤ ال کردند: باید چادر سر کنیم ؟امام نگاهى به خواهر سؤ ال کننده کردند، او روسرى به سر و مانتویى آستین دار به تن داشت ، فرمودند: حجاب شما، حجاب اسلامى است و خیلى خوب است .

عزادارى در نوفل لوشاتو

روز تاسوعا بود، آقا اشراقى ، داماد امام ، نزد یکى از کارکنان بیت رفت و به ایشان گفت : امام فرموده اند که شما آماده باشید تا یک ساعت به ظهر که ایشان بیرون مى آیند، روضه بخوانیدایشان مى گوید، من متعجب شدم ، اصلا آمادگى چنین کارى را نداشتم . از این رو گفتم : خدمت امام عرض ‍ کنید که من آمادگى ندارم تا روضه اى را که مناسب این شرایط (جو پاریس و دانشجویان ) باشد، بخوانم . روضه اى که من مى دانم ؛ از همان روضه هایى است که در مجلس معمولى ایران خوانده مى شود؛ اگر چنین روضه اى را بخواهند، من مى توانم بخوانم . بعد از امام پیغام دادند: به فلانى بگویید که همان روضه را مى خواهم و همان روضه در اینجا خوانده شود.

امام به اهل بیت (ع ) علاقه مند بودند و علاقه ایشان تابع شرایط نبود و ایشان به آداب و رسومى که برخاسته از متن اسلام است و بیش از هزار سال مسلمانها با آنها زیسته اند، احترام مى گذاشتند و طالب همان آداب بودند ولو اینکه در پاریس و در قلب سرزمین غرب باشند. در آن روز، جمعیت بسیار زیاد بود. خبرنگاران زیادى براى تهیه گزارش و غرب باشند. در آن روز، جمعیت بسیار زیاد بود. خبرنگاران زیادى براى تهیه گزارش و خبر آمده بودند ساعت یازده صبح بود، امام به بیرونى تشریف آوردند و مراسم آغاز شد و در آن شرایط، امام در روز تاسوعا براى امام حسین (ج ) مجلس ‍ عزادارى برقرار کردند و خود در مجلس ، عزادارى کردند و براى امام حسین (ع ) گریه کردند.

ارادت امام به ائمه (ع )

روزى یکى از کارکنان بیت امام صفحه اى از آگهى هاى روزنامه اى را که عده اى از ایران آورده بودند، روى زمین انداخت و کفشهاى امام را روى آن گذاشت . امام وقتى خواستند کفش بپوشند، سؤ ال کردند: مثل اینکه این روزنامه ها ایرانى است ؟ عرض کرد: بله حاج آقا ! ولى این صفحه آگهى هاى .

با این حال ، پایشان را روى کفششان نگذاشتند و مجددا برگشتند و فرمودند: شاید اسم محمد یا على یا… در آنها باشد.
امام حاضر نبودند کلمه على یا محمد در زیر پایشان قرار بگیرد؛ گرچه اسم حضرت رسول (ص ) یا حضرت على (ع ) نباشد.

توجه امام به مسائل شرعى

روزى رئیس پلیس نوفل لوشاتو، عکس امام را که در حال قنوت بودند، آورد تا امام آن را امضا کنند. امام عکس را گرفتند و امضا کردند. امضاى امام مثل سایر امضاها نبود. وقتى از ایشان سؤ ال کردند که امضاى شما مثل سایر امضاها نیست ؛ ایشان فرمودند: چون مسیحى هستند و رعایت وضو را نمى کنند، اسم روح الله را ننوشتم ، مبادا دستشان مسح کند.

پیام امام به مناسبت تولد عیسى (ع )

شب تولد حضرت مسیح (ع ) امام خطاب به مسیحیان جهان پیام دادند، این پیام از طریق خبرگزاریها انتشار یافت . علاوه بر آن ، امام فرمودند: این همسایه ها با این رفت و آمده اى زیاد و شلوغیها خیلى اذیت شده اند، بهتر است هدیه هایى بخریم و برایشان بفرستیم ، از قول من هم معذرت بخواهید. برادرها چند جعبه شیرینى و شکلات خریدند. امام سؤ ال کردند: چه چیزى هایى تهیه شده است ؟ بسته ها را به امام نشان دادند. ایشان فرمودند: خارجیها به گل خیلى علاقه دارند، چند شاخه گل هم برایشان بفرستید. در همان شب عید، هدایا را بین همسایه ها تقسیم کردند، فرداى آن روز خیابان پر از مردم و خبرنگاران شده بود. خبرنگاران آمده بودند تا گزارش تهیه کنند.

روزى یکى از اهالى جهت تقاضاى ملاقات به بیت آمد و گفت : نمایندگان محل ، علاقه مند ملاقات با امامند. امام نیز بى درنگ وقت تعیین کردند. روز بعد ده – پانزده نفر از اهالى محل با شاخه هاى گل به دیدن امام آمدند. حضرت امام به مترجم فرمودند: احوال آنان را بپرسید و ببینید که آیا نیاز و یا کار خاصى دارند. نمایندگان در پاسخ گفتند: نه ما هیچ کارى نداریم ، فقط آمده ایم که خدمت امام برسیم و ایشان را از نزدیک ببینیم و این شاخه هاى گل را نیز به عنوان هدیه آورده ایم . امام با تبسم شاخه هاى گل را یک به یک از دست آنان گرفتند و در میان تنگى که در کنارشان بود، قرار دادند. آنها خیلى خوشحال از حضور امام رفتند.

هجرت امام به پاریس تحولى عظیم به وجود آورد و برداشت و درک غربیها را از اسلام و مسلمانان دگرگون کرد. اخلاق و رفتار و زندگى امام چنان تاءثیر بر جا گذاشت که به گفته یکى از دانشمندان ، صرف تمام بودجه یک ساله حوزه علمیه براى تربیت مبلغ و تبلیغات وزارت امور خارجه و وزارت ارشاد و تاءلیف و ترجمه کتاب و فرستادن آنها به اروپا نمى توانست به اندازه اقامت چهار ماهه امام در پاریس ، اسلام را به دنیا معرفى کند.

وضعیت سیاسى ایران

در مدت اقامت چهار ماهه امام در پاریس ، نوفل لوشاتو مهمترین مرکز خبرى جهان بود و مصاحبه هاى متعددى و دیدارهاى مختلف امام ، دیدگاههاى ایشان را در زمینه حکومت اسلامى و هدفهاى آتى نهضت براى جهانیان بازگو مى کرد؛ و از همین جا بود که بحرانیترین دوران نهضت را در ایران رهبرى کردند.

دولت شریف امامى دو ماه بیشتر دوام نیاورد. شاه ریاست کابینه را به دولت نظامى از هارى سپرد. راهپیماییهاى گسترده میلیونى در روز تاسوعا و عاشورا در تهران و دیگر شهرها برگزار شد.
شاهپور بختیار، آخرین مهره امریکا بود که براى تصدى پست نخست وزیرى به شاه پیشنهاد شد. ژنرال هایزر، معاون فرماندهى سازمان ناتو براى انجام ماءموریتى سرى و دو ماهه به تهران آمد. امام خمینى در دیماه ۱۳۵۷ شوراى انقلاب را تشکیل دادند. شاه نیز پس از تشکیل شوراى سلطنت و اخذ راءى اعتماد براى کابینه بختیار در روز ۲۶ دیماه از کشور فرار کرد.

تصمیم امام براى بازگشت به ایران

بعد از گذشت چهار ماه و اندى از حضور امام در پاریس ، ایشان بر حسب مسائلى که فقط خودشان بر آن واقف بودند، فرمودند: باید ایران برویم . کم کم ایام اقامت امام در پاریس به پایان نزدیک مى شد و آغاز تحولى عظیم تر فرا مى رسید. روزى مقارن غروب آفتاب ؛ دوشیزه فرانسوى به اقامتگاه امام آمدند و تقاضاى ملاقات با امام را داشتند. چون ملاقات امکان نداشت ، از آنها عذرخواهى شد. آنها شیشه کوچکى در دستشان بود که محتوى مقدارى خاک مهر و موم شده بود، اظهار کردند: رسم ما بر این است که وقتى به کسى علاقه مند شدیم ، هنگام جدایى بهترین هدیه را به او تقدیم کنیم ، و این خاک وطن ماست ، که براى ما عزیزترین هدیه است ، اگر ملاقات ممکن نیست ، این مقدار خاک را به حضور امام تقدیم کنید و براى هر کدام از ما یک قطعه عکس با امضاى امام بیاورید. وقتى که شیشه را به حضور امام بردند. امام با تبسمى شیرین شیشه را گرفتند و دو قطعه عکس را امضا فرمودند. آنها نیز عکسى را بوسیدند و تشکر کردند و رفتند. ( ۲۱۹) در تهران به منظور استقبال از امام ، کمیته استقبال تشکیل شده بود این کمیته تصمیم گرفته بود براى ورود امام به ایران فرودگاه را فرش کنند و اطراف را چراغانى کنند و فاصله فرودگاه تا بهشت زهرا، امام را با هلى کوپتر ببرند… وقتى امام از این تصمیمات مطلع شدند به یکى از کارکنان دفتر فرمودند: برو به آقایان بگو مگر مى خواهند کوروش را وارد کنند؟ ابدا این کار لازم نیست ، یک طلبه از ایران خارج شده ، و همان طلبه به ایران باز مى گردد. من مى خواهم میان امتم و همراه آنان باشم ، ولو پایمال شوم .

شب حرکت از پاریس ، رئیس پلیس با افرادى براى خداحافظى خدمت امام رسیدند؛ امام از آنان تشکر کردند و متن تشکر نامه نیز قرائت ، و به آنان داده شد. رئیس پلیس در پاسخ گفت : از برکت وجود شما در نوفل لوشاتو، ما موفق شدیم شخصیتهایى را ملاقات کنیم که هرگز در عمرمان آنها را نمى دیدیم .

آن شب امام پس از نماز مغرب و عشا تمام کارکنان دفتر در پاریس را جمع کردند و فرمودند: من دست بیعتم را از شما برداشتم و راضى نیستم که یکى از شماها به زحمت و مشکل بیفتید؛ فردا خودم تنها مى روم ، چون آنها اگر کارى داشته باشند، با من دارند، کسى با شما کارى ندارد؛ شما اگر از کشورهاى دیگر آمده اید و درس و یا کارى دارید، مى توانید به سرکارتان برگردید، ان شاء الله اگر برنامه اى شد، به ایران مى آیید.

شرایط کاملا حالت بیعت برداشتن امام حسین (ع ) در کربلا را به اذهان همراهان امام تداعى مى کند؛ برادران حاضر شروع به گریه کردند. هر کدام چیزى مى گفتند یکى مى گفت : اگر صد بار بکشند مان و باز هم زنده شویم ، حاضر نیستیم که دست از شما برداریم .امام فرمودند: مقصودم این است که شما به خاطر من ، خودتان را به خاطر نیندازید.

آخر شب به دفتر امام در لوشاتو اطلاع دادند که بختیار فرودگاه را بسته و دستور داده است که هیچ هواپیمایى ننشیند و برنخیزد. فرداى آن روز مردم در تهران و سایر شهرستانها تظاهرات کردند و در شعارهاى خود مى گفتند: خمینى ، خمینى ، قلب من باند فرودگاه توست . اگر امام فردا نیاد اسلحه ها بیرون مى آید…

ماه تابان//حسن کشوردوست و قسمتهایی از کتاب فقهای نامدار شیعه//عقیقی بخشایشی

زندگینامه امام خمینی قسمت اخر

امام خمینی

بخش ششم : امام در ایران (۷۶ تا ۸۷ سالگى )

فصل اول : دهه مبارک فجر و…

پرواز انقلاب (۱۲ بهمن ۱۳۵۷)

با تهدید مردم ، بختیار مجبور به باز کردن فرودگاه شد و شب دوازدهم بهمن فرا رسید؛ هواپیما در فضاى ایران بود، قلب همه مى تپید، مردم تهران و شهرستانها براى استقبال از امام در تهران تجمع کرده بودند؛ هواپیما در حال فرود آمدن بود که یکباره با اعلام مطلبى به زیان فرانسه اوج گرفت ، از قول کمیته استقبال اعلام کرده بودند که فرودگاه آماده نیست ، یک ربع ساعت دور بزنند و آنگاه فرود آیند. بیشتر مسافران ترسیده بودند و تنها کسى که ذره اى ترس به دل راه ندارد، امام بودند؛ هواپیما بر زمین نشست . امام در فرودگاه مهرآباد در میان انبوه جمعیت و دریاى عواطف و احساسات مردم از هواپیما بیرون آمدند. سراپاى همه از شوق دیدار امام مى سوخت . امام وارد سالن فرودگاه شدند و از مردم تشکر کردند و بعد از صحبت کوتاهى سوار ماشین شدند.
از آشیانه فرودگاه تا بهشت زهرا مردم ایستاده بودند و براى عبور امام فقط راه باریکى باز بود. در تمام مسیر روى خطوط سفید وسط خیابان ، گلهایى چیده شده بود که تا بهشت زهرا ادامه داشت .

امام اصرار زیادى داشتند که از جلوى دانشگاه عبور کنند. رو به روى دانشگاه به علت کثرت جمعیت (با آنکه بسیار منظم بود)، اتومبیل حامل امام متوقف شد، از آنجا به خیابان ولى عصر آمدند. آن روز حدود پنجاه هزار ماءمور داوطلب انتظامات در تهران بودند. از آغاز مسیر تا بهشت زهرا جمعیت به هم متصل بود. اتومبیل حامل امام به نزدیکى بهشت زهرا رسید، چند مترى جلوتر از در بهشت زهرا، اتومبیل امام به جهت انبوه جمعیت متوقف شد و به هیچ وجه حرکت نمى کرد و اتومبیل اصلا پیدا نبود و فقط چیزى که دیده مى شد، تپه اى از انسانها بود. ناگهان خلبان هلى گوپتر (که از بالا مراقب بود) با مهارت خاصى در وسط جمعیت فرود آمد. امام آرامش عجیبى داشتند و در حالى که لبخند مى زدند، براى مردم دست تکان مى دادند. با زحمت زیاد، همراهان امام ، ایشان را سوار هلى کوپتر کردند؛ سرانجام هلى کوپتر در قطعه هفده به زمین نشست و امام به جایگاه رفتند و به ایراد بیانات تاریخى خود پرداختند.

امام در بخشى از نطق تاریخى خود فرمودند: من به پشتوانه این ملت دولت تعیین مى کنم … در تمامم مدتى که امام در بهشت زهرا حضور داشتند، شدیدترین و زیباترین احساسات از جانب مردم دیده مى شد. آن روز به هر چشمى که خیره مى شدى ، زلالى اشک را در آن مى دیدى . امت سراپا انتظار، پس از سالها به وصال امام خود نایل شده بودند. هنگامى که شعار شهید ! به پا خیز، خمینى ات آمده در بهشت زهرا طنین انداخته بود فقط صدایى که شنیده مى شد، صداى گریه بود، گریه پیر و جوان .

وقتى صحبت امام تمام شد، هلى کوپتر حرکت دادند؛ اما فشار جمعیت به حدى بود که کنترل از دست ماءموران انتظامى خارج شد. آیت الله مفتح که در کنار امام بود، افتاد. هلى کوپتر احساس خطر کرد و بدون امام به پرواز در آمد. امام در میان مردم بودند و احساسات اوج گرفته بود. هرکس سعى داشت افراد دیگر را دور کند؛ اما خود سبب فشار بیشترى مى شد، کنترل از دست همراهان امام خارج شد. عمامه از سر امام افتاد و مدت زیادى ایشان این طرف و آن طرف کشیده مى شدند و در نتیجه بى حال شدند. همه نگران بودند، به لطف خدا امام روى دستهاى مردم به جایگاه برگردانده شدند.

امام حدود بیست دقیقه بى حال بودند، عبایشان را روى سرشان کشیدند. دوباره هلى کوپتر نشست . امام باز هم نتوانستند سوار شوند؛ آمبولانسى جلو آمد و امام را از در عقب به زحمت سوار آن کردند و احمد آقا نیز سوار شد و آمبولانس آژیرکشان از بهشت زهرا بیرون آمد. در یکى از خیابانهاى فرعى اطراف بهشت زهرا، هلى کوپتر فرود آمد و امام از آمبولانس به داخل آن منتقل شدند.

هلى کوپتر بالاى مدرسه رفاه بود؛ ولى به علت کثرت جمعیت ، خلبانان پیشنهاد کرد که به نیروهاى هوایى برویم ؛ اما به علت وضع سیاسى آن روز که هنوز رژیم سقوط نکرده بود و بختیار، نخست وزیر شاه ، بر سر کار بود، به پیشنهاد یکى از همراهان ، هلى کوپتر وارد یک بیمارستان شد. همراهان امام در خواست آمبولانس کردند؛ ولى چون آمبولانس نبود، ایشان را سوار اتومبیل یکى از پزشکان کردند. کارکنان بیمارستان دور اتومبیل را گرفته بودند. امام لبخندى زدند و دست تکان دادند. به مردم حالت شوک دست داده بود و ناگهان حمله ور شدند که امام را زیارت کنند، راننده حرکت کرد. آنها به طرف بلوار کشاورزى و از آنجا به خیابان دکتر شریعتى ، منزل یکى از بستگان امام رفتند؛ چون امام بعد از گذشت پانزده سال ، نشانى را فراموش ‍ کرده بودند، احمد آقا در خیابانها بدون عبا پیاده مى شد و نشانى را مى پرسید، کسى هم نمى دانست امام در اتومبیل است و ایشان هم پسر اوست . به منزل بستگان امام رسیدند. اهل خانه نزدیک بود که خوشحالى بیهوش شوند؛ امام که هفده سال آنها را ندیده بودند آرام وارد شدند، به آشپزخانه رفتند و حال همگى را پرسیدند. آنها ناهار ساده اى آماده کردند. امام و همراهان پس از خوردن ناهار تا ساعت ده شب آنجا ماندند و بعد امام را به مدرسه رفاه منتقل کردند و فرداى آن روز به علت کمبود جا ایشان را به مدرسه علوى بردند.

دیدار با مردم

در مدرسه علوى ، صبحها مردها و بعد از ظهرها خانمها به دیدار امام مى آمدند. دیدار خانمها به سختى انجام مى شد و روز دوم دیدار به علت کثرت جمعیت ، حال تعداد زیادى از خانمها بد شد. به امام پیشنهاد کردند در صورت صلا حدید ملاقات خانمها را تعطیل کنند. امام ناراحت شدند و فرمودند که : شما گمان مى کنید اعلامیه من و شما شاه را بیرون کرده است ؟ کمینها بیرون کرده اند.
چند روز بعد از بازگشت امام در شانزدهم بهمن ۱۳۵۷، حضرت امام رئیس ‍ دولت موقت ، آقاى مهدى بازرگان را به پیشنهاد شوراى انقلاب على رغم میل باطنى خویش منصوب نمودند و تصریح کردند که رئیس دولت موقت بدون در نظر گرفتن روابط حزبى ، ماءمور تشکیل کابینه براى تهیه مقدمات برگزارى رفراندوم و انتخابات است . مردم نیز با راهپیمایى خود در سراسر کشور به تاءیید نظر امام پرداختند.

دیدار پرسنل نیروهاى هوایى با امام

نوزدهم بهمن ۱۳۵۷، پرسنل نیروهاى هوایى در مدرسه علوى تهران با امام بیعت کردند. بسیار از سربازان و ارتشیان مؤ من در صف مردم قرار گرفتند.
بیستم بهمن ، همافران در مهمترین پایگاه هوایى تهران دست به قیام زدند. گارد شاهنشاهى اقدام به سرکوب آنها کرد؛ ولى مردم به حمایت از همافران وارد صحنه شدند.

بیست و یکم بهمن

ساعت دو بعدازظهر روز بیست و یکم بهمن ماه سال ۱۳۵۷ بود. روزى پر شور و پرحادثه در دل سیاه ظلم شاهنشاهى ، اطلاعیه شماره چهار فرماندارى نظامى تهران از رادیو پخش شد: امروز عبور و مرور از ساعت چهار و سى دقیقه بعداز ظهر ممنوع مى باشد.
مردم با شنیدن خبر به هم نگاه مى کردند و در واقع نمى دانستند چه باید بکنند. احتمال بروز خطرى بزرگ در پیش بود. همچنین بعد از پخش این خبر، شور و غوغایى در میان ساکنان مدرسه رفاه افتاد. نگرانى و اضطراب بر چهره ها سایه انداخته بود، همه چشمهاى به اتاق امام دوخته شده بود. امام در اتاق کوچکى به فکر فرورفته بودند و دلشان در آن حال ، پر از امید و آرمش بود. ناگهان امام از جاى خود برخاستند و در حلى که زیر لب دعایى زمزمه مى کردند، وضو گرفتند. با فروتنى خاصى دو رکعت نماز خواندند. ایشان مى دانستند در لحظه هاى حساس ، تصمیم گیرى ، جز به یارى خداى توانا ممکن نیست . بعد از نماز و نیایش ، با دلى مطمئن ، ورق کاغذ و قلمى برداشتند و نوشتند: بسم الله الرحمن الرحیم ، ملت شجاع ایران ! اهالى محترم تهران ! اعلامیه امروز حکومت نظامى ، خدعه و خلاف شرع است . مردم به هیچ وجه به آن اعتنا نکنند. هراسى به دل راه ندهید که به خواست خداوند تعالى حق ، پیروز است .

مردم که منتظر شنیدن دستور کوبنده اى از طرف امامشان بودند، به کوچه و خیابانها ریختند و حکومت نظامى بى اثر شد. جوانان با آتش زدن لاستیکهاى کهنه راهها را بستند. کوچک و بزرگ شعار مى دادند و تهران از صداى دلنشین تکبیر پوشیده شده بود؛ الله اکبر… الله اکبر… الله اکبر…

بزودى کلانتریها تصرف شد و مردم مسلح شدند. پادگانها و ساختمان صدا و سیما و سایر مراکز مهم در اختیار مردم انقلابى قرار گرفت . اعضاى اصلى حکومت شاه دستگیرى شدند و در نهایت در بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷ خورشید پیروزى ملت ، شب ظلم و ستم ایران را پایان بخشید.

جشن پیروزى

مردم ، پیروزى انقلاب را جشن گرفتند و همه در شادى و سرور بودند. ملت مسلمان با اتکال به خداوند و با رهبران امام خمینى ، نظام دو هزار پانصد ساله شاهنشاهى را سرنگون کرد و ثمره سالها مبارزه و جهاد و شکنجه و زندان به بار نشست و حکومت اسلامى براى اولین بار پس از پیامبر اکرم (ص ) و حضرت على (ع ) در ایران بر پاشد.
شور و حال عجیبى در مردم بود. مردم مرتب در مدرسه علوى به دیدار امام مى رفتند ادارات ، کارخانه ها و مغازه ها، که با اعتصاب مردم در ماههاى آخر انقلاب تعطیل شده بود، به فرمان امام باز شد و مردم سرکارهاى خود رفتند.

مراجعت امام به قم

در تاریخ دهم اسفند ماه سال ۱۳۵۷ امام خمینى مدرسه علوى را ترک نموده ، و عازم قم شدند. امام در خانه خود در محله یخچال قاضى که قبل از دوران تبعید در آن مى زیستند. ساکن شدند. خانه در محل قدیمى قرار داشت و کوچه هاى باریک آن ظرفیت دیدار کننده ها را نداشت . به پیشنهاد آقاى اشراقى ، داماد امام ، ایشان به خانه اى که زمین وسیع خالى در کنار آن بود، منتقل شدند. در این خانه بعضى از روزها امام متجاوز از شش ‍ ساعت با مردم که از شهرستانهاى مختلف کشور، به دیدار ایشان مى آمدند، ملاقات مى کردند. برخى از شبها مردم تا ساعت ده خانه امام را ترک نمى کردند و از پشت خانه فریاد مى زدند: ما منتظر خمینى هستیم و امام با فریاد آنان از خانه بیرون مى آمدند. ازدحام گروههاى ملاقات کننده حدى بود که یک روز استاد مطهرى ، جهت ملاقات با امام از ساعت هشت صبح تا هشت شب در کنار اتاق ایشان نشست ؛ ولى موفق به دیدار ایشان نشد؛ و در ملاقاتهاى بعدى توانست امام را زیارت کند.

یک روز هنگام دیدار امام با مردم برف مى بارید؛ مى خواستند بالاى سر امام چتر بگیرند، ایشان عصبانى شدند و فرمودند: مگر مردم چه مى کنند.
در بهمن ماه سال ۱۳۵۸ به دلیل کسالت قلبى به ناچار به تهران منتقل شدند و در بیمارستان بسترى شدند. امام حدود دو ماه در بیمارستان بودند و آن دو ماه مرتب پزشکان از ایشان مراقبت مى کردند. آنها به هیچ وجه صلاح ندیدند که امام دوباره به قم برگردند و تاءکید عجیبى داشتند که در اطراف بیمارستان قلب ، منزلى براى سکونت امام تهیه گردد.

در خیابان در بند براى سکونت امام جایى در نظر گرفته شد. ساختمان مزبور سه طبقه داشت . روزهاى نخست در طبقه همکف پاسداران مى نشستند. طبقه دوم براى خانواده و سومین طبقه به دیدار و ملاقاتها اختصاص یافت . امام از ابتدا که به آنجا رفتند. ناراحت بودند؛ زیرا ساختمان بلند به نظر مى رسید و نماى بیرونى آن سنگ بود، البته از نظر فضاى درونى ، این منزل به درد یک فرد متوسط تهرانى مى خورد و تجملات و تشریفات نداشت ، با این حال ، امام تاءکید داشتند که حتما منزل مناسب با وضع خودشان پیدا شود.

پس از جستجو ابتدا در جماران در خانه یک بنا که حدود صد متر مساحت داشت ، ساکن گردیدند و محل کارشان همان جا بود تا اینکه بعد از چند روز به منزل آقاى جمارانى که در کنار حسینیه قرار داشت ، منتقل شدند.

خانه امام در جماران

این خانه بعد از فوت پدر آقاى جماران به چند قطعه کوچک تقسیم شده بود و ساختمان قدیمى آن ، در اختیار خانواده آقاى جمارانى قرار داشت . بخش دیگرى از آنان ، که منزل کوچکى بود با مساحت حدود ۱۲۰ متر مربع و ۷۰ متر زیر بنا که متعلق به آقاى سید حسن حسینى ، داماد آقاى جمارانى بود؛ در اجاره امام قرار گرفت . این منزل کوچک و ساده که بارها از تلویزیون نشان داده شده است ، طى ده سال تا هنگام رحلت امام ، محل سکونت ایشان و خانواده شان بود.
هنگامى که امام داخل شدند و به طرف و اتاقى که در آن مى نشستند نگاه کردند، فرمودند: حالا راحت شدم ، چون در این چهار ماه مدام در عذاب بودم .

با اینکه اجاره منزل پرداخت مى شد و امام همچون بسیارى از مستضعفان در این خانه به صورت مستاءجر زندگى مى کردند؛ ایشان یک روز با صاحبان خانه صحبت کردند و آنان همگى از سکونت امام در آن منزل راضى بودند.

برنامه روزانه امام

امام هر روز نیمه شب قبل از اذان صبح براى نماز شب و دعا بیدار مى شدند و پس از نماز صبح قدرى استراحت مى کردند؛ و بعد کمى مطالعه و بعد هم صبحانه مى خوردند. قبل از ساعت هشت به دفتر کار خود مى رفتند و پس ‍ از شنیدن اخبار، نامه هایى که بایستى مطالعه مى کردند و یا قبضهایى که باید مهر مى شد به خدمتشان مى بردند تا ساعت حدودا ده و نیم – یازده در اتاق بودند و بعد چیزى مى خوردند و کمى استراحت مى کردند. در صورت داشتن ملاقات پس از پوشیدن لباس و آماده و مرتب کردن خود، به طرف حسینیه حرکت مى کردند؛ در همین فاصله ده دقیقه – یک ربع ، با اعضاى خانواده مجالست داشتند. امام نزدیک ظهر آماده نماز و تعقیبات مى شدند و پس از اداى نماز و صرف ناهار به اخبار گوش مى دادند و سپس قدرى استراحت مى کردند و بعد مشغول مطالعه بولتنهاى خبرى و روزنامه ها مى شدند و مقید بودند تمام اخبار رادیوهاى خارجى و تلویزیون را هم بشنوند. گاهى اوقات هم تلویزیون نگاه مى کردند، به رادیو گوش مى دادند تا خودشان در متن قضایا باشند. هر روز غیر از جمعه ها براى حدود بیست – سى نفر خطبه عقد مى خواندند. گاهى نیز مراسم عقد خانواده هاى شهدا یا برادران جانباز و معلول در محضر امام واقع مى شد.

زندگى امام نظم و انضباط خاصى داشت . هیچگاه توجه به کارى ، موجب تضییع کار دیگرشان و یا غفلت از آن نمى شد. هر روز عبادت ، قرائت قرآن ، ادعیه ، مطالعه هاى گوناگون ، گوش کردن به اخبار، رسیدگى و پاسخگویى به امور شرعى ، ادارى و سیاسى ، ملاقاتها، قدم زدن ، نرمش حرکتهاى ورزشى که طبق نظر پزشکان معالج الزما به منظور حفظ سلامتى انجام مى دادند. معاشرت با افراد خانواده ، خوراک ، نظافت و استراحتشان ، هر کدام به صورتى منظم و در موعد خود، انجام مى گرفت . همین نظم در برنامه هاى هفتگى شان نیز حاکم بود.

دختر امام نقل مى کند: امام خیلى مرتب بودند؛ یعنى صبح که از خواب بیدار مى شدند هیچ کارشان بدون برنامه نبود، هیچ وقت بدون برنامه زندگى نکردند، مطالعه شان ، استراحتشان ، خوابشان ، به رادیو گوش ‍ کردنشان خلاصه تمام کارهایشان ، حتى عبادتشان سر ساعت بود. ما مى دانستیم چه ساعتى باید برویم پیش آقا و خودمان را مهیا مى کردیم که ساعت استراحت آقا برویم و ایشان را ببینیم ؛ وگرنه وقتى ساعت عبادت یا مطالعه و درس یا کارهاى دیگرى مثل گزارشهاى مملکتى بود؛ نمى توانستیم برویم . فقط در ساعت استراحتشان مى توانستیم به دیدنشان برویم ؛ در آن موقع یک ربع تا بیست دقیقه قدم مى زدند. خیلى مقید بودند نیم ساعت صبح و نیم ساعت عصر قدم بزنند و ما در موقع زدن آقا مى توانستیم از محضر ایشان استفاده کنیم ، صحبتى یا سؤ الى کنیم و جوابى بشنویم و احوالى بپرسیم .

یکى از کارکنان دفتر امام نقل مى کند: امام هیچ گاه کار امروز را به فردا موکول نمى کردند، در زندگى شخصى ، هر چیز سر جاى خود قرار داشت و هر کارى دور از شتابزدگى و عجله و تاءخیر در موعد مقرر آن انجام مى گرفت ، هیچ گاه کثرت کارها و تعدد امور و گزارشها باعث شلوغى و تراکم کارها و به جا ماندن آنها نمى شد. لباس ، کتاب ، قلم و سایر و وسایل شخصى امام هر کدام جاى معینى داشتند. اگر امانتى وجود داشت یا چیزى که باید به مسئول آن تحویل مى شد، در اولین فرصت و بدون فوت وقت و سریع ، به ادا و انجام آن مبادرت مى ورزیدند. بسیار اتفاق افتاده بود کتابى که به امانت مى گفتند، فردا صبح مهمترین کار و اولین کارشان ، باز گرداندن کتاب بود؛ و همچنین وجوه شرعى که به صورت چک بانکى تقدیم ایشان مى شد؛ ایشان بلافاصله و در اولین فرصت جهت واریز به صندوق و حساب ، به مسئولان مربوطه تحویل مى دادند.

خودسازى و تزکیه نفس ، تقوا و خویشتندارى و پرهیزکارى ، اخلاص و توکل و اعتماد به نفس بى رغیبتى به دنیا، انفاق و بخشش ، ساده زیستن و قناعت ، پرستش و نیایش ، توسل به اهل بیت – علیهم السلام – دعا و زیارت ، عمل به واجبات و مستحبات و ترک محرمات و مکروهات ، تواضع و مردم دارى ، صلابت و شجاعت ، پشتکار و استقامت ، حسن خلق و عطوفت ، عفو و گذشت ، احتیاط در مصرف بیت المال و صرفه جویى و قناعت و دهها ویژگى دیگر از ویژگیها و خصوصیات بارز امام خمینى (س ) بود، که براى هر یک از عنوانهاى فوق دهها خاطره از زبان اعضاى خانواده ، کارکنان ، یاران و شاگردان و دوستان ایشان نقل شده است که معرف شخصیت معنوى و الهى امام مى باشد.

فصل دوم : خانواده
امام و عروس و دامادها

امام على رغم مسئولیت سنگین تشکیل حکومت اسلامى و هدایت مردم و جامعه ، هیچ گاه از جامعه کوچک خانواده و اعضاى آن غافل نبودند، تشکیل خانواده براى فرزندان خود، هدایت و راهنمایى آنان ، تاءمین نیازهاى مادى و معنوى آنان به عنوان یک وظیفه پدرى ، در کنار سایر وظایف و فعالیتهاى ایشان قرار داشت . ایشان نه تنها به فرزندان بلکه به نوه هاى خود نیز توجه داشتند و به بازى با آنها مى پرداختند و در مواقع ضرورى آنها را نصیحت و راهنمایى مى کردند و وظایف دینى و شرعى مورد نیازشان را به آنها تذکر مى دادند و در عین حال ، با آنها بسیار دوست و نسبت به آنها مهربان بودند.

ملاک امام براى انتخاب عروس و داماد

امام در انتخاب همسر، چه براى دخترانشان و چه براى پسرانشان ؛ روى خانواده هاشان خیلى تکیه داشتند و مى گفتند: خانواده باید هم مسلک باشند، سنخیت داشته باشند، و مؤ من و متعدد باشند
ملاک خاص امام در انتخاب فرد، تقوا بود، چون تقوا را بسیار کارساز مى دانستند. تقوا و ایمان در امور دنیوى نیز راهگشاست . فرد مسلمان متقى ، به کسى ظلم نمى کند، از جمله به همسرش . مؤ من متقى ، حق کسى را ضایع نمى کند و بر این اساس حقوق همسرش را نیز رعایت خواهد کرد. امام همیشه مى گفتند: کسى که کارهایش چهار چوب و ضابطه دارد، کار بیهوده نمى کند و در نتیجه ، به زن و بچه اش ظلم نمى کند.

ملاک دیگر ایشان راجع به کفر بودن افراد بود. امام بعد از آنکه خانواده را مى پسندیدند، خود پسر را ملاک مى گرفتند و با او صحبت مى کردند تا ببینند کفو دخترشان است یا نه . آیا مى توانند با هم با تفاهم زندگى کنند یا نه . ایشان مسائل مادى را ملاک خوشبختى و بدبختى نمى دانستند و اعتقادى به آن نداشتند و همانقدر که مرد مى توانست زندگى اش را اداره کند، کافى بود.
امام در انتخاب همسر براى دخترانشان موضوع را با آنها در میان مى گذاشتند و نقاط ضعف و امتیازات پسر را بیان مى کردند و نظر خود را مى گفتند؛ ولى در نهایت تصمیم گیرى را به عهده دختر واگذار مى کردند. در مورد یکى از دخترانشان پس از بررسى ، وضو گرفتند سر سجاده نشستند و دو رکعت نماز خواندند و بعد از خدا طلب خیر کردند.

مهریه و جهیزیه

به مهریه توجه خاصى داشتند و اعتقادشان بر این بود که دختر باید حتما مهریه داشته باشد. اگر کسى براى عقد نزد ایشان مى آمد و مهریه را مثلا یک جلد کلام الله مجید ذکر مى کرد، قبول نمى کردند و مى گفتند: چیزى را به عنوان مهریه تعیین کنند. در مورد تعیین میزان مهریه نیز به عرف توجه مى کردند، چون این مساءله عرفى است و به خانواه ها مربوط مى شد. عقیده امام این بود که باید به حد دختر، خانواده اش و ملاکى که آنها در نظر دارند، توجه کرد. مهریه هر یک از عروسهایشان یک دانگ خانه بود، چون نظرشان این بود که دختر باید مسکن داشته باشد تا بتواند از آینده خود مطمئن باشد.
امام به دخترانشان جهیزیه مى دادند؛ ولى جهیزیه به اندازه رفع حاجت و خیلى معمولى ، جهیزیه اى که در زمان ما به آن رفع حاجت مى گویند، یعنى یک فرش معمولى و دو دست رختخواب و مختصرى وسایل دیگر.

مراسم عقد و عروسى

در مورد مراسم ازدواج فرزندانشان ، هم عقد مى گفتند هم عروسى . البته خیلى مختصر و معمولى . نسبت به نوه هایشان چون بعد از انقلاب بود، خیلى ساده برگزار مى کردند، بخصوص در ازدواج یکى از نوه هایشان چون در زمان جنگ ، شدیدا از تشریفات نهى کردند و گفتند: موقع جشن گرفتن و مهمانى دادن نیست .

امام در هنگام خواندن عقد براى زوجین مى فرمودند: توکل به خدا داشته باشید. وقتى انسان به خدا توکل کند، همه چیزش بر مبناى خدا استوار خواهد شد؛ و همچنین مى فرمودند: در زندگى گذشت داشته باشید و اگر هیچ کس از موضع خود عدول نکند، همیشه اختلاف باقى خواهد ماند؛ ولى اگر یکى کوتاه بیاید، دیگرى اصلاح خواهد شد؛ و همچنین در ابتداى عقد نصیحت مى کردند که : سعى کنید با هم رفیق باشید؛ اگر مرد هستى و در بیرون از خانه هزاران مساءله دارى ، وقتى به خانه مى آیى ، ناراحتیهایت را پشت در بگذار و سعى کن بالطف و مهربانى داخل شوى .

از طرف دیگر به زن هم توصیه مى کردند: توهم ممکن است در خانه خیلى کار کرده و خسته باشى ؛ ولى نباید خستگى خود را به شوهرت منتقل کنى ، به استقبال برو و زندگى گرمى براى خودتان درست کنید.

رفت و آمد با عروس و دامادها

رابطه امام با داماد و عروسهایشان خیلى محترمانه و هم خیلى دوستانه بود. منتها چون داماد به همه اهل منزل محرم نیستند، همچنین دخترها و نوه هاى امام آنجا خیلى آزاد رفت و آمد مى کردند و ایشان هم در مساءله محرم و نامحرم سختگیر بودند، بنابراین مردهاى نامحرم مى بایست کمتر رفت و آمد کنند؛ پس همیشه با دامادها فاصله اى بود.

جایگاه تربیت فرزندان

امام وظیفه اصلى مادران را تربیت فرزندان مى دانستند و معتقد بودند زحماتى که مادر در تربیت فرزند متحمل مى شود، ارزش زیادى دارد. بنابراین ، در پاسخ به یکى از نوه هایشان که از شیطنت بچه خود حسین گله مى کرد گفتند: من حاضرم ثوابى را که تو از تحمل شیطنت حسین مى برى ، با ثواب تمام عبادات خودم عوض کنم .

ایشان زن را در تحکمیم خانواده خیلى مؤ ثر مى دانستند، حتى بر این اعتقاد بودند که زن مى تواند مرد را هم اصلاح کند. ایشان بر این عقیده بودند که تربیت کردن فرزندان از مرد بر نمى آید و فقط زن مى تواند بدرستى از عهده انجام دادن آن برآید. عاطفه در زن قویتر است و قوام و دوام خانواده نیز بر اساس محبت و عاطفه است .
نظر امام نسبت به موارد ذیل :

آزادى

دختر امام مى گوید: ما امروز در خانواده امام آزادى کاملى را احساس ‍ مى کنیم . هرکس در مورد کارهاى خود تصمیم گیرنده اصلى است و خودش ‍ هم مسئول و جوابگوى عملکردش است . امام مستقلا در مورد کارهاى خود تصمیم گیرنده بودند و ما هم در تمام مسائل مربوط به خود تصمیم گیرنده بودیم . این نعمت آزادى را مدیون امام هستیم . هر مرد و زنى که وارد خانواده ما یم شود، از آنجا که مى بیند خودش مستقل است و آزادى مشروع و کامل دارد، قدر آن را مى داند و سعى نمى کند به طرف مقابل خود سخت بگیرد. یادم هست که اگر من از بیرون به خانه مى آمدم ، از من نمى پرسیدند: کجا بودى ؟ و اگر مى خواستم از خدمت ایشان مرخص شوم ، نمى گفتند: کجا مى روى ؟

امام غالبا در مسائل خانوادگى فرزندانشان دخالت نمى کردند، حتى در نامگذارى نوه هایشان هم نظر نیم دادند، هر چند اگر از ایشان نظرشان را مى پرسیدند، جواب مى دادند.

تحصیل

امام در مورد تحصیل دخترانشان دخالتى نمى کردند؛ ولى توصیه به تحصیل علم مى کردند و به همین دلیل نوه هایشان همه تحصیل کردند و برخى از آنها مراحل دانشگاهى را هم طى کردند. امام مشوق ادامه تحصیل آنها بودند، ولى تاءکید مى کردند که : علم برایتان حجاب نشود.
در مورد انتخاب رشته تحصیل ، ایشان رشته هاى خاصى را پیشنهاد نمى کردند و معتقد بودند که انسان در هر رشته اى که تحصیل مى کند، فقط یک هدف باید داشته باشد و آن هم رسیدن به قرب الهى .

اشتغال و فعالیتهاى سیاسى

درباره اشتغال زنان ، نظرشان این بود که اشکالى ندارد؛ البته در صورتى که به خانواده لطمه نخورد. یکى از دخترانشان در اوایل انقلاب مى خواستند در کارهاى اجتماعى شرکت کنند؛ ولى به دلیل داشتن فرزند کوچک ، امام از ایشان خواستند که به تربیت فرزندان خود بپردازید.

امام هیچ گاه فرزندانشان را از فعالیتهاى سیاسى ، اجتماعى منع نمى کردند؛ ولى نمى خواستند که از این مساءله سوء استفاده شود، پس آنها را از تصدى مناصب حساس ، منع مى کردند. مثلا نمى خواستند دخترانشان نماینده مجلس بشوند. مى گفتند: دلم نمى خواهد این احساس و توهم پیدا بشود که به خاطر منسوب بودن به من ، دخترم فلان پست را گرفته است .
یا مى گفتند: ما انقلاب نکردیم که پست بین خودمان تقسیم کنیم و اصلا براى اینکه این شائبه در ذهن مردم به وجود نیاید، دنبال این کار نروید. هزار جور کار دیگر هست که مى توانید آنها را انجام بدهید.

امام از اینکه یکى از عروسهایشان در نهضت سوادآموزى کار مى کردند، خوشحال بودند و هرگاه ایشان را مى دیدند از او مى خواستند که از برنامه هاى کلاسشان توضیح دهد؛ و همچنین مى دانستند که یکى از دخترانشان در قم مؤ سسه نسبتا بزرگى را اداره مى کند؛ ولى ایشان را منع نمى کردند و مى گفتند: فعالیت کنید؛ ولى حدود شرعى – از جمله رضایت همسر – را رعایت کنید.

امام و نوه ها

امام با نوه هایشان خیلى صمیمى و خیلى مهربان بودند. شاید چون آنها بچه سال و بعضا جوان بودند، امام با آنها خیلى رفیق تر بودند و کارهاى خودشان را به آنها مى گفتند. مثلا به نوه ها مى گفتند: این لیوان را آب کن ، یا آن داروى مرا بده ، یا آن استکان را بردار. با آنها صمیمیتر و خودمانیتر بودند؛ آنها هم شیفته امام بودند.

توجه به آزادى بچه ها

امام به کودکان علاقه زیادى داشتند. ایشان همیشه نصیحت مى کردند که تا پیش از مکلف شدن ، بچه ها را راحت بگذاریم ، تا آزادانه بازى کنند؛ موانع را از سر راه آنها بردارید و کمتر به آنها امر و نهى کنید.
یک روز یکى از اعضاى دفتر امام ، رادیوى امام را روى میز کنار دستشان قرار داد. امام فرمودند: نه ، باید جایى باشد که دست على نرسد؛ آن بالا بگذارید؛ و اشاره کردند به طاقچه نقابى شکل بالاى تختشان .

یکى از کارکنان بیت امام مى گوید: من على را پیش امام مى بردم گاهى دو – سه ساعت پیش امام مى ماند، گاهى وقتها هم مى گفت : من نمى مانم و امام مى گفتند: اختیار با خودش است ؛ هر وقت نمى خواهد بماند؛ ببرش . هر وقت که مى خواهد بماند، کارى به او نداشته باش . هر موقع خودش ‍ خواست ، بماند، هیچ وقت کارى به او تحمیل نمى شود. یک روز على دلش ‍ نمى خواست پیش امام بماند؛ امام به او گفتند: على جان ! بیا حالا یک بوس ‍ به من بده ، بعد برو على گفت : امروز بوسم تلخ است امام هم خنده شان گرفت و گفتند: خوب ببرش .
بازى با نوه ها
على ، فرزند حاج آقا، نوه خردسال امام بود. او علاقه بسیارى زیادى به آقا داشت . امام هم او را دوست داشتند. على هر روز به اتاق ایشان مى رفت ؛ دوست داشت به عینک و ساعت آقا بازى کند. یک روز که ساعت و عینک آقا را بر داشته بود، امام به على گفتند: على جان ! عینک چشمهایت را اذیت مى کند. زنجیر ساعت هم خداى ناکرده ممکن است به صورتت بخورد، صورتت مثل گل است ممکن است اتفاقى برایت بیفتد. على عینک و ساعت را به امام داد و گفت : خوب ، بیایید یک بازى دیگر بکنیم . من مى شوم آقا، شما بشوید على کوچولو فرمودند: باشد. على گفت : خوب ، بچه که جاى آقا نمى نشیندامام کمى خودشان را کنار کشیدند، على کنار امام نشست و گفت : بچه که نباید دست به عینک و ساعت بزندآقا خندیدند و عینک و ساعت را به على دادند و گفتند: بگیر، تو بردى .

مادر على مى گوید: على خیلى دوست داشت وقتى مردم حسینیه مى آمدند، او هم به حسینیه برود. بار اول که رفته بود گمان کرده بود، مردم به خاطر او آمده اند وقتى به خانه برگشت به من گفت : من که حسینیه رفتم ، مردم شعار مى دادند. تازه آقا هم با من آمده بود.آقا وقتى که علاقه على را به حسینیه مى برمت ؛ و على آنقدر خوشحال مى شد که گاهى نیمه هاى شب بیدار مى شد و مى پرسید: آقا پا نشدند؟ پس چرا صبح نمى شود؟

یک روز که همه دور هم در اتاق جمع بودیم ، على گفت : من امام مى شوم ، مادر هم سخنرانى کند؛ آقا هم مردم بشوند.على از من خواست که سخنرانى کنم . من کمى صحبت کردم و بعد به آقا اشاره کردند که شعار بده . آقا هم همانطور که نشسته بودند شعار دادند. على گفت : نه ، نه ، باید بلند بشوید، مردم که نشسته شعار نمى دهند.بعد آقا بلند شدند و شعار دادند.

احمد آقا مى گوید: بارها شده بود که من وارد اتاق مى شدم و امام مرا نمى دیدند. مى دیدم که ایشان به زانو روى زمین نشسته اند و پسرم على روى دوششان سوار است .
این خاطره یادآور سیره رسول گرامى اسلام (ص ) است که نوه هاى خو حسن و حسین را بر دوش خود سوار مى کردند.

فطرت پاک بچه ها

امام از آنجا که بچه ها را خیلى پاک مى دیدند و نزدیکتر به فطرت خودشان مى دانستند، به آنها علاقه عجیبى داشتند، حتى مى گفتند: وقتى پدرها بچه هایشان را با خود به حسینیه مى آورند، در میان آنهمه جمعیت ، نگاهم روى بچه ها متمرکز مى شود. گاهى اوقات نیز که مى دیدند بچه ها در فشار جمعیت و گرما ناراحت مى شوند، مى فرمودند: من خیلى ناراحت مى شوم که اینها را در این شرایط اینجا مى آوردند، اینها صدمه مى خورند و اذیت مى شدند.

یک روز یکى از نوه هاى امام به دیدار ایشان رفتند. امام گفتند: حسین را نیاوردى ؟ ایشان گفتند: شیطانى مى کند ! امام فرمودند: حسین بدى مى کند؟ خوب بچه باید بدى کند. تازه اینها بدى نیست . بچه باید این کارها را بکند. اینها بدى نیست . شما اشتباه مى کنید. مگر بچه بدى مى کند؟ نوه امام گفت : آخر فکر مى کنم شما را اذیت مى کند.امام فرمودند: من از اینکه شما بیایید و بچه هایتان را نیاورید، اذیت مى شوم .

توجه به همه بچه ها

یکى از کارکنان دفتر امام مى گوید: امام بچه ها را دوست داشتند و نسبت به همه آنها مهربان بودند.
یک روز على با دختر یکى از محافظان بیت امام بازى مى کرد. على به زور گفت : باید او را ببریمش پهلوى امام و او را پیش امام برد. وقت ناهار بود، امام به على گفتند: دوستت را بنشان ، مى خواهیم ناهار بخوریم . او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورند. من دو – سه بار براى بردن بچه به اطاق امام رفتم تا بچه مزاحم نشود. ایشان گفتند: نه بگذار ناهارش را بخورد. بعد که ناهارش را خورد، رفتم و بچه را آوردم . امام پانصد تومان هم به بچه هدیه داده بود ایشان با همه بچه ها الفت داشتند و مهربان بودند، فقط با على اینطور نبودند؛ بلکه همه بچه ها را دوست داشتند.

ساعت ۱۰ روز یکشنبه ۱/۷/۵۸ همزمان با بازگشایى مدارس بود که امام به همراه فرزند گرامى شان ، حاج احمد آقا، به دبستان فیض که در یکى از محلات جنوب شهر قم واقع شده است ، رفتند و به بازدید از کلاسهاى مدرسه پرداختند.

توجه به فرزندان شاهد

درباره بچه هاى شهیدان مى توان گفت که اگر آنها را بیشتر از بچه هاى خودشان دوست نداشتند، همردیف آنها دوست داشتند. امام بسیار به آینده و به ثمر نشستن این بچه ها فکر مى کردند. شبها براى آنها دعا مى کردند و بارها به مسئولان درباره تحصیل و دیگر نیازهاى این بچه ها سفارش مى کردند.

امام به فرزندان شهدا بسیار علاقه مند بودند و آنان را دوست داشتند. اگر آنها را در تلویزیون مى دیدند، مى گفتند: خوشا به حال پدرانشان که ره صد ساله را، یک شبه طى کردند. معلوم نیست ما چطور خواهیم مرد.
ایشان شهادت را فوزى عظیم مى دانستند. اگر بچه شهیدى به دیدنشان مى آمد، بعدها براى اعضاى خانواده از آن بچه تعریف مى کردند. از دیدن بچه هاى شاهد واقعا لذت مى بردند و احساس خوبى پیدا مى کردند.
امام نامه هاى محبت آمیزى که فرزندان شهدا و جانبازان مى نوشتند، به آنها پاسخ مى دادند و آنان را مورد لطف و محبت خود قرار مى دادند.

روزى یک خانم ایتالیایى که شغل او معلمى و دینش مسیحیت بود، نامه اى آکنده از ابراز محبت و علاقه نسبت به امام و راه او، همراه با یک گردنبند طلا براى ایشان فرستاده بود. نامه همراه گردنبند به امام داده شد. دو – سه روز بعد به طور اتفاقى دختر بچه دو یا سه ساله اى را آوردند که پدرش در جبهه مفقود شده بود. امام وقتى متوجه شدند، فرمودند: الان داخل بیا وریدش . سپس کودک را روى زانوان خود نشاندند و صورت خود را به صورت بچه چسبانیده و دست بر سر او کشیدند. حالتى که نسبت به فرزندان خودشان هم از ایشان دیده نشده بود و بعد مقدارى با بچه صحبت کردند. آنگاه امام گردنبند زن ایتالیایى را به گردن بچه انداختند و دختر در حالى که در پوست خود نمى گنجید، از خدمت امام بیرون رفت .

تربیت مذهبى

یکى از دختران امام مى گوید: امام همواره سعى داشتند کلام حق را با حلاوت و شیرینى و آرامش و ملاطفت قرین سازند. هرگز در این خصوص ‍ به عتاب متوسل نمى شدند. همسرم به جهت عادت خانوادگى ، دخترم را از خواب صبحگاهى بیدار مى کرد و به نماز و امى داشت . امام وقتى از این ماجرا خبردار شدند، برایش پیغام فرستادند که : چهره شیرین اسلام را به مزاج بچه تلخ نکن .
این کلام آنچنان مؤ ثر افتاد و اثر عمیقى بر روح و جان دخترم به جاى گذاشت که بعد از آن ، خودش سفارش کرد که براى اقامه نماز صبح ، به موقع بیدارش کنم .

یکى از نوه هاى امام مى گوید: وقتى بچه بودم ، یک بار که امام مشغول نماز خواندن بودند، من هم رفتم و پشت سرشان ایستادم و همان کارهایى را که ایشان مى کردند، تکرار کردم . امام چند جلد کتاب کودکان به من دادند.

هدیه امام به نوه ها

یکى از نوه هاى امام مى گوید: روز مادر بود و پدر بزرگ به ما پولى دادند که با آن براى مادرانمان چیزى بخریم و به آنها تقدیم کنیم .
این خاطره شیرین براى کودکان خردسال به زیباترین صورت ، ارزش و مقام مادر را زنده نگه مى دارد؛ ۳۶ و همچنین امام در اعیاد، به نوه هاى خود هدیه اى مناسب با شخص مورد نظر، مثل کتاب ، عطر و جانماز مى دادند. یکى از نوه هاى امام مى گوید: امام به دیگر نوه ها عطر هدیه دادند و به من چیز دیگر و فرمودند: چون تو ازدواج نکرده اى ، بنابراین احتیاجى به عطر ندارى . امام با این عمل خویش ، یک حکم شرعى را به نوه خویش ‍ تعلیم مى دهند و براى اینکه احساس تبعیض نشود، به گونه اى لطیف و زیبا علت تفاوت را بیان مى کنند.

توصیه احترام به پدر و مادر

دختران امام هنگامى که مادر مى شدند، ارزش ویژه در نزد امام مى یافتند، آنها فقط دختر امام نبودند؛ بلکه مادر فرزندانى بودند که از احترام خاصى برخودار بودند. امام به آنها کار نمى گفتند و از آنها چیزى طلب نمى کردند.
یکى از دختران امام نقل مى کند: امام هیچ وقت کارى از من نمى خواستند، من ناراحت مى شدم ، مى گفتم : آقا، از من هر کارى بخواهید. مى گفتند که : سن من بالاست ، بزرگم و مادر چندین فرزند؛ به همین دلیل به من احترام مى گذاشتند
امام به بچه ها تاءکید مى کردند که به پدر و مادر، بخصوص به مادر احترام بگذارند. عروس امام مى گوید: اگر من به یکى از بچه هایم مى گفتم که کارى را برایم انجام دهد و او انجام نمى داد، آقا خیلى ناراحت مى شدند، اگر کسى در اتاق بود، آرام و اگر کسى نبود، بلند به بچه مى گفتند: چرا به حرف مادرت گوش نمى کنى ؟ تو باید به مادرت احترام بگذارى .

و همچنین به دختران مى گفتند: با بچه ها رو راست باشید، تا آنها هم روراست باشند. الگوى بچه ها پدر و مادر هستند، اگر با بچه درست رفتار کردید، بچه ها درست بار مى آیند. هر حرفى که به بچه ها زدید، به آن عمل کنید.

توصیه به نظارت بر کار بچه ها

امام بعد از سن تکلیف بچه ها، بیشتر دقتشان در تعلیم و تربیت آنها بود. همیشه از دخترانشان مى پرسیدند: آیا شما مى دانید بچه تان کى از خانه بیرون مى رود و کى مى آید؟ با چه کسى رفت و آمد مى کند و یا چه صحبتهایى مى کند؟

حساسیت نسبت به محرم و نامحرم

از مسائلى که امام بیشتر به آن توجه داشتند، محدود بودن ارتباط بین زن و مرد بود. یکى از نوه هاى امام نقل مى کند: یادم است که ده سال بیشتر نداشتم و با برادرهایم و پسر خاله ام ، قایم موشک بازى مى کردم . حجاب هم داشتم ؛ اما امام یک روز مرا صدا کردند و گفتند: شما هیچ تفاوتى با خواهرتان ، ندارید، مگر او با پسرها بازى مى کند که شما با پسرها بازى مى کنید؟ از آن روز به بعد با پسرها بازى نکردم .

پدر و مادرها و بزرگترها اگر از همان ابتدا تکلیف ، مسائل شرعى را براى نوجوانان و جوانان خود مطرح کنند و حلال و حرام را به آنان آموزش دهند، مسلما در بزرگسالى خطا و انحراف پیش نخواهد آمد و یا حداقل کمتر خواهد شد.

حجاب و پوشش

یکى از نوه هاى امام درباره نظر ایشان نسبت به نوع لباس پوشیدن و رفتار نوه هاى خود بخصوص دختران مى گوید: من هرگز به یاد ندارم که امام در مورد لباس پوشیدن من در منزل اشکالى گرفته باشند؛ ولى همیشه مى گفتند: درست است که مى گویند وجه و کفین پیدا باشد؛ اما جوانها بهتر است که کمى بیشتر خود را بپوشانند؛ و خیلى تاءکید مى کردند که در خارج از منزل ، هیچ گونه عطرى مصرف نشود.

تفریح جوانان

امام با تفریح و جوانان کاملا موافق بودند و ورزش را بهترین و سالمترین تفریحات مى دانستند. ایشان به نوه هاى خود مى گفتند: در ساعت تفریح ، درس نخوانید و در ساعت درس خواندن ، تفریح نکنید؛ هر کدام در جاى خود. همچنین مى گفتند که از زمان کودکى به یاد ندارند که هیچ وقت ساعت این دو را با هم عوض کرده باشند و این دو لازم و ملزوم یکدیگرند.

توصیه به نوشتن شعر و مقاله

امام به یکى از نوه هاى خود که تحصیلات خود را به پایان رسانده بود؛ گفتند: حالا که درست تمام شده ، وقت آن است که به مردم خدمت کنى ، وقت آن است که قلم بردارى و بنویسى ، شعر بنویسى ، قصه و مقاله بنویسى ؛ و بعد فرموده بودند: مرا مى بینى ، من چهل سال پیش درباره ولایت فقیه کتاب نوشتم . همانکه الان در بحثها بر سر آن دعواست .

فصل سوم : موقعیت سیاسى جامعه و فعالیتهاى امام

ادارات ، کارخانه و مغازه ها که با اعتصاب مردم در ماههاى آخر انقلاب ، تعطیل شده بود، به فرمان امام باز شد و مردم سر کارهاى خود رفتند.
حضرت امام بلافاصله دستور تشکیل نهاد انقلابى جهاد سازندگى را براى سازندگى و آباد کردن کشور صادر کردند؛ و جوانان متعهد و متخصص راهى روستاها شدند وبا تشکیل کمیته انقلاب اسلامى امنیت را در کشور برقرار کردند.

دولتمندان امریکا و اسرائیل اعتراف کردند که انقلاب ایران ، زلزله اى و ویرانگر براى جهان غرب بود. امریکا یکى از مطلوب ترین پایگاههاى خود را در کنار قدرت دیگر آن روز شوروى از دست داده بود. شوروى از اینکه دولتى با انگیزه هاى دینى توانست به پیروزى برسد و در برابر قدرتها قد علم کند؛ خشمگین بود. پیام انقلاب به لبنان و فلسطین رسید. جنبشهاى اسلامى در مصر، تونس ، الجزایر، سودان ، عربستان و ترکیه احیا شد. اینک شعار نه شرقى ، نه غربى تحقیق یافته بود.

کمتر از دو ماه از پیروزى انقلاب اسلامى گذشته بود. در تاریخ دوازدهم فروردین ۱۳۵۸ مردم مسلمان در یکى از آزادترین انتخابات تاریخ و با بیش ‍ از ۲/۹۸ درصد به استقرار نظام جمهورى اسلامى راءى مثبت دادند.
امام خمینى (س ) در بزرگداشت این روز فرمودند: صبحگاه ۱۲ فروردین که روز نخستین حکومت الله است . از بزرگترین اعیاد مذهبى و ملى ماست . ملت باید این روز را عید بگیرند و زنده نگه دارند. روزى که کنگره هاى قصر دو هزار و پانصد سال حکومت طاغوتى و فرو ریخت و سلطه شیطانى راى همیشه رخت بربست و حکومت مستضعفین که حکومت خداست – به جاى آن نشست.

حوادث و وقایع سالهاى اول انقلاب

چند صباحى نگذشت که امواج فتنه ها و فشارهاى خارجى بالا گرفت . امریکا در صدد بود تا با استفاده از ستون پنجم و فعالیت سفارت امریکا در ایران ، جمهورى اسلامى را درگیر مشکلات داخلى کند و با دامن زدن به اختلافات ، فرصت را براى سرنگونى آن فراهم سازد. رژیم بعثى عراق که بیش از سایر رژیمهاى عربى از پیروزى انقلاب اسلامى و امکان قیام مردمش احساس و وحشت مى کرد، در استانهاى جنوبى کشور و کردستان به تجهیز عناصر ضد انقلاب پرداخت .
سفارت امریکا و شوروى به وسیله ساواکى ها و سپس مانده هاى رژیم شاه و با تحریک گروهکهاى کمونیستى و مجاهدین خلق (منافقین ) در حرکتهاى ایذایى علیه انقلاب مشارکت فعال داشتند.

گروهک تروریستى فرقان ، اندیشمند برجسته و عضو شوراى انقلاب ، علامه استاد مطهرى و آیت الله قاضى طباطبائى ، دکتر مفتح ، حاج مهدى عراقى و پسرش و تیمسار قرنى ، رئیس ستاد ارتش را در کمتر از هفت ماه ، یکى پس از دیگرى ترور کردند. ( ۲۶۸)
در سال ۱۳۵۸، اولین سال پیروزى انقلاب ، در آستانه سالگرد تبعید حضرت امام به ترکیه ۱۳ آبان خبر ملاقات اعلام نشده آقاى بازرگان ، رئیس دولت موقت ، برژینسکى ، مشاور امنیت ملى کاخ سفید در الجزایره ، به ایران رسید. روز ۱۳ آبان گروهى از نیروهاى مسلمان دانشگاهى با نام دانشجویان پیرو خط امام ، سفارت امریکا در تهران را اشغال ، و تفنگداران امریکایى و جاسوسان را بازداشت کردند.

یک روز پس از این واقعه ، دولت موقت آقاى بازرگان استعفا داد و امام استعفاى آقاى بازرگان را پذیرفتند و از حرکت انقلابى دانشجویان حمایت کردند و آن را انقلابى بزرگتر از انقلاب اول نامیدند. پس از این ماجرا، ایران اسلامى رسما از سوى امریکا و اقمار این کشور تحریم و محاصره شد. مردم ایران با الهام از پیامهاى امام خمینى (س ) در دوران سخت محاصره را آغاز کردند؛ اما حاضر به تسلیم نشدند. در سال دوم انقلاب ، امریکا با دخالت در ایران از طریق طبس ، با شکست مواجه شد و هواپیماهاى نظامى آنان در بیابانها سقوط کردند.

سرانجام پس از ۴۴۴ روز اسارت جاسوسان امریکا در ایران ، با وساطت الجزایر و بنا به راءى نمایندگان مجلس شوراى اسلامى و بر طبق توافقنامه الجزایره بین ایران و امریکا، جاسوسان آزاد شدند و امریکا متعهد به عدم دخالت در امور داخلى ایران و… شد. ( ۲۷۰)
انتخابات اولین دوره ریاست جمهورى ایران در بهمن سال ۱۳۵۸ در حالى که امام خمینى (س ) در بیمارستان قلب تهران بسترى بودند برگزار، و آقاى ابولحسن بنى صدر به ریاست جمهورى برگزیده شد. بنى صدر در سیاست داخلى خود اقدام به حذف نیروهاى مذهبى و انقلابى و جایگزین کردن عناصر وابسته به گروهکهاى ضد انقلابى کرد و در دوران ریاست جمهورى او، خاک ایران بر اثر تجاوز نظامى گسترده عراق اشغال شد و بنى صدر به عنوان فرمانده کل قوا، در کار دفاع و دفع تجاوز دشمن کارشکنى کرده ، و از تجهیز نیروهاى مردمى و سپاه پاسداران انقلاب اسلامى جلوگیرى مى کرد. سرانجام حضرت امام طى حکمى کوتاه ، ایشان را از فرماندهى کل قوا عزل و متعاقب آن مجلس شوراى اسلامى راءى به بى کفایتى وى داد.

در سى خرداد سال ۱۳۶۰ طرفداران بنى صدر دست به اغتشاش خونین زدند. ساعاتى بعد مردم تهران ، آشوبگران را سرکوب و جمعى را دستگیرى کردند.
در هفتم تیر فاجعه اى به وقوع پیوست و ۷۲ تن از یاران امام که در میان آنان رئیس دیوان عالى کشور دکتر بهشتى و چند تن از وزرا و سایر مسئولان حضور داشتند، بر اثر انفجار بمبى قوى به دست منافقین شهید شدند.
در هشتم شهریور همین سال محمد على رجایى ، چهره محبوب مردم ایران که بعد از عزل بنى صدر از سوى مردم به ریاست جمهورى انتخاب شده بود، به همراه حجت الاسلام دکتر محمدجواد باهنر نخست وزیر در محل دفتر نخست وزیرى با انفجار بمبى دیگر به شهادت رسیدند.

در همین سال ؛ چهره هاى برجسته دیگرى نیز به وسیله اقدامات تروریستى منافقین از مردم گرفته شدند که مى توان ترور آیت الله صدوقى ، امام جمعه یزد، آیت الله اشرفى اصفهانى ، امام جمعه کرمانشاه ، آیت الله دست غیب امام جمعه شیراز، آیت الله مدنى ، امام جمعه تبریز، آیت الله قدوسى به همراه سرتیپ دستجردى و حجت الاسلام هاشمى نژاد و دهها شخصیت روحانى دیگر نام برد که هر یک در منطقه اى وسیع از ایران بر دلهاى مردم حکومت داشتند و نقش آفرینان نهضت امام خمینى (س ) بودند.

جنگ تحمیلى و دفاع هشت ساله امام و ملت ایران

شکست امریکا در طرحها و برنامه هاى فوق ، هیاءت حاکمه این کشور را در سال ۱۳۵۹ به سمت تجربه راه حل نظامى سوق مى داد. انتخاب عراق به عنوان آغازگر جنگ ، انتخابى بسیار حساب شده بود. عراق ، کشور هم مرز ایران و دومین کشور از لحاظ نیرو و تجهیزات نظامى در منطقه بود. امریکا و صدام پیش بینى کرده بودند که در روزهاى اولیه هجوم عراق ، ایران را تجزیه ، و یا جمهورى اسلامى ایران را ساقط کنند.

حمله عراق در روز ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ با تجاوز گسترده نظامى در طول ۱۲۸۰ کیلومتر مرز مشترک جنوب و غرب کشور، و همزمان بمباران فرودگاه تهران و مناطق دیگر به وسیله هواپیماهاى نظامى عراق آغاز شد؛ و در مدت کوتاهى مناطق وسیعى از پنج استان به اشغال نیروهاى عراقى در آمد.

ارتش ایران پس از پیروزى انقلاب ، دوران اولیه باز سازى خود را مى گذارند؛ و سپاه پاسداران نیز به تازگى تاءسیس شده بود و عوامل ستون پنجم و ضد انقلاب در اختیار صدام بود.
حضرات امام در نخستین و اکنشهاى خود فرمان مقاومت صادر کردند و در اولین تحلیهایشان طى سخنانى ، امریکا را عامل اصلى جنگ و حامى و تحریک کننده صدام معرفى کردند. پخش خبر آغاز جنگ عراق علیه ایران ، با همه اهمیتش با سکوت تمامى مجامع بین المللى و قدرتهاى مطرح جهان همراه بود.

در اولین روزهاى جنگ ، دهها هزار تن از نیروهاى مردم و داوطلب با پیامهاى امام خمینى (س ) براى کمک به نیروهاى نظامى عازم جبهه هاى شدند و در نخستن مرحله ، پیشروى دشمن با جانبازى رزمندگان اسلام متوقف گردید. واقعیتهاى محاسبه نشده و تلخ براى امریکا و عراق آشکار شد. دور تازه اى از فشارهاى سیاسى بر ایران با سردمداران کاخ سفید و از طریق مجامع بین المللى و کشورهاى عربى آغاز شد و آنها به جاى محکوم کردن تجاوز آشکار عراق ، جمهورى اسلامى را تحت فشار گذاشتند تا آتش ‍ بس را بپذیرد. آغاز کننده جنگ ، عراق بود و صدها روستا و مناطق گسترده نفت خیز غرب و جنوب کشور را اشغال کرده بود؛ ولى در هیچ یک از پیشنهادات عراق ، تضمینى براى عقب نشینى به مرزها وجود نداشت و صدام مدعى بود مناطق اشغال شده بایستى به خاک عراق ملحق شوند. بنابراین تا عقب نشینى متجاوز به مرزهاى شناخته شده و جبران خسارات وارده ، پذیرش آتش بس منطقى و به نظر نمى رسید؛ ولى هیاهوى تبلیغاتى غرب چنان گسترده بود که صداى حقانیت و مظلومیت ملت ایران به گوش ‍ کسى نمى رسید.

در این جنگ نابرابر و ناجوانمردانه ، امریکا و متحدان اروپایى اش انواع سلاحهاى پیشرفته اى را که حتى در شرایط صلح نیز تهیه آنها دشوار بود، به سرعت در اختیار صدام قرار دادند در همین حال ، عربستان سعودى ، کویت و امارات و کشورهاى عربى حاشیه خلیج فارسى تحت فشار امریکا وادار شدند بودجه نظامى جنگ صدام را تاءمین کنند.

در مصر علاوه بر اعزام خلبان و هواپیما، چندین هزار سرباز این کشور را به کمک صدام فرستاد، اردن نیز وضعیت مشابه داشت .
بمبارانهاى وسیع شهرها و روستاها و مراکز اقتصادى و شلیک موشکهاى مخرب به مناطق مسکونى شهرها، حلقه اى دیگر از جنایات صدام بود .

امام خمینى (س ) در شرایط دفاع مقدس ملت را هدایت مى کردند که جمهورى اسلامى به طور رسمى از سوى امریکا و اروپا تحریم تسلیحاتى شده بود و براى یافتن یک قطعه از هواپیماهایى که از اروپا و امریکا در زمان رژیم گذاشته خریدارى شده بود؛ ماههاى وقت صرف باید مى شد. اکثر قدرتهاى صنعت و نظامى جهان ، هم در بلوک شرق و هم غرب از صدام پشتیبانى عملى مى کردند. ایران یکه و تنها دفاع مى کرد و فقط ایمان به خدا و باور به امدادهاى غیبى و هدایت مردى الهى ، پشتوانه ملت بود و شگفت آنکه ، این جبه مظلوم و تنها، سرانجام پیروز شد و دشمن را قدم به قدم تا عمق خاکش عقب راند.

هشت سال از زندگى حضرت امام ، در هدایت دفاع مقدس سپرى شده است . در سومین سال جنگ پس از عملیات بیت المقدس که در سوم خرداد ۱۳۶۱ منجر به آزاد سازى بندر مهم و استراتژیک خرمشهر از دست قواى متجاوز عراقى گردید؛ امام معتقد به خاتمه دادن جنگ و دفاع در آن برهه بودند؛ اما مسئولان بلند پایه و متعهد جمهورى اسلامى بنابر دلایل سیاسى و نظامى ، خاتمه دادن جنگ را در آن شرایط به صلاح کشور نمى داشتند. بنابراین ، جنگ تا عقب نشینى عراق به خطوط مرزى ادامه یافت .

قطعنامه ۵۹۸ شوراى امنیت براى خاتمه جنگ صادر شد. حضرت امام هیاءتى از کارشناسان نظامى : سیاسى و اقتصادى متعهد را مسئول بررسى وضعیت تازه پس از صدور قطعنامه کردند. این هیاءت به اتفاق آرا، نظر خویش را مبنى بر آماده بودن شرایط براى اثبات حقانیت جمهورى اسلامى در دفاع هشت ساله و ترک مخاصمه بر اساس قطعنامه ۵۹۸ اعلام کردند.

بنابراین ، امام خمینى (س ) در تاریخ ۲۹ تیرماه ۱۳۶۷ در پیامى ، قطعنامه را پذیرفتند و پذیرش آن را در آن مقطع ، به مصلحت انقلاب و نظام مى دانستند.
امام در چهارمین سال انقلاب در مورد اسلامى شدن قوانین و عملکردها و رعایت حقوق مردم ، فرمان هشت ماده اى مهمى را خطاب به قوه قضائیه و تمام ارگانهاى اجرایى صادر کردند. ایشان در پایان این فرمان متذکر شدند: باید همه بدانیم که پس از استقرار حاکمیت اسلام و ثبات و قدرت نظام جمهورى اسلامى … قابل قبول و تحمیل نیست که به اسم انقلاب و انقلابى بودن خداى نخواسته به کسى ظلم شود و کارهایى خلاف مقررات الهى و اخلاقى کریمه اسلامى ، از اشخاص بى توجه به معنویات صادر شود.
در همین سال به دنبال روند نامطلوبى که در طرح سؤ الات غیر مرتبط با اسلام از سوى هیاءتهاى گزینش پیش آمده بود، امام طى فرمانى به ستاد پیشگیرى تخلفات ادارى ، تمام هیاءتهاى گزینش را منحل اعلام کردند و خواستار تعیین هیاءتهایى متشکل از افراد صالح و متعهد و عاقل و صاحب اخلاق کریمه و فاضل و متوجه به مسائل روز شدند؛ و دستورى مبنى بر دورى از تجسس از احوال شخصى در غیر مفسدان و غیر گروه هاى خرابکار را صادر کردند. امام در این فرمان دستور دادند کتابچه هاى مختصرى شامل بعضى از مسائل شرعى مورد نیاز عموم و مسائل اعتقادى لازم تهیه شود.

همچنین در این سال ، امام خمینى (س ) وصیتنامه سیاسى – الهى خود را نوشتند. ایشان در ابتداى وصیتنامه خود تذکراتى درباره حدیث شریف ثقلین و حوادث اسفبارى که بر کتاب خدا و عترت پیامبر، پس از شهادت حضرت على (ع ) آغاز شد، بیان کرده اند و عقاید حقه خویش ، و اهم آرا و تذکرات خود را درباره مسائل سیاسى و اجتماعى جوامع اسلامى در قالب تحلیلهاى مستند و تذکرات خیر خواهانه نوشته اند و همچنین راههاى حفظ و بقاى اسلام و حکومت اسلامى را متذکر شده اند.

حوادث مهم و ناگوار سالهاى آخر عمر امام

منسوبان حضرت امام در خاطرات خویش از حالات و روحیات سالهاى آخر عمر ایشان نکاتى نقل کرده اند که گویى ایشان لحظه دیدار یار و اقاى محبوب را نزدیک مى دیدند. صرف نظر از حالات عرفانى امام در این سالها، ویژگیهایى نیز در پیامها و سخنرانیهاى و نوع مواضع و برخوردهاى سیاسى ایشان وجود دارد که آنها را با موارد پیشین متفاوت مى سازد. چند حادثه در این سالها اتفاق افتاد که اثر آن بر روح امام سنگینى مى کرد.

بى توجهى دولتهاى اسلامى در اقبال تجاوز اسرائیل به جنوب لبنان و فجایع صهیونیستها در این کشور و سرکوبى بیرحمانه مسلمانان به پا خواسته فلسطین در سرزمینهاى اشغالى به منظور انصراف آنها از هدف آزاد سازى قدس ، از رنجهایى بود که بر قلب پیر جماران سنگینى مى کرد.

شهادت مظلومانه حجاج بیت الله الحرام در کنار خدا و در مراسم حج سال ۱۳۶۶، یکى دیگر از این حوادث بود. در روز جمعه ، ششم ذیحجه هنگامى که بیش از ۱۵۰ هزار زائر در خیابانهاى مکه براى شرکت در مراسم برائت را مشرکین حرکت مى کردند مورد هجوم ماءموران مخفى و علنى دولت سعودى با سلاحهاى گرم و سرد قرار گرفتند. در این واقعه غم انگیز حدود ۴۰۰ نفر از حجاج ایران ، لبنان ، فلسطین ، پاکستان ، عراق و دیگر کشورها به شهادت رسیدند؛ و حدود ۵۰۰ نفر مجروح و عده اى بیگانه دستگیر شدند. اکثیریت شهیدان و مجروحان را زنان و سالخوردگان تشکیل مى دادند که قادر به فرار سریع از مهلکه نبودند. آنها در نهایت مظلومیت و بى دفاعى ، به اتهام اینکه تکبیر گویان برائت از مشرکین را اعلام مى کردند، به خاک و خون کشیده شدند و حضرت امام از این حادثه ، بسیار اندوهگین و متاءثر شدند.

در سال ۱۳۶۷ قطعنامه ۵۹۸ شوراى امنیت مبنى بر پایان جنگ ، از سوى امام خمینى (س ) پذیرفته شد. ایشان ضمن تعبیر نوشیدن جام زهر در پذیرش قطعنامه ، در بخشى از پیام خود فرمودند:… قبول قطعنامه که حقیقتا مساءله بسیار تلخ و ناگوارى براى همه و بخصوص من بود،… اگر این انگیزه که همه عزت و اعتبار ما باید در مسیر مصلحت اسلام و مسلمانان قربانى شود، نبود هرگز راضى به این عمل نمى بودم و شهادت برایم گواتر بود؛ اما چاره چیست که همه باید به رضایت حق تعالى گردن نهیم و به طور حتم ملت قهرمان و دلاور ایران نیز چنین بوده ، و خواهند بود.

در همین سال امام خمینى (س ) در پاسخ به نامه یکى از اعضاى دفتر خود، که خواستار تبیین نظر ایشان درباره اختلاف نظرهاى موجود میان جناحهاى فکرى وفادار به انقلاب شده بود، مطالب مهمى مرقوم فرمودند که در واقع منشور برادرى جناحهاى فکرى وفادار به انقلاب مى باشد.

ایشان ضمن توصیه همه جناحها به برخورد برادرانه و دوستان و تاءلیف قلوب و تلاش جهت زدودن کدورتها و نزدیک ساخت مواضع ، مى فرمایند: البته یک چیز مهم دیگر هم ممکن است موجب اختلاف گردد، که همه باید از شر آن به خدا پناه ببریم ، و آن حب نفس است ، که این دیگر این جریان نمى شناسد…

در همین سال امام خمینى (س ) پیامى به گور با چف دادن و در آن با اشاره به ناکامى کمونیستها در سیاستهاى مذهب ستیز، خواستار آن شدند که گور باچف به جاى امید بستن به ماده پرستى غرب ، به خداوند و مذهب روى آورد. ایشان در قسمتى از پیام خود به رهبرى شوروى تصریح کردند: مشکل اصلى کشور شما، مساءله مالکیت و اقتصاد و آزادى نیست ، مشکل شما، عدم اعتقاد واقعى به خداست ؛ همان مشکلى که غرب را هم به ابتذال و بن بست کشیده ، و یا خواهد کشید؛ و همچنین گفتند: از این پس ‍ کمونیسم را باید در موزه هاى تاریخ سیاسى جهان جستجو کرد.

در همین سال (۱۳۶۷) امام طى نامه اى به حبت الاسلام سید حمید روحانى بر تدوین تاریخ انقلاب تاءکید کردند.در بهمن ماه همین سال ، سلمان رشدى کتابى علیه اسلام و پیامبر و قرآن تنظیم و چاپ و منتشر کرد. امام با مطالعه این کتاب و به جهت توهینهاى نویسنده به مقدسات اسلامى ، او را مرتد و حکم ارتداد را نسبت به او اعلام کردند.

اسفندماه همین سال ، ماههاى آخر عمر پر برکت امام ، ایشان پیام مهم و تاریخ خود را مبنى بر حفظ اصول و ارزشهاى به دست آمده در ده ساله انقلاب و جنگ تحمیلى صادر کردند؛ و در این پیام توصیه هاى ارزشمندى را به علما و مردم بیان فرمودند. این پیام به منشورروحانیت معرف است .در فروردین سال بعد، (۱۳۶۸) در مسائل داخلى نیز شرایطى به وجود آمد که منجر به برکنارى قائم مقام رهبرى از سوى حضرت امام گردید.

نخستین مجلس خبرگان در تیرماه ۱۳۶۲، آیت الله منتظرى را به عنوان قائم مقام رهبرى برگزید. ایشان از شاگردان برجسته امام خمینى (س ) و از مجتهدانى بود که در دفاع از قیام ۱۵ خرداد و حوادث پس از آن در متن مبارزه ، حضور فعال داشت و به این خاطر نیز زندانهاى طولانى رژیم شاه را همچون آیت الله طالقانى و دیگر روحانیان انقلابى پشت سرنهاده بود.

حضرت امام ، آیت الله منتظرى را به جهت موضعگیریهایش و وجود افراد ناصالح در دفترش ، فاقد پذیرش مسئولیت سنگین و خطیر و مشکل رهبرى مى دانستند. امام از ابتدا مخالف انتخاب مجلس خبرگان بودند، ولى ایشان نمى خواستند در محدوده وظایف قانونى مجلس دخالت نمایند و تا آخرین روزهاى برکنارى ایشان نه تنها مهالفت خویش را ابراز نکردند؛ بلکه با تمام توان به تقویت او و اصلاح نقاط ضعیفش پرداختند و براى کسب تجربه و آماده ساختن وى براى پذیرش مسئولیت خطیرى رهبرى ، بسیار از امور مهم را به وى محول نمودند؛ ولى متاءسفانه مشکل آقاى منتظرى حل نشد.

امام در نامه اى به مجلس و دولت در رابطه با برکنارى آقاى منتظرى فرمودند: وظیفه شرعى اقتضا مى کرد تا تصمیم لازم براى حفظ نظام و اسلام بگیرم . پس با دلى پر خون ، حاصل عمرم را براى مصلحت نظام و اسلام کنار گذاشتم .
امام خود را خدمتگزار مردم مى دانستند و فرموده بودند: من با مردم ایران برادر هستم و خون را خادم و سرباز آنان مى دانم و در اسلام یک چیز حکم مى کند و آن قانون است ؛ و همچنین در پیام معروفشان پیام منشور روحانیت به حوزه هاى علمیه نوشته بودند: خدا مى داند که شخصا براى خود ذره اى مصونیت و حق و امتیاز قائل نیستم ، اگر تخلفى از من هم زند مهیاى مؤ اخذه ام .

پیامها و سخنرانیهاى سالهاى آخر عمر امام ، تفاوتهایى با پیامها و سخنرانیهاى قبلى دارد که خود گویاى دوراندیشى و حس مسئولیت او در قبال عصر بعد از خویش است . پیامهاى گذشته امام ، ناظر بر راهنمایى مردم و مسئولان نسبت به مسائل روز جامعه و موضعگیرى در قبال مسائل گذشته و حال و ترسیم دورنماى آینده ، و بیان وظایف عمومى مسلمانان در قبال مسئولیتهاى آتى به نحو بارزترى نمود دارد. به بیان دیگر، امام خمینى (س ) احساس رفتن داشتند؛ و بر این اساس در سالهاى آخر، سعى ایشان این بود که مجموعه ارزشها و آرمانها و هدفهایى را، که اساس نهضت براى تحقیق آنها پایه ریزى شده بود، یادآورى کرده ، و اولویتهاى نظام جمهورى اسلامى و انقلاب جهانى اسلام را بر اساس این آرمانها و ارزشها ترسیم و بازگو نمایند.

بخش هفتم : رحلت جانگداز
رحلت جانگداز

سالها قبل ، امام خوابى دیدند و این خواب را براى همسرشان تعریف کردند و متذکر شدند: در زمان حیاتم راضى نیستم که براى کسى تعریف کنید. ایشان در خواب دیده بودند که فوت کرده اند و حضرت على (ع ) ایشان را غسل و کفن کردند و بر ایشان نماز خواندند. سپس امام را در قبر گذاشتند و از ایشان پرسیدند: حالا راحت شدید؟ امام فرمودند: در سمت راستم خشتى است که ناراحتم مى کند. در این موقع حضرت على (ع ) دستى به ناحیه راست بدن امام کشیدند و ناراحتى امام برطرف شد.

بیمارى قلبى امام مربوط به ده سال پیش بود. قبل از آن ، امام هر ماه یک تا دو روز فرصت استراحت داشتند. در فروردین سال ۱۳۶۵، حضرت امام به علت انفارکتوس دچار ایست قلبى شدند و در بیمارستان بسترى گردیدند که با آمادگى مرکز درمانى و پزشکان ، ایشان معالجه و بهبودى حاصل شد.

اوایل بیمارى آقا بود که یکى از بستگان ایشان ، آقا مصطفى ، فرزند امام را در خواب دید که به سر یک سفره بلند نشسته و مى گوید: منتظر آقا هستم ، چرا معطلش کرده اید و نمى گذارید بیاید؟
دو هفته قبل از عمل جراحى امام ، یک شب ناراحتى قلبى برایشان رخ داده بود. پزشکان خدمت امام رسیدند. فورا آقا را بسترى کردند و مشغول معالجه شدند. همان طور که آقا استراحت کرده اند، وقتى فشار خونشان را گرفتند، فرمودند: هر چیزى پایانى دارد و این هم پایانش است .

یکى از همراهان امام مى گوید: من گفتم آقا ! این حرفها را نزنید شما ان شاءالله عمر زیادى خواهید کرد. ما همه نگران شده بودیم ؛ ولى باز هم امام فرمودند: دیگر، آخر کار است . این نخستین بارى بود که امام چنین حرفى مى زدند. گویا ما را آماده وفاتشان مى کردند.

یکى از دختران امام مى گوید: آن روز آقا رو به من کردند و گفتند: بگو غذا بیاورند. در ظاهر خودشان هم متوجه این نکته شدند که بر خلاف همیشه غذا را مطالبه کرده اند، فورا گفتند: خیلى ضعف دارم ، حتى قاشق را نمى توانم بلند کنم . با سابقه اخلاقى که فرزندانشان از ایشان داشتند، که به هیچ وجه اهل این نبودند تا اظهار ضعف کنند، متوجه شدند که به طور حتم باید مورد خاصى باشد. به همین دلیل ، فورى آمدند و مساءله را با آقاى دکتر طباطبایى در میان گذاشتند و بعد هم به دکتر عارفى اطلاع دادند.

آقاى دکتر طباطبایى خدمت امام رسید و گفت : ما مى خواهیم از شما آزمایش بگیریم .امام رضایت نداده بودند. مجددا فرداى آن روز اجازه آزمایش از امام گرفتند و ایشان راضى شده بودند. بعد از آزمایش وقتى که زا وضعیت جسمى امام سؤ ال کردند، ایشان فرمودند: شاید سى آزمایش روى من انجام دادند و خیلى مرا اذیت کردند.

البته بطور ضمن این را فرمودند و نشان مى داد که خیلى اذیت شده بودند . در حالى که چند سال پیش که ایشان کسالت پیدا کرده بودند، هیچ شکایتى از کارهاى آقایان پزشکان نمى کردند.
یکى از نوه هاى امام مى گوید: سه روز قبل از عمل ، صبح روز یکشنبه خبردار شدم که امام کسالت دارند و معده شان خونریزى کرده است . با عجله خود را به خانه ایشان رساندم . طبق معمول شاد و سر حال به نظر مى رسیدند و در اتاق قدم مى زدند. دستشان را بوسیدم . گفتند: فاطمه کجاست ؟ دیگر بدون فاطمه اینجا نیایى .منظورشان دختر چهار ساله ام بود هر چه سعى کردم از بیمارى شان بپرسم ، نتوانستم . در واقع نمى توانستم به خودم این جراءت را بدهم .

صبح روز دوشنبه با اعضاى خانواده ناهار را با خوشى و شادى خوردیم . هنوز تصمیم عمل جراحى امام قطعى نبود؛ اما بعداظهر انجام آن حتى شد.
همان شب ، قلبشان کمى ناراحت شده بود. من جراءت نگاه کردن به صورت آقا را نداشتم . پس از آن هم بعضى اوقات ناراحتى قلبى پیدا مى کردند؛ به همین دلیل ما فکر کردیم که مانند دفعه هاى قبل است ؛ اما آن شب با همیشه فرق داشت . طبق معمول خانم را خواستند تا رد خدمتشان باشد. موقع شام بود گفتند: خانم ! من در یک سرازیرى دارم مى روم که دیگر راه برگشت ندارد. این را به شما بگویم که من دیگر دارم مى روم . این چیز مسلمى براى من است ؛ ولى چیزى که از تو مى خواهم این است که در مرگ من هیچ هیاهو نکن . صبر داشته باش ، مى دانم صبر دارى ؛ چون همیشه در زندگى ات صبر داشته اى ؛ ولى این دفعه هم صبر داشته باش .

آن شب هر کارى کردیم که آقا شام بخورند، نخوردند. بالاخره على – پسردایى – را صدا کردیم . فکر کردیم شاید به علت علاقه اى که امام به او دارند، به خاطر او کمى غذا بخورند؛ که موفق هم شدیم و ایشان مقدار خیلى کم غذا خوردند.
امام شب قبل از عملشان ، اصرار داشتند که اگر قرار است عمل فردا صبح انجام شود؛ ایشان شب به بیمارستان نروند و براى انجام عبادات ، آزادى عمل بیشترى داشته باشند؛ که این خواسته به دلیل مصالح پزشکى از جانب پزشکان معالج پذیرفته نشد.

پس از آنکه پزشکان تصمیم خود را مبنى بر بسترى شدن امام در بیمارستان اعلام کردند؛ ایشان در هنگام وداع با اهل منزل خطاب – آنان گفتند: من براى همیشه از نزد شما مى روم و هرگز باز نخواهم گشت . اهل منزل گفتند: شما باز خواهید گشت و سلامتى خود را دوباره خواهید یافت ؛ ولى امام دوباره تکرار کردند: اما این بار مى دانم که بازگشتى در کار نیست ؛ و سپس خطاب به همسر حاج احمد آقا گفتند: به پدرتان که فرد بسیار مؤ من و عالم است ، تلفن بزنید و بگویید برایم دعا کند و از خدا بخواهد مرا بپذیرد و عاقبت مرا ختم به خیر بگرداند.

در راه رفتن به بیمارستان ، احمد آقا را بغل کرد و چندین بار بوسید؛ حالت آن دو چنان بود که انگار نمى خواهند از یکدیگر جدا شوند. هنگامى که از سرازیرى کوچه پایین مى رفتند، گفتند: این سرازیرى که من مى روم ، دیگر بالا نمى آیم . در هنگام رفتن به بیمارستان ، خانم سعى مى کرد که ظاهرش را حفظ کند. صبح همان روز، امام سراغ خانم را گفته بودند. خانم با اینکه به علت درد ستون فقرات در استراحت مطلق به سر مى برد، وقتى صداى آقا را شنید، به بالکن آمد؛ امام که در آن لحظه در حیاط قدم مى زندند، گفته بودند خانم ، قار است فردا مرا عمل کنند؛ و خانم گفته بود: شما که مثل کوه استوارید. من باید بخوابم .

با اینهمه شب که امام را به بیمارستان مى بردند، همینکه ایشان رد شدند، خانم دست به شیون زدند. ساعت ده شب به علت ضعف شدید امام ، به ایشان خون تزریق شد. ساعت یازده که استراحت کرده بودند؛ وضو گرفتند و بعد آن نماز شب مفصل را به جا آوردند که مردم ، فقط یک پنجم آن را از تلویزیون مشاهده کردند. اولین شبى بود که امام نماز شب مى خواندند و چراغ اتاق روشن بود و به همین دلیل توانستند با دوربین مخفى فیلم تهیه کنند.

مى گویند در نماز شبى که امام در بیمارستان خوانده بودند، گریه و زارى مى کردند و مى گفتند: خدایا ! مرا بپذیر.
یکى از اعضاى دفتر امام نقل مى کرد: مدتى به اذان صبح مانده بود که وارد اتاق امام در بیمارستان شدم . ایشان را در حالت عجیبى یافتم . امام آنقدر گریه کرده بودند که تمام چهره منورشان خیس شده بود. هنوز هم اشکهاى مبارکشان چون بارانى جارى بود و چنان با خداى خود راز و نیاز مى کردند که من تحت تاءثیر قرار گرفتم . وقتى متوجه من شدند با حوله اى که بر شانه داشتند، صورت خود را خشک کردند.

ایشان مى گوید: ساعت پنج صبح خدمت ایشان رسیدم و سلام کرده و حالشان را جویا شدم . کلام الله و مفاتیح در کنار تخت امام توجه مرا جلب کرد. وقتى خوب دقیق شدم ، دیدم امام تا پیش از آن مشغول خواندن دعاى عهد بوده اند. ناگهان حالم دگرگون شد؛ ولى با تلاش بسیار بر خود مسلط شدم . در همان لحظه به امام لباس اتاق عمل پوشاندند و ایشان به راه افتادند. دیگر گریه امانم را برید و از حرکت بازماندم و نتوانستم ایشان را تا اتاق عمل همراهى کنم .

ساعت هشت و نیم صبح روز سه شنبه ، امام را عمل کردند، عمل تا ساعت ده و نیم صبح طول کشید. اعضاى خانواده را به بیمارستان دعوت کردند که جریان عمل را در تلویزیون مدار بسته ببینند.
لحظه ها به سنگینى کوهها، سینه حاضران را مى فشرد. آن زمزمه دعا بر زبان و ذکر خدا در دل و اشک بر دیدگان داشتند. بتدریج سران سه قوه وارد شدند، همچنین چند نفر از اعضاى دفتر و حاج احمد آقا و یکى از خواهران نیز حضور داشتند، چشمها بر صفحه تلویزیون دوخته شده بود و اشک ، مجال دیدن را نمى داد. آرامتر از همه ، فرزندان امام بودند که دل شیر را به ارث برده بودند. توان دیدن نبود، تیغ جراحى بود که سینه او را مى شکافت یا خنجرى که جگر عاشقان امام را مى درید. سرانجام فضا از خوشحالى پر شد و عمل بدون عارضه قلبى با موفقیت پایان یافت .

عمل که تمام شد، پزشکان اعلام کردند که آقا حالشان خوب است و به هوش آمده اند. فورى موضوع را به اطلاع همسر ایشان رساندند. همه شاد بودند. عصر همان روز گفتند: هر کس بخواهد، مى تواند خدمت آقا برود.
امام در آن ده روز آخر زندگى شان ، در روزهاى پس از عمل خیلى درد کشیدند. بعضى اوقات مى دیدیم که اشک در چشمانشان است . یک بار همسر امام گفت : آقا ! چه مى خواهید؟ امام پاسخ دادند: مرگ مى خواهم . مثل اینکه آقا تمام عزمشان را جزم کرده بودند که از این دنیا بروند. دیگر طاقت نداشتند. به هر حال رسیدن به حق تعالى است . ایشان خودشان طالب ذوب شدن در خداوند بودند. همانطور که در اسلام ذوب شده بودند.

هر کس خدمت ایشان مى رفت ، اظهار ناراحتى و درد نمى کردند. البته بستگى داشت چگونه از ایشان سؤ ال کنند. اگر مى پرسیدند حالتان چطور است ؟ در جواب مى گفتند: خوب است ، بد نیستم ؛ یا جواب مناسب دیگرى مى دادند؛ ولى اگر مى پرسیدند: درد دارید؟چون اهل دروغ گفتن نبودند، جواب مى دادند: درد دارم .

یکى از پزشکان مى گوید: در موقعى که امام روى تخت عمل جراحى قرار مى گرفتند، یک آرامش کامل روحى در همه سکنات ایشان اعم از حالت ظاهرى و یا ریتم قلبى مشاهده مى شد؛ گویا ایشان مى دانستند که به طرف زمان موعود، که همان وعده دیدار حق و رستگارى و پیوستن به ملکوت اعلاست ، نزدیک مى شوند؛ و در همان زمان در خیال خود حالت درونى امام را به طور مجسم ، مصداق جمله فزت و رب الکعبه حضرت على (ع ) مى دیدم .

پس از عمل جراحى ، ایشان هر روز و در روزهاى آخر چند بار در روز، حاج احمد آقا و بعضى از اعضاى خانواده و بعضى از پزشکان و اعضاى دفتر را احضار مى فرمودند و خصوصى با آنها به صحبت مى پرداختند (احتمالا وصایایى را مطرح مى فرمودند). ( ۳۰۳)
در این مدت کارهاى مربوط به دفتر امام مرتب انجام مى شد و مسئولان مربوطه براى انجام کارهاى دفتر و مهر کردن قبوض به خدمتشان مشرف مى شدند.

یک روز، امام در اواخر عمرشان از عروسشان پرسیدند که على کجاست . به ایشان گفتند: على هم سراغ شما را مى گیرد و مى گوید مى خواهم با آقا بازى کنم و دوست ندارم که خوابیده باشند؛ ولى به او گفتم که صبر کن ، ان شاءالله تا چند روز دیگر مى آیند و مثل همیشه با هم بازى مى کنید.امام در پاسخ فرمودند: چند روز دیگرى نمانده ، به او وعده نده .

عروس امام مى گوید: امام یک بار در مقابل یک گل دیوارى ایستادند و گفتند: هر وقت که من به این گل نگاه مى کنم ، مى گویم این على است که دارد شکفته مى شود. همان جا گل بزرگى هم بالاى دخت بود که پژمرده شده بود و تا حدودى برگهایش ریخته بود. ایشان به آن گل اشاره کردند و گفتند: آن هم خودم هستم که دیگر پژمرده شده ام و دارم مى روم . همیشه بین این دو تناسبى مى بینم . این غنچه ، على است که دارد باز مى شود و آن هم من هستم که سرازیر شده و دارد پژمرده مى شود.

یکى از دختران امام مى گوید: جمعه به دیدن امام آمدم که چندان حلى نداشتند. دکتر گفت : باید مراقب غذاى آقا بودگفتم : من مراقبت غذاى را به عهده مى گیرم پیش از من خواهرم مراقبت از غذاى آقا را به عهده داشت . گفت : آقا باید روزى هفت – هشت بار غذا بخورند؛ ولى هر بار خیلى کم .

روز جمعه مقدارى سوپ درس کردم و سه – چهار قاشق از آن را خوردند. از صبح شنبه آقا اصلا بهوش نبودند. دکتر گفت : بیایید دست آقا را بمالید بعد از مدتى که دست آقا را ماساژ دادم ، چشمشان را باز کردند و به دکتر اشاره کردند که این از اینجا برود. من بیرون رفتم . پشت در اتاق بودم .

صبح روز شنبه به امام صبحانه دادند؛ ولى در پایان صبحانه یکدفعه شروع به سرفه کردند.ساعت هشت صبح بود که حال امام رو به وخامت گذاشت و مرتب مى فرمودند: احساس حرارت در قلبم مى کنم . به همین دلیل ، کیف آب گرم را پر از آب سرد کردند و روى قلب امام گذاشتند.

امام فرمودند: حالا خوب شد. بعد به تجویز دکترها به ایشان آب کمپوت دادند. امام دو – سه جرعه تناول کردند.یکى از نوه هاى امام یم گوید: ساعت نه صبح بود که پیش امام رفتم . سلام و علیک و احوالپرسى کردم . گفتند: شکر، شکر، ساعت یک بعد اظهر قرار بود برایشان غذا ببرم . وقتى به بیمارستان رسیدم ، دیدم درها باز است و دکترها با لباس سبز در تلاش و رفت و آمدند. دایى احمد اشک در چشم داشت و گوشه اى نشسته بود. معلوم بود که دکترها کارى از دستشان بر نمى آمد. چهره امام زیبا و نورانى شده بود. هیچ وقت ندیده بودم که امام اینقدر زیبایى را هرگز ندیده بودم . گویى تمام صفات خدا، تمام کمال و جمالش در صورت امام متجلى شده بود. وقتى به ایشان سلامى کردم ، با چشم فقط اشاره کردند. وقتى دقت کردم در آن لحظه ذکر مى گفتند. فقط نشستم .

گفتم : خدایا ! مى دانم که این آخرین لحظاتى است که یم توانم امام را ببینم ، نمى خواستم ، فرصت را از دست بدهم ، تازه فهمیده بودم که نوه چه کسى بوده ام ، در آن لحظه احساس کردم که قدر و ارزش وجودى را که سالها در کنار داشتم ، نفهمیدم . در اقیانوس غرق بودم و نمى داشتم آب تمام مى شود و به خشکى نزدیک مى شوم . دست امام را گرفتم و چندین بار بوسیدم ؛ ولى از بوسیدن سیر نمى شدم عاقبت دایى آمد و گفت زهرا! بدان که آقا الان به هوش هستند و تو نباید اینطور بکنى آهسته گفتم : دایى ، اجازه بدهید این لحظات آخر، دست امام در دستم باشد. بگذارید دست آقا روى قلبم باشد؛ شاید مرا اندکى تسکین بدهد؛ ولى متاءسفانه حالم بد شد و مرا بیرون بردند. (
صبح ، آقا به دکترها گفته بود: من مى دانم زنده نمى مانم . اگر مرا براى خودم نگه داشته اید، به حال خود بگذارید؛ اما اگر براى مردم است ، هر کارى مى خواهید بکنید.

ساعت حدود ده صبح بود که حال امام بدتر شد؛ ولى به هوش بودند. ایشان بعدازظهر آقایان : آشتیانى و توسلى و انصارى را خواستند و با آقاى آشتیانى در رابطه با حکم دو مساءله شرعى : وضوى قبل از وقت نماز و بلاد کبیر صحبت کردند و تذکراتى دادند. البته کلام امام بسیار سخت قابل فهم بود؛ زیرا هم صداى ایشان خیلى ضعیف بود و هم از پشت ماسک اکسیژن صحبت مى کردند. آقاى آشتیانى مى گفتند: چشم ، چشم !بعد فرمودند: من با شما دیگر کارى ندارم .

روز دوشنبه سیزدهم خرداد (آخرین روز) مراجعه ها به دفتر امام زیاد بود و در عین حال ، مسؤ ولان دفتر قبضها و کارها را براى انجام در روز یکشنبه طبق معمول گذشته آماده کردند؛ ولى قبضها و کارها براى همیشه ماند و دیگر انجام نشد.

ساعت یک ربع به یازده بود که آقا سؤ ال کردند: ساعت چند است ؟ پاسخ دادند، بعد فرمودند: من مى خواهم وضو بگیریم . گفتند: چون وقت زیادى به ظهر مانده است ، یک ساعت استراحت کنید.فرمودند: پس به آقاى انصارى بگویید. ساعت بیست دقیقه به دوازده بیاید که من مى خواهم وضو بگیرم گفتند: چون وقت زیادى به ظهر مانده است ، یک ساعت استراحت کنید.فرمودند: پس به آقاى انصارى خبر دادند و در همان ساعت خدمت امام رسید و امام وضو گرفتند، فرمودند: مى خواهم نماز بخوانم . آقاى انصارى گفتند: آقا مى خواهند نماز نافله بخوانند و فعلا نیازى به مهر نیست .امام پس از خواندن نافله و نماز ظهر و عصر، همچنان به نماز خواندن (همراه با اذان و اقامه ) و ذکر گفتن ادامه دادند.

ساعت حدود یک بعداظهر بود که اهل بیت را خواستند و فرمودند: به اهل بیت بگویید بیایند. براى اولین بار لفظ اهل بیت را درباره خانواده شان به کار مى بردند. همسر و فرزندان و نوه هایشان همه آمدند و دور تخت امام را گرفتند. ایشان بعد از چند کلامى که راجع به مسائل شرعى صحبت کردند، فرمودند: این راه خیلى راه سخت و واقعا مشکلى است ؛ مواظب راه خودتان ، کار خودتان و گفتار خودتان باشید. بعد فرمودند: من دیگر کارى با شما ندارم . چراغ را خاموش کنید و هر کدام مى خواهید بمانید، و هر کدام مى خواهید، بروید. چراغ را خاموش کردند و امام چشمهایشان را روى هم گذاشتند.

حدود ساعت چهار بعداظهر دچار ایست قلبى شدند که با همت پزشکان و با کمک دستگاه تنفس و قلب مصنوعى مشکل برطرف شد. صداى الله اکبر بلند شد، همه خوشحال شدند.
هنگام مغرب ، اعضاى خانواده بالاى سرشان بودند و با توجه به آنکه حساسیت ایشان را مى دانستند، صدایشان کردند و گفتند: آقا وقت نماز است . مثل اینکه یک کوه روى پلکهایشان باشد، با سختى چشمهایشان را باز کردند. خانم هم ایستاده بودند، صدا زدند: آقا! آقا ! منم ، منم آقا چشمهایشان را باز کردند؛ یک نگاه کردند.

امام که از یک و نیم بعداظهر بیهوش شده بودند، نسبت به این صدا عکس العمل نشان دادند. همه حاضران شاهد بودند که ایشان در آن حالت با حرکات دست و ابروها نماز مغرب را به جا آوردند.
یکى از دختران امام مى گوید: ساعت هشت بود که ضربان قلب ایشان یکدفعه به هیجده و بعد به دوازده رسید و رنگشان سفید شد. باز همه ناراحت شدند. من آن ساعت در اتاق نبودم . وقتى رسیدم ، دیدم دکترها روى سینه امام مشت مى زنند که دیگر صداى من بلند شد: چقدر به سینه آقا مشت مى زنید؟ چرا چنین مى کنید؟باز قلب ایشان شروع به کارکرد و خوب شدند.

پزشکان تا ساعت ده و بیست و دو دقیقه شب توانستند امام را زنده نگه دارند. تمام پاسدارهاى بیت یکى یکى آمدند امام را زیارت کردند و رفتند. نگاه کردن به این افراد، دل سنگ را کباب مى کرد. تمام جمعیت و مسئولان ، از کشورى و لشکرى ، مثل مسجدى داخل صحن بیمارستان نشستند. تمام بچه هاى حفاظت بیت آمدند. احمد آقا همه را خبر کرده بود. مى گفت : من باید فردا جواب اینها را بدهم ؛ اگر این کار را نمى کردم در مقابل این حرف آنها که ما ده سال از آقا محافظت کردیم ، باید آقا را در ساعات آخر مى دیدیم ، جوابى نداشتم .

بنابراین ، همه را خبر کردند بیایند آقا را ببینند. منظره دیدار جمعیت ، منظره عجیبى بود، مى دیدم که جمعیت مى آیند آقا را بینند؛ اما… اما به چه وضعى برمى گشتند… نفس از دیوار در مى آمد و از آنها در نمى آمد. شاید دو هزار نفر آمدند تا امام را ببینند؛ ولى شما بگویید نفس از دیوار در مى آمد. شاید دو هزار نفر آمدند تا امام را ببینند؛ ولى شما بگویید نفس از دیوار در مى آمد، در نمى آمد. گویى برگ درختان هم تکان نمى خورد. بچه هاى حفاظت بیت صف به صف مى آمدند، یک نگاه به آقا مى کردند… بعضیها به زانو برمى گشتند، بعضیها به حالت رکوع ، بعضیها اصلا به زمین کشیدن مى شدند، بعضى از شدت ناراحتى دهانشان باز بود، و دهانشان را گرفته بودند که صدایشان بلند نشود. یکباره صداى خود دکترها به فریاد بلند شد. تمام آن سکوت سنگین به فریاد تبدیل شد. همه آنان که در جماران بودند فریاد مى زدند لا اله الله ، لا اله الاالله .

تقریبا ساعت ده – ده و نیم شب بود. یکى از دختران امام مى گوید: من ساعت را نگاه نکردم . داشتم به طرف بیمارستان مى رفتم که دیدم صداى فریاد از بیمارستان بلند است ؛ همینطور دویدم ، دویدم ، دیدم تمام آقایانى که در محوطه بیمارستان بودند، دارند مى دوند، یکى مى دود رو به دیوار، یکى رو به این طرف ، یکى رو به آن طرف ؛ به سالن رسیدم ، دیدم همه دارند مى دوند؛ هر کس به یک طرف مى دود. من اصلا نمى توانستم تصور کنم که چنین اتفاقى افتاده است . اصلا نمى دانم چه کار مى کردم ؛ داشتم مى دویدم . رفتم و به تخت رسیدم ، دیدم مثل اینکه آقا خوابند. آقا خیلى لاغر شده بودند. پزشکان مى گفتند: به خاطر این است که ایشان غذا نمى خورند. ما هم نمى توانیم به ایشان غذا بدهیم . نصف استکان غذا را به اسم دوا به ایشان مى دهیم بدنشان خیلى لاغر شده بود. فقط به خاطر تزریق سرم قدرى روى دستهایشان ورم داشت ؛ ولى خدا شاهد است که آن ساعات دیدم صورت آقا بزرگ شده ، هیکل آقا درشت شده ، سینه آقا پهن شده و قد آقا از تخت بلندتر بود و از دور صورتشان نور مى تابید. من جیغ مى زدم ، خودم را روى جنازه آقا انداختم ، و نمى دانم به چه نحوى بلندم کردند. تخت و دست آقا را ول نمى کردم . آمدند سرم را از دست آقا باز کنند، خواهرم نگذاشت .

عروس امام مى گوید: آن شب على خواب بود. از صداى شیون و گریه از خواب پرید و گفت : چیه ؟ من گفتم : هیچ ، على جان ! دسته آمده است . على بلند شد و گفت : خوب ، پاشو، پاشوپیش آقا برویم . گفتم : نه آقا خواب هستند بغلش کردم ، نمى دانم چه حالى به او دست داد که یکباره گفت : بیا برویم توى آسمان ! برویم توى آسمان ! گفتم : چرا على ؟ ! گفت : آخر آقا رفته اند توى آسمان .

آرى ، امام به آسمان رفته بود، پیش محبوب خود رفته بود، بلکه امام پیش ‍ خدا رفته بود. آخر خود امام در وصیتنامه خود فرموده بودند: با دلى آرام و قلبى مطمئنى و روحى شاد و ضمیرى امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوى جایگاه ابدى سفر مى کنم .

ماه تابان//حسن کشوردوست

۶۵- ابو سعید خرّاز، قدس الله تعالى سرّه‏(نفحات الانس)

از طبقه ثانیه است. نام وى احمد بن عیسى است، و لقب وى خرّاز. و گفته‏اند که وى روزى خرز موزه مى‏ کرد و بازمى‏گشاد. گفتند: «این چیست؟» گفت: «نفس خود را مشغول مى‏کنم، پیش از آنکه مرا مشغول کند.»

وى بغدادى الاصل است، و در محنت صوفیان به مصر شده، و در مکّه مجاور بوده. از ائمه قوم و اجله مشایخ است، یگانه و بى‏نظیر. شاگرد محمد بن منصور طوسى است، و با ذو النّون مصرى و ابو عبید بسرى و سرى سقطى و بشر حافى و غیر ایشان صحبت داشته.

گفته‏ اند وى پیشین کسى است که در علم فنا و بقا سخن گفت.

شیخ الاسلام گفت که: «وى خویشتن را به شاگردى جنید فرا مى‏نمود، اما بار خداى جنید بود.» از یاران و اقران وى است، لیکن مه از وى است. پیش از وى برفته، در سنه ست و ثمانین‏و مأتین، و قیل فى الّتى قبلها، و قیل فی الّتى بعدها. کذا فی تاریخ الامام عبد اللّه الیافعى، رحمه اللّه تعالى. جنید گفته: «لو طالبنا اللّه- تعالى- بحقیقه ما علیه ابو سعید الخرّاز، لهلکنا.» و سئل عن راوى هذه الحکایه عن الجنید: «ایش کان حاله؟» قال: «أقام کذا و کذا سنه یخرز ما فاته الحق بین الخرزتین.»

خراز گوید که: «در اوایل حال ارادت محافظت سرّ و وقت خود مى‏کردم. روزى به بیابانى درآمدم، و مى‏رفتم. از قفاى من آواز چیزى برآمد. دل خود را از التفات به آن، و چشم خود را از نظر به آن نگاه داشتم. به سوى من مى‏آمد تا به من نزدیک شد. دیدم که دو سبع عظیم به دوشهاى من بالا آمدند. من به ایشان نظر نکردم، نه در وقت برآمدن و نه در وقت فروآمدن.»

شیخ الاسلام گفته که: «آن که مى‏گویند که بایزید سید العارفین است، سید عارفین حق است، سبحانه. و اگر از آدمیان مى‏گویى احمد عربى- صلى اللّه علیه و سلّم- و اگر از این طایفه ابو سعید خرّاز.»

مرتعش گوید: «همه خلق وبال‏اند بر خرّاز چون در چیزى از حقایق سخن گوید.»

شیخ الاسلام گفته که: «از مشایخ هیچ کس مه از وى نشناسم در علم توحید. همه بر وى وبال‏اند. هم واسطى، و هم فارس عیسى بغدادى، و غیر ایشان.»

و هم وى گفته که: «دنیا از خرّاز پر بود و نیز به سر مى ‏آمد.»

و هم وى گفته که: «نزدیک است که خرّاز پیغمبر بودى از بزرگى خویش، امام این کار او است.»

و هم وى گفته که: «در بو سعید خراز ریزگکى لنگى درمى‏ بایست، که کسى با او نمى‏تواند رفت. و در واسطى ریزگکى رحمت درمى‏بایست. و در جنید ریزگکى تیزى درمى‏بایست که [وى‏] علمى بود.»

و هم وى گفته که: «خراز غایتى است که فوق او کسى نیست.»

و هم وى گفته که خراز گوید: «اول این کار قبول است که روى فرا مرد کند، و آخر یافت.»

و هم شیخ الإسلام گفته: «توحید و یافت آن است که او جاى بگیرد و دیگران را گسیل‏کند. کسى گفت که: اهل غیب با من گفتند که: شناخت و یافت نه آموختنى است و نه نوشتنى.»

و هم وى گفته: «روزگارى او را مى‏جستم خود را مى‏یافتم، اکنون خود را مى‏جویم او را مى‏یابم. چون بیابى برهى، چون برهى بیابى. کدام بیش بود؟ او داند. چون او پیدا شود تو نباشى، چون تو نباشى او پیدا شود. کدام بیش بود؟ او داند.»

بایزید گوید: «به او نپیوستم تا از خود نگسستم، و از خود نگسستم تا به او نپیوستم، کدام بیش بود؟ او داند.»

شیخ ابو على سیاه گوید که: «ماوراءالنّهریان مى‏گویند: تا نرهى نیابى. و عراقیان مى‏گویند: تا نیابى نرهى. هر دو یکى است، خواه سبوى بر سنگ و خواه سنگ بر سبوى، لیکن من با عراقیانم که سبق از او نیکوتر است.»

ابو سعید خراز گوید: «من ظنّ انّه ببذل المجهود یصل، فمتعنّ. و من ظنّ انّه بغیر بذل المجهود یصل، فمتمنّ.»

شیخ الاسلام گفت که: «وى را به طلب نیابند، اما طالب یابد و تا نیابدش طلب نکند.»

و هم خرّاز گوید: «ریاء العارفین خیر من إخلاص المریدین.»

و هم وى گوید: «تدارک کردن وقت ماضى ضایع کردن وقت باقى است.»

و هم وى گوید: «هرگز به هیچ نعمت از وى شاد نبوده ‏ام.»

و هم وى گوید: «روزى در مسجد حرام نشسته بودم. شخصى از آسمان فرود آمد، پرسید که: صدق و علامت دوستى چیست؟ گفتم: وفادارى. گفت: صدقت، و رفت بر آسمان.»

وقتى خراز در عرفات بود. حاجیان دعا مى‏کردند و مى‏زاریدند. گفت: «مرا آرزو آمد که من هم دعایى کنم. باز گفتم: چه دعا کنم؟ یعنى هیچ چیز نمانده که با من نکرده، باز قصد کردم که دعا کنم. هاتفى آواز داد که: پس از وجود حق دعا مى‏کنى، یعنى پس از یافت‏ ما از ما چیزى خواهى؟»

ابو بکر کتانى به ابو سعید خراز نامه‏اى نوشت که: «تا تو از اینجا برفتى، در میان صوفیان عداوت و نقار پدید آمد و الفت برخاست.» وى جواب نوشت که: «از رشک حق است بر ایشان تا با یکدیگر مؤانست نگیرند.»

ابو الحسن مزیّن گوید که: «روزى که در میان صوفیان نقار نبود، آن روز را به خیر ندارند.» شیخ الاسلام گفت: «نقار نه جنگ‏گرى را گویند. نقار آن است که با یکدیگر گویند که:

کن و مکن! یعنى به آنچه موافق طریقت ایشان باشد امر کنند، و از هر چه موافق آن نباشد نهى کنند تا از عهده حق صحبت بیرون آمده باشند.»

و من الأشعار المنسوبه إلى الخرّاز- قدّس اللّه تعالى سرّه-:

الوجد یطرب من فی الوجد راحته‏ و الوجد عند وجود الحقّ مفقود
قد کان یطربنى وجدی فأذهلنى‏ عن رؤیه الوجد من بالوجد مقصود

شیخ ابو عبد الرّحمن سلمى- رحمه اللّه تعالى- در کتابى که در بیان مبادى ارادت مشایخ و اوایل احوال ایشان جمع کرده است، مى‏گوید که ابو عبد اللّه جلّا گفته است که ابو سعید خراز گفت که: «مرا در حداثت سن جمالى صورى بود. شخصى دعوى محبت من مى‏کرد و ابرام مى‏نمود، و من از وى مى‏گریختم. روزى دلتنگ شدم به بادیه درآمدم. چون مقدارى برفتم، باز نگریستم دیدم که آن شخص از عقب من مى‏آید. چون به من نزدیک شد، گفت: گمان بردى که به این از من برستى؟ با خود گفتم: اللّهم اکفنی شرّه! و نزدیک به من چاهى بود. خود را در آن چاه افکندم. خداى- تعالى- مرا در میانه چاه نگاه داشت. آن شخص بر کناره چاه بنشست و مى‏گریست. گفتم: خداوندا! قادرى بر آن که مرا از این چاه بیرون آرى و از شرّ آن شخص نگاه دارى. دیدم که بادى در من پیچید و از چاه بالا انداخت. آن شخص پیش‏ من آمد و دست و پاى مرا ببوسید، و عذرخواهى کرد و گفت: مرا قبول کن که در خدمت تو باشم! و در ارادت خود چنان شد که مرا بر وى حسد مى‏آمد از بس صدق و اخلاص که از وى مى‏دیدم، و همیشه مصاحب من مى‏بود تا از دنیا برفت.»

نفحات الأنس//عبدالرحمن جامی

۸۷- ۱۵ ذکر شیخ جعفر خلدى، رحمه اللّه علیه(تذکره الأولیاء)‏

آن صاحب همت، آن ثابت امت، آن کوه حلم، آن بحر علم، آن دولت باز ازلى و ابدى، شیخ جعفر خلدى- رحمه اللّه علیه- عالم زمانه بود و در علم طریقت یگانه بود و از کبراء اصحاب جنید بود و از قدماء ایشان، و در انواع علوم متبحر و در اصناف حقایق متعیّن.

و او را کلماتى عالى است، حواله آن با کسى دیگر کرد. وقتى مى‏گفت: «صد و سى و اند دیوان اهل تصوّف نزدیک من است». گفتند از «کتب محمد ترمذى هیچ هست تو را؟». گفت: «نه، که او را از شمار صوفیان ندانم که او آرایش مشایخ بود و مقبول بود».

نقل است که شصت حج بکرده بود. مریدى داشت، او را حمزه علوى گفتند. شبى حمزه قصد کرد که به خانه شیخ برود. شیخ گفت: «امشب اینجا باش» مگر حمزه طعامى به مرغ در تنور خواست نهاد تا فرزندانش بخورند. گفت: «اگر امشب اینجا باشم فردا نماز بامداد اینجا بباید کرد و بباید بود تا نماز بامداد و چاشتگاه با شیخ بگزارم و دیر شود و طفلان گرسنه بمانند و در بند من‏ باشند». پس گفت: «شیخا! بروم». گفت: «امشب اینجا بباش». گفت: «مهمى دارم». گفت: «تو دانى». به خانه آمد و آن طعام به مرغ در تنور نهاد. پس دیگر روز کنیزک را گفت: «آن طعام بیار». کنیزک آن طعام را از تنور برآورد و در راه که مى‏آمد پایش بر سنگ افتاد و تابه بر زمین افتاد و بشکست و طعام بریخت، مرغ بر راهگذر بیفتاد. حمزه گفت: «بازرو. آن مرغ بیار تا بشویم و بکار بریم».

در این بودند که ناگاه سگى از در درآمد و مرغ را ببرد. گفت: «اکنون چون این همه از دست بشد، بارى برخیزم و صحبت شیخ از دست ندهم». و به نزدیک شیخ آمد. شیخ را چون چشم بر او افتاد گفت: «هر که گوشت پاره دل مشایخ گوش ندارد گوشت او به سگ دهند». حمزه پشیمان شد و توبه کرد.

نقل است که یک روز پیغامبر را- علیه السّلام- به خواب دید. گفت: «تصوّف چیست؟». گفت: «ترک دعوى و پنهان داشتن معنى». و از او پرسیدند که: «تصوّف چیست؟». گفت: «حالتى که در او ظاهر شود عین ربوبیّت و مضمحل گردد عین عبودیّت». و گفت: «تصوّف طرح نفس است در عبودیّت و بیرون آمدن از بشریت و نظر کردن به خداى- تعالى- به کلیّت». و از او پرسیدند از تلوین فقر. گفت: «تلوین ایشان تلوینى براى زیادتى [است‏] از بهر آن که هر که را تلوین نبود زیادتى نبود».

و گفت:«چون درویش را بینى که بسى خورد، بدانکه او از سه چیز خالى نبود: یا وقتى که بر او گذشته است و نه در آن وقت چنان بوده است که باید، یا بعد از این خواهد بود چنان که نه بر جاده بود، یا در حال موافقتى ندارد».

او را پرسیدند از توکل، گفت: «توکل آن است که چیزى بود و اگر نبود، دل در دو حالت یکسان بود، بل که اگر نبود طرب در او بود و اگر بود طرب در او نبود. بل که توکل استقامت است با خداى- تعالى- در هر دو حالت». و گفت: «خیر دنیا و آخرت در صبر یک ساعت است». و گفت: «فتوت حقیر داشتن نفس است و بزرگ داشتن حرمت مسلمانان».

و گفت: «عقل آن است که تو را دور کند از مواضع هلاک».و گفت: «بنده خاصّ باش خداى را تا از اغیار نگردى». و گفت: «سعى احرار از بهر نفس خویش نبود بل که براى برادران بود». و گفت: «شریف همت باش، که به همّت شریف به مقام مردان توان رسید نه به مجاهدات». و گفت: «لذت معامله نیابند با لذت نفس، از جهت آن که اهل حقایق خود را دور کرده‏اند از اهل علایق، و قطع کرده‏اند آن علایق که ایشان را قاطع است از حق، پیش از آن که آن علایق بر ایشان راه بریده گرداند». و گفت: «هر که جهد نکند در معرفت خویش قبول نکنند خدمت او». و گفت: «روح صلاح به هر که رسد لازم گیرد مطالبه نفس به صدق در جمله احوال، و هر که روح معرفت به وى رسد او بشناسد موارد و مصادر کارها، و هر که روح مشاهده بدو رسد مکرم گردد به علم لدنّى».

نقل است که او دعایى داشت آزموده، وقتى او را نگینى در دجله افتاد. آن دعا برخواند. حالى نگاه کرد، نگین در میان کتاب بازیافت. شیخ ابو نصر سرّاج گوید: «آن دعا این بود: یا جامع الناس لیوم لا ریب فیه، اجمع ضالّتى». چون وفاتش نزدیک آمد به بغداد بود و خاک او به شونیزیه است، آنجا که سرى سقطى و جنید.

رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

۷۹- ۷ ذکر شیخ ابو الحسن خرقانى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن بحر اندوه، آن راسخ‏تر از کوه، آن آفتاب الهى، آن آسمان نامتناهى، آن اعجوبه ربّانى، آن قطب وقت، ابو الحسن خرقانى- رحمه اللّه علیه- سلطان سلاطین مشایخ بود و قطب اوتاد و ابدال عالم، و پادشاه اهل طریقت و حقیقت، و متمکّن کوه صفت و متعیّن معرفت. دایم به دل در حضور و مشاهده، و به تن در خضوع ریاضت و مجاهده بود، و صاحب اسرار حقایق و عالى‏همّت و بزرگ مرتبه. و در حضرت آشنایى عظیم داشت، و در گستاخى کرّوفرّى داشت که صفت نتوان کرد.

نقل است که شیخ بایزید هر سال یک نوبت به زیارت دهستان شدى. به سر ریگ- که آنجا قبور شهدا است- چون بر خرقان گذر کردى باستادى و نفس برکشیدى.

مریدان از وى سؤال کردند که «شیخا ما هیچ بوى نمى ‏شنویم». گفت: «آرى که از این دیه دزدان بوى مردى مى‏شنوم، مردى بود نام او على و کنیت او ابو الحسن، به سه درجه از من پیش بود. بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند».

نقل است که شیخ در ابتدا دوازده سال در خرقان نماز خفتن به جماعت بکردى و روى به خاک بایزید نهادى و به بسطام آمدى و باستادى و گفتى: «بار خدایا! از آن خلعت که بایزید را داده‏اى، ابو الحسن را بویى ده». و آنگاه بازگشتى وقت صبح را به خرقان بازآمدى و نماز بامداد به جماعت به خرقان دریافتى بر طهارت نماز خفتن.

نقل است که وقتى دزدى به سر بازمى‏شده بود، تا پى او نتوانند دیدن و نتوانند برد. شیخ گفته بود: «من در طلب این حدیث کم از دزدى نتوانم بود». تا بعد از آن از خاک بایزید به سر بازمى‏شده بود و پشت بر خاک او نمى‏کرد، تا بعد از دوازده سال از تربت آواز آمد که: «اى ابو الحسن! گاه آن آمد که بنشینى». شیخ گفت: «اى بایزید! همى همّتى بازدار، که مردى امّى‏ام و از شریعت چیزى نمى‏دانم و قرآن نیاموخته‏ام». آوازى آمد: «اى ابو الحسن! آنچه مرا داده‏اند از برکات تو بود». گفت: «تو به صد و سى و اند سال پیش از من بودى». گفت: «بلى و لیکن چون به خرقان گذر کردمى، نورى دیدمى که از خرقان به آسمان بر مى‏شدى و سى سال بود تا به خداوند به حاجتى درمانده بودم، به سرّم ندا کردند که: اى بایزید! به حرمت آن نور را به شفیع آر تا حاجت برآید. گفتم:خداوندا! آن نور کى است و کجا است؟ هاتفى آواز داد، که: آن نور بنده خاصّ است و او را ابو الحسن گویند. آن نور را شفیع آر تا حاجت تو برآید. شیخ گفت: چون به خرقان رسیدم در بیست و چهارم روز جمله قرآن بیاموختم». و به روایتى دیگر است که:«بایزید گفت: فاتحه آغاز کن، چون به خرقان رسیدم، قرآن ختم کردم».

نقل است که باغکى داشت. یک‏بار بیل فروبرد، نقره برآمد، دوم بار فروبرد، زر برآمد، سوم بار فروبرد مروارید و جواهر برآمد. ابو الحسن گفت: «خداوندا! ابو الحسن بدین فریفته نگردد. من به دنیا از چون تو خداوندى برنگردم». و گاه بودى که گاو مى‏بستى چون وقت نماز درآمدى شیخ در نماز شدى و گاو همچنان شیار مى‏کردى تا وقتى که شیخ بازآمدى.

نقل است که عمر بو العبّاسان شیخ را گفت: «بیا تا هر دو دست یکدیگر گیریم و از زیر این درخت بجهیم»- و آن درختى بود که هزار گوسفند در سایه او بخفتى- شیخ گفت: «بیا تا هر دو دست لطف حق گیریم و بالاى هر دو عالم بجهیم که نه به بهشت التفات کنیم و نه به دوزخ».

روزى شیخ المشایخ پیش آمد، طاسى پرآب پیش شیخ نهاده بود. شیخ المشایخ دست در آب کرد و ماهى زنده بیرون آورد. شیخ ابو الحسن گفت: «از آب ماهى نمودن سهل است، از آب آتش باید نمودن» شیخ المشایخ گفت: «بیا تا بدین تنور فروشویم تا زنده، کى برآید؟» شیخ گفت: «یا عبد اللّه بیا تا به نیستى خود فروشویم تا به هستى او که برآید؟». شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.

نقل است که شیخ المشایخ گفت سى سال است که از بیم شیخ ابو الحسن نخفته‏ام و در هر قدم که پادر نهادم، قدم او در پیش دیده‏ام تا به جایى که دو سال است تا مى‏خواهم در بسطام پیش از او به خاک بایزید رسم، نمى‏توانم. که او از خرقان سه فرسنگ آمده است و پیش از من آنجا رسیده». مگر روزى در اثناى سخن شیخ گفته است: «هر که طالب این حدیث است قبله جمله این است». و اشارت به انگشت کالوج کرد- چهار انگشت بگرفته و یکى بگشوده- آن سخن با شیخ المشایخ مگر بگفته بودند.

او از سر غیرت بگفته است که: «چون قبله دیگر پدید آمد، ما این قبله را، راه فروببندیم». بعد از آن راه حج بسته آمد که در آن سال هر که رفت سببى افتاد که بعضى هلاک شدند و بعضى را بزدند و بعضى نرسیدند، تا دیگر سال درویشى شیخ المشایخ را گفت: «خلق را از خانه خدا بازداشتن چه معنى دارد؟». تا شیخ المشایخ اشارتى کرد تا راه گشاده شد. بعد از آن درویشى گفت: «این بر چه نهیم؟ که آن همه خلق هلاک شدند».

گفت: «آرى، جایى که پیلان را پهلو به هم بسایند سارخکى چند فروشوند، باکى نبود».

نقل است که وقتى جماعتى به سفرى همى‏شدند. بدو گفتند: «شیخا! راه خایف است، ما را دعائى بیاموز تا اگر بلایى پدید آید آن دفع شود». شیخ گفت: «چون بلاء روى به شما نهد از ابو الحسن یاد کنید». قوم را آن سخن خوش نیامد. آخر چون برفتند راهزنان پیش آمدند و قصد ایشان کردند. یک‏تن از ایشان در حال از شیخ یاد کرد و از چشم ایشان ناپدید شد. عیّاران فریاد گرفتند که: «اینجا مردى بود، کجا شد؟ او را نمى‏بینیم و نه بار و ستور او را». تا بدان سبب بدو و قماش او هیچ آفت نرسید و دیگران برهنه و مال برده بماندند. چون مرد را بدیدند به سلامت، به تعجب بماندند تا او گفت سبب چه بود. چون پیش شیخ بازآمدند، بپرسیدند که: «براى اللّه را آن سرّ چیست؟ که ما همه خداى را خواندیم کار ما برنیامد، و این یک‏تن تو را خواند، از چشم ایشان ناپدید شد». شیخ گفت: «شما که حق را خواندید به مجاز خواندید، و ابو الحسن به حقیقت.

شما بو الحسن را یاد کنید، بو الحسن براى شما خداى را یاد کند، کار شما برآید؛ که اگر به مجاز و عادت‏ خداى را یاد کنید سود ندارد».

نقل است که مریدى از شیخ درخواست کرد که: «مرا دستورى ده تا به کوه لبنان شوم و قطب عالم را بینم». شیخ دستورى داد. چون به لبنان رسید، جمعى دید نشسته روى به قبله و جنازه‏یى در پیش، و نماز نمى‏کردند. مرید پرسید که: «چرا بر جنازه نماز نمى‏کنید؟». گفتند: «تا قطب عالم بیاید، که روزى پنج بار قطب اینجا امامت کند». مرید شاد شد. یک زمان بود، همه از جاى بجستند. گفت: «شیخ را دیدم که در پیش استاد و نماز بکرد و مرا دهشت افتاد. چون به خود بازآمدم مرده را دفن کردند. شیخ برفت.

گفتم: این شخص که بود؟ گفتند: ابو الحسن خرقانى. گفتم: کى بازآید؟ گفتند: به وقت نماز دیگر. من زارى کردم که: من مرید اویم و چنین سخن گفته‏ام. شفیع شوید تا مرا به خرقان برد که مدتى شد تا در سفرم. پس چون وقت نماز دیگر درآمد، دیگرباره شیخ را دیدم، در پیش شد. چون سلام بداد من دست بدو در زدم و مرا دهشت افتاد و چون به خود بازآمدم خود را بر سر چهار سوى رى دیدم؛ روى به خرقان آوردم. چون نظر شیخ بر من افتاد، گفت: شرط آن است که آنچه دیدى اظهار نکنى، که من از خداى درخواست کرده‏ام تا بدین جهان و بدان جهان مرا از خلق بازپوشاند، و از آفریده مرا هیچ‏کس ندید مگر زنده‏اى و آن بایزید بود».

نقل است که امامى به سماع احادیث مى‏شد به عراق. شیخ گفت: «اینجا کس نیست که اسنادش عالى‏تر است؟». گفت: «نه همانا». شیخ گفت: «مردى امّى‏ام، هر چه حق- تعالى- مرا داد منّت ننهاد و علم خود مرا داد منت نهاد». گفت: «اى شیخ تو سماع از که دارى؟». گفت: «از رسول، علیه السلام». مرد را این سخن مقبول نیامد. شبانه به خواب دید مهتر را- صلى اللّه علیه- که گفت: «جوانمردان راست گویند». دیگر روز بیامد و سخن آغاز کرد به حدیث خواندن. جایى بودى که شیخ گفتى: «این حدیث پیغامبر نیست». گفتى: «به چه دانستى؟». شیخ گفت: «چون تو حدیث آغاز کردى دو چشم من بر ابروى پیغامبر بود- علیه السلام- چون ابرو درکشیدى، مرا معلوم شدى که از این حدیث تبرّا مى‏کند».

عبد اللّه انصارى‏ گوید که: «مرا بند بر پاى نهادند و به بلخ مى‏بردند. در همه راه با خود اندیشه همى‏کردم که: به همه حال بر این پاى من ترک ادبى رفته است. چون در میان شهر رسیدم گفتند: مردمان سنگ بر بام آورده ‏اند تا در تو اندازند. اندر این ساعت مرا کشف افتاد که: روزى سجاده شیخ باز مى‏انداختم سر پاى من بدانجا بازآمد، در حال دیدم که دستهاى ایشان همچنان بماند و سنگ نتوانستند انداخت».

نقل است که چون شیخ بوسعید بر شیخ رسید، قرصى چند جوین بود معدود که زن پخته بود، شیخ او را گفت: «ایزارى بر زبر این قرصها انداز و چندان که مى‏خواهى بیرون مى‏گیر و ایزار برمگیر». زن چنان کرد. نقل است که چون خلق بسیار گرد آمدند، قرص چندان که خادم همى‏آورد دیگر باقى بود، تا یک‏بار ایزار برداشتند، قرصى نماند.

شیخ گفت: «خطا کردى، اگر ایزار برنگرفتى همچنان تا قیامت قرص از آن زیر بیرون مى‏آوردندى». چون از نان خوردن فارغ شدند، شیخ بو سعید گفت: «دستورى بود تا چیزى برگویند؟». شیخ گفت: «ما را پرواى سماع نیست، لیکن بر موافقت تو بشنویم».

به دست بر بالشى مى‏زدند و بیتى برگفتند، و شیخ در همه عمر خویش همین نوبت به سماع نشسته بود. مریدى بود شیخ را ابو بکر خرقى گفتندى و مریدى دیگر. در این هر دو چندان سماع اثر کرد که رگ شقیقه هر دو برخاست و سرخى روان شد. بوسعید سر برآورد و گفت: «اى شیخ وقت است که برخیزى». شیخ برخاست و سه بار آستین بجنبانید و هفت بار قدم بر زمین زد. جمله دیوارهاى خانقاه در موافقت او در جنبش درآمدند. بوسعید گفت: «باش که بناها خراب شوند». پس گفت: «به عزت اللّه که آسمان و زمین موافقت تو را در رقص‏اند». چنین نقل کرده‏اند که در آن حوالى چهل روز طفلان شیر فرا نستدند.

نقل است که شیخ بو سعید گفت: «شبلى و اصحاب وى در سایه طوبى موافقت کردند و من گوشه مرقّع شبلى دیدم در آن ساعت که در وجد بود و طواف همى‏کرد».

پس شیخ گفت: «اى بوسعید! سماع کسى را مسلّم بود که از زبر تا عرش‏ گشاده بیند و از زیر تا تحت الثّرى». پس اصحاب را گفت: «اگر از شما پرسند که: رقص چرا مى ‏کنید؟بگویید بر موافقت آن کسان برخاسته‏ایم که ایشان چنین باشند و این کمترین پایه است در این باب».

نقل است که شیخ بو سعید و شیخ ابو الحسن خواستند که بسط آن یک بدین آید و قبض این یک بدان شود. یکدیگر را در برگرفتند، هر دو صفت نقل افتاد. شیخ بو سعید آن شب تا روز سر به زانو نهاده بود و مى‏گفت و مى‏گریست و شیخ ابو الحسن همه شب نعره همى‏زد و رقص همى‏کرد. چون روز شد، شیخ ابو الحسن بازآمد و گفت:«اى شیخ اندوه به من بازده که ما را با آن اندوه خود خوش‏تر است». تا دیگر بار نقل افتاد. پس بو سعید را گفت: «فردا به قیامت درمیا، که تو همه لطفى، تاب نیارى. تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم، آنگاه تو درآى». پس گفت: «خدا کافرى را آن قوّت داده بود که چهار فرسنگ کوهى بریده بود و مى‏شد تا بر سر لشکر موسى زند، چه عجب اگر مؤمنى را آن قوّت بدهد که فزع قیامت بنشاند؟». پس شیخ بو سعید بازگشت و سنگى بود بر درگاه، محاسن در آنجا مالید. شیخ بو الحسن از بهر احترام او را فرمود تا آن سنگ را برکندند و به محراب بازآوردند. پس چون شب درآمد بامداد آن سنگ باز به جاى خود آمده بود. دیگرباره به محراب بازبردند. دیگر شب همچنان به درگاه بازآمده بود. همچنین تا سه بار. بو الحسن گفت: «اکنون همچنان بر درگاه بگذارید که شیخ ابو سعید لطف بسى مى‏ کند».

پس بفرمود تا راه از آنجا برانداختند و درى دیگر بگشادند. پس شیخ بو الحسن چون به وداع او آمد، گفت: «من تو را به ولایت عهد خویش برگزیدم که سى سال بود که از حق مى‏خواستم کسى را تا سخنى چند از آنچه در دل دارم با او گویم که کسى محرم نمى‏یافتم که بدو بگویم، چنان که او واشنود، تا که تو را فرستادند». لاجرم شیخ بو سعید آنجا سخن نگفته است زیادتى. گفتند: «چرا آنجا سخن نگفتى؟». گفت: «ما را به استماع فرستاده بودند». پس گفت: «از یک بحر یک عبارت کننده بس».

و گفت: «من‏ خشت پخته بودم چون به خرقان رسیدم، گوهر بازگشتم».

نقل است که شیخ بوسعید گفت بر منبر- و پسر شیخ بو الحسن آنجا حاضر بود- که: «کسانى که از خود نجات یافتند و پاک از خود بیرون آمدند، از عهد نبوّت الى یومنا هذا، به عقدى رسیدند و اگر خواهید جمله برشمرم. و اگر کس از خود پاک شد، پدر این خواجه است». و اشارت به پسر بو الحسن کرد. و استاد ابو القاسم قشیرى گفت: «چون به ولایت خرقان درآمدم، فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر، تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم».

نقل است که بوعلى سینا به آوازه شیخ عزم خرقان کرد. چون به وثاق شیخ آمد شیخ به هیزم رفته بود. پرسید که: «شیخ کجاست؟». زنش گفت: «آن زندیق کذاب را چه مى‏کنى؟». همچنین بسیار جفا گفت شیخ را. که زنش منکر او بودى، حالش چه بودى! بوعلى عزم صحرا کرد تا شیخ را بیند، شیخ را دید که همى‏آمد و خروارى درمنه بر شیرى نهاده. بوعلى از دست برفت. گفت: «شیخا این چه حالت است؟». گفت: «آرى تا ما بار چنان گرگى نکشیم- یعنى زن- شیرى چنین بار ما نکشد». پس به وثاق بازآمد.

بوعلى بنشست و سخن آغاز کرد و بسى گفت. شیخ پاره‏یى گل در آب کرده بود تا دیوارى عمارت کند. دلش بگرفت. برخاست و گفت: «مرا معذور دار که این دیوار را عمارت مى‏باید کرد و بر سر دیوار شد. ناگاه تبر از دستش بیفتاد. بوعلى برخاست تا آن تبر به دستش بازدهد. پیش از آن که بوعلى آنجا رسد آن تبر برخاست و به دست شیخ باز شد. بوعلى یک‏بارگى اینجا از دست برفت، و تصدیقى عظیم بدین حدیثش پدید آمد تا بعد از آن، طریقت به فلسفه کشید چنانکه معلوم هست.

نقل است که عضد الدوله را که وزیر بود در بغداد درد شکم برخاست. جمله اطبّا را جمع کردند، در آن عاجز ماندند، تا آخر نعلین شیخ به شکم او فرونیاوردند، حق تعالى شفا نداد.

نقل است که مردى آمد و گفت: «خواهم که خرقه پوشم». شیخ گفت: «ما را مسئله‏یى است، اگر آن را جواب دهى شایسته خرقه باشى». گفت: «اگر مرد چادر زنى در سر گیرد زن شود؟». گفت: «نه». گفت: «اگر زنى جامه مردى هم درپوشد، هرگز مرد شود؟». گفت: «نه». گفت: «تو نیز اگر در این راه مرد نه‏اى، بدین مرقّع پوشیدن مرد نگردى».

نقل است که شخصى بر شیخ آمد و گفت: «دستورى ده تا خلق را به خدا دعوت کنم». گفت: «زنهار تا به خویشتن دعوت نکنى». گفت: «شیخا خلق را به خویشتن دعوت توان کرد؟». گفت: «آرى که کسى دیگر دعوت کند و تو را ناخوش آید نشان آن باشد که دعوت به خویشتن کرده باشى».

نقل است که وقتى سلطان محمود وعده داده بود ایاز را: «خلعت خویش را در تو خواهم پوشیدن و تیغ برهنه بالاى سر تو به رسم غلامان من خواهم داشت». چون محمود به زیارت شیخ آمد، رسول فرستاد که شیخ را بگویید که: «سلطان براى تو از غزنین بدینجا آمد، تو نیز براى او از خانقاه به خیمه او درآى». و رسول را گفت: «اگر نیاید این آیت برخوانید: قوله تعالى: أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ‏». رسول پیغام بگزارد. شیخ گفت: «مرا معذور دارید». این آیت بر او خواندند.

شیخ گفت: «محمود را بگویید که چنان در اطیعوا اللّه مستغرقم که در اطیعوا الرّسول خجالتها دارم، تا به اولى الامر چه رسد». رسول بیامد و به محمود بازگفت. محمود را رقّت آمد و گفت: «برخیزید، که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم». پس جامه خویش را به ایاز داد و [او] درپوشید، و ده کنیزک را جامه غلامان در بر کرد، و خود به سلاح دارى ایاز پیش و پس مى‏آمد امتحان را. رو به صومعه شیخ نهاد. چون از در صومعه درآمد و سلام کرد، شیخ جواب داد اما برپانخاست. پس روى به محمود کرد و در ایاز ننگرید. محمود گفت: «برپاى‏نخاستى سلطان را؟ و این همه دام بود». شیخ گفت: «دام است اما مرغش تو نه‏اى». پس دست محمود بگرفت و گفت: «فرا پیش آى، چون تو را فرا پیش داشته‏اند». محمود گفت: «سخنى بگو». گفت: «این نامحرمان را بیرون فرست».

محمود اشارت کرد تا نامحرمان همه بیرون رفتند. محمود گفت: «مرا از بایزید حکایتى برگو». شیخ گفت «بایزید چنین گفته است که: هر که مرا دید از رقم شقاوت ایمن شد».

محمود گفت: «از قدم‏ پیغامبر زیادت است و بو جهل و بو لهب و چندان منکران او را همى‏دیدند و از اهل شقاوت‏اند». شیخ گفت محمود را که: «ادب نگه دار و تصرف در ولایت خویش کن، که مصطفى را- علیه السلام- ندید جز چهار یار او و صحابه او و دلیل بر این چیست؟ قوله- تعالى- وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ‏». محمود را این سخن خوش آمد. گفت: «مرا پندى ده». گفت: «چهار چیز نگه دار: اول پرهیز از مناهى، و نماز به جماعت، و سخاوت، و شفقت بر خلق خدا». محمود گفت: «مرا دعائى بکن». گفت: «خود در این گه دعا مى‏کنم: اللّهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات».

گفت:«دعاء خاص بگو». گفت: «اى محمود عاقبتت محمود باد». پس محمود بدره‏یى زر پیش شیخ نهاد. شیخ قرص جوین پیش نهاد. گفت: «بخور». محمود همى‏خاوید و در گلوش مى‏گرفت. شیخ گفت: «مگر حلقت مى‏گیرد؟». گفت: «آرى». گفت: «مى‏خواهى که ما را، این بدره زر تو گلوى ما بگیرد؟ برگیر که این را سه طلاق داده‏ایم». محمود گفت: «در چیزى کن البته». گفت: «نکنم». گفت: «پس مرا از آن خود یادگارى بده».

شیخ پیراهن عودى از آن خود بدو داد. محمود چون بازهمى‏گشت گفت: «شیخا خوش صومعه‏یى دارى». گفت: «آن همه دارى، این نیز همى‏بایدت؟». پس در وقت رفتن شیخ او را برپاخاست. محمود گفت: «اول که آمدم التفات نکردى، اکنون برپاى مى ‏خیزى؟

این همه کرامت چیست؟ و آن چه بود؟». شیخ گفت: «اول در رعونت پادشاهى و امتحان درآمدى، و به آخر در انکسار و درویشى مى‏روى، که آفتاب دولت درویشى بر تو تافته است. اول براى پادشاهى تو برنخاستم. اکنون براى درویشى برمى‏خیزم». پس سلطان برفت به غزا در آن وقت، به سومنات شد. بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد. ناگاه از اسب فرودآمد و به گوشه‏یى شد و روى به خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت: «الهى! به حق آبروى خداوند این خرقه که ما را بر این کفّار ظفر دهى، که هر چه از غنیمت بگیرم به درویشان دهم». ناگاه از جانب کفّار غبارى و ظلمتى پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و مى ‏کشتند و متفرّق مى ‏شدند، تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب، محمود به خواب دید که شیخ مى‏گفت: «اى محمود آبروى خرقه ما بردى بر درگاه حق، که اگر در آن ساعت درخواستى، جمله کفّار را اسلام روزى کردى».

نقل است که شیخ یک شب گفت: «امشب در فلان بیابان راه مى‏زنند و چندین کس را مجروح گردانیدند». و از آن حال پرسیدند، راست همچنان بود. و اى عجب! همین شب سر پسر شیخ بریدند و در آستانه او نهادند و شیخ هیچ خبر نداشت. زنش که منکر او بود، مى‏گفت: «چه گویى کسى را که از چندین فرسنگ خبر بازمى‏دهد و خبرش نباشد که سر پسر بریده باشند و در آستانه نهاده؟». شیخ گفت: «آرى، آن وقت که ما آن مى‏دیدیم، پرده برداشته بود و این وقت که پسر را مى‏کشتند، پرده فروگذاشته بودند». پس مادر سر پسر را بدید، گیسو ببرید و بر آن سر نهاد و نوحه آغاز کرد. شیخ نیز پاره‏یى از محاسن ببرید و بر آن سر نهاد. گفت: «این کار هر دو پاشیده‏ایم ما را هر دو افتاده است. تو گیسو بریدى، من نیز ریش ببریدم».

نقل است که وقتى شیخ در صومعه نشسته بود با چهل درویش، و هفت روز بود که هیچ طعام نخورده بودند. یکى بر در صومعه آمد با خروارى آرد و گوسفندى و گفت:«این صوفیان را آورده ‏ام». چون شیخ بشنود گفت: «از شما هر که نسبت به تصوّف درست مى‏تواند کرد بستاند. من بارى زهره ندارم که لاف تصوّف زنم». همه دم در کشیدند، تا مرد آن آرد و آن گوسفند بازگردانید.

نقل است که شیخ گفت: «دو برادر بودند و مادرى، هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدى و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود. آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود. برادر را گفت: امشب نیز خدمت خداوند به من ایثار کن. چنان کرد. آن شب به خدمت خداوند سر به سجده نهاد. در خواب دید که آوازى آمد که: برادر تو را بیامرزیدیم و تو را بدو بخشیدیم. او گفت: آخر من به خدمت خداى مشغول بودم و او به خدمت مادر، مرا در کار او مى‏کنید؟ گفتند: زیرا که آنچه تو مى‏ کنى ما از آن بى‏نیازیم، و لیکن مادرت از آن بى‏نیاز نیست که برادرت خدمت کند».

نقل است که چهل سال شیخ سر بر بالین ننهاد. همچنین در این مدت نماز بامداد بر وضوى نماز خفتن کرد. روزى ناگاه بالشى خواست. اصحاب شاد گشتند. گفتند:«شیخا چه افتاد؟». گفت: «بو الحسن استغنا و بى‏نیازى خداى- تعالى- امشب بدید و مصطفى گفته است- صلّى اللّه علیه و سلّم- که هر که دو رکعت نماز بکند و هیچ اندیشه دنیا بر خاطرش نگذرد، در همه گناه از وى بریزد چنان که آن روز که از مادر زاده بود».

احمد حنبل به حکم این حدیث این نماز بگزارد که هیچ اندیشه دنیا بر او گذر نکرد، و چون سلام داد پسر را بشارت داد که: «آن نماز بگزاردم چنان که اندیشه دنیا در نیامد».

مگر این حکایت شیخ را بگفتند. شیخ گفت: «این بو الحسن که در این کلاته نشسته است سى سال است تا به دون حق یک اندیشه بر خاطر او گذر نکرده است».

نقل است که روزى مرقّع‏پوشى از هوا درآمد، پیش شیخ پا بر زمین مى‏زد و مى‏گفت: «جنید وقتم و شبلى وقتم، و بایزید وقتم». شیخ برپاخاست و پا به زمین زد و گفت: «مصطفى وقتم و خداى وقتم»- و معنى همان است که در انا الحقّ حسین منصور شرح دادم که محو بود، و گویند که عیب بر اولیاء نرود از خلاف سنت، چنان که گفت:- علیه السلام- انّى لاجد نفس الرّحمن من قبل الیمن.

نقل است که روزى در حالت انبساط کلماتى مى‏گفت: به سرّش ندا آمد که:«بو الحسنا! نمى‏ترسى از خلق؟». گفت: «الهى برادرى داشتم، او از مرگ همى‏ترسیدى، اما من نترسم». گفت: «شب نخستین از منکر و نکیر ترسى؟». گفت: «اشتر که چهار دندان شود از آواز جرس نترسد». گفت: «از قیامت و صعوبات او ترسى؟».

گفت:«مى ‏اندیشم که فردا چون مرا از خاک برآرى و خلق را در عرصات حاضر کنى، من در آن موقف پیراهن بو الحسنى خود از سر برکشم و در دریاى وحدانیّت غوطه خورم تا همه واحد بود و بو الحسن نماند، موکّل خوف و مبشّر رجا بر من بازننشیند».

نقل است که شبى نماز همى‏کرد، آوازى شنود که: «هان بو الحسنو! خواهى که آنچه از تو مى‏ دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟». شیخ گفت: «اى بار خداى! خواهى تا آنچه از رحمت تو مى‏دانم و از کرم تو مى‏بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ‏کس سجودت نکند؟». آواز آمد: «نه از تو نه از من». و یک‏بار مى‏گفت: «الهى ملک‏الموت را به من مفرست، که من جان به وى ندهم که نه از او ستده‏ام تا باز بدو دهم، من جان از تو ستده‏ام و جز تو به کسى ندهم».

و گفت: «سر به نیستى خود فروبردم چنان که هرگز وادید نیایم، تا سر به هستى تو برآرم چنان که به تو به یک‏ذرّه بدانم». و گفت: «در سرّم ندا آمد که: ایمان چیست؟

گفتم: خداوندا! آن ایمان که دادى، مرا تمام است». و گفت: «ندا آمد که تو مایى و ما تو ما مى‏گوییم: نه! تو خداوندى و ما بنده عاجز؟». و گفت: «از حضرت خطاب مى ‏آمد که:

مترس که ما تو را از خلق نخواسته‏ایم». و گفت: «خداى- عزّ و جلّ- از خلق نشان بندگى خواست و از من نشان خداوندى». و گفت: «چون به گرد عرش رسیدم، صف‏صف ملائکه پیش‏باز مى‏آمدند و مباهات مى‏کردند که: ما کرّوبیانیم و معصومانیم. من گفتم: ما هواللّهیانیم. ایشان همه خجل گشتند و مشایخ شاد شدند به جواب دادن من ایشان را». و گفت: «خداوند- تعالى- در فکرت به من بازگشاد که تو را از شیطان بازخریده‏ام، به چیزى که آن را صفت نبود، پس بدانکه او را چون دارى».

و گفت: «همه چیزها را غایت بدانم الّا سه چیز را هرگز غایت ندانستم: غایت کید نفس ندانستم و غایت درجات مصطفى- علیه السلام- و غایت معرفت».

و گفت:«مرا چون پاره خاک جمع کردند. پس بادى به انبوه درآمد و هفت آسمان و زمین از من پر کرد و من خود ناپدید». و گفت: «خداوند ما را قدمى داد که به یک‏قدم از عرش تا به ثرى شدیم و از ثرى به عرش بازآمدیم. پس بدانستیم که هیچ جاى نرفته‏ایم. خداوند ندا کرد که: آن‏کس را که قدم چنین بود او کجا رسیده باشد؟ من نیز گفتم: دراز سفرا که ماییم و کوتاه سفرا که ماییم! چند همى‏گردم از پس خویش؟».

و گفت: «چهار هزار کلام از خدا بشنودم که اگر به ده‏ هزار فرا رسیدى نهایت نبودى که چه پدید آمدى». و گفت: «چنان قادر بودم که اگر پلاس سیه خواستم که دیبایى رومى گردد چنان گردید.سپاس خداى را- تعالى و تقدّس- همچنان است. یعنى دل از دنیا و آخرت ببرم و به خدا بازبرم». و گفت: «آن‏کس که از او چندان راه بود به خدا که از زمین تا آسمان، و از آسمان تا به عرش. و از عرش تا به قاب قوسین، و از قاب قوسین تا به مقام نور، نیک مرد نبود اگر خویشتن را چند پشه‏یى فرانماید». و گفت: «وامى‏ام نیک به آلاء حق»- یعنى همگى من آنچه هست در حقّ محو است به حقیقت و آنچه مانده است خیال است و گفت: «اگر آنچه در دل من است قطره‏یى بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح، علیه السلام». و گفت: «آنگاه نیز که من از شما بشده باشم و در پس کوه قاف، یکى را از پسران من ملک‏ الموت آمده باشد و جان مى‏گیرد و با وى سختى مى ‏کند، من دست از گور برکنم و لطف خداى بر لب و دندان او بریزم». و گفت: «چیزى از آن خداى در من همى‏کردند، من نیز روى به خدا باز کردم و گفتم: الهى اگر مرا چیزى دهى، چنان ده که از گاه آدم تا به قیامت بر لب هیچ‏کس از تو نگشته بود، گو من بازمانده هیچ‏کس نتوانم خورد».

و گفت: «هر نیکویى که از عهد آدم- علیه السلام- تا این ساعت و ازین ساعت تا به قیامت با پیرى کرد، تنها با پیر شما کرد و هر نیکویى که با پیران و مریدان کرد تنها با شما کرد». و گفت: «هر شب آرام نگیرم نماز شام تا حساب خویش با خداى بازنکنم». و گفت: «کار خویش را به اخلاص ندیدم تا آفریده تنهایى خویشتن را ندیدم». و گفت:

«اگر خداى- عزّ و جلّ- روز قیامت همه خلق را که در زمان من هستند به من بخشد از آنجا که آفتاب برآید تا آنجا که آفتاب فروشود، بدین چشم که در پیش دارم بازننگرم از بزرگ همتى که به درگاه خداوند دارم». و گفت: «عرش خدا بر پشت ما ایستاده بود. اى‏

جوانمردان نیرو کنید و مردآسا باشید که بار گران است». و گفت: «چه گویید در مردى که‏ قدم نه به ویرانى دارد، و نه به آبادانى، و خداى- تعالى- او را در مقامى مى‏دارد که روز قیامت خدا او را برانگیزاند و همه خلق ویرانى و آبادانى به نور او برخیزند، و همه خلق را بدو بخشند، که دعا نکند در این جهان و شفاعت نکند در آن جهان». و گفت: «در سراى دنیا زیر خاربنى با خداوند زندگانى کردن از آن دوست‏تر دارم که در بهشت زیر درخت طوبى، که از او من خبرى ندارم». و گفت: «اینجا نشسته باشم، گاه‏گاه از آن قوّت خداوند چندان با من باشد که گویم: دست برکنم و آسمان از جاى برگیرم، و اگر پاى بر زمین زنم به نشیب فروبرم، و گاه باشد که به خویشتن بازنگرم، روى با خدا کنم و گویم با این تن و خلق که مرا هست چندین سلطنت به چه کار آید؟».

و گفت: «چشنده ‏ام و خود ناپدید و شنونده‏ام و خود ناپدید و گوینده‏ام و خود ناپدید». و گفت: «دست از کار بازنگرفته‏ام تا چنان ندیدم که: دست به هوا فراز کردم هوا در دست من شوشه زر کردند و دست بدان فراز نکردم، به سبب آن که کرامت بود، و هر که از کرامت فرا گیرد، آن در بر وى ببندند و دیگرش نبود». و گفت: «فروشوم که ناپدید شوم در هر دو جهان و یا برآیم که همه من باشم. زنهار تا مرده‏دل و قرّاء نباشى». و گفت: «به سنگ سپید مسئله بازپرسیدم. چهار هزار مسئله مرا جواب کرد در کرامت». و گفت: «بدان کسى که من [در] تمنّى نان گستاخى کنم، شما بدانید که او از ملایکه فاضل‏تر است».

و گفت:«شبانروزى بیست و چهار ساعت است، در ساعتى هزار بار بمردم و بیست و سه ساعت دیگر را صفت پدید نیست». و گفت: «در روز مردم به روزه و به شب در نماز بود به امید آن که به منزل رسد و منزل خود من بودم». و گفت: «از آن چهارماهگى باز در شکم مادر بجنبیدم تا اکنون همه چیزى یاد دارم. آن وقت نیز که بدان جهان شده باشم تا به قیامت آنچه برود و آنچه بخواهد رفت به تو بازنمایم». پس گفت: «مردم گویند: فلان کس امام است، امام نبود آن‏کس که از هر چه او آفریده بود خبر ندارد از عرش‏ تا به ثرى و از مشرق تا مغرب». و گفت: «مرا دیدارى است اندر آدمیان و دیدارى است در ملایکه و همچنین در جنّیان و در جهنده و پرنده و همه جانوران، و از هر چه بیافریده است از آنچه به کناره‏هاى جهان است، نشان توانم داد بهتر از آنچه به نواحى و گرد بر گرد ماست». و گفت: «اگر از ترکستان تا به در شام کسى را خارى در انگشت شود آن از آن من است و همچنین از ترک تا شام کسى را قدم در سنگ آید زیان آن مراست، و اگر اندوهى در دلى است، آن دل از آن من است».

و گفت: «شگفت نه از خویشتن دارم، شگفت از خداوند دارم که چندین بازار بى‏آگاهى من اندر اندرون پوست من پدید آورد، پس آخر مرا از آن آگاهى داد تا من چنین عاجز ببودم در خداوندى خداى، تعالى». و گفت: «در اندرون پوست من دریایى است که هرگاه که بادى برآید، از این دریا میغ و باران سر برکند، از عرش تا به ثرى باران ببارد». و گفت: «خداوند مرا سفرى در پیش نهاد که در آن سفر بیابانها و کوهها بگذاشتم، و تل‏ها و رودها و شیب و فرازها و بیم و امیدها و کشتى‏ها و دریاها، از ناخن و موى تا انگشت پاى همه را بگذاشتم. پس بعد از آن بدانستم که مسلمان نیستم. گفتم: خداوند! به نزدیک خلق مسلمانم، و به نزدیک تو زنّار دارم. زنّارم ببر تا پیش تو مسلمان باشم». و گفت: «باید که زندگانى چنان کنید که جان شما بیامده باشد و در میان لب و دندان ایستاده که چهل سال است تا جان من میان لب و دندان ایستاده است».

گفتند: «سخن بگوى». گفت: «این جایگاه که من ایستاده‏ام مى‏توانم گفت؟ اگر آنچه مرا با او است بگویم چون آتش بود که در پنبه افگنى، دریغ مى ‏دارم که با خویشتن باشم در سخن او به زبان خویش گفتن، و شرم مى‏دارم که با او ایستاده باشم، سخن تو گویم». و گفت: «در این مقام که خدا مرا داده است خلق زمین و ملائکه آسمان را راه نیست. اگر بدین جاى چیزى بینم جز از شریعت مصطفى، از آنجا بازپس آیم. که من در کاروانى نباشم که اسفهسالار آن محمّد نباشد». و گفت: «پیرى‏ کراسه‏یى در دست گفت: من سخن ازینجا گویم تو از کجا گویى؟ گفت: وقت من وقتى است که در سخن نگنجد». و گفت: «خلق را اول و آخرى است، آنچه به اوّل نکنند به آخرشان مکافات کنند. خداوند- تعالى- مرا وقتى داد که اول و آخر به وقت من آرزومند است».

و گفت:«من نگویم که دوزخ و بهشت نیست. من گویم که: دوزخ و بهشت را به نزدیک من جاى نیست. زیرا که هر دو آفریده است و آنجا که منم آفریده را جاى نیست». و گفت: «من بنده‏ام که هفت آسمان و زمین به نزدیک من اندیشه من است هر چه گویم ثناء او بود. مرا زبر و زیر نیست، پیش و پس نیست، راست و چپ نیست». و گفت: «درختى است غیب و من بر شاخ آن نشسته‏ام و همه خلق به زیر سایه آن نشسته». و گفت: «عمر من مرا یک سجده است». و گفت: «با خاصّ نتوانم گفت که پرده بدرند، و با عامّ نتوانم گفت که به وى راهى نبرند، و با تن خویش نتوانم گفت که عجب آرد، زبان ندارم که از او با او گویم».

کسى گفت: «از اینجا که هستى بازآى». گفت: «نتوان آمد و ما منّا الّا له مقام معلوم». گفت: «به عرش». گفت: «به عرش چه کنم؟ که عرش اینجاست». گفت: «وقتى بر من پدید آمد، که همه آفریده بر من بگریست». و گفت: «کسى بایستى که میان او و خداى حجابى نبودى تا من بگفتمى که: خداى- تعالى- با محمّد چه کرده بود تا دل و زبانش بشدى و بیفتادى». و گفت: «چون حق- تعالى- با من به لطف درآمد، ملایکه را غیرت آمد، بر ایشان بپوشید و مرا نیست گردانید از آفریده، و از خود با خود مى‏کرد. اگر نه آن بودى که او را بر چنین حکمت است و الّا کرام الکاتبین مرا ندیدندى». و گفت:

«بیست سال است تا کفن من از آسمان آورده است و اندر سر ما افگنده، و ما سر از کفن بیرون کرده و سخن مى‏گوییم». و گفت: «در رحم مادر بسوختم، چون به زمین آمدم بگداختم، چون به حد بلاغت رسیدم پیر گشتم». و گفت: «وقتى چیزى چون قطره آب در دهان من مى‏چکید و بازپوشیده مى‏شد و اگر پوشیده نگشتى من میان‏ خلق نماندمى». و گفت: «همه آفریده او چون کشتى است و ملّاح منم، و بردن آن کشتى مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم».

و گفت: «چون حق- تعالى- مرا فکرتى بداد که هر چه او آفریده است در آن بدیدم، در آن بماندم. شغل شب و روز در من پوشید، آن فکرت بینایى گردید، گستاخى و محبت گردید، هیبت و گران بارى گردید، زان فکرت به یگانگى او در افتادم و جایى رسیدم که فکرت حکمت گردید و راه راست، و شفقت بر خلق گردید، بر خلق او کسى مشفق‏تر از خود ندیدم، گفتم: کاشکى بدل همه خلق من بمردمى تا خلق را مرگ نبایستى دید، کاشکى حساب همه خلق با من بکردى تا خلق را به قیامت حساب نبایستى دید. کاشکى عقوبت همه خلق مرا کردى تا ایشان را دوزخ نبایستى دید».

و گفت: «خداوند- تعالى- دوستان خویش را به مقامى دارد که آنجا حدّ مخلوق نبود، و بو الحسن بدین سخن صادق است، اگر من از لطف او سخن گویم خلق مرا دیوانه خواند چنان که مصطفى- علیه السلام- را. اگر با عرش بگویم بجنبد، اگر با چشمه آفتاب بگویم از رفتن بازایستد». و گفت: «حق- تعالى- مرا فرمود که تو را به بدبختان ننمایم، با آن‏کس نمایم که مرا دوست دارد، و من او را دوست دارم. اکنون مى‏نگرم تا که را آورد. هرکس را که امروز در این حرم آورد، فردا او را آنجا با من حاضر کند، و گفتم: الهى نزدیک خود بر. از حق- تعالى- ندا آمد که: مرا بر تو حکم است، تو را همچنان مى‏دانم تا هر که من او را دوست دارم، بیاید و تو را ببیند و اگر نتواند آمدن نام تو او را بشنوانیم تا تو را دوست گیرد، که تو را از پاکى خویش آفریدم. تو را دوست ندارند به جز پاکان».

و گفت: «چون به تن به حضرت او شدم دل را بخواندم، بیامد. پس ایمان و یقین و عقل و نفس بیامدند. دل را به میان این هر چهار درآوردم. یقین و اخلاص را برگرفت، و اخلاص عمل را بگرفت تا به حق رسیدم. پس مقامى پدید آمد که از آن خوش‏تر ندیدم.همه حق دیدم. پس آن هر چهار چیز که آنجا برده بودم محتاج من گردانید».

و گفت: «من از هر چه دون حق است زاهد گردیدم. آن وقت خویشتن را خواندم.از حق جواب شنیدم. بدانستم که از حق درگذشتم: لبّیک اللّهم لبیک زدم، محرم گردیدم، حج کردم، در وحدانیّت طواف کردم، بیت المعمور مرا زیارت کرد. کعبه مرا تسبیح کرد، ملایکه مرا ثنا گفتند، نورى دیدم که سراى حق در میان بود چون به سراى حق رسیدم، ز آن من هیچ نمانده بود». و گفت: «دو سال به یک اندیشه درمانده بودم مگر چشم در خواب شد که آن اندیشه از من جدا شد. شما پندارید که این راه آسان است؟».

و گفت: «اگر مرا یابید، بدانها مدهید که بر آب یا بر هوا بروند، و بدانها مدهید که تکبیر اول به خراسان فروبندند و سلام به کعبه بازدهند، که آن همه را مقدار پدید است، و ذکر مؤمن را حد پدید نیست براى خدا». و گفت: «به من رسید که چهارصد مرد از غربااند.

گفتم که: اینان چه‏اند؟ برفتم تا به دریایى رسیدم تا به نورى رسیدم. بدیدم غربا آن بودند که ایشان را به جز خداى هیچ نبود». و گفت: «نخست چنان دانستم که امانتى به ما بر نهاده است. چون بهتر در شدم عرش از امر خدا سبکتر بود از آن، چون بهتر در شدم، خداوندى خویش به ما بر نهاده آمد و شکرى که بار گران است». و گفت: «من شما را از معامله خویش نشان ندهم. من شما را نشان که دهم از پاکى خداوند و رحمت و دوستى او دهم، که موج بر موج بر مى‏زند و کشتى بر کشتى مى‏شکند».

و گفت: «پنجاه سال است که از حق سخن مى‏گویم، که دل و زبان مرا بدان هیچ ترقى نیست». و گفت: «هرگز ندانستم که خداى- تعالى- با مشتى خاک و آب چندان نیکویى کند که با من بکرد، به غیر از مصطفى به من رسید. یقینم بودى که او را باور داشتن واجب است و این بر من معاینه است. به جز حاجت نبود». و گفت: «این که شما از من مى‏شنوید از معامله من است یا از عطاء اوست. مرا از توحید او با خلق هیچ نشاید گفت: که بر جایى بمانید و به مثل چنان بود که پاره آتش در کاه افگنى». و گفت: «من از آنجا آمده ‏ام،باز آنجا دانم شدن به دلیل و خبر، تو را نپرسم. از حق ندا آمد که: ما بعد مصطفى، جبرئیل را به کس نفرستادیم. گفتم: به جز جبرائیل هست، وحى القلوب همیشه با من است».

و گفت:«هفتاد و سه سال با حق زندگانى کردم که سجده بر مخالفت شرع نکردم و یک نفس بر موافقت نفس نزدم، و سفر چنان کردم که از عرش تا به ثرى هر چه هست مرا یک‏قدم کردند». و گفت: «از حق ندا چنین آمد که: بنده من! اگر به اندوه پیش من آیى شادت کنم و اگر با نیاز آیى توانگرت کنم و چون زان خویش دست بدارى آب و هوا را مسخّر تو کنم». و گفت: «علما گویند خداى را به دلیل عقل بیاید دانست. عقل خود به ذات خود نابیناست به خدا، راه ندانست به خداى- تعالى- به خود، او را چون توان دانست؟

بسیارى که اهل خود بودند به آفریده در همى‏گردیدند. مشاهده دست گرفتم و از آفریده ببریدم، راه به خدا نمودم و اینجا که منم آفریده نتواند آمد». و گفت: «همه گنجهاى روى زمین حاضر کردند که دیدار من بر من افگنند، گفتم: غرّه باد آن که به چنین چیزها غرّه شود. از حق ندا آمد که: بو الحسن! دنیا را به تو در نصیب نیست از هر دو سراى تو را منم». و گفت: «خداوند من، زندگانى من در چشم من گناه گردانید». و گفت: «تا دست از دنیا بداشتم هرگز با سرش نشدم، و تا گفتم: اللّه، به هیچ مخلوق بازنگردیدم». و گفت: «پیر گشتم. هنگام رفتن است. هر چه در اعمال بنده آید، من به توفیق خداى بکردم و هر چه عطاء او بود با بندگان، به منت مرا بداد. این سخن گاه از معامله گویم و گاه از عطا. خلق را آنجا راه نیست مرگ را هابزارى که پنجاه سال بو الحسن مرگ را هابزارد تا مرگ مؤمن خوش کردند».

گفت: «خواهید که با خضر- علیه السلام- صحبت کنید؟». صوفى گفت:«خواهم». گفت: «چند سال بود تو را؟». گفت: «شصت سال». گفت: «عمر از سر گیر. تو را او آفریده، صحبت با خضر کنى. تا صحبت من با اوست در تمنّاى من نیست که با هیچ آفریده صحبت کنم». و گفت: «خلق مرا نتوانند نکوهیدن و ستودن، که به هر زبان که‏ از من عبارت کنند من به خلاف آنم». و گفت: «بهشت در فنا برم، تا: بهشتیان را کجا برى؟

و دوزخ در فنا برم، تا: دوزخیان را کجا برى؟» و گفت: «خداى- تعالى- روز قیامت گوید: بندگان مرا شفاعت کن. گویم: رحمت زان تو است، بنده زان تو، شفقت تو بر بنده بیش از آن است که از آن من». و گفت: «وقت به همه چیزى دررسد، و هیچ‏چیز به وقت در نرسد. خلق اسیر وقت‏اند و بو الحسن خداوند وقت. هر چه من از وقت خویش گویم، آفریده از من به هزیمت شود. جان جوانمردان از وقت مصطفى- علیه السلام- تا به قیامت به هستى حق اقرار دهد». و گفت: «به هستى او درنگرستم. نیستى من به من نمود، چون نیستى خود من نگریستم، هستى خود به من به نمود. در این اندوه بماندم تا با دلى که بود از حق ندا آمد که: به هستى خویش اقرار کن. گفتم: به جز تو کى است که به هستى تو اقرار دهند؟ نه گفته‏اى: شهد اللّه؟». و گفت: «چون حق- تعالى- این راه بر من بگشاد، در روش این راه چندان فرق بود که هر سال گفتیا از کفر به نبوّت شدم. چندان تفاوت بود».

و گفت: «روز و شب که بیست و چهار ساعت است مرا یک نفس است و آن نفس از حق و با حق است، دعوى من نه با خلق است. اگر پاى آنجا برنهم که همّت است، به جایى بر رسم که ملایکه حجابت را آنجا راه نبود». و گفت: «دوش جوانمردى گفت: آه، آسمان و زمین بسوخت». شیخ گفت: «آن کسان را که آنجا آورد همه با نور دیدم- بعضى را بیشتر و بعضى را کمتر- گفتم: الهى آنچه در اینان بیافریده‏اى به اینان وانماى. گفت: بو الحسن! حکم دنیا مانده است. اگر اینان را با اینان وانمایم دنیا خراب شود». و گفت: «از خویشتن سیر شدم. خویشتن را فرا آب دادم. غرقه نشدم و فرا آتش دادم بنسوخت. آن که این خلق خورد چهار ماه و دو روز از خلق بازگرفتم، بنمرد. سر بر آستان عجز نهادم، فتوح سر در کرد، تا به جایگاهى برسیدم که صفت نتوان کرد».

و گفت:«به دیدار بایستادم، خلق آسمان و زمین را بدیدم، معامله ایشان مرا به هیچ نیامد بدانچه مى‏دیدم زان‏ او. از حق ندا آمد که: تو و همه خلق نزدیک من همچنانید که این خلق‏ نزدیک تو». و گفت: «من نه عابدم و نه زاهد، نه عالم و نه صوفى، الهى! تو یکى‏اى، من از آن یکى تو یکى‏ام». و گفت: «چه مرد بود که با خداوند این چنین نایستد که آسمان و زمین و کوه ایستاده است؟ هر که خویشتن را به نیک مردى نماید نه نیک است، که نیکى صفت خداوند است». و گفت: «اگر خواهى که به کرامت رسى، یک روز بخور و سه روز مخور، سیّوم روز بخور پنج روز مخور، پنجم روز بخور چهارده روز مخور، اول چهارده روز بخور، ماهى مخور، اول ماهى بخور چهل روز مخور، اول چهل روز بخور، چهار ماه مخور، اوّل چهار ماه بخور، سالى مخور. آنگاه چیزى پدید آید چون مارى چیزى بدهان درگرفته، در دهان تو نهد. بعد از آن هرگز ار تو نخورى شاید. که من ایستاده بودم و شکم خشک بوده، آن مار پدید آمد. گفتم: الهى به واسطه نخواهم. در معده چیزى وادید آمد، بویاتر از مشک، خوش‏تر از شهد، سر بحلق من برد، از حق ندا آمد: ما تو را از معده تهى طعام آوریم و از جگر تشنه آب. اگر آن نبودى که او را حکم است از آنجا خوردمى که خلق ندیدى».

و گفت: «من کار خویش به اخلاص ندیدم تا به جز او کسى را مى‏دیدم. چون همه او را دیدم اخلاص پدید آمد، بى‏نیازى او را درنگرستم، کردار همه خلق پر پشه‏یى ندیدم. به رحمت او نگریستم، همه خلق را چند ارزن‏دانه‏یى ندیدم. ازین هر دو چه آید آنجا؟». و گفت: «از کار خدا عجب بماندم که چندین سال خرد از من ببرده بود و مرا خردمند به خلق مى‏نمود». و گفت: «الهى چه بودى که دوزخ و بهشت نبودى تا پدید آمدى که خداپرست کى است؟». و گفت: «خداوند بازار من بر من پیدا کرد. در این بازار بعضى گفتنى بود و بعضى شنودنى و بعضى نیز دانستنى. چون در این بازار افتادم بازارها از پیش من برگرفت». و گفت: «خداوند بندگى من بر من ظاهر کرد. اول و آخر خویش قیامت دیدم. هر چه به اول به من بداد، به آخر همان داد. از موى سر تا به ناخن پاى پل صراط گردانید».

و گفت: «از خویشتن بگذشتى، صراط واپس کردى». و گفت: «هرکس را از این خداوند رستگارى بود، ما را اندوه دایم بود. خداى قوّت دهاد تا ما این بار گران بکشیم». و گفت: «عجب بمانده‏ام از کردار این خداوند که از اوّل چندین بازار در درون این پوست بنهاد بى‏آگاهى من، پس آخر مرا از آن آگاه کرد تا من چنین متحیر گردیدم. یا دلیل المتحیرین زدنى تحیّرا». و گفت: «کله سرم عرش است و پایها تحت الثّرى، و هر دو دست مشرق و مغرب». و گفت: «راه خداى را عدد نتوان کرد. چندان که بنده است، به خدا راه است، به هر راهى که رفتم قومى دیدم. گفتم: خداوندا مرا به راهى بیرون بر که من و تو باشیم، خلق در آن راه نباشد. راه اندوه در پیش من نهاد.

گفت: اندوه بارى گران است. خلق نتواند کشید». و گفت: «هر که به نزدیک خدا مرد است نزدیک خلق کودک است و هر که نزدیک خلق مرد است آنجا نامرد است. این سخن را نگه دارید که من در وقتى‏ام که آن را صفت نتوان کرد». و گفت: «هر که این سخنان بشنود و بداند که من خداى را ستوده‏ام، به عزّش بردارند. و هر که پندارد که خود را ستوده‏ام به ذلّش بردارند، که این سخنان من از دریاى پاک است. زان خلق در وى برخه نیست». و گفت: «عافیت را طلب کردم در تنهایى یافتم و سلامت در خاموشى». و گفت: «در دل ندا آمد از خلق که: اى بو الحسن! فرمان مرا ایستاده باش، که من زنده‏ام، که نمیرم تا تو را حیاتى دهم که در آن حیات مرگ نبود، و هر چه تو را از آن نهى کردم دور باش از آن، که من پادشاهى‏ام که ملک مرا زوال نیست. تا تو را ملکى دهم که آن را زوال نباشد». و گفت: «هر که مرا بشناخت به دوستى، حق را دوست داشت، و هر که حق را دوست داشت به صحبت جوانمردان پیوست، و هر که به صحبت جوانمردان پیوست به صحبت حق پیوست». و گفت: «زبان من به توحید گشاده شد. آسمان‏ها و زمین‏ها را دیدم که گرد بر گرد من طواف مى‏کردند و خلق از آن غافل». و گفت: «به دل من ندا آمد از حق که مردمان طلب‏ بهشت مى ‏کنند و به شکر ایمان قیام نکرده ‏اند مرا، از من چیزى دیگر مى‏طلبند». گفت: «مزاح مکنید که اگر مزاح را صورتى بودى، او را زهره نبودى که در آن محلّت که من بودمى درآید». و گفت: «عالم بامداد برخیزد طلب زیادتى علم کند و زاهد طلب زیادتى زهد کند و بو الحسن در بند آن بود که سرورى به دل برادرى رساند». و گفت: «هر که مرا چنان نداند که من در قیامت بایستم تا او را در پیش نکنم، در بهشت نشود. گو: اینجا میا و بر من سلام مکن». و گفت: «چیزى به من درآمد که مرا سى روز مرده کرد از آنچه این خلق بدان زنده‏اند از دنیا و آخرت. آنگاه مرا زندگانیى داد که در آن مرگ نبود». و گفت: «اگر من بر خرى نشینم و از نشابور درآیم و یک سخن بگویم تا قیامت دانشمند بر کرسى ننشیند».

و گفت: «با خلق خدا صلح کردم که هرگز جنگ نکردم، و با نفس جنگى کردم که هرگز صلح نکردم». و گفت: «اگر نه آن بودى که مردمان گویند که: به پایگاه بایزید رسید و بى‏حرمتى کرد، و الّا هر چه بایزید با خدا بگفته است و بیندیشیده، من با شما بگفتمى».- و عجب این است که از او نقل مى‏کنند که گفته است: «هر چه بایزید با اندیشه آنجا رسیده است بو الحسن به قدم آنجا رسیده است»- و گفت: «این جهان به جهانیان واهشتیم و آن جهان به بهشتیان، و قدم برنهادیم جایى که آفریده را راه نیست». و گفت: «چنان که مار از پوست به درآید به درآمدم». و گفت که: «بایزید گفت: نه مقیم و نه مسافر، و من مقیم در یکیى او سفر مى‏ کنم».

و گفت:«روز قیامت من نگویم که من عالم بودم یا زاهد یا عابد. گویم: تو یکیى، من ز آن یکیى تو بودم». و گفت: «بدینجا که من رسیدم سخن نتوانم گفت، که آنچه مراست با او، اگر با خلق بگویم خلق آن برنتابد، و اگر این چه او راست با من، بگوید چون آتش باشد به بیشه درافگنى. دریغ آیدم که با خویشتن باشم و سخن او گویم». و گفت: «تا خداوند- تعالى- مرا از من پدید آورد، بهشت در طلب من است و دوزخ در خوف من؛ و اگر بهشت و دوزخ‏ اینجا که من هستم گذر کنند، هر دو با اهل خویش در من فانى شوند. چه امید و بیم من از خداوند من است و جز او کى است که از او امید و بیم بود؟».

و گفت:«تکبیر فرضى خواستم پیوست. بهشت آراسته و دوزخ تافته و رضوان و مالک پیش من آوردند، تکبیر احرام پیوستم. بینایى من به رجا بود که نه بهشت دیدم و نه دوزخ. رضوان را گفتم: درآى درین نفس، نصیب خویش یابى، فرا در آمد و در سیصد و شصت و پنج رگ من چیزى ندید که از او بیم داشت». و گفت: «هر کسى بر در حق رفتند چیزى یافتند و چیزى خواستند و بعضى خواستند و نیافتند، و باز جوانمردان را عرضه کردند نپذیرفتند و باز بو الحسن نپذیرفت و باز بو الحسن را ندا آمد که: همه چیز به تو دهیم مگر خداوندى، گفتم: الهى! این داد و دهم از میان برگیر که در میان بیگانگان رود»- و این از غیرت بود که: نباید که بیگانگى بود-

و گفت: «اندیشیدم وقتى که: از من آرزومندتر بنده‏یى هست؟ خداوند- تعالى- چشم باطن من گشاده کرد تا آرزومندان او را بدیدم.شرم داشتم از آرزومندى خویش. خواستم که بدین خلق وانمایم عشق جوانمردان، تا خلق بدانستندى که: هر عشق، عشق نبود، تا هر که معشوق خود را بدیدى شرم داشتى که گفتى: من تو را دوست دارم». و گفت: «خلق آن گویند که ایشان را با حق بود و بو الحسن آن گوید که حق را با او بود». و گفت: «سى سال است تا روى فرا این خلق کرده‏ام و سخن مى‏گویم و خلق چنان دانند که من با ایشان مى‏گویم. من خود با حق مى‏گویم. به یک سخن با این خلق خیانت نکردم. به ظاهر و باطن با حق بودم. و اگر محمّد- علیه السلام- از این در درآید، مرا ازین سخن خاموش نباید بود».

و گفت:«پدرم و مادرم از فرزند آدم بود. اینجا که منم نه آدم است و نه فرزندان. جوانمردى [و] راستى با خداى است و بس». و گفت: «به قفا بازخفته بودم، از گوشه عرش چیزى قطره‏قطره مى‏چکید به دهانم، و در باطنم حلاوت پدید مى‏آمد».

و گفت: «به خواب‏ دیدم: من و بایزید و اویس قرنى در یک کفن بودیمى». و گفت: «در همه جهان زنده‏اى ما را دید و آن بایزید بود».

نقل است که روزى این آیت همى‏خواند: قوله- تعالى- إِنَّ بَطْشَ رَبِّکَ لَشَدِیدٌ.

گفت: «بطش من سخت‏تر از بطش اوست، که او عالم و اهل عالم را گیرد و من دامن کبریائى او گیرم». و گفت: «چیزى بر دلم نشان شد از عشق که در همه عالم کس را محرم آن نیافتم که با وى بگویم». و گفت: «فردا خداى- تعالى- گوید به من: هر چه خواهى بخواه، گویم: بار خدایا تو عالم‏ترى. گوید: همّت تو تو را بدادم، جز آن حاجت خواه. گویم: الهى! آن جماعت خواهم که در وقت من بودند و از پس من تا به قیامت، به زیارت من آمدند و نام من شنیدند و نشنیدند. از حق- تعالى- ندا آید که: در دار دنیا آن کردى که ما گفتیم، ما نیز آن کنیم که تو خواهى». و گفت: «خداى- تعالى- همه را پیش من کند، رسول- علیه السلام- گوید: اگر خواهى تو را از پیش جاى کنم. گویم: یا رسول اللّه! من در دار دنیا تابع تو بودم. اینجا نیز پس‏رو توام. بساطى از نور بگستراند، ابو الحسن و ژنده‏جامگان او بر آنجا جمع آیند. مصطفى را بدان جمع چشم روشن شود. اهل قیامت همه متعجّب بمانند. فرشتگان عذاب مى‏گذرند، مى‏گویند: اینان آن قومند که ما را از ایشان هیچ رنگى نیست». و گفت: «مصطفى- علیه السلام- فردا مردانى را عرضه دهد که در اولین و آخرین، مثل ایشان نبود. حق- تعالى- بو الحسن را در مقابله ایشان آورد و گوید: اى محمّد ایشان صفت تواند، بو الحسن صفت من است».

و گفت: «خداى- تعالى- به من وحى کرد و گفت: هر که ازین رود تو آبى خورد، همه را به تو بخشیدم». و گفت: «روز قیامت من نه آنم که زیارتیان خویش را شفاعت کنم، که ایشان خود شفاعت دیگران کنند». و گفت: «هر که استماع سخن ما کرد و کند، کمترین درجتش آن بود که حسابش نکنند فردا». و گفت: «به ما وحى کردند که همه چیزى ارزانى داشتم غیر الخفیه». و گفت: «گاه بو الحسن اویم، گاه او بو الحسن من است»- معنى آن است: چون‏ بو الحسن در فنا بودى بو الحسن او بودى، و چون در بقا بودى هر چه دیدى همه خود دیدى و آنچه دیدى بو الحسن او بودى. معنى دیگر آن است که:در حقیقت چون الست و بلى او گفت، پس آن وقت که بلى جواب داد، بو الحسن او بود و بو الحسن ناموجود، پس بو الحسن او بوده باشد. معنى این در قرآن است که مى‏فرماید: قوله- تعالى- وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى‏- و گفت: «نردبانى بى‏نهایت بازنهادم تا به خدا رسیدم. قدم بر نخست پایه نردبان که نهادم به خدا رسیدم» معنى آن است که به یک‏قدم به خدا رسیدن دنى است و چندان نردبان بى‏نهایت نهادن متدّنى، یکى سفر است فى نور اللّه و نور اللّه بى‏نهایت است-

و گفت: «مردمان گویند:خدا و نان، و بعضى گویند: نان و خدا، و من گویم: خدا، بى‏نان. خدا، بى‏آب. خدا، بى‏همه چیز». و گفت: «مردمان را با یکدیگر خلاف است تا: فردا او را ببینند یا نه؟بو الحسن دادوستد به نقد مى‏کند که گدایى که نان شبانگاه ندارد و دستار از سر برگیرد و دامن به زیر نهد، محال بود که به نسیه فروشد». و گفت: «از هر چه دون حقّ است زاهد گردیدم، آنگاه خویش را خواندم و گفت: من در ولایت تو نیایم که مکر تو بسیار است». و گفت: «اگر بر بساط محبّتم بدارى در آن مست گردم در دوستى تو، و اگر بر بساط هیبتم بدارى دیوانه گردم در سلطنت تو. چون نور گستاخى سر برزند، هر دو خود من باشم و منى من توى». و گفت: «روى به خدا باز کردم، گفتم: این یکى شخص بود که مرا به تو خواند و آن مصطفى بود- علیه السلام- چون از او فروگذرى همه خلق آسمان و زمین را من به تو خوانم»- و این بیان حقیقت است به اثبات شریعت- و گفت: «روى به خدا باز کردم و گفتم: الهى خوشى به تو در بود، اشارت به بهشت کردى؟».

و گفت:«خداى- تعالى- در غیب بر من بازگشاد که: همه خلق را از گناه عفو کنم مگر کسى را که دعوى دوستى من کرده باشد. من نیز روى بدو باز کردم و گفتم: اگر از آن‏ جانب عفو پدید نیست ازین جانب هم پشیمانى پدید نیست، بکوش تا بکوشیم که بر آنچه گفته‏ایم پشیمان نیستیم». و گفت: «روى به خدا بازکردم. گفتم: الهى روز قیامت داورى همه بگسلد و آن داورى که میان من و توست نگسلد». و گفت: «چون به جان نگرم جانم درد کند، و چون به دل نگرم دلم درد کند، چون به فعل نگرم قیامتم درد کند، چون به وقت نگرم درد توام کنى. الهى نعمت تو فانى است و نعمت من باقى و نعمت تو منم و نعمت من توى» و گفت: «الهى هر چه تو با من گویى من با خلق تو گویم و هر چه تو با من دهى من خلق تو را دهم». و گفت: «الهى حدیث تو از من نپذیرند».

و گفت- که هیچ‏کس نبود با او نشسته- و مى‏گفت: «تو مرا چیزى گفتى که در این جهان نیاید، و من تو را جوابى دادم که در هر دو جهان نیاید». و چنین بسیار بودى که جوابى همى‏ دادى و کسى حاضر نبودى.

و گفت: «الهى روز بزرگ، پیغامبران بر منبرهاى نور نشینند و خلق نظاره ایشان بود و اولیاء تو بر کرسى‏ها نشینند از نور، خلق نظاره ایشان بود. بو الحسن بر یگانگى تو نشیند تا خلق نظاره تو بود». و گفت: «الهى سه چیز از من به دست خلق مکن: یکى جان من که من جان از تو گرفتم به ملک‏الموت ندهم و روز و شب با من توى. کرام الکاتبین در میان چه کار دارند؟ و دیگر سؤال منکر و نکیر نخواهم، که نور یقین تو با ایشان دهم، تا به تو ایمان نیارند دست وانگیرم». و گفت: «اگر بنده‏یى همه مقامها به پاکى خود بگذارد، هستى حق هیچ آشکارا نشود تا هر چه از او فروگرفته است با او ندهند». و گفت: «الهى مرا در مقامى مدار که گویم: خلق و حق، یا گویم: من و تو. مرا در مقامى دار که در میان نباشم همه تو باشى». و گفت: «الهى اگر خلق را بیازارم همین‏که مرا بینند راه بگردانند، و چندان که تو را بیازردیم تو با مایى».

و گفت: «این راه پاکان است. الهى! با تو دستى بزنم تا به تو پیدا گردم در همه آفریده، یا فروشوم که ناپدید گردم. صدق آن برزیدم، آن نیافتم، که کرامت هر زاهدپرسیدم، و روز و شب بر من بر حذر بود که بر من گذر کرد. خضر- علیه السلام- که آمد در حذر بود (؟)». و گفت: «چون دو بود همتا بود.یکى بود همتا نبود». و گفت: «الهى هر چیزى که از آن من است در کار تو کردم و هر چه از آن تو است در کار تو کردم تا منى [من‏] از میان برخیزد و همه تو باشى». و گفت: «در همه حال مولاى توام و از آن رسول تو و خادم خلق تو». و گفت: «هشتاد تکبیر بکردم یکى بر دنیا دوّم بر خلق سیّوم بر نفس چهارم بر آخرت پنجم بر طاعت، و این را با خلق بتوان گفت و دیگر را مجال نیست».

و گفت: «چهل گام برفتم. به یک‏قدم از عرش تا ثرى بگذاشتم. دیگر آن را صفت نتوان کرد و اگر این با کسى بگویى که میان وى و خداوند حجابى نبود، دل و جانش بشود». و گفت: «الهى اگر میان من و تو حجابى بودى چنین نبودى. کسى بایستى که زندگانیش به خداى بودى تا من صفت تو با او بکردمى که این خلق زنده نه‏اند». و گفت: «اگر این رسولان و بهشت و دوزخ نبودى، من هم از این بودمى که امروز هستم از دوستى تو و از فرمانبردارى تو از بهر تو». و گفت: «چون مرا یاد کنى جان من فداى تو باد، و چون دل من تو را یاد کند، نفس من فداى دل من باد». و گفت: «الهى اگر اندامم درد کند شفاء تو دهى، چون توام درد کنى شفا که دهد؟».

و گفت:«الهى مرا تو آفریدى براى خویش آفریدى. از مادر براى تو زادم. مرا به صید هیچ آفریده مکن». و گفت: «از بندگان تو بعضى نماز و روزه دوست دارند و بعضى حجّ و غزا و بعضى علم و سجّاده. مرا از آن باز کن، که زندگانیم و دوستیم جز از براى تو نبود» و گفت: «الهى اگر تنى بودى و دلى بودى از نور، هم تو را نشایستى، فکیف تنى و دلى چنین آشفته، کى تو را شاید؟». و گفت: «الهى هیچ‏کس بود از دوستان تو که نام تو بسزا برد؟تا بینایى خود بکنم و در زیر قدم او نهم؛ و یا هستند در وقت من؟ تا جان خود فداى او کنم و یا از پس من خواهند بود؟»

و گفت: «الهى مرا بدین‏ خلق چنین نمودى که سر بدان گریبان برکرده‏ام که ایشان برکرده‏اند. اگر بدیشان فرا نمودى که من سر به کدام گریبان بر کرده‏ام چه کردندى؟». و گفت: «خداوندا من در دنیا چندان که خواهم از تو لاف بخواهم زد. فردا هر چه خواهى با من بکن». و گفت: «الهى ملک‏الموت تو را بفرست تا جان من بستاند و من جان او بستانم، تا جنازه هر دو به گورستان برند». و گفت: «الهى گروهى‏اند که ایشان روز قیامت شهید خیزند که ایشان در سبیل تو کشته شده باشند، و من آن شهید خیزم که به شمشیر شوق تو کشته شده باشم، که دردى دارم که تا خداى من بود آن درد مى‏بود؛ و درد را جستم نیافتم، درمان جستم نیافتم اما، درمان یافتم». و گفت: «در همه کارها پیش طلب بود پس یافت، الا در این حدیث، که پیش یافت بود پس طلب». و مریدان را گفتند: «پاى آبله کردید و مردان بى‏آبله رسیدند نامردان را پاى آبله کند و مردان را نشستگاه». و گفت: «بایزید مریدان را گفت که حق گفت: هر که مرا خواهد کرامتها کنم و هر که تو را که بایزیدى خواهد، نیستش کنم که هیچ جایش پدید نیارم؛ اکنون شما چه گویید؟». گفتند: «اگر نیز نیست نکند جان را خواهیم». و گفت: «اگر بنده آفریده در پیش حق بایستد چنان که دو به یکى بود، هنوز آن روش چیزى نیست به مقام مردان». از او پرسیدند که: «دو به یکى چون بود؟». گفت: «چنان که خلق از پیش او برخیزد، او نیز در خویشتن برسد، همى‏خورد و طعم نداند، سرما و گرما برو گذر مى‏کند و خبرش نبود، و چون از خویشتن برسد به جز حق هیچ نبود».

و گفت: «کس بود که به هفتاد سال یک‏بار آگاه نبود، و کس بود که به پنجاه سال، و کس بود به چهل سال و کس بود به بیست سال، و کس بود به هر سال، و کس بود به هر ماه، و کس بود به هر وقت نماز، و کس بود که بر او احکام مى‏راند و او را از این جهان و از آن جهان خبر نبود». و گفت: «آسان آسان نگوییا که: من مردى‏ام. تا هفتاد سال معامله خویش چنان که تکبیر اول‏ به خراسان پیوندى و سلام به کعبه بازدهى زبر تا به عرش و زیر تا به ثرى بینى، همه را همچون بى‏نمازى زنان بینى. آن وقت بدانکه مردى نه‏اى». و گفت: «هر که در دار دنیا دست به نیک مردى به درکند، باید تا از خدا آن یافته بود که: بر کنار دوزخ بایستد به قیامت، و هر که را خداى به دوزخ مى‏فرستد او دست او مى‏گیرد و به بهشت مى‏برد». و گفت: «از خلقان بعضى به کعبه طواف کنند و بعضى به آسمان بیت المعمور و بعضى به گرد عرش، و جوانمردان در یگانگى او طواف کنند». و گفت: «همه‏کس نماز کنند و روزه دارند و لیکن مرد آن مرد است که شصت سال بر او بگذرد که فرشته‏یى بر او هیچ ننویسد که او را از آن شرم باید داشت از حق، و حق را فراموش نکند به یک چشم زخم، مگر بخسبد. آن چه مشاهده بود- که گویند در بنى اسرائیل کس بودى که سالى در سجود بودى و دو سال- در مشاهده این بود که این امت دارد که یک ساعت فکرت این بنده با یک‏ساله سجود ایشان برابر بود».

و گفت: «مى ‏باید که دل خویش چون موج دریا بینى که آتش از میان آن موج برآید و تن در آتش بسوزد، درخت وفا از میان آن سوخته برآید، میوه بقاء ظاهر حاصل شود و چون میوه بخورى آب آن میوه به گذر دل فروشود.فانى شوى در یگانگى او». و گفت: «خداى را بر روى زمین بنده‏یى است که در دل او نورى گشاده است از یگانگى خویش، که اگر هر چه از عرش تا ثرى هست گذر در آن نور کند، بسوزد، چنان که پر گنجشکى که به آتش فرودارى».

دانشمندى گفت: «چیزى پرسیدم، گفت: این زمان نتوانى دانست تا بدان مقام رسى که به روزى هفتاد بار بمیرى و به شبى هفتاد بار، و کارش چهل سال چنین زندگانى بود». و گفت: «اینچه در اندرون پوست اولیا بود، اگر چند ذرّه میان دو لب و دندان او بیاید، همه خلق آسمان و زمین در فزع افتد» و گفت: «خداى را بر پشت زمین بنده ‏یى است که به شب تاریک خفته بود و لحاف در سر کشیده، پس ستاره آسمان مى ‏بیندکه در آسمان مى‏گردد، و ماه را همچنین، و طاعت و معصیت همه خلایق مى‏بیند که به آسمان مى‏برند، و مى‏بیند که روزى خلقان از آسمان به زمین مى‏آیند، و ملایکه را مى‏بیند که از آسمان به زمین و از زمین به آسمان مى‏روند، و خورشید را مى‏بیند که در آسمان گذر مى‏کند».

و گفت: «کسى را که همگى او خداوند فرا گرفته بود، از موى سر تا اخمص قدم او، همه به هستى خداى اقرار دهد». و گفت: «مردان خداى- تعالى- همیشه بودند و همیشه باشند». و گفت: «الست بربّکم را بعضى شنیدند که: نه من خداام؟ و بعضى شنیدند که: نه من دوست شماام؟ و بعضى چنان شنیدند که نه همه منم؟».

و گفت:«خداى تعالى به اولیاء خویش لطف کرد و لطف خدا چون مکر خدا بود». و گفت: «هر که از خدا به خدا نگرد خلق را نبیند». و گفت: «مثل جان چون مرغى است که پرى به مشرق دارد و پرى به مغرب و پاى به ثرى و سر بدان جا که آن را نشان نتوان کرد». و گفت: «دوست چون با دوست حاضر آید همه دوست را بیند. خویشتن را نبیند». و گفت: «آن را که اندیشه‏یى به دل درآید که از آن استغفار باید کردن، دوستى را نشاید».

و گفت: «سرّ جوانمردان را خداى- تعالى- بدان جهان و بدین جهان آشکارا نکند و ایشان نیز آشکارا نکنند». و گفت: «اندکى تعظیم، به از بسیارى علم و عبادت و زهد». و گفت: «خداى- تعالى- موسى را- علیه السلام- گفت: لن ترانى، زبان همه جوانمردان از این سؤال و سخن خاموش گردید». و گفت: «چشم جوانمردان بر غیب خداوند بود تا چیزى بر دل ایشان افتد، تا بچشند آنچه اولیا و انبیا چشیده‏اند. دل جوانمردان به بارى در بود که اگر آن بار، بر آفریده نهند، نیست شود و اولیاء خود را خود مى‏دارد تا آن بار بتوانند کشید، و الّا رگ و استخوان ایشان از یکدیگر بیامدى».

و گفت: «چه مردى بود که مثل فتوح او چون مرغى شود که خانه‏اش زرین بود؟ چه مردى بود که حق- تعالى- او را به راهى ببرد که آن راه مخلوق بود». و گفت: «خداى- تعالى- را بر پشت زمین بنده‏یى هست‏ که او خداى را یاد کند، همه شیران بول بیفگنند، ماهیان در دریا از رفتن فروایستند، ملایکه آسمان در هیبت افتند، آسمان و زمین و ملایکه بدان روشن بباشند». و گفت: «همچنین خداى- تعالى- را بندگان‏اند بر پشت زمین که خداى را یاد کنند ماهى در دریا از رفتن بازایستد، زمین در جنبیدن آید، خلق پندارند که زلزله است. و همچنین بنده‏یى هست او را که نور او به همه آفریده برافتد. چون خداى را یاد کند از عرش تا به ثرى بجنبد».

و گفت: «از آن آب محبّت که در دل دوستان جمع کرده است، اگر قطره‏یى بیرون آید همه عالم پر شود که هیچ آب در نشود؛ و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذره‏یى بیرون آید از عرش تا به ثرى بسوزد». و گفت: «سه جاى، ملایکه از اولیا هیبت دارند: یکى ملک‏الموت در وقت نزع، دوّم کرام الکاتبین در وقت نبشتن، سیّوم نکیر و منکر در وقت سؤال». و گفت: «آن را که او بردارد پاکیى دهد که تاریکى در او نبود، قدرتى دهد که هر چه گوید: بباش، بباشد میان کاف و نون».

و گفت:«گروهى را به اوّل خداوند ندانستند که به آخر هم بود. خدا ما را از ایشان کناد؛ و گروهى از بندگان آنهااند که خداى- تعالى- ایشان را بیافرید ندانستند که به اول ایشان را خداوند است تا به آخر؛ و آخر ایشان قیامت». و گفت: «ندا آمد از آسمان که: بنده من آن را که تو مى‏جویى، به اول خود نیست، به آخر چون توان یافت؟ که این راهى است از خدا به خدا. بنده آن بازنیابد».

مردى را گفت: «آنجا که تو را کشتند خون خویش دیدى». پس گفت: «بگو که:آنجا [که‏] مرا کشتند هیچ آفریده نبود، که خون جوانمردان بر وى مباح است».

و گفت:«چون به عمر خویش درنگرستم، همه طاعت خویش- هفتاد و سه‏ساله- یک ساعت دیدم و چون به معصیت نگریستم درازتر از عمر نوح دیدم». و گفت: «تا به یقین ندانستم که رزق من بر اوست دست از کار بازنگرفتم، و تا عجز خلق ندیدم پشت بر خلق نیاوردم». و گفت: «جوانمردى به کنار بادیه رسید. به بادیه فرونگریست و بازپس گردید، و گفت: من اینجا فرونگنجم، یعنى آنچه منم». و گفت: «چنان باید بودن که ملایکه که بر شما موکّل‏اند، با رضا ایشان را واپس فرستى؛ و یا اگر نه، چنان باید بود که شبنگاه دیوان از دست ایشان فراگیرى، و آن چه بباید ستردن بسترى، و آن چه بباید نبشتن بنویسى؛ و اگر نه چنان بودن که شبانگاه که آنجا بازشوند گویند: نه نیکى بودش و نه بدى. خداوند- تعالى- بگوید: من نیکویى ایشان با شما بگویم». و گفت: «مردان خداى را اندوه و شادى نبود، و اگر اندوه و شادى بود هم از او بود». و گفت: «صحبت با خداى کنید، با خلق مکنید که دیدنى خداست و دوست‏داشتنى خدا و آن‏کس که به وى نازید خداست و گفتنى خداست و شنودنى خداست».

و گفت: «کس بود که در سه روز به مکّه رود و بازآید؛ و کس بود که در شبانروزى، و کس بود که در شبى، و کس بود که در چشم زخمى. پس آن که در چشم زخمى برود و بازآید قدرت بود». و گفت: «تا خداى- تعالى- بنده را در میان خلق دارد، فکرتش از خلق جدا نشود، چون دل او را از خلق جدا کند در مخلوقش فکرت نبود، فکرتش با خداوند بود»- یعنى: در دلش فکرت بنماند- و گفت: «خداى- تعالى- مؤمنى را هیبت چهل فرشته دهد و این کمترین هیبت بودش که داده بود، و آن هیبت از خلقان بازپوشد، تا خلقان با ایشان عیش توانند کرد».

و گفت: «اگر کسى اینجا نشسته بود چشمش به لوح برافتد، روا بود و من فرا پذیرم، و لیکن باید که نشانش با من دهد». و گفت: «اگر خداى- تعالى- را به خردشناسى علمى با تو بود؛ و اگر به ایمان‏شناسى راحتى با تو بود؛ و اگر به معرفت‏شناسى دردى با تو بود».

و گفت که: «على دهقان گفت که: مرد به یک اندیشه ناصواب که بکند، دوساله راه از حق تعالى- بازپس افتد». و گفت: «عجب دارم از این شاگردان که گویند: پیش استاد شدیم. و لیکن شما دانید که من هیچ‏کس را استاد نگرفتم، که استاد من خدا بود- تبارک و تعالى- و همه پیران را حرمت دارم».

دانشمندى از او سؤال‏ کرد که: «خرد و ایمان و معرفت را جایگاه کجاست؟».گفت: «تو رنگ اینها را به من نماى تا من جایگاه ایشان با تو نمایم». دانشمند را گریه برافتاد. به گوشه‏یى نشست.شیخ را گفتند: «مردان رسیده کدام باشند؟». گفت: از «مصطفى- علیه السلام- درگذشتى، مرد آن باشد که او را هیچ از این درنیابد. و تا مخلوق باشى همه دریابد»- یعنى از عالم امر باش نه از عالم خلق- و گفت: «مردان از آنجا که باشند سخن نگویند، پس‏تر بازآیند تا شنونده سخن فهم کند». و گفت: «همه‏کس نازد بدانچه داند تا بداند که هیچ نداند، چون بدانست که هیچ ندانست شرم دارد از دانش خود، تا آنگاه‏که معرفتش به کمال باشد».

و گفت: «خداوند را به تهمت نباید دانست و به پنداشت نباید دانست که گویى: دانیش، و ندانیش. خداى را چنان باید دانست که هر چه مى‏دانیش گویى:کاشکى بهتر دانستمى». و گفت: «بنده چنان بهتر بود که از خداوند خویش نه به زندگانى واشود و نه به مرگ». و گفت: «چون خداى- تعالى به سوى خویش راه نماید، سفر و اقامت این بنده در یگانگى او بود و سفر و اقامت او به سرّ بود». و گفت: «دل که بیمار حق بود، خوش بود زیرا که شفایش جز حق هیچ نبود». و گفت: «هر که با خداى- تعالى زندگانى کند دیدنیها همه دیده بود، و شنیدنیها همه شنیده، و کردنیها کرده و دانستنى دانسته». و گفت: «به بارى آسمان و زمین، طاعت با انکار این جوانمردان هیچ وزن نیارد». و گفت: «در این واجار بازارى است که آن را بازار جوانمردان گویند و نیز بازار حق خوانند، از آن راه حق، شما آن را دیده‏اید؟». گفتند: «نه». گفت: «در آن بازار صورتها بود نیکو، چون روندگان آنجا رسند آنجا بمانند و آن صورت کرامت بود و طاعت بسیار و دنیا و آخرت. آنجا بمانند، به خدا نرسند. بنده چنین نیکوتر که خلق را بگذارد و با خدا به خلوت در شود، و سر به سجده نهد و به دریاى لطف گذر کند، به یگانگى حق رسد و از خویشتن برهد، همه بر وى مى ‏راند و او خود در میان نه».

و گفت: «این علم را ظاهر ظاهرى [است‏] و باطنى و باطن‏ باطنى. علم ظاهر و ظاهر ظاهر آن است که علما مى‏گویند، و علم باطن آن است که جوانمردان با جوانمردان مى‏گویند، و علم باطن باطن راز جوانمردان است با حق- تعالى- که خلق را آنجا راه نیست». و گفت: «تا تو طالب دنیا باشى دنیا بر تو سلطان بود، و چون از وى روى بگردانى تو بر وى سلطان باشى». و گفت: «درویش کسى بود که او را دنیا و آخرت نبود، و نه در هر دو نیز رغبت کند که دنیا و آخرت از آن حقیرترند که ایشان را با دل نسبت بود». و گفت: «چنان که از تو نماز طلب نمى‏کند پیش از وقت، تو نیز روزى مطلب پیش از وقت». و گفت: «جوانمردى دریایى است به سه چشمه: یکى سخاوت، دوّم شفقت، سیّوم بى‏نیازى از خلق و نیازمندى به حق». و گفت: «نفس که از بنده برآید و به حق شود، بنده بیاساید. نظر که از خداى به بنده آید بنده را برنجاند». و گفت: «از حال خبر نیست و اگر بود آن علم بود نه حال. یا به حق راه است یا به حق کسى را راه نیست. همه آفریده در بو الحسن جاى گیرد و بو الحسن را در خویشتن یک‏قدم جاى نیست».

و گفت: «از هر قومى یکى بردارد و آن قوم را بدو بخشد. قومى را به دوستى گرفت و از خلق جدا وا کرد». و گفت:«در گوشه‏یى بنشینید و روى به من فرا کنید». و گفت: «مردان که بالا گیرند به پاکى بالا گیرند نه به بسیارى کار». و گفت: «اگر ذره‏یى نیکویى خویش بر تو بگشاید، در عالم کسى نباشد که تو را از وى بباید شنیدن یا بباید گفتن».

و گفت: «علما گویند که: ما وارثان رسولیم. رسول را وارث ماایم که آنچه رسول بود بعضى ما داریم. رسول درویشى اختیار کرد و درویشى اختیار ماست. با سخاوت بود و با خلق نیکو بود و بى ‏خیانت بود، با دیدار بود، رهنماى خلق بود، بى‏طمع بود، شر و خیر از خداوند دید، با خلقش غشّ نبود، اسیر وقت نبود، هر چه خلق از او بترسند نترسید، و هر چه خلق بدو امید دارند او نداشت، به هیچ غرّه نبود، و این جمله صفات جوانمردان است. رسول- علیه السلام- دریایى بود بى‏حد که اگرقطره ‏یى از آن بیرون آید همه عالم و آفریده غرق شود. در این قافله که ماییم، مقدمه حق است، آخرش مصطفى است، بر قفا صحابه‏اند، خنک آنها که در این قافله‏اند و جانهاشان با یکدیگر پیوسته است که جان بو الحسن را هیچ آفریده پیوند نکرد» و گفت: «دعوى کنى، معنى خواهند و چون معنى خواهند و چون معنى پدید آید، سخن بنماند، که از معنى هیچ نتوان گفت». و گفت: «خداى- تعالى- همه اولیا و انبیا را تشنه درآورد و تشنه ببرد».

و گفت: «این نه آن دریاست که کشتى بازدارد، که صدهزار بر خشکى این دریا غرق شوند، بلکه به دریا نرسند اینجا چه بازدارد؟ خدا و بس!». و گفت: «رسول- علیه السلام- در بهشت شود خلقى بیند بسیار، گوید: الهى اینان به چه درآمدند؟ گوید: به رحمت، هر که به رحمت خدا درآید به در شود. جوانمردان به خدا درشوند، ایشان را به راهى برد خدا، که در آن راه خلق نبود». و گفت: «هزار منزل است بنده را به خدا. اولین منزلش کرامات است. اگر بنده مختصر همّت بود، به هیچ مقامات دیگر نرسد». و گفت: «راه دو است: یکى راه هدایت و دیگر راه ضلالت. آنچه راه ضلالت است آن راه بنده است به خداوند، و آنچه راه هدایت است راه خداوند است به بنده. پس هر که گوید: بدو رسیدم، نرسید و هر که گوید: بدویم رسانیدند، رسید».

و گفت: هر که او را یافت بنماند و هر که او را نیافت بنمرد». و گفت: «یک‏ذرّه عشق از عالم غیب بیامد و همه سینه‏هاى محبّان ببویید، هیچ‏کس را محرم نیافت، هم با غیب شد». و گفت: «در هر صدسال یک شخص از رحم مادر بیاید که او یگانگى خداى را شاید». و گفت: «او را مردانى باشند: مشرق و مغرب، على و ثرى، در سینه ایشان پدید نیاید». و گفت: «هر آن دلى که بیرون از خداى در او چیزى دیگر بود اگر همه طاعت است، آن دل مرده است».

گفتند: «دلت چگونه است؟». گفت: «چهل سال است تا میان من و دل جدایى انداخته‏اند». و گفت:«مادر فرزند را چند بار گوید: مادر تو را میراد، بنتواند مرد و لیکن در آن گفت صادق باشد». و گفت: «سه چیز با خدا نگاه داشتن دشوار است: سرّ با حق و زبان با خلق و پاکى در کار». و گفت: « [چه‏] چیز میان بنده و خدا حجاب بتواند کردن مگر نفس؟ همه‏کس ازین بنالیدند به خدا، و پیغمبران نیز بنالیدند». و گفت: «دین را از شیطان آن فتنه نیست که از دو کس: عالمى بر دنیا حریص و زاهدى از علم برهنه». و صوفیى را گفت: «اگر برنایى را با زنى در خانه کنى سلامت یابد، و اگر با قرّائى در مسجد کنى سلامت نیابد». و گفت: «نگر تا از ابلیس ایمن نباشى که در هفتصد درجه در معرفت سخن گوید». و گفت: «از کارها بزرگتر ذکر خداى است و پرهیز و سخاوت و صحبت نیکان».

و گفت: «هزار فرسنگ بشوى تا از سلطانیان کسى را نبینى، آن روز سودى نیک کرده باشى». و گفت: «اگر مؤمن را زیارت کنى باید که ثواب آن به صد حج پذیرفته ندهى که زیارت مؤمن را ثواب بیشتر است از صدهزار دینار که به درویشان دهى. چون زیارت مؤمن کنى به اعتقاد گیرى که خداى- تعالى- بر شما رحمت کرده است».

گفت:«قبله پنج است: کعبه است که قبله مؤمنان است و دیگر بیت المقدس که قبله پیغامبران و امّتان گذشته بوده است، و بیت المعمور به آسمان که آنجا مجمع ملایکه است، و چهارم عرش که قبله دعاست. و جوانمردان را قبله خداست، فاینما تولّوا فثمّ وجه اللّه». و گفت: «این راه همه بلا و خطر است، ده جاى زهرست، یازدهمین جاى شکرست». و گفت: «تا نجویندت مجوى که آنچه جویى چون بیابى به تو ماند و چون تو بود».

و گفت:«بهره‏ مندتر از علم آن است که کار بندى، و از کار بهتر آن است که بر تو فریضه است».

و گفت: «چون بنده عزّ خویش فرا خداى دهد، خداى- تعالى- عزّ خویش بر آن نهد و باز به بنده دهد تا به عزّ خدا عزیز شود». و گفت: «خردمندان خداى را به نور دل بینند و دوستان به نور یقین و جوانمردان به نور معاینه».

پرسیدند که: «تو خداى را کجا دیدى؟». گفت: «آنجا که خویشتن ندیدم».

و گفت: «کسانى بودند که نشان یافت دادند و ندانستند که یافت محال است، و کسانى بودند که نشان مشاهده دادند و ندانستند که مشاهده حجاب است». و گفت: «هر که بر دل او اندیشه حقّ و باطل درآید، او را از رسیدگان نشماریم». و گفت: «من نگویم که کار نباید کرد تو را، اما بباید دانستن که آن چه مى‏کنى تو مى‏کنى یا به تو مى‏کنند؟ آن بازرگانى این است که بنده با سرمایه خداوند مى‏کند. چون سرمایه با خداوند دهى، تو با خانه شوى تو را به اوّل خداوند است و به آخر هم خداوند و در میانه هم خداوند، و بازار تو از او رواست. نى تو، هر که به نصیب خویش بازار بیند او را آنجا راه نیست». و گفت:

«همه مجتهدات از سه بیرون نبود: یا طاعت تن بود یا ذکر به زبان یا فکر دل، و مثل این چون آب بود که به دریا در شود به دریا کجا پدید آید؟ این سه تمام» و گفت: «آنگاه‏که دریا پدید آید جمله معامله او و از آن جمله جوانمردان غرقه شود، جوانمردى آن بود که فعل خویش نبینى». و گفت که: «فعل تو چون چراغ بود و آن دریا چون آفتاب. آفتاب چون پدید آید به چراغ چه حاجت بود؟». و گفت: «اى جوانمردان هشیار باشید که او را به مرقع و سجّاده نتوانید دید، هر که بدین دعوى بیرون آید او را کوفته گردانند، هر چه خواهى، گو: باش. جوانمردى بود که نفس و جانى نبود. روز قیامت خصم خلق خلق است و خصم ما خداوند است، چون خصم او بود داورى هرگز منقطع نشود. او ما را سخت گرفته است و ما او را سخت‏تر». و گفت: «با خداى، بزرگ همّت باشید، که همّت همه چیزى به تو دهد مگر خداوندى و اگر گوید: خداوندى، نیز به تو دهم، بگویى که:دادن و دهم صفت خلق است. بگوى: اللّه بى ‏جاى، اللّه بى‏ خواست، اللّه بى‏ همه چیزى.

مستى آن را نیکو بود که مى‏خورده بود». و گفت: «تا کى گویى صاحب راى و صاحب حدیث، یک‏بار بگوى: اللّه، بى‏خویشتن. یا بگوى: اللّه، به سزاى او». و گفت: «کسانى مى ‏آیند با گناه، بعضى مى‏آیند با طاعت، این نه طریق است که با این هیچ در گنجد،تو هر دو را فراموش کن. چه ماند؟ اللّه! هر که به وقت گفتار و اندیشه خداى را با خویشتن نبیند در این دو جاى به آفت درافتد».

و گفت: «همه خلق در آن‏اند که چیزى آنجا برند که سزاى آنجا بود، از اینجا هیچ‏چیز نتوان برد. از اینجا، آنجا چیزى برند که آنجا غریب بود و آن نیستى بود». و گفت: «امام آن بود که به همه راه‏ها رفته بود». و گفت: «از طاعت خلق آسمان و زمین آنجا چه زیادت پدید آمده است تا از آن تو پدید آید؟ زیادتى کردن چه افزایى؟ از معامله چندان بس که شریعت را بر تو تقاضایى نبود و از علم چندانى بس بود که بدانى که: او تو را چه فرموده است، و از یقین چندان بس بود که بدانى که آنچه تو مى‏ خورى روزى توست، تا نگویى که: این خورم یا آن خورم».

و گفت:«خداى- تعالى- با بنده چندان نیکویى بکند که مقام او به علیّین بود. اگر به خاطر او درآید که: از رفیقان من کسى بایستى تا بدیدى، او را نیک مردى نرسد». و گفت: «آسمان بشمارى، پس خداى را بدانى. بدانکه راه بر تو دراز بود. به نور یقین برو تا راه بر تو کوتاه گردد». و گفت: «بایست و مى‏گوى: اللّه، تا در فنا شوى». و گفت: «بر همه چیزى کتابت بود مگر بر آب، و اگر گذر کنى بر دریا، از خون خویش بر آب کتابت کن تا آن کز پى تو درآید، داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفته‏اند». و گفت: «چون ذکر نیکان کنى میغى سپید برآید و عشق ببارد، ذکر نیکان عام را رحمت است و خاص را غفلت».

و گفت: «مؤمن از همه ‏کس بیگانه بود مگر از سه کس: یکى از خداوند، دوّم از محمّد- علیه السلام- سیّوم از مؤمنى دیگر که پاکیزه بود». و گفت: «سفر پنج است: اوّل به پاى، دوّم به دل، سیّوم به همّت، چهارم به دیدار، پنجم در فناء نفس». و گفت: «در عرش نگرستم تا غایت مردمان جویم در او غایتهایى دیدم که مردان خدا در آن بى ‏نیاز بودند.بى ‏نیازى مردان غایت‏ مردان بود، که چون چشم ایشان به پاکى خداوند برافتد، بى‏نیازى خویش بینند». و گفت: «مردانى که از پس خدا شوند چیزى از آن خدا بر ایشان آید.هر چه بدیشان در بود از ایشان فرورفت از زکات و روزه و قرآن و تسبیح و دعا، که از آن خداوند درآمد و جایگاه بگرفت- یعنى که هر طاعت که بعد از آن کنند نه ایشان کنند، بر ایشان برود، که هزار مرد در شرع برود تا یکى پدید آید که شرع در او رود-

و گفت:«صوفى را نود و نه عالم است: یکى عالم از عرش تا ثرى و از مشرق تا مغرب. همه را سایه کند، و نود و هشت را در وى سخن نیست و دیدار نیست. صوفیى روزى است که به آفتابش حاجت نیست، و شبى است بى‏ماه و ستاره که به ماه و ستاره‏اش حاجت نیست». و گفت: «آن‏کس را که حق او را خواهد، راهش او نماید. پس راه بر وى کوتاه بود». و گفت: «طعام و شراب جوانمردان دوستى خدا بود». و گفت: «هرکس که غایب است همه از او گویند. آن‏کس که حاضر است از او هیچ نتوان گفت». و گفت: «خداى- تعالى- بر دل اولیاء خویش از نور بنائى کند و بر سر آن بنا بنائى دیگر و همچنین بر سر این یکى دیگر، تا به جایگاهى که همگى او خدا بود».

و گفت: «خداوند از هستى خود چیزى در این مردان پدید کرده است، که اگر کسى گوید: این حلول بود، گویم: این نور اللّه مى‏خواهد: خلق الخلق فى الظّلمه ثمّ رشّ علیهم من نوره». و گفت: «خداوند بنده را به خود راه بازگشاید، چون خواهد که برود در یگانگى او رود، و چون بنشیند در یگانگى او نشیند. پس هر که سوخته بود به آتش یا غرقه بود به دریا، با او نشیند».

و گفت:«درویش آن بود که در دلش اندیشه نبود. مى‏گوید و گفتارش نبود. مى‏بیند و مى‏شنود و دیدار و شنوایى‏اش نبود. مى‏خورد و مزه طعامش نبود. حرکت و سکون و شادى و اندوهش نبود». و گفت: «این خلق بامداد و شبنگاه درآیند، مى‏گویند: مى‏ جوییم.و لیکن جوینده آن است که او را جوید». و گفت: «مهرى بر زبان بر نه تا نگویى جزاز آن خدا و مهرى بر دل نه تا نیندیشى جز از خدا و همچنین مهرى بر معامله و لب و دندان نه تا نورزى کار جز به اخلاص و نخورى جز حلال». و گفت: «چون دانشمندان گویند:من، تو نیم‏من باش و چون نیم‏من، تو چهار یک باش». و گفت: «تا نباشید، همه شما باشید.

خدا مى ‏گوید: این همه خلق من آفریده‏ام و لیکن صوفى نیافریده‏ام»- یعنى معدوم آفریده نبود و یک معنى آن است که صوفى از عالم امر است نه از عالم خلق-

و گفت:«صوفى تنى است مرده و دلى است نبوده و جانى است سوخته». و گفت: «یک نفس با خدا زدن، بهتر از همه آسمان و زمین». و گفت: «هر چه براى خدا کنى اخلاص است و هر چه براى خلق کنى ریا». و گفت: «عمل چون شیر است. چون پاى به گردنش کنى روباه شود». و گفت: «پیران گفته‏اند: چون مرید به علم بیرون شود، چهار تکبیر در کار او کن و او را از دست بگذار». و گفت: «باید که در روزى هزار بار بمیرى و باز زنده شوى که زندگانى یابى [و] هرگز نمیرى». و گفت: «چون نیستى خویش به وى دهى او نیز هستى خویش به تو دهد». و گفت: «باید که پایت را آبله برافتد از روش، و یا تنت را از نشستن و دلت را از اندیشه. هر که زمین را سفر کند پایش را آبله برافتد، و هر که سفر آسمان کند دل را افتد. و من سفر آسمان کردم تا بر دلم آبله افتاد». و گفت: «هر که تنها نشیند، با خداوند خویش بود و علامت او آن بود که او خداى خویش را دوست دارد».

و گفت:«استاد بوعلى دقّاق گفته است: که از آدم تا به قیامت کس این راه نرفت که راه مغیلان گرفته است. مرا بدین، از اولیاء و انبیا خوار مى‏آمد که اگر آن راه که بنده به خدا شود مغیلان گرفته است، آن راه که از خدا به بنده آید چیست؟». و گفت: «تو را بر تو آشکارى کند، شهادت و معرفت و کرامت وجود بر تو آشکارا کرده بود، تا همه مخلوقات چون خویشتن را بر تو آشکارا کند، آن را صفت نبود». و گفت: «خداى- تعالى- لطف‏ خویش را براى دوستان دارد و رحمت خویش براى عاصیان».

و گفت: «با خداى خویش آشنا گرد، که غریبى که به شهر آشنایى دارد با کسى، آنجا قوى‏دل‏تر بود». و گفت: «هر که دنیا و عمر به سر کار خداى درنتوان کرد گو: دعوى مکن که به قیامت بى ‏بار بر صراط بگذرد».

وقتى به شخصى گفت: «کجا مى‏روى؟». گفت: «به حجاز». گفت: «آنجا چه کنى؟». گفت: «خداى را طلب کنم». گفت: «خداى خراسان کجاست؟ که به حجاز مى ‏باید شد. رسول- علیه السلام- فرمود که طلب علم کنید و اگر به چین باید شدن.نگفت: طلب خداى کنید». و گفت: «یک ساعت که بنده به خدا شاد بود گرامى‏تر از سالها که نماز کند و روزه دارد. این آفریده خدا همه دام مؤمن است تا خود به چه دام واماند». و گفت: «کسى که روز به شب آرد و مؤمنى نیازرده بود، آن روز تا شب با پیغامبر- علیه السلام- زندگانى کرده بود و اگر مؤمن بیازارد آن روز خداى طاعتش نپذیرد». و گفت: «از بعد ایمان که خدا بنده را دهد هیچ نیست بزرگتر از دلى پاک و زبانى راست».

و گفت: «هر که بدین جهان از خدا و رسول و پیران شرم دارد بدان جهان خداى- تعالى- از او شرم دارد». و گفت: «سه قوم را به خدا راه است با علم مجرّد، با مرقّع و سجاده، با بیل و دست. و الّا فراغ نفس مرد را هلاک کند». و گفت: «پلاس‏داران بسیارند. راستى دل مى‏باید. جامه چه سود کند؟ که اگر به پلاس داشتن و جو خوردن مرد توانستى گشتن، خر بایستى که مرد بودندى که همه پلاس را دارند و جو خورند».

و گفت: «مرا مرید نبود زیرا که من دعوى نکردم. من مى‏گویم: اللّه و بس». و گفت: «در همه عمر خویش اگر یک‏بار او را بیازرده باشى باید که همه عمر بر آن همى‏گریى که اگر عفو کند آن حسرت برنخیزد که: چون او خداوندى را چرا بیازردم؟». و گفت: «کسى باید که به چشم نابینا بود و به زبان لال و به گوش کر، که تا او صحبت و حرمت را بشاید». و گفت: «طاعت خلق به سه چیز است: به نفس و زبان و به دل، بر دوام. از این سه باید که به خدا مشغول بود تا که از این بیرون شودو بى‏حساب به بهشت شود». و گفت: «تحیر چون مرغى بود که از مأواى خود بشود به طلب چینه، و چینه نیابد و دیگرباره راه مأوى نداند». و گفت: «هر که یک آرزوى نفس بدهد، هزار اندوهش در راه حق پدید آید». و گفت: «قسمت کرد حق- تعالى- چیزها را بر خلق: اندوه نصیب جوانمردان نهاد و ایشان قبول کردند».

و گفت: «در راه حق چندان خوش بود، که هیچ‏کس نداند. چون بدانستند همچون خوردن بود بى‏ نمک».حکایت کرده‏اند از شیخ بایزید که او گفت: از پس هر کارى نیکو، کارى بد مکن تا چون چشم تو بدان افتد بدى بینى نه نیکویى». شیخ گفت: «بر تو باد که نیکى و بدى فراموش کنى». و گفت: «جوانمردان دست از عمل بندارند [تا] عمل دست از ایشان بندارند». و گفت: «چون خداوند- تعالى- تقدیرى کند و تو بدان رضا دهى، بهتر از هزار هزار عمل خیر که تو بکنى و او نپسندد».

و گفت: «یک قطره از دریاى احسان بر تو افتد نخواهى که در همه عالم از هیچ گویى و شنوى و کس را بینى». و گفت: «در دنیا هیچ صعب‏تر از آن نیست که تو را با کسى خصومت بود». و گفت: «نماز و روزه بزرگ است لیک کبر و حسد و حرص از دل بیرون کردن نیکوتر است». و گفت: «معرفت هست که با شریعت آمیخته بود، و معرفت هست که از شریعت دورتر است و معرفت هست که با شریعت برابر است. مرد باید که گوهر هر سه دیده بود تا با هر کسى گوید که از آنجا بود». و گفت: «یک‏بار خداى را یاد کردن صعب‏تر است از هزار شمشیر بر روى خوردن».

و گفت: «دیدار آن بود که جز او را نبینى». و گفت: «کلام بى‏مشاهده نبود». و گفت: «جهدمردان چهل سال است: ده سال رنج باید بردن تا زبان راست شود، و ده سال تا دست راست شود، و ده سال تا چشم راست شود، و ده سال تا دل راست شود. پس هر که چهل سال چنین قدم زند و به دعوى راست آید، امید آن بود که بانگى از حلقش برآید که در آن هوا نبود».

و گفت: «بسیار بگریید و کم خندید وبسیار خاموش باشید و کم گویید و بسیار دهید و کم خورید و بسیار سر از بالینى برگیرید و بازمنهید». و گفت: «هر که خوشى سخن خداى ناچشیده از این جهان بیرون شود او را چیزى نرسیده باشد». و گفت: «تا خداوند به مدارا نبود با خلق، به مدارا بود با مصطفى. خردمندان با خدا ناباک‏اند زیرا که او بى‏باک است، و کسى که او بى‏باک بود بى‏باکان را دوست دارد».

و گفت: «این راه راه ناباکان است و راه دیوانگان و مستان. با خدا مستى و دیوانگى و ناباکى سود دارد».و گفت: «ذکر اللّه از میان جان، صلوات بر محمّد از بن گوش». و گفت: «از این جهان بیرون نشوى تا سه حال بر خویشتن نبینى: اول باید که در محبت او آب از چشم خویش بینى، دیگر از هیبت او بول خویش بینى، دیگر باید که در بیدارى استخوانت بگدازد و باریک شود». و گفت: «چنان یاد کنید که دیگر بار نباید کرد»- یعنى فراموش مکن تا یادت نباید آورد- و گفت: «غایب تو باشى، و او باشد. دیگر آن است که تو نباشى همه او بود». و گفت: «سخن مگویید تا شنونده سخن خدا را نبینید، و سخن مشنوید تا گوینده سخن خداوند را نبینید» و گفت: «هر که یک‏بار بگوید: اللّه؛ زبانش بسوخت، دیگر نتواند گفت: اللّه. چون تو بینى که مى‏گوید ثناى خداوند است بر بنده».

و گفت: «درد جوانمردان اندوهى بود که به هر دو جهان درنگنجد و آن اندوه آن است که خواهند تا او را یاد کنند و به سزاى او نتوانند». و گفت: «اگر دل تو با خداوند بود و همه دنیا تو را بود زیان ندارد و اگر جامه دیبا دارى؛ و اگر پلاس پوشیده باشى که دل تو با خداوند نبود تو را از آن هیچ سودى نیست». و گفت: «چون خویشتن را با خدا بینى وفا بود، و چون خدا را با خویشتن بینى فنا بود».

و گفت: «هر که [را] با این خلق کودک بینى با خداوند مرد است و هر که با این خلق مرد است با خداوند مرده است». و گفت: «کس هست که هم بهلند که برگیرد و هم بگذارند که ببیند، و کس هست که اگر خواهد درشود و اگر خواهد بیرون آید، و کس‏ هست که چون در شود بنگذارند که بیرون آید».

و گفت:«خداى- تعالى خلق را از فعل خویش آگاه کرد، اگر از خویش آگاه کردى لا اله الّا اللّه گویى بنماندى، یعنى غرق شوندى». و گفت: «چه گویى در کسى که در بیابان ایستاده بود و در سر دستار ندارد و در پا نعلین و در تن جامه، و آفتاب در مغزش مى‏تابد و آتش از زیر قدمش برمى‏آید، چنان که پایش را بر زمین قرار نبود، و از پیش رفتن روى ندارد و از پس باز شدن راه نیابد و متحیر مانده باشد در آن بیابان». و گفت: «غریب آن بود که در هفت آسمان و زمین هیچ با وى یک تار مویى نبود، و من نگویم که غریبم، من آنم که با زمانه نسازم و زمانه با من نسازد». و گفت: «آن‏کس که تشنه خدا بود اگر چه هر چه خدا آفریده است به وى دهى سیر نشود».

و گفت: «غایت بنده با خدا سه درجه است:یکى آن است که بر دیدار بایستد و گوید: اللّه؛ و دیگر آن است که بى ‏خویشتن گوید:اللّه: سیّوم آن که از او با او گوید: اللّه». و گفت: «خداى را با بنده با چهار چیز مخاطبه است: به تن و به دل و به مال و به زبان. اگر تن خدمت را در دهى و زبان ذکر را، راه رفته نشود تا دل با او درندهى و سخاوت نکنى. که من این چهار چیز دادم و چهار چیز از او بخواستم: هیبت و محبت و زندگانى با او و راه یگانگى. پس گفتم: به بهشت امید مده و به دوزخ بیم مکن، که از این هر دو سراى مرا توى». و گفت: «مردمان سه گروهند: یکى ناآزرده با تو آزار دارد، و یکى بیازارى بیازارد، و یکى که بیازارى نیازارد»

و گفت:«این غفلت در خلق [از] حق رحمت است که اگر چند ذرّه‏یى آگاه شوند بسوزند». و گفت: «خداى- تعالى- خون همه پیغمبران بریخت و باک نداشت. خدا این شمشیر به همه پیغمبران در افشاند و این تازیانه به همه دوستان زد و خویشتن را به هیچ‏کس فرا نداد. عیّار است، برو تو نیز عیّار باش. دست به دون او فرامده».

و گفت: «خداى- تعالى- هرکس را به چیزى از خویشتن باز کرده است و خویشتن را به هیچ‏کس فرا ندهد. اى جوانمردان‏ بروید و با خدا مرد باشید، که شما را به چیزى از خویشتن بازنکند».

و گفت:«اى بسا کسان که بر پشت زمین مى‏روند و ایشان مردگانند، و اى بسا کسان که در شکم خاک خفته‏اند و ایشان زندگانند». و گفت: «دانشمندان گویند: پیغمبر- علیه السلام- نه زن داشت و یک‏ساله قوت ننهادى، و فرزندانش بودند. گوییم: بلى، آن همه بود و لیکن شصت و سه سال در این جهان بود که دل او از این خبر نداشت. آن همه بر وى مى‏رفت و او که خبر داشت از خدا داشت». و گفت: «از هر جانب که نگرى خداست و اگر زبر نگرى و اگر زیر نگرى و اگر راست نگرى و اگر چپ نگرى و اگر پیش نگرى و اگر از پس نگرى».

و گفت: «هر چه در هفت آسمان و زمین هست به تن تو در است. کسى مى‏باید که بیند». و گفت: «هر که را دل به شوق او سوخته باشد و خاکستر شده، باد محبت درآید و آن خاکستر را برگیرد و آسمان و زمین از وى پر کند. اگر خواهى که بیننده باشى آنجا توان دید و اگر خواهى که شنونده باشى آنجا توان شنید و اگر خواهى که چشنده باشى آنجا توان چشید. مجردى و جوانمردى از آنجا مى‏باید». و گفت: «اگر جایگاهى بودى که آن جایگاه نه او را بودى و یا اگر کسى که آن‏کس نه او را بودى، ما آن گله بر آن جایگاه و با آن‏کس نکردیمى». و گفت: «قدم اوّل آن است که گوید: خدا و چیزى دیگر نه، و قدم دوّم انس است و قدم سیّوم سوختن است».

و گفت: «هر ساعتى مى‏آیى و پشته گناه در گرده، و گاه مى‏آیى پشته طاعت در گرده، تا کى گناه؟ تا کى طاعت؟ گناه را دست به پشت بازنه و سر به دریاى رحمت فروبرده، و طاعت را دست به پشت بازنه و سر به دریاى بى‏نیازى فروبرده. و سر به نیستى خویش فروبر و به هستى او برآور». و گفت: «در شب باید که نخسبم و در روز باید که نخورم و نخرامم پس به منزل کى رسم؟». و گفت: «اگر جبریل در آسمان بانگ کند که چون شما نبوده و نباشد، شما او را به قول صادق دارید، و لیکن از مکر خدا ایمن مباشید واز آفت نفس خویش و از عمل شیطان». و گفت: «تا دیو فریب نماید خداوند ننماید. چون دیو نتواند فریفت خداوند به کرامت فریبد، و اگر به کرامت نفریبد به لطف خویشتن بفریبد، پس آن‏کس که بدیها نفریبد جوانمرد است». و گفت: «در غیب دریایى است که ایمان همه خلایق همچو کاهى است بر سر دریا، باد همى‏آید و موج همى‏زند. ازین کنار تا بدان کنار، و گاه‏گاه از آن کنار با این کنار، گاه به سرّ دریا».

و گفت: «جوانمردى زبانى است بى‏گفتار، و بینایى است بى‏دیدار، تنى است بى‏کردار، دلیلى است بى‏اندیشه، و چشمه‏اى است از دریا و سرّهاى دریا». و گفت: «عالم علم بگرفت، و زاهد زهد بگرفت و عابد عبادت، و با این فرا پیش او شدند. تو پاکى برگیر و ناپاک فراپیش او شو که او پاک است». و گفت: «هر که را زندگانى با خدا بود بر نفس و دل و جان خویش قادر نبود. وقت او خادم او بود و بینایى و شنوایى او حق بود و هر چه در میان بینایى و شنوایى او بود سوخته شود، و به جز حق هیچ‏چیز نماند: قل: اللَّهُ، ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ‏».

و گفت: «اگر کسى از تو پرسد که: فانى باقى را بیند؟ بگو که: امروز در این سراى فنا بنده فانى باقى را مى‏شناسد، فردا آن شناخت نور گردد تا در سراى بقا به نور بقا باقى را بیند». و گفت: «اولیاء خداى را نتوان دید، مگر کسى که محرم بود چنان که اهل تو را نتواند دید مگر کسى که محرم بود. مرید هر چند که پیر را حرمت بیش دارد دیدش در پیر بیش دهد».

و گفت:«هر کسى ماهى در دریا گیرد، این جوانمردان بر خشک گیرند و دیگران کشت بر خشک کنند، این طایفه بر دریا کنند». و گفت: «اگر آسمان و زمین پر از طاعت بود، آن را قدرى نبود، اگر در دل انکار جوانمردان دارد». و گفت: «هزار مرد این جهان تو را ترک باید کرد تا به یک مرد از آن جهان برسى، و هزار شربت زهر باید خورد تا به یک شربت حلاوت بچشى». و گفت: «دریغا هزار بار دریغا، که چندین هزار سرهنگ و عیّار و مهتر و سالار و خواجه و برنا که در کفن غفلت به خاک‏ حسرت فرومى ‏شوند، که یکى از ایشان سرهنگى دین را نمى ‏شاید». و گفت: «زندگانى درون مرگ است، مشاهده درون مرگ است، پاکى درون مرگ است، فنا و بقا درون مرگ است، و چون حق پدید آمد جز از حق هیچ‏چیز بنماند». و گفت: «با خلق باشى، ترشى و تلخى دانى و چون خلقیّت از تو جدا شود زندگانى با خدا بود». و گفت: «زندگانى باید میان کاف و نون که هیچ بنمیرد».

و گفت: «آن کسى که نماز کند و روزه دارد، به خلق نزدیک بود، و آن کسى که فکرت کند، به خدا». و گفت: هفت هزار درجه است از شریعت تا معرفت و هفتصد هزار درجه است از معرفت تا به حقیقت و هزار هزار درجه است از حقیقت تا بارگاه باز بود. هر یکى را به مثل عمرى باید چون عمر نوح، و صفایى چون صفاى محمّد، علیه السلام».

و گفت:«معنى دل سه است: یکى فانى است و دوم نعمت است و سیّوم باقى است. آن که فانى است مأوى‏گاه درویشى است و آن که نعمت است مأواى توانگرى است و آن که باقى است مأواى خدا است». و گفت: «مرا نه تن است و نه دل و نه زبان، پس مأواى این هر سه مرا خدا است».

و گفت: «مرا نه دنیا و نه آخرتى مأواى این هر دو مرا خدا است». و گفت: «بس خوش بود و لکن بیمار که از آسمان و زمین گرد آیند تا او را شفا دهند، بهتر نشود». و گفت: «کارکننده بسیار است و لکن برنده نیست، و برنده بسیار است سپارنده‏ نیست، و آن یکى بود که کند و برد و سپارد». و گفت: «عشق بهره‏یى است از آن دریا که خلق را در آن گذر نیست. آتشى است که جان را در او گذر نیست. آورد بردى است که بنده را خبر نیست در آن، و آنچه بدین دریاها نهند بازنشود مگر دو چیز: یکى اندوه و یکى نیاز».

و گفت: «برخندند قرّایان و گویند که: خداى را به دلیل شاید دانستن. بل که خداى را به خدا شاید دانست. به مخلوق چون دانى؟». و گفت: «هر که عاشق شد، خداى را یافت و هر که خداى را یافت خود را فراموش کرد». و گفت: «هر که آنجا نشیند که خلق ننشیند با خدا نشسته بود و هر که با خدا نشیند عارف است».

و گفت: «هر چه در لوح محفوظ است نصیب لوح و خلق است، نصیب جوانمردان نه آن است که به لوح در است، و خداى- تعالى- همه در لوح بگفت. با جوانمردان چیزى گویند که در لوح نبود و کوهى آن نشاید بردن». و گفت: «این نه آن طریق است که زبانى بر او اقرار آورد، یا بینایى بود که او را بیند یا شناختى که او را شناسد یا هفت اندام را نیز آنجا راه هست.همه از آن او است و جان در فرمان او. اینجا خدایى است و بس». و گفت: «کسانى دیده‏ام که به تفسیر قرآن مشغول بوده‏اند، جوانمردان به تفسیر خویش مشغول بوده ‏اند».

و گفت: «عالم آن عالم بود که به خویشتن عالم بود. عالم نبود آن که به علم خود عالم بود». و گفت: «خداى- تعالى- قسمت خویش پیش خلقان کرد. هر کسى نصیبى خویش [را] برگرفتند. نصیب جوانمردان اندوه بود». و گفت: «درخت اندوه بکارید تا باشد که به برآید و تو بنشینى و مى‏گریى که عاقبت بدان دولت برسى که گویندت: چرا مى‏گریى؟».

گفتند: «اندوه به چه به دست آید؟». گفت: «بدان که همه جهد آن کنى که در کار او پاک روى، و چندان که بنگرى دانى که پاک نه‏اى و نتوانى بود، که اندوه او فروآید. که صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بدین جهان درآمدند و بیرون شدند و خواستند که او را بدانند سزاى او، و همه پیران همچنان، نتوانستند». و گفت: «درد جوانمردان اندوه است که به دو عالم درنگنجد». و گفت: «اگر عمر من چندان بود که عمر نوح، من از این تن راستى نبینم، و آن که من از این دانم، اگر خداوند این تن را به آتش فرونیارد، داد من از این تن بنداده باشد».

پرسیدند از نام بزرگ، گفت: «نامها همه خود بزرگ است، بزرگتر در وى نیستى بنده است، چون بنده نیست گردید از خلق بشد، در هیبت یک بود». پرسیدند از مکر، گفت: «آن لطف او است، لیکن مکر نام کرده است، که کرده با اولیاء مکر نبود». پرسیدند از محبت، گفت: «نهایتش آن بود که هر نیکویى که او با جمله بندگان کرده است، اگر با او بکند بدان نیارامد و اگر به عدد دریاها شراب به حلق او فروکند سیر نشود، و مى‏گوید:زیادت هست؟». پرسیدنداز اخلاص، گفت: «هر چه بر دیدار خدا کنى اخلاص بود و هر چه بر دیدار خلق کنى ریا بود، خلق در میانه چه مى‏باید؟ جاى اخلاص خدا دارد».

پرسیدند که: «جوانمرد به چه داند که جوانمرد است؟». گفت: «بدان که اگر خداوند هزار کرامت با برادر او کند و با او یکى کرده بود، آن یکى نیز ببرد و بر سر آن نهد تا آن نیز برادر او را بود». پرسیدند که: «تو را از مرگ خوف هست؟». گفت: «مرده را خوف مرگ نبود، و هر وعیدى که او این خلق را کرده است از دوزخ در آنچه من چشیدم ذره‏یى نبود؛ و هر وعده که خلق را کرده است از راحت، ذره‏یى نبود در آنچه من چشم مى‏دارم». و گفت: «اگر خداى- تعالى- گوید بدین صحبت جوانمردان چه خواهى؟ من گویم: هم اینان را خواهم».

نقل است که دانشمندى را گفت: «تو خداى را دوست دارى یا خدا تو را؟». گفت:«من خداى را دوست دارم». گفت: «پس برو گرد او گرد که [هر که‏] کسى را دوست دارد پى او گردد».

روزى شاگردى را گفت: «چه بهتر بودى؟». شاگرد گفت: «ندانم». گفت: «جهان پر از مرد همه همچون بایزید». و گفت: «بهترین چیزها دلى است که در وى هیچ بدى نباشد».

روزى یکى را گفتند: «ریسمانت بگسلد چه کنى؟». گفت: «ندانم». گفت: «به دست او ده تا در بندد». و پرسیدند که: «فاوحى الى عبده ما اوحى چه بود؟». گفت: «دانستم آنچه گفت. خداى گفت: اى محمّد! من از آن بزرگترم که تو را گفتم، مرا بشناس. و تو از آن بزرگترى که گفتم، خلق را به من دعوت کن». پرسیدند که: «نام او به چه برند؟».

گفت: «بعضى به فرمان برند و بعضى به نفس و بعضى به دوستى، بعضى به خوف، که سلطان است».

گفتند: «جنید هشیار درآمد و هشیار بیرون رفت و شبلى مست درآمد و مست برفت». گفت: «اگر جنید و شبلى را سؤال کنند و از ایشان پرسند که: شما در دنیا چگونه درآمدید و چگونه بیرون شدید؟ ایشان نه از بیرون شدن خبر دارند و نه از آمدن». هم در حال به سرّ شیخ ندا کردند که: صدقت- راست گفتى- که از هر دو پرسند، همین گویند: که خداى را دانند و از چیزهاى‏ دیگر خبر ندارند.

گفتند: «شبلى گفته است: الهى همه خلق را بینا کن که تو را بینند». گفتند:«دعوى بدتر است یا گناه؟». گفت: «دعوى خود گناه است». گفتند: «بندگى چیست؟».

گفت: «عمر در ناکامى گذاشتن». گفتند: «چه کنیم تا بیدار گردیم؟». گفت: «عمر به یک نفس بازآور و از یک نفس، چنان دان که میان لب و دندان رسیده است». گفتند: «نشان بندگى چیست؟». گفت: «آنجا که منم نشان خداوندى است. هیچ نشان بندگى نیست».

گفتند: «نشان فقر چیست؟». گفت: «آن که سیاه‏دل بود». گفتند: «معنى این چگونه باشد؟». گفت: «یعنى از پس رنگ سیاه رنگى دیگر نبود». گفتند: «نشان توکّل چیست؟». گفت: «آن که شیر و اژدها و آتش و دریا و بالش، هر پنج تو را یکى بود، که در عالم توحید همه یکى بود. در توحید کوش چندان که توانى، که اگر در راه فروشوى، تو پرسود باشى و باکى نبود». گفتند: «کار تو چیست؟». گفت: «همه روز نشسته‏ام و بردابرد مى‏زنم». گفتند: «این چگونه بود؟». گفت: «آن که هر اندیشه که به دون خدا در دل آید آن را از دل مى‏رانم، که من در مقامى‏ام که بر من پوشیده نیست سرّ مگسى، در مملکت براى چه آفریده است؟ و از او چه خواسته است؟ یعنى بو الحسن نمانده است، خبردار حق است. من در میان نیم، لاجرم هر چه در دست گیرم گویم: خداوندا این را نهاد تن من مکن». و گفت: «پنجاه سال است با خداوند صحبت داشتم به اخلاص، که هیچ آفریده را بدان راه نبود. نماز خفتن بکردمى و این نفس را برپاى‏داشتمى، همچنین روز تا شب در طاعتش مى‏داشتم و در این مدت که نشستمى به دو پاى نشستمى نه متمکن، تا آن وقت که شایستگى پدید آمد. که ظاهرم اینجا در خواب مى ‏شد و بو الحسن به بهشت تماشا مى ‏کرد و به دوزخ در مى ‏گردید، و هر دو سراى مرا یکى شد. با حق همى ‏بودم تا وقتى که دوزخ را دیدم. از حق ندا آمد: این آنجایى است که خوف همه خلق پدید است. از آن جاى بجستم و در قعر دوزخ شدم. گفتم: این جاى من است. دوزخ با اهلش به هزیمت شد. نتوان گفتن که چه دیدم. و لیکن مصطفى را- علیه السلام- عتاب کند که: امت را فتنه کردى».

و گفت:«این طریق خدا نخست نیاز بود، پس خلوت، پس اندوه، پس بیدارى». و میان نماز پیشین و نماز دیگر پنجاه رکعت نماز ورد داشتى؛ که خلق آسمان و زمین در آن برخى نبودى. چون بیدارى پدید آمد آن همه را قضا کردن حاجت آمد. گفت: «چهل سال است تا نان نپختم و هیچ ‏چیز نساختم مگر براى مهمان و ما در آن طعام طفیل بودیم. چنین باشد که اگر جمله جهان لقمه کنند و در دهانى نهند از آن مهمانى، هنوز حق او نگزارده باشند و از مشرق تا مغرب بروند تا یکى را براى خدا زیارت کنند هنوز بسیار نبود». و گفت: «چهل سال است تا نفس من شربتى آب سرد یا شربتى دوغ ترش مى‏ خواهد. وى را نداده ‏ام».

نقل است که چهل سال بود تا بادنجانش آرزو بود و نخورده بود. یک روز مادرش پستان در او مالید و خواهش کرد تا شیخ نیم بادنجانى بخورد. همان شب بود که سر پسرش بریدند و بر آستان نهادند، و شیخ دیگر روز آن بدید و مى‏گفت: «آرى، که آن دیگ که ما برنهاده‏ایم در آن دیگ گرم کم از این سر نباید». و گفت: «با شما مى‏گویم که کار من با او آسان نیست و شما مى‏گویید که: بادنجان بخور». و گفت: «هفتاد سال است تا با حق زندگانى کرده ‏ام که نقطه ‏یى بر مراد نفس نرفته ‏ام».

نقل است که شیخ را پرسیدند که: «از مسجد تو تا مسجدهاى دیگر چند در میان است؟». گفت: «اگر به شریعت گیرید همه راست است، و اگر به معرفت گیرید سخن آن شرح‏ها دارد، و من دیدم که از مسجدهاى دیگر نور برآمد و به آسمان شد و بر این مسجد قبّه‏اى از نور فروبرده‏اند و به عنان آسمان در مى‏شد؛ و آن روز که این مسجد بکردند من درآمدم و بنشستم. جبریل بیامد، و علمى سبز بزد تا به عرش خداى، و همچنین زده باشد تا به قیامت». و گفت: «یک روز خدا به من ندا کرد که: هر آن بنده که به مسجد تو درآید، گوشت و پوست وى بر آتش حرام گردد و هر آن بنده که در مسجد تو دو رکعت نماز کند به زندگانى تو و پس مرگ تو، روز قیامت از عبّادان‏ خیزد». و گفت: «مؤمن را همه جایگاهها مسجد بود و روزها همه آدینه و ماهها همه رمضان». و گفت: «اگر دنیا همه زر کند و مؤمن را سر آنجا دهد همه در رضاء او صرف کند، و اگر یک دینار در دست‏کم خوردى کنى، چاهى بکند و در آنجا کند و از آنجا برنگیرد، تا پس از مرگ او میراث خواران برگیرند و سویق کنند و خشتى چند بر سر و روى یکدیگر زنند».

و گفت: «از این جهان بیرون مى‏شوم و چهارصد درم وام دارم، هیچ بازنداده باشم، و خصمان در قیامت از دامن من درآویخته باشند، دو ستر از آن که یکى سؤال کند، و حاجت او روا نکرده باشم». و گفت: «گاه‏گاه مى‏گریم از بسیارى جهد، و اندوه و غم که به من رسد از براى لقمه نان قوم که خورم. و اگر خواهى با تو بگذارم». و گفت: «فردا در قیامت با من گویند: چه آوردى؟ گویم: سگى با من دادى در دنیا که من خود درمانده شده بودم تا در من و بندگان تو درنیفتد، و نهادى پرنجاست به من داده بودى من در جمله عمر در پاک کردن او بودم». و گفت: «از آن ترسم که فردا در قیامت مرا بینند، بیارند و به گناه همه خراسانیان عذابم کنند». و گفت: «بیامدمى و به کنار گورستان فرونشستمى، گفتمى: تا این غریب با این زندانیان دمى فرونشیند». و گفت: «على گفت- رضى اللّه عنه- الهى! اگر یک روز بود پیش از مرگ مرا توبه ده».

و گفت: «مردمان دعا کنند و گویند:خداوندا! ما را به سه موضع فریاد رس: یکى در وقت جان کندن، دوّم در گور، سیّوم در قیامت. من گویم: الهى! مرا به همه وقتى فریاد رس».

نقل است که گفت: «یک شب حق- تعالى- را به خواب دیدم. گفتم: شصت سال است تا در امید دوستى تو مى‏گذارم و در شوق تو باشم. حق- تعالى- گفت: به سالى شصت طلب کرده‏اى، و ما در ازل الآزال در قدم دوستى تو کرده‏ایم». و گفت: «یک‏بار دیگر حق- تعالى- را به خواب دیدم که گفت: یا بو الحسن! خواهى که تو را باشم؟

گفتم: نه، گفت: خواهى که مرا باشى؟ گفتم: نه. گفت: یا ابا الحسن! خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختندتا من کسى را باشم، تو مرا این چرا گفتى؟ گفتم: بار خدایا این اختیار که تو به من کردى از مکر تو ایمن کى توانم بود؟ که تو به اختیار هیچ‏کس کار نکنى».

و گفت: «شبى به خواب دیدم که مرا به آسمان بردند. جماعتى را دیدم که زار زار مى‏گریستند از ملایکه. گفتم: شما کیستید؟ گفتند: ما عاشقان حضرتیم. گفتم: ما این حالت را در زمین تب و لرز گوییم و فسره، شما نه عاشقانید. چون از آنجا بگذشتم ملایکه مقرّب پیش آمدند و گفتند: نیک ادبى کردى آن قوم را که ایشان عاشقان حضرت نبودند به حقیقت. عاشق آن کسى مى‏باید که از پاى سر کند و از سر پاى، و از پیش پس کند و از پس پیش، و از یمین یسار کند و از یسار یمین. که هر که یک‏ذرّه خویش را بازمى‏یابد یک‏ذرّه از آن حضرت خبر ندارد. پس از آنجا به قعر دوزخ فروشدم. گفتم: تو مى‏دم تا من مى‏دمم، تا از ما کدام غالب آید!».

و گفت: «در خواستم از حق- تعالى- که مرا به من نماى چنان که هستم. مرا به من نمود با پلاسى شوخگن، و من همى‏درنگرستم و مى ‏گفتم: من اینم؟ ندا آمد: آرى. گفتم: آن همه ارادت و خلق و شوق و تضرّع و زارى چیست؟ ندا آمد که: آن همه ماییم، تو اینى». و گفت: «چون به هستى او درنگرستمى، نیستى من از هستى خود سر برآورد. چون به نیستى خود نگرستم هستى خود را نیستى من برآورد. پس ماندم، در پس زانوى خود بنشستم، تا دمى بود. گفتم:این نه کار من است».

نقل است که چون شیخ را وفات نزدیک رسید گفت: «کاشکى دل پرخونم بشکافتندى و به خلق نمودندى، تا بدانندى که با این خداى بت‏پرستى راست نخواهد آمدن». پس گفت: «سى گز خاکم فروتر برید که این زمین زبر بسطام است، روا نبود و ادب نباشد که خاک من بالاى خاک بایزید بود». و آنگاه وفات کرد. پس چون دفنش کردند، شب را برفى عظیم آمد، دیگر روز سنگى بزرگ سپید بر خاک او نهاده دیدند و نشان قدم شیر یافتند. دانستند که آن سنگ را شیر آورده است. و بعضى گویند: شیر را دیدند بر سر خاک او طواف مى‏ کرد، و در افواه است که: شیخ گفته است که: «هر که دست برسنگ خاک ما نهد و حاجت خواهد روا شود». و مجرّب است. از بعد آن شیخ را دیدند در خواب. پرسیدند که: «حق- تعالى- با تو چه کرد؟». گفت: «نامه‏یى به دست من داد. گفتم: مرا به نامه چه مشغول مى‏کنى؟ تو خود پیش از آن که بکردم دانسته‏اى که از من چه آید و من خود مى ‏دانستم که از من چه آید. نامه به کرام الکاتبین رها کن که چون ایشان نبشته ‏اند ایشان مى‏خوانند و مرا بگذار نفسى با تو باشم».

نقل است که محمّد بن الحسین گفت: «من بیمار بودم و دل اندوهگن از نفس.آخر شیخ مرا گفت: هیچ مترس در آخر کار، از رفتن جان است که گویى: همى‏ ترسم؟

گفتم: آرى: گفت: اگر من بمیرم پیش از تو، آن ساعت حاضر آیم نزدیک تو در وقت مردن تو، و اگر همه سى سال بود. پس شیخ فرمان یافت و من بهتر شدم». نقل است که پسرش گفت: «در وقت نزع، پدرم راست بایستاد و گفت: درآى و علیک السلام». گفتم:

«یا پدر که را بینى؟». گفت: «شیخ ابو الحسن خرقانى که وعده کرده است، از بعد چندین گاه، و اینجا حاضر است تا من نترسم و جماعتى از جوانمردان نیز با او به هم این بگفت: و جان بداد. رحمه اللّه علیه».

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

۷۳- ۱ ذکر ابراهیم خوّاص، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن سالک بادیه تجرید، آن نقطه دایره توحید، آن محتشم علم و عمل، آن محترم حکم ازل، آن صدّیق توکل و اخلاص، قطب وقت ابراهیم خوّاص- رحمه اللّه علیه- یگانه عهد بود و گزیده اولیاء و بزرگوار عصر؛ و در طریقت قدمى عظیم داشت و در حقیقت دمى شگرف؛ و به همه زبانها ممدوح بود؛ و او را رئیس المتوکّلین گفته‏اند، و قدم در توکّل به جایى رسانیده بود، که به بوى سیبى او بادیه قطع کردى؛ و بسیارى مشایخ را یافته بود و از اقران جنید و نورى بود؛ و صاحب تصنیف در معاملات و حقایق. و او را خوّاص از آن گفتند که زنبیل بافتى. و بادیه بر توکّل قطع کردى، و او را گفتند: «از عجایب اسفار خود ما را چیزى بگوى». گفت: «عجیب‏تر [آن‏] بود که: وقتى خضر از من صحبت خواست. من نخواستم در آن ساعت که به دون حق کسى را در دل حظّ و مقدار باشد». در توکّل یگانه بود و باریک فرا گرفتى و با این‏همه هرگز سوزن و ریسمان و رکوه و مقراض از وى غایب نبودى. گفتند: «چرا دارى؟». گفت: «زیرا که این مقدار در توکّل زیان نکند».

نقل است که گفت: «در بادیه همى‏شدم. کنیزکى را دیدم در غلبات وجد، شورى در وى، سر برهنه. گفتم: اى کنیزک! سر بپوش. گفت: اى خوّاص! چشم نگه دار.

گفتم:من عاشقم و عاشق چشم نپوشد، اما خود بى‏اختیار چشم بر تو افتاد. کنیزک گفت: من مستم، مست سر نپوشد. گفتم: از کدام شراب‏خانه مست شدى؟ گفت: اى خوّاص! زنهار دورم مى‏دارى، هل فى الدّارین غیر اللّه؟ گفتم: اى کنیزک! مصاحبت من خواهى؟ گفت: اى خوّاص! خام طمعى مکن، که از آن نیم که مرد جویم».

نقل است که پرسیدند از حقیقت ایمان. گفت: «اکنون این جواب ندارم از آن که هر چه گویم عبارت بود. مرا باید که به معاملت جواب گویم.

اما من قصد مکّه دارم و تو نیز برین عزمى. در این راه با من صحبت دار تا جواب مسئله خود بیابى». مرد گفت:

«چنان کردم. چون به بادیه فرورفتیم، هر روز دو قرص و دو شربت آب پدید آمدى.

یکى به من دادى و یکى خود را نگه داشتى، تا روزى در میان بادیه پیرى به ما رسید.

چون خوّاص را بدید، از اسب فروآمد و یکدیگر را بپرسیدند و زمانى سخن گفتند. پیر برنشست و بازگشت. گفتم: اى شیخ! این پیر که بود؟ گفت: جواب سؤال تو! گفتم:چگونه؟ گفت: آن خضر بود- علیه السلام- از من صحبت خواست. من اجابت نکردم.ترسیدم که توکّل برخیزد و اعتماد بر دون حق پدید آید».

نقل است که گفت: «وقتى خضر را دیدم- علیه السّلام- در بادیه به صورت مرغى همى‏پرید. چون او را چنان دیدم، سر در پیش انداختم تا توکّلم باطل نشود. او در حال نزدیک من آمد. گفت: اگر در من نگرستى بر تو فرونیامدمى. و من بر او سلام نکردم، که تا نباید که توکّلم خلل گیرد».

و گفت: «وقتى در سفرى بودم. تشنه شدم چنان که از تشنگى بیفتادم. یکى را دیدم که آب بر روى من همى‏زد. چشم باز کردم. مردى را دیدم نیکوروى، بر اسبى خنگ. مرا آب داد و گفت: در پس من نشین- و من به حجاز بودم- چون اندکى از روز بگذشت، مرا گفت: چه مى‏بینى؟ گفتم: مدینه! گفت: فروآى و پیغامبر را- علیه السّلام- از من سلام کن».

گفت: «در بادیه یک روز به درختى رسیدم که آنجا آب بودى. شیرى دیدم عظیم، روى به من نهاد. حکم حق را گردن نهادم. چون نزدیک من رسید، مى‏ لنگید.بیامد و در پیش من بخفت، و مى‏نالید. بنگریستم دست او آماس گرفته بود و خوره کرده. چوبى برگرفتم و دست او بشکافتم تا تهى شد از آنچه گرد آمده بود و خرقه‏یى بر وى بستم؛ و برخاست و برفت. ساعتى بود، مى‏آمد و بچه خود را همى‏آورد، و ایشان در گرد من همى‏گشتند و دنبال مى‏جنبانیدند و گرده‏یى آوردند و در پیش من نهادند».

نقل است که وقتى با مریدى در بیابان مى‏رفت. آواز غرّیدن شیر بخاست. مرید را رنگ از روى بشد، درختى بجست و بر آنجاشد و همى ‏لرزید. خوّاص هم چنان ساکن سجّاده بیفگند و در نماز استاد. شیر فرا رسید، دانست که توقیع خاصّ دارد. چشم در او نهاد، تا روز نظاره مى‏کرد و خوّاص به کار مشغول. پس چنان از آنجا برفت، پشه‏یى او را بگزید، فریاد در گرفت. مرید گفت: «خواجه! عجب کارى است! دوش از شیر نمى‏ترسیدى. امروز از پشه‏یى فریاد مى‏کنى؟». گفت: «زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز به خودم بازداده ‏اند».

حامد اسود گفت: «با خوّاص در سفر بودم. به جائى رسیدیم که آنجا ماران بسیار بودند. رکوه بنهاد و بنشست. چون شب درآمد، ماران برون آمدند. شیخ را آواز دادم و گفتم: خداى را یاد کن. هم چنان کرد، ماران همه بازگشتند. برین حال هم آنجا شب بگذاشتم. چون روز روشن شد، نگاه کردم مارى بر وطاى شیخ حلقه کرده بود. فروافتاد. گفتم: یا شیخ! تو ندانستى؟ گفت هرگز مرا شبى از دوش خوش‏تر نبوده است».

و یکى گفت: کژدمى دیدم بر دامن خوّاص همى ‏رفت. خواستم تا او را بکشم.

گفت: «دست ازو بدار که همه چیزى را به ما حاجت بود و ما را به هیچ حاجت نیست».

نقل است که گفت: «وقتى در بادیه راه گم کردم. بسى برفتم و راه نیافتم. همچنان چند شبانروز به راه مى‏رفتم، تا آخر آواز خروسى شنیدم. شاد گشتم و روى بدان جانب نهادم. آنجا شخصى دیدم. بدوید. مرا قفایى بزد چنان که رنجور شدم. گفتم: خداوندا! کسى که بر تو توکل کند با وى این کنند؟ آوازى شنودم که: تا توکل بر ما داشتى عزیز بودى، اکنون توکل بر آواز خروس کردى. اکنون آن قفا بدان خوردى. همچنان رنجور همى‏رفتم. آوازى شنودم که: خوّاص! از این رنجور شدى؟ اینک ببین. بنگریستم سر آن قفا زننده را دیدم در پیش من انداخته».

و گفت: «وقتى در راه شام برنایى دیدم نیکوروى و پاکیزه لباس.

مرا گفت:صحبت خواهى؟ گفتم: مرا گرسنگى باشد. گفت: به گرسنگى با تو باشم. پس چهار روز با هم بودیم. فتوحى پدید آمد. گفتم. فراتر آ. گفت: اعتقاد من آن است که: آنچه واسطه در میان باشد نخورم. گفتم: یا غلام باریک آوردى! گفت: یا ابراهیم! دیوانگى مکن، ناقد بصیر است. از توکّل به دست تو هیچ‏ نیست. پس گفت: کمترین توکل آن است که چون وارد فاقه بر تو پدید آید، حیلتى نجویى جز بدان که کفایت تو بدو است».

نقل است که گفت: «وقتى نذر کردم که بادیه را بگذارم بى‏زاد و راحله. چون به بادیه درآمدم، جوانى بعد از من همى‏آمد و مرا بانگ همى‏کرد که: السلام علیک یا شیخ! بایستادم و جواب بازدادم. نگاه کردم: جوان ترسا بود. گفت: دستورى هست تا با تو صحبت دارم؟ گفتم: آنجا که من مى‏روم تو را راه نیست. در این صحبت چه فایده یابى؟

گفت: آخر بیابم و تبرّکى باشد. یک هفته هم چنین برفتیم. روز هشتم گفت: یا زاهد حنیفى! گستاخى کن با خداوند خویش که گرسنه‏ام و چیزى بخواه».

خوّاص گفت:«گفتم: الهى! به حق محمّد- علیه السّلام- که مرا در پیش بیگانه خجل نگردانى و از غیب چیزى پدید آورى. در حال طبقى دیدم پرنان و ماهى بریان و رطب و کوزه آب، که پدید آمد. هر دو بنشستیم و به کار بردیم. چون هفت روز دیگر برفتیم، روز هشتم بدو گفتم: اى راهب! تو هم قدرت خویش بنماى که گرسنه گشتم. جوان تکیه بر عصا زد و لب بجنبانید. دو خوان پدید آمد، پر، آراسته به حلوا و ماهى و رطب، و دو کوزه آب. من متحیر شدم. مرا گفت: اى زاهد! بخور. من از خجالت نمى‏خوردم. گفت: بخور تا تو را بشارت دهم. گفتم: نخورم تا بشارتم ندهى. گفت: بشارت نخست آن است که زنّار مى‏برم.- پس زنار ببرید و گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمدا رسول اللّه- و دیگر بشارت آن است که گفتم: الهى به حقّ این پیر که او را به نزدیک تو قدرى هست و دین وى حق است، طعام فرستى تا من در وى خجل نگردم، و این نیز به برکت تو بود.چون نان بخوردیم و برفتیم تا مکّه، او هم آنجا مجاور بنشست تا اجلش نزدیک آمد».

و مریدى نقل کرد که: «با خوّاص در بادیه بودم. هفت روز بر یک حال همى‏رفتیم. چون روز هشتم بود، ضعیف شدیم. شیخ مرا گفت: کدام دوست‏تر دارى: آب یا طعام؟ گفتم: آب. گفت: اینک از پس پشت است، بخور. بازنگرستم. آبى دیدم چون شیر تازه، و بخوردم و طهارت کردم و او همى‏نگرست و آنجا نیامد. چون فارغ شدم‏ خواستم که پاره‏یى بردارم، مرا گفت: دست بدار که آن آب از آن نیست که توان داشت».

و گفت: «وقتى در بادیه راه گم کردم. شخصى دیدم. فراز آمد و سلام کرد و گفت: تو راه گم کرده‏اى؟ گفتم: بلى! گفت. راه به تو نمایم، و گامى چند برفت از پیش، و از چشم ناپدید شد. بنگرستم، بر شاهراه بودم. پس از آن دیگر راه گم نکردم در سفر، و گرسنگى و تشنگى‏ام نبود».

و گفت وقتى در سفر بودم، به ویرانى در شدم. شب بود. شیرى عظیم دیدم.بترسیدم سخت! هاتفى آواز داد که: مترس که هفتاد هزار فرشته با تو است. تو را نگه مى ‏دارند».

و گفت: «وقتى در راه مکّه شخصى دیدم عظیم منکر. گفتم: تو کیستى؟ گفت: من پرى‏ام. گفتم: کجا مى‏شوى؟ گفت: به مکّه. گفتم: بى‏زاد و راحله؟ گفت: از ما نیز کس بود که بر توکل برود چنان که از شما. گفتم: توکل چیست؟ گفت: از خداى تعالى فراستدن».

و درویشى گفت: «از خوّاص صحبت خواستم. گفت: امیرى باید از ما، و فرمان‏بردارى، اکنون تو چه خواهى؟ امیر تو باشى یا من؟ گفتم: امیر تو باش. گفت: اکنون تو از فرمان من قدم برون منه. گفتم: روا باشد. چون به منزل رسیدیم، گفت: بنشین. بنشستم.

هوایى سرد بود. آب برکشید و هیزم بیاورد و آتش برکرد تا گرم شدیم- و در راه هرگاه که من قصد آن کردمى تا قیام نمایم، مرا گفتى: شرط فرمان دار. چون شب درآمد، باران عظیم باریدن گرفت، شیخ مرقعه خود بیرون کرد، تا بامداد بر سر من ایستاده بود، مرقّعه بر دو دست خود انداخته، و من خجل بودم و به حکم شرط هیچ نمى‏توانستم گفت. چون بامداد شد، گفتم: امروز امیر من باشم. گفت: صواب آید. چون به منزل رسیدیم، او همان خدمت بر دست گرفت. گفتم: از فرمان امیر بیرون مرو! گفت: از فرمان امیر بیرون رفتن آن باشد که امیر خود را خدمت فرمایى. هم بدین صفت با من صحبت داشت تا به مکّه.من آنجا از شرم از او بگریختم تا به منا به من رسید. گفت: بر تو باد اى پسر که با دوستان صحبت چنان دارى که من داشتم».

و گفت: «روزى به نواحى شام مى‏گذشتم. درختان نار دیدم. مرا آرزو کرد. اما صبر مى‏کردم و نخوردم،که انار ترش بود و من شیرین خواستم. پس به وادى رسیدم.یکى را دیدم دست و پاى نه، ضعیف گشته و کرم در افتاده، و زنبوران بر او گرد آمده او را مى‏گزیدند، مرا بر وى شفقت آمد از بیچارگى او. چون بدو رسیدم، گفتم: خواهى که دعا کنم تا مگر از این بلا برهى؟ گفت: نه. گفتم: چرا. گفت: لانّ العافیه اختیارى و البلاء اختیاره و انا لا اختار اختیارى على اختیاره- یعنى عافیت اختیار من است و بلا اختیار دوست. من اختیار خویش بر اختیار او اختیار نکنم- گفتم بارى این زنبوران را از تو بازدارم. گفت: اى خوّاص! آرزوى نار شیرین از خود دور دار. مرا چه رنجه مى‏دارى؟ و خود را دل به سلامت خواه. مرا تندرست چه مى‏خواهى؟ گفتم: به چه شناختى که من خواصم؟ گفت: هر که او را داند هیچ بر وى پوشیده نماند. گفتم: حال تو با این زنبوران چگونه است؟ گفت: تا این زنبوران مى‏گزند و کرمانم مى‏خورند، خوش است».

و گفت: «وقتى در بادیه یکى را دیدم. گفتم: از کجا مى‏آیى؟ گفت: از بلاساغون. گفتم به چه کار آمده‏اى؟ گفت لقمه‏یى در دهن مى ‏کردم. دستم آلوده شده است. آمده‏ام تا به آب‏زمزم بشویم. گفتم چه عزم دارى؟ گفت: آن که شب را بازگردم و جامه خواب مادر راست کنم».

و گفت: «وقتى شنودم که در روم راهبى هفتاد سال است تا در دیرى است، به حکم رهبانیّت نشسته. گفتم: اى عجب! شرط رهبانیّت چهل سال است. قصد او کردم.چون نزدیک او رسیدم، دریچه باز کرد و گفت: یا ابراهیم! به چه آمده‏اى که اینجا من ننشسته‏ام به رهبانى. که من سگى دارم که در خلق مى‏افتد. اکنون در اینجا نشسته‏ام و سگ‏بانى مى‏کنم و شرّ از خلق بازمى‏دارم و الّا من نه آنم که تو پنداشته‏اى. چون این سخن بشنیدم، گفتم: الهى! قادرى که در عین ضلالت بنده‏یى را طریق صواب دهى. مرا گفت: اى ابراهیم! چند مردمان را طلبى؟ برو و خود را طلب و چون یافتى پاسبان خود باش، که هر روز این هوا سیصد و شصت گونه لباس الهیّت درپوشد، و بنده را به ضلالت دعوت کند».

نقل است که ممشاد شبى برخاست، نه به وقت و باز بخفت، خوابش نمى ‏برد.طهارت کردو دو رکعت نماز کرد و بخفت، هم خوابش نمى ‏برد. گفت: یا ربّ! مرا چه مى ‏شود؟ به دلش درآمد که: برخیز و بیرون رو- و برفى عظیم بود- در میان برف مى‏ رفت تا از شهر بیرون شد. تلى بود که هر که توبه کردى آنجا رفتى. بر آن تل شد.

ابراهیم را دید بر آن تل نشسته، پیراهنى کوتاه پوشیده و برف گرداگرد او مى ‏گداخت و خشک مى ‏شد. پس گفت: «اى ممشاد! دست بمن ده. دست بدو دادم. دستم عرق کرد، از حرارت دست او، و بیتى تازى برخواند».

ابو الحسن علوى مرید خوّاص بود. گفت: «شبى مرا گفت: به جایى خواهم رفت.

با من مساعدت مى ‏کنى؟ گفتم: تا به خانه شوم و نعلین در پاى کنم. چون به خانه شدم خایگینه ساخته بودند. پاره ‏یى بخوردم و بازگشتم تا بدو رسیدم، آبى پیش آمد. پاى بر آب نهاد و برفت. من نیز پاى فرونهادم. به آب فرورفتم. شیخ روى از پس کرد، گفت: تو خایگینه بر پاى بسته‏اى. گفتم: ندانم کدام ازین دو عجب‏تر؟ بر روى آب رفتن یا سرّ من بدانستن؟».

نقل است که گفت: «وقتى در بادیه بودم. به غایت گرسنه شدم. اعرابى ‏اى پیش من آمد و گفت: اى فراخ شکم این چیست که تو مى‏کنى؟ گفتم: آخر چندین روز است که هیچ نخورده‏ام. گفت: تو نمى‏دانى که دعوى، پرده مدعیان بدرد؟ تو را با توکل چه کار؟».

و گفت: «یک‏بار نزدیک رى رسیدم و گرسنه بودم. در دلم آمد که: چون اینجا برسم، معارف شهر مرا طعامها آورند. پس در راه مى‏ شدم. منکرى دیدم. احتساب کردم. بدان سبب بسیارم بزدند. گفتم: با چنین جوعى این ضرب در خور بود؟ به سرّم ندا کردند که: به یک تمنّا که با خود کردى که چون به شهر برسم مرا مراعات کنند و طعام آورند تا بخورم، این بخوردى! گفتم: الهى! من توکل بر تو کردم. آوازى آمد که: سبحان آن خدایى که روى زمین از متوکلان پاک گردانید. اندیشه طعام معارف رى و آنگاه توکل؟».

نقل است که: وقتى خوّاص در کار خود متحیر شد. به صحرایى بیرون رفت.خرماستانى دید و آبى روان. آنجا مقام کرد، و از برگ خرما زنبیل مى‏بافت و در آن آب مى‏انداخت. چهار روز همین مى‏کرد. بعد از این گفت:«اکنون بر اثر این زنبیلها بروم تا خود چه بینم؟ و حق را در این چه تعبیه است؟ مى‏رفتم تا پیرزنى را دیدم بر لب آب نشسته، مى‏گریست. گفتم: چه بوده است؟ گفت: پنج یتیم دارم و هیچ ندارم. روزى دو سه بر کنار این آب بودم. آب هر روز زنبیلى چند بیاوردى. آن بفروختمى و بر یتیمان خرج کردمى. امروز نمى‏آرد. بدان سبب گریانم. امروز چه خوریم؟».

خوّاص گفت:«خانه خود را به من نماى». بنمود. خوّاص گفت: «اکنون دل فارغ دار که تا زنده‏ام آن چه توانم از اسباب تو راست دارم».

و گفت: «وقتى طلب معاش خود از حلال مى‏کردم. دام در دریا انداختم. ماهیى بگرفتم. هاتفى آواز داد که: ایشان را از ذکر ما بازمى‏ دارى. معاش دیگر نمى ‏یابى؟

ایشان از ذکر ما برگشته بودند، که تو ایشان را همى کشتى». گفت: «دام بینداختم و دست از کار نیز بداشتم».

نقل است که گفت: «مرا از خداى عمر ابدى مى‏باید در دنیا، تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلاء دنیا به حفظ آداب شریعت قیام مى‏نمایم و حق را یاد مى‏کنم». و گفت: «هیچ‏چیز نبود که در چشم من صعب نمود، الا با او راه گرفتم».

و گفتى: «دستى فارغ و دل ساکن، و هرجا که خواهى مى ‏شو». و گفت: «هر که حق را بشناسد به وفاء عهد، لازم بود آن شناخت را که آرام گیرد با خداى- تعالى- و اعتماد کند بر وى» و گفت: «عالمى بسیارى روایت نیست. عالم آن است که متابعت علم کند و بدان کار کند و اقتدا به سنّتها کند و اگر چه علم او اندک بود». و گفت: «علم به جملگى در دو کلمه مجتمع است: یکى آنکه خداى- تعالى- اندیشه آنچه از دل تو برداشته است در آن تکلف نکنى، و دیگر آنچه تو را مى ‏باید کرد و بر تو فریضه است آن را ضایع نگردانى». و گفت: «هر که اشارت کند به خداى و سکونت گیرد با غیر، حق- تعالى- او را مبتلا گرداند، و اگر از آن با خدا گردد هر بلا که دارد از او دور کند، و اگر با غیر او سکونت او دایم شود، حق- تعالى- رحمت از دل خلق ببرد و لباس طمع در او بپوشد،

تا پیوسته خلق را مطالبت مى‏کند و خلق را بر او رحمت و شفقت نبود، تا کارش به جایى رسد که حیات او به سختى و ناکامى بود و مرگ او به دشوارى و حیرت و رنج و بلا، و آخرت او پشیمانى و تأسّف». و گفت: «هر که چنان بود که دنیا بر او بگرید، آخرت بر او خندان بود، و هر که ترک شهوت کند و آن [را] در دل خود عوض نیابد، در آن ترک، کاذب بوده باشد». و گفت: «هرگه توکل در خویش درست آید، در غیر نیز درست‏ آید». و گفت: «توکل چیست؟ ثبات در پیش محیى الاموات».

و گفت: «صبر ثبات است بر احکام کتاب و سنّت». و گفت: «مراعات، مراقبت آرد و مراقبت اخلاص سرّ و علانیه». و گفت: «محبت محو ارادت است و احتراق جمله صفت بشریت و حاجات». و گفت: «داروى دل پنج چیز است: قرآن خواندن و اندر او نگاه کردن، و شکم تهى داشتن و قیام شب و تضرع کردن به وقت سحرگاه، و با نیکان نشستن». و گفت: «این حدیث در تضرع سحرگاه جویند، اگر آنجا نیابند هیچ جاى دیگر نجویند که نیابند».

نقل است که بر سینه خویش مى‏زد و مى‏گفت: «وا شوقاه به کسى که مرا دید و من او را ندیدم». نقل است که از او پرسیدند که: «تو از کجا مى‏خورى؟». گفت: «از آنجا که طفل در شکم مادر خورد و از آنجا که ماهى خورد در دریا و وحوش در صحرا. قال اللّه تعالى- و یرزقه من حیث لا یحتسب».

پرسیدند که: «متوکل را طمع بود؟». گفت: «از آنجا که طبع است، خاطرها درآید و لیکن زیان ندارد. زیرا که او را قوّت بود بر بیفکندن طمع، به نومیدى از آنچه در دست مردمان است».

و گفته ‏اند که در آخر عمر مبطون گشت. در جامع رى یک شبانروز شصت بار غسل کرده بود و به هر بارى که غسل کردى دو رکعت نماز کردى، باز به قضا بیامدى.یکى در آن حال از او پرسید که: «هیچت آرزو مى‏کند؟». گفت: «پاره ‏یى جگر بریان».

پس آخر در میان آب غسل کرد و جان بداد. او را به خانه بردند. بزرگى درآمد. پاره‏یى نان دید در زیر بالین او. گفت: «اگر این پاره‏ نان ندیدمى، بر او نماز نکردمى، که نشان آن بودى که هم در آن توکل بمرده است و از آنجا عبور نکرده است. مرد باید که بر هیچ صفت نایستد تا رونده باشد، و نه در توکل مقام کند و نه در صفت دگر، که ایستادن روى ندارد».

یکى از مشایخ او را به خواب دید. گفت: «خداى- تعالى- با تو چه کرد؟».

گفت:«اگر چه عبادت بسیار کردم و طریق توکل سپردم و چون از دنیا برفتم با طهارت وضو رفتم، به هر عبادت که کرده بودم، ثواب مى‏دادند. اما به سبب طهارت مرا به منزلى فروآوردند که وراى آن همه درجات بهشت بود. پس ندا کردند که: یا ابراهیم! این زیادتى مکرمت که با تو کردیم، از آن بود که پاک به حضرت ما آمدى. پاکان را درین درگاه محل و مرتبه‏یى عظیم است». رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

۷۰ ذکر ابو عبد اللّه محمّد بن خفیف، رحمه اللّه علیه(تذکره الأولیاء)‏

آن مقرّب احدیّت، آن مقدّس صمدیّت، آن برکشیده درگاه، آن برگزیده اللّه، آن محقّق لطیف، قطب وقت، ابو عبد اللّه محمّد بن خفیف- رحمه اللّه‏ علیه- شیخ المشایخ عهد بود و یگانه عالم بود و در علوم ظاهر و باطن مقتدا، و رجوع اهل طریقت در آن عهد به وى بود. بیناییى عظیم داشت و خاطرى صافى و در طریقت مذهبى خاصّ داشت و جماعتى از متصوّفه تولّا بدو کنند؛ و در هر چهل روز تصنیفى از غوامض حقایق مى ‏ساخت و در علم ظاهر بسى تصنیف نفیس داشت، همه مقبول و مشهور؛ و آن مجاهدات که او کرد، در وسع بشر نگنجد؟ و آن نظر که او را بود در حقایق و اسرار، در عهد او کس را نبودى؛ و بعد از وى در پارس خلفى نخاست که نسبت بدو درست کردى؛ و از ابناء ملوک بود؛ و بر تجرید سفرها کرده. رویم و جریرى و ابن عطا و منصور را دیده بود، و جنید را و در ابتدا که درد دین دامن دل او گرفت، چنان شد که در رکعتى نماز ده هزار بار «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» برخواندى و بسیار بودى که بامداد تا شب هزار رکعت نماز کردى؛ و بیست سال پلاسى پوشیده بود؛ و هر سال چهل چهله داشتى و آن سال که وفات مى‏کرد چهل چهله داشته بود و در چهله آخرت وفات کرد. و پلاس از خود بیرون نکردى.و در وقت او پیرى محقّق بود امّا از علماء طریقت نبود و در پارس مقام داشت-

نام او محمّد ذکیرى- و هرگز مرقّع نپوشیدى. از [ابو] عبد اللّه خفیف پرسیدند که: «شرط مرقّع چیست؟ و داشتن آن که را مسلّم است؟». گفت: «شرط مرقّع آن است که محمّد ذکیرى در پیراهن سپید به جاى مى‏آرد، و داشتن آن او را مسلّم است، و ما در میان پلاسى، نمى‏دانیم تا به جاى توانیم آورد یا نه؟».

و او را خفیف از آن گفتند که: هر شب غذاى او به وقت افطار هفت دانه میویز بود، بیش نه. سبک بار بود و سبک روح و سبک حساب. شبى خادمش هشت میویز بداد. شیخ ندانست و بخورد. حلاوت طاعت به قاعده هر شب نیافت. خادم را بخواند و از آن حال‏ سؤال کرد. گفت: «امشب هشت میویز دارم». شیخ گفت: «تو پس یار من نیستى. بل که خصم من بوده‏اى. اگر یار بودى، شش دادى نه هشت». پس شیخ او را از خدمت مهجور کرد و خادمى دیگر نصب گردانید.

و گفت: «چهل سال است تا مرا قبول است میان خاصّ و عامّ، و چندان نعمت بر ما ریختند که آن را حدّ نبود، و چنان زیستم در این مدّت که زکات بر من واجب نشد». و گفت: «در ابتدا خواستم که به حج روم. چون به بغداد رسیدم، چندان پندار در سر من بود که به دیدن جنید نرفتم. چون به بادیه فروشدم، رسنى و دلوى داشتم. تشنه شدم.

چاهى دیدم که آهویى از وى آب مى‏خورد. چون به سر چاه رسیدم، آب با زیر چاه رفت. گفتم: خداوندا! [ابو] عبد اللّه را قدر از این آهو کمتر است؟. آوازى شنیدم که:این آهو دلو و رسن نداشت و اعتماد او بر ما بود. وقتم خوش شد. دلو و رسن بینداختم و روان شدم. آوازى شنیدم که: یا [با] عبد اللّه! ما تو را تجربه مى‏کردیم تا: چون صبر کنى؟

بازگرد و آب خور. بازگشتم. آب بر سر چاه آمده بود. وضو ساختم و آب خوردم و برفتم. تا به مدینه حاجت به هیچ آب نبود. چون بازگشتم و به بغداد رسیدم، روز آدینه به جامع شدم. جنید را چشم بر من افتاد. گفت: «اگر صبر کردى، آب از زیر قدمت بر آمدى».

و گفت: «در حال جوانى درویشى پیش من آمد و اثر گرسنگى در من بدید. مرا به خانه خواند. و گوشتى پخته بود بوى گرفته، مرا از خوردن آن کراهیّت مى‏آمد و رنج مى‏ رسید. او لقمه مى‏کرد و در دهان من مى‏نهاد و من نمى‏توانستم خورد، تا درویش آن‏ تعزّز در من بدید و شرم زده شد و من نیز خجل شدم. برخاستم و با جماعتى سفر کردم.

چون به قادسیّه رسیدم، راه گم کردیم و هیچ توشه نداشتیم. تا چند روز صبر کردیم تا به شرف هلاک رسیدیم تا حال چنان شد که سگى به قیمت گران بخریدیم و بریان کردیم.

لقمه ‏یى از آن به من دادند. خواستم تا بخورم. حال آن درویش و طعام او یادم آمد. با خود گفتم که: این عقوبت آن است که آن روز آن درویش از من خجل گشت. در حال‏ توبه کردم و بازآمدم و آن درویش را عذر خواستم».

و گفت: یک‏بار شنیدم که در مصر جوانى و پیرى به مراقبت نشسته بودند. آنجا رفتم و بر ایشان سلام کردم سه نوبت، و جواب من ندادند. گفتم: «خدا بر شما که سلام مرا جواب دهید». آن جوان سر برآورد و گفت: «یا ابن خفیف! دنیا اندکى است و از این اندک اندکى مانده است. از این اندک نصیب بسیار بستان. یا ابن خفیف! مگر فارغى که به سلام مى‏پردازى؟». این بگفت و سر فروبرد و من گرسنه و تشنه بودم. گرسنگى و تشنگى را فراموش کردم. همگى من ایشان فروگرفتند. توقّف کردم و با ایشان نماز پیشین گزاردم و نماز دیگر گزاردم. گفت: «یا ابن خفیف! ما اهل مصیبتیم، ما را زبان پند نبود. کسى باید که اصحاب مصیبت را پند دهد». سه روز آنجا بودم که نه چیزى خوردیم و نه خفتیم. با خود گفتم: چه سوگند دهم تا مرا پند دهد؟ آن جوان سر برآورد

و گفت:«صحبت کسى طلب کن که دیدن او تو را از خداى- تعالى- یاد دهد و هیبت او بر دل تو افتد و تو را به زبان فعل پند دهد نه به زبان قول».

و گفت: «یک سال به روم بودم. روزى به صحرا شدم. رهبانى را بیاوردند چون خیالى، و بسوختند و خاکستر او را در چشم کوران کردند. به قدرت خداى- تعالى- بینا شدند؛ و بیماران مى‏خوردند و شفا مى‏یافتند. عجب داشتم که: ایشان بر باطل‏اند. این چگونه بود؟ مصطفى را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دیدم. گفتم: یا رسول اللّه! این چه حال است؟ فرمود که: اثر صدق و ریاضت است، با آن که در باطل است». اگر در حق بود، چگونه بود؟

نقل است که [گفت:] «شبى پیغمبر را علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دیدم که بیامدى و به سر پاى مرا بیدار کردى و من در وى نگاه مى‏کردم. فرمود که: هر که راهى بشناسد و رفتن آن راه پیش گیرد. پس، از سلوک بازایستد، حق- تعالى- او را عذابى کند که هیچ‏کس از عالمیان را چنان عذاب نکند».

نقل است که پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- بر سر دو انگشت‏ پاى نماز کرده است. و [ابو] عبد اللّه چنان بود که هیچ سنّت از وى فوت نشدى. خواست که هم چنین دو رکعت گزارد. چون یک رکعت بگزارد، دوّم نتوانست گزارد. پیغمبر را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دید که از محراب درآمد و گفت: «این نماز خاصّ مرا است. تو این مکن».

نقل است که نیم‏شب خادم را گفت که «زنى مرا بخواه». خادم گفت: «در این نیم‏شب کجا روم؟ امّا من دخترى دارم. اگر شیخ اجازت دهد، بیارم». گفت: «بیار». پس خادم دختر را بیاورد. شیخ در حال عقد نکاح کرد. چون هفت ماه بگذشت، طفلى در وجود آمد و وفات کرد. شیخ خادم را گفت: «دختر را بگوى تا طلاق بستاند و اگر مى‏خواهد همچنان باشد». خادم گفت: «اى شیخ! در این چه سرّ است؟». گفت: «آن شب که نکاح کردم، پیغمبر را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دیدم و خلقى بسیار، درمانده و همه در عرق غرق. ناگه طفلى بیامد و دست پدر بگرفت و چون باد از صراط بگذرانید. من نیز خواستم تا مرا طفلى باشد. چون این طفل بیامد و برفت، مقصود حاصل گشت». بعد از آن نقل کنند که چهارصد عقد نکاح کرده است. از آن که او از ابناء ملوک بود، چون توبه کرد و کار او به کمال رسید، بدو تقرّب مى‏کردند. دو دو و سه سه در عقد مى‏آورد. و یکى چهل سال در عقد او بود، و او دختر وزیر بود.

نقل است که از زنان او پرسیدند که: «شیخ با شما در خلوت چگونه باشد؟».گفتند: «ما از صحبت او هیچ خبر نداریم. اگر کسى را خبر باشد، دختر وزیر باشد». از وى پرسیدند، گفت: «چون خبر شدى که شیخ امشب به خانه مى ‏آید، طعام پاکیزه ساختمى و خود را زینت کردمى. چون بیامدى و آن بدیدى، مرا بخواندى و ساعتى در من نگرستى و زمانى در آن طعام نگه کردى. تا شبى دست من بگرفت و در آستین کشید و در شکم خود مالید. از سینه تا ناف پانزده عقد دیدم. گفت: اى دختر بپرس که این عقدها چیست؟ پرسیدم. گفت: این همه لهب و شدّت صبر است که گره بر گره بسته‏ام از چنین روى و چنین طعام که پیش من مى‏ آورى.این بگفت و برخاست. مرا بیش از این با وى گستاخى نبوده است که او به غایت در ریاضت بودى».

نقل است که او را دو مرید بود. یکى احمد که و یکى احمد مه، و شیخ را با احمد که جانب به بودى. اصحاب را از آن حال غیرت آمد یعنى: «احمد مه کارها کرده است و ریاضت کشیده». شیخ را آن معلوم شد. خواست که با ایشان نماید که: احمد که بهتر است. شترى بر در خانقاه خفته بود. شیخ گفت: «یا احمد مه!». گفت: «لبّیک».

گفت:«این شتر را به بام خانقاه توان برد؟». احمد گفت: «یا شیخ! شتر بر بام چگونه توان برد؟».

شیخ گفت: «اکنون رها کن». پس گفت: «یا احمد که!». گفت: «لبّیک». گفت: «این شتر بر بام بر». احمد در حال میان دربست و آستین فرا پیچید و بیرون دوید و هر دو دست در زیر شتر کرد و قوّت کرد. شتر را نتوانست گرفت. شیخ گفت: «تمام شد یا احمد! و معلوم گشت». پس اصحاب را گفت که: احمد از آن خود به جاى آورد و به فرمان قیام نمود و به اعتراض پیش نیامد و در فرمان ما نگریست، نه به کار، که توان کرد یا نه. و احمد مه طویل به حجّت مشغول شد و در مناظره آمد. از ظاهر حال مطالعه باطن مى‏توان کرد».

نقل است که شیخ را مسافرى رسید. خرقه‏یى سیاه پوشیده و شعله‏یى سیاه بر سر. شیخ را در باطن غیرتى آمد. چون مسافر دو رکعتى گزارد و سلام کرد، شیخ گفت:«یا اخى! چرا جامه سیاه دارى؟». گفت: «از آن که خدایانم بمرده‏اند یعنى: نفس و هوا.أ فرأیت من اتّخذ الهه هواه؟». شیخ گفت: «او را بیرون کنید». بیرون کردند به خوارى.

پس فرمود که: «بازآرید». بازآوردند، هم چنان تا چهل بار. بعد از آن شیخ برخاست و بوسه‏یى بر سر او داد و عذر خواست و گفت: «تو را مسلّم است سیاه پوشیدن، که در این چهل نوبت خوارى، متغیّر نشدى».

نقل است که دو صوفى از جایى دور به زیارت او آمدند. شیخ را در خانقاه نیافتند. پرسیدند که: «کجاست؟». گفتند: «به سراى عضد الدّوله». گفتند: «شیخ را به سراى سلاطین چه کار؟ دریغا که ظنّ ما به شیخ بیش از این بود». پس‏ گفتند: «در شهر طوفى کنیم». به بازار شدند، به دکان خیّاطى تا جیب خرقه بازدوزند. خیّاط را مقراض ضایع شده بود. ایشان را گفتند که: «شما گرفته‏اید پس ایشان را به دست سرهنگان به سراى عضد الدّوله فرستادند. عضد الدّوله فرمود تا دست ایشان جدا کنند. شیخ [ابو] عبد الله حاضر بود. گفت: «صبر کنید، که این کار ایشان نیست». ایشان را خلاص داد.

پس با صوفیان گفت: «اى جوانمردان! آن ظنّ شما راست بود. امّا آمدن ما به سراى سلطان جهت چنین کارها است». پس هر دو صوفى مرید او شدند. تا بدانى که هر که دست در دامن مردان زند، او را ضایع نگذارند. و دست او به باد ندهند.

نقل است که شیخ را مسافرى رسید که اسهالش بود، و شیخ آن شب با دست خود طاس او مى‏نهاد و مى‏ستد، و یک ساعت نخفت. تا وقت صبح شیخ یک نفس چشم بر هم نهاد. مسافر آواز داد: «کجایى؟ که لعنت بر تو باد». شیخ در حال برجست ترسان و لرزان، و طاس آنجا برد. بامداد مریدان با شیخ گفتند: «آخر این چه مسافر است که لفظى چنین و چنین گفت؟ و ما را تحمّل و طاقت نماند، و تو تا این غایت صبر مى‏کنى؟». شیخ گفت: «من چنین شنیدم که گفت: رحمت بر تو باد».

و گفت: «حق- تعالى- ملایکه را بیافرید و جنّ و انس را؛ و عصمت و حیلت و کفایت بیافرید. پس ملایکه را گفتند: اختیار کنید. ایشان عصمت اختیار کردند. پس جنّ را گفتند: شما نیز اختیار کنید. عصمت اختیار خواستند کرد، گفتند: ملایکه سبقت نموده ‏اند. کفایت خواستند. پس انسان را گفتند: اختیار کنید. عصمت خواستند، ایشان را گفتند: ملایکه سبقت نمودند. [کفایت اختیار کردند، گفتند: جنّ سبقت گرفته‏اند]. پس حیلت اختیار کردند و به جهد خویش حیلتى مى ‏کنند».

ابو احمد صغیر شیخ را گفت: «مرا وسوسه رنجه مى‏دارد». شیخ گفت: «صوفیان که من دیده‏ام بر دیو سخریت کردندى. اکنون دیو بر صوفى سخریت مى‏کند؟».

و گفت:«صوفى آن است که صوف پوشد بر صفا، و هوا را بچشاند طعم جفا، و دنیا بیندازد از پس قفا». و گفت: «منزّه بودن از دنیا عین راحت‏ است در وقت بیرون شدن از دنیا». و گفت: «تصوّف صبر است در تحت مجارى اقدار، و قرار گرفتن از دست ملک ذو الجلال و قطع کردن بیابان و کوهسار». و گفت: «رضا بر دو قسم بود: رضا بدو و رضا از او، ورضا بدو در تدبیر بود و رضا از او [در] آنچه قضا کند». و گفت: «ایمان تصدیق دل است بدانچه از غیب بدو کشف افتد». و گفت: «ارادت رنج دایم است و ترک راحت».

و گفت: «وصل آن است که به محبوب اتّصال پدید آید از جمله چیزها، و غیبت افتد از جمله چیزها جز حق، تعالى». و گفت: «انبساط برخاستن احتشام است در وقت سؤال». و گفت: «تقوى دور بودن است از هر چه تو را از خداى- تعالى- دور کند». و گفت: «ریاضت شکستن نفس است به خدمت، و منع کردن نفس است از فترت در خدمت». و گفت: «قناعت طلب ناکردن است آن را که در دست تو نیست و بى‏نیاز شدن از آنچه در دست توست». و گفت: «زهد راحت یافتن است از بیرون آمدن از ملک». و گفت: «اندوه تن را بازدارد از طرب». و گفت: «رجا شاد شدن بود به وجود وصل او». و گفت: «فقر نیستى ملک بود و بیرون آمدن از صفات خود». و گفت: «یقین حقیقت اسرار بود و حکمت‏هاى غیب».

پرسیدند که: «عبودیّت کى درست آید؟». گفت: «چون همه کارهاى خود به خداى- تعالى- بازگذارد و در بلاها صبر کند». پرسیدند که: «درویشى که سه روز گرسنه بود، بعد از آن بیرون آید و سؤال کند بدان قدر که او را کفایت بود، او را چه گویند؟». گفت: «او را کذّاب گویند». و گفت: «چیزى مى‏خورید و خاموش مى‏باشید، که اگر درویشى از در درآید همه را فضیحت کند».

نقل است که چون وفاتش نزدیک آمد، خادم را گفت: «من بنده‏یى عاصى بودم.غلى بر گردن من نه، و بندى بر پاى و هم چنان روى به قبله بنشان. باشد که درپذیرد». بعد از مرگ، خادم این نصیحت شیخ آغاز کرد. هاتفى گفت که: هان! اى بى‏خبر مکن.مى‏خواهى که عزیز کرده ما را خوار کنى؟». و السّلام.

 تذکره الأولیاء// فرید الدین عطار نیشابورى

۶۴ ذکر ابو حمزه خراسانى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن شریف اقران، آن لطیف اخوان. آن متمکّن طریقت، آن متوکّل حقیقت، آن کعبه مسلمانى، ابو حمزه خراسانى- رحمه اللّه علیه- از اجلّه مشایخ بود و از اکابر طریقت؛ و رفیع القدر و عالى‏همّت بود، و در فراست همتا نداشت و در توکّل و تجرید به نهایت رسیده؛ و ریاضت و کرامات او بسیار است و مناقب او بى‏شمار. خلوات شایسته داشت؛ و ابو تراب و جنید را یافته بود.

نقل است که یک‏بار به توکّل در بادیه نذر کرد که: از هیچ‏کس هیچ نخواهد و التفات نکند، و بدین نذر به سر برد بى‏دلو و رسن. [متوکّل‏وار مجرّد برفت. پاره‏یى‏] سیم در جیب داشت که خواهرش بدو داده بود. ناگاه توکّل داد خود طلبید. گفت: «شرم ندارى؟ آن که آسمان را بى‏ستون نگه مى‏دارد، معده تو را بى‏سیم سیر نتواند داشت؟».

پس آن سیم بینداخت و مى‏رفت. ناگاه در چاهى افتاد. ساعتى برآمد. نفس فریاد برآورد. ابو حمزه خاموش بنشست. یکى مى‏گذشت. آنجا سر چاه دید. خاشاکى چند به هم آورد تا سر چاه بگیرد. نفس ابو حمزه زارى کرد و گفت: «حق-تعالى- مى‏ فرماید:وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَهِ».

ابو حمزه گفت: «توکّل از آن قوى‏تر است که به عجز و سالوس نفس باطل شود».

تن زد تا آن‏کس سر چاه استوار کرد؛ و گفت: «آن‏کس که بر بالا نگه مى‏دارد، اینجا هم نگه دارد». روى به قبله توکّل آورد و سر فروبرد؛ و اضطرار به کمال رسید و توکّل بر قراربود. ناگاه شیرى بیامد و سر چاه باز کرد و دست در لب چاه زد و هر دو پاى فروگذاشت.

ابو حمزه گفت: «من همراهى گزند نکنم». الهامش دادند که: «خلاف عادت است.دست در این زن». دست در پاى او زد و برآمد. شیرى دید که هرگز صعب‏تر از آن ندیده بود. آوازى شنید که: «یا با حمزه کیف هذا؟ نجّیناک من التّلف بالتّلف- چون توکل بر ما کردى، ما تو را به دست کسى که هلاکت جان بدو بود نجات دادیم- پس شیر روى در زمین مالید و برفت.

نقل است که روزى جنید مى‏رفت. ابلیس را دید برهنه که بر گردن مردم مى‏جست. گفت: «اى ملعون! شرم ندارى از این مردمان؟». گفت: «کدام مردمان؟ اینها مردمان‏اند؟ مردمان آنهااند که در شونیزیّه‏اند، که جگرم را سوختند». جنید گفت:

«برخاستم و به مسجد رفتم. ابو حمزه را دیدم سر فروبرده. سر برآورد و گفت: دروغ گفت آن ملعون. که اولیاء خدا از آن عزیزترند که ابلیس را بر ایشان اطلاع باشد».

نقل است که او محرم بودى در میان گلیمى. در سالى یک‏بار بیرون آمدى از احرام.

پرسیدند از انس. گفت: «انس دلتنگى پدید آرد از زیستن با خلق». و گفت:«غربت آن است که آن را از اقربا و پیوستگان خویش وحشت بود و از ایشان بیگانه باشد». و گفت: «هر که را وحشت بود از نفس خویش، انس گرفته است دل او در موافقت خداوند خویش، تعالى». و گفت: «هر که دوستى مرگ در دل او جاى گیرد، هر چه باقى است بر وى دوست کنند و هر چه فانى است بر وى دشمن گردانند».

و گفت:توکّل آن است که بامداد برخیزد، از شب یادش نیاید و چون شب درآید، از بامداد یادش‏ نیاید». و از وى وصیّتى خواستند. گفت: «توشه بسیار بساز این ره را که در پیش دارى». و وفاتش در نشابور بود و در جوار ابو حفص حدّاد دفن کردند.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطارنیشابوری

۶۲ ذکر خیر نسّاج، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن مفتى هدایت، آن مهدى ولایت، آن حارس علم و شرع، آن عارف اصل و فرع، آن معطى محتاج، شیخ وقت خیر نسّاج- رحمه اللّه علیه- استاد بسیار مشایخ بود در بغداد، و پیر وقت خویش؛ و در وعظ و معاملت بیانى شافى داشت و عبارتى مهذّب، و خلقى و حلمى به غایت، و ورع و مجاهده‏یى تمام، و نفسى مؤثّر.

شبلى و ابراهیم خوّاص در مجلس او توبه کردند. شبلى را پیش جنید فرستاد حفظ حرمت جنید را. و او مرید سرى سقطى بود و جنید او را عظیم محترم داشتى. و ابو حمزه بغدادى در شأن او مبالغتى تمام کردى.

و سبب آن که او را خیر نسّاج گفتند، آن بود که از مولودگاه خود سامرّه رفت به عزم حج. گذرش به کوفه افتاد. چون به دروازه کوفه رسید- مرقّعى پاره پاره پوشیده و او خود سیاه رنگ بود چنان که هر که او را دیدى، گفتى: این مرد ابلهى مى‏ نماید- یکى او را بدید. گفت: «روزى چند او را در کار کشم». پیش او رفت و گفت: «تو بنده ‏اى؟».

گفت: «آرى». گفت: «از خداوند گریخته ‏اى؟».

گفت: «آرى». گفت: «تو را نگه دارم تا به خداوند سپارم». گفت: «من خود این مى‏ طلبم». پس او را به خانه برد و گفت: «نام تو خیر است». او از حسن عقیدت که داشت- که المؤمن لا یکذّب- او را خلاف نکرد و بااو برفت و او را خدمت کرد. پس آن مرد خیر را نسّاجى درآموخت، و سالها کار او مى‏کرد. هرگه که گفتى: «اى خیر!»، او گفتى: «لبّیک». تا آن‏گه که آن مرد پشیمان شد، که صدق و ادب و فراست او مى‏دید و عبادت بسیار از او مشاهده مى‏کرد، و گفت: «من غلط کرده بودم. تو بنده من نیستى. هرجا که خواهى مى‏رو». پس او برفت و به مکّه شد تا بدان درجه رسید که شیخ جنید گفت: «الخیر خیرنا»؛ و او دوست داشتى که او را «خیر» خواندندى. گفتى: «روا نباشد که برادرى مسلمان مرا نام نهاده باشد و من آن را بگردانم».

نقل است که گه‏گاهى بافندگى کردى و گاهى به لب دجله رفتى. ماهیان به وى تقرّب جستندى و چیزها آوردندى. تا روزى کرباس زنى مى‏بافت. پیرزن گفت: «اگر من درم بیاورم و تو را نبینم، که را دهم؟». گفت: «در دجله انداز». تا بعد از آن پیرزن درم آورد و او حاضر نبود. در دجله انداخت. چون خیر به لب دجله رفت، ماهیان [آن‏] درم پیش او آوردند. مشایخ چون این حال بشنیدند از وى، نپسندیدند. گفتند: «او را به بازیچه‏یى مشغول کرده‏اند. این نشان حجاب باشد» و تواند بود که غیر او را حجاب باشد امّا او را نه، چنان که سلیمان را علیه السّلام نبود.

و گفت: در خانه بودم. در خاطرم آمد که: جنید بر در است. آن خاطر را نفى کردم.تا سه بار این بر خاطر بگذشت. بعد از آن بیرون آمدم. جنید را دیدم بر در. گفت: «چرا بر خاطر اوّل بیرون نیامدى؟».

و گفت: در مسجدى شدم. درویشى را دیدم. در من آویخت و گفت: «اى شیخ! بر من ببخشاى که محنتى بزرگ در پیش آمده است». گفتم: «چیست؟». گفت: «بلا از من بازستده‏اند، و عافیت به من پیوسته است». گفت: «حالش نگه کردم. یک دینارش فتوح شده بود». و گفت: «خوف تازیانه خداى است تا بندگانى را که در بى‏ادبى خوى کرده باشند،بدان راست کنند». و گفت: «نشان عمل به غایت رسیده آن است که در آن عمل جز عجز و تقصیر نبیند».

نقل است که صد و بیست سال عمر یافت. چون نزدیک وفاتش بود، نماز شام عزرائیل سایه انداخت. سر از بالین برداشت و گفت: «عافاک اللّه! توقف کن، که تو بنده مأمورى و من بنده مأمور. تو را گفته‏ اند که: جان او بردار! و مرا گفته‏ اند که: چون وقت نماز درآید، نماز بگزار! آنچه تو را فرموده‏ اند فوت نمى‏ شود. امّا از آن من فوت مى‏ شود». پس طهارت کرد و نماز گزارد. بعد از آن وفات کرد. همان شب او را به خواب دیدند. گفتند: «خداى- تعالى- با تو چه کرد؟». گفت: «از این مپرسید. و لیکن از دنیاى نجس بازرستم».

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطارنیشابوری

۴۵ ذکر ابو سعید خرّاز، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن پخته جهان قدس، آن سوخته مقام انس، آن قدوه طارم طریقت، آن غرقه قلزم حقیقت، آن معظّم عالم اعزاز، قطب وقت ابو سعید خرّاز- رحمه اللّه- از مشایخ کبار و از قدماء ایشان بود، و اشرافى عظیم داشت، و در ورع و ریاضت به غایت بود و به کرامت مخصوص بود، و در حقایق و دقایق به کمال و در همه فنّ بر سر آمده، و در مرید پروردن آیتى بود، و او را «لسان التصوّف» گفتندى و این لقب از بهر آن دادند که در این امّت کس را زبان حقیقت چنان نبود که او را. و در این علم او را چهارصد کتب تصنیف است. و در تجرید و انقطاع بى‏ همتا بود.

و اصل او از بغداد بود و ذو النّون را دیده و با بشر و سرى صحبت داشته بود و در طریقت مجتهد بود. و ابتداء عبارت از حالت بقا و فنا او کرد و طریقت خود را در این دو عبارت متضمّن گردانید. و در دقایق علوم، بعضى از علماى ظاهر بر او انکار کردند و او را به کفر منسوب کردند به بعضى الفاظ که در تصانیف او دیدند- و آن کتاب را «کتاب السّرّ» نام کرده بود- و مفتیان معنى آن را فهم نکردند. یکى این بود از سخنهاى او: «انّ عبدا رجع [الى‏] اللّه و تعلّق باللّه و سکن فى قرب اللّه، قد نسى نفسه و ماسوى اللّه. فلو قلت له: من این انت؟ و ایش ترید؟ لم یکن له جواب غیر: اللّه»-

گفت: چون بنده به خداى- تعالى- رجوع کند و تعلّق به خداى کند [و] در قرب خدا ساکن شود، هم نفس خویش و هم ماسوى اللّه فراموش کند. اگر او را گویند: تو از کجایى؟ و چه خواهى؟ او را هیچ جواب خوب‏تر از آن نباشد که گوید: «اللّه». و در صفت‏ این قوم که او مى‏گوید، این است که بعضى از این قوم را گویند که: «تو چه خواهى؟». گوید: «اللّه». اگر چنان بود که اندامهاى او در تن به سخن آمدى، همه گویند:

«اللّه»؛ که اعضا و مفاصل پر برآمده بود از نور اللّه؛ که مجذوب است در وى. پس در قرب به غایتى رسد که هیچ‏کس نتواند که پیش او گوید: «اللّه». از جهت آن که آنجا هر چه رود، از حقیقت رود بر حقیقت، و از خدا بر خدا. چون آنجا هیچ [از] اللّه به سرّ نیامده بود، چگونه کسى گوید: اللّه؟ جمله عقل عقلا آنجا برسد و در حیرت بماند. تمام شد این سخن- و گفت: «سالها با صوفیان صحبت داشتم که هرگز میان من و ایشان مخالفت نبود. از آن که هم با ایشان بودم و هم با خود» و گفت: «اگر همه را مخیّر کنند میان قرب و بعد، من بعد اختیار کردم، که مرا طاقت قرب نبود»- چنان که لقمان- علیه السّلام- گفت: «مرا مخیّر گردانیدند میان حکمت و نبوّت. من حکمت اختیار کردم، که طاقت تحمّل بار نبوّت نبود»-

و گفت: «شبى در خواب دیدم که دو فرشته از آسمان بیامدند و مرا گفتند: صدق چیست؟. گفتم: الوفاء بالعهود. گفتند: صدقت. و هر دو بر آسمان رفتند». و گفت: «شبى رسول را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دیدم. فرمود که مرا دوست دارى؟ گفتم: معذور فرماى که دوستى خدا [ى‏]- تعالى- مرا از دوستى تو مشغول کرده است. گفت هر که خداى را دوست دارد مرا دوست داشته بود».

و گفت: ابلیس را به خواب دیدم. عصا برگرفتم تا او را بزنم. هاتفى آواز داد که:

«او از عصا نترسد، از نورى ترسد که در دل باشد». گفتم: «بیا!». گفت: «شما را چه کنم؟

که شما انداخته‏ اید آنچه من مردمان را بدان مى ‏فریبم». گفتم: «آن چیست؟». گفت:

«دنیا». چون از من درگذشت. بازنگرید و گفت: «مرا در شما لطیفه‏ یى است که بدان مراد خود بیابم». گفتم: «آن چیست؟». گفت: «با کودکان نشستن».

و گفت: به دمشق بودم. رسول را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دیدم که مى ‏آمد و بر ابو بکر و عمر- رضى اللّه عنهما- تکیه زده بود، و من بیتى با خود مى ‏گفتم و انگشتى بر سینه مى‏ زدم. رسول- علیه الصّلاه و السّلام- فرمود که: «شرّ این از خیر این بیشتر است». یعنى سماع.

نقل است که ابو سعیدخرّاز را دو پسر بود. یکى پیش از وى وفات کرد. شبى او را به خواب دید. گفت: «اى پسر! خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟». گفت: «مرا در جوار خود فرودآورد و گرامى کرد». گفتم: «اى پسر! مرا وصیّتى کن» گفت: اى پدر! به بددلى با خداى- تعالى- معامله مکن». گفتم: «از خداى- تعالى- یارى خواهم».گفت:«اى پدر! میان خود و حق تعالى- یک پیرهن مگذار». و سى سال بعد از آن بزیست که هرگز پیراهنى دیگر نپوشید.

و گفت: «وقتى نفسم بر آن داشت که از خداى- تعالى- چیزى خواهم. هاتفى آواز داد که: «به جز خدا چیزى دیگر مى‏ خواهى؟». لاجرم گفت: «از خداى- تعالى- شرم دارم که براى روزى چیزى جمع کنم، بعد از آن که او ضمان کرده است».

و گفت: وقتى در بادیه مى‏رفتم. گرسنگى غلبه کرد و نفس مطالبه چیزى کرد تا از خداى- تعالى- طعام خواهم. گفتم: «طعام خواستن کار متوکّلان نیست». هیچ نگفتم.

چون نفس ناامید شد، مکرى دیگر ساخت. گفت: «طعام نمى‏خواهى، بارى صبر خواه». قصد کردم تا صبر خواهم. عصمت حق مرا دریافت. آوازى شنیدم که کسى مى‏گوید که: «این دوست ما مى‏گوید که: ما بدو نزدیکیم. و مقرّر است که ما آن‏کس را که سوى ما آید ضایع نگذاریم تا از ما قوت و صبر مى‏خواهد، و عجز و ضعف خویش پیش مى ‏آرد، و پندارد که نه او ما را دیده است و نه ما او را». یعنى به طعام خواستن محجوب گشتى، از آن که طعام غیر ما بود، و به صبر خواستن هم محجوب شدى که صبر هم غیر ماست.

و گفت: وقتى در بادیه شدم بى‏زاد، و مرا فاقه رسید. چشم من به منزلى افتاد. شاد شدم. نفس گفت: «سکون یافتم». سوگند خوردم که: در آن منزل فرونیایم. گورى بکندم و در آنجا شدم. آوازى شنیدم که: «اى مردمان در فلان منزل یکى از اولیاء خداى خود را بازداشته است در میان ریگ. او را دریابید». جماعتى بیامدند و مرا برگرفتند و به منزل بردند.

و گفت: یک‏چند هر سه روز طعام خوردمى. در بادیه رفتم و سه روز چیزى‏ نیافتم. چهارم روز ضعفى در من پیدا آمد. طبع به عادت خودطعام خواست. بر جایى بنشستم. هاتفى آواز داد که: «اختیار کن که سببى خواهى دفع سستى را، یا طعام خواهى سکونت نفس را؟». گفتم: «الهى! سببى». پس قوّتى در من بازدید آمد و دوازده منزل دیگر برفتم بى‏ طعام و شراب.

و گفت: یک روز بر کرانه دریا جوانى را دیدم مرقّع پوشیده و محبره‏یى آویخته.گفتم: «سیماى او عیان است و معاملتش نه چنان است. چون در وى مى‏نگرم، گویم از رسیدگان است، و چون در محبره مى‏نگرم، گویم از طالب علمان است. بیا تا از او بپرسم تا از کدام است؟». گفتم: «اى جوان! راه به خداى چگونه است؟». گفت: «راه به خداى دو است: راه خواصّ و راه عوام. تو را از راه خواصّ هیچ خبرى نیست. امّا راه عوام این است که تو مى‏سپرى و معاملت خود را علّت وصول به حق مى‏نهى، و محبره را آلت حجاب مى ‏شمرى».

و گفت: «روزى به صحرا رفتم. ده سگ درنده شبانان روى در من نهادند. چون نزدیک من آمدند، من روى به مراقبت آوردم. سگى سپید در آن میان بود. بر ایشان حمله کرد و همه را از من دور کرد و از من جدا نشد تا وقتى که از آن سگان دور شدم».

نقل است که روزى سخن مى‏گفت در ورع. عبّاس بن المهتدى بگذشت. گفت:«یا ابو سعید! شرم ندارى که در زیربناى دوانقى نشینى و از حوض زبیده آب خورى، آنگاه در ورع سخن گویى!». در حال تسلیم شد که: «چنین است که تو مى‏ گویى».

و سخن اوست که: «آفرینش دلها بر دوستى آن‏کس است که با او نیکى کند». و گفت: «عجبا! آن که در همه عالم خداى- عزّ و جلّ- را محسن نداند، چگونه دل به کلیّت بدو سپارد،» و گفت: «دشمنى فقرا، بعضى با بعضى، از غیرت حق بود که با یکدیگر آرام نتوانند گرفت». و گفت: «حق- تعالى- مطالبت کند اعمال را از اولیاء خود، چون او را برگزیده‏اند و اختیار کرده، که روا ندارد ایشان را که میان او و میان ایشان در آینده بود؛ و احتمال نکند که ایشان را در هیچ کارى راحتى بود الّا بدو».

و گفت: «چون حق- تعالى- خواهد که دوست گیرد بنده‏یى از بندگان خود را، در ذکر بر وى گشاده گرداند.[پس هرگاه که از ذکر لذّت یافت در فتوّت بر وى گشاده گرداند]. پس او را در سراى فردانیّت فرودآرد و محلّ جلال و عظمت بر وى مکشوف گرداند، پس هرگاه که چشم او بر جلال و عظمت او افتد، باقى ماند، و اویى او در حفظ خداى افتد». و گفت: «اوّل مقامات اهل معرفت تحیّر است با افتقار، پس سرور با اتصال، پس فنا است با انتباه، پس بقا است با انتظار. و نرسد هیچ مخلوقى بالاى این».

و اگر کسى گوید: «پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- نرسید؟». گوییم: رسید. امّا در خور خویش، چنان که همه را حق- تعالى- متجلّى شود، و ابو بکر را- رضى اللّه عنه- یک‏بار متجلّى شود در خور او، و هر یکى را در خور آن‏کس.

و گفت: «هر که گمان برد که به جهد به وصال حق رسد، خود را در رنج بى‏نهایت افگند». و گفت: «خلق در قبضه خداى- عزّ و جلّ- اند و در ملک او. هرگاه که مشاهده حاصل شود میان بنده و حقّ، در سرّ بنده و در فهم بنده جز خداى هیچ نماند».

و گفت:«وقت عزیز خود را جز به عزیزترین چیزها مشغول مکن و عزیزترین چیزها شغلى بود بین الماضى و المستقبل»- یعنى وقت نگه دار- و گفت: «هر که به نور فراست نگرد، به نور حق نگرسته باشد و مادّه علم وى از حق بود. وى را سهو و غفلت نباشد. بل که حکم حق بود که زبان بنده را بدان گویا گرداند».

و گفت: «از بندگان حق قومى‏اند که ایشان را خشیت خداى- تعالى- خاموش گردانیده است و ایشان فصحا و بلغااند در نطق، بدو». و گفت: «هر که را معرفتى در دل قرار گرفت، درست آن است که در هر دو سراى نبیند جز او و نشنود جز از او و مشغول نبود جز بدو». و گفت: «فنا در فناء بنده باشد از رؤیت بندگى، و بقا، بقاء بنده باشد در حضور الهى». و گفت: «فنا متلاشى شدن است به حق و بقا حضور است با حق».

و گفت:«حقیقت قرب پاکى دل است از همه چیزها و آرام دل با حق، تعالى». و گفت: «هر باطن که ظاهر وى به خلاف او بود، باطل بود». و گفت: «ذکر سه وجه است: ذکرى‏ است به زبان و دل از آن غافل، و این ذکر عادت بود؛ و ذکرى است به زبان و دل حاضر، این ذکرطلب ثواب بود؛ و ذکرى است که دل را بگرداند و زبان را گنگ کند، قدر این ذکر کس نداند جز خداى، تعالى».

و گفت: «اوّل توحید فانى شدن است همه چیزها از دل مرد، و به خداى- عزّ و جلّ- بازگشتن به جملگى». و گفت: «عارف تا نرسیده است، یارى مى‏خواهد از همه چیز. [چون برسد، مستغنى گردد به خداى از همه چیز] و بدو محتاج گردد همه چیز» و گفت: «حقیقت قرب آن است که به دل احتباس هیچ‏چیز نتوانى کرد و به وجود هیچ‏چیز حبس نتوانى یافت». و گفت: «علم آن است که در عمل آرد تو را، و یقین آن است که برگیرد تو را». و گفت: «تصوّف تمکین است از وقت». پرسیدند از تصوّف.

گفت: «آن است که صافى بود از خداوند خویش، و پر بود از انوار، و در عین لذّت بود از ذکر». و هم از تصوّف پرسیدند. گفت: «چیست گمان تو به قومى که بدهند تا گشایش یابند و منع کنند تا نیابند. پس ندا مى‏کنند به اسرار که بگریید بر ما؟».

پرسیدند که: «عارف را گریه بود؟». گفت: «گریه او چندان بود که در راه باشد.چون به حقایق قرب رسید و طعم وصال چشید، گریه زایل شود». و گفت: «عیش زاهد خوش نبود که به خود مشغول بود». و گفت: خلق عظیم آن بود که او را هیچ همّت نبود جز خداى». و گفت: «توکّل اعتماد دل است بر خداى». و گفت: «توکّل اضطرابى است بى‏سکون و سکونى بى‏اضطراب»- یعنى صاحب توکّل باید که چنان مضطرب شود در نایافت، که سکونش نبود هرگز، تا چنان سکونش بود در قرب یافت، که هرگزش حرکت نبود». و گفت: «هر که تحکم نتواند کرد در آنچه میان خود و خداست، به تقوى و مراقبت، به کشف و مشاهده نتواند رسید». و گفت: «غرّه مشوید به صفاء عبودیّت که منقطع است از نفس و ساکن است با خداى».

گفتند: «چون است که حقّ توانگران به درویشان نمى‏رسد؟». گفت: «سه چیز را:یکى آن که [آنچه‏] ایشان دارند حلال نباشد، دوّم آن که بر آن موافق نباشند، سیّوم آن که درویشان بلا اختیار کرده‏اند». و السّلام.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطارنیشابوری

۴۲ ذکر عبد اللّه خبیق، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن غوّاص دریاى دین، آن درّ دریاى یقین، آن قطب مکنت، آن رکن سنّت، آن امام اهل جذبه و سبیق، عبد اللّه بن خبیق- رحمه اللّه علیه- از زهّاد و عبّاد و متصوّفه بود و از متورّعان و از متوکّلان بود. و در حلال خوردن‏ مبالغتى تمام داشت و با یوسف اسباط صحبت داشته بود. در اصل کوفى بود و در انطاکیّه نشستى. و مذهب سفیان [بن سعید] ثورى داشت در فقه و معاملت و حقیقت، و اصحاب او را دیده بود، و کلماتى رفیع داشت.

فتح موصلى گوید که: اوّل که او را دیدم، مرا گفت: «یا خراسانى! اعضاء چهار بیش نیست: چشم و زبان و دل و هوا. به چشم در جایى منگر که نشاید، و به زبان چیزى مگو که خداى- تعالى- در دل [تو] به خلاف آن داند و دل نگاه دار از خیانت و کبر بر مسلمانان، و هوا نگه دار در سر و هیچ مگوى. اگر این چهار بدین صفت نباشد، خاکستر بر سر مى‏باید کرد. که در آن شقاوت تو بود».

و گفت: «خداوند- تعالى- دل‏ها را موضع ذکر آفرید. چون با نفس صحبت داشتند، موضع شهوت شد، و شهوات از دل بیرون نرود مگر از خوفى بى‏قرارکننده یا شوقى بى‏آرام‏کننده». و گفت: «هر که خواهد که در زندگانى خویش زنده باشد، گو: دل را بسته طمع مدار تا از کلّ آزاد شوى». و گفت: «اندوه مدار مگر از براى چیزى که فردا تو را از آن مضرّت بود، و شاد مباش الّا به چیزى که فردا تو را شاد کند».

و گفت:«رمیده‏ترین بندگان خداى آن بود که به دل وحشى‏تر بود. اگر ایشان را انسى بود با خداى- تعالى- همه چیز را با ایشان انس بود». و گفت: «نافع‏ترین خوفها آن بود که تو را از معصیت بازدارد». و گفت: «نافع‏ترین امیدها آن بود که کار بر تو آسان گرداند». و گفت: «هر که باطل بسیار شنود، حلاوت طاعت از دل او برود». و گفت: «نافع‏ترین خوف آن بود که اندوه تو را دایم گرداند بر آنچه فوت شده است از عمر در غفلت، و فکرت را لازم تو گرداند در بقیّت عمر تو». و گفت: «رجا سه گونه است: مردى بود که نیکى کند و امید دارد که قبول کنند، و یکى بود که زشتى کند و توبه کند و امید دارد که خداى- تعالى- او را بیامرزد. و یکى رجاء کاذب بود که پیوسته گناه مى‏کند و امید مى‏دارد که خداى تعالى او را بیامرزد و هر که بدکردار بود، خوف او بایدکه بر رجا غالب بود». و گفت: «اخلاص در عمل سخت‏ تر از عمل، و عمل خود چنان است که عاجز مى ‏آیند از گزاردن آن، تا به اخلاص چه رسد».

و گفت: «مستغنى نتواند بود- به هیچ حال از جمله احوال- [از صدق، و صدق مستغنى است از جمله احوال‏] و هر که به صدق بود [در آنچه‏] میان او و میان خداى- تعالى- به حقیقت هست، مطّلع گردد بر خزاین غیب، و امین گردد در آسمانها و زمین‏ها. و اگر خواهى که هیچ‏کس بر تو سبق نگیرد، در کار خداوند چنان کن که سبقت گیرى، و تا توانى بر خداى خود هیچ مگزین که او تو را از همه چیزها بهتر».

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطارنیشابوری

۳۳ ذکر احمد خضرویه بلخى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن جوانمرد راه، آن پاکباز درگاه، آن متصرّف طریقت، آن متوکّل به حقیقت، آن صاحب فتوى و شیخى، احمد خضرویه بلخى- رحمه اللّه- از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوّت و از سلاطین ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود، و در ریاضات مشهور و در کلمات عالى مذکور، و صاحب تصنیف بود و هزار مرید داشت که هر هزار بر آب مى‏رفتند و در هوا مى‏پریدند. و در ابتدا مرید حاتم اصمّ بود و با ابو تراب صحبت داشته بود و ابو حفص را دیده بود. و از ابو حفص پرسیدند که: «از این طایفه که را دیدى؟» گفت: «هیچ [کس‏] را ندیدم بلندهمّت‏تر و صادق‏احوال‏تر از احمد خضرویه». و هم ابو حفص گفت: «اگر احمد نبودى، فتوّت و مروّت پیدا نگشتى».

و احمد جامه به رسم لشکریان پوشیدى. و فاطمه که عیال او بود در طریقت آیتى بود و از دختران امیر بلخ بود، و توبه کرد و به احمد کس فرستاد که: [ «مرا از پدر بخواه».احمد اجابت نکرد. دیگر بار کس فرستاد که‏]: «اى احمد! من تو را مردانه‏تر از این مى‏دانستم که راه حق بزنى. راهبر باش نه راه زن». پس احمد کس فرستاد و او را از پدر بخواست. پدر به حکم تبرّک او را به احمد داد. فاطمه به ترک شغل دنیاوى بگفت و به‏حکم عزلت با احمد بیارامید. تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد. فاطمه با وى برفت چون پیش بایزید آمدند، فاطمه نقاب از روى برداشت. و با بایزید گستاخ سخن مى‏گفت. احمد از آن متحیّر شد و غیرتى بر دلش مستولى گشت. گفت: «اى فاطمه این چه گستاخى است که با بایزید مى‏کنى؟». فاطمه گفت: «از آن که تو محرم طبیعت منى و بایزید محرم طریقت من.

از تو به هوا رسم و از او به خداى رسم. و دلیل بر این سخن آن است که او از صحبت من بى‏نیاز است و تو به من محتاجى». و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخ بودى، تا روزى بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد. حنا بسته بود. گفت: «یا فاطمه! از بهر چه حنا بسته‏اى؟». گفت: «اى بایزید! تا این غایت تو دست و حناى من ندیده بودى. مرا با تو انبساط بود. اکنون که چشم تو بر این‏ها افتاد صحبت ما با تو حرام است»- و اگر کسى را اینجا خیالى افتد، پیش از این گفته‏ایم: بایزید گفت: از خداى- عزّ و جلّ- درخواستم تا زنان را و دیوار را در چشم من یکسان گردانیده است. [چون کسى چنین بود، او کجا زن بیند؟]- پس احمد و فاطمه از آنجا به نشابور رفتند، و اهل نشابور را با احمد خوش بود. و چون یحیى معاذ رازى به نشابور آمد- و قصد بلخ داشت- احمد خواست که او را دعوت کند. با فاطمه مشورت کرد که: «دعوت یحیى را چه به کار مى‏باید؟». فاطمه گفت: «چندین گاو و گوسفند و حوایج و چندین شمع و عطر، و با این همه بیست خر نیز باید تا بکشیم». احمد گفت: «خر کشتن بارى چرا؟».

گفت: «چون کریمى به مهمان آید، باید که سگان محلّت را نیز از آن نصیب بود». فاطمه در مروّت چنین بود. لاجرم بایزید گفت: «هر که خواهد که مردى را بیند پنهان در لباس زنان، گو: در فاطمه نگر».

نقل است که احمد گفت: مدّتى مدید نفس خویش را قهر کردم. روزى جماعتى به غزایى رفتند. رغبتى عظیم در من پیدا شد و نفس احادیثى که در بیان ثواب غزا آمده است، در پیش من مى‏آورد. عجب داشتم. گفتم: از نفس نشاط طاعت نیاید. این مکرى است. گفتم: مکر او آن است که او را پیوسته در روزه مى‏دارم. از گرسنگى طاقتش نمانده است. مى‏خواهد که سفر کند تا روزه گشاید. گفتم: «به سفر روزه نگشایم».

گفت:«روا دارم». عجب داشتم. گفتم: مگر از بهر آن مى‏گوید که من او را به نماز شب مى‏فرمایم. خواهد که به سفر رود تا به شب بخسبد و بیاساید. گفتم: «تا روز بیدار دارمت». گفت: «روا دارم». عجب داشتم و تفکّر کردم که: مگر از آن مى‏گوید که تابا خلق بیامیزد که ملول گشته است از تنهایى. گفتم: «هر کجا فروآیم تو را به کناره‏اى فرودآرم و با خلق ننشینم». گفت: «روا دارم». عاجز فروماندم. به تضرّع به حق- تعالى بازگشتم تا از مکر وى مرا نگه دارد و آگه کند. ورا مقرّ آورد تا چنین گفت که: «تو مرا به خلافهاى مراد و به هر روزى صد بار مى‏کشتى و خلق آگه نه. اینجا بارى در غزو به یک‏بار کشته شوم و بازرهم و همه جهان آوازه شود که: زهى احمد خضرویه! که او را بکشتند و درجه شهادت یافت». گفتم: «سبحان آن خدایى که نفسى آفریند در زندگانى منافق و از پس مرگ منافق. نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه در آن جهان.پنداشتم که طاعت مى‏جوید. ندانستم که زنّار مى‏ بندد». و مخالفت او زیادت کردم.

و گفت: به بادیه یک بارى به توکّل به راه حجّ درآمدم. پاره‏یى برفتم. خارى مغیلان در پایم شکست. بیرون نکردم. [گفتم: توکّل باطل شود. هم چنان مى‏رفتم. پایم آماس گرفت. هم بیرون نکردم‏]. لنگان‏لنگان به مکّه رسیدم و حج بگزاردم و هم چنان بازگشتم. و جمله راه از او چیزى مى‏آمد و من در رنجى تمام بودم. مردمان چنان دیدند و آن خار از پایم بیرون کردند. با پاى مجروح روى به بسطام نهادم، به نزدیک بایزید درآمدم. بایزید را چشم بر من افتاد. تبسّمى کرد و گفت: «آن اشکال که بر پایت نهادند، چه کردى؟». گفتم: «اختیار خویش به اختیار او بگذاشتم». شیخ گفت: «اى مشرک! اختیار من مى‏گویى؟ یعنى تو را نیز وجودى هست و اختیارى دارى؟ این شرک نبود؟».

و گفت: «عزّ درویشى خویش را نهان دار». پس گفت: «درویشى در ماه رمضان توانگرى را به خانه برد و در خانه وى جز نان خشک نبود. چون توانگر بازگشت، صرّه‏ یى زر بدو فرستاد. درویش آن زر را بازفرستاد و گفت: این سزاى آن‏کس است که سرّ خویش با چون تویى آشکارا کند؟ ما این درویشى را به هر دو جهان نفروشیم».

نقل است که دزدى به خانه او رفت و بسیارى بگشت. هیچ نیافت. خواست که نومید بازگردد. احمد گفت: «اى برنا! دلو برگیر و آب برکش. و طهارت کن و به نماز مشغول شو تا چون چیزى برسد، به تو دهم، تا تهى‏دست ازخانه من بازنگردى». برنا هم چنان کرد. چون روز شد، خواجه‏یى صد و پنجاه دینار به خدمت شیخ آورد. شیخ گفت: «بگیر. این جزاى یک شبى نماز توست». دزد را حالتى پدید آمد و لرزه بر اعضاى وى افتاد و گریان شد و گفت: «راه، غلط کرده بودم. یک شب از براى خداى- عزّ و جلّ- کار کردم، مرا چنین اکرام فرمود». توبه کرد و به خداى- تعالى- بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ گشت.

نقل است که یکى از بزرگان گفت: احمد خضرویه را دیدم در گردونى، نشسته، به زنجیرهاى زرین. فریشتگان آن گردون را مى‏کشیدند در هوا. گفتم: «شیخا! بدین منزلت به کجا مى ‏روى؟». گفت: «به زیارت دوستى». گفتم: «تو را با چنان مقامى به زیارت کسى مى ‏باید رفت؟». گفت: «اگر من نروم تا او بیاید، درجه زائران او را بود نه مرا».

نقل است که یک‏بار به خانگاهى درآمد با جامه خلق، و از رسم صوفیان فارغ.به وظایف حقیقت مشغول گشت. اصحاب خانقاه به باطن با او انکار کردند و با شیخ خود مى‏گفتند که: «او اهل خانگاه نیست». تا روزى احمد بر سر چاه آمد، دلوش در چاه افتاد. خادم او را برنجانید. احمد بر شیخ آمد و گفت: «فاتحه بخوان تا دلو از چاه برآید».

[متوقف شد که: «این چه التماس است؟». احمد گفت: اگر تو برنمى‏ خوانى، اجازه ده تا من برخوانم». اجازه داد. احمد فاتحه برخواند. دلو بر سر چاه آمد]. شیخ چون آن بدید، کلاه بنهاد و گفت: «اى جوان! تو کیستى؟ که خرمن جاه، مرا در برابر دانه تو کاه شد».

احمد گفت: «یاران را بگوى تا به چشم کمى در مسافران نگه نکنند. که من خود رفتم».

نقل است که مردى به نزدیک او آمد. گفت: «من رنجورم و درویش. مرا طریقى آموز تا از این محنت برهم». شیخ گفت: «نام هر پیشه‏ یى که هست بر کاغذ نویس و در توبره‏یى کن و نزدیک من آر». مرد جمله پیشه‏ها بنوشت و به خدمت شیخ آورد.

شیخ دست در توبره کرد. یک کاغذ بیرون آورد. نام «دزدى» بر آنجا نوشته بود. گفت:«تو را دزدى باید کرد». [مرد] متعجّب بماند. گفت: «پیر وقت مرا دزدى مى ‏فرماید.

چاره ‏یى نیست». برفت به نزدیک کسان که راه مى‏زدند. گفت: «مرا در این کار رغبت است. چون کنم؟». گفتند: «این کار را یک شرط است که: آنچه فرماییم،بکنى». گفت:«چنین کنم که شما مى‏گویید». چند روز با ایشان ببود تا روزى کاروانى برسید. راه بزدند. یکى از کاروانیان [را] مال بسیار بود. او را بیاوردند. این نوپیشه را گفتند که: «او را گردن بزن». این مرد توقّفى کرد. با خود گفت: «این مرد راهزن چندین خون ناحق کرده است. من او را کشم، بهتر که این مرد بازرگان را». آن مرد او را گفت: «اگر به کارى آمده‏اى، اینت باید کرد. و اگر نه از پى کارى دیگر رو». مرد گفت: «چون فرمان مى‏باید برد، بارى فرمان حق برم نه فرمان دزد». پس شمشیر برگرفت و مهتر دزدان را سر از تن جدا کرد. دزدان چون چنان دیدند، بگریختند و آن بارها به سلامت بماند و آن بازرگان خلاص یافت. و او را زر و سیم دادند چنان که مستغنى شد.

نقل است که وقتى درویشى مهمان احمد آمد. شیخ هفتاد شمع برافروخت.درویش گفت: «مرا این هیچ خوش نمى‏آید، که تکلّف با تصوّف نسبتى ندارد». احمد گفت: «برو و هر چه نه از براى خداى برافروخته‏اند، بکش». آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک بر آن مى‏ریخت یک شمع از آن نتوانست کشت. دیگر روز آن درویش را گفت: «این همه تعجّب چیست؟ برخیز تا عجایب بینى». مى‏رفتند تا به در کلیساى بزرگ. ترسایان نشسته بودند. چون احمد را بدیدند، [مهتر] گفت: «درآیید».

ایشان در رفتند. خوانى بنهاد. پس احمد را گفت: «بخور». گفت: «دوستان با دشمنان نخورند». گفت: «اسلام عرضه کن». اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آوردند. آن‏ شب حق- تعالى- را به خواب دید که گفت: «اى احمد! از براى ما هفتاد شمع [بر] افروختى. ما از براى تو هفتاد دل به نور شمع ایمان برافروختیم».

نقل است که احمد گفت: «جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یک آخور علف مى‏خوردند». یکى گفت: «خواجه! تو کجا بودى؟». گفت: «من نیز با ایشان بودم.امّا فرق آن بود که ایشان مى‏ خوردند و مى‏خندیدند و بر هم مى‏ جستند و مى ‏ندانستند. و من مى‏ خوردم و مى‏ گریستم و سر برزانو نهاده بودم و مى‏دانستم». و گفت: «هر که خدمت درویشان کند، به سه چیز مکرّم شود: تواضع و حسن ادب و سخاوت».

و گفت:«هر که خواهد که خداى- تعالى- با او بود، گو: صدق را ملازم باش که انّ اللّه مع الصّادقین».

و گفت: «هر که صبر کند بر صبر خویش، او صابر بود. نه آن که صبر کند و شکایت کند. صبر زاد مضطرّان است و رضا درجه عارفان است». و گفت: «حقیقت معرفت آن است که دوست دارى او را به دل، و یاد کنى او را به زبان، و همّت بریده گردانى از هر چه غیر اوست». و گفت: «نزدیک‏ترین کسى به خداى- عزّ و جلّ- آن است که خلق او بیشتر است». و گفت: «نیست کسى که حق او را مطالبت کند به آلاى خویش، [جز کسى که او را مطالبت کند به نعماى خویش‏]». و از او پرسیدند که: «علامت محبّت چیست؟». گفت: «آن که عظیم نبود هیچ‏چیز از هر دو کون در دل او، از بهر آن که دل او پر بود از ذکر حق- تعالى- و آن که هیچ آرزو نبود او را مگر خدمت او، از جهت آن که نبیند عزّ دنیا و آخرت مگر در خدمت او. و خویش را غریب بیند اگر چه در میان اهل خویش بود، از جهت آن که هیچ‏کس به آنچه او در آن است موافق او نبود در خدمت او». و گفت: «دلها رونده است تا گرد عرش گردد یا گرد پاکى». و گفت: «دلهاى زنده جایگاههاست. هرگاه که از حق پر شود، پدید آورد زیادتى آن انوار بر جوارح، و هرگاه که پر شود از باطل، پیدا شود دریاى ظلمات آن بر جوارح».

و گفت: «هیچ خواب نیست گران‏تر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست‏ به‏ قوّت‏ تر از شهوت. و اگر گرانى غفلت نبودى، هرگز شهوت ظفر نیافتى». و گفت: «تمامى بندگى در آزادى است و در تحقیق بندگى، آزاد [ى‏] تمام شود». و گفت: «شما را در دنیا و دین و در میان دو متضادّ زندگانى مى‏باید کرد».

و گفت: «طریق هویداست و حق روشن است و [داعى‏] شنونده است و بس. بعد از این تحیّرى نیست الّا از کورى». و از او سؤال کردند که: «کدام عمل فاضل‏تر؟». گفت: «نگاه داشتن سرّاز التفات کردن به چیزى غیر اللّه».

و یک روز پیش او این آیت برخواندند که: فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ‏. گفت: «تعلیم مى‏دهد بر آن که بهترین مفرّى در کار، خداى- عزّ و جلّ- است». و یکى او را گفت: «مرا وصیّتى کن». گفت: «بمیران نفس را تا زنده گردانیش».

چون او را وفات نزدیک آمد، هفتصد دینار وام داشت و همه به مساکین و مسافران خرج کرده بود و در نزع افتاد و غریمانش همه به یک‏بار بر بالین او گرد آمدند.

احمد در آن حالت در مناجات آمد. گفت: «الهى! مرا مى برى و گرو ایشان جان من است و من گروم نزدیک ایشان. چون وثیقه ایشان مى‏ستانى، کسى را برگمار تا به حقّ ایشان قیام نماید. آن‏گه جان من بستان». در این سخن بود که کسى در بکوفت که: «غریمان شیخ! بیرون آیید». همه بیرون رفتند و زر خود تمام بستدند. چون وام گزارده شد، جان احمد جدا شد. رحمه اللّه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری