زندگینامه حجر بن عدی(شهادت 51 ه.ق)

شناخت اجمالى
يكى از قبايلى كه در كوفه مى زيست كنده بود.حجر را به سبب آن كه از اين قبيله بود.حجربن عدى كندى مى گفتند.
چون اهل خير مى گذاشت ،به حجر الخير نيز معروف بود.
پيش اسلام به دنيا آمده بود؛اما در سال هاى آخر عمر رسول خدا صلى الله عليه و آله توفيق يافت كه مسلمان شود.از اين رو،بهره گيرى وى از حضور پيامبر،چندسالى بيش نبود؛اما پيوسته در عمر خويش ،پيكارگرى در راه حق بود.در جنگ قادسيه در زمان خليفه دوم حضور داشت و فاتح مرج عذاربود.(2)
وى ،عابدى پارسا،مجاهدى ظلم ستيز،آمر به معروف و ناهى از منكر بود و از پيامبر خدا و اميرمؤمنان حديث روايت مى كرد.او شيفته نماز و نيايش ‍ ،مستجاب الدعوه و از اصحاب برجسته پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود.چنان دلباخته زهد و عبادت و نماز و روزه بود كه او راراهب اصحاب محمدمى گفتند(3).هم در زيبايى چهره ،از خوش سيماترين مردان كوفه بود(4) و هم در زيبايى روح و كمال اخلاقى ،از نوادر روزگار به شمار مى رفت .
گر تولد او را آنچنان كه گفته اند – در عصر جاهليت بدانيم ،هنگامى كه پس ‍ از فتح مكه به اسلام گرويد،حدود 27 سال داشت .هر چند دير اسلام آورد و در سن او در آن هنگام چندان زياد نبود،ولى در عمق ايمان و صداقت عقيده و باور استوار نسبت به دين خدا رسالت پيامبر،از بسيارى از كهن سالان و سابقه داران پيشتر و بارزتر بود.
به تعبير مرحوم سيّدمحسن امين :حجر،از نيكان صحابه بود،فرماندهى شجاع ،بلند همت ،عابد و زاهد ،مستجاب الدعوه ،عارف به خدا،مطيع محض فرمان پروردگار،حق گوى صريح ،ظلم ستيز صبور،بى هراس از شهادت ،ايثارگر در راه خدا واز هواداران خالص اميرالمؤمنين عليه السلام بود.اين كه از سوى حضرت على عليه السلام به فرماندهى سپاه در جنگ جمل و صفين برگزيده شد،نشانه شجاعت اوست .حاضر بود كه بميرد ،ولى خوارى و ذلت نپذيرد .آغوش به روى شهادت گشود؛اما حاضر نشد از على عليه السلام بيزارى بجويد و خود را از مرگ برهاند و حاضر شد كه پسرش پيش از خودش شهيد شود ،تا مبادا با ديدن تيغ جلاد بالاى سر پدرش ، سست شود و دست از ولاى على بردارد… .(5)
اينها گوشه اى از فضيلت هاى اخلاقى و روحى حجربن عدى است ،كه او را شايسته الگو بودن براى هر مسلمان حق جو و شهادت طب و وفادار به آرمان هاى والا ساخته است .

 


همپاى حجر، در حوادث تاريخى
حجر بن عدى پس از افتخار شرف يابى به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله وايمان آوردن به آيين او ،پيوسته در راه گسترش اين مكتب و دفاع از آن مى كوشيد، سخنان پيامبر را مى شنيد و به ديگران مى رساند .چون در عراق مى زيست ،از حوادث مدينه كه مركز خلافت بود ،كمى دور بود؛اما در جريان حق و باطل بى تفاوت نبود .
وقتى يار پارسا و انقلابى پيامبر ،ابوذر غفارى را به ربذه تبعيد كردند و آن بزرگ مرد در تبعيد گاهش غريبانه به شهادت رسيد ،حجر بن عدى و مالك اشتر از جمله كسانى بودند كه شاهد جان باختن او بودند و بر پيكر آن صحابى نستوه ،نماز خواندند.(6)
در دوران خلافت عثمان ،حجر بن عدى در كوفه مى زيست . خلاف كارى هاى عثمان گسترش يافته و آوازه آن به همه جا رسيده بود.دوازده نفر از چهره هاى برجسته و پارسا و مقتدر كوفه ،نامه به خليفه نوشتند و ضمن انتقاد از عملكرد نادرست او در امور مسلمانان ،او را نهى از منكر كردند و راه صلاح و اصلاح را به وى يادآور شدند.
حجر بن عدى نيز يكى از نويسندگان اين نامه اعتراض آميز بود.(7)
موضع سياسى حجر، جانبدارى از حق مجسم در وجود على بن ابى طالب عليه السلام بود و با حكمان غاصب هرگز كنار نيامد و در اعلام مواضع خويش بى پروا بود و سازش كارى نداشت .
وى شاهد ماجراهاى تلخ آن روزگار در عرصه خلافت و حكومت بود و خون دل مى خورد، تا آن كه پس از كشته شدن عثمان ، حجر بن عدى فرصت را مغتنم شمرد و در جبهه نورانى علوى ، همه ظرفيت وجودى خويش را به كار گرفت و با همه توان به ميدان آمد .حتى در عرصه فرهنگ دينى و نقل حديث نيز از راويان معتبرى به شمار مى آمد كه تنها از على عليه السلام روايت مى كرد، نه از ديگران ! و در سروده هاى خويش حتى در ميدان جنگ جمل ، على عليه السلام را وصى راستين پيامبر خدا معرفى مى كرد و از خداوند متعال ، سلامتى آن وجود پربركت و هدايتگر را كه ولى خدا و وصى پيامبر بود، مساءلت مى كرد .
در دوران خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام ،زمانى كه پيمان شكنان از حكومت حق علوى سر بر تافتند و فتنه جمل پيش آمد، آن حضرت ، نماينده اى به كوفه فرستاد تا مردم را براى يارى امام فراخواند.دلباختگان مولا،پاسخى مناسب و حمايتگرانه به فرستاده حضرت دادند و يك به پا خاسته ، اطاعت و همراهى خويش براى پيكار با فتنه انگيزان را اعلام كردند.حجربن عدى نيز يكى از كسانى بود برخاست و گفت : اى مردم ! به نداى امير مؤمنان پاسخ دهيد و سواره و پياده بكوچيد، حركت كنيد و بشتابيد و من خودم پيشتاز اين راه خواهم بود.(8)
جبهه نبرد صفين ، موقعيت ديگر بود كه حجر توانست با حمايت از امام خويش ، جوهره ناب ايمان خود را به نمايش بگذارد.عملكرد او را در اين مقطع تاريخ ، جداگانه مى آوريم .

 


در حادثه صفين و نهراوان
دلباختگى حجر نسبت به مولايش على عليه السلام بسيار شديد بود.شيفتگى در حد عشق و اطاعت و فرمانبردارى در حد اعلا را به هم آميخته بود.
وقتى نبرد صفين و رويارويى اميرمؤمنان با سپاه معاويه پيش آمد،حجر در طليعه ياران امام و از كوشاترين اصحاب ، چه در حضور در صحنه ، چه در حمايت از امام ، چه بسيج نيرو براى نبرد و چه در ميدان نبرد بود.
در ماه ذحجه كه مصادف با ايام كارزار بود، على عليه السلام يكايك چهره هاى بارز و با نفوذ ياران را به همراه عده اى از رزم آوران به مصاف دشمن مى فرستاد، يك بار مالك اشتر را و بار ديگر حجربن عدى را. در عين حال ، مراقب بود كه فرماندهان و سربازانش از مرز ادب فراتر نروند.در همين نبرد، حجربن عدى و عمروبن حمق ، از شاميان اظهار برائت كرده و لعنتشان مى كرند. امام پيغام داد كه دست از اين كار بردارند. خدمت امام آمدند و گفتند: مگر اين كه ما بر حقيم و آنان باطلند؟ فرمود: چرا، ولى دوست ندارم كه شما ناسزاگو و فحاش باشيد، بهتر است كه زشت كارى هاى آنان را بازگو كنيد، و بهتر آن كه خواستار هدايتشان و صلح و آشتى ميان مسلمانان باشيد.آن دو گفتند: اى اميرمؤمنان ! پندت را مى پذيريم و به تربيت تو ادب مى شويم !
سپس حجر به امام على عليه السلام گفت :
ما مرد جنگ و پرورده ميدان رزميم ، قبيله ما نيز هم بسيارند و هم شايسته و جنگ آزموده .همه ما نيز گوش به فرمانيم .اگر بدرخشى مى درخشيم .اگر غروب كنى غروب مى كنيم و هر چه فرمان دهى همان كنيم .
حضرت فرمود: آيا همه قبيله تو با تو هم عقيده اند؟گفت : از آنان جز نيكى نديده ام .همه مطيع فرمانيم .امام آنان را ستود، سپس پرچم نبرد قبايل مختلف را بست و حجربن عدى را فرمانده قبيله اش كنده قرار داد.(9)
در هنگامه نبرد، حجربن عدى ولاى خود به امام عليه السلام را نشان داد.پيوسته بر دشمن مى تاخت و هنگام حمله ، چنين رجز مى خواند:
پروردگارا! على را، اين انسان پاك و پرهيزكار را، اين مؤمن هدايت يافته و
پسنديده را بر ايمان نگه دار.او را هادى اين امت قرار بده و آن گونه كه پيامبرت را حفظ كردى ، او را هم نگهبان باش ، كه پيامبر سرپرست ما بود و او را به جانشينى خود پسنديد.(10)
در يكى از صحنه هاى نخست درگيرى در جنگ صفين حجر در لشكر على عليه السلام بود و پسر عمويش كه نام او حجر بود در سپاه معاويه .حجر بن عدى به حجر خير معروف بود و پسر عمويش به حجر شر .
آن دو با هم به نبرد برخاستند و كسانى از دو سوى جبهه به كمك اين دو هماورد آمدند و در اين ميان ، حجر طرفدار معاويه كشته شد و على عليه السلام بر هلاكت او خدا را شكر كرد.
حماسه هاى حجر در نبرد صفين ، از او چهره اى شاخص و دوست داشتنى و دلاور ترسيم كرد.جنگ صفين با حكميت شوم پايان يافت .نتيجه حكميتى كه آميخته به نيرنگ و فريب ، وضع جامعه را همچنان ملتهب نگاه داشت .فتنه انگيزى هاى معاويه در قلمرو حكومت امام على عليه السلام اوضاع را متشنج ساخته بود.امام ، ناچار براى فرونشاندن در انديشه بسيج نيرو و سازماندهى دوباره ياران رزمنده بود.مردم كوفه را دوباره به جنگ با شاميان فرا خواند و از بزرگان قبايل خواست كه تعداد نيروهاى رزمى قبيله خود را به آن حضرت گزارش دهند.
حجربن عدى از جمله كسانى بود كه در پاسخ به در خواست امام ، پاسخ مساعد داد و خواسته امام را به صورت مكتوب براى حضرتش ‍ نگاشت .(11)
در آن ميان ، فتنه ديگرى سر برآورد و آن طغيان و شورش گروهى از سربازان ساده لوح و نابخرد امام بود كه با عنوان خوارج نهروان شناخته مى شوند.در جنگ نهروان ، امام على عليه السلام با ياغيان فريب خورده و فتنه جو جنگيد و آنان را از ميان برد. در نبرد نهروان ، حضرت على عليه السلام به سبب رشادت و اخلاص و كاردانى حجر بن عدى ، او را به فرماندهى جناح راست خويش گماشت .(12)
هيچ صحنه اى از رويارويى حق و باطل نبود، كه حجربن عدى در آن حضورى فعال و نقش آفرين در حمايت از جبهه اميرالمؤمنين نداشته باشد.و مگر از يك مسلمان با ايمان و مخلص ، به ويژه آن كه دم مسيحايى پيامبر و نگاه پر جذبه على عليه السلام به او خورده باشد، انتظارى جز اين است ؟

 


در ايام فتنه هاى معاويه
بصيرت و ايمانى كه در حجر بن عدى بود، او را در بروز فتنه هاى كور و آشوب هاى گمراه كننده ، در خط مستقيم ولايت اميرالمؤمنين و دفاع از حق پيش مى برد.اين حركت در مسير پاك ، تا پايان عمرش تداوم داشت .
پس از پايان جنگ نهروان و شكست خوارج ، معاويه پيوسته سربازان خود را به مناطق تحت فرمان امام على عليه السلام مى فرستاد و با شبيخون ، غارت ، ترور، ايجاد ناامنى ، شايعه پراكنى و تفرقه آفرينى براى حكومت علوى مشكل مى آفريد.
امام على عليه السلام از سهل انگارى و كوتاهى و عافيت طلبى گروه زيادى از ياران و واليان خود به ستوه آمده بود.مى خواست باز هم نيرو فراهم آورد و به جنگ طاغوت شام (معاويه )برود تا ريشه فتنه ها را بخشكاند؛اما همراهى نكردن مردم ، او را ناكام مى ساخت .
يك بار كه در كوفه مردم را به جنگ فرا خواند و آن گونه كه خواسته حضرت بود، پاسخ مثبت ندادند و در حضور امام ، حرف هاى دلسرد كننده و ناروا بر زبان آورند،امام به شدت رنجيد.آن جا بود كه حجربن عدى برخاست و گفت : يا اميرالمؤمنين ! خداوند روز اندوه براى تو نياورد! فرمان بده تا اطاعت كنيم . به خدا سوگند، اگر در اطاعت از تو فرمان اموال و جان هاى ما و همه قبيله ما فدا شود، هرگز بى تابى نخواهيم كرد.(13)ولى …مگر از اين گونه ياران مطيع و گوش به فرمان ، چند نفر براى على عليه السلام مانده بود؟
در يكى از شبيخون هايى كه ضحاك بن قيس بر منطقه قطقطانه زد خبر آن به امام رسيد، حضرت على عليه السلام در جمع مردم كوفه به سخنرانى پرداخت و آنان را براى دفع اى گونه شبيخون هاى دشمن فرا خواند. مردم واكنش سردى از خود نشان دادند؛ اما حجر بن عدى برخاست و ضمن ستايش از شهادت و شوق بهشت و يادآورى اين كه حق ، از سوى خدا يارى مى شود، آمادگى خود را براى عزيمت به آن سامان ابراز كرد و از امام خواست كه جمعى را همراه وى سازد و خدا هم پشتيبانى خواهد كرد.
امام از اين موضع و آمادگى حجر ستايش كرد و فرمود: هرگز مبادا كه خدا تو را از فيض شهادت محرم سازد، من يقين دارم كه تو از مردان شهادت طلبى .
آنگاه حجر، دو شبانه روز در آن سرزمين با مهاجمان بيگانه به نبرد پرداخت .
(14)
اين واقعه را ابن اثير مورخ اين گونه گزارش كرده است :
سال 39 هجرى بود كه معاويه ، ضحاك بن فيس را همراه 3000 نفر گسيل داشت و دستور داد كه از جنوب واقصه بگذرد و با هر گروه از طرفداران على عليه السلام روبه رو شد، غارتشان كند. و چنان كردند، تا به ثعلبيه رسيدند و به يكى از پاسگاه هاى سپاه على عليه السلام شبيخون زدند و تا قطقطانه پيش آمدن . چون خبر به اميرالمؤمنين رسيد، آن حضرت حجربن عدى را با 4000 نفر به سوى آنان فرستاد. با ضحاك در منطقه تدمر روبه رو شدند و كار به درگيرى كشيد. نوزده نفر از سربازان ضحاك و دو نفر از ياران حجر كشته شدند. تاريكى شب كه فرارسيد، ضحاك و سربازانش از آن جا گريختند، حجر و همراهانش نيز بازگشتند. (15)
اين آشوب هاى پراكنده ، از يك سو على عليه السلام را براى سركوبى معاويه مصمم تر ساخته بود، از سوى ديگر سستى ياران او، دشمن را گستاخ ‌تر كرده بود. توطئه ها بيخ گوش كوفه شكل مى گرفت و مردم خسته از جنگ ، به هشدارهاى رهبرى توجهى نداشتند.
وقتى ابن ملجم و وردان و شبيب ، براى كشتن حضرت على عليه السلام همدست شدند، تصميم خود را با اشعث بن قيس در ميان گذاشتند. او كه از دشمنان كينه توز خاندان پيامبر بود و در همه دسيسه ها دست داشت ، با آنان همكارى كرد و در آن شب شوم كه على عليه السلام ضربت خورد، در آن توطئه همدست آنان بود.
آن شب ، حجربن عدى در مسجد خوابيده بود.شنيد كه اشعث به ابن ملجم مى گفت : زودباش ، بجنب ، وگرنه روشنى صبح رسوايت مى سازد. حجر از اين گفت و گو احساس خطر و توطئه كرد. به سرعت از مسجد بيرون آمد و به سمت خانه على عليه السلام روان شد تا آن حضرت را از خطرى كه در كمين او است آگاه سازد. از مسجد به خانه على عليه السلام دو را بود. حجربن عدى از يك راه به سوى خانه امام روان شد و امام از مسير ديگرى راه مسجد را در پيش گرفت و به هم بر نخوردند و… آن حادثه واقع شد و حجر و ديگران ، وقتى به مسجد رسيدند كه كار از كار گذشته بود و مى گفتند:على كشته شد! (16)
اين فاجعه براى حجربن عدى بسيار جانكاه بود. وى با على عليه السلام حال و هواى ديگرى داشت . امام در باره او دعا كرده بود كه شهادت ، روزى او شود و اينك خود امام در بستر شهادت افتاده است و حجر در آستانه از دست دادن پيشواى خود قرار دارد.
يك بار در يك پيش گويى ، اميرمؤمنان به حجر فرمود: چه خواهى كرد اگر روزى تو را بگيرند و بزنند و از تو بخواهند كه مرا لعن كنى ؟گفت : چه كنم يا على ؟فرمود: اگر مجبورت كردند، مرا لعن كن ، ولى از من بيزارى و برائت مجوى ، چرا كه من در دين و آيين خدايم .(17) و حجر، پيش بينى مى كرد كه با رفتن سرور و سالارش ، آن روزگار سخت فرا مى رسد و عرصه بر پيروان راستين حق ، تنگ مى گردد.
اين ديدار و گفت و گو، وقتى بود كه على عليه السلام ضربت خورده و در خانه بسترى بود. روز بيستم رمضان بود. شيفتگان به نوبت به ملاقات على عليه السلام مى آمدند، سلام مى گفتند و جواب مى شنيدند.
امام مى فرمود: پيش از آن كه مرا از دست دهيد، بپرسيد، ولى سؤ التان را كوتاه كنيد، امامتان ضربت خورده است .
حاضران به گريه افتادن و براى مراعات حال او، سؤ ال نمى كردند. حجربن عدى برخاست و احساس خويش را در فقدان پيشواى پرهيزكار و حيدر كرار، در قالب چند بيت شعر بيان كرد. (18) وقتى نگاه حضرت به او افتاد و اشعارش را شنيد، فرمود: چگونه خواهى بود آن گاه كه تو را برائت جستن از من وادار كنند؟
حجر گفت : به خدا قسم يا على ! اگر با شمشير قطعه قطعه ام كنند و در آتشم بسوزانند، برايم بهتر از آن است كه از تو بيزارى بجويم !
حضرت فرمود: اى حجر! خدا بر هر نيكى توفيقت دهد، خدا تو را از جانب خاندان پيامبر، پاداش نيك دهد.(19)
امام على عليه السلام به شهادت رسيد.
حجربن عدى ماند و عشقى كه به مولا داشت و عهدى كه براى پايبندى به اين عشق بسته بود، و جامعه اى گرفتار ستمگران جبار، و روزگارى پراندوه و دشوار.
او مصمم بود تا از عشق و ايمان و آرمانش دست نكشد و تغيير اوضاع ، او را به تغيير موضع نكشاند.

 


روزگار تاريك
اين كه حجر بن عدى چرا قيام كرد و در راه مبارزه با چه كسانى شهيد شد؟نيازمند شناخت ويژگى هاى آن دوران و حاكمان فاسد آن روزگار است .
براى رسيدن به مقطع پر شور و حماسى جهاد مقدس حجر، بايد مطالعه اين فصل تاريك از تاريخ را پشت سر گذاشت و هر چند تلخ و رنج آور، اما بايد شناخت ، تا ارزش مبارزه و شهادت حجر، آشكارتر شود.
بدبختى جامعه اسلامى روزى بود كه حكومت اسلامى و سرنوشت مسلمانان در اختيار كسى همچون معاويه ، عمروعاص ، مغيره و زياد بود. آن سردمداران امور، از اسلام و قرآن فرسنگ ها فاصله داشتند و انبوهى از مردم هم پيرو آنان بودند و از روى ترس يا طمع ، دين فروشى مى كردند. در آن شرايط بود كه كسانى چون حجربن عدى ، ميثم تمار، رشيد هجرى و عمروبن حمق مردانه در مقابل اين شرك نقابدار و نفاق حاكم ايستادند و مبارزات بيدادگرانه اى كه به قيمت جانشان تمام شد، زمينه ساز نهضت جاودانه سيد الشهداء عليه السلام گشتند.
بد نيست گوشه اى از چهره ننگين اين بازيگران عرصه حكومت در آن زمان را بشناسيم ، تا به عظمت كارى كه آن فرزانگان شهيد انجام دادند، بيشتر آگاه شويم .

 


معاويه بن ابى سفيان
مادرش هند، همسر ابوسفيان از زنان بدكاره بود و معاويه را از راه حرام به دنيا آورد.معاويه در دل ، ايمانى به خدا و پيامبر نداشت .با على عليه السلام هم مى جنگيد و بسيارى از بزرگان دين را به شهادت رساند. وقتى نام پيامبر خدا را در اذان مى شنيد، از روى خشم مى گفت : آن قدر تلاش خواهم كرد تا اين نام را براندازم ! دستور داده بود تا در منبرها على بن ابى طالب عليه السلام را لعن كنند و دشنام دهند.
بارها به ابوذرغفارى و اصحاب برجسته پيامبر، توهين كرده بود، او بود كه فرزند شراب خوارش يزيد را پس از خود به خلافت گماشت و با زور، از همه به نفع او بيعت گرفت و دشمنى خود با اهل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله را اوج رساند و در عين حال ، از مكاران و فريب كاران بود و افكار عمومى سرزمين شام را به سود سياست هاى خود، جهت داده بود.

 


عمر و عاص
مادر او نيز از بدكاره هاى مكه بود. مردان متعددى با ارتباط نا مشروع داشتند و عمروعاص ، مولد اين روابط گناه آلود بود و چند نفر مدعى بودند كه پدر اويند. خود عمرو عاص نيز هرگز به اسلام ايمان نياورد. تنها با دين بازى مى كرد و منافقانه خود را در صف مسلمانان جازده بود و با اسلام ميانه اى نداشت ، مگر از روى ريا و تظاهر از كينه توز ترين دشمنان على عليه السلام بود كه جنگ صفين و فتنه هاى ديگر را رهبرى مى كرد و دست او در پشت همه دسيسه ها نمايان بود.

 


مغيره بن شعبه
او نيز در دل ، اعتقادى به اسلام نداشت . در سفرى با جمعى همراه بود. از يك لحظه غفلت و خواب همسفران استفاده كرد و همه آن سيزده نفر را كشت و اموالشان را برداشت و به مدينه آمد و اظهار مسلمانى كرد. در واقع مسلمان شدنش وسيله اى براى حفظ جانش بود. همه عمرش در فسق و فجور و شهوات رانى و شكمبارگى گذشت ، با اين حال ، در حكومت هم به منصب هايى دست يافت . (20)از كسانى بود كه در حمله به خانه حضرت زهرا عليه السلام و صدمه ديدن وى دست داشت .

 


زياد بن ابيه
او نيز ناپاك زاده اى بود كه ابوسفيان با مادرش رابطه نامشروع داشت ، و از تبار پستى و پلشتى بود. مدت ها معلوم نبود كه پدرش كيست . سرانجام معاويه ادعا كرد كه او برادر من است و از آن پس او را به ابوسفيان دانستند. (21)فرزند ناپاك او عبيدالله زياد هم حادثه كربلا را آفريد و سيدالشهدا عليه السلام و يارانش را شهيد ساخت .
اين چهار نفر، از عناصر اصلى جريان بودند كه در پديد آمدن بدعت ها و انحراف ها در اسلام و ظلم به اهل بيت و به بازى گرفتن سرنوشت دين و مسلمانان ، نقش عمده اى داشتند و بازيگران سياسى حكومت اموى به شمار مى آمدند.
معاويه ، به على عليه السلام حسادت و دشمنى خاصى داشت و حتى نام او را نمى توانست بشنود و همراه با ناسزا و هتاكى از على عليه السلام ياد مى كرد و ديگران را نيز وامى داشت كه به على عليه السلام ناسزا گويند و او را لعن كنند. خود امير المؤمنين عليه السلام هم به مردم خبر داده بود كه مردى گشاده حلقوم و شكم گنده ، پس از من بر شما مسلط خواهد شد و شما را به دشنام بر من و برائت جستن از من وادار خواهد كرد. (22)معاويه در خطبه هاى نماز جمعه ، همواره على عليه السلام را لعن مى كرد و به همه مناطق بخشنامه كرده بود كه چنان كنند و اين برنامه سال ها ادامه داشت . پس از 83 سال ، در زمان عمربن عبدالعزيز، آن شيوه زشت برافتاد. (23)
اين ، در شرايطى بود كه مردم حديث پيامبر را شنيده بودند كه فرموده بود: هركس على را دشنام دهد، مرا دشنام داده است .(24)آن هتك حرمت و گستاخى به حريم حضرت امير عليه السلام را معاويه بنيان نهاده بود.
معاويه ، بر پيروان على عليه السلام سخت مى گرفت . سهم شيعيان كوفه در اين سختگيرى ها بيشتر بود. وى ، زياد را فرماندار كوفه قرار داد. زياد، پيروان على عليه السلام را خوب مى شناخت . در پى آنان بود و هر جا مى يافت ، مى كشت و بر دار مى آويخت ، چشم ها را كور مى كرد، دست ها را مى بريد تبعيد مى كرد. در محكمه ها، گواهى هواداران على عليه السلام را نمى پذيرفتند و نام آنان را از دفتر حقوق محو مى كرند و فشار اقتصادى بر آنان وارد مى ساختند. مغيره ، از فرومايه ترين دشمنان اهل بيت عليه السلام بود.

جز به دست يابى به قدرت و حكومت نمى انديشيد و از مهم ترين مهره هاى با نفوذ در ستم به خاندان پيامبر و بر سر كار آمدن نا اهلان اموى بود. امام على عليه السلام درباره او به عمار ياسر فرمود: او از دين همان مقدار را مى چسبد كه دنيايش را تاءمين كند. (25)فسادهاى اخلاقى و جنايات او، صفحات تاريخ را تيره ساخته است . به حكومت رسيدن او، پاداش خوش خدمتى هايى بود به غاصبان خلافت كرده بود.
آنچه گذشت ، تنها گواشه اى از تيرگى هاى حاكم بر فضاى آن روزگاران بود.
در آن دوره تيره ، حلقوم هاى حق گويان را مى دريدند و بى گناهان را تنها به جرم على دوستى به بند مى كشيدند.

هر چه مرغ حق است ، پر بسته
هر چه مردار خوار، در پرواز
دشمن آزاد و دوستان در بند
سنگ ها بسته است و سگ ها باز
هر چه شير و عقاب و ببر، به بند
هر چه روباه و گرگ و موش ، رها
هر چه خورشيد و ماه ، در پس ابر
رسته خفاش ها و شب پره ها
هر زبان در دهان كه حق مى گفت
دشمن از خشم ، آن دهان را دوخت
هر كسى سر بلند كرد، برفت
هر عقابى كه پر گشود، بسوخت

حجربن عدى ، به عنوان يك مسلمان بيدار و شيعه پر شعور و مدافع حريم ولايت ، با تعهدى كه به اسلام و حق داشت و خون غيرتى كه نسبت به دين در رگ هايش جارى بود، قامت اعتراض برافراشت ، تا آن جو خفقان بار و ستم گستر و آن سكوت شوم را بشكند و به تكليف قيام در برابر ظلم عمل كند
در بخش بعدى ، گوشه هايى از اين حماسه ها را مى خوانيم .

 


حجر بن عدى و مغيره
به هم اندازه كه حجر بن عدى ، دوستدار و شيفته اميرالمؤمنين عليه السلام و فدايى او بود، مغيره بن شعبه از آن حضرت كينه داشت و آشكارا بر منبر كوفه ، على عليه السلام را لعن مى كرد.
پس از قرارداد صلح امام حسن عليه السلام با معاويه در سال 41 هجرى ، معاويه وقتى به نخيله در نزديكى كوفه آمد، در خطبه پس از نماز، آشكارا اعلام كرد كه همه شرطها و مواد صلحنامه زير پاى من است و هيچ يك وفا نخواهم كرد. مغيره را نيز به امارات كوفه گماشت .
اين حادثه ، براى ياران امام ، از جمله حجربن عدى بسيار سنگين و غير قابل تحمل بود. وى لحن اعتراض آميز به صلح داشت . يك بار به امام حسن عليه السلام گفت : كاش تو و ما همه مرده بوديم و چنين روزى را نمى ديديم كه ما از صحنه جنگ ، سر شكسته و نا خرسند برگرديم و دشمن خوشحال و پيروز. در چهره امام آثار ناخرسندى از كلام او ديده شد. امام حسين عليه السلام به او اشاره اى كرد و ساكت شد. امام حسن عليه السلام فرمود: اى حجر! همه همفكر تو نيستند و مثل تو آمادگى براى جهاد و شهادت ندارند.صلح من براى حفظ شماها بود و خداوند هر روز در كارى است !(26)
اما شور و غيرت دينى حجر، او را بى تاب ساخته بود. نزد امام حسين عليه السلام رفت و او را به قيام و جنگ تحريك كرد؛اما سيد الشهداء عليه السلام فرمود: ما عهد و پيمان بسته ايم و راهى براى پيمان شكنى نيست .
معاويه كه مغيره را همان سال والى كوفه قرار داده بود، به او توصيه كرد كه بدگويى از على عليه السلام را فراموش نكند و ياران او را تبعيد كند و بر آنان سخت بگيرد. مغيره اين سياست را در تمام مدت هفت سال و چند ماه كه بر سر كار بود، اعمال كرد.
حجر بن عدى در هر فرصت مناسب در مقابل او مى ايستاد و انتقاد مى كرد و مردم را عليه او مى شوراند. مغيره با همه خباثتى كه داشت ، مى كوشيد دست خود را به خون حجر آلوده نكند، ولى پيوسته به او تذكر مى داد و گاهى تهديد مى كرد و از عواقب كارش مى ترساند.
حجر بن عدى مصمم بود كه بر ضد حكومت اموى و دست نشانده هاى آن فعاليت آشكار كند، وى مى ديد كه مغيره ، با بيت المال مسلمانان بازى مى كند، سهم شيعيان را نمى دهد، با فشار و تهديد، مردم را به ناسزاگويى به اميرالمؤمنين را مى دارد،
عناصر ظلم ستيز را از بين مى برد، احكام خدا و سنت پيامبر را دگرگون مى سازد. اينها از نظر حجر، كافى بود كه حكومت و فرمانروايى او را نا مشروع سازد و جهاد بر ضد او را يك تكليف دينى كند.
حجر و برخى ياران سلحشور، وقتى مى ديدند كه مغيره يا ديگرى على عليه السلام را لعن مى كنند، بر مى خواستند و اعتراض كرده ، لعن را به خود آنان بر مى گرداندند. يك بار كه مغيره روز جمعه اى بر منبر رفت تا خطبه بخواند، حجر و يارانش او را سنگباران كردند. فورى از منبر پايين آمد و وارد دارالاماره شد و پنج هزار درهم براى حجر فرستاد. او مى پنداشت كه با اين حق السكوت ، مى تواند زبان حجر بن عدى راببرد و دهانش را ببندد، غافل از آنكه مبارزه او با انگيزه خدايى بود و مال در اين عرصه ، اثر نداشت .
روزى مغيره در اواخر حكومتش در منبر، به على عليه السلام و پيروان او دشنام داد و لعنت كرد. حجر حاضر بود. به پا خاست و فرياد كشيد كه همه ، حتى افراد بيرون از مسجد صدايش را شنيدند. سپس به مغيره گفت : تو گويا نمى دانى كه نسبت به چه كسى بد زبانى مى كنى ؟ به ناسزاگويى اميرالمؤمنين و ستايش از تبهكاران حريص شده اى !
بيش از سى نفر برخاستند و يك صدا گفتند: حجر راست مى گويد!
به نقل ابن اثير، بيش از دو سوم حاضران در مسجد برخاستند و هم صدا با حجر شدند و گفتند: اين حرف هاى به درد ما نمى خورد، دستور بده جيره و سهم ما را كه قطع كرده اى بدهند! (27)
عده اى نزد مغيره رفتند و به كوتاه آمدن او در برابر حجر بن عدى اعتراض ‍ كردند. مغيره در پاسخ آنان گفت : من به اين وسيله حجربن عدى را نابود مى كنم . پس از من اميرى ديگر خواهد آمد. حجر، به خيال اين كه او هم مثل من است ، همين گونه حرف ها را خواهد زد، آن گاه آن امير در اولين فرصت او را دستگير كرده و به بدترين وجهى خواهد كشت . من به آخر عمرم رسيده ام . نمى خواهم در اين شهر، خون نيكان را بريزم كه خودم بدنام و بدبخت شوم و آنان شهيد گردند. (28)
مغيره بر اين اساس ، با حجر بن عدى سياست نرمش و مدارا پيش گرفت و معترض او نشد. در سال 51 هجرى درگذشت زياد با حفظ سمت – كه والى بصره بود – به امارات كوفه نيز منصوب شد.
از آن پس ، بر خورد ميان حجربن عدى و زياد بن ابيه ، شدت يافت و كار به جاهاى باريك كشيد، كه در بخش بعدى خواهيم ديد.

 


حجربن عدى و زياد
پس از مرگ مغيره والى كوفه ، زياد به ولايت كوفه منصوب شد. بصره را نيز تحت فرمان داشت . شش ماه از سال در كوفه مى ماند، شش ماه ديگر را در بصره .
اولين بار كه زياد به عنوان والى وارد كوفه شد، سخنرانى تند و تهديدآميزى بر ضد مخالفان كرد. بارزترين چهره مخالف ، حجربن عدى بود. در سال ها پيش ، حجر و زياد با هم دوست و همفكر بودند، ولى زياد به امويان پيوست .
حجر را خوب مى شناخت و از سوابقش خبر داشت . حجر را به حضور طلبيد و ابتدا با وى به نرمى سخن گفت و افزود: مى دانم كه با مغيره چه رفتارى داشتى و او تو را تحمل مى كرد؛ولى من مثل او نيستم . مى دانى كه زمانى دوستدار على عليه السلام و دشمن معاويه بودم ؛اما آن روزگار گذشته است . امروز به جاى آن ، دوستى و رابطه با معاويه در دل من است . زبان خود را نگهدار، در خانه ات بنشين ، هرچه نياز داشتى بخواه ، ولى مواظب خودت باش ، مبادا كارى كنى كه دستم را به خونت بيالايم ! (29)پس از مدتى تصميم گرفت به بصره برگردد.

عمروبن حريث به جانشينى خود گماشت و عزم سفر كرد؛ولى چون از شورش حجر و مبارزه اش بيمناك بود، به او پيشنهاد كرد كه با وى به بصره رود. حجر نپذيرفت و گفت : بيمارم ، نمى توانم با تو بيايم . زياد گفت : به خدا قسم ، راست مى گويى ، بيمارى دين ، بيمارى دل ، بيمارى عقل ! به خدا قسم ، اگر گزارش ناخوشايندى از تو در يافت كنم ، تو را خواهم كشت ! ببين چه خواهى كرد!
او رفت و عمر بن حريث به جاى او بر مسند نشست . ولى نبض كوفه در دست حجربن عدى و يارانش بود و نمى گذاشتند كارها طبق دلخواه والى پيش برود. كارگزار زياد هم قضيه به زياد نوشت و از او يارى خواست .
حجر و يارانش در مسجد كوفه مى نشستند و مراقب اوضاع بودند. يك بار كه عمربن حريث روز جمعه بر منبر رفت تا خطبه بخواند، به سويش سنگ ريزه پرتاب كردند. ناچار پايين آمد و به قصر رفت و در را به روى خود بست و جريان را به زياد گزارش كرد و گفت : اگر نيازى به كوفه دارى ، چاره اى بينديش . شيعيان با حجر، رفت و آمد داشتند و دسته جمعى همراه او به مسجد مى آمدند و گاهى تا نصف مسجد از ياران او پر مى شد و نگاه ها به آنان بود. كار به جاى رسيد كه آشكارا از معاويه و زياد بدگويى مى كردند.
عمربن حديث به مسجد آمد. فاصله قصر تا مسجد اندك بود. بزرگان شهر هم حضور داشتند. به سخنرانى پرداخت و مردم را به اطاعت و فرمانبردارى و يك پارچگى فرا خواند و از تفرقه بر حذر داشت . گروهى از ياران حجر، هماهنگ از جا بر خاستند و تكبيرگويان به سوى او رفتند و در حالى كه از وى بدگويى مى كردند به سويش سنگريزه پرتاب كردند. عمرو پايين آمد و به قصر شتافت و در را بست و در نامه اى جريانات را به زياد نوشت . زياد از وضع كوفه نگران شد و بر آشفت و گفت : اگر من نتوانم از عهده حجر برآيم و كوفه را از چنگش در آورم ، كسى نيستم ! واى بر تو اى حجر! كارى كنم كه عبرت ديگران شوى !
… و تصميم گرفت كه به كوفه برود و مشكل را حل كند.
حجر بن عدى هم خود را براى برخورد با حوادث بعدى آماده ساخته بود و تصميم داشت تا در مقابل آن ستمگران فاسق ، كوتاه نيابد، هر چند جان خويش را در اين راه بگذارد.
زياد به كوفه آمد و در مسجد سخنرانى تند و تهديدآميزى كرد. آنان را كه به عمرو سنگ پرتاب كرده بودند،شناسايى كرد و انگشتانشان را بريد. در پى آن بود كه با حجربن عدى هم برخوردى سخت كند. حجر نيز، آن پارساى دلاور و آن شيعه پاك ، از گفتن حق و افشاى فاسقان حاكم هراسى نداشت . يك بار كه زياد در سخنرانى اش مكرر از معاويه به عنوان اميرالمؤمنين ياد كرد، حجربن عدى كه اين لقب را ويژه و شايسته حضرت على عليه السلام مى دانست نه معاويه ، به زياد اعتراض كرد و گفت : دروغ مى گويى ،چنان نيست . اين صحنه بار ديگر تكرار شد. حجر، مشتى ريگ بر داشت و به سوى او پرتاب كرد و گفت : دروغ مى گويى ، لعنت خدا بر تو! زياد از منبر پايين آمد، نماز خواند سپس به قصر رفت ، حجر هم به خانه اش بازگشت . زياد، سوارانى را براى دستگيرى يا احضار حجر فرستاد. درگيرى هايى چند ميان ياران حجر و سوران زياد در گرفت ؛ولى حاضر نشد پيش زياد برود. زياد،اين ماجرا را نيز به معاويه نوشت .
حجربن عدى در كوفه نفوذ بسيار و ياران مسلح فراوانى داشت و وجود او موى دماغ والى خيره سر بود. يك بار كسانى از سوى والى ماءمور شدند تا نزد حجر بروند و با او صحبت كنند تا دست از آن كارها بردارد و نزد والى برود، ولى حجر به آنان اعتنايى نكرد.
يك بار زياد، در خطبه هاى پيش از نماز جمعه آن قدر حرف زد و طول داد كه وقت نماز گذشت . دوبار حجربن عدى با گفتن الصلاة ، الصلاة اشاره كرد كه وقت نماز مى گذرد، والى اعتنايى نكرد و به سخنرانى ادامه داد. حجر به نماز برخاست و عده اى به او اقتدا كردند. زياد كه چنين ديد،فرود آمد و نماز خواند و به قصر رفت . باز هم نامه اى نوشت و معاويه را از عملكرد حجر آگاهانيد.

معاويه هم در پاسخ نوشت كه : او را دستگير كرده ، به شام بفرست (30)وقتى زياد در مسجد خطبه مى خواند، حجربن عدى و يارانش در گوشه اى -با حضور خود فضاى مسجد را پر مى كرد و حرف هاى مخالفت آميز مى گفتند. زياد، كوفيان و بزرگان شهر را جمع كرد و گفت : شگفتا! بدن هاى شما من ولى دل هاى شما با حجر است . با يك دست زخم مى زنيد و با دست ديگر مرهم مى گذاريد ؟ شما با من هستيد، ولى فرزندان و افراد قبيله تان با حجر؟ هر يك از شما بلند شويد و نزد اين گروه برويد و هر كس برادر و فرزند و خويشاوندانش را از اين جمع جدا كند،
تا كار درست شود. و… چنان كردند و بيشتر آن گروه را از گرد حجر پراكندند.(31)حجر، با ياران اندكى در مسجد ماند. ماءموران به سوى او آمدند تا نزد زياد ببرند و نرفت . نزديك بود كه كار به درگيرى بكشد. زياد از بالاى منبر صحنه را تماشا مى كرد. هواداران حجر، او را در ميان گرفتند و از يكى از درهاى مسجد بيرون بردند. ميان آن دو گروه درگيرى پيش آمد؛اما حجربن عدى از صحنه خارج شد و خود را به قبيله آزاد رساند و شبانه روز آن جا ماند. (32)
از آن پس پنهان شد، چون مى دانست كه زياد، دست از او بر نخواهد داشت . هرچه مى گشتند، او را نمى يافتند.
اولين كسى كه از بزرگان كوفه به ديدار زياد رفت ، محمدبن اشعث بود. زياد از او خواست كه برود و حجر را نزد او آورد.
هر چه بهانه آورد كه ميان من و حجر رابطه اى نيست و… و زياد نپذيرفت و تهديد كرد كه اگر او را نيابى و نياورى ، شكمت را پاره خواهم كرد. محمدبن اشعث ، غمگين و نگران بيرون رفت . در راه جريربن عبدالله را ديد و از او كمك خواست . جرير نزد زياد وساطت كرد كه به محمدبن اشعث كارى نداشته باش ، من خودم حجربن عدى را نزد تو خواهم آورد. او هم پذيرفت ؛ولى تهديد كرد كه او را حاضر نكنى خودت را قطعه قطعه خواهم كرد. او سه روز مهلت خواست . نزد حجر رفت . دوازده تن از ياران حجر نيز با او بودند. حجر به اين شرط پذيرفت نزد زياد برود كه او قول دهد كه او را نزد معاويه بفرستد، تا هر چه نظر او باشد عملى شود. (33)حجربن عدى پس از آن كه زياد، شرط او را پذيرفت ، نزد او رفت . زياد كه بر حجربن عدى دست يافته بود، دوست داشت او را بكشد، ولى امان و پيمانى كه داده بود، مانع شد. دستور داد او را به زندان افكندند. حجر، ده شب در زندان بود، (34)ياران حجر نيز مخفى شدند. زياد، با تلاش بسيار و با كمك چهره هاى سرشناس كوفه و قبايل اطراف ، توانست دوازده نفر از آنان را دستگير كرده ، و به زندان افكند.
پيش از آنان را به شام بفرستد، استشهادى بر ضد آنان فراهم كرد. متنى تنظيم كردند، مبنى بر اين كه حجربن عدى ، از اطاعت خليفه بيرون رفته ، از مردم جدا شده ، خليفه را لعن كرده و به جنگ و فتنه فرا خوانده است ، مردم را دور خود جمع كرده و به بيعت شكنى و كناره گذاشتن معاويه از خلافت تحريك كرده و به خداوند كافر گشته است .
زياد از اين متن خوشش آمد. سران كوفه را واداشت تا امضا كنند. گروهى از مردم را هم وادار كرد آن متن را تاءييد كنند، نوعى پرونده سازى براى از ميان برداشتن يك مخالف !
وقتى پرونده تكميل شد، حجر و يارانش را از زندان بيرون آوردند، همراه با غل و زنجير و با همراهى نزديك به صد نفر از مطمئن ترين سربازان و چند چهره ديگر را براى گواهى دادن نزد معاويه ، آماده حركت به سوى شام شدند. زياد، نامه اى هم ضميمه آن استشهاد كرد و ضمن اشاره به آنچه شاهدان امضا كرده اند و تاءكيد بر فتنه انگيزى و آشوبگرى حجر و يارانش ، تصميم در باره آنان را به خليفه واگذار كرد.
صحنه پرشور و غم انگيزى بود. مردم دور آن آزادگان به زنجير كشيده شده و شيران در بند، جمع شده بودند و ناراحت و گريان بودند و در آن لحظه هم كارى نمى توانستند بكنند. بيم آن مى رفت كه هواداران در هنگام عزيمت آنان دست به تعرض بزنند. زياد، آن گروه را از صبح تا شام در محوطه مسجد كوفه نگه داشت و شبانه حركتشان داد. دختران حجر، بر سر راه او گريان ايستاده بودند. حجربن عدى رو به آنان كرد و گفت :
آن كه خوراك و پوشاك شما بر عهده اوست ، خداست . خدا هم پس از من باقى است . تقوا داشته باشيد و خدا را بپرستيد. اگر كشته شوم ، شهيدم و اگر باز گردم ، مورد احترام . دست خدا بر سرتان باد. و همراه هم زنجيرهاى خود به راه افتاد .(35)
يكى از زنان شيعى ، در ترسيم اين صحنه و اندوه دختر حجر بر فراق پدر، ابياتى سرود، كه مضمون آن چنين است :
اى ماه تابان ، بر آى و بتاب ، مگر نمى بينى كه حجر را مى برند؟
او سوى معاويه مى رود تا او را به شهادت برساند.
پس از حجر، جباران گستاخ ‌تر شده ، در كاخ ‌هاى خود آزادى بيشترى خواهند داشت .
سرزمين ها خشك و بى باران خواهد بود.
اى حجر! سلامت و شاداب باشى . بيم آن دارم كه طاغوت پير شام كه كشتن نيكان را حق خود مى داند، تو را شهيد كند. اگر هم حجر شهيد شود. هر پيشواى قومى از دنيا كوچ خواهد كرد! (36)
اين كاروان ، با تدابير شديد امنيتى راه شام را پيش گرفت . وقتى از منطقه قصربنى مقاتل مى گذشتند، عبيدالله بن حر جعفى كه ساكن آن جا بود گفت : كاش گروه هايى بودند كه به كمك آنان اين دلير مردان را نجات مى داديم . ندا مى داد و افسوس مى خورد و كسى ندايش را پاسخ نگفت .
گروه حجر، با ايمان استوار پيش مى رفتند. هر چند مى دانستند رفتار معاويه با آنان سخت خواهد بود و شهادت را پيش رو مى ديدند، اما خوش حال بودند كه در راه انجام تكليف و مبارزه با باطل ، به اين آزمون بزرگ مبتلا شده اند.
خود را كامياب مى ديدند و پيروز، هر چند در دست ماءموران اموى اسير و دست بسته بودند.
چه زيبا و شكوهنده است در تاريكى شب ها درخشيدن و با مرگ اسير و با مرگ و جهاد خويش ،
به مردم بينش و آگاهى و انديشه بخشيدن
غرور كاذب دشمن به يك تكبير بشكستن
ز پاى ملتى آزرده و در بند
كمند و حلقه زنجير بگسستن
ز پا افتادن ، اما تا توان واپسين از پاى ننشستن .

 

 

به سوى دمشق
گروهى كه بر پيشانى آنان چلچراغ شهادت مى درخشيد و شوق ديدار خدا در دل ها يشان شعله مى كشيد، دست بسته همراه ماءموران به سوى پايتخت حكومت شام روان بودند، تا پس از رسيدن به دمشق ، معاويه در باره آنان تصميم بگيرد.
به منطقه مرج العذراء رسيدند. (37) آن جا در زندان بودند، تا خبر به معاويه برسد و كسب تكليف شود.
برخى بر آنند كه آنان را وارد دمشق نكردند و معاويه آنان را نديد و فقط دستور كشتن آنان را داد؛اما بيشتر بر اين باورند كه آنان را به دمشق هم بردند و دوباره به مرج العذراء برگرداندند.
گروهى كه زياد به شام فرستاده بود، دوازده نفر بودند، به نام هاى :
حجربن عدى ، شريك بن شداد، صيفى بن فسيل ، قبيصه بن ضبيعه ، محرزبن شهاب ، كدام بن حيان ، عبدالرحمان بن حسان ، ارقم بن عبدالله ، كريم بن عفيف ، عاصم بن عوف ، ورقاء بن سمى و عبدالله بن حويه .
دو نفر ديگر را زياد به اين جمع ملحق كرد كه عتبه بن اخنس و سعدبن نمران نام داشتند و مجموعه آنان چهارده نفر شدند.
نامه زياد، همراه استشهاد محلى عليه حجر و يارانش به دست معاويه رسيد. معاويه در اين كه با اين گروه چه كند، ترديد داشت .
از پيامدهاى كشتن آنان بيمناك بود؛چرا كه حجربن عدى سابقه درخشان و شخصيت مشهور و بر جسته داشت . ابتدا درباره كشتن آنان به رايزنى پرداخت ، تا نظر ديگران را بداند. گرچه مردم در اثر تبليغات معاويه ، درخواست كشتن مى كردند، اما برخى از چهره هاى سرشناس تر نظر به گذشت و عفو مى دادند. برخى هم سكوت مى كردند. معاويه به ظاهر همچنان در ترديد بود. نامه اى به زياد نوشت و اين دو دلى خود را به او خبر داد. زياد، بار ديگر نامه اى نوشت ، با اين مضمون كه شگفتا كه در باره آنان هنوز در ترديدى ؟ اگر كوفه را نياز دارى ، حجر و يارانش را ديگر به اين جا بر نگردان .(38)
پيكى كه نامه او را به دمشق مى آورد، سر راه به مرج العذراء عبور كرد و زندانيان را ملاقات نمود و گفت كه حامل نامه اى هستم كه از آن بوى مرگ مى آيد. اگر حرفى ، سفارشى و كارى داريد كه برايتان سودمند باشد بگوييد تا عمل كنم .
حجر گفت : به معاويه پيغام برسان كه ما عهد شكنى نكرده ايم و آن گواهى را دشمنان و بدخواهان تنظيم كرده اند. پيك ، پيام آنان را رساند؛ ولى معاويه گفت : در نظر ما، زياد راست گو تر از حجر است ! (39)
دو نفرى را كه بعدها ضميمه حجر و يارانش كردند، كمى ديرتر به مرج العذراء رسانده بودند. ماءمورى كه خبر آمدن آنان را به شام مى برد، با حجر ديدار كرد. حجر كه در غل و زنجير بود، گفت : به معاويه بگو كه خون هاى ما حرام و كشتن ما نارو است ، به ما امان دادند، كسى از مسلمانان را نكشته ايم كه خونمان به قصاص ريخته شود!
در مجلسى كه معاويه درباره آنان تصميم مى گرفت ، برخى به وساطت پرداختند و درباره تعدادى از آنان در خواست آزادى كردند. معاويه ، شش ‍ نفر از آنان را به سبب در خواست شش نفر از يارانش كه با آن زندانيان دوستى يا خويشاوندى داشتند بخشيد و دستور داد آزادشان كنند. مالك بن هبيره هم در خواست كرد كه پسر عمويم حجر را هم به خاطر من ببخش . معاويه گفت : او سر كرده گروه است و اگر رهايش كنم ، دوباره به كوفه رفته آشوب مى كند، آن گاه مجبور مى شويم تو را به عراق بفرستيم تا او را براى ما بياورى !
او هم رنجيد و از نزد معاويه رفت و خانه نشين شد. (40)

 


در شهادتگاه مرج العذراء
سرزمين مرج العذراء كه بازداشتگاه حجر و ياران او شده بود، از جهتى براى حجر بن عدى عزيز و خاطره انگيز بود بود. در فتح اين سرزمين و گسترش ‍ دامنه اسلام به آن سامان ، حجر بن عدى نقش داشت . در زمان خليفه دوم آن ديار، آغوش به روى اسلام گشود. وقتى حجر را دست بسته به آن جا آوردند و نام آن جا را پرسيد و فهميد، گفت : من اولين مسلمانى بودم كه در اين منطقه تكبير گفتم و خدا را ياد كردم ، اينك دست بسته و اسير مرا به اين جا آورده اند! (41)
شايد اين رفتار با حجر، از پليدى و كينه معاويه با اسلام سر چشمه مى گرفت . او به هيچ ارزش دينى پايبند نبود. نخستين فاتح اين سرزمين را در همان جا زندانى كرد و سرانجام هم همان جا به قتل رساند. اين نوعى دهن كجى به اصول ارزشى اسلام و علاقه اى بود كه حجر بن عدى به اين سرزمين داشت و در آن جا جهاد و فتح كرده بود.
معاويه سه نفر را ماءمور كرد كه به مرج العذراء بروند و آن گروه را به قتل برسانند. يكى از آنان به نام هدبه بن فياض ، يك چشم داشت . كريم بن عفيف ، يكى از ياران زندانى حجر كه نگاهش به او افتاد، گفت : اگر فال بد زدن حقيقت داشته باشد. به نظرم نصف ما كشته مى شويم و نصف ديگر آزاد مى شويم ! و… همان گونه هم شد. (42)
همراه آن سه ماءمور، كسى هم براى رها ساختن آن شش نفر آمده بود. آنان كه از مرگ نجات يافتند عبارت بودند از: عاصم ، ورقاء، ارقم ، عتبه ، سعد و عبدالله .
ماءموران به بقيه گفتند: ماءموريت داريم به شما ابلاغ كنيم اگر از على عليه السلام اظهار برائت كنيد و او را لعن كنيد، رهايتان مى كنيم ، و گر نه كشته خواهيد شد. گفتند: هرگز چنين نخواهيم كرد. آن ماءمور يك چشم وقتى پيش حجر آمد، گفت : اى سر دسته گمراهى و سر چشمه كفر و سر كشى ، اى دوستدار ابو تراب ! معاويه مرا به كشتن تو و يارانت فرمان داده است ، مگر آن كه از كفر خود برگرديد و از على عليه السلام بيزارى بجوييد.
حجر و همراهانش گفتند: صبر بر تيزى شمشير، برايمان آسان تر از چيزى است كه ما را به آن مى خوانيد. رفتن به ديدار خدا و پيامبر و على ، برايمان محبوب تر از ورود به دوزخ است . (43)
بارها از آنان خواستند كه از امير المومنين على عليه السلام بيزارى بجويند تا آزاد شوند؛ولى آنان زير باز نرفتند و پذيراى شهادت در راه عشق مولا شدند.
قبرهايى براى آنان كندند، كفن ها يشان را آماده ساختند.
حجر گفت : مثل اين كه كافريم ، ما را مى كشند و مثل آن كه مسلمانيم ، ما را كفن مى كنند! (44)
غل و زنجيرهايشان را گشودند. آنان همه آن شب را به نماز پرداختند. زمزمه دعا و نمازشان بلند بود و آماده رو به رو شدن با عروس شهادت بودند. شب خوشى داشتند.
صبح شد. باز هم براى آخرين بار، به آنان پيشنهاد شد كه از على عليه السلام بيزارى بجويند. گفتند: خير، ما پيرو و شيفته اوييم و از آنان كه وى از ايشان بيزار بود، بيزاريم .
ماءموران آماده شدند كه آنان را به قتل برسانند.
در آن لحظه ، حجر بن عدى حديثى نقل كرد. گفت : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به من فرموده بود:
اى حجر! در راه محبت على ، با شكنجه كشته مى شوى ، وقتى سرت به زمين برسد، از زير آن چشمه اى مى جوشد و سرت را شست و شو مى دهد.
ياران حجر، بى تاب شهادت بودند و پروانه وار برگرد چلچراغ شهادت مى چرخيدند و هر كدامشان مى خواستند زودتر به اين فيض بزرگ برسند. يكايك در خون خويش تپيدند و داستان جاودانگى در سايه شهادت را نگاشتند، تا آن كه نوبت به حجر رسيد.
هدبه بن فياض ، ماءموريت داشت حجر بن عدى را گردن بزند.
طبق برخى نقل ها، فرزند حجر به نام همام نيز همراه پدر بود. صحنه كشتن پدر در پيش چشمان فرزند، بسيار تكان دهنده و براى حجر نگران كننده بود. حجربن عدى بيم آن داشت كه اگر فرزند كم سن و سالش شاهد آن صحنه فجيع و هولناك باشد. روحيه خود را از دست بدهد و دست از راه حق و مرام اهل بيت بردارد.
به جلاد گفت : اگر به كشتن پسرم همام نيز ماءموريت دارى ، او را زودتر از من به قتل برسان . جلاد نيز چنين كرد. وقتى به حجر گفته شد چرا چنين خواستى و داغدار فرزند نوجوان خويش شدى ، گفت : ترسيدم وقتى شمشير را بر گردن من ببيند وحشت كند و دست از والاى اميرالمؤمنين عليه السلام بردارد و در نتيجه ، در روز قيامت من و او در بهشت برين كه خداوند به صابران وعده داده است ، همراه هم نباشيم . اين بود كه نخواستم او شاهد شهادت من باشد. اين نهايت ايثار و فداكارى در راه حق است و از صحنه هاى نادر به شمار مى رود.
يكى از محققان (45)در ترسيم اين بخش از حادثه ، كه بسيار زيبا و بر خور دار از اوج حماسه است مى نويسد:
سر مطهر آن نوجوان در برابر نگاه هاى پدر بر زمين چرخيد و كنار آن پيكر پاك و خونين قرار گرفت . در حالى كه پدر، اين منظره جانگداز را تماشا مى كرد، دست به آسمان گشود و خدا را بر اين نعمت سپاس گفت ، نعمت جهاد و صبر، نعمت اين كه فرزندش فداى راه حق شد و از عقيده اش دست نشست . پدر كنار جسد فرزند دلبند و شهيدش نشست ، خاك و خون از چهره او پاك كرد و بر پيشانى او بوسه زد، بوسه اى كه عميق ترين رنج هاى يك انسان را همراه داشت . سپس خطاب به فرزند شهيدش چنين گفت :
خداوند رو سفيدت گرداند، همچنان كه مرا نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رو سفيد ساختى .
راستى كه ايمان معجزه مى كند و انسان را در پيشگاه اين همه عظمت روحى و جلوه باطنى و جان روشن و الهى ، خاضع مى سازد. همين روحيه ها و ايمان ها بود كه از سوى پيروان حق و ياران على ابن ابى طالب عليه السلام آشكار مى شد و قدرت اهريمنى امويان را به لرزه مى انداخت .
حجربن عدى ديگر نگران فرزند و باختن روحيه و سست شدن ايمان او نبود و آمادگى كامل براى استقبال از شهادت در راه عقيده داشت ، ولى در آخرين لحظات ، مى خواست باز هم روح بلند خويش را در آستان عظمت خدا به نيايش وا دارد.
حجر، در آستانه شهادت ، از آنان مهلت خواست تا دو ركعت نماز بخواند و براى آخرين بار، بندگى خويش را در آستان پروردگار، ابراز كند.
به آنان گفت : بگذاريد وضو بگريم . اجازه دادند. چون وضو ساخت ، گفت : بگذاريد دو ركعت نماز بخوانم ، به خدا سوگند من هرگز وضو نگرفته ام مگر آن كه با آن ، دو ركعت نماز خوانده ام . گذاشتند دو ركعت نماز خواند. به نظر آنان نمازش طولانى شد. گفتند: خيلى طول دادى ، نكند از مرگ ترسيده اى ؟حجر گفت : اگر هم بترسم رواست ، شمشيرى آخته مى بينم و كفنى گسترده و قبرى كنده شده . ولى باور كنيد كه اين كوتاه ترين نمازى بود كه تا كنون خوانده ام !
آن گاه گفت : خدايا! از اين امت به درگاهت شكايت مى آورم . كوفيان بر ضد ما گواهى دادند و شاميان ما را مى كشند.
و افزود: به خدا سوگند، اگر مرا در اينجا مى كشيد، بدانيد كه من نخستين كسى هستم كه در اين سرزمين نداى توحيد سر دادم و نخستين كسى هستم كه در اين جا مرا مى كشند. (46)
به آنان گفت : مرا با همين بند و زنجير بكشيد و خون هايم را مشوييد، مى خواهم معاويه را در قيامت با اين حال ، ديدار كنم . (47)
سرانجام ، حجربن عدى با تيغ همان هدبه يك چشم به شهادت رسيد، در حالى كه مى گفت : حبيبم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مرا به چنين روزى خبر داده بود.
آن روز، مرج العذراء به خون اين شش شهيد جاودانه رنگين شد:
حجربن عدى ، شريك بن شداد حضرمى ، صيفى بن فسيل شيبانى ، قبيصه بن ضبيعه عبسى ، محرز بن شهاب تميمى ، كدام بن حيان عنزى .
در برخى نقل ها، نام همام ، فرزند نوجوان حجربن عدى را هم آورده اند كه پيش از پدر، او را به شهادت رساندند.
بر پيكر آن شهيدان نماز خواندند و همان جا به خاك سپردند.
اكنون ضريحى قبر آن شش شهيد را در بر گرفته است و در كنار آن مسجدى قديمى است .
مزار حجربن عدى و ياران به خون خفته اش ، سمبل جهاد در راه عقيده و حب اهل بيت و عشق به اميرالمؤمنين و الهام بخش فداكارى در راه حق است .
شهادت حجر بن عدى و يارانش در سال 51 هجرى بود.
خون حجر، به ما چنين مى آموزد:
– فداكارى و قربانى شدن در راه محبت و دوستى ، آسان است .
– شهيدان عشق ، با شهادت خود راه حق و عزت را هموار ساختند.
– مسلمانان راستين ، مصالح دين را بر منافع دنيوى ترجيح مى دهد.
– استوارى بر سر ايمان و عقيده ، خصلت مردان آزاده است .
– برترين جهاد، سخن حق در برابر حكومت ستمگر است .
– دوره باطل گذرا، اما دولت حق ، ابدى است .
آرى …
مسافران رهى سرخ
از اعتياد به بودن
از اعتياد به ماندن
به بال هاى سفيد فرشتگان چو نشستند.
به شوق شهر شهادت
از اين سياهى زندان ، وز اين اقامت در بند
رها شدند و برستند
ز دست بسته خود، دستبند گشودند
ز پاى خسته خود، پاى بند گسستند
و درب هاى قفس را
كه ساليان درازى
به قفل قدرت طاغوت ، بسته بود شكستند
و بندهاى ستم را، به بازوان توانا و لاله گون شهادت
به حكم معجزه خون
زهم دريده ، پريدند،
تا كه شهادت دهند كه هستند (48)

 


بازتاب شهادت
خون پاك شهيد، هم افشاگر جلادان است ، هم الهام بخش رهپويان حق و حماسه سازان در راه ايمان .
حجر، به ديدار خدا شتافت و بار سنگين جهاد تا مرز شهادت را به سر منزل رساند؛اما ننگى جاودان بر معاويه باقى ماند.
پس از شهادت او، عده اى از چاپلوسان دربار معاويه ، به او تبريك گفتند كه يكى از سرسخت ترين دشمنانش در كوفه از ميان رفت ؛اما در همان مجلس ، سخن از صلابت و پايدارى حجر بود و لحظات قبل از شهادتش را بازگو مى كردند.
معاويه لب به سخن گشود و گفت : اگر من در ميان يارانم چند نفر همچون حجر داشتم ، دامنه حكومت امويان را تا همه جاى دنيا مى گستراندم ؛ولى … حيف و هيهات ! كجا من امثال حجر را دارم ؟ كسانى كه در راه باورهايشان با تمام صلابت ، فداكارى مى كنند. و پس از درنگى آميخته به غصه و حسرت گفت : روز من باحجر، بسى طولانى خواهد بود!(49) (اشاره اى بود به دادگاه عدل الهى در قيامت ).
زياد در كوفه پس از شهادت حجر، دستور داد خانه اش را ويران كردند. مختار هم كه در كوفه قيام كرد، كسانى را در پى محمدبن اشعث (از عوامل تحويل دهنده حجر به زياد) فرستاد.
او گريخته بود. به دستور مختار خانه اش را ويران كردند و با خشت و گل آن خانه حجر بن عدى را كه زياد خراب كرده بود، بازسازى كردند. (50)
شهادت حجر، بر مردم كوفه تاءثير بسيار گذاشت . از كوفيان نقل شده است كه : نخستين ذلتى كه بر ما وارد شد، شهادت حجر، دعوت زياد به برائت از على عليه السلام و شهادت امام حسين عليه السلام بود. (51)
پس از آن فاجعه ، هر كس آن را مى شنيد متاءثر مى شد. حتى وابستگان به دربار اموى نيز گاهى نمى توانستند حسرت و ناراحتى خود را مخفى كنند. عايشه نيز در اين مورد به معاويه انتقاد كرد و حجر را ستود.
معاويه پاسخ قانع كننده اى براى معترضان نداشت . گاهى استناد به گزارش ‍ زياد از كوفه مى كرد كه حجر را ياغى و فتنه انگيز معرفى كرده بود.
وقتى معاويه به سفر حج رفت ، به مدينه آمد. مى خواست به ديدار عايشه رود. عايشه اجازه نمى داد و اعتراضش يكى بر كشته شدن محمدبن ابى بكر بود، يكى هم بر شهادت حجر، كه هر دو به دست معاويه انجام گرفته بود. معاويه آنقدر عذر خواهى كرد تا عايشه راضى شد. عايشه براى معاويه اين حديث پيامبر را خواند كه فرموده بود: در مرج العذراء گروهى كشته مى شود كه خداوند و آسمانيان به نفع آنان خشمگين مى شوند.(52)
كوفيان ، پيوسته شهادت او را بزرگ مى دانستند و از حوادث تلخ مى شوند.
وقتى خبر به كوفه رسيد، جمعى از بزرگان كوفه در مدينه خدمت امام حسين عليه السلام رسيدند و گزارش دادند. شهادت وى بر امام حسين عليه السلام نيز بسيار تلخ و گران بود. آن گروه مدتى در مدينه بودند و با سيد الشهدا عليه السلام رفت و آمد مى كردند. مروان بن حكم كه آن روز والى مدينه بود، به معاويه خبر داد. معاويه كه اين گونه فعاليت ها را بر خلاف پيمانى مى پنداشت كه با امام مجتبى عليه السلام بسته بود، نامه اى به امام حسين عليه السلام نوشت و اعتراض كرد.
حسين بن على عليه السلام در نامه اى بلند، پاسخ ياوه هاى معاويه را نوشت . از جمله در آن نامه آمده بود:
آيا تو قاتل حجر و ياران پارسا و عابد او نبودى ؟ آنان كه با بدعت ها سر ناسازگارى داشتند و امر به معروف و نهى از منكر مى كردند و تو آنان را از روى ستم و تجاوز كشتى ، پس از آن كه به آنان امان داده بودى و اين از روى گستاخى بر خدا و سبك شمردن عهد و پيمان بود…. (53)
در سالى كه معاويه پس از قتل حجر به مكه آمده بود، حسين بن على عليه السلام را ملاقات كرد. به امام حسين عليه السلام گفت : آيا خبر دار شدى كه با حجر و يارانش و پيروان او و شيعيان پدرت چه كرديم ؟
امام پرسيد: چه كرديد؟
معاويه از روى طعنه و استهزا گفت : آنان را كشتيم ، كفن كرديم و بر آنان نماز خوانديم و به خاك سپرديم .
حسين بن على عليه السلام خنده اى كرد و فرمود:
اى معاويه ! آنان روز قيامت با تو به دشمنى بر مى خيزند.
ولى … ما اگر پيروان تو را مى كشتيم ، نه كفن مى كرديم ، نه بر آنان نماز مى خوانديم و نه به خاك مى سپرديم (54) (يعنى آنان را مسلمان نمى دانيم !).
مى گويند معاويه بعدها از كشتن حجر و يارانش پشيمان شد؛ ولى … اين پشيمانى سودى نداشت . همواره آن فاجعه را ياد مى كرد و كشتن حجر، همچون كابوسى گريبانگير او بود و تا دم مرگ ، رهايش نمى كرد.
معاويه و زياد، گرفتار عذاب درون و نفرت مردم و مرگى ذليلانه شدند.
ولى شهيدان خطه مرج العذراء، به جاودانگى پيوستند و نامشان سر لوحه دفتر عشق و ديباچه شرف و آزادگى شد.
اينك ، كدام مرد رشيدى است .
تا رشته رسالت او را در دست ، عاشقانه بگيرد؟
اينك … كدام مرد؟

_______________________________________________

1-شماره نخست از سلسله كتاب هاى شهداء الولاء كتاب دكتر لبيب بيضون در سال 1421 در قطع وزيرى ، 175 صحفه از سوى مؤلف محترم در دمشق منتشر شده است ، چاپ ديگر آن از سوى انتشارات بوستان كتاب در قم .
2-نام منطقه اى در شمال دمشق ، حجر و يارانش را در همان جا نيز شهيد كردند و مدفن آنان نيز همان جاست .
3-حاكم نيشابورى ، مستدرك صحيحين ، ج 3، ص 468.
4-الاغانى ، ج 16، ص 89.
5-اعيان الشيعه ، ج 4، ص 571.
6-ابن حجر، الاصابه ، ج 1، ص 329.
7-اعيان الشيعه ، ج 4، ص 585.
8-ابن اثير، كامل ، ج 3، ص 231.
9-.وقعه صفين ، ص 104.
10-.همان ، ص 381.
11.ابن اثير، كامل ، ج 3، ص 340.
12-2.همان ، ص 345.
13-1.الدجات الرفيعه ، ص 423.
14-1.تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 196.
15-ابن اثير، كامل ، ج 3، ص 377.
16-1.شيخ مفيد، ارشاد، ص 17.
17-2.كشى ، رجال ، ص 94.
18-1.آغاز اشعار چنين است :

فيا اءسفى على المولى التقى
ابى الاطهار حيدرة الزكى

192.بحارالانوار، ج 42، ص 290.
20-1.ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه ، ج 20، ص 8.
21-1.اين حادثه كه معاويه ، يك زنازاده را به خاندان خود نسبت داد و او را برادر خويش خواند،
به استلحاق معروف است و داستانى دارد و از ننگ هاى ماندگار معاويه به شمار مى رود.
22-2.نهج البلاغه ، ترجمه و شرح فيض الاسلام ، خطبه 56.
23-1.ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 56.
24- 2. من سب عليافقد سبنى (احمد بن حنبل ، فضائل الصحابه ، ج 2، ص 594.
25-3.نهج البلاغه ، ترجمه و شرح فيض الاسلام ، حكمت 397.
26-1.اعيان الشيعه ، ج 4، ص 574.
27-1.تاريخ طبرى ، ج 5، ص 254.
28-2.ابن اثير، كامل ، ج 3، ص 473.
29-1.ابن سعد، طبقات ، ج 6، ص 151.
30-1.الدرجات الرفيعه ، سيد على خان ،ص 427.
31-1.تاريخ طبرى ، ج 5، ص 258؛ابن اثير، كامل ، ج 2، ص 474.
32-2.ابن اثير، كامل ، ج 2، ص 476.
33-1.تاريخ ابن عديم (جلد مربوط به امام حسين و حجر)، ص 144.
34-2.ابن اثير، كامل ، ج 2، ص 476.
35-1.ابن كثير، البدايه و النهايه ، ج 8، ص 50.
36-

ترفع اءيها القمر المنير
تبصر هل ترى حجرا يسير…؟

(ابن اثير، كامل ، ج 3، ص 488).
37-نام منطقه اى سرسبز، در حدود 20 كيلومترى دمشق ، كه حجربن عدى فاتح آن سرزمين بود.
38-تاريخ طبرى ، ج 5، ص 272.
39-همان ص 373.
40-ابن اثير، كامل ، ج 3، ص 484.
41-اعيان الشيعه ، ج 4، ص 580.
42-ابن اثير، كامل ، ج 3 ص 485.
43-مروج الذهب ، ج 3، ص 12.
44-الدرجات الرفيعه ، ص 428.
45-سيد محمد بحر العلوم ، در كتاب من مدرسه الامام على عليه السلام ، ص 50.
46-ابن اثير، كامل ، ج 3، ص 485.
47-اعيان الشيعه ، ج 4، ص 580.
48-از نويسنده
49-من مدرسه الا مام على عليه السلام ، ص 52.
50-ابن اثير، كامل ، ج 4، ص 244.
51-الاغانى ، ج 17، ص 153.
52-كنز العمال ، ج 11، حديث 30887.
53-الامامه و السياسه ، ج 1، ص 181.
54-طبرسى ، احتجاج ، ج 2، ص 19؛كشف الغمه ، ج 2، ص 240.

آشنای با اسوه ها (حجر بن عدی)//جواد محدثی

 

زندگینامه عبدالله بن عباس‏(به قلم استاد بهاء الدين خرمشاهى‏ )

ابن عبّاس، ابو العباس عبد الله بن عباس بن عبد المطلب، پسر عم رسول الله( ص)، محدث، مفسّر، فقيه و مورخ صدر اسلام و از اصحاب خاص پيغمبر( ص) و دوست و مشاور خلفاى راشدين و سردار سپاه و استاندار و نماينده و سفير امير المؤمنين على بن ابى طالب( ع). حضرت رسول( ص) به او عنايت و علاقه خاص داشت و در حق او دعاهايى فرموده است كه مشهور است:« اللّهم فقّهه فى الدين و علم التأويل»/« اللّهم فقّهه فى الدين و علّمه التأويل».

او 1660 حديث از رسول اللّه( ص) نقل كرده است. او قرآن شناسى خود را حاصل صحبت و مصاحبت استادش حضرت امير المؤمنين على( ع) مى‏داند. او را حبر الامّة/ بحر الامة، ترجمان القرآن، و رئيس المفسرين لقب داده‏اند.(- دايرة المعارف تشيع، مقاله« ابن عبّاس»، ج 1/ 344). ابن مسعود با همه جلالت قدر و مقام شامخى كه در قرآن شناسى دارد، او را ترجمان القرآن خوانده است.

مجاهد كه خود مفسرى بزرگ است و تفسيرش محفوظ مانده و به طبع رسيده است، در حق او مى‏گويد:« چون تفسير مى‏كرد، همه چيز را واضح و روشن مى‏كرد».

حضرت على( ع) كه بر او به ويژه در تفسير قرآن مقام استادى داشت، در حق او و تفسيرش فرموده است:« كأنّما ينظر الى الغيب من ستر رقيق».( گويى از وراى پرده‏اى نازك غيب را مى‏بيند). قرآن شناسى و تفسير ابن عباس دو ويژگى داشت. نخست نقل نقادانه از اهل كتاب در قصص قرآنى، و ديگر استناد و استشهاد به شعر عربى/ شعر جاهلى.

معروف است كه عمر در مسائل قرآنى و تفسيرى بيش از همه و پيش از همه به ابن عباس مراجعه مى‏كرده است. هم او و هم ابن عباس مراجعه به شعر قديم( قبل از نزول قرآن) عربى يا شعر عهد جاهليت را براى فهم مفردات قرآنى توصيه مى‏كرده‏اند.

آثار

آثار قرآن پژوهى او كه خوشبختانه هر دو باقى مانده است، يكى تفسير اوست. اين تفسير كم حجم است، حدودا برابر با تفسير جلالين، يا نيمى از تفسير بيضاوى. اين اثر به صورت كتاب مدوّنى به دست ما نرسيده است، بلكه در دل تفسير بزرگ طبرى محفوظ بوده است. و بعضى از محققان از جمله فيروزآبادى صاحب لغتنامه معروف قاموس، آن را از ميان تفسير طبرى بر آورده‏اند و به صورت كتابى منسجم مدون كرده‏اند. جمع و تدوين فيروزآبادى از اين تفسير تنوير المقباس من تفسير ابن عباس نام دارد و بارها به طبع رسيده است.

اثر قرآنى مهم ديگر ابن عباس لغتنامه‏اى است سرشار از شواهد شعر جاهلى با مقدارى توضيح تفسيرى. اين لغتنامه پس از تفسيرهاى كوتاهى كه حضرت رسول( ص) درباره بعضى سوره‏هاى قرآنى به دست داده‏اند و خوشبختانه محفوظ مانده و سيوطى آن را به ترتيب سوره‏ها( با نظم قرآنى، ولى نه براى همه سوره‏ها) مرتب كرده و در اتقان آورده است، آرى از هر اثر قرآن پژوهى محفوظ مانده ديگر قديم‏تر است.

نافع بن ازرق و يكى از دوستانش به نام نجدة بن عويمر يك روز كه ديدند ابن عباس فارغ بال در صحن مسجد الحرام نزديك كعبه نشسته است، مدعيانه و براى آنكه به خيال خود عجز ابن عباس را در مسائل قرآنى آشكار كنند، با او سؤالاتى مطرح كرده‏اند و شرح و معناى حدودا دويست كلمه يا تعبير قرآنى را از او پرسيده‏اند. پاسخهاى ابن عباس همه متين و مستند به شعر كهن است. چنانكه گفته شد اين قديم‏ترين واژه‏نامه قرآنى محفوظ مانده است و هم در اتقان سيوطى مندرج است و هم مستقلا تحت عنوان- مسائل نافع بن ازرق به چاپ رسيده است.

گلدزيهر درباره اين كتاب و شيوه بى سابقه ‏اش مى‏گويد:« اين بديع‏ترين شيوه تحقيق لغوى در تفسير قرآن است».(- المذاهب الاسلامية فى تفسير القرآن، ص 69، به نقل از التفسير و المفسرون، محمد حسين ذهبى، ج 1/ 75).

ابو بكر بن انبارى از قول او درباره اين شيوه چنين نقل كرده است:« شعر، ديوان عرب است، هرگاه حرفى از قرآن كه خداوند به زبان عربى نازل فرموده است، بر ما پوشيده و دشوار باشد، به ديوان و سرچشمه آن‏[ شعر قبل از عصر نزول قرآن‏] مراجعه مى‏كنيم و شواهد روشنگرى براى آن مى‏يابيم».( پيشين، ج 1/ 76. همچنين درباره ارزيابى نسبت تفسير منسوب به ابن عباس- پيشين، ص 81- 83). نيز- تفسير ابن عباس؛ مسائل نافع بن ازرق.

بهاء الدين خرمشاهى‏

 

 

زندگینامه عمار بن ياسر به قلم ابن ابی الحدید

عمار بن ياسر، نسب و برخى از اخبار او

وى عمار بن ياسر بن عامر بن كنانة بن قيس عنسى مذحجى است . كنيه اش ابواليقظان و همپيمان بنى مخزوم است . اينك بخشى و گزينه يى از اخبار او را از كتاب الاستيعاب ابى عمر بن عبدالبر محدث نقل مى كنيم .

ابوعمر مى گويد: ياسر، پدر عمار، عربى قحطانى از خاندان عنس قبيله مذحج است و پسرش عمار وابسته و از موالى بنى مخزوم است و چنين بود كه پدرش ياسر همراه دو برادر خود به نام مالك و حارث در جستجوى برادر ديگرشان به مكه آمدند. حارث و مالك به يمن برگشتند ولى ياسر در مكه ماند و با ابوحذيفة بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم همپيمان شد. ابوحذيفه يكى از كنيزان خود را كه نامش سميه بود به ازدواج ياسر درآورد كه براى او عمار متولد شد. ابوحذيفه عمار را آزاد كرد و از همين جاست كه عمار وابسته بنى مخزوم است در حالى كه پدرش عربى آزاد و بدون وابستگى به كسى است .

در اين مورد اهل سيره اختلافى ندارند، به مناسبت همين پيمان و وابستگى كه ميان بنى مخزوم و عمار بوده است پس از اينكه غلامان عثمان عمار را چندان زدند كه گفته اند فتق گرفت و يك دنده از دنده هايش را شكستند. بنى مخزوم بر عثمان خشم گرفتند و جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بميرد در قبال خونش كسى جز عثمان را نخواهيم كشت .
ابوعمر مى گويد: عمار بن ياسر از كسانى كه در راه خدا شكنجه شده است و سرانجام عمار با زبان خود آنچه را ايشان مى خواستند گفت در حالى كه دلش مطمئن به ايمان بود و اين آيه كه مى فرمايد مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد  در مورد او نازل شده است . اين موضوعى است كه مفسران بر آن اجماع دارند.
سپس عمار به حبشه هجرت كرد و به هر دو قبله نماز گزارد و او از نخستين مهاجران به مدينه بود. سپس در جنگ بدر و همه جنگهاى ديگر شركت جست و سخت كوشش و پايدارى كرد و پس از رحلت رسول خدا (ص ) در جنگ يماهه هم حاضر شد و در آن جنگ هم پايدارى كرد و يك گوش او در آن جنگ قطع شد.

ابوعمر مى گويد: واقدى ، از عبدالله بن نافع ، از پدرش ، از عبدالله بن عمر روايت مى كند كه مى گفته است روز جنگ يماهه عمار را ديدم بر فراز صخره يى از كوه برآمد و فرياد مى كشد اى گروه مسلمانان ! آيا از بهشت مى گريزيد؟ من عمار بن ياسرم پيش من آييد. در همان حال به گوش بريده اش مى نگريستم كه روى زمين مى جهيد و او سخت ترين جنگ را انجام مى داد. ابوعمر مى گويد: عمار شخصى بيش از اندازه كشيده قامت و داراى چشمانى شهلا و فراخ ‌شانه بود و مويهاى سپيد خويش را رنگ نمى كرد.

(ابوعمر) گويد: به ما خبر رسيده كه عمار گفته است من همسن رسول خدا (ص ) هستم و هيچ كس از اين نظر از من به او نزديكتر نيست . ابن عباس در تفسير اين آيه كه خداوند متعال مى فرمايد آيا آن كس كه مرده بود و او را زنده اش ساختيم و براى او پرتوى قرار داديم كه در پناه آن ميان مردم راه مى رود گفته است : مقصود عمار ياسر است و اين گفتار خداوند خداوند متعال كه مى فرمايد همچون كسى است كه مثل او در تاريكيهاست و از آن بيرون نيست  يعنى ابوجهل بن هشام .

همچنين گويد: پيامبر (ص ) فرموده اند همانا سراپاى وجود عمار تا سر استخوانهايش انباشته از ايمان است و به صورت تا گودى كف پايش نيز روايت شده است .
ابوعمر بن عبدالعزيز از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است : هيچيك از اصحاب پيامبر نيست كه اگر بخواهم درباره اش چيزى بگويم مى توانم بگويم جز عمار بن ياسر كه خود شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود او سراپا تا گودى كف پاهايش انباشته از ايمان است .

ابوعمر همچنين مى گويد: عبدالرحمن بن ابزى  مى گفته است : هشتصد تن از كسانى كه در بيعت رضوان شركت كرده بوديم در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوديم كه از جمع ما شصت و سه نفر كشته شدند و عمار بن ياسر در زمره ايشان بود.

ابوعمر مى گويد: از خالد بن وليد نقل شده است كه پيامبر فرموده اند هر كس عمار را دشمن بدارد و با او كينه توزى كند، خدايش ‍ او را دشمن مى دارد، خالد مى گفته است من از آن روز همواره او را دوست مى دارم .

ابوعمر مى گويد: از على بن ابى طالب عليه السلام روايت شده كه مى گفته است : روزى عمار آمد و براى شرفيابى به حضور پيامبر اجازه خواست ؛ پيامبر (ص ) كه صداى او را شناخته بود فرمود خوشامد و آفرين بر پاكيزه يى كه خويشتن را پاكيزه مى دارد يعنى عمار اجازه دهيدش .

ابوعمر مى گويد: انس از پيامبر (ص ) روايت مى كند كه فرموده است بهشت مشتاق چهار تن است على و عمار و سلمان و بلال .
سپس مى گويد: فضاياى عمار براستى بسيار است كه آوردن آن سخن را به درازا مى كشاند. گويد: اعمش ، از ابوعبدالرحمن سلمى نقل مى كند كه مى گفته است : همراه على عليه السلام در جنگ صفين شركت كرديم ، عمار بن ياسر را ديدم كه به هيچ وادى و جانبى حركت نمى كرد مگر اينكه اصحاب محمد (ص ) در پى او حركت مى كردند، گويى او براى ايشان نشانه يى بود و خودم از او شنيدم كه در آن روز به هاشم بن عتبه مى گفت ؛ اى هاشم ! پيش برو كه بهشت زير درخشش شمشير است و اين بيت را مى خواند.

امروز ياران را كه محمد و حزب اويند ديدار مى كنم 
به خدا سوگند. اگر ما را شكست دهند و به نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانيم كه ما بر حق هستيم و ايشان بر باطل اند. و سپس اين ابيات را خواند:

ما شما را در مورد تنزيل قرآن فرو كوفتيم
و امروز در مورد تاءويل آن بر شما ضربه مى زنيم …

گويد: من ياران محمد (ص ) را نديده بودم كه در هيچ جا آن چنان كشته شوند.
گويد: ابومسعود بدرى و گروهى كه هنگام احتضار حذيفه حضور داشتند سخن از فتنه پيش آمد. ابومسعود و ديگران به حذيفه گفتند چون ميان مردم اختلاف پديد آيد ما را به پيروى از نظر چه كسى فرمان مى دهى ؟ گفت بر شما باد به پسر سميه كه او تا گاه مرگ از حق جدا نمى شود يا آنكه گفت : او تا هنگامى كه باشد همراه حق حركت مى كند.

ابن عبدالبر مى گويد: برخى هم اين حديث را به طور مرفوع از حذيفه نقل كرده اند.
ابوعمر مى گويد: شعبى ، احنف نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ صفين عمار حمله كرد، ابن جزء سكسكى و ابوالغاديه فزارى بر او حمله كردند، ابوالغاديه بر او نيزه زد، ابن جزء سر او را بريد.

مى گويم : در اين مورد خود ابوعمر بن عبدالبر كه خدايش رحمت كناد!
گوناگون سخن گفته است . او در بخش كنيه ها در كتاب استيعاب خود ابوالغاديه را نام برده و گفته است جهنى است و جهينه شاخه يى از قبيله قضاعه است . حال آنكه اينجا او را فزارى شمرده است و باز در همان بخش كنيه ها گفته است كه نام ابوالغاديه يسار و گفته شده است مسلم بوده است .

اين قتيبه در كتاب المعارف از قول خود ابوالغاديه روايت مى كند كه مى گفته است : خودش عمار را كشته است . او مى گفته نخست ، مردى بر عمار نيزه زد كه كلاهخود از سرش افتاد و من ضربتى زدم و سرش را جدا كردم ؛ ناگاه ديدم سر عمار است . چگونگى اين قتل با آنچه ابن عبدالبر روايت كرده است تفاوت دارد.

ابوعمر مى گويد: وكيع ، از شعبه ، از عبد بن مرة ، از عبدالله بن سلمه نقل مى كند كه مى گفته است : گويى هم اكنون روز جنگ صفين است و به عمار مى نگرم كه روى زمين دراز كشيده بود و آب مى خواست ، براى او جرعه يى شير آوردند نوشيد و گفت امروز ياران را ديدار مى كنم و همانا پيامبر (ص ) با من عهد فرموده و گفته است آخرين آشاميدنى من در اين جهان جرعه يى شير است .

سپس دوباره آب خواست زنى كه داراى دستهاى بلندى بود ظرف شيرى با آب آميخته براى او آورد و عمار چون آن را آشاميد گفت : سپاس خداوند را بهشت زير پيكان نيزه ها قرار دارد. به خدا سوگند، اگر چنان ما را فرو كوبند كه به نخلستانهاى هجر عقب بنشانند هر آينه مى دانيم كه ما بر حق هستيم و آنان بر باطل اند. سپس چندان جنگ كرد تا كشته شد.

ابوعمر مى گويد: حارثة بن مضراب  روايت مى كند و مى گويد نامه يى را كه عمر براى مردم كوفه نوشته بود خواندم و چنين بود:
اما بعد، من عمار را به عنوان امير و عبدالله بن مسعود را به عنوان معلم و وزير پيش شما فرستادم و آن دو از زمره ياران نجيب محمد (ص ) هستند، سخن آن دو را بشنويد و به آن دو اقتداء كنيد و من با نيازى كه به وجود عبدالله بن مسعود داشتم شما را بر خودم ترجيح دادم و برگزيدم .

ابوعمر مى گويد: عمر بن خطاب از اين جهت گفته است آن دو از نجباى اصحاب پيامبرند، كه رسول خدا (ص ) فرموده است هيچ پيامبرى نيست كه مگر هفت ياور نجيب و فقيه و وزير به او عنايت مى شود و به من چهارده تن عنايت شده است حمزه و جعفر و على و حسن و حسين و ابوبكر و عمر و عبدلله بن مسعود و سلمان و عمار و اباذر و حذيفة و مقداد و بلال .

ابوعمر مى گويد: اخبار در حد تواتر رسيده است كه پيامبر (ص ) فرموده است عمار را گروه ستمگر خواهد كشت و اين از اخبار غيبى و نشانه هاى پيامبرى آن حضرت (ص ) و از صحيح ترين احاديث است .

جنگ صفين در ربيع الاخر سال سى و هفت بود. على عليه السلام عمار را در جامه هايش بدون اينكه او را غسل دهد به خاك سپرد.
مردم كوفه روايت مى كنند كه على عليه السلام بر جنازه عمار نماز گزارده است و مذهب ايشان در مورد شهيدان همين گونه است كه آنان را غسل نمى دهند ولى بر آنان نماز گزارده مى شود.

ابوعمر بن عبدالبر مى گويد: سن عمار روزى كه كشته شد نود و چند سال بود و نيز گفته شده است : نود و يك يا نود و دو يا نود و سه سال داشته است . 

 

خطبه183شرح ابن ابی الحدید

نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش به قلم ابن ابی الحدید

نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش

ابوبكر پسر ابو قحافه است ، نام قديمى او عبدالكعبة بوده و پيامبر (ص ) او را عبدالله ناميدند. در مورد كلمه عتيق كه از نامهاى ابوبكر است ، اختلاف كرده اند. گفته شده است كه عتيق نام ابوبكر در روزگار جاهلى بوده ؛ و هم گفته شده است كه پيامبر (ص ) او را به اين نام ناميده اند.

نام اصلى ابوقحافه عثمان و نسب او چنين است : عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب . مادر ابو قحافه دختر عموى پدرش بوده و نامش ام الخير و دختر صخربن عمرو بن كعب بن سعد است .

ابو قحافه روز فتح مكه مسلمان شد. پسرش ابوبكر، او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همگى چون پنبه  سپيد بود. به حضور پيامبر (ص ) آورد، و چون مسلمان شد پيامبر (ص ) فرمودند: موهايش را رنگ و خضاب كنيد.

پسرش ابوبكر در حالى كه ابو قحافه زنده و خانه نشين بود و كور شده و از حركت بازمانده بود خليفه شد. ابو قحافه همينكه هياهوى مردم را شنيد پرسيد: چه خبر است ؟ گفتند: پسرت عهده دار خلافت شد. گفت : مگر خاندان عبد مناف به اين كار راضى شده اند؟

گفتند: آرى . گفت : پروردگارا! براى آنچه كه تو عطا فرمايى مانعى نخواهد بود و آنچه را تو مانع آن شوى عطا كننده يى براى آن نيست .
هيچكس در حالى كه پدرش زنده بوده است به خلافت نرسيده است ، مگر ابوبكر و الطائع لله كه نامش عبدالكريم و كنيه اش ابوبكر است . طائع در حالى به خلافت رسيد كه پدرش زنده بود و خود را از خلافت خلع كرد و آن را به پسر خويش وا گذاشت . منصور دوانيقى به مسخره و نيشخند، عبدالله بن حين بن حسن را ابو قحافه نام گذاشته بود، زيرا در حالى كه زنده بود پسرش محمد  مدعى خلافت شد.

ابوبكر هنگامى كه درگذشت ابو قحافه هنوز زنده بود و چون هياهو را شنيد پرسيد: چه خبر است !گفتند: پسرت درگذشت . گفت : سوگى بزرگ است . ابو قحافه به روزگار خلافت عمر، در سال چهاردهم هجرت ، در نود و هفت سالگى درگذشت و آن سالى است كه نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم  هم در همان سال درگذشت .

اگر گفته شود عقيده خود را در مورد اين سخن و شكايت اميرالمومنين على (ع ) براى ما روشن سازيد، آيا اين سخن على (ع ) دليل بر نسبت دادن آن قوم به ستم و غصب خلافت نيست و شما در اين باره چه مى گوييد؟ اگر اين موضوع را قبول كنيد و آنان را ظالم و غاصب بدانيد، به آنان طعن زده ايد و اگر آنرا درباره ايشان قبول نداريد، در مورد كسى كه اين سخن را گفته است طعن زده ايد.
در پاسخ اين پرسش گفته مى شود شيعيان اماميه اين كلمات را بر ظواهر آن حمل و معنى مى كنند و معتقدند كه آرى پيامبر (ص ) درباره خلافت اميرالمومنين على (ع ) نص صريح فرموده است و حق او غصب شده است .

ولى ياران معتزلى ما كه رحمت خداوند بر ايشان باد حق دارند چنين بگويند كه چون اميرالمومنين على (ع ) افضل و احق به خلافت بوده و براى خلافت از او به كسى عدول كرده اند كه از لحاظ فضل و علم و جهاد با او برابر نبوده است و در سرورى و شرف به او نمى رسيده است ، اطلاق اينگونه كلمات ، عادى است ، هر چند افرادى كه پيش از او به خلافت رسيده اند پرهيزگار و عادل باشند و بيعت با آنان بيعت صحيح بوده باشد. مگر نمى بينى ممكن است در شهرى دو فقيه باشند كه يكى از ديگرى به مراتب داناتر باشد و حاكم شهر، آن يكى را كه داراى علم كمترى است قاضى شهر قرار دهد و در اين حال آن كه داناتر است ، افسرده مى شود و گاه لب به شكايت مى گشايد و اين موضوع دليل بر آن نيست كه قاضى را مورد طعن و تفسيق قرار داده باشد يا حكم به ناصالح بودن و عدم شايستگى او كرده باشد، بلكه شكايت از كنار گذاشتن كسى است كه شايسته تر و سزاوارتر بوده است و اين موضوعى است كه در طبع آدمى سرشته است و چيزى فطرى و غريزى است .

و ياران معتزلى ما چون نسبت به اصحاب پيامبر (ص ) حسن ظن دارند و هر كارى را كه از ايشان سر زده است بر وجه صواب و صحت حمل مى كنند، مى گويند آنان مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه يى ترسيدند كه نه تنها ممكن بود اصل خلافت را متزلزل كند، بلكه امكان داشت كه اصل دين و نبوت را نيز متزلزل سازد؛ و به همين منظور از آن كس كه افضل و اشرف و سزاوارتر بود عدول كردند و عقد خلافت را براى شخص فاضل ديگرى منعقد ساختند؛ و به اين سبب است كه اينگونه كلمات را كه از شخصى صادر شده است كه در مورد او اعتقاد به جلالت و منزلتى نزديك به منزلت پيامبر دارند تاءويل كرده و مى گويند اين كلمات براى بيان افسردگى است كه چرا مردم از آنكه سزاوارتر و شايسته تر بود است عدول كرده اند. و اين موضوع نزديك و نظير چيزى است كه شيعيان و اماميه در تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد:و عصى آدم ربه فغوى  بيان كرده و گفته اند: منظور از عصيان در اين آيه ترك اولى است و امر خداوند در مورد نخوردن از ميوه آن درخت ، امر مستحبى بوده و نه وجويى و چون آدم (ع ) آنرا انجام داده است ترك اولى كرده است و به همين اعتبار از او به عاصى نام برده شده است . همچنين كلمه غوى را به معنى گمراهى و ضلالت تعبير نمى كنند، بلكه به معنى ناكامى و نااميدى مى گيرند، و معلوم است كه تاءويل شكايت اميرالمومنين على (ع ) به صدور ترك اولى از سوى خلفاى پيش از او بهتر از اين است كه گفتار خداوند را در مورد آدم (ع ) بر ترك اولى حمل كنيم …

بيمارى رسول خدا و فرمانده ساختن اسامة بن زيد بر لشكر

هنگامى كه پيامبر (ص ) به مرضى كه منجر به رحلت آن حضرت شد بيمار گشت ، اسامة بن زيدبن حارثه  را فراخواند و به او فرمود: به سرزمينى كه پدرت در آن كشته شده است برو و بر آنان بتاز و من ترا بر اين لشكر فرماندهى دادم و اگر خداوند ترا بر دشمن غلبه و پيروزى داد توقف خود را آنجا كوتاه قرار بده ، و پيشاپيش ، جاسوسان و پيشاهنگانى گسيل دار. هيچيك از سران و بزرگان مهاجر و انصار باقى نماند مگر آنكه موظف بود همراه آن لشكر باشد و عمر و ابوبكر هم از جمله ايشان بودند. گروهى در اين باره اعتراض كردند و گفتند: نوجوانى چون اسامه بر همه بزرگان مهاجر و انصار به فرماندهى گماشته مى شود؟! پيامبر (ص ) چون اين سخن را شنيد خشمگين بيرون آمد و در حالى كه بر سر خود دستارى بسته و قطيفه يى بر دوش افكنده بود بر منبر رفت و چنين فرمود:
اى مردم ! اين سخن و اعتراض چيست كه از قول برخى از شما در مورد اينكه اسامه را به اميرى لشگر گماشته ام براى من نقل كرده اند؟ اينك اگر در اين باره اعتراض مى كنيد پيش از اين هم در مورد اينكه پدرش را به اميرى لشكر گماشتم اعتراض كرديد و به خدا سوگند مى خورم كه زيد، شايسته و سزاوار براى فرماندهى بود و پسرش هم پس از او شايسته براى آن كار است و آن هر دو از اشخاص محبوب در نظر من هستند. اينك براى اسامة خير خواه باشيد كه او از نيكان و گزيدگان شماست .

پيامبر (ص ) از منبر فرود آمد و به حجره خويش رفت و مسلمانان براى بدرود گفتن به حضور ايشان مى آمدند و چون بدرود مى گفتند به قرار گاه لشكر اسامه كه در جرف بود مى رفتند.

بيمارى پيامبر (ص ) سنگين و حال آن حضرت سخت شد. برخى از همسران پيامبر به اسامه و برخى از كسانى كه با او بودند پيام فرستاند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. اسامة از قرارگاه خويش برگشت و به حضور پيامبر (ص ) آمد. در آن روز پيامبر بدحال و در ضعف مفرط بود و همان روزى بود كه بر لبها و دهان ايشان لدود ماليده بودند. اسامه بر بالين پيامبر (ص ) ايستاد و سر فرود آورد و رسول خدا را بوسيد. پيامبر سكوت كرده و سخنى نمى فرمود، ولى دستهاى خويش را بر آسمان افراشت و سپس بر شانه هاى اسامه نهاد، گويى براى او دعا مى فرمود و سپس اشاره كرد كه اسامه به قرارگاه خويش برگردد و به كارى كه او را فرستاده است روى آورد.

اسامه به قرارگاه خويش بازگشت ولى همسران پيامبر (ص ) بار كسى پيش اسامه فرستادند كه به مدينه بيايد و پيام دادند كه پيامبر بهبودى پيدا كرده است . اسامه از قراگاه خويش برگشت . آن روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود. اسامه چون آمد، پيامبر (ص ) را بيدار و به حال عادى ديد و پيامبر (ص ) به او فرامان دادند برود و هر چه زودتر حركت كند و فرمودند: فردا صبح زود در پناه بركت خدا حركت كن ؛ و پيامبر (ص ) مكرر در مكرر فرمودند: اين لشكر اسامة را هر چه زودتر روانه كنيد؛ و همچنان اين سخن را تكرار مى فرمود. اسامه با پيامبر (ص ) وداع كرد و از مدينه بيرون رفت و ابوبكر و عمر هم با او بودند، و چون خواست سوار شود و حركت كند فرستاده ام ايمن  پيش او آمد و گفت پيامبر (ص ) در حال مرگ است .

اسامه همراه ابوبكر و عمر و ابو عبيدة برگشت و هنگام ظهر همان روز، كه دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود، كنار خانه پيامبر رسيدند و در اين هنگام رسول خدا (ص ) درگذشته بود. رايت سپاه كه پيچيده بود در دست بريدة بن حصيب بود و آنرا كنار در خانه رسول خدا (ص ) نهاد. در اين حال على عليه السلام و برخى از بنى هاشم سرگرم تجهيز و فراهم آوردن مقدمات غسل جسد مطهر بودند. عباس كه در خانه همراه على (ع ) بود گفت : اى على دست فرا آرتا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عمويش بيعت كرد و حتى دو تن هم در مورد تو و با تو اختلاف و ستيز نكنند. على (ع ) گفت : عمو جان ! مگر كسى جز من در خلافت ميل مى كند؟ عباس گفت : به زودى خواهى دانست . چيزى نگذشت كه اخبارى به آن دو رسيد كه انصار سعد بن عباده را نشانده اند تا با او بيعت كنند و عمر هم ابوبكر را آورده و با او بيعت كرده است و انصار هم بر آن بيعت پيشى گرفته اند. على (ع ) از كوتاهى خود در اين مورد پشيمان شد و عباس اين شعر دريد را براى او خواند:
من در منعرج اللوى  فرمان خود را به ايشان دادم ولى آنان نصيحت مرا تا چاشتگاه فردا در نيافتند. 

شيعيان چنين مى پندارند كه پيامبر (ص ) مرگ خود را مى دانست و به همين سبب ابوبكر و عمر را همراه لشكر اسامه گسيل فرمود تا مدينه از ايشان خالى باشد و كار خلافت على (ع ) صورت پذيرد و كسانى كه در مدينه باقى مانده اند با آرامش و خاطر آسوده با او بيعت كنند و بديهى است كه در آن صورت چون خبر رحلت و بيعت مردم با على (ع ) به اطلاع ايشان مى رسيد بسيار بعيد بود كه در آن باره مخالفت و ستيز كنند، زيرا اعراب در آن صورت ، بيعت على (ع ) را انجام شده مى دانستند و به آن پايبند بودند و براى شكستن آن بيعت نياز به جنگهاى سخت بود؛ ولى آنچه پيامبر (ص ) مى خواست صورت نگرفت و اسامة عمدا چند روز آن لشكر را معطل كرد و با همه اصرار و پافشارى رسول خدا در مورد حركت ، از آن كار خوددارى كرد تا آن حضرت ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، رحلت فرمود و ابوبكر و عمر در مدينه بودند و از على (ع ) در بيعت گرفتن از مردم پيشى گرفتند و چنان شد كه شد.

به نظر من ابن ابى الحديد اين اعتراض وارد نيست زيرا اگر پيامبر (ص ) از مرگ خود آگاه بوده است اين را هم مى دانسته كه ابوبكر خليفه خواهد شد و طبيعى است از آنچه مى دانسته ، پرهيزى نمى فرموده است ، ولى در صورتى كه فرض كنيم پيامبر (ص ) احتمال مرگ خود را مى داده اند و به حقيقت از تاريخ قطعى آن آگاه نبوده اند و اين را هم گمان مى كرده است كه ابوبكر و عمر از بيعت با پسر عمويش خوددارى خواهند كرد و از وقوع چنين كارى بيم داشته ولى به واقع از آن آگاه نبوده است ، درست است كه چنين تصورى پيش آيد، و نظير آن است كه يكى از ما دو پسر دارد و مى ترسد كه پس از مرگش يكى از آن دو بر همه اموالش دست يابد و با زور آنرا تصرف كند و به برادر خود چيزى از حق او را نپردازد؛ طبيعى است در آن بيمارى كه بيم مرگ داشته باشد به پسرى كه از سوى او بيم دارد دستور به مسافرت دهد و او را براى بازرگانى به شهرى دور گسيل دارد و اين كار را وسيله قرار دهد كه از چيرگى و ستم او بر برادر ديگرش جلوگيرى شود.

فرمان ابوبكر در مورد خلافت عمر بن خطاب 

كنيه معروف عمر ابو حفص و لقبش فاروق است . پدرش خطاب بن نفيل بن عبدالعزى بن رياح بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدى بن كعب بن لوى بن غالب است و مادرش حنتمة دختر هاشم بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است .
چون ابوبكر، محتضر شد به دبير و نويسنده گفت بنويس : اين وصيت و سفارش عبدالله بن عثمان است  كه در پايان اقامت خويش در دنيا و آغاز ورود خود به آخرت و در ساعتى كه در آن شخص تبهكار نيكى مى كند و شخص كافر هم به ناچار تسليم مى شود. در اين هنگام ابوبكر مدهوش شد و نويسنده نام عمر بن خطاب را در آن نوشت . ابوبكر به هوش آمد و به نويسنده  گفت : آنچه نوشته اى بخوان . او آنرا خواند و نام عمر را به زبان آورد. ابوبكر گفت : از كجا براى تو معلوم شد كه بايد نام عمر را بنويسى ؟ گفت : مى دانستم كه از او در نمى گذرى . ابوبكر گفت نيكو كردى و سپس به او گفت : اين نامه را تمام كن .

نويسنده گفت : چه چيزى بنويسم ؟ گفت : بنويس ابوبكر اين وصيت را در حالى كه راءى و انديشه خود را به كار گرفته املاء مى كند و او چنين ديد كه سرانجام اين كار خلافت اصلاح و روبراه نمى شود مگر به همانگونه كه آغاز آن اصلاح شد و كار خلافت را كسى نمى تواند بر دوش كشد مگر آنكه از همه اعراب برتر و خوددارتر باشد؛ به هنگام سختى از همگان سخت كوش تر و به هنگام نرمى از همگان نرم تر و به انديشه خردمندان داناتر باشد. به چيزى كه براى او بى معنى است مشغول و سرگرم نشود و در مورد چيزى كه هنوز به او نرسيده اندوهگين نگردد و از آموختن علم ، آزرم نكند و برابر امور آنى و ناگهانى سرگردان نشود. بر همه كارها توانا باشد، از حد هيچ چيز نه تجاوز كند و نه قصور، و مراقب آنچه ممكن است پيش آيد باشد و از آن حذر كند.

چون ابوبكر از نوشتن اين نامه آسوده شد، گروهى از صحابه ، از جمله طلحه پيش او آمدند. طلحه گفت : اى ابوبكر! فردا پاسخ خداى خود را چه مى دهى و حال آنكه مردى سختگير و تندخو را بر ما حاكم ساختى كه جانها از او پراكنده و دلها رميده مى شود؟
ابوبكر كه دراز كشيده بود گفت مرا تكيه دهيد و چون او را تكيه دادند و نشاندند و به طلحه گفت : آيا مرا از سؤ ال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون فردا خداوند در اين باره از من بپرسد، خواهم گفت : بهترين بنده ات را برايشان گماشتم .
و گفته شده است زيرك ترين مردم از لحاظ گزينش افراد اين سه تن هستند: نخست عزيز مصر در اين سخن خود كه به همسرش درباره يوسف (ع ) گفت : و آن كس كه او را خريده بود به زن خويش گفت او را گرامى بدار، شايد بهره يى به ما رساند يا او را به فرزندى برگيريم . 

دوم . دختر شعيب (ع ) كه در مورد موسى (ع ) به پدر خويش چنين گفت : اى پدر او را مزدور و اجير بگير كه نيرومند و امين است  و سوم ابوبكر در مورد انتخاب عمر به جانشينى .

بسيارى از مردم روايت كرده اند كه چون مرگ ابوبكر فرا رسيد، عبدالرحمان بن عوف را فرا خواند و گفت : نظر خودت را درباره عمر به من بگو. گفت : او بهتر از آن است كه تو مى پندارى ، ولى در او نوعى تندى و درشت خويى است . ابوبكر گفت : اين بدان سبب است كه در من نرمى و ملايمت مى بيند و چون خلافت به او رسد بسيارى از اين تندى خود را رها خواهد كرد. من او را آزموده و مواظب بوده ام . هر گاه من بر كسى خشم مى گيرم ، او به من پيشنهاد مى كند از او راضى شوم و هر گاه نسبت به كسى بى مورد نرمى و مدارا مى كنم ، مرا به شدت و تندى بر او وا مى دارد. ابوبكر سپس عثمان را فرا خواند و گفت : عقيده ات را درباره عمر بگو. گفت : باطن او از ظاهرش ‍ بهتر است و ميان ما كسى چون او نيست .

ابوبكر به آن دو گفت : از آنچه به شما گفتم سخنى مگوييد. و سپس به عثمان گفت : اگر عمر را انتخاب نمى كردم كس ديگرى جز ترا بر نمى گزيدم و براى تو بهتر است كه عهده دار كارى امور مردم نباشى و دوست مى داشتم كه من هم از امور شما بر كنار بودم و در زمره كسانى از شما بودم كه درگذشته اند. طلحة بن عبيدالله پيش ‍ ابوبكر آمد و گفت : اى خليفه رسول خدا! به من خبر رسيده است كه عمر را به خلافت بر مردم برگزيده اى و مى بينى اينك كه تو با او هستى مردم از او چه مى بينند و چگونه خواهد بود وقتى كه تنها بماند؟ و تو فردا با خداى خود ملاقات خواهى كرد و از تو درباره دعيت تو خواهد پرسيد.

ابوبكر گفت مرا بنشانيد، سپس به طلحه گفت : مرا از سوال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون خداى خود را ديدار كنم و در اين باره بپرسد خواهم گفت : بهترين خلق ترا بر ايشان خليفه ساختم . طلحه گفت : اى خليفه رسول خدا! آيا عمر بهترين مردم است ؟ خشم ابوبكر بيشتر شد و گفت : آرى ، به خدا سوگند او بهترين و تو بدترين مردمى . به خدا سوگند اگر ترا خليفه مى ساختم گردن فرازى مى كردى خود را بيش از اندازه بزرگ و رفيع مى پنداشتى تا آنكه خداوند آنرا پست و زبون فرمايد. چشم خود را ماليده و مى خواهى مرا در دين خودم مفتون سازى و راءى و تصميم مرا سست سازى ! برخيز كه خداوند پاهايت را استوار ندارد! به خدا سوگند اگر به اندازه دوشيدن يك ماده شتر زنده بمانم و به من خبر برسد كه چشم به خلافت دوخته اى يا از عمر به بدى ياد مى كنى ، ترا به شوره زارهاى ناحيه قنه تبعيد خواهم كرد، همانجا كه بوديد؛ و هرگز سيراب نخواهيد شد و هر چه در جستجوى علفزار باشيد سير نخواهيد شد و به همان راضى و خرسند باشيد! طلحه برخاست و رفت .

و ابوبكر هنگامى كه در حال احتضار بود، عثمان را فرا خواند و به او دستور داد عهدنامه يى بنويسد و گفت چنين بنويس :
بسم الله الرحمن الرحيم . اين عهد و وصيتى است كه عبدالله بن عثمان براى مسلمانان مى نويسد. اما بعد، در اين هنگام ابوبكر از هوش رفت و عثمان خودش نوشت : همانا عمر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم . ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت : آنچه نوشتى بخوان و چون عثمان آنرا خواند، ابوبكر تكبير گفت و شاد شد و گفت : خيال مى كنم ترسيدى اگر در اين بى هوشى مى مردم ، مردم اختلاف مى كردند. گفت : آرى . ابوبكر گفت : خداوند از سوى اسلام و مسلمانان به تو پاداش دهاد. سپس آن وصيت را تمام كرد و دستور داد براى مردم خوانده شود و خوانده شد. سپس به عمر سفارش و وصيت كرد و چنين گفت : همانا خداوند را در شب حقى است كه انجام آنرا در روز نمى پذيرد و در روز حقى است كه انجام آنرا در شب نمى پذيرد و همانا تا كار واجب انجام نشود هيچ كار مستحبى پذيرفته نمى شود و همانا ترازوى عمل كسى كه از حق پيروى كند پر بار و سنگين خواهد بود كه انجام حق سنگين است و آن كس كه باطل پيروى كند ترازويش سبك و بى ارزش است كه انجام باطل ، خود سبك و بى مقدار است و همانا آيات نعمت و راحتى همراه با آيات سختى و نقمت نازل شده است تا مؤ من آرزوى ياوه نداشته باشد و در آنچه براى او بر عهده خداوند نيست طمع و رغبت نكند و نيز چندان نا اميد نشود كه با دست خويش خود را به دوزخ در اندازد. اين سفارش مرا نيكو حفظ كن و هيچ از نظر- پوشيده اى براى تو محبوب تر از مرگ نباشد كه آنرا نمى توانى از پاى در آورى . آنگاه ابوبكر درگذشت .

ابوبكر در همان روز كه درگذشت پس از آنكه عمر را به جانشينى خود گماشت او را فرا خواند و گفت : خيال مى كنم و اميدوارم كه همين امروز بميرم ؛ نبايد امروز را به شب برسانى مگر اينكه مردم را همراه مثنى بن حارثه به جهاد گسيل دارى و اگر اين كار را تا شب به تاءخير انداختى ، شب را به صبح نرسانى مگر آنكه مردم را همراه او روانه كنى ؛ و نبايد هيچ سوگ و مصيبتى شما را از انجام فرايض دينى باز دارد و ديدى كه من هنگام رحلت پيامبر (ص ) چگونه رفتار كردم .
ابوبكر شب سه شنبه ، هشت شب باقى مانده از جمادى الاخره سال سيزدهم هجرت درگذشت .

خطبه 3

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 1 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح حال اشعث بن قیس به قلم ابن ابی الحدید

اشعث و نسب و برخى از اخبار او

نام اصلى اشعث، معدى کرب است و نام پدرش قیس الاشج [شکسته پیشانى‏]- و چون در یکى از جنگها پیشانى او شکسته بود اشج نامیده مى‏ شد- پسر معدى کرب بن معاویه بن معدى کرب بن معاویه بن جبله بن عبد العزى بن ربیعه بن معاویه اکرمین بن حارث بن معاویه بن حارث بن معاویه بن ثور بن مرتع بن معاویه بن کنده بن- عفیر بن عدى بن حارث بن مره بن ادد است.
مادر اشعث، کبشه دختر یزید بن شرحبیل بن یزید بن امرى القیس بن عمرو مقصورپادشاه است.
چون اشعث ژولیده موى در محافل شرکت مى‏ کرد و آشکار مى ‏شد همین کلمه اشعث بر او چنان غلبه پیدا کرد که نام اصلى او فراموش شد. اعشى همدان خطاب به عبد الرحمان بن محمد بن اشعث چنین سروده است: «اى پسر اشج، سالار قبیله کنده من در مورد تو از سرزنش شدن پروا ندارم. تو مهتر پسر مهتر و نژاده‏تر مردمى.»

پیامبر (ص) قتیله خواهر اشعث را به همسرى خود در آوردند، ولى پیش از آنکه به حضور پیامبر برسد آن حضرت رحلت فرمود. اما موضوع اسیر شدن اشعث در دوره جاهلى را که امیر المومنین على به آن اشاره فرموده است، ابن کلبى در کتاب جمهره النسب خویش آورده است و مى‏ گوید: هنگامى که قبیله مراد، قیس اشج را کشتند اشعث به خوانخواهى پدر خروج کرد، و افراد قبیله کنده در حالى که داراى سه رایت بودند بیرون آمدند. فرمانده یکى از رایات کبس بن هانى بن شرحبیل بن حارث بن عدى بن ربیعه بن معاویه اکرمین بود- هانى پدر کبس معروف به مطلع بود، زیرا هر گاه به جنگ مى ‏رفت، مى‏ گفت: بر فلان قبیله اشراف و اطلاع پیدا کردم. فرمانده یکى دیگر از رایات ابو جبر قشعم بن یزید ارقم بود، و فرمانده رایت دیگر اشعث بود. آنان محل قبیله مراد را اشتباه کردند و با آنان در نیفتادند و بر بنى حارث بن کعب حمله بردند. کبس و قشعم کشته شدند و اشعث اسیر شد و براى آزادى او سه هزار شتر پرداخت شد و در مورد فدیه هیچ شخص عربى نه پیش از او و نه پس از او این مقدار شتر پرداخت نشده است.

عمرو بن معدى کرب زبیدى در این باره چنین سروده است: «فدیه آزادى او دو هزار شتر و هزار شتر دیگر تازه سال و سالخورده بود».

اسارت دوم اشعث در اسلام بوده است. بدین معنى که پیش از هجرت افراد قبیله کنده براى گزاردن حج آمده بودند، پیامبر (ص) دعوت خود را بر آنها عرضه کرد همانگونه که بر دیگر قبایل عرب عرضه مى‏ نمود. افراد خاندان ولیعه که از طایفه عمرو بن معاویه بودند دعوت پیامبر را رد کردند و نپذیرفتند. پس از آنکه پیامبر هجرت فرمودند و دعوت ایشان استوار شد و نمایندگان قبایل عرب به حضور ایشان آمدند، نمایندگان قبیله کنده هم آمدند. اشعث و افراد خاندان ولیعه هم با آنان بودند و مسلمان شدند.

پیامبر (ص) براى خاندان ولیعه بخشى از محصول خوراکى زکات را از ناحیه حضر موت اختصاص دادند و پیامبر زیاد بن لبید بیاضى انصارى را قبلا به کارگزارى آن ناحیه گماشته بودند. زیاد به آنان پیشنهاد کرد بیایند سهم خود را ببرند. آنان از پذیرفتن آن خوددارى کردند و گفتند: ما وسیله انتقال و شتران بارکش نداریم، با شتران بارکشى که دارى براى ما بفرست. زیاد نپذیرفت و میان ایشان کدورتى پیش آمد که نزدیک بود منجر به جنگ شود. گروهى از آنان به حضور پیامبر (ص) برگشتند و زیاد هم نامه‏ اى به محضر ایشان نوشت و از خاندان ولیعه شکایت کرد.

و در همین جریان است که این خبر مشهور از پیامبر (ص) نقل شده است که به خاندان ولیعه فرمود: «آیا تمام و بس مى‏ کنید یا مردى را بفرستم که همتاى خود من است و او جنگجویان شما را خواهد کشت و زن و فرزندتان را به اسیرى خواهد گرفت». عمر بن خطاب مى‏ گفته است: هیچگاه جز آن روز آرزوى فرماندهى نکردم و سینه خود را آکنده از امید کردم که شاید پیامبر (ص) دست مرا بگیرد و بگوید: آن شخص این است، ولى پیامبر (ص) دست على علیه السلام را گرفت و فرمود: «آن شخص این است». آنگاه پیامبر (ص) براى آنان به زیاد بن لبید نامه‏ اى نوشتند و آنان نامه را به زیاد رساندند. و در آن هنگام پیامبر (ص) رحلت فرمودند و چون خبر رحلت آن حضرت به قبایل عرب رسید افراد خاندان ولیعه از دین برگشتند و زنان بدکاره ایشان ترانه‏ ها خواندند و به شادى مرگ پیامبر (ص) بر دستهاى خود حنا و خضاب بستند.

محمد بن حبیب مى‏ گوید: اسلام خاندان ولیعه ضعیف بوده و پیامبر (ص) این موضوع را مى‏ دانسته است و هنگامى که پیامبر (ص) در حجه الوداع بودند چون به دهانه دره رسیدند اسامه بن زید براى بول کردن رفت. پیامبر (ص) منتظر ماند تا اسامه که سیاه پوست و داراى بینى پهن بود باز گردد. بنى ولیعه اعتراض کردند که این مرد حبشى ما را معطل کرده است و ارتداد در جان آنان ریشه داشت.

ابو جعفر محمد بن جریر [طبرى‏] مى‏ گوید: ابو بکر هم زیاد بن لبید را همچنان بر حکومت حضر موت باقى گذاشت و به او فرمان داد از مردم بیعت بگیرد و زکات آنان را دریافت کند. مردم حضر موت همگان با او بیعت کردند، جز خاندان ولیعه، و چون زیاد براى گرفتن زکات از طایفه عمرو بن معاویه بیرون آمد، ماده شتر پر شیر و گرانبهایى را که نامش شذره و از جوانى به نام شیطان بن حجر بود براى زکات انتخاب کرد. آن جوان زیاد را از آن کار باز داشت و گفت: شتر دیگرى را بگیر.

زیاد نپذیرفت و در این مورد لجبازى کرد. شیطان از برادرش عداء بن حجر استمداد کرد. او هم به زیاد گفت: این شتر را رها کن و شترى دیگر برگزین. زیاد نپذیرفت، آن دو جوان هم ایستادگى کردند زیاد بیشتر لج کرد و به آن دو گفت: کارى مکنید که مبادا ناقه شذره براى شما به شومى و نحوست بسوس باشد. در این هنگام آن دو جوان بانگ برداشتند که اى قبیله عمرو آیا باید بر شما ستم شود و آیا زبون مى‏ شوید خوار و زبون کسى است که او در خانه‏ اش خورده و نابود شود. و سپس مسروق بن معدى کرب را ندا دادند و از او یارى خواستند، مسروق هم به زیاد گفت این شتر را رها کن، نپذیرفت و مسروق این سه مصراع را سرود و خواند: «این شتر را پیر مردى که موهاى گونه‏ هایش سپید شده و آن سپیدى بر چهره‏ اش‏ همچون نقش پارچه مى‏درخشد و چون جنگ و گرفتارى پیش آید در آن پیش مى‏رود آزاد خواهد کرد».

مسروق برخاست و آن شتر را آزاد کرد. در این هنگام یاران زیاد بن لبید بر گرد او جمع شدند و بنى ولیعه هم جمع و آشکارا براى جنگ آماده مى‏ شدند. زیاد بر آنان که هنوز در حال آسایش بودند شبیخون زد و گروه بسیارى از ایشان را کشت و غارت برد و اسیر گرفت. گروهى از آنان که گریختند به اشعث بن قیس پیوستند و از او یارى خواستند. گفت: شما را یارى نمى‏ دهم مگر اینکه مرا بر خود پادشاه سازید.

آنان او را بر خود پادشاه ساختند و تاج بر سرش نهادند همانگونه که بر سر پادشاهان قحطان تاج مى‏ نهادند. اشعث با لشکرى گران به جنگ زیاد رفت. ابو بکر به مهاجر بن ابى امیه که حاکم صنعاء بود نوشت با همراهان خود به یارى زیاد بشتابد. مهاجر کسى را به جانشینى خود بر صنعاء گماشت و پیش زیاد رفت. آنان با اشعث رویاروى شدند و او را شکست دادند و وادار به گریز کردند، مسروق هم کشته شد. اشعث و دیگران به حصار معروف به نجیر پناه بردند و مسلمانان آنان را محاصره کردند و مدت محاصره طولانى و سخت شد و آنان ناتوان و سست شدند.

اشعث شبانه پوشیده از حصار پایین آمد و خود را به مهاجر و زیاد رساند و از ایشان براى خود امان خواست و گفت او را پیش ابو بکر ببرند تا او درباره‏ اش تصمیم بگیرد و در قبال این کار حصار را براى ایشان خواهد گشود و هر کس را که آنجا باشد تسلیم آن دو خواهد کرد. و گفته شده است: ده تن از خویشاوندان و وابستگان اشعث هم در امان قرار گرفتند. مهاجر و زیاد او را امان دادند و شرطش را پذیرفتند، او هم حصار را براى ایشان گشود و آنان وارد حصار شدند و هر که را در آن بود فرو آوردند و سلاح‏هاى آنان را گرفتند و به اشعث گفتند آن ده تن را کنار ببر و او چنان کرد.

اشعث و آنان را زنده نگه داشتند و دیگران را که هشتصد تن بودند کشتند و دست زنانى را که در هجو پیامبر (ص) ترانه خوانده بودند بریدند و اشعث و آن ده تن را در زنجیر بستند و پیش ابو بکر آوردند و او اشعث و آن ده تن را بخشید و خواهر خود ام فروه دختر ابو قحافه را که کور بود به همسرى اشعث در آورد و ام فروه براى اشعث محمد و اسماعیل و اسحاق را زایید.

روزى که اشعث با ام فروه عروسى کرد به بازار مدینه آمد و بر هر چهار پا که مى‏ گذشت آنرا مى‏ کشت و مى‏ گفت: گوشت این چهار پا ولیمه عروسى است و بهاى تمام اینها بر عهده من است، و آنرا به صاحبان آنها پرداخت کرد.

ابو جعفر محمد بن جریر طبرى در تاریخ مى‏ گوید: مسلمانان اشعث را لعن و نفرین مى‏ کردند و کافران هم او را لعن مى‏ کردند و زنان قومش او را یال و زبانه آتش نام نهادند و این نام در اصطلاح آنان بر اشخاص مکار اطلاق مى‏ شد.

این موضوع که من گفتم در نظرم صحیح‏تر از سخنى است که سید رضى در شرح گفتار امیر المومنین على آورده و گفته است: منظور از این عبارت «همانا مردى که قوم خود را بر لبه شمشیر هدایت کند» داستانى است که میان اشعث و خالد بن- ولید رخ داده است و اشعث در یمامه قوم خود را فریب داده و نسبت به آنان مکر ورزیده و خالد آنان را کشته است، و ما در تواریخ ندیده و نمى ‏دانیم که براى اشعث همراه خالد بن ولید در یمامه چنین کارى صورت گرفته باشد یا کارى نظیر آن اتفاق افتاده باشد. وانگهى کنده کجا و یمامه کجاست [یعنى کنده و یمامه از یکدیگر زیاد فاصله دارند]. کنده در یمن است و یمامه از آن قبیله حنیفه و نمى‏ دانم سید رضى که خدایش رحمت کناد این موضوع را از کجا نقل کرده است اما سخنى که امیر المومنین علیه السلام بر منبر کوفه فرمود و اشعث بر او اعتراض کرد چنین بود که على (ع) براى خطبه خواندن برخاست و موضوع حکمین را متذکر شد، و این پس از پایان کار خوارج بود.

مردى از اصحابش برخاست و گفت: نخست ما را از حکمیت منع فرمودى و سپس به آن فرمان دادى و نمى‏ دانیم کدام کار درست ‏تر بود على (ع) دست بر هم زد و فرمود: آرى این سزاى کسى است که دور اندیشى را رها کند. و غرض او این بود که این سزاى شماست که رأى و دور اندیشى را رها کردید و در پذیرفتن پیشنهاد آن قوم براى حکمیت تن دادید و اصرار کردید.

اشعث پنداشت که امیر المومنین مى‏ خواهد بگوید: این سزاى من است که رأى و دور اندیشى را رها کردم، زیرا این سخن دو پهلو است. مگر نمى‏ بینى که اگر سپاه پادشاهى بر او اعتراض کنند و انجام کارى را از او بخواهند که به صلاح نباشد ممکن است، براى تسکین ایشان، بدون آنکه آن کار را مصلحت بداند موافقت کند و چون ایشان پشیمان شوند مى‏ گوید: این سزاى کسى است که رأى درست را رها کند و با حزم و دور اندیشى مخالفت ورزد، و بدیهى است که در این صورت‏ مراد او اشتباه آنان است، هر چند ممکن است خود را هم در نظر داشته باشد که چرا با آنان موافقت کرده است.

و امیر المومنین على (ع) مرادش همان بوده که ما گفتیم، نه آنچه به ذهن اشعث خطور کرده است. و چون اشعث به على علیه السلام گفت: این سخن به زیان تو است نه به سود تو، در پاسخ او فرمود: تو چه مى ‏دانى که چه چیزى به زیان من است و چه چیزى به سود من، نفرین و لعنت خداوند و نفرین کنندگان بر تو باد اشعث از منافقان روزگار خلافت على (ع) و به ظاهر هم از اصحاب او بوده است، همانگونه که عبد الله بن ابى بن سلول در زمره اصحاب پیامبر (ص) بود و، هر یک از این دو به روزگار خویش سر نفاق و مایه آن بوده‏ اند.

اما این گفتار على علیه السلام که به اشعث فرموده است: «اى بافنده پسر بافنده»، موضوعى است که تمام مردم یمن را به آن سرزنش مى‏ کنند و اختصاصى به اشعث ندارد.
و از جمله گفتارهاى خالد بن صفوان درباره یمنى‏ ها این است که چه بگویم چه بگویم درباره قومى که میان ایشان جز بافنده چادر و برد، یا دباغى کننده پوست یا پرورش دهنده بوزینه نیست زنى بر آنان پادشاهى کرد و موشى موجب شکستن، سد و غرق ایشان شد و هدهد سپاه و سلیمان را بر آنان راهنمایى کرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

زندگینامه هاشم بن عتبه«مِرْقال»

هاشم بن عُتْبَهِ بن ابى وقّاص الملقّب بالمِرْقال ، قاضى نوراللّه گفته که در کتاب (اصابه ) مذکور است که هاشم همان شجاع معروف مشهور ملقّب به مرقال است و براى آن به این لقب شهرت یافته که (اِرْقال ) نوعى است از دویدن و او در روز کارزار بر سر خصم مسارعت مى کرد و مى دوید.

و از کلبى و ابن حِبّان نقل کرده که او به شرف صحبت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسیده و در روز فتح مکّه مسلمان گردیده ودر جنگ عجم با عمّ خود سعد وقاص در قادسیه همراه بود و در آنجا آثار مردى و مردانگى به ظهور رسانید و در حرب صفیّن ملازم رکاب ظفر انتساب شاه ولایت مآب بوده و در آنجا نیز مراسم مجاهده به جا آورده .(۲۶۳)

و در (فتوح ) اعثم کوفى و کتاب (اصابه ) مسطور است که چون خبر کشتن عثمان و بیعت کردن مردمان به امیرالمؤ منین علیه السّلام پراکنده شد اهل کوفه نیز این خبر بشنیدند و در آن وقت ابوموسى اشعرى امارت کوفه داشت ، کوفیان به نزد ابوموسى آمدند و گفتند: چرا با امیرالمؤ منین على علیه السلام بیعت نمى کنى ؟ گفت : در این معنى توقّف مى کنم و مى نگرم تا بعد از این چه حادث شود و چه خبر رسد؟

هاشم بن عتبه گفت : چه خبر خواهد رسید، عثمان را بکشتند و انصار خاصّ و عامّ با امیرالمؤمنین علیه السّلام على بیعت کردند از آن مى ترسى که اگر با على بیعت کنى عثمان از آن جهان باز خواهد آمد و ترا ملامت خواهد کرد؟ هاشم این سخن بگفت و به دست راست خویشتن دست چپ بگرفت و گفت : دست چپ از آن من است و دست راست من از آن امیرالمؤ منین علیه السّلام با او بیعت کردم و به خلافت او راضى شدم ؛ چون هاشم با این وجه بیعت کرد، ابوموسى را هیچ عذرى نماند برخاست و بیعت کرد و در عقب او جمله اکابر و سادات و معارف کوفه بیعت کردند.(۲۶۴)

در (اصابه ) مذکور است که هاشم در وقت بیعت این ابیات را بدیههً انشاد نموده بر ابوموسى اشعرى انشاد کرد: شعر : اُبایِعُ غَیْرَ مُکْتَرِثٍ عَلِیّا وَلا اَخْشى اَمیرا اَشْعَرِیّا اُبایِعُهُ وَاَعْلَمُ اَنْ سَاءُرْضی بِذ اکَ اللّهَ حَقَّا وَالنَّبِیّا(۲۶۵) هاشم در حرب صفّین به درجه شهادت رسید. و بعد از عتبه بن هاشم ، عَلَم پدر بر گرفت و بر اهل شام حمله کرد. و چند کس را بکشت واثرهاى خوب نمود عاقبت او نیز شربت شهادت چشید. و به پدر بزرگوار خود رسید.(۲۶۶)

فقیر گوید: از اینجا معلوم شد که هاشم مرقال در صفّین به درجه رفیع شهادت رسید پس آن چیزى که در بعضى کتب است که روز عاشوراء به یارى سیدالشهداء علیه السّلام آمد و گفت : اى مردم هرکه مرا نمى شناسد من خودم را بشناسانم من هاشم بن عتبه پسر عموى عمر سعد م الخ ، واقعى ندارد واللّه العالم .



۲۶۳- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۶۹، (الاصابه ) ابن حجر ۶/۴۰۴٫

۲۶۴- (الاصابه ) ابن حجر ۶/۴۰۵، تحقیق : عادل احمد عبدالموجود و شیخ معوّض .

۲۶۵- همان ماءخذ.

۲۶۶- (مجالس المؤ منین )۱/۲۹۶٫

زندگینامه عبداللّه بن جعفر طیّار

عبداللّه بن جعفر الطّیّار، در (مجالس ) است که او اوّل مولودى است از اهل اسلام که در ارض حبشه متولد شده و بعد از هجرت نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم در خدمت پدر خود به مدینه آمدند و به شرف ملازمت حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فائز شدند.

از عبداللّه بن جعفر مروى است که گفت : من یاد دارم که چون خبر فوت پدرم جعفر به مدینه رسید حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به خانه ما آمدند و تعزیت پدرم رسانید و دست مبارک بر سر من و سر برادر من فرود آوردو بوسه بر روى ما زد و اشک از چشمش روان شد. به حیثیتى که بر محاسن مبارکش متقاطر مى شد و مى فرمود که جعفر به بهترین ثوابى رسید.

اکنون خلیفه وى تو باش در ذُریّه وى به بهترین خلافتى و بعد از سه روز باز به خانه ما آمد و همگى را بنواخت و دلدارى نمود و از لباس تعزیه بیرون آورده در حق ما دعا کرد و به مادر ما اَسماء بنت عُمَیْس فرمود که غم مخور من ولىّ ایشانم در دنیا و آخرت .

عبداللّه به غایت کریم و ظریف و حلیم و عفیف بود، سخاى او به مرتبه اى بود که او را (بحر جود) مى گفتند. آورده اند که بعضى او را در کثرت سخا عتاب نمودند، او در جواب گفت : مدّتى است که مردم را معتاد به اِنعام خود ساخته ام از آن مى اندیشم که اگر انعام خود را از ایشان قطع نمایم خداى تعالى نیز عطاى خود را از من قطع نماید انتهى .(۲۰۳)

ابن شهر آشوب روایت کرده است که روزى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به عبداللّه بن جعفر گذشت و او در کودکى بازى مى کرد و خانه از گل مى ساخت حضرت فرمود که چه مى کنى این را؟ گفت : مى خواهم بفروشم . فرمود که قیمتش را چه مى کنى ؟ گفت که رُطب مى خرم و مى خورم .

حضرت دعا کرد که خداوندا در دستش برکت بگذار و سودایش را سودمند گردان . پس چنان شد به برکت دعاى آن حضرت که هیچ چیز نخرید که در آن سودى نکند و آن قدر مال به هم رسانید که به جود و بخشش او مثل مى زنند و اهل مدینه که قرض مى کردند وعده مى دادند که چون وقت عطاى عبداللّه بن جعفر شود دَیْن خود را ادا مى کنیم. (۲۰۴)

و روایت شده که او را ملامت مى کردند در کثرت بخشش و جودش . عبداللّه گفت : شعر : لَسْتُ اَخْشى قِلَّهَ الْعَدَمِ ما اتَّقَیْتُ اللّهَ فی کَرَمی کُلَّما اَنفَقْتُ یُخْلِفُهُ لِىَ رَبُّ واسِعُّ النِّعَمِ(۲۰۵) فقیر گوید: حکایاتى که از جود و سخاى او نقل شده زیاده از آن است که نقل شود، چنین به خاطر دارم که در (مروج الذّهب ) دیدم که چون اموال عبداللّه بن جعفر تمام گشت روز جمعه در مسجد جامع از خدا طلب مرگ کرد و گفت : خدایا! تو مرا عادتى دادى به جود و سخا، و من عادت دادم مردم را به بذل و عطا، پس اگر مال دنیا را از من قطع خواهى فرمود، مرا در دنیا باقى نگذار؛ پس آن هفته نگذشت که از دنیا بگذشت .

رحلت

و در (عمده الطالب ) است که عبداللّه بن جعفر در سنه هشتاد هجرى در مدینه وفات کرد، ابان بن عثمان بن عفّان بر وى نماز گزاشت و در بقیع مدفون شد و قولى است که در اَبواء وفات کرد سنه نود و سلیمان بن عبدالملک مروان بر او نماز گزاشت و در آنجا دفن شد و عبداللّه را بیست پسر و به قولى بیست و چهار پسر بوده از جمله معاویه بن عبداللّه بن جعفر است که وصىّ پدرش عبداللّه بوده و او را عبداللّه (معاویه ) نام گذاشت به خواهش معاویه ؛ و او پدر عبداللّه بن معاویه است که در ایّام (مروان حِمار) سنه صد و بیست و پنج خروج کرد و مردم را به بیعت خود خواند مردم با او بیعت کردند پس مالک جبل شد پس بود تا سنه صد و بیست و نه ابومسلم مروزى او را به حیله گرفت و در هرات او را حبس کرد پیوسته در مَحْبَس ‍بود تا سنه صدو هشتاد و سه وفات کرد، قبرش در هرات است زیارت کرده مى شود.

فرزندان

صاحب عمده گفته که من دیدم قبر او را در سنه هفتصد و هفتاد شش .(۲۰۶) و دیگر از اولاد عبداللّه بن جعفر، اسحاق عریضى است و او پدر قاسم امیر یمن است و قاسم مردى جلیل بوده ، مادرش امّ حکیم دختر جناب قاسم بن محمّد بن ابى بکر است پس قاسم بن اسحاق با حضرت صادق علیه السّلام پسر خاله است و او پدر ابوهاشم جعفرى است .

و دیگر از اولاد عبداللّه بن جعفر، على زینبى است که مادرش حضرت زینب بنت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است و او را دو پسر است از لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس بن عبدالمطّلب : یکى محمّد رئیس و دیگر اسحاق اشرف . و محمّد رئیس پدر ابى الکرام عبداللّه و ابراهیم اعرابى است که از اَجِلاء بنى هاشم است و به او منتهى مى شود نسب ابو یعلى الجعفرى خلیفه شیخ مفید که وفات کرد در سنه چهارصد و شصت و سه .

و دیگر از اولاد عبداللّه بن جعفر، محمّد و عون است که در کربلا شهید گشتند و بیاید در احوال حضرت سید الشهداء علیه السّلام ذکر شهادت ایشان و بیاید در فصل پنجم آن کلام غلام عبداللّه با او در باب قتل پسران او و جواب او غلام را.(۲۰۷)



۲۰۳ (مجالس المؤ منین ) ۱/۱۹۳ ۱۹۵ .

۲۰۴ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۱۸ .

۲۰۵ (المجدی ) ص ۲۹۷ ۲۹۸ .

۲۰۶ (عمده الطالب ) ص ۳۸ .

۲۰۷ ر.ک : (المَجْدی ) ص ۲۹۸ ۳۰۶ .

زندگینامه مالک اشتر نخعی (قسمت آخر)

حمله‏ های قهرمانانه مالک همراه عمار بر شتر عایشه‏

هنگامی که در اواخر جنگ جمل، نشانه‏های شکست دشمن آشکار شد، و بسیاری از آنها در اطراف شتر عایشه کشته شدند، هنوز شتر زنده بود و عایشه در درون هودج، طرفدارانش را به صبر و مقاومت دعوت می‏کرد و عده‏ای در اطراف شتر، از او حمایت می‏کردند.
امیر مومنان علی (علیه السلام) در این هنگام، دو سر لشگر سپاه خودت عمار یاسر و مالک اشتر را طلبید، و به آنها فرمود: بروید و این شترها را هلاک کنید؛ زیرا تا این شتر زنده است، آتش جنگ خاموش نمی‏گردد، به خاطر آن که دشمنان، آن را قبله خود قرار داده‏اند.

عمار و مالک اشتر با دو نفر از جوان از طایفه مراد به سوی به سوی شتر حمله کردند، حمله‏ها و ضربات آنها موجب شد که شتر به زمین افتاد، در حالی که زوزه می‏کشید، در این هنگام سربازان دشمن که در اطراف شتر بودند، فرار کردند. امیر مومنان (علیه السلام) دستور داد هودج را از شتر جدا کردند، و به محمدبن ابوبکر فرمود: عهد درا سرپرستی خواهرت باش. محمد او را به خانه عبداللَّه بن خلف خزاعی برد. (۶۰)

نجات عبداللَّه بن زبیر از دست مالک اشتر

عبداللَّه بن زبیر( خواهرزاده عایشه که مادرش اسماء نام داشت) از شجاعان لشگر عایشه بود.
در سومین روز جنگ، نخستین کسی که به میدان تاخت و مبارز طلبید، عبداللَّه بن زبیر بود مالک اشتر به سوی او شتافت، عایشه پرسید:چه کسی به میدان عبداللَّه خواهر زاده‏ام آمده؟ گفتند: مالک اشتر.عایشه گفت:
واثکل اسماء!
وای بر خواهرم اسما مادر عبداللَّه!(بیچاره اسماء که بی فرزند شد!)(۶۱)
مالک و عبداللَّه به همدیگر حمله کردند و همدیگر را مجروح نمودند و سپس گلاویز شدند، مالک عبداللَّه را بر زمین کوبید و بر سینه‏اش نشست.

دو گروه به جنب وجودش افتادند، سپاه علی (علیه السلام) می‏خواست مالک را کمک کند، و سپاه جمل می‏خواست عبداللَّه را نجات دهد: سه روز بعد مالک اشتر غذا نخورده بود و عادت او در جنگ در این بود که غذا نمی‏خورد . از سوی دیگر مالک، پیری بود که با جوانی شجاع گلاویز شده بود.
عبداللَّه ( که می‏دید از چنگ مالک نمی‏توان رها شد.)فریاد زد:
اقتلونی و مالکا
من و مالک را با هم بکشید.

سرانجام عبداللَّه در حالی که سخت زخمی شده بود، از چنگ مالک گریخت.(۶۲)
بعدها عبداللَّه بن زبیر نقل کرد: من با مالک اشتر در جنگ جمل درگیر شدم. هنوز یک ضربه به او نزده بودم، او شش یا هفت ضربه به من زد. سپس پای مرا گرفت و مرا در گودال انداخت.
زهیر بن قیس می‏گوید: در حمام با عبداللَّه بن زبیر ملاقات کردم. در ناحیه سرش، جای گودی ضربتی را دیدیم که اگر شیشه روغن را در میان آن می‏نهادم، در آن قرار می‏گفت: او به من گفت: آیا می‏دانی این ضربت را چه کسی به من زد؟
گفتم:نه

گفت: پسر عمویت مالک اشتر، این ضربت را ( در جنگ جمل) بر من وارد ساخت.
پاسخ کوبنده مالک به اعتراض عایشه!
روایت شده: پس از پایان جنگ، عمار یاسر و مالک اشتر به دستور حضرت علی (علیه السلام) نزد عایشه آمدند تا او را روانه مدینه کنند، عایشه به عمار گفت: همراه تو کیست؟

عمار جواب داد: مالک اشتر است
عایشه گفت: ای مالک! آیا تو خواهر زاده‏ام عبداللَّه را بر زمین زدی؟
مالک جواب داد آری، اگر گرسنگی سه روز من نبود، امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را از دست او را راحت می‏کردم.
عایشه گفت: ریختن خون مسلمان جایز نیست؛ مگر در یکی از سه مورد:

۱- کفر بعد از ایمان

۲- زنای محصنه ( زنای کسی که همسر دارد)

۳- قتل بدون مجوز. تو به خاطر کدامیک از این سه مورد، می‏خواستی او را بکشی؟

مالک جواب داد: من به خاطر بعضی از این سه مورد (کفر بعد از ایمان و قتل) با او جنگیدم. سوگند به خدا قبل از این واقعه، شمشیرم در او کارگر نشد و به من خیانت، با این شمشیر همدم نشوم!
مالک اشتر این ماجرا پر حادثه را با اشعار ناب خود چنین تبیین می‏کند:
اعاتش لولا کنت طاویا ثلاثا لا لغیت ابن اختک هالکا!
غذاه ینادی و الرجال تحوزه باضعف صوت: اقتلونی و مالکا
فنجاه منی شبعه و شبابه وانی شیخ لم اکن متماسکا
وقالت علی ای الخصال صدعته بقتل اتی ام رده لا ابالکا
ام المحصن الزانی الذی حل قتله فقلت لها لابد من بعض ذالکا
ای عایشه، اگر گرسنگی سه روز من نبود، پسر خواهرت را را هلاک شده می‏یافتی.

آن روز صبح که مردها او را احاطه کرده بودند، با صدای ناتوان فریاد می‏زند: من و مالک را با هم بکشید.
سیری و جوانی او، او را از دست من نجات داد، با توجه به این که من در سنی از پیری او هستم که ( بر اثر پیری) نمی‏توانم خود را نگهدارم.
عایشه گفت ای پدر مرده! به خاطر کدام گناه، او عبداللَّه را بر زمین افکندی، آیا او کسی را کشته بود، یا مرتد شده بود؟
یا زنای محصنه انجام داده بود؟ تا کشتن او روا باشد.در پاسخ او گفتم: به خاطر بعضی از این امور (ارتداد و کفر بعد از ایمان) با او جنگیدم.(۶۳)

محاصره حران، و نبرد پیاپی مالک در موصل‏

پس از پایان جنگ جمل، مالک اشتر همراه امیر مومنان علی (علیه السلام) چند روز در بصره ماندند و سپس با هم به کوفه آمدند، در آنجا حضرت علی (علیه السلام) مالک اشتر را به سوی شهرهایی که از جانب حکومت معاویه، آسیب‏پذیر بود، فرستاد تا از نزدیک در مورد کنترل و نگهبانی آنها، نظارت کند؛ مانند: موصل، نصیبین، دارا، سنجار، هیت عانات و قسمتهایی از جزیره و…
قبلا معاویه شهرهای: رقه رها و قرقیسا را تصرف کرده بود و ضحاک بن قیس فهری را فرمانروای آن شهرها نموده بود.
هنگامی که ضحاک از حرکت مالک اشتر با سپاهش، باخبر شد، شدیدا ترسید، برای مردم رقه( که اکثر مردم آن طرفدار عثمان بودند) پیام داد و از آنها کمک خواست.

آنها سپاه مجهزی به فرماندهی سماک به سوی مرج مرینا،(که بین حران و رقه قرار داشت ) حرکت کردند، و در آنجا آماده مقابله با سپاه مالک اشتر شدند. طولی نکشید که سپاه مالک اشتر فرا رسید، و در همانجا جنگ شدیدی در گرفت. هنگامی که شب شد، ضحاک ( که توان مقابله نداشت )، از تاریکی شب استفاده کرده و همراه سپاهش به شهر حران گریخت و در آنجا در میان قلعه حران متحصن شدند.

صبح آن شب، وقتی که مالک اشتر چنین یافت، با سپاه خود، سپاه ضحاک را تعقیب نمود تا به شهر حران رسید و آن شهر را در محاصره را تنگ‏تر نمود، تا بر دشمن پیروز گردید.
معاویه از ماجرا آگاه شد و سپاه عظیمی را به فرماندهی عبدالرحمن بن خالد برای پشتیبانی از ضحاک فرستاد.
مالک اشتر از آنجا حرکت کرد، و از دو شهر رقهو قرقیسا، کمک خواست، آنها کمک نکردند. سرانجام با سپاه خود، به شهر موصل وارد گردید، و در آنجا مدتی با سپاه ضحاک به جنگ پرداخت ، و ضربات سنگینی بر سپاه ضحاک، وارد ساخت. (۶۴)

نموداری از جنگ صفین‏

کارشکنی و استبداد طلبی معاویه در برابر امیر مومنان علی (علیه السلام) و تجاوز او در شهرها، موجب شد که امیر مومنان (علیه السلام) تصمیم گرفت که مردم را بر ضد معاویه بسیج کند. به دنبال این تصمیم، ماجرای جنگ طولانی صفین رخ داد که از پنجم شوال سال ۳۶ آغاز شد، در این جنگ خونین و پیامدهایش که حدود ۱۸ ماه کشید، صد و ده هزار کشته شدند، که بیست هزار نفر آن از سپاه علی (علیه السلام) بودند. بعضی، تعداد، کشته‏ها را تا سیصد هزار نفر نوشته‏اند.(۶۵)

مالک اشتر در این جنگ یگانه سردار شجاع، و قهرمان قهرمانان سپاه امیر (علیه السلام) بود. حضرت علی (علیه السلام) که در پشت، پرده، عظمت و وسعت ویرانی‏های این جنگ را می‏دید ، نامه‏های فراوانی برای معاویه نوشت.(۶۶) تا بلکه آتش جنگ را خاموش کند؛ ولی معاویه به لجاجت خود ادامه داد و حاضر نشد تحت لوای علی (علیه السلام) در آید، او در دیار شام دو از خلافت می‏زند و به تجاوزات خود ادامه می‏داد، و به عنوان مطالبه خود عثمان، مردم را تحریک می‏کرد، و علی (علیه السلام) را قاتل عثمان ، معرفی می‏نمود.(۶۷)

مالک اشتر خروس بلند آواز و بزرگ منقار!

معاویه در یکی از نامه‏هایش با کمال خون گستاخی برای علی (علیه السلام) چنین نوشت:
… سوگند به خدا! تیری به سوی تو پرتاب کنم که نه آب آن را بنشاند و نه باد آن را دفع کند. وقتی به هدف برسد، آن را سوراخ و شعله ور سازد، فریب سپاه خود را نخور و برای نبرد آماده باش…
امیر مومنان (علیه السلام) پاسخ نامه معاویه را داد. و در آغاز آن نوشت:

این نامه از علی برادر رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) و پسر عمو و وصی و غسل دهند و کفن کننده؛ او ، و اداء کننده دین او و شوهر دختر و پدر فرزندان (حسن و حسین) او به معاویه ابی سفیان اما بعد: من آن شخصم که خویشان تو را در روز بدر به خاک هلاکت افکندم ، و عمو و دایی و جد تو را کشتم ، همان شمشیر ، هم اکنون در دست من است و آن شمشیر با قوت قلب و نیروی بدن و یاری خداوند همان گونه است که رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) به من داده است، نیکو بیندیش، شیطان بر تو چیره شده و به زودی به کیفر اعمالت خواهی رسید…

آنگاه امام ، یکی از یاران شجاع خود به نام طرماح بن عدی را به حضور طلبید و نامه را به او داد و او را روانه شام کرد.
طرماح شخصی بود توانمند، بلند بالا و سخنور و پر صلابت بود، هنگامی که وارد شام شد و کنار قصر معاویه رسید، و خواست از در وارد گردد، دربان از او پرسید: از کجا می‏آیی و که را می‏خواهی؟! او در جواب گفت: نخست اصحاب امیر و سپس خود امیر را…
سرانجام او را نزد معاویه بردند. معاویه نامه علی (علیه السلام) را از او گرفت و خواند و به کاتب خود گفت: پاسخ نامه را چنین بنویس: … لشگری از شام به سوی تو بفرستم که اول آن به کوفه برسد و هنوز دنباله آن از ساحل دریای شام قطع نشود. سپاه بیکرانی که اگر با هزار شتر، ارزان باشد، به مقدار هر ارزانی هزار جنگجو بفرستم…
طرماح، دیگر نتوانست این سخنان درشت و اشتلم‏های معاویه را تحمل کند، به معاویه رو کرد و گفت:
آیا مرغابی را از آب می‏ترسانی
فدع اوعید فما و عیدک ضائری اطنین اجنحه الذباب یضیر
از تهدیدات خود دست بردار این درشتگویی‏های تو ضرری به من نمی‏رساند آیا صدای پرهای پشه‏ها ضرر می‏رسانند؟!
آنگاه طرماح به یاد مالک اشتر افتاد و به معاویه گفت:
واللَّه لامیرالمومنین علی بن ابیطالب لدیکا علی الصوت، عظیم المنقار، یلتقطه الجیش بخیشومه و یصرفه الی قانصته و یحطه حوصلته

سوگند به خدا بر امیر مومنان علی (علیه السلام) خروس بلند آواز و بزرگ منقاری است که لشگر تو را با بینی( با منقارش) بر می‏چیند، و به سنگدان خود رد می‏کند و از آنجا در چینه دان خود جاری می‏دهد.
معاویه گفت: سوگند به خدا راست می‏گویی! آن خروس، مالک اشتر است.
طرماح جواب نامه را از معاویه گرفت و به سوی کوفه بازگشت.

معاویه به اصحاب خود رو کرد و گفت: اگر من همه اموالم را به شما بدهم، تا یک دهم کاری را که این مرد (طرماح) برای امام (علیه السلام) انجام داد، انجام دهید، توان آن را ندارید.
عمو و عاص گفت: اگر تو همانند علی (علیه السلام) در پیشگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مقام داشتی، ما زیادتر از آن مرد به تو خدمت می‏کردیم.
معاویه که از این سخن بسیار ناراحت شده بود ، به عمر و عاص گفت:خدا دهانت را بشکند! سوگند به خدا این سخن تو، برای من سخت‏تر از سخنان آن اعرابی است.(۶۸)

چند نمونه از تلاشهای مالک در جنگ صفین‏

در اینجا از صدها نمونه ایثار، شجاعت، معرفت، سخنرانی و سیاست مالک اشتر در جنگ صفین و دنباله آن به دوازده نمونه زیر توجه کنید:

۱- اطاعت مردم رقه از ترس مالک‏

سپاهیان حضرت علی (علیه السلام) در رکاب آن حضرت، برای سرکوبی سپاه معاویه به سوی جبهه صفین حرکت کردند، آنها از راه مدائن و انبار به حرکت خود ادامه دادند تا به آبادی رقه که شهرکی در کنار رود فرات بود رسیدند.
اگر در آنجا پلی روی فرات می‏بود، فاصله مسیر راه به سوی صفین ، برای سپاه علی (علیه السلام) نزدیک می‏گردید.
حضرت علی (علیه السلام) از مردم رقه خواست تا کشتیهای خود را به هم پیوست دهند و با آن کشتیها، پلی روی رود فرات درست کنند؛ ولی مردم رقه از فرمان علی (علیه السلام) اطاعت ننمودند، مالک اشتر به میان آنها رفت و سوگند و یاد کرد که اگر کشتیهای خود را برای ایجاد پل نیاورید، با شمشیر به شما حمله می‏کنم، و اموالتان را محاصره می‏کنم، و اموالتان را مصادره می‏نمایم.
مردم رقه بین خود به گفتگو نشستند و گفتند: اگر مالک اشتر سوگند یاد کند، هرگز تخلف نمی‏نماید، از این رو از دستور علی (علیه السلام) اطاعت نموده و با کشتیهای خود پلی درست نمودند و سپاه علی (علیه السلام) را از روی آن پل گذشت.(۶۹)

۲- سیمای مالک اشتر، در نامه علی (علیه السلام)

پس از عبور سپاه علی (علیه السلام) از روی پل رقه ، علی (علیه السلام) دوازده هزار نفر از آنها را در دو سپاه به فرماندهی زیادبن‏نضر و شریح بن هانی جلوتر به پیش فرستاد، آنها حرکت کردند و در سرزمین سورالروم با سپاه انبوه معاویه روبرو شدند، زیاد و شریح،ابولاعور اسملی.

فرمانده سپاه معاویه را به طرف معاویه فراخواند، آنها نیز این پیشنهاد را در کردند.
زیاد و شریح، تمام ماجرا را در ضمن نامه‏ای برای علی (علیه السلام) نوشتند، نامه به دست علی (علیه السلام) رسید، حضرت علی (علیه السلام) مالک اشتر را به حضور طلبید و به او چنین فرمود:

زیاد و شریح برای من نامه نوشته‏اند که در سورالرام در برابر سپاه دشمن قرار گرفته‏اند و کمک می‏خواهند، تو را به سوی آنها می‏فرستم، و تو را فرمانده کل قوا بر همه آنها قرار دادم.زیاد بن نضر را فرمانده جانب راست لشگر، و شریح را فرمانده جانب چپ لشگرت قرار بده، و خود در قلب لشگر جای بگیر، و حتما آغاز به جنگ نکن، حجت و عذا را بر دشمن تمام کن ، وقتی ناچار شدی، به دشمن حمله کن، به دشمن نزدیک مباش که آتش جنگ شعله ور شود، و چندان دو مباش که گمان کنند، ترسیدی ، تا من به سوی شما بیایم.(۷۰)

سپس حضرت علی (علیه السلام) نامه‏ای برای شریح و زیاد نوشت، که در آن نامه چنین آمده بود:
مالک اشتر را بر شما دو نفر و به آنان که تحت فرمان شما هستند، امیر ساختم، گوش به فرمانش دهید و مطیع او باشید.
و اجعلاه درعا و مجنا فانه ممن لا یحاف و هنه ولا سقطه و لا بطوه عما الاسراع الیه احزام، و لا اسراعه الی ما البطوعنه امثل
مالک اشتر را زره و سپر خود قرار دهید؛ زیرا ترس سستی و لغزش در او نیست ، در موردی که سرعت لازم است، کندی نکنید و در آنجا که کندی بهتر است ، شتاب ننماید.
(۷۱)

مالک اشتر با سه هزار نفر از سپاه، حرکت کرد، نامه به دست زیاد و شریح رسید، آنها از مالک اشتر، اطاعت کردند و همه در تحت فرمان او در آمدند، درگیریهای پراکنده و جزیی بین سپاه عراق با سپاه شام رخ داد مالک اشتر چندین بار برای ابو لاعور اسملی فرمانده دشمن پیام فرستاد، تا برای مبارزه به میدان آید، ابو لاعور پس از مدتی سکوت، از مالک اشتر به خاطر شرکت در قتل عثمان، انتقاد کرد، و در پایان گفت: نیازی نیست که من به میدان مالک اشتر بیایم.(۷۲)

مالک اشتر گفت: ابو لاعور بر جان خود ترسید و معلوم شد که آن همه نعره‏ها و فریادها که می‏کشید، چیزی جز گزاف نبود.
سپس آن روز تا غروب، بین دو سپاه جنگ سختی در گرفت، سرانجام سپاه عقب نشینی کرد، هنگامی که ابولاعور نزد معاویه آمد، معاویه چگونگی سپاه علی (علیه السلام) را از او پرسید، او در پاسخ: این جماعت (سپاه‏علی) شیران صفدرند، آنها را کوچک نگیر جنگ با آنها خیلی باید وسیعتر و سازمان یافته‏تر، صورت گیرد.(۷۳)

۳- نقش فرماندهی مالک: در تصرف شریعه آب‏

هنگامی که سپاه حضرت علی (علیه السلام) به سرزمین صفین رسیدند، در یافتند که سپاه معاویه به فرماندهی ابولاعور اسملی، شریعه فرات را در تصرف گرفته‏اند.
معاویه اعلام کرد: سوگند به خدا! این نخستین پیروزی است . خداوند مرا و ابوسفیان (پدرم را) را از آب ننوشاند، اگر بگذارم سپاه عراق از این آب بنوشند تا آن هنگام که همه سپاه عراق در اینجا تشنه بمیرند.(۷۴)
تشنگی بر سپاه علی (علیه السلام) چیره شد. امام علی (علیه السلام) خطبه غرا و پرشوری خواند، و به سپاه خود برای گرفتن آب، فرمان حمله داد، در فرازی از این خطبه چنین آمده:
رووا السیوف من الدماء ترووا من الماء فالموت فی حیاتکم مقهورین، و الحیاه فی موتکم قاهرین
شمشیرها را از خون (آن جباران سنگدل) سیراب سازید؛ تا از آب سیراب شوید. مرگ در زندگی توام با شکست شما است، و زندگی در مرگ پیروزمندانه است.(۷۵)

فرماندهان بزرگ سپاه علی (علیه السلام) یعنی؛ مالک اشتر،. اشعث بن قیس، کدام با چهر هزار نفر ، همدست شدند و با صف آرایی و آماده باش، حمله سراسری کردند. در این حمله، شجاعان، تراز اول سپاه شام مانند: صالح بن فیروز، مالک بن ادهم، ریاح بن عتیک، اجلح بن منصور، ابراهیم بن وضاح، زامل بن عبید و محمد بن روضه به دست مالک اشتر کشته شدند.
صعصمه بن صوحان می‏گوید: مالک اشتر به پیش آمد و با شمشیر بران خود همه سپاه شام را کوبید تا خود را به آب رسانید و شریعه آب را در تصرف خود قرار داد.(۷۶)

از گفتنی‏ها اینکه: مالک اشتر، یکی از بستگان خود به نام حارث بن همام نخعی را به حضور طلبید و پرچم خود را به دست او داد و با او گفت: ای حارث! اگر نمی‏دانستم که تو در برابر مرگ، مقاومت و استقامت می‏کنی، پرچم را از تو می‏گرفتم، و این افتخار را به تو نمی‏دادم؟
حارث گفت: ای مالک! تو را با پیروزی خود شاد خواهم کرد، یا با کام مرگ می‏روم.
مالک سر حارث را بوسید و گفت: سر این مرد، امروز چیزی جز خیر و پیروزی به دنبال نخواهد آورد.
سپس مالک اشتر، خطاب به سپاه خود فریاد زد:

جانم به فدای شما! محکم و استوار ، با کمال شدت و صلابت به پیش روید، و با نیزه‏ها و شمشیرها، دشمن را سرکوب کنید، اگر شمشیرها خطا کردند، با چنگ و دندان، دشمن را تار و مار کنید…. آنگاه خودش چون شیر غران حمله کرد تو یاران او نیز حمله کردند… (۷۷)

هنگامی که شریعه فرات در اختیار سپاه حضرت علی (علیه السلام) قرار گرفت، اصحاب علی (علیه السلام) به آن حضرت عرض کردند: آب را بر سپاه شام ممنوع کن، همان گونه که آنها ممنوع کردند.
امام علی (علیه السلام) در پاسخ فرمود: نه هرگز، من کار جاهلان را انجام ندهم . آنان را به هدایت قرآن فرا می‏خوانم. اگر پاسخ مثبت دادند، که چه بهتر وگرنه، برندگی شمشیر به خواست خدا، مار را کفایت می‏کند.(۷۸)
فرماندهی مالک اشتر، در این پیروزی فراگیر و بزرگ ، یکی از افتخارات بزرگ زندگی بالنده مالک اشتر است، که مدال آن در تاریخ اسلام، همواره می‏درخشد.

۴- فرازهایی از خطبه‏های مالک اشتر در صفین‏

مالک اشتر در یکی از روزهای جنگ صفین ، در حالی که سوار بر اسب ادهم بود، در سرزمین قناصرین برای سپاه خود ، پس از حمد و ثنای الهی و درود بر محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت:
…معنا ابن اعم نبینا و سیف من سیوف اللَّه، علی بن ابیطالب، صلی مع رسول اللَّه لم یسبقه الی الصلاه ذکر حتی کان شیخا، لم تکن له صبوه ولا نبوه ولا هفوه ولا سقطه فقیه فی دین اللَّه تعالی، عالم بحدوداللَّه ذوی رای اصیل، و صبر جمیل و عفاف قدیم
ای مردم! پسر عموی پیامبرمان، شمشیری از شمشیرهای خدا؛ علی پسر ابو طالب (علیه السلام) با ما است، او نخستین مردی که با رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) نماز خواند و هیچ مردی در نماز با رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) از او پیشی نگرفت، تا این که بزرگ سال شد، در تمام عمر او بی تجربگی جوانی، کندی در کارها ، شتابزدگی و لغزش، و جود ندارد. او فقیه در؛ دین خداوند متعال ، و آگاه به حدود الهی و دارای رای ثابت و صبر نیکو و خویشتن داری سابق دار است.
سپس روی به جمعیت کرد و گفت: تقوا پیشه کنید!
تیز هوش و پر تلاش باشید و بدانید که شما بر حق هستید،

و سپاه دشمن بر باطل است. همانا شما با معاویه می‏جنگید و همراه شما حدود صد هزار نفر از جنگجویان بدر می‏باشند. غیر از آنان که اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) هستند.(۷۹)، بیشتر پرچمهای شما همان پرچمهای رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) در جبهه‏ ها است؛ ولی همراه معاویه، پرچمهای مشرکان عصر رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) وجود دارد.
فما یشک فی قتال هولاء الا میت القلب…

در حقانیت جنگ با سپاه معاویه جز آن کسی که قلب مرده دارد کسی شک نمی‏کند. شما در دو راه نیک قرار دارید: یا پیروزی؛ یا شهادت. خداوند ما و شما را از لغزشها حفظ کند، همانند حفظی که در مورد افراد با تقوا و مطیع می‏نماید، و در اطاعت و تقوایش را به ما و شما الهام فرماید. از درگاه خدا برای خودم و برای شما، طلب آمرزش می‏کنم. (۸۰)

او در فرازی از سخنان خود خطاب به مردم عراق چنین گفت:
شدوا فداء لکم عمی و خالی‏ء شده ترضون بهااللَّه و تعزون بها الدین، اذا انا حملت فاحملوا
عمو و داییم به فدای شما! آنچنان استوار و پا برجا باشید که خداوند را با استواری خود، خشنود سازید.
و دین را با ثابت قدمی خود عزت بدهید، هرگاه ، من حمله کردم، شما نیز حمله کنید.(۸۱)
امام باقر (علیه السلام) حوادث جنگ صفین را بیان می‏کرد و در حالی که اشک می‏ریخت، فرمود یک بار مالک اشتر که سوار بر اسب به طرف سپاه عراق آمد. کلاه آهنین خود بر کوهه زین اسبش نهاد و خطاب به مردم چنین گفت:
ای گروه مومنان! صبر و مقاومت کنید. تنور جنگ شعله ور شده و خورشید از پشت پرده‏ها باز گشته، و درگیری جنگ، بسیار سخت گشته و جنگجویان با هم گلاویز شده‏اند.

در این هنگام مردی پرسید: این مرد کیست؟! اگر دارای نیت و اراده است؟
رفیق آن مرد به او گفت: مادرت به عذایت بنشیند!
چه نیتی بالاتر و بزرگتر از نیت این مرد. او را می‏نگری که در میان خون شناور شده و در عین حال، جنگ در این گرمای سوزان که نفسها به حلقومها رسیده، او نه تنها خسته نکرده؛ بلکه نشاط و طراوت بخشیده است. او آنچنان سخن می‏گوید، که شنیدی، خدایا ما را بعد از او (مالک اشتر) باقی نگذار.(۸۲)
و در فرازی از خطبه دیگر، خطاب به سپاه عراق گفت:
سپاه شام با شما نمی‏جنگند، مگر برای آنکه دین شما را نابود کنند، آنها می‏خواهند سنت دین را بمیرانند و بدعتها را زنده کنند، و شما را به گمراهی‏های عصر جاهلیت باز گردانند، ای بندگان خدا! با خون پاک خود، در راه دینتان، ارواح خود را پاک و شاداب سازید، پاداش در نزد خدا است، و بهشت در پیشگاه او است ای مردم، بدانید که فرار از جبهه جنگ، موجب ذلت و بیچارگی، و خواری زنده و مرده و ننگ دنیا و آخرت است….(۸۳)

۵- خطبه مرد ناشناس و حمله او

روایت شده: مرد ناشناسی از سپاه عراق، سوار بر اسب و غرق در اسلحه به میدان تاخت. در دستش نیزه بود و غیر از چشمانش دیده نمی‏شد. او به سپاه عراق تشر می‏زد و می‏گفت: خدا شما را رحمت کند، صفهای خود را منظم کنید . هنگامی که صفها منظم شدند و پرچمها برافراشته گشت، آن مرد به آنها رو کرد و پس از حمد و ثنای الهی، چنین گفت:

الحمدللَّه الذی جعل فیها ابن عم نبیه، اقدمهم هجره، واولهم اسلاما، سیف من سیوف اللَّه صبه اللَّه علی اعدائه، فانظروا اذا حمی الوطیس، وثار القتام، وتکسرالمران، وجالب الخیل بالابطال، فلا اسمع الا غمغمه او همهمه فاتبعونی وکونوا فی اثری:
حمد و سپاس، خداوندی را که پسر عموی پیامبرش در میان ما است. او که در هجرت و پذیرش اسلام از همه پیشگامتر است. شمشیری از شمشیرهای خداست، که خداوند آن را بر دشمنانش فرود آورده است.

توجه کنید آن هنگام که تنور جنگ داغ شد، و گرد و غبار میدان جنگ برخاست، و نیزه‏ها شکسته شد، و مرکبها با یکه سواران شجاع به جولان افتادند، و چیزی جز فریادهای قهرمانان و همهمه‏ها را نشنیدم، از من پیروی کنید و به دنبال من حرکت نمایید.
آن مرد ناشناس پس از این سخن، به دشمن حمله کرد و آنقدر با نیزه‏اش با آنها جنگید که نیزه‏اش شکست. سپس بازگشت. ناگاه مردم دیدند که مرد ناشناس، مالک اشتر است.(۸۴)

۶ – شکست قسمتی از سپاه، و بازسازی فوری آن توسط مالک‏

در یکی از روزهای جنگ، جانب راست سپاه امیر مومنان علی (علیه السلام)، توسط دشمن، درهم شکست و جمعی گریختند. حضرت علی (علیه السلام) مالک اشتر را طلبید، و با او در مورد بازسازی جانب راست سپاه، سخن گفت:
مالک اشتر بی درنگ به سوی فراریان و شکست خوردگان رفت و با سخنرانی آتشین و پرمحتوای خود، آنچنان آنها را آماده و بازسازی کرد هماندم به دشمن حمله کردند. حدود ۸۰۰ نفر از دودمان مذحج، به مالک پیوستند، و با شهادت‏طلبی عجیبی به دشمن یورش بردند و صفوف دشمن را درهم شکستند، و در این نبرد شدید، صدوهشتاد شهید دادند.(۸۵)
مالک اشتر خود را به جانب راست سپاه رسانید، در آنجا با قهرمانان سپاه، به طور گروهی به دشمن حمله کردند، و همچنان راه را می‏گشودند و به پیش می‏رفتند.

در این بین زیاد بن نصر (یکی از شجاعان لشکر علی (علیه السلام)) به پیش آمد و پرچم را به دست گرفت و همچنان با حمله‏های قهرمانانه به پیش می‏رفت، تا بر اثر ضربات دشمن به زمین افتاد. مالک اشتر گفت: سوگند به خدا صبر جمیل و کار بزرگ همین است،
سپس یزیدبن قیس ( یکی دیگر از از شجاعان لشگر علی (علیه السلام) با حملات شدید خود را گشود و پرچم افتاده زیادبن نضر را به دست گرفت و برافراشت، و آنقدر جنگید تا به زمین افتاد.

مالک اشتر گفت: سوگند به خدا! صبر و جمیل و کار بزرگ همین است.
به این ترتیب مالک در درون درگیری، افراد سپاه خود را تحریص و تشویق می‏کرد و از عقب نشینی و شکست، باز می‏داشت، و با ظرف آبی که در دست داشت، سپاه خود را می‏زد و به هیجان در می‏آورد و می‏گفت:
الغمرات ثم ینجلینا.
پس از سختیها و رنجها، آسایش و پیروزی خواهد بود.
حارث بن جمهان که از سپاهیان علی (علیه السلام) بود، پس از فرار، خود را به جانب راست لشگر علی (علیه السلام) رسانید . ناگاه مالک اشتر که بر اثر پوشش اسلحه دیده نمی‏شد،او را دید و به او گفت: ای پسر جمهان! آیا مثل تو در چنین روزی از این مکان ، تخلف می‏کند؟!
حارث وقتی که خوب به گوینده نگاه کرد، دریافت که او مالک اشتر است، هماندم به مالک عرض کرد:
سوگند به خدا از تو جدا نگردم تا مرگ به سراغم آید. (۸۶)

۷- خنثی شدن طرح معاویه در مورد فرماندهان لشگر علی (علیه السلام)

در یکی از روزهای جنگ، معاویه سران سپاه خود را احضار کرد:

آنها عبارت بودند از:

۱- سعید بن قیس.
۲- بسربن ارطاه.
۳- عبداللَّه بن عمر.
۴- عبدالرحمن بن خالد.

او به آنها گفت: وجود برجستگانی از سپاه علی (علیه السلام) مرا بسیار غمگین نموده که

آنها عبارتند از:

۱- سعید بن قیس.
۲- مالک اشتر.
۳- هاشم مرقال.
۴- عدی بن حاتم.
۵- قیس بن سعد.

شما می‏دانید که جنگ طول کشید. اکنون نظر من این است که هر یک از ما پنج نفر، عهد دار کشتن یکی از آن سران سپاه علی (علیه السلام) گردیم: انتخاب هر یک از شما برای قتل هر یک از آنها با من باشد.
حاضران گفتند: به انتخاب شما راضی شدیم.

معاویه گفت: من فردا به جنگ سعیدبن قیس می‏روم، و تو ای عمر و عاص به جنگ هاشم مرقال برو، و تو ای بسربن ارطاه، به جنگ قیس بن سعید برو، و تو ای عبداللَّه! به جنگ مالک اشتر برو، و تو ای عبدالرحمن بن خالد به جنگ عدی بن حاتم برو.
مطابق این طرح، بنا شد پنج روز پشت سر هم، هر روز یکی از آنها با سپاه خود به جنگ رقیب تعین شده بروند.هر کدام از آنها ماموریت خود را انجام دادند؛ ولی با شکست مفتضحانه بازگشتند.
در اینجا به مناسبت وضع این کتاب، تنها به ذکر نبرد عبیداللَّه بن عمر با مالک اشتر، می‏پردازیم:
عبیداللَّه بن عمر با سپاه بیکران شام به میدان تاخت و رجز خواند و مالک اشتر را به مبارزه دعوت طلبید.

مالک اشتر با سپاه خود به شام به فرماندهی عبیداللَّه آنچنان حمله که سپاه شکست خورد و عقب نشینی نمود، و عبیداللَّه در حالی که به دست مالک اشتر ضربه خورده بود بازگشت.
معاویه با شنیدن این خبر، بسیار غمگین و سرکوفته شد.(۸۷)
و به این ترتیب، نقشه معاویه خنثی گردید و با شکست مواجه شد.
سرانجام عبیداللَّه بن عمر در جنگ صفین به دست یکی از سپاهیان علی (علیه السلام) از قبیله همدان بود کشته شد. (۸۸)

۸- فرار بی شرمانه عمر و عاص، و جنگ ابراهیم، پسر مالک اشتر

روزی معاویه، مروان را طلبید و به او گفت: وجود مالک اشتر مرا بسیار غمگین کرده و به ستوه آورده است. از تو می‏خواهم به جنگ او بروی مروان پس از بگو مگو، عمر و عاص را برای این کار معرفی کرد، و خودش اعلام آمادگی ننمود.
معاویه، عمر و عاص را خواست و از او این تقاضا را کرد. سرانجام عمر و عاص تقاضای معاویه را پذیرفت و همراه سپاه بیکران، به میدان تاخت. مالک اشتر به میدان تاخت و با رجز، عمر وعاص را به مبارزه طلبید.
عمر و عاص در برابر سپاه خود، شرمنده شد و چاره‏ای ندید مگر این که به میدان مالک اشتر برود. به میدان تاخت و ناگاه خود را در احاطه نیزه مالک اشتر دید.

از میدان بازگشت، در حالی که از روی شرم، صورتش را با دستهایش پوشانده بود.
یکی از نوجوانان آل حمیر وقتی که فرمانده خود، عمر و عاص را آن گونه دید، به غیرتش برخورد و فریاد زد:
ای عمر وعاص! تا ابد، خاک بر سر تو باد!

سپس، همان نوجوان پرچم را به دست گرفت و به میدان تاخت و رجز می‏خواند و می‏گفت: اگر مالک اشتر، با نیزه خود، عمر و عاص را فراری داد، من از عمر و عاص کفایت می‏کنم، و آن قدر با شما می‏جنگم تا با مرگ سرخ در زیر پرچم خودم ، ملاقات نمایم.
در این هنگام، به مناسبت، اینکه نوجوانی به میدان آمده، پسرش ابراهیم را طلبید و او را به میدان فرستاد.
ابراهیم، پرچم را به دست گرفت و دلاورانه به میدان تاخت و در حالی که رجز می‏خواند، با نوجوان دشمن درگیر شدم طولی نکشید که آن نوجوان به دست ابراهیم، به خاک هلاک افتاد.
آن روز، مروان بن عمر و عاص ناسرا گفت، و دودمان قحطانی به معاویه اعتراض کردند که چرا عمر و عاص را که با ما جنگ نمی‏کند، فرمانده ما می‏کنی.(۸۹)

۹- مالک اشتر در لیلته‏الهریر، و روز آن‏

جنگ صفین همچنان به شدت ادامه داشت؛ تا اینکه در یکی از شبها که شب جمعه بود، شدت و وسعت جنگ به اوج خود رسید. جنگ سراسری و تمام عیار، همان گونه که سگها در شبهای سرد زمستانی در بیابان زوزه می‏کشید.
(و به زبان عربی از این زوزه به هریر تعبیر می‏شود.

در آن شب صدا و زوزه مردم بر اثر شدت جنگ و سوزش زخمها بلند بود. از این رو آن شب را لیلته‏الهریر نامیدند، و به دنبال آن شب، روز آن نیز همچنان جنگ با شدت و وسعت همه جانبه ادامه داشت که آن را یوم‏الهریر نامیدند، برای درک کشتار آن شب و روز کافی است که بدانیم هفتاد هزار نفر دو طرف، در آن شب و روز کشته شدند.(۹۰)

در این جنگ سراسری، حضرت علی (علیه السلام) فرمانده قلب لشگر بود، مالک اشتر فرمانده جانب راست لشگر بود، مالک اشتر با فریادهای پی درپی سپاه خود را به حمله و پیشروی دعوت می‏کرد. نیزه‏اش را به پیش می‏انداخت و به لشگر می‏گفت: به اندازه طول نیزه به جلو روید.

لشگر همان گونه به پیش می‏رفتند، بار دیگر فریاد می‏زد:به اندازه طول کمان من پیش روید آنها به پیش می‏رفتند.
باز مکرر از آنها می‏خواست به اندازه طول نیزه و کمان پیشروی کنند، و آنها همان گونه پیش می‏رفتند.
پیشروی آنها به قدری سخت و طولانی شد که اکثر سپاهیان خسته شدند.

سپس مالک بر اسب خود شد و فریاد می‏زد:
من یشری نفسه للَّه و یقاتل مع الاشتر حتی یظهر امراللَّه او یلحق باللَّه.
چه کسی جان خود را به خدا می‏فروشد، و با مالک اشتر می‏جنگد تا فرمان خدا (با پیروزی) آشکار گردد؟ تا به لقا اللَّه بپیوندد؟
سپاهیان، تحت تاثیر تحریکات مخلصانه و قهرمانانه مالک قرار گرفته و گروه گرفته و گروه گروه به مالک می‏پیوستند و به دشمن حمله می‏کردند.(۹۱)

سایر فرماندهان در راس آنها حضرت علی (علیه السلام) نیز سپاه را به حمله و یورش دعوت نموده و به پیش می‏رفتند، و کاملا آثار تفوق دعوت نموده و به پیش می‏رفتند، کاملا آثار تفوق و برتری سپاه علی (علیه السلام) بر سپاه معاویه دیده می‏شد.
عجیب اینکه در همان شب لیلته‏الهریر، اشعث‏بن قیس که یکی از فرماندهان لشگر علی (علیه السلام) بود، باطن ناپاک خود را آشکار ساخت و در ضمن خطبه‏اش، سخن از برادرکشی و نسل کشی و اموری که موجب سستی سپاه می‏شد، به میان آورد. جاسوسان معاویه سخن او را به معاویه رساندند.

معاویه بی درنگ عمق مطلب را گرفت و همان شب با عمر و عاص در مورد طرح قرار دادن قرآن بر سر نیزه‏ها، صحبت کرد تا بدین وسیله ایجاد اختلاف بین سپاه علی (علیه السلام) نمایند؛
زیرا اطلاع یافتند که زمینه اختلاف بین آنها وجود دارد.(۹۲)

۱۰- تحریک شورانگیز سپاه ربیعه بر اثر تحریکات مالک‏

سپاه امیر مومنان علی (علیه السلام) همچون سپاه شام، به چندین لشگر و گردان براساس قبایل، تقسیم بندی شده بود. در یکی از روزهای جنگ، بنا بود صبح زود لشگر ربیعه به میدان رود، ولی این لشگر در آن روز بر اثر سستی و بهانه جویی، تحریکی از خودشان نشان نداد.
حضرت علی (علیه السلام) توسط ابو ثروان به آنها پیام داد که لشگرهای شام آماده شد و صف‏آرای کرده‏اند، چرا سستی می‏کنید! بی درنگ حرکت کنید.
ابو ثروان پیام آن حضرت را به آنها ابلاغ کرد، ولی آنها در پاسخ گفتند:قبیله همدان دارای چهار هزار نفر جنگجو در کنار ما هستند، نخست به آنها فرمان بدهید تا حرکت کنند.
امیر مومنان (علیه السلام) از بهانه جویی آنها اصلاع یافت. مالک اشتر را به حضور طلبید و به او فرمان داد که به قبله ربیعه بگو: چرا که سستی می‏کنند! اینک وقت حرکت است.
مالک اشتر که صدای بلندی داشت، بر پشت اسب برجهید، و به سوی لشگر ربیعه حرکت کرد و فریاد زد: ای گروه جنگجوی بی‏بدل که کسی را توان نبرد با شما نیست،
و در راه نبرد و در رکاب علی (علیه السلام) بر جان و مال خود، افسوس نمی‏خورید، و اندوه زن و فرزند را به دل خود راه نمی‏دهید! اینک چه شده؟! چرا حرکت نمی‏کنید؟!

نفوذ و بیان قهرمان پرور مالک اشتر، روح تازه‏ای بر کالبد لشگر ربیعه دمید، و گفتند: ما همان اراده استوار سابق را داریم؛ ولی نظر ما این بود که لشگر قبیله همدان نخست حمله کنند و سپس ما به دنبال آنها حرکت کنیم.
مالک گفت: فرمان امیر مومنان (علیه السلام) این است که شما هم اکنون حرکت کنید، ای لشگر قبیله ربیعه! اگر این است شما هم اکنون حرکت کنید، ای لشگر قبیله ربیعه! اگر گروهی از شما بر سپاه دشمن حمله کند، دشمن شما را در این بیابان می‏گذارد و همچون یعافیر (خران وحشی می‏گریزد.

همین فریاد مخلصانه و پرتوان مالک، جنب جوش فوق العاده‏ای در سپاه ربیعه ایجاد کرد. آنها هماندم به میدان تاختند. آن روز همچنان تا غروب، به جنگ خود با دشمن ادامه دادند، و سخنان مالک اشتر را که گفته بود:
دشمنان چون خران وحشی ، فرار می‏کنند، به یاد خود و همدیگر می‏آورند و بی‏امان حمله ‏های پی درپی می‏نمودند. سرانجام دشمن را وادار به عقب نشینی کرده و آن روز دشمن نتوانست از خود تحریکی نشان دهد.(۹۳)

۱۱- درگیری شدید مالک با عبدالرحمن ابن خالد

در روز خمیس پنجشنبه که شدیدترین روز جنگ صفین بود بود و به آن ، روز هریر می‏گفتند، عبدالرحمن بن پسر خالد بن ولید، که همچون پدرش، دلیر و رزم آور بود، به میدان تاخت و با جولان و رجزهای خود، میدان را زیر سیطره و چنبره خود افکند او فریاد می‏زد: من پسر شیر خدا هستم.
آن روز لشگر مذحج، از سپاه علی (علیه السلام) در میدان بود.
سران لشگر به مالک لشتر گفتند: امروز روز میدان رفتن تو است. مگر نمی‏بینی که پرچم معاویه در دست عبدالرحمن، به پیش می‏تازد.
مالک بی درنگ پرچم سپاه علی (علیه السلام) از به اهتراز در آورد، و به میدان تاخت و همچون نهنگ ، دل به دریای دشمن زد، در حالی که چنین رجز می‏خواند:
انی انا الاشتر معروف السیر انی انا الافعی العراقی الذکر
ولست من حی ربیعه و مضر لکننی من مذحج الغر الغرر
من همان مالک اشتر که سیرتم برای همه آشناست!

من همان افعی رادمرد عراق هستم ! من از دودمان ربیعه و مضر نیستم؛ بلکه از قبیله برجسته مذحج می‏باشم!
حمله مالک همچنان چشمگیر و توفنده بود که میدان را زیر چنبره قرار داد و عبدالرحمن را به عقب نشاند. در نتیجه آن روز، پرچم پر افتخار سپاه علی (علیه السلام) در میدان به اهتزار در آمد، و پرچم سیاه و ننگین معاویه از میدان رانده شد.(۹۴)

۱۲ – مالک اشتر در ماجرای نهادن قرآنها بر سر نیزه‏ها

معاویه به عمر و عاص گفت: نشانه‏های خطر سقوط ما از هرسو آشکار شده، چاره‏ای بیندیش، چه باید کرد؟…
عمر و عاص گفت: این بار پیشنهادی به تو کنم که با اجرای آن، بین سپاه علی (علیه السلام) اختلاف می‏افتد. در نتیجه جنگ متوقف شده و در نهایت برنده جنگ ما هستیم.
سپس نیرنگ خائنانه خود را چنین بیان کرد: فرمان بده قرآنها را سر نیزه کننده، و اعلام کنند که قرآن بین ما و شما حاکم باشد.
معاویه که به زیرکی و شیطنت عمر و عاص آگاهی داشت، عمق سخن او را دریافت و بی درنگ به او گفت: راست می‏گویی.
همان روزی که شب آن لیله الهریر بود، سران سپاه معاویه قرآنها را بر سر نیزه کردند و فریاد زدند: بین ما و شما قرآن حاکم و داور باشد.

نصربن مزاحم صاحب کتاب وقعه الصفین نقل می‏کند: صد عدد قرآن روی نیزه‏ها قرار دادند و با همین حال، نزد علی (علیه السلام) آمدند و گفتند: این قرآن بین ما و شما حکومت و داوری کند. و جمعا پانصد عدد قرآن، روی نیزه‏ها قرار دادند.
و مطابق نقل بعضی، قرآنها را سر نیزه و گردن اسبها انداختند، و قرآن بزرگ و معروف دمشق را بر سر چهار نیزه بزرگ نهادند، و ده نفر آن را حمل می‏نمودند.

گرچه برای انجام مقصود آنها، یک عدد قرآن یا ده عدد قرآن کافی بود، ولی سپاه نیرنگباز معاویه، با آن همه هیاهو و جوسازی، می‏خواستند نیرنگ خود را به خوبی در قلوب سپاه علی (علیه السلام) جا بیندازند و با جار و جنجال و هیاهو، افکار را بدزدند. همین نیرنگ باعث اختلاف در میان سپاه امیرالمومنین علی (علیه السلام) شد. بعضی گفتند: به جنگ ادامه دهیم. و بعضی گفتند: پس از داور قرار دادن قرآن، دیگر جنگ حرام است.(۹۵)

حضرت علی (علیه السلام) خطاب به سپاه خود فرمود:
ای مردم‏ء من سزاوارترم که به داوری قرآن ، پاسخ مثبت دهم؛ ولی معاویه، عمر و عاص ، ابن ابی معیط، ابن ابی سرح و ابن مسلمه اهل دین و قرآن نیستند. من کوچک و بزرگ آنها را می‏شناسم که بدترین افراد هستند. وای بر شما! این ( داوری قرآن) سخن حقی است که معاویه و پیروانش می‏خواهد زیرا ماسک آن به باطل آن برسند.

آنها: از قرآن پیروی نمی‏کنند، و این سخن آنها نیرنگ و ترفند برای سست کردن اراده‏های شما است، به من مهلت دهید، ما در مرحله حساس پیروزی هستیم، و دشمن پرتگاه سقوط است، واژگونی ستمگران به دوزخ فرا رسیده.
فرصت خوبی به دست آمده، آن را از دست ندهید.
ولی دیگر سخن حضرت علی (علیه السلام) در آن کودلان کج فهم، و مقدس مابهای بی خرد، اثر نداشت. کار به جایی رسید که حدود بیست هزار نفر از سپاه علی (علیه السلام) غرق در اسلحه، که پیشانی آنها (بر اثر عبادت خشک) پینه بسته بود، نزد علی (علیه السلام) آمدند و فریاد زدند: به داوری قرآن جواب مثبت بده وگرنه تو را همچون عثمان می‏کشیم!
سوگند به خدا اگر جواب مثبت ندهی تو را می‏کشیم!

هرچه امیرمومنان علی (علیه السلام)، به آنها فرمود: گول نخورید. این پیشنهاد، نیرنگ و خدعه است، ما با آنها می‏جنگیم تا به حکم قرآن تسلیم گردند.
آنها به سخن علی (علیه السلام) اعتنا نکردند و بر فشار خود افزودند و گفتند: باید جنگ متوقف شود و مطابق داوری قرآن رفتار گردد.(۹۶)

یکی از روسای این جمعیت که از آن پس به عنوان خوارج نامیده شدند، اشعث بن قیس بود.
مالک اشتر همچنان در پیشاپیش سپاه، با دشمن می‏جنگید، و نشانه‏های پیروزی سپاه عراق، از هر نظر روشن بود.
در این فرصت و موقعیت حساس، گروه خوارج به علی (علیه السلام) گفتند: برای مالک اشتر پیام بفرست، که از جنگ دست بردارد، و به نزد ما باز گردد.

ابراهیم پسر مالک اشتر می‏گوید: آن حضرت ناگزیر به یزید بن هانی فرمود: مالک اشتر برو و بگو نزد من بازگردد.
ابن هانی نزد مالک اشتر آمد و پیام علی (علیه السلام) را به او ابلاغ کرد.
مالک اشتر به ابن هانی گفت: از جانب من به امیر مومنان (علیه السلام) عرض کن، اکنون در موقعیت حساس هستیم و امید پیروزی دارم. اکنون هنگام رها کردن جبهه نیست.

ابن هانی جواب مالک اشتر را به حضرت علی (علیه السلام) رسانید؛ ولی خوارج همچنان با فشار و اصرار به علی (علیه السلام) گفتند: پیام بده مالک اشتر باز گردد، وگرنه تو را از رهبری، عزل می‏کنیم!
امام علی (علیه السلام) ابن هانی را نزد مالک فرستاد و فرمود: به او بگو نزد من بیاید، که فتنه‏ای رخ داده.
ابن هانی نزد مالک رفت و پیام علی (علیه السلام) را به او ابلاغ کرد. مالک گفت: آیا به خاطر بر سر نیزه نهادن قرآنها، فتنه رخ داده؟
ابن هانی: آری.

مالک اشتر: ای ابن هانی! وای بر تو! آیا تفوق سپاه ما را نمی‏بینی؟ آیا شکست و تارومار شدن سپاه دشمن را نمی‏نگری؟ آیا در چنین وقتی، جبهه را رها سازم؟
ابن هانی: آیا دوست داری که تو در اینجا پیروز گردی؛ ولی امیرمومنان علی (علیه السلام) در خطر قرار بگیرد….؟
تعدادی زیادی از سپاهیان به سوی او شمشیر بکشند؟
مالک اشتر: سبحان اللَّه! نه به خدا سوگند، چنین چیزی را دوست ندارم.
آنگاه مالک اشتر جبهه را رها کرد و به محضر علی (علیه السلام) آمد، و در آنجا بر سر خوارج فریاد کشید و چنین گفت:
ای آدمهای ذلیل و زبون! وای سست عنصرهای بی صفت! اکنون که بر دشمن تفوق دارید، و دشمن تصور می‏کند که شما بر آنها پیروز می‏گردید، قرآنها را بر سر نیزه‏ها بالا برده و شما را به قرآن و مخالف سنت است! جواب مثبت به دعوت دشمن ندهید. به من مهلت دهید. من احساس پیروزی می‏کنم.

خوارج: ما به تو مهلت نمی‏دهیم.
مالک اشتر: به اندازه یکبار دویدن اسب به من مهلت دهید. من امید پیروزی دارم.
خوارج: ما اگر به تو مهلت دهیم، در گناه تو شریک خواهیم شد. چنین کاری نخواهیم کرد.
مالک اشتر هرچه نصیحت و اصرار کرد، در آن کوردلان اثر نکرد. درگیری لفظی شدید شد، و به همدیگر ناسزا گفتند و با تازیانه به صورت اسبهای همدیگر می‏زدند.

امیر مومنان علی (علیه السلام) بر سر آنها فریاد کشید که خودداری کنید! مالک اشتر عرض کرد: ای امیرمومنان! هرگاه حمله‏های پی در پی ما بر دشمن ادامه یابد، دشمن از پای در می‏آید.
خوارج پیش خود فریاد زدند: امیرمومنان علی (علیه السلام) به حکم قرآن راضی شده است.
مالک اشتر که تسلیم فرمان علی (علیه السلام) بود، با کمال تواضع گفت: اگر امیرمومنان (علیه السلام) دعوت به داوری قرآن را پذیرفته، من هم به آنچه که آن حضرت راضی است، خشنودم.(۹۷)
ابن ابی الحدید دانشمند معتزلی می‏نویسد: مالک اشتر هنگامی که نزد امیر مومنان علی (علیه السلام) آمد، دید اصحابش او را در صورت عدم قبول نیرنگ داوری قرآن، بین دو راه قرار داده‏اند: یا او را بکشند و یا او را به معاویه تسلیم نمایند….
مالک وقتی آنها را دید، به آنها گفت: وای بر شما! آیا بعد از پیروزی، پراکندگی و بیچارگی به شما رو آورده است! ای احمقها و ای بی خردها! هلاکت باد بر شما.(۹۸)

من هرگز پای این نوشته را امضاء نمی‏کنم‏
هنگامی که ماجرای ننگین حکمین، بر اثر فشار خوارج رخ داد و ابو موسی اشعری فریب عمر و عاص را خورد، و معاویه به عنوان خلیفه معرفی گردید، اشعث بن قیس (رییس خوارج) ماجرای حکمین را که صورت جلسه شده بود و در کاغذی ثبت شده بود، نزد مالک اشتر آورد و اصرار کرد که آن را امضاء کن.
مالک گفت: من هرگز پای این نوشته و به اصطلاح صلحنامه را امضاء نمی‏کنم. من در عقیده خود استوار هستم و به حقانیت خود و ضلالت دشمنان یقین دارم، و با شمشیر من خونهایی از دشمنان ریخته شده که تو بهتر از آنها نیستی، و خون تو محترمتر از خون آنها نمی‏باشد.

ولی باز مالک اشتر که خشنودی علی (علیه السلام) را بر همه چیز مقدم می‏داشت، در پایان گفت:
لکن رضیت بما صنع علی امیرالمومنین، و دخلت فیما دخل فیه، و خرجت مما خرج منه، فانه لایدخل الا فی هدی وصواب:
ولی من به آنچه که امیرمومنان علی (علیه السلام) انجام دهد، راضی هستم، و در همان راهی که علی (علیه السلام) وارد گردد، وارد می‏شوم، و از همان راهی که آن حضرت خارج خواهم شد؛ زیرا او در کاری وارد نشود، مگر اینکه آن کار قطعا بر اساس هدایت و راستی و درستی است.(۹۹)

روایت شده: شخصی به علی (علیه السلام) عرض کرد: مالک اشتر، صحیفه صلحنامه را امضاء نمی‏کند، و نظرش ادامه جنگ است. (بنابراین تحت او امر شما نیست.)
حضرت علی (علیه السلام) در پاسخ فرمود: همانا مالک اشتر، همان را که من راضی شوم، راضی خواهد شد…. اما اینکه می‏گویی او از تحت امر من خارج شده، چنین نیست. من او را این گونه نمی‏شناسم. آنگاه حضرت علی (علیه السلام) در شان مالک اشتر، این جمله معروف را فرمود:
ولیت فیکم اثنان، بل لیت فیکم مثله واحد، یری فی عدوی مثل رایه:
ای کاش! در میان شما دو نفر مانند او بود؛ بلکه ای کاش در میان شما یک نفر مثل او بود که در مورد دشمنانم مانند نظریه او را داشت.(۱۰۰)

تولی و تبری مالک اشتر

مومنان راستین همیشه دارای دو خصلت تولی (دوستی با دوستان خدا) و تبری (دشمنی با دشمنان خدا) هستند. مالک اشتر در تمام فراز و نشیبهای جنگ صفین و قبل و بعد آن، پیوند استوار دوستی خود با علی (علیه السلام) را کاملا رعایت کرد، و تسلیم فرمان او بود، و در فکر و اراده و عمل، جز راه او، به راه دیگری نرفت. نسبت به دشمنان او نیز دشمن سرسخت بود. از همان آغاز با عثمان و عثمانیان مخالفت کرد، و سپس با بیعت شکنان و آتش افروزان جنگ جمل دشمنی نمود و بعد با معاویه و هوادارانش و بعد با اصحاب دیروز علی (علیه السلام) که امروز به عنوان خوارج دسته جدا کردند. او همواره می‏گفت: راه علی (علیه السلام) راه صواب و هدایت است، و راه دشمنان او راه انحراف و ضلالت. بر همین اساس تصمیم می‏گرفت و عمل می‏کرد.

تبری او، به آنجا رسید که مانند تیغی در چشم معاویه همیشه با تصویر مالک اشتر و خاری در گلوی او بود، و معاویه همیشه با تصور مالک اشتر، غمگین می‏شد، و حتی دستور داده بود مالک اشتر را در کنار نام امام علی (علیه السلام) و حسن و حسین (علیه السلام) در خطبه‏های نماز جمعه و در قنوت نمازهای لعن کننده؟!
به خاطر آنکه حمایتهای قهرمانانه و بی دریغ او از حضرت علی (علیه السلام) ، اعصاب معاویه را خرد کرد و جگرش را کباب نمود، و دل را خون کرد ، این است معنی تولی و تبری،!…
(پایان بخش سوم)

بخش چهارم‏

مالک اشتر، بزرگمرد تقوا و کمالات و ماجرای شهادت او

اشاره:
مالک اشتر همچون استادش امیر مومنان علی (علیه السلام) جامع اضداد، بود در عین اینکه شجاع و نترس بود، نسبت به زیر دستان قلبی رئوف و مهربان داشت، و در عین آنکه قدرتمند و صاحب رای بود، با خویشتن داری و تحمل، تسلیم رای امیر مومنان علی (علیه السلام) بود، نیتی خالص، و اراده‏ای پرتوان، و قلبی ثابت، و عزمی خلل‏ناپذیر داشت، عارفی تیز بین، ادیبی هوشمند سخنوری توانا، جنگجویی پر تجربه، سیاستمداری بلند نظرت مدیری وارسته و عارفی خوش اخلاق بود، در همه شوون زندگی در جایگاه رفعیی از ایمان و معرفت و اخلاق نیک قرار داشت، از این رو او نه تنها در شجاعت، بلکه در همه ابعاد انسانی قهرمان قهرمانان بود، دوست دشمن به عظمت روح جوانمردی او اعتراف داشتند.

در اینجا برای آگاهی بیشتر به ابعاد شخصیت مالک اشتر، کافی است که به این سخن امیر مومنان علی (علیه السلام) توجه عمیق کنیم، آنجا که فرمود:
رحم اللَّه مالکا فلقد کان الاشتر لی کما کنت لرسول اللَّه.
خداوند مالک اشتر را رحمت کند. او برای من همان گونه بود که من برای رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) بودم. (۱۰۱)
اگر در شان مالک اشتر هیچ سخنی جز این سخن نبود، کافی بود که اوج عظمت مالک اشتر را نشان بدهد.
اینک در اینجا به ذکر چند نمونه از کمالات مالک اشتر می‏پردازیم:
۱- مالک، مجموعه کمالات از دیدگاه دانشمند سنی‏
ابن ابی الحدید، دانشمند معروف اهل تسنن، مالک اشتر را چنین توصیف می‏کند:
او مردی جنگجو، بخشنده ، بلند مقام، بردبار، سخنور، و شاعر بود، و شدت را با نرمی می‏آمیخت.
به هنگام اظهار قدرت، قدر نشان می‏داد، و به هنگام مدارا، مدارا می‏کرد.
او نگهبان، پاسدار، شجاع، رییس، از بزرگان شیعه و شخصیتهای برجسته به حساب می‏آمد، و پیوند والا و شدید و خلل‏ناپذیر با امیر مومنان علی (علیه السلام) داشت.

للَّه او قامت عن الاشتر ، لو ان انسانا یقسیم ان اللَّه تعالی؛ ما خلق فی العرب ولا فی العجم اشجع منه الا استاد علی بن ابیطالب لما خشیت علیه الاتم.
خدایا به مادرش پاداش دهد، که مالک اشتر را به دنیا آورد اگر کسی سوکند یاد کند که خداوند در عرب و عجم، قهرمانی دلیرتر از مالک اشتر، جز استادش علی بن ابیطالب (علیه السلام) نیافریده است، من او را در این سوگند، گناهکار، و گزاف گو نمی‏دانم.(۱۰۲)

۲- چند ویژگی مالک اشتر، در نامه علی (علیه السلام)

محمد بن ابوبکر یار مخلص و شجاع حضرت علی (علیه السلام) از جانب آن حضرت استاندار مصر بود، ولی شرایط مصر به گونه‏ای بود که برای نگهداری و کنترل آن نیاز به وجود شخصی مانند مالک اشتر داشت، از این رو، حضرت علی (علیه السلام) محمد بن ابوبکر را عزل کرد و مالک اشتر را برای استانداری مصر نصب نمود. (ولی مالک در مسیر راه توسط ماموران نفوذی معاویه به شهادت رسید.)

حضرت علی (علیه السلام) ( پس از خبر شهادت مالک اشتر)

نامه‏ای برای محمد بن ابوبکر نوشت، در بخشی از آن نامه، مالک اشتر را چنین معرفی کرد:
این مردی را که در والی مصر نمودم، دارای این ویژگیها بود:
کان رجلا لنا ناصحا، وعلی عدونا شدیدا، ناقما، فرحمه اللَّه فلقد استکمل ایامه ولاقی حمامه و نحن عنه راضون اولاه للَّه رضوانه و ضاعف الثواب له….
مالک اشتر ناصح و خیرخواه ما بود.
او نسبت به دشمنان ما، سختگیر و در هم کوبنده بود.
خدا او را رحمت کند که ایام زندگی را به پایان برد و با مرگ ملاقات کرد در حالی که ما از او راضی و خشنود هستیم!
خداوند نعمت خشنودیش را بر او ارزانی دارد و چندان برابر پاداشش به او بیفزاید.(۱۰۳)

۳- بزرگواری مالک اشتر در مورد آزادی اسیر

در جنگ صفین، یکی از سرداران سپاه معاویه شخصی به نام اصبغ بن ضرار در یکی از درگیری‏های شدید، مالک اشتر در رکاب امام علی (علیه السلام) با دشمن می‏جنگید.
حضرت علی (علیه السلام) به مالک فریاد زد تا به جنگ اصبغ برود. مالک اشتر به سوی اصبغ حمله کرد، ولی اصبغ نتوانست در برابر مالک مقاومت کند و به اسارت مالک درآمد. مالک دستهای او را محکم بست و به اردوگاه خود آورد.
آن روز پایان یافت و شب فرا رسیدن، آن اسیر بسیار ناراحت بود؛ چرا که فکر می‏کرد فردای آن شب، روز اعدام اوست.
او آن شب، سوز دل خود را در اشعاری بیان کرد و آن اشعار را بلند خواند، به طوری که مالک اشتر آن اشعار را از او شنید.
او در آن اشعار گفته بود: ای شب تا ابد و تا قیامت، شب باش! ای کاش این شب، روز نمی‏شد؛ زیرا از اینکه فردا اعدام کنند، ترس و وحشت دارم….

مالک اشتر نسبت به اینکه نسبت به دشمن، سختگیر بود، در اینجا نسبت با آن اسیر بزرگواری کرد و دلش به حال او سوخت. ( این است که گفتم مالک: مانند مولایش علی (علیه السلام) جامع اضداد بود.)
آن شب به پایان رسید، صبح مالک اشتر، آن اسیر را نزد مومنان علی (علیه السلام) آورد و عرض کرد: این شخص سپاهیان مسلح معاویه است، او را دیروز اسیر کردم. امشب در نزد ما بود و اشعاری اثر بخش خواند. اکنون او را به اینجا آوردم. اگر رای شما کشتن این شخص است، او را بکش ولی اگر بخشیدن این شخص راه دارد، او را به ما ببخش.
حضرت علی (علیه السلام) فرمود: ای مالک! او را به تو بخشیدم. هرگاه در جنگ با اهل اسیر گرفتی، او را نکش، چرا که اسیر اهل قبله (مسلمان) کشته نمی‏شود.
مالک اشتر، اصبغ را به خانه خود برد و آزاد کرد.(۱۰۴)

۴- مالک اشتر خار چشم معاویه (تبری)

مقام تبری مالک اشتر نسبت به معاویه به قدری شدید بود که وجود او، عرصه را برای معاویه تنگ کرد، و او همچون خاری در چشمان معاویه بود، و نزدیک بود که معاویه از غصه او دق کند.
برای دریافت این حقیقت، به یکی از اشعار مالک اشتر دقت کنید:
بقیت و فری و انحرفت عن العلی ولقیت اضیافی بوجه عبوس
ان لم اشن علی ابن هند غاره لو تخل یوما من نهاب نفوس
خیلا کامثل السعالی شزبا تغدوا ببیض فی الکریهه شوس
حمی الحدید علیهم فکانه و مضان برق او شعاع شموس
ثروت اندوزی کنم ( و به من نسبت خلق بدهند)
و از مقام بلند انسانی به دور باشیم، و با مهمانان خودم با چهره درهم گرفته ملاقات کنم (به من نسبت دهند که مهمان نواز نیستم.
اگر با شدت و خشونت از هر سو بر فرزند هند معاویه وارد نگردم، و او را به باد غارت نگیرم، و در کشتن او و هوادارانش، یک روز فرو گذار نمایم.
با آن گروه سواران خود همانند غولهای سبک و تیز روی هستند و همواره توسط شمشیرهای بلند با شدت و استواری هماورد می‏طلبند.
و حامل آهنهای شعله‏وری هستند. که دارای درخشش برق یا شعاع خورشید می‏باشند.(۱۰۵)
معاویه آنچنان از ناحیه مالک اشتر سرکوفته و عصبی شده بود، که در شام مجلس مجلس دعا برگذار نموده بود، تا مردم دعا کنند و برای نابودی مالک اشتر، به درگاه خدا استغاثه نمایند.(۱۰۶)

۵ – به یاد دوست شهید، و تلاش برای انتقام خون او

مالک اشتر و عمار یاسر، با هم دوست صمیمی و هم خط و هم فکر بودند، و هر دو در سطح بالایی از اراده نیرومند، و دشمن شناسی، و نبرد با دشمن بودند.

عمار یاسر، در جنگ صفین به شهادت رسید. شهادت او همان گونه که داغی جانکاه بر دل علی (علیه السلام) نهاد، داغی پرسوز بر دل مالک اشتر نهاد. شهادت عمار نه تنها روحیه مالک را تضعیف نکرد، بلکه قوت آن را چندان برابر نمود. پس از شهادت عمار، شدت خشم و حمله‏های مالک در مرحله جدیدی قرار گرفت، و تندتر و پرتوان‏تر از قبل گردید. به طوری که طعم تلخ شکست و عقب نشینی را در کام معاویه و هوادارانش نهاد، و او با این شدت عمل، انتقام خون جوشان دوستش، عمار را از دشمن گرفت و به راستی که روح پر فتوح عمار را شاد کرد.(۱۰۷)

۶- اخلاق نیک و خویشتن داری مالک‏

روزی مالک اشتر در بازار کوفه عبور می‏کرد. یکی از بازاریان او را نشناخت. به خیال این که یک دهاتی فقیری عبور می‏کند، مقداری ته مانده سبزی را به سوی او پرتاب کرد، و از تلخ کاری خود خندید.
مالک بی آن که سخنی بگوید، از آنجا گذشت. مردی به آن بازاری گفت:
آیا این شخصی را که مسخره کردی نشناختی؟
او گفت: نه، به گمانم یک ره گذره فقیر عادی بود.
آن مرد گفت: او مالک اشتر، سردار بزرگ سپاه علی (علیه السلام) بود!
بازاری با شنیدن این سخن، ترسان و لرزان شد و با شتاب به دنبال مالک به راه افتاد، تا به حضور او برسد و عذر خواهی کند. دید مالک به مسجد رفت، و مشغول نماز شد. صبر کرد، پس از نماز به دست و پای مالک افتاد و بوسید و عذر خواهی کرد، که من تو را نشناختم و بی‏ادبی کردم، مرا ببخش!
مالک به او گفت: سوگند به خدا به مسجد نیامدم مگر این که برای تو طلب آمرزش کنم، تا خدا تو را ببخشد و خلاف تو را اصلاح کند.(۱۰۸)

۷- نفوذ اجتماعی مالک اشتر

مدتی پس از شهادت مالک اشتر، سپاه معاویه به شهر انبار یورش نموده و به قتل و غارت پرداختند، و زنهایی را سیر نمودند. این خبر به امیر مومنان علی (علیه السلام) رسید. مردم را جمع کرده و برای آنها سخنرانی کرد و آنها را به جنگ با سپاه معاویه دعوت نمود.
مردم عراق بر اثر سستی و ضعف، نه تنها پاسخ مثبت ندادند؛ بلکه حرفهای ناموزون زدند. در این هنگام جای خالی مالک اشتر کاملا احساس می‏شد، یکی از کوفیان با صدای بلند گفت:
استبان فقد الاشتر علی العراق، ان لوکان حیا لقل اللغط و لعیم کل امرء ما یقول.
جالی خالی مالک اشتر، بر مردم عراق آشکار شد.
همانا اگر زنده بود گفتار سست و نابجاکم می‏شد و هر شخصی مراقب سخنش بود که چه می‏گوید؟
(واضح است که این سخن بیانگر نفوز اجتماعی مالک اشتر در میان مردم، و ترس و واهمه مردم از اوست؛
ولی افسوس که مردم عراق ، حضرت علی (علیه السلام) را که از هر جهت استاد مالک اشتر بود، و خود مالک را به این موضوع اقرار داشت، فراموش کردند و سخن از مالک اشتر به میان آوردند).
حضرت علی (علیه السلام) خطاب به جمعیت کرد و فرمود:
هبلتکم الهوابل لانا اوجب علیکم حقا من الاشتر، و هل الاشتر علیکم من الحق الا حق المسلم؟
زنان بچه مرده بر شمت گریه کنند! حق من بر حق مالک اشتر بر شما لازمتر است. آیا حق مالک اشتر بر شما جز حق مسلمانان دیگر است.!؟
(ولی من حق امامت بر شما دارم.)(۱۰۹)

۸ – خطبه ‏ها و اشعار مالک‏

از مالک اشتر، دهها خطبه و صدها بیت شعر و رجز در کتب تاریخ و حدیث به یادگار مانده و بیانگر آن است که او سخنوری توانا، و ادیبی آگاه، و هنرمندی پر احساس ، سرشار از ذوق و استعداد بوده است و عمق مطالب او در سطحی است که می‏توان او را به عنوان علامه‏ای از علامه‏های تاریخ برشمرد.
در این کتاب، نمونه‏ هایی از اشعار و سخنرانی‏های او خاطرنشان شد، به امید آنکه درواندیشان حق نگر در این راستا نیز از کلاس مالک اشتر بهرمند گردند.

مکر نه این است که حضرت علی (علیه السلام) او را تشبیه به کوه بلندی کرد که سواران را یارای حرکت به سوی قله آن نیست و پرندگان را توان پریدن بر فراز آن نمی‏باشد.(۱۱۰)
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا است سخن ناشناس نا ای جان من خطا اینجاست
علامه سید محسن امین، سخنی از یکی از دانشمندان اهل تسنن به نام استاد احمدی جندی در شان مالک اشتر نقل می‏کند که در اینجا می‏آوریم:

مالک اشتر یکی از شخصیتهای فرزانه تاریخ اسلامی، و از قهرمانان مبارز جنگ است که خصلت قهرمانی را در سطح عالی خود جمع کرده، و به طور کامل از ارزشهایی مانند: شجاعت، فصاحت، بلاغت، سخاوت، ادب و اندیشه بلند برخوردار است. در عین حال، تاریخ نسبت به او رعایت انصاف نکرده، و خصال بزرگ و بی شمار او را، تبیین ننموده است… ما نمی‏خواهیم در این مورد، با کلمات بازی کنیم؛ بلکه می‏خواهیم با این واژه‏ها، معانی بلند زندگی درخشان مالک اشتر را بازگو نماییم، در شان قهرمانی که همه ارکان و قواعد کمال و پیروزی و ارزشها را در زندگی خود استوار ساخته، و همه خطوط طلایی وزانت و عظمت انسانی در زندگی او ترسیم گشته است، تا به آنجا رسیده که به عنوان انسان نمونه، و مثال عالی یک انسان کامل، بر تارک جهان می‏درخشد. . (۱۱۱)

۹ – مالک اشتر، سیاستمداری نیرومند

استان مصر (در آن عصر) از استانهای پرجمعیت، با سابقه، پر محصول و دارای مالیات بسیار بود، و با آن وسعت و عمقی که داشت، برای خود یک کشوری پهناور بود، و اداره آن به یک سیاستمدار قوی نیاز داشت.
محمد بن ابی بکر با آن همه اخلاص و تقوا و سابقه خوبی که در محضر علی (علیه السلام) داشت، دارای چنین سیاستی نبود. امام علی (علیه السلام) برای اداره استان مصر، مالک اشتر را برگزید، و این انتخاب بیانگر شایستگی و کفایت سیاسی و دینی مالک در سطح عالی است.

تحلیل گران تاریخ می‏گویند: معاویه در هیچ مورد، مانند این مورد (شنیدن خبر نصب مالک اشتر به عنوان استاندار مصر) ناراحت نشد. معاویه به خوبی مالک را می‏شناخت و می‏دانست که سیاستمداری قوی به سوی مصر می‏رود، که با سرپنجه سیاست و تدبیرش، مصر را آرام می‏کند، و محصول و مخازن مصر را در اختیار حکومت علی (علیه السلام) قرار می‏دهد. اگر مصر نبود، معاویه هرگز نمی‏توانست بودجه کشورش را تامین کند. این بود که معاویه در مشورت با یارانش همچون عمر و عاص و…. چنین نتیجه گرفت که مالک را توسط ماموران نفوذی مسموم کند، و با ناجوانمردانه‏ترین و کثیف‏ترین نیرنگ، جوانمردترین و پاکترین فرد را از سر راه خود بردارد.

۱۰ – مالک اشتر از سرداران سپاه امام قائم (عجل الله تعالی فرجه)

امام صادق (علیه السلام) فرمود: هنگامی که حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه) قیام و ظهور کند، در پشت کوفه (نجف اشرف) بیست و هفت مرد ظاهر شده و به او می‏پیوندند. پانزده نفر آنها از قوم حضرت موسی (علیه السلام) هستند، که در راه هدایت گام بر می‏دارند، و در محور حق می‏گردند و هفت نفر آنها، اصحاب کهف هستند و بقیه (۵نفر دیگر) عبارتند از: یوشع بن نون (وصی عیسی)، سلمان، ابودجانه انصاری، مقداد و مالک اشتر، و در پایان فرمود:
فیکونون بین یدیه انصاراً و حکاماً:
این بیست و هفت نفر، در پیشگاه حضرت قائم، به عنوان یاران و فرمانروایان آن حضرت می‏باشند.
این حدیث، هم بیانگر عظمت مالک اشتر است، که در عالم برزخ با افراد برجسته، به دنیا مراجعت کرده، و به امام قائم (عجل الله تعالی فرجه) می‏پیوندد و از سرداران سپاه آن حضرت می‏شود، و هم درس دیگری به ما می‏آموزد و آن اینکه؛ منتظران و یاران حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه) باید چگونه افرادی باشند، و اگر کسی خواسته باشد در این وادی گام بگذارد، باید از نظر فکر و اراده، شخصیتهایی مانند سلمان و مقداد و مالک اشتر را الگوی خود سازد.
بنابراین مالک اشتر، نمونه‏ای از یاران نزدیک امام عصر (عجل الله تعالی فرجه) است.

یکی از وصایای حضرت علی (علیه السلام) به مالک‏

یا مالک! احفظ عنی هذا الکلام وعه، یا مالک بخس مروته من ضعف یقینه، وازری نفسه من استشعر الطمع، ورضی بالذل من کشف عن ضره، وهانت علیه نفسه من اطلع علی سره، واهلکها من امر علیه لسانه:
ای مالک! این سخنان را از من فراگیر و به خاطر بسپار.
ای مالک! آن کس که یقینش ضعیف است، جوانمردیش ناقص و ناچیز است، و آن کس که در درون طمع داشته باشد، خود را حقیر کرده است، و آن کس که ناراحتی هایش را فاش کند، به لذت خویش راضی شده است، و آن کس که دیگران را بر اسرار خود آگاه می‏سازد، شخصیت خود را پایمان کرده است، و آن کس که زبانش را بر خود امیر کند، شخصیت خود را در ورطه هلاکت قرار داده است.
سپس فرمود: ای مالک! حرص شدید، با خطر درگیر است. کسی که امور دور دست را تحصیل کند، تلاشش بی نتیجه می‏گردد. خصلت بخل، ننگ است.

ترسویی، مایه نقص است. پاکی، سپر انسان است. شکر و سپاس، ثروت و فراوانی است، صبر و استقامت شجاعت است، انسان فقیر در شهر خود غریب است.
فقر، انسان زیرک را در بیان حجت خود لال می‏کند و رضا و خوشنودی به مقررات الهی، همنشین نیک است، ادب، لباس فاخر و نو است، درجه مقام انسان، بستگی به درجه عقل او دارد، سینه انسان خزانه اسرار او است.
اندیشه، آینه صاف و درخشان است، حلم و خویش داری، خود برجسته است، صدقه، درمان نتیجه بخش است، کردار انسانها در این دنیا، نصب العین آنها در آخرت است، حوادث عبرت‏انگیز، بیم دهنده شایسته است، خوشرویی، دام دوستی است.(۱۱۲)

ماجرای شهادت جانسوز مالک اشتر

نامه علی (علیه السلام) به مالک اشتر

پس از پایان جنگ صفین ، مالک اشتر همراه امیر مومنان علی (علیه السلام) به کوفه بازگشت، حضرت علی (علیه السلام) مالک را به جای خود که قبل از جنگ صفین در آنجا بود؛ یعنی فرمانداری جزیره فرستاد.(مالک در شهر نصیبین که یکی از شهرها بین عراق و شام بود و جزء جزیره به حساب می‏آمد، سکونت گزید.)

در این هنگام، محمد بن ابی بکر از جانب علی (علیه السلام) استاندار مصر بود، به امیر مومنان علی (علیه السلام) از مصر گزارش گزارش رسید که در مصر عده‏ای از دشمنان با محمد بن ابی بکر درگیری دارند، و محمد توانایی مقابله با آنها را ندارد.
وقتی گزارش به علی (علیه السلام) رسید، آن حضرت فرمود: به نظر من هیچ کس شایسته برای استاندار شدن در مصر نیست، جز یکی از دو نفر؛ قسی بن سعد یا مالک اشتر
قیس بن سعد در آن وقت رییس ستاد ارتش علی (علیه السلام) بود، از این رو، تنها مالک اشتر باقی مانده بود که به سوی مصر برود.

حضرت علی (علیه السلام) نامه‏ای برای مالک اشتر که در آن هنگام در شهر نصیبین بود فرستاد. در آن نامه چنین نوشت:
اما بعد: فانک ممن استظهر به علی اقامه الدین واقمع به نخوه الاثیم، واسد به الثغر المخوف…
تو از کسانی هستی که من برای به پاداشتن دین از آنها کمک می‏گیرم، و سرکشی و نخوف گنهکاران را به وسیله آنها در هم می‏کوبم، و مرزهای مورد خطر را به وسیله آنان حفظ می‏نمایم: من محمد بن ابی بکر را استاندار مصر کردم؛ ولی خوارج در آنجا بر ضد او بپاخاسته‏اند،

و او به خاطر جوانی و تجربه کم در امور زندگی، توانایی و کارایی ندارد. نزد من بیا تا در این مورد با تو گفتگو کنم و به جای خود در نصیبین، یکی از افراد مورد اطمینان را نصب کن.(۱۱۳)
پس از رسیدن این نامه به دست مالک، او بی درنگ به حضور علی (علیه السلام) که در کوفه، بازگشت.
امام علی (علیه السلام) ماجرا و حوادث مصر را برای مالک اشتر بیان کرد و فرمود: کسی را برای استانداری مصر، شایسته‏تر از تو نمی‏یابم، به سوی مصر حرکت کن با آن نظر بلند و فکر صائبی که داری، نیاز به توصیه نیست، و در امور از درگاه الهی کمک بجوی، خشونت را با ارزش بیاموز: آنجا که نرمش، به مقصود است. نرمش کن، آنجا که جز خشونت، راه دیگری نیست، خشونت کن.(۱۱۴)

عهد نامه مالک اشتر و تقاضای شهادت‏

امیر مومنان (علیه السلام) شیوه حکومت داری و رفتار با طبقات مختلف را به مجموعه‏ای نوشت و به مالک سپرد تا بر اساس آن، در مصر حکومت داری کند، این مجموعه به عنوان عهد نامه مالک اشتر در نهج البلاغه (نامه ۵۳) آمده است.
در سطور آخر این عهد نامه حضرت علی (علیه السلام) از درگاه خداوند چنین تقاضا می‏کند:
و انا اسئل اللَّه بسعه رحمته… ان یختم لی ولک بالسعاده و الشهاده.
من از خداوند بزرگ، با آن رحمت وسیعش مسئلت دارم… تا پایان زندگی من و تو را با سعادت و شهادت ختم کند!
چنانکه خواهم گفت این دعا مستجاب شد، و مالک اشتر در این مسیر، به شهادت شکوهمندانه نایل گردید.
پس از شهادت مالک اشتر، عهد نامه مذکور توسط ماموران معاویه به دست معاویه رسید، آن را نگاه می‏کرد، و از مضامین بلند و عالی و عمیق آن، تعجب می‏نمود.
ابن ابی الحدید می‏نویسد: مقداری از نامه‏ها و عهدنامه حضرت علی (علیه السلام) که به دست معاویه افتاد، در مرکز نگهداری خزاین بنی امیه به طور مخفی نگهداری می‏شد. هنگامی که عمر بن عبدالعزیر (هشتمین خلیفه بنی امیه) روی کار آمد آنها را آشکار ساخت. (۱۱۵)

نامه علی (علیه السلام) به مردم مصر، در شان مالک اشتر

امیر مومنان علی (علیه السلام) نامه‏ای به مردم مصر در شان و مقام مالک اشتر نوشت. در این نامه مالک با ویژگی‏های دهگانه زیر توصیف فرمود:
به سوی شما فرستادم:
۱- بنده‏ای از بندگان خدا را
۲- او کسی است که به هنگام خوف (مردم از جنگ) خواب به چشمش راه نیابد.
۳- در ساعت ترس و وحشت، از دشمن هراس ندارد.
۴- نسبت به بدکاران از شعله، سوزنده‏تر است.
۵-گفتار او با گوش جان بشنوید و از او پیروی کنید.
۶- او شمشیری از شمشیرهای خدا است ، که تیزی آن کندی ندارد و برندگی آن اثر بخش است.
۷- گوش به فرمان او باشید، من شما را در انتخاب او برای ولایت بر شما از دیگران مقدم داشتم.
۸- او تسلیم فرمان من است، و بر اساس شیوه من رفتار می‏کند.
۹- او ناصح و خیر خواه شما است‏
۱۰- او نسبت به دشمنانتان سختگیرتر است.(۱۱۶)
ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه، این نامه را به اندکی تفاوت نقل نموده که چند ویژگی زیر در آن از زبان حضرت علی (علیه السلام) افزوده شده است:
من اشد عباداللَّه باسا، و اکرمهم حسبا، و ابعد الناس من دنس و عار، حسام صارم حلیم فی التسلم رزین فی الحراب ذو رای اصیل و صبر جمیل
مالک اشتر، نبرد با دشمن از سختگیرترین بندگان خدا است، او از کریمترین دودمان برخاسته: و از همگان نسبت به ناپاکیها و ننگها، دورتر است، او شمشیر بران و تیز است. هنگام آرامش، بردبار و خویشتن دار است، و در جنگ، انسان سنگین و با وقار می‏باشد، صاحب نظر اصیل و صبر و نیکو است.(۱۱۷)

توطئه معاویه در مورد قتل مالک اشتر

مالک اشتر به سوی مصر رهسپار گردید. جاسوسهای معاویه به او گزارش دادند که حضرت علی (علیه السلام) مالک را به عنوان استاندار، منصوب کرده و او را به سوی مصر روانه کرده است.
معاویه از این خبر، بسیار وحشتزده شد و آن را به عنوان بزرگترین خبر دریافت نمود، و بی درنگ برای یکی از سرمایه‏دارهای زمین خوار که سالانه مالیات زیاد به حکومت معاویه می‏پرداخت، و مورد وثوق معاویه بود، و در قلزم یکی از شهرهای بندری مصر سکونت داشت، پیام محرمانه فرستاد که اگر مالک اشتر را سر به نیست کنی، تا هر چه زنده‏ام و زنده هستی، از تو مالیات نمی‏گیرم.
هنگامی که مالک اشتر در مسیر راه به شهر قلزم رسید. آن سرمایه دار زمین خوار، خود را در قیافه یکی از دوستان مالک اشتر جا زد. نزد مالک آمد و از او استقبال نمود و با کمال احترام، او را به خانه‏اش دعوت کرد، و گفت: من مردی مالیات بده هستم، شما در خانه من اقامت و استراحت کنید.

مالک به خانه وارد شد، هنگام غذا، میزبان در کنار غذا عسلی را مسموم کرده بود. نزد مالک گذاشت.وقتی مالک مقداری از آن عسل را خورد، هماندم مسموم شد و طولی نکشید که به شهادت رسید.(۱۱۸)

شهادت مالک اشتر به وسیله مامور نفوذی معاویه‏

در مورد چگونگی توطئه قتل مالک از جانب معاویه، روایت دیگری نیز نقل شده است و آن اینکه:
معاویه یکی از غلامان آزاد شده عثمان به نام نافع را محرمانه دید، و به او گفت: خود را به مالک برسان به عنوان دوست و شیعه علی (علیه السلام) جا بزن و بعد در فرصت مناسب، او را با زهر مسموم کن.
مالک اشتر با همراهان به راه خود ادامه داد تا به قریه ایله که در کنار جاده بصره قرار داشت، رسید در همانجا نافع خود را به مالک اشتر رسانید و همواره با کمال تواضع در حضور مالک اشتر بود با او مانوس شد، تا آنجا که مالک از او پرسید، تو کیستی؟
نافع: از اهالی مدینه هستم.
مالک: از کدام دودمان؟
نافع: غلام آزاد شده عمر بن خطاب هستم.
مالک: کجا می‏روی؟
نافع: به مصر می‏روم.
مالک: برای چه به مصر می‏روی؟
نافع: برای تحصیل نان؛ زیرا در مدینه بر اثر بی کاری نتوانستم معاشم را تامین کنم.
مالک اشتر، دلش سوخت و فرمود:
همراه من باش و من معاش تو را تامین می‏کنم
مالک اشتر از قریه ابله، به سوی مصر حرکت کرد.
نافع همراه مالک به راه افتاد و به طور عجیب خود را شیعه معرفی می‏کرد، و مکرر از فضیلت و برتری حضرت علی (علیه السلام) سخن می‏گفت: و آنچنان خود را خوش چهره معرفی کرد که در قلب مالک جای گرفت و با هم به طور شدید همدم شدند، تا اینکه به شهر قلزم رسیدند.
در آنجا بانویی از دودمان جهینه، از مالک اشتر استقبال کرد و او را به خانه خود دعوت نمود و احترام شایانی به مالک کرد، هنگام غذا از مالک و همراهان پرسید، در عراق چه غذایی، غذای مطبوع است تا برای شما فراهم کنم.
مالک گفت: ماهی تازه‏

آن بانو، غذای مطبوعی از ماهی تازه فراهم کرد و نزد مالک گذاشت. مالک و همراهان از آن غذا خوردند،
سپس مالک به طور شدید تشنه شد، هر چه آب آشامید، تشنگیش برطرف نمی‏شد، در این فرصت نافع گفت:

برای رفع عطش، بهترین غذا عسل است مالک درخواست عسل کرد. نافع بی‏درنگ رفت و شربت عسلی را که قبلا مسموم کرده بود، آن را با تردستی خاصی نزد مالک اشتر آورد. مالک از آن خورد، طولی نکشید که آثار مسمومیت در او ظاهر گردید و حالش منقلب شده و بستری گردید، در این میان نافع از تاریکی شب استفاده کرده و از آنجا گریخت، مالک امر کرد او را تعقیب کرده و دستگیر کنند؛ ولی او گریخته بود و تعقیب کنندگان به او دست نیافتند.

مالک همچنان منقلب بود تا در همان شب مظلومانه و غریبانه به شهادت رسید، و پیکر مطهرش در همان شهر قلزم به خاک سپرده شد، این ماجرا در سال ۳۸، هجری رخ داد (۱۱۹) و مالک در این هنگام، حدود ۷۰ سال عمر داشت.
سخن معاویه هنگام رسیدن خبر شهادت مالک‏
نافع خود را به شام رسانید و خبر مسموم نمودن مالک اشتر را به معاویه گزارش داد.
معاویه بسیار شاد شد: او قبلا به مردم شام گفته بود:
دعا کنید خدا مالک را بکشد! وقتی خبر شهادت مالک به معاویه رسید، به مردم شام گفت:
الا ترون کیف استجیب لکم
آیا نمی‏بینید که چگونه دعای شما به استجابت رسید؟!
سپس از طرف معاویه اعلام شد که مردم در مسجد اجتماع کنند، جمعیت بسیار وارد مسجد شدند. معاویه سخنرانی کرد و در این سخنرانی گفت:

کان لعلی بن ابی طالب یدان یمینان فقطعت احداهما یوم صفین و هو عماربن یاسر، و قد قطعت الاخری الیوم و هو مالک الاشتر
برای علی بن ابی طالب (علیه السلام) دو دست راست بود.
یکی از آنها در جنگ صفین بریده شد و آن عمار یاسر بود، و دیگری امروز بریده گردید و او مالک اشتر بود.
و نیز معاویه با شادی می‏گفت:
الا و ان للَّه جنودا من عسل
همانا خدا سپاهیانی از عسل دارد.(۱۲۰)
گفتار جانسوز امیر مومنان (علیه السلام) در سوگ مالک اشتر
هنگامی که خبر جانسوز شهادت مالک اشتر، به علی (علیه السلام) رسید، فرمود:
اناللَّه و انا الیه راجعون

خدایا او را در راه تو حساب می‏کنم! چرا که مرگ او از مصایب بزرگ روزگار است. خداوند مالک را رحمت کند، او به عهدش وفا کرد، و به راه شایسته‏اش رفت،: به راه شایسته‏اش رفت و با پروردگارش ملاقات نمود. ما با اینکه خود را آماده کرده بودیم که پس از مصیبت رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) صبر پیشه کنیم، با این حال مرگ مالک از بزرگترین مصایب بود.(۱۲۱)
جماعتی از دودمان نخع به محضر امیر مومنان علی (علیه السلام) آمدند: دیدند آن حضرت سخت ناراحت است و بی تابی می‏کند سپس فرمود:
للَّه درمالک وما مالک! و اللَّه لوکان جبلا لکان فندا، و لوکا حجرا لکان صلدا، لا یرتقیه الحافر ولا یوفی علیه الطائر.
پاداش مالک با خدا باد! مالک! اما چه مالک ! سوگند به خدا اگر کوه بود، کوهی‏بلند مرتبه و بی مانند بود، و اگر سنگ بود، سنگی سخت و محکم بود! و هیچ مرکبی نمی‏توانست از کوهسار وجودش بالا رود، و هیچ پرنده‏ای به اوج آن راه نمی‏یافت.
سپس فرمود: به خدا سوگند! مرگ تو جهانی (عراق) را در هم ریخت، و جهانی (شام) را شاد کرد!
علی مثل مالک فلتبک البواکی و هل موجود کمالک؟.
برای چون تویی باید گریه کنندگان بگریند. آیا شخص دیگری همچون مالک به وجود خواهد آمد؟!(۱۲۲)
علقمه بن قیس نخعی (از خویشان مالک) می‏گوید:
مدتی علی (علیه السلام) از مرگ مالک، محزون بود، و نشانه‏های اندوهی جانکاه از چهره‏اش دیده می‏شد که یقین کردیم صاحب عزا او است نه ما.
مغیره بن ضبی گفت:
لم یزل امر علی شدیدا حی مات الاشتر…
همواره تا مالک زنده بود: شوون حکومت علی (علیه السلام) استوار و پابرجا بود. وقتی که او رفت، ارکان حکومت علی (علیه السلام) (با رخنه خوارج و منافقان) دیگر سوی آن استواری را نداشت، و آقایی مالک در کوفه، بیشتر از آقایی احنف در بصره بود. (۱۲۳)

به امام عرض شد: برای شهادت مالک، سخت ناراحت و افسرده شده‏ای؟ امام در پاسخ فرمود:
اما و اللَّه هلاکه قد اعز اهل المغرب و اذل اهل المشرق.
سوگند به خدا! مرگش اهل مغرب شامیان را قدرت بخشید، و اهل مشرق (عراقیان) را خوار ساخت!
و آن حضرت چندین روز از فراق با قلبی غمبار گریه کرد و فرمود:
لا اری بعده مثله ابدا.

بعد از او، دیگر همانند او هرگز نخواهم دید!. آری به گفته ابن ابی الحدید. دانشمند بزرگ اهل تسنن، .و چه خوب پاسخ داده آن گوینده که از او درباره مالک اشتر شوال شد، در پاسخ گفت:
ما اقول فی رجل هزمت حیاته اهل الشام و هزم موته اهل العراق.
من چه گویم در شان کسی که حیاتش شامیان شکست داد، و مرگش عراقیان را خوار ساخت.(۱۲۴)
رحمت و درود بی کران خدا بر تو ای مالک اشتر! ای قهرمان قهرمانان! و ای مجاهد سترگ و عزت بخش بزرگ اسلام!
چه زیبا هستی! و چه زیبا به لقا اللَّه پیوستی! گواهی می‏دهم که تو، هم اکنون در پیشگاه خدا زنده و جاوید هستی و از مواهب الهی بهرمند می‏باشی! و در جایگاه رفیع عرش الهی در کنار استاد و رهبرت امیر مومنان علی (علیه السلام) می‏باشی! زهی سعادت و زهی افتخار!

برادر و فرزندان مالک اشتر

قبلا بیان شد که دودمان مذحج و نخع، از صدر اسلام به بعد: خدمات شایانی به اسلام نمودند، و در عصر خلافت حضرت علی (علیه السلام)، این دودمان، زیر نظر مالک اشتر در کوفه، پشتیبانی نیرومند برای آن حضرت بودند، و در جنگ جمل و صفین در رکاب علی (علیه السلام) با دشمن می‏جنگیدند، در اینجا به طور اختصار، از برادر مالک اشتر به نام عبداللَّه و از دو فرزندش به نامهای: اسحاق و ابراهیم، یاد می‏کنیم:
عبداللَّه برادر مالک‏
عبداللَّه از شخصیتهای برجسته خاندان نخع بود.
او در راستای هدایتهای حضرت علی (علیه السلام) ، فداکاریها و ایثارهای فراوان داشت، و در نبرد صفین، همراه برادرش مالک، با دشمن می‏جنگید.

هنگامی که مختار در سال ۶۶ به عنوان مطالبه خون امام حسین (علیه السلام) بر ضد حکومت ننگین بنی امیه قیام کرد، عبداللَّه برادر مالک اشتر را پرچمدار یکی از گردانهای سپاه خود کرد، و پس از پیروزی مختار، و به دست گرفتن حکومت (از ۱۴ ربیع الاول سال ۶۶ تا ۱۴ رمضان سال ۶۷)، عبداللَّه حاکم و فرمانروای یکی از شهرها گردید، و در همان وقت، حجربن عدی سردار رسید اسلام، از یاران امام علی (علیه السلام) برای نجات خود از چنگال دژخیمان جلاد معاویه، به عبداللَّه پناهنده شد، و عبداللَّه او را پناه داد.(۱۲۵)

اسحاق، پسر مالک اشتر

یکی از پسران مالک اشتر، اسحاق بود که در روز عاشورا در رکاب امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسید، این بزرگمرد رشید، شجاعت، صلابت، ایمان و دوستی خاندان رسالت را از پدرش مالک، به ارث برده بود. او همواره در خط تشیع گامهای استوار برداشت و به دنبال معاویه و گروههای ضد شیعی نرفت و سرانجام به کاروان امام حسین (علیه السلام) پیوست. با اینکه در کوفه سکونت داشت، به مردم بی وفای کوفه پشت کرد، و یاری امام حسین (علیه السلام) را ضد یزید برگزید.
در روز عاشورا، ندای امام حسین (علیه السلام) را شنید که می‏فرمود:
من یبارز الی هولاء الملعونین.
کیست تا به جنگ این ملعون شدگان برود؟
اسحاق به این ندا لبیک گفت: و با شعارها و رجزهای خود، یاران امام را به جنگ تشویق می‏کرد و خطاب به آنها چنین می‏گفت:
نفسی فداکم طاعنوا و جالودا حتی یبان منکم المجاهد
و ارجل تتبعها سواعد فی نصر مولای الحسین العابد
بذاک اوصانی الکمی الوالد
جانم به فدای شما! بجنگید و شمشیر از نیام برکشید، و به نبرد با دشمن بپردازید، تا در میان شما آن کس که جهادگر پرتوان است آشکار گردد!
گامها و بازوان را پیاپی در یاری مولایم حسین، عبد صالح خدا، به حرکت در آورید!
پدر شجاع من (مالک اشتر) این گونه به من وصیت کرده است!
آری مالک اشتر به پسرش وصیت نموده که او در خاندان رسالت، و آل علی (علیه السلام) جهاد کند. او نیز خلف صالح پدر است، که آن وصیت را با گوش جان شنید و اجرا نمود.
درودهای پیاپی خداوند بر این پدر و پسر رشید.

ابراهیم، پسر دیگر مالک‏

ابراهیم در ایمان و عرفان و شجاعت . نمونه پدر بود، گویی پدر پیرش رفته و جوان بازگشته است. او همان روحیه پدر را داشت، و دودمان نخع او را به عنوان آقا و رییس خود پذیرفتند، در جنگ صفین با اینکه نوجوان بود، با حمله‏های قهرمانانه خود، عرصه را بر دشمن تنگ می‏کرد، و جهان را بر معاویه تیره و تار می‏نمود، و با کشتن جوانی از آل حمیر که به جای عمر و عاص به جنگ مالک اشتر آمده بود، قلب پر تپش پدر را شاد نمود. (چنانکه قبلا ذکر شد)

آن هنگام که مختار (سال ۶۶ ه. ق) به عنوان خونخواهی امام حسین (علیه السلام) بر ضد بنی امیه قیام کرد، ابراهیم را به کمک دعوت نمود، ابراهیم در کوفه به خانه مختار رفت، مختار از او احترام شایانی کرد و در پایین دست او نشست.
ابراهیم به مختار قول مساعدت نداد تا آن هنگام که دریافت قیام مختار مورد رضایت آل علی (علیه السلام) است، آن هنگام برخاست و پایین دست مختار نشست.

مختار خروج کرد و سراسر کوفه را در اختیار و تصرف خود درآورد، بزرگترین لشگری که حکومت مختار را تهدید می‏کرد، لشگر شام بود، مختار هفت هزار نفر را به فرماندهی ابراهیم برای جنگ با سپاه شام روانه کرد، سپاه هفت هزار نفری ابراهیم در سرزمین موصل با سپاه هفتاد هزار نفری شام درگیر شدند. در این هنگام نا برابر، افراد بسیاری از دو طرف کشته شدند. از جمله ابن زیاد و گروهی از سران سپاه شام به دست ابراهیم، به هلاکت رسیدند.

به این ترتیب مختار به دستیاری ابراهیم بر دشمن پیروز شد، و عاملان اصلی حادثه خونین کربلا را به مجازات سخت رساند.
یکی از سخنان ابراهیم، خطاب به سپاه خود که بیانگر هدف و خط فکری اوست، چنین بود، ای یاران دین‏! ای طالبان خون حسین! ای پیروان حق و پاسداران الهی! اینک این ابن زیاد پسر مرجانه است، همان کسی که آب را بر حسین و اهل بیتش ممنوع کرد، و آنها را کشت.

سوگند به خدا! فرعون با بنی اسرائیل چنین نکرد که او با دودمان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نمود، امیدوارم در این سرزمین، با ریختن خون آن نامرد، خاطر شما شاد گردد…
ابراهیم دو فرزند به نام نعمان و خولان داشت که آنها نیز مردانی با شخصیت و مومن بودند، از این رو به ابو النعمان گویند.
سرانجام این بزرگمرد خدا در سال ۷۲ هجری در سرزمین مسکن (ده فرسخی بغداد) هنگام نبرد با سپاه عبدالملک ( پنجمین خلیفه اموی) به شهادت رسید.

بنا به نقل محدث معروف مسعودی جسد مطهر ابراهیم را نزد عبدالملک آوردند. غلام آزاد شده حصین بن نمیر هیزم ‏آورد و آن جسد را آتش زد.( با توجه به اینکه حصین بن نمیر از سرکردگان شام به دست ابراهیم به هلاکت رسیده بود.)(۱۲۶)
پایان‏

مالک اشتر//محمدمحمدی اشتهاردی

________________________________________________________________

60 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 229،

61 – بعضى نوشته‏اند: عايشه عبداللَّه را نيافت. جوياى حال او شد، شخصى به او گفت من او را زير پنجه،مالك اشتر ديدم: در اين هنگام عايشه سخن فوق را گفت (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 101). نيز نقل شده: عايشه اعلام كرد: هر كس خبر سلامتى عبداللَّه را به من بدهد ده هزار درهم جايزه با او مى‏دهم.( مالك الاشتر 75، الكنى و الالقاب، ج 2، ص 30،).

62 – شرح نهج البلاغه ابن ابى احديد، ج 1، ص 262.

63 – شرح نهج حديدى، ج 1، ص 262، و 263،، و ج 15، ص 101.

64 – مالك الاشتر، ص 77، و 78،

65 – تتمه المنتهى، ص 13، تا 19،

66 – اين نامه در بحار، ج 33، ص 57، تا 159،، و قسمتى از آنها در نهج البلاغه آمده است.

67 – اين نامه‏ها در بحار، ج 33 و ص 57 تا 159و قسمتى از آنها در نهج البلاغه آمده است.

68 – مجالس المومنين، ج 1، ص 298، – بحار ط قديم، ج 8، ص 588،

69 – سفينه البحار،ج 1، ص 685، – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 211،

70 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3 ص 212، و 213،

71 – نهج البلاغه، نامه 13

72 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 214،

73 – ناسخ التواريخ حضرت على (عليه السلام)، ج 2، ص 62،

74 – شرح نهج البلاغه حديدى، ج 3، ص 320،

75 – نهج البلاغه، خطبه 51،

76 – اقتباس از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 328، تا 330.

77 – همان، ص 327،

78 – همان، ص 330، بحار، 32، ص 443،

79 – در كتاب اصحاب رسول الثقلين فى حرب الصفين تأليف علامه قوام الدين و شنوى، 56 نفر از اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) نام برده شده كه در جنگ صفين در ركاب على (عليه السلام) با دشمن مى‏جنگيدند.

80 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 190،

81 – بحار، ج 32، ص 537،

82 – همان،ص 530 و 531، به نقل از وقعه‏الصفين اين مزاحم – اعيان الشيعه، ج 9، ص 40،

83 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 203،

84 – بحار، ج 32، ص 526،

85 – اقتباس از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 5، ص 199، -201،

86 – همان ص 202، و 203،

87 – همان، ج 8، ص 70 به بعد.

88 – سفينه البحار، ج 2، ص 144.

89 – اقتباس از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 79، و 80،

90 – بحار، ج 32، ص 527،

91 – بحار، ج 32، ص 527،

92 – همان، ص 531،

93 – اقتباس از ناسخ التواريخ حضرت على (عليه السلام)، ج 2 ص 332، و 333،

94 – همان ص 347، و 348،

95 – بحار ج 32، ص 530، -مالك الاشتر (تاليف محمد رضا حكيم)، ص 128، 132،

96 – همان ص 432، و 533،

97 – بحار ج 32، ص 533، و،535 – اعيان الشيعه، ج 9، ص 39،

98 – شرح نهج البلاغه، ج 11، ص 31.

99 – اعيان الشيعه، ج 9، ص 39، و 40، – بحار ج 32، ص 544،

100 – بحار، ج 32، ص 547،

101 – اعيان الشيعه، ج 9، ص 41، الغدير، ج 9 ص 40،

102 – الكنى و الالقاب ، ج 2، ص 28، و 29، – سفينه البحار ج 1، ص 687.

103 – نهج البلاغه نامه 34،

104 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 101 و 102،

105 – سفينه البحار ، ج 1 ص 687، – الكنى والالقاب، ج 2، ص 29،

106 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6، ص 76،

107 – اقتباس از اعيان الشيعه، ج 9، ص 41،

108 – بحار، 42،ص 157،

109 – امامى مفيد، بحار، ج 34، ص 148،

110 – نهج البلاغه، حكمت 443.

111 – اقباس از اعيان الشيعه، ج 9، ص 41.

112 – بحار، ج 78، ص 38، و 39،

113 – بخش مهمى از نامه فوق در نهج البلاغه نامه 46 آمده است و در كتابهاى شرح نهج البلاغه حديدى، ج 6، ص 74، و سفينه البحار، ج 1، ص 686، نامه فوق به عنوان نامه امام على (عليه السلام) به مالك اشتر ياد شده است.

114 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 74،

115 – همان مدرك، ص 72، و 73،

116 – اقتباس از نهج البلاغه، نامه 38،

117 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 75،

118 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج‏6، ص 74 و 75، مطابق نقل قول بعضى معاويه براى دهبان عريش (يكى از قراء مصر) نامه نوشت كه اگر مالك را مسموم نمودى، ماليات بيست سال تو را از تو نمى‏گيرم، آن دنيا پرست ناپاك فريب خورد، وقتى كه مالك در ميسر راه خود به عريش رسيد، او را با عسل مسموم كرد. تتمه المنتهى، ص 22)

و بعضى چگونگى شهادت و محل شهادت و سال شهادت او را به گونه ديگر نقل كرده‏اند ولى آنچه،در بالا ذكر شد، صحيحتر به نظر مى‏رسد.

119 – مالك الاشتر ص 174، 176،

120 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 76، – الكنى و الالقاب، ج 2، ص 31، الغدير حديدى ج 6، ص 77،

121 – شرح نهج البلاغه حديدى، ج 6، ص 77،

122 – همان مدرك و نهج البلاغه، حكمت 443.

123 – همان مدرك، و و اعيان الشيعه، ج 9، ص 39،

124 – همان مدرك‏

125 – اقتباس از ت‏ تاريخ طبرى، ج 7، ص 109،

126 – اقتباس از بحار، ج 45، صفحه 356، تا 370، – سفينه البحار، ج 1، ص 688،

زندگینامه مالک اشتر نخعی (قسمت اول)

مالک اشتر از خاندان نخع و مذحج‏

حدود ۳۰ سال قبل هجرت، در پشت ابرهای تیره و تار جاهلیت، در یکی از روستاهای یمن خورشیدی طلوع کرد، و نوزادی چشم به جهان گشود که او را به نام مالک خواندند تو به راستی چه نام زیبنده‏ای، که بعدها روشن شد که او مالک بر خویشتن است، و مالک بر اراده و نفس و خویش است، و در پرتو همین سیطره و توان معنوی، در همه فراز و فرودها با موفقیت عبور کرده و پیروز شده است.
سیره نویسان، سلسله نسب او را چنین نگاشته‏ اند:
مالک بن حارث بن عبد یغوث بن مسلمه بن ربیعه بن حارث بن خزیمه بن نخع بن مذحج.(۵)
بنابراین اگر مالک اشتر را نخعی می‏خوانند، از این رو است که ششمین جدش، نخع نام داشت، و اگر او را مذحجی گویند از این رو است که هفتمین جدش به همین نام بود.

دودمان نخع و مذحج در یمن می‏زیستند، و پس از ظهور اسلام، از پیشتازان یمن به سوی اسلام بودند، و شخصیت‏های بزرگی از این خاندان، از برجستگان اسلام در قرن اول اسلام شدند، و خدمات بسیار قابل توجهی به اسلام نمودند.
بر همین اساس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
اکثر القبائل فی الجنه مذحج.
افراد قبیله مذحج در بهشت ، از افراد همه قبیله‏های دیگر، بیشترند.(۶)
مالک اشتر در یکی از رجزهای خود در نبرد صفین، قبیله مذحج را ستوده و چنین می‏گوید:
ولست من حی ربیعه و مضر لکننی من مذحج الغر الغرر
من از دودمان ربیعه و مضر نیستم؛ بلکه از قبیله فرزانه و برجسته مذحج می‏باشم.

خاندان نخع در یمن ریشه ‏دارترین و شریفترین قبیله در آن سامان بودند، مالک اشتر یکی از درختهای تنومند و بلند باغستان این خاندان است که بر شهرت و عظمت این خاندان افزود، و تا ابد، افتخار بزرگی برای این خاندان آورده است.(۷)

در اینکه مالک اشتر در چه سالی چشم به جهان گشوده، در تاریخ روشن نیست؛ ولی بعضی از از قراین می‏توان حدس زد که او حدود سی سال قبل از هجرت ، متولد شده است، یکی از قراین این است که او بعد از جنگ جمل که در سال ۳۶ هجرت رخ داد، هنگامی که به دستور علی (علیه السلام) نزد عایشه آمد تا او را روانه مدینه کند، عایشه به او گفت: این تو بودی که به خواهر زاده‏ام (عبداللَّه بن زبیر) ضربه سختی زدی؟
مالک در پاسخ گفت:
نعم لولا کونی شیخا کبیرا، وطا و یا ثلاثه ایام لا رحت امه محمد منه.
آری من بودم. اگر پیر کهنسال نبودم، و سه روز از گرسنگی، شکمم خالی نبود، امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را از دست او راحت می‏نمودم.(۸)

از این تعبیر فهمیده می‏شود که مالک اشتر در سال ۳۶ هجرت، پیرمرد بود، بنابراین اگر سن او را در این هنگام، حدود ۶۵ تا ۷۰ سال حدس بزنیم، چنین نتیجه می‏گیریم که او حدود سی سال قبل از هجرت متولد شده است.
مالک اشتر، بلند قامت و گردن کشیده و شکوهمند و دارای بازوان پر مو و ستبر، و صدای غرا و بلند بود.

آغاز اسلام مالک اشتر

مالک اشتر در عصر رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) در همان زادگاه خود، روستای بیشه یمن ، اسلام را پذیرفت؛ ولی سال و چگونگی گرایش او به اسلام در تاریخ ضبط نشده است؛ اما از قراین به دست می‏آید، آن هنگام که در سال دهم هجرت، حضرت علی (علیه السلام) از طرف پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به یمن رفت، و مردم آنجا را به اسلام دعوت کرد و سپس مردم دیگر یمن، گروه گروه مسلمان شدند.(۹)

به احتمال قوی، یکی از آن گروهها، گروه دودمان نخع بودند، که مالک جزء آنها بود.
گواهی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به ایمان مالک اشتر
مالک اشتر مانند اویس قرنی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را ندید، ولی در عصر آن حضرت، در همان زادگاه خود (یمن) مسلمان شد، و در همان عصر جزء یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به شمار آمد.
جالب اینکه: روزی در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سخن از مالک به میان آمد، آن حضرت فرمود:
انه لمومن حقا.
مالک، قطعا مومن حقیقی است.(۱۰)

علامه سید محسن امین، پس از نقل این روایت می‏گوید: این گواهی، معادل گواهی سراسر جهان است؛ زیرا گواهی بزرگترین انسان جهان است، و صدور این سخن در آن زمان که مالک اشتر جوان بود، بیانگر آن است که مالک اشتر در سنین جوانی در جایگاه رفیعی از ایمان قرار داشته است،(۱۱).در میان اصحاب، تنها ابوذر در بیابان از دنیا رفت، و مالک اشتر با افرادی کنار جنازه او آمدند و جنازه ابوذر را در همان جا به خاک سپردند.(۱۲)(چنانکه شرح آن خاطر نشان خواهد شد.)

آری مالک اشتر، از زبان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به عنوان: مومن حقیقی و صالح معرفی شد.
نتیجه این که: مالک اشتر چون رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) را ندید، به عنوان ، اصحاب آن حضرت، از مهاجران و انصار نیست؛ بلکه از تابعین به شمار می‏آید؛ ولی در عصر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از مومنان صالح بود.

کنیه و لقب مالک اشتر

مالک را از این رو که پسری به نام ابراهیم داشت با کنیه ابو ابراهیم می‏خواندند.
و نظر به این که در یکی از جنگها (جنگ با مرتدین با جنگ یرموک که بعدا ذکر می‏شود) به پلکهای چشمش آسیب رسید و آن را جابجا و دگرگون نمود، با لقب اشتر خواندند، زیرا عرب به کسی که از پلکهای چشمانش دگرگون می‏شود می‏گوید شتر عینه.
و گاهی او را با لقب کبش العراق، قوچ عراق می‏خواندند، این لقب از این رو بود، که قوچ در یک گله گوسفند معمولا جلودار گوسفندها است، مالک جلودار و سردار و پیشتاز خاندان او که در کوفه می‏زیستند، دارای افراد برجسته‏ای مانند کمیل بود، و صمیمانه از او پیروی می‏کردند.

مالک اشتر در عصر خلافت ابوبکر و عمر

جنگ با ابو مسیکه، نخستین جنگ مالک اشتر

عصر خلافت ابوبکر بود.عده‏ای که در یمن و یمامه و… در عصر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مسلمان شده بودند، از اسلام برگشتند و مرتد شدند ، و در مقابل حکومت اسلامی، صف آرایی کردند: ابوبکر از هر سو مسلمانان را فراخواند و آنها را به جنگ مرتدین فرستاد، و آنان را سرکوب نمود، یکی از طوایف مرتدین ، طایفه بنو حنیفه بود.
از آنجا که اسلام در خطر شدید، مدعیان دروغین نبوت و مرتدان بود، ابوبکر از همه مسلمانان جهان آن روز، از جمله از قبیله مذحج استمداد نمود، تا به جنگ دشمنان بروند.

مالک اشتر که در عصر رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) به اسلام گرویده بود، برای حفظ اسلام و احساس مسوولیت کرد و برای جنگ با مرتدین، از اقامتگاه خود بیرون آمد و به سپاه اسلام پیوست. جالب اینکه او در یک جنگ خشن ابومسیکه رهبر مرتدین بنو حنیفه را بر سر اسبش بی هوش کرد، و این حادثه نخستین رخدادی بود که از مالک اشتر بروز کرد، و مسلمانان به وجود مسلمان دلاور و دریا دلی چون مالک اشتر پی بردند. جنگ مالک با ابو مسیکه چنین بود:
هنگامی که سپاه اسلام با سپاه بنو حنیفه در برابر هم قرار گرفتند، مالک اشتر در پیشاپیش سپاه اسلام ، ابو مسیکه را به نزدیک طلبید، ابو مسیکه به پیش او آمد.

مالک گفت: آیا بعد از اقرار به توحید و اسلام ، مرتد شدی و به سوی کفر باز گشتی؟
ابو مسیکه گفت: ای مالک! از من دست بردار، مسلمانان شراب را حرام کرده‏اند: من نمی‏توانم شراب ننوشم.
مالک او را دعوت به جنگ کرد و او این جنگ را پذیرفت و به هم پریدند و درگیری شدیدی بین آنها رخ داد: نخست با نیزه می‏جنگیدند: سپس نیزه‏های خود را به کنار انداخته و با شمشیر به جنگ هم پرداختند، در این هنگام شمشیر ابو مسیکه بر سر مالک خورد. سر مالک شکافته شد و به چشمش آسیب رسید؛ به طوری که پلکهایش دگرگون گردید: از این رو به او اشتر گفتند

مالک اشتر بر گردن اسبش خم شد و به سوی سپاه اسلام حرکت کرد، یاران او وقتی وضع او را دیدند، گریه کردند. مالک به یکی از یاران گفت: انگشت خود را به دهان من بگذار. او چنین کرد. مالک انگشت او را با دندانش فشار داد: آن شخص از شدت درد انگشتش، ناله کرد، مالک به اصحاب خود رو کرد و گفت: بر من باکی نیست، وقتی دندانها سالم باشند، سر نیزه نیز سالم است.
سپس یاران بر شکافت سر او آرد سبوس پاچیدند، و با دستمال بستند، آنگاه مالک به یاران گفت: اسبم را بیاورید، پرسیدند: برای چه؟ گفت: برای جنگ با ابو مسیکه. اسبش را آوردند، او سوار بر اسبش شد و همچون تیری که از چله کمان بیرون می‏جهد، به سوی میدان رفت، و با ابو مسیکه به جنگ ادامه داد. طولی نکشید که مالک آنچنان ضربه بر ابو مسیکه زد که او روی زین اسبش بی هوش شد، و چند روز بی هوشی او طول کشید، و مالک سالم به پایگاه خود باز گشت.(۱۳)

مالک اشتر در جنگ با روم، و در جنگ یرموک‏

سال ۱۳ هجرت، عصر خلافت ابوبکر بود امپراطوری روم همواره به کار شکنی و تجاوز در مرزها می‏پرداخت و در انتظار فرصتی بود تا به حکومت اسلامی حمله سراسری کند.
ابوبکر و سران حکومت، هشدار دادند و همه مسلمانان را به جهاد دعوت کردند.
مالک اشتر در پیشاپیش سپاه یمن، خود را به جبهه اسلام رسانید، و به طور فعال در جنگ با رومیان شرکت کرد.(۱۴)
یکی دیگر از درگیری هایی که بین سپاه اسلام و روم ، رخ داد در سرزمین یرموک ، (فلسطین و کرانه‏های رود اردن فعلی ) بود. مالک اشتر در این جنگ نیز ( که در عصر خلافت عمر رخ داد) قهرمانانه با دشمن جنگید.
ارطاه ‏بن جهش می‏گوید: در جنگ یرموک، یکی از جنگجویان از سپاه عظیم روم، خارج شد و فریاد زد:

کیست که به جنگ من بیاید؟!
مالک اشتر به سوی او رفت و به همدیگر ضربت زدند.
هنگامی که مالک ضربت خود را بر او وارد ساخت، گفت:
این ضربت را از من که فرزند قدرت و شهامت هستم، بگیر!

جنگجوی رومی در حالی که از شجاعت مالک، سخت وحشت زده شده بود، جواب داد: خدا امثال تو را در میان قوم من زیاد کند.
در همین جنگ بود که از ناحیه دشمن به چشم مالک، آسیبی رسید. به طوری که پلکهای چشم او را جابجا و دگرگون کرد. از این رو به او اشتر گفتند؛ زیرا عرب به کسی که پلکهای چشمش چنان شود، اشتر گویند.(۱۵)

مالک اشتر، در ایران، در جنگ قادسیه‏

عصر خلافت عمر بود. در سال ۱۴ هجرت، عمر تصمیم بر فتح سرزمین ایران گرفت. سپاه عظیمی تشکیل داد و آن را به فرماندهی سعد وقاص به سوی قادسیه (حدود پنج فرسخی ناحیه غربی کوفه، که آخرین نقطه سرزمینهای عرب بود) روانه ساخت.

ولی سعد و قاص در قادسیه دریافت که سپاه ایران، بسیار عظیم است. نگران شد و ماجرا را در ضمن نامه‏ای برای عمر نوشت و از او کمک خواست. عمر برای ابو عبیده جراح که با سپاه خود در شام بود، نامه نوشت که با سپاه خود به سپاه سعد بپیوندد و او را یاری کند.

ابو عبیده با سپاه خود که در آن، هزار نفر جنگجوی سوارکار و دلاور بود، روانه قادسیه شد.
مالک اشتر پیشاپیش سپاه ابو عبیده، به عنوان سوارکار ممتاز به سوی قادسیه حرکت کرد، آنها با سپاه ایران جنگیدند و پیروز شدند، و سپاه اسلام مدتی به عنوان مرزدار، در قادسیه ماند، و سعد و قاص در انتظار فرمان خلیفه بود تا خانه هجرت و اقامتگاه مسلمین را در سرزمین ایران مشخص کند، عمر برای او نامه نوشت:

مکانی را برای اقامتگاه مسلمانان انتخاب کن که بین آن و مدینه، دریایی وجود نداشته باشد، سعد و قاص پس از رسیدن این فرمان، به سپاه خود دستور داد، از قادسیه خارج شده و از آنجا حرکت نمایند.(۱۶)
به این ترتیب می‏بینم، مالک اشتر در آزاد سازی ایران از زیر یوغ شاهان ساسانی، و آیین آتش پرستی، از سرداران سپاه اسلام بود، و در این راستا شرکت فعال داشت. از این رو، برگردن ما ایرانیان حق بزرگی دارد.

سکونت مالک و خاندانش در کوفه‏

سپاه اسلام از قادسیه حرکت کردند، تا به شهر انبار (ده فرسخی غرب بغداد که به زبان ایرانیان فیروز شاپور نام داشت ) رسیدند؛ ولی بدی آب و هوا و زیادی پشه آنجا باعث شد، که از آنجا به روستای کویفه ابن عمر که در نزدیک کوفه بود، منتقل شدند، شرایط نامساعد آب و هوای آنجا را نیز نپسندیدند و سرانجام به کوفه انتقال یافتند، کوفه را از نظر آب و هوا و… مناسب و مساعد یافتند، و در همانجا استقرار یافتند.

به این ترتیب، مالک اشتر با خاندان خود در ناحیه شرقی مسجد فعلی کوفه، سکونت گزیدند و از آن پس، کوفه وطن مالک اشتر شد. به طوری که به هر جا سفر می‏کرد، سرانجام به کوفه باز می‏گشت.(۱۷)
با توجه به اینکه مالک در سال ۱۴ یا ۱۵، هجری وارد کوفه شد، و تا آخر عمر آنجا را مرکز سکونت خود قرار داد، چنین نتیجه می‏گیریم که او حدود ۲۴ سال در کوفه بوده است.

و این نیز امتیازات مالک است که برای حفظ اسلام و مرز داری از حریم آن، از وطن و زادگاه خود هجرت کرد و با هجرت و جهاد خود، به یاری اسلام همت نمود و در این راه، جان نثاری و ایثارگری کرد.
(پایان بخش اول)

بخش دوم: مالک اشتر در عصر خلافت عثمان‏

بروز بی عدالتی‏ها و تباهی‏ها در حکومت عثمان‏

عثمان پس از فوت عمر، در روز چهارم محرم سال ۲۴، هجرت به خلافت رسید، و خلافت او حدود دوازده سال طول کشید، و سرانجام در اواخر سال ۳۵، روز چهارشنبه بعد از عصر، به دست مسلمین، در خانه‏اش در مدینه کشته شد.(۱۸)

در عصر حکومت عثمان، بدعتها و بی عدالتی‏ها و تباهی‏های فراوانی رخ داد، مانند، حیف و میل بیت‏المال، تبعیض، گماردن خویشان فاسق خود بر پستهای حساس کشور، تبعید اصحاب بزرگوار تبعید شدگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، تبدیل حکومت عدل اسلامی به امپراطوری ننگین و طاغوتی و… ( که بعضی از آنها در ضمن مطالب آینده ذکر می‏شود.) (۱۹)

همین امور، باعث تحریک و نارضایتی شدید و شورش اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و مسلمانان آزاده بر ضد حکومت او شد، و سرانجام او را با شدیدترین برخوردها کشتند.
برای اینکه چگونگی مبارزات مالک اشتر و نقش او را در پیشبرد اهداف اسلامی در یابیم، به مطالب زیر توجه کنید:

نفرین مالک اشتر بر عثمان در کنار قبر ابوذر

یکی از ستمهای عثمان این بود که ابوذر غفاری، یار راستین رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بر جرم حق گویی، به ربذه تبعید کرد و او تنها در بیابان ربذه، غریبانه و مظلومانه به شهادت رسید.
در سال ۳۲ هجرت (نهمین سال خلافت عثمان) بکرین عبداللَّه ، علقمه ابن قیس و… که یک کاروانی را تشکیل می‏دادند، به سوی مکه برای انجام مراسم عمره، حج، حرکت کردند. در آن وقت مسیر راه مکه، در کنار ربذه قرار داست.
همسر ابوذر ( و به نقل از دیگر دختر ابوذر ) می‏گوید:
هنگامی که در ربذه آثار مرگ در چهره ابوذر آشکار شد، گریه کردم: پرسید: چرا گریه می‏کنی؟ گفتم: چگونه گریه نکنم، که در این بیابان کفنی ندارم که تو را با آن، کفن کنم
ابوذر گفت:
گریه نکن، هنگامی که از دنیا رفتم، کنار جاده بنشین، جمعیتی از راه می‏رسند و مرا دفن می‏کنند.

روزی در جنگ تبوک ) من با جماعتی در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودم، به ما رو کرد و فرمود: یکی از شما در بیابان از دنیا می‏رود، و گروهی از مومنان کنار جنازه او حاضر می‏شوند. همه کسانی که آن روز در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودند، در غیر از بیابان از دنیا رفته‏اند و غیر از من کسی نمانده، پس آن شخصی که در بیابان از دنیا می‏رود، و جمعی از مومنین کنار جنازه می‏آیند، من هستم.

ابوذر از دنیا رفت، همسر (یا دخترش )، روی او را پوشانید، و کنار جاده آمد. ناگاه کاروانی را که از عراق می‏آمدند، دید، خود را به آنها رسانید و گفت: این اشاره به جنازه ابوذر) یار با وفای پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است که از دنیا رفته است.
کاروانیان از مرکبها پیاده شدند و کنار جنازه ابوذر نماز خواندند و او را به خاک سپردند.
مطابق بعضی از روایات، عبداللَّه بن مسعود بر جنازه ابوذر نماز خواند ، و مطابق بعضی دیگر، مالک اشتر بر جنازه او نماز خواند و دیگران اقتدا کردند: نیز روایت شده:

مالک اشتر، کفن گران قیمتی به همراه داشت، با آن کفن، پیکر مطهر ابوذر را تفکین نمود.
پس از آنکه جنازه ابوذر را به خاک سپردند مالک اشتر در کنار قبر ابوذر، متوجه خدا شد، و چنین دعا و نفرین کرد:
خدایا! این ابوذر یار رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) ، بنده تو در میان بندگان است، و در راه تو با مشرکان جهاد کرد.
لم یغیر ولم یبدل، لکنه رای منکرا فعیره بلسانه و قلبه حتی جفی و نقی و حرم و احتقر، ثم مات غریبا.

او چیزی از دین را تغییر نداد و جابجا نکرد، وقتی خلافت و زشتی، (در دستگاه عثمان) دید، با زبان و قلبش اعتراض کرد. از این رو به او ظلم کردند و او را از وطن دور ساختند، و محروم نمودند و کوچک شمردند، سپس غریبانه از دنیا رفت.
آنگاه مالک اشتر چنین دعا و نفرین کرد:
اللهم فاقصم من حرمه و نفاه عن مهاجره و حرم رسول‏اللَّه.
خدایا! آن کس ( عثمان ) را که ابوذر را محروم ساخت، و او را از هجرتگاهش و از حرم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تبعید نمود، منکوب و هلاک گردان.(۲۰)

به این ترتیب، در آن وقت که مردم از ترس حکومت عثمان، دم فرو بسته بودند، و اکثریت در خفقان سخت بودند، فریاد مالک به نفرین بر ضد عثمان بلند بود و همان راه ابوذر را می‏پیمود.

اعتراض شدید مالک و همراهان، به فرماندار کوفه‏

هنگامی که عثمان بر مسند خلافت تکیه زد، یکی از کارهایش این بود که عمان و حکامی را که از طرف عمر در استانها و شهرها نصب شده بودند، از حکمرانی برکنار کرد و به جای آنها خویشان خود را از بنی امیه و…را گماشت مثلا معاویه را استاندار شام کرد: عبداللَّه بن عامر، پسر دایی خود را استاندار بصره نمود، عبداللَّه بن سعد، برادر رضاعی خود را سرپرست مالیات و وزیر جنگ مصر کرد، و ولید بن عقبه برادر مادری خود (۲۱)، را حاکم و فرماندار کوفه نمود.

ولید شخصی بود که اگر او را جرثومه فساد بنامیم، گزاف نگفته‏ایم او علنا شراب می‏خورد، حتی در نماز جماعت صبح، که نماز جماعت مردم بود، بر اثر مستی، نماز صبح را چهار رکعت خواند و بعد از نماز گفت: اگر بخواهید، بیشتر بخوانم! و اموال بیت را در راه تباهی‏های خود، حیف و میل می‏کرد.

ولید از زبان رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) ، به عنوان فاسق معرفی شده بود، و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده بود که او اهل جهنم است.

پدرش عقبه جزء مشرکان بود و علی (علیه السلام) او را در جنگ بدر کشت، و در جنگ احد هنگامی که حضرت حمزه (علیه السلام) شهید شد، ولید و عمر و عاص، از خوشحالی شراب خوردند و به رقص و ساز و آواز پرداختند.
برای اینکه ولید را بهتر بشناسند، به این روایت توجه کنید:

روزی ولید: نزد امام حسن (علیه السلام) به حضرت علی (علیه السلام) ناسزا گفت، امام حسن (علیه السلام) به او فرمود ( تو را از اینکه به علی (علیه السلام) ناسزاگویی سرزنش نمی‏کنم، چرا که آن حضرت تو را به جرم شراب خواری هشتاد تازیانه زد، و پدرت را در جنگ بدر به فرمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) کشت ، و خداوند در آیات متعدد، علی (علیه السلام) را مومن نامید، و تو را فاسق خواند… (۲۲)

مسلمانان کوفه از تبهکاری‏های ولید به ستوه آمدند، و نسبت به او متنفر شدند، حتی در یکی از روزها که بر فراز منبر سخن می‏گفت، او را سنگباران کردند و انزجار خود را به او آشکار نمودند.
کار به جایی رسید که روزی جماعتی از مسلمین غیور کوفه که پیشاپیش آنها مالک اشتر بود به اقامتگاه او در دارالاماره حمله کردند، او را در حال مستی دیدند که روی تخت خود خوابیده بود، فریاد بر او زدند تا بیدار شود، بیدار نشد. سپس شراب زیادی که خورده بود، استفراغ کرد.

در این حال، دو نفر از مهاجمین به نام ابو زینب و ابو جنب، انگشترش را از دستش خارج ساختند و او نفهمید.
سرانجام مالک اشتر و گروهی از مسلمانان کوفه ، به عنوان اعتراض به سوی مدینه حرکت کردند، تا در آنجا حکم عزل ولید را از جانب عثمان بگیرند.(۲۳)

تقاضای عزل ولید، از عثمان‏

مالک اشتر همراه گروهی از مسلمین کوفه، برای اعتراض به تباهی‏های ولیدبن عقبه فرماندار کوفه، به مدینه نزد عثمان آمدند، و قاطعانه بدی‏های ولید را برشمردند، و از او خواستند که او را از فرمانداری برکنار کرده، و فرماندار لایقی به جای او نصب کند.
در این مجلس، بین عثمان و گروه اهل کوفه، چنین گفتگو شد:
عثمان: در میان شما چه کسی گواهی می‏دهد که ولید شراب خورده است،؟
گروه: ابو زینب و ابو جندب، گواهی می‏دهند که ولید شراب خورده است.
عثمان: در حال خشم خطاب به ابو زینب و ابو جندب از کجا می‏دانید که ولید شراب خورده است، شاید نوشیدنی دیگری بوده است؟
ابو زینب و ابو جندب: همان شرابی که ما در عصر جاهلیت می‏نوشیدیم، او نوشیده بود.
عثمان: آیا دیدید که او شراب نوشید؟
آنها: نه ندیدیم.

عثمان: پس به چه دلیل می‏گویید او شراب خورده است؟
ابو زینب و ابو جندب: شرابی را که او خورده بود، دیدیم استفراغ کرد و از ریش او شراب گرفتیم، و این انگشتر او است در حالی که مست بود ما از دستش در آوردیم و او نفهمید.
عثمان در حال خشم فریاد زد: برخیزید و از نزد من دور گردید!
گروه مسافر، به ناچار از نزد عثمان بیرون آمدند، در حالی که جانشان در خطر بود، و از برخورد عثمان بسیار ناراحت و دلسوخته شده بودند و با یک جهان آه و حسرت به خانه امیرمومنان علی (علیه السلام) پناه بردند و از محضر آن حضرت استمداد نمودند.

فریادرسی علی (علیه السلام) از گروه مظلوم‏

امیر مومنان علی (علیه السلام) پس از شکایت گروه اهل کوفه، بی درنگ برخاست و نزد عثمان آمد و به او فرمود:
تو شاهدان عینی را از خود رانده‏ای، و حدود الهی را باطل نموده‏ای.
عثمان در حالی که سخت آشفته بود، گفت: نظر شما ای ابو الحسن، چیست؟
علی: نظر من این است که به دنبال رفیقت (ولید) بفرستی، و او را در اینجا حاظر کنی تا محاکمه شود، اگر شهود، گواهی بر شرابخواری او را دادند، و او دلیلی بر رد شهود نداشت، من بر او حد شرابخواری را جاری سازم.
عثمان چاره‏ای ندید جزء اینکه ولید را احضار کند از سوی دیگر، ابوزینب و ابو جندب آمدند و گواهی دادند، و برای علی (علیه السلام) ثابت شد که ولید شراب خورده است.

ولید دلیلی برای رد شهود نداشت، ناگزیر عثمان، تازیانه را به سوی امام علی (علیه السلام) افکند، امام آن را برداشت تا حد شرابخواری را(که ۸۰ تازیانه است) بر ولید جاری سازد.
در این هنگام، ولید تسلیم نمی‏شد و عقب نشینی می‏کرد.
حضرت علی (علیه السلام) او را گرفت و بر زمین کوبید، ولید به امام ناسزا گفت. حضرت علی (علیه السلام) گفت: تو چنین حقی نداری!

علی (علیه السلام) بر عثمان فریاد کشید و فرمود: بلکه شدیدتر از این حق را دارم، وقتی که شانه خالی می‏کند و مرا از اجرای حد و حق الهی باز می‏دارد.
سرانجام عثمان مجبور شد و ولید را از فرمانداری کوفه برکنار کرد، و به جای او سعید بن عاص را که از خویشانش بود و از اشراف قریش به حساب می‏آمد برگزید و همراه گروه معترض روانه کوفه کرد. (۲۴)

خلافکاری‏های سعید بن عاص و اعتراض مالک اشتر

سعید بن عاص به کوفه آمد. در آغاز به منبر نرفت، و گفت: ولید فرماندار سابق، مرد پلید و کثیفی بود، منبر و محراب را آلوده کرده است، دستور داد منبر را شستشو کنند، گروهی از بنی امیه که اطرافش را گرفته بودند او را سوگند دادند که این کار( تطهیر منبر) را انجام ندهد، و گفتند: این کار برای تو که از طرف عثمان آمده‏ای، زشت است، اگر دیگران این کار را بکنند، بر تو سزاوار است که جلوگیری کنی، واضح است که اگر این کار را انجام دهی، برای ولید (برادر مادری عثمان) همیشه مایه ننگ خواهد بود.
سعید اصرار کرد و گفت: حتما باید منبر تطهیر شود سرانجام منبر را شست و سپس بر فراز آن رفت و سخنرانی کرد و تا مدتی خود را طوری به مردم نشان داد، که رفتارش مورد رضایت مردم قرار گرفت.(۲۵)

ولی چندان نگذشت که عده‏ای از اشراف و دوستانش که در عصر خلافت عمر با آنها رفیق بود و در جنگ قادسیه با آنها هم دم بود و عده‏ای از قاریان ( اهل ظاهر) بصره، در اطراف او گرد هم آمدند، و در جلسات شب نشینی‏های او شرکت می‏کردند و دمخور او می‏شدند و از هر دری سخن می‏گفتند.

( به جای مردان صالحی چون کمیل، مالک اشتر، و افراد اصیل کوفه، با عده‏ای طرفدار عثمان و یا بی تفاوت و یا توجیه گران ابن الوقت، همنشین و هم دم گردید)
طولی نکشید که سعید نیز همچون ولید، دست تجاوز به اموال مسلمین دراز کرد، و به حیف و میل بیت المال، و تبعیض و تقرب خویشان و پارتی بازی و رشوه خواری پرداخت.

مالک اشتر که نه با ولید (فرماندار سابق) پدر کشتگی داشت، و نه با سعید (فرماندار جدید) عقد اخوت بسته بود، بلکه اسلام و دستورات عدل اسلامی را میزان قرار داده بود، و دلش برای اسلام می‏تپید، خود را برای اعتراض و مخالفت با سعید آماده ساخت. مردان نخع (خاندانش) را با خود همدست کرد و در انتظار فرصت بودند که در یک وقت مناسبی، اعتراض خود را آشکار سازند.
یک روز سعید آشکارا در میان اجتماع مردم و در مقر فرمانداری، اعلام کرد که سرزمینهای عراق، بوستان قریش و بنی امیه است.
مالک اشتر، از این سخن، بسیار خشمگین شد و فریاد زد: آیا تو می‏پنداری سرزمینهای آباد عراق که سپاه اسلام آن را به دست آورده‏اند و شمشیرهای ما آن را در اختیار اسلام قرار داده، بوستان قریش و بنی‏امیه است؟، نه هرگز، سوگند به خدا هیچ یک از شما در بهره‏گیری از بیت‏المال، بر ما اختیاری ندارید.

در این هنگام عبدالرحمن اسدی رئیس شرطه ی سعید، به مالک اشتر با خشم و تندی گفت:
آیا سخن این شخص را نمی‏شنوید؟
در همین هنگام آنها در حضور سعید، به طرف رئیس شرطه، هجوم بردند و او را به سختی کوبیدند و نقش بر زمین کردند، و سپس پایش را گرفتند و در زمین کشاندند و به کنار انداختند و از دارالاماره خارج شدند.(۲۶)

گسترش اعتراضات به سعید، و نامه او به عثمان‏

پس از این ماجرا، اعتراض کنندگان، از جمله مالک اشتر مبارزه منفی کردند. به این معنا که در مجالس و محافلی که سعید تشکیل می‏داد؛ شرکت نمی‏نمودند ، و از جماعت آنها دوری می‏کردند، بلکه بین خود مجالس تشکیل داده و با بیان خلافهای سعید و عثمان، به افشاگری بر ضد آنها می‏پرداختند، و مردم را بر علیه حکومت سعید می‏شوراندند سعید خود را در فشار معترضین، دید و برای عثمان چنین نامه نوشت:
جمعی از اهالی کوفه با هم اجتماع کرده و به بیان عیوب تو و من می‏پردازند اگر این وضع ادامه یابد، ترس آن است که جمعیت آنها بسیار شود و اسباب زحمت فراهم گردد…

فرمان تبعید مالک و همدستان او، از جانب عثمان‏

هنگامی که نامه به دست عثمان رسید، عثمان به خیال این که می‏توان با تبعید چند نفر، آنها را خاموش کرد، و احساسات سایر مردم را فرو نشاند، در پاسخ نامه، فرمان تبعید آنها را به شام صادر کرد، و چنین نوشت:
ای سعید! به فرمان من آنها را از کوفه به شام تبعید کن، تا سیاستمدار حزب اموی؛ معاویه، به کار آنها رسیدگی کند.
و از سوی دیگر، نامه‏ای برای معاویه نوشت: به دستور ما جمعی از مردم کوفه نزد تو آورده می‏شوند، با آنها تماس بگیر، اگر قانع شدند و توانستی آنها را رام کنی، که آنها را بپذیر و اگر تو را خسته کردند، آنها را به کوفه باز گردان.

مالک اشتر و همراهان در تبعیدگاه شام‏

سعید بر اساس فرمان عثمان ، مالک اشتر و چند نفر از همدستانش مانند: کمیل بن زیاد، صعصعه بن صوحان و ثابت بن قیس و… را به شام تبعید کرد، وقتی آنها به شام رسیدند، نخست معاویه از راه تطمیع و سازش با آنها برخورد کرده، از آنها استقبال گرم نمود و آنها را در کلیسای مریم که از بدترین کاخهای شام بود جای داد، و همچون عراق، حقوق و غذای آنها را در اختیارشان گذاشت و گاهی با آنها ملاقات کرده و گفتگو می‏نمود و از آنها احترام می‏کرد، در یکی از جلسات با آنها به طور مشروح گفتگو کرد و به آنها گفت:
شما جمعی از امت عرب هستید، دارای دندان و زبان و قدرت بیان می‏باشید، در پرتو اسلام بر مقام ارجمندی نایل شدید، و با مجاهدات در اختیار خود در آوردید.

به من گزارش رسیده که شما با طایفه قریش برخورد بد می‏کنید، اگر قریش نبود، شما ذلیل بودید؛ همان گونه که امروز آنها پیشوایان شمایند، برای شما سپری هستند آنها با صبر و مقاومت، مخارج شما را تامین می‏کنند، سپر خود را رد نکنید.
سپس معاویه خشمگین شد و فریاد زد:

سوگند به خدا من شما را به چیزی امر نمی‏کنم، مگر اینکه نخست خودم و افراد و خانواده و نزدیکانم را امر می‏کنم، طایفه قریش می‏داند که ابوسفیان شریفترین این طایفه است. جز اینکه پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله و سلم) در میان قریش، به امتیازاتی از طرف خدا برگزیده شده است… به عقیده من، اگر همه مردم از ابوسفیان به وجود می‏آمدند، همه زیرک و هوشیار بودند.

اعتراض تبعید شدگان به گفتار معاویه‏

گفتار معاویه وقتی که به اینجا رسید، مالک اشتر و همدستانش؛ سخن او را قطع کردند و یکصدا گفتند:
دروغ می‏گویی، خداوند شخصی (آدم علیه السلام) را که از ابوسفیان بهتر بود، با دست قدرت خود آفرید و روح مخصوصش را در او دمید، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده کنند در عین حال در میان انسانها افراد خوب و بد و فاسق و احمق و زیرک وجود دارد.
معاویه که با این اعتراض ، تیرش به سنگ خورده بود، در حالی که خشمگین بود، برخاست و از نزد آنها بیرون رفت.
شب بعد بار دیگر معاویه نزد تبعید شدگان آمد و دوباره با آنها، به گفتگو نشست و به آنها گفت:

یا برای من مایه خیر و نیکی باشید، و یا سکوت کنید و با سرپنجه فکر و اندیشه، آنچه به نفع شما و خاندان شما و به نفع عموم مسلمانان است طلب کنید و زندگی کنید و من نیز با شما زندگی می‏کنم.
تبعید شدگان: تو لایق آن مقام نیستی تا با تو کنار بیاییم و همدم شویم، و اطاعت از تو کنیم، چرا که اطاعت در معصیت خدا روا نیست.
معاویه: مگر در آغاز شما را به تقوا و اطاعت خدا و پیامبرش امر نکردم و نگفتم که همه ما با هم به ریسمان الهی چنگ بزنید و از همدیگر جدا نشوید.
تبعید شدگان: بلکه تو ما را امر به تفرقه و خلافت آنچه از جانب پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به ما رسیده نمودی.
معاویه:

من هم اکنون شما را به اطاعت از خدا و رسول دعوت می‏کنم، و اگر بر خلاف این گفته باشم، توبه می‏نمایم، شما را به اتحاد و انسجام و پیوستن به جماعت سفارش می‏کنم، و از تفرقه بر حذر می‏دارم، به پیشوایانتان احترام کنید و آنها را به کارهای نیک و رهبری نمایید و در هر فرصتی نصیحت نمایید.
تبعید شدگان: فریب ظاهرسازی و چرب زبانی معاویه را نخوردند، و با قاطعیت گفتند: ما به تو امر می‏کنیم که از مقام خود برکنار شوی؛ زیرا می‏دانیم که در میان مسلمانان کسانی بهتر و سزاوارتر هستند که باید به جای تو بنشینند.
معاویه که از شدت ناراحتی آب دهانش گلوگیرش شده بود گفت، آن شخص برتر کیست؟
تبعید شدگان: او کسی است که پدرش از پدر تو پیش‏قدمتر و نیک‏تر، و خودش از تو به اسلام نزدیک‏تر است.
معاویه: سوگند به خدا من در اسلام دارای سابقه هستم، و غیر من از من سابقه دارتر است؛ ولی در این زمان هیچ کس توانمندتر از من در مسایلی که اکنون مطرح است نیست.

تبعید شدگان با اصرار و همصدا گفتند تو هرگز لایق این مقام نیستی.
معاویه: برای شما بلاها و نابسامانیها هست، و من می‏ترسم شما بر اثر پیروی از شیطان، به هلاکت بیفتید.
دقایقی بعد، تبعید شدگان گروهی با معاویه درگیر شدند، و درگیری لفظی به درگیری بدنی و حمله به معاویه تبدیل شد، و آنها سر و ریش معاویه را گرفتند و به شدت او را از خود دفع نمودند.
در این هنگام معاویه فریاد زد: اینجا سرزمین کوفه نیست، اگر مردم کوفه برخورد نامناسب شما را با من بدانند، با این که من رهبرشان هستم، نمی‏توانم جلوی آنها را بگیرم و آنها شما را خواهند کشت.
آنگاه معاویه از نزد آنها بیرون رفت و به آنها گفت سوگند به خدا تا زنده‏ام، دیگر با شما در یکجا نمی‏نشینم.(۲۷)
به این ترتیب، معاویه دریافت که تبعید شدگان شخصیتهای شجاع و آزاده‏ای هستند و با تطمیع و تهدید و امثال آن ، نمی‏توان آنها را از راه خود خارج کرد.

بازگرداندن مالک اشتر و همدستانش به کوفه‏

معاویه ماندن مالک و هم دستانش را در شام، به صلاح خود ندانست، و ترسید که افکار آنها برای مردم شام سرایت کند. پس در ضمن نامه‏ای برای عثمان چنین نوشت:
تو افرادی را نزد من فرستاده‏ای که با زبانهای شیاطین سخن می‏گویند، با مردم تماس می‏گیرند و به اعتقاد اینکه بر اساس قرآن سخن می‏گویند، در میان مردم شبهه و تردید ایجاد می‏کنند. بسیاری از مردم کوفه را با افکار خود تباهی کشانده‏اند. من ترس آن دارم که اگر در شام بمانند. مردم شام را با جادوی بیان و انحراف خود فریب دهند، در اینجا مردم خیال می‏کنند آنها مومن مخلص هستند. به نظر من آنها را به شهر خودشان کوفه بازگردان؛ زیرا نفاقشان در آنجا آشکار شده است.والسلام
وقتی که نامه به دست عثمان رسید؛ در پاسخ به معاویه نوشت: آنها را به کوفه بازگردان.
معاویه بی درنگ این دستور را اجرا نمود.(۲۸)
بازگشت تبعید شدگان به کوفه و نامه عثمان به مالک و نفرین مالک‏

مالک اشتر و یارانش از شام به کوفه بازگشتند و همان برنامه خود را بر ضد حاکمیت سعید بن عاص فرماندار کوفه، ادامه داند؛ به طوری که سعید به ستوه آمده و احساس خطر شدید کرد، و بار دیگر برنامه شورشیان و احساس خود را در ضمن نامه‏ای برای عثمان نوشت.
عثمان در جواب دستور داد: آنها را به شهر حمص (یکی از شهرهای کنونی سوریه) تحت نظر فرماندار ما در آنجا؛ یعنی عبدالرحمن پسر خاندان ولید، بفرست.
در همین ایام، عثمان نامه تندی برای مالک اشتر و همدستانش فرستاد، در آن نامه چنین نوشته بود:
من دستور داده‏ام تا شما را به شهر حمص روانه کنند. وقتی که نامه‏ام به دستت رسید به سوی حمص حرکت کنید؛ زیرا شما در کوفه نسبت به اسلام و مسلمین جزء مایه شر و آشوب نیستید.
مالک اشتر هنگامی که نامه را خواند، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و چنین نفرین نمود:
خدایا آن کس که بین ما و عثمان نسبت به مسلمانان بدرفتارتر و گناهکارتر است، به زودی او را به عذاب و مکافاتش برسان.(۲۹)

مالک و همدستانش در تبعیدگاه حمص‏

بار دیگر مالک اشتر و یارانش، از وطن آواره شدند، و دژخیمان ستمگر رژیم کوفه، آنها را مجبور کردند که از کوفه خارج گردند ولی آن زورمردان خواب‏آلوده، غافل از آن بودند که با این ستمهای خود، بیشتر دلهای مردم را متوجه تبعیدشدگان می‏کنند و بذر شورش را در قلوب مسلمانان می‏پاشند؛ و به زودی با دست خود گور خود را می‏کنند.
مالک اشتر و یارانش به شهر حمص رسیدند.
عبدالرحمن (که همچون پدر خالد بن ولید، آدم خشن و گستاخ و فحاش بود) با فحش و ناسزا و خشونت ، و با بدترین برخورد ، از آنها استقبال کرد، و به آنها چنین گفت:

ای کسانی که آلت دست شیطان شده‏اید! بر شما خیر مقدم و خوشامد مباد! شیطان بعد از آزادی، محصور شده است ، خداوند عبدالرحمن را عذاب کند اگر شما را ادب نکند ای گروهی که معلوم نیست از عرب هستید یا از عجم! آیا گمان می‏کنید به آنچه به معاویه گفته‏اید، به من نیز خواهید گفت؟ من پسر خالد بن ولید هستم، من پسر درهم کوبنده‏ای هستم که شمشیرها را آزموده است، من پسر کسی هستم که چشمان مرتدین را از کاسه سرشان بیرون آورد.
عبدالرحمن این گونه با قلدری و گستاخی با آن بندگان صالح رفتار کرد. اقامتگاه آنها را در جایی پستی قرار داد ، و هر وقت سوار بر مرکب می‏شد، دستور می‏داد تبعید شدگان با کمال خواری در رکاب او حرکت نمایند.
یک ماه به همین منوال گذشت و مالک اشتر و یارانش، سخت‏ترین شکنجه‏ها را تحمل کردند تا اینکه مدت تبعید شدگان به پایان رسید، و عبدالرحمن آنها را در رفتن به مدینه آزاد گذاشت ( و از بازگشتن به کوفه بازداشت.)

بازگشت سریع مالک به کوفه‏

در کوفه مردم همچنان در هر فرصتی به حاکم کوفه ( سعید بن عاص) اعتراض می‏کردند: و احساسات مردم روز به روز بر ضد حاکم، شدیدتر می‏شد. کار به جایی رسید که مردم در مسجد اعظم کوفه اجتماع کردند.

یزیدبن قیس،( یکی از مجاهدان شیعه) مردم را برای محاصره مقر فرمانداری و کشتن فرمانداری و کشتن فرماندار، تحریک نمود؛ ولی یکی از هم مسلکان او به نام قعقاعاو را از اقدام به این کار پشیمان کرد. یزید بن‏ قیس به خانه خود بازگشت و به انتظار این که تبعید شدگان بازگردند ، نامه‏ای برای آنها نوشت، و از آنها خواست بی درنگ به کوفه بیایند که مردم آماده قیام هستند.

مردی به سرعت، نامه او را به شهر حمص آورده و به مالک اشتر داد. مالک هماندم به سوی کوفه حرکت کرد، و یارانش پس از او، به او پیوستند، این خبر به عبدالرحمن (فرماندار حمص رسید، و مامورینی برای دستگیری مالک اشتر و یارانش فرستاد ولی مامورین به دستگیری آنها توفیق نیافتند، و مالک و یارانش خود را به کوفه رساندند، مردم کوفه در نزدیک مسجد کوفه، مالک اشتر را دیدند، و از هر سو برای دیدارش آمدند و با احساسات پاک خود، در اطراف مالک اجتماع نموده، و منتظر فرمان او بودند.

سرانجام مالک چنین پیام داد : هفتاد نفر سواره، آماده شوند تا با هم به مدینه برای شکایت از فرماندار کوفه، نزد عثمان برویم.(۳۰)
مالک و همراهان در مدینه، برای شکایت از حاکم کوفه‏
مالک با هفتاد نفر همراهانش ، به عنوان شکایت از فرماندار کوفه ، راه طولانی بین کوفه و مدینه را با وسایل آن روز پیمودند و به مدینه رسیدند و مدتی در مدینه ماندند، توشه و غذایشان تمام شد، ولی عثمان به تقاضای آنها در مورد عزل فرماندار کوفه، (سعید بن عاص) پاسخ مثبت نمی‏داد.

سرانجام عثمان ، فرمانداران و استانداران خود از جمله سعید فرماندار کوفه را به نزد خود جمع کرد و با آنها در مورد انحراف فرماندار و استانداران، و اعتراضات مردم، به مشورت پرداخت و هر کسی سخنی گفت.
عمر و عاص که در مجلس شورا حاضر بود، مخفیانه محصول گفتگوی آن مجلس را به طلحه و زبیر که در مسجد بودند، گزارش داد. طلحه و زبیر، مالک اشتر را خواستند و به او گفتند: هما خبر رسیده که عثمان سعید را در مقام فرمانداری کوفه، مستقر نموده و فرمان داده که شما را به سوی کوفه بازگرداند، و سعید نیز به کوفه برای ادامه فرمانداری برگردد.
مالک در حالی که سخت خشگمین بود گفت: ما برای آگاهی به رای و قضاوت عثمان اینجا نیامده‏ایم؛
بلکه ما برای بیان رفتار بد و اختلاف سعید بن عاص، به اینجا آمده‏ام، اگر توشه راه می‏داشتم، زودتر خود را به کوفه می‏رساندم و به کمک مردم نمی‏گذاشتم که سعید وارد کوفه گردد. طلحه و زبیر، وسایل و توشه راه را با مبلغ هنگفتی پول برای مالک فراهم نمودند، و مالک روانه کوفه گردید.

سخنرانی آتشین مالک در کوفه و بیعت ده هزار نفر با او

مالک با شتاب روانه کوفه شد، و قبل از ورود سعید، خود را به کوفه رسانید، و در حالی که شمشیرش در گردنش آویزان بود، وارد مسجد شد و در میان اجتماع زیاد مردم بر بالای منبر رفت و گفت: ای مردم! شما که از فرماندارتان ناراضی و شاکی بودید، به دستور عثمان، او بار دیگر روانه کوفه شده، تا به اینجا بیاید و به برنامه خود ادامه دهد شما با من بیعت کنید که از ورود او به کوفه جلوگیری کنیم.

مردم، سراسیمه نزد مالک آمده و ده هزار نفر با او بیعت نمودند، مالک همراه آنها از کوفه بیرون آمد تا از ورود سعید به کوفه جلوگیری نمایند، این جمعیت به راهپیمایی ادامه دادند تا به چشمه واصقه یا جرعه ، (نزدیک کوفه: بین نجف و حیره) رسیدند، و در آنجا با سعید بن عاص و همراهانش روبرو شدند.
مالک اشتر در حالی که شمشیر کشیده بود، بر سر سعید فریاد زد:
ارجع فلا حاجه لنابک
بازگرد، ما به تو نیاز نداریم.

سعید از فریاد مالک به وحشت افتاد و خواست به مدینه باز گردد، غلام سعید گفت: به خدا سوگند نیست سعید به مدینه باز گردد.
مالک اشتر با شمشیر بر سر غلام کوبید و او را از پای در آورد و سعید در حالی که سخت منکوب و وازده و پژمرده شده بود با همراهان خود به مدینه بازگشت.

مالک اشتر با جمعیت به کوفه بازگشت و برای عثمان در ضمن نامه‏ای نوشت: سوگند به خدا ما از فرماندار منصوب شده از طرف تو، جلوگیری نکردیم، مگر برای اینکه اعمال فاسد تو را آشکار سازیم، اینک آن کس که دوست داری ( و شایسته است) حاکم کوفه کن.
عثمان در پاسخ نوشت: ببینید حاکم شما در عصر خلافت عمر چه کسی بود، همان را حاکم کنید، آنها ابو موسی اشعری را که در عصر خلافت عمر، حاکم کوفه بود، حاکم خود نمودند.

این ماجرا در دوازدهمین سال خلافت عثمان ( در سال ۳۴ هجرت) رخ داد.(۳۱)
نامه عثمان به مالک و جواب کوبنده او
عثمان برای مالک اشتر که در کوفه بود چنین نوشت:
تو را به اطاعت از خودم دعوت می‏کنم، تو نخستین کسی هستی که موجب اختلاف و تفرقه شده‏ای.
تو را به تقوا و محبت و بازگشت به حق و قرآن فرا می‏خوانم.
پس از رسیدن این نامه به مالک، در پاسخ نوشت:
من مالک بن الحارث الی الخلیفه المتبلی، الخاطی‏ء الحائد عن سنه نبیه، النابدلحکم القرآن
از جانب مالک اشتر به سوی خلیفه گرفتار در گناه، خطا کار، انحراف یافته از سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و ترک کننده حکم قرآن از روی عناد.

اما بعد: نامه تو را خواندیم، خودت دست نشاندگان خود را از ظلم و تجاوز و تبعید بندگان صالح، باز دار تا ما از تو اطاعت کنیم، تو گمان می‏کنی ما به خود ظلم کرده‏ایم! این پنداری است که تو را از دیدن حق، نابینا کرده است، به طوری که که ظلم را عدالت می‏نگری و باطل را حق خود می‏بینی، و رابطه محبت ما با تو آن هنگام است که توبه کنی و از جنایات خود دست برداری و به صالحات امت آزار نرسانی و آنها را از خانه‏هایشان تبعید و دور نسازی، و در مورد شهر ما کوفه، ابو موسی و حذیفه ‏بن یمان را فرماندار کنی. و السلام.
نامه مالک به دست عثمان رسید و آن را خواند، و گفت: توبه و استغفار می‏کنم. آنگاه برای ابو موسی و حذیفه نامه نوشت و آنها را فرمانروای کوفه کرد.(۳۲)

به این ترتیب مالک اشتر و یارانش پس از تحمل زجرها و تبعیدها، و سختی‏ها، در مورد عزل فرماندار کوفه به نتیجه رسیدند؛ ولی آنچه که مهم‏تر بود، زمینه سازی برای واژگون نمودن حکومت عثمان بود، که مبارزات مالک و همراهانش نقش بسیار مهم در این زمینه سازی داشت.
برای روشن شدن این مطلب به ماجرای زیر توجه کنید:
کشته شدن نائل، غلام عثمان به دست مالک اشتر

در ماجرای محاصره خانه عثمان و شورش مردم بر ضد او (سرانجام به قتل او منجر شد روزی مالک اشتر به خانه عثمان وارد شد، وقتی که به اطاق عثمان رفت، او را در آنجا تنها یافت، هماندم مالک بازگشت و از خانه بیرون آمد ، در این بین یکی از اهالی یمن از قبیله همدان به نام مسلم بن کریب به مالک اشتر چنین اعتراض کرد:
تو ما را به کشتن این مرد (عثمان) به اینجا دعوت کرده‏ای، و ما دعوت، تو را اجابت کردیم؛ ولی اکنون دیدم تو نزد عثمان رفتی و او را دیدی؛ (ولی او را نکشتی) و به عقب بازگشتی؟!…

مالک اشتر در پاسخ گفت: پدرجان مگر نمی‏بینی که او تنها بود و هیچ کس در اطرافش نبود تا از او دفاع کند.
(گویی مالک عار داشت که شخصی را بدون مدافع بکشد.)
هنگامی که مالک از آنجا حرکت کرد، (نائل)، غلام آزاده شده عثمان او را دید و گفت:ای وای! این همان مالک اشتر است که احساسات مردم همه ی شهرها را بر ضد امیر مومنان (عثمان) شعله ور نموده است. خدا مرا بکشد اگر او را نکشم! پس از این سخن، با شدت و خشم به دنبال مالک حرکت کرد تا مالک را بکشد. در این هنگام عمر بن عبید حارثی که از قبیله همدان بود فریاد زد ای مالک مردی در کمین تو است!.

مالک اشتر به پشت سر نگاه کرد، نائل را دید، بی درنگ به طرف نائل شمشیر کشید و با ضربه شمشیر، دست چپ نائل را قطع کرد، آنگاه مالک فریاد زد:ای عمر بن عبید! کار نائل را تمام کن. عمر بن عبید به نائل حمله کرد و او را کشت.(۳۳)

مالک اشتر در ماجرای قتل عثمان‏

بدعتها و ستمها و انحرافات سیاسی و اجتماعی خلافت عثمان موجب شد که مسلمانان مصر، کوفه، بصره، و جمعی از مسلمانان مدینه و … در مدینه اجتماع کردند،
و خانه عثمان را محاصره نموده سپس با شمشیر و تیر او را کشتند، از این واقعه در تاریخ به عنوان: یوم الدار و فتنه کبری، یاد شده است.

اوضاع به قدری وخیم بود که به نقل ابن ابی الحدید، خانه عثمان ، چهار روز در محاصره مسلمانان ضد او بود.
حتی آب را بر او ممنوع نمودند، تا اینکه با وساطت امیر مومنان علی (علیه السلام) آب بر او برده شد، در عین حال از آن جلوگیری نمودند.(۳۴)
امیر مومنان در این ماجرا دخالت نمی‏کرد.

فقط چند بار طبق تقاضای مردم، با عثمان صحبت کرد و او را نصیحت نمود، تا دست از کارهای خلافش بردارد.
مالک اشتر همراه دویست نفر از مردم کوفه از کوفه برای اعتراض، به کارهای عثمان ، و تحت فشار قرار دادن او به مدینه آمده بود، و همصدا با سایر مسلمانان مخالفت خود را نسبت به کارهای عثمان ابراز می‏داشت.

سرانجام ، محاصره خانه عثمان تنگ‏تر شد و چندین نفر به او حمله کردند و با شمشیر و تیر و ضربات دیگر او را کشتند.
یکی از ضاربین، محمد بن ابی بکر بود که عثمان را نعثل، (ریش بلند یهودی) خواند، و یکی از حمله کنندگان، عمر بن حمق بود که روی سینه عثمان نشست و نه ضربه به او زد، پس از آنکه عثمان کشته شد، سه روز و به گفته بعضی بیشتر جنازه‏اش در خانه ماند و کسی جرات نداشت او را دفن کند.

جمعی از اهالی مصر به خانه عثمان هجوم آوردند، مدافعان او در را بستند، اهل مصر در خانه او را به آتش کشیدند.(۳۵)
در این میان عده زیادی از یاران عثمان نیز کشته شدند، مانند، ابن نعیم فهری، مغیره‏ بن اخنس و نیار بن عبداللَّه.(۳۶)
مذاکره شدید مالک اشتر با عثمان‏
هنگامی که آب را بر عثمان ممنوع کردند، عثمان برای حضرت علی (علیه السلام) پیام داد و از آن حضرت التماس کرد که آب را بر او برساند.

حضرت علی (علیه السلام) که با ممنوع کردن آب، مخالف بود سه مشک پر از آب به خانه عثمان فرستاد؛ ولی هنگامی که مشکها را به خانه عثمان آوردند، طلحه ممانعت کرد و با اصرار نگذاشت آب به خانه عثمان وارد شود.
هنگامی که عثمان این وضع را دید بسیار جزع و بی تابی کرد. پرسیدند رئیس مخالفان که مورد احترام و اطاعت مردم است کیست؟
گفته شد: او مالک اشتراست.

عثمان برای مالک اشتر پیام فرستاد، و از او التماس کرد نزدش برود.
مالک اشتر پس از دریافت پیام، وارد خانه عثمان شد و با عثمان کنار هم نشستند، و بین آنها به طوری سری چنین گفتگو شد:
عثمان: ای مالک! مردم از من چه می‏خواهند؟
مالک: مردم سه موضوع را از تو می‏خواهند که به ناچار باید یکی از آنها را بپذیری.
عثمان: آن سه موضوع چیست
مالک:آنها تو را بین انتخاب یکی از سه موضوع، مخیر ساخته‏اند:
۱- از خلافت استعفا بده و به مردم اعلام کن تا خودشان خلیفه دلخواه خود را انتخاب کنند.
۲- ( با رعایت عدالت و برقرار کردن قسط و اصول اسلام،) نفس سرکش خود را سرکوب و تربیت کن.
۳- و اگر یکی از این دو را انجام ندادی، مسلمانان تو را خواهند کشت.
عثمان پس از اندکی تأمل گفت: به راستی چاره‏ای جز انتخاب یکی از این سه راه نیست؟
مالک: آری چاره‏ای جز این نیست.

عثمان: در مورد اول ، اگر گردنم را بزنند، برای من محبوب‏تر از آن است که از خلافت استعفا دهم و آن را به مسلمانان واگذار نمایم، در مورد دوم نیز، راهی و توانی نیست، و در مورد سوم، اگر مرا بکشند، بعد از من هرگز کار شما اصلاح نمی‏پذیرد…
مالک اشتر از خانه عثمان خارج شد . مهاجمین در خانه را آتش زدند و وارد خانه شده و عثمان را کشتند.(۳۷)
به این ترتیب مالک اشتر، رسالت خود را ابلاغ کرد، و عثمان گرفتار مکافات عملش گردید ، و مرحله طاغوت زدایی به پایان رسید، و سپس از مرحله جدیدی در مورد انتخاب خلیفه جدید و صالح به پیش آمد، در این مرحله نیز مالک اشتر نقش خوبی ایفا نمود که در بخش بعد بیان شده است.
( پایان بخش دوم )

بخش سوم: مالک اشتر در عصر خلافت امیر مومنان علی (علیه السلام)

تلاش مالک اشتر برای تحقق خلافت علی (علیه السلام)

بعد از کشته شدن عثمان ، مرحله جدیدی برای مسلمانان پدید آمد، و آزمایش دیگری به روی آنها گشوده شد.
نظر مسلمانان برای خلیفه جدید، مختلف بود.
جمع کثیری به انتخاب امیر مومنان علی (علیه السلام) نظر داشتند؛ ولی عده‏ای از طلحه، و عده‏ای از زبیر، و بنی امیه و همدستان آنها از معاویه و گاهی از مروان نام می‏بردند.(۳۸)
در این بحران حساس و توفانی، مسلمانان برجسته‏ای همچون عمار یاسر و مالک اشتر، ابوالهیثم و ابو ایوب، جز امیر مومنان علی (علیه السلام) هیچ کس را برای مقام رهبری ، لایقتر و برتر نمی‏دانستند.
دانشمند معروف اهل تسنن، ابن ابی الحدید می‏نویسد:
فلما قتل عثمان ، ارادها طلحه و حرص علیها، فلولا مالک اشتر و قوم معه من شجعان العرب، جعلوها فی علی (علیه السلام) لم تصل الیه ابدا

هنگامی که عثمان کشته شد، طلحه به خلافت طمع کرد و اصرار داشت که به این مقام برسد، اگر تلاش مالک اشتر و همدستان او از شخصیتهایی شجاع عرب برای خلافت حضرت علی (علیه السلام) نبود، هرگز مقام به آن حضرت نمی‏رسید.
سپس می‏نویسد: وقتی که با انتخاب خلافت علی (علیه السلام) طلحه و زبیر از دستیابی به خلافت ، محروم شدند، تصمیم بر مخالفت با علی (علیه السلام) گرفتند و عایشه را دستیار خود قرار داده و به بصره روانه شدند و در آنجا به آشوب و فتنه دست زدند و جنگ جمل را به وجود آوردند و آن جنگ، مقدمه جنگ صفین گردید.(۳۹)
از این عبارت، به خوبی روشن می‏شود که مالک اشتر و همدستانش نقش اصلی و فعالی در تحقق خلافت حضرت علی (علیه السلام) بعد از عثمان را داشتند.

و در مورد دیگر، از کتاب الاوائل نقل می‏کند که مالک اشتر بعد از قتل عثمان، به حضور علی (علیه السلام) آمد و عرض کرد: برخیز تا مردم با تو بیعت کنند. آنها اجتماع کرده‏اند و به خلافت تو مایل و خشنود هستند، سوگند به خدا اگر برای تقاضای بیعت آنها جواب رد بدهی، برای چهارمین بار، دو چشمانت اشکبار خواهد شد.(اشاره به اینکه سه بار: ۱- بعد از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ۲- بعد از ابوبکر ۳- بعد از عمر، دیگران حق تو را ربودند، اکنون اگر کناره‏گیری کنی برای چهارمین بار، باز دیگران حقت را می‏ربایند.)
حضرت علی (علیه السلام) برخاست و به محلی به نام بئرسکن آمد در آنجا مردم ازدحام نموده. و با آن حضرت بیعت نمودند…

سپس می‏نویسد: به گفته بعضی ، نخستین شخصی را که بیعت کرد، مالک اشتر بود، او دست علی (علیه السلام) را گرفت و بیعت کرد، و به طلحه و زبیر گفت: برخیزید و بیعت کنید. آنها نیز بیعت کردند و پس از آنها، اهل بصره و سپس سایر گروهها بیعت نمودند.(۴۰)
چنانکه در خطبه ۳ نهج البلاغه آمده ، ازدحام مردم برای بیعت با علی (علیه السلام) بسیار شدید بود ، که آن حضرت از ازدحام جمعیت چنین تعبیر می‏کند:
فما راعنی الا والناس کعرف الضبع
ازدحام جمعیت که همچون یالهای کفتار ( بسیار و پی در پی ) بود، مرا به قبول خلافت واداشت.

ماجرای بیعت به پایان رسید، بعد معلوم شد بعضی از اشخاص معروف، مثل عبداللَّه بن عمر و سعد و قاص، بیعت نکرده‏اند.
حضرت علی (علیه السلام) عبداللَّه را احضار کرد و فرمود:
بیعت کن او در پاسخ گفت: بیعت نمی‏کنم، تا همه مردم بیعت کنند.
مالک اشتر که از لجاجت عبداللَّه ، ناراحت شده بود، به علی (علیه السلام) عرض کرد: این شخص خود را از تازیانه و شمشیر تو ایمن می‏بیند، اجازه بده گردنش را بزنم.
علی (علیه السلام) فرمود: من نمی‏خواهم از روی اجبار بیعت کنم، رهایش کن برود.
هنگامی که عبداللَّه رفت، امیر مومنان علی (علیه السلام) فرمود: او (عبداللَّه) در آن هنگام که بچه بود، بد اخلاق و تند خو بود و اکنون که بزرگ شده، بد اخلاق‏تر و تندخوتر می‏باشد.(۴۱)

مالک اشتر، شیعه حقیقی علی (علیه السلام)

مالک اشتر هنگام بیعت با حضرت علی (علیه السلام) سخنرانی کرد و در فرازی از آن چنین گفت:
ایها الناس هذا وصی الاوصیاء و وارث علم الانبیاء العظیم البلاء الحسن العناء الذی شهد له کتاب اللَّه بالایمان، و رسوله بجنه الرضوان، من کلمت فیه الفضائل ولم یشک فی سابقته و علمه الا واخر ولا الاوائل
ای مردم! علی (علیه السلام) وصی و اوصیاء (پیامبران سابق) و وارث علم پیامبران است، در میان بلاها و آزمایشهای بزرگ قرار گرفته و در میان رنجها، مسوولیت الهی خود را به خوبی انجام داده است، کتاب خدا قرآن به ایمان او گواهی دهد، و رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) اقامتگاه او در بهشت رضوان، شهادت داد. او کسی است که همه ارزشها و کمالات در وجودش تکمیل شده، و هیچ کس از پیشینیان و آیندگان در سبقت او در راه ایمان، و در علم او تردیدی ندارند.(۴۲)
فراز بالا، به روشنی بیانگر آن است که مالک اشتر، اعتقاد کامل به امامت علی (علیه السلام) بعد از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) داشت، و او در ارزشها و کمالات بر همگان برتر و مقدمتر می‏دانست، همه شیعه اعتقادی بود و هم شیعه سیاسی.

نموداری از جنگ جمل‏

پس از آنکه حضرت علی (علیه السلام) رسما عهده‏دار مقام خلافت و رهبری شد، افراد قدرت طلب و هوا پرست، از هر سو از لانه‏های خود بیرون آمدند و به کار شکنی پرداختند.

نخستین گروهی که مخالفت خود را علنی کرد، ناکثین، (بیعت شکنان) بودند، طلحه و زبیر که داعیه خلافت داشتند، و در حکومت امیر مومنان (علیه السلام) نمی‏توانستند بر دنیای خود رونق دهند و به حیف و میل بیت المال یازند، به فتنه‏انگیزی پرداختند. آنها با اینکه از نخستین بیعت کنندگان با علی (علیه السلام) بودند، بیعت خود را شکستند و به عنوان نخستین افراد ، علم مخالفت برافراشتند، و چون حنایشان در مدینه رنگ نداشت، بصره را به عنوان مرکز شورش و آشوب برگزیدند، آنها برای اینکه به شورش خود بر اساس مقام خواهی و گنج اندوزی بود، رنگ دینی بدهند، عایشه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را به عنوان ام المومنین دستیار خود نمودند، او را سوار بر شتر کرده، به مصر آمدند و با تبلیغات و دروغ پردازی خود، زیر پوشش مطالبه خون عثمان، سپاه عظیمی برای خود جمع کردند و بصره را تصرف نموده و عثمان بن حنیف فرماندار منصوب شده، از طرف علی (علیه السلام) را کتک زده و عزل نمودند.

امیر مومنان علی (علیه السلام) که مشغول عزل و نصب حکام بلاد و فرمانداری شهرها بود، ناگهان خود را در برابر دو دشمن داخلی دید، از یک سو معاویه در شام ادعای استقلال می‏کرد و شهرها را تحت تصرف خود می‏آورد، و از سوی دیگر، جنگ افروزان جنگ جمل، به شورش و آشوب خود دامن می‏زدند.

حضرت علی (علیه السلام) چاره‏ای جز جهاد و سرکوب مخالفان نداشت. در آغار تصمیم گرفت فتنه انگیزان بیعت شکن، طلحه و زبیر و همدستان آنها را سرکوب نماید، با سپاه خود از مدینه به سوی آنها حرکت کرد، سرانجام در بصره، جنگ جمل رخ داد که با پیروزی سپاه علی (علیه السلام) به پایان رسید.

این ماجرا در سال ۳۶، در همان سال اول خلافت علی (علیه السلام) پدید آمد، و موجب کشته شدن ۱۸ هزار نفر از طرفین (پنج هزار نفر از سپاه علی (علیه السلام) و سیزده هزار نفر از جنگ جمل) گردید، طلحه بر اثر تیر اندازی مروان (که جزء سپاه عایشه بود) کشته شد، و زبیر که از جنگ کناره گرفته بود، توسط ابن جرموز، غافلگیر شد و کشته شد، و عایشه با کمال خواری به مدینه بازگشت.(۴۳)

مالک اشتر در جنگ جمل‏

مالک اشتر در این جنگ، یگانه سردار شهید سپاه علی (علیه السلام) بود، و با تدبیر و سیاست و شجاعت خود، نقش بسزایی در پیروزی سپاه علی (علیه السلام) داشت، حضرت علی (علیه السلام) در آغاز جنگ، پرچم بزرگ را به دست پسرش محمد حنفیه داد، و مالک اشتر را فرمانده جانب راست لشکرش کرد، و عمار یاسر را فرمانده قسمت چپ لشگر نمود.(۴۴)
برای روشن شدن این مطلب به نمونه‏های زیر از حمایتهای مالک اشتر از امیر مومنان علی (علیه السلام) در ماجرای جنگ جمل ، توجه کنید.

نامه مالک اشتر به عایشه و پاسخ عایشه‏

در آن هنگام که عایشه هنوز در حجاز بود، نامه‏ای به دستش رسید که مالک اشتر برای او نوشته بود ، و در آن نامه چنین آمده بود.
اما بعد؛ تو ای عایشه! همسر رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) هستی. آن حضرت به تو فرمان داد که از خانه بیرون نروی، اگر بر خلاف این فرمان رفتار کنی، با تو می‏جنگیم، تا تو را به خانه‏ات باز گردانیم و بر سر جای خودت که خداوند برای تو پسندیده ، بنشانیم.

عایشه در پاسخ مالک اشتر چنین نوشت:
اما بعد؛ تو نخستین عربی هستی که موجب فتنه انگیزی شد، و مردم را به تفرقه افکند و با پیشوایان، مخالفت نمود، و در قتل خلیفه (عثمان) کوشش کرد، خداوند خون خلیفه مظلوم را نادیده نمی‏گیرد، و سرانجام شما را کیفر خواهد کرد. نامه تو رسید و از مضمون آن اطلاع یافتم، به زودی تو و امثال تو، از گمراهان را به کیفر اعمالشان می‏رسانم.(۴۵)

سخنرانی داغ و پر محتوای مالک در ذی قار

سپاه علی (علیه السلام) که در آغاز هفتصد نفر بودند، از مدینه بیرون آمدند، هنگامی که به ربذه، (یک فرسخی مدینه)،رسیدند، در آنجا خبر رسید که طلحه و زبیر و همدستان خود به مصر رسیدند و آنجا را به تصرف خود درآورده و مردم را بر حکومت علی (علیه السلام) می‏شورانند.

امیر مومنان (علیه السلام) در آنجا نامه‏ای به ابو موسی، عامل خود در کوفه نوشت، و آن را توسط محمد بن ابی بکر و محمد بن جعفر به سوی ابو موسی فرستاد ، در آن نامه به او امر کرد مردم کوفه بسیج کرده و همراه خود به سپاه علی (علیه السلام) بپیوندند.

آنگاه علی (علیه السلام) با سپاه خود حرکت کرد ، تا به محل ذی‏قار،(محلی بین بصره و کوفه) رسیدند، در آنجا به علی (علیه السلام) خبر رسید که ابو موسی در کوفه نه تنها مردم را بسیج نکرده؛ بلکه آنها را به سکوت و بی طرفی دعوت می‏کند.
سپس علی (علیه السلام) در ذی قار خطبه مفصلی خواند و مردم را از ماجراها و ماجراجویان، مطلع نمود تو ماهیت و اهداف شوم مخالفان را توضیح داده و مردم را برای جهاد و نبرد با مخالفان دعوت کرد.
در این هنگام، مالک اشتر برخاست و با سخنرانی عجیب خود ، سخنان امام را تایید کرد، دشمن را فاش ساخت و مردم را به جهاد دعوت نمود، او پس از حمد و ثنای الهی گفت:

ای امیر مومنان! کلامت را شنیدم به خوبی سخن فرمودی، و مقصود را روشن و شایسته ادا کردی، تو پسر عمو و داماد و وصی پیامبر ما هستی. تو نخستین کسی هستی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را تصدیق نمودی و با او نماز خواندی و در همه جنگهای او شرکت کردی، و در این امور بر همه افراد امت برتری داری . کسی که از تو پیروی کرد، به بهره و سعادتش رسید و پیروز و سعادتمند گشت، و کسی که از تو نافرمانی کرد ، به سوی اقامتگاه خود، هاویه دوزخ روانه شد.

ای امیر مومنان! سوگند به جانم! ماهیت طلحه و زبیر و عایشه بر ما روشن است . آنها بی آنکه از تو خلافی ببینند، از تحت فرمان تو خارج شدند. اگر آنها می‏پندارند که به عنوان مطالبه خود عثمان ، بیرون رفته‏اند، نخست باید به سراغ خودشان بروند؛ زیرا آنها نخستین افرادی بودند که ضد عثمان سخن گفتند و مردم را ضد او تحریص کردند.
آنگاه در پایان گفت:

و اشهداللَّه لئن لم ید خلا فیما خرجا منه لنلحقنهما بعثمان، فان سیوفنا فی عواتقنا و قلوبنا فی صدورنا و نحن الیوم کما کنا امس.
و خدا را گواه می‏گیرم که اگر طلحه و زبیر به بیعت خود که از آن خارج شده‏اند، باز نگردند، آنها را قطعا به عثمان ملحق می‏کنیم، همانا شمشیرهای ما همراه ما است و دلهای ما در سینه‏هایمان استوار می‏باشد، و ما همان هستیم که دیروز (در برابر عثمان)! بودیم.. (۴۶)

تصرف دارالاماره کوفه توسط مالک اشتر، و بیرون کردن ابوموسی‏

حضرت علی (علیه السلام) ذی‏قار، فرزندش ، حسن بن علی (علیه السلام) را همراه عمار یاسر به کوفه فرستاد تا مردم کوفه را برای جهاد با دشمن. دعوت کنند، و ابو موسی (فرماندار نالایق کوفه) را سرانجام خود بنشانند.
حضرت علی (علیه السلام) نامه تندی با ابو موسی نوشت و او در آن نامه، خائن خواند و از مقام فرمانداری کوفه، عزل کرد، و به متابعت از حسن (علیه السلام) و عمار دعوت نمود.

امام حسن (علیه السلام) و عمار به کوفه آمدند، در مسجد و بیرون مسجد، مردم را به جهاد دعوت نمودند، ابو موسی همچنان کارشکنی می‏کرد و عثمان را به عنوان مقتول مظلوم یاد نموده و مردم را به شک و تردید و انحراف از مسیر امیر مومنان علی (علیه السلام) فرا خواند.
امیر مومنان (علیه السلام) در ذی قار منتظر آمدن سپاه کوفه شد؛ ولی انتظار طول نکشید و از کوفه خبری نیامد؛ آن حضرت در این مورد بسیار ناراحت شد.

در همین هنگام مالک اشتر به امیر مومنان علی (علیه السلام) عرض کرد: اگر صلاح بدانی مرا به کوفه بفرست؛ زیرا اطاعت مردم کوفه از من نیکو است، امیدوارم که با من مخالفت نکنند.
امیر مومنان علی (علیه السلام) به مالک اشتر فرمود: به طرف کوفه برو و به عمار یاسر و حسن (علیه السلام) بپیوند.
مالک اشتر با شتاب خود را به کوفه رسانید، و در مسیر راه به هر قبیله و جماعت و گروه می‏رسید، آنها را دعوت می‏کرد تا با او به دارالاماره،(مقر فرمانداری) حرکت کنند. سیل مردم همراه مالک، وارد، دارالاماره شدند، و ماجرا را به ابو موسی (که بر بالای منبر سخن می‏گفت و عمار با امام حسن (علیه السلام) در حال اعتراض شدید، به او بودند) گزارش دادند.

ابو موسی از منبر پایین آمد و به سوی دارالاماره حرکت کرد، هنگامی که وارد ساختمان شد، مالک اشتر بر سر او فریاد کشید و گفت:
اخراج من قصر نالا ام لک، اخرج اللَّه نفسک فواللَّه انک لمن المنافقین قدیما.
ای مادر مرده! از ساختمان فرمانداری بیرون برو، خدا جانت را بگیرد! سوگند به خدا! تو از قدیم از منافقان بودی!
ابوموسی که سخت ترسیده بود، به مالک اشتر گفت:
امشب را به من مهلت بده
مالک اشتر به شرط اینکه او از ساختمان فرمانداری بیرون برود، به او مهلت داد.
ابو موسی از ساختمان خارج شد. مردم از هر سو آمدند تا اموال ابو موسی را غارت کنند. مالک اشتر از آنها جلوگیری کرد، و گفت: من او را از فرمانداری عزل کردم، و به او پناه داده‏ام.آنگاه مردم متفرق شدند.(۴۷)
طبق نقل بعضی، مردم به غارت اموال ابو موسی پرداختند. مالک اشتر به ابو موسی گفت: این همان مردمند که آنها را گمراه می‏کردی:ابو موسی به تضرع و التماس افتاد و یک شب مهلت خواست. (۴۸)
سخنرانی مالک ، برای بسیج عمومی به سوی جبهه‏
مالک اشتر به مسجد آمد. مردم از هر سو ازدحام کرده و در مسجد اجتماع کردند، مالک سخنرانی مفصلی کرد، و مسایل را بیان نمود و مردم را برای جهاد با دشمنان بسیج کرد.
نه هزار نفر از مردم کوفه در رکاب امام حسن (علیه السلام) به سوی ذی قار حرکت نمودند و در مسیر راه نیز افرادی پیوستند.(۴۹)
حضرت علی (علیه السلام) در ذی قار به سپاه خود فرمود:
به زودی دوازده هزار و یک نفر از کوفه می‏آیند و به شما می‏پیوندند.
همان گونه که امام خبر داده بود، واقع شد و سپاه کوفه در رکاب امام حسن (علیه السلام) در حالی که عمار و مالک اشتر در پیشاپیش آنها بودند، با کمال شکوه به ذی قار رسیدند.
آنها را شمردند به همان تعداد (۱۲۰۰۱ نفر) بودند.
حضرت علی (علیه السلام) با آغوش باز از آنها استقبال کرد و مقدم آنها را گرامی داشت، و برای آنها سخنرانی کرده، و برای جهاد آماده ساخت، و سپس به سوی بصره حرکت نمودند.(۵۰)

درهم شکستن دو جانب دشمن با تیغ مالک‏

درگیری از هر سو شروع شد، طرفین گروه گروه به همدیگر حمله می‏کردند. برق شمشیرها و پرتاب نیزه‏ها، و رگبارها تیرها، و گردو غبار، همه جار را گرفته بود.
مالک اشتر در کنار امام علی (علیه السلام)، چون شیر ژیان به سپاه دشمن حمله می‏کرد، در این بحران شدید، ناگاه علی (علیه السلام) به مالک فرمان داد که جانب چپ لشگر دشمن حمله کن.
مالک این فرمان را گرفت و به جانب چپ دشمن حمله کرد، و آنها را تار و مار کرده و در هم شکست.
به طوری که جنگجویان جانب چپ دشمن ، گریختند و به اطراف شتر عایشه پناهنده شدند و در آنجا به جنگ ادامه دادند.(۵۱)
امام علی (علیه السلام) که ناظر صحنه بود، این بار جانب راست دشمن را در حال حمله شدید دید، به مالک اشتر فرمود: به جانب راست دشمن حمله کن. مالک آن چنان به آن جانب حمله کرد که فرمانده جانب راست دشمن، به نام هلال ابن وکیع به دست مالک کشته شد.(۵۲)

ضربه مالک بر عمروبن یثربی و نظر او درباره شجاعت مالک‏

عمرو بن یثربی از قهرمانان سپاه جمل بود، و به عنوان رییس دودمان ضبحه( که بزرگترین گروه هواداران عایشه بود) یاد می‏شد، و از طرف عثمان از صاحب منصبان بصره به شمار می‏آمد.
او در جنگ جمل ، زمام شتر عایشه را در دست داشت، آن را به پسرش سپرد و به میدان تاخت و مبارز طلبید. علیاء بن هند از سپاه علی (علیه السلام) به جنگ او رفت.
طولی نکشید که به دست او کشته شد، بار دیگر مبارز طلبید.

هند بن عمرو به جنگ او رفت، هند نیز به دست او کشته شد. بار دیگر مبارز طلبید. زید بن صوحان به جنگ او رفت، زید و او را کشته شد، سپس بازگشت و مهار شتر عایشه را به دست گرفت، رد حالی که عربده می‏کشید و رجز می‏خواند.
بار دیگر مهار را رها کرد و به میدان تاخت: به گفته بعضی عمار یاسر به جنگ او رفت و او را از پای در آورد.
جمعی چنین نقل کرده‏اند: هنگامی که عمرو بن یثربی می‏خواست به سوی میدان برود، به قوم خود گفت:
ای قوم! من چند نفر از یاران امام علی (علیه السلام) را کشته‏ام، از این رو آنها مرا می‏کشند. من باکی ندارم که بجنگم تا بیفتم؛ ولی شما دست از یاری عایشه برندارید، که مادر شما است
و یاری او دین است و رها کردن او موجب عقوق می‏باشد.
هرگاه در دام افتادم، مرا نجات دهید.
قوم گفتند: در میان سپاه علی (علیه السلام) از هیچ کس خوفی در مورد تو جز مالک اشترنیست.
عمرو گفت: آری از او ترس دارم
آنگاه به میدان تاخت، و مبارزه طلبید.
در این هنگام، مالک اشتر به میدان او آمد، در حالی که چنین رجز می‏خواند:
انی اذا ما الحرب ابدت نابها واغلقت یوم الوغا ابوابها
و مزقت من حنق اثوابها کنا قداماها ولا اذنابها
لیس العدو دوننا اصحابها من هابها الیوم فلن اهابها
لا طعنها اخشی و لا ضرابها
من در آن هنگام که جنگ ، نیش خود را نشان دهد، و در روز درگیری، درهای خود را ببندند، ( مرا در بن بست بگذارد) و از روی خشم، لباسهای خود را پاره پاره نماید، و در پیشاپیش جنگ خواهم بود، نه در دنباله آن. دشمنان در برابر ما دارای این ویژگی نیستند، کسی که امروز از جنگ ترسید، فریاد و به جایی نمی‏رسد، من نه از آسیب و زخم جنگ می‏ترسم، و نه از ضربات پی در پی آن.

سپس مالک آنچنان بر عمرو بن یثربی حمله کرد، و به او ضربه زد که او از پشت اسب بر زمین غلتید.
گردانی از دودمان ازد اطراف او را گرفتند، تا او را از معرکه بیرون ببرند، او که بدن سنگین داشت و زخمی عمیق برداشته بود ، نتوانست از میدان بگریزد. در این هنگام عبدالرحمن طود (یکی از سپاهیان علی (علیه السلام)) به او رسید و یک ضربت دیگر به او زد و بار دیگر به زمین افتاد. در این وقت تمردی از قبیله سدوس ( از سربازان سپاه علی (علیه السلام) ) برجهید و پای او را گرفت و کشان کشان به نزد امیر مومنان علی (علیه السلام) آورد.

عمرو ناله کرد و از علی (علیه السلام) التماس نمود که مرا ببخش، زیرا شنیده شده که فرموده‏ای به زخمیان حمله نکنید.
حضرت علی (علیه السلام) او را بخشید، و او به سوی قوم خود بازگشت و در بستر مرگ افتاد، و بر اثر آن ضربه مالک اشتر از دنیا رفت.
هنگامی که در بستر مرگ قرار گرفت ؛ قوم او پرسیدند:
تو را چه کسی کشت؟( خون تو بر گردن کیست؟) پاسخ داد: آنگاه که با مالک اشتر روبرو شدم، با اینکه سالم و شاد بودم او را ده برابر خود نگریستم، و هنگامی که عبدالرحمن بن طود به من ضربه زد، با اینکه زخمی بودم، خود را ده برابر او یافتم. سرانجام ضعیف‏ترین مردم مرا به اسارت گرفت و کشان‏کشان نزد علی (علیه السلام) برد. بنابراین هماورد من مالک اشتر بود (خون من بر گردن اوست).(۵۳)

دختر عمرو بن یثربی، اشعاری در مرثیه پدرش سرود و خواند، که دو بیعت از آن اشعار این بود:
لو غیر الاشتر ناله لندبته و بکیته مادام هضب ابان
لکنه من لا یعاب بقتله اسد الاسود و فارس الفرسان

اگر غیر از مالک اشتر، پدرم را کشته بود، برای او مادام که قله کوه آبان باقی است ناله و گریه می‏کردم؛(۵۴)
ولی کشته شدن به دست مالک اشتر که شیرشیران و یکه سوار جنگاوران سوارکار است، عار و ننگ نیست.(۵۵)
به این ترتیب دختر عمرو با افتخار به قاتل پدرش خواری قتل پدر را جبران می‏نمود.
کشته شدن چند جنگجوی دشمن به دست مالک‏
پس از کشته شدن عمرو بن یثربی به دست مالک اشتر ، رزمجویان دشمن در اطراف شتر، از هر سو چشم به شتر دوخته بود، تا به آن آسیب نرسد، و برای گرفتن و نگهداری زمام شتر، اجتماع و ازدحام می‏نمودند، در این بین، پیری به میدان آمد و رجز خواند… و مبارز طلبید.

مالک اشتر به سوی او پرید و بر فرق سرش شمشیر زد، او همانجا افتاد و کشته شد.
بعد از او ابن جفیر ازدی به میدان تاخت و مبارز طلبید. مالک اشتر به میدان او رفت و او را نیز کشت.
سپس عمیر غنوی، و بعد از او عبداللَّه بن عتابو بعد از او جناب بن عمرو راسبی، پیاپی به میدان تاختند. مالک اشتر همه آنها را یکی پس از دیگری کشت، و به این ترتیب قهرمانان دشمن، پیاپی با شمشیر آبدار و بران مالک به هلاکت می‏رسیدند. (۵۶)

ضربه مالک بر محمد فرزند طلحه‏

پس از آنها، محمد پسر طلحه به پیش آمد و زمام شتر عایشه را به دست گرفته و آن را بوسید. عایشه پرسید: تو کیستی؟
او گفت: من محمد بن طلحه هستم. ای مادرم به من فرمان می‏دهی که اجزا سازم!
عایشه گفت: به تو امر می‏کنم که بهترین انسانها باشی.
آنگاه محمد زمام شتر را به دیگری سپرد و به میدان تاخت و مبارز طلبید. معرکربن حدیر یکی از سربازان سپاه علی (علیه السلام) به جنگ تو رفت، و به دست او کشته شد.
محمد با غرور به طرف شتر بازگشت و مهار شتر را گرفت و بوسید، سپس بار دیگر به میدان تاخت و مبارز طلبید.
مالک اشتر چون شیری که از کمینگاه خود رها شود، به سوی او جهید.
طلحه دید، مالک اشتر به جنگ پسرش آمده، خود را سریع نزد پسرش رسانید و دستش را گرفت و به او گفت:
ارجع یا بنی عن هذا الاسد الضاری
پسرم! از این شیری که دنبال شکار می‏گردد، باز گرد.

محمد به سخن پدر اعتنا نکرد و به میدان مالک اشتر رفت، وقتی که خود را تحت سیطره نیزه مالک دید، پا به فرار گذاشت، مالک او را دنبال کرد، تا به او رسید و ضربه‏ای بر پشت او وارد ساخت، که او بر اثر این ضربه به صورت بر زمین افتاد، مالک به بالین او آمد تا گردنش را بزند، محمد التماس عفو کرد و گفت: ای مالک! تو را به یاد خدا می‏آورم. سپس این آیه را خواند: حا میم…
مالک اشتر از روی بزرگواری ، از او (که زخمی بود) گذشت، و او را بر مرکبش سوار نمود و به سوی قومش فرستاد.
او بر اثر آن ضربه شدید، همان روز جان داد. مالک اشتر به پایگاه خود بازگشت و در این مورد این اشعار را خواند:
یذکرنی حامیم و الرمح شاجر فهلا تلا حامیم قبل التقدم
هتکت له بالرمح جیب قمیصه فخر صریعا للیدین و للفم
علی غیر شی‏ء غیر ان لیس تابعا علیا و من لا یتبع الحق یندم
او (محمد بن طلحه) مرا به یاد خدا انداخت در آن وقت که نیزه با او به ستیز برخاسته بود، (و او را کوفته بود)
چرا او قبل از پیشدستی به میدان آیه حامیم را تلاوت نکرد؟با ضربه نیزه، گریبان پیراهنش را پاره کردم ، و از جانب صورت و دستهایش نقش بر زمین شد.
این ضربه به خاطر آن بود که او در راه امام علی (علیه السلام) گام بر نداشت، و کسی از حق پیروی نکرد، پشیمان می‏شود. (۵۷)
سپس به میدان تاخت ، و در حالی که در میدان جولان می‏داد چنین رجز می‏خواند:
هذا علی فی الد جی مصباح نحن بذا فی فضله فصاح
این علی (علیه السلام) است که چراغ تابان تاریکی است، و ما در پرتو نور و مقام او ، سخنور توانا هستیم.(۵۸)
هلاک کعب بن سور قاضی بصره، به دست مالک‏
کعب بن سوره در مدینه می‏زیست، عمر بن خطاب در عصر خلافش، او را در ماجرایی، هوشیار یافت. وقتی در بصره تقاضای قاضی کردند، عمر او را قاضی بصره کرد.
او بعد از عمر، در زمان عثمان نیز قاضی بصره بود (احتمالا حدود بیست سال قبل سابقه قضاوت داشت.) این شخص در ماجرای تصرف بصره، به آشوبگران پیوست و فتوا داد:
عایشه مادر شما مردم است. از او پیروی کنید
این عالم رسوا، در جنگ جمل، قرآنی را به گردنش آویزان کرده بود، و مردم را بر ضد علی (علیه السلام) تحریک می‏نمود. سه نفر (یا چهار نفر از برادرانش که گول او را خورده بودند،) کشته شدند.
او در جنگ جمل، به میدان تاخت و چنین رجز خواند:
یا معشر الناس علیکم امکم فانها صلاتکم و صومکم
و الحرمه العظمی التی تعمکم لا تفضحوا الیوم فداکم قومکم
ای گروه مردم! بر شما باد حمایت از مادرتان (عایشه) که او نماز و روزه شما است. و مقام محترم عظیمی است که در راس همه شما است: به امید آنکه امروز رسوا نگردید، قوم شما فدای شما باد.
مالک اشتر چون شیر به دنبال این شکار احمق رفت و او را به هلاکت رسانید.

بعد از جنگ ، هنگامی که علی (علیه السلام) در میان جنازه‏ها عبور می‏کرد چشمش به جنازه کعب بن سور افتاد، فرمود:
این شخص بود که بر ضد ما به میدان آمد. در گردنش قرآن را آویزان کرده بود و می‏پنداشت مردم را به دستورات دعوت می‏نماید، با این که به محتوای قرآن، ناآگاه بود.

او بر اثر سرکشی و لجاجت، بیچاره و بدبخت شد، او دعا می‏کرد که خدا مرا بکشد! خدا او را کشت. سپس حضرت دستور داد او را نشاندند، و به او خطاب کرد و فرمود: ای کعب! من وعده خدا را حق یافتم، آیا تو آنچه را پروردگارت به تو وعده داده بود حق یافتی؟ (۵۹)

مالک اشتر //محمدمحمدی اشتهاردی

___________________________________________________________________

1 – نهج البلاغه، حكمت 147،

2 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 98،.

3 – الغدير، ج 9، ص 40،

4 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 158،

5 – تاريخ طبرى – مالك اشتر (نوشته عبدالواحد مظفر)، ص 9،

6 – القصد و الامم قرطبى، مطابق نقل كتاب مالك اشتر الاشتر محمد رضا حكيم ص 3.

7 – مالك الاشتر (محمدرضا حكيم)، ص 3 مالك اشتر براى قبيله مذحج و دودمان نخع علاوه بر اين كه بزرگ قوم و رئيس آنها بود، معلم و مرشد و راهنماى آنها نيز بود، و نقش بسيار در هدايت آنها به سوى خط امام على (عليه السلام) داشت. به عنوان نمونه در جنگ صفين، در يكى از روزها، عمر و عاص همراه چهارصد نفر سواركار، از سپاه دشمن به ميدان تاخت، مالك اشتر به همراه دويست نفر از دودمان نخع و مذحج به گردان عمرو عاص حمله كرد و ضربه سختى بر عمر و عاص وارد ساخت، ضربه بر كوهه زين اسب عمرو وارد شد، و آن كوهه شكست. عمر و عاص بر زمين افتاد و دندانهاى ثناياى او سقوط كرد.( بحار، ج 32، ص 578،).

8 – مالك اشتر ص 76.

9 – كامل ابن اثير، ج 2، ص 305، ارشاد مفيد ص 31،

10 – اعيان الشيعه،ط جديد، ج 9، ص 40،

11 – همان، ج 4، ص 242، – بهجه الامال، ج 6، ص 207،

12 – الغدير ج 9، ص 471،

13 – مالك اشتر محمد رضا حكيم ص 5، (اين واقعه در سال 12 هجرت رخ داد).

14 – همان مدرك، ص 10،

15 – مالك الاشتر تأليف محمدرضا حكيم، ص 10، 6.

16 – مالك‏الاشتر، ص 11،

17 – اقتباس از همان مدرك.

18 – تتمه المنتهى، ص 6،

19 – شرح اين مطلب در شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد.ج 2، ص 129، به بعد آمده است .

20 – اعيان الشيعه ط جديد، ج 4، ص 242، – بهجه الامال، ج 6، ص 208،

21 – مادر عثمان و وليد اروىدختر كرزبن ربيعه بود

22 – سفينه البحار، ج 2، ص 288، و 699.

23 – مالك الاشتر ص 14 و 15،

24 – سفينه البحار، ج 2، ص 686-مالك الاشتر، ص 158،

25 – مالك الاشتر، ص 16،

26 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديدج 2، ص 129، و 130 – مالك الاشتر ص 17،

27 – مالك الاشتر، ص 18، تا 20، – و نظير اين مطلب با اندكى تفاوت در شرح نهج البلاغه حديدى، ج 2، ص 130، و 131،

28 – اقتباس از الغدير، ج 9، ص 35، و 36،

29 – همان مدرك

30 – مالك الاشتر، ص 21 و 22، – شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 34،(با اندكى اختلاف)

31 – مالك الاشتر، ص 22، تا 25، – شرح نهج البلاغه‏ابن ابى الحديد، ج 2، ص 135، و 136،(با اندكى اختلاف)

32 – الغدير ج 9، ص 141و 142،

33 – الانساب بلاذرى مطابق نقل الغدير، ج 9، ص 199،

34 – شرح نهج البلاغه ابن‏ابى الحديد، ج 2، ص 143، و 154،

35 – شرح نهج البلاغه ابن‏ابى الحديد، ج 2، ص 155، تا 185، و ج 3، ص 27،

36 – الغدير، ج 9، ص 203،

37 – مالك الاشتر، ص 44،

38 – مالك الاشتر ص 46،

39 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 29،

40 – مدرك قبل، ج 4،ص 7،

41 – شرح نهج البلاغه‏ابن ابى الحديدت ج 4، ص 9،

42 – مالك الاشتر، ص 52،

43 – اقتباس از تتمه المنتهى، ص 9 تا 13، – على (عليه السلام) بسيار سعى و نصيحت كرد كه جنگ نشود، مكرر نامه نوشت، واسطه فرستاد، خودش مستقيم تماس گرفت و سخن گفت، ولى جنگ افروزان جمل، با لجاجت وارد معركه شدند و على (عليه السلام) چاره‏اى جزء دفاع و جنگ نديد.

44 – مالك الاشتر، ص 68،

45 – ناسخ التواريخ، ج 1، ص 59، و 60، – سفينه البحار، ج 1، ص 6 و 5،

46 – تاريخ ابو مخنف، به نقل بحار، ج 32، ص 64، – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 310،

47 – مالك الاشتر، ص 65، و 66،

48 – ناسخ التواريخ، ج 1، ص 107.

49 – مالك الاشتر ص 66،

50 – ناسخ التواريخ، ج 1، ص 108،

51 – همان، ص 154، – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 285،

52 – بحار، ج 32، ص 175،

53 – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 259، و 260،

54 – يا، تا آخرين قطره اشكم براى او گريه مى‏كنم.

55 – همان، ص 261،

56 – بحار، ج 32، ص 179، – مالك الاشتر، ص 73، و 74،

57 – سفينه البحار، ج 1، ص 686، – مالك اشتر، ص 74، و 75،

58 – همان مدرك

59 – بحار، ج 32، ص 179، و 203، 209،

 

زندگینامه سلیمان بن صُرد

سلیمان بن صُرد الخزاعى ، اسم او در جاهلیّت یسار بوده ، رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم او را سلیمان نام نهاده ، مردى جلیل و فاضل بوده در کوفه سکونت اختیار کرد و در خزاعه خانه بنا نهاد.

و او سیّد قوم خود بوده و در صِفّین ملازم رکاب حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام بود. و در آنجا حوشب ذى ظلیم به دست وى کشته گشت و او همان کس است که شیعیان کوفه بعد از وفات معاویه در خانه وى جمع شدند. و کاغذ براى امام حسین علیه السّلام نوشتند و آن حضرت را به کوفه دعوت کردند و لکن در رکاب سید الشهداء علیه السّلام حاضر نگشت و از فیض شهادت در خدمت آن جناب محروم ماند.

پس از آن سخت پشیمان گشت توبت و انابت جست و از بهر خونخواهى آن حضرت کمر استوار کرد. تا در سنه شصت و پنج با مُسَیَّب بن نَجَبَه فَزارى و عبداللّه بن سعد بن نُفَیْل عضدى و عبداللّه بن وال تمیمى و رِفاعَه بن شَدّاد بجلى و جمعى از شیعیان کوفه که آنها را توّابین گویند به جهت خونخواهى امام حسین علیه السّلام از بنى امیّه به سمت شام حرکت کردند. و در (عین ورده ) که شهرى است از بلاد جزیره با لشکر شام تلاقى کردند. و شامیان سى هزار تن بودند.

که به سرکردگى ابن زیاد و حُصین بن نُمیر و شُراحیل بن ذى الکلاع حِمْیَرى به جهت قتال شیعیان از شام حرکت کرده بودند، پس مابین ایشان جنگ عظیمى واقع شد و سلیمان به تیر حُصین بن نمیر شهید شد و پس از آن مسیّب کشته شد، شیعیان که چنین دیدند یکباره دست از جان بشستند و غلاف شمشیرها را شکستند و مشغول جنگ شدند و در این حال پانصد تن از شیعیان بصره به یارى ایشان رسیدند.

پاى اصطبار استوار نهادند و پیوسته قتال مى کردند و مى گفتند: اَقِلْن ا رَبَّنا تَفْریطَنا فَقَدْ تُبْنا؛ تا آنکه عبداللّه بن سعد با جمله اى از وجوه لشکر شیعه کشته شدند مابقى چون تاب مقاومت در خود ندیدند روى به هزیمت نهادند و به بلاد خویش ملحق شدند.

و شیخ ابن نما در (شرح الثار) کیفیّت شهادت سلیمان را ذکر کرده و در آخرش گفته :فَلَقَدْ بَذَلَ فى اَهْلِ الثّارِ مُهْجَتَهُ وَاخْلَصَ للّهِ تَوْبَتَهُ وَقَدْ قُلْتُ ه ذَیْنِ الْبَیْتَیْنِ حَیْثُ م اتَ مُبَرَّءً مِنَ الْعَیْبِ وَالشَّیْنِ. شعر : قَضى سُلَیْمانُ نَحْبَهُ فَعَذ ا اِلى جِنانٍ وَرَحْمَهِ الْباری مَضى حَمیدا فى بَذْلِ مُهْجَتِهِ وَاَخَذِهِ لِلْحُسَیْنِ بِالّثارِ(۱۹۱) و در حدیث مفضّل طویل در رجعت اشاره به مدح او شده .

زندگینامه بِشربن بَراء (صحابی انصاری)

از طایفه بنی سلمه (ابن هشام ، ج ۲، ص ۱۹۶) و مادرش خلیده ، دختر قیس بن ثابت ، از قبیله اَشجع از طایفه بنی دُهمان بود. او و پدرش ، براءبن معرور، در بیعت عقبه * ، به سال دوازدهم بعثت ، شرکت داشتند (همان ، ج ۲، ص ۸۱؛ ابن سعد، ج ۳، ص ۵۷۰).

بشر در غزوه بدر، احد، خندق ، حدیبیه و خیبر شرکت داشت (ابن سعد، ج ۳، ص ۵۷۱؛ شیخ طوسی ، ص ۹؛ ابن هشام به حدیبیه اشاره نکرده است ، ج ۲، ص ۱۰۳). در غزوه احد جزو پنجاه تیرانداز مأمور تنگه احد بود (واقدی ، ج ۱، ص ۲۴۳). پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم ، میان او و واقدبن عبدالله تمیمی ، هم پیمان بنی عَدی ، عقد اخوت بست (ابن سعد، ج ۳، ص ۵۷۰ ـ ۵۷۱؛ شیخ طوسی ، ص ۹).

ابن هشام در شأن نزول آیه ۸۹ سوره بقره گفته است که معاذبن جَبَل و بشربن براء به یهود مدینه گفتند: این همان پیامبری است که شما به ظهور وی بشارت می دادید و اوصاف او را برای ما می گفتید و انتظار داشتید که به واسطه او بر ما پیروز شوید؛ پس چرا اکنون ایمان نمی آورید و انکار می کنید (ج ۲، ص ۱۹۶).

پیامبر اسلام بشر را سید قبیله اش ، یعنی بنی سلمه خواند، و جَدّبن قَیس را که مردی بخیل بود، عزل کرد (واقدی ، ج ۲، ص ۵۹۱؛ ابن هشام ، ج ۲، ص ۱۰۴). به گفته شَعبی و ابن عایشه ، پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم سیادت بنی سلمه را به عمروبن جَموح دادند. ولی ابن اثیر این گفته را چندان درست نمی داند (ج ۱، ص ۱۸۴).

بشر در غزوه خیبر از گوشت زهرآلودی که زنی یهود به نام زینب دختر حارث برای پیامبر هدیه آورده بود، خورد و به محض فروبردن لقمه ، رنگش تغییر کرد. بعضی گفته اند که در همان مجلس و گروهی معتقدند که پس از یک سال تحمل درد، درگذشت (واقدی ، ج ۲، ص ۶۷۸؛ بیهقی ، ج ۴، ص ۲۶۲؛ ابن هشام ، ج ۳، ص ۳۵۳؛ شیخ طوسی ، ص ۹). به گفته واقدی ، بعضی شخص مسموم را مبشربن براء دانسته اند، اما این سخن پذیرفته نشده است (ج ۲، ص ۶۷۹).



منابع :

(۱) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصّحابه ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن سعد، طبقات الکبری ، چاپ احسان عباس ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۳) ابن هشام ، سیره النبویّه ، چاپ مصطفی سقّا، ابراهیم ابیاری ، و عبدالحفیظ شلبی ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۴) احمدبن حسین بیهقی ، دلائل النبوه ، بیروت ۱۴۰۵؛
(۵) محمدبن حسن طوسی ، رجال الطّوسی ، نجف ۱۳۸۰/۱۹۶۱؛
(۶) محمدبن عمر واقدی ، کتاب المغازی للواقدی ، چاپ مارسدن جونس ، لندن ۱۹۶۶٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۳ 

زندگینامه بُرَیْدَه بن حُصَیْب( صحابی رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم)

بُرَیْدَه بن حُصَیْب ، صحابی ، و رئیس قبیله اَسْلَم بن اَفْصی ‘. در هجرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم از مکه به مدینه ، هنگامی که ایشان در قرارگاه الغمیم توقف فرمودند، بریده همراه با هشتاد خانواده وابسته اسلام آورد، اما به گفته ابن حَجَر عسقلانی (ج ۱، ص ۱۴۶)، وی پس از غزوه بَدْر مسلمان شد.

بریده در مدینه به پیامبر نپیوست ، مگر پس از غزوه اُحُد، که در آنجا اقامت گزید و در همه غزوات پیامبر شرکت کرد. در سال نهم هجرت ، یک بار برای گرفتن خراج از اَسلَم و غِفار فرستاده شد، و بار دیگر برای دعوت آنان ، که به غزوه تبوک بپیوندند. پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم ، به اقامت در مدینه تا بنیادیابی بصره ادامه داد و سپس بدانجا نقل مکان کرد.

بریده در خراسان جنگید و در مرو اقامت کرد و همانجا، در زمان فرمانروایی یزیدبن معاویه (۶۰ـ۶۴)، درگذشت (ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۹؛ ابن حجر عسقلانی ، همانجا).

ابن اثیر (۱۳۹۹ـ۱۴۰۲، ج ۳، ص ۴۸۹) و بلاذری (ص ۵۰۷) گفته اند که وی با ربیع بن زیاد جزو پنجاه هزار تنی بود که در ۵۱ به فرمان زیادبن اَبیه همراه خانواده خود از بصره و کوفه به خراسان کوچیدند. به نوشته ابن حجر عسقلانی (همانجا) وی در ۶۳ درگذشته است .



منابع :

(۱) ( ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ محمدابراهیم بنا و محمداحمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۲) همو، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۹۹ـ۱۴۰۲/۱۹۷۹ـ۱۹۸۲؛
(۳) ابن حجر عسقلانی ، کتاب الاصابه فی تمییزالصحابه ، مصر ۱۳۲۸ ) ؛
(۴) ابن سعد، کتاب الطبقات الکبیر ، چاپ ادوارد سخو، لیدن ۱۳۳۱ـ۱۳۴۷/ ۱۹۰۴ـ۱۹۴۰، ج ۴، قسم ۱، ص ۱۷۸ـ۱۷۹؛
(۵) ( احمدبن یحیی بلاذری ، کتاب فتوح البلدان ، چاپ صلاح الدین منجد، قاهره ۱۹۵۶ ) ؛
(۶) محمدبن جریر طبری ، تاریخ الرسل والملوک ، چاپ دخویه … ( و دیگران ) ، لیدن ۱۸۷۹ـ۱۹۰۱، سلسله اول ، ص ۱۳، ۱۵۷۹، سلسله سوم ، ص ۲۳۴۸ـ ۲۳۴۹، ۲۳۷۱، ۲۵۳۹؛
(۷) ( یحیی بن شرف نووی ، تهذیب الاسماء واللغات ، تهران ، بی تا. ) ، قسم ۱، جزء۱، ص ۱۳۳؛

(۸) L. Caetani, Annali dell’Islam , Milano 1905-1926, index.

تکمله . بریده اسلمی پس از درگذشت رسول اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم به هواداری علی علیه السّلام از بیعت با ابوبکر امتناع ورزید (تستری ، ج ۲، ص ۲۸۷ـ ۲۸۸، ۲۹۱). وی از پیامبر حدیث نقل کرده و ابوداوود صاحب مسند، از او روایت کرده است .

فرزندش عبدالله بن بریده ، و نوادگانش اوس بن عبدالله و سهل بن عبدالله نیز از او روایت کرده اند (کشّی ، ص ۳۰، ۳۸، ۹۴؛ابن قتیبه ، ج ۱، ص ۳۸، ج ۳، ص ۱۱۹). نام پدر بریده در برخی از آثار شیعه (مامقانی ، ج ۱، بخش ۲، ص ۱۶۶؛ستری ، ج ۲، ص ۲۸۷) «خَضیب » ذکر شده است .



منابع :
(۹) ابن قتیبه ، کتاب عیون الاخبار ، بیروت ، ( بی تا. ) ؛
(۱۰) محمدتقی تستری ، قاموس الرجال ، قم ۱۴۱۰ ـ ۱۴۱۵؛
(۱۱) محمدبن عمر کشّی ، اختیار معرفه الرجال ، تلخیص محمدبن حسن طوسی ، چاپ حسن مصطفوی ، مشهد ۱۳۴۸ ش ؛
(۱۲) عبدالله مامقانی ، تنقیح المقال فی علم الرجال ، چاپ سنگی نجف ۱۳۴۹ـ۱۳۵۲٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۳

زندگینامه بُدَیْل بن وَرقاء (صحابه پیامبر صلّی اللّه علیه وآله و سلّم)

بُدَیْل بن وَرقاء ، از صحابه پیامبر صلّی اللّه علیه وآله و سلّم ، از چهره های مؤثر در تاریخ صدر اسلام و شیخ قبیله خُزاعه . سیره نویسان (ابن سعد، ج ۴، بخش ۲، ص ۳۱؛ ابن حجر عسقلانی ، ج ۱، ص ۱۴۱؛ ابن عبدالبر، ج ۱، ص ۱۵۰؛ مقریزی ، ج ۱، ص ۲۸۵ـ۲۸۶) نام او را به اختلاف ضبط کرده اند، اما ابن اثیر (۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۳) نام کامل او را بدیل بن ورقاءبن عمروبن ربیعه بن عبدالعُزّی بن ربیعه بن جُزّی بن عامربن مازن بن عَدّیِبن عمروبن ربیعه الخزاعی می داند.

ابوالفتوح رازی در تفسیر آیه ۱۶۳ سوره آل عمران و آیه ۲۵ سوره فتح ، سلسله نسب خود را به بدیل می رساند.

درباره زندگی بدیل پیش از اسلام آوردنش ، اطلاع چندانی در دست نیست . به نوشته قَلقَشندی ، او نخستین کسی بود که در مکه خانه مربع شکل ساخت و برای آن پنجره و دریچه هایی تعبیه کرد (ج ۱، ص ۴۲۶) در حالی که مکیان ، به احترام خانه کعبه ، از چنین کاری اجتناب می کردند.

سیره نویسان درباره اسلام آوردن بدیل اختلاف نظر دارند، گروهی این واقعه را پیش از فتح مکه و بعضی دیگر پس از آن می دانند؛ اما تمایل و علاقه بدیل به پیامبر و اصحاب ایشان نشان دهنده وقوع این امر پیش از فتح مکه است . درباره رابطه دوستانه بدیل با پیامبر، ابن هشام (ترجمه فارسی ، ج ۲، ص ۸۰۱ـ۸۰۲) از قول ابن اسحاق می نویسد: خزاعه در جاهلیت و اسلام هواخواه پیامبر بودند و، به طور پنهانی ، رفتار قریش را به پیامبر گزارش می دادند، و قریش در صلح حدیبیه * ، با آنکه او را به نمایندگی نزد پیامبر فرستاده بودند، به سخنانش اعتماد نداشتند و او را متهم به سازش با پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم کردند (نیز رجوع کنید به ابن هشام ، ج ۴، ص ۴۴؛ مقریزی ، همانجا؛ آیتی ، ج ۳، ص ۳۲۵ـ۳۲۶).

همچنین تعابیری نظیر «عَیْبَهُ نُصْحِ رَسولِاللّه » (رازدار یا امینِ سرِّ پیامبر) و «قَعیدٌ حُبُّه » (او بر دوستی نشسته و پایدار است ) که سیره نویسان نقل کرده اند، مؤیدِ روابط نزدیک بدیل با پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم است (رجوع کنید به طبری ، ج ۲، ص ۶۲۵؛ ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۲، ص ۲۰۱؛ ابوالفتوح رازی ، ج ۱۰، ص ۲۲۵ـ۲۲۶؛ مقریزی ، همانجا؛ شوشتری ، ج ۱، ص ۲۲۵). شوشتری و امین عاملی ، تشیع بدیل و خانواده اش را بعید ندانسته اند و امین عاملی می گوید که خزاعه به تشیع شهرت داشته اند (ج ۳، ص ۵۵۰).

بدیل و دیگر افراد قبیله خزاعه در حوادث گوناگون صدر اسلام حضور داشتند. پیامبر برای تبلیغ اسلام ، نافع بن بدیل را همراه ۳۹ تن دیگر از مدینه به نجد فرستادند (رجوع کنید به بئرمعونه * ) و بنی عامر، نافع را به شهادت رساندند. حضور نافع در این حادثه اولاً، نشان می دهد که وی پیش از پدر مسلمان شده بود؛ در ثانی ، تلویحاً به اسلام آوردن بدیل پیش از فتح مکه اشاره دارد. در صلح حدیبیه (سال هشتم ) بدیل و خزاعیان همراه دیگر اصحاب با پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم هم پیمان شدند. شرکت بدیل در این پیمان این احتمال را که بدیل در این هنگام اسلام آورده باشد تأیید می کند.

پس از انعقاد صلح حدیبیه ، پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم نامه ای به خط علی علیه السّلام برای بدیل فرستاد. در این نامه جمله «کریمترینِ اهل تهامه نزد من شمایید» نشان دهنده مقام بدیل و خزاعه نزد پیامبر صلای اللّه علیه وآله وسلّم است (رجوع کنید به ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛ ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۴؛ ابن عبدالبر، همانجا و منابع دیگر). بدیل بعدها این نامه را به فرزندش مَسْلَمه سپرد و گفت : «مادام که این نامه با شماست ، خیر و برکت با شما خواهد بود».

هنگامی که قریش پیمان حدیبیه را نقض کرد، پیامبر برای جنگ رهسپار مکه شد (سال دهم )، با استقرار سپاه ایشان نزدیک مکه ، بدیل و ابوسفیان برای آگاهی از اوضاع و احوال و احتمالاً تسلیم مسالمت آمیز مکه نزدیک سپاه پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم آمدند (ابوالفرج اصفهانی ، ج ۶، ص ۳۵۲ـ۳۵۴). عباس ، عموی پیامبر، آنان را یافت و در معرفی بدیل به پیامبر گفت که این دایی توست و بر دوستی پایدار است ، و پیامبر نیز او را دعا کردند (ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛تستری ، ج ۲، ص ۱۴۸ـ۱۵۰، به نقل از شیخ طوسی ). به نظر تستری ، وجه اطلاق کلمه «دایی » به بدیل این بوده که مادر عبد مناف (جدّ پیامبر) از خزاعه بوده است (همانجا).

بعلاوه ، در فتح مکه خانه بدیل و مولایش رافع از خانه های امنی بود که قریش ، به دستور پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم ، به آنجا پناهنده شده بودند (ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۳؛امین ، همانجا). بنابر نظر سیره نویسان ، بدیل بن ورقاء در غزوه حنین پاسدار غنایم بود و در غزوه طائف نیز شرکت داشت (ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛ابن سعد، همانجا؛صفدی ، ج ۱۰، ص ۱۰۲؛
فیاض ، ص ۱۲۱؛شهیدی ، ص ۸۰ـ۸۱). همچنین در سریه * تبوک مأمور بسیج قبیله بنی کعب برای جنگ با رومیان بود (مقریزی ، ج ۱، ص ۴۴۶). و در حجه الوداع پیام پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم را مبنی بر حرمت روزه در ایام تشریق (سه روز پس از عید قربان ) به مردم رساند. تاریخ دقیق تولد و وفات بدیل روشن نیست اما با توجه به اینکه در حجه الوداع مشرّف بوده و پیش از پیامبر درگذشته است ، عمر تقریبی او را حدود ۹۹ یا ۱۰۰ سال می توان تخمین زد.

فرزندان بدیل ، نافع و مسلمه و عبدالله و عبدالرحمان ، همانند پدر، منشأ خدماتی در صدر اسلام بودند. عبدالله ، که در فتح مکه اسلام آورده بود، در غزوات حنین و تبوک و طائف شرکت داشت و به دستور عمر، در ۳۲، اصفهان و همه نواحی اطراف آن را فتح کرد (ابونعیم ، ج ۱، ص ۲۸ـ۲۹؛بلاذری ، ص ۳۰۴؛حاکم نیشابوری ، ج ۳، ص ۳۹۵)؛و سرانجام ، در جنگ صفین جزو یاران علی علیه السّلام به شهادت رسید (یعقوبی ، ج ۲، ص ۱۸۲؛نصربن مزاحم ، ص ۴۵۵). کشّی به نقل از فضل بن شاذان ، از عبدالله با عنوان «رئیس و زاهد و تابعی بزرگ » یاد می کند، هر چند حضور وی در غزوات زمان پیامبر تابعی بودن او را رد می کند (ص ۶۹). عبدالرحمان نیز، مانند برادرش ، در جنگ صفین شهید شد (تستری ، ج ۵، ص ۲۸۴).



منابع :

(۱) محمدابراهیم آیتی ، تاریخ پیامبر اسلام ، چاپ ابوالقاسم گرجی ، تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۲) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ محمدابراهیم بنا و محمداحمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۳) همو، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶/۱۹۶۵ـ۱۹۶۶؛
(۴) ابن حجر عسقلانی ، کتاب الاصابه فی تمییزالصحابه ، مصر ۱۳۲۸؛
(۵) ابن سعد، کتاب الطبقات الکبیر ، چاپ ادوارد سخو، لیدن ۱۳۲۱ـ۱۳۴۷؛
(۶) ابن عبدالبرّ، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۷) ابن کثیر، البدایه والنهایه فی التاریخ ، قاهره ۱۳۵۱/۱۹۳۲؛
(۸) ابن هشام ، السیره النبویه ، چاپ مصطفی سقا، ابراهیم ابیاری ، و عبدالحفیظ شلبی ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۹) همان ، ترجمه و انشای رفیع الدین اسحاق بن محمد همدانی ، چاپ اصغر مهدوی ، تهران ۱۳۶۱ ش ؛
(۱۰) حسین بن علی ابوالفتوح رازی ، تفسیر روح الجِنان و روح الجَنان ، چاپ ابوالحسن شعرانی و علی اکبر غفاری ، تهران ۱۳۸۲ـ۱۳۸۷؛
(۱۱) علی بن حسین ابوالفرج اصفهانی ، کتاب الاغانی ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۲) احمدبن عبدالله ابونعیم ، کتاب ذکر اخبار اصفهان ، لیدن ۱۹۳۱ـ۱۹۳۴؛
(۱۳) محسن امین ، اعیان الشیعه ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۱۴) احمدبن یحیی بلاذری ، فتوح البلدان ، بیروت ۱۹۸۸؛
(۱۵) محمدتقی تستری ، قاموس الرجال ، تهران ۱۳۷۹ـ۱۳۹۱؛
(۱۶) محمدبن عبدالله حاکم نیشابوری ، المستدرک علی الصحیحین ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۷) نورالله بن شریف الدین شوشتری ، مجالس المؤمنین ، تهران ۱۳۷۵؛
(۱۸) جعفر شهیدی ، تاریخ تحلیلی اسلام ، تهران ۱۳۶۲ ش ؛
(۱۹) خلیل بن ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ج ۱۰، چاپ جاکلین سوبله و علی عماره ، ویسبادن ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۲۰) محمدبن جریر طبری ، تاریخ الطبری : تاریخ الامم والملوک ، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم ، بیروت ( ۱۳۸۲ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۲ـ۱۹۶۷ ) ؛
(۲۱) علی اکبر فیاض ، تاریخ اسلام ، مشهد ۱۳۳۹ ش ؛
(۲۲) احمدبن علی قلقشندی ، صبح الاعشی ، قاهره ۱۳۳۱/۱۹۱۳؛
(۲۳) محمدبن عمرکشّی ، اختیار معرفه الرجال ، ( تلخیص ) محمدبن حسن طوسی ، چاپ حسن مصطفوی ، مشهد ۱۳۴۸ ش ؛
(۲۴) احمدبن علی مقریزی ، امتاع الاسماع ، چاپ محمود محمدشاکر، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۲۵) نصربن مزاحم ، وقعه صفّین ، چاپ عبدالسلام محمدهارون ، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴؛
احمدبن اسحاق یعقوبی ، تاریخ الیعقوبی ، بیروت ( بی تا. )

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲ 

زندگینامه بَراءبن عازب

بَراءبن عازب ، بن حارث بن عدیّبن جُشَم بن مَجْدَعه بن حارثه بن حارث بن خزرج بن عمروبن مالک بن اوس ، از تیره خزرج ، از شاخه های قبیله اَوْس . بعضی او را بخطا به قبیله خزرج که نسَب آنها به خزرج بن حارثه بن ثعلبه بن عنقا، برادر اوس می رسد (رجوع کنید به اَوْس ، خزرج ) نسبت داده اند. مُزّی (ج ۴، ص ۳۴) جُشَم را در شمار اجداد او نیاورده است و ابن کلبی (ج ۲، ص ۳۹۵) نیز مَجْدَعه را ذکر نکرده و «جاریه » را به جای «حارثه » ثبت کرده است ؛ابن حجر قول ابن کلبی را درست دانسته است (ج ۱، ص ۱۴۲).

از چهار کنیه ابو عُماره و ابوعامر و ابوعَمرو و ابوالطُّفیل که برای او ذکر شده ، کنیه اول مشهورتر و به گفته ابن عبدالبَر (ج ۱، ص ۱۵۵) درست تر است . وی صحابی و صحابی زاده بوده و مادرش حبیبه دختر ابوحبیبه بن حُباب بن انس بن زیدبن مالک (و به قولی : «امّ خالد» دختر ثابت بن سنان بن عبیدبن اَبْجَر، دختر عموی ابو سعید خُدری * ) نام داشته است (مُزّی ، ج ۴، ص ۳۵؛ ابن حجر عسقلانی ، ج ۱، ص ۱۴۲).

ولادت او، با توجّه به گفته خودش که در غزوه خندق پانزده ساله بوده (ابن سعد، ج ۴، ص ۳۶۸)، ده سال پیش از هجرت روی داده است ؛ اما بنا به قول بحرالعلوم (ج ۲، ص ۱۲۶)ـ که مستند آن معلوم نیست ـ براء در غزوه بدر (سال دوم ) چهارده ساله بوده و در نتیجه باید دوازده سال پیش از هجرت به دنیا آمده باشد.

همچنین بنابر روایت مقبول ابن حِبّان و واقدی ، او سالهای آخر عمر را درکوفه گذرانده و به سال ۷۱ یا ۷۲، در روزگار فرمانروایی مصعب بن زبیر * ، در آنجا درگذشته است (ابن سعد، همانجا؛ ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛ مُزّی ، همانجا؛ خطیب بغدادی ، ج ۱، ص ۱۷۷؛ مامقانی ، ج ۱، بخش ۲، ص ۱۶۲).

این قول نیز به واقدی منسوب است که وی سرانجام به مدینه بازگشته و همان جا مرده است (ابن سعد، ج ۶، ص ۱۷). همچنین براساس روایتی که شیخ صدوق از جابربن عبداللّه انصاری * نقل کرده ، وی در زمان معاویه عهده دار ولایت یمن شده و در همانجا درگذشته است (امین ، ج ۳، ص ۵۵۰ ـ۵۵۲؛ مامقانی ، همانجا؛ خوئی ، ج ۳، ص ۲۷۸). گذشته از ضعف سند، به دلیل نفیِ قول اکثریت قریب به اتفاق نویسندگان کتبِ رجال و تاریخ ، این روایت درباره محلّ و زمان مرگ براء و دیگر نکات تاریخی ، از جمله زنده بودن وی تا واقعه عاشورا، مخدوش خوانده شده است (خوئی ، همانجا).

براء، به گفته خودش ، پیش از هجرت در مدینه اسلام آورده و هنگام ورود پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم به آن شهر چند سوره قرآن ، از جمله سوره اعلی ، را فراگرفته بوده است (نووی ، قسم ۱، ج ۱، ص ۱۳۳). به دلیل کمیِ سنّ از شرکت در غزوه بدر (و غزوه اُحد، بنا به گفته زیدبن حارثه * ) محروم شد (ابن حِبّان ، ص ۴۴؛ ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۶؛ ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛ابن اثیر ج ۱، ص ۲۰۵) و برای نخستین بار در غزوه خندق (و بنابر برخی از منقولات ، غزوه احد) حضور یافت و جمعاً در پانزده (یا چهارده ) غزوه ، پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم را همراهی کرد، و هجده بار با آن حضرت همسفر بود(خطیب بغدادی ، همانجا؛ ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛ امین ، ج ۳، ص ۵۵۱)؛ در جریان حُدیبیّه ، به دستور پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم تیری به درون چاه افکند و آب از چاه برآمد، هرچند انتساب این عمل به شخص دیگری به نام «نایجه بن جُنْدَب » مشهورتر است (ابن اثیر، ج ۱، ص ۲۰۶؛ امین ، همانجا).

فتح ری را، به قهر یا آشتی ، در سال ۲۴ به وی نیز نسبت داده اند (ذهبی ، ج ۱، ص ۴۶؛ ابن حجرعسقلانی ، همانجا؛ مامقانی ، همانجا؛ ابن اثیر، ج ۱، ص ۲۰۵؛ نیز رجوع کنید به ری * ). در جنگ تُستر * (شوشتر) با ابوموسی همراه بود، و در سه جنگ جمل * و صفّین * و نهروان * از یاران حضرت علی علیه السلام بود (ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛ ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۷؛ ابن اثیر، همانجا؛ نووی ، همانجا) و در جنگ اخیر به نمایندگی از آن حضرت ، برای پیشگیری از وقوع جنگ ، به مدّت سه روز دشمن را به ترک مخاصمه فراخواند (خطیب بغدادی ، همانجا؛ تستری ، ج ۲، ص ۱۵۴).

طبق روایت جابر، براء از طرف معاویه عهده دار ولایت یمن شد (مامقانی ، همانجا؛ تستری ، همانجا). ولی این روایت بر فرض صحّت ، به دلیل نسبت دادن هجرت براء از یمن به مدینه و دلایل دیگر، محرّف است (تستری ، ج ۲، ص ۱۵۱ـ۱۵۴، ج ۳، ص ۴۹۷ـ ۴۹۸). برخی گزارشها که از او درباره رویدادهای بعد از رحلت پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم و تمایل او به بنی هاشم نقل شده است ونقل حدیث غدیر برای شماری از تابعان (بحرالعلوم ، ج ۲، ص ۱۲۷؛ امینی ، ج ۱، ص ۱۸ـ۲۰) و جنگ در رکاب حضرت علی علیه السّلام و چند روایت منقول از امامان شیعه ، گرایش او را به تشیّع قابل قبول می کند.

برقی او را از اصحاب برگزیده حضرت علی علیه السّلام دانسته (خوئی ، ج ۳، ص ۲۷۵) و طوسی (ص ۸، ۳۵) نام او را در شمار یاران پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم و حضرت علی علیه السّلام آورده است . با اینهمه در برخی روایات از کتمان گواهی او (و چند نفر دیگر) بر واقعه غدیر ـ هنگامی که حضرت علی علیه السّلام از آنها خواستار گواهی شدند ـ و نابینا شدن بر اثر نفرین آن حضرت ، سخن به میان آمده است (کشّی ، ص ۴۵؛ مامقانی ، همانجا).

اگر این روایت درست باشد، نابینایی او بعد از جنگ نهروان بوده است . همچنین نصربن مزاحم (ص ۴۴۸)، حضور براء را نزد معاویه در جنگ صفیّن و رفتار ملایمش را با او گزارش کرده است . و نیز روایت شده که براء تا حادثه کربلا زنده بود (تستری ، ج ۲ ص ۱۵۳ـ۱۵۴) و از یاری کردن به امام حسین علیه السّلام خودداری کرد (امین ، ج ۳، ص ۵۵۲). به دلیل همین منقولات ، تراجم و رجال نویسان شیعه درباره او اختلاف نظر دارند و بیشتر آنها از اظهارنظر قطعی خودداری کرده اند.

براء بیش از ۳۰۰ حدیث که شخصاً یا با واسطه از پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم شنیده روایت کرده است ؛ بخاری ۳۷ و مسلم ۲۸ حدیث او را، که ۲۲ عدد از آنها مشترک است ، در کتابهای خود آورده اند (نووی ، قسم ۱، ج ۱، ص ۱۳۲). وی از قریب ده صحابی ـ از جمله حضرت علی علیه السّلام و بلال بن رباح و عمربن خطّاب و ابوبکر (مانند گزارش هجرت پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم از مکّه تا مدینه ) ـ روایت کرده و در حدود چهل نفر از صحابه و تابعین ـ از جمله ابواسحاق سَبیعی و سعیدبن مسیَب و ابو جُحیفه و زاذان و عبداللّه بن یزید خُطَمی و هِلال بن یساف روایات او را نقل کرده اند (مزّی ، ج ۴، ص ۳۵ـ۳۷؛ ابن حجر عسقلانی ، ج ۱، ص ۱۴۳؛ امین ، ج ۳، ص ۵۵۱).

با آنکه پدر براء مسلمان بوده ، نامی از او در جنگهای مسلمانان برده نشده است . از براء فرزندانی هم بر جای مانده که از میان آنها ربیع و عُبید و لوط و یزید در شمار راویان وی نیز بوده اند. برادر وی نیز صحابی بوده و در جنگهای حضرت علی علیه السّلام حضور یافته است .



منابع :

(۱) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ محمد ابراهیم بنا و محمد احمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۲) ابن حِبّان ، کتاب مشاهیر علماء الامصار ، چاپ م . فلایشهمر، قاهره ۱۳۷۹/۱۹۵۹؛
(۳) ابن حجر عسقلانی ، کتاب الاصابه فی تمییز الصحابه ، مصر ۱۳۲۸؛
(۴) ابن سعد، الطبقات الکبری ، چاپ احسان عباس ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۵) ابن عبدالبَرّ، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، قاهره ( ۱۳۸۰/۱۹۶۰ ) ؛
(۶) ابن کَلبی ، جَمْهَره النَسَّب لابن الکَلبی ، دمشق ۱۹۳۹؛
(۷) محسن امین ، اعیان الشیعه ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۸) عبدالحسین امینی ، الغدیر فی الکتاب والسنه والادب ، ج ۱، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۹) محمد مهدی بن مرتضی بحرالعلوم ، رجال السید بحرالعلوم : المعروف بالفوائد الرجالیه ، چاپ محمد صادق بحرالعلوم و حسین بحرالعلوم ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۱۰) محمدتقی تستری ، قاموس الرجال ، تهران ۱۳۷۹ـ ۱۳۹۱؛
(۱۱) احمدبن علی خطیب بغدادی ، تاریخ بغداد ، بیروت ( بی تا. ) ؛

(۱۲) ابوالقاسم خوئی ، معجم رجال الحدیث ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۱۳) محمدبن احمد ذهبی ، تجرید اسماء الصحابه ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۴) محمدبن حسن طوسی ، رجال الطوسی ، نجف ۱۳۸۰/۱۹۶۱؛
(۱۵) محمدبن عمرکشّی ، اختیار معرفه الرجال ، ( تلخیص ) محمدبن حسن طوسی ، چاپ حسن مصطفوی ، مشهد ۱۳۴۸ ش ؛
(۱۶) عبدالله مامقانی ، تنقیح المقال فی علم الرجال ، نجف ۱۳۴۹ـ۱۳۵۲؛
(۱۷) یوسف بن عبدالرحمن مُزّی ، تهذیب الکمال فی اسماء الرجال ، بیروت ۱۹۸۳؛
(۱۸) نصربن مزاحم ، وقعه صفیّن ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴؛
(۱۹) یحیی بن شرف نووی ، تهذیب الاسماء واللغات ، قاهره ( بی تا. ) .

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲ 

زندگینامه بَراءبن مالک (صحابه و سلحشوران صدر اسلام)

 نسب کامل وی به صورت مالک بن النّضربن ضَمْضَم بن زیدبن حرام بن جُنْدَب بن عامربن غَنْم بن عَدّی بن النجّار ذکر شده است (ابن سعد، ج ۷، ص ۱۶). او برادر اَنَس بن مالک * (متوفی ۹۳) صحابی و خادم رسول اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم است (ابن حِبّان ، ص ۱۳؛ ابونعیم ، ج ۱، ص ۳۵۰).

در بعضی منابع آن دو را برادر تنی (ابن ابی حاتم ، ج ۱، قسم ۱، ص ۳۹۹؛ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۶) و نام مادرشان را اُمّسُلَیم بنت مِلْحان ذکر کرده اند (ابن قتیبه ، ص ۱۳۳؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۳)، ولی دیگران نام مادر وی را السَّحماء و او را برادر ناتنی انس شمرده اند (ابن حزم ، ص ۴۴۳).

براءبن مالک در غزوات احد و خندق (ابن سعد، ج ۷، ص ۱۶) و به قولی در تمام غزوات جز غزوه بدر شرکت داشت (ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۶). وی از جمله صحابه ای بود که در سال ششم هجرت در بیعت شجره (بیعت رضوان * ) با پیامبر پیمان بست یعنی صحابی شجری بود (ذهبی ، ج ۱، ص ۱۹۵).

براءبن مالک در ایام ردّه * و جنگهای پس از وفات پیامبر،شرکت فعّال داشت ودر ۱۲، در جنگ یمامه (جبیله )، به فرماندهی خالد بن ولید بن مُغیره مخزومی ، که به دفع مُسَیْلِمه کذّاب انجامید، از پیشاهنگان سپاه اسلام بود و در پیروزی مسلمانان نقش اساسی ایفا کرد.

در این جنگ ، با پیشتازی ، دروازه باغی را که یاران مسیلمه بدان پناه برده بودند گشود. این باغ از آن پس به حدیقه الموت شهرت یافت (طبری ، ج ۳، ص ۲۹۰ که در حوادث سنه ۱۱ جنگ یمامه را آورده است ؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۴؛ابن جوزی ، ج ۱، ص ۶۲۵؛
ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۶). در باب کیفیات روحی و اضطرابات او در آغاز حمله و نحوه غلبه وی بر آن و شجاعت او در دفع دشمنان ، اشارات و نکات ویژه ای وجود دارد (ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۲، ص ۳۶۴). بَراء در جنگ یمامه بشدت مجروح شد و خالدبن ولید تا بهبود جراحاتش یک ماه بر بالین او درنگ کرد (همانجا).

در ۱۷، خلیفه دوم پس از فتح بصره و در پی برکناری مُغیره بن شُعْبَه از حکومت بصره و انتصاب ابوموسی اشعری ، براءبن مالک و برادرش انس را همراه والی جدید به بصره فرستاد (دینوری ، ص ۱۵۱؛بلاذری ، ص ۳۳۶). سپس براء در سرکوب کردن شورش هرمزان * ، سردار ایرانی ، در نواحی جنوب ایران شرکت کرد (ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۲، ص ۵۴۶ـ۵۴۷).

او در سپاه اسلام به فرمان عمر، و در لشکر ابوموسی اشعری در مقام فرماندهی میمنه سپاه ، حضور یافت (طبری ، ج ۴، ص ۸۰،۸۵، ذیل حوادث سنه ۱۷؛ابن حِبّان ، ص ۱۳ که ۲۳ را ذکر کرده است ؛ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ص ۵۴۶ که هر سه تاریخ ۱۷، ۱۹، ۲۰ را آورده است ). براء در این جنگ نیز، که به یوم العقبه شهرت یافت (ابن سعد، ج ۷، ص ۱۷)، شجاعت و پیشگامی بسیار نشان داد.

به گفته برخی تاریخنویسان ، از آنجا که در باب منزلت قسم او نزد خداوند حدیثی از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم نقل شده بود، مسلمانان او را به یادکردن سوگند برای پیروزی سپاه اسلام فراخواندند و وی پیروزی مسلمانان و شهادت خود را از خدا طلب کرد (طبری ، ج ۴، ص ۸۵؛ابونعیم ، ج ۱، ص ۳۵۰؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۴).

براء سرانجام پس از دلاوری بسیار، از جمله کشتن مرزبان زأره (قدامه بن جعفر، ص ۲۲۸؛ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۶)، همراه با مَجزَأه بن ثَور سَدوسی ، فرمانده میسره سپاه ابوموسی ، در نزدیکی پل شوش (قنطره السوس ) به دست هرمزان به شهادت رسید (طبری ، ج ۴، ص ۸۶؛بلاذری ، ص ۳۶۹؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۴) و ا و را در همان محل به خاک سپردند (یاقوت حموی ، ج ۱، ص ۸۴۹).

مورخان در ذکر برخی ویژگیهای اخلاقی او چون شجاعت و سلحشوری اتفاق نظر دارند (صفدی ، ج ۱۰، ص ۱۰۵؛ابونعیم ، ج ۱، ص ۳۵۰؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۳)، تا آنجا که عمر فرماندهی او را بر سپاه اسلام به سبب شهامت بسیار وی که موجب می شد افراد زیر فرمان او به مخاطره افتند، جایز ندانسته است (ابن سعد، ج ۷، ص ۱۶؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۴). ابونعیم ضمن اشاره به پاکدلی براء، او را بدون ذکر سند متّصل ، از اهل صفّه * دانسته است (ج ۱، ص ۳۵۰).

در حدیثی از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم درباره براءبن مالک که با اندک تفاوتی در عبارات در تمام منابع نقل شده است ، آن حضرت به منزلت و مقام این صحابی خود نزد خداوند، به رغم فقر و سادگی ظاهر او، اشاره کرده است (ابن حِبّان ، ص ۱۳؛ابونعیم ، ج ۱، ص ۳۵۰؛ذهبی ، ج ۱، ص ۱۹۷).

در منابع ، از صدای خوش و علاقه براءبن مالک به ترنّم اشعار عربی و اطمینان او به اینکه نه بر بستر بلکه در میدان جنگ خواهد مرد، سخن رفته است (ابن سعد، همانجا؛ابونعیم ، همانجا؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۳؛ابن جوزی ، ج ۱، ص ۶۲۵).



منابع :

(۱) ابن ابی حاتم ، کتاب الجرح و التعدیل ، حیدرآباد دکن ، ۱۳۷۱ـ ۱۳۷۳/۱۹۵۲ـ۱۹۵۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن اثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ محمد ابراهیم بنا و محمد احمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۳) همو، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶؛
(۴) ابن جوزی ، صفه الصفوه ، چاپ محمود فاخوری و محمد روّاس قلعه جی ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۵) ابن حِبّان ، کتاب مشاهیر علماء الامصار، چاپ م . فلایشهمر، قاهره ۱۳۷۹/۱۹۵۹؛
(۶) ابن حزم ، جمهره أنساب العرب ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، قاهره ( تاریخ مقدمه ۱۳۸۲/۱۹۶۲ ) ؛
(۷) ابن سعد، الطبقات الکبری ، چاپ احسان عباس ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۸) ابن عبدالبرّ، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، قاهره ( ۱۳۸۰/۱۹۶۰ ) ؛
(۹) ابن قتیبه ، المعارف ، چاپ محمد اسماعیل عبدالله صاوی ، بیروت ۱۳۹۰/۱۹۷۰؛
(۱۰) احمد بن عبدالله ابونعیم ، حلیه الاولیاء و طبقات الأصفیاء، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۱۱) احمد بن یحیی بلاذری ، فتوح البلدان ، بیروت ۱۹۸۸؛
(۱۲) احمد بن داود دینوری ، اخبار الطّوال ، ترجمه محمود مهدوی دامغانی ، تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۱۳) محمدبن احمد ذهبی ، سیر اعلام النبلاء، بیروت ۱۴۰۲ـ۱۴۰۹/ ۱۹۸۲ـ ۱۹۸۸؛
(۱۴) خلیل بن ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ج ۱۰، چاپ جاکلین سوبله و علی عماره ، ویسبادن ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۱۵) محمد بن جریر طبری ، تاریخ الطبری : تاریخ الامم و الملوک ، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم ، بیروت ( ۱۳۸۲ـ۱۳۸۷/۱۹۶۲ـ۱۹۶۷ ) ؛
(۱۶) قدامه بن جعفر، کتاب الخراج و صناعه الکتابه ، چاپ فؤاد سزگین ، فرانکفورت ۱۴۰۷/۱۹۸۶؛
(۱۷) یاقوت حموی ، معجم البلدان ، چاپ ووستنفلد، لایپزیگ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۲ 

زندگینامه بَراءبن مَعْروربن صَخر ( صحابی پیامبراکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم)

 او یکی از هفتاد و پنج تن انصاری بود که در تابستان ۶۲۲ ( سه ماه پیش از هجرت ) به هنگامِ مراسم حج در عَقَبه جمع شدند تا با پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم بیعت کنند.

براءبن معرور شیخ کهنسالِ خزرَجی و از نیکنامان صحابه بود؛ و چون پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم اعلام داشت که میل دارد با انصار پیمان ببندد و بر ایشان است که ، همچون زن و فرزندِ خود، از وی حمایت کنند، براء دست ایشان را در دست گرفت و از جانب همه حاضران عهد کرد که از وی حمایت کنند؛ و بدینسان با وی بیعت کرد.

در همین انجمن ، که عقبه دوّم خوانده می شود، دوازده تن انتخاب شدند تا موقتاً نماینده (نقیب ) اجتماع تازه یثرب باشند. براء نیز در این فرصت رئیس بنی سَلَمه شد.

شهرتِ دیگر او در تاریخ اسلام بدان سبب است که حتی پیش از پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم ، جهت نماز را به سوی خانه کعبه گردانیده بود. سپس چون پیامبر به وی فرمود که قبله فعلی مسلمانان بیت المقدس است ، به نظر ایشان گردن نهاد، اما در بسترِ مرگ صریحاً وصیّت کرد که جسدش را به سوی مکه بگردانند.

وی در ماه صفر، یعنی یک ماه پیش از ورود پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم به مدینه ، در این شهر درگذشت ؛ و پیش از مرگ ، پیامبر را وصی و وارثِ ثلث اموال خود گردانید ( بنابر حدیثی از امام صادق علیه السّلام ، این وصیت او و دو عمل دیگر او مورد رضا و خشنودی خدا واقع شد. رجوع کنید به ابن بابویه ، ج ۱، ص ۱۹۲ ) .



منابع :

(۱) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ ابراهیم بنا و محمداحمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۷ـ۲۰۸؛
(۲) همو، الکامل فی التاریخ ، چاپ ترنبرگ ، لیدن ۱۸۵۱ـ۱۸۷۶، ج ۲، ص ۷۶ـ۷۸؛
(۳) ( ابن بایویه ، کتاب الخصال ، چاپ علی اکبر غفاری ، قم ۱۳۶۲ ش ) ؛
(۴) ابن سعد، کتاب الطبقات الکبیر ، چاپ ادوارد سخو، لیدن ۱۳۲۱ـ۱۳۴۷/ ۱۹۰۴ـ۱۹۴۰، ج ۳، قسم ثانی ، ص ۱۴۶ـ۱۴۷؛
(۵) ابن هشام ، سیره رسول الله ، چاپ ووستنفلد، گوتینگن ۱۸۵۹ـ۱۸۶۰، ج ۱، ص ۲۹۴ به بعد؛
(۶) محمدبن جریر طبری ، تاریخ الرسل والملوک ، چاپ دخویه … ( و دیگران ) ، لیدن ۱۸۷۹ـ۱۹۰۱، سلسله اول ، ص ۱۲۱۷ به بعد؛

(۷) L.Caetani, Annali dell’Islam, Milan1905-1926, index;
(۸) Muller, Der Islam im Morgen-und Abendland , I,89.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲

زندگینامه سلمان فارسی از زبان خودش صحابی حضرت رسول اکرم (ص)

سلمان كيست ؟ 
دراين نوشته با چهره پر فروغش و شخصيت استثنايى اش آشنا خواهيم شد. اما…به صورت خلاصه اينكه : سلمان ، جوياى حق و طالب يقينى از ايران بود.
پس از فراز و نشيب هاى گوناگون در زندگى حقجويانه اش و پيمودن راههايى طولانى و سفرهايى پر ماجرا، بالاءخره به حق رسيد و خدا را شناخت و مزد آنهمه تلاش را براى رسيدن به راه درست و مكتب الهى ، دراسلام يافت .

آنكه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پاى پر آبله و باديه پيماى من است

در راه حق طلبى ، حتى به بردگى هم گرفتار شد ولى در نهايت ، به هدف رسيد و در اسلام مقامى بس والا يافت و مدال افتخارآفرين سلمان ،از خانواده من است (1) را از جانب پيامبر دريافت نمود.
در دوران شكوفايى نهضت اسلام ، خدمات ارزنده اى نمود و از ياران بسيار نزديك و مقرب پيامبر شد و پس از رحلت آن حضرت ، همواره در راه حق ، استوار و ثابت قدم ماند.
در زهد و تقوا، زبانزد خاص و عام بود.
در عبادت و جهاد، نمونه بشارت مى رفت .
در علم و ايمان ، سرآمد روزگار خود بود.
تواضع و فروتنى اش ، ايمان و اخلاصش نسبت به اهلبيت ، پايدارى اش در راه حق و استوارى اش در خط ولايت ، خضوع و خشوعش ، عدالت و كمالش ، همه و همه ، الگو و اسوه اى براى طالبان راه در ميان آنهمه بيراهه و انحراف بود.
سلمان ، به افتخار اسلام نايل گشت ، توسط پيامبر آزاد شد، مدتى حاكم مداين بود، و در همه حال ، گامى از راه دين كنار نرفت .
سلمان ، اين عصاره فضيلت ها و كمالات ، در سال 35هجرى ، در حاليكه 350سال از عمرش مى گذشت ، با فرجامى نيك و عاقبتى خداپسند، به ديدار حق شتافت .
اين ، اجمالى بود از چهره اين صحابى بزرگ و شخصيت بى نظير عالم اسلام كه در اين مقدمه اشاره شد.
صفحات اين نوشته ، ما را با سيماى الهام بخش سلمان ، اين مسلمان واقعى بيشتر آشنا خواهد ساخت ، تا از اين اسوه ، سرمشق بگيريم و به اين الگو،تاءسى بجوييم .
اينك ، پا به پاى تاريخ ، همراه باسلمان :

 

 

سلمان از زبان خودش 
سلمان را بى واسطه از زبان خودش بشناسيم . در حديثى طولانى ، سلمان زندگى و تاريخچه حيات پيش از اسلام خود را اينگونه بيان كرده است :
در روستاى جى اصفهان (2) دهقان زاده اى بودم كه پدرم در زمين خود كشاورزى مى كرد و به من علاقه زيادى داشت .
در آيين مجوس (3) خيلى زحمت كشيدم ، هميشه مواظب آتشى بودم كه مى افروختيم و نمى گذاشتم كه خاموش شود.
پدرم باغى داشت ، روزى مرا به آنجا فرستاد. در راه به كليساى مسيحيان رسيديم . صداى نماز و نيايش آنها، مرا مجذوب ساخت .
براى كسب خبر بيشتر به درون صومعه رفتم . با ديدن مراسم نيايش آنان ، با خود گفتم ، اين دين بهتر از آيين ماست . تا غروب همانجا ماندم و به باغ پدرم نرفتم تا اينكه كسى را به دنبال من فرستاد.
بدنبال اين رغبت و علاقه ، از مركز دين آنان پرسيدم ؛ گفتند: در شام است .
چون پيش پدرم برگشتم مشاهدات خود و علاقه خويش را نسبت به معبد و آيين آنان ابراز كردم . پدرم با من در اين باره بحث كرد و گفتگوهايمان به مشاجره كشيد تا اينكه مرا زندانى ساخت و بر پاهايم زنجير بست .
به مسيحيان پيغام دادم كه من دين آنان را برگزيده ام . هر گاه قافله اى از شام بر آنان وارد شود مرا باخبر سازند تا همراهشان به شام بروم . و چنين كردم . از بند پدر گريخته و همراه كاروان به شام رفتم و به حضور اسقف ، كه رئيس ‍ كليسا و عالم بزرگشان بود رفته ، داستان خويش را برايش نقل كردم ، پيش او بودم و به عبادت و درس مى پرداختم .

پس از فوت آن اسقف كه مردى دنيا دوست بود، جانشين وى را كه به امور آخرت راغب تر و در دين كوشاتر بود، بيشتر دوست داشتم . محبت شديد من نسبت به او، ديرى نپائيد، زيرا مرگ او هم فرا رسيد.قبل از فوتش از او راهنمائى خواستم و پرسيدم كه پس از خود، مرا به خدمت چه كسى توصيه مى كنى ؟ و او مرا به مردى در موصل راهنمائى كرد. پس از مدتى كه در موصل بودم ، با فوت او، براى آينده امور دين خود، سراغ عابدى در نصيبين رفتم و پس از وى هم ، آهنگ سفر به عموريه – يكى از شهرهاى روم – كردم و ضمن استفاده از محضر اسقف آنجا، براى امرار معاش خود چند گاو و گوسفند خريدم .

به آن شخص گفتم : پس از خود، مرا به التزام و خدمت چه كسى سفارش ‍ مى كنى ؟ گفت من كسى را كه مثل خودم باشد سراغ ندارم . ولى تو در عصرى زندگى مى كنى كه بعثت پيامبرى بر اساس آئين حق ابراهيم (ع ) نزديك است . آن پيامبر به سرزمينى داراى نخلستان كه بين دو بيابان سنگلاخ واقع شده هجرت مى كند. اگر توانستى خود را به او برسان .
از نشانه هاى آن پيامبر اينست كه : صدقه نمى خورد، ولى هديه قبول مى كند و ميان دو كتف او نشانه نبوت نقش بسته است ، اگر او را ببينى حتما مى شناسى .
روزى همراه قافله اى كه از جزيرة العرب بود به سوى آن ديار روان شدم . آنها از روى ستم ، مرا در وادى القرى به يك يهودى فروختند. مدتى به خيال اينكه اين محل پر درخت ، همان سرزمين موعود است بسربردم ولى آنجا نبود. روزى يك يهودى مرا از آن مرد خريد و بهمراه خود برد تا اينكه به شهر مدينه رسيديم .
در مدينه ، در باغ خرماى آن شخص كار مى كردم .
مدتى گذشت . خداوند آن پيامبر را برانگيخت و… بالاءخره پس از سالهائى چند كه از بعثت مى گذشت به مدينه هجرت كرد و در قبا ميان طايفه بنى عمروبن عوف فرود آمد. از گفتگوى مالك خود با يكى از عموزادگانش پى بردم كه آن پيامبر كه در جستجويش هستم هموست . شبانه بصورت مخفى از خانه آن شخص بيرون آمده خود را به قبا رساندم . خدمت پيامبر رسيدم . چند نفر هم در حضورش بودند. گفتم : شما در اينجا غريب و مسافريد. من مقدارى غذا همراه دارم كه نذر كرده ام صدقه بدهم . و چه كسى از شما سزاوارتر…
پيامبر به اصحاب خود فرمود: بخوريد به نام خدا. ولى خودش دست به غذا نزد. پيش خود گفتم : اين نخستين نشانه ، كه پيامبر صدقه نخورد.
فرداى آنروز، مجددا همراه با غذائى خدمتش رسيدم و از روى احترام ، بعنوان هديه تقديمش كردم . به اصحابش فرمود: بخوريد به نام خدا. و خودش نيز با آنان ميل فرمود. گفتم : اين نشانه دوم . او هديه را پذيرفت .
در جستجوى نشانه سوم بودم . پس از چند روز او را همراه اصحابش در قبرستان بقيع ديدم . دو عبا در بر داشت . يكى را پوشيده و يكى را به شانه انداخته بود. پشت سرش قرار گرفتم تا مهر نبوت را ببينم . همينكه متوجه مقصود من شد عبا را از دوش خود برداشت و من آن علامت و مهر نبوت را، آنگونه كه توصيفش را شنيده بودم ديدم . خود را روى پايش ‍ انداخته و بر آن بوسه زدم و گريه كردم .
از من ماجرا را پرسيد و من داستان و سرگذشت خويش را براى آنحضرت بازگو كردم . از آن پس ، مسلمان شدم ولى چون برده بودم از شركت در جنگ بدر و احدمحروم ماندم .
ولى به پيشنهاد پيامبر با صاحب و مالك خود مكاتبه (4) نمودم و با يارى و كمك مسلمين و عنايت خداوند آزاد گرديدم و اينك بعنوان يك مسلمان آزاد، زندگى مى كنم و در جنگ خندق و ساير جنگها شركت كرده ام . (5)

در دير بود جايم به حرم رسيد پايم
به هزار زدم تا، در كبريا زدم من
قدم شهود بر بارگه قدم نهادم
علم وجود در پيشگه خدا زدم من

 

 

فضيلت هاى برجسته سلمان 
سلمان ، كه الگوى يك مسلمان كمال جو و پاك و وارسته و خود ساخته است ،ارزشهاى متعالى بسيارى را در وجود خويش ، جمع كرده بود و فضيلت هاى گوناگونى را دارا بود.به برخى از اين فضائل ، كه نمود و جلوه بيشترى دارد اشاره مى كنيم :

 

علم 
پيامبر اسلام (ص ) فرموده است : اگر دين در ثريا بود، سلمان به آن دسترسى پيدا مى كرد. (6) اين ، اندازه تلاش اين مرد را در راه حقجوئى ميرساند. در ميان صحابه پيامبر، كسى در علم و دانش به پاى سلمان نرسيده است . سلمان ، در طول عمر سيصدو پنجاه ساله اش ، (7) بصورت مداوم در راه كسب آگاهى و معرفت مى كوشيد و بهمين منظور هم ساليانى دراز، در خدمت رجال بزرگ مسيحيت بود و پيش از اسلام ، از اوصياء حضرت عيسى (ع ) بشمار مى رفت .
پس از مسلمان شدن هم ، از ياران ويژه پيامبر بود و در اوقات خاصى با آنحضرت خلوت مى كرد و از آنحضرت ، كسب علم مى كرد. (8) بى جهت نيست كه در روايات ، او را نمونه لقمان حكيم ياد كرده اند.
وسعت و عمق آگاهيهاى سلمان ، به حدى بود كه براى هر كس قابل هضم نيست . انسان ها به اندازه ظرفيت وجودى خويش مى توانند حامل علم باشند. سلمان در يكى از سخنانش از مقام علمى خود اينگونه تعبير كرده است :
اى مردم ! اگر من از آنچه ميدانستم شما را مطلع مى كردم ، مى گفتيد سلمان ديوانه است ، يا بر قاتل سلمان درود مى فرستاديد.(9)
سلمان ، داراى علم بلايا و منايا (آگاهى از حوادث آينده …) بود و همچنين از متوسمين (قيافه شناس ) و محدثين بود (محدث كسى است كه از غيب به او خبر ميرسد). جايگاه علمى سلمان چنان بود كه امام صادق (ع ) درباره اش فرموده است :
در اسلام ، مردى كه فقيه تر از همه مردم باشد، همچون سلمان ، آفريده نشده است .(10)
حضرت على (ع ) و ديگر پيشوايان معصوم ، از سلمان بعنوان دانا به علوم گذشتگان و آيندگان ياد كرده اند. هنگامى كه اميرالمومنين (ع ) احوال ياران رسولخدا را بيان مى كند، وقتى به نام سلمان مى رسد، مى فرمايد:
به به ، سلمان از ما خانواده است ، شما همانند سلمان را كجا مى يابيد؟ او همچون لقمان حكيم است و علم اول و آخر را مى داند، سلمان دريائى بيكران است … (11)
سلمان ، گنجينه علوم محمدى بود. در يك شرفيابى كه سلمان خدمت پيامبر رسيد، ضمن تكريم و احترامى كه پيامبر از او كرد و كنار خود نشاند، فرمود:
سلمان ! تو شب را به صبح آوردى در حاليكه علوم و اسرار ما را در صندوقچه سينه خود محفوظ داشتى ، به آنچه ما امر و نهى كرديم دانائى ،تو آموزگار مسلمانانى ، مردم بايد آداب و دستورات دين را از تو بياموزند.

سلمان ! به خدا سوگند، تو گذرگاه دانش اهلبيت من هستى ، هر كه علم تاءويل و تنزيل و رموز و اسرار ما را بخواهد، بايد از تو پيروى كند.
دانش سلمان ، به معارف فكرى منحصر نمى شد.آگاهيهاى فنى او هم در حد بالائى بود.در جنگ خندق ، طرح كندن خندق را سلمان خدمت پيامبر پيشنهاد كرد و عملى شد.همچنين در جنگ طائف ، براى در هم كوبيدن قلعه هاى مشركين ، طرح ساختن منجنيق ، از ابتكاراتى است كه به سلمان نسبت داده شده است ، كه بعداً به اين دو نمونه اشاره خواهيم كرد.

 

 

ولايت  
منظور از ولايت ، آن شناخت و معرفت و محبتى است كه انسان را نسبت
به امام بر حق ، مطيع مى سازد. ولايت ، پذيرش و اعتقاد به رهبرى اميرالمؤ منين و امامان شيعه است و يك فلسفه سياسى ، اعتقادى و اجتماعى سرنوشت ساز براى مسلمين است .
سلمان ، درباره حضرت على (ع ) عقيده و معرفت خاصى داشت و مقام او را مى دانست و او را به عنوان امام و خليفه پيامبر و وارث علوم انبياء مى شناخت و پس از وفات پيامبر هم ، در خط صحيح و صراط مستقيم ولايت ، ثابت و استوار باقى ماند و يكى از دوازده نفرى بود كه در مسجد و در حضور همه ، با يادآورى سفارشها و توصيه هاى پيامبر، از حق على (ع )، كه حق امت بود، دفاع كرد. سلمان دومين نفرى بود كه در حضور خليفه وقت ، بپا خاست و چنين گفت :
كرديد و نكرديد و ندانيد چه كرديد (12)… اى ابوبكر هنگامى كه براى تو جريانى پيش آيد كه حكم آنرا ندانى ، به چه چيز تكيه خواهى كرد؟ هنگامى كه از تو سؤ ال شود چيزى كه نمى دانى به چه كس پناه خواهى برد؟ چه عذرى دارى كه خود را بر داناتر از خود و نزديكترين افراد به پيامبر و دانا به تاءويل كتاب خدا و سنت پيامبر مقدم مى دارى ؟ كسى كه پيامبر او را در زمان حياتش مقدم داشته و هنگام وفاتش ، شما را درباره او توصيه كرده است . شما كسانى هستيد كه فرمان پيامبر را فراموش كرده و وصيت او را از ياد برديد و وعده او را مخالفت كرديد و… (13)
سخنان سلمان طولانى است و بطور عمده در دفاع از حقى است كه پس از پيامبر ناديده گرفته شد و بناى اختلاف و شكاف بين مسلمين از همان روز و بخاطر همان حوادث نهاده گشت .
آنچه در حوادث و پيشامدها براى يك مسلمان مهم است ، گم نكردن راه و مفتون نشدن به جاذبه هائى كه برفتنه ها و تزويرها استوار است . پاى بندى به ولايت دقيقا همين حركت در خط رهبرى صحيح ائمه و اطاعت از فرمان خدا و رسول در مورد امام است و سلمان ، چهره درخشان معتقدين به اين ولايت بود.
سلمان ، در خطبه اى كه پيرامون ولايت دارد، گفته است :
آگاه باشيد!… اگر از نخست ، ولايت امر را به على عليه السلام واگذاشته بوديد از آسمان و زمين و از بالاى سر و زير پا مى خورديد،…پس منتظر بلا باشيد، من رابطه ولاء خود را با شما قطع مى كنم آگاه باشيد اگر وظيفه من ، دفع ستم و قيام به وظيفه و يارى دين باشد، شمشير خود را بر دوش نهاده ، قدم به قدم شمشير مى زنم و مى شكافم و پيش مى روم .
اى مردم !… هرگاه فتنه ها را ديديد كه همچون پاره هاى ظلمت در شب تار بسراغ شما مى آيد و قصد نابودى تان را دارد و حتى تكسواران و سخنوران و پيشگامان را هم از آن ايمنى نيست ، پس ملازم آل محمد باشيد كه آنان قافله سالاران بهشتند. و بر شما باد ملازمت على (ع ). بخدا سوگند ما در زمان پيامبر، بر او بعنوان ولايت سلام داديم .
آگاه باشيد… كه من امر خود را آشكارا بيان كردم ، و بخداوند ايمان آورده و تسليم پيامبر هستم و به تبعيت از مولاى خودم كه مولاى هر مسلمان است ، افتخار مى كنم . (14)
روزى اميرالمؤ منين عليه السلام سوار بر اسب ، از نزديك سلمان كه با جمعى نشسته بود، گذشت . سلمان به همراهان خود گفت : چرا برنمى خيزيد تا دامان او را گرفته و از وى مسئله بپرسيم ؟ سوگند به خداوند، جز او كسى ديگرى شما را به راه انبياء هدايت نمى كند. او عالم ربانى روى زمين و تنها تكيه گاه مردم است . با از دست دادن وى ، علم را از دست مى دهيد. آنوقت است كه منكرات در بين مردم شايع مى گردد.
ابن عباس ، سلمان را در خواب ديد و از او پرسيد: در بهشت ، پس از ايمان به خدا و رسول ، چه چيز برتر است ؟ سلمان پاسخ داد: پس از ايمان به خدا و پيامبر، هيچ چيز با ارزش تر و برتر از دوستى و ولايت على ابن ابيطالب (ع ) و پيروى از او نيست . (15)
گر چه پيشواى شايسته و خط صحيح رهبرى ، در نظر سلمان ، همان على ابن ابيطالب و امامت او بود و هميشه در بيان فضائل آنحضرت ، زبان سلمان گويا بود، ولى در عين حال ، براى حفظ وحدت مسلمين ، با خليفه بيعت كرد و مانع از بروز اختلافى به نفع دشمنان اسلام گرديد.

 

زهد 
دل نبستن به حيات دنيوى و آزاد بودن از تعلقات و وابستگيها به دنيا، اسير نشدن در برابر جاذبه هاى فريبنده زندگى ، گذرا و بى ارزش دانستن دنيا در برابر آخرت و سعادت جاودانه و معنويت و… مجموعا ارزشى است كه مى توان نام زهد را بر آن گذاشت .
سلمان در زهد و پارسائى هم به مقام بلندى رسيده بود كه الگو و نمونه شناخته مى شد و به زهدش مثل مى زدند و در ستايش از كسى كه به اوج تقوا و پارسائى رسيده باشد بعنوان سلمان عصر، ياد مى كنند.

همچو سلمان در مسلمانى بكوش
اى مسلمان ، تا كه سلمانت كنند

زهد و وارستگى سلمان ، از ايمان عميق و زياد او سر چشمه مى گرفت . چرا كه هر كس ايمانى قوى داشته باشد از مدار جاذبه هاى دنيوى آزادتر است و چه كس مؤ من تر از سلمان ؟ امام صادق (ع ) فرموده است :
ايمان ، ده درجه دارد، مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ايمان است (16)
سلمان ، خانه نداشت و هرگز دل به خانه سازى نمى داد، شخصى از او خواست تا برايش خانه اى بسازد ولى سلمان راضى نمى شد. با اصرار آن شخص براى ساختن خانه اى كوچك كه هنگام ايستادن ، سر به سقف بخورد و هنگام خوابيدن ، پا به ديوار برسد، اجازه داد. (17)
دو نفر از دوستان سلمان به خانه او رفتند. او براى پذيرائى ، مقدارى نان و نمك بر سفره گذاشت و گفت : اگر نبود دستور پيامبر كه از تكلف و خود را به زحمت افكندن براى مهمان نهى كرده است ، براى شما غذاى بهترى تهيه مى كردم .
يكى از آن دو نفر گفت : اگر با اين نمك قدرى سبزى هم بود، بهتر مى شد. سلمان ، آفتابه خود را گرو گذاشت و مقدارى سبزى خريد.
پس از صرف غذا، آن ميهمان در مقام شكر خدا، گفت : خدا را حمد مى كنم كه ما را به آنچه داده ، قانع گردانيده است . سلمان گفت : اگر قانع بودى آفتابه من به گرو نمى رفت !…(18)

سلمان پارسا، حتى حقوق اندك سالانه خود را هم از بيت المال (حدود 4 تا 6 هزار درهم در سال ) به فقرا و نيازمندان مى داد و بسيار اندك ، براى خود بر مى داشت . در مورد يك درهمى كه برمى داشت ، مى گفت : يك درهم مى دهم و برگ خرما مى خرم . با آن زنبيل درست كرده ، به سه درهم مى فروشم . از اين دو درهم سود، يك درهم براى همسر و خانواده ام خرج مى كنم و درهم ديگر را در راه خدا صدقه مى دهم … (19)

 

 

عبادت  
عبادت سلمان هم ، همچون زهد و تقوايش در حد اعلا بود. آنچه به عبادت سلمان ارزش بيشترى مى داد، علم و آگاهى او بود. چرا كه عبادت آگاهانه و پرستش از روى بصيرت و فهم عميق دين ، به مراتب ارزشمندتر از عبادت سطحى و ظاهرى است و ارزش عبادت هر كس به اندازه شعور و فهمش ‍ است .
به روايت امام صادق (ع ) روزى پيامبر اسلام به ياران خود فرمود: كداميك از شما تمام روزها را روزه مى دارد؟
سلمان گفت : من ، يا رسول الله .
پيامبر پرسيد: كداميك از شما تمام شبها را به عبادت مى گذراند؟
سلمان گفت : من ، يا رسول الله .
پيامبر پرسيد: آيا كسى از شما هست كه روزى يك ختم قرآن كند؟
سلمان گفت : من ، يا رسول الله .
يكى از حاضرين كه از جواب هاى سلمان ناراحت شده بود و آنرا بر خود ستائى و فخرفروشى سلمان عجمى حمل مى كرد، براى رد سخنان سلمان ، گفت : اكثر روزها ديده ام كه سلمان روزه نيست و بيشتر شب را هم مى خوابد و بيشتر روز را هم به سكوت مى گذراند.
پس چگونه هميشه روزه است و هر شب به نيانش خدا بيدار ميماند و روزى يك ختم قرآن مى كند؟!
پيامبر فرمود ساكت باش ، تو را با مثل لقمان چه كار؟ اگر مى خواهى چگونگى اش را از خودش بپرس تا خبر دهد.
سلمان در توضيح ادعاى خود، اظهار كرد: در ماه ، سه روز روزه مى گيرم و خداوند فرموده است : هر كس عمل نيكى انجام دهد پاداش ده برابر دارد بنابراين ، چنان است كه سى روز روزه گرفته ام . از طرف ديگر، روز آخر شعبان را روزه گرفته و آنرا به روزه رمضان متصل مى كنم ، و هر كه چنين كند، پاداش روزه هميشه را دارد، از رسولخدا هم شنيدم كه فرمود: هر كس ‍ با طهارت بخوابد، در ثواب ، چنان است كه تمام شب را عبادت كرده باشد. و اما ختم قرآن ، از رسولخدا درباره على ابن ابيطالب شنيدم كه به او فرمود: مثل تو، همچون سوره قل هوالله است ، هر كه يكبار آنرا بخواند پاداش ‍ يك سوم را دارد و هر كه دو بار بخواند مثل آن است كه دو ثلث قرآن را خوانده و هر كه سه بار بخواند، گويا كه يك ختم قرآن كرده است . يا على ! هر كس هم تو را با زبان دوست بدارد يك سوم ايمانش كامل شده ، هر كه با دل و زبان دوستت بدارد، دو ثلث ، و هر كه با دل و زبانش دوست بدارد و با دست هم يارى تو كند تمام ايمان را بدست آورده است … (20)

 

كرامات  
كارهاى شگفت و اعمال خارق العاده و آگاهيهاى خاصى كه در بعضى از بندگان خالص خدا يافت مى شود و نشانه پيوند معنوى يك انسان با خداست ، كرامت ناميده مى شود. سلمان ، بخاطر ايمان فراوان و تقوا و قرب و عبادتش ، از كرامت هم برخوردار بود. كراماتى كه در مورد سلمان نقل شده است ، يا به صورت پيشگوئى از حوادث آينده و مقدرات افراد است ، يا دعاهائى كه به استجابت مى رسيده يا بروز كارهائى اعجازگونه ، كه همه نشانه تعالى روح سلمان است و اعطاى اين كرامت ها در سايه قابليت و استعداد خاصى است كه داشته و به بركت همنشينى و استفاده هائى است
كه از پيامبر و على (ع ) برده است . به چند نمونه از اينگونه فوق العادگى ها توجه كنيد:
هنگامى كه سلمان به مدائن مى رفت ، جمعى هم همراهش بودند. يكى از همراهان مى گويد: به سرزمين (كربلا كه رسيديم ، سلمان پرسيد: نام اين سرزمين چيست ؟ گفتيم : كربلا. گفت : آرى ! محل كشته شدن برادران من . اينجا جاى خيمه ها و باراندازهاى آنان و اينجا محل خوابيدن شتران آنهاست ، در اينجا خون هابيشان را مى ريزند، بهترين پيشينيان در اينجا كشته شده اند و بهترين آيندگان نيز در اينجا كشته مى شوند.
چون به نزديكى كوفه رسيدند، پرسيد: اينجا را چه مى نامند؟
گفته شد: حروراء. فرمود: آرى ! اينجاست كه بدترين امت هاى گذشته خروج كرده اند و بدترين افراد اين امت هم از اينجا خروج مى كنند (اشاره به خوارج نهروان كه بر ضد على (ع ) شورش كردند) چون به كوفه رسيد پرسيد: اينجا كوفه است ؟ گفتند: آرى . فرمود: اينجا نشانه اسلام است . (21) كوفه و نجف دو مركز اسلامى بوده است .

نمونه ديگر:
زهير بن قين (كه در راه كربلا به كاروان امام حسين (ع ) ملحق شد) مى گويد: ما، همزمان با بيرون آمدن امام حسين (ع ) از مكه به طرف كوفه مى آمديم و نمى خواستيم كه با كاروان امام ، در يك منزلگاه توقف كنيم . هر وقت امام حركت مى كرد ما مى ايستاديم و هر جا كه او منزل مى كرد، ما به راه ادامه مى داديم . در يكى از منزلگاهها بين حجاز و عراق مشغول صرف غذا بوديم كه ناگهان فرستاده امام حسين ، وارد شد و سلام كرد و رو به زهير گفت : امام تو را طلبيده است .
زهير، اندكى تاءمل كرد. زنش به وى گفت : سبحان الله ، اى زهير، در مقابل دعوت فرزند پيامبر، درنگ مى كنى ؟
زهير برخاست و رفت و پس از مدتى شاد و خندان برگشت و گفت : در صف ياران حسين (ع ) قرار گرفتم !…
– در توضيح اين موضع گيرى جديد، گفت :
به جنگ با روميان كه رفته بوديم ، غنائم بسيارى بدستمان رسيد. سلمان كه با من بود پرسيد: آيا از اين غنيمت ها خشنودى ؟
گفتم چطور؟ گفت : پس چقدر خوشحال خواهى شد آنگاه كه سيد جوانان آل محمد – امام حسين – (ع ) را درك كنى و در ركابش جهاد كنى ؟ نبرد در ركاب او، سعادت دنيا و آخرت است !
آنگاه ، زهير از اطرافيان و خانواده اش جدا شد و بسوى امام حسين (ع ) براى جنگ در ركابش شتافت . (22)
سلمان ، با بصيرت و آگاهى خود، آينده را مى ديد كه اين پيشگوئى را كرد كه سعادت جهاد در راه خدا و دفاع از اسلام ، آنهم در ركاب سالار شهيدان ، حسين بن على (ع ) نصيب زهير خواهد شد و زهير، در صف شهداى والامقام كربلا قرار خواهد گرفت .
نمونه اى هم از دعاى مستجاب سلمان :
روزى سلمان بر جماعتى از يهود مى گذشت كه او را گرفتند و با شلاق بجانش افتادند و بسيار او را زدند. در مقابل اصرار آنان كه مى گفتند: از خدايت بخواه تا تو را از دست ما نجات دهد، فقط از خداوند اين را مى خواست كه : خدايا، بر بلا صابرم گردان .
گفتند: پس دعا كن كه خدا بر ما عذاب نازل كند. سلمان دعا نكرد و گفت : شايد در ميان شما كسى باشد كه بعدا مسلمان شود. گفتند پس دعا كن عذاب بر كسانى نازل شود كه قابل هدايت نيستند.
سلمان از خداوند عذابشان را طلبيد. تازيانه هايشان افعى شد و آنان را بلعيد. همزمان با اين ماجرا، پيامبر با جمعى در مجلسى نشسته بود، فرمود: اى مسلمانان ! خداوند در همين ساعت ، برادرتان سلمان را بر بيست نفر از يهوديان پيروز كرد، برخيزيد تا به ديدارش برويم …
پس از ديدار سلمان و ماجراى هلاكت دشمنان ، پيامبر فرمود: خدا را سپاس ، كه در ميان امت من كسى را قرار داده است كه در صبر و در دعا همچون حضرت نوح است . آنگاه خطاب به سلمان فرمود: تو از برادران دينى خاص ما هستى ، تو محبوب فرشتگان مقربى ، فضيلت تو در ملكوت آسمانها و نزد عرشيان و كروبيان ، روشن تر از خورشيد، در روز روشن و صاف است . تو از صاحب فضيلت هائى هستى كه در قرآن ، با تعبير الذين يؤ منون بالغيب ستايش شده اند. (23)

 

 

سلمان منا اهل البيت 
خداوند، سلمان را دوست دارد و با خشمناك شدنش ، خشمگين مى شود. (24).
سلمان ، سلمان اسلام است ، سلمان دين است ، سلمان محمدى است . اختصاص به قوم خاص و قبيله خاصى ندارد.
هنگام كندن خندق در جنگ احزاب ، انصار مى گفتند سلمان از ماست ، چون جزو مهاجرين از مكه نبوده است ، و مهاجرين مى گفتند: از ماست ، چون اهل مدينه نبوده است . پيامبر با شنيدن اين گفتگو، آنان را صدا زد و فرمود:
سلمان ، از ما اهلبيت است . (25)
سلمان بيش از اينكه به نژاد عرب يا عجم وابسته باشد به اسلام منتسب است . از اين رو به سلمان محمدى معروف گشته است .
سلمان از كسانى است كه پيامبر با او قرارداد بهشت بسته است . (26)
پيوند مكتبى سلمان با اسلام و پيامبر در حد قوى و استوار است كه او را نسبت به اهلبيت ، از بسيارى كسان ديگر، نزديك تر و خودى تر ساخته است و همين ، مايه آنهمه ارج گذارى و تكريم سلمان ، از سوى رسولخدا است .
در عهدنامه اى كه پيامبر اسلام ، به درخواست سلمان ، براى سلمان و خاندانش نوشته ، راز اين احترام و تجليل مشهود است . در اين نامه ، رسول خدا ضمن بيان نكاتى پيرامون شريعت توحيدى اسلام و گوشه اى از جهانبينى الهى ، مرقوم فرموده است :
اين نامه اى است كه براى خاندان سلمان نوشته شده ، جان و مال آنان در هر نقطه اى كه باشند در پناه خدا و رسول ، محفوظ است .
كسى بر آنها ستم نكند و سخت نگيرد. از آنان جانبدارى و حمايت كنيد. تراشيدن موى جلوى سر و جزيه و خمس و ماليات يك دهم و هر گونه ماليات را از آنان برداشتيم . اگر از شما چيزى خواستند بدهيد، اگر يارى خواستند يارى و پناهشان دهيد، اگر بدى كردند، از آنان درگذريد، اگر در حق آنان بدى شد از آنان دفاع كنيد و از بيت المال مسلمين ساليانه 200 جامه به آنان بدهيد.
سلمان به اين جهت شايسته اين اكرام از جانب ماست كه بر بيشتر مؤ منين برترى دارد و اشتياق بهشت به قدوم سلمان ، بيش از شوق سلمان به بهشت است . او مورد اطمينان من و خيرخواه مسلمين است . سلمان از خاندان ماست . كسى با اين فرمان نبايد مخالفت كند. تا وقتى كه مسلمانند از نيكى و مراقبتشان كوتاهى نكنيد. لعنت خدا بر كسى كه با اين عهدنامه مخالفت كند. احترام سلمان احترام من است و آزار او آزار من . و من در قيامت دشمن كسى هستم كه سلمان را آزرده باشد و جهنم جايگاه اوست . والسلام . (27)
از على (ع ) درباره سلمان پرسيدند. حضرت پاسخ داد: سلمان كسى است كه از سرشت وطينت و روح ما آفريده شده و خداوند او را به آغاز و انجام و آشكار و نهان علوم ، مخصوص ساخته است .
آنگاه حضرت اين واقعه را نقل مى كند كه : من و سلمان در حضور پيامبر بوديم مردى باديه نشين وارد شد و سلمان را كنار زد و در جاى او نشست . پيامبر كه از اين برخورد، بشدت رنجيد، به آن مرد گفت :
اى مرد! آيا كسى را كنار مى زنى كه خداوند در آسمان و پيامبر خدا در زمين دوستش مى دارد؟ كسى كه جبرئيل از سوى خداوند ماءمورم مى كرده كه سلامش دهم . سلمان از من است ، هر كس به او جفا و آزار كند مرا آزرده است . هر كه او را دور كند مرا دور كرده ، هر كه او را نزديك سازد، مرا نزديك ساخته است . اى اعرابى ! درباره سلمان خطانكن ، همانا پروردگار ماءمورم ساخته كه به او علم بلايا و منايا (پيشگوئى از آينده و مقدرات مردم ) و تعبير خواب و نسب شناسى بياموزم . آن مرد گفت : يا رسول الله ، فكر نمى كردم كه سلمان بدين پايه باشد كه فرمودى . مگر نه اينكه يك مجوسى بود و مسلمان شد؟
حضرت فرمود: من از سوى خدا سخن مى گويم و تو با من گفتگو مى كنى ؟ سلمان مجوسى نبود، گرچه ظاهرش داراى يك شرك بود ولى ايمان باطنى داشت .
آنگاه ، حضرت با تلاوت آياتى كه مضمونش تسليم و پذيرش در برابر رسولخدا است ، فرمود: اى اعرابى ! آنچه را گفتم ، بگير و درياب و از سپاسگزاران باش و انكار مكن كه از معذبين گردى .
سخن پيامبر را بپذير، تا از ايمنان باشى . (28)
در اهميت مقام سلمان نزد پيامبر، همين بس كه شبها، پيامبر براى سلمان درس خصوصى داشت . (29) پيامبر فرمود: پروردگارم مرا خبر داده كه چهار نفر از اصحابم را دوست دارد و مرا هم به محبت آنان فرمان داده است . گفتند: يا رسول الله آنها چه كسانى هستند؟ هر كدام از ما دوست داريم كه از آنان باشيم :
فرمود: على (ع ) از آنهاست .
و…سكوت كرد. دوباره و سه باره ، پس از سكوت ، فرمود: آگاه باشيد كه : على از آنان است . و بقيه ؛ ابوذر و سلمان و مقداد هستند. (30)
قلب آگاه سلمان و استعداد انديشه و افزونى ايمانش سبب شده بود كه فضائل بسيارى را بخود اختصاص دهد و مورد توجه رسولخدا و اميرالمومنين باشد. نامه حكمت آميزى كه على (ع ) خطاب به سلمان نوشته است ، گوياى آمادگى خاص سلمان براى درك معارف دين است . در اين نامه ، حضرت ، پس از ستايش خدا و درود بر پيامبر، فرموده است :
دنيا همچون مارى است نرم ، كه سم آن كشنده است . از فريبائيهاى دنيا اجتناب كن ، كه دوستى اش با تو بسيار اندك است . غم دنيا را رها كن ، كه آنرا وداع خواهى كرد و اوضاع آن دگرگون خواهد شد.
هر وقت كه به دنيا بيشتر علاقه پيدا كردى ، از آن بيشتر وحشت كن ، زيرا شيفته دنيا، به همان اندازه كه به شادى اطمينان پيدا مى كند به گرفتاريهاى بيشتر كشانده مى شود و هر چه به دنيا بيشتر انس مى گيرد، به ترس ، نزديك تر مى شود. والسلام . (31)
در جاى ديگر فرموده است : (خطاب به ابوذر)
اى ابوذر! اگر سلمان آنچه را ميداند با تو بگويد به كشنده او رحمت خواهى فرستاد! اى ابوذر! سلمان ، باب الله در روى زمين است .
مؤ من كسى است كه او را بشناسد و هر كه او را انكار كند و نشناسد كافر است . سلمان از ما خاندان است . (32)
همچنين در زبان على (ع )، سلمان به لقمان حكيم تشبيه شده است كه سلمان از ما اهل بيت است و شما همچون سلمان را كه مثل لقمان حكيم است ، كجا مى يابيد؟ (33)
سلمان ، گرچه در مدائن به سر مى برد ولى در دل مسلمانان مدينه جاى داشت و مورد توجه و عنايت خاص اميرالمؤ منين (ع ) بود. تا آنجا كه هنگام وفات سلمان ، حضرت امير (ع ) به اعجاز، خود را براى تدفين سلمان ، به مدائن رساند.
جابر بن عبدالله انصارى نقل مى كند:
امير المؤ منين نماز صبح را با ما خواند، آنگاه رو به ما كرد و فرمود: اى مردم ! پاداش شما از جانب خدا، در سوگ درگذشت برادرتان سلمان ، افزون باد!…
آنگاه عمامه و لباس هاى پيامبر را پوشيد و تازيانه و شمشير او را برگرفت و بر شتر پيامبر سوار شد و در معيت و همراهى قنبر بطرف مدائن حركت كرد و پس از چند لحظه اى در مدائن ، جلو خانه سلمان پياده شدند (34)
همچنانكه گفتيم ، سلمان جزو خانواده رسالت و از پروردگان خانه وحى محسوب مى شد و در تمام لحظات ، از حضور پيامبر و على و حتى حضرت زهرا(س ) بهره هاى معنوى مى برد.
از جمله فيض هائى كه سلمان از حضرت زهرا(س ) آموخته بود، دعاى نور بود. دعاى نور را كه حضرت فاطمه از پدرش رسولخدا فرا گرفته بود و هر صبح و شام مى خواند. به سلمان هم آموخت .
سلمان مى گويد: بخدا قسم من اين دعا را به بيش از هزار نفر از اهل مكه و مدينه كه مبتلا به تب بودند، ياد دادم و همه آنها شفا يافتند.
مناسب است كه دعاى نور را با ترجمه اش در اينجا بياوريم :
دعاى نور
بسم الله الرحمن الرحيم . بسم الله النور، بسم الله نور النور، بسم الله نور على نور، بسم الله الذى هو مدبر الامور، بسم الله الذى خلق النور من النور، الحمدلله الذى خلق النور من النور و انزل النور الى الطور فى كتاب مسطور فى رق منشور بقدر مقدور على نبى محبور.
الحمدلله الذى هو بالعز مذكور و بالفخر مشهور و على السراء والضراء مشكور. و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين
(مفاتيح الجنان ص 208).
ترجمه :
بنام خداوند بخشنده مهربان .
بنام خداوند نور.
بنام خداوند نور نور، نور بالاى نور، خداوندى كه تدبير كننده كارهاست .
بنام خدائى كه نور را از نور آفريد. ستايش خدائى را كه نور را از نور آفريد و نور را به كوه طور در كتابى نوشته شده و صحيفه اى گشوده و به اندازه اى معين ، بر پيامبر دانشمند خويش فرو فرستاد.
حمد، خدائى را كه به عزت ياد مى شود و به فخر مشهور است و در خوشى و گرفتارى ، سپاسگزارى مى شود.
درود خدا بر سرورمان محمد و خاندان پاكش باد.

 

نقش سلمان در جنگ ها 
فوق العادگى هاى سلمان ، حتى در ميدان هاى جنگ هم به شكلهاى گوناگون بروز مى كرد و الهام بخش و چاره ساز بود. اصل حضور سلمان در ميدان جنگ ، تقويت روحى براى رزمندگان اسلام و الهام دهنده شور و حركت براى آنان بود. علاوه بر اينكه سلمان ، با سخنان حكمت آميز و دعوت حكيمانه خود، گاهى دشمنان را هم به راه حق مى آورد. طرح هاى نظامى و شيوه هاى خاص و ابتكارات او در صحنه نبرد هم جاى خود دارد كه بعدا خواهيم گفت .
يكى از مواردى كه سخنان سلمان ، سبب تسليم دشمن بدون درگيرى شد، در فتح مدائن بود. در سايه همين شيوه رفتار، دو شهر از شهرهاى هفتگانه مدائن و چند مورد ديگر بدون جنگ ، با دعوت سلمان ، تسليم شد. همچنين با دعوت و تبليغات سلمان ، حدود چهار هزار نفر از سپاهيان ايران كه تحت فرماندهى رستم فرخ زاد بودند، از سپاه او جدا شده و به مسلمانان پيوستند. اين عده ، جزء جند شهنشاه و به اصطلاح امروزى نيروى ويژه بودند. (35)
دعوت سلمان براى اسلام آوردن دشمنان در فتح مدائن بدين صورت بود:
همانا اصل و نصب من از شما ايرانيان مى باشد و من خير خواه شما هستم در سه چيز، و صلاح شما هم در آنهاست :
1- اگر اسلام بياوريد، برادر ما هستيد و در اموال ما شريك بوده و بر شماست همان تكليفى كه بر ماست .
2- تسليم شويد و به مسلمين جزيه بدهيد (جزيه مالى است كه غير مسلمانان تحت حكومت اسلامى مى پردازند).
3- در غير اين دو صورت ، با شما مى جنگيم . همانا خدا، خائنين را دوست ندارد.
سلمان در عين حال كه دشمنان را به اسلام دعوت مى كرد از سربازان اسلام و جبهه داخل نيز غافل نبود. چنانچه بعد از فتح مدائن ، در ايوان مدائن براى آنان تفسير سوره يوسف مى گفت تا به آنان درس امانت دارى و صداقت و پاكدامنى بدهد. چراكه از طرفى وضع ثروت ممالك فتح شده ، رغبت انگيز و اشتهاخيز بوده و از طرفى ، خود عرب ها با آن سابقه فقر و تهيدستى در عربستان ، ممكن بود آنها را به خيانت بكشاند. (36)
نقش معنوى ديگر سلمان ، بالا بردن سطح معنويات و روحيه خداجوئى سربازان در ميدان و تعليم دعا و برنامه هاى عبادى براى سپاه قرآن بود.
تشويق و ترغيب سلمان به اهميت نماز و تكاليف الهى و راز و نياز در جبهه ، كه الهام گرفته از آموزشهاى پيامبر اسلام بود، نقش زيادى در ايجاد زمينه براى امدادهاى غيبى خداوند بود. چرا كه نصرت هاى الهى هميشه به فراخور استعداد و لياقت هاى فداكارانى است كه براى دفاع از اسلام آماده شده اند.

 

شجاعت سلمان در جنگ  
سلمان ، اضافه بر معنويات سطح بالا و دانش و عبادت و عرفان ، در صحنه كارزار هم شجاعانه وارد عمل مى شد و روحيه مى داد.
در يكى از جنگ ها كه لشكريان اسلام مى بايست از رود دجله عبور كنند، ابتدا يك گروه شصت نفرى با اسب به آب زدند و با نصرت الهى ، شناكنان اسبهاشان از رود، گذشت . سلمان كه در كنار فرمانده لشكر بود به او گفت : مردم ، تازه مسلمان شده اند و به گناه ، آلوده نيستند. از اين رو آب و دريا برايشان رام شده است . چنانچه خشكى . سوگند به خدائى كه جان سلمان در دست اوست ، همه از اين رود دسته دسته خواهند گذشت .
خود سلمان ، پيشاپيش گروههائى بود كه با اسب از رودخانه گذشتند. و با سخنان خود به سربازان اسلام ، دلگرمى و اميد و اطمينان قلب مى بخشيد.

 

ابتكارات نظامى سلمان 
فكر خلاق سلمان در امور نظامى ، از شيوه هاى ابتكارى او در جنگ طائف و جنگ خندق ، به خوبى روشن مى گردد.
در جنگ طائف ، قلعه هاى دشمنان كه در محاصره نيروهاى اسلام قرار گرفته و محاصره ، بدون رسيدن به نتيجه ، طول كشيده بود، سرانجام با پيشنهاد سلمان ، منجنيقى ساخته شد كه استفاده از آن به پيروزى مسلمين كمك كرد (37) با منجنيق ، كه در بيرون قلعه پرتاب كنند، و مثل توپ و خمپاره امروزى بوده و به شكل منحنى حركت مى كرده است .
در جنگ خندق (احزاب ) نيز كه مسلمانان در مقابل خطر هجوم مشركين سازمان يافته به درون مدينه قرار گرفته بودند نظر سلمان كارساز شد و در نظرخواهى پيامبر از مسلمانان در شيوه دفاعى مورد استفاده از شهر، در نهايت به راءى سلمان عمل شد.
مورخين مى نويسند:
مرد بلند قامتى با موهاى پرپشت و انبوه ، كه بسيار مورد علاقه پيامبر بود، از جا برخاست و از بالاى تپه بلندى نگاه دقيق و كنجكاوانه اى به شهر مدينه انداخت و مشاهده كرد كه مدينه در ميان حصارى از كوههاى بلند واقع شده و صخره هاى اطراف ، شهر را احاطه كرده است ، فقط در ميان آنها گذرگاه وسيع و هموارى وجود دارد كه سپاه دشمن ، به آسانى مى تواند از آنجا به حريم مدينه حمله كند. سلمان در ايران ، بسيارى از ابزار و نقشه هاى جنگى را ديده بود و از آنها اطلاع داشت . بنابراين ، پيشنهاد تازه اى كه به خدمت پيامبر عرضه داشت در جنگ هاى عرب ، سابقه نداشت و مردم عرب ، تا آنروز، با چنين تاكتيكى آشنا نبودند. پيشنهاد سلمان ، حفر خندق در آن منطقه باز و بلامانع بود تا اطراف مدينه را حفظ كند. اگر آن طرح و پيشنهاد، اجرا نمى شد. معلوم نبود كه وضعيت و سرنوشت مسلمين چه مى شد. (38)
هنگام حفر خندق ، سلمان بر كارها نظارت داشت و در قسمتى از خندق كه كم عرض تر حفر شده بود گفت تا عرض آنجا را بيشتر كنند كه اسب هاى قريش نتوانند از آنجا عبور كنند. (39)

 

سلمان و حكومت مدائن 
مدائن ، يكى از شهرهاى سرسبز و خرم و افسانه اى و پايتخت ساسانيان در ايران بود كه بدست مسلمانان فتح شد.
خليفه دوم ، با مشورت حضرت على (ع ) سلمان را – پس از حذيفه بن يمان – حاكم مدائن قرار داد. شايد دليل اين انتخاب ، همزبانى سلمان با مردم مدائن بود كه مردم پارسى زبان آن شهر، با يك حاكم ايرانى الاصل و همزبان ، بهتر مى توانستند كار كنند.
نام سلمان ، براى ايرانيان ، تا اندازه اى آشنا بود. وقتى خبر يافتند كه سلمان ، به حكمرانى مدائن منصوب شده و قرار است به آن ديار بيايد، براى استقبال از والى جديد، در بيرون شهر تجمع كردند.
مردم ، بر اساس ذهنيت خود نسبت به حكمرانان و زمامداران ، مى پنداشتند كه على القاعده والى جديد، با همراهيانى بسيار و جلال وشكوه و كبكبه و دم و دستگاهى خواهد آمد و بر مركبى آراسته خواهد نشست و با تشريفاتى خاص ، به مقر حكومت خود وارد خواهد شد.
چشم ها به افق ، در انتظار رسيدن سلمان ، بعنوان حاكم جديد شهر، دوخته شده بود. ديدند: سوارى از دور مى آيد. وقتى نزديك شد ديدند پيرمردى است با محاسن سفيد، سوار بر الاغى شده و سفره اى نان و كوزه اى آب به همراه ، بطرف آنان مى آيد.
از او سراغ سلمان را گرفتند.
– سلمان ، من هستم .
براى اهالى مدائن ، تعجب آور و باور نكردنى بود، كه چگونه اين پيرمرد از كار افتاده ، شهرى با عظمت همچون مدائن را با آن سابقه حكومت هاى قدرتمند و دستگاههاى عريض و طويل ، اداره خواهد كرد؟!
لابد فاسدان هم فكر مى كردند در سايه حكومت ناتوانى چون او، مى توانند به چپاول و سوء استفاده هاى خود بپردازند.
سلمان ، نه بر اسب ويژه سوار شد و نه به كاخ سلطنتى رفت ، بلكه يكسره به طرف خانه كوچكى در كنار مسجد رفت و آنجا را اقامتگاه خويش ساخت و به اداره امور پرداخت .
سلمان در ايام حكومت خود، بيت المال را صرف مردم مى كرد و حتى حقوق شخصى خويش را نيز به نفع جامعه و نيازمندان خرج مى كرد.
زندگى ساده و روش مردمى سلمان ، بر محبوبيت او مى افزود و اينگونه رفتار، طبيعتا انتقادى غير مستقيم از شيوه كسانى بود كه در حكومت ، به سود شخصى مى انديشيدند و در سايه امكانات بدست آمده از بيت المال ، به وضع خود سر و سامان بخشيده ، و زندگى جدا از مردم براى خود فراهم مى كردند.
خليفه دوم از برخى اعمال سلمان – كه همان روش سادگى و مردمى بود – ناراحت شد. و به او نامه نوشت علاوه به سلمان ماءموريت داد كه نسبت به وضع زندگى حذيفه بن يمان ، يكى از اصحاب پيامبر تحقيق و بررسى كند.

سلمان ، در پاسخ خواسته هاى خليفه و اعتراض هايش ، نامه اى به اين مضمون نوشت ، كه گوياى بسيارى از حقايق است :
بنام خدا.
از سلمان ، آزاد شده پيامبر، به عمر بن خطاب .
نامه سرزنش كننده و ملامت بار تو، به من رسيد.
نوشته بودى كه مرا امير مردم مدائن كرده اى و دستور داده اى كه در تحقيق از كارها و رفتار حذيفه باشم و كارهاى نيك و بدش را گزارش دهم . در حاليكه خداوند در كتاب خود، آنجا كه از تجسس و غيبت نهى مى كند و به اجتناب از بسيارى از گمانها دستور مى دهد (40) مرا از اين كار نهى كرده است . بنابراين در كار حذيفه ، با اطاعت از دستور تو خدا را نافرمانى نمى كنم !
و اما اينكه از حصير بافى و نان جو خوردن من ، ايراد گرفته بودى ، اين چيزى نيست كه يك مؤ من ، بخاطر آن ملامت شود. سوگند به خدا، نان جو خوردن و حصير بافتن و از مردم بى نياز بودن و چشم به سفره ديگران ندوختن ، نزد خداوند محبوب تر و به تقوا نزديكتر است (41) من پيامبر را ديدم كه وقتى نان جوين مى يافت ، مى خورد و ناراحت هم نبود.
اما اينكه از عطاى من نوشته بودى ، من براى روز نياز و تهيدستى ام (آخرت ) آنرا از پيش مى فرستم .
به خدا سوگند، آنچه را كه دندانم بتواند نرم كند تا از گلو فرو رود، از نظر من يكسان است كه نان گندم و مغز گوسفند باشد يا آرد جو.
اما اينكه گفته اى : با رفتارم حكومت را ضعيف و خوار كرده و خود را زبون ساخته ام تا آنجا كه اهل مدائن از فرمانروائى من بى خبرند و مرا همچون پلى براى عبور، يا باربرى براى كشيدن بارهاشان قرار داده اند و اين موجب سستى و خوارى حكومت الهى است ، پس بدان كه : خوارى در مسير طاعت خدا، محبوب تر از عزت در نافرمانى خدا است . ميدانى كه پيامبر هم با مردم نزديك بود و با آنان انس و الفت داشت و در عين حال كه پيامبر و زمامدار بود مردم با او بسيار نزديك بودند. مگر نه اينكه پيامبر غذاى ساده مى خورد و لباس خشن مى پوشيد و همه طبقات مردم نزد او از مساوات دينى برخوردار بودند؟
اى عمر! مگر پيامبر نفرموده است كه : هر كس سرپرست هفت نفر از مسلمانان شود و عدالت نكند با خشم خدا روبرو خواهد شد. كاش من ، با اين خوارى و ضعفى كه تو گفته اى ، از حكومت مدائن بسلامت بگذرم . من كه از حكومت بر يك شهر ترسانم حال آنكس كه پس از پيامبر بر تمام امت حكومت مى كند چگونه خواهد بود؟! خداوند فرموده است : خانه آخرت از آن كسانى است كه در روى زمين ، قصد سركشى و فساد ندارند و عاقبت براى متقيان است . (42) بدان كه حكومت من براى اقامه حدود خدا در ميان مردم است و اين به راهنمائى يك دانا و راهنماست (منظور: على عليه السلام ) و من بر اساس شيوه و روش او عمل مى كنم … (43)
هدف از نقل اين نامه مفصل ، نشان دادن روحيات خاص و شيوه مردمى سلمان در ايام حاكميت است كه هرگز قدرت و رياست ، او را از مسير تواضع و حق گرائى دور نكرد و قدرت ، غرور نياورد و سلمان ، در ايامى كه امير بود، فراموش نكرد كه عبد است .
منتهى ، عبد خدا.
سلمان ، در حكومت هم ، چون خدا را در نظر داشت ، هرگز از موقعيت اميرى ، براى دنياى خويش ، ذخيره اى نيندوخت .
نقل شده است كه : يك بار كه بر اثر طغيان رود دجله ، سيل ، خانه هاى اطراف دجله را فرا گرفته و بسيارى را ويران كرده بود، همين كه آب به نزديكى خانه سلمان رسيد، سلمان پوستين و شمشير و قلم خود را برداشت و روى تپه اى جاى گرفت . با اين عمل ، اين درس بزرگ اخلاقى و سازنده را به مردم داد كه در قيامت هم ، كه روز حساب و مؤ اخذه و گرفتارى است ،
سبكباران ، رستگارند!…
سلمان ، با الهام از شيوه پيامبر، مسجد را خانه تعليم و تربيت و تزكيه و هدايت ، و پايگاه فعاليت هاى اجتماعى ساخته بود و خود در مسجد، براى مردم ، سوره يوسف را تفسير مى كرد، تا در سايه آن ، مردم با درسهاى عفت و صداقت و حكومت آشنا شوند.
يك بار مردم از او خواستند كه برايشان درس قرائت قرآن بگذارد. فرمود: من فارس هستم ، برويد يك عرب را پيدا كنيد. مردم رفتند شخص عرب زبانى را يافتند كه به آنان قرائت مى آموخت .
سلمان هم به عنوان ناظر، خطاهاى او را اصلاح مى كرد. (44)
رفتار سلمان ، چنان متواضعانه ، و زندگيش چنان ساده بود كه غريبه ها، هرگز نمى شناختند كه او حاكم شهر است .
روشى همچون پيامبر، سيره اى همسان على (ع ).
اين ماجرا، يكى از نمونه هاى اين گونه رفتار است :
سلمان ، در راه مى رفت ، مردى را ديد كه از شام مى آيد و بار خرما و انجير به دوش دارد. مرد شامى ، كه از بدوش كشيدن بار سنگين ، خسته شده بود، با ديدن سلمان ، كه ظاهرى ساده و فقيرانه داشت ، بخيال اينكه او باربرى نيازمند است ، او را صدا كرد تا در رساندن بار به مقصد، كمك كند و اجرتى بگيرد.
سلمان بار را به دوش گرفت و همراه مرد شامى به راه افتاد. مردم در برخورد با سلمان سلام مى كردند و از او به عنوان امير ياد مى كردند و عده اى به سرعت به طرف سلمان آمدند تا بار را از او بگيرند. مرد غريب شامى ، كه تازه فهميده بود اين عابر و رهگذر، امير مدائن سلمان فارسى است ، با وحشت و خجالت ، با هراس و عذرخواهى فراوان براى گرفتن بار از امير، پيش آمد. ولى سلمان ، قبول نكرد و گفت : بايد بار را تا مقصد برسانم !…

(45)

نظر كردن به درويشان ، بزرگى كم نگرداند
سليمان با همه حشمت ، نظرها داشت با موران

روزى هم ، سلمان خادم خويش را در پى كارى فرستاد و در غياب او، كارهايش را خود انجام داد. وقتى علتش را از او پرسيدند، گفت : دوست ندارم دو كار بر يك نفر تحميل شود. (46)
همين برخوردها و اينگونه اخلاقيات سلمان بود كه او را محبوب دلها ساخته بود و سلمان بر قلوب ، حكومت مى كرد، نه بر جمجمه ها!
از همين رو، در هنگام بيمارى سلمان هم ، كه به وفاتش انجاميد، مردم بشدت ناراحت و افسرده بودند و دسته دسته به عيادتش مى رفتند و از صميم قلب ، براى بهبوديش دعا مى كردند.
ولى … سلمان ، دل به دلدار ديگرى داده بود و عشق برترى در قلبش بود. از اين رو دنيا و حكومت ، برايش جاذبه نداشت و نتوانست از مسير خدا، ذره اى و لحظه اى جدايش كند.
وقتى از سلمان پرسيدند:
چه چيز باعث نفرت تو از رياست گرديد؟
پاسخ داد:
شيرينى دوران شيرخوارگى و تلخى جدا گشتن از آن .
يعنى وقتى رياست هم ، در نهايت ، فانى است و ناپايدار، پس نمى توان به امر گذرا و ناپايدار دل بست . آنكه به رياست دل مى بندد، همانند طفلى كه از شير جدايش مى كنند، براى از دست دادن رياست هم احساس تلخى مى كند.
بايد دل به چيزى بست كه پايدار باشد…

 

وفات سلمان 
پايان زندگى هر كس به مرگ اوست
جز مرد حق ، كه مرگ وى ، آغاز دفتر است
از جمله بعضى از خصوصيات انسان هاى كامل و اولياء مقرب درگاه خداوند، اينست كه گاهى از غيبت مطلع مى شوند و از نزديك شدن اجل ، حتى روز و ساعت مرگ خويش باخبر مى گردند.
سلمان ، اين مسلمان نمونه يكى از اين چهره هاست .
وقتى سلمان در مدائن مريض شد، روز بروز بيمارى اش شدت مى يافت . كم كم اطمينان مى كرد كه فرصت هاى آخر زندگى اش است .
از مولايش و حبيبش رسول الله (ص ) شنيده بود كه هر گاه اجلش فرا رسد، مردگان با او صحبت و گفتگو مى كنند.
از اين رو درخواست كرد كه تابوتى فراهم كرده او را در آن قرار دهند و به قبرستان ببرند تا يقين كند كه آيا مرگش فرا رسيده يا نه .
چنان كردند كه درخواست كرد و در تابوت ، رو به قبله و با اموات به سخن پرداخت و بر آنان سلام فرستاد: سلام بر شما كه با خاك ، هم آغوش گشته و از دنيا چشم پوشيده ايد… سلام بر شما كه خوراكتان مرگ ، و لباستان زمين شده است . شما را به خدا و رسول سوگند مى دهم كه با من صحبت كنيد، من سلمان فارسى ، آزاد كرده رسول خدايم …
مرحوم علامه مجلسى در بيان حالات سلمان ، ضمن نقل مطلب فوق ، گفتگوى مفصل و طولانى اى را نقل مى كند كه ميان سلمان فارسى و يكى از ارواح مردگان آن قبرستان انجام گرفته است و آن صدائى كه از يك قبر، به پاسخگوئى سلمان پرداخت ، از علت بهشت رفتن ، نحوه جان كندن خود، علت تفضل و رحمت خدا، خصلت ها و كارهائى كه در دنيا مى كرده ، سؤ الاتى كه پس از قبض روح از او شده ، عوالم شب اول قبر، عالم برزخ و بسيارى مطالب ديگر با سلمان گفتگو مى كرد… (47)
اين گفتگوى سلمان با اموات ، نشانه اى بود بر اينكه سلمان رفتنى است و اجل او فرا رسيده و لحظه ديدار، نزديك است .
به خانه برگشت . اينك آماده هجرت بزرگ به سوى پروردگار است . آماده است تا وديعه و امانت جان را به خداى جان آفرين باز گرداند.
سلمان در بستر مرگ است . در آخرين لحظات ، و در آستانه جدائى جان از تن ، كسى به عيادتش مى آيد. سلمان مى گريد. آن شخص مى پرسد: چرا گريه مى كنى ، در صورتيكه پيامبر، هنگام وفات ، از تو راضى بود؟
سلمان جواب مى دهد: بخدا سوگند گريه ام از ترس مرگ يا طمع به دنيا نيست بلكه بخاطر توصيه پيامبر است كه ميفرمود: بايد نصيب هر يك از شما از دنيا، همچون ره توشه يك مسافر باشد. اينك من در حالى از دنيا مى روم كه اينهمه وسائل ، پيرامون من هست (در حاليكه در كنارش فقط آفتابه اى بود و كاسه اى …!).
آن مرد از سلمان مى خواهد كه او را نصيحتى كند.
سلمان مى گويد: در هر حكمى كه مى كنى ، در هر تصميمى كه مى گيرى ، و هنگام دست دراز كردن براى هر تقسيمى ، خدا را بياور… (48)
بامداد است و چيزى نمانده كه مرغ جانش از قفس تن پرواز كند.
همسرش را صدا مى زند كه : آن امانت نهفته اى را كه گفته بودم پنهان كنى ، بياور.
امانت را مى آورد. امانت بسته اى است كه كيسه مشكى معطر در آن قرار دارد و سلمان آنرا در روز فتح جلولاء بدست آورده است و براى روز مرگ خويش نگهداشته كه خود را با آن خوشبو و معطر سازد.
كاسه اى آب مى طلبد و مشك را در آن مى ريزد و با دست ، بهم مى زند و به همسرش مى دهد كه به اطراف بسترش بپاشد و مى گويد: مخلوقاتى نزد من مى آيند كه غذا نمى خورند ولى بوى خوش را دوست مى دارند.
همسرش چنان مى كند كه او مى گويد. آنگاه مى گويد: در را ببند و در كنارى بشين . زن به دستورش عمل مى كند.
زاذان كه در خدمت سلمان است مى گويد:
چه كسى شما را غسل مى دهد؟
سلمان : آنكس كه پيامبر را غسل داد.
– او در مدينه است و شما در مدائن ، چگونه ممكن است شما را غسل دهد؟
سلمان : همينكه چانه ام را بستى صداى پاى او را مى شنوى . مرا رسول الله (ص ) از اين مطلب ، آگاه كرده است .
زاذان مى گويد: همينكه روح پاكش از اين جهان رخت بربست و چانه اش را بستم و جلوى در آمدم ، ديدم اميرالمؤ منين (ع ) با قنبر پياده شدند. حضرت پرسيد:
سلمان وفات كرد؟
– آرى .
حضرت ، روپوش از روى سلمان برداشت . سلمان ، لبخندى بر سيماى امام زد.
امام – خوشا به حالت ،اى اباعبدالله (كنيه سلمان ) هنگاميكه حضور پيامبر رسيدى به او بگو كه با من چه كردند!…
حضرت ، سلمان را آماده دفن نمود و پس از كفن ، بر او نماز خواند، با تكبيرى بلند. و همراهش دو نفر ديگر هم بودند، كه يكى جعفر بن ابيطالب ، برادر آنحضرت ، و ديگرى حضرت خضر بود و با هر يك از اين دو هفتاد صف از فرشتگان بودند كه در هر صفى هزاران ملائكه حضور داشتند.(49)
در آخرين لحظه اى كه على (ع ) با سلمان وداع مى كرد، هديه بزرگ خويش ‍ را بصورت اين دو بيت شعر زير، كه بسى پر مفهوم و زيبا است ، تقديم داشت و بر كفن سلمان نوشت :

وفدت على الكريم بغير زاد
من الحسنات و القلب السليم
و حمل الزاد اقبح كل شى ء
اذا كان على الكريم

يعنى :
بدون رهتوشه اى از حسنات و قلب سليم ، برخداى كريم وارد شدم .
و… هنگامى كه ورود، بر كريم باشد، برداشتن توشه راه ، زشت ترين چيزهاست .
اينگونه حيات پربار سلمان محمدى پايان مى پذيرد و به سوى پروردگار خويش ، باز مى گردد.

 

سخنانى از سلمان 
مردى به سلمان از بى توفيقى خود براى برخاستن جهت نماز شب ، شكايت كرد. سلمان گفت : در روز گناه مكن . (50)
سلمان ، در مقام مجاهده با نفس و تهذيب خود، نفس خويش را مورد خطاب قرار مى داد و مى گفت : سلمان ! بمير. (51)
سلمان ، قبل از عبدالله بن سلام از دنيا رفت . عبدالله ، شبى سلمان را در خواب ديد. پرسيد: حالت چگونه است ؟ سلمان گفت : خوب است .
پرسيد: كداميك از اعمال را برتر يافتى ؟
سلمان : توكل را چيز عجيبى يافتم (52)
هر گاه گناهى را در پنهانى مرتكب شدى ، كار خير را هم در خفا انجام بده ، و چنانچه لغزش آشكارى داشتى ، عمل خير را هم آشكارا انجام بده تا آن گناه آشكار را جبران كند. (53)

 

زيارت سلمان 
مقام والا و روح بلند سلمان ، همچنانكه در حال حيات ، آموزنده و الهام بخش بود، پس از وفات هم براى پويندگان راه معنى و جويندگان حقيقت و راستى ، الگو و درس آموز است . بعضى از اين درس ها را در سايه و به بركت زيارت مى توان آموخت .
قبر سلمان ، در مدائن ، در كرانه شرقى رود دجله است . زيارت سلمان در اين مكان ، پيوند روحى و معنوى با سلمان است و ارزش گذارى به فضيلت هاى اوست و الهام گرفتن از علم و تقوا و انسانيت و كمالات اين مرد بزرگ ، از عجم ، كه در كمال و رتبه به جائى رسيد كه از خاندان نبوت محسوب شد و به سلمان محمدى معروف گشت و مدال افتخارآميز سلمان منا اهل البيت را از حضرت رسول ، دريافت نمود.
مرحوم محدث قمى در مفاتيح الجنان ، براى سلمان زيارتى نقل مى كند كه براى استفاده بيشتر، عينا در اينجا آورده مى شود:

 

زيارت جناب سلمان ره 
السلام على رسول الله محمد بن عبدالله خاتم النبيين السلام على امير المؤ منين سيد الوصيين السلام على الائمه المعصومين الراشدين السلام على الملائكه المقربين السلام عليك يا صاحب رسول الله الامين السلام عليك يا ولى امير المؤ منين السلام عليك يا مودع اسرار الساده الميامين السلام عليك يا بقيه الله من البرره الماضين السلام عليك يا اباعبدالله و رحمه الله و بركاته اشهد انك اطعت الله كما امرك و اتبعت الرسول كما ندبك و توليت خليفه كما الزمك و دعوت الى الاهتمام بذريته كما وقفك و علمت الحق يقينا و اعتمدته كما امرك اشهد انك باب وصى المصطفى و طريق حجه الله المرتضى و امين الله فيما استودعت من علوم الاصفيا اشهد انك من اهل بيت النبى النجباء المختارين لنصره الوصى اشهد انك صاحب العاشره و البراهين والدلائل القاهره و اقمت الصلوه و اتيت الزكوه و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و اديت الامانه و نصحت لله و لرسوله و صبرت على الاذى فى جنبه حتى اتيك اليقين لعن الله من جحدك حقك و حط من قدرك لعن الله من اذاك فى مواليك لعن الله من اعنتك فى اهل بيتك لعن الله من لامك فى سادات لعن الله عدو ال محمد من الجن والانس من الاولين و الاخرين و ضاعف عليهم العذاب الاليم صلى الله عليك يا ابا عبدالله صلى الله عليك يا صاحب رسول الله صلى الله عليه و اله و عليك يا مولى امير المؤ منين و صلى الله على روحك الطيبه و جسدك الطاهر و الحقنا بمنه و رافته اذا توفانابك و بحمل الساده الميامين و جمعنا معهم بجوارهم فى جنات النعيم صلى الله عليك يا ابا عبدالله و صلى الله على اخوانك الشيعه البرره من السلف الميامين و الحقنا و اياهم بمن تولاه من العتره الطاهرين و عليك و عليهم السلام و رحمه الله و بركاته .
سلام و تحيت بر رسولخدا حضرت محمد بن عبدالله خاتم پيغمبران ؛ سلام بر حضرت على اميرالمؤ منين سيد اوصياء پيغمبران ؛ سلام بر امامان صاحب مقام عصمت و پيشواى ارشاد خلق ؛ سلام بر فرشتگان مقرب حق ؛ سلام بر تواى همصحبت و صاحب (سر) رسول خدا امين وحى اللهى ؛ سلام بر تواى ولى (خدا و) دوست حقيقى خاص امير المؤ منين ؛ سلام بر تواى مخزن ودايع و اسرار على (ع ) بزرگ اهل خير و سعادت ؛ سلام بر تواى باقيمانده از نيكويان عالم در همه ادوار گذشته سلام بر تواى عبدالله (اى سلمان محمدى )؛ سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد. گواهى مى دهم كه تو، بدان سان كه مامور بودى ، خدا را اطاعت كردى و بدان سان كه رسول خدا تو را دعوت كرد، او را اجابت كردى و پيروى نمودى و خليفه پيغمبر خدا ( على مرتضى (ع ) ) را آنسان كه بر تو فرض و لازم گردانيد يارى كردى و امت را چنانكه دانستى (و توانستى ) با همت و احترام ذريه پيغمبر دعوت (و ارشاد) نمودى ، و طريق حق را چنانكه خدا امر فرمود بطور يقين دانستى و بر آن استوار بودى . گواهى مى دهم كه تو درگاه (علم ) وصى حضرت محمد مصطفى (ص ) و طريق حجت خدا، حضرت على مرتضائى و در آنچه به تو وديعه سپردند از علوم و اسرار خاصان ، حق امانت خدا را نگاه داشتى و گواهى مى دهم كه تو از اهل بيت برگزيده با شرافت پيغمبر بودى كه براى يارى وصى او مهيا بودند و نيز گواهى مى دهم كه تو صاحب عاشره هستى (صاحب مقام و هم ايمان كه آخرين رتبه است يا از عشره مبشره هستى ) و صاحب ادله و براهين بسيار محكم و روشن و قاهر (بر افكار خلق ) و تو اركان نماز را به پا داشتى و زكات به مستحقان دادى و امر بمعروف و نهى از منكر نمودى و امانت الهى را ادا كردى و براى خدا و رسول امت را ناصح و خيرخواه بودى و براى طرفدارى دين خدا همه عمر صبر بر آزار (دشمنان و ج ) كردى هم هنگام مرگ و رحلت بكرم و رافتش ج ملحق گرداند و در آن جايگاه (بهشت عدن ) كه بزرگان اهل خير و سعادت را ملحق سازد و ما را در بهشت هاى پر نعمت به جوار آنان با آنها جمع فرمايد. درود و رحمت خدا بر تو باد اى ابا عبدالله (اى سلمان ) و رحمت و تحيت خدا بر برادران تو از شيعيان نيكوكار و اهل يمن و سعادت گذشته باد و روح و نشاط و خشنودى بر آيندگان اهل ايمان وارد سازد و ما و آنها را همه به آنان كه دوست شان مى داريم كه عترت پاك پيغمبرند ملحق فرمايد. سلام و رحمت و بركات خدا بر تو و بر همه آنان باد.

________________________________________________________________

1- سلمان منا اهل البيت (پيامبر اسلام )
2- در بعضى روايات ، از اهل شيراز بيان شده است بحارالانوار.
3- مرحوم علامه طباطبائى ، مجوس را يكى از اديان چهار گانه آسمانى دانسته است (شيعه در اسلام ).
4- مكاتبه نوعى قرارداد است ميان برده و مالك او، كه به تدريج در مقابل پرداخت قيمت خودش ‍ به مالك ، آزاد مى شود.
5- بحارالانوار ج 22 ص 355 و 362. شرح ابن ابى الحديد ج 18 ص 37 و ترجمه سيره ابن هشام ص 189 و طبقات ج 4 ص 75. لازم به تذكر است كه جزئيات سرگذشت سلمان در اسناد ياد شده ، در بعضى موارد با هم تفاوت هائى دارد و همه يك جور نقل نكرده اند.
6- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 18 ص 36.
7- اسدالغابه ، ج 1 ص 331.
8- شرح ابن ابى الحديد، ج 18 ص 36.
9- رجال كشى ، ص 20.
10- تنقيح المقال ، ص 47.
11- شرح ابن ابى الحديد، ج 18 ص 36.
12- گر چه متن سخنان سلمان ، عربى است ولى اين جمله را به زبان فارسى بيان كرده است .
13- ترجمه احتجاج طبرسى ، جزء 1 ص 208.
14- رجال كشى ، ص 20.
15- بحارالانوار، ج 22 ص 341.
16- بحارالانوار، ج 22 ص 341.
17- شرح ابن ابى الحديد، ج 18، ص 36.
18- شرح ابن ابى الحديد، ج 3 ص 155
19- حياة الصحابه ، ج 2 ص 166.
20- بحارالانوار، ج 22 ص 317.
21- رجال كشى ص 19، بحارالانوار، ج 22 ص 386.
22- ترجمه كامل ، ج 5 ص 142
23- بحارالانوار، ج 22 ص 372.
24- قاموس الرجال ، ج 6 ص 427
25- شرح ابن ابى الحديد، ج 18 ص 35.
26- اختصاص ، ص 3.
27- بحار، ج 22 ص 368.
28- بحارالانوار، ج 22 ص 347.
29- استيعاب ، ج 2 ص 59.
30- بحار، ج 22 ص 324.
31- نهج البلا غه فيض الاسلام ، نامه 68.
32- رجال كشى ص 15، بحارالانوار ج 22 ص 374.
33- بحار، ج 22 ص ، 33.
34- بحار، ج 22 ص 372.
35- تاريخ كوفه ص 89 به نقل : فتاوى صحابى كبير.
36- حليه الاوليا ص 203 به نقل : فتاوى صحابى كبير.
37- ترجمه كامل ، ج 1 ص 318.
38- شرح ابن ابى الحديد ج 18 ص 35، ترجمه كامل ج 1 ص 202.
39- مغازى ، ج 2 ص 465.
40-سوره حجرات ، آيه 12.

41-هر كه نان از عمل خويش خورد
منت از حاتم طائى نبرد

42-سوره قصص ، آيه 83.
43-بحارالانوار، ج 22 ص 360.
44-تاريخ ابن عساكر، ج 6 ص 5.
45-طبقات ج 4 ص 88.
46-محجه البيضاء ج 4 ص 447
47- بحار الانوار، ج 22 ص 374.
48-طبقات ابن سعد، ج 4 ص 91.
49-بحارالانوار، ج 22 ص 373.
50-توحيد صدوق ، به نقل سلمان فارسى ص 116.
51-طبقات ابن سعد، ج 4 ص 90.
52-طبقات ابن سعد، ج 4 ص 93.
53-صفوه الصفوه ، ج 1 ص 224 به نقل سلمان فارسى ، ص 225.

سلمان و بلال//جواد محدثی

زندگینامه بلال بن ریاح حبشى اذان گو وصحابی حضرت رسول اکرم (ص)

نام بلال ، همراه است با ايمان و عقيده و استوارى در راه هدف . ياد بلال ، يادآور صبر و مقاومت در برابر دشمن است .
و خاطره بلال ، ثبات قدم و تحمل شكنجه در راه خدا را به ياد مى آورد.
و بالاءخره …، بلال ، نامى است خاطره انگيز، و يادآور مساوات اسلامى ، مؤ ذن پيامبر، كعبه و فتح مكه ، تقوا به عنوان ملاك برترى ، ارزش انسانى مؤ من و… بسيارى مسائل ديگر.
در فتح مكه ، پيامبر اسلام بلال حبشى را ماءمور كرد تا برفراز كعبه رفته و با نداى بلند، اذان بگويد.
اين عمل ، هم طنين افكن ساختن نداى توحيد از نقطه و در محلى است كه قبله گاه مسلمين است ، و هم اعلام برابرى انسان ها از هر نژاد و رنگ و مليت و زبان . و خط بطلانى است بر پندارهاى موهوم اشراف ، كه برترى ها را در قبيله و رنگ و ثروت و امتيازات طبقاتى و عناوين تشريفاتى مى دانستند.
طبيعى است كه اذان گفتن بلال بر بام كعبه ، براى خيلى از مشركين گران بود.
برده تحقير شده و غلام سياه پوست ديروز، امروز سخنگوى نهضت اسلام و مؤ ذن پيامبر شده و در اسلام ، مقام و منزلتى خاص يافته است .
عيبجوئى و استهزاء برخى از مشركين را در اين مورد، اين آيه قرآن پاسخ داد كه :
اى مردم !… ما همه شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را گروه گروه و قبائل گوناگون قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد. همانا گرامى ترين شما نزد خداوند، با تقواترين شماست و خداوند، دانا و آگاه است (54)
نزول اين آيه ، در شاءن بلال و در رد ملاك هاى غلط و افكار موهوم كافران بود و مرتبه و مقام بلال را دو چندان بالا برد.
بلال شكنجه شده ديروزى ، اينك در سايه اسلام ، عزيز و گرامى است .
برده آزار ديده عصر جاهليت ، در پناه دين ، امروز محترم است .
بلال ، در تمام مدت حيات پيامبر، اذان گوى آنحضرت بود و بانگ جانبخش ‍ او در دعوت مردم به نماز، تا آخرين روز زندگى رسول خدا ، طنين افكن بود.
اما… پس از رحلت پيامبر، بلال ديگر اذان نگفت . زيرا آنكس را كه بلال ، به پيشوائى و امامتش براى مسلمانان عقيده داشت ، با مسلمين نماز نمى خواند. كسان ديگرى بودند كه بلال نمى خواست مؤ ذن آنان باشد.
از اينجهت ، رخت سفر به شام بست و تا پايان عمر، در همانجا ماند و ملت اسلام را براى هميشه ، در انتظار شنيدن اذان بلال گذاشت .
در اين نوشته ، با ترسيمى از چهره الهام بخش و مصمم بلال آشنا مى شويم تا شايد از رهگذر اين شناخت و معرفت ، از اسوه اى ديگر تاءسى بجوئيم و از الگوئى ديگر كه تربيت شده دامان اسلام است ، الهام بگيريم .
انسان نمونه اى كه :
در راه دين و در ره ايمان و اعتقاد
كوهى است استوار
هرگز نكرده است براى كسى سجود
جز بر خداى دادگر و آفريدگار
آرى … بلال ، اسوه ايمان و زندگى است
نام و وفا و عشق و فداكارى بلال
صبر بلال و همت و جانبازى بلال ،
جاويد و زنده است .
از ما درود پاك بر آن قهرمان صبر

 

 

در آستان اسلام 
بلال ، فرزند رباح حبشى ، از اصل و تبار مردم حبشه در آفريقاى سياه بود كه سال ولادت او را، دهمين سال پس از عام الفيل (55) دانسته اند. پدر و مادر بلال برده بودند و بلال ، دوران نوجوانى و جوانى خود را همزمان با اوج فسادها و تباهى هاى قريش سپرى كرد.
قريش ، اهل ستم و فساد و گناه بودند، حتى گاهى مجالس عشرت و لهب و لعب خود را در كنار خانه خدا بر پا مى كردند.
بلال ، بخاطر فطرت پاكش ، از فسادهاى قريش ، رنجيده خاطر مى شد و خود عملا مى كوشيد تا به فساد كشيده نشود.
صداقت و پاكى بلال باعث شده بود، با اينكه برده اى سياه بود، مورد توجه قرار گيرد و به او احترام قائل شده و كارهاى بزرگ به او بسپارند. گر چه بلال ، در محروميت و تحقير، همچون ديگر بردگان بود ولى به خاطر خصلت هاى نيكش ، نسبت به بردگان ديگر از موقعيت بهترى برخوردار بود.

در عين حال ، نفرتى كه از مشركان و اربابان داشت ، سر جاى خود محفوظ بود و با گذشت سالها، نفرت و بيزارى او از فسادهاى اربابان عياش و سودجو و ظالم بيشتر مى شد و در پى چاره و فرصتى بود كه بتواند روح پاكش را تعالى بخشد و از بند آن بندگان شهوت و قدرت و صاحبان زر و زور نجات بخشد.

وقتى خورشيد اسلام در مكه درخشيد و حضرت محمد (ص ) به پيامبرى و نجات انسانها مبعوث شد، بلال ، در حدود سى سال داشت .
بعلت رفت و آمدهايش به شهر، خبر دعوت جديد محمد (ص ) را شنيد. روح تشنه اش به دنبال اخبارى تازه و آگاهى دقيق تر از پيام دعوت اين پيام آور بود. كم و بيش بعضى از آيات قرآن هم به گوشش خورده بود.

يك شب پس از انجام كارهايش ، فرصتى پيدا كرد و خود را به حضرت رسول (ص ) رساند و از زبان مباركش آيات قرآن را شنيد. اشك شوق در چشمان بلال ، حلقه زد. او گمشده اى را پس از ساليان دراز يافته بود و اينك ، متواضعانه ، خود را بر قدم هاى آن پيامبر افكند و اسلام را پذيرفت . گر چه بلال مى دانست بخاطر مسلمان شدنش ، شكنجه ها و آزارهائى را در پيش ‍ خواهد داشت ، ليكن عشق او به حق و دلباختگى اش به پيامبر و آئين او، او را براى تحمل هر گونه شكنجه و سختى در راه ايمان ، آماده ساخته بود.

دور از چشم اربابانش و براى مصون ماندن از اذيت آنان ، هر شب مخفيانه به ديدار پيامبر مى رفت و جان شيفته خود را در زمزم كلام آن پيامبر پاك ، طراوتى تازه مى بخشيد.
رفت و آمدهاى او به حضور پيامبر، كم كم آشكار شده بود.
روزى در مسجدالحرام در حال طواف به دور كعبه بود. وقتى به بت ها رسيد به آنها پرخاش و اهانت كرد و به يكى از آنها آب دهان انداخت . بى خبر از اينكه يكى از مشركين ، تمام رفتار او را زير نظر دارد. خبر به اميه بن خلف ، صاحب بلال رسيد. (56)
اميه ، كه از سرسخت ترين دشمنان اسلام و رسول خدا (ص ) بود و هرگز باورش نمى شد كه برده اى از بردگانش به اسلام بگرود، بشدت خشمگين شد و گفت : بلائى بر سر او بياورم كه ديگر كسى هوس مسلمان شدن نكند.
بلال هم آمادگى براى تحمل شكنجه را داشت . صحبت هاى اميه با او، هرگزنتوانست او را قانع كند كه دست از پيامبر و دين او بكشد. از اين رو تصميم گرفت كه با خشونت رفتار كند.

 

 

شكنجه در راه خدا 
اينك درون مكه ، خبرهاى تازه اى است
در گوشه و كنار،
از قدرت و شكيب غلامى خداپرست
بحث است و گفتگوست
اينك بلال ، زير شكنجه است ،
– بى دفاع !
در زير آفتاب
جان در گلو، نداى زبانش : احد، احد،
با پيكرى كبود و سيه فام و زخمدار
در راه فكر و ايده خود مى كشد عذاب
جسم نحيف و لاغر اين برده سياه
مى سوزد از حرارت و گرماى آفتاب در زير تازيانه ارباب زور و زر
ديگر نمانده پيكر او را توان و تاب .
صبحى اميد بخش ، پس از اين شب سياه
افكنده است در دل او آتش يقين
پاينده نيست ظلمت شب ،
– صبح مى دمد!
ديرى نمى كشد كه صداى اذان او
خواهد فكند، در دل اين آسمان ، طنين
بر بام كعبه ، بانگ اذانش چنان رساست ،
كز صولتش به لرزه فتد قلب مشركين
الله اكبرش بدمد روح انقلاب ،
در جان مسلمين …
برنامه شكنجه ، آنهم در ملاء عام و در برابر چشم ديگران ، رسمى بود كه سران شرك براى زهر چشم گرفتن از ديگران ، به آن مى پرداختند، بعلاوه اين را نوعى تفريح و سرگرمى هم به حساب مى آوردند.
اينك طبق اعلام در شهر، مردم زيادى به تماشاى صحنه شكنجه و آزار بلال ، غلام اميه بن خلف جمع شده بودند. مردم ، هم سرسختى اميه را در دشمنى با اسلام مى دانستند و هم اشتياق زائدالوصف بلال را به دين محمد (ص ) و منتظر بودند ببينند بر سر اين برده سياه چه خواهد آمد.
برخلاف انتظار اميه ، صحنه آزار بلال ، نه تنها مانع از گرايش افراد به اسلام نمى شد، بلكه ميزان مقاومت و استوارى مسلمين را هم در راه آئين خود، بيشتر مى كرد و مقاومت مردانه بلال در زير شكنجه ها، عده اى را به اسلام ، جذب مى كرد. بلال يكى از هفت نفرى بود كه اسلام خود را آشكارا كرده بود.
خاندان ياسر هم (ياسر، سميه و پسرشان عمار) از اين گروه بودند كه بخاطر دينشان مورد شكنجه هاى سخت قرار گرفتند و ياسر و سميه اولين شهداى راه اسلام بودند كه قامت استوارشان درهم شكست و به شهادت رسيدند ولى ايمان و اراده شان درهم نشكست .
بلال هم از اين جمع بود و به همين جهت هم شديدا مورد شكنجه قرار گرفت و به دستور اميه ، در مقابل ديدگان مردم ، با دست ها و پاهائى بسته ، در زير آفتاب سوزان حجاز، روى زمين داغ خوابانده مى شد و سنگى بزرگ بر روى سينه او نهاده مى شد تا بدنش به زمين داغ چسبيده و گوشت پيكرش و پوست بدنش بسوزد. (57)
بلال ، دل به خدا سپرده بود و بدون ناله و افغان ، تحمل مى كرد و فقط نداى احد، احد سر مى دادم
يادى از ناله جانسوز بلال
كه در اين دشت پر از خوف و گزند به احد بود بلند…
بلال ، در برابر خواسته اميه كه اصرار داشت تا از آئين محمد دست بردارد يا آنقدر در اين حالت بماند تا بميرد، جواب مى گفت :
اى اميه ! همچنانكه قبلا گفته ام . ايمان به رسالت محمد (ص ) از روى هوى و هوس نبوده كه گاهى به آن دل بندم و ساعتى از آن دل بركنم . تو مرا از عذاب و رنج مى ترسانى ؟ يقين بدان كه در زير شديدترين رنج ها، جز شهادت بر وحدانيت خدا و رسالت محمد (ص ) سخنى از زبانم نخواهى شنيد (58)
شكنجه ها ادامه مى يافت ، سنگهاى گداخته بر پوست بدنش مى چسبيد و آنرا مى سوزاند، و گاهى پوست بدن كنده مى شد. بعضى از تماشاچيان از ديدن اين صحنه رقت انگيز، چشم خود را مى بستند و به سوى ديگر نگاه مى كردند ولى ابوجهل و اميه و ديگر دشمنان پيامبر، از تماشاى عذاب بلال ، لذت مى بردند و قهقهه سر مى دادند و شادى مى كردند.
بلال ، با قدرت ايمان و اراده آهنينش ، پايمردى و استوارى نشان مى داد اميه به ستوه مى آمد و فكر مى كرد بلال ، ديگر دست از پيامبر و خدا مى كشد، وقتى به نزديك او مى رفت ، مى ديد كه بلال با رمق اندك و نفس هاى ضعيف ، همچنان احد، احد مى گويد و خدا رابه يگانگى مى خواند.
اميه بيشتر خشمگين مى شد و دوباره آزار و شكنجه را از سر مى گرفت .
بلال ، قلبش به درياى توكل و صبر متصل بود و با ياد خدا، مرهمى از ذكرالله بر زخمهاى بدن خويش مى نهاد و حماسه اى شگفت ، از پايدارى و استقامت در راه عقيده مى آفريد. صبر و تحمل بلال ، به راستى اربابانش را به زانو در مى آورد، و آنان با همه قدرت و تسلط، عاجز و درمانده مى شدند. رهايش مى كردند تا زخمهايش خوب شود و براى شكنجه اى ديگر آماده گردد.
اميه ، فردايش به بلال مى گفت :
من ديروز تو را زياد شكنجه نكردم تا شايد برگردى و به تو رحم كردم . اگر از عقيده ات دست برندارى ، امروز كارى مى كنم كه رفتار ديروز، پيش آن كوچك باشد.
بلال :اميه !فكر نكن كه با شكنجه و تهديد بتوانى عقيده ام را متزلزل ، يا دگرگون سازى .
اميه ! مردن در راه اسلام ، برايم بسيار شيرين و گواراست .
فرداى آنروز، مردم دوباره براى تماشاى مقاومت سياه حبشى در مقابل شكنجه ها، جمع شدند.
به دستور اميه ، بلال را آوردند. زخمهاى ديروزش هنوز خوب نشده بود. ريسمانى بلند به دستهايش بستند. پاهايش نيز بسته بود به ميدان آوردند و دو سر طناب را چند نفر گرفته و شروع به دويدن كردند. (59)
بلال دست و پاى بسته ، با اولين حركت آنان ، نقش زمين شد و آنان او را روى زمين ، بر پستى و بلندى مى كشيدند و بلال صدمه بيشترى مى ديد و چنان مجروح مى شد كه اميد زنده ماندنش نبود. در عين حال ، لبهايش ‍ همچنان شعار مقدس و توحيدى احد، احد را تكرار مى كرد.
گاهى هم بر بدن لخت او، لباس داغ و بافته شده از آهن پوشانده و او را زير آفتاب سوزان بيرون مكه رها مى كردند. (60)
تكرار اينگونه شكنجه ها، تنها مقاومت و ايمان بلال را بيشتر مى كرد و كوچكترين تاءثيرى در متزلزل ساختن ارده استوار او نداشت . صبر بزرگ و تحمل عظيم بلال ، همه را تحت تاءثير قرار مى داد و همه افراد، دوست و دشمن ، مؤ من و مشرك او را تحسين مى كردند.
حتى يك عالم مسيحى كه آنروزها مورد احترام همه بود، روزى هنگام عبور از كنار بلال ، با ديدن اين صحنه ها و مقاومت بلال ، گفت : ثبات و بردبارى بلال و ايمان او به آئين يكتاپرستى مرا مجذوب خود ساخته است . به خدا سوگند، اگر اين غلام ، در اين راه شهيد شود من قبر او را زيارتگاه قرار داده و به عنوان بركت يافتن ، قبرش را زيارت مى كنم . (61)
گاهى افراد، از روى خيرخواهى و نصيحت ، از بلال مى خواستند كه تقيه كند و براى حفظ جانش آنچه را مى خواهند بگويد، ولى عشق به خدا و رسول و ايمان سرشار او، مانع از آن مى شد كه چنين كند و تحمل سختى در راه ايمان را بيشتر دوست مى داشت .
جلال الدين مولوى ، در مثنوى خود، به شرح اين ماجرا پرداخته است . براى علاقه مندان به شعر و ادب ، قسمتى از بيان مولوى را در اين باره نقل مى كنيم :

تن فداى خار مى كرد آن بلال
خواجه اش مى زد براى گوشمال
كه چرا تو ياد احمد مى كنى
بنده بد منكر دين منى
مى زد اندر آفتابش او به خار
اواحد مى گفت بهر افتخار
باز پندش داد. باز او توبه كرد
عشق آمد توبه او را بخورد
توبه كردن زين نمط بسيار شد
عاقبت از توبه او بيزار شد
فاش كرد، اسپرد تن را در بلا
كاى محمد،اى عدو توبه ها
اى تن من ، وى رگ من پر ز تو
توبه را گنجا كجا باشد درو
توبه را زين پس ز دل بيرون كنم
از حيات خلد، توبه چون كنم ؟
عشق ، قهار است و من مقهور عشق
چون شكر شيرين شدم از شور عشق
برگ كاهم پيش او اى گردباد
من چه دانم كه كجا خواهم رفت
گر هلالم ، گر بلالم ، مى دوم
مقتدى بر آفتابت مى شوم
عشقان بر سيل تند افتاده اند
بر قضاى عشق ، دل بنهاده اند
همچو سنگ آسيا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بى قرار
گر ز زخم خار، تن غربال شد
جان و جسمم گلشن اقبال شد
بوى جانى سوى جانم مى رسد
بوى يار مهربانم مى رسد
پيش مشرق ، چارميخش مى كنند
تن برهنه ، شاخ خارش مى زنند
از تنش صدجاى ، خون برمى جهد
او احد مى گويد و سر مى نهد (62)

آزادى بلال 
رسول خدا (ص ) كه غمخوار ملت بود، بيش از همه رنج روحى مى كشيد و از شكنجه شدن ياران مسلمانش در ناراحتى بود و همواره در فكر مسلمانان زير شكنجه بود و از حالشان خبر مى گرفت و به آن سركشى مى كرد و به صبر و پايدارى دعوتشان مى كرد و به آنان ، بخاطر اين استقامت در راه دين و وفادارى به آئين خدا، نويد بهشت مى داد.
شكنجه بلال به اوج رسيده ، توان بدنى او بشدت رو به ضعف نهاده و امكان شهادتش بسيار بود.
رسول خدا (ص ) پيشنهاد كرد كه براى خلاصى بلال از اين شكنجه ها، از صاحبش خريدارى شده و در راه خدا آزاد گردد.
اميه بن خلف هم از مقاومت بلال به ستوه آمد و از طرفى مى ديد كه بلال ،ديگر خدمتگزار او نخواهد بود و اگر هم او را بكشد مايه سرافكندگى است ، با پيشنهاد پيامبر موافقت كرد و بدينصورت ، نام افتخارآميز بلال ، در كنار ديگر بردگانى كه آزاد شده بدست پيامبر بودند قرار گرفت . (63)
بلال ، پس از بهبودى ، تلاش گسترده اى را در راه اسلام آغاز كرد و عاشقانه در راه دين خدا فداكارى نمود و در تمام لحظه ها و ايام پرخطر و دشوار، در كنار حبيبش محمد (ص ) بود و دوران گرسنگى و سختى شعب ابيطالب را هم در كنار مسلمانان بود. آوازه ايمان و صبر بلال ، همه جا پيچيده و به او عظمتى كم نظير و نفوذ كلامى فراوان بخشيده بود و تا زمان هجرت به مدينه با بيان شيرين خود همواره به تبليغ و ترويج اسلام مى پرداخت .

 

 

هجرت به مدينه 
بلال ، يكى از آن دسته از مسلمانانى بود كه پيش از هجرت پيامبر به مدينه (يثرب ) عزيمت كرده بود، بلال ، كه قلبى شيفته محمد داشت و دورى از او را به سختى تحمل مى كرد، با اينكه تب شديدى داشت (64) در عين حال ، روزها بر سر راه مكه مى نشست و در زير آفتاب ، چشم انتظار آمدن پيامبر به مدينه بود. تا اينكه دوران انتظار به سر آمد، هنگام ورود آنحضرت به مدينه ، بلال ، همراه عده قابل توجهى از مردم كه به پيامبر ايمان داشتند ولى او را نديده بودند با شور و شوقى زائدالوصف به استقبال پيامبر شتافتند و مقدم پيامبر را بر ديار يثرب گرامى داشتند.

با ورود پيامبر به مدينه ، كارهاى جديد و سروسامان دادن به وضع مردم و تشكيل حكومت بر اساس اسلام شروع شد.
پيامبر اسلام ، در آغاز ورود به مدينه ، با همكارى مسلمانان مسجدى را جهت عبادت و اجتماعات مسلمين بنا كرد و براى تحكيم رشته هاى پيوند مسلمين ، عقد اخوت و پيمان برادرى بين مسلمانان ايجاد كردند. در اين ميان ، بلال هم با عبيده بن حارث بن عبدالمطلب برادر شد. عبيده از مسلمانان فداكارى بود كه بعدا در جنگ بدر، در كنار پيامبر و على (ع ) جهاد كرد و مجروح شد و چند روز بعد، در بين راه ، هنگام بازگشت پيامبر از جنگ بدر، وفات كرد. (65)

 

 

اولين مؤ ذن 
در همان روزهاى نخست هجرت به مدينه ، ضرورت ايجاد مى كرد كه براى خبردادن به مردم جهت حضور در نماز جماعت و شركت در مسجد، يك وسيله و شعار اعلان وجود داشته باشد.
اذان ، از سوى خداوند به صورت وحى بر پيامبر نازل شد و پيامبر (ص ) به حضرت على (ع ) فرمود كه اذان را به بلال تعليم دهد. (66)
بدينگونه بود كه بلال ، عنوان افتخارآميز اولين مؤ ذن را در اسلام ، دريافت كرد، بلال ، گر چه يك سياه حبشى و غلام آزاد شده اى بود، ولى اينك به عنوان مؤ ذن پيامبر و سخنگوى رسمى دين خدا از طرف پيامبر انتخاب شده است و اين امتياز، بخاطر تقوا و تعهد و تقرب او به خداست . گر چه در آن روزگار، كسانى كه صوتى دلنشين تر و لهجه اى فصيحتر از بلال داشتند فراوان بودند ولى پاكدلى و ايمان و خلوص بلال ، او را تا آن پايه و حد بالا برد و فضيلت يافت .

از آن پس ، بلال همواره همراه پيامبر بود، در سفر و حضر، در مسافرت ها و جنگ ها، مؤ ذن رسول الله (ص ) بود و نداى او به تكبير كه بلند مى شد، خداجويان و حق پرستان از هر سو به مسجد روى مى آوردند تا در نيايش ‍ دسته جمعى نماز، به پيامبر اقتدا كنند.
بلال ، پس از هر اذانى كه براى نماز مى گفت ، به در خانه پيامبر مى آمد و مى گفت : حى على الصلاه ، حى على الفلاح يا رسول الله و با دين پيامبر، شروع به اقامه گفتن مى كرد تا آنكه نماز شروع شود. (67)

بلال ، مؤ ذنى وقت شناس و دقيق بود، پيامبر مى فرمود: روزه هايتان را با اذان بلال ، شروع و ختم كنيد كه دقيق است . (68)
بارها پيامبر خدا، به بلال مى فرمود: ارحنا يا بلال (69) يعنى : اى بلال ، با اذان گفتنت به ما روح و نشاط ببخش ، اذان بگو تا به نماز بايستيم .

بلال ، شب ها هنگام سحر به مسجد مى آمد و كنار ديوار مى نشست ، لحظاتى به آسمان نگاه مى كرد و در عظمت آفرينش خدا مى انديشيد و قبل از اذان ، با خداى خود نيايش مى كردم
سخن پيامبر به بلال در مورد اذان ، نشانه خلوص دل و قلب سرشار از ايمان و صفاى باطن آن مسلمان روشن ضمير است .

جان كمال است و نداى او كمال
مصطفى گويان ، ارحنا يا بلال
اى بلال ، افراز بانگ سلسلت
زاندمى كاندر دميدم در دلت
اى بلال اى گلبنت را جان سپار
خيز و بلبل وار، جان مى كن نثار
زان دمى كادم از آن مدهوش شد
هوش اهل آسمان بيهوش شد.(70)

ازدواج 

بلال ، در سفرى كه به همراه برادرش به يمن داشت تصميم به ازدواج گرفت . هنگام خواستگارى خود را اينگونه معرفى كرد:
من بلال ، و اين مرد برادرم ، هر دو غلامى از حبشه بوديم ، گمراه بوديم ، كه خداوند هدايتمان كرد، برده بوديم كه خداى كريم ، آزادمان كرد. اگر به ما دخترانتان را بدهيد، الحمدالله ، خدا را سپاس ، و اگر ندهيد، الله اكبر، خدا بزرگ است .
قبل از آنكه جواب قطعى به بلال بدهند، پيش پيامبر آمده و با گفتن جريان ، از آنحضرت نظر خواستند. حضرت سه بار بلال را به آنان پيشنهاد كرد و فرمود: چه كسى را مى خواهيد بهتر از او، كه مردى از اهل بهشت است … (71)
نوع خواستگارى بلال ، و نيز كيفيت پاسخ دادن پيامبر به مشورت بستگان دختر، راهنماى خوبى در جهت يك ازدواج اسلامى است و ملاك ها و معيارهاى ارزش را در اسلام بيان مى كند.

 

 

بلال ، در ميدان هاى جنگ 
حضور بلال در صحنه هاى كارزار و ميدان هاى جهاد، نشانه آنست كه او، اسلام را در همه ابعاد، شناخته و پذيرفته و عمل كرده بود. تنها اهل نماز و اذان نبود، بلكه قهرمان نبرد و مرد جنگ هم بود.
بلال تقريبا در همه جنگ ها شركت داشت . (72) در جنگ بدر، كه به پيروزى اسلام و شكست مسلمين انجاميد، هنگام جمع آورى اسرا، يكى از مسلمانان هم اميه و پسرش را گرفته و به سوى اردوگاه مسلمين مى آورد. تا چشم بلال به آن دو افتاد و اميه ، اين دشمن ديرين اسلام و شكنجه گر معروف را شناخت ، به انصار بانگ زد كه : اين اميه ، رئيس ‍ كفر است . آنگاه گفت : والله ما نجوت ان نجوت : بخدا سوگند، نجات نيابم اگر بگذارم كه تو نجات يابى !
انصار كه از اميه و اذيت هاى او نسبت به مسلمانان در مكه ، جريانات زيادى شنيده بودند، با صداى بلال ، به كمك او شتافتند و اميه بن خلف و پسرش ‍ را از پاى درآوردند. (73)
بدينصورت ، اميه ، كه يكى از سران شكنجه نسبت به مسلمانان ، بخصوص ‍ در مورد بلال بود، به دست همين برده سياه مسلمان ، به كيفر دنيوى آنهمه ستم هايش رسيد.

در جنگ هاى ديگر هم كه بلال ، حضور داشت ، يكى از مسؤ ليت هايش ‍ ابلاغ پيام هاى رسول خدا به نيروهاى اسلام بود. در جنگ احد، كه به شكست مسلمين منتهى شد، بلال ، پيام پيامبر خدا را نسبت به بسيج دوباره نيروهاى اسلام و تعقيب دشمن در فرداى آنروز، اعلام كرد. (74) در جنگ احد با يهود بنى قريظه نيز، اعلان جنگ را از طرف پيامبر، بلال بعهده گرفت . (75) در صحنه ها و ميدان هاى ديگر هم ، حضور بلال ، اين صحابى پاكباخته و روشندل و بصير، به خصوص در اوقات نماز و دعوت مسلمين به حضور دز نماز جماعت ، چشمگير بود.

در عين حال كه پيامبر، بلال را به شدت دوست مى داشت ، اشتباهاتش را به او تذكر مى داد. از جمله در جنگ خيبر، هنگامى كه بلال ، صفيه دختر حى بن اخطب را به اتفاق يك زن ديگر به اسيرى گرفته و به حضور پيامبر آورد، آنها را از كنار جسدهاى كشته هايشان در ميدان جنگ عبور داد. صفيه از ديدن آن منظره بسيار ناراحت شد و صورت خراشيد و خاك بر سر ريخت و با صداى بلند گريه كرد، پيامبر وقتى از واقعه باخبر شد به بلال فرمود: مگر رحم و عاطفه از تو رفته است كه زن اسير را از كنار كشته ها عبور دادى ؟(76)
اين تنها بارى بود كه بلال ، مورد عطاب پيامبر قرار گرفت .
و اين درسى از انسانيت است كه پيامبر اسلام ، حتى در ميدان جنگ نسبت به اسير مى دهد.

 

 

بلال ، خزانه دار پيامبر 
بيت المال مسلمين را در اختيار داشتن و خطا نكردن و سوء استفاده ننمودن ، دليل تقواى مالى انسان و نشان تعهد و خداترسى اوست .
بلال ، در مدينه خزانه دار پيامبر هم بود. (77) پولهائى كه از خمس اموال و غنائم جنگى و يا پولهايى ديگر كه بدست پيامبر مى رسيد، در اختيار بلال قرار مى گرفت . هر فقير و نيازمندى كه به پيامبر مراجعه مى كرد، آنحضرت او را به بلال ارجاع مى داد تا براى او طعام و لباس تهيه كند.
بلال ، محتاجان را هرگز رد نمى كرد، حتى اگر در صندوق ، پولى نبود، از جاى ديگر قرض مى كرد و حوائج آنان را برطرف مى كرد. هيچگاه فقيرى را رد نكرد. (78)
به دستور پيامبر، هرگز ثروتى را ذخيره نمى كرد بلكه در راه رفع احتياجات مردم مصرف مى كرد يك بار، پيامبر وارد شد و پيش بلال ، كيسه اى از خرما ديد. پرسيد: اين چيست ؟
بلال پاسخ داد: براى تو و مهمانت نگه داشته ام .
حضرت فرمود: آيا نمى ترسى كه شعله هاى آتش باشد؟ آنرا در راه خدا انفاق كن و نترس . خداوند چيز كم را بركت و افزايش مى دهد و به پاداش ‍ زياد مى پذيرد.(79)

 

 

بلال ، وكيل خرج پيامبر و ماءمور خريد خانه آنحضرت هم بود

و به همين خاطر به خانه پيامبر، رفت و آمد زيادى داشت و به خدمتگزارى به خاندان پيامبر، خصوصا حضرت زهرا (ع ) علاقه بسيار داشت .
حتى يكبار كه پيامبر و مسلمين در مسجد نشسته و منتظر اذان بلال بودند تا نماز بخوانند، علت دير آمدنش را پيامبر پرسيد. بلال پاسخ داد: به خانه فاطمه (ع ) رفتم ، او مشغول دستاس كردن بود و حسن گريه مى كرد. گفتم :اى دختر پيامبر! اجازه بده دستاس كنم يا حسن را نگه دارم تا شما گندم را آسياب كنيد. فرمود: من به نگهدارى فرزندم سزاوارترم . او حسن را برداشت تا آرام كند و من مشغول دستاس كردن شدم و بهمين جهت تاءخير پيش ‍ آمد.
پيامبر فرمود: به او مهربانى كردى ، خدا هم با تو مهربانى فرمايد.(80)

 

 

بلال ، در فتح مكه 
به دستور پيامبر، مسلمانان براى حركت به سوى مكه و پاك كردن اين محيط توحيد از مظاهر شرك و وجود مشركين ، بسيج شدند. هزاران مسلمان مسلح و داوطلب ، راه مدينه تا مكه را طى چند روز پيمودند. اينك به سوى مكه اى مى روند كه قبله گاه نمازشان كعبه در آنجاست . مكه اى كه در آن ، چه آزارها از دست مشركان ديده اند، مكه اى كه بر تعدادى از افراد، سراسر خاطره از سالهاى آغاز دعوت اسلام بود، خاطراتى از شكنجه ها، مقاومت ها، سختى ها و…

مهاجرين ، كه خود، اهل اين شهر بودند، بيشتر اشتياق ديدن مجدد مكه را داشتند. آنروز كه هجرت كردند، در نهايت ضعف و محدوديت و فشار بودند، امروز با عزت و شكوه و سرافرازى ، ميخواهند وارد مكه شوند و اين پايگاه عظيم را به تصرف خود درآورند.
كسانى هم در طول مسير، به اين كاروان پيوسته بودند.

سرانجام … پيامبر و مسلمانان ، فاتحانه وارد مكه شدند و بدون خونريزى ، مكه تسليم شد و جز دو سه مورد كوچك ، مقاومتى از كسى ديده نشد. اين پيروزى و فتح بزرگ بدون كشتار، موفقيت بزرگى براى قواى اسلام بود.
مسلمانان به اطراف خانه كعبه رسيدند. بلال به فرمان پيامبر رفت و كليد كعبه را از عثمان بن طلحه گرفت (81) و درب كعبه گشوده شد. پيامبر (ص ) و على (ع ) به درون كعبه رفته ، بت ها را يكايك واژگون كردند. مشركين كه شاهد درهم شكستن بتها بودند، حيرت زده و ترسان ، به حقارت و ناتوانى بت ها نگاه مى كردند.
لااله الاالله …
الله اكبر…
اينك شعار فتح بزرگ در مكه پيچيده است و دست تواناى خدا، بالاى همه دست ها و توان ها، جلوه گر است .
رسول خدا به بلال فرمود: به بالاى كعبه برو و اذان بگو.
بلال ، به سرعت ، خود را بر بام كعبه رساند.(82) مشركين از جراءت و شهامت او شگفت زده شده بودند، كه صداى دلنشين و قاطع بلال ، به الله اكبر بلند شد و همهمه ها خوابيد.
نام خدا و اذان اسلام ، براى بسيارى از گوشهاى اهل مكه ، تازگى داشت و مسحور و شيفته جاذبه اين طنين ملكوتى شده بودند كه بلال ، اين غلام سياه حبشى ، به نمايندگى از سوى پيامبر و امت او، بر فراز كعبه سر مى داد.
الله اكبر…. اشهد ان لا اله الا الله ….

 

 

در آستان وفات پيامبر (ص ) 
فتح مكه گذشت ، مسلمين به مدينه بازگشتند.
در آخرين سال حيات پيامبر، آنحضرت همواره با بيش از صدهزار نفر از مسلمانان ، به زيارت خانه خدا رفت .
در بازگشت از اين آخرين حج (حجه الوداع ) بود كه پيامبر، از سوى خداوند فرمان يافت كه مسئله ولايت و رهبرى امت را پس از خود، براى مردم بيان كند و امامت و جانشينى على (ع ) را در حضور همه حاضرين ، اعلام نمايد.
البته خلافت و وصايت و جانشينى ، مسئله اى تازه نبود،آن حضرت ، از اوائل بعثت در مكه ، تا آخرين روزهاى حيات خود، به مناسبت هاى گوناگون ، خليفه و وصى خود را (كه على (ع )باشد) به امت معرفى كرده بود ولى اين بار، فرمان اكيد خداوند، نسبت به طرح و ابلاغ آن ، وى را به ابلاغ صريح و قاطع پيام ، ملزم ساخت . (83) (آيه 67 مائده : يا ايهاالرسول بلغ …)
صداى بلال ، در آن وادى پيچيد و همه را متوجه امر مهم و خطيرى كرد كه رسولخدا مى خواست بيان كند. بلال ، به دستور پيامبر، ندا در داد و همه جمع شدند. وادى غدير خم مملو از مسلمانانى شد كه از گوشه و كنار كشور پهناور اسلام ، امسال در آخرين حج پيامبر، در ركاب وى حضور داشتند و پيامبر اسلام ، على (ع ) را بعنوان خليفه و جانشين خود، به مردم معرفى و منصوب كرد. (84)
پس از بازگشت از سفر حج ، پيامبر در مدينه بيمار شدند و بسترى گشتند. كسالت آن حضرت روز به روز بيشتر مى شد. در عين حال ، اذان بلال و حضور پيامبر براى نماز جماعت در مسجد، مدينه را گرم و مسجد را باصفا مى ساخت .
بلال ، پس از اذان ، معمولا حضور پيامبر مى رسيد تا به نماز بروند. اين برنامه در ايام بيمارى آن حضرت هم ادامه داشت .
يك روز، بلال طبق معمول پس از اذان به در خانه پيامبر رفت و در انتظار خروج آن حضرت بود كه اطلاع يافت حال غير مساعد پيامبر، امكان شركت او را در نماز نمى دهد. در اينجا بود كه جريان امامت جماعت ابوبكر در آخرين روزهاى حيات رسولخدا پيش آمد.
او بدون اطلاع پيامبر به مسجد رفته و به امامت جماعت ايستاد، پيامبر كه از اين موضوع آگاه شد با آنكه نمى توانست از بستر برخيزد، ولى با تحمل مشقت به مسجد آمده ، ابوبكر را كنار زد و خود به نماز ايستاد. (85)

 

 

ديگر بلال الله اكبر بر نياورد 
امام صادق (ع ): خدا رحمت كند بلال را، كه دوستدار اهل بيت بود و بنده اى نيكوكار، و بعد از پيامبر براى هيچ كس اذان نگفت . (86)
بلال ، مؤ ذن پيامبر بود و اذان او نيز به حرمت رسولخدا بود.
بلال ، صداى اذان خويش را در دوره اى سر مى داد كه حاكم مسلمين ، پيامبر بود و مردم براى نماز جماعت و اقتدا به حضرت محمد (ص ) در مسجد، جمع مى شدند. بلال ، حريم رسالت را نگه داشت و قداست مؤ ذن پيامبر بودن را به مسائل سياسى حكومت خواهان نيالود.
اين بود كه پس از وفات پيامبر، بلال ديگر براى كسى اذان نگفت و آن آهنگ جانبخش و نواى توحيد را مردم ديگر نشنيدند.
بعد از تو، اى محمود احمد، اى محمد (ص )
ما همچنان در انتظارى تلخ مانديم
ديگر بلال ، الله اكبر بر نياورد.
جبرئيل از سوى خدا ديگر نيامد
بعد از تو، امت در غمت صاحب عزا بود
بعد از تو، خاطرهايمان هرگز نياسود…
روزى ، پس از رحلت پيامبر، حضرت زهرا (ع ) اظهار علاقه نمود كه يكبار ديگر، صداى مؤ ذن پدرش را بشنود. چون بلال خبردار شد، در اولين فرصت نماز، بر بام مسجد رفت و شروع به اذان گفتن كرد.
الله اكبر، الله اكبر…
مردم با شنيدن صداى بلال ، به ياد دوران حيات پيامبر افتادند و آن خاطره ها در ذهن هايشان زنده شد. سينه هاى غم آلود امت ، به ياد پيامبر،سخت به درد آمده و گريه كردند.
حضرت زهرا (ع ) نيز كه به ياد روزگار پدر افتاد، گريه سر داد.
اشهد ان محمدا رسول الله
با اين جمله از اذان ، مدينه غرق در شيون و ناله شد، بطورى كه در مدينه چنان گريه اى كم سابقه بود.
زهراى عزيز كه شديدا متاءثر و نالان شده بود، بى تاب شد و ناله اى جانسوز سر داد و بيهوش بر زمين افتاد. به بلال گفتند: بلال ! خاموش باش ، كه دختر پيامبر از دنيا رفت بلال ، كه بر جان زهرا (ع ) بيمناك شده بود، اذان را نيمه كاره رها كرد و از بام مسجد به زير آمد چون حضرت زهرا (ع ) به هوش آمد، فرمود: اذان را تمام كن . بلال گفت : اى دختر رسول خدا، مرا معذور دار، كه بر جان تو ترسناكم و مى ترسم خود را هلاك كنى (87)

 

 

تبعيد بلال 
اذان نگفتن بلال پس از رحلت پيامبر، نوعى به رسميت نشناختن خلافت بحساب مى آمد و بلال نمى خواست با اذانش ، حاكميت كسى را تاءييد كند. او عهد بسته بود كه فقط براى پيامبر اذان بگويد يا براى على (ع ) اگر جانشين آنحضرت شود.
امتناع بلال از اذان گفتن ، براى خليفه گران تمام مى شد. اين بود كه بالاءخره او را به شام تبعيد كرد و تا آخر عمر در آنجا بود. (88)
در ايامى كه بلال در شام به سر مى برد، يك بار رسولخدا را در خواب ديد كه به او فرمود:
بلال ! چقدر درباره من جفا مى كنى ؟ چرا به زيارتم نمى آيى ؟
بلال كه از خواب بيدار شد، به شدت اندوهگين شد و تصميم گرفت به زيارت مرقد پيامبر برود. عازم مدينه شد. همينكه وارد شهر گشت ، يكسره به طرف قبر رسول الله آمد و گريه كنان خود را بر قبر آنحضرت افكند. امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام ) با خوشحالى از خبر ورود بلال ، به استقبال او شتافتند. بلال وقتى آن دو يادگار پيامبر را ديد آنها را در آغوش ‍ كشيد و بوسيد (89) و به ياد ايامى افتاد كه پيامبر، اين دو فرزند گرامى را در آغوش مى گرفت و از آينده آنان خبرها مى داد و مى ديد كه اهل بيت پيامبر چگونه پس از وفاتش تنها شده و مورد بى مهرى امت قرار گرفته اند.
بلال چند روزى در مدينه ماند و پس از زيارت قبر پيامبر (ص ) و ديدار با اهل بيت عصمت ، دوباره عازم تبعيد گاهش شام شد.

 

 

بلال ، راوى سخنان پيامبر (ص ) 
بلال ، از آنجا كه ساليان درازى در حضور پيامبر و از ياران نزديك آنحضرت بود، طبعا سخنان زيادى از آنحضرت به ياد داشت و با عمل و گفته هاى پيامبر، آشنائى فراوانى داشت . از اين رو، آنچه را اين صحابى بزرگ از پيامبر نقل و روايت مى كرد، سندى معتبر و كلامى قابل استناد به حساب مى آمد.
بلال ، ايامى را كه در شام به سر مى برد، با نقل احاديث پيامبر و خاطراتى از آنحضرت ، به تعليم و تربيت مسلمانان مى پرداخت و سخنانش براى مردم ، حجت بود.
مرحوم علامه مجلسى ، گفتگو و نقل تاجرى را ذكر كرده است كه در سفر تجارتى خود، با بلال آشنا شده و از او، سخنان پيامبر را شنيده است . خوب است كه ماجرا را از زبان خود (راوى عبدالله بن على ) بشنويم :
كالائى را از بصره به مصر مى بردم . در مصر، يكى از روزها در راه به پيرمردى بلند بالا و سبزه رو و سفيد مو برخوردم كه دو قطعه پارچه ، سياه و سفيد، (بعنوان لباس ) بر تن داشت . پرسيدم او كيست ؟
گفتند: بلال ، مؤ ذن رسول الله .
لوح هاى خود را برداشته براى نوشتن سخنان پيامبر از زبان او پيش وى رفتم . سلام گفتم . بلال جوابم را داد. گفتم :
رحمت خدا بر تو باد، از آنچه از پيامبر شنيده اى برايم حديث كن .
گفت : چه مى دانى من كيستم ؟
گفتم : تو بلال ، اذان گوى پيامبر هستى .
بلال ، با شنيدن نام پيامبر گريه كرد، من هم گريستم . مردم جمع شدند و همه گريان شديم .
آنگاه بلال از من پرسيد:
اهل كدام شهر هستى ؟ گفتم : اهل عراقم .
گفت : به به . آفرين آنگاه مدتى سكوت كرد سپس گفت : اى برادر عراقى
بنويس : بسم الله الرحمن الرحيم
اذان گويان ، امين هاى مؤ منين اند، بر نماز و روزه هاشان و بر جسم و جانشان .
از خدا چيزى نمى خواهند مگر آنكه عطايشان كند و درباه چيزى شفاعت نمى كنند مگر آنكه شفاعتشان پذيرفته مى شود.
گفتم : رحمت خدا بر تو باد، بيشتر بگو.
گفت : بنويس : بنام خداوند. از پيامبر شنيدم كه فرمود:
هر كس چهل سال ، براى خدا و به حساب او اذان گويد، خداوند در قيامت او را برمى انگيزاند، در حاليكه براى او، عمل چهل صديق پارسا را كه مقبول درگاه حق باشد منظور نمايد.
گفتم : بيشتر بگو
گفت : بنام خدا، از پيامبر شنيدم كه : هر كس بيست سال اذان گويد خداوند در حالى او را مبعوث مى كند كه همچون نور آسمان ، او را روشنائى باشد.

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله كز آفتاب فلك ، خوبتر شوى

گفتم : خداى رحمتت كند، باز هم بگو
گفت : پيامبر فرمود: هر كس ده سال اذان بگويد خداوند او را در بارگاه و درجه ابراهيم محشور مى كند.
گفتم : باز هم بيفزاى
گفت : پيامبر فرمود: هر كس يكسال اذان بگويد خداوند در قيامت او را برمى انگيزد، در حاليكه تمام گناهانش بخشيده شده باشد، هر چند همپاى كوه احد باشد.
گفتم : باز هم بگو.
گفت : خوب ، پس حفظ كن و عمل نما و حساب كن ، از پيامبر شنيدم كه فرمود:
هر كس در راه خدا و از روى ايمان و به حساب خدا و به منظور تقرب به پروردگار، براى يك نماز اذان بگويد خداوند، گناهان گذشته اش را مى آمرزد و از خطاهاى آينده مصونش مى دارد و در بهشت او را با شهيدان قرار مى دهد.
گفتم : رحمت خدا بر تو. برايم بهترين چيزى را كه شنيدى بگو.
گفت : واى بر تو، اى جوان !بند دلم را بريدى !…
و گريه كرد . من هم گريستم . تا آنجا كه دلم برايش سوخت
سپس گفت : بنويس : بنام خدا. از پيامبر شنيدم كه فرمود: در روز رستاخيز، چون خداوند همه را در يكجا گرد آورد، خداوند فرشتگانى را با پرچم ها و نشانه هائى همه از نور، بسوى اذان گويان مى فرستد، با مركب هائى زبرجد نشان و عطر آگين ، كه مؤ ذن ها بر آنها سوار مى شوند و شكوهمندانه بر آن مركب ها ايستاده و با رساترين صدا، اذان سر مى دهند.
دوباره بلال را گريه اى سخت ، فرا گرفت ، كه من هم با او همناله شدم . وقتى آرام شد گفتم گريه ات براى چيست ؟
گفت : مرا به ياد سخنانى انداختى كه از دوستم محمد (ص ) شنيده ام كه درباره اذان و پاداش اذان گويان و جايشان در بهشت عنبرين فرموده است .
آنگاه بلال به من نگاه كرد و گفت : اگر بتوانى كه اذان گو باشى و در حال مرگ ، مؤ ذن باشى و از دنيا بروى چنين كن … (90)
سخنان بلال براى آن مرد، طولانى است و همه درباره اوصاف بهشت و چگونگى نعمت هاى پروردگار براى بندگانش در آخرت ، كه ما به نقل همين مقدار، اكتفا مى كنيم .

وفات بلال ، آغاز حيات جاودان 
چون بلال ، از ضعف شد همچون هلال

بلال ، كه رخت هجرت به شام كشيده بود، تا زنده بود، هر سال به مدينه مى آمد، قبر رسولخدا (ص ) و دخترش زهراى اطهر (س ) را زيارت مى كرد و را اهلبيت پيامبر، ديدارى تازه مى كرد.
در سالهاى 19 20 هجرت ، بلال ، به مرض طاعون از دنيا رفت .
در آن هنگام ، از عمر بلال 63 سال گذشته بود.
پس از وفات ، در محلى بنام باب الصغير كه قبرستان معروفى است ، در كنار جمعى ديگر از اصحاب ، به خاك سپرده شد. (91)
اينك ، بر قبر بلال ، قبه اى است و بنائى ساخته شده ، كه مزار اهل معرفت است و مسافران شام ، در نزديكيهاى دمشق ، براى عرض ادب و تكريم مقام پرجلال بلال ، به آنجا مى روند.
رحمت خدا بر بلال باد، كه پاك زيست و متعهدانه عمل كرد و تا آخرين روز حيات ، در راه دين خدا استوار ماند.
و امروز، نامش الهام بخش ماست و زندگيش ، الگو و اسوه اى براى كسانى كه در مسير خودسازى و ايمان در راه خدا، گام بر مى دارند.

_____________________________________________________

54-يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر وانثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفو ان اكرمكم عندالله اتقيكم ، ان الله عليم خبير (حجرات ، آيه 13).
55-عام الفيل سالى بود كه يكى از كارگزاران پادشاه حبشه ، بنام ابرهه با لشكريان فراوان و فيل هاى جنگى براى تخريب و انحدام كعبه ، به شهر مكه لشكر كشى كرد، مردم ، شهر را تخليه كرده و به كوههاى اطراف رفته و از دور منتظر حوادث بودند.
ناگهان آسمان پر از پرندگانى شد كه با سنگريزه هائى كه بر چنگ و منقارها داشتند به فيل سواران ابرهه حمله كرده و آنان را هلاك كردند.
اين حادثه مهم و سرنوشت ساز كه به قدرت خداوند انجام گرفت ، به دليل اهميتش مبداء تاريخ مردم پيش ‍ از اسلام شد. پيامبر اسلام هم در همان سال بدنيا آمد. سوره فيل در قرآن كريم ، اشاره به اين حادثه كرده است . ولادت بلال در سال دهم پس از عام الفيل بوده است .
56-اعيان الشيعه ج 14 ص 106.
57-سيره ابن هشام ج 1 ص 381 والاصابه ج 1 ص 165.
58-اعيان الشيعه ج 14 ص 106 – 105
59-اسدالغابه ج 1 ص 209.
60-طبقات ج 3 ص 233.
61-اسدالغابه ج 1 ص 207.
62-مثنوى ، دفتر ششم ، سطر 788 (ص 1086 چاپ امير كبير) شعر بسيار مفصل است كه به عنوان اختصار، فقط بعضى از ابيات آورده شد.
63-الصحيح ج 2 ص 34.
64-اعيان الشيعه ج 14 ص 101.
65-طبقات ، جلد 3.
66-وسائل ج 4 باب اذان ، ص 612.
67-طبقات ج 3 ص 234، تاريخ يعقوبى ج 2 ص 42.
68-بحارالانوار، ج 22 ص 264.
69-اعيان الشيعه ، ج 14 ص 104.
70-مثنوى مولوى ، دفتر اول .
71-اعيان الشيعه ج 14 ص 101 و 102، طبقات ج 3 ص 237.
72-طبقات ، ج 3 ص 239.
73-اعيان الشيعه ، ج 14 ص 108.
74-طبقات ج 2 ص 49.
75-طبقات ج 2 ص 74.
76-السيره النبويه ، ج 2 ص 366.
77-اسدالغابه ج 1 ص 206. الاصابه ج 1 ص 165.
78-الوفا باحوال المصطفى ج 2 ص 477.
79-حياه الصحابه ، ج 2 ص 133.
80-بحارالانوار ج 43 ص 76.
81-طبقات ، ج 2 ص 136.
82-طبقات ، ج 3 ص 232 و شرح ابن ابى الحديد ج 17 ص 283.
83-امرى كه از اوائل بعثت پيامبر در قصه يوم الانذار و نزول آيه : و انذر عشيرتك الاقربين گوشزد شده بود به مرحله جدى رسيده و به همه مسلمانان ابلاغ گردد. در آنروز پيامبر فرمود: اولين فردى از شما (افراد عشيره من ) اگر به من ايمان آورد خليفه و وصى من خواهد بود (تاريخ طبرى ج 2 ص ‍ 193) مراجعه شود.
84-در اينجا فقط اشاره اى گذرا به حديث غدير و تعيين جانشينى شد. براى اطلاع بيشتر بايد به كتابهاى مفصلتر و ارزشمندى رجوع كرد كه به زبان عربى و فارسى ، پيرامون غدير خم و خلافت على (ع ) نوشته شده است . همچون : الغدير، حماسه غدير. حساس ترين فراز تاريخ ، امامت و ولايت و…
85-مسئله نماز خواندن ابوبكر، جاى بحث بسيار است . برادران اهل سنت روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) به مسجد آمده و به ابوبكر اقتدا كرد و اين را دليل صحت و مشروعيت خلافت ابوبكر دانسته اند ولى علماى بسيارى ، از جمله عبدالرحمن بن الجوزى الحنبلى كه از بزرگان اهل حديث است (متوفاى 597) اين قصه را در كتابى كه در خصوص اين موضوع بنام آفه اصحاب الحديث تاءليف كرده ، بررسى نموده و با ادله و شواهد محكم و متين ، رد و تكذيب كرده است .
86-سفينه البحار ج 1 ص 104.
87-بحارالانوار ج 43 ص 157.
88-اعيان الشيعه ج 14 ص 103.
89-اسدالغابه ج 1 ص 208.
90-بحارالانوار ج 84 ص 123 (در چاپ بيروت ، جلد 81).
91-اعيان الشيعه ج 14 ص 100.

 
 
 

زندگینامه حبیب بن مظاهر اسدى

سابقه در دین و خدمت‏به اسلام و درک محضر رسول رسول خدا(ص) از افتخارات حبیب بن مظاهر بود. حبیب بزرگمردى از طایفه افتخار آفرین «بنى اسد» بود. او یک سال پیش از بعثت پیامبر اسلام به دنیا آمد. کودکى ‏اش همزمان با سالهایى بود که پیامبر در مکه مردم را به توحید دعوت مى‏ کرد، و جوانى ‏اش، هم عصر با دوران حکومت الهى رسول‏خدا در مدینه و آن سالهاى جهاد و حماسه و فداکارى در راه دین خدا بود.

فیض دیدار پیامبر، توفیقى بود که حبیب بن مظاهر را از همان آغاز با معارف دین و حکمتهاى متعالى و سرچشمه زلال و جوشان تعالیم جاودان اسلام آشنا ساخت.

حبیب از اصحاب پیامبر به حساب مى ‏آمد و از آن حضرت حدیثهاى زیادى شنیده بود. صحابى بودن این چهره عظیم‏ الشان تاریخ اسلام (۳) مقام و موقعیت او را والاتر ساخته بود و شرکت او در سن ۷۵ سالگى درنهضت کربلا و دفاع مسلحانه‏اش از حسین بن على(ع) از صحنه‏هاى پر شکوه و سرشار از معنویتى است که فقط در جبهه ‏هاى نورانى مؤمنان حق پرست‏یافت مى ‏شود.

در دوران امیرالمؤمنین(ع)

پس از وفات پیامبر، حبیب بن مظاهر در خط ولایت على ‏بن ابى ‏طالب(ع) قرار گرفت و محضرآن امام را مغتنم شمرد و آن حضرت را به سان چشمه ‏سار زلال حقیقت و حجت‏ بى ‏نظیر الهى و وارث علوم پیامبر مى ‏شناخت. از این رو، به آن حضرت روى آورد و در شمار یاران خالص و حواریون و شاگردان ویژه على بن ابى‏طالب قرار گرفت و دانشهاى گرانبها و فراوانى رااز امام آموخت و از حاملان علوم على -علیه السلام – بود (۴) . حبیب بن مظاهر در ردیف یاران فداکارى همچون میثم تمار، رشید هجرى، عمروبن حمق و… بود و همانند آنان معارف گرانبهایى از مولاى خود فرا گرفته بود، که یکى از آنها «علم بلایا و منایا» بود; یعنى پیشگویى حوادث و خبر داشتن از وقایع آینده و تاریخ و کیفیت‏شهادت خود و دیگران.

به نمونه مشهورى که در این باره نقل شده است توجه کنید:

میثم تمار، سوار بر اسب از نزدیک جایى که جمعى از طایفه «بنى اسد» در آن نشسته بودند عبور مى‏ کرد. در این حال، حبیب‏بن مظاهر را دید که او نیز سوار بر اسب بود. آن دو به یکدیگر نزدیک شدند، تا حدى که گردن اسبهایشان به هم مى‏خورد و گفتگویى طولانى کردند. در آخر، حبیب بن مظاهر خطاب به میثم گفت: گویا پیرمرد خربزه فروشى (۵) را مى‏ بینم که در راه عشق و محبت دودمان پیامبر(ص)، او را به دار آویخته‏ اند و بر چوبه دار، شکم او را پاره مى‏ کنند.

میثم هم گفت: من هم خوب مى‏شناسم مرد سرخ رویى را که گیسوانى دارد (منظورش خود حبیب بن مظاهر بود) و به عنوان یارى فرزند رسول خدا، حسین بن على، به میدان مى‏رود و کشته مى‏شود، و سربریده‏اش را در کوفه مى ‏گردانند.

آنان پس از این گفتگو، از هم جدا شدند. کسانى که آنجا بودند و این گفتگو را از آن دو شنیده بودند، هنوز متفرق نشده بودند و به خیال خودشان درباره دروغهاى آن دو نفر صحبت مى ‏کردند که «رشید هجرى‏» از راه رسید و ازآنان سراغ میثم و حبیب را گرفت. به او گفتند: همین‏جا بودند و چنین و چنان گفتند وسپس از هم جدا شده و رفتند. رشید گفت: خداوند، میثم را رحمت کند; فراموش کرد که این مطلب را هم اضافه کند که به آورنده سر بریده حبیب در کوفه صد درهم بیشتر جایزه مى‏دهند و آنگاه آن سر را در شهر مى ‏گردانند!

حاضران به یکدیگر گفتند: این یکى، از آنان هم دروغگوتر است; ولى طولى نکشید که میثم را بر در خانه «عمروبن حریث‏» بر فراز چوبه دار، آویخته دیدند و سر حبیب بن مظاهر را هم به کوفه آوردند و آنچه را که آن روز گفته شده بود به چشم دیدند (۶) .

روزگار گذشت و خلافت‏به امیرالمؤمنین(ع) رسید و آن حضرت مقر خلافت را از مدینه به کوفه آورد. حبیب بن مظاهر هم به کوفه آمد و در این شهر ساکن شد، تا همیشه بتواند در حضور و در رکاب مولایش على(ع) باشد.

حبیب در تمام جنگهاى آن حضرت شرکت کرد (۷) . در آن زمان، حبیب بن مظاهر یکى از شجاعان بزرگ کوفه به حساب مى‏آمد که در زمره یاران امام بود (۸) . او علاوه بر شجاعت و دلاورى، در اخلاق و رفتار کریمانه، در آشنایى و بصیرت به مسائل دین و احکام خدا، در پاکى و تقوا و زهد، در عبادت و سخاوت و وفا و آزادگى و در اخلاص نسبت‏به امام و اهل‏بیت پیامبر اسلام نمونه بود. او در جمیع علوم و فنون، همچون فقه، تفسیر، قرائت، حدیث، ادبیات، جدل و مناظره و اخبار غیبى، تبحرى داشت که – چه در زمان خلافت على(ع) و چه پس از آن – مایه اعجاب و شگفتى دیگران بود (۹) . حبیب را در مورد وفا و اخلاصش نسبت‏به امام، جزء «شرطه الخمیس‏» (۱۰) به حساب آورده‏ اند (۱۱) .

حبیب چهره ‏اى زیبا داشت، جمال معنوى‏ اش هم به‏ حدکمال بود، تمام قرآن را از حفظ داشت و شبها پس از نماز عشا تا سپیده فجر، ختم قرآن مى ‏کرد و به نیایش و عبادت خدا مى ‏پرداخت (۱۲) .

وقتى على بن ابى طالب(ع) به شهادت رسید، حبیب بن مظاهر تقریبا ۵۴ سال داشت و بار یک عمر تقوا و ایثار و تجربه و آگاهى و بصیرت را به دوش مى ‏کشید، تا در سالهاى آینده هم، همچنان در صراط مستقیم حق و در دفاع از امام و یارى دین بکوشد.

در سالهاى خفقان اموى

پس از شهادت امیرمؤمنان على – علیه السلام اوضاع اجتماعى – سیاسى جامعه اسلامى بحرانى ‏تر شد. امام مجتبى(ع) از صحنه سیاسى کشور کنار زده شد. معاویه بر اوضاع مسلط گشت. روش جائرانه و دیکتاتورم‏آبانه معاویه در طول بیست‏ سال حاکمیتش در قلمرو مملکت اسلامى، همراه با اغفال مردم و تبلیغات مسموم بر ضد على و آل على بود. شیعیان پیرو اهل بیت در شدیدترین وضع خفقان بارى به سر مى ‏بردند. قتل و اعدام و حبس و تبعید و قطع حقوق و اخراج از کار، از رایجترین شیوه‏هاى سیاست معاویه نسبت‏به آزاد مردان پاک بود.

در همین دوران بسیار تلخ بود که امام حسن مجتبى(ع) با توطئه معاویه، با زهر مسموم شد و به شهادت رسید. امامت‏ شیعیان به حسین بن على(ع) رسید، ولى سیاست معاویه در همان خط و با همان برنامه ادامه داشت پس از شهادت حضرت امام حسن(ع) شیعیان به امام حسین(ع) نامه نوشتند و آن حضرت را به قیام علیه معاویه دعوت کردند، اما حضرت در جواب نامه به آنان دستور سکوت داد. (۱۳) تا اینکه بالاخره در سال شصت هجرى معاویه از دنیا رفت و خلافت اسلامى به پسر نالایق و شرابخوار و فاسد او «یزید» رسید.

روشن است که در این سالهاى طولانى، حبیب بن مظاهر هم مانند بسیارى از آگاهان روشندل و مخلص، خون دل مى‏خورد و کارى از دستش بر نمى‏آمد. حبیب پیرو امام بود و در موضعگیریهاى اجتماعى – سیاسى تابع حجت‏ خداوند بود.

حسین بن على(ع) تن به بیعت‏با یزید نداد و از مدینه به مکه هجرت فرمود. حضور امام در مکه و اقامت چند ماهه‏اش در آن شهر، به گوش افراد زیادى رسید. از جمله شیعیان کوفه هم از این ماجرا با خبر شدند و در خانه «سلیمان بن صرد خزاعى‏» جلسه‏اى تشکیل دادند. سلیمان که از چهره‏ هاى سرشناس شیعه و از شخصیتهاى معروف کوفه بود و به آل على عشق مى ‏ورزید، براى حاضران، از مرگ معاویه و جانشینى یزید و امتناع امام حسین(ع) از بیعت‏با او و عزیمت آن حضرت به مکه، سخنها گفت.

آنگاه از آنان خواست که اگر واقعا مصمم به یارى اویند وحاضرند تا در رکاب او با دشمنان حق بجنگند و حکومت‏ یزید را سرنگون کنند، آمادگى خود را طى نامه‏اى به امام ابلاغ‏ نمایند و اگر مرد مبارزه و مقاومت نیستند، چنین کارى نکنند.

حاضران، داوطلب مبارزه در رکاب امام و آماده جانبازى‏براى حق بودند. سلیمان هم از آنان خواست تا نامه‏اى نوشته و حسین(ع) را به کوفه دعوت نمایند، تا در راس جریان مبارزه، هدایت مردم را در جهاد علیه یزید به عهده گیرد.

نخستین دعوتنامه با امضاى چهارتن از بزرگان کوفه براى امام نوشته و به مکه ارسال شد; امضا کنندگان، عبارت بودند از: سلیمان بن صرد، مسیب بن نجبه، رفاعه بن شداد و حبیب بن مظاهر. مضمون نامه، دعوت امام براى حرکت‏به سوى کوفه و هدایت و رهبرى آنان در امر مبارزه بود. (۱۴)

یزید در آغاز خلافتش، براى مسلط شدن بر اوضاع، سختگیریهاى زیادى مى‏کرد. نوشتن این نامه در آن شرایط، اقدام مهم و مخاطره آمیزى بود که توسط حبیب و دیگر همفکرانش انجام گرفت.

پس از این نامه، نامه‏هاى فراوان دیگرى به حسین بن على ارسال شد، که در همه آنها از امام خواسته شده بود که با سرعت و در اولین فرصت‏خود را به کوفه برساند.

در نهضت مسلم بن عقیل

دعوتها و اعلام حمایتهایى که از سوى کوفیان به امام حسین مى‏رسید، حضرت را بر آن داشت تا براى ارزیابى دقیق اوضاع و شرایط و میزان آمادگى مردم، نماینده‏اى ویژه به کوفه بفرستد و امام، مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاد. مسلم پیام و نامه امام را به مردم ابلاغ کرد و منتظر عکس‏العمل آنان بود.

در اولین جلسه «عابس شاکرى‏» – که از شیعیان بود – خطابه پرشورى ایراد کرد و ضمن آن به مسلم بن عقیل گفت:

«بعد از حمد و سپاس خداوند، من از مردم به تو خبر نمى‏دهم، چون نمى‏دانم در دلهایشان چیست. سوگند به خدا که من نظر و آمادگى خودم را به تو بازگو مى‏کنم.به خدا سوگند! اگر بخوانید، اجابتتان مى‏کنم و همراه شما با دشمنانتان خواهم جنگید، و با شمشیرم در پیش روى شما با دشمن آن قدر پیکار خواهم کرد، تا به دیدار خدا برسم و در این کار، چشم امیدم فقط به پاداش خداوند است….»

شرایط انتخاب پیش آمده بود و اعلان نظر و آمادگى، عمل را هم به دنبال مى ‏طلبید.

«حبیب بن مظاهر» پس از سخنان عابس برخاست و خطاب به عابس گفت:

«جانا سخن از زبان ما مى ‏گویى؟ رحمت ‏خدا بر تو باد! آنچه را در دل داشتى با کوتاهترین سخن بیان کردى … [آنگاه گفت:] به خداى یکتا سوگند! هم بر همین راى و عقیده ‏ام که او بیان کرد.» (۱۵)

آن روزها مسلم در خانه مختار ثقفى بود و مردم آماده بطور مرتب مى‏آمدند و با مسلم بن عقیل براى یارى حسین(ع) بیعت مى‏کردند.

حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه، دو تن از فعالترین کسانى بودند که بطور پنهانى و دور از چشم جاسوسان حکومتى، براى مسلم بن عقیل از مردم بیعت مى‏گرفتند و خود را تمام وقت، وقف نهضتى کرده بودند که بنا بود به رهبرى امام حسین(ع) انجام گیرد.

ابن زیاد، حاکم جدید کوفه وقتى به این شهرآمد و اداره امور را به دست گرفت، کار بیعت مخفیانه تر شد و شرایط سخت‏ترى پیش آمد، ولى حبیب همچنان از عناصر اصلى نهضت مسلم بود; تا اینکه اوضاع، دگرگون شدوقیام زودرس مسلم پیش آمد و مردم از اطراف مسلم پراکنده شدند. در این شرایط بود که قبیله و عشیره حبیب بن مظاهر و مسلم‏بن عوسجه، آن دو را گرفته و پنهان کردند، تا از گزند خون آشامان ابن زیاد درامان بمانند (۱۶) ; زیرا ابن زیاد چهره‏هاى مؤثر درنهضت کوفه را شناسایى، دستگیر و زندانى یا اعدام مى ‏کرد (۱۷) .

پیوستن به کاروان کربلا

عشق وقتى در سرافتد، پیر و برنایى ندارد مستیى کز عشق خیزد، هیچ صهبایى ندارد مى‏رود رو سوى شب تا با تمام شب پرستان در ستیزد موسپیدى کز عطش نایى ندارد عشق مولا مى‏تراود از تمام جسم و جانش جز وفا بر قامت‏خود نیز شولایى ندارد (۱۸)

امام حسین(ع) از مکه عازم کوفه بود. «کاروان شهادت‏»مى‏بایست مجمعى از زبده ‏ترین انسانهاى فداکار وخالص باشد که هیچ انگیزه‏اى جز خدا و نصرت دین او درسرنداشته باشند. چنین کاروانى از مکه به کربلا مى ‏رفت وحیف بود که حبیب بن مظاهر در این قافله نور نباشد. هر چند همه کسانى هم که از مکه همراه امام شدند، تا کربلا نماندند، زیرا با انگیزه‏هاى دیگرى آمده بودند، نه براى شهادت.

«بسا کسند از این همرهان «آرى‏» گوى که دل به وسوسه راه دیگرى دارند بسا کسند که جایى موافقان رهند که خود نه جاى هماهنگى است و همراهى است بدین سبب، نخست‏باید آیین همرهى دانست.

ابا عبدالله الحسین هنگام حرکت‏به کوفه، طى نامه‏اى براى حبیب بن مظاهر نوشت:

از حسین بن على بن ابى طالب، به دانشمند فقیه، حبیب بن مظاهر:

اما بعد،اى حبیب! تو خویشاوندى و نزدیکى ما را به‏رسول خدا(ص) مى‏دانى و ما را بهتر از هرکس مى‏شناسى; تو که صاحب اخلاق نیکو و غیرت مى‏باشى، پس در فدا کردن جان در راه ما دریغ مکن، تاجدم رسول الله(ص) پاداش آن را در قیامت‏به تو عطاکند.» (۱۹)

هماى سعادتى بود که بر سر حبیب نشست و پیک افتخارى‏بود که در خانه او را زد: مژده و بشارتت‏باد اى حبیب بر بهشت‏خدا، که پاداش جهاد و شهادت در راه اوست.

حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه، این دو یار همراه‏ودو شجاع همرزم، خبر نزدیک شدن کاروان امام‏حسین رابه ‏کوفه شنیدند. از سویى خاطرهایشان ازبى‏فایى و سست‏عهدى مردم کوفه آزرده و رنجور بود، ازسوى دیگرشوق دیدار حسین بن على، آتشى در دل شیفته‏آنان بر پا کرد، تصمیم گرفتند که خود را به امام برسانند.

امام قبل از آنکه به کوفه برسد، در سرزمین کربلا محاصره‏شد. ماموران «ابن زیاد» هم براى جلوگیرى از پیوستن کوفیان وفادار به حسین به کاروان او شب و روز راههاى ورود و خروج کوفه را در کنترل داشتند; ولى این دو پیرمرد جواندل و آگاه و وفادار، مصمم بودند که به هر قیمتى شده خود را به حسین بن على برسانند و او را یارى کنند. آنان‏شبها راه مى‏رفتند وروز استراحت مى‏کردند، تا اینکه سرانجام در هفتم محرم، در کربلا به کاروان آن حضرت پیوستند (۲۰) و چشم در چشم و چهره امام انداختند و نگاهشان زبان دلشان بود و قلبشان در محبت‏حسین و به عشق شهادت مى ‏تپید.

حبیب بن مظاهر وقتى به حضور امام رسید، آنچه که دید،عبارت بود از یارانى اندک و دشمنانى بسیار! به امام عرض کرد: در این نزدیکى قبیله‏اى از «بنى اسد» هستند،اگر اجازه مى ‏دهید پیش آنان بروم و آنان را به یارى شما فرا بخوانم، شاید خداوند هدایتشان کند و مایه دفاع از شما گردند.

حسین بن على هم اجازه داد. حبیب با شتاب خود را به آنان رساند و در جلسه و انجمن آنان شرکت کرد و ضمن موعظه و ارشاد،در سخنانش گفت:

برایتان هدیه نیکى آورده‏ام، بهترین چیزى که رهبر قومى براى آنان مى‏آورد. اینک این حسین بن على، فرزند امیرالمؤمنین و فاطمه زهراست که درکنار و نزدیک شمافرود آمده است و همراهش جمعى از مؤمنانند . درحالى که دشمنانش او را محاصره کرده‏اند تا به قتلش‏برسانند. آمده‏ام تا شما را به دفاع از او و حفظحرمت پیامبر درباره وى دعوت کنم; به خداوندسوگند! اگر یارى‏اش کنید، پروردگار، شرافت دنیا و آخرت را به شما خواهد داد.من این کرامت را از این جهت مخصوص شما قرار دادم که شما قوم من هستید و از نزدیکترین بستگان من به حساب مى‏آید.

یکى از آنان به نام «عبدالله بن بشیر» برخاست و گفت:

اى حبیب! خداوند تلاشت را پاداش دهد! براى ما افتخارى آوردى که یک انسان به عزیزترین کسانش مى‏دهد؟ من اولین کسى هستم که دعوت تو را لبیک مى‏گویم… .

دیگران هم به پا خاستند و سخنانى چون او بر زبان آوردندو براى پیوستن به حسین و یارى او اعلام آمادگى نمودند. شمار این افراد به هفتاد یا نود نفر مى‏رسید وتصمیم‏گرفتند به سوى کربلا عزیمت کنند; اما جاسوس‏خیانتکارى از وابستگان عمرسعد در میانشان بود که‏به عمرسعد گزارش داد. عمرسعد هم عنصر خشن بیرحمى چون «ازرق‏» رابا پانصد اسب سوار به سوى آنان‏گسیل کرد. ماموران، همان شب به آنان رسیدند و مانع‏حرکتشان شدند. ازرق به اتفاق همراهانش با مردان‏اسدى درگیر جنگ شد و فریادهاى حبیب‏بن مظاهر هم که از آنان مى‏خواست از سر راهشان کنار روند، به جایى نرسید.

وقتى آن گروه از بنى اسد دیدند که با جمعیت اندکشان یاراى مقابله و ایستادگى در برابر انبوه سواران دشمن را ندارند. ناگزیر در تاریکى شبانه به خانه‏هاى خویش برگشتند.

حبیب بن مظاهر، نزد حسین(ع) برگشت و ماجرا را به آن حضرت خبر داد. حضرت فرمود: «وماتشاؤون الا ان یشاء الله، ولاحول ولاقوه الا بالله (۲۱) ; هر چه که خدا خواهد، همان شود، و نیرویى جز قوت پروردگار نیست.»

گرچه در آن لحظه طایفه بنى اسد نتوانستند به یارى امام بشتابند، ولى در این نیت وبا آن اخلاص و آمادگى، هوادار اهل یت‏بودند، و همانها بودند که پس از پایان ماجراى عاشورا و به اسارت رفتن اهل بیت، به سرزمین خونین کربلا آمدند، تا آن جنازه‏هاى مطهر را به خاک بسپارند. امام سجاد(ع) هم به صورت یک نقابدار جوان، براى راهنمایى آنان در شناسایى و دفن پیکر شهدا، به آن محل آمد.

تبلیغ در جبهه

دیدیم که حبیب بن مظاهر براى سعادتمند کردن دیگران چقدر دلسوزانه تلاش مى‏کرد،حتى با صحبتهایش براى جمعى از «بنى اسد»، آنان را آماده فداکارى در راه امام کرده بود، که ممانعت نیروهاى دشمن، امکان پیوستن آنان را به کاروان حق از بین برد.

تبلیغ روى افراد، جهت جذب نمودن به حق و دور کردن آنان از آلودگى به ننگ همراهى با یزیدیان و جنگیدن با حسین، حتى در عرصه کارزار هم از یاد حبیب نمى‏رفت.

عمرسعد وقتى به کربلا رسید، براى گفتگو با حسین، چند پیک در چند نوبت پیش آن حضرت فرستاد. اولى که عنصر پلید و خائنى به نام «کثیر بن سعد» بود، از سوى یاران حسین رد شد; زیرا موجود خطرناک و تروریستى بود و حاضر نشد براى رسیدن به حضور امام، حتى سلاحش را بر زمین بگذارد و بالاخره برگشت.

عمرسعد، شخص دیگرى به نام «قره بن قیس‏» فرستاد. وقتى پیش مى‏آمد، حسین بن على پرسید: آیا او را خوب مى‏شناسید؟

حبیب بن مظاهر پاسخ داد: آرى، نامش قره است و مادرش از قبیله ماست، او پسر خواهر ما محسوب مى‏شود، من او را قبلا به حسن عقیده مى‏شناختم. او کسى نبود که با یزیدیان همگام باشد، اهل ایمان و تقوا بود و گمان نمى‏کردم که سرانجام کارش به همکارى با سپاه کوفه منجر گردد!

قره به حضور حسین بن على(ع) رسید و گفتگوهایى انجام دادند و پیام عمر سعد را به امام رسانید. وقتى که مى‏خواست‏برگردد حبیب به او گفت: اى قره! خدا رحمتت کند! کجا؟ به سوى ظالمان مى‏روى؟ بیا حسین را یارى کن، عزت ما به برکت پدران اوست.

قره گفت: پاسخ حسین را مى‏رسانم، آن گاه فکر خواهم کرد (۲۲) .

ولى قره رفت و باز نیامد (۲۳) .

مورد دیگر، سخنرانى براى سپاه دشمن در عصر روز نهم محرم بود. وقتى عصر آن روز، انبوهى از سپاه عمرسعد به اردوگاه امام هجوم آوردند، حسین بن على(ع) برادرش عباس را مامورکرد، تا از نیت و برنامه این مهاجمان براى او خبر آورد. عباس همراه بیست نفر از سواران که حبیب و زهیر هم جزء آنان بودند – تا پیش روى گروه مهاجم تاختند.

عباس پرسید: چه شده و چه مى‏خواهید؟ گفتند: فرمان امیر، عبیدالله زیاد رسیده است که یا جنگ، یا تسلیم بى قیدو شرط. عباس فرمود: شتاب نکنید، تا از ابا عبدالله الحسین(ع) کسب نظر و تکلیف کنیم. دیگران ایستادند و عباس بن على با شتاب به سوى حسین برگشت. در این فاصله یاران حسین با آنان گفتگوهایى داشتند. حبیب بن مظاهر به زهیر گفت: اگر مى‏خواهى با آنان صحبت کن، یا من صحبت کنم. زهیر گفت: چون تو پیشنهاد کردى، خودت سخن آغاز کن. حبیب، رو به آن گروه کرده و گفت:

«به خدا سوگند! فرداى قیامت، چه بد مردمانى هستند، آنان که با خداوند در حالى رو به رو خواهند شد که فرزندان و ذریه پیامبرش را کشته‏اند و بندگان عابد و شب زنده داران سحرخیز و ذاکران خدا را به قتل رسانده‏اند… (۲۴) .»

این سخنان – که شاید موجب بیدارى و جدانهایى مى‏شد و آگاهى بخش بود بر مذاق مخاطبان خوش نیامد، و یکى از آنان سخن حبیب را قطع کرد و گفت: بس کن حبیب! تو تا مى‏توانى خود ستایى مى‏کنى.

البته زهیر هم پاسخ یاوه‏هاى او را همان‏جا داد و سرانجام قرار بر این شد که آن لحظه نجنگند و آن شب تا فردا صبح مهلتى داده شود (۲۵) . حبیب و دیگر یاران حسین درآن آخرین شب نورانى به نیایش و عبادت پرداختند.

شب عاشورا

آن شب، هر کس آخرین توشه معنوى خویش را از زندگى بر مى‏گرفت. حسین بن على(ع) به تنهایى از خیمه خویش خارج شد، تا از خندقها ووضعیت پشت‏خیمه‏ها بازدید کند.متوجه شد که «نافع‏» (یکى از یارانش) هم در پى او مى‏آید.

پرسید: کیست؟ نافع است؟

نافع بن هلال پاسخ داد: آرى، منم فدایت‏شوم، اى فرزند پیامبر!

امام پرسید: چه چیزى باعث‏شد در این هنگام از شب بیرون آیى؟

نافع: سرور من! بیرون آمدن شما در این شب به سوى این فاسد تبهکار (ابن سعد) مرا نگران ساخت.

امام: بیرون آمدم تا پستى و بلندیهاى اینجا را بررسى کنم، که مبادا کمین گاهى براى حمله دشمن از پشت‏باشد.

آنگاه در حالى که امام دست چپ نافع راگرفته بود و باز مى‏گشت، فرمود: «همان است، همان است، به خدا سوگند که وعده ‏اى است که تخلف ندارد!» (اشاره به شهادت خویش در آن سرزمین).

و به نافع گفت: اى نافع! از میان این کوه راهى پیدا کن و خودت را نجات بده.

نافع گفت: آقاى من! مادرم به عزایم بنشیند، اگر چنین کنم! به خدا هرگز از شما جدا نخواهم شد تا رگهاى گردنم قطع گردد….

امام از نافع جدا شد و درون خیمه خواهرش زینب(ع) رفت. نافع ایستاده بود و انتظار حسین را مى‏کشید.

زینب به برادرش گفت: آیا از باطن یارانت اطمینان خاطردارى که هنگام سختى و کشاکش نیزه‏ها تو را رها نکنند؟

امام فرمود: آرى خواهرم! اینان را آزموده‏ام. همه اینان دلیرمردانى هستند که شیفته شهادتند، آن گونه که کودک به شیر مادرش مشتاق است.

نافع که سخنان این خواهر و برادر را شنیده بود، بسرعت نزد حبیب بن مظاهر آمد و آن گفتگو و همچنین تعبیر امام را درباره اصحابش براى او نقل کرد.

حبیب بن مظاهر گفت: به خدا سوگند! اگر خلاف انتظار امام نبود، هم اکنون مى‏رفتم و تا شمشیر در کف دارم با آنان مى‏جنگیدم.

نافع گفت: برادرم! دختران رسول خدا را در حال اضطراب خاطر واگذاشتم، بیا به اتفاق دیگر اصحاب، حضورشان برسیم و دلهایشان را آرام کرده و ترس را از آنان زایل کنیم.

حبیب بن مظاهر، همرزمان را در آن شب مقدس، چنین صدا زد:

«انصار خدا و پیامبر کجایند؟

انصار فاطمه و یاران اسلام و اصحاب حسین کجایند؟»اصحاب همچون شیران خشمگین، با شتاب از خیمه‏ها بیرون آمدند، عباس بن على هم در میانشان بود، که به خواسته حبیب، عباس و دیگر افراد از بنى هاشم به خیمه‏هاى خود بازگشتند. حبیب ماند و بقیه اصحاب.

آنگاه حبیب بن مظاهر رو به آن قهرمانان غیور و با حمیت، آنچه را که از نافع شنیده بود بیان کرد، تا میزان آمادگى آنان را ببیند.

اصحاب، شمشیرها را از نیام کشیدند و گفتند: حبیب! به خدا قسم! اگر دشمن به سوى ما سرازیر شود، سرهایشان را شکار کرده و آنان را به بزرگانشان ملحق خواهیم نمود و نگهبان عترت و ذریه پیامبر خواهیم بود.

حبیب گفت: پس با هم به سوى حرم رسول الله برویم و ترسشان را زایل کنیم.

همگى رفتند و بین طنابهاى خیمه‏ ها ایستادند.

حبیب گفت:

سلام بر شما اى سروران ما! سلام برشما اى خاندان رسالت! این شمشیرهاى جوانانتان است که سوگند خورده‏اند آن را غلاف نکنند، تا اینکه به گردن بدخواهان شما برسانند، و این هم نیزه غلامان شماست که سوگند خورده‏اند آن را کنار ننهند، مگر اینکه در سینه آنان که ندا دهنده شما را پراکنده ساختند، بنشانند. (۲۶)

در این لحظه، حسین بن على(ع) بیرون آمد، و در مقام قدردانى و تشکر از این همه ایثار و فداکارى، به آنان فرمود:«اصحاب من! خداوند از سوى اهل بیت پیامبرتان، بهترین پاداش را به شما بدهد!» (۲۷)

یاران امام مى ‏دانستند که این لحظه‏هاى پربها در این آخرین شب، ارزشمندترین سرمایه‏هاى آنان است که به ملکوت اعلى و به جاودانگى شهادتشان مى‏رساند.

یک شب، و این همه سرشار از ارزش، یک شب، و این همه گرانبها و قدر گونه، دریغ بر کسى که ارزش شبهاى قدر زندگى خویش را نشناسد! و یاران حسین، چه خوب از بهاى «شب عاشورا» آگاه بودند.

شبى که بیعت‏خود را زهمرهان برداشت امیر عشق، ز دل خاست واى واى حبیب زدل به دوست چنین گفت: کاى چراغ امید تویى قرار دل و مایه بقاى حبیب کجا روم، چه کنم؟ بى‏تو چون توانم نیست خدا نیاورد آن روز از براى حبیب حبیب اگر چه بود پیر، عشق اوست جوان ببین هزار شرر شوق در دعاى حبیب (۲۸)

و اگر جز این بود، حبیب، محبوب دلها نمى‏شد و نام جاوید نمى ‏یافت.

شوق شهادت

پیر شهر خاموشم، مرد جان فشانیها پیرم و به سر دارم، عشقى از جوانیها ری‏گ ری‏گ این صحرا مى‏شناسد عشقم را بس که هر کجا دادم، عشق را نشانیها (۲۹)

شعار نیست، واقعیت است; شادى براى مرگ، و شوق براى شهادت.

وقتى کسى میان خود و دیدار خدا و بهشت جاودان و رسیدن به حضور پیامبر و ائمه و صدیقان و شهیدان بزرگ، فقط یک شب فاصله مى‏بیند،و خود را در آستانه این فیض بزرگ مشاهده مى‏کند، اگر براستى از راه و هدف ومقصد خویش، در این «سیر الى الله‏» آگاه باشد و شادى نکند، پس چه کند؟ خوشحالى از شهادت، ویژه کسانى است که به این آگاهى ارزشمند و به علم الیقین رسیده باشند، و حبیب بن مظاهر، از این جماعت‏بود.

اصحاب امام حسین وقتى دانستند که در پیش روى یادگار پیامبر و امام بزرگوار خویش، در راه خدا کشته خواهند شد، از خوشحالى در پوست نمى‏گنجیدند و به شوخى و مزاح مى‏پرداختند. حبیب بن مظاهر در حالى که مى‏خندید و شادى وجودش را فرا گرفته بود، پیش اصحاب رفت. یکى از آنان به نام «یزید بن حصین تمیمى‏» از روى نارضایتى و اعتراض گف:

«الآن که وقت‏شوخى و خنده نیست!»

حبیب بن مظاهر جوابى داد که ازعمق ایمان او خبر مى‏داد; گفت: «براى خوشحالى چه موقعیتى بهتر از حالا؟! به خدا سوگند! چیزى نمانده که این طغیانگران با شمشیرهایشان بر ما بتازند و ما به حورالعین بهشت‏برسیم.» (۳۰)

یکى دیگر هم از اصحاب که شادى و شوخى مى‏کرد، وقتى از روى تعجب به او گفتند: ال‏آن که زمان انجام دادن کار بیهوده نیست! گفت: بستگان من مى‏دانند که من نه در جوانى و نه در پیرى، اهل بیهودگى ولغو نبوده‏ام، اما شادم از آنچه که ملاقاتش خواهیم کرد. فاصله ما تا بهشت، حمله این قوم با شمشیرهایشان است. (۳۱)

این گونه شوق شهادت طلبى را در کجا مى‏توان یافت؟ جز در مکتبهاى الهى و در سایه تعلیمات اولیاى دین و حجتهاى پروردگار که این گونه افق بینش هواداران راگسترده و عمیق و روشن مى‏سازند! از نمونه‏هاى عینى این روحیه در میان رزمندگان اسلام در جبهه‏هاى نورانى دفاع مقدس سخن نمى‏گوییم، که هر چه هست، همه الهام از کربلاست و اینان شاگردان مکتب عاشوراى حسینى‏اند.

عاشورا، روز حماسه

صبح عاشورا، پس از نماز صبح، در اردوگاه امام آمادگى زیادى براى جانبازى و ایثار جان به چشم مى ‏خورد. حسین بن على(ع) نیروهاى خود را آرایش نظامى داد; حبیب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ نیروهاى خویش ساخت و زهیر را به جناح راست گماشت.

نیروهاى امام گرچه اندک بودند، ولى یک دنیا عظمت و شجاعت و ایمان را با خود به همراه داشتند. حبیب بن مظاهر از برجسته‏ترین اصحاب امام بود. در حمله‏هاى انفرادى، هر کس در میدان او را صدا مى‏زد، بسرعت درخواست او را اجابت مى‏کرد و رویاروى حریف مى‏ایستاد. از جمله یک بار، «سالم‏» غلام زیاد، و «یسار» غلام عبیدالله براى جنگ به میدان آمدند و مبارز طلبیدند.

یسار با غرور و تکبر پا به میدان نهاد و اعلام کرد که تنها باید یکى از چند نفر: حبیب، زهیر و یا بریر (از سرداران سپاه‏امام) به مبارزه با من بیایند. حبیب و بریر بسرعت ازجابرخاستند، ولى امام حسین به آنان اجازه نفرمود و «عبدالله بن عمیر» را که داوطلب بعدى بود، به جنگ آن دو فرستاد. عبدالله هم هر دو عنصر ناپاک را به هلاکت رساند. (۳۲)

حبیب در همه صحنه‏ها حضور داشت و در دفاع از امام و تقویت جبهه او، با شمشیر و زبان و خطابه و هر کارى که از او ساخته رسالت‏خود را بود انجام مى‏داد.

در همان صبح عاشورا که امام حسین براى ارشاد دشمن‏واتمام حجت‏بر آنان، آن خطابه پرشور و بیدارگرش رابیان‏فرمود: «نسب مرا در نظر بگیرید و بنگرید که آیا کشتن‏من‏به صلاح شماست؟ آیا من پسر دختر پیامبرتان نیستم؟…»

شمر سخن آن حضرت را قطع کرد و گفت: «او (امام) خدا را بر یک حرف (بطور سطحى و ظاهرى) پرستش مى‏کند (۳۳) ، اگر بدانم که او چه مى‏گوید»غیرت دینى حبیب بن مظاهر نگذاشت که او تماشا گرهتاکى و اهانت‏شمر باشد در پاسخ او گفت:

«به خدا قسم! مى‏بینم که تو خدا را بر هفتادحرف مى‏پرستى (کنایه از انحراف شدید شمر و ساختگى بودن تدین او) من هم شاهدم که در گفته‏ات (که حرف حسین را نمى‏فهمى) راست مى‏گویى… خداوند بر قلب تو مهر زده و از درک حقیقت محرومى…» (۳۴)

بدین ترتیب شمر منکوب شد و امام همچنان به سخنان خود ادامه داد.

جنگ تن به تن شروع شده بود; یاران فداکار امام، در آن مقطع تاریخى، یکایک به جهاد مى‏پرداختند و پس از مبارزاتى به شهادت مى‏رسیدند.

مسلم بن عوسجه (از دوستان دیرین حبیب) وقتى به میدان رفت و در آخرین لحظه‏ها بر زمین افتاد، در خون خود مى‏غلطید که هم حسین بن على و هم حبیب بن مظاهر بر بالین او حاضر شده بودند. هنوز رمقى در تن مسلم بود که حبیب به او گفت:

مسلم! برایم مرگ تو سخت وناگوار است! تو را به بهشت مژده مى‏دهم.

مسلم با صداى ضعیفى گفت: خداوند تو را مژده بهشت دهد!

آنگاه حبیب افزود:

مسلم! اگر بعد از تو کشته نمى‏شدم، دوست داشتم که تمام وصیتهایت را به من بگویى، چرا که تو هم در قرابت و هم در دین بر گردن من حق دارى.

مسلم بن عوسجه که با زحمت‏سعى مى کرد سخن بگوید، گفت: تو را وصیت مى‏کنم به این مرد (امام حسین)، تا دم مرگ با او باش و در رکابش بمیر!

حبیب گفت:به خداى کعبه سوگند که چنین خواهم کرد (۳۵) ، و چشمان مسلم بن عوسجه براى همیشه بسته شد.

این وفادارى خالصانه این دو دوست نسبت‏به امام بود که آنان را در زمره برترین شهداى کربلا قرار داد; یاد هر دو گرامى باد.

ظهر عاشورا، امام حسین(ع) براى بر پاداشتن آخرین نماز، مهلتى خواست. «حصین بن تمیم‏» – که از نیروهاى خبیث دشمن بود فریاد زد: حسین! نماز تو که قبول نیست!

حبیب بن مظاهر از این اهانت لئیمانه خشمگین شد و درپاسخ آن مرد گفت: خیال کرده‏اى که نماز خاندان پیامبر قبول نیست، ولى نماز تو قبول است، اى الاغ! سپس به یکدیگر حمله کردند; حبیب بن مظاهر با شمشیر بر سر اسب حصین بن‏تمیم زد، اسب بر زمین افتاد و سوارش را هم بر زمین کوبید. بلافاصله دوستانش شتافتند و اور ا از چنگ حبیب بن مظاهر خلاص کردند، و حبیب خطاب به آنان چنین گفت:

اى بدترین قوم از نظر نام و نیرو، سوگند مى‏خورم که اگر ما به اندازه شما یا جزئى از شما بودیم، از بیم شمشیرهاى ما فرار مى‏کردید و دشت را رها مى‏ساختید. (۳۶)

آخرین لحظه‏ هاى فداکارى حبیب بن مظاهر فرا رسید. آن مجاهد پیر و سالخورده که خون در رگهایش هنوز جوان بود، با شمشیرى آخته به آنان حمله کرد و با چنان شور و حماسه‏اى پیش تاخت که عرصه کارزار را به تلاطم در آورد. او در حالى که به میان سپاه دشمن نفوذ کرده بود و آنان را از دم تیغ مى‏گذراند، این گونه رجز مى‏خواند:

«من، حبیب، پسر مظاهرم و زمانى که آتش جنگ برافروخته شود، یکه سوار میدان جنگم. شما گرچه ازنظر نیرو و نفر از ما بیشترید، لیکن ما از شما مقاومترو وفادارتریم; حجت و دلیل ما برتر، ومنطق ماآشکارتر است و ازشما پرهیزکارتر و استوارتریم.» (۳۷)

حبیب بن مظاهر با آن کهنسالى، شمشیر مى‏زد و دشمنان را مى‏کشت. حدود ۶۲ نفر از یزیدیان را به خاک افکند و همچنان دلاورانه مى‏جنگید، تا اینکه شمشیرى بر فرق او اصابت کرد و یکى هم با سرنیزه به او حمله کرد و حبیب بر زمین افتاد. حصین بن تمیم که چند لحظه قبل با خفت و خوارى از چنگ حبیب گریخته بود، به تلافى آن شکست و بى‏آبرویى به حبیب حمله کرد و حبیب بن مظاهر را که مى‏خواست دوباره براى جنگ برخیزد، با ضربه‏اى بر سرش، دوباره به زمین افکند.

موهاى سفید صورتش از خون رنگین شد. دستها را بالا آورد که خون را از برابر دیدگانش پاک کند و بهتر بتواند صحنه نبرد را و دوست و دشمن را باز شناسد، که نیزه‏اى او را از پاى افکند و بر خاک افتاد.

رمقى در تن داشت و خرسند بود که «جان‏» خویش را در راه حق مى‏دهد و «خون‏» خود را در پاى نهال حقیقت و دین نثار مى‏کند.

«بدیل بن صریم‏» که اولین ضربه کارى را بر حبیب وارد کرده بود، پیاده شد و خود را به حبیب رساند و با عجله، سر مطهر این شهید بزرگ را از تن جدا کرد (۳۸) .

داغ این شهید، بر یاران حسین(ع) بسیار گران بود; حسین بن على خود را به بالین او رساند، تا شهادتش را – که معراج جان به آستان جانان بود – تبریک گوید.

شهادت حبیب بن مظاهر، چنان در حسین بن على(ع) اثر گذاشته بود که در شهادتش فرمود:«پاداش خود و یاران حامى خود را از خداى تعالى انتظار مى‏برم.» (۳۹)

درود خدا و رسول بر حبیب بن مظاهر اسدى.



۱٫ در زیارتى که آن حضرت به «صفوان جمال‏» تعلیم داد آمده است: «السلام علیکم یا اولیاء الله واحبائه، السلام علیکم یا اصفیاء الله واودائه…» (علامه مجلسى، بحارالانوار، ج‏۹۸، ص‏۲۰۱).

۲٫ مظاهر، بروزن موافق. در برخى منابع هم مظهر، بروزن مطهر نقل شده است; هر چند که مشهور در زبانها به فتح میم است.

۳٫ محمد بن طاهر سماوى، ابصار العین فى انصار الحسین، ص ۵۶٫

۴٫ محدث قمى، سفینه البحار، ج‏۱، ص‏۴۰۵٫

۵٫ یکى از شغلهاى میثم تمار، خربزه فروشى بود.

۶٫ کشى، رجال، ص‏۷۸; سفینه البحار ج‏۱، ص‏۴۰۵٫

۷و۸٫ ابصار العین فى انصار الحسین، ص‏۵۶٫

۹٫ امالى منتجبه، ص‏۴۹، به نقل از حبیب بن مظاهر، ص‏۵۴و۵۵٫

۱۰٫ عنوان و لقب جمعى از یاران على – علیه السلام – بود که با آن حضرت پیمان بر شهادت و بر بهشت‏بسته بودند، آنان نیروهاى ویژه و همیشه آماده‏اى بودند که گوش به فرمان امام و مطیع محض دستور او بودند.

۱۱٫مهدى شمس الدین، انصارالحسین، ص‏۶۶٫

۱۲٫سید محسن امین، اعیان الشیعه، ج‏۴، ص‏۵۵۴٫

۱۳٫ الاخبار الطوال، ص‏۲۲۱٫

۱۴٫ شیخ مفید، ارشاد، ص‏۲۰۳٫

۱۵٫ تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۲۳۷٫

۱۶٫ اعیان الشیعه، ج‏۴، ص‏۵۵۴; ابصار العین فى انصار الحسین ص‏۵۷٫

۱۷٫ حوادث مربوط به نهضت مسلم بن عقیل را در جزوه مسلم بن عقیل، از مجموعه «آشنایى با اسوه‏ها» مطالعه کنید.

۱۸٫ شعر از: م – دهقان.

۱۹٫ فاضل دربندى، اسرار الشهاده، ص‏۳۹۰٫

۲۰٫ اعیان الشیعه، ج‏۴، ص‏۵۵۴٫

۲۱٫باقر شریف القرشى، حیاه الامام الحسین بن على، ج‏۳، ص‏۱۴۲٫

۲۲٫ تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۱۰; ارشاد، ص‏۲۲۷٫

۲۳٫ ظاهرا قره وقتى به خود آمد که بسیار دیر شده بود. او در عصر عاشورا تنهایى اسیران را دید و آه و سوگوارى آنان را بر سر نعش شهدا شنید و آنها را نقل کرد. ناقل این صحنه‏ها بخصوص سخنان زینب، همین قره بن قیس است.

۲۴٫ تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۱۸; عبدالرزاق المقرم، مقتل الحسین، ص‏۲۵۶٫

۲۵٫ مقتل الحسین، ص‏۲۵۶٫

۲۶٫ عبدالحسین شرف الدین، المجالس الفاخره فى م‏آتم العتره الطاهره، ص‏۹۲ – ۹۴٫

۲۷٫ تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۲۹; ارشاد، ص‏۲۳۴٫

۲۸٫ از: استاد محمد حسین بهجتى (شفق).

۲۹٫ از: محمد فخار زاده.

۳۰٫ رجال کشى، ص‏۵۳; حیاه الامام الحسین، ج‏۳، ص‏۱۷۵٫

۳۱٫ حیاه الامام الحسین، ج‏۳، ص‏۱۷۶٫

۳۲٫ تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۳۶٫

۳۳٫ اشاره به آیه یازدهم سوره حج است: «ومن الناس من یعبد الله على حرف…».

۳۴٫ تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۲۹; ارشاد، ص‏۲۳۴٫

۳۵٫ اعیان الشیعه، ج‏۴، ص‏۵۵۵٫

۳۶٫ اقسم لو کنا بکم اعدادا او شطرکم، ولیتم الاکتادا یا شر قوم حسبا وآدا

(تاریخ طبرى)

۳۷٫انا حبیب و ابى مظهر فارس هیجاء و حرب تسعر انتم اعد عده واکثر ونحن او فی منکم و اصبر ونحن اعلى حجه و اظهر حقا واتقى منکم و اعذر

«تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۴۷; شیخ عباس قمى، نفس المهموم، ص‏۱۴۵».

۳۸٫تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۴۸٫

۳۹٫ابصار العین فى انصار الحسین، ص‏۶۰; اعیان الشیعه، ج‏۴، ص‏۵۵۵٫



 منابع تحقیق

۱٫ ابصارالعین فى انصارالحسین(ع) محمد بن طاهر سماوى، مکتبه البصیرتى، قم: بى ‏تا.

۲٫ الاخبار الطوال، ابن قتیبه دینورى، منشورات شریف رضى، قاهره: ۱۹۶۰م.

۳٫ الارشاد، محمد بن محمد بن النعمان (مفید)، دوجلدى، بى ‏نا، بى ‏جا: بى‏ تا.

۴٫ اسرارالشهاده، فاضل در بندى، منشورات الاعلمى، تهران: بى‏تا.

۵٫ اعیان الشیعه، سید محسن امین، دارالتعارف للمطبوعات، بیروت: ۱۴۰۳ ق.

۶٫ انصارالحسین، محمد مهدى شمس الدین، مؤسسه البعثه، تهران: بى ‏تا.

۷٫ بحارالانوار، محمد باقر مجلسى، مؤسسه الوفاء، بیروت: ۱۴۰۳٫

۸٫ تاریخ طبرى، محمد بن جریرطبرى، بى ‏نا، لیدن: بى ‏تا.

۹٫ حیاه الامام الحسین بن على(ع)، باقر شریف القرشى، دارالکتب العلمیه، قم: ۱۳۹۷ ق.

۱۰٫ رجال کشى، ابو عمرو محمد بن عمر کشى، دانشگاه مشهد، بى ‏جا: بى تا.

۱۱٫ سفینه البحار، شیخ عباس قمى، انتشارات فراهانى، تهران: بى‏تا.

۱۲٫ المجالس الفاخره، سید شرف الدین عاملى، بى ‏نا، بى ‏جا: بى ‏تا.

۱۳٫ مقتل الحسین(ع)، عبدالرزاق المقرم، مکتبه البصیرتى، قم: ۱۳۸۳ ق.

آشنایی با اسوه ها – حبیب بن مظاهر//جواد محدثی

 
 

زندگینامه ام هانى(فـاخـتـه )خـواهر على بن ابیطالب (ع )

ام هـانـى (فـاخـتـه ), دخـتـر ابـوطـالـب , خـواهر على بن ابیطالب (ع ) و همسر هبیره بن ابى وهب مخزومى بود.وى در سال هشتم هجرت (سال فتح مکه ) به اسلام گروید.

درهـمـان روزها, همسرش از مکه فرارکرد و به نجران رفت و در همان جا در حالى که مشرک بود, فوت نمود.
پـس از این حادثه , پیامبر گرامى اسلام (ص ) از ام هانى خواستگارى کردند, اما وى پاسخ ‌داد, من از زمـان جـاهـلیت تو را بسیار دوست مى داشتم ,حال که روزگار اسلام فرا رسیده است , چگونه تو را دوست نداشته باشم ؟.
تـو از چشم و گوش هم نزدمن عزیزترى , ولى حق شوهر بزرگ است و من بیم دارم که از انجام آن ناتوان باشم .

اگـر بـه فـرزنـدان بـرسـم , حـق شـوهـر را ضـایـع کرده ام و اگر به شوهر برسم , حق فرزندانم ضایع مى شود!.
رسـول خدا(ص ) هم وقتى این استدلال منطقى و خردمندانه را از ام هانى شنیدند, فرمودند: زنان قریش بهترین زنان اند, نسبت به فرزندان خرد سال مهربان و نسبت به همسران خود وظیفه شناس هستند.

پـیـامـبـر بـزرگوار اسلام (ص ),طى روایتى , ام هانى را به عنوان بانوى ممتاز و برتر, مورد ستایش قرارداده اند و فرموده اند: آیامى خواهید, بهترین افراد را,از نظر عمو و عمه به شما معرفى کنم ؟.
وقـتـى حـاضـریـن پاسخ ‌مثبت دادند, رسول خدا(ص ) فرمودند: آنان حسن و حسین ] هستند, زیرا عموى آن ها, جعفر طیار و عمه آنان ام هانى , دخترابوطالب است که جایگاه او در بهشت مى باشد.

از خـانه ام هانى بود که در شب هفدهم ماه رمضان ـهیجده ماه پیش از هجرت ـ واقعه اسراء و عروج پیامبر(ص ) به آسمان و سیر شبانه آن حضرت ازمسجدالحرام به مسجدالاقصى , اتفاق افتاد.
ام هانى در سال فتح مکه , دو نفر از خویشان شوهرش را که ازدست فاتحان گریخته بودند, در خانه خـود جـاى داد و آن گـاه کـه حـضرت على (ع ) برادروى , براى دستگیرى و کشتن آن دو به خانه ام هانى مى رفت , وى از این کار جلوگیرى کرد!.

بـنـابـه نقل ابن ابى الحدید, ام هانى روى آنها چادرکشید و هرطوربود شمشیر را از دست على (ع ) بیرون آورد.
وقـتـى عـلـى (ع ) جـریان را با لبخند, از ام هانى , در حضور رسول خدا(ص ) استماع مى کرد, پیامبر گـرامـى اسـلام (ص ) فرمودند:اگر همه مردم هم , فرزندابوطالب بودند, همه آن ها افراد دلاور و شجاعى بودند.
ام هانى همچنین از راویان حدیث پیامبر(ص ) است و ۴۶ حدیث از رسول اکرم (ص ) نقل کرده است .
وى تا بعد از شهادت حضرت على (ع ) و تا هنگام خروج امام حسین (ع ) از مدینه , در سال ۶۰هجرى , در قید حیات بوده است ۸۰,ولى از تاریخ ‌وفات و محل دفن وى اطلاع دقیقى در دست نیست .

زنان نمومه//علی شیرازی

زندگینامه براء بن عازب (متوفی۷۲ه.ق)(صحابی پیامبر اکرم (ص))

شهر “یثرب” (مدینه) دستخوش تحول و دگرگونى بزرگى شده بود و کم کم اشعه تابناک آئین نوخاسته اسلام، از مرز مکه گذشته در مناطق دیگر نیز نور افشانى مى کرد. بیش از یک سال از ورود نخستین مبلغ اسلام (معصب بن عمیر) به شهر یثرب مى گذشت، در این مدت، تعداد قابل توجهى از مردم یثرب به اسلام گرویده بودند،

و هر روز که مى گذشت عده بیشترى به اسلام گرایش پیدا مى کردند. “معصب بن عمیر” اصول و تعالیم اسلام را با یثربان تعلیم یثربیان تعلیم نموده، زمینه را براى ورود پیامبر (صلى الله علیه و آله) به آن شهر آماده کرده بود به طورى که هر کس از مسلمانان مکه وارد یثرب مى شد مردم با شور و اشتیاق فراوان مى پرسیدند: پیامبر چه مى کند و کى به شهر ما خواهد آمد؛

موج گسترش آئین اسلام، در محیط یثرب، اختصاص به مردان یا بزرگسالان نداشت، بلکه به قدرى سریع و عمیق بود که در مدت کوتاهى حتى زنان و کودکان نیز با قرآن متن اصلى آئین اسلام آشنا شده بودند. براء بن عازب که در آن زمان ۱۳ سال داشت یکى از کسانى بود که پیش از ورود پیامبر به یثرب، با خدا صداى از تعالیم اسلام آشنا شده بود وى مى گوید پیش از آنکه پیامبر (صلى الله علیه و آله) به شهر یثرب هجرت کند تعدادى از سوره هاى بزرگ قرآن را یاد گرفته بودم.

گرچه براء در جریان جنگ بدر از شرکت در جهاد محروم شد ولى بعدها در رکاب پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله) در چهارده جهاد اسلامى شرکت جست و در راه حفظ ایمان و عقیده و دفاع از حریم اسلام از فداکارى و جانبازى دریغ نورزیده و در سال ۲۴ هجرى فاتح رى گردید. او از روز نخست از علاقه مندان صمیمى امیر مؤمنان (علیه السلام) بود و به همین دلیل، پس از مهاجرت على (علیه السلام) از مدینه به عراق در صف یاران آن حضرت قرار گرفت و در عراق قلمرو حکومت امیر مؤمنان اقامت گزید و در جنگ هاى سه گانه امیر مؤمنان (علیه السلام) (جمل و صفین و نهروان) شرکت جست و در جبهه آن حضرت قرار گرفت.

حضرت على (علیه السلام) نیز به او اطمینان داشت و از ارادت خاص او آگاه بود، چنانکه در جریان جنگ نهروان او را براى گفتگو با خوارج فرستاد تا بلکه از راه مذاکره و احتجاج ارشاد بشوند، براء بن فرمان امام (علیه السلام) سه روز با آنها به گفتگو و مناقشه پرداخت ولى آنان جمعیتى نبودند که به این روزى دست از لجاجت عناد بردارند به همین دلیل براء پس از سه رز گفتگو ناگزیر بدون اخذ نتیجه به اردوگاه حضرت بازگشت.

و در جنگ صفین یکى از افرادى که براى ملاقات با معاویه انتخاب شدند براء بن عازب بود و از آن جا که براء نیز مثل قیس از گروه انصار و نیز از یاران مورد علاقه على (علیه السلام) بود انگیز انتخاب او روشن مى گردد. براء در پرتو آشنائى با شخصیت و مقام ممتاز امیر مؤمنان (علیه السلام) و فداکارى در رکاب آن حضرت از وزنه و موقعیت خاصى برخوردار بود چنانکه “برقى” در رجال خود او را از یاران برگزیده امیر المؤمنان (علیه السلام) بشمار آورده است.

سبط بن جوزى مى گوید براء بن عازب نقل مى کند که در روز غدیر هنگام نماز ظهر، اعلام نماز جماعت شد، پیامبر (صلى الله علیه و آله) نماز ظهر را با مسلمانان خواند سپس دست على (علیه السلام) را گرفت و جمله معروف “من کنت مولا فهذا على مولاه” را گفت، بلافاصله عمر براى عرض تبریک و تهنیت به حضور حضرت على (علیه السلام) بار یافت و خطاب به حضرت على (علیه السلام) گفت: “مبارک باد بر تو اى پسر ابو طالب تو از امروز رهبر و پیشواى هر مرد و زن مسلمانى هستى.

در اواخر سال ۳۵ هجرى پس از کشته شدن عثمان امیر مؤمنان به خلافت و حکومت رسید، تمام اقطار اسلامى در قلمرو حکومت آن حضرت قرار گرفت فقط معاویه علم مخالفت بر افراشت و محیط شام را از قلمرو و حکومت الهى بیرون ساخت امیر مؤمنان به منظور حفظ مناطق اسلامى از تجاوزهاى مزدوران معاویه ناگذیر شد مرکز خلافت را در عراق قرار داد و مناسبت ترین نقطه براى این کار شهر کوفه بود.

روزى در “رحبه” دریک اجتماع بزرگ که گروهى از یاران پیامبر (صلى الله علیه و آله) در آن گرد آمده بودند رو به آنها کرد و فرمود هر کس از شما در روز غدیر از پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله) شنیده است که فرمود: “من کنت مولا فهذا على مولاه” برخیزد و شهادت بدهد گروهى از بزرگان اصحاب پیامبر که در آن انجمن بودند شهادت دادند امّا عده انگشت شمارى از جمله انس بن مالک و براء بن عذاب از گواهى دادن خوددارى نمودند وقتى حضرت علّت را جویا شد و کتمان حقیقت بر ایشان گران آمد و موجب رنجش خاطر شد آنها را نفرین نمود و گفت خدایا اگر این دو نفر از روى عناد حاضر به اداى شهادت و اظهار حق نشدند آنان را گرفتار نما.

در اثر دعاى حضرت على (علیه السلام) انس از ناحیه پا آسیب دید و دچار بیمارى برص گردید براء نیز در پایان عمر بینائى خود را از دست داد در هر حال او به خاطر پیروى از امیر مؤمنان هنگام انتقال مرکز حکومت آن حضرت از مدینه به کوفه در شهر کوفه رحل اقامت افکند و در جنگ هاى سه گانه آن حضرت شرکت جست و سر انجام در سال ۷۲ هجرى در زمان حکومت در زمان حکومت مصعب بن زبیر دیده از جهان فروبست.

زندگینامه بلال بن ریاح حبشی(متوفی۱۸-۲۰)(صحابی حضرت رسول اکرم (ص))

بلال بن ریاح حبشی، برده ای سیاه از دیارحبشه بود که به مکه آورده شد و به بردگی امیه بن خلف در آمد. پس از بعثت پیامبر (صلی الله علیه و اله) به دین اسلام گروید و از پیشگامان اسلام و از صحابه پیامبر به شمار آمد.

امیه، مولای بلال، که از دشمنان سرسخت پیامبر خدا بود، روزها بلال را بر ریگ‌های داغ مکه می‌خواباند و با گذاشتن سنگ بزرگی بر سینه‌ی او، به او دستور می‌داد از آیین محمد صلی الله علیه و آله و سلم دست بردارد و لات و عزی را بپرستد. بلال از دستور او سرپیچی می‌نمود و از آیین اسلام دست نمی‌کشید.

پایداری بلال به گونه‌ای بود که ورقه بن نوفل مسیحی، زبان به تحسین وی گشود و گفت:«به خدا سوگند، اگر این غلام در این راه کشته شود، من نخستین کسی هستم که برای تبرک،‌ قبر او را زیارت کنم!»
بلال پس از ماه ها تحمل رنج و مشقت، به توصیه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خریداری و آزاد شد. وی پس از آزادی به جمع مسلمانان پیوست و در هجرت مسلمانان به مدینه با مهاجران همراه شد. در پیمان برادری که میان مهاجران و انصار بسته شد، بلال با ابوریحه انصاری صیغه‌ی برادری خواند.

او در تمامی غزوات پیامبر چون بدر، احد و خندق شرکت کرد و دوشادوش مسلمانان با قریش جنگید. در جنگ بدر، امیه بن خلف را که روزگاری شکنجه‌اش می‌کرد، دید و به اشاره او، مسلمانان، امیه را با شمشیر از پای درآوردند.

بلال نخستین مسلمانی بود که مدینه اذان گفت.موقعیت و شهرت او میان مسلمانان نیز از روزگاری آغاز شد که وی به دستور رسول خدا به مقام مؤذنی مفتخر شد. بلال در روز فتح مکه بر بالای بام کعبه رفت و اذان گفت.

پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، بلال به نشانه اعتراض به غصب خلافت، دیگر اذان نگفت، مگر دو بار: یک بار به درخواست حضرت فاطمه و بار دیگر به تقاضای حسین. هر دو بار، اذان او مدینه را متحول کرد و مردم را به شیون و گریه واداشت.

رحلت

بلال به دلیل عدم بیعت با ابوبکر، به اجبار به دمشق هجرت نمود و در همان جا در سال ۱۸ یا ۲۰ قمری در سن ۶۰ یا ۷۰ سالگی وفات یافت. مدفن او در باب الصغر دمشق زیارتگاه صاحبدلان است.



الطبقات الکبری، الاستیعاب، اسدالغابه، سیره ابن هشام، قاموس الرجال، اعیان الشیعه

زندگینامه مقداد (متوفی۳۳ه.ق)(صحابی پیامبر اکرم (ص))

ابو سعید مقداد بن عمرو کندی بهرائی از سابقین در اسلام و از افراد اندکی است که در روزهای سخت و هراس آور ، دعوت به اسلام گردید و چنان در دین و عقیده خویش استقامت نشان داد که شخصیتهای صدر اسلام را بشگفتی افکند ، روزی به عبدالرحمن بن عوف گفت: بخدا این داستانی را که برای خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) پس از در گذشت او پیش آمد در هیچ جا سراغ ندارم . عبدالرحمن گفت: به این موضوع چکار داری؟ ، مقداد گفت: بخدا سوگند من آنان را دوست دارم چون پیامبر (صلی الله علیه و آله) دوستشان داشت و مرا از آنان وجد و شوری در دل است که اکنون اظهار نتوانم کرد تا اینکه اجتماعی فراهم آید و حق آنان و میراث رسول را از دست دیگران بگیرد.

عبدالرحمن گفت: من خودم را بواسطه تو به زحمت انداختم . مقداد گفت: تو مردی را کنارزدی که بحق فرمان می داد و به عدالت و حفظ حقوق اجتماع در میان جامعه رفتار می کرد در اینجا عبدالرحمن بوی پرخاش می کند و می گوید این سخن را به مردم مگو ( مبادا افکار روشن شود ) باری این اثیر در “اسدالغابه” نسب وی را تا جد بیست و یکمش ذکر می کند و می گوید: او را مقداد بن اسود می گفتند چون اسود بن عبد یغوب زهری او را پسر خود خوانده بود و نیز کندیش می گفتند چون با طایفه بنی کنده هم پیمان شده بود سپس اضافه می کند که احمد بن صالح مصری گفته: وی حضرمی است و پدرش باکنده هم پیمان گشت و بکندی خوانده شد ولی صحیح این است که مقداد بهراوی است.

مقداد به حبشه مهاجرت کرد سپس به مکه باز گشت و در هجرت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به مدینه نتوانست همراه باشد لذا در آنجا درنگ کرد تا اینکه پیغمبر (صلی الله علیه و آله) عبید بن حارث را با گروهی فرستاد آنان با جمعیتی که عکرمه بن ابی جهل امیرشان بود به هم رسیدند .
مقداد و عتبه بن غزوان هم با این گروه مشرکین از مکه بیرون آمدند تا بدینوسیله به مسلمین بپیوندند این دو دسته به هم بر خوردند ولی جنگ واقع نگشت و مقداد و عتبه از آنان جدا گشته و به مسلمانان ملحق شدند .

مقداد در تمام جنگها شرکت کرد و از جمله جنگ بدر بود که در آن غزوه موقعیتی نمایان داشت و گفته شده که تنها فرد سوار در آن جنگ مقداد بود هنگامی که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به طرف بدر حرکت می کرد خبری رسید که کفار قریش برای مقاومت و جلوگیری بسیج کرده اند ، پیغمبر (صلی الله علیه و آله) با مردم مشورت کرد که چه کنند؟ ابن اثیر می گوید: ابوبکر و عمر سخن نیکو گفتند ، اما مقداد بپا خاست و گفت: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله) آنچه را که خداوند امر فرموده اجرا ساز ، ما با تو هستیم .

فضائل و مناقب مقداد چنانکه ابن اثیر می گوید بسیار است پاره ای از آنها را شیخ بزرگوار محمد بن نعمان مفید در کتاب “اختصاص” وعلامه مجلسی در “بحار” و محدث قمی در “منتهی الامال” و ابن اثیر در “اسد الغابه فی معرفه الصحابه” آورده اند و از جمله این حدیث است که ابن اثیر از حافظ ابو عیسی ترمذی نقل کرده که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: خدای عزوجل مرا به دوستی چهار کس امر کرده و خبرم داده که آن چهار نفر را دوست دارم . گفتند: کیانند ؟ فرمود: علی (سه مرتبه تکرار کرد ) و ابوذر و مقداد و سلمان .

مقداد در راه توسعه اسلام و استقرار حق و حقیقت در جای خویش پیوسته می کوشید و از این راه می توان به بلندی فکر و بزرگی روح و دوراندیشی و انسان دوستی او پی برد . پس از در گذشت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) خویش را بسی به زحمت انداخت و در راه استقرار خلافت در قرار گاه اصلی آن اقدامها کرد و مکرر در مجامع اصحاب و مسجد پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و غیر آن اشخاص را گرد هم جمع می کرد و با سخنانی پخته و نصایحی بیدار کننده و سوز و گدازی فراوان افکار را بیدار می کرد.
مقداد دلی روشن و پاک داشت که اعتقادات حقه خود را بدان تکیه داده بود و در راه محبت علی (علیه السلام) و اطاعت فرمان وی ضرب المثل بود .

رحلت

مقداد به سال ۳۳ هجری در گذشت . ابن اثیر و علامه امینی گفته اند که عمر هنگام وفات هفتاد سال بوده است بنابراین ولادت وی ۲۴ سال قبل از بعثت بوده است.
باری مقداد به گفته محدث قمی از ارکان اربعه و بسیار عظیم القدر و شریف المنزله است و دینداری و شجاعت او از آن افزون است که به تحریر آید. درود بر روان تابناک مقداد ، درود بر آن روح پهناور که در کالبدی پاک همواره به عشق بر قراری خلافت و عدالت عمومی اوج می گرفت و پیوسته با طلوع و غروب ماه و گذشت تیره شبان بیاد اطفال یتیم بود و برای احیای حقوق اجتماع در راه استقرار خلافت علی (علیه السلام) می کوشید امروز هم که خورشید می درخشد اشعه خود را بر مزار او به عنوان خوابگاه یک انسان بزرگ و یک طرفدار حقوق عمومی و حکومت الهی نثار می کند.



 کتاب یاران پیامبر// غلامرضا قدسی

زندگینامه سلمان فارسی(متوفی۳۵ه.ق)

سلمان کیست؟

حدود دویست و شانزده یا سیصد و شانزده سال قبل از هجرت، در روستای «جی » (از روستاهای اصفهان) فرزندی به دنیا آمد، که نامش را «روزبه » گذاشتند و بعدها پیامبر اسلام(صلی الله علیه و اله) او را «سلمان » نامید.

پدر سلمان «بدخشان کاهن » (روحانی زرتشتی) بود و کار همیشگی اش هیزم نهادن بر شعله آتش. با اینکه سلمان در میان خاندان و محیطی زرتشتی دیده به جهان گشود، ولی هرگز در برابر آتش سر فرود نیاورد و به خدای یکتا اعتقاد یافت. سلمان در دوران کودکی مادرش را از دست داد و عمه اش سرپرستی او را به عهده گرفت.

سلمان، بعد از آنکه دریافت قرار است او را شش ماه با اعمال شاقه زندانی سازند و پس از آن اگر به آیین نیاکانش ایمان نیاورد اعدامش کنند، با همکاری عمه اش گریخت و روانه بیابان شد. در بیابان کاروانی دید که به سوی شام می رفت; پس به مسافران پیوست و رهسپار سرزمینهای ناشناخته گردید.

سرانجام سلمان، در همان آغاز هجرت گمشده اش را یافت و در حالی که برده یک یهودی بود، در محضر رسول خدا (صلی الله علیه و اله) مسلمان شد. (۱)

آزادی و نامگذاری سلمان

پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه و اله) سلمان را به مبلغ چهل نهال خرما و چهل وقیه (هر وقیه معادل چهل درهم)، از مرد یهودی، خرید و آزادش ساخت و نام زیبای «سلمان » را بر او نهاد. (۲) این تغییر نام، بیانگر آن است که:

۱ – برخی از نامهای عصر جاهلیت، شایسته یک مسلمان نیست;

۲ – واژه «سلمان » از سلامتی و تسلیم گرفته شده است. انتخاب این نام زیبا از سوی پیامبر(صلی الله علیه و اله) نشانه پاکی و سلامت روح سلمان است.

فضیلتهای برجسته سلمان

سلمان، الگوی مسلمان کمال جو، وارسته و خودساخته است و ارزشهای متعالی بسیاری در خویش گردآورده بود. بخشی از این فضایل عبارت است از:

۱ – نزدیکی به رسول خدا(صلی الله علیه و اله)

سلمان، پس از پذیرفتن اسلام، چنان در راه ایمان و معرفت اسلامی پیش رفت که نزد رسول خدا جایگاهی والا یافت و مورد ستایش معصومان(علیهم السلام) قرار گرفت. بخشی از سخنان آن بزرگان در باره سلمان چنین است:

الف) در ماجرای جنگ خندق، که در سال پنجم هجری رخ داد و به پیشنهاد سلمان پیرامون شهر خندق کندند. هر گروهی می خواست سلمان با آنها باشد; مهاجران می گفتند: سلمان از ما است. انصار می گفتند: او از ما است. پیامبر(صلی الله علیه و اله) فرمود: «سلمان منا اهل البیت » (۳) ; سلمان از اهل بیت ما است.

عارف معروف، محی الدین بن عربی، با اینکه از علمای اهل تسنن است، در شرح این سخن پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله) می گوید: پیوند سلمان به اهل بیت (علیهم السلام) در این عبارت، بیانگر گواهی رسول خدا(صلی الله علیه و اله) به مقام عالی، طهارت و سلامت نفس سلمان است; زیرا منظور از اینکه سلمان از اهل بیت (علیهم السلام) است، پیوند نسبی نیست; این پیوند بر اساس صفات عالی انسانی است. (۴)

ب) جابر نقل می کند که رسول خدا(صلی الله علیه و اله) فرمود:

«همانا اشتیاق بهشت به سلمان بیش از اشتیاق سلمان به بهشت است; و بهشت به دیدار سلمان عاشق تر از دیدار سلمان به بهشت است.» (۵)

ج) پیامبر اکرم(صلی الله علیه و اله) فرمود:

«هر که می خواهد به مردی بنگرد که خداوند قلبش را به ایمان درخشان کرده، به سلمان بنگرد.» (۶)

د) آن بزرگوار همچنین فرمود:

«سلمان از من است، کسی که به او ستم کند به من ستم کرده است و کسی که او را بیازارد مرا آزرده است.»

و) امام صادق(علیه السلام) فرمود:

«سلمان علم الاسم الاعظم » (۷) ; سلمان اسم اعظم را می دانست.

این سخن بدان معناست که سلمان از نظر عرفان، به مقامی رسیده بود که حاصل اسم اعظم الهی بود. اگر کسی چنین لیاقتی داشته باشد، دعایش به اجابت می رسد و کرامات عظیمی از او سر می زند.

۲ – علم سلمان

پیامبر اسلام(صلی الله علیه و اله) فرموده است: «اگر دین در ثریا بود، سلمان به آن دسترسی پیدا می کرد.» (۸)

وسعت و عمق آگاهیهای سلمان به حدی بود که برای هر کس قابل هضم نیست. امام صادق(علیه السلام) فرمود: رسول خدا(صلی الله علیه و اله) و علی(علیه السلام) اسراری را که دیگران قدرت تحمل آن را نداشتند به سلمان می گفتند و او را لایق نگهداری علم مخزون و اسرار می دانستند; از اینرو یکی از القاب سلمان، «محدث » است. (۹)

سلمان دارای علم بلایا و منایا (حوادث آینده) بود و همچنین از متولمان(قیافه شناسان) و محدثان به شمار می رفت. جایگاه علمی سلمان چنان بود که امام صادق (علیه السلام) در باره اش فرمود: «در اسلام، مردی که فقیه تر از همه مردم باشد، همچون سلمان، آفریده نشده است.» (۱۰)

پیامبر اسلام(صلی الله علیه و اله) فرمود: «سلمان دریای علم است که نمی توان به عمق آن رسید.» (۱۱)

البته دانش سلمان، به معارف فکری محدود نمی شد و آگاهیهای فنی او نیز در حد بالایی بود. در جنگ خندق، طرح کندن خندق را سلمان خدمت پیامبر(صلی الله علیه و اله) پیشنهاد کرد و عملی شد. همچنین در جنگ طائف، طرح ساختن «منجنیق » برای درهم کوبیدن قلعه های مشرکان از ابتکاراتی است که به سلمان نسبت داده شده است.

بنابراین، سلمان حق دارد از مقام علمی اش چنین تعبیر کند:

ای مردم! اگر من شما را از آنچه می دانستم مطلع می کردم، می گفتید، سلمان دیوانه است، یا به کسی که سلمان را بکشد درود می فرستادید. (۱۲)

۳ – عبادت سلمان

آنچه به عبادت سلمان ارزش بیشتری می دهد، علم و آگاهی اوست. چرا که عبادت آگاهانه و پرستش از روی بصیرت از عبادت سطحی و ظاهری ارزشمندتر است.

امام صادق(علیه السلام) فرمود: روزی پیامبر اسلام(صلی الله علیه و اله) به یاران خود فرمود: کدام یک از شما تمام روزها را روزه می دارد.

سلمان گفت: من، یا رسول الله.

پیامبر(صلی الله علیه و اله) پرسید: کدام یک از شما تمام شبها را به عبادت می گذراند؟

سلمان گفت: من، یا رسول الله.

حضرت پرسید: آیا کسی از شما هست که روزی یک بار قرآن را ختم کند؟

سلمان گفت: من یا رسول الله.

یکی از حاضران که جوابهای سلمان را خودستایی و فخرفروشی می پنداشت، گفت: اکثر روزها دیده ام که سلمان روزه نیست، بیشتر شب را هم می خوابد و بیشتر روز را به سکوت می گذراند، پس چگونه همیشه روزه است و هر شب برای نیایش با خدا بیدار می ماند و روزی یک بار قرآن را ختم می کند؟!

پیامبر(صلی الله علیه و اله) فرمود: ساکت باش! تو را با همسان لقمان چه کار؟ اگر می خواهی چگونگی اش را از خودش بپرس تا خبر دهد.

سلمان گفت: در ماه سه روز روزه می گیرم و خداوند فرموده است: «هر کس عمل نیکی انجام دهد پاداش ده برابر دارد. از طرف دیگر، روز آخر شعبان را روزه گرفته و آن را به روزه ماه رمضان متصل می کنم و هر که چنین کند، پاداش روزه همیشه را دارد. از رسول خدا (صلی الله علیه و اله) شنیدم که فرمود: هر کس با طهارت بخوابد، در ثواب، چنان است که تمام شب را عبادت کرده باشد. اما ختم قرآن، رسول خدا (صلی الله علیه و اله) فرمود: هر کس یک بار سوره «قل هوالله » را بخواند، پاداش یک سوم قرآن را دارد و هر که دو بار بخواند، دو ثلث قرآن را خوانده است و هر که سه بار بخواند، گویا قرآن را ختم کرده است. و نیز حضرت فرمود: یا علی، هر کس تو را با زبان دوست بدارد یک سوم ایمانش کامل شده، هر که با دل و زبان دوستت بدارد، دو ثلث ایمان او کامل شده; و هر که با دل و زبانش دوستت بدارد و با دست هم، یاری ات کند، تمام ایمان را به دست آورده است.» (۱۳)

۴ – زهد سلمان

آیات و روایات نشان می دهد که «زهد» به معنای حرام ساختن نعمتهای الهی بر خود نیست. زهد به معنای عدم دلبستگی به امور مادی است. یکی از مواردی که در تمام زوایای زندگی سلمان، از آغاز تا پایان عمر، دیده می شود زهد، پارسایی و بی رغبتی او به دنیاست.

سلمان، که پیرو راستین پیامبر(صلی الله علیه و اله) و حضرت علی(علیه السلام) بود، راه آنان را پیش گرفت و حتی وقتی فرماندار مدائن بود، ساده زیستی را رها نکرد. زهد و وارستگی سلمان از ایمان عمیق او سرچشمه می گرفت; زیرا هر کس ایمان قویتر داشته باشد، از جاذبه های دنیوی آزادتر است. امام صادق(علیه السلام) فرمود:

«ایمان ده درجه دارد، مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ایمان است.» (۱۴)

سلمان، خانه نداشت و هرگز دل به خانه سازی نمی داد. شخصی از او خواست تا برایش خانه ای بسازد ولی سلمان راضی نشد. سرانجام به سبب اصرار شخص نیکوکار اجازه داد برایش خانه بسازد، ولی سفارش کرد خانه چنان باشد که هنگام ایستادن سر به سقف آن بخورد و هنگام خوابیدن پا به دیوار برسد. (۱۵)

سلمان پارسا، حتی حقوق اندک سالانه (۱۶) خود را هم به نیازمندان می داد و بسیار اندک برای خود بر می داشت.

۵ – دفاع از حریم ولایت

آنچه در زندگی سلمان، بسیار چشمگیر و جالب است عدم بی تفاوتی اوست. او با هوشیاری و جدیت کامل در صحنه های مختلف حضور داشت و در پیروی از امام حق لحظه ای تردید نکرد. او همواره، از هر فرصتی، برای گفتن حق بهره می برد و مسلمانان را به امامت حضرت علی(علیه السلام) فرا می خواند. آن بزرگوار پیوسته این سخن رسول خدا را برای مردم تکرار می کرد:

«همانا علی(علیه السلام) دری است که خداوند گشوده است. هر کس در آن وارد شود، مؤمن است و هر کس که از آن خارج گردد، کافر است.» (۱۷) – «بهترین فرد این امت، علی(علیه السلام) است.» (۱۸)

بعد از رحلت جانسوز رسول خدا(صلی الله علیه و اله)، غصب خلافت و مظلومیت حضرت علی(علیه السلام)، سلمان در خطبه ای بسیار فصیح، که می توان آن را «کوبنده و افشاگرانه » خواند، چنین گفت:

«ای مردم! هر گاه فتنه ها و آشوبها را همچون پاره ظلمانی شب دیدید که برجستگان در آن به هلاکت می رسند، بر شما باد به آل محمد(صلی الله علیه و اله) چرا که آنها راهنمایان به سوی بهشتند، و بر شما باد علی(علیه السلام). ای مردم! ولایت را در میان خود همانند سر قرار دهید.»

یعنی اگر ولایت اهل بیت (علیهم السلام) را نداشته باشید، مسلمان حقیقی نیستید و دین شما سودی ندارد. (۱۹)

ابن عباس سلمان را در خواب دید و از او پرسید: در بهشت، پس از ایمان به خدا و رسول، چه چیز برتر است؟ سلمان پاسخ داد: پس از ایمان به خدا و پیامبر، هیچ چیز با ارزشتر و برتر از دوستی و ولایت علی بن ابی طالب (علیه السلام) و پیروری از او نیست. (۲۰)

نقش سلمان در تشیع ایرانیان

یکی از کارهای بسیار مهم سلمان، که بخش اعظم زندگی او را فرا گرفته بود، تلاش پیگیر او در معرفی اسلام ناب و تشیع راستین بعد از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و اله) است. او در این راستا در مدینه جهاد کرد و از هر فرصتی بهره برد. وقتی به مدائن آمد، همین عقیده را دنبال کرد و نقش بسیاری در تشیع ایرانیان داشت.

می پرسند: با اینکه اسلام در عصر خلافت خلیفه دوم وارد ایران شد، چرا اکثریت قاطع مردم ایران، شیعه حضرت علی (علیه السلام) هستند؟

در پاسخ باید گفت: عوامل متعددی سبب این گرایش است. از نخستین عوامل این گرایش، وجود سلمان در مدائن و رفت و آمد او به کوفه و حوالی آن و حتی اصفهان و … بود. سلمان پیام آور اسلام ناب، منادی تشیع و نویدبخش مذهب اهل بیت (علیهم السلام) بود و اکثر ایرانیان این ندا و نوید را شنیدند و پذیرفتند. (۲۱)

وفات

سلمان سرانجام، پس از عمری طولانی و با برکت، در اواخر خلافت عثمان در سال ۳۵ه .ق وفات یافت. (۲۲) حضرت علی (علیه السلام) پیکرش را غسل داد، کفن کرد و بر آن نماز گزارد. همراه آن حضرت، جعفر بن ابی طالب علیهما السلام و حضرت خضر، در حالی که با هر یک از آن دو، هفتاد صف از فرشتگان بودند بر پیکر سلمان نماز گزاردند. (۲۳) بعضی از راویان چنین نقل کرده اند که حضرت علی(علیه السلام) بر کفن سلمان شعری نوشت که معنای آن چنین است:

«بر شخص کریم و بزرگواری وارد شدم، بی آنکه توشه نیک و قلب پاک داشته باشم; ولی بردن توشه نزد شخص کریم و بزرگوار، زشت ترین کار است.» (۲۴)

مرقد شریف حضرت سلمان(سلام الله علیه) در مدائن، در پنج فرسخی بغداد، نزدیک تاق کسری قرار دارد.

در این دنیای پرتلاطم و پر زرق و برق که انسان را در گرداب گناه غرق می کند، هر کس الگویی می خواهد تا با سرمشق قرار دادن روش و کردارش کشتی وجودش را سالم به ساحل سعادت برساند; و زندگی سلمان فارسی برای ما ایرانیان الگویی شایسته است.



۱- بحار، ج ۲۲، ص ۳۶۶٫

۲- الدرجات الرفیعه، ص ۲۰۳٫

۳- مجمع البیان، ج ۲، ص ۴۲۷٫

۴- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج ۱۸، ص ۳۶٫

۵- بحار، ج ۲۲، ص ۳۴۱٫

۶- احتجاج طبرسی، ج ۱، ص ۱۵۰٫

۷- اعیان الشیعه، ج ۷، ص ۲۸۷٫

۸- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج ۱۸، ص ۳۶٫

۹- بحار، ج ۲۲، ص ۳۳۱٫

۱۰- تنقیح المقال، ج ۲، ص ۴۷٫

۱۱- اختصاص شیخ مفید، ص ۲۲۲٫

۱۲- رجال کشی، ص ۲۰٫

۱۳- بحارالانوار، ج ۲۲، ص ۳۱۷٫

۱۴- همان، ص ۳۴۱٫

۱۵- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ص ۳۶٫

۱۶- حدود چهار تا شش هزار درهم.

۱۷- کتاب سلیم بن قیس، ص ۲۵۱٫

۱۸- اعیان الشیعه، ج ۷، ص ۲۸۷٫

۱۹- بهجه الآمال، ج ۴، ص ۴۱۸٫

۲۰- بحارالانوار، ج ۲۲، ص ۳۴۱٫

۲۱- کتاب ایرانیان مسلمان در صدر اسلام، ص ۲۰۱٫

۲۲- بحار، ج ۲۲، ص ۳۹۱ – ۳۹۲٫

۲۳- همان، ص ۳۷۳٫

۲۴- طرائف الحقائق، ج ۲، ص ۵٫

زندگینامه ابوذر غفاری(متوفی۳۲ه.ق)

جندب فرزند جناده از افراد قبیله «بنی‌کنانه» در سرزمین یمن بود. او قبل از بعثت پیامبر (صلی الله علیه و آله) از پرستش بت قبیله خویش «فلس» امتناع جست و به خداوند یکتا ایمان آورد. زمانیکه خبر ظهور پیامبر (صلی الله علیه و آله) را در مکه شنید برادرش را به آنجا فرستاد تا اطلاعاتی به دست آورد اما پس از بازگشت برادر برای اطمینان خاطر راه مکه را در پیش گرفت و به مدت سه روز در خانه امیر مؤمنان (علیه السلام) مهمان گشت.

آنگاه در مورد نبی‌اکرم (صلی الله علیه و آله) از امام علی (علیه السلام) سؤالاتی پرسید و با راهنمایی امام (علیه السلام) به خانه ارقم رفت. ابوذر در میان شمار اولین نفرات به اسلام ایمان آورد و با وجود منع پیامبر (صلی الله علیه و آله) مبنی بر اظهار آشکار به اسلام در میان قریش کنار مسجد‌الحرام فریاد زد : لااله‌الا‌الله، محمد رسول‌الله (صلی الله علیه و آله)، وی تا زمان هجرت حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) به مدینه در زادگاهش ماند و بعد از تشکیل حکومت اسلامی به مدینه مهاجرت کرد ابوذر در جنگهای نمابه، حنین، کرز بن جابر فهری، فتح مکه و تبوک در رکاب رسول‌الله (صلی الله علیه و آله) جنگید و پسرش را در نبرد غابه از دست داد.

در زمان جنگ خیبر او به عنوان جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله) در شهر ماند. بعد از رحلت پیامبر (صلی الله علیه و آله) به جرگه یاران و شیعیان امیرمؤمنان (علیه السلام) پیوست و هیچ‌گاه با خلفای سه گانه بیعت نکرد. در زمان خاکسپاری دختر گرامی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نیز او امام علی (علیه السلام) را یاری رساند و در مراسم تشییع حاضر شد.

ابوذر در هنگام حرکت عثمان به علت مخالفت با او به شام تبعید شد. اما بعد از مدتی به اصرار معاویه و ترس از قیام و شورش مردم به مدینه بازگشت. عثمان که تحمل شنیدن سخنان او را نداشت و او را خطری بزرگ برای خلافت جائر از خود می‌دانست به ربذه تبعید کرد و مردم را از مشایعت او برحذر داشت. ولی امیرمؤمنان (علیه السلام) به همراه حسین (علیه السلام)، عبدالله بن جعفر و عمار یاسر او را تا دروازه‌های شهر بدرقه کردند. ابوذر روایتگر راستگوی سخنان پیامبر (صلی الله علیه و آله) سرانجام در سال ۳۲ ه.ق غریبانه در صحرای ربذه جان سپرد و مردانی با ایمان مانند حذیقه بن یمان و مالک اشتر که از آنجا می‌گذشتند او را به خاک سپردند.

شهادت پسر

ابوذر در سالهای آغازین رسالت نبی اکرم (صلی الله علیه و آله) به اسلام ایمان آوردند و این در زمانی بود که تعداد مسلمین حتی به اندازه انگشتان دست نبود. او با شنیدن سخنان پیامبر (صلی الله علیه و آله) کنار مسجد‌الحرام ایستاد و فریاد زد:« اشهد ان لااله‌الا‌الله، محمد رسول‌الله (صلی الله علیه و آله) و ناگهان مشرکین قریش به او حمله کردند. عباس عموی پیامبر (صلی الله علیه و آله) برای نجات جان او جلو دوید و به کفار گفت: « اگر او را بکشید قبیله غفار که بر سر راه بازرگانان مکه زندگی می‌کنند، انتقام او را خواهند گرفت و راه را ناامن خواهند کرد.

بعد از این اتفاق پیامبر (صلی الله علیه و آله) او را به زادگاهش فرستاد و ابوذر تا زمان هجرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) در آنجا ماند. پس به مدینه رفت و در سریه «کرز بن جابر فهری» در جرگه سواران به جنگ با کافران پرداخت در فتح مکه و حنین در حالیکه پرچم قبیله بنی غفار را در دست داشت حاضر گردید. او در سال ششم هجرت از پیامبر (صلی الله علیه و آله) اجازه خواست تا شتران ماده حضرت (صلی الله علیه و آله) را برای چرا به منطقه «غابه» ببرد. پیامبر در مقابل اصرار او فرمود : گوئی تو را می‌بینم در حالیکه پسرت کشته شده، همسرت اسیر گشته و تو به عصای خود تکیه داده‌ای، اینگونه تو به نزد من بازخواهی گشت، زیرا ما از کنیه «عینیه بن حصن» در امان نیستیم و غابه به محل زندگی او نزدیک است.

ابوذر با اصرار فراوان با شتران به آنجا رفت. اما نیمه شب «عینیه» به او حمله کرد. پسرش را کشت و همسرش را به اسارت گرفت. ابوذر سریع بند پای شتران را باز نمود و آنها را از آن محل دور کرد. سپس به نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله) رفت. پیامبر (صلی الله علیه و آله) با دیدن او لبخند زدند.

آفرین بر ابوذر

پیامبر (صلی الله علیه و آله) برای جنگ با قبیله تبوک به راه افتاد. من به خاطر شترم از سپاه عقب افتادم زیرا شترم بسیار نحیف و لاغر بود و توان حرکت نداشت. تصمیم گرفتم چند روزی به آن علوفه دهم و بعد به سپاه ملحق شوم. چند روز بعد به راه افتادم اما در محله «ذی المروه» و چون قدرتی برای حرکت نداشت، روز بعد خود با پای پیاده به راه افتادم.

هوا شدیداً گرم بود شهر خالی از مردان مبارز بود، در میان راه نیز کسی را ندیدم، که قصد داشته باشد به سپاه رسول‌الله (صلی الله علیه و آله) بپیوندد. بالاخره به نزدیک سپاه رسیدم از دور پیامبر (صلی الله علیه و آله)‌را دیدم یکی از یاران مرا دید و به پیامبر (صلی الله علیه و آله) گفت: مردی تنها در راه است. حضرت (صلی الله علیه و آله) فرمودند:«باید ابوذر باشد» پیامبر (صلی الله علیه و آله) به طرفم آمد و فرمود : آفرین بر ابوذر که تنها راه می‌رود، تنها می‌میرد، تنها برانگیخته می‌شود، ای ابوذر برای چه تأخیر داشتی؟ تمام آنچه که اتفاق افتاده بود را به حضرت اطلاع دادم، پیامبر (صلی الله علیه و آله) دوباره فرمودند:« نبود تو مثل این بود که یکی از عزیزان خانواده‌ام از من عقب ماند، و نرسیده است. خداوند در هر گامی که برداشتی تا به من رسیدی گناهی از تو را آمرزیده است». عطش زیادی داشتم بارم را بر زمین نهادم مسلمین برایم آب آوردند و در جوار رسول‌الله (صلی الله علیه و آله) سیراب شدم.

رهسپار شام

پس از رحلت پیامبر (صلی الله علیه و آله) ابوذر با خلفای سه گانه بیعت نکرد، و همیشه از حقانیت امیر مؤمنان (علیه السلام) و غصب خلافت سخن می‌گفت. تا اینکه به عثمان اطلاع دادند ابوذر در جایگاه رسول‌الله (صلی الله علیه و آله) از پیامبر (صلی الله علیه و آله) حدیث روایت کرده و در کنار در مسجد به مردم گفته :«ای مردم… منم ابوذر غفاری، همانا خدا برگزید است آدم و نوح و خاندان ابراهیم را بر جهانیان نسلی که از یکدیگر پدید آمدند و خدا شنوا و داناست».

محمد (صلی الله علیه و آله) برگزیده از نوح است و آل ابراهیم و سلاله اسماعیل و خاندان هدایت کننده از محمد (صلی الله علیه و آله) است. همانا که بزرگ ایشان بزرگوار است و برتری را شایسته‌اند، …. محمد (صلی الله علیه و آله) وارث دانش آدم و برتریهای پیامبران است و علی‌بن‌ابیطالب (علیه السلام) وارث علم اوست.

ای امت سرگردان بعد از پیامبر اگر شما کسی را که خدا مقدم دانسته بر احوال و کارها قبول می‌کردید و کسی که خود او را از این عقب رانده کنار می‌گذاشتید و ولایت را در خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزد اینان (ائمه (علیهم السلام) می‌یافتید، ولیکن اکنون که چنین کردید، بدفرجامی کار خود را بچشید…..» ابوذر بارها روش نادرست عثمان را به او گوشزد نمود و او را از این کار نهی نمود.

به طوری که وقتی عثمان پرسید:« آیا ایرادی دارد که ما چیزی از بیت‌المال مسلمانان را بگیریم و برای حوائج خود خرج کنیم و به شما نیز بدهیم؟ «کعب الاحبار» گفت: خیر اشکالی ندارد، در همین لحظه ابوذر برخاست و با عصای خود به سینه کعب زد و پاسخ داد‌:« ای یهودی‌زاده، به چه جرأت درباره دین ما سخن می‌گوئی»، عثمان که از سخنان ابوذر به تنگ آمده بود، او را به شام تبعید کرد،‌تا دیگر توسط صحابی راستگوی رسول‌الله (صلی الله علیه و آله) مؤاخده نگردد.

در جست و جوی اجرای عدالت

مردم در فقر و تنگ‌دستی بودند اما مسئولین حکومتی با ساختن کاخ و استفاده از بیت‌المال غافل از حال مردم مشغول خوش‌گذرانی بودند ابوذر طاقت دیدن این صحنه‌ها را نداشت، روزی در میان جمع بنی‌امیه برخاست و گفت : چرا ثروتها را روی یکدیگر می‌ریزید، و منافع را مخصوص خود ساخته‌اید؟ چرا در عصری که مردم روی خاک خوابیده‌اند، شما غرق در عیش و نوش هستید؟ هیچ توجهی به مردم حاجتمند ندارید؟ ای عثمان کارهای تازه‌ای پیش گرفته‌ای که ما با آن آشنایی نداریم به خدا سوگند کردار تو نه در قرآن پیدا می‌شود و نه در سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله) دیده می‌شود.

به خدا سوگند می‌بینم که نور حق خاموش می‌گردد و باطل حیات می‌یابد. حرف راست تکذیب می‌شود و بدون پرهیزکاری سود طلبی رواج دارد. ای ثروتمندان با فقرا همراهی و برادری کنید، بر آنان که طلا و نقره انبار می‌کنند و در راه خدا انفاق نمی یابند بشاره بده که آهن گداخته پیشانی، پهلو و پشت شما را داغ می‌کنند، پرده‌های حریر آویزان ساخته‌اید، متکاهای دیبا تهیه کرده‌اید، و با خوابیدن روی پشم‌های نرم خو گرفته‌اید اما رسول‌خدا (صلی الله علیه و آله) روی حصیر می‌خوابید.

غذاهای رنگارنگ در اختیار شماست ولی محمد (صلی الله علیه و آله) از نان جوین سیر نمی‌گردید. من از مردمی که خوراک خود را در منزل نمی‌یابند تعجب می‌کنم که چگونه با شمشیر کشیده از منزل بیرون نمی‌آیند و وقتی که فقر در شهری راه یافت کفر به او می‌گوید، مرا با خود همراه داشته باش». زمانیکه معاویه کاخ سبز خود را ساخت ، ابوذر شخصی را به نزد او فرستاد و گفت : ای معاویه! اگر این کاخ سبز را از خزانه ساخته‌ای، به ملت خیانت کرده‌ای، و اگر از اموال خویش ساخته‌ای اسراف نموده‌ای…

جز حق با تو انس نمی‌گیرد

ابوذر با ورود به مدینه باز هم سعی نمود، تا خلیفه را به راه راست هدایت کند یکبار به عثمان گفت : پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: هرگاه شما مردان بنی‌امیه در حکومت به سی مرد رسید. سرزمینهای خدا را چون ملک شخصی زیر فرمان می گیرند، خدا را بنده خویش فرض می‌کنند و در دین خدا نیرنگ می‌کنند.

عثمان امیرالمؤمنین (علیه السلام) را فراخواند و پرسید:« ابوالحسن (علیه السلام) تو نیز چنین سخنی را از پیامبر‌(صلی الله علیه و آله) شنیدی، امام علی (علیه السلام) فرمودند: « آری زیرا از پیامبر (صلی الله علیه و آله) شنیدم» آسمان سایه نیفکند، و زمین برنداشته است مردی راستگوتر از ابوذر را» عثمان سخنی نگفت، همان روز پول نقد عبدالرحمن بن عوف را آوردند و آنها را در مقابل خلیفه گذاشتند، عثمان گفت :« امیدوارم عبدالرحمن عاقبت به خیر شود، او صدقه می‌داد و مهماندار بود.

این باقی مانده مال اوست، کعب‌الاحبار سخن او را تصدیق کرد، ابوذر با عصا به سر کعب زد و گفت : ای یهود‌ی‌زاده! کسی که مرده و این مال به جا گذاشته خیر دنیا و آخرت داشته در صورتیکه پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: « راضی نیستم بمیرم و هم وزن یک قیراط از من به جا ماند». عثمان بعد از این واقعه او را به ربذه تبعید کرد و دستور داد کسی با او صحبت نکند، اما امیرمؤمنان (علیه السلام) تا کنار دروازه با او رفت و فرمود: « ای اباذر! تو برای خدا خشمگین شدی، پس امیدوار باش به کسی که برای او خشمگین شدی،

این مردم از تو بر دنیای خود ترسیدند و تو بر دینت از آنان ترسیدی، پس آنچه را که آنان به خاطرش از تو می‌ترسند به آنها واگذار و با آنچه که از آنان به خاطرش می‌ترسی، بگریز، چه بسیار محتاجند اینان به آنچه که تو آنها را از آن منع نمودی و چقدر بی‌نیازی تو از آنچه که آنان تو را از آن منع کردند…… جز حق با تو انس نمی‌گیرد و جز باطل از تو نمی‌رمد…….» مروان امام علی (علیه السلام) را از صحبت با ابوذر منع کرد، حضرت (علیه السلام) تازیانه‌اش را به شتر او زد و فرمود : خدا تو را در آتش اندازد، بعد از رفتن ابوذر خلیفه امام (ع) را به نزد خود فرا خواند و علت سرپیچی او را پرسید، امیرمؤمنان (علیه السلام) به او فرمودند:« تو گمان کردی هرچه تو دستور دهی ما همان را انجام می‌دهیم حتی اگر برخلاف حق باشد، نه به خدا ما این کار را نمی‌کنیم.

بازگشت به مدینه

ابوذر درشام نیز سکوت نکرد، در مسجد مردم را به گرد خویش جمع می‌کرد و از حقایق دین اسلام می‌گفت ، او هر روز صبح به کنار دروازه دمشق می‌رفت و با صدای بلند به طعنه می‌گفت :«شترانی که آتش بار دارند رسیدند، خدا لعنت کند امرکنندگان به معروف و رهاکنندگان آن را، خدا لعنت کند بازدارندگان از منکر و انجام دهندگان آن را» مروان بن حکم با مشاهده اقدامات او سعی کرد عثمان را راضی نماید، تا او را از میان بردارند، به همین علت عثمان نامه‌ای به معاویه نوشت و از او خواست ابوذر را تأدیب نماید، او نیز ابوذر را از مجلس خود بیرون کرد و مردم را از ارتباط با او منع نمود و گفت:« ای دشمن خدا مردم را بر علیه ما تحریک می‌کنی هر عملی که خواستی انجام دهی، اگر من قادر بودم بدون اجازه خلیفه مسلمین یکی از صحابی را به قتل رسانم تو را می‌کشتم، ابوذر فریاد زد، من نه دشمن خدا هستم و نه دشمن پیامبر (صلی الله علیه و آله) و بلکه تو و پدرت هر دو دشمن خدا و رسولش هستید، شما به ظاهر اسلام آوردید و کفرتان را مخفی نمودید».

سرانجام معاویه عثمان را راضی ساخت، که ابوذر به مدینه بازگردد،‌چون با حضور او در شام مردم از واقعیات مطلع می‌شدند، معاویه ابوذر را با یک شتر که جهاز چوبین داشت و ۵ نفر از سقلابیان به مدینه فرستاد، زمانیکه او به مدینه رفت، به علت نامناسب بودن جهاز شتر پاهایش مجروح بودف و از شدت جراحت او مردم گمان می‌کردند مرگ او نزدیک است، به همین علت به او گفتند:« از این محنت خواهی مرد، اما ابوذر پاسخ داد: هرگز! من نخواهم مرد تا تبعید شوم».

شهادت

سال ۳۲ ه.ق بود، ابوذر از پیامبر (صلی الله علیه و آله) شنیده بود که در ربذه در تبعید خواهد مرد و مردانی که از عراق به حجاز می‌روند، او را دفن خواهند کرد، آسوده خاطر سر بر بالین نهاد می‌دانست لحظات آخر است، دخترش(۱) کنارش نشست و گفت:«پدرجان! من در اینجا تنها هستم، می‌ترسم که درندگان تو را بخورند، ابوذر پاسخ داد:«از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم افرادی با ایمان عهده‌دار مراسم دفن من خواهند شد،» پس از وفات من بر سر راه کاروانهایی که به مدینه می‌روند،

بنشین اولین کاروان را که دیدی به کاروانیان بگو، مسلمانان ابوذر صحابی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در این بیابان غریبانه از دنیا رفته است، من کسی را ندارم کمکم کنید تا او را دفن نمایم. دختر برخاست کاروان را دید لبخندی بر لبان ابوذر نشست، الله‌اکبر، خدا و پیامبرش راست می‌گفتند روی مرا به سمت قبله بازگردان، هرگاه آنان به ما رسیدند سلام مرا به آنان برسان و بعد از خاکسپاری من گوسفندی را بکش و به آنان بگو، شما را سوگند می‌دهم که نروید تا غذا بخورید»، ابوذر در همین لحظه به دیدار حق شتافت.

دختر به طرف کاروان دوید این ابوذر صحابی پیامبر خداست که فوت کرده، کفن کرده و او را به خاک سپردند. سپس گوسفند را ذبح کرد و آن را خوردند،‌آنگاه به همراه دختر به مدینه رفتند. زمانیکه خبر فوت ابوذر به عثمان رسید، گفت :« خدا ابوذر را رحمت کند» عمار پاسخ داد:«آری از صمیم قلب ما، خدا ابوذر را رحمت کند» عثمان از این سخن برآشفت و تصمیم گرفت عمار را تبعید کند، مردان قبیله بنی‌محزوم به نزد امیرمؤمنان (علیه السلام) رفتند ، امام (علیه السلام) فرمود: نمی‌گذاریم عثمان تصمیمش را عملی کند» و بالاخره سخنان بنی‌محزوم به عثمان رسید و او به ناچار از تصمیم خود منصرف شد.



۱-گروهی معتقدند همسر ابوذر همراهش بود.

زندگینامه سمیه اولین شهیده اسلام

سمیه » مادر عمار یاسر، از بانوان بسیار جلیل القدر و بزرگواری است که صدمات و رنج های زیادی را پس از گرویدنش به دین مبین اسلام، در راه خداوند متحمل شد و سرانجام به عنوان اولین بانوی شهید اسلام نام گرفت.

وی، دختر خباط و کنیز ابی حذیفه بن المغیره – رییس قبیله ی بنی مخزوم – بود (۱) و در میان کنیزان قریش کنیزی آزاد منش، عاقل و خوش قلب، نمکین و پاکدامن، مانند او وجود نداشته است.

همسرش یاسر، پسر عامر و از اعراب عنسی مذجحی قحطانی یمن بود که همراه دو برادرش «حارث » و «مالک » از یمن به مکه راه افتاد تا برادر چهارمش را که بر اثر قحطی و خشک سالی و فساد اوضاع حکومت یمن، آواره شده بود، پیدا کند.

پس از آن که سه برادر از پیدا کردن برادر گمشده ی خود مایوس شدند، مالک و حارث بازگشتند، ولی یاسر در مکه ماند و با رییس قبیله ی بنی مخزوم – ابی حذیفه بن مغیره – هم پیمان شد. (۲)

ابو حذیفه – که مرد مهربان و خوش قلبی بود – از یاسر نگهداری می کرد و یاسر نیز که از اکرام و مرحمت ابو حذیفه برخوردار بود، حداکثر وفاداری و خلوص را نسبت به او ابراز می داشت.

«ابو حذیفه » روزی به فکر هم پیمان عنسی خود افتاد تا برای او همسری انتخاب کند و او را از تنهایی نجات دهد و ضمنا امیدوار بود که خداوند فرزند شایسته ای به او بدهد; بدین جهت «سمیه » دختر خباط را، که شریف ترین و عفیف ترین کنیز وی بود، به ازدواج یاسر درآورد و پس از آن سمیه را نیز آزاد کرد و مقرر داشت که فرزندان این زن و شوهر نیز جزو آزادگان (احرار) شناخته شوند.طولی نکشید که از این ازدواج مبارک، پسری به نام «عمار» متولد شد.

وقتی حضرت خاتم الانبیا محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله) به مقام نبوت مبعوث شد و آیین روشنگر اسلام را به طور غیر علنی وارد مکه نمود، یاسر و سمیه و فرزندشان عمار که در آن هنگام، جوانی رشید و قوی بود، جزو اولین نفراتی بودند که به دین مبین اسلام گرویدند و تمام خطرات احتمالی را با جان و دل پذیرا شدند.

با اسلام آوردن این خانواده و پذیرش آیین توحید و یکتاپرستی و نفی و طرد کفر و شرک، آزار و اذیت ها و شکنجه های کفار قریش نسبت به آن ها شروع شد و روز به روز فزونی می یافت و شدت می گرفت.

اشعه ی آتش بار آفتاب بر شهر مکه می تابید و آفتاب سوزان به صورت لهیب آتش به سر و صورت مردم برمی خورد و آن ها را بریان می کرد و اشعه ای که روی ریگ ها می تابید ریگ ها را می گداخت و تاثیر حرارت ریگ ها در یکدیگر، ریگزار مکه را به صورت کوره ی گداخته ای درآورده بود.

در این ریگزار داغ، ابوجهل مشغول شکنجه کردن یک زن و مرد سال خورده و یک مرد جوان بود. جلاد ها سنگ های سنگینی روی سینه ی هر یک از این سه نفر گذاشته و به سختی آن ها را شکنجه و آزار می دادند.

ابو جهل می گفت: یکی از این سه امر موجب نجات و آسایش شما خواهد بود: ۱٫ سب و شتم پیامبر; ۲٫ تبری جستن از او; ۳٫ رجوع به لات و عزی. ولی از زبان آن ها جملاتی غیر از «الله اکبر» و «لا اله الا الله » و بد گفتن به لات و عزی و یاد کردن نام مبارک پیامبر با کمال احترام چیزی شنیده نمی شد. (۳)

در نتیجه ی این استقامت و بردباری شگفت آور، شکنجه های ابوجهل بر آن ها فزونی می گرفت; زره های آهنین بر بدن مبارکشان می کرد و آن ها را در آفتاب سوزان صحرای مکه نگاه می داشت; به نحوی که حرارت آفتاب و داغی آهن بدنشان را می پخت و مغزشان را به جوش می آورد. (۴)

پیامبر اسلام (صلی الله علیه و اله) که رحمه للعالمین بود، برای هم دردی و تفقد از حال آن ها به نزدشان می آمد، پشت سر هر یک از آن ها قرار می گرفت و با دست بدنشان را نوازش می داد و با کمال رافت و محبت می فرمود:«صبرا یا آل یاسر فان موعدکم الجنه (۵) ; ای افراد خاندان یاسر شکیبا باشید! موعد شما بهشت است » و نیز رو به آسمان می کرد و می گفت: «خدایا! آل یاسر را بیامرز که من آن چه از عهده ام ساخته بود انجام دادم. (۶)

پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله) تا جایی که امکان داشت در کنار آن ها می نشست و از آنان تفقد می کرد، حزن و اندوهی که پیامبر را از ملاحظه ی وضع این تازه مسلمان ها فرا می گرفت، کمتر از تاثیر آهن گداخته ای نبود که بدن های آن ها را داغ می کرد. حضرت سپس برمی خاست و برای انجام سایر شئون اسلام قیام می کرد و با کمال شکیبایی با آن ها وداع می نمود.

همین که پیغمبر از نزد آنان حرکت می کرد و می رفت، جنون ابوجهل اوج می گرفت و خشم او فزونی می یافت، لذا دستور می داد تا جلادها، بیچارگان ستم دیده را در آب غرق کنند.پس از آن که آل یاسر را در آب می انداختند و دوباره سر از آب در می آوردند زبانشان به حمد خدا و درود بر پیغمبر (صلی الله علیه و اله) به کار می افتاد و به لات و عزی طعن می زدند و به ابوجهل بد می گفتند.

روزی عمار به پیامبر (صلی الله علیه و اله) گفت: «یا رسول الله: بلغ العذاب من امی کل مبلغ; ای رسول خدا! شکنجه ی مادرم (به دست کفار قریش) از حد گذشته است » پیامبر به او فرمودند: «صبرا یا ابا الیقظان! اللهم لا تعذب احدا من آل یاسر بالنار; ای ابا یقظان! صبر کن » و رو به آسمان کرد و گفت: «خداوندا! هیچ کدام از خاندان یاسر را در عذاب و آتش خودت مسوزان » .

روزگار مکه به همین ترتیب با سختی و شدت هر چه تمام تر برای تازه مسلمان ها از جمله «سمیه » و همسر و فرزندش، سپری شد تا این که سرانجام سال پنجم بعثت فرا رسید.در یکی از روزها که «سمیه » این بانوی با فضیلت و صبور، تحت آزار و اذیت و شکنجه ی جلادان بود، ابوجهل علیه الویل نیزه ای بر قلبش وارد کرد که روحش به شاخسار جنان پرواز نمود. (۷)

و مقدر این بود که اولین بانوی شهید اسلام کنیزی باشد که به لباس شرافت اسلام مشرف و مزین گشته و روحی به وسعت دریاها و بلندای آسمان ها دارد.و از این جاست که او نیز یکی از سیزده یا پنجاه یار باوفای دولت و حکومت جهانی بقیه الله الاعظم – ارواحنا فداه – نام گرفته است.



۱٫ بحار الانوار، ج ۱۸، ص ۲۴۱ ; ریاحین الشریعه، ج ۴، ص ۳۵۳ ; معارف و معاریف، ج ۶، ص ۳۳۴; تراجم اعلام النساء، ج ۲، ص ۲۱۵٫

۲٫ منتهی الآمال، ص ۱۶۰- ۱۶۱٫

۳٫ عمار یاسر، پیشاهنگ اسلام و پرچمدار علی (علیه السلام)، ص ۷۱٫

۴٫ ریاحین الشریعه، ج ۴، ص ۳۵۳; منتهی الآمال، ص ۱۶۱٫

۵٫ منتهی الآمال، ص ۱۶۱٫

۶٫ عمار یاسر، پیشاهنگ اسلام و پرچمدار علی (علیه السلام)، ص ۷۲٫

۷٫ اعلام النساء المؤمنات، ص ۵۱۸ ; بحار الانوار، ج ۱۸، ص ۲۴۱٫

زندگینامه فضه نوبیه

فـضـه نـوبـیـه , در یـکـى از جـنـگ ها به اسارت ارتش اسلام درآمدو پیغمبر اسلام (ص )وى را به خدمتگزارى فاطمه (س ) مامورکرد.
وى در جایگاه رفیعى از ایمان و تقوا قرار داشت و در نطق و خطابه , زبردست بود.زهد و پرهیزگارى او, داستان کم نظیرى دارد.عـشق و ارادت او به خاندان پیغمبر(ص )و بخصوص حضرت فاطمه (س ), ماجرایى است که کمتر مى توان آن را توصیف کرد.

او در مـدت بیست سال از زندگى خود, حتى گفتگو و مکالمات عرفى خود را با آیات قرآن کریم به دیگران مى فهماند.
عبداللّه مبارک مى گوید:در سفرحج از کاروان عقب افتادم .
دربیابان به زنى برخوردم , پرسیدم :کیستى ؟.
گفت :وقل سلام فسوف یعلمون ,بگو سلام , که به زودى مى دانید.
بر او سلام کردم و گفتم :در این جا چه کار مى کنى ؟.
گفت :من یهد اللّه فماله من مضل ,هر که را خدا هدایت کند, گمراه کننده اى برایش نیست .
گفتم :جنى یا انسان ؟.
گفت :یا بنى آدم خذوا زینتکم , اى فرزندان آدم , زینت هاى خود را برگیرید.
گفتم :از کجا مى آیى ؟.
گفت :ینادون من مکان بعید ,از جایگاهى دور فرا خوانده مى شوند.
گفتم :کجا مى روى ؟.
گفت :وللّه على الناس حجالبیت , بر مردم است که براى خدا حج را به جاى آورند.
گفتم :غذا مى خواهى ؟.
گفت :و ما جعلنا هم جسدا لا یاکلون الطعام ,آنها را مرده قرار ندادیم که خوراک نخواهند.
به او غذا دادم و گفتم :عجله کن !.
گفت :لا یکلف اللّه نفساالا وسعها, خداوند هر کسى را به اندازه قدرتش تکلیف مى کند.
گفتم :پشت سر من سوار شو!.
گـفـت :لو کان فیهما آله الا اللّه لفسدتا, اگر در آسمان ها و زمین , جز خداى یکتا, خدایانى بودند, دستخوش فساد مى شدند.
پیاده شدم و او را سوار کردم .
گفت : سبحان الذى سخر لنا هذا, پاک و منزه است خدایى که این را براى من مسخر ساخت .
همین که به قافله رسیدیم , گفتم : در قافله کسى دارى ؟.
گفت : یا داود انا جعل ناک خلیفه فى الارض , و ما محمد الا رسول , یا یحیى خذ الکتاب , یا موسى انى انا اللّه .
اى داود, تـو را در روى زمین خلیفه قرار دادم , محمد جز فرستاده خدا نیست , اى یحیى کتاب را بگیر, اى موسى , من خداوند هستم
فهمیدم در قافله چهار کس دارد.
نام هاى داود, محمد, یحیى , و موسى را صدا زدم , دیدم چهار جوان به طرف ما آمدند.
گفتم : اینها چه نسبتى با تو دارند؟.
گفت : المال والبنون زینه الحیهوه الدنیا, مال و فرزندان زینت زندگى دنیا هستند.
همین که جوان ها به ما رسیدند, گفت : یا ابت استاجره ان خیر من استاجرت القوى الامین .
پدر او را اجیر کن , بهترین کسى که اجیر مى کنى , مرد نیرومند و امین است .
جـوانـان هدایایى به من دادند, وى نیز گفت : واللّه یضاعف لمن یشاء, خداوند براى هر که بخواهد زیاد مى کند.
هدایاى بیشترى به من دادند.
از آنها پرسیدم : این زن کیست ؟.
گفتند: او فضه , کنیز حضرت زهراى است .
بیست سال است که جز به قرآن تکلم نمى کند.
فـضـه همچنین در نهضت امام حسین (ع ) شرکت داشت و همراه حضرت زینب (س ) بود و در تمام حوادث , خدمتگزارى راستین و باهمت براى بازماندگان شهداى کربلا به شمار مى آمد.

زنان نمونه//علی شیرازی

زندگینامه زینب همسر ابن مسعود

زیـنـب دخـتـر عـبـداللّه بن معاویه بن عتاب بن اسعد, و همسر عبداللّه بن مسعود ثقفى را, شیخ طوسى , مامقانى , ابن اثیر, ابن عبدالبر, اردبیلى وعلیارى تبریزى از زنان صحابى رسول خدا(ص ) و راوى حدیث , از آن بزرگوار شمرده اند.

عمر رضا کحاله , هم مى نویسد: زینب دختر عبداللّه , هشت حدیث روایت کرده است .
افرادى هم مانند: بسر بن سعید, و پسر برادر زینب , از وى حدیث روایت نموده اند, که هر دو حدیث آنان را مورد مطالعه قرار مى دهیم .

۱ـ بـسـربـن سـعید, از زینب همسر عبداللّه بن مسعود روایت مى کند, که وى گفته است : رسول خدا(ص ) فرمود: اذا شهدت احداکن العشا, فلاتمس طیبا.
هرگاه یکى از شما بانوان فصل عشا شب را درک کرد, با بوى خوش تماسى نداشته باشد!.
الـبـته فراموش نکرده اید, در شرح زندگى خوله دختر یمان یادآور شدیم , استعمال بوى خوش از سوى زن براى شوهر, مورد توصیه روایات ماقرار گرفته , و از وظایف اخلاقى و حقوقى حتمى زن نسبت به شوهر قلمداد شده است .

۲ـ در حـدیث دیگرى که پسر برادر زینب از وى روایت مى کند, مى خوانیم : زینب گفته است : من بـراى پـرسیدن موضوعى به خانه رسول خدا(ص )رفتم , در آنجا متوجه شدم بانوى دیگرى هم که نام او زینب است و سوال او هم مانند سوال من مى باشد, حضور دارد.

البته ابن عبدالبر مى گوید: آنان بلال را واسطه سوال خود از پیغمبر(ص ) قرار داده اند.
امـا دیـگـران نـوشـته اند: آن دو زینب , خود به حضور رسول خدا(ص ) رسیدند, و سوال کردند: ما کودکان یتیمى در خانه داریم (وشوهرهاى ما از تامین مخارج زندگى آنان ناتوانند) آیا مى توانیم , صدقه خود را به فرزندان شوهرهایمان بدهیم ؟.

رسـول خـدا(ص ) فـرمـود: نعم , ل کما اجران : اجر الصدقه , واجر القرابه آرى , صدقه دادن شما به فـرزنـدان شـوهرهاى خود مانعى ندارد, بلکه اینکارداراى دو پاداش هم خواهد بود, پاداش صدقه دادن را مى برید, و پاداش صله رحم و کمک به قوم و خویش را هم دریافت خواهید داشت .

زنان دانشمند و راوی حدیث//احمد صادقی اردستانی

زندگینامه ام هانى دختر ابوطالب (خواهر امیر المومنین علی (ع))

فـاخـتـه , دختر ابوطالب بن عبدالمطلب هاشمى , خواهر على بن ابیطالب (ع ), فرزند فاطمه بنت اسد, و دختر عموى پیامبر(ص ) به ام هانى شهرت دارد.
ام هـانـى احـادیـثى را از پیغمبر(ص ) روایت کرده , و افرادى هم مانند: جعده , و یحیى پسران وى , هـارون نـوه او, و غـلامـهـاى او ابو مره و ابوصالح و پسرعموهاى او عبداللّه بن عباس و عبداللّه بن حـارث بـن نـوفل هاشمى و پسران عبداللّه : عبداللّه , وعبدالرحمن بن ابى لیلى , و مجاهد, و عروه و دیگران ,از ام هانى حدیث روایت کرده اند.

ام هـانـى در سال فتح مکه , یعنى سال هشتم هجرت اسلام آورد, اما براى دو نفر از خویشان شوهر خـود, یعنى حارث بن هشام و زهیربن ابى امیه که از دست پیروزمندان فتح گریخته بودند, خانه خود را پناهگاه و محل امن قرار داد, و آن گاه هم که على (ع ) برادر وى , براى دستگیرى و کشتن آن دو, به خانه ام هانى مى رفت , وى از این کار مانع شد!.

سپس ام هانى خود را با عجله در ابطح که پیغمبر(ص ) براى سکونت خود چادرى نصب کرده بود رسـانـیـد, و در حـالى که فاطمه (ع ) نیز آنجا حضورداشت , و رسول خدا(ص ) هم در خیمه غسل انـجـام داده و لـبـاس خـود را پـوشـیده بود, موضوع ورود على (ع ) را به خانه خود با آن حضرت مطرح کرد, رسول خدا هم به او خوش آمد گفت و اضافه کرد: حال که طورى نشده , و هرکس را تو امان داده اى , ما هم امان مى دهیم .

بـارى , در هـمـان روزها که ام هانى اسلام آورد, شوهر او هبیره بن ابى وهب مخزومى از مکه فرار کرد و به نجران رفت , و چون فهمید ام هانى مسلمان شده طى اشعارى که براى ام هانى فرستاد, از رفتار خود عذرخواهى کرد, و بالاخره در همانجا ماند, و در حال مشرک بودن از دنیا رفت !.

مقام ام هانى .

همانطور که خواندیم , ام هانى , دختر عموى پیامبر(ص ) نیز هست .
اضـافـه بـر ایـن , در شـب هـفـدهـم مـاه رمضان , هیجده ماه پیش از هجرت , واقعه اسرا و عروج پیامبر(ص ) به آسمان و سیر شبانه آن حضرت ازمسجدالحرام به مسجد الاقصى براى اینکه خداوند آیات خود را به او نشان دهد از خانه ام هانى , در مکه رخ داده است .

هـمـچنین طى روایتى رسول خدا ام هانى را به عنوان بانوى ممتاز و برتر, مورد ستایش و تمجید قرار داده است .
رسول خدا(ص ) مى فرماید: الاادلکم على خیر الناس عما وعمه ؟ قالوا: بلى .
قـال : الـحـسـن والـحـسین (ع ) فان عمهما جعفر ذى الجناحین الطیار مع الملائکه فى الجنه , و عمتهما ام هانى بنت ابى طالب (ع ). آیا مى خواهید, بهترین افراد را, از نظر عمو و عمه به شما معرفى کنم ؟.

وقـتـى حـاضرین , پـاسـخ مثـبت دادند, رسول خدا(ص ) فرمود: آنان حسن و حسین (ع ) هستند, زیرا عموى آنها, جعفر طیار است , که با دوبال خودبا فرشتگان در بهشت پرواز مى کند, و عمه آنان هم ام هانى دختر ابوطالب است که , جایگاه او در بهشت مى باشد.

مطلب بسیار مهم دیگرى که , نشانه عقل و خردمندى ام هانى مى باشد, اینست که وقتى شوهر او از دنیا رفت , رسول خدا(ص ) از وى خواستگارى کرد, اما وى پاسخ داد: من از زمان جاهلیت و قبل از اسلام ترا بسیار دوست مى داشتم , حال که روزگار اسلام رسیده , چگونه ترا دوست نداشته باشم ؟.

آرى , تو از چشم و گوش هم نزد من محبوبتر و عزیزترى , و حق الزوج عظیم , وانا اخشى ان اضیع حق الزوج انى مصابه , وفى حجرى ایتام ,ولایصلح لک الا امراه فارغه .
اداى حـق شـوهـر کار سنگین و بزرگى است , و من بیم دارم که از انجام آن ناتوان باشم , زیرا من زنى داغدار و مصیبت زده هستم , و در خانه ام کودکان یتیمى را نگهدارى مى کنم , و براى تو هم جز زنى آزاد از گرفتارى و مشکلات زندگى نمى تواند کارساز باشد!.

رسـول خـدا(ص ) هم وقتى این استدلال منطقى و خردمندانه را از ام هانى شنید, فرمود: ما رکب الابل مثل نسا قریش , احنى على ولدها, وارعى على زوج فى ذات یدیه .

هـیـچ مـرکـبـى کسى را بر گرده خود سوار نکرده , که مانند زنان قریش , داراى اهمیت و دانایى بـاشند, زیرا آنان نسبت به فرزندان خود مهربانتر, ونسبت به شوهرى که با او زندگى مى کنند, از همه وظیفه شناستر مى باشند.
در مـاجـراى دفـاع از آن دو نـفـر کـافـرى کـه در خانه وى پناه آورده بودند, و برادرش على (ع ) مـى خـواست آنها را به قتل برساند, ام هانى روى آنها چادرى کشید, و هرطور بود شمشیر را هم از دست على (ع ) بیرون آورد.

وقتى هم على (ع ) جریان را با لبخند, از ام هانى , در حضور رسول خدا استماع مى کرد, پیامبر(ص ) فرمود: لو ولد ابوطالب الناس کلهم , لکانواشجعانا.
اگر همه مردم هم , فرزند ابوطالب بودند, همه آنها افراد دلاور و شجاعى بودند.

احادیث و ویژگیهاى دیگر.

خلاصه , ام هانى , احادیث متعددى را, که کتابهاى شیعه و اهل سنت یادآورشده اند روایت کرده , که ضـمـن بـررسى ویژگیهاى دیگر زندگى او, برخى را یادآور مى شویم :

۱ـ ام هانى مى گوید: هیچ کـس را نـدیـدم کـه دنـدانـهـایـش از رسـول خـدا(ص ) زیباتر باشد, و هرگاه چشمم به بدن او مى افتاد,کاغذهاى سفید مصر و پارچه هاى سفید را بیاد مى آوردم ! او در روز فتح مکه , موهاى سر خود را بصورت چهار زلف تنظیم کرده بود.

۲ـ عـبـدالـرحـمن بن ابى لیلى مى گوید: غیر از ام هانى هیچکس به من خبر نداد که دیده باشد پـیـغمبر(ص ) نماز مستحبى ضحى مى خواند, بلکه وى براى من روایت کرد که : وقتى رسول خدا مکه را فتح کرد, به خانه من وارد شد, غسل انجام داد, هشت رکعت نماز بجاى آورد, و آن نماز در حالى که رکوع و سجده هم داشت , بقدرى سریع و کوتاه بود, که من ندیده بودم آن حضرت به این راحتى و سادگى نماز بخواند.

۳ـ ام هانى از شوهر خود هبیره بن عمرو داراى چهار فرزند بنامهاى : عمرو, هانى , یوسف , و جعده گـردیـده بود که وقتى اسلام میان او شوهرش جدایى انداخت , ام هانى ناچار به تربیت و نگهدارى آنها شد, و رسول خدا هم که در برنامه اقتصادى و دارایى خویش , از غنائم جنگى , به کارگزاران و اشـخاص مختلف حقوق پرداخت مى کرد, به ام هانى هم چهل خروار گندم و جو و خرما پرداخت نمود.

۴ـ جـعـده , پسر ام هانى از یاران رسول خدا(ص ) و على (ع ) بوده , در کـوفه زندگى مى کـرده , و یـک بار هم على (ع ) بخـانه او نـزول اجلال کرده یک بار هم وقتى على (ع ) خطبه مى خواند پرچم آن حضرت در دست جعده بود, وروى سنگ بزرگى ایستاده بود.

۵ـ جـعـده فرزند ام هانى , در جنگ صفین در رکاب على (ع ) شرکت کرده است آنطور که ابن ابى الـحـدیـد او را تـوصـیـف مـى کـنـد, مـى گـوید: وکان جعده فارسا شجاعا, فقیها, وولى خراسان لامیرالمومنین (ع ). جعده , مرد جنگى شجاع و فقیهى بود, و از سوى امیرالمومنین (ع ) ولایت خراسان را داشت , و او از صـحـابـه ایـسـت کـه در واقـعه فتح مکه پیغمبر(ص ) را درک کرده , و با مادر خود ام هانى دختر ابوطالب به حضور رسول خدا(ص ) رسیده است .

۶ـ نـصـر بـن مزاحم مى گوید: جعده در میان قریش داراى مقام و شرافت بلندى بود, و به خاطر زبـان گرم و نرمى که داشت , محبوبترین اشخاص درپیشگاه على (ع ) محسوب مى شد, تا جائیکه در هـمان جنگ صفین , وقتى عتبه بن ابى سفیان به او گفت : تو به خاطر عشق و محبت به دائى خـودعـلى (ع ) علیه ما قیام کردى , وى در جواب گفت : اگر تو هم دائى به این عظمتى داشتى , پدر خود را هم فراموش مى کردى .

۷ـ طـبـق مـنـابع شیعى هم , ام هانى از رسول خدا(ص ) روایت کرده است , که آن حضرت فرمود: روزگـارى مى آید که , اگر نام شخصى را بشنوى بهترخواهد بود از اینکه خود او را ببینى , و اگر صرفا او را ببینى , بهتر خواهد بود از اینکه او را آزمایش و امتحان کنى , زیرا اگر او را امتحان کنى , اوضـاع واحـوال دیـگرى براى تو روشن مى گردد! چون دین برخى از مردم پول آنها, و هدف آنها صرفا انباشتن شکم , و قبلگاه و آرمانهاى بلند آنان , زنهایشان خواهد بود!.

آرى , چـنـین مردمى براى نانى تعظیم و چاپلوسى هاى ناروا مى کنند, براى پول و درهم سجده و خضوع ذلت بار مى نمایند, و زندگى آنان با حالت سرگردانى و پریشانى , که نه مسلمانى را مانند و نه نصرانى , بلکه با وضع بى هوشى و اضطراب سپرى مى گردد!.

۸ـ به هرحال , ام هانى , که شیخ طوسى , و مامقانى هم , او را از یاران رسول خدا(ص ) و راوى حدیث از آن حـضـرت دانـسـته اند زندگى شرافتمندانه , اما پرماجرایى داشته , تا بعد از شهادت برادرش عـلى (ع ) هم به زندگى خود ادامه مى داده و به هنگام خروج امام حسین (ع ) از مدینه ,در سال ۶۰ هجرت حیات داشته اما از تاریخ وفات و محل دف وى اطلاع دقیقى در دست نیست , اگر چه روى قاعده مى بایست , در قبرستان بقیع دفن شده باشد.

زنان دانشمند و راوی حدیث//احمد صادقی اردستانی

زندگینامه ام دردا, خیره

ام دردا, کـه نـام او خـیـره است , دختر ابى حدرد اسلمى و همسر عامربن حارث خزرجى انصارى معروف به ابو دردا صحابى معروف رسول خدا(ص ) مى باشد.

در بـاره ویـژگـیـهـاى فـکـرى و فـرهنگى و عبادى و رفتارى ام دردا ابن اثیر جزرى , ابن حجر عـسـقـلانى , و ابن عبدالبر اندلسى , همه این صفات رانوشته اند: کانت ام الدردا من فضلا النسا, و عـقـلائهـن , و ذوات الراى فیهن , مع العباده والنسک ام دردا از دانشمندان و خردمندان در میان زنـان بود, از بانوان صاحب راى و نظر محسوب مى گشت , و عبادت و روش رفتارى وى , در عمل به احکام اسلام , شیوه مطلوب و پسندیده اى بود, و دوسال جلوتر از شوهر خود در شام از دنیا رفت .

ام دردا, از پـیـامـبـر(ص ) و شوهر خود, احادیث زیادى روایت کرده , و عده اى از تابعین هم مانند: میمون بن مهران , صفوان بن عبداللّه , و زیـدبن اسلم , از ام دردا احادیثى را روایت کرده اند.
البته باید توجه داشته باشیم , ابو دردا دو همسر با این عنوان داشته که بانوى مورد بحث ما با کنیه ام درداى کـبـرى از هـمـسـر دیگرى که ام درداى صغرى نامیده مى شده , تمییز داده مى شود, و ابودردا با زن دوم , بعد از وفات رسول خدا(ص ) ازدواج کرده است .

احادیث ام دردا.

همانطور که مطالعه کردیم , ام دردا از یاران و صحابى هاى رسول خدا(ص ) محسوب مى گردیده , و بـه اعتراف مورخین از نظر عقل و اندیشه , ودرایت و فضیلت , در سطح والایى قرار داشته , و این اسـتـعـداد و آمـادگـى در وجـود او سبب گردیده , که از دریاى علم و معارف پیامبر(ص ) بهره زیادبگیرد, و مطالب و احادیث فراوانى را بازگو کند, که چند مورد آن را خاطرنشان مى سازیم.

۱ ـ مـیـمون بن مهران , مى گوید, به ام دردا گفتم : چیزى از پیامبر(ص ) شنیده اى ؟ و آن را بیاد دارى ؟ گـفـت : یک وقت در مسجد به حضور رسول خدا(ص ) وارد شدم , وى در حالى که جلوس داشت , مى فرمود: مایوضع فى المیزان اثقل من خلق حسن .
روز قیامت , در میزان عمل انسان هیچ چیزى , از حسن خلق سنگینتر و ارزشمندتر نخواهد بود.

۲ ـ طـلـحـه بـن عـبـیداللّه , مى گوید: از ام دردا شنیدم روایت مى کرد, از رسول خدا شنیدم که مى فرمود: یستجاب للمر بظهر الغیب لاخیه , فما دعالاخیه بدعوه الا قال الملک : ولک مثله .
دعـایـى را که انسان عقب سر برادر مسلمان خود انجام مى دهد, در حق او مستجاب مى گردد, و هـردعـایـى را هـم انـسـان عـقب سر برادر مسلمان خودانجام مى دهد, و براى او درخواست خیر وسـعـادتى مى نماید, فرشته الهى که مامور رسیدگى به دعاهاست , مى گوید: خودت هم به این خواسته خواهى رسید, و مانند آن برادر مسلمان حاجت روا مى شوى .

۳ ـ انس , روایت مى کند که , شنیدم ام دردا مى گفت : یک روز من از حمام بیرون آمده و به طرف خانه خود مى آمدم , رسول خدا(ص ) با من برخورد کرد, و فرمود: اى ام دردا! از کجا مى آیى ؟

پـاسـخ دادم : از حـمـام مـى آیـم , آن گاه رسول خدا(ص ) که از هر فرصت براى موعظه و تربیت اجـتماعى استفاده مى کرد, فرمود: اگر کسى از شما زنان ,لباس خود را در خانه غیر مادر و شوهر خود بگذارد, پرده حیا و عفافى را که میان وى و خداوند قرار داشته , پاره کرده است !.

الـبـتـه باید توجه داشته باشیم , ابن حجر عسقلانى این حدیث را از نظر سند ضعیف دانسته اما از نـظـر مـحـتـوى ومـضـمـون , حـدیث داراى ارزش واهمـیت عقـلایى و اخـلاقى است , و هرمرد غـیـرتـمـنـدى و هر زن شریف و عاقلى هم , عملا این جهات اخلاقى و انسانى را, که موجب حفظ حـریـم شـخـصـیت زن , و قوام و دوام نظام خانواده مى گردد, با نهایت دقت و مراقبت آگاهانه , رعایت مى نمایند.

اضـافـه بـر این , از مجارى و منابع حدیثى تشیع هم , بیانى بر اساس همین محتوا وارد شده , وامام صادق (ع ) فرموده است : ایما امرا وضعت ثوبهافى غیر منزل زوجها, او بغیر اذنه , لم تزل فى لعن اللّه , الى ان ترجع الى بیتها.
هـر زنى لباس خود را در خانه غیر شوهر خود, یا بدون اذن شوهر خود در جایى قرار دهد, پیوسته مورد لعنت و نفرت خداوند خواهد بود, تااینکه آن لباس را به خانه خود برگرداند.

آرى , هــر دو حـدیث , یک مـسئله اخـلاقى و پیشگیرانه مهمى را, بطور سربسته , مورد توجه قرار داده , و عاقلان از این اشاره , به بسیارى از نکات اخلاقى , و جهات محتاطانه توجه پیدا مى کنند.

گلایه از شوهر!

اگر چه ام دردا خود بانوى دانشمند و خردمندى بوده , اما شوهر وى ابو دردا در عین حالى که از یـاران رسـول خـدا(ص ) مـحـسوب مى شد, درعبادت و زهد پیشگى راه افراط و تندروى را پیش گـرفـتـه , و از ایـن نـاحـیـه هـم مـوجب اعتراض و انتقاد یاران خویش را فراهم کرده , و هم در انجام وظایف خود نسبت به همسر, راه گلایه و شکایت را گشوده است !

آرى , مى دانیم وقتى رسول خدا(ص ), میان یاران خویش پیمان اخوت برقرار مى کرد, بین سلمان فارسى و ابودردا هم پیمان برادرى قرار داد.
بدین خاطر سلمان فارسى هرگاه فرصتى مى یافت , از باب اداى حق برادرى , به خانه ابودردا و به زیارت او مى رفت .

یکى از اوقاتى که سلمان براى دیدار ابودردا به خانه اش رفت , وى در خانه نبود, اما سلمان متوجه شد همسر وى ام دردا وضع نامرتب وژولیده اى دارد, از این جهت ناراحت شد, و رفتار زن را مورد اعـتـراض قـرار داد کـه , چرا خود را اینگونه ژولیده و بدون رسیدگى به وضع لباس ونظافت رها کرده است ؟!

ام دردا پـاسخ داد: سلمان ! برادر تو, ابودردا, به خودآرایى زن و مظاهر دنیا توجهى ندارد,زیرا همه روزها را روزه مى گیرد, و شبها هم به عبادت وشب زنده دارى مى پردازد!.

امـا طـولـى نـکشید که ابودردا از راه رسید, به سلمان خوش آمد گفت , و دستور داد براى او غذا حـاضـر کـنـند, ولى وقتى سفره پهن شد و میزبان ,سلمان را به غذا خوردن فراخواند و خود چون روزه دار بود, به کنار نشست , چون روزه او مستحبى بود سلمان پیشنهاد کرد آن را افطار کند, و تا اوافطار نکرد سلمان هم دست به غذا نزد!

بـارى , شب فرا رسید و سلمان همچنان میهمان بود که متوجه شد, میزبان مى خواهد تمام شب را به عبادت و مناجات بپردازد.

اما سلمان او را مهار کرد و گفت : باید به استراحت و سایر تکالیف خود بپردازد.
بعد ادامه داد: اى ابودردا! آخر تو در برابر خداوند یک وظیفه دارى , نسبت به جسم خود و حفظ و اسـتـراحـت آن مـسئولیت دارى , همچنین درمقابل زن و اعضاى خانواده , یک سلسله وظائف به عهده دارى .

بـنـابـرایـن , بـعـضى از روزها را روزه بگیر, برخى را هم افطار کن و خود را آزاد بگذار, هم نماز و عـبـادت داشـتـه باش , و هم به خواب و استراحت خودخوب رسیدگى کن , و بالاخره آنچه مهم است : اعط کل ذى حق حقه .

باید هرحقدارى را به حق خود برسانى .
یـک شخص مسلمان عاقل کسى است که از یکسونگرى پرهیز داشته , به راه افراط و تفریط نیفتد, وهرچیزى را در حد خود, و هرکارى را در جاى خود انجام دهد.

زنان دانشمند و راوی حدیث//احمد صادقی اردستانی

زندگینامه ام خالد مادر ابو ایوب انصاری

ام خـالـد خـزرجـى دخـتـر قیس بن عمرو بن امرئ القیس خزرجى و مادر خالدبن زید معروف به ابـوایوب انصارى اهل مدینه است که به اعتبار اسم فرزندش خالدبن یزید ام خالد, و به اعتبار کنیه فرزند خود ایوب , ام ایوب شهرت یافته است .

از ویـژگـیـهـاى مـمـتاز ام خالد و فرزندش ابو ایوب انصارى اینست که وقتى پیامبر اسلام (ص ) دوشـنـبـه دوازدهـم ربـیع الاول , سال اول هجرت وارد شهرمدینه شد, این مادر و فرزند, میزبان شخصیت اول اسلام بوده اند.

الـبـتـه ابـو ایـوب انـصـارى از یـاران سـرشـنـاس و فـداکـار رسـول خدا(ص ) و از یاران مخلص امـیـرالـمـومنین (ع ) بوده , در همه جنگهاى زمان آن حضرت ,مانند: جنگ جمل , صفین و جنگ نهروان شرکت داشته , و پس از شهادت على (ع ) هم براى جهاد به اسلامبول رفت , و بیمار شد و در همانجا ازدنیا رفت , ومدفون گردید, و مزار او همچنان مورد احترام و زیارت مردم است .

بـه هر حال , ابوایوب و مادرش , اولین میزبان پیامبر(ص ) در مدینه بوده اند, و داستان این میزبانى هـم داسـتـان عـجـیب و شنیدنى است , زیرا در جامعه قبیله اى آن روز, هر قبیله اى مى کوشید او میزبانى رسول خدا(ص ) را به عهده بگیرد, و این افتخار همیشگى را براى خود بدست آورد.

آرى , هـریـک از قـبایل مدینه , بطور دست جمعى به حضور رسول رحمت مى رسند, احترام لازم را مـعـمول مى دارند, و با کمال خضوع و ارادت آن حضرت را به خانه خویش دعوت مى کنند, رسول خـدا(ص ) هـم بـا هـمـراهان , فاصله میان مسجد قبا تا شهر مدینه آن روز را پشت سر مى گذارد, ازکوى و محله هاى مدینه یکى پس از دیگرى بسوى مرکز شهر در حرکت است , استقبال کنندگان دسـتـه دسـته به پیامبر(ص ) خوش آمد مى گویند, ومقدم مبارکش را گرامى مى دارند, زنان و کـودکـان هـم بـر اسـاس رسـم آن روز, با سرود دستجمعى خود, فضاى شهر مدینه را دل آویز و دلپذیرکرده اند.

طلع البدر علینا,من ثنیات الوداع .
وجب الشکر علینا, ما دعا للّه داع .

از پـشـت گردنه محل وداع مسافرین , ماه درخشان براى ما طلوع کرده است , و شکر این نعمت تا مادامیکه دعاکننده اى وجود دارد, براى همه ماواجب خواهد بود.

خـلاصـه , قـبایل دعوت کننده رسول خدا(ص ), بنى سالم , بنى بیاضه , بنى ساعده , بنى حارث بن خزرج , بنى عدى بن نجار و بنى مالک بن نجاربودند که هریک آن حضرت را به خانه خویش دعوت مـى کـردنـد, امـا رسـول خـدا(ص ) بـه هریک مى فرمود: خلوا سبیلها, فانها مامور;۱۲۷;رذچ&, راه شترم راباز گذارید و آن را رها کنید, زیرا این حیوان ماموریتى دارد که خود آن را انجام مى دهد!.

حدیث ام خالد.

شـترى که پیامبر(ص ) بر آن سوار بود, و ماموریت مهمى را داشت , بالاخره در محله بنى مالک بن نـجار توقف کرد, و روى زمین نشست , و رسول خدا(ص ) پیاده شد, و در حالى که باز هرکسى او را بـه خانه خود دعوت مى کرد, ابوایوب انصارى , خورجین زادوتوشه رسول خدا(ص ) را برداشت و به خانه خود برد.

ام خالد مادر او در عالم خواب بسر مى برد, که ابو ایوب فریاد همراه با شادى برداشت : مادرم ! در را بـاز کـن , کـه گرامى ترین شخص از ربیعه ومضریعنى محمد مصطفى (ص ) و پیامبر برگزیده به خانه ما مى آید.

از آن طـرف هنوز پیامبر(ص ) در میان استقبال کنندگان سرگرم پاسخگویى به اداى احترام آنها بـود, که متوجه شد خورجین و اثاث او را منتقل کرده اند, پیامبر(ص ) هم فرمود: انسان باید دنبال اثاث و بار خود باشد, و آن گاه بطرف خانه ابو اى وب حرکت کرد.

امـا ام خـالـد یعنى مادر ابو ایوب که هم راوى این حدیث است و هم میزبان رسول خدا(ص ) خود نـابیناست و درست نمى تواند از میهمان عزیزتازه وارد پذیرایى کند, ولى رسول خدا(ص ) به مجرد ورود بـخـانـه وى دسـت خـود را بـه چـشـم نـابیناى ام خالد مى کشد, و به عنوان اولین معجزه رسول خدا(ص ) در مدینه , ام خالد داراى دو چشم بینا و روشن مى گردد.

اقامتگاه پیامبر(ص ). خانه ام خالد, و فرزندش , از یک اطاق و یک بالاخانه کوچک تشکیل مى شد, که رسول خدا(ص ) در اطـاق اسـتـقـرار یافته بود تا بهتر بتواند بادیدارکنندگان خود معاشرت داشته باشد, اما سکونت رسـول خدا (ص ) در طبقه پائین , از دو جهت ابوایوب میزبان را رنج مى داد, یکى اینکه وى بامادر پیرخویش بسیار مى کوشیدند, به هنگام آب بردن و شستشو قطره آبى به پائین نچکد, موقع پختن غـذا دودى مـزاحـم پـائیـن نـشود, آهسته رفت وآمد و خفت و خواب داشتند, و به منظور این که هـیـچگونه ناراحتى براى پیامبر(ص ) بوجود نیاورند, نهایت دقت و کوشش را به عمل مى آوردند, وباز هم نگران بودند.

جهت دوم , اینکه سکونت در بالاخانه اى را که طبقه پائین آن محل نزول وحى و فرشتگان آسمانى بود, براى خود خلاف ادب مى دانستند, وبهمین جهت حتى ابوایوب مطلب را با همسر خود هم در مـیـان گـذاشـت , و آنان از روى ناراحتى خواب چشم هم نداشتند, ناچار به پیامبر(ص )پیشنهاد کـردند: در بالاخانه مستقر شود, اما رسول خدا(ص ) به همان دلیل راحت تر بودن براى رفت وآمد مردم , تا تهیه خانه و محل مناسب ومستقل در همان اطاق پایین به سکونت خود ادامه داد.

زنان دانشمند و راوی حدیث//احمد صادقی اردستانی

زندگینامه ام خارجـه (متوفی۴۴ه.ق)

ام خارجه همسر زیدبن ثابت است , که از نام و سایر خصوصیات او, تاریخ اطلاعى به ما نمى دهد, اما از نظر تاریخى فضاى زندگى ام خارجه فضاى علم و دانش , و جهاد و فداکارى است , زیرا شوهر او عـضـو گـروه نـویسندگان وحى بوده , در مدت ۱۷ روز زبان عبرى را براى خواندن نامه هایى که بـراى پیامبر(ص ) مى آمد, فراگرفته , در جنگ تبوک شرکت کرده و پرچمدار بوده , و هرگاه هم مـى خواست سوار مرکبى شود ابن عباس براى او رکاب مى گرفت , و مى گفت : با علما و بزرگان مى بایست , اینطور رفتار احترام آمیز داشت .

آن گـاه هـم کـه وى در سـال ۴۴ هجرى از دنیا رفت , به هنگام خاکسپارى او ابن عباس گفت : امروز علم و دانش فراوانى را زیر خاک مدفون ساختیم .

به هر حال , ام خارجه همسر چنین شوهرى بوده , و در اینگونه خانه اى مى زیسته , و حدیثى هم که از وى روایت شده , بدین شرح است : عبداللّه بن ابى ربیعه , مى گوید: ام خارجه همسر زید بن ثابت بـراى مـن روایـت کـرد و گـفـت : مـن با گروهى از اصحاب در حضور رسول خدا(ص ) به باغى رفته بودیم , در آن باغ رسول خدا(ص ) به یاران خویش فرمود: اول رجل یطلع علیکم , فهو من اهل الجنه .

اولین کسى که اکنون به این باغ وارد شود, و به جمع ما بپیوندد, او اهل بهشت خواهد بود.
ام خـارجـه مـى گـوید: با شنیدن این سخن پیغمبر(ص ) هریک از ما آرزو مى کرد, اى کاش پشت دیـوار بـاغ بود, و از در وارد مى شد, در عین حال هرچه صداى نفس یا صداى پایى شنیده مى شد, هـریـک از مـا گـردن مى کشید, تا شخص تازه وارد را زودتر ببیند, و از حال وى با خبر شود, که ناگاه صداى پایى شنیده شد, و رسول خدا(ص ) فرمود: گمان مى کنم على (ع ) باشد.

آن گاه همه ما مشاهده کردیم , على بن ابیطالب (ع ) وارد باغ شد.

زنان دانشمند و راوی حدیث//احمد صادقی اردستانی

زندگینامه ام حکم دختر زبیر

ام حکم دختر زبیر بن عبدالمطلب بن هاشم قریشى هاشمى است .شـوهـر او ربـیع بن حارث بن عبدالمطلب مى باشد, و این بانو خواهر دیگرى دارد که ضباع نامیده شده , و همسر مقدادبن اسود دئلى بوده است .

ام حـکـم اهـل مـکـه بود, در همان روزهاى طلوع اسلام , با رسول خدا بیعت نمود و اسلام آورد و سپس از مکه به مدینه هجرت نمود, و در آن شهرمى زیست .

پـسـر ام حکم از مادر خود روایت کرده , که او مى گوید: رسول خدا به خانه خواهرش ضباعه وارد شـد, و او بـراى پـیـامـبر(ص ) یک سردست گوسفندى را کباب کرد, و آن حضرت گوشت آن را خورد, و سپس نماز خود را خواند و آن گاه خانه ضباعه را ترک گفت .

خلاصه , مرحوم شیخ ذبیح اللّه محلاتى , ابن حجر عسقلانى , و ابن عبدالبر, ام حکم را راوى حدیث از رسـول خـدا دانـسـته اند و همانطور که روش اخلاقى اجتماعى و مردمدارى پیامبر اسلام (ص ) اقـتـضـا مـى کرد, که به خانه افراد مسلمان و شایسته رفت وآمد داشته باشد, تا از این راه تحبیب قلوب و گسترش فکر و فرهنگ به وجود بیاورد, آن حضرت گاهى به خانه ام حکم نیز مى رفت و حـتـى در یـک نوبت که از سرزمین خیبر برگشته بود,حدود سه شتر مواد خوراکى هم براى وى آورده بود.

از طـرف دیـگـر, ارادت و عـلاقـه ام حـکـم نیز به رسول خدا(ص ) به حدى بود, که طى روایتى مى گوید: وقتى براى رسول خدا(ص ) بیمارى و کسالتى پیش آمده بود, من و فاطمه زهرا(س ) به حـضور آن حضرت رسیدیم و در حالى که ناراحت بودیم درخواست کردیم آن حضرت دعایى را به مابیاموزد, فرمود: دعایى را به زنان بنى بدر آموخته ام , اما اکنون شما را به دعاى بهترى راهنمایى مى کنم , که آن را بعد از هرنمازى بخوانید.

پـیـامبر(ص ) دعا و ذکر مناسبى را به آنان آموخت , اما متاسفانه , تا آنجا که بررسى شد, از متن آن ذکر و دعا چیزى بدست نیامد!.

زنان دانشمند و راوی حدیث//احمد صادقی اردستانی

زندگینامه ام حصین (صحابى رسول اکرم (ص))

ام حـصـیـن را هـم فقیه بزرگوار شیعه شیخ طوسى , ملاعلى علیارى تبریزى , و نویسندگان دو کتاب مهم الاصاب;۱۲۷;رذچ& والاستیعاب از بانوان راوى حدیث و صحابى رسول خدا دانسته اند.

ام حـصـین دختر اسحاق احمسى است ,و در آخرین سفر حج پیامبر(ص ) که در سال دهم هجرت واقـع گردید و حج ;۱۲۷;رذچ&الوداع نامیده شده , به همراه آن حضرت حضور داشته , و آن دو صحنه رفتارى رسول خدا را,در قالب حدیث روایت کرده ,که آنها را مورد دقت قرار مى دهیم :.

۱ ـ یـحـیـى بـن حـصـیـن , از جـده خود ام حصین روایت کرده , که این بانو گفته است : در سفر حج ;۱۲۷;رذچ &الوداع من هم به همراه رسول خدا(ص ) حضورداشتم و اعمال حج را انجام دادم .
بـه هنگامى هم که پیغمبر(ص ) مى رفت ریگهاى خود را به جمره عقبه بزند سوار مرکب بود و دو صحابى با وفاى او بلال و اسام;۱۲۷;رذچ& بن زید همراه رسول خدا بودند, یکى از آنان افسار شتر آن حضرت را از جـلو مى کشید, و دیگرى هم قسمتى از لباس احرام خود را روى سر پیامبر(ص ) گرفته بود, که حرارت آفتاب رسول خدا را آزار نرساند و من این وضع را مشاهده کردم .

۲ ـ در مـورد دیـگـرى عـبـزار بـن حریث از ام حصین روایت کرده , که این بانو مى گوید: رسول خـدا(ص ) را در حـال احرام مشاهده کردم , و احرام آن حضرت هم بدین شکل بود, که پارچه اى به خـود پـیـچـیده , و قسمتى از آن را از زیر شانه خود عبور داده بود, و ضمن این که مطالب زیادى بـراى مـردم بـیان مى کرد, ادامه داد: یاایها الناس اتقوا اللّه وان امر علیکم عبد حبشئ , فاسمعوا له واطیعوا, ماقام فیکم کتاب اللّه تعالى .

اى مردم !خدا را در نظر داشته باشید, و اگر یک برده حبشى هم رهبرى شما را بعهده گرفت , در صـورتـى که احکام قرآن کریم در میان شما استواراست و جریان دارد, سخنان آن رهبر را گوش کنید, و از دستورهاى او اطاعت داشته باشید!.

البته , در باره این حدیث که از منابع اهل سنت وارد شده , توضیح دو نکته ضرورى خواهد بود:.
الـف : در بـاره احـرام مردها, همانطور که ملاحظه کردید, در حدیث آمده بود که , بخشى از لباس احـرام رسـول خدا(ص ) از زیر شانه اش عبور داده شده بود, در حالى که در فقه ما چنین دستورى پذیرفته شده نیست , وبلکه لباس احرام باید روى شانه و بطور طبیعى قرار گیرد.

ب : در بـاره شـرایـط امامت و رهبرى در امت اسلامى , اضافه بر عمل به قرآن کریم , مسئله حضور سـنت و عترت نیز به عنوان بیانگر و مفسر احکام کتاب خداوند بطور جدى باید مورد نظر باشد, و طـبـق مـوازین اسلامى , گوش دادن به سخن و اطاعت از هرکسى , اگر چه اهل گناه و نقص و عیب باشد مجاز نمى باشد, چه اینکه پیشواى اسلامى باید اسوه حسنه و الگوى رفتارى پیامبر(ص ) در میان امت مسلمان باشد.

زنان دانشمند و راوی حدیث//احمد صادقی اردستانی

زندگینامه ام حرام دختر ملحان «رمیصا»(متوفی۳۷ه.ق)

شیخ طوسى ام حرام را از راویان حدیث و صحابى رسول خدا(ص ) دانسته , و به شان بالا و عظمت بلند وى اعتراف کرده است .
ام حـرام دخـتـر ملحان بن خالدبن زید, همسر عبادبن صامت صحابى رسول خدا(ص ), خواهر ام سلیم و خاله انس بن مالک بود, و در مدینه زندگى مى کرد.

بـراى بـلندى مقام این بانوى مومن و ارادتمند به دین , این نکته قابل دقت است , که پیامبر اسلام هرگاه مى خواست از شهر مدینه خارج شود و به مسجد قبا برود, به دیدن ام حرام که نام او رمیصا بود مى رفت , در خانه او مى ماند, استراحت مى کرد و غذا مى خورد.

ام حـرام روایـت مى کند: یک روز که رسول خدا(ص ) در خانه من به خواب رفت و بیدار شد, او را خـوشـحـال و خندان دیدم , علت آنرا جویا شدم ,فرمود: در عالم خواب جمعیتى از اصحاب خود را مشاهده کردم , که در دریاى اخضر با عزت و عظمت سوارکشتى شده بودند.

ام حـرام کـه از خـوشـحالى و شادمانى رسول خدا(ص ) فهمیده بود, این خواب گویاى عظمت و بـزرگوارى بیشتر آینده پیامبر اسلام (ص ) است , ازرسول خدا(ص ) تقاضا کرد, دعا کند تا وى هم جزو آن گروه رستگار و سربلند شهید محسوب شود.

اتفاقا پیغمبر(ص ) فرمود: اى ام حرام , تو نیز جزو همان گروه خواهى بود!.

آرى , از ایـن مـاجـرا سـالـیـانـى گذشت , و سال ۲۷هجرى در زمان خلافت عثمان جنگ قبرس پیش آمد, در این جنگ ابوذر, ابودردا و عبادبن صامت شرکت داشتند و ام حرام هم به همراه شوهر خود در جنگ براى آب دادن سربازان و مداواى مجروحان شرکت کرده بود.

امـا وقـتـى آنان از کشتى پیاده شدند, در جزیره قبرس ام حرام در حالى که سوار مرکب بود و راه مى پیمود, مرکب او رم کرد, و ام حرام روى زمین پرت شد, و همانطور که رسول خدا(ص ) با احترام و اکـرام زیاد نسبت به او برایش شهادت در راه خدا را درخواست کرده بود, وى در این سفرجنگى جان خود را از دست داد و شهید شد.

خلاصه , عالمان و مورخانى مانند: شیخ طوسى , ابن عبدالبر, ابن حجر عسقلانى , وابن اثیر, ام حرام یا رمیصا را از اصحاب رسول خدا(ص ) وبانوى راوى حدیث از آن حضرت شمرده بستگانش هم اهل علم و فضل و ارادت به اسلام و پیامبر(ص ) بوده اند.

در باره همسر او عباده بن صامت هم نوشته اند: وى نسبت به پیامبر اسلام , از یاران ثابت و استوارى بـوده , کـه از آن روزى کـه اسـلام آورد, تـا بـعـد ازوفـات رسـول خـدا(ص ) و روزگـار خلافت امـیـرالـمـومـنین (ع ) یکرنگ و مستقیم بود, در همه جنگها به همراه رسول خدا شرکت مى کرد, آوارگان درصفه مسجد مدینه را قرآن آموزش مى داد, در زمان عمربن خطاب به مسافرت حمص و فلسطین رفت , معلم و مبلغ احکام دین بود, و بالاخره شوهر ام حرام در سال ۳۴ هجرى در رمله بـیت المقدس در سن هفتاد و دو سالگى زندگى خود را به درود گفت , و در همان مکان مدفون گردید.

زنان دانشمند و راوی حدیث//احمد صادقی اردستانی

زندگینامه ام اسلم

دانـشـمندان و محدثین بزرگى مانند: شیخ کلینى , در کتاب کافى و ابن میثم بحرانى در کتاب مدین;۱۲۷;رذچ& المعاجز اماسلم صاحب حصا;۱۲۷;رذچ&, را, راوى حدیث از پیغمبر(ص ) دانسته اند.

و عـلـت ایـن کـه ایـن زن بـه لقب حصاه یعنى سنگریزه شهرت یافته , همانطور که در حدیث زیر مـى خـوانیم ,این است که وى در داستان ملاقات خود باپیامبر(ص ) با یک مشت سنگریزه سروکار پیدا کرده است .

از طرف دیگر همانطور که خواهیم دید, وى یک زن اهل مطالعه و تحقیق در کتابهاى آسمانى هم بوده , و براى رسیدن به یک حقیقت سماجت وپیگیرى جدى معمول مى داشته است .
داسـتـان ملاقات ام اسلم همچنین است , که مى گویند: وى براى ملاقات با رسول خدا به خانه ام سلمه یکى از همسران آن حضرت وارد شد.

اما ام سلمه گفت : پیامبر(ص ) براى انجام کارى بیرون رفته است , ناچار ام اسلم نزد ام سلمه ماند تا این که حضرت رسول (ص ) به خانه آمد, و ام اسلم سوال خود را اینطور مطرح کرد:.

اى رسـول خـدا! پدر و مادرم به فدایت , من کتابهاى آسمانى را مطالعه کرده ام , و بدست آورده ام , کـه هـر پـیـامـبـرى وصى و جانشینى دارد, و جانشین خود را هم در زمان حیات خویش به مردم معرفى مى کند.

مثلا عیسى بن مریم (ع ) چنین کرده است , حال وصى تو کیست ؟.
پیغمبر(ص ) فرمود: وصى من در زمان حیات و بعد از وفات من , یک نفر است .

سـپـس آن حـضرت یک مشت سنگریزه را از زمین برداشت و آن را در کف دست خود نرم کرد, تا جـائیکه سنگریزه ها بصورت خاک نرمى درآمد,و بعد نگین انگشتر خود را که کار مهر کردن را نیز انـجـام مـى داد, روى خـاک گذاشت , و فرمود: وصى من از هم اکنون و بعد از وفاتم کسى است که قدرت چنین کارى را داشته باشد!.

ام اسلم , مى گوید: وقتى چنین قدرت و علامتى را در باره وصى رسول خدا(ص ) کشف کردم , به نـوبــت بـه خانه على (ع ) و فرزند او حسن (ع ) وسپس حسین (ع ) رفتم , و این قدرت فوق العاده و نـشـانـه وصــایـت رســول خـدا را, در آن سـه بـزرگـوار دریـافـت داشـتم و بـه دست آوردم , کـه وصـى پـیــامبـر(ص ) علـى (ع ) و بعـد فـرزند بزرگ او حسـن (ع ) و سپـس فـرزنـد دیـگر او حسـین بـن على (ع ) مى باشند.

وى با توجه به اینکه اهل تحقیق و مطالعه بود, با مشاهده این عمل پیغمبر(ص ) در باره اوصیاى آن حـضـرت به حقیقت دست یافت و دنبال کار خودرفت و پس از شهادت حسین بن على (ع ) هم در کـربلا, به خدمت على بن الحسین , یعنى زین العابدین (ع ) رسید و این قدرت معنوى فوق العاده را نیزاز آن حضرت مشاهده نمود, و به اطاعت او گردن نهاد.

زنان دانشمند و راوی حدیث//احمد صادقی اردستانی

زندگینامه عمار یاسر(متوفی۳۷ه.ق)

نسب عمار

او عمار بن یاسر بن عامر (۱) بن مالک (۲) بن کنانه بن قیس (۳) بن حصین بن وذیم (۴) بن ثعلبه بن عوف بن حارثه بن عامر الاکبر بن یام (۵) بن عنس (۶) بن مالک (۷) بن ادد بن زید (۸) بن یشجب (۹) بن عریب بن زید بن کهلان بن سبا (۱۰) بن یشجب بن یعرب بن قحطان (۱۱) است .

واضح است که او عرب اصیل قحطانى و یک عنسى از تیره مذحجیان است . نسب شناسان در این موضوع شک ندارند اما آنچه سبب شده تا او را از هم پیمانان بنى مخزوم بدانند این نیست که وى عرب نبوده همانگونه که مردم تصور مى کنند بلکه علت این پیمان ، قضیه اى است که نسب شناسان و مورخان آن را آورده اند و آن چنین است :

یاسر به همراه دو برادرش مالک و حارث در جستجوى برادر چهارم خود به مکه آمدند. حارث و مالک به یمن بازگشتند و یاسر در مکه ماند و با ابو حذیفه بن مغیره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم پیمان بست . ابو حذیفه کنیزى به نام سمیه را به عقد او در آورد و عمار از او به دنیا آمد و ابوحذیفه او را آزاد کرد. از اینجاست که عمار براى آل مخزوم وابسته به حساب مى آید.

اما در اینکه پدرش عرب اصیل است هیچ اختلافى وجود ندارد (۱۲) در اینجا باید اشاره کنیم که ابو حذیفه ، عمار را آزاد نکرد و این موضوع حقیقت ندارد زیرا عمار و پدرش برده نبودند بلکه مورخان تصریح کرده اند که او عرب اصیل است و اگر ابو حذیفه ، کنیزش سمیه را به عقد یاسر در آورد، معنى اش این نیست که بچه هاى یاسر، برده هاى ابو حذیفه شوند زیرا بردگى در عرب یا به اسارت گرفتن بوده چه در جنگ و چه غیر آن و یا از راه خرید و عمار هیچ یک از این انواع نبوده است .

پدر عمار، عشیره اى در مکه نداشت تا از وى دفاع کنند و لذا در زمره مستضعفین به شمار مى رفت لذا با ابو حذیفه مخزومى پیمان وابستگى بست و این وابستگى از نوع (ولاء ضمان یعنى پیمان ضمانت ) (۱۳) است نه (ولاء عتق یعنى پیمان بردگى )، فرزندش عمار هم همینطور.

به خاطر همین در سخن مورخان بین مسئله موالات و عتق از سویى و عرب اصیل بودن عمار از سوى دیگر هماهنگى و عدم تضاد کاملا مشهود است . افزون بر اینکه بسیارى از خود مورخین اعتراف دارند که در تعبیر تساهل و سهل انگارى کرده اند.

ولادت او

ظاهرا در اینکه عمار یاسر در مکه مکرمه به دنیا آمده ، اختلافى بین تاریخ نویسان وجود ندارد. ما قبلا به داستان آمدن پدرش یاسر به مکه و ازدواج او با سمیه و تولد عمار اشاره کردیم . اما درباره تاریخ تولد او باید گفت هر چند تاریخ نویسان به این موضوع تصریح نکرده اند لکن چون در هنگام شهادت در جنگ صفین (سال ۳۷ هجرى ) او بین ۹۰ تا ۹۴ سال سن داشته بنابراین قطعا ولادت او بین ۵۳ تا ۵۷ سال قبل از هجرت نبوى بوده است .

سیماى عمار

عمار، مردى سبزه گون با قدى بلند و استوار و سینه اى وسیع بود. رنگ چشمانش میشى بود. محاسنش را رنگ نمى کرد. (۱۴) ابن اثیر گفته که : مى گویند موهاى سرش ریخته بود و جز اندکى پیش (۱۵) و پشت سرش مو (۱۶) نداشت .

ایمان و ولایت او

عمار یاسر از زمره معدود کسانى است که خدا و رسول و ائمه هدى درباره درجه عالى و مرتبه رفیع ایمان او شهادت داده اند.

بلکه باید گفت او از نوادر روزگار از نظر ایمان و ولایت و اخلاص است . شاید نام مبارک او اشاره اى به باطن او باشد زیرا عمار نام مبارکى است که در لغت نامه چنین معنى شده است :

عمار یعنى کسى که بسیار نماز مى خواند و بسیار روزه مى گیرد و داراى ایمان قوى و استوار و کسى که به نیکى از او یاد کنند و خوشبو و معطر است . مردى که خوش فکر و منظم و همراه با جماعت و پیشمرگ پیشواست و در کلام خود با وقار و بردبار است و نیز به مردى گویند که اهل بیت و یارانش را بر ادب رسول خدا صلى الله علیه و آله تربیت کرده و فراهم مى آورد و رئیسى مطاع است که کلامش مسموع و امر و نهى اش تا هنگام مرگ نافذ است (۱۷) بسیارى از منابع متقدم تصریح دارند که بعضى از آیات قرآن در مدح عمار یاسر نازل شده است مانند آیه مبارکه ۱۰۶ از سوره نمل که مى فرماید: الا من اکره و قلبه مطمئن بالایمان و جمیع مفسرین اجماع دارند که این آیه در مورد عمار یاسر نازل گردیده است . (۱۸)

همچنین ابن عباس گفته مراد از آیه ۱۲۲ انعام او من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشى به فى الناس عمار یاسر است و مراد از ادامه آیه که مى فرماید کمن مثله فى الظلمات لیس بخارج منها ابوجهل بن هشام است . (۱۹) و نیز ابوبکر بن عیاش گفته مراد از آیه مبارکه ۹ سوره زمر امن هو قانت آنا الیل ساجدا و قائما عمار یاسر است . (۲۰)

اما کلمات رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره او بسیار زیاد و حاکى از جلالت مقام و بلندى مرتبه او در دنیا و آخرت است از جمله آنجا که آن حضرت صلى الله علیه و آله فرمود: سراسر وجود عمار سرشار از ایمان است و جاى دگر فرمود: از سر تا قدم عمار مملو از ایمان است و ایمان با گوشت و خون او آمیخته است . (۲۱)

و در حدیثى از امیرمومنان على بن ابیطالب علیه السلام آمده که روزى عمار یاسر آمد و اجازه خواست تا به خدمت رسول خدا صلى الله علیه و آله برسد پیامبر صلى الله علیه و آله صداى او را شناخت و فرمود: مرحبا بر پاک پاکیزه یعنى عمار بگذارید بیاید. (۲۲)

و از امیرمومنان على علیه السلام روایت شده که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خون و گوشت و استخوان عمار یاسر بر آتش جهنم حرام است . (۲۳) شایسته توجه است که مدایح عمار و نشانهایى که از سوى پیامبر صلى الله علیه و آله به او اختصاص یافته از آغاز اسلام عمار تا زمان وفات رسول خدا صلى الله علیه و آله همواره ادامه داشته است از قبیل آن که رسول خدا صلى الله علیه و آله هنگامى که قریش عمار یاسر را در آتش ‍ افکندند فرمود: اى آتش بر عمار سرد و سلامت باش همانگونه که بر ابراهیم سرد و سلامت شدى .

در نتیجه آتش دیگر او را نسوزاند و آسیبى ندید. یا وقتى که قریش پدر و مادر عمار را شهید مى کردند پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: صبر کنید اى خاندان یاسر زیرا وعده گاه شما بهشت است . از عمار چه مى خواهند؟ عمار با حق است و حق با عمار است هر جا که باشد. عمار پوست بین دو چشم من و پاکیزه است . او را گروه گمراه و سرکش مى کشند. (۲۴) همچنین رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره عمار تصریح فرمود که : هرگز عمار یاسر بین دو امر مخیر نمى شود مگر آنکه سخت تر و بهتر آن دو را اختیار خواهد کرد. (۲۵)

ستایش پیامبر صلى الله علیه و آله از عمار به جایى رسید که حتى دشمنان عمار نتوانستند آن را پوشانده و کتمان کنند. به عنوان مثال ، خالد بن ولید پس از مشاجره اى که بین او و عمار اتفاق افتاد اعتراف کرد که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرموده : هر کسى با عمار دشمنى که خدا با او دشمنى خواهد نمود. (۲۶)

یا آنکه رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: هر که با عمار دشمنى کند خدا با او دشمنى خواهد کرد و هر که با عمار کینه ورزد خدا با او کینه ورزد و هر که به عمار بدگویى کند خداوند به او بد خواهد گفت . (۲۷)

همه مسلمانان به این درجه و مقام عمار اعتراف داشتند چنانکه ابومسعود بدرى و عده اى دیگر در هنگام مرگ حذیفه از او سوال کردند که اگر فتنه رخ داد و مردم اختلاف کردند چه کار کنیم ؟ گفت : از فرزند سمیه (یعنى عمار) پیروى کنید زیرا او تا لحظه مرگ هرگز از حق جدا نخواهد شد. یا آن که گفت : هر کجا برود او همواره با حق حرکت مى کند. (۲۸) هر مسلمانى براى علاقمند شدن به عمار، کافیست که خبر رسول خدا صلى الله علیه و آله را بشنود که فرمود: عمار از کسانى است که بهشت مشتاق آنهاست . شیخ صدوق رحمه الله به سند خود از حضرت على بن موسى الرضا علیه آلاف التحیه و الثنا و آنحضرت از پدران بزرگوار و معصومش از امیرمومنان على بن ابیطالب علیه السلام روایت کرد که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: بهشت تو (على ) و عمار و سلمان و ابوذر و مقداد است . (۲۹)

بریده اسلمى نیز روایت کرده که از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مى فرمود: بهشت مشتاق سه نفر است . از ابوبکر و عمر خواسته شد تا از رسول خدا صلى الله علیه و آله بپرسند آن سه نفر کیستند اما هر یک از آنها ترسید که سوال کند و جز آن سه نفر نباشد در نتیجه قبیله هایشان (بنى تیم ، قبیله ابوبکر و بنى عدى ، قبیله عمر) آن دو را سرزنش کنند آنگاه امیرمومنان على علیه السلام آن را از رسول خدا صلى الله علیه و آله سوال کرد و گفت : یا رسول الله شما فرمودید بهشت مشتاق سه نفر است آن سه نفر کیستند؟

رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: تو اولین آنان هستى ، بعد سلمان فارسى است که بى تکبر است و خیر خواه تو است او را به خود نزدیک و براى خود نگهدار و سومى عمار بن یاسر است که در جنگهاى بسیار طرفدار تو بوده و خواهد بود خیر او بسیار و نور او درخشان و اجر او بزرگ است . (۳۰)

پیامبر صلى الله علیه و آله به عمار فرمود: بشارت باد تو را اى ابوالیقظان که برادر دینى على علیه السلام و از برترین صاحبان ولایت او هستى . تو از کشته شدگان در راه محبت او مى باشى که گروه گمراه سرکش تو را مى کشند و آخرین توشه تو از دنیا قدحى از شیر خواهد بود. (۳۱) ایمان عمار یاسر نسبت به امام و پیشوایش از خلال مواضع او در دفاع از حق على علیه السلام بروز و ظهور مى یابد. به عنوان مثال زمانى که ابوبکر زمام قدرت را در دست گرفته بود عمار به پاخاست و با اعتراض به حزب او در تایید على علیه السلام و با استدلال بر شایستگى امام براى خلافت چنین گفت : اى جماعت قریش و اى جماعت مسلمان اگر مى دانید که هیچ وگرنه شما را مى آگاهانم که اهل بیت پیامبرتان سزاوارتر از همه به او وارث او مى باشند و شایسته و استوارتر از همه نسبت به سرپرستى امور دین و امانت دارتر از همه نسبت به مومنین و حافظتر از همه نسبت به دین و خیرخواه تر از همه نسبت به امت اویند پس به رفیقتان بگویید حق را به صاحبش بازگرداند پیش از آن که اضطراب شما را فراگیرد و امر شما به ضعف گراید و پراکندگى تان آشکار شود…

دانسته اید که بنى هاشم از شما به خلافت شایسته ترند و على علیه السلام که از بنى هاشم است و با میثاق الهى و رسول او، ولى و سرپرست شماست … از جه رو از او منحرف مى شوید و حق او را به غارت مى برید و زندگى پست دنیا را بر آخرت ترجیح مى دهید؟ به راستى براى ستمکارانى چون شما چه زشت دستاوردى است آنچه فراهم آورده اید. آنچه خدا براى على علیه السلام قرار داده به او بازگردانید و از او روى نگردانید و به جاهلیت بازگشت نکنید که خسران زده خواهید شد. (۳۲) همچنین عمار یاسر در زمره دوازده نفرى است که با جلوس ابوبکر به عنوان خلیفه بر منبر رسول خدا صلى الله علیه و آله مخالف بودند.

او به احتجاج علیه ابوبکر برخاست و هنگامى که دید موعظه و نصیحت در غاصبان خلافت تاثیرى ندارد به اتفاق ابوذر و مقداد نزد على علیه السلام رفتند و عرضه داشتند که چه فرمان مى دهى ؟ به خدا قسم اگر فرمان دهى ، با شمشیر آنقدر مى جنگیم تا کشته شویم . على علیه السلام فرمود: دست بردارید، خداوند شما را رحمت کند و به یاد آورید پیمان رسول خدا صلى الله علیه و آله و وصیت او را، پس دست باز داشتند.

هنگامى که غاصبان خلافت ، على علیه السلام را به زور به مسجد بردند مردم پشت سر آن حضرت رفتند و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و بریده اسلمى هم رفتند در حالى که مى گفتند: چه زود به رسول خدا صلى الله علیه و آله خیانت کردید و کینه هاى پنهان در سینه هایتان را آشکار کردید. (۳۳) این مومن دلاور و نستوه علیرغم همه دگرگونى هاى اجتماعى و موقعیت هاى گوناگون زمان و مکان ، بر ولایت على علیه السلام ثابت قدم ماند. به عنوان مثال در روزى که با عثمان بیعت کردند فریاد برداشت که اى مسلمانان ما پیش از این گروهى اندک و خوار بودیم که نمى توانستیم سخن بگوییم و خداوند به دین خود ما را عزیز گردانید و به خود رسولش ما را گرامى داشت پس سپاس خداى را که پروردگار جهانیان است .

اى گروه قریش تا کى امر خلافت را از اهل بیت رسول خدا صلى الله علیه و آله دور مى سازید؟ و آن را گاهى اینجا و گاهى آنجا قرار مى دهید؟ من ایمن نیستم که خداوند آن را از شما نگیرد و آن را در غیر شما قرار ندهد همانگونه که شما خلافت را از اهل آن گرفته و در غیر اهل آن قرار دادید… طرفداران عثمان بر سر عمار فریاد زدند و او را با اهانت ساکت کردند. عمار گفت : سپاس خداى را که پروردگار جهانیان است ، آرى همواره یاران حق ، خوار بوده اند. سپس برخاست و رفت . (۳۴) عمار از کسانى است که براى حقانیت على علیه السلام استدلال و احتجاج به حدیث غدیر خم مى کند و کسى را که در خلافت و امامت على علیه السلام شک کند خارج از دین اسلامى مى داند. در درگیرى که بین او و عمرو عاص جریان داشت مى گوید: رسول خدا صلى الله علیه و آله به من دستور داد تا با ناکثین (بیعت شکنان ) بجنگم و جنگیدم و دستور داد تا با قاسطین (ستمگران ) بجنگم و قاسطین شما هستید و با شما مى جنگم .

اما مارقین (بیرون روندگان از دین ) نمى دانم آیا هستم تا با آنان بجنگم یا خیر. اى بى نسل و نژاد، آیا مگر نشنیده اى که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: من کنت مولاه فهذا على مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه … هر که من مولاى اویم این على مولاى اوست بار خدایا دوست بدار هر که او را دوست دارد و دشمن بدار هر که با او دشمنى مى کند… (۳۵)

در سخنان دیگرى که با ابوموسى اشعرى دارد او را به سبب خوددارى از بیعت با امیرمومنان على علیه السلام و ملحق نشدن به امام توبیخ مى کند و مى گوید: اى ابوموسى چه چیز تو را از پیوستن به امیرمومنان بازداشت ؟ به خدا قسم اگر در على علیه السلام شک کنى از اسلام خارج شده اى .

ابوموسى گفت : مرا سرزنش نکن ، من برادر دینى تو هستم . عمار گفت : اما من برادر تو نیستم زیرا شنیدم که رسول خدا صلى الله علیه و آله در شب (عقبه ) ترا لعن مى کرد، آن شب که تو و یارانت در تلاش براى قتل پیامبر بودید. (۳۶)

محبت عمار به امیرمومنان على علیه السلام و تمسک به امامت و ولایت او به حدى است که شهره آفاق گردیده است و دشمنان امام هم آن را مى دانستند و لذا مى کوشیدند تا او را از ولایت امیرالمومنین منصرف سازند اما تلاش آنان عبث و آب در هاون کوفتن بود.

در سخنانى که بین عمار و عایشه اتفاق افتاده است عایشه مى گوید: از خدا بپرهیز اى عمار، زیر پیر شده اى و استخوانت ضعیف گشته و عمر تو سر آمده و دین خود را با اطاعت از على بن ابیطالب از بین برده اى .

عمار پایخ داد: به خدا قسم خواستم تا از بین اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله کسى را براى خود برگزینم پس دیدم که على علیه السلام تلاوت کننده ترین ایشان در قرآن و دانشمندترین ایشان در تاویل کتاب خدا و استوارترین ایشان در بزرگداشت حرمت آن و آشناترین ایشان به سنت رسول خدا صلى الله علیه و آله است و این در حالى است که او از همه به پیامبر نزدیکتر و بهره و آزمایش اش در اسلام هم از همه بیشتر است . عایشه ساکت شد. (۳۷)

در جنگ جمل مردى نزد زبیر آمد و به او گفت : اى امیر، عده اى از اصحاب على از او جدا شده و آمده اند همراه ما باشند و در بین آنها عمار یاسر هم هست . زبیر گفت : هرگز این شدنى نیست . به خداى کعبه قسم ، عمار از على هرگز جدا نخواهد شد. (۳۸). مرد گفت : به خدا قسم چنین است و بارها تکرار کرد.

هنگامى که زبیر دید مرد از گفتار خود دست بر نمى دارد مردى را با او فرستاد و گفت بروید و ببینید چه خبر است . آن دو بازگشتند و گفتند: عمار به عنوان سفیر على آمده است . زبیر یقین کرد که عمار هرگز از على علیه السلام جدا نخواهد شد.

به جهت همین ارزشهاى والاى اوست که امیرمومنان على علیه السلام او را وکیل مطلق خود در بیان عقاید حقه براى مسلمین قرار مى دهد. در جنگ صفین مردى از امام علیه السلام سوال مى کند اى امیرمومنان من دیدم موذن ما در اذان مى گوید (اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ) و دعوت به نماز مى کند و موذن اهل شام هم چنین مى کند. ما و اهل شمام یکجور نماز مى خوانیم و یک کتاب را تلاوت مى کنیم و به یک چیز همدیگر را دعوت مى کنیم لذا شک در دلم افتاد و خدا مى داند شب را چگونه صبح کردم . اکنون نزد شما آمده ام تا راهنماییم کنید. حضرت فرمود: آیا با عمار یاسر ملاقات کرده اى ؟ عرض کرد: نه ، حضرت فرمود: با او ملاقات کن و ببین چه مى گوید و از او پیروى کن … (۳۹)

این منزلت و درجه اى است که جز یگانه هاى روزگار، کسى به آن نمى رسد و عمار به سبب تقوا، ایمان ، دیندارى ، زهد و پاکدامنى و فرمانبردارى از امیرمومنان على علیه السلام به آن نائل گردیده است از اینروست که در کلام امام علیه السلام هنگامى که بهترین اصحاب و یاران از دست رفته اش را یادآور مى گردد و از فراق ایشان اظهار تاسف و نسبت به دیدارشان ابراز شوق مى فرماید همانجا که آنان را با واژه هاى مدح مى ستاید و از پهلوانى و گردى شان در عرصه هاى مختلف یاد مى کند و ایمانشان را نسبت به پیشواى معصومشان متذکر مى شود نام عمار اولین نام است که مى درخشد. امیرمومنان مى فرماید: کجایند برادران من که راه هدایت را پیمودند و بر طریق حق در گذشتند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابن تیهان ؟ کجاست ذوالشهادتین ؟ کجا هستند آنان که نظیر ایشان بودند و با من پیمان وفادارى تا مرگ بستند و سرهاى بریده شان نزد فاجران تبهکار برده شد.

سپس محاسن شریف مبارکش را در دست گرفت و مدتى گریست و فرمود: دریغا برادرانم که قرآن مى خواندند و آن را استوار مى داشتند، در واجبات مى اندیشیدند و آن را برپا مى داشتند، سنت رسول خدا صلى الله علیه و آله را زنده مى کردند و بدعت را مى کشتند، به جهاد دعوت مى شدند و اجابت مى کردند و به رهبرشان ایمان واثق داشتند و از او پیروى مى کردند. (۴۰)

ایمان عمار به ائمه اثنى عشر علیهم السلام

عمار از مومنانى است که به ائمه اثنى عشر اعتقاد دارند و این ایمان را از خبرهاى رسول خدا صلى الله علیه و آله به او که فرموده بود اولین امام على بن ابیطالب علیه السلام و دوازدهمین ایشان مهدى عجل الله تعالى فرجه است بدست آورده بود.

خزاز به سند خود از پسر عمار بن یاسر از پدرش عمار روایت کرده که گفت : در یکى از جنگها همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله بودم … على علیه السلام پرچمداران سپاه کفر را کشته و جمعیتشان را پراکنده و عمرو بن عبدالله جمحى و شیبه بن نافع را از دم تیغ گذرانده بود. نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله رفتم و گفتم یا رسول الله (درود خداوند بر تو باد) به راستى على در راه خدا جهادى بزرگ کرده است .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: این براى آنست که او از من است و من از اویم و او وارث دانش من و ادا کننده قرض ها و وعده هایم و خلیفه پس از من است . اگر او نبود مومن خالص شناخته نمى شد. جنگ با او، جنگ با من است و جنگ با من ، جنگ با خداست و صلح با او، صلح با من و صلح با من ، صلح با خداست . آگاه باش که او پدر دو فرزند من است و امامان از نسل اویند. خداوند تعالى امامان هدایتگر را از نسل او پدید مى آورد که مهدى از نسل اویند.

خداوند تعالى امامان هدایتگر را از نسل او پدید مى آورد که مهدى این امت از ایشان است . عرض کردم : پدر و مادرم به فدایت اى رسول خدا این مهدى کیست ؟ فرمود: اى عمار خداوند تباکر و تعالى با من عهد فرموده که از نسل حسین علیه السلام ۹ امام پدید آورد که نهمین ایشان غایب مى گردد. و اینست معنى آیه مبارکه قل ارایتم ان اصبح ماوکم غورا فمن یاتیکم بما معین (۴۱) براى او غیبت طولانى خواهد بود که جمعى از دین بر مى گردند و عده اى بر آن ثابت مى مانند آنگاه او در آخرالزمان خروج کرده و دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد و براى تاویل کتاب خدا مى جنگد همانطور که من براى تنزیل آن جنگیدم و او همنام من و شبیه ترین مردم به من است .

اى عمار پس از من فتنه خواهد شد پس اگر در آن زمان بودى از على و حزب او پیروى کن زیرا او با حق و حق با اوست . اى عمار به زودى پس از من دو گروه با على خواهند جنگید: ناکثین و قاسطین و ترا گروه ستمکار سرکش خواهند کشت .

عرض کردم : اى رسول خدا آیا در آن حال مورد رضاى خدا و رضایت شما خواهم بود؟

فرمود: آرى مورد رضایت خدا و من خواهى بود و آخرین توشه تو از دنیا قدحى از شیر است .

حدود چهل سال بعد در جنگ صفین ، عمار یاسر نزد امیرمومنان على علیه السلام آمد و عرض کرد: اى برادر رسول خدا آیا اجازه مى دهى تا بجنگم ؟ فرمود: قدرى مهلت بده ، خدا ترا رحمت کند پس از مدتى باز آمد و کلام خود را تکرار کرد و حضرت همان جواب را فرمود و بار سوم نیز.. آنگاه امیرمومنان گریست . عمار به آن حضرت نگاه کرد و عرض کرد: اى امیرمومنان این همان روزیست که رسول خدا صلى الله علیه و آله آن را برایم وصف کرده است .

پس امیرمومنان على علیه السلام از مرکب خود پیاده شد و او را در آغوش گرفت و با وداع کرد سپس فرمود: اى ابوالیقظان خداوند به تو از سوى خود و پیامبرش جزاى خیر دهد. چه برادر و دوست خوبى براى من بودى . آنگاه هر دو گریستند. سپس عمار عرض کرد: به خدا قسم اى امیرمومنان جز با بصیرت و دانایى از تو پیروى نکردم زیرا شنیدم از رسول خدا صلى الله علیه و آله که در روز خیبر مى فرمود: اى عمار به زودى پس از من فتنه خواهد شد در آن هنگام از على و حزب او پیروى کن زیرا او بر حق است و حق با اوست و به زودى با ناکثین و قاسطین خواهید جنگید.

سپس عمار گفت : خداوند از سوى اسلام به تو اى امیرمومنان جزاى خیر دهد زیرا حق امامت را ادا کردى و ابلاغ فرمودى و نصیحت و خیرخواهى نمودى . سپس سوار شد و عمار به جنگ روى آورد و پس از مقدارى جنگیدن آب خواست ، گفتند: همراه ما آب نیست . مردى از انصار آمد و شربتى از شیر آورد، عمار نوشید و فرمود: این است آنچه رسول خدا صلى الله علیه و آله به من فرمود که آخرین توشه تو از دنیا شربتى از شیر خواهد بود. سپس به لشگر شام حمله کرد و هجده نفر را به هلاکت رساند آنگاه دو نفر از اهل شام با هم به او حمله کردند و او را به شهادت رساندند. (۴۲) سلام خدا و اولیاى او بر عمار باد هماره تا هرگاه .

مقام و منزلت و عظمت عمار

یکى از چیزهایى که غفلت از آن ممکن نیست مسئله مراتب و درجاتى است که عمار یاسر حائز آنست و نصوص فراوان پیرامون آن رسیده است و آن درجات ، مقدار عظمت و بزرگى عمار و نزدیکى او را به اهل بیت به خوبى مشهود مى گرداند، اصطلاحاتى در لسان اهل بیت و پیروان راستین آنان به کار رفته که اهمیت فراوان و ابعاد وسیع و معانى بزرگى را در نزد شیعه به خود اختصاص داده اند مانند (شرطه الخمیس ) و (حواریون ) و (تابعین ) و (فقها) و (سبقت گیرندگان در رجوع به امیرمومنان ) و (ارکان اربعه ) و (ثقات امیرمومنان ) و (برگزیدگان امیرمومنان ) و (باقى ماندگان بر روش پیامبر صلى الله علیه و آله ) و (دوازده نفرى که با غصب خلافت توسط ابوبکر به شدت مخالفت کردند) و امثال این عبارات که مى بینیم آنها را به عنوان تحفه و هدیه به پیشگاه جلالت عمار یاسر پیشکش مى کنند.

ارکان اربعه

عمار یکى از ارکان اربعه است . ارکان اربعه کسانى هستند که از همه اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله در فضیلت و پیروى از اهل بیت و ایثار نسبت به ایشان ظاهرا و باطنا برتر و بالاترند.

در تعریف دیگرى رکن را چنین بیان کرده اند: کسانى که تقیه نکردند بلکه با مردم در مسئله خلافت و تمسک به ولایت امیرمومنان علیه السلام ظاهرا و باطنا، پوشیده و آشکار مخالفت کردند. (۴۳)

از محمد بن جعفر مودب روایت شده که گفته است : ارکان اربعه عبارتند از سلمان ، مقداد، ابوذر، عمار (۴۴)

شیخ طوسى نیز گفته است : عمار بن یاسر که کنیه او ابوالیقظان و هم پیمان بنى مخزوم است چهارمین نفر از ارکان اربعه است . (۴۵)

پیداست کسى که رکنى براى دین و اهل بیت باشد در درجه اى است که ملائکه مقربین به آن غبطه مى خورند. ارکان هر شى جوانب آن مى باشند که آن شى به آنها تکیه دارد و برپاست (۴۶) دین اسلام خالص نیز که على علیه السلام امام آن است ، بر این چهار رکن قائم است و على علیه السلام امام ایشان و هادى آنهاست .

آنان که بر روش پیامبرشان زیستند و در گذشتند

آنان گروهى از اصحاب نیکوکار و با تقوا هستند که بر سیره و روش ‍ پیامبرشان بدون هیچ تغییر و تبدیلى زیستند و در گذشتند. و آنان کسانى هستند که امام رضا علیه السلام به وجوب دوست داشتن آنان تصریح داشته است زیرا آنان از شیعیان خالص امیرمومنان هستند.

از فضل بن شاذان روایت شده است که گفت : مامون از حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام در خواست کرد که به طور مختصر و مفید، اسلام حقیقى و محض را براى او بنگارد. و آن حضرت چنین نگاشت : همانا اسلام حقیقى (شهادت بر این است که خدایى جز خداى یکتا نیست و محمد صلى الله علیه و آله رسول خداست و راهنماى بعد از پیامبر، امام على علیه السلام است سپس امامان را یک یک تا آخر نام برد. و…. و بیزارى جستن از کسانى که بر آل محمد ستم کردند واجب است .

آنگاه حضرت لعن بر معاویه و عمروعاص و ابوموسى اشعرى و نیز برائت از آنان که بیعت امامشان را شکستند و زن پیامبر را بیرون آورده و به جنگ با امیرمومنان و کشتار شیعه پرداختند را یاد آورد شدند… تا آنجا که فرمودند…) و دوست داشتن و ولایت امیرمومنان على علیه السلام و آنان که بر سیره و روش ‍ پیامبرشان زیستند و در گذشتند بدون آن که در آن تغییر و تبدیلى ایجاد کنند مانند سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد بن اسود و عمار بن یاسر و حذیفه الیمانى و ابوالهیثم بن تیهان و سهل بن حنیف و عباده بن صامت و ابوایوب انصارى و خزیمه بن ثابت ذوالشهادتین و ابو سعید خدرى و امثال ایشان که رضوان خداوند و رحمت او بر آنان باد نیز واجب است . (۴۷) 

هفت نفرى که به خاطر آنان به جهانیان رزق داده شده و…

کشى به سند خود از زراه بن اعین از حضرت ابو جعفر باقر العلوم علیه السلام از پدر از جد بزرگوارش امیرمومنان على علیه السلام روایت کرده که فرمود: زمین کوچک است (۴۸) براى هفت نفرى که به خاطر آنان مردم رزق داده مى شوند و به خاطر آنان یارى مى شوند و به خاطر آنان باران مى بارد، از جمله آنان است سلمان و مقداد و ابوذر و عمار و حذیفه (و عبدالله بن مسعود) (۴۹) رحمت خداوند بر ایشان باد و على علیه السلام مى فرمود:

و من امام آنها هستم و آنان کسانى هستند که بر فاطمه نماز خواندند. (۵۰) میرداماد گفته است : مراد از جمله (ضاقت الارض بسبعه ) یعنى آن که زمین عاجز است از این که کفایت کند امور ایشان را و توسعه دهد به ایشان آنچنان که شایسته آنند در حالى که به خاطر آنهاست که باران رحمت مى بارد و یارى از آسمان براى مردم به خاطر آنها و دعاى ایشان و درخواستشان فرود مى آید. (۵۱)

و شیخ صدوق در شرح روایت (خلقت الارض لسبعه ) زمین خلق شده براى هفت نفر مى گوید: نه اینکه خلقت زمین از ابتدا تا انتها براى خاطر این هفت نفر باشد بلکه مراد آنست که تقدیر زمین در زمان این هفت نفر به احترام این هفت نفر بوده که بر پیکر مطهر فاطمه نماز خواندند و این خلقت تقدیر است نه تکوین . (۵۲) به هر حال و بنابر هر یک ، از دو تفسیر، عظمت این افراد کاملا واضح و روشن است و مراتب قرب و نزدیکى ایشان به خداوند و شدت ارتباطشان با اهل بیت و اینکه از خواصى هستند که شبانه بر پیکر مطهر حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها نماز خوانده و او را به خاک سپردند بر هیچ کس پوشیده نیست .

دوازده نفرى که با ابوبکر مخالفت کردند

آنان کسانى هستند که با غضبت خلافت توسط ابوبکر به شدت مخالفت کردند. از ابان بن تغلب روایت شده که گفت : به حضرت ابوعبدالله جعفر بن محمد صادق علیه السلام عرض کردم : فدایت شوم آیا کسى از اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله بود که با کار ابوبکر و نشستن او بر جاى رسول خدا صلى الله علیه و آله مخالفت کند؟

فرمود: آرى ، دوازده نفر با ابوبکر مخالفت کردند. از مهاجرین : خالد بن سعید بن عاص و سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد بن اسود و عمار بن یاسر و بریده اسلمى و از انصار: ابوالهیثم بن تیهان و سهل و عثمان فرزندان حنیف و خزیمه بن ثابت ذوالشهادتین و ابى بن کعب و ابو ایوب انصارى … اینان نزد على علیه السلام آمدند و عرضه داشتند که یا امیرالمومنین کناره گرفتى و حقى را که به آن سزاوارترى رها کردى ، ما مى خواهیم که برویم و این مرد را از منبر رسول خدا صلى الله علیه و آله پایین بکشیم زیرا حق با توست و تو براى خلافت سزاوارتر از او هستى اما دوست نداشتیم بى مشورت تو او را پایین بکشیم .

امیرمومنان ایشان را از این کار نهى کرد تا بیهوده و به جهت قلت تعدادشان کشته نشوند سپس به آنان فرمود: اما بروید و به این مرد آنچه از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیده اید باز گویید که این براى اتمام حجت بر او بهتر و براى بستن راه عذر بر او رساتر و براى دورى آنان از رسول خدا صلى الله علیه و آله در قیامت که بر او وارد مى شوند مناسب تر است .

این دوازده نفر رفتند و گرداگرد منبر رسول خدا صلى الله علیه و آله حلقه زدند و آن روز، روز جمعه بود. هنگامى که ابوبکر از منبر بالا رفت و… سپس ‍ عمار برخاست و گفت : اى گروه قریش و اى گروه مسلمانان … (۵۳) آنگاه با بسیارى از فضایل على علیه السلام و دلایل امامت او بر آنها احتجاج کرد. بسیار بدیهى است که کار او در موقعیت خطرناکى که در آن متهورانه سخن گفت تنها از مومنى خالص و استوار در دین و راسخ در عقیده که جان خود را به خدا مى فروشد بر مى آید و بس ..

شرطه الخمیس (۵۴)

این گروه خالص و برگزیده ، چشم و چراغ و منتخب سپاه علوى بود و براى سختى ها و امور مهم فراهم آمده بود. تعداد آنها پنج هزار یا شش هزار نفر بود. (۵۵) به اصبغ بن نباته که از شرطه الخمیس بود گفتند: چرا به این اسم شما را نامیدند؟ گفت : زیرا ما براى امیرمومنان ضمانت کردیم که جان خود را فدا کنیم و او براى ما ضمانت رستگارى فرمود. (۵۶) از امیرمومنان على علیه السلام روایت شده که به عبدالله بن یحیى حضرمى در جنگ جمل فرمود: بشارت باد ترا اى فرزند یحیى زیرا تو و پدرت به راستى از شرطه الخمیس هستید. رسول خدا صلى الله علیه و آله به من خبر داد که نام تو و نام پدرت در شرطه الخمیس ثبت است و خداوند از زبان پیامبرش شما را شرطه الخمیس نام نهاده است . (۵۷) براى آن که بتوانیم مقام و منزلت این قهرمانان با اخلاص و و این جنگجویان دلاور را بهتر نشان دهیم پاره اى از آنچه در حق آنان وارد شده را مرور مى کنیم :

شیخ مفید به سند خود از على بن حکم روایت کرده که گفت :

امیرمومنان به اصحاب خود فرمود: با من شرط و عهد کنید و من هم با شما شرط و عهد مى کنم که شما را به بهشت برسانم و با شما شرط نمى کنم که به طلا و نقره دست بیابید. همانا پیامبرمان صلى الله علیه و آله نیز در زمان خود با اصحابش فرمود: عهد و شرط کنید و من با شما جز بر بهشت عهد و شرط نمى کنم و اصحاب او عبارت بودند از سلمان فارسى و مقداد و ابوذر غفارى و عمار بن یاسر و ابوسامان و ابوعمرو انصاریان و سهل و عثمان فرزندان حنیف انصارى و جابر بن عبدالله انصارى . (۵۸)

کشى به سند خود از ابى جارود روایت کرده که گفت : به اصبغ بن نباته گفتم : مقام و منزلت این شخص (امیر مومنان ) نزد شما چقدر است ؟ گفت : نمى دانم چه مى گویى همینقدر به تو بگویم که شمشیرهایمان بود و به هر که اشاره مى کرد او را مى زدیم و او به ما مى فرمود: با من هر شرطى که مى خواهید بکنید و به خدا قسم مى دانم که شما شرط نمى کنید به طلا و نقره بلکه شرط و پیمان مى کنید به مرگ .

پیش از شما هم قومى بودند که با یکدیگر شرط و پیمان کردند و هیچ یک از آنان از دنیا نمى رفت مگر آن که پیامبر قوم خود یا پیامبر روستاى خود یا پیامبر بر نفس خودش مى گردید و شما هم همچون آنان خواهید بود به جز آن که شما پیامبر نیستید. (۵۹) در اینگونه اخبار و امثال آن ، ستایشى عظیم و مقامى بلند براى اختصاص ‍ یافتگان به این هدایاى الهى و آسمانى به چشم مى خورد. یکى از آن ویژگان و خواص اصحاب ، عمار بن یاسر است که پنج مدح بزرگ و مقام کریم در او جمع شده است :

۱ – از ارکان اربعه است .

۲ – از کسانى است که بر سیره و روش پیامبر صلى الله علیه و آله بدون تغییر و تبدیل زیستند و در گذشتند.

۳ – از هفت نفرى است که به خاطر ایشان رزق و باران و پیروزى نازل مى شود.

۴ – از دوازده نفرى است که با ابوبکر مخالفت کردند.

۵ – از شرطه الخمیس است . یعنى از آنان که همه چیز با ارزش و بى ارزش ‍ را در راه اطاعت از پیامبر صلى الله علیه و آله و ائمه علیهم السلام فدا کردند. یعنى شهید شدند و بقیه آنان تا آخرین لحظات عمر خود بر پیمان و شرط خود وفادار ماندند.

حوادث دوران زندگى عمار

۱ – عمار از کسانى بود که در آغاز اسلام ، مسلمانى خود را آشکار کردند (۶۰) سران قریش او را که یاورى نداشت به شدت شکنجه مى کردند و به بند مى کشیدند تا عبرت دیگران شود (۶۱) تا حدى که یکبار مجبور شد علیرغم میل باطنى خود از رسول خدا صلى الله علیه و آله تبرى جوید. همه مفسران گفته اند که این آیه درباره او نازل شده که خداى تعالى فرمود: (مگر آن کسى که مجبور شد در حالى که قلبش مطمئن به ایمان بود) (۶۲)

۲ – او از نخستین افرادى بود که به مدینه مهاجرت کرد و از کسانى بود که به سوى دو قبله نماز خواند. (۶۳)

۳ – او اولین کسى بود که در خانه خود مسجدى براى نماز ساخت (۶۴) و نیز از اولین کسانى که در اسلام مسجد ساختند. (۶۵)

۴ – در جنگهاى بدر، احد، خندق و همه جنگهاى دیگر شرکت داشت و در جنگ بدر، رشادت فوق العاده اى از خود نشان داد (۶۶) و از مشرکان ، حارث بن زمعه (۶۷) و على بن امیه (۶۸) و ابا قیس بن فا که بن مغیره و عامر بن حضرمى هم پیمان بنى مغیره (۶۹) و یزید بن تمیم یا پسر عبدالله تمیمى هم پیمان بنى مخزوم (۷۰) را کشت و ابوالعاص بن نوفل بن عبد شمس (۷۱) را اسیر گرفت .

۵ – پس از رحلت رسول الله صلى الله علیه و آله و شکل گرفتن فتنه سقیفه بنى ساعده طرفدار امیرالمومنین علیه السلام بود و حاضران را به بیعت با آن حضرت فراخواند (۷۲) و یکى از چهار نفرى بود که سر خود را تراشیده فرمان حضرت على علیه السلام را لبیک گفت (۷۳) و یکى از دوازده نفرى بود که با جلوس ابوبکر به عنوان خلیفه بر منبر رسول خدا مخالفت کرد. (۷۴)

۶ – هنگامى که اراذل و اوباش به خانه امیرالمومنین على علیه السلام حمله کردند عمار و مقداد و سلمان و ابوذر و بریده اسلمى به کمک امام علیه السلام شتافتند. (۷۵)

۷ – او یکى از خواص حضرت امیرالمومنین بود که شبانه و بطور مخفیانه همراه آن حضرت بر پیکر مطهر صدیقه طاهره نماز خوانده و او را به خاک سپردند. (۷۶)

۸ – در جنگ با مرتدان حقیقى – نه آنان که از حکومت ابوبکر ناراضى بودند و متهم به ارتداد شدند – شرکت جست و پس از آنکه جمعى از بنى حنیفه را کشت ، گوش خود را از دست داد. (۷۷)

۹ – در زمان حکومت عمر بن خطاب ، والى کوفه شد و در فتح شهر تستر شرکت داشت و سرپرست سوارکاران بود. (۷۸) در اعزام ارتش براى فتح رى و دستبى و نهاوند و غیر آن کوشا بود. (۷۹) گروهى از منافقان مانند جریر بجلى به او تهمت زده و از او سعایت کردند و در نتیجه عمر او را به بهانه آنکه آگاه به سیاست نیست ، عزل کرد (۸۰) هنگامى که عمار به مدینه بازگشت ، عمر گفت : آیا از اینکه ترا معزول کردم ناراحت شدى ؟

عمار گفت : هم آن زمان که مرا به سرپرستى کوفه واداشتى و هم آن زمان که مرا از کار بر کنار کردى ، ناراحت شدم . (۸۱)

این کنایه اى لطیف بود حاکى از اینکه تولیت و عزل ، حق عمر نیست بلکه باید به دست امام بر حق (امیرالمومنین على علیه السلام ) باشد.

۱۰ – در جریان شوراى شش نفره ، عمار چون قهرمانى به دفاع از حق امیرالمومنین على علیه السلام برخاست (۸۲) و در سخنرانى شورانگیز خود که از زیباترین خطبه هاست (۸۳) آمادگى خویش را براى دفاع و جنگیدن در رکاب امام علیه السلام اعلان کرد این هنگامى بود که بازیگران شورا، عثمان را به عنوان خلیفه سوم تعیین کردند. (۸۴)

۱۱ – او از نخستین کسانى به شمار مى رود که حق را آشکار نمود و با حاکمان نرمش نکرد و از قدرت آنها نهراسید (۸۵) علیه سیاست عثمان و بدعت هاى او اعتراض کرد در نتیجه عثمان او را مورد ضرب و شتم قرار داد و با لگد به شکم و عورت او زدند به طورى که دچار فتق شده و بیهوش ‍ گردید (۸۶)

۱۲ – وقتى ابوذر به دستور عثمان به ربذه تبعید شد با وجود نهى عثمان از تودیع و مشایعت او، عمار در مراسم خداحافظى با دوست دیرینه اش ابوذر شرکت کرد (۸۷) و عثمان تصمیم گرفت تا او را نیز مانند ابوذر تبعید کند، اما با مخالفت شدید امیر مومنان على علیه السلام و بنى مخزوم و مسلمانان دیگر روبرو شد و به اجبار از این کار منصرف شد. (۸۸)

۱۳ – هنگامى که آتش انقلاب علیه عثمان شعله ور گردید، عمار در میان انقلابیون حضور داشت و در قتل عثمان شرکت کرد. (۸۹)

۱۴ – عمار پى از قتل عثمان ، براى بیعت با امیرمومنان على علیه السلام شتافت (۹۰) و از آن حضرت خواست تا امتناع کنندگان از بیعت را تحت فشار قرار دهد، همچنین وى براى امتناع کنندگان دلیل مى آورد و آنها را بشدت سرزنش مى کرد. (۹۱)

۱۵ – هنگامى که فتنه ناکثین (بیعت شکنان ) به اوج رسید امیرمومنان على علیه السلام بعضى از اصحاب مورد اعتماد خود را (که از زمره آنها عمار یاسر بود) جمع کرد و با آنان مشورت کرد. عمار و اصحاب اشاره کردند که بهتر است به سوى کوفه حرکت کنند و حضرت امر فرمود که جارچیان براى حرکت جار بزنند. (۹۲)

۱۶ – عمار همراه امام حسن مجتبى علیه السلام به امر امیرمومنان به سوى کوفه حرکت کرد مالک اشتر و قیس بن سعد پس از ایشان رفتند تا ابوموسى اشعرى که در آنجا مردم را از پیوستن به امیر مومنان على علیه السلام باز داشته بود عزل کرده و مردم را به جنگ با ناکثین برانگیزد. عمار سخنرانى کرد و با دلایل استوار و محکم مردم را برانگیخت و ابوموسى را از منبر پایین کشید. (۹۳)

۱۷ – عمار شعله سرکش جنگ و سوارکارى قدرتمند بود. امیر مومنان على علیه السلام مسئولیت هاى جنگى فراوانى را در جنگ جمل به عهده او نهاد و او به هنگامى که حضرت از ذى قار به بصره حرکت کرد و در خریبه فرود آمد. (۹۴) همراه هزار سوار جنگاور، فرماندهى میمنه سپاه امیر مومنان را به عهده داشت . نیز وقتى دیگر حضرت او را بر همه سپاه فرماندهى داد (۹۵) و باز در صبح پنجشنبه یا جمعه دهم جمادى الاولى یا جمادى الاخر، از سال ۳۶ هجرى که با دشمن روبرو شد عمار را بر میسر سپاه فرماندهى داد (۹۶) و زمانى که تنور جنگ گرم شد عمار رشادت فوق العاده اى از خود بروز داد.

۱۸ – عمار در جنگ جمل تعداد زیادى از دلیران لشکر عایشه را کشت مانند: شیطان سپاه جمل و پهلوان خونریز آنها عمرو بن یثربى (۹۷) و عثمان الضبى (۹۸) و بشر بن عمرو الضبى (۹۹) و…، همچنین امام علیه السلام و اصحاب دلیر آن حضرت در کشتن شتر عایشه شرکت داشت . (۱۰۰)

۱۹ – پس از آنکه خداوند جمع ناکثین را در هم شکست و قاسطین سر بر آوردند امیر مومنان على علیه السلام با اصحاب خود براى رفتن به سوى شام مشورت کرد و عمار از اولین کسانى بود که به رفتن و جنگیدن با معاویه راى داد. (۱۰۱)

۲۰ – عمار یکى از محورهاى اصلى جنگ صفین بود. امام علیه السلام او را در اول صفر سال ۳۷ هجرى هنگامى که فرماندهان را تعیین مى فرمود، فرمانده سواران لشکر (۱۰۲) و پیادگان کوفه (۱۰۳) قرار داد.

عمار در جنگ روز جمعه سوم صفر سال ۳۷ ه‍ فرمانده سپاه بود و با سپاه شام که در آن روز عمرو عاص آن را اداره مى کرد، جنگید. جنگ شدت یافت تا آنکه تاریکى شب دو سپاه را از هم جدا نمود و پیروزى در این جنگ با عمار و سپاه اسلام بود (۱۰۴) در جنگ روز هفتم صفر سال ۳۷ هجرى ، قاریان قرآن همراه عمار و قیس بن سعد و عبدالله بن بدیل با سپاه معاویه مى جنگیدند. (۱۰۵)

شهادت او

عمار در جنگ صفین در ماه صفر سال ۳۷ هجرى به شهادت رسید و در تعیین دقیق سن او اختلاف است بعضى گفته اند: ۹۰ سال داشت (۱۰۶) و برخى گفته اند نود و یک ساله (۱۰۷) بود و دیگران نود و دو (۱۰۸) نود و سه (۱۰۹) و نود و چهار (۱۱۰) هم گفته اند.

به دلیل اختلاف و عدم دقت در تعیین سن او هنگام شهادت است که بسیارى از مورخین گفته اند: او هنگام شهادت نود و چند سال داشت (۱۱۱) واضح است که به خاطر شباهت کلمه سبعین و تسعین بوده و آنرا غلط خوانده اند.

اما نحوه شهادتش آنگونه که نصر بن مزاحم روایت کرده چنین است : هنگامى که عمار بن یاسر، پرچم عمرو عاص را دید گفت : بخدا قسم علیه این پرچم سه بار پیش از این جنگ ، جنگیده ام و این بار هم این پرچم بهتر از دفعات قبل نیست …سپس آب خواست زیرا بسیار تشنه بود. زنى که دستهاى بلندى داشت آمد و بخدا قسم نمى دانم ظرف بزرگى در دستهایش ‍ بود یا کوچک اما پر از شیر مخلوط با آب بود. هنگام آشامیدن گفت : بهشت زیر سر نیزه هاست .. امروز با دوستانم دیدار خواهم کرد.. با محمد صلى الله علیه و آله و گروه او. بخدا قسم اگر آنقدر ما را بزنند که تا نخلستانهاى هجر واپس رویم شک ندارم که حق با ماست و آنها بر باطلند..

آنگاه حمله کرد و بشدت مى جنگید.. این جون سکونى (۱۱۲) و ابوالعادیه فزارى (۱۱۳) با هم به طرف او هجوم بردند. ابوالعادیه ضربه اى با نیزه به او زد و ابن جون با ضربه اى به سرش او را به شهادت رساند. (۱۱۴)

عمار قبل از شهادتش از امام خود امیر مومنان على علیه السلام درباره روزى سوال کرده بود که پیامبر فرمود: گروهى سرکش و منحرف شده از دین خدا تو را مى کشند وقتى که دید جنگ شدید و تعداد کشته ها رو به فزونى نهاد از صف خارج گردید و نزد امیرمومنان آمد و عرض کرد یا امیرالمومنین آیا این همان روز است ؟

امیرالمومنین فرمود: به صف خود بازگرد و این موضوع سه بار تکرار شد و بار سوم حضرت فرمود: آرى . عمار به صف خود بازگشت و گفت : امروز با دوستانم دیدار خواهم کرد… با محمد و گروه او. (۱۱۵) آرى او به شهادت رسید در حالى که مطیع امامش بود و در برابر او با دشمنان خدا به جهاد مى پرداخت و از معتقدات پاک خود دفاع مى کرد، پس از آنکه تمام زندگى خود را در رنجهاى بى شمار به خاطر دین و عقیده اش گذراند.

در آغاز اسلام با آتش شکنجه اش مى دادند. سپس در روزهاى سوزان حجاز، پدر و مادرش را جلوى چشمانش کشتند. سالهاى سال در جنگها و هجرتها و گرسنگى ها و ناملایمات همه و همه شرکت داشت و… در پیرى به شکم و عورتش لگد زدند تا مبتلا به فتق شد و… عاقبت هم به دست دشمنان خدا و رسول خدا و وصى رسول خدا و دشمنان انسانیت و صلح به شهادت رسید.

خبرى که رسول خدا صلى الله علیه و آله به او فرموده بود تحقق یافت و آنچه وصى رسول خدا صلى الله علیه و آله یعنى امیر مومنان على علیه السلام روز شهادتش به او فرموده بود نیز.. خود عمار هم براى شهید شدن دعا کرده بود آنجا که مى گوید:

خدایا شهادت مرا به زودى با کشته شدن در مرگى زیبا که آنرا دوست دارم برسان در حالى که پیش مى تازم نه آنکه روى گردان باشم زیرا شهادت بر هر مرگى ترجیح دارد. و دعایش مستجاب شد و به آرزوى خودش درباره آخرت دست یافت و به مدال شهادتى که مى خواست با مرگى زیبا دست یافت . اما معاویه فرزند هند جگر خوار نتوانست کینه خود را پنهان نگاه دارد و بعد از مدتى کوتاه آنرا آشکار کرد وى پس از شهادت مالک اشتر گفت :

على بن ابیطالب دو دست نیرومند داشت یکى از آنها در جنگ صفین قطع شد یعنى عمار یاسر و دیگرى امروز یعنى مالک اشتر (۱۱۶)

اما امیرمومنان على علیه السلام در حالى که با بزرگداشت و اجلال در برابر پیکر او ایستاده بود او را به بهترین صورت رثا گفت . امام علیه السلام به سوى جایى که او در آنجا شهید شده بود آمد و نشست و سر او را در دامان خود نهاد و این اشعار را خواند:

الا ایها الموت الذى هو قاصدى

ارحنى فقد افنیت کل خلیل

اراک بصیرا بالذین احبهم

کانک تنحو نحوهم بدلیل

اى مرگى که به قصد من آمده اى مرا راحت کن زیرا همه دوستانم را فانى کرده اى . مى بینم که تو فقط به سوى کسانى مى روى که دوستشان دارم ، گویا تو به دلیل خاصى به سوى آنها مى روى .

سپس امام علیه السلام او را بلند کرد و خاک و خون از صورتش زدود و فرمود:

و ما ظبیه تسبى القلوب بطرفها

اذا التفتت خلنا باجفانها سحرا

باحسن منه کلل السیف وجهه

دما فى سبیل الله حتى قضى صبرا

چه با آهویى هست که دلها را با گوشه چشمش گرفتار مى کند.

وقتى که سرش را تکان مى دهد گویى سحر را در چشمهایش به نمایش ‍ مى گذارد. اما زیباتر از آن ، صورتى است که شمشیر، اثرى از خون ، در راه خدا بر آن نهاده و صاحب آن با شکیبائى مرگ را پذیرا گشته است . (۱۱۷)

سپس فرمود: انالله و انا الیه راجعون ، به راستى اگر کسى از شنیدن قتل عمار احساس مصیبت نکند از اسلام نصیبى ندارد.

سپس فرمود: خداوند رحمت کند بر عمار روزى که برانگیخته مى شود و خداوند رحمت کند بر عمار روزى که در آن سوال مى شود. بهشت بر عمار واجب شد نه در یک یا دو یا سه جا. پس بهشت گوارا باد بر او. او کشته شد در حالى که با حق همراه بود و حق نیز با او همراه بود هر جا که او مى گشت ، پس قاتل و غارتگر لباس جنگى و دشمنام گویان عمار همه در آتشند (۱۱۸)

سپس امام علیه السلام بر او نماز گزارد (۱۱۹) و او را با لباسش دفن کرد و غسلش ‍ نداد (۱۲۰)

ادبیات و شعر عمار

عمار یاسر، همانند دیگر پروردگار امیرمومنان على علیه السلام به فکر روشن و ایمان راسخ و فداکارى و ایثار و پایدارى بر عقاید راستین و استقامت شگرف در برابر جولان باطل و زخارف دنیوى و آرزوها از سایر مردم متمایز است .

شکنجه هاى فراوان و ناملایماتى که از طلوع فجر اسلام تا لحظه مرگ ، پى درپى بر روح و جسم این بزرگ مرد هجوم مى آورد سبب گردید تا قدرت و قابلیت ادبى و اجتماعى و سیاسى و جنگى خاصى در وى بروز و ظهور یابد تا آنجا که گاهى در کسوت شاعرى جنگجو در صحنه هاى نبرد حضور مى یابد و زمانى به صورت سخنورى توانا، محکم و مستدل در برابر مخالفان به انشا خطابه مى پردازد و گاهى به مثابه دانشمندى جامعه شناس ‍ و آگاه به امور زمان و خصوصیات جنگ و صلح و مردى سیاستمدار و زیرک که بزرگترین اثر را در تاریخ عصر خویش مى گذارد، چهره مى نماید.

به همه اینها باید نیروى رزمى او را افزود که در برابر پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگ بدر و جنگهاى دیگر آشکار شد و در زمان خلافت امیرمومنان على علیه السلام چون آتشفشانى به اوج رسید. عمار در دوره خلافت امیر مومنان ، از ارکان مهم و محورهاى اصلى ارتش علوى و در پاره اى موارد، فرمانده آن بوده و نقش خطیر و فعال او در آن جنگها و بحران ها براى همه آشکار است . البته آن چیزى که در اینجا براى ما مهم است ، گشودن دریچه اى به سوى زندگى ادبى و توانائى هایش در عرصه ادب و عمق شاعریت او بر مبناى آنچه از شعر او یافته ایم است .

انکار نمى کنیم که آنچه از شعر او در دست ماست ، اندگ است و این به جهت آن است که اشعار او همراه با بسیارى از اشعار اصحاب دیگر و نیز فضائل و مناقب علوى در دوره سیاه اموى ، مشمول منع و نهى شدید بنى امیه گردید و در بوته گمنامى و فراموشى افسرد. براى نمونه نگاه کنید به شعرى از این مجاهد مومن که هنگام امتناع سعد بن ابى و قاص از بیعت با امیرمومنان على علیه السلام سروده و غیر از مطلع آن چیزى به ما نرسیده است و باقى ابیات آن در نسخه هاى کتاب (الفتوح ) از بین رفته است . البته همانگونه که اشاره کردیم این مشکل فقط مربوط به شعر عمار یاسر نیست بلکه شامل بیشتر شاعران فتوحات اسلامى به ویژه شاعران شیعى از اصحاب امیرمومنان على علیه السلام مى شود.

به هر حال ، آنچه از متون شعرى بدست ما رسیده براى رسیدن به گوشه اى از هدف ما یعنى روشن کردن قدرت ادبى و شاعریت او کافى است . عمار به مناسبت هاى مختلف شعر سروده است . او شعر متعهدى که در قالب مقاصد بلند اسلامى ریخته شده باشد را دوست مى دارد.

اولین شعرى که از عمار به ما رسیده ، شعرى است که گفته شده عمار در آن بلال حبشى و دوستانش را هنگام شکنجه شدن یاد مى کند – صرفنظر از مسئله آزاد سازى آنها توسط ابوبکر…چیزى که آنرا در جاى خودش در پاورقى قصاید پى خواهیم گرفت .

پس از آن ، شعرى است که در هنگام ساختن مسجد شریف نبوى در مدینه منوره و در حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آنرا سروده است (ما مسلمانیم و مساجد را آباد مى کنیم ). و نیز سروده او که به اشاره امیرمومنان على علیه السلام به عثمان کنایه مى زند و سروده دیگرش در جنگ احد آنگاه که فرشتگان را قسم مى دهد تا پیروزى را از جانب خدا بیاورند: (اى جبرئیل و اى میکائیل سوگند شما را که نگذارید گروه گمراهان بر ما غلبه یابند).

و همین طور شعر او ادامه مى یابد: در مبارزه با ارتداد پیشگان … هنگام بیعت قریش با عثمان در توطئه شورا… در جنگ جمل … در جنگ صفین و در حوادث مهم دوران زندگیش … حتى مى بینیم که عمار مشتاقانه براى شهادت و دیدار دوستانش (درست لحظاتى قبل از شهادت ) رجز مى گوید… در نتیجه ما تداوم و تسلسل زیباى شعر را در او از زمان اسلام آوردن تا وقت شهادت به نظاره مى نشینیم .

طبیعت غالب بر شعر عمار، رجز است که عمار به آن میل شدیدى داشته تا حدى که تاثیر روشن و آشکارى بر باقى اشعار او که داراى وزن هاى خفیف هستند، نهاده است .

در نتیجه ، بیشتر اشعار او متصف به سرعت و لطافت شده است . براى مثال ، بحرهاى سریع ، مشطور السریع ، متقارب ، مجزو، و مجتث را که همگى داراى وزن هایى با تفعیلات پى درپى و کوتاه و سریع هستند بیشتر بکار مى گیرد و شاید این نمود، بهترین انعکاس و تصویر از سرعت و چابکى عمار در جنگ باشد زیرا او بر خلاف هاشم مرقال که تخصصش در پیشروى گروهى سنگین و گرانبار با پرچم بود، تخصص در سبک تاختن و حملات برق آسا داشت . همین سبک پویى و شتاب عمار را در اعمال دیگر او و استوارى شدیدش در دین و پذیرش سریع اسلام و عکس العمل انفجار گونه او در برابر اعمال غیر مسئولانه عثمان نیز مشاهده مى کنیم . این همان شتابى است که معاویه از آن مى هراسید و هنگامى که عمار و یارانش براى جنگ ، سوار بر اسبان خود مى شدند از آن بشدت وحشت داشت و مى گفت :

عرب به هلاکت مى رسد اگر شتاب برده سیاه آنان را در نوردد (۱۲۱) این همان سبک پویى و شتابى است که روح و کردار و اشعار عمار، با آن رنگ آمیزى گردیده است .

اگر ادبا و شرح حال نویسان ، شاعریت عمار و تخصص او در رجز را به تصریح بیان نکرده باشند ضرورى به وى نمى رساند زیرا سالار فصیحان عالم یعنى حضرت ختمى مرتبت صلى الله علیه و آله با رجز او انس داشت و هنگامیکه عمار در حین ساختن مسجد، رجز (ما مسلمانیم و مساجد را آباد مى کنیم ) را مى خواند رسول خدا صلى الله علیه و آله حضور داشت و کلمه (المساجدا) را تکرار مى فرمود.

همچنین گواهى پیشواى بلاغت یعنى حضرت امیر مومنان على علیه السلام درباره تخصص او در رجز گویى و اینکه او رجز گوى قدرتمندى است در این باره کفایت مى کند. این گواهى مربوط به زمانى است که عثمان با تفاخر مى گذشت و على علیه السلام و عمار و مسلمین مشغول ساختن مسجد النبى بودند. امام علیه السلام به عمار فرمود: عمار، رجزى درباره اش ‍ بگو و عمار همانطور که عثمان عبور مى کرد آن رجز را برایش گفت . و دلیل دیگر بر شاعریت عمار و علاقه او به شعرا و شعر متعهد، جلسات شعرى است که عمار سبب تشکیل آنها بود، حتى در ایام جنگ و حتى در جنگ خونین صفین …

عبدالله بن سلمه مى گوید: در جنگ صفین با عمار بودیم و شاعرى که معاویه و عمرو عاص را هجو مى کرد هم حضور داشت … عمار گفت : آن دو پیر پلید را هجو کن مرد گفت : آیا در برابر شما که اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله و اهل بدر هستید مى توان شعر گفت ؟

عمار گفت : وقتى که مشرکان ما را هجو مى کردند به رسول خدا صلى الله علیه و آله شکایت بردیم . آن حضرت فرمود: همانگونه که آنها شما را هجو کرده اند شما هم آنها را هجو کنید و ما حتى به کنیزان مدینه هم یاد دادیم . (۱۲۲)

از این روایت به حقایقى چند دست مى یابیم . یکى آنکه : عمار جلسات شعر تشکیل مى داده و شعرا را دوست داشته و شاعران پیرامون او فراهم مى آمدند و شاید از کسانى بوده که شعر شاعران را نقد مى کرده است (شاعران از او داورى مى خواسته اند). دیگر آنکه : او به شعر متعهد گرایش ‍ داشته و آنرا دوست داشته و ارج مى نهاده است این مسئله از خلال گفته او (آن دو پیر پلید را هجو کن ) استنباط مى شود.

سوم آنکه : او از کسانى بود که در زمان رسول خدا صلى الله علیه و آله شعر مى سروده و آنرا بکار مى برده و از زمره کسانى بوده که به کنیزان هجو گویى راجع به دشمن را یاد مى داده است .

اما انصاف آن است که بگوییم : عمار شاعرى حرفه اى به معنى امروزى نبود بلکه یک شاعر اسلامى شیعى محمدى علوى بود. شعر مى سرود تا از اعتقادات بر حق خویش دفاع کرده و دشمنان حق و دین را طرد و دفع کند.

با نگاهى گذرا به شعر عمار مى بینیم که داراى خصایص و امتیازات ویژه شعرى از لحاظ معانى و الفاظ و ترکیب جمله ها و وزن است .

روشن ترین خصوصیت و ویژگى در شعر عمار، امتیاز آن در روانى الفاظ و خالى بودن آن از الفاظ غریب و حشو و زواید است . چنانکه در تمام اشعار او حتى یک کلمه ناماءنوس و غریب و یک ترکیب مشکل هم نیست و مى توان حکم قطعى داد که شعر او در میان اشعار دوره خودش از این نظر کاملا مشخص است . در توضیح این مطلب باید گفت بالبداهه رجز گفتن شخص در میادین نبرد، با تاکید بر اینکه معانى خاصى را اراده مى کند، شاعر را وا مى دارد تا الفاظ غریبه و ترکیب هاى نامانوس را بکار گیرد و زبان هیچ شاعر و رجز گویى از این مسئله مصون نیست ولى عمار به خاطر لطافت طبعش با همان روحى که انعکاس دهنده طبیعت نفسانى و شخصیت اوست شعر مى سرود. لذا مى بینیم که همان هنگام که سریع و خشم آلود مى جوشد، سرشار از رقتى درونى و پایبندى به ایمانى است که او را از عکس العمل بالبداهه دور مى سازد.

براى مثال گفتگویى را که بین او و عمرو عاص صورت گرفته ملاحظه کنید، گفتگویى که به شکست عمرو عاص و سوار شدن عمار و یارانش براى جنگ انجامید آنجا مى گوید:

خداوند راست گفت و راستگویى برازنده اوست ، پروردگارم والا و بلند مرتبه است .

در ادامه این شعر به وصف حال شهیدان در جهان آخرت مى پردازد.

آنان در بهشت ها نزد پروردگارشان هستند و از شراب ناب معطر و آب شیرین خوشگوار مى نوشند.

و از شراب نیکان که با مشک آمیخته و نیز از جامى که محتواى آن طعم زنجبیل دارد.

در مثالى دیگر کلام خشمگین او را به سعد بن ابى وقاص که با امیر مومنان على علیه السلام بیعت نکرده بود مى آوریم :

سعد با امام (امیرمومنان على علیه السلام ) سخن گفت و به راستى سعد در کلام خود پیوسته ستم پیشه است

یا در مثال آخر سخن دشمن ستیز او را با شامیان بنگرید.

دیروز با شما به خاطر تنزیل قرآن جنگیدیم ، و امروز به خاطر تاویل آن با شما مى ستیزیم ، با ضربه هایى که سر را از جاى خویش دور مى کند.

به این شعرها که آتشفشان نفس عمار به هنگام خشم آنرا بیرون ریخته نگاه کنید آنها را با وزن و آرام مى یابید، حال آنکه خشمى انقلابى را در عین سنگینى و متانت دلیل همراه دارد و با الفاظى شیرین و ترکیباتى سهل سروده شده است . این هماهنگى و ترکیب دوگانه در شعر عمار که بین خشم شعله ور و سرودن با آرامش را جمع کرده ، کمیاب و فقط در آثار بعضى از شاعران بچشم مى خورد. و از نکاتى که به شعر او زیبائى فراوانى مى دهد، استعمال کلمات داراى مقاطع منسجم و هماهنگ و نیز حروف نرم و کشیده الف دار است که طبیعت روان او به این نص ادبى اضافه مى کند مثلا کلمات (لا یستوى )، (المساجد)، (راکعا ساجدا)، (تراه )، (عاندا معاندا)، (الغبار)، (حائدا) را بکار برده است . حرف (یا) کشیده و (ها) اشباع شده با الف هایى که بطور متوالى و منسجم تکرار مى شوند همراه با الف تاسیس قافیه چون فراهم مى آیند، موسیقى زیبا و روان و لذتبخش را به وجود مى آورد.

نمونه آنچه بیان کردیم را در قصیده (رى عجل شهاده لى ) مى توان دید. زیرا عمار، حرف (روى ) این رجز را (لا) قرار داده و استعمال کلمات (جلیلا)، (تفصیلا)، (سلسبیلا)، (زنجبیلا)، همراه با به کارگیرى الفاظ (الله )، (تعالى )، (ربى )، (لى )، (الذى )، (فى )، (شراب )، (الابرار)، (خالطه ) با طول کشیدگى و انسجام الفها و یاها باعث گردیده تا این قطعه شعرى داراى نغمه اى یکدست شود آنگونه که گوش ها از شنیدن آن هیچ ناسازگارى و نفرتى احساس نمى کنند.

یکى از ویژگى هاى معنوى شعر عمار این است که داراى معانى اسلامى حقیقى است بدون طمع و چشمداشت به جاه و ریاست و مال و منال دنیوى . او هر جا که از آخرت صحبت مى کند جز به ثواب اخروى نمى اندیشد مانند آنجا که از شراب بهشتى یاد مى کند:

من شراب الابرار خالطه المس‍…ک و کاسا مزاجها زنجبیلا.

یا هنگام جنگ با قاسطین که ضربه هاى شمشیر در آن جنگ آنقدر شدید است که عاشق را از یاد و فکر معشوق باز مى دارد، او از هدف والایش در جنگ باز نمى ماند و ادامه مى دهد:

او یرجع الحق الى سبیله

یا رب انى مومن بقلیه

مى جنگیم تا آنکه حق به مسیر خود باز گردد، پروردگارا من جایگاه حق را مى شناسم و به آن ایمان دارم .

او براى احقاق حق ، مى جنگد یا دفاع مى کند، زیرا به قول حق ایمان دارد و این همان چیزى است که از رسول خدا صلى الله علیه و آله و وصى او امیرمومنان على علیه السلام آموخته است .

کاملا روشن است که اهدافى که در شعر او مطرح است همان اهدافى است که اخلاص پیشگان براى آن جان فدا مى کنند.

از زیباترین مظاهر شعر عمار، سروده هاى او براى افتخارات ، بزرگوارى ها، فضایل و حقانیت امیرمومنان على علیه السلام است و اینکه راه آن حضرت راه مستقیم است آنجا که مى گوید:

نحن ضربناکم على تنزیله

فالیوم نضربکم على تاویله

اشاره اى است به حدیث نبوى صلى الله علیه و آله که مى فرماید:

على بن ابیطالب برادر و وصى من است و پس از من براى تاویل قرآن خواهد جنگید همانگونه که من براى تنزیل آن جنگیده ام .

در شعر عمار، ایمان محض با ولایت امیر مومنان على علیه السلام تبلور مى یابد و رخ مى نماید. زیرا در نگاه او دین على دقیقا دین محمد و همان دین اسلام است لذا مى سراید:

لا تبرح العرصه یابن الیثربى

اثبت اقاتلک على دین على

اى پسر یثربى مگریز و صحنه آوردگاه را ترک مکن ، بمان تا با تو بخاطر دین على علیه السلام بجنگم . و سینه اش علیه طلحه و زبیر – پیمان شکنان بیعت امام علیه السلام به خروش مى آید و در حالى که از محبت و ولایت امیر مومنان موج مى زند مى گوید:

طلحه فیها و الزبیر غادر

و الحق فى کف على ظاهر

در سپاه جمل ، زبیر و طلحه حیله گر هستند. در حالى که حق در دست على علیه السلام آشکار است .

و هنوز از مبارزه با ناکثین نیاسوده – هر چند هیچگاه آسایش از دست دشمنان خدا وجود ندارد – که زین بر گرده اسبان جنگى مى نهد و به جنگ با قاسطین معاویه و عمرو عاص روى مى آورد و پیشاپیش کاروان علوى یاران حضرت را به جهاد بر مى انگیزد جهادى چون جهاد در برابر لشکر احزاب و اینگونه مى سراید:

سیروا الى الاحزاب اعدا النبى

سیروا فخیر الناس اتباع على

به سوى احزاب که دشمنان پیامبرند بسیج شوید. بسیج شوید و بدانید بهترین مردم ، پیرامون على بن ابیطالب هستند. در مصرع اول اشاره دارد به کلام امیرمومنان که فرمود: بسیج شوید و حرکت کنید براى پیکار با بازمانده لشکر احزاب و مصرع دوم اشاره دارد به کلام رسول خدا صلى الله علیه و آله که فرمود: على و شیعه او روز رستخیز رستگاراننده . زبان عمار به این کلمات مترنم است و سینه اش تنها با این عقیده راستین و محبت آشکار نسبت به امیر مومنان على علیه السلام همان خلیفه بر حق رسول خدا صلى الله علیه و آله همان قهرمان انسانیت ، همان مشعل جاودان عدالت ، احساس آسودگى و گشایش مى کند. در یکى از حملات مرگبارش در صفین مى سراید:

لا افتا الدهر احامى من على

صهر الرسول ذى الامانات الوفى

پیوسته در طول روزگار از على علیه السلام حمایت خواهم کرد. او که داماد رسول خدا صلى الله علیه و آله و ادا کننده امانات آن حضرت است . از مفردات زیباى دیگرى که شعر عمار به آن زینت یافته ، عبارتى است که در آن به خود و پدرش در چهار چوب موازین اسلامى اظهار فخر مى کند، بى آنکه این فخر مشوب به شائبه فخر فروشى از نوع فخر جاهلى به عشیره ، بزرگى قدرت ، تعداد یا وسایل زندگى باشد.

شاید غربت او و دورى اش از قبیله و نیز زندگى اش که سراسر زیر ستم سپرى شده در تقویت این موضع گیرى خالص اسلامى تاثیر داشته است .

عمار عمرو عاص را هجو مى کرد و عمرو عاص با مکر و زیرکى خاص ‍ خود، او را با این عبارت که (اى ابویقظان چرا مرا هجو مى کنى در حالى که من تو را هجو نمى کنم ) بر مى انگیخت . عمار گفت : تو با چه چیزى مى توانى مرا هجو کنى ؟ آیا مى توانى بگویى که حتى یک روز خدا و رسولش را نافرمانى کرده ام ؟

و عمرو عاص حیله گر پاسخ داد: غیر از اینها خیلى چیزهاى دیگر براى هجو گویى هست اشاره به اینکه طبق رسم جاهلى ، افراد فقط به حسب و نسب و عشیره ، بزرگند نه به ارزشهاى انسانى …

عمار گفت : بزرگوار کسى است که خدا او را بزرگ گردانیده ، من خوار بودم و خدا به من رفعت و بلندى مرتبه داد، گرفتار بودم و خدا مرا رهانید، ضعیف بودم و خدا مرا قوى گردانید، فقیر بودم و خدا مرا غنى ساخت در راستاى همین نگرش و بینش است که با فخر مى سراید:

انى لعمار و شیخى یاسر

صاح کلانا مومن مهاجر

من عمار هستم و پدر بزرگوارم یاسر است . بدان اى دوست ، من و پدرم هر دو مومن و مهاجریم . و نیز:

نحن و بیت الله اولى بالنبى ، به خانه خدا قسم که ما از شما به پیامبر صلى الله علیه و آله سزاوارتریم . و نیز:

انا ابوالیقظان شیخى یاسر

من معشر آباوهم اخایر

من ابوالیقظان هستم و پدر بزرگوارم یاسر است . ما از گروهى هستیم که پدرانشان همه برگزیدگانند. لب به ستایش خود و پدرش مى گشاید و به خاطر ایمان و هجرت و برگزیدگى و نزدیکى به پیامبر صلى الله علیه و آله ، خود و پدرش را مدح مى کند. و درست به همین روش به هجو دشمنان خدا و رسول صلى الله علیه و آله و وصى او علیه السلام مى پردازد. مثلا سعد بن ابى وقاص را که با على علیه السلام بیعت نکرده به صفت (ظلوم ) وصف مى کند:

قال سعد لذا الامام و سعد

فى الذى قال حقیق ظلوم

سعد بن ابى وقاص با امیرمومنان سخن گفت . و به راستى سعد در کلام خود پیوسته ستم پیشه است . و طلحه و زبیر را به سبب حیله گرى و پیمان شکنى شان هجو مى کند اما چیزى بر آن نمى افزاید لکن یاران معاویه را به خاطر آنکه احزاب و دشمنان رسول خدا صلى الله علیه و آله هستند هجو مى کند و آنها را با صفت ستمگر وصف مى کند:

ینصرنا رب السماوات العلى یمنحنا النصر على من یبتغى ظلما علینا جاهدا ما یاتلى پروردگار بلند مرتبه آسمانها ما را یارى مى کند. و پیروزى بر خصم طغیانگر که ستم بر ما روا مى دارد را به ما ارزانى مى دارد. همان خصمى که پیوسته با ما در جنگ است .

بیشتر اشعار او چنین است و اما گاهى هم فرصت کوتاهى یافته و شعر خود را تصحیح نموده و از روى حکمت سخن گفته و قطعه اى زیبا از شعرهاى زیباى حکمى به وجود آورده مانند:

توخ من الطرق اوساطها

و عد عن الجانب المشتبه

و سمعک من عن سماع القبیح

کصون اللسان عن النطق به

فانک عند سماع القبیح

شریک لقائله فانتبه

همواره راه میانه را انتخاب کن و از راههاى شبهه ناک بپرهیز. گوش خود را از شنیدن کلام بد باز دار همانگونه که زبان را از سخن بد باز مى دارى . زیرا هنگام شنیدن کلام قبیح ، تو با گوینده آن شریک جرم هستى پس هشیار باش .

در همین راستا، یک نقطه مشترک بین معانى اشعار این سه شاعر که اشعار آنها را جمع و تحقیق کرده ایم مى یابیم یعنى در اشعار مالک اشتر و قیس بن سعد و عمار یاسر… و آن درخواست شهادت و آرزوى مرگ در راه خداست .

ولى این ویژگى را نه در اشعار شعراى معاویه و نه در شعرایى که از هر دو سپاه کناره گرفتند نمى یابیم . آمادگى براى مرگ در راه خدا را در بهترین شکل در عمار و دوستانش مى بینیم و آن انگیزه و مفهومى است در مقابل انگیزه و مفاهیم جاهلى از قبیل تکبر، ترس از ننگ ، مبارزه طلبى ، انتقام و غیره … در این باره بهتر است به شعر مالک اشتر نگاهى بیندازیم که مى گوید

یا رب جنبنى سبیل الفجره و لا تخیبنى ثواب البرره و اجعل وفاتى باکف الکفره بار خدایا مرا از راه تبهکاران دور دار و از پاداش ‍ نیکوکاران محروم مفرما و مرگ مرا شهادت به دست کافران قرار ده و از زبان قیس بن سعد مى شنویم :

یا رب انت لقنى الشهاده شهاده تتبعها سعاده پروردگارا مرا به شهادت نایل فرما شهادتى که پس از آن به سعادت فایز گردم .

و آنگاه به نواى عمار گوش مى سپارم که مى گوید:

رب عجل شهاده لى بقتل

فى الذى قد احب قتلا جمیلا

مقبلا غیر مدبر ان للقتل

على کل میته تفضیلا

پروردگارا شهادت مرا به وسیله کشته شدن هر چه زودتر برایم برسان در زمره شهیدانى که مرگ زیبا در راه تو را دوست دارند.

شهید شوم در حال پیشروى و بدون فرار از جنگ به راستى کشته شدن (در راه خدا) بر هر نوع مرگى رجحان دارد بعد از این بررسى سریع پیرامون شعر عمار باید بیفزاییم که : در شعرا و ویژگیهاى فراوان فنى ، لغوى ، ادبى ، عروضى وجود دارد و گنجینه سرشارى است که در درون خود علاوه بر موارد فوق ، دانش عمیق و ابعاد عقیدتى و تعهد دینى دارد و تفصیل و ظرایف همه اینها را مى توان در اثناى قرائت شعر او یافت .

این پرتو رنگینى است که بر کلیه آثار ادبى و اشعار اصحاب امیرمومنان على علیه السلام سایه انداخته است .. شاعرانى که نفس هاى خویش را به عطر ولایت على مشکبار نموده اند و روشن ترین صفحات ادب و تاریخ را نگاشته اند… اما عمار در میان آنان به نو آورى در خلال رجزهاى زیبایى که شیرینى و لطافت و متانت از آنها مى جوشد، ممتاز است ..بنابراین شگفت آور و گزاف نیست اگر بگوییم که عمار یاسر، سالار شعر رجز علوى است .

عمار یاسر و سخنرانى

عمار سیمرغ بلند پرواز آسمان خطابه است و سرآمدن اقران خویش … میراث گرانقدر اسلامى را خطبه ها و کلمات و استدلالهاى او، پیشکشى ارزشمند است و چنانچه همه آنها را گرد آوریم خود کتابى مستقل مى گردد که چشمه هاى بلاغت در آن جارى است و فصیح ترین عبارتها و گنجینه هاى اندیشه و اعتقاد در آن متجلى مى باشد.

فراهم آمدن شعر و خطابه در عمار، بهترین دلیل بر علو منزلت ادبى و درخشش او در عرصه قلم علاوه بر درخشش او در عرصه هاى سیاست و مدیریت و پیکار است .

در اینجا نمونه هایى از خطبه هاى او را مى آوریم :

در سخنانى به ابوبکر هنگامى که بدون استحقاق ، رداى خلافت بر دوش ‍ افکنده و به ظلم بر منبر رسول خدا نشسته بود، مى گوید: اى ابوبکر، حقى که خداوند عزوجل آن را براى دیگرى قرار داده ، به خود اختصاص نده و اولین کسى که با رسول خدا صلى الله علیه و آله و اهل بیت او نافرمانى کرده ، مباش ، حق را به اهل آن بازگردان تا پشتت سبک شده و بار گناهت کاسته گردد و هنگام ملاقات با رسول خدا صلى الله علیه و آله آن حضرت از تو راضى باشد. عاقبت به سوى خداى رحمان مى روى و او کارهایت را محاسبه کرده و درباره اعمالت از تو خواهد پرسید. (۱۲۳)

و در توطئه ظالمانه شورا، به دفاع از امیرمومنان على علیه السلام و حق غصب شده او بر مى خیزد و در خطبه اى درخشان به مردم مى گوید:

مسلمانان ، پیش از این بودیم اما به خاطر کمى تعدادمان و خوارى و ذلت مان نمى توانستیم حرف بزنیم . آنگاه خداوند ما را به دین خود عزیز گردانید و به وجود رسولش ما را گرامى داشت پس سپاس خداى را که پروردگار عالمیان است .

اى گروه قریش ، تا کى خلافت را از اهل بیت پیامبر صلى الله علیه و آله دور مى کنید؟ و آن را از اینجا به آنجا تحویل مى دهید؟ من ایمن نیستم که خداوند آن را از شما سلب نکند و در میان قومى دیگر قرار ندهد همانگونه که شما آن را از اهلش دور کرده و در اختیار دیگرى قرار دادید. (۱۲۴) آیا مى توانیم تصور کنیم که کسى اندیشه وسیع سیاسى بیشترى از این داشته باشد؟ عمار کسى است که آینده امت اسلامى و همان نتیجه اى که از تضییع خلافت و غصب آن حاصل مى شد را پیش بینى مى کرد… چیزى که دقیقا در عمل پیش آمد و خلافت ، توپى شد در دست بچه هاى بنى امیه . آن هنگام که امیرمومنان على علیه السلام او را با امام حسن مجتبى علیه السلام به سوى کوفیان فرستاد تا آنان را براى جهاد برانگیزد، عمار بر فراز منبر رفت و پس از حمد خداوند و درود فراوان بر رسول خدا صلى الله علیه و آله گفت : همانا امیرمومنان على بن ابیطالب که خداوند او را حفظ فرماید و به پیروزى بزرگ عزت دهد و امر او را استحکام بخشیده و اصلاح فرماید. من و پسرش را به سوى شما فرستاده تا شما را به سوى خود دعوت کند پس ‍ بسیج شوید براى پیوستن به او و از خداوند تبارک و تعالى پروا کنید، بخدا سوگند اگر در روى زمین بشرى را مى شناختم که داناتر از امیر مومنان به کتاب خدا و سنت پیامبر صلى الله علیه و آله باشد هرگز شما را به سوى او نمى خواندم و به وفادارى تا مرگ با او بیعت نمى کردم .

اى اهل کوفه ، خدا را خدا را درباره جهاد در نظر داشته باشید. به خدا قسم اگر کارها به دست کسى غیر امیر مومنان بیفتد قطعا به بلاى بزرگ گرفتار خواهید شد و خداوند مى داند که من خیر خواه شما هستم و شما را به آنچه خود یقین دارم دعوت مى کنم (و قصد ندارم بر خلاف آنچه شما را از آن نهى کرده ام رفتار کنم به قدر توانایى خواسته اى جز اصلاح ندارم و موفقیت من جز به دست خدا نیست به او توکل مى کنم و به سوى او بازگشت و توبه مى نمایم ) از خداوند براى خود و شما مغفرت مى جویم . (۱۲۵)

و در جنگ صفین ، خطبه اى دارد که شامل تعبیرهاى زیبا و تحلیلهاى دقیق است و در آن مردم را به پایبندى راه درست مى خواند:

بندگان خدا، همراه من حرکت کنید. به سوى قومى که به گمان خود خونخواه کسى هستند که به نفس خود ظلم کرده و به غیر آنچه در کتاب خدا آمده بر بندگان خدا حکم رانده است . صالحان مخالف ستم او را کشتند ؛ همانان که به احسان امر مى کنند. آن وقت کسانى که اهمیت نمى دهند این دین از بین برود به شرط آنکه دنیایشان سالم بماند، گفتند: (چرا او را کشتید؟). گفتیم : (به خاطر بدعت هایش ). گفتند: (هیچ بدعتى نیاورده بود). این را براى خاطر آن گفتند که عثمان ، دنیا را برایشان فراهم آورده بود.

اینک آنان مى خورند و مى چرند و اهمیتى نمى دهند که حتى کوهها فرو ریزند بخدا سوگند گمان نمى کنم که خونخواه عثمان باشند زیرا آنان به خوبى مى دانند که عثمان ظالم بود اما این قوم مزه دنیا را چشیدند و آن را بر آخرت ترجیح دادند و آرزو دارند که همینطور ادامه یابد و فهمیده اند که اگر صاحب حق (امیر مومنان ) بر امور چیره شود بین آنها و آنچه مى خورند و مى چرند جدایى خواهد افکند. بدانید این گروه باطل هیچ سابقه اى در اسلام ندارند تا مستحق حکومت و ولایت باشند. آنها پیروان خود را با جمله (امام ما مظلوم کشته شد) فریفتند تا بتوانند جبار و پادشاه شوند. آن فریب همان است که به واسطه آن به این چیزى که مى بینید رسیده اند و اگر خدعه و فریب شان نبود حتى دو نفر هم با آنان بیعت نمى کرد. خدایا اگر پیروزى را نصیب ما گردانى قبلا هم ما را پیروز کرده اى و اگر حکومت رابه دست آنان خواهى داد، به جهت بدى ها و بدعت هایى که براى بندگانت پدید مى آورند عذاب دردناک براى ایشان ذخیره فرما. (۱۲۶)



۱-در کتاب جمهره انساب العرب ص ۴۰۵ نسب عمار ذکر شده ولى این نام وجود ندارد و ابن عبدالبر در استیعاب ج ۳، ص ۶۷۵ تصریح کرده که این نام بوده و حذف شده است .

۲-در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید این نام ذکر نگردیده است

۳-در شرح نهج البلاغه فقط تا همینجا نسب عمار ذکر گردیده است .

۴-در کتاب استیعاب آمده : (ابن الوذین و بعضى گفته اند ابن الوذیم ) و در کتاب الدرجات الرفیعه ص ۲۵۵ آمده : (ابن الوذیم و بعضى گفته اند ابن الوذین ).

۵-در کتاب استیعاب تصریح کرده که بعضى این نام را انداخته اند

۶-در کتاب استیعاب آمده : (عانس )

۷-در کتاب الاصابه ج ۲، ص ۵۱۲ تا همینجا از نسب عمار را ذکر کرده است .

۸-در کتاب الطبقات الکبرى ج ۴، ص ۱۳۶ این نام ذکر نشده است و تا همینجا در کتاب استیعاب ، نسب عمار ذکر شده است .

۹-در کتاب الدرجات الرفیعه ص ۲۵۵ و اسدالغابه ج ۱، ص ۴۳ تا همینجا نسب عمار آورده شده است

۱۰-در کتاب جمهره انساب العرب ص ۴۰۵ تا همینجا نسب عمار آورده شده است و بقیه نسب از سبا تا قحطان در ص ۳۲۹ از همین کتاب آورده شده است .

۱۱-نسب عمار به طور کامل در تاریخ بغداد ج ۱، ص ۱۵۰ و الطبقات الکبرى ج ۴، ص ۱۳۶ آمده است .

۱۲-شرح نهج البلاغه ج ۱۰، ص ۱۰۲ به نقل از استیعاب ج ۲، ص ۴۷۶ و ۴۷۷ انساب الاشراف ج ۱، ص ۱۷۸ و اسدالغابه ج ۱، ص ۴۶ و ۴۴٫ مسعودى در مروج الذهب ج ۲، ص ۳۹۱ مى گوید: (در نسب عمار اختلاف کرده اند و بعضى او را وابسته به بنى مخزوم مى دانند و بعضى او را از هم پیمانان بنى مخزوم و بعضى هم آرا دیگرى دارند)

۱۳-شرایع الاسلام ج ۴، ص ۳۹ – ۴۰

۱۴-الاستیعاب ج ۲، ص ۴۷۷ و به نقل از آن در شرح نهج البلاغه ج ۱۰، ص ۱۰۳، تاریخ بغداد ج ۱، ص ۱۵۲ و در انساب الاشراف ج ۱، ص ۱۹۸ به نقل از واقدى و در الدرجات الرفیعه ص ۲۵۵

۱۵-اسدالغابه ج ۴، ص ۴۷

۱۶-کتاب عمار یاسر نوشته عبدالله السبیتى ص ۲۲

۱۷-اعیان الشیعه ج ۸، ص ۳۷۲ و القاموس المحیط ج ۲، ص ۹۶

۱۸-الاستیعاب ج ۲، ص ۴۷۷

۱۹-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج ۱۰ ص ۱۰۳

۲۰-الدرجات الرفیعه ص ۲۵۷ و ۲۵۸

۲۱-الدرجات الرفیعه ص ۲۵۸

۲۲-شرح نهج البلاغه ج ۱۰، ص ۱۰۴ و رجال کشى ج ۱، ص ۱۴۹

۲۳-الدرجات الرفیعه ص ۲۵۷

۲۴-رجال کشى ج ۱، ص ۱۲۷ – ۱۲۹

۲۵-الدرجات الرفیعه ص ۲۵۷

۲۶-الاستیعاب ج ۲، ص ۴۷۹

۲۷-رجال کشى ج ۱، ۱۵

۲۸-استیعاب ج ۲، ص ۴۸۰

۲۹-الخصال ص ۳۰۳ و عیون اخبار الرضا ج ۲، ص ۶۶ و الاختصاص ص ۱۲ و رجال کشى ج ۱، ص ۱۲۹ – ۱۳۷

۳۰-رجال کشى ج ۱، ص ۱۲۹ – ۱۳۷ و الدرجات الرفیعه ص ۲۵۸

۳۱-سفینه البحار ج ۲، ص ۷۶ به نقل از تفسیر امام عسگرى علیه السلام

۳۲-الدرجات الرفیعه ص ۲۶۰ – ۲۶۱ به نقل از احتجاج ص ۷۸

۳۳-کتاب سلیم بن قیس ج ۲، ص ۸۶۵

۳۴-سقیفه و فدک ص ۹۰ – ۹۱

۳۵-الدرجات الرفیعه ص ۲۷۵

۳۶-امالى شیخ طوسى ص ۱۸۱ – ۱۸۲

۳۷-الدرجات الرفیعه ص ۲۶۷

۳۸-الدرجات الرفیعه ص ۲۶۷

۳۹-الدرجات الرفیعه ص ۲۷۰ به نقل از کتاب صفین

۴۰-نهج البلاغه ج ۲، ص ۲۶۴ خطبه ۱۸۲

۴۱-سوره مبارکه ملک آیه ۳۰

۴۲-کفایه الاثر ص ۱۲۰ – ۱۲۳

۴۳-تنقیح المقال ج ۱، ص ۱۹۷ و مقدمه فائده ۱۲

۴۴-الاختصاص ص ۶ – ۷

۴۵-رجال شیخ طوسى ص ۴۶

۴۶-لسان العرب ج ۱۳، ص ۱۸۶

۴۷-عیون اخبار الرضا ج ۲، ص ۱۲۵

۴۸-در بعضى مصادر آمده که زمین خلق شده است نگاه کنید به خصال شیخ صدوق ص ۳۶۰ – ۳۶۱ باب هفت .

۴۹-به نقل از خصال ص ۳۶۱ و تفسیر فرات کوفى ص ۵۷۰

۵۰-رجال کشى ج ۱، ص ۳۲ – ۳۴ و اختصاص ص ۵

۵۱-تعلیقه میرداماد بر رجال کشى ج ۱، ص ۳۳

۵۲-خصال شیخ صدوق ص ۳۶۱

۵۳-الاحتجاج ص ۷۵ – ۷۸ و خصال ص ۴۶۱ – ۴۶۵ باب دوازدهم .

۵۴-الشرطه : به طلایه داران سپاه که به جنگ اعزام مى شوند و پیش مرگ هستند گفته مى شود و آنها افراد نخبه اى مى باشند که سلطان آنها را از میان لشگر انتخاب مى کند…. آنها را به این نام نامیده اند زیرا آن ان خود را با نشانه هایى مى شناسانند و الخمیس یعنى سپاهى که تشکیل شده از پنج قسمت و آن عبارت است از مقدمه و ساق و میمنه و میسره و قلب . و گفته اند به این نام نامیده شده اند زیرا آنان با امام شرط مى کنند به بذل جان خود همانطور ه امام با آنان شرط مى کند به وجوب بهشت براى ایشان 

۵۵-رجال کشى ج ۱، ص ۲۵ و در کتاب مقاتل الطالبیین ابى الفرج ص ۷۲ آمده که هفت هزار نفر بودند.

۵۶-تنقیح المقال ج ۱، ص ۱۹۶

۵۷-رجال کشى ج ۱، ص ۲۴

۵۸-الاختصاص ص ۲ و ۳

۵۹-رجال کشى ج ۱، ص ۱۹ – ۲۰

۶۰-تاریخ بغداد ج ۱، ۱۳۹ و اعیان الشیعه ج ۸، ص ۳۷۲

۶۱-الدرجات الرفیعه ص ۲۵۶ و اعیان الشیعه ج ۸، ص ۳۷۲ و الوافى بالوفیات ج ۲۲، ص ۳۷۶ و الاستیعاب ج ۲، ص ۴۷۷ و به نقل از آن در شرح نهج البلاغه ج ۱۰، ص ۱۰۲

۶۲-سوره مبارکه احزاب آیه ۱۰۶، تفسیر المیزان ج ۱۲، ص ۳۸۳ – ۳۸۵ ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب ج ۲، ص ۴۷۷ به این موضوع تصریح کرده است .

۶۳-الدرجات الرفیعه ص ۲۵۶ و اعیان الشیعه ج ۸ ص ۳۷۳ و تاریخ بغداد ج ۱، ص ۱۵۰

۶۴-طبقات ابن سعد ج ۳، ص ۲۵۰ و به نقل از آن در کتاب قاموس الرجال ج ۸، ص ۴۶

۶۵-اسدالغابه ج ۴، ص ۴۶ و به نقل از آن در کتاب قاموس الرجال ج ۸، ص ۴۰

۶۶-الاستیعاب ج ۲، ص ۴۷۷ و به نقل از آن در شرح نهج البلاغه ج ۱۰، ص ۱۰۳ و تاریخ بغداد ج ۱، ص ۱۵۰ و الوافى بالوفیات ج ۲۲، ص ۳۷۶ و انساب الاشراف ج ۱ ص ۱۸۵

۶۷-سیره ابن هشام ج ۲، ص ۷۰۹

۶۸-مغازى واقدى ج ۱، ص ۸۴ و ۱۵۱ و سیره ابن هشام ج ۲، ص ۷۱۳

۶۹-سیره ابن هشام ج ۲، ص ۷۰۸ و در مغازى واقدى ج ۱، ص ۱۴۷ آمده است که : کشنده عامر بن حضرمى شخصى به نام عاصم بن ثابت بن ابى اقلح است و عمار یاسر کشنده حارث بن حضرمى است .

۷۰-مغازى واقدى ج ۱، ص ۱۵۰ و سیره ابن هشام ج ۲، ص ۷۱۱

۷۱-مغازى واقدى ج ۱، ص ۱۳۹

۷۲-کتاب سلیم بن قیس ج ۲، ص ۸۶۷ و تاریخ یعقوبى ج ۲، ص ۱۲۴

۷۳-کتاب اختیار معرفه الرجال ج ۱، ص ۳۴

۷۴-الخصال ص ۴۶۱ و ۴۶۴ و الاحتجاج ص ۷۸

۷۵-کتاب سلیم بن قیس ج ۲، ص ۸۶۵

۷۶-کتاب سلیم بن قیس ج ۲، ص ۸۷۰ و رجال کشى ج ۱، ص ۳۴ و تاریخ یعقوبى ج ۲، ص ۱۵ و الخصال ص ۳۶۱ و اعلام الورى ج ۱، ص ۳۰۰ و روضه الواعظین ص ۱۵۲

۷۷-کتاب الرده ص ۱۸۹ و الاستیعاب ج ۲، ص ۲۷۷ و به نقل از آن در شرح نهج البلاغه ج ۱۰، ص ۱۰۳ و در الوافى بالوفیات ج ۲۲، ص ۳۷۶ و اعیان الشیعه ج ۸، ص ۳۷۳٫

۷۸-کتاب الفتوح ج ۱، ص ۲۷۱ – ۲۷۴ و الاخبار الطوال ص ۱۳۰ – ۱۳۲

۷۹-الفتوح ج ۱، ص ۳۲۱

۸۰-سیر اعلام النبلا ج ۱ ص ۴۲۳

۸۱-سیر اعلام النبلا ج ۱، ص ۴۲۳ و انساب الاشراف ج ۱، ص ۱۷۰ و الدرجات الرفیه ص ۲۶۱ و الکامل فى التاریخ ج ۳، ص ۳۲

۸۲-شرح نهج البلاغه ج ۹، ص ۵۲ و العقد الفرید ج ۵، ص ۳۱ و الجمل ص ۱۲۲

۸۳-السقیفه و فدک ص ۹۰ و به نقل از آن در شرح نهج البلاغه ج ۹، ص ۵۸ و الدرجات الرفیعه ص ۲۶۱

۸۴-الشافى فى الامامه ج ۴، ص ۲۱۲ و السقیفه و فدک ص ۸۷ و به نقل از آن در شرح نهج البلاغه ج ۹ ص ۵۵

۸۵-الکامل فى التاریخ ج ۳، ص ۱۵۵ و العقد الفرید ج ۵، ص ۵۷ و الدرجات الرفیعه ص ۲۶۲ و اعیان الشیعه ج ۸، ص ۳۷۴

۸۶-البد و التاریخ ج ۵، ص ۲۰۲ – ۲۰۳ و الوافى بالوفیات ج ۲۲، ص ۳۷۸ و الفتوح ج ۱، ص ۳۷۲

۸۷-الفتوح ج ۱، ص ۳۷۵ و السقیفه و فدک ص ۷۷ و تاریخ یعقوبى ج ۲، ص ۱۷۲

۸۸-الفتوح ج ۱، ص ۳۷۷ – ۳۷۸

۸۹-الفتوح ج ۱، ص ۴۴۴ و صفین ص ۶۵ و العقد الفرید ج ۵، ص ۵۱

۹۰-الجمل ص ۱۰۲ و ۱۶۲

۹۱-الفتوح ج ۱، ص ۴۳۹ – ۴۴۰ 

۹۲-الجمل ص ۲۳۹ – ۲۴۰

۹۳-الارشاد ج ۱، ص ۲۵۸ و مناقب امیرالمومنین ج ۲، ص ۳۳۷ و الجمل ص ۲۴۴ – ۲۴۶ و کتاب سلیم بن قیس ج ۲، ص ۸۰۱ و الفتوح ج ۱، ص ۴۶۲ و الاخبار الطول ص ۱۲۴ – ۱۴۵

۹۴-الجمل ص ۲۹۳ و الفتوح ج ۱، ص ۴۷۲ و مروج الذهب ج ۲، س ۳۶۸ – ۳۶۹

۹۵-الجمل ص ۳۱۹

۹۶-الجمل ص ۳۳۶ و انساب الاشراف ج ۳، ص ۹۶۱ و الاخبار الطول ص ۱۴۷

۹۷-الفتوح ج ۱، ص ۴۸۳ و الجمل ص ۳۴۶ و شرح نهج البلاغه ج ۱، ص ۲۵۹ و مناقب ابن شهر آشوب ج ۳، ص ۱۵۶

۹۸-الفتوح ج ۱، ص ۴۸۲

۹۹-الفتوح ج ۱، ص ۴۸۶

۱۰۰-انساب الاشراف ج ۳، ص ۴۵ و امالى شیخ مفید ص ۲۴ و الاخبار الطوال ص ۱۵۰ و العقد الفرید ج ۵، ص ۷۵ و مناقب ابن شهر آشوب ج ۳، ص ۱۶۱

۱۰۱-الفتوح ج ۱، ص ۴۹۷ و ۵۵۹ و الامامه و السیاسه ص ۱۰۹ و صفین ص ۹۲٫

۱۰۲-صفین ص ۲۰۵ و الاخبار الطول ص ۱۷۱

۱۰۳-الکامل فى التاریخ ج ۳، ص ۲۹۴ و صفین ص ۲۰۸ و ۲۱۴ و انساب الاشراف ج ۳، ص ۸۵

۱۰۴-صفین ص ۲۱۴ و الکامل فى التاریخ ج ۳، ص ۲۹۴

۱۰۵-صفین ص ۲۳۲

۱۰۶-الاختصاص ص ۱۳ و تاریخ بغداد ج ۱، ص ۱۵۲

۱۰۷-الاستیعاب ج ۲، ص ۴۸۱

۱۰۸-الاستیعاب ج ۲، ص ۴۸۱

۱۰۹-تعلیقه میرداماد بر رجال کشى ج ۱، ص ۱۲۶ و الاصابه ج ۲، ص ۵۱۲

۱۱۰-کشف الغمه ج ۱، ص ۲۶۰ از مناقب خوارزمى ص ۱۲۳ الاحتجاج ص ۱۸۱

۱۱۱-چنانچه شهید ثانى در تعلیقه خود بر خلاصه علامه حلى این مطلب را ذکر کرده است . همچنین نگاه کنید به کتابهاى عمار بن یاسر اثر عبدالله سبیتى ص ۲۳ و شذرات الذهب ابن عماد حنبلى ج ۱، ص ۴۵

۱۱۲-صفین ص ۳۴۱ و الفتوح ج ۲، ص ۱۵۶ در ضبط کنیه این شخص اختلاف فراوانى است ولى همه آنها به هم شبیه است و معلوم است که صورت تحریف شده یک کلمه بوده است .

۱۱۳-صفین ص ۳۴۱ و به نقل از آن در شرح نهج البلاغه ج ۸، ص ۲۴

۱۱۴-ابن قتیه در کتابش المعارف ص ۳۵۷ روایت کرده : خود ابوالعادیه کیفیت کشتن عمار یاسر را چنین تعریف کرده است که مردى عمار را با نیزه زد و کلاهخود از سر او افتاد و من به سر او ضربه زدم و آن را شکافتم این روایت با آنچه ما پیش از این درباره کیفیت شهادت عمار یاسر آوردیم مخالف است و ابن ابى الحدید و بلاذرى و دیگران موافق ابن قتیبه این مطلب را آورده اند و حافظ ابن حجر گفته است که او (ابوالعادیه ) دوستدار عثمان بود و هرگاه بر معاویه وارد مى شد با تفاخر مى گفت : بگویید قاتل عمار بن یاسر بر در ایستاده است . سید على خان مدنى در کتابش الدرجات الرفیعه ص ۲۸۳ آورده است که ابوالعادیه تا زمان حجاج بن یوسف ثقفى زنده بود. روزى بر حجاج وارد شد و حجاج گفت : آیا تو عمار را کشتى ؟ گفت : آرى . حجاج گفت : هر که دوست دارد به کسى بنگرد که در روز قیامت دست گشاده دارد به این مرد نگاه کند. ابوالعادیه از او در خواستى کرد و حجاج اجابت نکرد،

ابوالعادیه گفت : به دیگران از دنیا مى بخشى و به ما نمى بخشى و گمان مى کنى که من گشاده دست در قیامتم ؟ حجاج با تمسخر گفت : کسى که دندانش چون کوه احد و رانش چون کوه ورقان و نشیمنگاهش به اندازه شهرى باشد او در روز قیامت داراى دست گشاده است (کنایه از ضخامت و درشتى بى قواره ابوالعادیه ) سپس گفت : به خدا قسم اگر همه مردم روى زمین در کشتن عمار یاسر شرکت داشتند، همگى به جهنم واصل مى شدند.

۱۱۵-رجال کشى ج ۱، ص ۱۲۶

۱۱۶-الغارت ص ۱۶۹

۱۱۷-الدرجات الرفیعه ص ۲۸۲

۱۱۸-الفتوح الرفیعه ص ۲۸۲

۱۱۹-طبقات ابن سعد ج ۳، ص ۲۶۲ و الفتوح ج ۲، ص ۱۵۷ و انساب الاشراف ج ۱، ص ۱۹۹

۱۲۰-الاستیعاب ج ۲، ص ۴۸۱ و به نقل از آن در شرح نهج البلاغه ج ۱۰، ص ۱۰۶ الدرجات الرفیعه ص ۲۸۲ تمام مصادر متفقند که امام علیه السلام او را بدون غسل و با لباسش دفن کرد و عمار خود وصیت کرده بود که مرا با لباسم دفن کنید و خون شهادت را از من نشویید و خاک جنگ را از بدن من نتکانید زیرا مى خواهم در روز قیامت با دشمنان دین مخاصمه کنم . (اسدالغابه ج ۴، ص ۴۷ و طبقات ابن سعد ج ۳، ص ۲۶۲ و انساب الاشراف ج ۱، ص ۱۹۹) و سایر مصادر که شرح حال او را نوشته اند.

۱۲۱-صفین ص ۳۳۹

۱۲۲-انساب الاشراف ج ۱، ص ۱۹۲

۱۲۳-الخصال ص ۴۶۴

۱۲۴-السقیفه و فدک ص ۹۰

۱۲۵-کتاب الجمل ص ۲۶۲

۱۲۶- کتاب صفین ص ۳۱۹٫

مقدمه دیوان عمار یاسر//قیس عطار

زندگینامه اُمّ اَیـْمـَن کـنـیـز و آزاد شـده حضرت رسول اکرم (ص)

اُمّ اَیـْمـَن کـنـیـز و آزاد شـده رسـول خـدا بـود نـامـش بـَرَکـَه (۱۳۲) و قبل از ولادت پیامبر، کنیز و خدمتگزار خانه عبدالله ـ پدر پیامبر ـ بود. بعد از بازگشت پیامبر از قـبـیـله بـنـى سعد، این کنیز نیکوکار، وظیفه خدمتگزارى و پرستارى پیامبر را عهده دار شد و تـاسـنـیـن جـوانـى پـیـامـبـر، در خـدمـتـگـزارى نـسبت به آن حضرت کوتاهى نکرد در سفر آمنه و فرزندش به مدینه براى زیارت بستگان ، او نیز همراه آنان بود و وقتى آمنه در این سفر دار فـانـى را وداع گـفـت ، ام ایـمـن پـیـامـبر را به مکه آورد و به دستور عبدالمطلب همچنان عهده دار سرپرستى و خدمتگزارى گردید.

پیامبر پس از ازدواج با خدیجه ، ام ایمن را آزاد کرد ولى او حتى پس از آزادى نیز از درگاه این خانه کناره نگرفت و همچنان خدمتگزار این خانواده ماند و پرستارى فرزندان خانواده را به عهده گرفت و حتى بعد از وفات پیامبر، در خدمت دخترش ‍ زهراى مرضیه (س) بود.(۱۳۳) او در هـمـان سـالهـاى اول به پیامبر ایمان آورد و ابتدا به حبشه وسپس به مدینه هجرت کرد و از اولین مهاجران به مدینه بود و در آنجا با پیامبر بیعت کرد.(۱۳۴)

ام ایمن بعد از آزادى ابتدا با (عبید بن زید بن حارث حبشى) ازدواج کرد و (ایمن) نتیجه این ازدواج بود. ایمن که از اصحاب رسول خدا به شمار مى رفت در مکّه به آن حضرت ایمان آورد و در زمـره اوّلیـن مـهـاجـران بـود ـ شـیـخ طوسى او را در زمره هشت نفرى دانسته که در اُحد صبر و پایدارى نمودند و از رسول خدا (ص) دفاع کردند.(۱۳۵)

ایـمـن ، در جـنـگ (حـُنین) در رکاب رسول خدا (ص) بود، وهنگامى که دشمن ناگهان هجوم آورد، مـسـلمـانـان پـا بـه فـرار نـهـادنـد و جز تعدادى انگشت شمار از بنى هاشم و ایمن ، کسى دیگر پابرجا نماند. او در این جنگ ، عاشقانه از پیامبر دفاع کرد و به شهادت رسید.(۱۳۶)

دومین ازدواج امّایمن با (زیدبن حارثه) پسرخوانده پیامبر (ص) بود و با این ازدواج ، صاحب فرزندى به نام اسامه گردید.

امّ ایمن ، در تعدادى از جنگها حاضر گشته و کار آبرسانى و مداواى مجروحان راعهده دار بود؛ از جـمـله در غـزوه اُحـد و خـیـبـر.(۱۳۷) در غـزوه احد (حِبّان بن عَرِقَه) از کفّار، تیرى به سـوى امّ ایـمـن انـداخـت ، کـه بـه او اصـابـت کـرد. حـِبـّان خـوشـحـال شـد. رسـول خـدا (ص) که شاهد جریان بود، تیرى به (سعد بن وقّاص) داد، تا تـلافـى کـنـد. سـعـد، تـیـر را به طرف حبّان انداخت و به وى اصابت کرد، پیامبر لبخند زد و فرمود:

(سـعـد، انـتـقـام او را گـرفـتـى ؛ خـداونـد دعـایـت را مـُسـتـجـاب کـنـد، و تـیـر انـدازیـت را محکم گرداند.)(۱۳۸)

امّ ایمن ، از شجاعت بالایى برخوردار بوده است . وى مى گفت :(اگر رسول خدا (ص) به زنان ، اجازه نبرد مى داد، من نخستین زنى بودم که در رکابش پیکار مى نمودم .)(۱۳۹)

در روایتى آمده است که وقتى خبر کشته شدن رسول خدا صلى الله علیه و آله در احد منتشر شد، بسیارى از افراد، اقرار کردند و خبر کشته شدن پیامبر را در مدینه پخش کردند.

مـردان فـرارى کـه پـیـش زنـان خـود مـى رفـتـنـد، مـورد اعتراض آنان قرار مى گرفتند. از جمله فـراریـان ، اوس بـن قیظىّ با تنى چند از بنى حارثه بود که خود را به مدینه رساندند. امّ ایـمن ، خاک بر چهره آنان پاشید و براى برخى از آنها دوک آورد و گفت : شمشیرت را بمن بده و دوک بریس ! و سپس همراه بعضى از زنان ، عازم اُحد شد.(۱۴۰)

پیامبر (ص) به امّ ایمن علاقه خاصّى داشت ، و هرگاه او را مى دید، مى فرمود:(این ، بازمانده خاندان من است .)(۱۴۱)

امّ ایـمـن بـه هـنـگام ازدواج حضرت زهرا (س) در حدّ توان خود از هیچ خدمتى دریغ نکرد. بنا به نقلى پیامبر قسمتى از صداق فاطمه (س) را به او داد، تابراى عروسى اثاثیه لازم را تهیه نماید.(۱۴۲)

پـس از ازدواج حـضـرت زهـرا (س) و ولادت فـرزنـدانش ، پرستارى از فرزندان او را به عهده گرفت .روزى هـمـسـایـه گـان امّ ایـمـن ، خـدمت پیامبر رسیده و عرض کردند که امّ ایمن دیشب تا صبح ، مدام گریه مى کرد و لحظه اى ساکت نشد.

حضرت دستور داد تا او را حاضر کردند و فرمود:(خـدا تـو را نـگـریـانـد، چه چیز تو را به گریه واداشته است ؟ عرض کرد: خواب هولناکى دیـده ام . حـضـرت فـرمـود: خـواب خـود را بـیـان کـن کـه خـدا و رسول به تعبیر آن داناترند.

امّ ایـمـن گـفـت : بـر مـن سـنـگـیـن اسـت کـه آنـچـه را دیـده ام ، نـقـل کـنـم . حـضرت فرمود: تعبیر خواب تو چنین نیست که گمان مى کنى . عرض کرد: در خواب دیدم که بعضى از اعضاى بدن شما در خانه من افتاد.

حـضرت فرمود: خواب نیکویى دیده اى . آسوده باش ؛ همانا از فاطمه (س) فرزندى متولد مى شود که نگهدارى و پرستارى آن به عهده تو خواهد بود.)

وقـتـى ابـا عـبـداللّه (ع) مـتـولد شـد، امّ ایـمـن قـُنـداقـه او را خـدمـت رسول اللّه (ص) آورد. آن حضرت فرمود:(امّ ایمن ، این تعبیر همان خواب توست ، بدان که حسین (ع) پاره تن من است .)(۱۴۳)

امّ ایـمـن ، در مـسـاءله غـصـب (فدک) به عنوان شاهد، شهادت داد که پیامبر (ص)، فدک را به زهرا (س) بخشیده است .(۱۴۴)

امّ ایـمـن ، بـه انـدازه اى بـه فـاطمه زهرا سلام الله علیها علاقه مند بود، که وقتى زهرا (س) دنیا را وداع گفت ،امّ ایمن نتوانست جاى خالى او را ببیند؛ از این رو، از مدینه بیرون آمد و به جانب مکّه روان شد.

در بـیـن راه ، عـطـش شدیدى به وى دست داد بطورى که نزدیک بود هلاک شود، پس دست به سوى آسمان بلند کرد و گفت :(اى خدا! من خادم فاطمه زهرا هستم ، آیا ـ با این وجود ـ مرا از تشنگى ، هلاک مى کنى ؟)وقـتـى ایـن جـمـله را گـفـت ، خـداونـد، دلوى پـر از آب از آسـمـان نـازل کـرد، و امّ ایـمـن از آن دلو، آب نـوشـیـد و بـه سـبـب آن مـدّت هـفـت سـال ، احتیاج به آب و غذا پیدانکرد. مردم براى امتحان وى ، در روزهاى بسیار گرم ، او را به بادیه مى فرستادند، ولى او به هیچ وجه احساس تشنگى نمى کرد.(۱۴۵)

در کـتـاب (خـصـایص فاطمیّه) نام سیزده زن بیان شده است ، که در زمان ظهور امام زمان (عج) رجوع مى کنند، تا در خدمت آن حضرت باشند، از جمله آنها امّ ایمن است .(۱۴۶)



۱۳۲ـ اعیان الشیعه ، ج ۳، ص ۴۷۵٫

۱۳۳ـ بـحـارالانـوار، ج ۱۵، ص ۱۱۶٫ رسـاله تـوضـیـح الاشـتـبـاه والاشکال ، ص ۷۱٫

۱۳۴ـ ریاحین الشریعه ، ج ۲، ص ۳۲۷٫

۱۳۵ـ اعـیـان الشـیـعـه ، ج ۳، ص ۵۲۲ ـ رسـاله تـوضـیـح الاشـتـبـاه والاشکال ، محمد على ساروى ، ص ۷۱٫

۱۳۶ـ اعیان الشیعه ، ج ۳، ص ۵۲۲٫

۱۳۷ـ همان مدرک ، ص ۳۳۲، با دخل و تصرف .

۱۳۸ـ کامل ابن اثیر، ج ۲، ص ۱۶۰، بیروت .

۱۳۹ـ زنان صدر اسلام ، محمد على بحرالعلوم ، ترجمه محمد على امینى ، ص ۸۸٫

۱۴۰ـ مغازى واقدى ، ج ۱، ص ۲۷۸٫

۱۴۱ـ زنان صدر اسلام ، ص ۸۸٫

۱۴۲ـ بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۱۳۰٫

۱۴۳ـ ریاحین الشریعه ، ج ۲، ص ۳۲۹٫

۱۴۴ـ تنقیح المقال ، ج ۳، فصل النسا، ص ۷۰٫

۱۴۵ـ بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۲۸٫

۱۴۶ـ ریاحین الشریعه ، ج ۲، ص ۳۳۱٫

بزرگ زنان صدر اسلام// احمد حیدری

زندگینامه یزید بَجَلی ( به قولی صحابی حضرت رسول اکرم صل الله علیه وآله)

بَجَلی ، یزیدبن اسدبن کُرْز ، امیر و سردار دوره معاویه و به قولی صحابی . نسب کامل او را یزیدبن اسدبن کُرْزبن عامربن عبداللّه بن عبد شمس بن عَمْعَمه (ابن حزم ، ص ۳۸۸: غَمْغمه ) بن جریربن شِقّ کاهن آورده اند (ابن حجر عسقلانی ، ج ۳، ص ۶۵۱؛ ابن حزم ، ص ۳۸۸؛ ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳،ج ۵، ص ۴۷۵).

او، که از پیشوایان قحطانی و قبایل یمنی محسوب می شد (نصربن مزاحم ، ص ۴۴)، در سفری با هیئتی (وفدی …) به حضور پیامبر صلی اللّه علیه وآله وسلّم رسید و اسلام آورد (ابن عبدالبرّ، ج ۴، ص ۱۵۷۰؛ ابوالفرج اصفهانی ، ج ۲۲، ص ۴ ـ ۵). ابوالفرج اصفهانی به گفتگوی پدرش با پیامبر اشاره کرده که طی آن وی از رسول خدا دعای خیرطلب کرده و ایشان خواستِ او را پذیرفته است .

هرچند این نویسنده شیعی متذکر شده است که به سبب شرکت بجلی در جنگ صفّین در جبهه مخالف حضرت علی صلوات اللّه علیه و اعمال زشت نوه او، خالد * بن عبداللّه ، در صحت صدورِ این روایت تشکیک کرده است (ج ۲۲، ص ۴ـ۵). به استناد گفتگویی میان بجلی و پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم که در آن وی حدیث «اَحِبَّ لِلنّاسِ ما تُحِبُّ لِنَفْسِکَ» را از ایشان شنیده و نقل کرده است ، نویسندگان کتب رجال او را از صحابه شمرده اند و این حدیث را خالدبن عبدالله قسری از پدر خود، عبداللّه بن یزید و او نیز از بجلی شنیده و نقل کرده است (ابن حجر عسقلانی ، ج ۳، ص ۶۵۱؛ ابن ابی حاتم ، ۱۳۷۱ـ۱۳۷۳، ج ۹، ص ۲۵۱؛ همو،۱۴۰۳، ج ۲، ص ۱۸۵؛بخاری جُعفی ، ۱۴۰۷، ج ۸، ص ۳۱۷؛ ابن عبدالبرّ، ج ۴، ص ۱۵۷۰؛ ابوالفرج اصفهانی ، ج ۲۲، ص ۵ـ۶).

ابن معین به سبب آنکه افراد خاندان بجلی ملاقات او را با پیامبر انکار کرده و هیچیک جز خالدبن عبداللّه به این نکته اشاره نکرده اند، در صحابی بودن وی دودل است (ابن عبدالبرّ، همانجا؛ ابن حجر عسقلانی ، همانجا). جز ابن عساکر (ج ۷، ص ۳۶۹) که یک حدیث دیگر نیز از او نقل کرده است ، همه منابع تنها همین حدیث را به او نسبت داده اند.

بجلی در زمان خلیفه دوم با بعثه (هیئتی از بلند پایگان ) مسلمین به شام رفت (ابن حجر عسقلانی ، همانجا) و از آن پس فعالیت و نفوذ عمده او در آنجا آغاز شد. در وقایع قتل عثمان (۳۵)، در پاسخ به استمداد عثمان از معاویه ، به دستور معاویه به فرماندهی سپاهی چهارهزار نفری (همانجا) از مردم شام برای نجات عثمان رهسپار مدینه شد اما پیش از رسیدن ، در وادی القری ‘، خبر قتل خلیفه سوم را شنید و، بی آنکه اقدامی کند، به شام بازگشت (ابن ابی الحدید، ج ۳، ص ۹۲؛طبری ، سلسله اول ، ص ۲۹۸۵؛ابن کثیر، ج ۷، ص ۱۸؛ابن اثیر، ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶، ج ۳، ص ۱۷۰؛نصربن مزاحم ، ص ۷۸).

برخی درنگ و کندی او را، در رسیدن به مدینه و یاری رساندن به عثمان ، به اشاره معاویه و تعمّدی دانسته (یعقوبی ، ج ۲، ص ۱۸۶) و در برخوردهایی که پیش از نبرد صفیّن میان هواداران علی علیه السّلام و معاویه پیش آمد، این نکته را متذکر شده اند (نصربن مزاحم ، ص ۳۶۸ به نقل از مکتوب ابوایوب خالدبن یزید انصاری خطاب به معاویه ).

به استناد منابع موجود، مهمترین نقش سیاسی بجلی شرکت فعّال در زمینه چینی های معاویه در جنگ صفّین ، و تضعیف قدرت حضرت علی علیه السّلام ، و نیز نقش نظامی وی در پیکار صفّین بوده است . چنانکه معاویه او را به توصیه عمروعاص ، همراه جمعی از مردان معتمد و صاحب نفوذ قحطانی یمن ، نزد شُرَحْبیل بن سمط کندی * فرستاد تا او را با مقاصد خود همراه سازد (نصربن مزاحم ، ص ۴۴)؛و در صفّین نیز فرماندهی گروه پیاده نظامِ سپاه اعزامی از دمشق را برعهده داشت (ابن ابی الحدید، ج ۳، ص ۲۱۵).

در درگیریهای سپاه معاویه با طلایه داران سپاه حضرت علی علیه السّلام بر سر آب فرات شرکت داشت و از آنجا که سرسختانه مدعی هواداری عثمان بود، تا آنجا پیش رفت که در برابر دستور معاویه مبنی بر آزاد گذاشتن سپاه حضرت علی علیه السّلام در استفاده از آب فرات به توصیه عمروعاص مقاومت کرد تا به گفته خود انتقامِ تشنه جان سپردنِ عثمان را از ایشان بگیرد (نصربن مزاحم ، ص ۱۷۰؛ابن ابی الحدید، ج ۳، ص ۳۲۵).

بجلی در صفّین در کنار ابی الاَعْوَر و عمروعاص با اَشْعَث بن قیس الکندی ، شَبَث بن رِبْعیّ الریاحی و اشتر جنگید (طبری ، سلسله اول ، ص ۳۲۶۵؛ابن اثیر، ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶، ج ۳، ص ۲۸۴). با این حال ، ابرهه بن صباح حبشی نقل کرده است که او در خطبه ای برای شامیان ، شرکت خود و یارانش را در جنگ صفین ناخواسته و به انگیزه دفاع از خود و خانه اش ذکر کرده است (نصربن مزاحم ، ص ۲۴۱ـ۲۴۲؛ابوالفرج اصفهانی ، ج ۲۲، ص ۶).

پس از پایان پیکار صفین و پیروزی عمروعاص در ماجرای حکمیّت نیز، بجلی در خطبه ای دیگر، خطاب به هواداران حضرت علی علیه السّلام ، آنان را به پذیرش نتیجه حکمیت و صبر بر کشتگان خود دعوت کرده است (نصربن مزاحم ، ص ۵۴۸). بدین ترتیب همّ خود را مصروف تثبیت موفقیت به دست آمده و پیروزی معاویه کرد.

در ۳۸، یک سال پس از پیکارصفّین ، بجلی به فرماندهی گروهی از سپاهیان دمشق همراه با عمروعاص به مصر رفت و با او در نبرد مهم مسناه شرکت جست ، که به هزیمت و سپس کشته شدن محمدبن ابی بکر (والی مصر از جانب حضرت علی علیه السّلام ) انجامید (یعقوبی ، ج ۲، ص ۱۹۴؛کندی ، ص ۲۹).

ظاهراً پس از مرگ عمروعاص (۴۳) نفوذ بجلی روبه کاستی نهاد، زیرا تا حوادث ۵۲ ذکری از او نیست و در واقعه برخورد میان حُجربن عدیّ، صحابی مشهور، و معاویه ، که به شهادت حجربن عدیّ در مرج عذراء انجامید، نامش در زمره کسانی ذکر شده که معاویه را به نرمش و نهی از قتل او فراخوانده است (بخاری جُعفی ، ۱۴۰۶، ج ۱، ص ۱۴۹؛طبری ، سلسله دوم ، ص ۱۳۷؛ابن حجر عسقلانی ، همانجا). سرانجام نیز دوتن از بستگان خود، عاصم بن عوف بجلی و ورقاءبن سمّی بجلی ، را از مرگ رهانید و معاویه آنان را به وی هبه کرد (ابوالفرج اصفهانی ، ج ۱۷، ص ۱۵۰؛ابن اثیر، ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶، ج ۳، ص ۴۸۴؛طبری ، سلسله دوم ، ص ۱۳۹،۱۴۴).

ظاهراً بجلی قبل از معاویه درگذشته است . زیرا معاویه در بستر مرگ خطاب به فرزند بجلی ، عبداللّه ، برای پدرش که وی را از کشتن حجربن عدیّ نهی کرده بود، طلب آمرزش کرد (ابن حجرعسقلانی ، همانجا). براساس این منابع ، مرگ او باید میانه سالهای ۵۲ (واقعه مرج عذراء) و ۶۰ (مرگ معاویه ) باشد. بنابر این اشاره ابوالفرج اصفهانی به حضور یزیدبن اسد نامی در هیئتی از امرای یمن ، که پس از مرگ معاویه نزد یزیدبن معاویه رفتند، ظاهراً باید راجع به شخص دیگری باشد (ج ۱۸، ص ۲۷۵ـ۲۷۶).

به نظرمی رسد بجلی از قدرت و مقامی ، که در خور وفاداریش به معاویه باشد، برخوردار نشد و اخلاف او در نزدیکی به خلافت امویان موفقتر از او بودند (ابن حجر عسقلانی ، همانجا). از نوادگان او، اسد امیرخراسان (ابن حزم ، ص ۳۸۸)، و ابوالهیثم خالد، امیر مکه در دوره ولید و سلیمان و امیرعراقین ـ کوفه و بصره ـ در روزگار هشام بن عبدالملک از دیگران مشهورترند ( رجوع کنید به قسری * ) (ابن عساکر، ج ۷، ص ۳۶۹؛ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، همانجا؛ابن حزم ، ص ۳۸۸).



منابع :

(۱) ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷؛
(۲) ابن ابی حاتم ، کتاب الجرح والتعدیل ، حیدرآباد دکن ۱۳۷۱ـ۱۳۷۳/۱۹۵۲ـ۱۹۵۳؛
(۳) همو، کتاب المراسیل ، چاپ احمد عصام کاتب ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۴) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ محمد ابراهیم بنا و محمد احمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۵) همو، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶؛
(۶) ابن حجر عسقلانی ، کتاب الاصابه فی تمییز الصحابه ، مصر ۱۳۲۸؛
(۷) ابن حزم ، جمهره انساب العرب ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، قاهره ( تاریخ مقدمه ۱۳۸۲/۱۹۶۲ ) ؛
(۸) ابن عبدالبرّ، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۹) ابن عساکر، مختصر تاریخ دمشق ، لابن منظور، ج ۷، چاپ احمد راتب حمّوس و محمد نساجی عمر، دمشق ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛
(۱۰) ابن کثیر، البدایه و النهایه فی التاریخ ، قاهره ۱۳۵۱/۱۹۳۲؛
(۱۱) علی بن حسین ابوالفرج اصفهانی ، کتاب الاغانی ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۲) محمدبن اسماعیل بخاری جُعفی ، التاریخ الصغیر ، چاپ محمود ابراهیم زاید، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۱۳) همو، کتاب التاریخ الکبیر ، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۶؛
(۱۴) محمدبن جریر طبری ، تاریخ الرسل والملوک ، چاپ دخویه ، لیدن ۱۸۷۹ـ۱۸۹۶، چاپ افست تهران ۱۹۶۵؛
(۱۵) محمدبن یوسف کندی ، کتاب الولاه و کتاب القضاه ، چاپ رفن گست ، بیروت ۱۹۰۸؛
(۱۶) نصربن مزاحم ، وقعه صفّین ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴؛
(۱۷) احمدبن اسحاق یعقوبی ، تاریخ الیعقوبی ، بیروت ( بی تا. ) ، چاپ افست قم ( بی تا. ) .

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲ 

زندگینامه خالد بن سعید(ازصحابه حضرت رسول اکرم صل الله علیه وآله سلم نخستین ایمان‌آورندگان به اسلام)

خالد بن سعید بن عاص‌بن امیه بن عبدشمس، از نخستین ایمان‌آورندگان به اسلام. وى از قریش و کنیه‌اش ابوسعید بود (بلاذرى، ج ۵، ص ۶؛ ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۴). پدرش معروف به ابواُحَیْحَه، از بزرگان مکه و از مخالفان شدید پیامبر بود که تا پایان عمر اسلام نیاورد (ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۵ـ۹۶؛ ابن‌عبدالبّر، ج ۲، ص ۴۲۴). مادرش، لبینه معروف به امّ خالد، دختر خَبّاب/ حباب‌بن عبدیالیل‌بن ناشب از مردم ثَقیف بود (ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۴؛ ابن‌اثیر، ۱۹۷۰، ج ۲، ص ۹۷).

خالدبن سعید قبل از برادرانش اسلام آورد (ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۴؛ ابن‌عساکر، ج ۱۶، ص ۶۹). در زمان دعوت پنهانى پیامبر به اسلام گروید و وى را سومین، چهارمین یا پنجمین مسلمان دانسته‌اند (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۵ـ۹۶؛ یعقوبى، ج ۲، ص ۲۳). سبب اسلام آوردن خالدبن سعید را چنین نقل کرده‌اند که او در خواب دید بر لبۀ پرتگاهى مشرف بر آتش قرار دارد و پدرش سعى دارد او را در آن افکند، در آن حال پیامبر او را کنار کشید و از افتادن در آتش نجات داد. خالدبن سعید رؤیاى خویش را صادقه یافت و آن را براى ابوبکر بازگو کرد و به توصیۀ ابوبکر به اسلام راغب گشت.

وى در اَجیاد نزد پیامبر حاضر شد و اسلام آورد (ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۴). هنگامى که سعیدبن عاص  که از مخالفان سرسخت پیامبر بود از مسلمان شدن پسرش آگاهى یافت، خالد را بسیار سرزنش کرد، به وى ناسزا گفت و او را به شدت کتک زد، به گونه‌اى که عصاى خود را بر سرش شکست و حتى صحبت کردن با او را براى خانواده‌اش منع کرد.

پس از آن، خالد نزد پیامبر رفت و ملازم وى شد. گاه نیز به تنهایى در اطراف مکه نماز می‌گزارد. چون خالدبن سعید در تصدیق پیامبر و پیروى از او اصرار ورزید، پدرش او را حبس کرد و او را سه روز در آفتاب سوزان مکه نگه داشت. خالد از زندان پدر گریخت و در نواحى اطراف مکه مخفى شد.

با شدت گرفتن آزار و اذیت کافران، خالدبن سعید همراه عده‌اى از مسلمانان و به دستور پیامبر به سرزمین حبشه مهاجرت کرد. باتوجه به اینکه مسلمانان در دو نوبت به سرزمین حبشه مهاجرت کردند، در مورد زمان مهاجرت خالدبن سعید بین مورخان اختلاف است. بیشتر مورخان (همانجاها) مهاجرت او را در نوبت دوم (یعنى در سال پنجم بعثت) و برخى دیگر در نوبت اول (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۵ـ۹۶؛ ابن‌عساکر، ج ۱۶، ص۷۰ـ۷۲؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۳۶) دانسته‌اند.

خالدبن سعید همسر خود هُمَیْنَه/ اُمَیمه/ امینه، دختر خلف‌بن اسعد خزاعى، را نیز به همراه خود به حبشه برد. پسر او به نام سعید و دخترش به نام اَمَه (امّ خالد) در حبشه متولد و بزرگ شدند و بعدها، امه به ازدواج زبیربن عوام* درآمد (ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۴، ۹۷؛ ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۹۸؛ ابن‌حجر عسقلانى، همانجا).در بعضى روایات آمده است که خالدبن سعید در حبشه وکیل عقد نکاح ام‌حبیبه، از زنان پیامبر، بوده (رجوع کنید به ابن‌اثیر، الکامل، ج ۲، ص ۳۰۸ـ۳۰۹)، که این نشان‌دهندۀ جایگاه و مقام خالدبن سعید نزد پیامبر است.

خالدبن سعید در سال هفتم هجرت همراه دیگر مهاجران حبشه به سرزمین حجاز بازگشت و در خیبر (در پایان جنگ خیبر) به حضور پیامبر رسید. پیامبر از آنان استقبال کرد و بسیار اظهار خشنودى نمود و به وى و دیگر مهاجران حبشه، با اینکه در جنگ شرکت نداشتند، از غنایم خیبر سهم داد. خالدبن سعید سپس همراه پیامبر و دیگر مسلمانان به مدینه وارد شد (ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۶؛ ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۲۱).

مورخان خالدبن سعید را از جمله کاتبان و منشیان پیامبر نام برده‌اند (جهشیارى، ص ۹؛ ابن‌اثیر، ۱۹۷۹، ج ۲، ص ۳۱۳). او در مکه و پیش از هجرت براى پیامبر کتابت می‌کرد. گفته شده است که وى نخستین کسى بود که عبارت «بسم‌اللّه‌الرحمن‌الرحیم» را نوشت (ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۲۱).

پس از هجرت نیز در مدینه، نامۀ پیامبر براى اهل طائف و نمایندگان آنان را نوشت و به هیئت نمایندگى ثقیف داد. وى همچنین در مدینه در مذاکرات صلح بین پیامبر و آنان وساطت کرد تا آنکه این هیئت مسلمان شدند (ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۶). خالدبن سعید پس از بازگشت از حبشه همراه رسول خدا و دیگر مسلمانان در حج عمرهالقضا، فتح مکه، و غزوات حنین، طائف و تبوک حضور یافت (ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۲۱).

خالد در مأموریتهایى که پیامبر به وى می‌داد شرکت فعال داشت، از جمله هنگامى که عمروبن مَعْدى کَرِب مرتد شد و سر به شورش برداشت، پیامبر علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السلام را به همراه سپاهى از مهاجران از جمله خالدبن سعید که پیشاهنگ سپاه بود، به سوى عمرو و قوم او فرستاد. پس از سرکوبى شورشیان و فرار عمروبن معدى کرب، علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السلام خالد را براى اخذ صدقات (مالیات ذکات)، همانجا گمارد و به او فرمان داد که هرکس از فراریان مراجعت نمود و ایمان آورد او را امان دهد. بعد از بازگشت على علیه‌السلام، عمروبن معدى کرب نزد خالدبن سعید رفت و دوباره مسلمان شد (ابن‌اثیر، الکامل، ج ۲، ص ۳۳۷).

در اواخر عمر پیامبر، پس از مرگ باذان/ باذام*، امیر ایرانى و مسلمان یمن، پیامبر خالدبن سعید را حاکم منطقه مابین نجران و زُبید در نمود (ابن‌اثیر، ۱۹۷۹، ج ۲، ص ۳۳۶). این انتصاب ظاهرآ در سال دهم هجرت صورت گرفته است، زیرا در این سال فَروَه بن مُسَیْک مرادى همراه هیئتى در مدینه به حضور پیامبر اکرم رسید و رسول خدا ضمن آنکه وى را بر قومش (مراد) و بر زبید و قبیله مَذْحِج امارت و ریاست داد، خالدبن سعیدبن عاص را نیز به عنوان عامل خود براى گردآورى صدقات، همراه وى به یمن فرستاد (ابن‌اثیر، ۱۹۷۹، ج ۲، ص ۲۹۶ـ۲۹۷).

خالدبن سعید بنابه روایتى، از سوى پیامبر مأمور گردآورى مالیات یمن و به قولى مأمور مالیات مذحج و عامل صنعا گردید، که در هر صورت، تا زمان وفات پیامبر عامل یمن باقى ماند (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ۱۹۷۹، ج ۲، ص ۲۹۷؛ همو، ۱۹۷۰، ج ۲، ص ۹۸؛ نیز رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۶؛ یعقوبى، ج ۲، ص ۷۶؛ ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۲۱).

در سال دهم هجرت، اَسْوَد عَنْسى (متوفى سال ۱۱) ادعاى پیغمبرى کرد و سر به شورش برداشت و قبیله مذحج از او پیروى کردند. چون کار اسود عنسى بالا گرفت و بر سراسر یمن مسلط شد، خالدبن سعید را از منطقۀ تحت حکومت خود بیرون راند (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ۱۹۷۹، ج ۲، ص ۳۳۷). پس از وفات پیامبراکرم، خالدبن سعید و برادرانش، اَبان و عمرو، که یکى عامل پیامبر در بحرین، و دیگرى در تَیماء و خیبر بودند، به مدینه بازگشتند و گفتند که پس از رسول خدا براى کسى کار نمی‌کنند (ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۲۲ـ۴۲۳).

خالدبن سعید که پس از ماجراى سقیفه و انتخاب ابوبکر به خلافت، به مدینه رسیده بود، جزو دوازده نفرى بود که از بیعت کردن با ابوبکر خوددارى کردند (یعقوبى، ج ۲، ص ۱۲۴، ۱۲۶؛ ابن‌بابویه، ص ۴۶۱). برادرش ابان نیز در این امر با او همراهى نمود. خالدبن سعید گفته بود که «ما از بنی‌هاشم تبعیت خواهیم کرد» (یعقوبى، ج ۲، ص ۱۳۳؛ ابن‌اثیر، ۱۹۷۰، ج ۲، ص ۹۸). وى که قائل به خلافت علی‌بن ابی‌طالب بود، قصد بیعت با او کرد و به آن حضرت گفت «به خدا سوگند هیچ‌کس در میان مردم شایسته‌تر از تو براى جانشینى پیامبر نیست» (یعقوبى، ج ۲، ص ۱۲۴، ۱۲۶؛ قس ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۷).

پس از آنکه على علیه‌السلام با ابوبکر بیعت کرد (رجوع کنید به یعقوبى، ج ۲، ص ۱۲۶)، بنی‌هاشم و دیگر هواخواهان آن حضرت نیز همچون خالدبن سعید با ابوبکر بیعت کردند (ابن‌اثیر، همانجا؛ قس ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۷، که گفته است خالدبن سعید پس از سه ماه با ابوبکر بیعت کرد؛ طبرى، ج ۳، ص :۳۸۷ دو ماه). خوددارى خالدبن سعید از بیعت با ابوبکر بیش از آنکه بر ابوبکر گران آید، بر عمر گران آمده بود و بعدها در موارد مختلف، عمر با استناد بر این سابقه، با خالدبن سعید مخالفت می‌کرد، از جمله در سال ۱۳، هنگامى که ابوبکر تصمیم گرفت سپاه اسلام را به شام بفرستد، خالدبن سعید را به فرماندهى لشکر مسلمانان گمارد و پرچم را به او داد، اما عمر بیعت نکردن خالد و سخنان وى را در مخالفت با ابوبکر، به او یادآورى کرد و بر عزل خالد اصرار نمود. ابوبکر نیز خالدبن سعید را قبل از حرکت سپاه عزل کرد. خالدبن سعید با مناعت طبع پرچم را پس داد و گفت «به خدا ولایت شما مرا مسرور نکرد و نیز عزل شدن از سوى شما، مرا ناراحت نساخت» (ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۷؛ یعقوبى، ج ۲، ص ۱۳۳؛ طبرى، ج ۳، ص ۳۸۷ـ۳۸۸؛ ابن‌عساکر، ج ۱۶، ص ۷۹ـ۸۰؛ ابن‌اثیر، ۱۹۷۹، ج ۲، ص ۴۰۲).

با این حال، ابوبکر به وى مأموریت داد تا در تیماء، از شهرهاى شام، مستقر شود و اعراب اطراف را براى جنگ گرد آورد و فقط کسانى را بپذیرد که مرتد نشده باشند و جز با کسانى که به جنگ وى آیند، جنگ نکند (طبرى، ج ۳، ص ۳۸۸؛ ابن‌اثیر، ۱۹۷۹، ج ۲، ص ۴۰۲). عدۀ بسیارى گرد خالد جمع شدند. خبر آمادگى و اردوى او به رومیان رسید. رومیان از اعراب شام، از قبایل بَهراء، سلیح، تنوخ، غسان، کلب و لخم و جذام، کسانى را براى جنگ با او آماده کردند. خالدبن سعید نامه‌اى در این باره به ابوبکر نوشت. ابوبکر هم دستور داد که با احتیاط پیشروى کند. خالدبن سعید حمله کرد و آن قبایل را پراکنده ساخت و در محل قبایل اردو زد و همۀ افراد قبایل به اسلام گرویدند.

یکى از سرداران روم به نام باهان به جنگ با خالدبن سعید پرداخت. در این جنگ، عده‌اى از رومیان کشته و بقیه منهزم گشتند. خالدبن سعید از ابوبکر مدد خواست. ابوبکر نیز لشکرى به فرماندهى ذوالکَلاع و عِکرمهبن ابی‌جهل به کمک او فرستاد. ولیدبن عُقبه نیز با لشکر خود وى را یارى کرد (طبرى، ج ۳، ص ۳۸۸ـ۳۸۹، ۳۹۱؛ ابن‌اثیر، ۱۹۷۹، ج ۲، ص ۴۰۲ـ۴۰۳).

شهادت

در مورد محل و زمان شهادت خالدبن سعید چند روایت تاریخى وجود دارد. طبق روایتى او در جنگ اَجنادَین/ اَجنادین با رومیان و اهالى شام (سال ۱۳)، در زمان حیات ابوبکر به شهادت رسید (ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۲۲؛ ابن‌اثیر، ۱۹۷۰، ج ۲، ص ۹۸؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۳۲۹). بنابه روایت دیگر، او در جنگ مَرْج الصُّفَّر در شام شهید شده است. این جنگ در آغاز خلافت عمر در سال ۱۴، و به قولى در زمان ابوبکر در سال ۱۳، روى داد (ابن‌سعد، ج ۴، ص ۹۹؛ ابن‌عبدالبرّ؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۳۸ـ۲۳۹). طبق روایتى دیگر، در واقعۀ مرج‌الصّفّر فقط پسر خالد شهید شد و خالد خود از معرکه گریخت.

به این شرح که چون خالد با رومیان نبرد کرد و در تعقیب باهان تا مرج‌الصّفّر در نزدیکى دمشق پیش رفت، در محاصرۀ سپاه باهان افتاد. باهان حمله کرد و سعید پسر خالد را با گروهى که به همراه داشت، کشت. خالد چون این خبر را شنید، گریخت و تا ذی‌المَرْوَه عقب رفت و ابوبکر دستور داد همانجا بمانند تا بعدآ به کار آنان رسیدگى کنند (طبرى، ج ۳، ص ۳۹۱؛ ابن‌اثیر، ۱۹۷۹، ج ۲، ص ۴۰۵). روایات دربارۀ تاریخ و تقدم و تأخر جنگهاى اجنادین و مرج‌الصّفّر و یرموک متفاوت است (ابن‌اثیر، ۱۹۷۰، ج ۲، ص ۹۸). ابن‌قتیبه مرگ خالد را در جنگ یرموک نوشته است (ص ۲۹۶).

در کتب رجال، خالدبن سعید را در زمره اصحاب رسول خدا ذکر کرده‌اند و شیخ‌طوسى در رجال خود از او یاد کرده است (طوسى، ص ۲۴). از خالدبن سعید به «نجیب بنی‌امیه» یاد شده است (بحرالعلوم، ج ۲، ص ۳۲۵).



منابع :

(۱) ابن‌اثیر، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، چاپ محمدابراهیم بنا، محمداحمد عاشور و محمود عبدالوهاب فاید، بیروت، ۱۹۷۰؛
(۲) همو، الکامل؛
(۳) ابن‌بابویه، کتاب الخصال، چاپ علی‌اکبر غفارى، قم ۱۴۰۳ / ۱۳۶۲ش؛
(۴) ابن‌حجر عسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، چاپ علی‌محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲ /۱۹۹۲ ؛
(۵) ابن‌سعد، الطبقات الکبرى، چاپ احسان عباس، بیروت ۱۴۰۵ /۱۹۸۵ ؛
یوسف‌بن عبداللّه ابن‌عبدالبر القرطبى، الاستیعاب فى معرفه

(۶) الاصحاب، چاپ علی‌محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۷) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۸) سیدمحمدمهدى بحرالعلوم، رجال السید بحرالعلوم، الفوائد الرجالیه، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۹) بلاذرى، انساب الاشراف، چاپ محمود فردوس عظم، دمشق ۱۹۹۹؛
(۱۰) ابوعبداللّه محمدبن عبدوس جهشیارى، کتاب الوزراء و الکتاب، قاهره ۱۳۵۷ /۱۹۳۸ ؛
(۱۱) طبرى، تاریخ، بیروت؛
(۱۲) ابوجعفرمحمدبن حسن طوسى، رجال الطوسى، چاپ جواد قیومى اصفهانى، قم ۱۴۱۵ ؛
(۱۳) یعقوبى، تاریخ.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۴ 

زندگینامه ابوایّوب انصاری(متوفی۵۵-۵۰ه ق)

ابوایّوب انصاری،  خالد بن زید، صحابی جلیل القدر پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه ‌وآله وسلم و از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام. نام کامل وی خالد بن زَید بن کُلَیْب بن ثَعْلَبه (عمرو) بن عبد عَوف بن غَنْم بن نَجّار خَزْرَجی انصاری است (رجوع کنید به ابن سعد، ج ۳، ص ۴۸۴؛ مزّی، ج ۸ ، ص ۶۶؛ ابن اثیر، ج ۵، ص ۱۴۳)، اما بیشتر به کنیه‌اش، ابوایّوب، مشهور است (رجوع کنید به طبری، ج ۴، ص ۴۲۳؛ ابن عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۲۴؛ ابن¬اثیر، ج ۲، ص ۸۰).

مادرش، زهراء (هند)، دختر سعد بن قیس بن عمرو بن امرئ القیس بود و همسرش، امّ حسن، دختر زید بن ثابت بن ضحاک (ابن سعد، همانجا؛ خلیفۀ بن خیاط، ص ۱۵۷؛ ابن¬اثیر، ج ۲، ص ۸۰). ابن سعد (ج ۳، ص ۴۸۴، ج ۸، ص ۴۴۹) نوشته که ابو ایّوب دختری به نام عمره و پسری به نام عبدالرحمان داشته، اما نسل وی منقطع شده است؛ با این حال، در ادوار بعدی، کسانی نسب خود را به ابوایّوب رسانده اند، از جمله بشر بن سلیمان نخاس، ایّوب بن خالد و خواجه عبدالله انصاری (رجوع کنید به ابن بابویه، کمال الدین، ص ۴۱۸؛ فتال نیشابوری، ص ۲۵۲؛ ابن عساکر، ج ۱۶، ص ۳۴؛ ذهبی، ج ۱۸، ص ۵۰۳؛ نیز رجوع کنید به سمعانی، الانساب، ج ۴، ص ۳۴۰، ج ۵، ص ۱۵۵).

وی از پیامبراکرم صلی‌ الله علیه ‌وآله وسلم و اُبیّ بن کعب روایت نقل کرده و براء بن عازب، جابر بن سَمُرَه، سعید بن مُسیّب، عبدالله بن عباس، عُروه بن زبیر و بسیاری دیگر از او حدیث نقل کرده اند (رجوع کنید به مزّی، ج ۸، ص ۶۷ـ۶۸؛ ذهبی، سیر، ج ۲، ص ۴۰۳). مزّی (ج۸، ص۶۷)، به نقل از ابن برقی، شمار روایات باقی مانده از ابوایوب را پنجاه برشمرده، اما ذهبی روایاتی را که از وی در مسند بقی بن مخلد نقل شده،۱۵۰ یا ۱۵۵ روایت دانسته‌ است (سیر، ج۲، ص۴۰۳؛ برای نمونه‌ای از روایات وی، رجوع کنید به ابن عبدالحکم، ص ۲۶۸ـ۲۷۰). محمد عبدالله ولد کریم روایات وی را در کتاب ابوایّوب الانصاری و مرویاته فی الکتب السته و مسند الامام احمد (ریاض ۱۴۱۵) گردآورده است.

وی از راویان حدیث غدیر و گواهان ِصحت صدور آن است (طوسی، ص ۴۵؛ امینی، ج ۱، ص ۲۸ـ۲۹). همچنین احادیثی در فضیلت امیرالمؤمنین علیه¬السلام و اهل بیت نقل کرده است (رجوع کنید به ابن¬بابویه، الخصال، ص ۱۸۸، ۴۱۲؛ ابن¬شهرآشوب، ج ۱، ص ۲۹۸، ج ۲، ص ۶۹ـ۷۰؛ ابن بطریق، ص ۶۵، ۲۶۶ـ۲۶۷، ۴۵۰ـ۴۵۱).

ابوایّوب از جمله بیعت کنندگان عقبۀ دوم بود و پیامبر میان وی و مُصعب بن عُمیر پیمان برادری برقرار کرد (ابن سعد، همانجا؛ ابن هشام، ج ۲، ص ۱۰۰، ۱۵۲). او در جنگ بدر و دیگر جنگهای پیامبر در کنار ایشان حضور داشت (ابن سعد، همانجا؛ خلیفه بن خیاط، ص ۱۵۷؛ ذهبی، ج ۲، ص ۴۰۵).

از جمله فضیلتهای وی، اقامت رسول اکرم در خانۀ او پس از هجرت آن حضرت به مدینه بود (رجوع کنید به ابن هشام، ج ۲، ص ۱۴۰ـ۱۴۴؛ یعقوبی، ج ۲، ص ۴۱؛ مسعودی، ج ۳، ص ۱۹ـ۲۰). همچنین وی در حادثۀ افک* ، فوراً اتهام وارد شده بر همسر پیامبر را تکذیب کرد. مفسران گفته¬اند که آیۀ چهاردهم سورۀ نور دربارۀ این واقعه و در شأن ابوایّوب و همسرش نازل شده است (رجوع کنید به زمخشری؛ ابوالفتوح رازی؛ ابن کثیر، ذیل آیه).

ابوایّوب با آنکه توانگر نبود، از جمله چند تنی بود که برای هزینۀ ولیمۀ عروسی علی علیه السلام و فاطمه زهرا سلام¬الله علیها کمک کرد ( ابوالفتوح رازی، ذیل فرقان: ۵۴؛ عاملی، ص ۱۳۵). همچنین در بازگشت از خیبر، پاسداری از خیمۀ پیامبر اکرم را هنگام عروسی حضرت با صفیه، دختر حیی بن اخطب، بر عهده گرفت و پیامبر برای وی دعای خیر و طلب رحمت نمود (واقدی، ج ۲، ص ۷۰۸؛ ابن عساکر، ج ۱۶، ص ۴۵ـ۴۷؛ ابن جوزی، ج ۱، ص ۱۸۶).

ابوایّوب از یاران خاص امیرالمؤمنین و از جمله معترضان ابوبکر در سقیفه بنی ساعده بود (نصر بن مزاحم، ص ۳۶۶؛ ابن بابویه، الخصال، ص ۴۶۱، ۴۶۵؛ طبرسی، ج ۱، ص ۹۷، ۱۰۳). با این حال، پس از رحلت پیامبر، برای پیشرفت اسلام، در جنگها همراه خلفا بود، از جمله در فتح مصر حضور داشت (رجوع کنید به ابن سعد، ج ۳، ص ۴۸۴ـ۴۸۵؛ طبری، ج ۴، ص ۲۴۱؛ ابن عبدالحکم، ص ۹۳؛ ابن تغری بردی، ج ۱، ص ۲۱).

وی از نخستین بیعت کنندگان با امیرالمؤمنین بود و در همۀ جنگها در کنار ایشان حضور داشت (مفید، ص ۱۲۸ـ۱۲۹؛ ابن عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۲۵، ج ۴، ص ۱۶۰۶ ؛ قس ابن¬قتیبه، ص ۱۵۶؛ طبری، ج ۵، ص ۸۴؛ خطیب بغدادی، ج ۱، ص ،۴۹۴ که فقط از شرکت وی در جنگ نهروان سخن گفته¬اند). در سفر آن حضرت به مدائن نیز همراه ایشان بود (خطیب بغدادی، ج ۱، ص ۴۹۳). امام علی علیه السلام او را به امارت مدینه گماشت و وی،پس از حملۀ بسر بن ابی ارطاه، از مدینه خارج و راهی کوفه شد (ثقفی، الغارات، ج ۲، ص ۶۰۲؛ ابن اعثم، ج ۴، ص ۲۳۱؛ ابن عساکر، ج ۱۰، ص ۱۵۲).

در منابع شیعی او را از راویان پسندیده و نخستین گروندگان به امیرالمؤمنین دانسته¬اند (رجوع کنید به طوسی، ص ۳۸؛ اردبیلی، ج۱، ص۲۹۱؛ بحرالعلوم، ج ۲، ص ۳۱۸)، اما ابن داوود (ستون ۱۳۷؛ نیز رجوع کنید به مامقانی، ج ۲۵، ص ۱۰۹) او را مهمل خوانده است.

رحلت

برخی ازابوایّوب انصاری، به سبب شرکت در جنگهایی به فرماندهی معاویه و فرزندش یزید، انتقاد کرده اند.فضل بن شاذان، در پاسخ به این اشکال، گفته که هدف او پیشرفت اسلام بوده و تصور می‌کرده است که با این کار، اسلام را تقویت و شرک را تضعیف می‌کند (رجوع کنید به طوسی، ص ۳۸؛ حرّعاملی، ستون ۵۸ـ۵۹؛ بحرالعلوم، ج ۲، ص ۳۲۴ ).

به عقیدۀ خوئی (ج ۷، ص ۲۴)، ابوایّوب با اذن امام معصوم در این جنگها شرکت می‌کرده است. وی در جریان جنگ با رومیان، به فرماندهی یزید بن معاویه، بر اثر بیماری درگذشت.تاریخ درگذشت وی را سالهای ۵۰ تا ۵۲ یا ۵۵ ثبت کرده اند (رجوع کنید به مزّی، ج ۸، ص ۷۰؛ ابن حجر، ج ۲، ص ۲۰۱).

نقل شده است که وی وصیت کرد پیکرش را در خاک دشمن دفن کنند. بعدها رومیان در قسطنطنیه بر روی قبر وی بقعه ای بنا کردند، مردم آن را زیارت می کردند و در هنگام خشکسالی به آن پناه می‌بردند و طلب باران می‌کردند (ابن سعد، ج ۳، ص ۴۸۴ـ۴۸۵؛ ابونعیم اصفهانی، ج ۲، ص ۱۸۷ قس قطب ،ص ۱۳۷ـ۱۳۹).

سلاطین عثمانی نیز به این قبر توجه داشتند و در آنجا تاج گذاری می‌کردند. همچنین در کنار آن یک مسجد و یک مدرسه ساخته اند (قطب، ص ۱۵۳ـ۱۶۵). امروزه نیز بقعۀ ابوایّوب در استانبول برپاست و مردم از او به سلطان ایّوب یاد می کنند و به زیارت آن می‌روند و برخی مراسم را در آنجا انجام می‌دهند (حرزالدین، ج ۱، ص ۸۷ـ۸۹؛ قطب، ص ۱۴ـ۱۶، ۱۵۰ـ۱۵۲).

در منابع (رجوع کنید به نصر بن مزاحم، ص ۳۶۸ـ۳۶۹؛ ابن اعثم، ج ۲، ص ۴۴۷؛ ابن ابی الحدید، ج ۸، ص ۴۵) ابیاتی از وی نقل شده و امین (ج ۶، ص ۲۸۳) او را شاعری پسندیده خوانده است. دربارۀ ابوایّوب کتابهای بسیاری نوشته شده، که از آن جمله است: مناقب سیدنا ابی ایّوب الانصاری اثر عبدالله بن محمد نجمی، نفحات العبیر الساری باحادیث ابی ایّوب الانصاری (رجوع کنید به شیبانی، ص ۲۲۷، ۲۳۷)، و الصحابی الجلیل ابو ایّوب الانصاری عند العرب و الترک و الفرس نوشتۀ حسین مجیب مصری (قاهره ۱۹۹۹).



منابع :

(۱) عبدالحمید ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت ۱۳۷۸؛
(۲) ابوالحسن ابن اثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه، افست تهران، بی تا؛
(۳) ابومحمد ابن اعثم کوفی، کتاب الفتوح، چاپ علی شیری، بیروت ۱۴۱۱؛
(۴) محمد بن علی ابن بابویه، الخصال، چاپ علی اکلر غفاری، قم ۱۴۰۳؛
(۵) همو، کمال الدین و تمام النعمه، چاپ علی اکبر غفاری، قم ۱۴۰۵؛
(۶) ابن بطریق، العمده، قم ۱۴۰۷؛
(۷) ابن تغری بردی، النجوم الزاهره، بیروت ۱۴۱۲؛
(۸) احمد بن علی ابن حجر عسقلانی، الاصابه فی تمییز الصحابه، چاپ عادل احمد عبدالموجود و علی محمد معوض، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۹) ابن داوود حلی، کتاب الرجال، تهران ۱۳۸۳ ش؛
(۱۰) ابوالفرج ابن جوزی، کتاب صفه الصفوه، حیدرآباد دکن ۱۳۸۸/۱۹۶۸؛
(۱۱) ابن سعد، الطبقات الکبری (چاپ احسان عباس)؛
(۱۲) ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، نجف ۱۳۷۶/۱۹۵۶؛
(۱۳) ابن عبدالبر، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب، قاهره، بی تا؛
(۱۴) عبدالرحمان ابن عبدالحکم، فتوح مصر و اخبارها، قاهره ۱۴۱۱/۱۹۹۱؛
(۱۵) ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ علی شیری، بیروت ۱۴۰۵/۱۹۸۵؛
(۱۶) عماد الدین ابن کثیر، تفسیر القرآن العظیم، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۱۷) عبدالله بن مسلم ابن قتیبه، المعارف، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۱۸) ابن هشام، السیره النبویه، چاپ مصطفی سقا و دیگران، بیروت، بی تا؛
(۱۹) ابوالفتوح رازی، روض الجنان و روح الجنان فی تفسیر القرآن، چاپ محمد جعفر یاحقی و محمد مهدی ناصح، مشهد ۱۳۶۶ ش؛
(۲۰) محمدبن علی اردبیلی، جامع الرواه وإزاحه الإشتباهات عن الطرق والإسناد، بیروت ۱۹۸۳؛
(۲۱) ابونعیم اصفهانی، معرفه الصحابه، چاپ محمد حسن اسماعیل و مسعد عبدالحمید سعدنی، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۲۲) سید محسن امین، اعیان الشیعه، بیروت ۱۴۰۳؛
(۲۳) عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، بیروت ۱۳۹۷/۱۹۷۷؛
(۲۴) سید محمد مهدی بحرالعلوم، رجال السید بحرالعلوم، چاپ محمد صادق و حسین بحرالعلوم، نجف ۱۳۸۵؛
(۲۵) ابراهیم بن محمد ثقفی، الغارات، چاپ سید جلال الدین محدث، تهران ۱۳۵۵ش؛
(۲۶) محمد حرز الدین، مراقد المعارف، قم ۲۰۰۷؛
(۲۷) محمد بن حسن حرعاملی، رساله فی معرفه الصحابه، در سه رساله در علم رجال، چاپ سید کاظم موسوی، تهران ۱۳۴۵ ش؛
(۲۸) خطیب بغدادی؛
(۲۹) خلیفه بن خیاط، کتاب الطبقات، چاپ سهیل زکار، بیروت ۱۴۲۱؛
(۳۰) شمس الدین ذهبی، سیر اعلام النبلاء؛
(۳۱) زمخشری؛
(۳۲) عبدالکریم سمعانی، الانساب؛
(۳۳) محمد ابراهیم شیبانی، معجم ما الف عن الصحابه و امهات المؤمنین و آل البیت، کویت ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۳۴) طبری، تاریخ، بیروت؛
(۳۵) احمد بن علی طبرسی، الاحتجاج، چاپ سید محمد باقر موسوی خرسان، نجف ۱۳۸۶/۱۹۶۶؛
(۳۶) محمد بن حسن طوسی، اختیار معرفه الرجال المعروف برجال الکشی، چاپ حسن مصطفوی، مشهد ۱۳۴۸ش؛
(۳۷) یوسف بن حاتم عاملی، الدر النظیم، قم، بی تا؛
(۳۸) فتال نیشابوری، روضه الواعظین، قم، بی تا؛
(۳۹) محمد علی قطب، ابوایّوب الانصاری خالد بن زید من المدینه الی اسوار القسطنطنیه، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۴۰) عبدالله مامقانی، تنقیح المقال فی علم الرجال، چاپ محی الدین مامقانی، ج ۲۵، قم ۱۴۲۷؛
(۴۱) جمال الدین مزّی، تهذیب الکمال فی اسماء الرجال، چاپ بشار عواد معروف، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۵؛
(۴۲) علی بن حسین مسعودی، مروج الذهب، چاپ شارل پلا، بیروت ۱۹۷۰؛
(۴۳) محمد بن محمد مفید، الجمل و النصره لسید العتره فی حرب البصره، چاپ سید علی میر شریفی، قم ۱۴۱۳؛
(۴۴) نصر بن مزاحم منقری، وقعه صفین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۴۵) محمد بن عمرواقدی، کتاب المغازی، چاپ مارسدن جونز، قاهره ۱۹۶۶؛
(۴۶) احمد بن اسحاق یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، بیروت ۱۳۷۹٫

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶ 

زندگینامه خُزَیْمَه ‌بن ثابِت «ذوالشهادتین»

 خُزَیْمَه ‌بن ثابِت بن فاکِه ‌بن ثَعْلَبَه‌بن ساعده انصارى، از اصحاب برجسته پیامبر اسلام صلى‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم و از یاران مشهور حضرت على علیه‌السلام. او از اهالى مدینه، قبیله اوس و طایفه بنى‌خَطْمَه بود. مادرش، کَبْشَه دختر اَوْس، از بنى‌ساعده بود (ابن‌کلبى، ج۱، ص۶۴۲ـ۶۴۳؛ ابن‌اثیر، ۱۹۷۰ـ ۱۹۷۳، ج ۲، ص ۱۳۳؛ نَوَوى، قسم ۱، جزء۱، ص۱۷۵). کنیه خزیمه را ابوعماره نوشته‌اند (رجوع کنید به ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۴۸؛ ابن‌اثیر، همانجا؛ ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۲، ج ۲، ص ۲۷۸). او از نخستین مردم مدینه بود که به اسلام گروید. وى بتهاى بنى خَطْمَه را به دست خود شکست (ابن‌اثیر؛ ابن‌حجر عسقلانى، همانجاها).

خزیمه‌بن ثابت به ذوالشهادتین ملقب است، زیرا در جریان گواهى دادن بر صحت یک دادوستد، رسول خدا شهادت او را به منزله شهادت دو شاهد عادل پذیرفت که ظاهرآ ناشى از ایمان استوار خزیمه به رسول خدا و اسلام بوده است (رجوع کنید به ابن‌کلبى، ج ۱، ص ۶۴۳؛ ابن‌اثیر، همانجا؛ ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۲، ج ۲، ص ۲۷۸ـ۲۷۹). این امر موجب جایگاهى ارزشمند براى خزیمه و مایه افتخار مردم مدینه اعم از اوس و خزرج شد (رجوع کنید به ذهبى، ج ۲، ص ۴۷۸؛ ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۲، ج ۲، ص ۲۷۹).

گواهى خزیمه درباره اسبى بود به نام مُرْتَجِز، که پیامبر در بازار تطحاء آن را از یک اعرابى خرید، و چون بازگشت تا بهاى آن را بپردازد، آن اعرابى در اثر اغواى عده‌اى از منافقان، معامله را انکار کرد. خزیمه که با گروهى از اصحاب در آنجا حضور داشت، به نفع رسول خدا شهادت داد. اعرابى اعتراض کرد که او شهادت مى‌دهد در حالى که حضور نداشته است. چون پیامبر از خزیمه پرسید که آیا هنگام خرید و فروش حضور داشته است، خزیمه پاسخ داد نه، اما مى‌داند که پیامبر آن را خریده است. او افزود آیا پیامبر را به آنچه از سوى خدا آورده است تصدیق کند، اما وى را علیه این اعرابى پلید تصدیق نکند. پیامبر از جواب او تعجب کرد و به او گفت شهادتش همچون شهادت دو نفر است. پس از آن، پیامبر فرمود هر که خزیمه به نفع یا برضد وى براى او شهادت دهد، او را بس است (کلینى، ج ۷، ص ۴۰۱؛ نیز رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۱، ص ۴۹۰، ج ۴، ص ۳۷۸ـ ۳۷۹؛ مقدسى، ج ۵، ص ۲۴ـ۲۵؛ ابن‌اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۳۷، ج ۲، ص ۱۳۳).

خزیمه در غزوه بدر و جنگها و غزوات پس از آن شرکت کرد (رجوع کنید به ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۴۸؛ ابن‌اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۲، ص ۱۳۳). به روایتى، وى نخستین بار در غزوه احد حضور یافت (رجوع کنید به ذهبى، ج۲، ص ۴۸۵)، اما نویسندگان مَغازى نام وى را در شمار یاران پیامبر در غزوه احد یاد نکرده‌اند؛ لذا برخى حضور او را در غزواتِ بعد از اُحُد دانسته‌اند (رجوع کنید به ابن‌اثیر، همانجا؛ ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۵، ج ۲، ص ۵۵۷). در هنگام فتح مکه، خزیمه‌بن ثابت پرچم طایفه بنى‌خطمه را حمل مى‌کرد (ابن‌عبدالبرّ، همانجا).

خزیمه، همراه با برخى دیگر از اصحاب، پس از رحلت پیامبر در امر خلافت به حضرت على رجوع کرد و خلافت ابوبکر را نپذیرفت و در این‌باره با ابوبکر محاجه کرد و شهادت داد که پیامبر در روز غدیرخم فرمود، «مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهْذا علىٌّ مَوْلاه» و به ولایت و برادرى و جانشینى على علیه‌السلام گواهى داد (رجوع کنید به یعقوبى، ج ۲، ص ۱۷۹؛ ابن‌بابویه، ص ۵۳؛ کشى، ص ۳۸، ۴۵؛ حسینى میلانى، ج ۱، ص ۴۳۵ـ۴۳۶، ج ۶، ص ۵۴ـ۵۵، ج ۷، ص۱۰۰، ج ۹، ص ۱۷، ۱۲۸).

پس از قتل عثمان (سال ۳۵) که مردم مدینه با حضرت على بیعت کردند، خزیمه نیز با آن حضرت بیعت نمود (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۳۱). در جنگ جمل* (سال ۳۶)، وى از بزرگان انصار بود که براى یارى امام على اعلام آمادگى کرد و براى جنگ با پیمان‌شکنان، همراه امام از مدینه عازم بصره شد (رجوع کنید به مسعودى، ج ۳، ص ۱۰۳ـ۱۰۴؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۹ـ ۱۴۰۲، ج ۳، ص ۲۲۱؛ نیز رجوع کنید به مفید، ص ۵۴ـ۵۵، ۶۱، ۱۰۵).

وى در حالى که عمامه‌اى زرد و جامه‌اى سپید پوشیده و شمشیرى بر کمر بسته و کمانى برگردن نهاده بود، سوار بر اسبى وارد بصره شد، در حالى‌که در پى او هزار سوار بودند (مسعودى، ج ۳، ص ۱۰۴ـ۱۰۵). خزیمه چنان نزد على علیه‌السلام عزیز و گرامى بود که در جنگ جمل وقتى امام بر پسرش محمد حنفیه خشم گرفت، به خواهش او پرچم طلایه سپاه را از نو به محمد بازگرداند (رجوع کنید به همان، ج ۳، ص ۱۱۲ـ۱۱۳).

بعدآ خزیمه‌بن ثابت همراه على علیه‌السلام به کوفه رفت و پیوسته با او بود (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۵۱). وى در جنگ صفّین* نیز از بزرگان سپاه امام بود و با ایمان به حقانیت امام على، سرسختانه با سپاهیان معاویه جنگید و از فریب‌کارى معاویه سستى به خود راه نداد (رجوع کنید به ذهبى، همانجا؛ امین، ج ۶، ص ۳۱۹). پس از آنکه عمار یاسر* به شهادت رسید، خزیمه به چادر خویش رفت، غسل کرد و به میدان جنگ آمد و چندان نبرد کرد تا به شهادت رسید (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۳۲، ۲۶۳؛ کشى، ص ۵۲ـ۵۳؛ ابن‌عساکر، ج ۱۶، ص۳۷۰).

او از پیامبر روایت کرد که عماربن یاسر به دست گروهى ستمکار (الفئه الباغیه) کشته خواهد شد (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۳، ص ۲۵۹؛ ابن‌عبدالبرّ، همانجا؛ ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۲، ج ۲، ص۲۷۹). شهادت خزیمه‌بن ثابت، در مرحله‌اى از جنگ صفّین، معروف به «یوم وَقعه الخمیس»، روى داد که آتش پیکار بسیار شدید شد (رجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۳۶۲ـ۳۶۳؛ ابن‌عبدالبرّ، همانجا). امام على خزیمه‌بن ثابت را از برادران خویش یاد کرد که تا آخر بر راه حق پایدار ماندند (رجوع کنید به نهج‌البلاغه، خطبه ۱۸۲). شوشترى (ج۴، ص ۱۷۳) به استناد همین گزارشها، قول کسانى را که گفته‌اند خزیمه در جنگ جمل و صِفّین، تا پیش‌از شهادت عمّار وارد جنگ نشد، رد کرده است (درباره قول مذکور رجوع کنید به ابن‌سعد؛ ابن‌عبدالبرّ، همانجاها؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۹ـ۱۴۰۲، ج ۳، ص ۳۲۵؛ ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۲، ج ۲، ص ۱۷۳؛ نیز امین، ج ۶، ص۳۱۸).

برخى راویان گفته‌اند که خزیمه‌بن ثابت در زمان عثمان درگذشت و کسى که در صفّین حضور داشت، فرد دیگرى همنام او بود (رجوع کنید به طبرى، ج ۴، ص ۴۴۷؛ ابن‌عساکر، ج ۱۶، ص ۳۷۱ـ۳۷۲)، اما شهادت خزیمه‌بن ثابت در صفّین، طبق روایات عام و خاص، متواتر است و انکار شهادت خزیمه در صفّین، در واقع تلاشى از سوى معاندان براى بیان این مطلب است که مجاهدان بدر حضرت على را در صفّین یارى نکرده‌اند (شوشترى، ج ۴، ص ۱۷۲).

به‌علاوه، غالب مورخان گفته‌اند ذوالشهادتین همان خزیمه‌بن ثابت است و با استناد به کتب انساب، در میان انصار هیچ مرد دیگرى به نام خزیمه‌بن ثابت نبوده است. این نظر که خزیمه فردى غیر از ذوالشهادتین است، در حقیقت ناشى از تعصبهاى برخاسته از تبلیغات امویان است (براى نمونه رجوع کنید به ابن ابى‌الحدید، ج ۱۰، ص ۱۰۹؛ ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۲، ج ۲، ص۲۸۰؛ نیز رجوع کنید به امین، ج ۶، ص ۳۱۷ـ ۳۱۸). پسران خزیمه‌بن ثابت، عبداللّه و عبدالرحمان و عُماره نام داشتند (ابن‌سعد، ج ۴، ص ۳۷۸).

خزیمه‌بن ثابت در زمره راویان حدیث و از ثقات به شمار مى‌رود و بى‌واسطه از رسول خدا نقل حدیث کرده است (نووى، قسم۱، جزء۱، ص ۱۷۶، که شمار آنها را ۳۸ حدیث دانسته است؛ براى نمونه رجوع کنید به ابن‌عساکر، ج ۱۶، ص ۳۵۸، ۳۶۶؛ ابن‌اثیر، ۱۹۷۰ـ ۱۹۷۳، ج ۲، ص ۱۳۳).

کسانى نیز از خزیمه‌بن ثابت روایت کرده‌اند از جمله

فرزندش عماره،

جابربن عبداللّه انصارى،

عماره‌بن عثمان‌بن حنیف،

عمروبن میمون،

ابراهیم‌بن سعدبن ابى‌وقاص،

ابوعبداللّه جَدَلى،

عبداللّه‌بن یزید خطمى و

عطاءبن یَسار (رجوع کنید به ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۵، ج ۲، ص ۵۵۶).

خزیمه ذوق شاعرى نیز داشت و اشعار بسیارى به او منسوب است. بعضى او را در زمره شعراى شیعه برشمرده‌اند، که در وقایعى چون سقیفه بنى ساعده*، جمل و صفّین در تفضیل و ستایش امیر مؤمنان علیه‌السلام و حمایت از آن حضرت اشعار فراوانى سروده است (رجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۳۹۸؛ ابن‌شهرآشوب، ج ۲، ص ۲۱۱، ۳۲۰، ۳۴۵، ۳۶۲، ۳۷۵ـ۳۷۶؛ ابن ابى‌الحدید، ج ۱، ص ۱۴۵ـ۱۴۶، ج ۱۳، ص ۲۳۱). دختر خزیمه نیز در رثاى پدر مرثیه‌اى سروده است (رجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۳۶۵ـ ۳۶۶). محل قبر خزیمه‌بن ثابت در صفّین ناشناخته است (هروى، ص ۶۲).



منابع :

(۱)ابن‌ابى‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ ۱۹۶۷، چاپ افست بیروت [.بى‌تا]؛
(۲) ابن‌اثیر، اسدالغابه فى‌معرفه‌الصحابه، چاپ محمد ابراهیم بنا و محمد احمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۳) همو، الکامل فى التاریخ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶، چاپ افست ۱۳۹۹ـ۱۴۰۲/ ۱۹۷۹ـ۱۹۸۲؛
(۴) ابن‌بابویه، امالى‌الصدوق، بیروت ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛
(۵) ابن‌حجر عسقلانى، الاصابه فى تمییزالصحابه، چاپ على محمدبجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۶) همو، کتاب تهذیب‌التهذیب، چاپ صدقى جمیل عطار، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۷) ابن‌سعد (بیروت)؛
(۸) ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى‌طالب، نجف ۱۹۵۶؛
(۹) ابن‌عبدالبرّ، الاستیعاب فى معرفه‌الاصحاب، چاپ على‌محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۱۰) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/۱۹۹۵ـ۲۰۰۱؛
(۱۱) ابن‌کلبى، جَمْهَره‌النسب، ج ۱، چاپ ناجى حسن، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۶؛
(۱۲) امین؛
(۱۳) على حسینى‌میلانى، نفحات‌الازهار فى خلاصه عبقات‌الانوار، قم ۱۳۸۴ش؛
(۱۴) ذهبى؛
(۱۵) شوشترى؛
(۱۶) طبرى، تاریخ (بیروت)؛
(۱۷) على‌بن‌ابى‌طالب(ع)، امام اول، نهج‌البلاغه، ترجمه جعفر شهیدى، تهران ۱۳۷۰ش؛
(۱۸) محمدبن عمر کشى، اختیارمعرفه‌الرجال، ]تلخیص[ محمدبن حسن طوسى، چاپ حسن مصطفوى، مشهد ۱۳۴۸ش؛
(۱۹) کلینى؛
(۲۰) مسعودى، مروج (بیروت)؛
(۲۱) محمدبن محمد مفید، الجمل و النُصره لسید العتره فى حرب‌البصره، چاپ على میرشریفى، قم۱۳۷۴ش؛
(۲۲) مطهربن طاهر مقدسى، کتاب البدء و التاریخ، چاپ کلمان هوار، پاریس ۱۸۹۹ـ۱۹۱۹، چاپ افست تهران ۱۹۶۲؛
(۲۳) نصربن مزاحم، وقعه صفّین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴؛
(۲۴) یحیى‌بن شرف نَوَوى، تهذیب‌الاسماء و اللغات، مصر: اداره‌الطباعه المنیریه، [.بى‌تا]، چاپ افست تهران] بى‌تا.[؛
(۲۵) على‌بن ابى‌بکر هروى، کتاب‌الاشارات الى معرفه‌الزیارات، چاپ ژانین سوردل ـ تومین، دمشق ۱۹۵۳؛
(۲۶) یعقوبى، تاریخ.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶

زندگینامه قُثَم بن عباس (متوفی۵۷ه ق)(صحابی و پسر عموی پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم)

قُثَم بن عباس ، بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمَناف بن قُصَیّ، صحابی و پسر عموی پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم. کنیۀ او ابوجعفر بود (نسفی، ص۶۷۷). پدرش، عباس، عموی پیامبر و از سران قریش بود و در زمان جاهلیت سالها سقایت حاجیان و عمارت مسجدالحرام را بر عهده داشت.

مادر قثم، لبابه کبری، دختر حارث‌بن حَزْن هلالی و خواهر میمونه، همسر رسول اکرم، بود و امّ‌الفضل لقب داشت. او نخستین بانو پس از حضرت خدیجه سلام الله علیها بود که در مکه مسلمان شد و همیشه نزد پیامبراکرم محترم بود. امّ الفضل در دوران شیرخوارگی قُثم، افتخار شیر دادن به امام حسن یا امام حسین علیهماالسلام را نیز داشت و از این‌رو قثم، برادر رضاعی آنان به شمار می‌رفت (ابن‌سعد، ج۷، ص۳۶۷، ج۸،‌ ص۲۷۷ـ۲۷۹؛ابن‌اثیر،۱۳۹۰ـ۱۳۹۳، ج۲، ص۱۱، ج۴، ص۳۹۲؛ بلاذری، ۱۴۱۷، ج۴، ص۸۵؛ ابن‌عبدالبر، ج۲، ص۸۱۱).

قثم در مکه به دنیا آمد (یعقوبی، ج۲، ص۲۳۷). تاریخ دقیق تولد وی معلوم نیست،اما با توجه به تاریخ تولد امام حسن و امام حسین (سال دوم و سوم)، احتمالاً در اوایل هجرت پیامبراکرم به دنیا آمده و صدر اسلام را در آغاز طفولیتش درک نموده¬ و هنگام وفات پیامبر هشت سال یا بیشتر داشته است (رجوع کنید به ابن¬حجر عسقلانی، ۱۴۱۲، ج۵، ص۴۲۰).

رسول خدا قثم را دوست ‌داشت و او شبیه پیامبر بود (ابن سعد، ج ۴، ص۶؛ یعقوبی،ج۲، ص۱۱۷؛ ذهبی،۱۴۱۳، حوادث ۴۱ـ۶۰ ھ ، ص۲۸۷ـ۲۸۸) و از جمله کسانی بود که بعد از رحلت پیامبر، در مراسم غسل دادن حضرت، حضور یافت و یکی از افتخارات بزرگ وی این است که آخرین وداع کننده با پیکر مطهر حضرت رسول بود، یعنی آخرین کسی بود که از قبر پیامبر بیرون آمد (ابن هشام، ج۲، ص ۶۶۲، ۶۶۴؛ ابن سعد، ج۲ ،ص۳۰۴؛ بلاذری، ج۲، ص۲۴۵، ۲۵۵).

قثم، پس از ابوقتاده انصاری، مدتی از جانب علی علیه السلام والی مکه و طائف بود و از سال ۳۶ تا هنگامی که آن حضرت به شهادت رسید، همچنان حاکم آنجا بود. اما به روایتی، او فرماندار مدینه شد (طبری، ج۴، ص۴۵۵؛ ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۳۰۴؛ ابن¬اثیر، ۱۳۹۰ـ۱۳۹۳، ج۴، ص۳۹۳).

در طول دوران فرمانداریش، حضرت با نامه هایی او را از دسیسه های معاویه آگاه می ساخت (رجوع کنید به ثقفی، ج۲، ص۵۰۹؛ ابن ابی الحدید، ج۱۶، ص۱۳۸ـ۱۳۹). در سال ۳۸، امام در نامه‌ای، مسئولیت برگزاری حج را بر عهدۀ او گذاشت (طبری، ج۵، ص۱۳۲؛ قس یعقوبی، ج۲، ص۲۱۳، که گفته است او درسال ۳۷ امیرالحاج بود).

با دقت در متن این نامه، می توان به صداقت و مدیریت و عدالت قثم بن عباس پی برد، تا آنجا که امام، ضمن توصیه‌هایی دربارۀ رفتار شایسته با مردم، به وی اجازۀ فتوا و تصرف در بیت المال داده است (رجوع کنید به نهج‌البلاغه، ج۳، ص ۱۲۷ـ۱۲۸، نامۀ ۶۷؛ ابن ابی‌الحدید، ج۱۸، ص۳۰). در سال ۳۹، که قثم فرماندار مکه بود، معاویه، یزید بن شجره رهاوی را برای ادای مراسم حج و گرفتن بیعت به مکه فرستاد و به او فرمان داد که والی مکه و امیرالحاج علی علیه السلام ( عبیدالله‌بن عباس و به قولی قثم‌بن عباس) را برکنار کند، اما امام از این توطئۀ معاویه آگاه شد و سپاهی به فرماندهی مَعقل بن قَیس به سرزمین حجاز گسیل داشت و با فرستادن نامه ای، فرماندارش را در مکه به صبر و استقامت فرمان داد.

قُثم مردم مکه را به مقابله با یزید بن شجره فرا خواند، اما کسی وی را یاری نکرد و او، برای حفظ بیت¬المال و جان خویش، تصمیم به ترک مکه گرفت تا اینکه سپاه امام علی علیه السلام برسد، اما با نظر ابوسعید خدری، صحابی پیامبر، در شهر ماند و به اتفاق مردم و بزرگان مکه شَیبه‌بن عثمان عبدری را به عنوان امیرالحاج انتخاب کرد و او همراه مردم در سال ۳۹ مراسم حج را به پایان رساند. معقل بن قیس نیز بعد از پایان مراسم حج، نزدیک مکه رسید و همراه سپاه اسلام به تعقیب یزید بن شجره پرداخت و چند تن از سپاه او را دستگیر کرد و به کوفه برد (خلیفه‌بن خیاط،ص ۱۱۹ـ۱۲۰؛ بلاذری، ج۳، ص۲۱۹ـ۲۲۱، ج۴، ص۸۵ ـ ۸۶؛ ابن‌اعثم کوفی، ج۴، ۲۲۰ـ۲۲۴؛ ابن‌اثیر، ۱۳۸۶، ج۳، ص۳۷۷).

در سال ۵۶، سعیدبن عثمان بن عفان از سوی معاویه والی خراسان شد (طبری، ج۵، ص۳۰۴ـ۳۰۵؛ قس نسفی، ص۶۷۸) و قثم نیز به همراه وی به خراسان رفت و در ماوراءالنهر به جهاد پرداخت و در فتح بخارا و سمرقند شرکت جست (یعقوبی، ج۲، ص۲۳۷؛ ابن‌حبان، ص۲۸؛ ذهبی، ۱۴۰۱، ج ۳، ص۴۴۱ـ۴۴۲). قثم بن عباس، بعد از فتح سمرقند، برای تعلیم و ترویج احکام اسلام در آن شهر ماند (ابوطاهر سمرقندی، ص۱۸) و افزون بر این، خدمات اجتماعی شایانی به مردم آن دیار کرد.

وی مصلایی بزرگ در بیرون شهر بر دروازۀ شیخ زاده بنیان نهاد و نیز به دستوراو جوی آبی ساختند که با آن محله‌های اطراف سبز و آباد شد (محمد سمرقندی، ص۲۹، ۵۱). قثم نیکوکار و سخاوتمند بود و او را به فضل و پارسایی ستوده‌اند. گفته شده¬است چون سعید‌بن عثمان خواست به او هزار سهم دهد، قثم گفت همچون دیگر مسلمانان به یک سهم برای خود و سهمی (یا دو سهم) برای اسبش بسنده می‌کند (ابن‌سعد، ج۷، ص۳۶۷؛ بلاذری، ۱۴۱۷، ج۴، ص۸۶؛همو، ۱۴۱۳، ص۴۱۲؛ نیزرجوع کنید به ابن‌عبدالبر،ج۳، ص۱۳۰۴ـ۱۳۰۵).

رحلت

قثم‌بن عباس در سال ۵۷ (ذهبی، ۱۴۱۳، حوادث، ۴۱ـ۶۰ ھ ، ص۱۶۲؛ ابن‌حجر عسقلانی، ۱۴۰۴، ج۸، ص۳۲۴) در سمرقند یا در جایی به نام شیرین کینت به مرگ طبیعی درگذشت(ابن‌سعد، ج۴، ص۶، ج۷، ص۳۶۷؛ حاکم نیشابوری، ۱۳۷۵، ص۷۱؛ ابوطاهر سمرقندی، ص۱۸) برخی محل مرگ او را مرو دانسته‌اند (رجوع کنید به یعقوبی، البلدان، ص۲۹۸؛ ابن‌فقیه، ص۶۱۵؛ نرشخی، ص۵۶؛ نسفی، ص۶۷۷)، که درست نیست (ابن‌حجر عسقلانی، همانجا).

بنا بر قولی، وی همراه سعیدبن عثمان در جنگ سمرقند شرکت جسته بود و در آنجا به شهادت رسید (مصعب‌بن عبدالله، ص۲۷؛ ابن‌حبیب، ص۱۰۷، ۴۵۵؛ بلاذری، ۱۴۱۳، ص۴۱۲). همچنین افسانه‌ای شایع بوده¬ که او کشته نشده، بلکه هنگام فرار از دست کافران به درون چاهی رفته و از آن پس غایب شده است (رجوع کنید به محمد سمرقندی، ص۵۲ـ۷۷).

جسد قثم را در قبرستان بنوناحیۀ سمرقند، نزدیک دروازۀ آهنین، به خاک سپردند (ابوطاهر سمرقندی، همانجا). مزار قثم کنار چشمۀ آبی در چند کیلومتری جنوب‌شرقی سمرقند قرار داشته است و آن چشمه را بدان سبب، آب مشهد یا چشمۀ مشهد خوانده‌اند (ابوطاهر سمرقندی، ص۱۰ـ۱۱).

در زمان سلطان سنجر سلجوقی (ﺣﻜ :۴۹۰ـ۵۵۲)، کنار قبر او مدرسه‌ای بنا کردند که قثمیه نام گرفت(ابوطاهر سمرقندی، ص۱۸ـ۱۹). قبر او در سمرقند از دیرباز معروف و زیارتگاه بوده¬است و مسلمانان آن او را گرامی می¬دارند و گروهی از علما و رجال و بزرگان در جوار او به خاک سپرده شده¬اند و اکنون آن مزار باشکوه به نام شاه زنده معروف است (نسفی، ص۶۷۷؛ هروی، ص۸۴؛ عطاردی، ص۵۳۳). ابن‌بطوطه (متوفی ۷۷۹)، در سفر خود به سمرقند، مقبرۀ قثم را زیارت، و بنای زیبا و باشکوه آن را به تفصیل وصف کرده و تاریخ آن را پیش از عهد مغول دانسته است (رجوع کنید به ج۳، ص۳۷؛ نیز رجوع کنید به شاه زنده*).

در ۷۳۵، در زمان ایلخان ابوسعید بهادر، عمارت مزین شد و بنای مسجد شاه زنده به پایان رسید و گویا بعداً امیر تیمور گورکانی (ﺣﻜ: ۷۷۱ـ۸۰۷) بناهایی بر آن افزود (رجوع کنید به ابوطاهر سمرقندی، ص۱۹؛ نرشخی، حواشی و تعلیقات، ص۲۴۲ـ۲۴۳).

بنا برمنابع نسب‌شناسی، از قثم‌بن عباس فرزند و نسلی باقی‌نماند (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج۴، ص۶؛ مصعب‌بن عبدالله، ص۲۷؛ بلاذری، ۱۴۱۷، ج۴، ص۸۶؛ ابن‌حزم، ص۱۸). با این حال، در برخی منابع، از پسری از او، به نام خالد، یاد شده است (رجوع کنید به مزی، ج۸، ص۱۵۲؛ ابن‌حجر عسقلانی، ۱۴۰۴، ج۳، ص۹۷).

با آنکه برخی قثم را صحابی به شمار نیاورده و گفته‌اند از پیامبراکرم روایت نکرده¬است (رجوع کنید به ابن‌حجر عسقلانی، ۱۴۱۲، ج۵، ص۴۲۰)، برخی او را در شمار صحابۀ صاحب روایت یاد کرده‌اند. قثم از ابواسحاق سبیعی روایت کرده است (رجوع کنید به ابن‌عبدالبر، ج۳، ص۱۳۰۴؛ نسفی، ص۶۷۹ـ۶۸۰؛ ذهبی، ۱۴۱۳، حوادث ۴۱ـ۶۰ھ ، ص۲۸۸؛ ابن‌حجر عسقلانی، ۱۴۱۲، ج۵، ص۴۲۱).

براساس روایتی که از قثم نقل شده، وی علی علیه‌السلام را نخستین کسی دانسته است که اسلام آورد و از همه بیشتر با پیامبراکرم همراه و ملازم بود و به این دلیل قثم می‌گفت علی در میراث بردن (یا منزلتش نسبت به پیامبر) از پدرش، عباس‌بن عبدالمطلب، سزاوارتر بود (ابن ابی‌شیبه، ج۸، ص۳۴۸؛ نسائی، ج۵، ص۱۳۹؛ حاکم نیشابوری، المستدرک، ج۳، ص۱۲۵؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۰ـ۱۳۹۳، ج۴، ص۳۹۲). وی یکی از شخصیتهای مهم صدراسلام است که از حریم امامت و ولایت دفاع نمود.



منابع :

(۱) ابن ابی‌الحدید، شرح نهج البلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۷ـ۱۳۸۴؛
(۲) عبدالله‌ ابن ابی‌شیبه، المصنف، چاپ سعید لحام، بیروت ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۳) ابن¬اثیر، الکامل فی التاریخ، بیروت ۱۳۸۶/ ۱۹۶۶؛
(۴) همو، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، چاپ محمد ابراهیم ‌بنا، محمد احمد عاشور و محمود عبدالوهاب فاید، قاهره ۱۳۹۰ـ۱۳۹۳/۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۵) احمد ابن اعثم کوفی، کتاب الفتوح، چاپ علی شیری، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۱؛
(۶) ابن بطوطه، رحله ابن بطوطه، رباط ۱۴۱۷؛
(۷) محمد ابن‌حبّان، مشاهیر علماءالامصار، چاپ مرزوق علی ‌ابراهیم، بیروت۱۴۱۱/۱۹۹۱؛
(۸) محمد ابن‌حبیب، کتاب‌المحبّر، چاپ ایلزه لیختن شتیتر، حید‌ر‌آباد دکن ۱۳۶۱؛
(۹) ابن‌حجر عسقلانی، الاصابه فی تمییز الصحابه، چاپ علی محمد بجاوی، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۱۰) همو، تهذیب التهذیب، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۱۱) علی ابن‌حزم، جمهره انساب‌العرب، چاپ عبدالسلام محمد‌ هارون، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۱۲) ابن‌سعد (بیروت)؛
(۱۳) یوسف ابن‌عبدالبر،‌ الاستیعاب فی معرفه الاصحاب، چاپ علی محمد بجاوی، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۱۴) عبدالملک ابن‌هشام، السیره النبویه، چاپ مصطفی سقا، ابراهیم ابیاری و عبدالحفیظ شلبی، بیروت، بی‌تا.؛
(۱۵) ابوطاهر سمرقندی، سمریّه، چاپ سعید نفیسی و ایرج افشار، تهران ۱۳۳۱؛
(۱۶) محمدبن عبدالجلیل سمرقندی، قندیّه، ضمن قندیه و سمریه، چاپ ایرج افشار، تهران ۱۳۶۷؛
(۱۷) امام علی‌بن ابی‌طالب، امام اول، نهج‌البلاغه، چاپ محمد عبده، بیروت، بی‌تا.، افست قم ۱۴۱۲/۱۳۷۰؛
(۱۸) احمد‌بن یحیی بلاذری، کتاب جمل من انساب الاشراف، چاپ سهیل زکار و ریاض زرکلی، بیروت ۱۴۱۷؛
(۱۹) همو، فتوح‌البلدان، چاپ دخویه، فرانکفورت ۱۴۱۳؛
(۲۰) ابراهیم‌بن محمد ثقفی، الغارات، چاپ جلال‌الدین محدث، تهران ۱۳۵۳؛
(۲۱) حاکم نیشابوری، تاریخ نیشابور، به کوشش محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران ۱۳۷۵؛
(۲۲) همو، المستدرک علی الصحیحین، چاپ یوسف عبدالرحمان مرعشلی، بیروت، بی‌تا.؛
(۲۳) خلیفهبن خیاط، تاریخ خلیفهبن خیاط، چاپ مصطفی نجیب فوّاز و حکمت کشلی فوّاز، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۲۴) محمد‌بن احمد ذهبی،‌ تاریخ الاسلام و وفیات‌المشاهیر و الاعلام، چاپ عمر عبدالسلام تدمری، بیروت ۱۴۱۳/۱۹۹۳؛
(۲۵) همو، سیر اعلام‌النبلاء، چاپ شعیب ارنؤوط و دیگران، بیروت ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۲۶) طبری، تاریخ (بیروت)؛
(۲۷) عزیزالله عطاردی، الغارات و شرح اعلام آن، تهران ۱۳۷۳؛
(۲۸) یوسف مزّی، تهذیب‌الکمال، چاپ بشّار عوّاد معروف، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۲۹) مصعب‌بن عبدالله زبیری، کتاب نسب قریش، چاپ لوی پروونسال، قاهره ۱۹۵۳؛
(۳۰) محمد‌بن جعفر نرشخی، تاریخ بخارا، چاپ محمدتقی مدرس رضوی، تهران ۱۳۶۳؛
(۳۱) احمدبن شعیب نسائی، السنن الکبری، چاپ عبدالغفار سلیمان بنداری و سید کسروی حسن، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۱؛
(۳۲) عمر‌بن محمد نسفی، القند فی ذکر علماء سمرقند، چاپ یوسف‌الهادی، تهران ۱۳۷۸؛
(۳۳) علی‌بن ابوبکر هروی،‌ الاشارات الی معرفه الزیارات، چاپ علی‌عمر، قاهره ۱۴۲۳/۲۰۰۲؛
(۳۴) یعقوبی، البلدان، همو، تاریخ.

دانشنامه جهان اسلام  جلد  ۱۶ 

زندگینامه خالد بن ولید (از سرداران مشهور صدر اسلام)

 خالد بن ولید بن مُغیره بن عبداللّه بن عمر/ عُمَیْربن مَخزوم قرشى مخزومى، از سرداران مشهور صدر اسلام. کنیه اش ابوسلیمان (ابنسعد، ج ۷، ص ۳۹۴؛ مصعببن عبداللّه، ص۳۲۰؛ ابنعبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۲۷) و به روایتى ابوالولید (ابنعبدالبرّ، همانجا) از بنىمخزوم*، یکى از تیرههاى بزرگ و مهم قبیله قریش، بود که با بنى هاشم* رقابت مى کردند (رجوع کنید به شلبى، ص۲۰ـ۲۴).

هرچند مورخان تاریخ تولد خالد را ذکر نکرده اند، اما باتوجه به تاریخ وفات و سن وى در هنگام مرگ (رجوع کنید به ادامه مقاله) مىتوان حدس زد که او در حدود ۲۶ سال پیش از مبعث پیامبر اسلام (۵۸۴م)، در مکه متولد شده است. پدرش، ولیدبن مغیره*، از اشراف و بزرگان قریش محسوب مى شد (ابوالفرج اصفهانى، ج ۱۶، ص ۱۹۴) و مادرش، عَصْماء (لُبابه صغرا یا کبرا)، دختر حارث بن حَرْب (یا حَزْن/ حَزْم) است که نسبش به قبیله قَیْس عیلانبن مُضَر مىرسد (ابنسعد، همانجا؛ مصعببن عبداللّه، ص ۳۲۲؛ خلیفهبن خیاط، ۱۴۱۴، ص ۵۱؛ ابنعساکر، ج ۱۶، ص ۲۲۰).

از مشهورترین عموهاى ولید یکى ابواُمَیّه بن مغیره بود که گفته شده است اختلاف قبایل قریش را درباره چگونگى گذاشتن حجرالاسود به هنگام بازسازى کعبه، با پیشنهاد تعیین داور حل کرد و گفت قریش نخستین کسى را که از در مسجد وارد شود، حَکَم قرار دهند (ابنهشام، ج ۱، ص ۲۰۹) و دیگرى، هشام بن مُغیره که از اشراف قریش و فرمانده بنى مخزوم در جنگ فِجار بود. با مرگ وى، قریشیان سه سال بازار برپا نکردند و مرگ وى را مبدأ تاریخ خود قرار دادند (ابنقدامه، ص ۳۵۵؛ شلبى، ص ۲۶). میمونه دختر حارث (همسر پیامبر صلىاللّه علیهوآلهوسلم) و لُبابه امّ الفضل (همسر عباسبن عبدالمطلب و مادربزرگ خلفاى عباسى)، خالههاى خالد بودند (ابنقتیبه، ۱۹۶۰، ص ۲۶۷).

خالد در جاهلیت جزو اشراف قریش و از سلحشوران آنها بود و مسئولیت تدارک سپاه و سرکردگى سواران قریش را در جنگ برعهده داشت (ابنحبیب، ۱۳۸۴، ص ۵۲۸؛ ابنعبدربّه، ج ۳، ص ۲۷۸؛ ابنعبدالبرّ، همانجا). او در سال دوم هجرى در جنگ بدر*، بر ضد مسلمانان شرکت کرد (ابنسعد، همانجا؛ قس ابنقتیبه، همانجا، که منکر شرکت خالد در این جنگ شده است) و به گفته واقدى (۱۹۶۶، ج ۱، ص۱۳۰)، اسیر شد. در سال سوم در جنگ اُحُد*، سرکرده سواران جناح راست قریش بود و براثر خطایى که چند تن از افراد سپاه اسلام در مراقبت از راه ورود دشمن مرتکب شدند، وى توانست مسلمانان را شکست دهد (رجوع کنید به ابناسحاق، ص ۳۰۵؛ واقدى، ۱۹۶۶، ج ۱، ص۲۲۰، ۲۲۹، ۲۳۲، ۲۷۵، ۲۸۳؛ ابنهشام، ج ۳، ص۷۰، ۹۱؛ قس ابنقتیبه، همانجا). او در سال پنجم، در نبرد خندق* یا احزاب نیز شرکت کرد و جزو کسانى بود که قصد داشت از خندق عبور کند ولى موفق نشد (واقدى، ۱۹۶۶، ج ۲، ص ۴۶۵ـ۴۶۶، ۴۷۰، ۴۷۲ـ۴۷۳، ۴۹۰؛ قس ابنقتیبه، همانجا).

در شوال سال ششم، به قولى خالد در رأس دویست سوار از مشرکان قریش، براى جلوگیرى از حرکت پیامبر براى اداى مناسک حج، از مکه به محل کُراعالغَمیم رفت (واقدى، ۱۹۶۶، ج ۲، ص ۵۷۹ـ۵۸۲؛ ابنهشام، ج ۳، ص ۳۲۲ـ۳۲۳). در سال هفتم که پیامبر و مسلمانان براى اداى عمره القضاء روانه مکه شدند، خالد چنان از اسلام و مسلمانان نفرت داشت که شهر را ترک کرد (واقدى، ۱۹۶۶، ج ۲، ص ۷۴۶؛ مصعببن عبداللّه، ص ۳۲۴).

اسلام آوردن خالد

مورخان درباره تاریخ اسلام آوردن خالد آراى متفاوتى داشته اند، به نحوى که برخى اسلام آوردنش را در سال پنجم، پس از غزوه بنى قُرَیظه*، یا در فاصله زمانى میان صلح حدیبیه* (ذیقعده سال ششم) و فتح خیبر* (محرّم سال هفتم؛ رجوع کنید به خلیفه بن خیاط، ۱۴۱۵، ص۴۰؛ ابنعبدالبرّ، همانجا؛ ابناثیر، ج ۲، ص ۱۰۹) یا در سال هفتم بعد از فتح خیبر (ابنحجر عسقلانى، ۱۴۱۲، ج ۲، ص ۲۵۱) دانسته اند، اما بنابر مشهور، او در اول صفر سال هشتم، پیش از فتح مکه، اسلام آورد (واقدى، ۱۹۶۶، ج ۲، ص ۶۶۱؛ ابنهشام، ج ۳، ص۲۹۰ـ۲۹۱؛ ابنسعد، ج ۴، ص ۲۵۲).

خالد پس از چند ماه از اسلام آوردنش، در جنگ مؤته* در جمادىالاولى سال هشتم شرکت کرد که پس از شهید شدن سران سپاه اسلام، او فرماندهى را برعهده گرفت و باقیمانده سپاه را به مدینه بازگرداند (رجوع کنید به واقدى، ۱۹۶۶، ج ۲، ص ۷۶۱ـ۷۶۵؛ ابن هشام، ج ۴، ص ۱۹ـ۲۲، ۲۵). او بعدها مى گفت در این نبرد نُه شمشیر در دستش شکسته بود (ابنسعد، ج ۴، ص ۲۵۳؛ قس ابناثیر، ج ۲، ص:۱۱۰ هفت شمشیر). گفته شده است که پس از نبرد مؤته، خالد به سیف اللّه ملقب شد و در برخى روایات نقل شده است که این لقب را پیامبر به وى اعطا کرد (رجوع کنید به ابنسعد، ج ۷، ص ۳۹۵؛ مصعببن عبداللّه، ص۳۲۰؛ بخارى، ج ۳، جزء۲، قسم ۱، ص ۱۳۶).

در ۲۰ رمضان سال هشتم و به هنگام فتح مکه، خالد به فرمان پیامبر در رأس گروهى از سواران، از ناحیه لیط در جنوب مکه به سوى این شهر حرکت کرد، اما با برخى از مشرکان قریش در خَنْدَمه درگیر شد و عده اى از آنان را کشت و وقتى وارد مکه شد، نزد پیامبر رفت و اقدام خود را توجیه کرد (واقدى، ۱۹۶۶، ج ۲، ص ۸۱۹، ۸۲۵ ـ۸۲۶، ۸۳۸ ـ ۸۳۹؛ ابنهشام، ج ۴، ص ۴۹ـ ۵۰) و آنگاه که پیامبر وارد کعبه شد، او کنار درِ کعبه ایستاد و اجازه نداد کسى وارد آن شود (ازرقى، ج ۱، ص ۲۶۷). پس از فتح مکه، خالدبن ولید در رأس گروهى سوار، به فرمان پیامبر اکرم، به بَطن نخله رفت و بت معروف العُزَّى، بزرگترین بت قریش، را از بین برد (ابنکلبى، ص ۲۴ـ۲۷؛ واقدى، ۱۹۶۶، ج ۱، ص ۶، قس ج ۳، ص ۸۷۳ ـ ۸۷۴؛ ابنهشام، ج ۴، ص ۷۹).

در اوایل شوال سال هشتم، پیامبر اکرم خالدبن ولید را در رأس گروهى ۳۵۰ نفره از مهاجران و انصار و بنى سُلَیم به سوى بنى جَذِیْمه، در اطراف مکه، فرستاد تا آنان را به اسلام دعوت کند. با وجود اینکه بنى جَذیمه مسلمانى خود را اعلام و اسلحه خود را تسلیم کردند، اما خالد دستور داد عده اى از آنان را گردن زدند که چون پیامبر مطّلع شد، از کار خالد تبرى جست و حضرت على علیه السلام را فرستاد تا دیه کشته شدگان را بپردازد. عبدالرحمان بن عوف این اقدام خالد را صرفاً براى انتقام خون عمویش، فاکه بن مغیره، دانسته است (واقدى، ۱۹۶۶، ج ۳، ص ۸۷۵ـ۸۸۲؛ ابنهشام، ج ۴، ص۷۰ـ۷۴؛ ابنحبیب، ۱۳۸۴، ص ۲۴۸، ۲۵۲، ۲۵۹ـ۲۶۰).

در سال هشتم، هنگامى که پیامبر براى جنگ با قبیله مشرک هوازن از مکه راهى غزوه حنین* شد، خالد با سواران بنى سُلَیم در مقدمه سپاه حرکت مى کرد، اما در جنگ جزو فراریان بود. گفته اند که بعداً بازگشت و در نبرد شرکت کرد و زخمهایى برداشت و عده اى از جمله یک زن را کشت. آنگاه پیامبر وى را از قتل کودکان، زنان و بردگان منع کرد (رجوع کنید به ابنهشام، ج ۴، ص۱۰۰؛ ابوالفرج اصفهانى، ج ۱۶، ص ۱۹۵). خالد همچنین هنگام حرکت پیامبر به سوى طائف براى نبرد با قبیله ثقیف* (سال هشتم) در مقدمه سپاه پیامبر بود (واقدى، ۱۹۶۶، ج ۳، ص ۹۲۳).

در رجب سال نهم، پیامبر هنگام اقامت در تبوک*، خالد را در رأس گروهى با ۴۲۰ سوار به سوى أُکَیْدِربن عبدالملک، حاکم مسیحى دَوْمَهُ الْجَنْدَل، فرستاد که پس از نبرد کوتاهى وى را اسیر و بعد با او صلح کرد (واقدى، ۱۹۶۶، ج ۳، ص ۱۰۲۵ـ ۱۰۳۰؛ ابنهشام، ج ۴، ص ۱۶۹ـ۱۷۰).

در ربیع الآخر یا جمادى الاولى سال دهم، پیامبر خالد را با چهارصد نفر به سوى بنى حارث/ بَلْحارث بن کعب در نجران فرستاد و آنان را به اسلام دعوت کرد (واقدى، ۱۹۶۶، ج ۳، ص ۸۸۳ ـ ۸۸۴؛ ابنهشام، ج ۴، ص ۲۳۹ـ۲۴۰؛ طبرى، ج ۳، ص ۱۲۶ـ ۱۲۸). در این سال، پیامبر خالد را به یمن فرستاد تا مردم آنجا را نیز به اسلام دعوت کند. او شش ماه در یمن به دعوت پرداخت ولى کسى به دعوت وى پاسخ مثبت نداد و در پى آن پیامبر، على علیه السلام را به یمن روانه کرد و فرمود تا خالد را بازگرداند (طبرى، ج ۳، ص ۱۳۱ـ۱۳۲؛ قس ابنهشام، ج ۴، ص۲۹۰ـ۲۹۱).

به گفته واقدى (۱۹۶۶، ج ۳، ص ۸۸۴)، خالد در حجه الوداع* حضور داشت و پس از رحلت پیامبر در شمار حامیان ابوبکر قرار گرفت (زبیربن بکّار، ص ۵۸۱) و به همین سبب نزد او جایگاه والایى داشت و همواره تحت حمایت وى بود (مصعببن عبداللّه، ص۳۲۰).

در جنگهاى ردّه*، ابوبکر به خالد دستور داد نخست به سوى قبیله طَىّ/ طیْىء در اکناف، سپس به سوى طُلَیْحه بن خُوَیْلِد اسدى در بُزاخه* و بعد به سوى مالکبن نُوَیْره در بُطاح برود و چنانچه آنان به اسلام بازنگشتند، با آنان بجنگد (واقدى، ۱۹۹۰، ص ۶۹ـ۷۰؛ طبرى، ج ۳، ص ۲۴۹، ۲۵۳ـ۲۵۵).

بعداً ابوبکر از فرستادن خالد به بُزاخه ابراز تأسف کرد (یعقوبى، ج ۲، ص ۱۳۷). خالد در نبرد سختى طلیحه را که مدعى نبوت بود، شکست داد و یارانش را به شدت سرکوب کرد (رجوع کنید به واقدى، ۱۹۹۰، ص ۸۱ ـ۹۴؛ نیز رجوع کنید به طلیحه بن خویلد*). سپس، با آنکه مالک بن نویره و قبیله او و بنى تمیم مسلمان بودند، خالد آنان را اسیر کرد و بعد دستور داد مالک بن نویره و افراد قبیله اش را کشتند و همسرش را تصرف کرد (واقدى، ۱۹۹۰، ص ۱۰۳ـ۱۰۷؛ خلیفهبن خیاط، ۱۴۱۵، ص ۵۳؛ طبرى، ج ۳، ص ۲۷۶ـ۲۷۸).

این کار زشت خالد که برخى از مورخان سعى کرده اند آن را توجیه کنند یا دستکم آن را نادیده بگیرند (براى نمونه رجوع کنید به هیکل، ص ۱۵۳ـ۱۶۳؛ عقاد، ص ۷۸ـ۸۰)، باعث خشم عده اى از مسلمانان از جمله پسردایى اش، عمر، شد و از ابوبکر خواستند وى را مجازات کند، اما خلیفه نپذیرفت و اعلام کرد که خالد خطا کرده است. ازاین رو وقتى خالد به مدینه رفت، عذرش را پذیرفت (ابن سلام جمحى، سفر۱، ص ۲۰۴، ۲۰۸؛ خلیفهبن خیاط، ۱۴۱۵، ص ۵۳ـ۵۴؛ یعقوبى، ج ۲، ص ۱۳۹؛ طبرى، ج ۳، ص ۲۷۸ـ۲۸۰؛ براى نقد این رفتار خالد و نقد دفاع خلیفه از او رجوع کنید به شرفالدین، ج ۲، ص ۹۹ـ۱۱۹).

در اواخر سال ۱۱، خالد راهى یمامه شد و در جایى به نام عقرباء، با مسیلمه کذّاب* (دیگر مدعى نبوت) و یارانش که از قبیله بنى حنیفه بودند، جنگید. مسیلمه کشته و فتنه او سرکوب شد (رجوع کنید به واقدى، ۱۹۹۰، ص ۱۱۲ـ۱۴۶؛ نیز رجوع کنید به مسیلمه کذّاب). پس از آن، خالدبن ولید فریب مُجَّاعَهبن مُرارَه حنفى را خورد و با او صلح کرد (بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۹۰). سپس، با دختر وى ازدواج کرد که ابوبکر از این بابت او را سرزنش و توبیخ کرد (یعقوبى، ج ۲، ص ۱۳۱؛ ابناعثم کوفى، ج ۱، ص ۳۶ـ۳۷).

در اواخر سال ۱۱ یا در محرّم ۱۲، خالد به فرمان ابوبکر براى فتح ایران از یمامه راهى عراق شد (واقدى، ۱۹۹۰، ص ۲۱۸ـ۲۲۱). مورخان درباره تاریخ و چگونگى حرکت و مسیر خالد و تعداد و ترتیب جنگهاى وى در عراق اختلافنظر دارند (براى اطلاع کامل از این اختلاف نظرها و روایاتهاى مختلف رجوع کنید به هاشمى، ۱۳۷۳، ص ۵۷ ـ۹۰؛ همو، ۱۳۷۴، ص۲۳۱ـ ۲۶۹؛ همو، ۱۳۷۵، ص ۴۶ـ۸۳).

خالد طبق دستور ابوبکر از أبُلَّه (در مشرق بصره، کنار دجله) شروع کرد و با سپاه خود در جاهایى از عراق، از جمله مَذار، وَلَجه، اُلّیْس (نَهر الدَم) و أَمْغیشیا فتوحاتى کرد (رجوع کنید به طبرى، ج ۳، ص ۳۵۱ـ۳۵۸؛ براى روایات دیگر درباره فتوح خالد رجوع کنید به ابویوسف، ص ۲۸، ۱۴۲؛ خلیفهبن خیاط، ۱۴۱۵، ص ۶۱ـ۶۲، ۶۹؛ بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۲۴۱ـ۲۴۲، ۳۴۰). او در سال ۱۲ پس از فتح حیره*، پایتخت ملوک لَخمى، شهرهاى مهم دیگرى از سواد عراق را به جنگ یا صلح گشود (رجوع کنید به ابویوسف، ص ۲۸، ۱۴۲ـ۱۴۷؛ ابنآدم، ص ۵۲؛ بلاذرى، ۱۴۱۳، ص۲۴۳ـ ۲۴۸؛ دینورى، ص ۱۱۱ـ۱۱۲؛ طبرى، ج ۳، ص۳۴۳ـ ۳۴۶، ۳۷۶ـ۳۸۴).

خالد در ۲۵ ذیقعده سال ۱۲، هنگام بازگشت به حیره، پنهانى از سپاهش جدا و راهى مکه شد و مناسک حج را بهجا آورد و با شتاب به نزد سپاهیانش در حیره بازگشت. ابوبکر او را به سبب این کار سرزنش کرد (طبرى، ج ۳، ص ۳۸۴). پس از آن، خالد به دستور ابوبکر فرماندهى سپاه اسلام در عراق را به مُثَنّىبن حارثه سپرد و خود سریعآ با بخشى از سپاه براى کمک به سپاهیان مسلمان در شام راهى آن ناحیه شد و فرماندهى تمام سپاه در شام را بهعهده گرفت (ازدى، ص ۶۸ـ۶۹؛ بسوى، ج ۳، ص ۲۹۱ـ۲۹۲؛ طبرى، ج ۳، ص ۳۸۴، ۳۹۳، ۴۱۵؛ قس ابوزرعه دمشقى، ج ۱، ص ۱۷۲ـ۱۷۳). مورخان شمار سپاهیان خالد را به اختلاف نوشتهاند (رجوع کنید به بلاذرى، ۱۴۱۳، ص:۱۱۰ هشتصد، ششصد یا پانصد تن؛ ابوزرعه دمشقى، ج ۱، ص :۱۷۲ سه هزار تن؛ طبرى، ج ۳، ص :۴۰۸ با نیمى از سپاهیانش) و در این مورد نیز درباره تاریخ و مسیر حرکت او اختلافنظر هست (رجوع کنید به هاشمى، شوال ۱۳۷۱، ص ۳۹۴ـ۴۰۷؛ همو، محرّم ۱۳۷۲، ص ۵۴۲ـ۵۵۸؛ همو، ربیعالآخر ۱۳۷۲، ص ۴۵ـ۶۰؛ همو، رجب ۱۳۷۲، ص ۲۲۸ـ۲۴۱).

به نظر بسیارى از مورخان، خالد و افرادش در ربیعالآخر یا ربیعالاول سال ۱۳ از حیره و به قولى از عینالتّمر حرکت کردند و با بهکارگیرى شیوه خاصى براى تأمین آب آشامیدنى مورد نیاز سپاهیان و به راهنمایى رافعبن عُمَیْره طایى، راه طاقتفرساى بادیهالشام را از ناحیه قَراقِر در مشرق تا ناحیه سُوى در مغرب در مدت پنج یا هشت روز طى کردند و خود را به اطراف شام رساندند (ابنحبیب، ۱۳۶۱، ص۱۹۰؛ بلاذرى، ۱۴۱۳، ص۱۱۰، ۲۵۰؛ یعقوبى، ج ۲، ص ۱۳۳ـ۱۳۴؛ طبرى، ج ۳، ص ۴۰۶ـ ۴۰۹، ۴۱۵ـ۴۱۷).

خالد پس از فتح شهرهایى همچون دَوْمَهالجَنْدَل، تَدمُر، و مَرج راهط، در بُصرى به سپاهیان اسلام پیوست. سپس شهر بُصرى را محاصره کرد تا اینکه مردمانش تن به صلح دادند (ازدى، ص ۸۱ـ۸۲؛ بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۱۱۱ـ۱۱۳؛ طبرى، ج ۳، ص ۴۰۷، ۴۱۷؛ ابناعثم کوفى، ج ۱، ص ۱۱۲ـ۱۱۳).

هرچند مورخان درباره تاریخ دو جنگ سرنوشت ساز أَجنادِین/ اَجنادِین و یَرموک اختلافنظر دارند (رجوع کنید به باشمیل، ص ۱۳۲ـ۱۴۶)، بنا به دلایل و قراین مختلف، خالد به همراه سایر لشکرهاى مسلمانان در اطراف دمشق، براى کمک به لشکر عمروبن عاص در فلسطین و سرکوبى رومیان که در اجنادین (از شهرهاى فلسطین) تجمع کرده بودند، روانه جنوب شد و در ۱۸ یا ۲۸ جمادىالاولى (و به قولى در ۲ یا ۲۸ جمادىالآخره) سال ۱۳ به مصاف رومیان رفت و آنها را به شدت شکست داد (رجوع کنید به ازدى، ص ۸۴ـ۹۳؛ بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۱۱۳ـ ۱۱۴؛ طبرى، ج ۳، ص ۴۱۷ـ۴۱۹؛ هاشمى، ۱۳۷۱، ص ۶۹ـ ۱۰۲). پس از این نبرد، خالد با سپاهیانش راهى شمال شام شد و در رجب سال ۱۳ (یا ۱۵ یا ۱۶) رومیان را در نبرد یرموک (در کنار رود یرموک) شکست داد (بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۱۳۵ـ ۱۳۷؛ یعقوبى، ج ۲، ص ۱۴۱؛ طبرى، ج ۳، ص ۴۴۱؛ ابناعثم کوفى، ج ۱، ص ۲۰۷).

در آغاز خلافت عمر (اواسط جمادىالآخره سال ۱۳)، خالدبن ولید به دستور وى از فرماندهى کل سپاه اسلامى شام عزل گردید و فرماندهى به ابوعبیده جراح سپرده شد (یعقوبى، ج ۲، ص ۱۳۹ـ۱۴۰؛ طبرى، ج ۳، ص ۴۳۵ـ۴۳۶، ۴۴۱).

در اول محرّم سال ۱۴ در نبرد مَرجالصُّفَّر، خالد مشاور و همراه ابوعبیده بود، در ۱۶ محرّم در ناحیه شرقى دمشق اردو زد (بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۱۱۸ـ۱۲۱؛ ابناعثم کوفى، ج ۱، ص ۱۱۸ـ۱۱۹؛ قدامهبن جعفر، ص ۲۹۱ـ۲۹۳) و در ماه رجب پس از مدتى محاصره شهر، از دروازه شرقى به جنگ و به روایتى با صلح وارد دمشق شد (ازدى، ص ۱۰۴ـ۱۰۵؛ خلیفهبن خیاط، ۱۴۱۵، ص ۶۷ـ۶۸؛ ابنقتیبه، ۱۹۶۰، ص ۱۸۲؛ بلاذرى، ۱۴۱۳، ص۱۲۰ـ۱۲۴).

خالد در نبرد فَحْل (در اردن) که در ذیحجه سال ۱۴ یا رجب یا ذیقعده سال ۱۳ روى داد، سپاه رومیان را شکست داد (خلیفهبن خیاط، ۱۴۱۵، همانجا؛ بسوى، ج ۳، ص ۲۹۶؛ ابوزرعه دمشقى، ج ۱، ص ۱۷۱؛ طبرى، ج ۳، ص ۴۳۴ـ۴۳۵، ۴۴۱ـ۴۴۳). او بعدآ (در سال ۱۴ یا ۱۵) به فرمان ابوعبیده، منطقه بعلبک و بقاع را فتح کرد و سپس همراه ابوعبیده شهر حِمص را محاصره نمود تا اینکه مردمانش خواهان صلح شدند (ازدى، ص ۱۴۴ـ۱۴۵؛ خلیفهبن خیاط، ۱۴۱۵، ص ۶۸، ۷۰؛ قس بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۱۲۹ـ۱۳۱).

ابوعبیده خالد را از حمص به قِنَّسرین فرستاد و او سپاه رومیان را شکست داد و قنّسرین را محاصره و فتح و دژهاى شهر را ویران کرد (طبرى، ج ۳، ص ۶۰۱). براساس برخى روایات، خالد در فتح شهرهاى جزیره همچون نصیبین و آمِد شرکت داشت (رجوع کنید به خلیفهبن خیاط، ۱۴۱۵، ص ۷۷؛ همو، ۱۴۱۴، ص ۵۸۳).

هنگامى که عمر در سال ۱۷ به شام رفت، از خالد دلجویى کرد و به روایتى وى را به امارت شهرهاى جزیره همچون رُها، حَرّان، رَقّه، تَلّمَوْزِن و آمِد گمارد و خالد یکسال در آن نواحى بود (یعقوبى، ج ۲، ص ۱۵۷). بنابه روایتى دیگر، خالد از سوى ابوعبیده حاکم قنّسرین بود و در این زمان حملات متعددى به مناطق مرزى رومیان در آسیاى صغیر کرد و غنایم بسیارى بهدست آورد. چون عمر از بخششهاى خالدبن ولید از غنایم فتوحات اخیر، به ویژه مبلغ کلانى که به اَشعَث بن قَیْس داده بود، مطّلع شد، خشمگین گردید و به ابوعبیده دستور داد خالد را عزل و بازخواست کند تا معلوم شود این اموال را از کجا به دست آورده است. پس از آن، عمر نیمى از دارایى خالد را ضبط کرد (طبرى، ج ۴، ص ۶۶ـ۶۷؛ قس یعقوبى، ج ۲، ص ۱۵۷: خالد استعفا کرد و به مدینه بازگشت).

خالد پس از بازجویى و اندکى تأمل از سوى ابوعبیده که اکراه داشت خبر عزلش را به وى اطلاع دهد، به محل امارتش در قنّسرین بازگشت تا اینکه عمر شخصآ وى را عزل و به مدینه احضار کرد (ابنعساکر، ج ۱۶، ص ۲۶۶ـ۲۶۸؛ صفدى، ج ۱۳، ص ۲۶۷).

خالد در مدینه نخست از عمر نزد صحابه شکایت کرد. سپس پیش عمر رفت که پس از توضیح دادن منابع ثروتش و بازپسدادن بیست هزار (درهم؟) یا نیمى از مال خود خلیفه از او دلجویى کرد (طبرى، ج ۳، ص ۴۳۷، ج ۴، ص ۶۸؛ابنعساکر، ج ۱۶، ص ۲۶۶؛ابن کثیر، ج ۴، جزء۷، ص ۱۱۸) و سپس دلایل عزل خالد را براى کارگزاران و مردم اعلام نمود (مصعببن عبداللّه، ص ۳۲۱؛ابنعساکر، ج ۱۶، ص ۲۶۸، ۲۷۴ـ۲۷۵؛ابنحجر عسقلانى، ۱۴۱۲، ج ۲، ص ۲۵۶).

رحلت

روایاتى حاکى از آن است که خالد پس از استعفا یا برکنارى، به مدینه رفت، پس از چندى بیمار شد و در همانجا وفات یافت و عمر در تشییع جنازهاش شرکت کرد (یعقوبى، ج ۲، ص ۱۵۷؛ابنعساکر، ج ۱۶، ص۲۷۰؛ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۱، ص ۳۸۱). بنابر روایت دیگرى که مشهورتر است، خالد پس از معزول شدن، عمره بهجا آورد. سپس در حمص در انزوا زیست. وى عمر را وصى خود قرار داد و سرانجام بنابه قول مشهورتر در سال ۲۱ و به قولى ۲۲ در آنجا درگذشت (رجوع کنید به ابنسعد، ج ۷، ص ۳۹۷؛بلاذرى، ۱۴۱۳، ص ۱۷۲ـ۱۷۳؛طبرى، ج ۴، ص ۱۴۴، ۱۶۰؛ابنکثیر، ج ۴، جزء۷، ص ۱۲۰) و در حومه شهر حِمْص* به خاک سپرده شد (ابنسعد، همانجا؛بلاذرى، ۱۹۹۶ـ۲۰۰۰، ج ۸، ص۳۲۰؛هروى، ص ۸ـ۹؛ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۱، ص ۳۶۷). خالد هنگام مرگ شصت ساله بود (ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، همانجا؛همو، ۱۴۱۷، حوادث ۱۱ـ۴۰ه .، ص ۲۳۲).

گفته شده است از وى فقط اسب و سلاح و غلامى باقى ماند (ابنسعد، ج ۷، ص ۳۹۷ـ۳۹۸؛ابنعساکر، ج ۱۶، ص ۲۷۶ـ ۲۷۷). گفته شده که او هنگام مرگ مىگفت در صد نبرد شرکت کرده است و جایى از بدنش نبود بر آن اثر زخم نباشد (واقدى، ۱۹۶۶، ج ۳، ص ۸۸۴؛ابنقتیبه، ۱۹۸۵، ج ۱، جزء۱، ص ۲۵۷؛ابنقدامه، ص ۳۴۶). پس از مرگ خالد، زنان بنى مخزوم برایش گریستند و براى سوکوارى گیسوان خود را بریدند و روى قبرش گذاشتند (ابوالفرج اصفهانى، ج ۱۶، ص ۱۹۶).

برخى مورخان خالدبن ولید را فرماندهى شجاع، بافراست، مهربان، خوشتدبیر، باوقار و خوشیمن دانسته و با این حال گفتهاند وى قرآن را به سبب جهاد حفظ نبود (رجوع کنید به ازدى، ص ۹۶، ۹۹؛مصعببن عبداللّه، ص۳۲۰؛ابنعساکر، ج ۱۶، ص۲۵۰؛ذهبى، ۱۴۱۷، همانجا). با وجود این، گفته شده است در ماجراى اخذ بیعت از على علیهالسلام براى خلیفه اول، خالد از کسانى بود که در این اقدام مشارکت کرد (رجوع کنید به سُلیمبن قیس هلالى، ص ۳۸۶ـ ۳۸۷؛نیز رجوع کنید به ابنابىالحدید، ج ۲، ص ۵۷).

همچنین طبق روایاتى در منابع متعدد شیعى، وى در برخى اقدامات مخفیانه بر ضد امام على علیهالسلام عضویت داشت؛و به همین دلیل و نیز کارهاى دیگرش (رجوع کنید به موارد قبلى مقاله) به شدت مورد نکوهش بوده است (براى نمونه رجوع کنید به سلیمبن قیس هلالى، ص ۳۹۴؛ابنشاذان، ص ۱۵۵ـ۱۵۸؛ابنبابویه، ج ۱، ص ۱۹۱ـ۱۹۲؛کشى، ج ۲، ص ۶۹۵). خالد از لحاظ ظاهر شبیهترین شخص به عمر بود (بسوى، ج ۲، ص ۳۶؛بلاذرى، ۱۹۹۶ـ۲۰۰۰، ج ۸، ص ۳۲۱). وى احادیثى چند از پیامبر اکرم روایت کرده است (رجوع کنید به ابنحنبل، ج ۴، ص ۸۸ـ۸۹؛بسوى، ج ۱، ص ۳۱۲؛ابنعساکر، ج ۱۶، ص ۲۱۶ـ۲۱۹؛ابنحجر عسقلانى، ۱۴۱۴، ج ۲، ص ۲۹۵ـ۲۹۸). عبداللّهبن عباس، مِقدامبن مَعدى کَرَب و مالک بن حارث الاشتر از او روایت کرده اند (رجوع کنید به ابنابىحاتم، ج ۳، ص ۳۵۶؛ابن عساکر، ج ۱۶، ص ۲۱۶).

خالد در شام فرزندان بسیارى داشت که از آنجمله مهاجر، عبداللّه، سلیمان، و عبدالرحمان بودند که همگى بر اثر طاعون در شام مردند و به روایتى، طاعون چهل تن از فرزندانش را کشت و نسلش ریشه کن و منقرض شد (مصعببن عبداللّه، ص ۳۲۴ـ۳۲۵، ۳۲۷ـ۳۲۸؛
ابنقتیبه، ۱۹۶۰، ص ۲۶۷؛ابنحزم، ص ۱۴۷ـ۱۴۸). اما برخى مورخان معاصر این نظر را نمى پذیرند و معتقدند که از خالد نسل بسیار به جا مانده است (رجوع کنید به خالدى، ص ۹؛محمدسلیمان طیب، ج ۶، ص ۴۴۶ به بعد).



منابع:

(۱) ابنآدم، کتاب الخراج، چاپ احمد محمدشاکر، بیروت ?( ۱۳۴۷)، در موسوعهالخراج، بیروت: دارالمعرفه، ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۲) ابنابىالحدید، شرح نهجالبلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۷، چاپ افست بیروت (بىتا.)؛
(۳) ابنابىحاتم، کتاب الجرح و التعدیل، حیدرآباد، دکن ۱۳۷۱ـ۱۳۷۳/ ۱۹۵۲ـ۱۹۵۳، چاپ افست بیروت (بىتا.)؛
(۴) ابناثیر، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، چاپ محمد ابراهیم بنا و محمد احمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۵) ابناسحاق، سیره ابناسحاق، چاپ محمد حمیداللّه، قونیه ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۶) ابناعثم کوفى، کتاب الفتوح، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۱۴/۱۹۹۱؛
(۷) ابنبابویه، عللالشرایع، چاپ افست قم (بىتا.)؛
(۸) نجف ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶؛
(۹) ابنحبیب، کتاب المُحَبَّر، چاپ ایلزه لیشتن اشتتر، حیدرآباد، دکن ۱۳۶۱/۱۹۴۲، چاپ افست بیروت (بىتا.)؛
(۱۰) همو، کتاب المُنَمَّق فى اخبار قریش، چاپ خورشید احمد فارق، حیدرآباد، دکن ۱۳۸۴/۱۹۶۴؛
(۱۱) ابنحجر عسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، چاپ علىمحمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۱۲) همو، اطراف مسند الامام احمدبن حنبل، چاپ زهیر ناصر، دمشق ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۱۳) ابنحزم، جمهره انسابالعرب، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ( ۱۹۸۲)؛
(۱۴) ابنحنبل، مسندالامام احمدبن حنبل، (قاهره) ۱۳۱۳، چاپ افست بیروت (بىتا.)؛
(۱۵) ابنسعد (بیروت)؛
(۱۶) ابنسلام جمحى، طبقات فحول الشعراء، چاپ محمود محمد شاکر، جده ?( ۱۴۰۰/ ۱۹۸۰)؛
(۱۷) ابنشاذان، الایضاح، چاپ جلالالدین محدث ارموى، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۱۸) ابنعبدالبرّ، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ علىمحمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۱۹) ابنعبدربّه، العقد الفرید، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۰۸ـ۱۴۱۱/ ۱۹۸۸ـ۱۹۹۰؛
(۲۰) ابنعساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۵ـ۱۴۲۱/ ۱۹۹۵ـ۲۰۰۱؛
(۲۱) ابنقتیبه، عیونالاخبار، چاپ یوسفعلى طویل و مفید محمد قمیحه، بیروت ?( ۱۹۸۵)؛
(۲۲) همو، المعارف، چاپ ثروت عکاشه، قاهره ۱۹۶۰؛
(۲۳) ابنقدامه، التبیین فى انساب القرشیین، چاپ محمدنایف دلیمى، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۲۴) ابنکثیر، البدایه و النهایه، ج ۴، چاپ احمد ابوملحم و دیگران، بیروت (بىتا.)؛
(۲۵) ابنکلبى، کتاب الاصنام، چاپ احمد زکىپاشا، قاهره ۱۳۳۲/۱۹۱۴؛
(۲۶) ابنهشام، السیرهالنبویه، چاپ مصطفى سقا، ابراهیم ابیارى، و عبدالحفیظ شلبى، قاهره ۱۳۵۵/۱۹۳۶؛
(۲۷) ابوالفرج اصفهانى؛
(۲۸) ابوزرعه دمشقى، تاریخ ابىزرعه الدمشقى، چاپ شکراللّه قوجانى، (دمشق، بىتا.)؛
(۲۹) ابویوسف، کتاب الخراج،بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۳۰) محمدبن عبداللّه ازدى، تاریخ فتوحالشام، چاپ عبدالمنعم عبداللّه عامر، قاهره ۱۹۷۰؛
(۳۱) محمدبن عبداللّه ازرقى، اخبار مکه و ماجاء فیها من الآثار، چاپ رشدى صالح ملحس، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۳۲) چاپ افست قم ۱۳۶۹ش؛
(۳۳) محمداحمد باشمیل، حروب الاسلام فى الشام، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۳۴) محمدبن اسماعیل بخارى، کتاب التاریخ الکبیر، (بیروت ۱۴۰۷/ ۱۹۸۶)؛
(۳۵) یعقوببن سفیان بسوى، کتاب المعرفه والتاریخ، چاپ اکرم ضیاء عمرى، بغداد ۱۳۹۴ـ۱۳۹۶/ ۱۹۷۴ـ۱۹۷۶؛
(۳۶) احمدبن یحیى بلاذرى، انسابالاشراف، چاپ محمود فردوسعظم، دمشق ۱۹۹۶ـ ۲۰۰۰؛
(۳۷) همو، کتاب فتوح البلدان، چاپ دخویه، لیدن ۱۸۶۶، چاپ افست فرانکفورت ۱۴۱۳/ ۱۹۹۲؛
(۳۸) زهیر صادق رضا خالدى، بنوخالد فى العراق و الوطن العربى، بغداد ۱۹۸۸؛
(۳۹) خلیفهبن خیاط، تاریخ خلیفهبن خیاط، چاپ مصطفى نجیب فوّاز و حکمت کشلى فوّاز، بیروت ۱۴۱۵/ ۱۹۹۵؛
(۴۰) همو، کتاب الطبقات، روایه موسىبن زکریا تسترى، چاپ سهیل زکار، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳؛
(۴۱) احمدبن داوود دینورى، الاخبار الطِّوال، چاپ عبدالمنعم عامر، قاهره ۱۹۶۰، چاپ افست قم ۱۳۶۸ش؛
(۴۲) محمدبن احمد ذهبى، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام، چاپ عمر عبدالسلام تدمرى، حوادث و وفیات ۱۱ـ۴۰ه .، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۷؛
(۴۳) همو، سیر اعلامالنبلاء، چاپ شعیب ارنؤوط و دیگران، بیروت ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹/ ۱۹۸۱ـ۱۹۸۸؛
(۴۴) زبیربن بکّار، الاخبار الموفقیّات، چاپ سامى مکىعانى، بغداد ۱۹۷۲؛
(۴۵) سلیمبن قیس هلالى، کتاب سُلیمبن قیس الهلالى، چاپ محمدباقر انصارى زنجانى، بیروت ۱۴۲۶/ ۲۰۰۵؛
(۴۶) عبدالحسین شرفالدین، موسوعه الامام السید عبدالحسین شرفالدین، بیروت ۱۴۲۷/ ۲۰۰۶؛
(۴۷) ابوزید شلبى، تاریخ سیفاللّه خالدبن الولید البطل الفاتح، قاهره ۱۳۵۲/ ۱۹۳۳؛
(۴۸) صفدى؛
(۴۹) طبرى، تاریخ (بیروت)؛
(۵۰) عباس محمود عقاد، عبقریه خالد، قاهره ۲۰۰۵؛
(۵۱) قدامهبن جعفر، الخراج و صناعهالکتابه، چاپ محمدحسین زبیدى، بغداد ۱۹۸۱؛
(۵۲) محمدبن عمر کشى، اختیار معرفه الرجال، المعروف برجال الکشى، (تلخیص )محمدبن حسن طوسى، تصحیح و تعلیق محمدباقربن محمد میرداماد، چاپ مهدى رجائى، قم ۱۴۰۴؛
(۵۳) محمد سلیمان طیب، موسوعه القبائل العربیه، قاهره ۱۴۲۱/ ۲۰۰۱؛
(۵۴) مصعببن عبداللّه، کتاب نسب قریش، چاپ لوى پرووانسال، قاهره ۱۹۵۳؛
(۵۵) محمدبن عمر واقدى، کتاب الرده، روایه احمدبن محمدبن اعثم کوفى، چاپ یحیى جبورى، بیروت ۱۴۱۰/ ۱۹۹۰؛
(۵۶) همو، کتاب المغازى، چاپ مارسدن جونز، لندن ۱۹۶۶؛
(۵۷) طه هاشمى، «خالدبن الولید فى العراق»، مجله المجمع العلمى العراقى، ج ۳، ش ۱ (۱۳۷۳)، ش ۲ (۱۳۷۴)، ج ۴، ش ۱ (۱۳۷۵)؛
(۵۸) همو، «سفر خالدبن الولید من العراق الى الشام»، مجلهالمجمع العلمى العربى، ج ۲۷، ش ۳ (شوال ۱۳۷۱)، ش ۴ (محرّم ۱۳۷۲)، ج ۲۸، ش ۱ (ربیعالآخر ۱۳۷۲)، ش ۲ (رجب ۱۳۷۲)؛
(۵۹) همو، «معرکه اجنادین»، مجله المجمع العلمى العراقى، ج ۲، ش ۲ (۱۳۷۱)؛
(۶۰) على بن ابى بکر هروى، کتاب الاشارات الى معرفه الزیارات، چاپ ژانین سوردل ـ تومین، دمشق ۱۹۵۳؛
(۶۱) محمدحسین هیکل، الصدیق ابوبکر، (قاهره )۱۳۶۲؛
(۶۲) یعقوبى، تاریخ.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۴ 

زندگینامه خَبّاب ‌بن اَرَتّ(متوفی۳۷ه ق)

خَبّاب ‌بن اَرَتّ ، از سابقان در اسلام و صحابى پیامبر اکرم صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم و حضرت على علیه‌السلام. دربارۀ نسب او اختلاف است. کسانى که او را عرب دانسته‌اند، اغلب وى را تمیمى شمرده‌اند (طبرانى، ج ۴، ص ۵۴؛ ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۹۸).

بر این اساس، وى را چنین خوانده‌اند: خبّاب‌بن ارت‌بن جَنْدَلهبن سعدبن خُزَیمهبن کعب‌بن سعدبن زید منَاه بن تمیم (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۴). برخى نام جد وى را، به جاى جندله، خُوَیلِد ثبت کرده‌اند (طبرانى، همانجا؛ هیثمى، ج ۹، ص ۲۹۹). بعضى نیز او را خُزاعى یا هم‌پیمانِ بنی‌زهره دانسته‌اند (رجوع کنید به ابن‌اثیر، همانجا؛ ادامۀ مقاله).

گاه اصل خبّاب را از سواد عراق و ناحیه کَسْکَر گفته‌اند (بلاذرى، ۹۸ـ۱۹۹۷، ج ۱، ص ۱۹۸ـ۱۹۹؛ ابن‌اثیر، الکامل، ج ۱، ص ۶۷). از سویى گفته شده است که ارتّ (پدر خبّاب) از آن‌رو چنین نام گرفت که درست نمی‌توانست به عربى سخن بگوید و هرگاه می‌خواست به این زبان حرف بزند، رتّه (لکنت زبان) پیدا می‌کرد (رجوع کنید به بلاذرى، ۹۸ـ۱۹۹۷، ج ۱، ص ۱۹۹).

لذا برخى او را یا از نبطیها و آرامیهاى عراق یا از ایرانیان ساکن کسکر دانسته و مدعى شده‌اند، اولاد او براى اینکه پدرشان را عرب خالص قلمداد کنند، او را از قبیلۀ بنی‌سعدبن زید مناهبن تمیم خوانده‌اند (زریاب، ص۱۲۰). به علاوه در روایتى از حضرت على علیه‌السلام، خبّاب نخستین کسى از نبطیان شمرده شده که اسلام آورد (رجوع کنید به صدوق، ص ۳۱۲). بنابراین، عراقى بودن خبّاب ارجح از حجازى بودن اوست (رجوع کنید به بلاذرى، ۹۸ـ۱۹۹۷، ج ۱، ص ۱۹۸).

کنیۀ خبّاب، بنابر مشهور، ابوعبداللّه و به قولى ابومحمد یا ابویحیى بوده است (ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۹۸؛ ابن‌ابی‌الحدید، ج ۱۸، ص ۱۷۱)، اما باید گفت، کنیۀ ابویحیى که برخى منابع براى او برشمرده‌اند، درواقع کنیۀ صحابى دیگرى است با همین نام (خبّاب‌بن ارتّ)، که غلام عُتبهبن غَزوان بود و در سال ۱۹ در زمان خلیفه عمر (۱۳ـ۲۳) درگذشت.

اشتباه گرفتن این دو از تصحیفات رایج محدّثان است (رجوع کنید به عسکرى، ص ۴۲۷ـ۴۲۸؛ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص۱۰۰). گفته شده است که پیامبر اکرم پسر خبّاب را عبداللّه نامید و خبّاب را ابوعبداللّه خواند (خطیب بغدادى، ج ۱، ص۵۷۰؛قس بلاذرى، ۹۸ـ۱۹۹۷، ج ۱، ص ۱۹۹؛د.اسلام، چاپ دوم، ذیل مادّه، که از خبّاب با کنیه ابوعبدربّه یاد شده است).

رحلت

از آنجا که اکثر منابع وفات خبّاب را در سال ۳۷ و در ۷۳ سالگى ثبت کرده‌اند (رجوع کنید به ادامۀ مقاله)، وى باید در سال هفدهم پس از عام‌الفیل، و ۲۳ سال پیش از مبعث به دنیا آمده باشد.

خبّاب در یکى از جنگهاى دورۀ جاهلى (هنگامى که احتمالا نوجوان یا جوان بود)، به دست گروهى از قبیله ربیعه اسیر گردید (ابن‌اثیر، الکامل، همانجا) و در مکه فروخته شد. امّاَنمار خُزاعى دختر (یا مادر؟) سباع خزاعى ــکه خاندانش هم‌پیمان بنی‌زهره بودندــ خبّاب را خرید و آزاد کرد و او جزو مَوالى یا آزادشدگان شد (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۴، ج ۶، ص ۱۴؛زریاب، همانجا).

ازاین‌رو، خبّاب را با انتساب ولاء، خزاعى خوانده‌اند. از سوى دیگر گفته شده است که چون ارتّ با مادر سباع ازدواج کرده بود و خبّاب برادر ناتنى سباع بود، خبّاب به آل‌سباع انضمام یافت و نیز جزو هم پیمانان بنی‌زهره شد (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۴؛بلاذرى، ۹۸ـ۱۹۹۷، ج ۱، ص ۱۹۹؛ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۹۸؛قس ابن‌حبیب، ۱۳۶۱، ص ۲۸۸؛همو، ۱۹۸۵، ص ۲۴۴؛ابن‌حبان، ۱۳۹۳، ج ۳، ص ۱۰۶). به هر حال، وى پیش از اسلام آزاد بود و با درآمد شخصى خود (از طریق آهنگرى) گذران معیشت می‌کرد (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۴).

خبّاب‌بن ارتّ از جمله اولین افرادى بود که دعوت پیامبر اکرم را پذیرفت و اسلام آورد. بسیارى او را ششمین مسلمان (ابن‌ابی‌شیبه کوفى، ج ۸، ص ۴۳؛طبرانى، ج ۴، ص ۵۵؛ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۹۸) دانسته‌اند که پیش از ورود حضرت رسول به دارالارقم*، مسلمان شد (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۴ـ۱۶۵).

برخى هم وى را دهمین یا یازدهمین یا بیستمین مسلمان ذکر کرده‌اند (رجوع کنید به یعقوبى، ج ۲، ص ۲۳؛ابن‌شهر آشوب، ج ۱، ص ۲۸۸؛ذهبى، ج ۲، ص ۳۲۴). او را در زمرۀ معدود مسلمانانى دانسته‌اند که اسلام خویش را ظاهر کرد و گاه حتى اولین ایشان به شمار آورده‌اند (ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۹۸؛ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۲۱).

خبّاب‌بن ارتّ قبل و بعد از هجرت، در زمرۀ مسلمانان فقیر بود. خود در جایى تصریح کرده، هنگامى که به پیامبر اکرم ایمان آورد، درهمى پول نداشت (ابونعیم اصفهانى، ج ۱، ص ۱۴۳ـ۱۴۴؛ابن‌ابی‌الحدید، ج ۱۸، ص ۱۷۱). در حالى که، گاه اشراف شرط اسلام آوردن خود را طرد فقیرانى که از حیث اجتماعى جایگاهى نداشتند (نظیر خبّاب) از اطراف رسول اکرم بیان می‌کردند و پس از آن آیه ۵۲ سورۀ انعام نازل شد (رجوع کنید به ابن‌جوزى، ۱۴۰۷، ج ۳، ص ۳۲).

خبّاب به عاص‌بن وائل سهمى، از اشراف قریش، شمشیرهایى فروخته بود. پس از مدتى که طلب خود را از عاص تقاضا کرد، عاص شرط پس دادن آن را دست برداشتن خبّاب از اسلام بیان نمود. خبّاب در جواب گفت، از اسلام دست برنمی‌دارد تا عاص بمیرد و در روز رستاخیز برانگیخته شود. عاص هم به تمسخر گفت، طلبش را همان موقع خواهد داد. در پى آن، آیات ۷۷ تا ۸۰ سوره مریم در شأن وى نازل گردید (صنعانى، ج ۲، ص ۱۳؛ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۴؛ابن‌حنبل، ج ۵، ص۱۱۰، ۱۱۱؛طبرى، ۱۴۱۵، ج ۱۶، ص ۱۵۲؛
قس مجلسى، ج ۱۸، ص ۱۶۲، که لفظ قَیْنآ (آهنگر) به غنیّآ (ثروتمند) تصحیف شده است).

در میان آنها که اسلام خویش را اظهار نمودند، کسانى که حامى نداشتند همگى به طرز فجیعى شکنجه می‌شدند و پیامبر در برابر این رفتارهاى غیرانسانى، ایشان را به صبر و تحمل دعوت می‌کرد (رجوع کنید به بلاذرى، ۹۸ـ۱۹۹۷، ج ۱، ص ۱۹۹ـ۲۰۰). خبّاب‌بن ارتّ را نیز که از مسلمانان مستضعف بود، شکنجه می‌کردند تا از اسلام برگردد. آنان وى را بر سنگهاى تفتیده و آتش خوابانیدند و پشت او را داغ کردند، چندان که گوشت بدنش رفت و بَرَص گرفت، اما به خواستۀ آنان تن نداد.

آثار شکنجه‌ها بر پشت خبّاب پس از گذشت بیش از دو دهه، آشکار بود و باعث تأثر و تعجب خلیفه عمر شد (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۵؛طبرى، ۱۴۱۵، ج ۱۴، ص ۲۳۷؛ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۹۸). سن او در این هنگام حدود ۲۳ تا ۲۵ سال بود. در تفسیر (منسوب به) امام حسن عسکرى علیه‌السلام، کرامتى به خبّاب نسبت داده شده که وقتى کفار وى را در غل و زنجیر کرده بودند، روى داد (Ä ص ۶۲۵ـ۶۲۶).

خبّاب‌بن ارتّ در صدر اسلام به فعالیتهاى تبلیغى براى گسترش اسلام اهتمام می‌ورزید. وى به فاطمه بنت خَطّاب، خواهر عمر، و شوهر وى (سعیدبن زید) قرآن تعلیم می‌داد و به کوشش او عمر مسلمان شد (رجوع کنید به ابن‌هشام، ج ۱، ص ۲۲۹ـ۲۳۱).

خبّاب به اختیار هجرت نمود (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۲۱) و در مدینه نیز مانند مکه در فقر به سر می‌برد. گفته‌اند وى بر ذکر خدا مداومت داشت (ابونعیم اصفهانى، ج ۱، ص ۱۴۳). خبّاب پس از هجرت، در منزل کُلثوم‌بن هَدْم و مدتى در خانۀ سعدبن عباده سکونت داشت (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۵؛بلاذرى، ۹۸ـ۱۹۹۷، ج ۱، ص۲۰۰ـ۲۰۱) و رسول خدا میان او و تمیم (غلام خِراش‌بن صِمَّه) یا جَبربن عَتیک عقد اخوت بست (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۶؛ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۹۹؛قس ابن‌حبیب، ۱۳۶۱، ص :۷۳ میان خبّاب‌بن ارتّ و جبّاربن صخر).

عبداللّه، پسر خبّاب، اولین یا از نخستین فرزندان متولد شده پس از هجرت بود (رجوع کنید به ابن‌حجر عسقلانى، ج ۴، ص ۶۴)، پس تولد او را باید در سال اول هجرى بدانیم. دختر خبّاب زینب نام داشت (همو، ج ۸، ص ۱۵۶ـ۱۵۷). وى تنها یک روایت نقل کرده است (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۸، ص۲۹۰ـ۲۹۱؛احمدبن حنبل ج ۶، ص ۳۷۲). احتمالا او از عبداللّه کوچک‌تر بوده، بنابراین ازدواج خبّاب با همسرش، ملیکه (رجوع کنید به ابن‌حجر عسقلانى، ج ۸، ص۳۲۰)، باید در اواخر دورۀ مکه یا اوایل هجرت رخ داده باشد.

خبّاب‌بن ارتّ با آغاز غزوات در همۀ آنها، از جمله بدر و احد و خندق، شرکت کرد (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۶؛نیز رجوع کنید به ابن‌حنبل، ج ۵، ص ۱۰۸؛طبرانى، ج ۴، ص ۵۵؛ابن‌ابی‌الحدید، ج ۱۸، ص ۱۷۱). به روایتى، رسول خدا وى را به نگهدارى و تقسیم غنایم بدر گمارد (رجوع کنید به ابن‌حبیب، ۱۹۸۵، ص ۲۴۴؛صالحى شامى، ج ۴،ص ۶۲).

قبل از مبعث، خبّاب آهنگر و در شمشیرسازى استاد بود. به حدى که دقت و توانایى او در ساخت و تعمیر شمشیرها ضرب‌المثل شده بود (زبیدى، ج ۱، ص ۲۲۸). به این ترتیب پس از هجرت، باتوجه به اهتمام مسلمانان به جهاد و نیاز آنان به سلاح، به طور طبیعى باید محل کسب درآمد خبّاب را از همین طریق بدانیم. او هم‌نشین رسول خدا بود (ابونعیم اصفهانى، ج ۱، ص ۱۴۳) و به شدت به آن حضرت عشق می‌ورزید (رجوع کنید به نسائى، ج ۳، ص ۲۱۷؛ابن‌حنبل، ج ۵، ص ۱۰۸ـ۱۰۹).

دربارۀ اقدامات و فعالیتهاى خبّاب پس از پیامبر، گزارش خاصى در منابع ذکر نشده است. وى هنگام وفات ثروتى هنگفت داشته است (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۶؛ابن‌حنبل، ج ۶، ص ۳۹۵). ظاهرآ وى در دورۀ خلیفه دوم، به واسطۀ سبقت در اسلام و حضور در فتوحات (به خصوص در منطقه ایران) مقررى زیادى دریافت می‌کرده است.

خبّاب در کوفه سکنا گزید (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۱۴). وى را از اولین کسانى دانسته‌اند که در این شهر از آجر براى ساختن بنا استفاده کرد (ابن‌جوزى، ۱۴۱۲، ج ۴، ص ۲۲۱). گفته می‌شود، خلیفه عثمان (حک ۲۳:ـ۳۵) قریه اسبینیا/ اسبینا از توابع کوفه، و به روایتى صَعْنَبى، از دیگر قراى سواد، را به خبّاب اقطاع داد (یاقوت حموى، ج ۱، ص ۲۴۴ـ۲۴۵، ج ۳، ص ۳۹۱؛قس بلاذرى، ۱۳۷۹، ص ۳۸۱ـ۳۸۲). با این حال، وى هنگام مرگ نگران بود که مبادا اجر کار و مجاهدت خویش را در دنیا گرفته باشد (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۶ـ۱۶۷).

خبّاب در اواخر عمرش مبتلا به بیمارى پوستى سخت و مزمنى شد. او را به واسطۀ این بیمارى از بکّایین (بسیار گریه‌کنندگان) و نوّاحین (بسیار نوحه‌کنندگان) خوانده‌اند (ابونعیم اصفهانى، ج ۱، ص ۱۴۳؛ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۹۹). ظاهرآ، هفت موضع شکمش دچار سوختگى شده بود و در این مواضع تاولهایى ناشى از آن یا علتى شبیه به آن دیده می‌شد. آن‌قدر از این درد رنج می‌برد که می‌گفت، اگر نهى پیامبر نبود حتمآ آرزوى مرگ می‌کردم.

خبّاب در این ایام، وقتى کفنش را براى او آوردند، بی‌اختیار به یاد شهادت حمزه سیدالشهداء علیه‌السلام در غزوۀ احد و کفن کوتاهش افتاد و گریست. سپس گفت، زمانى که با رسول خدا بودم، درهمى نداشتم و اکنون چهل هزار درهم در فلان کنج خانه دارم (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۶؛ابن‌حنبل، ج ۵، ص۱۱۰، ج ۶، ص ۳۹۶؛بلاذرى، ۹۸ـ۱۹۹۷، ج ۱، ص ۲۰۱ـ۲۰۲).

بنابر آنچه در پاره‌اى منابع آمده، خبّاب به علت بیمارى در جنگ صفّین حضور نداشت و در سال ۳۷ پس از آنکه امام على علیه‌السلام براى جنگ از کوفه بیرون رفت، خبّاب درگذشت. چون امام به کوفه بازگشت، گور وى را دید و از مرگ او مطّلع شد (بلاذرى، ۹۸ـ۱۹۹۷، ج ۳، ص ۳۳؛طبرى، ۸۷ـ۱۳۸۲، ج ۵، ص ۶۱؛طبرانى، ج ۴، ص :۵۶ به قولى در سال ۳۶؛ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۲۱)، اما بنابه روایت محمدبن عمر واقدى، خبّاب در سال ۳۷ هنگامى که امام از صفّین به کوفه بازگشت، درگذشت و امام بر او نماز گزارد و وى را به خاک سپرد (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۷، ج ۶، ص ۱۴؛خلیفه بن خیاط، ص ۱۴۴؛بلاذرى، ۹۸ـ۱۹۹۷، ج ۱، ص ۲۰۲).

روایتى نیز حاکى از آن است که خبّاب پس از آنکه با امام على در جنگهاى صفّین و نهروان حضور یافت و به کوفه بازگشت، در سال ۳۷ یا ۳۹ درگذشت (ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص۱۰۰؛همو، الکامل، ج ۳، ص ۳۵۱؛ابن‌ابی‌الحدید، ج ۱۸، ص ۱۷۲)، اما این روایت درست نیست زیرا میان او و فرزندش، عبداللّه، خلط شده است. بنابراین، قول قابل قبول همان سال ۳۷ است.

در منابع، عمْر خبّاب بیشتر ۷۳ سال گفته شده است (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۷، ج ۶، ص ۱۴؛ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص۱۰۰)، لیکن گاه از ۶۳ سال (ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۲۲) و ۵۰ سال (ابن‌حبان، ۱۳۹۳، ج ۳، ص ۱۰۶؛همو، ۱۹۵۹، ص ۴۴) نیز سخن به میان آمده است که هیچ‌کدام را نمی‌توان پذیرفت، زیرا اگر سن او در هنگام وفات ۵۰ سال بوده باشد، مفهومش این است که او هم‌زمان با مبعث به دنیا آمده است، حال آنکه او یکى از اولین مسلمانان بوده است. نیز اگر ۶۳ سال را بپذیریم، یعنى وى در هنگام مبعث ۱۳ ساله بوده و این در حالى است که هیچ‌یک از منابع متذکر نوجوانى او در هنگام اسلام آوردنش نشده‌اند.

خبّاب نخستین کسى بود که بیرون کوفه، نزدیک دروازه شهر، به خاک سپرده شد (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۷؛ابن‌ابی‌الحدید، ج ۱۸، ص ۱۷۲). برخلاف رسم معمول، که مردگان را در خانه‌ها یا بر سر در ورودى منازلشان دفن می‌کردند، خبّاب براى اولین بار وصیت کرد او را در بیرون کوفه (نجف کنونى) به خاک بسپارند (نصربن مزاحم، ص۵۳۰؛طبرى، ۸۷ـ۱۳۸۲، ج ۵، ص ۶۱؛طبرانى، ج ۴، ص ۵۶؛ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص۱۰۰). على علیه‌السلام چون بر گور خبّاب حضور یافت، فرمود «خدا بیامرزد خبّاب پسر ارتّ را، به رغبت اسلام آورد و از روى فرمان‌بردارى هجرت کرد و به گذران روزْ قناعت، و از خدا راضى بود و مجاهد زندگى نمود» (امام على علیه‌السلام، ص ۳۶۸؛قس نصربن مزاحم، ص۵۳۰؛طبرى، ۸۷ـ۱۳۸۲، ج ۵، ص ۶۱).

فرزندان

خبّاب‌بن ارتّ چندین فرزند داشت (ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص۱۰۰)، از جمله عبداللّه، عامل على علیه‌السلام در نهروان، که به دست خوارج کشته شد (ابن‌شهر آشوب، ج ۲، ص ۳۶۹). نسل خبّاب تا زمان ابن‌هشام (متوفى ۲۱۸) در کوفه باقى بود (رجوع کنید به ابن‌هشام، ج ۲، ص ۵۰۳).

از خبّاب‌بن ارتّ ۳۲ حدیث نقل شده که وى از رسول خدا روایت کرده است (رجوع کنید به ابن‌حنبل، ج ۵، ص ۱۰۸ـ۱۱۲؛ذهبى، ج ۲، ص ۳۲۴). برخى از افرادى که از او روایت کرده‌اند، عبارت‌اند از: فرزندش عبداللّه، مسروق، ابووائل، ابومَعْمَر، قیس‌بن ابی‌حازم، علقمه بن قیس، ابوامامه باهلى (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۱۶۴؛ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۹۸ـ۹۹؛ذهبى، ج ۲، ص ۳۲۳).

فقهاى شیعه و اهل سنّت در پاره‌اى احکام فقهى به روایات خبّاب‌بن ارتّ استناد کرده‌اند (براى مثال رجوع کنید به طوسى، ج ۳، ص ۵۱۵، ج ۵، ص ۴۸۱؛نووى، ج ۱، ص ۲۷۹، ج ۳، ص۶۰، ۴۲۲ـ۴۲۳، ۴۲۷؛حلّى، تذکرهالفقهاء، ج ۱، ص۱۲۰، ج ۳، ص ۱۸۶ـ۱۸۷؛همو، منتهی‌المطلب، ج ۴، ص ۳۵۱ـ۳۵۲).

از خبّاب‌بن ارتّ روایاتى در دست است حاکى از اینکه، على علیه‌السلام پیش از دیگران به پیامبر ایمان آورد و به اسلام گروید، در حالى که بالغ بود (رجوع کنید به مفید، ص ۲۷۴؛ابن‌ابی‌الحدید، ج ۱۳، ص ۲۳۴).



منابع :

(۱) ابن‌ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۲) ابن‌ابی‌شیبه کوفى، المصنف، چاپ سعیدمحمد لحام، بیروت ۱۴۰۹ ؛
(۳) ابن‌اثیر، اسدالغابه، تهران، اسماعیلیان (بی‌تا.)؛
(۴) همو، الکامل، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶؛
(۵) ابن‌بابویه، الخصال، چاپ علی‌اکبیر غفارى، قم، ۱۳۶۲ش؛
(۶) عبدالرحمن ابن‌جوزى، زادالمسیر فى علم التفسیر، چاپ محمدبن عبدالرحمان عبداللّه، بیروت ۱۴۰۷ ؛
(۷) همو، المنتظم فى تاریخ الملوک و الامم، چاپ حمد و مصطفى عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۲ ؛
(۸) محمدابن‌حِبّان بُستى، کتاب الثقات، حیدرآباد دکن ۱۳۹۳ ؛
(۹) همو، مشاهیر علماء الامصار، چاپ م. فلایشهر، بیروت ۱۹۵۹؛
(۱۰) محمد ابن‌حبیب بغدادى، المنمّق فى اخبار قریش، چاپ خورشید احمد فاروق، بیروت ۱۹۸۵؛
(۱۱) همو، المحبّر، چاپ ایلزه لیختن شتیتر، حیدرآباد دکن ۱۳۶۱ ؛
(۱۲) ابن‌حجر عسقلانى، الاصابه فى معرفه الصحابه، چاپ عادل احمد عبدالموجود، بیروت ۱۴۱۵ ؛
(۱۳) احمدبن حنبل، مسند احمد، بیروت، دارصادر؛
(۱۴) ابن‌سعد (بیروت)؛
(۱۵) ابن‌شهر آشوب، المناقب، نجف ۱۳۷۶ ؛
(۱۶) ابن‌هشام، سیره ابن‌هشام، چاپ محمد محی‌الدین عبدالحمید، قاهره ۱۳۸۳ ؛
(۱۷) ابونعیم احمدبن عبداللّه اصفهانى، حلیهالاولیاء و طبقات الاصفیاء، بیروت ۱۳۸۷/ ۱۹۶۷؛
(۱۸) امام حسن عسکرى (ع)، التفسیر (منسوب)، قم ۱۴۰۹ ؛
(۱۹) احمدبن یحیى بلاذرى، انساب‌الاشراف، چاپ محمود فردوس‌عظم، دمشق ۱۹۹۷ـ۲۰۰۰؛
(۲۰) همو، فتوح البلدان، (بیروت)؛
(۲۱) حسن‌بن یوسف (علامه) حلى، تذکرهالفقهاء، تهران، مکتبهالرضویه؛
(۲۲) همو، منتهى المطلب، مشهد ۱۴۱۵ ؛
(۲۳) خطیب بغدادى؛
(۲۴) خلیفهبن خیاط، تاریخ خلیفهبن خیاط، چاپ سهیل زکّار، بیروت ۱۴۱۴ ؛
(۲۵) ذهبى؛
(۲۶) محمدمرتضى زبیدى، تاج‌العروس من جواهرالقاموس، بیروت دارمکتبه الحیاه؛
(۲۷) عباس زریاب، سیره رسول الله (ص) از آغاز تا هجرت، تهران ۱۳۷۶ش؛
(۲۸) محمدبن یوسف صالحى شامى، سبل الهدى الرشاد فى سیره خیرالعباد، چاپ عادل احمد عبدالواحد، بیروت ۱۴۱۴ ؛
(۲۹) عبدالرزاق‌بن همام صنعانى، تفسیر القرآن، چاپ مصطفى مسلم محمد، ریاض ۱۴۱۰ ؛
(۳۰) سلیمان‌بن احمد طبرانى، المعجم الکبیر، چاپ حمدى عبدالمجید سلفى، قاهره مکتبه ابن‌تیمیه؛
(۳۱) طبرى، تاریخ (بیروت)؛
(۳۲) همو، جامع‌البیان عن تأویل آی‌القرآن، مصر ۱۳۷۳/۱۹۵۴؛
(۳۳) محمدبن حسن طوسى، الخلاف، چاپ سیدعلى خراسانى، قم ۱۴۱۷؛
(۳۴) حسن‌بن عبداللّه عسکرى، تصحیفات المحدثین، چاپ محمود احمد میره، قاهره ۱۴۰۲؛
(۳۵) علی‌بن ابی‌طالب امام اول (ع)، نهج‌البلاغه، چاپ سیدجعفر شهیدى، تهران ۱۳۷۱ش؛
(۳۶) مجلسى؛
(۳۷) شیخ مفید، الفصول المختاره، چاپ سیدعلى میرشریفى، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۳، احمدبن شعیب نسائى، سنن النسائى، بیروت ۱۳۴۸ /۱۹۳۰ ؛
(۳۸) نصربن مزاحم منقرى، وقعه صفّین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ۱۳۸۲ ؛
(۳۹) محی‌الدین‌بن نووى، المجموع فى شرح المهذّب، بیروت، دارالفکر؛
(۴۰) نورالدین الهیثمى، مجمع‌الزوائد و منبع الفوائد، بیروت ۱۴۰۸ ؛
(۴۱) یاقوت حموى؛
(۴۲) یعقوبى، تاریخ؛

(۴۳) EI2, sv. “KHABBA¦B. B. AL-ARATT”( by M.J. Kister).

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵ 

زندگینامه خُبَیْب‌ بن عَدِىّ (شهادت سال ۴)

خُبَیْب‌ بن عَدِىّ بن مالک ، ‌بن عامر اَوْسى انصارى، از اصحاب رسول خدا صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم و از نخستین شهداى صدر اسلام. او از قبیله اوس و از انصار بود. خبیب‌بن عدى در زمرۀ مسلمانانى است که در جنگ بدر حضور داشتند و در کنار پیامبر با مشرکان نبرد کردند. او در این غزوه حارث‌بن عامربن نَوْفَل، از مشرکان، را به قتل رسانید (ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۴۰؛ ابن‌قدامه مقدسى، ص ۳۰۵؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۶۲ـ۲۶۳؛ قس ابن‌اثیر، ۱۳۹۹، ج ۲، ص ۱۶۷). خبیب در جنگ احد نیز همراه رسول خدا بود (ذهبى، ج ۱، ص ۲۴۶).

خبیب‌بن عدى یکى از مبلّغانى بود که پیامبر در صفر سال ۴، به درخواست طوایف عَضَل و قارَه براى تبلیغ دین اسلام به سوى آنان اعزام کرد، اما نمایندگان طوایف عضل و قاره خیانت کردند و به یارى طایفه بنی‌لحیان برخى از یاران پیامبر را به شهادت رساندند (ابن‌سعد، ج ۲، ص ۵۵ـ۵۶؛ رجوع کنید به واقدى، ج ۱، ص ۳۵۴ـ۳۵۷؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۹، ج ۲، ص ۱۶۷؛ قس ابن‌هشام، ج ۳، ص ۱۷۸، که تاریخ این حادثه را سال ۳ نوشته است). در این واقعه (رجوع کنید به رَجیع*) خبیب‌بن عدى و زیدبن دَثنه را اسیر کردند و به مکه بردند و آنان را در مقابل دو اسیر از هذیل که در مکه بودند، به قریش فروختند (ابن‌هشام، ج ۳، ص ۱۸۰).

به گفتۀ ابن‌اسحاق، حُجَیْربن اَبى اِهاب تَمیمى، هم‌پیمان بنی‌حارث و برادر مادرى حارث‌بن عامربن نوفل، خبیب‌بن عدى را خرید و او را به عُقبَه، پسر حارث‌بن عامر، سپرد تا وى را به انتقام خون پدرش، که در غزوۀ بدر کشته شده بود، بکشد (واقدى، ج ۱، ص ۳۵۷؛ ابن‌هشام، ج ۳، ص ۱۸۰؛ قس روایتى که حاکى از آن است که خبیب‌بن عدى را فرزندان حارث‌بن عامر خریدند، رجوع کنید به واقدى، همانجا؛ روایتى نیز از آن حکایت دارد که جمعى از فرزندان مشرکانى که در بدر کشته شده بودند، خبیب را مشترکآ خریدند، رجوع کنید به ابن‌اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۱۲۱؛ ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۴۰؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۹، ج ۲، ص ۱۶۷).

از آنجا که اسارت خبیب در ماه حرام (ذیقعده) بود، بنی‌حارث تصمیم گرفتند او را مدتى در اسارت نگاه دارند. خبیب‌بن عدى در خانۀ زنى به نام ماویه (واقدى، همانجا) یا در خانۀ دختر حارث‌بن عامر یا دختر عقبهبن حارث (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۱۲۰ـ۱۲۱)، زندانى شد. گفته شده است زنى که خبیب در خانه‌اش زندانى بود، از خبیب کراماتى دید، از جمله آنکه یک بار خبیب را در حال خوردن خوشه‌اى انگور مشاهده کرد، در حالى که آن هنگام در مکه باغى و انگورى نبود (واقدى، همانجا؛ ابن‌سعد، ج ۸، ص ۳۰۱ـ۳۰۲؛ ابن‌عبدالبرّ، همانجا). هنگامى که خبیب در حبس بود، اگرچه فرصتى براى انتقام‌جویى یافت، غدر و خیانت نکرد و آن زن چون این رفتار کریمانه او را دید، گفت که هرگز اسیرى بهتر از خبیب‌بن عدى ندیده است (همانجاها).

شهادت

هنگامى که قریش تصمیم گرفتند خبیب را بکشند، وى را به تَنْعیم بردند (ابن‌کلبى، ص ۶۲۹؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۱۲۱) که در سه میلى مکه، بیرون حرم، در راه مدینه قرار دارد (یاقوت حموى، ذیل ماده). جمعى از مردم مکه نیز همراه وى به تنعیم رفتند (واقدى، ج ۱، ص ۳۵۸). خبیب درخواست کرد به وى مهلت دهند تا دو رکعت نماز بخواند. بنی‌حارث پذیرفتند و خبیب پیش از مرگ، دو رکعت نماز خواند و این کار خبیب سنّت ماندگارى شد براى کسانى که تسلیم مرگ اجبارى می‌شوند (ابن‌هشام، ج ۳، ص ۱۸۲؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۹، ج ۲، ص ۱۶۸؛ د. اسلام، چاپ دوم، ذیل مدخل).

خبیب‌بن عدى هنگام مرگ بسیار آرام و خونسرد بود. وى که داراى قریحۀ شاعرى بود، هنگام مرگ اشعارى خواند که روحیۀ وى را در هنگام شهادت به خوبى نشان می‌دهد (رجوع کنید به ابن‌هشام، ج ۳، ص ۱۸۵ـ۱۸۶؛ ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۴۱؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۱۲۱ـ۱۲۲). خبیب‌بن عدى قبل از مرگ این دعا را به درگاه خداوند خواند : خدایا به حساب یکایک اینان برس و ایشان را دسته‌دسته بکش و از ایشان احدى را باقی‌مگذار (ابن‌هشام، ج ۳، ص ۱۸۲).

این دعا نیز سنّتى براى آیندگان شد، که معمولا در هنگامه‌هاى سخت به عنوان نفرین به دشمن خوانده می‌شود. خبیب نخستین مسلمانى بود که به دار آویخته شد (ابن‌اثیر، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۱۲۲). او را به تیرى چوبى بستند و چهل تن از فرزندان کشته‌شدگان مشرکان در بدر، با زخم نیزه او را از پاى درآوردند (رجوع کنید به واقدى، ج ۱، ص ۳۶۱).

گفته شده است، چون خبیب‌بن عدى کشته شد، صورتش به سوى قبله بود و هر چه خواستند او را به خلاف قبله برگردانند، موفق نشدند و وى را به حال خود رها کردند (ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۶۴). یکى از یاران پیامبر به نام عَمروبن اُمَیّه ضَمرى که براى قتل ابوسفیان مأمور شده، اما موفق به این کار نشده بود، به سوى مدینه بازگشت.

وى در تنعیم به پاى چوبه دار خبیب که نگهبانان پیرامون آن بودند، رفت و پیکر او را پایین آورد و چند قدمى بر دوش کشید. چون نگهبانان هشیار شدند و او را دنبال کردند، پیکر خبیب را انداخت و گریخت، اما پیکرش بعد از آن دیده نشد، گویى که زمین آن را بلعیده باشد (ابن‌اثیر، ۱۳۹۹، ج ۲، ص ۱۶۹ـ۱۷۰؛ همو، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۱۲۲؛ قس ابن‌حجر عسقلانى، ج ۲، ص ۲۶۳ـ۲۶۴، که نوشته است رسول خدا مقداد و زبیر را براى پایین آوردن پیکر خبیب و دفن آن فرستاد).

روایاتى که درباره مرگ خبیب‌بن عدى نقل شده متفاوت، اما اغلب نزدیک به روایت فوق‌الذکر است. اگرچه عقبهبن حارث‌بن عامر را به عنوان قاتل خبیب‌بن عدى نام برده‌اند (رجوع کنید به زبیرى، ص ۲۰۴ـ۲۰۵؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۱۲۱)، گفته شده که عقبه بن حارث سوگند خورده که او خبیب را نکشته است و او در آن هنگام خردسال‌تر از آن بوده که چنین کند. از او نقل شده است که «ابا مَیْسَرَه نیزه را در دست من قرار داد و دست مرا به همراه نیزه گرفت و خبیب را ضربه‌زد تا او را به قتل رسانید» (واقدى، ج ۱، ص ۳۶۱؛ ابن‌هشام، ج ۳، ص ۱۸۲).

خبیب چنان بر سر ایمانش پایدار و استوار بود که هنگام مرگ چون از او خواستند از اسلام و پیامبر روى برگرداند تا آزادش کنند، پاسخ داد که اگر همه آنچه در زمین است از آن من باشد، دوست ندارم از اسلام روگردانم. مشرکان هنگام قتل خبیب به او گفتند، آیا دوست‌داشتى اکنون محمد در جاى تو بود و تو نزد خانواده‌ات می‌بودى؟ و خبیب پاسخ داد که به خدا سوگند، من دوست ندارم محمد در جاى خودش، خارى به پایش فرو رود (واقدى، ج ۱، ص ۳۶۰؛ قس ابن‌هشام، ج ۳، ص ۱۸۰، که گفتار مذکور را دربارۀ زیدبن دثنه نقل کرده است). حسّان ثابت اشعارى در رثاى خبیب‌بن عدى گفته است (رجوع کنید به ابن‌هشام، ج ۳، ص ۱۸۶ـ۱۸۷).

چهرۀ خبیب‌بن عدى به عنوان شهیدى که بسیار مظلومانه و توأم با شکنجه و در اسارت به قتل رسید، پیرایه‌اى قدسى یافته است (د. اسلام، چاپ دوم، ذیل مدخل) و از مأموریتى که خبیب و دیگر یارانش براى آن اعزام شدند (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ۱۳۹۹، ج ۲، ص ۱۶۷)، می‌توان دریافت که خبیب مردى اهل علم و فضل و آشنا به احکام اسلام بوده است.



منابع :

(۱) ابن‌اثیر، اُسْدُ الغابه فى معرفه الصحابه، چاپ محمدابراهیم بنا و محمداحمد عاشور و محمود عبدالوهاب فاید، قاهره ۱۳۹۰/۱۹۷۰؛
(۲) همو، الکامل فى التاریخ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶؛
(۳) ابن‌حجر عسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، چاپ علی‌محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۴) ابن‌سعد (بیروت)؛
(۵) ابن‌عبدالبر، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ علی‌محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۶) عبداللّه ابن‌قُدامه مقدسى، الاستبصار فى نسب الصحابه من الانصار، چاپ على نویهض، بیروت ۱۳۹۲/۱۹۷۲؛
(۷) ابن‌کلبى، جمهره النسب، چاپ ناجى حسن، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۶؛
(۸) ابن‌هشام، السیره النبویه، چاپ مصطفى سقا و ابراهیم ابیارى و عبدالحفیظ شلبى، قاهره ۱۹۳۶؛
(۹) ذهبى؛
(۱۰) مصعب‌بن عبداللّه زبیرى، کتاب نسب قریش، چاى لوى پروونسال، قاهره ۱۹۵۳؛
(۱۱) محمدبن عمر واقدى، کتاب المغازى، چاپ مارسدن جونس، قاهره ۱۹۶۶؛
(۱۲) یاقوت حموى؛

(۱۳) EI2, “KHUBAYB”, by A.Y. Wensinck.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵ 

زندگینامه خُزَیْمَه بن ثابِت«ذوالشهادتین»

خُزَیْمَه بن ثابِت ، بن فاکِه ‌بن ثَعْلَبَه بن ساعده انصارى، از اصحاب برجستۀ پیامبر اسلام صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم و از یاران مشهور حضرت على علیه‌السلام. او از اهالى مدینه، قبیلۀ اوس و طایفۀ بنی‌خَطْمَه بود. مادرش، کَبْشَه دختر اَوْس، از بنی‌ساعده بود (ابن‌کلبى، ص ۶۴۲ـ۶۴۳؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۱۳۳؛ نووى، ج ۱، ص ۱۷۵). کنیۀ خزیمه را ابوعماره نوشته‌اند (ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۴۸؛ ابن‌اثیر، همانجا؛ ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۲، ج ۲، ص ۲۷۸). او از نخستین مردم مدینه بود که به اسلام گروید و در سلک اصحاب خاص رسول اکرم درآمد (ابن‌حجر عسقلانى، همانجا). وى بتهاى بنی‌خَطْمَه را به دست خود شکست (ابن‌اثیر، همانجا).

خزیمه بن ثابت به لقب ذوالشهادتین معروف است (ابن‌کلبى، ص ۶۴۳)، زیرا در جریان گواهى خواستن بر صحت یک دادوستد، شهادت داد و رسول خدا شهادت او را به منزلۀ شهادت دو شاهد عادل پذیرفت که ظاهرآ ناشى از ایمان استوار خزیمه به رسول خدا و اسلام بوده است (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۱۳۳؛ ابن‌حجر عسقلانى، همان، ص ۲۷۸ـ۲۷۹).

این امر موجب موقعیتى بس ارزشمند براى خزیمه شد و مردم مدینه اعم از اوس و خزرج بدین امر افتخار می‌کردند. مردم اوس می‌گفتند، کسى که پیامبر خدا شهادت او را به‌مثابه شهادت دو نفر قرار داد، از میان ماست (ذهبى، ج ۲، ص ۴۷۸؛ ابن‌حجر عسقلانى، همان، ص ۲۷۹). گواهى خزیمه دربارۀ اسبى از پیامبر، به‌نام مُرْتَجِز، بود (ابن‌قتیبه، ص ۱۴۹؛ ابن‌اثیر، ۱۳۸۵، ج ۲، ص ۳۱۴) که پیامبر آن را از یک اعرابى خرید، اما آن اعرابى معامله را انکار کرد و خزیمه به نفع رسول خدا شهادت داد.

پیامبر از او پرسید، چگونه شهادت می‌دهى، در حالى که تو همراه ما نبودى؟ خزیمه پاسخ داد، من می‌دانم که تو جز حق نمی‌گویى. پس از آن، پیامبر فرمود هر که خزیمه به نفع یا برضد وى براى او شهادت دهد، او را بس است (ابن‌سعد، ج ۴، ص ۳۷۸ـ۳۷۹؛ کلینى، ج ۷، ص ۴۰۱؛ مقدسى، ج ۵، ص ۲۴ـ۲۵؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۱۳۳).

خزیمه بن ثابت از مسلمانانى بود که در غزوۀ بدر و جنگها و غزوات پس از آن شرکت کرد (رجوع کنید به ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۴۸؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۱۳۳). به روایتى، وى نخستین‌بار در غزوه احد حضور یافت (ذهبى، ج ۲، ص ۴۸۵؛ ابن‌حجر عسقلانى، همانجا)، هر چند نویسندگان مَغازى نام وى را در شمار یاران پیامبر در غزوۀ احد یاد نکرده‌اند و گفته شده است که وى پس از غزوۀ احد در غزوات حضور یافت (ابن‌اثیر، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۱۳۳؛ ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۵، ج ۲، ص ۵۵۷). در هنگام فتح مکه، خزیمهبن ثابت پرچم طایفۀ بنی‌خطمه را حمل می‌کرد (ابن عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۴۸).

خزیمه بن ثابت در جنگ موته (سال ۸) حضور یافت (ابن‌عساکر، ج ۱۶، ص ۳۵۹؛ ذهبى، ج ۲، ص ۴۸۵). وى از جمله کسانى است که روایت کرده‌اند، على علیه‌السلام در گرویدن به اسلام و پیامبر، بر تمامى اصحاب سبقت دارد. خزیمه بن ثابت، همچون برخى دیگر از اصحاب، پس از رحلت پیامبر به همراه اکثر بنی‌هاشم در امر خلافت به على علیه‌السلام رجوع کرد و خلافت ابوبکر را نپذیرفت و در این‌باره با ابوبکر محاجه کرد. خزیمه شهادت داد که پیامبر در روز غدیرخم فرمود، «من کنت مولاه فهذا على مولاه» و به ولایت و برادرى و جانشینى على علیه‌السلام گواهى داد (رجوع کنید به یعقوبى، ج ۲، ص ۱۷۹؛ ابن‌بابویه، ص ۵۳؛ طوسى، ۱۳۴۸، ص ۳۸، ۴۵).

پس از قتل عثمان (سال ۳۵) که مردم مدینه با على علیه‌السلام بیعت کردند، خزیمه بن ثابت نیز با آن حضرت بیعت نمود (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۳۱). در جنگ جمل (سال ۳۶)، خزیمه بن ثابت از بزرگان انصار بود که براى یارى على علیه‌السلام اعلام آمادگى کرد و براى جنگ با پیمان‌شکنان، همراه امام از مدینه عازم بصره شد (رجوع کنید به مسعودى، ج ۳، ص ۱۰۳ـ۱۰۴؛ ابن‌اثیر، ۱۳۸۵، ج ۳، ص ۲۲۱؛ نیز رجوع کنید به مفید، ص ۵۴ـ۵۵، ۶۱، ۱۰۵).

وى در حالى که عمامه‌اى زرد و جامه‌اى سپید پوشیده و شمشیرى بر کمر بسته و کمانى برگردن نهاده بود، سوار بر اسبى وارد بصره شد و در پى او هزار سوار بودند (مسعودى، ج ۳، ص ۱۰۴ـ۱۰۵). خزیمه چنان نزد على علیه‌السلام عزیز و گرامى بود که در جنگ جمل وقتى امام بر پسرش محمد حنفیه خشم گرفت، به خواهش خزیمه بن ثابت پرچم طلایه سپاه را از نو به او بازگرداند (رجوع کنید به مسعودى، ج ۳، ص ۱۱۲ـ۱۱۳).بعدآ خزیمه بن ثابت همراه علی‌علیه‌السلام به کوفه رفت و پیوسته با او بود (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۵۱).

خزیمه در جنگ صفّین از بزرگان سپاه امام بود. وى که در آن هنگام پیرى ریش‌سپید بود، با ایمان به حقانیت امام‌على، سرسختانه با سپاهیان معاویه جنگید و از فریب‌کارى معاویه سستى به خود راه نداد (رجوع کنید به ذهبى، ج ۲، ص ۴۸۵؛ امین، ج ۶، ص ۳۱۹). در جنگ صفّین، پس از آنکه عماربن یاسر به شهادت رسید، خزیمهبن ثابت به چادر خویش رفت، غسل کرد و سپس به میدان جنگ آمد و چندان نبرد کرد تا به شهادت رسید (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۳۲، ۲۶۳؛ طوسى، ۱۳۴۸، ص ۵۲ـ۵۳؛ ابن‌عساکر، ج ۱۶، ص۳۷۰).

شهادت

خزیمه بن ثابت از پیامبر روایت کرده است که، عماربن یاسر به دست گروهى ستمکار کشته خواهد شد (ابن‌سعد، ج ۳، ص ۲۵۹؛ ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۴۸؛ ابن‌حجر عسقلانى، همان، ص ۲۷۹). شهادت خزیمه بن ثابت در سال ۳۷ (ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۴۴۸)، در مرحله‌اى از جنگ صفّین روى داد که آتش پیکار بسیار شدید شد و به «یَوم وَقعه الخمیس» معروف گشته است (رجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۳۶۲ـ۳۶۳). 

امام على علیه‌السلام خزیمه بن ثابت را جزو شهداى صفّین و از برادران خویش یاد کرده که تا آخر بر راه حق پایدار ماندند (رجوع کنید به نهج‌البلاغه، خطبۀ ۱۸۲، ص ۱۹۲). بنابراین با توجه به روایات پیشین، اینکه خزیمهبن ثابت در جنگ جمل و در جنگ صفّین تا قبل از شهادت عمار یاسر جنگ نمی‌کرده است (رجوع کنید به ابن‌سعد، ج ۳، ص ۲۵۹؛ ابن‌عبدالبرّ، همانجا؛ ابن‌اثیر، ۱۳۸۵، ابن‌حجر عسقلانى، همانجا؛ ج ۳، ص ۳۲۵)، صحت ندارد (تسترى، ج ۴، ص ۱۷۳؛ قس امین، ج ۶، ص ۳۱۸).

برخى راویان گفته‌اند که خزیمهبن ثابت در زمان عثمان درگذشت و آن کسى که در صفّین حضور داشت، فرد دیگرى همنام او بود (رجوع کنید به طبرى، ج ۴، ص ۴۴۷؛ ابن‌عساکر، ج ۱۶، ص ۳۷۱ـ۳۷۲)، اما شهادت خزیمهبن ثابت در صفّین طبق روایات عام و خاص، متواتر است و انکار شهادت خزیمه در صفّین، در واقع تلاشى از سوى معاندان براى بیان این مطلب است که مجاهدان بدر على علیه‌السلام را در صفّین یارى نکرده‌اند (تسترى، ج ۴، ص ۱۷۲).

به علاوه، غالب مورخان همچون خطیب بغدادى و ابن‌ابی‌الحدید، گفته‌اند ذوالشهادتین همان خزیمهبن ثابت است و با استناد به کتب انساب، در میان انصار هیچ مرد دیگرى به نام خزیمهبن ثابت نبوده است، این نظر که خزیمه فردى غیر از ذوالشهادتین است، در حقیقت ناشى از تعصبهاى برخاسته از تبلیغات امویان است (ابن ابی‌الحدید، ج ۱۰، ص ۱۰۹؛ ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۲، ج ۲، ص۲۸۰؛ امین، ج ۶، ص ۳۱۷ـ۳۱۸).

خزیمه بن ثابت در زمره راویان حدیث و از ثقات است و مستقیمآ از رسول خدا صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم نقل حدیث کرده است (براى مثال رجوع کنید به ابن‌عساکر، ج ۱۶، ص ۳۵۸، ۳۶۶؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۰، ج ۲، ص ۱۳۳).

کسانى نیز از خزیمه بن ثابت روایت کرده‌اند که بعضى از آنها عبارت‌اند از:

فرزندش عُماره،

جابربن عبداللّه انصارى،

عماره بن عثمان‌بن حنیف،

عمروبن میمون،

ابراهیم‌بن سعدبن ابی‌وقاص،

ابوعبداللّه جَدَلى،

عبداللّه‌بن یزید خطمى و

عطاءبن یَسار (ابن‌حجر عسقلانى، ۱۴۱۵، ج ۲، ص ۵۵۶). از خزیمه بن ثابت ۳۸ حدیث از رسول خدا روایت شده که در مجامع حدیثى آمده است (نووى، ج ۱، ص ۱۷۶).

خزیمه بن ثابت ذوق شاعرى نیز داشت و اشعار بسیارى به او منسوب است. بعضى او را در زمرۀ شعراى شیعه برشمرده‌اند. خزیمه که در وقایعى چون سقیفۀ بنی‌ساعده، جمل و صفّین حاضر بوده، در تفضیل و ستایش امیرالمؤمنین على علیه‌السلام و حمایت از آن حضرت اشعار فراوانى سروده است (Äرجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۳۹۸؛ ابن‌شهرآشوب، ج ۲، ص ۲۱۱، ۳۲۰، ۳۴۵، ۳۶۲، ۳۷۵ـ۳۷۶؛ ابن‌ابی‌الحدید، ج ۱، ص ۱۴۵ـ۱۴۶، ج ۱۳، ص ۲۳۱). دختر خزیمه نیز در رثاى پدر مرثیه‌اى سروده است (رجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۳۶۵ـ۳۶۶). محل قبر خزیمه بن ثابت در صفّین ناشناخته است (هروى، ص ۶۲).



منابع :

(۱) ابن ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره، ۸۷ـ۱۳۸۵/ ۶۷ـ ۱۹۶۵ ؛
(۲) ابن‌اثیر، اُسْد الغابه فى معرفه الصحابه، چاپ محمدابراهیم بنا و محمداحمد عاشور و محمود عبدالوهاب فاید، قاهره ۱۳۹۰ـ۱۳۹۳/۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۳) همو، الکامل فی‌التاریخ؛
(۴) ابن‌بابویه، امالی‌الصدوق، چاپ حسین اعلمى، بیروت ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛
(۵) ابن‌حجر عسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، چاپ على محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۶) همو، تهذیب التهذیب، چاپ صدقى جمیل عطار، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۷) ابن‌سعد (بیروت)؛
(۸) ابن‌شهرآشوب، مناقب آل ابی‌طالب، نجف ۱۳۷۶/۱۹۵۶؛
(۹) ابن‌عبدالبر، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ على محمد بجاوى، بیروت، ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۱۰) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۱۱) ابن‌قتیبه، المعارف، چاپ ثروت عکاشه، قاهره ۱۳۸۸/۱۹۶۹؛
(۱۲) ابن‌کلبى، جمهرهالنسب، چاپ ناجى حسن، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۶؛
(۱۳) امین؛
(۱۴) تسترى؛
(۱۵) ذهبى؛
(۱۶) طبرى، تاریخ (بیروت)؛
(۱۷) محمدبن حسن طوسى، رجال‌الطوسى، چاپ جواد قیّومى اصفهانى، قم ۱۴۱۵؛
(۱۸) علی‌بن ابی‌طالب، امام اول، نهج‌البلاغه، چاپ جعفر شهیدى، تهران ۱۳۷۰؛
(۱۹) محمدبن عمرکشى، اختیار معرفهالرجال المعروف برجال الکشى ،(تلخیص) محمدبن حسن طوسى، چاپ حسن مصطفوى، مشهد ۱۳۴۸؛
(۲۰) کلینى؛
(۲۱) مسعودى، مروج (بیروت)؛
(۲۲) محمدبن محمد مفید، الجمل و النصره لسیدالعتره فى حرب البصره، چاپ على میرشریفى، قم ۱۴۱۶/۱۳۷۴؛
(۲۳) مطهربن طاهر مقدسى، البدء و التاریخ، چاپ کلمان هوار، پاریس ۱۹۱۶؛
(۲۴) نصربن مزاحم منقرى، وقعه صفّین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، قاهره ۱۳۸۲؛
(۲۵) محی‌الدین نووى، تهذیب الاسماء و اللغات، مصر، اداره الصباعه المنیریه (افست تهران)؛
(۲۶) علی‌بن ابى بکر هروى، الاشارات الى معرفه الزیارات، چاپ جانین سوردیل ـ طومین، دمشق ۱۹۵۳؛
(۲۷) یعقوبى، تاریخ.

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۵ 

زندگینامه رُمَیْصاء بنت مِلحان(صحابیۀ پیامبراکرم صل الله علیه واله)

رُمَیْصاء بنت مِلحان بن خالد بن زید ، صحابیۀ پیامبر اسلام. براى وى نامهاى مختلفى همچون غُمَیْصا، سَهله، رُمَیْله، انیفه و رُمَیثه نیز ذکر کرده‌اند (ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۴؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۸، ص ۴۰۹). کنیه‌اش امّسُلَیْم و به آن نیز شهرت داشت. وى از زنان انصار و از قبیلۀ خزرج بود (ذهبى، ج ۲، ص ۳۰۴).

مادرش، ملیکه بنت مالک‌بن عدى، از طایفۀ بنی‌نجار بود (ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۴ـ۴۲۵). رمیصاء پیش از اسلام، با مالک‌بن نضر ازدواج کرد و پسرش اَنَس را به دنیا آورد (ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۵؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۸، ص ۴۰۹). پس از انتشار اسلام در مدینه، رمیصاء از جمله نخستین انصارى بود که به دین اسلام گروید و پسرش انس‌بن مالک* را نیز به اسلام ترغیب کرد (ابن‌سعد؛ ابن‌حجر عسقلانى، همانجاها).

مالک‌بن نضر که از اسلام آوردن زن و فرزندش خشمگین شده بود به شام رفت و در آنجا درگذشت (ابن عبدالبرّ، ج ۴، ص ۱۹۴۰). رمیصاء پس از مرگ مالک، تا بزرگ شدن انس ازدواج نکرد (ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۵ـ۴۲۶؛ ابن‌حجر عسقلانى، همانجا). پس از آن، چون ابوطلحه از وى خواستگارى کرد، وى شرط ازدواجش با او را اسلام آوردن ابوطلحه قرار داد و او را از بت‌پرستى نهى کرد. ابوطلحه مسلمان شد و حاصل این ازدواج ابوعُمَیر و عبداللّه بودند (ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۵ـ۴۲۷).

رمیصاء بعد از ورود پیامبر صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم به مدینه، مقدم وى را گرامى داشت و انس را که ده سال داشت، به خادمى ایشان گمارد (ابن‌حجر عسقلانى، ج ۸، ص ۴۱۰). رمیصاء در بسیارى از غزوات پیامبر اکرم حضور داشت. در جنگ احد (سال سوم هجرت) وى در حالى که مشک آبى بر پشت خود حمل می‌کرد، به مداواى مجروحان می‌پرداخت (واقدى، ج ۱، ص ۲۴۹؛ ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۵) و خنجرى براى دفاع از خود به همراه داشت (ذهبى، همانجا). در غزوۀ خیبر (سال هفتم هجرت) نیز وى از جمله زنانى بود که در جنگ مشارکت نمود (واقدى، ج ۲، ص ۶۸۵؛ رجوع کنید به ابن‌هشام، ج ۳، ص ۳۵۴؛ مقریزى، ج ۱۰، ص ۵۴).

در سال هفتم هجرت، مُقَوقَس، پادشاه اسکندریه، در جواب دعوت پیامبر به پذیرش اسلام، هدایایى از جمله دو کنیز براى ایشان فرستاد. پیامبر آنان را براى مدتى نزد رمیصاء جاى داد (طبرى، ج ۳، ص ۲۱). در غزوه حنین (سال هشتم هجرت)، رمیصاء از پیامبر خواست افرادى را که فرار می‌کردند، همچون مشرکان بکشد (واقدى، ج ۳، ص ۹۰۳ـ۹۰۴؛ طبرى، ج ۳، ص ۷۶ـ۷۷). وى با وجود فرار مردان، در حالى که پسرش عبداللّه‌بن ابی‌طلحه را باردار بود، خنجرى براى دفاع از خود به همراه داشت (واقدى، ج ۳، ص ۹۰۴؛ ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۵؛ ابن‌هشام، ج ۴، ص ۸۸ـ۸۹).

بعد از وفات پیامبر اکرم، از زندگى رمیصاء خبرى در دست نیست و فقط ابن‌شهرآشوب (ج ۳، ص ۲۱۲) قولى از او روایت کرده که، بعد از شهادت امام حسین علیه‌السلام از آسمان بارانى سرخ رنگ باریده است.

به گفته اَنَس‌بن مالک، پیامبر براى دیدار رمیصاء به خانه‌اش می‌رفت و با اقامۀ نماز مستحبى، براى وى و خانواده‌اش دعا می‌کرد (ابن‌سعد، ج ۸، ص ۴۲۶ـ۴۲۷؛ ذهبى، ج ۲، ص ۳۰۹). همچنین گفته‌اند، هنگامى که پیامبر اکرم براى صرف غذا در خانۀ رمیصاء و ابوطلحه بود، به برکت الهى، پیامبر و همراهانش از غذاى اندک وى سیر شدند (مالک‌بن انس، ج ۲، ص ۹۲۷ـ۹۲۸؛ ابن‌شهر آشوب، ج ۱، ص ۹۰؛ مقریزى، ج ۵، ص ۱۶۵).

وقتى اختلافى بین رمیصاء و همسرش ابوطلحه رخ داد، رمیصاء به پیامبر شکایت برد و ایشان شخصآ اختلاف آنان را برطرف کرد (احمدبن حنبل، ج ۱، ص ۲۱۴؛ ابن‌عساکر، ج ۳۷، ص ۴۷۱). رمیصاء را از جمله راویان حدیث و از زنان عاقل و فاضل دانسته‌اند (رجوع کنید به ابن ابی‌حاتم رازى، ج ۹، ص ۴۶۴؛ ابن عبدالبرّ، ج ۴، ص ۱۹۴۰). عایشه، امّسَلَمه و انس‌بن مالک از وى روایت کرده‌اند (ابن‌اثیر، ج ۶، ص ۱۱۹، ۳۴۶).



منابع :

(۱) ابن ابی‌حاتم رازى، الجرح و التعدیل، حیدرآباد دکن ۱۳۷۳/۱۹۵۳؛
(۲) ابن‌اثیر، اسدالغابه فی‌المعرفه الصحابه، چاپ محمدابراهیم البنا، محمداحمد عاشور، محمود عبدالوهاب فاید، بیروت، ۱۴۰۹/۱۹۸۹؛
(۳) ابن حجر عسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، چاپ عادل احمد عبدالموجود، علی‌محمد معوض، بیروت، ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۴) ابن‌سعد؛
(۵) الطبقات‌الکبرى، بیروت ۱۴۰۵ه /۱۹۸۵؛
(۶) ابن‌شهرآشوب، مناقب آل ابی‌طالب، نجف اشرف، ۱۳۷۶/۱۹۵۶؛
(۷) ابن‌عبدالبر، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ علی‌محمد بجاوى، بیروت، ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۸) ابن‌عساکر، تاریخ مدینه دمشق، چاپ على شیرى، بیروت، ۱۴۱۵؛
(۹) ابن‌هشام، السیره‌النبویه، چاپ مصطفى سقا، ابراهیم ابیارى و عبدالحفیظ شلبى، قاهره ۱۹۳۶؛
(۱۰) احمدبن حنبل، بیروت، دارصادر (بی‌تا.)؛
(۱۱) احمدبن حنبل، مسند؛
(۱۲) ذهبى، سیر اعلام‌النبلاء، چاپ شعیب الارنووط، حسین اسد، بیروت، ۱۴۱۳/۱۹۹۳؛
(۱۳) طبرى، محمدبن جریر، تاریخ طبرى، چاپ محمدابراهیم ابوالفضل، بیروت، ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۱۴) مالک‌بن انس، المؤطّأ، چاپ محمدفؤاد عبدالباقى، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۵؛
(۱۵) مقریزى، امتاع‌الاسماع، چاپ محمد عبدالحمید النمیسى، بیروت، ۱۴۲۰/۱۹۹۹؛
(۱۶) واقدى، محمدبن عمر، المغازى، چاپ مارسدن جونس، بیروت ۱۴۰۹/۱۹۸۹٫

 دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۵ 

۰۲/۰۲/۱۳۸۸

زندگینامه سُراقَه بن عَمرو

 صحابی پیامبر و نخستین فاتح باب. از زندگی سراقهبن عمرو آگاهی اندکی وجود دارد. دربارۀ نسب وی اطلاعی نیست. او ملقب به ذوالنور بود (رجوع کنید به ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص۵۸۰؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۰ـ۱۳۹۳، ج ۲، ص۳۳۰؛ ابن‌حجر عسقلانی، ج ۳، ص ۴۱). در سال ۲۲ هجری، عمربن خطّاب او را به فتح باب (رجوع کنید به باب‌الابواب*) فرستاد و فرماندهان سپاه او را چنین انتخاب کرد: عبدالرحمان‌بن ربیعه باهلی، ملقب به ذوالنور، فرمانده مقدمۀ سپاه؛ حُذَیفهبن اُسَید غِفاری، فرمانده یک پهلوی سپاه؛ و بُکَیْربن عبداللّه لَیثی، فرمانده پهلوی دیگر (طبری، ج ۴، ص ۱۵۵؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۹، ج ۳، ص ۲۸؛ صفدی، ج ۱۵، ص ۸۳).

قبل از اعزام سراقه بن عمرو، بکیر در مقابل باب اردو زده بود، به فرمان عمر به سراقهبن عمرو پیوست (طبری، همانجا). عمر همچنین حبیب‌بن مَسْلمه را از جزیره (در شمال عراق) برای کمک به سراقه به باب فرستاد. سراقه، پس از گذر از آذربایجان، با سپاهیانش وارد باب شد.

در زمان پیشروی سپاه سراقه بن عمرو، شهرْ بَراز یا شهریار (حاکمِ ایرانی باب) با نوشتن نامه‌ای امان خواست و عبدالرحمان‌بن ربیعه، فرستادگان شهر براز را نزد سراقهبن عمروفرستاد. سراقه بن عمرو امان دادن را مشروط به پرداخت جزیه یا شرکت در جنگ به همراه سپاهیان خود کرد (طبری، ج ۴، ص ۱۵۶؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۹، ج ۳، ص ۲۸). شهر براز با شرکت در جنگ موافقت کرد و مقرر شد اگر کسی در جنگ شرکت نکند، جزیه بپردازد (طبری، همانجا). سراقه بن عمرو شرح این اقدام خود را به عمر نوشت. عمر هم کار او را تأیید کرد (طبری؛ ابن‌اثیر، همانجاها).

سراقه بن عمرو بعد از پیروزی و فتح باب، امان‌نامه‌ای برای شَهرْبُراز و اهالی ارمنستان (ارمینیه) و ارمنیها نوشت و در آن جان و مال و دین مردم را محترم شمرد و در مقابل، تأکید کرد که اهالی ارمینیه و ابواب بر همان دو شرط (همراهی با مسلمانان در جنگ یا پرداخت جزیه) پایبند بمانند (طبری، ج ۴، ص ۱۵۶ـ۱۵۷؛ ابن‌عبدالبرّ، همانجا). بعد از تقریر متن مصالحه، سراقه بن عمرو سرداران خود را برای ادامۀ فتوحات به نواحی کوهستانی اطراف ارمینیه فرستاد: بکیربن عبداللّه را به موقان، حبیب‌بن مسلمه را به تفلیس و حذیفه‌بن اسید را به سوی کوه‌نشینان آلان گسیل کرد.

سلمان‌بن ربیعه نیز از فرستادگان سراقهبن عمرو بود (طبری، ج ۴، ص ۱۵۷؛ ابن‌اثیر، ۱۳۹۹، ج ۳، ص ۲۹). سراقهبن عمرو فتح باب و اعزام سرداران را در نامه‌ای به عمر اطلاع داد، اما عمر اعزام آنها را بدون ملزومات کافی به نقاط مذکور، با توجه به پهناور بودن آن ناحیه، وجود سپاهی بزرگ در آنجا و آماده بودن ایرانیان، کاری بی‌سرانجام دانست (طبری، همانجا). به هر روی، به جز بکیربن عبداللّه، هیچ‌کدام از فرستادگان سراقه در لشکرکشی خود پیروز نشدند (رجوع کنید به طبری؛ ابن‌اثیر، همانجاها).

کمی پس از آنکه مردم آن ناحیه عدالت اسلامی را در رفتار مسلمانان دیدند، سراقهبن عمرو درگذشت و عبدالرحمان‌بن ربیعه، که سراقه او را به‌جای خود برگزیده بود، در باب برای مبارزه با ترکان مستقر شد و عمر نیز او را ابقا کرد (طبری، ج۴، ص ۱۵۷ـ۱۵۸). یاقوت حموی (ذیل «باب‌الابواب») پاره‌ای از اشعار سراقه را که پس از فتح باب سروده، نقل کرده است.



منابع :

(۱) ابن‌اثیر؛
(۲) همو، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، چاپ محمدابراهیم بنا، محمداحمد عاشور و محمود عبدالوهاب فاید، بیروت ۱۳۹۰ـ۱۳۹۳/ ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۳) احمدبن علی ابن‌حجر عسقلانی، الاصابه فی تمییز الصحابه، چاپ علی‌محمد بجاوی، بیروت ۱۴۱۲/ ۱۹۹۲؛
(۴) یوسف‌بن محمد ابن‌عبدالبربن عبداللّه‌بن محمد، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب، چاپ علی‌محمد بجاوی، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۵) صفدی؛
(۶) طبری، تاریخ (بیروت)؛
(۷) یاقوت حموی.

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۵ 

زندگینامه سلیمان‌بن صُرَد خُزاعى (شهادت۶۵ه ق)

 سلیمان‌بن صُرَدبن جَوْن خُزاعى، کنیه‌اش ابومُطَرِّف، از سران مردم عراق در سدۀ نخست هجرى. از وى در شمار صحابۀ پیامبر اکرم و اصحاب امام على و امام حسن علیهماالسلام یاد شده است (رجوع کنید به طوسى، ص۴۰، ۶۶، ۹۴؛ طبرى، المنتخب، ص ۵۲۳) و گاه او را از بزرگان و زهاد تابعین دانسته‌اند (رجوع کنید به کشى، ص ۶۹). گفته‌اند که وى در زمان جاهلیت یَسار نام داشت و چون مسلمان شد، پیامبر او را سلیمان نامید. وى به قبیلۀ خُزاعه منتسب بود (ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص ۶۴۹ـ۶۵۰؛ ابن‌اثیر، ج ۲، ص ۴۴۹؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۳، ص ۱۷۲).

بعد از رحلت پیامبر اکرم و گسترش اسلام به خارج از شبه‌جزیره، سلیمان، جزو نخستین کسانى بود که از مدینه خارج و به شهر تازه‌تأسیس کوفه وارد شد و در محلۀ خُزاعیان مسکن گزید (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۲۵؛ ابن‌اثیر، ج ۲، همانجا). وى از بزرگان و شیوخ قبیله‌اش بود و نزد آنان منزلت و احترام بسیار داشت (همانجا). از فعالیتهاى سیاسى وى تا قبل از خلافت امام على علیه‌السلام ذکرى نشده است، اما وى از کسانى بود که به همراه دیگر فضلاى شیعه با آن حضرت بیعت کرد (مفید، ص ۱۰۸).

با آغاز درگیریهاى داخلى در دورۀ خلافت امام على، سلیمان با آنکه از شیعیان حضرت بود، در جنگ جمل شرکت نکرد و همچون عده‌اى دیگر، به‌سبب تشخیص ندادن حق از باطل، دچار تردید شد و موضع بی‌طرفى اتخاذ کرد. بعد از این جنگ و بازگشت امام على از بصره، سلیمان به خدمت امام رفت و امام وى را به دلیل دورى گزیدن از جنگ سرزنش کرد (نصربن مزاحم، ص ۶؛ ابن‌ابی‌الحدید، ج ۳، ص ۱۰۵؛ نیز رجوع کنید به بلاذرى، ج ۲، ص ۱۹۱ـ۱۹۲). بنابراین، در صحت پاره‌اى از روایاتِ حاکى از حضور سلیمان در جنگ جمل (رجوع کنید به طبرى، المنتخب، ص ۵۷۷؛ ابن‌اثیر، ج ۲، ص ۴۴۹)، تردید وجود دارد.

سلیمان در نبرد صِفّین همراه حضرت على بود و از طرف امام فرماندهى پیادگان میمنه سپاه عراق را برعهده گرفت (نصربن مزاحم، ص ۲۰۵؛ ابن‌ابی‌الحدید، ج ۴، ص ۲۷). عُقْبَهبن مسعود، عامل امام على در کوفه، به سلیمان‌نامه نوشت و وى را به‌کوشش و شکیبایى در جنگ توصیه نمود (رجوع کنید به نصربن مزاحم، ص ۳۱۳). سلیمان در جنگ صفّین شجاعانه جنگید و حَوْشَب، پهلوان نامى شامیان و سرور یمانیان سپاه معاویه، را در جنگ تن به تن کشت (رجوع کنید به همان، ص۴۰۰ـ۴۰۱).

پس از پایان نبرد صفّین و پذیرش حکمیت از سوى عراقیان، سلیمان نزد امام رفت و ضمن ابراز ناخشنودى از خاتمه کار جنگ با عهدنامه حکمیت، از ناکامی‌اش در ترغیب سپاهیان به ادامه جنگ سخن گفت (همان، ص ۵۱۹). از پاره‌اى روایات برمی‌آید که سلیمان از طرف امام، چندى در ناحیه جبل مسئول جمع‌آورى مالیات بوده است (رجوع کنید به بلاذرى، ج ۲، ص ۱۲۱).

پس از شهادت امام على علیه‌السلام (۴۰)، سلیمان همچون دیگر بزرگان شیعى با امام حسن علیه‌السلام بیعت کرد، اما پس از صلح امام حسن و بیعت مردم عراق با معاویه، سلیمان که از بزرگان عراق محسوب می‌شد و از این صلح ناخشنود بود، نزد امام رفت و او را خوارکننده مؤمنان خواند و امام را به شدت سرزنش کرد.

سلیمان آمادگى خود و عراقیان را براى شکستن پیمان و از سرگیرى جنگ با شامیان اعلام نمود، اما امام حسن با آرامش سعى کرد وى را با خود همراه سازد. پس از آن، سلیمان نزد امام حسین رفت و در این باره با وى گفتگو کرد، ولى امام حسین نیز بر پایبندى به پیمان برادرش تأکید کرد و از سلیمان خواست مادام که معاویه زنده است، بر این پیمان وفادار بماند (رجوع کنید به ابن‌قتیبه دینورى، ج ۱، ص ۱۴۱ـ۱۴۲؛ بلاذرى، ج ۲، ص۳۹۰ـ۳۹۱، ۴۵۷). پس از شهادت امام حسن (۵۰)، شیعیان کوفه در خانۀ سلیمان، که در آن زمان شیخ‌الشیعه به‌شمار می‌رفت، جمع شدند و در نامه‌اى به امام حسین، شهادت امام حسن را تسلیت گفتند (یعقوبى، ج ۲، ص ۲۲۸؛ ابن‌اعثم، ج ۶، ص ۲۰۳ـ۲۰۴، ۲۰۸).

پس از مرگ معاویه (۶۰)، بزرگان شیعى از جمله سلیمان، با فراخواندن مردم به حمایت از امام حسین، با نامه‌هاى متوالى امام را از حجاز به کوفه دعوت نمودند (ابن‌سعد، ج ۶، ص ۲۵؛ نیز رجوع کنید به طبرى، تاریخ، ج ۵، ص ۳۵۲ـ۳۵۳) و سلیمان براى اطمینان از پایبندى کوفیان به حمایت از امام حسین، از آنان پیمان مؤکد گرفت (ابن‌اعثم، ج ۵، ص ۲۷)، اما، در واقعۀ کربلا (۶۱)، سلیمان خود از کسانى بود که از یارى امام حسین سر باز زد (ابن‌سعد، ج ۶، همانجا؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۳، ص ۱۷۲).

شهادت

پس از شهادت امام حسین (۶۱)، سلیمان همچون عده‌اى دیگر از کوفیان، از همراهى نکردن با امام پشیمان شد و پس از توبه، در سال ۶۵ در زمان خلافت عبدالملک‌بن مروان، قیام توابین را به خون‌خواهى امام حسین و برضد امویان به راه انداخت. وى در جنگ با عبیداللّه‌بن زیاد در عَین‌الوَرده به شهادت رسید (رجوع کنید به توابین*). به‌ نوشتۀ ابن‌سعد (ج ۶، ص ۲۵ـ۲۶)، سلیمان هنگام شهادت ۹۳ ساله بوده است.

سلیمان‌ بن صرد فاضل، نیکوکار و دین‌دار بود (ابن‌عبدالبرّ، ج ۲، ص۶۵۰). وى از پیامبر اکرم، امام على و عده‌اى از صحابه، حدیث روایت کرده است، از جمله حدیثى درباره جنگ احزاب که از پیامبر اکرم (رجوع کنید به طبرسى، ج ۸، ص ۵۴۱؛ براى روایات دیگر او از پیامبر اکرم رجوع کنید به ابونعیم اصفهانى، ج ۲، ص ۴۶۱ـ۴۶۲؛ ابن‌اثیر، ج ۲، ص۴۵۰). کسانى همچون ابواسحاق سَبیعى، عَدی‌بن ثابت و ابوعبدالاکرم نیز از او روایت کرده‌اند (ابن‌ابی‌حاتم رازى، ج ۲، قسم ۱، ص ۱۲۳؛ ابن‌حجر عسقلانى، ج ۳، همان‌جا).



منابع :

(۱) ابن‌ابی‌حاتم رازى، الجرح و التعدیل، حیدرآباد دکن ۱۳۷۲/۱۹۵۲؛
(۲) افست بیروت، ابن‌ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۷۸/۱۹۵۹؛
(۳) ابن‌اثیر، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، چاپ محمدابراهیم و محمداحمد عاشور و محمد عبدالوهاب فاید، قاهره ۱۳۹۳/۱۹۷۳؛
(۴) اعثم کوفى، کتاب الفتوح، چاپ على شیرى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۵) حجر عسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، چاپ علی‌محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۶) ابن‌سعد (بیروت)؛
(۷) ابن‌عبدالبر، الاستیعاب فى معرفه الاصحاب، چاپ علی‌محمد بجاوى، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۸) ابن‌قتیبه دینورى، الامامه و السیاسه، چاپ طه محمد زینى، قاهره ۱۳۷۸/۱۹۶۷؛
(۹) ابونعیم اصفهانى، معرفهالصحابه، چاپ محمدحسن محمدحسن اسماعیل و مسعد عبدالحمید سعدنى، بیروت ۱۴۲۲/۲۰۰۲؛
(۱۰) احمدبن یحیى بلاذرى، انساب الاشراف، چاپ محمود فردوس عظم، دمشق ۱۹۹۷ـ۲۰۰۰؛
(۱۱) خلیفهبن خیاط، کتاب الطبقات، چاپ اکرم ضیاء عمرى، بیروت (؟) ۱۹۶۶؛
(۱۲) فضل‌بن حسن طبرسى، مجمع البیان فى تفسیر القرآن، چاپ هاشم رسولى محلاتى و فضل‌اللّه یزدى طباطبایى، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۳) طبرى، تاریخ (بیروت)؛
(۱۴) همو، المنتخب من ذیل المذیَّل، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم، همراه با تاریخ طبرى، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۱۵) محمدبن حسن طوسى، رجال الطوسى، چاپ جواد قیومى اصفهانى، قم ۱۴۱۵؛
(۱۶) همو، اختیار معرفه الرجال، چاپ حسن مصطفوى، مشهد ۱۳۴۸ش؛
(۱۷) محمدبن محمد نعمان مفید، الجمل او النصره لسید العتره فى حرب البصره، چاپ علی‌میر شریفى، قم ۱۳۷۴ش؛
(۱۸) نصربن مزاحم مِنْقَرى، وقعه صفّین، چاپ عبدالسلام محمد هارون، بیروت ۱۴۱۴/۱۹۹۰؛
(۱۹) یعقوبى، تاریخ.

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۵