زندگینامه امام حسن مجتبی (ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت آخر ذکر اولاد آن حضرت

فصل ششم : در ذکر اولاد امام حسن علیه السّلام و شرح حال جمله اى از آنها

بدان که علماء فن خبر و ارباب تاریخ و سِیَر در شمار فرزندان امام حسن علیه السّلام سبط اکبر حضرت سیدُالبَشر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فراوان سخن گفته اند و اختلاف بى حدّ نموده اند:

واقدى و کَلبى پانزده پسر و هشت دختر شمار کرده اند، و ابن جوزى شانزده پسر و چهار دختر ذکر نموده ، و ابن شهر آشوب پانزده پسر و شش دختر گفته ،(۶۱) و شیخ مفید رحمه اللّه هشت پسر و هفت دختر رقم کرده ، و ما مختار او را مقدّم داشته و بقیه را از دیگر کتب مى شماریم .

شیخ اجلّ در (ارشاد) فرموده : اولاد حسن بن على علیهماالسّلام از ذُکور و اِناث پانزده تن به شمار مى رود:
۱ و ۲ و ۳ – زید بن الحسن و دوخواهر او امّ الحسن و امّ الحسین و مادر این سه تن امّ بشیر دختر ابى مسعود عُقْبه خَزرجى است . ۴ – حسن بن حسن که او را حسن مثنّى گویند مادر او خَوْله دختر منظور فزاریّه است .

۵ و ۶ و ۷ – عمر بن الحسن و دو برادر اعیانى او قاسم و عبداللّه و مادر ایشان امّ وَلَد است . ۸ – عبدالرحمن مادر او نیز امّ ولد است .
۹ و ۱۰ و ۱۱ – حسین اَثرم و طلحه و فاطمه و مادر این هر سه امّ اسحاق دختر طلحه بن عبیداللّه تمیمى است . و بقیه چهار دختر دیگرند که نام ایشان امّ عبداللّه ۱۲ و فاطمه ۱۳ و امّ سلمه ۱۴ و رقیّه ۱۵ است . و هر یک را مادرى است .(۶۲)
امّا آنچه از کتب دیگر جمع شده پسران امام حسن علیه السّلام به بیست تن و دختران به یازده تن به شمار آمده به زیادتى على اکبر و على اصغر و جعفر و عبداللّه اکبر و احمد و اسماعیل و یعقوب و عقیل و محمّد اکبر و محمّد اصغر و حمزه و ابوبکر و سکینه و امّ الخیر و امّ عبدالرحمن و رمله .
بالجمله ؛ شرح حال بیشتر این جماعت مجهول مانده و کس در قلم نیاورده و امّا از آنانکه خبرى به جاى مانده این احقَر به طور مختصر به سیرت ایشان اشاره مى نمایم :

شرح زید بن حسن علیه السّلام

از جمله ابوالحسن زید بن الحسن علیه السّلام است که اوّل فرزند امام حسن علیه السّلام است ، شیخ مفید فرموده که او متولّى صَدَقات رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود و اَسَنّ بنى الحسن بود و جلیل القدر و کریم الطبع و طیّب النفس و کثیر الا حسان بود و شعراء او را مدح نموده و در فضایل او بسیار سخن گفته اند و مردم به جهت طلب احسان او از آفاق قصد خدمتش مى نمودند. و صاحبان سِیَر ذکر نموده اند که چون سلیمان بن عبدالملک بر مسند خلافت نشست به حاکم مدینه نوشت :
(اَمّا بعدُ فَاِذا جاءَکَ کِتابى هذا فَاَعْزِلْ زَیْداً عَنْ صَدَقاتِ رَسُولِ اللّهِ وَادْفَعْها اِلى فُلانِ ابْنِ فلانٍ رَجُلٍ مِنْ قومِهِ وَاَعِنْهُ عَلى مَا اسْتَعانَکَ عَلَیهِ، وَالسَلامُ).
حاکم مدینه حسب الامر سلیمان زید رااز تولیت صدقات عزل کرد و دیگرى را متولّى ساخت آنگاه که خلافت به عمر بن عبدالعزیز رسید به حاکم مدینه رقم کرد:
(اَمّا بعد فَاِنَّ زَیدَ بنَ الحسنِ شَریفُ بَنى هاشِمٍ وَذوُسِنِّهِمِ فَاِذا جاَّءَکَ کِتابى هذا فَارْدُدْ عَلَیْهِ صَدَقاتِ رَسُولِ اللّهِ وَاَعِنْهُ عَلى مَا استَعانَکَ عَلَیْهِ، وَالسّلامُ).(۶۳)
پس دیگر بار تولیت صدقات با زید تفویض یافت و زید بن الحسن نود سال عمر کرد و چون از دنیا رفت جماعتى از شعراء، او را مرثیه گفتند و ماَّثر او را در مراثى خود ذکر نمودند وقُدامه بن موسى قصیده اى در رثاء او گفته که صدر آن این شعر است :

شعر :

فَاِنْ یَکُ زَیْدٌ غابَتِ الاَْرضُ شَخْصَهُ

فَقَدْ بانَ مَعْروفُ هُناکَ وَجُودٌ(۶۴)

مکشوف باد که زید بن حسن هرگز دعوى دار امامت نگشت و از شیعه و جز شیعه کس این نسبت بدو نبست ؛ چه آن که مردم شیعه دو گروهند: یکى امامى و آن دیگرى زیدى ؛ امّا امامى جز به احادیث منصوصه امامت کس را استوار نداند و به اتّفاق عُلما، در اولاد امام حسن علیه السّلام نصّى نرسیده و هیچ کدام از ایشان دعوى دار این سخن نشده اند؛ و امّا زیدى بعد از على علیه السّلام و حسن و حسین علیهماالسّلام امام آن کس را داند که در امر خلافت و امامت جهاد کند. و زید بن حسن با بنى اُمیّه هرگز جانب تقیّه را فرو نگذاشت و با بنى امیّه کار به رفق و مدارا مى داشت و متقلّد اعمال ایشان مى گشت و این کار با امامت نزد زیدى منافات و ضدیّت دارد و دیگر جماعت (حَشْویّه ) جز بنى امیّه را امام نخوانند و ابداً در اولاد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم کس را امام ندانند و معتزله امامت را به اختیار جماعت و حکم شورى استوار نمایند و خوارج آن کس را که امیر المؤ منین علیه السّلام را موالى و دوست باشد و او را امام داند امام نخوانند و بى خلاف زید بن حسن پدر و جدّ را مُوالى بود. لاجرم زید به اتّفاق این طوائف که نام بردار شدند منصب امامت نتواند داشت ؛ و بدان که مشهور آن است که زید در سفر عراق ملازمت رکاب عمّ خویش نداشت و پس از شهادت امام حسین علیه السّلام هنگامى که عبداللّه بن زبیر بن العوام دعوى دار خلافت گشت با او بیعت کرد و به نزد او شتافت از بهر آن که خواهرش امّ الحسن به عبداللّه زبیر شوهرى کرد و چون عبداللّه را بکشتند خواهر خود را برداشته از مکّه به مدینه آورد.

ابوالفرج اصبهانى گفته که زید در کربلا ملازمت عمّ خود داشت و او را با سایر اهل بیت اسیر کرده به نزد یزید فرستادند و از پس آن با اهل بیت به مدینه رفتند انتهى .(۶۵)
شرح حال اولاد زید بعد از این ذکر خواهد شد، و صاحب (عمده الطالب ) گفته که زید صد سال و به قولى نود و پنج سال و به قولى نود سال زندگى کرد و در بین مکّه و مدینه در موضعى که (حاجر) نام دارد وفات کرد.(۶۶)

شرح حال حسن مثنّى

امّا حسن بن الحسن علیه السّلام که او را (حسن مثنّى ) گویند؛ پس او مردى جلیل و رئیس و صاحب فضل و ورع بوده و در زمان خود متولّى صدقات جدّ خویش امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و حجّاج هنگامى که از جانب عبدالملک مروان امیر مدینه بود خواست تا عمر بن على علیه السّلام را در صدقات پدر با حسن شریک سازد حسن قبول نفرمود و گفت : این خلاف شرط وقف است ؛ حجّاج گفت : خواه قبول کنى یا نکنى من او را در تولیت صدقات با تو شریک مى کنم . حسن ناچار ساکت شد و در وقتى که حجّاج از او غفلت داشت بى آگهى او از مدینه به جانب شام کوچ کرد و بر عبدالملک وارد شد، عبدالملک مقدم او را مبارک شمرد و او را ترحیب کرد و بعد از سؤ الات مجلسى سبب قدوم او را پرسید، حسن حکایت حجّاج را به شرح باز گفت ، عبد الملک گفت : این حکومت از براى حجّاج نیست و او را تصرّف در این کار نرسیده و من کاغذى براى او مى نویسم که از شرط وقف تجاوز نکند. پس کاغذى در این باب براى حجّاج نوشت و حسن را صله نیکو داد و رخصت مراجعت داد و حسن با عطاى فراوان مُکرّماً از نزد او بیرون شد.(۶۷)

بدان که حسن مثنّى در کربلا در ملازمت رکاب عمّ خود حضرت امام حسین علیه السّلام حاضر بود و چون آن حضرت شهید شد و اهل بیت آن حضرت را اسیر کردند، حسن نیز دستگیر شد. اسماء بن خارجه فزارى که خویش مادرى حسن بود او از میان اسیران اهل بیت بیرون آورد و گفت : به خدا قسم ! نمى گذارم که به فرزند خَوْله بدى و سختى برسد، عمر سعد نیز امر کرد که حسن فرزند خواهر ابى حسّان را با او گذارید و این سخن از بهر آن گفت که مادر حسن مثنّى خَوْله از قبیله فزاره بود چنانچه ابوحسّان که اسماء بن خارجه است نیز فزارى است و از قبیله خوله بود.(۶۸)

موافق بعضى اقوال ، حسن جراحت بسیار نیز در بدن داشت اسماء او را در کوفه با خود داشت و زخمهاى او را مداوا کرد تا صحّت یافت و از آن جا روانه مدینه شد. و حسن داماد حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام بود و فاطمه دختر عمّ خود را داشت .

روایت شده که چون حسن خواست یکى از دو دختران امام حسین علیه السّلام را تزویج کند، حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام او را فرمود اینک فاطمه و سکینه دختران من اند هریک را که خواهى اختیار کن اى فرزند من . حسن را شرم مانع آمد و جواب نگفت ، امام حسین علیه السّلام فرمود که من اختیار کردم براى تو فاطمه را که بامادرم فاطمه دختر پیغمبر صلوات اللّه علیها شباهتش بیشتر است . پس حسن ، فاطمه را کابین بست و از وى چند فرزند آورد و که بعد از این به شرح خواهد رفت . و حسن فاطمه را بسیار دوست مى داشت و فاطمه نیز بسى با او مهربان بود و حسن سى و پنج سال داشت که در مدینه وفات کرد و برادر مادرى خود ابراهیم بن محمّد بن طلحه را وصى خویش نمود و او را در بقیع به خاک سپردند و فاطمه بر قبر او خیمه افراخت و یک سال به سوگوارى نشست و روزها روزه و شبها به عبادت قیام نمود و چون مدّت یک سال منقضى شد موالى خود را فرمان کرد که چون شب تاریک شود خیمه را از قبر حسن باز گیرند و چون شب تاریک شد گوینده اى را شنیدند که مى گفت : هَلْ وَجَدوُا ما فَقَدوا! و دیگرى در پاسخ او گفت : بَلْ یَئِسُوا فَانْقَلِبُوا و بعضى گفته اند که بدین شعر لَبید تمثّل جست :

شعر :

اِلَى الْخَولِ ثُمّ اسْمُ السّلامِ عَلَیْکُما

وَمَنْ یَبْکِ حَوْلاً کامِلاً فَقَدِ اعْتَذَرَ(۶۹)

شرح حال فاطمه در احوالات اولاد امام حسین علیه السّلام ذکر خواهد شد ان شاء اللّه .
بالجمله ؛ حسن مثنّى در حیات خود هیچ گاهى دعوى دار امامت نگشت و کسى نیز این نسبت بدو نبست بدان جهت که در حال برادرش زید به شرح رفت .

امّا عمر و قاسم و عبداللّه ، این هر سه تن در کربلاء ملازم رکاب عمّ خود امام حسین علیه السّلام بودند. شیخ مفید فرموده که ایشان در خدمت عموى خود شهید گشتند.(۷۰) و لکن آنچه از کتب مقاتل و تواریخ ظاهر شده همان شهادت قاسم و عبداللّه است ، و عمر بن الحسن کشته نگشت بلکه او را با اهل بیت اسیر کردند و از براى او قصّه اى است در مجلس ‍ یزید که ان شاء اللّه در جاى خود به شرح خواهد رفت .

بدان که غیر از این سه تن و حسن مثنّى از فرزندان امام حسن علیه السّلام که در کربلاء حاضر بودند و شهید شدند سه تن دیگر به شمار رفته : یکى ابوبکر بن الحسن که شهادت او را ذکر خواهیم نمود، و دیگر عبداللّه اصغر که شهادت او نیز ذکر خواهد شد، سّوم احمد بن الحسن چنانچه در بعضى مقاتل شهادت او در روز عاشوراء به بسط تمام ذکر شده و در احوال زید بن الحسن مذکور شد که ابوالفرج گفته که او نیز در کربلاء حاضر بود؛(۷۱) پس مجموع آنانکه از فرزندان امام حسن علیه السّلام در سفر کربلا ملازمت رکاب امام حسین علیه السّلام داشتند هشت تن به شمار رفته .
و امّا عبدالرحمن بن حسن علیه السّلام ، او در رکاب عموى خود امام حسین علیه السّلام به سفر حجّ کوچ کرد و در منزل (اَبْوا) جهان را بدرود کرد در حالى که مُحرِم بود.

و امّا حسین بن الحسن ؛ اگر چه او را فضلى وشرفى مى باشد لکن از وى ذکرى و حدیثى نشده و این حسین ملقّب به (اَثْرَم ) است و (اثرم ) آن کس را گویند که دندان ثنایاى او ساقط شده باشد یا آنکه یکى از چهار دندان پیش او شکسته باشد.(۷۲)
و امّا طلحه بن حسن علیه السّلام ؛ پس او بزرگ مردى بوده و به جود وبخشش معروف و مشهور گشته بود و او را (طلحه الجواد) مى گفتند واو یک تن از آن شش نفر طلحه است که به جود و بخشش ‍ معروف بودند و هر یک را لقبى بوده .(۷۳)
و امّا از دختران امام حسن علیه السّلام چند تن که شوهر کردند نام بردار مى شود:
نخستین : امّ الحسن که با زید از یک مادر بود و به حباله نکاح عبداللّه بن زبیر بن العوام درآمد و بعد از قتل عبداللّه ، زید او را برداشته و به مدینه آورد؛

دوّم : امّ عبداللّه است که در میان دختران امام حسن علیه السّلام به جلالت و عظمت شاءن و بزگوارى ممتاز بود و او زوجه حضرت امام زین العابدین علیه السّلام بود و از آن حضرت چهار پسر آورد: امّام محمّد باقر علیه السّلام ، و حسن و حسین و عبداللّه الباهر. و ما در باب احوال حضرت باقر علیه السّلام به جلالت مرتبه امّ عبداللّه علیهاالسّلام اشارتى خواهیم نمود؛
دختر سوّم : امّ سلمه است که به قول بعضى از علماى نسّابه به نکاح عمر بن زین العابدین علیه السّلام درآمد؛
دختر چهارم : رقیّه است و او به عمرو بن منذر بین زبیر العوام شوهر کرد. و از دختران امام حسن علیه السّلام جز این چهار تن که مرقوم افتاد هیچ یک را شوى نبوده و اگر بوده از ایشان خبرى نرسیده (۷۴) واللّه العالم .

در ذکر فرزندزادگان حضرت امام حسن مجتبى علیه السّلام

مخفى نماند که از پسران امام حسن علیه السّلام به غیر از حسین اثرم و عمر و زید و حسن مثنى هیچ یک را اولادى نبوده ؛ امّا از حسین و عمر فرزند ذکور نماند و نسل ایشان منقطع شد و فرزندزادگان امام حسن علیه السّلام از زید و حسن مثنّى به جاى ماند لاجرم سادات حسنى به جمله به توسط زید و حسن به امام حسن علیه السّلام پیوسته مى شوند و اکنون من اشاره مى کنم به ذکر فرزندان زید بن الحسن و برخى از سیرت ایشان و چون از اولاد زید فراغت جستم اولاد حسن مثنّى را رقم مى کنم ان شاء اللّه تعالى .

ذکر اولاد ابوالحسن زید بن الحسن بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام

بدان که زوجه زید، لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس است ، ولبابه از پیش ، زوجه ابوالفضل العبّاس بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام بود و چون آن حضرت در کربلا شهید گشت زید لبابه را تزویج نمود و از وى دو فرزند آورد: اوّل حسن و دوّم نفیسه و نفیسه را ولید بن عبدالملک تزویج کرد و از وى فرزند آورد و از اینجا است که چون زید بر ولید در آمد او را بر سریر خویش جاى داد و سى هزار دینار دفعهً واحده به او عطا کرد.(۷۵)

ذکر حسن بن زید و فرزندان او

حسن بن زید مُکَنّى به ابومحمّد است و او را منصور دوانیقى حکومت مدینه و رساتیق داد. و او اوّل کسى است که از علویین که به سنّت بنى عبّاس جامه سیاه پوشید و هشتاد سال زندگى کرد و زمان منصور و مهدى و هادى و رشید را دریافت . و این حسن با بنى عمّ خود عبداللّه محض و پسرانش محمّد و ابراهیم بینونتى داشت و هنگامى که ابراهیم را شهید کردند و سرش را براى منصور آوردند در طشتى نهاده نزد او گذاشتند، حسن بن زید حاضر مجلس بود منصور گفت : صاحب این سر را مى شناسى ؟ حسن گفت : بلى مى شناسم :

شعر :

فَتىً کانَ یَحمیهِ مِنَ الضّیْمِ سَیْفُهُ

وَیُنْجیهِ مِنْ دارِالهَوانِ اجْتِنابُها

این بگفت و بگریست . منصور گفت که من دوست نداشتم که او مقتول شود ولکن او خواست سر مرا از تن دور کند من سر او را برگرفتم .(۷۶)

خطیب بغداد در (تاریخ بغداد) گفته که حسن بن زید یکى از اسْخیاء است ، از جانب منصور پنج سال حکومت مدینه داشت پس از آن منصور بر او غضب کرد و او را عزل کرده و اموالش را گرفت و او را در بغداد حبس ‍ کرد و پیوسته در محبس بود تا منصور وفات کرد و مهدى خلیفه شد. پس مهدى او را از محبس در آورد و اموالى که از او رفته بود به او برگردانید و پیوسته با او بود تا آن که در (حاجر) که نام موضعى است در طریق حجّ در وقتى که به اراده حجّ مى رفت وفات کرد.(۷۷)

و خطیب روایت کرده از اسماعیل پسر حسن بن زید که گفت : پدرم نماز صبح را در اوّل وقت که هوا تاریک بود به جاى مى آورد، روزى نماز صبح را ادا کرده و مى خواست سوار شود برود به سوى مال خود به غابه که آمد نزد او مصعب بن ثابت بن عبداللّه بن زبیر و پسرش عبداللّه بن مصعب و گفت به پدرم شعرى خوانده ام گوش بکن ، پدرم گفت این ساعت ساعت شعر خواندن نیست . مصعب گفت ترا سوگند مى دهم به قرابت و خویشى که با رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم دارى که گوش کنى پس خواند:

شعر :

یَابْنِ بِنْتِ النّبىِّ وَابْنَ عَلِىِّ

اَنتَ اَنتَ الُْمجیرُ مِنْ ذىِ الزَّمانِ

مقصدش از این اشعار آن بود که حسن دین او را ادا کند، حسن قرض او را ادا کرد.(۷۸)
و حسن بن زید را هفت پسر بود(۷۹): اول : ابومحمّد قاسم و آن بزرگترین اولاد حسن است و مادرش امّ سلمه دختر حسین اثرم است و مردى پارسا و پرهیزکار بود و به اتّقاق بنى عبّاس بر محمّد بن عبداللّه نفس زکیّه خصومت داشت و او را چهار پسر و دو دختر بود و اسامى ایشان بدینگونه است :
اوّل : عبدالرحمن بن شجرى منسوب به شجره و آن قریه اى است از قُراى مدینه و او پدر قبایل و صاحب اولاد و عشیره است و از فرزندزادگان اوست داعى صغیر و هو قاسم بن الحسن بن على بن عبدالرحمن الشجرى و پسرش محمّد نقیب بغداد در زمان معزالدوله دیلمى صاحب قضایاى کثیره است که در (عمده الطالب ) ذکر شده . و امّا داعى کبیر از بنى اعمام اوست و نسبش منتهى به اسماعیل بن حسن بن زید مى شود چنانچه بعد از این حال او بیاید؛

دوّم : محمّد بطحائى و به روایتى بُطْحانى – بانون بر وزن سبحانى – نام محلّه اى است در مدینه ، و بعضى او را منسوب به بَطْحا دانسته اند (به فتح باء موحده ) و در نسبت به نون زائده آورده اند چنانچه اهل صنعا را صنعانى گویند.

بالجمله ؛ محمّد بن قاسم را به سبب طول اقامت در بطحا یا ساکن بودن در بطحان ، بطحانى گویند و او فقیه بوده و پدر قبایل و صاحب اولاد و عشیره است و از احفاد او است ، ابوالحسن على بن الحسین اخى مسمعى داماد صاحب بن عبّاد و او از اهل علم و فضل و ادب بوده و رئیس بوده به همدان و چون از دختر صاحب بن عبّاد پسرش عبّاد متولّد شد صاحب بن عبّاد مسرور شد و اشعارى بگفت از جمله این است :

شعر :

اَلْحَمدُ للّهِ حَمْداً دآئماً اَبَداً

قَدْ صارَ سِبْطِ رَسُولِ اللّهِ لى وَلَداً

و نیز سادات اصفهانى معروف به (سادات گلستانه ) نسبشان به محمّد بطحانى منتهى مى شود؛ چه آنکه جدّ (سادات گلستانه ) که یکى از دخترزادگان صاحب عبّاد است بدین نسب ذکر شده :
هو شرفشاه بن عبّاد بن ابى الفتوح محمّد بن ابى الفضل حسین بن على بن حسین بن حسن بن قاسم بن بطحانى و از اولاد اوست سیّد عالم فاضل مصنّف جلیل مجد الدین عبّاد بن احمد بن اسماعیل بن على بن حسن بن شرفشاه مذکور قضاوت اصفهان با او بود در عهد سلطان اولجایتو محمّد بن ارغون .

صاحب (عمده الطالب ) گفته : و از کسانى که یافتم منسوب به بطحانى ، ناصر الدین على بن مهدى بن محمّد بن حسین بن زید بن محمّد بن احمد بن جعفر بن عبدالرحمن بن محمّد بطحانى (۸۰) مدفون به سوق شق خ ل قم در مدرسه واقعه به محله سوزانیک . و از اولاد بطحانى است ابوالحسن ناصر بن مهدى بن حمزه وزیر رازىّ المَنْشاء مازندرانى المولد، بعد از قتل سیّد نقیب عزّالدین یحیى بن محمّد نقیب رى و قم و آمل ، به بغداد رفت و با او بود محمّد بن یحیى نقیب مذکور. پس تفویض شد پس او نقابت پس از آن نیابت وزارت به او تفویض شد، پس او نقابت را به محمّد بن یحیى گذاشت و کامل شد براى او امر وزارت و او یکى از چهار وزیر است که کامل شد براى ایشان وزارت در زمان خلیفه الناصرلدین اللّه عبّاسى و پیوسته در جلالت و تسلط و نفاذ امر بود تا وقتى که عزل شد، وفات کرد در بغداد سنه ششصد و هفده .

سوّم حمزه ، چهارم حسن و بعضى حسن نامى را از اولاد قاسم شمار نکرده اند بلکه از براى او سه پسر قائل شده اند، و امّا دو دختر او یکى خدیجه است و آن زوجه ابن عمّ خود جناب عبدالعظیم حسنى مدفون به رى است و دیگر عبیده زوجه پسر عمّ خود طاهر بن زید بن حسن بن زید بن حسن است .

دوّم : از پسران حسن بن زید بن الحسن علیه السّلام ابوالحسن على است مادر او اُمّ وَلَد و لقب او (شدید) است و او در حبس منصور وفات یافت و او را دخترى بود به نام فاطمه و نیز على را کنیزکى بود هیفاء نام داشت و از وى حامله گشت و هنوز حمل خود را فرو نگذاشته بود که (على شدید) وفات کرد و چون مدّت حمل به سر رسید هیفاء پسرى آورد حسن او را عبداللّه نام نهاد و او را بسیار دوست میداشت و خلیفه خویش همى خواند و چون به حدّ رشد رسید و عیال اختیار کرد خداوند او را نُه پسر عطا فرمود: احمد، قاسم ، حسن ، عبدالعظیم ، محمّد، ابراهیم ، على اکبر، على اصغر، زید.

شرح حال حضرت عبدالعظیم حسنى

عبدالعظیم مُکَنّى به ابوالقاسم است و قبر شریفش در رى معروف و مشهور است ، و به عُلُوّ مقام و جلالت شاءن معروف و از اکابر محدّثین و اعاظم عُلما و زُهّاد و عُبّاد بوده و از اصحاب حضرت جواد و هادى علیهماالسّلام است و محقّق داماد در (رواشح ) فرموده که احادیث بسیار در فضیلت و زیارت حضرت عبدالعظیم روایت شده و وارد شده که هر که زیارت کند قبر او را بهشت بر او واجب مى شود(۸۱).

ابن بابویه و ابن قولویه روایت کرده اند که مردى از اهل رى به خدمت حضرت على نقى علیه السّلام رفت ، حضرت از او پرسید که کجا بودى ؟ عرض کرد که به زیارت امام حسین علیه السّلام رفته بودم ، فرمود که اگر زیارت مى کردى قبر عبدالعظیم را که نزد شما است هر آینه مثل کسى بودى که زیارت امام حسین علیه السّلام کرده باشد(۸۲).

بالجمله ؛ احادیث در فضیلت او بسیار است و حقیر در (تحّیه الزّائر) و (هدیّه الزّائرین ) به برخى از آن اشاره کردم و صاحب بن عبّاد رساله مختصره در احوال آن حضرت نوشته و شیخ مرحوم محدّث متبحّر نورى – نَوَّرَ اللّهُ مَرْقَدَه – آن رساله را در خاتمه (مستدرک ) نقل فرموده و من حاصل آن را در (مفاتیح ) ذکر کردم . و جناب عبدالعظیم را پسرى بود به نام محمّد، او نیز مردى بزرگ قدر و به زهادت و کثرت عبادت معروف بود.(۸۳)

مکشوف باد که احقر در ایّام مجاورت ارض اقدس غرىّ و اوان استفاده از شیخ جلیل علاّمه عصره و فرید دهره جناب آقا میرزا فتح اللّه مشهور به شریعت اصفهانى – دام ظله العالى – از جناب ایشان شنیدم که فرمودند: یکى از علماى نسّابه کتابى تاءلیف نموده موسوم به (منتقله ) و در آن کتاب شرح داده احوال هر یک از سادات را که از جائى به جائى منتقل شدند. از جمله نوشته که محمّد بن عبدالعظیم منتقل شد به جانب سامره و در اراضى بلد و دُجَیل وفات یافت و چون درست عبارت کلام ایشان را مستحضر نیستم به حاصل آن پرداختم و بالجمله ؛ جناب ایشان از نقل این قضیّه در (منتقله ) استظهار فرمودند که این قبر معروف به امامزاده سیّد محمّد که در نزدیکى (بلد) یک منزلى سامره واقع است و به جلالت شاءن و بروز کرامات معروف است ، همان قبر محمّد بن عبدالعظیم حسنى باشد لکن مشهور آن است که آن قبر محمّد بن على الهادى علیه السّلام است که به جلالت شاءن ممتاز است و اوست که حضرت امام حسن عسکرى علیه السّلام به جهت مرگ او گریبان چاک زد و همین بود معتقد شیخ مرحوم علاّمه نورى – طابَ ثَراه – و عامّه علما بلکه علماء عصر سابق چنانکه حَمَوى در (معجم البلدان ) در (بلد) گفته : وَقال عبدالکریم بن طاوس بها قبر ابى جعفر محمّد بن على الهادى علیه السّلام باتّفاق .(۸۴)

سوّم : از پسران حسن بن زید بن الحسن علیه السّلام ، ابوطاهر زید است و زید را سه فرزند است : ۱- طاهر، مادرش اسماء دختر ابراهیم مخزومیّه است و او را دو فرزند است به نام محمّد و على ، و محمّد را سه دختر بود: خدیجه و نفیسه و حسناء و اولاد ذکور نداشت ، و مادر این سه دختر از اهل صنعاء بوده و ایشان در صنعاء ساکن شدند. ۲- على بن زید، ۳- امّ عبداللّه .

چهارم : از اولاد حسن بن زید بن الحسن علیه السّلام ، اسحاق است و اسحاق معروف بود به کوکبى و او را سه پسر بوده : حسن و حسین و هارون . و هارون را پسرى بود جعفر نام ، و جعفر را پسرى بود محمّد نام داشت و او را در شهر آمل مازندران رافع بن لیث شهید کرد، و قبرش گویند زیارتگاه است .

پنجم : از اولاد حسن بن زید بن الحسن علیه السّلام ، ابراهیم است ، ابراهیم زنى از سادات حسینى گرفت و از وى پسرى آورد مسمّى به نام خود ابراهیم و پسرى دیگر آورد مسمّى به على و از امه الحمید که امّ ولدى بود و نسبش به عمر منتهى مى گشت ، گفته اند فرزندى آورد او را زید نام نهاد.و ابراهیم بن ابراهیم را دو پسر بود: محمّد و حسن ؛ و محمّد را سه پسر بود از سلمه دختر عبدالعظیم مدفون به رى و اسامى ایشان حسن و عبداللّه و احمد است .
ششم : از اولاد حسن بن زید بن الحسن علیه السّلام ، عبداللّه است ؛ عبداللّه را پنج پسر بود بدین ترتیب : على و محمّد و حسن و زید و اسحاق .

ابونصر بخارى گفته که جز زید هیچ یک را فرزندى نبوده و مادر زید امّ ولد است و او اَشْجَع اهل زمان خویش بود، و او در خارج کوفه با ابوالسّرایا بود و چون کار بروى سخت افتاد به اهواز گریخت و در آنجا ماءخوذ شد و صَبْرا مقتول گشت .
زید را چهار پسر بود: محمّد و على و حسین و عبداللّه و مادر ایشان از سادات علوى بود، و محمّد بن زید سه پسر آورد مسمّى به حسن و على و عبداللّه و ایشان در حجاز سکونت فرمودند.(۸۵)

هفتم : از پسران حسن بن زید بن الحسن علیه السّلام ، ابومحمّد اسماعیل است ؛ اسماعیل آخرین فرزندان حسن بن زید است و اورا (جالب الحجاره ) مى گفتند و او راسه پسر بود: ۱- حسن ، ۲- على و او کوچکترین اولاد اسماعیل است ، و او را شش پسر بود بدین اسامى : حسین ، حسن ، اسماعیل ، محمّد، قاسم ، احمد. پسر سوم اسماعیل ، محمّد است و مادر او از سادات حسینى است و او را چهار فرزند است :

۱- احمد و او به بخارا سفر کرد و در آنجا فرزند آورد و هم در آنجا مقتول گشت ، ۲- على و او بلاعقب بود، ۳- اسماعیل ، مادرش خدیجه دختر عبداللّه بن اسحاق بن قاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن على بن ابى طالب علیه السّلام بود و ملقّب بود به (ابیض البطن ) و او را نیز فرزندى نبود،۴- زید بن محمّد و به روایت عُمَرى ، مادرش از اولاد عبدالرحمن شجرى است و او را دو پسر بود یکى امیر حسن ملقب به داعى کبیر و دیگرى محمّد او نیز بعد از برادر ملقب به داعى شد.(۸۶)

ذکر حال داعى کبیر امیر حسن بن زید بن محمّد بن اسماعیل بن حسن بن زید بن الحسن بن على بن ابى طالب ع

حسن بن زید را (داعى کبیر) و (داعى اوّل ) گویند و مادرش ‍ دختر عبداللّه بن عبیداللّه الا عرج بن حسین الاصغر بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام است . در سال دویست و پنجاه هجرى در طبرستان خروج کرد و در سال دویست و هفتاد وفات نمود، مدّت سلطنتش بیست سال بوده . صاحب (ناسخ التواریخ ) نگاشته که (داعى کبیر) در سال دویست و پنجاه و دوّم هجرى بر سلیمان بن طاهر تاختن برد و او را از طبرستان اخراج کرد و در آن ممالک استیلا یافت و او در قتل عِباد و هَدْم بِلاد ملالتى نداشت . و در ایّام سلطنت او بسیار کس از وجوه ناس و اشراف سادات عرضه هلاک و دمار گشت از جمله ، دو تن از سادات حسینى را مقتول ساخت : یکى حسین بن احمد بن محمّد اسماعیل بن محمّد بن عبداللّه الباهر بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام بود؛ دوّم عبیداللّه بن على بن الحسین بن حسین بن جعفر بن عبیداللّه بن الحسین الا صغر بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام و ایشان از جانب داعى حکومت قزوین و زنجان داشتند هنگامى که موسى بن بغا به عزم استخلاص زنجان و قزوین ماءمور شد و با لشکرى لایق تاختن آورد ایشان را نیروى درنگ نماند لاجرم به طبرستان گریختند داعى به جنایت هزیمت هر دو تن را حاضر ساخت و در برکه آب غرقه ساخت تا جان بدادند آنگاه جسد ایشان را در سردابى در انداخت واین واقعه در سال دویست و پنجاه و هشتم هجرى بود و بالجمله ؛ هنگامى که یعقوب بن لیث به طبرستان آمد و داعى فرار به دیلم کرد جسد ایشان را از سرداب برآورد و به خاک سپرد.

دیگر از مقتولین داعى کبیر، عقیقى است و او پسر خاله داعى بود نامش ‍ حسن بن محمّد بن جعفر بن عبیداللّه بن الحسین الا صغر بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام است و او از جانب داعى حکومت شهر سارى داشت . در غیبت داعى جامه سیاه که شعار عبّاسیان بود بپوشید و خطبه به نام سلاطین خراسان کرد، چون داعى قوّت یافت و معاودت نمود سیّد عقیقى را دست به گردن بسته حاضر ساخت و گردن بزد و دیگر جماعتى از مردم طبرستان رابا خود از درکید و کین دانست و خواست تا همگان را با تیغ بگذراند پس خویش را به تمارض ‍ افکند و پس از چند روز آوازه مرگ خود در انداخت پس او را در جنازه جاى داده به مسجد حمل دادند تا بروى نماز گزارند، چون مردم در مسجد انجمن شدند ناگاه آن جماعتى که با ایشان مواضعه نهاده بود از جاى بجستند وابواب مسجد را فرو بستند و تیغ بکشیدند و داعى شاکى السّلاح از جنازه بیرون جست و شمشیر بکشید و جماعتى کثیر را دستخوش شمشیر ساخت .

بالجمله ؛ داعى با اینکه مردى خونریز و مغمور در ستیز و آویزبود در مراتب فضایل محلّى منیع داشت و جنابش مَحَطِّ رِحال علما و شعرا بود و به اتّقاق علماى نسّابه او را فرزندى نبود جز اینکه از کنیزکى دخترى آورد مسمّاه به کریمه او نیز قبل از آنکه شوى کند وفات یافت .

ذکر حال برادر داعى ، محمّد بن زید الحسنى

محمّد بن زید بعد از برادرش حسن ملقب شد به (داعى ) امّا شوهر خواهر داعى کبیر که ابوالحسین احمد بن محمّد بن ابراهیم بن على بن عبدالرحمن شجرى حسنى است ؛ بعد از وفات داعى لِواءِ سلطنت برافراخت و بر ملک طبرستان استیلا یافت ؛ محمّد بن زید از جرجان لشکر بر آورد و با ابوالحسین رزم داد تا او را بکشت و طبرستان در را تحت فرمان آورد و از سال دویست و هفتاد و یکم هجرى تا هفده سال و هفت ماه حکومت طبرستان بروى استقرار یافت و سلطنت او چنان محکم شد که رافع بن هرثمه در نیشابور روزگارى به نام او خطبه مى خواند و ابومسلم محمّد اصفهانى کاتب معتزلى وزیر و دبیر او بود و در پایان کار محمّد بن هارون سرخسى صاحب اسماعیل بن احمد سامانى او را در جرجان مقتول ساخت و سر او را برگرفت و با پسرش که اسیر شد به سوى مرو فرستاد و از آنجا به بخارا نقل کردند و جسدش را در گرگان در کنار قبر محمّد بن الامام جعفر الصادق علیه السّلام که ملقّب بود به (دیباج ) به خاک سپردند.

و محمّد بن زید در علم و فضل فحلى و در سماحت و شجاعت مردى بزرگ بود، علما و شعرا، جنابش را ملجاء و مناص مى دانستند، و قانون او بود که در پایان هر سال بیت المال را نگران مى شد آنچه افزون از مخارج به جاى مانده بود بر قریش و انصار و فُقها و قاریان و دیگر مردم بخش ‍ مى کرد و حبّه اى به جاى نمى گذاشت . چنان اتّقاق افتاد که در سالى چون ابتداء کرد به عطاى بنى عبدمناف و از عطاى بنى هاشم فراغت جست طبقه دیگر را از بنى عبدمناف پیش خواند مردى به جهت اخذ عطا برخاست محمّد بن زید پرسید که از کدام قبیله اى ؟ گفت : از اولاد عبدمناف ، فرمود: از کدام شعبه ؟ گفت : از بنى امیّه ، فرمود: از کدام سلسله ؟ جواب نداد، فرمود همانا از بنى معاویه باشى ، عرض کرد چنین است . فرمود نسبت به کدام یک از فرزندان معاویه مى رسانى ؟ همچنان خاموش شد، فرمود: همانا از اولاد یزید باشى ، عرض کرد چنین است . فرمود: چه احمق مردى تو بوده اى که طمع بذل و عطا بر اولاد ابوطالب بسته اى و حال آنکه ایشان از تو خون خواهند اگر از کردار جدّت آگهى ندارى بسى جاهل و غافل بوده اى و اگر از کردار ایشان آگهى دارى دانسته خود را به هلاکت افکنده اى .

سادات علوى چون این کلمات بشنیدند به جانب او شر را نگریستند و قصد قتل او کردند، محمّد بن زید بانگ بر ایشان زد و گفت : اندیشه بد در حق وى مکنید چه هر که او را بیازارد از من کیفر بیند مگر گمان دارید که خون امام حسین علیه السّلام را از وى باید جست ، خداوند کس را به گناه دیگر کس عقاب نفرماید. اکنون گوش دارید تا شما را حدیثى گویم که آن را به کار بندید.

همانا پدرم زید مرا خبر داد که منصور خلیفه در ایّامى که در مکّه معظمه رفته بود در ایّام توقّف او در آنجا گوهرى گرانبها به نزد او آوردند تا او را بیع کند، منصور نیک نگریست گفت : صاحب این گوهر هشام بن عبدالملک بوده و به من رسیده که از وى پسرى محمّد نام باقى مانده و این گوهر را او به معرض بیع در آورده است . آنگاه ربیع حاجب را طلب کرد و گفت : فردا وقتى که نماز بامداد را در مسجد الحرام با مردم به پاى بردى فرمان کن تا درهاى مسجد را ببندند پس از آن یک در آن را بگشاى و مردم را یک یک نیکو بشناس و رها کن تا هنگامى که محمّد را بدانى و او را گرفته نزد من آورى ، چون روز دیگر (ربیع ) کار بدین گونه کرد محمّد دانست که او را مى جویند دهشت زده و متحیّر به هر سو نگران بود، این وقت محمّد بن زید بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام با او برخورد و آشفتگى خاطر او را فهم کرد و گفت : هان اى مرد! ترا سخت حیرت زده مى بینم کیستى و از کجائى ؟ گفت : مرا امان مى دهى ؟ فرمود:امان دادم و خلاص ترا بر ذمّت نهادم ، گفت : منم محمّد بن هشام بن عبدالملک اکنون بگو تو کیستى ؟ گفت : منم محمّد بن زید بن على و توئى پسر عمّ، ایمن باش تو قاتل زید نبودى و در قتل تو ادراک خون زید نخواهد شد اکنون به جهت خلاصى تو تدبیرى مى اندیشم اگر چه بر تو مکروه آید باک مدار. این بگفت و رداى خود را بر سر و روى محمّد هشام افکند و کشان کشان او را ببرد و لطمه از پس لطمه بر وى همى زد تا در مسجد به نزد (ربیع ) رسید فریاد برداشت که یا اباالفضل این خبیث شتربانى است از اهل کوفه شترى به من کرایه داده ذاهبا و راجعا و از من گریخته است و شتر را به دیگرى کرایه داده و مرا در این سخن دو شاهد عدل است دو تن از ملازمان و غلامان با من همراه کن تا او را به نزد قاضى حاضر کنند. ربیع دو نفر حارس با محمّد بن زید سپرد و ایشان از مسجد بیرون شدند چون لختى راه بپیمودند محمّد روى با محمّد بن هشام کرد و فرمود: اى خبیث ! اگر حقّ مرا ادا مى کنى زحمت حارس و قاضى ندهم ؟ محمّد بن هشام گفت : یابن رسول اللّه ! اطاعت مى کنم ، محمّد بن زید با ملازمان ربیع فرمود اکنون که بر ذمّت نهاد شما دیگر زحمت مکشید و مراجعت کنید. چون ایشان برگشتند محمّد بن هشام سر و روى محمّد بن زید را بوسه زد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! خداوند دانا بود که رسالت را در چنین خانواده نهاد و گوهرى بیرون آورد و عرض کرد که به قبول این گوهر مرا تشریف فرماى . فرمود: اى پسر عمّ ما اهل بیتى هستیم که در ازاى بذل معروف چیزى نمى گیریم من در حقّ تو از خون زید چشم پوشیدم گوهر چه مى کنم اکنون خویش را پوشیده دار که منصور را در طلب تو جدّى تمام است (۸۷). چون داعى سخن بدینجا آورد فرمان داد تا آن مرد اموى را مانند یک تن از عبدمناف عطا دادند و چند تن از مردم خود را فرمود تا او را به سلامت به ارض رى برسانند و با مکتوب او باز آیند، اموى برخاست و سر داعى را بوسه زد و برفت .(۸۸)
و این داعى را که محمّد بن زید نام است دو پسر بود: یکى زید ملقّب به رضى و او را نیز پسرى بود به نام محمّد و دیگر حسن نام داشت .و چون از اولاد زید بن حسن فارغ گشتیم اکنون شروع مى کنیم به اولاد حسن مثنّى .

ذکر فرزندان حسن بن الحسن بن على بن ابى طالب علیه السّلام

ابومحمّد حسن بن الحسن که او را حسن مثنى گویند ده اولاد ذُکور و اِناث براى او به شمار رفته :
۱- عبداللّه ، ۲- ابراهیم ، ۳- حسن مثلث ، ۴- زینب ، ۵- ام کلثوم ، و این پنج تن از فاطمه دختر امام حسین علیه السّلام متولّد شدند، ۶- داود، ۷- جعفر، و مادر این دو پسر امّ ولدى بود حبیبه نام از اهل روم ، ۸ – محمّد مادر او رمله نام داشت ، ۹- رقیّه ، ۱۰- فاطمه .

و ابوالحسن عُمَرى گفته که حسن را دخترى دیگرى نیز بوده که (قسیمه ) نام داشت .(۸۹) امّا دختران ، شرح حال امّکلثوم و رقیّه معلوم نیست و زینب راعبدالملک بن مروان کابین بست و فاطمه به حباله نکاح معاویه بن عبداللّه بن جعفر طیّار در آمد و از وى چهار پسر و یک دختر آورد بدین طریق نام ایشان ثبت شده : یزید، صالح ، حمّاد، حسین ، زینب .
و امّا پسران حسن مثنّى ، جز محمّد تمامى اولاد آوردند. و اکنون شروع کنیم به ذکر اولادهاى ایشان و در تتمه این ذکر مى کنیم مقتل معروفین ایشان را ان شاءاللّه تعالى .

ذکر اولاد عبداللّه بن الحسن بن الحسن المجتبى علیه السّلام :

ابومحمّد عبداللّه بن حسن را(عبداللّه محض ) مى نامند بدان جهت که پدرش حسن بن الحسن علیه السّلام و مادرش فاطمه بنت الحسین علیه السّلام است و شبیه بوده به رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و او شیخ بنى هاشم بود و اَجمَل و اکرم و اَسخاى ناس بود و قوىّ النفس و شجاع بود و او را منصور مقتول ساخت به شرحى که در آخر باب ذکر خواهد شد ان شاء اللّه .

عبداللّه محض را شش پسر بود: اوّل محمّد بن عبداللّه ملقّب به (نفس ‍ زکیه ) مقتول و در احجار زیت مدینه در سال یکصد و چهل و پنجم هجرى و شرح شهادت او در آخر باب رقم خواهد شد ان شاءاللّه ، و او را یازده فرزند است : شش تن پسران و پنج تن دختران و نام ایشان چنین است : عبداللّه ، على ، طاهر، ابراهیم ، حسن ، یحیى ، فاطمه ، زینب ، امّکلثوم ، امّسلمه ، امّسلمه ایضا.
عبداللّه ملقّب بود به (اشتر) و او را در بلاد هند شهید کردند و سرش ‍ را براى منصور فرستادند، و على بن محمّد بن عبداللّه محض در مجلس ‍ منصور وفات یافت و در اولاد داشتن طاهر، خلاف است .

ابراهیم پسرى داشت محمّد نام با چند دختر و مادر ایشان زنى از اولاد امام حسین علیه السّلام بوده و محمّد چند فرزند آورد و منقرض شدند، وامّا حسن پس در رکاب حسین بن على بود. در وقعه فخّ و در حربگاه زخم خدنگى یافت ، عبّاسیین او را امان دادند چون دست از جنگ برداشت او را گردن بزدند چنانچه بعد از این حال او به شرح خواهد رفت و از وى فرزند نماند. و یحیى نیز بلا عقب بود و در مدینه بود تا وفات کرد.

فاطمه را محلّى منیع بود و به نکاح پسر عمّ خود حسن بن ابراهیم درآمد و زینب را محمّد بن سفاح تزویج کرد در همان شبى که محمّد پدر او شهید گشت و از پس او عیسى بن على عبّاسى او را تزویج نمود و در آخر امر ابراهیم بن حسن بن زید بن حسن مجتبى علیه السّلام او را کابین بست و تزویج نمود چنانچه در (تذکره سبط) به شرح رفته (۹۰) بالجمله ؛ عقب نفس زکیّه و نسل او از عبداللّه اشتر بماند.

پسر دوّم عبداللّه محض ، ابراهیم است و او را (قتیل باخمرى ) گویند و شرح قتل او در آخر باب مذکور خواهد شد ان شاءاللّه . و او را ده پسر بوده و اسامى ایشان چنین به شمار رفته : محمّد، اکبر، طاهر، على ، جعفر، محمّد اصغر، احمد اکبر، احمد اصغر، عبداللّه ، حسن ، ابو عبداللّه ،. امّا محمّد اکبر معروف به ( قشاش ) بلا عقب بوده و همچنین طاهر و على و ابوعبداللّه و احمد اصغر، و عبداللّه در مصر وفات یافت و او را پسرى بود محمّد شاعر و منقرض شد. و احمد اکبر دو فرزند آورد و منقرض شد. و جعفر پسرى آورد به نام زید و منقرض شد.

محمّد اصغر مادر او رقیّه دختر ابراهیم عمر فرزند حسن مثنّى بود و او را هفت فرزند بود: ابراهیم ، عبداللّه امّ على ، زینب ، فاطمه ، رقیّه ، صفیّه ، واز ابراهیم فرزند آورد لکن منقرض شدند.
بالجمله ؛ از فرزند زادگان ابراهیم قتیل باخمرى عقب نماند جز از حسن و او مردى بزرگوار و وجیه بود، و اگر بخواهیم ذکر فرزند و فرزند زادگان او نمائیم از وضع کتاب بیرون مى رویم ، طالبین رجوع نمایند به کتب مشجّرات و انساب طالبیین .

پسر سوّم عبداللّه محض ، ابوالحسن موسى است ، موسى بن عبداللّه ملقب به (جون ) است و این لقب از مادر یافت ؛ چه آنکه او سیاه چرده متولّد گشت و مردى ادیب و شاعر بود و هنگامى که منصور پدر او عبداللّه را محبوس نمود موسى را حاضر کرد و امر نمود تا هزار تازیانه بر وى زدند از پس آن گفت : ترا به حجاز باید رفتن تا از برادرت محمّد و ابراهیم مرا آگهى دهى . موسى گفت : این چگونه مى شود که محمّد و ابراهیم خود را به من نشان دهند و حال آنکه عیون و جواسیس تو با من مى باشند؟ منصور به حاکم حجاز منشورى فرستاد که کسى متعرض موسى نباشد و او را به حجاز روانه کرد و موسى به راه حجاز رفت و به مکّه گریخت و در آنجا بود تا برادرانش محمّد و ابراهیم مقتول شدند و نوبت خلافت به مهدى رسید. هم در آن سال مهدى به زیارت مکّه شتافت هنگامى که مشغول طواف بود موسى بانگ زد که ایّها الامیر مرا امان ده تا موسى بن عبداللّه را به تو بنمایانم ، مهدى گفت : ترا به این شرط امان دادم . موسى گفت : منم موسى بن عبداللّه محض ، مهدى گفت : کیست که ترا بشناسد و به صدق سخن تو گواهى دهد؟ گفت : اینک حسن بن زید و موسى بن جعفر علیهماالسّلام و حسن بن عبیداللّه بن عبّاس بن على بن ابى طالب علیه السّلام شاهدند. پس همگى گواهى دادند که اوست موسى الجون پسر عبداللّه . پس مهدى او را خط امان داد و بود تا زمان رشید، یک روز بر هارون در آمد و بر بساط هارون لغزش کرد و در افتاد هارون بخندید، موسى گفت : این سستى از ضعف روزه است نه از ضعف پیرى . و حکایت او با عبداللّه بن مصعب زبیرى در سعایت عبداللّه از براى او نزد رشید و قسم دادن موسى او را و مردن عبداللّه به جهت آن قسم در (مروج الذهب مسعودى ) به شرح رفته (۹۱) و موسى در سویقه مدینه وفات یافت و فرزندان و احفاد او را ریاست وعدّت بود.
واز جمله فرزند زادگان او، موسى بن عبداللّه بن جون است که او را (موسى ثانى ) گویند مادرش امامه بنت طلحه فزارى است و مُکَنى است به ابو عمر و راوى حدیث است ، در سنه دویست و پنجاه و شش به قتل رسید.

مسعودى فرموده که سعید حاجب او را از مدینه حمل داد در ایام معتزّ باللّه و موسى از زُهاد بود و با او بود پسرش ادریس بن موسى ، همین که به ناحیه زباله از اراضى عراق رسید جمع شدند جماعتى از بنى فزاره و غیر ایشان که موسى را از سعید حاجب بگیرند سعید او را زهر داد و در همانجا وفات کرد. پس پسرش ادریس را از دست سعید خلاص ‍ کردند(۹۲). و اولاد او بسیارند و در ایشان است امارت در حجاز و هم از فرزند زادگان موسى الجون است صالح بن عبداللّه بن الجون و صالح را یک دختر بود که دلفاء نام داشت و چهار پسر بود که سه تن از ایشان بلاعقب بودند و یک پسر او که ابوعبداللّه محمّد و معروف به شهید است صاحب ولد بود و قبرش در بغداد زیارتگاه مسلمانان است .

ابن معیّه حسنى نسّابه گفته که محمّد بن صالح است که او را محمّد الفضل گفته اند و قبر او در بغداد مزار مسلمانان است و اینکه بعضى چنان دانند که قبر محمّد بن اسماعیل بن جعفر الصادق علیه السّلام است درست نباشد. و صاحب (عمده الطّالب ) گفته که محمّد بن صالح مردى دلیر و دلاور بودو شعر نیکو توانست گفت و چون مردم را در بیعت و متابعت غاصبین حقوق اهل بیت مى نگریست از قتل و غارت ایشان دریغ نمى خورد وقتى در ایّام متوکّل عبّاسى بر مجتازان طریق مکّه بیرون آمد و در آن گیرودار ماءخوذ شد او را اسیر کرده به نزد متوکّل بردند امر کردتا او را در (سُرَّمَن رَاى ) محبوس داشتند و مدّت حبس او به دراز کشید و او در (حبس خانه ) فراوان شعر گفت و متوکّل را به قصیده اى چند مدح کرد و سبب خلاصى او آن شد که ابراهیم بن المدبّر که یک تن از وزراى متوکّل بود یک قطعه از اشعار محمّد بن صالح را که صدر آن این مطلع است :

شعر :

طَرِبَ الْفُؤ ادُ وَ عادَهُ اَحْزانهُ

وَتَشَعَّثَتْ شُعَباتهُ اَشْجانُهُ

وَبَدالهُ مِنْ بَعدِ مَا انْدَمَلَ الهَوى

بَرْقٌ تَالَّقَ موُهِنا لَمَعَانُهُ

یَبْدوُا کَحاشِیَهِ الرِّدَآءِ وَ دُونَهُ

صَعْبُ الذُّرى مُتَمَتِّعٌ اَرْکانُهُ

فَدَنى لِیُنْطُرَ کَیْفَ لاحَ فَلَمْ یُطِقْ

نَظَرا اِلَیْهِ وَرَدَّهُ سَجّانُهُ

فَالنّارُ ما اشْتَمَلَتْ عَلَیْهِ ضُلوُعُهُ

وَالْماءُ ما سَمُحَتْ بِهِ اَجْفانُهُ

به یک تن از مغنّیهاى متوکّل بیاموخت و گفت که بر متوکّل تغنّى کند. چون متوکّل آن اشعار را اصغاء نمود گفت : گوینده این شعر کیست ؟ ابراهیم گفت : محمّد بن صالح بن موسى الجون و بر ذمّت گرفت که محمّد از این پس خروج نکند، متوکّل او را رها ساخت لکن دیگر باره محمّد به مراجعت حجاز دست نیافت و در (سُرَّمَن رَاى ) به جنان جاویدان شتافت .

سبب شفاعت ابراهیم در حقّ محمّد چنان است که از محمّد بن صالح نقل شده که گفت وقتى بر مجتازان حجاز بیرون شدم و قتال دادم و ایشان را مغلوب و مقهور ساختم برتلّى بر آمدم و نگران بودم که چگونه اصحاب من به اخذ غنائم مشغولند ناگاه زنى در میان هودج به نزدیک من آمد و گفت : رئیس این لشکر کیست ؟ گفتم : رئیس را چه مى کنى ؟ گفت : دانسته ام که مردى از اولاد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در این لشکراست و مرا با او حاجتى است . گفتم : اینک حاضرم بگوى تا چه خواهى ، گفت : ایها الشریف ! من دختر ابراهیم مدبّرم و در این قافله مال فراوان دارم از شتر و حریر و اشیاء دیگر و هم در این هودج از جواهر شاهوار با من بسیار است ترا سوگند مى دهم به جدت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و مادرت فاطمه زهرا علیهاالسّلام که این اموال از طریق حلال از من بگیرى و نگذارى کسى به هودج من نزدیک شود و از این افزون آنچه از مال خواهى بر ذمّت من است که از تجّار حجاز به وام گیرم و تسلیم دارم ؛ چون کلمات او را شنیدم بانگ بر اصحاب خویش ‍ زدم که دست از نهب و غارت باز گیرید و آنچه ماءخوذ داشته اید به نزدیک من حاضر سازید، چون حاضر کردند گفتم : این جمله را با تو بخشیدم و از اموال دیگر مجتازان چشم پوشیدم و از قلیل و کثیر چیزى از آن اموال برنگرفتم و برفتم این وقت که در (سُرّمن راى ) محبوس ‍ بودم شبى زندانبان به نزد من آمد و گفت : زنى چند اجازت مى طلبند تا به نزد تو آیند، با خود اندیشیدم که از خویشاوندان من کسى خواهد بود، رخصت دادم تا در آمدند و از ماءکول و غیر ماءکول اشیاء بسیار با خود حمل داشتند و اظهار مهر و حفادت کردند و زندانبان را عطا دادند تا با من به رفق و مدارا باشد و در میان ایشان زنى را دیدم که از دیگران به حشمت افزون بود گفتم : کیست ؟ گفت : مرا ندانى ؟ گفتم : ندانم ، گفت : من دختر ابراهیم بن مدبّر همانا فراموش نکرده ام نعمت ترا و شکر احسان ترا به ذمّت خویش فرض دانسته ام ، آنگاه وداع گفت و برفت و چندى که در زندان بودم از رعایت من دست باز نداشت و او پدر خویش را بگماشت تا سبب نجات من گشت .(۹۳)

بالجمله ؛ ابراهیم بن مدبّر دختر خویش را با محمّد بن صالح کابین بست و مناقب محمّد بن صالح فراوان است از فرزندان اوست عبداللّه بن محمّد پدر حسن شهید و از اعقاب او در حجاز بسیارند ایشان را صالحیّون گویند و هم از این سلسله است آل ابى الضّحاک و آل هزیم و ایشان بنى عبداللّه بن محمّد بن صالح اند.

پسر چهارم عبداللّه محض ، یحیى صاحب دیلم است ، یحیى بن عبداللّه را جلالت بسیار و فضایل بى شمار است و روایت بسیار از حضرت جعفر بن محمّد علیهماالسّلام و ابان تغلب و غیرهما نموده و از او نیز جمعى روایت کرده اند و در واقعه فخّ با حسین بن على بود از پس شهادت حسین مدتى در بیابانها مى گردیدو بر جان خود ایمن نبود تا آنکه از خوف هارون الرشید به بلاد دیلم گریخت و در آنجا مردم را به خویشتن دعوت کرد جماعتى بزرگ با او بیعت کردند و کار او نیک بالا گرفت و هول و هرب عظیم در دل رشید پدید آمد پس مکتوبى به سوى فضل بن یحیى بن خالد برمکى کرد که از یحیى بن عبداللّه در چشم من خار خلیده و خواب برمیده کار او را چنانکه دانى کفایت کن و دل مرا از اندیشه او وا رهان .

فضل با لشکرى ساخته به سوى دیلم روان شد و جز بر طریق رفق و مدارا سلوک ننمودو نامه ها به تحذیر و ترغیب و بیم و امید به سوى یحیى متواتر کرد یحیى را نیز چون آن نیرو نبود که با فضل رزم کند و او را بکشند طالب امان گشت و فضل خط امان از رشید بدو فرستاد و پیمان استوار نمود و مواثیق محکم کرد. لاجرم یحیى به اتّقاق فضل نزد رشید آمد در چهارم صفر سال یک صد و هفتادم هجرى و رشید او را ترحیب و تجلیل کرد و او را خلعتى با دویست هزار دینار و اموال دیگر بداد و یحیى با آن اموال قروض حسین بن على شهید فخّ را ادا کرد؛ چه او را دویست هزار دینار قرض بود.

بالجمله ؛ رشید بعد از ورود یحیى بن عبداللّه مدّتى چند خاموش بود لکن از کین یحیى آتش افروخته در خاطر داشت لاجرم هنگامى یحیى را حاضر ساخت و آغاز عتاب نمود یحیى آن خط امان را در آورد و گفت : با این سجلّ بهانه چیست و چرا پیمان خواهى شکست ؟ رشید آن خط بگرفت و به محمّد حسن صاحب ابویوسف قاضى داد تا قرائت کرد و گفت این سجلّى است در امان یحیى جلى و از آلایش حیلت و خدیعت منزّه است ، این وقت ابوالبَخْتَرىّ وهب بن وهب دست فرا برد و آن مکتوب را بگرفت و گفت : این خط از فلان و فلان جهت باطل است و در امان یحیى لاطائل و حکم کرد به ریختن خون یحیى و گفت خون او در گردن من باشد، رشید (مسرور خادم ) را گفت که ابوالبخترى را بگو که اگر این سجلّ باطل است تو او را پاره کن ؛ ابوالبخترى خط امان را بگرفت و کاردى به دست گرفت و آن سجل را پاره پاره همى ساخت و از غایت خشم دستش را لرزش و لغزش گرفته بود هارون را از این مطلب خوش ‍ آمد و امر کرد تا ابوالبخترى را هزار هزار و ششصد هزار درهم دادند و او را قاضى گردانید، پس امر کرد یحیى را به زندانخانه بردند و روزى چند باز داشتند آنگاه دیگر باره او را حاضر ساخت با قضات و شهود و خواست تا بنماید که او را در زندان آسیبى نرسیده و قتل او رانخواسته و نفرموده ، این وقت همگان روى به یحیى آوردند و هر کس سخنى گفت و یحیى خاموش بود و پاسخى نمى داد، گفتند: چرا سخن نگوئى ؟ اشاره به دهان خود کرد و بنمود که یاراى سخن گفتن ندارد و زبان خویش را در آورد چنان سیاه بود که گفتى پاره ذغالى است .

رشید گفت : شما را به دروغ مى نماید که مسموم است ، دیگر باره او را به زندان فرستاد و ببود تا شهید گشت . و به روایت ابوالفرج هنوز آن جماعت شهود به وسط خانه نرسیده بود که یحیى از شدّت و ثقالت زهر به روى زمین افتاد.(۹۴)

در شهادت او به روایت مختلف سخن گفته اند بعضى گفته اند که او را به زهر کشتند و بعضى دیگر گفته اند که او را خورش و خوردنى ندادند تا جوعان بمرد و جماعتى گفته اند که رشید امر کرد او را همچنان زنده بخوابانیدند و ستونى از سنگ و ساروج بر روى او بنا کردند تا جان بداد. ابوفراس درقصیده اى که ذکر مثالب بنى عبّاس مى کند اشاره به شهادت یحیى نموده و در آنجا که گفته :

شعر :

یا جاحِدا فى مَساویها یُکَتّمِها

غَدْرُ الرّشیدِ بِیَحْیى کَیْفَ یُکْتَتَمُ

ذاقَ الزُبَیْرىّ غِبَّ الحَنْثِ وَانْکَشَفَتْ

عَنِ ابْنِ فاطِمَهَ الاَْقْوالُ وَالتُّهَمُ

در این شعر اشاره کرده به سعایت عبداللّه بن مصعب بن ثابت بن عبداللّه بن زبیر نزد رشید که یحیى در طلب بیعت است و خواست از من بیعت بگیرد براى خودش یحیى او را قسم داد بعد از قسم خوردن بدنش ورم کرد و سیاه شد پس هلاک گردید.
یحیى را یازده فرزند بود چهار دختر و هفت پسر و فرزندزادگان او بسیارند و بسیارى از احفاد او را شهید کردند و از جمله فرزندان ، محمّد بن یحیى است که در ایّام سلطنت رشید، بکّار زبیرى او را در مدینه با بند و زنجیر در حبس کرد و پیوسته در حبس او بود تا وفات کرد.

و از جمله فرزند زادگان ، محمّد بن جعفر بن یحیى است که به جانب مصر سفر کرد و از آنجا به مغرب شتافت و جماعتى بر وى گرد آمدند و فرمان او را گردن نهادند و در میان ایشان کار به عدل و اقتصاد کرد و در پایان کار او را شربت سم خورانیدند و مقتول ساختند.
بالجمله ؛ اعقاب یحیى از پسرش محمّد بود که پیوسته در حبس رشید بود تا وداع جهان گفت .

پسر پنجم عبداللّه محض ، ابو محمّد سلیمان است ، سلیمان بن عبداللّه پنجاه و سه سال عمر داشت که در رکاب حسین بن على در فخّ شهید گشت و او را دو پسر بود: یکى عبداللّه ، دوّم محمّد و عقب سلیمان از محمّد بود و محمّد در جنگ فخ حضور داشت . صاحب (عمده ) گفته که بعد از قتل پدرش فرارکرده به مغرب رفت و در آنجا اولاد آورد. واز جمله اولاد اوست عبداللّه بن سلیمان بن محمّد بن سلیمان که وارد کوفه گشت و روایت حدیث کرد، و او مردى جلیل القدر و راوى حدیث بوده و ذکر سلسله اولاد سلیمان در این مختصر گنجایش ندارد(۹۵)

پسر ششم عبداللّه محض ، ابوعبداللّه ادریس است ، همانا در شهادت ادریس بن عبداللّه ، به اختلاف سخن رانده اند و آن چه که در این باب اصحّ گفته اند آن است که ادریس در خدمت حسین بن على در فخّ با لشکرهاى عبّاسیین قتال داد و بعد از قتل حسین و برادر خود سلیمان از حربگاه فرار کرد و به اتّقاق غلام خود راشد که مردى با حصافت عقل و رزانت راءى بود به شهر فاس (۹۶) و طنجه (۹۷) و مصر رفت و از آنجا به اراضى مغرب سفر کرد مردم مغرب با او بیعت کردند و سلطنت او عظیم گشت ، چون این خبر به رشید رسید دنیا در چشمش تاریک گردید و از تجهز لشکر و مقاتلت با او بیمناک بود؛ چه آن شجاعت و حشمت که ادریس داشت قتال با او صعب مى نمود لاجرم سلیمان بن جریر را که متکلم زیدیّه بود از جانب خود متنکّرا به نزد او فرستاد با غالبه آمیخته به زهر که ادریس را به آن مسموم نماید. سلیمان چون بر ادریس وارد شد ادریس مقدم او را مبارک شمرد؛ چه سلیمان مردى ادیب و زبان دان بود و منادمت مجلس را شایسته و شایان بود سلیمان طریق فرار را ساختگى اسبهاى رهوار کرده انتهاز فرصت مى داشت تا روزى مجلس را از راشد و غیر او پرداخته به دست کرد و آن غالیه مسموم را به ادریس هدیه داد ادریس قدرى از آن برخود بمالید واستشمام نمود سلیمان در زمان بیرون شد و بر اسب بر نشست و بجست . ادریس بی آشوفت و بغلطید و چون راشد رسید و این بدید چون باد از قفاى سلیمان بشتافت و او را دریافت و از گرد تیغ براند و چند زخمى بر سر و صورت و انگشتان زد و بازگشت و ادریس بن عبداللّه در گذشت . و چون ادریس وفات کرد، زنى داشت امّ ولد از بربریّه و حامل بود مردم مغرب به صوابدید راشد تاج سلطنت را بر شکم امّ ولد گذاشتند تا هنگامى که حمل بگذاشت و پسرى آورد آن پسر رابه نام پدر ادریس نام نهادند و او بعد از چهار ماه از فوت پدر متولّد گشت و جماعتى گفتند این کودک از راشد است حیلتى کرده که این ملک بروى بیاید و این سخن استوار نیست ؛ چه داود بن القاسم الجعفرى که یک تن از بزرگان عُلما است و در معرفت اَنساب کمالى بسزا داشته حدیث کرده که من حاضر بودم در وفات ادریس بن عبداللّه و ولادت ادریس بن ادریس در فراش پدر و در مغرب با او بودم در جمال و جلادت و جود و جودت هیچ کس را مانند او ندیدم و از حضرت امام رضا علیه السّلام روایتى نقل کرده اند که فرمودند: خدا رحمت کند ادریس بن ادریس را که او نجیب و شجاع اهل بیت است ، به خدا سوگند که انباز او در میان ما باقى نمانده است .(۹۸)

لاجرم در صحّت نسب ادریس جاى شک نیست و ذکر سلطنت او و اولادهاى او در مواضع خود به شرح رفته و جماعتى از فرزندزادگان او در مصر اقامت کردند و ایشان معروف شدند به فواطم . و سیّد شهید قاضى نوراللّه در (مجالس ) در بیان شهادت ادریس بن عبداللّه چنین نگاشته که هارون شخصى داود نام که به (شماح ) اشتهار داشت بدانجا فرستاد و او به خدمت ادریس رسیده از روى مکر و تلبیس در سلک مخصوصان او در آمد تا آنکه ادریس روزى از درد دندان شکایت کرد، وى چیزى به او داده که داروى دندان است و ادریس در سحر آن را به کار برد و بدان درگذشت و وى را جاریه حامله بود اولیاى دولت تاج خلافت بر شکم او نهادند. و در اسلام به غیر از او کسى دیگر را در شکم مادر به سلطنت موسوم نکرده اند حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق او فرموده :
عَلَیْکُمْ بِاِدْریسِ بْنِ ادْریسٍ فَاِنَّهُ نَجیبُ اَهْلِ الْبَیْتِ وَ شُجاعهم .(۹۹)

ذکر احوال ابراهیم بن الحسن بن الحسن المجتبى علیه السّلام و ذکر اولاداو

ابوالحسن ابراهیم برادر اَعیانى عبداللّه محض است از کثرت جود و مناعت محل و شرافت محتد مُلقّب به (غمر) گشت و او به رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم شباهتى تمام داشت و گفته شده که او و برادرش عبداللّه از رُوات حدیث اند و او در کوفه صندوق داشت و قبرش ‍ مزار قاصى و دانى گشت ؛ منصور او را و برادرش را و دیگر اخوانش را ماءخوذ داشت و در کوفه محبوس نمود و مدّت پنج سال در کمال رنج و زحمت و تمام شکنج و صعوبت در حبسخانه بودند و ابراهیم در ماه ربیع الاوّل سال یک صد و چهل و پنجم هجرى در زندان به دار جنان انتقال یافت . و او اوّل کسى بود از جماعت محبوسین که شهید گشت و گفته شده که مدّت عمرش شصت و نه سال بود و او را فضایل کثیره و محاسن شهیره بوده و سفّاح در زمان خود مقدم او را مبارک شمرد.
و ابراهیم را یازده فرزند بود و اسامى ایشان چنین به شمار رفته :
۱- یعقوب ، ۲- محمّد اکبر، ۳- محمّد اصغر، ۴- اسحاق ، ۵- على ، ۶- اسماعیل ، ۷- رقیّه ، ۸- خدیجه ، ۹- فاطمه ، ۱۰- حسنه ، ۱۱- امّ اسحاق .

ذکر دیباج اصغر

اَحفاد ابراهیم از اسماعیل دیباج است و محمّد اصغر مادرش امّ ولدى بوه مُسمّاه به عالیه و محمّد را به جهت کمال حُسن ، دیباج اصغر مى گفتند و چون او را ماءخوذ داشتند و در نزد منصور دوانیقى بردند منصور گفت : توئى دیباج اصغر؟ گفت : بلى ، گفت : سوگند به خداى ، ترا چنان بکشم که هیچ یک از خویشاوندان تو را چنان نکشته باشم . پس امر کرد که اسطوانه اى بنا کردند و او را در میان آن گذاشتند و اسطوانه بر روى او بنا نهادند و او همچنان زنده در میان اسطوانه به رحمت خدا رفت .

ذکر دیباج اکبر

امّا اسماعیل مُکَنى بود به ابوابراهیم و ملقّب به دیباج اکبر و او در جنگ فخّ حاضر بود و هم مدّتى در حبس منصور بود و او را یک دختر بود که امّ اسحاق نام داشت و دو پسر بود که یکى را حسن نام بود و دیگرى ابراهیم . و حسن بن اسماعیل از غازیان جنگ فخّ بود و او را هارون الرشید بیست و دو سال محبوس داشت و چون نوبت به ماءمون رسید او را رها ساخت و او در شصت و سه سالگى دنیا را وداع کرد. و از اولاد اوست سیّد سند نسّابه عالم فاضل جلیل القدر واسع الروایه ابوعبداللّه تاج الدین محمّد بن ابى جعفر القاسم بن الحسین الحسنى الدیباجى الحلّى معروف به (ابن معیّه ) صاحب مصنّفات کثیره در انساب و معرفه الرجال و فقه و حساب و عروض و حدیث وغیره ، اخذ کرده از او سیّد سند نسّابه جمال الملّه و الدّین احمد بن على بن الحسین الحسنى الدّاودى .

صاحب (عمده الطالب ) فرموده که منتهى شده به او علم نسب در زمانش و از براى او است اسنادات عالیه و سماعات شریفه ، درک کردم او را در زمان شیخوخیّتش و خدمت کردم او را قریب دوازده سال و خواندم نزد او آن چه ممکن بود از حدیث و نسب و فقه و حساب و ادب وتاریخ و شعر اِلى غَیْر ذلک ، پس ذکر کرده مصنّفات او را با جمله اى از احوال او آنگاه فرموده که تعداد فضائل نقیب تاج الدین محمّد محتاج است به شرحى که این مختصر گنجایش آن را ندارد(۱۰۰)

فقیر گوید: که اِبْنُ مُعَیَّه سیّد جلیل استاد (شیخ شهید) است ، نیز روایت مى کند شهید از او و در یکى از اجازات خود او را ذکر کرده و فرموده : اِنَّهُ اُعْجُوبَهُ الزَّمانِ فى جَمیع الفضائِل وَ الْمَآثِر.(۱۰۱) و در مجموعه خود در حق او فرموده که ابن مُعَیه در هشتم ربیع الا خر سنه هفتصد و هفتاد و شش در حلّه وفات کرد و جنازه اش را به مشهد امیرالمؤ منین علیه السّلام حمل کردند و اجازه داده این سیّد مرا و هم اجازه داده به دو پسرم ابوطالب محمّد و ابوالقاسم على پیش از وفاتش .(۱۰۲)
فقیر گوید: معیّه (۱۰۳) مادر ابوالقاسم على بن حسن بن حسن بن اسماعیل الدیباج است و او بنت محمّد بن حارثه بن معاویه بن اسحاق از بنى عمرو بن عوف کوفیّه است و اصلش از بغداد است .

و امّا ابراهیم بن اسماعیل الدیباج بن ابراهیم الغمر مادر او امّ ولد بود و او ملقّب بود به (طبا طبا) از ابوالحسن عُمَرى منقول است که هنگامى که ابراهیم کودک بود پدرش اسماعیل خواست از بهر او جامه بدوزد او را گفت اگر خواهى از بهر تو پیراهنى کنم و اگر نه قبائى بدوزم . چون هنوز زبانش در اظهار مخارج حروف نارسا بود خواست بگوید (قبا قبا) گفت (طبا طبا) و بدین کلمه ملقّب گشت لکن اهل سواد گویند طبا طبا به زبان نبطیّه به معنى سیّد السادات است .(۱۰۴)

بالجمله ؛ ابراهیم مردى با رزانت و جلالت بود و عقاید خود را در خدمت حضرت امام رضا علیه السّلام معروض داشت و از شوائب شکّ و شبهه پاکیزه ساخت و او را یازده پسر و دو دختر بوده و اسامى ایشان را چنین نگاشته اند:
۱- جعفر، ۲- ابراهیم ، ۳- اسماعیل ، ۴- موسى ، ۵- هارون ، ۶- على ، ۷- عبداللّه ، ۸ – محمّد، ۹- حسن ، ۱۰- احمد، ۱۱- قاسم ، ۱۲ – لبابه ، ۱۳- فاطمه .

و امّا عبداللّه و احمد از یک مادرند که نام او جمیله بنت موسى بن عیسى بن عبدالرحیم است و از فرزندان عبداللّه است احمد که در سال دویست و هفتاد هجرى در مصر خروج کرد و احمد بن طولون او را مقتول ساخت و اولاد او منقرض گشت و امّا محمّد بن ابراهیم که مکنّى است به ابوعبداللّه در سال صد و نود و نهم هجرى در ایّام خلافت ماءمون به اعانت ابوالسّرایا در کوفه خروج کرد و کوفه را در تحت بیعت در آورد و کارش ‍ بالا گرفت و در همان سال در کوفه فجاءهً وفات یافت و در اراضى غرىّ مدفون گشت . و ابوالفرج از حضرت باقر علیه السّلام روایت کرده که به جابر جعفى فرمود: همانا در سال صد و نود و نه در ماه جُمادى الا ولى مردى از اهل بیت ، کوفه را متصرّف شود و بر منبر کوفه خطبه بخواند حق تعالى با ملائکه خویش به او مباهات کند.(۱۰۵)
و قاسم بن ابراهیم طباطبا مکنّى است به ابومحمّد و او را (رسىّ) گویند براى آنکه در جبل رس منزل کرده بود و او سیّدى بود عفیف و زاهد صاحب تصانیف و دعى الى الرضا مِن آل محمّد علیهماالسّلام وفات کرده در سنه دویست و چهل و شش .

اولاد و اعقاب او بسیارند و کثیرى از ایشان رئیس و مقدّم بوده اند و جمعى از ایشان از ائمّه زیدیه بودند؛ مانند بنوحمزه و ابوالحسن یحیى الهادى بن حسین بن قاسم الرّسىّ که در ایّام معتضد در سنه دویست و هشتاد در یمن ظهور کرد و ملقب به هادى الى الحق شد، از براى اوست تصنیفات کِباردر فقه قریب به مذهب ابو حنیفه ، وفات کرد سنه دویست و نود هشت و اولاد او ائمّه زیدیّه وملوک یمن بودند. و از اولاد قاسم رسىّ است زید الا سودبن ابراهیم بن محمّد بن الرسىّ که عضدالدوله دیلمى او را از بیت المقدس طلبید و خواهرش را به او تزوج کرد و چون خواهرش وفات کرد دختر خود شاهاندخت را تزویج او کرد و از براى او اولاد بسیار است در شیراز که از براى ایشان است وجاهت و ریاست و جمعى از ایشان نُقَباء و قضات شیرازند.
بالجمله ؛ سلسله سادات طباطبا تا این زمان بحمداللّه منقطع نگشته و در شرق و غرب عالم در هر قریه و بلدى بسیارند.

ذکر حال ابوعلى حسن بن الحسن بن الحسن المجتبى علیه السّلام

و ذکر اولاد او و شرح واقعه فخّ و شهادت حسین بن علىّ و غیره

حَسَن بْن حَسَن مثنّى را (حَسَن مثلّث ) گویند؛ چه او پسر سوّم است که بلاواسطه حسن نام دارد و او برادر اعیانى عبداللّه محض است و او نیز در حبس منصور در کوفه وفات یافت در ماه ذیقعده سنه یک صد و چهل و پنج و مدّت عمر او شصت و هشت سال بود.
ابوالفراج روایت کرده که چون عبداللّه برادر حسن مثلّث رامحبوس ‍ کردند حسن قسم یاد کرد که مادامى که عبداللّه در محبس است روغن بر بدن خود نمالد و سرمه نکشد و جامه ناعم نپوشد و غذاى لذیذ نخورد از این جهت ابوجعفر منصور او را (حادّ) مى نامید، یعنى تارک زینت . و او مردى فاضل و متاءلّه و صاحب ورع بود، و در امر به معروف و نهى از منکر به مذهب زیدیّه مایل بود.

بالجمله ؛ او را شش پسر بود: ۱ – طلحه ، ۲ – عبّاس ، ۳ – حمزه ، ۴ – ابراهیم ، ۵ – عبداللّه ، ۶ – على .
امّا طلحه را فرزندى نبود. و امّا عبّاس مادَرِ او عایشه دختر (طلحه الجود) است و او یکى از جوانان هاشمى بود و او را چون ماءخوذ داشتند که به حبس برند مادرش فریاد کشید که بگذارید او را ببویم و او را در برگیرم ، گفتند: به این مراد نخواهى رسید مادامى که در دنیا زنده مى باشى . و عبّاس در محبس از دنیا رفت در بیست و سوم ماه رمضان سنه صد و چهل و پنج و مدّت عمر او سى و پنج سال بود و او صاحب ولد بود لکن منقرض شدند. و از اولاد او است على بن عبّاس که در بغداد آمد و مردم را به خود دعوت مى کرد و جماعتى از زیدیّه دعوت او را اجابت کردند، مهدى عبّاسى او را حبس کرد تا به شفاعت حسین بن على صاحب فخّ او را از زندان بیرون کرد لکن مهدى شربت سمّ او را بداد تا بیاشامید و پیوسته زهر در او اثر مى کرد تا وارد مدینه شد گوشت بدن او از آثار زهر فاسد و اعضاى او از هم بپاشید و سه روز بیشتر در مدینه نبود که دنیا را وداع کرد.و امّا حمزه ، پس در حیات پدر وفات کرد و ابراهیم ، حال او معلوم نشد.

و امّا عبداللّه ، کُنْیَه او ابوجعفر و مادر او اُمّ عبداللّه دختر عامر بن عبداللّه بن بشر بن عامر ملاعب الا سنّه است و او را منصور دوانیقى با برادرش على و جمله اى از سادات بنى حسن ماءخوذ داشت و چون از مدینه بیرون آوردند آنها را به جانب کوفه مى بردند در نزدیکى رَبَذه در قصر نفیس ، که سه میل راه است تا مدینه ، حدّادین را امر کردند که آنها را در قید و اغلال کنند پس هر یک از آنها را در قید و غلّ کردند و حلقه هاى قید عبداللّه بسیار تنگ بود و او را ضجر بسیار مى داد عبداللّه آهى کشید برادرش على چون این بدید او را قسم داد که قیدش را با قید او عوض کند؛ چه حلقه هاى قید على فراختر بود. پس على قید او را گرفت و از خود را بدو داد عبداللّه در سن چهل و شش سالگى بود که در حبس وفات یافت در یوم اءضحى سنه صد چهل و پنج .(۱۰۶)

و امّا على بن الحسن ، برادر اعیانى عبداللّه مکنّى بود به ابوالحسن و ملقّب بود به على الخیر و علىّ العابد و به مرتبه اى در عبادت حضور قلب داشت که وقتى در راه مکّه مشغول به نماز بود افعى داخل جامه او شد مردم بانگ زدند که افعى داخل جامه هایت شده على همچنان به نماز خود مشغول بود تا افعى از جامه او بیرون شد در آن حال حرکتى و تغییر حالتى از براى او پیدا نشد!(۱۰۷)

روایت شده که ابو جعفر منصور، بنى حسن را در زندانى حبس کرد که از تاریکى شب و روز را تمیز نمى دادند و وقت نماز را نمى دانستند مگر به تسبیح و اوراد على بن الحسن ؛ چه او پیوسته مشغول ذکر بود و به حسب اوراد خود که موظف بود بر شبانه روز مى فهمید دخول اوقات را هنگامى عبداللّه الحسن المثنّى از ضجرت حبس و ثقالت قید و بند على را گفت که مى بینى ابتلا و گرفتارى ما را آیا از خدا نمى خواهى که ما را از این زندان و بلا نجات دهد؟ على زمان طویلى پاسخ نداد آنگاه گفت که اى عمّ! همانا براى ما در بهشت درجه اى است که نمى رسیم به آن درجه مگر به این بلیّه یا به چیزى که اعظم ازاین باشد، و نیز از براى منصور در جهنم مرتبه اى است که نمى رسد به آن مگر آنکه به جا آورد بما آنچه مى بینى از بلایش اگر مى خواهى صبر مى کنیم بر این شداید و به این زودى راحت مى شویم ؛ چه مرگ به ما نزدیک شده است و اگر مى خواهى دعا مى کنم به جهت خلاصى لکن منصور به آن مرتبه که در آتش دارد نخواهد رسید، گفتند بلکه صبر مى کنیم . پس سه روز بیشتر نگذشت که در زندان جان دادند و راحت شدند و على بن الحسن به حالت سجده از دنیا رخت کشید، عبداللّه را گمان آنکه او را خواب ربوده گفت : فرزند برادرم را بیدار کنید، چون او را حرکت دادند دیدند بیدار نمى شود دانستند که وفات کرده . و وفات او در بیست و ششم محرم سال صد و چهل و شش واقع شد و مدّت عمر شریفش چهل و پنج سال بود.(۱۰۸)

بعضى از سادات بنى حسن که با او در محبس منصور بودند روایت کرده اند که تمام ماها را در قید و بند کرده بودند و حلقه هاى قید ما فراخ بود چون نماز مى خواستیم بخوانیم یا هنگامى که مى خواستیم بخوابیم پاهاى خود را از حلقه هاى کند بیرون مى کردیم و هنگامى که زندانیان مى خواستند بیایند از ترس آنها پاهاى خود را در حلقه قید مى کردیم لکن على بن الحسن پیوسته پاهایش درقید بود عبداللّه عمویش او را گفت که اى فرزند چه باعث شده ترا که مثل ما پاى خود را از قید بیرون نمى کنى ؟ گفت : واللّه ! پاى خود را بیرون نمى کنم تا به این حال از دنیا بروم و خدا ما بین من و منصور جمع فرماید و در محضر الهى از او بپرسم که به چه جهت مرا در قید و بند کرد.

بالجمله ؛ على بن الحسن را پنج پسر و چهار دختر بوده و اسامى ایشان چنین رقم شده : ۱ – محمّد، ۲ – عبداللّه ، ۳ – عبدالرحمن ، ۴ – حسن ، ۵ – حسین ، ۶ – رقیّه ، ۷ – فاطمه ، ۸ – امّ کلثوم ، ۹ – امّالحسن .
مادر ایشان زینب دختر عبداللّه محض است ، و زینب و زوج او على بن الحسن را زوج صالح مى گفتند به جهت عبادت و صلاح ایشان ، و چون منصور پدر و برادران و عموها و پسران عمّ و شوهر او را شهید کرد پیوسته جامه هاى پلاس مى پوشید تا از دنیا رفت و همیشه در ندبه و گریه بود و هیچ گاهى بر منصور نفرین نکرد که مبادا تشفّى نفسى براى او حاصل شود و از ثوابش کاسته گردد مگر آنکه مى گفت : یا فاطِرَ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ یا عالِمَ الْغَیْبِ وَالشَّهادَهِ وَالْحاکِمُ بَیْنَ عِبادِهِ اُحْکُم بَیْنَنا وَبَیْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَاَنْتَ خَیْرُ الْحاکِمینَ.

و محمّد و عبداللّه در حیات پدر وفات کردند و عبدالرحمن دخترى آورد که رقیّه نام داشت . و حسن معروف است به (مکفوف ) و او صاحب ولد بود و اولاد حسن مثلّث جز از وى نیست .
امّا حسین بن على شهید فخّ، پس او را جلالت و فضیلت بسیار است و مصیبت او در قلوب دوستان خیلى اثر کرد.
و (فخّ) نام موضعى است در یک فرسخى مکّه که حسین با اهل بیت اش در آنچا شهید گشتند.
از ابونصر بخارى نقل شده که او از حضرت جواد علیه السّلام نقل کرده که فرمود از براى ما اهل بیت بعد از کربلا قتلگاهى بزرگتر از فخّ دیده نشده .(۱۰۹)

ابوالفرج به سند خود از حضرت ابوجعفر محمّد بن على علیه السّلام روایت کرده که فرمود هنگامى پیغمبر خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به فخّ عبور مى فرمودند در آنجا نزول فرمود مشغول به نماز شد چون به رکعت دوّم رسید گریه آغاز کرد مردم نیز به جهت گریه آن حضرت گریستند، چون آن حضرت از نماز فارغ شد سبب گریه ایشان را پرسید، عرضه داشتند که گریه ما به جهت گریه شما بود، حضرت فرمود: سبب گریه من آن بود که جبرئیل بر من نازل شد هنگامى که در رکعت اوّل نماز خود بودم و مرا گفت که یا محمّد در این موضع یکى از فرزندان تو شهید خواهد شد که شهید با او اجر دو شهید خواهد برد.(۱۱۰)

و نیز از نصربن قرواش روایت کرده که گفت : من مالى به جعفر بن محمّد علیهماالسّلام کرایه دادم از مدینه براى مکّه چون از بطن مرو که نام منزلى است حرکت کردیم حضرت مرا فرمود که چون به فخّ رسیدیم مرا خبر کن ، گفتم مگر شما نمى دانید که فخّ کدام موضع است ؟ فرمود: چرا لکن مى ترسم که مرا خواب بگیرد و از فخّ بگذریم . راوى گفت : پس چون به موضع فخّ رسیدیم من نزدیک محمل آن حضرت رفتم و تَنَحْنُح کردم معلوم شد که آن حضرت در خواب است ، پس محمل آن حضرت را حرکتى دادم که از خواب انگیخته شد عرض کردم که این موضع زمین فخّ است . فرمود: شتر مرا از قطار بیرون کن و قطار شتران را به هم متصل کن ، پس چنین کردم و شتر آن حضرت را از جادّه بیرون بردم و خوابانیدم حضرت از محمل بیرون آمد فرمود: ظرف آبخورى را بیاور، چون رِکْوَه آب را آوردم وضوء گرفت و نماز خواند پس از آن سوار شد و از آنجا حرکت کردیم من عرض کردم : فدایت شوم این نماز جزء مناسک حجّ بود که به جا آوردید؟ فرمود: نه ولیکن در این موضع مردى از اهل بیت ، شهید مى شود با جماعتى دیگر که ارواح ایشان بر اجسادشان به سوى بهشت سبقت خواهد کرد.(۱۱۱)

بالجمله ؛ حسین بن على مردى بود جلیل القدر سخى الطبع و حکایت جود و بخششهاى او معروف است .
از حسن بن هذیل مروى است که حسین بن على را بستانى بود که به چهل هزار دینار فروخت و آن پولها را بر در خانه خویش ریخت و مشت مشت زر به من مى داد که براى فقراء اهل مدینه ببرم و برآنها قسمت کنم و تمام آن زرها را بر فقراء بخش نمود و یک حبّه از آنها را داخل خانه خویش نکرد.(۱۱۲)

و نیز روایت شده که مردى خدمت آن جناب آمد و از او چیزى سؤ ال کرد، حسین را چیزى نبود آن مردرا گفت : بنشین تا براى تو چیزى تحصیل کنم پس فرستاد نزد اهل خانه خویش که جامه هاى مرا بیرون آور که شسته شود، چون رختهاى او را بیرون آوردند که بشویند آنها را جمع کرد و براى آن مرد سائل آورد و به او عطا فرمود!(۱۱۳)

امّا کیفیّت مقتل او به طور اختصار چنین است که چون موسى هادى عبّاسى بر سریر سلطنت نشست اسحاق بن عیسى بن على را والى مدینه کرد اسحاق نیز مردى از اولاد عمر بن خطّاب را که معروف بود به عبدالعزیز بن عبداللّه در مدینه خلیفه خود گردانید، آن مرد عُمَرى نسبت به علویّین سخت گیرى و بدرفتارى مى کرد، و قرار داده بود که علویّین در هر روز نزد او حاضر شوند و هر یک از ایشان را کفیل دیگرى نموده بود از جمله حسین بن على و یحیى بن عبداللّه محض و حسن بن محمّد بن عبداللّه محض کفالت و ضمانت کرده بودند که هر یک از علویّین را که عُمَرى خواسته باشد حاضر گردانند. و این بود تا هفتاد نفر از شیعیان به جهت حجّ از بلاد خویش حرکت کردند و به مدینه آمدند و در بقیع در خانه ابن افلح منزل نمودند و پیوسته حسین بن على و دیگر علویّین را ملاقات مى کردند این خبر به عُمرى رسید این کار را نیکو ندانست و از پیش نیز عمرى حسن بن محمّد بن عبداللّه را با ابن جندب هذلى شاعر و غلامى از عمر بن خطاب ماءخوذ داشته بود ومعروف کرده بود که شُرب خَمْر کرده اند و ایشان را حدّ خمر زده بود حسن بن محمّد را هشتاد تازیانه و به روایت ابن اثیر دویست تازیانه و ابن جندب را پانزده تازیانه و غلام عمر را هفت تازیانه زده بود و امر کرده بود که ریسمانى بر گردن ایشان کنند و ایشان را مکشوف الظّهر در مدینه بگردانند تا رسوا شوند.

بالجمله ؛ چون عمرى خبر ورود شیعیان را به مدینه شنید در باب عرض ‍ علویّین غلظت و سختى کرد و ابى بکر بن عیسى الحائک را بر ایشان گماشت ، پس روز جمعه ایشان را به جهت عرض حاضر کرد و ایشان را اذن نداد که به خانه هاى خود روند تا وقت نماز رسید پس رخصت داد که بیرون شدند و وضو گرفتند و به مسجد به جهت نماز حاضر شدند بعد از نماز دیگر باره ابن حائک ایشان را جمع نموده و در مقصوره حبس ‍ کرد تا وقت عصر، آنگاه ایشان را طلبید و حسن بن محمّد را ندید یحیى و حسین را گفت که باید حسن را حاضر کنید و اگر نه شما را حبس ‍ خواهم نمود و ما بین ایشان و ابن الحائک گفتگو بسیار شد، آخر الا مر یحیى او را شتم داد و بیرون شد، ابن الحائک این خبر را به عمرى رسانید. عمرى ، حسین و یحیى را طلبید و تهدید کرد ایشان را و بعد از گفتگوهاى بسیار که ما بین ایشان رّد و بدل شد گفت : البته باید حسن بن محمّد را حاضر سازید و اگر نه امر مى کنم که سویقه را خراب کنند یا آتش زنند و حسین را هزار تازیانه خواهم زد و حسن بن محمّد را گردن خواهم زد، یحیى قسم یاد کرد که امشب خواب نخواهم کرد تا حسن را در خانه تو حاضر کنم ، پس حسین و یحیى از نزد عمرى بیرون شدند حسین ، یحیى را فرمود که بد کردى که قسم خوردى حسن را نزد عمرى حاضر سازى ، یحیى گفت : مرادم آن بود که حسن را حاضر کنم لکن با شمشیر خود و عمرى را گردن زنم ، حسین فرمود: این کار نیز خوب نیست ؛ چه میعاد خروج ما هنوز باقى است .

بالجمله ؛ حسین ، حسن را طلبید و حکایت حال را براى او نقل کرد آنگاه فرمود: الحال هر کجا مى خواهى برو و خود را از دست این فاسق پنهان کن . حسن گفت : نه ، واللّه ! من چنین نخواهم کرد که شما را در سختى گذارم و خود راحت شوم بلکه من نیز با شما بیایم و دست خود را در دست عُمرى خواهم نهاد. حسین فرمود که ما راضى نخواهیم شد که عمرى ترا اذیّت کند و پیغمبر خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم روز قیامت با ما خصمى کند بلکه جان خود را فداى تو خواهیم نمود.

پس حسین فرستاد به نزد یحیى و سلیمان و ادریس فرزندان عبداللّه محض و عبداللّه بن حسن بن على بن على بن الحسین معروف به (افطس ) و ابراهیم بن اسماعیل طباطبا و عمر پسر برادر خود حسن و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهیم غمر و عبداللّه پسر امام جعفر صادق علیه السّلام و از فتیان و موالى خودشان تا آنکه جمع شدند بیست و سه تن از اولاد على علیه السّلام و جمعى ازموالى و ده نفر از خارج ، پس چون وقت نماز صبح شد مؤ ذّن بالاى مناره رفت که اذان گوید عبداللّه افطس با شمشیر کشیده بالاى مناره رفت و مؤ ذّن را گفت که در اذان حَىَّ عَلى خَیْر الْعَمَل بگو، مؤ ذن چون شمشیر کشیده را دیدحَىَّ عَلى خَیْر الْعَمَل بگفت ، عمرى که این کلمه را در اذان شنید احساس شرّ کرد دهشت زده فریاد برداشت که استر مرا در خانه حاضر کنید و از کثرت وحشت و دهشت گفت : که مرا به دو حبّه آب طعام دهید این بگفت و از منزل خویش بیرون شد و پیوسته به تعجیل تمام فرار مى کرد و از ترس ضرطه مى داد تا هنگامى که خود را از فتنه علویّین نجات داد پس حسن مقدّم ایستاد و فرض صبح را ادا کردند آنگاه حسن بن محمّد را طلبید و شهودى را که عمرى بر ایشان گماشته بود طلبید که اینک حسن را حاضر کرده ام عمرى را حاضر کنید تا حسن را بر او عرضه داریم .

بالجمله ؛ جمیع علویّین بجز حسن بن جعفر بن حسن مثنّى و حضرت موسى بن جعفر علیهماالسّلام در این واقعه حاضر شده بودند. پس ‍ حسین بعد از نماز صبح بالاى منبر رفت و خطبه خواند در تحریص ‍ مردم به جهاد پس این وقت (کمادبریدى )(۱۱۴) که از جانب سلطان در مدینه به جهت نگاهبانى با سلاح مى زیست با اصحاب خود در (باب جبرئیل ) حاضر شد و نگاهش افتاد بر یحیى که در دست او شمشیر است کماد خواست که پیاده شود و با او قتال کند که یحیى او را فرصت نداد و چنان شمشیرى بر جبین او زد که کاسه سر او برداشته شد و از اسب خود بر خاک هلاک افتاد، پس یحیى بر اصحاب او حمله کرد لشکر که چنین دیدند منهزم شدند.

در همین سال جماعتى از عبّاسیّین مانند عبّاس بن محمّد و سلیمان بن ابى جعفر دوانیقى و جعفر و محمّد فرزندان سلیمان و موسى بن عیسى عمّ دوانیقى با اسلحه و لشکرى بسیار به سفر مکّه کوچ کردند و موسى ، هادى محمّد بن سلیمان را متولّى حرب کرده بود، و از آن طرف حسین بن على نیز با اصحاب و اهل بیت خود که سیصد نفر بودند به قصد حجّ از مدینه بیرون شدند، چون نزدیک مکّه شدند در زمین فخّ که وادى است به مکّه با عبّاسیّین تلاقى کردند. اوّل مرتبه عبّاس بر حسین بن على عرض امان کرد، حسین از امان امتناع نمود، و مردم را به بیعت خویش ‍ طلبید طریق سلم و صلح گذاشته شد و بناى جنگ شد. صبح روز ترویه بود که دو لشکر در مقابل هم صف کشیدند موسى بن عیسى تعبیه لشکر نموده و محمّد بن سلیمان در میمنه و موسى در میسره و سلیمان و عبّاس ‍ در قلب جاى گرفتند پس موسى ابتدا کرد به جنگ و با لشکر خود که در میسره جاى داشت بر علوییّن حمله نمود ایشان نیز با عبّاسیّین حمله کردند موسى براى فریفتن ایشان رو به هزیمت نهادند و داخل وادى شدند علوییّن نیز تعاقب نموده داخل وادى شدند محمّد بن سلیمان با لشکر خود از عقب ایشان حمله کرد و علوییّن را در میان آن وادى احاطه کردند و به یک حمله بیشتر اصحاب حسین شهید شدند و یحیى مثل شیر آشفته بر ایشان حمله مى کرد تا آنکه سلیمان بن عبداللّه محض و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهیم غمر، شهید گشت . و در میان معرکه تیرى بر چشم حسن بن محمّد رسید و او اعتنائى به آن تیر نکرد و پیوسته کارزار مى کرد تا آن که محمّد بن سلیمان فریاد کرد که اى پسر خال ! از براى تو امان است خود را به کشتن مده ، حسن گفت : واللّه که دروغ مى گوئید لکن من قبول امان کردم پس شمشیر خود را شکست و به نزد ایشان رفت ، عبّاس فرزند خود را گفت : خدا ترا بکشد اگر حسن را نکشى ؛ موسى بن عیسى نیز تحریص کرد بر کشتن او پس عبداللّه و به روایتى موسى بن عیسى حسن را گردن زد و او را شهید کرد.

روایت کرده شخصى که حاضر در واقعه فخّ بوده که دیدم حسین بن على را که در گیر و دار حرب بر زمین نشست و چیزى را در خاک دفن کرد پس برگشت و به حرب مشغول شد، من گمان کردم که چیزى قیمتى داشته نخواسته که بعد از کشته شدن او به عبّاسیّین برسد او را دفن نموده من صبر کردم تا هنگامى که جنگ بر طرف شد به تفحّص آن مدفون برآمدم چون آن موضع را یافتم خاک از روى آن برداشت دیدم قطعه اى از جانب صورت او بوده که قطع شده بود و حسین آنرا دفن نموده .
بالجمله ؛ حماد ترکى که در میان لشکر عبّاسیّین بود فریاد کرد که اى قوم ! حسین بن على را به من بنمائید تا کار او را بسازم ، چون حسین را نشان او دادند تیرى به جانب حسین رها کرد و او را شهید نمود رحمه اللّه . پس ‍ محمّد بن سلیمان او را صد جامه و صد هزار درهم جایزه داد.

بالجمله ؛ لشکر حسین منهزم شدند و برخى مجروح و اسیر گشتند، پس ‍ سرهاى شهدا را از تن جدا کردند و آن ها زیاده از صد راءس به شمار مى رفت و آن سرها را با اسیران براى موسى هادى بردند. موسى امر کرد که اسیران را گردن زدند پس سر حسین را نزد موسى هادى گذاشتند موسى گفت : گویا سر طاغوتى از طواغیت براى من آورید همانا کمتر پاداش شما آن است که شما را از جایزه و عطا محروم خواهم نمود.

بالجمله ؛ چون خبر شهادت حسین در مدینه به عُمرى رسید امر کرد که خانه حسین و خانه هاى اهل بیت و خویشاوندان او را آتش زدند و اموال ایشان را ماءخوذ داشتند.
ابوالفرج از ابراهیم قطّان روایت کرد که گفت : شنیدم از حسین بن على و یحیى بن عبداللّه که مى گفتند: ما خروج نکردیم مگر از پس آنکه مشورت کردیم با اهل بیت خود با موسى بن جعفر علیهماالسّلام پس ‍ امر فرمود آن حضرت ما را به خروج . و نقل شده که چون محمّد بن سلیمان عبّاسى را مرگ در رسید حاضرین در نزد او، او را تلقین شهادت مى کردند او در عوض شهادت همى این شعر بگفت تا هلاک شد:

شعر :

اَلا لَیْتَ اُمىّ لَمْ تَلِدْنى وَلَم اَکُنْ

لَقَیْتُ حُسَیناً یَومَ فَخٍّ وَلا الْحَسَنَ(۱۱۵)

و وقعه فخّ در سال صد و شصت و نهم هجرى واقع شد و حسین را جماعتى بسیار از شعراء مرثیه گفتند، و در شب شهادت او پیوسته در مِیاه غطفان صداى هاتفى به مرثیه بلند بود و همى گفت :

شعر :

اَلا یا لِقَومٍ لِلسَّوادِ المُصَبَّحِ

وَمَقْتَلِ اَوْلادِ النَّبِىِ بِبَلْدَحٍ

لِیَبْکِ حُسَیْناً کُلُّ کَهْلٍ وَاَمْرَدٍ

مِنَ الْجِنِّ اِنْ لَمْ یَبْکِ مِنَ الاِْنْسِ نُوِّحٍ

فَاِنّى لَجِنّى وَاِنَّ مُعَرَّسى

لَبِالْبِرقَهِ السَّوداءِ مِنْ دُونِ زَحْزَحٍ

مردم این اشعار مى شنیدند و نمى دانستند چه خبر است تا هنگامى که خبر شهادت حسین آمد دانستند که طایفه جن بودند که براى حسین مرثیه مى خواندند. و کسانى که با حسین بن على از طالبّیین در وقعه فخّ بودند یحیى و سلیمان و ادریس فرزندان عبداللّه محض وعلى بن ابراهیم بن حسن و ابراهیم بن اسماعیل طباطبا و حسن بن محمّد بن عبداللّه محض و عبداللّه و عمر پسران اسحاق بن حسن بن على بن الحسین و عبداللّه بن اسحاق بن ابراهیم بن حسن مثنّى چنانچه ابوالفرج از مداینى نقل کرده است .(۱۱۶) و به روایت مسعودى اجساد شهداى فخّ سه روز بر روى زمین باقى بود که کس آنها را دفن ننمود تا آنکه درندگان و طیور از اجساد ایشان بخورند.(۱۱۷)

ذکر حال جعفر بن حسن مُثنّى و در بیان اولاد او

ابوالحسن جعفر بن حسن سیّدى با زلاقت زبان و طلاقت لسان بود و در شمار خُطباى بنى هاشم مى رفت و او اکبر برادران خود بود و او نیز به حبس منصور افتاد لکن او را رها کرد تا به مدینه مراجعت نمود، چون سنین عمرش به هفتاد رسید در مدینه وفات نمود، و او را چهار پسر و شش دختر بود:
۱ – عبداللّه ، ۲ – قاسم ، ۳ – ابراهیم ، ۴ – حسن ، ۵ – فاطمه ، ۶ – رقیّه ، ۷ – زینب ، ۸ – امّ الحسن ، ۹ – امّ الحسین ، ۱۰ – امّ القاسم . امّا عبداللّه و قاسم بلاعقب بودند، و امّا ابراهیم مادرش امّ وَلَدى بوده از رومیّه و از اَحفاد او است : عبداللّه بن جعفر بن ابراهیم که مادر او آمنه دختر عبیداللّه بن الحسین الا صغر بن على بن الحسین علیهماالسّلام بوده . و این عبداللّه در ایّام خلافت ماءمون سفر فارس کرد هنگامى که در سایه درختى خفته بود جمعى از خوارج بر او تاختند و او را مقتول ساختند و از وى جز دخترى به جاى نماند و او را محمّد بن جعفر بن عبیداللّه بن حسین اصغر کابین بست و در سراى او وفات یافت و نسل ابراهیم بن جعفر منقرض شد.

امّا حسن بن جعفر؛ پس او آن کس است که در واقعه فخّ تخلّف کرد و او را چند دختر و پنج پسر بود:
۱ – سلیمان ، ۲ – ابراهیم ، ۳ – محمّد، ۴ – عبداللّه ، ۵ – جعفر. و از دختران او است : فاطمه الکبرى معروف به امّ جعفر و او را عمر بن عبداللّه بن محمّد بن عمران بن على بن ابى طالب علیه السّلام تزویج کرد و سلیمان و ابراهیم در حیات پدر وفات کردند و محمّد معروف بود به سلیق و مادرش ملیکه دختر داود بن حسن بن حسن مثنّى بود و او را یک دختر و دو پسر بود: عایشه و محمّد و على . و على معروف به ابن المحمّدیّه و او را هفت تن اولاد بوده و احفاد او در بلاد متفرّق شدند جمعى در راوند و برخى در همدان و جمله اى در قزوین و مراغه ساکن گشتند. و از ایشان است در راوند کاشان سیّد عالم فاضل کامل ادیب محدّث مصنّف ضیاء الدّین ابوالرّضا فضل اللّه بن على بن الحسین بن عبیداللّه بن محمّد بن عبیداللّه بن محمّد بن عبیداللّه بن حسن بن على بن محمّد سلیق صاحب (ضوء الشّهاب ) تلمیذ ابوعلى بن شیخ الطائفه .

امّا عبداللّه بن حسن بن جعفر او را چهار پسر بود: محمّد و جعفر و حسن و عبداللّه ، و مادر ایشان زنى از علوییّن بوده . و محمّد را فرزندى بود على نام مُلَقَّب به (باغر) و این لقب بدان یافت که با (باقر) غلام متوکّل عبّاسى که مردى نیرومند بود و تیغ بر متوکّل راند و او را بکشت ، مصارعت کرد و در کشتى بر او غلبه جست مردم در عجب شدند و سیّد را باغر لقب دادند و فرزندان او بسیار شدند. وامّا برادر محمّد بن عبداللّه امیرى جلیل بود و او را ماءمون ، ولایت کوفه داد.

ابو نصر بخارى گفته که در کاشان و نیشابور از اولاد عبداللّه عدد کثیر است .(۱۱۸) امّا جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن مثنّى او را هفت پسر و سه دختر بود و اسامى پسران او تمام محمّد است و هرکدام را کنیه اى است بدین طریق : ابوالفضل محمّد و ابوالحسن محمّد و ابو احمد محمّد و ابو جعفر محمّد و ابو على محمّد و ابوالحسین محمّد و ابوالعبّاس محمّد، و اسامى دختران : فاطمه و زینب و امّ محمّد است .(۱۱۹)

ابوالفضل محمّد در ایام مستعین در کوفه خروج کرد و ابن طاهر او را به تولیت کوفه فریب داد تا او را ماءخوذ داشت و به جانب سُرّمَن رَاى کوچ داد و در محبس افکند و او در حبس وفات نمود و اولاد او زیاد شدند و در بغداد امامت کردند. و امّا ابوالحسن محمّد او را ابوقیراط مى گفتند و او را نیز فرزندان بسیار شد و از احفاد اوست : ابوالحسن محمّد بن جعفر نقیب طالبییّن در بغداد مُلَقّب به ابوقیراط. و ابواحمد و ابوجعفر و ابوالعبّاس بلاعقب بودند و ابوعلى و ابوالحسین صاحب فرزندان بودند.

ذکر حال داود بن حسن مثنّى و اولاد او

داود بن حسن ، کُنْیت او ابوسلیمان است و او از جانب برادرش عبداللّه محض تولیت صدقات امیر المؤ منین علیه السّلام را داشت او را نیز منصور به حبس افکند مادرش به نزد حضرت صادق علیه السّلام آمد و بنالید، آن حضرت دعاى استفتاح را تعلیم او نمود که معروف است به (دعاء ام داود) مادر داود بدانسان که آن حضرت تعلیم او فرموده بود در نیمه رجب به جا آورد و سبب خلاص پسر گشت ؛ داود به جانب مدینه آمد و در شصت سالگى از جهان درگذشت .

داود را دو پسر و دو دختر بوده : عبداللّه و سلیمان ، ملیکه و حماده و مادر این جمله ، امّ کلثوم دختر امام زین العابدین علیه السّلام بوده .
ملیکه به نکاح پسر عمّش حسن بن جعفر بن حسن مثّنى در آمد.
امّا عبداللّه دو پسر آورد: یکى محمّد الا رزق و او مردى فاضل و پارسا بود و او را پسرى شد و منقرض شدند. و پسرى دیگر على نام داشت و او را ابن المحمّدیه مى گفتند و او را در حبس مهدى خلیفه وفات کرد و او را فرزندانى بود که از جمله سلیمان بود و او مردى با مجد و بزرگوار بوده . و امّا سلیمان بن داود فرزندى آورد بنام محمّد و او در ایّام ابى السرایا در مدینه خروج کرد و به قولى مقتول گشت و او را از ذکور واناث هشت تن اولاد بود: سلیمان و موسى و داود و اسحاق و حسن و فاطمه و ملیکه و کلثم و ایشان را فرزندان فراوانند و حسن جدّ طاوس پدر قبیله آل طاوس ‍ است و شایسته است در اینجا ذکر آل طاوس کنیم .(۱۲۰)

ذکر نسب طاوس و آل او و نبذى از حال بنى طاوس

الطاوس هو ابوعبداللّه محمّد بن اسحاق بن حسن بن محمّد بن سلیمان بن داود بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام که از حسن وجه و لطف شمایل مُلَقَّب به طاوس گشت و اولاد او در عراق همى زیستند و از ایشان است السیّد العالم الزّاهد المصنّف الجلیل القدر جمال الدّین احمد بن موسى بن جعفر بن محمّد بن احمد بن محمّد بن محمّد الطاوس صاحب کتاب (البشرى ) و (الملاذ) و غیرهما و برادر او است السیّد الزّاهد العالم صاحب الکرامات نقیب النّقباء رضى الدّین على بن موسى و مادر ایشان دختر شیخ زاهد الا میر ورّام (۱۲۱) ابن ابى فراس و از اینجا است که شاعر در این قصیده گوید:

شعر :

وَرّامُ جَدُّهُمْ لاُِمِهِمْ

وَمحمّد لاَِبیهِم جَدُّ.(۱۲۲)

على الجمله ؛ بنى طاوس در میان عُلما جماعتى بودند از افاضل آل طاوس و اَشْهَر ایشان سیّد اجلّ رضى الدّین على بن موسى بن جعفر بن محمّد و آنچه در کتب ادعیه و زیارات و فضائل ، ابن طاوس اطلاق کنند آن جناب مراد است ؛
دوّم برادر او عالم جلیل جمال الدین احمد که در فقه و رجال یگانه عصر بود، و مراد از ابن طاوس در کتب فقهیّه و رجالیّه او است ؛
سوّم پسر جمال الدین احمد سیّد نبیل عبدالکریم صاحب کتاب (فرحه الغرى ) است که از اجله عُلما و یگانه روزگار بود و در حفظ وجودت فهم ؛

چهارم پسر عبدالکریم رضى الدّین ابوالقاسم على بن عبدالکریم ؛
پنجم سیّد رضى الدین على بن موسى بن جعفر بن محمّد صاحب کتاب (زوائد الفوائد) که در اسم و کُنْیَت با پدر اَمْجَد خود شریک بود، و گاهى بر برادر او سیّد جلال الدین محمّد نیز، ابن طاوس اطلاق کنند که پدر امجد او کتاب (کشف المحجّه ) را براى او تصنیف فرمود.

صاحب کتاب (ناسخ التواریخ ) در ذیل احوال آل طاوس گفته که ایشان را جلالت قدرى به کمال بود، ناصر خلیفه خواست نقابت طالبیین را به رضى الدین تفویض نماید او به سبب اشتغال به عبادت و علم استعفا جست و هنگام غلبه هُلاکوخان بر بغداد و قتل مستعصم نقابت طالبیّین بر سیّد رضى الدین فرود آمد و خواست استعفا جوید خواجه نصیرالدین او را منع فرمود، رضى الدین بیم کرد که اگر سر بتابد به دست هلاکو ناچیز شود و از درِ اکراه قبول نقابت نمود.

او را مصنّفات مفیده است مانند کتاب (مُهَجُ الدّعوات ) و کتاب (تتمّات مِصباح المتهجّد و مهمّات صلاح المتعبّد) و کتاب (الملهوف على قتلى الطفوف ). و او مستجاب الدعوه بود و بر صدق این معنى اخبار فراوان است . و گویند اسم اعظم دانست و فرزندان خود را گفت چند کرّت به استخارت کار کردم که شما را بیاموزم اجازت نیافتم اینک در کتب من محفوظ و مکتوب است بر شما است که به مطالعه ادارک نمائید.

امّا سیّد جمال الدین احمد، پسرى آورد به نام عبدالکریم غیاث الدین السیّد العالم الجلیل القدر در نزد خاصّ و عام مکانتى تمام داشت و از مصّنفات او است کتاب (الشّمل المنظوم فى اسماء مصنّفى العلوم ) و جُز آن در کتابخانه او ده هزار مجلّد از کتب نفیسه بود.
امّا النقیب رضى الدین على بن موسى ، دو پسر آورد یکى محمّد ملقّب به صفى الدین معروف به مصطفى و آن دیگر على مُلَقّب به رضى الدین معروف به مرتضى ، و صفى الدین مردى نیرومند بود ولکن بلاعقب وفات یافت و منقرض شد.

و رضى الدین على بعد از پدر نقیب النّقباء شد و او دخترى آورد به حباله نکاح شیخ بدرالدین معروف به شیخ المشایخ در آمد و پسرى آورد به نام قوام الدین هنوز کودک بود که پدرش وداع جهان گفت و او را سلطان سعید اولجایتو طلب فرمود و بر زانوى خویش نشانید و نیک بنواخت و هم در آن کودکى او را به جاى پدر نقیب النّقباء فرمود. امّا از رضىّ الدین على بن على بن موسى دختر دیگر به حباله فخرالدین محمّد بن کتیله حسینى (۱۲۳) در آمد و پسرى آورد که اورا على الهادى مى نامیدند و او بلاعقب در حیات پدر و مادر وفات نمود. و قوام الدین دو پسر آورد یکى عبداللّه مُکَنّى به ابوبکر و ملقّب به نجم الدین و آن دیگر عمر. امّا نجم الدین نقابت بغداد و حلّه و سُرّ مَنْ رَاى یافت و بعد از پدر معروف به نقیب النقباء شد لکن مردى ضعیف الحال بود و بعضى اموال و املاک خانواده خود را قوام الدین به هدر داد و آنچه از وى به جاى ماند نجم الدین تلف کرد و در سال هفتصد و هفتاد و پنج هجرى وفات نمود و برادرش به جاى او نقابت یافت .

و دیگرى از بنى طاوس عراق سیّد مجدالدّین است صاحب کتاب البشاره و در آن ذکر اخبار و آثار وارده مى نماید و غلبه مغول را در بلاد و انقراض ‍ دولت بنى العبّاس را تذکره مى فرماید. چون هلاکوخان راه بغداد نزدیک کرد سیّد مجدالدین با جماعتى از سادات و علماى حلّه او را استقبال کرد و آن کتاب را به نظر سلطان رسانید هلاکو او را عظیم عظمت نهاد و حلّه و مشهدَیْن و آن نواحى را خطّ امان فرستاد چون به شهر بغداد در آمد فرمان کرد تا منادى ندا در داد که هر کس از اهل حلّه و اعمال آن بلده است به سلامت بیرون شود و آن جماعت بى آسیبى و زیانى طریق مراجعت سپردند انتهى .(۱۲۴)
ولکن شیخ جلیل حسن بن سلیمان حلّى تلمیذ شهید اوّل در کتاب (منتخب البصائر)، (کتاب البشاره ) را نسبت داده به سیّد على بن طاوس . واللّه تعالى هو العالم .

خاتمه در ذکر مقتل

عبداللّه بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالب علیه السّلام

و مقتل پسران او محمّد و ابراهیم بر حسب آنچه وعده کردیم در هنگام تعداد فرزندان امام حسن علیه السّلام :
مخفى نماند که چون ولید بن یزید بن عبدالملک بن مروان کشته شد و سلطنت بنى امیّه رو به ضعف و زوال آورد جماعتى از بنى عبّاس و بنى هاشم که از جمله ایشان بود ابو جعفر منصور و برادران او سفّاح و ابراهیم بن محمّد و عموى او صالح بن على و عبداللّه محض (۱۲۵) و دو پسران او محمّد و ابراهیم و برادرش محمّد دیباج و غیر ایشان در ابواء جمع گشتند و اتّقاق کردند که با پسران عبداللّه محض بیعت کنند و یک تن از ایشان را به خلافت بردارند از میانه محمّد بن عبداللّه را اختیار کردند؛ چه او را مهدى گفتند و از خانواده رسالت گوشزد ایشان گشته بود که مهدى آل محمّد علیهماالسّلام که همنام پیغمبر است مالک ارض شود و شرق و غرب عالم را پر از عدل و داد کند بعد از آنکه از ظلم و جور مملوّ شده باشد. لاجرم ایشان دست بیعت با محمّد دادند و با او بیعت کردند پس کس فرستادند و عبداللّه بن محمّد بن عمر بن على علیه السّلام و حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام را طلبیدند، عبداللّه محض گفت که حضرت صادق علیه السّلام را بیهوده طلبیدید، زیرا که او راءى شما را به صواب نخواهد شمرد. چون آن جناب وارد شد عبداللّه موضعى برایش گشود و آن جناب را نزد خود نشانید و صورت حال را مکشوف داشت .

حضرت فرمود این کار نکنید؛ چه آنکه اگر بیعت شما به محمّد به گمان آن است که او همان مهدى موعود است این گمان خطا است و این مهدى موعود نیست و این زمان ، زمان خروج او نیست و اگر این بیعت به جهت آن است که خروج کنید و امر به معروف و نهى از منکر نمائید باز هم بیعت با محمّد نکنیم ؛ چه آنکه تو شیخ بنى هاشمى چگونه تورا بگذاریم و با پسرت بیعت کنیم ؟ عبداللّه گفت : چنین نیست که تو مى گوئى لکن حسد ترا از بیعت با ایشان باز مى دارد، و حضرت دست بر پشت سفّاح گذاشت و فرمود: به خدا سوگند که این سخن از در حسد نیست بلکه خلافت از براى این مرد و برادران او و اولاد ایشان است نه از براى شماها؛ پس دستى بر کتف عبداللّه محض زد و فرمود: به خدا قسم که خلافت بر تو و پسران تو فرود نخواهد آمد همانا هر دو پسران تو کشته خواهند شد، این بگفت و برخاست و تکیه فرمود بر دست عبدالعزیز بن عمران زهرى و بیرون شد و با عبدالعزیز فرمود که صاحب رداى زرد یعنى منصور را نگریستى ؟ گفت : بلى ، فرمود: به خدا سوگند که او عبداللّه را خواهد کشت . عبدالعزیز گفت : محمّد رانیز خواهد کشت ؟ فرمود: بلى . عبدالعزیز گفت : در دل خود گفتم به پرودگار کعبه که این سخن از روى حسد است و از دنیا بیرون نرفتم تا دیدم چنان شد که حضرت خبر داده بود.

بالجمله ؛ اهل مجلس نیز بعد از رفتن آن حضرت متفرّق شدند، عبدالصمد و منصور در عقب آن حضرت رفتند تا به آن جناب رسیدند گفتند: آیا واقع دارد آنچه در مجلس گفتى ؟ فرمود: بلى ، واللّه و این از علومى است که به ما رسیده . بنى عبّاس سخن آن حضرت را استوار دانستند و از آن روز دل بر سلطنت بستند و در اِعداد کار شدند تا هنگامى که ادراک کردند.
رَوى شَیْخُنَا الْمُفید عَنْ عَنْبَسَهِ بْنِ نَجادِ الْعابِدِ قالَ: کانَ جَعفَرُ بْنُ محمّد علیهماالسّلام اِذا رَاى مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِاللّهِ بْنِ الْحَسَنِ تَغَرْغَرَتْ عَیْناهُ ثُمَّ یَقُولُ:( بِنَفْسى هُوَ اِنَّ النّاسَ لَیَقُولُونَ فیهِ وَاِنَّهُ لَمَقْتُوُلٌ لَیْسَ هذا فى کِتابِ عَلی علیه السّلام مِنْ خُلَفآءِ هذِهِ الاُمَّهِ(۱۲۶)

مؤ لف گوید: اگر چه از مخاطبات عبداللّه محض با حضرت صادق علیه السّلام سوء راءى او ظاهر گشته لکن اخبار بسیارى در مدح ایشان وارد شده و بعد از این مذکور خواهد شد که حضرت صادق علیه السّلام براى ایشان بسیار گریست هنگامى که ایشان را از مدینه اسیر کرده به جانب کوفه مى بردند و در حق انصار نفرین فرمود و از کثرت حزن و اندوه تب کرده و هم تعزیت نامه براى عبداللّه و سایر اهل بیت او فرستاد و از عبداللّه تعبیر فرمود به عبد صالح و دعا کرده در حق ایشان به سعادت و آن تعزیت نامه را سیّد بن طاوس رحمه اللّه در (اقبال ) ایراد کرده آنگاه فرموده که این مکتوب حضرت صادق علیه السّلام براى عبداللّه و اهل بیت او دلالت مى کند بر آنکه ایشان معذور و ممدوح و مظلوم بوده اند و به حقّ امام ، عارف بوده اند و هم فرموده که اگر در کتب حدیثى یافت شد که ایشان از طریق آن حضرت مفارق بوده اند آن حدیث محمول بر تقیّه است به جهت آنکه مبادا خروج ایشان را به جهت نهى از منکر نسبت به ائمّه طاهرین علیهماالسّلام دهند و مؤ یّد این مقال آنکه خلاّد بن عمیر کندى روایت کرده که شرفیاب خدمت حضرت صادق علیه السّلام شدم آن حضرت فرمود: آیا از آل حسین علیه السّلام که منصور ایشان را از مدینه بیرون برده خبر دارید؟ ما خبر داشتیم از شهادت ایشان لکن نخواستیم که آن حضرت را به مصیبت ایشان خبر دهیم ، گفتم : امیدوارم که خدا ایشان را عافیت دهد، فرمود: کجا عافیت براى ایشان خواهد بود این بگفت و صدا به گریه بلند کرد و چندان گریست که ما نیز از گریه آن حضرت گریستیم . آنگاه فرمود که پدرم از فاطمه دختر امام حسین علیه السّلام حدیث کرد که گفت : از پدرم حسین بن على علیهماالسّلام شنیدم که مى فرمود: اى فاطمه ! چند نفر از فرزندان تو به شطّ فرات مقتول خواهند شد که : ما سَبَقَهُمُ الاَْوَّلوُنَ وَلَمْ یُدْرِکْهُمُ الا خِروُنَ.

پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود که اینک از فرزندان فاطمه بنت الحسین علیه السّلام جز ایشان که در حبس شدند کسى دیگر نیست که مصداق این حدیث باشند لاجرم ایشانند آن کسانى که به شطّ فرات مقتول شوند؛ پس سیّد بن طاوس چند خبرى در جلالت ایشان و در بیان آنکه ایشان را اعتقاد نبود به آنکه مهدى ایشان همان مهدى موعود علیه السّلام است ایراد فرموده هر که خواهد رجوع کند به اعمال ماه محرم (اقبال الاعمال )(۱۲۷)

بالجمله ؛ محمّد و ابراهیم پسران عبداللّه همواره در هواى خلافت مى زیستند و اِعداد خروج مى کردند تا هنگامى که امر خلافت بر ابوالعبّاس سفّاح درست آمد این وقت فرار کردند و از مردم متوارى شدند امّا سفّاح ، عبداللّه محض را بزرگ مى داشت و فراوان اکرام مى کرد.
سبط ابن الجوزى گفته که یک روز عبداللّه گفت که هیچگاه ندیدم که هزار هزار درهم مجتمعا در نزد من حاضر باشد. سفّاح گفت : الا ن خواهى دید و بفرمود هزار هزار درهم حاضر کردند و به عبداللّه عطا کرد.(۱۲۸)

وابوالفرج روایت کرده که چون سفّاح بر مسند خلافت نشست ، عبداللّه و برادرش حسن مثلّث بر سفّاح وفود کردند سفّاح ایشان را عطا داد و رعایت نمود و به زیاده عبداللّه را تکریم مى نمود ولکن گاه گاهى از عبداللّه پرسش مى کرد که پسران تو محمّد و ابراهیم در کجایند و چرا با شما نزد من نیامدند؟ عبداللّه مى گفت که مستورى ایشان از خلیفه به جهت امرى نیست که باعث کراهت او شود و پیوسته سفّاح این سخن را با عبداللّه مى گفت و عیش او را منغص مى نمود تا یک دفعه با وى گفت که اى عبدالله ! پسران خود را پنهان کرده اى هر آینه محمّد و ابراهیم هر دو تن کشته خواهند شد؛ عبداللّه چون این سخن بشنید به حالت حزن و کئابت از نزد سفّاح به منزل خود مراجعت کرد. حسن مثلث (در (عمده الطالب ) مکان حسن ابراهیم الغمر، برادرش را ذکر نموده ) چون آثار حزن در عبداللّه دید پرسید که اى برادر سبب حزن تو چیست ؟ عبداللّه مطالبه سفّاح را در باب محمّد و ابراهیم براى او نقل کرد. حسن گفت : این دفعه که سفّاح از حال ایشان پرسش کند بگو عمّ ایشان از حال ایشان خبر دارد تا من او را از این سخن ساکت کنم . این دفعه که سفّاح صحبت پسران عبداللّه را به میان آورد و عبداللّه گفت که عمّ ایشان از حال ایشان خبر دارد. سفّاح صبر کرد تا هنگامى که عبداللّه از منزل او بیرون شد حسن مثلث را بخواند و از محمّد و ابراهیم از او پرسش کرد، حسن گفت : اى امیر با شما چنان سخن گویم که رعیّت با سلطان گوید یا چنان گویم که مرد با پسر عمّ خود سخن مى گوید؟ گفت : چنان گوى که با پسر عمّ خود گوئى ، گفت : یا امیر! با من بگوى که اگر خداوند مقدّر کرده که محمّد و ابراهیم ادراک منصب خلافت کنند تو و تمامت مخلوق آسمان و زمین مى توانند ایشان را دفع دهند؟ گفت : لاواللّه ! آنگاه گفت : اگر خداوند مقدّر نکرده باشد خلافت را براى ایشان تمام اهل ارض و سما اگر اتّفاق کنند مى توانند امر خلافت را بر ایشان فرود آورند؟ سفّاح گفت : لاوالله ! حسن گفت : پس براى چه امیر از این پیرمرد این همه در این باب مطالبه مى کند و نعمت خود را بر او منغص مى فرماید؟ سفّاح گفت : از پس این دیگر نام ایشان را تذکره نخواهم نمود. و از آن پس تا زنده بود دیگر نام ایشان را نبرد پس سفّاح عبداللّه را فرمان کرد که به مدینه برگردد.

و این بود تا زمانى که سفّاح وفات یافت و کار خلافت بر منصور دوانیقى راست آمد و منصور به جهت خبث طینت و پستى فطرت خویش ‍ یکباره دل بر قتل محمّد و ابراهیم بست و در سنه یک صدو چهلم سفر حجّ کرد و از طریق مدینه مراجعت نمود چون به مدینه رسید عبداللّه را بخواست و از امر پسرانش از او پرسش کرد، عبداللّه گفت : نمى دانم در کجایند. منصور سخنى چند از راه شتم و شناعت با عبداللّه گفت و امر کرد تا او را در دار مروان در مدینه حبس نمودند و زندانبان او ریاح بن عثمان بود و از پس عبداللّه جماعتى دیگر از آل ابوطالب را به تدریج بگرفتند و در محبس نمودند مانند حسن و ابراهیم و ابوبکر برادران عبداللّه و حسن بن جعفر بن مثنّى و سلیمان و عبداللّه و على و عبّاس ‍ پسران داود بن حسن مثنى و محمّد و اسحاق پسران ابراهیم بن حسن مثنّى و عبّاس و على عابد پسران حسن مثلّث و على فرزند محمّد نفس ‍ زکیه و غیر ایشان که در ذکر اولاد امّام حسن علیه السّلام بدین مطلب اشاره شد.

بالجمله ؛ ریاح بن عثمان جماعت بنى حسن را در زندان در قید و بند کرده و بر ایشان کار را سخت تنگ کرده بود، و در این ایّامى که در زندان بودند گاه گاهى ریاح بعضى از ناصحین رابه نزد عبداللّه محض مى فرستاد که او را نصیحت کند تا شاید عبداللّه از مکان فرزندانش اطلاع دهد، چون ایشان این سخن را با عبداللّه به میان مى آوردند و او را در کتمان امر پسرانش ‍ ملامت مى نمودند عبداللّه مى گفت که بلیّه من از بلیّه خلیل الرحمن بیشتر است ؛ چه او ماءمور شد به ذبح فرزند خود و آن ذبح فرزند طاعت خدا بود ولکن مرا امر مى کنند که فرزندان خود را نشان دهم تا آنها را بکشند و حال آنکه کشتن ایشان معصیت خداى مى باشد.(۱۲۹)

بالجمله ؛ تا سه سال در مدینه در حبس بودند تا سال صد و چهل و چهارم رسید، منصور دیگر باره سفر حجّ کرد و چون از مکّه مراجعت نمود داخل مدینه نشد و به رَبَذه رفت چون به ربذه وارد شد ریاح بن عثمان به جهت دیدن منصور از مدینه به ربذه بیرون شد منصور هنگامى که او را بدید امر کرد برگرد به مدینه و بنى حسن را که در محبس مى باشند در این جا حاضر کن . پس ریاح بن عثمان به اتّفاق ابوالا زهر زندانبان منصور که مردى بد کیش و خبیث بود به مدینه رفتند و بنو حسن را با محمّد دیباج برادر مادرى عبداللّه محض در غل و قید کرده و سلاسل و اغلال ایشان را سخت تر نموده و به کمال شدت و سختى ایشان را به جانب ربذه حرکت دادند و هنگامى که ایشان را به ربذه کوچ مى دادند حضرت صادق علیه السّلام از وراء سترى ایشان را نگریست و سخت بگریست چندانکه آب دیده اش بر محاسن شریفش جارى گشت و بر طائفه انصار نفرین کرد و فرمود که انصار وفا نکردند به شرایط بیعت با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؛ چه آنکه با آن حضرت بیعت کردند که حفظ و حراست کنند او را و فرزندان او را از آنچه حفظ مى کنند خود را و فرزندان خود را. پس ‍ از آن بنا به روایتى آن حضرت داخل خانه شد و تب کرد و تا بیست شب در تب و تاب بود و شب و روز مى گریست تا آنکه بر آن حضرت ترسیدند.

بالجمله ؛ بنى حسن را با محمّد دیباج در ربذه وارد کردند و ایشان را در آفتاب بداشتند و زمانى نگذشت و مردى از جانب منصور بیرون آمد و گفت : محمّد بن عبداللّه بن عثمان کدام است ؟ محمّد دیباج خود را نشان داد آن مرد او رابه نزد منصور برد. راوى گفت : زمانى نگذشت که صداى تازیانه بلند شد و آن تازیانه هائى بود که بر محمّد مى زدند چون محمّد را برگردانیدند دیدیم چندان او را تازیانه زده بودند که چهره و رنگ او که مانند سبیکه سیم بود به لون زنگیان شده بود ویک چشم او به واسطه تازیانه از کاسه بیرون شده بود؛ آنگاه محمّد را بیاوردند و در نزد برادرش ‍ عبداللّه محض جاى دادند. و عبداللّه ، محمّد را بسیار دوست مى داشت در این حال تشنگى سخت بر محمّد غلبه کرده بود طلب آب مى کرد و مردمان به جهت حشمت منصور از ترحّم بر ایشان حذر مى کردند تا هنگامى که عبداللّه گفت که کیست پسر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را سیراب کند؟ این وقت یک تن از مردم خراسان او را به شربتى از آب سقایت کرد. و نقل شده که جامه محمّد از صدمت تازیانه و آمدن خون چنان بر پشت او چسبیده بود که از بدن او کنده نمى شد نخست او را با روغن زیت طلى کردند آنگاه جامه را با پوست از بدن او باز کردند.(۱۳۰)

وسبط ابن جوزى روایت کرده که چون محمّد را به نزد منصور بردند منصور از او پرسید که دو کذّاب فاسق محمّد و ابراهیم در کجایند؟ و دختر محمّد دیباج رقیّه زوجه ابراهیم بود، محمّد گفت : به خدا سوگند که نمى دانم در کجایند. منصور امر کرد تا چهارصد تازیانه بر وى زدند آنگاه امر کرد که جامه درشتى بر اوپوشانیدند و به سختى آن جامه را از تن او بیرون کردند تا پوست تن او از بدن کنده شد. و محمّد در صورت و شمایل اَحْسَن ناس بود و بدین جهت او را (دیباج ) مى گفتند و یک چشمش به صدمت تازیانه بیرون شد آنگاه او را در بند کردند و به نزد عبداللّه جاى دادند و محمّد در آن وقت سخت تشنه بود و هیچ کس را جرئت آن نبود که او را آب دهد عبداللّه صیحه زد که اى گروه مسلمانان آیا این مسلمانى است که فرزندان پیغمبر از تشنگى بمیرند و شما ایشان را آب ندهید؟(۱۳۱)

پس منصور از ربذه حرکت کرد و خود در محملى نشسته بود و معادل او ربیع حاجب بود و بنو حسن را با لب تشنه و شکم گرسنه و سر و تن برهنه با غل و زنجیر بر شتران برهنه سوار کردند و در رکاب منصور به جانب کوفه حرکت دادند. وقتى منصور از نزد ایشان عبور کرد در حالى که در میان محملى بود که روپوش آن از حریر و دیباج بود عبداللّه بن حسن که او را بدید فریاد کشید که اى ابو جعفر! آیا ما با اسیران شما در بَدر چنین کردیم ؟ و از این سخن اشارتى کرد به اسیرى عبّاس جد منصور در روز بدر و رحم کردن جدّ ایشان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به حال او هنگامى که عبّاس از جهت بند و قید ناله مى کرد و حضرت فرمود که ناله عبّاس نگذاشت امشب خواب کنم و امر فرمود که قید و بند را از عبّاس بردارند.

ابوالفرج روایت کرده که منصور خواست که صدمه عبداللّه به زیادت باشد امر کرد که شتر محمّد را در پیش شتر او قرار دادند، عبداللّه پیوسته نگاهش بر پشت محمّد مى افتاد و آثار تازیانه مى دید و جزع مى کرد و پیوسته ایشان را با سوء حال به کوفه بردند و در محبس هاشمیّه در سردابى حبس نمودند که سخت تاریک بود و شب و روز معلوم نبود و عدد ایشان که در حبس شدند موافق روایت سبط بیست تن از اولاد حسن علیه السّلام بودند(۱۳۲) و مسعودى فرموده که منصور سلیمان و عبداللّه فرزندان داودبن حسن مثنّى را با موسى بن عبداللّه محض و حسن بن جعفر رها کرد و مابقى در حبس بماندند تا بمردند و محبس ایشان بر شاطى فرات به قرب و قنطره کوفه بود. والحال مواضع ایشان در کوفه در زمان ما که سنه سیصد و سى و دو است معلوم است و زیارتگاه است و تمامى در آن موضع مى باشند و قبور ایشان همان زندان است که سقف آن را بر روى ایشان خراب کردند و هنگامى که ایشان در زندان بودند ایشان را براى قضاء حاجت بیرون نمى کردند لاجرم در همان محبس ‍ قضاء حاجت مى نمودند و به تدریج رائحه آن منتشر گشت و بر ایشان از این جهت سخت مى گذشت .

بعضى از موالى ایشان مقدارى غالیه بر ایشان بردند تا به بوى خوش او دفع بویهاى کریهه کنند. و بالجمله ؛ به سبب آن رائحه کریهه و بودن در حبس و بند، وَرَم در پاهایشان پدید گشت و به تدریج به بالا سرایت مى کرد تا به دل ایشان مى رسید و صاحبش را هلاک مى کرد و چون محبس ایشان مظلم و تاریک بود اوقات نماز را نمى توانستند تعیین کنند لاجرم قرآن را پنج جزء کرده بودند و به نوبت در هر شبانه روز یک ختم قرآن قرائت مى کردند و هر خمسى که تمام مى گشت یک نماز از نمازهاى پنجگانه به جا مى آوردند و هر گاه یکى از ایشان مى مرد جسدش پیوسته در بند و زنجیر بود تا هنگامى که بو بر مى داشت و پوسیده مى گشت و آنها که زنده بودند او را بدین حال مى دیدند و اذیّت مى کشیدند.(۱۳۳)

و سبط ابن جوزى نیز شرحى از محبس ایشان بدون ذکر آوردن غالیه بر ایشان نقل نموده و ما نیز در سابق در ذکر حال حسن مثلّث و تعداد فرزندان او اشاره بدین محبس کردیم در میان ایشان على بن الحسن المثلّث که معروف به علىّ عابد بوده در عبارت و ذکر و صبر بر شدائد ممتاز بود.

و در روایتى وارد شده که بنو حسن اوقات نماز را نمى دانستند مگر به تسبیح و اَوْراد على بن الحسن ؛ چه او پیوسته مشغول ذکر بود و بحسب اوراد خود که موظف بود بر شبانه روز مى فهمید دخول اوقات نماز را.(۱۳۴)

ابوالفرج از اسحاق بن عیسى روایت کرده که روزى عبداللّه محض از زندان براى پدرم پیغام داد که نزد من بیا، پدرم از منصور اذن گرفت و به زندان نزد عبداللّه رفت . عبداللّه گفت : ترا طلبیدم براى آنکه قدرى آب براى من بیاورى ؛ چه آنکه عطش بر من غلبه کرده ؛ پدرم فرستاد از منزل سبوى آب براى عبداللّه آوردند. عبداللّه چون سبوى آب را بردهان نهاد که بیاشامد ابوالا زهر زندانبان رسید دید که عبداللّه آب مى خورد، در غضب شد چنان پا بر آن سبو زد که بر دندان عبداللّه خورد و از صدمت آن دندانهاى ثنایاى او بریخت .(۱۳۵)

بالجمله ؛ حال ایشان در زندان بدین گونه بود و به تدریج بعضى بمردند و بعضى کشته کشتند، و عبداللّه با چند تن دیگر از اهل بیت خود زنده بود تا هنگامى که محمّد و ابراهیم پسران او خروج کردند و مقتول گشتند و سَر ایشان را براى منصور فرستادند و منصور سر ابراهیم را براى عبداللّه فرستاد آنگاه ایشان نیز در زندان بمردند و شهید گشتند.

سبط ابن الجوزى و غیره نقل کرده اند که پیش از آنکه محمّد بن عبداللّه کشته شود عامل منصور ابوعون از خراسان براى او نوشت که مردم خراسان بیعت ما را مى شکنند به سبب خروج محمّد و ابراهیم پسران عبدالله ، منصور امر کرد محمّد دیباج را گردن زدند و سر او را به جانب خراسان فرستاد که اهل خراسان را بفریبند و قسم یاد کرد که این سر محمّد بن عبداللّه بن فاطمه بنت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است تا مردم خراسان از خیال خروج با محمّد بن عبداللّه بیفتند(۱۳۶) اکنون شروع کنیم به مقتل محمّد بن عبداللّه محض .

ذکر مقتل محمّد بن عبداللّه بن الحسن بن على بن ابى طالب ع ملقّب به (نفس زکیه )

محمّد بن عبداللّه مُکَنّى به ابو عبداللّه و ملقّب به (صریح قریش ) است ؛ چه آنکه یک تن از امّهات و جدّات او امّ ولد نبودند، مادر او هند دختر ابى عبیده بن عبداللّه بن زمعه بن أ سود بن مطلّب بوده و محمّد را از جهت کثرت زهد و عبادت (نفس زکیّه ) لقب دادند و اهل بیت او به استظهار حدیث نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم : اِنَّ المَهْدِىَّ مِنْ وُلدْى اِسْمُهُ اِسْمى . او را مهدى مى گفتند و هم او را مقتول به احجار زیت گفته اند و او را به فقه و دانائى و شجاعت و سخاوت و کثرت فضائل ستایش نموده اند و در میان هر دو کتف او خالى سیاه به مقدار بیضه بوده و مردمان را اعتقاد چنان بوده که او همان مهدى موعود از آل محمّد است (صلوات اللّه علیهم اجمعین )؛ لهذا با وى بیعت کردند و پیوسته مترصّد ظهور و منتظر خروج او بودند و ابوجعفر منصور دو کرّت با او بیعت کرده بود: یک مرتبه در مکّه در مسجد الحرام و چون محمّد از مسجد بیرون شد رکاب او را بداشت تا بر نشست و زیاد احترام او را مرعى مى داشت مردى با منصور گفت : که این کیست که چندین حشمت او را نگاه مى دارى ؟ گفت : واى بر تو مگر نمى دانى این مرد محمّد بن عبداللّه محض و مهدى ما اهل بیت است و کرّت دیگر در ابواء با او بیعت کرد چنانکه در بیان حال عبداللّه مرقوم گشت .
ابوالفرج و سیّد بن طاوس رحمه اللّه اخبار بسیارى نقل کرده اند که عبداللّه محض و سایر اهل بیت او انکار داشتند از آنکه محمّد نفس زکیّه مهدى موعود باشد و مى گفتند مهدى موعود علیه السّلام غیر او است .(۱۳۷)

بالجمله ؛ چون خلافت بر بنى عبّاس مستقر شد محمّد و ابراهیم مخفى مى زیستند و در ایّام منصور گاهى چون یک دو تن از عرب بادیه پوشیده به نزد پدر در زندان آمدند و گفتند اگر اذن فرمائى آشکار شویم ؛ چه اگر ما دو تن کشته شویم بهتر از آن است که جماعتى از اهل بیت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم کشته شوند، عبداللّه گفت : اِنْ مَنَعَکُما اَبُو جعفر اَنْ تَعیشا کَریمَیْن فَلا یَمْنَعکُما اَنْ تَمُوتا کَریْمَیْنِ.(۱۳۸)

اگر ابوجعفر منصور رضا نمى دهد که شما چون جوانمردان زندگانى کنید منع نمى کند که چون جوانمردان بمیرید. کنایت از آنکه صواب آن است که شما در اعداد کار بپردازید و بر منصور خروج کنید اگر نصرت جوئید نیکو باشد و اگر کشته شوید با نام نیک نکوهش نباشد. بالجمله ؛ در ایّامى که محمّد و ابراهیم مخفى بودند منصور را جز یافتن ایشان همى نبود و عیون و جواسیس در اطراف قرار داده بود تا شاید بر مکان ایشان اطلاع یابد.

ابوالفرج روایت کرده که محمّد بن عبداللّه گفته هنگامى که در شعاب جبال مخفى بودم روزى در کوه رَضْوى جاى داشتم با امّ ولد خویش و مرا از وى پسرى رضیع بود ناگاه مکشوف افتاد که غلامى از مدینه به طلب من مى رسد من فرار کردم اُمّ ولد نیز فرزندم را در آغوش کشیده و مى گریخت که ناگاه آن کودک از دست مادرش رها شد و از کوه در افتاد و پاره پاره شد و نقل شده که این وقت که طفل محمّد از کوه بیفتاد و بمرد محمّد این اشعار را بگفت :

شعر :

مُنخَرِق الخُفَّیْن یَشْکُو الْوَجى

تَنْکبُهُ(۱۳۹) اَطْرافُ مَرْوٍ حِدادٍ

شَرَّدَهُ الْخَوْفُ فَاَزْرى بِهِ

کَذاکَ مَنْ یَکرَهُ حَرَّ الْجِلادِ

قَدْ کانَ فِى المَوْتِ لَهُ راحَهٌ

وَالمَوْتُ حَتْمٌ فى رِقابِ الْعِبادِ(۱۴۰)

بالجمله ؛ محمّد در سنه یک صد و چهل و پنج خروج کرد و به اتّفاق دویست و پنجاه نفر در ماه رجب داخل مدینه شد و صدا به تکبیر بلند کردند و رو به زندان منصور آوردند و در زندان را شکستند و محبوسین را بیرون کردند و ریاح بن عثمان زندانبان منصور را بگرفتند و حبس کردند آنگاه محمّد بر فراز منبر شد و خطبه بخواند و مقدارى از مثالب و مطاعن و خبث سیرت منصور را تذکره نمود مردمان از مالک بن انس استفتا کردند که با آنکه بیعت منصور در گردن ما است ما توانیم با محمّد بیعت کنیم ؟ مالک فتوى مى داد بلى ؛ چه آنکه بیعت شما با منصور از روى کراهت بوده . پس مردم به بیعت محمّد شتاب کردند و محمّد بر مدینه و مکّه و یمن استیلا یافت ابوجعفر منصور چون این بدانست براى محمّد مکتوبى از در صلح و سِلم فرستاد او را امان داد؛ محمّد مکتوب او را جوابى شافى نوشت و در آخر نامه رقم کرد که ترا کدام امان است که بر من عرضه داشتى آیا امانى است که به ابن هبیره دادى ؟ یا امانى است که به عمویت عبداللّه بن على دادى ؟ یا امانى است که ابومسلم را به آن خرسند ساختى ؟ یعنى بر امان تو چه اعتماد است چنانکه این سه نفر را امان دادى و به مقتضاى امان خود عمل نکردى .

ثانیا ابوجعفر او را مکتوبى فرستاد و برخى از در حسب و نسب طریق معارضه سپرد و این مختصر را گنجایش ذکر این مکاتیب نیست طالبین رجوع کنند به (تذکره سبط) و غیره و چون منصور ماءیوس گشت از آنکه محمّد به طریق سلم و صلح در آید لاجرم عیسى بن موسى برادر زاده و ولیعهد خود را به تجهیز جنگ محمّد فرمان داد و در باطن گفت هر کدام کشته شوند باکى ندارم ؛ چه آنکه منصور طالب حیات عیسى نبود به سبب آنکه سفّاح عهد کرده بود بعد از منصور، عیسى خلیفه باشد و منصور از خلافت او کراهت داشت . پس عیسى با چهار هزار سوار و دو هزار پیاده به دفع محمّد بیرون شد و منصور او را گفت که اوّل دفعه قبل از قتال او را امان ده شاید بدون قتال او سر در طاعت ما آورد، عیسى کوچ کرد تا به (فید) که نام منزلى است در طریق مکّه برسید کاغذى به سوى جماعتى از اصحاب محمّد نوشت و ایشان را از طریق یارى محمّد پراکنده کرد و محمّد چون مطلّع شد که عیسى به دفع او بیرون شده در تهیّه جنگ برآمده و خندقى بر دور مدینه کند و در ماه رمضان بود که عیسى با لشکر خود وارد شدند و دور مدینه را احاطه کردند.

سبط ابن جوزى روایت کرده که چون لشکر منصور بر مدینه احاطه کردند محمّد را همّى نبود جز آنکه جریده اسامى کسانى که با او بیعت کرده بودند و او را مکاتبه نموده بودند بسوزاند پس نامه هاى ایشان را سوزانید آنگاه گفت : الا ن مرگ بر من گوارا است و اگر این کار نکرده بود هر آینه مردم در بلاء عظیم بودند؛ چه آنکه اگر آن دفتر به دست لشکر منصور مى رسید بر اسامى کسانى که با او بیعت کرده بودند مطلّع مى شد و ایشان را مى کشتند.(۱۴۱)

بالجمله ؛ عیسى بیامد و بر (سلع ) که اسم جبلى است در مدینه بایستاد و ندا کرد که اى محمّد! از براى تو امان است ، محمّد گفت که امان شما را وفائى نیست و مردن به عزت بِه از زندگى به ذلّت و این وقت لشکر محمّد از دور او متفرّق شده بودند، و از صد هزار نفر که با او بیعت کرده بودند سیصد و شانزده نفر با او بود به عدد اهل بدر. پس محمّد و اصحاب او غسل کردند و حنوط بر خود پاشیدند و ستوران خود را پى نمودند و حمله کردند بر عیسى و اصحاب او و سه دفعه ایشان را منهزم ساختند، لشکر عیسى اعداد کار کردند و به یک دفعه تمامى بر ایشان حمله نمودند و کار ایشان را ساختند و ایشان را مقتول نمودند، و حمید بن قحطبه ، محمّد را شهید کرد و سرش را نزد عیسى برد و زینب خواهر محمّد و فاطمه دخترش جسد او را از خاک برداشتند و در بقیع دفن نمودند؛ پس سر محمّد را حمل داده به نزد منصور بردند منصور حکم کرد که آن سر را در کوفه نصب کردند و در بُلدان بگردانیدند. و مقتل محمّد در اواسط ماه رمضان سنه یک صد و چهل و پنج واقع شد و مدت ظهور او تا وقت شهادتش دو ماه و هفده روز بوده و سنین عمرش به چهل و پنج رسیده بود و مقتل او در احجار زیت مدینه واقع شد؛ چنانکه امیرالمؤ منین علیه السّلام در اخبار غیبیّه خود به آن اشاره فرموده بقولِهِ: وَاِنَّهُ یُقْتَلُ عِنْدِ اَحْجارِ الزَّیْتِ.(۱۴۲)

ابوالفرج روایت کرده که چون محمّد کشته گشت و لشکر او منهزم شدند ابن خضیر که یک تن از اصحاب محمّد بود در زندان رفت و ریاح بن عثمان زندانبان منصور را بکشت و دیوان محمّد را که مشتمل بر اسامى اصحاب و رجال او بود بسوزانید پس از آن به مقاتلت عبّاسیّین بیرون شد و پیوسته کار زار کرد تا کشته شد.(۱۴۳)

و هم روایت کرده هنگامى که وى را بکشتند چندان زخم و جراحت بر سر وى وارد شده بود که ممکن نبود او را حرکت دهند و مثل گوشت پخته و سرخ کرده شده بود که بر هر موضع از آن که دست مى نهادى متلاشى مى شد.
ذکر مقتل ابراهیم بن عبداللّه بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالب ع معروف به(قتیل باخمرى )

در (مروج الذهب مسعودى ) نگارش یافته که هنگامى که محمّد بن عبداللّه محض ‍ داعیه خروج داشت برادران و فرزندان خود را در بلاد و اَمصار متفرّق کرد تا مردم را به بیعت او بخوانند از جمله پسرش على را به بصره فرستاد و در مصر کشته گشت .
و موافق روایت (تذکره سبط) در زندان بمرد و فرزند دیگرش عبداللّه را به خراسان فرستاد و لشکر منصور خواستند او را ماءخوذ دارند به بلاد سِنْد گریخت و در همانجا شهید گشت و فرزند دیگرش حسن را به جانب یمن فرستاد او را گرفتند و در حبس کردند تا در حبس وفات یافت .(۱۴۴)

فقیر گوید: این کلام مسعودى است ، لکن آنچه از کتب دیگر منقول است حسن بن محمّد در وقعه فخّ در رکاب حسین بن على بود و عیسى بن موسى عبّاسى او را شهید ساخت ؛ چنانکه در سابق در ذکر اولاد امام حسن علیه السّلام به شرح رفت . و برادر محمّد، موسى به بلاد جزیره رفت ، و برادر دیگرش یحیى به جانب رىّ و طبرستان سفر کرد و آخر الا مر به دست رشید کشته گردید؛ چنانچه در سابق به شرح رفت و برادر دیگر محمّد، ادریس به جانب مغرب سفر کرد و جماعتى را در بیعت خویش در آورد، آخر الامر رشید کس فرستاد و او را غلیهً بکشت پس از آن ادریس بن ادریس به جاى پدر نشست و بلد ایشان را به نام او مسمى کردند و گفتند: بلد ادریس بن ادریس ، و مقتل ادریس نیز در سابق گذشت .

و برادر دیگر محمّد، ابراهیم به جانب بصره سفر کرد و در بصره خروج کرد و جماعت بسیارى از اهل فارس و اهواز و غیره و جمع کثیرى از زیدیه واز معتزله بغدادیین و غیرهم با او بیعت کردند، و از طالبیین عیسى بن زید بن على بن الحسین علیهماالسّلام نیز با او بود.

منصور، عیسى بن موسى و سعید بن مسلم را با لشکر بسیار به جنگ او فرستاد، در زمین باخمرى که از اراضى طفّ است و در شش فرسخى کوفه واقع است ابراهیم را شهید کردند و از شیعیان او از جماعت زیدّیه چهار صد نفر و به قولى پانصد تن کشته گشت ، و کیفیّت مقتل ابراهیم چنانچه در (تذکره سبط) مسطور است بدین نحو است که در غرّه شهر شوال و به قولى شهر رمضان سنه یک صد و چهل و پنج ابراهیم در بصره خروج کرد و جماعتى بى شمار با او بیعت کردند و منصور نیز در همین سال ابتداء کرده بود به بناء شهر بغداد و در این اوقاتى که مشغول به عمارت بغداد بود او را خبر دادند که ابراهیم بن عبداللّه در بصره خروج کرده و بر اهواز و فارس غلبه کرده و جماعت بسیارى دور او را گرفته اند و مردمان نیز به طوع و رغبت با وى بیعت مى کنند و همّى جز خونخواهى برادرش محمّد و کشتن ابو جعفر منصور ندارد.

منصور چون این بشنید جهان روشن در چشمش تاریک گردید واز بناء شهر بغداد دست بکشید و یک باره ترک لذّات و مضاجعت با نِسوان گفت و سوگند یاد که کرد که هیچگاهى نزدیک زنان نروم و به عیش و لذّت مشغول نشوم تا هنگامى که سر ابراهیم را براى من آورند، یا سر مرا را به نزد او حمل دهند.

بالجمله ؛ هول وهر بى عظیم در دل منصور پدید آمد، چه ابراهیم را صد هزار تن لشکر ملازم رکاب بود و منصور به غیر از دو هزار سوار لشکرى حاضر نداشت و عساکر و جیوش او در ممکلت شام و اَفریقیّه و خراسان متفرّق شده بودند، این هنگام منصور عیسى بن موسى بن على بن عبداللّه بن عبّاس را به جنگ ابراهیم فرستاد و از آن طرف نیز ابراهیم فریفته کوفیان شده از بصره به جانب کوفه بیرون شد؛ چه آنکه جماعتى از اهل کوفه در بصره به خدمت ابراهیم رسیدند، و معروض وى داشتند که در کوفه صد هزار تن انتظار مقدم شریف ترا دارند و هر گاه به جانب ایشان شوى جانهاى خود را نثار رهت کنند.

مردمان بصره ابراهیم را از رفتن به کوفه مانع گشتند لکن سخن ایشان مفید نیفتاد. ابراهیم به جانب کوفه شد، شانزده فرسخ به کوفه مانده در ارض طفّ معروف به با خَمرى تلاقى شد ما بین او و لشکر منصور، پس ‍ دو لشکر از دو سوى صف آراستند و جنگ پیوسته شد، لشکر ابراهیم بر لشکر منصور ظفر یافتند و ایشان را هزیمت دادند(۱۴۵) و به روایت ابوالفرج هزیمتى شنیع کردند و چنان بگریختند که اوایل لشکر ایشان داخل کوفه شد.

و به روایت (تذکره ) عیسى بن موسى که سپهسالار لشکر منصور بود با صد تن از اهل بیت خویش و خواصّ خود پاى اصطبار محکم نهادند و از قتال رو بر نتافتند و نزدیک شد که ابراهیم نیز بر ایشان ظفر یابد و ایشان را به صحراى عدم راند که ناگاه در غلواى جنگ تیرى که رامى آن معلوم نبود و هم معلوم نگشت که از کجا آمد بر ابراهیم رسید، ابراهیم از اسب بر زمین افتاد و مى گفت :

شعر :

وَکانَ اَمْرُ اللّهِ قَدَراً

اَرَدْنا اَمْراً وَاَرادَ اللّهُ غَیْرَهُ(۱۴۶)

و ابوالفرج روایت کرده که مقتل ابراهیم هنگامى بود که عیسى نیز پشت به معرکه کرده بود و فرار مى نمود، ابراهیم را گرمى و حرارت معرکه به تعب افکنده بود، تکمه هاى قباى خود را گشود و جامه از سینه باز کرد تا شاید کسر سورت حرارت کند که ناگاه تیرى مَیْشوم از رامى غیر معلوم بر گودى گلوى وى آمد، بى اختیار دست به گردن اسب درآورد و طایفه زیدیّه که ملازم رکاب او بودند دور او را احاطه کردند، و به روایت دیگر بشیر رحّال او را برسینه خود گرفت .(۱۴۷)

بالجمله ؛ به همان تیر کار ابراهیم ساخته شد و وفات کرد، اصحاب عیسى نیز از فرار برگشتند و تنور حرب افروخته گشت تا هنگامى که نصرت براى لشکر منصور شد، و لشکر ابراهیم بعضى کشته و بعضى به طریق هزیمت شدند و بشیر رحّال نیز مقتول شد.
آنگاه اصحاب عیسى سر ابراهیم را بریدند و به نزد عیسى بردند، عیسى سر به سجده نهاد و سجده شکر به جاى آورد و سر را از براى منصور فرستاد.

و قتل ابراهیم در وقت ارتفاع نهار از روز دوشنبه ذى حجه سنه یک صد و چهل و پنج واقع شد، و به روایت ابونصر بخارى و سبط ابن جوزى در بیست و پنجم ذیقعده روز دَحْوالا رض واقع شد و سنین عمرش به چهل و هشت رسیده بود.(۱۴۸)
و حضرت امیر المؤ منین علیه السّلام در اخبار غیبیه خود از ماَّل ابراهیم خبر داده در آنجا که فرموده : بِبا خَمْرى یُقْتَلُ بَعدَ اَنْ یَظْهَرَ وَیُقْهَرُ بَعدَ اَنْ یَقْهَرَ.
و هم در حق او فرموده :
یَاءتیهِ سَهْمٌ غَرْبٌ یَکوُنُ فیهِ مَنِیَّتُهُ فَیا بُؤ س الرّامىِ شَلَّتْ یَدُهُ وَوَهَنَ عَضُدُهُ.(۱۴۹)
و نقل شده که چون لشکر منصور منهزم شدند و خبر به منصور بردند جهان در چشمش تاریک شد و گفت :
اَیْنَ قَوْلُ صادِقِهِمْ اَیْنَ لَعْبُ الْغِلمانِ وَالصِبیانِ؛

یعنى چه شد قول صادق بنى هاشم که مى گفت کودکان بنى عبّاس با خلافت بازى خواهند کرد و کلام منصور اشاره است به اخبارات حضرت صادق علیه السّلام از خلافت بنى عبّاس و شهادت عبداللّه و پسران او محمّد و ابراهیم . و پیش از این نیز دانستى که چون بنى هاشم و بنى عبّاس در (ابواء) جمع گشتند و با محمّد بن عبداللّه بیعت کردند، چون حضرت صادق علیه السّلام وارد شد راءى ایشان را تصویب نکرد و فرمود: خلافت از براى سفّاح و منصور خواهد بود و عبداللّه و ابراهیم را در آن بهره نیست و منصور ایشان را خواهد کشت . منصور از آن روز دل بر خلافت بست تا هنگامى که ادراک کرد و چون مى دانست که آن حضرت جز به صدق سخن نگوید این هنگام که هزیمت لشکرش ‍ مکشوف افتاد در عجب شد و گفت : خبر صادق ایشان چه شد و سخت مضطرب گشت که زمانى دیر نگذشت که خبر شهادت ابراهیم بدو رسید و سر ابراهیم را به نزد او حمل دادند و در پیش او نهادند، منصور چون ابراهیم را نگریست سخت بگریست چندانکه اشک بر گونه هاى آن سر جارى شد و گفت به خدا سوگند که دوست نداشتم کار تو بدین جا منتهى شود.

و از حسن بن زید بن حسن بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام مروى است که گفت : من در نزد منصور بودم که سر ابراهیم را در میان سپرى گذاشته بودند و به نزد وى حاضر کردند، چون نگاه من بر آن سر افتاد غصّه مرا فرا گرفت و جوشش گریه راه حلق مرا بست و چندان منقلب شدم که نزدیک شد صدا به گریه بلند کنم لکن خوددارى کردم و گریه سر ندادم که مبادا منصور ملتفت من شود که ناگاه منصور روى به من آورد و گفت : یا ابا محمّد! سر ابراهیم همین است ؟

گفتم : بلى ، یا امیر و من دوست مى داشتم که اطاعت تو کند تا کارش بدین جا منتهى نشود. منصور نیز سوگند یاد کرد که من دوست مى داشتم که سر در اطاعت من در آورد و چنین روزى را ملاقات ننماید، لکن او از در خلاف بیرون شد خواست سر مرا گیرد چنان افتاد که سر او را براى من آوردند.(۱۵۰)

پس امر کرد که آن سر را در کوفه آویختند که مردمان نیز او را مشاهده بنمایند پس از آن ربیع را گفت که سر ابراهیم را به زندان براى پدرش بَرَد، ربیع آن سر را گرفت و به زندان برد، عبداللّه در آن وقت مشغول نماز بود و توجّه او به جانب حق تعالى بود، او را گفتند که اى عبداللّه ! نماز را سرعت کن و تعجیل نما که تو را چیزى در پیش است ؛ چون عبداللّه سلام نماز را بداد نگاه کرد سر فرزند خود ابراهیم را دید سر را بگرفت و برسینه چسباند و گفت :

رَحِمَکَ اللّهُ یا اَبَاالْقاسِمِ وَاَهْلاً بِکَ وَسَهْلاً لَقَد وَفَیْتَ بِعَهْدِاللّهِ وَمیثاقِهِ.
اى نور دیده من ابراهیم خوش آمدى خدا ترا رحمت کند هر آینه توئى از آن کسانى که خدا در حق ایشان فرموده : (الذَینَ یُوفُونَ بِعَهْدِاللّهِ وَلایَنْقُضُونَ المیثاقَ….)(۱۵۱)
ربیع ، عبداللّه را گفت که ابراهیم چگونه بود؟ فرمود: چنان بود که شاعر گفته :

شعر :

فَتىً کان تَحْمیهِ مِنَ الذُّلِ نَفسُهُ

وَیَکْفیهِ سَوْءاتِ الذُّنُوبِ اجتِنابُها

آنگاه با ربیع فرمود که با منصور بگو که ایّام سختى و شدّت ما به آخر رسید و ایّام نعمت تو نیز چنین است و پاینده نخواهد ماند و محل ملاقات ما و تو روز قیامت است و خداوند حکیم ما، بین ما و تو حکم خواهد فرمود.
ربیع گفت : وقتى که این رسالت را به منصور رسانیدم چنان شکستگى در او پدیدار گشت که هیچگاهى او را به چنین حالى ندیده بودم . و بسیار کس از شعراء محمّد و ابراهیم را مرثیه گفته اند.
و دِعبِل خزاعى در (قصیده تائیّه ) که جماعتى از اهل بیت رسول خدا صلوات اللّه علیه وآله را مرثیه گفته اشاره بدیشان نموده چنانکه گفته :

شعر :

قُبُورٌ بِکُوفانٍ وَاُخرى بِطیْبَهٍ

وَاُخرى بَفَخٍّ نالَها صَلَواتى

وَاُخرى بِاَرْضِ الْجَوْزِجانِ مَحِلُّها

وَ قَبْرٌ بِباخَمْرى لَدَى الْقُرُباتِ(۱۵۲)

و ابراهیم را پنجه قوى و بازوئى توانا بوده و در فنون علم صاحب مقامى معلوم بوده و هنگامى که در بصره پوشیده مى زیست در سراى مفضّل ضبّى بود و از مفضّل کتبى طلب نمود که با او انس گیرد، و مفضّل دواوین اشعار عرب را به نزد او آورد و او هفتاد قصیده از آنها برگزید و از بر کرد و بعد از قتل او، مفضّل آن قصاید را جمع کرد و (مفضلیّات و اختیار الشعراء) نام کرد.

و مفضّل در روز شهادت ابراهیم ملازمت رکاب او را داشته و شجاعتهاى بسیار از ابراهیم و اشعار چند از او نقل کرده که مقام را گنجایش ذکر آن نیست و ابراهیم هنگامى که خروج نمود و مردم با او بیعت کردند به عدالت و سیرت نیکى با مردمان رفتار مى کرد و گفته شده که در واقعه باخَمْرى شبى در میان لشکر خود طواف مى کرد صداى ساز و غنا از ایشان شنید همّ و غمّ او را فرو گرفت و فرمود: گمان نمى کنم لشکرى که اینگونه کارها کنند ظفر یابند.

و جماعت بسیارى از اهل علم و نقله آثار با ابراهیم بیعت کردند و مردم را به یارى وى تحریص مى نمودند مانند عیسى بن زید بن على بن الحسن علیهاالسّلام و بشیر رحّال و سلام بن ابى واصل و هارون بن سعید فقیه با جمعى کثیر از وجوه و اعیان و اصحاب و تابعیین او و عبّادبن منصور قاضى بصره و مفضّل بن محمّد و مسعر بن کدام و غیر ایشان .
و نقل شده که اعمش بن مهران مردم را به یارى ابراهیم تحریص مى کرد و مى گفت اگر من اعمى نبودم خودم نیز در رکاب او بیرون مى شدم .
(و لنختم الکلام بذکر قصیده غرّاء لبعض الا دباء رثّى بها الحسن المجتبى علیه السّلام )

شعر :

اَتَرى یَسُوغُ عَلَى الظَّمالِىَ مَشْرَعٌ

وَارَى اَنابیبَ الْقِنا لاتَشْرَعُ

ما انَ اَنْ تَغْتادَها عَرَبیهٌ

لایَسْتَمیلُ بِهَا الرَّوى (۱۵۳) وَالمَرْتَعُ

تَعْلُوا عَلَیْها فِتْیَهٌ مِن هاشمٍ

بِالصَّبْرِ لا بالسّابِغاتِ تَدَرَّعُوا

فَلَقَدْ رَمَتْنا النّائِباتِ فَلَمْ تَدَعْ

قَلْباً تَقی هِ اَدْرُعٌ اَوْ اَذْرُعٌ

فَاِلى مَ لا الْهِنْدىّ مُنْصَلِتٌ ولا

الْخَطّى فى رَهْجِ الْعِجاجِ مُزَعْزَعٌ

وَ مَتى نَرى لَکَ نَهْضَهً مِنْ دُونِها

الْهاماتِ تَسْجُدُ لِلْمَنُونِ وَتَرْکَعُ

یَابنَ الاْ ولى وَشَجَتْ برابیهِ الْعُلى (۱۵۴)

کَرَماً عُروُقَ اُصُولِهم فَتَفَرَّعُوا

جَحَدَتْ وُجُودَکَ عُصْبَه فَتتابَعَت

فِرقاً بِها شَمْلُ الضَّلالِ مُجَمَّعٌ

جَهِلَتْکَ فَاْنبَعَثَتْ وَدائدُ جَهْلِها

اَضْحى عَلى سَفَهٍ یَبُوعُ وَیَذْرَعُ

تاهَتْ عَنِ النَّهَجِ الْقَویمِ فَضایعٌ

لاتَسْتَقیمُ وَعاثِرٌ لایُقْلَعُ

فَاَنِرْ بِطَلْعَتِکَ الْوُجُودَ فَقَدْ دَجى

وَالْبَدْرُ عادَتُهُ یَغیبُ وَیَطْلَعُ

مُتَطَلِّباً اَوْ تارَکُمْ مِنْ اُمَّهٍ

خَفُّو الداعِیَهِ النِّفاقِ وَ اَسْرَعوا

خانُوا بِعِتْرَهِ اَحْمَدَ مِنْ بَعْدِهِ

ظُلْماً وَما حَفَظُوا بِهِمْ مَااسْتُودِعُوا

فَکَاَنَّما اَوْصى النَّبىُّ بِثِقْلِهِ

اَنْ لایُصانَ فَمارَعَوْهُ وَضَیَّعُوا

جَحَدُوا وَلاءَ المُرْتَضى وَلکُمْ وَعى

مِنْهُمْ لَهُ قَلْبٌ وَاَصغى مَسْمَعُ

وَبما جَرىَ مِن حِقْدِهِمْ وَنِفاقِهِمْ

فى بَیْتِهِ کُسِرَتْ لِفاطِمَ اَضْلُعُ

وعَدَوْا(۱۵۵) عَلَى الْحَسَنِ الزَّکِىِّ بِسالف

الاَْحقادِ حینَ تَاَلَّبُوا وَتَجَمَّعُوا

وَتَنَکّبوا سُنَنَ الطَّریقِ وَاِنّما

هامُوا بِغاشِیَهِ الْعَمى وَتَوَلَّعُوا

نَبَذوا کِتابَ اللّهِ خَلْفَ ظُهُورِهِمْ

وَسَعَوْا لِداعِیَهِ الشِّقا لَما دُعُوا

عَجَباً لِحِلمِ اللّهِ کَیفَ تَاَمَّرُوا

جَنَفاً وَاَبْناءِ النُّبُوَهِ تُخْلَعُ

وَتَحَکَّمُوا فىِ المُسْلمینَ وَطالَما

مَرَقُوا عَنِ الدّ ینِ الْحَنیفِ وَاَبْدَعُوا

اَضْحى یُؤَلَّبُ(۱۵۶) لاِبْن هِنْدٍ حِزْ بُهُ

بَغْیا وَسِرْبُ ابْنُ النَّبِّىِ مُذَعْذَعُ(۱۵۷)

غَدَروُا بهِ بَعْدَ الْعُهُودِ فَغُودِرَتْ(۱۵۸)

اَثْقالُهُ بَیْنَ الِلّئامِ تُوَزَّعُ(۱۵۹)

اَللّهُ اَىُّ فَتىً یُکابِدُ مِحْنَهً

یَشْجى لَهَا الصَّخْرُ الاَْصَمُّ وَیَجْزَعُ

وَرَزیَّهٌ حَزَّتْ لِقَلْبِ محمّد

حُزْناً تَکادُ لَهَا السَّما تَتَزَعْزَعُ

کَیْفَ ابْنُ وَحْىِ اللّهِ وَهُوَ بِهِ الهُدى

اَرْسى فقامَ لَهُ الْعِمادُ الاَْرْفَعُ

اَضْحى یُسالِمُ عُصْبَهً اُمَویَّهً

مِنْ دوُنِها کَفَروُاثَمُودَ وَتُبَّعُ

ساموهُ(۱۶۰)قَهْرااَنْ یُضامَ وَمالَوى (۱۶۱)

لَوْلاَ الْقَضاءُ بِهِ عِنانٌ طَیِّعُ

اَمْسى مُضاما تُسْتَباحُ حَریمُهُ

هَتْکا وَجانِبُهُ الاَْعَزُّ الاَْمْنَعُ

وَیَرى بَنى حَرْبٍ عَلى اَعْوادِها

جَهْرا تَنالُ مِنَ الْوَصِىّ وَیَسْمَعُ(۱۶۲)

مازالَ مُضْطَهِدا یُقاسى مِنْهُمُ

غُصَصا بِهِ کَاْسُ الّرِدى یَتَجَرَّعُ

حَتّى اِذا نَفَذَ الْقَضاُء مَحَتَّما

اَضْحى یُدَسُّ اِلَیْهِ سَمُّ(۱۶۳)مُنْقَعُ

وَغَدا بِرَغْمِ الدّین وَهُوَ مُکابِدٌ

بِالصَّبْرِ غُلَّهُ مُکْمَدٍ لا تُنْقَعُ

وَتَفَتَّتَتْ بِالسَّمِّ مِنْ اَحْشائِهِ

کَبِدٌ لَها حَتَّى الصَّفا یَتَصَدَّعُ

وَقَضى بِعَیْنِ اللّهِ یَقْذِفُ قَلْبَهُ

قِطَعا غَدَتْ مِمّا بِها تَتَقَّطَعُ

وَسَرى بِهِ نَعْشٌ تَوَدُّ بَناتُهُ

لَوْیَرْتَقى لِلْفَرْقَدَیْنِ وَیُرْفَعُ

نَعْشٌ لَهُ الرّوُحُ الاَْمینُ مُشَیِّعٌ

وَلَهُ الْکِتابُ الْمُسْتَبین مُوَدِّعُ

نَعْشٌ اَعَزَّ اللّهُ جانِبَ قُدْسِهِ

فَغَدَتْ لَهُ زُمَرُ الْمَلائِکَ تَخْضَعُ

نَعْشٌ بِهِ قَلْبُ الْبَتُولِ وَمُهْجَهُ

الْهادِى الرَّسُولِ وَ ثِقْلُهُ الْمُسْتَوْدَعُ

نَثَلُوا لَهُ حِقْدَ الصُّدُورِ فَما یُرى

مِنْها لِقَوْسٍ بِالْکِنانَهِ مُنْزَعُ

وَرَمَوْا جَنازَتَهُ فَعادَ وَجِسْمُهُ

غَرَضٌ لِرامِیَهِ السَّهامِ وَمَوْقِعُ

شَکّوهُ(۱۶۴) حَتى اَصْبَحَتْ مِنْ نَعْشِهِ

تُسْتَلُّ غاشیه النِّبالِ وَتُنْزَعُ

لَمْ تَرْمِ نَعْشَکَ اِذْ رَمَتْکَ عِصابَهٌ

نَهَضَتْ بِها اَضْغانُها تَتَسَرَّعُ

لکِنَّها عَلِمَتْ باَنَّکَ مُهْجَهُ

الزَّهْراءِ فَابْتَدَرَتْ لِحَرْبِکَ تَهْرَعُ

وَرَمَتْکَ کَىْ تُصْمى (۱۶۵) حَشاشَهَ فَاطِم

حَتّى تَبیتَ وَقَلْبُها مُتَوَجَّعُ

ما اَنْتَ اِلاّ هَیْکَلُ الْقُدْسِ الَّذى

بِضَمیرِهِ سِرُّ النُّبُوَّهِ مُودَعُ

جَلَبَتْ عَلَیْهِ بَنُوا الدَّعىِّ حُقُودَها

وَاَتَتْهُ تَمْرَحُ بِالضَّلال وَتَتْلَعُ(۱۶۶)

مَنَعَتْهُ عَنْ حَرَمِ النَّبِىِّ ضَلالَهً

وَهُوَ ابْنُهُ فَلاَىِّ اَمْرٍ یُمْنَعُ

وَکَاَنَّهُ رُوحُ النَّبِىّ وَقَدْرَاَتْ

بِالْبُعْدِ بَیْنَهُما الْعَلائق تَقْطَعُ

فَلِذا قَضَتْ اَنْ لا یَحُطَّ لِجِسْمِهِ

بِالْقُربِ مِنْ حَرَمِ النُّبُوَّهِ مَضْجَعُ

لِلّهِ اَىُّ رَزِیَّهٍ کادَتْ لَها

اَرْکانُ شامِخَهِ الهُدى تَتَضَعْضَعُ

رُزْءٌ بَکَتْ عَیْنُ الْحُسَیْنِ لَهُ وَمِنْ

ذَوْبِ الْحَشاعَبَراتُهُ تَتَدَفَّعُ

یَوْمَ اْثنَتى یَدْعُو وَلکِنْ قَلْبُهُ

راوٍ وَمُقْلَتُهُ تَفیضُ وَتَدْمَعُ

اَتَرى یَطیفُ بِىَ السُّلُوُّ وَناظِرى

مِنْ بَعْدِ فَقْدِکَ بِالْکَرى لا یَهْجَعُ

ءَ اُخَىَّ لا عَیْشى یَجُوسُ خِلالَهُ

رَغَدٌ وَلا یَصْفُو لِوردِى مَشْرَعُ

خَلَّفْتَنى مَرْمَى النَّوائِبِ لَیْسَ لى

عَضُدٌ اَرُدُّبِهِ الخُطُوبَ و اَدْفَعُ

وَتَرَکْتَنى اَسَفا اُرَدِّدُ بِالشَّجى

نَفْسا تُصَعِّدُهُ الدُّمُوعُ الهُمَّعُ(۱۶۷)

اَبْکیکَ یارَىَّ الْقُلوُبِ لَوْاَنَّهُ

یُجْدى البُکاءُ لِضامِى ءٍ اَوْ یَنْفَعُ

تمام شد احوال حضرت ثانى ائمّه الهدى سبط اکبر سید الورى جناب امام حسن مجتبى صلوات اللّه علیه و بعد از این شروع مى شود به ذکر احوال سید مظلومان حضرت ابوعبداللّه الحسین صلوات اللّه علیه
کَتَبَ هذِهِ الکلمات بِیُمناهُ الوازِرَه المتمسّک بِاءذیالهم الطاهره عبّاس بن محمّد رضا القمى فى رجب الا صَبّ مِنْ سَنَه ۱۳۵۳ ه‍ ق . ملتمس از برادران دینى که این حقیر را در حیات و ممات از دعاى خیر فراموش نفرمایند. إ ن شاء اللّه تعالى .

منتهی الامال //شیخ عباس قمی



۶۱- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴ / ۳۴٫
۶۲- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۰٫
۶۳- همان ماءخذ ۲ / ۲۱٫
۶۴- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۲٫
۶۵- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۱۹٫
۶۶- (عمده الطالب ) ص ۶۹٫
۶۷- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۳ و ۲۴٫
۶۸- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۵٫
۶۹- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۵ و ۲۶٫
۷۰- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۶٫
۷۱- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۱۹٫
۷۲-(ناسخ التواریخ ) زندگانى امام حسن علیه السّلام ۲/۲۷۶، چاپ اسلامیّه .
۷۳- بدان که طَلَحاتى که به جود معروف بودند شش تن مى باشند:
اوّل طلحه بن عبیداللّه تیمى و او را (طلحه الفیّاض ) مى نامند.
دوّم طلحه بن عمر بن عبداللّه بن معمّر تیمى و او را (طلحه النَّدى ) مى گفتند.
سوّم طلحه بن عبداللّه بن خلف و اورا (طلحه الطلحات ) مى گفتند.
چهارم طلحه بن عوف و او (طلحه الخیر) لقب داشت .
پنجم طلحه بن عبدالرحمن بن ابى بکر و او معروف به (طلحه الدارهم ) بود.
ششم طلحه بن الحسن و او ملقب به (طلحه الجواد) بود.(شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )(ناسخ ) ۲/۲۷۶
۷۴-(ناسخ التواریخ ) زندگانى امام حسن علیه السّلام ۲/۲۷۸، چاپ اسلامیّه .
۷۵- (ناسخ التواریخ ) علیه السّلام ۲/۲۷۹، چاپ اسلامیّه .
۷۶- همان ماءخذ.
۷۷- (تاریخ بغداد) ۷ / ۳۰۹٫
۷۸- (تاریخ بغداد) ۷ / ۳۱۰٫
۷۹- و بدان که حسن بن زید را دخترى است مُسَمّاه به (نفسیه ) زوجه اسحاق بن جعفر صادق علیه السّلام و به جلالت شاءن معروف بود. و ما در مجلّد دوّم در باب احوال اولاد امام جعفر صادق علیه السّلام به ذکر او ان شاء اللّه مى پردازیم . (شیخ عبّاس قمى

۸۰- (عمده الطالب ) ص ۷۲٫
۸۱- (الرواشح السماویّه ) ص ۵۱٫
۸۲- (ثواب الاعمال ) ص ۲۰۹، (کامل الزیارات ) ص ۳۳۸، باب ۱۰۷٫
۸۳- (تحیّه الزّائر) ص ۳۳۱، (هدیه الزّائرین ) ص ۳۴۷، (مفاتیح الجنان ) باب سوم ، خاتمه .
۸۴- (معجم البلدان ) ۱/۴۸۱، ذیل کلمه (بَلَد).
۸۵- (سرّ السلسله العلویّه ) ص ۲۵٫
۸۶- (المَجْدى ) ص ۳۳٫
۸۷- سیّد اجل سیّد علیخان (رضوان اللّه علیه ) در اوّل شرح صحیفه این مطلب را از محمّد بن زید الشهید نقل کرده ، آنگاه فرمود که این محمّد جدّ من است و نسبت من بدو منتهى مى شود. آنگاه ذکر نسبت خود فرموده و فرمود:
اُولئک آبائى فجئنى بمثلِهِم

اذا جَمَعتنا یا جریر المجامِعُ

(ریاض السالکین ) سیّد علیخان ۱/۱۳۸ – ۱۳۹ (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۸۸- (ناسخ التواریخ ) زندگانى امام حسن علیه السّلام ۲/۳۱۵ – ۳۱۶، چاپ اسلامیّه .
۸۹- (المجدى ) ص ۳۶٫
۹۰- (تذکره الخواصّ) سبط بن جوزى ص ۲۰۳٫
۹۱- (مروج الذهب ) ۳/۳۴۰٫
۹۲- (مروج الذهب ) ۴/۹۵٫
۹۳- مخفى نماند که ابوالفرج اصبهانى حکایت دختر ابراهیم بن مدبّر را نسبت به حمدویه دختر عیسى بن موسى خالدى داده ولیکن ما از (عمده الطالب ) این مطالب را اخذ کرده و رقم کردیم موافق آنچه در آنجا مذکور است . (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه ) .(عمده الطالب ) ص ۱۱۶٫
۹۴- (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۴۰۳٫
۹۵- (عمده الطالب ) ص ۱۵۶٫
۹۶- (فاس ) مدینهٌ کبیرهٌ مشهورهٌ على برّ المغرب فى بلاد البربر (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۹۷- و (طنجه ) به نون و جیم ، مدینهٌ على ساحل بحر المغرب مقابل الجزیره الخَضْراء احد حدود الا فریقیّه من جهت المغرب (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۹۸- (عمده الطالب ) ص ۱۵۸٫
۹۹- (مجالس المؤ منین ) ۲/۲۸۶٫ در (مجالس ) به جاى (شماح )، (شماخ ) ذکر شده است .
۱۰۰- (عمده الطالب ) ص ۱۶۹٫
۱۰۱- (بحارالانوار) ۱۰۷/۱۸۸٫
۱۰۲- (مستدرک الوسائل ) ۳/۴۳۹٫
۱۰۳- به ضم میم و فتح عین مُهمله بر وزن سُمیّه .
۱۰۴- (المَجْدى ) عُمرى ص ۷۲٫
۱۰۵- (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۴۲۸٫
۱۰۶- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۷۹٫
۱۰۷- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۷۵٫
۱۰۸- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۷۸٫
۱۰۹- (سرّ سلسله العلویّه ) ص ۱۴٫
۱۱۰- (مقاتل الطالبیین ) ص ۳۶۷٫
۱۱۱- (مقاتل الطالبیین ) ص ۳۶۷٫
۱۱۲- همان ماءخذ ص ۳۶۸٫
۱۱۳- همان ماءخذ ص ۳۷۰٫
۱۱۴- (خالد بربرى ) یا (حمّاد بریدى ) خ ل .
۱۱۵- (مقاتل الطالبین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۳۸۳٫
۱۱۶- همان ماءخذ ص ۳۸۲٫
۱۱۷- (مروج الذهب ) مسعودى ۳ / ۳۲۷٫
۱۱۸- (سرّالسلسله العلویّه ) ص ۲۰٫
۱۱۹- بدان که از احفاد عبداللّه امیر است ، السیّد ابوالسعادات هبه اللّه بن على بن محمّد بن على بن عبداللّه بن حمزه بن محمّد بن عبداللّه بن ابى الحسن عبداللّه الامیر بن عبداللّه بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام معروف به ابن الشجرى النحوى صاحب تصنیفاتى در نحو و غیره مانند شرح لمع و امالى و حماسه ، وفات کرد سنه (۵۴۲) پانصد و چهل و دو، مدفون شد در خانه خودش در کرخ در بغداد رضوان اللّه علیه . (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۱۲۰- (ناسخ التواریخ ) ۲/۴۶۱ – ۴۶۳، زندگانى امام حسن علیه السّلام ، اسلامیّه .
۱۲۱- و کان الا میر ورّام ینتهى نسبه الشّریف الى مالک الا شتر النخعى صاحب امیر المؤ منین علیه السّلام و له کتاب (تنبیه الخاطر و تنزیه النّاظر) قرء على سدید الدّین محمّد الحمّصى بحله . (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۱۲۲- (ناسخ التواریخ ) زندگانى حضرت امام حسن علیه السّلام ۲/۴۶۳، اسلامیّه .
۱۲۳- در (ناسخ التواریخ ) به جاى (حسینى )، (حسنى ) ذکر شده .
۱۲۴- (ناسخ التواریخ ) زندگانى امام حسن علیه السّلام ۲/۴۶۳ – ۴۶۵٫
۱۲۵- عبداللّه محض فرزند حسن بن حسن بن على بن ابى طالب علیه السّلام است و مادرش فاطمه دختر حضرت سیّدالشهداءعلیه السّلام بود چنانچه گذشت . (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۱۲۶- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۹۳٫
۱۲۷- (اقبال الاعمال ) ابن طاوس ص ۵۶ و ۵۷، چاپ اءعلمى ، بیروت .
۱۲۸- (تذکره الخواص ) ابن جوزى ص ۱۹۶٫
۱۲۹- (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۱۴۹٫
۱۳۰- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۹۷٫
۱۳۱- (تذکره الخواص ) ابن جوزى ص ۱۹۹ – ۲۰۹٫
۱۳۲- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۹۸، (تذکره الخواص ) ص ۱۹۹٫
۱۳۳- (مروج الذهب )۳/۲۹۹٫
۱۳۴- (تذکره الخواص ) ابن جوزى ص ۱۹۹٫
۱۳۵- (مقاتل الطالبیین ) ص ۲۰۱٫
۱۳۶- (تذکره الخواص ) ص ۲۰۷٫
۱۳۷- (مقاتل الطالبیین ) ص ۲۱۷ و ۲۱۸٫
۱۳۸- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۹۹٫
۱۳۹- (نکت ) (به فتح ) به سر در افکندن و (نکب ) خون آلود کردن سنگ پارا و رنج و سختى رسانیدن ، (شیخ عبّاس قمى ؛)
۱۴۰- (مقاتل الطالبیین ) ص ۲۰۵٫
۱۴۱- (تذکره الخواص ) ابن جوزى ص ۲۰۲٫
۱۴۲- (تذکره الخواص ) ص ۲۰۳٫
۱۴۳- (مقاتل الطالبیین ) ص ۲۴۴٫
۱۴۴- (مروج الذهب ) ۳/۲۹۶٫
۱۴۵- (تذکره الخواص ) ص ۲۰۴٫
۱۴۶- (تذکره الخواص ) ص ۲۰۴٫
۱۴۷- (مقاتل الطالبیین ) ص ۲۹۸٫
۱۴۸- (تذکره الخواص ) ص ۲۰۴٫
۱۴۹- (بحار الانوار) ۴۷ / ۲۹۵٫
۱۵۰- (مقاتل الطالبیین ) ص ۳۰۲ و ۳۰۳٫
۱۵۱- سوره رعد (۱۳)، آیه ۲۰٫
۱۵۲- (تذکره الخواص ) ص ۲۰۶٫ در (تذکره ) به جاى (القربات )، (الغربات ) آمده .
۱۵۳- اللّوى و اللْمَرْتعُ خ ل .
۱۵۴- بلندى و فزونى .
۱۵۵- ستم کردند.
۱۵۶- مجتمع شده بود.
۱۵۷- مذعذع : یعنى متفرق و پراکنده .
۱۵۸- فغودرت : اى ترکت .
۱۵۹- توزع : اى تقسم .
۱۶۰- ساموه : اى کلّفوه قَهْرا اَنْ یؤ خذ منه حقه و یظلم .
۱۶۱- وما لوى الخ : یعنى اگر نبود حکم قضا سستى و کاهلى نمى کرد عنان و مهار ناقه سلطنت و خلافت که فرمانبردار حضرت امام حسن علیه السلام بود.
۱۶۲- اى یسمع الحسن علیه السّلام سبّ ابیه .
۱۶۳- سمٌ منقع : در مقام سمّ ناقع است که به معنى زهر کشنده بالغ در سمیّت است .
۱۶۴- شَکُوّه : اى خرّقوه و به اشار الشاعر الى ما فى الزّیاره المعروفه و شهید فوق الجنازه قد شُکَّتْ بالسّهام اکفانه و شبّه على بعض من له اَدَبٌ فَقَرء شبکت وهو تصحیف .
۱۶۵- تُصْمى : یعنى تیر زدند و براى آنکه برسد به جان فاطمه علیهاالسّلام تصمى : رسانیدن تیر صید را و کشتن معاینه .
۱۶۶- تَتْلَعُ: یعنى گردنهایشان را دراز کرده و تکبّر و ترفّع مى نمودند.
۱۶۷- هَمَعَتْ عَیْنُهُ سالَتِ الدَمْعُ وسِحابٌ هَمِعٌ ککَتِفٌ ماطرٌ ودُعُوعٌ هَوامِعٌ وَلَمْ اجد فى (منتهى الا رب لغه هُمَّعٌ ولعّله سقط من النّسّاخ . والله العالم . (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه ).

گذرى بر زندگى امام دوّم حضرت حسن مجتبى (ع )به قلم علامه حلی(کتاب المستجاد من کتاب الارشاد )

ویژگیهاى زندگى امام حسن (ع )

بعد از امیرمؤ منان على (علیه السلام ) مقام امامت به فرزندش امام حسن (علیه السلام ) رسید. مادر امام حسن (علیه السلام ) حضرت فاطمه سرور بانوان دو جهان ، دختر پیامبر اسلام ، سیّد رسولان ، حضرت محمد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است ، کُنیه او ((ابومحمّد)) مى باشد.

او در شب نیمه ماه رمضان سال سوّم هجرى (۱۳۵) در مدینه چشم به این جهان گشود، مادرش حضرت فاطمه – سلام اللّه عَلَیها – روز هفتم تولدش اورا در پارچه حریر بهشتى – که جبرئیل آن را براى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آورده بود – پیچید و نزد پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آورد، پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) او را ((حسن )) نامید و گوسفندى براى او قربانى کرد، این مطلب را جمعى ، از امام صادق (علیه السلام ) نقل کرده اند.
امام حسن ( علیه السلام )ازنظراخلاق وروش وسیادت ،شبیه ترین مردم به رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود، این موضوع را جماعتى از انس بن مالک نقل کرده اند که او گفت :
((لَمْ یَکُنْ اَحَدٌ اَشْبَهُ بِرَسُولِ اللّهِ (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) مِنَ الْحَسَنِ بْنِ عَلِی )).
((هیچ کس نبود که مانند حسن (علیه السلام ) به رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) شباهت داشته باشد)).

روایت شده : حضرت فاطمه – سلام اللّه عَلَیها – حسن و حسین (علیهماالسلام ) را به حضور رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آورد آن هنگام که رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در بستر بیمارى و رحلت بود، عرض کرد:((اى رسول خدا! این دو نفر، فرزندان تو هستند، پس چیزى را از طریق ارث به آنان برسان )).

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:
((اَمَّاالْحَسنُ فَاِنَّ لَهُ هَیْبَتِى وَسَوْدَدِى وَاَمَّا الْحُسَیْنُ فَاِنَّ لَهُ جُودى وَشُجاعَتِى )).
((اما حسن (علیه السلام ) پس براى اوست وقار و شکوه و بزرگوارى من ، و اما حسین (علیه السلام ) پس از براى اوست سخاوت و شجاعت من )).
وصیت امام على (ع ) به امام حسن (ع )
امام حسن (علیه السلام ) وصىّ پدرش امیرمؤ منان بر خاندان و فرزندان و اصحاب پدرش بود و على (علیه السلام ) به او وصیّت کرد که در آنچه وقف کرده و صدقه قرارداده نظارت کند و براى این موضوع ، ((عهدنامه اى )) نوشت که مشهور است .

و وصیت او به امام حسن (علیه السلام ) بیانگر نشانه ها و ارکان دین و چشمه هاى حکمت و برنامه هاى اخلاقى است و بیشتر دانشمندان بزرگ ، این وصیّت را نقل کرده اند و بسیارى از فقها و اندیشمندان در جهت دین و دنیاى خود از دستورهاى آن وصیّت ، بهره مند شده اند. (۱۳۶)

سخنرانى امام حسن (ع ) بعد از شهادت پدر

هنگامى که امیرمؤ منان على (علیه السلام ) از دنیا رفت ، امام حسن (علیه السلام ) براى مردم خطبه خواند و حق خود (یعنى حقوق رهبرى ) را براى مردم بیان کرد، یاران پدرش با آن حضرت بیعت کردند، بر این اساس که هرکه با او مى جنگد، بجنگند و با هر که با او در صلح هست ، در صلح باشند.

((ابواسحاق سبیعى )) و دیگران نقل کرده اند: در صبح آن شبى که امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) از دنیا رفت ، امام حسن (علیه السلام ) براى اصحاب سخنرانى کرد، پس از حمد و ثناى الهى و درود فرستادن بر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود:

((شب گذشته مردى از میان شما رفت که پیشینیان در کردار نیک ، از او پیشى نگرفتند و آیندگان در رفتار، به او نخواهند رسید، او همواره همراه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با دشمنان جنگید وبا نثار جانش از حریم پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دفاع نمود، رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هنگام روانه کردن او به سوى جبهه ها، پرچمش را به او مى داد، جبرئیل در جانب راست او و میکائیل در جانب چپ او، آن حضرت را درمیان مى گرفتندوازجبهه برنمى گشت تاخداوند،فتح و پیروزى را به دست او ایجادکند.

در همان شبى که عیسى بن مریم (علیه السلام ) به سوى آسمان عروج کرد و حضرت یوشع بن نون وصىّ موسى (علیه السلام ) وفات یافت ، از دنیا رفت و از مال دنیا جز هفتصد درهم باقى نگذارد، این هفتصد درهم از جیره اى بود که از حق بیت المال خود زیاد آمده و مى خواست با آن خادمى براى خانواده اش خریدارى کند، در این هنگام گریه گلوى امام حسن را گرفت و گریه کرد و همه حاضران با او گریه کردند)). سپس ‍ فرمود:

((من پسربشیر(مژده دهنده ، یعنى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) هستم ، من پسر نذیر (هشدار دهنده یعنى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) )هستم ، من پسر کسى هستم که به اذن خدا مردم را به سوى خدا دعوت مى کرد، من پسر چراغ تابناک هدایت هستم ، من از خاندانى هستم که خداوند، پلیدى و ناپاکى را از آنان دور ساخت و آنان را به طور کامل پاکیزه نمود. (۱۳۷) من ازخاندانى هستم که خداونددوستى به آنان را در قرآنش واجب کرده و فرموده است :
(… قلْ لا اَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ اَجْراً اِلا الْمَوَدَّهَ فِى الْقُرْبى وَمَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَهً نَزِدْلَهُ فِیها حُسْناً … ). (۱۳۸)
اى پیامبر! بگو من پاداشى براى رسالت نمى خواهم ، مگر دوستى در حق خویشاوندان و هرکه نیکى کند، بر نیکى او بیفزاییم )).
منظور از ((حسنه )) (نیکى ) در این آیه ، دوستى ما خاندان است و سپس (سخنرانى را به پایان رساند و) نشست .

بیعت مردم با امام حسن (ع )

پس از خطبه امام حسن (علیه السلام ) عبداللّه بن عبّاس پیش روى آن حضرت ایستاد و خطاب به مردم گفت :((اى مردم ! این (اشاره به امام ) پسر پیامبر شما و وصىّ امام شماست ، با او بیعت کنید)).
مردم به این دعوت ، پاسخ مثبت دادند و گفتند:((به راستى او (امام حسن ) چقدر در نزد ما محبوب است و چقدر حقّ او بر ما واجب مى باشد و با آن حضرت به عنوان خلافت بیعت کردند)).

و این جریان در روز جمعه ۲۱ ماه رمضان سال چهل هجرت (در کوفه ) واقع شد. آنگاه امام حسن (علیه السلام ) به تعیین استانداران و کارگزاران پرداخت و فرماندهان را نصب نمود و عبداللّه بن عبّاس را (براى استاندارى بصره ) به بصره فرستاد و شؤ ون کشور اسلامى را تنظیم نموده و زیر نظر گرفت .

اعدام دوجاسوس معاویه و نامه امام حسن (ع ) به او

هنگامى که خبر شهادت امیرمؤ منان على (علیه السلام ) به معاویه (که در شام بود) رسید و همچنین به او خبر رسید که مردم با پسر على ، امام حسن (علیهماالسلام ) بیعت کرده اند، دو مرد را به عنوان جاسوس به طور مخفى براى گزارش اطلاعات به کوفه و بصره فرستاد، مردى از طایفه ((حِمْیَر)) را به کوفه فرستاد و مردى از دودمان ((بنى قین )) را به بصره روانه کرد تا آنچه یافتند براى معاویه بنویسند و جریان خلافت امام حسن (علیه السلام ) را تباه سازند.

امام حسن (علیه السلام ) از نیرنگ معاویه و جاسوسهاى او اطّلاع یافت ، دستور داد آن مرد حمیرى را که نزد حجامت کننده اى (خون گیرى ) پنهان شده بود، بیرون آوردند و گردن زدند و نامه اى به بصره نوشت (و کارگزاران آن حضرت در بصره ) جاسوس ‍ بنى قینى را که در نزد طایفه بنى سلیم پنهان شده بود، بیرون آوردند و گردن زدند.
سپس امام حسن (علیه السلام ) براى معاویه نامه نوشت و آن نامه اینگونه بود:
((بعد از حمد و ثناى الهى ، تو مردانى را به عنوان حیله گرى و غافلگیرى مى فرستى و جاسوسانى را گسیل مى دارى ، گویى جنگ را دوست مى دارى و من آن را نزدیک مى بینم ، در انتظار آن باش – اِنْ شاءَ اللّهِ تَعالى – و به من گزارش رسیده که تو خشنودى مى کنى به موضوعى (یعنى به درگذشت على (علیه السلام ) ) که هیچ خردمندى ، براى آن خشنودى و شماتت نمى کند، بى شک کار تو همانند کسى است که پیشینیان درباره اش گفته اند:

فَقُلْ لِلَّذِى یَبْغِى خِلافَ الَّذِى مَضى

تَجَهَّزْ لاُِخْرى مِثلِها فَکَاَنْ قَدِ

فَاِنّا وَمَنْ قَدْماتَ مِنّا لَکَالَّذِى

یَرُوحُ فَیَمْسِى لِلْمَبِیتِ لِیَغْتَدِى

به آن کسى که خلاف روند دیگران که در گذشته اند را مى جوید، بگو آماده باش براى رفتن همانند دیگران که گویى سراغ تو نیز آمده است (همانگونه که مرگ دامنگیر دیگران شد دامنگیر تو نیز مى شود) زیرا ما و آن شخصى که از ما مرده است ، همانند کسى هستیم که شب به جایى برود و در آنجا تا صبح بماند و سپس از آنجا کوچ نماید)).

جریان دردناک شهادت امام حسن (ع )

از جمله روایاتى که پیرامون علّت شهادت امام حسن (علیه السلام ) نقل شده از مغیره است که گفت :((وقتى که ده سال از خلافت معاویه گذشت و تصمیم گرفت تا براى جانشینى پسرش یزید از مردم بیعت بگیرد، براى ((جُعْدَه )) دختر اشعث بن قیس (سردسته منافقان ) پیام فرستاد که اگر حسن (علیه السلام ) را مسموم کنى ، من تو را به همسرى پسرم یزید درمى آورم و صدهزار درهم نیز براى او فرستاد. جُعْده ، امام حسن (علیه السلام ) را مسموم کرد. معاویه آن مبلغ پول را به او بخشید، ولى او را همسر یزید نکرد، بعدا مردى از خاندان طلحه با او ازدواج کرد و او داراى فرزندانى از جعده شد، وقتى که بین آن فرزندان و سایر قبایل قریش درگیرى لفظى مى شد، فرزندان جعده را سرزنش مى کردند و مى گفتند:((یا بَنى مُسِمَّهِ اْلاَزْواجِ! اى پسران زنى که خوراننده زهر به شوهرانش بود!)).

وصیت امام حسن (ع )

((عبداللّه بن ابراهیم مخارقى )) نقل مى کند: وقتى که امام حسن (علیه السلام ) در حال احتضار بود، امام حسین (علیه السلام ) را طلبید و به حسین (علیه السلام ) فرمود:((برادرم ! هنگام فراق است ، من به خداى خود مى پیوندم ، مرا با زهر مسموم نموده اند و جگرم در طشت افتاده است ، من آن کس را که به من زهر داد، به خوبى مى شناسم و مى دانم که این زهر توسّط چه کسى فرستاده شد، در پیشگاه خداوند، خودم با او محاکمه مى کنم ، تو را به حقّى که بر گردنت دارم سوگند مى دهم که مبادا در این باره سخنى بگویى ، در انتظار آنچه خداوند برایم پدید مى آورد، باش ، وقتى که از دینا رفتم چشمم را بپوشان و مرا غسل بده و کفن کن و بر تابوتم بگذار و کنار قبر جدّم رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ببر، تا با او تجدید دیدار کنم ، سپس مرا کنار قبر جدّه ام فاطمه (بنت اسد) ببر و در همانجا به خاک بسپار، اى پسر مادرم ! به زودى بدانى که مردم گمان مى کنند تو مى خواهى جنازه ام را در کنار قبر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دفن کنى ، مى کوشند تا جلوگیرى کنند، تو را به خدا سوگند مى دهم مبادا به خاطر من به اندازه شیشه حجامتى ، خون ریخته شود)).

سپس درباره خانواده و فرزندان و آنچه از او باقى مانده سفارش کرد و امام حسین ( علیه السلام ) را بر آنان وصى قرار داد و همچنین او را بر آنچه پدرش امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) وصیّت کرده بود، وصى خود کرد و شایستگى امام حسین (علیه السلام ) را براى خلافت بیان نمود و شیعیانش را به جانشینى آن حضرت راهنمایى کرد و به آنان فرمود:((بعد از من حسین (علیه السلام ) نشانه (اسلام و یادگار پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) است )).

جلوگیرى مروانیان از دفن جنازه

پس از آنکه امام حسن (علیه السلام ) چشم از جهان فروبست ، امام حسین (علیه السلام ) طبق وصیّت ، بدن او را غسل داد و کفن کرد و آن را بر تابوتى گذارد و براى تازه کردن دیدار به سوى قبر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) حمل نمود. مروان (که آن هنگام از طرف معاویه فرماندار مدینه بود) با اطرافیانش (بنى اُمیّه ) تصوّر کردند که امام حسین (علیه السلام ) مى خواهد جسد برادرش را کنار قبر رسول خدا دفن نماید، لذا با دارودسته خود اجتماع کردند و لباس جنگ پوشیدند تا از آن جلوگیرى نمایند.

وقتى که امام حسین (علیه السلام ) جنازه برادر را به جانب قبر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آورد تا تجدید عهد نماید، مروانیان از هرسو به گرد هم آمدند، ((عایشه )) نیز سوار بر استر شده و به آنان پیوست و فریاد مى زد:
((ما لِى وَلَکُمْ تُرِیدُونَ اَنْ تَدْخُلُوا بَیْتِى مَنْ لا اُحِبُّ)).
((ما را به شما چکار؟ آیا مى خواهید شخصى را به خانه من وارد کنید که من او را دوست ندارم )).
و مروان مى گفت :((چه بسا جنگى که بهتر از شادى و آسایش است ، آیا عثمان در دورترین نقطه مدینه دفن گردد ولى حسن پیش قبر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دفن شود؟! هرگز این کار نخواهد شد تا من شمشیر به دست دارم (و قدرت در دست من است )).

نزدیک بود فتنه و درگیرى شدیدى بین بنى اُمیّه و بنى هاشم روى دهد عبداللّه بن عبّاس با شتاب نزد مروان رفت و به او چنین گفت :((اى مروان ! از هرجا که آمده اى به همانجا برگرد، ما قصد نداریم که حسن (علیه السلام ) را در کنار قبر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به خاک بسپاریم بلکه قصد ما این است که با زیارت قبر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دیدارمان را با آن حضرت تازه کنیم ، سپس جنازه را به کنار قبر جدّه اش فاطمه (بنت اسد (علیهاالسلام ) ) مى بریم و طبق وصیت آن حضرت و همانجا به خاک مى سپاریم و اگر امام حسن (علیه السلام ) وصیت مى کرد که جنازه اش ‍ در کنار قبر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) دفن شود به خوبى مى دانستى که تو عاجزتر از آن هستى که ما را از این کار منع کنى ، ولى خود آن حضرت داناتر به خدا و رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و نگهدارى حرمت قبر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است ، از اینکه توهین وویران گرددچنانکه دیگرى این کارراکردوبدون اذن او، داخل خانه اش ‍ شد)).
سپس ابن عباس به عایشه رو کرد و گفت :
((واسَوْاءَتاهُ! یَوْماً عَلى بَغْلٍ وَیَوْماً عَلى جَمَلٍ تُرِیِدیِنَ اَنْ تَطْفِئِى نُورَاللّهِ وَتُقاتِلیِنَ اَوْلِیاءَاللّهِ، اِرْجِعِى …)).
((این چه رسوایى و بى شرمى است ؟ روزى سوار بر استر و روزى سوار بر شتر مى شوى و مى خواهى نور خدا را خاموش کنى و با دوستان خدا بجنگى ، برگرد از آنچه ترس داشتى کار مطابق خواسته تو شده و آنچه را دوست دارى به آن رسیده اى (آرام باش که ما تصمیم بر دفن جنازه امام حسن (علیه السلام ) در کنار قبر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نداریم ) و سوگند به خدا – گرچه طول بکشد – روزى خواهد آمد که خداوند انتقام این خاندان نبوّت را از شما بگیرد)). (۱۳۹)

امام حسین (علیه السلام ) به پیش آمد و فرمود:((اگر وصیت امام حسن (علیه السلام ) به من نبود که حتى به اندازه شیشه خون حجامتگرى در مورد من خونریزى نشود، شما به خوبى مى فهمیدید که چگونه شمشیرهاى خدا در مورد شما به کار گرفته مى شد (و شما را سر جاى خود مى نشاند) شما رشته پیمانهاى میان ما و خود را گسستید و آنچه را که ما با شما شرط کردیم ، نابود کردید)).

سپس امام حسین (علیه السلام ) با همراهان ، جنازه امام حسن (علیه السلام ) را به سوى بقیع بردند و در کنار قبر جدّه اش فاطمه بنت اسد (مادر على (علیه السلام ) ) به خاک سپردند.
امام حسن (علیه السلام ) در روز ۲۸ صفر سال پنجاه هجرى در حالى که ۴۸ سال از عمرش مى گذشت ازدنیارفت ،دوران خلافتش ده سال بود،برادرووصیّش امام حسین ( علیه السلام ) جنازه او را غسل داد و کفن کرد و در کنار قبر جدّه اش فاطمه بنت اسد، به خاک سپرد.
فرزندان امام حسن (ع )
امام حسن (علیه السلام ) پانزده فرزند پسر و دختر داشت که عبارت بودند از:
۱ – زید.
۲ – اُمّ الحسن .
۳ – اُمّ الحسین (مادر این سه نفر ((اُمّ بشیر)) دختر ابومسعود، عقبه بن عمروبن ثعلبه از قبیله خزرج بود).
۴ – حسن مُثَنّى (مادرش ((خَوْله )) دختر منظور فزارى بود).
۵ – عمر.
۶ – قاسم .
۷ – عبداللّه .
۸ – عبدالرّحمان .
۹ – حسین که لقبش ((اَثْرَم )) بود.
۱۰ – طلحه .
۱۱ – فاطمه (مادراین سه نفر((اُمّ اسحاق )) دختر طلحه بن عبیداللّه تیمى بود).
۱۲ – ام عبداللّه .
۱۳ – فاطمه .
۱۴ – اُمّ سَلَمه .
۱۵ – رُقَیّه .

نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی
کتاب المستجاد من کتاب الا رشاد//ترجمه دفتر انتشارات اسلامى-وابسته به جامعه مدرّسین حوزه علمیّه قم



۱۳۵- و بعضى تولد آن حضرت را در سال دوم هجرت دانسته اند (اصول کافى ، ج ۱، ص ‍ ۴۶۱).
۱۳۶- ظاهرا منظور از این وصیت ، همان است که در نهج البلاغه ، نامه ۳۱ آمده است . مجموع آن پانزده صفحه که به راستى جهانى از عرفان ، اصول معارف ، برنامه هاى سیاسى ، اخلاقى و اجتماعى در آن دیده مى شود (نهج البلاغه ، صبحى صالح ، ص ۳۹۱).
۱۳۷- چنانکه در آیه ۳۳ سوره احزاب به این مطلب تصریح شده است .
۱۳۸- سوره شورى ، آیه ۲۳٫
۱۳۹- روح و روان دلاور و پاک تو شاد باد اى ابن عباس ! واى دانشمند و مفسر کبیر قرآن ! و اى مظلوم حق کشى هاى تاریخ ، به راستى که تو در آن جوّ ظلم زده ، سخن حق را گفتى و ستمگران را سرزنش کردى و به حمایت از حریم خاندان نبوّت و امامت برخاستى و با زبان برنده و کوبنده و بیدار کننده خود، درس وفادارى و دفاع را به ما آموختى ، ما در این قرن پانزدهم هجرت به عنوان حقشناسى از تو و حقگوییهاى تو، تقدیر و تشکّر مى کنیم (مترجم ).

زندگینامه امام حسن مجتبی (ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت اول -از تولد تا شهادت ان حضرت

باب چهارم : در بیان تاریخ ولادت و شهادت سبط اکبر پیغمبر خدا، ثانى ائمه و قرّه العین محمّد مصطفى صلى اللّه

علیه و آله و سلّم امام حسن مجتبى علیه السّلام و مختصرى در شرح حال اولاد و احفاد آن جناب علیه السّلام .

فصل اول : در ولادت با سعادت حضرت امام حسن علیه السّلام

مشهور آن است که ولادت حضرت امام حسن علیه السّلام در شب سه شنبه نیمه ماه مبارک رمضان سالم سوّم هجرت واقع شد و بعضى سال دوّم گفته اند. اسم شریف آن حضرت حَسَن بود و در تورات شَبَّر است ؛ زیرا که (شَبَّر) در لغت عبرى حسن است و نام پسر بزرگ هارون نیز شبّر بود، کُنیَت آن حضرت ابومحمّد است ، و القاب آن بزرگوار: سیّد و سبط و امین و حجت و برّ و نقىّ و زکىّ و مجتبى و زاهد وارد شده است .(۱)

و ابن بابویه به سندهاى معتبر از حضرت امام زین العابدین علیه السّلام روایت کرده است که چون امام حسن علیه السّلام متوّلد شد، حضرت فاطمه علیهاالسّلام به حضرت امیر علیه السّلام گفت که او را نامى بگذار، گفت : سبقت نمى گیرم در نام او بر حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم پس او را در جامه زردى پیچیدند به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آوردند، آن حضرت فرمود: مگر من شما را نهى نکردم که در جامه زرد نپیچید او را؟ پس آن جامه زرد را انداخت و آن حضرت را در جامه سفیدى پیچید.(۲) و به روایت دیگر زبان خود را در دهان حضرت کرد و زبان آن حضرت را مى مکید پس از امیرالمؤ منین علیه السّلام پرسید که او را نامى گذاشته اى ؟ آن حضرت فرمود که برتو سبقت نخواهم گرفت در نام ، حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که من نیز سبقت بر پروردگار خود نمى گیرم پس حق تعالى امر کرد به جبرئیل که از براى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم پسرى متولّد شده است برو به سوى زمین سلام مرا به او برسان و تهنیت و مبارک باد بگوى و بگو که على نسبت به تو به منزله هارون است به موسى ، پس او را مسمّى کن به اسم پسر هارون .

پس جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و آن حضرت را مبارک باد گفت و گفت که حق تعالى فرموده که این مولود را به اسم پسر هارون نام کن ؛ حضرت فرمود که اسم او چه بوده ؟ جبرئیل گفت اسم او شَبَّر، آن حضرت فرمود که لغت من عربى است . جبرئیل گفت : او را حسن نام کن ؛ پس او را حسن نام نهاد و چون امام حسین علیه السّلام متولد شد حق تعالى به جبرئیل وحى کرد که پسرى از براى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم متولّد شده است برو او را تهنیت و مبارک باد بگو و بگو که على از تو به منزله هارون است از موسى پس او را به نام پسر دیگر هارون مسمّى گردان .

چون جبرئیل نازل شد بعد از تهنیت ، پیغام ملک عَلاّم را به حضرت خیر الاَنام (علیه و على آله آلاف التحیّه والسلام ) رسانید حضرت فرمود که نام آن پسر چه بود؟ جبرئیل گفت : شبیر، حضرت فرمود: زبان من عربى است ، جبرئیل گفت : او را حسین نام کن که به معنى شبیر است پس او را حسین نام کرد.(۳)

و شیخ جلیل على بن عیسى اربلى علیه السّلام در (کشف الغمّه ) روایت کرده است که رنگ مبارک جناب امام حسن علیه السّلام سرخ و سفید بود و دیده هاى مبارکش گشاده و بسیار سیاه بود و خدّ مبارکش هموار بود و برآمده نبود و خط مو باریکى در میان شکم آن حضرت بود و ریش ‍ مبارکش انبوه بود و موى سر خود را بلند مى گذاشت و گردن آن حضرت در نور و صفا مانند نقره صیقل زده بود و سرهاى استخوان آن حضرت درشت بود و میان دوشهایش گشاده بود و میانه بالا بود و از همه مردم خوشروتر بود و خضاب به سیاهى مى کرد و موهایش مُجَعّد بود وبدن شریفش در نهایت لطافت بود.(۴)

و ایضا از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام روایت کرده است که جناب امام حسن علیه السّلام از سر تا به سینه به حضرت رسالت شبیه تر بود از سایر مردم و جناب امام حسین علیه السّلام در سایر بدن به آن حضرت شبیه تر بود و ثقه الاسلام کلینى رحمه اللّه به سند معتبر از حسین بن خالد روایت کرده است که گفت : از حضرت امام رضا علیه السّلام پرسیدم که در چه وقت براى مولود مبارک باد باید گفت ؟ حضرت فرمود: چون امام حسن علیه السّلام متولّد شد جبرئیل براى تهنیت در روز هفتم نازل شد و امر کرد آن حضرت را که او را نام و کنیت بگذارد و سرش را بتراشد و عقیقه از براى او بکُشد و گوشش را سوراخ کند؛ و در وقتى که امام حسین علیه السّلام متولّد شد جبرئیل نیز نازل شد و به اینها امر کرد، آن حضرت به عمل آورد و فرمود که دو گیسو گذاشتند ایشان را در جانب چپ سر و سوراخ کردند گوش راست را در نرمه گوش و گوش چپ را در بالاى گوش .
و در روایت دیگر وارد شده است که آن دو گیسو را در میان سر ایشان گذاشته بودند و این اصحّ است .(۵)

فصل دوم : در بیان مختصرى از فضائل و مکارم اخلاق آن سرور

صاحب (کشف الغمّه ) از کتاب (حلیه الاولیاء) روایت کرده است که روزى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم حضرت حسن علیه السّلام را بر دوش خود سوار کرد و فرمود هر که مرا دوست دارد باید که این را دوست دارد، و از ابوهریره روایت کرده است که مى گفت هیچ وقت حسن علیه السّلام را نمى بینم مگر آنکه اشک چشمم جارى مى شود و سببش آن است که روزى حاضر بودم در خدمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که حضرت حسن علیه السّلام دوید و آمد تا در دامان حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نشست ، پس آن حضرت دهان او را باز کرد و دهان خود را به دهان او برد و مى گفت : خداوندا! من دوست مى دارم حسن را و دوست مى دارم دوست او را و این را سه مرتبه فرمود.(۶)

و ابن شهر آشوب فرموده که در اکثر تفاسیر وارد شده که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم حسنین علیهماالسّلام را به دو سوره (قُل اَعُوذ بِرَبِّ النّاسِ) و (قُل اَعُوذ بِرَبِّ الْفَلَق ) تعویذ مى کرد و به این سبب آن دو سوره را مُعَوِّذَتَیْن نامیدند.(۷)
و از ابى هریره روایت کرده که دیدم حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم لعاب دهن حسنین علیهماالسّلام را مى مکید چنانچه کسى خرما را بمکد(۸). و روایت شده که روزى حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم نماز مى کرد که حسنین علیهماالسّلام آمدند بر پشت آن حضرت سوار شدند، چون سر از سجده برداشت با نهایت لطف و مدارا گرفت و بر زمین گذاشت ، چون باز به سجده رفت دیگر بار ایشان سوار شدند، چون از نماز فارغ شد هر یکى را بر یکى از رانهاى خود نشانید و فرمود: هر که مرا دوست بدارد باید که این دو فرزند مرا دوست بدارد.(۹) و نیز از آن حضرت روایت شده که فرمود حسنَیْن علیهماالسّلام دو گوشواره عرش اند و فرمود که بهشت به حق تعالى عرض کرد که مرا مسکن ضُعَفاء و مساکین قرار داده ، حق تعالى او را ندا فرمود که آیا راضى نیستى که من رکن هاى ترا زینت داده ام به حسن و حسین علیهماالسّلام ؟ پس بهشت بر خود بالید چنانکه عروس برخود مى بالد!(۱۰).

و از ابوهریره روایت شده که روزى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر فراز منبر بود که صداى گریه دو ریحانه خود حسنین علیهماالسّلام را شنید، پس بى تابانه از منبر به زیر آمد و رفت ایشان را ساکت گردانید و برگشت و فرمود که از صداى گریه ایشان چندان بى تاب شدم که گویا عقل از من برطرف شد!(۱۱) و احادیث در باب محبّت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نسبت به حسنین علیهماالسّلام و سوار کردن ایشان را بر دوش خود و امر به دوستى ایشان نمودن و گفتن آنکه حسنین علیهماالسّلام دو سیّد جوانان اهل بهشتند و دو ریحانه و گُل بوستان من اند، در کتب شیعه و سنّى زیاده از حد روایت شده . و در باب احوال جناب امام حسین علیه السّلام نیز چند حدیثى مناسب با این مقام ذکر مى شود.

و از (حلیه ابونُعَیم ) نقل شده که حضرت حسن علیه السّلام مى آمد بر پشت و گردن حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم سوار مى شد هنگامى که آن حضرت در سجده بود و حضرت او را به رفق و هموارى از دوش ‍ خود مى گرفت . هنگامى مردم بعد از فراغ از نماز عرض کردند: یا رسول اللّه ! شما نسبت به این کودک به طورى مهربانى مى کنید که با احدى چنین نمى کنید؟! فرمود: این کودک ریحانه من است ، و همانا این پسر من ، سیّد و بزرگوار است و امید مى رود که حق تعالى به برکت او اصلاح کند بین دو گروه از مسلمانان .(۱۲)

شیخ صدوق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده که فرمود: پدرم از پدر خود خبر داد که حضرت امام حسن علیه السّلام در زمان خود از همه مردمان عبادت و زهدش بیشتر بود و افضل مردم بود و هرگاه سفر حج مى کرد پیاده مى رفت و گاهى با پاى برهنه راه مى پیمود، وهرگاه یاد مى کرد مرگ و قبر و بعث و نشور و گذشتن بر صراط را گریه مى کرد و چون یاد مى کرد عرض اعمال را بر حق تعالى نعره مى کشید و مدهوش ‍ مى گشت و چون به نماز مى ایستاد بندهاى بدنش مى لرزید به جهت آنکه خود را در مقابل پروردگار خویش مى دید و چون یاد مى کرد بهشت و دوزخ را اضطراب مى نمود مانند اضطراب کسى که او را مار یا عقرب گزیده باشد و از خدا مسئلت مى کرد بهشت را و استعاذه مى کرد از آتش جهنّم و هرگاه در قرآن تلاوت مى کرد: یا اَیُّها الَّذینَ آمَنُوا، مى گفت : لَبّیْکَ اَللّهُمَّ لَبَّیْک و در هیچ حالى کسى او را ملاقات نکرد مگر آنکه مى دید که مشغول به ذکر خداوند است و زبانش از تمام مردم راستگوتر بود و بیانش از همه کس ‍ فصیح تر بود الخ .(۱۳)

و در (مناقب ) ابن شهر آشوب و (روضه الواعظین ) روایت شده که امام حسن علیه السّلام هرگاه وضو مى ساخت بندهاى بدنش مى لرزید و رنگ مبارکش زرد مى گشت ! سبب این حال را از آن حضرت پرسیدند، فرمود: سزاوار است بر کسى که مى خواهد نزد ربّالعرش به بندگى بایستد آنکه رنگش زرد گردد و رعشه در مفاصلش افتد. چون به مسجد مى رفت وقتى که نزد در مى رسید سر را به سوى آسمان بلند مى کرد و مى گفت : اِلهى ضَیْفُکَ بِبابِکَ یا مُحْسِنُ قَدْ اَتیکَ الْمُسى ء فَتَجاوَزْ عَنْ قَبیح ماعِنْدى بِجَمیلِ ما عِنْدَکِ یا کَریمُ؛ یعنى اى خداى من ! این میهمان تو است که به درگاه تو ایستاده ، اى خداوند نیکو کار! به نزد تو آمده بنده تبهکار، پس در گذر از کارهاى زشت و ناستوده من به نیکى هاى خودت ، اى کریم .(۱۴)

و نیز ابن شهر آشوب از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که جناب امام حسن علیه السّلام بیست و پنج مرتبه پیاده به حجّ رفت ، و دو مرتبه و به روایتى سه مرتبه مالش را با خدا قسمت کرد که نصف آن را خود برداشت و نصف دیگر را به فقراء داد(۱۵). و در باب حلم آن حضرت از (کامل مُبَرّد) و غیره نقل شده که روزى آن حضرت سوار بود که مردى از اهل شام آن حضرت را ملاقات کرد و بیتوانى آن حضرت را لعن و ناسزاى بسیار گفت و آن حضرت هیچ نفرمود تا مرد شامى از دشنام دادن فارغ شد، آنگاه آن جناب رو کرد به آن مرد و بر او سلام کرد و خنده نمود و فرمود: اى شیخ ! گمان مى کنم که غریب مى باشى و گویا بر تو مشتبه شده باشد امرى چند؟ پس اگر از ما استرضا جوئى از تو راضى و خشنود مى شویم و اگر چیزى سئوال کنى عطا مى کنیم و اگر از ما طلب ارشاد و هدایت کنى ترا ارشاد مى کنیم و اگر بردبارى بطلبى عطا مى کنیم واگر گرسنه باشى ترا سیر مى کنیم و اگر برهنه باشى تو را مى پوشانیم و اگر محتاج باشى بى نیازت مى کنیم و اگر رانده شده اى ترا پناه مى دهیم و اگر حاجتى دارى حاجتت را برمى آوریم و اگر بار خود را به خانه ما فرود مى آورى و میهمان ما باشى تا وقت رفتن براى تو بهتر خواهد بود؛ زیرا که ما خانه گشاده داریم و جاه و مال فراوان است .

چون مرد شامى این سخنان را از آن حضرت شنید گریست و مى گفت : که شهادت مى دهم که توئى خلیفه اللّه در روى زمین و خدا بهتر مى داند که رسالت و خلافت را در کجا قرار دهد و پیش از آنکه ترا ملاقات کنم تو و پدرت دشمن ترین خلق بودید نزد من و الحال محبوبترین خلق خدائید نزد من ، پس بار خود را به خانه آن حضرت فرود آورد و تا در مدینه بود مهمان آن جناب بود و از محبّان و معتقدان خاندان نبوّت و اهل بیت رسالت گردید.(۱۶)

شیخ رضىّ الدین على بن یوسف بن المطهّر الحلّى روایت کرده که شخصى خدمت جناب امام حسن علیه السّلام آمد و عرض کرد: یابن امیرالمؤ منین ! ترا قسم مى دهم به حق آن خداوندى که نعمت بسیار به شما کرامت فرموده که به فریاد من رسى و مرا از دست دشمن نجات دهى ؛ چه مرا دشمنى است ستمکار که حرمت پیران را نگاه نمى دارد و خُردان را رحم نمى نماید. حضرت در آن حال تکیه فرموده بود چون این بشنید برخاست و نشست و فرمود: بگو که خصم تو کیست تا از او دادخواهى نمایم ؟ گفت : دشمن من فقر و پریشانى است ! حضرت لختى سر به زیر افکند پس سر برداشت و خادم خویش را طلب داشت و فرمود: آنچه مال نزد تو موجود است حاضر کن ؛ او پنج هزار درهم حاضر ساخت فرمود: بده اینها را به این مرد؛ پس آن مرد را قسم داد و فرمود که هرگاه این دشمن تو بر تو رو کند و ستم نماید شکایت او را نزد من آور تا من دفع آن کنم .(۱۷)
و نیز نقل شده که مردى خدمت امام حسن علیه السّلام رسید و اظهار فقر و پریشانى خویش نمود و در این معنى این دو شعر بگفت :

شعر :

لَمْ یَبْقَ لى شَى ءٌ یُباعُ بِدِرْهَمٍ

یَکْفیکَ مَنْظَرُ حالَتى عَنْ مُخْبِرى

اِلاّ بَقایا ماءِ وَجْهٍ صُنْتُهُ

اَلاّ یُباعَ وَقَدْ وَجَدْتُکَ مُشْتَرى

حضرت امام حسن علیه السّلام خازن خویش را طلبید و فرمود: چه مقدار مال نزد تو است ؟ عرض کرد: دوازده هزار درهم ، فرمود: بده آن را به این مرد فقیر و من از او خجالت مى کشم ، عرض کرد: دیگر چیزى از براى نفقه باقى نماند! فرمود: تو او را به فقیر بده و حُسن ظنّ به خدا داشته باش حق تعالى تدارک مى فرماید؛ پس آن مال را به آن مرد داد و حضرت او را طلبید و عذر خواهى نمود و فرمود: ما حق ترا ندادیم لکن به قدر آنچه بود دادیم ، و این دو شعر در جواب شعرهاى او فرمود:
شعر : عاجَلْتَنا فَاَتاکَ وابِلُ بِرِّنا

طَلاًّ وَلَوْ اَمْهَلْتَنا لَمْ تُمْطَر

فَخُذِ الْقَلیلَ وکُنْ کَاَنَّکَ لَمْ تَبِعْ

ما صُنْتَهُ وَکاَنَّنا لَمْ نَشْتَرِ

و علاّمه مجلسى رحمه اللّه از بعضى از کتب معتبره نقل کرده که روایت کرده از مردى که نام او (نجیح ) بوده که گفت : دیدم جناب امام حسن علیه السّلام را که طعام میل مى فرمود و سگى در پیش روى او بود و هر زمانى که آن جناب لقمه اى براى خود برمى داشت مثل آنرا نیز براى آن سگ مى افکند، من گفتم : یابن رسول اللّه ! آیا اذن مى دهى که این سگ را از نزد طعام شما دور کنم ؟ فرمود: بگذار باشد؛ چه من از خداوند عزّوجل حیا مى کنم که صاحب روحى در روى من نظر کند و من چیز بخورم و به او نخورانم !(۱۸).

عفو کردن امام على علیه السّلام گناه غلام را

و ایضا روایت کرده اند که یکى از غلامان آن حضرت خیانتى کرد که مستوجب عقوبت شد حضرت اراده کرد او را تاءدیب فرماید، غلام گفت : (وَالْکاظِمینَ الْغَیْظِ؛) حضرت فرمود: خشم خود را فرو خوردم ، گفت : (وَالْعافینَ عَنِ النّاس ؛) فرمود ترا عفو کردم و از تقصیر تو درگذشتم ، گفت : (وَاللّهُّ یُحِبُ الْمُحْسِنینَ؛) فرمود که ترا آزاد کردم و از براى تو مقرّر کردم دو برابر آنچه را که به تو عطا مى کردم .(۱۹)

ابن شهر آشوب از کتاب محمّد بن اسحاق ، روایت کرده که بعد از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم هیچ کس به شرافت و عظمت جناب امام حسن علیه السّلام نرسید و گاهى بساطى براى آن جناب بر در خانه مى گسترانیدند و آن حضرت از خانه بیرون مى شد و بر روى آن مى نشست ، پس هرکس که از آنجا عبور مى کرد به جهت جلالت آن حضرت مى ایستاد و عبور نمى کرد تا آنکه راه کوچه از رفت و آمد مسدود و منقطع مى شد، حضرت که چنین مى دید داخل خانه مى شد و مردم پراکنده مى شدند و در پى کار خویش مى رفتند، و همچنین در راه حج هر که آن جناب را پیاده مى دید به جهت تعظیم آن حضرت پیاده مى گشت .(۲۰)
و ابن شهر آشوب در (مناقب ) اشعارى از آن حضرت نقل کرده که از آن جمله این دو شعر است :

شعر :

قُلْ لِلْمُقیمِ بِغَیْرِ دارِ اِقامَهٍ

حان الرَّحیلُ فَوَدِّع الاَحْبابا

اِنَّ الَّذینَ لَقیتَهُمْ وَصَحِبْتَهُمْ

صاروُا جَمیعا فى الْقُبُور تُرابا(۲۱)

علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء) فرموده که شیخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که دخترى از حضرت امام حسن علیه السّلام وفات کرد گروهى از اصحاب آن حضرت تعزیت براى او نوشتند پس حضرت در جواب ایشان نوشت :

پاسخ امام حسن علیه السّلام به نامه تسلیّت اصحاب

اما بعد؛ رسید نامه شما به من که مرا تسلّى داده بودید در مرگ فلان دختر من ، اجر مصیبت او را از خدا مى طلبم و تسلیم گشته ام قضاى الهى را و صابرم بر بلاى او، به درستى که به درد آورده است مرا مصائب زمان و آزرده کرده است نوائب دوران و مفارقت دوستانى که اُلفت با ایشان داشتم و برادرانى که ایشان را دوست خود مى انگاشتم و از دیدنشان شاد مى شدم و دیده هاى ایشان به ما روشن بود؛ پس مصائب ایّام ایشان را به ناگاه فرو گرفت و مرگ ، ایشان را ربود و به لشکرهاى مردگان بردند؛ پس ایشان با یکدیگر مجاورند بى آنکه آشنائى در میان ایشان باشد و بى آنکه یکدیگر را ملاقات نمایند و بى آنکه از یکدیگر بهره مند گردند و به زیارت یکدیگر روند با آنکه خانه هاى ایشان بسیار به یکدیگر نزدیک است ، خانه هاى ابدان ایشان از صاحبانش خالى گردیده و دوستان و یاران از ایشان دورى کرده اند، و ندیدم مثل خانه ایشان خانه اى و مثل قرارگاه ایشان کاشانه اى در خانه هاى وحشت انگیز ساکن گردیده اند و از خانه هاى ماءلوف خود دورى گزیده اند، دوستان از ایشان بى دشمنى مفارقت کرده اند وایشان را براى پوسیدن و کهنه شدن در گودالها افکنده اند، این دختر من کنیزى بود مملوک و رفت به راهى مسلوک که پیشینیان به آن راه رفته اند و آیندگان به آن راه خواهند رفت والسّلام .(۲۲)

فصل سوّم : در بیان بعضى از احوال امام حسن ع و صلح آن حضرت با معاویه

بعد از شهادت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و سبب صلح کردن آن حضرت با معاویه :

بدان که بعد از ثبوت عِصْمت و جلالت ائمه هدى علیهماالسّلام باید که آنچه از ایشان واقع شود مؤ منان تسلیم و انقیاد نمایند و در مقام شبهه و اعتراض در نیایند؛ زیرا که آنچه ایشان مى کنند از جانب خداوند عالمیان است و اعتراض بر ایشان اعتراض بر خدا است ؛ چه به روایت معتبر رسیده که حق تعالى صحیفه اى از آسمان براى حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرستاده و بر آن صحیفه دوازده مُهر بود، هر امامى مُهر خود را برمى داشت و به آنچه در تحت آن مهر نوشته بود عمل مى کرد، چگونه روا باشد به عقل ناقص خود اعتراض کردن برگروهى که حجّتهاى خداوند عالمیانند در زمین ، گفته ایشان گفته خداست و کرده ایشان کرده خداست .(۲۳)

شیخ صدوق و مفید و دیگران روایت کرده اند که بعد از شهادت امیرالمؤ منین علیه السّلام حضرت امام حسن علیه السّلام بر منبر برآمد، خطبه بلیغى مشتمل بر معارف ربّانى و حقایق سبحانى ادا نمود فرمود که مائیم حزب اللّه که غالبیم ، مائیم عترت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که از همه کس به آن حضرت نزدیکتریم ، مائیم اهل بیت رسالت که از گناه و بدیها معصوم و مطهریم ، مائیم از دو چیز بزرگ که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم به جاى خود در میان امّت گذاشت و فرمود که :

اِنّى تارِکٌ فیکُمُ الثِّقْلَیْن کِتابَ اللّهِ وَ عِتْرَتى . مائیم که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ما را جفت کتاب خدا گردانید و علم تنزیل و تاءویل قرآن را به ما داد و در قرآن به یقین سخن مى گوئیم و به ظنّ و گمان تاءویل آیات آن نمى کنیم ؛ پس اطاعت کنید ما را که اطاعت ما از جانب خدا بر شما واجب شده است و اطاعت ما را به اطاعت خود و رسول خود مقرون گردانیده است و فرموده است : (یا اَیُّهَا الَّذینَ آمنُوا اَطیعُوا اللّهَ وَاَطیعُوا الرَّسولَ وَاءُولِى الاَْمْر مِنْکُم .)(۲۴)

پس حضرت فرمود که در این شب مردى از دنیا برفت که پیشینیان براو سبقت نگرفتند به عمل خیرى ، و به او نمى توانند رسید بندگان در هیچ سعادتى ، به تحقیق که جهاد مى کرد با حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم و جان خود را فداى او مى کرد و حضرت او را با رایت خود به هر طرف که مى فرستاد، جبرئیل از جانب راست و میکائیل از جانب چپ او بود، برنمى گشت تا حق تعالى فتح مى کرد بر دست او، و در شبى به عالم بقا رحلت کرد که حضرت عیسى در آن شب به آسمان رفت و در آن شب یوشع بن نون وصىّ حضرت موسى از دنیا رفت ، از طلا و نقره از او نماند مگر هفتصد درهم که از بخششهاى او زیاد آمده بود و مى خواست که خادمى از براى اهل خود بخرد؛ پس گریه در گلوى آن حضرت گرفت و خروش از مردم برآمد، پس فرمود که منم فرزند بشیر، منم فرزند نذیر، منم فرزند دعوت کننده به سوى خدا، منم فرزند سراج منیر، منم از اهل بیتى که حق تعالى در کتاب خود مودّت ایشان را واجب گردانیده است ، فرموده است که :
(قُلْ لا اَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ اَجْرا إ لا الْمَوَدَّهَ فِى الْقُرْبى وَمَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَهً نَزِدْ لَهُ فیها حُسْنا.)(۲۵)

حسنه اى که حق تعالى در این آیه فرمود محبّت ما است ، پس حضرت بر منبر نشست و عبداللّه بن عبّاس برخاست و گفت : اى گروه مردمان ! این فرزند پیغمبر شما است و وصىّ امام شما است ، با او بیعت کنید؛ پس ‍ مردم اجابت او کردند و گفتند: چه بسیار محبوب است او به سوى ما، چه بسیار واجب است حق او برما؛ و مبادرت نمودند و با آن حضرت بیعت به خلافت کردند، آن حضرت با ایشان شرط کرد که با هر که من صلحم شما صلح کنید و با هرکه من جنگ کنم شما جنگ کنید، ایشان قبول کردند و این واقعه در روز جمعه بیست ویکم ماه مبارک رمضان بود در سال چهلم هجرت و عمر شریف آن حضرت به سى و هفت سال رسیده بود، پس حضرت امام حسن علیه السّلام از منبر به زیر آمد و عُمّال خود را به اطراف و نواحى فرستاد و حُکّام و اُمراء در هر محل نصب کرد وعبداللّه بن عبّاس را به بصره فرستاد.(۲۶)

و موافق روایت شیخ مفید و دیگران از محدّثین عِظام ، چون خبر شهادت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و بیعت کردن مردم با حضرت امام حسن علیه السّلام به معاویه رسید دو جاسوس فرستاد یکى از مردم بنى القین به سوى بصره و دیگر از قبیله حِمْیَر به سوى کوفه که آنچه واقع شود به او بنویسند و امر خلافت را بر امام حسن علیه السّلام فاسد گردانند. چون حضرت امام حسن علیه السّلام بر این امر مطّلع شد، جاسوس حمیرى را طلبید و گردن زد و مکتوبى فرستاد به بصره که آن جاسوس قینى را نیز پیدا نموده گردن زنند و نامه به معاویه نوشت و در آن نامه درج فرمود که جواسیس مى فرستى و مکرها و حیله ها بر مى انگیزى ، گمان دارم که اراده جنگ دارى ، اگر چنین است من نیز مهیاى آن هستم . چون نامه به معاویه رسید جوابهاى ناملایم نوشت و به خدمت حضرت فرستاد و پیوسته بین آن حضرت و معاویه کار به مکاتبه و مراسله مى گذشت تا آنکه معاویه لشکر گرانى برداشت و متوجّه عراق شد و جاسوسى چند به کوفه فرستاد به نزد جمعى از منافقان و خارجیان که در میان اصحاب حضرت امام حسن علیه السّلام بودند و از ترس ‍ شمشیر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به جبر اطاعت مى کردند مثل عمرو بن حریث و اشعث بن قیس و شَبَث بن رِبعى و امثال ایشان از منافقان و خارجیان و به هریک از ایشان نوشت که اگر حسن علیه السّلام را به قتل رسانى ، من دویست هزار درهم به تو مى دهم و یک دختر خود را به تو تزویج مى نمایم . و لشکرى از لشکرهاى شام را تابع تو مى کنم و به این حیله ها اکثر منافقان را به جانب خود مایل گردانیده از آن حضرت منحرف ساخت ، حتّى آنکه حضرت زرهى در زیر جامه هاى خو مى پوشید براى محافظت خود از شر ایشان و به نماز حاضر مى شد.

روزى در اثناى نماز، یکى از آن خارجیان تیرى انداخت به جانب آن حضرت ، چون زره پوشیده بود اثرى در آن حضرت نکرد، آن منافقان نامه ها به سوى معاویه نوشتند پنهان از آن حضرت و اظهار موافقت با او نمودند، پس خبر حرکت کردن معاویه به جانب عراق به سمع شریف حضرت حسن علیه السّلام رسید، بر منبر آمد حمد و ثناى الهى ادا کرد و ایشان را به جنگ با معاویه دعوت نمود، هیچ یک از اصحاب آن حضرت جواب نگفتند! پس عدىّ بن حاتم از زیر منبر برخاست و گفت : سبحان اللّه ! چه بد گروهى هستید شما، امام شما و فرزند پیغمبر شما، شما را به سوى جهاد دعوت مى کند اجابت او نمى کنید! کجا رفتند شجاعان شما؟ آیا از غضب حق تعالى نمى ترسید، از ننگ و عار پروا نمى کنید؟ پس جماعت دیگر برخاستند با او موافقت کردند، حضرت فرمود: اگر راست مى گوئید به سوى نخیله که لشکرگاه من آنجا است بیرون روید و مى دانم که وفا به گفته خود نخواهید کرد چنانچه وفا نکردید براى کسى که از من بهتر بود و چگونه اعتماد کنم بر گفته هاى شما و حال آنکه دیدم که با پدرم چه کردید! پس از منبر به زیر آمد سوار شد و متوجّه لشکرگاه گردید، چون به آنجا رسید اکثر آنها که اظهار اطاعت کرده بودند وفا نکردند و حاضر نشدند؛ پس حضرت خطبه خواند و فرمود که مرا فریب دادید چنانچه امام پیش از من را فریب دادید، ندانم که بعد از من با کدام امام مقاتله خواهید کرد؟ آیا جهاد خواهید کرد با کسى که هرگز ایمان به خدا و رسول نیاورده است و از ترس شمشیر ایمان اظهار کرده است ؟ پس از منبر به زیر آمد و مردى از قبیله کِندَه را که (حکم ) نام داشت با چهار هزار کس بر سر راه معاویه فرستاد و امر کرد که در منزل (انبار) توقف کند تا فرمان حضرت به او رسد، چون به (انبار) رسید، معاویه مطّلع شد پیکى به نزد او فرستاد و نامه نوشت که اگر بیائى به سوى من ، ولایتى از ولایات شام را به تو مى دهم و پانصد هزار درهم براى او فرستاد. آن ملعون چون زر را دید و حکومت را شنید دین را به دنیا فروخت ، زر را بگرفت و با دویست نفر از خویشان و مخصوصان خود رو از حضرت گردانید و به معاویه ملحق شد؛ چون این خبر به حضرت رسید خطبه خواند و فرمود که این مرد کِنْدى با من مکر کرد و به نزد معاویه رفت و من مکرّر گفتم به شما که عهد شما را وفائى نیست ، همه شما بنده دنیائید، اکنون مرد دیگر را مى فرستم و مى دانم که او نیز چنین خواهد کرد، پس مردى را از قبیله بنى مراد پیش طلبید و فرمود: طریق (انبار) پیش دار و با چهار هزار کس برو در (انبار) مى باش ‍ و در محضر جماعت مردم از او عهدها و پیمانها گرفت که غدر و مکر نکند، او سوگندها یاد کرد که چنین نکند. با این همه چون او روانه شد امام حسن علیه السّلام فرمود که زود باشد او نیز غدر کند و چنان بود که آن جناب فرمود. چون به (انبار) رسید و معاویه از آمدن او آگاه شد، رسولان و نامه ها به سوى او فرستاد و پنج هزار درهم براى او بفرستاد و وعده حکومت هر ولایت که خواهد به او نوشت پس آن مرد نیز از حضرت برگشت و به سوى معاویه شتاب نمود؛ چون خبر او نیز به حضرت رسید باز خطبه خواند و فرمود که مکرّر گفتم به شما که شما را وفائى نیست اینک آن مرد مُرادى نیز با من مکر کرد و به نزد معاویه رفت .(۲۷)

بالجمله ؛ چون حضرت امام حسن علیه السّلام تصمیم عزم فرمود که از کوفه به جنگ معاویه بیرون شود مُغیره بن نَوْفل بن الحارث بن عبدالمطّلب را در کوفه به نیابت خویش بازداشت و نخیله را لشکرگاه خود قرار داد و فرمان کرد مغیره را که مردم را انگیزش دهد تا به لشکر آن حضرت پیوسته شوند و مردم اِعْداد کار کرده فوج از پس فوج روان شد و امام حسن علیه السّلام از نخیله کوچ داده تا به دیر عبدالرحمن رسید و در آنجا سه روز اقامت فرمود تا سپاه جمع شد این وقت عرض لشکر داده شد چهل هزار نفر سواره و پیاده به شمار رفت ، پس حضرت ، عبیداللّه بن عبّاس را با قیس بن سعد و دوازده هزار کس از دیر عبدالرحمن به جنگ معاویه فرستاد و فرمود که عبیداللّه امیر لشکر باشد و اگر او را عارضه اى رو دهد، قیس بن سعد امیر باشد و اگر او را نیز عارضه رو دهد، سعید پسر قیس امیر باشد؛ پس عبیداللّه را وصیّت فرمود که از مصحلت قیس ‍ بن سعد و سعید بن قیس بیرون نرود و خود از آن جا بار کرد و به ساباط مداین تشریف برد و در آنجا خواست که اصحاب خودرا امتحان کند و کفر و نفاق و بى وفائى آن منافقان را بر عالمیان ظاهر گرداند، پس مردم را جمع کرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد پس فرمود: به خدا سوگند که من بحمداللّه و المنّه امیدم آن است که خیرخواه ترین خلق باشم از براى خلق او و کینه از هیچ مسلمانى در دل ندارم و اراده بدى نسبت به کسى به خاطر نمى گذرانم ، هان اى مردم ! آنچه شما مکروه مى دارید در جماعت و اجتماع مسلمانان ، این بهتر است از براى شما از آنچه دوست مى دارید از پراکندگى و تفرّق و آنچه من صلاح شما را در آن مى بینم ، نیکوتر است از آنچه شما صلاح خود در آن مى دانید، پس مخالفت امر من مکنید و راءیى که من براى شما اختیار کنم بر من ردّ مکنید، حق تعالى ما و شما را بیامرزد و به هر چه موجب محبّت و خشنودى اوست هدایت نماید.

و چون این خطبه به پاى برد از منبر فرود آمد، آن منافقان که این سخنان را از آن حضرت شنیدند به یکدیگر نظر کردند و گفتند: از کلمات حسن ( علیه السّلام ) معلوم مى شود که مى خواهد با معاویه صلح کند و خلافت را به او گذارد، پس آن منافقان که گروهى از ایشان در باطن مذهب خوارج داشتند بر خاستند و گفتند: کَفَرَ وَاللّهِ الرَجُّل ؛ به خدا قسم که این مرد کافر شد! پس بر آن حضرت بشوریدند و به خیمه آن جناب ریختند و اسباب و هر چه یافتند غارت کردند حتّى مصلاى آن جناب را از زیر پایش کشیدند و عبدالرحمن بن عبداللّه اَزْدى پیش تاخت و رداى آن حضرت را از دوشش بکشید و ببرد، آن حضرت متقلّد السیف بنشست و رداء بر دوش ‍ مبارک نداشت ، پس اسب خود را طلبید و سوار شد و اهل بیت آن جناب با قلیلى از شیعیان دور آن حضرت را گرفتند و دشمنان را از آن حضرت دفع مى کردند و آن جناب طریق مدائن پیش داشت ، چون خواست از تاریکیهاى ساباط مداین عبور کند ملعونى از قبیله بنى اسد که او را جرّاح بن سنان مى گفتند ناگهان بیامد و لجام مرکب آن حضرت را گرفت و گفت : اى حسن ! کافر شدى چنانکه پدرت کافر شد و مِغْوَلى در دست داشت که ظاهراً مراد آن تیغ در میان عصا باشد بر ران آن حضرت زد. و به قولى خنجرى مسموم بر ران مبارکش زد که تا استخوان بشکافت ، پس ‍ حضرت از هول درد، دست به گردن او افکند و هر دو بر زمین افتادند، پس شیعیان و موالیان ، آن ظالم رابکشتند و آن حضرت را برداشتند و در سریرى گذاشتند به مدائن به خانه سعد بن مسعود ثَقَفى بردند و این سعد از جانب آن حضرت و از پیش از جانب امیر المؤ منین علیه السّلام والى مدائن بود و عموى مختار بود، پس مختار به نزد عمّ خود آمد و گفت : بیا حسن علیه السّلام را به دست معاویه دهیم شاید معاویه ولایت عراق را به ما دهد، سعد گفت : واى بر تو! خدا قبیح کند روى ترا و راءى ترا، من از جانب او و از پیش ، از جانب پدر او والى بودم و حقّ نعمت ایشان را فراموش کنم !؟ فرزند رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به دست معاویه بدهم !؟

شیعیان که چنین سخن را از مختار شنیدند خواستند او را به قتل رسانند، آخر به شفاعت عمّ او از تقصیر مختار گذشتند؛ پس سعد جرّاحى آورد و جراحت آن حضرت را به اصلاح آورد. و امّا بى وفائى اصحاب آن حضرت به مرتبه اى رسید که اکثر رؤ ساى لشکرش به معاویه نوشتند که ما مطیع و منقاد توئیم زود متوجه عراق شو چون نزدیک شوى ما حسن علیه السّلام را گرفته به تو تسلیم مى کنیم و خبر این مطالب به حضرت امام حسن علیه السّلام مى رسید و هم کاغذ قیس بن سعد که با عبیداللّه بن عبّاس به جنگ معاویه رفته بود به آن حضرت رسید مشتمل بر این فقرات :

که چون عبیداللّه در قریه حبوبیّه که در ازاء اراضى مِسْکَن است متقابل لشکرگاه معاویه لشکرگاه کرد و فرود آمد، معاویه رسولى به نزد عبیداللّه فرستاد و او را به جانب خود طلبید و بر ذمّت نهاد که هزار هزار درهم به او بدهد و نصف آن را مُعَجّلاً و نقد به او تسلیم کند و نصف دیگر را بعد از داخل شدن به کوفه به او برساند؛ پس در همان شب عبیداللّه از لشکرگاه خود گریخت و به لشکر گاه معاویه رفت ، چون صبح شد لشکر، امیر خود را در خیمه نیافتند پس با قیس بن سعد نماز صبح کردند،او براى مردم خطبه خواند و گفت : اگر این خائن بر امام خود خیانت کرد شما خیانت نکنید و از غضب خدا و رسول اندیشه نمائید و با دشمنان خدا جنگ نمائید، ایشان به ظاهر قبول کردند و هر شب جمعى از ایشان مى گریختند و به لشکر معاویه ملحق مى شدند.

پس بالکلّیه مکنون ضمیر مردم و بى وفائى ایشان بر حضرت امام حسن علیه السّلام ظاهر شد و دانست که اکثر مردم بر طریق نفاق اند و جمعى که شیعه خاص و مؤ من اند قلیل اند که مقاومت لشکرهاى شام را ندارند و هم معاویه نامه در باب صلح و سازش براى آن حضرت نوشت و نامه هاى منافقان آن حضرت را که به او نوشته بودند و اظهار اطاعت و انقیاد او کرده بودند با نامه خود به نزد آن حضرت فرستاد و در نامه نوشت که اصحاب تو با پدرت موافقت نکردند و با تو نیز موافقت نخواهند کرد، اینک نامه هاى ایشان است که براى تو فرستادم ؛ امام حسن علیه السّلام چون آن نامه ها را دید دانست که معاویه به طلب صلح شده ، ناچار در مصالحه با معاویه اقدام فرمود با شروط بسیارى که معاویه بر خود قرار داده بود و اگر چه امام حسن علیه السّلام مى دانست که سخنان او جز کذب و دروغ فروغى ندارد لکن چاره نداشت ؛ زیرا که از آن مردان که به یارى او جمع شده بودند جز معدودى تمام بر طریق نفاق بودند و اگر کار به جنگ مى رفت در اوّل حمله ، آن قلیل شیعه خونشان ریخته مى شد و یک تن به سلامت نمى ماند.(۲۹)

علاّ مه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء العیون ) فرمود که چون نامه معاویه به امام حسن علیه السّلام رسید و حضرت نامه معاویه و نامه هاى منافقان اصحاب خود را خواند و بر گریختن عبیداللّه و سستى لشکر او و نفاق لشکر خود مطّلع گردید باز براى اتمام حجّت بر ایشان فرمود:
مى دانم که شما با من در مقام مکرید و لیکن حجّت خود را بر شما تمام مى کنم ، فردا در فلان موضع جمع شوید و نقض بیعت نکنید و از عقوبات الهى بترسید. پس ده روز در مقام آن موضع توقّف فرمود، زیاده از چهار هزار کس بر سر آن حضرت جمع نشدند، پس حضرت بر منبر برآمد فرمود که عجب دارم از گروهى که نه حیا دارند و نه دین ، واى بر شما! به خدا سوگند که معاویه وفا نخواهد کرد به آنچه ضامن شده است از براى شما در کشتن من ، مى خواستم براى شما دین حق را برپا دارم یارى من نکردید من عبادت خدا را تنها مى توانم کرد ولیکن به خدا سوگند که چون من امر رابه معاویه بگذارم شما در دولت بنى امیّه هرگز فرح و شادى نخواهید دید و انواع عذابها بر شما وارد خواهند ساخت و گویا مى بینم فرزندان شما را که بر در خانه هاى فرزندان ایشان ایستاده باشند آب و طعام طلبند و به ایشان ندهند، به خدا سوگند که اگر یاورى مى داشتم کار را به معاویه نمى گذاشتم ؛ زیرا که به خدا و رسول سوگند یاد مى کنم که خلافت بر بنى امیّه حرام است ، پس اُفّ باد بر شما اى بندگان دنیا! به زودى وَبال اعمال خود را خواهید یافت ؛ چون حضرت از اصحاب خود ماءیوس گردید در جواب معاویه نوشت که من مى خواستم حق را زنده گردانم و باطل را بمیرانم و کتاب خدا و سنّت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را جارى گردانم ، مردم با من موافقت نکردند اکنون با تو صلح مى کنم به شرطى چند که مى دانم به آن شرطها وفا نخواهى کرد، شاد مباش به این پادشاهى که براى تو میسّر شد به زودى پشیمان خواهى شد چنانچه دیگران که غصب خلافت کردند پشیمان شده اند و پشیمانى بر ایشان سودى نمى بخشد، پس پسر عمّ خود عبداللّه بن (۳۰) الحارث را فرستاد به نزد معاویه که عهدها و پیمانها از او بگیرد و نامه صلح را بنویسد.

نامه را چنین نوشتند:
بسم اللّه الرّحمن الرحیم
(صُلح کرد حسن بن على بن ابى طالب علیه السّلام با معاویه بن ابى سفیان که متعرّض او نگردد به شرط آنکه او عمل کند در میان مردم به کتاب خدا و سنّت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و سیرت خلفاى شایسته به شرط آنکه بعد از خود احدى را بر این امر تعیین ننماید و مردم در هر جاى عالم که باشند از شام و عراق و حجاز و یمن ، از شرّ او ایمن باشند و اصحاب على بن ابى طالب علیه السّلام و شیعیان او ایمن باشند بر جانها و مالها و زنان و اولاد خود از معاویه و به این شرطها عهد و پیمان خدا گرفته شد و برآنکه براى حسن بن على علیهماالسّلام و برادرش حسین علیه السّلام و سایر اهل بیت و خویشان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مکرى نیندیشد و در آشکار و پنهان ضررى به ایشان نرساند و احدى از ایشان را در افقى از آفاق زمین نترساند و آنکه سَبْ امیرالمؤ منین علیه السّلام نکنند و در قنوت نماز ناسزا به آن حضرت و شیعیان او نگویند چنانچه مى کردند).(۳۱)

چون نامه نوشته شد خدا و رسول را بدان گواه گرفتند و شهادت عبداللّه بن الحارث و عمرو بن ابى سَلَمه و عبداللّه بن عامر و عبدالرحمن بن سمره (۳۲) و دیگران را بر آن نامه نوشتند چون صلح منعقد شد معاویه متوجّه کوفه گردید تا آنکه روز جمعه به نخیله فرود آمد و در آنجا نماز کرد و خطبه خواند و در آخر خطبه اش گفت که من با شما قتال نکردم براى آنکه نماز کنید یا روزه بگیرید یا زکات بدهید ولیکن با شما قتال کردم که امارت بر شما به هم رسانم خدا به من داد هر چند شما نمى خواستید و شرطى چند با حسن علیه السّلام کرده ام همه در زیر پاى من است به هیچ یک از آنها وفا نخواهم کرد!؟ پس داخل کوفه شد وبعد از چند روز که در کوفه ماند به مسجد آمد، حضرت امام حسن علیه السّلام را بر منبر فرستاد و گفت : بگو براى مردم که خلافت حق من است ، چون حضرت بر منبر آمد، حمد و ثناى الهى ادا کرد و دُرود بر حضرت رسالت پناهى و اهل بیت او فرستاد و فرمود:

ایّها الناس ! بدانید که بهترین زیرکى ها تقوى و پرهیزکارى است بدترین حماقتها فجور و مَعصیت الهى است ، ایّها الناس ! اگر طلب کنید در میان جابلقا و جابلسا مردى را که جدّش رسول خدا باشد نخواهید یافت به غیر از من و برادرم حسین ، خدا شما را به محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم هدایت کرد، شما دست از اهل بیت او برداشتید؛ به درستى که معاویه با من منازعه کرد در امرى که مخصوص من بود و من سزاوار آن بودم ، چو یاورى نیافتم دست از آن برداشتم از براى صلاح این امّت و حفظ جانهاى ایشان ، شما با من بیعت کرده بودید که من با هر که صلح کنم صلح کنید و با هر که جنگ کنم شما با او جنگ کنید، من مصلحت امّت را در این دیدم که با او صلح کنم و حفظ خونها را بهتر از ریختن خون دانستم ، غرض صلاح شما بود و آنچه من کردم حجّتى است بر هر که مرتکب این امر مى شود، این فتنه اى است براى مسلمانان و تمتّع قلیلى است براى منافقان تا وقتى که حق تعالى غلبه حق را خواهد و اسباب آن را میسر گرداند.

پس معاویه برخاست و خطبه خواند و ناسزا به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام گفت ، حضرت امام حسین علیه السّلام برخاست که معترض ‍ جواب او گردد حضرت امام حسن علیه السّلام دست او را گرفت و او را نشانید و خود برخاست فرمود: اى آن کسى که على علیه السّلام را یاد مى کنى و به من ناسزا مى گوئى ، منم حسن ، پدرم على بن ابى طالب علیه السّلام است ؛ توئى معاویه و پدرت صَخْر است ؛ مادر من فاطمه علیهاالسّلام است و مادر تو (هند) است ؛ جدّ من رسول خدا است صلى اللّه علیه و آله و سلّم و جدّ تو حَرْب است ؛ جدّه من خدیجه است و جده تو فتیله ؛ پس خدا لعنت کند هر که از من و تو گمنام تر باشد و حسبش پست تر و کفرش قدیمتر و نفاقش بیشتر باشد و حقّش بر اسلام و اهل اسلام کمتر باشد، پس اهل مجلس همه خروش برآوردند و گفتند: آمین .(۳۳)(۳۴).

و روایت شده که چون صلح میان معاویه و حضرت امام حسن علیه السّلام منعقد شد، معاویه حضرت امام حسین علیه السّلام را تکلیف بیعت کرد، حضرت امام حسن علیه السّلام به معاویه فرمود که او را کارى مدار که بیعت نمى کند تا کشته شود و او کشته نمى شود تا همه اهل بیت او کشته شوند و اهل بیت او کشته نمى شوند تا اهل شام را نکشند، پس قیس ‍ بن سعد را طلبید که بیعت کند و او مردى بود بسیار قوى و تنومند و بلند قامت چون بر اسب بلند سوار مى شد پاى او بر زمین مى کشید، پس قیس ‍ بن سعد گفت که من سوگند یاد کرده ام که او را ملاقات نکنم مگر آنکه میان من و او نیزه و شمشیر باشد. معاویه براى ابراء قسم او نیزه و شمشیر حاضر کرد و او را طلبید، او با چهار هزار کس به کنارى رفته بود و با معاویه در مقام مخالفت بود، چون دید که حضرت صلح کرد مضطرب شد به مجلس معاویه درآمد و متوجّه حضرت امام حسین علیه السّلام شد و از آن جناب پرسید که بیعت بکنم ؟ حضرت اشاره به حضرت امام حسن علیه السّلام کرد و فرمود که او امام من است و اختیار با اوست و هر چند مى گفتند دست دراز نمى کرد تا آنکه معاویه از کرسى به زیر آمد دست بر دست او گذاشت و به روایتى دیگر بعد از آنکه حضرت امام حسن علیه السّلام او را امر کرد بیعت کرد.(۳۵)

شیخ طبرسى در (احتجاج )روایت کرده که چون حضرت امام حسن علیه السّلام با معاویه صلح کرد مردم به خدمت آن حضرت آمدند بعضى ملامت کردند او را به بیعت معاویه ، حضرت فرمود: واى بر شما! نمى دانید که من چکار کرده ام براى شما، به خدا سوگند که آنچه کرده ام بهتر است از براى شیعیان من از آن چه آفتاب بر آن طلوع مى کند، آیا نمى دانید که من واجب الا طاعه شمایم و یکى از بهترین جوانان بهشتم به نصّ حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؟ گفتند: بلى ، پس ‍ فرمود: آیا نمى دانید که آنچه خِضْر کرد موجب غضب حضرت موسى شد، چون وجه حکمت بر او مخفى بود و آنچه خضر کرده بود نزد حق تعالى عین حکمت و صواب بود؟ آیا نمى دانید که هیچ یک از ما نیست مگر آنکه در گردن او بیعتى از خلیفه جورى که در زمان اوست واقع مى شود مگر قائم ما علیه السّلام که حضرت عیسى علیه السّلام در عقب او نماز خواهد کرد؟…(۳۶)

فصل چهارم : در بیان شهادت حضرت مجتبى علیه السّلام و ذکر خبر جناده

بدان که در یوم شهادت آن امام مظلوم اختلاف است ، بعضى در هفتم صفر سال پنجاهم هجرى و جمعى در بیست و هشتم آن ماه گفته اند و در مدّت عمر گرامى آن جناب نیز اختلاف است و مشهور چهل و هفت سال است ، چنانچه صاحب (کشف الغمّه ) به روایت ابن خشّاب از حضرت باقر و صادق علیهماالسّلام روایت کرده است که مدّت عمر شریف امام حسن علیه السّلام در وقت وفات چهل و هفت سال بود و میان آن حضرت وبرادرش جناب امام حسین علیه السّلام به قدر مدّت حمل فاصله بود و مدّت حمل امام حسین علیه السّلام شش ماه بود و امام حسن علیه السّلام با جدّ خود رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم هفت سال ماند و بعد از آن با حضرت امیرالمومنین علیه السّلام سى سال ماند و بعد از شهادت پدر بزرگوار خود ده سال زندگانى کرد.(۳۷)

قطب راوندى رحمه اللّه از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت امام حسن علیه السّلام به اهل بیت خود مى فرمود که من به زهر شهید خواهم شد مانند رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، پرسیدند که خواهد کرد این کار را؟ فرمود که زن من جَعْدَه دختر اَشْعَث بن قیس ، معاویه پنهان زهرى براى او خواهد فرستاد و امر خواهد کرد او را که آن زهر را به من بخوراند. گفتند: او را از خانه خود بیرون کن و از خود دور گردان ، فرمود که چگونه او را از خانه بیرون کنم هنوز کارى از او واقع نشده است ، اگر او را بیرون کنم کسى به غیر او مرا نخواهد کشت و او را نزد مردم عذرى خواهد بود که بى جرم و جنایت مرا اخراج کردند.

پس بعد از مدّتى معاویه مال بسیارى با زهر قاتلى براى جعده فرستاد و پیغام داد که اگر این زهر را به حسن علیه السّلام بخورانى من صد هزار درهم به تو مى دهم و ترا به حباله پسر خود یزید در مى آورم ؛ پس آن زن تصمیم عزم نمود که آن حضرت را مسموم نماید.

روزى جناب امام حسن علیه السّلام روزه بود و روز بسیار گرمى بود و تشنگى بر آن جناب اثر کرده و در وقت افطار بسیار تشنه بود، آن زن شربت شیرى از براى آن حضرت آورد و آن زهر را داخل در آن کرده بود و به آن حضرت بیاشامید، چون آن حضرت بیاشامید و احساس سمّ فرمود کلمه استرجاع گفت و خداوند را حمد کرد که از این جهان فانى به جنان جاودانى تحویل مى دهد و جدّ و پدر و مادر و دو عمّ خود جعفر و حمزه را دیدار مى فرماید، پس روى به جعده کرد و فرمود: اى دشمن خدا! کشتى مرا، خدا بکشد ترا، به خدا سوگند که خلفى بعد از من نخواهى یافت ، آن شخص ترا فریب داده خدا ترا و او را هر دو را به عذاب خود خوار فرماید؛ پس آن حضرت دو روز در درد و اَلَم ماند و بعد از آن به جدّ بزرگوار و پدر عالى مقدار خود ملحق گردید.
معاویه از براى آن ملعونه وفا به عهدهاى خود نکرد و به روایتى آن مالى که وعده کرده بود به او داد ولیکن او را به حباله یزید درنیاورد و گفت : کسى که با حسن علیه السّلام وفا نکرد با یزید وفا نخواهد کرد.(۳۸)

وشیخ مفید رضى اللّه عنه نقل کرده که چون مابین امام حسن علیه السّلام و معاویه مصالحه شد، آن حضرت به مدینه رفت و پیوسته کظم غیظ فرموده و ملازمت منزل خویش داشت و منتظر امر پروردگار خود بود تا آنکه ده سال از مدّت امارت معاویه بگذشت و معاویه عازم شد که بیعت بگیرد از براى فرزند خود یزید و چون این خلاف شرایط معاهده و مصالحه بود که با امام حسن علیه السّلام کرده بود، لاجرم بدین سبب و هم به ملاحظه حشمت و جلال امام حسن علیه السّلام و اقبال مردم به آن جناب از آن حضرت بیم داشت پس یک دل و یک جهت تصمیم عزم قتل آن حضرت نمود و زهرى از پادشاه روم طلبید با صد هزار درهم براى جعده دختر اشعث بن قیس فرستاد و ضامن شد اگر جعده آن حضرت را مسموم نموده و به زهر شهید کند او را در حباله یزید درآورد، لاجرم جعده به طمع مال و آن وعده کاذبه ، امام حسن علیه السّلام را به شربتى مسموم ساخت و آن حضرت چهل روز به حالت مرض ‍ مى زیست و پیوسته زهر در وجود مبارکش اثر مى کرد تا در ماه صفر سال پنجاهم هجرى از دنیا رحلت فرمود و سنّ شریفش به چهل و هشت سال رسیده بود و مدّت خلافتش ده سال طول کشید و برادرش امام حسین علیه السّلام متولّى تجهیز و تغسیل و تکفین او گشت و در نزد جدّه اش فاطمه بنت اسد علیهاالسّلام در بقیع مدفون شد.(۳۹)

و در کتاب (احتجاج ) روایت شده که مردى به خدمت امام حسن علیه السّلام رفت و گفت : یابن رسول اللّه ! گردنهاى ما را ذلیل کردى و ما شیعیان را غلامان بنى امیّه گردانیدى ، حضرت فرمود: به چه سبب ؟ گفت : به سبب آنکه خلافت را به معاویه گذاشتى . حضرت فرمود: به خدا سوگند که یاورى نیافتم و اگر یاورى مى یافتم شب و روز با او جنگ مى کردم تا خدا میان من و او حکم کند ولیکن شناختم اهل کوفه را و امتحان کردم ایشان را و دانستم که ایشان به کار من نمى آیند عهد و پیمان ایشان را وفائى نیست و برگفتار و کردار ایشان اعتمادى نیست ، زبانشان با من است و دل ایشان با بنى امیّه است ، آن حضرت سخن مى گفت که ناگاه خون از حلق مبارکش فرو ریخت طشتى طلب کرد و در زیر آن خونها گذاشت و پیوسته خون از حلق شریفش مى آمد تا آنکه آن طشت مملوّ از آن خون شد. راوى گفت گفتم : یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم ! این چیست ؟ فرمود که معاویه زهرى فرستاده بود و به خورد من داده اند آن زهر به جگر من رسیده است و این خونها که در طشت مى بینى قطعه هاى جگر من است ؛ گفتم : چرا مداوا نمى کنى ؟ حضرت فرمود که دو مرتبه دیگر مرا زهر داده و مداوا شده این مرتبه سوم است و قابل معالجه و دوا نیست .(۴۰)

و صاحب (کفایه الاثر) به سند معتبر از جناده بن ابى امیّه روایت کرده است که در مرض حضرت امام حسن علیه السّلام که به آن مرض ارتحال فرمود به خدمت او رفتم دیدم در پیش روى او طشتى گذاشته بودند و پاره پاره جگر مبارکش را در آن طشت مى ریخت پس گفتم : اى مولاى من ! چرا خود را معالجه نمى کنى ؟ فرمود: اى بنده خدا! مرگ را به چه چیز علاج مى توان کرد؟ گفتم :
اِنّا للّه وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ. پس به جانب من ملتفت شد و فرمود که خبر داد ما را رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که بعد از او دوازده خلیفه و امام خواهند بود، یازده کس ایشان از فرزندان على و فاطمه باشند و همه ایشان به تیغ یا به زهر شهید شوند، پس طشت را از نزد آن حضرت برداشتند حضرت گریست ، من گفتم : یابن رسول اللّه ! مرا موعظه کن ! قال نعم : اِسْتَعِدَّ لِسَفَرِکَ وَحَصِّلْ زادَک قَبْلَ حُلُولِ اَجَلِکَ.

فرمود که مهیاى سفر آخرت شو و توشه آن سفر را پیش از رسیدن اجل تحصیل نما و بدان که تو طلب دنیا مى کنى و مرگ ترا طلب مى کند و بار مکن اندوه روزى را که هنوز نیامده است بر روزى که در آن هستى ؛ و بدان که هر چه از مال تحصیل نمائى زیاده از قوت خود بهره نخواهى داشت و خزینه دار دیگرى خواهى بود؛ و بدان که در حلال دنیا حساب است و در حرام دنیا عقاب و مرتکب شبهه هاى آن شدن موجب عتاب است ، پس دنیا را نزد خود به منزله مردارى فرض کن و از آن مگیر مگر به قدر آنچه ترا کافى باشد که اگر حلال باشد زهد در آن ورزیده باشى و اگر حرام باشد در آن وِزْر و گناهى نداشته باشى ؛ زیرا که آنچه گرفته باشى بر تو حلال باشد چنانچه میته حلال مى شود در حال ضرورت و اگر عتابى باشد عتاب کمتر باشد و از براى دنیاى خود چنان کار کن که گویا همیشه خواهى بود(۴۱) و براى آخرت خود چنان کار کن که گویا فردا خواهى مرد و اگر خواهى که عزیز باشى بى قوم و قبیله ، و مهابت داشته باشى بى سلطنت و حکمى ، پس بیرون رو از مذلّت معصیت خدا به سوى عزّت اطاعت خدا و از این نوع مواعظ و سخنان اعجاز نشان فرمود تا آنکه نفس مقدسش منقطع گشت و رنگ مبارکش زرد شد. پس حضرت امام حسین علیه السّلام با اسود بن ابى الا سود از در درآمد برادر بزرگوار خود را در برگرفت و سر مبارک او را و میان دو دیده اش را بوسید و نزد او نشست و راز بسیار با یکدیگر گفتند پس اسود گفت : اِنّا للّه وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ. گویا که خبر فوت امام حسن علیه السّلام به او رسیده است ، پس حضرت امام حسین علیه السّلام را وصىّ خود گردانیده اسرار امامت را به او گفت و ودائع خلافت را به او سپرد و روح مقدّسش به ریاض قدس پرواز کرد در روز پنجشنبه آخر ماه صفر در سال پنجاهم هجرى و عمر مبارکش در آن وقت چهل و هفت سال بود و در بقیع مدفون گردید(۴۲).

و موافق روایت شیخ طوسى و دیگران ، چون امام حسن علیه السّلام مسموم شد و آثار ارتحال از دنیا بر آن جناب ظاهر گشت ، امام حسین علیه السّلام بر بالین آن حضرت حاضر شد و گفت : اى برادر! چگونه مى یابى خود را؟ حضرت فرمود که مى بینم خود را در اوّل روزى از روزهاى آخرت و آخر روزى از روزهاى دنیا و مى دانم که پیشى بر اجل خود نمى گیرم و به نزد پدر و جدّ خود مى روم و مکروه مى دارم مفارقت تو و دوستان و برادران را و استغفار مى کنم از این گفتار خود بلکه خواهان رفتنم براى آنکه ملاقات جدّ خود رسول خدا و پدرم امیرالمؤ منین و مادرم فاطمه زهرا و دو عمّ خود حمزه و جعفر را (صلوات اللّه و سلامه علیهم ) خدا عوض هر گذشته است و ثواب خدا تسلى دهنده هر مصیبت است و تدارک مى کند هرچه را فوت شده است ، همانا دیدم اى برادر، جگر خود را در طشت و دانستم کدام کس این کار با من کرده است و اصلش از کجا شده است اگر به تو بگویم با او چه خواهى کرد؟ حضرت امام حسین علیه السّلام گفت : به خدا سوگند! او را خواهم کشت . امام حسن علیه السّلام فرمود: پس ترا خبر نمى دهم به او تا آن که ملاقات کنم جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را ولیکن اى برادر، وصیّت نامه مرا بنویس به این نحو:

وصیّت نامه امام حسن علیه السّلام

(این وصیّتى است از حسن بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام به سوى برادر خود حسین بن على علیه السّلام . وصیّت مى کنم که گواهى مى دهم به وحدانیّت خدا که در خداوندى شریک ندارد و اوست سزاوار پرستیدن ودر معبودیت شریک ندارد و در پادشاهى کسى شریک او نیست و محتاج به معین و یاورى نیست و همه چیز را او خلق کرده است و هر چیز را او تقدیر کرده و او سزاوارترین معبودین است به عبادت و سزاوارترین محمودین است به حمد و ثنا هر که اطاعت کند او را رستگار مى گردد و هرکه معصیت و نافرمانى کند او را گمراه مى شود و هر که توبه کند به سوى او هدایت مى یابد، پس وصیّت و سفارش مى کنم ترا اى حسین در حق آنها که بعد از خود مى گذارم از اهل خود و فرزندان خود و اهل بیت تو، که درگذرى از گناهکاران ایشان و قبول کنى احسان نیکوکاران ایشان را و خَلَف من باشى نسبت به ایشان و پدر مهربان باشى براى آنها، و آنکه دفن کنى مرا با حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم همانا من اَحقّم به آن حضرت و خانه او از آنهائى که بى رخصت او داخل خانه او شده اند و حال آنکه حق تعالى نهى کرده است از آن ، چنانچه در کتاب مجید خود فرموده : (یا اَیُّهاَ الَّذینَ آمَنُوا لا تَدْخُلوُا بُیُوتَ النَّبِىِّ اِلاّ اَنْ یُوءْذَنَ لَکُم .)(۴۳)

پس به خدا سوگند که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم رخصت نداد ایشان را در حیات خود که بى اذن داخل در خانه او شوند و هم رخصتى به ایشان نرسید بعداز وفات آن حضرت ولکن ما ماءذونیم و رخصت داریم تصّرف نمائیم در آنچه از آن حضرت به میراث به ما رسیده است ؛ پس اى برادر، اگر آن زن مانع شود سوگند مى دهم ترا به حق قرابت و رحم که نگذارى در جنازه من به قدر محجمه از خون بر زمین ریخته شود تا حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم را ملاقات کنم و نزد او مخاصمه نمایم و شکایت کنم به آن حضرت از آنچه بعد از او از مردم کشیدم (۴۴). و موافق روایت (کافى ) وغیره فرمود: پس جنازه مرا حمل دهید به بقیع و در نزد مادرم فاطمه علیهاالسّلام مرا دفن کنید.(۴۵) چون از وصایاى خویش فارغ گردید دنیا را وداع کرده به سوى بهشت خرامید.

ابن عبّاس گفت که چون آن حضرت به عالم بقا رحلت فرمود، امام حسین علیه السّلام مرا و عبداللّه بن جعفر و على پسر مرا طلبید و آن حضرت را غسل داد و خواست که در روضه منوره حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را بگشاید آن حضرت را داخل کند، پس ‍ مروان و آل ابى سفیان و فرزندان عثمان جمع گشتند ومانع شدند و گفتند: عثمان شهید مظلوم به بدترین مکانها در بقیع دفن شود و حسن علیه السّلام با رسول خدا، این هرگز نخواهد شد تا نیزه ها و شمشیرها شکسته شود و جعبه ها از تیر خالى شود!؟ امام حسین علیه السّلام فرمود به حق آن خداوندى که مکّه را حرم محترم گردانیده که حسن فرزند على و فاطمه اَحَقّ است به رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و خانه او از آنها که بى رخصت داخل خانه او گردیده اند، به خدا سوگند که او سزاوارتر است از حمّال خطاها که ابوذر را از مدینه بیرون کرد و با عمار و ابن مسعود کرد آنچه کرد و قُرُق کرد اطراف مدینه و چراگاه آن را و راندگان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را پناه داد(۴۶).

و موافق مضامین روایات دیگر، مروان بر استر خود سوار شد، به نزد آن زن رفت و گفت : حسین علیه السّلام برادر خود حسن علیه السّلام را آورده است که با پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم دفن کند، بیا و مانع شو، گفت : چگونه مانع شوم ؟ پس مروان از استر به زیر آمد و او را بر استر سوار کرده به نزد قبر حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد و فریاد مى کرد و تحریص مى نمود بنى امیّه را که مگذارید حسن علیه السّلام را در پهلوى جدّش دفن کنند.

ابن عبّاس گفت : در این سخنان بودیم که ناگاه صداها شنیدیم و شخصى را دیدیم که اثر شر و فتنه از او ظاهر است مى آید، چون نظر کردم دیدم فلانه است با چهل کس سوار است و مى آید و مردم را تحریص بر قتال مى کند، چون نظرش بر من افتاد مرا پیش طلبید و گفت : یابن عبّاس ! شما بر من جرئت به هم رسانیده اید هر روز مرا آزار مى کنید مى خواهید کسى را داخل خانه من کنید که من او را دوست نمى دارم و نمى خواهم ، من گفتم : واسَوْاَتاه ! یک روز(۴۷) بر شتر سوار مى شوى و یک روز بر استر و مى خواهى نور خدا را فرونشانى و با دوستان خدا جنگ کنى و حایل شوى میان رسول خدا و حبیب و دوست او؛ پس آن زن به نزد قبر آمد و خود را از استر افکند و فریاد زد به خدا سوگند که نمى گذارم حسن علیه السّلام را در این جا دفن کنید تا یک مو در سر من هست .(۴۸)

و به روایت دیگر جنازه آن حضرت را تیر باران کردند تا آنکه هفتاد تیر از جنازه آن جناب بیرون کشیدند! پس بنى هاشم خواستند شمشیرها بکشند و جنگ کنند، حضرت امام حسین علیه السّلام فرمود: به خدا سوگند مى دهم شما را که وصیّت برادرم را ضایع نکنید و چنین مکنید که خونى ریخته شود، پس به ایشان خطاب کرد که اگر وصیّت برادرم نبود هر آینه مى دید چگونه او را نزد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم دفن مى کردم و بینى هاى شما را برخاک مى مالیدم ؛ پس جنازه آن حضرت را برداشتند وبه جانب بقیع حمل دادند و نزد جدّه او فاطمه بنت اسد علیهاالسّلام دفن کردند.(۴۹)

و ابوالفرج روایت کرده وقتى که جنازه امام حسن علیه السّلام را به سمت بقیع حرکت دادند و آتش فتنه مُنطَفى گشت ، مروان نیز مشایعت کرد و سریر امام حسن علیه السّلام را بر دوش کشید، امام حسین علیه السّلام فرمود که آیا جنازه امام حسن علیه السّلام را حمل مى کنى و حال آنکه به خدا قسم پیوسته در حال حیات برادرم دل او را پر از خون نمودى ولایزال جرعه هاى غیظ به او مى خورانیدى ، مروان گفت که من این کارها را با کسى به جا آوردم که حلم و بردبارى او با کوهها معادل بود!(۵۰)
و ابن شهر آشوب روایت کرده هنگامى که بدن امام حسن علیه السّلام را در لحد نهادند امام حسین علیه السّلام اشعارى بگفت که از جمله این دو بیت است :

شعر : یاءَ اَدْهَنُ رَاْسى اءمْ اَطیبُ مَحاسَنى

وَرَاْسُکَ مَعْفُورٌ وَاَنْتَ سَلیبٌ

بُکائى طَویلٌ وَالدُّمُوعُ غَزیرَه

وَاَنتَ بَعیدٌ وَالمَزارُ قَریبٌ

و در فضیلت گریه بر آن حضرت و زیارت آن بزرگوار از ابن عبّاس ‍ روایت شده که حضرت رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که چون فرزندم حسن را به زهر شهید کنند ملائکه آسمانها هفتگانه بر او گریه کنند و همه چیز بر او بگرید حتى مرغان هوا و ماهیان دریا و هرکه بر او بگرید دیده اش کور نشود روزى که دیده ها کور مى شود؛ وهر که بر مصیبت او اندوهناک شود، اندوهناک نشود دل او در روزى که دلها اندوهناک شوند، و هرکه در بقیع او را زیارت کند قدمش بر صراط ثابت گردد در روزى که قدم ها بر آن لرزان است .(۵۱)

فصل پنجم : در بیان طغیان معاویه در قتل و نهب شیعیان على علیه السّلام

مخفى نماند که حضرت امام حسن علیه السّلام چندى که در این جهان زندگانى داشت معاویه را آن نیرو به دست نمى شد که شیعیان على علیه السّلام را بر حسب آرزو عرضه دمار و هلاک دارد؛ چه قلوب دوست و دشمن از حشمت و هیبت امام حسن علیه السّلام آکنده بود و مسلمانان را به حضرت او شعف و شفقّتى بود و از آن مصالحه که با معاویه فرموده بود پیوسته جنابش را هدف سهام ملامت مى نمودند و در طلب حق خویش و مقاتله به معاویه انگیزش مى دادند. معاویه هراسناک بود و با شیعیان امیرالمؤ منین علیه السّلام کار به رفق و مدارا مى کرد چندانکه شیعیان و خواصّ آن حضرت سفر شام مى کردند و معاویه را شتم و شناعت مى نمودند و با این همه عطایاى خود را از بیت المال مى گرفتند و به سلامت مى رفتند و معاویه را این تحمّل و عطا به حکم حلم و سخا نبود بلکه به حکم نَکْرى و شیطنت بود و به موجبات مصلحت و تدبیر مملکت کار مى کرد و این بود تا سال پنجاهم هجرى که امام حسن علیه السّلام به درجه رفیع شهادت رسید. پس معاویه با پسرش یزید به سفر حج از شام بیرون شد و چون روزى که خواست وارد مدینه شود مردم به استقبال او رفتند معاویه نگران شد دید که مردم کم به استقبال او شتافته اند و از طایفه انصار کمتر کس پدیدار است ، گفت : چه افتاد انصار را که به استقبال ما نیامدند؟ گفتند: ایشان درویشان و مسکینانند چندان که مرکوبى ندارند که سوار شوند و به استقبال بیرون آیند؛ معاویه گفت : نواضح ایشان را چه رسید؟ و از این سخن تشنیع و تحقیر انصار را اراده کرد؛ چه (نواضح ) شتران آبکش را گویند کنایه از آنکه انصار در شمار مزدورانند نه در حساب اکابر و اعیان . این سخن بر قیس بن عباده که سیّد و بزرگ زاده انصار بود گران آمد و گفت : انصار شتران خود را فانى کردند در غزوه بدر و احد و دیگر غزوات رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم هنگامى که شمشیر مى زدند برتو و بر پدر تو و پیوسته با شماها جنگ مى کردند تا آنکه اسلام به شمشیر ایشان ظاهر و غالب شد و شما نمى خواستید و از آن کراهت داشتید! معاویه ساکت شد؛ دیگر باره قیس گفت که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ما را خبر داده است که بعد از او ستمکاران بر ما غالب خواهند شد؛ معاویه گفت : از پس این خبر شما را چه امر کرد؟ قیس گفت : ما را امر فرمود که صبر کنیم تا گاهى که او را ملاقات کنیم ، گفت : پس صبر کنید تا او را دیدار کنید. و در این سخن به کنایه عقیدت ایشان را قرین شناعت ساخت یعنى چه ساده مردمى بوده اید که گمان دارید در سراى دیگر پیغمبر را ملاقات خواهید کرد و دیگر باره قیس به سخن آمد و گفت : اى معاویه ما را به شتران آبکش سرزنش مى کنى ؟ به خدا سوگند که شما را در روز بدر به شتران آبکش دیدم که جنگ مى کردید و مى خواستید نور خدا را خاموش کنید و سیرت شیطان را استوار کنید و تو و پدرت ابوسفیان از بیم شمشیر ما با کراهت تمام قبول اسلام کردید.

پس ازآن قیس زبان به فضائل و مناقب امیرالمؤ منین علیه السّلام گشود و فراوان از فضائل آن جناب به شمار آورد تا آنکه گفت : هنگامى که انصار جمع شدند و خواستند که با پدر من بیعت کنند قریش با ما خصومت کردند و با قرابت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم احتجاج کردند و از پس آن با انصار و آل محمّد علیهماالسّلام ستم نمودند، قسم به جان خودم که نه از انصار و نه از قریش و نه یک تن از عرب و عجم جز على مرتضى و اولاد او هیچ کس را در خلافت حقّى نیست . معاویه از این کلمات خشمناک گشت و گفت : اى پسر سعد از کدام کس این کلمات را آموختى ، پدرت ترا به آنها خبر داد و از وى فرا گرفتى ؟ قیس گفت : از کسى شنیدم که بهتر از من و پدر من است و حق او بزرگتر از حق پدرم بر من ، گفت : آن کس کیست ؟ گفت : على بن ابى طالب علیه السّلام عالم این امّت و صدیق این امّت و آن کسى که خداوند متعال در حق او این آیه مبارکه را فرستاد: (قُل کَفى باِللّه شَهیدا بَیْنى وَبَیْنَکُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْکِتابِ).(۵۲)

و بسیار از آیات قرآن که در شاءن امیرالمؤ منین علیه السّلام نازل شده بود قرائت کرد، معاویه گفت : صدیق امّت ، ابوبکر است و فاروق امّت ، عمر است و آن کس که در نزد اوست علم کتاب ، عبداللّه بن سلام است ، قیس ‍ گفت : نه چنین است بلکه اَحَقّ و اَوْلى به این اسماء،آن کس است که حق تعالى این آیه در شاءن او فرستاد:
(اَفَمَنْ کانَ عَلى بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّهِ وَیَتْلوُهُ شاهِدٌ مِنْهُ).(۵۳)
و آن کس اَحَقّ و اولى است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم او را در غدیر خم نصب کرد و فرمود: مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ وَاَوْلى بِهِ مِنْ نَفْسِهِ فَعَلِىُّ اَوْلى بِهِ مِنْ نَفْسِهِ.
و در غزوه تبوک به او فرمود:
اَنْتَ مِنّى بِمَنْرِلَهِ هارونَ مِنْ مُوسى اِلاّ اَنَّه لا نَبِىَّ بَعْدى .

چون قیس سخن بدینجا آورد، معاویه فرمان داد تا منادى مردم را خبر دهد که در فضایل على علیه السّلام سخن نگوید و هر کس که زبان به مدح على علیه السّلام گشاید و از او فضیلتى ذکر کند و از آن جناب برائت نجوید مالش هَباء و خونش هدر است .(۵۴)
بالجمله ؛ معاویه در مدینه بر جماعتى از قریش عبور کرد آن جماعت از حشمت او به پاخاستند جز ابن عبّاس که از جاى خود برنخاست ، این معنى بر معاویه گران آمد گفت : یابن عبّاس ! چه باز داشت تو را که تکریم من نکردى چنانکه اصحاب تو به تکریم من برخاستند، همانا آن خشم و کین در نهاد دارى که در صفّین با شما قتال دادم خشمگین و آزرده مباش ‍ یابن عبّاس که ما طلب خون عثمان کردیم و او به ستم کشته شد، ابن عبّاس گفت : پس عمر نیز مظلوم مقتول گشت ؛ چرا طلب خون او نکردى ، گفت : او را کافرى کشت . ابن عبّاس گفت : عثمان را کى کشت ؟ گفت : مسلمانان او را کشتند. ابن عبّاس گفت : این سخن حجّت ترا باطل کرد اگر عثمان را مسلمانان به اتّفاق کشتند چه سخن دارى ؟ این وقت معاویه گفت : من به بلاد و اَمْصار نوشته ام که مردم زبان از مناقب على علیه السّلام ببندند تو نیز زبان خود را نگه دار؛ گفت : اى معاویه آیا ما را از قرائت قرآن نهى مى کنى ؟ گفت : نهى نمى کنم ، گفت از تاءویل قرآن ما را نهى مى کنى ؟ گفت : بلى ، قرائت کن قرآن را لکن معنى مکن آنرا!؟ ابن عبّاس گفت : کدام یک واجبتراست ، خواندن یا عمل کردن به احکام آن ؟ گفت : عمل واجبتر است ، ابن عبّاس گفت : اگر کس نداند که خداى از کلمات قرآن چه خواسته است چگونه عمل مى کند؟ معاویه گفت : سؤ ال کن معنى قرآن را از کسى که تاءویل مى کند آن را به غیر آنچه تو و اهل بیت تو به آن تاءویل مى کنید؛ ابن عبّاس گفت : اى معاویه ! قرآن بر اهل بیت من نازل شده تو مى گوئى سؤ ال کنم معنى آن را از آل ابوسفیان و آل ابى معیط و از یهود و نصارى و مجوس ؟! معاویه گفت : مرا با این طوایف قرین مى کنى ؟ گفت : بلى ، به سبب آنکه نهى مى کنى مردم را از عمل کردن به قرآن آیا نهى مى کنى ما را که اطاعت کنیم خداى را به حکم قرآن و باز مى دارى ما را از عمل کردن به حلال و حرام قرآن و حال آنکه اگر امّت سؤ ال نکنند از معنى قرآن و ندانند مُراد آن را هلاک مى شوند در دین ؛ معاویه گفت : قرآن را تلاوت کنید و تاءویل کنید لکن آنچه خدا در حق شما نازل فرموده به مردم مگوئید!؟ ابن عبّاس گفت : خداوند در قرآن فرموده که مى خواهند فرو نشانند نور خدا را به دهانهاى خود و نتوانند؛ چه خداوند اِبا دارد مگر آنکه نور خود را به کمال و تمام افروخته سازد هر چند بر کافران مکروه آید.(۵۵)

معاویه گفت : یابن عبّاس ! به حال خود باش و زبان از گفتن این گونه کلمات کوتاه کن و اگر ناچار خواهى گفت چنان بگوى که آشکار نباشد و مردم نشنوند. این بگفت و به سراى خویش رفت و صد هزار درهم و به روایتى پنجاه هزار درهم براى ابن عبّاس فرستاد.(۵۶) و فرمان کرد تا منادى در کوچه و بازار مدینه ندا در داد که از عهد معاویه و امان او بیرون است کسى که در مناقب على علیه السّلام و اهل بیت او حدیثى روایت کند و منشور کرد تا هر مکانى که خطیبى بر منبر بالا رود على علیه السّلام را لعن فرستد و از او برائت جوید و اهل بیت آن حضرت را نیز به لعن یاد کند.(۵۷)

بالجمله ، معاویه از مدینه به جانب مکّه کوچ داد و بعد از فراغ از حج به شام برگشت و به تشیید قواعد پادشاهى خویش و تمهید تباهى شیعه امیرالمؤ منین علیه السّلام پرداخت و در نسخه واحده در تمام بُلْدان و اَمْصار به جانب حُکّام و عُمال بدین گونه منشور کرد که نیک نگران باشید در حقّ هر کس که استوار افتاد که از دوستان على علیه السّلام و محبّان اهل بیت اوست نام او را از دیوان عطایا که از بیت المال مقرر است محو کنید و بدین قدر رضا نداد تا آنکه ثانیا خطى دیگر نوشت که هرکس ‍ را به دوستى على علیه السّلام و اهل بیت او متهم سازند اگر چند استوار نباشد به همان تهمت او را بکشید و سر از تنش بردارید(۵۸) چون این حکم از معاویه پراکنده شد عمّال و حکّام او به قتل و غارت شیعیان على علیه السّلام پرداختند و بسیار کس را به تهمت و گمان به قتل رسانیدند و خانه هاى ایشان را خراب و ویران نمودند و چنان کار بر شیعیان على علیه السّلام تنگ شد که اگر شیعه خواست با رفیقى موافق سخنى گوید او را به سراى خویش مى برد و از پس حجابها مى نشست و بر روى خادم و مملوک نیز در مى بست آنگاه او را به قسمهاى مغلّظه سوگند مى داد که از مکنون ضمیر، سرّى بیرون نیفکند پس با تمام وحشت و خشیت حدیثى روایت مى کرد.

و از آن سوى احادیث کاذبه و اکاذیب کثیره وضع کردند و امیرالمؤ منین و اهل بیت او علیهماالسّلام را هدف بهتان و تهمت ساختند و مردمان به تعلیم و تعلّم آن مجعولات پرداختند و کار بدینگونه همى رفت تا قُرّاء ریاکار و فقهاء و قضات دنیا پرست این قانون به دست کردند و به جعل احادیث پرداختند و آن را وسیله قربت وُلات و حکّام دانستند و بدین سبب از اموال و عطایاى ایشان خود را بهره مند ساختند و در پایان کار چنان شد که این احادیث مجعوله را مردم حقّ مى دانستند حتى دینداران که هرگز ساحت ایشان به کذب آلوده نگشتى این روایات را باور مى داشتند و روایت مى کردند تا آنکه یکباره حقّ جلباب باطل پوشیده و باطل به لباس حقّ برآمد وبعد از وفات امام حسن علیه السّلام فروغ این فتنه به زیادت گشت و شیعیان على علیه السّلام را در هیچ موضعى از زمین ایمنى نبود بر جان و مال ترسنده و در پست و بلند زمین پراکنده بودند و اگر کسى را یهود و نصارى گفتى بهتر از آن بود که او را شیعه على گویند!

و روایت شده که در خلافت عبدالملک بن مروان مردى که نقل شده جدّ اصمعى بوده (اصمعى نام و نسب او عبدالملک بن قریب بن عبدالملک بن على بن اصمع است و این شخص على بن اصمع بود چنانچه ابن خَلَّکان ذکر کرده ) در پیش روى حجّاج حاضر شد و فریاد برداشت که اى امیر! پدر و مادر مرا عاق کردند و مرا علىّ نامیدند و من مردى فقیر و مسکینم و به عطاى امیر حاجتمندم . حجّاج بخندید و او را خشنود ساخت .

خلاصه از تدبیر شوم معاویه کار به جائى رسید که درهر بقعه و بلده که خطیبى بر منبر عروج کردى نخستین زبان به لَعْن و شَتْم على و اهل بیت او علیهماالسّلام گشودى و برائت از حضرت او جستى ، و بلیّه اهل کوفه از سایر بُلْدان شدیدتر بود به سبب آنکه شیعیان در آنجا از جاهاى دیگر بیشتر بودند. و زیادبن ابیه که در آن وقت حکومت کوفه و بصره داشت شیعیان على علیه السّلام را چه مرد و چه زن از کوچک و بزرگ نیکو مى شناخت چه سالهاى فراوان در شمار عمّال حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و شیعیان آن حضرت را نیکو مى شناخت و منزل و ماءواى ایشان را هر چند در زاویه ها و بیغوله ها بود نیک مى دانست ؛ پس ‍ آن منافق ظالم عَلَم ظلم و ستم را برافراشت و همگان را دستگیر ساخت و با تیغ در گذرانید و جماعت را (میل ) در چشم کشید و نابینا ساخت و گروهى را دست و پا ببرید و از شاخهاى نخل در آویخت و پیوسته تفحّص شیعیان مى کرد و ایشان را اگر چه در زیر سنگ و کلوخ بودند پیدا مى کرد و به قتل مى رسانید تا آنکه یک تن از شناختگان شیعیان على علیه السّلام در عراق به جا نماند مگر کشته شده یا به دار کشیده شده یا محبوس یا پراکنده و آواره شده بود

و همچنان معاویه نوشت به عمّال و امراى خود در جمیع شهرها که (شهادت ) هیچ یک از شیعیان على و اهل بیت او را قبول نکنید و نظر کنید هر که از شیعیان عثمان و محبّان او و محبّان خاندان او باشند و همچنین کسانى که روایت مى کنند مناقب و فضایل عثمان را پس ایشان را مقرّب خود گردانید و نزدیک خود بنشانید و ایشان را گرامى دارید و هرکه در مناقب او حدیث وضع کند یا روایت کند نام او و نام پدر و قبیله او را به من بنویسید تا من ایشان را خلعت دهم و نوازش کنم . پس منافقان و مردمان دنیا پرست احادیث بسیار وضع کردند در فضیلت عثمان و خلعتها و جایزه ها و بخشش هاى عظیم ، معاویه براى ایشان مى فرستاد؛ پس بسیار شد از این احادیث در هر شهرى و رغبت مى کردند مردم در اموال و اعتبار دنیا و اَحادیث وضع مى کردند و هر که مى آمد از شهرى از شهرها و در حق عثمان منقبتى و فضیلتى روایت مى کرد نامش را مى نوشتند و او را مقرّب مى کردند و جایزه ها به او مى بخشیدند و قطایع و املاک او را عطا مى کردند. و مدتى کار بدین منوال مى گذشت تا آنکه معاویه نوشت به عمّال خود که حدیث درباب عثمان بسیار شد و در همه بلاد منتشر گردید، الحال مردم را ترغیب کنید به جعل احادیث در فضیلت معاویه که این اَحَبّ است به سوى ما و ما را شادتر مى گرداند و بر اهل بیت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم دشوارتر مى آید و حجّت ایشان را بیشتر مى شکند؛ پس امراء و عمّال معاویه که در شهرها بودند نامه هاى او را بر مردم خواندند و مردم شروع کردند در وضع احادیث در فضایل معاویه و در هر دهى و شهرى مى نوشتند این احادیث مجعوله را و به مکتب داران مى دادند که ایشان تعلیم اطفال کنند چنانچه قرآن را تعلیم ایشان مى کنند و زنان و دختران خود را نیز بیاموزند تا آنکه محبّت معاویه و خاندان او در دل همه جا کند(۵۹)

بالجمله ؛ پیوسته کار بدین گونه مى رفت تا سال پنجاه و هفتم هجرى یا یک سال به وفات معاویه مانده ، حضرت امام حسین علیه السّلام اراده حج کرد و به مکّه شتافت و عبداللّه بن جعفر و عبداللّه بن عبّاس و از بنى هاشم زنان و مردان و جماعتى از موالیان و شیعیان ملازمت رکاب آن حضرت را داشتند تا آنکه یک روز در مِنى گروهى را که افزون از هزار بودند از بنى هاشم و دیگر مردم انجمن ساخت و قبّه برافروخت ، پس از مردم و صحابه و تابعین و انصار از معروفین به صلاح و سداد و از فرزندان ایشان هر چند که دسترس بود طلب نمود آنگاه که جمع گشتند آن حضرت به پاى خاست و خطبه آغاز نمود و بعد از حمد و ثناى الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: معاویه از در طغیان و عصیان کرد با ما شیعیان ما آنچه دانستید و حاضر بودید و دیدید و خبر به شما رسید و شنیدید، اکنون مى خواهم از شما چیزى چند سؤ ال کنم اگر راست گویم مرا تصدیق کنید و اگر نه تکذیب نمائید، بشنوید تا چه گویم و کلمات مرا محفوظ دارید و هنگامى که به شهرها و اقوام خود بازگشت نمودید جماعتى را که به ایشان وثوق و اعتماد دارید بخوانید و بدانچه از من شنیدید براى آنها نقل کنید؛ چه من بیم دارم که دین خدا مُنْدَرس گردد و کلمه حقّ مجهول ماند و حال آنکه خداوند شعشعه نور خود را تابش دهد و جگربند کافران را بر آتش نهد.

چون این وصیّت را به پایان برد آغاز سخن کرد و فضایل امیرالمؤ منین علیه السّلام را یکان یکان تذکره فرمود وبه هر یک اشارتى فرمود و آیتى از قرآن کریم که در فضیلت امیرالمؤ منین و اهل بیت او علیهماالسّلام نازل شده بود به جاى نگذاشت مگر آنکه قرائت کرد و همگان تصدیق کردند آنگاه فرمود: همانا شنیده باشید که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هر کس گمان کند دوستدار من است و على علیه السّلام را دشمن دارد دروغ گفته باشد، دشمن على علیه السّلام دوست من نتواند بود، مردى گفت : یا رسول اللّه ! چگونه باشد؟ چه زیان دارد که مردى محبّت تو داشته باشد و على علیه السّلام را دشمن باشد؟ فرمود: این به آن جهت است که من و على یک تنیم ، على من است و من على ام ، چگونه مى شود که یک تن را کس هم دوست باشد و هم دشمن ؟ لاجرم آن کس ‍ که على علیه السّلام را دوست دارد مرا دوست داشته وآن کس که على علیه السّلام را دشمن دارد مرا دشمن داشته است و آن کس که مرا دشمن دارد خدا را دشمن بوده است . پس حاضران همه تصدیق آن حضرت کردند در آنچه فرمود. صحابه گفتند که چنین است که فرمودید ما شنیدیم و حاضر بودیم و تابعان گفتند: بلى ما شنیدیم از آنها که به ما روایت کرده اند و اعتماد بر قول ایشان داشتیم . پس حضرت در آخر فرمود که شما را به خدا سوگند مى دهم که چون مراجعت کردید به شهرهاى خود آنچه گفتم نقل کنید براى هر که اعتماد بر او داشته باشید، پس حضرت از خطبه ساکت شد و مردم متفرّق شدند.(۶۰)

فصل ششم : در ذکر اولاد امام حسن علیه السّلام و شرح حال جمله اى از آنها

بدان که علماء فن خبر و ارباب تاریخ و سِیَر در شمار فرزندان امام حسن علیه السّلام سبط اکبر حضرت سیدُالبَشر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فراوان سخن گفته اند و اختلاف بى حدّ نموده اند:
واقدى و کَلبى پانزده پسر و هشت دختر شمار کرده اند، و ابن جوزى شانزده پسر و چهار دختر ذکر نموده ، و ابن شهر آشوب پانزده پسر و شش دختر گفته ،(۶۱) و شیخ مفید رحمه اللّه هشت پسر و هفت دختر رقم کرده ، و ما مختار او را مقدّم داشته و بقیه را از دیگر کتب مى شماریم .
شیخ اجلّ در (ارشاد) فرموده : اولاد حسن بن على علیهماالسّلام از ذُکور و اِناث پانزده تن به شمار مى رود:
۱ و ۲ و ۳ – زید بن الحسن و دوخواهر او امّ الحسن و امّ الحسین و مادر این سه تن امّ بشیر دختر ابى مسعود عُقْبه خَزرجى است . ۴ – حسن بن حسن که او را حسن مثنّى گویند مادر او خَوْله دختر منظور فزاریّه است .
۵ و ۶ و ۷ – عمر بن الحسن و دو برادر اعیانى او قاسم و عبداللّه و مادر ایشان امّ وَلَد است . ۸ – عبدالرحمن مادر او نیز امّ ولد است .
۹ و ۱۰ و ۱۱ – حسین اَثرم و طلحه و فاطمه و مادر این هر سه امّ اسحاق دختر طلحه بن عبیداللّه تمیمى است . و بقیه چهار دختر دیگرند که نام ایشان امّ عبداللّه ۱۲ و فاطمه ۱۳ و امّ سلمه ۱۴ و رقیّه ۱۵ است . و هر یک را مادرى است .(۶۲)
امّا آنچه از کتب دیگر جمع شده پسران امام حسن علیه السّلام به بیست تن و دختران به یازده تن به شمار آمده به زیادتى على اکبر و على اصغر و جعفر و عبداللّه اکبر و احمد و اسماعیل و یعقوب و عقیل و محمّد اکبر و محمّد اصغر و حمزه و ابوبکر و سکینه و امّ الخیر و امّ عبدالرحمن و رمله .
بالجمله ؛ شرح حال بیشتر این جماعت مجهول مانده و کس در قلم نیاورده و امّا از آنانکه خبرى به جاى مانده این احقَر به طور مختصر به سیرت ایشان اشاره مى نمایم :

شرح زید بن حسن علیه السّلام

از جمله ابوالحسن زید بن الحسن علیه السّلام است که اوّل فرزند امام حسن علیه السّلام است ، شیخ مفید فرموده که او متولّى صَدَقات رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود و اَسَنّ بنى الحسن بود و جلیل القدر و کریم الطبع و طیّب النفس و کثیر الا حسان بود و شعراء او را مدح نموده و در فضایل او بسیار سخن گفته اند و مردم به جهت طلب احسان او از آفاق قصد خدمتش مى نمودند. و صاحبان سِیَر ذکر نموده اند که چون سلیمان بن عبدالملک بر مسند خلافت نشست به حاکم مدینه نوشت :
(اَمّا بعدُ فَاِذا جاءَکَ کِتابى هذا فَاَعْزِلْ زَیْداً عَنْ صَدَقاتِ رَسُولِ اللّهِ وَادْفَعْها اِلى فُلانِ ابْنِ فلانٍ رَجُلٍ مِنْ قومِهِ وَاَعِنْهُ عَلى مَا اسْتَعانَکَ عَلَیهِ، وَالسَلامُ).
حاکم مدینه حسب الامر سلیمان زید رااز تولیت صدقات عزل کرد و دیگرى را متولّى ساخت آنگاه که خلافت به عمر بن عبدالعزیز رسید به حاکم مدینه رقم کرد:
(اَمّا بعد فَاِنَّ زَیدَ بنَ الحسنِ شَریفُ بَنى هاشِمٍ وَذوُسِنِّهِمِ فَاِذا جاَّءَکَ کِتابى هذا فَارْدُدْ عَلَیْهِ صَدَقاتِ رَسُولِ اللّهِ وَاَعِنْهُ عَلى مَا استَعانَکَ عَلَیْهِ، وَالسّلامُ).(۶۳)
پس دیگر بار تولیت صدقات با زید تفویض یافت و زید بن الحسن نود سال عمر کرد و چون از دنیا رفت جماعتى از شعراء، او را مرثیه گفتند و ماَّثر او را در مراثى خود ذکر نمودند وقُدامه بن موسى قصیده اى در رثاء او گفته که صدر آن این شعر است :

شعر : فَاِنْ یَکُ زَیْدٌ غابَتِ الاَْرضُ شَخْصَهُ

فَقَدْ بانَ مَعْروفُ هُناکَ وَجُودٌ(۶۴)

مکشوف باد که زید بن حسن هرگز دعوى دار امامت نگشت و از شیعه و جز شیعه کس این نسبت بدو نبست ؛ چه آن که مردم شیعه دو گروهند: یکى امامى و آن دیگرى زیدى ؛ امّا امامى جز به احادیث منصوصه امامت کس را استوار نداند و به اتّفاق عُلما، در اولاد امام حسن علیه السّلام نصّى نرسیده و هیچ کدام از ایشان دعوى دار این سخن نشده اند؛ و امّا زیدى بعد از على علیه السّلام و حسن و حسین علیهماالسّلام امام آن کس را داند که در امر خلافت و امامت جهاد کند. و زید بن حسن با بنى اُمیّه هرگز جانب تقیّه را فرو نگذاشت و با بنى امیّه کار به رفق و مدارا مى داشت و متقلّد اعمال ایشان مى گشت و این کار با امامت نزد زیدى منافات و ضدیّت دارد و دیگر جماعت (حَشْویّه ) جز بنى امیّه را امام نخوانند و ابداً در اولاد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم کس را امام ندانند و معتزله امامت را به اختیار جماعت و حکم شورى استوار نمایند و خوارج آن کس را که امیر المؤ منین علیه السّلام را موالى و دوست باشد و او را امام داند امام نخوانند و بى خلاف زید بن حسن پدر و جدّ را مُوالى بود. لاجرم زید به اتّفاق این طوائف که نام بردار شدند منصب امامت نتواند داشت ؛ و بدان که مشهور آن است که زید در سفر عراق ملازمت رکاب عمّ خویش نداشت و پس از شهادت امام حسین علیه السّلام هنگامى که عبداللّه بن زبیر بن العوام دعوى دار خلافت گشت با او بیعت کرد و به نزد او شتافت از بهر آن که خواهرش امّ الحسن به عبداللّه زبیر شوهرى کرد و چون عبداللّه را بکشتند خواهر خود را برداشته از مکّه به مدینه آورد.

ابوالفرج اصبهانى گفته که زید در کربلا ملازمت عمّ خود داشت و او را با سایر اهل بیت اسیر کرده به نزد یزید فرستادند و از پس آن با اهل بیت به مدینه رفتند انتهى .(۶۵)
شرح حال اولاد زید بعد از این ذکر خواهد شد، و صاحب (عمده الطالب ) گفته که زید صد سال و به قولى نود و پنج سال و به قولى نود سال زندگى کرد و در بین مکّه و مدینه در موضعى که (حاجر) نام دارد وفات کرد.(۶۶)

شرح حال حسن مثنّى

امّا حسن بن الحسن علیه السّلام که او را (حسن مثنّى ) گویند؛ پس او مردى جلیل و رئیس و صاحب فضل و ورع بوده و در زمان خود متولّى صدقات جدّ خویش امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و حجّاج هنگامى که از جانب عبدالملک مروان امیر مدینه بود خواست تا عمر بن على علیه السّلام را در صدقات پدر با حسن شریک سازد حسن قبول نفرمود و گفت : این خلاف شرط وقف است ؛ حجّاج گفت : خواه قبول کنى یا نکنى من او را در تولیت صدقات با تو شریک مى کنم . حسن ناچار ساکت شد و در وقتى که حجّاج از او غفلت داشت بى آگهى او از مدینه به جانب شام کوچ کرد و بر عبدالملک وارد شد، عبدالملک مقدم او را مبارک شمرد و او را ترحیب کرد و بعد از سؤ الات مجلسى سبب قدوم او را پرسید، حسن حکایت حجّاج را به شرح باز گفت ، عبد الملک گفت : این حکومت از براى حجّاج نیست و او را تصرّف در این کار نرسیده و من کاغذى براى او مى نویسم که از شرط وقف تجاوز نکند. پس کاغذى در این باب براى حجّاج نوشت و حسن را صله نیکو داد و رخصت مراجعت داد و حسن با عطاى فراوان مُکرّماً از نزد او بیرون شد.(۶۷)

بدان که حسن مثنّى در کربلا در ملازمت رکاب عمّ خود حضرت امام حسین علیه السّلام حاضر بود و چون آن حضرت شهید شد و اهل بیت آن حضرت را اسیر کردند، حسن نیز دستگیر شد. اسماء بن خارجه فزارى که خویش مادرى حسن بود او از میان اسیران اهل بیت بیرون آورد و گفت : به خدا قسم ! نمى گذارم که به فرزند خَوْله بدى و سختى برسد، عمر سعد نیز امر کرد که حسن فرزند خواهر ابى حسّان را با او گذارید و این سخن از بهر آن گفت که مادر حسن مثنّى خَوْله از قبیله فزاره بود چنانچه ابوحسّان که اسماء بن خارجه است نیز فزارى است و از قبیله خوله بود.(۶۸)

موافق بعضى اقوال ، حسن جراحت بسیار نیز در بدن داشت اسماء او را در کوفه با خود داشت و زخمهاى او را مداوا کرد تا صحّت یافت و از آن جا روانه مدینه شد. و حسن داماد حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام بود و فاطمه دختر عمّ خود را داشت .
روایت شده که چون حسن خواست یکى از دو دختران امام حسین علیه السّلام را تزویج کند، حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام او را فرمود اینک فاطمه و سکینه دختران من اند هریک را که خواهى اختیار کن اى فرزند من . حسن را شرم مانع آمد و جواب نگفت ، امام حسین علیه السّلام فرمود که من اختیار کردم براى تو فاطمه را که بامادرم فاطمه دختر پیغمبر صلوات اللّه علیها شباهتش بیشتر است . پس حسن ، فاطمه را کابین بست و از وى چند فرزند آورد و که بعد از این به شرح خواهد رفت . و حسن فاطمه را بسیار دوست مى داشت و فاطمه نیز بسى با او مهربان بود و حسن سى و پنج سال داشت که در مدینه وفات کرد و برادر مادرى خود ابراهیم بن محمّد بن طلحه را وصى خویش نمود و او را در بقیع به خاک سپردند و فاطمه بر قبر او خیمه افراخت و یک سال به سوگوارى نشست و روزها روزه و شبها به عبادت قیام نمود و چون مدّت یک سال منقضى شد موالى خود را فرمان کرد که چون شب تاریک شود خیمه را از قبر حسن باز گیرند و چون شب تاریک شد گوینده اى را شنیدند که مى گفت : هَلْ وَجَدوُا ما فَقَدوا! و دیگرى در پاسخ او گفت : بَلْ یَئِسُوا فَانْقَلِبُوا و بعضى گفته اند که بدین شعر لَبید تمثّل جست :

شعر :

اِلَى الْخَولِ ثُمّ اسْمُ السّلامِ عَلَیْکُما

وَمَنْ یَبْکِ حَوْلاً کامِلاً فَقَدِ اعْتَذَرَ(۶۹)

شرح حال فاطمه در احوالات اولاد امام حسین علیه السّلام ذکر خواهد شد ان شاء اللّه .

بالجمله ؛ حسن مثنّى در حیات خود هیچ گاهى دعوى دار امامت نگشت و کسى نیز این نسبت بدو نبست بدان جهت که در حال برادرش زید به شرح رفت .
امّا عمر و قاسم و عبداللّه ، این هر سه تن در کربلاء ملازم رکاب عمّ خود امام حسین علیه السّلام بودند. شیخ مفید فرموده که ایشان در خدمت عموى خود شهید گشتند.(۷۰) و لکن آنچه از کتب مقاتل و تواریخ ظاهر شده همان شهادت قاسم و عبداللّه است ، و عمر بن الحسن کشته نگشت بلکه او را با اهل بیت اسیر کردند و از براى او قصّه اى است در مجلس ‍ یزید که ان شاء اللّه در جاى خود به شرح خواهد رفت .

بدان که غیر از این سه تن و حسن مثنّى از فرزندان امام حسن علیه السّلام که در کربلاء حاضر بودند و شهید شدند سه تن دیگر به شمار رفته : یکى ابوبکر بن الحسن که شهادت او را ذکر خواهیم نمود، و دیگر عبداللّه اصغر که شهادت او نیز ذکر خواهد شد، سّوم احمد بن الحسن چنانچه در بعضى مقاتل شهادت او در روز عاشوراء به بسط تمام ذکر شده و در احوال زید بن الحسن مذکور شد که ابوالفرج گفته که او نیز در کربلاء حاضر بود؛(۷۱) پس مجموع آنانکه از فرزندان امام حسن علیه السّلام در سفر کربلا ملازمت رکاب امام حسین علیه السّلام داشتند هشت تن به شمار رفته .
و امّا عبدالرحمن بن حسن علیه السّلام ، او در رکاب عموى خود امام حسین علیه السّلام به سفر حجّ کوچ کرد و در منزل (اَبْوا) جهان را بدرود کرد در حالى که مُحرِم بود.

و امّا حسین بن الحسن ؛ اگر چه او را فضلى وشرفى مى باشد لکن از وى ذکرى و حدیثى نشده و این حسین ملقّب به (اَثْرَم ) است و (اثرم ) آن کس را گویند که دندان ثنایاى او ساقط شده باشد یا آنکه یکى از چهار دندان پیش او شکسته باشد.(۷۲)
و امّا طلحه بن حسن علیه السّلام ؛ پس او بزرگ مردى بوده و به جود وبخشش معروف و مشهور گشته بود و او را (طلحه الجواد) مى گفتند واو یک تن از آن شش نفر طلحه است که به جود و بخشش ‍ معروف بودند و هر یک را لقبى بوده .(۷۳)
و امّا از دختران امام حسن علیه السّلام چند تن که شوهر کردند نام بردار مى شود:
نخستین : امّ الحسن که با زید از یک مادر بود و به حباله نکاح عبداللّه بن زبیر بن العوام درآمد و بعد از قتل عبداللّه ، زید او را برداشته و به مدینه آورد؛

دوّم : امّ عبداللّه است که در میان دختران امام حسن علیه السّلام به جلالت و عظمت شاءن و بزگوارى ممتاز بود و او زوجه حضرت امام زین العابدین علیه السّلام بود و از آن حضرت چهار پسر آورد: امّام محمّد باقر علیه السّلام ، و حسن و حسین و عبداللّه الباهر. و ما در باب احوال حضرت باقر علیه السّلام به جلالت مرتبه امّ عبداللّه علیهاالسّلام اشارتى خواهیم نمود؛
دختر سوّم : امّ سلمه است که به قول بعضى از علماى نسّابه به نکاح عمر بن زین العابدین علیه السّلام درآمد؛
دختر چهارم : رقیّه است و او به عمرو بن منذر بین زبیر العوام شوهر کرد. و از دختران امام حسن علیه السّلام جز این چهار تن که مرقوم افتاد هیچ یک را شوى نبوده و اگر بوده از ایشان خبرى نرسیده (۷۴) واللّه العالم .

منتهی الامال //شیخ عباس قمی



۱- (جلاء العیون ) علاّمه مجلسى ص ۳۷۹٫
۲- (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۹۷، مجلس ۲۸، حدیث ۲۰۷٫
۳- (علل الشرایع ) شیخ صدوق ۱/۱۶۶، باب ۱۱۶، حدیث ۷٫
۴- ترجمه (کشف الغمه ) ۲/۹۴٫
۵- (بحار الانوار) ۴۳/۲۵۷٫
۶- ترجمه (کشف الغمه ) ۲/۱۴۰، (حلیه الاولیاء) ۲/۳۷٫
۷- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۳۴٫
۸- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۳۶٫
۹- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۳۵٫
۱۰- (بحار الانوار) ۴۳/۲۷۵٫
۱۱- (بحار الانوار) ۴۳/۲۸۴٫
۱۲- (حلیه الاولیاء) ۲/۳۵٫
۱۳- (امالى شیخ صدوق ) ص ۲۴۴، مجلس ۳۳، حدیث ۲۶۲٫
۱۴- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۷٫
۱۵- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۸٫
۱۶- (الکامل مُبَرّد) ۱/۳۲۵٫
۱۷- (بحار الانوار) ۴۳/۳۵۰٫
۱۸- (بحار الانوار) ۴۳/۳۵۲٫
۱۹- (بحار الانوار) ۴۳/۳۵۲٫
۲۰- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۰٫
۲۱- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۹٫
۲۲- (جلاء العیون ) ص ۴۰۵، (امالى شیخ طوسى )ص ۲۰۲، مجلس ۷، حدیث ۳۴۵٫
۲۳- (جلاء العیون ) علاّمه مجلسى ص ۴۲۸٫
۲۴- سوره نساء(۴)، آیه ۵۹٫
۲۵- سوره شورى (۴۲)، آیه ۲۳٫
۲۶- (جلاء العیون ) ص ۴۲۹ و ۴۳۰، (ارشاد شیخ مفید) ۲/۷ – ۹٫
۲۷- (جلاء العیون ) علامه مجلسى ص ۴۳۰ – ۴۳۲٫
) (مِسْکَن ) به کسر میم ، موضعى است بر (نهر دُجیل ) نزدیک (بادانا) چنانچه خطیب در (تاریخ ) ذکر کرده ودر آن مکان قتال واقع شد مابین لشکر عبدالملک بن مروان و مصعب بن زبیر و در آنجا واقع شده قبر مصعب و ابراهیم بن اشتر نَخَعى چنانچه سبط ابن الجوزى در (تذکره ) گفته و (دُجیل ) قریه اى است قریب به بلد که در یک منزلى سامره است و آن قریه در زمان ما به همین نام معروف است و قبر ابراهیم بن اشتر در سر راه سامره است در اراضى دجیل واقع است . (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۲۹- (جلاء العیون ) ص ۴۳۳ و ۴۳۴ با مختصر تفاوت .
۳۰- هو عبداللّه بن الحرث بن نوفل بن الحرث عبدالمطّلب ، (شیخ عبّاس قمى ؛).
۳۱- (جلاء العیون ) علاّمه مجلسى ص ۴۳۵٫
۳۲- هو عبدالرحمن بن سمره بن حبیب بن عبدالشمس بن عبد مناف بن قصى یُکَنّى ابا سعید، اءسلَم یوم الفتح وَسَکَن البصره واستعمله عبداللّه بن عامر لَمّا کانَ امیرا على البصره وتوفى بالبصره سنه خمسین و قیل سنه احدى وخمسین و کان متواضعا، (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه ).
۳۳- یقول مؤ لف الکتاب : وَاَنَا اءقُولُ آمینَ ثُمَ آمینَ ثمّ آمین وَیَرْحمُ اللّهُ عَبْدا قالَ آمینا، (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه ).
۳۴- (جلاء العیون ) ص ۴۳۶، (بحار الانوار) ۴۴/۴۹٫
۳۵- (جلاء العیون ) ص ۴۳۷٫
۳۶- (احتجاج ) ۲/۶۷، (بحار الانوار) ۴۴/۱۹٫
۳۷- ترجمه (کشف الغمّه ) ۲/۸۱ – ۸۲٫
۳۸- (الخرائج ) راوندى ۱/۲۴۱٫
۳۹- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۵٫
۴۰- (احتجاج ) طبرسى ۲/۷۱٫
۴۱- شاید مراد آن باشد که در امور دنیاى خود مسامحه کن و مُساهله نما و بگو که وقت آن بسیار است اگر امروز نشد فردا، این ماه نشد ماه دیگر و هکذا پس حرص و عجله لازم نیست . (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه ).
۴۲- (کفایه الاثر) خزّاز ص ۲۲۶ – ۲۲۹٫
۴۳- سوره احزاب (۳۳)، آیه ۵۳٫
۴۴- (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۵۸ – ۱۶۰، مجلس ششم ، حدیث ۲۶۷٫
۴۵- (الکافى ) ۱/۳۰۲٫
۴۶- (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۶۰، مجلس ششم ، حدیث ۲۶۷٫
۴۷-وَلَنِعمَ ما قالَ الصقر البصرى :
وَ یومَ الحَسَن الهادى عَلى بَغْلِک اَسْرَعْتِ

وَ بایَعْتِ وَ ما نَعْتِ وَ خاصَمْتِ وَ قاتَلْتِ

وَفى بَیْتِ رَسُولِ اللّهِ بِالظُّلمِ تَحَکَّمْتِ

هَلِ الزَّوْجَهُ اَوْلى بالْمَواریثِ مِنَ الْبِنْتِ

لَکَ التُّسْعُ مِنَ الثُّمْنِ وَ بِالْکُلِّ تَحَکَّمْتِ تَصَرَّفْتِ

تَجَمَّلْتِ تَبَغَّلْتِ وَ اِنْ عِشْتِ تَفَیَّلْتِ

(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۴۸- همان ماءخذ.
۴۹- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۹٫
۵۰- (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۸۲٫
۵۱- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۵۱٫
۵۲- سوره رعد(۱۳)، آیه ۴۳٫
۵۳- سوره هود (۱۱)، آیه ۱۷٫
۵۴- (اسرار آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ) ص ۴۵۰٫
۵۵- سوره توبه (۹)، آیه ۳۲٫
۵۶- (اسرار آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ) سلیم بن قیس ص ۴۵۵ – ۴۵۷٫
۵۷- همان ماءخذ، ص ۴۵۴٫
۵۸- همان ماءخذ ص ۴۶۰
۵۹- ر.ک : (اسرار آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ) سلیم بن قیس ص ۴۶۰٫
۶۰- (اسرار آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ) سلیم بن قیس ص ۴۶۲٫
۶۱- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴ / ۳۴٫
۶۲- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۰٫
۶۳- همان ماءخذ ۲ / ۲۱٫
۶۴- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۲٫
۶۵- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۱۹٫
۶۶- (عمده الطالب ) ص ۶۹٫
۶۷- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۳ و ۲۴٫
۶۸- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۵٫
۶۹- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۵ و ۲۶٫
۷۰- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۶٫
۷۱- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۱۹٫
۷۲-(ناسخ التواریخ ) زندگانى امام حسن علیه السّلام ۲/۲۷۶، چاپ اسلامیّه .
۷۳- بدان که طَلَحاتى که به جود معروف بودند شش تن مى باشند:
اوّل طلحه بن عبیداللّه تیمى و او را (طلحه الفیّاض ) مى نامند.
دوّم طلحه بن عمر بن عبداللّه بن معمّر تیمى و او را (طلحه النَّدى ) مى گفتند.
سوّم طلحه بن عبداللّه بن خلف و اورا (طلحه الطلحات ) مى گفتند.
چهارم طلحه بن عوف و او (طلحه الخیر) لقب داشت .
پنجم طلحه بن عبدالرحمن بن ابى بکر و او معروف به (طلحه الدارهم ) بود.
ششم طلحه بن الحسن و او ملقب به (طلحه الجواد) بود.(شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )(ناسخ ) ۲/۲۷۶
۷۴-(ناسخ التواریخ ) زندگانى امام حسن علیه السّلام ۲/۲۷۸، چاپ اسلامیّه .