حق رفاقت (تشیع جنازه جهانگیر خان)(آخوند کاشى)

ایشان فرمودند:
حضرت ((آقا سید جعفر میردامادى )) از قول پدرش نقل مى کرد، که پدرش ‍ شاگرد مرحوم خان و ((آخوند کاشى )) بوده ((مرحوم خان قشقایى )) زودتر از مرحوم کاشى به رحمت خدا مى روند، در وقتى که مرحوم خان رحمت خدا مى رود مى گویند:

مرحوم آخوند خیلى حالش بد بوده بقدرى مریض بوده که نمى توانسته راه برود، مرحوم آخوند خیلى مضطرب و ناراحت بود آخه رفیق صمیمى او بوده .

جنازه مرحوم خان را توى ((مدرسه صدر)) آوردند که براو نماز بخوانند، تا جنازه را به مدرسه آوردند که دور حیاط مدرسه بگردانند بى تابى میکرده و نمى توانسته قدم از قدم بردارد.

خُب ایشان زعیم وبزرگ حوزه هم بود، ایشان به شاگردانش اشاره میکند که زیر بغل هایم را بگیرید. گفتند: آقا شما نمى توانید راه بروید نمى خواهید بیائید. بفرمائید؟

مرحوم آخوند مى فرمایند: خیر من باید بروم خلاصه زیربغلهاى آخوند را مى گیرند و ایشان چند قدمى به مشایعت جنازه مرحوم خان مى روند و بیشتر از آن نتوانستند قدم جلوتر بگذارند، همان چند قدم را مشایعت مى کنند و بر مى گردند و بعد جنازه را از مدرسه بیرون مى برند، مسئله تمام مى شود.

سه شب از این ماجرا نگذشته بود که من مرحوم خان را خواب دیدم . مرحوم خان به من فرمود: فلانى برو از آخوند تشکر کن .

من گفتم : براى چه تشکر کنم ؟!
گفت : آخه تو که نمى دانى . گفتم چرا مى دانم ایشان چند قدمى که بیشتر به مشایعت شما نیامد من در آنجا بودم این چیزى نبود.

فرمود: آخه تو نمى فهمى مرحوم آخوند که چندقدم آمد یک سِرى اذکارى رادنبال جنازه ام گفت .که این اذکارسبب شد من از برزخ نجات پیدا کنم وکُلیّه کارمان رتق وفتق گردد و تو برو از او تشکر کن و به او بگوالحق که حق رفاقت رابجاآوردى.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

عروج ملکوتى ایت الله شیخ مرتضی طالقانی

شیخ مرتضى طالقانى، این عارف و سالک راحل، که دانش را با عمل درآمیخت، در محرم الحرام سال (۱۳۶۳ ه’.ق.) در ۸۹ سالگى، در حجره خود در مدرسه سید محمدکاظم یزدى، واقع در نجف اشرف که سالیان درازى در آنجا به تدریس، عبادت و ریاضت مشغول بود، مرغ جانش از قفس تنگ دنیا به سوى جهان بى نهایت پرواز کرد.

چگونگى رحلت این عالم فرزانه خود، داستان جالبى دارد که نشان دهنده روح پاک و مهذّب این بزرگوار است و شنیدن آن براى راهیان کوى دوست عبرت‏ آمیز است.

استاد محمدتقى جعفرى به مناسبت‏هاى گوناگون در سخنرانى ‏ها و نوشته‏ هایش، هر گاه نام استادش را مى ‏برد، به یاد این اشعار مولانا مى‏ افتاد:

واجب  آمد  چون  که  بُردم  نام  او

شرح  کردن  رمزى  از  انعام  او

این  نفس  جان  دامنم  برتافته  است

بوى  پیراهان  یوسف  یافته  است‏

کز  براى  حقّ  صحبت  سال‏ها

بازگو  رمزى  از  آن  خوش  حال‏ها[۱۶]

او مى‏ گوید:

«استاد بسیار وارسته از علائق مادّه و مادّیّات و حکیم و عارف بزرگ مرحوم آقا شیخ مرتضى طالقانى قَدَّس اللَّه سِرَّهُ که در حوزه علمیه نجف اشرف در حدود یک سال و نیم خداوند متعال توفیق حضور در افاضاتش را بمن عنایت فرموده بود، دو روز به مسافرت ابدیش مانده بود که مانند هر روز بحضورش رسیدم، وقتى که سلام عرض کردم و نشستم، فرمودند: براى چه آمدى آقا؟ عرض کردم: آمده‏ام که درس را بفرمایید. شیخ فرمود: برخیز و برو، آقا جان برو درس تمام شد. چون آنروز که دو روز مانده به ایّام محرّم بود، خیال کردم که ایشان گمان کرده است که محرّم وارد شده است و درسهاى حوزه نجف براى چهارده روز باحترام سرور شهیدان امام حسین(ع) تعطیل است، لذا درسها هم تعطیل شده است، عرض کردم: دو روز به محرّم مانده است و درسها دایر است. شیخ در حالیکه کمترین کسالت و بیمارى نداشت و همه طلبه‏ هاى مدرسه مرحوم آیه اللَّه العظمى آقا سیّد محمّدکاظم یزدى که شیخ تا آخر عمر در آنجا تدریس مى‏ کرد، از سلامت کامل شیخ مطّلع بودند. فرمودند: آقا جان بشما مى‏ گویم: درس تمام شد، من مسافرم، «خرطالقان رفته پالانش مانده، روح رفته جسدش مانده» این جمله را فرمود و بلافاصله گفت:

لا اله الاّ اللَّه – در این حال اشک از چشمانش سرازیر شد و من در این موقع متوجّه شدم که شیخ از آغاز مسافرت ابدیش خبر مى‏دهد با اینکه هیچ گونه علامت بیمارى در وى وجود نداشت و طرز صحبت و حرکات جسمانى و نگاه‏هایش کمترین اختلال مزاجى را نشان نمى‏ داد. عرض کردم: حالا یک چیزى بفرمایید تا بروم. فرمود: آقا جان فهمیدى؟ متوجّه شدى؟ بشنو –

تا  رسد  دستت  به  خود  شو  کارگر

چون  فتى  از  کار  خواهى  زد  به  سر

بار دیگر کلمه لا اله الاّ اللَّه را گفتند و دوباره اشک از چشمان وى به صورت و محاسن مبارکش سرازیر شد. من برخاستم که بروم، دست شیخ را براى بوسیدن گرفتم، شیخ با قدرت زیادى دستش را از دست من کشید و نگذاشت آن را ببوسم (شیخ در ایّام زندگیش مانع از دستبوسى مى ‏شد) من خم شدم و پیشانى و صورت و محاسنش را بوسیدم؛ قطرات اشک چشمان شیخ را با لبان و صورتم احساس کردم که هنوز فراموش نمى‏ کنم. پس فرداى آن روز ما در مدرسه مرحوم صدر اصفهانى در حدود یازده سال اینجانب در آنجا اشتغال داشتم، اوّلین جلسه روضه سرور شهیدان امام حسین(ع) را برگذار کرده بودیم. مرحوم آقا شیخ محمّدعلى خراسانى که از پارساترین وعّاظ نجف بودند، آمدند و روى صندلى نشستند و پس از حمد و ثناى خداوند و درود بر محمّد و آل محمّد صلّى اللَّه علیه و آله، گفتند: انّا للَّه و انّا الیه راجعون شیخ مرتضى طالقانى از دنیا رفت و طلبه ‏ها بروند براى تشییع جنازه او.

همه ما برخاستیم و طرف مدرسه مرحوم آقا سیّد کاظم یزدى رفتیم و دیدیم مراجع و اساتید و طلبه ‏ها آمده ‏اند که جنازه شیخ را بردارند. از طلاّب مدرسه مرحوم سیّد داستان فوت شیخ را پرسیدیم. همه آنها گفتند: شیخ دیشب مانند همه شبهاى گذشته از پلّه‏ هاى پشت بام بالا رفت و در حدود نیم ساعت بمناجات سحرگاهى با صداى آهسته مانند همیشه پرداخت و سپس از پلّه‏ ها پایین آمد و نماز صبح را خواند پس از دقایقى چند چراغ را خاموش کرد. تا اینجا حالت همیشگى شیخ بود، ولى شیخ همیشه نزدیکى طلوع آفتاب از حجره بیرون مى ‏آمد و در حیات مدرسه قدم مى ‏زد و بعضى از طلبه‏ ها و اغلب جَناب حجّه الاسلام و المسلمین آقا سیّد هادى تبریزى معروف به خداداد مى ‏رفتند. و صبحانه شیخ را آماده مى ‏کردند[۱۷] و شیخ مى ‏رفت به حجره و تدریس را شروع مى‏ فرمود. امروز صبح متوجّه شدیم که با اینکه مقدارى از طلوع آفتاب مى‏ گذرد، شیخ براى قدم زدن در حیات مدرسه نیامد، لذا نگران شدیم و از پشت شیشه پنجره حجره شیخ نگاه کردیم، دیدیم شیخ در حال عبادت است

جانى  که  بدو  سپرده  بد  حق

مرجوع  نمود  و  مستردّش

طلاّب مدرسه سیّد مى‏ گویند: در شب رحلتش مرحوم شیخ مرتضى همه را جمع کرد در حجره، و از شب تا به صبح خوش و خرّم بود، و با همه مزاح مى‏ کرد و شوخى ‏هاى قهقهه ‏آور مى‏ نمود؛ و هر چه طلاّب مدرسه مى‏ خواستند بروند در حجره‏ هاى خود مى‏ گفت: یک شب است غنیمت است؛ و هیچ کدام از آنها خبر از مرگش نداشتند.

هنگام طلوع فجر صادق شیخ بر بام مدرسه رفت و اذان گفت و پایین آمد و به حجره خود رفت هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دیدند شیخ در حجره رو به قبله خوابیده و پارچه ‏اى روى خود کشیده و جان تسلیم کرده است.

خادم مدرسه سیّد مى ‏گوید در عصر همان روزى که شیخ فردا صبحش رحلت نمود، شیخ با من در صحن مدرسه در حین عبور برخورد کرد و به من گفت: انت تنامُ اللَّیلَه و تَقْعُدُ بِالصُّبْحِ وَ تَروُحُ اَلَى الْخلْوَهِ و تَجیئىُ یَمَّ الحوضِ تَتَوضَّئُا یقولون شیخ مرتضى مات. تو امشب مى‏ خوابى و صبح از خواب بر مى‏ خیزى و مى ‏روى دست به آب براى ادرار و مى‏آئى کنار حوض وضو بگیرى مى‏ گویند: شیخ مرتضى مرده است.

چون خادم مدرسه عرب بوده است لذا این جملات را مرحوم شیخ بااو به عربى تکلّم کرده است.

خادم مى‏ گوید: من اصلاً مقصود او را نفهمیدم و این جملات را یک کلام ساده و مقرون به مزاح و سخن فکاهى تلقّى کردم، صبح که از خواب برخاستم و در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودم، دیدم طلاّب مدرسه مى ‏گویند: شیخ مرتضى مرده است.

رحمه اللَّه علیه رحمه واسعه

رحلت آقاسیدهاشم حداد

  ایشان را در آستانه فوت در بیمارستان کربلا بسترى نموده بودند، و طبیب خاصّ ایشان دکتر سیّد محمّد شُروفى که از آشنایان بوده است، متصدّى و مباشر علاج بوده است.روز دوازدهم شهر رمضان قریب سه ساعت به غروب مانده، ایشان‏میفرمایند: مرا مرخّص کنید به منزل بروم؛ سادات در آنجا تشریف آورده و منتظر من مى ‏باشند! دکتر میگوید: ابداً امکان ندارد که شما به خانه بروید! ایشان به دکتر میگویند: ترا به جدّه ‏ام فاطمه زهرا قسم میدهم که بگذار من بروم! سادات مجتمعند و منتظر مَنند. من یک ساعت دیگر از دنیا میروم! دکتر که سوگند اکید ایشان و اسم فاطمه زهرا را مى ‏شنود اجازه میدهد، و به اطرافیان ایشان میگوید: فعلًا حالشان رضایت بخش است و ارتحالشان به این زودیها نمى‏ شود.

ایشان در همان لحظه به منزل مى ‏آیند. و اتّفاقاً پسران حاج صَمد دلّال (باجناقشان) که خاله زادگان فرزندانشان هستند در منزل بوده ‏اند و از ایشان درباره این آیه مبارکه: إِنَّا سَنُلْقِی عَلَیْکَ قَوْلًا ثَقِیلًا (ما تحقیقاً اى پیغمبر بر تو کلام سنگینى را القاء خواهیم نمود.) مى ‏پرسند که: مقصود از قول ثقیل در این آیه چیست؟! آیا مراد و منظور هبوط جبرائیل است؟! ایشان در جواب میفرمایند: جبرائیل در برابر عظمت رسول الله ثقلى ندارد تا از آن تعبیر به قول ثقیل گردد. مراد از قول ثقیل، اوست؛ لا هُوَ إلّا هُوَ است!

در این حال حناى خمیر کرده مى ‏طلبند و بر رسم دامادى جوانان عرب که هنگام دامادى دست و پایشان را حنا مى ‏بندند و مراسم حنابندان دارند، ایشان نیز ناخنها و انگشتان پاهاى خود را حنا مى ‏بندند و میفرمایند: اطاق را خلوت کنید! در این حال رو به قبله میخوابند. لحظاتى که میگذرد و در اطاق وارد میشوند، مى‏بینند ایشان جان تسلیم نموده‏ اند.

دکتر سیّد محمّد شُروفى میگوید: من براساس کلام سیّد که گفت: من یک ساعت دیگر از اینجا میروم، در همان دقائق به منزلشان رفتم تا ببینم مطلب از چه منوال است؟! دیدم سیّد رو به قبله خوابیده است. چون گوشى را بر قلب او نهادم دیدم از کار افتاده است. آقازادگان ایشان میگویند: در این حال دکتربرخاست و گوشى خود را محکم به زمین کوفت و هاى هاى گریه کرد، و خودش در تکفین و تشییع شرکت کرد.

بدن ایشان را شبانه غسل دادند و کفن نمودند و جمعیّت انبوهى غیر مترقّب چه از اهل کربلا و چه از نواحى دیگر که شناخته نشدند گرد آمدند و با چراغهاى زنبورى فراوان به حرمین مطهّرین حضرت أبا عبد الله الحسین و حضرت أبا الفضل العبّاس علیهما السّلام برده، و پس از طواف بر گرد آن مراقد شریفه، در وادى‏الصّفاى کربلا در مقبره شخصى‏اى که آقا سیّد حسن براى ایشان تهیّه کرده بود به خاک سپردند. رَحمَهُ اللهِ عَلَیهِ رَحمَهً واسِعهً، وَ رَزَقَنا اللهُ طَىَّ سَبیلِهِ وَ مِنْهاجَ سیرَتِهِ، وَ الحَشرَ مَعَهُ وَ مَعَ أجْدادِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرینَ صَلَواتُ اللهِ وَ سَلامُهُ عَلَیهِم أجمَعین.

روح مجرد//علامه محمدحسین طهرانی

رحلت آیت الله بروجردی

آیت الله سید محمد حسین علوی بروجردی داماد مرجع عالیقدر در کتاب “خاطرات زندگانی حضرت آیت الله العظمی بروجردی” می‌نویسند:
خوب به وخامت حال ایشان واقف بودم، به خصوص بعد از مکالمه تلفنی آن روز آقای دکتر نبوی و پروفسور موریس و اظهار یأس طبیب فرانسوی از بهبودی ایشان، پس از اطلاع از بالا رفتن اوره خون می‌‌خواستم تا جایی که امکان دارد از این فرصت کوتاه که دیگر دست نخواهد داد استفاده کنم و تا اندازه‌‌ای که ممکن است از دیدن قیافه جذاب ایشان و شنیدن کلماتشان توشه‌‌ای بر گیرم.

باری آن شب تا نیمه شب من در بالین ایشان نشستم و بعد از اصرار ایشان و دیگران برای استراحت چند ساعتی به خانه خود رفتم و در اثر تزریق آمپول‌‌ها و دواهای مسکن و مقوی که اطبا در اختیارم گذاشته بودند توانستم چند ساعتی استراحت کنم.

صبح روز پنجشنبه، اول طلوع فجر بود که از خواب بیدار شدم. به عجله از بستر برخاستم بعد از انجام فریضه خود را به خانه آقا رساندم. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. از اولین نفری که ملاقات کردم جویای حال آقا شدم اظهار امیداوری نمود.
تازه از نماز فارغ شده بودند که حقیر وارد اطاق شدم.

اطبای معالجشان اطرافشان بودند، چند جمله با آقایان صحبت کردند و فرمودند امروز چه روزی است؟ عرض شد روز پنجشنبه است. فرمودند: شب جمعه؟ و در دو سه روز آخر کسالتشان مکرر این سوال را فرموده بودند که شب جمعه چه وقت است.

آن شب هم در اواخر شب که خانواده ایشان خدمتشان می‌‌رسیدند فرموده بودند من خلعت و کفنی داشته‌‌ام که در جوف آن چیزی است که حالا به آن احتیاج دارم و اصرار کرده بودند که آن کفن را بیاورند. و در اثر اصرار ایشان با زحماتی کفن را که در گوشه صندوقی بوده است پیدا و خدمتشان می ‌‌آورند و بعد از اینکه کفن را باز می‌‌کنند و همه خصوصیات آن را می‌‌بینند و ظاهرا مختصر تربتی که بوده است در جوف آن می‌‌گذارند آن را دوباره به خانواده‌‌ شان می‌‌دهند و می‌‌فرمایند این را جلو دست بگذارید. چون فردا صبح دوباره با آن کار دارم و پنهانش نکنید که وقتی مورد احتیاج شد به زحمت نیفتید و لذا صبح فردا که کفن مورد احتیاج شد بلافاصله کفن در اختیار گذاشته شد. به هر حال استکان چای را در کنار ایشان به زمین گذاشتند، ولی ناگهان حال ایشان منقلب شد، رنگ چهره پرید و التهاب و اضطراب فراوانی به ایشان دست داد. اطبا که شاید انتظار این حالت را داشتند به سرعت دست به کار شده و سعی می‌‌نمودند با ماساژ قلبی و دیگر فنون علمی این حمله را هم بر طرف کنند ولی با کمال تأسف و تأثر این کار امکان پذیر نگردید.

آخرین جمله‌‌‌‌ای که بر زبان آن مرد بزرگ جاری شد این بود که خطاب به پزشکان و اطرافیان که هنوز مشغول تلاش بودند چنین فرمودند:
«مرگ است، مرگ … ول کنید … « یا الله، لااله الا الله…»
و پس از سه مرتبه تکرار این جمله، دیدگان پر فروغ و حق ‌‌بینش آهسته به روی هم قرار گرفت، لب‌‌ها بسته شد، قلب آرام گرفت، پیکر عزیز و شریف بی‌‌حرکت گردید، دفتر حیات عاریت بسته شد و خورشید درخشان عمر غروب کرد، روح پاک، با فراغت بال و سرشار از عظمت قدم به دنیای جاوید گذاشت تا در جوار قرب کردگار و ائمه معصومین جایگزین شود… رحمه الله علیه رحمه واسعه

خاطرات زندگانی حضرت آیت الله العظمی بروجردی//آیت الله سید محمد حسین علوی

آیت اللّه حاج میرزا على آقا شیرازى و حضرت امام حسین (علیه السلام)

آیت اللّه حاج میرزا على آقا شیرازى یکى از برجسته ترین علماى اصفهان بود .

شهید مطهرى مى گوید : من از این مرد بزرگ داستان ها دارم از جمله به مناسبت بحث ، رؤیایى است که نقل مى کنم : ایشان یک روز ضمن درس در حالى که دانه هاى اشکشان بر روى محاسن سپیدشان مى غلطید این خواب را نقل کردند فرمودند :

در خواب دیدم مرگم فرا رسیده است ، مردن را همان طورى که براى ما توصیف شده است در خواب یافتم ، خویشتن را جدا از بدنم مى دیدم و ملاحظه مى کردم که بدن مرا به قبرستان براى دفن حمل مى کنند ، مرا به گورستان بردند و دفن کردند و رفتند .

من تنها ماندم و نگران که چه بر سر من خواهد آمد ؟ ناگهان سگى سفید را دیدم که وارد قبر شد ، در همان حال حس کردم که این سگ تندخویى من است که تجسم یافته و به سراغ من آمده است ، مضطرب شدم ، در اضطراب بودم که حضرت سید الشهداء(علیه السلام) تشریف آوردند و به من فرمودند : غصه نخور ، من آن را از تو جدا مى کنم.

اهل بیت(ع) عرشیان فرش نشین// حسین انصاریان

مکاشفه آیه اللّه آشتیانى

مرحوم شریف رازى مؤلف کتاب گنجینه دانشمندان مى نویسد : مرحوم آیت اللّه حاج شیخ مرتضى آشتیانى در ایام اقامتش در شهر رى براى این بندهفرمود :

در مشهد مقدس که بودم روزى حمام رفتم و خضاب کرده و خوابیدم که خضابم رنگ بگیرد پس دیدم ملک الموت آمد و مرا قبض روح کرد و مردم از مردنم خبردار شدند اجتماع کرده پس از تغسیل وتشییع آورده و دفن کردند .

شخصى به من گفت : بیا نزد این غریب برویم ، من گفتم : من مى ترسم در زیر خاک و میان قبر نمیروم گفت : نه ، باید برویم پس مرا به قبر وارد نمود و لحد گذارده شد چنان وحشت مرا گرفت ، ناگاه دیدم قبرم وسیع شد و درى از بالاى سرم باز و به من گفته شد حضرت رسول و ائمه (علیهم السلام) تشریف مى آورند و دیدم آن جناب و حضرت زهرا (علیها السلام) و دوازده امام (علیهم السلام)آمدند و در عقب سر آنان چهارده نفر از علماء بزرگ که آخرین آنها مرحوم پدرم بود آمدند ناگاه دیدم درى از پایین گشوده و دو نفر با قیافه هولناکى وارد و به حضرت رسول (صلى الله علیه وآله) عرض کردند اجازه مى فرمایید از او سؤال کنیم فرمود نه از من بپرسید عرض کردند : سمعاً و طاعه .

یا رسول اللّه ! « مَنْ رَبُکّ ؟ » فرمود : « اللّهُ َجلَّ جَلاله رَبّىَ مَن نَبیُکَ » فرمود : « أنا نَبىّ نَفسِى » تا آخر عقاید .

پس گفتند : حال اجازه مى فرمایید از او به پرسیم ؟ فرمود : نه ، از پسر عمویم على سؤال کنید ، پرسیدند : پس از پایان باز کسب اجازه کردند ، فرمود : نه از دخترم بپرسید پرسیدند و هر کدام جواب مى دادند مى گفتند : نه از حسن و از حسین تا آخر حضرت مهدى بپرسید و آنها مى پرسیدند و حضرات جواب مى دادند تا بعد از جوابهاى چهارده معصوم (علیهم السلام) معروض داشتند حالا بپرسم فرمودند آرى ، و ارفاقا به با وى مدارا کنید .

مرحوم آشتیانى فرمود : از تلقین حضرت رسول (صلى الله علیه وآله) و ائمه (علیهم السلام) من روان شده و عقایدى که از هول و ترس از یادم رفته بود به یادم آمد پس تا پرسیدند « مَنْ رَبُّکَ ؟ » گفتم : « اللّه جَل جلاله رَبّى » ، گفتند : « من نبیک ؟ » گفتم : « هذا مُحَمّدُ بنُ عَبداللّه(صلى الله علیه وآله) نَبیى»، «مَنْ إِمَامک؟» گفتم: «هَذَا عَلىُّ بنُ أبى طَالِب إمَامِى»، و هر جوابى که مى دادم پیغمبر (صلى الله علیه وآله)تشویق فرموده و مى گفت : أحسَنت أحسَنت وَهُمْ ائِمَّه (علیهم السلام)و مى دیدم در پاسخهاى من علماء مخصوصاً پدرم خوشحال و خندان مى شوند تا پس از پایان سؤال و جواب ، پیغمبر (صلى الله علیه وآله)حرکت نموده و از همان در که آمده ، رفتند و در اثر آن ، حضرت حضرات ائمه (علیهم السلام)یکى بعد از دیگرى رفته و قبر تاریک مى شد گفتم لابد علماء و پدرم آمده اند که من تنها نباشم دیدم آنها هم بعد از ائمه (علیهم السلام)رفتند و چنان قبر تاریک و وحشتناک شده و از خواب بیدار شدم.

اهل بیت(ع) عرشیان فرش نشین// حسین انصاریان

سبب نجات و قصه هاى بهشتى(ملا احمد نراقی)(ملا مهدی نراقی)

مرحوم نراقى در خزائن از رفقا و مؤ ثّقین اصحابش نقل مى کند. که گفت من در سن جوانى با پدرم و جمعى از رفقا هنگام عید نوروز در اصفهان دید و بازدید مى کردیم و روز سه شنبه اى براى باز دید یکى از رفقا که منزلش نزدیک قبرستان بود رفتیم گفتند: منزل نیست راه درازى آمده بودیم براى رفع خستگى و زیارت اهل قبور به قبرستان رفتیم و آنجا نشستیم .
یکى از رفقا بمزاح رو بقبر نزدیکمان کرد و گفت : اى صاحب قبر ایام عید است آیا از ما پذیرائى نمى کنى ؟
ناگهان صدائى از قبر بلند شد که هفته دیگر روز سه شنبه همینجا همه مهمان من هستید. همه ما وحشت کردیم و گمان کردیم تا روز سه شنبه دیگر بیشتر زنده نیستیم مشغول اصلاح کارهایمان و وصیت و غیره شدیم اما از مرگ خبرى نشد روز سه شنبه مقدارى که از روز گذشت با هم جمع شدیم و گفتیم بر سر همان قبر برویم شاید منظور مردن نبود. وقتیکه سر قبر حاضر شدیم یکى از ما گفت : اى صاحب قبر بوعده خود وفا کن صدائى بلند شد که بفرمائید اینجا متوجه باشید که پرده حاجز و مانع چشم برزخى را خداى متعال گاهى عقب مى زند تا عبرتى شود جلو چشمشان عوض شد چشم ملکوتى باز شد دیدیم باغى در نهایت طراوت و صفا ظاهر شد و در آن نهرهاى آب صاف جارى و درختان مشتمل بر انواع میوه هاى جمیع فصول و بر آن درختان انواع مرغان خوش الحان و در میان آن بعمارتى رسیدیم ساخته و پرداخته در نهایت زینت و اطراف آن باغ گشوده پس داخل آن عمارت شدیم شخصى در نهایت جمال و صفا نشسته و جمعى ماهر و کمر خدمت او بمیان بسته .
چون ما را دید از جا برخاست عذر خواهى کرد بعد دستور داد انواع و اقسام شیرینیها و میوه ها و آنچه را که در دنیا ندیده بودیم و تصورش را هم نمى کردیم مشاهد کردیم .
مى فرماید: وقتیکه خوردیم چنان لذیذ بود که هیچوقت چنین لذتى را نچشیده بودیم و هر چه هم که مى خوردیم سیر نمى شدیم یعنى باز اشتها داشتیم انواع دیگر از میوه ها و شیرینیها آوردند غذاهاى گوناگون با طعمهاى مختلف پس از ساعتى برخاستیم که ببینیم چه روى خواهد داد آن شخص ‍ ما را مشایعت کرد تا بیرون باغ ، پدرم از او سؤ ال کرد که شما کیستید که خداى متعال چنین دستگاه وسیعى بشما عنایت فرموده که اگر تمام عالم را بخواهید مهمانى کنید مى توانید و اینجا کجاست ؟
فرمود من ، هم وطن شمایم من همان قصاب فلان محل هستم – گفتند علت این درجات و مقامات چیست ؟ فرمود دو سبب داشت یکى اینکه هرگز در کسبم کمفروشى نکردم و دیگر اینکه در عمرم نماز اول وقت را ترک نکردم ، گوشت را در ترازو گذارده بودم صداى اللّه اکبر مؤ ذن که بلند مى شد وزن نمى کردم و براى نماز به مسجد مى رفتم و بعد از مردن این موضع را بمن دادند و در هفته گذشته که شما این سخن را بمن گفتید ماءذون براه دادن نبودم و اذن این هفته را گرفتم .
بعد هر یک از ما از مدت عمر خود سؤ ال کردیم و او جواب مى گفت از آن جمله شخص مکتب دارى را گفت تو بیش از نود سال عمر خواهى کرد و او هنوز زنده است و مرا گفت تو فلان قدر و حال ده پانزده سال دیگر باقیست خدا حافظى کردیم ما را مشایعت کرد.
خواستیم برگردیم ناگهان دیدیم در همان جاى اولى سر قبر نشسته ایم

فرشته مرگ

رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: در شب معراج ، خداوند مرا به آسمانها سیر مى داد، در آسمان فرشته اى را دیدم که لوحى از نور در دستش ‍ بود، و آنچنان به آن توجه داشت که به جانب راست و چپ نگاه نمى کرد و مانند شخص غمگین ، در خود فرو رفته بود، به جبرئیل گفتم : این فرشته کیست ؟

گفت : این فرشته مرگ (عزرائیل ) است که به قبض روحها اشتغال دارد گفتم : مرا نزد او ببر، تا با او سخن بگویم ، جبرئیل مرا نزدش برد، به او گفتم : اى فرشته مرگ آیا هر کسى که مرده یا در آینده مى میرد روح او را تو قبض ‍ کرده اى و یا قبض مى کنى ؟

گفت : آرى ، گفتم : خودت نزد آنها حاضر مى شوى ؟ گفت : آرى خداوند همه دنیا را همچنان در تحت اختیار و تسلط من قرار داد، همچون پولى که در دست شخصى باشد، و آن شخص ، آن پول را در دستش هرگونه که بخواهد جابجا نماید. هیچ خانه اى در دنیا نیست مگر اینکه در هر روز پنج بار به آن خانه سر مى زنم ، وقتى که گریه خویشان مرده را مى شنوم به آنها مى گویم :
گریه نکنید من باز مکرر به سوى شما مى آیم تا همه شما را از این دنیا ببرم .

عالم برزخ ص ۳۸ – بحارالانوار ۶ ص -۱۴۱

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

رحلت علامه مجلسى

 

سید نعمت الله جزائرى شاگرد مقرب علامه مجلسى گوید: من با استادم مجلسى قرار گذاشتم هر کدام زودتر از دنیا برویم به خواب دیگرى بیائیم تا بعضى قضایا منکشف شود.
بعد از اینکه استادم از دنیا رفت بعد از هفت روز که مراسم فاتحه تمام شد، این معاهده به یادم آمد و رفتم سر قبر علامه مجلسى ، قدرى قرآن خواندم و گریه کردم و مرا خواب ربود و در عالم رؤ یا استاد را با لباس زیبا دیدم که گویا از میان قبر بیرون شده .!

فهمیدم او مرده است و انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم : وعده که دادى وفا کن و قضایاى قبل از مردن و بعد از مردن را برایم تعریف کن .
فرمود: چون مریض شدم و مرض بحدى رسید که طاقت نداشتم ، گفتم : خدایا دیگر طاقت ندارم و به رحمت خود فرجى برایم کن .

در حال مناجات دیدم شخص جلیلى (فرشته ) آمد به بالین من و نزد پایم نشست و حالم را پرسید و من شکوه خود را گفتم ، آن ملک دستش را گذاشت به انگشت پاهایم و گفت : آرام شدى ؟ گفتم : آرى ، همینطور دست را یواش یواش به طرف سینه بالا مى کشید و دردم آرام مى گرفت ، چون به سینه ام رسید، جسد من افتاد روى زمین و روحم در گوشه اى به جسدم نظر مى کرد.
اقارب و دوستان و همسایگان آمدند و اطراف جسد من گریه مى کردند و ناله مى زدند، روحم به آنها مى گفت : من ناراحت نیستم من حالم خوب است چرا گریه مى کنید، کسى حرفم را نمى شنید.
بعد آمدند جنازه را بردند غسل و کفن و نماز بجاى آوردند و جسدم را درون قبر گذاشتند، ناگاه منادى ندا کرد اى بنده من ، محمد باقر براى امروز چه مهیا کردى ؟

من آنچه از نماز و روزه و موعظه و کتاب و… را شمردم ، مورد قبول نشد، تا اینکه عملى یادم آمد، که مردى را به خاطر بدهکارى در خیابان مى زدند و او مؤ من بود و من بدهکارى او را دادم و از دست مردم او را نجات دادم ، آن را عرض کردم .
خداوند به خاطر این عمل خالص همه اعمالم را قبول و مرا به بهشت (برزخ ) داخل نمود.

منتخب التواریخ ص ۷۵۲- روضات الجنات

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

 

 

گریه محتضر

جوان عابدى هنگام مرگ ، خانواده خود را دید که گرد او حلقه زده اند و گریه مى کنند.
پس رو به پدرش کرد و گفت :اى پدر، چرا گریه مى کنى ؟
گفت : پسرم فراق تو و تنهائى خود را بیاد مى آورم اشک از دیدگانم جارى مى شود.
خطاب به مادرش گفت : مادرم ،تو چرا گریه مى کنى ؟
گفت : گریه من به خاطر غم فقدان تو است . عمرى من و پدرت زحمت کشیدیم که عصاى دوران پیرى ما باشى ، اکنون از میان ما مى روى و ما را تنها مى گذارى .
پس به همسرش گفت : چه چیزى ترا به گریه وا داشته است ؟
گفت : اینکه نیکى ترا از دست مى دهم و به غیر تو نیازمند مى شوم .
آنگاه از فرزندانش پرسید: شما چرا مى گریید؟
گفتند: به خاطر یتیمى و خوارى پس از تو.
پس جوان عابد به آنان نگریست و گریست .
خانواده اش پرسیدند: تو چرا گریه مى کنى ؟
پاسخ داد: شما براى خودتان مى گریید، من هم بر خود مى گریم .
آیا چه کسى براى سفر طولانى که در پیش دارم مى گرید؟
چه کسى به خاطر کمى زاد و توشه من اشک مى ریزد؟
چه کسى براى من در آن خانه خاکى و تنگ و تاریک قبر گریان است ؟
چه کسى براى بدى اعمال و سوءحساب من مى نالد.؟
آیا در میان شما که عزیزترین افراد نسبت به من هستید، و من نیز عزیزترین افراد نسبت به شما هستم ، کسى هست که براى وقوف من در مقابل پروردگار براى رسیدگى اعمال بگرید؟
این بگفت ، و آهى جانکاه کشید و بمرد.
اثنى عشریه / ص ۲۶۰٫

 مجادله شیطان با امام فخر رازی

مى ‏گویند وقتى نجم الدین کبرى در خوارزم آفتابه گلى به دستش بوده مى خواست وضو بسازد به حیرت رفت و همان‏طور آفتابه به دستش بود. بعد از لحظه یک‏باره آفتابه به زمین‏ رسید.

گفت الحمد للّه، مریدان از موضوع پرسیدند که سبب مکث و تفکر شیخ چه بود؟
شیخ نجم الدین کبرى گفت: من مى ‏دیدم که فخر رازى هنگام وفات مى ‏خواهد جان به جان آفرین تسلیم کند. با شیطان در مجادله فکرى گرفتار است و شیطان مى ‏خواست او را در بحث و استدلال مجاب کند. و ایمان او را به غارت برد ولى دیدم که شیطان مغلوب شد و فخر الدین رازى ایمان به سلامت برد.

وقتى که مریدان او همان روز و ساعت را معلوم نمودند که با همان ساعت و روز امام فخر الدین رازى فوت شده است‏ .

فوائح الجمال و فواتح الجلال(ترجمه)، ۱جلد//ساعد باقری

رحلت شیخ مرتضی طالقانی

 

این شیخ روشن ضمیر مرحوم شیخ مرتضى طالقانى (اعلى اللّه مقامه الشّریف ) بود که داراى ملکات فاضله نفسانى بود و تا آخر دوران زندگى در مدرسه زندگى کرد و مانند حکیم هیدجى به تدریس اشتغال داشت و هر طلبه اى هر درسى که مى خواست به او تعلیم مى داد.

طلاّب مدرسه سیّد مى گویند:مرحوم شیخ مرتضى در شب رحلتش همه را جمع کرد در حجره اش و از شب تا صبح خوش و خرّم بود و با همه مزاح مى نمود و شوخى هاى بامزّه اى مى کرد و هر چه طلاّب مدرسه اجازه رفتن مى خواستند مى گفت :یک شب است غنیمت است !
هیچ کدام از طلبه ها خبر از مرگش نداشتند. هنگام طلوع صبح شیخ بر بام مدرسه رفت و اذان گفت و پائین آمد و به حجره خود رفت .
هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دیدند شیخ در حجره رو به قبله خوابیده و پارچه اى روى خود کشیده و جان به جان آفرین تسلیم کرده است .
خادم مدرسه سیّد مى گوید:در عصر همان روزى که شیخ فردا صبحش رحلت نمود، شیخ با من در صحن مدرسه در حین عبور برخورد کرد و گفت :امشب مى خوابى و صبح از خواب برمى خیزى و کنار حوض مى روى تا وضو بگیرى ، مى گویند: شیخ مرتضى مرده است !
من اصلاً مقصود او را نفهمیدم و این جملات را یک کلام ساده و شبیه مزاح و فُکاهى تلقّى کردم ، صبح که از خواب برخاستم و در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودم دیدم طلاّب مدرسه مى گویند:شیخ مرتضى مرده است

داستانهای ازعلما//علیرضا خاتمی

 

ترنج مرگ

آورده اند که موسى پیغمبر علیه السلام روزى ملک الموت را دید، گفت : به چه کار آمده اى ، به زیارت یا به قبض روح ؟ گفت : به قبض روح . گفت : چندان امانم ده که (مادر و) عیال را وداع کنم . گفت : مهلت نیست . گفت : چندان که خداى را سجده کنم . دستورى یافت .

در سجده گفت : خداوندا! ملک الموت . را بگو که چندان مهلتم دهد که مادر و عیال را وداع کنم . ندا آمد که مهلت دهد. موسى علیه السلام به در خانه مادر آمد. (گفت : اى جان مادر!) سفر دورم در پیش است .

گفت : اى فرزند چه سفر است ؟ گفت : سفر قیامت . مادر به گریه آمد. به در خانه عیال و اطفال آمد و ایشان را وداع کرد. کودکى خرد داشت دست زد و دامن موسى گرفت و مى گریست . موسى نیز به گریه در آمد. خطاب عزت رسید که اى موسى ! به درگاه ما مى آیى ، این گریه و زارى (از بهر) چیست ؟ گفت : خداوندا! بر این کودکانم رحم مى آید.

ندا آمد که اى موسى ! دل فارغ دار که من ایشان را نیکو دارم (و به نیات حسنه شان بپرورم .)

موسى با ملک الموت گفت : از کدام عضو جان بیرون خواهى کرد؟ (گفت : از دهان .) گفت : از دهانى که بى واسطه با خداى سخن گفته ام یا (از دستى که بدان الواح تورات گرفته ام یا) از پایى که بدان به طور به مناجات رفته ام ؟

ملک الموت ترنجى به وى داد تا ببویید و به یک بوییدن روح وى را قبض کرد.

فرشتگان گفتند: یا اءهون الاءنبیاء موتا کیف و جدت الموت ؟ قال : کشاه تسلخ و هى حیه . (یعنى : اى آنکه در میان پیامبران آسانترین مرگ را داشته اى ! مرگ را چگونه یافتى ؟ گفت : همچون گوسفندى که پوست از (بدن ) آن بر کنند در حالى که زنده باشد).

داستان عارفان //کاظم مقدم

رشک بعد از مرگ

آورده اند که عیسى علیه السلام با مادر در کوه بودند و روزه مى داشتند و از گیاه کوه افطار مى کردند. عیسى علیه السلام شبى در طلب گیاه رفت . مریم براى نماز برخاست . ملک الموت بر وى سلام کرد. گفت : تو گیستى که در این شب تاریک بر من سلام مى کنى (که دلم از تو ترسید؟) گفت : ملک الموتم . گفت : به چه کار آمده اى ؟ گفت : به قبض روح تو.
 گفت : چندانم مهلت ده که پسرم عیسى علیه السلام باز آید. (گفت : مهلت نیست . گفت : چندان مهلت ده که ماه بر آید تا خود را دیگر باره به روشناى ماه ببینم .) گفت : مهلت نیست . روح وى را قبض کرد. عیسى باز آمد. مادر را دید افتاده . پنداشت که خفته است . بر بالین او بنشست تا وقت افطار بگذشت . آواز داد که اى مادر برخیز تا روزه بگشاییم .
از بالاى سر خود آوازى شنید که اى عیسى ! با مرده سخن مى گویى ؟ خدایت مزد دهاد به مرگ مادر. عیسى علیه السلام به کار وى قیام کرد. چون وى را دفن کرد بر سر خاک مادر بنشست و مى گریست . از بالاى سر خود آوازى شنید. نگاه کرد، مادر را دید در بهشت (در) کوشکى  از یاقوت سرخ بر تختى از زمرد سبز. گفت : اى مادر سخت اندوهگینم از نادیدن تو گفت : اى فرزند! مونس خود خداى رادان تا هرگز غمناک نگردى .
  گفت : اى مادر! روزه ناگشاده از دنیا برون شدى . گفت : خداى تعالى مرا روزه گشادنى (اى ) فرستاد که بر خاطر هیچ آدمى نگذرد. گفت : اى مادر! هیچ آرزویى دارى . گفت : آرى . آرزوى من آن است که دیگر بار به دنیا آیم تا یک روز روزه دارم و یک شب نماز بپاى دارم .
 اى پسر! اکنون که مى توانى و زمام اختیار در دست تو است ، عمل کن پیش از آنکه به چنگال مرگ گرفتار شوى
 داستان عارفان//کاظم مقدم 

تلخی جان کندن

آورده اند که عیسى علیه السلام به گورستانى گذر کرد. گورى را دید که آتش از او بر مى آمد. عیسى علیه السلام دوگانه اى بگزارد و عصا بر گور زد. گور شکافته شد. شخصى را دید در میان آتش . گفت : یا روح الله ! من مردى بودم از پس زنان مردم رفتمى و ناشایستها کردمى .

چون وفات کردم و مرا دفن کردند، خطاب عزت دررسید که وى را بسوزانید. از آن روز مرا مى سوازنند. عیسى نگاه کرد، مارى سیاه عظیم دید در گور وى ، 

پرسید که با این مسکین چه مى کنى ، گفت : تا وى را دفن کرده اند از وى غایب نبوده ام با زهرى که اگر قطره اى از آن به رود نیل و فرات افتد جمله زهر قاتل شود. این شخص گفت : یا روح الله ! از حق تعالى درخواه تا بر من رحمت کند.

عیسى علیه السلام درخواست نمود. خطاب عزت رسید که هر که از پس زنان مردم رود ما او را عذابى کنیم که کس را نکرده باشیم ؛ اما چون تو از ما درخواستى ما او را به تو بخشیدیم .

عیسى علیه السلام گفت : مى خواهى که با من باشى ؟ گفت : یا روح الله ! عاقبت چه باشد؟ گفت : عاقبت مرگ . گفت : نمى خواهم که صد سال است که مرده ام هنوز تلخى جان کندن در کام من است . عیسى علیه السلام دعا کرد تا گور بر وى راست شد

داستان عارفان//کاظم مقدم

گریه الیاس !

الیاس از پیامبرانى است که هنوز زنده (و غایب از نظرها) است ، نقل شده : حضرت عزرائیل نزد او رفت ، تا روحش را قبض کند.
الیاس به گریه افتاد،عزراییل گفت : آیا گریه مى کنى با این که به سوى پروردگارت باز مى گردى .
الیاس گفت : گریه ام براى مرگ نیست ، بلکه براى شبهاى (طولانى ) زمستان و روزهاى (گرم و طولانى ) تابستان است ، که دوستان خدا در این شبها، به عبادت مى گذرانند، و در این روزها روزه مى گیرند، و در خدمت خدا هستند، واز مناجات با محبوب خود (خدا) لذت مى برند، ولى من میخواهم از صف آنها جدا گردم و اسیر خاک شوم .
خداوند به الیاس وحى کرد: تو را به خاطر آنکه دوست دارى در خدمت ما باشى ، تا روزى قیامت مهلت دادم ، تا زنده باشى (و از آنچه که گفتى و دوست دارى در صف اولیاى خدا باشى جدا نگردى )

داستانهای صاحبدلان//محمدمحمدی اشتهاردی
المخازن ج ۱ ص

مرگ‌ در نزد ابراهیم‌ خلیل‌ 

از حضرت‌ أمیرالمؤمنین‌ علیه‌ السّلام‌ روایت‌ است‌ که‌ چون‌ خداوند اراده‌ فرمود پیامبرش‌ حضرت‌ إبراهیم‌ خلیل‌ را قبض‌ روح‌ کند، ملک‌ الموت‌ را به‌ سوی‌ او فرو فرستاد.

ملک‌ الموت‌ چون‌ به‌ ابراهیم‌ رسید عرض‌ کرد: السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا إبْرَاهِیمُ. «سلام‌ بر تو باد ای‌ ابراهیم‌.»

ابراهیم‌ گفت‌:وَ عَلَیْکَ السَّلاَمُ یَا مَلَکَ الْمَوْتِ؛ أَ دَاعٍ أَمْ نَاعٍ ؟ «بر تو سلام‌ باد ای‌ فرشته‌ مرگ‌؛ آمدی‌ مرا به‌ سوی‌ پروردگارم‌ بخوانی‌ که‌ به‌ اختیار اجابت‌ کنم‌ یا آنکه‌ خبر مرگ‌ مرا آورده‌ای‌ و باید به‌ اضطرار شربت‌ مرگ‌ را بنوشم‌؟»

عزرائیل‌ گفت‌: ای‌ إبراهیم‌! بلکه‌ آمده‌ام‌ که‌ تو را به‌ اختیار به‌ سوی‌ خدایت‌ ببرم‌، پس‌ اجابت‌ کن‌ دعوت‌ خدایت‌ را و تسلیم‌ مرگ‌ باش‌؛ خدایت‌ تو را به‌ خود خوانده‌ است‌!

إبراهیم‌ گفت‌: فَهَلْ رَأَیْتَ خَلِیلاً یُمِیتُ خَلِیلَهُ ؟ «آیا دیده‌ای‌ دوست‌ و یار مهربانی‌، یار مهربان‌ و دوست‌ خود را بمیراند؟» چگونه‌ خدای‌ حاضر می‌شود خلیلش‌ را که‌ إبراهیم‌ است‌ بکشد ؟

عزرائیل‌ به‌ سوی‌ بارگاه‌ حضرت‌ ربّ العزّه‌ بازگشت‌ و در مقابل‌ او قرار گرفت‌ و در بین‌ دو دست‌ جلال‌ و جمال‌ در مقام‌ اطاعت‌ و تسلیم‌ درنگ‌ کرد و سپس‌ عرضه‌ داشت‌: ای‌ پروردگار من‌! شنیدی‌ آنچه‌ را که‌ یار مهربان‌ و خلیلت‌ إبراهیم‌ گفت‌ ؟

خداوند جلّ جلالُه‌ به‌ ملک‌ الموت‌ خطاب‌ کرد: ای‌ عزرائیل‌! به‌ سوی‌ إبراهیم‌ رهسپار شو و به‌ او بگو:
هَلْ رَأَیْتَ حَبِیبًا یَکْرَهُ لِقَآءَ حَبِیبِهِ ؟ «آیا هیچ‌ دیده‌ای‌ که‌ یار مهربانی‌ از ملاقات‌ و دیدار محبوبش‌ گریزان‌ باشد و لقای‌ او را مکروه‌ دارد و از برخورد با او ناخرسند گردد؟»

إنَّ الْحَبِیبَ یُحِبُّ لِقَآءَ حَبِیبِهِ. «حقّاً که‌ حبیب‌ دوست‌ دارد محبوب‌ خود را ملاقات‌ کند.»

کتاب معادشناسی جلد اول//علامه محمد حسین طهرانی
«بحار الانوار» ج‌ ۶، ص‌ ۱۲۷ از «أمالی‌» صدوق‌،

به مقام مکاشفه رسیده اى ؟(آیت الله میرزا جواد ملکی تبریزی)

به مقام مکاشفه رسیده اى ؟ 
 
 آیت اللّه اراکى فرمودند: … یک آقا سید مهدى کشفى بود پسر آقا سید ریحان اللّه کشفى – نوه آقا سید جعفر کشفى – که از بروجرد بودند و پدرش ‍ در تهران بزرگ شد و (خود او در قم ) در کوچه ما منزل داشت . این آقا سید مهدى با دایى زاده آقا طالقانى به نام آقا سید محى الدین پیش بنده مکاسب مى خواندند. این آقا سید مهدى (در این ) اواخر متخصصین و مخصوصین آقا میرزا جواد آقا شد. به درس او خیلى علاقه مند بود و سلام و علیک زیاد داشتند و به او اخلاص و مودت زیاد داشت .
 
ایشان نقل کرد و گفت : یک شب توى خانه خودم توى اطاق خوابیده بودم ، دیدم که صداى محرق القلبى از حیاط مى آید. از بس محرق القلب (و سوزناک ) بود، هراسان از خواب برخاستم که چه خبر است ؟ رفتم در را باز کردم ، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکى است ، یک کاروانسراى بزرگى است و دور تا دورش حجره مى باشد. و صدا از یک حجره مى آید. دویدم پشت حجره ، هر کار کردم در باز نشد از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است ، دیدم یکى از رفقاى ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان سنگ آسیا روى او چیده اند و یک شخصى بد هیبت از آن بالاى حلقوم دهان او عملیاتى مى کند و او از زیر دارد صدا مى زند. ناراحت شدم ، هر چه کردم در باز نشد.
 
هر چه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما اینطور مى کنى ؟ اصلا نگفت تو کى هستى ؟ این قدر ایستادم که خسته شدم . برگشتم آمدم توى رختخواب ، ولى خواب از سرم به کلى پرید. نشستم تا صبح شد. حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و در زدم ، به میرزا جواد آقا گفتم : من همچون چیزى دیدم . گفت :ها! شما مقامى پیدا کرده اید. این مکاشفه است ! آن شخص در آن ساعت نزع روح مى شد.
من تاریخ برداشتم ، بعد کاغذ آمد که آن رفیق در همان ساعت فوت کرده است !
 
طبیب دلها//صادق حسن زاده

 

آمادگى کامل براى ارتحال(آیت الله محمد تقی آملی)

پدر در اواخر عمر بسیار ناتوان شده بودند و چند وقتى بود که حمام نرفته بودند و خیلى وقت بود که براى نماز تیمم مى نمودند. روز قبل از وفات ایشان به منزلشان رفتم و دیدم که خادم حمام را گرم نموده و پدر مى خواهند به حمام بروند بسیار خوشحال شدم که خدا را شکر حالشان مساعد است .

 

 بعد از استحمام تب لرز شدیدى ایشان را فرا گرفت و در حدود ۳ ساعت به همین حالت بودند بعد لرزش کمتر و حالشان بهتر شد کمى استراحت نمودند و کمى آب خواستند تا وضو بگیرند بعد از وضو مشغول ذکر و زیارت شدند و زیارت حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام که در بالاسر حضرت على علیه السلام وارد شده به صورت زیبایى قرائت نمودند و در رختخواب دراز کشیدند و لبهاى مبارکشان را تکان مختصرى دادند و جان به جان آفرین تسلیم نمودند.

سه یا چهار روز قبل از فوت پدر، شب در منزل ایشان بودم و در اتاق مجاور اتاق آقا خوابیده بودم . نیمه شب بود که دیدم پدرم با یک حالت عجیبى وارد اتاق من شد، بیدار شدم و گفتم آقا جان چیزى لازم دارید. فرمودند که این خادم چرا نیامده ،این بخارى را روشن کند. مى خواهم نوشته هایم را تکمیل کنم .

 گفتم که آقا الان نصف شب است و خادم به این زودى نمى آیند و بعد ایشان را به اتاقشان بردم تا دوباره استراحت نمایند تا اینکه در روز تشییع جنازه ایشان حاج آقا اشرفى که از خطباى تهران بودند رو به مردم کرده و گفته بودند که شما گمان نکنید که شخص عادى را از دست داده ایم ایشان حضرت آیت الله آملى از اولیاء الله بودند،

 بنده چند روز پیش خدمت ایشان رسیدم تا از احوالشان جویا شوم فرمودند: حاج آقا دیشب خواب دیدم که حضرت بقیه الله علیه السلام مرا خواندند و فرمودند که مقدمات را فراهم کن که چند روز دیگر بیشتر در این دنیا نخواهى بود. بعد من متوجه شدم که پدر همان شب که سراسیمه از اتاق بیرون آمدند و خواستند نوشته هاى خود را به اتمام برسانند همان شبى بود که حضرت بقیه الله علیه السلام خبر وفاتشان را داده بودند.

 

پدر هیچگاه نماز شب را ترک نمى کردند. هر شب دو ساعت قبل از اذان صبح بیدار مى شدند و مشغول عبادت و تهجد مى شدند در زمانى هم که در نجف اشرف بودیم دو ساعت قبل از آن به حرم مطهر حضرت على بن ابى طالب علیه السلام مشرف مى شدند و مشغول عبادت مى شدند.

 

در جستجوی استاد//صادق حسن زاده