شبلى به حج رفته بود و پس از انجام اعمال حج به حضور امام سیدالساجدین علیه السلام مشرف شد، امام علیه السلام از وى پرسید: داستانهای عارفانه در آثار (علامه حسن زاده آملى)//عباس عزیزی هزار و یک کلمه ، ج ۲، ص ۴۲۸ – ۴۲۲٫ |
شبلى به حج رفته بود و پس از انجام اعمال حج به حضور امام سیدالساجدین علیه السلام مشرف شد، امام علیه السلام از وى پرسید: داستانهای عارفانه در آثار (علامه حسن زاده آملى)//عباس عزیزی هزار و یک کلمه ، ج ۲، ص ۴۲۸ – ۴۲۲٫ |
در کافى نقل مى کند: جمعى بمنزل حضرت سجاد (ع) آمده بودند براى استماع حدیث بامام اصرار کردند که آقا حدیث برایمان بگوئید از قول جدتان امام سجاد (ع) این حدیث را عنوان کرده رسول خدا (ص) فرمود: محتضر روحش بالاى بدنش است وقتى جنازه اش را از خانه بیرون مى آورند روح که بالاى بدن است متوجه مى شود ببستگانش مى گوید آى بستگان من الا تغرنکم الحیوه الدنیا کى نمرت بى جمعت من حله غیر حله قالمهنا لغیرى والوزر على این جناب میّت روى نعشش فریاد مى زند آى باقى ماندگان من شما مثل من بدبخت گول دنیا را نخورید، دیدید که چقدر من زحمت کشیدم ، از حلال و حرام و مخلوط همه را جمع کردم ، حقوق واجبه را ندادم حالا که مى خواهم بروم خوش گذرانى ها با دیگران است و لکن حسابش بگردن من بدبخت است گوارائى و خوش گذرانى براى وارثهاست حساب و کتاب هم بدوش آقاى حاجى بدبخت .
تتمه حدیث را بگویم امام وقتى این حدیث را نقل کرد در مجلس ضنمره مردکى بوده که ایمان درستى نداشت . این بدبخت در مجلس مسخره کرد گفت : آیا مرده حرف مى زند؟ فرمود: بله گفت : اگر حرف مى زند پس فرار بکند کارى بکند که نگذارد او را در قبر ببرند.
امام سجاد (ع) را خیلى ناراحت کرد. فرمود: چه بکنم اگر ساکت بنشینم که مى گویند بخل کرد چرا حدیث را بر ایمان نمى گوید اگر هم بگویم چنین استهزاء مى کند.
مجلس گذشت را وى ابوحمزه است گوید چند روز بعدش از خانه بیرون آمدم شخصى بمن رسید گفت البشاره ضنمره مُرد. آن شخص که راجع بگفتگوى روح فوق استهزاء کرد ابوحمزه گفت تا شنیدم گفتم بروم ببینم چه مى شود؟ وضع چطور است .
رفتم تشییعش بعد از اینکه غسل و کفنش کردند در گور که مى خواستند او را ببرند من رفتم جلو شاید در گورش چیزى بفهمم صورتش را روى خاک گذاشتم خواستم بالا بیایم دیدم لبش مى جنبد گوش گرفتم دیدم مى گوید وَیْلٌ لَکَ یا ضَنَمَرِه واى بر تو اى ضنعره دیدى صدق کلام رسول خدا (ص) را؟ خودش داشت بخودش مى گفت :
بالاءخره ابوحمزه مى گوید لرزیدم بیرون آمدم مستقیما آمدم خدمت اما سجاد (ع) عرض کردم آقا از تشییع جنازه این منافق مى آیم و خودم شنیدم ناله اش را در قبر که مى گفت واى بر تو اى کسى که استهزاء مى کردى حالا رسیدى بآنچه که پغمبر خدا (ص) فرموده بود.
زبده القصص//علی میرخلف زاده
(کسائى ) دانشمند نحوى معروف مى گوید: روزى به دیدن (هارون الرشید) رفتم ، دیدم مبالغ بسیارى درهم و دینار جلوش نهاده اند و او آنها را میان پیشخدمتهاى دربار تقسیم مى کند.
ابو حمزه ثمالى از امام سجاد علیه السلام نقل مى کند که من روز جمعه در مدینه بودم ، نماز صبح را با امام سجاد علیه السلام خواندم ، هنگامى که امام از نماز و تسبیح فراغت یافت به سوى منزل حرکت کرد و من با او بودم ، زن خدمتکار را صدا زد و فرمود: مواظب باش ، هر سائل و نیازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهید، زیرا امروز روز جمعه است .
ابو حمزه مى گوید، گفتم هر کسى که تقاضاى کمک مى کند، مستحق نیست !
امام علیه السلام فرمود: درست است ، ولى من از این مى ترسم که در میان آنها افراد مستحقى باشند و ما به آنها غذا ندهیم و از در خانه خود برانیم ، و بر سر خانواده ما همان آید که بر سر یعقوب و آل یعقوب آمد!!
سپس فرمود: به همه آنها غذا بدهید مگر نشنیده اید براى یعقوب هر روز گوسفندى ذبح مى کردند، قسمتى را به مستحقان مى داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى خورد، یک روز سؤ ال کننده مؤ منى که روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه یعقوب به هنگام افطار آمد و گفت : به میهمان مستمند غریب گرسنه از غذاى اضافى خود کمک کنید، چند بار این سخن را تکرار کرد، آنها شنیدند و سخن او را باور نکردند، هنگامى که او ماءیوس شد و تاریکى شب ، همه جا را فرا گرفت ، برگشت ، در حالى که چشمش گریان بود و از گرسنگى به خدا شکایت کرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت ، در حالى که شکیبا بود و خدا را سپاس مى گفت ، اما یعقوب و خانواده کاملا سیر شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود!
امام علیه السلام اضافه فرمودند: خداوند به یعقوب در همان صبح ، وحى فرستاد که تو اى یعقوب بنده مرا خوار کردى و خشم مرا بر افروختى ، و مستوجب تاءدیب و نزول مجازات بر تو و فرزندانت شد… اى یعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبیخ و مجازات مى کنم و این به خاطر آنست که به آنها علاقه دارم .
ابو حمزه مى گوید از امام سجاد علیه السلام پرسیدم یوسف چه موقع آن خواب را دید؟ امام فرمود: در همان شب .
داستان های آموزنده از حضرت یوسف(ع)//قاسم میر خلف زاده
حسن بصرى – که یکى از دراویش صوفى مسلک مى باشد – در کنگره عظیم حجّ در محلّ مِنى براى جمعى از حاجیان ،مشغول موعظه ونصیحت بود.
امام علىّ بن الحسین علیهماالسّلام از آن محلّ عبور مى نمود، چشمش به حسن بصرى افتاد که براى مردم سخنرانى وموعظه مى کرد.
حضرت ایستاد و به او خطاب کرد و فرمود: اى حسن بصرى ! لحظه اى آرام باش ، از تو سؤ الى دارم ، چنانچه در این حالت وبا این وضعیتى که مابین خود و خدا دارى ، مرگ به سراغ تو آید آیا از آن راضى هستى ؟ و آیا براى رفتن به سوى پروردگارت آماده اى ؟
حسن بصرى گفت : خیر، آماده نیستم .
حضرت فرمود: آیا نمى خواهى در افکار و روش خود تجدید نظر کنى و تحوّلى در خود ایجاد نمائى ؟
حسن بصرى لحظه اى سر به زیر انداخت و سپس گفت : آنچه در این مقوله بگویم ، خالى از حقیقت است .
امام سجّاد علیه السّلام فرمود: آیا فکر مى کنى که پیغمبر دیگرى مبعوث خواهد شد؟ و تو از نزدیکان او قرار خواهى گرفت ؟
پاسخ داد: خیر، چنین فکرى ندارم .
حضرت فرمود: آیا در انتظار جهانى دیگر غیر از این دنیا هستى ، که در آن کارهاى شایسته انجام دهى و نجات یابى ؟
اظهار داشت : خیر، آرزوى آن را ندارم .
امام علیه السّلام فرمود: آیا تاکنون عاقلى را دیده اى که از خود راضى باشد و به راه کمال و ترقّى قدم ننهد؛ و در فکر تحوّل و موعظه خود نباشد؛ولى دیگران را پند و اندرز نماید؟!
و بعد از این سخنان ، امام سجّاد علیه السّلام به راه خود ادامه داد و رفت .
حسن بصرى پرسید: این چه کسى بود، که در این جمع با سخنان حکمت آمیز خود با من چنین صحبت کرد؟
در پاسخ به او گفتند: او علىّ بن الحسین علیهماالسّلام بود.
پس از آن دیگر کسى ندید که حسن بصرى براى مردم سخنرانى و موعظه کند
احتجاج طبرسى : ج ۲، ص ۱۴۰