آداب حج بیان امام سجاد(ع)برای شبلی

 

شبلى به حج رفته بود و پس از انجام اعمال حج به حضور امام سیدالساجدین علیه السلام مشرف شد، امام علیه السلام از وى پرسید:
اى شبلى حج گزاردى ؟
شبلى : آرى یا ابن رسول الله .
امام علیه السلام : زمانى که به میقات فرود آمدى آیا نیّت کرده اى که جامه معصیت را از خود به در آوردى و جامه طاعت پوشیدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : زمانى که از جامه خود برهنه شدى آیا نیّت کردى که از ریاء و نفاق برهنه شدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : زمانى که غسل کردى آیا نیت کردى خویشتن را از بدى ها و گناه ها شستشو دادى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آیا خویشتن را پاکیزه کردى و احرام بستى و عقد وقت حج بستى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : زمانى که خود را پاکیزه کردى و عقد بستى آیا نیّت کردى که آن چه را خداوند متعالى حرام کرده است ، بر خویشتن حرام کرده اى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام زمانى که عقد حج بستى آیا نیت کردى که هر عقدى براى غیر خداوند عزّوجلّ است گشودى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : خویشتن را پاکیزه نکردى و احرام نبستى و عقد حج نبستى .
امام علیه السلام فرمود: آیا داخل میقات شدى و تلبیه گفتى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام آن گاه که داخل میقات شدى آیا نیت کردى که به نیت زیارت داخل شدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که دو رکعت نمازگزاردى نیّت کردى که به خداوند متعال به بهترین اعمال و بزرگترین حسنات عباد که نماز است تقرب جستى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که تلبیه گفتى آیا نیت کردى که براى خداوند به هر طاعتى گویا شدى و از معصیت او خود را بازداشتى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : در میقات داخل نشدى و نماز نخواندى و تلبیه نگفتى (تلبیه ::لبیک گفتن ).
سپس امام علیه السلام فرمود: آیا در حرم داخل شدى و کعبه را دیدى و نماز خواندى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : آن گاه که داخل حرم شدى آیا نیت کردى که بر خود هرگونه عیب اهل امت اسلام را حرام کرده اى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که به مکه رسیدى و کعبه را دیدى و دانستى که آن خانه خدا است آیا قصد خداوند سبحان کردى و از غیر او بریدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : پس نه داخل مکه شدى و نه داخل حرم .
سپس امام علیه السلام فرمود: آیا طواف بیت را به جاى آوردى و ارکان را مس ‍ کردى و عمل سعى را انجام دادى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : آن گاه سعى کردى آیا نیت کردى که از همه گریختى و به سوى خداوند فرار کردى و صدق این نیّتت را علاّم الغیوب شناخت ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : نه طواف بیت کردى و نه سعى به جا آوردى .
سپس امام علیه السلام فرمود: آیا در مقام ابراهیم علیه السلام وقوف کردى و در آن مقام دو رکعت نماز گزاردى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام در این هنگام صیحه اى برآورد که نزدیک بود از دنیا مفارقت کند سپس فرمود: آه آه کسى که به مقام قرب رسیده و با خدا مصافحه کرده کجا است . حق تعالى با آن عظمت و جلال مسکینى را به این مقام برساند آیا جایز است بر او که حرمت چنین پروردگار مهربان را ضایع کند؟ هرگز چنین نیست که کسى با خدا مصاحفه کند بعد از آن مخالفت او را جایز داند. پس از آن فرمود:
آن گاه که در مقام ابراهیم ایستادى آیا نیّت کردى که بر انجام هر طاعت ایستادى ، و پشت به هر معصیت کردى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که در مقام ابراهیم دو رکعت نماز گزاردى آیا نیّت کردى که چون نماز ابراهیم علیه السلام نماز گزاردى ؟ و به نمازت بینى شیطان را به خاک مالیدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : در مقام نایستادى و در آن نماز نخواندى .
پس از آن فرمود: آیا بالاى چاه زمزم برآمدى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : آن گاه که بر بالاى چاه زمزم برآمدى آیا نیّت کردى که بر طاعت برآمدى و چشمت را از معصیت پوشاندى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آیا سعى میان صفا و مروه را به جاى آوردى و در میان آن دو مشى و تردّد داشتى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : از سعى میان صفا و مروه آیا نیّت کردى که در میان خوف و رجایى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : پس نه سعى کردى و نه مشى و تردّد بین صفا و مروه .
پس از آن فرمود: آیا از مکه خارج شدى و به منى رفتى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : به منى رفتى آیا نیت کردى که مردم را از زبان و دل و دست خود ایمن گردانیدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : پس به منى نرفتى .
بعد از آن امام علیه السلام فرمود: آیا در موقف عرفه وقوف کردى ؟ و بر جبل الرحمه برآمدى ؟ و شناختى و خداوند متعالى را در جبل الرحمه و جمرات خواندى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : در موقف عرفه آیا معرفت حق سبحانه و تعالى و اطلاع او را بر سرائر و قلب خود شناختى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : بر جبل الرحمه که بالا رفته اى آیا نیّت کرده اى که خداوند هر مؤ من و مؤ منه را رحمت مى کند؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آیا به مزدلفه (مشعر) رفتى ؟ و از آنجا سنگ ریزه ها از زمین برکندى ؟ و مشعر الحرام مرور کردى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : آن گاه که در مزدلفه مشى مى کردى و از آن سنگ ریزه ها بر مى کندى آیا نیّت کردى که هر معصیت و جهل را از خود برکندى و هر علم و عمل را در خود نشاندى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : به مشعرالحرام مرور کردى آیا نیّت کردى که شعایر اهل تقوى و اهل خوف را شعار قلب خود قرار دادى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : در مزدلفه مشى نکردى ، و آن سنگ ریزه ها برنداشتى ، و به مشعرالحرام مرور نکردى .
پس از آن امام علیه السلام فرمود: در منى نماز گزاردى ؟ و رمى جمره کردى ؟ و حلق راءس (سر تراشیدن ) را انجام دادى ؟ و فدیه (قربانى ) خود را ذبح کردى ؟ و در مسجد خیف نماز خواندى ؟ و به مکه بازگشتى ؟ و طواف افاضه به جاى آوردى ؟
شبلى : آرى .
امام علیه السلام : آنگاه به منى رسیدى و رمى جمره ها کردى آیا نیّت کردى که به مطلب خود رسیدى و هرگونه حاجت تو برآورده شده است ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که سر تراشیدى آیا نیّت کردى که از پلیدى ها پاک شدى و از هر گناه و بد عاقبتى که بنى آدم را است به درآمدى مثل آن روزى که از مادر متولد شدى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که در مسجد خیف نماز خواندى آیا نیّت کردى که نترسى مگر از خداوند و امیدوار نباشى مگر به رحمت او؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که قربانى خود را ذبح کردى آیا نیّت کردى که طمع را سر بریدى و به ابراهیم علیه السلام به ذبح فرزندش اقتدا کردى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام : آن گاه که به مکه بازگشت کردى و طواف افاضه به جاى آوردى آیا نیّت کردى که افاضه (کوچ کردن ) به رحمت خدا کردى و به طاعت او بازگشت کردى و به سوى او تقرّب جستى ؟
شبلى : نه .
امام علیه السلام فرمود: به منى نرسیدى ، و رمى جمره ها نکردى ، و حلق راءس ‍ انجام ندادى ، و قربانیت را ذبح نکردى ، و در مسجد خیف نماز نگزاردى ، و طواف افاضه به جاى نیاوردى ، و به سوى خداوند تقرّب نجستى ، چه این که تو حج نکردى .
پس شبلى از تفریط حجّش به ندبه و زارى افتاد و پیوسته آداب حج مى آموخت تا سال دیگر از روى معرفت و یقین حج بگزارد.

داستانهای عارفانه در آثار (علامه حسن زاده آملى)//عباس عزیزی

هزار و یک کلمه ، ج ۲، ص ۴۲۸ – ۴۲۲٫

 

 

 

برچسب‌ خورده

روح روى تابوت

در کافى نقل مى کند: جمعى بمنزل حضرت سجاد (ع) آمده بودند براى استماع حدیث بامام اصرار کردند که آقا حدیث برایمان بگوئید از قول جدتان امام سجاد (ع) این حدیث را عنوان کرده رسول خدا (ص) فرمود: محتضر روحش بالاى بدنش است وقتى جنازه اش را از خانه بیرون مى آورند روح که بالاى بدن است متوجه مى شود ببستگانش ‍ مى گوید آى بستگان من الا تغرنکم الحیوه الدنیا کى نمرت بى جمعت من حله غیر حله قالمهنا لغیرى والوزر على این جناب میّت روى نعشش‍ فریاد مى زند آى باقى ماندگان من شما مثل من بدبخت گول دنیا را نخورید، دیدید که چقدر من زحمت کشیدم ، از حلال و حرام و مخلوط همه را جمع کردم ، حقوق واجبه را ندادم حالا که مى خواهم بروم خوش گذرانى ها با دیگران است و لکن حسابش بگردن من بدبخت است گوارائى و خوش گذرانى براى وارثهاست حساب و کتاب هم بدوش آقاى حاجى بدبخت .

تتمه حدیث را بگویم امام وقتى این حدیث را نقل کرد در مجلس ‍ ضنمره مردکى بوده که ایمان درستى نداشت . این بدبخت در مجلس ‍ مسخره کرد گفت : آیا مرده حرف مى زند؟ فرمود: بله گفت : اگر حرف مى زند پس فرار بکند کارى بکند که نگذارد او را در قبر ببرند.

امام سجاد (ع) را خیلى ناراحت کرد. فرمود: چه بکنم اگر ساکت بنشینم که مى گویند بخل کرد چرا حدیث را بر ایمان نمى گوید اگر هم بگویم چنین استهزاء مى کند.

مجلس گذشت را وى ابوحمزه است گوید چند روز بعدش از خانه بیرون آمدم شخصى بمن رسید گفت البشاره ضنمره مُرد. آن شخص که راجع بگفتگوى روح فوق استهزاء کرد ابوحمزه گفت تا شنیدم گفتم بروم ببینم چه مى شود؟ وضع چطور است .

رفتم تشییعش بعد از اینکه غسل و کفنش کردند در گور که مى خواستند او را ببرند من رفتم جلو شاید در گورش ‍ چیزى بفهمم صورتش را روى خاک گذاشتم خواستم بالا بیایم دیدم لبش ‍ مى جنبد گوش گرفتم دیدم مى گوید وَیْلٌ لَکَ یا ضَنَمَرِه واى بر تو اى ضنعره دیدى صدق کلام رسول خدا (ص) را؟ خودش داشت بخودش ‍ مى گفت :
بالاءخره ابوحمزه مى گوید لرزیدم بیرون آمدم مستقیما آمدم خدمت اما سجاد (ع) عرض کردم آقا از تشییع جنازه این منافق مى آیم و خودم شنیدم ناله اش را در قبر که مى گفت واى بر تو اى کسى که استهزاء مى کردى حالا رسیدى بآنچه که پغمبر خدا (ص) فرموده بود.

زبده القصص//علی میرخلف زاده

اولین سکه اسلامی(بسیار خواندنی)

 

(کسائى ) دانشمند نحوى معروف مى گوید: روزى به دیدن (هارون الرشید) رفتم ، دیدم مبالغ بسیارى درهم و دینار جلوش نهاده اند و او آنها را میان پیشخدمتهاى دربار تقسیم مى کند.

 
(هارون ) در آخر درهمى برداشت و مدتى با دقت به نقش سکه آن نگریست و سپس از من پرسید: آیا مى دانى نخستین کسى که در اسلام این نقش و عبارت را بر روى پولهاى نقره نگاشت که بود؟ من گفتم : او (عبدالملک مروان ) بود. پرسید علت آنرا مى دانى ؟ گفتم : نه ! درست اطلاع ندارم . اینقدر مى دانم که او نخستین کسى است که دستور داد این جمله ها را به روى درهم و دینار بنگارند.
 
(هارون ) گفت : من کاملا اطلاع دارم . جریان این بود که پیش از عبدالملک خلیفه مقتدر اموى ، قرطاسها اختصاص به (روم ) داشت (قرطاس پارچه اى بوده که از مصر مى آوردند و روى آنرا با خطوط رنگارنگ یا علامتها و نقشها گلدوزى مى کردند و این گلدوزى را (طراز) مى گفتند).
چون در آن موقع غالب مردم هنوز به دین عیسى باقى مانده بودند، لذا طرازها به خط رومى و با این عبارت (اب و ابن و روح القدس ) که شعار مسیحیت است ، دوخته مى شد و همینطور نیز ادامه داشت .
روزى یکى از آن پارچه اى طرازدار را به مجلس عبدالملک آوردند. عبدالملک نگاهى به آن طراز و علامت کرد سپس دستور داد آنرا به عربى ترجمه کنند. وقتى معنى آنرا فهمید سخت بر آشفت و گفت : چقدر براى ما ننگ آور است که شعار مسیحیت ، طراز و علامت پارچه ها و پرده ها و ظروفى باشد که به دست مسیحیان مصرى ساخته مى شود، و از آنجا به اطراف بلاد اسلامى آورده ، و در دسترس مسلمانان مى گذارند، ما هم بدون توجه آنها را مورد استفاده قرار مى دهیم !!
سپس عبدالملک بدون فوت وقت ، نامه اى به برادرش (عبدالعزیز بن مروان ) فرمانرواى مصر نوشت که به سازندگان قرطاس ها و البسه اى که علامت تثلیت دارد و دستور دهد، طراز آنها را تغییر داده و به جاى آن آیه قرآنى اشهد اللّه انه لا اله الا هو را که دلیل بر توحید و یکتائى خداوند و شعار مسلمانان است بنویسند!
با رسیدن نامه ، عبدالعزیز دستور داد فرمان خلیفه را اجراء کنند، و پارچه هاى و چیزهائى از این قبیل را طراز توحید و شعار اسلامى مطرز ساخته ، و به تمامى نقاطى که در قلمرو و حکومت عبدالملک بود صادر نمایند.
آنگاه عبدالملک به همه والیان خود در سراسر دنیاى اسلام دستور داد که طراز پارچه هاى رومى را در قلمر و خود تغییر دهند، و به جاى آن از پارچه هاى و پرده هاى جدید که مزین به طراز اسلامى است استفاده نمایند و هر کس تخلف کند، و پارچه ها و پرده هاى رومى نزد وى یافت شود، با تازیانه هاى دردناک و زندانهاى طولانى مجازات گردد.
پارچه هاى جدید که با طراز اسلامى مزین شده بود، در همه جا به کار افتاد و از جمله به روم هم بردند. چون خبر به امپراتور روم رسید، دستور داد طراز آنرا براى او ترجمه کنند. همین که از معنى آن ، که توحید و یگانگى خدا بود، اطلاع حاصل کرد بى اندازه ناراحت شد و در خشم فرو رفت .
سپس هدایاى شایسته اى براى عبدالملک فرستاد و طى نامه اى که به او نوشت تذکر داد که :(پارچه بافى و پرده سازى مصر و سایر شهرها تاکنون تعلق به ما داشته و همیشه با طراز رومى بوده است .
خلفاى پیش از تو هم این را مى دیدند و اعتراضى نداشتند، اگر آنها خطا نکردند، معلوم مى شود تو خطا کرده اى ، و اگر خطا نکرده اى باید آنها خطاکار باشند.
اکنون اختیار هر یک از این دو صورت با توست ، هر کدام را مى خواهى انتخاب کن . من هدیه اى که شایسته مقام توست فرستادم و انتظار دارم که ضمن قبول آن دستور دهى پارچه ها را به همان طراز نخست برگردانند، تا موجب تشکر بیشتر من گردد.)!!
وقتى عبدالملک نامه امپراتور روم را خواند، فرستاده او با هدایا برگردانید و به وى گفت : نامه جواب ندارد! فرستاده برگشت و ماجرا را به اطلاع امپراتور رسانید. امپراتور مجددا نامه اى بدین مضمون به (عبدالملک ) نوشت :
 
(من گمان مى کنم هدیه مرا ناچیز شمردى لذا آنرا نپذیرفتى و جواب نامه ام را ندادى ! به همین جهت هدایا را بیشتر نموده و فرستادم و انتظار دارم طراز پارچه ها را به حال سابق برگردانى !)
بار دوم نیز عبدالملک نامه امپراتور را جواب نداد و هدایاى او را پس ‍ فرستاد.
سرانجام امپراتور براى سومین بار نامه زیر را به عبدالملک نوشت : (فرستاده من مى گوید: تو هدیه مرا ناچیز دانستى و به خواهش من ترتیب اثر ندادى . من هم به گمان این که تو آنرا کوچک شمرده اى ، بر آن افزودم و مجددا مى فرستم ، ولى به عیسى سوگند یاد مى کنم که اگر دستور ندهى طرازها را به شکل نخست برگردانند، من هم دستور مى دهم سکه هائى ضرب کنند که مشتمل بر ناسزاى به پیغمبر اسلام باشد، زیرا مى دانى که پول رایج مملکت شما را جز در کشور من سکه نمى زنند!
با این وصف دوستانه از تو مى خواهم که هدیه مرا بپذیرى و طراز پارچه ها را به همان طرزى که بوده است برگردانى ، و این خود هدیه ایست که به من مى دهى ! و ما هم با همان دوستى سابق که داشتیم باقى مى مانیم !)
عبدالملک بعد از خواندن این نامه به هراس افتاد و جهان را بر خود تنگ دید، تا جائى که رو کرد به حضار و گفت : فکر مى کنم اگر چنین پیشآمدى بکند من بدترین فرزندان اسلام باشم . زیرا من با این کار تا ابد خیانتى به پیغمبر اسلام نموده ام . چون جمع کردن درهم و دینارى که کلیه معاملات و مبادلات به وسیله آن انجام مى گیرد کار آسانى نیست !
عبدالملک بعد از خواندن این نامه به هراس افتاد و جهان را بر خود تنگ دید، تا جائى که رو کرد به حضار و گفت : فکر مى کنم اگر چنین پیشآمدى بکند من بدترین فرزندان اسلام باشم . زیرا من با این کار تا ابد خیانتى به پیغمبر اسلام نموده ام . چون جمع کردن درهم و دینارى که کلیه معاملات و مبادلات به وسیله آن انجام مى گیرد کار آسانى نیست !
سپس عبدالملک بزرگان دربار و مشاورین خود را گرد آورد و با آنها به مشورت پرداخت و از آنان در این خصوص چاره خواست . هیچکدام نتوانستند نظریه اى بدهند که خاطر عبدالملک را آسوده گرداند. در آن میان (روح بن زنباء) به عبدالملک گفت : یک نفر هست که کاملا از عهده حل این مشکل برمى آید، اما افسوس که تو عمدا او را از دست مى دهى ! عبدالملک گفت : یعنى چه ، این چه حرفى است ، او کیست گفت : او على بن الحسین از خاندان پیغمبر است .
عبدالملک گفت : راست گفتى ! آرى تنها کسى که مى تواند از عهده این کار برآید اوست ، ولى دعوت او و استمداد از وى براى من بسیار دشوار است !!
با این وصف چون چاره نبود عبدالملک نامه اى به این مضموم به حکمران خود در مدینه نوشت که : (على بن الحسین علیه السلام را با کمال احترام به سوى شام روانه کن . صد هزار درهم براى هزینه سفر و سیصد هزار درهم براى سایر مخارج او بپرداز، و بدین گونه وسیله مسافرت و آسایش ‍ و او و همسفرانش را فراهم ساز.)
آنگاه فرستاده امپراتور روم را تا آمدن على بن الحسین نگاهداشت وقتى على بن الحسین علیه السلام وارد شد، عبدالملک جریان را به اطلاع او رسانید و با کمال بى صبرى از وى چاره خواست .
على بن الحسین علیه السلام گفت : این را کار بزرگى به حساب نیاور، زیرا از دو نظر مهم نیست : یکى اینکه خداوند به این شخص کافر چندان مهلت نمى دهد که نقشه و تهدیدش درباره پیغمبر اسلام عملى شود، و دیگر این که این کار چاره دارد.
عبدالملک پرسید: چاره آن چیست ؟ على بن الحسین علیه السلام گفت : هم اکنون صنعت گران را بخواه و به آنها دستور بده که سکه هاى جدیدى براى درهم و دینار تهیه نمایند. بدین شرح که یک روى آن کلمه توحید و اشهد الله ، انه لا اله الا هو و در روى دیگر محمد رسول الله باشد، و در اطراف آن نام شهر و تاریخ آن سال را ضرب کنند.
سپس براى این که سکه مخصوصى براى مسلمانان به وزن هفت درهم مثقال مطابق کسر صحیح بسازند تا از مشخصات سکه اسلامى باشد، به عبدالملک فرمود: دستور بده ده سکه که مجموع وزن آن ده مثقال است ، با ده سکه دیگر که مجموع وزن آن شش مثقال باشد، به ضمینه ده سکه که وزن آن مجموعا پنج مثقال است (در آن موقع فقط این سه نوع سکه رایج بوده ) که جمعا وزن سى عدد سکه مزبور، بیست و یک مثقال مى شود بهم مخلوط کرده ذوب نمایند، آنگاه آنرا به سى قسمت تقسیم کنند که وزن هر یک هفت دهم مثقال مى شود.
سپس دستور بده قالبهائى از شیشه براى آنها بسازند تا بدون کوچکترین کم و کاستى ، سکه ها را یکنواخت ضرب کنند. درهم را با این وزن و دینار با به وزن یک مثقال بسازند. آنگاه على بن الحسین علیه السلام به عبدالملک سفارش کرد که دستور بدهد این سکه را در سایر شهرهاى مختلف اسلامى نیز با قید تاریخ محل ضرب کنند تا همه مردم با آن داد و ستد نمایند و کسانى را که با غیر درهم و دینار اسلامى معامله نمایند، تنبیه و مجازات کنند تا بدین وسیله به مرور ایام پول اسلامى جاى پول بیگانه را بگیرد!
عبدالملک تمام دستورات على بن الحسین علیه السلام را عملى ساخت ، آنگاه فرستاده امپراتور روم را برگردانید و در جواب امپراطور نوشت : (خداوند تو را از نیل به مقصودى که داشتى باز داشت ، عنقریب پول جدید و اختصاصى ما به بازار مى آید. به تمام فرمانروایان خود دستور اکید داده ام که پارچه ها و درهم و دینار رومى را از دسترس مسلمانان خارج سازند و به جاى آن ، پارچه ها و پرده هاى مطرز به طراز توحید و سکه هاى اسلامى را ترویج کنند تا در سراسر قلمرو حکومت ما رایج گردد).
وقتى امپراطور نامه عبدالملک را خواند، با مشاورین خود، به مشورت پرداخت . مشاورین گفتند امپراتور باید فکر خود را عملى سازد و به این تهدیدها اعتنا نکند، ولى امپراطور گفت : نه ! دیگر گذشته است ! پیش از این واقعه اقدام من مؤ ثر بود، ولى حالا دیگر گذشته است . زیرا مسلمانان امروز از خود سکه مخصوص دارند، و مسلما به سکه هایى که من در آن به پیغمبرشان ناسزا بنوسم معامله نخواهد کرد، به همین جهت اقدام من بیهوده خواهد ماند!
امپراتور از اندیشه بد خویش منصرف شد و پیش بینى على بن الحسین علیه السلام در خنثى کردن نقشه خطرناک امپراتور روم ، کاملا مؤ ثر به آن مى نگریست به طرف یکى از پیشخدمتها پرتاب کرد و گفت آنرا بردار!
داستان های ما ج۲//استاد علی دوانی

 

اى یعقوب بنده مرا خوار کردى

 ابو حمزه ثمالى از امام سجاد علیه السلام نقل مى کند که من روز جمعه در مدینه بودم ، نماز صبح را با امام سجاد علیه السلام خواندم ، هنگامى که امام از نماز و تسبیح فراغت یافت به سوى منزل حرکت کرد و من با او بودم ، زن خدمتکار را صدا زد و فرمود: مواظب باش ، هر سائل و نیازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهید، زیرا امروز روز جمعه است .

ابو حمزه مى گوید، گفتم هر کسى که تقاضاى کمک مى کند، مستحق نیست !

امام علیه السلام فرمود: درست است ، ولى من از این مى ترسم که در میان آنها افراد مستحقى باشند و ما به آنها غذا ندهیم و از در خانه خود برانیم ، و بر سر خانواده ما همان آید که بر سر یعقوب و آل یعقوب آمد!!

سپس فرمود: به همه آنها غذا بدهید مگر نشنیده اید براى یعقوب هر روز گوسفندى ذبح مى کردند، قسمتى را به مستحقان مى داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى خورد، یک روز سؤ ال کننده مؤ منى که روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه یعقوب به هنگام افطار آمد و گفت : به میهمان مستمند غریب گرسنه از غذاى اضافى خود کمک کنید، چند بار این سخن را تکرار کرد، آنها شنیدند و سخن او را باور نکردند، هنگامى که او ماءیوس شد و تاریکى شب ، همه جا را فرا گرفت ، برگشت ، در حالى که چشمش گریان بود و از گرسنگى به خدا شکایت کرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت ، در حالى که شکیبا بود و خدا را سپاس مى گفت ، اما یعقوب و خانواده کاملا سیر شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود!

امام علیه السلام اضافه فرمودند: خداوند به یعقوب در همان صبح ، وحى فرستاد که تو اى یعقوب بنده مرا خوار کردى و خشم مرا بر افروختى ، و مستوجب تاءدیب و نزول مجازات بر تو و فرزندانت شد… اى یعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبیخ و مجازات مى کنم و این به خاطر آنست که به آنها علاقه دارم .

ابو حمزه مى گوید از امام سجاد علیه السلام پرسیدم یوسف چه موقع آن خواب را دید؟ امام فرمود: در همان شب .

داستان های آموزنده از حضرت یوسف(ع)//قاسم میر خلف زاده

شرمندگى حسن بصرى

حسن بصرى – که یکى از دراویش صوفى مسلک مى باشد – در کنگره عظیم حجّ در محلّ مِنى براى جمعى از حاجیان ،مشغول موعظه ونصیحت بود.

امام علىّ بن الحسین علیهماالسّلام از آن محلّ عبور مى نمود، چشمش به حسن بصرى افتاد که براى مردم سخنرانى وموعظه مى کرد.

حضرت ایستاد و به او خطاب کرد و فرمود: اى حسن بصرى ! لحظه اى آرام باش ، از تو سؤ الى دارم ، چنانچه در این حالت وبا این وضعیتى که مابین خود و خدا دارى ، مرگ به سراغ تو آید آیا از آن راضى هستى ؟ و آیا براى رفتن به سوى پروردگارت آماده اى ؟

حسن بصرى گفت : خیر، آماده نیستم .

حضرت فرمود: آیا نمى خواهى در افکار و روش خود تجدید نظر کنى و تحوّلى در خود ایجاد نمائى ؟

حسن بصرى لحظه اى سر به زیر انداخت و سپس گفت : آنچه در این مقوله بگویم ، خالى از حقیقت است .

امام سجّاد علیه السّلام فرمود: آیا فکر مى کنى که پیغمبر دیگرى مبعوث خواهد شد؟ و تو از نزدیکان او قرار خواهى گرفت ؟

پاسخ داد: خیر، چنین فکرى ندارم .

حضرت فرمود: آیا در انتظار جهانى دیگر غیر از این دنیا هستى ، که در آن کارهاى شایسته انجام دهى و نجات یابى ؟

اظهار داشت : خیر، آرزوى آن را ندارم .

امام علیه السّلام فرمود: آیا تاکنون عاقلى را دیده اى که از خود راضى باشد و به راه کمال و ترقّى قدم ننهد؛ و در فکر تحوّل و موعظه خود نباشد؛ولى دیگران را پند و اندرز نماید؟!

و بعد از این سخنان ، امام سجّاد علیه السّلام به راه خود ادامه داد و رفت .

حسن بصرى پرسید: این چه کسى بود، که در این جمع با سخنان حکمت آمیز خود با من چنین صحبت کرد؟

در پاسخ به او گفتند: او علىّ بن الحسین علیهماالسّلام بود.

پس از آن دیگر کسى ندید که حسن بصرى براى مردم سخنرانى و موعظه کند

 

احتجاج طبرسى : ج ۲، ص ۱۴۰