مثنوی خوانی در محضر فقیه عارف آیت‌الله العظمی سید محمدهادی میلانی (خاطره زیبا از استاداکبرثبوت)

در یکی از سفرهایم به مشهد مقدس، در حوالی حرم مطهر، حکیم عارف استاد الهی قمشه ای را دیدم. فرمودند: حضرت آیة‌الله‌العظمی میلانی ـ مرجع اعظم مشهد ـ از علمایی که برای زیارت آمده‌اند، دعوت کرده‌اند در مجلس مهمانی ایشان شرکت کنند، تو هم با من بیا برویم.

راه افتادیم و استاد سر صحبت را باز کردند که: حضرت آقای میلانی در چنان مرتبه‌ای از اعلمیّت هستند که علامه طباطبایی ایشان را افقه فقهای روی زمین می‌دانند و علاوه بر این، ایشان در جوانی به عربی شعر می‌گفتند و در حکمت و عرفان ید طولایی دارند و در گفتگوها و نوشته‌های خود از تمثّل به اشعار و اقوال حکما و عرفا، ابا ندارند و البته این امر در محیط ضد حکمت و ضد عرفانِ مشهد، برای خیلی‌ها جای انتقاد دارد. و ایشان نیز در برابر آنان مصداق «اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما، و اذا مرّوا باللغو مرّوا کراما» هستند؛ و در حمایت از مشایخ طریقت نیز ساعی‌اند؛ و برای کمک به آقای سیّد عبدالحجه بلاغی (حجّت‌علیشاه) و تأیید او، چندین دوره از کتاب تفسیرش را خریده‌اند.

نیز استاد گفتند: حضرت آقای میلانی با سران نهضت آزادی و شخص دکتر مصدق و فرزند او ـ دکتر غلامحسین خان مصدق ـ روابط صمیمانه و با هر دو، مکاتبه دارند و در حادثه درگذشت همسر دکتر مصدق برای او تسلیت‌نامه فرستادند.

به منزل آیة‌الله العظمی میلانی رسیدیم و استاد مرا به عنوان «یکی از اهل علم و نواده برادر شیخ آقابزرگ» معرفی کردند و آیة‌الله به قدری اظهار ملاطفت و محبت کردند که بسیار شرمنده شدم و حتی گفتند: آقا عبا ندارند؟ـ من لبّاده مانندی بر تن داشتم با یک شب‌کلاه سفید بر سر ـ بعد دستور دادند یک عبا برایم بیاورند.

وقتی آوردند، من گفتم: الاکرام بالاتمام! من عبائی را که با دوش مبارک تبرّک شده است، می‌خواهم!

فرمودند: ولی عبای من برای شما کوتاه است.من خواندم:

هرچه هست، از قامت ناساز بی‌اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست!

خندیدند و عبای خود را دادند که بوسیدم و به دوش کشیدم و ایشان عبای دیگری خواستند و بر دوش انداختند.

کم‌کم کسان دیگری از علمای بزرگ آمدند: علامه طباطبایی، آیة‌الله‌العظمی حاج‌آقا رحیم ارباب اصفهانی، آیة‌الله سیدعلی بهبهانی، آیة‌الله سیدرضا زنجانی ـ از رهبران جبهه ملی ـ و آقاسید عبدالحجه بلاغی و پس از او یکی از علمای تهران که ضد عرفان بود و کتابی در تخطئه حافظ نوشته بود و وقتی وارد شد. یک نفر از حاضران که او را می‌شناخت، گفت: آقا رسم دارند که برای درک ثواب امام رضا(ع) به اکمل وجوه، فاصله تهران تا مشهد را پیاده طی کنند و رنج این سفر را به هیچ انگارند.

این هنگام سید عبدالحجه این بیت حافظ را خواند:

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

من خواستم موذی‌گری کنم، گفتم: ولی آقا با حافظ مخالفند و دوست ندارند که شعر حافظ را به عنوان وصف حالشان بخوانید!

سیّد گفت: برای چه مخالفند؟

شیخ گفت: به دلایل متعدد، از جمله توهین‌های او به انبیا؛ چنانکه در این بیت از عصیان آدم سخن گفته:

جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
از ما چگونه زیبد دعویّ بی‌گناهی؟

استاد گفتند: با این حساب، ایشان باید کتابی هم در ردّ قرآن بنویسند؛ زیرا در آن تصریح شده است که: و عَصی آدمَ ربّه فغَوی! …

پس از صرف غذا بیشتر حاضران رفتند؛ من هم خواستم بروم؛ استاد به حضرت میلانی گفتند: ایشان از خودمان است؛ لذا به من فرمودند: شما بمانید. با خوشوقتی ماندم.

علامه طباطبائی و دو سه نفر دیگر از جمله مرحوم شیخ محمدرضا ربّانی تربتی نیز ماندند.

این شیخ عارف‌مسلک سالهای طولانی در محضر شادروان میرزامهدی آشتیانی متون حکمی و عرفانی و نیز دیوان حافظ و مثنوی را خوانده بود و دهها سال از افادات استاد الهی بهره برده بود و بسیاری از غزلهای استاد را از بر داشت.

آن روز نیز وقتی مجلس از اغیار خالی شد، استاد به آقای ربانی گفتند: «حافظ بخوان.» و او با صدای خوش غزلی از حافظ خواند و این هم مطلع آن:
در ازل پرتو حسنش ز تجلّی دم زد…

سپس درخواست شد مثنوی بخواند، و او خواند:
آن یکی الله می‌گفتی شبی…

آنگاه استاد به من فرمودند: «تو هم چند بیتی از مثنوی بخوان».

و من با صدایی نه چندان خوش این چند بیت را خواندم:

ای علی که جمله عقل و دیده‌ای
شمّه‌ای واگو از آنچه دیده‌ای

پس از این چند بیت ساکت شدم و حضرت میلانی «طیّب ‌‌الله» گفتند و فرمودند: دنباله‌اش؟

و من ده دوازده بیت دیگر را هم که در ستایش امیر مؤمنان(ع) بود، خواندم و آن حضرت بارها تحسین فرمودند و دستور به خواندن بقیّه دادند.

به پاره‌ای از ابیات هم که رسیدیم، فرمودند: دوباره و سه‌باره.

وقتی هم خواستیم مرخص شویم، فرمودند که باز هم به دیدارشان برویم و دیگر محبّت‌ها.

منبع : حکیم عارف//استاداکبرثبوت

چرا نمی شود نماز را به فارسی خواند؟

حکیم فرزانه، فقیه بزرگوار و معلم اخلاق حضرت آیت ‏الله العظمى حاج‏ آقا رحیم ارباب از علماى بزرگ اصفهان و استادى مسلم در تمام علوم اسلامى متداول از جمله حکمت، ادبیات، تفسیر، کلام، هیئت، ریاضى و فقه و اصول بود.آن بزرگوار علاوه بر دانش سرشار، فردى عارف، پرکار، مؤدب، متواضع و در مجموع الگو و نمونه‏اى از یک انسان کامل بوده، همواره رفتار و برخوردهاى ایشان با مردم زبانزد خاص و عام است.

سال یکهزار و سیصد و سى و دو شمسى بود، من و عده‏ اى از جوانان پرشور آن روزگار پس از تبادل ‏نظر و بحث و مشاجره به این نتیجه رسیده بودیم که چه دلیلى دارد که ما نماز را به عربى بخوانیم؟
چرا نماز را به زبان فارسى نخوانیم؟ و عاقبت تصمیم گرفتیم که نماز را به فارسى بخوانیم و همین‏ کار را هم کردیم.والدین، کم‏ کم از این موضوع آگاهى یافتند و به فکر چاره افتادند.

آنها هم پس از تبادل‏ نظر با یکدیگر تصمیم گرفتند که اول خودشان با نصیحت کردن ما را از این کار باز دارند و اگر مؤثر نبود راه دیگرى برگزینند، چون پند دادن آنها مؤثر نیفتاد روزى ما را به نزد یکى از روحانیون آن زمان بردند و آن فرد روحانى وقتى فهمید ما به زبان فارسى نماز مى‏ خوانیم به طرز اهانت‏ آمیزى، ما را کافر و نجس خواند.این عمل او ما را در کارمان راسخ ‏تر و مصرتر ساخت.

عاقبت یکى از پدران، آنها را یعنى والدین دیگر افراد را به این فکر انداخت که ما را به محضر حضرت آیت‏ الله حاج ‏آقا رحیم ارباب ببرند و این فکر مورد تأیید قرار گرفت و روزى آنها نزد  ایشان مى‏روند و موضوع را با ایشان درمیان مى‏گذارند و ایشان دستور مى‏دهند که در وقت معینى ما را به خدمت آقاى ارباب راهنمائى کنند.

در روز موعود ما را که تقریباً پانزده نفر مى ‏شدیم به محضر مبارک ایشان بردند.در همان لحظه اول چهره نورانى و لبان خندان ایشان ما را مجذوب خود  ساخت و آن بزرگمرد را غیر از دیگران یافتیم و دانستیم که اکنون با شخصیتى استثنایى مواجه هستیم.ایشان در آغاز دستور پذیرایى از همه ما را صادر فرمودند، سپس رو به والدین ما کردند و فرمودند شما که نماز را به فارسى نمى ‏خوانید ! فعلاً تشریف ببرید و ما را با فرزندانتان تنها بگذارید ! .

وقتى آنها رفتند حضرت آیت‏ الله ارباب رو به ما کردند و فرمودند بهتر است شما یکى‏ یکى خودتان را به من معرفى کنید و هر کدام بگوئید که در چه سطح تحصیلى هستید و در چه رشته‏ اى درس مى ‏خوانید.

پس از آن که امر ایشان را اطاعت کردیم، به تناسب رشته و کلاس هر کدام از ما پرسشهاى علمى طرح کردند و از درس هایى از قبیل جبر و مثلثات و فیزیک و شیمى و علوم طبیعى مسائلى پرسیدند که پاسخ اغلب آنها از عهده درس هاى نیم‏ بندى که ما خوانده بودیم خارج بود، اما هر یک از ما از عهده پاسخ پرسشهاى ایشان برنمى ‏آمد، با اظهار لطف حضرت ارباب مواجه مى ‏شد که با لحن پدرانه‏ اى پاسخ درست آن پرسشها را خودشان مى‏ فرمودند.

اکنون ما مى‏ فهمیم که ایشان با طرح این سئوالات قصد داشتند ما را خلع سلاح کنند و به ما بفهمانند که آن دروس جدیدى را که شما مى‏ خوانید من بهترش را مى ‏دانم ولى به آنها مغرور نشده ‏ام. پس از اینکه همه ما را خلع سلاح کردند به موضوع اصلى پرداختند و فرمودند: والدین شما نگران شده ‏اند که شما نمازتان را به فارسى مى ‏خوانید، آنها نمى ‏دانند که من کسانى را مى ‏شناسم که، نعوذبالله، اصلاً نماز نمى ‏خوانند.

شما جوانان پاک اعتقادى هستید که هم اهل دین هستید و هم اهل همت. من در جوانى مى‏خواستم مثل شما نماز را به فارسى بخوانم اما مشکلاتى پیش آمد که نتوانستم به این خواسته جامه عمل بپوشم، اکنون شما به خواسته دوران جوانى من لباس عمل پوشانیده‏ اید، آفرین به همت شما. اما من در آن روزگار به اولین مشکلى که برخوردم ترجمه صحیح سوره حمد بود که لابد شما آن مشکل را حل کرده‏ اید.

اکنون یک نفر از شما که از دیگران بیشر مسلط است به من جواب دهد که بسم ‏الله الرحمن الرحیم را چگونه ترجمه کرده است.یکى از ما به عادت محصلین دستش را بالا گرفت و داوطلب پاسخ به آیت‏ الله ارباب شد.جناب ایشان با لبخند فرمودند که خوب شد که طرف مباحثه ما یک نفر است، زیرا من از عهده پانزده جوان نیرومند برنمى ‏آمدم.بعد رو به آن جوان کردند و فرمودند: خوب بفرمائید که بسم‏ الله را چگونه ترجمه کرده ‏اید؟ آن جوان گفت بسم‏ الله الرحمن الرحیم را طبق عادت جارى ترجمه کرده‏ ایم: به نام خداوند بخشنده مهربان.

مرحوم ارباب با لبخندى فرمودند: گمان نکنم که ترجمه درست بسم‏ الله چنین باشد.در مورد «بسم» ترجمه «به ‏نام» عیبى ندارد. اما «الله» قابل ترجمه نیست زیرا اسم عَلَم (=خاص) است براى خدا و اسم عَلَم را نمى ‏توان ترجمه کرد.مثلاً اگر اسم کسى «حسن» باشد نمى‏ توان به او گفت « زیبا».درست است که ترجمه «حسن» زیباست اما اگر به آقاى حسن بگوئیم آقاى زیبا حتماً خوشش نمى ‏آید.

کلمه الله اسم خاص است که مسلمانان بر ذات خداوند متعال اطلاق مى‏ کنند، همان‏گونه که یهود خداى متعال را «یهوه» و زردشتیان «اهورامزدا» مى ‏گویند. بنابراین نمى ‏توان «الله» را ترجمه کرد، بلکه باید همان لفظ جلاله را به کار برد. خوب «رحمن» را چگونه ترجمه کرده‏ اید؟

رفیق ما پاسخ داد که رحمن را بخشنده معنى کرده ‏ایم. مرحوم ارباب فرمودند که این ترجمه بد نیست ولى کامل هم نیست زیرا رحمن یکى از صفات خداست که شمول رحمت و بخشندگى او را مى ‏رساند و این شمول در کلمه بخشنده نیست، یعنى در حقیقت رحمن یعنى خدائى که در این دنیا هم بر مؤمن و هم بر کافر رحم مى ‏کند و همه را در کنف لطف و بخشندگى خود قرار مى ‏دهد از جمله آن که نعمت رزق و سلامت جسم و امثال آن عطا مى‏ فرماید.

در هر حال ترجمه بخشنده براى رحمن در حد کمال ترجمه نیست. خوب، رحیم را چطور ترجمه کرده‏ اید؟ رفیق ما جواب داد که رحیم را به «مهربان» ترجمه کرده ‏ایم.

آیت‏ الله ارباب فرمودند:اگر مقصودتان از رحیم من بودم (چون نام مبارک ایشان رحیم بود) بدم نمى ‏آمد که اسم مرا به «مهربان» برگردانید؛ اما چون رحیم کلمه‏ اى قرآنى و نام پروردگار است باید آن را غلط معنى نکنیم. باز هم اگر آن را به «بخشاینده» ترجمه کرده بودید راهى به دهى مى برد، زیرا رحیم یعنى خدایى که در آن دنیا گناهان مؤمنان را عفو مى‏کند و صفت «بخشایندگى» تا حدودى این معنى را مى‏رساند. بنابر آنچه گفته شد معلوم شد که آنچه در ترجمه «بسم ‏الله» آورده ‏اید بد نیست ولى کامل نیست و از جهتى نیز در آن اشتباهاتى هست، و من هم در دوران جوانى که چنین قصدى را داشتم به همین مشکلات برخورد کردم و از خواندن نماز به فارسى منصرف شدم، تازه این فقط آیه اول سوره حمد بود اگر به بقیه آیات بپردازیم موضوع خیلى غامض ‏تر از این خواهد شد.

اما من عقیده دارم شما اگر باز هم به این امر اصرار دارید، دست از نماز خواندن به فارسى بر ندارید، زیرا خواندنش بهتر از نخواندن نماز به‏ طور کلى است.

در اینجا، همگى شرمنده و منفعل و شکست‏ خورده به حال عجز و التماس از حضرت ایشان عذرخواهى مى‏کردیم و قول مى‏دادیم که دیگر نمازمان را به فارسى نخوانیم و نمازهاى گذشته را نیز اعاده کنیم، اما ایشان مى‏فرمودند من فقط مشکلات این کار را براى شما شرح دادم.

ولى ما همه عاجزانه از پیشگاه ایشان طلب بخشایش مى‏کردیم و از کار خود اظهار پشیمانى مى‏نمودیم. حضرت آیت‏ الله ارباب با تعارف میوه و شیرینى مجلس را به پایان بردند و ما همگى دست مبارک ایشان را بوسیدیم و در حالیکه ایشان تا دم در ما را بدرقه مى‏کردند از ایشان خداحافظى کردیم و در دل  به عظمت شخصیت ایشان آفرین مى‏گفتیم و خوشحال بودیم که افتخارى چنین نصیب ما شد که با چنین شخصیتى ملاقات کنیم. نمازها را اعاده کردیم  و دست از کار جاهلانه خود برداشتیم بنده از آن به بعد گاه گاهى به حضور آن جناب مى ‏رسیدم و از خرمن علم و فضیلت ایشان خوشه ‏ها برمى چیدم.

خاطره محمد جواد شریعت

شیطان وشیخ مرتضی انصاری

روزى شخصى خدمت‏ شیخ رسید و گفت:«اى شیخ!شب گذشته در خواب‏دیدم که شیطان به سراى شما آمد و طناب بر گردن شما انداخت و کشان کشان شما را تاسر کوچه برد و شما در تمام مدت تلاش مى‏ کردید که هر جور شده خود را از بند وى ‏برهانید،و بالاخره سر کوچه طناب را از گردن خود به دور افکنده و به خانه برگشتید.

محبت ‏بفرمائید و مرا راهنمایى کنید که تعبیر آن خواب آشفته چه بوده؟»

شیخ(رحمه ‏الله علیه)با تبسمى آهسته فرمود:«خدا لعنت کند شیطان را،خواب شما راست‏ بوده ‏است.دیروز ما در خانه خرجى نداشتیم و وجوهات فراوانى نیز رسیده بود،با خودگفتم من یک دینار برمى‏ دارم و ما یحتاج زندگى را تهیه مى ‏کنم و بعدا آن را به جاى خودبرمى ‏گردانم.

با این خیال دینارى برداشته و به قصد خرید از خانه خارج شدم،ولى دربین راه با خود فکر مى ‏کردم که آیا این کار درست است که من کردم؟تا بالاخره سرکوچه که رسیدم سخت متنبه شدم و با خود گفتم:شیخ این چه کارى است که مى‏ کنى،وپشیمان شدم و برگشتم و دینار را در سر جاى خود قرار دادم!»ا

فقهای نامدار شیعه//عقیقی بخشایشی

شکل خرس(آخوند کاشى)

مرحوم آیت الله شهید دستغیب رضوان الله تعالى علیه فرمودند:
مى گویند: یک روز مرحوم آخوند(کاشی) میآید وسط مدرسه صدر کنار حوض ‍ وضو بگیرد، مى بیند یک خرسى دارد طرفش مى آید، دوان دوان خودش را به حجره اش مى رساند و در حجره رامى بندد و غش مى کند.

چند روز از این ماجرا مى گذرد، یکى رحمت خدا مى رود و ختمى برایش ‍ مى گیرند، علمابه مَراسِمَش مى روند، اتفاقا مرحوم آخوند هم به آن مجلس ‍ مى رود، یکى ازحاجى هاى بازار میآید خدمت آخوند و میگوید:باشه حاج آقا حالا مراکه مى بینید فرار مى کنید.

مرحوم آخوند،آن وقت متوجه مى شوند که آن خرس این حاجى بازارى بوده

صداى اذکار(آخوند کاشى)

ایشان فرمودند:
یک روز بعد از درس و بحث یکى از طلاب میآید خدمت مرحوم آخوند، گویا مرحوم آخوند پیش ((جهانگیر خان قشقایى )) نشسته بود.
مى گوید: آقا شما دیشب سبوح قدوس مى گفتید؟
آخوند میگوید: چطور مگر؟!
مى گوید: دیشب اشجار و خلاصه ((مدرسه صدر)) گویا داشتند سبوح قدوس مى گفتند.
آقا سرى تکان مى دهند و مى گویند: همین طور است .
طلبه میرود. مرحوم آخوند رو میکنند به آقا جهانگیر خان و مى گوید: آن مهم نیست من در تعجبم این چطور شنیده .
ظاهراً آن طلبه به وجناتش نمى آمده .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

دو ادّعا حاج اقا رحیم ارباب

((جناب حاج آقاى ناجى در اصفهان )) فرمودند:

مرحوم ((آیه الله ارباب )) دو سه سال آخرعمرش نابینا شد،ایشان مدارج علمیش خیلى بالابود ومتون را از حفظ بود.
یک روز از ایشان پرسیدند که آقا شما پس ازاین همه عمر آیا ادعایى هم دارید یانه ؟

این مرد بزرگوار فرموده بودند: من در مسائل علمى ادعایى ندارم ، ولى در مسائل شخصى خودم فقط دو ادعا دارم .

یکى اینکه به عمرم غیبت نشنیدم و غیبت هم نگفتم .

دوم : درطول عمرم چشمم به نامحرم نیفتاد و کسى را هم ندیدم .


از ایشان گفته بودند که ایشان فرموده بودند:


برادرم باهمسرش چهل سال منزل ما بودند، در این چهل سال یک بار همسربرادرم را هم ندیدم .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

احترام به سیّده(حاج آقا رحیم ارباب)

جناب آقاى ((حجه الاسلام والمسلمین سید محمود بهشتى اصفهانى )) فرمودند: یکى از رفقا ((جناب آقاى سجادى )) که در خیابان شیخ بهایى قنادى دارند. یک شب براى من تعریف کردند:

ما جهت طلاق دادن یک ((خانم علویه )) که شوهرش دیوانه شده بود محضر مقدس ((حاج آقا رحیم ارباب )) رضوان اللّه تعالى علیه رفتیم ، هوا خیلى سرد بود و به آن علویه گفتیم که شما درِ خانه بایستید تا ما برویم ببینیم آقا نظرشان چیست ؟

وقتى قضیه را خدمت آقاى ارباب عرض کردیم . ایشان فرمودند: من براى این کار معذورم و ما را راهنمایى کردند که خدمت ((آیه اللّه شمس آبادى )) رضوان اللّه تعالى علیه برویم .

وقتى که خواستیم مرخص شویم ، ایشان فرمودند: حالا آن علویه کجاست ؟ گفتیم : آقا! خانم جلوى در ایستاده .
تا این را گفتیم ایشان دستهایشان را بلند کردند و گفتند:
خدایا از جانب من از ((حضرت زهرا)) سلام الله علیها عذر خواهى کن که ما در اتاق گرم کنار بخارى نشستیم و یک علویه این مدت در سرما زیر برف ایستاد.

مرحوم ارباب این جمله را سه بار فرمودند و از خدا خواست تا از ((حضرت زهرا)) سلام الله علیها حلالیت بگیرد.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

مقام آخوند(آخوند کاشى)


شخصى معاصر با مرحوم آخوند بود بنام مرحوم ((آیه اللّه فانى )) پدر ((علامه فانى )) معاصر که ایشان بارها با ((حضرت حجه )) علیه السلام ملاقات داشتند،

وقتى همین ((آسید على فانى )) بدنیا میآید بدستور ((حضرت حجه )) علیه السلام ایشان مامور مى شود که دخترى را در یزد بگیرد و حضرت فرموده بودند مایک ولدى به تومى دهیم که آن ولد ((مروج آل محمد)) صلى الله علیه وآله مى شود و ایشان هم خیلى عجیب بوده و هم عصر آخوند هم بوده و هم اهل سلوک بوده .

مى گویند: مرحوم آخوند فوت شده بود ایشان هم فوت کردند. یکى از شاگردان مشترک این دو بزرگوار که شاید مرحوم خراسانى بوده مرحوم آخوند را در خواب مى بیند، به مرحوم آخوند مى گویند: شما درجاتتان بالاتر است یا مرحوم فانى ؟
ایشان مى گویند. مرحوم فانى . به دو دلیل از من بالاتر است ،

اول : اینکه ایشان سید بودند و من نبودم ، دوم : ایشان بار عیال کشید و من نکشیدم .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

حق رفاقت (تشیع جنازه جهانگیر خان)(آخوند کاشى)

ایشان فرمودند:
حضرت ((آقا سید جعفر میردامادى )) از قول پدرش نقل مى کرد، که پدرش ‍ شاگرد مرحوم خان و ((آخوند کاشى )) بوده ((مرحوم خان قشقایى )) زودتر از مرحوم کاشى به رحمت خدا مى روند، در وقتى که مرحوم خان رحمت خدا مى رود مى گویند:

مرحوم آخوند خیلى حالش بد بوده بقدرى مریض بوده که نمى توانسته راه برود، مرحوم آخوند خیلى مضطرب و ناراحت بود آخه رفیق صمیمى او بوده .

جنازه مرحوم خان را توى ((مدرسه صدر)) آوردند که براو نماز بخوانند، تا جنازه را به مدرسه آوردند که دور حیاط مدرسه بگردانند بى تابى میکرده و نمى توانسته قدم از قدم بردارد.

خُب ایشان زعیم وبزرگ حوزه هم بود، ایشان به شاگردانش اشاره میکند که زیر بغل هایم را بگیرید. گفتند: آقا شما نمى توانید راه بروید نمى خواهید بیائید. بفرمائید؟

مرحوم آخوند مى فرمایند: خیر من باید بروم خلاصه زیربغلهاى آخوند را مى گیرند و ایشان چند قدمى به مشایعت جنازه مرحوم خان مى روند و بیشتر از آن نتوانستند قدم جلوتر بگذارند، همان چند قدم را مشایعت مى کنند و بر مى گردند و بعد جنازه را از مدرسه بیرون مى برند، مسئله تمام مى شود.

سه شب از این ماجرا نگذشته بود که من مرحوم خان را خواب دیدم . مرحوم خان به من فرمود: فلانى برو از آخوند تشکر کن .

من گفتم : براى چه تشکر کنم ؟!
گفت : آخه تو که نمى دانى . گفتم چرا مى دانم ایشان چند قدمى که بیشتر به مشایعت شما نیامد من در آنجا بودم این چیزى نبود.

فرمود: آخه تو نمى فهمى مرحوم آخوند که چندقدم آمد یک سِرى اذکارى رادنبال جنازه ام گفت .که این اذکارسبب شد من از برزخ نجات پیدا کنم وکُلیّه کارمان رتق وفتق گردد و تو برو از او تشکر کن و به او بگوالحق که حق رفاقت رابجاآوردى.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

تخت فولاد(آخوند کاشى)

ایشان فرمودند:
یک عده از شاگردان مرحوم آخوند قصد مى کنند که یک مقدار سر بسر آخوند بگذارند. خُب مرحوم آخوند یک آدم فوق العاده و خیلى مرتب ومنظم و دقیق و مقرراتى بود. کسى هم حق تصرف در امور ایشان را نداشت و اجازه هم نمى داد کسى مداخله کند.

شاگردها قصد مى کنند که ایشان را اذیت کنند. یک روز پنج شنبه بعد از ظهربه ایشان مى گویند: استاد مى خواهید برویم تخت فولاد؟
مى گوید: اشکالى ندارد، ((تخت فولاد قدیم اطاق اطاق و حجره حجره بود و یک عده عصر پنج شنبه تا عصر جمعه اقامت مى کردند در آنجا مى خوابیدند .

مرحوم آخوند رسمش این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء مى خوابید که نصف شب بیدار شود. در آن روز مرحوم آخوند به این نکته الطفات نداشت . که ((مرحوم آشیخ مرتضى ریزى )) که دراصفهان مشهوربوده درآن موقعها ((دعاى کمیل )) مى خوانده ، و در اصفهان بین پیرمردها معروف بود که ایشان هر وقت در ((تخت فولاد)) ((دعاى کمیل )) مى خواند و به الهى العفو، مى رسید همه باهم دسته جمعى ((الهى العفو و یانور و یا قدوس )) مى گفتند. صدایشان تا اصفهان مى رسید و شنیده مى شد، جمعیّت عجیب وغریبى شرکت مى کردند.

شاگردها، آخوند را مى برند آنجایى که سر و صدا زیاد بود، توى اطاق مى گذارند و مى روند و مى گویند: آخر شب آخوند از خواب بیدار مى شود، ((مرحوم حاج شیخ مرتضى )) هم طبق روال همیشه شروع مى کند به مناجات کردن و الهى العفو گفتن .

صبح که مى شود شاگردهابر مى گردند که براى مرحوم آخوند بساط صبحانه راه بیندازند و براى جناب آخوند چاى بریزند حالاشاگردها مى دانستند آخوند دیشب نخوابیده ودعاى کمیل آشیخ مرتضى طول مى کشیده وروال آخوند را هم بهم زده اند

مى گویند: استاد دیشب خوب خوابیدید یانه ؟ مرحوم آخوند هم دوسه تا فحش وافاضات ملکوتى نثارشان مى کند و مى گوید: این فلان فلان شده هم خلاصه با این الهى العفوها و یا نور و یا قدوسش بلا خره ما را هم سرحال آورد.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

ذکر اشیاء(آخوند کاشى)

((حضرت حاج آقاى ناجى )) فرمودند:
از ((مرحوم شیخ اسدالله قمشه اى )) که خودش جزء والهین بوده که در سن سى و دو سالگى رحمت خدا رفته بود که خود آن حالاتشان یک بحثى دارد.
مرحوم همایى در ریاضیات شاگرد ایشان بوده و خیلى عجیب بود و اشعارى هم دارد. که تخلصش دیوانه است ، نقل میکنند:

((شیخ اسدالله قمشه اى )) در اطفار سلوکیه بوده یک شب نیمه شبى براى تهجد بلند مى شود احساس مى کند که همه عالم فانى مى شود باز همه عالم به وجود مى آید، اصلا یک حالت عجیب و غریبى این راحالت فنا و بقا مى گویند و چیز عجیب وغریبى در سلوک هست .

یک مقدار خودش را در این حالت باقى و مى بیند خیلى مطلب بالاست . بعد میگوید: خوب است ببینم کدام یک از اساتید، این حرف را مى فهمد.
همان نیمه شب بلندمى شود یک سَرى به مدارس میزند که ببیند کى این مطلب دستش است ومى فهمد.

بذهنش مى رسد یک سَرى به حجره آخوندبرود. آن وقت مدرسه صدر چهار باغ بوده راه مى افتد مى بیند در کل راه این فنا و بقا ادامه دارد، بعد درحجره آخوند مى آید، مى بیند، مرحوم آخوند مى گوید: لا اِلَّهَ تمام موجودات فانى مى شوند، تا مى گوید: اِلا اللّه موجودات بقاء بااللّه پیدا مى کنند، مى بیند خود مرحوم آخوند است که فنا و بقا را دارد ایجاد مى کند، ایشان تازه توقع داشته ببیند آخوند مى فهمد یانمى فهمد.
تازه مى فهمد ذکرایشان است که منشا اینچنین اثرى شده وایشان اذکارش ‍ اذکار عجیبى بوده .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

شکل برزخى(آخوند کاشى)

((جناب حاج آقاى ناجى )) در اصفهان فرمودند:
یک روز صبح زود خادم آخوندبه حمام مى رود و مى بیند آخوند در حمام قدیم توى خزینه است ، جلو مى رود و سلام مى کند.
آخوند مى گوید: سلام و زهر مار فلان فلان شده . کى گفته تو اینجا بیایى و شروع به ناسزا گفتن میکند.
خادم تعجب مى کند و مبهوت مى ماند. صبح اول صبحى ما مگر چکار کرده بودیم که باما اوقات تلخى کرد و ناسزا گفت .


خلاصه دل چرکین مى شود ولى چیزى نمى گوید. تا اینکه چند روز از این ماجرا میگذرد و مرحوم آخوند قلیان مى کشید، سر قلیان را براى مرحوم آخوند چاق مى کند و میآید خدمت آخوند و مى گوید: آقا چند روز پیش ‍ صبح آمدم حمام ، آخر چه قصورى از ما سرزده بود که على الطلوع اینهمه چیز به ما بار کردید؟


مرحوم آخوند مى گوید: خوب شد گفتى . من مى خواستم از تو معذرت خواهى کنم .
آقا چه معذرت خواهى اینهه به ما چیز بارکردى ، بعد معذرت خواهى میکنى ؟
آخوند مى گوید: من صبح داشتم مدرسه مى رفتم توى خیابان وکوچه یک سرى حیواناتى رادیدم که درب مغازه هارابازمى کنند و بعضى حیوانات طرف من مى آمدند، از بس ترسیده بودم دویدم توى حمام که تو آمدى ، مى دانستم تو آدم خوبى هستى ،

گفتم بگذار یک مقدار ناسزا بگویم که حجاب شود، من مردم رابه شکل حیوانات گوناگون نبینم . و از حمام مى خواهم به مدرسه بروم دیگر نترسم . چون خیلى ترسیده بودم و خُب حجاب رفع شد، خلاصه ما را ببخش .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

 

ذکر موجودات(آخوند کاشى)

((آیت الله امینى )) فرمودند:
((آسید باقر سدهى )) که استاد ما بود و ایشان هم شاگرد مرحوم ((آیت الله آمیرزا رحیم ارباب )) بود فرمود که ما سر درس مرحوم ارباب بودیم و ایشان لمعه درس مى دادند یک روز در درس لمعه فرمود:

یک شب من از اتاقم به قصد وضو به سوى صحن مدرسه آمدم که نماز شبم را بخوانم وقتى از اتاق بیرون آمدم دیدم صداى همهمه اى مى آید هر چه نگاه کردم دیدم همه جا خاموش است ، صدا از درخت و همه جا مى آید مثل یک ذکرى بود.

رفتم وضوخانه دیدم آنجا هم صدا مى آید، تعجب کردم این صداى ذکر از کجاست . آمدم توى ایوان نماز بخوانم ، اما همینطور توى فکر بودم که این صدا از کجا مى آید؟ قدرى که رفتم دیدم مرحوم آخوند کاشى مشغول نماز شب هستند و توى قنوت وِتْرشان همینطور ذکر مى خواند و گریه مى کند و در و دیوار هم ذکر مى گویند.

من همینطور ایستادم و به او نگاه کردم ، تا نماز صبح شد دیدم سر و صدا تمام شد.
فردا رفتم درس و گفتم : آقا من یک حاجتى به شما دارم . فرمود: بفرمائید؟! گفتم : من چنین چیزى از شما دیدم و ذکر در و دیوار.
آخوند فرمود: خودتان شنیدید؟ گفتم : بله .
فرمودند: خداوند به تو عنایتى کرده است که شنیده اى .
چون قرآن کریم مى فرماید: در و دیوار تسبیح خدا را مى کنند اگر کسى درک کند و بفهمد ذکر موجودات را معلوم است که خداوند التفاتى به او کرده است.

ما سمیعیم و بصیریم و هُوشیم//از شما نامحرمان ما خامُوشیم

((حجه الاسلام والمسلمین آسید محمد حسین مدرس )) فرمودند:
یک روز زنى پیش آخوند آمد و آقا به ایشان خیلى تند برخورد کرد و به او ناسزا هم فرمودند.
گفتند: آقا در شأ ن شما نیست . که با این چنین اشخاصى سخن بگوئید.
فرمودند: آخه من چیز دیگرى مى بینم .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

آخوند کاشى

ایشان فرمودند:
از حوزه درس مرحوم ((آیت حق آخوند ملا محمد کاشى )) معروف به آخوندکاشى نقل مى کردند:
یک روز مرحوم آخوند قرار گذاشت که ((تفسیر کشاف )) را براى شاگردان درس بدهند، و بعد هم اعلام کردند در فلان تاریخ مثلا سر هفته هرکس که میخواهد سردرس بیاید حتما باید با خودش کتاب بیاورد.
مرحوم آخوند حرفشان لایتغیر بود و حرفى که میزد از حرفش روگردان نبود، روز موعود هم میرسد، طلبه ها حاضر مى شوند.
درمیان طلبه ها،طلبه اى بودکه مشهوربه قدس وتقوى بود که خیلى تحویلش ‍ مى گرفتند. این طلبه اتفاقا آن روز کتاب را نیاورده بود، مرحوم آخوند درسشان را میدهند، بعد یک نگاهى مى کنند که کى کتاب دارد و کى ندارد، مى بینند این طلبه معروف کتاب ندارد مرحوم آخوند هم تندخو بودند فرمودند: کتابت کو؟
گفت نیاوردم . مرحوم آخوند هر چه ناسزا بود به آن طلبه مى گویند که تمام طلبه هابه ایشان شک مى کنند، و ناراحت ومنزجر مى روند.
وقتى آخوند عصبانى مى شد، کسى جرئت نداشت از ایشان سئوال کند، تا اینکه دو سه روز از ماجرا گذاشت ، یک روز آخوند قلیان مى کشید هروقت آخوند قلیان مى کشید سرحال بود. یکى از خِصیصین مرحوم آخوند که ظاهراً مرحوم خراسانى بوده اند مى گوید: آقااین طلبه را شما چرا اینقدر اذیتش کردید این توى طلاب مشهور به قدس و تقوى است ، خلاصه به استاد ایراد مى گیرد،
مرحوم آخوند این شعر را که حافظ گفته مى خواند. تومومى بینى من پیچش ‍ مو تو ابرو بینى و من اشاره هاى ابرو. جوابى نمى دهد.
چیزى نمى گذرد که آخوند مرحوم مى شود و بعد از دو هفته مى بینند چیزهاى این طلبه راازتوى حجره مدرسه نیم آور دارند بیرون مى ریزند کاشف به عمل مى آید ایشان مُبّلغ بابى ها وبهایى هاست و این گرگى بصورت میش بوده ، توى این مدت مرحوم آخوند با چشم برزخى دیده بوده .
تازه مى گویند شاگردان مرحوم آخوند توبه مى کنند.

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

 

عروج ملکوتى ایت الله شیخ مرتضی طالقانی

شیخ مرتضى طالقانى، این عارف و سالک راحل، که دانش را با عمل درآمیخت، در محرم الحرام سال (۱۳۶۳ ه’.ق.) در ۸۹ سالگى، در حجره خود در مدرسه سید محمدکاظم یزدى، واقع در نجف اشرف که سالیان درازى در آنجا به تدریس، عبادت و ریاضت مشغول بود، مرغ جانش از قفس تنگ دنیا به سوى جهان بى نهایت پرواز کرد.

چگونگى رحلت این عالم فرزانه خود، داستان جالبى دارد که نشان دهنده روح پاک و مهذّب این بزرگوار است و شنیدن آن براى راهیان کوى دوست عبرت‏ آمیز است.

استاد محمدتقى جعفرى به مناسبت‏هاى گوناگون در سخنرانى ‏ها و نوشته‏ هایش، هر گاه نام استادش را مى ‏برد، به یاد این اشعار مولانا مى‏ افتاد:

واجب  آمد  چون  که  بُردم  نام  او

شرح  کردن  رمزى  از  انعام  او

این  نفس  جان  دامنم  برتافته  است

بوى  پیراهان  یوسف  یافته  است‏

کز  براى  حقّ  صحبت  سال‏ها

بازگو  رمزى  از  آن  خوش  حال‏ها[۱۶]

او مى‏ گوید:

«استاد بسیار وارسته از علائق مادّه و مادّیّات و حکیم و عارف بزرگ مرحوم آقا شیخ مرتضى طالقانى قَدَّس اللَّه سِرَّهُ که در حوزه علمیه نجف اشرف در حدود یک سال و نیم خداوند متعال توفیق حضور در افاضاتش را بمن عنایت فرموده بود، دو روز به مسافرت ابدیش مانده بود که مانند هر روز بحضورش رسیدم، وقتى که سلام عرض کردم و نشستم، فرمودند: براى چه آمدى آقا؟ عرض کردم: آمده‏ام که درس را بفرمایید. شیخ فرمود: برخیز و برو، آقا جان برو درس تمام شد. چون آنروز که دو روز مانده به ایّام محرّم بود، خیال کردم که ایشان گمان کرده است که محرّم وارد شده است و درسهاى حوزه نجف براى چهارده روز باحترام سرور شهیدان امام حسین(ع) تعطیل است، لذا درسها هم تعطیل شده است، عرض کردم: دو روز به محرّم مانده است و درسها دایر است. شیخ در حالیکه کمترین کسالت و بیمارى نداشت و همه طلبه‏ هاى مدرسه مرحوم آیه اللَّه العظمى آقا سیّد محمّدکاظم یزدى که شیخ تا آخر عمر در آنجا تدریس مى‏ کرد، از سلامت کامل شیخ مطّلع بودند. فرمودند: آقا جان بشما مى‏ گویم: درس تمام شد، من مسافرم، «خرطالقان رفته پالانش مانده، روح رفته جسدش مانده» این جمله را فرمود و بلافاصله گفت:

لا اله الاّ اللَّه – در این حال اشک از چشمانش سرازیر شد و من در این موقع متوجّه شدم که شیخ از آغاز مسافرت ابدیش خبر مى‏دهد با اینکه هیچ گونه علامت بیمارى در وى وجود نداشت و طرز صحبت و حرکات جسمانى و نگاه‏هایش کمترین اختلال مزاجى را نشان نمى‏ داد. عرض کردم: حالا یک چیزى بفرمایید تا بروم. فرمود: آقا جان فهمیدى؟ متوجّه شدى؟ بشنو –

تا  رسد  دستت  به  خود  شو  کارگر

چون  فتى  از  کار  خواهى  زد  به  سر

بار دیگر کلمه لا اله الاّ اللَّه را گفتند و دوباره اشک از چشمان وى به صورت و محاسن مبارکش سرازیر شد. من برخاستم که بروم، دست شیخ را براى بوسیدن گرفتم، شیخ با قدرت زیادى دستش را از دست من کشید و نگذاشت آن را ببوسم (شیخ در ایّام زندگیش مانع از دستبوسى مى ‏شد) من خم شدم و پیشانى و صورت و محاسنش را بوسیدم؛ قطرات اشک چشمان شیخ را با لبان و صورتم احساس کردم که هنوز فراموش نمى‏ کنم. پس فرداى آن روز ما در مدرسه مرحوم صدر اصفهانى در حدود یازده سال اینجانب در آنجا اشتغال داشتم، اوّلین جلسه روضه سرور شهیدان امام حسین(ع) را برگذار کرده بودیم. مرحوم آقا شیخ محمّدعلى خراسانى که از پارساترین وعّاظ نجف بودند، آمدند و روى صندلى نشستند و پس از حمد و ثناى خداوند و درود بر محمّد و آل محمّد صلّى اللَّه علیه و آله، گفتند: انّا للَّه و انّا الیه راجعون شیخ مرتضى طالقانى از دنیا رفت و طلبه ‏ها بروند براى تشییع جنازه او.

همه ما برخاستیم و طرف مدرسه مرحوم آقا سیّد کاظم یزدى رفتیم و دیدیم مراجع و اساتید و طلبه ‏ها آمده ‏اند که جنازه شیخ را بردارند. از طلاّب مدرسه مرحوم سیّد داستان فوت شیخ را پرسیدیم. همه آنها گفتند: شیخ دیشب مانند همه شبهاى گذشته از پلّه‏ هاى پشت بام بالا رفت و در حدود نیم ساعت بمناجات سحرگاهى با صداى آهسته مانند همیشه پرداخت و سپس از پلّه‏ ها پایین آمد و نماز صبح را خواند پس از دقایقى چند چراغ را خاموش کرد. تا اینجا حالت همیشگى شیخ بود، ولى شیخ همیشه نزدیکى طلوع آفتاب از حجره بیرون مى ‏آمد و در حیات مدرسه قدم مى ‏زد و بعضى از طلبه‏ ها و اغلب جَناب حجّه الاسلام و المسلمین آقا سیّد هادى تبریزى معروف به خداداد مى ‏رفتند. و صبحانه شیخ را آماده مى ‏کردند[۱۷] و شیخ مى ‏رفت به حجره و تدریس را شروع مى‏ فرمود. امروز صبح متوجّه شدیم که با اینکه مقدارى از طلوع آفتاب مى‏ گذرد، شیخ براى قدم زدن در حیات مدرسه نیامد، لذا نگران شدیم و از پشت شیشه پنجره حجره شیخ نگاه کردیم، دیدیم شیخ در حال عبادت است

جانى  که  بدو  سپرده  بد  حق

مرجوع  نمود  و  مستردّش

طلاّب مدرسه سیّد مى‏ گویند: در شب رحلتش مرحوم شیخ مرتضى همه را جمع کرد در حجره، و از شب تا به صبح خوش و خرّم بود، و با همه مزاح مى‏ کرد و شوخى ‏هاى قهقهه ‏آور مى‏ نمود؛ و هر چه طلاّب مدرسه مى‏ خواستند بروند در حجره‏ هاى خود مى‏ گفت: یک شب است غنیمت است؛ و هیچ کدام از آنها خبر از مرگش نداشتند.

هنگام طلوع فجر صادق شیخ بر بام مدرسه رفت و اذان گفت و پایین آمد و به حجره خود رفت هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دیدند شیخ در حجره رو به قبله خوابیده و پارچه ‏اى روى خود کشیده و جان تسلیم کرده است.

خادم مدرسه سیّد مى ‏گوید در عصر همان روزى که شیخ فردا صبحش رحلت نمود، شیخ با من در صحن مدرسه در حین عبور برخورد کرد و به من گفت: انت تنامُ اللَّیلَه و تَقْعُدُ بِالصُّبْحِ وَ تَروُحُ اَلَى الْخلْوَهِ و تَجیئىُ یَمَّ الحوضِ تَتَوضَّئُا یقولون شیخ مرتضى مات. تو امشب مى‏ خوابى و صبح از خواب بر مى‏ خیزى و مى ‏روى دست به آب براى ادرار و مى‏آئى کنار حوض وضو بگیرى مى‏ گویند: شیخ مرتضى مرده است.

چون خادم مدرسه عرب بوده است لذا این جملات را مرحوم شیخ بااو به عربى تکلّم کرده است.

خادم مى‏ گوید: من اصلاً مقصود او را نفهمیدم و این جملات را یک کلام ساده و مقرون به مزاح و سخن فکاهى تلقّى کردم، صبح که از خواب برخاستم و در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودم، دیدم طلاّب مدرسه مى ‏گویند: شیخ مرتضى مرده است.

رحمه اللَّه علیه رحمه واسعه

رحلت آیت الله بروجردی

آیت الله سید محمد حسین علوی بروجردی داماد مرجع عالیقدر در کتاب “خاطرات زندگانی حضرت آیت الله العظمی بروجردی” می‌نویسند:
خوب به وخامت حال ایشان واقف بودم، به خصوص بعد از مکالمه تلفنی آن روز آقای دکتر نبوی و پروفسور موریس و اظهار یأس طبیب فرانسوی از بهبودی ایشان، پس از اطلاع از بالا رفتن اوره خون می‌‌خواستم تا جایی که امکان دارد از این فرصت کوتاه که دیگر دست نخواهد داد استفاده کنم و تا اندازه‌‌ای که ممکن است از دیدن قیافه جذاب ایشان و شنیدن کلماتشان توشه‌‌ای بر گیرم.

باری آن شب تا نیمه شب من در بالین ایشان نشستم و بعد از اصرار ایشان و دیگران برای استراحت چند ساعتی به خانه خود رفتم و در اثر تزریق آمپول‌‌ها و دواهای مسکن و مقوی که اطبا در اختیارم گذاشته بودند توانستم چند ساعتی استراحت کنم.

صبح روز پنجشنبه، اول طلوع فجر بود که از خواب بیدار شدم. به عجله از بستر برخاستم بعد از انجام فریضه خود را به خانه آقا رساندم. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. از اولین نفری که ملاقات کردم جویای حال آقا شدم اظهار امیداوری نمود.
تازه از نماز فارغ شده بودند که حقیر وارد اطاق شدم.

اطبای معالجشان اطرافشان بودند، چند جمله با آقایان صحبت کردند و فرمودند امروز چه روزی است؟ عرض شد روز پنجشنبه است. فرمودند: شب جمعه؟ و در دو سه روز آخر کسالتشان مکرر این سوال را فرموده بودند که شب جمعه چه وقت است.

آن شب هم در اواخر شب که خانواده ایشان خدمتشان می‌‌رسیدند فرموده بودند من خلعت و کفنی داشته‌‌ام که در جوف آن چیزی است که حالا به آن احتیاج دارم و اصرار کرده بودند که آن کفن را بیاورند. و در اثر اصرار ایشان با زحماتی کفن را که در گوشه صندوقی بوده است پیدا و خدمتشان می ‌‌آورند و بعد از اینکه کفن را باز می‌‌کنند و همه خصوصیات آن را می‌‌بینند و ظاهرا مختصر تربتی که بوده است در جوف آن می‌‌گذارند آن را دوباره به خانواده‌‌ شان می‌‌دهند و می‌‌فرمایند این را جلو دست بگذارید. چون فردا صبح دوباره با آن کار دارم و پنهانش نکنید که وقتی مورد احتیاج شد به زحمت نیفتید و لذا صبح فردا که کفن مورد احتیاج شد بلافاصله کفن در اختیار گذاشته شد. به هر حال استکان چای را در کنار ایشان به زمین گذاشتند، ولی ناگهان حال ایشان منقلب شد، رنگ چهره پرید و التهاب و اضطراب فراوانی به ایشان دست داد. اطبا که شاید انتظار این حالت را داشتند به سرعت دست به کار شده و سعی می‌‌نمودند با ماساژ قلبی و دیگر فنون علمی این حمله را هم بر طرف کنند ولی با کمال تأسف و تأثر این کار امکان پذیر نگردید.

آخرین جمله‌‌‌‌ای که بر زبان آن مرد بزرگ جاری شد این بود که خطاب به پزشکان و اطرافیان که هنوز مشغول تلاش بودند چنین فرمودند:
«مرگ است، مرگ … ول کنید … « یا الله، لااله الا الله…»
و پس از سه مرتبه تکرار این جمله، دیدگان پر فروغ و حق ‌‌بینش آهسته به روی هم قرار گرفت، لب‌‌ها بسته شد، قلب آرام گرفت، پیکر عزیز و شریف بی‌‌حرکت گردید، دفتر حیات عاریت بسته شد و خورشید درخشان عمر غروب کرد، روح پاک، با فراغت بال و سرشار از عظمت قدم به دنیای جاوید گذاشت تا در جوار قرب کردگار و ائمه معصومین جایگزین شود… رحمه الله علیه رحمه واسعه

خاطرات زندگانی حضرت آیت الله العظمی بروجردی//آیت الله سید محمد حسین علوی

حاج ملا هادى سبزوارى در کرمان

گویند حاج ملا هادى سبزوارى در ایام سیر و سلوک خود به کرمان رفت و بدون آنکه کسى او را بشناسد وارد مدرسه اى شد از متولى مدرسه درخواست حجره نموده متولى که حاجى را نمى شناخت گفت آیا طلبه هستى ؟

حاجى در جواب گفت : نه

متولى گفت : ما حجره را به طلبه مى دهیم بالاخره متولى را راضى کرد که در گوشه حجره او استراحت نماید.بشرط آنکه در کارهاى مدرسه به خادم کمک نماید حکیم سبزوارى گاه گاهى هم در مباحثه طلبه ها شرکت مى کرد تا پس از چندى با دختر همان خادم مدرسه ازدواج نمود و بعد از چند سالى با زن و بچه به سبزوار برگشت.

تحصیل حکمت و فلسفه به سبزوار هجوم آوردند طلاب کرمانى به درس حکیم حاضر شدند و در مدرسه منتظر حکیم بودند که حکیم تشریف آورده منبر رفت و مشغول درس شدند طلاب کرمانى که او را دیدند فهمیدند که او همان داماد خادم مدرسه کرمان است از آن که او را در آن مدت مدید نشناخته و از مقام علمى او بى خبر بوده اند متاءثر شده با هم بلند بلند حرف مى زدند و به طورى که حواس سایر طلاب را پراکنده ساختند.

پس از آنکه درس تمام شد و استاد از مدرسه تشریف برد طلاب سبزوار به طلاب کرمانى اعتراض کردند، طلاب کرمانى داستان را از اول نقل کردند همه دانستند که آن حکیم بزرگوار مدتى را در حالت گمنامى سپرى کرده است.

حاج ملا هادى سبزوارى //مرتضى مدرسى

عمل به احتیاط(آیت الله شیخ عباس قمی)

محدّث بزرگ آیه ا… حاج شیخ عباس قمى (۱۲۹۳ – ۱۳۵۹ ه‍ .ق ) (صاحب کتاب شریف مفاتیح الجنان ) را به مشهد دعوت کرده بودند. شیخ در آنجا منبر مى رفت و هر روز در مسجد گوهر شاد نماز جماعت مى گذارد، جمعیت بسیار از مردم مشهد و زائران در جماعت او شرکت مى نمودند، شبى نماز مغرب را خواند، پس از نماز مغرب ، نماز عشاء را به جماعت نخواند و حرکت کرد.
از علت این کار سؤ ال کردند، فرمود: وقتى که نماز مغرب مى خواندم ، صداى مکبّر را از راه دور شنیدم که تکبیر مى گفت ، احساس کردم جمعیت خیلى زیاد است ، اندکى غرور به دلم راه یافت ، بعد دیدم نماز عشاء را با این حالت بخوانم درست نیست ، از این رو ترجیح دادم که نماز جماعت را ترک کنم.

حکایتهاى شنیدنى ، ج ۵، ص ۱۸٫

وحشت فتحعلى شاه از نفرین حاج ملا احمد نراقى

 گویند مرحوم حاج ملا احمد نراقى حاکمى را از کاشان بیرون کرد بلکه چندین مرتبه به واسطه ظلم آن حاکم حاج نراقى او را از کاشان بیورن کرد. تا آنکه فتحعلى شاه حاجى را از کاشان احضار کرد و در مجلس با او تغیر و تندى کرد که شما در اوضاع سلطنت دخالت مى کنید و در امور کشورى اخلال مى کنید.

حاجى دستهاى خود را به آسمان بلند کرد و آستین ها را بالا زد عرض کرد بار خدایا این سلطان ظالم حاکمى ظالم بر مردم قرار داد من رفع ستم نمودم و آن ظالم را از شهر بیرون کردم اکنون این سلطان ظالم بر من خشمناک شده … تا خواست نفرین کند فتحعلى شاه از جاى برخاست و دستهاى حاجى را گرفت و به زیر آورد و شروع کرد به عذرخواهى کردن بالاخره حاجى را از خود راضى ساخت و حاکمى بهتر براى کاشان فرستاد.

قصص العلماء، ص ۱۳۰٫

نماز باران آقاى خوانسارى

یکى از حوادث مهم که از آثار شهودى آقاى خوانسارى از نگاه دینى ، نماز بارانى است که او آن را اقامه نمود تا تجلى دعا و نماز را در زندگى به گونه اى ملموس آشکار کند. در شهریور ۱۳۲۰ که متفقین در ایران به طور انبوه حضور یافتند. در آن موقع موجى از قحطى و نابسامانى در کشور به راه افتاد. قسمتى از سپاه متفقین در منطقه خاکفرج قم استقرار یافت و بعد از مدتى کنترل شهر در دست آنان قرار گرفت . اشغال هنوز ادامه داشت که زمینهاى مساعد و وسیع شهر قم – که به صورت دیم کشت مى شد – با گذشت دو ماه بهارى از سال ۱۳۲۳ هنوز تشنه بودند. با بروز این خشکسالى موقعیت غذایى مردم بحرانى شد. اهالى قم ، چاره در خواندن نماز باران دیدند. آنان به جستجوى امامى برآمدند تا آنها را به ساحل اجابت رساند و با خلوص و صفایش خواستن را معنى بخشید. مردم راهى خانه هاى آقایان صدر، حجت و خوانسارى شدند. آقایان صدر و حجت در پاسخ مردم گفتند اگر شما وظیفه هاى شرعى خود را بجا آورید، آسمان و زمین دستهایشان بر شما گشوده خواهد بود.

اما آقاى خوانسارى نتوانست جواب نه بگوید و مردم هم گمان بردند او موافق با خواندن نماز باران است . به همین علت اطلاعیه هایى در سطح شهر نصب گردید که آقاى خوانسارى در روز جمعه نماز استسقا خواهد خواند. گروهى ایشان را از پایان بد کار بیم دادند اما او گفت حالا که چنین شده ، خواندن این نماز بر من تکلیفى است و هر چه صلاح باشد همان واقع خواهد شد. با نزدیک شدن لحظه موعود بهائیان شهر، متفقین را به انگیزه هاى این حرکت بدبین نمودند تا جایى که این نیروها در پوششى دفاعى رفتند. در روز موعود، جمعیت از گوشه و کنار شهر روانه شدند تا به صحراى خاکفرج که در نیم کیلومترى شهر قرار داشت و مصلاى آن محسوب مى شد بروند. آیه الله خوانسارى هم با طماءنینه و آرامش مخصوص و در حالى که پاها را برهنه کرده و تحت الحنک انداخته بود با عده اى از همراهان به سمت آن نقطه حرکت نمودند. جمعیت افزون بر بیست هزار نفر بود و ۳/۲ ساکنان شهر را در بر مى گرفت .

با عبور آرام مردم از کنار پادگان ، شائبه هاى تردید زدوده شد و توطئه بهائیان بى اثر ماند. آن روز نماز خوانده شد اما اثرى از اجابت دیده نشد. آیه الله خوانسارى که بارها عطوفت و مهربانى پایان ناپذیر خدا را با همه وجود خود درک کرده بود، بخوبى مى دانست که خواستن را با اصرار معنا بخشد. چه آنکه اگر خواهش باشد اجابت حتمى است . او بعد از پایان درس و بحث از شاگردانش خواست که تا همپاى او باز به کوى خواهش روند و نماز بارانى دیگر بخوانند. این بار نماز در باغهاى پشت قبرستان نوبپاگشت . غروب یکشنبه فرا رسید و آسمان بى تکه ابرى سرخ ‌گونگى خورشید را به نظاره نشست . گزارش هواشناسان غربى که در پادگان خاکفرج بودند گویاى این بود که بارشى روى نخواهد داد.

دین ناباوران زبان تمسخر گشودند. استاد رسولى در خاطره خود مى گوید: ((آن روز گذشت و ما مطابق معمول به نماز جماعت آیه الله خوانسارى در مدرسه فیضیه رفتیم . اکنون یادم نیست که به چه مناسبتى شبها در مدرسه فیضیه بعد از نماز جلسه روضه خوانى و سخنرانى بود. مرحوم حاج محمد تقى اشرافى به منبر رفت و هنوز اوایل سخنرانى ایشان بود که باران شروع شد… آن شب باران مفصلى آمد.))

این باران چنان گسترده و بى امان بود که تا آن وقت چنین بارشى را کسى سراغ نداشت . بى سیم هاى پادگان خاکفرج به کار افتاد و خبر این حادثه شگفت به جهان مخابره شد و در مدتى کوتاه پس از تاءیید آن از طرف مقامهاى رسمى لندن و آمریکا، از طریق رادیو انعکاس جهانى یافت .

گلشن ابرا ج۲//جمعی ازپژوهشگران حوزه علمیه قم

ماجرای صبر زیاد علامه امینی و تأخیر اجابت حاجت

حجت‌الاسلام شیخ آصفی به نقل از حجت‌الاسلام سید محمد نوری ـ که در کتابخانه نجف اشرف، ملازم علامه امینی بود ـ گفته است:

علامه امینی می‌فرمود: در یک شب جمعه، زائر حرم حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و مشغول زیارت و دعا بودم، از خدا می‌خواستم به خاطر حضرت امیر(علیه السلام) کتاب «درالسمطین» را که در آن زمان کمیاب بود و در تکمیل مباحث کتاب الغدیر به آن نیاز داشتم، برای من مهیا کند.

 در این هنگام، یک عرب دهاتی برای زیارت حضرت مشرف شد و از حضرت می‌خواست که حاجت او را برآورده کند و گاوش را که مریض بود شفا دهد.

 یک هفته گذشت، ولی کتاب را پیدا نکردم؛ بعد از آن، دوباره برای زیارت مشرف شدم، از حسن اتفاق در وقتی که مشغول زیارت بودم، دیدم همان مرد به حرم مشرف شد و از حضرت تشکر کرد که حاجت او را برآورده کرده است.

 وقتی من کلام آن مرد را شنیدم، محزون شدم، چون دیدم امام، حاجت او را برآورده کرده، ولی حاجت مرا برآورده نکرده است.

 خطاب به حضرت(علیه السلام) عرضه داشتم: جواب این مرد را دادی و حاجتش را برآورده کردی! اما من مدتی است به خدا متوسل می‌شوم و شما را شفیع قرار می‌دهم که آن کتاب را برای من مهیا کنید، ولی آن کتاب مهیا نشده؛ آیا من کتاب را برای خودم می‌خواهم، یا به خاطر کتاب شما، الغدیر؟

 آن گاه گریه برایم مستولی شد و با حالت ناراحتی از حرم بیرون آمدم، آن شب از ناراحتی چیزی نخوردم و خوابیدم، در عالم خواب دیدم که مشرف به خدمت حضرت امیر(علیه السلام) شده‌ام و حضرت در آن حال، به من فرمود: آن مرد، ضعیف الایمان بود و نمی‌توانست صبر کند، ولی تو باید صبر داشته باشی.

 از خواب بیدار شدم، صبح سر سفره بودم که در زده شد، در را باز کردم، دیدم همسایه‌ای که شغلش بنایی بود، داخل شد و سلام کرد و گفت: من خانه جدیدی خریده‌ام که بزرگتر از این خانه است، بیشتر اثاث خانه را به آنجا منتقل کرده‌ام و این کتاب را در گوشه آن خانه پیدا کردم، خانمم گفت: این کتاب به درد تو نمی‌خورد، آن را به شیخ عبدالحسین امینی هدیه کن، شاید او استفاده کند.

 من کتاب را گرفتم، غبارش را پاک کردم و دیدم همان کتاب خطی «در السمطین» است که دنبالش بودم و در این هنگام، بر این نعمت، سجده شکر کردم.

آیت اللّه حاج میرزا على آقا شیرازى و حضرت امام حسین (علیه السلام)

آیت اللّه حاج میرزا على آقا شیرازى یکى از برجسته ترین علماى اصفهان بود .

شهید مطهرى مى گوید : من از این مرد بزرگ داستان ها دارم از جمله به مناسبت بحث ، رؤیایى است که نقل مى کنم : ایشان یک روز ضمن درس در حالى که دانه هاى اشکشان بر روى محاسن سپیدشان مى غلطید این خواب را نقل کردند فرمودند :

در خواب دیدم مرگم فرا رسیده است ، مردن را همان طورى که براى ما توصیف شده است در خواب یافتم ، خویشتن را جدا از بدنم مى دیدم و ملاحظه مى کردم که بدن مرا به قبرستان براى دفن حمل مى کنند ، مرا به گورستان بردند و دفن کردند و رفتند .

من تنها ماندم و نگران که چه بر سر من خواهد آمد ؟ ناگهان سگى سفید را دیدم که وارد قبر شد ، در همان حال حس کردم که این سگ تندخویى من است که تجسم یافته و به سراغ من آمده است ، مضطرب شدم ، در اضطراب بودم که حضرت سید الشهداء(علیه السلام) تشریف آوردند و به من فرمودند : غصه نخور ، من آن را از تو جدا مى کنم.

اهل بیت(ع) عرشیان فرش نشین// حسین انصاریان

مکاشفه آیه اللّه آشتیانى

مرحوم شریف رازى مؤلف کتاب گنجینه دانشمندان مى نویسد : مرحوم آیت اللّه حاج شیخ مرتضى آشتیانى در ایام اقامتش در شهر رى براى این بندهفرمود :

در مشهد مقدس که بودم روزى حمام رفتم و خضاب کرده و خوابیدم که خضابم رنگ بگیرد پس دیدم ملک الموت آمد و مرا قبض روح کرد و مردم از مردنم خبردار شدند اجتماع کرده پس از تغسیل وتشییع آورده و دفن کردند .

شخصى به من گفت : بیا نزد این غریب برویم ، من گفتم : من مى ترسم در زیر خاک و میان قبر نمیروم گفت : نه ، باید برویم پس مرا به قبر وارد نمود و لحد گذارده شد چنان وحشت مرا گرفت ، ناگاه دیدم قبرم وسیع شد و درى از بالاى سرم باز و به من گفته شد حضرت رسول و ائمه (علیهم السلام) تشریف مى آورند و دیدم آن جناب و حضرت زهرا (علیها السلام) و دوازده امام (علیهم السلام)آمدند و در عقب سر آنان چهارده نفر از علماء بزرگ که آخرین آنها مرحوم پدرم بود آمدند ناگاه دیدم درى از پایین گشوده و دو نفر با قیافه هولناکى وارد و به حضرت رسول (صلى الله علیه وآله) عرض کردند اجازه مى فرمایید از او سؤال کنیم فرمود نه از من بپرسید عرض کردند : سمعاً و طاعه .

یا رسول اللّه ! « مَنْ رَبُکّ ؟ » فرمود : « اللّهُ َجلَّ جَلاله رَبّىَ مَن نَبیُکَ » فرمود : « أنا نَبىّ نَفسِى » تا آخر عقاید .

پس گفتند : حال اجازه مى فرمایید از او به پرسیم ؟ فرمود : نه ، از پسر عمویم على سؤال کنید ، پرسیدند : پس از پایان باز کسب اجازه کردند ، فرمود : نه از دخترم بپرسید پرسیدند و هر کدام جواب مى دادند مى گفتند : نه از حسن و از حسین تا آخر حضرت مهدى بپرسید و آنها مى پرسیدند و حضرات جواب مى دادند تا بعد از جوابهاى چهارده معصوم (علیهم السلام) معروض داشتند حالا بپرسم فرمودند آرى ، و ارفاقا به با وى مدارا کنید .

مرحوم آشتیانى فرمود : از تلقین حضرت رسول (صلى الله علیه وآله) و ائمه (علیهم السلام) من روان شده و عقایدى که از هول و ترس از یادم رفته بود به یادم آمد پس تا پرسیدند « مَنْ رَبُّکَ ؟ » گفتم : « اللّه جَل جلاله رَبّى » ، گفتند : « من نبیک ؟ » گفتم : « هذا مُحَمّدُ بنُ عَبداللّه(صلى الله علیه وآله) نَبیى»، «مَنْ إِمَامک؟» گفتم: «هَذَا عَلىُّ بنُ أبى طَالِب إمَامِى»، و هر جوابى که مى دادم پیغمبر (صلى الله علیه وآله)تشویق فرموده و مى گفت : أحسَنت أحسَنت وَهُمْ ائِمَّه (علیهم السلام)و مى دیدم در پاسخهاى من علماء مخصوصاً پدرم خوشحال و خندان مى شوند تا پس از پایان سؤال و جواب ، پیغمبر (صلى الله علیه وآله)حرکت نموده و از همان در که آمده ، رفتند و در اثر آن ، حضرت حضرات ائمه (علیهم السلام)یکى بعد از دیگرى رفته و قبر تاریک مى شد گفتم لابد علماء و پدرم آمده اند که من تنها نباشم دیدم آنها هم بعد از ائمه (علیهم السلام)رفتند و چنان قبر تاریک و وحشتناک شده و از خواب بیدار شدم.

اهل بیت(ع) عرشیان فرش نشین// حسین انصاریان

اثر عجیب موعظه هاى محدّث قمى در قلوب

یکى از علماى تهران که سالیان دراز در زمان مرجعیّت مرجع بزرگ حضرت آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حایرى در قم مشرف بود ، براى این فقیر حکایت کرد : زمانى که محدّث قمى صاحب مفاتیح و سفینه به قم آمد مرحوم حاج شیخ براى ده شب از وى جهت سخنرانى براى بعد از نماز مغرب و عشاء دعوت کرد و آن مرد شایسته و با تقوا دعوت آنجناب را پذیرفت ، و شبها در صحن حضرت معصومه جهت مردم و طلاّب به وعظ و موعظه پرداخت .

به خدمت مرحوم حایرى عرضه داشتند ، نظر شما نسبت به منابر حاج شیخ عباس چیست ؟

با یک دنیا ادب فرمودند : هر طلبه اى را کنار منبر او ببینم و نشستن او را پاى موعظه محدّث مشاهده کنم تا سه روز حاضرم تمام نمازهاى واجب خود را به او اقتدا کنم ، زیرا منابر و مواعظ این مردم در شنونده ایجاد روح عدالت مى کند ؟ !

عرفان اسلامی جلد ۱۲// حسین انصاریان

فروتنى و تواضع حضرت آیت الله بروجردى

آیت الله العظمى بروجردى از بزرگترین علما و مراجع دینى در اواخر قرن چهاردهم و اوایل قرن پانزدهم هجرى است .

آن جناب در زمان خود از اعلمیت در فقه و اصول و رجال و فلسفه برخوردار بود و آثار با منفعت زیادى از آن حضرت از تألیف و چاپ کتب بزرگان و بیمارستان و مسجد و مدرسه باقى ماند .

آن حضرت حوزه ى علمیه قم را که بیش از هفتصد محصل نداشت به یک حوزه علمى ده هزار نفرى تبدیل کرد و صداى اسلام را در زمان مرجعیت خود به اروپا و آمریکا رساند .

من دو بار در حالى که در سن یازده و سیزده بودم به شرف دست بویش موفق و از معنویت آنجناب بهره گرفتم .

او در زمان مرجعیت و ریاستش از قدرت و اقتدار چشم گیرى در بین ملل مسلمان و دولت ها برخوردار بود ، و دولت هم عصرش که دولتى طاغوتى بود از ترس قدرت آن حضرت جرأت حمله به اسلام و آثار الهى را نداشت ، پس از رحلت آن جناب که زلزله اى در جهان انداخت و من در مراسم تشیع و تدفین او در حالیکه به سن تکلیف نرسیده بودم حاضر بودم ، دولت زمان هجومش را به قرآن و اسلام شروع کرد ، که با قدرت معنوى و روحى و ایمانى مرجع زمان و یگانه دوران ، و انسان بى نظیر حضرت امام خمینى روبرو شد ، درگیرى امام خمینى همراه با از جان گذشتگان مؤمن نزدیک به چهارده سال با دولت زمان و طاغوت دوران طول کشید تا بخواست خدا و انفاس قدسى حضرت خمینى و یارى ملت اسلام ، آن قدرت شیطانى درهم شکست و تار و پود فرعونیان زمان با همه کمکى که از آمریکا و روس و اروپا و چین مى گرفتند از هم گسست و شاه زمان و تمام دست یارانش به زباله دان تاریخ افتاده و تمام آثار آنان از مملکت محو و بجاى آن حکومت قرآنى جمهورى اسلام برپا شد .

در هر صورت حضرت بروجردى در عین قدرت و سطوت ، و در عین تکیه داشتن به مقام مرجعیت از حالات اخلاقى برخوردار و در کمال تواضع و فروتنى بود .

روزى در مسیر حرکت آنجناب به سوى درس ، طلبه اى از طلاّب درسش به آن حضرت عرضه داشت ، مشکلات اقتصادى مرا در فشار قرار داده و کارد به استخوانم رسیده ، آن جناب فرمودند : پس از درس به من مراجعه کن باشد که گره از کارت بخواست خدا گشوده شود .

آن مرجع دوران وقتى به کرسى درس نشست و درس و مباحثه را شروع کرد ، بر اساس جوّ آزادى که بر درس شیعه حکم فرماست شاگردان در مقام ردّ و ایراد درس برآمدند و آنجناب به هر کدام پاسخ مناسبى عنایت مى فرمود ، آن طلبه اى هم که اظهار حاجت کرده بود ، اشکالى به درس کرد ، از آنجا که قوه شنوائى آیت الله بروجردى ضعیف بود ، به خیال این که آن طلبه یادآورى حاجتش را نمود با کمى تلخى فرمود : گفتم بعد از درس ، طلاب تعجب کردند ، یکى از آنان که جلوى کرسى درس بود عرضه داشت ایشان اشکال علمى کردند و پاسخ اشکال جایش همین جاست نه بعد از درس ، ایشان متوجه شدند که برداشتشان صحیح نبوده درس را خاتمه داده و پس از درس به میان جمعیت طلاب رفتند تا به آن حاجت مند رسیدند ، و دست مبارک خود را به عنوان مصافحه بسوى او دراز کردند ، او هم به آن جناب دست داد ، ناگهان طلاب دیدند وجود مبارک آیت الله بروجردى خم شد و دست آن طلبه را بوسید و از وى عذرخواهى کرده و او را همراه خود به خانه برد و به دور از چشم دیگران مشکل او را حل کرد و حاجت وى را روا فرمود ! !

عرفان اسلامی جلد ۱۰//حسین انصاریان

داستانى عجیب از حلم و بردبارى ملا مهدى نراقى

 

پس از آن که وجود مقدس ملا مهدى کتاب بسیار با ارزش « جامع السعادات » را در اخلاق نوشت و نسخه هاى آن در مناطق مسلمان نشین پخش شد ، نسخه اى از آن کتاب بدست بزرگ مرد شیعه ، جامع فضائل و کمالات سید مهدى بحرالعلوم که در نجف اشرف محور علم و تقوا و زهد و عبادت و کیاست و مرجعیت بود رسید .

سید از دیدن آن کتاب که از بهترین کتب اخلاقى بود در شگفت شد و آرزو کرد روزى به دیدار مؤلف آن گنجینه پر قیمت موفق گردد .

ملا مهدى نراقى در آتش اشتیاق زیارت ائمه طاهرین مى سوخت ، از خداى بزرگ مى خواست که به اعتاب مقدسه مشرف شود ، حضرت حق توفیق زیارت نجف و کربلا و کاظمین و سامرا را نصیب آن عبد صالح کرد .

آن انسان والا و وارسته وارد نجف شد ، بر اساس رسوم دیرینه تمام مراجع و علما و دانشمندان و طلاّب از آن حضرت دیدن کردند و آن جناب به بازدید همه شتافت ، تنها کسى که از آن مجسمّه اخلاق دیدن نکرد سید مهدى بحرالعلوم بود ! !

نجف از این واقعه شگفت زده شده بود ، همه از هم مى پرسیدند علّت این که بحرالعلوم به دیدن نراقى نرفت چه بود ؟ !

نراقى بزرگوار احوال سید را پرسید و از خانه او نشانى خواست و سپس فرمود بر ما لازم است از این بزرگ مرد علم و عمل دیدن کنیم .

از اینکه نراقى مى خواست به دیدن بحرالعلوم برود همه تعجب کردند ، آن جناب به منزل سید رفت ، در آنجا جمعى از علما و طلاّب حضور داشتند ، نراقى وارد مجلس شد همه ورود او را گرامى داشتند ولى بحرالعلوم به نراقى توجهى نکرد و حتى از جهت احترام در برابر او از جاى خود برنخاست و تا پایان مجلس نسبت به نراقى از رعایت احترام و ادب خوددارى کرد ! !

نراقى با رعایت دقت و موقعیت مجلس بدون اینکه خم به ابرو بیاورد از سید خداحافظى کرد و به خانه خود رفت ، قضیه برخورد بحرالعلوم با نراقى در نجف اشرف با اعجاب بسیار شدید علما و طلاب روبرو شد ، آرى براى همگان این موضوع بى سابقه بسیار سنگین بود ، تنها کسى که از آن مجلس کمترین اثرى برنداشت نراقى بزرگ بود .

پس از چند روز که از بازدید بحرالعلوم خبرى نشد ، باز وجود مبارک نراقى به دیدار او شتافت و سید به گونه مجلس اوّل و شاید کمى سردتر با نراقى برخورد کرد ، مجلس دوم هم بدون اینکه در نراقى اثر سوء بگذارد تمام شد ، باز هم سید به بازدید نراقى نرفت .

سفر نراقى رو به پایان بود ، نجف از آن پیش آمد در بهت و حیرت بود ، نراقى در روزهاى آخر سفر باز هم به دیدار سید میل کرد و براى بار سوم به زیارت آن مرد الهى شتافت ، چون وارد منزل شد علما و طلاب دیدند سید بحرالعلوم با حالى عجیب تا درب منزل به استقبال نراقى شتافت و آنجناب را چون بنده اى در برابر مولا در آغوش گرفت . و عجیب و غریب نسبت به آن حضرت رعایت ادب و احترام کد و وى را تا داخل منزل برد ، و چون شاگردى در برابر استاد نراقى نشست و در کمال خضوع و تواضع از آن حضرت پذیرائى کرد .

پس از پایان مجلس سبب برخوردهاى اول و برخورد اخیر را از علاّمه بحرالعلوم پرسیدند ، آن جناب جواب داد من کتاب با عظمت « جامع السعادات » را مطالعه کردم و آن را در نوع خود بى نظیر دیدم ، آرزو داشتم مؤلف آن را ببینم و وى را آزمایش کنم که آیا آنچه در آن کتاب در باب فضائل اخلاقى نوشته در خود او هست یا نه ، که وى را در آن دو مجلس امتحان کردم و دیدم از ایمان و اخلاق و حلم و تواضع و صبر و عاقبت بینى بالائى برخوردار است ، و از این جهت در مجلس سوّم کمال احترام و ادب و خشوع و خضوع را نسبت به وى مراعات کردم که او مرد دین و پیکره اخلاق و مجسمه عمل صالح است .

عرفان اسلامی جلد ۱۰// حسین انصاریان

آئین ره یافتگان

آیه ا… بروجردى (۱۲۹۲ – ۱۳۸۰ ه‍ .ق ) در سفر به مشهد، مرحوم آیه ا… حاج على اکبر نهاوندى (متوفى ۱۳۶۹ ه‍ .ق ) از ایشان خواست که به جاى وى نماز جماعت اقامه کند. ایشان هم بعد از اصرار پذیرفتند و ماه رمضان را در مکان آیه ا… نهاوندى نماز جماعت خواندند.

بعداً مرحوم نهاوندى نقل کردند: چشمم آب آورد بود براى مداوا و عمل جراحى به تهران رفتم ، دیدم هنوز فرصتى تا عمل جراحى هست . به عتبات مقدسه در نجف اشرف رفتم . آیه ا… سیّد ابوالحسن اصفهانى (۱۲۸۴ – ۱۳۶۵ ه‍ .ق ) از من خواستند که در مکان ایشان نماز بخوانم . بعد از نماز مغرب در قافله دوم ، صدائى را شنیدم که فرمود:
((عَظَمَت وَلَدِى فَعَظَمَتُکَ.)) جایى دادى به فرزندم ، ما هم به تو جاى دادیم .

راهى بزن که آهى بر ساز آن توان زد
شعرى بخوان که بر او رطلى گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سر بلندى بر آسمان توان زد

مجله حوزه ، شماره ۴۳ و ۴۴٫

نماز خوبان//علی – احمد پور ترکمانی

نمازعلامه امینى

 عده اى از علماى اهل سنت به علاّمه امینى (۱۳۲۰ – ۱۳۹۰ ه‍ .ق ) صاحب کتاب ارزشمند ((الغدیر)) مراجعه نمودند و گفتند: در حالات على علیه السّلام آمده است که بعضى شبها هزار رکعت نماز مى خواند، در حالى که براى هیچ انسانى ممکن نیست که از اول شب تا صبح بتواند هزار رکعت نماز بخواند. بنابراین ما این ادّعا را قبول نداریم .

علاّمه به آنان گفت : من به شما ثابت مى نمایم که این عمل نه تنها براى على علیه السّلام بلکه براى افراد دیگر بشر ممکن است . علاّمه امینى به آنها پیشنهاد کرد که شبى به منزل او آمده تا ایشان از اول شب تا به صبح هزار رکعت نماز بخواند. علماى اهل سنّت قبول نموده و به منزل علاّمه آمدند، و ایشان از اول شب مشغول نماز شد و تا اذان صبح هزار رکعت نماز را خواند و بدین وسیله ثابت نمود که این عمل ممکن است .

زندگانى علماء، ص ۹۴٫

سیّد جوان(علامه رفیعی)

مرحوم آیه ا… سید ابوالحسن رفیعى ؛ (۱۳۱۵ – ۱۳۹۶ ه‍ .ق ) مدّتى که در تهران بودند در مسجد جمعه تهران براى نماز مغرب و عشاء اقامه جماعت مى نمود و این قضیه تقریباً مربوط به بیش از ۵۰ سال قبل است . آیه ا… رفیعى به طور منظم به نماز جماعت نمى آمدند، (امام خمینى ) در آن وقت در تهران بود، و در نماز جماعت آیه ا… رفیعى شرکت مى نمود. شبى که ایشان دیر آمدند امام در میان جمعیت برخاست و خطاب به مردم چنین گفت :

بیائید با هم به آقا بگوییم به طور منظم و مرتّب سر وقت تشریف بیاورند، این گونه که ایشان مى آیند وقت بسیارى از مردم تضییع مى گردد، همه با هم به آقا اعتراض مى کنیم .

طولى نکشید که آقا آمد، یک نفر به ایشان گفت : سیّد جوانى مى گفت : به آقا بگوییم مرتّب بیایند، تقریباً به بى نظمى شما در آمدن اعتراض داشت . آیه ا… رفیعى فرمود: آن سیّد کى بود؟ در آن وقت امام در یک طرف در چند قدمى مشغول نماز بودند. آن شخص امام را به او نشان داد. همین که چشم آقاى رفیعى به امام افتاد، فرمود: ایشان حاج آقا روح الله مى باشند، مرد بسیار فاضل وارسته و بسیار با تقوا و منظمى هستند، اگر یک وقت دیر آمدم ، ایشان را جلو ببرید تا به جاى من نماز بخواند حق با ایشان است .

مجله حوزه ، شماره ۳۲ ص ۱۰٫

نماز خوبان//علی – احمد پور ترکمانی

چرا ما رعایت نمى کنیم ؟(امام خمینی)

در نجف ، یک روزى خدمت امام رسیدم . از ایشان سؤ ال کردم . از مسائلى که در ترکیه به هنگام تبعید شاهد آن بوده اند. امام فرمودند: ((یک مسجدى نزدیک ما بود. روزهاى جمعه مى رفتیم آن مسجد لااقل پنج هزار نفر در این مسجد حاضر مى شدند. بقدر پنج کلمه صداى بلند کسى از این پنج هزار نفر نمى شنید و زیاد مرا در حیرت انداخته بود که ، چرا ما مثلاً این ابهّت و جلالت را حفظ نمى کنیم ؟!

فکر کردم اگر یک خارجى بیاید اینجا و این مسجد را ببیند، بعد هم بیاید آنجا در نجف ، آن مسجد هندى را ببیند، بعد بیاید قم ، مسجد اعظم را ببیند و نماز خواندن ما را، قطعاً خواهد گفت : نماز این است (که اینها دارند) نه آنکه ما داریم ! (در ایران ؟) و ما جلالت و قدر نماز را حفظ نکردیم . اینها اگر یک وقت مثلاً کسى بود که درست نایستاده بود رفیقش مى خواست به این حالىّ بکند، با اشاره به او حالّى مى کرد عقب بیاید. اینها مرا متاءثر مى کرد این امور را که مى دیدم . (که چرا ما در ایران چنین رعایت نمى کنیم )

سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام ، ج ۴، ص ۱۱۳،

نماز در مساجد متروکه(آیت الله شیخ عباس قمی)

مردم علاقه مند بودند که لااقل یک فریضه خود را با مرحوم حاج شیخ عباس قمى (۱۲۹۳ – ۱۳۵۹ ه‍ .ق ) بجا آوردند و به همین اندازه از فیض ‍ وجودش بهره مند شده باشند. یکى از عادات این مرد این بود که اغلب اوقات نماز خویش را در مساجد متروکه بجا مى آورد. اتفاقاً به محض اطلاّع مردم روز به روز بر کثرت جمعیت افزوده مى شد تا بحّدى که آن مسجد مورد علاقه مردم و به دست همان مردم تعمیر مى گردید.

شیخ پس از انجام مقصودش ، دیگر به نماز در آن مسجد حاضر نمى شد و یک مسجد متروکه و مخروبه دیگر را انتخاب مى کرد و بدون اطلاّع مردم چند نوبت اداء فریضه جماعت را در آن جا ادامه مى داد. پس از چند روز باز مردم مطلع شده و از راههاى بسیار دور براى درک نماز ایشان به آن مسجد مى شتافتند و باز مسجد مخروبه دیگر معمور مى شد.

داستانها و پندها، ج ۷، ص۷۲

لحظه هاى سبز(آیت الله شیخ جعفر کاشف الغطاء)

شیخ جعفر کاشف الغطاء (۱۲۹۴ – ۱۳۷۳ ه‍ .ق ) مرجع بزرگ و محقق عالیقدر شیعه ، در یکى از مساجد نجف اشرف اقامه نماز جماعت مى نمود و در ظهر یکى از روزها، مردم به مسجد آمدند و در صفوف جماعت در انتظار آمدن آقا نشستند، ولى آمدن او طول کشید و آنها برخاستند و نماز خود را فرادى خواندند. در بین نماز شیخ جعفر به مسجد آمد و دید مردم فرادى نماز مى خوانند، بسیار ناراحت شد و آنها را سرزنش کرد و گفت : آیا در میان شما یک نفر مورد اطمینان نیست که هر گاه من به مسجد نرسیدم به او اقتدا کنید، و نماز را به جماعت بخوانید؟! در این حال ، چشمش به مرد تاجر نیکوکارى افتاد که (نزد شیخ جعفر مورد وثوق بود)، دید در گوشه اى از مسجد نماز مى خواند.نزد او رفت و به او اقتدا نمود.

مردم نیز به پیروى از شیخ ، صفها را منظم کرده و به آن تاجر صالح ، اقتدا کردند. آن تاجر احساس ‍ کرد که شیخ و مردم به او اقتدا کرده اند، بسیار شرمنده شد. از طرفى شرعاً نمى توانست نماز خود را قطع کند. نماز را با زحمت به پایان رساند، بعد از نماز فوراً برخاست که به کنارى برود، آمد که دست شیخ را ببوسد، شیخ دست او را گرفت و اصرار کرد که باید نماز عصر را نیز بخواند و او قبول نمى کرد، سرانجام شیخ گفت ، یا باید نماز جماعت را تو بخوانى و ما به تو اقتدا کنیم ، و یا باید دویست لباس شامى به اینجا (براى فقرا) بیاورى . آن تاجر با خوشحالى گفت : حاضرم آن لباسها را به اینجا بیاورم و امامت نماز جماعت را قبول نکنم .

شیخ گفت : باید قبل از نماز آن لباسها را بیاورى . تاجر قبول کرد و شخصى را فرستاد و آن لباسها را از مغازه اش به مسجد آورد و شیخ جعفر آن لباسها را میان فقرا تقسیم نمود. سپس برخاست و اقامه نماز جماعت را کرد و مردم نماز عصر را با امامت شیخ بجاى آوردند.

داستانها و پندها، ج نهم ، ص ۷۱

مکاشفه عجیبى مرحوم میرزا مهدی اشتیانی آشتیانى

مرحوم آشتیانى فرمودند:

من مبتلا به یرقان هستم و براى همین مسافرت به خارج هم نموده ‏ام ولى علاج نشده است. در سال ۱۳۶۵ ق که توده ‏ایها – نهایت تسلط را در شمال و غرب ایران داشتند – به مشهد مشرف مى ‏شدم. در اتوبوس حالم منقلب شد به طورى که مسافرین و راننده خیال کردند من سکته کرده ‏ام. ماشین را متوقف کردند و مرا بیرون آوردند و در آن حال دیدم که در عرفات هستم و انوار بسیارى از آسمان به زمین مى‏ آید و دیدم که مردم به یک طرف متوجه هستند. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند: حضرت رسول (ص) تشریف آورده ‏اند. من به آن طرف رفتم و دیدم چهارده خیمه در کنار یکدیگر نصب است. خیمه بزرگى بود که متعلق به حضرت رسول (ص) بود من در آن خیمه مشرف شدم و حضرت را زیارت کردم. خواستم از کسالت خود و حوائج دیگرم بگویم. گفتند: چون زائر فرزندم رضا (ع) هستى برو به خیمه ‏ای که متعلق به اوست.

پس من به خیمه آن حضرت شرفیاب شدم و سه حاجت خود را اظهار کردم. اول راجع به کسالتم، فرمودند مقدر شده که این کسالت با تو باشد تا از دنیا بروى، دوم راجع به فتنه توده ‏ایها، فرمودند به همین زودى شر آنها مرتفع خواهد شد و تا شما با قبور و مجالس سوگوارى ما ارتباط دارید در امان هستید و سوم راجع به حاجت شخصى بودکه فرمودند: این حاجت هم رواست.»

 گنجینه دانشمندان، ج ۴، ص ۳۶۹

مکاشفه‏ اى راجع به محیى الدّین‏

مرحوم حضرت علّامه قدّس سرّه در آثار خود مطالبى را از بزرگان و حضرت آیه الله انصارى نقل مى‏ کنند که راجع به خود آن بزرگواران نیست و فقط نقل است که در آثار مطبوع ایشان فراوان و قابل مراجعه است، و در این جا یک نمونه از «جُنگ خطّى شماره ۱۰» نقل مى ‏کنیم:

«… حضرت آقا روحى فداه (آیه الله حاج شیخ محمّد جواد انصارى همدانى رضوان الله تعالى علیه) فرمودند: بسیارى از بزرگان سابق که از کلمات‏ آنان استفاده مى‏شود که سنّى مذهب بوده‏اند، آنها این معنى را تقیّهً ابراز مى ‏نمودند و الّا آنها شیعه بوده‏اند. ابن فارض در آخر قصائدش تعریف از أبا بکر میکند و علّت آن را پیرمردى قرار میدهد، و تعریف از عمر میکند و علّت آن را کشف قرار میدهد، لکن چون تعریف از أمیر المؤمنین علیه السّلام میکند علّت آن را وصىّ بودن آن حضرت قرار میدهد. و درست بواسطه این تعریف، تخریب خلفاى سابق را میکند.

یکى از شاگردان مرحوم جلوه‏[۱] استاد یگانه حکمت براى من نقل نمود که مرحوم جلوه هر روز صبح که بر منبر میرفت مقدارى به محیى الدّین عربى بد مى‏ گفت و به او دشنام داده لعن میکرد. و این عادت همیشگى مرحوم جلوه بود؛ زیرا مى‏گفت که محیى الدّین سنّى مذهب است.

یک روز که مرحوم جلوه براى تدریس به منبر صعود نمود در اوّل صحبتش فرمود که: مرحوم محیى الدّین شیعه بوده و سنّى مذهب نبوده. و مقدارى از منقبت و مدح او بیان نمود. ما همه شاگردان تعجّب نمودیم که چگونه استاد هر روز زبان دشنام به محیى الدّین گشوده و امروز بر عکس مدح و منقبت او را مى‏نماید. در این حال مرحوم جلوه فرمود: دیشب در خواب دیدم باغهاى بسیارى مملوّ از گل و ریاحین و درختهاى بسیار لطیف؛ گفتند: اینجا بهشت است و از منازل محیى الدّین است. بسیار تعجّب نمودم که چگونه جاى‏ محیى الدّین سنّى مذهب در این باغهاست.

ناگاه روانه شدم تا به قصرى بلند پایه که مرصّع به جواهرات بود بالا رفتم. در آنجا جماعتى از بزرگان و سادات حضور داشتند، و این قصر متعلّق به محیى الدّین بود، و من گویا از پشت حجابى تماشاى این منظره را مى‏نمودم. من در آن مجلس دم درب نشسته و سر خود را پائین انداخته بودم و از روى محیى الدّین شرمنده بودم که چنین بدگوئى‏هائى درباره او نموده ‏ام.

محیى الدّین گفت: چرا دم درب نشسته و سر خود را پائین انداخته ‏اى؟

گفتم: از شما شرمنده هستم.

گفت: اى میرزاى جلوه تماشا کن. چون نگریستم از دریچه اطاق در میان باغ انواع و اقسام حیوانات سبع و درنده دیدم.

گفت: اى سیّد جلوه! اگر در میان آنها بودى چه میکردى؟ عرض کردم: خود را حفظ مى‏نمودم.

فرمود: من در دنیا در میان چنین حیواناتى گرفتار بودم و مطالب من که از آنها سنّى بودن من ظاهر است براى حفظ خون خود تقیّهً نگاشته‏ام.[۲]»[۳]

 



 

[۱] ( ۱) مرحوم جلوه در سال ۱۲۳۸ هجرى قمرى در احمدآباد هند به دنیا آمد، و از محضر اساتیدى چون میرزا حسین حکیم بهره برد، و پس از پایان تحصیلات در اصفهان در سال ۱۲۷۳ به طهران آمد و پس از ۴۱ سال تدریس و تربیت شاگردان در سال ۱۳۱۴ هجرى قمرى از دنیا رفت و در شهر رى در جوار مرحوم ابن بابویه به خاک سپرده شد. از ایشان کتبى همچون« رسالهٌ فى الکلّىّ و أقسامه» و« إثبات الحرکه الجوهریّه» و حواشى بر« أسفار» بجا مانده است.(« الکنى و الألقاب» ج ۱، ص ۴۹ و« مرآه الکتب» تبریزى، ص ۱۸۶)

[۲] ( ۱)«: جُنگ خطّى ۱۰» ص ۴۷؛ بحث مفصّل راجع به شخصیّت محیى الدّین بن عربى در کتاب شریف« روح مجرّد» بخش ششمین آمده است

[۳] علامه سید محمد حسین تهرانى، آیت نور، ۱جلد، انتشارات علامه طباطبایى – مشهد، چاپ: اول، ۱۴۲۷ ق.

سبب نجات و قصه هاى بهشتى(ملا احمد نراقی)(ملا مهدی نراقی)

مرحوم نراقى در خزائن از رفقا و مؤ ثّقین اصحابش نقل مى کند. که گفت من در سن جوانى با پدرم و جمعى از رفقا هنگام عید نوروز در اصفهان دید و بازدید مى کردیم و روز سه شنبه اى براى باز دید یکى از رفقا که منزلش نزدیک قبرستان بود رفتیم گفتند: منزل نیست راه درازى آمده بودیم براى رفع خستگى و زیارت اهل قبور به قبرستان رفتیم و آنجا نشستیم .
یکى از رفقا بمزاح رو بقبر نزدیکمان کرد و گفت : اى صاحب قبر ایام عید است آیا از ما پذیرائى نمى کنى ؟
ناگهان صدائى از قبر بلند شد که هفته دیگر روز سه شنبه همینجا همه مهمان من هستید. همه ما وحشت کردیم و گمان کردیم تا روز سه شنبه دیگر بیشتر زنده نیستیم مشغول اصلاح کارهایمان و وصیت و غیره شدیم اما از مرگ خبرى نشد روز سه شنبه مقدارى که از روز گذشت با هم جمع شدیم و گفتیم بر سر همان قبر برویم شاید منظور مردن نبود. وقتیکه سر قبر حاضر شدیم یکى از ما گفت : اى صاحب قبر بوعده خود وفا کن صدائى بلند شد که بفرمائید اینجا متوجه باشید که پرده حاجز و مانع چشم برزخى را خداى متعال گاهى عقب مى زند تا عبرتى شود جلو چشمشان عوض شد چشم ملکوتى باز شد دیدیم باغى در نهایت طراوت و صفا ظاهر شد و در آن نهرهاى آب صاف جارى و درختان مشتمل بر انواع میوه هاى جمیع فصول و بر آن درختان انواع مرغان خوش الحان و در میان آن بعمارتى رسیدیم ساخته و پرداخته در نهایت زینت و اطراف آن باغ گشوده پس داخل آن عمارت شدیم شخصى در نهایت جمال و صفا نشسته و جمعى ماهر و کمر خدمت او بمیان بسته .
چون ما را دید از جا برخاست عذر خواهى کرد بعد دستور داد انواع و اقسام شیرینیها و میوه ها و آنچه را که در دنیا ندیده بودیم و تصورش را هم نمى کردیم مشاهد کردیم .
مى فرماید: وقتیکه خوردیم چنان لذیذ بود که هیچوقت چنین لذتى را نچشیده بودیم و هر چه هم که مى خوردیم سیر نمى شدیم یعنى باز اشتها داشتیم انواع دیگر از میوه ها و شیرینیها آوردند غذاهاى گوناگون با طعمهاى مختلف پس از ساعتى برخاستیم که ببینیم چه روى خواهد داد آن شخص ‍ ما را مشایعت کرد تا بیرون باغ ، پدرم از او سؤ ال کرد که شما کیستید که خداى متعال چنین دستگاه وسیعى بشما عنایت فرموده که اگر تمام عالم را بخواهید مهمانى کنید مى توانید و اینجا کجاست ؟
فرمود من ، هم وطن شمایم من همان قصاب فلان محل هستم – گفتند علت این درجات و مقامات چیست ؟ فرمود دو سبب داشت یکى اینکه هرگز در کسبم کمفروشى نکردم و دیگر اینکه در عمرم نماز اول وقت را ترک نکردم ، گوشت را در ترازو گذارده بودم صداى اللّه اکبر مؤ ذن که بلند مى شد وزن نمى کردم و براى نماز به مسجد مى رفتم و بعد از مردن این موضع را بمن دادند و در هفته گذشته که شما این سخن را بمن گفتید ماءذون براه دادن نبودم و اذن این هفته را گرفتم .
بعد هر یک از ما از مدت عمر خود سؤ ال کردیم و او جواب مى گفت از آن جمله شخص مکتب دارى را گفت تو بیش از نود سال عمر خواهى کرد و او هنوز زنده است و مرا گفت تو فلان قدر و حال ده پانزده سال دیگر باقیست خدا حافظى کردیم ما را مشایعت کرد.
خواستیم برگردیم ناگهان دیدیم در همان جاى اولى سر قبر نشسته ایم

شیخ عباس قمى

 
او صاحب ۶۲ کتاب است ، که معروف آنها مفاتیح الجنان و منتهى الآمال و سفینه البحار است .
روزى دو بانوى محترم که ساکن بمبئى بودند حضور آن مرحوم مى رسند و اظهار تمایل مى کنند که هر ماه مبلغ ۷۵ روپیه به ایشان تقدیم نمایند و ایشان از پذیرفتن آن خوددارى کرده و در مقابل اعتراض یکى از فرزندان خود مى گوید:
ساکت باش من همین مقدارى را هم که الان خرج مى کنم ، نمى دانم فرداى قیامت چگونه جواب خدا و امام زمان (عج ) را بدهم در جواب این مقدار هم معطل هستم ، چگونه بارم را سنگین تر کنم .

:: DownloadBook.ORG ::

نقل از مجله نور علم دوره دوم شماره ۲، ص ۱۲۳٫

داستان کسى که به خدمت امام زمان عجّل اللّه تعالى فرجه رسیده بود

استاد بزرگوارمان آیه اللّه حائرى (دامه برکاته ) مى فرمایند:
((از جمله قضایاى عجیبى که در زمان خود دیدم ، این بود که گفتند در قم ، مردى است به نام آقاى اشکافى و او خدمت حضرت حجت سلام اللّه علیه مى رسد.
من یک روز عصر، ظاهرا با جناب آقاى حاج شیخ عبدالوهّاب روحى که رفیق پنجاه ساله من است و جناب آقاى حاج مهدى اخوى (سلمهمااللّه تعالى عن الآفات و البلیات ) خدمت این مرد که منزل او در خیابان ایستگاه راه آهن بود، رفتیم . مردى پیر و نورانى بود و آثار حقیقت و درستى در جبهه او واضح و روشن بود و دستگاه رادیوى او هم در همان اطاق پذیرایى بود، و این دلیل بود بر اینکه این مرد هیچ اهل تظاهر و دکاندارى نیست . من داستان تشرّف را از او پرسیدم ، گفت : ((من خویى هستم . نظامى بودم و در مدرسه نظام کشور ترکیه نیز تحصیل کرده ام . مدّتها در قشون بودم . یک زمانى در تهران پاى منبر بودم ، ناطق دستورى را براى کسى که بخواهد به خدمت حضرت (عج ) برسد، ذکر کرد و من آن دستور را عمل کردم و خدمت حضرت رسیدم و حوایج خود را عرض ‍ کردم .))
پس از آنکه مرد نورانى دستور را بدون مضایقه و تردید براى ما نقل کرد، من از او دو سؤ ال کردم : یکى آنکه آیا بطور معاینه خدمت آقا رسیدى ؟ معلوم شد به طور مکاشفه مى رسیده است . سؤ ال دوم این بود که شما چه خصوصیّت اخلاقى داشتید؟ گفت : من در هیچ اوضاع و شرایط نماز خود را ترک نکردم و دیگر اینکه به احدى ظلم و ستم نکرده ام .))

عنایت حضرت مهدى موعود (عج ) به علما و مراجع تقلید، ص ۱۱۴

شیخ جعفر کاشف الغطاء

از علماى بزرگ و حلیم یکى (شیخ جعفر کاشف الغطاء) بوده است . روزى شیخ مبلغى بین فقراى اصفهان تقسیم کرد و پس از اتمام پول ، به نماز جماعت ایستاد. بین دو نماز که مردم مشغول خواندن تعقیبات بودند، سیدى فقیر آمد و با بى ادبى مقابل امام جماعت ایستاد و گفت : اى شیخ مال جدم – خمس – را به من بده .
فرمود: قدرى دیر آمدى ، متاءسفانه چیزى باقى نمانده است . سید با کمال جسارت آب دهن خود را به ریش شیخ انداخت !

شیخ نه تنها هیچگونه عکس العملى خشنونت آمیزى از خود نشان نداد، بلکه برخاست و در حالى که دامن خود را گرفته بود در میان صفوف نمازگزاران گردش کرد و گفت : هر کس ریش شیخ را دوست دارد به این سید کمک کند مردم که ناظر این صحنه بودند اطاعت نموده ، دامن شیخ را پر از پول کردند. سپس همه پولها را آورد و به آن سید تقدیم کرد و به نماز عصر ایستاد.

سیماى فرزانگان ص ۳۳۸ – فوائد الرضویه ص ۷۴٫

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

 

 

همسایه سید جواد(علاّمه سید بحر العلوم)


فقیه کامل سید جواد عاملى نویسنده کتاب مفتاح الکرامه مى گوید: شبى مشغول شام خوردن بودم که درب خانه زده شد. درب را باز کردم دیدم خادم علامه سید بحرالعلوم است و گفت : سید بحرالعلوم شام در نزدش ‍ است و منتظر شماست .

با خادم به منزل سید بحرالعلوم رفتم ، همینکه خدمتش رسیدم ، فرمود: از خداوند نمى ترسى که مراقبت ندارى ؟! عرض کردم : استاد مگر چه شده است ؟ فرمود: مردى از برادران هم مذهب تو براى خانواده اش از فقر خرماى زاهدى آنهم نسیه مى گیرد، و هفت روز بر آنان گذشته و جز خرما طعم هیچ چیز دیگرى را نچشیده اند! امروز نزد بقال رفت چیزى بگیرد او را جواب کرده و خجالت کشید و الان خود (محمد نجم عاملى ) و خانواده اش ‍ بدون شام شب را مى گذرانند. تو غذاى سیر مى خورى با اینکه همسایه مستحق است !

عرض کردم : من هیچ اطلاعى از وضع او نداشتم ! فرمود: اگر آگاهى داشتى و کمک نمى کردى یهودى بلکه کافر بودى ؛ ناراحتیم براى این است که چرا از حال برادران دینى ات تفحص نمى کنى ؟ اکنون این ظرفهاى غذا را خادمم بر مى دارد؛ با او برو در خانه آن مرد و بگو میل داشتم امشب با هم غذا بخوریم ، و کیسه پول (۱۲۰ ریال ) را در زیر حصیر او بگذار و ظرفها را برمگردان .

سید جواد گفت : من با خادم بمنزلش رفتیم و دستور استاد را انجام دادیم ، همسایه گفت : این غذا را اعراب نمى توانند درست کنند، بگو متعلق به چه کسى است و با اصرار گفتم : از سید بحرالعلوم است .
سوگند یاد کرد و گفت : جز خدا تا کنون کسى از حال من آگاهى نداشت ، حتى همسایگان نزدیک چه رسد بکسانیکه دورند و این پیش آمد را از سید بسیار عجیب شمرد.

 

پند تاریخ ۱/ ۱۴۰ – کلمه طیبه ص ۱۱۱٫

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

 

 

پدرحاج شیخ عباس قمى

مرحوم حاج شیخ عباس قمى صاحب کتاب مفاتیح الجنان فرمود: وقتى کتاب (منازل الاخره ) را تاءلیف و چاپ کردم ، به دست شیخ عبدالرزاق مساءله گو (که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه علیه السلام مساءله مى گفت ) رسید.

پدرم کربلائى محمد رضا از علاقه مندان شیخ عبدالرزاق بود و هر روز در مجلس او حاضر مى شد. شیخ عبدالرزاق روزها کتاب منازل الاخره را مى گشود و براى مستمعین مى خواند.

یک روز پدرم به خانه آمد و گفت : شیخ عباس ! کاش مثل این مساءله گو مى شدى و مى توانستى منبر بروى و این کتاب را که امروز براى ما خواند، مى خواندى .

چند بار خواستم بگویم این کتاب از تاءلیفات خودم است ، اما هر بار خود دارى کردم و چیزى نگفتم ، فقط عرض کردم : دعا بفرمایید خداوند توفیقى مرحمت فرماید.

سیماى فرزانگان ص ۱۵۳ – مرد تقوا و فضیلت ص ۴۸٫

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

جواب امام زمان را چه بدهم


شیخ زین العابدین مازندرانى از شاگردان صاحب جواهر و شیخ انصارى ساکن کربلا بوده است در مورد سخاوت و انفاق او نوشته اند: تا مى توانست قرض مى کرد و به محتاجان مى داد، و هر چند وقت که بعضى از هند به کربلا مى آمدند قرضهاى او را مى دادند.
روزى بینوائى به در خانه او رفت و از او چیزى خواست . شیخ چون پولى در بساط نداشت ، بادیه مسى منزل را برداشت و به او داد و گفت : این را ببر و بفروش .

دو سه روز بعد که اهل منزل متوجه شدند که بادیه نیست فریاد کردند که : بادیه را دزد برده است . صداى آنان در کتابخانه به گوش شیخ رسید؛ فریاد برآورد که : دزد را متهم نکنید، بادیه را من برده ام .

در یکى از سفرها که شیخ به سامرا مى رود، در آنجا سخت بیمار مى شود. میرزاى شیرازى از او عیادت مى کند و او را دلدارى مى دهد. شیخ مى گوید: من هیچگونه نگرانى از موت ندارم ولیکن نگرانى من از این است که بنا به عقیده ما امامیه وقتى که مى میریم روح ما را به امام عصر علیه السلام عرضه مى کنند. اگر امام سئوال بفرمایند: زین العابدین ما به تو بیش از این اعتبار و آبرو داده بودیم که بتوانى قرض کنى و به فقرا بدهى ، چرا نکردى ؟ من چه جوابى به آن حضرت مى توانم بدهم ؟!

گویند میرزاى شیرازى پس از شنیدن این حرف متاءثر مى شود به منزل مى رود هر چه وجوهات شرعى در آنجا داشته میان مستحقین تقسیم مى کند.

:: DownloadBook.ORG ::

سیماى فرزانگان ص ۳۵۷٫

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

حکایت شیخ مسلم از مرحوم آقای قاضى در باب کمک به کودک

شیخ مسلم جابرى خطیب و منبرى مشهور و شاعر معروفى بود در نجف و یکى از علاقمندان و حافظان حکایات ادبى، و لغت و علم اشتقاق. نامبرده از طرف دانشکده فقه نجف بعنوان استادیار و کمک استاد در رشته تخصصى خود تعیین شده بود و دانشجویان براى رفع اشکالات خود به ایشان مراجعه مى‌نمودند، داراى هیکلى درشت و تنومند، بسیار قوى و از عهده همه جوانان و حتى میان‌سالان گروه‌ها برمى‌آمد.

یک روز به واحد ادارى دانشکده ما آمد و از شخصى تعریف مى‌کرد که نام او را نمى‌دانست، در ضمن استاد ما شیخ محمد رضا مظفر بخاطر اختلاط و آمد و شد فراوانى که با علما داشتند، معمولا در این موارد صاحب‌نظر بودند، از او پرسیدند: ممکن است اوصاف ظاهرى او را براى ما تعریف کنى، شاید او را بشناسم؛ او پاسخ داد: سیدى با قامتى متوسط، سرى طاس و شانه‌اى پهن و با چشمانى عسلى که آثار حنا در محاسن و دستان ایشان دیده مى‌شد، ریش کم‌پشت با شکمى اندکى برآمده و عمامه‌اى نسبتا مختصر و لباسهاى سفید، داراى عصا اما با وجودى که سن و سالى از او گذشته است همانند مردى میان‌سال حرکت مى‌کرد، سر او به پایین، و نه به راست نگاه مى‌کرد و نه به چپ، دو لبان او در حرکت و چیزى را نامفهوم زمزمه مى‌کردند، عربى را به راحتى صحبت مى‌کردند ولى با لهجه ترکى، برخلاف طلاّب، داراى کفش‌هاى تمیز و مرتّب بود.

در همین اثنا استاد مظفّر به او اشاره نمودند و گفتند دیگر کافى است او «سید على آقا قاضى تبریزى» است. در این هنگام «شیخ مسلم» مرا صدا کرد و پس از ذکر چند صفت دیگر از پدر، از من پرسید آیا او واقعا پدر شماست؟ ! مى‌خواهم آنچه یک روز ظهر با ایشان-قدس سره-برایم اتفاق افتاده است برایت تعریف کنم. پیش از نقل ماوقع باید بدانیم که کوچه پس کوچه‌هاى نجف در فصل تابستان و در هنگام ظهر معمولا خیلى خلوت است. ایشان گفتند: در حالى که من مشغول رفتن به منزل بودم سیدى را با اوصاف یاد شده در کوچه‌اى مشاهده کردم که در کنار پسر بچه‌اى ایستاده است که گویا شغل پسرک آوردن آب بود، اما دو خیک آب او از روى حیوان به زمین افتاده بود، و گریان و نالان که قادر نیست آنها را به روى کمر حیوان منتقل کند. همین که نزدیک آنها شدم، سید از من تقاضا کرد به ایشان کمک کنم تا خیک‌هاى آب را روى کمر حیوان بگذاریم و آنها را ببندیم. رو کردم به سیّد و گفتم به فرض آن که من یکى ازآن خیک‌ها را بگذارم یک طرف حیوان، شما که قادر نیستید خیک دوم را در طرف دیگر بگذارید تا آنها را متعادل کنیم، و به فرض توانستن شخص ثالثى لازم است که آنها را بهم بندد، از طرفى مشاهده مى‌کنید که خیک‌ها روى زمین افتاده و گلى و خیس شده‌اند، ما که نمى‌توانیم آنها را روى سینه خود قرار دهیم، چه در آن صورت وضع لباسهایمان به چه صورت در خواهد آمد و مخصوصا لباس‌هاى سفید شما؟

اما متوجه شدم که هیچ یک از سخنانم بر روى سیّد اثرى نداشته است و همچنان اصرار و خواهش مى‌کند که کمک کنم تا خیک‌ها را بر روى حیوان قرار دهیم و لذا عمامه و لباس روى خود را درآورده و در کنارى گذاشتم، و او هم همین کار را کرد، نگاهى به این طرف و آن طرف انداختم تا شاید کسى به کمک ما بیاید، اما اثرى از آدمیزاد در آن ظهر گرما در کوچه پیدا نمى‌شد، پس رو به ایشان-قدس سره-کرده و با اعتراض عرض کردم، خیک خود را بردارید و براى حفظ تعادل آن طرف حیوان نگهدارید؛ ایشان همین کار را کردند و خیک را از روى زمین برداشتند و در سینه خود نگهداشتند و به پسر بچه گفتند: سر حیوان را نگهدارد تا پس و پیش نرود و تعادل بهم نخورد؛ و خلاصه با هزار زحمت و بدبختى دو خیک را با تعادل بر پشت حیوان بستیم و آنها را محکم کردیم. بر دیوار تکیه زدم و نفسى تازه کردم زیرا هر خیک حدودا هشتاد لیتر آب را در خود جاى مى‌داد.

لباس‌هاى مرا به دستم داد و مانند کسى که تکلیفى را انجام داده است و اکنون احساس خوشنودى و شعف مى‌نماید مى‌خواستند نکته‌اى و مطلبى را براى تفرّج خاطر بر زبان آورند. از من پرسید: شما منبرى هستید؟ پاسخ دادم: بله آقا، این را گفتم در حالى که او دیگر در نظرم شخصیت بزرگى مى‌نمود و منزلتى در قلبم یافته بود و لذا سعى مى‌کردم در چشمان او خیره نگاه نکنم. سپس به من گفتند آیا قصیده «حلى» رحمه الله علیه را به یاد دارى آنجا که مى‌فرماید:

إن لم اقف حیث جیش الموت یزدحمفلا مشت بى فى طرق العلى قدم
اگر من جزء کسانى باشم که در صف مقدم فدائیان قرار نگرفته باشم، دیگر گام‌هاى من در راه نیل به بزرگى‌ها مرا پیش نبرند. گفتم: بله آقا و شروع کردم به خواندن بیت‌هائى از آن قصیده. ایشان-قدس سره-اضافه نمودند که نقل مى‌کنند که سیّد حلّى این قصیده را در محضر بزرگان قرائت نموده و مورد تحسین بسیار قرار گرفته است،

اما روز بعد درگیرى شدیدى بین دو قبیله نجفى شمرت و ذکرت در مى‌گیرد و صداى گلوله فضاى صحن نجف را که سیّد حلّى هم در آنجا حضور داشته است پر مى‌کند. سیّد حلّى با شنیدن سر و صدا، عباى خود را بر سرکشیده و دوان‌دوان فرار مى‌کند، یکى از حاضران فریاد برمى‌آورد که سیّد مگر تو دیروز نمى‌گفتى که اگر در صف مقدم فدائیان نبرد قرار نداشته باشم سید پاسخ مى‌دهد: برو آنها سخن شب بود و زیر کرسى!

شیخ مسلم خنده‌اى سر داد و گفت: من از این حکایت درس‌هاى بزرگى آموختم و دریافتم که اقدام او در مورد کمک به آن پسر بچه جنبه احساساتى نداشته بلکه درس و عبرتى براى خود بوده است، سپس «آغا» از من اجازه گرفتند و جدا شدند، در حالى که آثار گل و لاى هنوز بر روى سینه و لباس سفید و دست‌هاى حنائى ایشان پیدا بود.

خدا «شیخ مسلم» را بیامرزد، آدمى بزرگوار و باکرم بود، اهل مزاح و حافظ اشعار گوناگون، بسیار رفیق دوست و خوش برخورد، هرگاه براى صرف غذا به خانه مى‌رفت به دوستان اصرار مى‌ورزید که براى صرف غذا با او به منزل بروند، واى بر کسى که تقاضاى او را رد مى‌کرد، در این صورت کافى بود که دست او را گرفته و فشار دهد. نویسنده کتاب «شعراء الغری» (شعراى نجف) شرح حال و نکاتى از زندگى او را به رشته تحریر درآورده است. یکى از کسانى که بسیار با او در ارتباط بوده است براى من نقل کرده که او بعد از مسئله کمک به آن پسر بچه در حمل خیک‌هاى آب دیگر تبدیل به موجودى آرام شده بود و هرگز به توانائى جسمى خود نمى‌بالید، یا در زمینه شعر و لغت اظهار معلومات نمى‌کرده، بسیار مى‌اندیشید، و بسیار ساکت و کم‌حرف شده بود و کمتر به نکته‌پردازى و خنده مى‌پرداخت.

از نظر اطّلاع بد نیست که به این نکته هم اشاره‌اى بشود که سقایان از کوفه براى مردم نجف به‌وسیله خیک‌هاى آب که بر کمر چهارپایان حمل مى‌شد آب مى‌آوردند و معمولا این چارپایان را بچه‌ها از کوفه به نجف آورده و آن را تحویل خانه‌ها مى‌نمودند. ضمنا مرحوم قاضى-قدس سره-عربى نجفى و اصطلاحات آن را خوب تکلم مى‌کردند البته با اندکى لهجه ترکى، و در اینجا تذکر این نکته هم لازم است که ایشان همواره، مسئلۀ کمک و همیارى را در مورد همه کس توصیه مى‌نمودند و جزء سفارش‌هاى دائمى ایشان بوده است.

ایت الحق//سید محمد حسن قاضی

تکلّم‌ ملاّ محمّد مهدی‌ نِراقی‌ با روح‌ مرده‌، در وادی‌ السّلام‌

داستان‌ عجیبی‌ در همین‌ دنیا اتّفاق‌ افتاده‌ از حضرت‌ آیه‌ الله‌ رئیسُ الملّه‌ والدّین‌، شیخ‌ الفقهاء و المجتهدین‌، مرحوم‌ آخوند ملاّ محمّد مهدی‌ نِراقی‌  أعلَی‌ اللهُ تعالی‌ مقامَهُ الشَّریف‌.مرحوم‌ نراقی‌، از علمای‌ بزرگ‌ و جامع‌ علوم‌ عقلیّه‌ و نقلیّه‌ و حائز مرتبه‌ علم‌ و عمل‌ و عرفان‌ الهی‌ بوده‌، و در فقه‌ و اصول‌ و حکمت‌ و ریاضیّات‌ و علوم‌ غریبه‌ و اخلاق‌ و عرفان‌ از علمای‌ کم‌نظیر اسلام‌ است‌.
ایشان‌ در همان‌ ایّامِ اقامت‌ در نجف‌، در ماه‌ رمضانی‌ که‌ بر او می‌گذرد یک‌ روز در منزلشان‌ برای‌ صرف‌ افطار هیچ‌ نداشتند، عیالش‌ به‌ او میگوید: هیچ‌ در منزل‌ نیست‌، برو بیرون‌ و چیزی‌ تهیّه‌ کن‌!
مرحوم‌ نراقی‌ در حالیکه‌ حتّی‌ یک‌ فَلس‌ پول‌ سیاه‌ هم‌ نداشته‌ است‌، از منزل‌ بیرون‌ می‌آید و یکسره‌ به‌ سمت‌ وادی‌ السّلام‌ نجف‌ برای‌ زیارت‌ اهل‌ قبور میرود؛ در میان‌ قبرها قدری‌ می‌نشیند و فاتحه‌ میخواند تا اینکه‌ آفتاب‌ غروب‌ میکند و هوا کم‌ کم‌ رو به‌ تاریکی‌ میرود.
در اینحال‌ می‌بیند عدّه‌ای‌ از اعراب‌ جنازه‌ای‌ را آوردند و قبری‌ برای‌ او حفر نموده‌ و جنازه‌ را در میان‌ قبر گذاشتند، و رو کردند به‌ من‌ و گفتند: ما کاری‌ داریم‌، عجله‌ داریم‌، میرویم‌ به‌ محلّ خود، شما بقیّه‌ تجهیزات‌ این‌ جنازه‌ را انجام‌ دهید!
جنازه‌ را گذاردند و رفتند.
مرحومِ نراقی‌ میگوید: من‌ در میان‌ قبر رفتم‌ که‌ کفن‌ را باز نموده‌ و صورت‌ او را بروی‌ خاک‌ بگذارم‌، و بعد بروی‌ او خشت‌ نهاده‌ و خاک‌ بریزم‌ و تسویه‌ کنم‌؛ ناگهان‌ دیدم‌ دریچه‌ایست‌، از آن‌ دریچه‌ داخل‌ شدم‌ دیدم‌ باغ‌ بزرگی‌ است‌، درخت‌های‌ سرسبز سر به‌ هم‌ آورده‌ و دارای‌ میوه‌های‌ مختلف‌ و متنوّع‌ است‌.
از دَرِ این‌ باغ‌ یک‌ راهی‌ است‌ بسوی‌ قصر مجلّلی‌ که‌ در تمام‌ این‌ راه‌ از سنگ‌ ریزه‌های‌ متشکّل‌ از جواهرات‌ فرش‌ شده‌ است‌.
من‌ بی‌اختیار وارد شدم‌ و یکسره‌ بسوی‌ آن‌ قصر رهسپار شدم‌، دیدم‌ قصر با شکوهی‌ است‌ و خشت‌های‌ آن‌ از جواهرات‌ قیمتی‌ است‌؛ از پلّه‌ بالا رفتم‌، در اطاقی‌ بزرگ‌ وارد شدم‌، دیدم‌ شخصی‌ در صدر اطاق‌ نشسته‌ و دور تا دور این‌ اطاق‌ افرادی‌ نشسته‌اند.
سلام‌ کردم‌ و نشستم‌، جواب‌ سلام‌ مرا دادند. بعد دیدم‌ افرادی‌ که‌ در اطراف‌ اطاق‌ نشسته‌اند از آن‌ شخصی‌ که‌ در صدر نشسته‌ پیوسته‌ احوالپرسی‌ می‌کنند و از حالات‌ اقوام‌ و بستگان‌ خودشان‌ سؤال‌ می‌کنند و او پاسخ‌ میدهد.
و آن‌ مرد مبتهج‌ و مسرور به‌ یکایک‌ از سؤالات‌ جواب‌ میگوید. قدری‌ که‌ گذشت‌ ناگهان‌ دیدم‌ که‌ ماری‌ از در وارد شد و یکسره‌ بسمت‌ آن‌ مرد رفت‌ و نیشی‌ زد و برگشت‌ و از اطاق‌ خارج‌ شد.
آن‌ مرد از درد نیش‌ مار، صورتش‌ متغیّر شد و قدری‌ به‌ هم‌ برآمد، و کم‌ کم‌ حالش‌ عادّی‌ و بصورت‌ اوّلیّه‌ برگشت‌.
سپس‌ باز شروع‌ کردند با یکدیگر سخن‌ گفتن‌ و احوالپرسی‌ نمودن‌ و از گزارشات‌ دنیا از آن‌ مرد پرسیدن‌.ساعتی‌ گذشت‌ دیدم‌ برای‌ مرتبه‌ دیگر، آن‌ مار از در وارد شد و به‌ همان‌ منوال‌ پیشین‌ او را نیش‌ زد و برگشت‌.آن‌ مرد حالش‌ مضطرب‌ و رنگ‌ چهره‌اش‌ دگرگون‌ شد و سپس‌ به‌حالت‌ عادّی‌ برگشت‌.
من‌ در این‌ حال‌ سؤال‌ کردم‌: آقا شما کیستید؟ اینجا کجاست‌؟ این‌ قصر متعلّق‌ به‌ کیست‌؟ این‌ مار چیست‌؟ چرا شما را نیش‌ میزند؟
گفت‌: من‌ همین‌ مرده‌ای‌ هستم‌ که‌ هم‌ اکنون‌ شما در قبرگذارده‌اید، و این‌ باغ‌ بهشت‌ برزخی‌ من‌ است‌ که‌ خداوند به‌ من‌ عنایت‌ نموده‌ است‌، که‌ از دریچه‌ای‌ که‌ از قبر من‌ به‌ عالم‌ برزخ‌ باز شده‌ است‌ پدید آمده‌ است‌.این‌ قصر مال‌ من‌ است‌، این‌ درختان‌ با شکوه‌ و این‌ جواهرات‌ و این‌ مکان‌ که‌ مشاهده‌ می‌کنید بهشت‌ برزخی‌ من‌ است‌، من‌ آمده‌ام‌ اینجا.
این‌ افرادی‌ که‌ در اطاق‌ گرد آمده‌اند ارحام‌ من‌ هستند که‌ قبل‌ از من‌ بدرود حیات‌ گفته‌ و اینک‌ برای‌ دیدن‌ من‌ آمده‌اند و از بازماندگان‌ و ارحام‌ و أقربای‌ خود در دنیا احوالپرسی‌ نموده‌ و جویا میشوند، و من‌ حالات‌ آنان‌ را برای‌ اینان‌ بازگو میکنم‌.
گفتم‌ این‌ مار چرا تو را میزند؟
گفت‌: قضیّه‌ از این‌ قرار است‌ که‌ من‌ مردی‌ هستم‌ مؤمن‌، اهل‌ نماز و روزه‌ و خمس‌ و زکات‌، و هر چه‌ فکر میکنم‌ از من‌ کار خلافی‌ که‌ مستحقّ چنین‌ عقوبتی‌ باشم‌ سر نزده‌ است‌، و این‌ باغ‌ با این‌ خصوصیّات‌ نتیجه‌ برزخی‌ همان‌ اعمال‌ صالحه‌ من‌ است‌؛ مگر آنکه‌ یک‌ روز در هوای‌ گرم‌ تابستان‌ که‌ در میان‌ کوچه‌ حرکت‌ میکردم‌، دیدم‌ صاحب‌ دکّانی‌ با یک‌ مشتری‌ خود گفتگو و منازعه‌ دارند؛ من‌ رفتم‌ نزدیک‌ برای‌ اصلاح‌ امور آنها، دیدم‌ صاحب‌ دکّان‌ می‌گفت‌: سیصد دینار (شش‌ شاهی‌) از تو طلب‌ دارم‌ و مشتری‌ می‌گفت‌: من‌ پنج‌ شاهی‌ بدهکارم‌.
من‌ به‌ صاحب‌ دکّان‌ گفتم‌: تو از نیم‌ شاهی‌ بگذر، و به‌ مشتری‌ گفتم‌: تو هم‌ از نیم‌ شاهی‌ رفعِ ید کن‌ و به‌ مقدار پنج‌ شاهی‌ و نیم‌ بصاحب‌ دکّان‌ بده‌.
صاحب‌ دکّان‌ ساکت‌ شد و چیزی‌ نگفت‌؛ ولی‌ چون‌ حقّ با صاحب‌ دکّان‌ بوده‌ و من‌ به‌ قدر نیم‌ شاهی‌ به‌ قضاوت‌ خود ـ که‌ صاحب‌ دکّان‌ راضی‌ بر آن‌ نبود ـ حقّ او را ضایع‌ نمودم‌، به‌ کیفر این‌ عمل‌ خداوند عزّوجلّ این‌ مار را معیّن‌ نموده‌ که‌ هر یک‌ ساعت‌ مرا بدین‌ منوال‌ نیش‌ زند، تا در نفخ‌ صور دمیده‌ و خلائق‌ برای‌ حساب‌ در محشر حاضر شوند، و به‌ برکت‌ شفاعت‌ محمّد و آل‌ محمّد علیهم‌ السّلام‌ نجات‌ پیدا کنم‌.
چون‌ این‌ را شنیدم‌ برخاستم‌ و گفتم‌: عیال‌ من‌ در خانه‌ منتظر است‌، من‌ باید بروم‌ و برای‌ آنان‌ افطاری‌ ببرم‌. همان‌ مردی‌ که‌ در صدر نشسته‌ بود برخاست‌ و مرا تا در بدرقه‌ کرد، از در که‌ خواستم‌ بیرون‌ آیم‌ یک‌ کیسه‌ برنج‌ به‌ من‌ داد، کیسه‌ کوچکی‌ بود، و گفت‌: این‌ برنج‌ خوبی‌ است‌، ببرید برای‌ عیالاتتان‌.
من‌ برنج‌ را گرفته‌ و خداحافظی‌ کردم‌ و آمدم‌ بیرون‌ باغ‌، از دریچه‌ای‌ که‌ داخل‌ شده‌ بودم‌ خارج‌ شدم‌، دیدم‌ داخل‌ همان‌ قبر هستم‌ و مرده‌ هم‌ به‌ روی‌ زمین‌ افتاده‌ و دریچه‌ای‌ نیست‌؛ از قبر بیرون‌ آمدم‌ و خشت‌ها را گذارده‌ و خاک‌ انباشتم‌ و به‌ صوب‌ منزل‌ رهسپار شدم‌ و کیسه‌ برنج‌ را با خود آورده‌ و طبخ‌ نمودیم‌.
و مدّتها گذشت‌ و ما از آن‌ برنج‌ طبخ‌ میکردیم‌ و تمام‌ نمی‌شد، و هر وقت‌ طبخ‌ میکردیم‌ چنان‌ بوی‌ خوشی‌ از آن‌ متصاعد میشد که‌ محلّه‌ را خوشبو میکرد. همسایه‌ها می‌گفتند: این‌ برنج‌ را از کجا خریده‌اید؟
بالاخره‌ بعد از مدّتها یک‌ روز که‌ من‌ در منزل‌ نبودم‌، یک‌ نفر به‌ میهمانی‌ آمده‌ بود و چون‌ عیال‌ از آن‌ برنج‌ طبخ‌ میکند و آن‌ را دَم‌میکند، عطر آن‌ فضای‌ خانه‌ را فرا میگیرد، میهمان‌ می‌پرسد: این‌ برنج‌ از کجاست‌ که‌ از تمام‌ اقسام‌ برنج‌های‌ عنبر بو خوشبوتر است‌؟
اهل‌ منزل‌، مأخوذ به‌ حیا شده‌ و داستان‌ را برای‌ او تعریف‌ می‌کنند.
پس‌ از این‌ بیان‌، آن‌ مقداری‌ از برنج‌ که‌ مانده‌ بود چون‌ طبخ‌ کردند دیگر برنج‌ تمام‌ میشود.
آری‌ اینها غذاهای‌ بهشتی‌ است‌ که‌ خداوند برای‌ مقرّبان‌ درگاه‌ خود روزی‌ میفرماید
معادشناسی//علامه طهرانی

 

گلایه‌ والد علاّمه‌ طباطبائی‌ بواسطه‌ ارتباط‌ با عالم‌ غیب‌ و ارتباط‌ با ارواح‌

 
 
علاّمه‌ طباطبائی‌ آقای‌ حاج‌ سیّد محمّد حسین‌ تبریزی‌، استاد عالیقدری‌ که‌ قرن‌ علمی‌ فعلی‌ مرهون‌ خدمات‌ و افکار بلند و فضل‌ و کمال‌ ایشان‌ است‌، عالِم‌ جلیلی‌ که‌ بواسطه‌ تکان‌ علمی‌ که‌ به‌ حوزه‌ علمیّه‌ دادند نهضتی‌ علمی‌ بوجود آوردند و با تدریس‌ تفسیر و حکمت‌، طلاّب‌ علوم‌ دینیّه‌ را به‌ حقائق‌ معارف‌ الهیّه‌ آشنا نموده‌ و برای‌ هدم‌ سنگر کفر و ردّ ملحدین‌ یگانه‌ پایگاه‌ متین‌ و اساس‌ رصین‌ را پایه‌گذاری‌ کردند،
 
صاحب‌ تفسیر «المیزان‌» و کتب‌ نفیسه‌ دیگر، و استاد حقیر در تفسیر و اخلاق‌ و فلسفه‌ و هیئت‌ قدیم‌؛ برادری‌ داشتند در تبریز بنام‌ حاج‌ سیّد محمّد حسن‌ إلهی‌ طباطبائی‌ که‌ او نیز عالمی‌ جلیل‌ و متّقی‌ و زاهد و عابد و معلّم‌ اخلاق‌ و معارف‌ الهیّه‌ و مربّی‌ نفوس‌ صالحه‌ به‌ مقام‌ امن‌ و حرم‌ امان‌ الهی‌ بوده‌ و چند سال‌ است‌ رحلت‌ نموده‌ و به‌ عالم‌ بقاء ارتحال‌ یافته‌ است‌. و در اثر شدّت‌ علاقه‌ای‌ که‌ معظّم‌ له‌ به‌ برادر خود داشتند در سوک‌ او مبتلی‌ به‌ کسالت‌ قلبی‌ شدند.
 
حضرت‌ معظّم‌ له‌ بیان‌ فرمودند که‌: برادر من‌ در تبریز شاگردی‌ داشت‌ که‌ به‌ او درس‌ فلسفه‌ می‌گفت‌، و آن‌ شاگرد إحضار ارواح‌ می‌نمود و برادر من‌ توسّط‌ آن‌ شاگرد با بسیاری‌ از ارواح‌ تماس‌ پیدا میکرد.
 
اجمال‌ مطلب‌ آنکه‌: آن‌ شاگرد قبل‌ از آنکه‌ با برادر من‌ ربطی‌ داشته‌ باشد میل‌ کرده‌ بود فلسفه‌ بخواند، و برای‌ این‌ منظور روح‌ أرسطو را احضار نموده‌ و از او تقاضای‌ تدریس‌ کرده‌ بود.
 
ارسطو در جواب‌ گفته‌ بود: کتاب‌ «أسفار» ملاّ صدرا را بگیر و برو نزد آقای‌ حاج‌ سیّد محمّد حسن‌ إلهی‌ بخوان‌.
این‌ شاگرد یک‌ کتاب‌ «أسفار» خریده‌ و آمد نزد ایشان‌ و پیغام‌ ارسطو را (که‌ در حدود سه‌ هزار سال‌ پیش‌ از این‌ زندگی‌ میکرده‌ است‌) داد.
 
ایشان‌ در جواب‌ میفرماید: من‌ حاضرم‌، اشکالی‌ ندارد.
 
روزها شاگرد بخدمت‌ ایشان‌ می‌آمد و درس‌ می‌خواند؛ و آن‌ مرحوم‌ میفرمود: ما بوسیله‌ این‌ شاگرد با بسیاری‌ از ارواح‌ ارتباط‌ برقرار می‌کردیم‌ و سؤالاتی‌ می‌نمودیم‌. و بعضی‌ از سؤالات‌ مشکله‌ حکمت‌ را از خود مؤلّفین‌ آنها می‌نمودیم‌؛ مثلاً مشکلاتی‌ که‌ در عبارات‌ أفلاطون‌ حکیم‌ داشتیم‌ از خود او می‌پرسیدیم‌، مشکلات‌ «أسفار» را از ملاّ صدرا سؤال‌ میکردیم‌.
 
یکبار که‌ با أفلاطون‌ تماس‌ گرفته‌ بودند، افلاطون‌ گفته‌ بود: شما قدر و قیمت‌ خود را بدانید که‌ در روی‌ زمین‌ لا إلَه‌ إلاّ اللَه‌ می‌توانید بگوئید؛ ما در زمانی‌ بودیم‌ که‌ بت‌پرستی‌ و وثنیّت‌ آنقدر غلبه‌ کرده‌ بود که‌ یک‌ لا إلَه‌ إلاّ اللَه‌ نمی‌توانستیم‌ بر زبان‌ جاری‌ کنیم‌.
 
روح‌ بسیاری‌ از علما را حاضر کرده‌ بود و مسائل‌ عجیب‌ و مشکلی‌ از آنها سؤال‌ کرده‌ بود بطوریکه‌ اصلاً خود آن‌ شاگرد از آن‌ موضوعات‌ خبری‌ نداشت‌.
 
خود آن‌ شاگرد که‌ فعلاً شاگرد مکتب‌ فلسفه‌ است‌، مسائل‌ غامضه‌ای‌ را که‌ آقای‌ إلهی‌ از زبان‌ شاگرد با معلّمین‌ این‌ فنّ از ارواح‌ سؤال‌ می‌کرد و جواب‌ می‌گرفت‌ نمی‌فهمید و قوّه‌ ادراک‌ نداشت‌، ولی‌ آقای‌ إلهی‌ کاملاً می‌فهمید که‌ آنها در زبان‌ شاگرد چه‌ می‌گویند.
 
میفرمود: ما روح‌ بسیاری‌ از علما را حاضر کردیم‌ و سؤالاتی‌ نمودیم‌ مگر روح‌ دو نفر را که‌ نتوانستیم‌ احضار کنیم‌، یکی‌ روح‌ مرحوم‌ سیّد ابن‌ طاووس‌ و دیگری‌ روح‌ مرحوم‌ سیّد مهدی‌ بحرالعلوم‌ رضوانُ اللهِ علیهما؛ این‌ دو نفر گفته‌ بودند: ما وقف‌ خدمت‌ حضرت‌ أمیرالمؤمنین‌ علیه‌ السّلام‌ هستیم‌، و ابداً مجالی‌ برای‌ پائین‌ آمدن‌ نداریم‌.
 
حضرت‌ علاّمه‌ طباطبائی‌ مدّ ظلُّه‌ فرمودند: از عجائب‌ و غرائب‌ این‌ بود که‌ وقتی‌، یک‌ کاغذ از تبریز از ناحیه‌ برادر ما به‌ قم‌ آمد، و در آن‌ برادر ما نوشته‌ بود که‌ این‌ شاگرد روح‌ پدر ما را احضار کرده‌ و سؤالاتی‌ نموده‌ایم‌ و جوابهائی‌ داده‌اند، و در ضمن‌ گویا از شما گله‌ داشته‌اند که‌ در ثواب‌ این‌ تفسیری‌ که‌ نوشته‌اید، ایشان‌ را شریک‌ نکرده‌اید.
 
ایشان‌ میفرمودند: آن‌ شاگرد أبداً مرا نمی‌شناخت‌ و از تفسیر ما اطّلاعی‌ نداشت‌، و برادر ما هم‌ نامی‌ از من‌ در نزد او نبرده‌ بود؛ و اینکه‌ من‌ در ثواب‌ تفسیر پدرم‌ را شریک‌ نکرده‌ام‌، غیر از من‌ و خدا کسی‌ نمی‌دانست‌، حتّی‌ برادر ما هم‌ بی‌اطّلاع‌ بود، چون‌ از امور راجعه‌ به‌ قلب‌ و نیّت‌ من‌ بود.
 
و اینکه‌ من‌ در ثواب‌ آن‌ پدرم‌ را شریک‌ نکرده‌ بودم‌، نه‌ از جهت‌ آن‌ بود که‌ میخواستم‌ إمساک‌ کنم‌ بلکه‌ آخر کارهای‌ ما چه‌ ارزشی‌ دارد که‌ حالا پدرم‌ را در آن‌ سهیم‌ کنم‌؛ من‌ قابلیّتی‌ برای‌ خدمت‌ خودم‌ نمی‌دیدم‌.
 
فرمودند: نامه‌ برادر که‌ به‌ من‌ رسید، بسیار منفعل‌ و شرمنده‌ شدم‌. گفتم‌: خدایا! اگر این‌ تفسیر ما در نزد تو مورد قبول‌ است‌ و ثوابی‌ دارد، من‌ ثواب‌ آنرا به‌ روح‌ پدرم‌ و مادرم‌ هدیّه‌ نمودم‌. هنوز این‌ مطلب‌ را در پاسخ‌ نامه‌ برادر به‌ تبریز نفرستاده‌ بودم‌ که‌ بعد از چند روز نامه‌ای‌ از برادرم‌ آمد که‌ ما این‌ بار با پدر صحبت‌ کردیم‌ خوشحال‌ بود و گفت‌: خدا عمرش‌ بدهد، تأییدش‌ کند؛ سیّد محمّد حسین‌ هدیّه‌ ما را فرستاد.
 
معاد شناسی ج۱//علامه طهرانی

حکایت استادمرحوم آیت اللَّه العظمی مرعشى نجفى در مورد ظهور حضرت ولی عصر (ع)

۰۶ (۶)

مرحوم “آيت اللَّه سيد شهاب الدين مرعشى” يكى از مراجع تقليد شيعه كه با تكميل كتاب “احقاق الحق” و تاسيس كتابخانه كم نظير خود، يكى از نيرومندترين نگهبانان فرهنگ شيعه محسوب مى شود، در يكى از ملاقات هايى كه با ايشان داشتم فرمود:در نجف نزد عالمى بزرگوار (اين جانب براى حفظ بعضى از جهات از ذكرنام آن عالم معذورم) به طور خصوصى درس مى خواندم. آن عالم بسيار مهذّب و مورد احترام همگان بود، و از كثرت علاقه به امام زمان(عج) در افواه اهل نجف از منتظران ظهور محسوب مى شد.

روزى براى فراگيرى درس به محضرشان رفتم، ديدم گريه مى كند و بسيار پريشان است. علت آن را پرسيدم، فرمود: شب گذشته در عالم رؤيا امتحان شدم، ولى از امتحان بيرون نيامدم، در خواب به من گفته شد كه آقا ظهور كرده اند و در وادى السلام -مكان خاصى است كه گورستان نجف را در بردارد- مردم با او بيعت مى نمايند، به مجرّد شنيدن اين موضوع از جا حركت كردم و به عجله وارد خيابان شدم.

ديدم غوغايى از جمعيت است و همه با سرعت هر چه بيشتر به سوى وادى السلام مى روند، هر كس به فكر اين است كه زودتر خود را به امام برساند و با جنابش بيعت كند.ديدم عشق ديدار امام، مردم را چنان خود باخته ساخته كه كسى را با كسى كارى نيست و تمام علقه ها را به فراموشى سپرده اند؛ آنها كه تا ديروز به من عشق مى ورزيدند ديگر به من اعتنا نمى كنند، بلكه با لحنى تند مى گويند: آقا كنار رو و مانع راه ما نباش.كوتاه سخن آنكه احساس كردم ظهور امام بازارم را كساد كرده است، از همانجا نقشه كشيدم كه در ملاقات با امام ايشان را محترمانه از ظهورش منصرف سازم. بعد از آنكه با هزار سختى به خدمتش رسيدم، عرض كردم: فدايت شوم! خودتان را به زحمت انداختيد، ما كارها را ساماندهى مى كرديم، نيازى نبود كه خود را گرفتار سازيد و زحمات طاقت فرساى رهبرى را به عهده بگيريد. با اين قبيل سخن ها مى خواستم امام را از ظهورش منصرف كنم، بعد از چند جمله از اين نوع گفتارها، يك مرتبه از خواب بيدار شدم و فهميدم كه هنوز لياقت حضرتش را ندارم.نگارنده گويد: از اين حكايت، من و امثال من بايد حساب كار خود را بكنند؛ بدانيم كه تا اصلاح نشويم وحتى المقدور از آلودگى گناه و ظلمت هوا و هوس بيرون نياييم، انتظار همنشينى و ديدار آن عزيزِ ابرار و قدوه أخيار را نداشته باشيم.

  • آيينه شو، جمال پرى طلعتان طلب

  • جاروب كن تو خانه و پس ميهمان طلب

آیینه اسرار//حسین کریمی قمی

کرامت دیگرآیت الله مرعشی: صحن مطهر حضرت معصومه علیهاالسّلام جوانى که غسلش را انجام نداده بود:

هنگامى که حضرت آیه ا… العظمى مرعشى نجفى رحمه اللّه علیه در قم سکونت نمودند (۱۳۴۳ ه‍ .ق ) در حرم مطهر حضرت معصومه علیهاالسّلام نماز جماعت اقامه نمى شد. در واقع ایشان باعث شدند تا حدود شصت سال در حرم مطهر حضرت معصومه علیهاالسّلام نماز جماعت اقامه شود. یکسال قبل از رحلت معظم له بنده حقیر (مؤ لف ) به اتفاق پدرم موقع نماز مغرب و عشاء در صحن مطهر حرم حضرت معصومه علیهاالسّلام پشت سر ایشان اقتدا کردیم .

بعد از اتمام نماز رسم مردم بر این بود تا جهت زیارت ایشان دورش جمع مى شدند. من و پدرم جهت زیارت ایشان جلو رفتیم و بعد از چند لحظه بنده مشاهده نمودم که جوانى از دور با سرعت تمام به قصد زیارت به طرف ایشان مى آید. وقتى نزدیک شد، معظم له با آن عصاى مبارک خویش جلو جوان را گرفته و اجازه ندادند که نزدیک ایشان شود.

وقتى این قضیه را دیدم براى من معما شد که چرا آقا اجازه نداده و جلوى این جوان را گرفتند؟ از نزدیکان ایشان این را سؤ ال کردم و گفتند آقا فرمودند: آن جوان جُنب بود. و غسل جنابت برگردن داشت و من دوست نداشتم با بدن نجس دستش به من برسد. ببینیم اولیاى خدا چگونه از قلب بندگان خدا آگاهى کامل داشتند. پس انبیاء الهى نسبت به بندگان خدا چگونه بودند؟ حالا خود بخوان حدیث مفصّل از این مجمل !

کرامات مرعشیّه//علی رستمی چافی

کرامت دوازدهم آیت الله مرعشی : کجا با این عجله !

یکى از کارمندان اداره پست استان قم که مرد با ایمان و درستى است از مریدان خاصّ آیت ا… العظمى مرعشى۱ بود و سه نوبت نماز را به امامت او مى خواند. او مى گفت : روزى پس از نماز صبح خوابیدم و هنگامى که برخاستم دیدم نیاز به حمّام براى انجام غسل جنابت دارم . از طرفى وقت ادارى هم رسیده بود و دیگر نمى توانستم حمّام بروم .

با خود گفتم : اکنون به اداره مى روم ؛ ان شاءاللّه آخر وقت حمّام رفته و نماز ظهر و عصر را مى خوانم . به اداره رفتم ظهر شد و اداره تعطیل گردید. فراموش کردم که باید غسل کنم .

شتابان به صحن مطهّر آمده ، وضو ساختم و خواستم وارد حرم شوم که در کنار در ورودى با آیت اللّه مرعشى نجفى روبه رو شدم . سلام کردم آقا جوابم را داد و فرمود: ((کجا با این عجله ؟)) گفتم : براى نماز فرمود: ((تو باید حمّام بروى )) بسیار شرمنده شدم و باز گشتم و تازه یادم آمد.

کرامات مرعشیّه//علی رستمی چافی

کرامت یازدهم آیت الله مرعشی: دیگر از این کارها نکن !

یکى از ماءموران شهربانى زمان شاه استعفا کرد و به شغل آزاد پرداخت . از او دلیل کارش را پرسیدند و گفت : بینش و بصیرت آیت اللّه نجفى باعث این کار شد. گفتم : جریان چیست ؟ گفت : شبى از ساعت دوازده تا ۸ صبح ماءمور خیابان اِرَم قم بودم و نیاز به حمّام براى انجام غسل داشتم و پول هم نداشتم .
حدود ساعت ۲ بود که اتوبوسى از اصفهان رسید و درب صحن توقّف کرد تا مسافر پیاده کند. من رفتم و گفتم : چرا اینجا توقف کردى گواهینامه ات را بده . راننده پنج تومان کف دست من نهاد و من هم گفتم : پس زودتر برو! و با خود گفتم : پول حمّام هم جور شد.

منتظر بامداد بودم که بروم غسل کنم و نماز بخوانم . هنوز درِ صحن باز نشده بود که دیدم آیت ا… مرعشى نجفى مثل همیشه به طرف حرم مى رود؛ امّا آن شب راه را کج کرد و از آن سوى خیابان نزد من آمد.
وقتى رسید سلام کرد و فرمود: ((بیا جلو!)) رفتم پنج تومان به من داد و فرمود: ((با این پول برو غسل کن . با آن پول نمى شود غسل کرد.)) گفتم : ((چشم !)) پس از آن به این فکر افتادم که از شهربانى استعفا دهم و کار آزاد برگزینم و چنین شد و اینک به حمداللّه وضع من خوب است و مکّه هم رفته ام .
آرى ! بعداً آیت ا… مرعشى نجفى به دیدن او رفت .

کرامات مرعشیّه//علی رستمی چافی

کرامت دهم آیت الله مرعشی: شهریارا شعرت را بخوان !

 

آیت اللّه مرعشى رحمه اللّه علیه بارها مى فرمودند: شبى توسلى پیدا کردم تا یکى از اولیاى خدا را در خواب ببینم . آن شب در عالم خواب ، دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا امیرالمؤ منین علیه السّلام با جمعى حضور دارند.

حضرت فرمودند: شعراىِ اهل بیت را بیاورید. دیدم چند تن از شعراىِ عرب را آوردند. فرمودند: شعراىِ فارس زبان را نیز بیاورید، آن گاه محتشم و چند تن از شعراى فارسى زبان آمدند. فرمودند: شهریار ما کجاست ؟ شهریار آمد. حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان ؟ شهریار این شعر را خواندند:

على اى هماى رحمت تو چه آیتى خدا را
که به ما سوافکندى همه سایه هما را

دل اگر خداشناسى همه در رخ على بین
به على شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو على گرفته باشد سرچشمه بقا را

مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ار نه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را

برو اى گداى مسکین درِ خانه على زن
که نگین پادشاهى دهد از کرم گدارا

به جز از على که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

به جز از على که آرد پسرى ابوالعجایب
که علم کند به عالم شهداى کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو على که مى تواند که به سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتى را

به دو چشم خو نفشانم هله اى نسیم رحمت
که ز کوى او غبارى به من آر، توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چو پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویى قضاى گردان به دعاى مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو ناى هر دم ز نواى شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهى
به پیام آشنایى بنوازد آشنا را

ز نواى مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

آیت اللّه العظمى مرعشى نجفى فرمودند: وقتى شعر شهریار تمام شد، از خواب بیدار شدم . چون من شهریار را ندیده بودم ، فرداى آن روز پرسیدم که شهریارِ شاعر کیست ؟ گفتند: شاعرى است که در تبریز زندگى مى کند. گفتم : از جانب من او را دعوت کنید که به قم نزد من بیاید. چند روز بعد شهریار آمد، دیدم همان کسى است که من او را در خواب در حضور حضرت امیرعلیه السّلام دیده ام . از او پرسیدم : این شعر ((على اى هماى رحمت )) را کى ساخته اى ؟

شهریار با حالت تعجب از من سؤ ال کرد که شما از کجا خبر دارید که من این شعر را ساخته ام ؟ چون من نه این شعر را به کسى داده ام و نه درباره آن با کسى صحبت کرده ام .

مرحوم آیت اللّه العظمى مرعشى نجفى به شهریار مى فرمایند: چند شب قبل من خواب دیدم که در مسجد کوفه هستم و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام تشریف دارند. حضرت ، شعراى اهل بیت را احضار فرمودند. ابتدا شعراى عرب آمدند. سپس فرمودند: شعراى فارسى زبان را بگویید بیایند. آنها نیز آمدند.

بعد فرمودند: شهریار ما کجاست ؟ شهریار را بیاورید! و شما هم آمدید. آن گاه حضرت فرمود: شهریار شعرت را بخوان ! و شما شعرى که مطلع آن را به یاد دارم ، خواندید. شهریار فوق العاده منقلب مى شود و مى گوید: من فلان شب این شعر را ساخته ام و همان طور که قبلاً عرض کردم ، تاکنون کسى را در جریان سرودن این شعر قرار نداده ام . آیت اللّه العظمى مرعشى نجفى فرمودند: وقتى شهریار، تاریخ و ساعت سرودن شعر را گفت ، معلوم شد مقارن ساعتى که شهریار آخرین مصراع شعر خود را تمام کرده ، من آن خواب را دیده ام .

ایشان چندین بار به دنبال نقل این خواب فرمودند: یقیناً در سرودن این غزل ، به شهریار الهام شده که توانسته است چنین غزلى با این مضامین عالى بسراید. البته خودش هم از فرزندان فاطمه زهرا رحمه اللّه علیه است . خوشا بر شهریار که مورد توجه و عنایت جدّش قرار گرفته است . آرى ، این بزرگواران ، خاندان کرم هستند و همه ما در ذیل عنایات آنان به سر مى بریم .

کرامات مرعشیّه//علی رستمی چافی

کرامت نهم آیت الله مرعشی : تشرف به محضر امام زمان (عج ) در مسجد مقدس جمکران قم

آیت اللّه مرعشى نجفى رحمه اللّه علیه درباره پیدایش و فضیلت این مسجد فرموده است : این مسجد شریف در اوائل غیبت صغراى حضرت بقیه اللّه (عج ) تاءسیس ‍ و بنیانگذارى شده است و در نوشته جات قدیمى به نامهاى : مسجد جمکران ، مسجد حسن بن مصلح و مسجد صاحب الزمان (عج ) معرفى شده که هر یک از این نامها به مناسبتى خاص مى باشد.

این مسجد را از آن رو که در کنار قریه جمکران (اطراف قم ) قرار دارد، جمکران گفته اند و نظر به اینکه به همّت حسن بن مصلح ساخته شده به مسجد حسن بن مصلح شهرت یافته و چون حضرت صاحب الزمان (عج ) در این مسجد مکرّراً دیده شده آن را مسجد صاحب الزمان مى نامند.

شیخ بزرگوار و محدث عالى مقدار شیخ صدوق در کتابى به نام مونس الحزین ، به تفصیل داستان و تاریخ احداث این مسجد و فضیلت آن را ذکر کرده است . این مسجد را بعدها شیخ صدوق رحمه اللّه علیه تعمیر کرد و پس از وى در زمان صفّویه چندین بار تعمیر شده است . در زمان ریاست آیت اللّه العظمى شیخ عبدالکریم حائرى نیز بار دیگر تعمیر گردید.

حقیر خودم مکرر کراماتى از آنجا مشاهده کرده ام . چهل شب چهارشنبه مکرر موقّق شدم که در آن مسجد بیتوته کنم ،و حاجات خود را بگیرم . جاى تردید نیست که این مسجد از امکنه اى است که مورد توجه و نزول برکات الهى است ، و پس از مسجد سهله در کوفه که منتصب به وجود مبارک حضرت ولى عصر(عج ) مى باشد، این مسجد (جمکران قم ) بهترین جایى است که به امام زمان (عج ) انتصاب دارد.

مهدى حائرى در کتاب سیماى مسجد صاحب الزمان (عج ) (سیماى مسجد جمکران ) به افراد و شخصیتهایى که در این مسجد به حضور امام زمان مشرف شده اند اشاره کرده و نوشته است : نفر یازدهم که به حوائج خود رسیده حضرت مستطاب آیت اللّه العظمى و علامه الکبرى آقاى سید شهاب الدّین نجفى مرعشى (رحمه اللّه علیه ) است که در هر ماه چندین مرتبه در خلوت و جلوت مشرف شده و به مساعدتهاى غیرمستقیم به تعمیر و تنظیم آن اقدام مى فرمایند و اکنون چند سال است که در هر هفته یکى از دانشمندان را به نام حجت الاسلام والمسلمین جناب آقاى حاجى سید تقى علمائى براى اقامه نماز و ارشاد زائرین و توّسل به ساحت قدس آن بزرگوار اعزام مى فرمایند.

معظم له اظهار امیدوارى کرده اند که شیعیان اهل بیت عصمت و طهارت و دوستداران خاندان وحى و نبوّت به این مکان مطهّر و مقدّس توسّل جسته و به زیارت آن بشتابند و از خداوند سبحان رفع گرفتارى مسلمانان طلب کنند.

حضرت آیت اللّه العظمى مرعشى نجفى این حکایات را حدود ۳۷ سال قبل نه به عنوان خود، بلکه به نام سیّد جلیل القدرى ، براى یکى از خواص دوستان و نزدیکان خویش نقل کرده و اکیداً سفارش نموده که تا من زنده هستم ، براى کسى نقل نکن . امّا از قرائنى که در دست است ، به روشنى مى توان فهمید که آن سید جلیل القدر که به حضور امام زمان رسیده ، خود ایشان بوده اند. در برخى از منابع نیز که این حکایات نقل شده ، به این موضوع صریحاً اشاره نموده اند.

کرامات مرعشیّه//علی رستمی چافی