گذرى بر زندگى امام چهارم حضرت علىّ بن الحسین (ع )(کتاب المستجاد من کتاب الارشاد )

ویژگیهاى زندگى امام چهارم (ع )

بعد از امام حسین (علیه السلام ) مقام امامت به فرزندش امام على بن الحسین (علیهماالسلام ) رسید، او را ((ابومحمّد)) و ((زین العابدین )) مى خواندند و گاهى ((ابوالحسن )) یاد مى کردند.
مادرش ((شاه زنان )) دختر کسرى (آخرین پادشاه سلسله ساسانى ) بود که به او ((شهربانویه )) مى گفتند. امیرمؤ منان على (علیه السلام ) حریث بن جابر حنفى را کارگزار جانب مشرق قلمرو حکومت (اسلامى ) قرارداد بعدا حریث دو دختر یزدگرد (سوّم ) را براى على (علیه السلام ) فرستاد و آن حضرت ، شهر بانویه را به حسین (علیه السلام ) بخشید و از او امام زین العابدین (علیه السلام ) به دنیا آمد و دیگرى را به محمد بن ابوبکر بخشید، که از او قاسم بن محمد، متولّد شد و قاسم و امام سجّاد (علیه السلام ) با هم پسر خاله هستند.

و امام سجّاد به سال ۳۸ هجرى (پنجم شعبان ) در مدینه متولّد شد، دو سال از آخر عمر جدّش امیرمؤ منان على (علیه السلام ) را درک کرد و دوازده سال از عمر عمویش امام حسن (علیه السلام ) را درک نمود و ۲۳ سال با پدرش امام حسین (علیه السلام ) بود و بعد از پدر، ۳۴ سال عمر کرد و سرانجام (بنابرمشهور، در روز ۲۵ محرم ) سال ۹۵ هجرى در سن حدود ۵۶ سالگى در مدینه از دنیا رفت و دوران امامت او ۳۴ سال بود و قبرش در قبرستان بقیع (واقع در مدینه ) در کنار قبر عمویش امام حسن (علیه السلام ) است .

دلایل امامت امام سجّاد (ع )

دلایل صدق امامت امام علىّ بن الحسین (علیه السلام ) بسیار است مانند:
۱ – او بعد از پدرش امام حسین (علیه السلام ) در جهت علم و عمل از همه مردم برترى داشت و به دلیل عقل ، مقام امامت سزاوار آن کسى است که در فضایل ، برترى دارد.
او نزدیکتر به امام گذشته و سزاوارتر به مقام او نسبت به دیگران بود، هم در فضایل انسانى و هم از جهت نژاد و نسب و آن کس که نزدیکتر به امام قبل باشد، او سزاوارتر به عهده دارى مقام امامت است به دلیل آیه ذوى الارحام . (۱۴۶) و ماجراى حضرت زکریّا( علیه السلام ) که در قرآن (۱۴۷) آمده است .
۳ – امامت از نظر عقل در هر زمانى لازم است و ادّعاى مدّعیان (دروغین ) امامت در زمان امام سجّاد (علیه السلام ) و در زمانهاى دیگر، بى اساس بود بنابراین ، مقام امامت تنها براى امام سجّاد (علیه السلام ) ثابت مى گردد؛ زیرا خالى بودن زمانى از امام ، محال مى باشد.
۴ – از نظر عقل و روایات ثابت شده که مقام امامت مخصوص عترت و خاندان پیامبر (۱۴۸) (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است و ادّعاى کسى که قایل به امامت ((محمد حَنفیّه )) (فرزند على ( علیه السلام ) ) است ، باطل و بى اساس است ؛ زیرا درباره امامت او نصّى (روایت صریح از پیامبر و امامان قبل ) نرسیده ، بنابراین ، مقام امامت ، تنها براى على بن الحسین (علیهماالسلام ) ثابت مى گردد؛ زیرا در میان دودمان پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) براى هیچ کس جز ((محمّد حنفیّه )) ادعاى امامت نشده است و محمّد حَنفیّه نیز همانگونه که بیان شد از این مقام خارج است .
۵ – یکى از دلایل امامت امام سجاد (علیه السلام ) تصریح رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بر امامت اوست ، چنانکه ((روایت لوح )) بیانگر این مطلب است ، این روایت را جابر بن عبداللّه انصارى از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نقل نموده است . (۱۴۹)
و همچنین امام باقر (علیه السلام ) آن را از پدرش و او از جدّش و او از حضرت فاطمه ( علیهاالسلام ) دختر رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) نقل نموده اند. و نیز جدّش امیرمؤ منان على ( علیه السلام ) در زمان حیات امام حسین (علیه السلام ) به امامت امام سجّاد (علیه السلام ) تصریح نموده است .

و همچنین امام حسین (علیه السلام ) به امامت آن حضرت ، وصیّت نموده است و آن را به عنوان امانت به اُمّ سلمه (یکى از همسران نیک رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) داده که بعدا امام سجّاد (علیه السلام ) آن را از او گرفته است . (۱۵۰) و اینکه تنها امام سجّاد (علیه السلام ) آن امانتها و وصیّت را از اُمّ سَلَمه درخواست نموده است دلیل امامت درخواست کننده در میان مردم است و این خود بابى است که جستجوگر در روایات به آن دست مى یابد و ما در این کتاب در مقام شرح و بسط نیستیم تا به طور کامل به ذکر آن روایات بپردازیم و به همین مقدار اکتفا مى کنیم .

چند نمونه از فضایل امام سجّاد (ع )

۱ – ((عبدالعزیز بن ابى حازم )) مى گوید:((از پدرم شنیدم مى گفت در میان دودمان هاشم هیچ کس را برتر از علىّ بن الحسین (علیه السلام ) ندیدم )).
۲ – ((سعید بن کلثوم )) مى گوید: در محضر امام صادق (علیه السلام ) بودم از امیرمؤ منان على (علیه السلام ) سخن به میان آمد، آن حضرت او را بسیار ستود و آنگونه که شایسته اوست مدح کرد، سپس فرمود:
((سوگند به خدا! علىّ بن ابیطالب (علیه السلام ) در دنیا تا آخر عمر، هرگز لقمه حرام نخورد و هرگز به او پیشنهاد انجام یکى از دو کار خداپسندانه نشد مگر اینکه آن کارى را که دشوارتر بود به عهده مى گرفت و براى رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هیچ حادثه سختى پیش نیامد، مگر اینکه على (علیه السلام ) را (به کمک ) مى طلبید به خاطر اعتماد و اطمینانى که به او داشت .
و در میان اُمّت هیچ فردى جز على (علیه السلام ) قدرت انجام کار رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را نداشت و کار على (علیه السلام ) همانند کار مردى بود که خود را بین بهشت و دوزخ ببیند و امید پاداش این و ترس عقاب آن داشته باشد. او از مال شخصى خود، هزار برده را براى خدا و نجات از آتش (خرید و) آزاد کرد، از مالى که از دسترنج خود و از عرق جبین به دست آورده بود، او غذاى زن و بچّه اش را از زیتون و سرکه و خرما قرار داده بود و لباسش از کرباس بود که اگر از آن چیزى از آستینش زیاد مى آمد، آن را قیچى مى کرد (آرى او اینگونه ساده زندگى مى کرد) و در میان افراد خانواده و فرزندانش ، هیچ کس در لباس و علم ، مانند على بن الحسین (علیهماالسلام ) شباهت به او نداشت .

چهره امام سجّاد (ع ) از دیدگاه امام باقر (ع )

(در دنباله روایت قبل از گفتار امام صادق (علیه السلام ) آمده :) امام باقر (علیه السلام ) روزى نزد پدرش امام سجّاد (علیه السلام ) آمده ، پدرش را دید، او را در عبادت به گونه اى دید که هیچ کس را یاراى وصول به آن نیست ، او را دید که بر اثر شب زنده دارى ، چهره اش زرد شده و بر اثر گریه ، چشمهایش ناتوان گشته و بر اثر سجده بسیار، پیشانى و بینى او پینه بسته و بر اثر بسیارى عبادت (و نماز) پاها و ساق پاهایش ‍ ورم کرده است .

امام باقر (علیه السلام ) مى فرماید: وقتى پدرم را چنین دیدم ، بى اختیار از روى دلسوزى براى او گریستم ، او غرق دریاى فکر بود، بعد از چند لحظه از ورودم به حضور او، به من فرمود:
((پسرم ! مقدارى از این کتابها که عبادت علىّ بن ابیطالب (علیه السلام ) در آن نوشته شده به من بده )). من آنها را به او دادم ، کمى آن را خواند و سپس در حالى که اندوهناک بود، آن را به زمین گذارد و فرمود:((مَنْ یَقْوِى عَلى عِبادَهِ عَلِی ؛ چه کسى را قدرت و نیروى عبادت کردن على (علیه السلام ) هست ؟!)).
۳ – ((زُراره بن اعین )) مى گوید: شنیده شد گوینده اى در دل شب مى گفت :((کجایند پارسایان که از دنیا دل کنده اند و به آخرت دل بسته اند؟)).
آواز آواز دهنده اى از جانب قبرستان بقیع شنیده شد ولى خودش دیده نمى شد که مى گفت :((ذلِکَ عَلِىُّ بْنِ الْحُسَیْنِ؛ چنین شخصى ، على بن حسین (علیهماالسلام ) است )).

فرزندان امام سجّاد (ع )

امام عَلِىّ بن الْحُسین (علیه السلام ) داراى پانزده فرزند بود:
۱ – محمّد باقر (علیه السلام ) که کُنیه اش ((ابوجعفر)) بود، مادرش (فاطمه ) ((اُم عبداللّه )) دختر امام حسن مجتبى (علیه السلام ) است .
۲ – عبداللّه .
۳ – حسن .
۴ – حسین .
۵ – زید.
۶ – عمر.
۷ – حسین اصغر.
۸ – عبدالرّحمان .
۹ – سلیمان .
۱۰ – على ، که کوچکترین فرزند اما سجّاد (علیه السلام ) بود.
۱۱ – خدیجه .
۱۲ – محمّد اصغر.
۱۳ – فاطمه .
۱۴ – عِلِیّه .
۱۵ – اُمّ کلثوم .
مادرهاى این فرزندان ، از شش نفر اُمّ ولد بودند.

نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی
کتاب المستجاد من کتاب الا رشاد//ترجمه دفتر انتشارات اسلامى-وابسته به جامعه مدرّسین حوزه علمیّه قم



۱۴۶- منظور از آیه ((ذَوى الاَْرْحام )) آیه ۷۵ سوره انفال است که خداوند مى فرماید:(… وَاُولُوا الاَْرْحامِ بَعْضُهُمْ اَوْلى بِبَعْضٍ فِى کِتابِاللّه … )؛ ((و خویشان نسبت به یکدیگر (از دیگران ) در کتاب (و قانون ) خدا سزاوارترند)).
۱۴۷- منظور از جریان حضرت زکریا، اشاره به آیات ۵ و ۶ از سوره مریم است که از زبان زکریّا خطاب به خدا آمده است که :(وَاِنّى خِفْتُ الْمَوالِىَ مِنْ وَرائِى وَکانَت امْرَاءَتِى عاقِراً فَهَبْ لِى مِنْ لَدُنْکَ وَلِیّاً # یَرِثُنِى وَیَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِیّاً ).
((و من از بستگان بعد از خودم بیمناکم و همسرم نازاست ، تو به قدرتت ، جانشینى به من ببخش که وارث من و آل یعقوب باشد و او را مورد رضایتت قرار ده )).
۱۴۸- یکى از آن روایات ، روایت ((ثِقْلَین است )) که پیامبر (۹ ) فرمود:((من در میان شما دو یادگار گرانمایه مى گذارم : قرآن و عترتم که اگر به این دو تمسّک کنید، هرگز گمراه نخواهید شد)).

۱۴۹- ((حدیث لوح )) در کتابهاى مختلف از جمله در اصول کافى (چاپ آخوندى ، جلد اول ، صفحه ۵۲۵ تا ۵۲۹) آمده است و آن صحیفه اى است که جابر بن عبداللّه انصارى آن را از حضرت زهرا (س ) به دست آورده و به امام باقر (علیه السلام ) رسانده است و در آن ، نامه اى از خدا به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) است که تصریح به امامت دوازده امام (علیهم السلام ) شده است .
۱۵۰- مطابق روایات ، هنگامى که امام حسین (علیه السلام ) از مدینه به سوى مکّه خارج شده بود به کربلا آمد و به شهادت رسید، هنگام خروج از مدینه مقدارى کتاب و چیزهاى دیگر و وصیّت خود را به ((اُمّ سَلَمه )) سپرد و به او فرمود:
((هرگاه بزرگترفرزندم نزدتوآمد و اینها را درخواست نمود به او بده و او امام بعد از من است )).
و بعد از شهادت امام حسین (علیه السلام ) تنها امام سجّاد (علیه السلام ) آن امانتها را از اُمّ سَلَمه طلبید و او آنها را به امام سجّاد (علیه السلام ) داد (شرح از کتاب غیبت شیخ طوسى ).

زندگینامه حضرت امام سجاد(ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت اخردر ذکر اولاد و احفاد حضرت

فصل هفتم : در ذکر اولاد و احفاد حضرت امام زین العابدین علیه السلام

شیخ مفید و صاحب ( فصل المهمّه ) فرموده اند که اولاد حضرت على بن الحسین علیه السلام از ذکور و اناث پانزده نفر بودند:
امـام مـحـمـدبـاقـر عـلیـه السلام مکنّى به ابوجعفر مادرش امّ عبداللّه دختر حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام بوده ، و عبداللّه و حسن و حسین مادرشا امّ ولد بوده ، و زید و عمر از ام ولد دیـگـر، و حـسین اصغر و عبدالرحمن و سلیمان از امّ ولد دیگر، و على (و این کوچکترین اولاد حضرت على بن الحسین علیه السلام بوده ،) و خدیجه و مادر این دو تن امّ ولد بوده ، و محمد اصغر مادرش امّ ولد بوده ، و فاطمه و علیه و امّ کلثوم مادرشان امّ ولد بوده .

مـؤ لف گـویـد: کـه ( عـلیـه ) هـمـان مـخـدّره اسـت کـه عـلمـا رجـال او را در کـتـب رجـال ذکـر کـرده انـد و گـفـته اند کتابى جمع فرموده که زراره از او نـقـل مـى کـنـد. و خـدیـجـه زوجـه محمد بن عمر بن على بن ابى طالب علیه السلام بوده . اکنون شروع کنیم به تفصیل احوال اولاد حضرت امام زین العابدین علیه السلام .

ذِکـْرِ ابـُومـُحـَمَّد عـبـداللّه البـاهـر ابـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام و احوال بعضى از اعقاب او

شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه فـرمـوده کـه عـبـداللّه بـن عـلى مـتـولى صـدقـات حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام بـود و مـردى فـاضـل و فـقـیـه بـود و روایـت کـرده از پـدران بـزرگـواران خـود از حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اخـبـار بـسـیـارى و مـردم آثـار بـسـیـار از او نقل کرده اند، و از روایات منقوله از او این خبر است ، که پیغمبر خدا صلى اللّه علیه و آله و سـلم فـرمـود: بـه درسـتـى که بخیل و تمام بخیل کسى است که من مذکور شوم نزد او و صلوات بر من نفرستد. صَلَى اللّه عَلَیه وَ آله .(۱۱۷)

و نـیـز روایـت کـرده از پدرش از جدش امیرالمؤ منین علیه السلام که آن حضرت دست راست دزد را در اول دزدى او مـى بـریـد پـس اگر دوباره دزدى مى کرد پاى چپش را مى برید و اگر مرتبه سوم دزدى مى کرد مخلّد در زندان مى نمود.(۱۱۸)
مـؤ لف گـویـد: کـه عـبـداللّه مـذکـور را عـبـداللّه البـاهـر گـویـنـد بـه واسـطـه حـسن و جـمـال و درخـشـنـدگى رخسار او، نقل شده که هیچ مجلسى ننشستى مگر آنکه حاضران را از فروغ روى و روشنى جمال نور بخشیدى ؛ و جماعتى مادر او را امّ عبداللّه والده حضرت امام محمدباقر علیه السلام دانسته اند و اولاد او را از پسرش محمد ارقط دانند. و از احفاد ا است عباس بن محمد بن عبداللّه بن على بن الحسین علیه السلام که هارون الرشید او را بکشت و سـبـبـش آن شـد کـه وقـتـى بـر هـارون وارد شـد و مـابـیـن او و هـارون کـلمـاتـى رد و بـدل شـد و در پایان کلام هارون الرشید با وى گفت : یابن الفاعله ، عباس گفت : فاعله یـعـنـى زانیه مادر تو است که در اصل کنیزکى بوده و بنده فروشان در فراش او رفت و آمـد کـرده انـد، هارون از این سخن در غضب شد او را نزدیک خویش طلبید و گرز آهن بر وى زد و او را به قتل رسانید.

و نـیـز از احـفـاد او اسـت عـبـداللّه بـن احـمـد الدّخ بـن مـحـمـد بـن اسماعیل بن محمد بن عبداللّه الباهر که صاحب ( عُمْدَهُ الطّالب ) گفته که او در ایام مـسـتـعـیـن خـروج کـرد و او را بـگـرفـتـنـد و بـه سـرّمـن راى حـمـل نـمودند و در جمله عیالش دخترش ‍ زینب بود و مدتى در آنجا زیست نمودند عبداللّه در آنـجـا بـمـرد و عـیـالش بـه حـضـرت امـام حـسـن عـسـگـرى عـلیـه السـلام اتـصـال یـافـتـنـد آن حـضـرت ایـشـان را در جـناح رحمت جاى داد و دست مبارک بر سر زینب بمالید و انگشتر خود به او بخشید و آن انگشتر از نقره بود.

زینب از آن حلقه بساخت و در گوش کرد و چون زینب وفات کرد آن حلقه در گوش ‍ داشت و صـد سـال عـمر یافته بود و مویش سیاه بود.(۱۱۹) و برادرش حمزه بن احمد الدّخ مـعـروف است به ( قمى ) بدان سبب که از ناحیه طبرستان به قم آمد، پس از کـشـتن حسن بن زید برادرش با حسین بن احمد کوکبى و با حمزه بود، دو پسرش ابوجعفر مـحمد و ابوالحسن على به زبان طبرى سخن مى گفتند. چون حمزه به قم ساکن شد و وطن ساخت وجه معاش اکتساب کرد و ببود تا وفات کرد و در مقبره بابلان که حضرت معصومه عـلیـهـمـا السـلام در آن مـدفـون اسـت مدفون گردید، پس ابوجعفر پسرش بعد از وفات پـدر، رئیـس و پـیـشـوا گـشـت و چـنـد صـنـعـت بـه قـم پـدیـد کـرد و پـل وادى واشـجـان بـبـسـت ، ربـاطى آنجا به گچ و آجر بساخت و او نیز در مقبره بابلان مدفون است .

و پـسـرش ابـوالقـاسـم عـلى جـوانى کامل و فاضل بود موصوف به قوت بطش بوده و امـلاکـى چند به غیر از آنکه از پدر به میراث به او رسیده بود به دست آورد و پیشوا و مـقدم سادات شد، و نقابت علویه به قم بعد از عمّش على بن حمزه نقیب به او مفوّض گشت ، و از جـاریـه تـرکـیـّه در سـنـه سـیـصـد و چـهـل و سـه ابـوالفـضـل مـحـمـد را آوردنـد و در شـوال سـنـه سـیـصـد و چـهـل و شـش بـه قـم برگردید و همیشه مقدم و پیشوا بود تا وفات یافت ، و وفاتش در روز جـمـعـه سلخ شعبان سنه سیصد و چهل و هفت بود و او را در قبّه متصله به مشهد پدرش دفـن کـردنـد و جـدش مـحـمـد بـن اسماعیل آن کسى است که رجاء ابن ابى الضّحاک در سنه دویست او را با حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام به نزد ماءمون برد.
و بـالجمله ؛ معلوم گشت که اولاد و اعقاب حمزه القمّى نقباء و اشراف مى باشند، و نیز از جـمـله ایـشـان اسـت ابـوالحـسـن عـلى الزّکـى نـقـیـب رى ، و او پـسـر ابوالفضل محمد شریف است که اینک به او اشاره مى رود:
ذکر امامزاده جلیل سلطان محمد شریف که قبرش در قم است

بـدان کـه ایـن بـزرگـوار سـیـدى اسـت جـلیـل القـدر و رفـیـع المـنـزله و فاضل مکنّى به ابوالفضل ، ابن سید جلیل ابوالقاسم على نقیب قم ، ابن ابى جعفر محمد بـن حـمـزه القـمـّى ابـن احـمـد بـن مـحـمد بن اسماعیل بن محمد بن عباللّه الباهرین امام زین العـابـدین علیه السلام و این سید شریف در قم بقعه و مزارى دارد معروف در محله سلطان مـحـمـد شـریـف کـه بـه نـام او مشهور گشته که پدر و دو جدش على و محمد و حمزه نیز در قبرستان بابلان که حضرت معصومه علیهما السلام در آن مدفون است به خاک رفته اند.

و ایـن سید جلیل را اعقاب است که جمله اى از ایشان نقباء و ملوک رى بودند، از آن جمله سید اجـل عـزّالدّیـن ابـوالقـاسـم یـحـیـى بـن شـرف الدیـن ابـوالفـضـل مـحـمـد بـن ابـوالقـاسـم عـلى بـن عـزّالاسـلام و المـسـلمـین محمد بن السید الا جـل نـقیب النقباء اعلم ازهد ابوالحسن المطهّر ابن ذى الحسبین على الزّکىّ ابن السلطان محمد شـریـف مـذکـور اسـت کـه نـقـیـب رى و قـم و جـاى دیـگـر بـود. و او را خـوارزمـشـاه بـه قـتـل رسـانـیـد و اولاد او بـه جـانـب بـغـداد مـنـتـقـل شـدنـد، و ایـن سـیـد شـریـف بـسـیـار جـلیـل الشـاءن و بـزرگ مـرتـبـه بـوده . و کـافـى اسـت در ایـن بـاب آنـکـه عـالم جـلیـل و مـحـدث نـبیل و فقیه نبیه و ثقه ثبت معتمد حافظ صدوق شیخ منتجب الدّین که شیخ اصـحـاب و یـگـانـه عصر خود بوده و وفاتش در سنه پانصد و هشتاد و پنج واقع شده ، ( کـتـاب فـهـرسـت ) خـود را بـا ( کتاب الاربعین عن الاربعین من الا ربعین فى فـضـائل امـیـرالمؤ منین علیه السلام ) به جهت آن جناب تصنیف کرده و در ( فهرست ) در باب یاء فرموده : سید اجل مرتضى عزّالدّین یحیى بن محمد بن على بن المطهّر ابـوالقـاسـم نـقـیـب طـالبـیـیـن اسـت و در عـراق عـالم فاضل کبیر است ، رحاى تشیع براى او دور مى زند مَتَّعَ اللّهُ المُسْلِمینَ وَ الا سْلامَ بِطُولِ بـَقـائِهِ روایـت مـى کـنـد احادیث را از والد سعیدش شرف الدّین محمد و از مشایخ قَدَّسَ اللّهُ اَرْواحـَهـُمْ؛(۱۲۰) و در اول ( فـهرست ) ، مدح بسیار از آن جناب نموده از جـمـله فـرمـوده در حق او سلطان عترت طاهره رئیس رؤ ساى شیعه صدر علماء عراق قدوه الا کـابـر حـجـّه اللّه عـلى الخـلق ذى الشـّرفـین کریم الطّرفین سید امراء السّادات شرفا و غـربـا مـلک السـّاده و مـنـبـع السـّعـاده و کـهـف الا مـه و سـراج المـلّه و عـضـو مـن اعـضـاء الرّسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و جـزء مـن اجـزاء الوصـى و البتول الى غیر ذلک .(۱۲۱)

و از فرزندان احمد الدّخ ابوجعفر محمد بن احمد معروف به ( کوکبى ) است و از وى عـقـب بـه جـاى مـانـد از جـمله ایشان ابوالحسن احمد بن على بن محمد کوکبى است . و او نقیب الفـقـهاء بغداد در روزگار معزالدّوله بویهى بود، و از جمله ایشان ابوعبداللّه جعفر بن احمد الدّخ است و او را عقب بود و از جمله ایشان الشریف النسابه ابوالقاسم حسین بن جعفر الا حـول بـن الحـسـیـن بـن جعفر مذکور است که معروف بوده به ( ابن خدّاع ) و خداع زنـى بـود کـه جـدّش حسین را تربیت کرده بود، و این سید در مصر جاى داشت و ( کتاب المعقّبین ) تصنیف او است و او را عقب بود.

ذکـر عـمـرالا شـراف بـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام و احوال بعضى از اعقاب او

شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه فـرمـود کـه عـمـر بـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام فـاضـل و جـلیـل و متولى صدقات حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم و صدقات حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام بود و دارى ورع و سخاوت بود.
روایـت کـرده داود بـن القـاسـم از حـسـیـن بـن یـزید که گفت : دیدم عمویم عمر بن على بن الحـسـیـن عـلیـه السلام را که شرط مى کرد بر آنکه بیع مى کرد صدقات على را (یعنى کـسـانـى کـه مـیـوه هـاى بـساتین و باغها و زراعتهاى صدقات را مى خریدند) که شکافى گـذارد در حـائط و دیـوار آن کـه اگـر کـسـى بـخـواهـد داخـل شـود بـتـوانـد و مـنـع نـکـنـد کـسـى را کـه داخل در آن مى شود و بخواهد بخورد از آن .(۱۲۲)

مـؤ لف گـویـد: که عمر بن على مذکور ملقب به ( اشرف ) است و او را عمر اشرف گفتند بالنّسبه به عمر اطرف پسر حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام ، چه آنکه این عمر از آن جـهـت کـه فرزند حضرت زهراء علیهما السلام است و داراى آن شرافت است اشرف از آن یـک بـاشـد و آن یـک را عـمـر اطرف گفتند از آنکه فضیلت و جلالت او از یک سوى به تنهایى است که طرف پدرى نسبت به حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام باشد و از طرف مادرى داراى شرافت نیست ، اما عمر اشرف از طرف پدر و مادر هر دو شرافت دارد و در ( رجـال کـبـیـر ) است که عمر بن على بن الحسین علیه السلام مدنى و از تابعین است . روایـت مى کند از ابوامامه سهل بن حنیف ، وفات کرد به سن شصت و پنج و به قولى به سن هفتاد سالگى ، انتهى .

و بـدان کـه عـمـر اشـرف ، ام سـلمه دختر امام حسن علیه السلام را تزویج نموده و در کتب انـسـاب است که عمر اشرف از یک مرد فرزند آورد و او على اصغر محدث است و از حضرت امـام جـعـفـر صادق علیه السلام حدیث روایت مى کند و او از سه مرد اولاد مى آورد: ابو على قـاسم و عمر الشّجرى و ابومحمد حسن ، و بدان نیز که عمر اشرف جد امى علم الهدى سید مـرتـضـى و بـرادرش سـیـد رضـى اسـت ، و سـیـد مـرتـضـى در اول کـتـاب ( رسـائل نـاصـریـات ) نـسـب شـریـف خـود را بـیـان فـرمـوده و فضایل اجداد امى خود را ذکر نموده تا آنکه فرموده :

و امـا عـمـر بـن عـلى مـلقـّب بـه اشـرف پـس او فـخـم السـّیـاده جـلیـل القـدر و المـنزله بوده در دولت بنى امیه و بنى عباس جمیعا و دارى علم بود و از او حـدیـث روایـت شـده و روایـت کـرده ابـوالجـارود بـن المـنـذر که به حضرت ابوجعفر علیه السلام عرض کردم که کدام یک از برادرانت افضل و محبوبتر است نزد حضرتت ؟ فرمود: امـا عـبـداللّه پـس دست من است که با آن حمله مى کنم ، و این عبداللّه برادر پدر و مادرى آن حـضـرت بـود، و اما عمر پس چشم من است که مى بینم با آن و اما زید پس زبان من است که تنطق مى کنم با آن ، و اما حسین پس حلیم و بردبار است .(۱۲۳)
( یَمشى عَلَى اْلاَرْضَ هَوْنَا وَ اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما ) (۱۲۴)

فـقیر گوید: که نسب سیدین از طرف مادر به عمر اشرف بدین طریق است : فاطمه دختر حسین بن احمد بن ابى محمد حسن بن على بن حسن بن على بن عمر اشرف بن على بن الحسین عـلیـه السـلام و ابـو مـحـمـد حسن همان است که ملقب است به اطروش و ناصر کبیر و مالک بـلاد دیـلم و طـود العـلم و العـالم و العـلیم صاحب مؤ لفات کثیره از جمله صد مساءله که سـید مرتضى رضى اللّه عنه آن را تصحیح فرموده و ( ناصریات ) نام نهاده . و دیگر ( کتاب انساب الا ئمه علیهم السلام و موالید ایشان ) و دو کتاب در امامت و غیر ذلک .

در سـنـه سـیـصـد و یـک بـه طـبـرسـتـان در آمـد و سـه سـال و سـه مـاه مـالک طـبـرسـتـان شـد. و النـّاصر للحقّ لقب یافت ، و مردمان به دست او مـسـلمـانـى گـرفـتـنـد و کـارش سـخـت عـظـیـم گـردیـد و در سـال سـیـصـد و چـهـارم در آمـل بـمـرد و نـود و نـه سـال و بـه قـولى نـود پـنـج سـال عـمـر کـرد. و غیر از پسرش احمد پسرى دیگر داشته مسمى به ابى الحسن على به مذهب امامیه بوده و زیدیه را هجو مى نموده و نقض کرده بر عبداللّه معزّ در قصایدش در ذمّ علویین .

مـسـعودى در ( مروّج الذّهب ) گفته در سنه سیصد و یک حسن بن على اطروش در بلاد طـبـرستان و دیلم ظهور کرد و مسوّده را از آنجا بیرون کرد، و اطروش ‍ مذکور مردى عالم و بـافهم و عارف به آراء و نحل بود و در دیلم مدتى اقامت داشت و مردم دیلم کافر و مجوس بـودنـد اطـروش ایـشـان را بـه خـداى خـوانـد، آن جماعت به دست او مسلمان شدند و در دیلم مسجدها بنیان کرد. انتهى .(۱۲۵)

و بـالجـمـله ؛ فـاطـمـه والده سـیدین ظاهرا همان است که شیخ مفید رحمه اللّه براى او ( کـتـاب احـکـام النّساء ) تاءلیف نموده و از آن مخدره به سیده جلیله فاضله ـ ادام اللّه اعـزازهـا ـ تـعـبـیـر فـرمـوده .(۱۲۶) و هـم در کـتـب مـعـتـبـره نقل شده که شیخ مفید قدس سره شبى در عالم رؤ یا دید که حضرت فاطمه علیهما السلام وارد شـد بـر او در مـسـجـدش بـا دو نـور دیـده اش حسن و حسین علیهما السلام در حالى که کودک بودند و تسلیم فرمود آن دو بزرگوار را به شیخ و فرمود: علّمهما الفقه ! شیخ بـیـدار شـد بـه حال تعجب از این خواب همین که روز بالا آمد، وارد شد در مسجدش ‍ فاطمه والده سیدین با جوارى خود و دو پسرش مرتضى و رضى در حالى که کودک بودند، چون شـیـخ نـظرش بر آن مخدّره افتاد به جهت احترام او از جاى برخاست و سلام کرد بر او، آن مـخـدره گـفت : اى شیخ ! این دو کودک پسران من اند حاضر کردم ایشان را براى آنکه فقه تـعـلیـمـشـان نـمـایـى ؛ شـیـخ چون این را شنید گریست و خواب خود را براى آن بى بى نقل کرد و مشغول تعلیم ایشان شد تا رسیدند به آن مرتبه رفیعه و مقام معلوم از کمالات و فضائل و جمیع علوم .(۱۲۷)
و چـون آن سـیـده جلیله وفات کرد پسرش سید رضى او را مرثیه گفت به قصیده اى که این چند شعر از او است :

اَبْکیکِ لَوْ نَفَعَ الْغَلیلَ بُکائى

وَ اَرُدُّ لَوْذَهَبَ الْمَقالُ بِدائى

وَ اَلوُذُ بِالصَّبْرِ الْجَمیلِ تَعَزِّیا

لَوْ کانَ فِى الصَّبْرِ الْجَمیلِ عَزائى

لَوْ کانَ مِثْلُکِ کُلَّ اُمَّ بَرَّهٍ

غَنِىَ الْبَنُونِ بِها عِن اْلا باءِ

و نـیـز از اعـقـاب عـمـرالا شـرف اسـت مـحـمـد بـن قـاسـم العلوى که در ایام معتصم اسیر و گـرفـتـار شـد و شـایـسـتـه اسـت کـه مـا در ایـنـجـا اشـاره بـه حال او کنیم .
ذکـر اسـیر ابوجعفر محمد بن القاسم بن على بن عمر بن امام زین العابدین علیه السلام مـادرش صـفـیـه دخـتر موسى بن عمر بن على بن الحسین علیه السلام است و او مردى بوده صاحب عبادت و زهد و ورع و علم و فقه و دین و پیوسته لباسهاى پشمینه مى پوشید و در ایـام مـعـتـصم در کوفه خروج کرد و معتصم به دفع او بر آمد. محمد بر خود ترسید به جـانـب خـراسـان سـفـر کـرد و پـیـوسـتـه از بـلاد خـراسـان نـقـل و انـتـقـال مى نمود. گاهى به مرو و گاهى به سرخس و زمانى به طالقان و گاهى بـه ( نـساء ) منتقل مى شد و براى او حروب و وقایع رخ دد و خلق بسیارى با وى بیعت کردند و رشته اطاعت و انقیاد امر او را در گردن افکندند.
ابـوالفـرج نـقـل کـرده کـه در انـدک زمـانـى در مـرو چـهـل هـزار نـفـر بـه بـیـعت او درآمدند و شبى وعده کرده که لشکرش جمع شوند در آن شب صـداى گـریـه شـنـیـد و در تـحـقـیـق آن برآمد معلوم شد که یکى از لشکریان او نمد مرد جـولایـى را بـه قـهر و غلبه گرفته است و این گریه از آن مرد جولا است ، محمد آن مرد ظـالم غـاصـب را طـلبید و سبب این امر شنیع را از او پرسید، گفت : ما در بیعت تو درآمدیم که مال مردم ببریم و هرچه خواهیم بکنیم ، محمد امر کرد تا نمد را بگرفتند و به صاحبش رد نـمـودنـد. آنـگـاه فـرمـود بـه چنین مردم نتوان در دین خدا انتصار جست امر کرد لشکر را مـتـفرق نمودند. چون مردم پراکنده شدند محمد با خواص اصحاب خود از کوفیین و غیره در هـمـان وقـت بـه طـالقـان رفـت و مـابـیـن مـرو و طـالقـان چهل فرسخ مسافت است و چون به طالقان رسید خلق بسیارى با وى بیعت کردند.

عـبـداللّه بـن طـاهـر کـه از جـانـب مـعتصم والى نیشابور بود حسین بن نوح را به دفع او روانـه کـرد، چـون لشـکـر حـسـیـن بـا لشکر محمد تلاقى کردند و رزم دادند طاقت مقاتلت لشـکـر مـحـمـد را نیاورده هزیمت نمودند، دیگرباره عبداللّه بن طاهر لشکر بسیار به مدد حـسـیـن فـرسـتاد چند کمینى ترتیب داده به جنگ محمد حاضر شدند، این دفعه غلبه و ظفر بـراى حـسـین رخ داد و اصحاب محمد هزیمت کردند محمد نیز مختفیا به جانب ( نساء ) مـطـلع شـد آن وقـت ابراهیم بن غسّان را با هزار سوار منتخب نموده و امر کرد که به دلالت دلیـلى بـه سـمـت نـسـاء بـیرون شود و دور منزل محمد را دفعهً احاطه کند و او را دستگیر نماید و بیاورد.

ابـراهـیـم بـن غسّان به همراهى دلیل با آن سواران به سمت نساء کوچ کرده در روز سوم وارد نساء شدند و در خانه ا که محمد در آن جاى داشت احاطه کردند پس ‍ ابراهیم وارد خانه شـد و مـحـمـد بـن قاسم را با ابوتراب که از خواص اصحاب او بود بگرفت و در قید و بـنـد کـرد و بـه نـیـشـابـور برگشت و شش روزه به نیشابور رسید و محمد را به نظر عـبـداللّه بـن طاهر رسانید، عبداللّه را چون نظر به ثقالت قید و بند او افتاد، گفت : اى ابـراهـیـم ! از خـدا نـتـرسـیـدى که این بنده صالح الهى را چنین در بند و زنجیر نمودى ؟ ابراهیم گفت : اى امیر! خوف تو مرا از خوف خدا بازداشت . پس ‍ عبداللّه امر کرد تا قید او را تخفیف دادند و سه ماه او را در نیشابور بداشت و براى آنکه امر را بر مردم پنهان دارد امـر کـرد مـحـاملى ترتیب داده بر استرها حمل کرده به جانب بغداد بفرستند و برگردانند تـا مردم چنان گمان کنند که محمد را به بغداد فرستاده ، چون سه ماه گذشت ابراهیم بن غـسـّان را امـر کـرد کـه در شـب تـارى محمد را حمل کرده به جانب بغداد برد، چون خواستند حرکت کنند عبداللّه بر محمد عرضه کرد اشیاء نفیسه را هرچه خواهد با خود بردارد، محمد چیزى قبول نکرد جز مصحفى که از عبداللّه بن طاهر بود آن را با خود برداشت .

و بالجمله ؛ چون نزدیک بغداد شدند خبر ورود محمد را به معتصم دادند معتصم امر کرد تا سرپوش محمل محمد را بردارند و عمامه از سرش برگیرند تا مکشوف و سر برهنه وارد بـلد شود، پس محمد را با آن نحو در روز نیروز سنه دویست و نوزده وارد بغداد کردند، و اراذل و اوبـاش لشـکـر مـعـتـصـم در جـلو مـحـمـد بـه لهـو و لعـب و رقـص و طـرب اشـتـغـال داشـتـنـد و معتصم بر موضع رفیعى تماشا مى کرد و مى خندید، و محمد را در آن روز غـم عظیمى عارض شد و حال آنکه هیچگاهى حالت انکسار و جزع در شداید از او مشاهده نگشته بود، پس محمد بگریست و گفت : خداوندا! تو مى دانى که من قصدى جز رفع منکر و تغییر این اوضاع نداشتم ؛ و زبانش به تسبیح و استغفار حرکت مى کرد و بر آن جماعت نـفـریـن مى نمود. پس معتصم ، مسرور کبیر را امر کرد تا او را در محبس افکند، پس محمد را در سـردابـى شـبیه به چاه حبس کردند که نزدیک بود از بدى آن موضع ، هلاک گردد، و خـبـر سـختى او به معتصم رسید امر کرد او را بیرون آوردند و در قبّه اى در بستانى او را حـبـس نـمـودنـد و جـمـاتـى را بـه حـراسـت او گماشت و از پس آن اختلاف است مابین مورخین بـعـضـى گـفته اند که او را مسموم کردند و بعضى گفته اند که به تدبیرى خود را از محبس بیرون کرد و خود را به ( واسط ) رسانید و در ( واسط ) از دنیا رفت و بـه قـولى زنـده بـد در ایـام مـعـتـصـم و واثـق و مـتـوارى مـى زیـسـت تـا در ایـام متوکل او را بگرفتند و در محبس افکندند تا در زندان وفات یافت .(۱۲۸)

و از احـفـاد عـمـرالاشـرف است امامزاده جعفرى که در دامغان معروف و صاحب بقعه و بارگاه است و نسبش چنانکه در آن بقعه نوشته شده چنین است :
( هذا قَبْرُ الاِمامِ الْهُمامِ الْمَقْتُولِ الْمَقْبُولِ قُرَّهِ عَیْنِ الرَّسوُلِ صلى اللّه علیه و آله و سـلم جـَعـْفـَرِ بـْنِ عـَلِىِّ بْنِ حَسَنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ عُمَرِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ حُسَیْنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِب علیه السلام . )
و او غیر از امامزاده جعفرى است که در رى کشته شده ، چه او جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بـن عـلى بـن عـمـر بـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام اسـت چـنـانـکـه در ( مقاتل الطالبیین ) است .
و بدان که یاقوت حموى در ( مُعْجَمُ الْبُلْدان ) گفته : قبر النّذور مشهدى [ مزارى ] اسـت در ظـاهـر بـغـداد بـه مـسافت نصف میل از سور بلد و آن قبر را مردم زیارت مى کنند و براى آن نذر کنند.

از قـاضـى تـنـوحـى بغدادى نقل است که گفت : من با عضدالدّوله بودم وقتى که از بغداد بـه عزم همدان بیرون شد نظرش افتاد بر بناء قبرالنّذور، از من پرسید که اى قاضى این بناء چیست ؟ گفتم : ( اَطالَ اللّهُ بَقاءُ مَوْلانا ) این مشهد النّذور است و نگفتم که قـبـر النّذور است ؛ زیرا مى دانستم که از لفظ قبر و کمتر آن تطیّر مى زند، عضدالدّوله را خـوش آمـد و گـفـت : مـى دانـسـتـم کـه قـبـر النـّذور اسـت ، مـرادم از ایـن سـؤ ال شرح حال او بود؟ گفتم : این قبر عبیداللّه بن محمد بن عمر بن على بن الحسین بن على بـن ابـى طـالب علیه السلام است بعض از خلفاء خواست او را خفیهً بکشد امر کرد در همین مـحل زمین را گود کردند مانند زبیه (و آن مغاکى است که براى شکار کردن شیر درست مى کـنـنـد) و روى آن را پوشانیدند عبیداللّه که از آنجا عبور کرد ندانسته در آن مغاک افتاد و خاک بر روى او ریخته شد و او زنده در زیر خاک مدفون گشت و این قبر مشهور به نذور شـد به سبب آن که هر که براى مقصدى نذرى براى او مى کند به مقصود خود مى رسد و مـن مـکـرر بـراى او نـذر کـرده ام و بـه مـقـصـد خـود نـائل گـشـتـه ام ، عضدالدّوله قبول نکرد و گفت واقع شدن این نذرها اتفاقى است و منشاء ایـن چـیـزهـا مـردم و عـوام مـى بـاشـنـد کـه بـازارى مـى خـواهـنـد درسـت کـنـنـد چـیـزهـاى بـاطل نقل مى کنند، قاضى گفت من سکوت کردم ، پس از چندى روزى عضدالدّوله مرا طلبید و در بـاب قـبر النّذور مرا تصدیق نمود و گفت نذرش مجرب است ، من براى امر بزرگى بر او نذر کردم و به مطلب رسیدم .(۱۲۹)

ذکر زید بن على بن الحسین علیه السلام و مقتل او

شـیـخ مفید قدس سره فرموده که زید بن على بن الحسین علیه السلام بعد از حضرت امام مـحـمـدبـاقـر عـلیـه السـلام از دیـگـر بـرادران خـود بـهـتـر و از هـمـگـى افضل بود و عابد و پرهیزکار و فقیه و سخى و شجاع بود و با شمشیر ظهور نمود، امر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـکـر و طـلب خون امام حسین علیه السلام کرد، پس روایت کرده از ابـوالجـارود و زیـاد بـن المنذر که گفت : وارد مدینه شدم و از هرکس از زید پرسش کردم گفتند او حلیف القرآن است یعنى پیوسته مشغول قرائت قرآن مجید است .

و از خالد بن صفوان نقل کرده که گفت : زید از خوف خدا مى گریست چندان که اشک چشمش بـا آب بـیـنـیـش مـخـلوط مـى گـشـت و اعـتقاد کردند بسیارى از شیعه در حق او امامت را و سبب حـصـول ایـن عـقـیـدت خـروج زیـد بـود بـا شمشیر و دعوت فرمودن او مردمان را به سوى رضـاى از آل مـحـمد صلى اللّه علیه و آله و سلم ایشان چنان گمان کردند که مقصود او از ایـن کـلمـه خود او است و حال آنکه این اراده نداشت ؛ زیرا که زید معرفت و شناسایى داشت به استحقاق برادرش حضرت امام محمدباقر علیه السلام امامت را به وصیت آن حضرت در هنگام وفاتش به حضرت صادق علیه السلام .(۱۳۰)

مؤ لف گوید: که ظهور کمالات نفسانى و مجاهدات زید بن على با مرده مروانى مستغنى از تـوصـیـف است ، صیت فضل و شجاعت او مشهور و مآثر سیف و سنان او در السنه مذکور این چـنـد شـعـر کـه در وصف فضل و شجاعت او است در ( کتاب مجالس المؤ منین ) مسطور است :

فَلَمّا تَرَدّى بِالْحَمائِلِ وَانْتَهى

یَصُولُ بَاَطْرافِ اَلْقِنا الَذَّوابِلِ

تَبَیَّنَتِ اْلاَعْداءُ اَنَّ سِنانَهُ

یُطیلُ حَنینَ الاُمَّهاتِ الثَّواکِلِ

تَبَیَّنَ فیهِ مَیْسَمُ الْعِزِّ وَالتُّقى

وَلیدا یُفَدّى بَیْنَ اِیْدِى الْقَوابِلِ(۱۳۱)

سید اجل سید علیخان در ( شرح صحیفه ) فرموده که زید بن على بن الحسین علیه السـلام را ابـوالحـسـن کـنیت بود و مادرش امّ ولد و مناقبش اکثر ممّا یحصر و یعدّ. و آن سید والانـسـب مـوصـوف بـه حلیف القرآن بودى چه هیچگاه از قرائت کلام مجید بر کنار نبودى .(۱۳۲)

ابـونـصـر بـخارى از ابن الجارود روایت کند که گفت : وارد مدینه شدم و از هرکس از زید پـرسـش کـردم بـه مـن گـفـتـنـد: این حلیف القرآن را مى خواهى و این اسطوانه مسجد را مى گـویـى ؛ زیـرا که از کثرت نماز او را چنین مى خواندند. پس سید کلام شیخ مفید را که ما نـقـل کـردیـم نـقـل کـرده آنـگـاه فـرمـوده کـه اهـل تـاریخ گفته اند: سبب خروج زید و روى برتافتن او از اطاعت بنى مروان آن بود که براى شکایت از خالد بن عبدالملک بن الحرث بن الحکم امیر مدینه به سوى هشام بن عبدالملک راه گرفت و هشام او را رخصت حضور نمى داد و زیـد مـطـالب خـویـش هـمـى بـه او بـرنـگـاشـت و هـشـام در اسفل مکتوب او مى نوشت به زمین خود بازگرد و زید مى فرمود سوگند به خداى هرگز به سوى ابن الحرث باز نشوم .

بـالجـمـله ؛ بـعد از آنکه مدتى زید در آنجا بماند هشام رخصت داد تا به حضور او درآید، چـون زیـد در پـیـش روى هـشـام بـنشست هشام گفت : مرا رسیده است که تو در طلب خلافت و آرزوى ایـن رتـبـت مـى باشى با آن که تو را این مقام و منزلت نباشد، چه فرزند کنیزى بیش نیستى ؛ زید گفت : همانا براى این کلام تو جوابى باشد، گفت : بگوى ، گفت : هیچ کـس بـه خـداونـد اولى نـبـاشـد از پـیـغـمـبـرى کـه او را مـبـعـوث داشـت و او اسـمـاعـیـل بـن ابـراهـیم علیه السلام و پسر کنیز است و خداوند او را برگزید و حضرت خـیـرالبشر صلى اللّه علیه و آله و سلم را از صلب او پدید ساخت ، پس ‍ بعضى کلمات مـابـیـن زیـد و هـشـام رد و بـدل شـد، بـالاخـره هـشـام گـفـت دسـت ایـن گـول نـادان بـگـیـرید و بیرون برید، پس زید را بیرون بردند و با چند تن به جانب مـدیـنـه روان داشتند تا از حدود شامش خارج نمودند و چون از وى جدا شدند به جانب عراق عدول فرمود و به کوفه درآمد و مردم کوفه روى به بیعت او درآوردند.(۱۳۳)

مـسـعـودى در ( مـروج الذهـب عـ( فرموده : سبب خروج زید آن شد که رصافه (که از ارضـاى قـنـّسـریـن اسـت ) بـر هـشام داخل شد و چون وارد مجلس او شد جایى از براى خود نـیـافـت کـه بـنشیند و هم از براى او جایى نگشودند لاجرم در پایین مجلس ‍ بنشست و روى به هشام کرد و فرمود:
لَیـْسَ اَحـَدٌ یَکْبُرُ عَنْ تَقْوَى اللّهِ وَ لایَصْغُرُدُون تَقْوَى اللّهِ وَ اَنَا اُوصیکَ بِتَقْوَى اللّهِ فَاتَّقْهِ!
هـشـام گـفـت : سـاکـت بـاش لاامّ لک ، تـویـى آن کـس کـه بـه خـیـال خـلافـت افـتـاده اى و حـال آنـکه تو فرزند کنیزى مى باشى ، زید گفت : از براى حرفت تو جوابى است اگر بخواهى بگویم و اگر نه ساکت باشم ؟ گفت : بگو.

فـرمـود: اِنَّ الاُمَّهـاتِ لایـُقـْعِدْنَ بِالرِّجالِ عَنِ الْغایاتِ: پستى رتبه مادران موجب پستى قدر فـرزنـدان نـمى شود و این باز نمى دارد ایشان را از ترقى و رسیدن به پایان ، آنگاه فـرمـود: مـادر اسـمـاعـیـل کـنـیـزى بود از براى مادر اسحاق و با آنکه مادرش کنیز بود حق تعالى او را مبعوث به نبوت فرمود و قرار داد او را پدر عرب و بیرون آورد از صلب او پـیـامـبـر خـاتـم صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را، ایـنـک تو مرا به مادر طعنه مى زنى و حال آنکه من فرزند على و فاطمه علیهما السلام مى باشم . پس به پا خاست و خواند:

شَرَّدَهُ الْخَوْفُ وَ اَزْرى بِهِ

کَذاکَ مَنْ یَکْرُهُ حَرَّ الْجَلادِ

قَدْ کانَ فِى الْمَوْتِ لَهْ راحَهٌ

وَ الْمَوْتُ حَتْمٌ فِى رِقابِ الْعِبادِ

اِنْ یُحْدِثِ اللّهُ لَهُ دَوْلَهً

یَتْرُکُ آثارَ الْعِدى کَالرِّمادِ

و از نزد هشام بیرون شد و به جانب کوفه شتافت .

قـرّاء و اشـراف کـوفه با او بیعت کردند. پس زید خروج کرد و یوسف بن عمر ثقفى که عامل عراق بود از جانب هشام حرب او را آماده گشت ، همین که تنور حرب تافته شد اصحاب زید بناى غدر نهادند، نکث بیعت کرده و فرار نمودند و باقى ماند زید با جماعت قلیلى و پـیـوسـتـه قـتـال سـخـتى کرد تا شب داخل شد و لشکریان دست از جنگ کشیدند و زید زخم بسیار برداشته بود و تیرى هم بر پیشانیش رسیده بود. پس حجامى را از یکى از قراء کوفه طلبیدند تا پیکان تیر را از جبهه [ پیشانى ] او بیرون کشد همین که حجام آن تیر را بـیـرون آورد جـان شـریـف زیـد از تـن بیرون آمد آن وقت جنازه او را برداشتند و در نهر آبى دفن کردند و قبر او را از خاک و گیاه پر کردند و آب بر روى آن جارى ساختند و از آن حـجـام پـیـمـان گـرفتند که این مطلب را آشکار نکند همین که صبح شد حجام نزد یوسف رفـت و موضع دفع زید را نشان داد یوسف قبر زید را شکافت و جنازه او را بیرون آورد و سر نازنینش را جدا کرد و براى هشام فرستاد و هشام او را مکتوب کرد که زید را برهنه و عـریـان بـر دار کـشـید یوسف او را در کناسه کوفه برهنه کرده بر دار آویخت و به همین قـضـیـه اشـاره کـرده بـعـضـى شـعـراء بـنـى امـیـه و خـطـاب بـه آل ابوطالب و شیعیان ایشان نموده و گفته :

صَلَبْنا لَکُمْ زَیْدا عَلى جِذْعِ نَخْلَهٍ

وَ لَمْ اَرَمَهْدِیّا عَلَى الْجِذْعِ یُصْلَبُ

و آنـگـاه بـعـد از زمـانـى هـشـام بـراى یـوسـف نـوشـت که جثّه زید را به آتش بسوزاند و خاکسترش را به باد دهد.
و ذکـر کـرده ابوبکر بن عیّاش و جماعتى آنکه ، زید پنجاه ماه برهنه بر دار آویخته بود در کـنـاسـه کـوفـه و احدى عورت او را ندید به جهت آنکه خدا او را مستور فرموده بود، و چـون ایـام سلطنت به ولید بن یزید بن عبدالملک رسید و یحیى بن زید در خراسان ظهور کـرد ولیـد نـوشـت بـه عـامـل خـود در کـوفـه کـه زیـد را با دارش بسوزانید پس زید را سوزانیدند و خاکسترش را در کنار فرات به باد دادند.

و نـیـز مـسـعـودى گـفـته که حکایت کرده هَیْثَمِ بْنِ عَدِىّ طائى از عمرو بن هانى که گفت : بـیرون شدیم در زمان سفاح با على بن عبداللّه عباسى به جهت نبش کردن گورهاى بنى امـیـه ، پـس رسـیـدیـم به قبر هشام او را از گور بیرون دیدیم بدنش هنوز متلاشى نشده اعـضایش صحیح مانده بود جز نرمه بینیش ، عبداللّه هشتاد تازیانه بر بدن او زد پس او را بـسـوزانـیـد، آنـگـاه رفـتـیـم به ارض وابق ، سلیمان را از گور درآوردیم چیزى از او نـمـانـده بود جز صلب و اضلاع و سرش ، او را هم سوزانیدیم و همچنین کردیم با سایر مرده هاى بنى امیه که گورهاى ایشان در قنّسرین بود، پس رفتیم به سوى دمشق و گور ولیـد بـن عـبـدالمـلک را شـکافتیم و هیچ چیز از او نیافتیم ، پس قبر عبدالملک را شکافتیم چـیـزى از او نـدیـدیـم جـز شـئون سـرش ، آنـگـاه گـور یـزید بن معاویه را کندیم چیزى نـدیـدیـم جـز یـک اسـتـخـوان و در لحـدش خـطـى سـیـاه و طـولانـى دیـدیـم مـثـل آنـکه در طول لحد خاکسترى ریخته باشند پس تفتیش کردیم از قبور ایشان در سایر بلدان و سوزانیدیم آنچه را که یافتیم از ایشان .
مـسـعـودى مـى گـوید: اینکه این خبر را ما در این موقع یاد کردیم براى آن کردار ناستوده است که هشام با زید بن على علیه السلام به پاى برد و آنچه دید به پاداش کردارش ‍ بود (انتهى ).(۱۳۴)

خود لحد گوید به ظالم کیستى

ظالما در بیت مظلم چیستى

ظالمان را کاش جان در تن مباد

کز حریقش آتش اندر من فتاد

نیکوان را خوفها از من بود

اى عجب ظالم زمن ایمن بود

خانه ظالم به دنیا شد خراب

من بر او پاینده تا یوم الحساب

هـمـانـا ایـن گردون گردان ، هزاران عبدالملک و مروان را از ملک و روان بى نصیب ساخته و این روزگار خون آشام هزاران ولید و هشام را دستخوش حوادث سهام [ تیرها] و دواهى حسام [ شمشیر] گردانیده ، و این فلک سبزفام بسى جبابره و تبابعه را ناکام گردانیده است ، چـه بـسـیـار پـادشـاهـا بـا گـنـج و کـلاه را از فـراز کـاخ بـه نـشـیـب خـاک سـیـاه منزل داده و چه شهریاران فیروزبخت را از فراز تخت به تخته نابوت درافکنده :

خون دل شیرین است آن مى که دهد رزبان (۱۳۵)

زآب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان

اى عـجـب چـه بسیار بدیدند و بسیار شنیدند که ستمکاران پیشین زمان چه ستمها کردند و چـه خـونـهـا بـه ناحق ریختند و چه مالها اندوختند و چه البسه حریر و دیباج دوختند و چه تـخـت و تـاج بـیـاراسـتند و چه بناهاى مشیّد و چه بنیادهاى مسدّد بساختند آخر الا مر با چه وبالها باز رفتند و چه خیالها به گور بردند و از آن جمله جز نشان نگذاشتند:

گویى که نگون کرده است ایوان فلک و شرا

حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

شـیـخ صـدوق از حـمـزه بـن حـمـران روایـت کـرده کـه گـفـت : داخـل شـدم بر حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ان حضرت فرمود که اى حمزه از کجا مـى آیـى ؟ عـرض ‍ کردم : از کوفه مى آیم . حضرت از شنیدن این کلمه گریست چندان که مـحـاسـن شـریـفـش از اشـک چـشـمـش تـر شـد، عـرضـه داشـتـم : یـابـن رسول اللّه ! چه شد شما را که گریه بسیار کردید؟ فرمود: گریه ام از آن شد که یاد کردم عمویم زید را و آن مصائبى که به او رسید. گفتم : چه چیز به خاطر مبارک درآوردى ؟ فـرمـود: یاد کردم شهادت او را در آن هنگام که تیرى به جبین او رسید و از پا درآمد پس فـرزنـدش یحیى به سوى او آمد و خود را بر روى او افکند و گفت : اى پدر بشارت باد تو را که اینک وارد مى شوى بر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسین علیهما السلام .

زیـد گـفت : چنین است که مى گویى اى پسر جان من ، پس حدّادى را طلبیدند که آن تیر را بیرون آورد، همین که تیر را از پیشانى او کشیدند جان او نیز از تن بیرون شد، پس نعش زید را برداشتند آوردند به سوى نهر آبى که در نزد بستان زایده جارى مى شد. پس در مـیـان آن نهر قبرى کندند و زید را دفن نمودند، آنگاه آب بر روى قبرش جارى کردند تا آنکه قبرش معلوم نباشد که مبادا دشمنان ، او را از قبر بیرون آورند و لکن وقتى که او را دفن مى نمودند یکى از غلامان ایشان که از اهل سند بود این مطلب را دانست . روز دیگر خبر بـرد بـراى یـوسـف بـن عـمـر و تـعـیـیـن کـرد بـراى ایـشـان قـبـر زیـد را، پـس چـهـار سـال بـه دار آویـخته بود، پس از آن امر کرد او را پایین آوردند و به آتش سوزانیدند و خـاکـسـتـرش را بـه بـاد دادنـد. پـس حـضـرت فـرمـود: خـدا لعـنـت کـنـد قـاتـل و خـاذل زیـد را و بـه سـوى خـداونـد شـکـایـت مـى کـنـم آنـچـه را کـه بـر مـا اهـل بـیـت بـعـد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم از این مردم مى رسد و از حق تعالى یارى مى جوییم بر دشمنان خود وَ هُوَ خَیْرٌ مُسْتَعان .(۱۳۶)

و نـیـز شـیخ صدوق از عبداللّه بن سیابه روایت کرده که گفت : هفت نفر بودیم از کوفه بـیـرون شدیم و به مدینه رفتیم چون خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدیم حضرت فـرمـود: از عـمـوى مـن زیـد خـبـر داریـد؟ گـفـتـیـم : مـهـیـاى خـروج کـردن بـود و الحـال خـروج کـرده یـا خروج خواهد کرد، حضرت فرمود: اگر براى شما از کوفه خبرى رسـیـد مـرا اطـلاع دهـیـد. پـس گـفـتـنـد چـنـد روزى نـگـذشت نامه از کوفه آمد که زید روز چهارشنبه غرّه صفر خروج کرد و روز جمعه به درجه رفیعه شهادت رسید و کشته شد با او فـلان و فـلان ، پـس ما به خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدیم و کاغذ را به آن حـضرت دادیم چون آن نامه را قرائت نمود گریست و فرمود: اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ از خدا مى طلبم مزد مصیبت عمویم زید را، همانا زید نیکو عمویى بود و از براى دنیا و آخرت مـا نـافـع بـود و بـه خـدا قـسـم کـه عـمـویم شهید از دنیا رفت مانند شهدایى که در خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و عـلى و حـسـن و حـسین علیه السلام شهید گشتند.(۱۳۷)

شـیـخ مـفـیـد قـدس سره فرموده که چون خبر شهادت زید به حضرت صادق علیه السلام رسـیـد سـخـت غـمگین و محزون گشت به حدى که آثار حزن بر آن حضرت ظاهر شد و هزار دیـنـار از مـال خود عطا کرد که قسمت کنند در میان عیالات آن کسانى که در یارى زید شهید گـشـتـه بـودنـد کـه از جـمـله آنـهـا بـود عـیـال عـبـداللّه بـن زبـیـر بـرادر فـضـیـل بـن زبـیـر رسـّانـى کـه چـهـار دیـنـار به او رسید و شهادت او در روز دوم صفر سـال صـد و بـیـسـتـم واقـع شـد و مـدت عـمـرش چـهـل و دو سال بوده .(۱۳۸)
ذکـر اولاد زیـد بـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام و مقتل یحیى بن زید

هـمـانـا اولاد زیـد بـه قـول صاحب ( عمده الطالب ) چهار پسر بود و دختر نداشت و پـسـران او یـحـیـى و حـسـیـن و عـیـسـى و مـحـمـد اسـت ، امـا یـحـیـى در اوایـل سـلطـنـت ولیـد بـن یـزیـد بـن عـبـدالملک خروج کرد به جهت نهى از منکر و دفع ظلم شـایـعـه امـویـه و در پـایـان کـار کـشـتـه گـشـت . و کـیـفـیـت مقتل او به نحو اختصار چنین است :

ابـوالفـرج و غـیـره نـقـل کرده اند که چون زید بن على بن الحسین علیه السلام در سنته صد و بیست و یک در کوفه شهید گشت و یحیى از کار دفن پدر فارغ گردید اصحاب و اعـوان زیـد مـتـفـرق گـردیـدند و با یحیى باقى نماند جز ده نفر، لاجرم یحیى شبانه از کـوفـه بیرون شد و به جانب نینوا رفت و از آنجا حرکت کرد به سوى مدائن ، و مدائن در آن وقـت در طـریـق خـراسـان بـود، یـوسف بن عمر ثقفى والى عراقین براى گرفتن یحیى حریث کلبى را به مدائن فرستاد، یحیى از مدائن به جانب رى شتافت و از رى به سرخس رفـت و در سـرخـس بـر یـزیـد بـن عـمـرو تـیمى وارد شد و مدت شش ماه در نزد او بماند. جـمـاعـتى از ( محکّمه ) یعنى خوارج که کلمه لاحُکْمَ اِلاّ للّهِ را شعار خود کرده بودند خـواسـتـنـد بـا او هـمـدسـت شـوند به جهت قتال با بنى امیه . یزید بن عمرو، یحیى را از هـمـراهـى بـا ایشان نهى کرد و گفت چگونه استعانت مى جویى بر دفع اعداء به جماعتى کـه بـیـزارى از على و اهلبیتش مى جویند. پس یحیى ایشان را از خود دور کرد و از سرخس بـه جـانب بلخ رفت و بر حریش بن عبدالرحمن شیبانى ورود کرد و نزد او بماند تا هشام از دنـیـا رفـت و ولیـد خـلیـفـه گـشـت . آنـگـاه یـوسـف بـن عـمـر بـراى نـصـربـن سـیـّار عـامـل خـراسـان نـوشـت کـه به سوى حریش بفرست تا یحیى را ماءخوذ دارد، نصر براى عـقـیـل عـامـل بـلخ نـوشـت کـه حـریـش را بـگـیر و او را رها مکن تا یحیى را به تو سپارد، عـقـیـل حـسـب الا مـر نـصـر بـن سـیّار را بگرفت و او را ششصد تازیانه زد و گفت به خدا سوگند اگر یحیى را به من نسپارى تو را مى کشم ، حریش هم از این کار اباء کرد.

قـریـش پـسـر حـریش ، عقیل را گفت که با پدر من کارى نداشته باش که من کفایت این مهم بـر عـهـده مـى گـیـرم و یـحیى را به تو مى سپارم . پس جماعتى را با خود برداشت و در تفتیش یحیى برآمد و یحیى را یافتند در خانه اى که در جوف خانه دیگر بود، پس ‍ او را با یزید بن عمرو که یکى از اصحاب کوفه او بود گرفتند و براى نصر فرستادند، نـصـر او را در قـیـد و بـنـد کـرده مـحـبـوس داشـت و شـرح حـال را بـراى یـوسـف بن عمر نگاشت . یوسف نیز قضیه را براى ولید نوشت ، ولید در جواب نوشت که یحیى و اصحاب او را از بند رها کنند، یوسف مضمون نامه ولید را براى نـصـر نـوشت ، نصر بن سیار، یحیى را طلبید و او را تحذیر از فتنه و خروج نمود و ده هزار درهم و دو استر به وى داد و او را امر کرد که ملحق به ولید بشود.

ابوالفرج روایت کرده که چون یحیى را از قید رها کردند جماعتى از مالداران شیعه رفتند بـه نزد آن حدّادى که قید یحیى را از پاى او درآورده بود با وى گفتند این قید آهن را به ما بفروش ، حدّاد آن قید را به معرض بیع درآورد و هر کدام خواست که ابتیاع کند دیگرى بـر قـیـمـت او مى افزود تا قیمت آن به بیست هزار درهم رسید. آخرالا مر جملگى آن مبلغ را دادنـد و به شراکت خریدند، پس آن قید را قطعه قطعه کرده قسمت کردند هرکس قسمت خود را براى تبرک ، نگین انگشتر نمود.

و بـالجـمـله ؛ چـون یـحیى رها شد به جانب سرخس رفت و از آنجا به نزد عمرو بن زراره والى ابر شهر شد. عمرو، یحیى را هزار درهم داد تا نفقه کند و او را بیرون کرد به جانب بیهق ، یحیى در بیهق هفتاد نفر با خود همدست نمود و براى ایشان ستور خرید و به دفع عـمـرو بـن زراره عـامـل ابر شهر بیرون شد. عمرو چون از خروج یحیى مطلع شد قضیه را بـراى نـصـر بـن سـیـّار نـوشـت . نـصـر نـوشـت بـراى عـبـداللّه بـن قـیـس ‍ عـامـل سـرخـس و بـراى حـسـن بـن زیـد عـامل طوس که به ابر شهر روند و در تحت فرمان عامل او عمرو بن زراره شوند و با یحیى کارزار کنند.

پـس عـبـداللّه و حـسـن بـا جنود خود بهنزد عمرو رفتند و ده هزار تن از عساکر و جنود تهیه کـردنـد و جـنـگ یـحـیـى را آمـاده گشتند، یحیى با هفتاد سوار به جنگ ایشان آمد و با ایشان کـارزار سـخـتـى کـرد و در پـایان کار عمرو بن زراره را بکشت و بر لشکر او ظفر جست و ایـشـان را مـنهزم و متفرق کرد و اموال لشکرگاه عمرو را به غنیمت برداشت ، پس از آن به جـانـب هـرات شـتافت و از هرات به جوزجان (که مابین مرو و بلخ و از بلاد خراسان است ) وارد شد، نصربن سیار سلم [یا سالم ] بن احور را با هشت هزار سوار شامى و غیر شامى بـه جـنـگ یـحـیى فرستاد، پس در قریه ارغوى تلاقى دو لشکر شد و تنور جنگ تافته گشت ، یحیى سه روز و سه شب با ایشان رزم کرد تا لشکرش ‍ کشته شد و در پایان کا در غلواى جنگ تیرى بر جبهه [پیشانى ] یحیى رسید و از پا در آمد و شهید گردید.

پـس چـون ظـفـر بـراى لشـکـر سـلم واقـع شـد و یـحـیـى کـشـتـه گـشـت ، آمـدنـد بـر مـقـتل او و بدن او را برهنه کردند و سرش را جدا نمودند و براى نصر فرستادند، نصر بـراى ولیـد فـرسـتـاد، پـس بـدن یـحـیـى را در دروازه شـهـر جـوزجان بر دار آویختند و پـیـوسـتـه بـدن او بـر دار آویـخـتـه بـود تـا ارکـان سـلطـنـت امـویـه مـتزلزل گشت و سلطنت بنى عباس قوت گرفت و ابومسلم مروزى داعى دولت بنى عباس ، سـلم قـاتـل یـحـیـى را بـکـشـت و جـسـد یـحـیـى را از دار بـه زیـر آورد و او را غسل داد و کفن کرد و نماز بر او خواند و در همانجا او را دفن کرد. پس نگذاشت احدى از آنها را کـه در خـون یـحـیـى شـرکـت نـمـوده بـودنـد مـگر آنکه بکشت ، پس در خراسان و سایر اعـمـال او یـک هـفـتـه عـزاى یـحـیـى را بـه پـا داشـتـنـد و در آن سـال هـر مـولودى کـه در خـراسـان مـتـولد شـد یـحـیـى نـام نـهـادنـد، و قتل یحیى در سنه صد و بیست و پنجم واقع شد، و مادرش ریطه دختر ابوهاشم عبداللّه بن محمد حنفیّه بوده .(۱۳۹)
و دعیل خزاعى اشاره به قبر او نموده در این مصراع :
( وَ اُخْرى بِاَرْضِ الْجُوزجانِ مَحَلُّها. ) (۱۴۰)

و در سـنـد ( صـحـیـفـه کـامـله ) اسـت کـه عـمـیـر بـن مـتـوکل ثقفى بلخى روایت کرد از پدرش متوکل بن هارون که گفت : ملاقات کردم یحیى بن زیـد بـن على علیه السلام را در وقتى که متوجه به خراسان بود پس سلام کردم بر او. گـفـت : از کـجـا مـى آیـى ؟ گـفـتـم : از حـج ، پـس پـرسـیـد از مـن از حـال اهـل بـیـت و بـنـى عـمّ خـود و مـبـالغـه کـرد در پـرسـش از حـال حـضـرت جـعفر بن محمد علیه السلام ، پس من خبر دادم او را به خبر آن حضرت و خبر ایـشـان و حـزن و انـدوه ایشان بر پدرش زید، یحیى گفت که عموى من محمد بن على علیه السلام اشاره فرمود بر پدرم به ترک خروج و او را آگاهى داد که اگر خروج کند و از مـدیـنه مفارقت نماید به کجا خواهد رسید مآل امر او پس آیا ملاقات کردى پس عمویم جعفر بـن مـحـمـد عـلیـه السـلام را؟ گـفـتـم : آرى ، گـفـت : آیا شنیدى از او که دربارهئ من چیزى بـفـرمـایـد؟ گفتم : آرى ، فرمود: به چه یاد کرد مرا خبر بده ، گفتم : فدایت شوم دوست نمى دارم که بگویم به روى تو آنچه که شنیده ام از آن حضرت ، گفت : آیا به مرگ مى ترسانى مرا، بیار آنچه شنیده اى ، گفتم : شنیدم مى فرمود تو کشته مى شوى و بر دار آویخته مى شوى مانند پرت . پس متغیر شد روى یحیى و این آیه مبارکه را تلاوت نمود:
( یَمْحُو اللّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْکِتابِ ) .(۱۴۱)
پس بعد از کلماتى چند گفت به من آیا چیزى نوشته اى از پسر عمّم یعنى حضرت صادق عـلیه السلام چیزى به تو املاء فرموده که نگاشته باشى آن را؟ گفتم : آرى ، فرمود: بـنـما به من آن را، پس بیرون آوردم به سوى او نوعى چند از علم ، و بیرون آوردم براى او دعـایـى را کـه امـلاء کـرده بـود بـر مـن حضرت صادق علیه السلام و فرموده بود که پـدرش مـحـمـد بن على علیه السلام بر او املاء کرده و خبر داده او را که این از دعاى پدر بـزرگوارش على بن الحسین علیه السلام از جمله دعاى صحیفه کامله است ، پس نظر کرد یـحـیـى در آن تـا رسـیـد به آخر آن و فرمود که آیا رخصت مى دهى مرا در نوشتن این دعا؟ گفتم : یابن رسول اللّه آیا رخصت مى جویى در چیزى که از خود شما است .

پـس فـرمـود: آگـاه بـاش کـه بـیـرون خـواهـم آورد بـه سـوى تـو صـحـیـفـه اى از دعـاى کـامـل کـه پـدرم حـفـظ کـرده آن را از پدرش و همانا پدرم وصیت کرده مرا به نگاه داشتن و صـیـانـت آن و مـنـع نـمـودن آن را از غـیـر اهـلش . عـمـیـر گـفـت کـه پـدرم متوکل گفت برخاستم به سوى یحیى و سرش را بوسسیدم و گفتم به خدا سوگند یابن رسول اللّه که من پرستش و بندگى مى کنم خدا را به دوستى شما در حیات و ممات ، پس افـکـند یحیى صحیفه اى را که به او دادم به سوى پسرش که با او بود و گفت بنویس این دعا را به خط روشن خوب و عرضه کن آن را بر من شاید که من حفظ کنم آن را پس به درسـتـى کـه مـن مـى طـلبـیـدم ایـن دعـا را از حـضـرت جعفر علیه السلام و نمى داد به من ، متوکل ابوعبداللّه صادق علیه السلام با من از پیش نفرموده بود که دعا را به کسى ندهم . پـس یـحـیـى طـلب کـرد جـامـه دانـى و بـیـرون آورد از آن صـحـیـفـه قفل زده مهر کرده پس نگاه کرد به مهر آن و بوسید آن را و گریست پس شکست آن مهر را و قـفـل را گـشود و صحیفه را باز کرد و بر چشم خود گذاشت و مالید آن را بر روى خود و گـفـت : بـه خـدا قـسـم اى مـتـوکـل کـه اگـر نـبـود آنـچـه نـقـل کـردى از قـول پـسـر عمّم حضرت صادق علیه السلام که من کشته مى شوم و بر دار کـشـیـده مـى شـوم هـمـانـا نـمـى دانـم ایـن صـحـیـفـه را بـه تـو و در دادن آن بـخـیـل بـودم و لکـن مـى دانـم کـه گفته او حق است ، فراگرفته است آن را از پدران خود عـلیـهـم السـلام و هـمـانـا بـه زودى خـواهـد شـد. پـس تـرسـیـدم کـه بـیـفـتـد مـثـل ایـن عـلم در چنگ بنى امیه پس پنهان کنند آن را و ذخیره کنند آن را در خزانه هاى خود از بـراى خـود، پـس بـگـیـر ایـن صـحـیفه را و کفایت کن از براى من آن را و منتظر باشد پس هـرگـاه واقع شد آنچه باید مابین من و این قوم واقع شود پس این صحیفه امانت است از من نزد تو تا اینکه برسانى آن را به دو پسر عمّم محمد و ابراهیم پسران عبداللّه بن حسن بن حسین على علیه السلام چه ایشان قائم مقام من اند در این امر بعد از من .

متوکل گفت : گرفتم صحیحفه را پس چون یحیى بن زید کشته شد رفتم به سوى مدینه و مـلاقـات کـردم حـضـرت امـام صـادق عـلیـه السـلام را و نـقـل کـردم بـراى آن حضرت حدیث یحیى را، پس گریست آن حضرت و بسیار اندوهگین شد بـر حـال یـحیى و فرمود: خداوند رحمت کند پسر عم مرا و او را ملحق کند به پدران و اجداد او. بـه خـدا سـوگـنـد اى مـتـوکل منع نکرد مرا از دادن دعا به یحیى مگر همان چیزى که مى ترسید یحیى از آن بر صحیفه پدرش . اکنون کجا است آن صحیفه ؟ گفتم : این است آن ، پـس گـشـود آن را و فـرمود: به خدا قسم ! این خط عمویم زید و دعاى جدم على بن الحسین عـلیـهـمـا السـلام اسـت ، سـپـس فـرمـود بـه پـسـرش اسـمـاعـیـل که برخیز اى اسماعیل و بیاور آن دعایى را که امر کرده بودم تو را به حفظ و صـیـانـت آن ، پـس ‍ اسـمـاعیل برخاست و بیرون آورد صحیفه اى را که گویا همان صحیفه اسـت کـه یـحـیـى داده بـود آن را بـه من ، پس بوسید آن را حضرت صادق علیه السلام و گـذاشـت آن را بر چشم خود و فرمود: این خط پدرم و املاء جد من است در حضور من ، عرض ‍ کـردم : یـابن رسول اللّه ! اگر رخصت باشد مقابله کنم این صحیفه را با صحیفه زید و یـحـیـى ، پـس رخـصـت داد مـرا و فـرمـود کـه دیـدم مـن تـو را اهـل ایـن امـر، پس نگاه کردم دیدم که آن دو صحیفه یکى اند و نیافتم یک حرفى که با هم مـخـالفـت در آن داشته باشد، پس رخصت طلبیدم از آن حضرت در دادن صحیفه به پسران عبداللّه بن حسن . فرمود:
( اِنَّ اللّهَ یَاءْمُرُکُمْ اَنْ تُؤَدُّوا الاَماناتِ اِلى اَهْلِها ) ؛(۱۴۲)

خـداونـد تـعـالى امـر مـى کـنـد شـمـا را کـه بـرسـانـیـد امـانـتـهـا را بـه اهل آن ، آرى بده این صحیفه را به ایشان ، پس چون برخاستم براى دیدن ایشان حضرت فـرمـود بـه مـن کـه بر جاى خود باش ، پس فرستاد آن حضرت به طلب محمد و ابراهیم چـون حـاضـر شـدنـد فـرمـود: ایـن مـیـراث پسرعمّ شما یحیى است از پدرش که مخصوص سـاخـتـه اسـت شـما را به آن نه برادران خود را و ما شرطى مى کنیم با شما در باب این صـحـیـفـه ، عـرض کـردنـد: خـدا تـو را رحـمـت کـنـد، بـفـرمـا کـه قـول تـو مـقـبـول و پـذیـرفـته است . فرمود: که بیرون نبرید این صحیفه را از مدینه ، گفتند: از براى چیست این ؟ فرمود: پسرعمّ شما مى ترسید براى این صحیفه امرى را که مـى تـرسـم مـن آن را بر شما، گفتند: او مى ترسید بر آن هنگامى که دانست که کشته مى شـود، پـس حـضرت صادق علیه السلام فرمود که شما نیز ایمن نباشید به خدا سوگند کـه مـن مـى دانـم شـمـا به زودى خروج خواهید کرد چنانکه او خروج کرد و کشته مى شوید همچنان که او کشته شد. پس برخاستند و مى گفتند:
( لاحَوْلَ وَ لاقُوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ الْعَظیمِ ) .(۱۴۳)

ذکر احوال حسین ذوالدّمعه پسر دوم زید شهید و اولاد و اعقاب او

همانا حسین بن زید مکنّى به ابوعبداللّه و ابوعاتقه و ملقب به ذوالدّمعه و ذوالعبره است ، روزى کـه پـدرش کـشـتـه گـشـت هـفـت سـاله بـود، حـضـرت صادق علیه السلام او را به مـنـزل خـود برده و تبنّى و تربیت او فرمود و عالم وافرى به او عنایت نمود و دختر محمد بـن ارقـط بـن عبداللّه الباهر را به وى تزویج نمود، و او سیدى زاهد و عابد بود، و از کـثـرت گـریـستن او در نماز شب از خوف خداى تعالى او را ذوالدّمعه گفتند، و چون در آخر عمر نابینا شد او را مکفوف گفتند.

از حـضرت صادق و حضرت موسى بن جعفر علیه السلام روایت مى کند و ابن ابى عمیر و یونس بن عبدالرحمن و غیر ایشان از او روایت مى کنند، تاج الدّین بن زهره در ذکر بیت زید شـهـیـد، فـرمـوده : و از اعـاظـم ایـشـان اسـت حـسـیـن ذوالعـبـره و ذوالدّمـعـه و او سـیدى بوده جـلیـل القـدر شـیـخ اهـل خـویـش و کـریـم قـوم خـود. و بـود آن جـنـاب از رجـال بـنـى هـاشـم از جـهـت لسـان و بـیـان و عـلم و زهـد و فـضـل و احـاطـه بـه نـسب و ایام ناس روایت کرده از حضرت صادق علیه السلام و وفات کرده سنه صد و سى و چهار انتهى .

و ابـوالفـرج نـقـل کـرده که حسین ذوالدّمعه در محاربه محمد و ابراهیم پسران عبداللّه بن حـسن با منصور، حاضر بود پس از آن از ترس منصور متوارى و پنهان شد، و روایت کرده از پـسـرش یحیى بن حسین که مادرم به پدرم گفت : چه شده که گریه بسیار مى کنى ؟ گفت : آیا آن دو تیر و آتش جهنم براى من سرورى گذاشتند که مانع شود مرا از گریستن ، و مـرادش از دو تـیـر، آن دو تـیـرى بـود که برادرش یحیى و پدرش ‍ زید به آن شهید گشتند.(۱۴۴)

بـالجـمـله ؛ حـسـیـن در سـال یـکـصـد و سـى و پـنـج بـه قـولى یـک صـد و چـهـل وفـات کرد و دخترش را مهدى عباسى تزویج کرده و او را اعقاب بسیار است از جمله : ابـوالمـکـارم مـحـمـد بـن یـحـیى بن نقیب ابوطالب حمزه بن محمد بن حسین بن محمد بن حسن الزّاهد بن ابوالحسن یحیى بن الحسین بن زید شهید است که قرآن را محفوظ داشت ، و همچنین هر یک از پدرانش تا امیرالمؤ منین علیه السلام . و یحیى بن الحسین ذوالدّمعه همان است که در سنه دویست و هفت یا دویست و نه در بغداد وفات کرد و ماءمون بر وى نماز گذاشت .

و از جـمـله اعـقاب حسین ذوالدّمعه ، یحیى بن عمر است که در ایام مستعین باللّه خلیفه دوازده عباسى به قتل رسید.

ذکر قتل یحیى بن عمر بن یحیى بن حسین بن زید شهید و ذکر بعضى اعقاب او

یـحـیـى بـن عـمـر مـکـنـّى بـه ابـوالحـسـیـن و مـادرش امـّالحـسـن دخـتـر حـسین بن عبداللّه بن اسـمـاعـیـل بـن عـبـداللّه بـن جـعـفـر طـیـّار رضـى اللّه عـنـه اسـت ، در ایـام مـتـوکـل در خـراسـان خـروج کـرد او را مـاءخـوذ داشـتـنـد و بـه نـزد متوکل بردند، متوکل امر کرد تا او را تازیانه چند بزدند و در محبس فتح بن خقان افکندند و مـدتـى مـحـبـوس بـمـانـد تا او را رها کردند. پس به جانب بغداد رفت و مدتى در بغداد بـمـانـد آنـگـاه بـه جانب کوفه کوچ کرد و در ایام خلافت مستعین خروج کرد، و هنگامى که اراده خروج کرد ابتدا نمود به زیارت قبر حضرت امام حسین علیه السلام و با جماعت زوار اراده خـود را بـگـفـت جماعتى از ایشان با وى همداستان شدند و به ( قریه شاهى ) آمدند و در آنجا بماندند تا شب داخل شد، آنگاه به کوفه رفتند.

اصحاب او مردم کوفه را به بیعت او دعوت کردند و پیوسته ندا در دادند که اَیُّهَا النّاسُ اَجـیـبـُوا داعـِىَ اللّهِ خـلق کـثـیـرى در بـیـعـت او داخـل شـدنـد چـون روز دیـگـر بـشـد آنـچـه امـوال در بـیت المال کوفه بود یحیى بگرفت و در میان مردم پخش کرد و پیوسته در میان ایـشـان بـه عـدل و داد رفـتـار مـى نـمـود و مـردم کـوفـه از جـان و دل او را دوست مى داشتند، عبداللّه بن محمود که از جانب خلیفه در کوفه بود لشکر خود را جـمـع کـرد و بـه جـنـگ یـحیى بیرون شد، یحیى یک تنه بر او حمله نمود و ضربتى بر صورتش زده و او را با لشکرش هزیمت داد. و یحیى مردى قوى و شجاع و دلیر بود.

ابـوالفـرج از قـوت او نـقـل کـرده کـه او را عـمـوى ثقیل بود از آهن هرگاه بر یکى از غلامان و کنیزانش خشم مى کرد آن عمود را بر گردن او مى پیچید و کسى نمى توانست او را باز کند مگر خودش که او را باز مى کرد.(۱۴۵)
و بـالجـمله ؛ خبر یحیى در بلاد و امصار شایع شد، چون خبر او به بغداد رسید محمد بن عـبـداللّه بـن طـاهـر، پـسرعمّ خود حسین بن اسماعیل را با جماعتى از لشکر به دفع یحیى فـرسـتـاد. بـغـدادیـیـن بـه کـره و بـى رغـبـتـى بـه حـرب یحیى بیرون شدند؛ چه آنکه اهل بغداد در باطن به یحیى میل داشتند.

بـالجـمـله ؛ بعد از حروب و وقایعى مابین یحیى و لشکر حسین در ( قریه شاهى ) تلاقى شد و جنگ مابین دو طرف پیوسته گشت و هیضم که یکى از سرهنگان لشکر یحیى بـود هـنـگـامـى کـه تـنـور جـنـگ تـافـتـه شـد بـگـریـخـت و لشـکـر یـحـیـى را دل بـشکست و لشکر دشمن قوت گرفت ، یحیى چون هزیمت هیضم را بدید قدم مردانگى را اسـتوار داشت و پیوسته جنگ کرد تا زخم بسیارى برداشت و از کار افتاد و سعد ضبابّى نـزدیـک شـد و سـرش را از تـن بـریـد و بـه نـزد حـسـیـن بـن اسماعیل برد. و از کثرت جراحت و زخم که بر صورتش رسیده بود کسى درست او را نمى شـنـاخـت . پـس آن سـر را بـه جـانـب بـغـداد بـه نـزد مـحـمـد بـن عـبـداللّه بـن طـاهـر حمل دادند پس آن را به سامره براى مستعین فرستاد، دیگرباره به بغداد آوردند در بغداد نصب کردند.

مـردم بـغـداد ضـجـّه کـشـیـدنـد و انـکـار قـتـل او نـمـودنـد؛ چـه آنـکـه در بـاطـن مـیـل داشـتـنـد بـه جـهـت آنـچـه از یـحیى مشاهده کرده بودند از حسن معاشرت و تورع از اخذ مال و کفّ از دماء [ خون ریزى ] و بسیارى عدل و احسان او. پس جماعتى بر محمد بن عبداللّه بـن طـاهر وارد شدند و او را به فتح و ظفر تهنیت گفتند، و ابوهاشم جعفرى نیز بر محمد داخـل شـد و گـفـت : اَیُّهـَا اْلاَمـیـر! آمـدم تـو را تـهـنـیـت گـویـم بـه چـیـزى کـه اگـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم زنـده بود باید او را تعزیت گفت ! محمد او را جوابى نگفت ، پس ابوهاشم بیرون آمد و این شعر بگفت :

یا بَنى طاهِر کُلُوهُ وَبِیّا

اِنَّ لَحْمَ النَّبِىِّ غَیْرُ مَرِی

اِنَّ وِتْرا یَکُوُنَ طالِبَهُ اللّهُ

لَوِتْرٌ نَجاحُهُ بِالْحَرِىِّ

پـس مـحمد امر کرد اسیران اهل بیت یحیى را به جانب خراسان کوچ دهند و گفت سرهاى اولاد پیغمبر در هر خانه اى که باشد باعث زوال نعمت آن خانه مى شود.
ابـوالفـرج از ابـن عـمـّار حـدیـث کـرده کـه هـنـگـامـى کـه اسـیـران اهـل بیت یحیى و اصحاب او را به بغداد مى آوردند به سختى تمام با پاى برهنه ایشان را مى دوانیدند و هرگاه یکى از ایشان از کثرت خستگى و تعب عقب مى ماند او را گردن مى زدنـد، و تـا آن زمـان شـنـیـده نـشـده بـود کـه بـا اسـیـرى بـا ایـن نـحـو بـدرفـتـارى کنند.(۱۴۶)

و بالجمله ؛ در همان ایامى که در بغداد بودند مکتوب مستعین باللّه رسید که اسیران را از بند و حبس رها کنند، پس محمد بن طاهر همگى را رها کرد مگر اسحاق بن جناح صاحب شرطه یـحـیـى را کـه او را در حـبس بداشت تا در محبس وفات کرد، پس ‍ جنازه او را در خرابه اى افکندند و دیوارى بر روى او خراب کردند.

و بـالجـمـله ؛ یـحیى مردى شریف و ورع و دیّن و خیّر و کثیرالا حسان و عطوف و رؤ ف بر رعـیـت و حـامـى اهـل بیت خود از طالبیین بود، و پیوسته با ایشان نیکى و احسان مى نمود و لهـذا قـتل او در قلوب مردم از خاصّه و عامّه و صغیر و کبیر و قریب و بعید سخت اثر کرد و شـهـادتـش در حـدود سـنـه دویست و پنجاه واقع شد و جماعت بسیارى او را مرثیه گفتند، از جمله بعض شعراى آن عصر گفته :

بَکَتِ الْخَیْلُ شَجْوَها(۱۴۷) بَعْدَ یَحْیى

وَ بَکاهْ الْمُهَنَّدُ الْمَصْقُولُ

وَ بَکاهُ الْعِراقُ شَرْقا وَ غَربا

وَ بَکاهُ الْکِتابُ وَ التَّنْزیلُ

وَ الْمُصَّلى وَ الْبَیْتُ وَ الرُّکْن

وَ الْحِجْرُ جَمیعا لَهُ عَلَیْهِ عِویلُ

کَیْفَ لَمْ تَسْقُطِ السِّماءُ عَلَیْنا

یَوْمَ قالُوا اَبُوالْحُسَیْنِ قَتیلُ

وَ بَناتُ النَّبىِّ یَنْدُبْنَ شَجْوا

مُوْجِعاتٌ دُمُوعُهُنَّ هُمُولُ

وَ یُرَثّینَ(۱۴۸) لِلرَّزیَّهِ بَدْرا

فَقْدُهُ مُفْظِعٌ عَزیزٌ جَلیلُ

قَطَعَتْ وَجْهُهُ سُیُوفُ الاَعادى

بِاَبِى وَجْهُهُ الْوَسیُم الْجَمیلُ

قَتْلُهُ مُذْکِرٌ لِقَتْلِ عَلِی

وَ حُسَیْنٍ یَوْمَ اوُذِى الرَّسُولُ

صَلَواتُ الاِلهِ وَقْفا عَلَیْهِمْ

ما بَکى مُوْجِعٌ وَحَنَّ ثَکُولُ

و نیز از اعقاب حسین ذوالدّمعه است : سید اجل نسّابه علامه نحریر بهاءالدین على بن غیاث الدیـن عـبـدالکریم نیلى نجفى ابن عبدالحمید بن عبداللّه بن احمد بن حسن بن على بن محمد بن على بن غیاث الدین عالم تقى . و او همان است که جمعى از اعراب در شط سواره بر او حـمـله کـردنـد و لبـاسـهـاى او را ربـودنـد و خـواسـتـنـد سـراویـل او را بـربـایـنـد مـانـع شـد او را شـهـیـد کـردنـد. ابـن سـیـد جلال الدین عبدالحمید که محمد بن جعفر المشهدى در ( مزار کبیر ) از او روایت مى کند ابـن عـالم فاضل محدث عبداللّه التقى النّسابه ابن نجم الدین اسامه نقیب عراق ابن نقیب شـمـس ‍ الدیـن احـمـد بـن نـقـیـب ابـوالحـسـیـن عـلى بـن سـیـد فـاضـل نـسـّاب ابـوطـالب مـحـمـد بـن ابـوعـلى عـمـر الشـریـف رئیـس جـلیـل امـیـر حـاج بـود و در سنه سیصد و سى و نهم حجرالا سود به دست او به جاى خود بـرگـشـت . و در واقـعـه قـرامـطـه کـه به مکه آمدند و حجرالا سود را کندند و به کوفه بردند و چندى او را در ستون هفتم مسجد نصب کردند.

و بـه ایـن واقعه اشاره کرده بود حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در اخبار غیبیّه خود که روزى در کوفه فرمود: لابُدَّ اَنْ یُصْلَبَ فِى هذِهِ السّارِیَهِ؛ نیست چاره اى از آن که آویخته شـود در ایـن سـتـون و اشاره فرمود به ستون هفتم ؛ و این قصه طولانى است . و این سید جـلیـل هـمـان اسـت کـه قـبـّه جـدش امـیـرالمـومـنـیـن عـلیـه السـلام را بـنـا کـرد از خـلّص مـال خـود. ابـن یـحـیـى النـّسـابـه نـقیب النّقباء القائم به کوفه ابن الحسین النّسابه النّقیب الطّاهر ابن ابى عاتقه احمد محدّث ابن ابى على عمر بن یحیى بن الحسین ذوالدّمعه ابن زید الشّهید ابن امام زین العابدین علیه السلام .

و بـالجـمـله ؛ بـهـاءالدیـن عـلى مذکور جلالت شاءنش بسیار و مناقبش بى شمار و از جمله تاءلیفات شریفه او است که نقده اخبار و سدنه آثار بر آن رکون و اعتماد نموده ، و از آن نـقـل کـرده انـد مـانـنـد ( کـتـاب انوار المضیئه والدّر النّضید ) و ( کتاب سرور اهـل الا یـمان فى علامات ظهور صاحب الزّمان صلوات اللّه علیه ) و ( کتاب الغیبه و الا نصاف فى الرّد على صاحب الکشّاف ) و ( شرح مصباح صغیر شیخ ) و غیر ذلک .

اسـتـاد شـیـخ حـسـن بـن سلیمان حلّى صاحب ( مختصر البصائر ) و ابن فهد حلّى و تـلمـیـذ شـیـخ شـهـیـد و فـخـرالمـحـقـقـیـن و سـیـد عـمـیـدالدّیـن اسـت و جـد او مـحـمد الشریف الجـلیـل ابـن عـمـر بـن یـحیى بن الحسین النّسابه ابن ابى عاتقه احمد محدث است و احمد مـحـدث هـمـان اسـت کـه صـاحـب ( عمده الطّالب ) در حق او گفته که او مردى وجیه و مـتمول بود و هیچیک از علویین را آن مقدار اموال و املاک و زراعت و فلاحت نبود، بعضى گفته اند در یک سال به تنهایى هفتاد و هشت هزار جریب زمین را زراعت مى فرمود.

و از غـرائب حـکـایـت او ایـن اسـت که وقتى در دیوان جلوس فرموده بود و مطهّر بن عبداللّه وزیـر عـزّالدّوله بـن بـویـه در دیـوان حـاضـر بـود در ایـن حـال تـوقـیع به او رسید که رسول قرامطه به کوفه مى رسد و شایسته چنان است که بـراى تـهـیـه اسـبـاب دفـاع او چـیـزى به کوفه مکتوب شود. مطهر بن عبداللّه وزیر آن تـوقـیع را به شریف نشان داد و به او اشارت کرد که یکى را به عنوان این خدمت به آن شخص رسول به کوفه روانه دارد و منزل و مایحتاج او را فراهم کند از آن پس وزیر به بـعـض مـهـمـات دیـوان مـشـغـول گـردیـد و سـاعـتـى بـه آن حـال بـود. چـون مـلتـفـت گـشـت شـریـف را فـارغ البـال و آسـوده خـیـال بـر جـاى خود نشسته دید و از روى تعجب گفت که اى شریف ! این امر و قضیه از آن امـور نـبـاشـد کـه بـه تـهـاون و تـکـاسـل بـگـذرد. شـریف گفت : همانا من به جانب کوفه رسول بفرستادم و جواب بازآمد که در تهیه اسباب کار هستند، وزیر از این امر تعجب کرد و از وى از چـگـونگى امر پرسیدن گرفت ، شریف او را خبر داد که او را در بغداد مرغهاى کوفى و در کوفه طیور بغدادیه است و چون تو به آنچه راءى زدى مرا اشارت فرمودى مـن فـرمان کردم تا به توسط مرغ به کوفه مکتوب بفرستد و هم اکنون خبر باز رسید کـه آن مـکـتـوب بـه کـوفـه وصـول یـافـت و ایـنـک بـه اطـاعـت امـر مشغول هستند.(۱۴۹)

و نیز از اعقاب حسین ذوالدّمعه است سید اجل بهاءالشّرف نجم الدین ابوالحن محمد بن الحسن بن احمد بن على بن محمد بن عمر بن یحیى ابن الحسین النّسابه بن احمد المحّدث ابن عمر بـن یـحـیـى بـن الحـسین ذوالدّمعه که در اول صحیفهه کامله اسمش هست و عمیدالرؤ ساء از او روایـت مـى کـنـد و جـمـاعـت بـسیارى غیر از عمیدالرؤ ساء نیز از او روایت مى کنند مانند ابن سـکـون و جـعـفـر بـن عـلى والد شیخ محمد بن المشهدى و شیخ هبه اللّه بن نما و غیر ایشان علیهم الرّضوان .

ذکر عیسى پسر سوم زید بن على بن الحسین علیه السلام

هـمـانـا عـیـسـى بـن زیـد مـکـنـّى اسـت بـه ابـویـحـیـى و مـلقـب اسـت بـه مـوتـم الا شـبـال و این لقب از آن یافت که وقتى شیرى را که داراى بچگان بود و سر راه بر مردم گرفته بود بکشت از آن وقت لقب موتم الا شبال یافت یعنى یتیم کننده شیربچگان .
ابـوالفـرج سـتـایـش بـلیـغـى از او نـمـوده و گـفـتـه کـه او مـردى جـلیـل القـدر و صـاحب علم و ورع و تقوى و زهد بوده ، و از حضرت صادق علیه السلام و بـرادر آن حـضـرت عـبـداللّه محمد علیه السلام و از پدر خود زید بن على علیه السلام و غیرهم روایت مى کرد و علماء عصر او مقدم او را مبارک مى شمردند.(۱۵۰)

و سـفـیـان ثـورى را بـا او ارادتى تام بود و او را به زیادت تعظیم و احترام مى نمود و لکـن موافق روایتى مدح او محل نظر است چه سوء ادبى و جسارتى از او بالنّسبه به امام زمان خود حضرت صادق علیه السلام ظاهر گشته .
و بـالجـمله ؛ عیسى در واقعه محمد و ابراهیم پسران عبداللّه بن حسن حاضر بود و چون آن دو تـن کـشـتـه شـدند عیسى از مرم اعتزال جست و در کوفه در خانه على بن صالح بن حىّ مـتوارى گشت و نسبش را از مردم پوشیده داشت تا وفات یافت و در ایامى که عیسى پنهان بـود یـحـیـى بـن حسین بن زید و به قول صاحب ( عمده الطالب ) محمد بن محمد بن زید به پدر گف که دوست دارم مرا بر عمویم دلالت کنى و بگویى در کجا است تا او را مـلاقات کنم ، همانا قبیح است بر من که من چنین عمویى داشته باشم و او را دیدار ننمایم . پـدر گـفـت : اى پـسـرجـان ! ایـن خـیال از سر به در کن ؛ چه آنکه عموى تو عیسى خود را پـنـهـان کـرده اسـت و دوسـت نـدارد کـه شناخته شود و مى ترسم اگر تو را به سوى او دلالت کـنـم و بـه نـزد او روى بـه سـخـتـى افـتـد و مـنـزل خـود را تـغییر دهد، یحیى در این باب مبالغه و اصرار کرد تا آنکه پدر را راضى نمود که مکان عیسى را نشان دهد.

حـسـیـن گـفت : اى پسر! اگر خواهى عموى خود را ملاقات کنى از مدینه به کوفه سفر کن چـون بـه کـوفـه رسـیـدى از مـحله بنى حىّ پرسش نما، چون این دانستى برو به فلان کـوچـه ، و آن کـوچـه را براى او وصف کرد، چون به آن کوچه رسیدى خانه اى بینى به فـلان صـفت و فلان نشانى ، آن خانه عموى تست ؛ لکن تو بر در خانه منشین بلکه برو در اوایـل کـوچـه بـنـشـیـن تـا وقـت مغرب ، آنگاه مردى بینى بلند قامت به سن کهولت که صـورت نـیکویى دارد و آثار سجده در جبهه [پیشانى ] او نمایان است . جبّه اى از پشم در بر دارد و شترى در پیش انداخته از سقّایى برگشته و به هر قدمى که بر مى دارد و مى نـهـد ذکـر خـدا را بـه جا مى آورد و اشک از چشمان او فرو مى ریزد همان شخص ‍ عموى تو عـیـسـى اسـت ، چـون او را دیـدى بـرخـیز و بر او سلام کن و دست در گردن او آور و عمویت ابـتـدا از تـو وحشت خواهد کرد تو خود را به او بشناسان تا قلبش ساکن شود. پس زمان کمى با او ملاقات مى کنى و مجلس خد را با او طولانى مکن که مبادا کسى شما را ببیند و او را بشناسد آنگاه او را وداع کن و دیگر به نزد او مرو وگرنه از تو نیز پنهان خواهد شد و بـه مـشـقـّت خـواهـد افتاد، یحیى گفت : آنچه فرمودى اطاعت خواهم کرد، پس تجهیز سفر کرده با پدر وداع نموده به جانب کوفه روان شد.

چـون به کوفه رسیده منزل نمود، آنگاه در تجسس عم خود شد، و از محله بنى حىّ پرسش نمود و آن خانه را که پدرش وصف کرده بود پیدا نمود، پس در بیرون کوچه به انتظار عمو بنشست تا وقتى که آفتاب غروب کرد، ناگاه مردى را دید که شترى در پیش انداخته و مـى آیـد بـه همان اوصافى که پدرش نشانى داده بود و هر قدمى که بر مى دارد و مى گـذارد لبـهـایـش بـه ذکـر خـدا حـرکـت مـى کند و اشک از دیدگانش فرو مى ریزد، یحیى بـرخـاسـت و بـر او سلام کرد و با او معانقه نمود. یحیى گفت چون چنین کردم عمویم مانند وحـشـى کـه از انـسـى وحشت کند از من وحشت کرد، گفتم : اى عمو! من یحیى بن حسین بن زید پـسـر بـرادر تـو مـى باشم . چون این از من شنید مرا به سینه چسبانید و چنان گریست و حـالش منقلب شد که گفتم الحال سکته خواهد کرد، چون قدرى به خویشتن آمد شتر خود را بـخـوابـانـیـد و بـا مـن بـنـشـسـت و از احـوال خـویـشـان و اهـل بـیـت خود از مردان و زنان و کودکان یک یک پرسید و من حالات ایشان را براى او شرح دادم و او مـى گـریـسـت . آنـگـاه کـه از حـال ایـشـان مـطـلع شـد حـال خـود را بـراى مـن نـقـل کـرد و گـفـت : اى پـسـرک ! اگـر از حـال مـن خواسته باشى بدان که من نسب و حال خودم را از مردم پنهان کرده ام و این شتر را کـرایـه کـرده هـر روز بـه سقّایى مى روم و آب بار مى کنم و براى مردم مى برم و آنچه تـحـصـیـل کـردم اجرت شتر را به صاحبش مى دهم و آنچه باقى مانده باشد در وجه قوت خـود صـرف مـى کنم و اگر روزى مانعى براى من پیدا شود که نتوانم در آن روز به آب کـشـى بـیـرون روم آن روز را قـوتـى نـدارم کـه صـرف کـنـم لاجرم از کوفه به صحرا بـیـرون یـم شـوم و از فـضـول بـقـول ، یـعـنـى بـرگ کـاهـو و پـوسـت خـیـار و امثال اینها که مردم دور افکنده اند جمع مى کنم و آن را قوت و غذاى خود مى گردانم ، و در ایـن مـدت کـه پـنهان گشته ام در همین خانه منزل کرده ام و صاحب خانه هنوز مرا نشناخته و چندى که در این خانه ماندم دختر خود را به من تزویج کرد و حق تعالى از او دخترى به من کـرامـت فرمود، چون به حدّ بلوغ رسید مادرش به من گفت که دختر را به پسر فلان سقّا کـه هـمسایه ما است تزویج کن ؛ زیرا که به خواستگارى او آمده اند. من او را پاسخ ندادم زوجه ام اصرار بلیغى کرد من در جواب ساکت بودم و جراءت نمى کردم که نسب خود را با وى بـگـویـم و او را خبر دهم که دختر من فرزند پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم است کفو و هم شاءن او پسر فلان مرد سقّا نیست . زوجه من به ملاحظه فقر و افلاس و گمنامى من چنان پنداشت لقمه اى که هرگز در خیالش نمى گنجید به چنگش افتاده ، لاجرم در این بـاب مـبـالغـه بـسـیـار کـرد تا آنکه من از تدبیر کار عاجز شدم و از خدا کفایت این امر را خـواسـتـم . حق تعالى دعاى مرا مستجاب فرمود و بعد از چند روزى دخترم وفات یافت و از غـصه او راحت شدم ، لکن پسرجان من یک غصه در دلم ماند که گمان نمى کنم احدى آن قدر غصه در دل داشته باشد و آن غصه آن است که مادامى که دخترم زنده بود من نتوانستم خود را به او بشناسانم و با او بگویم که اى نور دیده تو از فرزندان پیغمبرى و خانم مى بـاشى نه آنکه دختر یک عمله باشى و او بمرد و شاءن خود را ندانست ؛ پس عمویم با من وداع کـرد و مـرا قسم داد که دیگر به نزد او نروم مبادا که شناخته شود و دستگیر گردد، پـس مـن بـعـد از چـنـد روز دیگر رفتم او را ببینم دیگر او را دیدار نکردم و همان یک دفعه بود ملاقات من با او.(۱۵۱)

ابـوالفـرج روایـت کـرده از خصیب وابشى که از اصحاب زید بن على و مخصوصین عیسى بـن زید بود گفت در اوقاتى که عیسى در کوفه متوارى و پنهان بود گاهى ما به دیدن او با حال خوف مى رفتیم و بسا بود که در صحرا بود و آب کشى مى کرد پس ‍ مى نشست بـا مـا و حدیث مى کرد ما را و مى گفت واللّه دوست داشتم که من ایمن بودم بر شما از اینها یـعـنـى مـهـدى عباسى و اعوان او پس طول مى دادم مجالست با شما را و توشه مى بردم از حـدیـث با شماها و نظر بر روى شماها. به خدا سوگند که من شوق ملاقات شما را دارم و پـیـوسته به یاد شما هستم در خلوات و در رختخواب خود در خواب بروید تا مشهور نشود موضع شما و امر شما پس برسد بدى یا ضررى .(۱۵۲)

و بـالجـمـله ؛ عـیسى به همین حال بود تا وفات یافت . و او را چند نفر مخصوص بود که پـوشـیـده بر امر او مطلع بودند: یکى ابن علاّق صیرفى ، و دیگر ( حاضر ) ، و سـوم صـبـاح زعـفـرانى ، و چهارم حسن بن صالح . و مهدى در صدد بود که اگر عیسى را نمى یابد لااقل بر این چند تن ظفر یابد تا هنگامى که بر ( حاضر ) ظفر یافت و او را در مـحـبس انداخت و به هر حیله که باید و شاید خواست تا مگر از عیسى و اصحاب او از ( حاضر ) خبر گیرد او کتمان کرد و بروز نداد تا او را کشتند، و چون عیسى دنیا را وداع کرد دو طفل صغیر از او بماند، و صباح کفالت ایشان مى نمود.

و نـقـل شده که صباح به حسن ، گفت : اکنون که عیسى وفات کرد چه مانع است که ما خود را ظـاهـر کـنـیـم و خـبر موت عیسى را به مهدى رسانیم تا او راحت شود و ما نیز از خوف او ایـمـن شـویـم ، چـه آنـکـه طـلب کـردن مـهـدى مـا را بـه جـهـت عـیـسـى اسـت الحـال کـه او بـمـرد دیـگر با ما کارى ندارد. حسن گفت : نه واللّه ! چشم دشمن خدا را به مرگ ولى اللّه فرزند نبى اللّه روشن نخواهم کرد، همانا یک شبى که من به حالت ترس بـه پـایـابـن بـرم بـهـتـر اسـت از جـهـاد و عـبـادت یـک سـال ، صـبـاح گفت : چون دو ماه از موت عیسى بگذشت حسن بن صالح نیز از دنیا بگذشت آنگاه من احمد و زید کودکان یتیم عیسى را برداشتم و به جانب بغداد پا گذاشتم چون به بغداد رسیدم کودکان را در خانه اى سپردم و خود با جامه کهنه به دارالخلافه مهدى شدم چـون به آنجا رسیدم گفتم من صباح زعفرانى مى باشم و اذن بار طلبیدم خلیفه مرا طلب کـرد و چـون بـر او داخـل شدم گفت : تویى صباح زعفرانى ؟ گفتم : بلى ، گفت : لاحَیّاکَ اللّهُ وَلابَیّاکَ اللّهُ وَ لا قَرَّبَ دارَکَ اى دشمن خدا تویى که مردم را به بیعت دشمن من عیسى مـى خـوانـدى ؟ گـفـتـم : بـلى ، گـفـت : پس به پاى خود به سوى مرگ آمدى . گفتم : اى خلیفه ! من از براى شما بشارتى دارم و هم تعزیتى ، گفت : بشارت و تعزیت تو چیست ؟ گفتم : اما بشارت تو به مرگ عیسى بن زید است و اما تعزیت نیز براى موت عیسى است ؛ چه آنکه عیسى پسرعم و خویش تو بود.

مـهـدى چـون ایـن بـشـنـید سجده شکر به جاى آورد، پس از آن پرسید که عیسى کى وفات کـرد؟ گـفـتـم : تـا بـه حـال دو مـاه اسـت ، گـفـت : چـرا تـا بـه حال مرا خبر ندادى ؟ گفتم : حسن بن صالح نمى گذاشت تا آنکه او نیز بمرد من به سوى تو آمم ، مهدى چون خبر مرگ حسن شنید سجده دیگر به جاى آورد و گفت : الحمدللّه که خدا شـر او را از مـن کـفـایـت کـرد؛ چـه آنکه او سخت ترین دشمنان من بود، آنگاه گفت : اى مرد! هـرچـه خـواهـى از مـن بـخـواه کـه حـاجـت تـو بـرآورده خـواهـد شـد و مـن تـو را از مـال دنـیـا بـى نـیـاز خـواهـم کرد، گفتم : به خدا سوگند که من از تو چیزى نمى طلبم و حـاجـتـى نمى خواهم جز یک حاجت ، گفت : آن کدام است ؟ گفتم : کفالت یتیمان عیسى بن زید اسـت و به خدا قسم است اگر من چیزى مى داشتم که بتوانم آنها را کفالت کنم این حاجت را نـیـز از تو نمى طلبیدم و ایشان را به بغداد نمى آوردم . پس شرحى از عیسى و کودکان او نقل کردم و گفتم : شایسته است که شما در حق این کودکان یتیم گرسنه که نزدیک است هلاک شوند پدرى کنى و ایشان را از گرسنگى و پریشانى برهانى .

مـهـدى چـون حـال یـتـیمان عیسى را شنید بى اختیار بگریست چندان که اشک چشمش سرازیر شـد، گـفـت : اى مـرد خـدا! خـدا جـزاى خـیـر دهـد تـو را خـوب کـردى کـه حـال ایـشـان را براى من نقل کردى و حق ایشان را ادا نمودى همانا فرزندان عیسى نیز مانند فـرزنـدان مـن انـد اکنون برو و ایشان را به نزد من آر، گفتم : از براى ایشان امان است ؟ گفت : بلى در امان خدا و در امان من و در ذمّه من و ذمّه پدران من مى باشند ، و من پیوسته او را قسم مى دادم و از او امان مى گرفتم که مبادا اگر ایشان را براى او آورم آسیبى به ایشان رسـانـد و مـهـدى هـم ایـشـان را امـان مـى داد تـا آنـکـه در پـایـان کـلام گـفـت : اى حـبیب من ! اطـفـال کـوچـک را چه تقصیر است که من ایشان را آسیبى برسانم ، همانا آنکه با سلطنت من مـعارض بود پدر ایشان بود. و اگر او نیز به نزد من مى آمد و با من منازعت نمى کرد مرا بـا وى کـارى نـبـود تـا چـه رسـد بـه کـودکـان یـتـیـم ، الحال برخیز و برو و ایشان را به نزد من آر خداى جزاى خیرت دهد و از تو هم استدعا مى کـنم که عطاى مرا قبول کنى ، گفتم : من چیزى نمى خواهم . آنگاه رفتم و کودکان عیسى را حـاضـر کـردم ، چـون مـهـدى ایـشـان را بـدیـد به حال ایشان رقت کرد و ایشان را به خود چـسـبـانـیـد و امـر کـرد کـنـیـزکـى را کـه پـرسـتـارى ایـشـان کـنـد و چـنـد نـفـر هـم مـوکـل خـدمـت ایـشـان نـمـود و من نیز در هر چندى از حال ایشان تحقیق مى کردم و پیوسته در دارالخلافه بودند تا زمانى که محمدامین مقتول گشت آنگاه از دارالخلافه بیرون شدند و زید به مرض از دنیا بگذشت و احمد مختفى و متوارى گشت .(۱۵۳)

ذکر اولاد و اعقاب عیسى بن زید شهید

همانا عیسى بن زید را از چهار فرزند اعقاب به یادگار ماند: احمدالمختفى و زید و محمد و حـسین غضاره و حسین جد على بن زید بن الحسین است که در ایام مهتدى باللّه خروج کرد در کـوفـه ، جـمـاعـتـى از عـوام و اعـراب کـوفـه بـا او بـیـعـت کـردنـد. مـهـتـدى شـاه بـن مـیـکـال را بـا لشـکـرى عـظیم به جنگ او فرستاد خبر گوشزد لشکر على گردید متوحش شدند؛ چه آنکه عدد ایشان به دویست سوار مى رسید. على چون وحشت ایشان را بدید گفت : هـمـانـا اى مـردم ! ایـن لشـکـر مـرا مـى طـلبند و با غیر من کارى ندارند من بیعت خود را از گردن شما برداشتم پى کار خود روید و مرا با ایشان گذارید، گفتند: به خدا قسم که ما چنین نخواهیم کرد، چون لشکر شاه بن میکال رسید لشکر على را فزعى غالب شد، على گفت : اى مردم ! به خود بمانید و تماشاى شجاعت من نمایید.

پس شمشیر از نیام کشید و اسب خود را در میان آن لشکر عظیم دوانید و بر ایشان از یمین و یـسـار شمشیر زد تا آنکه از میان لشکر بیرون شد و بر فراز تلّى رفت ، دیگرباره از پـشـت ایـشـان درآمـد و بر ایشان حمله کرد لشکر از ترس براى او کوچه مى دادند تا به مـکـان اول خـود عـود نـمـود و دو سـه کـرّت ایـن چـنـیـن حـمـله کـرد بـر ایـشـان ، لشـکـر او دل قوى شدند و بر لشکر شاه بن میکال حمله کردند، لشکر شاه هزیمتى شنیع نمودند و عـلى بن زید فتح کرد، و ببود تا در ایام معتمد در بصره ناجم او را با طاهر بن محمد بن ابوالقاسم بن حمزه بن حسن بن عبیداللّه بن العباس ابن امیرالمؤ منین علیه السلام و طاهر بـن احـمـد بـن القـاسـم بن محمد بن القاسم بن الحسن بن زید بن الحسن بن على بن ابى طالب علیه السلام گردن زد.(۱۵۴)

ذکر احمد بن عیسى بن زید و ناجم صاحب زنج

احـمد بن عیسى بن زید مردى عالم و فقیه و بزرگ و زاهد و صاحب کتابى در فقه بوده و مـادرش عـاتـکـه دخـتـر فـضـیـل بن عبدالرحمن بن عباس بن ربیعه بن حارث بن عبدالمطلب هـاشـمـیـه بـوده و تـولدش در سـال یـک صـد و پـنـجـاه و هـشـتـم و وفـاتـش در سـال دویـسـت و چـهـلم روى داد. در پـایـان روزگـار نـابـیـنـا گـشـت و چـنـانـکـه در ذیـل وفـات پـدرش عـیـسـى اشـارت رفـت از آن هـنـگام که او را به مهدى تسلیم کردند در دارالخـلافـه مـى زیست تا زمان رشید، صاحب ( عمده الطالب ) گفته که نزد رشید مـى زیـست تا کبیر شد و خروج نمود پس او را ماءخوذ و محبوس داشتند پس خلاص ‍ گشت و پـنـهـان گـردیـد و بـبـود تـا در بـصـره وفـات نـمـود و ایـن هـنـگـام روزگـارش از هشتاد سال گذشته بود و از این روى او را مختفى مى نامیدند انتهى .(۱۵۵)
و زوجـه اش خـدیـجه دختر على بن عمر بن على بن الحسین علیه السلام است و او مادر محمد پسرش است که مردى وجیه و فاضل بوده و در بغداد در حبس وفات یافت .

مؤ لف گوید: از کسانى که خود را به احمد مختفى نسبت داده صاحب زنج است ادعا مى کرده که من على بن محمد بن احمد بن عیسى بن زید بن على بن الحسین علیه السلام مى باشم و جـمـاعـتى او را ( دعّى آل ابوطالب ) مى گفتند و در توقیع حضرت امام حسن عسکرى عـلیـه السـلام اسـت : ( صاحِبُ الزَّنْجِ لَیْسَ مِنْ اَهْلَ الْبَیْتِ ) (۱۵۶) و اصـلش از یـکـى از قـراء رى بـود و بـه مـذهـب ازراقـه و خـوارج میل داشت و تمام گناهان را شرک مى دانست و انصار و اصحابش زنجى بودند.

در ایـام خلافت مهتدى باللّه سه روز به آخر ماه رمضان مانده سنه دویست و پنجاه و پنجم در حـدود بـصـره خـروج کـرد پـس از آن به سوى بصره شده و بصره را مالک گردید و جـمـاعـت ( زنـگ عـ( را براى انگیزش فتنه و غوغا برآشفت و آن جماعت در آن هنگام در بـصـره و اهـواز و نـواحـى اهـواز جـمـعـى بـزرگ بـودنـد و اهـل ایـن نواحى این جماعت را مى خریدند و در املاک و ضیاع و باغستان خود به خدمت ماءمور مـى سـاخـتـنـد و جـماعتى از اعراب ایشان نیز او را متابعت مى کردند و از وى افعالى ظهور یـافـت که هیچ کس پیش از وى چنین نکرده بود و زمان المعتمد على اللّه ابوالعباس احمد بن مـتـوکل برادرش صلحه بن متوکل که ملقب به موفق و قائم به امر خلافت بود به جنگ وى بـیـرون شـد و پیوسته به حیلت و تدبیر جنگ و گریز مى کرد تا او را بکشت و مردم را از شـر او آسـوده کـرد و مـدت ایـام تـسـلط و قـهـر صـاحـب زنـج چـهـارده سال و چهار ماه بود.

و او مـردى قـسـى القـلب و ذمـیـم الا فـعال بود و در سفک دماء مسلمانان و اسر نساء و کشتن زنـان و اطـفـال و غـارت کـردن امـوال خـوددارى نـکـرد. و نقل شده که در یک واقعه در بصره سیصد هزار نفس از مردم بکشت و فتنه او بر مردم سخت عظیم بود.(۱۵۷)
حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در اخبار غیبیه خود مکرر اشاره فرموده به صاحب زنج و گرفتاریهاى اهل بصره .
از جمله فرموده :
( یا اَحْنَفُ کَاَنّى بِهِ وَقَدْ سارَ بِالْجَیْشِ الَّذى لایَکوُنَ لَهُ غُبارَ [وَ لا لَجَبٌ] وَ لا قَعْقَعَهُ لُجُمٍ وَلا حَمْحَمَهُ خَیْلٍ وَ یُثیروُنَ اْلاَرْضَ بِاَقْدامِهِمْ کَاَنَّها اَقْدامُ النَّعامِ.(۱۵۸))
سـیـد رضـى رضـى اللّه عـنـه فرموده که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در این خطبه اشاره به ( صاحب زنج ) فرموده و معنى کلام آن حضرت آن است که اى احنف ! گویا مـى نـگـرم او را کـه با سپاهى سیر مى کند که نه گرد و غبارى و نه صدایى و نه آواز سـلاح و لگـامـى دارد بـا قـدمهاى خویشتن زمین را بر هم مى شورانند و گامهاى آنها مانند قدمهاى شترمرغ است .

مؤ لف گوید: که در اوائل ظهور صاحب زنج که زنگیان به او پناهنده گشتند و جمعیت وى بـسـیـار گـشـت مورخین نوشته اند که در تمامى سپاه او به غیر از سه شمشیر نبود. چون بـه آهـنـگ بـصـره شـد بـه قـریـه مـعـروف به کرخ رسید بزرگان قریه به دیدار او بـشـتـافـتـند و لوازم پذیرایى به جاى آوردند و صاحب الزنج آن شب با ایشان به پاى بـرد و چـون بـامـداد شد اسبى کمیت از بهرش از آن قریه هدیه کردند و آن اسب را زین و لگان نبود و از هیچ کجا به دست نیامد سپس ریسمانى بر او استوار کردند و سوار شدند و هم با ریسمان از لیف دهانش بستند.

ابـن ابـى الحـدیـد مـى گـویـد ایـن داسـتـان مـصـدق قول حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام است که فرموده :
کَاَنّى بِهِ قَدْ سارَ فِى الْجَیْشِ الَّذى لَیْسَ لَهُ غُبارٌ وَ لالَجَبٌ الخ .(۱۵۹)
پس از آن حضرت به احنف ، مى فرماید:
( وَیْلٌ لِسِکَکِمُ الْعامِرَهِ وَ الدُّوْرِ الْمُزَخْرَفَهِ الَّتى لَها اَجْنِحَهٌ کَاَجْنِحَهِ النُّسوُرِ وَ خَراطیمُ کَخَراطیمُ الْفیلَهِ مِنْ اَولئِکَ الَّذینَ لایُنْدَبُ قَتیلُهُمْ وَ لا یُفتَقَدُ عائِبُهُمْ. )

مـى فـرماید: اى احنف ! واى بر کوى و بر زنهاى آبادان شما و خانه هاى آراسته و زینت و نـگـار کـرده کـه بـالهـا دارد مـانـنـد بـالهـاى کـرکـس و خـرطـومـهـا مـانـنـد خـرطـوم فـیـل از چـنـیـن گـروهى که نه بر کشته ایشان کسى ندبه مى کند و نه گمشده ایشان را کـسـى جـسـتجو مى کند، چون که زنگیان عبید و غریب بودند و کسى نداشتند که بر ایشان نـدبـه کـنـد یا از نابود شدن ایشان جایش خالى بماند، و شاید مراد از این بالها رواشن بـاشـد یـا اخـشـاب و بـوریاهایى که بیرون عمارتها از سقفها آویزان مى کنند که درها و دیـوارهـا را از صـدمـه بـاران و تـابـش آفـتـاب نـگـهـدارد. و خـرطـوم خـانه ها، ناودانهاى متصل به دیوار است تا به زمین که قیر بر آنها مالیده اند و بسیار شبیه است به خرطوم فـیـل و حـضـرت امـیـرالمـؤ منین علیه السلام به این فرمایش اشاره مى فرماید به خراب شدن و سوختن این عمارت در فتنه صاحب زنج .

هـمـانـا مـورخـیـن نـقـل کـرده انـد کـه در روز جـمـعـه هـفـدهـم شوال سنه دویست و پنجاه و هفت صاحب زنج داخل بصره شد و مردم بصره را بکشت و مسجد جامع و خانه هاى مردم را آتش زد و در روز جمعه و شب شنبه پیوسته مردم را کشت و خانه ها را آتش زد تا آنکه جویها را از خون روان گشت و کوى و بازار خونگسار گردید و کوشک و گـلستان ، گورستان گردید و خانه ها و هرکجا که رهگذر انسان یا چارپایان بود با هر اسب و اثاث و متاعى بود به جمله بسوخت .
( وَاتَّسـَعَ الْحـَریـقُ مـِنَ الْجـَبـَلِ اِلَى الْجَبَلِ وَ عَظُمِ الْخَطْبُ وَ عَمَّهَا الْقَتْلُ وَ النَّهْبُ وَ اْلاِحْراقُ. )

پـس از ایـن قتل عام ، مردم را امان دادند و گفتند هرکه حاضر شود در امان است ، هنگامى که مردم جمع شدند بناى غدر نهادند و شمشیر در میان ایشان نهادند و صداى مردم به شهادت جـارى و خونشان در زمین سارى بود، کشتند هرکس را که دیدند. در بصره که هرکه مالدار بـود اول مـال او را مـى گـرفـتـنـد یـعـنـى شـکـنـجـه مـى کـردنـد او را تـا ظـاهـر کـنـد مال خود را و ناگهان او را مى کشتند و هرکه فقیر بود بدون فرصت در همان وقت او را مى کـشـتـنـد تـا آنـکـه نـقـل شـده کـه هـرکـس از مـردم بـصـره بـه حـیـل مـخـتـلفـه جـان بـه سـلامـت بـبـرد در آن ابار و چاهها که را سراها کنده بودند پنهان گـردیـده و چـون تاریکى شب جهان را فرو مى گرفت از ظلمت چاه طلوع مى کردند، و چون مـاءکـولى مـوجـود نـبـود نـاچـار از گوشت سگ و موش و گربه کار خورش و خوردنى مى سـاخـتـنـد و چـون خـورشـیـد طـلوع مـى کرد به چاه غروب مى نمودند و به همین گونه مى گـذرانـیدند چندان که از آن حیوانات نیز چیزى به جاى نماند و بر هیچ چیز دست نیافتند ایـن وقـت نـگران بودند تا از همگنان و هم جنسان خود هر کس از گرسنگى بمردى دیگران از گـوشـتـش زنـدگـى گـرفـتـى و هـرکـس را قـدرت بـودى رفیق خود را بکشتى و او را بـخـوردى و چـنـان سـخـتـى کـار بـر مـردم شـدت کرد که زنى را دیدند که سر بر دست گـرفـتـه و مـى گـریـد از سبب آن پرسیدند گفت : مردم دور خواهرم جمع شدند تا بمیرد گـوشـت او را بخوردند هنوز خواهمر نمرده بود که او را پاره پاره کردند و گوشت او را قـسـمـت نـمـودنـد و از گـوشـت او قـسمتى به من ندادند جز سرش و در این قسمت بر من ظلم نمودند!(۱۶۰)
مـؤ لف گـویـد: معلوم شد فرمایش حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در آن خطبه شریفه که فرموده :
( فـَوَیـْلٌ لَکِ یـا بـَصـْرَهُ مِنْ جَیْشٍ مِنْ نِقَمِ اللّهِ لارَهَجَ لَهُ وَ لاحِسَّ وَ سَیُبْتَلى اَهْلُکِ بِالْمَوْتِ الاَحْمَرِ وَالْجُوعِ الاَغْبَرِ: )

واى بـر تـو اى بـصـره ! از لشـکـرى که نقمت و شکنج خداوند است و بانگ و غبار و جنبش ندارد، چه سیاه زنگى را چون دیگر لشکرها آواز و آهنگ و جرنگ اسلحه و مرکب بسیار نبود و زود بـاشـد اى بـصـره کـه اهـل تـو، بـه مـرگ احـمـر و جوع اغبر مبتلا شوند، یعنى به قـتـل و قحط تباه گردند.(۱۶۱) و این کلمات حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام معجزه بزرگى است .

ذکر محمد بن زید بن الا مام زین العابدین علیه السلام و اعقاب او

مـحـمـد بـن زیـد کـوچـکـترین فرزندان زید شهید است و او را در عراق اعقاب بسیار بوده ، کـنـیـتـش ابـوجـعـفـر، فـضـلى بـسـیـار و نـبـالتـى بـه کمال داشت ، و قصه اى از فتوت و جوانمردى او معروف است که ( داعى کبیر ) آن را بـراى سـادات و عـلویـیـن نـقـل کـرده کـه آن را سرمشق خود قرار داده و به آن طریق رفتار نـمایند، و ما آن قصه را در ذکر اولاد حضرت امام حسن علیه السلام نگارش دادیم به آنجا رجوع شود.

و پسرش محمد بن محمد بن زید همان است که در ایام ابوالسّرایا یا در سنه صد و نود و نـه بـعـد از وفـات مـحـمـد بـن ابـراهـیـم طـبـاطبا مردم با وى بیعت کردند و آخرالا مر او را گـرفـتـه بـه نـزد مـاءمـون در مـرو فـرسـتـادنـد و در آن وقـت بـیـسـت سـال داشـت ، ماءمون تعجب کرد از صغر سن او، با وى گفت : ( کَیْفَ رَاَیْتَ صُنْعَ اللّهِ بِاْبِنِ عَمَّکَ؟ ) محمد گفت :

رَاَیْتُ اَمینَ اللّهِ فِى الْعَفْوِ وَالْحِلْمِ

وَ کانَ یَسیرا عِنْدَهُ اَعْظَمُ الْجُرْمِ

گـویـنـد چـهل روز در مرو بود آنگاه ماءمون او را زهر خورانید و جگرش پاره پاره شده در طـشـت مـى ریـخت و او نظر مى کرد به آنها و خلالى در دست داشت و آنها را مى گردانید. و مـادرش فـاطـمه دختر على بن جعفر بن اسحاق بن على بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب بوده است .

و پسر دیگرى جعفر بن محمد بن زید مردى عالم و فقیه و ادیب و شاعر و آمر به معروف و نـاهـى از مـنـکـر بـوده در کـلاجـر نیشابور به خاک رفته ، کذا فى بعض ‍ المشجّرات ، و ظاهرا او است پدر احمد سکّین که بیاید ذکرش بعد از این .
و بـدان کـه از احـفاد محمد بن زید است ، سید اجل وحید عصره و فرید دهره صدرالدّین على بـن نـظام الدّین احمد بن میر محمد معصوم مدنى مشهور به سید علیخان شیرازى جامع جمیع کمالات و علوم ، صاحب مؤ لفات نفیسه مانند ( شرح صمدیه ) و ( شرح صحیفه ) و ( سلافه ) و ( انوار الربیع ) و ( سلوه الغریب ) و غیر ذلک . وفـاتـش سـنـه هزار و صد و نوزده در شیراز واقع شده و قبرش در شاه چراغ نزدیک قبر سـیـد اجـل سـیـد مـاجـد است ، پدران سید علیخان همگى علما و فضلا و محدثین بوده اند، در کـتـاب ( سـلافـه العـصـر من محاسن اءعیان العصر ) در ترجمه والدش نظام الدین احمد، فرمود:( اَمـامُ ابْنُ اِمامٍ وَ هُمامُ ابْنُ هُمامُ هَلُمَّ جَرّا اَلى اَنْ اُجاوِزَ الْمَجَرَّهَ مَجَرّا لا اَقِفُ عَلى حَدٍّ حَتّى اِنـْتـهـِىَ اِلى اَشـْرَفِ جـَدٍّ وَ کـَفـى شـاهـِدا عـَلى هـذا الْمـَرامـِ قَوْل اَحَدِ اَجْدادِهِ الْکِرامِ لَیْسَ فى نَسَبِنا اِلاّ ذُوفَضْلٍ وَ حِلْمٍ حَتّى نَقِفَ عَلى بابِ مَدینَهِ الْعِلْمِ.(۱۶۲))

و از جـمـله پـدران او اسـت اسـتـاد البشر والعقل الحادى عشر غیاث الدّین منصور دشتکى که قاضى نوراللّه در ( مجالس ) در ترجمه او فرموده : خاتم الحکماء و غوث العلماء الا میر غیاث الدّین منصور شیرازى آنکه ارسطو و افلاطون بلکه حکماى دهر و قرون اگر در زمـان آن قـبـله اهل ایمان بودندى مفاخرت و مباهات به انخراط در سلک مستفیدان و ملازمان مجلس عالیش نمودندى انتهى .(۱۶۳)
گـویند در بیست سالگى از ضبط علوم فارغ گردیده و در چهارده سالگى داعیه مناظره با علامه دوانى در خود دیده ، در سنه نهصد و سى و شش که زمان سلطنت در کفّ با کفایت شـاه طـهـماسب صفوى بود آن جناب به صدارت عظمى رسید ملقب به صدر صدور ممالک گردید، و در سنه نهصد و سى و هشت جناب خاتم المجتهدین محقق کرکى از عراق عرب به تـبریز آمد و از جانب سلطان نهایت احترام مى دید به امیر غیاث الّین مذکور در طریقه محبت مـسـلوک فـرمـود. گـویـند که این دو بزرگوار با هم قرار دادند که در یک هفته جناب محقق ( کـتـاب شـرح تـجـریـد ) را نزد میر بخواند و در هفته دیگر جناب میر ( کتاب قـواعـد ) را از جـنـاب مـحـقـق اسـتـفـاده نـمـایـد. مـدتـى بـر ایـن مـنـوال گذشت تا آنکه مفسدین سخنى چینى کردند و مابین این دو بزگوار را به هم زدند، پـس جـنـاب مـیـر، از مـنـصـب صـدارت اسـتـعـفـا و عـود بـه شـیـراز نمود و در سنه نهصد و چـهـل و هـشت به رحمت ایزدى پیوست و در جوار مزار پدر بزرگوارش به خاک رفت ، و آن جـنـاب را مـنـصـنـفـات بسیار است که ذکرش در اینجا مهم نیست و والد ماجدش سید الحکماء و المدقّقین ابوالمعالى صدرالّین محمد بن ابراهیم است که معروف به صدرالدّین کبیر که قـاضـى نـوراللّه در تـرجـمـه او فـرموده : آباء و اجداد امجاد او تا حضرت ائمه معصومین علیهم السلام همگى حافظ احادیث و حامل علوم شرعیه بوده اند انتهى .(۱۶۴) از مـاءثـر او، مـدرسـه رفـیـعـه منصوریه است در شیراز، در سنه نهصد و سه از دنیا رحلت بفرمود.

و از جـمـله اجـداد ایـشان است نصرالدّین ابوجعفر احمد سکّین که مقرب به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام بوده و آن حضرت ( فقه الرضا ) را به خط مبارک خویش براى او نـوشـتـه و آن کـتـاب شـریـف در جـمـله کتب سید علیخان در بلاد مکه معظمه بوده چنانکه صاحب ریاض فرموده ، و سید صدرالدّین محمّد مذکور فرموده :
( ثُمَّ اِنَّ اَحْمَدَ السِّکین جَدّى صَحِبَ الاِ مامَ الرِّضا علیه السلام مِنْ لَدُنْ کَانَ بِالْمَدینَهِ اِلى اَنْ اُشـْخـِصَ تَلْقاءَ خُراسانَ عَشْرَ سِنینَ فَاَخَذَ مِنْهُ الْعِلْمَ وَ اِجازَتُهُ عِنْدى فَاَحْمَدُ یَرْوى عَنِ الاِمامِ الرِّضا علیه السلام عَنْ آبائِهِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ عَنْ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله و سلم وَ هذَا الاَسْنادُ اَیْضَا مِمّا اَتَفَرَّدُ بِهِ لایُشْرِکُنى فیهِ اَحَدٌ وَ قَدْ خَصَّنِىَ اللّهُ تَعالىَ بِذلِکَ وَ الْحَمْدُللّهِ. )

ذکر حسین بن الامام زین العابدین علیه السلام و بعض اعقاب او

شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه فـرمـوده کـه حـسـیـن بـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام سـیدى فـاضـل و صـاحـب ورع بـوده و روایـت کـرده حـدیث بسیار از پدر بزرگوار و از عمه اش ‍ فـاطمه بنت الحسین علیه السلام و از برادرش حضرت امام محمّدباقر علیه السلام ، احمد بن عیسى از پدرش حدیث کرده که گفت : مى دیدم حسین بن على را که دعا مى کرد من با خود مـى گـفـتـم کـه دست خود را از دعا پایین نمى آورد تا مستجاب شود دعاى او در تمامى خلق .(۱۶۵)

و از سـعـیـد ـ صـاحـب حسن بن صالح ـ مروى است که هیچ کس را ندیده بودم که از حسن بن صـالح بـیـمـناکتر از خداى باشد تا هنگامى که به مدینه طیبه درآمدم و حسین بن على بن الحـسـیـن عـلیـه السـلام را بـدیدم و از وى خائفتر و به آن درجه از خداى بیمناک ندیدم از شـدت بـیم و خوف چنان نمودى که گویا او را به آتش در برده ، دیگر باره اش بیرون آورده اند.(۱۶۶)

یـحـیـى بن سلیمان بن حسین از عمش ابراهیم بن الحسین از پدرش حسین بن على بن الحسین علیه السلام روایت کرده که حسین گفت : ابراهیم بن هشام مخزومى والى مدینه بود و در هر جـمـعـه مـا را بـه مسجد رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلم نزدیک منبر جمع کردى و بـر مـنـبـر بالار فتى و امیرالمؤ منین علیه السلام را ناسزا گفتى ، حسین مى گوید: پس روزى در آنـجـا حـاضـر شدم در وقتى که آن مکان از جمعیت پر شده بود من خود را به منبر چسبانیدم پس مرا خواب ربود در آن حال دیدم که قبر شریف پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم شـکـافـتـه شـد و مـردى با جامه سفید نمایان گشت ، به من گفت : اى ابوعبداللّه ! مـحـزون نـمـى کـنـد تو را آنچه این مى گوید؟ گفتم : بلى واللّه ، گفت : چشمهاى خود را بـگـشـا و بـبین خدا با او چه مى کند، پس دیدم ابراهیم بن هشام را در حالتى که به على عـلیـه السـلام بـد مـى گـفـت نـاگاه از بالاى منبر به زیر افتاد و بمرد لعنه اللّه علیه .(۱۶۷)

مـؤ لف گوید: پیش از این دانستى که حضرت امام زین العابدین علیه السلام را دو پسر بـوده بـه نـام حـسین و آنکه کوچکتر بوده حسین اصغرش مى گفتند و فرمایش شیخ مفید در تـوصـیـف حـسـیـن مـعـلوم نـیـسـت کـه کـدام یـک مـراد او اسـت لکـن شـیـخ مـادر ( مـسـتـدرک الوسـائل عـ( و بعضى دیگر، فرمایش او را بر حسین اصغر وارد کرده اند، به هر جهت آن حـسـیـن کـه صـاحـب اولاد و اعقاب است ، حسین اصغر است که کنیه اش ابوعبداللّه بوده و مـردى عـفیف و محدث و فاضل بوده و جماعتى از وى روایت حدیث کرده اند از جمله عبداللّه بن المـبـارک و مـحـمـّد بن عمر واقدى شیعى است در سنه صد پنجاه و هفت به سن شصت و چهار سالگى وفات کر و در بقیع به خاک رفت .

و او را چـنـد پـسـر بـوده یـکـى عـبـداللّه پـدر قـاسـم اسـت کـه رئیـس و جـلیـل بـوده و دیـگـر حـسـن بـن حـسـیـن اسـت کـه مـردى مـحـدث نـزیـل مکه بوده و در ارض روم وفات کرده و دیگر ابوالحسین على بن حسین است که او را از رجال بنى هاشم مى شمردند و صاحب فضل و لسان و بیان و سخاوت بوده و از اخلاق او نـقـل شـده کـه چـون طـعـام بـرایـش حـاضـر مـى کـردنـد صـداى سـائل کـه بـلنـد مى شد طعام خود را به سائل مى داد دیگرباره طعام براى او حاضر مى کـردنـد بـاز صـداى سـائل مـى شـنـیـد آن طـعـام را بـه سـائل مـى داد. لاجـرم در وقـت غـذا خـوردن او زوجـه اش کـنـیـزى را مـى فرستاد به نزد در بـایـسـتـد تـا سـائل پـیـدا شـود و بـه او چـیـزى دهـد کـه سائل صدا نکند تا على آن طعام را بخورد.

و دیـگـر عـبـیـداللّه اعـرج اسـت که بیاید ذکرش و بیاى در ذکر اولاد حضرت صادق علیه السـلام آنـکـه فـاطـمـه دخـتـر حـسـیـن زوجـه آن حـضـرت و مـادر اسـمـاعـیـل و عـبـداللّه پـسـران آن حضرت بوده و بالجمله ؛ فرزندان و بازماندگان حسین اصغر در حجاز و عراق و بلاد عجم و مغرب بسیار بوده اند.

از ایـشـان اسـت حـفـیـدش ابـوعـبـداللّه مـحـمـّد بـن عـبـداللّه بـن الحـسـیـن مـذکـور مـدنـى نزیل کوفه که علماء رجال او را ذکر کرده اند، وفاتش سنه صد و هشتاد و یک واقع شده . و بـرادرش قـاسـم بـن عـبـداللّه بـن الحـسـیـن مـردى رئیـس و فـاضـل بـوده ، ابـوالفـرج در ( مقاتل الطالبیین ) او را ذکر نموده .(۱۶۸)

و از جـمله ایشان است عبداللّه بن الحسن بن الحسین الا صغر مدفون در شوشتر که قاضى نـواللّه در ( مـجـالس ) در حق او گفته که او از اکابر ذریّه سیدالمرسلین ، و در فـضل و طهارت مشابه جد خود حضرت امام زین العابدین علیه السلام بود و لهذا در دست اعادى دین شهید گردید، و هم نقل کرده که نام شریف او عبداللّه و لقب منیفش زین العابدین بـود. بـانـى اصـل عـمـارت او مـسـتـنـصـر خـلیـفـه عـبـاسـى کـه اول بـار قـبـّه شـریف حضرت امام موسى کاظم و امام محمّدجواد علیهما السلام را بنا نهاد و بـعد از آن متاءخرا سادات حسینى مرعشى شوشتر بر آن عمارت افزودند و مساعى جمیله در تـزویـج مـزار فـایـض البـرکـات او کـه از اشـراف و الطـف بـقاع شوشتر است نمودند، شکراللّه سمیهم انتهى .(۱۶۹)

و نیز از ایشان است که احمد بن على بن محمّد بن جعفر بن عبداللّه بن الحسین الا صغر که مـعـروف اسـت بـه ( عـقیقى ) و مقیم مکه معظمه بوده و از اصحابنا الکوفیین روایت بسیار سماع کرده و کتبى تصنیف نموده و پسرش على بن احمد معروف به ( عقیقى ) صـاحـب کـتـب کثیره و کتاب رجال ، معاصر شیخ صدوق است . و شیخ ابوعلى در ( منتهى المقال ) از او بسیار نقل مى کند و علامت او را ( عق ) قرار داده و فرموده که او از اجـله عـلمـاء امامیه و اعاظم فقهاء اثنى عشریه صاحب مصنفات مشهور است ، و آیه اللّه علامه در ( خـلاصـه ) (۱۷۰) از کـتـاب رجـال او بـسـیـار نـقـل مـى کـنـد. و شـیـخ صـدوق در ( کـتـاب اکـمـال الدّیـن ) (۱۷۱) حـدیثى نقل کرده که صریح است در جلالت و علو مـنـزلت او و عـمش حسن بن محمّد بن جعفر بن عبداللّه بن الحسین الا صغر از جانب داعى کبیر حکومت شهر سارى داشت . در غیبت داعى ، جامه سیاه که شعار عباسیان بود بپوشید و خطبه بـه نـام سـلاطـیـن خـراسـان کـرد. چـون داعـى قـوت گـرفـت و مـعـاودت نـمـود او را بـه قتل رسانید.

و از جـمـله ایشان است سید شریف نسّابه امام زاده قاضى صابر که در ( ونک ) که یـکـى از قـراء طهران است مدفون است و نسب شریفش چنانچه در ( روح و ریحانه ) اسـت چـنـیـن است : ابوالقاسم على بن محمّد بن نصر بن مهدى بن محمّد بن على بن عبداللّه بـن عـیـسـى بـن عـلى بـن حـسـیـن الا صغر بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام و نقل کرده از ( نهایه الا عقاب ) که تولد این امام زاده در همان قریه بوده و در عـلم نسب کمال امتیاز داشته و در زمانهاى گذشته هر بلدى را نسّابه اى بوده و نسّابه رى او بوده و نسّابین به خدمتش مى رسیدند و از او استفاده مى نمودند.
و از مجدالدّین که یکى از نسّابین رى بوده نقل کرده که گفته :
( وَ قـَدْ رَاءَیـْتـُهُ بِالرَّىْ وَ حَضَرْتُ مَجْلِسَهُ وَ کانَ یَدْخُلُ عَلَىَّ وَ یَجْرى بَیْنَنا مُذاکَرَهٌ فِى عِلْمِ الاَنْسابِ فى شُهُورِ سَنَهِ سِتّ وَ عِشرْیَنَ وَ خَمْسَماءَهِ. ) (۱۷۲)
و از جـمـله ایـشـان است محمّد السّلیق و على المرعشى پسران عبیداللّه بن محمّد بن حسن بن حـسین الا صغر، اما این کلمه ماءخوذ است از قوله تعالى ( سَلَقُوکُمْ بِاَلْسِنَهٍ حِدادٍ ) (۱۷۳)
و اما على المرعش ، قاضى نوراللّه شوشترى گفته که کبوتر بلند پرواز را ( مرعش ) مـى گـویـند و چون على مذکور به علو شاءن و رفعت منزلت و مکان اتّصاف داشت تـوصـیـف او بـه مرعش جهت استعاره علو منزلت او بوده باشد، و فرموده : به او منتسب اند سادات مرعشیه و آنها چهار فرقه اند:

فرقه اول ـ سادات عالى درجات مازندران که به تشیع مشهورند، و از جمله ایشان است میر قـوام الدّیـن که سلاطین قوامیه مرعشیه مازندران به او منسوب اند و او مشهور به ( میر بزرگ ) است و نسبش بدین طریق است :
سید قوام الدّین صادق بن عبداللّه بن محمّد بن ابى هاشم بن على بن حسن بن على المرعش ، و آن جـنـاب مـدتـى در خراسان به سلوک مشغول بود بعد از آن به مازندران وطن اصلى خـود رجـوع کـرد و در سـنـه هـفتصد و شصت فرومانده مازندران گردید و در سنه هفتصد و هشتاد و یک وفات کرد و در آمل مدفون گشت ، و مشهدش ‍ مزاریست ساطع الا نوار که در عهد صـفـویـه بـارگاهش به اهتمام تمام پرداخته قبه عظیمى بر آن افراخته شد، و او را چند پـسـر والاگـهـر بـوده ، از آن جـمـله اسـت سـیـد رضـى الدّیـن والى آمل و سید فخرالدّین سردار رستمدار و سید کمال الدّین فرمانفرماى سارى ؛

فرقه دوم ـ سادات شوشتراند که از مازندران به آنجا آمده اند و ترویج مذهب ائمه اطهار علیهم السلام نموده اند و از اکابر متاءخر ایشان صدر عالیمقدار امیر شمس الدّین اسداللّه الشهیر به ( شاه میر ) و پدر منشرح الصّدر میر سید شریف است ؛
فرقه سوم ـ مرعشیه اصفهان اند که ایشان نیز از مازندران به اصفهان آمده اند؛
فرقه چهارم ـ مرعشیه قزوین اند که از قدیم الا یّام در آن دیار روزگار گذرانیده اند، و بعضى از ایشان نقیب و متولى آستانه حضرت شاهزاده حسین اند.(۱۷۴)

و بـدان که از اولاد على مرعش است سید فاضل فقیه عارف زاهد ورع ادیب ابومحمّد حسن بن حـمزه بن على مرعش که از اجلاّى فقهاى طایفه شیعه و از علماى امامیه ماءه رابعه است و در طـبـرسـتـان بـوده ، شـیـخ نـجـاشـى و طـوسـى و عـلامـه سـایـر اربـاب رجـال رضـوان اللّه علیهم او را ذکر کرده اند و ستایش بلیغ از او نموده اند و مصنفات او را نـام بـرده انـد، روایت مى کند از او ( تَلْعَکْبَرى ) ؛ شیخ نجاشى فرموده که او مـعـروف اسـت بـه مـرعـشـى و از بزرگان این طایفه و فقهاى ایشان بود، به بغداد آمد و شیوخ ما با او در سنه سیصد و پنجاه و شش ست و خمسین و ثلاثماته ملاقات کردند و در سـنـه سـیـصـد و پـنـجـاه و هشت ـ ثمانى و خمسین و ثلاثماءئه ـ وفات یافت .(۱۷۵) و سـیـد بـحـرالعـلوم او را تـوثـیـق نموده و فرموده : وَ قَدْ صَحَّ بِما قُلْناهُ اَنَّ حَدیثَ الْحـَسـَنِ صـَحـیـحٌ و ابـن شـهـر آشـوب در کتاب ( معالم العلماء ) ذکر نموده از جمله مصنفات او ( کتاب غیبت ) است .(۱۷۶)

مـؤ لف گـویـد: کـه از ( کتاب غیبت ) او نقل شده این حکایت که فرموده حدیث کرد از براى ما مردى صالح از اصحاب ما امامیه ، گفت :
سـالى از سـالهـا بـه اراده حـج بـیـرون رفـتـم در آن سـال گـرمـا شـدت تـمام داشت و سموم بسیار بود، س از قافله منقطع گشتم و راه را گم کـردم و از غـایـت تشنگى از پاى درآمده بر زمین افتادم و مشرف به مرگ شدم ، پس شیهه اسـبـى بـه گـوشـم رسـیـد چـشـم گـشـوده جـوانـى دیـدم خوشروى و خوشبوى بر اسبى شـهـبـاسـوار و آن جـوان ، آبـى بـه مـن آشـامـانـیـد کـه از بـرف خـنـک تـر و از عسل شیرین تر بود و مرا از هلاک شدن رهانید. گفتم : اى سیدمن ! تو کیستى که این مرحمت دربـاره مـن فرمودى ؟ فرمود: منم حجت خداى بر بندگان خدا و بقیه اللّه در زمین او، منم آن کـسى که پر خواهم کرد زمین را از عدل آن چناکه پر شده باشد از ظلم و جور، منم فرزند حـسین بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابـى طـالب عـلیـهـم السلام ، بعد از آن فرمود که چشمایت را بپوش ، پوشیدم ، فرمود: بـگـشـا، گـشـودم خـود را در پـیـش روى قـافـله دیـدم ، پـس آن حضرت از نظرم غایب شد ـ صلوات اللّه علیه ـ

شرح حال شهید قاضى نوراللّه

مـؤ لف گـویـد: کـه در احـوال حـضـرت امـام جعفر صادق علیه السلام بیاید ان شاء اللّه تـعـالى خـبـرى مـنـاسـب بـا این حکایت ، و بدان نیز که منتهى مى شود به على مرعش ‍ نسب شـریـف سـیـد شـهـیـد و عالم فاضل جلیل قاضى نوراللّه ابن شریف الدین حسینى مرعشى صـاحب ( مجالس المؤ منین ) و ( احقاق الحق ) و ( الصوارم المهرقه ) و غیر ذلک ، معاضر شیخنا البهائى بوده و در اکبرآباد هند قاضى القضاه بود، و با آنکه مابین اهل سنت بود تقیه مى نمود، آنچه قضاوت نمود و حکم داد تمامش بر مذهب امامیه بود و لکـن آن را مـطـابـق مـى کـرد بـا فـتـواى یـکـى از ائمـه اهـل سـنـت از کـثـرت اطـلاع و مـهـارتـى کـه داشـت در فـقه شیعه و سنى و احاطه به کتب و تـصـانـیـف آنـهـا، اهـل سنت او را به سبب تاءلیف ( کتاب احقاق الحق ) شهید کردند و مـرقد شریفش در اکبرآباد مزار و مشهور است . قریب نود مجلد در غالب علوم تاءلیف نموده کـه از جمله آنها است ( مصائب النّواصب ) در رد میرزا مخدوم شریفى که در مدت هفده روز نوشته و والدش ‍ نیز از اهل علم و حدیث بوده .

شرح حال سلطان العلماء

و نـیز از سادات مرعشیه است سید محقق علامه خلیفه سلطان حسین بن محمّد بن محمود الحسین الا مـلى الاصـفـهـانـى ملقب به سلطان العلماء صاحب مصنفات و حواشى دقیقه موجزه مفیده در زمـان شـاه عباس اول امر وزارت و صدارت به وى تفویض شد و چندان مکانت و مرتبت پیدا کـرد نـزد سـلطـان کـه دامـاد سلطان گردید. صاحب ( تاریخ عالم آراء ) در تاریخ وزارت او این مصرع گفته : ( وزیر شاه شد داماد سلطان ) . در سنه هزار و شصت و چـهـار در اشـرف مـازنـدران وفـات کـرد جـنـازه شـریـفـش را از اشـرف بـه نـجـف اشـرف حمل کردند و به خاک سپردند.

شرح حال میرزا محمّد حسین شهرستانى

و نـیـز از سـادات مـرعـشـیـه اسـت سـیـد سـنـد و رکـن مـعـتـمـد عـالم فـاضل جلیل و فقیه محقق بى بدیل محدث باهر و سحاب ماطر و بحرزآخر جناب آقا میرزا محمّد حسین شهرستانى حائرى صاحب مؤ لفات فائقه و تصنیفات رائقه ، ولادت شریفش ‍ یـک هـزار سـال و دو مـاه بـعد از ولادت مبارک حضرت حضرت حجت علیه السلام روى داده از بطن کریمه قدوه العلماء العظام آقا احمد بن آقا محمّد على کرمانشاهى ابن استاد اکبر محقق بـهـبـانـى رضـى اللّه عـنـه و عـمـده تـحـصـیـلش نـزد عـلامـه ثـانـى سـمـیـّش ‍ مـرحـوم فـاضل اردکانى بوده ، خود آن جناب در ( کتاب موائد ) در ترجمه آقا محمّد ابراهیم بـن آقـا احـمـد، فـرمود: وى خالوى حقیر است در کرمانشاهان متولد شدم والد در سفرى بود خـال (دایـى ) مـذکـور بـه ایـشان نوشت که خداوند مولودى به شما عطا کرده که با شما مـفـاخـره مى کند مى گوید منم حسین و پدرم على و مادرم فاطمه و جدم احمد و خالم ابراهیم ، حقیر گوید بلى و برادرم حسن و پسرانم على و زین العابدین و دخترانم سکینه و فاطمه انتهى .

شرح حال عبیداللّه اعرج

ذکـر عـبـیـداللّه الا عـرج بـن الحسین الاصغر بن الامام زین العابدین علیه السلام و بعض ‍ اولاد و اعقاب او:
هـمـانـا عبیداللّه بن الحسین الا صغر را ابوعلى کنیت است مادرش ام خالد یا خالده دختر حمزه بـن مـصـعـب بـن زبـیـر بـن العـوام اسـت و چـون در یکى از دو پاى او نقصانى بود اعرجش خـوانـدنـد. وقـتى وارد شد بر ابوالعباس سفاح ، سفاح ضیعتى از ضیاع مدائن را به هر سال هشتاد هزار دینار را از آن مدخل برخاستى در اقطاع وى مقرر فرمود و عبیداللّه از بیعت مـحـمـّد بـن عبداللّه معروف به ( نفس زکیه ) تخلف جست ، از این روى محمّد سوگند خـورد کـه اگـر او را بـنگرد به قتل رساند، چون وى را نزد محمّد آوردند محمّد هر دو چشم خـود فـرو خـوابـانـیـد تا خلاف سوگند خود نکرده باشد؛ چه اگر دیدارش به دیدارش افـتـادى بـه تـقـاضـاى سـوگـنـد او را بـایـسـتـى بـه قـتـل رسـانـد و عبیداللّه در خراسان به ابومسلم درآمد، ابومسلم مقدمش را گرامى داشت و از بـهـرش رزق واسـع و روزى فـراوان مـقـرر داشـت و مـردم خـراسـان او را بـزرگ داشتند و عـبـیـداللّه در ضـیـعتى که در ذى امران یا ذى امان داشت وفات یافت و او را از چهار تن عقب بماند: على الصالح و جعفر الحجه و محمّد الجوانى و حمزه المختلس .
امـا عـلى الصـالح بـن عـبـیـداللّه الا عـرج کـنـیـه اش ابـوالحسن و مردى کریم و با ورع و فـاضـل و پـرهـیـزکـار و ازهد آل ابوطالب بود و او و زوجه اش ام سلمه دختر عبداللّه بن الحسین الا صغر را که دختر عمویش باشد ( الزوج الصالح ) مى خواندند.

قاضى نوراللّه در ( مجالس المؤ منین ) گفته آنچه حاصلش این است که ابوالحسن على بن عبیداللّه اعرج سخت بزرگ و عظیم القدر بود و ریاست عراق به او تعلق داشت و مستجاب الدعوه و اعبد آل ابوطالب بود در زمان خویش و از اختصاص یافتگان به حضرت امـام مـوسى و امام رضا علیه السلام بود و حضرت امام رضا علیه السلام او را ( زوج الصـالح عـ( مى نامید و آخرالا مر در خدمت آن حضرت به خراسان رفت ، و چون محمّد بن ابـراهـیـم طـبـاطـبـا خـواسـت از بـهـر ولایـت ابـوالسـّرایـا از وى بـیـعـت سـتـانـد قبول نکرد.(۱۷۷)
و در ( رجال کشّى ) از سلیمان بن جعفر مروى است که على بن عبیداللّه در آغاز امر به من گفت مى خواهم در حضرت امام رضا علیه السلام فایز شوم و بر وى سلام فرستم گـفـتـم : چـه تو را باز مى دارد؟ گفت : عظمت و هیبت آن حضرت ، چون روزى چند برآمد امام علیه السلام رنجور شد. مردم به عیادت آن جناب مبادرت نمودند به وى گفتم وقت [مناسب ] اسـت کـه بـه حـضـور مـبـارکـش مـشـرف شـوى ، چون به خدمت آن حضرت رسید امام علیه السـلام او را مـکـرم و مـعـظم داشت ، على بن عبیداللّه نیک شادان شد از آن پس وى در بستر رنـجـورى در افـتاد، امام علیه السلام او را عیادت فرمود من نیز در خدمت آن حضرت بودم و آن حـضـرت چـنـدان جـلوس ‍ فـرمـود تـا آنـکـه در آن خـانـه بودند بیرون رفتند و چون آن حـضـرت بـیـرون شـد مـن نـیـز در خـدمـت آن حـضرت بیرون شدم ، کنیز من در خانه على بن عـبـیـداللّه بـود بـه مـن گـفت که امّ سلمه زن على از پس پرده به حضرت امام رضا علیه السـلام به نظاره بود، چون آن حضرت بیرون شد از پرده بیرون آمد و روى خود را بر آن مکان که آن حضرت نشسته بود بگذاشت و همى بوسید و دست بر آنجا کشید و بر چهره مالید، من این داستان را در آستان آن امام انس و جان به عرض رسانیدم فرمود: اى سلیمان ! بـدان کـه عـلى بـن عـبـیـداللّه و زن او و فـرزنـدان او از اهـل بهشت باشند. اى سلیمان ! بدان که اولاد على و فاطمه هرگاه خداى تعالى این امر را یـعـنى معرفت امات ائمه اهل بیت را به ایشان روزى فرماید ایشان چون دیگر مردم نخواهند بود.(۱۷۸) و على صالح را اولاد و اعقاب بوده و در اولاد او بوده ریاست عراق و از احفاد او است شیخ شرف النّسابه ابوالحسن محمّد بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابراهیم بن على صالح که شیخ سید بن رضى و مرتضى بوده .
( حُکِىَ اِنَّهُ بَلَغَ تِسْعَا وَ تِسْعینَ سَنَهَ وَ هُوَ صَحیحُ الاَعضاءِ. )

و امـا جـعـفـر الحـجـه بن عبیداللّه الا عرج : پس او سیدى است شریف ، عفیف ، عظیم الشاءن ، جلیل القدر، عالى همت ، رفیع مرتبت ، فصیح اللّسان ؛ گویند در فصاحت و براعت شبیه زیـد بـن عـلى عـلیـه السـلام بـود، و زیـدیه او را حجه اللّه مى گفتند و جمعى به امامت او قائل بودند. ابوالبخترى وهب بن وهب والى مدینه از جانب هارون الرشید او را در حبس کرد و هـیـجـده مـاه در حـبـس بـود تـا وفـات کـرد، و پـیـوسـتـه قـائم اللیـل و صـائم النهار بود و افطار نمى کرد مگر در عیدین ، و پیوسته امارت و ریاست در اولاد او بوده در مدینه تا سنه هزار و هشتاد و هشت بلکه زیادتر و او را چند پسر بوده یکى ابوعبداللّه الحسین و او مسافرت کرد به بلخ و اولاد پیدا کرد در آنجا، و از اولاد او اسـت ابـوالقـاسـم عـلى بـودله بـن مـحـمـّد الزّاهـد کـه سـیـدى جـلیل القدر، عظیم الشاءن ، عالم ، فاضل ، کامل ، صالح ، عابد رفیع المنزله بوده که سـید ضامن در ( تحفه ) ترجمه او و اولاد او را ذکر کرده و دیگر ابومحمّد حسن است از اولاد اوست نجم المله و الحق والدین سید مهنّا قاضى مدینه .

شرح سید مهنّا

ذکر مهنّا بن سنان و نسب طاهر جد او ـ رحمه اللّه علیه ـ:

هو السید مهنّا بن سنان بن عبدالوهّاب بن نمیله بن محمّد بن ابراهیم بن عبدالوهّاب و تمامى این جماعت هر کدام در عصر خود قاضى مدینه مشرفه بوده اند، ابن ابى عماره مهنّا الا کبر بـن ابـى هـاشم داود بن امیر شمس الدّین ابى احمد قاسم بن امیر على عبیداللّه که امارت و ریـاسـت داشـت در مـدیـنـه در عـقـیـق . ابـن ابـى الحـسـن طـاهـر که در حق او گفته اند عالم ، فـاضـل کـامـل ، جـامـع ، ورع ، زاهـد، صـالح ، عـابـد، تـقـى ، نـفـى ، مـیـمـون جـلیـل القـدر عـظـیـم الشـاءن ، رفـیـع المـنزله ، عالى الهمّه بوده به حدى که فرزندان بـرادرش را ابـن اخـى طـاهـر مـى گـفـتند از ایشان است شریف ابومحمّد حسن بن محمّد یحیى النـّسـابـه کـه شـیـخ تلعکبرى از او روایت مى کند و در سنه سیصد و پنجاه و هشت وفات کرده و در منزل خود در بغداد در سوق العطش که نام محله اى است مدفون شده . و شیخ مفید رحمه اللّه در اوایل جوانیش او را درک کرده و از او اخذ نموده .

و بـیـایـد در ذکـر اولاد حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام در حـال احـمـد بـن مـوسى علیه السلام روایتى از شیخ مفید از شریف مذکور، و سید ضامن بن شـدقـم نـقـل کـرده اسـت کـه مـابـیـن ابـوالحـسـن طـاهـر و یـکـى از اهـل خـراسـان مـحـبـت و مـودت بـود و آن مـرد خـراسـانـى هـر سـال کـه بـه حـج مـشـرف مـى گـشت چون به مدینه مشرف مى شد بعد از زیارت حضرت رسـول خـدا و ائمـه هـدى عـلیـهـم السلام به زیارت این سید مشرف مى شد و دویست دینار تـقـدیـم آن جـناب مى نمود، و این مستمرى شده بود براى آن سید معظم تا آنکه بعضى از مـعـانـدیـن بـه آن شـخـص خـراسـانـى گـفـتـنـد تـو مـال خـود را ضـایـع و در غـیـر مـحـل صـرف مـى نـمـایـى ؛ چـه ایـن سـیـد در غـیـر طـاعـت خـدا و رسـول آن را صـرف مـى نـمـایـد، آن شـخـص خـراسـانـى سـه سـال آن مـسـتـمـرى را قـطـع نـمـود. سـیـد بـزرگـوار دل شـکـسـتـه شد، جدش را در خواب دید، به وى فرمود: غمناک مباش که من امر کردم آن مرد خراسانى را که آن وجه را هر ساله به تو بدهد و آنچه هم از تو فوت شده عوض آن را بـه تو بدهد و آن خراسانى نیز رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم را در خواب دید کـه بـه وى فـرمـود: اى فـلان ! قبول کردى حرف دشمنان را در حق پسرم طاهر، قطع مکن صـله او را و بـده بـه او عـوض آنـچـه از تـو فـوت شـده در سـالهـاى قـبـل . آن مـرد بـیدار شد و با کمال مسرت و خوشحالى به مکه مشرف شد و در مدینه خدمت جـنـاب سـیـد رسـیـد و دسـت و پاى او را بوسید و ششصد دینار و بعض هدایا تسلیم سید نـمـود. سـید فرمود: خواب دیدى جدم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم را که تو را امـر بـه آن نـمـود؟ گـفـت : بـلى ! پـس خـود سـیـد خـواب خـود را نقل کرد، آن خراسانى دیگر باره دست و پاى او را بوسه داد و از او معذرت خواست . و آن سـیـد پـسـر عـالم فـاضـل و عـارف و ورع و زاهـد ابـوالحـسـن یـحـیـى نـسـّابـه اسـت . اول کسى که جمع کرده کتابى در نسب آل ابوطالب .

( وَ کـانَ رَحـْمـَهُ اللّهُ عـارِفـا بـِاُصـوُلِ الْعـَرَبِ وَ فـُرُوعـِهـا حافِظَا لانْسابِها وَ وَقایِعَ الْحَرَمَیْنِ وَ اَخْبارِهاَ. )
در محرم سنه دویست و چهارده در عقیق مدینه به دنیا آمد و در سنه دویست و هفتاد و هفت در مکه وفـات کـرد و در نزدیکى قبر خدیجه کبرى علیهما السلام به خاک رفت . ابى محمّد حسن بـن ابـى الحـسـن جـعـفـر الحجه بن عبیداللّه الحسین الا صغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام .

و بـالجـمـله ؛ سـیـد مـهـنـّاى مـذکـور عـلامـه فـقـیـه نـبـیـه مـحـقـق مـدقـق جـامـع فـضـائل و کـمـالات در نـهـایـت جـلالت قـدر و عـظـمـت شـاءن اسـت و صـاحـب مـسـائل مـدنـیـات اسـت و آن مـسـائلى اسـت کـه از آیـه اللّه عـلامـه حـلى رحـمـه اللّه سـؤ ال کـرده و عـلامـه جـواب داده و تـجـلیـل بـسـیـار از او فـرمـوده از جـمـله در یـکى از اجوبه مسائل فرموده :
( اَلسَّیِّدُ الْکَبیرُ الْنَّقیبُ الْحَسیبُ النَّسیُب الْمُرَتَضى مُفْخَرُ الْسّادَهِ وَ زَیْنَ السِّیادَهِ مـَعـْدِنُ الْمـَجـْدِ وَ الْفـِخـارِ وَ الْحـِکـمَ وَ الا ثـارِ الْجـامـِعُ لِلِقـِسـْطِ الاَوفـى مـِنـْ فَضائل الاَخْلاقِ وَ السَّهْمِ الْمُعَلّى مِنْ طیبِ الاَعْراقِ مُزَیَّنُ دیوانِ الْقَضآءِ بِاِظْهارِ الْحَقِّ عَلَى الْحـُجَّهِ الْبـَیـْضـآءِ عـِنـْدَ تـَرافـُعِ الخـُصـَمـآءِ نـِجـْمُ الْمِلَّه وَالْحَقِّ وَالدِّینِ مُهَنَّا بْنِ سِنانِ الْحُسَیْنى الْقاطِنُ بِمَدینَهِ جَدِّهِ رَسُولِ اللّهِ صلى اللّه علیه و آله و سلم ، السّاکِنُ مَهْبِطَ وَحـىِ اللّهِ سـیَِّدُ الْقـُضـاهِ وَ الْحـُکـامِ بـَیـْنَ الْخاصِّ وَ الْعامِّ شَرَّفَ اَصْغَرَ خَدَمِهِ وَ اَقَلَّ خُدّامِهِ رَسائِلَ فِى ضِمْنِها مَسآئِلُ الى غیر ذلک . ) (۱۷۹)

روایـت مـى کـنـد سید مهنّاى مذکور از علامه و فخرالمحققین و اجازه داده به شیخ شهید رحمه اللّه . و سـیـد عـلى سـمـهـودى در ( جـواهـر العـقـدیـن ) حـکـایـتـى از جـلالت او نـقـل کـرده شـبـیـه بـه حـکایت جدش سید ابوالحسن طاهر که شیخ ما در خاتمه ( مستدرک ) آن را نـقل فرموده و سید ضامن بن شدقم مدنى در ( تحفه ) در ذکر سید مهنّا بـن سـنـان گـفـتـه کـه والدم عـلى بـن حـسـیـن ذکـر کـرده در شـجـره انـسـاب اتصال نسب سادات بدلاء را که در قرب کاشان از بلاد عجم مى باشند به سنان قاضى و ایشان در آنجا معروفند به ( وحاحده ) انتهى .

و حـمـوى در ( معجم ) گفته که به عقیق مدینه منسوب است محمّد بن جعفر بن عبداللّه بن الحسین الا صغر معروف به ( عقیقى ) و او را عقب است و در اولاد او ریاست بوده ، و از اولاد او اسـت احـمـد بـن حـسـیـن بن احمد بن على بن محمّد عقیقى ابوالقاسم که از وجوه اشـراف بـوده ، در دمـشق وفات کرد، چهار روز مانده از جمادى الاولى سنه سیصد و هفتاد و هشت در باب صغیر به خاک رفت . انتهى .(۱۸۰)

و نیز از اولاد ابومحمّد حسن بن جعفر الحجه است :

سـیـد مـجـدالدّیـن ابـوالفـوارس مـحـمـّد بـن ابـى الحـسـن فـخـرالدّیـن عـلى عـالم فاضل ادیب شاعر نسّابه ابن محمّد بن احمد بن على الا عرج بن سالم بن برکات بن ابى العـز مـحمّد بن ابى منصور الحسن نقیب الحائر ابن ابوالحسن على بن حسن بن محمّد المعمّر بن احمد الزائر بن على بن یحیى النسّابه ابن حسن بن جعفر الحجه .

و بـالجـمـله ؛ سـیـد مـجـدالدیـن ابـوالفـوارس عـالم جـلیـل القـدر بـوده و صـاحب ( تحفه الا زهار ) ثنا بلیغى از او نموده و فرموده که اسمش در حائر امام حسین علیه السلام و مساجد حلّه مرقوم است و اولاد او را بنوالفوارس مى گـویـنـد و او پدر سید عالم جلیل محقق مدقّق عمیدالدّین عبدالمطلب بن محمّد است که بسیار جـلیـل القـدر و رفـیـع المـنـزله اسـت و از مـشـایـخ شـیـخ شـهید است و والده اش دختر شیخ سدیدالدین والد علامه است .(۱۸۱)

شیخ شهید رحمه اللّه در اجازه ابن بجده (۱۸۲) در حق او فرموده :
( عـَنْ عـِدَّهِ مـِنْ اَصـْحـابِنا مِنُْهمُ الْمَوْلى السَّیِّدُ الا مامُ الْمُرْتضى عَلَمُ الْهُدى شَیْخُ اَهْلِ الْبَیْتِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ فى زَمانِهِ عَمیدُ الْحَقِّ وَالدّینِ اَبُوعَبْدِاللّهِ عَبْدُ الْمُطَلِّب بِنُ الاَعْرَجِ الْحُسَیْنى طابَ اللّه ثَراهُ وَ جَعَلَ الْجَنَّهَ مَثْواهُ. )

مـصـنـفـات آن جـنـاب مـشـهـور اسـت و اکـثر آنها تعلیقات و شروحى است بر جمله اى از کتب خـالویـش عـلامـه مـانـنـد ( مـنـیـه اللّبـیـب شـرح تـهـذیـب الا صـول ) (۱۸۳)( کـنـزالفـوائد فـى حـلّ مشکلات القواعد ) و ( تـبـصـره الطـّالبـیـن فـى شـرح نـهـج المـسـتـرشـدیـن ) و ( شـرح مـبـادى الا صول ) الى غیر ذلک .

ولادتـش شـب نـیـمـه شـعبان سنه ششصد و هشتاد و یک در حلّه ، وفاتش شب دهم شعبان سنه هـفـتـصـد و پـنـجـاه و شـش واقـع شـده و از ( مـجـمـوعـه شـیـخ شـهـیـد ) نـقـل شده که فرمود در بغداد وفات کرده و جنازه اش را به مشهد مقدس ‍ امیرالمؤ منین علیه السلام نقل کردند.
( بـَعْدَ اَنْ صُلِّىِ عَلَیْهِ بِالْحِلَّهِ فِى یَوْمِ الثُّلثاءِ بِمَقامِ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ علیه السلام . )

روایـت مـى کـنـد از پـدر و جـدش و از دو خالش علامه و رضى الدّین على بن یوسف برادر عـلامـه و غـیـر ذلک و پـسـرش سـیـد جـمـال الدیـن مـحـمـّد بـن عـبـدالمـطـلب عـالم جـلیـل عـالى الهـمـّه رفـیـع القـدر و المـنـزله در مـشـهـد غـروى بـه ظلم و ستم شهید گشت .(۱۸۴)

در ( تحفه الازهار ) است که آن جناب را در نجف اشرف به ظلم و عدوان آتش زدند و سـوزانـیـدنـد، و بـرادران عـمـیـدالدیـن فـاضـل عـلامـه نـظـام الدّیـن عـبـدالحـمـیـد و فاضل علامه ضیاءالدین عبداللّه و اولاد او نیز از فقها و علما مى باشند.(۱۸۵) و در ( عمده الطّالب ) به ایشان اشاره شده .(۱۸۶)
و اما محمّد الجوانى بن عبداللّه الا عرج :
پـس مـنـسـوب اسـت بـه جـوانـیـه که قریه اى است در نزدیک مدینه که منسوب است به آن عـلویـون بنو الجوانى که از ایشان است ابوالحسن على بن ابراهیم بن محمّد بن الحسن بن محمّد الجوانى بن عبیداللّه الا عرج که علماء رجال او را ذکر کرده اند و توثیق نموده اند و گـفـتـه انـد ثـقه و صحیح الحدیث بوده و با حضرت امام رضا علیه السلام به خراسان رفته .

و لکـن احـقـر در رفـتـن او بـه خـراسـان بـا حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام تـاءمـل دارم ؛ زیرا که او زیاده از صد سال بعد از حضرت امام رضا علیه السلام بوده ، بـه دلیـل ایـنـکـه ابـوالفرج اصفهانى که تایخ وفاتش در سنه سیصد و پنجاه و شش است از او سماع کرده و کتب او را از او نقل مى کند و شیخ تلعکبرى که وفاتش سنه سیصد و هشتاد و پنج است از پسرش ابوالعباس احمد بن على بن ابراهیم جوّانى اجازه گرفته و از او روایـت مى کند و دعاى حریق را از او شنیده ، پس بسیار بعید است که على بن ابراهیم مذکور در سنه دویست هجرى با حضرت امام رضا علیه السلام به خراسان رفته باشد و آنـچـه بـه نـظـر احـقر مى رسد آن است که محمّد جوانى که جد جد على است با حضرت امام رضـا عـلیـه السلام به خراسان رفته ، زیرا که در روایت اسم جوانى برده نشده بلکه خبر این است :
( عـَنْ اَبـى جـَعـْفـَرٍ مـَحـَمَّدِ بـْنِ عـیسى قال : کانَ الْجَوّانى خَرِجَ مَعَ اَبى الْحَسَنِ علیه السلام اِلى خُراسانَ وَ کانَ مِنْ قَرابَتِهِ. )
و مـراد از جـوانـى مـحـمـّد بـن عـبـیداللّه اعرج است و آنکه مراد على بن ابراهیم باشد ظاهرا اشـتـبـاه اسـت ؛ زیرا که على مذکور ولادتش در مدینه شده و نشو و نماى او در کوفه و در کـوفـه وفـات کـرده و اگر جوانى به او بگویند به تبع جدش محمّد جوانى است واللّه العالم .

و مـحـتـمـل اسـت کـه او را پـسـرى بـوده عـلى نـام و او بـا حـضـرت هـمـراه بـوده چـنـانـکـه فـاضـل نـسـّابـه جـنـاب سـیـد ضـامـن بـن شـدقـم در ( تـحـفـه الا هـار ) در احـوال ابـى الحـسـن عـلى بـن مـحـمـّد جـوانـى بـن عـبـیـداللّه اعـرج گفته که او سیدى بود جـلیـل القـدر و عـظـیـم الشـاءن و رفـیـع المـنـزله ، حـسـن الشـّمـائل ، جـم الفـضـائل ، عالم فاضل ، تقى نقى مبارک ، همراه حضرت امام رضا علیه السـلام بـود در طریق خراسان و از آن حضرت حدیث روایت کرده و کثیرالعباده بود، روزها روزه مـى گـرفـت و شـب را قـائم بـه عـبـادت بـود و در هـر روزى هـزار مـرتـبـه قل هو اللّه احد مى خواند. بعد از موتش یکى از اولادش او را در خواب دید از حالش پرسید گـفـت : جـایم در بهشت است به جهت تلاوت کردنم سوره اخلاص را؛ و او را مصنفات عدیده جلیله است در بیشتر علوم انتهى .

و نـیـز از اولاد محمّد جوانى است ابوعبداللّه محمّد بن الحسن بن عبداللّه بن الحسین بن محمّد بن الحسن بن محمّد جوانى ابن عبیداللّه الا عرج که نجاشى فرموده ساکن طبرستان بود و فـقـیـه بـود و سـمـاع حـدیـث کـرده و از مـصـنـفـات اوسـت ( کـتـاب ثـواب الا عمال ) .(۱۸۷)

و امـا حـمـزه المـخـتـلس بـن عـبـیـداللّه الا عـرج پـس اعـقـاب او قـلیـل اسـت ، و از اعقاب او است حسین بن محمدبن حمزه المختلس معروف به ( حرون ) کـه بعد از ایام یحیى بن عمر بن یحیى بن الحسین بن زید بن الا مام زین العابدین علیه السـلام کـه گـذشـت ذکـر او، در سـنـه دویست و پنجاه و یک در کوفه خروج کرد. مستعین ، مزاحم بن خاقان را با لشکرى عظیم به حرب او فرستاد، چون عباسیین به کوفه نزدیک شـدنـد حـسـیـن از راه دیـگر از کوفه بیرون شد و به سامراء رفت و با متعزّباللّه بیعت کـرد، و ایـن در ایـامـى بـود کـه مـستعین باللّه در بغداد بود و مردم سامراء با متعزّباللّه بیعت کرده بودند، و مدتى بر این منوال بر حسین گذشت دیگرباره اراده خروج کرد، او را بـگرفتند و در محبس افکندند و تا سال دویست و شصت و هشت در زندان بود معتمد او را رها کـرد دیـگر باره در کوفه خروج کرد، در سنه دویست و شصت و نه او را بگرفتند و به نـزد ( موفق ) بردند، امر کرد او را در واسط حبس کردند و چندى در زندان بود تا وفات کرد.

شرح حال على اصغر بن سجاد علیه السلام

ذکر على اصغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام و پسرش حسن افطس و اولاد و اعقاب او:
هـمـانـا عـلى بـن عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السلام کوچکترین فرزندان حضرت سجاد علیه السـلام بـوده و صـاحـب شـرف و قـدر بـوده ، و گـفـتـه شـده کـه از بـراى او آثـارى از فضایل و مناقب بوده و حضرت امام زین العابدین علیه السلام او را به نام برادرش على بن الحسین علیه السلام نام نهاد و اولاد او بسیار شدند.

صاحب ( عمده الطالب ) مى گوید: على اصغر مکنّى به ابوالحسن است و از پسرش حسن افطس اعقاب پیدا کرد (۱۸۸) ابونصر بخارى گفته است : افطس با محمّد بـن عـبـداللّه بن الحسن نفس زکیه خروج کرد و رایتى بیضاء در دست داشت و آزموده بود و هـیـچ کـس بـه شـجـاعـت و صـبـر او بـا نـفـس زکـیـه خـروج نـنـمـود، و افـطـس را بـه سـبب طـول قـامـت ( رمـح (۱۸۹) آل ابـوطـالب ) مى گفتند.(۱۹۰) ابـوالحسن عمرى گفته که افطس صاحب رایت صفراء نفس زکیه بود و چون نفس زکیه به قتل رسید حسن افطس مختفى گردید و چون حضرت امام جعفر صادق علیه السلام به عراق آمد و ابوجعفر منصور را بدید به وى فرمود: اى امیرالمؤ منین ! مى خواهى که به حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم احـسانى کرده باشى ؟ گفت : بلى یا اباعبداللّه . فرمود: از پسر عمّش حسن بن على بن على یعنى افطس درگذر، منصور از او در گذشت .

و روایت شده از سالمه کنیز حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ، که گفت : مریض ‍ شد حـضـرت امـام جـعـفـر صـادق عـلیـه السـلام پـس ترسید بر خود پس موسى علیه السلام پـسـرش را بخواست و فرمود: اى موسى ! بده به افطس هفتاد اشرفى و فلان و فلان ، سـالمـه گـویـد: مـن نـزدیـک شـدم و گـفـتـم آیـا عـطـا مـى کـنـى بـه افـطـس و حال آنکه نشست در کمین تو و مى خواست تو را بکشد؟ فرمود: اى سالمه ! مى خواهى من از آن کـسـان بـاشـم کـه خـداى تـعـالى فـرمـوده ( وَ یـَقـْطـَعـُونَ مـا اَمـَرَ اللّهِ بـِهِ اَنـْ یـُوصـَل عـ( (۱۹۱) ؛ یعنى قطع مى کنند و مى برند چیزى را که حق تعالى فرمان کرده که به هم پیوسته دارند، یعنى رحم .(۱۹۲) و حسن افطس را اولاد بـسـیـار اسـت و عقب او از پنج تن است : على الحورى و عمر و حسین و حسن مکفوف و عبیداللّه قتیل برامکه .

امـا على الحورىّ(۱۹۳) بن افطس بن على اصغر بن الا مام زین العابدین علیه السـلام مـادرش امّ ولد اسمش عبّاده بوده ، و على شاعرى فصیح و همان کس باشد که دختر عـمـر عـثـمـانـیـّه را کـه از نـخـست در تحت نکاح مهدى عباسى بود به نکاح درآورد و موسى الهادى را این امر اگران افتاد و فرمان داد تا او را طلاق گوید.

عـلى امـتناع نمود و گفت : مهدى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم نبوده است تا زنان او بـعـد از وى بر دیگران حرام باشند و از من اشرف نبوده است ، موسى هادى از این سخن در خـشـم شد و فرمان داد چندان او را بزدند تا بى هوش گشت ، و این على را هارون رشید به قتل رسانید.

شرح حال سید رضى الدین آوى

ذکر سید رضى الدّین محمّد آوى که یکى از اعقاب على الحورىّ است :
هـمـانـا از اعـقـاب عـلى الحـورىّ مـى بـاشـد سـیـد جـلیـل عـابـد نـبـیـل رضـى الدّین محمّد آوى النقیب ابن فخرالدّین محمّد بن رضى الدّین محمّد بن زید بن الدّاعـى زید بن على بن الحسین بن الحسن بن ابى الحسن على بن ابى محمّد الحسن النّقیب الرّئیس ابن على بن محمّد بن على الحورىّ ابن حسن بن على اصغر ابن الا مام زین العابدین عـلیـه السـلام و ایـن سـیـد جـلیـل صـاحـب مـقـامـات عـالیـه و کـرامـات بـاهـره اسـت و عـدیـل سـیـد رضـى الدّیـن بن طاوس و صدیق او است و بسیار مى شود که سید بن طاوس ‍ تعبیر مى کند از او در کتب خود به برادر صالح چنانکه در ( رساله مواسعه و مضایقه ) فرموده که توجه کردم من با برادر صالح خود محمّد بن محمّد بن محمّد قاضى آوى ـ ضاعف اللّه سعادته و شرّف خاتمته ـ از حلّه به سوى مشهد مولایمان حضرت امیرالمؤ منین عـلیـه السـلام پـس بیان فرموده که در این سفر مکاشفات جمیله و بشارات جلیله براى من روى داد.(۱۹۴)

مـؤ لف گـوید: که از براى این سید بزرگوار قصه اى است متعلق به ( دعاى عبرات ) کـه سـید بن طاوس در ( مهج الدّعوات ) و علامه در ( منهاج الصلاح ) بـه آن اشاره کرده اند و آن حکایت چنین است که خفر المحقّقین از والدش علامه از جدش شیخ سـدیـدالدّیـن از سـیـد مـذکـور روایـت کـرده کـه آن جناب محبوس بود در نزد امیرى از امراء سلطان جرماغون مدت طویلى در نهایت سختى و تنگى ، پس در خواب خود دید خلف صالح منتظر ـ صلوات اللّه علیه ـ را پس گریست و گفت : اى مولاى من ! شفاعت کن در خلاص شدن مـن از ایـن گـروه ظـلمه ، حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سید گفت : کدام است دعاى عـبرات ؟ فرمود: آن دعا در ( مصباح ) تو است ، سید گفت : اى مولاى من ! دعا در ( مصباح ) من نیست . فرمود نظر کن در ( مصباح ) خواهى یافت دا را در آن ، پس از خواب بیدار شده نماز صبح را ادا کرد و ( مصباح ) را باز نمود پس ورقه اى یافت در مـیـان اوراق کـه ایـن دعـا نـوشـتـه بـود در آن ، پـس چـهـل مرتبه آن دعا را خواند. آن امیر را دو زن بود یکى از آن دو زن عاقله و مدیره و آن امیر بـر او اعـتـماد داشت ، پس امیر نزد او آمد در نوبه اش پس گفت به امیر، گرفتى یکى از اولاد امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام را؟ امـیـر گـفـت : چـرا سـؤ ال کـردى از ایـن مطلب ؟ گفت : در خواب دیدم شخصى را و گویا نور آفتاب مى درخشد از رخسار او، پس حلق مرا میان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود که مى بینم شوهرت را که گرفت یکى از فرزندان مرا، و طعام و شراب بر او تنگ گرفته پس من به او گفتم : اى سید من ! تو کیستى ؟ فرمود: من على بن ابى طالبم ، بگو به او اگر او را رها نکرد هر آیـنـه خـراب خـواهم کرد خانه او را. پس این خواب منتشر شد و به سلطان رسید، پس گفت مـرا عـلمـى بـه ایـن مـطـلب نیست و از بوّاب خود جستجو کرد و گفت کى محبوس است در نزد شـما؟ گفتند: شیخ علوى که امر کردى به گرفتن او، گفت : او را رها کنید و اسبى به او بدهید که سوار شود و راه را به او دلالت کنید که رود به خانه خود انتهى .(۱۹۵)

و ایـن سـید جلیل همان است که سند یک قسم استخاره به تسبیح به او منتهى مى شود. و او روایـت مـى کند از حضرت صاحب الا مر علیه السلام چنانکه شیخ شهید در ( ذکرى ) نـقـل فرموده و ظاهر آن است ک سید آن استخاره را تلقى کرده از حضرت حجت علیه السلام مـشـافههً بدون واسطه و این در غیبت کبرى منقبتى است ( عظیمه لایَحُومُ حَلوْلَها فَضیلَهٌ. ) و مـن کـیـفـیت آن استخاره را در ( کتاب باقیات صالحات ) که در حاشیه ( مفاتیح ) است نقل کردم به آنجا رجوع کنند.(۱۹۶)

روایـت مـى کـنـد این بزرگوار از برادر روحانى خود سید بن طاوس و از پدر بزرگوار خود از پدرش از پدرش از پدرش داعى بن زید ـ که پدر چهارم او است ـ از سید مرتضى و شیخ طوسى و سلاّر و غیره و وفاتش در چهارم صفر سنه ششصد و پنجاه و چهار واقع شده .
و ( آوىّ ) نسبت به ( آوه ) بر وزن ساوه از توابع قم است و فضیلت بسیار براى آن نقل شده که جمله اى از آن را قاضى نوراللّه در ( مجالس ‍ المؤ منین ) ایراد فـرمـوده .(۱۹۷) و بـدان کـه از بـنـى اعـمـام سـیـد رضـى مـذکـور اسـت سـیـد جـلیـل شـهـیـد تـاج الدّیـن ابـوالفـضل محمّد بن مجدالدّین حسین بن على بن زید بن داعى و شایسته است که ما به نحو اختصار به شهادت او اشاره کنیم .

شهادت ابوالفضل تاج الدّین محمّد الحسینى رحمه اللّه :

صـاحـب ( عـمـده الطـالب ) گـفـتـه کـه ایـن سـیـد جـلیـل در آغـاز امر واعظ بود، و روزگار خویش را به مواعظ و نصایح به پاى گذاشت ، سـلطـان اولجـایـتـو مـحمّد او را احضار کرده به حضرت خویش اختصاص داد، و نقابت نقباء مـمـالک عـراق و مـملکت رى و بلاد خراسان و فارس و سایر ممالک خود را بهتمامت به عهده کـفـایـتـش حوالت داد، اما رشیدالدّین طبیب که در حضرت سلطان وزارت داشت با تاج الدّین بـه عـداوت و کـیـن بـوده و سـبـب آن شـد کـه در مـشـهـد ذى الکـفـل نـبى علیه السلام که در قریه اى در میان حلّه و کوفه بود مردم یهود به زیارت مى رفتند و به آن مکان شریف حمل نذور مى نمودند، سید تاج الدّین بفرمود تا مردم یهود را از آن قـریـه مـمـنـوع داشـتـند، و در بامداد آن شب منبرى در آنجا نصب نموده نماز جمعه و جـمـاعـتـى به پاى مى رفت . رشیدالدّین که از علو مقام و منزلت سید والا رتبت در حضرت سلطنت دلى پر کین و خاطرى اندهگین داشت از این کردار بر حسد و عداوتش بر افزود پس اسباب قتل او را فراهم نمود به نحوى که جاى ذکرش ‍ نیست .

پـس ایـن سـیـد جـلیـل را بـا دو پـسـرش شـمس الدّین حسین و شرف الدّین على در کنار دجله حـاضـر کـردنـد بـر طـبـق مـیـل رشـیـد خـبـیـث ، اول دو پـسـرش را و پـس از آن خـود آن سـید جـلیـل را بـه قـتـل رسانیدند، و این قضیه در ماه ذى القعده سنه هفتصد و یازده روى داد، و بعد از قتل ایشان مردم عوام بغداد و جماعت حنابله شقاوت نهاد خباثت فطرى خویش را ظاهر کره بدن آن سید جلیل را پاره پاره کرده گوشتش را بخوردند، موهاى شریفش را کنده هر دسـتـه از مـوى مـبـارکـش را بـه یـک دیـنـار بـفروختند، چون سلطان این داستان بشنید سخت خـشـمناک شده و از قتل او و پسرانش متاءسف گردید و بفرمود تا قاضى حنابله را به دار کشند جماعتى لب به شفاعت گشودند، فرمان داد تا واژگونه اش بر دراز گوشى کور نشانده در بازارهاى بغداد گردش دهند و هم فرمان داد که بعد از آن حنابله کسى قضاوت نکند.(۱۹۸)

ذکر بعض اعقاب عمربن حسن افطس بن على اصغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام

شرح حال سید عبداللّه شبّر

از جـمـله ایـشـان اسـت سـیـد عـبـداللّه شـبـّر. بـدان کـه از اعـقـاب او اسـت سـیـد جـلیـل الشـاءن سـیـد عـبـداللّه مـعـروف بـه شـبـّر، ابـن سـیـد جلیل عالى همت رفیع مرتبت سید محمّدرضا ابن محمّد بن الحسن بن احمد بن على بن احمد بن ناصرالدّین بن شمس الدّین محمّد بن نجم الدّین بن حسن شبّر بن محمّد بن حمزه بن احمد بن عـلى بـن طـلحـه بن الحسن بن على بن عمر بن الحسن افطس بن على بن على بن الحسین بن عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـهـمـا السـلام فـاضـل مـحـدث جلیل و فقیه خبیر متتبع نبیل عالم ربانى مجلسى عصر خود تلمّذ کرده بر جماعتى از فقهاء اعلام مانند شیخ جعفر کبیر و صاحب ریاض و آقامیرزا محمّد مهدى شهرستانى و محقق قمى و شـیـخ احـسـانـى و غـیـرهـم و تـصـنـیـف کـرده کـتب نافعه بسیار در تفسیر و حدیث و فقه و اصول و عبادات و غیر ذلک و تعریف کرده جمله اى از کتابهاى فارسى علامه مجلسى را.

و شیخ ما مرحوم ثقه الاسلام نورى در ( دارالسّلام ) اسامى مصنّفات او را به اعداد ابـیـات آنها ذکر فرموده و نقل کره از شیخ اجل محقق مدفّق شیخ اسداللّه صاحب ( مقابس الا نـوار ) که وقتى داخل شد بر سید مذکور و تعجب کرد از کثرت مصنفات او و قلت مصنفات خود با آن فهم و استقامت و اطلاع و دقت که حق تعالى به او مرحمت فرموده بود و سـرّ او را از سـیـد پـرسـید، سید گفت که کثرت تصانیف از من توجه امام همام حضرت امام مـوسـى عـلیـه السـلام است ؛ زیرا که من آن حضرت را در خواب دیدم که قلمى به من داد و فـرمـود: بـنـویـس ! از آن وقت من موفق شدم به تاءلیف ، پس هرچه از قلمم بیرون آمده از برکات آن قلم شریف است .(۱۹۹)

وفـات کـرد در رجـب سـنـه هـزار و دویـسـت و چـهـل و دو بـه سـن پـنـجـاه و چـهـل سالگى و قبر شریفش در جوار حضرت موسى بن جعفر علیه السلام است با مرحوم والدش ‍ در رواق شـریـف در حـجـره اى کـه قـریـب بـه بـاب القـبـله است در یمین کسى که داخل حرم مطهر شود.

و نـیـز از اعـقـاب عمر بن حسن افطس است امیر عمادالدّین محمّد بن نقیب النّقباء امیر حسین بن جـلال الدّیـن مرتضى بن حسن بن حسین بن شرف الدّین مجددالدّین محمّد بن تاج الدّین حسن بـن شرف الدّین حسین بن الا میر الکبیر عمادالشّرف بن عباد بن محمّد بن حسین بن محمّد بن الا میر حسین القمى بن الامیر على بن عمرالا کبر بن حسن الا فطس بن على الاصغر بن الا مام زیـن العـابـدیـن عـلیـه السـلام . و امـیـر عـمـادالدّیـن مـذکـور اول کـسـى اسـت کـه وارد شـد بـه اصـفهان و مدفون است در کوه جورت اصفهان جنب قریه خاتون آباد و او را دو پسر معروف بوده : میر سید على که مدفون است نزد او و دیگر میر اسـمـاعـیل که او نیز در بقعه جورت مدفون است ، و مشهور است به ( شاه مراد ) ، و مـحـل نـذور و صـاحـب کـرامـات جلیله است و اولاد و احفاد او علماء و مدرس و رئیس بوده اند و شـایـسـتـه اسـت کـه مـن در ایـنـجـا به جهت احیاء ذکر آنها اشاره به معروفین از آنها نمایم بنابر آنچه از بعض مشجرات التقاط کرده ایم .

شرح حال خاتون آبادى

ذکر اولاد و اعقاب میراسماعیل بن میر عمادالدّین محمّد معروف به خاتون آبادى :

مـیر اسماعیل بن میر عماد را دو پسر معروف بوده است : میر محمدباقر، و میر محمّد صالح ، اما میر محمّدباقر پس مردى عالم و ورع و زاهد و صاحب مقامات علیهو کرامات جلیه بوده اخذ حـدیـث کـرده از تـقـى مـجـلسـى و حـافـظ قـرآن مـجید بوده و هفت مرتبه حج مشرف شده که بیشترش پیاده بوده ، ولادتش در خاتون آباد بوده و قبرش در جورت معروف و مزار است . و پـسـرش مـیـر عـبدالحسین فاضل کامل عالم ورع محث فقیه و ثقه مجمع اخلاق فاضله کثیر الجـد در عـبـادت و زهـد و تقوى است و تلمیذ محقق سبزوارى و تقى مجلسى است ، در شعبان سـنـه هـزار و سـى و هـفـت در خـاتون آباد متولد شده و در اصفهان وفات کرده . و در تخت فولاد در مقبره بابا رکن الدّین مدفون گشته و پسرش میر معصوم است که در سنه هزار و صـد پـنـجـاه و شـش وفات کرده و در تخت فولاد در نزدیکى تکیه محقق خوانسارى در جلو قـبـر مـرحـوم خـلد مـقـام آقـا مـحـمـّد بـیـدآبـادى مـدفـون گـشته و معروف است به کرامات و محل نذور خلق است . گویند آقامحمّد وصیت کرده بود که نزد او دفنش کنند.

و فـرزنـد دیـگـر مـیـر مـحـمـدبـاقـر، مـیـر مـحـمـّد اسـمـاعـیـل اسـت کـه عـالمـى عـامـل فـاضـل کـامـل ، زاهـد، تارک دنیا بوده و در علم فقه و حدیث و تفسیر و کلام و حکمت و غـیـرهـا مـاهـر بـوده و در جـامـع جـدیـد عـبـاسـى در اصـفـهـان مـدرس بـوده و قـریـب پـنجاه سـال تـدریـس مى کرده و اخذ علم از مولى محمدتقى مجلسى و میرزا رفیع الدّین نائینى و سـیـدمیرزا جزائرى نموده و هشتاد و پنج سال عمر نموده و در روز دوشنبه شانزدهم ربیع الثـّانـى سـنـه یـک هـزار و سـى و یـک مـتولد شده و در سنه یک هزار و یک صد و شانزده وفـاتـت فروده . و از رساله اجازات سید نورالدّین بن سید نعمت اللّه جزایرى رحمه اللّه نـقـل شـده کـه در حال این سید جلیل نگاشته که در سن هفتاد سالگى عزلت از خلق اختیار کرده در مدرسه تخت فولاد که از بناى خود ایشان است سکنى نموده و قبر خود را حجره اى از حجرات کنده و شبها بعد از فریضه مغرب و عشاء در میان آن قبر رفته و تهجّد در قبر گـذاشـتـه و بـعـد از آن از قـبـر بـیـرون مـى آمـد و شـرح بـر اصـول کـافـى و تـفـسیر قرآن مى نوشته و روزها جمعى از طلاب مستعد که از جمله مرحوم والدم سـیـد نعمت اللّه بوده در خدمت ایشان بودند. عاقبت در همانجا وفات فرمود و در همان قبر مدفون شد و بعد از فوت ایشان شاه سلطان حسین حجره را بزرگ کرده و قبه براى او ساخت الا ن در تخت فولاد موجود است .

و مـیـر مـحـمـداسـمـاعـیـل مـذکـور را چـنـد فـرزنـد بـوده از جمله میر محمدباقر ملاّباشى که فـاضـل کامل متبحر در فنون علم ، صاحب مؤ لفات بوده از جمله ( ترجمه مکارم الا خلاق ) ، اخـذ عـلم کـرده بـود از والد مـاجـدش و از مـحـقـق خوانسارى ، و در مدرسه چهارباغ اصـفـهـان تـدریـس مـى فرمود، و در سنه هزار و یک صد و بیست و هفت او را به زهر شهید کردند در تاریخ او گفته شده : ( آمد جگر ) [دویست و بیست و سه ] از شهید ثالث بیرون [هزار و سیصد و پنجاه ](۲۰۰) ، در تخت فولاد در جوار والدش در یکى از حـجـرات مـدفـون گـشـت . و در نـزد او است قبر فرزند جلیلش زاهد ماهر در فنون علم ، سـیـّمـا ( فقه ) و ( حدیث ) و ( تفسیر ) بوده . اخذ علم کرده ه بود از والد ماجد خود و از فاضل خوانسارى و امامت مى کرده در جامع عباسى و تدریس مى نموده در مـدرسـه جـدیـده سـلطـانـیـه و چـون در زمـان افـاغـنـه بـوده مجهول القدر مانده .

و فـرزنـد جـلیـلش اسـتـاد الکـل فـى الکـل مـیـرزاابـوالقـاسـم مـدرس عـالم فـاضـل کـامـل تـقـى نـقـى جـامع اغلب علوم از فقه و حدیث و تفسیر و اخلاق و کلام ، استاد فـضـلاء عـصـر خود بوده مانند والد ماجدش سید محمداسماعیل در جامع عباسى امامت داشته و قـریـب سـى سـال در مـدرسـه سـلطـانـیـه تدریس مى نموده و در علم حکمت و کلام بر عالم جـلیـل مـولى اسـمـاعـیـل خـواجـوئى تـلمـّذ کـرده و در فـقـه و اصـول و حـدیـث بـر عـلامه طباطبائى بحرالعلوم تلمّذ نموده و جناب بحرالعلوم از ایشان حـکمت و کلام چهار سال اخذ کرده و در سنه هزار و دویست و دو به سن پنجاه و هفت سالگى در اصـفـهـان وفـات کـرده جـنـازه اش را بـه نـجـف اشـرف حمل کردند و در نزدیکى مضجع شریف او را در سردابى دفن نمودند.

و فرزند جلیلش میر محمّدرضا عالم فاضل تقى نقى ماهر در فقه و حدیث بوده ، محترز از لذات و مـنـعـزل از خـلق بـوده بـعـد از پـدرش مـدت سـى سـال در مـدرسـه سـلطـانـیه تدریس و در جامع عباسى امامت داشته ، در ماه رجب سنه هزار و دویـسـت و سـى و هـشـت در اصـفـهـان وفـات کـرده جـنـازه اش را بـه نـجـف اشـرف حمل نمودند.

و فـرزنـد جـلیـلش مـیـر مـحـمـّد صـادق عـالم فـاضـل کـامـل ورع تـقـى نـقـى جـامع معقول و منقول و مدرس در اغلب علوم بوده ، اکثر علماء بلاد از تـلامـذه او بـودنـد، امـامـت کـرد در جـامـع عـبـاسـى مـدت سـى و دو سـال ، ازهـد اهـل زمان خود بوده چهل سال روزه گرفته و به اندک جیزى تعیّش کرده و در مدت عمر خود در محبس حکام و سلاطین داخل نشده مگر یک شب به جهت محاجّه با میرزاعلى محمّد بـاب . اخـذ کـرده بـود عـلم فـقـه را از مـحـقق قمى و شیخ محمدتقى صاحب ( حاشیه بر مـعـالیـم ) و عـلم حـکـمـت و کـلام را از مـولى عـلى نـوریـو مـلاّ مـحـراب و مـلاّ اسـمـاعـیـل خواجوئى ، در سنه هزار و دویست و هفت متولد شده و در چهاردهم رجب سنه هزار و دویـسـت و هـفـتـاد و دو بـعـد از تـحـویل به شش ساعت وفات فرمود و عجب آن است که والد مـاجـدش مـیـر مـحـمـدرضـا و جـدّ امـجـدش مـیـرزاابـوالقـاسـم نـیـز هـر کـدام بـعـد از تحویل شمس به شش ساعت وفات کردند وضوان اللّه علیهم اجمعین .
و نافله (۲۰۱) ایشان عالم فاضل کـامـل حاج میر محمّد صادق بن حاج میر محمّد حسین بن میر محمدصادق مذکور است که مقامش در عـلم مـقـامـى اسـت رفـیـع ، مـانـنـد آبـاء امـجـادش در اصـفـهـان بـه تـدریـس و نـشـر عـلم اشـتـغـال داشـت تـا سـال گـذشـتـه کـه سـنـه یـک هـزار و سـیـصـد و چهل و هشت باشد به رحمت ایزدى پیوست .

شرح حال میر محمّد صالح

ذکـر مـیـر محمّد صالح فرزند دیگر میراسماعیل بن میر عمادالدّین محمّد و ذکر اولاد و اعقاب او:

هـمـانـا مـیـر مـحـمـّد صالح را از زوجه خود سیده النساء بنت سید حسین حسینى که منتسب به گـلسـتـانـه اسـت دو فـرزنـد بـود: سـیـد عـبـدالواسع و سید محمدرفیع ، سید محمّدرفیع مـشـغـول بـه عـبـادت بـود هشتاد و هشت سال عبادت کرد و در اصفهان وفات نمود و در مقبره بـابـا رکـن الدّیـن مـدفـون گـشـت و سـیـد مـحـمـّد صـالح والدش در اوایـل شـبـاب (جـوانـى ) وفـات کرد و در خاتون آباد با سید حسین پدر زوجه خود در جنب بقعه اى که منسوب است به ابن محمّد حنفیّه ، مدفون گشت .

و امام میر عبدالواسع بن میر محمّد صالح سبط او میر محمّدحسین در ترجمه او گفته که جدم سـیـد عـبـدالواسـع عـالم ورع مـتـعـبد، ماهر در فنون علم و انحاء نحو و سایر علوم و فنون عربیت بود تعلّم کرده بود بر فاضل علامه ابوالقاسم جرفادقانى و اخذ حدیث کرده از جـمـاعـتـى از افـاضـل عـصر خویش خصوص از جدم علامه ملاّ محمدتقى مجلسى رحمه اللّه ، ولادتـش در خـاتون آباد شد و لکن به اصفهان رحلت کرد و متوطّن در آنجا شد. نود و نه سـال عـمـر کـرد و در ماه رمضان سنه هزار و یک صد و نه وفات کرد و در مقبره بابا رکن الدّیـن مـدفـون گـشـت ، بـعـد از چـنـدى از سـنـیـن (سـالهـا)، نـعـشـش را بـه نـجـف اشـرف حمل کردند و نزدیک قبر مطهر به خاک سپردند و من او را درک کردم ، و نزد او مصحف شریف و مـقـدارى از نـحـو و صـرف و منطق خواندم و او مرا در حجر خود تربیت کرد و حقوق بر من بسیار است ( جَزاهُ اللّهُ عَنّى اَحْسَنَ الْجَزاءِ وَ حَشَرَهُ مَعَ مَوالیِه . )

و فـرزنـد جـلیـلش مـیـر مـحـمـّد صـالح بـن مـیـر عـبـدالواسـع عـالم جـلیـل القـدر داماد علامه مجلسى رحمه اللّه بوده . در اصفهان شیخ ‌الا سلام بوده ، و او را مـصـنـفاتى است از جمله ( حدائق المقربّین ) و ( ذریعه ) و ( شرح فقیه و استبصار ) ، روایت مى کند از علامه مجلسى رحمه اللّه .و فرزند جلیلش میر محمّد حسین خـاتـون آبـادى سـبـط عـلامـه مـجـلسـى امـام جـمـعـه اصـفـهـان عـالم عامل کامل فاضل ماهر در فقه و حدیث و تفسیر و خط بوده ، اخذ کرده از پدرش و از میر محمّد اسـمـاعـیـل و از فـرزنـدش مـیـرمـحـمـّد بـاقـر مـدرّس و او را کـتـابـى اسـت در اعـمـال سـنـه و رسـائلى در فـقـه و آن بـزرگـوار در زمـان افـاغـنه بوده لاجرم از ایشان گـریـخـتـه و در جـورت مـخـتـفـى شـد و در شـب دوشـنـبـه بـیـسـت و سـوم شوال سنه هزار و صد و پنجاه و یک وفات کرد.
و از مـیـر مـحمّدحسین دو فرزند معروف است : میر محمدمهدى که بعد از پدر ماجدش امام جمعه اصـفـهـان گـردیـد و او پـدر مـیـر سـیـدمـرتضى است و او پدر میر محمّد صالح که مدرّس مـدرسـه کـاسـه گـران بـوده و میر محمدمهدى که امام جمعه طهران بوده و این هر دو برادر عـقـیـم بـودنـد و بـرادر سـوم ایـشـان میر محسن است که والد میر سیدمرتضى صدرالعلماء طهران و میرزا ابوالقاسم امام جمعه طهران است .

و مـیـرزا ابـوالقـاسـم عالم عامل تقى نقى ماهر در فقه و حدیث و غیره صاحب اخلاق حسنه و داراى جـود و سخا بوده به حدى که دیگران را بر خود ایثار مى کرده و جد و جهد داشت در قـضـاء حـوائج مسلمین ، و آن جناب از شاگردان شیخ اکبر مرحوم شیخ جعفر و صاحب جواهر است ، در سنه هزار و دویست و هفتاد و یک وفات کرد و در طهران دفن شد. و قبر آن جناب در طهران مزارى است معروف با قبّه عالیه و آن بزرگوار والد مرحوم آمیر زین العابدین امام جمعه و جد امام جمعه حالیه است .

و فـرزنـد دیـگـر مـیـر مـحـمـدحـسـیـن خاتون آبادى ، میر عبدالباقى است که بعد از فوت بـرادرش مـیـر مـحـمـّدمـهـدى امـام جـمـعـه اصـفـهـان گـردیـد و آن جـنـاب را در عـلم و عمل و زهد و تقوى مقامى است معلوم ، و او است یکى از اساتید علامه طباطبائى بحرالعلوم ، روایت مى کند از پدرش از جدش از علامه مجلسى مرحوم ، وفات کرد در سنه هزار و دویست و یازده .

و فرزند جلیلش حاج میر محمدحسین سلطان العلماء و امام جمعه اصفهان است که وفات کرد در سـنـه هـزار و دویـست و سى و سه . و فرزند جلیلش حاج میرزا حسن امام جمعه و سلطان العـلماء را سه فرزند است : یکى میرمحمّد مهدى امام جمعه اصفهان که وفاتش سنه هزار و دویـسـت و پـنـجاه و چهار بوده ، و دیگر میر سیدمحمّد امام جمعه که در سنه هزار و دویست و نـود و یـک وفـات کـرده ، و دیـگـر مـحـمـدحـسـیـن امـام جـمـعـه کـه فـاضـل مـاهـر در غـالب عـلوم بـوده خصوص در کلام و تفسیر، وفات کرده در سنه هزار و دویست و نود و هفت و بعد از آن جناب میرزا محمّد على بن میراز جعفر بن میر سید محمّد بن میر عـبـدالبـاقـى بـن مـیـر مـحـمـّد حـسـیـن خـاتـون آبادى امام جمعه اصفهان گردید، و این سید جـلیـل عـالم عـامـل فـقـیـه محدث تلمیذ میر محمدرضا و حاج ملاّ حسینعلى تویسرکانى است و صـاحـب تـصنیفاتى است از جمله ( رساله منجّزات مریض ) و ( رساله تقلید میّت ) و غیر ذلک . وفات کرده سنه هزار و سیصد، قبرش جنب قبر مجلسیین است . و میر سید محمّد بن حاج میرزا حسن والد جناب حاج میرزا هاشم امام جمعه اصفهان است که در سنه هزار و سیصد و بیست و یک وفات کرد. رحمه اللّه و رضوانه علیهم اجمعین .

ذکـر عـبداللّه بن حسن بن على اصغر بن الا مام زین العابدین علیه السلام و بعض ‍ اعقاب او که از جمله ( ابیض ) است که در رى مدفون است :
صـاحـب ( عمده الطالب ) گفته که عبداللّه الشهید بن افطس در واقعه فخ حضور داشـت و دو شـمـشـیـر حـمایل کرده و کوششى به سزا نموده ، و بعضى گفته اند که حسین صـاحـب فـخّ او را وصـى خـود قـرار داده و گـفـت که اگر من کشته گشتم این امر بعد از من براى تو است .(۲۰۲)

فـقـیـر گـویـد: کـه مـن در احـوال بـنـى الحـسـن در مـجـلد اول در قـصـه فـخ نـقل کردم که در ابتداء خروج صاحب فخ که علویین اجتماع کردند چون وقـت نـمـاز صـبـح مؤ ذّن بالاى مناره رفت که اذان گوید، عبداللّه افطس با شمشیر کشیده بـالاى مـنـاره رفت و مؤ ذن را گفت در اذان ( حَىِّ عَلى خَیْرِالْعَمَلْ ) بگوید، مؤ ذن از تـرس ‍ شـمـشـیر حىّ على خیرالعمل گفت ، عبدالعزیز عمرى که نایب الا یاله مدینه معظمه بـود از شـنیدن ( حَیَّعَله ) احساس شرّ کرد و دهشت زده فریاد برداشت که استر مرا در خـانـه حـاضـر کـنـیـد و مـرا بـه دو حـبّه آب طعام دهید، این بگفت و فرار کرد و از ترس ضرطه مى داد تا خود را از ترس علویین نجات داد.

و بالجمله ؛ عبداللّه همان است هارون الرّشید او را بگرفت و نزد جعفر بن یحیى حبس کرد، عـبـداللّه از زحـمـت زنـدان سینه اش تنگى گرفت رقعه اى به سوى رشید نوشت و در آن نـوشـتـه دشـنـامهاى زشت براى او نوشت رشید به آن رقعه اعتنایى نکرد و فرمان داد تا بر وى وسعت گشایش دهند و گفته بود روزى به حضور جعفر که : خدایا کفایت کن امر او را بر دست دوستى از دوستان من و دوستان خودت . جعفر پس از شنیدن این سخن امر کرد در شـب نـوروزى او را بـکـشـتـنـد و سرش را از تن برگرفتند پس آن سر را در جمله هدایاى نـوروزى بـه نـزد رشـیـد فرستاد، چون سرپوش از روى سر برگرفتند و نظر رشید بـر آن سـر افـتـاد و آن شـقـاوت را از جعفر نگران شد، این امر بر وى عظیم و گران آمد، جـعفر گفت هرچه بیندیشیدم هیچ چیزى را براى هدیه پیشگاه تو در این جشن نوروز و روز دلفـروز بـهـتـر از ایـن نـیـافـتـم کـه سر دشمن تو و دشمن پدران تو را به حضور تو بـفـرسـتـم ، و ایـن بـود تـا وقتى که هارون الرّشید اراده کشتن جعفر کرد. جعفر با مسرور کبیر گفت که امیرالمؤ منین به کدام جرم خون مرا روا شمرده ؟ گفت به کشتن پسر عمّش به کشتن پسر عمّش ‍ عبداللّه بن حسن بن على بدون اذن او.

عـمـرى نـسـّابـه گـفـتـه کـه قبر عبداللّه در بغداد در سوق الطّعام است و مشهدى (مزارى ) دارد.(۲۰۳) و اعـقـاب او در مـدائن جـماعت جماعت بسیارند و او را عقب از دو فرزند اسـت : عـبـاس و مـحـمـّد امـیـر جلیل شهید که معتصم خلیفه او را به زهر کشته ، اما عباس بن عـبـداللّه شهید عقبش قلیل است و در ( تاریخ قم ) است که پسرش عبداللّه بن عباس بـا عـلى بـن محمّد علوى صاحب زنج در بصره بوده ، چون على بن محمّد را بکشتند عبداللّه بن عباس در قم ابوالفضل العباس و ابوعبداللّه الحسین ملقّب به ( ابیض ) و سه دخـتـر بـه وجـود آمدند، و از عباس ، ابوعلى احمد متولد شد و ابوعبداللّه الا بیض به رى رفت و اعقاب او در رى اند. انتهى .

ابـونـصـر بـخارى گفته که حسین بن عبداللّه بن عباس ابیض در سنه سیصد و نوزده در رى وفـات کـرد و قـبـرش ظـاهـر اسـت و در قـرب مـزار حـضرت عبدالعظیم علیه السلام و زیـارت کرده مى شود و عقبش منقرض شد و نسل محمّد بن عبداللّه به حاى ماند.(۲۰۴)

مـؤ لف گـویـد: که از نسل عبداللّه بن الحسن بن على بن على بن الحسین بن على بن ابى طـالب علیهم السلام که عباداللّه الصالحین و از فقها و علما و متکلمین است ساکن نیشابور بـوده و کـتبى تصنیف کرده و در امامت و فرائض و غیره ، و شیخ نجاشى و علامه و دیگران در کتب خود او را ذکر کرده اند.(۲۰۵)

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱۱۷- ( ارشاد شیخ مفید ) ۲/۱۶۹٫
۱۱۸- ( ارشاد شیخ مفید ) ۲/۱۷۰٫
۱۱۹- ( عمده الطالب ) ص ۲۵۳٫
۱۲۰- ( الفهرست منتجب الدین ) تحقیق : علامه محدث ارموى ، ص ۱۳۱٫
۱۲۱- همان ماءخذ، ص ۲۹٫
۱۲۲- ( ارشاد شیخ مفید ) ۲/۱۷۰ ـ ۱۷۱٫
۱۲۳- ( رسائل سید مرتضى علم الهدى ) .
۱۲۴- سـوره فـرقـان (۲۵)، آیـه ۶۳، در قرآن به جاى ( یمشى ) ( یمشون ) ذکر شده است .
۱۲۵- ( مروج الذهب ) ۴/۲۷۸٫
۱۲۶- ( احکام النساء ) ص ۱۳٫
۱۲۷- ( شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱/۴۱٫
۱۲۸- ( مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ، ص ۴۶۴، ۴۷۲٫
۱۲۹- ( معجم البلدان ) ۴/۳۰۵٫
۱۳۰- ( ارشاد شیخ مفید ) ۲/۱۷۱ ـ ۱۷۲٫
۱۳۱- ( مـجـالس المؤ منین ) ) ۲/۲۵۳٫ این ابیات از حسن بن کنانى است کـه مـرحـوم شـوشـتـرى از کـتـاب ( ربـیـع الانـوار ) نقل کرده است .
۱۳۲- ( ریاض السالکین ) سید علیخان ۱/۷۳٫
۱۳۳- ( ریاض السالکین ) ۱/۷۳٫
۱۳۴- ( مروج الذهب ) ۳/۲۰۶ ـ ۲۰۸٫
۱۳۵- نگهبان و باغبان باغ انگور.
۱۳۶- ( امالى شیخ صدوق ) ص ۴۷۷، مجلس ۶۲، حدیث ۶۴۳٫
۱۳۷- ( عیون اخبار الرضا علیه السلام ) شیخ صدوق ۱/۲۵۲٫
۱۳۸- ( ارشاد شیخ مفید ) ۲/۱۷۳٫
۱۳۹- ( مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ، ص ۱۴۵ ـ ۱۵۰٫
۱۴۰- ( دیـوان دعـبـل الخـزاعـى عـ( ص ۱۳۶، تحقیق : عبدالصاحب عمران الدّجیلى .
۱۴۱- سوره رعد (۱۳)، آیه ۳۹٫
۱۴۲- سوره نساء، (۴)، آیه ۵۸٫
۱۴۳- ( ریاض السالکین ) ۱/۶۹ ـ ۱۴۴٫
۱۴۴- ( مقاتل الطالبیین ) ، ص ۳۳۲٫
۱۴۵- ( مقاتل الطالبیین ) ص ۵۰۶٫
۱۴۶- ( مقاتل الطالبیین ) ص ۵۱۰٫
۱۴۷- یعنى حاجت و اندوه (شیخ عباس قمى ).
۱۴۸- رثّیت المّیت تربیه ؛ یعنى ستودم میت را و گریستم بر وى .
۱۴۹- ( عمده الطالب ) ص ۲۷۸٫
۱۵۰- ( مقاتل الطالبیین ) ص ۳۴۲ ـ ۳۶۱٫
۱۵۱- ( مقاتل الطالبیین ) ص ۳۴۵ ـ ۳۴۷٫
۱۵۲- همان ماءخذ، ص ۳۴۹٫
۱۵۳- ( مقاتل الطالبیین ) ص ۳۵۵ ـ ۳۵۶٫
۱۵۴- ( مـقاتل الطالبیین ) ص ۵۲۸ ـ ۵۲۹٫ ابوالفرج اصفهانى به جاى ( میکال ) ضبط کرده است .
۱۵۵- ( عمده الطالب ) ص ۲۹۰٫
۱۵۶- ( بحارالانوار ) ۶۶/۱۹۷٫
۱۵۷- ( شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۸/۱۲۶ ـ ۲۱۴٫
۱۵۸- ( نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ۱۲۶، خطبه ۱۲۸٫
۱۵۹- ( شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۸/۱۳۶٫
۱۶۰- ( شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۸/۱۵۰٫
۱۶۱- ( نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ، خطبه ۱۰۲٫
۱۶۲- ( سلافه العصر ) ص ۱۰٫
۱۶۳- ( مجالس المؤ منین ) ۲/۲۳۰٫
۱۶۴- همان ماءخذ ۲/ ۲۳۱٫
۱۶۵- ( ارشاد شیخ مفید ) ۲/۱۷۴٫
۱۶۶- همان ماءخذ.
۱۶۷- همان ماءخذ.
۱۶۸- ( مقاتل الطالبیین ) ص ۴۹۱٫
۱۶۹- ( مجالس المؤ منین ) ۱/۴۹۶٫
۱۷۰- ( رجال علامه حلى ) ص ۲۳۳، شماره ۱۲٫
۱۷۱- ((اکمال الدّین ) ص ۵۰۵، حدیث ۳۶٫
۱۷۲- ( روح و ریحان ) ص ۴۹۳ ـ ۴۹۵٫
۱۷۳- سوره احزاب (۳۳)، آیه ۱۹٫
۱۷۴- ( مجالس المؤ منین ) ۱/۱۴۷ ـ ۱۴۸٫
۱۷۵- ( رجال نجاشى ) ص ۶۴، شماره ۱۵۰٫
۱۷۶- ( معالم العلماء ) ص ۳۶٫
۱۷۷- ( مجالس المؤ منین ) ۱/۱۹۶٫
۱۷۸- ( رجال کشّى ) ۲/۸۵۶، ( مجالس المؤ منین ) ۱/۴۹۶ ـ ۴۹۷٫
۱۷۹- ر.ک : ( ریاض العلماء ) ۵/۲۲۲ ـ ۲۲۳٫
۱۸۰- ( معجم البلدان ) ۴/۱۳۹٫
۱۸۱- ( تحفه الا زهار ) ۲/۱۸۱ ـ ۱۸۲، چاپ میراث مکتوب .
۱۸۲- در ( ریـاض العلماء ) به جاى ( بجده ) ، ( نجده ) ضبط شده .
۱۸۳- در ((ریـاض العـلماء ) به جاى ((منبه ) ، ((غنیه ) ذکر شده است .
۱۸۴- ( ریاض العلماء ) ۳/ ۲۵۸ ـ ۲۶۵٫
۱۸۵- ( تحفه الا زهار ) ۲/۱۸۲٫
۱۸۶- ( عمده الطالب ) ص ۳۳۳٫
۱۸۷- ( رجال نجاشى ) ص ۳۹۵، شماره ۱۰۸۵٫
۱۸۸- ( عمده الطالب ) ص ۳۳۹٫
۱۸۹- رمح : نیزه .
۱۹۰- (سرّ السلسله العلویه ) ص ۷۷٫
۱۹۱- سوره بقره (۲)، آیه ۲۷٫
۱۹۲- ( المجدى ) ص ۲۱۲ با مختصر تفاوت .
۱۹۳- حورى منسوب است به ( حوره ) و آن قریه اى است در طرف فرات .
۱۹۴- ( المواسعه و المضایقه ) ص ۶٫
۱۹۵- ر.ک : ( مهج الدّعوات ) ص ۴۰۳٫
۱۹۶- ( مفاتیح الجنان ) ص ۷۸۳، چاپ انصاریان ، قم .
۱۹۷- ( مجالس المؤ منین ) ۱/۸۸ ـ ۸۹٫
۱۹۸- ( عمده الطالب ) ص ۳۴۱٫
۱۹۹- ( دارالسلام ) محدث نورى ، ۲/۲۵۰٫
۲۰۰- ۱۳۵۰ ـ ۲۲۳ برابر ۱۱۲۷٫
۲۰۱- نوه .
۲۰۲- ( عمده الطالب ) ص ۳۴۸٫
۲۰۳- ( المجدى ) ص ۲۲۰٫
۲۰۴- ( سرّ السلسله العلویّه ) ص ۸۰٫
۲۰۵- ( رحال النجاشى ) ص ۴۴۳، شماره ۱۱۹۴٫

زندگینامه حضرت امام سجاد (ع)به قلم شیخ عبای قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت اول در بـیـان ولادت و اسـم و لقـب و کـنـیـت آن جـنـاب و شـرح حال والده آن حضرت

باب ششم : در تاریخ حضرت على بن الحسین زین العابدین علیه السلام

فـصـل اول : در بـیـان ولادت و اسـم و لقـب و کـنـیـت آن جـنـاب و شـرح حال والده آن حضرت است

بـدان کـه در تـاریـخ مـیـلاد آن حـضـرت اخـتـلاف بـسـیـار اسـت و شـایـد اصـح اقوال نیمه جمادى الا ولى سنه سى و شش و یا پنجم سنه سى و هشت بوده باشد.
والده مـکـرمـه آن حـضـرت عـلیـا مـخـدره ( شهربانو ) دختر یزدجردبن شهریاربن پرویزبن هرمزبن انوشیروان پادشاه عجم بوده ، و بعضى به جاى شهربانو ( شاه زنان ) گفته اند.
چنانچه شیخنا الحرالعاملى در ( ارجوزه ) خود فرمود:

وَ اُمُّهُ ذاتُ الْعُلى وَ الْمُجْدِ

شاهُ زَنان بِنْتُ یَزْدِجَرْدِ

وَ هُوَ ابْنُ شَهْریارٍ اِبْن کَسْرى

ذُو سَوْدَدٍ لَیْسَ یَخافُ کَسْرى

علامه مجلسى رحمه اللّه در ( جلاءالعیون ) فرموده : ابن بابویه به سند معتبر از حـضـرت امام رضا علیه السلام روایت کرده است که عبداللّه بن عامر چون خراسان را فتح کـرد دو دخـتـر از یـزدجـرد پـادشـاه عـجـم گـرفت و براى عثمان فرستاد پس یکى را به حـضـرت امـام حسن علیه السلام و دیگرى را به حضرت امام حسین علیه السلام داد. و آن را کـه حـضـرت امـام حـسین علیه السلام گرفت حضرت امام زین العابدین علیه السلام از او بـه هـم رسـیـد و چـون آن حـضـرت از او مـتـولد شـد او بـه رحـمـت الیـه واصـل شـد. آن دخـتـر دیـگـر نـیـز در وقـت ولادت فـرزنـد اول وفات یافت ـ پس ، یکى از کنیزان حضرت امام حسین علیه السلام او را تربیت مى کرد و حـضـرت او را مـادر مـى گـفت و چون حضرت امام حسین علیه السلام شهید شد حضرت امام زیـن العـابـدیـن عـلیـه السـلام او را بـه یکى از شیعیان خود تزویج کرد و به این سبب شـهـرت کـرد کـه حـضرت امام زین العابدین علیه السلام مادر خود را به یکى از شیعیان خود تزویج نموده .

مـؤ لف ( علامه مجلسى رحمه اللّه ) گوید: این حدیث مخالفت دارد با آنچه گذشت در فصل اولاد حضرت امام حسین علیه السلام که شهربانو را در زمان عمر آوردند و شاید یـکـى از روایـان اشـتباهى کرده باشد و آن روایت که در آنجا واقع شده اشهر و اقوى است چنانکه قطب رواندى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده است .(۱) کـه چـون دخـتـر یـزدجـردبـن شهریار آخرین پادشاهان عجم را براى عمر آوردنـد و داخـل مـدیـنـه کـردنـد جـمـیـع دخـتـران مـدیـنـه بـه تـمـاشـاى جـمـال او بـیـرون آمـدند و مسجد مدینه از شعاع روى او روشن شد. و چون عمر اراده کرد که روى او بـبـیـنـد مـانـع شد و گفت : سیاه باد روز هرمز که تو دست به فرزند او دراز مى کـنـى . عـمـر گـفت : این گبرزاده مرا دشنام مى دهد و خواست که او را آزار کند، حضرت امیر عـلیـه السـلام فـرمـود کـه تو سخنى را که نفهمیدى چگونه دانستى که دشنام است ، پس عمر امر کرد که ندا کنند در میان مردم و او را بفروشند. حضرت فرمود: جایز نیست فروختن دخـتـران پـادشـاهـان هر چند کافر باشند، و لیکن بر او عرض کن که یکى از مسلمانان را خـود اخـتـیـار کـنـد و او را بـه تـزویـج کـنـى و مـهـر او را از عـطـاى بـیـت المال او حساب کنى .

عـمـر قـبـول کـرد و گـفت : یکى از اهل مجلس را اختیار کن ! آن سعادتمند آمد و دست بر دوش مـبـارک حـضرت امام حسین علیه السلام گذارد، پس حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام از او پرسید به زبان فارسى که چه نام دارى اى کنیزک ؟
عـرض کـرد: جهانشاه . حضرت فرمود: بلکه تو شهربانو به نام کرده اند، عرض کرد: ایـن نـام خـواهـر مـن است . حضرت باز به فارسى فرمود: راست گفتى ، پس رو کرد به حـضرت امام حسین علیه السلام و فرمود که این باسعادت را نیکو محافظت نما و احسان کن بـه سـوى او کـه فـرزنـدى از تـو بـه هـم خـواهـد رسـانـیـد کـه بـهـتـریـن اهـل زمـیـن بـاشـد بـعـد از تـو، ایـن مـادر اوصـیاء ذریه طیبه من است ؛ پس حضرت امام زین العابدین علیه السلام از او به هم رسید.

و روایـت کـرده اسـت کـه پیش از آنکه لشکر مسلمانان بر سر ایشان بروند شهربانو در خـواب دیـد کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم داخـل خـانـه او شـد با حضرت امام حسین علیه السلام و او را براى آن حضرت خواستگارى نـمـود و بـه او تزویج کرد. شهربانو گفت که چون صبح شد محبت آن خورشید فلک امامت در دل مـن جـا کـرد و پـیـوسـتـه در خـیـال آن حضرت بودم . چون شب دیگر به خواب رفتم حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـمـا السـلام را در خـواب دیدم که به نزد من آمده و اسلام را بر من عـرضـه داشـت و مـن به دست مبارک آن حضرت در خواب مسلمان شدم ، پس فرمود که در این زودى لشکر مسلمانان بر پدر تو غالب خواهند شد و تو را اسیر خواهند کرد و به زودى بـه فـرزند من حسین علیه السلام خواهى رسید و خدا نخواهد گذارد که کسى دست به تو بـرسـانـد تـا آن کـه بـه فرزند من برسى و حق تعالى مرا حفظ کرد که هیچ کس به من دسـتـى نـرسـانید تا آن که مرا به مدینه آوردند و چون حضرت امام حسین علیه السلام را دیـدم دانـسـتـم کـه هـمـان اسـت کـه در خـواب بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم بـه نـزد مـن آمـده بـود و حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم مرا به عقد او در آورده بود و به این سبب او را اختیار کردم .(۲)

و شـیـخ مـفید ـ رحمه اللّه ـ روایت کرده است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام حریث بن جابر را والى کرد در یکى از بلاد مشرق و او دو دختر یزدجرد را براى حضرت فرستاد، حـضـرت یکى را که ( شاه زنان ) نام داشت به حضرت امام حسین علیه السلام داد و حـضـرت امـام زین العابدین علیه السلام از او به هم رسید و دیگرى را به محمدبن ابى بـکـر داد و قـاسم جد مادرى حضرت صادق علیه السلام از او به هم رسید. پس قاسم با امام زین العابدین علیه السلام خاله زاده بودند انتهى .(۳)
و امّا کنى و اَلْقاب آن حضرت :

پـس بـدان کـه اشـهـر در کـنـیـت آن حضرت ، ابوالحسن و ابومحمد است و القاب مشهوره آن حضرت : زین العابدین و سیدالساجدین و العابدین و زکى و امین و سجّاد و ذوالثّفنات .
و نـقـش نـگـیـن آن جناب به روایت حضرت صادق علیه السلام ( اَلْحَمْدُللّهِ الْعَلِىّ ) بوده ، و به روایت امام محمد باقر علیه السلام ( اَلْعِزَّهُ لِلِّه ) و به روایت حضرت ابوالحسن موسى علیه السلام :( خَزِىَ وَ شَقِىَّ قاتِلُ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلىِ علیه السلام (۴) )

ابـن بـابـویـه از حـضـرت امام محمد باقر علیه السلام روایت کره است که پدرم على بن الحـسـین علیه السلام هرگز یاد نکرد نعمتى از خدا را مگر آنکه سجده کرد براى شکر آن نـعـمـت ، و نـخـوانـد آیـه اى از کتاب خدا که در آن سجده باشد مگر آنکه سجده مى کرد، و هـرگـاه حق تعالى از او بدى دفع مى کرد که از او در بیم بود یا مکر مکر کننده اى را از او مى گردانید، سجده مى کرد و هرگاه از نماز واجب فارغ مى شد، سجده مى کرد و هرگاه توفیق مى یافت که میان دو کس اصلاح کند، براى شکر آن سجده مى کرد و اثر سجده در جـمـیـع مـواضـع سـجـود آن حـضـرت بـود و به این سبب آن حضرت را ( سجاد ) مى گفتند.(۵)

و نـیـز از امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده است که در مواضع سجده پدرم اثرهاى آشکار و برآمدگیها بود که در هر سال دو مرتبه آنها را مى بریدند و در هر مرتبه ثفنه و بـرآمـدگـى پـنـج مـوضـع را مـى بـریـدنـد بـه ایـن سـبب آن حضرت را ذوالثفنات مى خواندند.(۶)

مـؤ لف مـى گوید: که اهل لغت گفته اند: ( ثفنه ) واحد ( ثَفِناتُ الْبَعیر ) اسـت ، یـعنى آنچه بر زمین برسد از شتر چون بِخُسْبَدْ و غلیظ شود و پینه بندد، مانند زانـوهـا و غـیـر آن و از ایـن مـعـلوم مـى شـود کـه پـیشانى و دو کف دست و زانوهاى مبارک آن حـضـرت از کـثـرت سـجده پینه مى بسته و مثل ثفنه شتر نمودار مى گشته است ، و در هر سال دو بار آنها را قطع مى کردند دیگر باره به هم مى رسید!

ایـضـا روایـت کـرده اسـت کـه چـون زهـرى حـدیـثى از حضرت على بن الحسین علیه السلام نـقـل مـى کرد و مى گفت : خبر داد مرا زین العابدین على بن الحسین علیه السلام سفیان بن عیینه پرسید که چرا آن حضرت را زین العابدین مى گویى ؟ گفت : براى آنکه شنیده ام از سـعـیـد بـن المـسـیـب کـه روایـت کـرد از ابـن عـبـاس کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم فرمود که در روز قیامت منادى ندا کند کجا است زین العـابدین ؟ پس گویا مى بینم که فرزندم على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السـلام در آن هـنـگـام بـا تـمـام وقـار و سـکـون صـفـوف اهل محشر را بشکافد و بیاید.(۷)

و در ( کشف الغمّه ) است : که سبب ملقّب شدن آن حضرت به لقب زین العابدین آن است که شبى آن جناب در محراب عبادت به تهجّد ایستاده بود پس شیطان به صورت مار عـظـیـمـى ظـاهـر شـد کـه آن حـضـرت را از عـبـادت خـود مـشـغـول گـردانـد حـضرت به او ملتفت نشد پس آمد حضرت را متاءلم نمود و باز متوجه او نگردید، پس چون فارغ شد از نماز خود دانست که شیطان است ، او را سبّ کرد و لطمه زد و فـرمـود کـه دور شو اى ملعون ؛ و باز متوجه عبادت خود شد پس شنید صداى هاتفى که سه مرتبه او را ندا کرد:( اَنـْتَ زَیـْنـُالْعابِدینَ ) ، تویى زینت عبادت کنندگان ، پس این لقب ظاهر شد در میان مردم و مشهور گشت .(۸)

فصل دوم : در مکارم اخلاق امام زین العابدین علیه السلام است

و در آن چند خبر است : اول ـ در کظم غیظ آن حضرت است :
شیخ مفید و غیره روایت کرده اند که مردى از اهل بیت حضرت امام زین العابدین علیه السلام نـزد آن حـضـرت آمـد و به آن جناب ناسزا و دشنام گفت حضرت در جواب او چیزى نفرمود، پـس چـون آن مـرد بـرفـت بـا اهـل مجلس خود، فرمود که شنیدید آنچه را ک این شخص گفت الحال دوست دارم که با من بیایید برویم نزد او تا بشنوید جواب مرا از دشنام او، گفتند مـى آیـیـم و مـا دوسـت مـى داشـتـیـم کـه جـواب او را مـى دادى ، پـس حـضرت نَعْلَیْن خود را برگرفت و حرکت فرمود و مى خواند:( وَ الْکاظِمینَ الْغِیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ وَ اللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنینَ ) (۹)

رواى گـفـت : از خـوانـدن آن حضرت این آیه شریفه را دانستم که بد به او نخواهد گفت ، پـس آمـد تـا منزل آن مرد و صدا زد او را و فرمود به او بگویید که على بن الحسین است . چـون آن شـخـص شـنـیـد که آن حضرت آمده است بیرون آمد مهیا براى شرّ، و شک نداشت که آمـدن آن حضرت براى آن است که مکافات کند بعض ‍ جسارتهاى او را. حضرت چون دید او را فـرمود: اى برادر! تو آمدى نزد من و به من چنین و چنین گفتى ، پس هرگاه آنچه گفتى از بـدى در مـن اسـت از خـدا مـى خـواهـم کـه بـیـامرزد مرا، و اگر آنچه گفتى در من نیست حق تعالى بیامرزد تو را.

راوى گفت : آن مرد که چنین شنید میان دیدگان آن حضرت را بوسید و گفت : آنچه من گفتم در تـو نـیـسـت و مـن بـه ایـن بدیها سزاوارترم ، راوى حدیث گفت که آن مرد حسن بن حسن ـ رحمه اللّه ـ بوده .(۱۰)
دوم ـ صـاحـب ( کـشف الغمّه ) نقل کرده که روزى آن حضرت از مسجد بیرون آمده بود مردى ملاقات کرد او را و دشنام و ناسزا گفت به آن جناب ، غلامان آن حضرت خواستند به او صـدمـتـى بـرسـانـنـد، فـرمـود: او را بـه حـال خود گذارید! پس ‍ رو کرد به آن مرد و فرمود:( مـا سـُتـِرَ عـَنْکَ مِنْ اَمْرنا اَکْثَرُ ) ؛ آنچه از کارهاى ما از تو پوشیده است بیشتر اسـت از آنـکـه تو بدانى و بگویى . پس از آن فرمود: آیا تو را حاجتى مى باشد که در انـجـام آن تـو را اعـانـت کنیم ؟ آن مرد شرمسار شد، پس آن حضرت کسائى سیاه مربع بر دوش داشـتـند نزد او افکندند و امر فرمودند که هزار درهم به او بدهند، پس بعد از آن هر وقـت آن مـرد آن حـضـرت را مـى دیـد و مـى گـفـت : گـواهـى مـى دهـم کـه تـو از اولاد رسول خدایى صلى اللّه علیه و آله و سلم .(۱۱)

سوم ـ و نیز روایت کرده که وقتى جماعتى میهمان آن حضرت بودند یک تن از خدام بشتافت و کبابى از تنور بیرون آورده با سیخ به حضور مبارک آورد، سیخ کباب از دست او افتاد بـر سـر کـودکـى از آن حـضـرت کـه در زیـر نـردبـان بود او را هلاک کرد. آن غلام سخت مـضطرب و متحیر ماند، حضرت با و فرمود: اَنْتَ حرُّ؛ تو آزادى در راه خدا! تو این کار را بـه عـمـد نـکـردى ، پـس امـر فرمود که آن کودک را تجهیز کرده و دفن نمودند.(۱۲)

چـهـارم ـ در کـتـب معتبره نقل شده که آن حضرت وقتى مملوک خود را دو مرتبه خواند او جواب نـداد و چـون در مـرتـبه سوم جواب داد حضرت به او فرمود: اى پسرک من ! آیا صداى مرا نشیندى ؟ عرض کرد: شنیدم ، فرمود: پس چه شد تو را که جواب مرا ندادى ؟ عرض کرد: چون از تو ایمن بودم ! فرمود:( اَلْحَمْدُللّه الّذى جَعَلَ مَْملُوکى یَاءمَنُنى ) ؛ حمد خداى را که مملوک مرا از من ایمن گردانید.(۱۳)

پـنـجـم ـ نـیز روایت شده که در هر ماهى آن حضرت کنیزان خود را مى خواند و مى فرمود من پـیـر شـده ام و قدرت برآوردن حاجت زنان را ندارم هر یک از شما خواسته باشد او را به شـوى دهـم و اگـر خـواهـد بـه فـروش آوردم و اگـر خـواهد آزادش ‍ فرمایم ، چون یکى از ایـشـان عـرض مـى کـرد، نخواهم ، حضرت سه دفعه مى گفت خداوندا گواه باش ، و اگر یـکـى خاموش مى ماند به زنان خویش مى فرمود از وى بپرسید تا چه خواهد، پس به هر مراد او بود رفتار مى فرمود.(۱۴)

شـشـم ـ شـیـخ صـدوق از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام روایـت کرده که حضرت امام زین العـابـدیـن علیه السلام سفر نمى کرد مگر با جماعتى که نشناسند او را و شرط مى کرد بـر ایـشـان کـه خـدمت رفقا را در آنچه محتاجند به آن با آن حضرت باشد. چنان افتاد که وقـتـى با قومى سفر کرد پس شناخت مردى آن حضرت را، به آن جماعت گفت : آیا مى دانید کـیست این مرد که همسفر شما است ؟ گفتند: نه ، گفت : این بزرگوار على بن الحسین علیه السـلام اسـت ! رفـقـا کـه ایـن شـنـیدند به یک دفعه از جاى خود برخاستند و دست و پاى مبارکش ببوسیدند و عرض کردند: یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم اراده مى فـرمـودى کـه مـا را به آتش دوزخ بسوزانى هرگاه ندانسته از دست یا زبان ما جسارتى مى رفت آیا اَبَدُ الدَّهْر ما هلاک نمى گشتیم ! چه چیز شما را بر این کار بداشت ؟ فرمود: من وقـتـى سـفـر کـردم بـا جـمـاعـتـى کـه مـرا مـى شـنـاخـتـنـد ایـشـان بـراى خـشـنـودى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم زیـاده از آنـچـه مـن مستحق بودم با من عطوفت و مـهربانى کردند از این روى ترسیدم که شما نیز با من همان رفتار نمایید، پس پوشیده داشتن امر خود را دوست تر داشتم .(۱۵)

هـفـتـم ـ و نـیـز از آن حـضـرت روایـت کـرده کـه در مـدیـنـه مـردى بـطـّال بـود کـه بـه هزل و مزاح خود مردم مدینه را به خنده مى آورد، وقتى گفت : این مرد یعنى على بن الحسین علیه السلام مرا درمانده و عاجز گردانیده و هیچ نتوانستم وى را به خـنـده افـکـنـم . تـا آنـکـه وقـتـى آن حضرت مى گذشت و دو تن از غلامانش در پشت سرش ‍ بـودنـد پـس آن مـرد بـطـّال آمـد و رداى آن حـضـرت را از در هزل و مزاح از دوش ‍ مبارکش کشید و برفت ، آن حضرت به هیچ وجه به او التفات ننمود، از پـى آن مـرد رفـتند و رداى مبارک را باز گرفتند و آوردند و بر دوش مبارکش افکندند. حـضـرت فـرمـود: کـى بـود ایـن مـرد؟ عـرض کـردنـد: مـردى بطّال است که اهل مدینه را از کار و کردار خود مى خنداند.
فرمود به او بگویید اِنَّ للّه یَومَا یَخْسِرَ فیهِ الْمُبْطِلُونَ؛ یعنى خداى را روزیست که در آن روز آنانکه عمر خود را به بطالت گذرانیده اند زیان مى برند.

هشتم ـ شیخ صدوق در کتاب ( خصال ) از حضرت امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود: پدرم حضرت على بن الحسین علیه السلام در هر شبانه روزى هزار رکعت نماز مى گزارد چنانکه امیرالمؤ منین علیه السلام نیز چنین بود، و از براى پدرم پانصد درخت خرما بود در نزد هر درختى دو رکعت نماز مى گذارد، و هنگامى که به نماز مى ایستاد رنـگ مـبـارکـش مـتـغـیـر مـى گـشـت و حـالش نـزد خـداونـد جـلیـل مـانـنـد بـنـدگان ذلیل بود و اعضاى شریفش از خوف خدا مى لرزید و نمازش نماز مودع بود یعنى مانند آنکه مى داند این نماز آخر او است و بعد از آن دیگر نماز ممکن نخواهد بود او را.

و روزى در نماز ایستاده بود که ردا از یک طرف دوش مبارکش ساقط شد حضرت اعتنا نکرد و آن را درسـت نـفـرمـوده تـا نـمـازش تـمـام شـد بعضى از اصحاب آن حضرت از سبب بى التـفاتى به ردا پرسید، فرمود: واى بر تو باد! آیا مى دانى نزد کى ایستاده بودم و بـا کـه تـکـلم مـى کـردم ؟ هـمـانـا قـبـول نـمـى شـود از نـمـاز بـنـده مـگـر آنـچـه کـه دل او بـا او هـمـراه باشد و به جاى دیگر نپردازد، آن مرد عرض کرد: پس ما هلاک شدیم ، یـعنى از جهت این نمازهاى بى حضور قلب که به جا مى آوریم ، فرمود: نه چنین است ، حق تعالى تدارک خواهد فرمود نقصان آن را به نمازهاى نافله .

آن حضرت را حالت چنان بود که در شبهاى تار انبانى بر دوش مى کشید که در آن کیسه هـاى دنـانـیـر و دراهـم بـود و به خانه هاى فقرا مى برد و بسا بود که طعام یا هیزم بر دوش بـر مـى داشـت و بـه خـانـه هاى محتاجین مى برد و آنها نمى دانستند که پرستارشان کـیـست ؛ تا زمانى که آن حضرت از دنیا رحلت فرمود و آن عطایا و احسانها از ایشان مفقود شـد، دانستند که آن شخص حضرت امام زین العابدین علیه السلام بوده و هنگامى که جسد نـازنـیـنـش را از بـراى غـسـل بـرهـنـه کـردنـد و بـر مـغـسـل نـهـادنـد بر پشت مبارکش از آن انبانهاى طعام که بر دوش کشیده بود براى فقرا و ارامل و ایتام ، اثرها دیدند که مانند زانوى شتر پینه بسته بود و همانا روزى آن حضرت از خـانـه بـیـرون رفـت . سـائلى بـه رداى آن حـضـرت که از خز بود چسبید و از دوش آن حـضـرت بـرداشـتـه شـد آن بـزرگـوار اعـتـنا به آن نکرد و از او درگذشت و بگذشت .

و حال آن حضرت چنان بود که جامه خز براى زمستان خود مى خرید چون تابستان مى شد آن را مـى فـروخـت و بهاى آن را تصدق مى فرمود، روز عرفه بود که آن جناب نظر فرمود به جمعى که از مردم سؤ ال مى کردند، فرمود به ایشان که واى بر شما از غیر خدا سؤ ال مـى کـنـیـد در مـثـل چـنـیـن روزى کـه رحـمـت واسـعـه الهـى بـه مـرتـبـه اى بـر مـردم نازل است که اگر از خدا سؤ ال کنند در باب سعادت اطفالى که در شکم مادران مى باشند هـر آیـنـه امید است که اجابت شود. و از اخلاق شریفه آن حضرت بود که با مادر خود طعام مـیـل نـمـى فـرمود، به آن حضرت عرض کردند که شما از تمام مردم در بِرّ به والدین و صـله رحـم سـبـقـت فـرمـوده ایـد جـهـت چـیـسـت کـه بـا مـادر خـود طـعـام میل نمى فرمایید؟ فرمود که خوشم نمى آید که دستم پیشى گیرد بر آن لقمه که مادرم به آن توجه کرده و آن را براى خود اراده کرده !

روزى شـخـصـى بـه آن جـنـاب عـرض کـرد کـه یـابـن رسول اللّه ! من شما را به جهت خدا دوست مى دارم ، آن حضرت فرمود: خداوندا! من پناه مى بـرم بـه تـو از آنـکـه مـردم مـرا بـه جـهـت تو دوست داشته باشند و تو مرا دشمن داشته بـاشـى ، و آن حـضرت را ناقه اى بود که بیست حج بر آن گذاشته بود و یک تازیانه بـر آن نـزده بـود، هنگامى که آن شتر بمرد به امر آن حضرت او را در خاک پنهان کردند تا درندگان جثّه او را نخورند.

روزى از یـکـى از کـنـیـزان آن جـنـاب پـرسـیـدنـد کـه از حـال آقـاى خـود بـراى مـا نـقـل کـن گـفـت : مـخـتـصـر بـگـویـم یـا مـُطـَوَّل ؟ گـفـتـند: مختصر بگو، هیچ گاهى روز طعام از براى او حاضر نکردم براى آنکه روزه بـود، و هـیـچ شـبى براى او رختخواب پهن نکردم از جهت آنکه براى خدا شب زنده دار بود.
روزى آن حـضـرت بـه جـمـاعـتـى گـذشـتـنـد کـه بـه غـیـبـت آن حـضـرت مشغول بودند آن حضرت در نزد ایشان ایستاد و فرمود: اگر راست مى گویید در این عیبها که براى من ذکر مى کنید خدا مرا بیامرزد و اگر دروغ مى گویید خدا شما را بیامرزد.
و هرگاه طالب علمى به خدمت آن حضرت مى آمد و مى فرمود:( مَرْحَبَا بِوَصَیّهِ رَسُولَ اللّهِ صَلَى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمْ )

آنـگـاه مـى فـرمـود: بـه درسـتـى کـه طـالب عـلم وقـتـى کـه از منزل خویش بیرون مى رود پاى خود را نمى گذارد بر هیچ تر و خشکى از زمین مگر اینکه تا هفتم زمین از براى او تسبیح مى کنند.
و آن حـضرت کفالت مى نمود صد خانواده از فقراء مدینه را و دوست مى داشت که یتیمان و مـردمـان نـابینا و اشخاص عاجز و زمین گیر و مساکین که براى معیشت خود تدبیرى ندارند بر طعام آن حضرت حاضر شوند و آن بزرگوار به دست خویش به ایشان طعام مرحمت مى فـرمـود و هر کدام از ایشان صاحب عیال بودند براى آنها نیز طعام روانه مى فرمود و هیچ طعامى میل نمى فرمود مگر آنکه مثل آن را تصدق مى فرمود.

در هـر سـال هـفت ثفنه ، یعنى برآمدگى و پینه از مواضع سجده آن جناب از کثرت نماز و سـجـده آن بـزرگـوار سـاقـط مـى شـد و آنـها را جمع مى نمود تا وقتى که از دنیا رحلت فـرمـود بـا آن جـنـاب دفـن کـردنـد. و هـمـانـا بـر پـدر بـزرگـوار خـود بـیـسـت سـال گـریـسـت ، و در پـیـش آن حضرت طعامى نگذاشتند مگر آنکه گریست تا آنکه وقتى یـکـى از غـلامـانـش عـرض کـرد کـه اى آقاى من ! وقت آن نشد که اندوه شما برطرف شود؟ فرمود: واى بر تو! یعقوب پیغبر علیه السلام دوازده پسر داشت خداوند تعالى یکى از آنـهـا را از او پـنـهـان کرد آنقدر بر او گریست تا چشماش از کثرت گریه سفید شد و از بـسـیـارى حـزن و انـدوه بـر پـسـرش مـوهـاى سـرش سـفـیـد گـشـت و قـدش ‍ خـمـیـده شد و حال آنکه فرزندش در دنیا زنده بود و من به چشم خود دیدم که پدر و برادر و عمو و هفده نـفـر از اهل بیت خود را که شهید گشته بودند و جسدهاى نازنین ایشان بر زمین افتاده بود پس چگونه اندوه بر من برطرف شود؟!(۱۶)

نـهـم ـ روایـت شده که چون تاریکى شب دامن بگسترانیدى و چشمها به خواب شدى حضرت امـام زیـن العـابـدیـن عـلیـه السـلام در مـنـزل خـود بـه پـا شـدى و آنـچـه از قـوت اهل خانه زیاده آمده بود در انبانى کرده بر دوش برداشته و به خانه هاى فقراء مدینه رو نـهـادى در حـالتـى که صورت مبارکش را پوشیده بود بر ایشان قسمت مى فرمود و بسا که فقراء بر در سراهاى خود به انتظار قدوم مبارکش ایستاده بودند و چون آن حضرت را مى دیدند با هم بشارت همى دادند و مى گفتند که صاحب انبان رسید.(۱۷)
دهم ـ از ( دعوات راوندى ) نقل است که حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود: پـدرم عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السلام فرمود: وقتى مرض شدیدى مرا عارض شد، پدرم فـرمود: به چه مایل هستى ؟ گفتم : میل دارم که چنان باشم که اختیار نکنم چیزى را بر آن چیزى که حق تعالى براى من مقرر داشته و اختیار فرموده .
( فـَقـالَ لى : اَحـْسـَنـْتَ ضـاهـَیـْتَ اِبـْراهـیـمَ الْخـَلیـلَ عـلیـه السـلام حـَیـْثُ قـالَ جـَبـْرَئیل علیه السلام : هَلْ مِنْ حاجَهٍ؟ فَقالَ: لااَقْتَرِحُ عَلى رَبّى بَلْ حَسْبِىَ اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ؛ )

یـعـنـى پـدرم فـرمـود: نـیـکـو گـفـتـى شـبـیـه بـه ابـراهـیـم خـلیل علیه السلام شدى هنگامى که جبرئیل گفت آیا حاجتى دارى ؟ فرمود: تحکم نمى کنم بر رب خود بلکه خدا کافى است و نیکو وکیلى است .(۱۸)
یـازدهـم ـ ابـن اثـیـر در ( کـامـل التـواریـخ ) نـقـل کـرده کـه چـون اهـل مـدیـنـه بـیـعـت یـزیـد را شـکـسـتـد و عـامـل یـزیـد و بـنـى امیه را از مدینه بیرون کردند، مروان نزد عبداللّه بن عمر آمد و از او درخـواسـت نـمـود کـه عـیـال خـود را نـزد او گـذارد تـا آنـکـه از آسـیـب اهـل مـدیـنـه مـحفوظ بماند، ابن عمر قبول نکرد مروان خدمت حضرت امام زین العابدین علیه السلام رسید و استدعا کرد که حرم خود را در حرم آن حضرت درآورد که در سایه عطوفت آن جـناب محفوظ و مصون بماند، آن جناب قبول فرمود! مروان زوجه خود عایشه دختر عثمان بن عفان را با حرم خود فرستاد خدمت حضرت على بن الحسین علیه السلام آن جناب به جهت صیانت آنها ایشان را با حرم خود از مدینه بیرون برد به ینبع ، و به قولى حرم مروان را بـه طـائف روانـه فرمود و همراه کرد با ایشان پسر گرامى خود عبداللّه را.(۱۹)

دوازدهـم ـ از ( ربـیـع الا بـرار ) زمـخـشـرى نـقـل اسـت کـه چـون یـزیـدبـن مـعـاویـه بـه جـهـت قـتـل و غـارت اهـل مـدیـنـه مُسْلِم بن عُقْبَه را به مدینه فرستاد حضرت امام زین العابدین علیه السلام کـفـالت فرمود چهارصد زن کشیرالاَوْلاد را با عیال و حشم آنها و ایشان را جزء عیالات خود نـمـود، خـورش و خـوردنـى و نـفقه داد تا لشکر ابن عُقْبَه از مدینه بیرون شدند یکى از آنـان گـفـت : بـه خدا قسم که من در کنار پدر و مادرم چنین زندگانى به خوشى و آرامشى نکرده بودم که در سایه عطوفت این شریف نمودم .(۲۰)

فصل سوم : در بیان عبادات حضرت امام زین العابدین علیه السلام

هـمـانـا کـثرت عبادت حضرت سیدالعابدین علیه السلام اشهر است از آنکه ذکر بشود، آن جناب عابدترین اهل روزگار بود چنانکه در القاب شریفش به برخى از آن اشارت رفت و بس است در این مقام که هیچ کس از مردمان را طاقت نبود که مانند حضرت امیرالمؤ منین علیه السـلام رفـتـار نماید، چرا که آن حضرت در شبانه روزى هزار رکعت نماز مى گذاشت ، و چـون وقـت نـماز مى رسید بدنش را لرزه مى گرفت و رنگش زرد مى گشت و چون به نماز مـى ایـسـتاد مانند ساق درختى بود حرکت نمى کرد مگر آنچه که باد او را حرکت دهد و چون در قرائت حمد به ( مالِکِ یَوْمِ الدّینِ ) مى رسید چندان آن را مکرر مى کرد که نزدیک مى گشت قالب تهى کند و چون سجده مى کرد سر از سجده بر نمى داشت تا عرق مبارکش جـارى مـى شـد. شبها را به عبادت به روز مى آورد و روزها را روزه مى داشت و شبها چندان نـمـاز مـى گـذاشـت کـه خـسته مى شد به حدى که نمى توانست ایستاده حرکت نماید و به فـراش خـویـش خود را برساند لاجرم مانند کودکان که به راه نیفتاده اند حرکت م مى نمود تا خود را به فراش خود مى رسانید و چون ماه رمضان مى شد تکلم نمى کرد مگر به دعا و تسبیح و استغفار. و از براى آن حضرت خریطه اى بود که در آن تربت مقدّسه حضرت امـام حسین علیه السلام نهاده بود. هنگامى که مى خواست سجده کند بر آن تربت سجده مى کرد.

و در ( عـیـن الحـیـاه ) اسـت که صاحب کتاب ( حلیه الا ولیاء ) روایت نموده (۲۱) که چون حضرت امام زین العابدین علیه السلام از وضو فارغ مى شدند و اراده نماز مى فرمودند رعشه در بدن و لرزه بر اعضاى آن حضرت مستولى مى شد چون سؤ ال مى نمودند مى فرمود که واى بر شما! مگر نمى دانید که به خدمت چه خداوندى مى ایستم و با چه عظیم الشّاءنى مى خواهم مناجات کنم . در هنگام وضو نیز این حالت را از آن حضرت نقل کرده اند.

روایـتـى وارد شـده کـه فـاطـمـه دخـتـر حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السلام روزى جابربن عـبداللّه انصارى رضى اللّه عنه را طلبید و گفت : تو از صحابه کبار حضرت رسولى و مـا اهـل بـیـت را حـق بـر تـو بـسـیـار اسـت و از بـقـیـه اهـل بـیـت رسـالت هـمـیـن عـلى بن الحسین علیه السلام مانده و او بر خود جور مى نماید در عـبـادت الهـى ، پیشانى و زانوها و کفهاى او از بسیارى عبادت پین کرده و مجروح گشته و بدن او نحیف شده و کاهیده ، از او التماس نما که شاید پاره اى تخفیف دهد، چون جابر به خـدمـت آن جـنـاب رسـیـد دیـد کـه در مـحـراب نـشـسـته و عبادت بدن شریفش را کهنه و نحیف گـردانـیـده و حـضرت ، جابر را اکرام فرمود و در پهلوى خویش تکلیف نمود و با صداى بـسـیـار ضـعـیـف احـوال او را پـرسـیـد، پـس جـابـر گـفـت : یـابـن رسول اللّه ! خداوند عالمیان بهشت را براى شما و دوستان شما خلق کرده و جهنم را براى دشـمـنـان و مـخـالفـان شـمـا آفـریده پس چرا این قدر بر خود تعب مى فرمایى ؟ حضرت فـرمـود که اى مصاحب حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم ، حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلم با آن کرامتى که نزد خداوند خود داشت که تک اوْلاى گذشته و آینده او را آمرزید، او مبالغه و مشقت در عبادت را ترک نفرمود ـ پدرم و مادرم فداى او باد ـ تـا آنـکـه بـر سـاق مبارک نفخ ظاهر شد و و قدمش ورم کرد، صحابه گفتند که چرا چنین زحـمـت مـى کشى و حال آنکه خدا بر تو تقصیر نمى نویسد؟ فرمود که آیا من بنده شاکر خـدا نـبـاشـم و شـکـر نـعـمـتـهـاى او را تـرک نـمـایـم ؟! جـابـر گـفـت : یـابـن رسـول اللّه ! بـر مـسـلمـانـان رحـم کـن کـه به برکت شما خدا بلاها را از مردمان دفع مى نـمـاید و آسمانها را نگاه مى دارد و عذابهاى خود را بر مردمان نمى گمارد. فرمود که اى جابر! بر طریق پدران خود خواهیم بود تا ایشان را ملاقات نمایم .(۲۲)

از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام مـنـقـول اسـت که پدرم فرمود: روزى بر پدرم على بن الحـسـیـن عـلیـه السلام داخل شدم دیدم که عبادت در آن حضرت بسیار تاءثیر کرده و رنگ مـبـارکـش از بـیـدارى زرد گـردیده و دیده اش از بسیارى گریه مجروح گشته و پیشانى نورانیش از کثرت سجود پینه کرده و قدم شریفش از وفور قیام در صلات ورم کرده چون او را بـر ایـن حـال مشاهده کردم خود را از گریه منع نتوانستم نمود و بسیار بگریستم آن حضرت متوجه تفکر بودند بعد از زمانى به جانب من نظر افکندند و فرمودند که بعضى از کتابها که عبادت امیرالمؤ منین علیه السلام در آنجا مسطور است به من ده چون بیاوردم و پـاره اى بـخواندند بر زمین گذاشتند و فرمودند که کى یاراى آن دارد که مانند على بن ابى طالب علیه السلام عبادت کند؟!(۲۳)

کلینى از حضرت جعفر بن محمد علیه السلام ، روایت کرده که حضرت سیدالساجدین علیه السـلام چـون بـه نـمـاز مـى ایستاد رنگش متغیر مى شد و چون به سجود مى رفت سر بر نمى داشت تا عرق از آن جناب مى ریخت .(۲۴)
از حـضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول که حضرت على بن الحسین علیه السلام در شـبـانـه روزى هـزار رکـعـت نـمـاز مـى گزارد و چون مى ایستاد رنگ به رنگ مى گردید و ایستادنش در نماز ایستادن بنده ذلیل بود که نزد پادشاه جلیلى ایستاده باشد، و اعضاى او از خـوف الهـى لرزان بـود و چـنـان نماز مى کرد که گویا نماز وداع است و دیگر نماز نـخـواهـد کـرد، چـون از تـغـیـر احـوال آن جـنـاب سـؤ ال مـى نـمـودنـد چـنـین مى فرمود: کسى که نزد خداوند عظیمى ایستد سزاوار است که خائف باشد.(۲۵) و نقل کرده اند که در بعضى از شبها یکى از فرزندان آن جناب از بـلنـدى افـتاد دستش شکست و از اهل خانه فریاد بلند شد، همسایگان جمع شدند و شکسته بـنـد آوردنـد دسـت آن طـفـل را بـسـتـنـد و آن طـفـل از درد فـریـاد مـى کـرد و حـضـرت از اشـتـغـال بـه عـبـادت ، نـمـى شـنـیـد. چـون صـبـح شـد و از عـبـادت فـارغ گـردیـد دسـت طفل را دید در گردن آویخته ، از کیفیت حال پرسید خبر دادند.(۲۶)

و در وقـت دیـگـر در خـانـه اى کـه حـضـرت در آن خـانـه در سـجـود بـود آتـشى گرفت و اهل خانه فریاد مى کردند که یَابْنَ رَسُولِ اللّه ! اَلنّارُ! اَلنّارُ! حضرت متوجه نشدند تا آتـش ‍ خاموش شد بعد از زمانى سر برداشتند از آن جناب پرسیدند که چه چیز بود شما را غـافـل از ایـن آتـش گردانیده بود؟ فرمود که آتش کبراى قیامت مرا از آتش اندک در دنیا غـافـل گـردانـیـده بـود. (تـمـام شـد آنـچـه از ( عـیـن الحـیـاه ) نقل کردیم ).(۲۷)

روایت شده از ابوحمزه ثمالى که از زاهدین اهل کوفه و مشایخ آنجا بود گفت :دیـدم حـضرت امام زین العابدین علیه السلام را که وارد مسجد کوفه شد و آمد نزد ستون هـفـتـم و نـعـلیـن خـود را کند و به نماز ایستاد پس دستها را تا برابر گوش بلند کرد و تـکـبـیـرى گـفت که جمیع موهاى بدن من از دهشت آن راست ایستاد و گفته که چون آن حضرت نماز گذاشت گوش کردم نشنیدم لهجه اى پاکیزه تر و دلرباتر از آن .(۲۸)
و نیز روایت شده که آن حضرت از تمامى مردم ، صوت مقدسش به قرآن مجید نیکوتر بود و چـنـدان نـیـکـو و دلکـش قـرائت نـمودى که سقّایان بر در خانه آن حضرت مى ایستادند و قرائت آن جناب را استماع مى نمودند.(۲۹)

غزالى در کتاب ( اسرار الحجّ ) نقل کرده از سفیان بن عیینه که حج گزارد على بن الحسین علیه السلام چون خواست محرم شود راحله اش ایستاد و رنگش ‍ زرد شد و لرزه او را عـارض شـد شـروع کـرد بـه لرزیـدن و نتوانست لبیک بگوید، سفیان گفت : چرا تلبیه نـمـى گـویـیـد؟ فـرمـود: مـى ترسم در جواب گفته شود لالَبَّیْکَ وَ لاسَعْدَیْکَ! پس چون تـلبـیـه گـفـت غـش کـرد و از راحـله اش بـر زمـیـن واقـع شـد و پـیـوسـتـه ایـن حال او را عارض مى شد تا از حجش فارغ شد.(۳۰)

در کـتـاب ( حـدیـقـه الشـّیـعـه ) اسـت کـه طـاوس یـمـانـى گـفـت : نـصـف شـبـى داخـل حـجـر اسـمـاعیل شدم دیدم که حضرت امام زین العابدین علیه السلام در سجده است و کلامى را تکرار مى کند چون گوش کردم این دعا بود:( اِلهى عُبَیْدُکَ بِفِنائِکَ، مِسْکینُکَ بِفِنائکَ، فَقیرُکَ بِفِنائِکَ. )

و بـعـد از آن هـرگـونـه بـلا و المـى و مرضى که مرا پیش آمد چون نماز کردم و سر به سـجـده نـهـادم این کلمات را گفتم مرا خلاصى و فرجى روى داد! و ( فِناء ) در لغت بـه مـعـنـى فـضـاى در خـانه است ؛ یعنى بنده تو و مسکین تو و محتاج تو بر درگاه تو مـنـتـظـر رحمت تو است و چشم عفو و احسان از تو دارد؛ و هرکس این کلمات را از روى اخلاص بگوید البته اثر مى کند و هر حاجت که دارد بر مى آید. انتهى .(۳۱)

بالجمله ؛ آنچه در باب عبادات آن حضرت نقل شده غیر آنچه ذکر شد زیاده از این است که در این مختصر نقل شود من اکتفا مى کنم از آنتها به یک خبر:
قطب راوندى و دیگران روایت کرده اند از حمادبن حبیب کوفى که گفت : سالى به آهنگ حج بـیـرون شـدیم همین که از زباله (که نام منزلى است ) کوچ کردیم ، بادى سیاه و تاریک وزیـدن گـرفـت بـه طـورى کـه قـافله را از هم متفرق و پراکنده ساخت و من در آن بیابان متحیر و سرگردان ماندم ، پس خود را رسانیدم به یک وادى خالى از آب و گیاه و تاریکى شـب مـرا فـرا گـرفـت پس من خود را بر درختى جاى دادم چون تاریکى دنیا را فراگرفت جـوانـى را دیـدم رو کـرد بـا جـامـه هـاى سفید و بوى مشک از او مى وزید با خود گفتم این شـخـص بـایـد یـکـى از اولیـاء اللّه بـاشد! پس ترسیدم هرگاه ملتفت من بشود به جاى دیگر رود پس چندان که مى توانستم خود را پوشیده داشتم ، پس آن جوان مهیاى نماز شد و ایستاد و گفت :( یـا مـَنْ حاذَ کُلُّ شَى ءٍ مَلَکُوتا وَ قَهَرَ کُلَّ شَى ءٍ جَبَروُتا صَلَّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍَو اَوْلِجْ قَلْبِى فَرَحَ الاقبالِ عَلَیْکَ وَ اَلْحِقْنى بِمَیَدانِ الْمُطیعینَ لَکَ. )

پـس در نـمـاز شـد چـون دیـدم کـه اعـضاء و ارکان او آماده نماز گردید و حرکات او سکون گـرفـت برخاستم و به آن مکان که مهیاى نماز شد شدم دیدم چشمه آبى مى جوشد من نیز تـهـیـه نـمـاز دیـدم و در پـشـت سـرش بـایـسـتـادم دیـدم گـویـا مـحـرابـى بـراى مـن مـمـثـّل شد و مى دیدم او را که هر وقت به آیتى مى گذشت که در آن آیه وعد و وعید مذکور بـودى با ناله و حنین آن را مکرر فرمودى ، پس چون تاریکى شب روى به نهایت گذاشت از جاى خود برخاست و گفت : یا مَنْ قَصَدَُه الضّآلّوُنَ فَاَصابُوهُ مُرشِدا وَ اَمَّهُ الْخائِفُونَ فَوَجَدوُهُ مَعْقِلا وَ لَجَاَ اِلَیْهَ الْعابِدوُنَ (الْعائذوُن ) فَوَجَدُوُهُ مَوْئلا مَتى راحَهُ مَنْ نَصَبَ لِغَیْرِکَ بَدَنَهُ وَ مَتى فَرَحُ مَنْ قـَصـَدَ سـِواکَ بـِهـِمَّتـِهِ اِلهـى تـَقـَشَّعَ الظَّلامُ وَ لَمْ اَقـْضِ مِنْ خِدْمَتِکَ وَطَرا وَ لا مِنْ حِیاضِ مُناجاتِکَ صَدَرا صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَافْعَلْ بِى اَوْلَى الاَمْرَیْنِ بِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ. )

حـمـاد بـن حـبـیب مى گوید: این وقت بیم کردم که مبادا شخص او از من ناپدید گردد و اثر امـرش بـر من پوشیده ماند، پس در او درآویختم و عرض کردم : تو را سوگند مى دهم به آن کسى که ملال و خستگى و رنج و تعب از تو برگرفته و لذت رهبت را در کام تو نهاده بـر مـن رحـمـت آور و مـرا در جـنـاح مـرحـمـت و عـنـایـت جـاى ده کـه مـن ضـال و گـمـشـده ام و همى آرزومندم که به کردار تو روم و به گفتار تو شوم . فرمود: اگر توکل تو از روى صدق باشد گم نخواهى شد لکن متابعت من کن و بر اثر من باش . پـس بـه کـنـار آن درخـت شـد و دسـت مـرا بـگـرفـت مـرا بـه خیال همى آمد که زمین از زیر قدمم حرکت مى نماید، همین که صبح طلوع کرد به من فرمود: بشارت باد تو را که این مکان مکه معظمه است ، پس من صدا و ضجّه حاجّ را بشنیدم عرض کـردم : تـو را سـوگند مى دهم به آنکه امیدوارى به او در روز آزفه و یوم فاقه (یعنى روز قیامت ) تو کیستى ؟ فرمود:
اکنون که سوگند دادى ، منم على بن الحسین على بن ابى طالب علیه السلام .(۳۲)

فصل چهارم : در ذکر پاره اى از کلمات شریفه و مواعظ بلیغه آن جناب

و اکتفا مى شود به ذکر چند خبر.
( اوّل ـ قالَ علیه السلام یَوْما: اصحابى ! اِخْوانى ! عَلَیْکُمْ بِدارِ الا خِرَهِ و لا اُوصیکُمْ بِدارِ الدُّنْیا فاِنَّکُمْ عَلَیْها وَ بِها مُتَمَسِّکُونَ اَما بَلَغَکُمْ ما قالَ عیسى بْنُ مَرْیَمَ لِلْحَواریینَ قالَ لَهُمْ: قَنْطَرَهٌ فَاعْبُروُها وَ لا تَعْمُرُوها وَ قالَ: اَیُّکُمْ یَبْنى عَلى مَوْج الْبَحْرِ دارا تِلْکُمُ الدّارُ الدُّنیا و لاتَتَّخِذُوها قَرارا )
یعنى آن حضرت روزى با جماعت اصحاب خود فرمود:
اصـحـاب مـن ! بـرادران مـن ! هـمانا وصیت مى کنم شما را به تدارک و تهیه خانه آخرت و براى سراى دنیا شما را وصیت نمى کنم ! زیرا که شما در دنیا حریص هستید و متمسک به آن مـى بـاشید، آیا به شما نرسیده است آنچه عیسى بن مریم علیهما السلام به حواریین گـفـت ، فـرمـود بـه ایـشـان : کـه دنـیـا پـلى اسـت از ایـن پـل عـبـور کـنـیـد و بـه عـمـارتـش مـکـوشـیـد یـعـنـى از پل باید گذشت نه به آرزوى اقامت نشست ؛

و نیز عیسى علیه السلام فرمود: کدام یک از شما بر موج دریا عمارت مى کنید، اینک دنیاى شما را همین حالت است و بنا بر آن چون بنا بر موج بحر است پس چنین مکانى سست بنیان را آرام و قرار ندانید.(۳۳)

در ره عقبى است دنیا چون پلى

بى بقا جایى و ویران منزلى

فوج مخلوقند همچون موج بحر

هالک اندر قعر یا در اوج بحر

دوم ـ فى ( جامِعِ الاخْبارِ )

( عَنْ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَینِ علیه السلام قال : یَغْفِرُ اللّهُ لِلمُؤْمِنینَ کُلَّ ذَنْبٍ وَ یَطْهُرُ مِنْهُ الا خِرَهِ ما خَلا ذَنْبَیْنِ تَرْکُ التَّقِیَّهِ وَ تَضْییعُ حُقوُقِ الاِخْوانِ؛ )
یـعـنـى حـضرت امام زین العابدین علیه السلام فرمود: مى آمرزد حق تعالى هر گناهى را که مؤ من مرتکب آن شده و پاک مى شود از آن در آخرت مگر دو گناه یکى ترک مواقع تقیه و دیـگـر ضـایع ساختن حقوق برادران دینى .(۳۴) مخفى نماند اینکه امام علیه السلام در این خبر ترک تقیه را گناهى بزرگ شمرد که در خور آمرزش ‍ نیست از آن است کـه بـسـیـار مى شود که ترک تقیه مورث مفاسد عظیمه مى شود که لطمه اى بزرگ بر دیـن و مـذهـب وارد مى کند و خونها ریخته و فتنه هاى بزرگ انگیخته که قلوب مخالفین را مـسـتـعـد (نـسـخـه بـدل : مـُسـْتَبِدّ) بر لجاج و عناد و دوام و ثبات بر جهالت و غوایت مى گـردانـد و ایـن فـرمـایـش عـیـن حـکـمـت اسـت ؛ چـنـانـچـه تـضـیـیـع حـقـوق اخـوان کـه دلیل بر خروج از مدارج عدل و دخول در ظلمات ظلم است نیز همان نتیجه را دارد.
مؤ ید این است آنچه روایت شده ، که مرد مؤ منى فقیر حضور مبارک حضرت موسى بن جعفر عـلیـه السـلام مـشـرف شـد و از آن جـنـاب درخواست کرد که مالى به او مرحمت کند که سد فـاقه او شود حضرت به صورت او خندید و فرمود: از تو مساءله اى مى پرسم هرگاه صـواب جـواب دادى ده برابر آنچه از من خواسته اى به تو عطا کنم ؛ و آن مرد صد درهم از جـنـاب خواسته بود که سرمایه خود کند و به آن معاش کند، پس آن مرد گفت : بپرس ، حضرت فرمود: هرگاه به تو واگذار کنند که براى خود چیزى خواهش و تمنّى نمایى چه تـمـنـّى خـواهـى کـرد؟ گـفـت : تـمنّى کنم که حق تعالى روزى فرماید ما را تقیه در دین و قـضـاى حـقـوق اخـوان مـؤ مـنـیـن ، فـرمـود: چـه شـد تـو را کـه خـواهـش نـمـى کـنى ولایت ما اهل بیت را؟ عرض کرد: به جهت آن است که این را حق تعالى به من عطا فرموده و آن را عطا نفرموده پس من شکر مى کنم خدا را بر آن نعمت که به من داده و مسئلت مى کنم از او آنچه را که به من نداده . حضرت فرمود به او اَحْسَنْتَ و امر فرمود که دو هزار درهم به او دهند و فـرمـود که این را صرف کن در ( مازو ) یعنى مازو بخر و آن را سرمایه خود کرده به آن تجارت کن .(۳۵)

( سـوّم ـ رُوِىَ عـَنْهُ عَلیْهِ السَّلامُ قالَ: عَجِبْتُ لِمَنْ یَحْتَمى مِنَ الطَّعامِ لِمَضَرَّتِهِ کَیْفَ لایَحْتَمى مِنَ الذَّنْبِ لِمَعَرَّتِهِ. )
یـعـنى آن حضرت فرمود عجب دارم من از آن کس که پرهیز از طعام مى کند به جهت آنکه مبادا به او ضرر رساند چگونه پرهیز از گناه نمى کند که مبادا بدى و جزاى بد به او عاید گردد!؟(۳۶)
مؤ لف گوید: که این کلمه شریفه شبیه است به فرمایش حضرت امام حسن علیه السلام :
( عـَجـِبـْتُ لِمـَنْ یـَتَفَکَّرُ فى مَاءْکُولِهِ کَیْفَ لایَتَفَکَّرُ فِى مَعْقُولِهِ(۳۷) )
و ایـن فـرمایش از روى فرمایش پدر بزرگوارش حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام است که فرموده :
( مالى اَرَى النّاسَ اِذا قُرِّبَ اِلَیْهِمُ الطَّعامُ لِیْلا تَکَلَّفوُا اِنارَهَ الْمَصابیحِ لِیُبْصِروُا مـا یـُدْخـِلُونَ بـُطـوُنـَهـُمْ وَ لا یـَتـْتـَمُّونَ بـِغَذاءِ النَّفْسِ بِاَنْ یُنیروُا مَصابِیحَ اَلْبابِهِمْ بِالْعِلْمِ لَِیْسلَمُوا مِنْ لَواحِقِ الْجَهالَهِ وَ الذُّنوبِ فى اِعْتِقاداتِهِمْ وَ اَعْمالِهِمْ؛ )

یـعنى براى چیست که مى بینم مردم را هنگامى که در شب ، طعام نزد ایشان حاضر مى شود بـه مـشـقـت و رنـج روشـن مـى کـنـنـد چـراغ را تـا آنـکـه بـبـیـنـنـد چـیـسـت کـه داخـل در شـکـم خـود مى کنند و لکن اهتمام نمى کنند در غذاى نفس یعنى مطالبى که در سینه جـاى مـى دهـنـد و اعـتـقـاد بـه آن مـى نـمـایـنـد بـه آنـکـه روشـن کـنـنـد چـراغ عـقـول خـود را بـه عـلم تـا سالم بمانند از آنچه به آنها ملحق مى شود از ضرر جهالت و گناهان در اعتقادات و اعمال خود.

چـهـارم ـ در ( عـیـن الحـیـاه ) اسـت کـه از حـضـرت عـلى بـن الحـسـین علیه السلام مـنـقـول اسـت کـه فـرمـود: بـه درستى که دنیا بار کرده است و پشت کرده است و مى رود و آخـرت بـار کـرده اسـت و رو کـرده اسـت و مـى آیـد و هـر یـک از دنیا و آخرت را فرزندان و اصـحـاب اسـت ، پـس شـمـا از فـرزندان آخرت باشید نه از فرزندان و کارکنان دنیا، اى گـروه ! از زاهـدان در دنیا باشید و به سوى آخرت رغبت نمایید به درستى که زاهدان در دنـیـا زمین را بساط خود مى دانند و خاک را فرش خود قرار داده اند و آب را بوى خوش خود مـى دانـنـد و بـه آن خود را مى شویند و خوشبو مى سازند و خود را جدا کرده اند و بریده انـد از دنـیـا بـریـدنـى ، بـه درسـتـى کـه کـسـى کـه مشتاق بهشت است شهوتهاى دنیا را فـرامـوش مـى کـنـد، و کـسـى که از آتش جهنّم مى ترسد البتّه مرتکب محرمات نمى شود و کـسـى کـه تـرک دنـیـا کـرد مـصـیـبـتـهـاى دنـیـا بـر او سـهـل مـى شـود، بـه درستى که خدا بندگانى هست که در مرتبه یقین چنان اند که گویا اهـل بـهـشـت را در بـهـشـت دیـده انـد کـه مـخـلّدنـد و گـویـا اهل جهنم را در جهنم دیده اند که معذّبند، مردم از شر ایشان ایمن اند و دلهاى ایشان پیوسته از غـم آخـرت مـحـزون اسـت و نفسهاى ایشان عفیف است از محرمات و شبهات ، و کارهاى ایشان سـبـک اسـت و بر خود دشوار نکرده اند. چند روزى اندک صبر کردند پس در آخرت راحتهاى دور و دراز غـیـر مـتـناهى براى خود مهیا کرده اند، چون شب مى شود نزد خداوند خود بر پا مـى ایستند و آب دیده ایشان بر رویشان جارى مى گردد و تضرع و زارى و استغاثه به پـروردگـار خـود مى کنند و سعى مى کنند که بدنهاى خود را از عذاب الهى آزاد کنند چون روز شد بردبارانند، حکیمانند، دانایانند، نیکوکاران و پرهیزکارانند. از اثر عبادت مانند تـیـر بـاریـک شـده انـد و خـوف الهـى ایشان را چنان تراشیده و نحیف گرداندیه که چون اهـل دنـیا به ایشان نظر مى کنند که ایشان بیمارند و ایشان را بیمارى بدنى نیست بلکه بـیـمـار خـوف و عـشـق و مـحـبـت انـد و بـعـضـى گـمـان مـى بـرنـد کـه عـقـل ایـشـان بـه دیـوانـگـى مـخـلوط شـد اسـت . و نـه چـنـیـن اسـت بـلکه بیم آتش جهنم در دل ایشان جا کرده است .(۳۸)

پنجم ـ در ( کشف الغمّه ) است که حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود: وصیت کـرد مـرا پـدرم به این کلمات فرمود: اى پسر جان من ! با پنج طبقه از مردم مصاحبت مکن و سخن با ایشان مگوى و رفاقت مکن با ایشان در راه .
عرض کردم که فدایت شوم این جماعت کیانند؟
فرمود:
( لاتَصْحَبَنَّ فَاِنَّهُ یَبیعُکَ بِاَکْلَهٍ فَمادُونَها )
یـعـنـى البته با فاسق یار مشو زیرا که او تو را به یک خوراک یا به یک لقمه بلکه کمتر از آن مى فروشد. عرض کردم : اى پدر، و کمتر از آن چیست ؟
فرمود: به طمع لقمه تو را مى فروشد لکن به آن نمى رسد. گفتم : اى پدر، دوم کیست ؟
فـرمـود: با بخیل مصاحبت مکن زیرا که تو را محروم مى نماید از مالش در وقتى که نهایت احتیاج به آن دارى .
عرض کردم : سوم کیست ؟
فرمود: با کذّاب مصاحبت مکن زیرا که او به منزله سراب است دور مى کند از تو نزدیک را و نـزدیـک مـى کـنـد به تو دور را، و ( سراب ) آن است که شعاع آفتاب در نیمروز به زمین مسوى افتد لمعات آن درخشنده در نظر آید چون آب موج زنند پس گمان برده شود که آن آبى است بر زمین جارى مى شود و آن صورت است و حقیقت ندارد.
گفتم : اى پدر، چهارم کیست ؟
فرمود: احمق است زیرا که او مى خواهد تو را نفع رساند از حمق و نادانى خود تو را ضرر مى رساند.
عرض کردم : اى پدر پنجم کیست ؟
فـرمـود: مـصـاحـبت مکن با قاطع رحم زیرا که من یافتم او را ملعون در سه موضع از کتاب خداى تعالى .(۳۹)
ششم ـ در ( بحار ) و غیر آن از جمله وصایاى آن حضرت است به فرزند خویش که فرمود:
( یـا بـُنـىََّ اصْبِرْ عَلَى النَّوائِبِ وَ لا تَتَعَرَّضْ لِلْحُقُوقِ وَ لا تُجِبْ اَخاکَ اِلَى اْلاَمرِ الَّذى مَضَرَّتُهُ عَلَیْکَ اَکْثَرُ مَنْ مَنْفَعَتِهِ لَهُ )
اى پـسرک من ! صبر کن بر نوائب و مصائب روزگار و خود را در معرض حقوق در نیاور، و اجـابـت مـکـن بـرادر خـود را در امـرى کـه ضـرر آن بـر تـو بـیـشـتر است از منفعتش ‍ براى او.(۴۰)
هفتم ـ در ( کشف الغمّه ) است که حضرت امام زین العابدین علیه السلام فرمود: هَلَکَ مَنْ لَیْسَ لَهُ حَکیمٌ یُرْشِدُهُ وَ ذَلَّ لَهُ سَفیهٌ یَعْضُدُهُ؛
یـعـنى هلاک مى شود آن کسى که حکیم دانشمند او را از ارشاد ننماید، و خوار و زار مى شود آن کسى که سفیهى او را هم بازو نشود.(۴۱) و چه بسا شود که از نادان کارها ساخته شود که از دانایان نشود.

هـشـتـم ـ روایت شده که آن حضرت فرمود: آگاه باشید که هر بنده را چهار چشم است با دو چشم که چشم ظاهر باشد مى بیند امر دین و دنیاى خود را و با دو چشم دیگر که چشم باطن بـاشـد مى بیند امر آخرت خود را و چون حق تعالى بخواهد خیر بنده را، بگشاید براى او دو چنشم دل او را تا ببیند به آن دو چشم غیب و امر آخرت خود را، و اگر اراده فرموده باشد به او غیر آن را، بگذارد دل او را به همان حال که هست .(۴۲)
نهم ـ قالَ علیه السلام : خَیْرُ مَفاتیحِ الاُمُوِر الصِّدْقُ وَ خَیْرُ خَواتیمِها الْوَفاءُ؛
فـرمـود کـه بهترین مفاتیح و کلیدها براى مطالب و امور، صدق و راستى است و بهترین خاتمه امور، وفا است .(۴۳)
فقیر گوید: که این فرمایش است به فرمایش حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام :
( اِنَّ الْوَفاءَ تَوْاَمُ الصِّدْقِ وَ لا اَعْلَمُ جُنَّهً اَوْقى مِنْهُ(۴۴) )
دهم ـ قالَ علیه السلام :
( مِسْکینُ ابْنُ آدَمَ! لَهُ فى کُلِّ یَوْمٍ ثَلاثُ مَصائبَ لایَعْتَبِرُ بِواحِدَهٍ مِنْهُنَّ )
یـعـنـى حضرت امام زین العابدین علیه السلام فرمود: بى چاره فرزند آدم ! براى او در هـر روزى سـه مـصـیـبت است که به هیچ یک از آنها عبرت نمى گیرد، و اگر عبرت بگیرد سهل و آسان شود بر وى امر دنیا:
امـا مـصـیـبـت اول : کـم شـدن هـر روز اسـت از عـمـر او، هـمـانـا اگـر در مال نقصان پدید آید مغموم شود با آنکه جاى درهم رفته درهمى مى آید و عمر را چیزى بر نمى گرداند؛
مـصـیـبـت دوم : اسـتـیـفـاء روزى او اسـت ، پـس هـرگـاه حلال باشد حساب از او کشند و اگر حرام باشد او را عقاب کنند؛
مـصـیـبـت سوم : از این بزرگتر است ، پرسیدند چیست ؟ فرمود: هیچ روزى را شب نمى کند مگر اینکه به آخرت یک منزل نزدیک مى شود لکن نمى داند که به بهشت وارد مى شود یا به دوزخ .(۴۵)
مـؤ لف مـى گـویـد: که از کلام این بزگوار اخذ کرده است ابوبکر بن عیاش کلام خود را که گفته :

( مِسْکینٌ مُحِبُّ الدُّنْیا یَسْقُطُ مِنْهُ دِرْهَمٌ فَیَظِلُّ نَهارَهُ یَقُولُ: اِنّا للّه وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ وَ یَنْقُصُ عُمْرُهُ وَ دینُهُ وَ لایَحْزُنُ عَلَیْهِما؛ )
یـعـنـى بـى چاره محب دنیا، یک درهم از او ساقط مى شود روز خود را مى گذراند به گفتن کـلمـه اسـتـرجاع ، و کم مى شود از عمر و دینش و محزون نمى شود بر آنها. پس ‍ شایسته است که آدمى بر عمر خود شحیح باشد و بر عمر تلف شده خود تاءسّف خورد.

و به مفاد فرمایش حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام :
( مَنْ کَرَمِ الْمَرْءُ بُکائُهُ عَلى ما مَضى مِنْ زَمانِهِ وَ حَنینُهُ اِلى اَوْطانِهِ وَ حِفْظُهُ قَدیمَ اِخْوانِهِ )
بـر ایام گذشته خود زارى نماید، و روى نیاز به درگاه حضرت بارى نماید، و تدارک مافات و طلب عفو از تقصیرات خود کند.(۴۶)
یازدهم ـ قالَ علیه السلام :
( اِنَّ مِنْ سَعادَهِ الْمَرْءِ اَنْ یَکُونْ مَتْجرُهُ فى بَلَدِهِ وَ یَکُونَ خُلَطائُهُ صالِحینَ وَ یَکُونَ لَهُ وَلَدٌ یَسْتَعینُ بِهِمْ؛ )
یعنى از سعادت و نیکبختى مرد آن است که سوداگرى و تجارتگاه او در شهرش ‍ باشد، و با آنانکه آمیزش و معاشرت دارد صالح و نیکوکار باشند براى او فرزندانى باشد که از ایشان یارى و استعانت جوید.(۴۷)

مـؤ لف گـویـد: کـه کـلمـات بـسـیـار از حضرت امام زین العابدین علیه السلام در پند و نـصـیـحـت و زهـد و مـوعـظـت نـقـل شـده و مـعلوم است که در کلمات آن جناب آثارى عظیمه است خصوصا ندبه هایى که از آن حضرت نقل شده .
از ابـوحمزه ثمالى مروى است که فرمود: من نشنیدم احدى از مردم ، ازهد از حضرت على بن الحـسـیـن زیـن العـابـدین علیه السلام بوده باشد مگر آنچه به من رسیده از امیرالمؤ منین علیه السلام و على بن الحسین علیه السلام چنان بود که هرگاه تکلم مى فرمود در زهد و مـوعـظـه ، بـه گـریه در مى آورد هرکس را که در محضر شریفش حضور داشت .(۴۸)

چـون ایـن کـتـاب شـریـف گنجایش ذکر آن کلمات عالیه و جواهر غالیه را ندارد من به چند جمله از آن ندبه ها تبرک جسته و به آن اکتفا مى نمایم .
( قالَ علیه السلام فى نُدْبُتِهِ الْمَرْویَّهِ عَنِ الزُّهَرى :
یا نْفسُ! حَتّامَ اِلَى الحَیاهِ سُکوُنُک ، وَ اِلَى الدُّنیا وَ عِمارَتِها رُکُونُک ، اَمَا اعْتَبَرْتَ بِمَنْ مَضى مِنْ اَسْلافِکِ، وَ مَنْ وارَتْهُ الاَرْضُ مِنْ اُلاّفِکِ وَ مَنْ فُجِعْتُ بِهِ مِنْ اِخْوانِکِ، وَ نَقَلْتِ اِلى دارِ الْبِلى مِنْ اَقْرانِکِ: )

فَهُمْ فى بُطُونِ الاَرض بَعْدَ ظُهُورها

مَحاسِنُهُمْ فیها بَوال ذَوائِرُ

خَلَتْ دُورُهُمْ مِنْهُمْ وَ اَقْوَتْ عِراصُهُمْ

وَ ساقَتْهُمُ نَحْوَ الْمَنایَا الْمَقادِرُ

وَ خَلُّوا عَنِ الدُّنیْا وَ ما جَمَعُوالَها

وَ ضَمَّتْهُمْ تَحْتَ التُّرابِ الْحَفائرُ

حـاصل فرمایش آن حضرت این است : اى نفس ! تا چند و تا به کى به حیات و زندگانى دنـیـا دل بـسـتـه اى ، و بـه ایـن جـهـان و عـمـارت کـردن آن رکـون و میل نموده اى ؟
آیـا عـبـرت نـمـى گـیـرى بـه گذشتگان از پدرانت و آنانک پنهان کرد زمین از دوستانت و کـسـانـى کـه مـصـیبت ایشان را دریافتى از برادرانت و اشخاصى که به گور سپردى از همگنانت ؟ همانا ایشان در شکم زمین شدند بعد از ایشان خانه ها و عرصه هاى محاسن ایشان و راند ایشان را به سوى مرگ تقدیرات و بگذشتند از دنیا و بگذشتند آنچه را که از آن جمع کرده بودند و در زیر خاک گور پنهان شدند.
( کـَمِ اخـْتـَرَمـَتْ اَیـْدِى الْمَنُونِ، مِنْ قُرُونٍ، وَ کَمْ غَیَّرَتِ الاَرضُ بِبِلاها، وَ غَیَّبَتْ فى ثَراها، مِمَّنْ عاشَرْتِ مِنْ صُنُوفِ النّاسِ وَ شَیَّعْتِهِمْ اِلَى اْلاِ رْماسِ: )

وَ اَنْتِ عَلَى الدُّنیا مُکِبُّ مُنافِسٌ

لِخُطّابِها فیها حَریصٌ مُکاثِرٌ

عَلَى خَطَرٍ تُمْسى وَ تُصْبِحُ لاهِیا

اَتَدْرى بِماذا لَوْ عَقَْلتِ مُخاطِرٌ

وَ اِنَّ اْمرءا یَسْعى لِدُنْیاهُ جاهَدا

وَ یَذْهَلُ عَنْ اُخْراهُ لاشَکَّ خَاسِرٌ؛

چه بسیار دست و چنگال مرگ مستاءصل و تباه ساخته اشخاص عصرهاى گذشته هر قرنى از پـى قـرنـى و چه بسیار تغییر داده است زمین به کهنه کردن و پنهان کرده است در خاک خـود از اشـخـاصـى کـه با آنها معاشر بودى از اقسام مردمان و مشایعت کردى ایشان را تا گورستان و با اینکه این جمله را در چنگال بلا و خاک گور نگران شدى ، هیچ از دنیا پند نـگـرفـتـى و بـه دیـده عـبـرت نـرفـتـى هـمـچـنـان بـر دنـیـا و کـار دنـیـا مـایـل و راغـب و به این عروس نازیبا که هزاران هزار داماد را در هر گوشه به خاک و خون نـاشـاد سـاخـتـه بـه حـرص کـار کنى و به تکاثر، تفاخر خواهى و با اینکه در معرض ‍ هزاران بلیت و خطر هستى به لهو و لعب ، غفلت و غرور روز به شب همى رسانى ، آیا هیچ مى دانى که به چه خطرها اگر تعقل کنى دچارى ؟ و به درستى که هر مردى از پى دنیا سـعـى و کـوشـش و جـهـد و جـنـبـش نـمـایـد و از تـدارک سـراى جـاویـد غافل بماند بدون شک و شبهت گرفتار بسى زیان و خسارت است :
( اُنْظُرى اِلَى الاُمَمِ الْماضِیَهِ وَ الْقُرُونِ الْفانِیَهِ وَ الْمُلُوکِ الْعاتِیَهِ کَیْفَ انْتَسَفَتْهُمُ الاَیّامُ فَاَفْناهُمُ الْحِمامُ فَامْتَحَتْ مِنَ الدُّنیا آثارُهُمْ وَ بَقِیَتْ فیها اَخْبارُهُمْ: )

وَ اَضْحَوْا رَمیما فى التُّرابِ وَ اَقْفَرَتْ

مِجالِسُ مِنْهُمْ عُطّلَتْ وَ مَقاصِرُ

وَ حَلُّوا بِدارٍ لاتَزاوُرَ بَیْنَهُمْ

وَ اَنّى لِسُکّانُ الْقُبُورِ التَّزاوُرُ

فَما اِنْ تَرى اِلاّ جُثًى قَدْ ثَرَوْا بُها

مُسَنَّمَهً تَسْفى عَلَیْها الاَعاصِرُ؛

از روى تفکر و تعقل نیک بنگر به امتهاى گذشته و مردم قرنهاى فانى گشته و سلاطین سـرکـش چـگـونـه حـوادث ایام ریشه وجود ایشان را از بیخ برکند و مرگ ایشان را فانى نمود پس محو و نابود شد از دنیا آثارشان و چیزى از ایشان به جاى نماند جز خبرشان و بـتمامت در زیر خاک استخوانهاى ایشان پوسیده گشته مجالس ‍ از ایشان خالى و مقاصر ( قـصـرهـا) از ایـشـان عاطل ماند، و جملگى بار سفر بسته به خانه اى وارد شدند که به هـیـچ وجـه یـکـدیـگر را زیارت نکنند و چگونه براى سکان قبور و خفتگان گور تزاور و زیـارت اسـت . پـس نـمـى بـیـنـى مـگـر سـنـگـهـاى بالا برده روى قبر ایشان را که در آن منزل کرده اند که باد، خاک و غبار بر روى آنها انگیزاند.
( کـَمْ عـایـَنـْتِ مـَنْ ذى عـِزِّ وَ سُلْطانٍ وَ جُنُودٍ وَ اَعْوانٍ تَمَکَّنَ مِنْ دُنْیاهُ وَ نالَ مِنْها مُناهُ وَ بَنَى الْحُصُونَ وَ الدَّساکِرَ وَ جَمَعَ الاَغْلاقَ وَ الذَّخائِرَ: )

فَما صَرَفَتْ کَفَّ الْمَنِیَّهِ اِذْ اَتَتْ

مُبادِرَهَ تَهْوى اِلَیْهِ الذَّخائِرُ

وِ لا دَفَعَتْ عَنْهُ الْحُصُنُ الَّتى بَنى

وَ حَفَّ بِها اَنْهارُها وَ الدَّساکِرُ

وَ لا قارَعَتْ عَنْهُ الْمَنِیَّهَ خَیْلُهُ

وَ لا طَمِعَتْ فِى الذَّبِّ عَنْهُ الْعَساکِرُ؛

چـه بـسـیـار مـعاینت و دیدار نمودى صاحبان عزّ و سلطنت و لشکرها و اعوان را که از دنیاى خویش تمکن یافتند و آرزوى خود را در جهان دریافتند، حصن هاى حصین و قلعه هاى رصین و قـصـرهـاى اسـتـوار و سـراهـاى پـایـدار بـنـا نـمـودنـد و نـفـایـس امـوال و ذخـایـر فـراوان فـراهـم کـردنـد لکـن از ایـن ذخـایـر و اموال و قصور عالیه و آثار، لشکر مرگ را چاره نتوانستند، و از این دساکر و عساکر موت را دفع و مانع نیامدند، نه از جنود نامعدود و نه از ذخایر نامحدود حاصلى دریافتند و نه از مـردمـان کـیـنـه کـش و نـه از گـردان گـردنـکـش شـاطـر اجل و قاصد مرگ را پاسخ بیاراستند.
( فـَالْبـِدارِ الْبـِدارِ وَ الْحـِذارِ مـِنَ الدُّنـیـا وَ مـَکـائِدِها وَ ما نَصَبَتْ لَکِ مِنْ مَصائِدِها وَ تَجَلّى لَکِ مِنْ زینَتِها وَ اسْتَشْرفَ لَکِ مِنْ فَتْنَتِها: )

وَ فى دُون ما عایَنْتَ مِنْ فَجَعاتِها

اِلى رَفْضِها داعٍ وَ بِالزُّهْدِ آمِرٌ

فَجُدَّ وَ لا تَغْفَلْ فَعَیْشُکَ زائلٌ

وَ اَنْتَ اِلى دار الْمَنِیَّهِ صائِرُ

فَلا تَطْلُبِ الدُّنیا فَاِنَّ طِلابَها

وَ اِنْ نِلْتَ مِنْها غِیَّها لَکَ ضائرُ؛

پس بشتاب و سرعت کن و در حذر باش از دنیا و نیرنگهاى آن ، و آن دامها که براى فریب دادن تو گسترده و آن آرایشى که از زینتها بر خود نموده و آن نمایشى که از فتنه ها بر خود داده کافى است کمتر از آنچه دیده اى از فجایع و مصیبات دنیا تو را براى خوادن به تـرک دنـیـا و امـر کـردن بـه زهـد در آن پـس بـه جـد و جـهد بکوش و به غفلت مباش ؛ چه زندگى تو زائل و تو به سراى مرگ شتابنده و صائرى و هیچ در طلب دنیا مباش و این رنـج بـر خـود مـسـپـار؛ چـه در طـلب خـویـش اگـر چـنـد بـه مـقـصـود هـم نائل گردى در پایان آن ضرر بینى .
( کـَمْ غـَرَّتْ مـِنْ مـُخْلِدٍ اِلَیْها وَ صَرَعَتْ مِْن مُکِبٍّ عَلَیْها فَلَمْ تَنْعَشْهُ مِنْ صَرْعَتِهِ وَ لَمْ تُقِلْهُ مِنْ عَثْرَتِهِ وَ لَمْ تُداوِهِ مِنْ سَقَمِهِ وَ لَمْ تَشْفِهِ مِنْ اَلَمِهِ: )

بَلى اَوْرَدَتْهُ بَعْدَ عِزٍّ وَ مَنْعَهٍ

مَوارِدَ سُوءٍ ما لَهُنَّ مَصادِرُ

فَلَمّا رَاى اَنْ لا نَجاهَ وَ اَنَّهُ

هُوَ الْمَوْتُ لایُنْجیهِ مِنْه الْمَوازِرُ

تَنَدَّمِ لَوْ یُغْنیِه طُولُ ندَامَهٍ

عَلَیْهِ وَ اَبْکَتْهُ الذُّنُوبُ الْکَبائِرُ؛

چـه بـسـیـار کـسـان کـه به سبب میل و رغبت به این سراى سراسر آفت ، مغرور و فریفته شدند و چه بسیار مردمان که به سبب روى افکندن بر آن بیفتادند و هیچ برنخاستند و از آن لغـزیـدن استقامت نیافتند و از آن مرض دوا ندیدند و از آن درد و الم شفا نجستند. بلکه این دنیا غداره فجّاعه از در مکر و نیرنگ درآمد و ایشان را از آن پس ‍ که عزیز بودند و به کـثـرت قـوم و عـشـیـرت و طـایـفـه و قبیله نیرومند شدند به موارد سوء و آبگاهى ناخوش درآورد در حـالتـى کـه هـیچ مقام بازگشتى براى ایشان نبود و چون دیدند که براى خود رسـتگارى و نجات نیست و مرگ او را دریافته و از هیچ موازر و معاونى راه نجات به دست نـشـود در تـهـیـه غـم و انـدوه و حـسـرت درافـتـاد لیـکـن چـه سـود کـه از آن طـول حـسـرت و ندامت فایده نیافت و جز آنکه معاصى کبیره اش به گریه و زارى درآورد حاصلى نماند:
( بـَکـى عـَلى مـا سـَلَفَ مـِنْ خـَطایاهُ وَ تَحَسَّرَ عَلى ما خَلَّفَ مِنْ دُنْیاهُ حَیْثُ لایَنْفَعُهُ الاسْتِعْبارُ وَ لا یُنْجیهِ الْاِعْتِذارُ مِنْ هَوْلِ الْمَنِیَّهِ وَ نُزوُلِ الْبَلِیَّهِ: )

اَحاطَتِ بِهِ آفاتِهِ وَ هُمُومُهُ

وَ اءَنْبِسَ لَمّا اَعْجَزَتْهُ الْمَعاذِرُ

فَلَیْسَ لَهُ مِنْ کُرْبَهِ الْمَوْتِ فارجٌ

وَ لَیْسَ لَهُ مِمّا یُحاذِرُ ناصِرُ

وَ قَدْ جَشَاَتْ خَوْفَ الْمَنِیَّهِ نَفْسُهُ

تُرَدِّدُها دُونَ اللَّهاتِ الْحَناجِرُ؛

پـس بـگـریـد بـر آنـچـه از او سـر زده از گناهان خود و حسرت و اندوه خود بر آنچه مى گذارد از دنیاى خود در آن وقتى که نفع ندهد او را گریه و استعبار و بهانه و اعتذار به سـبـب هـول مـرگ و نـزول بـلیـه ، احاطه کرده است بر وى آفات و غم اندوه و هموم او و از ایـنـکـه هـیـچ معذرتى او را به کار نیاید در یاءس و اندوه و تحیر است و او را از کربت و انـدوه و مـرگ هـیـچ چـیـز فـرجى نرساند و از آنچه در بیم حذر است ناصرى نباشد همانا خـوف مـرگ و وحـشت منیّت نفس او را مضطرب و جان او را از خوف و فزغ همى از حلقوم به کام و از کام به حلقوم مى آورد.
( هـُنالِکَ خَفَّ عَنْهُ عُوّادُهُ وَ اَسْلَمهُ اَهْلُهُ وَ اَوْلادُهُ وَارْتَفَعَتِ الرَّنَّهُ وَ الْعَویلُ وَ یَئِسُوا مِنْ بُرْءِ الْعَلیل غَضُّوا باَیْدِیهِمْ عَیْنَیْهِ وَ مَدُّوا عِنْدَ خُروُجِ نَفْسِهِ.
یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ: )

فَکّمْ مُوجَعٍ یِبْکى عَلَیْهِ تَفَجُّعا

وَ مُسْتَنْجِدٍ صَبْرا وَ ما هُوَ صابِرُ

وَ مُسْتُرْجِعٍ داعٍ لَهُ اللّه مُخْلِصٍ

یُعَدَُّ مِنْهُ خَیْرَ ما هُوَ ذاکِرُ

وَ کَمْ شاِمتٍ مُسْتَبْشِرٍ بِوَفاتِهِ

وَ عَمّا قَلیلٍ کَالَّذى صارَ صائِرُ

و در آن هـنـگـام یـعـنـى در وقـتـى کـه آثـار مـرگ نـمـودار و پـیـک اجل پدیدار گشت آنانکه از روى مهر و شفقت به عیادتش آمده بودند او را تنها مى گذارند و مـى رونـد و اهـل و اولادش کـه روزگـاران درازش همسر و همراز و مصاحب و انباز بودند و اگـر او را خـارى بـرپـا مـى نـشـسـت ایـشـان را نـیـشها بر جگر جاى مى کرد و اگر او را صـداعـى عـارض مـى گـردیـد ایـشـان را خـارهـا بـر دل مـى خـریـد چون سکرات موت در وى نگران کردند او را تسلیم مرگ نمایند پس صداها به ناله و عویل برکشند و از بهبودى علیل ماءیوس گردند، چشمان او را که به دیدارش بـسى شاد بودند با دست خود ببندند و آن دو دست و دو پایش را که عزیز مى داشتند به جـانـب قبله کشند پس چه بسیار کس که با درد و داغ بر او گریان باشند و بسیارى طلب شـکـیـبـایـى و صـبر کنند لکن صبرشان رفته و رشته شکیبایى ایشان پاره گشته و چه بـسـیـار کـسـان کـه کلمه استرجاع به زبان مى آورند و از روى خلوص نیت و مهر و حفادت خداى را بر ترحم بر وى مى خوانند و نیکویى هاى او را یاد مى کنند و براى او دعاى خیر و طـلب مغفرت مى نمایند. و چه بسیار کسان که بر مرگ او شادان و به وفات او خرسند هستند با اینکه ایشان نیز به زودى از دنبال او شتابان و روان باشند.
( شـَقَّتْ جـُیـُوبـَها نِساؤُهُ وَ لَطَمَتْ خُدوُدَها اِماؤُهُ وَ اَعْوَلَ لِفَقْدِهِ جیرانُهُ وَ تَوَجَّعَ لِرُزْئِهِ اِخْوانُهُ ثُمُّ اَقْبَلُوا عَلى جِهازِهِ وَ تَشَمَّرُوا لابرازِهِ: )

فَظَلَّ اَحَبُّ الْقوْمِ کانَ لِقُرْبِهِ

یَحُثُّ عَلَى تَجْهیزهِ وَ یُبادِرُ

وَ شَمَّرَ مَنْ قَدْ اَحْضَرُوهُ لِغُسْلِهِ

وَ وُجِّهَ لَمّا فاظَ لِلْقَبْرِ حافِرُ

وَ کُفِّنَ فى ثَوْبَیْنِ فَاجْتَمَعَتْ لَهُ

مُشَیِّعَهً اِخوْانُهُ وَ الْعَشائرُ؛

زنـهـاى او در مصیبتش گریبان چاک کنند و کنیزانش بر چهره لطمه مى زنند و همسایگان او بـه سـبـب فـقـدان او بـانگ ناله و عویل در افکنند و برادران او در مصیبتش به درد و الم و انـدوه و غـم انـدر شـوند پس آنگاه براى تجهیز و تکفین او ساخته آماده و براى درآوردن و شـسـتـن و بـردن بـه سـوى گـور مشمّر گردند. پس آنکه نزدیکترین مردم بود بسوى او سـرعـت و شتاب کند در تجهیز او و مبادرت کند به گور فرستادن او و مهیا شوند کسانى کـه نزد او حاضر شده اند براى غسل و فرستاده شود قبرکن براى کندن قبر او، و با دو جامه بدنش را کفن کنند پس جمع شوند عشایر و برادران او و او را تشییع کنند.
( فَلَوْ رَاَیْتَ الاَصْغَرَ مِنْ اَوْلادِهِ وَ قَدْ غَلَبَ الْحُزْنُ عَلى فُؤ ادِهِ فَغُشِىَ مِنَ الْجَزَعِ عَلَیْهِ وَ قَدْ خَضَبَتِ الدُّمُوعُ خَدَّیْهِ ثُمَّ اَفاقَ وَ هُوَ یَنْدِبُ اَباهُ وَ یَقُولُ بِشَجْوٍ واوَیْلاهُ: )

لَاَبْصَرْتَ مِنْ قُبْحِ الْمَنِیَّهِ مَنْظَرا

یُهالُ لِمَرْآهُ وَ یَرْتاعُ ناظِرُ

اَکابِرُ اَوْلادٍ یَهیجُ اکْتِیابُهُمْ

اِذا ما تَناساهُ الْبَنُونَ الْاَصاغِرُ

وَ رَنَّهُ نِسْوانٍ عَلَیْهِ جَوازع

مَدامِعُها فَوْقَ الْخُدُودِ غزائِرُ؛

پـس اگر ببینى کوچکترین فرزندان این مرده را که آتش بر دلش چیره و روزگارش بر سر خیره گشته و از کثرت جزع و ناله و اندوه و زارى بر پدرش بى هوش گردیده و از اشـک خـونـین و خراش چهره دو گونه اش رنگین شده پس به هوش آمده بر پدر خود ندبه مـى کـند و از روى حزن فریاد واویلاه مى کشد، هر آینه خواهى دید از قبح منیه منظرى که از دیـدن او شـخص ناظر به هول و هیبت افتدد فرزندان کبارش بعد از آنکه اولاد صغارش او را فراموش کردند همچنان بر وى به ندبه و زارى روز مى سپارند و زنهاى او بر او مویه و ناله مى نمایند و بسى سرشک دیده بر چهره روان مى دارند:
( ثـُمُّ اَخـْرَجَ مِْن سـَعـَهِ قـَصـْرِهِ اِلى ضـِیقِ قَبْرِهِ فَحَثَوْا بِاَیدیهِمُ التُرّابَ وَ اَکْثَروُا التَّلَدُّدَ وَ الْاِنِتِحابَ وَ وَقَفُوا ساعَهً عَلَیْهِ وَ قَدْ یَئسُوا مِنَ النَّظَرِ اِلَیْهِ: )

فَوَلُّوا عَلَیْهِ مُعْلوِلینَ وَ کُلُّهُمْ

لِمِثْلِ الّذى لاقى اَخوُهُ مُحاذِرُ

کَشاءٍ رِتاعٍ آمِناتٍ بَدالَها

بِمُذْبَهِ(۴۹) بادٍ لِلذِّراعَیْنِ حاسِرُ

فَراغَتْ وَ لَمْ تَرْتَعْ قَلیلا وَ اَجْفَلَتْ

فَلَمّا انْتَحى مِنْهَا الَّذى هُوَ حاذِرُ؛

و چـون او را غـسـل و کـفـن کردند از آن قصر که بسى رنج و تعب در بنایش کشید و خود را صاحبش مى دید او را بیرون مى برند و در تنگناى گور با مار و مورش ‍ مى افکنند و بر عذارى چهره اى که غبارى نمى نشست خاک مى ریزند و آن بدنى را که از گلشن پیرهن مى سـاخـتـنـد از گل و خشت مى پوشانند و همى از روى حسرت و حیرت از چپ و راست نگران مى شوند ناله و نفیر بر مى آورند و آن سالها مصاحبت را که بر یک ساعت مهاجرت جایز نمى شـمـردنـد بـر قـبرش ایستاده از دیدارش ماءیوس ‍ و از نظر کردن به او نومید مى شوند پـس بـه تـمـامـى نـالان و گـریـان و فـریاد کنان باز مى شوند در حالتى که جملگى ایشان از آنچه بر سر برادرشان آمده خوفناک هستند.

اما هیچ متنبه نشوند و دیگرباره به آسایش و آرامش خویش به غفلت و جهالت باز شوند و گـذشـته را فراموش کنند چون گوسفندان که آسوده و ایمن به چریدن باشند که ناگاه دشـنـه تـیـزى را نـگـران نـباشند در دست قصابى که دستها را تا به مرفق بر زده پس گـوسـفـنـدان بـترسند و اندکى از چریدن دورى گیرند و فرار کنند و چون آنکه از او در بیم شدند کنارى جوید.
( عادَتْ اِلى مَرْعاها وَ نَسِیَتْ ما فى اُخْتِها دَهاها اَفَبِاَفْعالِ الْبَهائِمِ اَقْتَدَیْنا وَ عَلَى ع ادَتِها جَرَیْنا عُدْ اِلى ذِکْرِ الْمَنْقُولِ اِلَى الثَّرى وَ الْمَدْفوعِ اِلى هَوْلِ ماترى . ) هَوى مَصْرَعا فى لَحْدِهِ وَ تَوَزَّعَتْ

مَواریثَهُ اَرْحامُهُ وَ الاَواصِرُ

وَ اَنْحَوْا عَلى اَمْوالِهِ بِخُصُومُهٍ(۵۰)

فَما حامِدٌ مِنْهُمْ عَلَیْها وَ شاکِرُ

فَیاعامِرَ الدُّنْیا وَ یا ساعِیا لَها

وَ یا آمِنا مِنْ اَنْ تَدوُرَ الدَّوائرُ

( کَیْفَ اَمِنْتَ هذِهِ الْحالَهَ وَ اَنْتُ صائِرٌ اِلَیْها لا مَحالَهَ؛ )
بـه چـراگـاه خـود باز شوند و آنچه وارد شود به خواهر خود یعنى آن گوسفندى که در دسـت قـصـابـش دیـدنـد فـرامـوش نـمـایـنـد، آیـا بـایـسـت مـا بـه افعال بهائم و رفتار چهارپایان اقتدا نماییم و بر عادت آنها عادت جوییم ؟ برگرد به ذکـر آن مـرده کـه او را داخـل در قـبـر کـردنـد و بـه آن هـول و بـیـم کـه مى بینى سپردند، پس نازل شد در لحد خویش و در زیر خاک جاى کرد و مـیراث او را خویشان و ارحامش قسمت نمودند و در تقسیم میراث او سرعت و خصومت نمودند و بـر ایـن مـالهـا کـه از آن مـرده بـى چـاره بـه ایـشـان رسـیـده هـیـچـیـک او را حـامـد و شاکر نشدند.(۵۱)
و در ندبه دیگر فرماید:
( اَیـْنَ السَّلَفَ الْمـاضـُونَ وَ الاَهـْلُونَ وَ الاْقـَرَبـُونَ وَ اْلاَوَّلُونَ وَ اْلا خـِرُونَ وَ اْلاَنْبیاءُ وَ الْمـُرْسـَلُونَ طـَحـَنـَنـْهـُمْ وُ اللّهِ وَ تَوالَتْ عَلَیْهِمُ السِّنُونُ وَ فَقَدَتْهُمُ الْعُیُونُ وَ اِنّا اِلَیْهِمْ صائِرونَ فَاِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ. )

اِذا کانَ هذا نَهْجُ مُنْ کان قَبْلَنا

فَاِنّا عَلى آثارِهِمُ نَتَلا حَقُ

فَکُنْ عالِما اَنْ سَوْفَ تُدْرِکُ ما مَضى

وَ لَوْ عَصَمَتْکَ الرّاسِیاتُ الشَّواهِقُ

فَما هذِهِ دارُ الْمَقامَهِ فَاْعْلَمَنْ

وَ لَوْ عَمَرَ اْلاِنْسانُ ماذَرَّ شارِقُ(۵۲)

کـجـا شدند پیشینیان گذشته و اهل و خویشان و اولین و آخرین و پیغمبران و مرسلین ، به خدا سوگند که آسیاى مرگ بر ایشان بگشت و سالیان جهان بر ایشان گذشت و از چشمها نـاپـدیـد شـدنـد و هـمـانـا مـا نـیز به سوى ایشان رویم و به آنها ملحق شویم ، پس به درستى که ما از آن خداوندیم که به کمند بندگى او را در بندیم و به درستى که ما به سوى پاداش و جزا دادن او رجوع کنندگانیم و چون طریقت آنان که بر ما سبقت داشتند بر ایـن نـهـج بـود البـتـه مـا نـیـز بـر اثـر ایشان خواهیم شد و این را بدان که اگر چند در کـوهـهـاى بلند پراکنده پناهنده گردى با گذشتگان انباز و با خفتگان زمین همراز گردى ایـن سـراى زیـسـتـن و اقـامت ورزیدن نیست اگرچه انسان آن چند که آفتاب تابش افکند در روزى زمین عمر کند:

که را دانى از خسروان عجم

ز عهد فریدون و ضحاک و جم

که بر تخت و ملکش نیامد زوال

نماند مگر ملک ایزدتعال

کرا جاودان ماندن امید هست

که کس را ندانى که جاوید هست

( اَیْنَ مَنْ شَقَّ اْلاَنْهارَ وَ غَرَسَ اْلاَشْجارَ وَ عَمَرَ الدِّیارَ اَلَمْ تَمْحُ مِنْهُمُ الا ثارُ وَ تَحُلُّ بِهِمْ دارُ الْبَوارِ فَاخْشَ الْجِوارِ، وَ لَکَ الْیِوْمَ بِالْقَوْمِ اِعْتِبارٌ فَاِنَّمَا الدُّنْیا مَتاعٌ وَ الا خِرَهُ دارُ الْقَرارِ: )

تَخَرَّمَهُمْ رَیْبُ الْمَنُونِ فَلَمْ تَکُنْ

لِتَنْفَعَهُمْ جَنّاتُهُمْ وَ الْحَدائِقُ

وَ لا حَمَلَتْهُمْ حینَ وَلَّوْا بِجُمْعِهِمْ

نَجائُهُمْ وَ الصّافِناتُ السَّوابِقُ

وَ راحُوا عَنِ اْلاَمْوالِ صِفرا وَ خَلَّقُوا

ذَخائِرَهُمْ بِالرَّغْمِ مِنْهُمْ وَ فارَقُوا؛

کـجـا شـدنـد آنها که نهرها بشکافتند و آبهاى جارى ساختند و درختها بنشاندند و خانه ها آبـاد کـردنـد آیـا آثار ایشان ناپدید نگشت ؟ یعنى آن خانه ها مزارها و آن یارها مارها و آن اقارب و آن مناظر مخاطر و آن قصور قبور و آن بوستانها گورستانها نگشت ؟ و روزگار غـدار، ایـشـان را در دار بـوار و خـانـه هـلاکـت و دمـار دچـار نـسـاخـت و نـهـال وجـود ایـشـان را از زهـر آب جـوى فنا ناچیز نگردانید و آن ارض و بوم جاى ارضه (مـوریـانـه ) و بـوم (جـغـد) نـگـشت ؟ و آن باغها ویرانه زاغها نگردید؟ پس از این گونه مـجـاورت و جـوار بـتـرس و بـر ایـن مـردم کـه بـه ایـن احـوال درافـتـاده انـد بـه دیـده عبرت و اعتبار بنگر، چه دنیا را دوامى نیست و سراى آخرت محل قرار و استقرار است ، همانا حوادث روزگار، ایشان را به هلاکت و دمار درافکنده و از آن حـدائق و بـوسـتـان و اعـوان و دوسـتان سودى ندیدند و آن هنگام که به دیگر سراى بار سـفـر بـر بـسـتـنـد آن شترهاى گزیده و آن اسبهاى رونده براى ایشان حاصلى نبخشید و ایـشان با کمال اندوه و غم از اموال که به زحمتهاى فراوان فراهم کردند بگذاشتند و با تـمـام غـم و انـدوه از جـمـله جدا گشته و بگذشتند، و دماغهاى پر باد ایشان بر خاک گور مالید و کلیه هاى پر هواى ایشان پوسیده شد.

( اَیـْنَ مـَنْ بـَنـَى الْقـُصـُورَ وَ الدَّسـاکـِرَ وَ هـَزَمَ الْجُیُوشَ وَ الْعَساکِرَ وَ جَمَعَ اْلاَمْوالَ وَ الذَّخـائِرَ وَ حـازَ اْلا ثـامَ وَ الْجَرائِرَ اَیْنَ الْمُلُوکَ وَ الْفَراعِنَهُ وَ اْلاَکاسِرَهُ وَ السَّیاسِنَهُ اَیْنَ الْعـُمـّالُ وَ الدَّهاقِنَهُ اَیْنَ ذَوْوالنَّواحى وَالرَّساتیقِ وَ اْلاَعْلامِ وَ الْمَناجیقِ وَ الْعُهُودِ وَ الْمَواثِیقِ: )

کَاَنْ لَمْ یَکُونُوا اَهْلَ عِزَّ وَ مَنْعَهٍ

وَ لا رُفِعَتْ اَعْلامُهُمْ وَ الْمَناجِقُ

وَ لا سَکَنُوا تِلْکَ الْقُصُورَ الَّتى بَنَوْا

وَ لا اُخِذَتُ مِنْهُمْ بِعَهْدٍ مَواثِقُ

وَ صاروُا قُبُورا دارِساتٍ وَ اَصْبَحَتْ

مَنازِلُهُمْ تَسْفى عَلَیْها الْخَوافِقُ(۵۳) ؛

کـجـایـنـد آنـان کـه بـنـیـان قـصـور و دسـاکـر نهادند و جیوش و عساکر را منهزم ساختند و امـوال و ذخـایـر فـراهـم آوردند و حامل آثام و حائز جرائر شدند. کجایند پادشاهان جهان و فـراعـنـه زمـان و اکـاسـره روزگـار و سـلاطـیـن بـنـى سـاسـان ، کـجـایـنـد عمال و دهقانان و دارندگان نواحى و صاحبان اعلام و مناجیق و عهود و مواثیق ، گویا هرگز اهـل عـزت و سـلطـنـت نـبـودند و دور باش عظمت و سلطنت نداشتند، در هیچ میدانى رایات جنگ نـیـفراشتند و سنگهاى منجنیق نینداختند، و در این قصور که با این همه غررور و سرور بر پاى کردند سکون نگرفتند و با هیچ عهد و پیمانى اطمینان نجستند، همه در گورهاى کهنه مـنـزل گـزیـدنـد و بـا خـاک گـور یـکـسـان شـدنـد و منازل ایشان را صرصر دوانهى از خاک حوادث انباشته داشت .

خاک شد آن کس که در این خاک زیست

خاک چه داند که در این خاک چیست

هر ورقى چهره آزاده ایست

هر قدمى فرق ملک زاده ایست

خاک تو آمیخته رنجها است

در دل این خاک بسى گنجها است

گنج امان نیست در این خاکدان

مغز وفا نیست در این استخوان

چونکه سوى او بودت بازگشت

بر سر این خاک چه باید نشست

( (وَ لَقَدْ اَخَذَ مِنْها مَنْ قالَ) )

اَیْنَ الْمُلُوکُ وَ ذُوالتّیْجانِ مِنْ یَمَن

وَ اَیْنَ مِنْهُمْ اَکالیلٌ وَ تیجانُ

وَ اَیْنَ ما شادَهُ شَدّادُ فِى اْلاِرَمِ

وَ اَیْنَ ما ساسَُه فِى الْفُرْسِ ساسانُ

وَ اَیْنَ ما حازَهُ قاروُنُ مِنْ ذَهَبٍ

وَ اَیْنَ عادٌ وَ شَدّادٌ وَ قَحْطانُ

اَتى عَلَى الْقَوْمِ اَمْرٌ لا مَرَدَّلَهُ

حَتى قَضَوْ اَفَکَاَنَّ الْقَوْمَ ما کانُوا

وَ صار ما کانَ مِنْ مُلْکٍ وَ مِنْ مَلِکٍ

کَما حَکى عَنْ خِیالِ الطّیْفِ اَسْنانُ

و در ندبه دیگر مى فرماید:

( فـَانـْظـُرْ بـِعـَیـِنْ قَلْبِکَ اِلى مَصارعِ اَهْلِ الْبَذَخِ وَ تَاءَمَّلْ مَعاقِلَ الْمُلُوکِ وَ مَصانِعَ الْجـَبـّاریـنَ وَ کـَیـْفَ عَرَکَتْهُمُ الدُّنیا بِکَلاکِلِ الْفَنآءِ وَ جاهَرَتْهُمْ بِالْمُنْکَراتِ وَ سَحَبَتْ عـَلَیـْهـِمْ اَذْیاَل الْبَوارِ وَ طَحَنَتْهُمْ طَحْنَ الرَّحا لِلحَبِّ وَ اسْتَوْدَعَتْهُمْ هَوْجَ الرِّیاحِ تَسْحَبُ عَلَیْهِمْ اَذْیا لَها فَوْقَ مَصارِعِهِمْ فى فَلَواتِ اْلاَرْضِ: )

فَتِلْکَ مَغانیهِمْ و هذى قُبُورُهُمْ

تَوارَثَها اَعْصارُها وَ حریقُها(۵۴)

مـؤ لف گـویـد: کـه اگـر مـا بـخـواهـیـم زیـادتـر از ایـن فـقـره از ایـن نـدبـه شـریـفـه نقل نماییم از وضع کتاب خارج مى شویم شایسته است به همین مقدار اکتفا نماییم . و چون در ایـن کـلمـات حـضـرت امـام زیـن العـابـدیـن عـلیـه السـلام امـر فـرمـوده کـه از روى تـاءمـّل و تـعـقـّل بـا دیـده دل بـه مـصـارع و مـقـابـر گـردنـکـشـان و مـعـاقـل حـصـیـنـه و قـصـور رفیعه پادشاهان و عمارات و مصانع جباران نظر کنیم و عبرت گـیـریـم ، پـس سـزاوار اسـت کـه ایـن اشـعـار حـکـیـم خاقانى را که مناسب این مقام است در ذیل آن عوض ترجمه ، نقل نماییم :

هان اى دل عبرت بین از دیده نظر کن هان

ایوان مداین را آیینه عبرت کن

یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن

وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران

از آتش حسرت بین بریان جگر دجله

خود آب شنیدستى کاتش کندش بریان

هر گه به زبان اشک آوازده ایوان را

تا آنکه به گوش دل پاسخ شنوى زایوان

دندانه هر قصرى پندى دهدت نونو

پند سر دندانه بشنو زبن دندان

گوید که تو از خاکى و ما خاک توییم اکنون

گامى دوسه بر ما نه اشکى دوسه هم بفشان

از نوحه جغد الحق ماییم بدرد سر

از دیده گلابى کن درد سر ما بنشان

آرى چه عجب دارى کاندر چمن گیتى

جغد است پى بلبل ، نوحه است پس از الحان

اینست همان درگه کو راز شهان بودى

حاجب ملک بابل هند و شه ترکستان

اینست همان ایوان کز نقش رخ مردم

خاک در او بودى ایوان نگارستان

از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه

زیر پى پیلش بین شه مات شده نعمان

مست است زمین زیراک خورده است بجاى مى

در کاس سر هرمز خون دل نوشروان

کسرى و ترنج زر پرویز و به زرین

بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان

پرویز بهر بزمى زرین تره گستردى

کردى ز بساط زر زرین تره را بستان

پرویز کنون گمشد زان گمشده کمتر گوى

زرین تره کو بر گور و کم ترکوا بر خوان

گویى که کجا رفتند این تاجوران یک یک

زایشان شکم خاکست آبستن جاویدان

خون دل شیرین است آن مى که دهد ( رزبان ) (۵۵)

زاب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان

از خون دل طفلان سر خاب رخ آمیزد

این زال سفید ابر و وین مال سیه پستان

فـصـل پـنـجـم : ذکـر بعضى از معجزات امام زین العابدین علیه السلام و داستان شهادت دادنحجرالا سود به امامت آن حضرت
مـخـفـى نـمـانـد کـه هـیـچ معجزه و کرامتى بالاتر از آداب و اخلاق کریمه و کلمات و مواعظ بـلیـغـه و صحائف و ادعیه شریفه آن حضرت نیست و شایسته است که در این مقام به همان مـختصر که در فصول سابقه ذکر کردیم اکتفا کنیم لکن واجب مى کند که به جهت تبرک و تیمن چند خبر نیز در اینجا ایراد نماییم :

اول ـ در شهادت حجرالا سود به امامت آن حضرت :

شـیخ کلینى و دیگران از حضرت امام محمدباقر علیه السلام روایت کرده اند که چون امام حـسـیـن عـلیـه السـلام بـه درجـه رفیعه شهادت فایز گردید محمدبن حنفیه خدمت امام زین العابدین علیه السلام پیام فرستاد و با آن حضرت خلوت نمود و گفت : اى برادرزاده من ! مى دانى که رسول خدا صلى اللّه علیه و اله و سلم بعد از خود وصیت و امامت را با على بن ابى طالب علیه السلام گذاشت و از آن پس به امام حسن علیه السلام و از پس وى با حـسـیـن عـلیـه السـلام ، هـم اکنون که پدرت (رضوان و صلوات یزدان بر وى باد) شهید گـردیـد وصـیـت نـگذاشت اینک من عم تو و برادر پدر تو و فرزند على علیه السلام مى بـاشـم و به سن از تو بزرگترم و با این سن و قدمت که مراست و آن حداثت و خردسالى که تو راست من به این امر از تو سزاوارتر باشم .
مقصد آن است که با من در امر وصیت و امامت نزاع نکنى .

حـضـرت فـرمود: اى عمّ! از خدا بپرهیز و در پى آنچه سزاوار آن نیستى خاطر میانگیز، من تـو را مـوعـظه مى کنم که مبادا در شمار جاهلان باشى ، اى عمو! پدرم صلوات اللّه علیه پـیـش از آن کـه بـه عراق توجه فرماید با من وصیت نهاد و یک ساعت پیش از شهادتش در امـر امـامـت و وصـیـت عـهـد و پـیـمـان بـا مـن اسـتـوار فـرمـود و ایـنـک اسـلحـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است که نزد من است ، پس گرد این امر مگرد، چه من مـى تـرسـم عـمـرت کـوتـاه شـود و در احـوال تـو آشـوب و اخـتـلال روى نـمـایـد، خـداونـد تـبارک و تعالى ابا و امتناع دارد که امامت و وصیت را جز در نـسـل حـسـیـن عـلیـه السلام مقرر فرماید. و اگر خواهى بر این جمله نیک دانا شوى بیا تا نـزدیـک حـجرالا سود شویم و این حکومت از وى جوییم و از حقیقت این امر از او پرسش کنیم . حـضـرت امام محمدباقر علیه السلام فرمود که این مکالمت و سخن در میان ایشان گذشت در وقـتـى کـه در مـکـه بودند، پس به جانب حجرالا سود روان شدند، حضرت على بن الحسین عـلیـه السـلام روى بـه مـحـمـد کـرد و فرمود: تو ابتدا کن و در پیشگاه خداى تعالى به زارى و ضـراعـت خـواسـتار شو تا حجرالا سود را از بهر تو به سخن در آورد آنگاه از او پرسش کن .

پـس مـحـمـد روى مـسـئلت و ابـتـهـال بـه درگـاه خـالق متعال آورد و خداى را همى بخواند آنگاه حجرالا سود را خواند حجر او را جواب نداد، حضرت فـرمـود: اى عـمّ! اگـر تـو وصـى و امـام بـودى حـجـر تو را جواب مى داد، محمد گفت : اى بـرادرزاده ! اکـنـون تـو حـجـر را بـخوان و پرسش کن ، پس حضرت زین العابدین علیه السـلام بـه آن طـور کـه مـى خـواسـت دعـا نـمـود پـس فـرمـود سـؤ ال مى کنم از تو به حق خداوندى که عهد و میثاق پیغمبران و اوصیاء و تمامى مردمان را در تو قرار داد، خبر دهى ما را که بعد از حسین بن على علیه السلام وصى و امام کیست ؟ پس حـجـر چنان جنبش کرد که نزدیک بود از جاى خود کنده شود، آنگاه خدایش به زبان عربى مـتـیـن به نطق آورد به على بن الحسین علیه السلام ، گفت : وصیت و امامت بعد از حسین بن عـلى پـسـر فـاطـمـه بـنـت رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم مـخصوص تو است .(۵۶) پس موافق بعضى روایات محمد پاى مبارک آن حضرت را بوسید و گفت : امامت مخصوص تو است .(۵۷)

مـؤ لف گـویـد: کـه در ( حـدیـقـه الشّیعه ) است که این به جهت آن بود که ازاله شـکـوک و اوهام مستضعفان آنام گردد و محمد بن حنفیه قدس سره مى خواست که بر آنهایى کـه او را امـام مـى دانـسـتـند حقیقت و مقام و منزلت آن حضرت به ظهور رسد، نه آنکه در امر امـامت منازعت نموده و از پدر و برادر خود نشنیده یا شنیده و اغماض عین کرده ، چه مرتبه او از ایـن عـالیـتـر اسـت کـه ایـن تـوهـم دربـاره او رود؛ چـه حـضـرت رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم وصى خود را خبر داد که بعد از من تو را پسرى خواهد شد از دخترى از بنى حنیفه و من اسم و کنیت خود را به او بخشیدم و به غیر او اسم و کـنـیـت مـن بـه دیـگـرى حـلال نـیـسـت کـه مـیـان کـنـیـت و نـام مـن جـمـع کـنـد مـگـر قـائم آل مـن [عـلیـه السـلام ] کـه خـلیـفـه دوازدهـمـیـن مـن اسـت و عـالم را پـر از عـدل و داد خـواهـد کرد بعد از آنکه پر شده باشد از جور و ظلم . لهذا حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام او را محمد نام نهاده و کنیتش را ابوالقاسم کرده ، و محمد مذکور را در علم و و ورع و زهـد و تـقـوى نـظـیـر و عـدیـل نـبـود پـس چـون مـى تـواند بود که از امام زمان خود غافل و طلب چیزى که حق او نباشد نماید؟!

و دلیل بر این معنى آنکه با وجود گواهى حجرالا سود جمعى کثیر اعتقاد به امامت او داشتند و از مـنـع او از آن اعتقاد ممنوع نشدند و بر همان عقیده فاسده ماندند بلکه تا مدتها خلقى بـى انـدازه در عـالم بـودند که او را زنده مى دانستند و مى گویند هنوز از آن قوم جماعتى هـسـتـنـد کـه مـى گـویـنـد او در غـارى در کـوه رضـوى ـ کـه کوهى است نزدیک به مدینه ـ مـشـغـول بـه عـبـادت اسـت و مـى گـویـنـد مـهـدى مـوعـود او اسـت و آب و عـسـل حـق تعالى در آن غار به جهت او خلق نموده تا گرسنه و تشنه نماند. و این شعر از اشعار یکى از شیعیان او است :

وَ سِبْطُ لایَذُوقُ الْمَوْتَ حَتّى

یَقُودَ الْخَیْلَ یَقْدِمُهُ الْلِّواءُ

یَغیبُ فَلا یُرى فیهِمْ زَمانا

بِرَضْوى عِنْدَهُ عَسَلٌ وَ ماءُ؛

یـعـنـى یـکـى از اسـباط رسول است که موت او را در نمى یابد و او الم مرگ نمى چشد تا آنکه بیرون بیاورد لشکر را و علمها پیشاپیش او خواهد بود و بعد از آنکه مدتها از نظر مـردمـان غـائب بـاشـد در کـوه رضـوى کـه در آنـجـا عـسـل و آب بـه جـهـت او خـلق شـده و بـه عـبـادت حـق تـعـالى مـشـغـول اسـت ، و ایـن شـاعـر نـه همین در باب امامت و مهدویت آن حضرت غلط کرده بلکه در اینکه او را سبط شمرده هم به غلط افتاده .(۵۸)
مـؤ لف گـویـد: کـه ایـن اشـعـار را شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه از کـثـیـر عـزّه نقل کرده و اولش این است :

اَلا اِنَّ اْلاَئِمَّه مِنْ قُرَیْشٍ

وُلاهُ الْحَقَّ اَرْبَعَهٌ سِواءُ

عَلِىُّ وَالثَّلثَهُ مِنْ بَنیِه

هُمُ اْلاَسْباطُ لَیْسَ بِهِمْ خِفاءُ

فَسِبْطُ سِبْط ایمانٍ وَ بِرٍّ

وَ سِبْطٌ غَیَّبَتْهُ کَرْبَلاءُ

فَسِبْطٌ لایَذوُقُ الْمَوْتَ الخ ‌(۵۹)

دوم ـ خبر زُهَرى و آنچه را که مشاهده کرده از دلائل آن حضرت :

در ( حـدیـقه الشّیعه ) است که از معجزات حضرت على بن الحسین علیه السلام آن اسـت کـه ( کـشف الغمّه ) از شهاب زهرى نقل نموده که گفت : عبدالملک مروان از شام بـه مـدیـنـه فـرسـتـاد کـه آن حـضـرت را بـه شـام بـرنـد، و آن حـضـرت را در غل و زنجیر کرده از مدینه بردند و موکلان بر او گماشتند، و من از موکلان التماس کردم کـه رخـصـت سـلام بـدهـنـد چـون بـه خـدمـتـش رسـیـدم و او را بـا غـل و زنـجـیـر دیـدم گـریـسـتـم و گـفـتـم دوسـت مـى دارم کـه ایـن غـل و زنـجیر بر من باشد و شما را این آزار نباشد، تبسم نموده فرمود که اى زهرى ! تو را گـمـان آن اسـت کـه مـرا از ایـن غـل آزارى اسـت ، نـه چـنـیـن اسـت و دسـت و پـا را از غـل و زنـجـیـر بـیـرون آورده و گـفت چون شما را چنین چیزها پیش آید عذاب خدا را به خاطر بـگـذرانـیـد و از آن انـدیـشـه کـنـیـد و تـو را خـاطـر جـمـع بـاد کـه مـن بـیـش از دو منزل با این جمع همراه نیستم .

پـس روز سـوم دیـدم کـه مـوکـلان سـراسیمه به مدینه برگشتند و از پى آن حضرت مى گـردیـدنـد و نـشـان نـمـى یـافـتـنـد و مى گفتند در دور او نشسته بودیم که به یک بار غل و زنجیر را دیدم بر جاى او است و او پیدا نیست ! پس من به شام رفتم و عبدالملک مروان را دیـدم از من احوال پرسید آنچه دیده بودم نقل کردم گفت : واللّه که همان روز که پى او مى گشتند به خانه من آمد و به من خطاب نمود که ما انا و انت ؛ یعنى تو را با من و مرا با تو چه کار است ؟ من گفتم : دوست مى دارم که با من باشى . فرمود: من دوست نمى دارم که بـا تـو بـاشـم و از پـیـش من بیرون رفت و به خدا قسم چنان هیبتى از او به من رسید که چون به خلوت آمدم جامه خود را ملوّث دیدم .
زهـرى گـویـد: مـن گـفـتـم کـه عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام بـه خـداى خـود مـشـغـول اسـت بـه او گـمـان بـد مـبـریـد. گـفـت : خـوشـا بـه حال کسى که به شغل او مشغول است .(۶۰)

سوم ـ خبر یافتن مردى فقیر دو دانه مروارید در شکم ماهى به برکت آن حضرت :

و نـیـز در کـتـاب مـذکـور مـسـطـور اسـت کـه از زهـرى منقول است که گفت : در خدمت آن حضرت یعنى امام زین العابدین علیه السلام بودم ، مردى از شیعیان وى به خدمتش ‍ آمد و اظهار کرد عیالمندى و پریشانى و چهارصد درهم قرض خود را، امـام عـلیـه السـلام بـگـریـسـت چـون سبب پرسیدند فرمود که کدام محنت عظیمتر از این باشد که آدمى برادر مؤ من خود را پریشان و قرضدار ببیند و علاج آن نتواند کند، و چون مـردمـان از آن مـجـلس بـیـرون شـدنـد یـکـى از منافقان گفت عجب است که ایشان یک بار مى گـویـنـد کـه آسـمـان و زمـیـن مـطـیـع مـا اسـت و یـک بـار مـى گـویـنـد کـه از اصـلاح حـال بـرادر مـؤ مـن خود عاجزیم ، آن مرد درویش از شنیدن این سخن آزرده شد و به خدمت امام رفته گفت : یابن رسول اللّه ! کسى چنین گفت و آن سخن بر من سخت آمد چندان که محنتها و پـریشانى هاى خود را فراموش کرد. پس آن حضرت فرمود: به درستى که خداى تعالى تـو را فـرج داد، و کـنـیـز را آواز داده و فـرمـود: آنچه به جهت افطار نمودن من مهیا کردى بـیار، کنیزک دو قرص نان خشک شده آورد، آن حضرت فرمود: بگیر این قرصها را که در خـانـه مـا بـه غـیـر از ایـن نـیـسـت و لیـکـن حـق تـعـالى بـه بـرکـت ایـن تـو را نـعـمـت و مال بسیار دهد.

پـس آن مـرد دو قـرص نـان را گرفته به بازار شد و ندانست که چه کند، نفس و شیطان وسـوسـه اش مـى کردند که نه دندان طفلان به این قرصها کار مى کند و نه شکم تو و اهل بیت تو را سیر مى کند و نه طلبکارى از تو به بها مى گیرد، پس در بازار مى گشت تـا آنـکـه بـه ماهى فروشى رسید که یک ماهى از آنچه گرفته بود در دستش مانده بود کـه هـیـچ کـس به هیچش نمى خرید، آن مرد درویش با او گفت : بیا قرص جوى دارم با این مـاهـى تـو سـودا کـنیم ماهى فروش قبول نموده و ماهى را داد آن قرص را گرفت و بعد از قـدمـى چـنـد که آن درویش رفت بقالى دید که اندک نمکى با خاک ممزوج شده دارد که به هـیـج نـمى خرند، گفت : بیا این نمک را بده و این قرص را بگیر شاید من به این نمک این ماهى را علاج کنم ، مرد بقال نمک را داد و آن قرص را گرفت ، پس به خانه آمد و در فکر بـود کـه ماهى را پاک کند، شنید کسى در مى زند چون بیرون آمد دید هر دو مشتریهاى خود را کـه قـرصها را واپس آورده اند و مى گویند دندان طفلان ما بر این قرص تو کار نمى کند و ما ندانستیم که تو از پریشانى این قرصها را به بازار آورده اى ، این نان خود را بـسـتان ما تو را حلال کردیم و آن ماهى و نمک را به بخشیدیم ، آن مرد ایشان را دعا کرده بـرگشت ، و چون طفلانش را دندان بر آن کار نمى کرد بر سر ماهى و پختن ماهى رفتند. چـون شکم ماهى را شکافتند دو دانه مروارید در شکم ماهى بود که به از آن در هیچ صدف و دریایى نباشد، پس خداى را بر آن نعمت شکر کردن گرفتند، و آن مرد در فکر بود که آیا اینها را به که بفروشد و چه کند. رسول حضرت امام زین العابدین علیه السلام آمده پـیـغـام آورد کـه امـام عـلیـه السـلام مـى فـرمـایـد کـه خـداى تـعالى تو را فرج داد و از پـریـشـانـى خـلاص شـدى اکـنون طعام ما را به ما رد کن که آن را به غیر از ما کسى نمى خـورد، و آن دو قـرص را خـادم بـرده حـضـرت امام سجاد علیه السلام با آن افطار کرد. و درویـش مـرواریـد را بـه مـال عـظـیـم فـروخت وام بگذارد و حالش نیکو شد و از توانگران گردید.

چـون مـنـافـقـان بـر آن احـوال اطـلاع یـافـتـنـد بـا هـم گفتند چه عظیم است اختلاف ایشان ، اول قـادر نـبـود بـر اصـلاح درویش و آخر او را توانگرى عظیم داد، چون این سخن به امام علیه السلام رسید فرمود: به پیغمبر خدا نیز این چنین مى گفتند، نشنیده اید که تکذیب او نـمـودنـد در وقـتـى کـه احـوال بـیـت المقدس را مى گفت و گفتند کسى که از مکه به مدینه دوازده روز رود چـگونه به بیت المقدس در یک شب مى رود و باز مى آید، کار خدا و اولیاء خدا را ندانسته اند.(۶۱)

چهارم ـ جوان شدن حبابه والبیّه به معجزه آن حضرت :

شـیـخ صـدوق و دیـگران از خبابه والبیّه روایت کرده اند که گفت : دیدم حضرت امیرالمؤ مـنـین علیه السلام را در شرطه الخمیس و با آن حضرت تازیانه اى بود که مى زد به آن فـروشـنـدگـان جـرّى (بـه کـسـر جیم و راء مشددّه مکسور) و مارماهى و زمّیر (به کسر زاء مـعـجـمه میم مشددّه مکسوره ) و طبرانى که ماهیان حرام مى باشد و مى فرمود به ایشان : اى فـروشـنـدگـان مـسخ شدگان بنى اسرائیل و اى جند بنى مروان ! این وقت فرات بن احنف برخاست و عرض کرد: یا امیرالمؤ منین علیه السلام جند بن مروان کیست ؟ فرمود: گروهى کـه مـى تـراشـنـد ریش را و تاب مى دهند سبیل را، حبابه گفت : هیچ گوینده را ندیدم که تـکـلم کـنـد بـهـتـر از آن حـضرت ، پس به متابعت آن جناب روان شدم تا در فضاى مجلس جـلوس فـرمـود، ایـن وقت من خدمت عرض ‍ کردم که یا امیرالمؤ منین علیه السلام چیست دلالت امـامت ؟ خدا تو را رحمت کند، فرمود: بیاور به نزد من این سنگریزه را و اشاره فرمود به دسـت مـبـارک به سنگریزه من ، آن را به نزدش بردم با خاتم مبارکش آن را نقش فرمود و آنـگـاه بـه مـن فـرمـود: اى حـبـابـه ! هـر کـس مـدعـى امـامت باشد و قدرت داشته باشد که سـنـگـریزه را نقش نماید همچنان که دیدى ، پس بدان که او امام واجب الطّاعه است و امام هر چیزى را که اراده نماید از وى پوشیده نماند، پس من رفتم .

ایـن گـذشـت تـا وقتى که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام از دنیا رحلت فرمود، من خدمت حضرت امام حسن علیه السلام برسیدم و آن جناب در جاى حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام نـشـسـته بود و مردم از حضرتش سؤ ال مى کردند، پس به من فرمود: اى حبابه والبیّه ! گـفـم : بـلى ، اى مـولاى من ! فرمود: بیاور آنچه با خود دارى ، من آن سنگریزه را به آن حـضـرت دادم آن جـنـاب بـا خـاتـم مبارکش بر آن نقش ‍ کرد همچنان که حضرت امیرالمؤ منین عـلیـه السـلام آن را نـقـش کرده بود، حبابه گفت : پس از امام حسن علیه السلام رفتم به خـدمـت حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السـلام و آن جـنـاب در مـسـجـد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم بود پس مرا نزدیک طلبید و ترحیب نمود، فرمود:

اِنَّ فـِى الدِّلالَهِ دَلیـلا عـَلى مـا تـُریـدُ؛ هـمـانـا در آن دلالت کـه از پـدر و بـرادرم دیـدى دلیـل اسـت بـر آنچه مى خواهى از دانستن امامت من ، آیا باز مى خواهى دلالت امامت را؟ عرض کردم : بلى ، اى سید من ! فرمود: بیاور آن سنگریزه که با خود دارى ، من آن سنگریزه را به آن حضرت دادم ، خاتم بر آن نهاد چنانکه نقش بست بر آن .

حـبـابه گوید: پس از امام حسین علیه السلام خدمت على بن الحسین امام زین العابدین علیه السـلام شـدم در آن وقـت پیرى به من اثر کرده بود و مرا درمانده و بى چاره کرده بود و سـنـین عمرم به صد و سیزده سال رسیده بود پس دیدم آن حضرت را پیوسته در رکوع و سـجود مشغول به عبادت است و فراغى نیست او را از این روى ماءیوس شدم از دلالت ، پس اشاره فرمود به من به انگشت سبّابه خویش از معجزه آن حضرت ، جوانى به من برگشت ، پـس مـن عـرض کـردم ، اى آقاى من ! چه مقدار گذشته است از دنیا و چه مقدار باقى است ؟ فرمود:

امّا ما مضى فنعم و امّا ما بقى فلا؛ آنچه گذشته است مى گویم و آنچه به جاى مانده نه . آنـگـاه فـرمـود: آنـچـه با تو است بیاور، پس من آن سنگریزه را به خدمتش دام پس ‍ نقش نهاد بر آن . پس از آن حضرت ، حضرت امام محمدباقر علیه السلام را ملاقات نمودم آن را نـقـش فـرمـود، بـعـد از آن ، خدمت حضرت صادق علیه السلام شدم و بر آن نقش نهاد، پس خـدمـت حـضرت موسى بن جعفر علیه السلام شدم و آن سنگریزه را نقش نهاد پس از آن به خـدمـت حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام رسـیـدم و آن را نقش ‍ نهاد، و حبابه بعد از این نه ماه زندگى کرد در دنیا و وفات کرد، به روایت عبداللّه بن همام .(۶۲)

مؤ لف گوید: حبابه والبیّه که خبر را روایت کرده زنى بوده از شیعیان عاقله کامله جلیله عالمه به مسائل حلام و حرام ، کثیر العباده ، به حدى در عبادت کوشش و جهد کرده بود که پـوسـتـش بـر شـکـمـش خـشـک شـده بـود و صـورتـش از کـثرت سجود و کوبیده شدن به محل سجده محترق شده بود و پیوسته به زیارت حضرت امام حسین علیه السلام مشرف مى گـشـت و چـنـان بـود کـه هـرگـاه مردم به نزد معاویه مى رفتند او به نزد امام حسین علیه السـلام مـى رفـت و بـر آن حـضـرت وفود مى نمود، و وقتى در صورتش برصى عارض شـده بـود به برکت آب دهان مقدس آن حضرت ، آن مرض بر طرف شد.(۶۳) و این زن همان زن است که گفته : دیدم حضرت امام محمدباقر علیه السلام را در مسجدالحرام در وقت عصر که مردم دورش جمع شدند و مسائل حـلال و حـرام و مـشـکلات خود را پرسیدند، حضرت از جاى خود حرکت نفرمود تا آنکه هزار مساءله ایشان را فتوى فرمود.(۶۴)

صـدر خـبـر دلالت دارد بـر عـدم جـواز تـراشـیدن ریش و آنکه ریش تراشى به هیئت بنى مروان و بنى امیه است . و چون در زمان ما تراشیدن ریش شایع شده و قبحش از بین رفته و بـه حـدى آن مـنکر معروف شده که نهى از آن منکر مى نماید!؟ و شایسته باشد که ما در اینجا به ادله عدم جواز آن اشاره کنیم :
شـهـیـد اول عـلیه السلام در ( قواعد ) فرموده : جایز نیست براى خنثى ، تراشیدن ریـش ؛ زیـرا کـه احـتـمال مى رود مرد باشد.(۶۵) و ظاهر این عبارت مسلم بودن حرمت است براى مرد.

مـیـردامـاد در ( شـارع النـجـاه ) حـکـم بـه حرمت کرده و گویا نسبت به اجماع داده .(۶۶)
و عـلامـه مـجـلسـى رحمه اللّه در ( حلیه ) نسبت به مشهور داده (۶۷) و در ( کـتـاب جـعـفـریـات ) بـه سـنـد صـحـیـح مـروى اسـت کـه حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم فرمود: تراشیدن ریش از مثله است و هر که مثله کند بر او باد لعنت خدا.(۶۸) و در ( عوالى الّلئالى ) مروى است که آن جناب فرمود: لَیْسَ مِنّا مَنْ سَلَقَ وَ لا خَرَقَ وَ لا حَلَقَ؛ نیست از ما کسى که با بى حیایى و وقاحت سخن بسیار گوید و مال خود را تبذیر کند و ریش را تراشد.(۶۹)

چـنـانـکـه مؤ لف آن ابن ابى جمهور در حاشیه تفسیر فرموده . و در ( فقیه ) مروى است که حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: شارب را از ته بگیرید و ریش (۷۰) را بلند بگذارید و به یهودان و گبران خود را شبیه مگردانید و نیز فرموده گبران ریشهاى خود را چیدند و سبیلهاى خود را زیاد کردند، و ما شارب خود را مـى چـیـنـیـم و ریـش را مـى گـذاریـم ، بـعـضـى گـفـتـه انـد مـحـتمل است مراد از عدم تشبه به یهود، اصلاح کردن ریش باشد؛ چون یهود ریش ‍ را نمى تراشند.

و چـون نامه دعوت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم به ملوک کسرى رسید به بـاذان کـه عـامـل یـمـن بـود نـوشـت کـه آن حـضـرت را نزد او فرستد، و او کاتب خود ( بـانویه ) و مردى که او را ( خرخسک ) مى گفتند به مدینه فرستاد، آن دو نفر ریشها را تراشیده و شارب را گذاشته بودند، پس آن جناب را خوش نیامد که به ایشان نظر کند، فرمود: واى بر شما! کى امر کرده شما را به این ؟ گفتند: رب ما یعنى کسرى ، حـضـرت فـرمـود: لیـکـن پـروردگـار مـن امـر کـرده مـرا بـه گـذاشتن ریش و چیدن شارب .(۷۱)
و سـیـوطـى در ( جـامع صغیر ) از حضرت امام حسن علیه السلام روایت کرده که آن جناب فرموده ده خصلت است که قوم لوط کردند و به سبب آن هلاک شدند و زیاد کنند امت من یک خصلت دیگر را و شمرد از آن ده بریدن ریش را با مقراض .(۷۲)

شـیـخ عـلى در ( درّ المنثور ) از دو راه استدلال کرده : یکى به خبر ( فقیه ) مـذکـور. و مستحب بودن یک جزء آن به جهت دلیل خارج ، منافات با وجوب جزء دیگر ندارد به جهت ظاهر امر که وجوب است [به ] خصوص با نهى از تشبیه به یهود و گبر؛
دوم آنکه براى ازاله موى ریش در شرع دیه کامله مقرر شده و هرچه چنین باشد فعلش بر غـیـر بـلکـه بـر صـاحـبـش حـرام اسـت و بـیـرون رفـتـن افـراد نـادره مثل ازاله موى سر منافات با این قاعده کلیّه ندارد.(۷۳)

و فـقـیـر گـویـد: کـه مـن ایـن جـمـله را از ( کـلمـه طـیـّبـه ) نـقـل کـردم و در حـدیـث اسـت در ذیـل آیـه شـریـفه ( وَ اِذَابْتَلى اِبْراهِیمَ ربََّهُ بِکَلَماتٍ فـَاَتـَمَّهـُنَّ ) (۷۴) که گرفتن شارب و گذاشتن ریش از آن ( عشره حنفیه ) اسـت کـه بـر حـضـرت ابـراهـیـم عـلیـه السـلام نـازل شـده و آن ده امـرى است که نسخ نشده و نخواهد شد تا روز قیامت ؛(۷۵) و بودن گذاشتن ریش در عداد مستحبات دلى استحباب نمى شود چون بغض مذکورات در آن از واجـبـات اسـت مـثـل غـسـل جـنـابـت و خـتـنـه کـردن ، و مـمـکـن اسـت اسـتدلال کرده شود به اخبار داله بر عدم جواز تشبه مردان به زنان چونکه مرد به ریش تراشیدن شبیه به زن مى شود.

حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام در ( تـوحید مفضل ) فرمود که بیرون آمدن مو بر صـورت بـاعـث عـزت او اسـت ؛ زیرا که به واسطه آن از حد کودک بودن و شباهت به زن داشـتـن بـیـرون مـى آیـد.(۷۶) و حـضرت امام رضا علیه السلام فرموده که حق تعالى زینت داده مردان را به ریش و قرار داده ریش را فضیلتى از براى مردان که به آن امـتیاز پیدا کنند از زنان .(۷۷) و در جزء خبرى است مروى از حضرت امام صادق عـلیه السلام که شخصى از قوم عاد تکذیب حضرت یعقوب پیغمبر کرد آن حضرت بر او نـفـریـن کرد که ریش او ریخته شود. پس به دعاى آن پیغمبر ریش آن مرد عادى بر سینه اش ریـخـتـه و آمـرد شد.(۷۸) از این خبر معلوم شود کثرت قبح و شناعت بى مو شدن صورت مرد پیر که حضرت یعقوب علیه السلام در عوض تکذیب آن مرد، این عقوبت را براى او اختیار فرمود.

و مـمـکـن اسـت نـیـز تـمـسـک بـه حـدیـثـى کـه دلالت دارد بـر تـحـریـم هـمـشـکـل شدن با اعداء دین و آن خبر این است ، شیخ صدوق از حضرت صادق علیه السلام روایـت کـرده که فرمود: وحى فرستاد حق تعالى به سوى پیغمبرى از پیغمبران خود که بگو به مؤ منین نپوشید لباس دشمنان مرا و مخورید مطاعم دشمنان مرا و سلوک نکنید به مـسـلکـهـاى دشمنان من پس دشمنان من خواهید بود همچنان که ایشان دشمنان من اند.(۷۹)

مـخـفـى نـمـاند که ریش تراش محروم است از بسیارى از فواید و برکات ، از جمله خضاب اسـت کـه وارد شـده کـه یـک درهـم در خـضـاب افـضـل اسـت از انـفـاق هـزار درهـم در راه خـدا.(۸۰) و در خـضـاب چـهـارده خـصـلت است : دور مى کند باد را از گوشها، و روشن مى کند چشم را الخ .(۸۱) و هم محروم است از شانه کردن ریش و فوایدى کـه بـر آن مـترتب است و آن بر طرف کردن فقر و بردن وبا است .(۸۲) و هر کـه هـفـتـاد مـرتـبـه ریـش خـود را شـانـه زنـد کـه بـشـمـرد آن را یـک بـه یـک ، چهل روز شیطان نزد او نشود.(۸۳) و از حضرت صادق علیه السلام روایت شده در آیه شریفه ( خُذوُا زینَتَکُمْ عِنْدَ کُلُّ مَسْجِدٍ ) (۸۴) که فرمود: شانه کردن است نزد هر نماز فریضه و نافله الى غیر ذلک .(۸۵)

فقیر گوید: که من نمى دانم شخصى که ریش خود را تراشیده در دعاى رجب ، یا مَنْ اَرْجُوُهُ لِکـُلِّ خـَیـْرٍ، عـوض ریـش خـود کـه در مـشت خود مى گیرد و به جاى ، حَرِّمْ شَیْبَتى عَلى النّارِ، چه خواهد گفت ؟! و چگونه خود را محروم مى کند از توجه حق تعالى بر او و ترحّم بـر او یـا نـشـنـیـده که کسى که مى خواهد حق تعالى بر او ترحم فرماید و او را از آتش جهنم آزاد نماید بعد از نمازها بگیرد ریش خود را به دست راست و کف دست چپ را به آسمان بگشاید و بگوید هفت مرتبه :
( یـا رَبَّ مـُحـَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَ آلِ مُحَمَّدٍ ) پس سه دفعه بگوید با همان حال ( یا ذَاالْجَلالِ وَ اْلاِکْرامِ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَارْحَمْنى وَ اءَجِرْنى مِنَ النّ ار. )

پنجم ـ در ( مدینه المعاجز ) از ابوجعفر طبرى مروى است که ابونمیر على بن یزید گفت : من بودم در خدمت حضرت على بن الحسین علیه السلام در وقتى که زا شام به مدینه طـیـّبـه مـى رفت و با جماعت نشوان آن حضرت ، از رعایت احترام و حشمت فرو گذاشت نمى کـردم و هـمـیـشـه بـه ملاحطه احترام ایشان از ایشان دورتر فرود مى آمدم ، چون به مدینه وارد شـدنـد پـاره حـلّى و زیـور خـود را بـراى مـن فـرسـتـادنـد، مـن قـبـول نـکـردم و گـفـتـم اگـر حـسن سلوکى در این مقام از من ظاهر گشت محض خشنودى خداى تعالى بود، آن هنگام حضرت سنگى سیاه و سخت برگرفت و با خاتم مبارک بر آن نقش نهاد و فرمود: بگیر این را و هر حاجتى که تو را روى دهد از آن بخواه .

مى گوید: قسم به آنکه محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم را مبعوث به حق فرمود که من در سـراى تـاریـک از آن سـنگ طلب روشنى مى کردم روشنایى مى داد و بر قفلها آن را مى گـذاشـتـم بـاز مـى شـد و آن را بـه دست مى گرفتم و حضور سلاطین مى رفتم از ایشان بدى نمى دیدم .(۸۶)

ششم ـ دریدن شیران است دزدى را که متعرض آن حضرت شد.

و نـیـز در آن کـتـاب و غـیـره اسـت کـه حـضـرت امـام محمدباقر علیه السلام فرمود: وقتى حـضـرت عـلى بـن الحـسـیـن علیه السلام به سفر حج بیرون شد و رفت تا رسید به یک وادى مـا بـیـن مـکـه و مـدینه پس ناگاه مردى راهزن به آن حضرت برخورد و به آن جناب گـفـت : فـرود آى ، فرمود: مقصود چیست ؟ گفت : تو را بکشم و اموالت برگیرم ! فرمود: هـرچـه دارم بـا تـو قـسمت مى کنم و بر تو حلال مى نمایم . گفت : نه ! فرمود: براى من قـدرى کـه مـرا به مقصد برساند بگذار، قبول نکرد. حضرت فرمود: ( (فَاَیْنَ رَبُّکَ؟ قـالَ نـائِمٌ)، ) پـروردگـار تـو کـجـا اسـت ؟ خـواب اسـت ، در ایـن حال دو شیر حاضر شدند یک شیر سرش را و آن دیگر پایش را گرفتند و کشیدند، پس ‍ حـضرت فرمود: گمان کردى که پروردگارت از تو در خواب است ؟ یعنى این است جزاى تو بچش عقوبت خود را.(۸۷)

هفتم ـ در توکل آن حضرت است :

در ( مـنـاقـب ) و ( مدینه المعاجز ) و غیرهما است که ابراهیم بن ادهم و فتح مـوصـلى هـر یک جداگانه روایت کرده اند، در بیابان با قافله اى راه مى بردیم پس مرا حـاجـتـى افتاد از قافله دور شدم ، به ناگاه کودکى را دیدم در بیابان روان است با خود گـفـتـم سبحان اللّه کودکى در چنین بیابانى پهناور راه مى سپارد، سپس نزدیک او شدم و بـر او سـلام کـردم و جـواب شـنـیـدم ، پس به او گفتم : کجا قصد دارى ؟ گفت : به خانه پـروردگـارم . گـفتم : حبیب من ! تو کودکى و بر تو اداى فرض و سنتى نیست ، فرمود: اى شیخ ! مگر ندیدى که از من کوچکترها بمردند؟ عرض ‍ کردم : زاد و راحله تو چیست ؟
فرمود: ( زادى تَقْواىَ وَ راحِلَتى رِجْلاىَ وَ قَصْدى مَوْلاىَ؛ ) توشه من پرهیزکارى من است و راحله من دو پاى من و مقصود من مولاى من است .
عرض کردم : طعامى با تو نمى بینم ؟
فـرمـود: اى شیخ ! آیا پسندیده است که تو را کسى به خانه خود بر خوان [ سفره ] خود بخواند و تو با خود طعام و خوردنى ببرى ؟ گفتم : نه ، فرمود: آنکه مرا دعوت فرموده مـرا طـعـامـى مـى خـورانـد و سـیـراب مـى فـرمـایـد، گـفـتـم : پـس پـا بـردار و تعجیل کن تا به قافله ، خود را برسانى ، فرمود:
( عـَلَىَّ الْجـَهـادُ وَ عَلَیْهِ الاِبْلاغُ؛ ) بر من است کوشش و بر خدا است مرا رسانیدن ، مگر نشنیده اى قول خداوند تعالى :
( وَ الَّذیـنَ جـاهـَدوُا فـینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ اِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنینَ ) :(۸۸)
آنـانکه کوشش کردند در ما، هر آینه بنمایانیم ایشان را راه هاى خود و به درستى که خدا با نیکوکاران است .

راوى گـفـت : در آن حـال کـه بـر ایـن مـنـوال بـودیـم نـاگـاه جـوانى خوشرو با جامه هاى سـفـیـدروى آورد و بـا آن کـودک مـعانقه نمود و بر او سلام کرد، من رو به آن جوان کردم و گفتم : تو را قسم مى دهم به آنکه تو را نیکو خلق فرموده که این کودک کیست ؟ گفت : آیا او را نـمـى شناسى ؟ این على بن الحسین بن علین بن ابى طالب علیهم السلام است ، پس آن جـوان را بـگـذاشـتـم و بـه آن کـودک روى آوردم و گفتم : تو را سوگند مى دهم به حق پـدرانـت کـه ایـن جـوان کـیـسـت ؟ فرمود: آیا او را نمى شناسى ؟ این برادر من خضر علیه السـلام اسـت کـه هـر روز بـر مـا وارد مـى شود و بر ما سلام مى کند. عرض کردم : از تو مـسـئلت مـى نـمـایـم بـه حـق پدرانت که مرا خبر دهى که این مفاوز و بیابانهاى بى آب را بدون زاد و توشه چگونه مى پیمایى ؟ فرمود: من این بیابانها را مى پیمایم به زاد، و زاد مـن در آنها چهار چیز است ، عرض کردم : چیست آنها؟ فرمود: دنیا را به تمامى آن بدون اسـتـثـنـاء مـمـلکـت خـدا مـى دانـم و تـمـامـى مـخـلوق را غـلامـان و کـنـیـزان و عیال خدا مى بینم ، و اسباب و ارزاق را به دست قدرت خدا مى دانم ، و قضا و فرمان خداى را در تـمـام زمـیـن خـداى نـافـذ مـى بینم . گفتم : خوب توشه اى است توشه تو اى زین العـابـدیـن عـلیـه السـلام و تـو بـا ایـن زاد و مفاوز آخرت را مى پیمایى تا به دنیا چه رسد.(۸۹)

هشتم ـ در جلالت و عظمت آن حضرت است :

در جـمـله اى از کـتب معتبره روایت شده که در زمان خلافت عبدالملک مروان سالى پسرش هشام به حج رفت و در حال طواف چون به حجرالا سود رسید خواست استلام کند از کثرت ازدحام نـتـوانـسـت و کـسى از او احتشام نبرد، آن وقت در مسجدالحرام منبرى براى او نصب کردند تا بـر مـنـبـر قـرار گـرفـت و اهـل شـام بـر دور او احـاطـه کـردنـد کـه در ایـن هـنگام حضرت سـیدالساجدین و ابن الخیرتین امام زین العابدین علیه السلام پیدا شد در حالى که ازار و ردایى در برداشت و صورتش ‍ چندان نیکو بود که احسن تمام مردم آنجا بود و بویش از هـمه پاکیزه تر و در جبهه اش ‍ (پیشانى اش ) از آثار سجده پینه بسته بود پس شروع فرمود به طواف کردن بر دور کعبه و چون به حجرالا سود رسید، مردم به ملاحظه هیبت و جلالت آن حضرت از نزد حجر دور شدند تا ان حضرت استلام فرمود، هشام از ملاحظه این امـر در غـیظ و غضب شد. مردى از اهل شام چون این عظمت و جلالت مشاهده کرد از هشام پرسید که این شخص کیست که مردم به این مرتبه از او هیبت و احتشام مى برند؟
هشام براى اینکه اهل شام آن جناب را نشناسند، گفت : نمى شناسم !؟ فرزدق شاعر در آنجا حاضر بود گفت : ( لکِنّى اَعْرِفُهُ. )

(گفت من مى شناسمش نیکو

زو چه پرسى به سوى من کن رو)

اگـر هـشـام او را نـمـى شـنـاسـد مـن او را خوب مى شناسم ، آن شامى گفت : کیست او یا ابا فراس ؟ فرزدق گفت :

هذا الَّذى تَعْرِفُ الْبَطْحاءُ وَطْاءَتَهُ

وَالْبَیْتُ یَعْرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ

هذَا ابْنُ خَیْرِ عِبادِ اللّهِ کُلِّهِم

هذَا التَّقِىُّ النَقِىُّ الطّاهِرُ الْعلَمُ

اِذا رَاَتْهُ قُرَیْشٌ قالَ قائِلُها

اِلى مَکارِمِ هذا یِنْتَهِى الْکَرَمُ

یَکادُ یُمْسِکُها عِرْفانَ راحَتِهِ

رُکْنُ الْحَطیمِ اِذا ما جاءَ یَسْتَلِمُ

وَ لَیْسَ قَوْلِکَ مَنْ هذا بِضآئِرِه

اَلْعُرْبُ تَعْرِفُ مَنْ اَنْکَرْتَ والْعَجَمُ

هذَا ابْنُ فاطِمَهَ اِنْ کُنْتَ جاهِلَهُ

بِجَدِّهِ اَنْبِیاءُ اللّهِ قَدْ خُتِموُا

مُقَدَّمٌ بَعْدَ ذِکْرِ اللّهِ ذِکْرُهُمُ

فى کُلُّ بِرٍّ وَ مَخْتُومٌ بِهِ الْکَلِمُ

یِسْتَدْفَعُ الضُّرُّ وَالْبَلْوى بِحُبِّهِمُ

وَ یُسْتَربُّ بِهِ الاِحْسانُ وَالنِّعَمُ

اِنْ عُدَّ اَهْلُ التُّقى کانُوا اَئمتَّهُمْ

اَوْ قیلَ مَنْ خَیْرُ اَهْلِ اْلاَرضِ؟ قیلَ هُمُ

ما قالَ لا قَطُّ اِلاّ فى تَشَهُّدِهِ

لَوْلاَ التَّشهُّدُ کانَتْ لا ئُهُ نَعَمُ

هشام در غضب شد و جائزه فرزدق را قطع کرد و امر کرد او را در عسفان ـ که موضعى است مابین مکه و مدینه ـ حبس نمودند.
ایـن خـبـر چـون بـه حـضـرت عـلى بـن الحـسـین علیه السلام رسید دوازده هزار درهم براى فـرزدق فـرسـتـاد و از او مـعـذرت خـواسـت که اگر بیشتر مى داشتم زیادتر بر این تو راصـله مـى دادم ، فـرزدق آن مـال را رد کـرد و پیغام داد که من براى صله نگفتم بلکه به جـهـت خـدا و رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم گـفـتـم . حـضـرت دوبـاره آن مـال بـراى او روانـه کـرد و پـیـغـام فـرسـتـاد کـه بـه حـق مـن قبول کن ، فرزدق قبول نمود.

در بـعـض روایـات اسـت کـه حـبـس او طـول کـشـیـد و هـشـام او را بـه قتل تهدید کرد، فرزدق به امام علیه السلام شکایت کرد حضرت دعا کرد حق تعالى او را از حبس ‍ خلاص نمود، فرزدق خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: هشام نام مرا از دیوان عطا محو کرد. حضرت فرمود: عطاى تو چه مقدار بود؟ عرض کرد: فلان و فلان ، پس حضرت بـه مقدارى که چهل سال او را کفایت کند به او عنایت فرمود و فرمود: اگر مى دانستم تو بـه بـیـشـر از ایـن مـحـتـاج مـى شـودى عـطـا مـى نـمـودم ! چـون چهل سال به پاى رفت فرزدق وفات کرد.(۹۰)

مؤ لف گوید: که فرزدق نام او همام بن غالب بن صعصعه تمیمى مجاشعى است و کنیت او ابـوفـراس و فـرزدق لقـب او اسـت و او از اعـیـان شـیـعه امیرالمؤ منین علیه السلام و مداح خاندان طیبین و طاهرین بوده ، و او از خاندان بزرگ است و پدران او را مآثر ظاهره و مفاخر بـاهـره اسـت ، از ( کـتـاب اصـابـه ) نقل شده که ( غالب ) پدر فرزدق از کـریـمـان روزگـار و صاحب شتران بى شمار بود و چون در بصره به خدمت حضرت امیر عـلیـه السـلام رسـیـد و فـرزدق را همراه آورده به پابوس ‍ آن حضرت مشرف گردانید و اظهار نموده که شعر را خوب مى گوید و وادى نظم را چابکانه مى پوید، حضرت فرمود کـه تـعـلیـم قـرآن او را بـه از شـعر و انشاد آن است . پس فرزدق با خود عهد کرد که من بعد به هیچ چیز نپردازد تا قرآن مجید را محفوظ خود سازد.(۹۱)
بـالجـلمـه : ایـن قصیده زیاده از چهل بیت است و از ملاحظه آن معلوم مى شود که فرزدق در چه مرتبه از ادب بوده که مرتجلا این قصیده شریفه را کلا اءو بعضا انشاء کرده .

مـحـقـق بـهـبـهـانـى از جـد خـود تـقـى مـجـلسـى ـ رضـوان اللّه عـلیـهـمـا ـ نـقـل کـرده کـه عـبـدالرحـمـن جـامـى سـنى در ( سلسله الذهب ) این قصیده را به نظم فـارسـى درآورده و گفته که زنى از اهل کوفه فرزدق را بعد از مرگ در خواب دید از او پـرسـیـد کـه خـدا بـا تـو چـه کـرد؟ گـفـت : خدا مرا آمرزید به سبب آن قصیده که در مدح حضرت على بن الحسین علیه السلام گفتم .(۹۲)
جـامـى گـفـتـه : سـزاوار اسـت کـه حق تعالى تمام عوالم را بیامرزد به برکت این قصیده شریفه . و نیز در ( سلسله ) گفته :

صادقى از مشایخ حرمین

چون شنید این نشید دور از شین

گفت نیل مراضى حق را

بس بود این عمل فرزدق را

مستعد شد رضاى رحمن را

مستحق شد ریاض رضوان را

زانکه نزدیک حاکم جابر

کرد حق را براى حق ظاهر(۹۳)

نهم ـ در تکلم آهو با آن حضرت است :

در ( کـشـف الغـمـّه ) و دیـگـر از کـتـب مـعتبره روایت است که وقتى حضرت امام زین العابدین علیه اسلام با اصحاب خود نشسته بود که ناگاه ماده آهویى از بیابان نمایان گـشـت و هـمى آمد تا حضور مبارک امام علیه السلام و همى دم با دست بر زمین زد و همهمه و صـدا نـمـود بـعـضـى از آن جـمـاعـت عـرض کـردنـد: یـابـن رسول اللّه ! این ماده آهو چه مى گوید؟ فرمود:

مـى گـویـد فـلان ابـن فـلان قرشى بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته و از دیـروز تـاکـنون شیر نخورده . از این کلام در دل مردى از آن جماعت چیزى خطور کرد یعنى حـالت انـکـارى پـدیـد گـشـت و امام علیه السلام به علم خود بدانست ، پس بفرمود آن مرد قـرشى را حاضر کردند و به او فرمود: چیست این آهو را که از تو شکایت مى کند؟ عرض کرد: چه مى گوید؟! فرمود: مى گوید تو بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته اى و از آن هـنـگـام که او را ماءخوذ داشته اى به او شیر نداده است و از من خواستار مى شود کـه از تـو بـخـواهـم ایـن بـچـه آهـو را بـیـاورى تـا شیر بدهد و دیگرباره به تو باز گرداند، آن مرد گفت : سوگند به آنکه محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را به رسالت مـبـعوث داشت راست فرمودى . فرمود این بچه آهو را به من فرست ، چون مادرش بچه خود را بـدیـد، هـمـهـمـه نـمـود دم و دسـت خـود را بر زمین زد و بچه اش را شیر بداد. امام علیه السلام به او فرمود: اى فلان ! به حق من بر تو این بچه آهو را بمن ببخش ، پس به آن حـضـرت بـخشید، امام علیه السلام نیز او را به آهو بخشید و تکلم فرمو با وى به کلام او، آهـو هـمـهـمـه کـرد و دم بـه زمـیـن مالید و با بچه اش روان گشت ، عرض کردند: یابن رسـول اللّه ! چـه مـى گـفـت ؟ فـرمـود: دعـا کـرد بـراى شـمـا و شـمـا را جـزاى خـیـر گفت .(۹۴)

دهم ـ در دلائل آن حضرت است در واقعه حرّه :

در ( مناقب ) است که سؤ ال کرد لیث خزاعى از سعید بن مسیب از نهب و غارت مدینه ؟ گـفـت : بـلى اسـبـهـا را بـسـتـنـد بـر سـتـونـهـاى مـسـجـد رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلم ، دیدم اسبها را اطراف و گرداگرد قبر مطهر، و سـه روز مدینه را غارت کردند و چنان بود که من و على بن الحسین علیه السلام سر قبر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم مى آمدیم و امام زین العابدین علیه السلام به کلامى تـکـلم مـى کـرد کـه مـن نـفـهـمیدم ، پس در میان ما و مردم حائلى پدید مى گشت و ما نماز مى گـذاشـتـیم و مردمان را مى دیدیم وایشان ما را نمى دیدند. و ایستاده بود مردى که بر تن داشت حلّه اى سبز سوار بر اسب دم کوتاه اشهب ـ یعنى سفید و سیاه که سفیدى غلبه کرده ـ بـه دسـت او بـود حـربـه و با على بن الحسین علیه السلام بود. پس ‍ هرگاه مردى آهنگ حـرم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم مـى کـرد آن سـوار حـربه خود را به او، اشارت مى نمود پس بدون آنکه به او برسد هلاکت مى گشت .

پـس چـون از غـارت و نـهـب فارغ شدند حضرت امام زین العابدین علیه السلام نزد زنان رفت و نگذاشت هیچ گوشوارى در گوش کودکى و نه زیورى بر زنى و نه جامه اى مگر آنـکـه سـوار بـیـرون آورد، آن سـوار عـرض کـرد: یـابـن رسـول اللّه ! مـن فرشته اى مى باشم از فرشتگان از شیعیان تو و شیعه پدر تو چون ایـن مردم به غارت و آزار اهل مدینه بیرون تافتند، از پروردگار خود خواستم که مرا اذن دهـد در یـارى و نـصـرت شـما آل محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، حق تعالى مرا رخصت فـرمـود تـا ایـن عـمـل مـن در حـضـرت پـروردگـار و رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و شـمـا اهل بیت ذخیره بماند تا روز قیامت برسد.(۹۵)

مـؤ لف گـویـد: مرا از این نهب و غارت همان غارتیست که در واقعه حرّه اتفاق افتاد و کیفیت آن نـحـو اخـتـصـار چـنـان اسـت کـه چـون ظـلم و طـغـیـان یـزیـد و عـمـال او عـالم را فـراگـرفـت و فـسق و فجور او بر مردم ظاهر گشت و هم بعد از شهادت حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السـلام در سـنـه شـصـت جـمـعـى از اهـل مـدیـنـه بـه شـام رفـتـنـد و بـه چـشـم خـود دیـدنـد کـه یـزیـد پـیـوسـتـه مشغول است به شرب خمر و سگ بازى و حلیف قمار و طنابیر و آلات لهو و لعب مى باشد، چـون بـرگـشـتـنـد اهـل مـدیـنـه را بـه شـنـایـع اعـمال یزید لعین اخبار کردند، مردم مدینه عامل یزید: عثمان بن محمد بن ابى سفیان را با مروان حکم و سایر امویین از مدینه بیرون کـردنـد و سـب و شـتـم یـزیـد را آشـکـار کـردنـد و گـفـتـنـد کـسـى کـه قـاتل اولاد حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و ناکح محارم و تارک صلاه و شـارب خـمـر اسـت لیـاقـت خـلافـت نـدارد، پـس بـا عـبـداللّه بـن حـنـظـله غسیل الملائکه بیعت کردند.

ایـن خـبر چون گوشزد یزید پلید شد مسلم بن عقبه مرّى را که تعبیر از او به ( مجرم ) و ( مـسـرف ) کـنـنـد بـا لشـکـرى فـراوان از شـام بـه جـانـب مـدیـنـه گسیل داشت . مسلم بن عقبه با لشکرش چون نزدیک به مدینه شدند در سنگستان مدینه که مـعـروف بـه ( حـرّه واقـم ) اسـت و بـر مـسـافـت یـک مـیـل از مـسـجـد سـرور انـبـیـاء صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـت رسـیـده بـودنـد کـه اهل مدینه به دفع آن بیورن شدند و لشکر یزید شمشیر در ایشان کشیدند و حرب عظیمى واقـع شـد جـمـاعـت بـسیارى از مردم مدینه کشته شدند، و پیوسته مروان بن حکم مسرف را تحریص بر کشتن اهل مدینه مى کرد تا اینکه ایشان را تاب مقاومت نماند. لاجرم به مدینه گـریـخـتـنـد و پـنـاه بـه روضـه مـطـهره حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم بردند و قبر منور آن حضرت را ملاذ خود قرار دادند.

لشـکـر مـسـرف نـیـز در مـدیـنـه ریـختند و به هیچ وجه آن بى حیاها احترام قبر مطهر نگه نـداشـتـنـد و بـا اسـبـهـاى خـود داخـل روضـه منوره شدند و اسبهاى خود را در مسجد حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم جـولان دادند و پیوسته از مردم کشتند تا روضه و مسجد پر از خون شد و تا قبر مطهر خود رسید و اسبهاى ایشان در روضه که مابین قبر و مـبـنـر اسـت و روضـه ایـسـت از ریـاض جـنـت ، روث و بـول کـردنـد و چـندان از مردم مدینه کشت که مداینى از زهرى روایت کرده که هفتصد نفر از وجـوه نـاس از قـریش و انصار و مهاجر و موالى کشته شد و از سایر مردمان غیر معروف از زن و مرد و حرّ و عبد عدد مقتولین ده هزار تن به شمار رفت .

ابـوالفـرج گفته که از اولاد ابوطالب دو تن در واقعه حرّه شهید گشت یکى ابوبکربن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب علیه السلام و دیگر عون اصغر و او نیز فرزند عبداللّه بـن جـعـفـر بـرادر عون اکبر است که در کربلا شهید گشت و مادر او جمانه دختر مسیب نجبه اسـت کـه بـه جـهت خونخواهى امام حسین علیه السلام بر ابن زیاد خروج کرد و در ( عین ورده ) کشته گشت .(۹۶)

مـسـعـودى فـرمـوده کـه از بنى هاشم غیر از اولاد ابوطالب نیز جماعتى کشته گشتند مانند فـضـل بـن عـبـاس بـن ربـیـعـه بـن الحـارث بـن عـبـدالمـطـلب و حـمـزه بـن نـوفـل بـن الحـارث و عـبـاس بن عتبه بن ابى لهب و غیر ایشان از سایر قریش و انصار و مـردمـان دیـگـر از مـعـروفـیـن که عدد مقتولین ایشان چهار هزار به شمار رفته به غیر از کـسـانـى کـه مـعـروف نـبـودنـد. پـس از آن ، مـسـرف بـن عـقـبـه دسـت تـعدى بر اعراض و امـوال مـردم گـشـاد. امـوال و زنـان اهـل مـدیـنـه را تـه سه روز بر لشکر خویش مباح داشت .(۹۷)

ابـن قـتـیـبـه در ( کـتـاب الامـامـه والسـّیـاسـه ) نـقـل کـرده کـه در واقـعـه حـرّه اول خـانـه هـایـى کـه غـارت شـد، خـانـه هـاى بـنـى عـبـدالا شهل بود و نگذاشتند در منازل چیزى از اثاث الدّار و حلى و زیور و فراش ، حتى کبوتر و مـرغ را گـرفـتـنـد و ذبـح کـردنـد سـپس ریختند به خانه محمد بن مسلمه ، زنها صیحه کـشـیـدنـد. زیـدبن محمد بن سلمه صداى زنها را که شنید به جانب آن صداها دوید، دید ده نـفـر از لشـکـر شـام انـد کـه مـشـغـول غـارتـگـرى انـد، زیـد بـا ده نـفـر از اهـل خـود بـا آنـهـا مـقـاتـله کـرد تـا آن جـمـاعـت را بـه قـتـل رسانید و آنچه غارت کرده بودند برگردانید و آنها را در چاه بى آب ریخته و خاک بالاى آنها ریخت ، سپس جمعى دیگر از اهل شام آمدند با آنها نیز مقاتله کرد تا آنکه چهارده نفر از آنها را به قتل رسانید لیکن صورتش مضورب شمشیر چهار نفر گردید.

ابـوسـعـیـد خـدرى در ایـن واقـعـه مـلازمـت خـانـه را اخـتـیـار کـرد چـنـد نـفـر از اهـل شام بر او وارد شدند گفتند: اى شیخ ! تو کیستى ؟ گفت : ابوسعید خدرى از اصحاب پـیغمبرم صلى اللّه علیه و آله و سلم گفتند: پیوسته مى شنیدیم نام ترا، خوب کردى و حـظ خـود را گـرفـتـى کـه تـرک قـتال با ما کردى و در خانه ات نشستى اینک هرچه دارى بـراى مـا بـیاور. گفت : به خدا سوگند مالى نزد من نیست که براى شما آورم ، شامیها در غـضـب شـدنـد ریـش ابـوسـعـید را کندند و او را بسیار زدند پس آنچه در خانه داشت غارت کردند حتى سیر و یک جفت کبوتر که در خانه او بود.

پـس ابـن قـتـیـبـه نـقـل کـرده کـه جـمـاعـتـى از اشـراف را بـه ( قتل صبر ) شربت فنا چشانیدند و گفته که رسید عدد کشتگان حرّه از قریش و انصار و مـهـاجـریـن و وجـوه مـردم به هزار و هفتصد نفر و از سایر مردم به ده هزار سواى زنان و کودکان .
ابـومـعـشـر گـفـتـه : که داخل شد مردى از اهل شام بر زنى از طایفه انصار که تازه طفلى زاییده بود و آن طفل در بغلش بود، پس به آن زن ، گفت : مالى هست براى من بیاور، گفت : به خدا سوگند! چیزى براى من نگذاشته اند که براى تو بیاورم . آن مرد گفت : براى مـن چـیـزى بیرون آر و الا تو را با کودکت مى کشم ، گفت : واى بر تو! این کودک فرزند ابـن ابى کبشه انصارى صاحب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است از خدا بترس متعرض ما مشو، رو کرد به طفل خود و گفت : اى کودک من ! واللّه اگر چیزى مى داشتم فداى تـو مـى دادم و نـمـى گذاشتم که بر تو صدمه اى وارد آید. پس آن شامى بیرحم گرفت پـاى آن کودک مظلوم را در حالى که پستان در دهانش بود و کشید او را از کنار مادرش و زد او را بر دیوار به نحوى که مغز سرش بر زمین پراکنده شد.
راوى گـفـت : هـنـوز آن مـرد از خـانه بیرون نشد که نصف صورتش سیاه گردید و ضرب المثل شد.(۹۸)

و بـالجـمـله ؛ چـون مـسـرف از قـتـل و غـارت و هـتـک و اعـراض اهـل مدینه بپرداخت مردم را به بیعت یزید و اقرار بر عبودیت و بندگى او خواند و هر که ابـاء [ خـوددارى ] مـى کـرد او را مـى کـشـت . تـمـامـى اهل مدینه جز حضرت امام زین العابدین علیه السلام و على بن عبداللّه بن عباس ، از ترس جان اقرار نمودند و بیعت کردند.
و امـا سـبـب آنـکـه مسرف متعرض حضرت سیدالساجدین علیه السلام و على بن عبداللّه بن عباس نشد آن بود که چون خویشان مادرى على بن عبداللّه در میان لشکر مسرف جاى داشتند مسرف را در باب او مانع شدند.

و امـا حـضـرت سجاد علیه السلام پس پناه به قبر مطهر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم برد و خویشتن را به آن چسبانید و این دعا را خواند:
( اَللّهُمَّ رَبَّ السَّمواتِ السَّبْعِ وَ ما اَظْلَلْنَ وَ الاَرَضینَ السَّبْعِ وَ ما اَقْلِلْنَ رَبَّ الْعرشِ الْعـَظـیـمِ رَبِّ مـُحـَمِّدٍ وَ آلِهِ الطـّاهـِریـنَ اَعـُوذُبـِکَ مـِنْ شـَرِّهِ وَ اَدْرَءُ بـِکَ فى نَحْرِهِ اَسْئَلُکَ اَن تُؤْتِینى خَیْرَهُ وَ تَکْفِیِنى شَرَّهُ. ) (۹۹)
پس به جانب مسلم بن عقبه روانه شد و پیش از آنکه امام معصوم علیه السلام بر آن پلید مـیـشـوم وارد شـود آن مـلعـون در کـمـال غیظ و غضب بود و بر آن جناب و آباء کرام او علیه السـلام نـاسـزا مـى گفت ، چون آن جناب وارد شد و نگاه مسرف بر آن حضرت افتاد چندان تـرس و رعـب از آن حضرت در دل او جا کرد که لرزه او را گرفت و از براى آن جناب به پـاى خـاسـت و آن حـضـرت را در پـهـلوى خـویـش جـاى داد و در کـمـال خـضـوع عـرض کـرد کـه حـوائج خـود را بـخـواهـیـد کـه هـرچـه بـخـواهـیـد قبول است ، پس هر که را آن حضرت شفاعت کرد مسرف به جهت آن حضرت از او درگذشت و مکرّما از نزد او بیرون رفت .

و بـالجمله ؛ قضیه حرّه را شیعه و سنى در کتب خود ذکر کرده اند، وقوعش در بیست و هشتم مـاه ذى الحجّه سال شصت و سوم هجرى دو ماه و نیم به مرگ یزید مانده بود و چون مسرف بـن عـقـبـه از کـار مـدیـنـه بـپـرداخـت بـه قـصـد دفـع عـبـداللّه بـن زبـیـر و اهـل مـکـه از مـدیـنـه بـیـرون تـاخـت هـنـوز بـه مـکـه نـرسـیـده در بـیـن راه در ( ثـنـیـّه مـشـلّل ) کـه نـام کوهى است که از آنجا به قدید فرود مى شوند ـ به درکات دوزخ شتافت . پس از آنکه جماعتش از آن محل حرکت کردند، ام ولد یزید بن عبداللّه بن ربیعه که مترقب موت مسرف بود و از عقب لشکر مى آمد سر گور مسرف آمده و قبرش را بشکافت چون لحـد را گـشـود دیـد مـار سـیـاهـى بـزرگ دهـن گشوده و بر گردن مسرف پیچیده ترسید نـزدیـک رود، صـبـر کـرد تا مار از او دور شد آن وقت مرده مسرف را درآورده و در ( ثنیّه ) بیاویخت و به قولى او را آتش زده و کفنش ‍ را پاره کرد و بر درختى در آنجا او را آویزان کرد، پس هر که از آنجا مى رفت سنگ بر او مى افکند، و آنچه کرد مسرف بن عقبه با اهل مدینه ، کارهاى بسر بن ارطاه بود در حجاز و یمن براى معاویه .

و در ( کـامـل ابـن اثـیـر ) است که یزید خواست عمرو بن سعید را بفرستد به جنگ اهل مدینه قبول نکرد، پس خواست ابن زیاد را روانه نماید اقدام نکرد و گفت :
( وَاللّهِ لاجَمَعْتُهُما لِلفاسِقِ قَتْلَ ابْنِ رَسوُلِ اللّهِ علیه السلام وَ غَزْوَ الْکَعْبَهِ. )
پـس مسلم بن عقبه را براى این کار اختیار کرد، و او با اینکه پیرى بود کهن و سالخورده و مریض ، قبول کرده و اقدام در این کار نمود.(۱۰۰)

یازدهم ـ درآمدن باران به دعاى آن حضرت علیه السلام :

شـیـخ طـبـرسـى در ( احتجاج ) و غیر او، از ثابت بنانى روایت کرده که سالى با جـمـاعـتـى از عـباد بصره مثل ایوب سجستانى و صالح مرى و عتبه الغلام و حبیب فارسى و مـالک بـن دیـنار به عزم حج حرکت کردیم ، چون به مکه معظمه رسیدیم آب سخت و کمیاب بـود و از قـلت بـاران جـگـر جـمـله یـاران تـشـنـه و تـفـتـه بـود و از ایـن حـال بـا مـا جـزع و فزع آوردند تا مگر به دعاى باران شویم . پس به کعبه در آمدیم و طـواف بـدادیـم و بـا تـمام خضوع و ضراعت نزول رحمت را از درگاه حضرت احدیت مسئلت نـمـودیـم ، آثـار اجـابـت مـشـاهـدت نـرفـت در ایـن حـال کـه بـر ایـن مـنـوال بـودیم به ناگاه جوانى را دیدیم که روبه ما آورد و فرمود: یا مالک بن دینار و یـا ثـابـت البـنانى و یا ایوب السجستانى و یا صالح المرى و یا عتبه الغلام و یا حبیب الفـارسى و یا سعد و یا عمرو یا صالح الا عمى و یا رابعه و یا سعدانه و یا جعفر بن سلیمان ؛ ما گفتیم : لبیک و سعدیک یا فتى ! فرمود:( اَما فیکُمْ اَحَدٌ یُحِبُّهُ الرَّحمانُ؟! )

آیـا در مـیـان شـمـا یک نفر نبود که خدایش دوست بدارد؟!عرض کردیم : اى جوان ! از ما دعا کـردن اسـت و از خـدا اجـابت فرمودن ، فرمود: دور شوید از کعبه چه اگر در میان شما یک تـن بـودى کـه او را خـداى دوست مى داشت دعایش را به اجابت مقرون مى فرمود، آنگاه خود بـه کـعـبـه درآمـد و بـه سـجـده بـر زمـیـن افـتـاد شـنـیـدم کـه در حـال سـجـده مـى گـفـت :( سَیِّدى ! بِحُبِّکَ لى اِلاّ سَقَیّْتَهُمُ الْغَیْثَ؛ ) اى سید من ! سـوگـنـد مـى دهـم تـو را بـه دوسـتـى تـو بـا مـن کـه این گروه را از آب باران سیراب فرمایى .
هـنـوز سـخـن آن جوان تمام نشده بود که سحابى جنبان و بارانى چنان که از دهنهاى مشک ، ریزان گشت ، پس گفتم : اى جوان ! از کجا دانستى که خدایت دوست مى دارد؟

فـرمـود: اگـر مـرا دوسـت نـمـى داشـت به زیارت خود طلب نمى فرمود، پس چون مرا به زیـارت خـود طلبیده دانستم که مرا دوست مى دارد، پس مسئلت کردم از او به حب او مرا، پس مـسـئلت مرا اجابت فرمود. و از این کلام شاید خواسته باشد اشاره فرماید که نه آن است کـه هـر کس به آن آستان مبارک در آید در زمره زائرین و محبوب خداى تعالى باشد. راوى مى گوید: پس از این کلمات روى از ما برتافت و فرمود:

مَنْ عَرَفَ الرَّبَّ فَلَمْ تُغْنِهِ

مَعْرِفَهُ الرَّبِّ فَذاکَ الشَّقىَّ

ما ضَرَّفى الطّاعَهَ ما نِالَهُ

فى طاعَهِ اللّهِ وَ ما ذا لَقِى

ما یَصْنَعُ الْعَبْدُ بِغَیْرِ التُّقى

وَ الْعِزُّ کُلُّ الْعِزُّ لِلْمُتَّقى

ثـابـت بـن بـنانى گوید: گفتم اى مردم مکه ! کیست این جوان ؟ گفتند: وى على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام است .(۱۰۱)
مـؤ لف گـویـد: که آمدن باران به دعاى حضرت زین العابدین علیه السلام عجبى ندارد بلکه پست ترین بندگان آن حضرت هرگاه طلب باران کند حق تعالى به دعاى او مرحمت فـرمـود. آیـا نـشـنـیـده اى کـه مـسـعـودى در ( اثـبـات الوصـیـه ) نـقـل فـرمـوده از سـعـیـد بـن المـسـیـب کـه سـالى قـحـطـى شـد و مـردم بـه یـمـن و شـمـال در طـلب باران شدند، من نظر افکندم دیدم غلام سیاهى بالاى تلى برآمد و از مردم جـدا شـد پـس مـن بـه قـصد او جانب او رفتم دیدم لبهاى خود را حرکت مى دهد هنوز دعاى او تـمـام نـشده بود ابرى از آسمان ظاهر شد، آن سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد حمد خدا کـرد و از آنـجـا حرکت نمود و باران ما را فروگرفت به حدى که گمان کردیم ما را غرق خـواهـد کـرد، پـس مـن بـه عـقـب آن شـخـص شـدم دیـدم داخـل خـانـه حضرت على بن الحسین علیه السلام شد. پس خدمت آن حضرت رسیدم ، گفتم : اى سـیـد مـن ! در خانه شما غلام سیاهى است منت گذار بر من بفروش آن را به من . فرمود: اى سـعید چرا بنخشم آن را به تو؟ پس امر فرمود بزرگ غلامان خود را که هر غلامى که در خـانـه است به من عرضه کند، پس ایشان را جمع کرد. آن غلام را در بین ایشان ندیدم ، گفتم آن را که من مى خواهم در بین ایشان نیست . فرمود دیگر باقى نمانده مرگ فلان میر آخـور، پـس امـر فـرمـود او را حـاضـر نـمودند، چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است گـفـتـم این است همان مطلوب من ، حضرت فرمود به او اى غلام ، سعید مالک شد تو را پس برو با او.
آن سیاه رو به من کرد و گفت :( ما حَمَلَکَ عَلى اَنْ فَرَّقْتَ بَیْنى وَ بَیْنَ مَولاىَ؟ )

؛چه واداشت تو را که مرا از مولایم جدا ساختى ؟
گـفـتـم : ایـن بـه سـبـب آن چـیـزیـسـت کـه از تـو مـشـاده کـردم بـالاى تـل ، غـلام ایـن را کـه شـنـیـد دسـت ابـتـهـال بـه درگـاه خـالق ذوالجلال بلند کرد و رو به آسمان نمود و گفت : اى پروردگار من ! رازى بود مابین تو و بـیـن مـن پـس الحـال کـه آن را فـاش کـردى پـس مـرا بـمیران و به سوى خود ببر، پس گـریـسـت حـضـرت عـلى بـن الحـسین علیه السلام و آن کسانى که حاضر بودند با او از حـال آن غـلام و مـن بـا حـال گـریـان بـیـرون شـدم ، پـس ‍ چـون بـه مـنزل خویش رفتم رسول آن حضرت آمد که اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى حاضر شو، پس برگشتم با آن رسول ، دیدم آن غلام وفات کرده محضر آن حضرت علیه السلام .(۱۰۲)

فـصـل شـشـم : در بـیـان انـتـقـال حـضرت سجاد علیه السلام از این سراى فانى به دار باقى

بدان که در وفات آن حضرت مابین علما، اختلاف بسیار است و مشهور آن است که در یکى از سـه روز بـوده : دوازدهـم مـحـرم یـا هـیجدهم یا بیست و پنجم آن سنه نود و پنجم یا نود و چهار، و سال وفات آن حضرت را ( سَنَهُ الْفُقَهاء ) مى گفتند از کثرت مردن فقهاء و عـلمـاء. در مـدت عـمـر شـریـف آن حـضـرت نـیـز اخـتـلاف اسـت ، اکـثـر پـنـجـاه و هـفـت سـال گـفـته اند، و شیخ کلینى به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده کـه حـضـرت عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام را در وقـت وفـات پـنـجـاه و هـفـت سـال بـود، و وفـات آن حـضـرت در سـال نـود و پـنـج واقع شد. و بعد از امام حسین علیه السلام ، سى و پنج سال زندگانى کرد.(۱۰۳)

ز اخـبـار مـعـتـبره که بر وجه عموم وارد شده ظاهر مى شود که آن حضرت را به زهر شهید کـردنـد. و ابـن بـابویه و جمعى را اعتقاد آن است که ولید بن عبدالملک آن حضرت را زهر داده و بعضى هشام بن عبدالملک گفته اند.
و مـمـکـن اسـت کـه هـشـام بـن عـبـدالمـلک بـه جـهـت آن عـداوت و بـغـضى که از آن حضرت در دل گـرفـت از آن روزى کـه آن حـضـرت در طـواف کعبه استلام حجر کرد و هشام نتوانست و فـرزدق شـاعـر، آن جـنـاب را بـه آن اشـعـار مـعـروفـه مـدح کـرد چـنـانـکـه در فـصل معجزات آن حضرت به آن اشاره شد. به این سبب و سببهاى دیگر برادر خود ولید بـن عـبدالملک را که خلیفه آن زمان بود وادار کرده باشد که آن حضرت را زهر دهد پس هر دو آن حـضـرت را زهـر داده انـد و صـحـیـح اسـت نـسـبـت قتل آن حضرت به هر دو تن .

شـیخ ثقه جلیل على بن محمد خزّاز قمى در کتاب ( کفایه الا ثر ) از عثمان بن خالد روایت کرده که گفت مریض شد حضرت على بن الحسین علیه السلام همان مرضى که در آن وفـات فـرمـود، پـس جـمع کرد اولاد خود محمد و حسن و عبداللّه و عمر و زید و حسین را و در مـیان همه فرزندش محمد بن على علیه السلام را وصى قرار داد و نامید او را به باقر و امـر سـایـریـن فرزندا خود را به آن جناب واگذار فرمود. و از جمله مواعظى که در وصیت خود به آن حضرت فرمود این بود:( یا بُنَىَّ اِنَّ الْعَقْلَ رائدُ الرُّوحِ وَ الْعِلْمَ رائدُ الْعَقْلِ (اِلى اَنْ قالَ) وَ اعْلَمْ اَنَّ السّاعاتِ یُذْهِبُ عُمْرِکَ وَ اِنَّکَ لا تَنالُ نِعْمَهً اِلاّ بِفِراقِ اُخْرى فَاِیّاکَ وَ اْلاَمَلَ الطَّویلَ فَکَمْ مِنْ مُؤَمِّلٍ اَمَلا لایَبْلُغُهُ وَ جامِعِ مالٍ لایَاءْکُلُهُ الخ ؛ ) (۱۰۴)

فـرمـود: بـدان کـه سـاعـتها بر تو مى گذرد و عمر تو را مى برد و تو نمى رسى به نـعـمـتـى مـگـر بـعـد از مفارقت نعمت دیگر؛ پس بپرهیز از آرزوى دراز چه بسیار آروزمندان بـودنـد کـه بـه آرزوى خـود نـرسیدند و چه بسیار کسان که جمع کردند مالى را و آن را نـخـوردنـد، و مـنـع کـردند مردم را از چیزى که زود آن را بگذاشتند و بگذشتند و شاید آن مـال را از راه باطل فراهم آورده و از حقش منع کرده به حرام آن را دریافته و ارث گذاشته و وزر و وبـال و سـنـگـیـنـى و اثـقـال آن را بر دوش خود برداشته این است زیان روشن و خسران مبین .

و نـیـز از زهرى روایت کرده که گفت : در آن مرض که على بن الحسین علیه السلام وفات فرمود خدمتش رسیدم در آن وقت طبقى که در آن نان و کاسنى بود خدمتش ‍ بیاوردند، به من فـرمـود: از ایـن بـخـور، عـرض کـردم : یـابـن رسـول اللّه ! تـنـاول کـرده ام ، فـرمـود: ایـن کـاسـنـى اسـت . گـفـتـم : فضل کاسنى چیست ؟ فرمود: هیچ برگى از آن نیست جز آنکه قطره اى از آب بهشت بر آن اسـت و در او هـسـت شـفـاى هـر دردى . زهـرى گـویـد پـس از آن طـعـام را بـرداشـتـند و روغن بیاوردند، فرمود: تدهین کن . عرض کردم : روغن مالیده ام ، فرمود: این روغن بنفشه است . عرض کردم : فضیلت روغن بنفشه بر سایر ادهان چیست ؟
( قالَ: کَفَضْلِ الاِسلامِ عَلى سایِرِ اْلاَدْیانِ. )

فرمود: چون فضیلت اسلام است بر سایر مذاهب . پس از آن پسرش محمد علیه السلام بر آن حـضـرت وارد شـد، آن حـضرت مدتى دراز با وى راز فرمود و شنیدم که در جمله کلمات خـویـش فـرمـود: ( عَلَیْکَ بِحُسْنِ الْخُلْقِ! ) بر تو باد خلق و خوى . عرض کردم یـابـن رسول اللّه ! اگر امر و قضاى خدا که ما را بجمله درخواهد یافت فرا رسد بعد از تو به نزد کدام کس برویم و مرا در دل افتاده بد که آن حضرت از موت خود خبر مى دهد، فـرمـود: اى ابوعبداللّه ! به سوى این پسرم ، و اشاره به فرزندش محمد علیه السلام کـرد و فـرمـود: همانا او است وصى من و وارث من و صندوق علم من ، معدن علم (حلم ) و باقر عـلم اسـت ، عـرض کردم : یابن رسول اللّه ! معنى باقرالعلوم چیست ؟ فرمود: زود است که شیعیان خالص من به خدمتش ‍ مراوده کنند و براى ایشان بشکافد علم را شکافتنى .

زهـرى مـى گـویـد: پـس از این ، جناب محمدباقر علیه السلام را براى حاجتى به بازار فـرسـتـاد چـون بـرگـشـت عرض کردم : یابن رسول اللّه ! از چه روى به اکبر اولاد خود وصـیـت نـنـمـودى ؟ فـرمـود: امـامـت بـه کـوچـکـى و بـزرگـى نـیـسـت ، رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلم اینگونه با ما عهد نهاده و در لوح و صحیفه به ایـنـگـونـه نـوشته یافتیم که دوازده تن مى باشند نوشته شده بود امامت ایشان و نامهاى پدران و مادران ایشان آنگاه فرمود: از صلب پسرم محمد هفت تن از اوصیاء بیرون مى آیند که مهدى علیه السلام از جمله ایشان است .(۱۰۵)

شیخ کلینى از حضرت امام محمدباقر علیه السلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود: چون پدرم را وقت وفات رسید مرا به سینه خود چسبانید و فرمود: اى فرزند گرمى تو را وصیت مى کنم . به آنچه وصیت کرد مرا پدرم در هنگام شهادت خود و گفت که پدرش او را وصـیـت کـرده بـود بـه ایـن وصـیـت در وقت وفات خود: که زنهار ستم مکن بر کسى که یاورى بر تو به غیر از خدا نداشته باشد.(۱۰۶)

و در ( بـحـار ) از ( بـصـائر الدرجـات ) نـقل کرده که چون آن حضرت را حالت موت رسید، رو کرد به اولاد خود که در نزدش جمع بودند و از میان توجه ، فرمود به پسرش حضرت امام محمدباقر علیه السلام ، فرمود: اى مـحـمـد، ایـن صـنـدوق را ببر به منزل خود، پس فرمود معلوم باشد که در این صندوق دینار و درهمى نیست لیکن مملو از علم است و در روایت دیگر است که آن صندوق را چهار نفر حـمـل کـردنـد و مـملو بود از کتب و سلاح رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم .(۱۰۷)

و در ( جـلاءالعـیـون ) فرمود، و در ( بصائر الدرجات ) به سند معتبر از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام ، روایت کرده است که آن حضرت فرمود: پدرم حضرت امام مـحمدباقر علیه السلام مى فرمود که چون وقت وفات پدرم حضرت زین العابدین علیه السلام شد فرمود آب وضویى براى من بیاور، چون آوردم فرمود که در این آب میته هست ، بـیرون بردم و نزدیک چراغ ملاحظه کردم موش مرده اى در آن بود آن را ریختم و آب دیگر آوردم وضـو سـاخـت و فرمود که اى فرزند این شبى است که مرا وعده وفات داده اند ناقه مرا در خطیره ضبط کن و علفى براى آن مهیا کن ، پس حضرت صادق علیه السلام فرمود که چون آن حضرت را دفن کردند ناقه خود را رها کرد و از خطیره بیرون آمد و نزدیک قبر رفـت بـى آنـکـه قبر را دیده باشد و سینه خود را بر قبر آن حضرت گذاشت و فریاد و نـاله مـى کرد و آب از دیده هایش ‍ مى ریخت . چون این خبر به حضرت امام محمدباقر علیه السـلام دادنـد، حـضرت به نزد ناقه آمد و فرمود که ساکت شو و برگرد خدا برکت دهد بـراى تـو، پـس نـاقـه بـرخـاسـت و بـه جـاى خـود بـازگـشت و باز بعد از اندک زمانى بـرگـشـت بـه نـزد قبر و ناله و اضطراب مى کرد در این زمان که خبر آن را به حضرت گـفـتند فرمود: که بگذارید آن را که بیتاب است و چنین ناله و اضطراب مى کرد تا بعد از سـه روز هـلاک شد. و حضرت بر آن ناقه بیست و دو حج کرده بود یک تازیانه بر آن نزده بود!(۱۰۸)

و عـلى بـن ابـراهـیـم بـه سـنـد حسن از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کرده است که حضرت على بن الحسین علیه السلام در شب وفات پدرش مدهوش گردید و چون به هوش باز آمد فرمود:( اَلْحـَمـْدُللّه الَّذى صـَدَقـَنا وَعْدَهُ وَ اَوْرَثَنَا اْلاَرْضَ نَتَبَوَّءَ مِنَ الْجَنَّهِ نَشاءُ فَنِعْمَ اَجْرُ الْعامِلینَ ) ؛(۱۰۹)
یعنى حمد مى کنم خداوندى را که راست گردانید وعده مار را و میراث داد به ما زمین و بهشت را کـه در هـر جـاى آن خـواهـیـم قـرار گـرفـت پـس نـیـکـو اجـریـسـت مـزد عـمـل کـنـنـدگـان بـراى خـدا. ایـن را فـرمـود و بـه ریـاض بـهـشـت ارتحال کرد.(۱۱۰)
و کـلیـنـى بـه سند حسن از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کرده است همین روایت را و اضـافـه کـرده اسـت کـه سوره ( اِذا وَقَعَتْ ) و سوره ( اِنّا فَتَحْنا ) تلاوت فـرمـود و بـعـد از آن ، ایـن آیـه را خـوانـد و بـه عـالم بـقـا ارتحال نمود.(۱۱۱)

و در ( مـدیـنـه المـعـاجـز ) از مـحـمـد بـن جـریـر طـبـرى نـقـل کـرده که چون حضرت امام زین العابدین علیه السلام را حالت موت در رسید فرمود به امام محمدباقر علیه السلام : اى محمد! امشب چه شب است ؟ گفت : شب فلان و فلان ، از مـاه چـه گـذشـتـه ؟ فرمود: فلان و فلان ، فرمود: از ماه چه باقى مانده ؟ گفت : فلان و فـلان . فـرمـود: ایـن هـمـان شـب است که مرا وعده وفات داده اند، سپس فرمود: براى من آب وضـویـى حاضر کنید، چون حاضر کردند فرمود در این آب موش است ، بعضى گفتند که این سخن از سنگینى مرض مى فرماید. پس چراغى طلبیدند و در آن آب نگاه کردند موشى در آن دیـدند پس آن آب را ریختند و آب دیگر آوردند، آن حضرت با آن وضو ساخت و نماز گـذاشـت چـون شـب بـه آخـر رسـیـد آن حـضـرت از ایـن سـراى پـر ملال به دیگر جهان انتقال فرمود: صلوات اللّه و سلامه علیه .(۱۱۲)

و از ( دعـوات راونـدى عـ( نقل شده که آن حضرت در وقت وفات ، این کلمات را مکرر نموده تا وفات فرمود:
( اَللّهَمَّ ارْحَمْنى فَاِنَّکَ کَریمٌ اَللّهُمَّ ارْحَمْنى فَاِنَّکَ رَحیمٌ. ) (۱۱۳)
و چـون حضرت امام زین العابدین علیه السلام از این عاریت سرا بگذشت مدینه در ماتمش صـیحه واحده گشت و مرد و زن و سیاه و سفید و صغیر و کبیر در مصیبتش ‍ نالان و از زمین و آسمان آثار اندوه نمایان بود.
از عـلى بن زید روایت شده و همچنین از زهرى که گفت من به سعید بن مسیّب گفتم : تو مى گویى على بن الحسین علیه السلام نفس زکیه بود و نظیر نداشت ؟ سعید گفت : چنین بود و کـسـى قدر او را نشناخت . على بن زید گفت ، گفتم : سوگند به خداى این حجت محکم بر تـو وارد مـى آیـد کـه بـر جـنـازه مبارکش نماز نگذاشتى ، سعید گفت : همانا چنان بود که قـاریـان به سفر مکه بیرون نمى شدند تا حضرت على بن الحسین علیه السلام بیرون شود، در یکى از سالها آن حضرت بیرون شد و ما نیز در حضرتش بیرون شدیم ، گاهى کـه هـزار نـفـر بـودیم و در سقیا ـ که نام منزلى است ـ فرود آمدیم حضرت فرود آمد و دو رکـعـت نماز گذارد و بعد از نماز به سجده رفت و تسبیحى در سجود خود خواند، پس هیچ درخـت و کـلوخـى در دور آن حـضـرت نماند جز آنکه با آن حضرت تسبیح گفتند. و ما از این حـال در فـزع شـدیـم پـس سـر مبارک برداشت و فرمود: اى سعید! در فزع شدى ؟ عرض کـردم : آرى یـابـن رسـول اللّه . فـرمـود کـه حـق تـعـالى چـون جـبـرئیـل را خـلق کـرد ایـن تـسـبـیـح را بـه الهـام فـرمـود و چـون جـبـرئیـل ایـن تسبیح را خواند جمیع آسمانها و آنچه در آسمانها بودند با او در این تسبیح موافقت کردند و آن اسم اعظم اللّه و اکبر است .

اى سـعـیـد، خـبـر داد مـرا پـدرم از پـدرش حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از جـبـرئیـل از خـداونـد عـز و جـل کـه فرمود: نیست هیچ بنده از بندگان من که به من ایمان آورده و تو را تصدیق نموده باشد نماز گزارد در مسجد تو دو رکعت در وقت خلوت از مردمان مگر آنکه مى آمرزم گناهان گذشته و آینده اش را.

سـعـیـد مـى گوید: که من هیچ شاهدى افضل از حضرت على بن الحسین علیه السلام ندیدم وقـتـى کـه ایـن حـدیـث را براى من نقل کرد پس چون آن حضرت وفات نمود ابرار و فجار بـجـمله در جنازه اش حاضر شدند و همگى آن حضرت را به خیر و نیکى یاد کردند و جمیع مـردم از پـى جـنـازه بـیـرون رفتند تا به محل خود فرود آوردند، من با خود گفتم اگر در تمام روزگار روزى دریابم که در خلوت آن دو رکعت نماز را در مسجد گزارم امروز است و جـز یک مرد و زن کسى بر جاى نمانده بود ایشان نیز به تشییع جنازه بیرون شدند و من بـر جـاى بـماندم تا آن نماز بگزارم این هنگام بانگ تکبیرى از آسمان برخاست و از زمین تـکـبیرى در جواب گفته شد و هم از آسمان بانگ تکبیرى بلند گشت و زمین نیز جواب داد، مـن تـرسـیدم و بر روى در افتادم پس ‍ آنانکه در آسمان بودند هفت تکبیر گفتند و کسانى که در زمین بودند، هفت تکبیر گفتند و نماز گذاشته شد بر حضرت على بن الحسین علیه السـلام و مـردمـان داخـل مـسـجـد شـدنـد و مـن نـه بـه آن دو رکـعـت نـمـاز نائل شدم و نه به نماز گذاشتن بر جنازه مبارک آن حضرت .

راوى گـفـت : گفتم اى سعید، من اگر به جاى تو بودم اختیار نمى کردم جز نماز بر على بن الحسین علیه السلام را، همانا این کردار تو خسرانى بود آشکار. پس سعید بگریست و گفت : من در این کار نمى خواستم مگر خیر خود را کاش بر وى نماز کرده بودم که مانندش دیده نشده است .(۱۱۴)

در ( جنّات الخلود ) در ذکر مدفن حضرت امام زین العابدین علیه السلام فرموده که آن حـضـرت در مـدیـنـه طـیـبـه وفات یافت در خانه خود و در بقیع نزد عم بزرگوار خود مدفون گشت ، و آن مکان را شرافت بسیار است و از جمله بقاع مکرمه است که هر کس در آنجا مـدفـون گردد بى حساب داخل بهشت شود به شرایط ایما صحیح ، چنانکه در حدیث معتبر وارد شده که :( الْحَجُونُ وَالْبَقیعُ یُاءْخَذانِ بِاَطْرافِهِما وَ یُنْشَرانِ فِى الْجَنَّهِ. )

و ( حجون ) قبرستانى است در مکه : یعنى این دو بقعه را در قیامت گوشه اش را مى گیرند و مانند پلاس مى تکانند به بهشت .(۱۱۵)
و در خصایص آن جناب گفته که خصایص آن حضرت :
۱ ـ تاءلیف صحیفه کامله است که مصحف اهلبیت علیهم السلام و عروه الوثقى شیعیان است .
۲ ـ جـمـع شـدن نـجـابـت عـرب و عـجـم هـر دو در او بـه اعـتـبـار پـدر و مـادر بـه قـول حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم که ( اِنَّ للّهِ مِنْ عِبادِهِ خِیَرَتَیْنِ فَخِیَرَتُهُ مِنَ الْعَرَب قُرَیْشٌ وَ مِنَ الْعَجَمِ فارْسٌ. ) لهذا ملقب به ابن الخیرتین شد.
۳ ـ انـتشار اولاد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از آن حضرت ، لهذا او را آدم بنى الحـسـیـن گـویـنـد و اول کـسـى اسـت کـه گـوشـه نـشـیـنـى و عـزلت را اخـتـیـار کـرد و اول کسى است که به مهر و تسبیح خاک امام حسین علیه السلام سجده و عبادت کرد و از همه خـلایـق بـیـشتر گریست ؛ وارد شده که رئیس البکّائین چهارند: آدم و یعقوب و یوسف و امام زین العابدین علیهم السلام .
مؤ لف گوید: که صحیفه کامله همان ادعیه مبارکه سجادیه است که به ( اخت القرآن و انجیل اهل البیت ) و ( زبور آل محمد ) علیهم السلام ملقب است .
ابـن شـهـر آشـوب در ( مـنـاقـب ) نقل کرده که نزد مردى بلیغ از اهالى بصره از صـحـیفه کامله سخن رفت گفت : ( خُذوا عَنّى حَتّى اُمْلِىَ عَلَیْکُمْ؛ ) از من بگیرید تا بـر شـمـا امـلاء کنم ، کنایت از اینکه به این فصاحت از بهر شما از خود آغاز نمایم و قلم بـرگـرفـت و سـر بـه زیـر افـکـنـد تـا امـلاء نـمـایـد سـر بـر نـیـاورد تـا همچنان جان سپرد.(۱۱۶)

ادامه دارد…

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱- ( خرائج ) قطب رواندى ۲/۷۵۱٫
۲- ( جلاءالعیون ) ص ۸۳۱، انتشارات سرور، قم .
۳- ( ارشـاد ) شـیـخ مـفـیـد ۲/۳۷، مـؤ سـسـه آل البیت علیهم السلام ، لاحیاء التراث .
۴- ( الکافى ) ۶/۴۷۳ ـ ۴۷۴، باب ( نقش الخواتیم ) .
۵- ( عـلل الشـرایـع ) شـیـخ صـدوق ۱/۲۷۲، بـاب ۱۶۶، دارالحجّه للثقافه ، قم .
۶- ( عـلل الشـرایـع ) ۱/۲۷۳، بـاب ۱۶۷، حـدیـث اول .
۷- ( عـلل الشـرایـع ) ۱/۲۶۹، بـاب ۱۶۵، حـدیـث اول .
۸- ( کشف الغمّه ) ۲/۲۶۰، ترجمه على زواره اى رحمه اللّه .
۹- سوره آل عمران (۳)، آیه ۱۳۴٫
۱۰- ( ارشاد ) شیخ مفید، ۲/۱۴۵ ـ ۱۴۶٫
۱۱- ترجمه ( کشف الغمّه ) ۲/۲۹۶٫
۱۲- همان ماءخذ، به اختصار آمده .
۱۳- ( ارشاد ) شیخ مفید، ۲/۱۴۷٫
۱۴- ( مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۷۶، تحقیق : دکتر بقاعى .
۱۵- ( عیون الا خبار الرضا علیه السلام ) شیخ صدوق ۲/۱۴۵، طوس ، قم .
۱۶- ( خصال ) شیخ صدوق ، ص ۵۱۷ ـ ۵۱۹، حدیث چهارم .
۱۷- ( حلیه الاولیاء ) ۳/۱۳۳٫
۱۸- ( دعوات راوندى ) ص ۱۶۸٫
۱۹- ( تاریخ ابن اثیر ) ۴/۱۱۳٫
۲۰- ( ربیع الابرار ) ۱/۳۵۲، اءعلمى ، بیروت .
۲۱- ( حلیه الاولیاء ) ۳/۱۳۳٫
۲۲- ( عین الحیاه ) ۱/۷۰ ـ ۷۲، چاپ دارالاعتصام ، قم .
۲۳- ( عین الحیاه ) ۱/۷۲٫
۲۴- ( الکافى ) ۳/۳۰۰، حدیث پنجم .
۲۵- ( بحار الانوار ) ۴۶/۶۱٫
۲۶- ( بحار الانوار ) ۴۶/۸۰
۲۷- ( عین الحیاه ) ۱/۷۰ ـ ۷۳٫
۲۸- ( فـرحـه الغـری ) ص ۷۵، حـدیـث ۱۹، تـحـقـیـق : آل شبیب الموسوى .
۲۹- ( الکافى ) ۲/۴۵۱٫
۳۰- ( احـیـاء العـلوم ) غزالى ، ۱/۲۶۸، دار احیاء التراث العربى ، بیروت .
۳۱- ( حدیقه الشیعه ) ۲/۶۹۳ ـ ۶۹۴، چاپ انصاریان ، قم .
۳۲- ( خرائج ) قطب راوندى ۱/۲۶۵٫
۳۳- ( امـالى شـیـخ مـفـیـد ) ص ۴۳، مـجـلس ۶، حـدیـث اول ، به جاى ( اصحابى ) )، ( لا صحابه ) آمده است .
۳۴- ( جامع الاخبار ) ص ۹۱٫
۳۵- ( بحار الانوار ) ۷۵/۴۱۵ از تفسیر امام حسن عسکرى علیه السلام نقل کرده .
۳۶- ترجمه ( کشف الغمّه ) ۲/۳۰۴٫
۳۷- ( دعوات راوندى ) ص ۱۴۴٫
۳۸- ( عین الحیاه ) ۲/۴۴٫
۳۹- ترجمه ( کشف الغمّه ) ۲/۲۷۴٫
۴۰- ( بحار الانوار ) ۴۶/۹۵٫
۴۱- ترجمه ( کشف الغمّه ) ۲/۳۱۳٫
۴۲- ( خصال شیخ صدوق ) ص ۲۴۰، حدیث ۹۰٫
۴۳- ( بحار الانوار ) ۷۸/۱۶۱٫
۴۴- ( نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ۳۹، خطبه ۴۱٫
۴۵- ( بحار الانوار ) ۷۸/۱۶۰٫
۴۶- ( بحار الانوار ) ۷۴/۲۶۴٫
۴۷- ( خصال شیخ صدوق ) ص ۱۵۹، حدیث ۲۰۷٫
۴۸- ( بحار الانوار ) ۷۸/۱۵۱٫
۴۹- بمذئبه بادالذارعین (نسخه بدل ).
۵۰- یخصمونها (نسخه بدل ).
۵۱- ( الصـحـیـفـه السـجادیه الجامعه ) ص ۴۹۹ ـ ۵۱۲، مناجات ۲۱۴، زیـر نـظـر: سـیـد مـحـمـدبـاقـر ابـطـحـى اصـفـهـانـى ، چـاپ دوم ، سال ۱۴۱۳ ه‍ ق .
۵۲- ( بـحـار الانـوار ) ۴۶/۸۵ ـ ۸۷٫
۵۳- ( الامام زین العـابـدیـن عـلیـه السـلام ) عبدالرزّاق مقرم ، ص ۲۴۳ ـ ۲۴۵، نجف ، مکتبه النجاح ، سال ۱۳۷۴ ق .
۵۴- ( الصحیفه السجّادیه الجامعه ) ص ۵۲۰، مناجات ۲۱۹٫
۵۵- نگهبان و باغبان باغ انگور.
۵۶- ( دلائل الامامه ) طبرى ، ص ۸۷٫
۵۷- ( حدیقه الشیعه ) ۲/۶۸۳، چاپ انصاریان ، قم .
۵۸- ( حدیقه الشیعه ) ۲/۶۸۳ ـ ۶۸۵، چاپ انصاریان ، قم .
۵۹- ( دفـاع از تـشـیـع ) ) (تـرجـمـه الفصول المختاره شیخ مفید) ص ۵۴۷٫
۶۰- ( حدیقه الشیعه ) ۲/۶۸۸٫
۶۱- ( حدیقه الشیعه ) ۲/۶۹۱ ـ ۶۹۳٫
۶۲- ( کمال الدین ) شیخ صدوق ، ص ۵۳۶٫
۶۳- ( تـنـقـیـح المـقـال ) عـلامـه مـامـقـانـى ۳/۷۵ (فصل النساء) چاپ سه جلدى .
۶۴- ( رجال کشّى ) ۱/۳۸۶٫
۶۵- ( قواعد ) شهید اول ، ص ۲۳۲٫
۶۶- ( کلمه طیبه ) محدث نورى ، ص ۱۸، چاپ اسلامیّه .
۶۷- ( حـلیـه المـتـقـیـن ) ص ۱۵۶، فصل پنجم ، چاپ اعلمى ، تهران .
۶۸- ( کلمه طیّبه ) ص ۱۸٫
۶۹- ( غوالى الّلئالى ) ۱/ ۱۱۱٫
۷۰- مـعـلوم اسـت مـراد از بـلنـد گـذاشـتـن ریـش مقابل گرفتن شارب است که چندان بلند گذارند از حد قبضه تجاوز کند،
و لقـد احـسـن من قال : اللّحیه لحلیه مالم تطل عن الطّلیه ؛ یعنى ریش زینت است مادامى که تجاوز نکند از طلیه ، به معنى گردن و بیخ آن است .
۷۱- ( کلمه طیّبه ) محدث نورى ، ص ۱۸ ـ ۱۹٫
۷۲- ( جامع صغیر ) ۲/۱۵۵٫
۷۳- ( کلمه طیّبه ) محدث نورى ، ص ۱۹٫
۷۴- سوره بقره (۲)، آیه ۱۲۲٫
۷۵- ( بحارالانوار ) ۷۶/۶۸، حدیث سوم .
۷۶- ( توحید مفضل ) ص ۸۵، چاپ هجرت ، قم .
۷۷- ر.د: ( رسـاله فى حرمه حلق اللحیه ) علامه محمدجواد بلاغى ، که در کتاب ( الرّسائل الاربعه عشره ) تحقیق : آیه اللّه استادى ، چاپ شده است .
۷۸- ر.ک : همان ماءخذ.
۷۹- ر.ک : همان ماءخذ.
۸۰- ( بحارالانوار ) ۷۶/۹۹٫
۸۱- ( بحارالانوار ۷۶/۹۹٫
۸۲- ( بحارالانوار ) ۷۶/۱۱۳ ـ ۱۱۴٫
۸۳- ( بحارالانوار ) ۷۶/۱۱۷٫
۸۴- سوره اعراف (۷)، آیه ۳۱٫
۸۵- ( البـرهـان فـى تـفـسـیـر القـرآن ) ۳/۱۴۹، حدیث ۱۱، اءعلمى ، بیروت .
۸۶- ( دلائل الامـامـه ) ابوجعفر طبرى ، ص ۲۰۱، حدیث ۱۱۹، ( مدینه المعاجز ) ۹/۲۹۴٫
۸۷- ( بحارالانوار ) ۴۶/۴۱٫
۸۸- سوره عنکبوت (۲۹)، آیه ۶۹٫
۸۹- ( مناقب ) ابن شهر آشوب ، ۴/۱۵۰٫
۹۰- ( الخرائج ) ۱/۲۶۷٫
۹۱- ( الاصابه ) ابن حجر عقلانى ۵/۳۰۱، شماره ۷۰۵۰٫
۹۲- ( مجالس المؤ منین ) شوشترى ۲/۴۹۸٫
۹۳- ( مجالس المؤ منین ) ۲/۴۹۵٫
۹۴- ترجمه ( کشف الغمّه ) ۲/۳۰۷ ـ ۳۰۸٫
۹۵- ( مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۵۵ ـ ۱۵۶٫
۹۶- ( مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ، ص ۱۲۲٫
۹۷- ( مروج الذهب ) مسعودى ۳/۷۰٫
۹۸- ( الامامه والسیاسه ) ابن قتیبه ۱/۲۳۷ ـ ۲۳۸٫
۹۹- ( نـاسـخ التـواریـخ عـ( زندگى امام سجاد علیه السلام ۲/۳۸۷ ـ ۳۸۸٫
۱۰۰- ( الکامل ) ۴/۱۱۱٫
۱۰۱- ( الاحتجاج ) طبرسى ، ۲/۱۴۹٫
۱۰۲- ( اثبات الوصیه ) ص ۱۷۴، چاپ انصاریان ، قم .
۱۰۳- ( الکافى ) ۱/۳۶۰٫
۱۰۴- ( کفایه الاثر ) ص ۲۳۹ ـ ۲۴۰٫
۱۰۵- ( کفایه الاثر ) ص ۲۴۱ ـ ۲۴۳، چاپ بیدار، قم .
۱۰۶- ( الکافى ) ۲/۲۴۹٫
۱۰۷- ( بحارالانوار ) ۴۶/۲۲۹٫
۱۰۸- ( جلاءالعیون ) ص ۸۴۰، ( بصائرالدرجات ) ص ۴۸۳، حدیث ۱۱٫
۱۰۹- سوره زمر، آیه ۷۴٫
۱۱۰- ( تفسیر على بن ابراهیم قمى ) ۲/۲۵۴٫
۱۱۱- ( الکافى ) ۱/۴۶۸، حدیث ۵٫
۱۱۲- ( مدینه المعاجز ) ۲۳/۲۹۸٫
۱۱۳- ( دعوات راوندى ) ص ۲۵۰٫
۱۱۴- ( بحارالانوار ) ۴۶/۱۴۹٫
۱۱۵- ( جـنـّات الخـلود ) ص ۲۵، جدول یازدهم .
۱۱۶- ( مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۴۹٫