ازدواج حضرت امیر المومنین علی(ع) با حضرت فاطمه زهرا(ع)(به قلم علامه محمد باقر مجلسی)

و نیز در کشف الغمه ، به نقل از مناقب خوارزمى (۵۶۸ ه ) از عبدالله بن عباس روایت کرده است که گفت :
زمان عروسى فاطمه و على علیه السلام پیامبر در مقابل آنها، و جبرئیل در سمت راست و میکائیل در سمت چپ و هفتاد هزار فرشته در پشت سر فاطمه علیهاالسلام او را بدرقه مى کردند و تا طلوع فجر خداوند را به خاطر این وصلت مبارک تسبیح و تقدیس مى نمودند.

و باز هم از مناقب خوارزمى از على علیه السلام روایت کرده که گفت : رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: فرشته اى بر من نازل شد و گفت : خداوند بر تو سلام مى رساند و مى فرماید: من فاطمه را براى على تزویج نمودم و فمران دادم تا شجره طوبى جواهرات رنگارنگ خود را نثار اهل آسمان کند و اهل آسمان نیز از این کار خشنود و شادمان گردیدند، و به زودى از آنها دو پسر متولد مى شود که سروران جوانان بهشت هستند و همانا بهشت به آنها بماهات مى کند و آنها را زینت خود مى شناسد، پس اى محمد! بشارت بر تو باد که بهترین مردم از اولین و آخرین آنها هستى .

و باز هم از مناقب خوارزمى از ام سلمه ، سلمان فارسى و على علیه السلام روایت نموده که همگى گفته اند:

هنگامى که فاطمه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله به سن بلوغ رسید بزرگان قریش که سبقت در اسلام داشتند و اهل فضل و کمال و جاه و جلال و داراى اموال بودند، خواستگار فاطمه شدند، ولى هرگاه یکى از آنان راجع به این موضوع با پیامبر خدا مذاکره مى کرد آن حضرت بنحوى از او اعراض مى نمود که بعضى گمان مى کردند: رسول خدا با او خشمناک شده است ! یا اینکه در این باره از آسمان وحى بر آن بزرگوار نازل گردیده !

ابوبکر فاطمه را از رسول اکرم صلى الله علیه و آله خواستگارى نمود، ولى پیامبر فرمود: اختیار فاطمه با خداى سبحان است .
بعد از ابوبکر عمر بن خطاب به خواستگارى فاطمه علیهاالسلام آمد ولى رسول خدا همان جوابى را به وى داد که به ابوبکر فرموده بود.
روزى ابوبکر و عمر و سعد بن معاذ در مسجد رسول خدا صلى الله علیه و آله نشسته بودند، و راجع به فاطمه مذاکره مى کردند. ابوبکر گفت : اشراف قریش در حضور پیامبر خدا خواستگار فاطمه زهرا شدند، آن بزرگوار فرمود: اختیار فاطمه با خداوند مى باشد. هرگاه که بخواهد وسیله ازدواج وى را مهیا مى نماید.

على بن ابى طالب فاطمه زهرا را از رسول خدا خواستگارى ننموده و با وى مذاکره نکرده . من علت عدم خواستگارى على را جز تهى دستى چیز دیگرى نمى بینم من اینطور دریافته ام که خدا و رسول خدا فاطمه را براى على نگاه داشته اند.

سپس ابوبکر متوجه عمر بن خطاب و سعد بن معاذ شد و گفت : آیا صلاح مى دانید نزد على بن ابى طالب برویم و راجع به این موضوع با وى مذاکره نماییم ؟ چنانچه معلوم شود تهى دستى و فقر مانع على است ما به وى کمک کنیم . سعد بن معاذ گفت : اى ابوبکر خداوند تو را موفق نماید، برخیزید تا به امید خداوند برویم .
سلمان فارسى مى گوید: آنان از مسجد خارج و براى یافتن على به سوى منزل آن روانه حضرت شدند ولى او را نیافتند.

على با اشتر خود آب براى درخت خرماى یکى از انصار مى کشید و اجرت مى گرفت .هنگامى که آنان به سوى على رفتند و چشم آن حضرت به آنان افتاد، فرمود: چه خبر دارید و براى چه منظورى نزد من آمده اید؟ ابوبکر گفت :
یا على ! هیچ خصلت نیکویى نیست مگر ینکه تو در آن سبقت گرفته اى ، تو نزد پیامبر از نظر قرابت و رفاقت و سبقت مقامى دارى که مى دانى . گروهى از اشراف قریش براى خواستگارى فاطمه نزد ایشان رفتند و آن بزرگوار آنان را رد کرد و در جوابشان فرمود:

((اختیار فاطمه در دست خداست اگر بخواهد او را شوهر دهد مى دهد)).

یا على ! چه مانعى دارد که تو فاطمه را از پیامبر اسلام خواستگارى نمایى ؟ زیرا من امیدوارم که خدا و رسول خدا فاطمه را براى تو نگاه داشته باشند.
راوى مى گوید: چشمان مبارک حضرت امیر پر از اشک شدند و فرمود: اى ابوبکر! تو فکرا آرام مرا به هیجان آوردى و مرا براى مطلبى که از آن غافل بودم بیدار کردى . به خداوند سوگند که من به فاطمه زهرا رغبت دارم و شخصى چون من البته نسبت به زهرا بى میل نیست . ولى تنها چیزى که مانع من است تهى دستى مى باشد.
ابوبکر گفت : یا على ! این سخن را مگوى زیرا دنیا و آنچه که در آن است به نظر خدا و رسول ناچیز مى باشد.

على علیه السلام پس از این جریان شتر خود را باز نمود و آن را به منزل برد و بست . آنگاه نعلین هاى خود را پوشید و به سوى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله که در خانه زوجه اش ‍ ام سلمه بود روانه شد. وقتى على دق الباب نمود، ام سلمه گفت : کیست که دق الباب مى کند؟ پیامبر اکرم قبل از اینکه حضرت بگوید: منم ، فرمود: برخیز در را باز کن و به وى بگو که وارد شود. وى مردى است که خدا و رسول او را دوست دارند و او هم خدا و رسول را دوست دارد.

ام سلمه گفت : پدر و ماردم به فداى تو یا رسول الله این کیست که تو هنوز او را ندیده اى و این چنین درباره اش مى فرمایى ؟

فرمود: اى ام سلمه آرام باش ! این مردى است عاقل و خویشتن دار. وى بردار و پسرعمو و محبوبترین مردم نزد من است .

ام سلمه مى گوید: من با سرعت براى بازکردن در رفتم به طورى که پایم به دامنم پیچید و نزدیک بود بیفتم . هنگامى که در را گشودم با على بن ابى طالب مواجه شدم . آن حضرت وارد خانه نشد تا زمانى که یقین پیدا کرد که من به جایگاه خود بازگشتم ، آنگاه داخل شد بر رسول خدا و گفت : السلام علیک یا رسول الله ! و پیامبر اسلام او را پاسخ داد و فرمود: بنشین اى ابوالحسن .

على در حضور پیامبر خدا نشست و دیده به زمین دوخت ، گویا حاجتى داشت ولى از اظهار آن خجالت مى کشید، لذا سر خود را به زیر افکنده سخنى نمى گفت . چنین مى نمود که پیامبر از قلب على آگاه بود، لذا به وى فرمود: اینطور گمان مى کنم که حاجتى داشته باشى ، چه مانعى دارد، حاجت قلبى خود را بگو، زیرا حاجت تو نزد من روا خواهد شد.

على گفت : پدرم و مادرم به فدایت اى رسول خدا! تو خودت مرا از عمویت ابوطالب و فاطمه بنت اسد گرفتى ، من کودکى بودم تو مرا با خویشتن هم غذا کردى ، تو نسبت به من از لحاظ نیکویى و شفقت از پدرم ابوطالب و مادرم فاطمه بنت اسد افضل و برترى ، خداى رئوف مرا به وسیله تو و در دست تو هدایت نمود، خداوند مرا از آن سرگردانیها و حیرتى که پدران و عموهایم به آن دچار بودند نجات داد. یا رسول الله تو در دنیا و آخرت براى من ذخیره و پناهگاه هستى . یا رسول الله من دوست دارم با اینهمه رعایتى که نسبت به من فرموده اى خانه و همسرى داشته باشم که با او انس بگیرم . یا رسول الله ! من نزد تو آمده ام تا تقاضا نمایم که دخترت فاطمه را براى من تزویج فرمایى ، آیا این تقاضا را مى پذیرى ؟ ام سلمه مى گوید: ددیم صورت مبارک پیامبر خدا از شدت فرج و خوشحالى مى درخشید.

آنگاه به حضرت على فرمود: آیا تو چیزى دارى که من فاطمه را به تو بدهم ؟

على علیه السلام گفت : پدر و مادرم به فدایت ! اوضاع زندگى من از تو مخفى نیست . من فقط یک شمشیر و یک زره و یک شتر دارم که با آن آب مى کشم . من غیر از اینها چیزى ندارم .

رسول خدا فرمود: على جان ! تو از شمشیرت مستغنى نیستى ، زیرا مى خواهى با آن در راه خداوند جهاد کنى و با دشمنان او بجنگى ، شتر خود را براى اینکه آب از براى درختان خرما و خانه ات بکشى و بار سفر را به پشت آن بگذارى لازم دارى . آرى من فاطمه را با همان زره اى که دارى به همسرى تو درمى آورم .

اى على ! میل دارى که به تو مژده اى دهم ؟ گفتم : آرى ، پدر و مادرم به فداى تو! تو همیشه در گفتار خود بابرکت و هدایت کننده بوده اى ، درود خداوند بر تو باد.

پیامبر فرمود: اى ابوالحسن ! قبل از اینکه من فاطمه را در زمین به همسرى تو درآورم خداوند وى را در آسمان براى تو تزویج کرده است . قبل از اینکه تو نزدم بیایى درباره همین موضوع ملکى نزد من آمد که داراى چندین صورت و چندین پر و بال بود و من در میان ملائکه نظیر او را ندیده بودم . او به من درود و سلام فرستاد و گفت : رحمت و برکات خداوند بر تو باد! سپس گفت : مژده باد تو را به یگانگى و پاکیزگى نسل . گفتم : این چه بشارتى است ؟ گفت : نام من سیطائیل است ، من موکل یکى از قائمه هاى عرش مى باشم ، از خداوند خواهش کردم به من اجازه دهد که به تو مژده دهم ، این جبرئیل است که به دنبال من مى آید و مى خواهد تو را از کرامت پروردگار آگاه نماید. سخن وى تمام نشده بود که جبرئیل نازل شده گفت : سلام بر تو و رحمت و برکات خداوند نثارت باد! سپس حریرى سفید از حریر بهشتى که دو سطر از نور بر آن نوشته شده بود، در میان دست من نهاد. گفتم : اى حبیب من ! این حریر و این خط چیست ؟ گفت : اى محمد! خداى علیم توجهى به زمین کرد و تو را از میان خلق خود برگزید و به پیامبرى مبعوث نمود. بار دیگر توجهى به زمین کرد و وزیر، همصحبت و دامادى براى تو انتخاب نمود و دخترت فاطمه را براى او تزویج کرد.

گفتم : این مرد کیست ؟ گفت : اى محمد وى که در دنیا برادر و پسرعموى توست ، على بن ابى طالب مى باشد. خداى توانا به بهشت دستور داد تا خود را زینت نماید. به درخت طوبى امر کرد تا زر و زیور خود را آماده کند. حورالعین خویشتن را زینت کنند. به ملائکه دستور داد که در آسمان چهارم نزد بیت المعمور اجتماع نمایند. ملائکه مافوق بیت العمور به جانب آن نزول و ملائکه پایین بیت المعمور به طرف آن صعود نمودند.

خداى رحمان و رحیم به رضوان امر نموده که منبر کرامت را بر در بیت المعمور نصب نماید، این همان منبرى است از نور که حضرت آدم بر فراز آن رفت و نامهاى موجودات را بر ملائکه عرضه نمود.

خدا به یکى از ملائکه حجب خویش که او را راحیل مى گویند، وحى کرد تا بر فراز آن منبر رود و حمد و ثناى خداوند را آنطور که باید و شاید به جاى آورد. در میان ملائکه از لحاظ نیکویى بیان و شیرین زبانى بهتر از راحیل وجود ندارد.راحیل بر فراز منبر رفت و به شایستگى حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و بدین جهت اهل آسمانها غرق سرور شدند.

جبرئیل گفت : خداى سبحان به من دستور داده که عقد نکاح را جارى کنم ، زیرا خداوند کنیز خودش فاطمه اطهر دختر حبیب خودش محمد را براى بنده اش على بن ابى طالب تزویج کرده . من عقد نکاح را جارى کردم و جمیع ملائکه را بر آن شاهد گرفتم ، شهادت آنان بر این پارچه حریر نوشته شده . خداى من دستور داد که این حریر را به تو عرضه نمایم و آن را به وسیله عطر و مشک مهر نمایم و به رضوان تحویل دهم .

خداى جهان پس از اینکه ملائکه را بر این ازدواج شاهد گرفت و به درخت طوبى امر فرمود تا زر و زیور و حله ها را نثار کند. ملائکه و حورالعین آنها را برگرفتند و تا قیامت به آنها مباهات مى نمایند.

اى محمد! خداى تعالى به من فرموده به تو بگویم که فاطمه را براى على بن ابى طالب تزویج نمایى و ایشان را به دو پسرى بشارت دهى که در دنیا و آخرت باذکاوت ، نجیب ، طاهر، طیب ، خیرخواه و بافضیلت خواهند بود.

آنگاه پیامبر خدا به على بن ابى طالب فرمود:به خداوند سوگند هنوز آن ملک از من بالا نرفته بود که دق الباب نمودى . من امر پروردگارم را درباره تو اجرا خواهم کرد.
ابوالحسن ! تو قبل از من برو تا به مسجد بیایم و فاطمه را در حضور مردم براى تو تزویج کنم و به قدرى از فضایل تو بگویم که چشم تو و دوستانت در دنیا و آخرت روشن شود.
على علیه السلام مى فرماید: من از حضور آن حضرت باسرعت خارج شدم و از کثرت خوشحالى سر از پاى نمى شناختم . عمر و ابوبکر به استقبال من آمدند و گفتند: چه خبر؟! گفتم : حضرت رسول دخترش فاطمه را برایم تزویج نمود و فرمود: خدا در آسمان فاطمه را براى تو تزویج کرده است . این پیغمبر است که مى آید تا موضوع را در حضور مردم بگوید.

آنان خوشحال شدند و با من به سوى مسجد بازگشتند. هنوز ما به وسط مسجد نرسیده بودیم که پیامبر خدا در حالى که از کثرت خوشحالى نور از صورت مبارکش مى بارید، به ما ملحق شد.

آنگاه بلال را خواست ، بلال گفت : لبیک یا رسول الله ! فرمود: مهاجرین و انصار را نزد من بیاور! هنگامى که آنان حضور یافتند آن حضرت پا به پله منبر نهاد و پس از حمد و ثناى خداى جهانیان فرمود:
اى مردم ! جبرئیل نزد من آمد و گفت : خداى سبحان ملائکه را از بیت المعمور جمع کرده و آنان را شاهد گرفته که فاطمه زهرا دختر محمد را براى على بن ابى طالب تزویج نموده و مرا هم ماءمور کرده که این امر را در زمین انجام دهم و شما را بر آن شاهد بگیرم .

سپس آن حضرت صلى الله علیه و آله نشست و به حضرت على علیه السلام فرمود: برخیز و خطبه اى براى خویشتن بخوان .

على علیه السلام برخاست و پس از حمد و ثناى خداوند این خطبه را خواند:بدانید که پیغمبر معظم اسلام دخترش فاطمه را به عقد من درآورده و زره مرا مهریه وى قرار داده و من به این ازدواج راضى مى باشم .

مسلمانان به رسول خدا گفتند: اى رسول خدا! دخترت فاطمه را براى على تزویج نمودى ؟ فرمود: آرى .
گفتند: خداوند این ازدواج را مبارک و یگانگى بین ایشان را حفظ نماید!
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله متوجه زنان خویش گردید و به ایشان دستور داد تا مراسم عروسى را شروع نمایند.

حضرت على مى فرماید: رسول خدا بازگشت و به من فرمود: هم اکنون برو و زره خود را بفروش و پول آن را نزد من بیاور تا وسیله عروسى شما را مهیا نمایم . من رفتم و زره خود را به چهارصد درهم هجریه به عثمان بن عفان فروختم ، هنگامى که من پول ها را گرفتم و زره را تحویل دادم ، عثمان گفت : اى ابوالحسن ! من از نیت تو نسبت به این زره سزاوارتر نیستم ، ولى تو نسبت به این پولها از من سزاوارترى . گفتم : آرى . گفت : پس من این زره را به تو هدیه مى کنم . من زره را با پولها از او گرفتم و به حضور پیغمبر خدا مشرف شدم و جریان عثمان را برایش شرح دادم .

پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله یک مشت از آن پولها را برگرفت و ابوبکر را احضار کرده آن پولها را به وى داد و فرمود: این پولها را ببر و براى دخترم فاطمه لوازم منزل خریدارى نما. آنگاه سلمان و بلال را با وى فرستاد تا آنچه را که مى خرد ایشان بیاورند.

ابوبکر مى گوید: آن پولهایى که رسول خدا به من داد مبلغ شصت و سه درهم بودند.
من به بازار رفتم و یک نوع تشک با روکش کتان مصرى که با پشم پر شده بود، سفره اى چرمى و یک پشتى که از لیف خرما پر شده بود، و عبایى خیبرى ، یک مشک آب ، چند کوزه ، ظرف آب سفالى بزرگ ، یک آفتابه و چادرى پشمى خریدم . آنگاه آنها را آوردیم و به حضور پیغمبر اکرم تقدیم کردیم .

وقتى چشم رسول خدا به آنها افتاد، اشکهایش جارى شد پس از آن سر مبارک خود را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود:
بارخدایا! به خاندانى که ظرفهاى ایشان سفالى است ، خیر و برکت عطا کن !

حضرت امیر مى فرماید: پیامبر خدا باقیمانده پول زره را به ام سلمه داد و فرمود: این پول نزد تو باشد.

مدت یک ماه بود که من راجع به فاطمه با رسول اکرم گفتگو نمى کردم . زیرا از ایشان خجالت مى کشیدم . ولى آن بزرگوار هرگاه من به حضورش مشرف مى شدم مى فرمود:
زوجه تو بسیار نیکوست ! اى ابوالحسن ! مژده باد تو را، زیرا من سرور زنان عالم را براى تو تزویج نموده ام .
یک ماه بعد برادرم عقیل نزدم آمد و گفت : یا على ! براى هیچ نعمتى اینقدر خوشحال نشدم که تو با فاطمه دختر حضرت محمد صلى الله علیه و آله ازدواج کرده اى . چرا از رسول خدا تقاضا نمى کنى که فاطمه را در اختیار تو بگذارد تا چشمان ما به وسیله جمع شما روشن شود؟

على علیه السلام فرمود: آرى من خیلى مایلم که این آرزو برآورده شود، هیچ مانعى در کار نیست ، ولى از پیغمبر اسلام صلى الله علیه و آله خجالت مى کشم .
عقیل گفت : تو را به خداوند سوگند، برخیز و با من به حضور رسول خدا بیا! وقتى برخاستیم که به حضور آن حضرت مشرف شویم در بین راه با ام ایمن خدمتکار پیامبر اکرم مواجه شدیم ، و چون وى را از تصمیم خود آگاه نمودیم ، گفت : شما این کار را انجام ندهید، بگذارید ما زنان این مطلب را با آن حضرت در میان بگذاریم زیرا سخن زنان در این باره بهتر در دل مردان جاى خواهد گرفت .

پس از این جریان من نزد ام سلمه رفتم و او را از این موضوع آگاه نمودم ، وى هم زنان پیغمبر اکرم را آگاه و جمع نمود، آنان به حضور پیامبر که در خانه عایشه بود رفتند و پس از خدیجه زنده بود موجب روشنى چشمش مى شد.

ام سلمه مى گوید: وقتى ما نام خدیجه کبرى را بردیم آن حضرت گریان شد و فرمود: مثل خدیجه پیدا نخواهد شد. خدیجه در آن هنگام که مردم مرا تکذیب کردند، مرا تصدیق نمود، و مرا با ثروت خود براى پیشرفت دین خدا یارى نمود.

خدا به من دستور داد خدیجه را به قصر زمردى که در بهشت دارد و هیچ رنج و زحمتى در آن نیست بشارت دهم .
ام سلمه مى گوید: گفتم : پدر و مادرمان به فداى تو باد! آرى خدیجه همین طور بود که مى فرمایید، و اکنون او به جوار رحمت پروردگار خویشتن رفته ، خدا این نعمت را براى او مبارک نماید و ما را هم با او درجات بهشتى و رضوان و رحمت خود جاى دهد.

اى رسول خدا! این على برادر و پسرعموى تو مى باشد. او دوست دارد که تو اجازه دهى همسرش فاطمه را به منزل خویش برد تا با یکدیگر ماءنوس شوند.
رسول خدا صلى الله علیه و آله به ام سلمه فرمود: پس چرا على این موضوع را با من در میان نمى گذارد؟ گفت : از شما خجالت مى کشد.
ام ایمن مى گوید: پیغمبر خدا به من فرمود: برو على را نزد من بیاور. وقتى من به سراغ على رفتم دیدم آن حضرت در انتظار من مى باشد تا جواب رسول خدا را برایش بگویم . وقتى مرا دید، سؤ ال فرمود: چه خبر؟ گفتم : پیامبر خدا تو را مى خواهد.

حضرت على مى فرماید: هنگامى که به محضر آن برگزیده خدا مشرف شدم ، زنان آن حضرت برخاستند و به حجره هاى خود رفتند. من در حالى در حضور رسول خدا نشستم که به زمین نگاه مى کردم ، زیرا از آن بزرگوار خجالت مى کشیدم .
پیغمبر خدا به من فرمود: آیا دوست دارى که همسرت را به خانه ببرى ؟ منن همان طور که به زمین مى نگریستم ، گفتم : آرى ، پدر و مادرم به فدایت باد.
فرمود: بسیار خوب ، امشب یا فرداشب این خواسته تو برآورده خواهد شد. و من با خوشحالى زایدالوصفى برخاستم .
سپس آن حضرت به زنان خود دستور داد: فاطمه را زینت و معطر نمایید، یک اطاق برایش فرش کنید تا شوهرش نزد او بیاید.

پس از آن رسول خدا صلى الله علیه و آله مبلغ ده درهم از آن پولهایى را که به ام سلمه داده بود، پس گرفت و به من داد و فرمود: برو روغن و خرما و کشک خریدارى کن . من آنها را خریدم و به حضور پیامبر آوردم . ایشان آستین هاى خود را بالا زد و سفره اى خواست و خرما و کشک را با یکدیگر مخلوط نمود و غذایى درست کرد که آن را حیس مى گویند.
سپس فرمود: على جان ! هر که را دوست دارى دعوت کن . من به سوى مسجد رفتم ، اصحاب پیامبر اکثرا در مسجد بودند. به آنان گفتم : دعوت پیغمبر خدا را اجابت نمایید.
ایشان عموما برخاستند و متوجه آن حضرت شدند.

من به پیامبر خدا گفتم : مهمانها زیادند.
رسول خدا پارچه اى روى سفره انداخت و به من فرمود: مهمانها را ده نفر ده نفر نزد من بفرست . من اطاعت نمودم ، آنان پیوسته غذا مى خوردند و خارج مى شدند، ولى غذا کم نمى شد تا اینکه به برکت پیغمبر خدا تعداد هفتصد نفر مرد و زن از آن غذا خوردند.

ام سلمه مى گوید: پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فاطمه و على علیهماالسلام را خواست ، على را سمت راست و فاطمه را طرف چپ خود جاى داد و به سینه مبارک خویش ‍ چسبانید و میان چشم ایشان را بوسید، آنگاه پس از اینکه فاطمه را به حضرت على سپرد، فرمود:
اى على ! همسرت خوب همسرى است . سپس متوجه فاطمه شد و فرمود: شوهرت خوب شوهرى مى باشد.
آنگاه آن حضرت برخاست و میان ایشان راه رفت و آنان را داخل آن حجره اى کرد که براى ایشان مهیا شده بود.
سپس از حجره خارج شد و گفت : خدا خود شما و نسل شما را پاک و پاکیزه نماید. من با کسى که با شما دوستى نماید، دوست هستم و دشمن هستم با کسى که با شما دشمنى کند.
من شما را به خداوند مى سپارم .

حضرت امیر مى فرماید: پیغمبر اسلام صلى الله علیه و آله مدت سه روز نزد ما نیامد. وقتى صبح روز چهارم فرا رسید آن حضرت آمد که نزد ما بیاید با اسماء بنت عمیس روبرو شد. به وى فرمود: براى چه اینجا ایستاده اى ، در صورتى که مردى در میان این حجره است ؟
گفت : پدر و مادرم به فدایت ! هرگاه دخترى به خانه شوهر برود احتیاج به زنى دارد که خواسته هاى او را انجام دهد. من اینجا ایستاده ام که اگر فاطمه فرمانى داشته باشد انجام دهم .
رسول اکرم به وى فرمود: خدا حوائج دنیوى و اخروى تو را روا نماید.
حضرت على علیه السلام مى فرماید: اول صبح بود که من و فاطمه زیر عبا خوابیده بودیم .
گفتگوى رسول خدا و اسماء را شنیدیم و تصمیم گرفتیم که برخیزیم ولى آن حضرت به ما فرمود: به حق آن حقى که من به گردن شما دارم از یکدیگر جدا نشوید تا من نزد شما بیایم .
ما به جاى خود بازگشتیم و آن حضرت آمد و بالاى سر ما نشست و پاهاى مبارک خود را زیر عباى ما داخل نمود. من پاى راست آن بزرگوار را به سینه خویش چسباندم و فاطمه پاى او را به سینه خود چسبانید. ما بدین وسیله پاهاى مبارک آن حضرت را گرم نمودیم .
سپس پیغمبر خدا فرمود: على جان ! یک کوزه آب براى من بیاور. وقتى آب را براى آن حضرت آوردم سه مرتبه از آب دهان مبارک خود به آن آب زد و چندین آیه از قرآن مجید را بر آن خواند.

سپس به من فرمود: از این آب بیاشام و مختصرى از آن را باقى بگذار! من این امر را اطاعت نمودم و آن حضرت باقیمانده آن آب را بر سر و سینه من پاشید و فرمود:
سپس فرمود: مقدارى دیگر آب برایم بیاور. و من اطاعت نمودم ، آن بزرگوار نیز همان عمل را انجام داد و آن آب را به فاطمه زهرا عطا کرد و به وى فرمود: بیاشام و مختصرى از آن را باقى بگذار. فاطمه اطاعت کرد و رسول اکرم باقیمانده آن آب را بر سر و سینه او پاشید و به او فرمود: خداوند هر نوع پلیدى را از تو دور کرد و تو را پاک و پاکیزه نمود.

آنگاه به من فرمود تا از حجره خارج شدم و آن حضرت با فاطمه داخل اطاق ماند و به فاطمه فرمود: شوهرت را چگونه یافتى ؟ گفت : پدرجان ! على بهترین شوهر است ولى زنان قریش به من مى گویند: شوهر تو تهى دست است . پیامبر به وى فرمود: اى دختر عزیزم ! پدر و شوهر تو فقیر نیستند، زیرا خزانه هاى طلا و نقره زمین به من عرضه شد ولى آنچه را که نزد پروردگارم مهیا شد انتخاب نمودم . اگر آنچه را که پدرت مى داند تو نیز مى دانستى دنیا در نظرت ناچیز مى آمد، به خداوند سوگند من از خیرخواهى در حق تو کوتاهى نکرده ام ، من تو را به على دادم که از لحاظ اسلام بر همه مقدم و از نظر علم و حلم از همه برتر استم

دختر عزیزم ! خداى توانا توجهى به زمین کرد و دو نفر مرد را انتخاب نمود یکى از آنها را پدر تو و دیگرى را شوهر تو قرار داده است . دخترم ! شوهر تو خوب شوهرى است . مبادا نسبت به وى نافرمانى کنى ! سپس آن برگزیده خدا مرا صدا زد، گفتم : لبیک یا رسول الله ! فرمود: داخل حجره خویشتن شو و درباره همسرت مهربانى و مدارا کن ، زیرا فاطمه پاره تن من است . آنچه که وى را ناراحت کند مرا ناراحت مى نماید و آنچه که او را مسرور نماید مرا مسرور مى کند.

حضرت امیر مى فرماید: به خداوند سوگند من فاطمه را غضبناک و ناراحت ننمودم تا از دنیا رحلت نمود. فاطمه هم مرا خشمناک نکرد و از من نافرمانى ننمود. هرگاه من محزون و اندوهناک مى شدم براى رفع غم و اندوه خود به فاطمه نظر مى کردم .

على علیه السلام مى فرماید: و چون رسول خدا برخاست که برود، فاطمه به او گفت : پدرجان ! من طاقت اداره کردن امور خانه را ندارم ، کنیزى براى من بگیر تا در امور خانه معین و یاور من باشد.

پیامبر در جوابش فرمود: آیا دوست ندارى که چیزى بهتر از خدمتکار به تو عطا کنم ؟ حضرت امیر به فاطمه فرمود: بگو: آرى . فاطمه فرمود: آنچه از خادم بهتر است مى خواهم .

رسول خدا فرمود: در هر روزى سى و سه مرتبه سبحان الله و سى و سه مرتبه الحمدلله و سى و چهار مرتبه الله اکبر بگو. این صد مرتبه کار زبان است ، ولى در میزان عمل داراى هزار ثواب خواهد بود. فاطمه جان ! اگر تو این اذکار را هر روز صبح بگویى خداوند امور دنیوى و اخروى تو را عهده دار خواهد شد.

متن عربی

کشف الغمه : (۱۷۳) و من المناقب (۱۷۴) عن ابن عباس قال : لما ان کانت لیله زفت فاطمه الى على بن ابى طالب کان النبى صلى الله علیه و آله قدامها، و جبرئیل عن یمینها و میکائیل عن بسارها، و سبعون اءلف ملک من ورائها یسبحون الله و یقدسونه حتى طلع الفجر.

و (۱۷۵) من المناقب (۱۷۶) عن على علیه السلام قال : قال رسول الله صلى الله علیه و آله : اءتانى ملک فقال : یا محمد ان الله عزوجل یقرء علیک السلام و یقول : قد زوجت فاطمه من على فزوجها منه ، و قد اءمرت شجره طوبى اءن تحمل الدر و الیاقوت و المرجان ، و اءن اءهل السماء قد فرحوا لذلک ، و سیولد منهما ولدان سیدا شباب اءهل الجنه ، و بهما یزین الجنه فابشر فانک خیر الاولین و الاخرین .

و (۱۷۷) من المناقب (۱۷۸) عن ام سلمه و سلمان الفارسى و على بن ابى طالب علیه السلام و کل قالوا: انه لما اءدرکت فاطمه بنت رسول الله صلى الله علیه و آله مدرک النساء خطبها اءکابر قریش من اءهل الفضل و السابقه فى الاسلام ، و الشرف و المال ، و کان کلما ذکرها رجل من قریش لرسول الله صلى الله علیه و آله اءعرض عنه رسول الله صلى الله علیه و آله بوجهه حتى کان الرجل منهم یظن فى نفسه اءن رسول الله صلى الله علیه و آله ساخط علیه اءو قد نزل على رسول الله فیه وحى من السماء، و لقد خطبها من رسول الله صلى الله علیه و آله اءبوبکر فقال له رسول الله صلى الله علیه و آله : اءمرها الى ربها. و خطبها بعد اءبى بکر عمر بن الخطاب فقال له رسول الله صلى الله علیه و آله کمقالته لابى بکر.

قال : و ان اءبابکر و عمر کانا ذات یوم جالسین فى مسجد رسول الله صلى الله علیه و آله و معهما سعد بن معاذ الانصارى ثم الاوسى فتذاکروا من فاطمه بنت رسول الله صلى الله علیه و آله فقال اءبوبکر: قد خطبها الاشراف من رسول الله صلى الله علیه و آله فقال : ان اءمرها الى ربها ان شاء اءن یزوجها، و ان على بن اءبى طالب لم یخطبها من رسول الله صلى الله علیه و آله و لم یذکرها له ، و لا اءراه یمنعه من ذلک الا قله ذات الید، و انه لیقع فى نفسى اءن الله عزوجل و رسوله صلى الله علیه و آله انما یحبسانها علیه .

قال : ثم اءقبل اءبوبکر على عمر بن الخطاب و على سعد بن معاذ فقال : هل لکما فى القیام الى على بن ابى طالب حتى نذکرها له هذا، فان منعه قله ذات الید واسیناه و اءسعفناه ، فقال له سعد بن معاذ: وقفک الله یا اءبابکر فمازلت موفقا، قوموا بنا الى برکه الله و یمنه .
قال سلمان الفارسى : فخرجوا من المسجد و التمسوا علیا فى منزله فلم یجدوه ، و کان ینضح ببعیر – کان له – الماء على نخل رجل من الانصار باجره ، فانطلقوا نحوه ، فلما نظر الیهم على علیه السلام قال : ما وراءکم و ما الذى جئتم له ؟ فقال اءبوبکر: یا اءباالحسن انه لم یبق خصله من خصال الخیر الا و لک فیها سابقه و فضل ، و اءنت من رسول الله صلى الله علیه و آله بالمکان الذى قد عرفت من القرابه و الصحبه و السابقه و قد خطب الاشراف من قریش الى رسول الله صلى الله علیه و آله ابنته فاطمه فردهم ، و قال : ان اءمرها الى ربها ان شاء اءن یزوجها زوجها، فما یمنعک اءن تذکرها لرسول الله صلى الله علیه و آله و تخطبها منه فانى اءرجو اءن یکون الله عزوجل و رسوله صلى الله علیه و آله انما یحبسانها علیک .

قال : فتغرغرت علینا على بالدموع و قال : یا اءبابکر لقد هیجت منى ساکنا، و اءیقظتنى لامر کنت عنه غافلا، والله ان فاطمه لموضع رغبه ، و ما مثلى قعدعن مثلها غیر اءنه یمنعنى من ذلک قله ذات الید، فقال اءبوبکر: لا تقل هذا یا اءباالحسن فان الدنیا و ما فیها عند الله تعالى و رسوله کهباء منثور.

قال : ثم ان على بن ابى طالب علیه السلام حل عن ناضحه و اءقبل یقوده الى منزله فشده فیه ، و لبس نعله ، و اءقبل الى رسول الله صلى الله علیه و آله ، فکان رسول الله صلى الله علیه و آله فى منزل زوجته ام سلمه ابنه اءبى امیه بن المغیره المخزومى ، فدق على علیه السلام الباب فقالت ام سلمه : من الباب ؟ فقال لها رسول الله صلى الله علیه و آله من قبل اءن یقول على : اءنا على : قومى یا ام سلمه فافتحى له الباب ، و مریه بالدخول ، فهذا رجل یحبه الله و رسوله ، و یحبهما، فقالت ام سلمه : فداک اءبى و امى من هذا الذى تذکر فیه هذا و اءنت لم تره ؟ فقال : مه ام سلمه فهذا رجل لیس بالخرق و لا بالنزق هذا اءخى و ابن عمى و اءحب الخلق الى .
قالت ام سلمه : فقمت مبادره اءکاد اءن اءعثر بمرطى ، ففتحت الباب ، فاذا اءنا بعلى بن اءبى طالب علیه السلام . و والله ما دخل حین فتحت حتى علم اءنى قد رجعت و رحمه الله و برکاته ، فقال له النبى صلى الله علیه و آله : و علیک السلام یا اءباالحسن اجلس .

قالت ام سلمه : فجلس على بن ابى طالب علیه السلام بین یدى رسول الله صلى الله علیه و آله و جعل ینظر الى الارض کانه قصد الحاجه و هو یستحیى اءن یبدیها فهو مطرق الى الارض حیاء من رسول الله صلى الله علیه و آله .

فقالت ام سلمه : فکان صلى الله علیه و آله علم ما فى نفس على علیه السلام فقال له : یا اءباالحسن انى اءرى اءنک اءتیت لحاجه فقل حاجتک و اءبد ما فى نفسک . فکل حاجه لک عندى مقضیه .

قال على علیه السلام : فقلت فداک اءبى و امى انک لتعلم اءنک اءخذتنى من عمک اءبى طالب و من فاطمه بنت اسد و اءنا صبى لا عقل لى ، فغذیتنى بغذائک ، و اءدبتنى بادبک ، فکنت الى اءفضل من اءبى طالب و من فاطمه بنت اسد فى البر و الشفقه و ان الله تعالى هدانى بک و على یدیک ، و استنقذنى مما کان علیه آبائى و اءعمامى من الحیره و الشک ، و اءنک والله یا رسول الله ذخرى و ذخیرتى فى الدنیا و الاخره یا رسول الله فقد اءحببت مع ما شد الله من عضدى بک اءن یکون لى بیت و اءن یکون لى زوجه اءسکن الیها، و قد اءتیتک خاطبا راغبا اءخطب الیک ابنتک فاطمه ، فهل اءنت مزوجى یا رسول الله ؟

قالت ام سلمه : فراءیت وجه رسول الله صلى الله علیه و آله یتهلل فرحا و سرورا ثم تبسم فى وجه على علیه السلام فقال : یا اءباالحسن فهل معک شى ء ازوجک به ؟ فقال على علیه السلام : فداک اءبى و امى والله ما یخفى علیک من اءمرى شى ء، اءملک سیفى ، و درعى ، و ناضحى و ما اءملک شیئا غیر هذا، فقال له رسول الله صلى الله علیه و آله : یا على اءما سیفک فلاغناء بک عنه تجاهد به فى سبیل الله و تقاتل به اءعداء الله ، و ناضحک تنضح به على نخلک و اءهلک و تحمل علیه رحلک فى سفرک ، و لکنى قد زوجتک بالدرع و رضیت بها منک . یا اءباالحسن اءبشرک ؟ قال على علیه السلام : قلت : نعم فداک اءبى و امى ، بشرنى فانک لم تزل میمون النقیبه ، مبارک الطائر، رشیدالامر صلى الله علیک .

فقال لى رسول الله صلى الله علیه و آله : ابشر یا اءباالحسن فان الله عزوجل قد زوجکها فى السماء من قبل اءن ازوجک فى الارض ، و لقد هبط على فى موضعى من قبل اءن تاتینى ملک من السماء له وجوه شتى ، و اءجنحه شتى لم اءر قبله من الملائکه مثله ، فقال لى : السلام علیک و رحمه الله و برکاته ، ابشر یا محمد باجتماع الشمل و طهاره النسل ، فقلت : و ما ذاک اءیها الملک ؟ فقال لى : یا محمد اءنا سیطائیل الملک الموکل باحدى قوائم العرش ، ساءلت ربى عزوجل اءن یاءذن لى فى بشارتک ، و هذا جبرئیل علیه السلام فى اءثرى یخبرک عن ربک عزوجل بکرامه الله عزوجل .

قال النبى صلى الله علیه و آله : فمااستتم کلامه هبط على جبرئیل فقال : السلام علیک و رحمه الله و برکاته ، یا نبى الله !

ثم انه وضع فى یدى حریره بیضاء من حریر الجنه و فیه سطران مکتوبان بالنور. فقلت : حبیبى جبرئیل ما هذه الحریره ؟ و ما هذه الخطوط؟ فقال جبرئیل : یا محمد ان الله عزوجل اطلع الى الارض اطلاعه فاختارک من خلقه فانبعثک برسالته ، ثم اطلع الى الارض ثانیه فاختار لک منها اءخا و وزیرا و صاحبا و ختنا، فزوجه ابنتک فاطمه .
فقلت : حبیبى جبرئیل و من هذا الرجل ؟

فقال لى : یا محمد اءخوک فى الدنیا و ابن عمک فى النسب على بن ابى طالب و ان الله اءوحى الى الجنان اءن تزخرفى ، فتزخرفت الجنان ، و الى شجره طوبى : احملى الحلى و الحلل وو تزینت الحور العین ، و اءمرالله الملائکه اءن تجتمع فى السماء الرابعه عند البیت المعمور، فهبط من فوقها الیها و صعد من تحتها الیها، و اءمرالله عزوجل رضوان فنصب منبر الکرامه على باب البیت المعمور، و هو الذى خطب علیه آدم عرض الاسماء على الملائکه ، و هو منبر من نور، فاءوحى الى ملک من ملائکه حجبه یقال له : راحیل اءن یعلو ذلک المنبر، و اءن یحمده بمحامده و یمجده بتمجیده ، و اءن یثنى علیه بما هو اءهله ، و لیس فى الملائکه اءحسن منطقا و لا اءحلى لغه من راحیل الملک ، فعلا المنبر، و حمد ربه ، و مجده و قدسه ، و اءثنى علیه بما هو اءهله ، فارتجت السماوات فرحا و سرورا.

قال : جبرئیل ثم اءوحى الله الى اءن اءعقد عقده النکاح ، فانى قد زوجت اءمتى فاطمه بنت حبیبى محمد عبدى على بن اءبى طالب ، فعقدت عقده النکاح ، و اءشهدت على ذلک الملائکه اءجمعین ، و کتب شهادتهم فى هذه الحریره ، و قد اءمرنى ربى عزوجل اءن اءعرضها علیک ، و اءن اءختمها بخاتم مسک ، و اءن اءدفعها الى رضوان و ان الله عزوجل لما اءشهد الملائکه على تزویج على من فاطمه اءمر شجره طوبى اءن تنثر حملها من الحلى و الحلل ، فنثرت مافیها، فالتقطته الملائکه و الحور العین و ان الحور لیتهادینه و یفخرن به الى یوم القیامه .

یا محمد ان الله عزوجل اءمرنى اءن امرک اءن تزوج علیا فى الارض فاطمه و تبشر هما بغلامین زکیین نجیبین طیبین خیرین فاضلین فى الدنیا و الاخره ، یا اءباالحسن فوالله ما عرج الملک من عندى حتى دقت الباب ، اءلا و انى منفذ فیک اءمر ربى عزوجل ، امض یا اءباالحسن اءمامى خارج الى المسجد و مزوجک على رؤ وس الناس ، و ذاکر من فضلک ما تقربه عینک و اءعین محبیک فى الدنیا و الاخره .

قال على : فخرجت من عند رسول الله صلى الله علیه و آله مسرعا و اءنا اءعقل فرحا و سرورا، فاستقبلنى اءبوبکر و عمر فقالا: ماوراءک ؟ فقلت : زوجنى رسول الله صلى الله علیه و آله ابنته فاطمه ، و اءخبرنى اءن الله عزوجل زوجنیها من السماء، و هذا رسول الله صلى الله علیه و آله خارج فى اءثرى لیظهر ذلک بحضره الناس ففرحا بذلک فرحا شدیدا، و رجعا معى الى المسجد.

فما توسطناه حتى لحق بنا رسول الله صلى الله علیه و آله و ان وجهه لیتهلل سرورا و فرحا، فقال : یا بلال ! فاجابه فقال : لبیک یا رسول الله ! قال : اءجمع الى المهاجرین و الانصار، فجمعهم ، ثم رقى درجه من المنبر فحمد الله و اءثنى علیه و قال :
معاشر المسلمین ان جبرئیل اءتانى اءنفا فاءخبرنى عن ربى عزوجل اءنه جمع الملائکه عند البیت المعمور، و اءنه اءشهدهم جمیعا اءنه زوج اءمته فاطمه ابنه رسول الله من عبده على بن اءبى طالب و اءمرنى اءن ازوجه فى الارض و اشهدکم على ذلک .
ثم جلس ، و قال لعلى علیه السلام : قم یا اءباالحسن فاخطب اءنت لنفسک .

قال : فقام ، فحمدالله و اءثنى علیه و صلى على النبى صلى الله علیه و آله و قال :
الحمدلله شکرا لانعمه و اءیادیه ، و لا اله الا الله شهاده تبلغه و ترضیه ، و صلى الله على محمد صلاه تزلفه و تحظیه ، و النکاح مما اءمرالله عزوجل به و رضیه ، و مجلسنا هذا مما قضاه الله و اءذن فیه ، و قد زوجنى رسول الله صلى الله علیه و آله ابنته فاطمه و جعل صداقها درعى هذا و قد رضیت بذلک فاساءلوه و اءشهدوا.
فقال المسلمون لرسول الله صلى الله علیه و آله : زوجته یا رسول الله ؟ فقال : نعم ، فقالوا: بارک الله لهما و علیهما، و جمع شملها.
وانصرف رسول الله الى اءزواجه فاءمرهن اءن یدففن لفاطمه ، فضر بن بالدفوف .

قال على : فاءقبل رسول الله صلى الله علیه و آله فقال : یا اءباالحسن انطلق الان فبع درعک و ائتنى بثمنه حتى اءهیى ء لک و لابنتى فاطمه ما یصلحکما.
قال على : فانطلقت فبعته باءربعمائه درهم سود هجریه ، من عثمان بن عفان فلما قبضت الدارهم منه و قبض الدرع منى قال : یا اءباالحسن لست اءولى بالدرع منک و اءنت اءولى بالدراهم ، و اءقبلت الى رسول الله صلى الله علیه و آله فطرحت الدرع و الدراهم بین یدیه و اءخبرته بما کان من اءمر عثمان ، فدعاله بخیر.
و قبض رسول الله صلى الله علیه و آله قبضه من الدراهم ، و دعا باءبى بکر فدفعها الیه ، و قال : یا اءبابکر اشتر بهذه الدراهم لابنتى ما یصلح لها فى بیتها، و بعث معه سلمان و بلالا لیعیناه على حمل ما یشتریه .

قال ابوبکر: و کانت الدراهم التى اءعطانیها ثلاثه و ستین درهما فانطلقت و اشتریت فراشا من خیش مصرمحشوا بالصوف ، و نطعا من اءدم ، و وساده من اءدم حشوها من لیف النخل ، و عباءه خیبریه ، و قربه للماء، و کیزانا، و جرارا، و مطهره للماء، و سترصوف رقیقا، و حملناه جمیعا حتى وضعناه بین یدى رسول الله صلى الله علیه و آله فلما نظر الیه یکى و جرت دموعه ، ثم رفع راءسه الى السماء و قال : اللهم بارک لقوم جل انیتهم الخزف .

قال على : و دفع رسول الله صلى الله علیه و آله باقى ثمن الى ام سلمه فقال : هذه الدارهم عندک ، و مکثت بعد ذلک شهرا لااعاود رسول الله صلى الله علیه و آله فى اءمر فاطمه بشى ء استحیاء من رسول الله صلى الله علیه و آله ، غیر اءنى کنت اذا خلوت برسول الله یقول لى : یا اءباالحسن ما اءحسن زوجتک و اءجملها، ابشر یا اءبالحسن فقد زوجتک سیده نساء العالمین .

قال على : فلما کان بعد شهردخل على اءخى عقیل بن اءبى طالب فقال : یا اءخى مافرحت بشى ء کفرحى بتزویجک فاطمه بنت محمد صلى الله علیه و آله ، یا اءخى فما بالک لا تساءل رسول الله صلى الله علیه و آله یدخلها علیک فنقر عینا باجتماع شملکما، قال على : والله یا اءخى انى لاحب ذلک و ما یمنعنى من مساءلته الا الحیاء منه فقال : اءقسمت علیک الا قمت معى .

فقمنا نرید رسول الله صلى الله علیه و آله فلقینا فى طریقنا ام ایمن مولاه رسول الله صلى الله علیه و آله فذکرنا ذلک لها فقالت : لا تفعل و دعنا نحن نکلمه فان کلام النساء فى هذا الامر اءحسن و اءوقع بقلوب الرجال .

ثم انثنت راجعه فدخلت الى ام سلمه فاءعلمتها، فاءحدقن به و قلن : فدیناک بابائنا و اءمهاتنا یا رسول الله قد اجتمعنا لامر لو اءن خدیجه فى الاحیاء لقرت بذلک عینها.
قالت ام سلمه : فلما ذکرنا خدیجه بکى رسول الله صلى الله علیه و آله ثم قال : خدیجه و اءین مثل خدیجه ، صدقتنى حین کذبنى الناس و وازرتنى على دین الله و اءعانتنى علیه بمالها، ان الله عزوجل اءمرنى اءن ابشر خدیجه ببیت فى الجنه من قصب (الزمرد) لاصخب فیه و لا نصب .

قالت ام سلمه : فقلنا: فدیناک بابائنا و امهاتنا یا رسول الله انک لم تذکر من خدیجه اءمرا الا و قد کانت کذلک غیر اءنها قد مضت الى ربها. فهناها الله بذلک و جمع بیننا و بینها فى درجات جنته و رضوانه و رحمته ، یا رسول الله و هذا اءخوک فى الدنیا و ابن عمک فى النسب على بن اءبى طالب یحب اءن تدخل علیه زوجته فاطمه علیهاالسلام ، و تجمع بها شمله ، فقال : یا ام سلمه فما بال على لا یساءلنى ذلک ؟ فقلت : یمنعه الحیاء منک یا رسول الله .

قالت ام ایمن : فقال لى رسول الله صلى الله علیه و آله انطلقى الى على فائتینى به ! فخرجت من عند رسول الله صلى الله علیه و آله فاذا على ینتظرنى لیساءلنى عن جواب رسول الله صلى الله علیه و آله فلما، رآنى قال : ما وراک یا ام ایمن ؟ قلت اءحب رسول الله صلى الله علیه و آله .

قال علیه السلام : فدخلت علیه و فمن اءزواجه فدخلن البیت و جلست بین یدیه مطرفا نحو الارض حیاء منه ، فقال : اءتحب اءن تدخل علیک زوجتک ؟ فقلت و اءنا مطرق : نعم فداک اءبى و امى . فقال : نعم و کرامه یا اءباالحسن اءدخلها علیک فى لیلتنا هذه اءو فى لیله غد ان شاءالله . فقمت فرحا و سرورا و اءمر صلى الله علیه و آله اءزواجه اءن یزین فاطمه علیه السلام و یطیبنها و یفرشن لها بیتا لیدخلنها على بعلها، ففعلن ذلک .

و اءخذ رسول الله صلى الله علیه و آله من الدراهم التى سلمها الى ام سلمه عشره دراهم فدفعها الى و قال : اشتر سمنا و تمرا و اءقطا، فاشتریت و اءقبلت به الى رسول الله صلى الله علیه و آله ، فحسر عن ذراعیه و دعا بسفره من اءدم و جعل یشدخ التمر و السمن و یخلطهما بالاقط حتى اتخذه حیسا.

ثم قال : یا على ادع من اءحببت ! فخرجت الى مسجد و اءصحاب رسول الله صلى الله علیه و آله متوافرون ، فقلت : اءجیبوا رسول الله صلى الله علیه و آله ! فقاموا جمیعا و اءقبلوا نحو النبى صلى الله علیه و آله ، فاءخبرته اءن القوم کثیر فجلل السفره بمندیل و قال : اءدخل على عشره بعد عشره ! ففعلت و جعلوا یاءکلون و یخرجون و لا ینقص الطعام ، حتى لقد اءکل من ذلک الحیس سبع مائه رجل و امراءه ببرکه النبى صلى الله علیه و آله .

قالت ام سلمه : ثم دعا بابنته فامطه ، و دعا بعلى علیه السلام ، فاءخذ علیا بیمینه و فاطمه بشماله ، و جمعها الى صدره ، فقبل بین اءعینهما، و دفع فاطمه الى على و قال : یا على نعم الزوجه زوجتک ، ثم اءقبل على فاطمه و قال : یا فاطمه نعم البعل بعلک ! ثم قام یمشى بینهما حتى اءدخلهما بیتهما الذى هیى ء لهما، ثم خرج من عندهما فاءخذ بعضادتى الباب فقال : طهرکما الله و طهر نسلکما، اءنا سلم لمن سالمکما و حرب لمن حاربکما، اءستودعکما الله و اءستخلفه علیکما.

قال على : و مکث رسول الله صلى الله علیه و آله بعد ذلک ثلاثا لا یدخل علینا، فلما کان فى صبیحه الیوم الرابع جاءنا لیدخل علینا، فصادف فى حجرتنا اءسماء بنت عمیس ‍ الخثعمیه ، فقال لها: ما یقفک هاهنا و فى الحجره رجل ؟ فقالت : فداک اءبى و امى ان الفتاه اذا زفت الى زوجها تحتاج الى امراءه تتعاهدها و تقوم بحوائجها فاءقمت ههنا لاقضى حوائج فاطمه علیهاالسلام ، قال صلى الله علیه و آله : یا اءسماء قضى الله لک حوائج الدنیا و الاخره .

قال على علیه السلام : و کانت غداه قره و کنت اءنا و فاطمه تحت العباء فلما سمعنا کلام رسول الله صلى الله علیه و آله لاسماء ذهبنا لنقوم فقال : بحقى علیکما لا تفترقا حتى اءدخل علیکما، فرجعنا الى حالنا و دخل صلى الله علیه و آله و جلس عند رؤ وسنا، و اءدخل رجلیه فیما بیننا، و اءخذت رجله الیمنى ، فضممتها الى صدرى ، و اءخذت فاطمه رجله الیسرى فضمتها الى صدرها، و جعلنا ندفى ء رجلیه من القر، حتى اذا دفئتا قال : یا على ائتنى بکوز من ماء، فاءتیته ، فتفل فیه ثلاثا و قراء فیه اءیات من کتاب الله تعالى ، ثم قال : یا على اشربه ، و اترک فیه قلیلا، ففعلت ذلک فرش باقى الماء على راءسى و صدرى ، و قال : اءذهب الله عنک الرجس یا اءباالحسن و طهرک تطهیرا.
و قال : ائتنى بماء جدید، فاءتیته به ، ففعل کما فعل و سلمه الى ابنته علیه السلام و قال لها: اشربى و اترکى منه قلیلا، ففعلت فرشه على راءسها و صدرها، و قال صلى الله علیه و آله : اءذهب الله عنک الرجس و طهرک تطهیرا! و اءمرنى بالخروج من البیت . و خلا بابنته ، و قال : کیف اءنت یا بنیه و کیف راءیت زوجک ؟ قالت له : یا اءبه خیر زوج الا اءنه دخل على نساء من قریش و قلن لى : زوجک رسول الله صلى الله علیه و آله من فقیر لامال له فقال لها:
یا بنیه ما اءبوک بفقیر و لا بعلک بقیر، و لقد عرضت على خزائن الارض من الذهب و الفضه فاءخترت ما عند ربى عزوجل .

یا بنیه لو تعلمین ما علم اءبوک لسمجت الدنیا فى عینیک .
والله یا بنیه ما اءلوتک نصحا اءن زوجتک اءقدمهم سلما، و اءکثرهم علما و اءعظمهم حلما.
یا بنیه ان الله عزوجل اطلع الى الارض اطلاعه فاختار من اءهلها رجلین : فجعل اءحدهما اءباک و الاخر بعلک ، یا بنیه نعم الزوج زوجک لا تعصى له اءمرا.
ثم صاح بى رسول الله صلى الله علیه و آله : یا على ، فقلت لبیک یا رسول الله ، قال اءدخل بیتک ، و الطف بزوجتک ، و ارفق بها فان فاطمه بضعه منى ، یؤ لمنى ما یؤ لمها و یسرنى ما یسرها، اءستودعکما الله و اءستخلفه علیکما.

قال على علیه السلام : فوالله ما اءغضبتها، و لا اءکرهتها على اءمر حتى قبضها الله عز و جل ، و لا اءغضبتنى ، و لا عصت لى اءمرا، و لقد کنت اءنظر الیها فتنکشف عنى الهموم و الاحزان .
قال على علیه السلام : ثم قام رسول الله صلى الله علیه و آله لینصرف فقالت له فاطمه : یا اءبه ! لا طاقه لى بخدمه البیت ، فاءخدمنى خادما تخدمنى و تعیننى على اءمر البیت . فقال لها: یا فاطمه اءولا ترید من خیرا من الخادم ؟ فقال على : قولى : بلى ، قالت : یا اءبه ! خیرا من الخادم . فقال : تسبحین الله عزوجل فى کل یوم ثلاثا و ثلاثین مره و تحمدینه ثلاثا و ثلاثین و مره ، و تکبرینه اءربعا و ثلاثین مره فذلک مائه باللسان اءلف حسنه فى میزان ، یا فاطمه انک ان قلتها فى صبیحه کل یوم کفاک الله ما اءهمک من اءمر الدنیا و الاخره

____________________________________

۱۷۳- کشف الغمه ، ج ۱ ص ۳۵۳٫
۱۷۴- مناقب خوارزمى ، ص ۳۴۲ و ۳۴۳ شماره ۳۶۲: اءخبرنا ابومنصور شهردار بن شیرویه الدیلمى الهمدانى فیما کتب الى من همدان ، اءخبرنا ابوالفتح عبدوس بن عبدالله بن عبدوس الهمدانى کتابه ، حدثنا ابوطاهر، حدثنا ابوبکر محمد بن ابراهیم بن على العاصمى باصبهان ، حدثنا المفضل بن محمد ابن اخت عبدالرزاق ، اءخبرنا توبه بن علوان البصرى ، حدثنى شیعه ، عن اءبى حمزه ، عن ابن عباس قال ؛… الخ .
این حدیث مکرر است و پیش از این درباره آن سخن گفته ایم .
۱۷۵- کشف الغمه ، ج ۱ ص ۳۵۳٫
۱۷۶- مناقب خوارزمى ، ص ۳۴۲ شماره ۳۶۳: اءخبرنى الشیخ الثقه العدل الحافظ ابوبکر محمد بن عبیدالله بن نصر الزاغونى ، حدثنا ابوالحسن محمد بن اسحاق بن ابراهیم بن مخلد الباقرحى ، حدثنا ابوعبدالله الحسین بن الحسن بن على بن بندار، حدثنا ابوبکر احمد بن ابراهیم بن الحسن بن محمد بن شاذان ، حدثنا ابوالقاسم عبدالله بن احمد بن عامر الطائى ، حدثنى اءبى احمد بن عامر بن سلیمان ، حدثنى ابوالحسن على بن موسى الرضا، عن آبائه ، حدثنى على بن ابى طالب قال :… الخ

این حدیث نیز پیش از این آمده است و درباره آن گفتگو کرده ایم .
۱۷۷- کشف الغمه ، ج ۱ ص ۳۵۳ – ۳۶۳٫
۱۷۸- مناقب خوارزمى ، ص ۳۴۲ – ۳۵۴ شماره ۳۶۴: اءنبانى مهذب الائمه ابوالمظفر عبدالملک بن على بن محمد الهمدانى – نزیل بغداد، اءخبرنا محمد بن عبدالباقى بن محمد الانصارى و ابوالقاسم هبه الله بن عبدالواحد بن الحسین – الحسین : خ ل – قالا: اءخبرنا اءبوالقاسم على بن المحسن التنوخى اءذنا، اءخبرنا ابوبکر احمد بن ابراهیم بن عبدالصمد بن الحسن بن محمد بن شاذان البزاز، حدثنا ابوبکر محمد بن الحسن بن الحسین بن الخطاب بن فرات بن حیان العجلى قرائه علینا من لفظه و من کتابه ، حدثنا الحسن محمد بن الصفار الضریر، حدثنا عبدالوهاب بن جابر، حدثنا محمد بن عمیر، عن ایوب ، عن عاصم الاحول ، عن محمد بن ابن سیرین ، عن ام سلمه و سلمان الفارسى و على بن ابى طالب علیه السلام قال :… الخ

زندگانی حضرت زهرا (علیهاالسلام ) ۲//علامه محمد باقر مجلسی

مترجم و محقق: محمد روحانی زمان آبادی

پنج زناکار و پنج حکم

پنج نفر را نزد عمر آوردند که زنا کرده بودند، عمر امر کرد که به هر کدام ، حدى اقامه شود. امیرالمؤ منین حاضر بود و فرمود: اى عمر! حکم خداوند درباره اینها این نیست که گفتى ! عمر گفت : شما درباره اینها حکم کن و حد اینها را خود جارى بفرما.
حضرت یکى را نزدیک آورد و گردن زد، دیگرى را رجم (سنگسار) کرد، سومى را حد تمام (هشتاد) زد، چهارمى را نصف حد زد و پنجمى را تعزیز و تاءدیب نمود!
عمر تعجب کرد و مردم در شگفت شدند. عمر پرسید: یا اباالحسن پنج نفر در یک قضیه واحده بودند، پنج حکم مختلف درباره آنها اجرا کردى ؟!
امیر المؤ منین علیه السلام فرمود: اما اولى ذمى بود که زن مسلمانى را تجاوز کرد و از ذمه بیرون آمد و حدش جز شمشیر نبود.
دومى مرد زن دار بود که زنا کرد و رجم (سنگسار) نمودیم . سومى مرد غیر زندار بود و زنا کرد حد (هشتاد تازیانه ) زدیم .
چهارمى عبد بود و نصف حد (یا پنجاه تازیانه ) بر او زدیم ، پنجمى مردى کم عقل بود و او را تعزیر (چند تازیانه ) زدیم . عمر گفت : زنده نباشم در میان مردمى که تو در آنها نباشى ، اى اباالحسن .

قضاوتهاى محیر العقول ص ۴۵- داستانهاى زندگى على علیه السلام ص ۱۴۵٫

یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت

آن چه عددى است که …؟

شخصى یهودى خدمت حضرت على (ع ) آمد و پرسید: یا على عددى را به من بگو که قابل تقسیم بر ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷ و ۸ و ۹ و ۱۰ باشد، بى آن که در تقسیم بر این اعداد، باقیمانده بیاورد.
على (ع ) به او فرمود: اگر چنین عددى را به تو بگویم ، اسلام را قبول مى کنى ؟ مرد یهودى گفت : آرى .
فرمود: روزهاى هفته ات را در روزهاى سالت ضرب کن ، همان عددى خواهد شد که تو مى خواهى . مرد یهود ۷ روز هفته را در ۳۶۰ روز سال ضرب کرد، حاصل عدد ۲۵۲۰ شد که قابل قسمت بر اعداد از ۲ تا ۱۰ مى باشد، بدون آن که چیزى باقى بماند.
یهودى ، پس از شنیدن این پاسخ صحیح و مشکل ، طبق تعهد خود اسلام را قبول کرد.
عافبت بخیران عالم ج  ۱//علی محمد عبداللهی
 المخازن ج۱ ص۱۳

 

روى قبرامیر المومنین على (علیه السلام )

سابقه ایمان و فداکارى امیرالمؤ منان علیه السلام در راه پیشرفت آئین اسلام چیزى نیست که احتیاج به شرح و بسط داشته باشد. زیرا مانند آفتاب نیمروز روشن و معلوم است . با این وصف در شبى که مى خواست جان به جان آفرین تسلیم و به جهان باقى سفر کند و این قفس خاکى را به اسیران آن تسلیم نماید، به فرزند بزرگش حضرت امام حسن علیه السلام سفارش ‍ مى کند که جنازه مرا در شهر کوفه دفن نکنید، و پیش از آنکه سپیده صبح بدمد، ببرید به سرزمین ((غرى )) و در آنجا به خاک بسپارید، و آن محل را از انظار پوشیده بدارید!
علت سفارش حضرت در پنهان نگاه داشتن مرقد منورش این بود که مى دانست چنانچه دشمنان و بدخواهانش که آن روز بیشتر فرقه ((خوارج )) بودند از محل دفن آن حضرت اطلاع یابند، از اسائه ادب و قصد سوء نسبت به آن تربت پاک خوددارى نخواهند کرد.
بامداد روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال هجرى ، پیش از آنکه هوا روشن شود، فرزندان مولاى متقیان ، امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و جمعى از مردان شایسته اسلام و خواص درگاه آن حضرت بدن مطهر مرد نمونه اسلام را از کوفه حرکت دادند و در همین موضع که هم اکنون بارگاه پرافتخارش سر به آسمان کشیده است به خاک سپردند، آنگاه بعد از سوگوارى پر شورى که بر آن تربت پاک به عمل آوردند، به سوى کوفه بازگشتند.
هنگام بازگشت نرسیده به شهر، صداى ناله جان سوزى شنیدند. معلوم شد پیرمردى نابینا که زمین گیر شده و تاب و توان خود را از دست داده ، و در آن حال زانوى غم در بغل گرفته و سرشک از دیدگان فرو مى ریزد و گریه و زارى مى کند.
امام حسن علیه السلام جلو رفت و پرسید: اى پیرمرد چرا این قدر بى تابى مى کنى ! و این طور ناله و زارى مى نماید؟ پیرمرد گفت : اى آقا مى بینى که من مردى نابینا و سالخورده ام و دسترسى به کسى ندارم و راه به جایى نمى برم .
تا کنون چه مى کردى ، و چگونه مى گذرانیدى ؟
اى آقا! مرد بزرگوارى در این شهر بود که پیوسته به من سر مى زد و آب و غذا برایم مى آورد، ولى اکنون سه روز است که نیامده است و از او خبر ندارم !
در این مدت از وى پرسیدى که نامش چیست ؟
بارها نامش را مى پرسیدم ، ولى او هر بار مى گفت : من بنده اى از بندگان خدا هستم . وقتى که وارد محل مى شد، نورى از وى در این خانه مى تابید، و احساس مى کردم که در و دیوار از بوى خوش او، عطر آگین شده است .
همین که سخنان پیرمرد به اینجا رسید امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و همراهان بى اختیار گریستند و گفتند:
اى پیرمرد! مى دانى او کى بود؟
نه ! کى بود؟
او پدر بزرگوار ما بوده است .
شما کیستید؟
ما حسن علیه السلام و حسین علیه السلام هستیم ، و آن مرد بزرگ هم حضرت امیرالمؤ منین على بن ابیطالب پیشواى مسلمانان بود. پیرمرد بى نوا فریاد کشید و گفت : عجب ! چه شد که دیگر آن حضرت پیدا نیست و به نزد من نمى آید؟
اى پیرمرد! پدر ما در شب نوزدهم ضربت خورد و سه روز بیمار بود و دیشب چشم از جهان فرو بست ،
امروز او را دفن کردیم و اینک از سر قبر او بر مى گردیم !!
پیرمرد ناله کنان دست برد و دامن آنها را گرفت و گفت : آقازادگان عزیز! شما را سوگند مى دهم به پدر بزرگوارتان که مرا ببرید بالین تربت پاک او. امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و همراهان نیز به حال پیرمرد رقت بردند و از همانجا باز گشتند، و او را آوردند به سر مرقد منور امیرالمؤ منین علیه السلام .
همین که پیرمرد شنید آنجا قبر مقدس امیرالمؤ منان علیه السلام است ، صورت خود را روى آن تربت تابناک گذارد و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت ، و در میان اشک و آه و ناله و فریاد مى گفت : خدایا، تو را قسم مى دهم به مقام عصمت و طهارت على علیه السلام که مرگ مرا برسان ، نمى خواهم بعد از آن حضرت یک لحظه زنده باشم .
پیرمرد بیمار گریه مى کرد و ناله مى نمود و از خداوند تقاضاى مرگ خود داشت . دیدند صدایش آرام شد و باز هم آرامتر تا به کلى نفسش بند آمد و نقش بر زمین شد. همین که به سراغ او رفتند دیدند نداى حق را لبیک گفته و جان به جان آفرین تسلیم نموده است . امام حسن و امام حسین علیه السلام او را غسل دادند و کفن نمودند و در همانجا یعنى کنار مرقد منور امیرالمؤ منان علیه السلام به خاک سپردند.

 عافبت بخیران عالم ج  //علی محمد عبداللهی

چند شوهری

 

گروهى از زنان در حدود چهل نفر، گرد آمدند و به حضور حضرت على (ع ) رسیدند، گفتند: چرا اسلام به مردان اجازه چند زنى داده اما به زنان اجازه چند شوهرى نداده است ؟ آیا این یک تبعیض ناروا نیست ؟ حضرت على (ع ) دستور داد ظرفهاى کوچکى از آب آوردند و هر یک از آنان را به دست یکى از زنان دادند.

سپس دستور داد همه آن ظرفها را در ظرف بزرگى که وسط مجلس گذاشته بودند خالى کنند. دستور اطاعت شد، آنگاه فرمود: اکنون هر یک از شما دو مرتبه ظرف خود را از آب پر کنید اما باید هر کدام از شما عین همان آبى که در ظرف خود داشته بردارید. گفتند: این چگونه ممکن است ؟ آبها با یکدیگر ممزوج شده اند و تشخیص آنها ممکن نیست .

حضرت على (ع ) فرمود:اگر یک زن چند شوهر داشته باشد خواه ناخواه با همه آنها هم بستر مى شود و بعد آبستن مى گردد چگونه مى توان تشخیص داد که فرزندى که بدنیا آمده است از نسل کدام شوهر است این از نظر مرد.

اما از نظر زن . چند شوهرى هم با طبیعت زن منافى است و هم با منافع وى : زن از مرد فقط عاملى براى ارضاء غریزه جنسى خود نمى خواهد که گفته شود هر چه بیشتر براى زن بهتر، زن از مرد موجودى مى خواهد که قلب آن موجود را در اختیار داشته باشد، حامى و مدافع او باشد. براى او فداکارى نماید، زحمت بکشد و پول در بیاورد و محصول کار و زحمت خود را نثار او نماید و غمخوار او باشد. علیهذا چند شوهرى نه با تمایلات و خواسته هاى مرد موافقت دارد نه با خواسته ها و تمایلات زن .
گفتنی های تاریخ//علی سپهری اردکانی

دوستى و دشمنى ، حفظ و نسیان ، خواب درست و نادرست 

دو نفر نصرانى از ابوبکر پرسیدند؛ فرق میان دوستى و دشمنى چیست ، با این که از یکجا سرچشمه مى گیرند؟ و فرق بین حفظ و نسیان چیست با این که مرکزشان یکى است ؟ و تفاوت خواب درست و نادرست چیست با آن که منشاشان یکى است ؟
ابوبکر پاسخ آن را ندانسته ، ایشان را نزد عمر برد و عمر هم پاسخشان ندانسته آنان را به محضر حضرت امیر علیه السلام راهنمایى کرد، دو نصرانى نزد آن حضرت علیه السلام آمده و پرسشهاى خود را مطرح کردند. امیرالمومنین علیه السلام در پاسخ از سوال اول فرمود: خداوند ارواح را دو هزار سال پیش از بدنها آفریده و آنها را در هوا سکونت داده است ، پس ارواحى که در آنجا با هم الفت و آشنایى داشته اند اینجا نیز با هم مانوسند، و ارواحى که با هم آشنایى و انسى نداشته اند اینجا نیز چنین هستند.
و در پاسخ از سوال دوم فرمود: خداوند در قلب انسان پرده و پوششى قرار داده ، پس هر چه بر قلب بگذرد و آن پرده باز باشد در قلب مى ماند وگرنه فراموش مى شود.
و در جواب از سوال سوم فرمود: خداوند روح را آفریده و براى آن سلطانى قرار داد که نفس باشد، پس موقعى که انسان خواب مى رود روح از بدنش خارج شده و سلطان آن مى ماند پس دستجات فرشتگان و پریان بر روح مى گذرند، پس هر خوابى که راست باشد از فرشتگان است و خوابهاى دروغ از پریان .
آن دو نصرانى از شنیدن این پاسخها ایمان آورده مسلمان شدند و در جنگ صفین در رکاب آن حضرت به شهادت رسیدند .
در اینجا مناسب است فلسفه اى را که امام صادق علیه السلام براى آفرینش حفظ و نسیان به مفضل فرموده نقل کنیم . حضرت فرمود: اى مفضل ! نیکو بیندیش در قواى چهارگانه اى که خداوند در نهاد انسان قرار داده است و آنها عبارتند از: قوه فکر، وهم ، عقل و حفظ، که چه موقعیت حساس و اهمیت بسزائى در وجود بشر و زندگى او دارند؛ مثلا اگر در این میان انسانى فاقد حفظ باشد چه حالى خواهد داشت و چه اختلال و بهم خوردگى شدیدى در کارها و وضع معاش و کسب او پدید خواهد آمد،
مثل این که فراموش کند آنچه را که از دیگران گرفته و یا به دیگران بخشیده ، و آنچه دیده ، و شنیده ، گفته و یا به او گفته اند، و اگر فراموش کند مطالبى را که بود و یا نبود آنها برایش نفع دارد، و نشناسد کسانى را که به او احسان نموده اند از کسانى که به وى ستم ورزیده اند، و فراموش کند چیزهایى را که برایش سودمند بوده از چیزهایى که به حالش زیانبخش است و هرگز راه مقصدش را یاد نخواهد گرفت و اگر چه چندین بار هم از آن بگذرد، و هیچ دانشى را فرا نخواهد گرفت ، و اگر چه تمام عمر در پى تحصیل آن باشد، و به هیچ مذهب و آیینى معتقد نخواهد شد، و از تجربه هاى خود بهره مند نخواهند گردید، و از موضوعات گذشته عبرت نخواهند گرفت ، بلکه سزاوار است که بکلى از انسانیت منسلخ و جدا گردد.
بهوش باش ! در اهمیت این یک نعمت از نعمتهاى خداوند که گفته شد، و بالاتر از نعمت حفظ، نعمت نسیان است ؛ زیرا اگر فراموشى نبود، پس کسى که مصیبتى بر او وارد شده هرگز خاطرش تسلى نمى یافت ، و پشیمانى و حسرتش از بین نمى رفت ، و کینه ها از دلش برطرف نمى شد، و از متاعها و لذتهاى دنیا بهره اى نمى برد، به سبب یاد آوردن آفات و بلاها، و هرگز از پادشاه ستمگر و از دشمن خود غفلت نمى نمود.
آیا نمى بینى چگونه خداوند در وجود انسان دو قوه متضاد آفریده و براى هر کدام رازها و مصلحت هایى قرار داده ؟! و چه خواهد گفت آنان که تمام اشیاء را بین دو آفریدگار متضاد( یزدان و اهریمن ) تقسیم کرده اند در این اشیا متضاده با آن که در هر کدام از آنها نوعى مصلحت وجود دارد .
قضاوتهای امیر المومنین علی(ع)//علامه محمد تقی عسگری

تقسیم عادلانه 

دو نفر با هم به سفر مى رفتند، وقت غذا خوردن فرا رسید، یکى از آنان پنج نان و دیگرى سه نان از سفره خود بیرون آوردند، در این اثناء مردى از کنارشان عبور کرد، آنان رهگذر را به خوردن غذا دعوت نمودند و هر سه با هم نانها را تمام کردند، رهگذر خواست برود، پس عوض غذایى که خورده بود هشت درهم به ایشان داد. در موقع تقسیم پول نزاعشان درگرفت .
صاحب سه نان به صاحب پنج نان مى گفت : درهمها را بالمناصفه تقسیم مى کنیم ، صاحب پنج نان مى گفت : این تقسیم عادلانه نیست ، بلکه من پنج درهم و تو سه درهم مى برى ، به نسبت نانهایى که گذاشته ایم . ولى طرف نپذیرفت تا این که خصومت به نزد حضرت امیرالمومنین علیه السلام بردند.
على علیه السلام به آنان فرمود: بروید و با هم سازش ‍ کنید و در این موضوع بى ارزش نزاع و اختلاف مکنید، گفتند: در هر صورت شما حق را براى ما بیان بفرمایید، پس آن حضرت علیه السلام درهمها را به دست گرفت و هفت درهم به صاحب پنج نان داد و یک درهم به آن که سه نان داشت و به آنان فرمود: مگر نه این است که هر یک از شما دو نان و دو سوم نان (که هشت ثلث مى شود) خورده اید گفتند: بله . فرمود: بنابراین نانى که رهگذر مصرف کرده هفت ثلثش ‍ از صاحب پنج نان و یک ثلثش از صاحب سه نان بوده و روى همین نسبت پولها تقسیم مى شوند .
قضاوتهای امیر المومنین علی(ع)//علامه محمد تقی عسگری

تقسیم شترها 

سه نفر در تقسیم هفده شتر با هم نزاع مى کردند، اولى مدعى یک دوم و دومى یک سوم و سومى یک نهم آنها بودند و به هر ترتیب که خواستند شترها را قسمت کنند که کسرى به عمل نیاید نتوانستند. خصومت به نزد حضرت امیر علیه السلام بردند.
على علیه السلام به آنان فرمود: مایل نیستید من یک شتر از مال خودم بر آنها افزوده و آنها را بین شما تقسیم نمایم ؟ گفتند: بله ، پس یک شتر بر آنها و افزود و مجموعا هیجده شتر شدند و آنگاه یک دوم آنها را که نه شتر باشد به اولى و یک سوم را که شش شتر باشد به دومى و یک نهم را که دو شتر باشد به سومى داد و یک شتر باقیمانده خود را نیز برداشت
قضاوتهای امیر المومنین علی(ع)//علامه محمد تقی عسگری

مدت خواب اصحاب کهف 

مردى یهودى از امیرالمومنین علیه السلام از مقدار خواب اصحاب کهف پرسش نمود. امام علیه السلام بر طبق آیه شریفه قرآن : ولبثوا فى کهفهم ثلاثماه سنین و ازدادوا تسعا؛  و آنها در کهف کوه سیصد سال ، نه سال هم زیادتر درنگ کردند، به او پاسخ داد.
یهودى گفت : ما در کتاب آسمانیمان سیصد سال یافته ایم .
امام علیه السلام فرمود: سال شما شمسى است ، و از ما قمرى است .
مؤ لّف :
گفته شده که سال شمسى نزد یهودى ۳۶۵ روز مى باشد بنابراین در سیصد سال شمسى نه سال قمرى اضافه مى شود بدون کم و زیاد. و نیز اخبارى در این باب از عترت طاهرین آن حضرت علیهم السلام وارد شده چنانچه از امام صادق علیه السلام نقل شده که آن حضرت درباره مردى که با دیگرى قرارداد بسته بود چاهى به عمق ده قامت و اجرت ده درهم برایش حفر کند و آن مرد تنها به مقدار یک قامت حفر کرده خواست اجرت خود را بگیرد فرمود: ده درهم به پنجاه و پنج سهم تقسیم مى شود، قامت اول یک سهم ، قامت دوم دو سهم که به ضمیمه اول مى شود سه سهم . قامت سوم سه سهم که به اضافه اول و دوم مى شود شش سهم و…
 و فلسفه این تقسیم این است که حفر زمین هر چه پایین تر رود دشوارتر مى گردد و به نسبت دشواریش آن حضرت علیه السلام اجرتش را قسمت کرده است . آرى ، و اساس در علم فرائض و حساب نیز امیرالمومنین علیه السلام بوده و دوست و دشمن این دانش را از او فراگرفته اند، چنانچه در تاریخ طبرى آمده که حارث همدانى از جمله شاگردان برجسته و ممتاز آن حضرت در علم فقه و فرائض و حساب بود و شعبى مى گوید: من این دانش را نزد حارث شاگردى کرده ام .

قضاوتهای امیر المومنین علی(ع)//علامه محمد تقی عسگری

وجه الله 

 

در عهد خلافت ابوبکر چند نفر راهب ، به مدینه آمدند و نزد ابوبکر رفتند و درباره پیامبر و کتابش پرسش نمودند.

ابوبکر گفت : آرى ، پیامبر آمد و با خود کتابى آورد.
پرسیدند: آیا در کتاب او، وجه الله مذکور است ؟
ابوبکر گفت : آرى .
پرسیدند: تفسیرش چیست ؟
ابوبکر گفت : از این سؤ ال در دین ما نهى شده و پیامبر ما آن را تفسیر نکرده است . در این هنگام همه راهبان خندیدند و گفتند: به خدا سوگند پیامبر شما دروغگو بوده ، کتاب شما باطل است .
پس او را رها کرده ، رفتند. چون سلمان ماجرا را دریافت ، آنان را نزد امیر مؤ منان علیه السلام برد و گفت : این شخص ، خلیفه و جانشین پیامبر و پسر عمّ اوست ، پرسش خود را بر او عرضه دارید! آنان همه سؤ ال را از على علیه السلام پرسیدند. حضرت فرمود: شما را با سخن پاسخ نمى گویم ؛ بلکه با انجام عملى ، به آن پاسخ خواهم گفت . سپس امر فرمود هیزمى آوردند و آتش زدند، چون همه هیزم آتش گرفت و شعله کشید راهبان را فرمود: اى راهبان ! وجه آتش ‍ کجاست ؟
راهبان گفتند: این ، تمامش وجه آتش است .
پس فرمود: تمام وجود، وجه الله است . سپس این آیات را تلاوت فرمود: فاینما تولو فثمّ وجه الله و نیز: کل شى ء هالک الا وجهه له الحکم و الیه ترجعون . آن گاه تمام راهبان به دست آن حضرت اسلام آورده ، موحد و عارف گشتند.
داستانهای عارفانه//عباس عزیزی

عظمت مقام ارجمند یک غلام از دوستان على علیه السلام درعالم برزخ

  

او غلام سیاه به نام (رباح ) مسلمان تیز هوش و روشن بین بود، همواره در کنار پیامبر صلى اللّه علیه و آله مى زیست ، و درسهاى بزرگ اسلام را از محضر آن حضرت مى آموخت ، رباح در میان اصحاب پیامبر صلى اللّه علیه و آله به حضرت على علیه السلام علاقه فراوان داشت ، چرا که اسلام ناب را به معنى صحیح و وسیع کلمه در سیماى على مشاهد مى کرد، عاشق و شیفته على علیه السلام بود، و همواره محبت خود را به آن بزرگوار آشکار مى ساخت .
رباح غلام یکى از اربابان سنگدل و خدانشناس بود، ارباب و اطرافیان او، رباح را به خاطر پذیرش اسلام ، رنج مى دادند، و به جهت دوستى با على علیه السلام مى آزردند. سختگیرى آنها نسبت به این غلام باصفا به جایى رسید که او را تحت فشار سخت قرار داده و سرانجام با لب تشنه جان سپرد.
یک روز پیامبر صلى اللّه علیه و آله در مدینه کنار اصحاب حضور داشتند، ناگهان چشمشان به جنازه اى افتاد، که چند نفر آن را بر دوش گرفته و سوى قبرستان براى دفن مى بردند.
پیامبر صلى اللّه علیه و آله از صاحب جنازه اطلاع یافت ، صدا زد: (جنازه را به طرف من بیاورید.)
تشییع کنندگان جنازه را به محضر پیامبر صلى اللّه علیه و آله آوردند، حضرت على علیه السلام به پیامبر صلى اللّه علیه و آله عرض کرد:هذا رباح عبد بنى النجار، ما رانى قط الا قال : یا على انى احبک ؛ این جنازه رباح غلام طایفه بنى نجار است ، همیشه هرگاه مرا مى دید مى گفت : اى على ! من تو را دوست دارم .
پیامبر صلى اللّه علیه و آله دستور داد، پیکر آن غلام را غسل دادند، و با پیراهنى از پیراهن هاى خودش (پیراهن مخصوص پیامبر) او را کفن کردند، سپس جنازه را تشییع نمودند، ناگاه مسلمان تشییع کننده ، صیحه مرموز و اسرارآمیزى از آسمان شنیدند، علت آن را از پیامبر صلى اللّه علیه و آله پرسیدند، آن حضرت در پاسخ فرمود:
این صیحه صداى فرشتگان تشییع کننده است ، که آنها هفتاد هزار دسته اند، و هر دسته آنها را هفتاد هزار دیگر تشکیل مى دهد، همه آنها آمده اند و جنازه را تشییع مى کنند.
جنازه را آوردند تا اینکه در کنار قبر نهادند، پیامر صلى اللّه علیه وآله به درون قبر رفت ، در میان لحد قبر خوابیده ، سپس از میان قبر بیرون آمد و جنازه را در میان قبر نهاد، و سپس قبر را با خشتها پوشانید.
در آن هنگام که پیامبر صلى اللّه علیه وآله ، رباح را در میان قبر نهاد، به ناحیه سر رباح رفت و اندکى توقف کرد، و سپس به ناحیه پا آمد و پشت به قبر نمود.
حاضران از علت آن همه احترام و بزرگداشت پیامبر صلى اللّه علیه وآله نسبت به رباح پرسیدند، و آن حضرت به همه سؤ الها جواب داد از جمله پرسیدند: (چرا شما که در کنار سرش بودى ،به کنار پایش آمدى و پشت به قبر کرد؟)
پیامبر صلى اللّه علیه وآله فرمود: در کنار سرش حوریان بهشتى ، همسران آن غلام را دیدم که با ظرف هاى پر از آب ، نزد رباح آمدند، چون او تشنه از دنیا رفت ، آنها آب آوردند تا به او بنوشانند، و من دیدم او مرد غیور بود، و ناموس هاى او نزدش آمده اند، پشت به آنها کردم ، که به ناموس هاى او نگاه نکرده باشم .
از همه جالبتر اینکه پیامبر صلى اللّه علیه وآله به حضرت على رود کرد و فرمود:
واللّه ما نال ذلک الّا بحبّک یا علىّ؛ سوگند به خدا، این غلام به این همه مقامات نرسید، مگر به خاطر درستى و محبتى که به تو داشت اى على !.
سرگذشتهای عبرت انگیز//محمد محمدی اشتهاردی

طلب مغفرت شیطان

از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده که : ایشان فرمودند: من در کنار کعبه معظمه نشسته بودم . ناگهان دیدم پیرمردى کمر خمیده ، در حالى که از اثر پیرى ابروهایش بر چشمانش افتاده ، عصایى به دست گرفته ، کلاهى قرمز بر سر نهاده ، عبایى از مو بر دوش انداخته و به دیوار کعبه تکیه داده بود، نزدیک پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله وسلم آمد و گفت :

یا رسول الله صلى الله علیه و آله وسلم ! از خدا بخواه که مرا بیامرزد و قرین رحمت خود فرماید. حضرت فرمود: اى پیرمرد! سعى تو ضایع و عمل تو باطل شد و از بین رفت .

سپس از پیش آن حضرت رفت . ایشان به من فرمودند: یا على ! آیا شناختى او را؟ عرض کردم : خیر یا رسول الله صلى الله علیه و آله وسلم ! فرمود: آن شخص شیطان رجیم بود!

على علیه السلام مى گوید: من دنبالش دویدم تا به او رسیدم . با او در آویختم تا او را به زمین زدم و روى سینه اش نشستم . دست بر گلوى او گذاشتم که او را خفه کنم .

به من گفت : یا على ! مرا خفه مکن ! زیرا مهلت داده اند تا روز معین و معلوم .

یا على ! به خدا قسم من تو را دوست دارم و این حرف را جدا مى گویم . کسى با تو دشمن نیست و نمى تواند دشمن تو باشد مگر این که من در نطفه او شرکت کرده باشم ، یا ولدالزنا باشد.

على مى فرماید: من خندیدم و آزادش کردم

شیطان در کمین گاه //نعمت الله صالحی

مرگ‌ در نزد ابراهیم‌ خلیل‌ 

از حضرت‌ أمیرالمؤمنین‌ علیه‌ السّلام‌ روایت‌ است‌ که‌ چون‌ خداوند اراده‌ فرمود پیامبرش‌ حضرت‌ إبراهیم‌ خلیل‌ را قبض‌ روح‌ کند، ملک‌ الموت‌ را به‌ سوی‌ او فرو فرستاد.

ملک‌ الموت‌ چون‌ به‌ ابراهیم‌ رسید عرض‌ کرد: السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا إبْرَاهِیمُ. «سلام‌ بر تو باد ای‌ ابراهیم‌.»

ابراهیم‌ گفت‌:وَ عَلَیْکَ السَّلاَمُ یَا مَلَکَ الْمَوْتِ؛ أَ دَاعٍ أَمْ نَاعٍ ؟ «بر تو سلام‌ باد ای‌ فرشته‌ مرگ‌؛ آمدی‌ مرا به‌ سوی‌ پروردگارم‌ بخوانی‌ که‌ به‌ اختیار اجابت‌ کنم‌ یا آنکه‌ خبر مرگ‌ مرا آورده‌ای‌ و باید به‌ اضطرار شربت‌ مرگ‌ را بنوشم‌؟»

عزرائیل‌ گفت‌: ای‌ إبراهیم‌! بلکه‌ آمده‌ام‌ که‌ تو را به‌ اختیار به‌ سوی‌ خدایت‌ ببرم‌، پس‌ اجابت‌ کن‌ دعوت‌ خدایت‌ را و تسلیم‌ مرگ‌ باش‌؛ خدایت‌ تو را به‌ خود خوانده‌ است‌!

إبراهیم‌ گفت‌: فَهَلْ رَأَیْتَ خَلِیلاً یُمِیتُ خَلِیلَهُ ؟ «آیا دیده‌ای‌ دوست‌ و یار مهربانی‌، یار مهربان‌ و دوست‌ خود را بمیراند؟» چگونه‌ خدای‌ حاضر می‌شود خلیلش‌ را که‌ إبراهیم‌ است‌ بکشد ؟

عزرائیل‌ به‌ سوی‌ بارگاه‌ حضرت‌ ربّ العزّه‌ بازگشت‌ و در مقابل‌ او قرار گرفت‌ و در بین‌ دو دست‌ جلال‌ و جمال‌ در مقام‌ اطاعت‌ و تسلیم‌ درنگ‌ کرد و سپس‌ عرضه‌ داشت‌: ای‌ پروردگار من‌! شنیدی‌ آنچه‌ را که‌ یار مهربان‌ و خلیلت‌ إبراهیم‌ گفت‌ ؟

خداوند جلّ جلالُه‌ به‌ ملک‌ الموت‌ خطاب‌ کرد: ای‌ عزرائیل‌! به‌ سوی‌ إبراهیم‌ رهسپار شو و به‌ او بگو:
هَلْ رَأَیْتَ حَبِیبًا یَکْرَهُ لِقَآءَ حَبِیبِهِ ؟ «آیا هیچ‌ دیده‌ای‌ که‌ یار مهربانی‌ از ملاقات‌ و دیدار محبوبش‌ گریزان‌ باشد و لقای‌ او را مکروه‌ دارد و از برخورد با او ناخرسند گردد؟»

إنَّ الْحَبِیبَ یُحِبُّ لِقَآءَ حَبِیبِهِ. «حقّاً که‌ حبیب‌ دوست‌ دارد محبوب‌ خود را ملاقات‌ کند.»

کتاب معادشناسی جلد اول//علامه محمد حسین طهرانی
«بحار الانوار» ج‌ ۶، ص‌ ۱۲۷ از «أمالی‌» صدوق‌،