زندگینامه عبدالعظيم بن عبدالواحد ابن ابى اصبع‏ مصرى

ابن ابى اصبع، زكىّ الدين ابو محمد عبد العظيم بن عبد الواحد ابن ظافر( 585 ق/ 1189 م يا 589 ق- 23 شوال 654 ق/ 13 نوامبر 1256 م)، اديب و شاعر مصرى( كتبى، 2/ 364؛ مقريزى، 1/ 401؛ ابن تغرى بردى، 7/ 37). ابن صابونى مى‏نويسد كه ابن ابى اصبع به خط خود براى وى نوشته است كه تولدش در اول محرم 595 ق‏[ 3 نوامبر 1198 م‏] بوده است( ص 14).

وى بر خلاف معمول آن زمان به تحصيل در يك مدرسه بخصوص و شاگردى نزد استاد يا استادانى معيّن نپرداخت، بلكه از همان اوان جوانى زندگانى پر تلاش علمى و مطالعات و تحقيقات شبانه روزيش را با بررسى و گزينش آثار گذشتگان و طبقه بندى تأليفات آنان و نقد آگاهانه ديدگاههاى معاصران و نشست و برخاست با برگزيدگان ايشان سامان داد( ابن ابى اصبع، بديع، 3- 4) و به اين وسيله توانست از دانش علما و صاحبنظران گذشته و دانشمندان و ادباى معاصر خود در مناطق مختلف برخوردار گردد.

مصر، زادگاه و اقامتگاه وى در طول زندگيش، در آن روزگار، با آنكه از نظر اقتصادى وضع مطلوبى داشت، به سبب رقابتها و كشمكشهاى اميران و جنگهاى داخلى آنان با يكديگر و نيز تأثير جنگهاى صليبى از آرامش و امنيت چندانى برخوردار نبود( مقريزى، 1/ 101، 206؛ قس: شرف، مقدمه بديع، 57 به بعد).

از سوى ديگر، علما و ادبا مورد توجه و حمايت زمامداران قرار داشتند و از مزاياى استثنايى بهره‏مند بودند( ابن كثير، 13/ 16)، از اين رو، شعراى آن سامان غالبا در اطراف اميران گرد مى‏آمدند و با پاداشها و مستمريهاى آنان زندگى را مى‏گذراندند، اما ابن ابى اصبع، با آنكه شعر نيك مى‏سرود( ابن صابونى، 13؛ ابن تغرى بردى، همانجا) و در بيش‏تر زمينه‏هاى شعرى، حتى مدح و هجاء، هنر خود را نشان داده( براى نمونه نك: عباسى، 4/ 18؛ شرف، مقدمه تحرير، 30- 31؛ همو، مقدمه بديع، 81)، غالبا خويشتن را از اشتغالات دربارى بر كنار مى‏داشت و بيش‏تر به تحقيق و تأليف مى‏پرداخت. شايد به همين سبب است كه در آثار بر جاى مانده از او، مديحه سرايى زيادى ديده نمى‏شود.

ابن ابى اصبع اساسا شعر را براى به كارگيرى صنايع شعرى مى‏سرود( نك: تحرير، 189) و شايد شهرت يافتن وى به شاعرى( ابن صابونى، 13؛ ذهبى، 1/ 30؛ كتبى، همانجا؛ سيوطى، حسن المحاضرة، 1/ 327؛ عباسى، 588) بدان سبب باشد كه ابن شعّار( ه م) تذكره نويس معاصر وى، در كتاب عقود الجمان فى شعراء هذا الزمان نام او را در رديف شعراى آن زمان آورده است( عباس، 2/ 363) و گرنه عنوان اديب براى او مناسب‏تر است( نك: ابن صابونى، كتبى، مقريزى، همانجاها).

ابن ابى اصبع ابتدا به علوم بلاغت( معانى و بيان و بديع) پرداخت و تا حد امكان كتب و رسائل مربوط به اين فنون را گرد آورى و دسته بندى كرد( بديع، 4)، آنگاه به نقادى دقيق آنها همت گماشت، تا آنجا كه به تعبير خود او، كمتر كتابى از تير رس نقد موشكافانه او در امان ماند( همان، 13).

وى انواع صناعات بديعى را در آثار گذشتگان( ابن معتز، د 296 ق/ 909 م؛ قدامة بن جعفر، د 337 ق/ 948 م؛ ابو هلال عسكرى، د بعد از 395 ق/ 1005 م) و تأليفات معاصران( ابن رشيق قيروانى، د 600 ق/ 1204 م؛ ضياء الدين ابن اثير، د 637 ق/ 1239 م) استقصا كرد و همه را پيراسته گردانيد و در 90 يا 93 يا 95 باب( تحرير، 93، 524؛ بديع، 14) تنظيم كرد و با افزودن 31 باب كه استنباط خود وى بود، تعداد ابواب را به 120 يا 121 يا 123 يا 126 رسانيد( همانجا؛ تحرير، 94، 95، 621). اختلاف ارقام ظاهرا ناشى از افزايش يا كاهش ابواب از سوى مؤلف در طول زمان است كه در نسخه ‏هاى خطى گوناگون منعكس شده است. به هر حال نسخه چاپى اين كتاب كه نام كامل آن تحرير التحبير است، شامل 125 باب است.

تحرير التحبير كه قلقشندى آن را به اختصار التحبير ذكر كرده است( 1/ 469)، نخستين كتاب مفصل و مبسوطى بود كه در علم بديع نوشته مى‏شد. اين كتاب در دورانهاى بعد سخت مورد توجه ادبا قرار

گرفت و از جمله مآخذ اصلى دائرة المعارفهاى بزرگ ادبى مانند صبح الاعشى قلقشندى( د 821 ق/ 1418 م)، خزانة الادب ابن حجه حموى( د 837 ق/ 1434 م)، معاهد التنصيص على بن ابراهيم عباسى( د 963 ق/ 1556 م) و خزانة الادب بغدادى( د 1093 ق/ 1682 م) به شمار مى‏آيد.

ابن ابى اصبع پس از فراغت از تأليف تحرير به نوشتن كتاب ديگرى زير عنوان البرهان فى اعجاز القرآن كه گاه به نام بيان البرهان فى اعجاز القرآن نيز خوانده مى‏شود، پرداخت( بديع، 15؛ زركلى، 4/ 30) و به عنوان بخش پايانى آن، ابواب بديع ويژه قرآن كريم را از كتاب تحرير التحبير جدا ساخت و با افزودن مطالبى، عنوان مستقل بديع القرآن را بر آن نهاد. در اين كتاب 22 باب از ابواب تحرير نيامده، ولى 7 باب كه در تحرير از آنها سخنى نرفته بود، افزوده شده است( شرف، مقدمه تحرير، 59- 61). از كتاب البرهان في اعجاز القرآن ظاهرا تنها يك نسخه خطى باقى است( آربرى، 4255)، اما نسخ خطى بديع القرآن بسيار است. اين كتاب چند بار چاپ شده( قاهره، دار نهضته مصر) و به فارسى نيز ترجمه گرديده است( مشهد، 1368 ش).

برخى از نسخه‏هاى خطى بديع القرآن عنوان البرهان فى اعجاز القرآن را بر خود دارد( شرف، مقدمه بديع،« ه»؛ سيد، 1/ 21، 22).

با تأليف بديع القرآن و چند اثر ديگر در پى آن، ابن ابى اصبع در رديف صاحبنظران علوم قرآنى جاى گرفت و آراء وى به كتب تخصصى علوم قرآنى راه يافت( نك: زركشى، 2/ 482؛ سيوطى، اتقان، جم). ابن ابى اصبع براى نخستين بار به تأليف جداگانه در باب فواتح سور قرآن مجيد نيز دست زد و كتابش را الخواطر السوانح فى كشف سرائر الفواتح نام نهاد( بديع، 64، 254). سيوطى در كتاب اتقان، نوع شصتم از علوم قرآنى، يعنى فواتح سور را عمدتا به نقل خلاصه‏اى از اين كتاب اختصاص داده است( 3/ 361- 363).

ديوان ابن ابى اصبع به نام صحاح المدائح به اشعار وى در مدح پيامبر اكرم( ص) و خلفاى راشدين و قطعاتى از آن به مدح اهل بيت( ع) اختصاص دارد. از تعبيرات خود وى( بديع، 290، 291) درباره اين كتاب مى‏توان دريافت كه مؤلّف در نحوه تدوين و نامگذارى اين كتاب نكات دقيقى را در نظر داشته است. از اين كتاب يك نسخه عكسى در دار الكتب المصريّه به شماره 4931 ادب موجود است.

ديگر آثار ابن ابى اصبع عبارتند از: درر الامثال كه وى در آنجا كه چگونگى گردآورى و تدوين اين كتاب را توضيح مى‏دهد، از آن به عنوان كتاب كبير ياد مى‏كند( نك: تحرير، 219؛ بديع، 87 و 88)؛ الكافلة بتأويل تلك عشرة كاملة( بديع، 254) كه زركشى( د 794 ق/ 1392 م) نسخه‏اى از اين رساله را در اختيار داشته و در كتاب خود، البرهان، قسمتى از آن را نقل كرده است( 2/ 481، 482)؛ الشافية فى علم القافية؛ الميزان فى الترجيح بين كلام قدامة و خصومه، ابن ابى اصبع اين دو كتاب را در اثبات شعر نبودن قرآن مجيد تأليف كرده و كتاب اخير ظاهرا ناتمام مانده است( نك: بديع، 166).

توصيه‏ هاى ابن ابى اصبع به كاتبان و شاعران نيز كه به صورت خاتمه« باب التهذيب و التأديب» در كتاب تحرير التحبير آمده است( صص 412- 424) و قسمتى از آن در صبح الاعشى( قلقشندى، 2/ 326، 327) و مختصرى از آن در خزانة الادب( ابن حجه، 236، 237) و برگزيده‏اى از آن در انوار الربيع( ابن معصوم، 632) آمده، شايسته است كه به عنوان يك رساله جداگانه مورد تحقيق و تجزيه و تحليل قرار گيرد.

ابن ابى اصبع در اين توصيه‏ها بر اصالت معانى نسبت به الفاظ تكيه مى‏كند و شاعران و نثر نويسان را از صنايع لفظى تهى از محسنات معنوى برحذر مى‏دارد و پيروى از شيوه سخنورى امام على( ع) و يكّه تازان ميدانهاى فصاحت و بلاغت مانند ابن مقفّع، سهل بن هارون و جاحظ را كه پيروان آن حضرت هستند، توصيه مى‏كند( بديع، 415؛ قس: قلقشندى، 2/ 327).

كتابها و رساله ‏هاى ياد شده تنها يادگارهاى بر جاى مانده از ابن ابى اصبح است، و روايت درستى حاكى از اينكه وى شاگرد يا شاگردانى را مشخّصا تربيت كرده باشد در دست نيست، جز آن كه ابن صابونى نوشته كه دستخط اجازه كاملى از او داشته است( همانجا). همچنين، بر اثر يكى بودن لقب ابن أبى اصبع( زكى الدين) با فقيه و محدّث معروف مصرى زكىّ الدين عبد العظيم منذرى( د 656 ق/ 1258 م)، ذهبى در كتاب المشتبه( 1/ 30) آورده است كه دمياطى( شرف الدين عبد المؤمن بن خلف، د 705 ق/ 1305 م، صاحب كتاب معجم الشيوخ) از ابن ابى اصبع روايت كرده است. البته اين اشتباه در فوات الوفيات و نيز در شذرات الذهب عملا تصحيح شده است( نك: كتبى، 2/ 363- 367؛ ابن عماد، 5/ 265- 268).

نيز بر اثر تشابه اسمى وى با شيخ عبد العظيم مصرى( زنده در 1309 ق/ 1892 م) كتاب الكواكب الدّرية فى نظم القواعد الدينيّة وى را كه در زمان حيات خود او در قاهره به چاپ رسيده است، اشتباها به ابن ابى اصبع نسبت داده‏اند( كحاله، 5/ 265؛ قس: بغدادى، ايضاح، 2/ 391). حتّى بعضى، به موجب همان تشابه اسمى با عبد العظيم منذرى، ابن ابى اصبع را« فقيه شافعى» دانسته‏اند( مقريزى، همانجا؛ شرف، مقدّمه بديع، 69، 83)؛ در صورتى كه با توجّه به طرز تعبير وى از خلفاى راشدين( تحرير، 238، 402، 415) و پيشوايان مذاهب چهار گانه اهل سنت( همان، 511، 579) ملاحظه مى‏شود كه ابن ابى اصبع خود را پيرو هيچ يك از اين مذاهب معرفى نكرده است. چه بسا بتوان با ملاحظه تعبير ويژه ‏اش از على( ع) به عنوان« امام على عليه السلام»( تحرير، 415، جم) و نيز آوردن حديث منزلت در تحرير( صص 594، 595) و عبارات بخصوصى كه از خطبه شقشقيّه نقل كرده( همان، 383) و مطلبى كه در باب تحويل عمامه و شمشير پيغمبر اكرم( ص) به حضرت على( ع) توسط ابو بكر صدّيق آورده، و انتقاد و تفسير جانانه ‏اى كه راجع به دو بيت شعر سيّد حميرى( د ح 225 ق/ 840 م) در مدح آن حضرت دارد( همان، 473) و نيز با ملاحظه پرهيز وى از زمامداران ايّوبى و ايادى حكومتى آنان كه براى از ميان بردن آثار تشيّع فاطمى در مصر سخت‏ تعصّب داشتند، و همچنين گمنام ماندن خاندان و تبار وى در تاريخ روشن مصر آن زمان، وى را شيعى به حساب آورد.

بر اساس شرح حال مختصرى كه بر يكى از نسخه‏ هاى كتاب بديع القرآن آمده است، بعضى احتمال داده‏اند كه نسب ابن ابى اصبع به شاعر معروف جاهلى، ذو الاصبع عدوانى برسد( شرف، مقدمه بديع، 67)، اما با توجه به اينكه خود وى شاعر نامبرده را فقط با عنوان معروف ذو الاصبع عدوانى ياد مى‏كند( بديع، 136) و اشاره‏اى به نسبت داشتن با او ندارد، نمى‏توان اين احتمال را پذيرفت.[ 1]

____________________________________________

( 1) منبع: دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 2، ص 7- 625، محمد على لسانى فشاركى.

زندگینامه ابن ابی الحدید شارح نهج البلاغه(۵۸۶-۶۵۵ ه.ق)

عزالدین ابوحامد عبدالحمید بن هبهالله بن محمد بن محمد بن محمد بن حسین بن ابی‌الحدید مداینی، در اوّل ذی الحجه ۵۸۶ق/۱۱۹۱م، در مدائن دیده به جهان گشود و در همان شهر پرورش یافت. به مناسبت نزدیکی با ابن علقمی، وزیر شیعه مستعصم عباسی، در شمار کاتبان دیوان دارالخلافه درآمد.[۱] وی ابتدا کتابت دارالتشریفات را برعهده داشت. در ۶۲۹ق به کتابت خزانه منصوب شد و مدتی بعد کاتب دیوان گردید. در صفر ۶۴۲ق/ژوئیه ۱۲۴۴م به عنوان ناظر حله تعیین شد. سپس «خواجه امیر علاءالدین طَبّرْس گردید و پس از آن ناظر بیمارستان عَضُدی و سرانجام ناظر کتابخانه‌های بغداد شد.[۲]

ابن ابی‌الحدید روابط بسیار نزدیکی با ابن علقمی داشت و او و برادرش از حمایت وزیر برخوردار بودند. از این رو، شرح نهج  البلاغه و قصاید السبع را به نامِ وزیر آراست و هدیه‌هایی ارزشمند دریافت کرد.[۳] در ۶۴۲ق/۱۲۴۴م در نخستین یورش‌های  مغول  به  بغداد که سپاه عباسی به فرماندهی شرف الدین اقبال شرابی سپهسالار مستعصم بالله سپاه مغول را شکست داد، ابن ابی الحدید پیروزی سپاه بغداد را نتیجه تدبیر ابن علقمی دانست و قصیده‌ای در تهنیت و ستایش وی سرود که ابیاتی از آن در شرح نهج البلاغه[۴] ثبت است. در واقعه در حمله هلاکو خان به بغداد در ۶۵۵ق/۱۲۵۷م، ابن ابی‌الحدید و برادرش موفق‌الدین به دست مغولان گرفتار شدند و محکوم به قتل شد ولی به وساطت ابن علقمی وخواجه نصیرالدین طوسی از مرگ نجات یافت.[۵]

ابن ابی‌الحدید اندکی پس از سقوط بغداد به دست مغولان در بغداد از دنیا رفت. تاریخ وفات او مورد اختلاف مورخان است و در برخی منابع سال ۶۵۵ق [۶] و در برخی دیگر، سال ۶۵۶ق ذکر کرده‌اند.[۷]

حیات علمی

تحصیلات اولیه وی در زادگاهش یعنی مدائن بود. وی در آنجا مذاهب کلامی را آموخت و به مکتب اعتزال گرایش یافت.[۸] پس از آن به بغداد رفت و از علمای آنجا بهره برد. در آن شهر در محضر علما و بزرگان مشهور بغداد که بیشتر آن‌ها شافعی مذهب بودند، به قرائت کتب و اندوختن دانش پرداخت و در محافل علمی و ادبی شرکت جست و به قول صاحب نسمهالسحر، معتزلی جاحظی شد.[۹] نیز از ابوالبقاء عکبری و ابوالخیر مصدق بن شبیب واسطی ادب آموخت.[۱۰]

ابن ابی الحدید در شعر طبعی رسا داشت و در انواع مضامین شعر می‌گفت؛ ولی مناجات و اشعار عرفانی او مشهورتر است. اطلاعات او درباره تاریخ صدر اسلام نیز گسترده بود. علامه حلی (درگذشت ۷۲۶ق/ ۱۳۲۶م) از پدر خود، و او از ابن ابی الحدید روایت کرده‌اند.[۱۱]

مذهب

وی در اصول، معتزلی و در فروع، شافعی بود و گفته شده است که مشربی میان تسنن و تشیع برگزیده بود. در مباحث عقیدتی خود در شرح نهج البلاغه به موافقت با جاحظ تصریح دارد؛[۱۲] به همین لحاظ او را معتزلی جاحظی شمرده‌اند. بررسی شرح نهج البلاغه او نشان می‌دهد که برخلاف نظر ابن کثیر که وی را شیعی غالی شمرده است،[۱۳] می‌توان او را معتزلی معتدلی دانست. او در آغاز کتابش اتفاق همه شیوخ معتزلی خود (متقدمان، متأخران، بصریان و بغدادیان) را بر صحت شرعی بیعت با ابوبکر نقل می‌کند و تصریح می‌نماید که از رسول خدا(ص) نصّی بر آن بیعت وارد نشده، بلکه تنها انتخاب مردم که هم به اجماع و هم به غیر اجماع راه تعیین پیشوا شمرده شده، موجب صحت آن است.[۱۴]

عقیده او درباره امام علی(ع)

ابن ابی الحدید به پیروی از مکتب معتزله بغداد، علی(ع) را برتر از خلفای سه‌گانه می‌داند و تصریح می‌کند که او، هم در کثرت ثواب و هم در فضل و خصال حمیده، از دیگران افضل است.[۱۵] با این حال اما به عقیده وی افضلیت امام ضروری نیست و در خطبه آغاز کتاب در همین معنی گفته است: سپاس خداوندی را که مفضول را بر افضل مقدم داشت.[۱۶]

ابن ابی الحدید درباره برپاکنندگان جنگ جمل می‌گوید: همه اینها از نظر یاران معتزلی ما، نابودند به جزعائشه و طلحه و زبیر؛ زیرا این سه توبه کردند و بدون توبه، حکم اینها به خاطر اصرارشان بر بغی، دوزخ است.[۱۷]

او درباره لشکریان شام در صفین می‌نویسد: همگی آنها از نظر یاران معتزلی ما نابودند؛ زیرا بر بغی پای فشردند و مرگشان نیز بدین حال بود؛ خواه سران آنها و خواه پیروانشان.[۱۸] همچنین درباره خوارج می‌نویسد: آنها از نظر یاران معتزلی ما بدون اختلاف نظر در دوزخ‌اند.[۱۹]  به طور کلی، یاران ما هر فاسقی را که در حال فسق بمیرد، دوزخی می‌دانند و شکی نیست که باغی و خروج‌کننده بر امام حق، فاسق است.[۲۰]

آثار

تألیفات ابن الحدید را تا ۱۵ اثر برشمرده‌اند که مشهورترین آن‌ها به این شرح است:

 شرح نهج البلاغه

نوشتار اصلی: شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید

این اثر، در ۲۰ جزء نگاشته شده است. عمده شهرت و معروفیت ابن ابی الحدید به سبب تألیف این کتاب است که حاوی مجموعه عظیمی از ادب و تاریخ و کلام و فرهنگ اسلامی است.[۲۱] این شرح، بارها به چاپ رسیده[۲۲] و به ویژه در میان شیعه از شهرت و اهمیت خاصی برخوردار است. یکی از کهن‌ترین نسخه‌های این شرح که صورت اجازه شرح به ابن علقمی را دارد و به احتمال قوی در حیات ابن ابی الحدید کتابت شده است، در کتابخانه مرکزی آستان قدس نگهداری می‌شود.[۲۳]

الفلک الدائر علی المثل السائر، که نقدی است بر کتاب المثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر، از ضیاءالدین ابوالفتح معروف به ابن اثیر جزری موصلی (۵۵۸ -۶۳۷ق/۱۱۶۳-۱۲۳۹م). این کتاب از آثار مهم در بلاغت و از کتب معتبر در نقد است.[۲۴] این کتاب در ۱۳ روز نوشته شده است.[۲۵]

السبع العلویات یا قصائد السبع العلویات، که ابن ابی الحدید آن را در ۶۱۱ق/۱۲۱۴م به نام ابن علقمی در مداین سرود. موضوع قصاید را مدح پیغمبر(ص) و علی(ع)، فتح خیبر،فتح مکه و شهادت امام حسین(ع) تشکیل می‌دهد. این کتاب بارها چاپ شده است (بمبئی، ۱۳۰۵، ۱۳۱۶ق؛ قاهره، ۱۳۱۷ق؛ بیروت، ۱۳۷۴ق.) ابن حماد علوی، شمس الدین محمد بن ابی الرضا، رضی استرابادی، (د ۶۸۶ق/ ۱۲۸۷م)، محفوظ بن وشاح حلی و جمعی دیگر بر این قصاید شرح نوشته‌اند.[۲۶]

یکی از این هفت قصیده، قصیده «عینیه» در مدح امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است که با طلا اطراف ضریح امام نگاشته شده است.[۲۷]

نظم کتاب الفصیح ثعلب که ابن ابی الحدید آن را در یک شبانه روز به نظم آورد.[۲۸] این کتاب که اصل آن از ابوالعباس احمد بن یحیی معروف به ثعلب کوفی نحوی (۲۰۰-۲۹۱ق/ ۸۱۶ -۹۰۴م) است، کتاب کوچکی در لغت است که مورد توجه بسیار واقع شده است.[۲۹]

دیگر آثار

  • العبقری الحسان، در کلام، منطق، طبیعی، اصول، تاریخ و شعر؛[۳۰]
  • تعلیقات بر کتب المحصل در فلسفه و کلام و المحصول در اصول فقه از امام فخر رازی؛[۳۱]
  • الاعتبار علی کتاب الذریعه فی اصول الشریعه، از سید مرتضی علم الهدی (درگذشت ۴۳۶ق/۱۰۴۴م)
  • شرح مشکلات الغرر اثر ابوالحسن بصری
  • الوشاح الذهبی فی علم الأبی[۳۲]
  • دیوان شعر[۳۳]

وی همچنین المستصفی من علم الاصول غزالی را نقد کرده و آیات البینات زمخشری در علم کلام، منظومه ابن سینا در طب را شرح کرده است[۳۴]

_______________________________________________

پانویس

  1.  ابن کثیر، ج۱۳، ص۱۹۹-۲۰۰
  2.  ابن فوطی، ج۴، بخش۱،ص۱۹۰-۱۹۱؛ عباس، ابوالفضل ابراهیم، همانجاها
  3.  ابن ابی‌الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱، ص ۳-۴؛ آقابزرگ تهرانی، الذریعه، ج ۱۴، ص ۱۵۸-۱۵۹
  4.  ۸/۲۴۲-۲۴۳
  5.  هندوشاه، ۳۵۹.
  6.  الصفدی، الوافی بالوفیات، ص۴۶.
  7.  شرح نهج البلاغه، مقدمه ابوالفضل ابراهیم، ص۱۸.
  8.  شرح نهج البلاغه، مقدمه ابوالفضل ابراهیم، ص۱۴.
  9. شرح نهج البلاغه، مقدمه ابوالفضل ابراهیم، ص۱۵.
  10. عباس، ج۷، ص۳۴۲
  11.  قمی، ج۱، ص۱۹۳
  12.  ابن ابی الحدید، عبدالحمید، ج۱، ص۱۸۶-۱۸۵
  13.  ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج۱۳، ص۱۹۹
  14.  ابن ابی الحدید، ۱/۷
  15.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۹.
  16.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۳.
  17.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۹.
  18.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۹.
  19.  ابن ابی الحدید، ج ۱، ص ۹.
  20.  ابن ابی الحدید ج ۱، ص ۹.
  21.  دائره المعارف بزرگ اسلامی، ج۲، ص۶۴۱.
  22. مثلاً: تهران، ۱۲۷۱، ۱۳۰۲-۱۳۰۴ق؛ قاهره، ۱۳۲۹ق؛ بیروت، ۱۳۷۸ق
  23.  آستان، ۵/۱۱۲-۱۱۳
  24.  ابن خلکان، ۵/۳۹۱؛ I/۳۳۵-۳۳۶ ؛ GAL, سرکیس، ۳۰.
  25.  الصفدی، ج۱۸، ص۴۶.
  26. پرش به بالا آقابزرگ، ج۱۳، ص۳۹۱-۳۹۲
  27.  الطباطبائی، ص۳۸۳.
  28.  کتبی، ج۲، ص۲۵۹.
  29.  حاجی خلیفه، ج۲، ص۱۲۷۲-۱۲۷۳
  30.  عباس، ج۷، ص۳۴۲
  31.  حاجی خلیفه، ج۲، ص۱۶۱۴- ۱۶۱۵
  32.  فروخ، ج۳، ص۵۸۰
  33.  بغدادی، ص۴۸۴؛ حاجی خلیفه،ج۱، ص۷۹۹
  34.  ۹۲۳) I/۸۲۳, S..(GAL,

منبع:http://fa.wikishia.net

زندگینامه ابوالفضل مهلبی ازدی «بهاء زهیر» (۶۵۶-۵۸۱ه.ق)

بهاء زُهَیْر ، ابوالفضل بن محمدبن علی مُهَلَّبی اَزْدی (معروف به بهاء زهیر)، شاعر نامی عرب در عصر ایّوبیان .

در پنجم ذیحجه ۵۸۱ در مکه به دنیا آمد. در نوجوانی به مصر رفت و در قُوص (واقع در مصر علیا) به آموختن قرآن و ادب همت گماشت و سرانجام ، در ۶۲۵ در قاهره مقیم شد. بهاء زهیر به خدمت الملک الصالح ایّوب ، فرزند المَلِک الکامل اول ایوبی ، درآمد و در ۶۲۹ او را در لشکرکشی به بلاد شام و بین النهرین علیا همراهی کرد.

در ۶۳۷، هنگامی که صالح پس از وفات پدر به مصر بازمی گشت ، سپاهیان وی در نابُلُس به او خیانت کردند و گرفتارش ساختند و او را به پسر عَمَّش الناصر داوود سپردند. الناصر او را به زندان انداخت ؛ اما شاعر، که نسبت به ممدوح خود در گرفتاریش نیز وفادار بود، چندی در نابلس ماند.

زمانی که صالح فرمانروای مصر شد، شاعر را مقام «وزیری » داد و غرق نعمت ساخت . بهاء در ۶۴۶، در المَنْصوره * ، کنار فرمانروای خود که درگیر هفتمین جنگ صلیبی (با سن لوئی ) بود، حضور داشت . وی به سبب سوءتفاهمی از مخدوم خود بی مهری دید، و پس از وفات او به شام رفت و الناصر یوسف ، حاکم دمشق ، را در زیباترین قصاید خود مدح گفت ؛ اما توفیقی نیافت و ناچار، پریشان و درمانده ،

رحلت

به قاهره بازگشت و گرفتار تنهایی و بینوایی شد. تا عاقبت در ۶۵۶ درگذشت .

نسخه خطی دیوان او (ش ۳۱۷۳) در کتابخانه ملی پاریس و جاهای دیگر نگهداری می شود و در قاهره به چاپ رسیده است (۱۳۱۴/۱۸۹۶). پامر چاپ نفیسی از این دیوان همراه با ترجمه انگلیسی آن عرضه کرده است . در سروده هایش ، غالباً او را شاعری صادق و متفنّنی زبردست در موسیقی شعر می یابیم .

شیوه او در گزینش کلمات و قوالب و اسالیب و بحور، همچنین ضرب مؤثر و هماهنگی اشعارش نشان از ذوق والای او دارد. بهاء زهیر نه فنّ شعر روزگار خود را نفی می کند و نه علوم بدیعی و صنایع بیشمار آن را، اما این فنون و صنایع بدیعی کمتر در شعرش نمودار است .



منابع :

(۱) ابن خلکان ، وفیات الاعیان ، چاپ ووستنفلد، بولاق ۱۲۹۹، ج ۱، ص ۳۴۵؛
(۲) ابن عماد، شذرات الذّهب فی اخبار من ذهب ، قاهره ۱۳۵۱، ج ۵، ص ۲۷۶؛
(۳) مصطفی سقّاء، ترجمهُ بهاءالدین زهیر ، قاهره ۱۳۴۷/۱۹۲۹؛
(۴) عبدالرحمان بن ابی بکر سیوطی ، حسن المحاضره فی أخبار مصر و القاهره ، قاهره ۱۲۹۹، ج ۱، ص ۳۲۷؛
(۵) مصطفی عبدالرزاق ، البهاء زهیر ، قاهره ۱۹۳۵؛
(۶) احمدبن علی مقریزی ، السلوک لمعرفه دول الملوک ، قاهره ۱۹۳۴، ص ۳۳۴؛

(۷) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur , Leiden 1943-1949, I, 264, Supplementband , Leiden 1937- 1942, I, 465;
(۸) S. Guyard, Le D i ¦wa ¦n de Baha ¦ Ýad-D i ¦n Zoheir, variantes au texte arabe , Paris 1883;
(۹) E. H. Palmer, The D i ¦wa ¦n of Baha ¦ Ýal-D i ¦n Zuhayr , Cambridge 1876;
(۱۰) Jawdat Rikabi, La poإsie profane sous les Ayyu ¦bides , Paris 1949.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۴ 

زندگینامه تاج الدین ابوالفتح عثمان بلطی(۵۲۴-۵۹۹ه.ق)

بَلَطی ، تاج الدین ابوالفتح عثمان بن عیسی بن منصور، نحوی ، شاعر و ادیب عرب در قرن ششم . وی ، به گفته خودش ، اصلاً از شهر بَلَط (یا بَلَد) نزدیک مَوصِل بوده و سه روز مانده به آخر رمضان ۵۲۴ در شهر موصل ، در قبیله بنی مایِدَه به دنیا آمده است (عمادالدین کاتب ، قسم شعراءالشام ، ج ۲، ص ۳۸۵).

ازینرو تذکره نویسان معاصرش ، نسبت او را بَلَطی (همانجا؛ یاقوت حموی ، ۱۹۶۵، ج ۱، ص ۷۲۱؛ همو، ۱۴۰۰، ج ۱۲، ص ۱۴۱) و بعضی نیز بُلَیْطی نوشته اند (ابن حجر عَسقَلانی ، ج ۴، ص ۱۵۰؛ زِرِکلی ، ج ۴، ص ۲۱۲). با توجه به وضع زندگی ادامه مقاله بعید نیست که وی را بر سبیل تهکّم و او  «بُلَیْطی » به تصغیر خوانده باشند. بلطی علوم رجوع کنید به تحقیر ادبی را در زادگاه خود فراگرفت .

استادان

استادان او عبارت بودند از:

ابوالفرج عبدالله بن اسعدبن علی ، معروف به ابن الدَّهّان (۵۲۲ ـ ۵۸۱) فقیه و شاعر؛

ابومحمد سعیدبن مبارک بن الدَّهّان (۴۹۴ـ ۵۶۹) نحوی شاعر؛

حسن معلم و ابونزار.

او سپس به دمشق رفت و از محضر درس زَبَدانی بهره مند شد. پس از تسلط صلاح الدین ایّوبی بر مصر در ۵۶۷، به قاهره رفت و به دستور صلاح الدین ، به استادی نحو و علوم قرائت قرآن و روایت حدیث در جامع عتیق قاهره منصوب شد و تا پایان عمر به تعلیم مشغول بود و مقرری دریافت می کرد عمادالدین کاتب ، ( ۱۴۰۰، ج ۱۲، رجوع کنید به ج ۲، ص ۳۸۵ـ۳۹۱؛ یاقوت حموی ، ص ۱۴۲؛ سیوطی ، ج ۲، ص ۱۳۵).

صلاح الدین ، قاضی فاضل عبدالرحیم عسقلانی (۵۲۹ ـ ۵۹۶) را به وزارت کل مصر و عمادالدین کاتب اصفهانی (۵۱۹ ـ ۵۹۷) را به نیابت او برگزید و این هر سه دانشمند پیوسته دوستی خود را با هم حفظ می کردند.

رحلت

بلطی در اواخر صفر ۵۹۹، در هفتاد و پنج سالگی در قاهره وفات یافت ، و پس از سه روز مردم از مرگ او با خبر شدند (یاقوت حموی ، ۱۴۰۰، همانجا؛ سیوطی ، ج ۲، ص ۱۳۶؛ ابن حجر عسقلانی ، همانجا).

او در علوم ادبی ، بویژه نحو و عروض و لغت استاد بود و در نحو به هر دو مکتب کوفی و بصری تسلط داشت و آن دو مکتب را درهم می آمیخت (یاقوت حموی ، ۱۴۰۰، ج ۱۲، ص ۱۴۴).

آثار

از آثار اوست :

کتاب العروض الکبیر ؛

کتاب العروض الصغیر ؛

کتاب العِظَات الموقظات ؛

کتاب النِّیر فی العربیه ؛

کتاب اخبارالمتنبّی ؛

کتاب المُستَزاد علی المُستَجاد مِنْ فَعَلاتِ الاجواد ؛

کتاب علم أَشکال الخطّ ؛

کتاب التّصحیف و التّحریف ؛

و کتاب تَعلیِل العبادات (همو، ج ۱۲، ص ۱۴۶ـ۱۴۷).

از او اشعاری باقی مانده که در قالب قصیده در مدح عبدالرحیم عسقلانی ، یا ترکیب بند، و غزل است و اشعاری نیز به طنز و هجا دارد. گزیده ای از اشعار او را عمادالدین کاتب (همانجا) و یاقوت حموی (۱۴۰۰، ج ۱۲، ص ۱۴۷ـ۱۶۷) نقل کرده اند. از همین نمونه های اشعار او، تسلط وی بر زبان و شعر عرب معلوم است . سبک او مصنوع و متکلف است و او به آرایشهای لفظی و نوآوری در وزن و قافیه و آهنگ بیش از ابداع در معانی لطیف توجه داشته است .



منابع :

(۱) ابن حجر عسقـلانی ، لسان المیـزان ، بیروت ۱۳۹۰/ ۱۹۷۱؛
(۲) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۰؛
(۳) عبدالرحمان بن ابی بکر سیوطی ، بُغیه الوُعاه فی طبقات اللّغویین والنّحاه ، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم ، مصر ۱۳۸۴/ ۱۹۶۴ ـ ۱۹۶۵؛
(۴) عمادالدین کاتب ، خَریده القصر و جَریده العصر ، قسم شعراءالشام ، ج ۲، دمشق ۱۳۷۸؛
(۵) یاقوت حموی ، معجم الادباء ، مصر ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛
(۶) همو، معجم البلدان ، چاپ فردیناند ووستنفلد، لایپزیگ ، ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۴ 

زندگینامه ابوالقاسم بدیع اُسطُرلابی(قرن ششم)

بدیع اُسطُرلابی ، ابوالقاسم (یا اَسطرلابی / اصطرلابی )، بدیع الزمان ابوالقاسم هِبَّهُ اللّه بن حسین بن احمد (یا یوسف )، منجم ، شاعر و سازنده ابزارهای نجومی در قرن ششم . وی به دلیل مهارت در ساختن انواع اسطرلاب * ، اسطرلابی خوانده شد (یاقوت حموی ، ج ۱۹، ص ۲۷۳). برخی از نویسندگان او را حکیم ، فیلسوف ، ریاضیدان ، پزشک و آگاه بر علم کلام و طلسمات نیز خوانده اند (عمادالدین کاتب ، ج ۲، جزء ۳، ص ۱۳۸؛ یاقوت حموی ، همانجا؛ ابن ابی اُصیبعه ، ص ۳۷۶).

عمادالدین کاتب (متوفی ۵۹۷) تاریخنگار معاصر بدیع ، درباره محل و تاریخ تولد او اطلاعی نمی دهد. برخی او را اهل بغداد (یاقوت حَمَوی ، همانجا؛ قِفْطی ، ص ۳۳۹) و بعضی اصلاً اصفهانی دانسته اند که به بغداد رفته و تا پایان عمر در آنجا اقامت گزیده است (کحاله ، ج ۱۳، ص ۱۳۷؛ طُوقان ، ص ۳۸۱؛ سارتن ، ج ۲، بخش ۱، ص ۲۰۴؛ الگود، ص ۱۹۷). همچنین به گفته برخی منابع ، خاندانش از طبرستان بوده و خودش در اصفهان درگذشته است (ایرانیکا، ذیل «اسطرلاب »، ج ۲، ص ۸۵۶).

ابن عبری (ص ۲۰۹) از سه پزشک مشهور نیمه اول قرن ششم که نام هر سه هبه الله بوده یاد می کند و می گوید که یکی از آنان هبّه الله بن حسین اصفهانی (متوفی ح ۵۳۰) است و برخی به دلیل مشابهت نام او با اسطرلابی ، بدیع را اصفهانی پنداشته اند (زرکلی ، ج ۸ ، ص ۷۲؛دهخدا، ذیل «هبه الله بن حسین »)؛در حالی که ابن عبری در جای دیگر (ص ۲۱۰)، با ذکر نام جدّ هبه الله اصفهانی (علی ) و آوردن نمونه شعری از بدیع اسطرلابی ، آن دو را از یکدیگر متمایز کرده است .

برخی معتقدند که شرح حال نویسان قدیم درباره مرتبه و احاطه بدیع در علوم مختلف مبالغه کرده اند. به تصریح خوانساری (ج ۲، ص ۱۴۰) او ابداعی نکرده است ؛و به گفته سوتر ( د. اسلام ، ذیل «بدیع الاسطرلابی ») و طوقان (ص ۳۸۰)، ستایشهای مورخان و نویسندگان پیشین از بدیع ، غلوآمیز و ناشی از کم دانشی آنان و فاقد ارزیابی علمی بوده و موجب شده است که جایگاه واقعی کارهای علمی او بازشناخته نشود (نیز رجوع کنید به سارتن ، ج ۲، بخش ۱، ص ۱۲۳، ۲۰۴). با اینهمه ، بدیع الزمان جَزَری * (متوفی ح ۶۰۲) بر نوآوری بدیع در ساختن ابزارِ علمی تصریح کرده و به شرح وسیله ابداعی او پرداخته است (ص ۴۲۳).

پس از عمادالدین کاتب ، یاقوت حَمْوی و قِفْطی قدیمترین منابع شرح حال اویند. به نوشته آنان ، وی در ساختن ابزارهایی چون انواع اسطرلاب ، پرگار و خط کش استاد بود و با شهرت فراوانی که در زمان مسترشد عباسی (حک : ۵۱۲ـ۵۲۹) یافت ، سرمایه ای بسیار اندوخت .

او در فن خود پیوسته از برهانهای هندسی استفاده می کرد. و به وسیله آلات فلکی بر تعیین مسیر انوار، آگاهی داشت و به ساختن طلسمات همّت می گماشت . رصدهای او برای یافتن اوقات سَعْد غالباً صحیح بوده است (یاقوت حموی ، ج ۱۹، ص ۲۷۴؛قفطی ، ص ۳۳۹ـ۳۴۰؛نیز رجوع کنید به عمادالدین کاتب ، ج ۲، جزء ۳، ص ۱۳۸). رصد سال ۵۲۴ در کاخ سلاطین سلجوقی (در دارالسلطانیه در مشرق بغداد) به سرپرستی و نظارت او بود، که ناتمام ماند (ابن اثیر، ج ۱۰، ص ۶۶۶).

ابن ابی اصیبعه (ص ۳۷۴ـ۳۷۶) از قول مهذّب الدّین بن محمد خضرحَلَبی ، از آگاهان به علم نجوم ، بدیع را یگانه عصر خود خوانده و نوشته است که پدر مهذب الدین ، برهان منجّم ، از اهالی طبرستان و از سرآمدان دانش احکام نجوم با بدیع اسطرلابی مصاحب و همنشین بود و نجوم و احکام آن را از وی آموخته بود ( نامه دانشوران ناصری ، ج ۸ ، ص ۱۱۱ـ۱۱۲).

بدیع در ۵۱۰، ابن تلمیذ * ، پزشک مشهور مسیحی ، را در اصفهان ملاقات کرد (ابن ابی اصیبعه ، ص ۳۷۶) و از دانش پزشکی وی بهره برد ( نامه دانشوران ناصری ، ج ۸، ص ۱۱۱). وی در یکی از اشعارش ، فروتنی بی اندازه ابن تلمیذ را ستوده و جایگاه تواضع او را در ستاره ثریا دانسته است (فذاکَ مِن التّواضع فِی الثّریا؛قفطی ، ص ۳۴۶؛ابن عبری ، ص ۲۱۰).

بیشتر سروده های بدیع مایه های طنز و لطیفه دارد و بسیاری از بزرگان زمان ، از جمله منجّمان و پزشکان ، را به مناسبتهایی هجو کرده است (عمادالدین کاتب ، ج ۲، جزء ۳، ص ۱۴۰ـ۱۴۱، ۱۴۵؛ابن ابی اصیبعه ، ص ۳۷۷، ۳۷۹؛علّوچی ، ص ۱۰۷). به نوشته ابن خلکان ، از به کار بردن واژه های رکیک در اشعار خویش پرهیز نمی کرد، ازینرو بسیاری از سروده هایش فاقد اعتبار و اهمیت است (ج ۶، ص ۵۱ـ۵۲)؛هرچند عمادالدین کاتب ، یاقوت حموی و ابن ابی اصیبعه نمونه های پراکنده ای از بهترین شعرهای او را که حاوی مضامین زیبا و بدیع است ، ثبت کرده اند. عمادالدین کاتب (ج ۲، جزء ۳، ص ۱۳۹) شیرینی کلام او را چون حلاوت عسلی که از کندو خارج شده باشد، می داند و یاقوت حموی (ج ۱۹، ص ۲۷۴) شعرش را ناب و عالی وصف می کند.

بدیع تا پایان عمر در بغداد به سر برد و همواره در حرفه خود ممارست می کرد، تا جایی که ابن تلمیذ معتقد بود که او به سبب افراط در کار به یکی از بیماریهای دماغی دچار خواهد شد ( نامه دانشوران ناصری ، ج ۸، ص ۱۱۳). به نوشته اغلب نویسندگان ، بدیع در ۵۳۴، در بغداد براثر ابتلا به «فالج » درگذشت (یاقوت حموی ، همانجا؛ابن خلکان ، ج ۶، ص ۵۲؛ذهبی ، ج ۲۰، ص ۵۳ به نقل از ابن نجّار) و در مقبره الوردیه در مشرق بغداد به خاک سپرده شد (ابن خلکان ، همانجا).

ابن تَغْری بردی (ج ۵، ص ۲۷۵) وفات او را در ۵۳۹ و ابن عماد حنبلی (ج ۴، ص ۱۰۳) در ۵۳۳ ثبت کرده اند. سوتر ( د. اسلام ، ذیل «بدیع الاسطرلابی » به نقل از ابن عبری ، ص ۲۱۰) می نویسد که بدیع را در حال اغما به خاک سپردند؛در حالی که این شرح درباره فوت هبه الله ، پزشک اصفهانی ، آمده است (رجوع کنید به سطور پیشین ؛قفطی ، ص ۳۴۲).

ابزارهای نجومی و آثاری به جا مانده

از بدیع ابزارهای نجومی و آثاری به جا مانده که تنها برخی به طور ناقص به دست ما رسیده است . بعضی از آنها عبارت اند از:

۱) طراحی و ساخت ابزاری اسطرلاب گونه ، براساس زیج الصفائح تصنیف ابوجعفر خازن * . اصل این زیج به دست نیامده ولی از شواهد چنین برمی آید که مورد مراجعه و استفاده دانشمندان از جمله ابونصر عراق (رجوع کنید به ابن عراق * ) (متوفی قبل از ۴۲۸) و بیرونی * (متوفی ۴۴۰) نیز بوده است (ابوریحان بیرونی ، ص ۳۲۶؛همایی ، ص ۵۷؛قربانی ، ص ۶۷).

کینگ (مقاله یازدهم ، ص ۱۰۶ـ۱۱۰) تصاویری از ابزارِ دست ساخته بدیع را، که در مجموعه درک جی . دِ سولاپرایس در دانشگاه ییل محفوظ است ، با توضیحات مفیدی منتشر کرده است . تصویرها فقط دو طرف یکی از صفحات فلزی اسطرلابِ بدیع را نشان می دهد؛ولی از آنها چنین برمی آید که صفحات دست ساخته دیگری هم بوده که در داخل اُمّ (حجره ) اسطرلاب قرار می گرفته است .

بر کُرسی (رجوع کنید به اسطرلاب * ) آن جمله «صنعه هبه الله بن الحسین البغدادی سنه ثیج ( ۵۱۳ ) للهجره »، حک شده که مبیّن نام سازنده و تاریخ ساخت آن است ؛عبارت «هذا الا´له تعرف بزیج الصفائح استنباط ابی جعفرالخازن »، بر روی دیگر کرسی ، نشان می دهد که این ابزار براساس زیج الصفائح ابوجعفر خازن ساخته شده است که آن را برای طراحی صفحات اسطرلابها نوشته بود. همچنین دور بخش مرکزی همین رویِ صفحه ، جمله «هذه الصفیحه من زیج الصفائح صنعه هبه اللّه بن الحسین البغدادی سنه ثید ( ۵۱۴ ) » به چشم می خورد (همان ، مقاله یازدهم ، ص ۱۱۰؛کندی ، ص ۱۵).این عبارات نشان می دهد که تعداد صفحات ساخته بدیع بیش از این بوده است . مهارت و ظرافت به کار رفته در ساخت و حکّاکی این صفحه جالب توجه است (همانجا).

۲) شرحی بر رساله فی الآله الشّامله ، تصنیف ابومحمد حامدبن خِضر خُجَندی * (متوفی ح ۳۹۰)، برای تکمیل آلت شامله (یاقوت حموی ، ج ۱۹، ص ۲۷۴) که خجندی آن ابزار را برای عرضی ثابت طراحی کرده و ساخته بود.کینگ (مقاله یازدهم ، ص ۱۰۹) آلت شامله را «صفحه مدرج نیمکُروی » نامیده و درباره این وسیله ، مطلبی برنوشته قدما نیفزوده است . بروکلمان ( > ذیل < ، ج ۱، ص ۳۹۰) با تردید، این رساله و رساله فی عمل الا´له العامّه را تصنیف واحدی با دو نام می داند. نسخه خطی این اثر موجود و درباره عملکردِ ابزاری جامع است . به گفته سامسو ( د.اسلام ، ذیل «خجندی ») آلت شامله در موضع مناسبی از اسطرلاب یا در دستگاه ارتفاع سنج قرار داده می شد.

سید جلال الدین تهرانی * (ص ۱۱۰) این وسیله را «حلقه شامله افقی » می نامد و می گوید که ابزاری است مرکب از دوایر ارتفاع و افق ، که برای یافتن سَمت و ارتفاع کواکب به کار می رفت . وی اشاره می کند که بدیع اسطرلابی ، برای کاربرد این ابزار در عرضهای جغرافیایی مختلف ، آن را کامل کرد (همانجا) و می افزاید که ارتفاع یاب (تئودولیت ) ساخته اروپاییان ، شکل تکامل یافته «حلقه شامله افقی » است (همان ، ص ۱۱۰، ۱۲۳).

به نوشته تِکِلی (ج ۷، ص ۳۵۳) بدیع نوعی اسطرلاب را برای همه عرضها ساخته بود (برای اطلاع بیشتر از آلت شامله رجوع کنید به سدیّو، ص ۱۴۸ـ۱۴۹ و تصاویر شماره ۲۱،۲۲) یک عدد از این ابزار در رصدخانه اُلُغ بیگ (متوفی ۸۵۳)، تأسیس شده در ۸۱۶، موجود بوده و گفته شده که هم کار اسطرلاب و هم کار رُبع را انجام می داده است ( زندگینامه علمی دانشمندان اسلامی ، ج ۱، ص ۲۴۹؛نیز رجوع کنید به علم در اسلام ، ص ۱۳۴ و اطلاعی که سیدحسین نصر از «آلت جامع » اختراع جابربن اَفلَح اشبیلی * (متوفی بین ۵۳۵ـ۵۴۵) و رساله النافعه علی الا´لات الجامعه نوشته رودانیِ مراکشی می دهد).

۳) نوعی ساز بادی ابداعی ، که بدیع الزمان جزری در الجامع بین العلم والعمل النافع فی صناعه الحیل (ص ۴۲۲ـ ۴۲۴) به آن اشاره کرده است . وی که خود طرّاح و سازنده ابزارهای دقیق علمی بود و ابداعهای گذشتگان را بدقت مطالعه و اصلاح می کرد، در شکل هفتم از نوع چهارم اثرش (ص ۳۹۳، «درباره فوّاره هایی که در زمانهای معیّن شکلهایشان تغییر می کند و نِیهای دایمی »)، آلتی به نام «الزَمْرالدایم » (سازی بادی از انواع نی ) را وصف کرده و درباره نوعی از آن که ابداع بدیع اسطرلابی بوده ، شرح مختصری نوشته و از آن به عنوان «آلتی مشهور» یاد کرده است (ص ۴۲۳).

۴) المعرب المحمودی فی الزّیج ، بنابر ضبط اسماعیل پاشا بغدادی (ج ۶، ص ۵۰۵)، یا زیج محمودی ، که به نام محمود سلجوقی (حک : ۵۱۲ـ۵۲۵) نوشته شده و اطلاعی از آن در دست نیست (رجوع کنید به کِنِدی ، ص ۱۰).

۵) رساله درباره کاربرد اسطرلاب کروی ، که فرانتز رزنتال شرح مفصلی در معرفی آن منتشر کرده است (کینگ ، مقاله یازدهم ، ص ۱۰۹).

۶) رساله فی الکره ذات الکرسی ، که یاقوت حموی (ج ۱۹، ص ۲۷۴) از آن نام می برد. به عقیده سید جلال الدین تهرانی (ص ۱۰۶) کرات آسمانی تا زمان اسطرلابی فاقد کرسی (پایه ) بودند و او با افزودن آن ، نقص موجود در کره های نجومی را برطرف کرد.

۷) دیوان الاسطرلابی یا دیوان اشعار بدیع ، که بیشتر مشتمل است بر لطایف و هجویات (حاجی خلیفه ، ج ۱، ص ۷۷۶).

۸) درّه التاج من شعر ابن الحجّاج بالغ بر ده مجلّد (همان ، ج ۱، ص ۷۳۹، ۷۶۵)، حاوی اشعارِ ابی عبدالله حسین بن حَجّاج (متوفی ۳۹۱) در ۱۴۱باب (یابه گفته ذهبی ، ج ۲۰، ص ۵۳، در ۱۴۰ باب ) و هر باب در فنی از فنون شعر (یاقوت حموی ، همانجا؛ابن خلکان ، ج ۶، ص ۵۲). نسخه ای از دیوان ابن حجاج گردآورده بدیع ، شامل ۱۲۰ باب ، در کتابخانه ملی پاریس (ش ۵۹۱۳) نگهداری می شود (بروکلمان ، > ذیل < ، ج ۱، ص ۱۳۰).



منابع :

(۱) ابن ابی اصیبعه ، عیون الانباء فی طبقات الاطباء ، چاپ نزار رضا، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۶/۱۹۶۶؛
(۳) ابن تغری بردی ، النجوم الزاهره فی ملوک مصر و القاهره ، مصر ( بی تا. ) ؛
(۴) ابن خلکان ، وفیات الاعیان و انباء ابناءالزمان ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۵) ابن عبری ، تاریخ مختصرالدول ، چاپ ا.صالحانی ، بیروت ۱۹۵۸؛
(۶) ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۷) محمدبن احمد ابوریحان بیرونی ، الا´ثار الباقیه عن القرون الخالیه ، چاپ زاخاو، لایپزیگ ۱۹۲۳؛
(۸) سیریل لوید الگود، تاریخ پزشکی ایران و سرزمین های خلافت شرقی ، ترجمه باهر فرقانی ، تهران ۱۳۵۶ ش ؛
(۹) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین : اسماءالمؤلفین و آثارالمصنفین ، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب والفنون ، ج ۶، بیروت ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۱۰) ابی العزبن اسماعیل جزری ، الجامع بین العلم والعمل النافع فی صناعه الحیل ، چاپ احمد یوسف حسن ، حلب ۱۹۷۹؛
(۱۱) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب والفنون ، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛محمدباقربن زین العابدین

(۱۲) خوانساری ، روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ، چاپ اسدالله اسماعیلیان ، قم ۱۳۹۰ـ۱۳۹۲؛
(۱۳) علی اکبر دهخدا، لغت نامه ، زیر نظر محمد معین ، تهران ۱۳۲۵ـ۱۳۶۱ ش ؛
(۱۴) محمدبن احمد ذهبی ، سیر اعلام النبلاء ، ج ۲۰، چاپ شعیب ارنووط و محمد نعیم عرقسوسی ، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۱۵) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛
(۱۶) زندگینامه علمی دانشمندان اسلامی ، ج ۱، ترجمه احمد آرام … ( و دیگران ) ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛
(۱۷) قدری حافظ طوقان ، تراث العرب العلمی فی الریاضیات والفلک ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۹۶۳ ) ؛
(۱۸) جلال الدین طهرانی ، گاهنامه ۱۳۱۱ ، تهران ۱۳۱۱ ش ؛
(۱۹) علم در اسلام ، به اهتمام احمد آرام ، تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۲۰) عبدالحمید علّوچی ، تاریخ الطب العراقی ، بغداد ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۲۱) محمدبن محمد عمادالدین کاتب ، خریده القصر و جریده العصر ، چاپ محمد بهجه اثری ، بغداد ۱۳۹۸/۱۹۷۸؛
(۲۲) ابوالقاسم قربانی ، زندگینامه ریاضیدانان دوره اسلامی : از سده سوم تا سده یازدهم هجری ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛
(۲۳) علی بن یوسف قفطی ، تاریخ الحکماء، و هو مختصر الزوزنی المسمی بالمنتخبات الملتقطات من کتاب اخبارالعلماء باخبار الحکماء ، چاپ لیپرت ، لایپزیگ ۱۹۰۳؛
(۲۴) عمررضا کحاله ، معجم المؤلفین ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۳۷۶ ) ؛
(۲۵) نامه دانشوران ناصری ، قم ( تاریخ مقدمه ۱۳۳۸ ش ) ؛
(۲۶) جلال الدین همایی ، خیامی نامه ، تهران ۱۳۴۶ ش ؛
(۲۷) یاقوت حموی ، معجم الادباء ، بیروت ۱۳۵۵ـ۱۳۵۷/۱۹۳۶ـ ۱۹۳۸؛

(۲۸) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur , Leiden 1943-1949, Supplementband , 1937-1942;
(۲۹) EI , s.vv. û Al -Bad ¦ â Ü Al -Ast ¤ urla ¦ b ¦ â ý (by H.Suter), Al -Khudjand ¦ â (by J.Samsئ);
(۳۰) Encyclopaedia Iranica , s.v. ûAst ¤ orla ¦ bý (by D.Pingree), é , ۸۵۶;
(۳۱) E.S.Kennedy, A survey of Islamic astronomical tables , Philadelphia[n.d.];
(۳۲) David A.King, Islamic astronomical instruments , London 1987;
(۳۳) George Sarton, Introduction to the history of science , Malabar, Flo. 1975;
(۳۴) L.A.Sإdillot, Mإmoire sur les instruments astronomiques des Arabes , Frankfurt 1989;
(۳۵) Sevim Tekeli, û Al -Khujand ¦ â ý, in Dictionary of scientific biography , ed. Charles Coulston Gillispie, New York 1981.

دانشنامه جهان اسلام  موسسه دائره المعارف الفقه الاسلامی  جلد ۲

زندگینامه ابوطاهر خاتونى( اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم)

خاتونى، ابوطاهر، شاعر فارسى سراى و دبیر دیوان سلجوقیان در اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم. هدایت در مجمع الفصحا (ج ۱، ص ۱۴۱) نامش را کمالالدین ذکر کرده که در منابع کهنتر نیامده است و ظاهراً سندیت ندارد. او ملقب به موفق الدوله و مشهور به الموفق خاتونى بوده است (بندارى، ص ۱۰۱ـ۱۰۲).

ابوالمظفر محمدبن احمد ابیوَردى، شاعر عربى سراى قرن پنجم، در شعرى که خاتونى را مدح گفته، نام او را حسین و نام پدرش را حیدر و القاب او را موفق الدوله و معین الدین و معین الملک ذکر کرده است (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۱۳ـ۱۴). باتوجه به قطعه اى که خاتونى در حدود ۵۱۱ سروده و در آن به هفتاد سالگى خود اشاره کرده است، باید در حدود ۴۴۰ زاده شده باشد و با توجه به قطعه اى که انوشیروان بن خالد (متوفى ۵۳۲) در کتابى تاریخى که مأخذ عمادالدین کاتب، نویسنده تحریر نخست تاریخ دوله آلسلجوق یا زبده النصره، بوده  از او به عنوان شخصى درگذشته یاد کرده، چنین دریافت مى شود که خاتونى پیش از ۵۳۲ درگذشته است (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۱۲).

انوشیروان بن خالد او را از صدور دولت و اعیان مملکت و از افاضل روزگار معرفى کرده، فصاحت او را در نظم و نثر ستوده و گفته است که چون خدمت پادشاهان را به خوبى مىدانست تا پایان عمر «صدرى کبیر» محسوب مى شد (رجوع کنید به بندارى، همانجا). خاتونى در دیوان سلطان محمدبن ملکشاه سلجوقى (حک : ۴۹۸ـ۵۱۱)، به سر مى برد و مستوفىِ همسر او، گوهرخاتون، بود و ظاهراً به همین سبب به خاتونى شهرت داشت (اقبال آشتیانى، ص۱۰).

او در هجو خطیرالملک، وزیر سلطان محمد، قطعه اى سروده که صورت فارسى آن در دست نیست، اما ترجمه عربى آن را عمادالدین کاتب نقل کرده است (رجوع کنید به بندارى، ص ۱۰۸). همچنین هنگامى که خطیرالملک سرپرستى دیوان استیفا را به معینالدین مختصالملک سپرد، خاتونى آنان را به ابیاتى فارسى هجو کرد که اصل آن ابیات موجود نیست، اما عمادالدین کاتب آنها را به عربى ترجمه کرده است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۱).

از آنجا که با فضل خاتونى ضعف و ناتوانى این قبیل افراد آشکار مى شد و در کارهاى دیوانى پیشرفت نمى کردند، او را به کارى پست تر به گرگان فرستادند و خاتونى در ابیاتى از این روزگار خود شکوه کرده است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۲). آنچنان از خاتونى نزد وزیر بدگویى کردند که وزیر از او به اتهام اینکه وظایفش را درست انجام نداده است، یکصد هزار دینار مطالبه کرد و او را از گرگان خواست و دارایى او را ضبط کرد که کار او به بیچارگى و بى نوایى انجامید.

او این احوال خود را در ابیاتى به عربى باز گفته است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۲ـ۱۰۳). برخى ابیات فارسى خاتونى بهطور پراکنده در متون ذکر شده است از جمله دو بیت در هجو مجدالملک قمى، وزیر بَرکیارُق (حک : ۴۸۶ـ۴۹۸؛رجوع کنید به راوندى، ص ۱۳۶؛هدایت، ج ۱، ص ۱۴۲). او در قصیدهاى که ابیاتى از آن در المعجم فى معاییر اشعار العجم تألیف شمس قیس رازى (ص ۲۸۶) نقل شده ــ به هجوگویى خود اشاره کرده (براى دیگر اشعار فارسى او رجوع کنید به همان،ص ۱۲۲؛هدایت، همانجا).

در لباب الالباب عوفى (ج ۱، ص ۷۷) از شاعرى با عنوان الصدرالاجل معینالملک الحسینبن على الاصمّ الکاتب یاد شده است که چون لقب و نام و پیشه این شخص با مشخصات خاتونى تطبیق دارد و نیز عینآ صورت فارسى دوبیتى که عمادالدین کاتب از خاتونى به عربى ترجمه کرده است (رجوع کنید به بندارى، ص ۱۰۲)، جزو اشعار شخص مذکور آمده است، عباس اقبال آشتیانى (متوفى ۱۳۳۴ش؛ص ۱۷ـ۱۸) او را همان ابوطاهر خاتونى دانسته است.

در قرن نهم دولتشاه سمرقندى در تذکره الشعراء (ص ۵۸، ۶۴، ۷۶) از دو کتاب خاتونى به نامهاى مناقب الشعراء و تاریخ آلسلجوق یاد کرده است که امروز در دست نیست. از دیگر آثار خاتونى رساله تنزیرالوزیر… است که در مجموعهاى خطى به شماره ۶۳۳ در کتابخانه مجلس با تاریخ کتابت ۷۵۰ مندرج است (اقبال آشتیانى، ص ۱۸).

راوندى، نویسنده راحه الصدور (ص ۱۳۱) از شکارنامهاى به خط ابوطاهر خاتونى راجع به شکارهاى ملکشاه سلجوقى (حک : ۴۶۵ـ ۴۸۵) یاد کرده است. به گفته قزوینى در آثارالبلاد (ص ۲۵۹) کتابخانهاى بزرگ و مجهز در میان مسجدجامع ساوه به خاتونى منسوب بوده است.



منابع:

(۱) عباس اقبال آشتیانى، «ابوطاهر خاتونى و معین الملک اصم»، یادگار، سال ۴، ش ۵ (بهمن ۱۳۲۶)؛
(۲) فتحبن على بندارى، تاریخ دوله آلسلجوق (زبدهالنُصره و نخبهالعُصره)، بیروت ۱۹۷۸؛
(۳) دولتشاه سمرقندى، کتاب تذکرهالشعراء، چاپ ادوارد براون، لیدن ۱۳۱۹/۱۹۰۱؛
(۴) محمدبن على راوندى، کتاب راحهالصدور و آیهالسرور در تاریخ آلسلجوق، چاپ محمد اقبال، تهران ۱۳۳۳ش؛
(۵) محمدبن قیس شمسقیس، کتابالمعجم فى معاییر اشعارالعجم، تصحیح محمدبن عبدالوهاب قزوینى، چاپ مدرس رضوى، تهران ?(۱۳۳۸ش)؛
(۶) عوفى؛
(۷) زکریابن محمد قزوینى، کتاب آثارالبلاد و اخبارالعباد، چاپ فردیناند ووستنفلد، گوتینگن ۱۸۴۸، چاپ افست ویسبادن ۱۹۶۷؛
(۸) رضاقلى بن محمدهادى هدایت، مجمع الفصحا، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ش.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۴

زندگینامه خاقانى شروانى(متوفی۵۹۵ه ق)(دانشنامه جهان اسلام)

 خاقانى شروانى، افضل الدین بدیل بن على، قصیده سراى نامى سده ششم. از مادرى عیسوىِ نسطورى که اسلام آورده بود (رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۳۳ش، ص ۲۱۵) در شهر شروان چشم به جهان گشود.

اغلب تذکره نویسان (از جمله دولتشاه سمرقندى، ص ۷۸؛ هدایت، ج ۱، بخش ۲، ص ۶۰۸) و ادوارد براون (ج ۲، کتاب ۲، ص ۸۴) نام او را به خطا ابراهیم یا عثمان نوشته اند (رجوع کنید به فروزانفر، ص ۶۱۲). تاریخ تولد افضل الدین معلوم نیست. فروزانفر (ص ۶۳۵ـ۶۳۶، پانویس) با استدلالى پذیرفتنى، ۵۱۹ یا ۵۲۰ را سال تولد او دانسته است.

پدرش نجار و جدّش جولاه (بافنده) بود (رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۳۳ش، ص ۲۰۴ـ۲۰۹). خاقانى هجده سال در کنار خانواده سپرى کرد. پدرش آرزومند بود که او همچون نیاکانش پیشهاى فراگیرد، ولى او تمایلى نداشت و مورد بى مهرى پدر واقع مىشد؛ به همین سبب در قصیدهاى وى را هجو کرده است (رجوع کنید به ۱۳۶۸ش، ص ۸۹۲).

به عکس بهشدت به مادرش علاقه مند بود (رجوع کنید به همان، ص ۸۸۷). عمویش کافى الدین (متوفى ح ۵۴۵)، که در طب و حکمت عالم بود، او را تحت حمایت خود گرفت و به مدت هفت سال مقدمات لغت و زبان عربى و قرآن و حکمت و طب و نجوم را به او آموخت (رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۳۳ش، ص ۲۱۹ـ ۲۲۰). نیز گفته اند برخى مقدمات سخنورى را نزد ابوالعلاء گنجوى* فراگرفت و ابوالعلاء او را به دربار فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه (متوفى ح ۵۵۶)، معروف به خاقان اکبر، برد و براى او لقب خاقانى گرفت.

ظاهراً شاعر با دریافت این لقب، از تخلص قبلى خود، که حقایقى بود، چشم پوشید. همچنین گفتهاند که ابوالعلاء دختر خویش را به عقد ازدواج خاقانى درآورد (رجوع کنید به همو، ۱۳۶۸ش، مقدمه سجادى، ص چهارده؛ دولتشاه سمرقندى، ص۷۰)، ولى در سروده هاى شاعر اثرى از این خویشى به چشم نمى خورد و باتوجه به هجویه هایى که ابوالعلاء و خاقانى در باب یکدیگر سروده اند (حمداللّه مستوفى، ص ۷۲۲؛ آذربیگدلى، ص ۵۳) بعید بودن چنین ازدواجى بیشتر تأیید مى شود. خاقانى به جز ابوالعلاء گنجوى با چند تن از شاعران هم عصر خود از قبیل رشیدالدین وطواط* مهاجات (رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۶۸ش، ص۷۸۰ـ۷۸۱) و با اثیر اخسیکتى* ملاقات داشته است (رجوع کنید به شفیعى کدکنى، ۱۳۸۲ش، ص۱۶۰ـ۱۶۱).

در ۲۵ سالگى، معلم و حامى او کافى الدین به ناگاه درگذشت و ضربه روحى بسیار سنگینى به خاقانى وارد شد (رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۳۳ش، ص ۲۲۱؛ همو، ۱۳۶۸ش، ص۳۰). از آن پس زندگى شاعر دچار پستیها و بلندیهاى مداوم گشت، توطئه چینى اطرافیان و معاندان و حتى خویشان و عزیزان، او را به فکر ترک شهر و دیار انداخت (رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۶۸ش، ص ۱۴، ۶۲، ۸۰۱) و پیوسته بر آن بود تا شروان را ترک گوید.

یک بار آهنگ عراق و جبال کرد و در همدان با وزیر سلطان محمدبن محمودبن ملکشاه سلجوقى (حک : ۵۴۷ـ۵۵۴) دیدار کرد، ولى به توصیه او بار دیگر به شروان بازگشت (رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۳۳ش، ص۴۰ـ۴۹) و چون باز هم در شروان آرام و قرار نیافت به فکر عزیمت به خراسان افتاد.

این ایام با آشفتگى امنیت در خراسان مصادف بود. در ۵۴۸ ترکان غز به خراسان تاختند و سلطان سنجر سلجوقى (حک : ۵۱۱ـ۵۵۲) را به اسارت گرفتند و در نیشابور بىحرمتیها کردند (راوندى، ص ۱۸۱؛ بندارى، ص ۳۴۱). با انتشار این اخبار در شروان، خاقانى بهطور موقت از رفتن به خراسان منصرف شد، ولى تصمیم گرفت به جانب رى رود و از آنجا با کاروان حاجیان خراسان و ماوراءالنهر، که از زیارت خانه خدا برمى گشتند، آهنگ خراسان کند. چون به رى رسید، والى رى به حکم اتابک اعظم، او را از رفتن به خراسان منع کرد که اگر مراد از اتابکِ اعظم، شمسالدین ایلدگز باشد، مسافرت خاقانى به رى بعد از جلوس ارسلانبن طغرل در ۵۵۵ بوده است و اگر منظور قزل ارسلان (پسر شمسالدین ایلدگز) باشد این مسافرت در سالهاى بعد واقع شده است.

خاقانى در رى سخت بیمار شد و پس از بهبود با تلاشهاى فراوان اجازه بازگشت به تبریز را گرفت، و از طریق زنجان عازم آنجا شد (رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۶۸ش، ص ۱۵۷، ۸۱۷، ۹۱۰؛ همو، ۱۳۴۹ش، ص ۲۸۳). وى همچنان اشتیاق رفتن به خراسان را در دل داشت و در قصیدهاى که در ۵۸۰ به نظم کشیده است این اشتیاق با وضوح تمام دیده مىشود (رجوع کنید به همو، ۱۳۶۸ش، ص ۲۹۷).

با طاقت فرسا شدنِ اقامت در شروان، از پیشگاه خاقان اکبر براى اداى فریضه حج کسب اجازه کرد. هنگامى که به شروان بازگشت، خود را مورد بى مهرىِ خویش و بیگانه دید، زیرا سخن چینان و مخالفانش، نزد خاقان او را به فرار از شروان متهم کرده بودند و بدین سبب ظاهراً در جمادىالآخره یا رجب ۵۵۱ به فرمان منوچهربن فریدون به زندان افتاد. پس از چهار ماه از زندان آزاد شد و نزد حاکم دربند رفت و مورد استقبال او قرار گرفت. بار دیگر خاقان اکبر او را با تهدید به دربار فراخواند، اما چندى بعد خاقان درگذشت و چون خاقانى به هنگام جلوس جلال الدین اخستان به تهنیت وى نرفت، این بار به فرمان اخستان سه ماه دیگر حبس شد. خاقانى پس از رهایى بار دیگر به دربند رفت. پس از توقف کوتاهى در آن شهر، به دربار اخستان بازگشت و از طرف پادشاه مأموریت عراق عجم یافت (رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۴۹ش، ص۱۱۰ـ۱۱۲؛ همو، ۱۳۶۸ش، ص ۴۳۲) و در آن سامان مورد استقبال سلطان سلجوقى و اتابکان آذربایجان قرار گرفت.

شروانشاه اخستان پادشاهى بدبین بود و خاقانى پس از بازگشت از مأموریت عراق مورد سوءظن و آزار او قرار گرفت. پس از مدتى با وساطت و شفاعت خواهر اخستان، در تابستان ۵۶۹ براى بار دوم عازم حج شد. در بغداد به دیدار المستضىء، خلیفه عباسى (حک : ۵۶۶ـ۵۷۵)، نایل گشت. پس از بهجا آوردن مناسک حج به تبریز رفت و در آن شهر اقامت گزید (خاقانى، ۱۳۴۹ش، ص ۲۲۴؛ همو، ۱۳۶۸ش، ص ۲۷۲ـ۲۷۵، ۳۷۳، مقدمه سجادى، ص هیجده ـ بیستویک). ظاهراً مرگ همسر و فرزند بیستسالهاش رشیدالدین، از دیگر انگیزههاى اقامت او در تبریز بوده است. به هر حال در ۵۸۰ خاقانى در تبریز ساکن بود و در سفر امام ابوالفضل رافعى قزوینى، پیشواى مذهب شافعى در قرن ششم، به تبریز، با او ملاقات کرد و شعرى به عربى در مدح او سرود (رجوع کنید به شفیعى کدکنى، ۱۳۸۱ش، ص ۱ـ۲، ۴).

رحلت

خاقانى در ۵۹۵ در تبریز درگذشت و در مقبره الشعراى سرخاب تبریز به خاک سپرده شد (سجادى، ص ۳۱۷ـ۳۱۸).

قرن ششم روزگار شدت یافتن تعصبات مذهبى بود. آتش زدن کتابخانه ها، تخریب مساجد و مدارس در منازعات مذهبى، تخریب شهرها و توطئه براى برانداختن خاندانهاى کهن، موجبات عزلت و انزواى مردمانِ بسیارى، از جمله خاقانى را فراهم آورد (رجوع کنید به ابناثیر، ج ۱۱، ص ۲۷۲، ۳۱۹، ۵۲۵). او بسیار زود به تقویت مبانى اعتقادى و التزامات دینى خویش پرداخت، باده ننوشید و از ممدوحان خود خواست تا او را به باده گسارى فرمان ندهند (رجوع کنید به همو، ۱۳۶۸ش، ص ۱۳، ۲۳، ۴۶، ۱۹۸، ۳۱۷).

او به هوادارى از مبانى اسلام بر پایه اندیشه هاى اهل سنّت برخاست، اشعار توحیدى سرود و به نعت پیامبر پرداخت (از جمله رجوع کنید به همان، ص ۱۷، ۳۱۰ـ۳۱۱). از بعثت و معجزات و معراج و شجاعت حضرتش سخن گفت و خویشتن را حسّان ثانى نبىاکرم صلى اللّه علیه وآله وسلم خواند، لقبى که عمویش به وى داده بود (رجوع کنید به همو، ۱۳۳۳ش، ص ۲۲۱). وى همچنین ضمن ستایش خلفاى راشدین آنان را برترین مردم پس از رسول دانست (رجوع کنید به همو، ۱۳۶۸ش، ص ۵۸، ۲۲۱، ۳۱۱، ۳۶۶، ۴۱۵).

او از فروع دین نیز غافل نبود و در سروده هاى خود به نماز و روزه و سجود و رکوع و عبادات توصیه کرده است (رجوع کنید به همان، ص ۳۱۱). قصاید کمنظیرى در وصف کعبه و روضه مقدّس نبوى دارد (براى نمونه رجوع کنید به همان، ص ۸۸ـ ۱۰۴). از نامهاى که به یکى از فقهاى معروف شافعى نوشته و در آن از کسب اجازه براى روایت حدیث و مسائل فقهى سخن گفته است (رجوع کنید به همو، ۱۳۴۹ش، ص ۹۷)، استنباط مىشود که اطلاعات وسیعى در علم حدیث و فقه داشته و در حفظ احادیث نبوى و غوررسى در فقه شافعى دستى قوى داشته است.

با همه این اوصاف، شاعرى مداح بود و مدایح بسیارى در ستایش امیران و حاکمان و بزرگان به نظم آورده است، گرچه مداحى او نیز به نظر مىرسد از معتقدات مذهبى او نشئت گرفته و متکى بر اطاعت از اولوالامر بر پایه باورهاى اهل تسنن بوده است. بررسى استقرایى اشعار او نیز نشان مىدهد که براى اقناع ذهن و ضمیر پرجوش و خروش خود مدیحه مىسروده است، نه به طمع کامرانى و عیش و نوش؛ آنچه هم که از زندگى او نقل شده است بىاعتنایى او را به زر و مال دنیا نشان مىدهد (رجوع کنید به شفیعى کدکنى، ۱۳۸۲ش، ص۱۶۰)، به همین دلیل هرگاه از فرمانروایى توجهى در خور شأن و مقام خود نمى دید، از بخششهاى او چشم مىپوشید و در نزدیک شدن به او با احتیاط عمل مىکرد، یا از او احتراز مىجست هرچند که آن حاکم خاقان کبیر اخستانبن منوچهر باشد که به قول شاعر هرچه از تر و خشک دارد، نتیجه عنایت و توجه او بوده است (رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۶۸ش، ص ۲۵۹؛ قس شفیعى کدکنى، همانجا).

احتراز از درگاه بزرگان او را بیشتر از پیش به سوى زهد سوق داد و کششهایى به سوى تصوف نیز در او بهوجود آمد، اما شرایط سالکان در احوال او دیده نمىشود. براى نمونه نظام عالم در نظر صوفیان و سالکانِ طریقت در نهایت اتقان است و سالک موظف و مکلف به حفظ ظاهر است و از داده و ناداده خرسند، ولى خاقانى از این صفات برخوردار نیست. ناسازگارى با معاصران و شکایت از اوضاع روزگار و مطرح کردن بىوفایى مردمان و دوستان و عزیزان در صفحه صفحه سرودههاى او جایى روشن دارد، هرچند از اصطلاحات تصوف در ابداع مضامین خود بهرههاى فراوان برده است (از جمله رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۶۸ش، ص ۲۰۹ـ۲۱۰).

خاقانى علاوه بر تعصبات و تمایلات دینى و مذهبىِ فراوان، بر وطن و نژاد ایرانى خود مىبالید. وصف بسیار از منشهاى پهلوانان ملى ایران و هم طراز قرار دادن صفات آنها با القاب و صفات بزرگان دینى براى ممدوحان خود، دلیل تعلق خاطر او به ایران و نژاد ایرانى است (از جمله رجوع کنید به همان، ص ۶۹، ۱۱۳، ۴۳۰). قصیده معروف ایوان مداین (رجوع کنید به همان، ص ۳۵۸ـ ۳۶۰) هرچند عبرتآمیز است، از گرایش درونى وى به شکوه و عظمت گذشتگان ایرانى نیز حکایت مىکند.

ویژگى مهم دیگر در تفکر و جهان بینى او داشتنِ نوعى نگرش منفى به فلسفه است. خاقانى با اصطلاحات فلسفى کاملا آشنا بود، ولى به سبب پایبندى به مذهب، فلسفه را راه گل آلود گمراهى و طریقِ به نحوستْ آمیخته زندقه خوانده است و مخاطبان خود را از داغ یونان نهادن بر کالبد دین برحذر داشته و بحث در فلسفه ارسطویى را قفل اسطوره بر در دین نهادن دانسته و بررسى فلسفه افلاطونى را نقش فرسوده زدن بر آیین اسلام یاد کرده است و اطلاق مرد دین بر پیروان فلسفه را مردود شمرده است (رجوع کنید به همان، ص ۱۷۲).

شیوه نو در تصویرسازى که از سده پنجم آغاز شده بود، در قرن ششم ادامه یافت. در این شیوه جنبههاى هنرى محض رو به کاهش نهاد و استفاده از اصطلاحات علمى و دانشهاى عصر پررنگتر شد. ورود این گونه اصطلاحات در پهنه ادب فارسى بر تنوع زمینههاى مضامین شعرى افزود اما از هنرى بودن آنها کاست. در شعر خاقانى تأثیرات چشمگیر معارفاسلامى و قصص قرآن و داستانهاى پیامبران و تواریخ و سیرِ زندگى پهلوانان و طب و حکمت و هیئت و نجوم بهوضوح تمام پیداست.

از نگاه دیگر، سیر شعر فارسى از سده پنجم به بعد را مى توان از دو جهت مورد کندوکاو قرار داد: ادامه شیوه متقدمان و تجدیدنظر در ابداع تصاویر شعرى. خاقانى از سرآمدان گروه دوم است که به قول خود شیوهاى تازه اساس نهاده است (رجوع کنید به همان، ص ۲۵۸). اندیشه توانا و طبع قوى و فکر بلند خاقانى اغلب مفاهیم علمى زمان خود را بهگونهاى در اختیار گرفته و از آنها مضمون آفریده که شعر او قسم والا و برتر شعر قرن ششم شده است. توانایى او براى رام کردن معانى مشکلوبیانمعانى ساده در عبارات عالمانه و تأمل برانگیز، مخاطبانى مى طلبد که در فراگیرى مقدمات علوم نظیر و همتاى شاعر باشند. به همین لحاظ شعر خاقانى نهتنها براى مبتدیان بلکه براى برخى پژوهندگان ژرفنگر نیز غیرقابل دسترس و بسیارى از سخنانش مبهم است.

التزام ردیفهاى مشکل یکى دیگر از مشخصه هاى شعر این دوره است. در این باب نیز خاقانى برتر از دیگران است. یک بررسى استقرایى در شعر خاقانى نشان مىدهد که قصاید مردَّف خاقانى بیش از ۶۵ درصد و غزلیات مرَّدف او فراتر از ۸۲ درصد است و بندهاى مردف در ترجیعات او به مرز صد درصد نزدیک مىشود. خاقانى با عنایت به ذهن تنوعطلب خود به استقبال ردیفهاى سخت و مشکل و متنوع رفته است و گاه دیده مىشود که حتى در اوزان کوتاه (مانند مسدّس)، بخش اعظم مصراع (در حدود دو سوم وزن) به ردیف اختصاص داده شده است. به نظم آوردن قصاید و غزلیاتى با ردیفهاى «شَوَمانشاءاللّه» (همان، ص ۴۰۵)، «برنتابد بیش ازین» (همان، ص ۳۳۷)، «نپندارم که دارد کس» (همان، ص ۶۲۲) و «چنان آمد که من خواهم» (همان، ص ۶۳۶) نیازمند قریحه سرشارى است.

مرثیههاى خاقانى از نمونههاى برتر شعر رثایى هستند و در ادب فارسى جایگاه شایستهاى دارند و تحتتأثیرِ حوادث و اتفاقات جانکاه مانند فقدان عم و مرگ فرزند و همسر و مرگ بزرگان، سروده شدهاند. شاعر در قصیدهاى (همان، ص ۴۰۶ـ۴۱۰) تألمات روحى خویش را از زبان فرزندش بیان کرده و آنچه را که براى پرستارى از یک بیمار در آن روزگار بهعمل مىآمد، از جمله توسل به دعانویس و فالگیر و منجم، تهیه انواع حرزها و تعویذها، مراجعه به پیران مسیحا نفس و آوردن طبیب بر سر بیمار به نظم درآورده و شعر خود را آیینه تمامنماى رسوم و عادات زمان خویش کرده است.

چیره دستى خاقانى براى ابداع تصویرهاى متنوع از یک موضوع به شیوههاى مختلف، مثلزدنى است. او در قصیدهاى به ساخت تعبیراتى پرداخته که هریک از آنها نماینده آوایى یا نوایى است، مثلا «نداى ارجعى» و «بشارت لاتقنطوا» و «خطاب اهل بهشت» و «نوید ملکبقا» و «نداى هاتف غیبى» و «صداى کوس الهى» و «خروش شهپر جبریل و صوراسرافیل» و «غریو سبحه رضوان و زیورحورا» و «لطافت حرکات فلک به گاه سماع» و «طراوت نغمات زبور» و «طریق کاسهگر» و «راه ارغنون و سه تا» و «صفیر صلصل» و «لحن چکاوک و سارى» و «نفیر فاخته» و «نغمه هزار آوا» و «نوازش لبجانان به شعر خاقانى» و «گزارش دم قمرى به پرده عنقا» (رجوع کنید به همان، ص ۲۹).

در قصیده معروف ایوان مداین شاعر در هشت بیت پیاپى با محور قرار دادن کلمه «دجله» به ابداع تصاویر مختلف پرداخته است (رجوع کنید به همان، ص ۳۵۸). در قصیده دیگرى در باب سفر حج با لفظ «کوس» به ابداع تصویر در ده بیت پرداخته است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۱) و در قصیده پرطمطراق بلندى با ردیف «آوردهام» (همان، ص ۲۵۴ـ۲۵۹)، خاکى را که از بالین رسول خدا آورده، دستمایه ابداع مضامین ساخته است.

سده ششم، عصر بررسى معلومات متداول روزگار براى ساختن تصویرها بود. در چنین روزگارى خاقانى توانسته است از آیات و احادیث و قصص انبیا سایه موقرانهاى بر بسیارى از مضامین شعرى خود بیندازد یا با جوارشها و مفرِّحهاى زراندود آغشته به یاقوت از اهتمام یک پزشک حاذق براى شفاى بیمار خود سخن گوید (رجوع کنید به همان، ص ۳، ۳۰، ۱۰۰ـ۱۰۴، ۲۸۵ـ ۲۸۸)، در ابطال دور و تسلسل، با استفاده از اصل «الواحدُ لایصدر عنه الا الواحد» دانش فلسفى خویش را بهرخ کشد (همان، ص ۱۶: «اول زپیشگاه عدم عقل زاد و بس/ آرى که از یکىیکى آید به ابتدا»)، مصطلحات نجومى و احکامى را در شعر خود بگنجاند و در گستره وسیعى از حرکات اختران و تأثیرات سعد و نحس آنها سخن بگوید (همان، جاهاى متعدد).

او از تصوف و اصطلاحات سالکان طریق بهگونهاى سخن گفته که نورالدین عبدالرحمان جامى (متوفى ۸۵۸؛ ص ۶۰۵) از سرودههاى او بوى مشرب صافى صوفیان شنیده است. از سماع صوفیان چنان یاد کرده است که گویى سالکى صاحب مقام و عارفى صاحبدل است و از ساقى یک جام بیشتر خواسته است تا جیفه درون را در دریاى باده غرق کند درحالى کهامّالخبائث باده را طلاق داده است (رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۶۸ش، ص ۲۳، ۱۳۳).

اطلاعات علمى این استادِ شاعران در خدمت سرودههاى اوست و به او توانایى بخشیده است که هر معناى مأنوس و نامأنوس را لباس لفظ بپوشاند.

خاقانى افزون بر ستایش شکوه حضرت مصطفى صلىاللّه علیهوآلهوسلم، قصیده ها و ترجیع بندهایى در مدح فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه (۱۱ قصیده و ترجیعبند)، جلالالدین اخستانبن منوچهر (۱۸ قصیده و ترجیعبند)، دو تن از بانوان دربارى ( ۷ قصیده)، قزلارسلان (۵ قصیده و ۱ترجیعبند)، سلطان محمدبن محمود سلجوقى و سلطان ارسلانبن طغرل (جمعاً ۴ قصیده و ۱ ترجیعبند) سروده است. سیزده تن از بزرگان و وزیران و حاجبان و حاکمان محلى و شش تن از علماى دینى از دیگر ممدوحان خاقانىاند که هریک را در یک و احیاناً دو قصیده مدح کرده است.

آثار

آثار خاقانى عبارتاند از :

۱) دیوان اشعار، یا، کلیات خاقانى، حاوى قصاید و ترجیعات و غزلیات و رباعیات و اشعار عربى که در نسخه هاى مختلف بین هفده تا بیست ودو هزار بیت شعر دارد (فروزانفر، ص ۶۲۵) و نخستین بار در ۱۲۹۳ در هندوستان به طبع رسیده است. در ایران بار اول در ۱۳۱۷ش، با مقدمه و حواشى على عبدالرسولى در تهران و پس از آن در ۱۳۳۶ش به اهتمام حسین نخعى و سپس ضیاءالدین سجادى و دیگران به چاپ رسیده است (مشار، ج۱، ستون ۱۵۲۳)؛

۲)مثنوى تحفه العراقین را که سفرنامه حج است و اطلاعات بسیار مفیدى در آن مندرج است، پس از بازگشت از نخستین سفرحج سرودهاست. تحفهالعراقینیکبار در ۱۸۵۵ در هندوستان و باردیگر در ۱۳۳۳ش در ایران به اهتمام یحیى قریب چاپ و منتشر شده است. در سالهاى اخیر ایرج افشار کهن ترین نسخه خطى این کتاب را در کتابخانه ملى اتریش (وین) با عنوان ختم الغرائب شناسایى کرد و به صورت عکسى به طبع رسید (به کوشش و با پیشگفتار ایرج افشار و پیشگفتار آلمانى برت گ. فراگنر و نصرتاللّه رستگار، تهران ۱۳۸۵ش) و معلوم شد که ختم الغرائب عنوان دیگر همان تحفه العراقین است. دو تصحیح جدید نیز از این کتاب در تهران منتشر شد یکى به کوشش یوسفعالى عباسآباد (تهران ۱۳۸۶ش) و دیگرى به کوشش على صفرى آققلعه (تهران۱۳۸۸ش). در ۱۳۴۴ش نیز ضیاءالدین سجادى ۶۳۸ بیت از یک مثنوى را در همان وزن تحفه العراقین از نسخهاى خطى با عنوان ختمالغرائب در نشریه فرهنگ ایران زمین (ج۱۳، ص۱۵۷ـ۱۸۷) به چاپ رساند که آن ابیات در نسخه ختم الغرائب کتابخانه ملى اتریش موجود نیست؛

۳) منشآت خاقانى. نامه هایى که خاقانى به بزرگان وعالمان وامیران و خویشان خود نوشته است. برخى از این نامه ها ابتدا به صورت پراکنده در مجله ارمغان و نشریه فرهنگ ایران زمین چاپ و منتشر شد. ۳۱ نامه بهاهتمام ضیاءالدین سجادى (سلسله انتشارات دانشسراى عالى، ۱۳۴۶ش) و ۶۱ نامه بهاهتمام محمد روشن (سلسله انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۴۹ش) به چاپ رسیده است.

برخى از خاورشناسان از جمله مینورسکى و پیش از او خانیکف نیز تحقیقات ارزشمندى درباره اشعار خاقانى دارند (براى فهرستى از تحقیقات ایرانى و غیرایرانى درباره خاقانى و آثار او رجوع کنید به خاقانى، ۱۳۸۵ش، پیوست، ص ۲۷۷ـ۲۸۰).



منابع:

(۱) لطفعلىبن آقاخان آذربیگدلى، آتشکده آذر، چاپ جعفر شهیدى، چاپ افست تهران ۱۳۳۷ش؛
(۲) ابناثیر؛
(۳) ادوارد گرانویل براون، تاریخ ادبى ایران، ج ۲، کتاب ۲، ترجمه غلامحسین صدرىافشار، تهران ۱۳۵۷ش؛
(۴) فتحبن على بندارى، تاریخ سلسله سلجوقى = زبدهالنُصره و نخبه العُصره، ترجمه محمدحسین جلیلى، تهران۱۳۵۶ش؛
(۵) عبدالرحمانبن احمد جامى، نفحاتالانس، چاپ محمودعابدى،تهران۱۳۷۰ش؛
(۶) حمداللّه مستوفى، تاریخ گزیده؛
(۷) بدیلبن على خاقانى، ختمالغرائب (تحفه العراقین)، چاپ عکسى از نسخه خطى کتابخانه ملى اتریش، ش ۸۴۵، چاپ ایرج افشار، تهران ۱۳۸۵ش؛
(۸) همو، دیوان، چاپ ضیاءالدین سجادى، تهران ۱۳۶۸ش؛
(۹) همو، مثنوى تحفهالعراقین، چاپ یحیى قریب، تهران ۱۳۳۳ش؛
(۱۰) همو، منشآت خاقانى، چاپ محمد روشن، تهران ۱۳۴۹ش؛
(۱۱) دولتشاه سمرقندى، کتاب تذکرهالشعراء، چاپ ادوارد براون، لیدن ۱۳۱۹/۱۹۰۱؛
(۱۲) محمدبن على راوندى، کتاب راحهالصدور و آیهالسرور در تاریخ آلسلجوق، چاپ محمد اقبال، تهران ۱۳۳۳ش؛
(۱۳) ضیاءالدین سجادى، کوى سرخاب تبریز و مقبرهالشعراء، تهران ۱۳۵۶ش؛
(۱۴) محمدرضا شفیعىکدکنى؛
(۱۵) «خاقانى و محیط ادبى تبریز براساس سفینه تبریز»، نامه بهارستان، سال ۴، ش ۱و۲ (بهار ـ زمستان ۱۳۸۲)؛
(۱۶) همو، «نکتههاى نویافته درباره خاقانى»، در نشریه دانشکده ادبیات و علوم انسانى دانشگاه تبریز، ش ۱۸۵ (زمستان ۱۳۸۱)؛
(۱۷) بدیعالزمان فروزانفر، سخن و سخنوران، تهران ۱۳۵۸ش؛
(۱۸) خانبابا مشار، فهرست کتابهاى چاپى فارسى، تهران ۱۳۵۲ش؛
(۱۹) رضاقلىبن محمدهادى هدایت، مجمع الفصحا، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ش.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۴ 

زندگینامه شیخ احمد رِفاعى(متوفی۵۷۸ه ق)

 احمدبن علی‌بن احمد، کنیه‌اش ابوالعباس، معروف به ابن‌رفاعى، از عرفاى شافعى قرن ششم و مؤسس طریقت رفاعیه*. برخى تذکره‌ها (ابن‌خلّکان، ج ۱، ص ۱۷۱؛ شعرانى، ج ۱، ص۱۴۰) او را عربی‌الاصل و از قبیله بنی‌رفاعه و برخى دیگر (صفدى، ج ۷، ص ۲۱۹؛ ابن‌ملقن، ص ۹۴) وى را مغربی‌الاصل معرفى کرده‌اند. نسب احمد از جانب پدر به امام موسى کاظم علیه‌السلام می‌رسد و از طرف مادر، انصارى است (ابن‌ملقن، ص ۹۳؛ سامرایى، ص ۶).

رفاعى در سال ۵۰۰ یا ۵۱۲ در قریۀ حسن (از توابع شهر واسط در عراق) به‌دنیا آمد (سبکى، ج ۶، ص ۲۴؛ افندى، ص ۲۱۷). در کودکى پدرش او را براى فراگیرى و حفظ قرآن به عبدالسمیع حربونى سپرد. پس از درگذشت پدر رفاعى در ۵۱۹، منصور بطائحى، دایى رفاعى، تربیت و کفالت او را برعهده گرفت و او را به همراه خانواده‌اش به واسط برد، سپس وى را نزد ابوالفضل على واسطى، عارف و محدّث و از شیوخ شافعى، و دایى دیگرش، ابوبکر واسطى، فرستاد تا به تحصیل بپردازد (ذهبى، ج ۲۱، ص ۷۸؛ افندى، ص ۲۱۷؛ سامرایى، ص ۹).

علاوه بر این، رفاعى از بنداربن بختیار واسطى، احمدبن عبداللّه آمدى واسطى، ابوغالب عبداللّه‌بن منصور، ابوالفتح محمدبن عبدالباقى و محمدبن عبدالسمیع عباسى حدیث شنید (افندى، ص ۸ـ۱۱، ۱۶؛ سامرایى، ص ۹ـ۱۰). برخى (شطنوفى، ص ۲۸ـ۲۹؛ غلام سرور لاهورى، ج ۱، ص ۱۰۱) معتقدند رفاعى با عبدالقادر گیلانى ملاقات کرده و از شاگردان او به شمار می‌رفته، اما خود رفاعى در مجلس سال ۵۷۸ در سلسلۀ مشایخ خویش از عبدالقادر نام نبرده است (د.اسلام، ذیل مادّه).

رفاعى از ابوالفضل واسطى اجازۀ جامع در شریعت و طریقت دریافت کرد و از منصور بطائحى خرقه گرفت (سامرایى، ص۱۰؛ د. اسلام، همانجا؛ قس ترمینگام، ص ۳۷، که گفته ابوالفضل واسطى شیخ صحبت رفاعى و اولین کسى بود که به رفاعى خرقه پوشاند). منصور بطائحى، دائى رفاعى، شیخ یک انجمن دینى بود.

او احمد رفاعى را مکلف کرد که در روستاى ام‌عبیده بماند و به ارشاد مریدان بپردازد. پس از منصور، احمد رفاعى در رهبرى آن انجمن را برعهده گرفت و از آن پس، آن انجمن را رفاعیه نامید (افندى، ص ۲۱۸ـ۲۱۹؛ د.اسلام، همانجا). از دیگر اسامى طریقت رفاعیه، احمدیه و بطائحیه است (ابن‌خلّکان؛ ابن‌کثیر، همانجاها). ابن‌ملقن (ص ۹۴) سلسله مشایخ طریقت احمد را به چند واسطه به شبلى و جنید و سری‌سقطى و مشایخ پیش از اینان می‌رساند (نیز رجوع کنید به غلام سرور، ج ۱، ص ۱۰۱).

برخى (سرکیس، همانجا؛ سامرایى، ص ۳۱)، گزارشهاى غلوآمیز درباره تعداد خلفاى رفاعى در زمان حیات او نقل کرده‌اند. از شاگردان رفاعى می‌توان به ابوالفتح واسطى، عبدالسلام قلیبى و عبداللّه بلتاجى اشاره کرد (مناوى، ج ۲، ص ۴۳۱، ۴۴۲ـ۴۴۳، ج ۴، ص ۱۶۶). رفاعى نه فقط به ارشاد مریدانش بلکه به ارشاد طبقات گوناگون، از جمله خلیفه عصر خویش، المستنجد باللّه عباسى، نیز همت گماشت (افندى، ص ۱۹۱؛ سامرایى، ص ۳۲ـ۳۳).

رفاعى از ائمه معصومین علیهم‌السلام با احترام خاصى یاد کرده، چنان‌که از حضرت على علیه‌السلام به امام جلیل، از امام حسین علیه‌السلام به مظلوم شهید و از امام رضا علیه‌السلام به امام اعظم و قبلۀ اهل باطن یاد کرده و با ذکر برخى مصائب امام زین‌العابدین و امام موسی‌کاظم علیه‌السلام، آنها را صاحب مقام رضا معرفى کرده است (رفاعى، ص ۷۶ـ۷۷؛ افندى، ص ۱۶، ۱۳۹، ۱۴۶، ۱۵۰، ۱۵۸).

احمد رفاعى با نظریۀ وحدت وجود به شدت مخالف بود و شطحیات عرفا را نوعى کفر تلقى می‌کرد (رفاعى، ص ۱۵، ۲۶ـ۲۷، ۱۳۶؛ افندى، ص ۱۲۶). وى مبالغه و بزرگ‌نمایى شخصیت مشایخ را تا آنجا که آنها را معصوم انگاشته و واسطۀ بین خدا و بنده قرار دهند، مردود می‌شمرد (افندى، ص ۱۳۵). اهتمام به شریعت از ویژگیهاى محورى طریقت رفاعیه بوده است. رفاعى کتاب و سنّت را دو میزان می‌دانست که همۀ اقوال، افعال و احوال عارف باید با آن سنجیده شود. ازاین‌رو رفاعى هرگونه مخالفت با شریعت را کفر می‌دانست (رفاعى، ص ۶۷؛ افندى، ص ۱۲۶؛ سامرایى، ص ۱۲، ۱۹، ۲۷ـ۲۸).

رحلت

رفاعى در ۵۷۸ در ام‌عبیده درگذشت (ابن‌اثیر، ج ۱۱، ص ۴۹۲؛ ابن‌خلّکان، ص ۱۷۲) و چون فرزندى نداشت، برادرزاده‌هایش جانشین او شدند (ابن‌خلّکان، همانجا؛ صفدى، ج ۷، ص ۲۱۹).

آثار

در منابع متأخر (براى نمونه سرکیس، ج ۱، ص ۹۴۸؛د.اسلام، همانجا؛سامرایى، ص ۴۴ـ۴۵)، آثارى را از رفاعى دانسته‌اند که از آن جمله‌اند :

۱) الاحزاب الرفاعیه؛

۲) الصراط المستقیم فى تفسیر معانى بسم‌اللّه‌الرحمن‌الرحیم؛

۳) حاله اهل الحقیقه مع‌اللّه؛

۴) المجالس الاحمدیه؛

۵) الروایه؛

۶) شرح التنبیه فى فروع الفقه الشافعى، در شش مجلد؛

۷) دیوان قصاید؛

۸) البهجه فى الفقه؛

۹) تفسیر سوره قدر؛

۱۰) السرالمصون؛

۱۱) النظام الخاص لاهل الاختصاص؛

۱۲) حِکَم الرفاعى؛

۱۳) رحیق الکوثر من کلام الغوث؛

۱۴) البرهان؛

۱۵) الطریق الى اللّه؛

۱۶) العقاید الرفاعیه.

دربارۀ زندگى و سیره رفاعى و طریقت رفاعیه کتابهاى متعددى نوشته شده و سامرایى (ص ۷۶ـ۷۹) از چهل و شش اثر درباره او نام برده است.



منابع :

(۱) ابن‌اثیر؛
(۲) ابن‌خلکان؛
(۳) ابوالفدا الحافظ ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، بیروت ۱۴۰۷ /۱۹۸۷ ؛
(۴) ابن‌ملقن، طبقات الاولیاء، تحقیق نورالدین شریبه، بیروت ۱۴۰۶ /۱۹۸۶ ؛
(۵) ابوالهدیل افندى الصیادى الرفاعى الحسینى، الکلیات الاحمدیه، قاهره ۱۴۲۵ /۲۰۰۴ ؛
(۶) ذهبى؛
(۷) احمد رفاعى، حکم الامام الرفاعى، به‌اهتمام محمد حسنى مصطفى، حلب ۱۴۲۲ / ۲۰۰۲ ؛
(۸) یونس ابراهیم سامرایى، السید احمد الرفاعى حیاته ـ آثاره، بغداد، بی‌تا؛
(۹) عبدالوهاب‌بن على سبکى، طبقات الشافعیه الکبرى، به اهتمام عبدالفتاح محمدالحلو و محمود محمد طناحى، ۱۳۸۸ / ۱۹۶۸ ؛
(۱۰) یوسف‌بن الیاس سرکیس، معجم‌المطبوعات العربیه و المعربه، ج ۱، قم ۱۴۱۰؛
(۱۱) نورالدین شطنوفى، بهجه الاسرار و معدن الانوار، قاهره ۱۴۲۱/۲۰۰۱؛
(۱۲) عبدالوهاب شعرانى، الطبقات الکبرى، بیروت ۱۴۰۸ /۱۹۸۸؛
(۱۳) غلام سرور لاهورى، خزینه الاصفیاء، نولشکور، ۱۳۸۷/۱۹۲۹؛
(۱۴) صفدى؛
(۱۵) عبدالرئوف مناوى، الکواکب الدریه، بیروت ۱۹۹۹٫

(۱۶) J. Spencer Trimingham, The sufi Orders in Islam, London, New York 1971;
(۱۷) E12 s.v. “Al-Rifai, Ahmad b. Ali, Abbas” ( by D.S. Margolioth).

دانشنامه جهان اسلام  جلد  ۱۵

زندگینامه علی‌ سِیفى نیشابورى«حکیم» (قرن ششم)

 علی‌بن احمد ملقب به حکیم، شاعر و نویسندۀ نیمۀ دوم قرن ششم. تاریخ ولادت و فوت وى معلوم نیست. دولتشاه (ص ۱۸۹) او را شاگرد فرید کاتب (متوفى بعد از ۶۱۷) و مداح سلطان تکش خوارزمشاه (۵۶۸ـ۵۹۶) دانسته است (نیز رجوع کنید به خلیل، ج ۱، ص ۲۷۹؛ آذربیگدلى، ص ۱۴۱؛ هدایت، ج ۱، ب ۲، ص ۷۰۸)،

اما از قصیدۀ مشهور «سیم و سنگ» او چنین برمی‌آید که ممدوحى به نام سلطان جلال‌الدین محمود داشته (رجوع کنید به جاجرمى، ج ۱، ص س؛ هدایت، همان، ص ۷۰۹) که ذبیح‌اللّه صفا احتمال داده است همان شاه‌محمود، از پادشاهان آل‌افراسیاب، خواهرزاده و جانشین سنجر در خراسان، باشد که در سال ۵۶۶ مؤید آی‌اُبه، حاکم نیشابور، او را کور کرد (ج ۲، ص ۶۲۶).

اگر این فرض درست باشد، دو نکته دریافت می‌شود:یکى اینکه او چند دهه پیشتر از نیمۀ دوم قرن ششم به دنیا آمده و دیگر اینکه وى قبل از راهیابى به دربار خوارزمشاهیان و مدح تکش، به دربار آل‌افراسیاب راه یافته و بزرگان آنها را مدح گفته است. از سیفى اشعار محدودى در منابع درجه اول موجود است که بعدها به صورت پراکنده در دیگر کتابها ذکر شده است.

عوفى (ج ۲، ص ۱۵۹)، ضمن ستایش از نظم و نثر او، اثر منثورى را به او نسبت داده که شامل صد نامۀ عاشقانه در بیان روابط عاشق و معشوق است و آنگاه چهار غزل و دو رباعى از اشعار وى را آورده که یکى از آنها هجوآمیز است (عوفى، همان، ص ۱۶۰ـ۱۶۱).

شمس قیس رازى بخشى از قصیدۀ سیم و سنگ سیفى را در المعجم (ص ۳۸۴ـ۳۸۵) به‌عنوان شاهدى بر صنعت التزام آورده که نشان‌دهندۀ شهرت اشعارش در آن روزگار است و به گفتۀ اوحدى بلیانى «اشعار مصنوعه متشکله و ممنوع‌الجواب بسیار دارد» (گ ۲۳۹ـ ب).

به احتمال بسیار، اوحدى به‌جز کتاب عوفى و دولتشاه، مأخذ دیگرى از اشعار سیفى در دست نداشته، زیرا به قصیدۀ اعناتیه سرو و یاقوت سیفى ــکه دویست سال قبل از او، جاجرمى (ج ۱، ص ف) آورده ــهیچ اشاره‌اى نکرده است. برخى منابع، قصیده سیم و سنگ سیفى نیشابورى را، به اشتباه، به سیفى بخارائى و بدیعى سیفى نسبت داده‌اند (اوحدى بلیانى، همانجا).



منابع :

(۱) تقی‌الدین محمد اوحدى بلیانى، عرفات العاشقین، نسخه کتابخانه ملک ؛
(۲) محمدبن بدرالجاجرمى، مؤنس الاحرار فى دقایق الاشعار، چاپ میرصالح طبیبى، تهران ۱۳۳۷ش؛
(۳) دولتشاه ‌بن بختیشاه سمرقندى، تذکرهالشعراء، چاپ فاطمه علاقه، تهران، ۱۳۸۶؛
(۴) امین احمدرازى، هفت‌اقلیم، چاپ سید محمدرضا طاهرى «حسرت»، تهران، ۱۳۷۸؛
(۵) شمس‌الدین محمدبن قیس رازى، المعجم فى معاییر اشعارالعجم، چاپ مدرس رضوى، تهران ۱۳۳۸ش؛
(۶) ذیبح‌اللّه صفا، تاریخ ادبیات در ایران، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۷) محمد عوفى، لباب‌الالباب، چاپ ادوارد براون، لیدن ۱۹۰۶٫

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۵ 

زندگینامه محمد شرف‌الدین عبدالمؤمن(متوفی۵۹۱ه ق)

شرف‌الدین عبدالمؤمن ، محمدبن هبه‌الله‌بن محمدبن هبه‌الله بن حمزه شغروه اصفهانی، از عالمان و شاعران قرن ششم. در منابع، نام شغروه به شکلهای متفاوت آمده است: شمروه (ابن ابی‌الوفا، ج ۳، ص ۵۶۸)، شغروه (همان، ج ۲،‌ص ۱۱۳)، سغرویه (همان، ج ۲، ص ۲۰۲)، شروه (همان، ج ۲، ص ۴۷۷)، شوروه (همان، ج ۳، ص ۵۶۸)، شغروه (همان، ج ۲، ص ۵۰۷)، شقروه (حاجی‌خلیفه، ۱/۱۱۶؛مدرس، ۳۰۷)، و شغرده‌ای (واله داغستانی، ۱/۳۲۸). در بیشتر منابع، نام وی به صورت شغروه آمده است (عوفی، ج ۱، ص ۲۶۸؛دولتشاه سمرقندی، ص ۱۵۴؛شمس قیس رازی، ص ۱۵۳ ، ۳۷۴ ، ۴۲۶؛حمدلله مستوفی، ص ۱۵۴؛امیر علیشیر نوایی، ص ۳۳۹؛ بلیانی، ج ۳، ص ۱۷۹۰).

در توجیه شغرده‌ای گفته شده که شرف اهل شغر است و شفر، دهی است از اضافات اصفهان که به آن پژوه می گویند (واله داغستانی، ج ۱، ص ۳۲۸). این توجیه درست نمی‌نماید و گویا نسبت شفرده‌ای برساختۀ ذهن متأخران است (قزوینی، ج ۱، ص ۳۵۹). به احتمال بسیار، همان صورت شغروه درست است، چون خاندان شغروه از خاندانهای سرشناس اصفهان در سدۀ ششم بوده‌اند و شرف نیز از همان خاندان است (اقبال، ص ۱۰۸ـ۱۱۷).

دربارۀ نام این خاندان و وجه تسمیۀ آن (نفیسی، ج ۱، ص ۶۴۵؛اقبال، ص ۱۰۸) و تلفظ دقیق شغروه بحثهایی وجود دارد و سه صورت شَغَروه، شُفْروه و شَفْروه را پیشنهاد کرده‌اند (اسماعیلی، ص ۲۶) .رفیع‌الدین لبنانی، شاعر معاصر و همشهری شرف، بیتی دارد که تلفظ شفروه را تا حدودی آشکار می‌سازد:«کس ار ز آل شفروه بپرسدم باری به یک پیام ز سعد جناب بازآرد» (لبنانی،ص۱۷۶). با توجه به وزن بیت و قواعد عروض، «ر» در شغروه قطعاً ساکن است: شفرْوه. اما، تلفظ «ش» و «ف» در شفرْوه هنوز به طور دقیق مشخص نیست.

خاندان شغروه در قرن ششم و هفتم پرچمدار علم و ادب بودند و در اصفهان و قزوین و شیراز شهرت داشتند(ابن‌ابی الوفا، ج ۲، ص ۱۱۳، ۲۰۲، ۴۷۷، ۶۹۲،‌ج ۳، ص ۵۶۸؛اقبال، ص ۱۰۸ـ ۱۱۷).

شش تن از ایشان از وعاظ و قضاه و ادبا و محدثان معروف زمان خود به شمار می‌رفتند:

هبه‌الله‌بن محمدبن هبه‌الله‌بن حمزه اصفهانی، فقیه و قاضی حنفیان اصفهان (پدر شرف)؛
شرف‌الدین عبدالمؤمن ‌بن هبه‌الله‌بن محمد هبه‌الله‌بن حمزه، واعظ (شرف شغروه)؛
ابوالوفا عبیدالله‌بن هبه‌الله‌بن محمدبن هبه‌الله‌بن حمزه، واعظ قزوینی معروف به ابن‌شغروه (برادر شرف)؛
ابوالبرکات رزق‌الله‌بن هبه‌الله‌بن محمد قزوینی، معروف به ابن‌شغروه (برادر شرف)؛
فضل‌الله‌بن هبه‌الله‌بن محمدبن هبه‌الله‌بن حمزه قزوینی، معروف به ابن‌شغروه (برادر شرف)؛
حسین‌بن عبیدالله‌بن هبه‌الله‌بن محمدبن هبه‌الله‌بن حمزه قزوینی، معروف به ابن شغروه (برادرزادۀ شرف و پسر ابوالوفا).

در تذکره‌ها به تاریخ تولد شرف اشاره‌ای نشده است. اما تاریخ تولد دو برادر کوچکتر او مشخص است: عبیدالله در ۵۳۴ به دنیا آمده است (ابن ابی‌الوفا، ج ۲، ص ۵۰۷) و فضل‌الله در ۵۳۶ (همان، ج ۲، ص ۶۹۲) .

با توجه به اینکه تمامی افراد خانواده به واسطۀ شرف معرفی می‌شوند، او می بایست سالها پیش از ایشان به دنیا آمده باشد . بر اساس حدس نفیسی، تاریخ تولد او را می‌توان دهۀ اول قرن ششم در نظر گرفت (نفیسی، ج ۱، ص ۶۴۷).

شرف از نزدیکان جمال‌الدین عبدالرزاق، مجید بیلقانی و رفیع‌الدین لبنانی بوده و وقتی مجیر به اصفهان آمده میان آنها هجوهای رکیک رد و بدل شده است (آذر، ج ۳، ص ۹۴۸، ۹۴۹). حجم عظیمی از دیوان شرف را مدایح تشکیل می‌دهد. ازجمله ممدوحان او بوده¬اند: ابوالمظفر رکن‌الدین ارسلان سلجوقی، رکن‌الدین طغرل سلجوقی، اتابک شمس‌الدین ایلدگز، اتابک شیرگیر، فخرالزمان مجدالدین اسماعیل، ابوالفتح ملکشاه‌بن محمود سلجوقی، علاءالدین تکش خوارزمشاه، ارسلان شاه، اتابک قزل ارسلان، آل صاعد، رکن‌الدین ابوالعلا صاعدبن مسعود (صدر اصفهان)، و ‌رکن مسعودبن صاعد (صدر جهان).

شرف‌الدین و خاندانش حنفی مذهب بودند (ابن‌ابی‌الوفا، ص ۵۹۰). شرف حنفی بودن خود را دربرخی از اشعار و مدایح خود بیان کرده است (اسماعیلی، ص ۱۵).

ازاو دیوانی در هشت هزار بیت باقی است ، شامل قصیده، ترکیب بند، ملمّع، قطعه، غزل و رباعی . قصاید عمده‌ترین بخش دیوان اوست. در بخش کوچکی از دیوان، وی در قالب قطعه به هجو و هزل پرداخته است. دیوان شرف تاکنون به چاپ نرسیده است .دو پایان‌نامه در دانشگاه تهران(یکی تالیف مرتضی جعفری در ۱۳۴۶ش و دیگری تالیف عصمت اسماعیلی در ۱۳۸۰ ش) نوشته شده که دربارۀ زندگی شرف و تصحیح دیوان اشعار اوست.

دربارۀ چگونگی شعر شرف در جنگها و تذکره‌ها سخن چندانی گفته نشده و همان مقدار اندک هم نقل جملات عوفی است که معاصر شغروه بوده است (عوفی، ج ۱، ص ۲۶۸).

بسیاری از شعرهای شرف از نظر شکل و مضمون در مرز میان غزل و قصیده است (اسماعیلی، ص ۹۰). قصایدش عمدتاً مدحی است و به همراه انوری، خاقانی، سنایی و جمال‌الدین عبدالرزاق از بنیانگذاران استقلال غزلی است که از تغزل آغازین قصاید جدا شده است (همان، ص ۸۵).

غزلش سوز و گداز و رقت و لطافت ندارد. معانی اختراعی و پرتکلف و پیچیده ، که تمایل او و تمام شاعران حوزۀ آذربایجان و عراق در آن دوره بوده ، در شعرش زیاد است. آثار علوم عقلی و ادب عربی در شعرش بسیار محسوس است (اسماعیلی، ص ۸۹).

علاوه بر دیوان، شرف کتابی دارد به زبان عربی به نام اطباق الذهب فی‌المواعظ و الخطب، که به سبک مقامات حمیدی است و در مقابل اطواق الذهب زمخشری نوشته شده است. اطباق مشتمل است بر یکصد مقاله در وعظ و نصیحت ، که شرف آن را به درخواست احمدبن محمدبن علی خویی( از بزرگان و اولیای زمانش) نوشته است. کتاب به زبان منشیانۀ فصیح نوشته شده است و قدرت وی را در این زبان نشان می دهد(رجوع کنید به هادی‌زاده، ج ۱، ص ۹۳).

بر اطباق الذهب شرحی نوشته شده است به نام معیارالادب فی شرح اطباق الذهب فی علم‌الادب از میرعباس‌بن علی اکبر الموسوی.

اطباق الذهب بارها به چاپ رسیده، که از جمله چاپهای آن است : تصحیح مجید هادی زاده در کتاب نصوص و رسائل در ۱۳۸۵ش؛چاپ سنگی لکهنو در ۱۳۴۲؛و چاپ یوسف افندی بنهانی در۱۳۰۰ در بیروت.

رحلت

سال دقیق در گذشت شرف، همچون تولد او، مبهم نیست، اما چون شعری در مدح علاءالدین تکش خوارزمشاه دارد که با شکست دادن طغرل‌بن ارسلان در حدود ۵۹۱ بر اصفهان مسلط شد (اسماعیلی، ص ۳۱)، می بایست بعد از سال ۵۹۱ درگذشته باشد. در منابع متاخر، تاریخ وفات او را سال ۵۹۸ (طهرانی، ص ۵۱۳) و نیز ۶۰۰ (ریاحی، ص ۷۶) نوشته‌اند.



منابع:

(۱) ابن ابی‌الوفاء القرشی الحنفی، جواهرالفصیه، ۱۹۷۸؛
(۲) اطباق‌الذهب (چاپ سنگی)، لکهنو ۱۳۴۲؛
(۳) نصوص و رسائل، تصحیح مجید هادی‌زاده، ج ۱، اصفهان، هستی‌نما، ۱۳۸۵؛
(۴) لبنانی، رفیع الدین، دیوان، به اهتمام تقی بینش پژوه، تهران ۱۳۶۹؛
(۵) عوفی، محمد، لباب‌الباب، از روی چاپ براون و قزوینی، به کوشش سعید نفیسی، تهران۱۳۳۵؛
(۶) قزوینی، محمد، تعلیقات لباب‌الالباب، لیدن ۱۲۸۱؛
(۷) «خاندان‌های مشهور»، اقبال، عباس، یادگار، سال ۵، شماره ۶ و ۷؛
(۸) واله داغستانی، علی قلی خان، ریاض‌الشعرا، مقدمه، تصحیح و ترتیب پرفسور شریف حسین قاسمی، کتابخانۀ رضا رامپور، ۲۰۰۱؛
(۹) دولتشاه سمرقندی، تذکرهالشعرا، چاپ ادوارد براون، لیدن ۱۹۰۱؛
(۱۰) نوایی، امیر علیشیر، مجالس‌النفائس، به کوشش علی اصغر حکمت،تهران ۱۳۲۳؛
(۱۱) مدرس،‌ میرزا محمدعلی، ریحانه‌الادب، تهران ۱۳۴۶؛
(۱۲) مستوفی، حمدلله، تاریخ گزیده، به اهتمام دکتر عبدالحسین نوایی، تهران۱۳۶۴؛
(۱۳) آذر، لطفعلی بیک، آتشکده آذر، تصحیح و تحشیه و تعلیق حسن سادات ناصری، تهران ۱۳۳۹؛
(۱۴) طهرانی، آقابزرگ، الذریعه، ج ۹، تهران۱۳۳۸؛
(۱۵) اسماعیلی، عصمت، تصحیح انتقادی دیوان شرف‌الدین شغروه و تحقیق در زندگی و آثار و سبک شاعر (پایان‌نامۀ دکتری دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران)، ۱۳۸۰؛
(۱۶) ریاحی، محمدامین، مقدمه نزهه‌المجالس، تهران ‌۱۳۶۶؛
(۱۷) بلیانی، تقی‌الدین محمد، عرفات العاشقین و عرصات‌العارفین، توضیح و تصحیح سیدمحسن ناجی نصرآبادی، تهران۱۳۸۸؛
(۱۸) حاجی‌خلیفه، کشف‌الظنون، ۱۴۰۲؛
(۱۹) رازی، شمس قیس، المعجم فی معاییراشعارالعجم، تصحیح علامه قزوینی با تصحیح مجدد مدرس رضوی، تهران ، بی‌تا.

دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۵

زندگینامه عمادی غزنوی (قرن ششم)

 شاعر پارسی‌گوی و مدیحه‌سرای قرن ششم. برخی او را فرزند مختاری غزنوی دانسته‌اند (رجوع کنید به آذربیگدلی، ص۵۷۴؛ اوحدی دقاقی بلیانی، ج۴، ص۲۴۱۰). نام اصلی و تاریخ تولد وی معلوم نیست . کسانی که به شرح زندگانی او پرداخته‌اند، اغلب از وی با عنوان عمادی یاد کرده‌اند.

عوفی در لباب‌الباب او را عمادالدین خوانده و در شمار شاعران غزنه آورده است (ص۴۳۰). ظاهراًعمادی لقب یا تخلص شعری این شاعر بوده است. علت شهرت او به این عنوان، آن‌گونه که راوندی در راحه‌الصدور نوشته(ص ۲۱۰)، انتساب وی به عمادالدوله فرامرزبن رستم (شهریار مازندران ) بوده که عمادی در آغاز شاعری به مدح او پرداخته و لقب یا تخلص خود را از لقب وی گرفته است ( نیز رجوع کنید به قزوینی، ص۳۵۰).

مؤلف مجمع‌الفصحا، ابن‌عمادالدوله را «عمادالدولۀ دیلمی» (۳۲۳ـ۳۳۸)، حاکم فارس، که علی نام داشته، دانسته‌است. چون عمادی در اشعارش (رجوع کنید به دیوان، ص۱۰۴ ، ۱۰۸) به نام ممدوح خود (فرامرز) و نیز به محل فرمانروایی وی( مازندران) اشاره کرده است، این عقیده اشتباه به نظر می‌رسد (فروزانفر، ۵۲۲؛ اوحدی دقاقی، ج۴، ص۲۴۰۹؛ واله داغستانی، ج۳، ص۱۳۸۶؛ هدایت، ج۱، ص۱۲۸۷).

زادگاه او را، به اختلاف، برخی غزنه و برخی دیگر شهریار ، از توابع ری ، ذکر کرده‌اند. عده‌ای نیز عمادی غزنوی را از عمادی شهریاری جدا دانسته و برآن¬اند که عمادی شهریاری از شعرای دورۀ سلجوقیان و از ستایشگران سلطان طغرل بوده و در شهریار زاده شده و آن دیگری شاعری است گمنام، اهل غزنه، که همدورۀ خاندان محمود غزنوی بوده است و دیوانش شناخته شده نیست (تقی‌الدین کاشی، ص۳۴۶؛ حسین صبا، ص۵۶۷ـ۵۶۸).

احتمال دارد که عمادی به علت انتساب به پادشاهان باوندی مازندران- که به آنان شهریار گفته می‌شده است- نسبت شهریاری یافته باشد. نکتۀ درخور توجه دیگر اینکه مولفان راحه‌الصدور و المعجم نیز – که از معاصران عمادی بوده یا با فاصلۀ زمانی اندکی از وی می‌زیسته¬اند- هیچکدام نسبت شهریاری یا غزنوی را برای وی ذکر نکرده‌ و تنها او را عمادی خوانده‌اند (برای نمونه، رجوع کنید به شمس‌ رازی، ۲۶۱، ۳۲۵، ۳۶۶ ، ۴۰۸؛ راوندی، ۵۷، ۲۰۹ – ۲۱۰).

از آنچه گفته شد می‌توان نتیجه گرفت که این هر دو عمادی یکی هستند، که به دلیل دوری زادگاه و محل زندگی و همچنین به دلیل اینکه نام اصلی وی در تذکره‌ها مبهم مانده، از او به دو عمادی تعبیر شده است (فروزانفر، ۵۱۸؛ تقی‌الدین کاشی، ص۳۴۶). عمادی قبل از پیوستن به دربار شهریار مازندران، شهرتی نداشته است.

او مدتی در غزنه زیست (تقی‌الدین کاشی،همانجا). در اواخر دورۀ غزنویان به ری کوچید و در آنجا ازدواج کرد. سپس رهسپار مازندران شد و نزد شهریار آنجا، عمادالدوله فرامرز، از جایگاه بلندی برخوردار گشت. وی مدتی را در مدح و ستایش شاه سپری کرد. در این دوران، زندگانی خوش و آرامی را پشت سر می‌گذاشت و رابطۀ بسیار دوستانه‌ای با فرزند وزیر داشت، اما پس از مدتی به علت بدگویی اطرافیان، وزیرزاده به او بدبین شد (رجوع کنید به تقی‌الدین کاشی، ص۳۴۷).

وی پس از درگذشت عمادالدوله فرامرز، مازندران را ترک کرد و روانۀ خراسان شد. تقی‌الدین کاشی کدورت بین عمادی و وزیرزاده را دلیل رفتن شاعر از مازندران دانسته است(همانجا). عمادی در بلخ با حکیم ستایی دیدار کرد و شیفتۀ او شد (رجوع کنید به همانجا). در مدت سکونت در بلخ، به مطالعه در علم تصوف پرداخت و تحت تأثیر شیوۀ صوفیان قرار گرفت.

پس از آن به عراق رفت و به دربار سلجوقیان راه یافت. او طغرل‌بن محمدبن ملکشاه سلجوقی (حک:۵۲۶ـ۵۲۸) را مدح کرد و ازاین‌رو، به «سلطانی» ملقب شد (راوندی،‌۲۰۹؛ دیوان، ۹۱ ، ۱۰۹). ریو و به پیروی از او مصحح کتاب راحه‌الصدور و آیهالسرور، عمادی را همدورۀ طغرل‌بن محمد سلجوقی دانسته‌اند، ولی چون نویسندۀ راحه‌الصدور (ص ۲۰۹) به نام ممدوح عمادی – که طغرل‌بن محمدبن ملکشاه بوده – اشاره کرده است، این عقیده درست به نظر نمی‌رسد (قزوینی، ص۳۴۷؛ راوندی، ص۵۷؛ ریو، ۵۵۷). عمادی همچنین عبدالرحمان طغایرک ، از امرای بزرگ سلطان‌مسعود سلجوقی ، را مدح گفته است (راوندی، ۲۰۹).

عمادی در دربار سلجوقیان در فقر و تنگدستی به سر می‌برد. این تنگدستی به اندازه‌ای بود که وی برای پرداخت وام هزار دیناری خود و رهایی از زندان، قطب‌الدین مظفربن اردشیر عبادی( از واعظان نامی قرن ششم ) را بر منبر مدح گفت (رجوع کنید به راوندی، ص۲۰۹؛ صفا، ص۷۴۵). بنابر گفتۀ ریو،عمادی در مدح اتابک محمدبن ایلدگز جهان پهلوان (۵۶۸ـ۵۸۲) و طفان شابن مؤید آیبه (۵۶۸ـ۵۸۱) نیز شعر سروده است (رجوع کنید به همان، ۵۵۷ـ۵۵۸).

به گفتۀ تقی الدین کاشی (ص ۳۴۸)، عمادی در ۵۷۳ در ری وفات یافته است. مصحح راحه‌الصدور سال وفات او را، به اشتباه،۵۸۲ نوشته که به سبب برداشت نادرست وی از عبارت ریو است (برای توضیح بیشتر رجوع کنید به قزوینی، ۳۵۰؛ راوندی، ص۵۷). عمادی از شاعران نامی دوران خود بوده و به نوشتۀ تقی‌الدین کاشی ، ملک‌الشعرای دربار سلجوقی به شمار می‌آمده است.

او با شاعران همدورۀ خود در ارتباط بوده و قوامی شیرازی را مدح گفته است (صفا، ص۶۹۷). سیدحسن غزنوی و انوری او را ستوده‌اند و جامی نیز به تضمین شعری از وی پرداخته است (رجوع کنید به اوحدی بلیانی، ج۱، ص۲۵۹ـ۲۶۰). مولف المعجم در توضیح مباحث بلاغی، از اشعار عمادی شاهد آورده (برای نمونه، رجوع کنید به قیس رازی، ص۲۶۱، ۳۶۶)، درعین حال، او را به انتحال از شعر سنایی متهم کرده است (همان، ص۴۶۴ـ۴۶۵).

شعر عمادی گونه‌ای اعتدالی از شیوۀ سخنرانی قرن ششم است؛ یعنی، نه آنچنان غرق در تصویرهای دور از ذهن و باریک‌بینانۀ‌ شاعران نامی این دوره است و نه چندان آسان‌فهم. گاه تصرف در معانی و کاربردهای پی در پی استعاره – که جزو جدایی‌ناپذیر بلاغت شعر اوست- دریافت کلام وی را دشوار می سازد، ولی به طور کلی سادگی و روانی در شعر او بر تکلف غلبه دارد (فروزانفر، ۵۱۸ـ۵۲۰؛ صفا، ۷۴۵ـ۷۴۶).

شمار ابیات دیوان وی را، به اختلاف، حدود دو هزار (رازی، ص۱۱۷۱)، چهار هزار (کاشی، ص۳۴۸؛ ابوطالب‌خان تبریزی، ص۲۹۰) و پنج هزاربیت (اوحدی دقاقی، ج۴، ص۲۴۰۹؛ هدایت، ج۱، ص۱۲۸۷) ذکر کرده‌اند. آنچه از ابیات عمادی امروز به طور پراکنده در جنگهای خطی و دیگر منابع تاریخی و ادبی وجود دارد، حدود دو هزار و پانصد بیت است (رجوع کنید به عوفی، ص۷۲۷).

دیوان عمادی به تصحیح ذبیح‌الله حبیبی‌نژاد، در سال ۱۳۸۱ش در تهران چاپ شده است.



منابع:

(۱) ابوطالب‌خان تبریزی، تذکرۀ خلاصهالافکار، نسخۀ خطی شمارۀ ۴۳۰۳ کتابخانۀ ملی ملک؛
(۲) امین‌احمد رازی، تذکرۀ هفت اقلیم، چاپ محمدرضا طاهری (حسرت)، تهران ۱۳۷۸؛
(۳) بدیع‌الزمان فروزانفر، سخن و سخنوران، تهران ۱۳۵۰؛
(۴) تقی‌الدین کاشی، تذکرۀ خلاصه‌الاشعار، نسخۀ خطی شمارۀ ۲۷۲ کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی؛
(۵) تقی‌الدین محمد اوحدی دقاقی بلیانی، عرفات العاشقین و عرصات‌العارفین، چاپ سیدمحسن ناجی نصرآبادی، تهران ۱۳۸۸؛
(۶) ذبیح‌الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران، تهران ۱۳۸۱؛
(۷) رضاقلیخان هدایت، مجمع‌الفصحا، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۸۲؛
(۸) شمس‌الدین محمدبن قیس رازی، المعجم فی معاییراشعار العجم، چاپ محمد قزوینی و مدرس رضوی،‌تهران (تاریخ مقدمه ۱۳۳۸)؛
(۹) علیقلی واله داغستانی، تذکرۀ ریاض‌الشعراء، چاپ سیدمحسن ناجی نصرآبادی، تهران ۱۳۸۴؛
(۱۰) لطفعلی‌خان آذربیگدلی، آتشکدۀ آذر، چاپ حسن سادات ناصری، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰؛
(۱۱) محمدبن علی‌بن سلیمان راوندی، راحهالصدور و آیهالسرور، افست چاپ محمد اقبال، تهران ۱۳۸۶؛
(۱۲) محمد عوفی، لباب‌الالباب، چاپ سعید نفیسی، ۱۳۳۵؛
(۱۳) محمد قزوینی، بیست مقاله، چاپ عباس اقبال، تهران ۱۳۶۳؛
(۱۴) مولوی محمدمظفر حسین صبا، تذکرۀ روز روشن، چاپ محمدحسین رکن‌زادۀ‌آدمیت، تهران، ۱۳۴۳٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵ 

زندگینامه حفصه بنت الحاج الرّکونى«حَفْصَه الرَّکونیه» (متوفی۵۸۶ه ق)

حَفْصَه الرَّکونیه (حفصه بنت الحاج الرّکونى) ، از بانوان شاعر سده ششم در منطقه غرناطه اندلس. تاریخ تولد او در منابع ذکر نشده است. به نوشته یاقوت حموى (۱۴۰۰، ج ۱۰، ص ۲۲۷)، او در ۵۸۶ درگذشت.

زرکلى (ج ۲، ص ۲۶۴، پانویس ۲) احتمال داده که وى منسوب به اَرْکُون، یکى از دژهاى استوار اندلس، بوده است (یاقوت حموى، ۱۹۶۵، ذیل «ارکون»). ابن‌سعید مغربى، که خود از آن سرزمین بوده، گفته (ج ۲، ص ۱۳۸) حفصه از دهکده راکونه بوده و با در نظر گرفتن تخفیف الف به صورت فتحه، نسبت رکونى صحیح است.

از ویژگیهاى ادبى سده‌هاى چهارم تا ششم اندلس، ظهور و نامور شدن گروهى از بانوان شاعر است، مانند

ولّاده (متوفى ۴۸۴)، دختر مستکفی‌باللّه (امیر اموى اندلس)؛
حمده (متوفى ۶۰۰)، دختر زیاد مؤدب؛
و حفصه رکونى (فاخورى، ص ۹۳۸؛نیز رجوع کنید به مَقَّرى، ج ۴، ص ۱۷۱ـ۱۷۹، ۲۰۵ـ۲۱۱، ۲۸۷ـ۲۸۹).

نزدیک‌ترین مورخ به روزگار حفصه، محمدبن عبدالواحد ملّاحى (متوفى ۶۱۹) بوده که در کتاب خود، تاریخ علماء البیره، از او نام برده و فقط دو بیت از سروده‌هاى او را نقل کرده است (رجوع کنید به ابن‌سعید مغربى، همانجا؛مقّرى، ج ۴، ص ۱۷۱). ابن‌دِحْیه (متوفى  ۶۳۳؛ ص  ۱۰) نیز دو بیت دیگر از سروده‌هاى او را ضبط کرده است.

شهرت حفصه ظاهرآ به روزگار زنده بودن او، از مغرب به سرزمینهاى شرقى رسیده بوده، زیرا یاقوت حموى که چهل سال پس از حفصه در ۶۲۶ درگذشته، به تفصیل، احوال او را شرح داده و زیبایى و نژادگى و خوش ذوقى و بدیهه سرایى او را ستوده و ابیاتى از سروده‌هاى  وى را آورده است (رجوع کنید به ۱۴۰۰، ج ۱۰، ص ۲۱۹ـ۲۲۷).

حفصه مورد توجه عبدالمؤمن‌بن على، نخستین امیر سلسله موحدون (حک : ۵۲۴ـ۵۵۸)، قرار گرفت و به فرمان او عهده‌دار آموزش بانوان دربار شد و به خواست عبدالمؤمن سه بیت بالبداهه در ستایش او سرود و ضمن آن از امیر تقاضا کرد کمکى به او شود که در تمام زندگى بی‌نیاز باشد. امیر نیز براتى براى او نوشت و درخواستش را اجابت کرد (همان، ج ۱۰، ص ۲۲۰؛مقّرى، همانجا).

درباره شیفتگى عبدالمؤمن و وزیر او (ابوجعفر) به حفصه، همه منابع کم‌وبیش مطالبى نوشته‌اند که گویاى خلوتهاى شبانه حفصه با ابوجعفر است و گفته‌اند همین موضوع موجب کشته شدن وزیر به فرمان امیر شد، حال آنکه ابوجعفر وزیر در ۵۵۹، یک سال پس از مرگ عبدالمؤمن، و ظاهرآ به فرمان عثمان، پسر عبدالمؤمن، کشته شده است (رجوع کنید به ابن‌سعید مغربى، همانجا؛محمدعبداللّه عنان، عصر۳، قسم ۱، ص ۳۸۵).

مجموع اشعارى که از حفصه در کتابها ثبت شده، کمتر از پنجاه بیت است و در هیچ منبعى به دیوانى از او اشاره نشده است. ابن‌خطیب، که حدود دویست سال پس از مرگ حفصه شرح‌حال او را نوشته، فقط پانزده بیت از اشعار او را ثبت کرده است (رجوع کنید به ج ۱، ص ۴۹۱ـ۴۹۴).

مقّرى، مؤلف نفح‌الطیب، که در سده یازدهم کتاب خود را نوشته و بیشتر از دیگران به شرح‌حال حفصه پرداخته، ۴۴ بیت از سروده‌هاى او را نقل کرده است (رجوع کنید به ج ۴، ص ۱۷۱ـ۱۷۹). در اشعار او، صور خیال و صناعات ادبى کم و بیش به صورتى لطیف جلوه‌گر است (براى نمونه رجوع کنید به یاقوت حموى، ۱۴۰۰، ج ۱۰، ص ۲۲۳ـ۲۲۴، ۲۲۷؛ابن‌دحیه، همانجا؛ابن‌خطیب، ج ۱، ص ۴۹۲). او از مضامین شعرى ولّاده استفاده کرده است.

با این‌همه، نامورى او تا آنجاست که بروکلمان در تاریخ ادبیات خود (>ذیل <، ج ۱، ص ۴۸۲) و در بخش شاعران اندلس، از میان زنان شاعر، فقط از او نام برده و چند سطرى درباره او نوشته است.



منابع :

(۱) ابن‌خطیب، الاحاطه فى اخبار غرناطه، چاپ محمد عبداللّه عنان، قاهره ۱۳۹۳ـ ۱۳۹۷/ ۱۹۷۳ـ۱۹۷۷؛
(۲) ابن‌دِحْیه، المطرب من اشعار اهل المغرب، چاپ ابراهیم ابیارى، حامد عبدالمجید، و احمد احمد بدوى، (قاهره) ۱۹۹۳؛
(۳) ابن‌سعید مغربى، المُغرِب فى حُلَى المَغرب، چاپ شوقى ضیف، قاهره (۱۹۷۸ـ ۱۹۸۰)؛
(۴) خیرالدین زرکلى، الاعلام، بیروت ۱۹۹۹؛
(۵) حنا فاخورى، الجامع فى تاریخ الادب العربى: الادب القدیم، بیروت ۱۹۸۶؛
(۶) محمد عبداللّه عنان، دوله الاسلام فى الاندلس، قاهره ۱۴۱۷/۱۹۹۷؛
(۷) احمدبن محمد مَقَّرى، نفح‌الطیب، چاپ احسان عباس، بیروت ۱۳۸۸/۱۹۶۸؛
(۸) یاقوت حموى، کتاب معجم‌البلدان، چاپ فردیناند ووستنفلد، لایپزیگ ۱۸۶۶ ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵؛
(۹) همو، معجم‌الادباء، بیروت ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛

(۱۰) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, Supplementband, 1937-1942.

 دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۳

زندگینامه على تمیمى«حَیدَره»( قرن ششم)

 حَیدَره، على بن سلیمان تمیمى، ادیب، شاعر، نحوى و فقیه یمنى در قرن ششم. کنیهاش ابوالحسن و لقبش حیدره بود (یاقوت حموى، ۱۴۰۰، ج ۱۳، ص ۲۴۳)، اما صفدى (ج ۲۱، ص ۱۴۶) وى را، احتمالا به سبب اشتباه نسخه نویسان، ملقب به حِیدَه دانسته است. شاید وى به قبیله یمنى حیدره در حضرموت* منتسب بوده که چنین لقبى یافته است (رجوع کنید به بتنونى، ص ۶۱).

وى را با القابى چون شیخ امام، عالم صَدر (پیشوا) و علامه ستوده اند (رجوع کنید به حیدره، ج ۱، مقدمه هادى عطیه مطر، ص ۱۴). علاوه بر این، به دلیل محل زندگىاش، بَکیل (سرزمین قبیله بزرگ بَکیل در بخشِ ذِمارِ* یمن)، به بَکیلى نیز مشهور شد (یاقوت حموى، ۱۹۶۵، ذیل «بکیل»؛ همو، ۱۴۰۰، ج ۱۳، ص ۲۴۴).

از سال ولادتش اطلاعى در دست نیست و در منابع از استادان او سخنى به میان نیامده است. تنها خود وى (ج۱، ص۱۶۰) از یکى از استادانش با نام ابوالسعودبن فتح نامبرده و او را ادیبِ الادباء نامیده است. حیدره شاگردان بسیارى داشته که از میان آنان فقط به ابوالحسن على بن یحیى فُضَیلى اشاره شده است (رجوع کنید به همان، ج ۱، ص ۱۵۹ـ۱۶۰، ۱۷۵، پانویس ۵۰). حیدره در ۵۹۹ درگذشت (یاقوت حموى، ۱۴۰۰، همانجا).

او فقیه، نحوى، ادیب و سرآمد بزرگان یمن بود (همان، ج ۱۳، ص ۲۴۳؛حیدره، ج ۱، همان مقدمه، ص ۱۴). اشعار باقى مانده از او (رجوع کنید به یاقوت حموى، ۱۴۰۰، ج ۱۳، ص ۲۴۵؛صفدى، ج ۲۱، ص ۱۴۶ـ۱۴۷) به تبحر او در سرودن شعر دلالت دارد.

آثار

مهمترین اثر ادبى حیدره کشف المشکل فى النحو است (رجوع کنید به حاجى خلیفه، ج ۲، ستون ۱۴۹۵). با مطالعه این اثر مى توان دریافت که اعطاى چنان القابى به او اغراق نبوده است (رجوع کنید به حیدره، ج ۱، همان مقدمه، ص ۱۴ـ۱۵). گروهى از ادبا و دوستداران ادبیات از وى درخواست کرده بودند که کتاب مرجعى براى رفع مشکلات ادبى تألیف کند (حیدره، ج ۱، ص ۱۶۰).

این کتاب تواناییهاى نحوى و لغوى حیدره را به خوبى آشکار مى سازد. وى در این کتاب تمام موضوعات نحوى را به روش پرسش و پاسخ، در چهار بخش شامل ۱۱۰ باب، توضیح داده است (همان، ج ۱، مقدمه هادى عطیه مطر، ص ۱۵، ۱۳۶).

حیدره حافظ قرآن بود و به همین دلیل، در این کتاب از آیات فراوانى بهره گرفته و حتى باب ویژهاى براى احکام قرائت قرار داده است. او به اشعار عرب نیز آگاهى بسیار داشته و حدود هشتصد بیت از ۸۶ شاعر عرب را به مناسبت ذکر کرده است. علاوه بر این، بخش پایانى کتابش را به شعر و مطالب مرتبط با آن اختصاص داده است (همان مقدمه، ص ۱۴ـ۱۵، ۲۲، ۱۲۹، ۱۴۰).

حیدره کتاب المبانى و المعانى فى القرآن را در زمینه علم قرائت تألیف کرده که نسخه خطى آن موجود است (همان مقدمه، ص ۱۵).



منابع:

(۱) محمد لبیب بتنونى، الرحله الحجازیه، قاهره ۱۴۱۵/۱۹۹۵؛
(۲) حاجىخلیفه؛
(۳) علىبن سلیمان حیدره، کشفالمشکل فىالنحو، چاپ هادى عطیه مطر، بغداد ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۴) صفدى؛
(۵) یاقوتحموى، کتاب معجمالبلدان، چاپ فردیناند ووستنفلد، لایپزیگ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵؛
(۶) همو، معجم الادبا، بیروت ۱۴۰۰/۱۹۸۰٫

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۴ 

زندگینامه امیر سعد صَیْفى تمیمى«حَیْصَ بَیْصَ»«ملک الشعرا »(متوفی۵۷۴ه ق)

حَیْصَ بَیْصَ ، لقب امیر سعدبن محمدبن سعد صَیْفى تمیمى، شاعر، ادیب، فقیه و دانشمند شیعى سده ششم. کنیه اش ابوالفوارس و لقبش شهاب الدین ذکر شده است. لقب امیر را نیز به عنوان صله براى شعرى که در سرخس در مدح سلطان سنجر سلجوقى سروده بود دریافت کرد (رجوع کنید به حَیْصَ بَیْصَ، ج ۱، ص ۲۲۸ـ ۲۳۱؛ نیز رجوع کنید به همان، ج ۱، مقدمه مکى سیدجاسم و شاکر هادى شکر، ص ۳۵). دیگر لقب او ملک الشعرا بود (ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۶۹).

جد پدرى وى در منطقه کَرخ بغداد سکنا گزید و حیص بیص در ۴۹۲ در ناحیه درب منصور کرخ زاده شد (همان، ج ۹، ص ۴۲۶۲، ۴۲۶۹، ۴۲۷۱). او از نوادگان اَکْثَمبن صیفى*، حکیم دوره جاهلى عرب، بود (رجوع کنید به عمادالدین کاتب، ج ۱، قسم شعراءالعراق، جزء۱، ص ۲۰۲) از اینرو او را صیفى (رجوع کنید به ابننقطه، ج ۳، ص ۶۴۳) و ابن صیفى (ابنصابونى، ص ۳۷۱؛ دمیرى، ج ۱، ص ۱۸۶) نیز نامیده اند. هر چند برخى در این انتساب تردید کردهاند (رجوع کنید به ابنخلّکان، ج ۲، ص ۳۶۵؛ ابنحجر عسقلانى، ج ۴، ص ۳۵). مینوى (ج ۱، ص ۱۶۱) با استناد به ابن خلّکان گفته که حیص بیص ظاهراً ایرانى بوده است.

واژه حیص بیص در لغت به معنى گرفتارى، تنگنا و سختىِ گریزناپذیر است و بنابر قول مشهور از نظر نحوى آخر هر دو جزء کلمه مبنى بر فتح است (رجوع کنید به جوهرى؛ ابن منظور، ذیل «بیص»، «حیص»؛ براى دیگر آرا رجوع کنید به همانجاها). در مثلهاى عربى نیز این واژه به کار رفته است (رجوع کنید به میدانى، ج ۱، ص ۲۲۴).

درباره سبب دادنِ این لقب به امیرسعدبن محمد نوشته اند که او در اصفهان این واژه را براى فردى به کار برد و سپس در بیتى به آن اشاره کرد و به همان لقب مشهور شد (رجوع کنید به ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۶۹؛ ابنحجر عسقلانى، همانجا). برخى نیز برآناند که او با دیدن مردمِ در سختى و فشار گفت: «مردم را چه شده که در حیص بیص هستند؟» و سپس به همین لقب نامیده شد (رجوع کنید به ابنخلّکان، همانجا؛ سبکى، ج ۷، ص ۹۱). به گفته ابن ابى اُصَیْبعه (ص ۳۸۰)، این لقب را ابن قَطّان*، طبیب و شاعر هجوگو و مخالف سرسخت حیص بیص، به او داده است.

اساتید

حیص بیص از سیزده سالگى به دانشاندوزى روى آورد و علم نحو را از فصیحى نحوى، مدرّس نظامیه بغداد، فراگرفت (ابنانبارى، ص ۳۷۵؛ یاقوت حموى، ج ۵، ص ۱۹۶۴). سپس به رى رفت و فقه و مسائل خِلاف (= اختلاف آراى فقیهان) را از محمدبن عبدالکریم وَزّان آموخت و با فقها به مناظره پرداخت. دیگر استاد وى در فقه اسعد مَیْهَنى از مدرّسان نظامیه بغداد بود. استادان وى در حدیث ابوطالب حسین زینبى، على بن طِراد زینبى و ابوالمجد محمدبن جَهْوَر واسطى بودند (رجوع کنید به ابندُبَیْثى، ص ۱۹۵، ۱۹۶؛ ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۶۲، ۴۲۶۹؛ ابنخلّکان، ج ۲، ص ۳۶۲).

جمع کثیرى نیز از وى روایت کرده اند که از مشاهیر آنان شیخ الشیوخ ابن سُکَیْنه و عبدالکریم سمعانى*اند (رجوع کنید به ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۶۲). نام حیص بیص در سند برخى روایات نیز آمده است (رجوع کنید به همان، ج ۹، ص ۴۲۶۲ـ۴۲۶۳). با این مقام علمى، حیص بیص به شعر و ادب روى آورد و در دوران خود سرآمد دیگران شد (عمادالدین کاتب، همانجا؛ ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۶۹؛ ابنخلّکان، ج ۲، ص ۳۶۲ـ۳۶۳).

کهن ترین آگاهیها از زندگانى حیص بیص را سمعانى (رجوع کنید به یاقوت حموى، ج ۳، ص ۱۳۵۲ـ۱۳۵۳) و عمادالدین کاتب (همانجا) داده اند که هر دو اشعار و رسائل حیص بیص را نزد خود او خوانده بودند. حیصبیص سلاطین، خلفا، امیران و بزرگان را مدح مىکرد (براى نمونه رجوع کنید به ج ۱، ص ۹۵، ۱۰۱، ۲۶۷)، ولى هیچگاه زبان به هجو نگشود (فرّوخ، ج ۳، ص ۳۶۹) و همیشه در سرودههایش دیانت و جوانمردى را مراعات مى کرد (ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۶۲).

او در مقدمه دیوانش (ج ۱، ص ۷۱) به صراحت بیان کرده که هیچگاه متعرض آبروى کسى نشده است. حیص بیص به غایت محترم، باوقار و بزرگمنش بود و همیشه بهزبان عربى فصیح سخن مى گفت. وى جامه عربى مى پوشید و شمشیرى بر کمر مى بست (عمادالدین کاتب، همانجا؛ ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۶۹؛ ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۲۱، ص ۶۲).

مردم بسیارى از دانش و فضل او بهره بردند، زیرا وى در زمان خود از آگاهترین افراد به شعر و گویشهاى عربى بود (ابندبیثى؛ یاقوت حموى، همانجاها). دانش فراوان او را در ادبیات، لغت، فقه و توانایى اش را در فن مناظره ستوده اند (رجوع کنید به ابندبیثى، ص ۱۹۵؛ ذهبى، ۱۴۰۵، ج ۳، ص ۶۵). به گفته سبکى (همانجا) و ابن حجر عسقلانى (ج ۴، ص ۳۴) در تمام دانشها سرآمد بود و خود نیز به این مطلب اشاره کرده است (رجوع کنید به ج ۱، ص ۳۶۱، بیت ۱۴).

دیوان حیصبیص از دیرباز مشهور بود و در بسیارى از منابع به شهرت وى در شاعرى و دیوان او اشاره شده است (از جمله رجوع کنید به ذهبى، ۱۴۰۵، همانجا؛ابنکثیر، ج۱۲، ص۳۰۱). ابنجوزى (ج ۱۸، ص ۲۵۳) حیصبیص را شاعر ناقد نامیده و سمعانى از فصاحت لهجه و خط خوش او یاد کرده است (رجوع کنید به ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۶۸). به حُسن ابتداء و حسن تخلص اشعار او توجه کردهاند (رجوع کنید به عمادالدین کاتب، ج ۱، همان، ص ۲۰۵؛فرّوخ، همانجا) و برخى نیز اشعار نیکوى او را نقل نمودهاند (رجوع کنید به ابنشاکر کتبى، ج ۱، ص ۳۷۲؛ابنکثیر، همانجا).

اخوانیات یکى از بخشهاى درخور توجه سرودههاى اوست (براى نمونه رجوع کنید به حیصبیص، ج ۱، همان مقدمه، ص ۵۶ـ۵۷). سرودههاى فىالبداهه او نیز در منابع ثبت شده است (براى نمونه رجوع کنید به یاقوت حموى، ج ۳، ص ۱۳۵۴ـ۱۳۵۵؛ابنخلّکان، ج ۶، ص ۲۳۶ـ ۲۳۷). درخصوص آرایههاى ادبى (رجوع کنید به ابناثیر، ج ۲، ص ۱۷۰ـ ۱۷۱؛ابنابىالحدید، ص ۲۰۴) و بحث مجاز عقلى در علم بیان* (مراغى، ص ۳۵۷؛عتیق، ص ۳۴۵) از سرودههاى حیصبیص شاهد مثال آوردهاند. ملکالنُحاه ابونزار آرزو داشت که بهجاى تمامى سرودههایش دو بیت از سرودههاى حیصبیص از آنِ او باشد (رجوع کنید به یاقوت حموى، ج ۲، ص ۸۷۳؛ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۶۷).

بیشتر سرودههاى حیصبیص در مدح، فخر و مرثیه است، ولى وصف، تغزل و حکمت نیز در اشعارش وجود دارد (فرّوخ، همانجا). مضمون دو بیت از سرودههاى حیصبیص درباره بیمارى و درمان آن برمبناى مشابهت، که دَمیرى (ج ۱، ص ۱۸۷) نقل کرده، با روش هومئوپاتى ــ که پزشک آلمانى ساموئل کریستین هانمان (متوفى ۱۸۴۳/۱۲۵۹) پایهگذارى کردــ یکى دانسته شده است (براى تفصیل رجوع کنید به د. ا. د. ترک، ذیل مادّه؛گِوتیس، ص ۶۰۴ به بعد).

گزیدههایى از سروده هاى حیص بیص را براى نخستین بار عمادالدین کاتب به ترتیب الفبایى گردآورد (رجوع کنید به ج ۱، همان، ص ۲۰۶ـ ۳۵۰) و سپس مکى سیدجاسم و شاکر هادى شکر تمام سرودههاى او را در سه مجلد در ۱۳۵۳ـ۱۳۵۴ش/ ۱۹۷۴ـ ۱۹۷۵ در بغداد به چاپ رساندند. نثر حیص بیص نیز بسیار ممتاز بود تا بدانجا که در ترسل کم نظیر دانسته شده است (رجوع کنید به ابنکثیر، همانجا). رساله ها و نامه هاى او بلاغت درخور توجهى داشت (رجوع کنید به ابندبیثى، ص ۱۹۶؛ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، ج ۲۱، ص ۶۲) که بخشهایى از آن نگاشتهها را عمادالدین کاتب (ج ۱، همان، ص ۲۰۲ـ۲۰۴، ۳۵۱ـ۳۶۶)، یاقوت حموى (ج ۳، ص ۱۳۵۳ـ ۱۳۵۴) و ابنخلّکان (ج ۵، ص ۱۴۶) آورده اند.

در کتابهاى شرح حال چندین حکایت از مخالفت و دشمنى ابن قَطّان با حیص بیص نقل شده است (براى نمونه رجوع کنید به ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۷۰؛ابنابى اصیبعه، ص ۳۸۰، ۳۸۷؛ابنخلّکان، ج ۶، ص ۵۴ـ۵۷). حیص بیص بسیار سفر مى کرد و در منابع از سفر وى به شام، حلب، واسط، اصفهان و حلّه یاد شده است (رجوع کنید به ابندبیثى، همانجا؛ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۶۲، ۴۲۶۹ـ۴۲۷۱؛ابنحجر عسقلانى، ج ۴، ص ۳۴). در دیوان وى نیز به سفر او به مراغه، مرو، سرخس و همدان اشاره شده است (رجوع کنید به حیصبیص، ج ۱، ص ۲۲۸، ۲۳۲، ۲۶۷، ۳۵۵).

مذهب

برخى حیص بیص را شافعى دانستهاند (رجوع کنید به ابنخلّکان، ج ۲، ص ۳۶۲؛ذهبى، ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹، همانجا)، ولى مستنداتى تاریخى، بر تشیع وى دلالت دارند.

که عبارت اند از:

دفاع حیص بیص از ایمان عموى پیامبر، ابوطالب علیهالسلام، در محضر یحیى بن هُبَیْره، وزیر دوره عباسى (موسوى، ص ۴۱۰ـ ۴۱۲)؛

سرودن ابیاتى در فضائل حضرت على علیهالسلام (رجوع کنید به ابنشهرآشوب، ج ۲، ص ۹۵، ۲۵۲)؛

اشاره به واقعه غدیرخم و برخى کرامتهاى امیرمؤمنان (حیص بیص، ج ۱، ص ۱۳۱، ابیات ۴۸ـ۵۵)؛

سرودن قطعهاى که در آن به کشتار علویان و خونریزى امویان سخت اعتراض شده است (یاقوت حموى، ج ۳، ص ۱۳۵۵؛ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۶۶ـ ۴۲۶۷؛ابنخلّکان، ج ۲، ص ۳۶۴ـ۳۶۵ و بسیارى منابع دیگر)؛

سرودن اشعارى در مرثیه امام حسین علیهالسلام؛

و سوگند خوردن به نام اهلبیت علیهمالسلام (رجوع کنید به ابنخلّکان، ج ۲، ص ۳۶۳؛آقابزرگ طهرانى، ص ۱۲۳). افزون بر اینها به امامى بودن حیص بیص تصریح نیز شده است (رجوع کنید به ابنحجر عسقلانى، همانجا).

رحلت

حیصبیص در ۸۲ سالگى و به اتفاق همه منابع در ۵۷۴ درگذشت. در نظامیه بر پیکر او نماز گزاردند و در باب تبن (رجوع کنید به ابنکثیر، همانجا)، در قسمت غربى مقابر قریش (شهر کاظمینِ کنونى)، به خاک سپرده شد (ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۷۱؛ابنخلّکان، ج ۲، ص ۳۶۵). به تصریح اکثر منابع حیص بیص فرزند نداشت (براى نمونه رجوع کنید به ابندبیثى؛ابنخلّکان، همانجاها؛ابنکثیر، ج ۱۲، ص ۳۰۱ـ۳۰۲) ولى ابن عماد (ج ۴، ص ۲۴۷) از پسر و دختر حیص بیص و لقبهاى عجیب آنان یاد کرده که در دیگر منابع این لقبها براى خواهر و برادر وى آمده است (رجوع کنید به ابنعدیم، ج ۹، ص ۴۲۷۰؛ابنحجر عسقلانى، ج ۴، ص ۳۴).

ابنانبارى (متوفى ۵۷۷) کتابى درباره حیص بیص داشته (رجوع کنید به سیوطى، ج ۲، ص ۸۷) که به دست ما نرسیده است. همچنین در ۱۳۶۶ش/ ۱۹۸۷ یک پایان نامه فوق لیسانس درباره حیص بیص و سروده هایش در دانشگاه موصل تألیف شده است (رجوع کنید به معجمالشعراء العباسیین، ص ۱۴۶).



منابع:

(۱) محمدمحسن آقابزرگ طهرانى، طبقات اعلامالشیعه: الثقات العیون فى سادسالقرون، چاپ علىنقى منزوى، بیروت ۱۳۹۲/۱۹۷۲؛
(۲) ابن ابىاصیبعه، عیونالانباء فى طبقات الاطباء، چاپ نزار رضا، بیروت ( ۱۹۶۵)؛
(۳) ابن ابىالحدید، الفلک الدائر علىالمثل السائر، چاپ احمد حوفى و بدوى طبانه، ریاض ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۴) ابناثیر، المثل السائر فى ادب الکاتب و الشاعر، چاپ احمد حوفى و بدوى طبانه، ریاض ۱۴۰۳ـ ۱۴۰۴/۱۹۸۳ـ۱۹۸۴؛
(۵) ابنانبارى، نزههالالباء فى طبقات الادباء، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ?(۱۳۸۶/ ۱۹۶۷)؛
(۶) ابنجوزى، المنتظم فى تاریخ الملوک و الامم، چاپ محمد عبدالقادر عطا و مصطفى عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۷) ابنحجر عسقلانى، لسانالمیزان، چاپ عبدالفتاح ابوغده، بیروت ۱۴۲۳/۲۰۰۲؛
(۸) ابنخلّکان؛
(۹) ابندبیثى، المختصر المحتاج الیه من تاریخ ابنالدّبیثى، اختصار محمدبن احمد ذهبى، در احمدبن على خطیب بغدادى، تاریخ بغداد، چاپ صدقى جمیل عطار، ج ۱۵، بیروت ۱۴۲۴/۲۰۰۴؛
(۱۰) ابنشاکر کتبى، فوات الوفیات، چاپ احسان عباس، بیروت ۱۹۷۳ـ۱۹۷۴؛
(۱۱) ابنشهرآشوب، مناقب آل ابىطالب، چاپ یوسف بقاعى، قم ۱۳۸۵ش؛
(۱۲) ابنصابونى، تکمله اکمالالکمال فى الانساب و الاسماء و الالقاب، چاپ مصطفى جواد، (بغداد )۱۳۷۷/ ۱۹۵۷؛
(۱۳) ابنعدیم، بغیهالطلب فى تاریخ حلب، چاپ سهیل زکار، بیروت ?(۱۴۰۸/ ۱۹۸۸)؛
(۱۴) ابنعماد؛
(۱۵) ابنکثیر، البدایه و النهایه فى التاریخ، (قاهره )۱۳۵۱ـ۱۳۵۸؛
(۱۶) ابنمنظور؛
(۱۷) ابننقطه، تکمله الاکمال، چاپ عبدالقیوم عبدربالنبى، مکه ۱۴۰۸ـ۱۴۱۸؛
(۱۸) اسماعیلبن حماد جوهرى، الصحاح: تاجاللغه و صحاح العربیه، چاپ احمد عبدالغفور عطار، بیروت (بىتا.)، چاپ افست تهران ۱۳۶۸ش؛
(۱۹) حَیْصَ بَیْصَ، دیوانالامیر شهابالدین ابىالفوارس سعدبن محمدبن سعدبن الصیفى التمیمى البغدادى، المعروف ب «حَیْص بَیْص»، چاپ مکى سیدجاسم و شاکر هادى شکر، (بغداد ۱۳۹۴ـ۱۳۹۵/ ۱۹۷۴ـ ۱۹۷۵)؛
(۲۰) محمدبن موسى دمیرى، حیاهالحیوان الکبرى، قاهره ۱۳۹۰/۱۹۷۰، چاپ افست قم ۱۳۶۴ش؛
(۲۱) محمدبن احمد ذهبى، سیر اعلامالنبلاء، چاپ شعیب أرنؤوط و دیگران، بیروت ۱۴۰۱ـ۱۴۰۹/ ۱۹۸۱ـ۱۹۸۸؛
(۲۲) همو، العبر فى خبر من غبر، چاپ محمدسعیدبن بسیونى زغلول، بیروت ۱۴۰۵/ ۱۹۸۵؛
(۲۳) عبدالوهاببن على سبکى، طبقاتالشافعیه الکبرى، چاپ محمود محمد طناحى و عبدالفتاح محمد حلو، (قاهره) ۱۹۶۴ـ( ۱۹۷۶)؛
(۲۴) عبدالرحمانبن ابىبکر سیوطى، بغیه الوعاه فى طبقات اللغویین و النحاه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره ۱۳۸۴؛
(۲۵) عبدالعزیز عتیق، علمالمعانى، البیان، البدیع، بیروت: دارالنهضه العربیه، (بىتا.)؛
(۲۶) محمدبن محمد عمادالدین کاتب، خریدهالقصر و جریدهالعصر، ج ۱، قسم شعراءالعراق، جزء۱، چاپ محمد بهجه اثرى، (بغداد )۱۳۷۵/ ۱۹۵۵؛
(۲۷) عمر فرّوخ، تاریخ الادب العربى، ج ۳، بیروت ۱۹۸۹؛
(۲۸) احمد مصطفى مراغى، علومالبلاغه: البیان و المعانى و البدیع، قاهره ۱۴۲۰/ ۲۰۰۰؛
(۲۹) معجمالشعراء العباسیین، اعداد عفیف عبدالرحمان، بیروت: دارصادر، ۲۰۰۰؛
(۳۰) فخاربن معد موسوى، ایمان ابىطالب، المعروف بکتاب «الحجه على الذّاهب الى تکفیر ابىطالب»، چاپ محمد بحرالعلوم، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۷؛
(۳۱) احمدبن محمد میدانى، مجمعالامثال، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۳۲) مجتبى مینوى، یادداشتهاى مینوى، به کوشش مهدى قریب و محمدعلى بهبودى، تهران ۱۳۷۵ش ـ ؛
(۳۳) یاقوت حموى، معجمالادباء، چاپ احسان عباس، بیروت ۱۹۹۳؛

(۳۴) Norman Gevitz, “Unorthodox medical theories”, in Companion encyclopedia of the history of medicine, ed. W.F.Bynum and Roy Porter, vol.1, London: Routledge, 1997;
(۳۵) TDVIA, s.v. “Haysa Beysa” (by Ibrahim Sarmis).

دانشنامه جهان اسلامجلد ۱۴ 

زندگینامه ابوطاهر خاتونى«موفق الدوله »(متوفی۵۳۲ه ق)

 ابوطاهر، شاعر فارسى سراى و دبیر دیوان سلجوقیان در اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم. هدایت در مجمع الفصحا (ج ۱، ص ۱۴۱) نامش را کمال الدین ذکر کرده که در منابع کهنتر نیامده است و ظاهراً سندیت ندارد. او ملقب به موفق الدوله و مشهور به الموفق خاتونى بوده است (بندارى، ص ۱۰۱ـ۱۰۲). ابوالمظفر محمدبن احمد ابیوَردى، شاعر عربى سراى قرن پنجم، در شعرى که خاتونى را مدح گفته، نام او را حسین و نام پدرش را حیدر و القاب او را موفق الدوله و معین الدین و معین الملک ذکر کرده است (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۱۳ـ۱۴).

باتوجه به قطعه اى که خاتونى در حدود ۵۱۱ سروده و در آن به هفتاد سالگى خود اشاره کرده است، باید در حدود ۴۴۰ زاده شده باشد و با توجه به قطعهاى که انوشیروان بن خالد (متوفى ۵۳۲) در کتابى تاریخى که مأخذ عمادالدین کاتب، نویسنده تحریر نخست تاریخ دوله آل سلجوق یا زبده النصره، بوده از او به عنوان شخصى درگذشته یاد کرده، چنین دریافت مى شود که خاتونى پیش از ۵۳۲ درگذشته است (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۱۲).

انوشیروان بن خالد او را از صدور دولت و اعیان مملکت و از افاضل روزگار معرفى کرده، فصاحت او را در نظم و نثر ستوده و گفته است که چون خدمت پادشاهان را به خوبى مىدانست تا پایان عمر «صدرى کبیر» محسوب مىشد (رجوع کنید به بندارى، همانجا). خاتونى در دیوان سلطان محمدبن ملکشاه سلجوقى (حک : ۴۹۸ـ۵۱۱)، به سر مى برد و مستوفىِ همسر او، گوهرخاتون، بود و ظاهراً به همین سبب به خاتونى شهرت داشت (اقبال آشتیانى، ص۱۰).

او در هجو خطیرالملک، وزیر سلطان محمد، قطعه اى سروده که صورت فارسى آن در دست نیست، اما ترجمه عربى آن را عمادالدین کاتب نقل کرده است (رجوع کنید به بندارى، ص ۱۰۸). همچنین هنگامى که خطیرالملک سرپرستى دیوان استیفا را به معین الدین مختص الملک سپرد، خاتونى آنان را به ابیاتى فارسى هجو کرد که اصل آن ابیات موجود نیست، اما عمادالدین کاتب آنها را به عربى ترجمه کرده است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۱).

از آنجا که با فضل خاتونى ضعف و ناتوانى این قبیل افراد آشکار مى شد و در کارهاى دیوانى پیشرفت نمى کردند، او را به کارى پست تر به گرگان فرستادند و خاتونى در ابیاتى از این روزگار خود شکوه کرده است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۲). آنچنان از خاتونى نزد وزیر بدگویى کردند که وزیر از او به اتهام اینکه وظایفش را درست انجام نداده است، یکصد هزار دینار مطالبه کرد و او را از گرگان خواست و دارایى او را ضبط کرد که کار او به بیچارگى و بىنوایى انجامید. او این احوال خود را در ابیاتى به عربى باز گفته است (رجوع کنید به همان، ص ۱۰۲ـ۱۰۳). برخى ابیات فارسى خاتونى بهطور پراکنده در متون ذکر شده است از جمله دو بیت در هجو مجدالملک قمى، وزیر بَرکیارُق (حک : ۴۸۶ـ۴۹۸؛رجوع کنید به راوندى، ص ۱۳۶؛هدایت، ج ۱، ص ۱۴۲).

او در قصیدهاى ــ که ابیاتى از آن در المعجم فى معاییر اشعار العجم تألیف شمس قیس رازى (ص ۲۸۶) نقل شده  به هجو گویى  خود اشاره کرده (براى دیگر اشعار فارسى او رجوع کنید به همان،ص ۱۲۲؛هدایت، همانجا).

در لبابالالباب عوفى (ج ۱، ص ۷۷) از شاعرى با عنوان الصدرالاجل معین الملک الحسین بن على الاصمّ الکاتب یاد شده است که چون لقب و نام و پیشه این شخص با مشخصات خاتونى تطبیق دارد و نیز عینآ صورت فارسى دوبیتى که عمادالدین کاتب از خاتونى به عربى ترجمه کرده است (رجوع کنید به بندارى، ص ۱۰۲)، جزو اشعار شخص مذکور آمده است، عباس اقبال آشتیانى (متوفى ۱۳۳۴ش؛ص ۱۷ـ۱۸) او را همان ابوطاهر خاتونى دانسته است.

آثار

در قرن نهم دولتشاه سمرقندى در تذکره الشعراء (ص ۵۸، ۶۴، ۷۶) از دو کتاب خاتونى به نامهاى مناقب الشعراء و تاریخ آلسلجوق یاد کرده است که امروز در دست نیست. از دیگر آثار خاتونى رساله تنزیرالوزیر… است که در مجموعهاى خطى به شماره ۶۳۳ در کتابخانه مجلس با تاریخ کتابت ۷۵۰ مندرج است (اقبال آشتیانى، ص ۱۸). راوندى، نویسنده راحه الصدور (ص ۱۳۱) از شکارنامهاى به خط ابوطاهر خاتونى راجع به شکارهاى ملکشاه سلجوقى (حک : ۴۶۵ـ ۴۸۵) یاد کرده است. به گفته قزوینى در آثارالبلاد (ص ۲۵۹) کتابخانهاى بزرگ و مجهز در میان مسجدجامع ساوه به خاتونى منسوب بوده است.



منابع:

(۱) عباس اقبال آشتیانى، «ابوطاهر خاتونى و معین الملک اصم»، یادگار، سال ۴، ش ۵ (بهمن ۱۳۲۶)؛
(۲) فتحبن على بندارى، تاریخ دوله آلسلجوق (زبدهالنُصره و نخبهالعُصره)، بیروت ۱۹۷۸؛
(۳) دولتشاه سمرقندى، کتاب تذکرهالشعراء، چاپ ادوارد براون، لیدن ۱۳۱۹/۱۹۰۱؛
(۴) محمدبن على راوندى، کتاب راحهالصدور و آیهالسرور در تاریخ آلسلجوق، چاپ محمد اقبال، تهران ۱۳۳۳ش؛
(۵) محمدبن قیس شمس قیس، کتاب المعجم فى معاییر اشعارالعجم، تصحیح محمدبن عبدالوهاب قزوینى، چاپ مدرس رضوى، تهران ?(۱۳۳۸ش)؛
(۶) عوفى؛
(۷) زکریابن محمد قزوینى، کتاب آثارالبلاد و اخبارالعباد، چاپ فردیناند و وستنفلد، گوتینگن ۱۸۴۸، چاپ افست ویسبادن ۱۹۶۷؛
(۸) رضاقلى بن محمدهادى هدایت، مجمع الفصحا، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ش.

دانشنامه جهان اسلام  جلد  ۱۴ 

زندگینامه حمیدالدین بلخى«مؤلف مقامات حمیدى»(متوفی۵۴۷ه ق)

 حمیدالدین بلخى، محمدبن عمر محمودى بلخى، مؤلف مقامات حمیدى. نام او را محمود (صفى‌الدین بلخى، ص ۳۴۴؛ خوافى، ج ۲، ص ۲۵۵) و عمر (عوفى، ج ۱، ص ۱۹۸) نیز ذکر کرده‌اند، اما به نوشته محمد قزوینى (نظامى‌عروضى، تعلیقات، ص ۲۳) و اقبال آشتیانى (ص ۲۹، ۳۴) ظاهرآ نام پدر و پسر در نوشته عوفى و به تبعیت از او در تذکره هفت اقلیم امین احمد رازى (ج ۲، ص ۵۷۸) اشتباه شده‌است.

در فرمان سلطان سنجر که در جمادى‌الاولى ۵۴۷ صادر شده، نام او محمد ذکر گردیده که مقرون به صحت است (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۲۵، پانویس ۱ و ۲؛ نیز رجوع کنید به آقابزرگ طهرانى، ج ۲۲، ص ۹). اغلب منابع لقب او را حمیدالدین دانسته‌اند (براى نمونه رجوع کنید به انورى، ج ۱، ص ۴۷۰؛دقایقى مروزى، ص ۱۹۴؛صفى‌الدین بلخى، همانجا؛اقبال آشتیانى، ص ۲۷، به نقل از جوینى) و در چهارمقاله نظامى‌عروضى (ص ۲۲) و نزهه‌المجالس خلیل شروانى (ص ۲۲۱) به صورت حمید و حمید بلخى از او یاد شده است.

در فرمان سلطان سنجر علاوه بر حمیدالدین، لقب ظهیرالدین نیز براى او ذکر شده (اقبال آشتیانى، ص ۲۶، به نقل از جوینى) و به نظر اقبال آشتیانى (ص ۲۸) لقب دوم از القاب واقعى او بوده است، نه از نوع تعارفات. کنیه‌اش را ابوبکر نوشته‌اند و چون قاضى حمیدالدین به خاندان محمودیان طالقان بلخ منسوب بوده در اغلب منابع نسبت محمودى نیز براى او ذکر شده است (رجوع کنید به دقایقى‌مروزى، ص ۱۹۶؛عوفى، ج ۱، ص ۱۹۸؛ابن‌اثیر، ج ۱۱، ص ۳۱۴؛اقبال آشتیانى، ص ۲۶، به نقل از جوینى).

صفى‌الدین بلخى در کتاب فضائل بلخ (ص ۳۴۳) اصل وى را از تالقان بلخ دانسته (نیز رجوع کنید به ابن ابى‌الوفا، ج ۳، ص ۳۸۰) و دولتشاه سمرقندى (ص ۸۶) او را «حمیدالدین ولوالجى» (ولوالج از نواحى بلخ) نامیده است.

رحلت

پدر حمیدالدین از ۵۳۶ قاضى‌القضات بلخ بود (صفى‌الدین بلخى، ص ۳۴۴) و در ۵۴۷ درگذشت (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۳۰، ۳۴؛قس ابن‌ابى‌الوفا، ج ۲، ص ۶۵۵، که ۵۴۶ را سال وفات او ذکر کرده است). پس از وى، به فرمان سلطان سنجر، قاضى‌القضاتى بلخ، که به احتمال بسیار در خاندان محمودى موروثى بوده است (رجوع کنید به صفى‌الدین بلخى، ص ۳۴۳ـ۳۴۴)، به حمیدالدین محمد واگذار شد (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۲۶، ۲۸، به نقل از جوینى) و او ظاهراً تا پایان عمر در این مسند باقى‌ماند. ابن‌اثیر (همانجا) فوت حمیدالدین را در حوادث سال ۵۵۹ ذکر کرده است.

حمیدالدین مانند دیگر اعضاى خاندان خود در علم و فضل، به‌ویژه در نویسندگى و شاعرى، سرآمد بود (رجوع کنید به صفى‌الدین بلخى، ص ۳۴۳؛عوفى، ج ۱، ص ۱۹۹).

وى به هنگام قاضى‌القضاتى بلخ، با شاعر هم روزگار خود، انورى ابیوردى*، مراوده داشت. ظاهراً انورى به سبب شهرآشوبى که فتوحى مروزى در هجو بلخ گفته و به نام انورى مشهور شده بود (در این‌باره رجوع کنید به شفیعى کدکنى، ص ۳۱ـ۳۲)، به قاضى حمیدالدین پناه برد و با حمایت و التفات او مدتى در بلخ زیست (رجوع کنید به اقبال آشتیانى، ص ۳۶، ۳۸). مناسبات شاعرانه آنان سالها ادامه داشته است و در دیوان انورى نُه مورد مدح و ذکر حمیدالدین دیده مى‌شود (رجوع کنید به ج ۱، ص ۵۰، ۴۷۰، ج ۲، ص ۵۲۳، ۵۴۱، ۵۸۰، ۶۰۹، ۶۱۲، ۶۶۵، ۶۷۹).

حمیدالدین همچنین با شاعر و ادیب اهل بلخ، یعنى رشیدالدین وطواط، ارتباط شاعرانه داشت و در دیوان و طواط چهار اشاره ستایش‌آمیز به قاضى حمیدالدین دیده مى‌شود (رجوع کنید به ص ۵۷۳، ۵۸۱، ۵۸۷، ۶۰۶، مقدمه نفیسى، ص ۹). حمیدالدین با شاعر معاصر خود، شمس‌الدین دقایقى‌مروزى، نیز مرتبط بوده و دقایقى در نامه‌اى به حمیدالدین، او را ستوده است (رجوع کنید به ص ۱۹۴، ۱۹۷ـ۱۹۸).

آثار

شهرت حمیدالدین بیشتر به سبب کتاب مقامات اوست (تألیف ۵۵۱؛رجوع کنید به مقامات حمیدى*).

آثار دیگرى نیز به او نسبت داده‌اند که منشأ اغلب آنها نوشته عوفى در لباب‌الالباب (ج ۱، ص ۱۹۹) است. او این رساله‌ها را به حمیدالدین نسبت داده است :

وسیله العفاه الى اکفى‌الکفاه ؛
حنین‌المستجیر الى حضره‌المجیر؛
روضه‌الرضا فى مدح ابى‌الرضا؛
قدح المغنى فى مدح‌المعنى، که اقبال آشتیانى (ص ۳۳) صحیح آن را «قدح‌المعین فى مدح‌المعین» مى‌داند؛
رساله الاستغاثه الى اخوان‌الثلاثه؛
منیه الراجى فى جوهر التاجى،

که اقبال آشتیانى (همانجا) صحیح آن را «منیه‌الراج فى جوهرالتاج» مى‌داند. با وجود انتساب این رساله‌ها به حمیدالدین، اقبال آشتیانى (ص ۳۳ـ۳۴) براى هر یک از آنها، که امروز در دست نیستند، مخاطب تاریخى خاصى در نظر گرفته و سرانجام به این نتیجه رسیده که همه مطالبى که عوفى نوشته مربوط به پدر حمیدالدین است، و عوفى فقط تألیف مقامات حمیدى را که کار پسر است، به اشتباه، به پدر او نسبت داده است.

این در حالى است که در کتاب فضائل بلخ صفى‌الدین بلخى که پنجاه سال پس از درگذشت حمیدالدین تألیف شده، علاوه بر مقامات، به رساله روضه‌الرضا (رجوع کنید به ص ۳۴۴) و «رسائل متفرقه» او نیز اشاره شده است. همچنین علاوه بر خوافى (ج ۲، ص ۲۵۵) ابن‌اثیر (ج ۱۱، ص ۳۱۴) نیز او را «صاحب تصانیف» شمرده است؛بنابراین، به نظر مى‌رسد تأکید اقبال آشتیانى بر اشتباه عوفى در نسبت دادن تألیفات پدر به پسر و در نظر گرفتن مخاطب تاریخى خاص براى رسائل مذکور، چندان مقرون به صحت نباشد مخصوصاً که او کتاب فضائل بلخ را ندیده است. به گفته عوفى (همانجا) منشآت (نامه‌ها) حمیدالدین در زمان خود او مشهور بوده است.

اما از میان آنها فقط یک نامه در اختیار است که صاحب کتاب مختارات من‌الرسائل (تألیف در ۶۹۳؛تهران ۱۳۷۸ش) آن را به عنوان نمونه‌اى از یک اخوانیه در ضمن رسائل دیگر آورده است (رجوع کنید به ص ۱۸۵ـ۱۸۶)، که البته مخاطب آن معلوم نیست (نیز رجوع کنید به خلیل شروانى، ص ۶۷).

با آنکه در قرن نهم دولتشاه سمرقندى (ص ۸۶) نام حمیدالدین بلخى را در میان شاعران تذکره خود نیاورده و فقط از ارتباط او با انورى سخن گفته است، اغلب منابع به شاعرى او اشاره کرده‌اند. ابن‌اثیر (همانجا) و خوافى (ج ۲، ص ۲۵۵) او را صاحب «تصانیف و اشعار» مى‌دانند و انورى (ج ۲، ص ۶۸۰) ارائه شعر خود را در برابر شعر حمیدالدین به «زیره به کرمان بردن» تشبیه کرده است. شمس‌الدین دقایقى مروزى (ص ۱۹۴)، «نظم لطیف» او را «سحر حلال» به شمار آورده و عوفى (ج ۱، ص ۱۹۹ـ۲۰۰) ضمن بیانِ اینکه «اشعار او به غایت لطیف است» نمونه‌هایى از شعر او را ذکر کرده است.

هدایت (ج ۱، ص ۵۷۶ـ۵۹۶) نیز با اشاره به اینکه قاضى حمیدالدین «در شعر و شاعرى صاحب قدرت بوده» سفرنامه‌اى منظوم به نام سفرنامه مرو به قاضى حمیدالدین نسبت داده و ۲۵ بیت از ابیات آن را ذکر کرده است. به‌زعم اقبال آشتیانى (ص ۳۶) ابیات یاد شده را که در نسخه چاپى لباب‌الالباب نیست هدایت از نسخه خطى لباب‌الالباب نقل کرده است. سپس اقبال آشتیانى به سبب اشاره‌اى که در این مثنوى ظاهراً به شرف‌الملک خوارزمى، رئیس دیوان استیفاى ملکشاه سلجوقى (حک : ۴۶۵ـ۴۸۵)، وجود دارد به این نتیجه رسیده است که سراینده آن حمیدالدین بلخى نیست بلکه پدر اوست.

در مجموعه رباعیات کتاب نزهه‌المجالس (تألیف در نیمه اول قرن هفتم) یک رباعى از حمیدالدین بلخى آمده است (رجوع کنید به خلیل‌شروانى، ص ۲۲۱) که نشانه شهرت شاعرى او در قرن هفتم است. به نظر بهار، اشعارى که از حمیدالدین در ضمن مطالب مقامات حمیدى آمده است «لطفى ندارد و بهتر از نثرش نیست» (ج ۲، ص ۳۳۲)، اما گاه «بسیار خوب و مطبوع است و از طراز اشعار قرن پنجم و ششم است» (ج ۲، ص ۳۴۴). در کنار اشعار حمیدالدین بلخى که در مقامات آمده است «غزلهاى منثور» او نیز دلالت بر هنر شاعرى نویسنده دارد (رجوع کنید به خطیبى نورى، ج ۱، ص ۵۸۸).



منابع:

(۱) آقابزرگ طهرانى؛
(۲) ابن‌ابى‌الوفا، الجواهرالمضیّه فى طبقات الحنفیّه، چاپ عبدالفتاح محمد حلو، ریاض ۱۴۱۳/۱۹۹۳؛
(۳) ابن‌اثیر؛
(۴) عباس اقبال آشتیانى، «قاضى حمیدالدین محمودى بلخى مؤلف مقامات حمیدى»، یادگار، سال ۱ ش ۷ (دى ۱۳۲۳)؛
(۵) امین احمد رازى، تذکره هفت اقلیم، چاپ محمدرضا طاهرى (حسرت)، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۶) محمدبن محمد(على) انورى، دیوان، چاپ محمدتقى مدرس رضوى، تهران ۱۳۶۴ش؛
(۷) محمدتقى بهار، سبک‌شناسى، یا، تاریخ تطور نثرفارسى، تهران ?(۱۳۲۱ش)؛
(۸) حسین خطیبى نورى، فن نثر در ادب پارسى، ج ۱، تهران ۱۳۶۶ش؛
(۹) جمال‌الدین خلیل شروانى، نزهه‌المجالس، چاپ محمدامین ریاحى، تهران ۱۳۶۶ش؛
(۱۰) احمدبن محمد خوافى، مجمل فصیحى، چاپ محمود فرخ، مشهد ۱۳۳۹ـ۱۳۴۱ش؛
(۱۱) محمدبن على دقایقى‌مروزى، «نامه‌اى از شمس‌الدین محمد دقائقى به حمیدالدین بلخى»، (چاپ) محمد روشن، در جشن‌نامه محمد پروین گنابادى: سى و دو گفتار در ایران‌شناسى، به پاس پنجاه سال خدمات فرهنگى، چاپ محسن ابوالقاسمى و محمد روشن، تهران: توس، ۱۳۵۴ش؛
(۱۲) دولتشاه سمرقندى، کتاب تذکره‌الشعراء، چاپ ادوارد براون، لیدن ۱۳۱۹/۱۹۰۱؛
(۱۳) محمدبن محمد رشیدالدین وطواط، دیوان، چاپ سعید نفیسى، تهران ۱۳۳۹ش؛
(۱۴) محمدرضا شفیعى کدکنى، مفلس کیمیافروش: نقد و تحلیل شعر انورى، تهران ۱۳۷۲ش؛
(۱۵) عبداللّه‌بن عمر صفى‌الدین بلخى، فضائل بلخ، ترجمه عبداللّه‌بن محمدحسینى بلخى، چاپ عبدالحى حبیى، تهران ۱۳۵۰ش؛
(۱۶) عوفى؛
(۱۷) احمدبن عمر نظامى‌عروضى، چهار مقاله، چاپ محمد قزوینى و محمدمعین، تهران ۱۳۳۳ش؛
(۱۸) رضاقلى‌بن محمدهادى هدایت، مجمع‌الفصحا، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ش.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۴

زندگینامه عیسی‌ حاجِرى(۶۳۳-۵۸۲ه ق)

حاجِرى ، عیسی‌بن سنجر، از شاعران نیمه نخست قرن هفتم. کنیه او را ابویحیى و ابوالفضل و لقبش را حسام‌الدین ضبط کرده‌اند (رجوع کنید به ابن‌خلّکان، ج ۳، ص ۵۰۱؛ ابن‌تغرى بردى، ج ۶، ص۲۹۰). وى و اجدادش را از سپاهیان ترک دانسته‌اند (ابن‌تغرى بردى، همانجا؛ فرّوخ، ج ۳، ص ۵۲۶).

حاجرى در ۵۸۲ در شهر اربیل*/ اِربل به‌دنیا آمد و در آنجا پرورش یافت ولى چون از منطقه حاجِر، شهرکى در حجاز، فراوان یاد کرده به حاجرى معروف شده است (ابن‌خلّکان، ج ۳، ص ۵۰۴؛ فرّوخ، همانجا).

نزدیک‌ترین منبع به روزگار او وفیات‌الاعیان است که ابن‌خلّکان (متوفى ۶۸۱؛ ج ۳، ص ۵۰۱ـ۵۰۳) در آن آورده که میان او و حاجرى دوستى بوده و حاجرى بسیارى از سروده‌هاى خود را براى او می‌خوانده است. همچنین وى با برادر ابن‌خلّکان دوستى داشته، چنان‌که اشعارى در وصف فراق او سروده است.

حاجرى به علتى نامعلوم به زندان افتاد و در قلعه خُفْتِیدْکان/ خُفْتید اسیر شد و در ۶۲۶ به قلعه اربل منتقل گردید (رجوع کنید به همان، ج ۳، ص ۵۰۳، ۵۰۵؛ فرّوخ، همانجا). وى پس از رهایى از زندان، در بارگاه امیرمظفرالدین کوکُبورى/ کوکُبرى مورد توجه قرار گرفت و به درویشى گرایید و جامه درویشان بر تن کرد. وى پس از مرگ مظفرالدین در ۶۳۰ از اربل کوچ کرد و در دوره حکومت شمس‌الدین باتکین (امیر اربل از سوى مستنصر عباسى) به آن شهر برگشت.

رحلت

حاجرى در ۶۳۲ـ۶۳۳، با ضربه کارد فردى ناشناس، زخمى شد و روز بعد درگذشت و در گورستان باب‌المیدان اربل به خاک سپرده شد (ابن‌خلّکان، ج ۳، ص ۵۰۳ـ۵۰۴؛ ابن‌کثیر، ج ۷، جزء۱۳، ص ۱۵۴ـ۱۵۵).

اثر

حاجرى شاعرى خوش‌بیان بود. الفاظ اشعارش فصیح و ترکیباتش عارى از هرگونه پیچیدگى، اما تعابیرش گاه عامیانه است. صنایع لفظى و معنوى در حد اعتدال در شعر او آمده است. شعر حاجرى بیشتر قطعاتى است که در آن اسامى اماکن حجاز و مفاهیم صوفیانه ذکر شده و محتواى اشعارش مدح، حکمت، وصف‌خمر، موشَّحات و بذله‌گویى است و گاه هجویاتى نیز در اشعار او یافت می‌شود، مانند هجو ابن‌سَمْعون*/ شمعون (طبیب یهودى، متوفى ۶۲۳). در بین اشعارش‌رباعى (الدوبیت) و مَوالیا* نیز دیده می‌شود (ابن‌خلّکان، ج ۳، ص ۵۰۱؛ فرّوخ، ج ۳، ص ۵۲۶ـ۵۲۷).

دیوان حاجرى در زمان حیات وى میان مردم رایج بوده، چنان‌که ابن‌خلّکان نیازى به آوردن نمونه‌هاى شعر او ندیده و فقط ۲۷ بیت از اشعار او را نقل کرده است (رجوع کنید به ابن‌خلّکان، ج ۳، ص ۵۰۱ـ۵۰۴). دیوان حاجرى با نام بلبل الغرام الکاشف عن لثام الانسجام در هفت بخش، با عناوین غزل، قصائد فی‌السِّجن، مخمّسات، متفرقات، قصائد فی‌الهجاء، موالیا، الدوبیت، به دست عمربن محمد دمشقى تنظیم شد و در ۱۳۰۵ در مطبعه الشرقیه قاهره به چاپ رسید. ابتدا این دیوان در ۱۲۰۸ چاپ شد (حاجی‌خلیفه، ج ۱، ستون ۷۸۳؛ بروکلمان ، ج ۵، ص ۱۷ـ۱۸؛ فرّوخ، ج ۳، ص ۵۲۸).

اثر دیگر وى

مسارح الغزلان الحاجریه نام دارد که نسخه خطى آن در کتابخانه دیوان هند موجود است. نسخه‌اى خطى از قصاید متفرقه او، در مجموعه‌اى با نام نزههالناظر و شرح الخاطر در کتابخانه سلطنتى برلین موجود است (لوت، ج ۱، ص ۲۳۹ـ۲۴۰؛ آلوارت، ج ۷، ص ۲۳۸ـ۲۳۹؛ بروکلمان، ج ۵، ص ۱۸؛ سرکیس، ج ۱، ستون ۷۳۲). مجموعه‌اى دیگر با نام القصائد الحجازیات فى مدح خیرالبریات به‌وى نسبت داده شده است (رجوع کنید به بروکلمان، همانجا).



منابع :

(۱) ابن‌تغرى بردى، النجوم‌الزاهره فى ملوک مصر و القاهره، قاهره [? ۱۳۸۳[ـ۱۳۹۲/[? ۱۹۶۳[ـ۱۹۷۲؛
(۲) ابن‌خلّکان؛
(۳) ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، ج ۷، چاپ احمد ابوملحم و دیگران، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۴) کارل بروکلمان، تاریخ‌الادب‌العربى، ج ۵، نقله الی‌العربیه رمضان عبدالتواب، قاهره ۱۹۷۵؛
(۵) حاجی‌خلیفه؛
(۶) یوسف‌الیان سرکیس، معجم‌المطبوعات العربیه و المعربه، قاهره ۱۳۴۶/۱۹۲۸، چاپ افست قم ۱۴۱۰؛
(۷) عمر فرّوخ، تاریخ الادب‌العربى، ج ۳، بیروت ۱۹۸۹؛

(۸) W.Ahlwardt, Verzeichniss der arabischen der Handschriften Koniglichen Bibliothek zu Berlin, Berlin 1887-99;
(۹) Otto Loth, A catalogue of the Arabic manuscripts in the Library of the India Office, vol. 1, London 1877.

دانشنامه جهان اسلام   جلد ۱۲

زندگینامه ابوعلی‌ شرف‌الدین‌ محمد جَوّانی(متوفی۵۸۸ه ق)

ابوعلی‌ شرف‌الدین‌ محمدبن‌ اسعدبن‌ علی‌ حسینی‌ ، نقیب‌، نسب‌شناس‌، شاعر، جغرافیانگار و مورخ‌ سده ششم‌. نسبت‌ جوّانی‌ را برخی‌ بدون‌ تشدید ضبط‌ کرده‌اند (رجوع کنید به مُنذِری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۷۸). صَفَدی‌ از او با لقب‌ رشیدالدین‌ و نسبت‌ مازندرانی‌ یاد کرده‌ (ج‌ ۲، ص‌ ۲۰۲)؛ اما، ظاهراً وی‌ را با ابن‌شهر آشوب‌ (متوفی‌ ۵۸۸) خلط‌ کرده‌ است‌ (ابن‌صابونی‌، ص‌۱۰۰، تعلیقه مصطفی‌ جواد). به‌گفته یاقوت‌ حموی‌، جَوّانیه‌ ــ که‌ محمدبن‌ اسعد جوّانی‌ و دیگر اشراف‌ علوی‌ بنوجوّانی‌ بدانجا منسوب‌اند ــ جا یا روستایی‌ نزدیک‌ مدینه‌ بوده‌ است‌ (۱۹۶۵، ج‌ ۲، ص‌ ۱۳۷). گفته‌ می‌شود که‌ صلاح‌الدین‌ ایوبی‌، جوّانیه‌ را به‌ نام‌ محمد جوّانی‌ توقیع‌ کرد و او کسی‌ را به‌ نیابت‌ بدانجا فرستاد تا آن‌ را برای‌ وی‌ بهره‌برداری‌ کند (منذری‌، همانجا؛ ابن‌صابونی‌، ص‌ ۱۰۱؛ ذهبی‌، ص‌ ۳۰۸).

بنا بر تبارنامه‌ای‌ که‌ کتب‌ انساب‌ و تراجم‌ ذکر کرده‌اند، نسب‌ جوّانی‌ به‌ عبیداللّه‌ اعرج‌بن‌ حسین‌ اصغر، نواده امام‌ زین‌العابدین‌ علی‌بن‌ حسین‌ علیهماالسلام‌، می‌رسد و نسبت‌ حسینی‌، علوی‌ و عُبَیدلی‌ (عَبدلی‌) از همین‌ جاست‌ ( رجوع کنید به منذری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۷۷؛ ابن‌عِنَبَه‌، ص‌ ۳۱۸ـ ۳۲۰؛ قس‌ ذهبی‌، ص‌ ۳۰۷؛ صفدی‌، همانجا). غسانی‌، مؤلف‌ العَسجدالمسبوک‌ (ص‌۲۲۰)، وی‌ را حسنی‌ خوانده‌ که‌ خطاست‌. به‌گفته عمادالدین‌ کاتب‌، پدر جوّانی‌ در اصل‌ اهل‌ موصل‌ بود که‌ به‌ مصر مهاجرت‌ کرد و در آنجا سکنا گزید. وی‌ عالمی‌ نحوی‌ و ادیب‌ و شاعر بود و ظاهراً به‌ منصب‌ قضاوت‌ رسید (عمادالدین‌ کاتب‌، قسم‌ شعراء مصر، ج‌ ۱، ص‌ ۱۱۹ـ۱۲۰؛ نیز رجوع کنید به یاقوت‌ حموی‌، ۱۹۹۳، ج‌ ۲، ص‌ ۶۴۵؛ همو، ۱۹۶۵، همانجا؛ قِفْطی‌، ص‌ ۲۰۶). شهرت‌ او «نحوی‌» بوده‌ است‌ (مَقْریزی‌، ۱۴۱۱، ج‌ ۲، ص‌ ۸۰) و از این‌رو جوّانی‌ را ابن ‌نحوی‌ ( رجوع کنید به یاقوت‌ حموی‌، ۱۹۶۵، ج‌ ۳، ص‌ ۸۹۹؛ قس‌ ابن‌شاکر کتبی‌، ج‌ ۱، ص‌ ۲۹۴) نیز خوانده‌اند.

برخی‌، همچون‌ تاج‌الدین‌ رَمْلی‌ نسّابه‌، تبارنامه جوّانی‌ را ساختگی‌ خوانده‌اند. بنا به‌ گفته وی‌ جد و نیای‌ اعلای‌ جوّانی‌ در کرانه مغرب‌ می‌زیستند و از آنجا به‌ بِجایه‌ و سپس‌ به‌ مصر نقل‌ مکان‌ کردند. اسعد در آنجا ادعای‌ شرافت‌ و انتساب‌ به‌ فاطمیان‌ مصر کرد. او با دختر جوهرِ صقلّی‌ * ازدواج‌ کرد و صاحب‌ پسری‌ به‌ نام‌ محمد شد. محمد نام‌ جدش‌، یحیی‌، را به‌ علی‌ تغییر داد و به‌ نام‌ پدرش‌ همزه‌ افزود و بعداً به‌ مقام‌ نقابت‌ رسید (رجوع کنید به مقریزی‌، ۱۴۱۱، ج‌ ۲، ص‌۸۰ ـ۸۱). ابن‌عنبه‌ نیز از طعن‌ در نسب‌ جوّانی‌ گزارش‌ کرده‌، اما افزوده‌ که‌ به‌ عقیده برخی‌، اسعد پدر محمد نسّابه‌، غیر از «اسعد»ی‌ است‌ که‌ عُمَری‌ در المَجدی‌ ذکر کرده‌ است‌ ( رجوع کنید به ص‌ ۲۳۹، ۳۲۰ـ۳۲۱). ابن‌عدیم‌ هم‌ اگرچه‌ از طعن‌ در نسب‌ جوّانی‌ یاد کرده‌، اما گفتار وی‌ نشان‌ می‌دهد که‌ این‌ مطلب‌ را ناشی‌ از برخوردی‌ خصمانه‌ و متقابل‌ با جوّانی‌ می‌دانسته‌ است‌ (رجوع کنید به ج‌ ۳، ص‌ ۱۳۲۸).

جوّانی‌ در جمادی‌الاولی‌ ۵۲۵ در مصر به‌دنیا آمد و همانجا پرورش‌ یافت‌ (قفطی‌، همانجا؛ منذری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۷۷)؛ از این‌رو، برخی‌ مورخان‌ به‌ او نسبت‌ مصری‌ داده‌اند ( رجوع کنید به ذهبی‌؛ صفدی‌، همانجاها). وی‌ نزد پدرش‌ و استادانی‌ فقیه‌ و محدّث‌ و ادیب‌ و لغوی‌ دانش‌ آموخت‌ ( رجوع کنید به منذری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۷۷ـ ۱۷۸؛ ابن‌صابونی‌، ص‌۱۰۰ـ۱۰۱؛ ذهبی‌، همانجا؛ مقریزی‌، ۱۴۱۱، ج‌ ۵، ص‌ ۳۰۶ـ۳۰۷).

جوّانی‌ در مصر به‌ تعلیم‌ و تحدیث‌ پرداخت‌ (رجوع کنید به ابن‌صابونی‌، ص‌ ۱۳۹، ۲۹۹)، به‌ دمشق‌ و حلب‌ سفر کرد و در آنجا نیز حدیث‌ گفت‌ (همان‌، ص‌۱۰۱، ۱۸۹). شاگردان‌ بسیاری‌ نزد او دانش‌ آموخته‌ و از وی‌ روایت‌ کرده‌اند ( رجوع کنید به ابن‌صابونی‌، ص‌۸۲ ـ۸۳،۱۰۱، ۱۳۹، ۱۸۸ـ۱۸۹، ۲۹۸ـ۲۹۹؛ مقریزی‌،۱۴۱۱، ج‌ ۲، ص‌ ۱۲۸، ج‌ ۵، ص‌ ۳۰۷، ج‌ ۷، ص‌ ۱۴۵؛ آقابزرگ‌ طهرانی‌، ص‌ ۲۴۹). با وجود این‌، برخی‌ جوّانی‌ را در روایت‌ جرح‌ کرده‌اند. منذری‌ اگرچه‌ می‌گوید که‌ استادان‌ ما از وی‌ روایت‌ کرده‌اند (ج‌ ۱، ص‌ ۱۷۸)، دیگران‌ به‌ نقل‌ از منذری‌ گفته‌اند که‌ «اصول‌» سماعات‌ وی‌ بیشتر تاریک‌ و مخدوش‌ است‌ و استادان‌ ما به‌ حدیث‌ وی‌ اعتماد نمی‌کرده‌اند ( رجوع کنید به مقریزی‌، ۱۴۱۱، ج‌ ۵، ص‌ ۳۰۸؛ ابن‌حجر عسقلانی‌، ج‌ ۵، ص‌ ۷۵). قفطی‌ وی‌ را به‌ سبب‌ پرنویسی‌ در مظانّ کذب‌ (همانجا) و رشید عطار روایت‌ او را جای‌ تأمل‌ دانسته‌ است‌ (به‌ نقل‌ ابن‌حجر عسقلانی‌، ج‌ ۵، ص‌ ۷۴ـ۷۵). ابن‌حجر عسقلانی‌ پاره‌ای‌ اشکالات‌ و ایرادات‌ را در تألیفات‌ جوّانی‌ یاد کرده‌ است‌ ( رجوع کنید به همانجا).

صفدی‌ (همانجا) او را عالمی‌ شیعی‌ دانسته‌ و غسانی‌ (ص‌ ۲۲۰) وی‌ را زیدی‌ خوانده‌ است‌. جوّانی‌ در جزوه‌ای‌ طرق‌ حدیث‌ ردّ شمس‌ برای‌ امام‌ علی‌ علیه‌السلام‌ را گرد آورده‌ است‌ (ابن‌حجر عسقلانی‌، ج‌ ۵، ص‌ ۷۶)، لیکن‌ به‌ نظر می‌رسد که‌ وی‌ به‌ تشیع‌ تمایل‌ داشته‌؛ چه‌، از اظهار مذهب‌ سنّت‌ نیز خودداری‌ نمی‌کرده‌ است‌. وی‌ برای‌ عادل‌ ایوبی‌ کتابی‌ به‌ نام‌ غیض‌ اولی‌ الرفض‌ و المطر فی‌ فضل‌ من‌ یکنّی‌ ابابکر تألیف‌ کرد که‌ با شرح‌ حال‌ ابوبکر آغاز و با شرح‌ حال‌ عادل‌ ایوبی‌ (کنیه‌اش‌ ابوبکر) پایان‌ می‌یافت‌ (ابن‌حجر عسقلانی‌، همانجا؛ قس‌ مقریزی‌، ۱۴۱۱، ج‌ ۵، ص‌ ۳۰۷ـ ۳۰۸). با این‌ حال‌، از میان‌ منابع‌ کهن‌، تنها مقریزی‌ (۱۴۱۱، ج‌ ۵، ص‌ ۳۰۶) از جوّانی‌ با نسبت‌ مالکی‌ یاد کرده‌ است‌ که‌ برخی‌ منابع‌ معاصر آن‌ را تکرار کرده‌اند (رجوع کنید به بروکلمان‌، < ذیل‌ >، ج‌ ۱، ص‌ ۶۲۶؛زرکلی‌، ج‌ ۶، ص‌ ۳۱)؛از این‌رو، چنین‌ نسبتی‌ تردیدآمیز می‌نماید.

جوّانی‌ در مصر چندی‌ نقیب‌ اشراف‌ شد که‌ مقام‌ رسمی‌ دولتی‌ بود (عمادالدین‌ کاتب‌، قسم‌ شعراء مصر، ج‌ ۱، ص‌ ۱۱۷؛
منذری‌، همانجا؛نیز رجوع کنید به قفطی‌، همانجا؛ابن‌صابونی‌، ص‌ ۹۹، تعلیقه مصطفی‌ جواد).

رحلت

بیشتر منابع‌ مرگ‌ جوّانی‌ را در ۵۸۸ یاد کرده‌اند (برای‌ نمونه‌ رجوع کنید به منذری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۷۷؛ذهبی‌، ص‌ ۲۹۲، ۳۰۷؛ابن‌حجر عسقلانی‌، ج‌ ۵، ص‌ ۷۴)؛اما، به‌ نوشته مقریزی‌ (۱۴۱۱، ج‌ ۵، ص‌ ۳۰۸)، وی‌ در ۱۸ شوال‌ ۵۹۸ در مصر درگذشت‌.

جوّانی‌ شعری‌ ناب‌ و نیکو داشته‌ (ابن‌صابونی‌، ص‌ ۱۰۱؛مقریزی‌، همانجا؛غسانی‌، ص‌۲۲۰) و اشعار بسیاری‌ در ستایش‌ بزرگان‌ و امرای‌ روزگار خود سروده‌ که‌ پاره‌ای‌ از آنها باقی‌ است‌ (رجوع کنید به عمادالدین‌ کاتب‌، قسم‌ شعراء مصر، ج‌ ۱، ص‌ ۱۱۷ـ۱۱۹؛قفطی‌، ص‌ ۲۰۷؛ابن‌صابونی‌، ص‌ ۱۰۱ـ۱۰۴)؛اما، عمده شهرت‌ وی‌ به‌ سبب‌ علم‌ و احاطه او به‌ انساب‌ است‌ و همین‌، وی‌ را شایسته عنوان‌ نسّابه‌ و علامه نسب‌ در عصر خویش‌ و یگانه روزگار در این‌ دانش‌ ساخته‌ بوده‌ است‌ ( رجوع کنید به عمادالدین‌ کاتب‌، قسم‌ شعراء مصر، ج‌ ۱، ص‌ ۱۱۷؛ذهبی‌، ص‌ ۳۰۷).

از هجده‌ عنوان‌ کتاب‌ جوّانی‌ که‌ مقریزی‌ (۱۴۱۱، ج‌ ۵، ص‌ ۳۰۷ـ ۳۰۸) ذکر کرده‌ است‌ بیشتر آنها به‌ انساب‌ اختصاص‌ دارد. او علم‌ انساب‌ را از شریف‌ ثقه الدوله‌ ابوالحسین‌ یحیی‌بن‌ محمدبن‌ حیدره‌ حسینی‌ ارقطی‌ فراگرفت‌ (منذری‌، ج‌ ۱، ص‌ ۱۷۸؛ذهبی‌، همانجا).

زمینه دیگر علم‌ و علایق‌ جوّانی‌ تاریخ‌ بود. ابن‌جُمَّیزی‌ کتاب‌ السیره را از آغاز نزد جوّانی‌ خواند. جوّانی‌ این‌ کتاب‌ را از ابن‌رفاعه‌ روایت‌ می‌کرد (مقریزی‌، ۱۴۱۱، ج‌ ۵، ص‌ ۳۰۷). از کتابهای‌ جوّانی‌ با عنوان‌ شجره رسول‌اللّه‌ یا الشجره المحمدیه در باره نسبنامه پیامبر اکرم‌ و خاندان‌ او با یادکردی‌ مختصر از حوادث‌ تاریخی‌، و نیز التحفه الشریفه و الطُرفه المُنیفه در باره مهم‌ترین‌ رویدادهای‌ تاریخی‌ در زندگانی‌ پیامبر اکرم‌ و صحابه‌، چند نسخه خطی‌ باقی‌ است‌ (بروکلمان‌، ج‌ ۱، ص‌ ۴۵۱ـ۴۵۲، < ذیل‌ >، ج‌ ۱، ص‌ ۶۲۶؛
قس‌ ابن‌صابونی‌، ص‌۱۰۰، تعلیقه مصطفی‌ جواد).

یاقوت‌ حموی‌ (۱۹۹۳، ج‌ ۲، ص‌ ۷۸۴ـ۷۸۵)، ابن‌خلّکان‌ (ج‌ ۳، ص‌ ۱۵۲)، ابن‌شاکر کتبی‌ (ج‌ ۱، ص‌ ۲۹۴)، مقریزی‌ (۱۴۱۱، ج‌ ۵، ص‌۴۳۰ـ۴۳۱) و ابن‌تغری‌ بردی‌ (۱۹۸۶، ج‌ ۴، ص‌ ۱۸۸ـ۱۸۹) مطالبی‌ تاریخی‌ از دستنوشته‌ها و آثار جوّانی‌ نقل‌ کرده‌اند.

جوّانی‌ به‌ جغرافیا، به‌ ویژه‌ وصف‌ مصر،نیز آگاه‌ بود. یاقوت‌حموی‌ از کتاب‌ النقط‌ لمعجم‌( بِعَجم‌) ما اُشکِلَ علیه‌ من‌الخطط‌ جوّانی‌ مطالبی‌ در باره فسطاط‌ و جغرافیای‌ تاریخی‌ مصر نقل‌ کرده‌ است‌ ( رجوع کنید به ۱۹۶۵، ج‌ ۱، ص‌ ۳۷۸، ج‌ ۳، ص‌۸۹۹ ـ ۹۰۱). مقریزی‌ نیز، ضمن‌ کتابهایی‌ که‌ در باره بخشها و نواحی‌ مصر تألیف‌ شده‌، از این‌ کتاب‌ یاد کرده‌ و مطالبی‌ از آن‌ نقل‌ نموده‌ است‌ (رجوع کنید به ۱۹۷۰، ج‌ ۱، ص‌ ۵، ۳۳۷، ۴۹۱، ج‌ ۲، ص‌ ۸۱). جوّانی‌ کتاب‌ خطط‌ مصر محمدبن‌ برکات‌ (متوفی‌ ۵۲۰) را نیز به‌ خط‌ خود تحریر کرد (مقریزی‌، ۱۴۱۱، ج‌ ۵، ص‌ ۴۳۱).

آثار

از آثار جوّانی‌ رساله‌ای‌ کوچک‌ با عنوان‌ مختصر من‌الکلام‌ فی‌ الفرق‌ بین‌ مَن‌ اسم‌ ابیه‌ سلّام‌ و سلام‌ به‌کوشش‌ صلاح‌الدین‌ منجّد در دمشق‌ ( رجوع کنید به ۱۹۶۵ میلادی‌) به‌چاپ‌ رسیده‌ است‌.

دیگر کتاب‌ جوّانی‌، اصول‌ الاحساب‌ و فصول‌ الانساب یا تحفه الانساب‌یا تحفه ظریفه و مقدمه لطیفه‌ و هدیه منیفه فی‌ اصول‌ الاحساب‌ و فصول‌ الانساب‌، در باره نسب‌ پیامبر اکرم‌ تا آدم‌ علیه‌السلام‌، با تعاریفی‌ دقیق‌ از اصطلاحات‌ انساب‌ است‌ که‌ آن‌ را برای‌ قاضی‌ مجیرالدین‌ عبدالرحیم‌بن‌ علی‌ لخمی‌ نیشابوری‌ (متوفی‌۵۶۶) تألیف‌ کرد و نسخه‌هایی‌ خطی‌ از آن‌ باقی‌ است‌ (رجوع کنید به بروکلمان‌؛ابن‌صابونی‌، تعلیقه مصطفی‌ جواد، همانجاها).



منابع‌:
(۱) محمدمحسن‌ آقابزرگ‌ طهرانی‌، طبقات‌ اعلام‌ الشیعه: الثقات‌ العیون‌ فی‌ سادس‌ القرون‌، چاپ‌ علی‌نقی‌ منزوی‌، بیروت‌ ۱۳۹۲/۱۹۷۲؛
(۲) ابن‌تغری‌ بردی‌، المنهل‌ الصافی‌، ج‌ ۴، چاپ‌محمد محمدامین‌، قاهره‌ ۱۹۸۶؛
(۳) همو، النجوم‌ الزاهره فی‌ ملوک‌ مصر و القاهره، قاهره‌ [? ۱۳۸۳( ـ ۱۳۹۲/ )? ۱۹۶۳(ـ۱۹۷۲؛
(۴) ابن‌حجر عسقلانی‌، لسان‌المیزان‌، حیدرآباد دکن‌ ۱۳۲۹ـ۱۳۳۱، چاپ‌ افست‌ بیروت‌ ۱۳۹۰/ ۱۹۷۱؛
(۵) ابن‌خلّکان‌؛
(۶) ابن‌زهره‌، غنیه النزوع‌ الی‌ علمی‌ الاصول‌ و الفروع‌، چاپ‌ ابراهیم‌ بهادری‌، قم‌ ۱۴۱۷؛
(۷) ابن‌شاکر کتبی‌، فوات‌ الوفیات، چاپ‌ احسان‌ عباس‌، بیروت‌ ۱۹۷۳ـ۱۹۷۴؛
(۸) ابن‌صابونی‌، تکمله اکمال‌ الاکمال‌ فی‌ الانساب‌ و الاسماء و الالقاب، چاپ‌ مصطفی‌ جواد، )بغداد( ۱۳۷۷/۱۹۵۷؛
(۹) ابن‌عدیم‌، بغیه الطلب‌ فی‌ تاریخ‌ حلب‌، چاپ‌ سهیل‌ زکار، بیروت‌ )? ۱۴۰۸/۱۹۸۸ (؛
(۱۰) ابن‌عنبه‌، عمده الطالب‌ فی‌ انساب‌ آل‌ ابی‌طالب‌، چاپ‌ محمدحسن‌ آل‌ طالقانی‌، نجف‌ ۱۳۸۰/۱۹۶۱؛
(۱۱) محمدبن‌ احمد ذهبی‌، تاریخ‌ الاسلام‌ و وفیات‌ المشاهیر و الاعلام‌، چاپ‌ عمر عبدالسلام‌ تدمری‌، حوادث‌ و وفیات‌ ۵۸۱ـ۵۹۰ ه، بیروت‌ ۱۴۱۷/۱۹۹۶؛
(۱۲) خیرالدین‌ زرکلی‌، الاعلام‌، بیروت‌ ۱۹۸۴؛
(۱۳) صفدی‌؛
(۱۴) محمدبن‌ محمد عمادالدین‌ کاتب‌، خریده القصر و جریده العصر، قسم‌ شعراء مصر، چاپ‌ احمد امین‌ و دیگران‌، )قاهره‌ ? ۱۹۵۱ (؛
(۱۵) اسماعیل‌بن‌ عباس‌ غسانی‌، العسجد المسبوک‌ و الجوهر المحکوک‌ فی‌ طبقات‌ الخلفاء و الملوک، چاپ‌ شاکر محمود عبدالمنعم‌، بغداد ۱۳۹۵/۱۹۷۵؛
(۱۶) علی‌بن‌ یوسف‌ قفطی‌، المحمدون‌ من‌ الشعراء و اشعارهم‌ ، چاپ‌ ریاض‌ عبدالحمید مراد، دمشق‌ ۱۳۹۵/۱۹۷۵؛
(۱۷) قلقشندی‌؛
(۱۸) احمدبن‌ علی‌ مقریزی‌، کتاب‌ المقفی‌ الکبیر، چاپ‌ محمد یعلاوی‌، بیروت‌ ۱۴۱۱/۱۹۹۱؛
(۱۹) همو، کتاب‌ المواعظ‌ و الاعتبار بذکر الخطط‌ و الا´ثار، المعروف‌ بالخطط‌ المقریزیه، بولاق‌ ۱۲۷۰، چاپ‌ افست‌ بغداد )۱۹۷۰]؛
(۲۰) عبدالعظیم‌بن‌ عبدالقوی‌ منذری‌، التکمله لوفیات‌ النقله، چاپ‌ بشار عواد معروف‌، بیروت‌ ۱۴۰۱/ ۱۹۸۱؛
(۲۱) یاقوت‌ حموی‌، کتاب‌ معجم‌البلدان، چاپ‌ فردیناند ووستنفلد، لایپزیگ‌ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ‌ افست‌ تهران‌ ۱۹۶۵؛
(۲۲) همو، معجم‌الادباء، چاپ‌ احسان‌ عباس‌، بیروت‌ ۱۹۹۳؛

(۲۳) Carl Brockelmann, Geschichte der Arabischen Litteratur , Leiden 1943-1949;
(۲۴) Supplementband , 1937-1942.

دانشنامه جهان اسلام  جلد  ۱۱ 

زندگینامه جمال‌الدین‌اصفهانی‌ ( قرن‌ششم‌)

 محمدبن‌عبدالرزاق‌، شاعر فارسی ‌سرای قرن‌ششم‌. وی ‌به ‌جمال‌الدین‌عبدالرزاق ‌شهرت ‌یافته ‌است‌ و ظاهراً به‌همین‌ دلیل‌ برخی‌ تذکره‌ نویسان‌، به‌غلط‌، او را به‌نام‌پدرش‌، عبدالرزاق‌، نیز نامیده‌اند ( رجوع کنید به آذر بیگدلی‌، ص‌۱۷۵؛ هدایت‌، ۱۳۴۴ ش‌، ص‌۲۸۳).

تاریخ‌دقیق‌تولد جمال‌الدین‌معلوم‌نیست‌، لیکن‌با توجه‌به‌سال‌وفات‌( رجوع کنید به ادامه‌مقاله‌) و ابیاتی ‌از دیوانش (ص‌، ۳۴۷) احتمالاً در ربع‌اول‌قرن‌ششم‌به‌دنیا آمد. زادگاهش ‌اصفهان‌بود (جمال‌الدین‌اصفهانی‌، ص‌۳۹۸؛ زکریا قزوینی‌، ص‌۱۹۷) و به‌سبب‌ علاقه‌اش‌به‌اصفهان‌، به‌جز چند سفر، باقی‌عمر خود را در آنجا سپری‌کرد (ریپکا، ص‌۵۸۵).

وی‌به‌زرگری‌و نگارگری‌(مینیاتورسازی‌) اشتغال‌داشت‌(جمال‌الدین‌اصفهانی‌، ص‌۳۳۵؛ نیز رجوع کنید به عوفی‌، ج‌۲، ص‌۴۰۲) و از همین‌رو به‌جمال‌نقاش‌نیز معروف‌شد و ظاهراً مقصود راوندی‌(ص‌۵۷) از جمال‌نقاش‌هموست‌، اما مصحح‌ راحه ‌الصدور جمال ‌نقاش‌ را غیر از جمال‌الدین‌ شاعر دانسته‌است‌(راوندی‌، حواشی‌اقبال‌، ص‌۴۷۷).

اشتباه ‌او از آنجا ناشی ‌شده ‌است ‌که‌شاعری‌به‌نام‌جمال‌، قطعه‌ای‌در مدح‌جمال‌الدین‌عبدالرزاق‌سرود و او را با نام‌ جمال‌ نقاش  ‌ستود و جمال‌الدین‌هم‌در پاسخ‌قصیده‌ای‌سرود، اما این‌دو شعر در دیوان‌جمال‌الدین‌در پی‌یکدیگر و به‌عنوان‌ یک‌ قصیده‌ ضبط‌شده‌است‌. به‌طوری‌که‌گویی‌جمال‌الدین‌، شاعری‌دیگر به‌نام‌جمال‌نقاش‌را ستوده‌است‌(جمال‌الدین‌اصفهانی‌، مقدمه ‌وحید دستگردی‌، ص ‌ز ـ ح‌، نیز رجوع کنید به ص‌۲۹۵).

جمال‌الدین ‌بسیاری‌از امرا و مشایخ‌زمان‌خود، نظیر آل ‌خجند و برخی‌از افراد خاندان‌ صاعدیان ‌اصفهان‌، از جمله‌ خواجه‌   قوام‌الدین صاعد (ص‌۶۹ـ۷۰) و خواجه‌ صدرالدین ‌بن ‌قوام‌الدین‌(ص‌۷۹) و خواجه‌رکن‌الدین‌ صاعد (ص‌۶۵ـ ۶۹، ۳۷۷ـ۳۸۱)، را مدح‌کرده‌است‌. همچنین‌از سلجوقیان‌، ملکشاه‌(حک: ۵۴۷- ۵۵۵؛ ص‌۳۴۶ـ۳۴۷) و محمد بن‌ ملکشاه‌ (متوفی‌۵۱۱؛ ص‌۲۳۲ـ ۲۳۵) و ارسلان‌ بن‌ طغرل‌(حک: ۵۵۶- ۵۷۱؛ ص‌۱۰۹ـ ۱۱۵)، و نیز خواجه ‌نظام‌الملک (متوفی‌۴۸۵؛ ص‌۸۸ ۹۲) و اردشیربن‌ حسن‌، از اسپهبدان   ‌مازندران‌ ، را ستود و از شخص ‌اخیر هدایای ‌گرانبهایی ‌گرفت‌(ص‌۵۷- ۶۰، ۹۵ـ۹۷)، با این‌ حال ‌به‌هیچ ‌درباری‌ منسوب ‌نبود و اگرچه‌ صله‌های ‌فراوانی ‌گرفت‌، از راه‌ صنعتگری‌(ظاهراً نقاشی ‌و زرگری‌) امرار معاش‌ می‌کرد (جمال‌الدین‌اصفهانی‌، ص‌۲۵۷، مقدمه‌ وحید دستگردی‌، ص‌ز؛ نیز رجوع کنید به ریپکا، ص‌۵۸۴).

برخی‌ از تذکره‌ نویسان‌( رجوع کنید به دولتشاه‌سمرقندی‌، ص‌۱۴۲؛ هدایت‌، ۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش‌، ج‌۱، ص‌۴۷۱) وی‌را، به‌ اشتباه‌، معاصر سلطان‌ جلال‌الدین ‌خوارزمشاه‌(حک : ۶۱۷ـ ۶۲۸) دانسته‌اند، در حالی ‌که‌ هنگام‌ مرگ ‌شاعر، جلال‌الدین ‌کودک ‌بود (نفیسی‌، ص‌۱۱۱).

جمال‌الدین‌ با عده‌ای ‌از سخنگویان ‌معاصر خویش ‌مکاتبه‌ و مشاعره ‌داشت‌

، از جمله‌ پس‌از اینکه‌ خاقانی ‌مثنوی‌ تحفه‌العراقین‌ خود را، که ‌در آن ‌مفاخره‌ها کرده ‌بود، به ‌اصفهان ‌فرستاد، جمال‌الدین ‌قصیده‌ای‌ متضمن‌ هجو و مدح ‌برای ‌او سرود. که ‌معروف‌ است‌( رجوع کنید به ص‌۸۵ – ۸۸). وی ‌همچنین ‌قطعه‌ای ‌در مدح‌ رشیدالدین ‌وطواط‌(ص‌ ۱۴۶ـ ۱۴۸) و ترکیب ‌بند مفصّلی ‌در مدح‌ظهیرالدین‌فاریابی‌، با شکایت‌ از روزگار (ص‌۳۴۷ـ۳۵۱)، سروده ‌است‌. او، به‌سبب‌علاقه‌اش ‌به ‌اصفهان‌، در پاسخ‌ به‌ رباعی‌ای ‌که ‌مُجیرالدین‌بَیلَقانی ‌در هجو اصفهان‌ سروده ‌بود، قطعه‌ای ‌با ردیف‌«چه‌رسد» (ص‌۴۰۰ـ۴۰۱) و نیز هجویه‌ای ‌درباره‌ مجیر (رجوع کنید به ص‌۴۰۲) سرود. درنتیجه ‌این ‌هجویات‌، مجیر، که‌از جانب ‌اتابکان‌آذربایجان ‌حکمران‌اصفهان‌ بود، مجبور به‌ترک‌آنجا شد (جمال‌الدین‌اصفهانی‌، همان‌مقدمه‌، ص‌ه).

فرزندان

جمال‌الدین‌ به ‌چشم‌ درد و لکنت ‌دائم‌ مبتلا بود ( رجوع کنید به همان‌، ص‌۲۱، ۳۰۰، ۳۸۸ـ۳۸۹). وی‌ چهار فرزند داشت‌(همان‌، ص‌۲۸۹) که ‌معروف‌ترین‌آنها کمال‌الدین‌اسماعیل‌* ، شاعر نامدار قرن‌ ششم ‌و اوایل ‌قرن‌هفتم‌، است‌. جمال‌الدین ‌پیش ‌از ۵۹۹ و احتمالاً در ۵۸۸ وفات‌ کرد ( رجوع کنید به محمد قزوینی‌، ج‌۲، ص‌۱۶۷) و پسرش‌، کمال‌، مرثیه ‌شیوایی‌ برای‌او سرود ( رجوع کنید به کمال‌الدین‌اسماعیل‌، ص‌۱۳۴ـ۱۳۹).

با اینکه ‌جمال‌الدین‌، به‌ سبب مدح‌اسپهبد مازندران‌، سیدالشعرا لقب ‌گرفت‌(جمال‌الدین‌اصفهانی‌، ص‌۳۴)، پس‌از آن‌ دوره‌، چندان‌مورد توجه‌نبود، چنانکه‌الغ بیگ ‌گورکان‌(حک : ۸۵۰- ۸۵۳) از اینکه ‌سخن ‌کمال‌الدین‌اسماعیل‌از سخنان ‌پدرش‌، که‌«پاکیزه‌تر و شاعرانه‌ تر» است‌، شهرت‌ بیشتری‌ یافته‌، اظهار تعجب ‌کرده‌ است‌(دولتشاه‌ سمرقندی‌، ص‌۱۴۱ـ۱۴۲).

جمال‌الدین‌ از شاعران‌هموارکننده‌ زمینه ‌بروز سبک‌ عراقی‌ و در واقع ‌از پیشروان ‌آن ‌سبک ‌است‌(دامادی‌، ص‌۸۶۶). به ‌گفته ‌بهار (ج‌۱، ص‌۱۴۱)، وی‌ هم ‌ردیف ‌شاعرانی‌ چون‌ سید حسن‌غزنوی‌، نظامی ‌گنجوی‌، رشیدالدین‌وطواط‌ و عمادی‌شهریاری‌است‌که‌ سبک ‌بینابین ‌را به‌وجود آوردند.

جمال‌الدین ‌در انواع‌ شعر، از قصیده‌ و غزل‌ و ترکیب ‌بند و قطعه‌ و رباعی‌، طبع ‌آزمایی ‌کرده ‌و در قصیده ‌از انوری ‌و سنایی ‌تقلید نموده‌است‌، ولی ‌ناقدان‌، تقلیدش ‌را از سنایی به ‌دلیل ‌نداشتنِ عمق ‌فکر و دقت‌، و تقلیدش‌ را از انوری‌به‌ سبب ‌عدم‌ جزالت ‌در بیان‌، ناموفق ‌دانسته‌اند (فروزانفر، ص‌۵۴۸؛ زرین‌ کوب‌، ص‌۶۱). همچنین ‌قصیده‌ای‌ مشهور با مطلع‌«الحذار ای‌غافلان ‌زین‌ وحشت‌آباد الحذار/ الفرار ای ‌عاقلان‌ زین‌ دیو مردم‌الفرار» در آشوب‌ روزگار به‌ استقبال ‌قصیده‌ معروف ‌سنایی‌(ص‌۱۰۹ـ۱۱۴) سروده ‌و در آن ‌بعضی ‌کلمات ‌و عبارات ‌شعر سنایی‌ را عیناً تکرار کرده ‌است ( رجوع کنید به جمال‌الدین‌اصفهانی‌، ص‌۱۶۱ـ۱۶۷).

گاه‌ قصیده‌های ‌او از تشبیب ‌و تغزل ‌خالی‌اند و از همان ‌آغاز بی ‌درنگ ‌به‌ مدح ‌پرداخته‌(رجوع کنید به همان‌، ص‌۳۵، ۵۳، ۹۵) و در قصاید، اغلب ‌ردیفها و قوافی ‌دشوار را التزام‌ کرده ‌است‌(مؤتمن‌، ص‌۱۴۶). تأثیر لطف ‌و زیبایی‌ اسلوب ‌غزل ‌در قصیده‌هایش‌ محسوس‌است ‌و در حد امکان‌، آنها را به‌غزل ‌نزدیک ‌ساخته ‌است‌( رجوع کنید به فروزانفر، همانجا؛ ریپکا، ص‌۵۸۵؛ زرین‌کوب‌، ص‌). محتوای‌ قصاید او، علاوه‌بر مدح‌، بیشتر پند و موعظه‌(ص‌ ۱۶۱ـ۱۶۷، ۲۱۶ـ ۲۱۸)، گله ‌و شکایت‌(ص‌۷۹ـ۸۳، ۱۹۳ـ۱۹۶)، رثاء (ص‌۳۰۳ـ۳۰۴) و پاسخ ‌به ‌اشعار دیگران‌(ص‌۱۴۶ـ۱۵۳) است‌.

برخلافِ شاعرانی ‌چون‌سنایی ‌و عطار، که ‌غزل ‌را به‌ لحاظ‌ معنا اوج ‌بخشیدند، جمال‌الدین‌ با انوری ‌و بعدها کمال‌الدین‌اسماعیل‌ در تکامل‌ غزل‌ به ‌لحاظ ‌لفظ‌ کوشیدند و در اصلاح‌ و بهبود آن ‌تأثیر داشتند، به ‌طوری‌ که‌ زمینه ‌ساز ظهور غزل ‌سرایانی‌ چون ‌ سعدی ‌ شدند (مؤتمن‌، ص‌۲۲۴ـ ۲۲۵؛ ریپکا، ص‌۵۸۵؛ دامادی‌، ص‌۹۸۲). غزلهای ‌جمال‌الدین ‌لطیف‌ و خوش‌آهنگ‌و اغلب ‌مردف‌اند ( رجوع کنید به ص‌۴۳۲، ۴۳۸، ۴۶۶) و گاه ‌در آنها ردیفهای ‌بلند به‌کار برده‌است‌، مانند «نه‌این‌بود» (ص‌۴۵۲) و «سره‌بودی‌» (ص‌۴۸۵). غزلهای ‌کوتاه‌، گاه ‌در حد سه‌ یا چهار بیت‌( رجوع کنید به ص‌۴۳۹ـ۴۴۰، ۴۴۹)، در دیوانش ‌بسیار است‌.

جمال‌الدین ‌ترکیب ‌بندهایی ‌نیز در شکایت‌ و مدح ‌سروده ‌که‌ معروف ‌ترین ‌آنها، در بحر هزج‌ مسدس‌، در نعت ‌رسول‌اکرم ‌است‌( رجوع کنید به ص‌۲ـ۱۱). شمس‌قیس‌رازی‌(ص‌۴۰۱) این‌ شعر را ستوده‌است‌. شاید سعدی ‌ترجیع ‌بند معروف ‌خود (با بیتِ برگردانِ «بنشینم‌ و صبر پیش‌ گیرم‌/ دنباله‌ کار خویش ‌گیرم‌»؛ رجوع کنید به ص‌۶۵۱ـ۶۶۲) را با نظر به ‌ترکیب‌بند جمال‌الدین‌ سروده ‌باشد (جمال‌الدین ‌اصفهانی‌، همان‌مقدمه‌، ص‌یه‌). محمد دامادی ‌شرحی‌ مفصّل ‌با فهرستهای ‌متنوع ‌بر ترکیب ‌بند جمال‌ نوشته  ‌است‌ (برای‌ مطالعه‌ بیشتررجوع کنید به شرح‌ بر ترکیب ‌بند جمال‌الدین‌محمدبن‌عبدالرزاق‌ در ستایش پیامبر ، تهران‌۱۳۶۹ ش‌).

شعر جمال‌الدین ‌از تعقید عاری ‌نیست‌( رجوع کنید به مؤتمن‌، ص‌۱۴۴)، چنانکه‌ یکی‌ از دوستان‌ و معاصران ‌وی‌، در قطعه‌ای  ‌این ‌ نکته ‌را در نقد شعر او ذکر کرده‌است‌( رجوع کنید به جمال‌الدین‌اصفهانی‌، ص‌). شعر او به‌ لحاظ ‌انعکاس ‌آشفتگی  ‌اوضاع ‌ عمومی‌ اصفهان ‌و قحطی ‌و گرسنگی‌ مردم‌ نیز مهم‌است‌( رجوع کنید به همان‌، ص‌۱۹۳ـ۱۹۴).

ادیب ‌نیشابوری‌ دیوان‌ جمال‌الدین‌عبدالرزاق‌ را در تهران ‌چاپ سربی ‌کرده ‌است‌(مشار، ج‌۲، ستون‌۲۲۸۲). معتبرترین ‌چاپ‌ دیوان‌ جمال‌، چاپ ‌وحید دستگردی ‌با مقدمه‌ای ‌ممتع ‌است که‌ در ۱۳۲۰ ش‌در تهران ‌منتشر شده‌است‌.



منابع‌:

(۱) لطفعلی‌بن‌آقاخان‌ آذربیگدلی‌، آتشکده ‌آذر، چاپ‌جعفر شهیدی‌، چاپ‌افست‌تهران‌۱۳۳۷ ش‌؛
(۲) محمدتقی‌بهار، بهار و ادب ‌فارسی‌، به‌کوشش‌محمد گلبن‌: «شعر فارسی‌»، تهران‌۱۳۵۵ ش‌؛
(۳) محمدبن‌عبدالرزاق‌جمال‌الدین‌اصفهانی‌، دیوان‌، چاپ‌حسن‌وحید دستگردی‌، تهران‌۱۳۶۲ ش‌؛
(۴) محمد دامادی‌، «معرفی‌اجمالی‌سرگذشت‌جمال‌الدین‌ عبدالرزاق‌»، گوهر ، سال‌۳، ش‌۱۰ (دی‌۱۳۵۴)؛
(۵) دولتشاه‌سمرقندی‌، کتاب‌تذکره‌الشعراء ، چاپ‌ادوارد براون‌، لیدن‌۱۳۱۸/۱۹۰۱؛
(۶) محمدبن علی‌راوندی‌، کتاب‌راحه‌الصدور و آیه‌السرور در تاریخ ‌آل‌سلجوق‌، چاپ‌محمد اقبال‌، تهران ۱۳۳۳ ش‌؛
(۷) عبدالحسین‌زرین‌کوب‌، سیری‌ در شعر فارسی‌، تهران‌۱۳۶۳ ش‌؛
(۸) مصلح‌ بن‌عبداللّه‌سعدی‌، کلیات‌سعدی‌، چاپ‌محمدعلی‌فروغی‌، تهران‌۱۳۶۳ ش‌؛
(۹) مجدود بن‌ آدم‌سنایی‌، دیوان‌، چاپ‌مظاهر مصفا، تهران‌۱۳۳۶ ش‌؛
(۱۰) محمدبن‌ قیس‌شمس‌قیس‌، کتاب‌المعجم‌فی‌معاییر اشعارالعجم‌، تصحیح‌محمدبن‌عبدالوهاب‌قزوینی‌، چاپ‌مدرس‌رضوی‌، تهران‌ [?۱۳۳۸ ش‌( ؛
(۱۱) عوفی‌؛
(۱۲) بدیع‌الزمان ‌فروزانفر، سخن ‌و سخنوران‌، تهران ۱۳۵۸ ش‌؛
(۱۳) زکریابن‌محمد قزوینی‌، کتاب‌آثارالبلاد و اخبارالعباد، چاپ‌ فردیناند ووستنفلد، گوتینگن ۱۸۴۸، چاپ ‌افست ‌و یسبادن ۱۹۶۷؛
(۱۴) محمد قزوینی‌، یادداشتهای ‌قزوینی‌، چاپ‌ایرج‌افشار، تهران‌۱۳۶۳ ش‌؛
(۱۵) اسماعیل ‌بن‌محمد کمال‌الدین‌اسماعیل‌، دیوان‌، چاپ‌حسین‌بحرالعلومی‌، تهران‌۱۳۴۸ ش‌؛
(۱۶) خانبابا مشار، فهرست‌کتابهای‌چاپی‌فارسی‌، تهران‌۱۳۵۰ـ ۱۳۵۵ ش‌؛
(۱۷) زین‌العابدین‌مؤتمن‌، تحول‌شعر فارسی‌، تهران‌ )? ۱۳۳۹ ش‌( ؛
(۱۸) سعید نفیسی‌، «جمال‌الدین‌عبدالرزاق‌»، ارمغان‌، دوره‌۶، ش‌۲ (اردیبهشت‌۱۳۰۴)؛
(۱۹) رضاقلی‌بن‌محمدهادی‌هدایت‌، تذکره‌ریاض‌العارفین‌، چاپ‌مهرعلی‌گرکانی‌، تهران‌ )۱۳۴۴ ش‌] ؛
(۲۰) همو، مجمع‌الفصحا ، چاپ‌مظاهر مصفا، تهران‌۱۳۳۶ـ۱۳۴۰ ش‌؛

(۲۱) Jan Rypka, “Poets and prose writers of the late Saljuq and Mongol periods”, in The Cambridge history of Iran , vol.5, ed. J. A. Boyle, Cambridge 1968.

دانشنامه جهان اسلام  جلد۱۰

زندگینامه اشرف تاج العُلی عَلَوی (۶۱۰-۴۸۲ه ق)

اشرف بن اَعَزّ/ اَغَرّ ، نَسَب شناس ، عالم ، شاعر و مفسر شیعی در قرن ششم و هفتم . لقب وی در منابع تاج العُلاء هم ضبط شده است (ابن حجر عسقلانی ، ج ۱، ص ۴۴۹؛امین ، ج ۳، ص ۴۶۰؛نیز رجوع کنید به ابن عدیم ، ج ۴، ص ۴۲۳؛ظاهراً تصحیف تاج العلماء رجوع کنید به منزوی ، ذیل «تاج العلی »).

نسب او با چندین واسطه به امام حسن مجتبی علیه السلام می رسد؛بدین سبب او را حسنی و علوی خوانده اند (طباطبائی ، ج ۱، ص ۱۰۵). ولادت او را در ۴۸۲ در رمْله (صَفَدی ، ۱۳۲۹، ص ۱۲۰؛ابن حجر عسقلانی ، همانجا) و در برخی منابع ۴۹۷ در حُمران ، مکانی بین مکه و مدینه ، ذکر کرده اند (عمادالدین کاتب ، ص ۳۹۱؛ابن عدیم ، ج ۴، ص ۴۲۲).

اصل او از کوفه است ، اما به سبب مهاجرت نیاکانش به رمله ، به رملی و به علت سکونتش در حلب ، به حلبی شهرت یافته است . برخی ، کنیه او را ابن ناقله ذکر کرده اند (همانجاها). یحیی بن ابی طی ، مورخ شیعی و شاگرد تاج العلی ، شرح حال او را در کتاب تاریخ خود  که اکنون موجود نیست آورده بوده است و ذهبی و صفدی نیز شرح حال تاج العلی را از تاریخ ابن ابی طی نقل کرده اند (ذهبی ، حوادث و وفیات ۶۰۱ـ۶۱۰ه .، ص ۳۶۳ـ۳۶۴؛صفدی ، ۱۳۲۹، همانجا).

تاج العلی مسند ترمذی را در مکه نزد ابوالفتح کُرّوخی استماع کرد و از ابن فضلان طرسوسی و اسامه بن مرشدبن مُنْقِذ نیز حدیث شنید (صفدی ، ۱۳۲۹؛ابن عدیم ، همانجاها).

در شرح حال تاج العلی ، بنا به ادعای خود وی ، آمده است که مجمل اللغه ابن فارس را نزد علی بن عبدالعزیز صوری کنانی و خطبه مقامات حریری را نزد مؤلف و کتاب ابن فحام در قراءات هفت گانه را نزد خود او خواند؛ولی برخی این ادعا را نپذیرفته و به او نسبت دروغ داده اند (ابن حجر عسقلانی ؛ذهبی ، همانجاها). در مقابل ، برخی شیعه بودنِ تاج العلی را موجب اصلیِ نسبت دادن دروغ به او و نفی اظهاراتش دانسته اند (امین ، همانجا).

تاج العلی در زندگانی طولانی خود به مناطق مختلفی ، از جمله اندلس و مصر و آذربایجان ، سفر کرد. وی به علت هجو ابن شیخ السّلامیه ، وزیرِ حاکمِ شهر آمِد، در ۶۰۶ به زندان افتاد، اما با شفاعت ملک ظاهر ایّوبی حاکم حلب و وزیر او، نظام الدین بن حسین ، از زندان آزاد شد (ابن عدیم ، ج ۴، ص ۴۲۸؛ذهبی ، حوادث و وفیات ۶۰۱ـ۶۱۰ه .، ص ۳۶۴؛صفدی ، ۱۳۲۹، همانجا)، سپس به حلب رفت و در آنجا ساکن شد و حاکم حلب برای او مقرری تعیین کرد (ذهبی ، همانجا). چون تاج العلی به بیماری چشم مبتلا بود، صفدی شرح حال او را در کتاب نَکْتُ الهِمْیان فی نُکَت العُمْیان (ص ۱۱۹ـ۱۲۰) در شمار نابینایان آورده است .

ابن ابی طی از تاج العلی ، نهج البلاغه و بسیاری از اشعار وی را فرا گرفت ، اما تاج العلی به جهت تقیه به او اجازه نسخه برداری از اشعار و دیگر آثارش را نداد (ذهبی ، همانجا). تاج العلی در ۶۱۰ در حلب درگذشت (همانجا).

بیشتر شرح حال نویسان ، تاج العلی را در حفظ اخبار و احادیث و فضل و ادب ستوده اند، اما برخی به گفته ها و نقلهای او اعتماد نکرده اند (صفدی ، ۱۴۰۲، ج ۹، ص ۲۶۸؛طباطبائی ، ج ۱، ص ۱۰۶). ابن عدیم و عماد اصفهانی از تاج العلی اشعاری نقل کرده اند (عمادالدین کاتب ، همانجا؛ابن عدیم ، ج ۴، ص ۴۲۹ـ۴۳۴). ظاهراً هیچیک از تألیفات او موجود نیست .

نام برخی از آثار وی که شاگردش ابن ابی طی نقل کرده ، چنین است :

کتاب نکت الانباء (یا نکت الابناء)؛
کتاب جَنَّه الناظروجُنَّه المناظر ، پنج جلد در تفسیر صد آیه و صد حدیث ؛
کتاب فی تحقیق غیبه المنتظر و ماجاءفیهاعن النّبی ( ص ) و عن الائمه و وجوب الایمان بها ؛
و شرح القصیده البائیه سید حمیری (صفدی ، ۱۳۲۹، ص ۱۲۰؛امین ، ج ۳، ص ۴۶۱؛ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛آقابزرگ طهرانی ، ج ۵، ص ۱۶۰).



منابع :

(۱) آقابزرگ طهرانی ؛
(۲) ابن حجر عسقلانی ، لسان المیزان ، حیدرآباد دکن ۱۳۲۹ـ۱۳۳۱، چاپ افست بیروت ۱۳۹۰/۱۹۷۱؛
(۳) ابن عدیم ، بغیه الطلب فی تاریخ حلب ، چاپ فؤاد سزگین ، فرانکفورت ۱۴۰۶ـ ۱۴۰۹/ ۱۹۸۶ـ۱۹۸۹؛
(۴) امین ؛
(۵) محمدبن احمد ذهبی ، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام ، چاپ عمر عبدالسلام تدمری ، حوادث و وفیات ۶۰۱ـ۶۱۰ ه .، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۷؛
(۶) خلیل بن ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ج ۹، چاپ یوسف فان إس ، ویسبادن ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۷) همو، نَکتُالهِمیان فی نُکَت العُمیان ، قاهره ۱۳۲۹/۱۹۱۱؛
(۸) عبدالعزیز طباطبائی ، معجم اعلام الشیعه ، ج ۱، قم ۱۴۱۷؛
(۹) محمدبن محمد عمادالدین کاتب ، «ذیل الخریده و سیل الجریده »، در شذرات من کتب مفقوده فی التاریخ ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۰) علینقی منزوی ، فهرس اعلام الذریعه الی تصانیف الشیعه ، تهران ۱۳۷۷ش .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۶ 

زندگینامه ظهیرالدین ابوالحسن علی بیهقی(متوفی۵۶۵ه ق)«ابن فندق»

ظهیرالدین ، ابوالحسن علی بن ابی القاسم زید مشهور به ابن فُندُق و فرید خراسان ، عالم ، تاریخنگار، ادیب ، منجّم ، متکلم ، فقیه و شاعر سده ششم . ابن خلّکان (ج ۳، ص ۳۸۷) و ابن فوطی (ج ۱، ص ۳۸۲) نام او را شرف الدین ضبط کرده اند. تاریخ تولد او بدرستی روشن نیست ، ولی به احتمال زیاد در حدود۴۹۰ باشد. یاقوت حموی (ج ۱۳، ص ۲۱۹ـ۲۲۰) به نقل از مشارب التجارب و غوارب الغرائب بیهقی ، زادروز او را ۲۷ شعبان ۴۹۹ یاد کرده است و نویسندگان بعدی (صفدی ، ج ۲۱، ص ۱۲۲؛ ذهبی ، ج ۲۰، ص ۵۸۵) به پیروی از یاقوت همین سال را آورده اند که درست نیست ، زیرا به نوشته خود وی در تاریخ بیهق (ص ۱۳۲)، در ۵۰۰ به هنگام کشته شدن فخرالملک ، کودکی بوده که به مکتب می رفته و آن تاریخ را به یاد داشته است (نیز رجوع کنید به قزوینی ، ج ۲، ص ۷۸، پانویس ۱). از طرفی فصیح خوافی در ذیل رویدادهای ۵۴۴ او را ۵۴ ساله خوانده است (ج ۲، ص ۲۴۲). همچنین ، بیهقی با محمد شهرستانی (متوفی ۵۴۸)، نویسنده الملل والنحل ، همروزگار بوده است (بیهقی ، ۱۳۶۵، ص ۱۴۱ـ۱۴۳).

بیهقی از خاندان حاکمیان و فُندقیان شهر سیوار در اَلِشْتانِ بُست بود که نسب خود را به خُزیمه بن ثابت انصاری ذوالشهادتین از قبیله اوْس می رساندند (بیهقی ، ۱۳۸۸، ص ۱۷۴؛ همو، ۱۴۰۹، ص ۲؛ یاقوت حموی ، ج ۱۳، ص ۲۱۹). ازینرو در پاره ای منابع لقب اوسی ، انصاری و خزیمی را بر او افزوده اند ( رجوع کنید به ذهبی ، همانجا). نیاکانش در دوره غزنویان و سلجوقیان مناصِب مختلف مذهبی و دیوانی داشتند. پدرش امام ابوالقاسم زید بن محمد بیش از بیست سال در بخارا می زیست و جدش شیخ الاسلام ابوسلیمان محمدبن حسین بن فندق در ۴۲۰ در نیشابور دیده به دنیا گشود و خطیب وقاضی آن شهر بود و در همانجا در ۵۰۱ درگذشت ( د.ا.ترک ، ذیل مادّه ).

بیهقی در کودکی به همراه پدرش از سبزوار به قریه شِشتَمَد کوچ کرد و در آنجا به خواندن کتابهای ادبی پرداخت (یاقوت حموی ، ج ۱۳، ص ۲۲۰). در ۵۱۴ تا ۵۱۶ در نیشابور از استادانی چون احمدبن محمد میدانی ، نویسنده السامی فی الاسامی ، ابوجعفر مقری ، امام جامع نیشابور و مؤلف ینابیع اللغُه ، و امام محمد فَزاری و امام حسن بن یعقوب بن احمد قاری (بیهقی ، ۱۴۰۹، همانجا؛مرعشی ، ج ۱، ص ۱۴۹ـ۱۵۱) کسب علم کرد. وی در بسیاری از آثار خود از ایشان تأثیر پذیرفته است (برای دیگر استادان او رجوع کنید بهمرعشی ، همانجا). در جمادی الا´خره ۵۱۷ پدرش درگذشت و او سال بعد به مرو رفت و نزد تاج القضاه ابوسعید یحیی بن عبدالملک فقه خواند. در حدود ۵۲۱ در مرو در مدرسه ابی سعد و مسجد جامع ، مجلس وعظ داشت .

در ۵۲۱ از مرو به نیشابور رفت و آنگاه عازم زادگاه خود شد و مدت سه ماه در آن دیار ماند و در آنجا به دیدار شهاب الدین محمدبن مسعود که نخست والی ری و سپس مباشر مملکت شده بود نایل آمد و میان او و شهاب الدین پیوند خویشاوندی برقرار شد (یاقوت حموی ، ج ۱۳، ص ۲۲۰ـ۲۲۲). در جمادی الاولی ۵۲۶ قاضی بیهق شد (همان ، ج ۱۳، ص ۲۲۲) و چندماهی در این سمت باقی ماند. در شوال همان سال به ری رفت و تا جمادی الاولی سال بعد در آنجا بود و به حساب و جبر و مقابله نظرانداخت . بیهقی پس از بازگشت از ری به خراسان ، حساب و جبر و مقابله را نزد عثمان بن جاذوکار تکمیل کرد (همان ، ج ۱۳، ص ۲۲۳؛نفیسی ، ص ۳۳۸) و پس از خواندن کتابهایی در احکام نجوم در این صناعت شهره گشت .

در ۵۲۹ به بیهق بازگشت و در ۵۳۰ نزد قطب الدین محمد مروزی ملقب به طبسی نصیری به سرخس رفت و حکمت فراگرفت و تا ۵۳۲ نزد او بود و آنگاه به نیشابور آمد و در ۵۳۶ به بیهق بازگشت . در رمضان سال بعد در مساجد نیشابور مجلس تدریس و خطابه برپا کرد و تا ۵۴۹ در آنجا ماند (یاقوت حموی ، ج ۱۳، ص ۲۲۲ـ۲۲۴؛نفیسی ، همانجا). در صفر ۵۴۳ که بیهقی نزد سلطان سنجر (حک : ۵۱۱ ـ ۵۲۲) بود، دمتریوس ، پادشاه ابخاز (گرجستان )، با ارسال نامه سؤالاتی به دو زبان عربی و سریانی ، احتمالاً در مباحث مذهبی ، مطرح کرد.

چنانکه بیهقی در تاریخ خود (ص ۲۸۳) می گوید این پرسشها را به تقاضای سلطان سنجر به همان دو زبان پاسخ گفت که نشان دهنده تسلط وی بر زبانهای فارسی ، عربی و سریانی است . با اینهمه ، در زندگینامه شخصی بیهقی که در مشارب التجارب ارائه شده است و به سال ۵۴۹ که بیهقی در نیشابور بوده منتهی می شود، هیچ نشانی از این واقعه و نیز از دیدار بیهقی و پدرش با عمر خیام نیست ( رجوع کنید به د. اسلام ، چاپ دوّم ، ذیل مادّه ). اما بیهقی در تاریخ حکماءالاسلام (ص ۱۲۲ـ ۱۲۳) از نخستین ملاقات خود با خیام در ۵۰۷ (۵۰۵ رجوع کنید بهقزوینی ، ج ۲، ص ۸۵) و دو سؤال خیام از او، درباره بیتی از حماسه و یک موضوع هندسه ، یاد کرده است .

رحلت

بیهقی در ۵۶۵ در بیهق درگذشت (یاقوت حموی ، ج ۱۳، ص ۲۱۹).

مذهب

منابع بروشنی به مذهب او اشاره نکرده اند، گروهی او را شافعی و گروهی شیعه می دانند (دهخدا، ذیل «علی بیهقی »؛کحاله ، ج ۷، ص ۹۶). در طبقات الشافعیه سبکی نام او ذکر نشده است . چنین به نظر می رسد که سبکی او را شافعی نمی دانسته است (مهدوی دامغانی ، ص ۷۱). علمای شیعه بیهقی را از بزرگان شیعه امامیه و از مشایخ ابن شهرآشوب (متوفی ۵۸۸) دانسته اند. ابن شهرآشوب در معالم العلماء (ص ۵۱ـ۵۲) و مناقب (ج ۱، ص ۱۲) از پدر بیهقی و کتاب حلیه الاشراف او که پسرش دستنوشتی از آن در دسترس وی گذارده است یاد کرده و او را در زمره استادان خود برشمرده است .

عبدالجلیل قزوینی (ص ۲۱۲) نیز او را در شمار بزرگان شیعی آورده است . به گفته نفیسی ، در جوامع احکام النجوم نام خلیفه سوم با تعریض آمده و این مهمترین دلیل شیعه بودن بیهقی است (ص ۳۴۳)، اما محمد فؤاد کوپریلی با رد این نکته آن را افزوده یکی از کاتبان شیعه می داند ( د. ا. ترک ، همانجا). سبک و روش بیهقی در سرگذشتها و روایتهای تاریخ بیهق نشانه شیعی ندارد و بارها ابوحنیفه را امام ابوحنیفه می نویسد و از او حدیث روایت می کند (ص ۱۷۸،۲۵۲، ۴۶۷، ۴۷۲).

وی در تاریخ بیهق (ص ۲) پس از درود بر پیامبر، عبارت «آل و اولاد او پاکان و گزیدگان » را می آورد و در جوامع احکام النجوم پس از نام پیامبر عبارت «وآله الاخیار» و در لباب الانساب (ص ۱۷۶) عبارت «علی آله … و اهل بیته …» را که رنگ شیعی دارد می آورد، و این در حالی است که در تاریخ حکماءالاسلام (ص ۱۴) عبارت «علی اصحابه و خلفائه الراشدین من بعده » را ذکر می کند. شگفت اینجاست که در معارج نهج البلاغه (ص ۲) که جای آشکار ساختن مذهب شیعی است ، پس از درود بر پیامبر عبارت «و علی اصحابهِ الصِّدّیقِ والفاروقِ و ذِی النّورینِ و المرتضی تحیّات …» را می آورد که جز از یک حنفی یا شافعی برنمی خیزد (دانش پژوه ، ش ۳، ص ۱۹۰ـ۱۹۱).

عبدالجلیل قزوینی (ص ۲۰۲) سبزوار را در شمار شهرهای شیعی ذکر می کند، اما بیهقی در تاریخ (ص ۴۷۲) می نویسد که در ۴۶۴ در آن شهر مسجدی برای پیروان ابوحنیفه ساخته اند و نیز از چهار مدرسه ای که خواجه ابوالقاسم علی بیهقی برای حنفیان ، شافعیان ، کرّامیان وعدلیان و زیدیان ساخته ، یاد کرده است (ص ۳۳۶). از نوشته های او چنین برمی آید که نیاکان او با عباسیان و دربار غزنویان و سلجوقیان پیوند داشته و با خواست آنان به پایگاههای بلندی رسیده و با دانشمندان سنی آشنا بوده اند.

خود بیهقی هم می نویسد که کتابهای علمی و ادبی را نزد استادان سنی خوانده ( رجوع کنید بهد.ا.د.ترک ، ذیل مادّه ) و به کمال رسیده است . کردعلی در کنوزالاجداد (ص ۲۸۹)، برهمین اساس بیهقی را سنی دانسته است . گزارشهای بیهقی در تاریخ بیهق و لباب الانساب ، مگر آنچه که از ارشاد شیخ مفید می آورد، هیچ رنگ شیعی ندارد. فصیح خوافی او را حنفی دانسته (همانجا) و گذشته از این نیاکان مادری او حنفی بوده و پدران او نیز به گواهی سرگذشت آنان بایستی سنی باشند. پس به ضرس قاطع نمی توان گفت که وی شیعی است ، هرچند که از سخنان او گرایش به خاندان پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم هویداست ، بویژه آنکه در تاریخ بیهق از سادات به بزرگی یاد کرده و در لباب الانساب نسب این خاندان را آورده است (بیهقی ، ۱۳۸۸، ص ۴۳۹؛دانش پژوه ، ش ۵، ص ۳۵۴).

آثار .

بیهقی آثار زیادی در تاریخ ، فقه ، کلام ، فلسفه ، ریاضیات ، نجوم و انساب به زبانهای فارسی و عربی دارد. یاقوت حموی (ج ۱۳، ص ۲۲۵ـ۲۲۹) به نقل از مشارب التجاربِ بیهقی ، ۷۴ عنوان کتاب از او یاد کرده و خود دو عنوان بدانها افزوده است ( رجوع کنید به بیهقی ، جوامع احکام النجوم ، ص ( ۱ ) ). در میان این آثار، کتابهای زیر به تصریح خود بیهقی به فارسی است :

الرسائل ،

نصائح الکبراء ، عُقُودالمَضاحِک ،

حِصص الاَصفیاء فی قِصَصِ الانبیاء علی طریق البُلَغاء (یاقوت حموی ، ج ۱۳، ص ۲۲۶، ۲۲۸).

ابن شهرآشوب (۱۳۸۰، ص ۵۱ ـ ۵۲)، فصیح خوافی (همانجا) و حاجی خلیفه (ج ۱، ستون ۲۸۹، ۶۰۹، ۶۱۰، ۶۳۴، ۷۴۷، ۸۲۱، ج ۲، جاهای متعدد) و اسماعیل پاشا بغدادی (ج ۱، ستون ۳، ۳۶، ۵۳، ۶۵، ۶۶ و جاهای دیگر؛ج ۲، جاهای متعدد) آثار دیگری را که در فهرست یاقوت نیامده و احتمالاً بیهقی آنها را پس از مشارب التجارب نوشته است نام برده اند (برای فهرست کامل آثار رجوع کنید به بیهقی ، ۱۳۸۸، مقدمه ، ص ۶۵-۶۲ ؛نفیسی ، ص ۳۴۵ـ ۳۴۷).

از جمله آثار بسیار معروف او ذیلی است بر تاریخ یمینی (بیهقی ، ۱۳۸۸، ص ۳۱) به نام مشارب التجارب و غوارب الغرائب در چهار مجلد به زبان عربی ( رجوع کنید به بیهقی ، ۱۳۸۸، مقدمه ، ص ۵۸-۵۷ ؛همو، ۱۳۶۵، ص ۱۶۹) که مشتمل بوده است بر رویدادهای تاریخی ایران در طول ۱۵۰ سال ، از ۴۱۰ که تاریخ یمینی ختم می شود، تا حدود ۵۶۰٫ به دیگر سخن این کتاب تقریباً تمام تاریخ دوره غزنویان و سلجوقیان و نیمه نخست دوره خوارزمشاهیان را شامل بوده است . ابن اثیر در رویدادهای ۵۶۸ درباره تاریخ خوارزمشاهیان از کتاب مشارب مطالبی نقل کرده است (ج ۱۱، ص ۳۸؛رجوع کنید به بارتولد، ص ۳۱، پانویس ۶).

همچنین جوینی (ج ۲، ص ۲۱) در تاریخ خوارزمشاهیان از کتاب بیهقی نقل کرده ، ولی آن را ذیل تجارب الامم ابوعلی مسکویه پنداشته است . حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده (ص ۶) مشارب را در زمره منابع خود برشمرده که روشن می سازد این کتاب تا سده هشتم موجود بوده است ( رجوع کنید بهقزوینی ، ج ۲، ص ۸۳ ـ۸۴). از کتابهای معروف او در تاریخ شعرا، وَشّاح دُمْیَه القصر یا وشّاح دُمْیَه (بروکلمان ، > ذیل < ، ج ۱، ص ۵۵۸)، ذیلی بر دُمیه القصر باخرزی ، است . ابن خلّکان (ج ۳، ص ۳۸۷) و یاقوت حموی (ج ۱۳، ص ۲۲۶) بدان اشاره کرده اند و حاجی خلیفه (ج ۲، ستون ۲۰۱۱) این کتاب را با عنوان وشاح دُمیه القصر و لِقاح روضه العصر ذکر کرده است و گویا نام کامل کتاب همین بوده است (قزوینی ، ج ۲، ص ۷۹).

از آثار بیشمار او تنها هفت اثر باقی مانده است :

۱) تاریخ بیهق . کتابی تاریخی به فارسی ، درباره تاریخ بیهق و زندگینامه بزرگانی که بدانجا منسوب اند ( رجوع کنید به تاریخ بیهق * ).

۲) جوامع احکام النجوم . کتابی به زبان فارسی در ده فصل . بیهقی در مقدمه این کتاب درباره شرح حال خود اطلاعاتی می دهد و آثار مختلف خود را نام می برد (بیهقی ، جوامع ، ص ( ۱، ۳ ) ). وی همچنین درباره این کتاب می نویسد که احکام نجوم را از ۲۵۷ کتاب خلاصه کرده و بدون تکرار نگاشته است (همان ، ص ( ۲ ) ؛حسینی ، ج ۱۶،ص ۲۱۰).

بیهقی جوامع را در عین انکار احکام نجوم به خواهش دوستان خود نوشته است (بیهقی ، همان ، ص ( ۱ ) ). این کتاب فواید ادبی و تاریخی بسیار دارد، چنانکه از ابوریحان بیرونی و ابن فرخان طبری و کوشیار گیلی که از منجمان معروف پیش از وی بوده اند مطالب بسیار نقل کرده است . او در فصل پایانی شرح مفصلی درباره کتابهایی که در احکام تحویل سال و زیجها نوشته اند آورده است (نفیسی ، ص ۳۳۶). این اثر که از نظر علمی و تاریخی دربرگیرنده اطلاعات ارزشمندی است ، تسلط بیهقی را در این زمینه نشان می دهد. نسخه های بسیاری از این کتاب در دست است (منزوی ، ج ۱، ص ۲۸۴؛
حسینی ، ج ۱۶، ص ۲۱۰ـ۲۱۱).

۳) تَتَّمه صِوان الحکمه یا تاریخ حکماء الاسلام . کتابی در زندگینامه حکمای اسلام . این کتاب تتمه و ذیلی است بر صِوان الحکمه ابوسلیمان محمدبن طاهر سجستانی (متوفی ۳۹۱)، از علمای سده چهارم ، و به احتمال زیاد پس از ۵۵۸ نوشته شده است . هدف اصلی نویسنده از نگارش آن جمع گفته ها و شرح زندگی حکما و فلاسفه مشرق ، مانند خراسان و ماوراءالنهر و پیرامون آن ، بوده است و اطلاعات تاریخی آن در بسیاری موارد در دیگر منابع یافت نمی شود، مانند شرح حال حکیم عمر خیام (قزوینی ، ج ۲، ص ۹۶ـ ۹۸؛رجوع کنید به شفیع ، ص ۵۸۴ ـ۶۰۰).

چاپ انتقادی این اثر، که حاصل مقابله پنج نسخه مختلف بوده ، به کوشش محمد شفیع ، در ۱۳۵۱ در لاهور منتشر شده است . پس از آن محمد کردعلی این کتاب را با نام تاریخ حکماءالاسلام در ۱۳۲۵ ش / ۱۹۴۶ در دمشق چاپ کرده است . شمس الدین محمدبن محمود شهرزوری اطلاعات این کتاب را که در هیچ مأخذ دیگر یافت نمی شود، در فاصله سالهای ۵۸۶ ـ۶۱۱ در نزهه الارواح تلخیص کرده ، ولی از منبع آن نام نبرده است (قزوینی ، ج ۲، ص ۸۸). اطلاعاتی که بیهقی درباره حکمای ایران ، از ابن سینا به بعد، داده بسیار ارزشمند است (بیهقی ، ۱۹۴۶، ص ۵۲).

نام حقیقی کتاب ، در نسخه یاد نشده ، اما یاقوت حموی (ج ۱۳، ص ۲۲۷) و ابن خلّکان ، در زندگینامه ابن سینا ، این کتاب را تتمّه صوان الحکمه نامیده اند (قزوینی ، ج ۲، ص ۹۹). تتمه که از دیدگاه تاریخ فلسفه اثر مهمی به شمار می رود، در آغاز سده هشتم توسط ناصرالدین بن عمده الملک منتجب الدین منشی یزدی با عنوان دُره الاخبار و لمعه الانوار و به نام غیاث الدین محمدبن رشیدالدین فضل الله به فارسی ترجمه شد. این ترجمه نخست به کوشش محمد شفیع در لاهور و سپس در ۱۳۱۸ ش با پاره ای تصحیحات و حواشی در تهران در مجله مهر، ضمیمه سال پنجم به چاپ رسید،

اما این ترجمه کامل نیست ، زیرا از ۱۱۱ شرح حال در متن عربی ، ۱۰۷ مورد و برخی از آنها نیز به اختصار ترجمه شده است (بیهقی ، ۱۳۱۸ ش ، مقدمه ، ص ط ، یا). بیهقی این کتاب را با شرح حال سیداسماعیل گرگانی نویسنده ذخیره خوارزمشاهی به پایان رسانده است ، اما مترجم فارسی با افزودن ضمیمه ای به آن ، شرح زندگانی شهاب الدین سهروردی ، امام فخررازی ، خواجه نصیر طوسی و خواجه رشیدالدین فضل الله را که پس از او آمده اند به اصل کتاب افزوده است (همان ، ص ۱۰۲ـ ۱۱۸).

۴) لباب الانساب . کتابی است به عربی در دو جلد. یاقوت حموی (ج ۱۳، ص ۲۲۹) از این کتاب یاد می کند.این اثر در ۵۵۸ تألیف شده و در باب انساب سادات است . از مقدمه آن چنین برمی آید که بیهقی کتاب دیگری به نام التعریف بالانساب در همین موضوع نگاشته است (د.ا.ترک ، همانجا). این کتاب براساس چهار نسخه (بیهقی ، ۱۴۱۰، ج ۱، مقدمه ، ص ۱۶۲ـ ۱۶۳) در دو جلد به کوشش مهدی رجائی در ۱۴۱۰ در قم به چاپ رسیده است .

۵) معارج نهج البلاغه . کتابی است به زبان عربی تألیف ۵۵۲ (بیهقی ، ۱۴۰۹، ص ۴۶۸). مؤلف در این اثر به خواهش ابوالقاسم علی حونقی نیشابوری به شرح نهج البلاغه پرداخته است . بیهقی نهج البلاغه را در ۵۱۶ نزد امام زاهد حسن بن ابی یوسف یعقوب بن احمد قاری نیشابوری خواند. او با اینکه از نوشته احمدبن محمد وَبَری خوارزمی (همان ، ص ۲،۴ـ۹،۳۷، ۳۹ و جاهای دیگر)، متکلم و شارح نهج البلاغه مطالبی می آورد، اما می گوید که قبل از من کسی این کتاب را شرح نکرده است . به گفته آقابزرگ (ج ۲۱، ص ۱۸۴) شرح بیهقی نخستین شرح کامل نهج البلاغه است وگرنه پیش از او وَبَری مشکلات آن را شرح کرده بوده است .

در این اثر، بیهقی در واژه شناسی پیرو ابن فارس و طبرسی است و ریشه ها را دارای معانی اصلی می داند و همه مشتقات را به آن برمی گرداند (بیهقی ، ۱۴۰۹، ص ۱۴، ۳۳۸ـ۳۳۹، مقدمه دانش پژوه ، ص ۵). او در این کتاب شعرا را می ستاید و از امرؤالقیس چندین بار یاد می کند (همان ، ص ۱۵۹، ۱۹۵، ۲۷۲) و از اخطل ، جریر، اعشی ‘، زهیربن ابن سلمی ، عجّاج ، فرزدق ، نابغه ذَبیانی و نابغه جعدی نام می برد (همان ، ۲۱۵،۲۱۷،۴۶۱). این کتاب در ۱۴۰۲ به کوشش محمدتقی دانش پژوه با مقدمه ای سودمند در قم به چاپ رسیده است .

۶) ازهارالریاض المریعه و تفاسیرالفاظ المحاوره والشریعه . کتابی است در امثال به زبان عربی . این کتاب در معارج (ص ۱۹۶) به نام ازاهیرالرّیاضِ المونقه یاد شده است . نسخه ای از آن در کتابخانه سلیمانیه بخش شهید علی پاشا به شماره ۲۵۸۹ موجود است ( د.ا.د.ترک ، همانجا).

۷) غررالامثال ودررالاقوال . کتابی در امثال به زبان عربی است . نسخه ای از آن در کتابخانه دانشگاه لیدن به شماره ۳۹۰ در ۲۵۲ برگ موجود است . این دستنویس که آغاز و انجام آن افتاده ، در دو بخش است و بیهقی آن را به نام یمین الدوله ابوعلی احمدبن اسماعیل صفی کرده است . مثلها در آن به ترتیب تهجی آمده و جلد نخست آن از «الف » تا «ط » و جلد دوم از «ع » تا «ل » است (بیهقی ، ۱۴۰۹، مقدمه ، ص ۹ـ۱۰).

بیهقی در امثال ، کتاب دیگری نیز به نام مجامع الامثال و بدایع الاقوال در چهارجلد دارد (بیهقی ، ۱۴۰۹، ص ۲۰۳، و جاهای دیگر؛رجوع کنید به زلهایم ، ص ۲۲۸).

نثر عربی بیهقی نثری فنی و آمیخته به انواع صنایع لفظی و معنوی است . او همچنین شرحهایی بر اشعار بُحتری ، ابوتمّام و مناقب حریری دارد ( ایرانیکا ، ذیل مادّه ). اشعار عربی او، از اوضاع اجتماعی تأثیر گرفته و با نوعی گله گزاری همراه است (برای اشعار عربی او رجوع کنید به یاقوت حموی ، ج ۱۳، ص ۲۲۹ـ۲۳۰؛صفدی ، ج ۲۱، ص ۱۲۵؛ذهبی ، ج ۲۰، ص ۵۸۶؛مرعشی ، ج ۱، ص ۱۵۵ـ۱۵۶).



منابع :

(۱) محمدمحسن آقابزرگ طهرانی ، الذریعه الی تصانیف الشیعه ، چاپ علی نقی منزوی و احمد منزوی ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۲) ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶/۱۹۶۵ـ۱۹۶۶؛
(۳) ابن خلّکان ، وفیات الاعیان ، چاپ احسان عباس ، بیروت ۱۹۶۸ ـ ۱۹۷۷؛
(۴) ابن شهرآشوب ، معالم العلماء ، نجف ۱۳۸۰/۱۹۶۱؛
(۵) همو، المناقب آل ابی طالب ، ج ۱، قم ( بی تا. ) ؛
(۶) ابن فوطی ، مجمع الا´داب فی معجم الالقاب ، چاپ محمدالکاظم ، تهران ۱۴۱۶؛
(۷) اسماعیل بغدادی ، ایضاح المکنون ، ج ۱ـ۲، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۳ و ۴، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۸) علی بن زید بیهقی ، کتاب تاریخ بیهق ، چاپ کلیم الله حسینی ، حیدرآباد ۱۳۸۸/۱۹۶۸؛
(۹) همو، تاریخ حکماءالاسلام ، چاپ محمدکرد علی ، دمشق ۱۳۶۵/۱۹۴۶؛
(۱۰) همو، جوامع احکام النجوم ، نسخه خطی کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، ش ، از مجموعه نسخه های خطی اهدائی سیدمحمد مشکوه ؛
(۱۱) همو، دره الاخبار و لمعه الانوار ، ترجمه ناصرالدین بن عمده الملک منتجب الدین منشی یزدی ، از متن عربی تَتِمّه صِوان الحکمه ، تهران ۱۳۱۸ ش ؛
(۱۲) همو، لباب الانساب و الالقاب و الاعقاب ، چاپ مهدی رجائی ، قم ۱۴۱۰؛
(۱۳) همو، معارج نهج البلاغه ، چاپ محمدتقی دانش پژوه ، قم ۱۴۰۹؛
(۱۴) عطاملک بن محمد جوینی ، کتاب تاریخ جهانگشای ، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی ، لیدن ۱۳۲۹ـ۱۳۵۵/۱۹۱۱ـ۱۹۳۷، چاپ افست تهران ( بی تا. ) ؛مصطفی بن

(۱۵) عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب و الفنون ، بیروت ۱۴۱۰/ ۱۹۹۰؛
(۱۶) احمدحسینی ، فهرست نسخه های خطی کتابخانه عمومی حضرت آیه اللّه العظمی نجفی مرعشی مدّظلّه العالی ، قم ۱۳۵۴ـ۱۳۷۶ ش ؛
(۱۷) حمدالله بن ابی بکر حمدالله مستوفی ، تاریخ گزیده ، چاپ عبدالحسین نوائی ، تهران ۱۳۶۲ ش ؛
(۱۸) احمدبن محمد خوافی ، مجمل فصیحی ، چاپ محمود فرخ ، مشهد ۱۳۳۹ـ ۱۳۴۱ ش ؛
(۱۹) محمدتقی دانش پژوه ، «یادی دیگر از بیهقی مورخ فیلسوف »، آینده ، سال ۷، ش ۳ (خرداد ۱۳۶۰)، ش ۵ (مرداد ۱۳۶۰)؛
(۲۰) علی اکبر دهخدا، لغت نامه ، زیرنظر محمدمعین ، تهران ۱۳۲۵ـ۱۳۵۹ ش ؛
(۲۱) محمدبن احمد ذهبی ، سیراعلام النبلاء ، ج ۲۰، چاپ شعیب ارنووط و محمدنعیم عرقسوسی ، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۲۲) خلیل بن ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ج ۲۱، چاپ محمد حجیری ، اشتوتگارت ۱۴۱۱/ ۱۹۹۱؛
(۲۳) عبدالجلیل بن ابوالحسین عبدالجلیل قزوینی ، نقض ، چاپ میرجلال الدین محدث ، تهران ۱۳۵۸ ش ؛
(۲۴) محمدقزوینی ، بیست مقاله ، ج ۲، چاپ عباس اقبال ، تهران ۱۳۱۳ ش ؛
(۲۵) عمررضا کحاله ، معجم المؤلفین ، دمشق ۱۹۵۷ـ۱۹۶۱، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲۶) محمد کردعلی ، کنوزالاجداد ، دمشق ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۲۷) شهاب الدین مرعشی ، کتاب الاءرتیاب ، در علی بن زید بیهقی ، لباب الانساب والالقاب والاعقاب ، چاپ مهدی رجائی ، ج ۱، قم ۱۴۱۰؛
(۲۸) احمد منزوی ، فهرست نسخه های خطی فارسی ، تهران ۱۳۴۸ـ۱۳۵۳ ش ؛
(۲۹) محمود مهدوی دامغانی ، «ابوالحسن بیهقی فرید خراسان و شرح نهج البلاغه »، نشریه دانشکده علوم معقول و منقول مشهد ، ش ۱ (اسفند ۱۳۴۷)؛
(۳۰) سعید نفیسی ، «امام ابوالحسن بیهقی و مؤلفات او»، مهر ، سال ۲، ش ۴ (شهریور ۱۳۱۳)؛
(۳۱) یاقوت حموی ، معجم الادباء ، بیروت ۱۴۰۰/۱۹۸۰؛

(۳۲) V. V. Barthold, Turkestan down to the Mongol invasion , London 1977;
(۳۳) Carl Brockelman, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, Supplementband , 1937- 1942;
(۳۴) Encyclopaedia Iranica , s.v. “Bayhaq ¦â, Z ¤ah ¦âr- A l-D ¦ân” (by H.Halm);
(۳۵) EI 2 , s.v. “Al-Beyhaki” (by D. M. Dunlop);
(۳۶) I A , s.v. “Beyhaki” (by M. Fuad Kخprدlد);
(۳۷) Rudolf Sellheim, “Eine unbekannte sprichwخrtersammlung des Abد al-H ¤asan al-Baihaq ¦â “, Der Islam , 39 (1964);
(۳۸) Muhammad Shafi ـ , “The author of the oldest biographical notice of ـ Umar Khayyam and the notice in question”, Islamic culture , VI (1932);
(۳۹) TDVIA , s.v. “Beyhak ¦â, Ali b. Zeyd” (by Abdدlkerim عzaydin).

دانشنامه جهان اسلام جلد ۵

زندگینامه ابوالقاسم بدیع اُسطُرلابی(متوفی۵۳۴ه ق)

 ابوالقاسم (یا اَسطرلابی / اصطرلابی )، بدیع الزمان ابوالقاسم هِبَّهُ الله بن حسین بن احمد (یا یوسف )، منجم ، شاعر و سازنده ابزارهای نجومی در قرن ششم . وی به دلیل مهارت در ساختن انواع اسطرلاب * ، اسطرلابی خوانده شد (یاقوت حموی ، ج ۱۹، ص ۲۷۳). برخی از نویسندگان او را حکیم ، فیلسوف ، ریاضیدان ، پزشک و آگاه بر علم کلام و طلسمات نیز خوانده اند (عمادالدین کاتب ، ج ۲، جزء ۳، ص ۱۳۸؛ یاقوت حموی ، همانجا؛ ابن ابی اُصیبعه ، ص ۳۷۶).

عمادالدین کاتب (متوفی ۵۹۷) تاریخنگار معاصر بدیع ، درباره محل و تاریخ تولد او اطلاعی نمی دهد. برخی او را اهل بغداد (یاقوت حَمَوی ، همانجا؛ قِفْطی ، ص ۳۳۹) و بعضی اصلاً اصفهانی دانسته اند که به بغداد رفته و تا پایان عمر در آنجا اقامت گزیده است (کحاله ، ج ۱۳، ص ۱۳۷؛ طُوقان ، ص ۳۸۱؛ سارتن ، ج ۲، بخش ۱، ص ۲۰۴؛ الگود، ص ۱۹۷). همچنین به گفته برخی منابع ، خاندانش از طبرستان بوده و خودش در اصفهان درگذشته است (ایرانیکا، ذیل «اسطرلاب »، ج ۲، ص ۸۵۶).

ابن عبری (ص ۲۰۹) از سه پزشک مشهور نیمه اول قرن ششم که نام هر سه هبه الله بوده یاد می کند و می گوید که یکی از آنان هبّه الله بن حسین اصفهانی (متوفی ح ۵۳۰) است و برخی به دلیل مشابهت نام او با اسطرلابی ، بدیع را اصفهانی پنداشته اند (زرکلی ، ج ۸ ، ص ۷۲؛دهخدا، ذیل «هبه الله بن حسین »)؛در حالی که ابن عبری در جای دیگر (ص ۲۱۰)، با ذکر نام جدّ هبه الله اصفهانی (علی ) و آوردن نمونه شعری از بدیع اسطرلابی ، آن دو را از یکدیگر متمایز کرده است .

برخی معتقدند که شرح حال نویسان قدیم درباره مرتبه و احاطه بدیع در علوم مختلف مبالغه کرده اند. به تصریح خوانساری (ج ۲، ص ۱۴۰) او ابداعی نکرده است ؛و به گفته سوتر ( د. اسلام ، ذیل «بدیع الاسطرلابی ») و طوقان (ص ۳۸۰)، ستایشهای مورخان و نویسندگان پیشین از بدیع ، غلوآمیز و ناشی از کم دانشی آنان و فاقد ارزیابی علمی بوده و موجب شده است که جایگاه واقعی کارهای علمی او بازشناخته نشود (نیز رجوع کنید به سارتن ، ج ۲، بخش ۱، ص ۱۲۳، ۲۰۴). با اینهمه ، بدیع الزمان جَزَری * (متوفی ح ۶۰۲) بر نوآوری بدیع در ساختن ابزارِ علمی تصریح کرده و به شرح وسیله ابداعی او پرداخته است (ص ۴۲۳).

پس از عمادالدین کاتب ، یاقوت حَمْوی و قِفْطی قدیمترین منابع شرح حال اویند. به نوشته آنان ، وی در ساختن ابزارهایی چون انواع اسطرلاب ، پرگار و خط کش استاد بود و با شهرت فراوانی که در زمان مسترشد عباسی (حک : ۵۱۲ـ۵۲۹) یافت ، سرمایه ای بسیار اندوخت . او در فن خود پیوسته از برهانهای هندسی استفاده می کرد. و به وسیله آلات فلکی بر تعیین مسیر انوار، آگاهی داشت و به ساختن طلسمات همّت می گماشت . رصدهای او برای یافتن اوقات سَعْد غالباً صحیح بوده است (یاقوت حموی ، ج ۱۹، ص ۲۷۴؛قفطی ، ص ۳۳۹ـ۳۴۰؛نیز رجوع کنید به عمادالدین کاتب ، ج ۲، جزء ۳، ص ۱۳۸).

رصد سال ۵۲۴ در کاخ سلاطین سلجوقی (در دارالسلطانیه در مشرق بغداد) به سرپرستی و نظارت او بود، که ناتمام ماند (ابن اثیر، ج ۱۰، ص ۶۶۶). ابن ابی اصیبعه (ص ۳۷۴ـ۳۷۶) از قول مهذّب الدّین بن محمد خضرحَلَبی ، از آگاهان به علم نجوم ، بدیع را یگانه عصر خود خوانده و نوشته است که پدر مهذب الدین ، برهان منجّم ، از اهالی طبرستان و از سرآمدان دانش احکام نجوم با بدیع اسطرلابی مصاحب و همنشین بود و نجوم و احکام آن را از وی آموخته بود ( نامه دانشوران ناصری ، ج ۸ ، ص ۱۱۱ـ۱۱۲).

بدیع در ۵۱۰، ابن تلمیذ * ، پزشک مشهور مسیحی ، را در اصفهان ملاقات کرد (ابن ابی اصیبعه ، ص ۳۷۶) و از دانش پزشکی وی بهره برد ( نامه دانشوران ناصری ، ج ۸، ص ۱۱۱). وی در یکی از اشعارش ، فروتنی بی اندازه ابن تلمیذ را ستوده و جایگاه تواضع او را در ستاره ثریا دانسته است (فذاکَ مِن التّواضع فِی الثّریا؛قفطی ، ص ۳۴۶؛ابن عبری ، ص ۲۱۰).

بیشتر سروده های بدیع مایه های طنز و لطیفه دارد و بسیاری از بزرگان زمان ، از جمله منجّمان و پزشکان ، را به مناسبتهایی هجو کرده است (عمادالدین کاتب ، ج ۲، جزء ۳، ص ۱۴۰ـ۱۴۱، ۱۴۵؛ابن  ابی  اصیبعه ، ص ۳۷۷، ۳۷۹؛علّوچی ، ص ۱۰۷). به نوشته ابن خلکان ، از به کار بردن واژه های رکیک در اشعار خویش پرهیز نمی کرد، ازینرو بسیاری از سروده هایش فاقد اعتبار و اهمیت است (ج ۶، ص ۵۱ـ۵۲)؛

هرچند عمادالدین کاتب ، یاقوت حموی و ابن ابی اصیبعه نمونه های پراکنده ای از بهترین شعرهای او را که حاوی مضامین زیبا و بدیع است ، ثبت کرده اند. عمادالدین کاتب (ج ۲، جزء ۳، ص ۱۳۹) شیرینی کلام او را چون حلاوت عسلی که از کندو خارج شده باشد، می داند و یاقوت حموی (ج ۱۹، ص ۲۷۴) شعرش را ناب و عالی وصف می کند.

بدیع تا پایان عمر در بغداد به سر برد و همواره در حرفه خود ممارست می کرد، تا جایی که ابن تلمیذ معتقد بود که او به سبب افراط در کار به یکی از بیماریهای دماغی دچار خواهد شد ( نامه دانشوران ناصری ، ج ۸، ص ۱۱۳).

به نوشته اغلب نویسندگان ، بدیع در ۵۳۴، در بغداد براثر ابتلا به «فالج » درگذشت (یاقوت حموی ، همانجا؛ابن خلکان ، ج ۶، ص ۵۲؛ذهبی ، ج ۲۰، ص ۵۳ به نقل از ابن نجّار) و در مقبره الوردیه در مشرق بغداد به خاک سپرده شد (ابن خلکان ، همانجا). ابن تَغْری بردی (ج ۵، ص ۲۷۵) وفات او را در ۵۳۹ و ابن عماد حنبلی (ج ۴، ص ۱۰۳) در ۵۳۳ ثبت کرده اند. سوتر ( د. اسلام ، ذیل «بدیع الاسطرلابی » به نقل از ابن عبری ، ص ۲۱۰) می نویسد که بدیع را در حال اغما به خاک سپردند؛در حالی که این شرح درباره فوت هبه الله ، پزشک اصفهانی ، آمده است (رجوع کنید به سطور پیشین ؛قفطی ، ص ۳۴۲).

آثار

از بدیع ابزارهای نجومی و آثاری به جا مانده که تنها برخی به طور ناقص به دست ما رسیده است . بعضی از آنها عبارت اند از:

۱) طراحی و ساخت ابزاری اسطرلاب گونه ، براساس زیج الصفائح تصنیف ابوجعفر خازن * . اصل این زیج به دست نیامده ولی از شواهد چنین برمی آید که مورد مراجعه و استفاده دانشمندان از جمله ابونصر عراق (رجوع کنید به ابن عراق * ) (متوفی قبل از ۴۲۸) و بیرونی * (متوفی ۴۴۰) نیز بوده است (ابوریحان بیرونی ، ص ۳۲۶؛همایی ، ص ۵۷؛قربانی ، ص ۶۷). کینگ (مقاله یازدهم ، ص ۱۰۶ـ۱۱۰) تصاویری از ابزارِ دست ساخته بدیع را، که در مجموعه درک جی . دِ سولاپرایس در دانشگاه ییل محفوظ است ، با توضیحات مفیدی منتشر کرده است . تصویرها فقط دو طرف یکی از صفحات فلزی اسطرلابِ بدیع را نشان می دهد؛ولی از آنها چنین برمی آید که صفحات دست ساخته دیگری هم بوده که در داخل اُمّ (حجره ) اسطرلاب قرار می گرفته است .

بر کُرسی (رجوع کنید به اسطرلاب * ) آن جمله «صنعه هبه الله بن الحسین البغدادی سنه ثیج ( ۵۱۳ ) للهجره »، حک شده که مبیّن نام سازنده و تاریخ ساخت آن است ؛عبارت «هذا الا´له تعرف بزیج الصفائح استنباط ابی جعفرالخازن »، بر روی دیگر کرسی ، نشان می دهد که این ابزار براساس زیج الصفائح ابوجعفر خازن ساخته شده است که آن را برای طراحی صفحات اسطرلابها نوشته بود. همچنین دور بخش مرکزی همین رویِ صفحه ، جمله «هذه الصفیحه من زیج الصفائح صنعه هبه اللّه بن الحسین البغدادی سنه ثید ( ۵۱۴ ) » به چشم می خورد (همان ، مقاله یازدهم ، ص ۱۱۰؛کندی ، ص ۱۵).این عبارات نشان می دهد که تعداد صفحات ساخته بدیع بیش از این بوده است . مهارت و ظرافت به کار رفته در ساخت و حکّاکی این صفحه جالب توجه است (همانجا).

۲) شرحی بر رساله فی الآله الشّامله ، تصنیف ابومحمد حامدبن خِضر خُجَندی * (متوفی ح ۳۹۰)، برای تکمیل آلت شامله (یاقوت حموی ، ج ۱۹، ص ۲۷۴) که خجندی آن ابزار را برای عرضی ثابت طراحی کرده و ساخته بود. کینگ (مقاله یازدهم ، ص ۱۰۹) آلت شامله را «صفحه مدرج نیمکُروی » نامیده و درباره این وسیله ، مطلبی برنوشته قدما نیفزوده است . بروکلمان ( > ذیل < ، ج ۱، ص ۳۹۰) با تردید، این رساله و رساله فی عمل الا´له العامّه را تصنیف واحدی با دو نام می داند. نسخه خطی این اثر موجود و درباره عملکردِ ابزاری جامع است . به گفته سامسو ( د.اسلام ، ذیل «خجندی ») آلت شامله در موضع مناسبی از اسطرلاب یا در دستگاه ارتفاع سنج قرار داده می شد. سید جلال الدین تهرانی * (ص ۱۱۰) این وسیله را «حلقه شامله افقی » می نامد و می گوید که ابزاری است مرکب از دوایر ارتفاع و افق ، که برای یافتن سَمت و ارتفاع کواکب به کار می رفت .

وی اشاره می کند که بدیع اسطرلابی ، برای کاربرد این ابزار در عرضهای جغرافیایی مختلف ، آن را کامل کرد (همانجا) و می افزاید که ارتفاع یاب (تئودولیت ) ساخته اروپاییان ، شکل تکامل یافته «حلقه شامله افقی » است (همان ، ص ۱۱۰، ۱۲۳). به نوشته تِکِلی (ج ۷، ص ۳۵۳) بدیع نوعی اسطرلاب را برای همه عرضها ساخته بود (برای اطلاع بیشتر از آلت شامله رجوع کنید به سدیّو، ص ۱۴۸ـ۱۴۹ و تصاویر شماره ۲۱،۲۲) یک عدد از این ابزار در رصدخانه اُلُغ بیگ (متوفی ۸۵۳)، تأسیس شده در ۸۱۶، موجود بوده و گفته شده که هم کار اسطرلاب و هم کار رُبع را انجام می داده است ( زندگینامه علمی دانشمندان اسلامی ، ج ۱، ص ۲۴۹؛نیز رجوع کنید به علم در اسلام ، ص ۱۳۴ و اطلاعی که سیدحسین نصر از «آلت جامع » اختراع جابربن اَفلَح اشبیلی * (متوفی بین ۵۳۵ـ۵۴۵) و رساله النافعه علی الا´لات الجامعه نوشته رودانیِ مراکشی می دهد).

۳) نوعی ساز بادی ابداعی ، که بدیع الزمان جزری در الجامع بین العلم والعمل النافع فی صناعه الحیل (ص ۴۲۲ـ ۴۲۴) به آن اشاره کرده است . وی که خود طرّاح و سازنده ابزارهای دقیق علمی بود و ابداعهای گذشتگان را بدقت مطالعه و اصلاح می کرد، در شکل هفتم از نوع چهارم اثرش (ص ۳۹۳، «درباره فوّاره هایی که در زمانهای معیّن شکلهایشان تغییر می کند و نِیهای دایمی »)، آلتی به نام «الزَمْرالدایم » (سازی بادی از انواع نی ) را وصف کرده و درباره نوعی از آن که ابداع بدیع اسطرلابی بوده ، شرح مختصری نوشته و از آن به عنوان «آلتی مشهور» یاد کرده است (ص ۴۲۳).

۴) المعرب المحمودی فی الزّیج ، بنابر ضبط اسماعیل پاشا بغدادی (ج ۶، ص ۵۰۵)، یا زیج محمودی ، که به نام محمود سلجوقی (حک : ۵۱۲ـ۵۲۵) نوشته شده و اطلاعی از آن در دست نیست (رجوع کنید به کِنِدی ، ص ۱۰).

۵) رساله درباره کاربرد اسطرلاب کروی ، که فرانتز رزنتال شرح مفصلی در معرفی آن منتشر کرده است (کینگ ، مقاله یازدهم ، ص ۱۰۹).

۶) رساله فی الکره ذات الکرسی ، که یاقوت حموی (ج ۱۹، ص ۲۷۴) از آن نام می برد. به عقیده سید جلال الدین تهرانی (ص ۱۰۶) کرات آسمانی تا زمان اسطرلابی فاقد کرسی (پایه ) بودند و او با افزودن آن ، نقص موجود در کره های نجومی را برطرف کرد.

۷) دیوان الاسطرلابی یا دیوان اشعار بدیع ، که بیشتر مشتمل است بر لطایف و هجویات (حاجی خلیفه ، ج ۱، ص ۷۷۶). ۸) درّه التاج من شعر ابن الحجّاج بالغ بر ده مجلّد (همان ، ج ۱، ص ۷۳۹، ۷۶۵)، حاوی اشعارِ ابی عبدالله حسین بن حَجّاج (متوفی ۳۹۱) در ۱۴۱باب (یابه گفته ذهبی ، ج ۲۰، ص ۵۳، در ۱۴۰ باب ) و هر باب در فنی از فنون شعر (یاقوت حموی ، همانجا؛ابن خلکان ، ج ۶، ص ۵۲). نسخه ای از دیوان ابن حجاج گردآورده بدیع ، شامل ۱۲۰ باب ، در کتابخانه ملی پاریس (ش ۵۹۱۳) نگهداری می شود (بروکلمان ، > ذیل < ، ج ۱، ص ۱۳۰).



منابع :

(۱) ابن ابی اصیبعه ، عیون الانباء فی طبقات الاطباء ، چاپ نزار رضا، بیروت ( بی تا. ) ؛

(۲) ابن اثیر، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۶/۱۹۶۶؛

(۳) ابن تغری بردی ، النجوم الزاهره فی ملوک مصر و القاهره ، مصر ( بی تا. ) ؛

(۴) ابن خلکان ، وفیات الاعیان و انباء ابناءالزمان ، بیروت ( بی تا. ) ؛

(۵) ابن عبری ، تاریخ مختصرالدول ، چاپ ا.صالحانی ، بیروت ۱۹۵۸؛

(۶) ابن عماد، شذرات الذهب فی اخبار من ذهب ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛

(۷) محمدبن احمد ابوریحان بیرونی ، الا´ثار الباقیه عن القرون الخالیه ، چاپ زاخاو، لایپزیگ ۱۹۲۳؛

(۸) سیریل لوید الگود، تاریخ پزشکی ایران و سرزمین های خلافت شرقی ، ترجمه باهر فرقانی ، تهران ۱۳۵۶ ش ؛

(۹) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین : اسماءالمؤلفین و آثارالمصنفین ، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب والفنون ، ج ۶، بیروت ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛

(۱۰) ابی العزبن اسماعیل جزری ، الجامع بین العلم والعمل النافع فی صناعه الحیل ، چاپ احمد یوسف حسن ، حلب ۱۹۷۹؛

(۱۱) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب والفنون ، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛محمدباقربن زین العابدین

(۱۲) خوانساری ، روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ، چاپ اسدالله اسماعیلیان ، قم ۱۳۹۰ـ۱۳۹۲؛

(۱۳) علی اکبر دهخدا، لغت نامه ، زیر نظر محمد معین ، تهران ۱۳۲۵ـ۱۳۶۱ ش ؛

(۱۴) محمدبن احمد ذهبی ، سیر اعلام النبلاء ، ج ۲۰، چاپ شعیب ارنووط و محمد نعیم عرقسوسی ، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛

(۱۵) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛

(۱۶) زندگینامه علمی دانشمندان اسلامی ، ج ۱، ترجمه احمد آرام … ( و دیگران ) ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛

(۱۷) قدری حافظ طوقان ، تراث العرب العلمی فی الریاضیات والفلک ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۹۶۳ ) ؛

(۱۸) جلال الدین طهرانی ، گاهنامه ۱۳۱۱ ، تهران ۱۳۱۱ ش ؛

(۱۹) علم در اسلام ، به اهتمام احمد آرام ، تهران ۱۳۶۶ ش ؛

(۲۰) عبدالحمید علّوچی ، تاریخ الطب العراقی ، بغداد ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛

(۲۱) محمدبن محمد عمادالدین کاتب ، خریده القصر و جریده العصر ، چاپ محمد بهجه اثری ، بغداد ۱۳۹۸/۱۹۷۸؛

(۲۲) ابوالقاسم قربانی ، زندگینامه ریاضیدانان دوره اسلامی : از سده سوم تا سده یازدهم هجری ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛

(۲۳) علی بن یوسف قفطی ، تاریخ الحکماء، و هو مختصر الزوزنی المسمی بالمنتخبات الملتقطات من کتاب اخبارالعلماء باخبار الحکماء ، چاپ لیپرت ، لایپزیگ ۱۹۰۳؛

(۲۴) عمررضا کحاله ، معجم المؤلفین ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۳۷۶ ) ؛

(۲۵) نامه دانشوران ناصری ، قم ( تاریخ مقدمه ۱۳۳۸ ش ) ؛

(۲۶) جلال الدین همایی ، خیامی نامه ، تهران ۱۳۴۶ ش ؛

(۲۷) یاقوت حموی ، معجم الادباء ، بیروت ۱۳۵۵ـ۱۳۵۷/۱۹۳۶ـ ۱۹۳۸؛

(۲۸) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur , Leiden 1943-1949, Supplementband , 1937-1942;

(۲۹) EI , s.vv. û Al -Bad ¦ â Ü Al -Ast ¤ urla ¦ b ¦ â ý (by H.Suter), Al -Khudjand ¦ â (by J.Samsئ);

(۳۰) Encyclopaedia Iranica , s.v. ûAst ¤ orla ¦ bý (by D.Pingree), é , ۸۵۶;

(۳۱) E.S.Kennedy, A survey of Islamic astronomical tables , Philadelphia[n.d.];

(۳۲) David A.King, Islamic astronomical instruments , London 1987;

(۳۳) George Sarton, Introduction to the history of science , Malabar, Flo. 1975;

(۳۴) L.A.Sإdillot, Mإmoire sur les instruments astronomiques des Arabes , Frankfurt 1989;

(۳۵) Sevim Tekeli, û Al -Khujand ¦ â ý, in Dictionary of scientific biography , ed. Charles Coulston Gillispie, New York 1981.

دانشنامه جهان اسلام   جلد  ۲ 

زندگینامه عمادی شهریاری(قرن ششم)

(امیر) از شعرای اواخر قرن ششم ه ق است در مورد نام و مولد این شاعر اختلاف بسیار است و گاه او را پادشاه « عمادالدوله فرامرز » ظاهراً تخلصی است که شاعر از لقب « عمادی » گفته اند و « عمادی غزنوی » و گاهی « عمادالدین غزنوی » مازندران گرفته است آغاز شاعری عمادی و شهرت وی از دستگاه عمادالدوله فرامرزبن شهریار از امیران خاندان باوندی است که در نیمهء اول قرن ششم بر مازندران حکومت داشت.

پس از درگذشت عمادالدوله فرامرز، شاعر از مازندران به عراق رفت و به خدمت سلطان طغرل بن محمد (۵۲۶ – ۵۲۹ هَ . ق .) رسید  و او را مدح گفت و در همان حال مدح اتابک جهان پهلوان نیز که تا   سال ۵۸۱ ه ق می زیسته است در اشعار او دیده میشود و تقی الدین کاشی، مدح طغرل بن ارسلان را وی نسبت می دهد درگذشت عمادی را به اختلاف در سال ۵۷۳ ه ق و ۵۸۲ ه ق ضبط کرده اند. (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج ۲ ص ۷۴۳ )

و رجوع به مآخذ ذیل شود: لباب الالباب عوفی ج ۲ ص ۲۵۷ سخن و سخنوران ج ۲ حاشیهء ص ۱۶۷ آتشکدهء آذر چ هند ص ۲۱۴ مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۳۵۰ راحه الصدور راوندی چ لیدن ص ۵۷ و ۲۰۹ و ۲۱۰ الذریعه ج ۹ ص ۷۶۸ بیست مقالهء قزوینی ج ۲ ص ۳۴۳ و ۳۵۴ شاهد صادق خلاصه الاشعار.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه عبدالرزاق جمال الدین اصفهانی(سده ششم)

عبدالرزاق از شاعرانی است که از تصوف و حکمت بهرهء وافی داشته است وی والد کمال الدین اسماعیل اصفهانی است دیوانش قریب به بیست هزار بیت است این انتخابی است از قصیدهء وی در نصیحت و موعظه:

الحذار ای غافلان زین وحشت آباد الحذار
الفرار ای عاقلان زین دیومردم الفرار
ای عجب دلتان نه بگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن زین آبهای ناگوار
عرصه ٔ نادلگشا و بقعه ٔ نادلپسند
قرصه ای ناسودمند و شربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه
ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مستحیل و عدل در وی ناامید
کام در وی ناروا راحت در او ناپایدار
ماه را ننگ محاق و مهر رانقص کسوف
خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم
جهل را بر دست تیغ و عقل را بر پای خار
نرگسش بیمار بینی لاله اش دل سوخته
غنچه اش دلتنگ یابی و بنفشه سوگوار
ای تو محسود فلک هم آز را گشتی اسیر
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار
تو چنین بی برگ در غربت بخواری تن زده
وز برای مقدمت روحانیان در انتظار
بوده ای یک قطره آب و پس شوی یک مشت خاک
در میانه چیست این آشوب و چندین کارزار

(ریاض العارفین چ ۱ ص ۱۷۴ و ۱۷۵ )

عوفی در شمار شاعران عراق و مضافات از او نام برده و گوید:در لطف طبع یگانه و در فضل و هنر نشانه، زرگری که آفتاب در صنعت صیاغت شاگرد خردکاری او بودی و ماه فلک نور از پرتو ضمیر او ربودی این چند شعر از یکی از قصاید او انتخاب میشود:

منم آن کس که عقل را جانم
منم آن کس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنی ام
معنی عقل را چو برهانم
گلبن روح را چو صدبرگم
باغ دل را هزاردستانم
نثر را نوشکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم

رجوع به لباب الالباب عوفی ص ۵۳۵ شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه رشیدالدین وطواط(۵۷۳ -۴۸۰ ه ق)

 محمد بن عبدالجلیل عمری بلخی، ملقب به رشیدالدین کاتب و معروف به وطواط در حدود سال (۴۸۰ ه ق)در بلخ تولد یافت و بسال (۵۷۳ ه ق) درگذشت او راست:

۱- حدائق السحر فی دقائق الشعر
۲- دیوان
۳- فرائد القلائد
۴- لغت فارسی منظوم موسوم به حمد و ثنا
۵- درر غرر
۶- مجموعهء رسائل
۷- مطلوب کل طالب لامیرالمؤمنین علی بن ابی طالب
۸- تحفه الصدیق الی الصدیق من کلام ابی بکر صدیق
۹- فصل الخطاب
۱۰ – انس اللهفان (از یادداشت مؤلف)
رشید از شاهان خوارزمی، آتسز و ارسلان و تکش را درک کرد و قسمتی از تحصیلات وی در نظامیهء بغداد بود در فارسی و عربی مهارت یافت و چون اندامی ضعیف و تنی خرد داشت او را به هزل وطواط (خفخاش) نام نهادند گویند روزی در مجلسی که رشید با دانشمندان بحث علمی می کرد و در پیش او دواتی بود خوارزمشاه از سر مزاح گفت دوات را بردارید تا معلوم شود از پی دوات کیست رشید ۱۹۵ ) شعر – دریافت و برخاست و گفت: المرء باصغریه قلبه و لسانه (از تاریخ ادبیات ایران تألیف رضازادهء شفق صص ۱۹۳ پارسی وطواط مجموعه ای از صنایع شعری است که با کمال استادی در عین تکلف اعمال شده و سلاست بیان سلامت الفاظ را از دست نداده است، ولی باز گاهی در برخی از ابیات او تکلف و حشوها و استعارات ناپسندیده دیده می شود و نیز اغلب بیتهای او از معانی دقیق و احساسات لطیف که پایه و مایهء شعر حقیقی است و قیمت شعر را بدان معیار باید سنجید عاری و عاطل مانده است و معانی دقیق و احساسات لطیف که پایه و مایهء شعر حقیقی است و قیمت شعر را بدان معیار باید سنجید عاری و عاطل مانده است و به هیچ قسم در دل خواننده تأثیر واقعی نمی کند به نوشتهء یاقوت حموی و سیوطی وفات او در سنهء ۵۷۳ ه ق بوده است (از سخن و سخنوران ج ۲ ص ۳۴۵ و ۳۴۲ ) از اشعار اوست:
از نظم من برند به هر خطه یادگار
از نثر من زنند به هر بقعه داستان
هم کاتب بلیغم هم شاعر فصیح
هم صاحب بیانم هم حاکم بنان
قومی که بسته اند میان بر خلاف من
جویند نام خویش همی اندر آن میان
صدرا به عز تو که نهشتم به عمر خود
عرض کریم را به هوی در کف هوان
زآنها نیَم که بر در هر کس کنم قرار
همچون سگان زبهر یکی پاره استخوان
گر مال نیست هست مرا فضل بیشمار
ور سیم نیست هست مرا علم بی کران
بل فضل به مرا که بسی درّ شاهوار
بل علم به مرا که بسی گنج شایگان
خواهم شدن چو تیر از آنجا سوی عراق
با قامتی ز بار عطای تو چون کمان
مسکین ضعیفه والده ٔ گنده پیر من
بر خود همی بپیچد ازین غم چو خیزران
دارد سر گران ز دل و خاطری سبک
دارد دلی سبک ز غم و اندهی گران
جانش رسیده درکف تیمار من به لب
کارش رسیده از غم تیمار من به جان
چون تار ریسمان تن او شد نزار و من
بسته کجا شوم بیکی تار ریسمان
پوشیده رفت خواهم ازو کز گریستن
بربندد اشک دیده ٔ او راه کاروان
یا رب چگونه صبر کند در فراق من
آن طبع ناشکیبش و آن شخص ناتوان
شبهای تیره را ز بسی گفت خواهد او
یا رب تو آن غریب مرا بازِ من رسان
حالی شگفت دیده ام امروز من ازو
واللَّه که نیست هیچ خلاف اندرین میان
گر حق آن ضعیفه ٔ بیچاره نیستی
در دل مرا کجا بُوَدی یاد خان و مان
و رجوع به تاریخ ادبی ایران تألیف ادوارد براون ج ۳ ص ۷۴ و ۳۸۳ و تاریخ جهانگشا ج ۲ ص ۵ ۴۹۲ و ۸۲۷ و فهرست کتابخانهء ،۴۹۰ ،۴۸۹ ، غزالی نامه ص ۱۲۷ و ۲۷۴ و تاریخ عصر حافظ ج ۱ ص یج و تاریخ گزیده ص ۴۴۷ ۱۵۳ و ۱۷۵ و احوال و اشعار ،۱۳۵ ،۱۳۴ ،۱۲۷ ،۱۰۱ ، سپهسالار ج ۲ و فرهنگ سخنوران و الذریعه ج ۹ بخش ۲ و چهارمقاله ص ۹۹ ۲۲۲ و ۳۵۶ و ،۲۱۲ ،۲۲۴ ، ۷۸۵ و ۸۴۶ و ج ۳ ص ۱۲۷۹ و تتمهء صوان ص ۱۶۶ ، ۶۲۴ و ۶۳۵ و ج ۲ ص ۷۸۲ ،۵۸۲ ، رودکی ج ۱ ص ۱۱ ۸۶ و ۱۹۹ و فهرست المعجم فی ،۸۰ ،۳۷ ، ۳۴۵ و لباب الالباب ج ۱ ص ۳۶ – حاشیهء ص ۱۶۶ و سخن و سخنوران ج ۲ صص ۳۴۳ ۴۲۱ و ۴۲۳ و ، معاییر اشعار العجم و مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۲۲۲ و معجم الادبا ج ۷ ص ۹۱ و حبیب السیر چ سنگی ج ۱ ص ۳۰۸ ۴۰۰ و ۴۰۱ و قاموس الاعلام ترکی ج ۳ و مزدیسنا و تأثیر آن ،۳۸۷ ،۳۳۷ ،۳۳۲ ، روضات الجنات ص ۷۶ و سبک شناسی ج ۲ ص ۲۴۸ ۹۵۷ شود – در ادب پارسی ص ۹۰ و ۱۴۱ و تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا فهرست ج ۲ و صص ۹۵۴٫
لغت نامه دهخدا

زندگینامه شمس‌الدین محمد شمس طبسی «شمس الدین طبسی»

طبسی دو بودند یکی اشعار خوب دارد و دیوانش مشهور و دیگری در حیات است انشا و نظم و نثر بی نظیر دارد و این ضعیف با او دوست است و به نظم و نثر این ضعیف را بکرات مشرف فرموده (تاریخ گزیده ص ۸۲۱ ) و صاحب تذکرهء مرآه الخیال آرد:

قاضی شمس الدین طبسی از صنادید علما و فضلای خراسان است و سلطان سعید بایسنقر انارالله برهانه مربی اوست( ۱) و از معاصران سلطان القضاه صدرالشریعهء بخاری بوده و با هم صحبتها داشته اند و مدتی در حوزهء درس وی بود و در آخر حال ندیم مجلس خواجه نظام که به وقت سلطان جلال الدین ملکشاه سلجوقی وزیر خراسان بوده، گردید.

و در مدح وی قصاید غراء گفته مورد صلات گرانمایه گشت آورده اند چون شمس الدین طبسی آوازهء فضل و کمال صدرالشریعه شنود بشوق ملازمت وی عزیمت بخارا کرد روز اول که بمجلس وی درآمد دید که صدرالشریعه قصیده ای را که در آن شب گفته بود بحضور اهل مجلس میخواند و هر یک بقوت طبع دخلی میکردند شمس الدین سلام کرد و بگوشه ای نشست به استماع آن مشغول گردید بعضی از ابیات قصیدهء مذکور این است:

برخیز که صبح است و شرابست و من و تو
آواز خروس سحری خاست ز هر سو
برخیز که برخاست پیاله به یکی پای
بنشین که نشسته ست صراحی به دو زانو
می نوش از آن پیش که معشوقه ٔ شب را
با صبح بگیرند و ببرند دو گیسو( ۲)

در اثنای خواندن این ابیات صدرالشریعه در شمس نگریست و او را نیک متوجه دید، گفت: ای مرد غریب در شعر هیچ وقوف داری؟ گفت: موزون را از ناموزون فرق توانم کرد، گفت:این شعر چطور است؟ گفت: کلامی موزون است طلبهء درس در او افتادند که چرا بهتر از این صفت نکردی؟ گفت: اگر من بهتر از این بگویم شما چه میگوئید؟ گفتند: تو را در شعر مسلم داریم و الا بیازاریم شمس مصالح نوشتن از آنها گرفت و بی تأمل آن قصیده را پنجاه بیت جواب نوشت چون صدرالشریعه قوت طبع او را دید بر همهء شاگردان مقدم نشاند و در تعظیم و احترام وی به اقصی الغایه پرداخت این چند بیت از قصیدهء شمس الدین است:

از روی تو چون بردصبا طره به یکسو
فریاد برآورد شب غالیه گیسو
از شرم خط غالیه بوی تو فتاده ست
در وادی غم با جگر سوخته آهو
آن زلف شب آسا و رخ روزنمایت
چون عنبر و کافوربهم ساخته هر دو
جانا دل مجنون مرا چند برآری
زنجیرکشان تا بسر طاق دو ابرو
از زلف سیاه تو مگر شد گرهی باز
کز مشک برآورده فلک کعبه ٔ هر سو
گفتی که چو زر کار تو روزی سره گردد
آری همه امید من این است ولی کو؟
بستم در اندیشه که چیزی بگشاید
زین خانه ٔ شش گوشه و زین پرده ٔ نه تو( ۳)

(رجوع به لباب الالباب ج ۲ صص ۳۰۹)

لغت نامه دهخدا



۱) – ظ این گفته اساسی ندارد

( ۲) – این ابیات از قاضی منصور فرغانی است (المعجم ص ۳۰۴ ) و برای ) ( پردهء نه تو( ۳ ۱۹۶ شود

( ۳) – برای دنبالهء شعردنبالهء ابیات آن رجوع به لباب الالباب ج ۱ صص ۱۹۵ ۳۱۰ شود -.

زندگینامه کمال الدین اسماعیل اصفهانی(متوفی۶۳۵ه.ق)

 ابن محمد بن عبدالرزاق اصفهانی آخرین قصیده سرای بزرگ ایران در اوان حملهء مغول است که در گیر و دار هجومها و قتل عامهای آن قوم خونخوار از میان رفت.

جمال الدین محمد بن عبدالرزاق چهار فرزند و بقول دولتشاه دو پسر داشت که خلاق المعانی سرآمد همهء آنان و خلف صدق پدر در شعر و شاعری گردید علت اشتهار او را به خلاق المعانی، آن وی نیز مانند پدر روزگار را « در شعر او معانی دقیقه مضمر است که بعد از چند نوبت که مطالعه کنند ظاهر می شود » دانسته اند. که در مدح اکابر اصفهان و شاهان معاصر خود گذرانیده بود از جملهء ممدوحان او یکی رکن الدین مسعود از کبار ائمهء آل صاعد اکابر صاعدیه به تربیت کمال الدین اسماعیل مشغول شدند و او را در مدح خاندان ایشان قصاید » :

اصفهان است و دولتشاه گوید دیگر از ممدوحان مشهور وی جلال الدین منکبرنی پسر محمد خوارزمشاه است دیگر از ممدوحان مشهور کمال الدین « غراست اسماعیل، حسام الدین اردشیر پادشاه باوندی مازندران و اتابک سعدبن زنگی هستند کمال الدین اسماعیل دورهء وحشتناک حملهء مغول را به تمامی درک کرده و به چشم خویش قتل عام مغول را به سال ۶۳۳ در اصفهان دید و در آن باب چنین گفت:

کس نیست که تا بر وطن خود گرید
بر حال تباه مردم بد گرید

دی بر سر مرده ای دو صد شیون بود
امروز یکی نیست که بر صد گرید

رحلت

 و خود دو سال بعد یعنی به سال ۶۳۵ به دست مغولی بقتل رسید کمال الدین اسماعیل به استادی و مهارت درآوردن معانی دقیق شهرت وافر دارد و اعتقاد ناقدان سخن بدو تا حدی بود که او را بر پدرش ترجیح نهاده و خلاق المعانی لقب داده اند وی علاوه بر باریک اندیشی و دقت در خلق معانی در التزامات دشوار و تقیخد به آوردن ردیفهای مشکل نیز شهرت دارد، چنانکه بعضی از قصاید او را که به این التزامات و قیود سروده شده بعد از وی جواب نتوانستند گفت.

از اشعار اوست:

رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز

کمان پشت دوتا چون به زه درآوردی
ز خویش ناوک دلدوز حرص دور انداز

تبارک اﷲ از آن میل من به روی نکو
تبارک اﷲ از آن قصد من به زلف دراز

کنون چه گیسوی مشکین مرا چه مار سیاه
کنون چه شعله ٔ آتش مرا چه شمع طراز

دریغ جان گرامی که رفت در سر تن
دریغ روز جوانی که رفت در تک و تاز

دریغ دیده که بر هم نهاد می باید
کنون که چشم به کار زمانه کردم باز

دریغ و غم که پس از شصت و اند سال ز عمر
به ناگهان به سفر می روم نه برگ و نه ساز

به صد هزار زبان گفت در رخم پیری
که این نه جای قرار است خیز واپرداز

فروشدت به گل ضعف شیب پای مکش
درآمدت به گریبان عجز، سر مفراز

چو جلوه گاه حواصل شد آشیانه ٔ زاغ
مکن به پر هوس در هوای دل پرواز

برون ز کنج قناعت منه تو پای طلب
که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز

ز پیش خود بفرست آنچه دوست تر داری
که گم شود ز تو هرچ از پس تو ماند باز

ره سلامت اگر می روی مجرد شو
که جز عنا نفزایدترا لباس طراز.

(نقل به اختصار از تاریخ ادبیات در ایران، تألیف صفا ج ۲ ص ۸۷۱ ۱۶۷ ،۱۵۶ ، و رجوع به تاریخ ادبیات ایران تألیف رضازادهء شفق ص ۳۰۰ و تذکرهء دولتشاه ص ۹۵ و جهانگشای جوینی صص ۱۵۳ ۱۹۶ و تاریخ ادبیات ادوارد براون ج ۳ ص ۲۷۰ و ۵۵۴ و – ۴۹۴ و آتشکده آذر چ هند ص ۱۸۶ – و مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۴۸۹ حبیب السیر چ خیام ج ۳ ص ۶۶۵ و ریاض العارفین ص ۲۲۹ و تاریخ مغول و مجالس النفایس ص ۳۴۸ و ۳۵۳ شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه بدیع الزمان جبلی(متوفی۵۵۵ ه ق)

امام، بدیع الزمان، سید عبدالواسع بن عبدالجامع بن عمر بن ربیع غرجستانی جبلی از شعراء کرام و ادیبان والامقام روزگار غزنویه و آل سلجوق است وی از خاندانی علوی بود و در غرجستان ولادت یافت.و به همین سبب به جبلی تخلص مینمود عوفی در تذکرهء خویش مقام او را چنین میستاید:

ادیب جبلی که جبل فضل و هنر بود و بر آسمان بزرگی اختر انور، ادیبی بود کامل و اریبی فاضل، عرصهء فضل او را وسعتی تمام بود از آن عبدالواسع نام بود، و فناء فصاحت او فساحتی داشت، و بنان بیان او سماحتی و گفته های او همه دُرخ ناسفته است هیچکس بدان منوال نسج فضلی نتوانست بافت و هیچ سوار میدان بیان گرد جواد قریحت او شتافت او در علوم زمان خاصه علوم ادب کسب کمال کرد.

و در طریقهء شاعری قدم گذاشت و در این فن سرآمد اقران شد و شیوهء مخصوصی اختراع فرمود روزگاری در هرات بکسب کمالات کوشید و مداحی سلطان سنجر نمود و چندی در غزنین در خدمت سلطان بهرامشاه بن مسعود بود دیگر از ممدوحان وی یکی طغرل تکین بن محمد است که در سال (۴۹۰ ه ق) بر خوارزم استیلا یافت، و دیگری ارسلان شاه بن کرمانشاه از سلاجقهء کرمان و غوریان و جز آنان بوده اند در دربار سنجر احترام خاص یافت و مورد علاقهء مخصوص سلطان قرار گرفت و در سال (۵۵۵ ه ق) درگذشت و بعضی جز این نیز گفته اند.

دربارهء سبک وی چنین میتوان گفت: جبلی از جملهء پیشروان بزرگ تغییر سبک سخن در اواسط قرن ششم و از کسانی است که در سخن او شعر به لهجهء عمومی زمان که در آن وقت آمیزش بیشتری با زبان عربی حاصل کرده بود، نزدیک شد قدرت طبع و مهارت وی در شاعری سبب شد که به کلام آراستهء مصنوع و افزودن پیرایه های لفظی بر زیورهای معنوی توجه بسیار کند و در اشعار خود به موازنه و مماثله و ترصیع و تعدید و لف و نشر و امثال آنها عنایت خاصی داشته باشد و غزل زیر که بگفتهء عوفی مزاج نسیم شمال دارد.و از مهبخ فضل و افضال او متنسم شده است و در بستان قریحت او متبسم گشته، اکثر آن مرصع است و موازنه، مؤید این مدعا است:

ای خواب من ربوده ز یاقوت پرشکر// وی تاب من فزوده ز هاروت دل شکر

خیزد بگاه غمزه ز هاروت تو بلا// ریزد بگاه بوسه ز یاقوت تو شکر

در دهر نیست از تو دل افروزتر نگار// در شهر نیست از توجگرسوزتر پسر

تا کرده ام به لاله ٔ سیراب تو نگاه // تا کرده ام به نرگس پرخواب تو نظر

گاهی چو لاله ام زوصالت شکفته روی // گاهی چو نرگسم ز فراقت فکنده سر

گه بر رخ تو از کف موسی بود نشان // گه بر لب تواز دم عیسی بود اثر

این عین زندگانی و آن اصل روشنی // چون رای خوب و لفظ خوش صدر نامور

عبدالواسع ذوالبلاغتین بود و بزبان تازی نیز شعر میسرود و از ملمعات وی قدرت او بر دو زبان معلوم میشود. از آن جمله است :

ایا قرهالعین هات المدام // فما العیش الا السرور المدام

شرابی که از غایت صفوتش // نبینی چو بر کف نهی جز حسام

اذا فاح طیباً اراح الحشی // و ان لاح لیلاً ازاح الظلام

کند شخص بیچاره را زورمند// کندطبع غمخواره را شادکام

اذاما علاه الحباب التقی // عقیق مذاب و در تؤام

منه بر زمان و جهان دل که نیست // زمان را قرار و جهان را مقام 

صاحب ترجمه جبلی تخلص میکرده و در ابیات زیر تخلص خود را ذکر میکند:

و آنگه تحیت جبلی را تو عرضه ده // بر خواجه و امام اجل صدر نامور.

جبلی آتش هوا مفروز// بی صلاح از زمانه کینه متوز

(از مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۱۸۵ ) -(از تاریخ ادبیات صفا ج ۲ ص ۶۵۰ ببعد) -(از لباب الالباب ج ۲ صص ۱۰۴) ( – عمران بن ربیع (تاریخ ادبیات صفا ج ۲ ص ۶۵۰)

زندگینامه ظهیرالدین فاریابی(متوفی۵۹۸ه.ق)

 ظهیرالدین طاهربن محمد الفاریابی، مکنی به ابوالفضل، ملک الکلام و صدرالحکماء دولتشاه سمرقندی در تذکره گوید:

شاعری است به غایت اهل و فاضل و در شاعری مرتبهء عالی دارد چنانکه بعضی از اکابر و افاضل متفقند که سخن او نازکتر و باطراوت تر از سخن انوری است و بعضی قبول نکرده اند و از خواجه مجدالدین همگر فارسی در این باب فتوی خواسته اند، او حکم کرده که سخن انوری افضل است فی کل حال در شیوهء شاعری مشارالیه است و در علم و فضل بی نظیر اصل او از فاریاب است اما در روزگار اتابیک قزل ارسلان بن اتابیک ایلدگز به عراق و آذربایجان افتاده و مداح قزل ارسلان بوده و خواجه ظهیر شاگرد استاد رشیدی سمرقندی است که قصهء مهر و وفا به نظم آورده و داد سخنوری در نظم آن داستان داده و در باب خواجه ظهیرالدین بزرگان گفته اند:

 

دیوان ظهیر فاریابی //در کعبه بدزد اگر بیابی

و عوفی گوید:در دولت اتابیک ابوبکر آسایشها یافت و چنین شنیدم از بزرگی که شبی در مجلس اتابیک ابوبکر این رباعی بگفت:

ای ورد ملائکه دعای سر تو//سر نیست زمانه را به جای سر تو
با دشمن تو نیام شمشیر تو گفت //سرّ دل من باد قضای سر تو

تمامت دیوان ظهیر مطبوع و مصنوع است و شعر او لطفی دارد که لطف او هیچ شعر دیگر ندارد وفات ظهیر در ۵۹۸ ه ق در تبریز بود از ممدوحین وی حسام الدین اردشیربن علاءالدوله حسن از طبقهء دوم ملوک آل باوند ( ۵۶۷ تا ۶۰۲ ) و طغانشاه حاکم نیشابور ( ۵۶۹ تا ۵۸۱ ) و محمد بن ایلدگز و قزل ارسلان و نصره الدین ابوبکر از اتابکان آذربایجان را میتوان نام برد خاقانی و جمال الدین عبدالرزاق – که ترکیب بند مفصل و شیوائی در مدح ظهیرالدین فاریابی که او نیز در ستایش جمال الدین ابیاتی گفته دارد – از معاصرین ظهیر هستند.

از اشعار اوست:

سپیده دم که شدم محرم سرای سرور// شنیدم آیت توبوا الی اﷲ از لب حور

به گوش جان من آمد نداء حضرت قدس // که ای خلاصه ٔ تقدیرو زبده ٔ مقدور

جهان رباط خراب است بر گذرگه سیل // گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور

بر آستان فنا دل منه که جای دگر// برای عشرت تو برکشیده اند قصور

مگر تو بی خبری کاندر این مقام ترا// چه دشمنان حسودند و دوستان غیور

بکوش تا به سلامت به مأمنی برسی // که راه سخت مخوف است و منزلی بس دور

ببین که تا چه نشیب وفراز در پیش است // زآستان عدم تا به پیشگاه نشور

ترا مسافت دور و دراز در پیش است // بدین دوروزه اقامت چرا شوی مغرور

تو در میان گروهی غریب مهمانی // چنان مکن که به یکبارگی شوند نفور

ببین که تا شکمت سیر و تنْت پوشیده ست // چه مایه جانورند از تو خسته و رنجور

چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام // چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور

به دشت جانوری خار میخورد غافل // تو تیز میکنی از بهر سلب او ساطور

کناغ چند ضعیفی ز خون دل بتند// به محفل آری کین اطلس است و آن سیفور

بدان طمع که دهان خوش کنی ز غایت حرص // نشسته ای مترصد که قی کند زنبور

ز کرم مرده کفن برکشی و درپوشی // میان اهل مروت که داردت معذور

به وقت روز شود همچو صبح معلومت // که با که باخته ای عشق در شب دیجور

به باده دست میالای کآن همه خون است // که قطره قطره چکیده ست از دل انگور

دل مرا چو گریبان گرفت جذبه ٔ حق // فشاند دامن همت به خاکدان غرور

بشد ز خاطرم اندیشه ٔ می و معشوق // برفت از سرم آواز بربط و طنبور

ز هرچه کردم و گفتم کنون پشیمانم // به جز دعاو ثناء خدایگان صدور

وزیر مشرق و مغرب نصیر دولت و دین // که باد رایت عالیش تا ابدمنصور

نه بر حدیقه ٔ فکرش وزیده باد غلط // نه بر صحیفه ٔ عزمش نشسته گرد فتور

ز طول و عرض جهان کمال او صد ره // مهندسان خرد معترف شده به قصور

نشسته در دل و چشم ملوک هیبت او// چنانکه صولت می درطبیعت مخمور

زهی دقایق لطفت خفی چو جرم سها // ولیک گشته چو خورشید در جهان مشهور

صریر کلک تو درکشف مشکلات جهان // چنانکه نغمه ٔ داود در اداء زبور

به زیر دامن افلاک خلقت آن مجمر// که کرد جیب افق را پر از بخار بخور

به گرد خطه ٔ اسلام حفظت آن خندق // که می نیابد شِعری ̍ بر او مجال عبور

سوی حریم خلافت ترا همان آتش // نموده راه که اول کلیم را سوی طور

تو روی با علمی کرده ای که رایت صبح // به زیر سایه ٔ آن گم شود به وقت ظهور

ترا به حبل متین است اعتصام چه باک // اگر گسسته شود رشته ٔ سنین و شهور

چراغ بخت تو زآن شمع برفروخته اند// که آفتاب به پروانه خواهد از وی نور

نهال جاه تو زآن حوض یافته ست نما// که از ترشح اوحاصل آمده ست بحور

فراست تو چو افکند نور بر عالم // نماند در تتق غیب هیچ سِر مستور

همای همت تو گردنان گردون را // ز عجز و ضعف چو عصفور دید و ما العصفور

همیشه تا نتوان کرد حصر دورفلک // ترا چو خور به فلک باد عمر نامحصور

صلاح ملک و ملل بر عنایتت مبنی // دوام دین و دول بر کفایتت مقصور

قصیده :

تا غمزه ٔ تو تیر جفا بر کمان نهاد// خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد

بس جان نازنین که بلا را نشان شده // زآن تیرها که غمزه ٔتو در کمان نهاد

صبری که در میان غمم دستگیر بود// از دست محنت تو قدم بر کران نهاد

عیبی که چشم عقل بدوزد ز تیرگی // دست زمانه در سر زلفت عیان نهاد

و اندیشه ای که گم شود از لطف در ضمیر// گردون به راز با کمرت در میان نهاد

بر ره نشسته دیده که تا چون وفا شود// آن وعده ها که لطف تو در گوش جان نهاد

در خط شوم ز سبزه ٔ خطّ تو هر زمان // تا لب چرابر آن لب شکّرفشان نهاد

بر سر زنم ز غیرت زلفت که از چه روی // سر بر کنار تازه گل و ارغوان نهاد

اینگونه مشکلات که در راه عشق تست // دل بر وفای عهد تو مشکل توان نهاد

دانم یقین که نشکند الا ثنای شاه // مهری که عشوه ٔتو مرا بر زبان نهاد

منت خدای را که به نام خدایگان // بر چرخ پیر مسند بخت جوان نهاد

دست زمانه گوهر شاهی به فال نیک // در آستین حکم قزل ارسلان نهاد

شاه جهان مظفردین خسرو عجم // کز فخر پای بر سر هفت آسمان نهاد

در تنگنای بیضه ٔ تدبیر عدل او// نقاش طبع صورت مرغ شیان نهاد

قدرش رکاب با فلک اندر رکاب شد// فرمانْش با زمانه عنان در عنان نهاد

ای صفدری که در صف هیجا ترا خرد// همتای پیل جنگی و شیر ژیان نهاد

از انتقام عدل تو با ضعف خویش کبک // در چشم باشه و دل باز آشیان نهاد

چشم بنفشه صورت قهرت به خواب دید// سر چون عدوت بر سر زانو از آن نهاد

بر بام هفت قلعه ٔ گردون هزار شب // حزم تو پای بر زبر پاسبان نهاد

تو بی قرینی از همه اقران از آن قِبَل // نامت زمانه خسرو صاحبقران نهاد

دستت سبک مخالف دین را به باد داد// زآن بادها که در سر گرز گران نهاد

جاه تو اسب بر سر مهر سپهر تاخت // جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد

جز سرمه ٔ اجل نبرد حسرتی که دهر// در چشم دشمن تو به نوک سنان نهاد

تیر تو مسرعی است که پیش از زه کمان // تقدیر مژده ٔ ظفرش در دهان نها

آن سر که چرخ از سر تکلیف برگرفت // در امتثال حکم تو بر آستان نهاد

تا در قبول عقل نیاید که آدمی // دل بر بقاء مملکت جاودان نهاد

جاوید زی که نوبت ملک ترا قضا// در وجه دفع فتنه ٔ آخر زمان نهاد

همو راست :

شرح غم تو لذت شادی به جان دهد// لعل لب تو طعم شکر در دهان دهد

طاوس جان به جلوه درآید ز خرّمی // گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد

شمعی است چهره ٔ تو که هر شب ز نور خود// پروانه ٔ عطا به مه آسمان دهد

خلقی ز پرتو تو چو پروانه سوختند// کس نیست کز حقیقت رویت نشان دهد

زلفت به جادوئی ببرد هر کجا دلی است // وآنگه به چشم و ابروی نامهربان دهد

هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجوی // هرچ آیدش به دست به تیر و کمان دهد

جز زلف و چهره ٔ تو ندیدم که هیچ کس // خورشید را ز ظلمت شب سایبان ده

مقبل کسی بودکه ز خورشید عارضت // هجرانْش تا به سایه ٔ زلفت امان دهد

گر در رخم بخندی بر من منه سپاس // کآن خاصیت همی رخ چون زعفران دهد

وقت است اگر لب تو به عهد مزوّری // بیمار عشق را شکر و ناردان دهد

مائیم و آب دیده که سقّای کوی دوست // صد مشک از این متاع به یک تای نان دهد

آن بخت کو که عاشق رنجور قوتی // با این دل ضعیف و تن ناتوان دهد

وآن طاقت از کجا که صدائی ز درد دل // در بارگاه خسرو خسرونشان دهد

فریاد من زطارم گردون گذشت و نیست // امکان آن که زحمت آن آستان دهد

نُه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای // تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد

در موضعی که چون دم روح القدس ز باد// نصرت همای رایت او راروان دهد

تیغش ز کله ٔ سر بی مغز دشمنان // نسرین چرخ را چو هما استخوان دهد

در برگ ریز عمر عدو صرصر اجل // نوروز را طبیعت فصل خزان دهد

واطراف باغ معرکه را تیغ آب رنگ // از خون کشتگانْش گل و ارغوان دهد

تردامنی ّ دشمنش از روی خاصیت // رنگ از برون جوشن و برگستوان دهد

راه نجات بسته شود بر زمین چنانک // مرگ از حذر عنان به ره کهکشان دهد

هر سرگرانیی که کند خصم تو به عمر// بازوش وقت حمله به گرز گران دهد

ای خسروی که حفظ تو هنگام اهتمام // گوگرد را ز صولت آتش امان دهد

هرجا که رأیت از در تدبیر درشود// تقدیر بر وساده ٔ حکمش مکان دهد

پیرند چرخ و اختر و بخت تو نوجوان // آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد

فرّ همای سلطنت آن را بود به حق // کش حکم توبه سایه ٔ چترش امان دهد

هر آهنی که در سر چوبی کنند راست // چون رمح تو چگونه قرار جهان دهد

اعجاز موسوی ندهد هر کجا کسی // چوبی شعیب وار به دست شبان دهد

صد قرن بر جهان گذرد تا زمام ملک // اقبال در کف چو تو صاحبقران دهد

در رزم رستمی تو و در بزم حاتمی // گردون ترا عنان قزح بهر آن دهد

با بحر برزنی چو به دستت قدح نهد// وز مهرکین کشی چو به دستت عنان دهد

هرکو چو تیغ با تو زبان آوری کند// قهرت جواب او به زبان سنان دهد

بر گرد بارگاه تو کیوان به شب بتافت // تا روز بوسه بر قدم پاسبان دهد

شاها خلایق از تو عزیز و توانگرند// درویشیم سزد که به دست هوان دهد؟

پوشیده زهره جامه ٔ زربفت و مشتری // محتاج خرقه ای است که در طیلسان دهد

در عهد چون تو شاهی کز فضله ٔ سخات // هر روز چرخ راتب دریا و کان دهد

شاید که بعد خدمت یکساله در عراق // نانم هنوز خسرو مازندران دهد؟

تا آسمان چو کسوت شب را رفو کند// گه از شهاب سوزن و گه ریسمان دهد

بادی چنانکه کسوت عمر ترا قضا// یک سر طراز مملکت جاودان دهد

و هم از اوست :

تراست لعل شکربار و در میان گوهر// میان لعل چرا کرده ای نهان گوهر

به خنده چون لب یاقوت رنگ بگشائی // ز شرم زرد شود همچو زعفران گوهر

رُخم چو زرد شد از جزع دیده هر ساعت // فشانم از غم آن لعل دُرفشان گوهر

مرا به باد مده گرچه خاکسارم از آنک // به خاک تیره کند بیشتر مکان گوهر

اگرچه سیم و زرم نیست هست گوهر اشک // که نزد عقل به از صدهزار کان گوهر

سزد که ننگ نیاید ترا ز صحبت من // از آنکه ننگ ندارد ز ریسمان گوهر

چنان به چشم تو بی قیمتم ز بی درمی // که روز بزم به چشم خدایگان گوهر

همین بس است که الماس طبع من دارد// چو خنجر ملک شرق درمیان گوهر

خدایگان ملوک جهان طغان شه آنک // نثار می کند از جود بر جهان گوهر

ز بس که خون مخالف بریخت روز مصاف // گرفت در دل کان رنگ ارغوان گوهر

به یمن بخت چو گیرد قلم به دست کند// به صورت شبه ازنوک او روان گوهر

سپهرقدرا دست خرد نمی یابد// به قدر جود تو در گنج شایگان گوهر

اگر تو دست سخاوت کشیده تر نکنی // به هیچ کان ندهد هیچ کس نشان گوهر

خروس عدل تو تا پر زده ست در عالم // به جای بیضه نهاده ست ماکیان گوهر

زهی زمانه که بعد از هزار غصه و رنج // مرا نهاد ز مدح تو در دهان گوهر

زمانه گرچه بیازاردم نیازارم // کسی نیفکند از دست رایگان گوهر

اگرچه موج برآورد سالها دریا// به هیچ وقت نیفکند بر کران گوهر

قصیده ای که به مدح تو گفت بنده چو دُر// ردیف ساختش از بهر امتحان گوهر

در این دیار بسی شاعران باهنرند// که نور فکرت ایشان دهد به کان گوهر

سزد به نظم چنین گوهری کنند قیام // از آنکه خوب نماید به توأمان گوهر

همیشه تا که به هنگام نوبهار سحاب // کند نثار بر اطراف بوستان گوهر

نثار مجلست از چرخ گوهری بادا// که در حساب نیاید بهاء آن گوهر

و هم از اوست:

گویند که ظهیر از نیشابور به طریق سیاحت به اصفهان رفت و در آن حین صدرالدین عبداللطیف خجندی قاضی القضاه و مشارالیه آن ملک بود روزی ظهیر به سلام خواجه رفت، دید که صدر خواجه مسکن فضلا و علماست او سلام کرد و غریب وار به جائی نشست و التفاتی چنانکه خواست نیافت تافته شد و این قطعه را بدیهه گفت و به دست خواجه داد.

قطعه:

بزرگوارا دنیا ندارد آن عظمت // که هیچ کس را زیبد بدان سرافرازی

شرف به فضل و هنر باشد و ترا همه هست // بدین نعیم مزوّرچرا همی نازی

ز چیست کاهل هنر را نمیکنی تمییز// تو نیز هم به هنر در زمانه ممتازی

به من نگه تو به بازی مکن از آنکه به فضل // دلم به گیسوی حوران نمیکند بازی

اگرچه نیست خوشت یک سخن ز من بشنو// چنانکه آن را دستور حال خود سازی

تو این سپر که ز دنیا کشیده ای در رو // به روز عرض مظالم چنان بیندازی

که از جواب سلامی که خلق را بر تست // به هیچ مظلمه ٔ دیگری نپردازی

رجوع به لباب الالباب عوفی ج ۲ ص ۲۹۸ و تذکرهء دولتشاه ص ۱۰۹ شود ( ۱) – ظ: کمان.

زندگینامه رضی الدین نیشابوری(متوفی ۵۹۸ ه ق)

رضی الدین نیشابوری استاد الائمه، دانشمند و شاعر نیمهء دوم قرن ۶ (وفات ۵۹۸ ه ق) عوفی او را در فقه و خلاف صاحب اطلاع و اثر دانسته و گفته است که هرگاه از اشتغال به این گونه مطالب خسته می شد.

قصیده ای نظم میکرد و شعری می پرداخت. نام ممدوحان وی در دیوان او جلال الدین قلج طمغاج خان ابراهیم بن حسین و پسرش قلج ارسلان خان عثمان است که هر دو از سلاطین آل افراسیاب بوده اند.

گویا رضی الدین تنها اوایل سلطنت قلج ارسلان را که مصادف با حدود سال ۵۹۷ به پارسی بدو « مکارم الاخلاق » یا ۵۹۸ ه ق بوده درک کرد و عمر او از این غایت تجاوز نکرده غیر از دیوان اشعار کتابی بنام نسبت داده اند در اشعار وی تازگی و وجه امتیاز خاصی ملاحظه نمی شود با این همه استادی و مهارتش در سخن از کلام او آشکار است وی شعر عربی هم میگفت.(از فرهنگ فارسی معین) (از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج ۲ ص ۵۰ و ۸۴۹ )

از اشعار اوست:

چه مایه رنج کشیدم ز یار// تا این کار بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار

هزارمحنت و درد و بلا و نامش عشق// هزار گونه بلا و جفا و نامش یار

رجوع به مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۲۳۱ و ۲۳۲ و فرهنگ سخنوران و ریحانه الادب ج ۲ و آتشکدهء آذر چ شهیدی ۱۷۸ و قاموس الاعلام ترکی و لباب الالباب ج ۱ ص ، ص ۱۴۳،۱۴۱ و ریاض العارفین ص ۷۸ و ۱۹۵ و ۱۹۴ و صبح گلشن ص ۱۷۹ ۲۲۸ و الذریعه ج ۹ بخش ۱ و چهار مقاله ص ۱۸۸ و ۱۸۹ و سبک شناسی ج ۲ ص ۲۴۳ و ج ۳ ص ۵ و فهرست المعجم و ،۲۲۹ روضات الجنات ص ۵۹۱ و فهرست کتابخانهء سپهسالار ج ۲ ص ۲۱ و ۲۲ شود.

زندگینامه ابومحمد رشیدی سمرقندی«سیدالشعرا»(قرن ششم ه ق)

 استاد ابومحمد رشیدی سمرقندی از سخن سرایان نامی قرن ششم ه ق در ماوراءالنهر است. کنیه و لقب او را ابورشید عبدالله یا عبدالسید نیز نوشته اند. رشیدی با عمعق در روزگار سلطان خضربن ابراهیم مداح زن سلطان (ستی زینب) و مورد توجه او بود. تا کار وی بالا گرفت و لقب سیدالشعرایی یافت.

میان او و عمعق کدورتی درگرفت. و عمعق اشعار او را در خدمت خضرخان به بی نمکی وصف کرد. و او در جوابْ عمعق را هجو کرد عوفی چند تصنیف ازجمله زینت نامه را بدو نسبت داده است.

از ویژگیهای اشعار رشیدی اشتمال آن بر صنایع لفظی و معنوی و مهارت شاعر در بکار بردن آنهاست. میان وی و مسعودسعد نیز مکاتبه و مشاعره بود او علاوه بر مدح پادشاهان آل افراسیاب سلطان سنجر سلجوقی را نیز ستوده است از اشعار اوست:

شد ابر مطیر نزد تو حیران // شد شمس منیر پیش تو پنهان 

در دانش و فضل آن دل پاکت // چون بحر قعیر گشت بی پایان 

نَتْواند بود مر تو را هرگز// همتا و نظیر در همه گیهان 

آسوده شدند با کف رادت // از شغل حقیر شاعران یکسان 

منصور شدیم بر مراد دل // یزدانْت نصیر باد جاویدان 

 

این چرخ که او آب خردمند برد//در آتش اندیشه مرا چند برد

آیا به کدام خاک در خواهم جست //بادی که مرا سوی سمرقند برد

 

(از تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج ۲ صص ۵۴۷ – ۵۵۱)

 
سخن گرچه منثور نیکو بود//چو منظوم گردد نکوتر شود

به گوهر همی ننگری زآزمون //که بی رشته چون است وبا رشته چون 

 

تو وزیری و مَنْت مدحت گوی //دست من بی عطا، روا بینی 

رو وزارت به من سپار و مرا//مدحتی گوی تا عطا بینی 

بر یاد تو بی تو این جهان گذران //بگذاشتم ای یار و تو از بیخبران 

دست از همه شستم و نشستم نگران //چون بی تو گذشت بگذرد بی دگران 

 

سوزنی در مدح او گوید:
استاد رشیدی را شعری است ، ردیفش //چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته 

من سوزنی ام شعر من اندر پی این شعر //نرزد به یکی سوزن (۱)سوفارشکسته 

 

و رجوع به لباب الالباب ج ۲ ص ۷ ۱۵۲ ،۴۷ ،۴۶ ، ج ۱ ص ۸۷ و المعجم چ تهران ص ۲۸۸ و ۲۸۹ و فهرست احوال و اشعار رودکی و چهارمقالهء نظامی عروضی ص ۲۸ و ۱۸۸ و غزالی نامه ص ۲۹۶ و ۲۹۲ و فهرست کتابخانهء سپهسالار ج ۲ ص ۶۰۲ و فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن و الذریعه ج ۹ بخش ۲ و آتشکدهء آذر چ شهیدی ص ۳۴۱ و چهارمقاله ص ۲۸ حواشی و لغت فرس اسدی چ اقبال (کلمهء تریان) شود.

لغت نامه دهخدا



 

 ۱-      ۱۸۱ و ۱۷۶ و حواشی تاریخ بیهقی به قلم سعید نفیسی ص ۱۳۴۸ و مجمع الفصحاء

 

زندگینامه عمعق بخارایی(۵۴۲-۴۴۰ ه ق)

مکنی به ابوالنجیب و ملقب به شهاب الدین و امیرالشعراء از شعرای اوایل قرن ششم هجری در ماوراءالنهر بود تخلص او را برخی عمیق و عمیقی گفته اند، ولی گویا تخلصش در اصل عقعق (که نام مرغی است هشیار) بوده و بعدها توسط نساخ بصورت عمعق (که ظاهراً کلمه ای است بی معنی) درآمد

عمعق در حدود سال (۴۴۰ ه ق) در بخارا متولد ش.د و پس از مهارت در شعر و ادب به سمرقند رفت. و به دربار آل خاقان راه یافت و در نزد پادشاهان این سلسله تقربی تمام پیدا کرد. و از سلاجقه با سنجر نیز رابطه داشت و از شاعران ماوراءالنهر با رشیدی سمرقندی در دربار آل خاقان بسر میبرد.

و این دو شاعر با هم مناقشاتی داشتند انوری شاعر نیز معاصر عمعق بود. و به استادی وی در شعر مقر است عمعق را پسری بود به نام حمیدی یا حمید یا حمیدالدین که برخی می گویند وی نیز شاعر بود و با سوزنی مهاجات داشت.عمر عمعق را فزون بر صد سال نوشته اند و وفات او باید در حدود سال ۵۴۲ یا ۵۴۳ ه ق باشد.

برای توضیحات بیشتر در مورد این شاعر رجوع به مآخذ ذیل شود: تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج ۲ ص ۵۳۵ لباب الالباب ج ۲ چهارمقاله ص ۴۶ مجمع الفصحا ج ۱ ص ۱۹۷ و ۳۴۵ آتشکده ص ۳۲۲ مقالهء عمعق بخارایی به قلم صفا مجلهء مهر، سال سوم ص ۳۸۹

لغت نامه دهخدا

زندگینامه حمیدالدین محمودی«مقامات حمیدی»(قرن ششم)

 القاضی الامام حمیدالدین افتخار الافاضل علی بن عمرالمحمودی قدوهء افاضل عصر و والی و متصرف بر ولایت نظم و نثر، لطف طبع او بی اندازه و بستان فضایل از نسیم شمایل او طری و تازه، بدایع بیان او را لطافت شمول و روایع لسان او را طراوت شمال در دولت سلطان شهید قطب الدنیا والدین ایبک السلطانی تغمده الله برحمته آسایشها دیده و شمال افضال و قبول از آن مهب اقبال بر نهال احوال او وزیده و رسالات و منشآت او در این بلاد مشهور است.

و بر زبانهای فضلا مذکور و قصاید او قلائد نحور فضایل و تمایم بازوی افاضل را شاید این بیتی چند در جواب مکاتبت سعدالدین مجدالاسلام مسعود رئیس گفته است:

ا چند بارم ای ز لبت گشته زار لعل //آب از دو دیده در غم آن آبدار لعل

نی نی چویافت با لب و دندانت نسبتی //ناقص شدست لؤلؤ و گشتست خوار لعل

جانا لب و دهان تو چون لعل و خاتم است // آید ز بهر خاتم بیشک بکار لعل

وعده ٔ وفا رسان که شد از بهر وصل تو// لؤلوی آب چشم من از انتظار لعل

اندر ازای آن لب و دندان که مر تراست  // عزت گرفت لؤلؤ و شد نامدار لعل

زیر لب چو لعل تو دیدم قطار در // شد بر رخ چوزرم حالی قطار لعل

گرد عذار تو خط زمرد درآمده ست // دارم ز اشک خونی گرد عذار لعل

با روی همچو آبی بی روی تو مراست // در چشم جمع گشته بشکل انار لعل

یک ره کنار گیرم کز آرزوی آن // ریزم همی ز دیده ٔ خود بی کنار لعل

از اشک دیده دارم در آستین سرشک // وز خون سینه دارم اندر کنار لعل

چندانکه لعل و گوهر زاید دو چشم من // در بحر نیست لؤلؤ و در کوهسار لعل

من در و لعل میدهم ای دوست مر ترا // اندر وشاح درکش و اندر سوار لعل

چون زاد ابر چشمم پس بی قیاس در // چون داد دست صاحب بس بی شمار لعل

مسعود آنکه کلکش ریزد گهر چنانک // میریختی بهنجار از ذوالفقار لعل

و سعدالدین مسعود قطعه ای دیگر فرستاد بخدمت او که ردیف آن عقیق [ بود ] و در آن وقت چشم آن مردم دیدهء فضل از نامردمی سپهر بدرد آمده بود و زحمت دیده چراغ او را عقیق رنگ گردانیده این قطعه در جواب مفاوضهء او فرستاد:

فرزانه سعد دولت و دین صدر اهل فضل // دور از تو هست چشم من از درد چون عقیق

در جزع دیدگانم دری که داشتم // گشت از رمد بعینه آن در کنون عقیق

از کان عقیق زاید و از بحر چشم من  // بر ضد و عکس آید هر دم برون عقیق

زین پیش بحر رویم هرگز شبه نداد // و اکنون چه شد که دادم این دهر دون عقیق

از دیده درد دیده چو بهتر شود مرا // سازم ردیف مدح تو ای ذوفنون عقیق

(۱۷۳ ، (لباب الالباب ج ۱ ص ۱۷۲)

لغت نامه دهخدا

زندگینامه انوری ابیوردی(قرن ششم)

 علی بن محمدبن اسحاق ابیوردی ملقب به اوحدالدین . از شاعران نامی است . در نام وی و نام پدرش اختلاف است . محمد عوفی در تذکره ٔ لباب الالباب نام پسر و پدر هردو را محمد دانسته و هدایت صاحب مجمع الفصحاء نام خودش را علی و نام پدرش را اسحاق گفته است و ظاهراً گفته ٔ هردو خالی از اشتباه نیست و صحیح آنکه نام خودش علی و نام پدرش محمد و نام جدش اسحاق میباشد.

در لقب وی به اوحدالدین اختلافی نیست . انوری از مردم ابیورد (شهرکی از شهرهای خراسان بین نساء و سرخس ) است . وی در دوران کودکی به اکتساب علوم متداوله ٔ زمان پرداخت و در بیشتر علوم ، خاصه حکمت و ریاضی و نجوم مایه ٔ کافی اندوخت .

پدرش محمد در همان اوایل عمر وی درگذشت و انوری با آنکه در آن وقت بهره ٔ وافی از دانشهای آن زمان بدست آورده و بر اقران خویش فائق بود، چون مردی عشرت طلب بود میراث و مال فراوانی که از پدر بوی رسیده بود در اندک زمانی در راه عیش و نوش و میگساری صرف کرد و مفلس و بی چیز گردید و ناچار شد که برای تهیه ٔ وسایل زندگی بشاعری بپردازد و از روی ضرورت بمدح این و آن مشغول گشت .

بنابراین ظاهر است که حکیم از همان آغاز جوانی بشاعری پرداخته است ولی دولتشاه سمرقندی و به تبع او عده ٔ دیگری از تذکره نویسان ابتدای شاعری حکیم را بدینگونه ذکر کرده اند که انوری در مدرسه منصوریه ٔ طوس تحصیل میکرد و چنانکه معهود بوده و هست در اوقات تحصیل در نهایت عسرت و مسکنت به سر میبردو مخارج روزانه ٔ خویش را با سختی تمام فراهم میکرد.

در همان اوقات موقعی که موکب سنجری در رادکان نزول کرده بود روزی انوری بر در مدرسه نشسته بود مشاهده کردمرد محتشمی با غلامان بسیار از آنجا میگذرد. پرسید این مرد کیست گفتند شاعر سلطان است . انوری با خویش گفت عجبا شیوه ٔ شاعری با این پستی و این شخص چنین محتشم و پایه ٔ علم بدین بلندی و من چنین فقیر و مفلوک . از دیدن آن حال بر آن شد که او هم برای امرار معاش بشاعری پردازد در همان شب قصیده ای که بدین مطلع است :

گر دل و دست بحر و کان باشد//دل و دست خدایگان باشد.

بنظم آورد و صبح روز دیگر برای عرض قصیده متوجه اردوی سلطان سنجر گشت و آن را بعرض رسانید. سلطان از شنیدن آن قصیده بسیار خوشش آمد و او را از زمره ٔ ملازمان درگاه ساخت و برای او مشاهره و جامگی مقرر فرمود و او در ملازمت سلطان به مرو رفت . حکیم انوری پس از آنکه بخدمت سلطان پیوست مدت زمانی ملازم موکب سنجری بود و در سفر و حضر در خدمت سلطان به سر میبرد. از گفته ٔ دولتشاه چنین برمی آید که انوری تا وقتی بدربار سنجری بار یافت شعری نگفته و این قصیده اولین قصیده و نخستین شعر اوست که سروده ولی از این دو بیت که در همان قصیده آمده :

خسروا بنده را چو ده سالست //که همی آرزوی آن باشد

کز ندیمان مجلس ار نشود//از مقیمان آستان باشد.

معلوم میشود که انوری سالها بوده که شعر میگفته و از ده سال پیش آرزوی مجلس سلطان را داشته و میخواسته که مدیحه ٔ خویش را بسلطان عرضه بدارد و تا اینوقت او را ممکن نشده است . گویند در عهد دولت سنجر حکیم انوری که سرآمد منجمان زمان بود.

نظر به اینکه اجتماع کواکب سبعه در برج میزان که هوائیست اتفاق افتاد حکم کرد که طوفان هوایی شود (چنانکه در بروج مائی اجتماع شد در عهد نوح نبی و طوفان مائی شد) جمعی از این حکم مخوف شده محکمها برای خود ساختند و تشویش عظیم داشتند. اتفاقاً همان شب شخصی چراغی روشن بر سر مناره ای بلند نهاد. از غرایب اموراینکه این قدر نسیم حرکت نکرد که آن چراغ فرونشیند علی الصباح سلطان و ندیمان با او معارضات نمودند و اورا معاتب ساختند و حکیم متمسک به معاذیر شد. گویند آن سال خرمنها نیز از نوزیدن باد در صحراها ماند. انوری از تشویش بولایت بلخ گریخت . شاعری درباره ٔ حکیم انوری گوید:

گفت انوری که از اثر بادهای سخت //ویران شود سراچه و کاخ سکندری

در روز حکم او نوزیده است هیچ باد//یا مرسل الریاح تو دانی و انوری 

انوری را طبعی مقتدر و فکری نیرومند و قریحه ای توانا بوده و به آوردن معانی باریک و تعبیرات دقیق خاطرش منقاد و هرچه را میخواست بدون رنج و زحمتی فکرش بدان سماحت میکرد چنانکه خود در این معنی گوید:

خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال//گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار

و بواسطه همین قدرت طبعی که داشت مضامین و معانی مختلف را در وقایعنگاری و داستان سازی و وصف طبیعت و تصویر مناظر و ابراز تمایلات بخوبی برشته ٔ نظم درمی آورد و با تسلط کامل در تمام اقسام سخن وارد میشد از اینرو شعرش در شیوایی و دلربایی و آوردن معانی تازه و استدلال شاعرانه از معاصرین خویش بلکه از بیشتر کسانی که قبل از او و بعد از اوشعر گفته اند برتر و ممتازتر است و از خصوصیات شعر او تشبیهات و استعارات بدیع اوست که لطف و طراوت و تازگی مخصوصی دارد.

و چون مردی حکیم و فیلسوف و منجم وریاضی دان بود مسائل این علوم و مصطلحات این فنون رادر نظم خویش درآورده و معلومات خود را در خلال اشعاربخوبی آشکار کرده است و این خود یکی از عللی است که موجب غموض و پیچیدگی شعر وی گردیده و فهم آن برای خوانندگان دشوار شده است . از اوست :

اگر محول حال جهانیان نه قضاست //چرا مجاری احوال برخلاف رضاست

هزار نقش برآرد زمانه و نبود//یکی چنانکه در آئینه تصور ماست

کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد//که نقشبندحوادث ورای چون و چراست

و نیز:

گر فروبستم در مدح و غزل یک بارگی //ظن مبر کز نظم الفاظ و معانی قاصرم

بلکه بر هر علم کز اقران من داند کسی //خواه جزوی باشد آن و خواه کلی قادرم

منطق و موسیقی و هیأت شناسم بی شکی //راستی باید بگویم با نصیبی وافرم

از طبیعی رمز چند ارچند بی تشویش نیست //کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم

نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم //ور همی باور نداری رنجه شو من حاضرم

اینهمه بگذار با شعر مجرد آمدم //چون سنایی هستم آخر گرنه همچون صابرم

وی در آخر عمر زهد و تقوی پیشه کرد و از ملازمت سلطان و ارباب دولت بازآمد.

(مجالس النفایس ص ۳۲۳، ۳۲۴).

رحلت

در تاریخ رحلت انوری نه قول مختلف ذکر کرده اندسال ۵۴۴، ۵۴۶،۵۴۷، ۵۶۰، ۵۷۵، ۵۸۰، ۵۸۵، ۵۸۷ و ۵۹۷ هَ. ق . شش روایت اول که پیش از ۵۸۲ است قطعاً درست نیست زیرا انوری درباره ٔ قران سبعه ٔ سیاره که در ۵۸۲ روی داده است حکمی کرده است که معروفست و در بسیاری از کتابها بدان اشاره کرده اند. برای تفصیل بیشتر و شرح احوال وی به مقدمه ٔ ج ۲ دیوان انوری چ مدرس رضوی مراجعه شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه فلکی شروانی(متوفی۵۸۷ ه ق)

 نجم الدین (یا افصح الدین) ابوالنظام محمد فلکی شروانی از شاعران بزرگ اواخر قرن ششم هجری است. از آن روی تخلص میکرد. که در اوایل عمر به تحصیل نجوم اشتغال داشت، « فلکی » مولدش شهر شماخی، مستقر شروانشاهان بود،

و چنانکه تذکره نویسان نوشته اند. در این فن مهارت داشت. وی از مداحان شروانشاهان و معاصر خاقان اکبر منوچهربن فریدون و پسر او اخستان بود فلکی فن ادب و شعر را مانند خاقانی از ابوالعلاء گنجوی آموخت. و بنابراین آنان که او را استاد خاقانی میشمرند به اشتباه اند وفات او را آذر بیگدلی در آتشکده به سال (۵۸۷ ه ق) نوشته و بعضی دیگر مانند صادق بن صالح در تذکرهء شاهد صادق( ۵۷۷ ه ق) ضبط کرده اند.

دیوان فلکی را تا هفت هزار بیت نوشته اند ولی آنچه در دست است به دوهزار بیت نمیرسد، و از این مایه شعر دریافته میشود. که او گوینده ای نازک خیال و خوش عبارت بوده و از سخن مغلق که شیوهء معاصران او در شروان و آذربایجان بود، دوری می گزیده و به سهولت کلام و روانی سخن متمایل بوده است، و از میان اشعار او آنها که در حبس شروانشاه سروده شده لطف و اثری خاص دارد، زیرا او هم مانند خاقانی به زندان شروانشاه افتاد. و به تهمت افشاء اسرار چندی در بند آهنین بود تا عاقبت پادشاه او را بخشید. و از زندان رهایی داد.

از اشعار اوست:

شب نباشد که فراق تو دلم خون نکند//وآرزوی تو مرا رنج دل افزون نکند

هیچ روزی نبود کَانده شوق تو مرا//دل چو آتشکده و دیده چو جیحون نکند

مژه بر هم نزند هیچ شبی دیده ٔ من //تا به خون خاک سر کوی تو معجون نکند

زلف چون مارتو آسیب کند لعل تو را//گر به دو نرگس جادوی تو افسون نکند

هر کجا عشق من و حسن تو را وصف کنند//هیچ عاقل صفت لیلی و مجنون نکند

سایه ٔ زلف تو چون فر همای است به فال //چونکه فال من دلخسته همایون نکند

گرچه لعلت به وفا وعده بسی داد مرا//نکند وعده وفا تا جگرم خون نکند

گرچه در دایره ٔ عشق تو جان در خطر است//فلکی را کس از این دایره بیرون نکند.

و نیز غزلی دیگر دارد بدین مطلع:

هیچ کس چاره ساز کارم نیست //چه کنم ، بخت سازگارم نیست
کشته ٔ صبر و انتظارم و باز//چاره جز صبر و انتظارم نیست 

و نیز غزلی دیگر دارد بدین مطلع:

 (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج ۲ صص ۷۷۴ ۷۷۵ ) خاقانی مغرورانه از او یاد کند و او را فرزند دانش و شعر خود می شمارد :

عطسه ٔ سحر حلال من فلکی بود//بود به ده فن ز راز نه فلک آگاه

لغت نامه دهخدا

زندگینامه نظامی عروضی( قرن ششم)

احمدبن عمر بن علی سمرقندی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به نظام الدین یا نجم الدین و معروف به نظامی عروضی، از نویسندگان و شاعران قرن ششم هجری قمری است.

وی در اواخر قرن پنجم در سمرقند ولادت یافت پس از تحصیلات مقدماتی (۵۰۶ ه ق)عزم خراسان کرد، در آنجا به خدمت عمر خیام و امیر معزی رسید، وی به دربار ملوک آل شنسب وابسته بود. در سالهای (۵۰۴ه ق) مداحی شاهان آن سلسله می کرد.

آثار

کتاب معروف خویش مجمع النوادر، مشهور به چهارمقاله را به نام ابوالحسن حسام الدین علی بن فخرالدوله مسعود برادرزادهء ملک شمس الدین محمد پادشاه غوری تألیف کرد، چهار مقاله که اسم اصلی آن مجمع  تألیف شده است او راست:

ایا بدیع زمانه که در سخا و هنر//ترا نظیر ندانیم جز نیا و پدر

چو هفت هشت حریفیم در یکی خانه//شناخته به خراسان به هفت هشت هنر

دبیر و شاعر و درزی، طبیب و دانشمند//ادیب و نحوی و قوال و گازر، آهنگر

سه چاره گنده نیکو در اوفتاده ستند//ز باده‌های گران مست گشته جای دگر

شرابمان برسیده ست و ما ز اندیشه//بمانده‌ایم سرانگشتها به دندان در

به یک دو دور دگر هر سه چار گاده شوند//به پنج شش من می‌هفت هشت بنده بخر

(از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج ۲ ص ۹۶۱ ) (لباب الالباب چ نفیسی ص ۶۹۵)

لغت نامه دهخدا

زندگینامه خواجه حکیم عثمان مختاری (متوفی۵۴۴ یا ۵۴۹ ه ق)

ابوالمفاخر خواجه حکیم سراج الدین ابوعمر عثمان بن عمر (یا محمد) مختاری غزنوی از شاعران بزرگ دربار غزنویان در اواخر قرن پنجم و نیمهء اول قرن ششم هجری است.

وی با ابراهیم بن مسعود غزنوی و مسعودبن ابراهیم و عضدالدوله شیرزادبن مسعودبن ابراهیم و جز آنها معاصر بوده است علاوه بر سلاطین غزنویان قاوردیان کرمان مخصوصاً سلطان ارسلانشاه سلجوقی را مدح گفته است.

وی با ابوالفرج رونی و مسعودبن سعد سلمان و سنائی معاصر بوده است و سنائی در مدح او قصیده گفته و در آن مختاری را به معانی شعر بکر ستوده وفات مختاری را به سال( ۵۴۴ تا ۵۴۹ ه ق) دانسته اند.

دیوان او را قریب هشت هزار بیت نوشته اند از وی مثنوی مشهوری بنام شهریارنامه در دست است و آن را به خواهش سلطان مسعودبن ابراهیم به نظم درآورده است آخرین ابیات شهریارنامه چنین است:

بسر شد کنون نامه شهریار بتوفیق یزدان پروردگار

شها شهریارا سرا سرورا نگهدار تختا جهان داورا

(از تاریخ ادبیات صفا و فهرست سپهسالار).

لغت نامه دهخدا

زندگینامه اوحدی مراغی (متوفی۵۵۴ ه . ق)

اوحدالدین بن حسین ازمردم مراغه و نشات او در اصفهان بوده است . از مشاهیر شعرا و عرفای ایرانی است .در عهد ارغون خان مغول تبرز یافت و از اوحدی کرمانی کسب کمال کرد.

دیوانی مرتب مشتمل بر ۱۵ هزار بیت از قصائد و غزلیات و قطعات و ترجیعات دارد. مثنوی متصوفانه ای موسوم به جام جم از اوست که بطرز حدیقه حکیم سنایی سروده و مشتمل برپنجهزار بیت و حاوی لطائف شعر و معارف صوفیه است و در سال (۷۳۳ ه . ق) از آن فراغت یافته است .

از اوست :

زین جامه ها چه فایده چون میکند اجل// زین پرده ها چه سود که بر ما همی درند

کمتر ز مور و مار شمار آن گروه را//کزبهر مور و مار تن خویش پرورند.

و نیز:

اوحد دم دل میزنی اما دل کو//عمری است که راه میروی منزل کوتا

چند زنی لاف ز زهد و طامات //هفتادودو چله داشتی حاصل کو

مولف مجمعالفصحاء فوت او را (۵۵۴ ه . ق) مولف تذکره دولتشاهی (۶۷۷ه. ق) و سفینه الشعرا (۶۹۷ه.ق) و قاموس الاعلام (۷۳۸ه.ق) نقل کنند. در مجالس المومنین پس از نقل تاریخ تذکره دولتشاهی گوید تاریخ مذکور محل نظر است و اوحدی زمان سلطان ابوسعید چنگیزی را که بعد از سلطان محمد خدابنده پادشاه شده درک کرده و در کتاب جام جم فصلی در مدح او گفته و خود در تاریخ اتمام جام جم گفته :

چون ز تاریخ برگرفتم فال //هفتصد رفته بود و سی وسه سال
که من این نامه ٔ همایون فر//عقد کردم بنام این سرور
چون بسالی تمام شد بدرش //ختم کردم بلیلهالقدرش

 .پس گوید قبر اوحدی در مراغه تبریز است و تاریخ او در آنجا (۷۳۸ ه . ق) است . رجوع به مجمع الفصحاء و سفینه الشعراء و طرایق الحقایق و الذریعه و قاموس الاعلام و ریحانه الادب شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه اوحدی کرمانی (متوفی ۶۳۵ ه . ق)

ابن ابی الفخر ملقب به اوحدالدین . از مشاهیر عرفا و مشایخ قرن ششم و اوائل قرن هفتم و متوفی در سنه (۶۳۵ ه . ق) از مریدان شیخ رکن الدین سجاسی بود و بصحبت شیخ محیی الدین ابن العربی نیز رسیده ،ابن عربی در باب هشتم فتوحات مکیه حکایتی که خود او شفاهاً از اوحدالدین شنیده روایت کرده و آن در نفحات الانس ص ۶۸۵ در ترجمه اوحدالدین منقول است .

در کتاب آثار البلاد تالیف زکریابن محمدبن محمود قزوینی متوفی در سنه (۶۸۲ه ق) شرح حال مختصری از صاحب ترجمه مذکور است و این دو بیت از او نقل شده است :

با دل گفتم خدمت شاهی کم گیر//چون سر ننهاده ای کلاهی کم گیر

دل گفت مرا از این سخن کمتر گو//کردی و دهی و خانقاهی کم گیر.

کلمه ننهاده ای در اصل متن چاپی «نهاده ای » مرقوم است که وزن با آن فاسد است . «کردی » در مصراع اخیر بضم کاف است .

و اگرچه خاندان کرکبوری مزبور ترکمان بوده اند، ولی ظاهراً اوحدالدین او را بمناسبت آنکه اکثریت سکنه اربل وآن نواحی کرد میباشند کرد خوانده است . در کتاب الحوادث الجامعه ابن الفوطی متوفی در سنه (۷۲۳ ه ق) در حوادث سنه(۶۳۲ ه ق) ذکری از وی رفته است .

برای مزید اطلاع از شرح احوال صاحب ترجمه رجوع شود به ماخذ ذیل : فتوحات مکیه باب هشتم بنقل نفحات و طرائق الحقائق از آن ، آثار البلاد ص ۱۶۴، حوادث الجامعه ص ۷۳، تاریخ گزیده ص ۷۸۸٫مجمل فصیح خوافی در حوادث سنه ۶۳۵، نفحات الانس ص ۴۲۸، ۴۲۹، ۶۸۶، ۶۸۹، حبیب السیر جزو ۱ از چ ۱ ص ۶۷، هفت اقلیم در ذیل کرمان ، سفینه الاولیاء ص ۱۷۹، ریاض العارفین صص ۳۷ – ۳۸، خزینهالاصفیاء ج ۲، صص ۲۶۵ – ۲۶۶، مجمع الفصحا: ج ۱ ص ۸۹، طرائق الحقایق ج ۲، صص ۲۸۱ – ۲۸۲ و شدالازار ص ۳۱۰ و ۳۱۱٫

لغت نامه دهخدا

زندگینامه شهاب الدین ادیب صابر(متوفی۵۴۶ ه.ق)

الاجل الافضل شهاب الدین شرف الادباء صابربن اسمعیل الترمذی رحمهاللخه علی قبره . ادیبی اریب و فاضلی است شاه سپاه بلاغت و امیر سریر براعت وارباب هنر و فضل بتقدم او اعتراف نموده و از دریای فضایل او اغتراف کرده و انوری او را پیش از خویش داشته است و خود را کم ازو گفته در آن قطعه که میگوید:چون سنائی هستم آخر گرنه همچون صابرم .

و از قلاید قصاید او آنست که در مدح علاءالدین اتسزبن محمدبن ملکشاه سقی اللخه ثراه گفته است ، قصیده :

ای روی تو چو خلد و لب تو چو سلسبیل //بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل

در طاعت هوای تو آمد دلم از آنک //از طاعتست یافتن خلد و سلسبیل

ناهید پیش طلعت تو کی دهد فروغ //خورشید پیش صورت تو کی بود جمیل

از بار رنج هجر تو قدّم شده چو نال //وز زخم دست عشق تو خدم شده چو نیل

آخر به لطف تربیت شاه روزگار//یابد شفا ز انده و غم این دل علیل

خورشید خسروان ملک اتسز که ذات او//در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل

قدر فلک بجنب معانی او حقیر//مال جهان به پیش ایادی او قلیل

نه همچو رای او بضیا اختر مضی ٔ//نه همچو عزم او بمضا خنجر صقیل

رستم بوقت کوشش با او بود جبان //حاتم بگاه بخشش پیشش بود بخیل

حسّاد او به بند نوائب شده اسیر//اعدای او بتیغ حوادث شده قتیل

در صحن بیشه زهره ٔ شیران شود تباه //چو رخش او بعرصه ٔ میدان زند صهیل

ای طبع تو بکشف دقایق شده ضمین //ای کف تو برزق خلایق شده کفیل

در گرد ملک ، جاه تو حصنی شده حصین //بر فرق خلق ، عدل تو ظلی شده ظلیل

اسلام در حمایت تو یافته پناه //اقبال بر ستاره ٔ تو ساخته مقیل

تیغت براه مرگ دلیلست خصم را//واندر جهان رهی نبود جز چنین دلیل .

.هم او راست در مدح مجدالدین رئیس خراسان در هر بیتی از غزل سرو و یاقوت لازم دارد و در هر بیتی از مدح آفتاب و آسمان :

سرو سیمینی و سیمین سرو را یاقوت بار//جزع من بی سرو و بی یاقوت تو یاقوت بار

گر نه قوت از دیده ٔ یاقوت بار من گرفت //پس چرا آورد سیمین سرو تو یاقوت بار

سرو و یاقوتت چو قوت از دیده ٔ من یافتند//چون مرا ندهی بدان سرو و بدان یاقوت بار

دوری امسال من از وصل آن بالا و لب //طعنه زد چشمم همی بر سرو و بر یاقوت پار

منت از من دار کز قد و لب تو گشته اند//هم بقامت هم بقیمت سرو و هم یاقوت خوار

خوار چون داری مرا کز عشق سیمین سرو تو//کرده ام با زر چهره اشک چون یاقوت یار

در خیال سایه ٔ سرو تو با این چشم و دل //بیگزندم ز آب و آتش در صفت یاقوت بار

چون بقدت سرو خوانم سرو دارد از [ تو شرم ]//چون لبت وقت صفت میدارد از یاقوت عار

خوش بخند از نیکوئی کز عشق بالا و لبت //جزع من گرید همی بر سرو و بر یاقوت زار

نیست با تیمار قدت سرو را در باغ صبر//نیست با عشق لبت یاقوت را در کان قرار

حرمت و صبرم ببردی ز آن لب و قامت چنانک //حرمت یاقوت رمّانی و سرو جویبار

در فراق سرو تو چون خیزران گشتم نحیف //وز غم یاقوت تو چون زر شدم زردو نزار

یکزمان ای سرو سیمین با قدح پیش من آی //تامی از عکس لبت یاقوت گردد آبدار

لاله زیر سروبن چون جام یاقوتین شکست //باده ٔ یاقوت رنگ و جام یاقوتین بیار

تا ز دست سرو سیمین می خورد یاقوت رنگ //صدر عالی سید شرق آفتاب افتخار

آفتابی کآسمانش در ایادی زیردست //آسمانی کآفتابش در معانی پیشکار

رؤیتش چون آفتاب ایمن ز خوف اضطراب //همتش چون آسمان فارغ ز بیم اضطرار

آسمان از عزم او گردد همی گرد زمین //آفتاب از حزم او تابد همی بر روزگار

ز آن کند تأثیر طبع آفتاب و آسمان //سنگ را یاقوت سرخ و خاک را زرّ عیار

ای معالی را چنان چون آسمان را آفتاب //وی مکارم را چنان چون بوستان را نوبهار

آسمان مجد و فضلت اختران بی عدد//آفتاب جود و بذلت ذرّه های بیشمار

گوئی از رأی منیر و نسبت والای تست //آفتاب و آسمان را نور و رفعت مستعار

از طریق نور و رفعت گوئی اندر ذات تو//مختصر کرد آفتاب و آسمان را کردگار

روشن از ذهن تو گشته ست آفتاب پرشعاع //زینت از بزم تو برده ست آسمان پرنگار.

و هم او گوید و درین قصیده الف نیست :

قد من شد چو دو زلف بخم دوست بخم //دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم

عشق زلف و لب معشوق شکیبم بستد//پیشه ٔ عشق همیشه نه چنین بود؟ بغم

دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزید//کیست کو دل نکند وقف لب و چشم صنم

چشم من چون خط و زلفینش ببندند به بند//عزّ و ذُل ّ و بد و نیک و عمل و عزل بهم

لب و غمزه بهمه نوش همی بخشد و نیش //من بدین عیش و تعب بیش همی بینم و کم

سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت که دید//مشک ومی کو سبب لهو شد و موجب غم

سخنش هست بتلخی سبب وحشت دل //دهنش هست بتنگی سبب دهشت دم

زلف مشکینش بدل جستن من موصوفست //چون دل معتمد ملک بتوفیق و همم

بدو زلفش همه خوبی و کشی و خوشیست //به نگین بود همه مملکت و دولت جم

قطب فضل و فلک دولت و مجموع علوم //قبله ٔ همت و حلم و لطف و جود و کرم

بهمه وجه مسلم بهمه مجد مثل //بهمه فضل مقدم بهمه عِلم عَلم

مدح لفظش نبود جز همه مقصود سخن //جود دستش نبود جز همه محسود درم

حکمت و جود بدست و بدلش منسوبند//که بکف عمده ٔ جودست و بدل گنج حِکم

بی کفش هست همه دعوی همت مشکل //بی دلش هست همه دعوی حکمت مبهم

وقت عفو و گه خشمش بکف دشمن و دوست //سم بمعنی همه چون نوش بود نوش چو سم

فلکی گشت بهمت ملکی گشت بخلق //ملکش بنده ٔ خلق و فلکش تحت قدم

نیست پیش قلمش طبع سخن گوی فصیح //نیست وقت سخنش صابی و عُتبی معجم .

و این قطعه که در سلاست و لطف بی نظیر است

وهم او راست ، قطعه :

ز حد گذشت و بغایت رسید و بیمر شد//جفای انجُم و جور جهان و قصد فلک

جفا و جور جهان را یکیست میر و ملک //دعاو قصد فلک را یکیست دیو و ملک

زمانه از همگان بر منست مستولی //که نزد او همه حق منست مستهلک

فسانه شد همه احوال من به بود و نبود//فساد گشت همه عمر من به لی و به لک

ز غیر خویش بشایستگی بدید آیم //بوقت تجربه گر برزنند زر بمحک

چو آب از آتش و روز از شب و حق از باطل //چو شادی از غم و نیک از بدو یقین از شک

از آنکه معتقد مرتضی و فاطمه ام //به اعتقاد بدید آید ابله از زیرک

ز روزگار بدردم ز دوستان محروم //چومرتضی ز خلافت چو فاطمه ز فدک

ز بس که بی نمکی کرد با من این ایام //در آب دیده ٔ سوزان گداختم چو نمک .

هم او راست با شمالی عتاب کند، قطعه :

ای شمالی گرم تو نستائی //چون منی ناستوده کی ماند

گر تو آهنگ صیقلی نکنی //تیغ من نازدوده کی ماند

گر اجل جان وزرکان ببرد//کشت من نادروده کی ماند

ابر اگر پیش آفتاب آید//نور او نانموده کی ماند

بد و نیک تو هر دو می شنوم //نیک و بد ناشنوده کی ماند.

در ترمذ امیری بود ظالم اخطی نام چندان آه آبستن متظلمان بدین دودآهنگ دخانی آسمانی برآمد که ملایکه به وکیلداری دعوات مظلومان برخاستند،روزی جشنی ساخته بود و آب آتش رنگنوش میکرد،ناگاه قدری از آن در حلق او جست و در گلوی او گرفت و هم از راه آب به آتش رفت،

شهاب الدین ادیب صابر میگوید، قطعه :

روز می خوردن بدوزخ رفتی ای اخطی ز بزم //صدهزاران آفرین بر روز می خوردنْت باد
تا تو رفتی عالمی از رفتن توزنده شد//گرچه اهل لعنتی رحمت بر این مردنْت باد.

و وقتی جماعتی از ظرفا درحق یکی هجوی گفتند و آن را برو بستند، چون بشنید بغایت برنجید و این سه بیت بفرستاد:

گفتند که کرده ای نکوهش //آن را که ستوده ٔ جهانست

واین فعل نه فعل این ضمیرست //و این قول نه قول این زبانست

این قصد کدام زن بمرد است //وین فعل کدام قلتبانست .

هم او راست در حق عمادی گوید، قطعه :

عمادی دی بنزدیک من آمد//نشستم ساعتی دی با عمادی

ز دیدار عمادی دی بدیدم //مراد دل بوقت بی مرادی

چه گوئی دید خواهد دیده ٔ من //عمادی کرده امروزم مرادی .

هم او راست در مرثیه ٔ معشوق ، قطعه :

دلبر بدان جهان شد تا بنگرد که هست //حورا بدو بحسن برابر بدان جهان

رضوانْش بار داشت ازیرا نبود حور//چون او بنفشه زلف و سمن بر بدان جهان

رنج و عذاب هر دو جهان بر دل منست //تا من بدین جهانم و دلبر بدان جهان .

هم او راست ، قطعه :

دوات ای پسر آلت دولتست //بدو دولت تند را رام کن

چو خواهی که دولت کنی از دوات //الف را ز پیوند تا لام کن

دوات از قلم نامداری گرفت //قلم گیر ونام از قلم وام کن .

هم او راست ، قطعه :

پیوسته از خدای جهان واجب الوجود // دیدار حور خواهم بس در سجود خویش

گوئی که جود باز عدم شد که کس نماند // کو تربیت کند چو منی را بجود خویش

چون از وجود هیچ کسم نیست راحتی  // در رنج مانده ام همه روز از وجود خویش . 

هم او راست بدوست نویسد، قطعه :

آرزومندی من خدمت دیدار ترا//چون جفای فلک و محنت من بسیارست

تن من کز تو جدا ماند همه نزد خلق (؟)//چون جهان پیش دل و چشم تو بیمقدارست

دلم از فرقت تو تنگ چو چشم مورست //عیشم از دوری توتلخ چو زهر مارست

بدل خواب و خرد در دل و در دیده ٔ من //شب و روز از غم دیدار (؟) تو خون و خارست

گوشم از گوهر الفاظ تو محروم شده ست //همچو الفاظ تو چشمم همه گوهربارست

گرچه یادم نکنی هیچ فراموش نه ای //که مرا بی تو به یاد تو فراوان کارست

روزگارت همه خوش باد که بی دیدن یار//روزگار و سر و کارم همه ناهموارست .

(لباب الالباب عوفی ).

دولتشاه سمرقندی در تذکرهالشعراء آرد:

دانشمندی ماهر و ادیبی فاضل و شاعری کامل بوده است و در عهد دولت سلطان سنجر از ترمذ بمرو افتاد و اصل او از بخاراست فاما در خراسان نشو و نما یافته ، معارض رشید وطواط است تا حدی که یکدیگر را اهاجی رکیکه گفته اند ایراد آن هجویات درین کتاب از حرمت دور نمود، خاقانی معتقد ادیب صابر و منکر وطواط است و انوری صابر را در شاعری مسلم میداردو الحق صابر بغایت خوشگوی بوده است و سخن او صاف و روان است و بطبایع نزدیکتر از اشعار اقران او بوده ،

و مربی ادیب صابر سید اجل بزرگوار ابوجعفر علی بن حسین قدامه موسوی است که او را از تعظیم و قدر او رئیس خراسان می نوشته اند و سلطان سنجر سید را برادر خود خوانده و مسکن و موطن سید نیشابور بوده و ضیاع و عقارو احشام او در خراسان بی نهایت بوده است و بغایت سیدی مکرم و مدبر صاحب ناموس بوده است و این سوگندنامه را صابر بمدح سید انشا نموده و این است بعضی از آن قصیده ، و للخه در قائله :

تنم بمهر اسیر است و دل بعشق فدی //همی بگوش من آید ز لفظ عشق ندی

دلم فدی شدو چشمم ندید روی خلاص //خلاص نیست اسیران عشق را بفدی

من و توئیم نگارا که عشق و خوبی را//ز نام لیلی و مجنون برون بریم همی

ملامتست ازین عشق و عشق بر مجنون// غرامتست ازین حسن و حسن بر لیلی

از آن قبل که عسل را حلاوت لب تست //خدای عزوجل در عسل نهاد شفی

و در تهنیت آنکه سلطان سیدابوجعفر را برادر خطاب نمود قصیده ای میگوید و این بیت از آن قصیده است . لِلخه در قائله :اگرچه بهترین خلقِ عالم را پسر باشدبزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش .

حکایت کنند که صابر نزد سلطان سنجر و ارکان دولت او محترم بودی ، چون اتسز خوارزمشاه با سلطان در خوارزم عصیان ظاهر کرد سلطان ادیب صابر را مخفی بخوارزم فرستاد تا دایم متفحص حالات و منهی اخبار باشد. اتسز شخصی فدائی را فرستاد تا روز جمع سلطان را زخم زند و هلاک کند، ادیب صابر صورت و هیئت آن شخص را بعینه بر کاغذی تصویر کرد و بمرو فرستاد، آن شخص را یافتند و سیاست کردند و ادیب صابر در خوارزم بود اتسز خبر یافت که ادیب صابر چنین کاری کرده است ،ادیب را دست و پا بسته در جیحون انداخت و غرق ساخت ، و کان ذلک فی شهور سنه ست و اربعین و خمسمائه (۵۴۶ ه . ق.). خوندمیر در حبیب السیر آرد:

از شعراء زمان سلطان سنجر ادیب صابر ترمذی است و ادیب در سلک شعراء و فضلا انتظام داشت و اشعار فصاحت شعار بر صفحات روزگار می نگاشت و مهارت او در این فن بمرتبه ای بود که حکیم انوری او را بر خود ترجیح کرده در آن قطعه که در باب تعداد فضائل خود بنظم آورده و این قطعه از جمله منظومات اوست :

دوات ای پسر آفت دولت است// بدو دولت تند را رام کن

چو خواهی که دولت کنی از دوات// الف را ز پیوند تا لام کن

.و در آن ایام که اتسز پسر قطب الدین محمد نوشتکین در خوارزم بود با سلطان سنجر آغاز و اظهار مخالفت نمود و سلطان ادیب را به رسم رسالت نزد اتسز فرستاد و سخنان مشفقانه پیغام داد اتسز کلمات پسندیده سلطان را بسمع رضا اصغا نموده و ادیب را در خوارزم توقیف فرمود و دو سفاک بی باک را فریب داده بمرو ارسال داشت تا فرصت جسته سلطان را بقتل رسانند و ادیب صابر بر این مکیدت اطلاع یافته صبر نتوانست کرد لاجرم عریضه ای مشتمل بر خیال آن محتال نزد سلطان بااقبال فرستاد و سلطان سنجر بعضی از منهیان را بر وجدان آن دو بداختر نامزد گردانیده آن جماعت فدائیان را در خرابات یافتندو حسب الحکم هر دو را بقتل رسانیدند و چون این خبر به اتسز رسید فرمود تا ادیب صابر را در جیحون انداختند انتهی .

سال غرق وی را (۵۴۶ ه . ق)نوشته اند. رجوع به لباب الالباب عوفی ج ۱ ص ۸۰ و ۸۳ و ۸۶، و ج ۲ ص ۱۱۷ و ۱۲۵ و ۱۵۲ و تذکرهالشعراء دولتشاه سمرقندی چ لیدن ص ۱۷، ۶۵، ۹۲، ۹۳ و ۱۱۸ و حبط ج ۱ ص ۳۸۲ و ۴۲۱ و المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ طهران ص ۱۸۹، ۲۸۶، ۳۴۲ و جهانگشای جوینی شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه امیر معزی نیشابوری(متوفی۵۲۱ ه. ق)

امیرالشعراء ابوعبداللخه محمدبن عبدالملک معزی نیشابوری . از شاعران استاد و زبان آور و خوش سخن فارسی است .

وی پسر امیرالشعراء عبدالملک برهانی نیشابوری بود و خود برای نظامی عروضی از پدرش سخن رانده که «پدر من امیرالشعراء برهانی رحمه اللخه در اول دولت ملکشاه بشهر قزوین از عالم فنا بدار بقا تحویل کرد و در آن قطعه که سخت معروف است مرا بسلطان ملکشاه سپرد در این بیت :

من رفتم و فرزند من آمد خلف صدقاو را بخدا و بخداوند سپردم …

و بچگونگی راه یافتن خود بدربار ملکشاه سلجوقی بپایمردی علاءالدوله امیرعلی فرامرز ندیم و داماد ملکشاه اشاره میکند که چگونه روزی سلطان بعزم دیدن هلال رمضان بیرون میرود وماه را پیش از دیگران می بیند و معزی که در این وقت حاضر بوده این رباعی را بالبداهه میگوید:ای ماه چو ابروان یاری گویی یا نی چون کمان شهریاری گویی نعلی زده از زر عیاری گویی در گوش سپهر گوشواری گویی .

سلطان را این رباعی خوش می آید و از راه انعام اسبی بشاعر می بخشد و معزی این رباعی را میگوید:

چون آتش خاطر مرا شاه بدید// از خاک مرا بر زبر ماه کشید

چون آب یکی ترانه از من بشنید//چون باد یکی مرکب خاصم بخشید

سلطان بر او احسانها میکند و برتبه اش می افزاید و فرمان میدهد تا او را بلقب امیرمعزی بخوانند منسوب بخود سلطان که لقب معز الدنیا و الدین داشت . پس از آن امیرمعزی شهرتی فراوان بدست آورد و از مقربان درگاه سلطان گردید و صاحب جاه و جلال شد چنانکه عوفی در لباب الالباب نویسد:

سه کس از شعرا در سه دولت اقبالها دیدند و قبولها یافتند چنانکه کس را آن مرتبه میسر نبود، یکی رودکی در عهد سامانیان و عنصری در دولت محمودیان و معزی در دولت سلطان ملکشاه .

معزی تا پایان عهد ملکشاه یعنی تا سال (۴۸۵ ه .ق ) در خدمت این پادشاه بود بعد از وفات او و آشفتگی کار جانشینان وی ، معزی مدتی از عمر خود را در هرات و نیشابور و اصفهان بسر برد و سرگرم مدح امرای مختلف این نواحی بود تا آنکه سنجر بسلطنت رسید و امیرمعزی بدو پیوست و از این پس تا پایان حیات در خدمت سنجر بود. عوفی درباره مرگ امیرمعزی نوشته است که روزی سلطان سنجر در خرگاه بود، ناگاه تیری از کمان شاه جدا شد و به امیرمعزی اصابت کرد و او در حال جان سپرد .

بنا بتحقیقی که عباس اقبال در مقدمه دیوان معزی کرده قول عوفی بر اینکه معزی بعد از اصابت تیر در حال بمرد درست نیست و معزی مدتها بعد از این واقعه زنده بوده است ، و اما از مرثیه ای که سنایی درمرگ معزی گفته معلوم میشود که معزی سرانجام بهمان زخم تیر بدرود حیات گفته است ، و تاریخ مرگ او بنا بتحقیقات اقبال و صفا بین( ۵۱۸ و ۵۲۱ ه ق) بوده است .

امیرمعزی یکی از چند شاعر بزرگ ایرانست که همواره آنان را در صف مقدم شاعران پارسی گوی قرار داده و باستادی و عظمت مقام ستوده اند. خاصیت عمده شعر معزی سادگی آنست ، وی معانی بسیار را درالفاظ ساده و خالی از تکلف ادا میکند و قوت طبع او در آوردن عبارات سهل و بدون تعقید و ابهام از قدیم مورد توجه ناقدان سخن بوده است .

اگرچه در تغزلات و غزلهای او طراوت تغزلهای فرخی دیده نمیشود لیکن بهرحال کوششی که او در سرودن غزلهای نغز بکار برده مسلماً وسیله موثری در پیشرفت فن غزلسرایی شده است . معزی در ترکیب الفاظ بیشتر از شاعران دیگر اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری تحت تاثیر لهجه عمومی عصر خود قرار گرفته است و اگرچه در این راه به انوری شاعر اواخر عهد خود نرسیده لیکن بی تردید مقدمه کار او و دیگران را فراهم کرده است.

دیوان امیرمعزی که با مقدمه و حواشی و فهارس بوسیله عباس اقبال آشتیانی مرتب و چاپ شده ، ۱۸۶۲۳ بیت شعر دارد. (از تاریخ ادبیات در ایران تالیف صفا ج ۲ صص ۵۰۸ – ۵۲۲) (از تاریخ ادبیات رضازاده شفق ص ۱۶۷) (از مقدمه دیوان شاعر بقلم عباس اقبال ). و رجوع به مآخذ مزبور و تذکره دولتشاه سمرقندی چ لیدن صص ۵۷ – ۶۰ و مجمعالفصحاء ج ۱ صص ۵۷۰- ۵۹۳ و سخن و سخنوران بدیعالزمان فروزانفر صص ۲۳۶ -۲۴۵ و مجله ارمغان سال ۴ صص ۵۲۹ – ۵۴۸ و سال ۵ صص ۱۵ – ۳۰ و شعرالعجم شبلی نعمانی ج ۴ صص ۱۲۵ – ۱۲۶ و سایر تذکره های عمومی و فرهنگ سخنوران ذیل معزی نیشابوری شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه نصرالله منشی(قرن ششم)

 ابن محمد بن عبدالحمید ( ۱)، ملقب به ابوالمعالی، از فضلای قرن ششم و از منشیان دربار غزنوی است، اصل (۵۴۷ ه ق) به وی از شیراز( ۲) و به روایتی دیگر از غزنین( ۳) است، وی از آغاز جوانی به عهد سلطنت بهرام شاه غزنوی ( ۵۱۲ – ۵۵۵ ه ق) به تخت پادشاهی، سمت دبیری یافت، سپس در زمان امور دیوانی وارد شد و پس از جلوس خسروشاه غزنوی ( ۵۴۷ -۵۸۲ ه ق) به منصب وزارت رسید.

و سرانجام به سعایت بدخواهان مغضوب و محبوس گشت و به  سلطنت خسرو ملک ( ۵۵۵ ه ق)روایت عوفی( ۴) این رباعی را از محبس به دربار سلطنت فرستاد:

ای شاه مکن آنچه بپرسند از تو // روزیکه تو دانی که نترسند از تو خرسند

نه ای به ملک و دولت ز خدای من // چون باشم به بند خرسند از تو؟

اما دل سلطان بمهر بازنیامد و ابوالمعالی تا پایان عمر همچنان زندانی بود اثر معروفی که از این ادیب فاضل باقی مانده است ترجمهء استادانه ای است از کلیله و دمنه که به نام ابوالمظفر بهرام شاه غزنوی مصدخَر است و در اواسط نیمهء اول قرن ششم نگاشته شده است( ۵) این رباعی را هنگام کشته شدن گفته:

از مسند عز اگر چه ناگه رفتیم حمداً للهَکه نیک آگه رفتیم

رفتند و شدند و نیز آیند و شوند ما نیز توکلت علی الَله رفتیم

نیز او راست:

طبعم که ز لشکر هنر دارد خیل یاقوت به من بخشد و بیجاده به کیل

دُرخ سخنم که جان بدو دارد میل پروردهء دریاست نه آوردهء سیل(۱)

( (از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا، ج ۲ ص ۹۴۸ )

و لباب الالباب چ نفیسی ص ۷۸ و مجمع الفصحا چ مصفا ج ۳ ص ۱۴۴۷ نصیرالدین » در لباب الالباب (چ نفیسی ص ۸۷ ) و بعض مآخذ دیگر: نصرالله بن عبدالحمید منشی و هدایت در مجمع الفصحا ( ضبط کرده است.

لغت نامه دهخدا



( ۲) – به روایت هفت اقلیم

( ۳) – رجوع به تاریخ وصاف چ بمبئی ص ۵۲۸ شود

( ۴) « عبدالحمید فارسی شیرازی – در لباب الالباب (چ نفیسی ص ۸۷ ) و نیز عوفی در جوامع الحکایات حکایتی از وی و خسروشاه غزنوی نقل کرده است رجوع به جوامع الحکایات چ کلالهء خاور ص ۲۸۷ شود

( ۵) – تاریخ نگارش این کتاب را مرحوم قریب در مقدمهء کلیله و دمنهء مصحح خویش در سالهای ۵۳۸ یا ۵۳۹ حدس زده است و آقای دکتر صفا سال ۵۳۶ را به صواب نزدیکتر میداند رجوع به تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج ۲ ص ۹۵۰ شود

زندگینامه مسعود سعد سلمان(۵۱۵-۴۳۸ه.ق)

مسعودبن سعدبن سلمان شاعر توانای زبان فارسی در قرن پنجم و ششم هجری خانوادهء او از همدان و مولد و منشأ وی چنانکه غلامعلی آزاد در سبحه المرجان فی آثار هندوستان متعرض است و از اشعار خود او نیز استنباط می شود. لاهور بوده است.نه جرجان یا همدان یا غزنه چنانکه صاحبان تذکره گفته اند دیوان مسعودسعد مشتمل است.برمدح پنج نفر از سلاطین غزنوی،

اول ابوالمظفر ظهیرالدوله رضی الدین ابراهیم بن مسعودبن محمودبن سبکتکین که از سال ۴۵۱ تا ۴۹۲ ه ق سلطنت نمود، ( ۵۰۸ -۵۰۹ ه ق)،

دوم علاءالدوله مسعودبن ابراهیم مذکور ( ۴۹۲ ۵۱۱ ه ق) و پنجم سلطان غازی یمین الدوله بهرامشاه بن مسعودبن

سوم عضدالدوله شیرزادبن مسعودبن ابراهیم مذکور

چهارم ابوالملوک ارسلان بن مسعودبن ابراهیم مذکور ( ۵۰۹ -۵۵۲ ه ق) بسیاری از قصاید مسعودسعد در مدح سیف الدوله ابوالقاسم محمودبن ابراهیم می باشد سیف  ابراهیم مذکور الدوله از جانب پدر به حکومت هندوستان منصوب بود و مسعودسعد در اوایل جوانی که هنوز از هندوستان به غزنین هجرت نکرده و در حبس بیست ساله نیفتاده بود خود را به سیف الدوله محمود بسته و از ملازمان خاص وی گردید و از یکی از قصاید وی معلوم می شود که تاریخ تفویض حکومت هندوستان به سیف الدوله در سنهء ۴۶۹ ه ق بوده است.

و این قدیمترین تاریخی است که در دیوان مسعودسعد دیده می شود، پس معلوم می شود که ابتدای ظهور و ترقی او در حدود سنهء ۴۷۰ ه ق بوده است و تا اوایل سلطنت بهرامشاه زیسته و وفاتش به اصح اقوال در سال ۵۱۵ ه ق است، و ولادتش علی التحقیق مابین سنهء ۴۳۸ و ۴۴۰ ه ق بوده است در حدود سنهء ۴۸۰ سلطان ابراهیم در حق پسر خود سیف الدوله محمود بدگمان شد و او را بگرفت و ببست و به زندان فرستاد و ندمای او را نیز بگرفتند و هر یک را به قلعه ای محبوس نمودند، از جملهء ایشان مسعودسعد بود که ده سال تمام در سلطنت سلطان ابراهیم در حبس به سر برد، از آن جمله هفت سال در دو قلعهء سو و دهک و سه سال در قلعهء نای:

هفت سالم بسود سو و دهک// پس از آنم سه سال قلعهء نای

بعد از ده سال به شفاعت ابوالقاسم خاص از ارکان دولت سلطان ابراهیم از حبس بیرون آمد و به هندوستان رفت و بر سر املاک پدر بنشست در این اثنا، سلطان ابراهیم وفات نموده پسرش سلطان مسعود بجای او بنشست در سنهء ۴۹۲ ه ق سلطان مسعود حکومت هندوستان را به پسر خود امیر عضدالدوله شیرزاد مفوض نموده و قوام الملک ابونصر هبه الله پارسی را به سمت پیشکاری او و سپه سالاری قشون هندوستان برگماشت بواسطهء دوستی قدیم که مابین ابونصر فارسی و مسعودسعد بود ابونصر او را به حکومت چالندر از مضافات لاهور مأمور نمود اندکی بعد ابونصر فارسی مغضوب و گرفتار آمد و مسعودسعد نیز که از جمله عمال او بود معزول گردید.

و دیگر بار به حبس افتاد و قریب هشت یا نه سال این دفعه در حصار مَرَنج به سر برد تا سرانجام به شفاعت ثقه الملک طاهربن علی بن مشکان (برادرزادهء ابونصر مشکان صاحب دیوان رسائل سلطان محمود غزنوی) در حدود سنهء ۵۰۰ ه ق از حبس خلاصی یافت در حالتی که پیر و شکسته و ضعیف شده بود و بهترین اوقات جوانی خود را در قلل جبال و اعماق وهاد و قعر زندانهای تاریک گذرانیده از اشغال دیوانی کنار نمود و بقیهء عمر را در عزلت به سر برد تا در حدود سن هشتادسالگی این جهان را بدرود گفت.

بر کار به جز زبان نمانده ست مرا//در تن گویی که جان نمانده ست مرا

بندیست گران که جان نمانده ست مرا//از پای جز استخوان نمانده ست مرا

 ***************

ای صدر جهان ناصر تو یزدان باد//رای تو معین و دولتت سلطان باد

عمر تو و دولت تو جاویدان باد//آنچت باد ز کامرانی آن باد

**************

بدم دوش با آن نیازی به هم // زده پیشم از بی نیازی علم

همه گوی از روی او لاله رنگ // همه حجره از موی او مشک شم

نشاط اندر آمد ز در چون نسیم // ز روزن برون رفت چون درد و غم

ز شادی رویش بخندید جام // ز اندوه جانم بنالید بم

چو نرگس همه چشم گشتم از آنک// چو لاله همه روی بود آن صنم

بدو گفتم ای کرده جانم غمی // بدو گفتم ای کرده پشتم به خم

نعم از برای چه ناموختی // همه زلف تو پر حروف نعم

به من گفت اینم که بینی همی // نه افزون شوم زینکه هستم نه کم

گزیده ترین عادت من جفاست // ستوده ترین خصلت من ستم

مپیوند با یار بد مهر مهر // مکن پیش معشوقه محتشم

نخستین کسی که دیوان مسعودسعد را جمع آوری نمود سنائی غزنوی بود و بعضی اشعار شعرای دیگر را نیز سهواً در ضمن آن درج نموده بود، ثقه الملک طاهربن علی مشکان سنائی را از سهو خود آگاه نمود و سنائی قطعه ای را در اعتذار به مسعودسعد فرستاد.

(از حواشی محمد قزوینی بر چهارمقالهء نظامی عروضی ص ۲۸ ) و رجوع به مقدمهء دیوان چ رشیدیاسمی و تاریخ ادبیات تألیف صفا شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه سوزنی سمرقندی (متوفی۵۶۲ یا ۵۶۹ ه ق)

  شمس الدین تاج الشعرا محمد بن علی سمرقندی وی در ابتدای جوانی برای تحصیل علم به بخارا رفت. و مدتی بتعلیم پرداخت. و بقول عوفی بسبب تعلق خاطر بشاگرد سوزنگری به آموختن آن صنعت مشغول شد.

سوزنی معاصر ارسلان خان محمد از آل افراسیاب و سنجر آتسزبن محمد خوارزمشاه بوده است. وی با عمعق، سنایی، انوری، معزی، ادیب صابر و رشیدی معاصر بوده و با بعضی از آنان مهاجات داشته و آنان را به تیغ زبان خود آزرده است سوزنی شاعر هجا و بدزبان بوده و در هجو معانی خاص ابداع کرده است قصاید و قطعات وی سهل، صریح و فصیح است گفته اند که وی در اواخر عمر دست از هجو و هزل کشیده و استغفار کرده است از دیوان او نسخ متعدد در دست است.

ساقیا پیش آر باز  آن  آب آتش فام را    // جام  گردان  کن ببر  غمهای  بی  انجام را

زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است  // بد بود   بیهوده   ضایع   کردن  این ایام را

مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی  نشان //  لعبتان   گلسرخ  و حوران    سیم اندام   را

باده  پیش آور   که  هنگامست     اینک   باده را  //  هیچگون   روی  محابا  نیست این هنگام را

خام  طبع است آنکه میگوید بچنگ و  کف نگیر // زلفکان  خم  خم  و  جام  نبید   خام    را

مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی  //  پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را

هر کجا  طوبی  بود  آنجا  بود  خلد برین //   نزد  ما  پیغمبر  آورده  است  این  پیغام  را

و در تهران هم بطبع رسیده وی بسال ۵۶۲ یا ۵۶۹ ه ق درگذشت (فرهنگ فارسی معین) رجوع به لباب الالباب عوفی، مقدمهء دیوان سوزنی چ شاه حسینی، تاریخ ادبیات صفا، تاریخ ادبیات ادوارد براون، مجمع الفصحا ج ۱ ص ۲۴۹ و ریاض العارفین ص ۲۱۰ شود.

لغت نامه دهخدا

زندگینامه حکیم سنائی غزنوی(متوفی ۵۴۵)(به قلم دهخدا)

 حکیم ابوالمجد مجدودبن آدم سنائی شاعر عالیمقدار و عارف بلندمقام قرن ششم هجری و از استادان مسلم شعر فارسی است نام او را عوفی مجدالدین آدم السنایی و حاجی خلیفه محمد بن آدم نوشته اند و تاریخ گزیده نیز محمد ضبط شده است، لیکن جامی و هدایت نام او را بهمان نحو که آورده ایم ذکر کرده اند و اشارات خود او نیز نظماً و نثراً بر همین منوال است،

چنانکه درمقدمهء منثور دیوان خود گفته و در حدیقه الحقیقه چنین آورده است:

هرکه او گشته طالب مجد است //شفی او راز لفظ بوالمجد است

شعرا را بلفظ مقصودم //زین قبل نام گشت مجدودم

زآنکه جد را بتن شدم بُنیت //کرد مجدود ماضیم کُنیت

 و از معاصران او نیز آورد و این اشاره مسلم میدارد که « ابوالمجد مجدودبن آدم السنائی » محمد بن علی الرقا در دیباچهء حدیقه الحقیقه نام وی را مجدالدین و محمد غلط و تحریفی است در دیوان سنایی ابیاتی دیده میشود که در آن اشاره بنام دیگری برای شاعر است یعنی در خوانده است مانند این بیت:

حسن اندر حسن اندر حسنم //تو حسن خلق و حسن بنده حسن

 بهمین « حسن » آنها گوینده خود را نامیده شده است ولادت او باید در « مجدود » مناسبت بعضی از محققان معتقد شده اند که نام او اصلًا حسن بوده است و بعدها اواسط یا اوایل نیمه دوم قرن پنجم در غزنین اتفاق افتاده باشد و بعد از رشد و بلوغ و مهارت در این فن بعادت زمان روی بدربار سلاطین نهاد. و بدستگاه غزنویان راه جست و با رجال و معاریف آن حکومت آشنائی حاصل کرد بهر حال سنایی در آغاز بمداحی اشتغال داشت، ولی نصیبی از اشعار استادانه خود نمیگرفت تا آنکه یکباره واله و شیدا شد و دست از جهان و جهانیان بشست:

حسب‌ حال‌ آن‌ که‌ دیو آز مرا// داشت‌ یک‌ چند در نیاز مرا

شاه‌ خرسندِیَم‌ جمال‌ نمود// جمع‌ منع‌ وطمع‌ محال‌ نمود

من‌ نه‌ مرد زن‌ وزر وجاهم// ‌به‌ خدا گر کنم‌ وگر خواهم‌

ور تو تاجی‌ نهی‌ ز احسانم‌// به‌ سر تو که‌ تاج‌ نستانم‌

سنائی چند سال از دورهء جوانی خود را در شهرهای بلخ و سرخس و هرات و نیشابور گذرانید و گویا در همان ایام که در بلخ بود راه کعبه پیش گرفت قصیده ای به مطلع ذیل در اشتیاق کعبه سروده:

گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم //یک ره از ایوان برون آئیم و در کیوان رویم

بعد از بازگشت از سفر مکه شاعر مدتی در بلخ بسر برد و از آنجا بسرخس و مرو و نیشابور رفت و هر جا چندی در سایهء تعهد و نیکو داشت بزرگان علم و رؤسای محل بسر برد تا در حدود سال ۵۱۸ ه ق بغزنین بازگشت یادگارهای پرارزش این سفر دراز مقداری از قصاید و اشعار سنایی است که در خراسان سروده و کارنامهء بلخ که در شهر بلخ ساخته است.

بعد از بازگشت به غزنین سنائی خانه نداشت و چنانکه میگوید یکی از بزرگان غزنین خواجه عمید احمدبن مسعود خانه ای به وی بخشید از این پس تا پایان حیات خود در غزنین بگوشه گیری و عزلت گذرانید و در همین ایام است که به نظم و اتمام مثنوی مشهور به حدیقه الحقیقه توفیق یافت در وفات او اختلاف کرده اند و سال وفات وی بقول تقی الدین کاشی ۵۴۵ ه ق است مقبرهء سنائی در غزنین زیارتگاه خاص و عام است غیر از دیوان مذکور چند مثنوی از سنایی باقی مانده که به اختصار نام میبریم:

۱ – حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه؛ که آنرا الهی نامه نیز نامند و آن مهمترین مثنوی سنایی است

۲ – سیَر العِباد الی المعاد؛ مثنوی است بر وزن حدیقه الحقیقه که سنایی آنرا در سرخس سروده است

۳ – طریق التحقیق؛ مثنوی است بر وزن حدیقه و بر آن اسلوب که در سال ۵۲۸ ه ق یعنی سه سال بعد از اتمام حدیقه بپایان رسانید

۴ – کارنامهء بلخ؛ مثنوی است بر وزن حدیقه در پانصد بیت که هم میگویند مثنویهای دیگر به نام عشقنامه و عقل نامه و تجربه العلم از « مطایبه نامه » ظاهراً نخستین نظم مثنوی سنایی است و آنرا ، ۵۸۶ ، مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۲۵۴ ، ریاض العارفین ص ۱۹۶ وی در دست است

ای به بر کرده بی وفایی را // منقطع کرده آشنایی را

بر ما امشبی قناعت کن // بنما خلق انبیایی را

ای رخت بستده ز ماه و ز مهر // خوبی و لطف و روشنایی را

زود در گردنم فگن دلقی // برکش این رومی و بهایی را

 

ای جان جهان کبر تو هر روز فزونست // لیکن چه توان کرد که وقت تو کنونست

نشگفت اگر کبر تو هرگز نشود کم // چون خوبی دیدار تو هر روز فزونست

عالم ز جمال تو پرآوازه شد امروز // زیرا که جمال تو ز اندازه برونست 

 

هر کرا درد بی نهایت نیست // عشق را پس برو عنایت نیست

عشق شاهیست پا به تخت ازل // جز بدو مرد را ولایت نیست

عشق در عقل و علم درماند // عشق را عقل و علم رایت نیست

عشق را بوحنیفه درس نکرد // شافعی را در او روایت نیست

عشق حی است بی بقا و فنا // عاشقان را ازو شکایت نیست(۱)

رجوع به تاریخ ادبیات تألیف صفا صص ۵۵۲ ۲۵۷ و تاریخ ادبیات ادوارد براون (از ،۲۵۲ ، ۳۳۹ ، نفحات الانس ص ۳۸۹ ، لباب الالباب ج ۲ ص ۱۱۷ ،۳۳۲ ، مجالس النفائس ص ۳۱۸ سعدی تا جامی) ترجمهء علی اصغر حکمت شود.

لغت نامه دهخدا



۱-کلیات سنائی

زندگینامه غزنوی (متوفی۵۵۶ ه ق)

 (متوفی به سال ۵۵۶ ه ق)( ۱) اشرف الدین حسن بن محمد حسینی غزنوی، مکنی به ابومحمد و مشهور به اشرف، از فصحای بزرگ اواسط قرن  ششم هجری قمری است دربارهء نام او هیچیک از مآخذ اختلافی ندارند.

و خود نیز در اشعار خویش حسن را غالباً به صورت تخلص درآورده است، چنانکه در اشعار او دیده میشود کنیهء او را عوفی( ۲) ابوالحسن آورده لیکن گفته، و این قدیمترین اشاره ای است که در دست داریم، پدر او را عوفی و « ابومحمد » ، ابوالحسن بیهقی( ۳) به نقل از خود سید هدایت (در مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۱۹۲ ) ناصر علوی گفته اند،

لیکن چه در لباب الانساب و چه در راحه الصدور رواندی، محمد است در مقدمه دیوان سید که به قلم جامع دیوان او که از جملهء معاصران و دوستداران وی بوده است، نوشته شده، کنیهء او ابوعلی( ۴) و نام پدرش احمد آمده است، ولی چون دو تن از معاصران او که هردو وی را ملاقات کرده اند؛ یعنی بیهقی و راوندی، نام و نسب او را به نحو واحدی آورده اند، اعتماد به صحت آن دو قول اقرب صواب مینماید .مجموع آنچه از نام و کنیه و نسبت و سید امام اشرف ذوالشهادتین، مفخراللسانین، رئیس افاضل الساده، » : نعوت سید از قول بیهقی و راوندی به دست می آید، این است .

و بنابراین قول عوفی و دیگر تذکره نویسان که نام پدرش را ناصر دانسته و او را برادر محمد « ابومحمد الحسن بن محمد الحسینی بن ناصر شمرده اند درست نیست محمد بن ناصر را گویا برادری به نام حسن بوده است که از شاعران عهد خود بوده و هنگامی که سنائی کارنامهء بلخ را به نظم می آورد در غزنین به سر میبرد سنایی در صفت شاعران غزنین بعد از آنکه از وصف سیدمحمد ناصر بپرداخت، میگوید:

شاخ دیگر جمال دین حسن است //که چو نام خود او نکوسخن است
سیدی خوب روی و پاکیزه //سخنش همچو غیب دوشیزه
قوت نظم و نثرش از نسب است //زآنکه از شاخ افصح العرب است
هرکجا هست شاعر علوی //او چوصدر است و دیگران چو روی 

و دیگران چو روی بنابراین جمال الدین حسن بن ناصر که برادر محمد بن ناصر بود غیر از آن است که به نام ابومحمد حسن بن محمد (یا احمد) و صاحب دیوان موجود بوده و لقب داشته، و معاصران آن دو سید دیگر بوده است، و گویا مراد سنایی از میرحسن که در کارنامهء بلخ پس از وصف « الاشرف » کردن چند شاعر بعد از سیدمحمد، نام او را نیز آورده همین سیداشرف حسن باشد:

تاج و کان موافقان سخن //وقت تحسین شعر میرحسن
از پس بوحنیفه اسکافی //که بر اشراف دارداشرافی
چاکر صدر و سیدالشعراء//که بدان چاکری است خواجه ٔ ما
شاعری با معانی و خرد است //خاصه میراث خوار جد خود است

و بعید نیست آن سیدحسن که هنگام زندانی بودن مسعود سعد در مرنج (که مسلماً پیش از سال ۵۰۰ ه ق بوده است) فوت کرده، و مسعود سعد او را بدین ابیات مرثیه گفته است:

بر تو سیدحسن دلم سوزد//که چو تو هیچ غمگسار نداشت

سیدحسن نخستین یعنی برادر سیدمحمد بوده باشد، و مسلماً او غیر از سیداشرف حسن است که مدتها بعد از تاریخ (۵۰۰ ه ق) زنده بود از سیدحسن نخستین پسر ناصر علوی شعری در دست نیست، و آنچه تذکره نویسان از اشعار سیدحسن بن ناصر نوشته اند آن است که در دیوان سیداشرف حسن بن محمد مییابیم و از اوست آقای مدرس رضوی در مقدمه ای که بر دیوان سیدحسن غزنوی نوشته اند برآنند که این سیداشرف حسن پسر محمد بن ناصر علوی است و تذکره نویسان بنا بر عادت نسبت نواده به جد، او را سیدحسن بن ناصر گفته اند چنانکه در ابوعلی بن سینا و نظایر آن می بینیم آنچه تذکره در آن » :

نویسان از احوال سید آورده اند کوتاه و مغشوش و غالباً نادرست است خلاصهء آنچه از این مآخذ برمی آید این است وقت که سلطان بهرامشاه لشکر سوری را بشکست، جماعتی از ارکان دولت او اسیر شدند، و در میان آنان سیدحسن بود که میخواستند او را به قتل آورند، لیکن او درخواست تا وی را به خدمت سلطان برند، و در حضرت او یک رباعی خواند:

نی که فلک به پیش تیغت نآید//بخشش بجز از کف چو میغت نآید
زخم تو که پیل کوه پیکر نکشد//بر پشه همی زنی ، دریغت نآید؟

( ۵) سلطان او را بخشید، و تشریف منادمت ارزانی داشت آورده اند که او از علماء و وعاظ بزرگ زمان بود، و در مجلس وعظش قریب هفتادهزار کس(!) جمع میشدند که چهارهزار تن از آنها مرید خاص او بودند، و چون این خبر به بهرامشاه رسید دو شمشیر برهنه نزد او فرستاد تا در یک غلاف کند؛ یعنی دو شمشیر در غلافی و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند سید قصد سلطان را دریافت و از غزنین به حرمین شریفین روی نهاد، و از آنجا به بغداد رفت و به سبب تعلقی که در آن شهر به تیرگر پسری داشت مدتی بماند، و بعد داعیهء حب وطن در او به جنبش آمد، از بغداد رهسپار غزنین شد،

 لیکن چون به ولایت جوین رسید در قصبهء آزادوار به مرض فجأه به سال ۵۶۵ ه ق بدرود حیات گفت، و الحال تربت او در آن قصبهء معین است، و دیوان  اشعار او قریب به چهارهزار بیت اگرچه اشارات تذکره نویسان که خلاصهء آنها را آورده ایم، با اشتباهها و تخلیطهایی همراه است، لیکن از حقایق نیز  حکایت « بود میکند حقیقت رابطهء سیدحسن با دربار غزنوی آن است که بنا بر آنچه از اشعار سنایی و از توجه به قراین دیگر برمی آید،  سید در(  ۵۰۹ و  ۵۰۸ ه ق) به شاعری اشتغال داشته، و بعد از آن در عهد کمال الدوله شیرزاد دورهء مسعودبن ابراهیم غزنوی ( ۴۹۲- ۵۱۱ ه ق)  هم گویا  همچنان در سلک شاعران درگاه منخرط بوده است، زیرا هنگامی که یمین الدوله – سلطان الدوله ارسلان ( ۵۰۹ -۵۴۷ ه ق) به یاری سنجر  سلطنت  را از دست ارسلان شاه بیرون آورد، و در حضور سنجر در غزنین به پادشاهی بهرامشاه  نشست، سیداشرف او را بدین قصیده تهنیت  گفت:

 منادی برآمد ز هفت آسمان //که بهرامشاه است شاه جهان

 از این پس سید سالها در دربار بهرامشاه به عزت میگذرانده،و از شاعران به نام شمرده میشده، و گویا در سفرهای بهرامشاه به هندوستان با او  همراه بوده است:

 چون ز غزنین کردم آهنگ ره هندوستان //از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان

 ولی بعدها به علت نامعلومی میان او و سلطان استشعاری حاصل شد، چنانکه سید غزنین را ترک گفت، و به خراسان رفت، و از نیشابور قصیده ای  به مطلع ذیل:

 گشاد صورت دولت به شکر شاه دهان// چو بست زیور اقبال بر عروس جهان

 که به سوگندنامه مشهور است، بفرستاد، و در آن برای اثبات بیگناهی سوگند خورد تا بعد از چندی مورد عفو سلطان قرار گرفت در قصیده ای که  بعد از بازگشت به درگاه سلطان ساخت، از معاودت خود و تجدید لطف پادشاه اظهار مسرت کرد، و از خطرهایی که در دوری از درگاه تحمل کرده بود  شکایت نمود:

 یارب منم که بخت مرا باز درکشید//وز قعر چاه تیره به اوج قمر کشید

 بختم گرفت در بر ازآن پس که رخ بتافت//چرخم نهاد گردن از این پس که سرکشید

 منت خدای را که شب تیره رنگ من //آخر به آخر آمد وسوی سحر کشید

 شاها امید من به خدا و به لطف تست //دریاب بنده را که فراوان خطر کشید

 تا روز خود خجسته کند از لقای تو//بی دیده باد اگر نه به شبها سهر کشید

 اما داستان گرفتاری سوری و یاران او که سید هم در آن میان بود، به نحوی که بیان کرده اند درست نیست، فقط شاید بعد از لشکرکشی سیف  الدین سوری به سال (۵۴۳ ه ق) به کین خواهی برادر خود ملک الجبال قطب الدین محمود غوری که به کید بهرامشاه در حال پناهندگی در غزنین  مسموم و مقتول گردیده بود، و پس از فرار بهرامشاه، سید نیز مانند بعضی دیگر از ارکان دولت در غزنین مانده، و از این جهت متهم به جانبداری از  ملوک غوریه آل شنسب شده باشد چنانکه میدانیم در زمستان همان سال بهرامشاه دوباره غزنین را گرفت و سوری به قتل رسید و سید که  مغضوب و مطرود شده بود ناگزیر بار دیگر از غزنین بیرون رفت و به خراسان شتافت، و در و حضر نیسابور فی شهور سنه اربع و اربعین و » : سال  (۵۴۴ ه ق) در نیشابور بود ابوالحسن بیهقی در کتاب لباب الانساب گفته است خمسمائه ( ۵۴۴ ه ق) واحد ملقب بالاشرف الامام مفخر اللسانین  رئیس افاضل الساده، و قال انا ابومحمد الحسن بن محمد سید بعد از این تاریخ به بغداد و از آنجا به مکه رفت، و از آنجا به زیارت قبر پیغامبر شتافت  و  این قصیده بگفت:

  یارب این ماییم و این صدر رفیع مصطفاست
  یارب این ماییم و این فرق عزیز مجتباست

 از آنجا در عهد خلافت المقتفی لامرالله ( ۵۳۰ ۵۴۷ ه ق) نواخت و احسان دید، و از آنجا پیش از (۵۵۵ ه ق) به بغداد رفت، و از سلطان غیاث الدین  مسعود سلجوقی ( ۵۲۷-۵۵۲ ه ) وفات سلطان محمود به همدان رفت، و چندی در عراق و مدتی در خراسان بود، و به مدح سنجربن ملکشاه  سلجوقی ( ۵۱۱ -۵۴۸ ه ق) و دیگر ارکان مملکت سلاجقه در عراق و خراسان اشتغال داشت،

 و سلیمان شاه  و ملکشاه بن محمود سلجوقی  محمودبن ملکشاه سلجوقی را که در سال (۵۵۵ ه ق) در همدان به تخت نشسته بود به روایت  راوندی (راحه الصدور ص ۲۷۵ ) مدح گفت و سپس از همدان به خراسان رفت، و در بازگشت در قصبهء آزادوار از ولایت جوین وفات یافت سال وفات را  تذکره (۵۶۵ ه ق)نوشته اند.

 این هردو قول اخیر را هدایت هم نقل کرده است نخستین را در  نویسان به صورتهای گوناگون آورده و از (۵۳۵ه ق) ریاض العارفین و دومین را در  مجمع الفصحا، لیکن چون سید در سال( ۵۵۵ ه ق )به تصریح راوندی ناظر جلوس سلیمان شاه در همدان بود، و او را قصیدهء تهنیت گفت، پس فوت  او بعد از این تاریخ بوده است و از آنجا که جامع دیوان سید در مقدمهء خود بر آن دیوان گفته است که سید وصایت کرد تا دیوانش را به نام سلطان  سنجر، که بعد از گرفتاری خال خود به جای او در خراسان نشسته، و به سال (۵۵۷ ه ق) به دست مؤید آی ابه کور و خلع شده بود، درآورد،

 پس باید پیش از تاریخ خلع او این وصایت در مرض موت انجام گرفته باشد، و بنابراین شاید به تحقیق توان گفت که تاریخ فوت سید سال (۵۵۶ ه ق)  بوده است، و همین تاریخ است که بر اثر اشتباه نساخ به صورت (۵۶۵ ه ق) درآمد قبر سید در قصبهء آزادوار باقی است دیوان سیدحسن شامل  قصاید و غزلها و ترجیعات در دست است و به سعی آقای مدرس رضوی استاد دانشگاه طبع شده است.

 این شاعر بر رسم شاعران بزرگ عهد خود به انواع موضوعات از مدح و رثاء و وعظ و غزل توجه کرده است او سبکهای غالب استادان معاصر یا قریب  العهد خود را، که بر وی در صناعت شاعری مقدم بوده اند، مانند مسعود سعد، معزی و سنایی تتبع کرده، ولی این امر دلیل آن نشده است که خود  سبک استوار و محکم مخصوص به خود را که بعد از او در شاعران نیمهء دوم قرن ششم هجری قمری مؤثر گردیده است ایجاد نکند.

 کلام سید سخته و استوار است، و او به آرایشهای لفظی و آوردن ردیف در غزلها و قصاید خویش و داشتن ترکیبات تازهء مخصوص بسیار متمایل  است کلام او غالباً ساده و خالی از تعقید و ابهام است و روش شاعران خراسان در صراحت اندیشه و سخن رجوع به مقدمهء دیوان – در او اثر خود  را حفظ کرده است (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج ۲ ص )(۵۸۶  ه ق)سیدحسن غزنوی چ آقای مدرس رضوی و تاریخ گزیده چ لیدن ص  ۸۱۷ و مرآت الخیال ص ۳۴ شود اینک نمونه هایی را از اشعار او در اینجا ذکر میکنیم و طالبان تفصیل به دیوان چاپی او چ مدرس رضوی رجوع کنند(  ۶) :

  وقت آن است که مستان ، طرب از سر گیرند//طره ٔ شب ز رخ روز همی برگیرند

  مطربان را و ندیمان را آواز دهند//تا سماعی خوش و عیشی به نوا درگیرند

  راویان هر نفسی تهنیتی نو خوانند//مطربان هر کرتی پرده ٔ دیگر گیرند

  سر فریاد نداریم پگاه است هنوز//یک دو ابریشم باید که فراتر گیرند

  ساقیان گرم درآرند شراب گلگون //که نسیمش ز دم خرم مجمر گیرند

  بزم را تازه تر از روضه ٔ رضوان دارند//باده را چاشنی ازچشمه ٔ کوثر گیرند

 و نیز گوید:

  کاری به گزاف میگزارم //عمری به امید میسپارم

  نی زهره ٔ آنکه دل بجویم //نی طاقت آنکه دم برآرم

  اندیشه بسوخت عقل و روحم //و امید ببرد روزگارم

  یاری نه که یک رهم بپرسد//تا بر چه امید و در چه کارم 

  و نیز گوید:

  داند جهان که قره ٔ عین پیمبرم //شایسته میوه ٔ دل زهرا و حیدرم

  دریا چو ابر بار دگر آب شد ز شرم //چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم

  دری پر از عجایب دریا شود به حکم //هر قطره یی که در صدف دل بپرورم

  طبعم چو آتش تر و هردم خلیل وار//خوشبوگلی دگر دمد از آتش ترم 

  ونیز گوید:

  از دل و دلبر جدا افتاده ایم //خود چنین تنها چرا افتاده ایم

  او گل و من بلبل و از یکدگر//هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم

  خاک پای و سر برهنه مانده ایم //زآنکه غمخوار و ز پا افتاده ایم

  از رباعیات اوست :

  آرامگه دل خم مویت دیدم //بینایی دیده خاک کویت دیدم

  سبحان اﷲ هیچ ندانم امروز// تاروی که دیده ام که رویت دیدم 

  رفتیم و گرانی ز وصالت بردیم //در دیده نمونه ٔ جمالت بردیم

  تا مونس هردو یادگاری باشد//دل را به تو دادیم و خیالت بردیم

  



( ۱) – در سال وفات

(۳) شاعر اختلاف است و در ضمن شرح حال شاعر بیان خواهد شد رجوع به مطالب بعدی شود

( ۲) – لباب الالباب ج ۲ ص ۲۷۰ – لباب الانساب به نقل از مقدمهء آقای مدرس رضوی بر دیوان سیدحسن غزنوی

( ۴) – در نسخهء اصلی به جای ابوعلی، ابوالعلی هم میتوان خواند

( ۵) – مقدمه دیوان سیدحسن غزنوی، چ مدرس رضوی ص یو

( ۶) – تصحیحات « ابویعلی » است که آن را ۳۷۶ درج شده است رجوع به مقدمهء لغت نامه شود – علامهء مرحوم دهخدا در دیوان مزبور صص ۳۶۱٫

زندگینامه خاقانی( متوفی۵۸۲ ه ق)

 افضل الدین بدیل ابراهیم بن علی خاقانی حقایقی شَروانی( ۱) ملقب به حسان العجم یکی از بزرگترین شاعران و از فحول بلغای ایران است لقب حسخانُالعَجَم را که بحق در خور اوست، عم او کافی الدین عمر به وی داد( ۲) و خاقانی خود چندبار خویشتن را بدین لقب خوانده و عوفی هم همین لقب را برای وی یاد کرده است( ۳).

اما لقب دیگر او افضل الدین عنوان مشهورتر او بوده است و معاصران وی او را به همین لقب می خوانده اند( ۴) و خود هم خویشتن را بسبب همین لقب گاه افضل یاد می کرده گفته و در بیتی چنین آورده است:بَدَل من « بدیل » است( ۵)

. اسم او را تذکره نویسان ابراهیم ( ۶)نوشته اند ولی او خود نام خویش را «بدیل » گفته و در بیتی چنین آورده است :

بَدَل من آمدم اندر جهان سنائی را//بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد.

پدر او نجیب الدین علی مروی درودگر بود و خاقانی بارها در اشعار ( خود به درود گری او اشارت کرده است و جد او جولاهه و مادرش جاریه ای نسطوری و طباخ از رومیان بوده که اسلام آورده( ۷ عمش کافی الدین عمر بن عثمان مردی طبیب و فیلسوف بود و خاقانی تا بیست و پنج سالگی در کنف حمایت و حضانهء تربیت او بود و بارها از حقوق او یاد کرده و آن مرد فیلسوف را به نیکی ستوده و نیز چندی از تربیت پسر عم خود وحیدالدین عثمان برخوردار بوده است( ۸) و با آنکه در نزد عم و پسر عم انواع علوم ادبی و حکمی را فرا گرفت.

چندی نیز در خدمت ابوالعلاء گنجوی شاعر بزرگ معاصر خود که در دستگاه شروانشاهان بسر می برد، کسب فنون شاعری کرده بود عنوان شعری او در آغاز بر او نهاد( ۱۰ ) بعد از « خاقانی » بود( ۹) ولی پس از آنکه ابوالعلاء وی را بخدمت خاقان منوچهر معرفی کرد لقب « حقایقی » امر ورود بخدمت خاقان اکبر فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه خاقانی بدربار شروانشاهان اختصاص یافت و صلتهای گران از آن پادشاه بدو رسید.

بعد از چندی از خدمت شروانشاه ملول شد. و بامید دیدار استادان خراسان و دربارهای مشرق آرزوی عراق و خراسان در خاطرش خلجان کرد و این میل از اشارات متعدد شاعر مشهود است( ۱۱ ). لیکن شروانشاه او را رها نمی کرد. تا بمیل دل ( رخت از آن سامان بر بندد و این تضییق موجب دلتنگی شاعر بود. تا عاقبت روی بعراق نهاد و تا ری رفت لیکن آنجا بیمار شد.( ۱۲ در همان حال خبر حملهء غزان بر خراسان و حبس سنجر و قتل امام محمد بن یحیی بدو رسید.

و او را از ادامهء سفر باز داشت و مجبور ساخت( ۱۳ ) اما چیزی از توقف او در شروان و حضور در مجالس شروانشاه نگذشت. که بقصد « حبسگاه شروان » ببازگشت به حج و دیدن امرای عراقین اجازت سفر خواست. و در زیارت مکه و مدینه قصائد غرا سرود و در بازگشت با چند تن از رجال بزرگ( ۵۵۴ ه ق) و جمال الدین محمد بن علی اصفهانی وزیر قطب الدین – و از آنجمله با سلطان محمد بن محمود سلجوقی ( ۵۴۸ه ق) صاحب موصل ملاقات کرد و با معرفی این وزیر بخدمت المقتفی لامرالله خلیفهء عباسی رسید.

و گویا خلیفه تکلیف شغل دبیری به وی کرد.( ۱۴ ) ولی او نپذیرفت و در همین اوان که مصادف با حدود سال ۵۵۱ یا ۵۵۲ ه ق بوده است سرگرم سرودن تحفه العراقین خود بود( ۱۵ ) در دنبال سفر خود به بغداد، خاقانی کاخ مداین را دید و قصیدهء غرای خود را دربارهء آن کاخ مخروب بساخت .و در ورود به اصفهان قصیدهء خود را در وصف اصفهان و اعتذار از هجوی که مجیرالدین بیلقانی دربارهء آن شهر سروده و به خاقانی نسبت داده بود، پرداخت( ۱۶ ) و کدورتی را که رجال آن شهر نسبت به خاقانی یافته بودند،

و نموداری از آن را در قصیدهء جمال الدین عبدالرزاق می بینیم( ۱۷ ) به صفا مبدل کرد در بازگشت به شروان باز خاقانی به دربار شروانشاه پیوست. لیکن میان او و شروانشاه به علت نامعلومی، که شاید سعایت ساعیان بوده است، کار به نقار و کدورت کشید چنانکه کار بحبس شاعر انجامید. و بعد از مدتی قریب به یک سال به شفاعت عزالدوله نجات یافت. حبس خاقانی وسیلهء سرودن چند قصیدهء حبسیهء زیبای او شده که در دیوانش ثبت است.

و او بعد از چندی در حدود سال (۵۶۹ ه ق) به سفر حج رفت. و بعد از بازگشت بشروان در سال (۵۷۱ ه ق) فرزندش رشیدالدین را که نزدیک بیست سال داشت از دست داد و بعد از آن مصیبت دیگر بر او روی نمود چندانکه میل به عزلت کرد و در اواخر عمر در تبریز بسر برد. و در همان شهر درگذشت و در مقبره الشعراء محلهء سرخاب تبریز مدفون شد.

سال وفات او را دولتشاه( ۵۸۲ ه ق) نوشته است و آن را با عداد دیگر نیز نقل کرده اند و از آنجمله در کتاب نتایج الافکار این واقعه بسال ۵۹۵ ه ق ثبت شده است (کتاب دانشمندان آذربایجان مرحوم تربیت ص ۱۳۰ ) و این قول اقرب بصواب است (سخن و سخنوران، چ فروزانفر ص ۳۴۹ ) خاقانی با خاقان اکبر ابوالهیجا فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه و پسرش خاقان کبیر جلال الدین ابوالمظفر اخستان بن منوچهر که هر دو باستاد توجه و اقبالی تام داشتند.

و وی را براتبه و صلات جزیل می نواختند، معاصر بود غیر از شروانشاهان خاقانی با امرای اطراف و حتی سلاطین دوردستی مانند خوارزمشاه نیز رابطه داشت و آنان را مدح میگفت و ۵۵۱ ه ق) که خاقانی او را در اوایل عهد شاعری خود مدح گفته –

از این ممدوحانند

علاءالدین اتسزبن محمد خوارزمشاه ( ۵۲۱- ۵۵۴ ) که خاقانی در سفر عراق – بود( ۱۸ ) و نصره الدین اسپهبد ابوالمظفر کیالواشیر و غیاث الدین محمد بن محمودبن ملکشاه ( ۵۴۸ ۵۷۱ ه ق) و مظفرالدین علاءالدین تکش بن ایل ارسلان خوارزمشاه و – او را دیدار کرد، و رکن الدین ارسلان بن طغرل ( ۵۵۵ چند تن دیگر از شهریاران نواحی مجاور شروان از شاعران عهد خود خاقانی با چندتن روابطی بدوستی یا دشمنی داشت و از همهء آنان قدیمتر ابوالعلاء گنجوی است. که استاد خاقانی در شعر و ادب بود و او را بعد از تربیت دختر داد و بدربار شروانشاه برد لیکن کارشان بزودی به نقار و هجو کشید و در تحفه العراقین خاقانی ابیانی در هجو آن استاد هست( ۱۹ )،

لیکن خاقانی پاداش این بی ادبی را به استاد از شاگرد خود مجیرالدین بیلقانی گرفت و از بدزبانیهای او چنانکه باید آزرده شد. از معاصران خاقانی میان او و نظامی رشته های مودت بسبب قرب جوار مستحکم بود. و چون خاقانی درگذشت.

نظامی در رثاء او گفت:

همی گفتم که خاقانی دریغا گوی من باشد// دریغا من شدم آخر دریغا گوی خاقانی

رشیدالدین وطواط شاعر استاد عهد خاقانی هم چندی با استاد دوستی داشته و آن دو بزرگ یکدیگر را ثنا گفته اند ولی آخر کارشان بهجا کشید فلکی شروانی هم از معاصران و یاران خاقانی بود و اثیر اخسیکتی که طریقهء خاقانی را تتبع می کرده از معارضان وی شمرده میشد علاوه بر این گروه خاقانی با عده ای دیگر از شاعران و عالمان زمان روابط نزدیک و مکاتبه داشته. و بر روی هم کمتر کسی از شاعران است که هم در عهد خود به آن درجه اشتهار رسیده باشد. که او رسید.

آثار

از آثار خاقانی علاوه بر دیوان او که متضمن قصاید و مقطعات و ترجیعات و غزلها و رباعیات است مثنوی تحفه العراقین اوست که بنام جمال الدین ابوجعفر محمد بن علی اصفهانی وزیر صاحب موصل که از رجال معروف قرن ششم بوده است سروده این منظومه را خاقانی در شرح نخستین مسافرت خود به مکه و عراقین ساخته و در ذکر هر شهر از رجال و معاریف آن نیز یاد کرده و در آخر هم ابیاتی در حسب حال خود آورده است .

خاقانی از جملهء بزرگترین شاعران قصیده گوی و از ارکان شعر فارسی است قوت اندیشه و مهارت او در ترکیب الفاظ و خلق معانی و ابتکار مضامین جدید و پیش گرفتن راههای خاص در توصیف و تشبیه مشهور است، و هیچ قصیده و قطعه و شعر او نیست که از این جهات تازگی نداشته باشد.

قدرتی که او نیامده » « برنخاست » « برافکند » در التزام ردیفهای مشکل نشان داده کم نظیر است چنانکه در بسیاری از قصائد خود یک فعل مانند یا « بر نتابد بیش از این » و « درکشم هر صبحدم » و امثال آنها، یا یک فعل و متعلق آن مانند « شکستم » « بر افروز » « نمی یابم » « است اسم و صفت را ردیف قرار داده است مهارت خاقانی در وصف از غالب شاعران قصیده سرا بیشتر است.

اوصاف مختلف او مانند وصف آتش، بادیه، صبح، مجلس بزم، بهار، خزان، طلوع آفتاب و امثال آنها در شمار اوصاف رائع زبان فارسی است ترکیبات او که غالباً با خیالات بدیع همراه و باستعارات و کنایات عجیب آمیخته است معانی خاصی را که تا عهد او سابقه نداشته مشتمل است یعنی قوای سه گانه: متفکره و « سه گنج نفس » ،« دو مردمک چشم » برای « دو طفل هندو » « سخن » برای « اکسیر نفس ناطقه » مانند و صدها ترکیب نظیر اینها که در هر قصیده و غالباً در هر بیت از ابیات قصیده های او « قصر دماغ » ، « مهد چشم » ، مخیله و حافظه میتوان یافت .

خاقانی بر اثر احاطهء بغالب علوم و اطلاعات و اسمار مختلف عهد خود، و قدرت خارق العاده ای که در استفاده از آن اطلاعات در تعاریض کلام داشته، توانسته است مضامین علمی خاصی در شعر ایجاد کند که غالب آنها پیش از او سابقه نداشته است برای او استفاده از لغات عرب در شعر فارسی محدود بحدی نیست حتی آنها که برای فارسی زبانان غرابت استعمال دارد با تمام این احوال چیزی که شعر خاقانی را مشکل نشان میدهد و دشوار مینمایاند این دو علت اخیر یعنی استفاده از افکار و اطلاعات علمی و بکار بردن لغات دشوار نیست،

بلکه این دو عامل وقتی با عوامل مختلفی از قبیل رقت فکر و باریک اندیشی او در ابداع مضامین و اختراع ترکیبات خاص تازه و بکار بردن استعارات و کنایات مختلف و متعدد و امثال آنها جمع شود، فهم بعضی از ابیات او را دشوار میکند و با تمام این احوال اگر کسی با لهجه و سیاق سخن او خوگیرد از وسعت دایرهء این اشکالات بسیار کاسته میشود این شاعر استاد که مانند اکثر استادان عهد خود بروش سنائی در زهد و وعظ نظر داشته، بسیار کوشیده است که از این حیث با او برابری کند و در غالب قصائد حکمی و غزلهای خود از آن استاد پیروی نماید،

و از مفاخرات او یکی آن است که خود را جانشین سنائی میداند در قطعه ای بمطلع ذیل:

چون فلک دور سنائی در نوشت// آسمان چون من سخن گستربزاد

و شاید یکی از علل این امر ذوق و علاقه ای باشد که در اواخر حال بتصوف حاصل کرده و بقول خود درسی سال چند چله نشسته بود خاقانی در عین مداحی مردی ابی الطبع و بلند همت و آزاده بود و با وجود نزدیکی بدربارهای معروف و علاقه ای که از جانب شروانشاه و خلیفه بتعهد امور دیوانی از طرف او شده بود، همواره از اینگونه مشاغل که به انصراف او از عوالم معنوی می انجامید اجتناب داشت.

بر رویهم این شاعر از باب علم و ادب و مقام و مرتبه ای بلند و استادی و مهارت در فن خود در شمار شاعران کم نظیر و از ارکان فارسی است .و شیوهء او که در شمار سبکهای مطبوع شعر است، پس از وی مورد تقلید و پیروی بسیاری از شاعران پارسی ۷۸۴ ) برای کسب اطلاع بیشتر از خاقانی میتوان

بمآخذ زیر که در 

زبان قرار گرفت (از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج ۲ صص ۷۷۶ پاورقی ج ۱ آتشکدهء آذر چ سادات ناصری آمده است رجوع کرد: آثارالبلاد قزوینی، بستان السیاحه ص ۳۲۴ ، بهارستان جامی، تاریخ ادبیات دکتر شفق، تاریخ ایران سایکس، تاریخ گزیده ص ۸۱۸ ، تذکرهء خلاصه الافکار، تذکرهء دولتشاه سمرقندی چ لیدن ۸۳ و صص ۷۰ و ۷۱ و چ هند ص ۳۹ ، دانشمندان آذربایجان، ریاض العارفین چ ۲ صص ۳۱۷ تا ۳۲۶ ، سخن و – صص ۷۸ ۹، خاقانی شروانی به قلم عبدالرسول خیام پور چ تبریز سال ۱۳۲۷ ه ش شروح – سخنوران، شعر العجم شبلی نعمانی ج ۵ صص ۶ خاقانی از عبدالوهاب حسینی و محمد بن داود شادی آبادی، طرائق الحقایق چ تهران ج ۲ ص ۲۸۰ ، عرفات العاشقین، لباب الالباب، مجالس المؤمنین قاضی نورالله شوشتری مجلس دوازدهم، مجلهء ارمغان سال ۵ و ۶ شرح حال خاقانی به قلم ناصح، مجلهء ارمغان سال ۲۳ شمارهء اول مقالهء استاد سعید نفیسی راجع به شروان، مجلهء یادگار سال ۴ شمارهء ۹ و ۱۰ حبسیخات خاقانی به قلم نوائی، مرآت الخیال چ هند ص ۲۹ ، مقدمهء حدائق السحر رشید وطواط به قلم عباس اقبال آشتیانی، مقدمهء دیوان خاقانی از مرحوم عبدالرسولی، مقدمهء دیوان دکتر ضیاءالدین سجادی، مقدمه و شرح قصیده ای از شیخ آذری در جواهر الاسرار ضمیمهء مسیحیه اشعه اللمعات، نتایج الافکار، نفحات الانس ص ۵۴۶ و ۵۴۷ ، هدیه الاحباب فی ذکر المعروفین بالکنی و الالقاب و الانساب مرحوم حاج شیخ عباس قمی ص ۱۲۹ (که او را شیعه دانسته است) خاورشناسانی که دربارهء خاقانی تحقیقات کرده اند: خانیکوف (روزنامهء آسیائی ماههای اوت و سپتامبر ۱۸۳۶ و مارس و آوریل ۱۸۶۵ م)، مینورسکی (قصیدهء مسیحیه رساله ای به انگلیسی چاپ سال ۱۹۴۵ م)، کارل زالمان (رباعیات خاقانی)، هرمان اته که از خانیکوف استفاده کرده است ادوارد برون (که تحقیقات خانیکوف را در تاریخ ادبیات خود آورده است) گ: چایکین و آ: ولدیرف نقل از رسالهء مینورسکی پرفسور یوری مار تحقیقاتی دربارهء قصیدهء مسیحیه دارد (نقل از پاورقی آتشکدهء آذر ص ۱۵۰ و ۱۵۱ ) بنابر توصیهء کتبی مرحوم دهخدا قصیدهء مدائن خاقانی تماماً نقل میشود و برای این نقل دیوان خاقانی چ سجادی مورد استفاده قرار گرفته

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان// ایوان مدائن را آیینهء عبرت دان

یک ره ز لب دجله منزل بمدائن کن// وز دیده دوم دجله برخاک مدائن ران

خود دجله چنان گرید صد دجلهء خون گوئی// کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله چون کف بدهان آرد// گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین بریان جگر دجله// خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان

بر دجله گری نونو وزدیده زکاتش ده// گر چه لب دریا هست از دجله زکاه استان

گر دجله در آموزد باد لب و سوز دل// نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان

تا سلسلهء ایوان بگسست مدائن را //در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

گه گه بزبان اشک آواز ده ایوان را// تا بو که بگوش دل پاسخ شنوی زایوان

دندانهء هر قصری پندی دهدت نونو //پند سر دندانه بشنو زبن دندان

گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون// گامی دو سه بر ما نه و اشکی دو سه هم بفشان

از نوحه جغد الحق ماییم بدرد سر //از دیده گلابی کن درد سرما بنشان

آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی //جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم برما //بر قصر ستمکاران گوئی چه رسد خذلان

گوئی که نگون کرده است ایوان فلک وش را// حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

بر دیدهء من خندی کاینجا ز چه می گرید// گریند برآن دیده کاینجا نشود گریان

نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه //نی حجرهء تنگ این کمتر ز تنور آن

دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه// از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان

این هست همان ایوان کز نقش رخ مردم //خاک در او بودی دیوار نگارستان

این هست همان درگه کو را ز شهان بودی// دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان

پندار همان عهد است از دیدهء فکرت بین//در سلسلهء درگه، در کوکبهء میدان

از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه //زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان

ای بس شه پیل افکن کافکنده بشه پیلی //شطرنجی تقدیرش درماتگه حرمان

مست است زمین زیرا خورده است بجای می// در کاس سر هرمز خون دل نوشروان

بس پند که بود آنگه در تاج سرش پیدا// صد پند نوشت اکنون در مغز سرش پنهان

کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین //بر بادشده یکسر، با خاک شده یکسان

پرویز به هر یومی زرین تره آوردی //کردی ز بساط زر زرین تره را بستان

پرویز کنون گم شد زان گم شده// کمتر گوی زرین تره کو برخوان؟

رو کم ترکوا برخوان گفتی که کجا رفتندآن تاجوران اینک //زیشان شکم خاک است آبستن جاویدان

بس دیر همی زاید آبستن خاک، آری// دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان

خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن// زآب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان

چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است// این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان

از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این// زال سپیدابرو وین مام سیه پستان

خاقانی از این درگه دریوزهء عبرت کن// تا از در تو زآن پس در یوزه کند خاقان

امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه// فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان

گر زاد ره مکه توشه است به هر شهری// تو زاد مدائن بر تحفه ز پی شروان

هر کس برد از مکه سبحه ز گل حمزه//پس تو زمدائن بر تسبیح گل سلمان

این بحر بصیرت بین بی شربت از او مگذر// کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان

اخوان که زره آیند آرند ره آوردی //این قطعه ره آورد است از بهر دل اخوان

بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند //مهتوه مسیحا دل، دیوانهء عاقل جان

لغت نامه دهخدا



( ۱) – رجوع به مقالهء سعید نفیسی در مجلهء ارمغان سال ۱۳۲۳ دربارهء لفظ شروانی شود خاقانی خود در این باره می گوید: عیب شروان مکن که خاقانی هست از آن شهر کابتداش شر است

( ۲) – ضمن بیان حقوق کافی الدین در تحفه العراقین گفته است: چون دید که در ۴) – امام مجدالدین گفته است: افضل الدین امام خاقانی ) سخن تمامم حسان عجم نهاد نامم

( ۳) – لباب الالباب ج ۲ ص ۲۲۱ ( تاجدار ممالک سخن اوست ابوالعلاء گنجوی گفته است: تو ای افضل الدین اگر راست پرسی بجان عزیزت که از تو نه شادم

( ۵ )- افضل ارزین دروغها راند نام افضل بجز اضل منهید

( ۶) – تذکرهء دولتشاه سمرقندی ص ۴۷ چاپ هند: مجمع الفصحاء ج ۱ ص تعریضی بنام خود باشد

( ۷) – هستم ز پی غذای « بخوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد » ۲۰۰ ، شاید نظر خاقانی در این مصراع جانور طباخ نسب ز سوی مادر نسطوری موبدی نژادش اسلامی و ایزدی نهادش بگریخته از عتاب نسطور آویخته در کتاب مسطور کدبانو بوده چون زلیخا برده شده باز یوسف آسا از روم ضلالت آوریده نخاس هدیش پروریده تا مصحف و لااله دیده ز انجیل و ۱۰ ) – چو شاعر

( ۸) – تحفه العراقین صص ۲۲۴ شدی بردمت پیش خاقان بخاقانیت من لقب برنهادم (ابوالعلاء گنجوی)

 ( ۹) – مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۲۰۰ ) ۲۲۶ – صلیب در رمیده (تحفه العراقین)

( ۱۱ ) – ای عراق الله جارک نیک مشعوفم بتو وی خراسان عمرالله سخت مشتاقم ترا

( ۱۲ ) – از این معنی در قصیدهء ذیل خبر داده است: خاک سیاه بر سر آب و هوای ری دور از مجاوران مکارم نمای ری

( ۱۳ ) – آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد گردون سر محمد یحیی به باد داد محنت رقیب سنجر مالک رقاب شد آن کعبهء وفا که خراسانش نام بود اکنون به پای پیل حوادث خراب شد عزمت که زی جناب خراسان درست بود بر هم شکن که بوی امان زان جناب شد در حبسگاه شروان با درد دل بساز کان درد راه توشهء یوم الحساب شد

( ۱۴ ) – خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر

( ۱۵ ) – در تحفه العراقین گفته است که بعد از سی سال خسف خواهد بود: در گوش مقلدان اقوال دادند خبر که بعد سی سال سریست بسیر اختران در خسفی است به بیست و یک قران در و چون قران کواکب در سال ۵۸۲ ه ق اتفاق افتاده است پس تاریخ نظم تحفه العراقین که در بازگشت از سفر اول ۵۵۲ ه ق است

( ۱۶ ) – نکهت حوراست یا صفای صفاهان جبهت جوزاست یا لقای صفاهان دیو – صورت گرفته بود سال ۵۵۱ رجیم آنکه بود دزد بیانم گر دم طغیان زد از همای صفاهان او بقیامت سپید روی نخیزد زانکه سیه بست برقفای صفاهان اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند من چه خطا کرده ام بجای صفاهان کردهء قصار، پس عقوبت حداد این مثل است آن اولیای صفاهان

( ۱۷ ) – کیست که پیغام من بسوی شروان برد یک سخن از من بدان مرد سخندان برد گوید خاقانیا اینهمه ناموس چیست نه هر که دو بیت گفت لقب ز خاقان برد

( ۱۸ ) – در قصیده ای که بمدح این پادشاه گفته عمر خود را بیست و چهار سال ذکر کرده است: ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی جملهء ساعات هست بیست و چهار از شمار ( ۱۹ ) – بینی سگ گنجه را در این کوی هم سرخ قفا و هم سیه روی.

زندگینامه شیخ فریدالدین عطارنیشابوری(۶۱۸ -۵۴۰ه ق)(به قلم علی اکبر دهخدا)

لقب فریدالدین ابوحامد محمد بن ابی بکر ابراهیم بن اسحاق عطار نیشابوری، شاعر و عارف مشهور ایرانی در قرن ششم و آغاز قرن هفتم هجری است وی به سال ۵۴۰ ه ق متولد شد.

و گویند پدر او عطار (بوی فروش) و داروفروش بود و فریدالدین کار او را دنبال کرد و در داروخانهء خود سرگرم طبابت بود وی را در همان اوان انقلابی باطنی دست داد و چون سرمایه ای بزرگ از ادب و شعر اندوخته بود. اندیشه های عرفانی خود را به نظم درآورد عطار را مرید مجدالدین بغدادی و رکن الدین اسحاق و قطب حیدر دانسته اند.

به هرحال عطار قسمتی از عمر خود را بر رسم سالکان طریقت در سفر گذراند و از مکه تا ماوراءالنهر بسیاری از مشایخ را زیارت کرد و در همین سفرها و ملاقاتها بود که به خدمت مجدالدین بغدادی نیز رسید.و سرانجام به سال (۶۱۸ ه ق) درگذشت.

آثار

وی آثار زیاد بوجود آورده که از آن جمله است:

تذکره اولالیا،

به نثر دیوان

اشعار منطق الطیر

اسرارنامه

الهی نامه

مصیبت نامه

خسرونامه

گفته اند وی به دست مغولی کافر کشته شد مقبرهء عطار در نزدیکی شهر نیشابور باقی است سخن عطار با سوز و شوق و عشق همراه است و برای بیان معانی عالی عرفانی سخنان بی پیرایه و روان را برگزیده که در عین حال به فصاحت و بلاغت و انسجام متصف است (فرهنگ فارسی معین) و رجوع به مآخذ ذیل شود: تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج ۲ ص ۸۵۸ نفحات الانس جامی تذکره الشعراء دولتشاه سمرقندی لباب الالباب ریاض العارفین مجمع الفصحاء کشف الظنون تاریخ گزیدهء حمدالله مستوفی مجالس المؤمنین قاضی نورالله جستجو در احوال و آثار فریدالدین عطار به قلم سعید نفیسی

غالب شاعران بزرگ پس از عطار، او را به بزرگی یاد کرده و مقام عرفانی او را ستوده اند ابیات ذیل نمونه ای از آنهاست:

من آن مولای رومی ام //که از نطقم شکر ریزد

ولیکن در سخن گفتن// غلام شیخ عطارم

مولوی

آنچه گفتم از حقیقت ای عزیز// آن شنیدستم هم از عطار نیز

مولوی

هفت شهر عشق را عطار گشت// ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

مولوی

عطار شیخ ما و سنائیست پیشرو// ما از پس سنائی و عطار آمدیم

مولوی

مرا از شاعری خود عار ناید// که در صد قرن یک عطار ناید

شیخ شبستری

روز خاور گو سیه شو کآفتاب خاوری //رفت تا صبح قیامت خاوران عطار شد؟

سلمان ساوجی

یار چون بشنید گفتارت کمال// گفت حق گوئی تو چون عطار ما

کمال خجندی

بوی مشک گفتهء عطار عالم را گرفت// خواجه مزکوم است از آن منکر شود عطار را

عبدالرحمان جامی

گمان کج مبر بشنو ز عطار //هر آن کو در خدا گم شد خدا نیست

نعمه الله ولی

از صورت و نقش بگذر اسرار بجو// میراث رسول و نقد اخیار بجو

در قصه و معرکه چه معجون گیری// رو داروی درد را ز عطار بجو

خواجه ابوالوفای خوارزمی

گر چو عطار از گلستان نشابورم ولیک //خار صحرای نشابورم من و عطارگل

کاتبی نشابوری:

خاموشی به ز درس و تکرار //مرا تجرید به از خلوت و ادوار

مرا کشاف و هدایه هر که خواهد// او را یک بیت ز گفته های عطارمرا

کمال الدین حسین خوارزمی:

از دم عطار گشتم زنده دل// پاک کردم همچو گل قالب ز گل

امیرحسینی:

آن را که به درگاه خدا یار بود// ایمن ز عذاب دوزخ و نار بود

تاج سر سروران عالم گردد// گر خاک ره حضرت عطار بود

سیدمحمدنوربخش:

از این شربت که قاسم کرد ترکیب //مگر در کلبهء عطار( ۱) باشد

قاسم انوار:

آن کتابی که پر ز اسرار است// منطق الطیر شیخ عطار است

.

لغت نامه دهخدا



( ۱) -نسیمی به معنی لغوی کلمه نیز ایهام دارد

زندگینامه حکیم نظامی گنجوی(۶۱۴-۵۳۰ ه.ق)

 الیاس بن یوسف بن زکی بن مؤید، ملقب به جمال الدین و مکنی به ابومحمد( ۱) و معروف به حکیم نظامی گنجوی از اعاظم شعرای فارسی زبان است. وی در حوالی سنهء ۵۳۰ ه ق( ۲) از مادری کردنژاد در گنجه بزاد( ۳)و همهء ( عمر خود را در گنجه به زهد و عزلت بسر برد و تنها سفری کوتاه مدت به دعوت سلطان قزل ارسلان به سی فرسنگی گنجه کرد.( ۴ و از این پادشاه عزت و حرمت دید از شاعران همزمان خویش با خاقانی ارتباط داشته است.

و در مرگ او رثائی گفته است از شاهان معاصر با اینان مربوط بوده است: فخرالدین بهرامشاه حکمفرمای ارزنگان از دست نشاندگان قلج ارسلان که کتاب مخزن الاسرار را به نام او به نظم درآورده است، اتابک شمس الدین محمد جهان پهلوان که منظومهء خسرو و شیرین بدو تقدیم شده است، و طغرل بن ارسلان سلجوقی و قزل ارسلان بن ایلدگز که در همین منظومه از ایشان نام برده است، ابوالمظفر اخستان بن منوچهر شروانشاه که لیلی و مجنون را به نام او کرده است، نصره الدین ابوبکربن جهان پهلوان اتابک آذربایجان که شرفنامه به نام او مصدر است، و چند تن دیگر از امرا و اتابکان آن سامان در تاریخ وفات نظامی هم چون تاریخ ولادتش اختلاف است، دولتشاه ۵) را نوشته است و حاجی خلیفه ۵۹۶ و آذر بیگدلی ۵۸۹ و هدایت ۵۷۶ و تقی الدین کاشی ۶۰۶ و مؤلف نتایج الافکار ) سال ۵۷۰ ۶۰۲ ه ق بنا به تحقیقی که آقای دکتر صفا کرده است با احتساب ۸۴ سال عمر نظامی و فرض اینکه وی در سال ۵۳۰ ولادت یافته باشد عدد ۶۱۴ برای سال درگذشت او به صواب نزدیکتر می نماید مدفن او در گنجه است .

آقای دکتر صفا راجع به سبک و نظامی از شاعرانی است که بی شک باید او را در شمار ارکان شعر فارسی و از استادان مسلم این زبان دانست، » : اشعار نظامی آرد وی از آن سخنگویانی است که مانند فردوسی و سعدی توانست با ایجاد یا تکمیل سبک خاصی توفیق یابد تنها شاعری که توانست شعر تمثیلی را در زبان فارسی به حد اعلای تکامل برساند نظامی است،

وی در انتخاب الفاظ و کلمات مناسب و ایجاد ترکیبات خاص تازه و ابداع و اختراع معانی و مضامین نو و دلپسند در هر مورد و تصویر جزئیات و نیروی تخیل و دقت در وصف و ایجاد مناظر رائع و ریزه کاری در توصیف طبیعت و اشخاص و احوال و بکار بردن تشبیهات و استعارات مطبوع و نو، در شمار کسانی است که بعد از خود نظیری نیافته است.

آثاری

آثاری که از این سخن سرای قوی طبع نازک اندیشه بازمانده است، عبارت است از:

۱ – دیوان قصاید و غزل ها و قطعات او که به روایت دولتشاه بالغ بر ۲۰۰۰۰ بیت بوده است، و اکنون از آن همه جز مختصری بدست نیست، قصاید و غزلیات بازمانده از آن دیوان بزرگ را مرحوم وحید دستگردی فراهم آورده و به نام گنجینهء گنجوی منتشر ساخته است و اینک نمونه ای از اشعار این دیوان از قصاید اوست:

در این چمن که ز پیری خمیده شد کمرم // ز شاخه های بقا بعد ازین چه بهره برم

نه سایه ای است ز نخلم نه میوه ای کس را// که تندباد حوادث بریخت برگ و برم

ز نافه مشک تر آیدپدید و این عجب است // که نافه گشت عیان از سواد مشک ترم

نشست برف گران بر سرم ز موی سپید// ز پست گشتن بام وجود در خطرم

شدم ز ضعف بدانسان که گر چو سایه به خاک // مرا کشند نیابد کسی از آن اثرم 

کمان صفت به دوتا گشت قامتم گوئی // ز بیم تیر اجل رفته در پس سپرم

و نیز:

خوشا جانی کز او جانی بیاسود// نه درویشی که سلطانی بیاسود

نکوئی بر نکوروئی بماناد// که از لبهاش دندانی بیاسود

به عمر خود پریشانی مبیناد// دلی کز وی پریشانی بیاسود.

۲ – مثنوی مخزن الاسرار که در حدود ۲۲۶۰ بیت است به بحر سریع، مشتمل بر ۲۰ مقاله در اخلاق و مواعظ و حکم که در حدود سال ۵۷۰ ه ق به اتمام رسیده است و از آن است این ابیات:

ی به زمین بر چو فلک نازنین // نازکشت هم فلک و هم زمین 

هر که تو بینی ز سپید و سیاه // بر سر کاری است درین کارگاه

جغد که شوم است به افسانه در// بلبل گنج است به ویرانه در

هر که درین پرده نشانیش هست // درخور تن قیمت جانیش هست 

نیک و بد ملک به کار تواند// در بد و نیک آینه دار تواند

۳ – مثنوی خسرو و شیرین به بحر هزج مسدس مقصور و محذوف در ۶۵۰۰ بیت، که به سال ۵۷۶ ه ق نظمش پایان گرفته است و این مثنوی از دلکش ترین شاهکارهای عشقی زبان فارسی است ابیات زیر در توصیف آب تنی کردن شیرین از آنجاست:

چو قصد چشمه کردآن چشمه ٔ نور// فلک را آب در چشم آمد از دور

سهیل از شعر شکرگون برآورد// نفیر از شعری گردون برآورد

پرندی آسمانگون بر میان زد// شد اندر آب و آتش در جهان زد

فلک را کرد کحلی پوش پروین // موصل کرد نیلوفر به نسرین

حصارش نیل شد، یعنی شبانگاه // ز چرخ نیلگون سر برزد آن ماه

تن سیمینش می غلطید در آب // چو غلط قاقمی برروی سنجاب

در آب انداخته از گیسوان شست // نه ماهی بلکه ماه آورده دردست

مگردانسته بود از پیش دیدن // که مهمانی نوش خواهد رسیدن

در آب چشمه سار آن شکر ناب // ز بهر میهمان می ساخت جلاب

۴ – مثنوی لیلی و مجنون به بحر هزج مسدس اخرب مقبوض مقصور و محذوف و ۴۷۰۰ بیت است، نظم این مثنوی به سال ۵۸۸ ه ق به پایان رسیده است و از آنجاست:

مجنون چو حدیث عشق بشنید// اول بگریست ، پس بخندید

ازجای چو مار حلقه برجست // در حلقه ٔ زلف کعبه زد دست

می گفت گرفته حلقه در بر// کامروز منم چو حلقه بر در

در حلقه ٔ عشق جان فروشم // بی حلقه ٔ او مباد گوشم 

یارب به خدائی خدائیت // و آنگه به کمال پادشائیت

کز عشق بغایتی رسانم // کو ماند اگر چه من نمانم

گر چه ز شراب عشق مستم // عاشقتر از این کنم که هستم.

۵ – مثنوی هفت پیکر که آن را بهرامنامه و هفت گنبد نیز خوانده اند، در ۵۱۳۶ بیت به بحر خفیف مسدس مخبون مقصور و محذوف است در سرگذشت افسانه ای بهرام گور، عشقبازی او با هفت دختر از شاهزادگان هفت اقلیم، از آن منظومه است در صفت خورنق:

چونکه برشد به بام او بهرام // زهره برداشت بر نشاطش جام

کوشکی دید کرده چون گردون // آفتابش درون و ماه برون

آفتاب از درون به جلوه گری // مه ز بیرون چراغ رهگذری

بر سر او همیشه باد وزان // دوراز آن باد کوست باد خزان

۶ مثنوی دیگر اسکندرنامه است در ۱۰۵۰۰ بیت به بحر متقارب مثمن مقصور و محذوف، مشتمل بر دو بخش یکی شرفنامه، دیگری اقبالنامه که در حوالی سال ۶۰۰ به اتمام رسیده است و این ابیات در مرگ دارا از آن کتاب است:

سکندر چو دانست کآن ابلهان // دلیرند بر خون شاهنشهان

پشیمان شد از کرده پیمان خویش // که برخاستش عصمت از جان خویش

چو در موکب قلب دارا رسید// ز موکب روان هیچکس را ندید

تن مرزبان دید در خاک و خون // کلاه کیانی شده سرنگون

سلیمانی افتاده در پای مور// همان پشه ای کرده بر پیل زور

به بازوی بهمن برآموده مار// ز رویین دژ افتاده اسفندیار

نهال فریدون و گلزار جم // بباد خزان گشته تاراج غم

نسب نامه ٔ دولت کیقباد// ورق بر ورق هر سوئی برده باد

 (از تاریخ ادبیات در ایران، دکتر صفا ج ۲ صص ۷۹۸ لباب الالباب ج ۲ ص ۳۹۶ و کشف الظنون بند ۷۰۴ و ۷۲۴ و مجمع الفصحا ج ۱ ص ۶۳۷ و تذکره الشعراء چ هند ص ۸۱ و مجلهء مهر شمارهء ۸ سال ۵ و حماسه سرائی در ایران ص ۳۴۵ و شعر العجم ج ۱ ص ۲۲۹ شود.

لغت نامه دهخد



( ۱) – در ضبط اسم و نسب نظامی اختلاف است، قزوینی در آثارالبلاد نام او را ابومحمد النظامی آورده است، عوفی در لباب الالباب: الحکیم الکامل نظامی گنجه ای هدایت در مجمع الفصحا: نظام الدین احمد الیاس بن ابویوسف بن مؤید المطرزی و خود شاعر نام و نسب خویش را چنین بیان کرده است: در خط نظامی ار نهی گام بینی عدد هزار و یک نام و الیاس کالف بری ز لامش هم با نود و نه است نامش گر شد پدرم به نسبت جد یوسف پسر زکی مؤید

( ۲) -سال ولادت وی بدرستی معلوم نیست، محققان حدسهای گوناگونی زده اند، بعضی رقم ۵۳۵ و برخی سنین بین ۵۴۰ تا ۵۵۳ را اختیار کرده اند، آقای دکتر صفا سال ۵۳۰ را به صواب نزدیکتر دانسته اند برای اطلاع از نظرهای گوناگون و همچنین دلایلی که آقای دکتر صفا اقامه کرده است، رجوع شود به تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا.

(۳) – راجع به مادرش گفته است: گر مادرم آن رئیسهء کرد مادرصفتانه پیش من مرد و اما راجع به مولد او، در ) ج ۲ ص ۸۰۰ اشعار او همه جا ذکر گنجه است و تقریباً در این مطلب همهء تذکره نویسان اتفاق دارند بعضی به دلیل این ابیات: چو دُر گرچه در بحر گنجه گمم ولی از قهستان شهر قمم به تفرش دهی هست تا نام او نظامی از آنجا شده نام جو اصل او را قهستان قم دانسته اند، آقای دکتر صفا احتمال می دهند که این ابیات الحاقی باشد و از نظامی نباشد

( ۴) – که ناگه پیکی آمد نامه در دست به تعجیلم درودی داد و بنشست که سی روزه سفر کن کاینک از راه به سی فرسنگی آمد موکب شاه ( ۵) – در چاپ هند تذکره الشعراء، سال ۵۷۰ ضبط است و در چاپ اروپائی این کتاب ۵۷۶٫

زندگینامه افضل الدین محمد خوزه مرقی کاشانی«باباافضل»( نیمه دوم قرن ششم و آغاز قرن هفتم)

 افضل الدین محمد بن حسین بن محمد خوزه مرقی کاشانی حکیم بزرگ اسلام و ایران در نیمه دوم قرن ششم و آغاز قرن هفتم . هر چند با تألیفات فلسفی فارسی و رباعیات خود در ایران مشهور است شرح حال او بدرستی معلوم نیست و تذکره نویسان که به مناسبت رباعیاتش سخنی از او به میان آورده اند چیزی درباره او نمی دانسته و افسانه هایی درباره او پرداخته اند (درباره این افسانه ها و رد آنها رجوع کنید به باباافضل کاشانی رباعیات مقدمه سعید نفیسی ص ۷ـ۱۸ مدرس رضوی ص ۲۰۵ـ۲۱۰). قدیمترین و صحیحترین اطلاعات درباره او در کتابی به نام مختصر فی ذکر الحکماء الیونانیین و الملیین (چاپ محمد تقی دانش پژوه ص ۳۲۲ـ۳۲۴) آمده است . چون شرح حال نصیرالدین طوسی (ش ۷۴) آخرین شرح حال در این کتاب است می توان گفت که مؤلف آن در اواخر قرن هفتم یا اوایل قرن هشتم می زیسته است . در این کتاب (ش ۷۰ ص ۳۲۲ـ۳۲۳) آمده است : «افضل الدین محمدبن مرقی کاشی فاضل دانشمند و دانای ژرف نگر در علوم الهی بود. در علوم الهی و طبیعی و طب و جز آن رساله ها دارد. در پایان عمر از هر چیز دوری گزید و در کوههای مرق از قراء کاشان گوشه گرفت و در حدود سال ششصد و ده در آنجا وفات یافت ».

اما قدیمترین ذکر از او شاید در یکی از نوشته های خواجه نصیر طوسی باشد که عنوان آن « رساله سیر و سلوک » و در خود رساله چنین است : «رساله ای است منسوب به استاد البشر نصیرالدین طوسی رضوان الله علیه که بر حسب ضرورت بر وفق مشرب تعلیمیان بر نگاشته است » (ص ۳۶). عنوان «رساله ای است منسوب …» از کاتبی است که این رساله را در میان شیعه یا اهل سنت نوشته است . عنوان « رساله در سیر و سلوک » که عنوان چاپ نخستین این کتاب (چاپ سنگی قدیمی ) هم هست از اسماعیلیان است که خواجه را معتقد به مذهب خود می پندارند. به هر حال شکی نیست که خواجه نصیرطوسی پس از ۶۲۴ که ابتدای حکومت ناصرالدین در قهستان است (مدرس رضوی ص ۹) و پیش از ۶۵۵ و سقوط قلاع اسماعیلیه به دست مغول مدتی در نزد اسماعیلیان بوده و بنابراین در انتساب این رساله به خواجه نمی توان شک کرد و غرض از اطاله کلام در این باره روشن شدن احتمالی است درباره گرایش باباافضل به باطنیه (رجوع کنید به دنباله مقاله ).

خواجه در این رساله تعلق خود را به مذهب اسماعیلیان و رسیدنش را به مقام «مستجیبان » شرح می دهد و بعد عقاید خود را به «مجلس عالی » عرضه می کند. در ضمن شرح دوران کودکی و دانش آموزی خود می گوید: «مردی از شاگردان افضل الدین کاشی رحمه الله که او را کمال الدین محمد حاسب گفتندی و در انواع حکمت خصوصا در فن ریاضی تقدمی حاصل کرده بود بدان دیار افتاد». آنچه از لحاظ تاریخی در اینجا مهم است این است که خواجه از باباافضل به «رحمه الله » تعبیر کرده است یعنی باباافضل لااقل در ۶۵۵ زنده نبوده است . همچنین خواجه در شرح اشارات در باب قیاس خلف مطلبی از باباافضل نقل کرده و از او به «رحمه الله » یاد کرده است (این جمله دعایی «رحمه الله » به گفته مدرس رضوی در بیشتر نسخ شرح اشارات هست و فقط در بعضی نسخ نیست ) و چون شرح اشارات پیش از ۶۴۴ تألیف شده باباافضل زودتر از این تاریخ درگذشته است . پس کسانی که سال وفات او را (باباافضل کاشانی رباعیات مقدمه سعید نفیسی ص ۳۰) در ۶۶۶ یا ۶۶۷ نوشته اند اشتباه کرده اند و شاید در اصل ۶۰۶ یا ۶۰۷ بوده و بر اثر اشتباه نساخ به این صورت نقل شده است . در نامه ای که باباافضل به «صاحب سعید مجدالدین محمد بن عبیدالله » نوشته است (باباافضل کاشانی مصنفات ج ۲ ص ۶۹۲ـ۶۹۹) خود را شصت ساله خوانده است : «این بنده ناتوان شصت سال است تا در ظلمات حیات خود بادیه ها و عقبات را می سپرد». پس اگر فوت او در حدود ۶۱۰ باشد تولد او دست کم باید پیش از ۵۵۰ باشد.

به نوشته ناشران دیوان او مدفن باباافضل در بلندترین نقطه منتهی الیه غرب روستای مرق در ۴۲ کیلومتری شمال غربی کاشان قرار دارد. این بقعه دارای صحنی وسیع و گنبدی هرمی پوشیده از کاشیهای هفت رنگ است که بر پایه ای منشوری استوار است و از رأس گنبد تا کف آرامگاه در حدود ۲۵ متر است . مرقد باباافضل دارای صندوقه چوبی مشبک به طریق «آلت و لغت » مورخ ۹۱۲ است که از بهترین نمونه های هنر دوران صفوی به شمار می آید. محراب گچ بری منقوش و زیبای ضلع جنوبی بقعه که در پیرامون آن کتیبه ای به خط ثلث بسیار خوش موجود است از آثار جالب هنر عصر مغول است (باباافضل کاشانی دیوان ص ۳۹ـ۴۰).

خواجه نصیر در رساله سیر و سلوک درباره استاد ریاضی خود کمال الدین محمد حاسب که شاگرد باباافضل بوده است می گوید: «اهل ظاهر را کسر کردی و تناقض متقلدان شریعت را بیان می کرد» (ص ۳۸). کسر اهل ظاهر به معنی باطنی بودن اوست بخصوص به مناسبت رساله خواجه نصیر که درباره اسماعیلیان نوشته است . اما اگر هم باباافضل شاگردان باطنی داشته است در نوشته هایش مطلبی که صریحا اسماعیلی یا باطنی بودن او را برساند یا حتی بر تشیع او دلالت کند دیده نمی شود. عقاید او در فلسفه و الهیات شاید در قسمتهایی با عقاید فلسفی اسماعیلیه و مخصوصا با آنچه در کتب فلسفی ناصر خسرو آمده است مطابق باشد اما این انطباق در قسمتی موافقت کامل را در همه قسمتها نمی رساند و حکم قطعی را موجب نمی شود بخصوص که کتب باباافضل از اصطلاحات دینی و مذهبی اسماعیلیه کاملا خالی است . به طور کلی او خود را در آراء و نظریات فلسفی مستقل نشان می دهد و از پیشینیان خود ندرتا سخن به میان می آورد نه به آن معنی که نظریات اساسی اودر فلسفه و الهیات کاملا از حکمای متقدم بر او جدا باشد بلکه او در طرح مسایل و نحوه استدلال و عرضه آرای فلسفی راهی نو در پیش گرفته است که او را از حکمای سلف و خلف خود ممتاز می سازد.

باباافضل در فلسفه کتابی به سبک شفا و اشارات و المعتبر و جز آن که همه مسایل فلسفی را از طبیعی و الهی به طور منظم در برگرفته باشد ننوشته است . آثار او رساله های نسبتا کوچکی است که هر یک به شیوه ای خاص و بدیع در مسایل و موضوعات حکمت بحث می کند و اگر این معنی را با شیوه او در نثر فارسی که گاهی در نهایت روانی و سلاست است و از آثار دلکش نثر فارسی به حساب می آید و با اصطلاحات ابتکاری در فلسفه در نظر آوریم استقلال و نوآوری او بیشتر نمایان خواهد شد.

به عقیده باباافضل دو جهان موجود است : جهان مخلوقات یا عالم تکوین و جهان مبدعات یا جهان ازل «جهان مخلوقات را جهان طبع گویند و حیز مبدعات را جهان خرد» و نیز «عالم کون را جهان جزوی خوانند و عالم ابداع را جهان کلی » و «این همه الفاظ را یک معنی است : آنکه دو جهان اند یکی حقیقت و دیگری مثال » ( مصنفات ج ۱ ص ۱۹۱). در اینجا باباافضل اصطلاحی عکس آنچه افلاطونیان می گویند آورده است یعنی این عالم جزوی و محسوس را عالم مثال و آن عالم کلی را عالم حقیقت نامیده است : «و به معنی مثال حکایت اصل خواهند چون نقش حیوان که نقاش بر لوح نگارد که حکایت بود از جانور اصلی و (چون ) الفاظ که مترکب باشند برای حکایت معانی در نفس » (همان ص ۱۹۳). «به جهان روحانی جهان نفس و عقل خواهند که منشأ و منبع حیات و حرکت و زندگی است و به جهان جسمانی سپهر و عناصر» «جهان کلی حیز معقول و معلوم » است و «جهان جزوی حیز محسوس و مخیل و موهوم » (همانجا).

باباافضل از اصطلاحات فلسفی «عقل و عاقل و معقول » گاهی به «دانش و داننده و دانسته » تعبیر می کند و می گوید به لفظ دانش (عقل یا علم ) «نخواهیم جز روشنی و پیدایی و وجود چیزها» و به «داننده نخواهیم جز علت و سبب روشنی و پیدایی چیزها» و «به روشنی و پیدایی نخواهیم مگر تمامی وجود چیز» پس وجود تام حقیقی هر چیز در نظر باباافضل صورت علمی و صورت معقول آن است . اما «به بی دانشی نخواهیم مگر پنهانی و پوشیدگی وجود چیزها… و پیدایی و پنهانی چیزها مردم را در خود بود و به لفظ خود نفس خواهیم در این موضوع که چیزها در نفس مردم یا پیدا یا پنهان باشند» (همان ج ۱ ص ۱۹۷). بنابراین نفس انسان معیار پوشیدگی و روشنی اشیاء است . «حیز و معدن پوشیدگی جهان جسمانی است و آن را عالم جزوی خوانند و حیز و معدن پیدایی جهان نفسانی و خرد است و آن را عالم کلی خوانند» (همان ج ۱ ص ۱۹۸). از سوی دیگر عالم جزوی عالم کثرت است و عالم کلی عالم وحدت زیرا مثلا در عالم جزوی اشخاص حیوان و انسان به تعدد و کثرت موجود است اما در عالم کلی یک انسان و از هر نوع حیوان یکی موجود است (همانجا). این همان نظریه مثل افلاطون است که باباافضل به این صورت بیان کرده است و گفته است که کلیات و انواع صور معقول هستند و در عالم کلی باشند و آن عالم روشنی و پیدایی است و عالم جزوی یا عالم جسمانی عالم ظلمات و پوشیدگی است .

باباافضل کمال نهایی انسانی را در «اتحاد عاقل و عقل و معقول » می داند و می گوید: «کمال عالم به تولید است و کمال تولید به ترکیب بسایط و کمال ترکیب و جمع بسایط به استحالت و تغییر و کمال استحالت و تغییر به حرکت فزایش (نامیه ) و کمال حرکت فزایش به حیات و حس و کمال حیات و حس به قوت ادراک و تعقل و کمال ادراک و تعقل به اتحاد عاقل و عقل و معقول » (همان ج ۱ ص ۵۱).

در نظر باباافضل انسان از راه علم به کلیات به هستی واقعی می رسد و بر عالم مسلط می شود و عالم را جزو خود می کند. و چنانکه در جاودان نامه آمده است همه چیز در عالم مسخر مردم است و این تسخیر بر دو گونه است : ظاهری و عام و حقیقی و خاص . تسخیر ظاهری و عام آن است که زمین مسخر مردم است تا در آن کشت کند و آب مسخر مردم است تا از آن بهره جوید و جانوران مسخر مردم اند و همچنین تا آخر. اما تسخیر حقیقی و خاص آن است که انسان امور جسمانی را نفسانی کند و از مأوا و حیز آن به مأوا و حیز نفسیش ببرد و این از راه علم به آن میسر شود تا امور طبیعی را به بقاء برساند و جاودانی کند. زیرا صورتهای دانسته در نفس تباه نگردد اگر چه صورت محسوسش باطل و فانی شود (همان ج ۱ ص ۲۶۸).

در آخر فصلی که به عنوان «ملحق » به «عرض نامه » افزوده است بحث بدیعی درباره مراتب وجود از کلی به جزوی و از جزوی به کلی دارد و در آن بر خلاف نظریه فلوطین و حکمای پیرو او در میان مسلمانان منکر قوس نزولی و صعودی موجودات شده است . او مراتب وجودی را از نفس انسانی تا اجسام طبیعی و بالعکس فقط در عقل و ذهن انسان می داند نه در خارج و می گوید: «این حال (یعنی سیر از جسم تا نفس انسانی ) به بازگشت ماند سوی عالم کلی لکن بازگشت نیست مگر از روی شمار مراتب از جهان کلی تا جهان جزوی چون از«کلی » آغاز شمار کردی «ورود» خوانی و چون از جهان جسمانی جزوی آغاز کردی مرتبه مرتبه سوی جهان کلی ازلی «صدور» و بازگشت گویی . در این کنار ورود و صدور جز شمارنده را نیست که تا مراتب کلی را سوی جزوی همی شمری وارد است و چون از جزوی مراتب را شمری سوی کلی صادر».

مقصود باباافضل این است که این مراتب ورود و صدور یا سیر نزولی و صعودی اموری اعتباری و ذهنی است و واقعی نیست و فرق فقط در اعتبار و شمار است : اگر از جسم تا عقل شمری نام آن «ورود» (یا نزول ) است . یعنی در واقع حرکتی از یک سوی به سوی دیگر وجود ندارد و اگر کسی چنین پندارد و بگوید: «آثار و افعال عالم کلی در جهان جزوی آیند و باز از جهان جزوی به عالم کلی باز گردند مانند حیات و ادراک و آگهی و دیگر آثار و نشانها بر صدق چنین بازگشت گفتار جز گمان و خیال گواهی ندهد بازگشت که و چه ؟ از کجا باز کجا؟ گذرگاه آینده و آمده را که بر بست تا از آمدن بس کند و باز پس گردد؟» (همان ج ۱ ص ۲۵۱). آنگاه می گوید: «از حیز کلی بیکران نامحدود (عالم معقول و مبدعات ) بر حیز محدود جزوی مقدر (عالم جسمانی ) آثار نامتناهی و بی کران به توالی و ترتیب صور و اشکال هیآت و حرکات بر اندازه گنجایش حیز و مکان محدود و مقدر اجسام می رسد و نهایت گنجایی و غایت وسعت این حیز مقدر و محدود در جسم انسان است ». یعنی صور نوعیه و هیأتها و اشکال عالم از آن جهان معقول است (به گفته افلاطون : عالم مثال ) و در این جهان چون جسمانی است طبعا محدود متناهی و مقدر (به اندازه ) است و چون در انسان از هر نوعی از انواع نمونه ای هست پس وجود او نهایت گنجایی و وسعت انواع و صور نوعی است . اما وقتی فرا می رسد که «ازدحام وصول این صور و اشکال از اندازه و حد اجسام بر گذرد» در آن هنگام «جسم مقدر از تحمل آن عاجز آید و هم آثار عقل و هم آثار حیات و هم آثار نمو از او سترده شوند و بر وی جز آثار طبیعت نماند» (همان ج ۱ ص ۲۵۲).

پس مرگ انسان در نظر باباافضل وقتی است که جسم او تاب تحمل صور و اشکال آن عالم را نداشته باشد. بعد می گوید: «و غرض از این گفتار آنکه تا گمان نیفتد که از اجسام شخصی و جزوی از این عالم هیچ به عالم کلی بازتوان برد یا از عالم کلی بیرون از این آثار و صور که چون شعاعات بر جزویات تافته اند هیچ چیز جدا تواند شد و به عالم جسمانی نقل کردن . و چون از آن جهان بدین جهان نتوان آمد از این جهان نیز بدان جهان باز نتوان گشت » (همان ج ۱ ص ۲۵۲ـ۲۵۳).

پس باباافضل معتقد نیست که نفوس یا ارواح جزئی در صورت کمال خود از آن جهان آمده باشند بلکه چنانکه از بعضی مطالب رساله های دیگرش برمی آید معتقد است که نفس انسانی فقط به صورت قوه و مایه در انسان است و بعد به سوی کمال می رود: «مردم (انسان ) را دو روی است : یکی روی جسمانی و گذرنده و یکی روی پاینده و ازلی نفسانی از پیوند پرورنده خود زندگی یاب » (همان ج ۱ ص ۳۰۳). آغاز تن وی جسم مطلق است بعد جسم مرکب بعد جسد نباتی بعد جسد حیوانی بعد جسد انسانی (همان ج ۱ ص ۳۰۳ـ ۳۰۴). این آغاز «من جسمانی » است اما آغاز «من نفسانی » آن است که تا به جسم مفرد پیوسته است طبع است بعد مزاج است بعد نفس روینده (نفس نامیه ) است بعد نفس حیوانی و انسانی و پس از آن عقل عملی و نفس فاکره و نفس حافظه و نفس گویا (نفس ناطقه ) است و چون به حق تعالی رسد از روی شناخت و دانش آن را روح مقدس خوانند (همان ج ۱ ص ۳۰۴). پس جسم و نفس در اصل یکی هستند و «تفاوت و اختلاف از انگیختن صفات است » چنانکه گویی «جسم گوهری است جنبش پذیر و نفس گوهری است جنباننده » پس «از روی گوهر و ذات هر دو یکی اند». بلی «در وی دویی پدید آید» اما «سرانجام آن دویی برخیزد که پیوند اصلی است و اختلاف و جدایی فرعی » و نفس از راه دانایی «به گوهر باز رسد در درجات نفسانی » و آن «جهان دانایی است ».

باباافضل خرد را غیر از تن و جان می داند و آن را موجودی مستقل از آن دو می شمرد: «خرد نه تن است و نه جان که اگر خرد تن بودی همه تنها خردمند بودی و اگر خرد جان بودی هر جانور خردمند بودی » (همان ج ۲ ص ۶۰۴ـ۶۰۵) و نیز «خرد همه اشیاء را می داند و آن که همه اشیاء را بداند غیر از آن اشیاء است و تن هم یکی از این اشیاء است » و قوای بدنی از نامیه و غاذیه و حواس و قوای محرکه و خیال و گمان فروغ تابش خردند… و پیوند خرد با هر چه جز خرد است به دانستن خرد است آن چیز را که با دانستن آن بر آن محیط شود (همان ج ۲۶۰۵).

مقصود باباافضل از «خرد» آن موجودی است که به اشیا و به افعال و حرکات و نیز به قوای نفس عالم است پس خرد غیر از نفس است . به عبارت دیگر در نظر باباافضل «خود» یا «نفس » مجموع قوای حس و خیال و گمان و حفظ و غیر آن است اما چیز دیگری هم هست که با علم به اینها و آگاهی از آنها بر همه محیط است و آن خرد است . در نفس انسان اموری هست که با هم مباین و مخالف است مانند غم و شادی و درد و رنج و خرد این امور مخالف را درمی یابد. پس خرد مخالف و ضد ندارد زیرا چیزی بیرون از خرد نیست که او از آن آگاه نباشد. از این رو خرد هم بر تن و هم بر جان محیط و مسلط است و چون ضد و مخالف ندارد تباهی نمی پذیرد زیرا فساد و تباهی به اشیاء از امور مباین و مخالف آنها راه می یابد. پس خرد باقی و پایدار است (همان ج ۲ ص ۶۰۵ـ۶۰۷).

در عرض نامه خلاصه عقاید خود را چنین بیان می کند: «غرض ما حصر موجودات است در کلی و جزوی که موجود جزوی این جهان و متولدات آن است از «کرده » و «کننده » (منفعل و فاعل ) و موجود کلی جهان دانش و دانسته و داننده است (عقل و عاقل و معقول ) و امید ما آن است که مردم دانشجو از وجود بقای خویش به یقین آگاه شود و از هلاک و فنا و تغیر در امان باشد زیرا چون روشن شود که دانش وجود داناست و همه اشیا از اقسام و فروع دانش اند بداند که به دانش بر همه محیط تواند شد. این است غایت و نهایت جمله علوم و علم است کمال و غایت و تمامی مردمی (انسان ) و مردمی است غایت و تمامی حیات و حیات است تمامی و کمال جنبش اجسام و جنبش کمال جسم است جسمیت کمال قبول و پذیرایی است و قبول پذیرایی اثر فاعلی است و فاعلی اثر شوق و ارادت و اثر دانایی است و دانایی اثر ذات دانا و ذات دانا اول و آخر هستی » (همان ج ۱ ص ۲۳۹ـ۲۴۰ با تغییر جزئی در عبارت ). پس اگر انسان به مرتبه دانایی برسد بر همه اشیاء محیط است و ذات او اول و آخر هستی است . آخر هستی بودنش معلوم است اما اول هستی بودنش از آن است که به اعتقاد باباافضل اجسام و عالم طبیعت مرده است و زنده آنگاه شود که در نفس انسان دانا به صورت معلوم و معقول در آید. درصفحه بعد از همین عرض نامه می گوید: «ما چنان دیدیم که مردم را هر چه به کار است و ناگزران (ضروری) اوست با اوست و در اوست و معدن و منبع آن خود اوست و هر آنچه بیرون اوست شبه و مثال صور نفس اوست و اصل و حقیقت همه با اوست » (همان ج ۱ص ۲۴۱).

اما نفس عاقل و داننده با اتصال به معانی معقول و با پیوند به عالم معانی داناست و این معانی معقول قایم به ذات خودند زیرا اگر داننده و عالمی صورت علمی و معنایی را به دیگری بیاموزد و به او منتقل کند آن صورت از خود او سلب نمی شود: «اگر ] این معانی [ به نفس داننده تعلق داشتی هیچ داننده ای نتوانستی که آنچه دانستی دیگری را درآموختی و اگر درآموختی دانش او باطل شدی و امکان نداشتی که کسی به معنایی رسیدی و بدانستی ] در صورتی که [ این همه ممکن است و شاید بود». نتیجه آنکه معانی و همه چیزهای ذهنی پیوسته و قایم به ذات داننده نیست بلکه معانی به ذات خود قایم است . این امور را از آن جهت که مطلوب و مقصود الفاظند معانی می گوییم و از آن جهت که از روی ذات حقیقت دارند حقایق می خوانیم و از جهت نسبتی که با نفوس دارند صورتها می نامیم (همان ج ۲ ص ۶۴۵ نقل به معنی ). این باز همان اعتقاد به مثل افلاطونی است .

در مقایسه با عقاید ایدئالیستها این گفته او بسیار مهم است : «هر دانسته معلول است مر داننده را ] معلوم معلول عالم است [ و هر داننده علت است مر دانسته را و وجود علت پیشی دارد بر وجود معلول پس وجود داننده و عالم پیشی دارد بر وجود دانسته (معلوم )» نیز: «عالم مرکب از موجودات شخصی و جزوی است و جزوی فرع کلی است . فرع به اصل به پای است پس عالم جزوی (عالم جسمانی ) به عالم کلی به پای است » (همان ج ۲ ص ۶۴۰). باباافضل ظاهرا قایل به وحدت جوهر و ماهیت عالم بوده است و بر این مطلب خود چنین استدلال می کند: اگر کسی پرسد که آیا ذات و حقیقت علت با معلول مباین است یا موافق است و یکی است اگر بگویی ذات علت با ذات معلول مباین است چگونه امر مباین علت امر مباین خودش می شود؟ و اگر بگویی ذات هردو یکی است پس علت و معلول از میان برخاست . برای رفع این اشکال می گوید که در این سؤال پرسنده علت و معلول را دو چیز دانست اما لفظ ذات و حقیقت را در هر دو به یکسان آورد و تغییر نداد و پاسخ او در همین نکته نهفته است ذات و حقیقت علت و معلول یکی است و «پرسنده در هر دو جای أعنی علت و معلول به لفظ ذات و حقیقت یکی معنی خواست و مباینت ذات را بدون اعتبار علت و معلول از میان برداشت ». پس «موجودات به ذات ] واحد [ موجودند و ذوات به وی ذوات اند و حقایق به وی حقایق و او به خود ذات و حقیقت همه » (همان ج ۲ نقل با جزئی تغییر ص ۶۲۵ـ۶۲۶).

باباافضل در اخلاق پیرو نظریه حد وسط ارسطوست و اعتدال را «نشان مردم تمام » می داند. «نشان مردم تمام آن است که همه قوتهای او را رتبت اعتدال بود میان شدت و ضعف … قوتهای غضبی در حد اعتدال میان تکبر و دنائت . میان بددلی و ناباکی (تهور) و میان سرکشی و مسخری و میان کینه ورزی و بی حمیتی و همچنین قوتهای شهوانی میان رغبت حرص و نفرت ناخواست و میان بستگی بخل و گشادگی اسراف آزاد از بیم و امید نه در نابوده به امید آویزنده نه از بوده به بیم گریزنده و نه بی نیاز را به اسراف دهنده و نه از نیازمند به بخل بازگیرنده …» (همان ج ۱ ص ۴۴ـ۴۵).

خلاصه بسیار فشرده ای از آنچه در قرائت آثار و فحص آرای او بر ما معلوم شده است در اینجا می آوریم :

۱) باباافضل قایل به اصالت مطلق عقل است و از این جهت با باطنیه و تعلیمیان موافق نیست زیرا تعلیمیان خرد را کافی نمی دانند و تعلیم امام و معلم الهی را برای نجات انسان لازم می دانند. اما در نظر باباافضل خرد تنها راه رستگاری است و سعادت محض در وحدت عقل و عاقل و معقول است و کمال انسانی وقتی است که با درک صور معقول و معانی و کلیات برجهان محیط و نفسش از تباهی ایمن شود.

۲) باباافضل عالم جسمانی را سایه ای و به قول خود او «مثالی » از عالم نفسانی که همان عالم معقولات (یا به قول افلاطون «مثل ») است می داند.

۳) باباافضل «نفس» انسانی را برتر از هر چیز و اصل همه اشیا و موجودات عالم جسمانی می داند و از این جهت فلاسفه معنوی مشرب ایدئالیست مغرب زمین به او نزدیک اند.

۴) باباافضل اگر چه عالم را به دو قسم جزوی و کلی یا متولد و مبدع یا جسم و روح تقسیم می کند ذات و حقیقت همه را یکی می داند و می گوید که تفاوت در اعتبارات و نگرشهاست و از این جهت آرای اسپینوزا با آن قابل مقایسه است . بعضی از عقاید دیگر فلسفی او را ضمن بحث از آثارش خواهیم آورد.

آثار

باباافضل . بیشتر آثار باباافضل به فارسی است و تقریبا همه آثار فارسی او ذیل عنوان مصنفات افضل الدین محمدمرقی کاشانی به اهتمام مجتبی مینوی و یحیی مهدوی در دو جلد در تهران (۱۳۳۱ـ۱۳۳۷ ش ) به طبع رسیده است . جلد اول مشتمل بر هفت رساله که در انتشارات دانشگاه تهران چاپ شده از این قرار است :

۱) مدارج الکمال که عنوان دیگر آن گشایش نامه است . این کتاب را به «هشت در سخن » تقسیم کرده هر یک را «گشایشدر» خوانده است . در نامه ای با عنوان «جواب نوشته ای که خواجه به صدر سعید شمس الدین دزواکوش نوشته است » (همان ج ۲ ص ۷۰۰) از این رساله به «فتوح هشت در که به نام مدارج الکمال موسوم است » یاد می کند. در قسمتی که به عنوان « خاتمه مدارج الکمال » (همان ج ۲ ص ۶۷۱ـ۶۷۲) آمده است می گوید که این رساله را نخست به خواهش محمد دزواکوش به عربی تألیف کرده و سپس آن را به درخواست یکی دیگر از «برادران کوشنده و یاران رونده » از عربی به فارسی نقل کرده است . موضوع این کتاب چنانکه از نامش پیداست بیان مراتب کمال انسان است .

۲) ره انجام نامه این رساله را هم به درخواست «گروهی از یاران حقیقی » تألیف کرده و موضوع آن عبارت است از سه چیز: «وجود خود و صفات وجود خود و… حقیقت آگهی و علم و… فایده و منفعت آگهی و علم ». این رساله را سیدمحمد مشکوه نیز در شماره ۵ انتشارات دانشکده معقول و منقول در بهمن ۱۳۱۵ ش چاپ کرده است .

۳) ساز و پیرایه شاهان پرمایه این رساله در فن سیاست و حکمرانی است و پیش از چاپ مصنفات ظاهرا در ۱۳۱۱ ش به وسیله مبصر السلطنه اصفهانی به چاپ رسیده بوده است . مؤلف در سبب تألیف کتاب می گوید: «اتفاق نوشتن این نامه بعد از آن افتاد که اندیشه گاهی به کسانی که از پادشاهان به نام آن خرسند باشند روی آورد و هرچه خاصیت و هنر پادشاهی را در ایشان بیشتر می جست کمتر می یافت . بلکه پادشاهان را چنان دیدم که میلشان به شهوت رانی از رعایا یا از بیشتر ایشان بیشتر بود و حرص و شره ایشان بر اندوختن ذخایر ناپایدار بر حرص و شره رعیت زیادت داشت و از دانش و مکارم اخلاق و خرد اصلی و آگهی از عاقبت کار از رعیت بی خبرتر و غافلتر بودند به هنگام خلوت و فراغت کارشان خوردن و به افراط و جمع اسباب بازی و غفلت و خنده بیهده و گفتار ناسزاوار بود انجام چنین پادشاهی به دمار و هلاک ابدی باشد. از این جهت آهنگ نوشتن این نامه کردم تا چند خصلت از خصال پادشاه در آن یاد کرده آید تا از شاهان و سروران شخصی که به عنایت الهی متعین گردد و جان و روانش از فروغ خرد نشان دارد و به طبع از چیزهای گذرنده و ناپایدار سوی هستیهای پاینده گراید … چون این نامه را بر خواند و بر خواندنش ایستادگی نماید راه رستگاری جان و خلاص روان از بیم و هراس فنا بر وی روشن گردد» (همان ج ۱ ص ۱۰۷ـ۱۰۹ با اندک تغییر).

۴) رساله تفاحه که محمد تقی دانش پژوه (ص ۴۳۶) از آن به سیب نامه تعبیر کرده است . این رساله در اصل به عربی بوده و در رسائل اخوان الصفا از آن یاد شده است . موسی بن میمون فیلسوف یهودی آن را مجعول دانسته است . ابن سبعین نیز در مراسلات خود با فردریک دوم از آن نام برده است . این رساله را ابراهیم بن حسدای در آغاز قرن سیزدهم به عبری ترجمه کرده و این ترجمه بارها چاپ شده است . ترجمه لاتینی آن در ۱۷۰۶ و ترجمه آلمانی در ۱۸۷۳ به طبع رسیده است . مرگلیوث ترجمه فارسی (باباافضل ) را با ترجمه انگلیسی در ۱۸۹۲ در > مجله انجمن سلطنتی آسیایی < منتشر ساخته است . رساله به طریق رساله فیدون که مکالمه سقراط با شاگردان است مکالمه ارسطو را به هنگام وفات در حالی که سیبی در دست داشته است با شاگردان بیان می کند (بدوی ص ۸ دانش پژوه همانجا).

۵) عرض نامه مؤلف در مقدمه رساله درباره «صفت این نامه و فایده او» گوید: «در این نامه یاد کرده شود صفت نفس مردم و قوت داننده و کننده او تا پیدا گردد انواع علوم نفس » (باباافضل کاشانی مصنفات ج ۱ ص ۱۴۷ـ۱۴۹). در عرض نامه سه گونه «عرض » یاد شده است : «عرض عالم طبیعت … و عرض عالم ملکوت … و عرض جهان ازل و عالم ربوبیت » و همه را به چهار «عرض » قسمت کرده است : ۱) عرض اجسام ۲) عرض کنندگان و کارگران در اجسام عالم و جسم مردم ۳) عرض دانسته های مردم و اقسام آن ۴) عرض دانندگان و بیان ماهیت و انیت داننده (همان ج ۱ ص ۱۵۳).

۶) جاودان نامه این رساله را پیش از آنکه در مصنفات چاپ شود حاج سید نصرالله تقوی در تهران در ۱۳۱۲ ش به چاپ رسانیده بود (دانش پژوه ص ۴۳۵). مؤلف در آغاز رساله می گوید: «این نامه ای است از ما زی برادرانی که اندرون ایشان انگیخته شود بازجستن و شناختن وانجام و آغاز خود را» (باباافضل کاشانی ج ۱ ص ۲۵۹) و آن را به چهار باب تقسیم کرده است : ۱٫ اقسام علوم به طریق کلی ۲٫ شناختن خود ۳٫ شناختن آغاز ۴٫ شناختن انجام و هر بابی دارای فصولی است . در پایان رساله گفته است که در این نامه حجت و برهان نیاورده است زیرا همه طالبان علم توانایی تألیف و ترکیب حجج و استدلالات را ندارند و اگر با ایشان از روی استدلال سخن گفته شود شاید راه بر ایشان تاریکتر گردد (همان ج ۱ص ۳۲۱). جاودان نامه ملحقی هم دارد «اندر آنکه کتاب مردم چون دلیل بود بر مدلول کتاب خدای تعالی » (همان ج ۱ ص ۳۲۳).

۷) ینبوع الحیاه در معاتبت نفس ترجمه سیزده فصل از سخنان هرمس الهرامسه و هوادریس النبی این کتاب ظاهرا در اصل چهارده فصل داشته است و منسوب است به هرمس الهرامسه یا هرمس مثلث که در عالم اسلام مرادف با «ادریس » نبی شناخته شده است . این رساله در اصل به عربی است و به نامهای زجرالنفس یا معاتبه النفس یا ینبوع الحکمه نیز خوانده شده است . متن عربی به نام زجرالنفس در ۱۸۷۳ در بن به طبع رسیده و پس از آن چندین بار در بیروت چاپ شده است (دانش پژوه ص ۵۰۰). مینوی از ترجمه باباافضل دو نسخه مختلف در دست داشته است و می گوید: «گویی خود مؤلف دو بار این ترجمه را تحریر کرده است » (باباافضل کاشانی مصنفات مقدمه مینوی ج ۱ ص ید). نسخه ای که مینوی از روی آن چاپ کرده همان مجموعه نور عثمانیه است که نسخه اساس مصنفات است .

در مجلد دوم مصنفات که در ۱۳۳۷ ش در سلسله انتشارات دانشگاه تهران منتشر شده پنج رساله از باباافضل با «تقریرات و مکاتیب و اشعار» به چاپ رسیده که ازاین قرار است :

۸) رساله نفس ارسطو طالس در آغاز این رساله آمده است : «همگی آنچه دانای یونان ارسطاطالیس یاد کرد در کتاب نفس » (همان ج ۲ ص ۳۸۹). مینوی در «حواشی و تعلیقات » رساله نفس می گوید که این رساله ترجمه یک کتاب عربی است که اخیرا (۱۳۲۹ ش ) در قاهره به چاپ رسیده است و منسوب است به اسحاق بن حنین . اما ترجمه عربی منسوب به اسحق بن حنین با کتاب ارسطو درباره نفس مطابقت نمی کند بلکه ترجمه یک روایت ملخص سریانی یا یونانی است که آن نیز از روی کتاب نفس ارسطو تهیه نشده بوده است . شاید بتوان گفت که اصل این کتاب تلخیص یکی از شروح کتاب نفس بوده است . مینوی بعضی موارد ترجمه فارسی باباافضل را با اصل عربی مقابله کرده است و نیز مقداری از اوایل کتاب النفس منسوب به اسحق بن حنین را به عین عبارت عربی نقل کرده است تا نمونه ای از شیوه ترجمه افضل الدین به دست داده باشد (همان ج ۲ ۴۶۷ـ۴۷۴). ترجمه باباافضل را اول بار ملک الشعرا بهار در ۱۳۱۶ ش در تهران چاپ کرده و مقدمه ای نیز بر آن نوشته است .

۹) مختصری در حال نفس در آغاز آن آمده است : «این مختصر گردآورده ارسطوطالیس اندر حال نفس و آن هفت باب است » و مجتبی مینوی در حاشیه می گوید: این رساله مقابله شده است با روایت عربی رساله منسوب به شیخ الرئیس ابوعلی بن سینا (همان ج ۲ ص ۴۶۱). این رساله هفت باب کوچک دارد: باب اول «اندر یافتن هر چه دانستنی است » و در این باب «اندر یافتنی » را در ترجمه «بدیهی » و «دانستنی » را در ترجمه «علم حصولی » آورده است و گفته است علم به نفس دانستنی است یعنی علم حصولی است باب دوم «اندر هستی نفس » باب سوم «اندر آنکه نفس گوهر است » باب چهارم «آنکه نفس پاک است نه تنومند» (یعنی مجرد است و جسمانی نیست ) باب پنجم «اندر آنکه نفس مرکب نیست بسیط است » باب ششم «اندر آنکه نفس زنده است و تباه شدنی نیست » (یعنی نفس پس از مرگ تن باقی و زنده است ) باب هفتم «اندر آنکه نفس اندیشه گر است ».

۱۰) رساله در علم و نطق ( منهاج مبین ) به گفته دانش پژوه این کتاب در پایان نسخه سعید نفیسی « ترجمه المنهاج المبین لاصابه الیقین » نامیده شده است گویا باباافضل « العلم و النطق » ابن سینا را در پیش چشم داشته است (ص ۵۰۰). روایت عربی این منهاج مبین به گفته مینوی در کتابخانه نور عثمانیه هست و این نسخه فارسی ترجمه آن است . در پایان یکی از نسخ خطی فارسی آمده است : «تمت ترجمه المنهاج المبین لاء صابه الیقین فی المنطق للمولی … افضل الدین محمد بن الحسن بن محمد بن خوزه » (بابا افضل کاشانی مصنفات ج ۲ ص ۵۷۹ حاشیه ).

مینوی از فصل سوم تا هشتم متن عربی را برای مطابقه با متن فارسی در ذیل رساله نقل کرده است (همان ج ۲ ص ۵۸۰ـ۵۸۲).

۱۱) مبادی موجودات نفسانی به گفته دانش پژوه (ص ۴۹۹ـ۵۰۰) این رساله در مجله جلوه ش ۳ سال ۲ شهریور ۱۳۲۴ ش ص ۱۲۱ـ ۱۲۸ به چاپ رسیده است . مؤلف در آغاز گوید: «این گفتاری است در مبادی موجودات نفسانی که آن را معلومات و مدرکات خوانند». مقصود باباافضل در این رساله آن است که «مقولات » دو گانه را امور ذهنی یا «معانی نفسانی » بخواند در برابر موجودات طبیعی یا خارجی . این مقولات ده گانه را او «معانی کلی » می نامد و می گوید یا اعراض باشند یا اجناس یا فصول یا خواص و هیچ امر از این ده معانی بیرون نشود مگر دو سه چیز: حقیقت چیز موجود. به نظر او معنی «چیز» عامتر از معنی «موجود» و معنی «حقیقت » است و معنی حقیقت عامتر از جوهر و عرض است (باباافضل کاشانی مصنفات ج ۲ ص ۵۹۶ـ۵۹۷).

۱۲) ایمنی از بطلان نفس در پناه خرد این رساله در اثبات بقای نفس است از راه بقای عقل .

۱۳) تقریرات و فصول مقطعه ازاین قرار: ۱٫ در طلب بقای عقلانی ۲٫ در شناختن اعمال خیر ۳٫ در ایمنی از فنا ۴٫ درباره دانای به ذات ۵٫ در وحدت عالم و معلوم ۶٫ در بقای نفس عاقله ۷٫ در وجود کلی ۸٫ در عقل و ذوق که چند جمله است : «معقولات فسرده اند و مذوقات گرم هر صاحب ذوقی صاحب عقل بود و نه هر صاحب عقلی صاحب ذوق بود» (همان ج ۲ ص ۶۲۵) ۹٫ در ذات و حقیقت مبدأ و هستیها ۱۰٫ در بیان تناهی اجسام ۱۱٫ شخص جزوی و حقیقت کلی که چند جمله بیش نیست ۱۲٫ در اوصاف مردم و اصناف مردم ۱۳٫ «عقل جوهر نیست » استدلالی است بر جوهر نبودن عقل از این راه که عقل از جوهر آگاه است پس جز آن است ۱۴٫ پیوستن وجود جسمانی به وجود روحانی ۱۵٫ «احاطه الفاظ کلی بر الفاظ جزوی » مقصود باباافضل آن است که هر کس که الفاظی را بر صفحه کاغذ یا بر زبان آورد آن الفاظ «جزئی » است و این الفاظ جزئی مکتوب (یا ملفوظ ) انعکاس الفاظ و معانی ذهنی است اما معانی و الفاظ ذهنی کلی است به دلیل آنکه اگر در نوشتن یا گفتن چیزی اشتباه شود به مدد آن لفظ که در ذهن ثابت است اصلاح شود پس آنچه در ذهن است ثابت و پایدار و کلی است و محیط بر الفاظ مکتوب و شفاهی ما ۱۶٫ در داننده و دانسته و عاقل و معقول ۱۷٫ حال نفوس جزوی بعد از فساد تنها در پایان این فصل گوید: «چون مزاج تن باطل گردد و آلتها و قوتهای جسمانی از کار خود بازمانند یابندگی جزوی نیز برخیزد و شواغل حسی نماند ] اما [ یابندگی به خود که وجود را ضروری بود و ذات خود اوست باقی ماند و این یافت مستدام گردد و دایما درمشاهده ذات خود بماند و از قوت نزدیک به فعل به فعل رسد که زوال و فساد نپذیرد» ۱۸٫ ضروریات سالک ۱۹٫ تقسیم مردم از حیث عقل عملی و نظری ۲۰٫ معنی و ذات حقیقت کلی ۲۱٫ در بیان حال نفس دراک بعد از مرگ تن ۲۲٫ پیشی چیز بر هست ۲۳٫ دل داناست مهبط نور هستی حق ۲۴٫ از علم موسیقی ۲۵٫ وجود به مجاهده و تجرید درست شود ۲۶٫ وصیت حکما ۲۷٫ نصایح به طالبان حکمت ۲۸٫ «بار درخت جهان » که چند جمله است : «عالم درختی است که بار و ثمره او مردم است و مردم درختی است که بار و ثمره وی خرد است و خرد درختی است که ثمره او لقای خدای تعالی است » ۲۹٫ مناسبت جان با تن ۳۰٫ فی تحقیق الدهر و الزمان ۳۱٫ نفس ناطقه از عالم غیب است ۳۲٫ سؤالات درباره آدمی (از صد و پانزده مسئله که اسکندر از استاد خویش ارسطاطالیس پرسیده ) ۳۳ تا ۳۵٫ چند فقره کوچک به عنوان ملحقات ۳۶٫ خاتمه مدارج الکمال .

۱۴) مکاتیب و جواب اسئله :

۱ «جواب نوشته ای که مولانا افضل الدین نوشته است به صدر سعید شمس الدین محمد دزواکوش »

۲ «این نوشته به صاحب سعید مجدالدین محمدبن عبیدالله نوشته است به موجب التماس او»

۳ «جواب نوشته ای که خواجه به صدر سعید شمس الدین دزواکوش نوشته است »

۴ «نسخه که در پرسش و تعزیه صدر سعید تاج الدین محمد نوشابادی نوشته اند»

۵ «ایضا من منشآته »

۶ «نامه ای دیگر»

۷ «منتجب الدین هراسکانی سؤالی چند از ایشان کرده اند او هر یک را جواب نوشته اند». این سؤالات و پاسخهای آنها از نظر فلسفه باباافضل مهم است و چون باباافضل این رساله را در پایان عمر نوشته است می توان آن را آخرین عقیده و نظریه او درباره مسایل مهم فلسفی دانست .

در سؤال اول پرسنده از طالع و سعد و نحس می پرسد و سؤال می کند که این طالع نفس جسمانی باشد از آن ارواح . پاسخ باباافضل این است که تأثیر کواکب و آسمان در اجسام زمینی تأثیر جسمی و طبیعی است «همچون آفتاب که هر چیز و هرجا که برابر وی بود از آفتاب تافته گردد و تریها متغیر شوند و حیوانات ازو پدید آیند. و هر ستاره را همچنین خاصیت است و تأثیر و هیچ معطل و بی کار نه ». یعنی ستارگان آسمان نمی توانند بدون تأثیر طبیعی و مادی در اجسام زمینی باشند. اما «سعد و نحس همه به قیاس با چیزهای متولد بود و آسمان و اجرام و کواکب او را هیچ شومی و خجستگی نیست ». این سخنان شعر ناصرخسرو را به یادمی آورد:

چوتو خود کنی اختر خویش رابد/مداراز فلک چشم نیک اختری را

و نیز: «طالع جسمانیان را بود نه روحانیان و نفسانیان را و کواکب آسمان به نفس تأثیر کنند در اجسام متولد و همه اجسام عالم به نفس متحرک اند و مسخرند نفس را. پس تأثیر اجسام در اجسام بود نه در ارواح ».

مقصود باباافضل آن است که تأثیر ستارگان مادی است و بنابراین در مواد و اجسام است اما در ارواح و نفوس انسانی نمی تواند تأثیر داشته باشد.

در سؤال دوم پرسنده می پرسد اگر طالع از آن مرکوب (جسم ) است پس بعد از مرگ طالعی نخواهد بود (یعنی زندگی پس از مرگ نخواهد بود) و اگر از آن سوار (روح ) است آیا این روح باقی در علیین در راحت و در سجین (دوزخ ) در رنج خواهد بود یا نه ؟ باباافضل می گوید ارواح پس از مرگ جدا جدا نیستند بلکه به هم می پیوندند مانند نور که از روزنه های گوناگون می تابد اما چون آن روزنه ها فانی شود شعاعها و نورها از میان نرود و یکی شود. منبع ارواح انسانها دانایی انسان است و آن جز یکی نتواند بود و علیین (یا بهشت ) وجود ارواح است به قیاس با معدن و اصلشان که دانایی بدان است اما سجیین یا دوزخ «پیوند ارواح است به قیاس با اجسام کون و فساد و تغیر حال » (باباافضل کاشانی مصنفات ج ۲ ص ۷۱۹).

در سؤال ششم پرسنده پرسیده است که کتاب کیمیای سعادت (غزالی ) را می خوانده است و آنجا در معنی «شناخت خود» (معرفت نفس ) گفته است که «روح باقی است ». او این سخن را پسندیده و با مردم گفته است ولی مردم «تعنت » کرده اند و گفت و شنود کرده اند (یعنی اعتراض کرده اند). آن گاه مردم از او دلیل بر بقای نفس خواسته اند و او به آیه «و نفخت فیه من روحی » استدلال کرده است . پاسخ باباافضل تقریبا همان پاسخ سؤال کننده است زیرا می گوید: «روح فروغ و پرتو ذات است و ذات بی فروغ نشود هرگز لاجرم باقی بود». این سؤالها و پاسخها یازده تاست و در آخر آن نوشته شده است : «این جوابها آخر سخن خواجه بود. چون به جوار رحمت حق پیوست از مرق به منتجب الدین هراسکانی فرستادند که سائل بود» (همان ج ۲ص ۷۲۸).

علاوه بر آن کتب و رسایل که به ضمیمه اشعار و بعضی رباعیات باباافضل در جلد اول و دوم مصنفات منتشر شده کتب و رسائل دیگر هم به او منسوب است از این قرار:

۱) مطالب الهیه سبعه که در ضمن مجموع الرسائل یا جامع البدائع در قاهره در ۱۹۱۹ (از ص ۲۰۱ تا ۲۰۴) چاپ شده است . این رساله که ناشرش محیی الدین صبری الکردی است به گفته دکتر محمود محمد خضیری در رساله الاسلام «مشوه » و «کثیره التحریف » است و حتی نسبت مرقی در آن به صورت محرف «موقی » ضبط شده است . به گفته خضیری ناسخ نام رساله را « آیات الابداع فی الصنعه » نوشته و ناشر آن را به « آیات الصنعه فی الکشف عن مطالب الهیه سبعه » تغییر داده است . خضیری تحلیلی از مطالب این رساله به دست داده است اما چون متن رساله به دست ما نرسیده درباره آن نمی توانیم اظهار نظر کنیم .

۲) چهار عنوان یا منتخب کیمیای سعادت دانش پژوه (ص ۴۳۵) از نسخ خطی آن آگاهی داده است . در ضمن مجموعه ای در ۱۳۰۳ در ایران چاپ سنگی شده است .

۳) رساله علم واجب دانش پژوه (ص ۴۳۶) ازنسخ خطی آن یاد کرده است .

۴) شرح و ترجمه پارسی حی بن یقظان به گفته دانش پژوه نسخه ای از آن در کتابخانه ملک تهران است (ص ۵۰۰).

۵) المفید للمستفید به گفته دانش پژوه (همانجا) در کتابخانه دانشگاه ] تهران [ ش ۱۰۳۵ در ص ۳۱۶ قسمتی از باب دوم این رساله موجود است که از غزالی دانسته شده است و با ص ۲۷ـ۲۸ چاپ تهران برابر است . سید نصرالله تقوی این رساله را از روی تنها نسخه کامل که در کتابخانه کاخ گلستان موجود است در ۱۳۱۰ ش در تهران منتشر کرد. در ۱۳۶۳ ش به ضمیمه دیوان او زیر عنوان دیوان و رساله المفید للمستفید حکیم افضل الدین محمد مرقی کاشانی از روی همان چاپ تقوی منتشر شد. شیوه نگارش فارسی این رساله اگر چه روان است با شیوه نگارش باباافضل متفاوت است . مطالب آن نیز اگر در کلیات با بعضی عقاید باباافضل مطابق باشد در بررسی دقیق چندان موافق آن نیست و بیان این مطالب محتاج شرح بیشتری است .

در مصنفات یک قصیده و چند غزل و قطعه از باباافضل چاپ شده است . قصیده اگر اصیل باشد از جهت شرح حال او مهم است زیرا به موجب آن باباافضل به تهمتی دروغ به زندان افتاده بوده است و از امیری که او را «جمال دولت و دین مفخر زمانه ایاز» می خواند می خواهد که خلاص وی را بجوید و به کار او بپردازد. در این قصیده اشاره به اطفال خود نیز می کند که متعدد بوده اند و از آنها به «یک خانه » طفل یاد می کند. از بعضی ابیات این قصیده چنان معلوم می شود که گوینده آن را به «سحر و جادو و فسون متهم » داشته اند. یک قطعه از اشعار او نیز «در صفت عقل » است و از لحاظ مضمون با عقاید فلسفی اوکه در کتابهایش آمده است مطابق است . در مصنفات ۱۸۷ رباعی از باباافضل به چاپ رسیده است که بیشتر مضامین فلسفی عرفانی دارد و یکی از رباعیات آن (شماره ۱۶۳) که از نظر عقاید فلسفی او اهمیت دارد این است :

سرتاسر آفاق جهان از گل ماست / منزلگه نور قدس کلی دل ماست

افلاک و عناصر و نبات وحیوان / عکسی زوجود روشن کامل ماست .

سعید نفیسی ۴۸۳ رباعی منسوب به باباافضل را در ۱۳۱۱ ش منتشر کرده است و چنانکه خود در مقدمه رباعیات گفته است بسیاری ازآنها منسوب به اشخاص معروف دیگر است . همچنین مقدمه مبسوطی در «احوال و آثار افضل الدین » به عنوان «کتاب اول » در ۸۱ صفحه نوشته است (عنوان کتاب دوم رباعیات باباافضل است ). عنوان هر دو کتاب که در یک جلد است رباعیات باباافضل الدین کاشانی به ضمیمه مختصری در احوال و آثار وی است . این کتاب مجددا در ۱۳۶۳ ش در تهران چاپ شده است . دیوان و رساله المفید للمستفید باباافضل با بررسی و مقابله مصطفی فیضی و حسن عاطفی و عباس بهنیا و علی شریف در تهران در ۱۳۶۳ ش به چاپ رسیده است . این کتاب یک بار هم بدون رساله المفید للمستفید در ۱۳۵۱ ش چاپ شده بود. در این کتاب ۶۸۷ رباعی منسوب به باباافضل آمده است و مصححان شرح حال باباافضل را نیز بر آن افزوده اند.

منابع :

دیوان و رساله المفید للمستفید//محمدبن حسین باباافضل کاشانی  چاپ مصطفی فیضی … ] و دیگران [ تهران ۱۳۶۳ ش هم و

رباعیات باباافضل کاشانی به ضمیمه مختصری در احوال و آثار وی به قلم سعید نفیسی تهران ۱۳۶۳ ش

هم و مصنفات چاپ مجتبی مینوی و یحیی مهدوی تهران ۱۳۳۱ـ۱۳۳۷ ش

عبدالرحمن بدوی ارسطو عندالعرب قاهره ۱۹۴۷ محمدتقی دانش پژوه

«نوشته های باباافضل » مهر سال ۸ ش ۷ (مهر ۱۳۳۱ ش ) ش ۸ (آبان ۱۳۳۱ ش )

مختصرفی ذکر الحکماء الیونانیین والملیین مجموعه شماره ۶۵۳ عربی کتابخانه اسکوریال مادرید چاپ محمدتقی دانش پژوه در فرهنگ ایران زمین ج ۷ (۱۳۳۸ ش )

محمدتقی مدرس رضوی احوال و آثار خواجه نصیرطوسی تهران ۱۳۷۰ ش

محمدبن محمدنصیرالدین طوسی مجموعه رسائل تهران [تاریخ مقدمه ۱۳۳۵ ش ]

 دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱