زندگینامه حضرت آیت‌الله حاج شیخ حسنعلی نجابت شیرازی

مجذوب واصل و عارف کامل، حضرت آیت‌الله حاج شیخ حسنعلی نجابت شیرازی، شاگرد برجسته محضر عرفانی حضرت آیت‌الله سید علی قاضی طباطبایی تبریزی «ره» و حضرت آیت‌الله حاج شیخ محمد جواد انصاری همدانی، در سال ۱۲۹۶هـ . ش در شیراز بدنیا آمدند.

اساتید

تحصیلات ابتدایی را به طریق متعارف در شیراز گذرانده و پس از آن به فراگیری دروس حوزوی پرداخته و با اتمام مقدمات، در سن ۱۵ سالگی برای ادامه تحصیل عازم عتبات شدند. در نجف اشرف پس از گذراندن سطح، در مراتب عالیه، معقول را نزد مرحوم آیت‌الله العظمی حاج شیخ علی محمد بروجردی «ره» و فقه و اصول را نزد آیات عظام سید ابوالحسن اصفهانی «ره»، سید عبدالهادی شیرازی «ره» و سید ابوالقاسم خویی «ره» گذراندند. در ۲۸ سالگی به درجه اجتهاد نائل آمدند. عمده اجازات ایشان از اساتید فوق الذکر بود.

مرحوم آیت الله نجابت پس از بازگشت از نجف به شیراز، علاوه بر فعالیت‌های حوزوی و پرورش شاگردان در دو بعد علمی و معنوی، همراه با شهید دستغیب «ره» علیه نظام طاغوتی پهلوی دست به مبارزه زدند. همزمان با فوت آیت‌الله بروجردی «ره» و شروع نهضت امام خمینی «ره» در سال ۱۳۴۰، با دل و جان در خدمت نهضت ایشان قرار گرفتند و با این اعتقاد که عشق به امام خمینی«ره» عشق به امام زمان(ع) و عشق به خداست، به ترویج و تبلیغ مرجعیت و رهبری امام خمینی«ره» همت گماردند و دست پنهان مبارزات روحانیت شیراز قبل از انقلاب، و ملجأ و مرجع نیروهای حزب الله بعد از انقلاب بودند.

ایشان از همان اوان ورود به نجف اشرف، به توصیه حضرت آیت الله قاضی«ره» بنای رفاقت محکمی با مرحوم شهید آیت الله دستغیب گذاشتند که پس از فوت آیت الله قاضی «ره» در محضر عرفانی حضرت آیت‌الله انصاری «ره» و از آن پس تا زمان شهادت مرحوم شهید دستغیب «ره» این رفاقت و پیوند، محکم و پا برجا بود. هم اکنون نیز مرقد مبارک هر دو بزرگوار، در کنار یکدیگر، در بقعه امامزاده سید محمد‌بن موسی‌(ع) در شیراز قرار دارد.

مرحوم آیت الله نجابت علاوه بر فعالیت‌های علمی و سیاسی، خدمات مهمی را در جهت احیای اسلام ناب محمدی(ص) در شهر شیراز انجام دادند که مهمترین آنها تأسیس حوزه عملیه معنوی بزرگ و پر برکتی است که بنام فرزند شهید ایشان، که در جبهه آبادان به لقاء الله پیوست، «حوزه علمیه شهید محمد حسین نجابت» نام گرفته و فضلای زیادی را در بعد علمی و معنوی و در خط امام پرورانده و شهدای بسیاری را نیز تقدیم انقلاب نموده است.

ایشان در این حوزه علاوه بر تدریس ادبیات، منطق، فلسفه، کلام، تفسیر، فقه و اصول در سطوح عالیه، در دو بعد عرفان نظری و عملی به تربیت شاگردان همت گماشتند.

آثار

از حضرت ایشان آثار منتشره و غیر منتشره زیادی بجا مانده است که کتب

«بصائر یا قرآن و اهل بیت» کلمه طیبه،

توحید، کلمه عشق،

حدیث سرو،

شرح دعای رجبیه،

ولایت شرعیه مطلقه فقیه،

شرح زیارت شعبانیه،

و دهها اثر مکتوب و صدها درس مضبوط دیگر از آن جمله است.

اما با این همه، و علیرغم اینکه توان و درجات علمی ایشان زبانزد خاص و عام بود، نه تنها به دنبال ریاست دنیوی نرفت بلکه همه علوم اعم از منقول و معقول و مأنوسه و غریبه را جز به چشم مقدمه ننگریست و عمر پر برکتش را جز در راه توحید سپری نساخت و به غیر از ورود در سرّ ربوبی و لقای دوست به چیزی نیندیشید و استقامت و پایمردیش در عشق ربوبی باعث شد که جذبات حق نه تنها تجرد از ماده بلکه تجرد از صورت را نیز ملکه ایشان گرداند و به آنجا برسد که همنوا با حافظ نغمه سر دهد:

بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش

که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد

رحلت

سرانجام ایشان در بهمن ۱۳۶۸ در شب شهادت امام علی النقی(ع) جان عاریت را تسلیم دوست کرده به لقاء الله پیوست. به هر حال این مقال را وسعت، و این قائل را صلاحیت توصیف مقامات و کمالات آن حضرت نیست.

 کتاب خدامحوری // دکتر قاسم کاکایی

زندگینامه محمّدابراهیم خلیل الله بدخشانی نقشبندی«خلیفه ابراهیم»( قرن یازدهم و دوازدهم )

بدخشانی نقشبندی ، محمّدابراهیم خلیل اللّه معروف به خلیفه ابراهیم ، از مشایخ صوفیه قرن یازدهم و دوازدهم . پدرش محمّدعلی مشهور به حاجی بابا، از ترکستان به هند رفت و بدخشانی در ۱۰۸۷ در شاه جهان آباد دهلی زاده شد (واله داغستانی ، گ ۶۲). او ابتدا در زمره سپاهِ نوّاب فتح اللّه خان خوستی ، از امرای اورنگ زیب ، بود (همان ، گ ۶۳).

شاهزاده محمّد معزّالدین ، از احفاد اورنگ زیب ، اعتقاد زیادی به بدخشانی داشت و بیشتر اوقاتش به مصاحبت با او می گذشت تا آنکه بدخشانی به او مژده سلطنت داد و پس از سه سال که پدر محمّد معزّالدین وفات یافت ، او طبق پیشگویی بدخشانی ، بر سه برادر خود چیره شد و به سلطنتِ هندوستان رسید و ملقّب به جهاندار شاه * شد (همان ، گ ۶۲). اما چون معزّالدین پای از دایره عدل و شریعت بیرون گذاشت ، بدخشانی از لشکرش کناره جست و ترک ملاقاتِ او کرد.

محمّد معزّالدین پس از یازده ماه مغلوب برادرزاده خود، محمّد فرّخ سیر * ، شد. ازینرو همگان دانستند که محمّد معزّالدین با نظر بدخشانی به سلطنت رسیده و نیز به سبب بی توجّهی او پادشاهی و زندگی را از دست داده است (همان ، گ ۶۳-۶۴). محمّد فرّخ سیر از بدخشانی کینه به دل داشت ؛ زیرا برکناری پدر خود را معلولِ توجّه او به عمّ خویش ، محمّد معزّالدین ، می دانست .

بدخشانی در طول هفت سال سلطنتِ فرّخ سیر، در دکن و ولایات دیگر اقامت گزید، سپس به شاه جهان آباد دهلی رفت . ارکان دولت ، خاطرِ پادشاه را نسبت به بدخشانی مشوّش کردند. در این وقت ، برهان الملک که صوبه دار لکهنو بود، به سبب ارادتِ بسیار، از او خواست به لکهنو بیاید و چون بدخشانی دعوت او را پذیرفت ، برهان الملک چند ده را جهتِ خادمان و مریدانِ او مخصوص گردانید و تا ۱۱۶۰، عواید آن ، صرفِ خانقاه بدخشانی می شد. پس از وفاتِ برهان الملک ، بدخشانی توجّه خود را به واله داغستانی معطوف کرده بود (همان ، گ ۶۴).

رحلت

بدخشانی در ۱۱۶۵ درگذشت (بغدادی ، ستون ۳۸)

برخی بر آن اند که بدخشانی فضایل کسبی نیاموخته است (صبا، ص ۱۶؛ هدایت ، ص ۴۲) اما به اشاره و الهامِ مولانا جلال الدّین بلخی و با اجازه پیر خود، میرجلال الدّین بدخشی ، پنج دفتر مشتمل بر ۰۰۰ ، ۶ بیت ، بر شش دفترِ مثنوی مولوی افزوده است (واله داغستانی ، گ ۶۲-۶۳؛ بغدادی ، ستون ۳۸). بدخشانی به سبب اُمّی بودن ، قواعد و ضوابط شاعری را اعمّ از بحر و قافیه رعایت نکرده است (واله داغستانی ، گ ۶۳). مؤلّفِ ریاض الشعرا در توجیه این ضعف او، ابیاتی سروده و آن را بر پایان این مثنوی افزوده است (همانجا). از مثنوی او با نام «احسن القصص » یاد شده (اته ، ص ۵۳)، اما رضازاده شفق ، خاوری را ناظم این مثنوی دانسته است (همان ، ص ۵۳، حاشیه ).

صاحبِ ریاض الشعرا بدخشانی را دارای تألیفاتی مشتمل بر حقایق و معارف می داند، و نیز فصلی از مثنوی او ذکر می کند و از کتاب دیگر او، شرح نکات سیّدنعمت الله کرمانی ، نام می برد و آن را حاوی نکات و مطالب عالی می داند (واله داغستانی ، گ ۶۴).



منابع :
(۱) کارل هرمان اته ، تاریخ ادبیات فارسی ، ترجمه با حواشی رضازاده شفق ، تهران ۱۳۵۱ ش ؛
(۲) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین : اسماءالمؤلفین و آثارالمصنّفین ، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب والفنون ، ج ۵، بیروت ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۳) محمدمظفر حسین بن محمد یوسفعلی صبا، تذکره روز روشن ، چاپ محمدحسین رکن زاده آدمیت ، تهران ۱۳۴۳ ش ؛
(۴) علیقلی واله داغستانی ، ریاض الشعراء ، نسخه عکسی از فیلم ش ۱۳۰۱ موجود در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ؛
رضاقلی بن محمدهادی هدایت ، تذکره ریاض العارفین ، چاپ مهرعلی گرکانی ، تهران ( ۱۳۴۴ ش ) .

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲ 

زندگینامه شیخ امیراحمد بخاری نقشبندی(متوفی۹۲۲ه ق)

بخاری نقشبندی ، امیراحمد ، از صوفیان مؤثر در تأسیس طریقه نقشبندیّه در عثمانی . از سادات حسینی بخارا و نوه خواجه محمود اِنجیر فَغْنَوی که در سلسله پیروان طریقت ، چهار واسطه پیش از بهاءالدّین نقشبند * ، بنیانگذار طریقه نقشبندیه ، بود. ابتدا با ارشاد خواجه عبیدالله احرار * در سمرقند به طریق تصوف وارد شد، اما یکی از مریدان احرار، ملا عبدالله الهی اهل سماوِ آناطولی ، او را رسماً به طریق تصوف درآورد.

هنگامی که الهی از سمرقند به آناطولی می رفت ، بخاری او را همراهی کرد و برای همیشه ماوراءالنهر را ترک گفت . الهی نخست ، در زادگاه خود سماو سکونت گزید و بخاری در آنجا به او خدمت می کرد و پیشنماز او بود. سرانجام تصمیم گرفت مرشد خود را ترک کند و به حج رود. تنها یک جلد قرآن مجید و نسخه ای از مثنوی مولوی با خود برداشت و از راه بیت المقدس عازم سفر شد. در آنجا مدتی در مدرسه ای ساکن شد و از راه کتابت امرار معاش کرد. پس از برگزاری مراسم حج ، حدود یک سال در مکه اقامت کرد و به زهد و ریاضت پرداخت ، تا اینکه در ۸۶۶ به سماو فراخوانده شد.

طولی نکشید که الهی نخست به استانبول و از آنجا به واردار ینی جه سی در روم ایلی رفت ، و بخاری به جای او پیروانش را در سماو هدایت کرد. بخاری به رغم کراهتی که از هیاهوی پایتخت داشت ، پذیرفت که در ۸۹۶ به آنجا رود. او در مجاورت مسجد سلطان محمّد فاتح سکونت گزید؛ اما طولی نکشید که ، براثر فشار مریدان ، ناگزیر از بنای تعدادی رباط (خانقاه ) شد. بیشتر پیروان او از درس خواندگان ، قضات و مدرسان ، بودند. می توان گفت که بخاری با شریعت پیوند نزدیکی برقرار ساخت که سرمشق طریقه نقشبندیّه در عثمانی شد.

رحلت

او در ۹۲۲، در ۷۳ سالگی ، درگذشت و در صحن نخستین رباطی که بنا کرده بود، دفن شد. مرقد او هنوز برجا و زیارتگاه پارسایان است .

جانشینان مهم او عبارت بودند از:

محمود لامعی * چلبی بورسه ای ، شاعر و مترجم مشهور آثار فارسی بویژه نوشته های عبدالرحمان جامی ، حکیم چلبی و شیخ محمود چلبی ، داماد بخاری ، که در رباط اصلی نقشبندی در استانبول جای او را گرفت .

تأکید عمده بخاری بر ذکر خفی و مداوم اسماءاللّه و رعایت وسواس آمیز سنّت بوده است . او، برخلاف پیروانش ، به علم رسمی بی اعتنا بود و اغلب در عربـی اشتباه می کرد؛

آثار

با این همـه دو اثر منسوب به او باقــی است :

۱) رساله ای بی نام در بیان اصول کلّی طریقه نقشبندی و تأیید اندیشه وحدت وجود؛

۲) مجموعه ای از حواشی در شرح ابیات دشوار مثنوی .



منابع :

(۱) حسین ایوانسرایی ، حدیقه الجوامع ، استانبول ۱۲۸۱/۱۸۶۴، ج ۱، ص ۴۲-۴۷، ۲۹۷؛
(۲) عبدالرحمن بن احمد جامی ، نفحات ترجمه سی ، ترجمه محمود لامعی ، استانبول ۱۲۸۹/۱۸۷۲، ص ۴۶۵ـ۴۷۰؛
(۳) احمدبن مصطفی طاش کُبری زاده ، شقائق النعمانیه ، بیروت ۱۳۹۵/۱۹۷۵، ص ۲۱۵ـ۲۱۷؛

(۴) Kas â m Kufral â , “Molla I lahi ve Kendisinden sonraki Nak í bendiye mدhiti”, Tدrk dili ve edebiyat i dergisi, 3/1-2 (October 1948), 135-136;

نوشته های بخاری را در نسخه خطی حالت افندی ، (استانبول ) ش ۳۰۰، می توان یافت .

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۲

زندگینامه شیخ خالد نقشبندى (متوفی۱۲۴۲ه ق)

 خالد نقشبندى، لقب خالدبن احمدبن حسین شهرزورى، صوفى و عالم بزرگ شافعى مذهب قرن سیزدهم. او را با القابى چون ابوالبهاء، ذوالجناحین و ضیاءالدین نیز خواندهاند (رجوع کنید به محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۷؛ ابنعابدین، ص ۴۷؛ حامد بیسارانى، گ ۱۹).

خالد نقشبندى از مشایخ معروف نقشبندیه* است و نسب بسیارى از شیوخ این طریقت به او مى رسد (براى اطلاع از شجره طریقتى شیخ خالد رجوع کنید به محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۷ـ۱۰؛ نقشبندى خالدى، ص ۱۰۷ـ۱۰۸). شیخ خالد در ۱۱۹۰ (ابنعابدین، ص ۴۸؛ زرکلى، ج ۲، ص ۲۹۴) و به قولى در ۱۱۹۳ (خانى خالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۵۴؛ قزلجى، ص ۴۷، پانویس)، در روستاى قرهداغ (از توابع سلیمانیه در منطقه شهرزور عراق) به دنیا آمد و از اینرو وى را خالد سلیمانیه نیز خواندهاند (رجوع کنید به هدایت، ص ۲۵۸؛ خانى خالدى نقشبندى، همانجا). گفته اند وى از نوادگان پیر میکائیل، معروف به شش انگشت، است که از صوفیان معروف عصر خویش بود (رجوع کنید به محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۴۱؛ حیدرىزاده، ص ۲۷).

اساتید ومشایخ

خالد تحصیلات اولیه شامل قرآن و مقدمات صرف و نحو عربى و نظم و نثر فارسى و فقه شافعى را در زادگاه خود نزد پدرش، احمدبن حسین عثمانى، آغاز کرد و تا دوازده سالگى تحصیل را در مدارس قره داغ ادامه داد (جاف، ۱۳۵۷ش، ص ۲۳۹ـ۲۴۰). سپس نزد اکثر علما و مشایخ عراق به تکمیل تحصیلات خود در علوم مختلف از قبیل فقه و حدیث، تفسیر و ادب و لغت، اصول و منطق و حکمت، تصوف، ریاضیات و هندسه پرداخت (حیدرىزاده، همانجا؛ قس محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۴۲ـ۴۳؛ ابنعابدین، ص ۴۷ـ۴۸).

در همان زمان از محضر درس شیخ معروف نودهى (رجوع کنید به برزنجى*، سادات)، از شیوخ طریقت قادریه، استفاده کرد و بعد از اختلافى که بین آن دو پیش آمد (رجوع کنید به ادامه مقاله) براى ادامه تحصیلاتش به شهر کوى (از توابع استان اربیل) رفت و نزد علماى آنجا به خواندن کتب منطقى از جمله شرح جلالالدین دوانى بر تهذیبالمنطق تفتازانى مشغول شد و سپس نزد ملامحمد بالکى مشهور به ابنآدم تلمذ کرد (حیدرىزاده، همانجا؛ خانىخالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۵۵). آنگاه به سلیمانیه بازگشت و تحصیلات خود را در منطق نزد علماى آنجا تکمیل کرد (رجوع کنید به خانىخالدى نقشبندى، همانجا).

پس از آن به بغداد رفت و نزد صبغه اللّه افندى به تعلم پرداخت، همچنین شرح تفتازانى و شریف جرجانى را بر مختصرالمنتهى ابنحاجب در بغداد آموخت (ابنعابدین، ص ۴۸؛ حیدرىزاده، ص ۲۸؛ خالدى نقشبندى، ۱۳۶۸ش، مقدمه معتمدى، ص ۲۴). سپس به قصد تکمیل علوم ریاضى و حساب و هندسه به شهر سنندج نزد شیخ محمد قسیم سنندجى رفت و از او اجازه تدریس گرفت (محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۴۴؛ خانى خالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۵۶؛ قزلجى، ص ۴۸).

او در ۱۲۱۳ به سلیمانیه بازگشت و تا ۱۲۲۰ در مدرسه استادش شیخ عبدالکریم برزنجى که در همان سال در اثر ابتلا به طاعون درگذشت به تدریس علوم مشغول شد (ابنعابدین، ص ۴۹؛ خانىخالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۵۷).

خالد در ۱۲۲۰ از راه موصل و شام به مکه سفر کرد و در اثناى سفر از مشایخى چون شیخ محمد کُزبَرى (متوفى ۱۲۲۱) و شیخ مصطفى کردى استماع حدیث کرد (محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۴۵؛ قزلجى، همانجا؛ محمدامین زکى، ص ۲۲۵) و به واسطه او از طریقت قادریه اجازه تعلیم یافت (حیدرىزاده، ص ۲۹؛ خانىخالدى نقشبندى، همانجا).

یکى از افرادى که تأثیر معنوى بسیارى بر شیخ خالد گذاشت شخصى هندى به نام میرزا رحیم اللّه عظیم آبادى، معروف به درویش محمد بود که شیخ خالد شیفته اخلاق و صفات او شد. خالد در معیت وى در ۱۲۲۴ از راه ایران به هند سفر کرد و ضمن ملاقات با بعضى از بزرگان در میان راه، در تهران با برخى علماى شیعه گفتگو کرد (رجوع کنید به محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۴۷ـ۴۹؛ خانىخالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۵۸ـ۶۶۰؛ قس قزلجى، همانجا؛ محمدامین زکى، ص ۲۲۵ـ۲۲۶ که تاریخ این سفر را ۱۲۲۲ آوردهاند).

او در آغاز ورود به دهلى قصیده فارسى مفصّلى در ستایش شاه عبداللّه دهلوى (متوفى ۱۲۴۰) سرود و در آنجا حدود یک سال نزد شیخ عبداللّه دهلوى درس آموخت و از طریقتهاى نقشبندیه، قادریه، کبرویه، چشتیه و سهروردیه اجازه ارشاد یافت (محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۵۴؛ خانى خالدىنقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۶۵ـ۶۶۷). وى پس از بازگشت به عراق در سلیمانیه و بغداد زیست و به ارشاد مردم و نشر طریقت قادریه پرداخت (قزلجى، همانجا؛ محمدامین زکى، ص ۲۲۶). خالد در سلیمانیه مخالفانى داشت که از جمله آنان ملامحمد بالکى و شیخ معروف نودهى بودند.

شیخ معروف رساله اى در نکوهش خالد با عنوان تحریرالخطاب فى الرد على خالدالکذاب نگاشت و آن را نزد سعیدپاشا (والى بغداد) فرستاد و خواستار تبعید خالد از بغداد شد. در این رساله خالد به کفر متهم شده بود. با این حال، سعیدپاشا در حمایت از شیخ خالد دستور داد علماى بغداد جوابى در رد اتهامات شیخ معروف بنویسند (خانى خالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۶۸ـ۶۶۹؛ خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همان مقدمه، ص ۲۲، پانویس ۳؛ جاف، ۱۳۵۷ش، ص ۲۴۱ـ۲۴۲).

از جمله کتابهایى که آن زمان در رد رساله شیخ معروف نودهى نوشته شد عبارت بود از:سل ّالحِسام الهندى لنصره مولانا خالدالنقشبندى تألیف ابنعابدین (متوفى ۱۲۵۲) که بسیارى از علماى بغداد و شام و سلیمانیه بر آن تقریظ نوشته اند و القولالصواب بِردِّ ماسُمِّىَ بتحریرالخطاب از شیخ محمدامین طبقچلى (رجوع کنید به خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همان مقدمه، ص ۱۲۸؛ جاف، ۱۳۵۷ش، ص ۲۴۲؛ درنیقه، ص ۸۱ـ۸۲).

با این حال، خالد به سبب مخالفتهاى شدید مجبور به ترک سلیمانیه شد. وى در ۱۲۲۸ دوباره به بغداد رفت و در مدرسه احسائیه به تدریس مشغول شد. در ۱۳۳۰ تکیه و کتابخانهاى در آنجا تأسیس شد که به کتابخانه و تکیه خالدیه مشهور گردید (خانىخالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۶۹؛ آقابزرگ طهرانى، ج ۷، ص ۲۹۱؛ محمدامین زکى، همانجا؛ براى روایت دیگر درباره سبب خروج خالد از سلیمانیه رجوع کنید به ادموندز، ص ۷۲ـ۷۳).

در این زمان بسیارى از علما و رجال بغداد در صف مریدان شیخ خالد قرار گرفتند و محمودپاشا فرزند، عبدالرحمانپاشا والى بابان، نیز به بغداد آمد (شیکلى، ص۹۰ـ۹۱). او پس از مشاهده استقبال علما و مردم بغداد از خالد، از وى دعوت کرد تا به سلیمانیه بازگردد و پس از آن خانقاهى نیز با نام خالدیه یا مولانا خالد در سلیمانیه تأسیس شد (قزلجى، ص ۴۷؛ خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همان مقدمه، ص ۴۰).

شیخ خالدنقشبندى به دمشق، شام، قدس، مدینه و مکه نیز سفر کرد (حیدرىزاده، ص ۲۹؛ محمدامین زکى، ص ۲۲۷). هدایت در تذکره ریاض العارفین (ص ۲۵۸) به سفر خالد به دیگر شهرهاى قلمرو عثمانى نیز اشاره کرده است.

خالد نقشبندى خلفا، مریدان و شاگردان بسیارى در اغلب نواحى اسلامى داشت. او مروج طریقت نقشبندیه در کردستان، عراق، ترکیه، سوریه، عربستان و غیره بود و به همین دلیل کتابهاى زیادى در شرح احوال و آثار و مناقب او نوشته اند (رجوع کنید به خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همان مقدمه، ص ۱۲۷ـ۱۲۹).

برخى خلفاى مشهور خالد نقشبندى عبارت اند از:

شیخ اسماعیل اَنارانى در دمشق؛

شیخ عثمان سراج الدین در کردستان عراق که مؤسس طریقت مجدّدیه خالدیه (رجوع کنید به ادامه مقاله) بود؛

شیخ خالد جزیرى در دیار بکر؛

شیخ خالد کرد در مدینه؛

شیخ احمد غربوزى در ازمیر؛

شیخ عبدالغفور کردى کرکوکى در بغداد؛

و شیخ محمودبن عمر در عمادیه (رجوع کنید به خانى خالدى نقشبندى، ۱۹۹۶، ص ۶۹۳).

شاگردان و مریدان

ملایحیى مُزُورى عمادى (رجوع کنید به حسینى نقشبندى، ص ۴۰۴)،

شیخ محمدبن عبداللّه خانى (خانىخالدى نقشبندى، ۱۴۰۱، ص ۴۷ـ۴۸) و

شیخ محمدبن سلیمان بغدادى*، مؤلف الحدیقه النَّدیّه فى الطریقه النقشبندیه و البهجه الخالدیه، از شاگردان و مریدان مشهور او بودهاند (رجوع کنید به محمدبن سلیمان بغدادى، ص ۱).

بسیارى از دانشمندان وابسته به حکومت عثمانى به طریقت وى پیوستند از جمله سید محمود شهابالدین آلوسى بغدادى، مؤلف تفسیر روحالمعانى، و سیدمحمدامین ابنعابدین مفتى دمشق (رجوع کنید به مردوخ روحانى، ج ۱، ص ۳۰۸؛ درنیقه، ص ۸۲ـ۸۳). داودپاشا (والى بغداد) و بسیارى افراد دیگر نیز از مریدان خالد نقشبندى بوده اند (رجوع کنید به درنیقه، همانجا؛ حسینى نقشبندى، ص ۴۰۵ـ۴۰۶؛ صواف، ص ۳۹ـ ۴۲).

رحلت

خالد در ۱۲۴۲ در دمشق در اثر ابتلا به طاعون درگذشت و در کوه قاسیون دفن شد (ابنعابدین، ص ۵۵ـ۵۶؛ اسماعیل بغدادى، ج ۱، ستون ۳۴۴).

فرزندان

خالد نقشبندى چهار پسر به نامهاى بهاءالدین محمد، شمسالدین عبدالرحمان، شهابالدین و نجمالدین و یک دختر به نام فاطمه داشت. که سه پسر او بر اثر ابتلا به طاعون درگذشتند و تنها نجمالدین (متوفى ۱۲۷۰) پس از تربیت و تعلم نزد عمویش، شیخ محمد صاحب، طریقت را اخذ کرد (صواف، ص ۴۷ـ۵۰).

طریقت خالدیه به عنوان یکى از شاخه هاى طریقت نقشبندیه پس از شیخ خالد نقشبندى شکل گرفت و به دلیل سفرهاى متعدد وى و تعداد کثیر مریدان و خلفایش به سرعت در مناطق مختلف اسلامى انتشار یافت. پس از مرگ وى، پیروان او به مناطق مختلف، از حوزه بالکان تا جنوب شرقى آسیا رفتند. امروزه مریدان او عمدتآ در سرزمینهاى اسلامى عرب، ترک و کردنشین حکومت عثمانى و نیز نواحى کردنشین ایران یافت مىشوند. خالد بر حیات دینى موطن خود کردستان تأثیر خاصى داشت (شیکلى، ص ۸۹)؛ زیرا نزد کردها، عمل به شعائر اسلامى پیوسته با عضویت در طریقتى صوفیانه همراه بوده است. البته طریقت نقشبندیه قبل از خالد نیز در کردستان رواج داشته است (رجوع کنید به جاف، ۱۳۵۳ش، ص ۲۶۵ـ ۲۶۶؛ قسادمونذر، ص ۷۷) و در واقع وى حلقه اتصال نقشبندیه هند با نقشبندیه کردستان ایران و عراق و سوریه به شمار مىرود.

یکى از مهمترین آموزه هاى طریقتى خالد، تعلیم درباره «رابطه» است، که گویا در زمان خود او مناقشه برانگیز بوده است. مراد وى از رابطه، ربط قلبى مرید به شیخ و به تصور در آوردن صورت و هیئت شیخ براى مدد جستن معنوى مرید از روحانیت شیخِ کامل است که این رابطه به هنگام غیبت شیخ و پس از مرگ وى نیز محفوظ مىماند (خالد نقشبندى، ۱۴۲۰، ص ۹۴، ۱۲۳ـ۱۲۴؛ خانى خالدى نقشبندى، ۱۴۰۱، ص ۲۲ـ۲۶).

آثار

خالد نقشبندى آثار و تألیفات بسیارى به عربى، فارسى و کردى دارد از جمله:

مجموعه مکاتبات به عربى و فارسى که بخش عربى آن با عنوان بُغیهالواجد فى مکتوبات المولى خالد به کوشش برادرزادهاش، محمد اسعد صاحبزاده، گردآورى و تنظیم شده و در ۱۳۲۴ در دمشق به چاپ رسیده است (جاف، ۱۳۵۷ش، ص ۲۴۶).

علاوه بر این، رساله هایى نیز از شیخ خالد به چاپ رسیده از جمله:

رساله العقد الجوهرى فى بیان الفرق بین کَسْبَىِ الماتُریدى و الاشعرى در علم کلام و مسئله جبر و اختیار و اراده جزئیه که شروحى نیز بر آن نگاشته شده است (رجوع کنید به خالد نقشبندى، ۱۴۲۰، ص ۱۳۳ـ۱۵۲؛ همو، ۱۳۶۸ش، مقدمه معتمدى، ص ۱۲۶)؛

رسالهاى در بحث عبادات (خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همان مقدمه، ص ۱۲۶ـ۱۲۷)؛

فرائد الفوائد که شرح حدیث جبرئیل به فارسى است (اسماعیل بغدادى، همانجا)؛

رساله جلاء الاکدار و السیف البتار بالصلوه على النبى المختار که در آن نام اصحاب غزوه بدر را به ترتیب حروف الفبا گردآورده است (خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همان مقدمه، ص ۱۲۷؛ قس همو، ۱۴۲۰، ص ۹۸)؛

رسالهاى در آداب ذکر طریقت نقشبندى (رجوع کنید به خالد نقشبندى، ۱۳۶۸ش، همانجا؛ همو، ۱۴۲۰، ص ۹۳ـ۹۷)؛

حاشیهاى بر النهایه رملى در فقه شافعى؛

تعلیقاتى مدون بر حاشیه خیالى بر شرح عقاید نسفى در علم کلام که در ۱۳۰۷ در استانبول چاپ شده است؛

حاشیهاى به نام تتمه بر کتاب عبدالحکیم سیالکوتى در نحو؛

شرحى فارسى بر اطباق الذهب زمخشرى؛

دیوان اشعار فارسى و عربى و کردى (همو، ۱۳۶۸ش، مقدمه معتمدى، ص ۱۲۶ـ۱۲۷) مشتمل بر غزلها و قصیده ها و قطعات و مثنویات و غیره که در آنها خالد تخلص مى کرده و سروده هایش را با اشعار حافظ، سعدى، شبسترى، مولوى و جامى و شاعران دیگر آراسته است (همان، ص ۲۴۱به بعد؛ براى اطلاع بیشتر رجوع کنید به اسماعیل بغدادى، همانجا؛ زرکلى، ج ۲، ص ۲۹۴؛ نیز براى دیدن برخى از رسائل به طور کامل رجوع کنید به خالد نقشبندى، ۱۴۲۰).



منابع:

(۱) آقابزرگ طهرانى؛
(۲) ابنعابدین، سل الحسام الهندى لنصره مولانا خالد النقشبندى، (دمشق ۱۳۰۱)؛
(۳) اسماعیل بغدادى، هدیهالعارفین، ج ۱، در حاجىخلیفه، ج ۵؛
(۴) محمدبن سلیمان بغدادى، الحدیقه الندیه فى الطریقه النقشبندیه و البهجه الخالدیه، در عبدالمجیدبن محمدخانى خالدى نقشبندى، السعاده الابدیه فیما جاء به النقشبندیه، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۵) حسن جاف، «تحقیق در مورد شرححال و آثار مولانا خالد نقشبندى»، در هشتمین کنگره تحقیقات ایرانى، دفتر۱، به کوشش محمد روشن، تهران: فرهنگستان ادب و هنر ایران، ۱۳۵۷ش؛
(۶) همو، «طریقت در میان کردها»، بررسیهاى تاریخى، سال ۹، ش ۵ (آذر ـ دى ۱۳۵۳)؛
(۷) حامد بیسارانى، ریاض المشتاقین، نسخه عکسى کتابخانه بنیاد دایرهالمعارف اسلامى، ش ۳۴۵۶۶؛
(۸) عبدالرحمان حسینى نقشبندى، السادات النقشبندیه: تاریخ و مواقف و دروس و عبر، اربیل ۱۹۹۸؛
(۹) ابراهیم فصیح حیدرىزاده، المجد التالد فى مناقب الشیخ خالد، (استانبول ۱۲۹۲)؛
(۱۰) خالد نقشبندى، بعض رسائل و مؤلفات مولانا الامام خالد النقشبندى، در محمدشریف صواف، مولانا الشیخ خالد النقشبندى: حیاته، منهجه، آثاره، دمشق ۱۴۲۰/۲۰۰۰؛
(۱۱) همو، نقشى از مولانا خالد نقشبندى و پیروان طریقت او، تحقیق و تصحیح و ترجمه مهیندخت معتمدى، تهران ۱۳۶۸ش؛
(۱۲) عبدالمجیدبن محمد خانى خالدى نقشبندى، السعاده الابدیه فیما جاء به النقشبندیه، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۱۳) همو، الکواکب الدریه على الحدائق الوردیه فى اجلاء الساده النقشبندیه، چاپ محمد خالد الخرسه، (دمشق ? ۱۹۹۶)؛
(۱۴) محمد درنیقه، الطریقه النقشبندیه و اعلامها، (طرابلس ?۱۴۰۷/ ۱۹۸۷)؛
(۱۵) خیرالدین زرکلى، الاعلام، بیروت ۱۹۸۹؛
(۱۶) محمدشریف صواف، مولانا الشیخ خالد النقشبندى: حیاته، منهجه، آثاره، دمشق ۱۴۲۰/۲۰۰۰؛
(۱۷) محمد قزلجى، التعریف بمساجد السلیمانیه و مدارسها الدینیه، (بغداد )۱۳۵۶/۱۹۳۸؛
(۱۸) محمدامین زکى، تاریخ السلیمانیّه، نقله الى اللغه العربیه جمیل احمد روزبیانى، بغداد ۱۳۷۰/۱۹۵۱؛
(۱۹) بابا مردوخ روحانى، تاریخ مشاهیرکرد، تهران ۱۳۶۴ـ ۱۳۷۱ش؛
(۲۰) احمد نقشبندى خالدى، کتاب جامعالاصول فى الاولیاء، مصر ۱۳۳۱، چاپ افست قاهره (بىتا.)؛
(۲۱) رضاقلىبن محمدهادى هدایت، تذکره ریاضالعارفین، چاپ سنگى تهران ۱۳۰۵؛

(۲۲) Cecil John Edmonds, Kurds, Turks and Arabs: politics, travel and research in north-eastern Iraq 1919-1925, London 1957;
(۲۳) Ferhad Shakely, “The Naqshbandi sheikhs of Hawraman and the heritage of Khaliddiyya – Mujaddidiyya in Kurdistan”, in Naqshbandis in Western and Central Asia: change and continuity, papers read at a conferene held at the Swedish Research Institute in Istanbul June 9-11, 1997, ed. Elisabeth Ozdalga, Istanbul: Swedish Research Institute in Istanbul, 1999.

 دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۴ 

زندگینامه شیخ عبدالغنی نابلسی(متوفی۱۱۴۳ه ق)

نابلسی، عبدالغنی ، صوفی، شاعر و سیاح مشهور قرن دوازدهم.عبدالغنی بن اسماعیل بن عبدالغنی بن اسماعیل کنانی مقدسی دمشقی، مشهور به ابن نابلسی، در ۱۰۵۰ در دمشق به دنیا آمد. وی حنفی مذهب بود(نابلسی،۲۰۰۲، ج ۱، ص ۵؛ مرادی،ج۳،ص۳۱). اجدادش از خاندان بنی جماعه در بیت المقدس بودند و سپس به نابلس نقل مکان کردند. نسب ایشان به عمر خطاب می رسید(نابلسی، حله الذهب…، مقدمۀ منجد، ص۷). جد وی،عبدالغنی¬بن اسماعیل نابلسی، از علما و فضلای مشهور زمان خود بود که در ۱۰۳۲ درگذشت(همو،۱۹۸۶،ص۱۱). وی بر جامع الصغیر سیوطی، تفسیر نوشته است (همو،

اسماعیل، پدر عبدالغنی، در ۱۰۷۰ در دمشق متولد شد و با آنکه اجداد وی از فقهای شافعی بودند، به مذهب حنفی گرایید. وی عالم، فقیه، و شاعری برجسته بود و در جامع اموی و مدارس دمشق تدریس می کرد و مسند قضاوت شهر صیدا نیز به وی اعطا شده بود. او اشعار و تصانیف متعددی دارد(همو، ۱۹۸۶، ص۷ـ ۸ ؛ همو، حله الذهب… ،همانجا).

وی در دمشق وفات یافت و در مقبرۀ خانوادگی اش در باب الصغیر، نزدیک مسجد جامع جراح، دفن شد(محبی، ج۱،ص۴۱۰؛ نابلسی،۱۴۱۱،مقدمۀعلبی، ص۶؛ برای شرح حال و آثار و اشعار وی رجوع کنید به محبی،ج۱، ص۴۰۸ـ۴۱۰؛ ابن شاشو، ص۶۳ـ۶۷).

استادان و مشایخ

نابلسی در نه سالگی قرآن کریم را از حفظ کرد (احمد عطا، ص ۹۷) و سپس به فراگیری علوم دینی و لغوی پرداخت.وی افزون بر بهره گیری از تعالیم پدرش، نزد استادان و مشایخ متعددی تحصیل علم کرد که برخی از آنان عبارت اند از:

نجم الدین محمد بن بدرالدین محمد غُزی، مؤلف الکواکب السائره فی اعیان المئه العاشره؛ احمد بن محمد قلعی حمصی دمشقی حنفی، استاد وی درفقه و اصول؛

عبدالباقی بن عبدالباقی حنبلی دمشقی و محمدبن کمال الدین حنفی( مشهور به ابن¬حمزه، نقیب الاشراف دمشق )،

استادان او در حدیث؛ و محمود کردی دمشقی، استاد او در صرف و نحو و معانی و بیان (مرادی، ج ۳، ص ۳۱؛ احمد عطا، ص ۱۰۷ – ۱۱۱).

هنگامی که عبدالغنی به بیست سالگی رسید، به تألیف و تدریس در جامع اموی پرداخت. در ۱۰۷۵ به قسطنطنیه(استانبول) سفر کرد و در آنجا با عبدالرزاق گیلانی، نوۀ عبدالقادر گیلانی ، دیدار کرد و از طریق او به طریقت قادریه پیوست و «تاج قادری» و شمشیر اجدادی عبدالرزاق را از وی دریافت کرد.

پس از بازگشت به دمشق، در مکانی مقابل قبر یحیی بن زکریا، به تدریس علوم گوناگون و آثار کسانی چون سیوطی و ابن عربی پرداخت. در ۱۰۸۷، به واسطۀ حضور ابوسعید بلخی نقشبندی در دمشق، به طریقت نقشبندیه پیوست و خرقه و عکّاز(عصا) این طریقت را از وی دریافت کرد و به سفارش وی، بر رسالۀ منسوب به تاج الدین نقشبندی، شرحی به نام مفتاح المعیه نوشت(مرادی،ج۳،ص۳۱؛ احمد عطا،ص۱۲۶).

عبدالغنی پس از رسیدن به چهل سالگی، هفت سال را در عزلت، ریاضت و مطالعۀ آثار ابن عربی، ابن سبعین و عفیف الدین تلمسانی سپری کرد و در اثنای این خلوت، بواطن القرآن و مواطن الفرقان را در پنج هزار بیت سرود( نابلسی، حله الذهب…، مقدمۀمنجد،ص۱۲؛ د.اسلام، ذیل «عبدالغنی بن اسماعیل نابلسی»).

نابلسی پس از ترک خلوت، سیاحت در پیش گرفت و به لبنان، بیت المقدس، مصر، شام و حجاز سفر کرد.حاصل آنها چهار سفرنامه است که همگی به چاپ رسیده اند(نابلسی، همان، مقدمۀ منجد،ص۱۶ـ۱۷، ۲۷؛ رجوع کنید به ادامۀ مقاله). سپس به دمشق بازگشت و تا پایان عمر در آنجا ماند و به تدریس مشغول شد و در ۱۰۱۳ نیز به مقام افتا در مذهب حنفی دست یافت(نابلسی،همان، مقدمۀ منجد، ص۱۷؛ قس احمد عطا، ص۹۹، که مقام افتای وی را در ۱۱۱۳ ذکر کرده است).

رحلت

نابلسی در ۱۱۴۳ در دمشق درگذشت و در صالحیه، در قبه ای که در ۱۱۲۶ ساخته شده بود، به خاک سپرده شد. مصطفی نابلسی، یکی از نوادگانش، در کنار مقبرۀ وی مسجد جامعی بنا نمود که در ۱۴۱۰ تجدید بنا، و در آن مدرسه ای نیز برای تعلیم وحفظ قرآن ساخته شد و یکی دیگر از نوادگان نابلسی، به نام راتب نابلسی ،در آنجا به تدریس پرداخت(مرادی، ج ۳، ص ۳۷ ـ ۳۸؛ نابلسی،۱۴۱۱ ، مقدمۀ علبی، ص۷). عبدالقادر و ابراهیم، دو نوادۀ دیگر نابلسی ، از مشایخ اجازۀ محمد امین ابن¬عابدین* بودند(محمد امین ابن¬عابدین، ج ۱، ص ۵).

شاگردان

نابلسی شاگردان بسیاری داشت که مهمترین آنان عبارت اند از:

محمدامین بن فضل الله محبی دمشقی حنفی، مؤلف بیش از بیست اثر، از جمله خلاصه الأثر فی أعیان القرن الحادی عشر (محبی، ج ۳، ص ۳۸۸؛ سرکیس، ج ۲، س ۱۶۲۰ ۱۶۲۱)؛

محمدبن ابراهیم دِکدِکجی (نابلسی، حله الذهب…، مقدمۀ منجد، ص ۱۹؛ احمد عطا، ص ۳۸۶)؛

مصطفى عُمَری ،مشهور به ابنعبدالهادی، ادیب و شاعر که از عبدالغنی نابلسی در نحو و معانی و بیان اجازه داشت (کحاله، ج ۱۲، ص ۲۶۰)؛ محمدبن ابی بکر مرعشی، صوفی حنفی، مشهور به ساجَقلی/سچاقلى زاده، مؤلف حدود سی اثر ، از جمله ترتیب العلوم، تسهیل الفرائض و جامع الکنوز (بغدادی، هدیه…، ج ۲، س ۳۲۲ – ۳۲۳؛ زرکلی، ج ۶، ص ۶۰)؛

مرتضی دمشقی، مشهور به امیر کردی، ادیب و صوفی و مؤلف تهذیب الأطوار فی عجائب الأمصار (کحاله، ج ۱۲، ص ۲۱۶ – ۲۱۷)؛

صفى الدین موسى بن جلال الدین على مولوی رومی، مشهور به صفی دده، متولی خانقاه مولویه در قسطنطنیه، که تفسیر و حدیث را از نابلسی فرا گرفت (بغدادی، همان، ج ۲، س ۴۸۲)؛

اسماعیل بن محمد عجلونی ، مؤلف کشف الخفاء(ج ۱، ص ۱۲۸، ۱۳۸)؛

عبدالرحمن  بن محمد بهلول نحلاوی شافعی دمشقی، ادیب و شاعر، که قصیده ای در رثای استادش عبدالغنی نابلسی سروده است (کحاله، ج ۵، ص ۱۸۵)؛

شمس الدین محمدبن عبدالرحمن غزی ، داماد نابلسی، مفتی شافعیان دمشق و مؤلف دیوان الاسلام فی التاریخ (بغدادی،همان، ج ۲، س ۳۲۹؛ نابلسی، همانجا)؛

شمس الدین محمدبن احمد سفارینی نابلسی حنبلی ،مؤلف حدود سی اثر (جبرتی، ج ۱، ص ۴۶۸ – ۴۷۰؛ سرکیس، ج ۱، س ۱۰۲۸)؛ عبدالوهاب¬بن مصطفى دمشقی حنفی، مشهور به دَکدَکى، مؤلف رفع المشکلات عن حکم إباحه سماع الآلات (بغدادی،همان، ج ۱، س ۶۴۳).

فرزند نابلسی، به نام اسماعیل (متوفی ۱۱۶۳)، نیز در شمار شاگردان زبدۀ پدرش یاد شده است (نابلسی، نعم السوابغ… ، مقدمۀ بکداش، ص۱۷ ؛ برای فهرست بیش از ۱۴۰ شاگرد وی، رجوع کنید به احمد عطا، ص ۳۸۶ ـ ۳۹۰ ؛ نابلسی، حله الذهب…، مقدمه منجد، ص ۱۹ – ۲۴).

آثار

از نابلسی آثار بسیاری بر جای مانده، چنانکه نبهانی (۱۴۱۱، ج ۲، ص ۱۹۴ ـ ۱۹۵) بیشتر کرامات وی را کثرت تألیفاتش در جمیع فنون ذکر کرده است. مهمترین آثار وی در تصوف، شعر و سفرنامه نگاری است(د.اسلام، ذیل مادّه).

در تصوف، بیشتر تلاش او شرح و دفاع از آرای ابن عربی بوده است. البته درباره اینکه وی به عمق آرای ابن عربی پی برده است یا خیر، اختلاف نظر وجود دارد(رجوع کنید به سیریه، ص ۱۹ـ۲۰).

مهمترین آثار وی درموضوع تصوف عبارت اند از:

جواهر النصوص فی حل کلمات الفصوص، که شرحی مختصر بر فصوص الحکم ابن-عربی است (نابلسی، جواهر…، ج ۱، ص ۳۵؛ همو، ۱۹۸۶، ص ۱۶).

 ایضاح المقصود من معنی وحده الوجود، که آن را در توضیح وحدت وجود و عبارت مشهور صوفیه، « لا شیء مع الله تعالی موجود»، تألیف نموده (نابلسی، ۱۴۲۳، ص ۵۵ – ۵۶) و محمد¬بن عمر بن عبدالجلیل بغدادی دمشقی حنفی قادری (متوفی ۱۱۹۴) بر آن حاشیه نوشته است (رجوع کنید به آلوسی، ج ۱۶، ص ۲۲۷؛ بغدادی، ایضاح…، ج ۱، س ۱۵۸).

 الرد المتین على مُنتَقص العارف محیی الدین، که در دفاع از عقاید و افکار ابن¬عربی است (نابلسی، ۱۹۸۶، ص ۱۶).

 کشف السر الغامض، در شرح دیوان ابن فارض، که شامل شرح دیباچه نیز هست (همو، ۱۹۷۲، ج ۱، ص ۱۲، ۱۵). از شروحی که نابلسی بر اشعار ابن فارض دارد، جورج آگوست والین (متوفی ۱۲۶۸ / ۱۸۵۲)، مستشرق فنلاندی، شرح وی را بر حائیه ابن فارض، همراه با ترجمۀ لاتینی آن، در هلسینکی به چاپ رسانده است (زرکلی، ج ۲، ص ۱۴۶ – ۱۴۷).

 جمع الأسرار فی منع الأشرار عن الطعن فی الصوفیه الأخیار. او در این کتاب، توسل به انبیا علیهم السلام ، اولیا، علما و صالحان را جایز دانسته است، حتی اگر از دنیا رفته باشند (بغدادی، همان، ج ۱، س ۳۶۶؛ نبهانی، ۱۴۰۳، ص ۱۴۱ – ۱۴۲).

الصراط السوى، در شرح سه دیباچۀ دفتراول، سوم و چهارم مثنوی معنوی (نابلسی، ۲۰۰۹، مقدمۀ بکری ، ص ۱۷ – ۱۹؛ بغدادی، همان، ج ۲، س ۶۶).

العقود الؤلؤیه فی طریق الساده المولویه، در دفاع از آداب و رسوم طریقۀ مولویه ،مانند سماع و غنا (نابلسی، همان، مقدمه بکری، ص ۲۰ – ۲۱).

مسائل فی التوحید والتصوف. وی در این رساله ۴۷ سؤال دربارۀ توحید و تصوف مطرح نموده و به آنها پاسخ گفته است. این اثر در ذیل ایضاح المقصود من معنی الوحده الوجود به چاپ رسیده است (رجوع کنید به نابلسی، ۱۴۲۳، ۷۵ – ۱۴۱).

 القول المتین فی بیان توحید العارفین، مشهور به نخبه المسأله، که شرح رسالۀ التحفه المرسله فی علم حقیقه الشریعه المحمدیه، از محمدبن فضل¬الله هندی صوفی (متوفی ۱۰۲۹)است، در بیان توحید عارفان و وحدت وجود (نابلسی، قول المتین…، ص ۳).

از نابلسی اشعار متعددی در حدود چهار دیوان، از جمله دیوان الحقائق و مجموع الرقائق، باقی مانده است(نابلسی،۱۴۲۱،ص۳ـ۴؛ ابن شاشو،ص۶۸). وی قصاید متعددی در مدح ابن-عربی سروده است(رجوع کنید به نابلسی، ۱۹۸۶، ص ۱۶ – ۱۷) و قصیده ای نیز موسوم به قصیده نبویه در مدح پیامبر دارد(رجوع کنید به ابن شاشو،ص۶۸ـ۷۰).

نابلسی چهار سفرنامه دارد که در آنها عمدتاً تجارب عرفانی و ملاقاتهایش را با مشایخ صوفیه و زیارت قبرهای انبیا و اولیاء گزارش کرده است و از این رو باید آنها را نوعی سفرنامۀ عرفانی به¬شمارآورد(رجوع¬ کنید به د.اسلام، ذیل مادّه؛ سیریه، ص۱۰۸؛ برای جزئیات بیشتر رجوع کنید به همان،ص۱۰۸ـ۱۲۸).

این سفرنامه ها عبارت اند از:

التحفه النابلسیه فی الرحله الطرابلسیه، در شرح سفر وی به طرابلس شام (نابلسی، تحفه النابلسیه…،ص۱)؛

الحضره الاُنسیه فی الرحله القدسیه، شرح سفر او به بلاد شام و مصر (همو، ۱۴۱۱، مقدمۀ علبی،ص۱۴ـ۱۵)؛

الحقیقه والمجاز فی الرحله الی بلاد الشام ومصر والحجاز، معروف به رحله الکبری(نابلسی، ۱۹۸۶، مقدمۀ هریدی،ص۹)؛

حله الذهب الابریز فی رحله بعلبک والبقاع العزیز، معروف به رحله الصغری (نابلسی، حله الذهب…، مقدمۀ بوسه،ص۱۶).

نابلسی در فقه، حدیث، کلام، تفسیر، منطق، تعبیر رؤیا، کشاورزی و موضوعات دیگر نیز آثاری دارد(نابلسی، حله الذهب… ، مقدمۀ منجد، ص۲۷) ،

که از آن جمله است :

 ایضاح الدلالات فی سماع الآلات. وی در این رساله غنا و موسیقی را به حرام ، مباح و مستحب تقسیم نموده و حرمت را به همراهی موسیقی و غنا با اموری چون شرابخواری، مواجهه با نامحرمان و دیگر منکرات اختصاص داده است. هدف او از نگارش این رساله دفاع ، از سماع و غنای رایج در میان صوفیه بوده است (رجوع کنید به نابلسی، ۱۴۰۱، ص ۱۳۰ – ۱۳۲).

تحقیق القضیه فی الفرق بین الرشوه والهدیه. در این رساله حکم فقهی هدیه و رشوه و تمایز آن دو از منظر مذاهب چهارگانۀ اهل تسنن بررسی شده است (همو، ۱۴۱۲، ص۱۳)

 ربع الإفادات فی ربع العبادات (بغدادی، همان، ج ۱، س ۵۴۸)، که جبرتی (ج ۱، ص ۲۳۲) آن را در فقه حنفی کم¬نظیر دانسته است.

 فتح الانغلاق فی مسأله علیّ الطلاق. در این رساله تسلط او بر فقه مذاهب چهارگانۀ اهل تسنن نشان داده شده است (مرادی، ج ۳، ص ۳۴؛ رجوع کنید به محمد امین ابن-عابدین، ج ۳، ص ۲۷۸؛ قس بغدادی،همان، ج ۲، س ۱۵۹ ، که نام آن را فتح الاغلاق… ذکر کرده است).

الصلح بین الاخوان فی حکم إباحه الدخان. وی در این رساله حرمت یا کراهت استعمال دخانیات را رد نموده و آن را مباح دانسته است (مرادی، ج ۳، ص ۳۶ ؛ علاءالدین ابن¬عابدین، ج ۱، ص ۱۵ – ۱۶).

 ذخائر المواریث فی الدلاله على مواضع الأحادیث. در این کتاب، احادیث کتابهای مشهور اهل تسنن بر اساس اعتبار سند و ترتیب زمانی، در هفت باب تدوین شده است (نابلسی، ۱۴۱۹، ج ۱، ص ۷ – ۱۰).

فتح العین عن الفرق بین التسمیتین، در رد تثلیث مسیحیت (مرادی، ج ۳، ص ۳۶ ؛ آلوسی، ج ۶، ص ۳۴).

کشف النور عن اصحاب القبور، در بیان کرامات اولیا پس از مرگشان و حکم بنای مقبره برای آنان (نابلسی، ۱۴۰۶، ص ۳).

تحریر الحاوی، در شرح تفسیر بیضاوی (مرادی، ج ۳، ص ۳۲).

کفایه المستفید فی علم التجوید (بغدادی، همان، ج ۲، س ۳۷۴).

تعطیر الانام فی تعبیر المنام، در دو جلد، که در ابتدای آن رؤیاهای باطل و حق را تعریف و تقسیم کرده است(رجوع کنید به نابلسی،۲۰۰۲،ج۱،ص۱۰ـ۲۳).

عَلَم الملاحه فی علم الفلاحه، که مختصر جامع فرائد الملاحه فی جوامع فوائد الفلاحه رضی¬الدین ابوالفضل محمد عامری غزی شافعی است (نابلسی، علم الملاحه…،ص۱۱؛ زرکلی، ج ۷، ص۵۶؛ برای دیگر آثار وی، رجوع کنید به بغدادی، هدیه…، ج۱، س ۵۹۰ـ۵۹۴؛ احمد عطا، ص۱۱۶ـ۱۴۶؛ بروکلمان،ج۲، ص۴۵۴ـ۴۵۸؛ همو،ذیل، ج۲، ص۴۷۳ـ۴۷۶ ).

دربارۀ زندگی وآثار وی نیز برخی از نوادگان و شاگردانش آثاری تألیف کرده اند.

که عبارت اند از:

نوادۀ دختری وی، کمال الدین ابوالفتوح غزی عامری، مشهور به بکری (متوفی ۱۱۹۶) ، که کتابی در شرح حال جد خود به نام الورد القدسی والوارد الانسى نوشته است.

دیگر نوادۀ وی کمال الدین ابوالفضل غزی عامری، مفتى شافعیان دمشق (متوفی ۱۲۱۴)، است که رساله ای در شرح احوال جد خود به نام المورد الانسی تألیف کرده است (مرادی، ج ۳، ص ۳۸؛ بغدادی، هدیه ..، ج ۲، س ۳۴۳، ۳۵۲؛ زرکلی، ج ۷، ص ۷۰ – ۷۱).

مصطفى بن کمال الدین خلوتی بکری* (متوفی ۱۱۶۲) ،از شاگردان نابلسی، که الفتح الطری الجنی فی بعض مآثر الشیخ عبدالغنی را دربارۀ استادش، نابلسی ، نوشته است (سرکیس، ج ۱، س ۵۸۲) و

شاگرد دیگر وی، حسین بن طعمه بیتمانی دمشقی (متوفی ۱۱۷۵) ، نیز دو کتاب به نامهای العِقد السَّنی فی مزایا الشیخ عبدالغنی و المشرب الهَنی القدسی فی ترجمه الشیخ عبدالغنی النابلسی، در شرح احوال استادش دارد (نابلسی، نعم السوابغ…، مقدمه ی بکداش، ص ۱۴).



منابع:

(۱) شهاب الدین ابوالفضل محمود آلوسی بغدادی، روح المعانی فی تفسیر القرآن العظیم وسبع المثانی، چاپ سید محمود شکری آلوسی بغدادی، بیروت[بی¬تا.(؛
(۲) عبدالرحمن¬بن محمد ذهبی مشهور به ابن شاشو دمشقی، تراجم بعض اعیان دمشق، بیروت، ۱۸۸۶؛
(۳) علاء¬الدین ابن¬عابدین، تکمله حاشیه رد المحتار، در: محمدامین ابن¬عابدین، حاشیه رد المحتار على الدر المختار، بیروت، ۱۴۱۵؛
(۴) محمد امین ابن¬عابدین، حاشیه رد المحتار على الدر المختار، بیروت، ۱۴۱۵؛
(۵) عبدالقادر احمد عطا، التصوف الاسلامی بین الاصاله والاقتباس فی عصر النابلسی، بیروت، ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۶) اسماعیل باشا بغدادی، ایضاح المکنون، ج۱و۲ در: حاجی خلیفه ، کشف الظنون،ج۳و۴؛
(۷) همو، هدیه العارفین، ج۱و۲، در حاجی خلیفه، کشف الظنون،ج۵و۶؛
(۸) عبدالرحمن¬بن حسن جبرتی، عجائب الآثار فی تراجم الاخبار، بیروت)بی¬تا.(؛
(۹) خیرالدین زرکلی، الاعلام، بیروت، ۱۹۸۰؛
(۱۰) یوسفالیان سرکیس، معجم المطبوعات العربیه، قم، ۱۴۱۰؛
(۱۱) اسماعیل¬بن محمد عجلونی، کشف الخفاء، بیروت، ۱۴۰۸؛
(۱۲) عمر رضا کحاله، معجم المؤلفین، بیروت )بی-تا.(؛
(۱۳) محمدامین¬بن فضل¬الله محبی دمشقی حنفی، خلاصه الاثر فی اعیان القرن الحادی عشر، بیروت)بی¬تا.(؛
(۱۴) ابوالفضل محمدخلیل¬بن علی مرادی، سلک الدرر فی اعیان القرن الثانی عشر، قاهره)بی¬تا.(؛
(۱۵) عبدالغنی نابلسی، ایضاح الدلالات فی سماع الآلات، چاپ احمد راتب حمّوش، دمشق، ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۱۶) همو، ایضاح المقصود من معنی وحده الوجود ومعه مسائل فی التوحید والتصوف، چاپ سعید عبدالفتاح، قاهره، ۱۴۲۳/۲۰۰۳؛
(۱۷) ؛
(۱۸) همو، التحفه النابلسیه فی الرحله الطرابلسیه، چاپ هریبرت بوسه، )بی جا( )بی¬تا.(؛
(۱۹) همو، تحقیق القضیه فی الفرق بین الرشوه والهدیه، چاپ علی محمد معوض و عادل احمد عبدالموجود، قاهره، ۱۴۱۲/۱۹۹۱؛
(۲۰) همو، تعطیر الأنام فی تعبیر المنام، چاپ محمود توفیق حکیم، قاهره، ۲۰۰۲؛
(۲۱) همو، جواهر النصوص فی حل کلمات الفصوص، چاپ عاصم ابراهیم کیّالی حسینی شاذلی درقاوی، بیروت، ۱۴۲۹/۲۰۰۸؛
(۲۲) همو، الحضره الانسیه فی الرحله القدسیه، چاپ اکرم حسن علبی، بیروت، ۱۴۱۱/۱۹۹۰؛
(۲۳) همو، الحقیقه والمجاز فی الرحله الی بلاد الشام ومصر والحجاز، چاپ احمد عبدالمجید هریدی، )قاهره( ۱۹۸۶؛
(۲۴) همو، حله الذهب الابریز فی رحله بعلبک والبقاع العزیز، چاپ صلاح¬الدین منجد، در: رحلتان الی لبنان، بیروت، ۱۹۷۹؛
(۲۵) همو، دیوان الحقائق ومجموع الرقائق، چاپ محمد عبدالخالق زناتی، بیروت، ۱۴۲۱/۲۰۰۱؛
(۲۶) همو، ذخائر المواریث فی الدلاله علی مواضع الحدیث، چاپ عبدالله محمود محمد عمر، بیروت، ۱۴۱۹/۱۹۹۸؛
(۲۷) ؛
(۲۸) همو، العقود الؤلؤیه فی طریق الساده المولویه، چاپ بکری علاء¬الدین، دمشق، ۲۰۰۹؛
(۲۹) همو، علم الملاحه فی علم الفلاحه، بیروت، ۱۹۷۹ب؛
(۳۰) همو، القول المتین فی بیان توحید العارفین المسمی نخبه المسئله شرح رساله التحفه المرسله فی علم حقیقه شریعه المحمدیه،) مصر(،)بی¬تا.]؛
(۳۱) همو، کشف السر الغامض فی شرح دیوان ابن¬الفارض، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم،قاهره ۱۹۷۲؛
(۳۲) همو، کشف النور عن اصحاب القبور، استانبول، ۱۴۰۶؛
(۳۳) همو، النعم السوابغ فی احرام المدنی من رابغ، چاپ سائد بکداش، بیروت، ۱۴۲۹/۲۰۰۸م؛
(۳۴) یوسف¬بن اسماعیل نبهانی، جامع کرامات اولیاء، چاپ ابراهیم عطوه عوض، بیروت۱۴۱۱/۱۹۹۱؛
۳۵- همو، شواهد الحق فی الاستغاثه بسید الخلق (ص)، بیروت۱۴۰۳/۱۹۸۳؛

(۳۶) Carl Brockelmann, Geschichte der Arabischen Literatur, Leiden,1949;
(۳۷) Ibid, Geschichte der Arabischen Literatur,suppl., Leiden,1938;
(۳۸) EI2, s.v. “ABD ALـGHANĪ B. ISMĀ’ĪL ALـ NĀBULUSĪ”, by: W.A.KHALIDI;
Elizabeth Sirriyeh, Sufi Visionary of Ottoman Damascus: Abd alـGhani alـNabulusi, London / New York, 2005.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵ 

زندگینامه شیخ محمد نِفَّری«مصری و اسکندری»(قرن چهارم )

محمد بن عبدالجبار  بن حسن، ملقب به مصری و اسکندری، کنیه اش ابوعبدالله، صوفی قرن چهارم . وی در شهر نِفَّر(نیپور سابق)، بین کوفه و بصره، به دنیا آمد (یاقوت حموی، ج۴،ص۷۹۸؛ زرکلی، ج۶، ص۱۸۴).

از زندگی وی اطلاع چندانی در دست نیست و در نخستین تذکره¬ها ذکری از وی به میان نیامده است (بروکلمان، ذیل، ج۱، ص۳۵۸؛ نفّری، ۲۰۰۷، مقدمۀ غانمی، ص۱۴). علت این امر را پیروی نکردن وی از طریقتی خاص یا شیخی مشهور (نیش، ص۱۰۲) یا تعمد در ناشناس ماندن و ابراز نکردن صریح آرای خویش، به سبب هراس از فضای حاکم بر جامعه پس از ماجرای حلاج، دانسته اند (نفّری، ۲۰۰۷، مقدمۀ غانمی،‌ ص۱۵).

نخستین بار ابن عربی در فتوحات مکیه و مواقع النجوم به او اشاره کرده است (شعرانی، ج ۱، ص۳۵۹؛ نفّری، ۱۹۷۸، مقدمۀ آربری، ص۸) و صوفیان اندلس نیز در سلسله انساب خود از وی به همراه شبلی و حلاج نام برده اند (غنیمی تفتازانی، ص۱۶۹، ۴۵۹؛ نفّری، ۲۰۰۷، مقدمۀ غانمی، ص۱۱).

به گفتۀ عفیف الدین تلمسانی (ص۲۵۹) ، وی زندگی خود را در سیاحت و گمنامی سپری کرد و سرانجام در یکی از روستاهای مصر درگذشت؛ اما غانمی (نفّری، ۲۰۰۷، مقدمۀغانمی، ص ۸ ـ ۹) این نظررا رد کرده و گفته تمام سفرهای نفّری در عراق بوده و محل وفات وی نیز “نیل مصر” در عراق است. وی علت اشتهار نفّری را در مصرو مغرب و اندلس ، نتیجۀ اهتمام شاگردان ابن-عربی و تلمسانی دانسته است (همان، ص۱۰ـ۱۱).

رحلت

تاریخ وفات نفّری را ، به اختلاف، ۳۴۴ (احمد امین، ج ۴، ص ۱۷۶)، ۳۵۴ (بغدادی، همانجا؛ حاجی خلیفه، ج ۲، ستون ۱۸۹۱؛ کحاله، همانجا) و ۳۶۶ (سزگین، ج۱، ص۶۶۲؛ نیش، همانجا) ذکر کرده اند.

آثار

نفّری آثاری به نظم و نثر از خود بر جای گذاشته، که مهم ترین آنها مجموعه المواقف و المخاطبات است که افزون بر چند نسخۀ خطی موجود (رجوع کنید به کحاله، همانجا؛ نفّری، ۱۹۷۸، مقدمۀ آربری، ص ۲۴ـ۲۵؛ سزگین، همانجا)، نسخه ای از آن با شرح و ترجمۀ آربری، در۱۳۱۳ش/۱۹۳۴ در قاهره به چاپ رسیده است. پل نویا تعدادی از رسالات و اشعار وی را در اثری با عنوان نصوص صوفیه غیر منشوره لشقیق بلخی، ابن عطاء الآدمی و النفّری، در۱۳۵۱ش/ ۱۹۷۳ در بیروت منتشر کرده است. جمال مرزوقی و سعید غانمی نیز مجموعه ای از آثار وی را، به ترتیب، با عناوین النصوص الکامله للنفّری و الاعمال الصوفیه در مصر و عراق چاپ کرده¬اند (رجوع کنید به منابع).

برخی محققان ،مولف اصلی المواقف و المخاطبات را محمدبن عبدالله نفّری (متوفی ۳۵۴) دانسته و بر این نظر بوده اند که محمد بن عبدالجبار، مصاحب یا نوۀ وی بوده و آرا و احوال عرفانی او را نوشته است (تلمسانی، همانجا؛بروکلمان، ج۱، ص۲۱۷؛سزگین، ج۱، ص۶۶۱ـ۶۶۲).

اسلوب نفّری در نگارش آثارش کاملاً رمزی، غامض و مشتمل بر صور خیال است و درک آن بسیار دشوار است (نیکلسون، ص۷۱ ؛مرزوقی، ص۱۰، ۱۹؛نیزرجوع کنید به ُمارگلیوث، ص۱۸۸).

مواقف مشتمل بر ۷۷ «موقف» کوتاه و بلند است که جنبه های متعددی از تعالیم صوفیه را در بر دارد و به گفتۀ نفّری الهام و املای مستقیم خداست(مارگلیوث،ص۱۸۸؛نیکلسون،ص۷۱؛.اسلام،ذیل «النفّری» ). مخاطبات نیز مضامین مشابهی دارد و شامل ۵۶ خطاب است ( د.اسلام، ذیل مادّه).

مهم ترین ویژگی عرفان نفّری، طرح اصطلاح «وقفه» یا «موقف» است و مفهوم آن اشاره به موضعی است که واقف در معرض شهود خدا و شنیدن خطاب الهی است (نویا،‌ ۱۹۷۰، ص۳۵۸ـ۳۵۹؛نیزرجوع کنید به د. اسلام، ذیل مدخل). به گفتۀ مرزوقی (ص۱۱، ۱۸)، تصوف نفّری مبتنی بر فنای افعال و ارادۀ سالک و بقای به افعال خدای تعالی، و عدم شهود غیر خدا و نهایتاً شهود احدیت است. پس او تأکید دارد که حال فنا نباید موجب ترک (فنا) اعمال شرعی شود؛ازاین-رو، صوفی باید پس از فنا به حال بقا برگردد و حق عبودیت را به جا آورد و به اوامر شرعی عمل نماید. اصطلاحی که نفّری برای فنا و فانی به کار می¬برد، وقوف و واقف است (نیکلسون، ص ۱۵۵ـ۱۵۶).

از نظر نفّری، وقفه بالاتر از معرفت و معرفت نیز بالاتر از علم است (بالدیک،ص۵۳ـ۵۴؛د.اسلام، ذیل مدخل؛رجوع کنید به نفّری، ۱۹۷۸، ص۱۲ـ۱۳). واقف از هرچیز و هرکس به خدا نزدیک¬تر است و از بشریت و اوامر و نواهی فراتر رفته است (د.اسلام، ذیل مدخل ؛رجوع کنید به نفّری، همان، ص۱۵). در چنین مقامی واقف به مجرای اراده و فیض¬ الهی بدل گشته و حتی قدرت خلق و ایجاد می¬یابد (نویا، ۱۹۷۰، ص۳۸۶؛رجوع کنید به نفّری، همان، ص۹).

به رغم اصالت تعالیم نفّری، عناصری مشابه با تعالیم جنید و به¬ویژه حلاج ( نویا، همان، ص۳۸۶ـ۳۸۷؛عمر فروخ، ص۴۷۳؛بالدیک، ص۵۴) و حتی در برخی مواقف ،نشانه هایی از عقیده به حلول و اتحاد دیده می شود (رجوع کنید به نفّری، همان، ص۹، ۷۳؛سلز، ص۲۸۳). اما برخی دیگر عقیده دارند که وی معتقد به وحدت شهود بوده است نه وحدت وجود یا اتحاد (مرزوقی،ص۱۸؛نیز رجوع کنید به ابراهیم یاسین، ص۳۸). خود وی نیز در جایی عقیده به حلول و اتحاد را رد کرده است (رجوع کنید به نفری، همان، ص۸۱؛نویا، ۱۹۷۳، ص۲۶۱).

بنابه نظر مرزوقی (ص۱۳)، نفّری انسان را فاقد اراده و تمام افعال او را، از طاعت و معصیت، مخلوق خدا می¬دانست. وی می¬کوشید کلامش با شریعت متعارض نباشد، اما عباراتی دارد که مغایر کتاب و سنّت است (رجوع کنبد به نفری، ۱۹۷۸، ص۱۳، ۲۲ـ۲۳، ۴۷؛مرزوقی ، ص۳۸).

نفّری یکی از بزرگان صاحب سبک در تاریخ زبان عربی است واز اسلوب و الفاظ خاص او، افراد دیگری از جمله ابن¬قضیب البان (متوفی ۱۰۴۰)،مولف المواقف الالهیه، استفاده کرده اند (مرزوقی، همان، ص۴۴ـ۴۵).

ابن سبعین نیز در الرساله الفقیریه، هنگام نقد مذاهب فلسفی صوفیه، به نفّری و مواقف او اشاره کرده است (غنیمی تفتازانی، ص۲۶۷). عفیف¬الدین تلمسانی نیز بر مواقف نفّری شرح نوشته است (حاجی¬خلیفه، همانجا) .



منابع

ابراهیم ابراهیم یاسین، المدخل الی التصوف الفلسفی، [کویت(،۲۰۰۶؛احمد امین، ظهر الاسلام، بیروت، )۱۳۷۳/۱۹۵۳(؛اسماعیل بغدادی، هدیه العارفین،ج۲، ذیل حاجی خلیفه،ج۶،)بی جا(،۱۴۰۲/۱۹۸۲؛عفیف الدین التلمسانی، شرح مواقف النفری،چاپ جمال المرزوقی، )قاهره(،۲۰۰۰؛حاجی خلیفه؛محمد بن احمد ذهبی، المشتبه،چاپ علی محمد البجاوی،۱۹۶۲؛زرکلی؛عبدالوهاب شعرانی، الطبقات الکبری، چاپ احمد عبدالرحیم السایح، قاهره،۱۴۲۶/۲۰۰۵؛عمر رضا کحاله، معجم المؤلفین،بیروت،)بی تا(؛ابوالوفا الغنیمی التفتازانی، ابن سبعین و فلسفته الصوفیه، بیروت،۱۹۷۳؛عمر فروخ، تاریخ الفکر العربی الی ایام ابن خلدون، بیروت،۱۹۸۳؛جمال المرزوقی، النصوص الکامله للنفری،)قاهره]،

۲۰۰۵؛محمد بن عبد الجبار النفری، الاعمال الصوفیه، ترجمه و چاپ سعید الغانمی، بغداد،۲۰۰۷؛همو،المواقف و المخاطبات ،چاپ ارثر یوحنا آربری، قاهره، ۱۳۵۲/۱۹۳۴؛

بولس نویا، نصوص صوفیه غیر منشوره لشقیق البلخی، ابن عطاء الآدمی ، النفّری، بیروت،۱۹۷۳؛یاقوت حموی؛

Julian Baldick, Mystical Islam, London and New York, 1992;

Carl Brockelmann, Geschichte der Arabischen Litteratur, Leiden, 1943;

Ibid, Geschichte der Arabischen Litteratur,suppl., Leiden,1937;

EI2, s.v.”Al-Niffari”, by A.J.Arberry;

Alexander Knysh, Islamic mysticism, Leiden, Boston, Koln, 2000;

D.S. Margoliouth, The early development of Mohammadanism,[?],1979;

Reynold Nicholson, The mystics of Islam, London and Boston, 1975;

Paul Nwyia, Exégèse Quranique et langage mystique, Beyrouth, 1970;

Michael A. Sells, Early Islamic mysticism, Lahore, 2004;

Fuat Sezgin, Geschichte der Arabischen Schrifttums, Leiden, 1967.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵

زندگینامه شیخ ابویعقوب نهرجوری(متوفی۳۳۰ه ق)

 ابویعقوب نهرجوری، از علما و عرفای قرن چهارم. نام وی اسحاق و نام پدرش محمد بود. او به نهرجور، قریه‌ای میان اهواز و میزان (میسان)، منسوب است (سلمی، ص۳۷۸؛ یاقوت حموی، ج ۴، ص۸۳۸؛ صفی‌الدین بغدادی، ج۳، ص۱۴۰۱).

از زندگی وی اطلاع چندانی در دست نیست، همین قدر می‌دانیم که سالها در مکه مجاور بود و در آنجا از دنیا رفت (قشیری، ص۴۳۸؛ عطار، ص۵۰۶؛ جامی، ص۱۳۱). اورا از علمای مشایخ دانسته اند. درمنابع به استادان وی در علوم دینی اشاره‌ای نشده است، اما در تصوف، برخی او را شاگرد ابویعقوب سوسی دانسته‌اند (انصاری، ص ۳۵۲؛ جامی، همانجا).

گفته شده است که سلسله ارادت نهرجوری در تصوف، با چهار واسطه، به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم می‌رسد.

این واسطه ها عبارت اند از:

ابویعقوب سوسی، عبدالواحدبن زید، کمیل‌بن زیاد و علی علیه السلام (ابن ملقّن، ص۵۰۲). او مصاحب جنید و عمروبن عثمان مکّی بود (سلمی؛ قشیری، همانجاها ؛ ابن‌خمیس، ج۲، ص۷۲۴). در مکه با گروهی از عرفا در موضوعات عرفانی حلقۀ گفتگو داشت ، از جمله با ابوعمر زجاجی، ابوبکر کتانی و مرتعش ( سلمی، ۴۳۱؛ ابن‌خمیس، ج۲، ص۷۸۳). برخی از صوفیه، از جمله ابن‌خفیف و ابوعثمان مغربی، نیز وی را درک کرده بودند(سلمی ۴۷۹؛ قشیری، ص ۴۳۴، هجویری، ۲۴۰).

برخی از دیدار نهرجوری با حلاج در مکه سخن گفته‌اند. از این میان، اغلب معتقدند که نهرجوری، حلاج را انکار کرده است (دیلمی، ص۷۳-۷۲؛ شوشتری، ج۲، ص۳۶؛ نیز رجوع کنید به حلاج*). فقط هجویری (ص۱۸۹) گفته است که حلاج نزد نهرجوری مقبول بود . همچنین اگر گزارشهای کتاب اخبار الحلاج (ص۴۰-۴۱) درست باشد، به نظر می رسد که ابتدا نهرجوری با دیدن خرق عادتی از حلاج، او را انکار کرده و عمل او را ساحری دانسته، اما بعد ها معتقد شده که از کرامات حلاج بوده است.

از نهرجوری اثر مکتوبی بر جای نمانده است، اما کلاباذی (ص۳۱) وی را از بزرگانی خوانده که در نشر علوم اشارت (علوم باطنی) کتابها و رسایلی داشته‌اند. از نهرجوری اقوال و حکایات و دو بیت شعر در سِر قدر و علم ازلی حق و عذر تقصیر به درگاه خداوند باقی مانده است (سلمی، ص۳۸۱؛ انصاری، ص۳۵۳؛ ابن‌خمیس، ج‌۲، ص۷۲۶؛ برای تفسیر این شعر رجوع کنید به معصوم علیشاه، ج۲، ص۹۸-۹۹).

براساس اقوال او، مؤلفه های اصلی عرفان وی، تأکید بر صدق و اخلاص، ندیدن علم و عمل نیک خود، تقوا، توکل و ترک دنیا بوده است (انصاری، ص۳۵۲-۳۵۳؛ قشیری، ص۱۶۵، ۴۳۸؛ ابن‌خمیس، ج۲، ص۷۲۵، ۷۲۸-۷۲۹؛ جامی، ص۱۳۱-۱۳۲). عطار (ص۵۰۷) عبارتی از نهرجوری بدین مضمون نقل کرده که اصل سیاست کم‌ خوردن است و کم خفتن و کم گفتن و ترک شهوات کردن، که تا حدی شیوۀ او را در سیر و سلوک نشان می دهد.

وی در سلوک الی الله به این امور نیز توصیه کرده است: دوری از جاهلان، مصاحبت با علما ، عمل کردن به علم و دوام ذکر (ابن‌خمیس، ج۲، ص۷۲۹؛ عطار، ص۵۰۹). از نظر وی عارف‌ترین مردم به خدا کسی است که حیرت او در حق بیشتر باشد (سلمی، ص۳۸۰؛ جامی، ص۱۳۲).

رحلت

نهرجوری در ۳۳۰، در دورۀ خلافت مقتدر عباسی، درگذشت (سلمی، ص۳۷۸؛ جامی، ص۱۳۱؛ حمدالله مستوفی، ص ۶۵۲).



منابع :

(۱) ابن‌خمیس، مناقب الابرار و محاسن‌الاخیار، ج ۲، چاپ محمد ادیب جادر، امارات العربیه المتحده ۱۴۲۷/ ۲۰۰۶؛
(۲) ابن ملقّن، طبقات الاولیاء، چاپ نورالدین شریبه، بیروت ۱۴۰۶/ ۱۹۸۶م؛
(۳) عبداللّه‌بن محمد انصاری، طبقات‌الصوفیه، چاپ محمد سرور مولایی، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۴) عبدالرحمان‌بن احمد جامی، نفحات الانس من حضرات القدس، چاپ محمود عابدی، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۵) حمدالله مستوفی، تاریخ گزیده؛
(۶) علی‌بن محمد دیلمی، سیرت شیخ‌الکبیر ابوعبدالله ابن‌خفیف شیرازی، ترجمۀ رکن‌الدین یحیی‌بن جنید شیرازی، چاپ آنه‌ماری شیمل، تهران ۱۳۶۳ش؛
(۷) محمدبن حسین سلمی، طبقات‌الصوفیه ، چاپ نورالدین شریبه ، حلب ۱۴۰۶/ ۱۹۸۶؛
(۸) نورالله‌بن شریف الدین شوشتری، مجالس‌المؤمنین ، تهران ۱۳۵۴ش؛
(۹) صفی‌الدین بغدادی، مراصدالاطلاع، چاپ علی محمد بجاوی، بیروت۱۴۱۲/ ۱۹۹۲؛
(۱۰) محمدبن ابراهیم عطار ، تذکره الاولیاء، چاپ محمد استعلامی، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۱۱) عبدالکریم‌بن هوازن قشیری، الرساله القشیریه، چاپ معروف زریق و علی عبدالحمید بلطه چی، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۱۲) کتاب اخبار الحلاج ، چاپ لویی، ماسینیون وب. ک.کراوس، پاریس۱۹۳۶؛
(۱۳) ابوبکر محمدبن ابراهیم کلاباذی،‌ التعرف لمذهب اهل ‌التصوف، بیروت ۱۴۰۷/ ۱۹۸۶؛
(۱۴) محمدمعصوم‌بن زین العابدین معصوم علیشاه، طرائق الحقائق، چاپ محمدجعفر محجوب، تهران ۱۳۳۹ـ ۱۳۴۵ش؛
(۱۵) علی‌بن عثمان هجویری، کشف المحجوب، چاپ محمود عابدی، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۱۶) یاقوت حموی.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۶ 

زندگینامه ابوالحسین نوری

 از عرفای خراسانی الاصل و از صوفیان مشهور بغداد در قرن سوم. احمدبن محمد بَغَوی هروی به ابن بَغَوی مشهور و به نوری ملقب بود (سلمی، ۱۴۰۶، ص ۱۶۴؛ ابونعیم اصفهانی، ج۱۰، ص ۲۴۹). برخی کنیۀ وی را ابوالحسن ، ولی اغلب کنیه¬اش را ابوالحسین نوشته¬اند( گفته «برخی» و «اغلب» ، اما فقط دو منبع آورده که آن هم معلوم نیست منابع ِ برخی است یا منابع ِ اغلب. مهین فر)( هجویری، ص۲۰۰؛ نیز رجوع کنید به مجد، ص۲۸۴). در منابع متقدم تاریخ تولد او ذکر نشده است، اما برخی سال تولد وی را ۲۲۵ یا ۲۲۶ تخمین زده-اند(ماسینیون، ۱۹۷۵، ج۱، ص۱۲۰؛ د.اسلام، ذیل «نوری »).

پدر نوری از اهالی بَغشور، شهری در خراسان بین هرات و مرو، بود و از آنجا به بغداد نقل مکان کرد و نوری در آنجا متولد شد و پرورش یافت (سمعانی، ج۱، ص۳۷۴؛ یاقوت حموی، ذیل «بغشور»؛ جامی، ص ۷۸؛ نامۀ دانشوران، ج۵، ص۲۲۲).

دربارۀ وجه تسمیۀ نوری سخنان بسیاری گفته اند، از جمله آنکه هنگام سخن گفتن در تاریکی، نوری از دهان او می‌تابید؛ از صومعۀ محل عبادت وی، در شب نور ساطع می‌شد؛ با نور فراست خبر از باطن افراد می‌داد؛ حسن چهره¬اش سبب این نام بود (مستملی بخاری، ج۱، ص ۹۳، ۱۵۵؛ عطار، ص ۴۶۴)؛ از اهالی نور، شهری میان سمرقند و بخارا، بود(ابن ملقن،ص ۶۲؛ قس مجد، ص ۲۸۵-۲۸۶، که تمام این وجوه را رد کرده است). اما بنا بر این سخن نوری: «نوری درخشان در غیب دیدم و پیوسته در آن نظر می‌کردم تا وقتی که همه خود آن نور شدم» (عطار، ص۴۶۸)، احتمالاً رسیدن وی به نورانیت باطنی و درونی، وجه تسمیه نوری است.

نوری را امیرالقلوب و قمرالصوفیه و طاووس¬العباد نیز لقب داده اند (انصاری، ص ۱۹۱؛ عطار، همانجا). وی با مشایخ بسیاری مصاحبت داشت، از جمله با سری سقطی، محمد بن علی قصاب، جنید و احمد بن ابی الحواری (سلمی، همانجا؛ هجویری، ص ۲۰۱؛ جامی، همانجا). از سری سقطی حدیث روایت می کرد (ابونعیم اصفهانی، همانجا؛ ابن جوزی، ۱۴۱۲، ج۱۳، ص ۷۳؛ ابن کثیر، ج۱۱، ص ۱۰۶). وی با ابوحمزۀ بغدادی (متوفی ۲۶۹) حشر و نشر داشت و تقریبا هم مشرب بودند(رجوع کنید به عطار، ص ۴۶۶). برخی به سبب شباهت سخنان و احوال ایشان حدس زده¬اند که نوری مرید و جانشین ابوحمزۀ بغدادی بوده و بعضی از سخنانش نیز تقریر تعالیم وی است (ماسینیون، ۱۹۲۹، ص۵۱ ؛ زرین‌کوب، ص ۱۲۶).

نوری با جنید نیز مصاحبت داشت و با وجود مناسبات دوستانه و گاه مریدانه، در مواردی نیز از او ایراد می¬گرفت یا به او طعن می¬زد(رجوع کنید به هجویری، ص ۲۰۱؛ انصاری، ص ۱۹۰؛ عطار، ص ۴۷۲). به نظر می¬رسد این امر ناشی از آن بود که خود را از اقران جنید می‌دانست، نه از اتباع او (زرین‌کوب، ص ۱۲۵).

جنید نیز اگر چه نوری را بزرگ می‌داشت و او را صدیق زمانه می‌خواند و حتی وصیت کرده بود که پس از مرگ، وی را در کنار نوری دفن کنند (خطیب بغدادی، ج۶، ص ۳۳۱؛ قشیری، ص ۴۳۹؛ عطار، ص ۴۷۴؛ قس ذهبی ج۱۴، ص۷۰، که گفته است جنید در اواخر عمر به سبب زوال عقل نوری از او روی گرداند)، گاه نوری را به سبب برخی اقوال و کرامات و شیوه‌های غریبش در تربیت نفس ، نکوهش می‌کرد (رجوع کنید به خطیب بغدادی، ج۶، ص ۳۳۳-۳۳۴؛ عطار، ص۴۶۶، ۴۷۲؛ نیز رجوع کنید به شیمل، ص ۶۱، ۲۱۱)،

گفته شده است که معتمد عباسی در ۲۶۴، بر اثر سعایت غلام خلیل* ، دستور قتل چند تن از صوفیان، از جمله نوری و ابوحمزه بغدادی و شبلی، را داد. نوری پیش از دیگران خود را تسلیم جلاد کرد و گفت که طریقت او مبنی بر ایثار است و از این¬رو می خواهد پیشاپیش یاران خود کشته شود. وقتی این سخن به خلیفه رسید، وی دستور داد اجرای حکم متوقف شود و رأی نهایی را قاضی القضات بدهد.

قاضی نیز پس از سؤالاتی از نوری، حکم به برائت آنان داد(هجویری، ص ۲۸۷-۲۸۸؛ عطار، ص ۴۶۶-۴۶۷؛ ذهبی،ج۱۴،ص ۷۱). البته برخی گفته اند که نوری پس از دستور قتل از سوی خلیفه، از بغداد گریخت و احتمالاً چهارده سال در رِقه در انزوا به سر برد و وقتی به بغداد بازگشت همنشینان و یاران خود را از دست داده بود و به سبب ضعف بینایی و جسمانی دیگر سخن نمی¬گفت (ابونعیم اصفهانی، ج۱۰، ص ۲۴۹-۲۵۰؛ ذهبی، ج۱۴، ص ۷۱-۷۲).

از دیگر وقایع زندگی نوری، سخت¬گیری وی به معتضد عباسی بود. او در برابر عتاب خلیفه خود را محتسب معرفی کرد و آنگاه که خلیفه ¬پرسید:« تو را چه کسی محتسب کرده؟» گفت:« آن که تو را خلیفه کرده است» (رجوع کنید به ذهبی، ج ۱۴، ص ۷۶؛ شعرانی، ج۱، ص ۸۷؛ مناوی، ج۱، ص ۳۴۶). به نوشتۀ شعرانی (همانجا)، نوری پس از این واقعه، بغداد را به سمت بصره ترک کرد و پس از درگذشت معتضد، به بغداد بازگشت.

ذهبی (ج۱۴، ص۷۴- ۷۵) دربارۀ اواخر عمر نوری از برخی عرفا نقل کرده است که وی زمانی که پس از مدتها به بغداد بازگشت، احوال غریبی پیدا کرده بود و مایل به حضور در محل اجتماع صوفیان نبود و از همه کناره می¬گرفت و بیشتر اوقات خود را در صحرا و در مقابر سپری می¬کرد. زمانی هم که با جنید و اصحاب او، که در بارۀ فرق اول و فرق ثانی و جمع سخن می گفتند، روبرو شد، به سخنشان گوش داد و خاموش ماند و آنگاه که نظرش را پرسیدند، گفت که این سخنان را نمی فهمد. همچنین ذهبی (ج۱۴، ص۷۶) از برخی عرفا نقل کرده است که وی سخنان متناقض می‌گفت و جنید نیز در این باره گفته بود که او اندکی مشاعرش مختل شده است.

رحلت

نوری در ۲۹۵ درگذشت (سلمی، ۱۴۰۶، ص ۱۶۵؛ ذهبی، ج۱۴، ص ۷۶) جامی، همانجا)، اما یافعی (ج۲، ص۱۵۹) وفاتش را در ۲۸۶ دانسته، که اشتباه است، احتمالاً به سبب شباهت اسم وی با ابوالحسن بغوی (متوفی ۲۸۶)، محدّث مکی( رجوع کنید به ابن عماد، ج۲، ص ۱۹۳؛ مجد، ص ۲۸۶). گفته¬اند وقتی خبر وفات نوری به جنید رسید، گفت نصف علم عرفان با مرگ او از میان رفت (سلمی، ۱۴۰۶، ص ۱۶۵؛ ذهبی، ج۱۴، ص ۷۶؛ جامی، همانجا).

دربارۀ علت مرگ نوری گفته‌اند که او با شنیدن بیتی به وجد آمد و روانۀ صحرایی پر از خار شد و بر اثر جراحات ناشی از خارها، روز بعد در خانۀ خویش از دنیا رفت (سراج، ۱۹۱۴، ص ۲۱۰؛ قشیری، ص ۳۰۶). به روایتی دیگر، نوری در مسجد شونیزیه درگذشت و چهار روز به حالت نشسته برجای ماند و کسی از مرگ او آگاه نشد و هنگامی ‌که جنازۀ او را حمل می‌کردند، شبلی فریاد می‌کشید که علم از زمین رخت بربست (خطیب بغدادی، ج۶، ص ۳۳۷-۳۳۸؛ ابن جوزی، ۱۴۱۲، ج۱۳، ص ۷۴)

مشرب عرفانی نوری.(پیشنهاد حذف عنوان فرعی. مهین فر) نوری از جمله مشایخ بزرگ عصر و از حیث بیان اشارات و لطایف عرفان، سرآمد اهل عراق بود (خطیب بغدادی، ج۶، ص ۳۳۱؛ ابن تغری، ج۳، ص ۱۶۳) و حتی گاه اورا برتر از جنید دانسته‌اند، از جمله از ابواحمد مَغازَلی نقل شده است که نوری از جنید عابدتر بود (خطیب بغدادی، ج ۶، ص ۳۳۲؛ ابن جوزی، ۱۳۹۰،ج۲، ص۴۳۹). همچنین گفته‌اند که علم جنید از وی بیشتر و احوال نوری از جنید قوی‌تر و پیش‌تر بود (انصاری، ص ۱۹۰؛جامی، همانجا).

میان آموزه های عرفانی نوری با جنید تفاوتهایی وجود دارد. شاید تنها شباهت مشرب عرفانی جنید و نوری، که این دو را کمی به هم نزدیک می¬کند ، پای بندی به اصول شریعت باشد(رجوع کنید به زرین کوب، ص ۱۲۷). به نظر نوری هیچ حال و مقامی موجب ترک شریعت نمی‌شود ( ابونعیم، ص۲۵۲؛ سهروردی، ۱۴۰۳،ص ۲۷۶-۲۷۷؛ ذهبی، ج۱۴،ص۷۲). او گاه در کار شریعت و امر به معروف، مانند زاهدان عصر، تند و بی‌گذشت می شد (رجوع کنید به ذهبی، ج ۱۴، ص ۷۶؛ شعرانی، همانجا ؛ و نیز رجوع کنید به زرین کوب،ص۱۲۷).

اما نوری، بر خلاف جنید، اهل تواجد در مجالس سماع بود و در این مجالس، مستمعان را به وجد و سماع تشویق می¬کرد (رجوع کنید به سراج، ۱۹۱۴، ص ۳۰۴-۳۰۵؛ علاء الدوله سمنانی، ص۱۲۰؛ جنید*) و حتی برانگیخته شدن به هنگام سماع را از ویژگیهای صوفیان می‌دانست (سراج، همان، ص ۲۶؛ قشیری، ص ۲۸۲). او همچنین، بر خلاف جنید، به برگزاری حلقۀ درس و مریدپروری تمایلی نداشت و شبلی و جنید را به سبب وعظ سرزنش می کرد (رجوع کنید به مستملی بخاری، ج۴، ص ۱۷۳۱-۱۷۳۳؛ عطار، ص ۴۶۹؛ جامی، همانجا؛ نیز رجوع کنید به زرین‌کوب، ص ۱۲۵). با این حال، خود وی نیز گویا پیروان و مریدانی پیدا کرد که به نوریه معروف شدند(رجوع کنید به هجویری، ص ۲۸۶؛ نامۀ دانشوران، ج۵، ص ۲۲۹).

هجویری( ص ۲۰۰) نوریه را در شمار طریقتهای مقبول آورده است. گفته¬اند که در طریقۀ وی ایثار در حق دوستان و مصاحبان، فریضه و انزوا ناپسند بود و نوریه اهل معاشرت و صحبت و مخالف عزلت و خلوت بودند( هجویری، ص ۲۸۶؛ عطار، ص ۴۶۴)، اما نوری خود مدت‌ زیادی را در انزوا به سر برده بود (رجوع کنید به عطار، ص ۴۶۵) و از وی نقل شده که برترین مقام اهل حقایق دوری گزیدن از خلایق و نشانۀ اخلاص، گریز از همراهی با مردم است (سراج، ۱۹۱۴، ص ۲۱۸-۲۱۹؛ ابونعیم اصفهانی، ج۱۰، ص ۲۵۳).

یکی از خصوصیات عرفان نوری توجه او به ذکر است. گفته¬اند که وی پیوسته تسبیح به دست داشت و این کار تا زمان وی هنوز از رسوم صوفیه نبود(رجوع کنید به جامی، ص ۷۸؛ زرین‌کوب، ۱۲۵). به گفتۀ نوری هرچیزی عقوبتی دارد و عقوبت عارفان آن است که از ذکر بازمانند (قشیری، ص ۲۲۵؛ شعرانی، همانجا). او توبه را نیز به معنای رو‌گردانی از ذکر غیر خدا می-دانست (کلاباذی، ص ۹۳).

نوری همچنین اهل ریاضت شدید و سکوت بود و درد و اندوه را از لوازم طریق سلوک می‌شمرد(رجوع کنید به انصاری، ص ۱۹۲؛ عطار، ص ۴۶۵؛ ابن کثیر، همانجا؛ نیز رجوع کنید به زرین کوب، ص ۱۲۶). ماسینیون (۱۹۲۹، همانجا؛ همو ۱۹۷۵، ج۱، ص ۱۲۱) نیز خصیصۀ بارز عرفان وی را اصرار در تحمل رنج دانسته است (نیز رجوع کنید به قنواتی و گارده ، ص ۳۵). او به ارتباط متقابل عشق و رنج عقیده داشت و گفته¬اند که وی دربارۀ عشق الهی سخن می-گفت و این موضوع از آموزه¬های عرفانی وی بود (رجوع کنید به قنواتی و گارده، ص ۱۰۹، پاورقی ۱۴؛ زرین کوب ، ص ۱۲۷ ).

وی عشق را دریدن پرده¬ها و کشف اسرار و موجب قرب به خدا می¬دانست و می¬گفت «انا اعشق الله و هو یعشقنی» (من عاشق خدایم و خدا عاشق من است)، ازاین¬رو برخی، ازجمله غلام خلیل، او را به سبب این عقیده، به کفر و زندقه متهم کرده¬اند(سراج، ۱۹۴۷، ص ۵؛ همو، ۱۹۱۴، ص ۵۹؛ نیز رجوع کنید به ماسینیون، ۱۹۷۵، ج۱، ص ۱۲۲؛ زرین کوب، ص۱۲۷؛ شیمل، ص۶۰، ۴۲۷). به گفتۀ شیمل (ص ۶۰)، نوری بعد از رابعه از برجسته‌ترین نمایندگان مکتب عشق در عرفان است. او احتمال داده است که واژۀ عشق را نوری وارد ادبیات عرفانی کرده باشد (شیمل، ص ۱۳۷؛ نیز رجوع کنید به ماسینیون، ۱۹۷۵، ج۱، ص ۱۲۱، که نوری را نخستین کسی دانسته که به وعظ دربارۀ عشق پرداخته است).

به عقیدۀ نویا(۱۹۶۸، ص ۴-۵)، اختلاف نوری و کسانی چون غلام خلیل در این زمینه بر سر ماهیت زبان دینی بود. از نظر غلام خلیل، سخن گفتن از خدا جز بدان گونه که او خود در قرآن از خود سخن گفته است، جایز نیست، اما از نظر نوری، عارف سخن خدا را نه تنها در قرآن، بلکه در تجربۀ شخصی نیز می‌تواند بشنود و عشق میان انسان و خدا، که البته قرآن هم به نوعی بدان اشاره کرده، تجربه انسانی است که به پایان سلوک روحانی خود رسیده و در وصال عرفانی از حضور محبوب بهره‌مند است.

افزون بر موضوع عشق، نوری سخنانی دارد که به سبب آنها وی را حلولی دانسته¬اند(رجوع کنید به سراج، ۱۹۴۷، ص ۵؛ عطار، ص ۴۶۸؛ زرین کوب، ص ۱۲۶). شاید ارتباط وی با ابوحمزۀ بغدادی، که گفته می¬شد حلولی بود، از دلایل این اتهام باشد (ماسینیون، ۱۹۷۵، ج۱، ص ۱۲۰). ذهبی (ج۱۴، ص ۷۳-۷۴) نیز نوری را، به سبب قول به فنای ذات و صفات عارف و اتحاد خلق با حق، در شمار گمراهان قائل به اتحاد دانسته است.

از نوری دربارۀ تصوف و فقر سخنانی نقل شده است که مشرب وی را به فتوت، نزدیک نشان می¬دهد. از نظر وی، تصوف نه رسوم است و نه علوم، زیرا با مجاهده و تعلیم حاصل نمی‌شود، بلکه اخلاق است و این اخلاق شامل آزادگی از بند هوا یا ترک تمام لذتهای نفسانی، جوانمردی(فتوت)، سخاوت و ترک تکلف است(رجوع کنید به سلمی، ۱۴۰۶، ص۱۶۶-۱۶۷؛ هجویری، ۵۱، ۵۷-۵۹؛ عطار، ص ۴۷۳-۴۷۴؛ نامۀ دانشوران، ج۵، ص ۲۳۱).

وی در سخنی دیگر اخلاق صوفیان را عبارت از شاد کردن خلق و نیازردن آنان می¬داند (کلاباذی، ص ۹۲). صوفی نیز از نظر نوری کسی است که جانش صافی از کدورت بشری و در پیشگاه حق در صف اول و درجۀ اعلی باشد (هجویری، ص ۵۱-۵۲؛ عطار، ص ۴۷۳). وی صوفیان را از دیگر مردم عاقل¬تر می¬داند، زیرا مردم به دنبال عطایای خدا و صوفیان فقط به دنبال خود خدا هستند (رجوع کنید به انصاری، ص ۷۲).

نوری همانند برخی عرفا عقاید کلامی نیز داشت. از نظر وی، عصمت از گناه شرط ولایت نیست، بنابراین اولیا معصوم نیستند، اما از آفتی که موجب نفی ولایت باشد، محفوظ‌ند و این آفت هر اندیشه ای است که سبب ارتداد گردد (هجویری، ص۳۳۵). وی همچنین عقیده داشت که لغزشهای پیامبران فقط در امور ظاهری و دنیوی است و در باطن به مشاهدۀ حق مشغولند (کلاباذی، ص ۷۰). وی عقل را از شناخت خدا عاجز می¬دانست و معتقد بود که خدا را تنها باید به خدا شناخت و هرکه در دنیا خدا را نشناسد، در آخرت نیز او را نخواهد شناخت (سراج، ۱۹۱۴، ص ۴۰؛ هجویری، ص ۳۹۴؛ انصاری، ص ۱۹۱؛ شعرانی، همانجا).

وی احتراز از تشبیه را نشانۀ توحید واقعی می‌دانست (رجوع کنید به قشیری، ص ۴۵). او قرب به ذات حق تعالی را محال و مراد از قرب را شناخت و مشاهدۀ خداوند می¬دانست و این از نظر وی مرتبه¬ای است که خداوند از سر لطف و فیض، به هریک از بندگان خویش که بخواهد ارزانی می‌دارد (قشیری، ص۸۲). او نیز، مانند جنید و ابوسعید خراز، در شمار کسانی بود که عقیده داشتند رؤیت خدا در دنیا ممکن نیست و پیامبر هم با چشم سر خدا را ندید(کلاباذی، ص ۴۳).

آثار. نوری طبعی شاعرانه داشت و در پاسخ به برخی سؤالات شعر می¬سرود(برای نمونۀ اشعار او، ‌رجوع کنید به سراج، ۱۹۱۴، ص ۲۳۲، ۳۶۹، ۳۷۲؛ ابونعیم اصفهانی، ج۱۰، ص۲۵۰،۲۵۴؛ انصاری، ص ۳۷۷). از وی شطحیاتی نیز باقی مانده که روزبهان بقلی(ص ۱۶۵-۱۷۷) آنها را شرح کرده است.

به نوشتۀ کلاباذی (ص۳۰)، نوری در تصوف آثاری به زبان اشارت داشته است. زبان نوری زبانی رمزی و آراسته به تعبیرات قرآنی است (نویا، ۱۹۷۰، ص ۱۰). اقوالی که سلمی در حقایق التفسیر (ج۱، ص ۲۳۱-۲۳۴) از قول نوری نقل کرده ، نمونه‌ای از بیان اشاری اوست. رساله¬ای به نام مقامات القلوب نیز به او منسوب است که، اگر از وی باشد، نمونۀ دیگری از طرز فکر شاعرانه و زبان اشارت‌آمیز او در بیان تجربه روحانی¬اش است (حاجی خلیفه، ج۲، ستون ۱۷۸۷؛ کحاله، ج۲، ص۱۶۶؛ زرین کوب، ص ۱۲۶).

آنچه سبب تردید در صحت انتساب این رساله به وی شده¬، آن است که در شرح احوال نوری در مآخذ قدیم، از این اثر نامی نیست و همچنین در آن عبارتی هست که در کتاب سلمی از قول ابوعثمان حیری آمده و ذکر کلامی منسوب به شاه بن شجاع کرمانی که از معاصران وی بوده است (نویا، ۱۹۶۸، ص ۹-۱۰، ۲۰-۲۱؛ زرین‌کوب، همانجا). با این حال، نویا (۱۹۶۸، ص۹-۱۰) با استناد به نسخه‌هایی که از مقامات القلوب در دست داشته و اشاره به سنت مورخان و تذکره نویسان در نقل قول از معاصران، تردید در این انتساب را روا ندانسته است. این رساله با مقدمه و تعلیقات، به اهتمام پل نویا، در۱۳۴۷ش/ ۱۹۶۸ در بیروت چاپ شده است (برای اطلاع از نسخه‌های خطی موجود از این رساله، رجوع کنید به سزگین، ج۱، ص۶۵۰؛ نویا، ۱۹۸۶، ص ۱۰- ۱۲). مقامات القلوب شامل مقدمه و بیست قطعه در باب قلب و عوالم آن است و در آن، توالی منطقی موضوعات رعایت نشده، بلکه استعاره‌ای استعارۀ دیگر را از راه مشابهت یا مغایرت به یاد آورده است (نویا، ۱۹۸۶، ص ۹، ۱۶-۲۹).



منابع :

(۱) ابن جوزی، صفه الصفوه، چاپ محمود فاخوری، حلب۱۳۹۰/۱۹۷۰؛
(۲) همو، المنتظم فی تاریخ الملوک و الامم، چاپ محمد عبدالقادر عطا و مصطفی عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۳) ابن تغری بردی، النجوم الزاهره فی ملوک مصر و القاهره، قاهره ۱۴۲۶/۲۰۰۵؛
(۴) ابن عماد؛
(۵) ابن کثیر، البدایه و النهایه،[بی جا] [بی تا]؛
(۶) ابن ملقن، طبقات الاولیاء، چاپ نورالدین شریبه، بیروت ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۷) ابونعیم اصفهانی، حلیه الاولیاء و طبقات الاصفیاء، بیروت ۱۴۰۹/۱۹۸۸؛
(۸) عبداللّه بن محمد انصاری، طبقات الصوفیه، چاپ محمد سرور مولائی ، تهران ۱۳۶۲ ش؛
(۹) عبدالرحمان بن احمد جامی ، نفحات الانس من حضرات القدس ، چاپ محمود عابدی، تهران ۱۳۸۶ ش ؛
(۱۰) حاجی خلیفه؛
(۱۱) خطیب بغدادی؛
(۱۲) ذهبی؛
(۱۳) روزبهان بقلی، شرح شطحیات، چاپ هانری کربن، تهران ۱۳۶۰ ش؛
(۱۴) عبدالحسین زرین‌کوب، جستجو در تصوف ایران، تهران ۱۳۶۳ ش؛
(۱۵) ابونصر سراج، کتاب اللُّمَع فی التصوف، چاپ رینولد آلن نیکلسون، لیدن ۱۹۱۴؛
(۱۶) همو، کتاب اللمع لابی نصر السراج، چاپ ا. ج. آربری، لندن ۱۹۴۷؛
(۱۷) محمدبن حسین سلمی، طبقات الصوفیه، چاپ نورالدین شریبه، حلب ۱۴۰۶/ ۱۹۸۶؛
(۱۸) همو، مجموعۀ آثار ابوعبدالرحمن سلمی: بخشهایی از حقائق التفسیر و رسائل دیگر، چاپ نصراللّه پورجوادی، تهران ۱۳۸۸ش؛
(۱۹) سمعانی؛
(۲۰) عمربن محمد سهروردی، کتاب عوارف المعارف، بیروت ۱۴۰۳/ ۱۹۸۳؛
(۲۱) همو، عوارف المعارف، ترجمۀ ابومنصور عبدالمؤمن اصفهانی، چاپ قاسم انصاری، تهران ۱۳۶۴ش؛
(۲۲) عبدالوهاب بن احمد شعرانی، الطبقات الکبری، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۲۳) علاء الدوله سمنانی، مصنفات فارسی، چاپ نجیب مایل هروی، تهران۱۳۶۹ش؛
(۲۴) محمدبن ابراهیم عطار، تذکره الاولیاء، چاپ محمد استعلامی، تهران ۱۳۷۸ ش؛
(۲۵) عبدالکریم بن هوازن قشیری، الرساله قشیریه، چاپ معروف زریق و علی عبدالحمید بلطه جی، دمشق،بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸؛
(۲۶) عمر رضا کحاله، معجم المؤلفین، بیروت [تاریخ مقدمه:۱۳۷۶ق/ ۱۹۵۷]؛
(۲۷) ابوبکر محمدبن ابراهیم کلاباذی، التعرف لمذهب اهل التصوف، دمشق ۱۴۰۷/۱۹۸۶؛
(۲۸) امید مجد، «جایگاه و آثار ابوالحسین نوری در عرفان»، نشریۀ ادب و زبان، ش ۲۷، بهار ۱۳۸۹ش؛
(۲۹) اسماعیل بن محمد مُستَملی بخاری، شرح التعرف لمذهب التصوف، چاپ محمد روشن، تهران ۱۳۶۳-۱۳۶۶ش؛
(۳۰) محمد عبدالرئوف بن تاج العارفین مناوی، الکواکب الدریه فی تراجم الساده الصوفیه، أو طبقات المناوی الکبری، چاپ عبدالحمید صالح حمدان ، قاهره [بی‌تا]؛
(۳۱) نامۀ دانشوران ناصری در شرح حال ششصد تن از دانشمندان نامی، قم [بی‌تا]؛
(۳۲) علی بن عثمان هجویری، کشف المحجوب، چاپ محمود عابدی، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۳۳) عبداللّه بن اسعد یافعی، مرآه الجنان و عبره الیقظان، بیروت ۱۴۱۷/۱۹۹۷؛
(۳۴) یاقوت حموی؛
(۳۵) G. C. Anwati et Louis Gardet, Mystique musulmane, Paris 1986.
(۳۶) EI2, s.v. “Al- NŪRĪ”, by Annemarie Schimmel.
(۳۷)Louis Massignon, Recueil de textes inédits concernant l’histoire de la mystique en pays d’Islam, Paris 1929.
(۳۸) Ibid, La passion de Hallâj, 1975.
(۳۹) Paul Nwiya, Textes mystiques inédits d’Abū-l-Hasan al-Nūrī, Beyrouth 1968 .
(۴۰) Ibid, Exégèse Coranique et langage mystique, Beyrouth 1970.
(۴۱) Annemarie Schimmel, Mystical dimensions of Islam, North Carolina 1978.
(۴۲) Fuat Sezgin, Geschichte des Arabischen Schrifttums, vol.1, Leiden1967.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۶ 

زندگینامه شیخ حمیدالدین صوفی سعیدی ناگوری (متوفی۶۷۳ه ق)

صوفی سلسلۀ چشتیه در قرن هفتم. او در دهلی به دنیا آمد. از کودکی به فراگیری علوم نزد استادانی چون شمس الدین حلوایی و محمد جوینی پرداخت (رضوی، ج۱، ص۱۲۷؛ قس بخاری، مقدمۀ غلام سرور، ص۱۲۱، که نوشته است او در ناگور زاده شد). سپس به اجمیر رفت و به معین الدین چشتی* دست ارادت داد (رضوی، همانجا). در آنجا با قطب الدین بختیار اوشی* همدرس بود. پس از مدتی ، حمیدالدین از بزرگترین خلفای معین الدین شد و از او سلطان التارکین لقب گرفت (میرخورد، ص۱۶۶؛ عبدالحق دهلوی، ص۵۶ـ۵۷).

حمیدالدین با اجازۀ معین الدین به ناگور رفت و به تربیت سالکان پرداخت (بخاری، مقدمۀ غلام سرور،همانجا)؛از این رو، به ناگوری مشهور شد.گفته شده است که حمیدالدین به سبب اقامتش در روستای سوال / سیوال ،از توابع اجمیر، یا به سبب توجه خاص وی به سؤال و جواب در موضوعات تصوف، به سؤالی نیز معروف شد (غوثی شطاری، ص۵۴).

ناگوری با بهاءالدین زکریا مولتانی* و جلال الدین تبریزی* مکاتبه داشت (عبدالحق دهلوی، ص۵۷؛ لعلی بدخشی، ص۱۶۸). مضمون غالب این نامه ها در نکوهش دنیا و در پیش گرفتن فقر، وتعریضی است به صوفیان سهروردی که در ثروت اندوزی افراط می¬کردند (رجوع کنید به میرخورد، ص۱۶۸ـ۱۶۹؛ رضوی، ص۱۲۸ـ۱۲۹).

او در اواخر عمر، نوۀ خود، فریدالدین محمد، را به جانشینی برگزید و سلسلۀ اخلافش از طریق او ادامه یافت (شطاری، ص۵۵). وی در زندگی طولانی خود طریقۀ جدیدی تأسیس نکرد، اما بعدها یکی از نوادگانش، به نام نظام الدین نارئولی (متوفی ۹۹۹)، شاخۀ نظام شاهی چشتیه را بنیان نهاد (آریا، ص۱۸۶).

رحلت

حمیدالدین در ۶۷۳ وفات یافت و در ناگور به خاک سپرده شد (عبدالحق دهلوی، ص۵۷). اعقاب وی در ناگور جایگاه مهمی در حکومت و نیز در میان مردم یافتند، به گونه¬ای که بیشترین اعتبار ناگور به عنوان کانونی مهم در تصوف، در زمان خواجه حسین ناگوری، یکی از اخلاف حمیدالدین، بوده است (رضوی، ص۱۳۰ـ۱۳۱).

ناگوری نخستین نویسنده از مشایخ چشتیه به شمار می رود (حسنی، ج۱، ص۱۱۱). آثار او از چنان شهرتی برخوردار بود که نظام الدین اولیاء* برخی از سخنان او را انتخاب کرد و به خط خود نوشت. میرخورد نیز در سیر الاولیاء* از روی همین دست خط از حمیدالدین نقل قول کرده است(عبدالحق دهلوی، ص۵۶).

آثار

مهم ترین آثار او عبارت اند از:

اصول الطریقه، که مشهورترین اثر ناگوری است (منزوی، ج۷، ص۹۶) و منسوب به او نیز دانسته شده است (ذکی، ص۸۸)؛

مراتب شریعت ( ذکی ، همانجا) ؛

و عشقیه یا خیالات العشاق، که گفتاری است به نثر روان آمیخته با نظم و با سربندهای«هیهات هیهات» و«ای جان من»، در موضوع عشق الهی. این اثر به قاضی حمیدالدین ناگوری نیز منسوب است (منزوی، ج۷، ص۶۶۰ـ۶۶۱). رسائل دیگری نیز به وی نسبت داده شده است، ازجمله رساله در سه گروه بندگان برگزیده، رساله در سماع، رساله در سلوک ، و رساله در جواب سؤالات (همانجا).

آثاری نیز دربارۀ حمیدالدین نوشته شده

که از آن جمله است

سرور الصدور و نور البدور. این اثر را فریدالدین چاک پران (متوفی ۷۳۴)،

خلیفۀ ناگوری، نوشته و مهمترین اثر در بازشناخت ملفوظات و سوانح مهم زندگی او و خلفایش است (منزوی، ج۷،ص۴۸۳؛ اختر، ص۱۶۲). بخشی از این اثر شامل اصل و ترجمۀ غزلی از نظامی گنجوی به زبان هندویی است که گفته می شود خود حمیدالدین آن را به هندویی برگردانده و احتمالاً یکی از قدیم ترین ترجمه های اشعار نظامی در خارج از ایران است (سلیم اختر، ص۱۶۱).



منابع:
۱()غلامعلی آریا، طریقه چشتیه در هند و پاکستان، تهران ۱۳۶۵ش؛
(۲) جلال الدین بخاری، خلاصه الالفاظ جامع العلوم، چاپ غلام سرور، اسلام آباد۱۳۷۱ش؛
(۳) عبدالحی حسنی، نزهه الخواطر و بهجه المسامع و النواظر،هند ۱۳۴۱ش/۱۹۶۲؛
(۴) محمد ذکی، تصوف برّ صغیر مین، دهلی،۱۳۷۱ش/۱۹۹۲؛
(۵) محمد سلیم اختر، محمدسلیم،”سرور الصدور”، درعابدی نامه ،دهلی،۱۳۷۱ش/۱۹۹۲؛
(۶) محمدبن مبارک میرخورد، سیرالاولیاءدر احوال و ملفوظات مشایخ چشت، لاهور ۱۳۵۷ش؛
(۷) محمد غوثی شطاری، گلزار ابرار، چاپ محمدذکی،علیگره، بی تا؛
(۸) لعل بیگ لعلی بدخشی، ثمرات القدس من شجرات الانس، چاپ کمال حاج سید جوادی، تهران ۱۳۷۶ش؛
(۹) عبدالحق محدث دهلوی، اخبار الاخیار فی اسرار الابرار، چاپ علیم اشرف خان، تهران ۱۳۸۳ش؛
(۱۰) احمد منزوی، فهرستواره کتابهای فارسی، تهران ۱۳۸۲ش؛

(۱۱) Saiyid Athar Abbas Rizvi, A History of Sufism in India, New Delhi 1978.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵ 

زندگینامه شیخ نجیب الدین رضا تبریزی(۱۱۰۸-۱۰۴۷ ه ق)

 شاعر و از مشایخ صوفیه ذهبیه * در قرن یازدهم و دوازدهم . وی در ۱۰۴۷ در اصفهان به دنیا آمد (تربیت ، ص ۵۳۵؛ خاوری ، ج ۱، ص ۲۸۱ـ ۲۸۲؛ مدرس تبریزی ، ج ۲، ص ۳۷۵)، اما در اصل تبریزی بود. بنا بر بعضی اشعار وی در کودکی پدر خود را از دست داده یا یتیم به دنیا آمده است (خاوری ، ج ۱، ص ۲۸۰، ۲۸۲).

تبریزی تا پایان نوجوانی در اصفهان زیست و احتمالاً مقدمات را در همانجا فراگرفت (همان ، ج ۱، ص ۲۸۳ـ۲۸۴). او در شرح حالش خود را امّی معرفی کرده (تمیم داری ، بخش ۱، ص ۳۴۰ـ ۳۴۱) که گویا به درس ناخواندگی نزد استاد اشاره داشته و بر همین اساس ، شرح حال نویسان نیز وی را امّی دانسته اند (برای نمونه رجوع کنید به مدرس تبریزی ، همانجا؛ آقابزرگ طهرانی ، ج ۹، قسم ۲، ص ۴۰۲).

تبریزی از مشایخ صوفیه ذهبیه و ملقب به «نجیب الدین » (لقب طریقتی وی ) بود (عبرت نائینی ، ج ۲، ص ۷۶۸؛ خاوری ، ج ۱، ص ۲۸۱). ظاهراً تمایل وی به ذهبیه با جذبه آغاز شد (مدرس تبریزی ، همانجا). تبریزی در اصفهان با شیخ محمدعلی مؤذن خراسانی ، از مشایخ ذهبیه ، ملاقات کرد و همراه او به مشهد رفت .

در آنجا پس از ریاضتهای بسیار، در بیست وچهار سالگی به مقام شیخیت و ارشاد رسید، چهار سال در این مقام باقی ماند و در بیست وهشت سالگی به مقام «قطب صامت » ارتقا یافت (خاوری ، ج ۱، ص ۲۸۶). وی در ۱۰۷۸ به همراه استادش به اصفهان بازگشت و بعدها خلیفه و داماد او شد (معصوم علیشاه ، ج ۳، ص ۱۶۵، ۲۱۷؛ خاوری ، ج ۱، ص ۲۸۴ـ ۲۸۵، ۲۸۹؛ تمیم داری ، بخش ۱، ص ۳۴۱ـ۳۴۲). شیخ علی نقی فارسی اصطهباناتی و سپس محمدهاشم درویش ، خلیفه های تبریزی در طریقت ذهبیه شدند (معصوم علیشاه ، ج ۲، ص ۳۴۵، ج ۳، ص ۲۱۶؛ عبرت نائینی ، همانجا؛ خاوری ، ج ۱، ص ۲۸۰).

تاریخ وفات تبریزی را هدایت (ص ۱۲۳) و آقابزرگ طهرانی (همانجا)، ۱۰۸۰ ذکر کرده اند. بعضی نویسندگان نیز با اینکه در بیان شرح حال او به هدایت استناد کرده اند، تاریخ فوت وی را متفاوت آورده اند؛ معصوم علیشاه (ج ۳، ص ۲۱۶) وفات وی را در ۱۱۸۵ و خاوری (ج ۱، ص ۲۸۷ـ۲۸۹) و تمیم داری (بخش ۱، ص ۳۴۰) آن را در ۱۱۰۸ ذکر کرده اند که به نظر می رسد تاریخ اخیر به واقعیت نزدیکتر باشد. آنچه مسلّم است این است که تبریزی در ۱۱۰۰ زنده بوده ، زیرا مثنوی خلاصه الحقایق را در این سال سروده و خود به آن تصریح کرده است (رجوع کنید به تمیم داری ، بخش ۱، ص ۳۵۴). مدفن وی اصفهان است (مهدوی ، ص ۳۲۶).

آثاری که از تبریزی باقی مانده اینهاست :

۱) نورالهدایه ، در باره انواع معرفت و اصول دین و اصطلاحات و معارف صوفیه ، نام اصلی آن در نسخ خطی نورالهدایه و مصدرالولایه است ، اما در متن چاپ شده ، قسمت دوم عنوان حذف شده است . این اثر مشتمل بر مقدمه و هفت اصل و خاتمه است و در ۱۰۷۸ تألیف شده است (خاوری ، ج ۱، ص ۲۸۷؛ تمیم داری ، بخش ۱، ص ۳۴۲، ۳۵۵ـ۳۶۴).

۲) سبع المثانی ، منظومه ای عرفانی به فارسی بر وزن مثنوی مولوی ، که آن را در ۱۰۹۴ سروده و مشتمل بر بیست هزار بیت است (معصوم علیشاه ؛ مدرس تبریزی ، همانجاها؛ خاوری ، ج ۱، ص ۲۸۱). در ۱۳۴۲ احمدبن حاجی محمدکریم تبریزی این منظومه را کتابت کرد و در دارالعلم شیراز چاپ سنگی شد (تمیم داری ، بخش ۱، ص ۳۵۰).

۳) دیوان (مدرس تبریزی ، همانجا) در چهارهزار بیت مشتمل بر غزلیات ، قصاید، ترجیعات و مراثی . این دیوان تاکنون چاپ نشده و فاقد تاریخ کتابت است (تمیم داری ، بخش ۱، ص ۳۴۲).

۴) مثنوی خلاصه الحقایق ، مشتمل بر مسائل فلسفی و عرفانی و مبانی تصوف و آداب سیر و سلوک ، که در ۱۱۰۰ سروده شده است . میرزااحمد اردبیلی این اثر را در ۱۳۳۸ از روی نسخه ای خطی که در ۱۱۶۰ کتابت شده بود، در ضمن کفایه المؤمنین و اوصاف المقربین چاپ کرده است . این مثنوی آخرین اثر نجیب الدین تبریزی بوده است (مدرس تبریزی ، همانجا؛ مشار، ج ۲، ستون ۱۹۰۴؛ خاوری ، ج ۱، ص ۲۸۹؛ تمیم داری ، بخش ۱، ص ۳۵۴ـ ۳۵۵، بخش ۲، ص ۸۲۳). بعضی ، دستور سلیمان و مقالات وافیه و اصطلاحات صوفیان را نیز از تألیفات او دانسته اند (رجوع کنید به منزوی ، ج ۲، بخش ۱، ص ۱۰۳۸، ۱۴۰۹؛ تمیم داری ، بخش ۱، ص ۳۴۲).

به آثار منظوم تبریزی بیشتر توجه شده است . او به تأثیر از زمانه خود به سبک هندی شعر گفته و به شیوه مولوی و حافظ نیز نظر داشته و از انوری و خاقانی هم تأثیر گرفته ، گرچه بیش از همه متأثر از استاد خود، مؤذن خراسانی ، بوده است (تمیم داری ، بخش ۱، ص ۳۴۸ـ۳۴۹). در آثار منظوم او، آیات و روایات بر اساس معارف شیعی تفسیر و برخی از آنها به فارسی ترجمه شده است (همان ، بخش ۱، ص ۳۶۳).

وی بیشتر «جوهری » و گاه «زرگر» یا «نجیب الدین » یا «رضا» تخلص می کرده (مدرس تبریزی ؛ آقابزرگ طهرانی ، همانجا ها) و همین امر موجب شده است که رضاقلی خان هدایت (همانجا)، و به تبع او مدرس تبریزی (همانجا)، وی را «زرگر اصفهانی » معرفی کنند (خاوری ، ج ۱، ص ۲۸۱ـ۲۸۲).

مظفر علیشاه کرمانی (متوفی ۱۲۱۵) در بحرالاسرار (ص ۱۳۷ـ ۱۳۸) و میرزامحسن عمادالفقراء (متوفی ۱۳۳۳) او را ستوده و در وصف وی شعر سروده اند (معصوم علیشاه ، همانجا؛ خاوری ، ج ۱، ص ۲۷۹ـ۲۸۰).



منابع :

(۱) آقابزرگ طهرانی ؛
(۲) محمدعلی تربیت ، دانشمندان آذربایجان ، چاپ غلامرضا طباطبائی مجد، تهران ۱۳۷۸ ش ؛
(۳) احمد تمیم داری ، عرفان و ادب در عصر صفوی ، تهران ۱۳۷۲ـ۱۳۷۳ ش ؛
(۴) اسداللّه خاوری ، ذهبیه : تصوف علمی ـ آثار ادبی ، ج ۱، تهران ۱۳۶۲ ش ؛
(۵) محمدعلی عبرت نائینی ، تذکره مدینه الادب ، چاپ عکسی تهران ۱۳۷۶ ش ؛
(۶) مدرس تبریزی ؛
(۷) خانبابا مشار، فهرست کتابهای چاپی فارسی ، تهران ۱۳۵۰ـ ۱۳۵۵ ش ؛
(۸) محمدتقی بن محمدکاظم مظفرعلیشاه کرمانی ، کبریت احمر؛
(۹) و بحرالاسرار ، چاپ جواد نوربخش ، تهران ۱۳۵۰ ش ؛
(۱۰) محمد معصوم بن زین العابدین معصوم علیشاه ، طرائق الحقائق ، چاپ محمدجعفر محجوب ، تهران ۱۳۳۹ـ ۱۳۴۵ ش ؛
(۱۱) احمد منزوی ، فهرست نسخه های خطی فارسی ، تهران ۱۳۴۸ـ۱۳۵۳ ش ؛
(۱۲) مصلح الدین مهدوی ، تذکره القبور، یا، دانشمندان و بزرگان اصفهان ، اصفهان ۱۳۴۸ ش ؛
(۱۳) رضاقلی بن محمدهادی هدایت ، تذکره ریاض العارفین ، چاپ مهرعلی گرکانی ، تهران ( ۱۳۴۴ ش ) .

دانشنامه جهان اسلامجلد ۶ 

زندگینامه شیخ داود بغدادی نقشبندی (۱۲۲۲ه ق)

 داودبن سلیمان بن برجیس ، ادیب ، دانشمند و متصوّف قرن سیزدهم . در ۱۲۳۱ (کحاله ، ج ۴، ص ۱۳۶؛ عواد، ج ۱، ص ۴۳۸) و به قولی در ۱۲۲۲ (اسماعیل بغدادی ، ج ۱، ستون ۳۶۳) در بغداد متولد شده و گویا از سادات موسوی بوده است . به حجاز و شام و موصل سفر کرد و نزدیک ده سال در مکه اقامت گزید (کحاله ، همانجا؛ زرکلی ، ج ۲، ص ۳۳۲). بغدادی حنفی مذهب بود (کحاله ، همانجا)، اما سه مذهب دیگر سنی را نیز می ستود؛ و ازینرو برخی وی را شافعی پنداشته اند (زرکلی ، همانجا).

در طریقت ، از خلفای شیخ خالد نقشبندیِ * شهرزوری به شمار می آمد (اسماعیل بغدادی ، همانجا). در روزگار وی ، خصوصاً در دوران اقامتش در مکه ، وهابیّت روبه پیشرفت بود و او برای مقابله با آن ، آثار متعددی پدید آورده و در آنها از وهابیان ، به عنوان کسانی که ریختن خون و ربودن اموال مسلمانان را مباح می شمارند، یاد کرده (داود بغدادی ، المنحه الوهبیه ، ص ۲) و از معتقدات آنان ، در نهی از توسل به پیامبران و اولیا و منع از طلب شفاعت از آنان و انکار حیات برزخی انتقاد کرده ؛ و با استفاده از آیات و احادیث و اقوال صحابه و فقیهان سنی و حتی کسانی مانند ابن تیمیه و ابن قَیِّم ، که از مهمترین رهبران فکری وهابیان اند، دلایلی بر رد آنان آورده است ؛ چنانکه در اثبات حیات برزخی ، از امّسلمه یاد می کند که به هنگام شهادت امام حسین علیه السلام ، حضرت پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم را با سر و رویی خاک آلود و اندوهناک به خواب دید (همان ، ص ۱۸ـ۱۹، به نقل از حاکم ، بیهقی ، سیوطی و خطیب ).

همچنین به سخن گفتن امام حسین علیه السلام پس از شهادت اشاره می کند (همان ، ص ۳۴). در رد وهابیان هند نیز که تحت تأثیر نجدیان ، خود را مجتهد، و از تقلید از امامان چهارگانه بی نیاز می دانسته اند، اثر مستقلی پدید آورده و در آغاز آن ، مناقب چهار امام و خصوصاً ابوحنیفه را بتفصیل آورده و حدیث رسول اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم (لو کان العلمُ فِی الثریا لَتناَولَه رجالٌ مِنْ فارْسٍ) را که به گفته او در صحیحین آمده ، بر ابوحنیفه منطبق دانسته است (همو، اشدالجهاد، ص ۱۳). در مباحث دیگر نیز ضمن رد نظر وهابیان درباره لازم نبودن تقلید از یکی از چهار امام ، شیوه آنان را که تکفیر مردم است رد می کند (همان ، ص ۲۹) و نظریه آنان را در باره اینکه نذر کردن به نام خدا، اگر به قصد ایصال ثواب برای انبیا و اولیا باشد، کفر و شرک است ، و نیز نظر آنان را در نفی تقدیس پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم و نفی زیارت و تبرک جستن به اولیا و توسل ، باطل می شمارد (همان ، ۳۹ـ۴۳). وی در رمضان ۱۲۹۹ در ۶۸ سالگی در بغداد درگذشت (کحاله ، همانجا).

آثار بغدادی .

۱) اشدّ الجهاد فی ابطال دعوی الاجتهاد ، که در ۱۲۹۳ تألیف شده (همان ، ص ۴۴) و همراه المنحه الوهبیه در بمبئی و استانبول به چاپ رسیده است . شیخ عبداللطیف نجدی بغدادی (۱۲۸۳ـ۱۳۶۳) ردیه ای برآن نوشته که چاپ هم شده است (زرکلی ، همانجا؛ عواد، همانجا)؛

۲) المنحه الوهبیه فی ردّالوهابیه ، بمبئی ۱۳۰۵ (عواد، همانجا)، استانبول ۱۳۹۴؛

۳) صلح الاخوان فی الرد علی من قال علی المسلمین بالشرک و الکفران ، در رد وهابیان (اسماعیل بغدادی ، همانجا). شاید این اثر همان باشد که کورکیس عواد (همانجا) از آن به نام صلح الاخوان من اهل الایمان و بیان الدین القیِّم فی تبرئه ابن تیمیه و ابن قیم یاد کرده و در ۱۳۰۶ در بمبئی چاپ شده است ؛

۴) نحت حدید الباطل و برده بالادله الذابه عن صاحب البرده ، که گویا در دفاع از محمدبن سعید بوصیری (۶۰۸ـ۶۹۱) سراینده قصیده برده * در ستایش رسول اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم است ؛

۵) مناقب المذاهب الاربعه ، در ستایش چهار مذهب اهل سنت ؛

۶) دوحه التوحید ، در علم کلام ؛

۷) رساله در اثبات مسلمانی پدر و مادر رسول اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم (مراد از مسلمانی ، پیروی از دین حنیف ، و نفی اتهام کفر و بت پرستی است )، که شاید همان روض الصفا فی بعض مناقب والدالمصطفی باشد که نسخه خطی آن در دانشگاه ریاض موجود است ؛

۸) الفوائد الجلیه فی نظم الرساله الوضعیه ؛ ۹) تشطیرالبرده ، که ظاهراً تضمین قصیده بُرده است ؛

۱۰) مُسَلّی الواجد ، در تضمین مرثیه شیخ خالد نقشبندی ؛

۱۱) رساله در رد ابوالثناء محمود آلوسی که در ۱۳۰۶ همراه صلح الاخوان در بمبئی به چاپ رسید و موجب شهرت مؤلف شد (اسماعیل بغدادی ؛ عواد؛ زرکلی ، همانجاها).



منابع :

(۱) اسماعیل بغدادی ، هدیه العارفین ، ج ۱، در حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، ج ۵، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۲) داودبن سلیمان بغدادی ، المنحه الوهبیه فی ردالوهابیه ؛
(۳) و یلیها کتاب اشد الجهاد فی ابطال دعوی الاجتهاد ، استانبول ۱۳۹۴/۱۹۷۴؛
(۴) خیرالدین زرکلی ، الاعلام ، بیروت ۱۹۸۶؛
(۵) کورکیس عواد، معجم المؤلفین العراقیین ، بغداد ۱۹۶۹؛
عمررضا کحاله ، معجم المؤلفین ، بیروت ( تاریخ مقدمه ۱۳۷۶).

 دانشنامه جهان اسلامجلد۳

زندگینامه شیح بهاءالدین نقشبند(۷۱۷ه ق)

محمدبن محمد بخاری عارف قرن هشتم و بنیانگذار طریقت نقشبندیه * .برخی به غلط وی را، که به خواجه نقشبند و شاه نقشبند نیز معروف است ، علوی دانسته و نسب او را با سیزده واسطه به علی اکبر، فرزند امام حسن عسکری علیه السلام ، رسانده اند (غلام سرورلاهوری ، ج ۱، ص ۵۴۹)، در حالی که امام فرزندی به این نام نداشته است .

پدر بهاءالدین ، معروف به باباصاحب سرمست ، پیشه نقشبندی و کَمخابافی داشت ، ازینرو وی نیز، که شغل پدر را پی گرفت ، به نقشبند ملقب گردید (داراشکوه بابری ، ص ۷۸؛ پارسا، مقدمه طاهری عراقی ، ص ۴۳). همچنین گفته اند که چون با اشتغال مداوم به ذکر قلبی به درجه ای رسید که اسم جلاله «الله » بر صفحه دلش نقش بست لقب نقشبند یافت (در باب استعمال این کلمه در معنای عرفانی در عصر بهاءالدین و اعصار بعدی رجوع کنید به جامی ، نفحات ، ص ۵۰۰؛ پارسا، مقدمه اقبال ، ص ۸۲ ـ۸۴؛ عزامی ، ص ۵۳۹ ـ۵۴۰؛ بغدادی ، ص ۲۲؛ خانی خالدی نقشبندی ، ص ۶).

بهاءالدین در محرم ۷۱۷ در قصر عارفان (قصر هندوان ) از قرای بخارا، به دنیا آمد. جد بهاءالدین ، نوه خود را نزد خواجه محمد باباسَماسی * (متوفی ۷۵۵) از پیروان خواجه ابویعقوب * همدانی برد و خواجه سماسی ، بهاءالدین را به فرزندی پذیرفت (بخاری ، ص ۷۹ـ۸۰؛ جامی ، نفحات ، ص ۳۸۵ـ۳۸۶؛ خانی خالدی نقشبندی ، ص ۱۲۳، ۱۲۶). بهاءالدین در هجده سالگی به طریقت خواجه سماسی پیوست و پس از او تحت تربیت و ارشاد سید امیر کُلال (متوفی ۷۷۲)، خلیفه خواجه سماسی ، قرار گرفت و سپس سالها در متابعت و ملازمت عارف دیگ گرانی ، از خلفای امیر کُلال ، بود (خانی خالدی نقشبندی ، ص ۱۲۵ـ۱۲۶؛ واعظ کاشفی ، ج ۱، ص ۸۶؛ بخاری ، ص ۸۳؛ جامی ، نفحات ، ص ۳۸۷).

چندماه نیز نزد قُثَم شیخ ، از مشایخ ترک منتسب به خواجه احمد یَسَوی ، به ریاضت و مجاهدت گذراند و دوازده سال در متابعت خلیل آتا، یکی دیگر از مشایخ ترک ، بود، و به هنگام سلطنت وی در ماوراءالنهر در دستگاه او محتسب یا قاضی شرع بود (بخاری ، ص ۸۴ ـ ۸۵؛ جامی ، نفحات ، ص ۳۸۸ـ۳۸۹؛ زرین کوب ، ۱۳۶۲ ش ، ص ۲۰۸ـ ۲۰۹). برخی از این شغل حکومتی او با تعبیر جلاّ د یاد کرده اند و آن را نمونه ای قدیمی برای گرایش نقشبندیان به همکاری با حکّام به منظور اجرای شریعت می دانند (رجوع کنید به ایرانیکا ، ذیل مادّه ). علاوه بر اینها، بهاءالدین ، به گفته خود، از تربیت روحانی خواجه عبدالخالق غُجدوانی (متوفی ۵۷۵) بهره گرفت (جامی ، نفحات ، ص ۳۹۰) و چندی نیز نزد برخی از علما به فراگیری حدیث پرداخت (بخاری ، ص ۹۳، ۱۰۵).

بهاءالدین دوبار به سفر حج رفت که در سفر اول در هرات ، ملاقاتی با ملک معزالدین حسین از امرای آل کَرت ، داشت و در سفر دوم در همانجا با زین الدین ابوبکر تایبادی * (متوفی ۷۹۱) دیدار کرد (همان ، ص ۱۱۸ـ۱۲۱؛ واعظ کاشفی ، ج ۱، ص ۹۷؛ جامی ، نفحات ، ص ۵۰۰). او در ربیع الاول ۷۹۱ در موطن خود درگذشت و بنابر وصیتش پیشاپیش جنازه اش شعر فارسی می خواندند (واعظ کاشفی ، ج ۱، ص ۱۰۰؛ بخاری ، ص ۱۶۱).

عقاید و آرا. بهاءالدین حنفی مذهب بود. با وجود این ، در آثار او و خلفایش ، امامان شیعه علیهم السلام ، جایگاهی بس رفیع دارند. حتی شجره نَسَب صوفیانه او را از دو راه ، یکی از طریق امام رضا و امامان پیش از ایشان علیهم السلام ، دیگری از طریق حسن بصری به حضرت علی علیه السلام رسانده اند. گاه نیز شجره نسب او را از طریق امام صادق علیه السلام ، به ابوبکر خلیفه اول ، می رسانند (خانی خالدی نقشبندی ، ص ۵ ، ۶؛ بغدادی ، ص ۸ ـ۱۰؛ پارسا، مقدمه طاهری عراقی ، ص ۲۶).

طریقت بهاءالدین تقیّد به سنت و حفظ آداب شریعت است . وی برخی از آداب و شعائر صوفیه ، همچون ذکر جهر، خلوت و سماع و رقص را نفی کرده است (بخاری ، ص ۱۲۰، ۲۳۲؛ جامی ، نفحات ، ص ۴۱۶؛ داراشکوه بابری ، همانجا). بهاءالدین هرچه را که از نظر متشرعان سنّی از دایره مسلمانی بیرون بود، باطل شمرده وازینرو برخی از آنان او را مجدّد سده هشتم شمرده اند (پارسا، مقدمه طاهری عراقی ، ص ۲۵). طریقت او در سرزمینهای ایران ، ماوراءالنهر، هند، چین ، ممالک عربی و ترکیه بیش از هر طریقه دیگری در میان اهل سنت رواج یافت و غالباً مورد تأیید حکومتهای سنّی بود (وامبری ، ص ۲۳۷؛ بخاری ، همانجا)، چنانکه ملک معزالدین حسین از حرمت نهادن به او کوتاهی نمی کرد (بخاری ، ص ۱۱۸ـ۱۲۱)، اما بهاءالدین از پذیرفتن هدایا و خوردن غذاهای او امتناع می کرد. البته در دو یا سه نسل بعد، خلفای بهاءالدین این گونه پرهیز را ترک ، و ثروتهای افسانه ای جمع کردند و در برابر عزت و حرمتی که از تیموریان می دیدند، نفوذ خود را برای تحکیم پایه های حکومت ایشان به کار گرفتند (پارسا، مقدمه طاهری عراقی ، ص ۱۴ـ۲۰؛ ثبوت ، ص ۱۰۲ـ۱۰۶؛ زرین کوب ، ۱۳۶۹ ش ، ص ۱۶۰؛ همو، ۱۳۶۲ ش ، ص ۲۱۳)، تا آنجا که مدعی شدند بهاءالدین نیز پس از مرگ تیمور (۸۰۷)، بر ایمان وی صحه نهاده است (سرهندی ، ج ۲، ص ۲۳۴).

بهاءالدین شاگردان و مریدان بسیاری داشت که در ترویج و استمرار طریقت وی نقش مهمی داشتند.

از جمله شاگردان او عبارت اند از:

خلیفه نخستین او خواجه علاءالدین عطار (متوفی ۸۰۲)،

فرزند خوانده و

داماد بهاءالدین (واعظ کاشفی ، ج ۱، ص ۱۴۰ـ۱۴۱؛ داراشکوه بابری ، ص ۷۹)؛

خواجه محمد پارسا * (متوفی ۸۲۲)؛

خواجه حسام الدین یوسف حافظی بخاری (بخاری ، ص ۶۷)؛

علاءالدین غجدوانی (واعظ کاشفی ، ج ۱، ص ۵۳)؛

صلاح بن مبارک بخاری (متوفی ۷۹۳؛پارسا، مقدمه طاهری عراقی ، ص ۴۳)

و یعقوب چرخی * (متوفی ۸۵۱؛ جامی ، نفحات ، ص ۴۰۲).

آثار او عبارت است از:

۱) رساله قدسیه ،

که در منابع به نامهای انفاس قدسیه ، رساله القدسیه النقشبندیه ، کلمات قدسیه ، الحاشیه القدسیه ، مقالات خواجه بهاءالدین ، کلمات بهاءالدین نقشبند و رساله القدسیه البهائیه آمده است . رساله قدسیه مجموعه ای از سخنان نسبتاً کوتاه بهاءالدین به فارسی مشتمل بر یک مقدمه و دوازده فصل است که خواجه محمد پارسا آن را تحریر کرده و پس از مرگ بهاءالدین با استفاده از دیگر کتب عرفانی همچون مصباح الهدایه عزالدین کاشانی ، شرح و توضیحاتی برآن افزوده است (منزوی ، ۱۳۴۸ـ۱۳۵۳ ش ، ج ۲، ص ۱۳۰۹؛همو، ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ ش ، ج ۳، ص ۱۷۷۶؛پارسا، مقدمه طاهری عراقی ، ص ۷۷ـ۷۹). این رساله از کتب اصلی نقشبندیه است و نسخ خطی متعددی از آن وجود دارد (پارسا، مقدمه طاهری عراقی ، ص ۸۰، ۸۴ ـ۹۰) و بارها در لکهنو، استانبول ، راولپندی ، دهلی ، حیدرآباد، سند و تهران چاپ و به ترکی عثمانی ترجمه شده است (پارسا، مقدمه اقبال ، ص ۱۴ـ۱۶؛منزوی ، ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ ش ، همانجا). ذکر رساله قدسیه و پاره ای از مطالب آن در بسیاری از کتب نقشبندیه آمده است ، از جمله در مکتوبات احمد سَرهندی * (دفتر۲، ص ۲۳۲) و شرح عبدالرحمان جامی با عنوان الحاشیه القدسیه بر کلمات قدسیه (منزوی ، ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ ش ، همانجا)؛

۲) الاوراد البهائیه ،

که بنابر مشهور این اوراد را بهاءالدین در رؤیا از پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم آموخته است (حاجی خلیفه ، ج ۱، ص ۲۰۰) و یکی از مریدان وی به نام حمزه بن شمشاد مشکلات آن را شرح کرده و به ترتیب حروف تهجی مدون ساخته است . از دیگر شروح این متن ، منبع الاسرار فی بیان خواص الاوراد البهائیه (همانجا) و شرح عبدالقادربن محمد کیالی به نام الفیوضات الاحسانیه که در اسکندریه چاپ شده است ، در خور ذکر است (سرکیس ، ج ۲، ستون ۱۵۸۳)؛

۳)رساله الواردات به فارسی که نسخه خطی آن در کتابخانه ایاصوفیه موجود است (پارسا، مقدمه طاهری عراقی ، ص ۴۵)؛

۴) دلیل العاشقین در تصوف ؛

۵) حیات نامه در نصایح و مواعظ (سامی ، ج ۱، ص ۱۴۱۲)؛

۶) وجه تسمیه نقشبند (دانشگاه تهران . کتابخانه مرکزی ، ج ۱۴، ص ۳۶۲۲). علاوه بر اینها، رساله ای به نام انیس الطالبین را نیز به او نسبت داده اند (منزوی ، ۱۳۶۲ـ۱۳۷۰ ش ، ج ۱۱، ص ۸۰۸ ـ ۸۰۹).

از بهاءالدین اشعاری به فارسی و بیشتر در قالب رباعی باقی مانده و به طور پراکنده در شرح احوال او ذکر شده است (پارسا، مقدمه اقبال ، ص ۹۴، ۹۹ـ۱۰۰؛بخاری ، ص ۸۷، ۱۲۰).

از کتابهایی که در شرح احوال ، اقوال و مقامات وی نوشته شده می توان از اینها نام برد:

انیس الطالبینِ صلاح بن مبارک بخاری که عبدالرحمان جامی منتخبی از آن را فراهم آورده و سلیمان عزتی (متوفی ۱۱۶۸) به ترکی ترجمه کرده است (بخاری ، ص ۴۶؛منزوی ، ۱۳۷۶ ش ، ج ۳، ص ۲۰۲۶)؛

کتاب دیگری به همین نام ، منسوب به حسام الدین یوسف بخارایی در سخنان واحوال بهاءالدین (منزوی ، ۱۳۷۶ ش ، ج ۳، ص ۲۰۲۵)؛
محبوبیه خواجه محمدپارسا در مناقب بهاءالدین (پارسا، مقدمه اقبال ، ص ۳۱)؛
رساله بهائیه ، تألیف ابوالقاسم بن محمد بخاری (واعظ کاشفی ، ج ۱، ص ۵۷؛
منزوی ، ۱۳۷۶ ش ، ج ۳، ص ۲۱۴۳ـ ۲۱۴۴)؛
مقامات ( حضرت ) خواجه نقشبند تألیف ابوالحسن محمدباقربن محمدعلی که در بمبئی به چاپ رسیده است (منزوی ، ۱۳۷۴ ش ، ج ۳، ص ۲۲۸۹؛جامی ، نفحات ، تعلیقات عابدی ، ص ۸۳۴).

نسخه های خطی متعددی با عنوان مقامات خواجه نقشبند از نگارندگان ناشناس وجود داردکه شاید پاره ای از آنها با آثار پیشین یکی باشند (منزوی ، ۱۳۷۴ ش ، همانجا). شاعران متعددی ، از جمله جامی ( مثنوی ، ص ۳۷۲ـ۳۸۴) و خواجه باقی بالله * (متوفی ۱۰۱۲) از مشایخ نقشبندیه ، اشعاری در مدح بهاءالدین و خلفای او سروده اند (پارسا، مقدمه اقبال ، ص ۶۶ـ۶۷، ۸۲، ۹۲).

آرامگاه بهاءالدین اکنون در بخش بهاءالدین در دوازده کیلومتری شهر بخارا واقع است که این بخش با تلفظ محاوره ای در بخارا به صورت «باودّین » خوانده می شود (نفیسی ، ج ۱، ص ۴؛ایرانیکا ، همانجا). مقبره بهاءالدین دارای خانقاه ، مدرسه ، مسافرخانه و مسجد است . مقبره و ضمائم آن ، در حدود ۸۹۵ به امر عبدالعزیزخان ساخته شد و از عوامل مهم موقعیت بخارا به عنوان مرکز علم و تقدّس در سراسر نواحی مسلمان نشین این منطقه بوده است (معصوم علیشاه ، ج ۳، ص ۶۸۷؛ایرانیکا ، همانجا؛وامبری ، ص ۲۳۷).

آرامگاه او هنوز زیارتگاه است و از شهرهای دور و نزدیک و حتی از اقصی نقاط چین به زیارت آن می روند (وامبری ، ص ۲۶۱؛معصوم علیشاه ، همانجا).

به بهاءالدین کرامات بسیاری نسبت می دهند و می گویند که وقوع این کرامات حتی پس از مرگ او ادامه دارد. ازینرو، مردم ترکستان وی را مظهر تقدّس می دانند و اهالی بخارا معتقدند که هرکس به او توسل جوید، از بلا محفوظ می ماند (وامبری ، ص ۲۶۱ـ۲۶۲؛بخاری ، ص ۱۶۲ به بعد).

افسانه هایی نیز درباره او گفته اند، از جمله این که نسبت به عدد هفت علاقه خاصی داشت ، زیرا هفت ماهه به دنیا آمد و در هفت سالگی قرآن را حفظ کرد و هدایایی نیز که بر روی سنگ قبرش می گذارند، باید مقسم هفت باشد (وامبری ، ص ۲۶۲ـ۲۶۳).

بهاءالدین پسرانی داشت که یکی از آنان در زمان حیات او درگذشت (غلام سرور لاهوری ، ج ۱، ص ۵۵۲؛
داراشکوه بابری ، ص ۷۸). چهار دختر نیز برای او یاد کرده اند که یکی از آنان به عقد علاءالدین عطار درآمد (واعظ کاشفی ، ج ۱، ص ۱۴۰ـ۱۴۱، ۱۶۳). به نوشته معصوم علیشاه (همانجا) خاندانی به نام خواجگان در بخارا، نسب خود را به بهاءالدین می رسانند.



منابع :
(۱) صلاح بن مبارک بخاری ، انیس الطالبین وعده السالکین ، چاپ خلیل ابراهیم صاری اوغلی و توفیق ه .سبحانی ، تهران ۱۳۷۱ ش ؛
(۲) محمدبن سلیمان بغدادی ، الحدیقه الندیه فی طریقه النقشبندیه و البهجه الخالدیه ، در عبدالمجیدبن محمدخانی خالدی نقشبندی ، السعاده الابدیه فیما جاءبه النقشبندیه ، استانبول ۱۴۰۱/۱۹۸۱؛
(۳) محمدبن محمد پارسا، رساله قدسیه ، چاپ ملک محمد اقبال ، راولپندی ، ۱۳۵۴ ش ؛
(۴) همان : قدسیه : کلمات بهاءالدین نقشبند ، چاپ احمد طاهری عراقی ، تهران ۱۳۵۴ ش ؛
(۵) اکبر ثبوت ، «حروفیه »، فلق ، نشریه دانشجویی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ، دفتر ۲؛
(۶) عبدالرحمان بن احمد جامی ، مثنوی هفت اورنگ ، چاپ مرتضی مدرسی گیلانی ، تهران ( بی تا. ) ؛
(۷) همو، نفحات الانس ، چاپ محمود عابدی ، تهران ۱۳۷۰ ش ؛
(۸) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون ، چاپ محمد شرف الدین یالتقایا و رفعت بیلگه کلیسی ، استانبول ۱۹۴۱ـ۱۹۴۳، چاپ افست تهران ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۹) عبدالمجیدبن محمدخانی خالدی نقشبندی ، انوار القدسیه فی مناقب الساده النقشبندیه ، مصر ۱۳۴۴؛
(۱۰) داراشکوه بابری ، سفینه الاولیا ، کانپور ۱۳۱۸؛
(۱۱) دانشگاه تهران . کتابخانه مرکزی ، فهرست نسخه های خطی کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، نگارش محمد تقی دانش پژوه ، ج ۱۴، تهران ۱۳۴۰ ش ؛
(۱۲) عبدالحسین زرین کوب ، ارزش میراث صوفیه ، تهران ۱۳۶۹ ش ؛
(۱۳) همو، دنباله جستجو در تصوف ایران ، تهران ۱۳۶۲ ش ؛
(۱۴) شمس الدین سامی ، قاموس الاعلام ، چاپ مهران ، استانبول ۱۳۰۶ـ۱۳۱۶/۱۸۸۹ـ ۱۸۹۸؛
(۱۵) یوسف الیان سرکیس ، معجم المطبوعات العربیه و المعربه ، قاهره ۱۳۴۶/۱۹۲۸؛
(۱۶) احمدبن عبدالاحد سرهندی ، مکتوبات امام ربانی ، استانبول ۱۳۹۷/۱۹۷۷؛
(۱۷) سلامه عزامی ، تنویر القلوب فی معامله علام الغیوب ، مصر ۱۳۷۲؛
(۱۸) غلام سرور لاهوری ، خزینه الاصفیاء ، کانپور ۱۳۳۲/۱۹۱۴؛
(۱۹) محمد معصوم بن زین العابدین معصوم علیشاه ، طرائق الحقایق ، چاپ محمدجعفر محجوب ، تهران ۱۳۳۹ـ ۱۳۴۵ ش ؛
(۲۰) احمد منزوی ، فهرست مشترک نسخه های خطی فارسی پاکستان ، اسلام آباد ۱۳۶۲ـ ۱۳۷۰ ش ؛
(۲۱) همو، فهرست نسخه های خطی ، تهران ۱۳۴۸ـ۱۳۵۳ ش ؛
(۲۲) همو، فهرستواره کتابهای فارسی ، تهران ۱۳۷۴ ش ــ ؛
(۲۳) سعید نفیسی ، تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۲۴) علی بن حسین واعظ کاشفی ، رشحات عین الحیات ، چاپ علی اصغر معینیان ، تهران ۱۳۵۶ ش ؛
(۲۵) آرمین وامبری ، سیاحت درویشی دروغین در خانات آسیای میانه ، ترجمه فتحعلی خواجه نوریان ، تهران ۱۳۶۵ ش ؛

(۲۶) Encyclopaedia Iranica , s.v. “Baha ¦ Ý- A l-D ân Naqىband (by H. Algar).

دانشنامه جهان اسلام نویسنده جلد ۴

زندگینامه ابوسعد عبدالملک‌ نیشابورى (خرگوشى)

خرگوشى، مشهور به ابوسعد زاهد و ابوسعد واعظ، از علما و صوفیان قرن چهارم در نیشابور. کنیه او بنابر ضبط منابع اولیه ابوسعد است (رجوع کنید به خطیب بغدادى، ج ۱۲، ص ۱۸۸؛ فارسى، ص ۵۰۱؛ سمعانى، ج ۲، ص۳۵۰؛ ابن‌عساکر، ص ۲۳۳؛ قس ابن‌جوزى، ج ۱۵، ص ۱۱۵؛ ذهبى، ۱۹۸۴، ج ۳، ص ۹۸ که کنیه او را ابوسعید نوشته‌اند).

وى در کوى خرگوش که محله‌اى بزرگ در نیشابور بودبه دنیا آمد، اما مشخص نیست که شهرت او به  اعتبار نام  این کوى است یا نام این کوى از او گرفته شده است (سمعانى، ج ۲، ص ۳۴۴، ۳۵۰ـ۳۵۱؛ یاقوت حموى، ذیل «خرگوش»).

از آنجا که پدر وى، ابوعثمان محمد، نیز از زاهدان و عالمان نیشابور بود، حاکم نیشابورى (متوفى ۴۰۵؛ ص ۹۵)، از وى با عبارت الزاهد بن الزاهد یاد مى‌کرده است (نیز رجوع کنید به سبکى، ج ۵، ص ۲۲۳). ابوعثمان محمد ظاهرآ همان کسى است که حاکم نیشابورى (ص ۱۷۹) او را از صوفیه شمرده است (رجوع کنید به طاهرى عراقى، ص ۷).

تاریخ تولد ابوسعد معلوم نیست، ولى این اندازه مى‌دانیم که چند سالى از حاکم نیشابورى (متولد ۳۲۱) کوچک‌تر بوده است (طاهرى عراقى، همانجا؛ نیز رجوع کنید به سبکى، ج ۵، ص ۲۲۲).

اساتید

او از آغاز جوانى به تحصیل علوم دینى و سماع حدیث نزد پدر و دیگر استادان فقه و حدیث و تصوف پرداخت.

از جمله استادان وى عبارت‌اند از:

ابوالعباس محمدبن یعقوب اَصمّ؛

قاضى ابومحمد یحیى‌بن منصوربن عبدالملک؛

ابوعلى حامدبن محمدبن عبداللّه رفا هروى؛

ابواسحاق ابراهیم‌بن محمد مُزکّى نیشابورى؛

ابوعَمرو اسماعیل‌بن نجیدبن احمد سُلَمى، از مشایخ صوفیه و جد مادرى ابوعبدالرحمن سُلَمى؛

ابوسهل محمدبن سلیمان صعلوکى نیشابورى؛

و ابوالحسن على‌بن بندار صوفى صیرفى نیشابورى (خطیب بغدادى؛ فارسى؛ سبکى، همانجاها؛ نیز رجوع کنید به طاهرى‌عراقى، ص ۷ـ۸). وى در فقه شاگرد ابوالحسن محمدبن على‌بن سهل ماسرجسى نیشابورى، شاگرد ابواسحاق مروزى، بود (فارسى؛ همانجا؛ ابن‌عساکر، ص ۲۳۴؛ نیز رجوع کنید به ابن‌خلّکان، ج ۴، ص ۲۰۲).

خرگوشى پس از چندى به حلقه مصاحبت زهاد و صوفیان درآمد و احتمالا در ۳۷۰ نیشابور را به قصد حج ترک کرد و سالها در مکه مجاور شد (رجوع کنید به فارس، همانجا؛ سمعانى، ج ۲، ص۳۵۱). البته خطیب بغدادى (همانجا) از قول تنوخى گفته است که وى در ۳۹۳ در راه حج به بغداد رفت. ابن‌عساکر (همانجا) نیز نوشته که وى در ۳۹۰ در عراق بوده و در همین سال به حج رفته است. احتمالا وى به‌جز سفر نخستین حج در دهه هفتاد، در دهه نود نیز سفرى به قصد حج داشته و آنگاه سالهاى پایانى قرن چهارم را در حجاز گذرانده است (طاهرى عراقى، ص ۱۱).

خرگوشى به عراق، شام، مصر و جبال نیز سفر کرد. وى همه‌جا از محدّثان سماع حدیث مى‌کرد یا روایت حدیث مى‌نمود و با زهاد و عرفا معاشر مى‌شد (فارسى، ص ۵۰۲؛ سمعانى، همانجا). از جمله کسانى که از او سماع حدیث کردند اینها هستند: ابوبکر احمدبن على‌بن خَلَف شیرازى، ابومحمدحسن‌بن محمد خلّال*، ابوالقاسم عبدالعزیزبن على ازجى، و ابوالقاسم عبدالکریم‌بن هوازن قشیرى*، ابوالقاسم عبیداللّه‌بن احمد ازهرى، ابوالقاسم على تنوخى، حافظ ابوعبداللّه محمدبن عبداللّه حاکمِ نیشابورى* (خطیب بغدادى، همانجا؛ سبکى، ج ۵، ص ۲۲۲، ۲۲۴، پانویس).

خرگوشى پس از بازگشت به نیشابور به ارشاد و تدریس و تألیف مشغول شد. وى در نیشابور که در آن دوره بعد از بغداد مهم‌ترین مرکز فرهنگ اسلامى بود و در مساجد و مدارس و خانقاههایش صدها محدّث و فقیه و ادیب و صوفى به تدریس و تألیف اشتغال داشتند از نامیان به‌شمار مى‌آمد و کتابهایش نیز در بلاد اسلامى رواج داشت (رجوع کنید به سمعانى، همانجا؛ اسنوى، ج۱، ص۲۲۹).

با این حال خرگوشى زندگى زاهدانه‌اى داشت و از راه کلاه‌دوزى امرار معاش مى‌کرد (اسنوى، همانجا). وى بناهایى از جمله خانقاه، بیمارستان‌و مدرسه ساخت و در بیمارستانش جمعى از مریدان را به پرستارى از بیماران گماشت (سمعانى، همانجا؛ سبکى، ج ۵، ص ۲۲۳). به گفته عُتْبى (ج ۲، ص ۱۲۷) ابوسعد خرگوشى در قحطى ۴۰۱ در نیشابور در انتقال بیماران به بیمارستان و درمان آنان و تکفین و خاکسپارى مردگان کمکهاى بسیار کرد.

خرگوشى مانند بسیارى از شافعیان نیشابور، که به تصوف گرایش داشتند، پیرو تصوف متشرعانه اهل صحو بود (طاهرى عراقى، ص۱۲ـ۱۳). از حاکم نیشابورى نقل شده که ابوسعد علم، زهد، تواضع و ارشاد را در خود جمع کرده است (ابن‌عساکر، ص ۲۳۵؛ ذهبى، ۱۹۸۴، ص ۹۸). ابن‌عساکر (رجوع کنید به ص ۲۳۳) نیز او را در زمره مشاهیر اَتباع اشعرى آورده است. از وى اقوال صوفیانه و کراماتى نیز نقل شده است (رجوع کنید به عطار، ص ۶۵۱).

وى در ۴۰۷(رجوع کنیدبهفارسى؛ ذهبى؛ اسنوى، همانجاها) یا ۴۰۶ وفات یافت (خطیب‌بغدادى،همانجا؛ ابن‌جوزى، ج۱۵، ص۱۱۵). پیکرش را در خانقاهش، واقع در کوى خرگوش، به خاک سپردند (سمعانى، ج ۲، ص ۳۴۴؛ یاقوت حموى، همانجا).

خرگوشى آثار بسیارى در علوم دینى از جمله تفسیر و شرح احوال زاهدان و اهل حدیث تألیف کرده است (رجوع کنید به ابن‌عساکر، ص ۲۳۴ـ۲۳۵؛ ذهبى، ۱۳۷۶ـ۱۳۷۷، ج ۳، ص ۱۰۶۶ـ۱۰۶۷). کتابهایى چون الزهد (رجوع کنید به ذهبى، ۱۹۸۴، همانجا؛ ابن‌عماد، ج ۳، ص ۱۸۴) و شعارالصالحین و اللوامع (حاجى‌خلیفه، ج ۲، ستون ۱۰۴۷، ۱۵۶۹) از جمله آثار اوست که تاکنون اثرى از آنها در کتابخانه‌ها یافت نشده است.

تنها کتابهایى که از او به‌جا مانده‌اند عبارت‌اند از :

۱) تهذیب‌الاسرار، که حاجى‌خلیفه (ج ۱، ستون ۵۱۴) آن را تهذیب‌الاسرار فى طبقات الاخیار ضبط کرده، مهم‌ترین اثر خرگوشى است. این کتاب به زبان عربى است و از منابع قدیمى و طراز اول صوفیه به‌شمار مى‌آید. زمان تألیف آن نزدیک به زمان تألیف کتاب اللُمَع، اثر سَرّاج طوسى، است (پورجوادى، ۱۳۷۷ش، ص ۷ـ۸). اگرچه آربرى (ص ۳۴۹) به علت ضعف نسخه و مأخوذ بودن برخى مطالب تهذیب از اللمع، آن را در مقام و پایه اللمع ندانسته است (براى اطلاع از پاسخ اشکالات آربرى رجوع کنید بهپورجوادى، ۱۳۷۷ش، ص ۸ـ۱۰)، اما در تهذیب مطالبى وجود دارد که در اللمع نیامده است، از جمله باب ملامتیه که مطالب آن شباهت بسیارى به مطالب رساله الملامتیه ابوعبدالرحمان سلمى* دارد و به مراتب از آن دقیق‌تر و منظم‌تر است (همان، ص۱۰ـ۱۱). به احتمال زیاد، سلمى در نوشتن رساله الملامتیه از کتاب تهذیب استفاده کرده یا به احتمال ضعیف‌تر هر دو مؤلف منابع قدیم‌ترى در اختیار داشته‌اند (رجوع کنید بههمان، ص ۲۸ـ۲۹).

خرگوشى در این کتاب به تعریف تصوف، معرفت، شرح مقامات و احوال، آداب، عبادات، اصطلاحات صوفیه و موضوعات اخلاقى پرداخته است (طاهرى‌عراقى، ص ۱۶). باب سوم از این کتاب در ذکر ملامتیه نیز مستقلا تصحیح و چاپ شده است (رجوع کنید به پورجوادى، ۱۳۷۷ش، ص ۳۲ـ۳۶). تهذیب‌الاسرار یک‌بار در ۱۳۷۸ش/۱۹۹۹ با تصحیح بسّام محمد بارود در ابوظبى و بار دیگر در ۱۳۸۵ش/۲۰۰۶ با تصحیح سیدمحمدعلى امام در بیروت چاپ شده است (براى اطلاع از نسخه‌هاى خطى این کتاب رجوع کنید به سزگین، ج ۱، ص۶۷۰؛ بروکلمان، ج ۱، ص ۲۱۸). باب اصطلاحات این کتاب، با واسطه رساله عبارات الصوفیه منسوب به ابوالقاسم قشیرى و کتاب امالى ابوحامد غزالى، در رساله اصطلاحات ابن‌عربى تأثیر گذاشته است (پورجوادى، ۱۳۸۵، ص ۱۶۹).

۲) شرف‌النبى. این کتاب به زبان عربى است و به نامهاى مختلفى از جمله شرف‌النبوه، دلایل‌النبوه، شرف‌المصطفى نیز آمده است (بروکلمان، ج ۱، ص ۳۶۱؛ طاهرى عراقى، ص ۱۹). موضوع کتاب سیره و شمایل رسول اکرم صلى‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلم است و اگرچه از منابع درجه اول در این‌باره به‌شمار نمى‌رود، شهرت و رواج و مقبولیت آن در شرق و غرب اندک نبوده است (طاهرى عراقى، ص۲۳). احتمالا این اثر بین سالهاى ۳۸۵ و ۳۹۰ تألیف شده است (همانجا). شرف‌النبى در اصل چندین جلد بوده (بروکلمان، همانجا)، اما اصل آن مفقود شده و آنچه امروز در دست ماست مختصرى از آن است (طاهرى عراقى، ص ۲۲؛ براى اطلاع از نسخه‌هاى آن رجوع کنید به سزگین، ج ۱، ص ۶۷۱؛ بروکلمان، همانجا). این کتاب با تصحیح نبیل‌بن هاشم‌بن عبداللّه غَمرى در ریاض در ۱۳۸۲ش/۲۰۰۳ در شش جلد چاپ شده و ترجمه فارسى آن نیز به قلم نجم‌الدین محمود راوندى و تصحیح محمد روشن در ۱۳۶۱ش در تهران به‌چاپ رسیده است.

۳) البشاره و النذاره فى تعبیر الرؤیا و المراقبه. در این کتاب مطالبى درباره رؤیاى صادقه، رؤیاهاى برخى انبیا، آداب صاحب رؤیا، آداب معبِّر و تعبیر رؤیاهاى مختلف از جمله به خواب دیدن انبیا و صحابه تا خواب سلاطین و صاحبان حرفه‌ها، مکانها، اشیا، حیوانات و البسه براساس احادیث رسول اکرم و اخبار صحابه و تابعین آمده و داستانهایى هم از صوفیه در آن نقل شده است (طاهرى عراقى، ص ۱۷؛ براى اطلاع از نسخه‌هاى این کتاب رجوع کنید به سزگین، ج ۱، ص۶۷۰؛ بروکلمان، >ذیل<، ج ۱، ص ۳۶۱).

حداقل ۲۴ نسخه خطى از این کتاب و نیز خلاصه‌اى کهن از آن وجود دارد (لامورو، ص۲۰۰ـ۲۰۱). این کتاب علاوه بر اینکه از متون کهن درباره تعبیر رؤیاست، از حیث بررسى تاریخ اجتماعى و کیفیت زندگى و آداب مردم آن زمان بسیار مفید است (طاهرى عراقى، ص ۱۸). منبع اصلى خرگوشى در این اثر، کتاب القادرى فى علم التعبیر، تألیف ابوسعد دینورى در ۳۹۹ است (لامورو، همانجا). خرگوشى از طریق کتاب دینورى از منابع دیگر از جمله کتاب آرتمیدوروس ــکه برداشتى از آن توسط حنین‌بن اسحاق تهیه شده بودــ استفاده کرده است (همان، ص ۴۷ـ۶۹، ۵۱).

۴) اللوامع، مجالس ابوسعد خرگوشى که داراى ۱۰۵ مجلس یا فصل و شامل موضوعات حدیث و تفسیر موضوعى قرآن است (رجوع کنید به خطیب بغدادى، ج ۱، ص ۶۲۵؛ حاجى‌خلیفه، ج ۲، ص ۱۵۶۹؛ انصارى، ۲۰۰۷). احادیث کتاب به طریق مسند و نیز مرسل ذکر شده و ازاین‌رو، براى شناخت مشایخ حدیث خرگوشى و علما و عرفاى خراسان در سده‌هاى سوم و چهارم بسیار مفید است (انصارى، ۲۰۰۷). این کتاب شامل بخشهایى در فضائل على‌بن ابى‌طالب علیه‌السلام است، از جمله مجالسى با عناوین «مجلس فى‌فضائل على‌بن ابى‌طالب رضى‌اللّه عنه» و نیز «مجلس فى فضائل‌الحسن و الحسین رضى‌اللّه عنهما» (همانجا). نسخه خطى این کتاب به شماره ۱۶۴۲ در مجموعه نسخه‌هاى خطى کتابخانه واتیکان موجود است (همانجا).

الاشاره و العباره از آثار دیگر خرگوشى است که با استناد به علم القلوب ــکه به اشتباه به ابوطالب مکى منسوب گشته ــ شناسایى شده‌است (پورجوادى، ۱۳۸۵ش، ص ۶۵ـ۶۶). مؤلف علم‌القلوب که در کتابش بارها از خرگوشى با نام ابوسعید نیشابورى یاد کرده (رجوع کنید به ص ۱۸، ۸۷، و جاهاى دیگر)، در نخستین باب کتاب خود درباره ماهیت حکمت، خلاصه‌اى از سخنان خرگوشى را درباره حکمت و نشانه‌هاى آن آورده است (رجوع کنید به ص ۱۸ـ۱۹) از این اثر جز آنچه در کتاب علم‌القلوب آمده نامى و نسخه‌اى وجود ندارد (پورجوادى، ۱۳۸۵ش، ص ۶۵؛ براى اطلاع از اقتباسات مؤلف علم‌القلوب از آثار خرگوشى رجوع کنید به همان، ص ۶۷ـ۷۲). همچنین ابوبکر احمدبن حسین بیهقى (متوفى ۴۵۸) نیز که از ابوسعد نقل قولهاى مستقیم در کتاب‌الزهدالکبیر (براى نمونه رجوع کنید به ص ۱۴۷، ۱۵۱، ۱۷۶، ۲۸۷) آورده، از اثر دیگرى از ابوسعد به نام کتاب‌الفتوه یاد کرده و حدیثى را از آن کتاب (همان، ص ۸۶) نقل کرده است. از کتاب‌الفتوه ابوسعد نیز جز آنچه ابوبکر بیهقى نوشته است، چیزى در دست نیست.



منابع :
(۱)ابن‌جوزى، المنتظم فى تاریخ‌الملوک و الامم، چاپ محمد عبدالقادر عطا و مصطفى عبدالقادر عطا، بیروت ۱۴۱۲/۱۹۹۲؛
(۲) ابن‌خلّکان؛
(۳) ابن‌عساکر، تبیین کذب‌المفترى فیما نسب الى‌الامام ابى‌الحسن الاشعرى، دمشق ۱۳۹۹؛
(۴) ابن‌عماد؛
(۵) عبدالرحیم‌بن حسن اسنوى، طبقات‌الشافعیه، چاپ کمال یوسف حوت، بیروت ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۶) حسن انصارى، «ابوسعد خرگوشى نیشابورى و کتاب اللوامع»، کاتبان، ۲۰۰۷٫

Retrieved Apr. 26. 2010, from http://ansari.kateban.com/ entry 785.html;

احمدبن حسین بیهقى، کتاب‌الزهدالکبیر، چاپ عامر احمد حیدر، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۷؛
(۷) نصراللّه پورجوادى، پژوهشهاى عرفانى: جستجو در منابع کهن (مجموعه یازده مقاله)، تهران ۱۳۸۵ش؛
(۸) همو، «منبعى کهن در باب ملامتیان نیشابور»، معارف، دوره ۱۵، ش ۱ و۲ (فروردین ـ آبان ۱۳۷۷)؛
(۹) حاجى‌خلیفه؛
(۱۰) محمدبن عبداللّه حاکم نیشابورى، تاریخ نیشابور، ترجمه محمدبن حسین خلیفه نیشابورى، چاپ محمدرضا شفیعى کدکنى، تهران ۱۳۷۵ش؛
(۱۱) خطیب بغدادى؛
(۱۲) محمدبن احمد ذهبى، العبر فى خبر من غبر، ج ۳، چاپ فؤاد سیّد، کویت ۱۹۸۴؛
(۱۳) همو، کتاب تذکره‌الحفاظ، حیدرآباد، دکن ۱۳۷۶ـ۱۳۷۷/۱۹۵۶ـ۱۹۵۸، چاپ افست بیروت [.بى‌تا]؛
(۱۴) عبدالوهاب‌بن على سبکى، طبقات‌الشافعیه‌الکبرى، چاپ محمود محمد طناحى و عبدالفتاح محمد حلو، ]قاهره [۱۹۶۴ـ] ۱۹۷۶[؛
(۱۵) سمعانى؛
(۱۶) احمد طاهرى‌عراقى، «ابوسعد خرگوشى نیشابورى»، معارف، دوره ۱۵، ش ۳ (آذر ـ اسفند ۱۳۷۷)؛
(۱۷) محمدبن عبدالجبار عتبى، تاریخ‌العتبى (تاریخ‌الیمینى)، ضمن‌الفتح‌الوهبى (شرح‌الیمینى)، از احمدبن على منینى، قاهره ۱۲۸۶؛
(۱۸) محمدبن ابراهیم عطار، تذکره‌الاولیاء، چاپ محمد استعلامى، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۱۹) علم‌القلوب، ]منسوب به[ ابوطالب مکى، چاپ عبدالقادر احمد عطا، قاهره: مکتبه‌القاهره، [.بى‌تا]؛
(۲۰) عبدالغافربن اسماعیل فارسى، الحلقه الاولى من تاریخ نیسابور: المنتخب من السیاق، انتخاب ابراهیم‌بن محمد صریفینى، چاپ محمدکاظم محمودى، قم ۱۳۶۲ش؛
(۲۱) یاقوت حموى؛
(۲۲) Arthur John Arberry, , “Khargushi’s manual of Sufism” BSO[A]S, IX (1937-1939).
(۲۳) Carl Brockelmann, Geschichte der arabischen Litteratur, Leiden 1943-1949, Supplementband, 1937-1942.
(۲۴) John C. Lamoreux,The early Muslim tradition ofdream interpretation, Albany 2002.
(۲۵) Fuat Sezgin, Geschichte des arabischen Schrifttums, Leiden 1967-.

دانشنامه جهان اسلام

زندگینامه حکیم نظامی گنجوی(۶۱۴-۵۳۰ ه.ق)

 الیاس بن یوسف بن زکی بن مؤید، ملقب به جمال الدین و مکنی به ابومحمد( ۱) و معروف به حکیم نظامی گنجوی از اعاظم شعرای فارسی زبان است. وی در حوالی سنهء ۵۳۰ ه ق( ۲) از مادری کردنژاد در گنجه بزاد( ۳)و همهء ( عمر خود را در گنجه به زهد و عزلت بسر برد و تنها سفری کوتاه مدت به دعوت سلطان قزل ارسلان به سی فرسنگی گنجه کرد.( ۴ و از این پادشاه عزت و حرمت دید از شاعران همزمان خویش با خاقانی ارتباط داشته است.

و در مرگ او رثائی گفته است از شاهان معاصر با اینان مربوط بوده است: فخرالدین بهرامشاه حکمفرمای ارزنگان از دست نشاندگان قلج ارسلان که کتاب مخزن الاسرار را به نام او به نظم درآورده است، اتابک شمس الدین محمد جهان پهلوان که منظومهء خسرو و شیرین بدو تقدیم شده است، و طغرل بن ارسلان سلجوقی و قزل ارسلان بن ایلدگز که در همین منظومه از ایشان نام برده است، ابوالمظفر اخستان بن منوچهر شروانشاه که لیلی و مجنون را به نام او کرده است، نصره الدین ابوبکربن جهان پهلوان اتابک آذربایجان که شرفنامه به نام او مصدر است، و چند تن دیگر از امرا و اتابکان آن سامان در تاریخ وفات نظامی هم چون تاریخ ولادتش اختلاف است، دولتشاه ۵) را نوشته است و حاجی خلیفه ۵۹۶ و آذر بیگدلی ۵۸۹ و هدایت ۵۷۶ و تقی الدین کاشی ۶۰۶ و مؤلف نتایج الافکار ) سال ۵۷۰ ۶۰۲ ه ق بنا به تحقیقی که آقای دکتر صفا کرده است با احتساب ۸۴ سال عمر نظامی و فرض اینکه وی در سال ۵۳۰ ولادت یافته باشد عدد ۶۱۴ برای سال درگذشت او به صواب نزدیکتر می نماید مدفن او در گنجه است .

آقای دکتر صفا راجع به سبک و نظامی از شاعرانی است که بی شک باید او را در شمار ارکان شعر فارسی و از استادان مسلم این زبان دانست، » : اشعار نظامی آرد وی از آن سخنگویانی است که مانند فردوسی و سعدی توانست با ایجاد یا تکمیل سبک خاصی توفیق یابد تنها شاعری که توانست شعر تمثیلی را در زبان فارسی به حد اعلای تکامل برساند نظامی است،

وی در انتخاب الفاظ و کلمات مناسب و ایجاد ترکیبات خاص تازه و ابداع و اختراع معانی و مضامین نو و دلپسند در هر مورد و تصویر جزئیات و نیروی تخیل و دقت در وصف و ایجاد مناظر رائع و ریزه کاری در توصیف طبیعت و اشخاص و احوال و بکار بردن تشبیهات و استعارات مطبوع و نو، در شمار کسانی است که بعد از خود نظیری نیافته است.

آثاری

آثاری که از این سخن سرای قوی طبع نازک اندیشه بازمانده است، عبارت است از:

۱ – دیوان قصاید و غزل ها و قطعات او که به روایت دولتشاه بالغ بر ۲۰۰۰۰ بیت بوده است، و اکنون از آن همه جز مختصری بدست نیست، قصاید و غزلیات بازمانده از آن دیوان بزرگ را مرحوم وحید دستگردی فراهم آورده و به نام گنجینهء گنجوی منتشر ساخته است و اینک نمونه ای از اشعار این دیوان از قصاید اوست:

در این چمن که ز پیری خمیده شد کمرم // ز شاخه های بقا بعد ازین چه بهره برم

نه سایه ای است ز نخلم نه میوه ای کس را// که تندباد حوادث بریخت برگ و برم

ز نافه مشک تر آیدپدید و این عجب است // که نافه گشت عیان از سواد مشک ترم

نشست برف گران بر سرم ز موی سپید// ز پست گشتن بام وجود در خطرم

شدم ز ضعف بدانسان که گر چو سایه به خاک // مرا کشند نیابد کسی از آن اثرم 

کمان صفت به دوتا گشت قامتم گوئی // ز بیم تیر اجل رفته در پس سپرم

و نیز:

خوشا جانی کز او جانی بیاسود// نه درویشی که سلطانی بیاسود

نکوئی بر نکوروئی بماناد// که از لبهاش دندانی بیاسود

به عمر خود پریشانی مبیناد// دلی کز وی پریشانی بیاسود.

۲ – مثنوی مخزن الاسرار که در حدود ۲۲۶۰ بیت است به بحر سریع، مشتمل بر ۲۰ مقاله در اخلاق و مواعظ و حکم که در حدود سال ۵۷۰ ه ق به اتمام رسیده است و از آن است این ابیات:

ی به زمین بر چو فلک نازنین // نازکشت هم فلک و هم زمین 

هر که تو بینی ز سپید و سیاه // بر سر کاری است درین کارگاه

جغد که شوم است به افسانه در// بلبل گنج است به ویرانه در

هر که درین پرده نشانیش هست // درخور تن قیمت جانیش هست 

نیک و بد ملک به کار تواند// در بد و نیک آینه دار تواند

۳ – مثنوی خسرو و شیرین به بحر هزج مسدس مقصور و محذوف در ۶۵۰۰ بیت، که به سال ۵۷۶ ه ق نظمش پایان گرفته است و این مثنوی از دلکش ترین شاهکارهای عشقی زبان فارسی است ابیات زیر در توصیف آب تنی کردن شیرین از آنجاست:

چو قصد چشمه کردآن چشمه ٔ نور// فلک را آب در چشم آمد از دور

سهیل از شعر شکرگون برآورد// نفیر از شعری گردون برآورد

پرندی آسمانگون بر میان زد// شد اندر آب و آتش در جهان زد

فلک را کرد کحلی پوش پروین // موصل کرد نیلوفر به نسرین

حصارش نیل شد، یعنی شبانگاه // ز چرخ نیلگون سر برزد آن ماه

تن سیمینش می غلطید در آب // چو غلط قاقمی برروی سنجاب

در آب انداخته از گیسوان شست // نه ماهی بلکه ماه آورده دردست

مگردانسته بود از پیش دیدن // که مهمانی نوش خواهد رسیدن

در آب چشمه سار آن شکر ناب // ز بهر میهمان می ساخت جلاب

۴ – مثنوی لیلی و مجنون به بحر هزج مسدس اخرب مقبوض مقصور و محذوف و ۴۷۰۰ بیت است، نظم این مثنوی به سال ۵۸۸ ه ق به پایان رسیده است و از آنجاست:

مجنون چو حدیث عشق بشنید// اول بگریست ، پس بخندید

ازجای چو مار حلقه برجست // در حلقه ٔ زلف کعبه زد دست

می گفت گرفته حلقه در بر// کامروز منم چو حلقه بر در

در حلقه ٔ عشق جان فروشم // بی حلقه ٔ او مباد گوشم 

یارب به خدائی خدائیت // و آنگه به کمال پادشائیت

کز عشق بغایتی رسانم // کو ماند اگر چه من نمانم

گر چه ز شراب عشق مستم // عاشقتر از این کنم که هستم.

۵ – مثنوی هفت پیکر که آن را بهرامنامه و هفت گنبد نیز خوانده اند، در ۵۱۳۶ بیت به بحر خفیف مسدس مخبون مقصور و محذوف است در سرگذشت افسانه ای بهرام گور، عشقبازی او با هفت دختر از شاهزادگان هفت اقلیم، از آن منظومه است در صفت خورنق:

چونکه برشد به بام او بهرام // زهره برداشت بر نشاطش جام

کوشکی دید کرده چون گردون // آفتابش درون و ماه برون

آفتاب از درون به جلوه گری // مه ز بیرون چراغ رهگذری

بر سر او همیشه باد وزان // دوراز آن باد کوست باد خزان

۶ مثنوی دیگر اسکندرنامه است در ۱۰۵۰۰ بیت به بحر متقارب مثمن مقصور و محذوف، مشتمل بر دو بخش یکی شرفنامه، دیگری اقبالنامه که در حوالی سال ۶۰۰ به اتمام رسیده است و این ابیات در مرگ دارا از آن کتاب است:

سکندر چو دانست کآن ابلهان // دلیرند بر خون شاهنشهان

پشیمان شد از کرده پیمان خویش // که برخاستش عصمت از جان خویش

چو در موکب قلب دارا رسید// ز موکب روان هیچکس را ندید

تن مرزبان دید در خاک و خون // کلاه کیانی شده سرنگون

سلیمانی افتاده در پای مور// همان پشه ای کرده بر پیل زور

به بازوی بهمن برآموده مار// ز رویین دژ افتاده اسفندیار

نهال فریدون و گلزار جم // بباد خزان گشته تاراج غم

نسب نامه ٔ دولت کیقباد// ورق بر ورق هر سوئی برده باد

 (از تاریخ ادبیات در ایران، دکتر صفا ج ۲ صص ۷۹۸ لباب الالباب ج ۲ ص ۳۹۶ و کشف الظنون بند ۷۰۴ و ۷۲۴ و مجمع الفصحا ج ۱ ص ۶۳۷ و تذکره الشعراء چ هند ص ۸۱ و مجلهء مهر شمارهء ۸ سال ۵ و حماسه سرائی در ایران ص ۳۴۵ و شعر العجم ج ۱ ص ۲۲۹ شود.

لغت نامه دهخد



( ۱) – در ضبط اسم و نسب نظامی اختلاف است، قزوینی در آثارالبلاد نام او را ابومحمد النظامی آورده است، عوفی در لباب الالباب: الحکیم الکامل نظامی گنجه ای هدایت در مجمع الفصحا: نظام الدین احمد الیاس بن ابویوسف بن مؤید المطرزی و خود شاعر نام و نسب خویش را چنین بیان کرده است: در خط نظامی ار نهی گام بینی عدد هزار و یک نام و الیاس کالف بری ز لامش هم با نود و نه است نامش گر شد پدرم به نسبت جد یوسف پسر زکی مؤید

( ۲) -سال ولادت وی بدرستی معلوم نیست، محققان حدسهای گوناگونی زده اند، بعضی رقم ۵۳۵ و برخی سنین بین ۵۴۰ تا ۵۵۳ را اختیار کرده اند، آقای دکتر صفا سال ۵۳۰ را به صواب نزدیکتر دانسته اند برای اطلاع از نظرهای گوناگون و همچنین دلایلی که آقای دکتر صفا اقامه کرده است، رجوع شود به تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا.

(۳) – راجع به مادرش گفته است: گر مادرم آن رئیسهء کرد مادرصفتانه پیش من مرد و اما راجع به مولد او، در ) ج ۲ ص ۸۰۰ اشعار او همه جا ذکر گنجه است و تقریباً در این مطلب همهء تذکره نویسان اتفاق دارند بعضی به دلیل این ابیات: چو دُر گرچه در بحر گنجه گمم ولی از قهستان شهر قمم به تفرش دهی هست تا نام او نظامی از آنجا شده نام جو اصل او را قهستان قم دانسته اند، آقای دکتر صفا احتمال می دهند که این ابیات الحاقی باشد و از نظامی نباشد

( ۴) – که ناگه پیکی آمد نامه در دست به تعجیلم درودی داد و بنشست که سی روزه سفر کن کاینک از راه به سی فرسنگی آمد موکب شاه ( ۵) – در چاپ هند تذکره الشعراء، سال ۵۷۰ ضبط است و در چاپ اروپائی این کتاب ۵۷۶٫

زندگینامه آیت الله حاج شیخ حسنعلى مقدادی اصفهانى «نخودکی»

الشیخ العالم العامل الالهى حسنعلى بن على اکبر بن رجبعلى المقدادى الاصفهانى رحمه الله و رضوانه علیه ، در خانواده زهد و تقوى و پارسائى چشم به جهان گشود، پدر وى مرحوم ملا على اکبر، مردى زاهد و پرهیزگار و معاشر اهل علم و تقوى و ملازم مردان حق و حقیقت بود، و در عین حال از راه کسب ، روزى خود و خانواده را تحصیل مى کرد و آنچه عاید او مى شد، نیمى را صرف خویش و خانواده مى کرد و نیم دیگر را به سادات و ذرارى حضرت زهرا علیها السلام اختصاص مى داد.

در سال ۱۲۶۹ هجرى قمرى ، دخترى به وى عنایت شد که مادرش تا چهار ماه پس از وضع حمل حتى قطره اى شیر در سینه نداشت . و آنچه دوا و دعا کردند موثر نیفتاد. تا یکى از دوستان ، او را به سوى مردى صاحب نفس به نام حاج محمد صادق درویش تخت پولادى هدایت کرد. ملاعلى اکبر به دلالت دوست خود، به حضور حاجى رسید و عرض حاجت نمود. حاجى به وى دستور داد تا هر چه دعا و دوا براى زوجه اش گرفته است از وى دور سازد و خود، نفس مبارک بر حب نباتى بدمید و فرمود تا آن را به زوجه خود بخوراند. با انجام دستور حاجى ، پس از ساعتى شیر از پستان زن جریان یافت و به خارج راه گشود و همین امر سبب ارادت فراوان ملاعلى اکبر به مرحوم حاجى محمد صادق گردید و ارشاد وى به مقاماتى معنوى نائل آمد. ملاعلى اکبر در شهر، به کسب خود اشتغال مى ورزید، و در عین حال حوایج آن مرد بزرگ را نیز فراهم مى ساخت و شبهاى دوشنبه و جمعه به خدمت او مى رفت و در تخت پولاد بیتوته مى کرد.

از طرف دیگر مرحوم ملاعلى اکبر که فرزند ذکورى نداشت ، عهد کرده بود که به اعتاب مقدسه مشرف و متوسل شود تا خداوند پسرى به او کرامت فرماید، این سفر که در حدود سال یازدهم از خدمت او به مرحوم حاجى محمد صادق اتفاق افتاد با حامله شدن عیالش پایان پذیرفت و حاجى قبل از تولد فرزند به او بشارت پسرى داده و سفارش کرده بود که آن پسر را حسنعلى نام گذارد، و بالاخره در سحرگاه یک شب که ملاعلى اکبر در تخت پولاد، به خدمت استاد خود سرگرم بوده است ، خبر شادى بخش ‍ تولد نوزاد را از مرشد و مخدوم خود مى شنود، و مجددا در مورد نامگذارى کودک به حسنعلى توصیه مى گردد.

خلاصه آنکه مرحوم حاج شیخ حسنعلى شب دوشنبه و یا جمعه نیمه ماه ذى القعده الحرام سال ۱۲۷۹ هجرى قمرى با بشارت قبلى مرحوم حاجى محمد صادق در اصفهان در محله معروف به جهانباره که گویند میهمانسراى سلطان سنجر بوده است ، دیده به جهان مى گشاید.

مرحوم ملا على اکبر فرزند دلبند را از همان کودکى در هر سحرگاه که خود به تهجد و عبادت مى پرداخته ، بیدار و او را با نماز و دعا و راز و نیاز و ذکر خداوند آشنا مى ساخته است و از هفت سالگى او را تحت تربیت و مراقبت مرحوم حاج محمد صادق قرار داده است .

پدر بزرگوارم مرحوم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى نقل فرمود: بیش از هفت سال نداشتم که نزدیک غروب آفتاب یکى از روزهاى ماه رمضان که با تابستانى گرم مصادف شده بود به اتفاق پدرم ، به خدمت استادم حاجى محمد صادق ، مشرف شدم . در این اثناء کسى نباتى را براى تبرک به دست حاجى داد. استاد نبات را تبرک و به صاحبش رد فرمود و مقدارى خرده نبات که کف دستش مانده بود، به من داد و فرمود بخور (۱۱) من بى درنگ خوردم . پدرم عرض کرد: حسنعلى روزه بود حاجى به من فرمود: مگر نمى دانستى که روزه ات با خوردن نبات باطل مى گردد عرض کردم : آرى ، فرمود: پس چرا خوردى ؟ عرضه داشتم : اطاعت امر شما را کردم . استاد دست مبارک خود را بر شانه من زد و فرمود: با این اطاعت به هر کجا که باید مى رسیدى رسیدى .

خلاصه ، پدرم از همان زمان ، زیر نظر حاجى به نماز و روزه و انجام مستحبات و نوافل شب و عبادات پرداخت و تا یازده سالگى ، که فوت آن مرد بزرگ اتفاق افتاد پیوسته مورد لطف و مرحمت خاص مرشد و استاد خود بود و از آن پس نیز روح بزرگ آن مرحوم همیشه مراقب احوال او بود و در مواقع لزوم او را مدد و ارشاد مى فرمود. پدرم فرمود: هر زمان که به هدایت و ارشادى نیازمند مى شدم ، حالتى شبه خواب بر من عارض ‍ مى گشت و در آن حال ، روح آن مرد بزرگ به امداد و ارشادم مى شتافت و از من رفع مشکل مى فرمود. از جمله پس از فوت مرحوم حاجى ، شخصى به من اصرار مى کرد نزد مرشد زنده برویم و از ارشاد او بهره مند شویم .

به دنبال اصرار او بود که حالتى شبیه خواب بر من عارض شد و در آن حال مرحوم حاجى را دیدم که آمدند و دست به شانه هاى من زدند و فرمودند: هر کس ‍ مثل ما آب زندگانى خورد، از براى او مرگ نیست ، تو کجا مى خواهى بروى ؟ و لاتحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون (۱۲). و سخن معجز اثر حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام نیز مؤ ید همین معنى است که فرمود: الا ان اولیاء الله لایموتون بل ینقلبون من دار الى الدار با خبر باش که اولیاء خدا را مرگ نیست بلکه از خانه اى به خانه دیگر نقل مکان مى کنند.

هرگز نمى میرد آنکه دلش زنده به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

مرحوم حاج شیخ حسنعلى ، قدس سره ، از دوازده تا پانزده سالگى ، تمام سال ، شبها را تا صبح بیدار مى ماندند و روزها همه روز، بجز ایام محرمه ، با ترک حیوانى روزه مى گرفتند و از پانزده سالگى تا پایان عمر پر برکتش ، هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان و ایام البیض هر ماه را صائم و روزه دار بودند و شبها تا به صبح نمى آرمیدند.

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعاى شب و ورد سحرى بود

تحصیلات مرحوم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى و برخى از استادان او 

مرحوم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى از آغاز نوجوانى خود، به کسب دانش ‍ و تحصیل علوم مختلف مشغول شدند، خواندن و نوشتن و همچنین زبان و ادبیات عرب را در اصفهان فرا گرفتند و در همین شهر، نزد استادان بزرگ زمان ، به اکتساب فقه و اصول و منطق و فلسفه و حکمت پرداختند از درس ‍ فقه و فلسفه عالم عامل مرحوم آخوند ملا محمد کاشى فایده ها بردند و فلسفه و حکمت را از افادات ذیقیمت مرحوم جهانگیر خان و تفسر قرآن مجید را از محضر درس مرحوم حاجى سید سینا پسر مرحوم سید جعفر کاشى و چند تن از دیگر از فحول علماء عصر بیاموختند.

سپس براى تکمیل معارف به نجف اشرف و به کنار مرقد مطهر حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام مشرف شدند. در این شهر، از جلسات درس ‍ مرحوم حجه اللاسلام حاجى سید محمد فشارکى و مرحوم حاجى سید مرتضى کشمیرى و ملااسماعیل قره باغى اعلى الله مقامهم استفاده مى کردند.

مرحوم پدر، خود نقل مى فرمودند: نخستین روزى که براى زیارت و درک حضور مرحوم حاجى سید مرتضى کشمیرى به محل سکونت ایشان در مدرسه بخارائیها رفتم ، اتفاقا، روز جمعه بود و کسى را در صحن و سراى مدرسه نیافتم که جویاى اطاق آن مرد بزرگ شوم ؛ ناگهان از داخل یکى از حجرات در بسته ، صدائى شنیدم ، که مرا با نام نزد خود مى خواند، به سوى اتاق رفتم ، مردى در را به روى من گشود، و فرمود: بیا، کشمیرى منم .

و نیز پدرم مى فرمودند: شبى از شبهاى ماه رمضان ، مرحوم حاجى سید مرتضى کشمیرى به افطار، میهمان کسى بود، پس از مراجعت به مدرسه ، متوجه مى شود که کلید در را با خود نیاورده است . و نزدیک بودن طلوع فجر و کمى وقت و بسته بودن در اطاق ، او را به فکر فرو مى برد، اما ناگهان به یکى از همراهان خود مى فرماید: معروف است که نام مادر حضرت موسى ، کلید قفلهاى در بسته است ، پس چگونه نام نامى حضرت فاطمه زهرا چنین اثرى نکند؟ آنگاه دست روى قفل بسته گذاشت و نام مبارک حضرت فاطمه (ع ) را بر زبان راند که ناگهان قفل در گشوده شد.

بارى مرحوم حاج شیخ حسنعلى ، قدس سره پس از مراجعت از نجف اشرف ، در مشهد مقدس رضوى سکونت اختیار کردند و در این دوره از زمان ، از محاضر درس و تعالیم استادانى چون مرحوم حاجى محمد على فاضل و مرحوم آقا میر سید على حائرى یزدى و مرحوم حاجى آقا حسین قمى ، و مرحوم آقا سید عبدالرحمن مدرس بهره مند مى گردیدند، و در عین این احوال ، و در ضمن تحصیل و تدریس ، به تزکیه نفس و ریاضات شاقه موفق و مشغول بودند.

و اما در علوم باطنى به طورى که پیش از یادآورى شد، نخستین استاد و مرشد ایشان ، مرحوم حاجى محمد صادق تخت پولادى بود که از هفت سالگى در تحت مراقبت و مرحمت مخصوص آن مرد بزرگ قرار گرفته ؛ لیکن بعد از وفات او، به خدمت سید بزرگوار مرحوم آقا سید جعفر حسینى قزوینى که در شاهرضاى اصفهان متوطن بود، راه یافت . پدرم خود نقل مى فرمود: در یکى از سفرها که عازم عتبات عالیات بودم به شهرضا رفتم که شب عاشورا را در آنجا متشرف باشم و مرسوم من چنین بود که از اول ماه محرم تا عصر عاشورا روزه مى گرفتم و جز آب چیزى نمى خوردم ، روز هشتم ماه محرم بود که خبر یافتم سیدى جلیل القدر در این شهر سکونت دارد؛به امید و انتظار ملاقات سید که از خلق منزوى مى زیست ، نشستم ، تا آنکه براى تجدید وضو به کنار حوض آمد، پیش رفتم و سلام کردم ، نگاه عمیقى به من افکند و پس از وضو فرمود: حاجتى دارى ؟ گفتم : غرض ‍ تشرف به حضور شما است فرمود: هر زمان که بخواهى ، مى توانى نزد من بیایى . گفتم : گویا وقت شما مستغرق کار است . گفت : آرى ولیکن براى تو هرگز مانعى نیست و این بیت را بخواند:

خلوت از اغیار باید نى ز یار

پوستین بهر دى آمد نى بهار

و به اشاره او، بامداد دیگر روز، به خدمتش رفتم . نظرى به من کرد و گفت : نه روز است که چیزى نخورده اى و جز به آب ، روزه نگشوده اى ، ولى در ریاضت هنوز ناقصى ، زیرا که اثر گرسنگى در رخساره ات هویدا و ظاهر گشته و آنرا شکسته و فرسوده است در حالیکه مرد کامل از چهل روز گرسنگى نیز چهره اش شکسته نمى شود.

از آن مرد خدا از دیده عامى بود پنهان

که عارف داغ بر دل دار و زاهد به پیشانى

خلاصه ، با آن مرد بزرگ باب مذاکره بگشودم ، و الحق او را دریابى مواج از علوم ظاهرى و باطنى یافتم ، گفتم : با این مایه از علوم ، چرا چنین خلوت گزیده و به انزوا نشسته اید؟ در آن زمان که پس از کسب اجازه اجتهاد از مراجع علمى وقت نجف اشرف به ایران باز مى گشتم ، به دوست خود گفتم : از این پس ، من تنها عالم بلند، پایه قزوین ، خواهم بود. دوستم گفت : نه چنین است تو را با یک حمال قزوینى تفاوتى نیست ، زیرا اگر در رهگذرى مردى به تو و یک حمال جاهل از پشت سردستى بزند، هر دو محتاجید، که براى شناسائى صاحب دست سر بگردانید، در حالیکه سى سال درس و تحصیل باید که اینقدر، روشنى به محصل ارزانى داشته باشد که بدون باز پس نگریستن زننده دست را بشناسد این سخن در دلم چنان اثر کرد که یکسره از خلق کناره گرفته و در انزوا به تزکیه نفس و تصفیه روح خود سرگرم شدم .

از آن سید بزرگوار پرسیدم : شنیده ام که وقتى ، دست شما شکسته بوده و به دستور طبیب ، زفت بر آنها نهاده بودید و مقرر بود تا آن زفت به خودى خود، پوست را رها نکرده است جدایش نسازید. گفت : آرى چنین بود، و چهارده روز زفت ، دست مرا رها نکرد. گفتم پس براى وضوء در این مدت چه مى کردید؟ فرمود: از سوى خلاق عالم و آفریننده گیتى ، به طبیعت من امر مى آمد که عمل نکند و خواب هم به چشمم ننشیند و به اراده حضرت حق ، در این مدت هیچ مبطلى عارض نگشت .

پس از آن فرمود: براى من گاهگاهى حالتى عارض مى شود که از خود بى خود مى شوم و سر به بیابانها مى گذارم و در کوه و صحراهاى بى آب و علف در حالت جذبه راه مى سپرم ، لیکن در وقت نماز، به خود مى آیم ، و باز پس از انجام فرائض ، به حالت نخستین مى افتم و گاهى این احوال تا بیست روز به طول مى انجامد. چون قصد مراجعت به شهر و آبادى مى کنم ، متوجه مى شوم که از ضعف گرسنگى و تشنگى در اعضایم ، قوت بازگشت نیست .

دست به دعا برمى دارم که : الهى به عشق و محبت تو به اینجا افتاده ام ،و اینک قوتى نیست که به شهر بازگردم . در حال ، از غیب ، گرده نانى و سبوى آبى ظاهر مى شود که با تناول آن نیروئى به دست مى آورم ، سپاس حق مى گزارم و به آبادى باز مى گردم . پدرم مى فرمود: من خود از افراد دیگرى هم شنیدم که مى گفتند: سید را در حالات جذبه و عشق و شور، تنها در بیابانها و کوهها دیده اند.

احاطه مرحوم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى رحمه الله علیه به علوم : 

در یادداشتى از حضرت ایشان چنین دیدم :

نیست علمى که مرا نیست در آن استقصا

اى بسا گنج که خوابیده به ویرانه ما است

ایشان از جیع علوم ظاهرى و باطنى بهره فراوان داشتند و معتقد بودند که بعد از علم توحید و ولایت و احکام شریعت که تعلم آن واجب است ، تحصیل سایر علوم نیز لازم و ممدوح و جهل به آن ها مذموم و ناپسند است و مراد از حرمت برخى از علوم و فنون ، استعمال آنهاست ، نه تحصیل و تعلم آنها، مانند علم سحر که دانست آن واجب کفائى را به طلاب علوم تدریس مى فرمودند ولى در فلسفه و علوم الهى با آنکه متبحر کامل بودند، تدریسى نداشته و مى فرمودند طالب این علم باید که اخبار معصومین علیهم السلام و تزکیه نفس پردازد زیرا که … یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه … (۱۳). پیامبر مردم را در آغاز تزکیه و تصفیه نموده ، سپس کتاب و حکمت به ایشان مى آموزد. و بخشى از معضلات علم حکمت و فلسفه ، جز به مکاشفه ، حل شدنى نیست و اگر این شرائط در متعلم نباشد، تحصیل این علم بروى حرام و ناروا است و ممکن است او را از جاده شریعت به انحراف کشد و نسبت به علم اصول مى فرمود: قسمتى از این علم واجب و بسیارى از آن اتلاف عمر است و به قول ملامحسن فیض رحمه الله علیه ، این علم سه بخش است : اصول و فضول و غیر معقول ، تعلم اصول آن لازم و فضول آن مکروه و غیر معقول آن حرام است ، همچنین ایشان را در علم طب و شیمى و علوم غریبه ید طولائى بود.

مسافرتهاى ایشان به اطراف : 

مرحوم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى رحمه الله علیه در سال ۱۳۰۳ هجرى قمرى به سبب پیشامدى که در رابطه با ظل السلطان حاکم اصفهان براى ایشان رخ داد و منجر به تنبیه حاکم از طریق تصرفات نفسانى گردید(۱۴) از آن شهر رخت سفر بربستند و در بیست و چهار سالگى ، تنها از اصفهان خارج شدند و به عزم مشهد، مقدس قدم به راه گذاردند و این نخستین سفر ایشان به آن شهر منور بود که به قصد زیارت مرقدمطهر حضرت سلطان اولیاء على بن موسى الرضا علیه آلاف التحیه و الثناء صورت پذیرفت .

لیکن در همان روزهاى اول سفر راه را گم مى کنند و نزدیک غروب آفتاب ، در کوه و بیابان سرگردان مى شوند. در این حال به ذیل عنایت حضرت ثامن الحجج علیه السلام متوسل مى گردد و عرضه مى دارند مولاى من ! آگاهى که قصد زیارت ترا داشته ام ولى در این وادى سرگردان شده ام ، ترا توانائى یارى و مددکارى من هست . از من دستگیرى فرما. پس از دقایقى به خدمت با سعادت حضرت خضر علیه السلام تشرف حاصل مى کنند و به طریق ظاهر و باطن راهنمائى مى شوند و در کمتر از چند دقیقه هجده فرسنگ راه را باقى مانده تا کاشان را، به مدد مولا، طى مى کنند و وارد آن شهر مى شوند

بارى مدت توقف ایشان در شهر مقدس مشهد از یکسال کمتر به طول مى انجامد که تمام این مدت را در حجره اى از حجرات صحن عتیق رضوى که ظاهرا اطاق فوقانى درب بازار سنگ تراشان بوده است به ریاضت و تصفیه باطن اشتغال داشته اند. سپس به اصفهان مراجعت مى کنند و به سال ۱۳۰۴ هجرى قمرى ، بار سفر به صوب نجف اشرف مى بندند و مدتى نیز در آنجا به تحصیل علوم ظاهرى و تزکیه نفس و ریاضت سرگرم بودند تا آنکه مجددا به اصفهان بازمى گردند.

در سال ۱۳۱۱ هجرى قمرى براى دومین بار، به ارض اقدس رضوى مسافرت و تا سال ۱۳۱۴ در آن شهر توقف مى کنند. در این مدت در مدرسه حاج حسن و فاضل خان سکنى داشته اند. در همین سفر، در مدتى بیش از یکسال ، هر شب ختمى از آن قرآن مجید در حرم حضرت رضا علیه السلام قرائت مى کرده اند و روزها را در محضر علماء زمان به کسب علوم ظاهر همت مى نموده اند.

مرحوم پدرم مى فرمودند: در همین سفر و در آن زمان که در صحن عتیق رضوى به ریاضت مشغول بودم ، روزى پیرى ناشناس بر من وارد شد و گفت : یا شیخ ، دوست دارم ، که یک اربعین ، خدمتت را کمر بندم . گفتم : مرا حاجتى نیست تا به انجام آن پردازى . گفت : اجازه ده که هر روز کوزه آب را پر کنم . به اصرار پیر تسلیم شدم و هر روز على الصباح به در اطاق مى آمد و مى ایستاد و با کمال ادب مى خواست تا او را به کارى فرمان دهم و در این مدت هرگز ننشست . چون چهل روز پایان یافت ، گفت : یا شیخ من چهل روز ترا خدمت کردم ، حال از تو توقع دارم که یک روز مرا خدمت کنى .

در ابتدا اندیشیدم که شاید مرد عوامى باشد و مرا به تکالیف سخت مبتلا کند ولى چون یک اربعین با اخلاص به من خدمت کرده بود، با کراهت خاطر پذیرفتم پیر فرمان داد تا من در آستانه اطاق بایستم و خود در بالاى حجره روى سجاده من نشست و فرمان داد تا کوره و دم و اسباب زرگرى برایش ‍ آماده سازم .

این کار را با آنکه بر من به جهاتى شاق و دشوار بود، به خاطر پیر انجام دادم و لوازمى که خواسته بود فراهم ساختم ، دستور داد تا کوره را آتش کنم و بوته بروى آتش نهم و چند سکه پول مس در بوته افکنم و آنگاه فرمود آنقدر بدمم تا مسها ذوب شود. از ذوب آن مسها آگاهش کردم . گفت : خداوندا، بحق استادانى که خدمتشان را کرده ام ، این مسها را به طلا تبدیل فرما و پس از آن به من دستور داد بوته را در رجه خالى کن و سپس ‍ پرسید در رجه چه مى بینى ؟ دیدم طلا و مس مخلوط است او را خبر دادم .

گفت : مگر وضو نداشتى ؟ گفتم : نه فرمود تا همانجا وضو ساختم و دوباره فلط را در بوته ریختم و در کوره دمیدم تا ذوب شد و به دستور وى و پس از ذکر قسم پیشین ، بوته را در رجه ریختم ؛ ناگهان دیدم که طلاى ناب است . آنرا برداشتیم و به اتفاق نزد چند بزرگ رفتیم . پس از آزمایش ، تصدیق کردند که زر خالص است آنگاه طلا را به قیمت روز بفروخت و گفت : این پول را به تو مستحقان مى دهى یا من بدهم ؟ گفتم : تو به این کار اولى هستى ، سپس با هم به در چند خانه رفتیم و پیر پول را تا آخرین ریال به مستحقان داد، نه خود برداشت و نه به من چیزى بخشید و بعد از آن ماجرا از یکدیگر جدا شدیم و دیگر او را ندیدم .

مرحوم پدرم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى طاب ثراه ، مجددا در سال ۱۳۱۵ هجرى قمرى به اصفهان مراجعت نموده و پس از مدتى توقف ، به نجف اشرف تشرف حاصل کردند و تا سال ۱۳۱۸ قمرى در آن شهر سکنى گزیدند و در سنه ۱۳۱۹ ه‍ق بار دیگر به صفهان بازگشتند پس از آن ، سفرى به شیراز کردند و چندى در آنجا مقیم شدند و در جعفر طبیب تحصیل و تعلم نمودند.

پدرم مى فرمود: صبح ها در مطب حاجى میرزا جعفر به معاینه مرضى و نسخه نویسى سرگرم بودم ، و عصرها کتاب قانون بوعلى را نزد وى مى خواندم .

روش حاجى بر این بود که حق الزحمه اى براى معالجه بیماران خود معنى نمى کرد و هر کس هر مبلغ مى خواست در قلمدان او مى گذاشت و اگر بیمارى چیزى نمى پرداخت حاج میرزا از وى مطالبه نمى فرمود. درآمد حاجى از مطب خود، روزانه از هشت یا نه ریال تجاوز نمى کرد و او هم از کمى درآمد خود شکوه اى نداشت .

یک روز که به سرکار خود آمد گفت : خداوندا، امروز میهمان داریم به فرشتگان خود امر فرما تا وجه لازم را فرود آورند. آنروز، درآمد مطب ، سى و پنج ریال شد و یک روز هم از خدا خواست که فرشتگان را امر کند تا پول براى خرید انگور جهت تهیه سرکه بیاورند در آنروز هم عایدى وى به چهل و پنج ریال بالغ گردید. لیکن در روزهاى دیگر، نه درآمد وى تغییر محسوسى داشت و نه او عرض حاجتى مى کرد.

در مدتى که من در طب او سرگرم بودم ، سه هزار بیمار را معاینه کردیم و نسخه دادیم و هیچ بیمارى براى بهبود مرض خود، محتاج به مراجعه سومین بار نگردید، و تنها در این میان ، سه تن از ایشان تلف شدند که حاجى ، خود از پیش خبر داده بود، هر بیمار که از در مطب وارد مى شد، حاجى نگاهى به رخسار وى مى کرد و پیش از سوال و معاینه ، نوع بیمارى او را تشخیص مى داد.

مرحوم پدرم در رمضان همان سال به بوشهر و از آنجا به وسیله کشتى ، به قصد زیارت بیت الله الحرام ، به حجاز سفر مى کنند. در جده ، پس از فرود آمدن از کشتى ، پیاده به مدینه منوره مشرف مى گردند و از آن شهر مقدس ، احرام حج بسته و با پاى پیاده به طرف مکه رهسپار مى شوند. در این سفر که به سال ۱۳۱۹ ه‍ق مصادف با حج اکبر بوده است ، با مرحوم حاجى شیخ فضل الله نورى و حاج شیخ محمد جواد بید آبادى که در التزام یکدیگر سفر مى کردند ملاقات مى فرمایند و در همین سفر، در ارتباط با شریف مکه واقعه اى رخ میدهد که در جاى خود از آن سخن خواهیم گفت (۱۵).

بارى ، پس از حج بیت الله و زیارت اعتاب مقدسه ائمه اطهار علیهم السلام ، حضرت شیخ به ایران مراجعت مى فرمایند و بعد از مدتى توقف ، مجددا به نجف اشرف تشرف حاصل مى کنند و باز، پس از چند سال توطن در آن شهر، به اصفهان بازمى گردند، و پس از چند سال اقامت در آن شهر، در سال ۱۳۲۹ هجرى قمرى ، این شهر را به قصد مجاورت در مشهد رضوى ، ترک مى گویند، و در آن بلده طیبه ، مجاور مى شوند، و از این زمان تا پایان عمر شریفش که سال ۱۳۶۱ ه‍ق بوده ، فقط دو سفر کوتاه به اصفهان و یک سفر به سلطان آباد اراک فرموده اند.

سالهاى مجاورت در مشهد تا پایان عمر شریف 
 مرحوم پدرم حاج شیخ حسنعلى اصفهانى ، اعلى الله مقامه ، در کلیه ساعات روز و شب ، براى رفع حوائج حاجتمندان و درماندگان ، آماده بودند. روزى عرضه داشتم : خوبست براى مراجعه مردم وقتى مقرر شود. فرمود: پسرم ، لیس عند ربنا صباح و لامساء آن کس که براى رضاى خدا، به خلق خدمت مى کند، نباید که وقتى معین کند. پدرم در ابتداى شبها پس از انجام فریضه ، به نگارش پاسخ نامه ها و انجام خواسته هاى مراجعان مشغول و سپس مدتى به مطالعه مى پرداختند. از نیمه هاى شب تا طلوع آفتاب به نماز و ذکر و نوافل و تعقیبات سرگرم بودند.
پس از طلوع خورشید اندکى استراحت مى فرمودند و بعد از آن تا ظهر به ملاقات و گفتگو با مراجعان و تهیه و ساخت دارو براى بیماران مى نشستند و بالاخره عصرها براى تدریس به مدرسه مى رفتند و پس از آن نیز به پاسخگوئى و رفع نیازمندى محتاجان و گرفتاران مشغول بودند و در تمام سال به تفاوت ایام و اختلاف احوال پس از طلوع آفتاب و یا ساعتى بعد از ظهر استراحتى کوتاه مى فرمودند.

در سال ۱۳۱۴ هجرى یکى از سادات محترم مشهد براى ایشان سجاده اى و رختخوابى هدیه فرستاد. در جواب فرموده بودند: سجاده را به خاطر سیادت شما که رعایت حرمتش را بر خود واجب مى دانم مى پذیرم ولى به رختخواب نیازم نیست زیرا که بیست و پنج سال که پشت و پهلو بر بستر استراحت ننهاده ام ، آرى بندگان خدا اینگونه عمل مى کردند و اینچنین بود حال و رفتارشان .

رحم الله معشر الماضین

که به مردى قدم نهادندى

راحت جان بندگان خدا

راحت جان خود شمردندى

بارى پدرم ، رحمه الله علیه ، استمداد از ارواح مطهر ائمه هدى علیهم السلام و نیز استمداد از ارواح اولیاء، رحمه الله علیهم اجمعین ، را یکى از شرایط سلوک الى الله مى دانست از اینرو به اعتکاف و زیارت مشاهد متبرکه ائمه علیهم السلام و قبور مقدسه اولیاء اهتمام فراوان مى ورزیدند. در انجام فرائض یومیه در اول وقت و اتیان نوافل و بیدارى سحرگاهان و تهجد واحیاى شبهاى جمعه و لیالى متبرک و روزه در ایام البیض و خدمت به خلق به ویژه نسبت به سادات و زیارت قبور انبیاء و اوصیاء و اولیاء على الخصوص در شبها و روزهاى جمعه مداومت و مراقبت مى فرمودند.

در اصفهان هر ساله چند اربعین در کوههاى ظفره به ریاضت و انزوا و تزکیه نفس مى پرداختند و همچنین در مساجد و بقاع متبرکه مانند مسجد لنبان و مقبره على بن سهل اصفهانى و محمدبن یوسف معدان بناء و بابا رکن الدین و مزار استاد خود، مرحوم حاجى محمد صادق و همچنین کوه صفه که محل عبادت استاد ایشان بود، به اعتکاف و عبادت مشغول مى شدند. در ناحیه نجف اشرف ، مسجد کوفه ، و سهله و مقبره کمیل و میثم تمار، محلهایى بود که بسیار زیارت مى فرمودند.

در مشهد مقدس ، اوائل امر در صحن عتیق و پس از آن ، در کوهپایه هاى اطراف شهر مانند کوه گراخک و بازه غیاث منصور در جا غرق و خادر و حصار سرخ و کوه معجونى نزد مقبره شرف الدین على کاسه گر، به مجاهده و ریاضت و عبادت مى گذرانیدند. قبور اولیاء خدا را مانند مقبره بوعلى فارمدى ، در فارمد، و علاءالدین على مایانى در مایان و مقبره درویش یحیى و درویش شمس ‍ الدین دو فرزند شیخ جعده جاسبى که در ایوان طرق واقع است و قبر عبدالله مبارک در کوه چشمه سبز که پدرم ، خود کاشف آن بودند، و مقبره میر تقى خدایى در محله نوغان که هم اکنون در داخل منزلى جنب یک دبستان واقع شده است و مزار شیخ محمد کاردهى ، مشهور به پیر پالاندوز، و قبر شیخ فضل الله سرابى که به دست افغانیها شهید گردیده و آثار آن ، فى الحال ، محو شده است و مرقد حضرت شیخ محمد مؤ من ، قدس سره ، معروف به گنبد سبز که مورد توجه فراوان پدرم ، بود، زیارت و از ارواح ایشان استمداد مى کردند.

عصر هر پنجشنبه ، زیارت گنبد سبز را ترک نمى کردند و مى فرمودند: در کتابى خطى که مؤ لف آن سید بزرگوارى از اهل قزوین و نواده دخترى مرحوم شیخ بهاءالدین عاملى ، رحمه الله علیه بوده و در شرح حال جد خود نگاشته است ، خواندم که : چون شیخ بهائى به مشهد مشرف مى شود، پس از سه شب ، پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله را در عالم رؤ یا زیارت مى کند که با عتاب به وى مى فرمایند: چرا تا کنون به دیدار گل ما شیخ مؤ من نرفته اى ؟ بامداد همان شب ، شیخ بهائى براى زیارت شیخ مؤ من ، از خانه بیرون مى رود و در راه دو تن از اهل علم را مى بیند و خواب خود را براى ایشان نقل مى کند آن دو نفر نیز به عزم زیارت شیخ مؤ من همره مى گردند و براى آزمایش عظمت شیخ ، هر یک نیتى مى کنند.

یکى از آنان ، کفن و دیگرى ، انار و سومى ، شیر برنج را در خاطر مى گذراند. چون به خدمت شیخ تشرف حاصل مى کنند. شیخ اظهار مى دارد: تا پیامبر دستور نفرمود، به دیدار من نیامدى ؟ مى خواهى بگویم که در رؤ یا به تو چه فرموده اند؟ حال خود بگو؛ شیخ بهائى رؤ یاى خود را نقل مى کند و شیخ مؤ من هم مى گوید: معلوم میشود ما هنوز ثمره نشده ایم ، که پیامبر ما را گل تعبیر کرده است . پس از آن ، شیخ مؤ من برخاسته و از گنجه خود عمامه و پشقابى انار و ظرفى شیر برنج به ترتیب پیش روى صاحبان نیت قرار مى دهد.

و نیز پدرم از همان کتاب روایت کردند که : وقتى حاکمى از اصفهان همراه سه تن از کارمندان ، خود، ماءمور شهر بلخ یا مرو مى شود. در نیشابور حاکم را حالت جذبه عارض مى شود و سر به بیابان مى گذارد و آن سه تن به جانب حوزه ماءموریت خود روانه مى شوند و ماجرا را به دربار اصفهان گزارش ‍ مى دهند. بارى ، حاکم مدت یک ماه در کوههاى اطراف نیشابور سرگردان مى ماند. تا آنکه شبى که صبح فرداى آن به مشهد وارد مى شود، در خواب مى بیند فیلى قصد هلاک او را دارد، در این هنگامه ، پیرى فرا رسیده سیلى سختى به صورت پیل مى نوازد که حیوان بر اثر آن لطمه مى افتد و هلاک مى شود. بامداد همان شب ، حاکم مزبور وارد مشهد مى شود و معبرى جستجو مى کند، شیخ مومن را به وى معرفى مى کنند. چون به صورت شیخ مى نگرد، مى یابد که وى ، همان پیرى است که دوش در رویا آفت پیل را از او دفع کرده است ، آنگاه شیخ پیش از آنکه حاکم خواب خود را بیان کند این رباعى را مى خواند:

آنیم که پیل برنتابد لت ما

بر عرش برین زنند هر شب کت ما

گر مورچه اى درآید اندر صف ما

آن مورچه شیر گردد از همت ما

پس از آن شیخ رحمه الله علیه حاکم را از آن حال خارج و با دستورى او را به صوب ماءمورت خود روانه مى فرماید.

ولى قلى بیک شاملو در خاتمه قصص خاقانى در احوال شیخ مؤ من رحمه الله علیه چنین مى نگارد:

شیخ مؤ من مشهدى : دیگر سالک مسالک ربانى ، طالب رضاجوئى حضرت سبحانى تاجا للعارفین ، شیخ مؤ من است رحمه الله ، که در بلده طیبه مشهد مقدس در بقعه مشهر به پاى چنار رحل اقامت افکنده معتکف خانقاه ریاضت شده بود مؤ منى الیه از مبادى حال الى حین الارتحال چله نشین ، بقعه سلوک و فیمابین کبار مشایخ به صفات مستحسنه آراسته است جمع کثیرى به توسط هدایت آن رفیع الشاءن قدم از دایره لهو و لعب و جهالت و ضلالت کشیده سالک شاهراه کوى معرفت گردیده اند. جهور سکنه خراسان مرید اوضاع و اطوار آن بزرگوارند.

مشهور است که به دستیارى مریدان اخلاص کیش ، آن شیخ خیر اندیش ابنیه عالیه بینهایت در بلاد خراسان از مسجد و بقعه و رباط و پل و آب انبار بنا نهاده ، در هیچ مکان از توابع و ملحقات ولایت جنت درایت مشهد مقدس نیست که آثار خیرات و مبرات آن شیخ صاحبدل نباشد. شرمذه اى از صفات احوال آن قدوه اهل سلوک آنکه اکثر اوقات در خلاء و ملاء به مناجات و عبادت ملک علام قیام و اقدام داشت تا آنکه در سنه ۱۰۶۳ (یکهزار و شصت و سه ) دعوت حق را لبیک اجابت گفت . مریدانش آن مستغرق بحار رحمت را به موجب وصیت در بقعه قریه دستجرد که از جمله بناهاى مرحوم مزبور بود مدفون نمودند (۱۶).

حضرت شیخ رحمه الله علیه چون به کسى دوا یا دعا مى دادند مى فرمودند: ما بهانه اى بیش نیستیم و شفا دهنده اوست ، زیرا که این عالم محل اسباب است و خداوند فرموده است : ابى الله ان یجرى الامور الا باسبابها یعنى : خداوند از انجام کارها جز به وسیله اسباب و وسائط، ابا و امتناع دارد از اینرو لازم است به هنگام مرض به طبیب مراجعه نمود سپس مى فرمودند: حضرت موسى على نبینا و علیه السلام مبتلا به قولنج شدند، و هنگامى که براى مناجات با حضرت رب الارباب به کوه طور رفت عرض کرد: خداوندا مریض شده ام مرا شفا عنایت فرما. خطاب شد: موسى به طبیب مراجعه کن . عرض کرد: خداوندا پاسخ مردم را چه بگویم ، در حالیکه خواهند گفت که تو کلیم اللهى و مرده را زنده مى کنى و کور را شفا میدهى ، آنگاه براى مرض خود به طبیب مراجعه مى کنى ؟ خطاب شد: یا موسى ، ما این گیاهان را عبث نیافریدیم و علم طب را عبث به انسان الهام نکردیم ، حال آیا چون تو موسى هستى انتظار دارى که این همه را عبث بگذاریم و بى سبب مرض تو را شفا دهیم ؟

پدرم با آنکه به عبادت و مجاهدت و ریاضت و زیارت و اعتکاف در اماکن متبرک ، سخت مداومت و مراقبت داشت ، لیکن اظهار مى فرمود: روح همه این اعمال ، خدمت با اخلاص نسبت به سادات و ذریه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها است و بدون آن ، اینگونه اعمال ، همچون جسمى بى جان باشد و آثارى بر آنها مترتب نمى گردد.

سالهاى آخر عمر پربرکت پدر گرانقدرم رحمه الله علیه : 
 حدود دو سال قبل از وفات پدرم ، کسالت شدیدى مرا عارض شد، و پزشکان از مداواى بیمارى من عاجز آمدند و از حیاتم قطع امید شد.

پدرم که عجز طبیبان را دید، اندکى از تربت طاهر حضرت سیدالشهدا ارواح العالمین له الفداء به کامم ریخت و خود از کنار بسترم دور شد.

در آن حالت بیخودى و بیهوشى دیدم که به سوى آسمانها مى روم و کسى که نورى سپید از او مى تافت ، بدرقه ام ، مى کرد. چون مسافتى اوج مى گرفتم ، ناگهان ، دیگرى از سوى بالا فرود آمد و به آن نورانى سپید که همراه من مى آمد، گفت : دستور است که روح این شخص را به کالبدش بازگردانى ، زیرا که به تربت حضرت سیدالشهداء علیه السلام استشفا کرده اند در آن هنگام دریافتم که مرده ام و این ، روح من است که به جانب آسمان در حرکت است و به هر حال ، همراه آندو شخص نورانى به زمین بازگشتم و از بیخودى ، به خود آمدم و با شگفتى دیدم که در من ، اثرى از بیمارى نیست ، لیکن همه اطرافیانم به شدت منقلب و پریشانند.

پس از چند روز، هنگامى که در خدمت پدرم به شهر مى رفتیم ، واقعه را حضورشان ، عرض کردم ، فرمودند: مقدر بود که یکى از ما دو نفر از جهان برویم و اگر تو مى رفتى ، من پانزده سال دیگر عمر مى کردم و چون مقصد و مطلوب من از حیات در این دنیا جز خدمت به خلق خدا نیست ، ترجیح دادم که خود رخت بربندم و تو که جوانى و به خواست خداوند، مدتى درازتر در جهان خواهى زیست ، زنده بمانى . اینکه بدان که من مرگ را براى خود و حیات را براى تو خواستم ، تا آنکه در طول زندگى ، پیوسته با قصد قربت ، به مردم خدمت کنى ، و هرگاه در اینکار مسامحه ، و غفلت ورزى ، سال آخرت عمرت خواهد بود.

یکسال قبل از وفات پدرم ، شبى در عالم رؤ یا مشاهده کردم که حدود عصر است و من از شهر خارج شده ام ، و به طرف قریه نخودک مى روم که آفتاب ناگهان غروب کرد و در من اضطرابى پدید آمد. این اضطراب دو علت داشت : اول تاریکى هوا، دوم آنکه نمى دانستم به پدرم چگونه پاسخ دهم ، زیرا ایشان فرموده بودند که همیشه قبل از غروب آفتاب در منزل باش ، و قبول نخواهند کرد اگر بگویم که آفتاب ناگهان غروب کرده است .

در این اضطراب و اندیشه بودم که ناگهان خورشید از مغرب طلوع کرد و به قدر یک نیزه بالا آمد. مقدارى که راه آمدم متوجه شدم که کارد بزرگى در دست من است و سگ بزرگى مرا تعقیب مى کند. ناگهان پیرى نسبتا بلند پدیدار گشت و کارد را از دست من گرفت و با یکدست سگ را نگاه داشت و با دست دیگر سر او را از تن جدا کرد، بى آنکه کارد به خون آلوده شود. آنگاه کارد را به من رد کرد و فرمود: بابا آیا کار دیگرى دارى ؟ عرض کردم : خیر تشکر، نمودم و پیر ناگهان ناپدید شد.

بامداد، خواب را خدمت پدرم عرض کردم : ایشان چند دقیقه تاءمل کردند و سپس پرسیدند: آیا متوجه نشدى آن پیر که بود؟ عرض کردم : خیر، فرمودند: او شیخ عطار بود. آنگاه فرمودند: امسال سال آخر عمر ما است ، و تو بعد از من زحمت و ناراحتى بسیار خواهى دید، بگو چه خواهى کرد؟ عرض کردم : به خداوند پناه میبرم . پس از دو ماه یکروز که در خدمت ایشان به شهر مى رفتیم ؛فرمودند: امروز عصر بعد از آنکه به خانه بازگشتیم ، من مریض خواهم شد و همین مرض مقدمه فوت من خواهد بود. همانطور که فرموده بودند، عصر همانروز به محض ورود به منزل به تهوع دچار و بیمار شدند.

در این اثناء تسبیح عقیقى داشتند که گم شد. فرمودند: مفقود شدن تسبیح علامت مرگ ما است . اگر یافت شود بهبود خواهم یافت ولى هر چه جستجو کردیم تسبیح را نیافتیم تا آنکه یکماه بعد در اطاق مسکونى ایشان پیدا شد و به دنبال آن حال ایشان کمى بهبود یافت .

اما مجددا تسبیح مزبور گم شد و دیگر هرگز یافت نشد کسالت ایشان مجددا شدت یافت و حدود چهارماه در بستر بودند. در این مدت ایشان شرحى مفصل از حالات خود، از آغاز خود، از آغاز تا پایان و از احوال اساتید و بزرگانى که محضرشان را درک کرده بودند براى من نقل فرمودند.

مدتها بود که پدرم بنا به مقتضیاتى در شهر مشهد سکونت نداشتند و معمولا در حومه شهر، ابتدا و ده نخودک ، و سپس در ده سمرقند ساکن بودیم . روزى در ایام کسالت ایشان که من براى درس به شهر رفته بودم هنگام ظهر به وسیله شخصى احضارم نمودند و فرمودند امروز روح از جسدم پرواز کرد و به حضور حضرت ثامن الائمه علیه السلام تشرف حاصل کردم و دیدم که استادم مرحوم حاج محمد صادق تخت پولادى هم شرف حضور دارد. از او درخواست کردم از امام علیه السلام استدعا کند اجازه فرمایند که براى ابراز وصایاى خود روحم بار دیگر به کالبدم بازگردد. اما رخصت فرمودند اکنون ، پسرم ، باید که مراقب حال من باشى و به شهر باز نگردى .

خلاصه آنکه به کوشش طبیبان ، حال پدرم ، بهبود پذیرفت اما آن مرد جلیل القدر در برابر شادمانى طبیب معالج خود، فرمود: بهبود من شادمانى ندارد، زیرا که ما رفتنى شده ایم . پزشک پرسید: پس تکلیف چیست ؟ فرمود: تکلیف شما این است که تا من در قید حیاتم به تدابیر پزشکى ادامه بدهید و من نیز آنچه دستور شما باشد تمکین کنم تا واپسین ساعات عمر ایشان همین روش برقرار بود.

در این اوقات نیز پدرم ، مانند سالهاى دیگر حیاتبخش ، همه شب تا بامداد بیدار مى ماند و گاهگاه در دل شبها این دو بیت را ترنم مى کرد:

زمانه بر سر جنگ است یا على مددى

کمک ز غیر تو ننگ است یا على

گشاد کار دو عالم به یک اشاره توست

به کار ما چه درنگ است یا على مددى

به دستور پزشکان معالج ، پدرم ، به بیمارستان منتصریه مشهد انتقال یافت و در آنجا بسترى گردید. به خاطر دارم روزى در راه بیمارستان ، چشمم به درشکه اى افتاد که در آن مردى و زنى بى حجاب نشسته بودند چون به خدمت پدر رفتم ، فرمود: دیگر رفتن ما نزدیکست ، اما تو چرا چشم خود را حفظ نکردى ؟ عرض کردم : بعمد خطایى مرتکب نشدم . فرمود: مى دانم ولى تو که در خیابان جویاى کسى نبودى ، پس چرا چشم به داخل درشکه انداختى که نگاهت به نامحرمى تصادف کند. امیرالمؤ منین علیه السلام فرموده است : النظره سهم مسموم من سهام الشیطان .

تیر زهر آلود و قلب آدمى

کاش مادر مر مرا نازادمى

هر نظر ناو کیست زهر آلود

که ز شست و کمان ابلیس است

دیدن زلف و خال نامحرم

دانه کلید و دام ابلیس است

پس از آن فرمود: دیشب ، در عالم رؤ یا، مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمى را دیدم که گفت : بیا که ما در انتظار توایم . روز دیگر به رئیس بیمارستان فرمود: مرگ من نزدیک است و اگر فوت من در این بیمارستان اتفاق افتد، ازدحام مردم نظر اینجا را درهم خواهد ریخت ، لذا مصمم شده ام که از بیمارستان به خانه روم و اصرار رئیس در نگهداشتن ایشان سودى نبخشید و بالاخره به منزل یکى از ارادتمندان خود، آقاى حاج عبدالحمید مولوى منتقل و بسترى شدند و یکماه آخر عمر را در منزل ایشان بسترى بودند. تا آنکه دعوت حق را لبیک اجابت گفتند.

دو هفته پیش از رحلت آن مرد بزرگوار، شبى در خواب دیدم که به زیارت بقعه عارف بزرگ ، شیخ مؤ من که هم اکنون در مشهد به گنبد سبز مشهور است رفتم . پدرم را دیدم که با شیخ مؤ من در گفتگو است . چون من وارد شدم ، پدرم از شیخ درخواست کرد که براى من دستورى فرماید تا توفیق تهجد و نماز شب داشته باشم . چون پیر خواست چیزى ، به من بگوید، پدرم گفت : اکنون چند روزى صبر کنید.

بارى ، آنچه در خواب دیده بودم ، براى پدرم گزارش کردم فرمود: آرى ، دیگر چیزى از عمر من باقى نمانده است .

در نیمه شبى ، حال ، پدرم سخت شد، طبیبان ، بعیادتش آمدند و پس از معاینات پزشکى ، اعلام کردند که بیمار از دنیا رفته است ، لیکن با شگفتى فراوان ، قلب پدرم ، پس از توقف دوباره ، بکار افتاد و روز بعد یکى از پزشکان معالجش که دکتر سید ابوالقاسم قوام نام داشت به من اظهار کرد: پدرت دیشب درگذشت ولى مجددا به زندگى بازگشت .

پس از این حادثه ، فرداى آن روز چون اطاقى ، خالى از اغیار شد، پدرم فرمود: شب گذشته روح از بدنم مفارقت کرد و به خدمت امام رضا علیه السلام مشرف شدم و وسیله استاد خود مرحوم حاج محمد صادق از امام تقاضا کردم که براى تکمیل وصایاى خود، یک هفته مهلت داده شوم . امام اجازت فرمودند: اما قدغن کردند که دیگر چنین درخواستى نکنم . سپس فرمودند: در این مدت شبها از نزد من دور نشو و مراقب حال من باش .

رفته رفته اثر بهبودى در حال پدرم پدید آمد، اما ناگهان روز چهارشنبه حال ایشان به وخامت گرایید و دستهایشان متورم گشت و پزشکان از این تغییر حالت ناگهانى دچار تعجب شدند. دیگر جز سادات اجازه عیادت پدرم را نداشتند.

خلاصه در آن وقت بود که اظهار داشتند: من صبح یکشنبه خواهم مرد و پس از آن وصایاى خویش را به شرح زیر به من فرمودند:

و لقد وصینا الذین اوتواالکتاب من قبلکم و ایاکم ان اتقوا الله .

یعنى هر آینه سفارش کردیم به پیامبران پیش از شما و به شما نیز که مؤ کدا از خداى بپرهیزید و تقوى پیشه سازید.

نیست جز تقوى در این ره توشه اى

نان و حلوا را بنه در گوشه اى

بالتقوى بلغنا ما بلغنا، اگر در این راه ، تقوى نباشد، ریاضات و مجاهدات را هرگز اثرى نیست و جز از خسران ، ثمرى ندارد، و نتیجه اى جز دورى از درگاه حق تعالى نخواهد داشت . حضرت على بن الحسین علیهماالسلام فرمایند: ان العلم اذا لم یعمل به لم یزدد صاحبه الاکفروا و لم یزدد من الله الا بعدا اگر آدمى یک اربعین به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح از او قضا شود، نتیجه آن اربعین ، هباء منثورا خواهد گردید بدان که در تمام عمر خود تنها یک روز، نماز صبحم قضا شد. پسر بچه اى داشتم شب آن روز از دست رفت و سحرگاه ، مرا گفتند که این رنج فقدان را به علیت فوت نماز صبح ، مستحق شده اى . اینک اگر شبى ، تهجدم ترک گردد، صبح آن شب ، انتظار بلایى مى کشم .

بدان که انجام امور، مکروه موجب تنزل مقام بنده خدا مى شود و به عکس ‍ اتیان مستحبات مرتبه او را ترقى مى بخشد، بدان که در راه حق و سلوک این طریق ، اگر به جایى رسیده ام ، به برکت بیدارى شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است . ولى اصل و روح همه این اعمال ، خدمت به ذرارى ارجمند رسول اکرم صلى الله علیه و آله است .

اکنون پسرم ، ترا به این چیزها وصیت و سفارش مى کنم :

اول : آنکه نمازهاى یومیه خویش را در اول وقت آنها به جاى آورى .

دوم : آنکه در انجام حوایج مردم ، هر قدر که مى توانى ، بکوشى ، و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست ، زیرا اگر بنده خدا در راه حق ، گامى بردارد، خداوند نیز او را یارى خواهد فرمود.

در اینجا عرضه داشتم : پدر جان ، گاه هست که سعى در رفع حاجت دیگران ، موجب رسوایى آدمى مى گردد.

فرمودند: چه بهتر آنکه آبروى انسان در راه خدا بر زمین ریخته شود.

سوم : آنکه سادات را بسیار گرامى و محترم شمارى و هرچه دارى ، در راه ایشان صرف و خرج کنى و از فقر و درویشى در اینکار پروا منمایى . اگر تهیدست گشتى ، دیگر تو را وظیفه اى نیست .

چهارم : به آن مقدار تحصیل کن که از قید تقلید وارهى .

در این وقت از خاطرم گذشت که بنابراین لازم است که از مردمان کناره گیرم و در گوشه انزوا نشینم که مصاحبت و معاشرت آدمى ، را از ریاضت و عبادت و تحصیل علوم ظاهر وباطن باز میدارد، اما ناگهان پدرم چشم خود بگشودند و فرمودند: تصور بیهوده مکن ، تکلیف و ریاضت تو تنها خدمت به خلق خدا است .

بعد از آن فرمودند: چون صبحگاه روز یکشنبه کار من پایان یافت ، اگر حالت مساعد بود، خودت مرا غسل بده و کفن و دفن مرا مباشرت کن و هم چنین سفارش کردند که مرحوم دکتر شیخ حسن خان عاملى که طبیب معالجشان بود ایشان را به جانب قبله کند و آداب میت را اجرا نماید، و به مرحوم سید مرتضى روئین تن مدیر روزنامه طوس نیز فرمودند: شما هم صبح یکشنبه بیائید و بعد از فوت من یکساعت بالاى سر من قرآن بخوانید. مرحوم سید ظاهرى زننده اما باطنى عجیب داشت که : مران خدا غائبند در اوباش .

بارى از ظهر پنجشنبه واپسین زندگانیشان تا روز یکشنبه که فوت خود را در آن روز پیش بینى فرموده بودند دیگر با کسى سخن نگفتند و پیوسته در حال مراقبه بودند. شب جمعه بود که ناگهان سر از بالین برداشتند و دیده بر در گشودند و فرمودند: اى شیطان ، بر من که سراپا از محبت على پر شده ام ، دست نخواهى یافت .

ابیات زیر وصف حال و شرح آمال آن مرد بزرگ بود و خود نیز گاهگاهى به آن ها ترنم مى فرمودند:

اى به ولاى تو تولاى من

از خود و اغیار تبراى من

سود تو سرمایه سوداى من

گر بشکافند سراپاى من

جز تو نجویند در اعضاى من

ناد علیا علیا یا على

روز شنبه فرا رسید زیر لب فرمودند: کار رفتن را بر من دشوار گرفته اند، عتاب دارند: تو که حضور محضر رضا علیه السلام را در این جهان آرزو داشتى از چه رو گاه و بیگه لب به خنده مى گشودى ؟

نزدیکان را بیش بود حیرانى

کانان دانند سیاست سلطانى

بالاخره صبح روز یکشنبه و ساعت آخر عمر ایشان فرا رسید. به دستور پدرم گوسفندى به عنوان نذر حضرت زهرا سلام الله علیها قربانى گردید و یکى دو ساعت از طلوع آفتاب روز هفدهم شعبان سال ۱۳۶۱ هجرى قمرى گذشته بود که خورشید روحش در افق مغرب زندگانى فرو شد و روان پاکش به عالم قدس و بقا پر کشید که : الا ان اولیاء الله لایموتون بل ینقلبون من دار الى دار .

ساعتى نگذشته بود که خبر رحلت آن عارف بزرگ و آن عالم ربانى به سراسر شهر فرا رسیده و انبوه جمعیت براى اداى احترام و تودیع او و انجام مراسم مذهبى گرد جنازه اش حاضر شدند.

جنازه آن فقید علم و معرفت بر روى هزاران دست از ارادتمندان اندوهگین و سوگوارش ، از محله سعد آباد مشهد در خیابانهاى شهر که عموما به حال تعطیل در آمده بود، عبور مى کرد تا به ده سمرقند به محل سکونتشان رسید در آنجا بر حسب وصیتشان در آب روان غسل داده شد.

نشان از بى نشانها //على مقدادى اصفهانى

زندگینامه عزیز الدین نسفى

مقدمه مترجم بر مقدمه فرانسوى کتاب‏

«الانسان الکامل» تصنیف عزیز الدین نسفى‏ عزیز الدّین نَسَفى که گاهى او را عزیز خوانده‏اند، على‏رغم تصنیفات و آثار پرارج و فاضلانه‏ اى که از خویش به یادگار نهاده، چنان‏که سزاوار است، شناخته نشده و حتّى برخى از صاحبان تراجم احوال از ذکر نام وى خوددارى کرده‏ اند، به هر حال وى از اهل نسف (نخشب) خوارزم بوده، بخشى بزرگ از عمر خود را در آن خطّه سپرى کرده و چندى نیز به بخارا سفر نموده به شهرهاى خراسان رسیده و بر سر تربت مرشد روحانى خود، شیخ المشایخ سعد الدّین حمویه (حمویى) دیرى عاکف گشته، سپس به صفاهان و شیراز رفته، دربه‏ درى‏ ها دیده، و آخرالامر در ابرکوه (ابرقو)- چنان‏که شهرت دارد- سراى فانى را بدرود گفته است.

از جزئیات زندگانى وى و تواریخ حوادثى که بر او گذشته است اطلاع دقیقى در دست نیست.

آنچه مسلّم مى ‏نماید این است که دوران زیست و فعالیت او در سیر و سلوک و تألیف و تصنیف سده هفتم هجرى بوده است.

آقاى فریتس مایر وجیزه‏اى در شرح احوال و اقوال او نگاشته ‏اند و چنان‏که مصحّح و ناشر کتاب حاضر، آقاى ماریژان موله، متذکّر شده‏اند، در آن وجیزه کلیّات خلاصه‏اى از زندگانى «عزیز» بیان شده است.

مذهب نسفى: او در عصرى مى‏زیسته که مذهب ابو حنیفه در موطن وى در اوج قدرت و رونق بوده و بسى محتمل مى‏نماید که وى نیز هم‏کیش اهل آن دیار بوده است. برخى برآنند که چون نسفى در اهمّ مصنّفات خویش- کتاب کشف الحقائق- از اصول و معتقدات ارباب تشیّع با احترام و عطوفت سخن‏ها رانده است، مذهب خود وى هم آیین شیعه بوده است. مکالمه وى با سعد الدّین حمویه، در مورد اولیاء و صاحب الزّمان، دلیلى بر تشیّع وى به نظر مى‏رسد. در عین حال در نقل احوال و اقوال باطنیان (اسماعیلیه) نیز کوشیده است.

در زمره نویسندگان متصوّف، وى یکى از کسانى است که از دیرباز در اروپا معروف بوده است. در سال ۱۶۵۵ میلادى بخشى از رساله مقصد الاقصى وى از متن ترجمه ترکى آن به لاتینى درآمد و تولوک در نگارش رساله خود، در شرح احوال متصوّفه، از آن بسیار سود جست. دیرى بعد پالمر شرحى بر همین رساله مقصد نگاشت. فریتس مایر قریب یک‏صد سال پس از آن دگرباره توجّه خاورشناسان را به نسفى جلب کرد. و این دوره‏اى بود که پروفسور هانرى کربن رئیس مؤسسه مطالعات عالیه اسلامى در دانشگاه سربن در زمینه عرفان اسلامى سخت مى‏کوشید و کتاب حاضر نیز یکى از آن آثار نسفى است که ماریژان موله با نظر وى به نشر آن پرداخته است.

برخى از آثار نسفى‏

۱- مقصد الاقصى که حاوى و حاکى از سخنان و عقاید خود اوست؛

۲- زبده الحقائق؛

۳- کتاب التنزیل یا بیان التنزیل؛

۴- مجموعه رسائل او موسوم به الإنسان الکامل (کتاب حاضر)؛

۵- منازل السائرین؛

۶- اصول و فروع؛

۷- سرانجام کشف الحقائق که شاهکار وى مى‏باشد. این کتاب را دانشمند و پژوهشگر عارف و وارسته دکتر احمد مهدوى دامغانى با مقدّمه مبسوط و حواشى کشّاف تصحیح و تنقیح کرده و در سال ۱۳۴۴ هجرى خورشیدى، در بنگاه ترجمه و نشر و کتاب، طبع و نشر شده است.

من الله التّوفیق و علیه التکلان‏

العبد المذنب: سید ضیاء الدین دهشیرى‏۱۵ آذر ۱۳۷۵

 عزیز الدین نسفى، الإنسان الکامل(نسفى)، ۱جلد، انتشارات طهورى – تهران، چاپ: هشتم، ۱۳۸۶٫

زندگینامه آیت الله حاج شیخ على اکبر نهاوندى

 

آیت الله علی اکبر نهاوندی

آیت الله حاج شیخ على اکبر نهاوندى در سال ۱۲۷۸ هـ . ق. در شهرستان نهاوند دیده به جهان گشود. او کودکى را در دامن خانوادهاى مذهبى پشت سر گذاشت و در نوجوانى وارد حوزه علمیه نهاوند شد. وى دروس مقدماتى را نزد شیخ جعفر بروجردى و حاج ملا محمد سرهبندى آموخت، سپس به بروجرد هجرت نمود و دروس سطح را نزد شیخ آقا حسین شیخ الاسلام، آقا ابراهیم بن مولى حسن تویسرکانی، سید ابوطالب و دیگران فرا گرفت. آیت الله نهاوندى براى ادامه تحصیل به حوزه علمیّه مشهد مقدس راه یافت و در درس شیخ عبدالرحیم بروجردی، آقا میرزا سید على حائرى یزدى و حاج شیخ محمد تقى بجنوردى مشهدى شرکت کرد. وی مدتى نیز براى کسب دانش در اصفهان به سر برد، سپس به حوزه علمیه تهران رفت و در مجلس درس حاج میرزا حسن آشتیانی، میرزا عبدالرحیم نهاوندى و میرزا محمد اندرمانى حضور یافت. او در حوزه علمیه تهران، فلسفه و علوم معقول را نزد میرزا محمد رضا قمشهای، میرزا ابوالحسن جلوه و حیدر خان نهاوندى آموخت. سپس به عتبات عالیات هجرت نمود و در سامرا، در درس میرزا محمد حسن شیرازی شرکت کرد. او در سال ۱۳۰۸ هـ . ق به حوزه علمیه نجف عزیمت کرد و در درس سید محمد کاظم طباطبایى یزدی، آخوند خراسانی، شیخ محمد طه نجف، میرزا حبیب الله رشتی، شیخ الشریعه اصفهانی، شیخ محمد حسن مامقانی، مولى لطف الله مازندرانى و حاجى نورى (صاحب مستدرک) شرکت کرد.[۱]

آیت الله العظمى مرعشى نجفى (ره) در مورد آیت الله نهاوندى چنین فرموده است:

او مهارت ویژهاى در علم حدیث و مقدمات آن مانند علم رجال و علم درایه داشت. وى فقیهى اصولى و متکلمى مفسر بود. ایشان هم درس پدرم، علامه آیت الله سید شمس الدین محمود حسینى مرعشى نجفى (متوفا: ۱۳۳۸ هـ . ق.) بود، و در درس بسیارى از بزرگان شرکت میکرد.[۲]

بازگشت به ایران

شیخ على اکبر نهاوندى در اواخر ماه ذیقعده سال ۱۳۱۷ هـ . ق، به سبب مریضی، به ایران بازگشت و یک ماه و نیم در تبریز ماند، سپس به نهاوند رفت و تا نیمه ماه ذیحجه سال ۱۳۲۲ هـ . ق، در آن جا ماند؛ سپس در ابتداى محرم سال ۱۳۲۳ هـ . ق، به تهران رفت و ۶ سال در تهران اقامت کرد.

او در سال ۱۳۲۸ هـ . ق، به مشهد رفت. وى در مسجد گوهرشاد نماز میخواند و هر شب، بعد از نماز منبر میرفت. سخنان ایشان تأثیر به سزایى بر مردم میگذاشت. او بیشتر عمرش را به نگارش کتاب سپرى نمود.

اساتید

میرزا حبیب الله رشتی: وى دانشمند و محقق ژرفنگر و از بزرگ فقیهان جهان تشیّع بود که زهدش زبانزد خاص و عام بود. ایشان صاحب دهها اثر ارزشمند در موضوعات مختلف میباشد.

آیت الله شیخ ملاّ علی نهاوندى (مؤسس نهاوندی): وى از مراجع بزرگ تقلید شیعه و در علم اصول صاحب نظر بود. او به دلیل سلیقه خاصى که در علم اصول داشت، به آیت الله موسس معروف بود. وى داراى تألیفات بسیارى از جمله: تشریح الاصول الصغیر، تشریح الاصول الکبیر میباشد.

سید ابوالقاسم اشکوری، نویسنده کتاب جواهر العقول.

آخوند خراسانی، نویسنده کتاب کفایه الاصول: او از مراجع بزرگ تقلید و مدرّس کم نظیر حوزه علمیّه نجف و از سلسله حماسه سازان تاریخ معاصر ایران بود. از وى تألیفات متعددى به جاى مانده است.

حاج میرزا حسین خلیلى تهرانی.

شیخ محمد حسن مامقانی.

سید محمد کاظم طباطبایى یزدی، نویسنده کتاب العروه الوثقى و دهها اثر ارزنده دیگر: او از بزرگترین مراجع و علماى زمان خود بود.

شریعت اصفهانى (شیخ الشریعه).

شیخ محمد طه نجف.

حاج میرزا حسین نوری: او یکى از بزرگان محدثین شیعه و نویسنده کتاب «مستدرک الوسایل و مستنبط المسائل» و دهها اثر ارزنده دیگر بود

مشایخ روایى آیت الله نهاوندى

  1. میرزا حبیب الله رشتی.
  2. شیخ الشریعه اصفهانی.
  3. سید ابوالقاسم اشکوری.
  4. سید حسین کوه کمری.
  5. سید مرتضى کشمیری.
  6. حاج میرزا حسین نوری.

راویان حدیث از حاج شیخ علی اکبر نهاوندى

سید شهاب الدین مرعشى نجفى (۱۲۷۶ ـ ۱۳۶۹ ش.) او از مراجع بزرگ تقلید شیعه و صاحب دهها اثر ارزشمند و مؤسس «کتابخانه بزرگ آیت الله العظمى مرعشى نجفی» در قم است.

شیخ محمد شریف رازى (۱۳۶۴ هـ . ش.) نویسنده کتاب ارزشمند «گنجینه دانشمندان».

شیخ محمد على اردوبادی.

سید على نقى فیض الاسلام (مترجم نهج البلاغه).

 تألیفات

۱-البنیان الرفیع (اخلاق ربیعی)این کتاب در قطع وزیرى و در یک مجلّد به صورت چاپ سنگى و در ۳۲۴ صفحه به چاپ رسیده است. تاریخ شروع نگارش این کتاب سال ۱۳۳۷ هـ . ق. و تاریخ اتمام آن سال ۱۳۴۱ هـ . ق. است. این کتاب در شرح احوال ربیع بن خثیم معروف به خواجه ربیع است و متشکّل از یک مقدمه و هشت باب و یک خاتمه است. باب اول: در ردّ اشکالاتى است که به خواجه ربیع وارده شده است. باب دوم: در بیان قرائنى است که دلالت بر خوبى وى دارد. باب سوم: در بیان عبارات علماى علم رجال در مورد خواجه ربیع است و در باب چهارم: سخنانى از خواجه ربیع آورده شده است. که همگى دلالت بر نیکویى وى دارد و در باب پنجم: حکایاتى از او که دلالت بر ممدوح بودن وى است، آمده و در باب ششم: صفات نیکوى او آورده شده است. باب هفتم: متضمّن حالات زهّاد ثمانیه (هشت زاهد بزرگ) است که خواجه ربیع یکى از آنهاست و در باب هشتم: کیفیت بناى مقبره خواجه ربیع و در خاتمه نیز آداب زیارت قبور مؤمن و صالحان آمده است.

۲-جنّهُ العالیه و جعبهُ الغالیه؛ نگارش این کتاب در سه جزء و در سال ۱۳۴۱ هـ . ق. به اتمام رسید و هر سه جزء در یک مجلّد به قطع رحلى و چاپ سنگى به چاپ رسید. این کتاب کشکولى است که مطالب مختلف در آن شماره گذارى شده و هر جزء آن مشتمل بر ۳۳۳ مطلب از مطالب مختلف که شامل: حکایات، مواعظ، تفاسیر غریبه، تأویلات عجیب، نصایح، منامات، معالجات و مناظرات و… است.

۳-جنّتان مدهامّتان این کتاب در قطع رحلى و در دو جزء به صورت چاپ سنگى به چاپ رسیده است. جزء اول (الجنه الاولی) ۲۰۹ صفحه و جزء دوم (الجنّه الثانیه) ۲۰۶ صفحه است. جزء اول مشتمل بر ۵۰۴ جوهره و جزء دوم مشتمل بر۵۴۱ جوهره است.هر جوهره از این کتاب در مورد مسائل مختلفى از عقاید و اخلاق و عرفان و… است.

۴-راحه الرّوح یا کشتى نجات؛ این کتاب شرحى است برحدیث شریف نبوى که در کتابهاى شیعه و اهل سنت آمده است که پیامبر اکرم ـ صلى الله علیه و آله ـ فرمود: مثل أهل بیتى کمثل سفینه نوحٍ من رکبها نجى و من تخلّف عنها غرق؛ اهل بیت من به مثابه کشتى نوحاند که هر کس بر آن سوار شد، نجات یافت و هر که از آن واماند، غرق گردید.

این کتاب به قطع وزیرى و در ۵۱۲ صفحه توسط کتاب فروشى جعفری، مشهد به چاپ رسید. نگارش کتاب در سال ۱۳۴۱ هـ . ق. به پایان رسید.

۵-خزینه الجواهر فى زینه المنابر، این کتاب در سه بخش؛ اصول دین، فروع دین و اخلاق، نگارش یافته و در هر بخش، آیات، روایات، مواعظ و حکایات مربوط به آن بخش به ترتیب آورده شده است. این کتاب مشتمل بر شرح و تفسیر ۴۰ آیه و ۷۷ روایت و ۸۰ موعظه و ۲۰۰ حکایت است.

نگارش این کتاب در سال ۱۳۳۶ هـ . ق. به پایان رسید و به قطع وزیرى و در ۷۲۲ صفحه، از طرف انتشارات کتابفروشى اسلامیه به زیور طبع آراسته گردیده است.

۶-گلزار اکبرى و لاله زار منبری، این کتاب در ۱۱۴ فصل ـ به عدد سورههای قرآن ـ تنظیم شده و هر فصل آن به«گلشن» نامگذارى گردیده است. در واقع، این کتاب کشکولى است از مطالب مختلف، با این تفاوت که مطالب آن بر اساس موضوع هر گلشن و فصل، دسته بندى و مطالب هم سنخ در یک گلشن و پشت سر هم آورده شده است؛ برخلاف کشکولهاى رایج که مطالب پراکنده در آن پشت سرهم و بدون باب بندى آمده است. این کتاب در سال ۱۳۴۴ هـ . ق. نوشته شد و در چاپخانه حاج محمدعلى علمی به قطع وزیرى و در ۶۶۷ صفحه چاپ شده است.

۷-انوار المواهب، این کتاب در قطع رحلى و به صورت چاپ سنگی، در چهار جزء است که در یک مجلّد به چاپ رسیده است. موضوع آن، مناقب و فضائل معصومین ـ علیهم السلام ـ است. جزء اول آن در فضائل و مناقب پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ و جزء دوم در فضائل حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ و جزء سوم در مناقب امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ و جزء چهارم در مناقب و فضائل امام دوم تا امام یازدهم ـ علیه السلام ـ است.

تاریخ شروع این تألیف سال ۱۳۳۴ هـ . ق. و تاریخ اتمام آن سال ۱۳۴۰ هـ . ق. است. مجموع صفحات این کتاب ۵۶۹ صفحه است.

۸-العبقرى الحسان فی تواریخ صاحب الزمان (عج)، این مجموع در قطع رحلى به صورت چاپ سنگى و در دو مجلّد به چاپ رسیده و در شرح احوال حضرت ولى عصر (عج) است. این کتاب به گفته مؤلف به منزله جلد دوم کتاب انوار المواهب است. این کتاب در پنج قسمت نگارش یافته و هر قسمت آن به «بساط» نامگذارى شده است.

۹-جواهر الکلمات (جواهر الزواهر فى شوارد النوادر) این کتاب در قطع رحلى و و در دو جزء و به صورت چاپ سنگى به چاپ رسیده است.

۱۰-وسیله النجات و عناوین الجمعات فى شرح دعاء السمات، این اثر شرحى است بر دعاى سمات و داراى مقدمهای است در مورد دعا و اهمیت آن. نگارش این کتاب در سال ۱۳۳۱ هـ . ق. به پایان رسید.این کتاب در ۳۲۰ صفحه وزیرى از طرف انتشارات نهاوندى به چاپ شده است.

 ۱۱-انهار النوائب فی اسرار المصائب.

  1. ۱۲-حاشیه فرائد الاصول على المبحث البراءه.
  2. ۱۳-رساله الحقیقه و المجاز.
  3. ۱۴-وسائل العبید الى مراحل التوحید.
  4. ۱۵-رشحه الندى فی مسأله البداء.
  5. ۱۶-صلاه المسافر (تقریردرس شیخ محمد طه نجف)
  6. ۱۷-طور سینا در شرح حدیث کسا.
  7. ۱۸-الفتح المبین فى ترجمه الشیخ على الحزین.
  8. ۱۹-الفوائد الکوفیه فى ردّ الصوفیه.
  9. ۲۰-کشف التطیه عن وجوه التسمیه.
  10. ۲۱-لمعات الانوار فى حلّ مشکلات الآیات و الاخبار.
  11. ۲۲-مفرح القلوب و مفرّج الکروب.
  12. ۲۳-المواریث (تقریر درس سید محمد کاظم طباطبایى یزدی)
  13. ۲۴-النفخات العنبریّه فى البیانات المنبریّه.
  14. ۲۵-الید البیضاء فى مناقب الامیر و الزهرا ـ علیهم السلام ـ .
  15. ۲۶-الیاقوت الاحمر فى من رأى الحجه المنتظر (عج)
  16. ۲۷-سبع المثانی، در مناقب حسن اول تا حسن الثانى (پیشوایان دهگانه)
  17. ۲۸-العسل المصفى فى نکت اخبار مناقب المصطفی.
  18. ۲۹-الکواکب الدّرى فى نکت اخبارمناقب امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ .[۳]

 توجه به ادبیات

حاج شیخ على اکبر نهاوندى علاقه فراوانى به شعر و قطعات ادبى و جملات و عبارات موزون اعم از ادبیات عرب و فارسى داشته. این علاقه از ذکر و نقل اشعار فراوان و کلمات حکمت آموز در کتابهاى متعدّد ایشان، به وضوح مشاهده میشود. او همواره در مقالات خویش، سعی در ارائه معانى بلند در قالب نثری مسجّع و موزون داشت و از قلمى شیوا و روان برخوردار بود.

ویژگیهای اخلاقى

یکی از مؤمنین[۴] میگوید: حدود چهل سال قبل که در شهربانى آن زمان در تهران مشغول خدمت بودم، یک شب هنگام گشت شبانه به شخصى برخورد کردم که پس از کمى صحبت معلوم شد که کلیمى مذهب است. ایشان پس از این که فهمید بنده نهاوندى هستم، به تعریف و تمجید از اهالى نهاوند پرداخت و گفت: عالم دینى شما حق بزرگى برگردن ما کلیمیها دارد. گفتم: چطور؟ گفت: من از کلیمیهاى مشهد هستم، چند سال پیش عدهاى از متعصبین ناآگاه هنگام برپایى یکى از مراسم مذهبى ما، نقشه برهم زدن مراسم را در نهاوند کشیده بودند، وقتى این حمله در حال شکلگیرى بود، ما چاره اى جز این ندیدیم که جریان را به اطلاع شیخ على اکبر نهاوندى که نفوذ و محبوبیت فراوانى در بین مردم داشت، برسانیم. ایشان پس از اطلاع، سراسیمه خود را به محل رساند و پس از دعوت نمودن همگان به آرامش، سخنرانی غرّایى درباره مقام حضرت موسى ـ علیه السلام ـ و نحوه برخورد با اقلیتها و این که یهودیان این مراسم را به استناد کدام یک از آیات تورات به جاى میآورند، ایراد نمود. کلیمیان چنان تحت تأثیر کلمات و وسعت اطلاعات او قرار گرفتند، که اشک از دیدگانشان جارى شد. برخى از آنان گفتند: گوئیا موسى ـ علیه السلام ـ زنده گشته و احکاممان را به ما تعلیم میدهد. آن عده از مسلمانان نیز از کار خود پشیمان شدند و متفرق گشتند.

سخت کوشى در راه تحصیل علم

آیت الله نهاوندى مینویسد: خواجه عبدالله انصارى در «نفحات الانس» میگوید:

«من سیصد هزارحدیث یاد دارم با هزار هزار اسناد. آنچه من در طلب حدیث حضرت مصطفى ـ صلى الله علیه و آله ـ کشیم هرگز از احدى نکشیده، یک منزل از نیشابور تادیزباد باران میآمد و من براى آن که جزوه هاى حدیث خیس نشود در حال رکوع راه میرفتم و آنها را در زیر شکم نهاده بودم. شب در نور چراغ، حدیث مینوشتم و فراغت نان خوردن را نداشتم، مادرم نان پاره و لقمه میکرد و در دهان من مینهاد.

نظیر حالت خواجه از براى خود حقیر نیز اتفاق افتاد. در سال ۱۳۱۸ هـ . ق. که از نجف اشرف بیرون آمده و به جانب بلاد عجم میآمدم، آب طغیان نمود و سد کاظمین و بغداد را خراب نمود و از حدود بغداد تا حدود سراى خاکسترى را آب گرفته بود. قُفّه[۵] در میان آب انداخته و زوّار و عابرین را عبور میدادند. حقیر در میان قفّه به پا ایستاده و مؤلفات فقه و اصول خود را در ساروقی[۶] بسته و بالاى سرخود نگه داشته بودم که اگر فرضاً غرق شدم، اول خود غرق شوم بعد از آن نوبت به آن مؤلفات برسد و تا به حال که این مقام را تحریر مینمایم و مقارن ظهر روز یکشنبه بیست و یکم ماه شعبان المعظم سال ۱۳۴۱ هـ . ق. است، اگر مدعى شوم که در منزل خود از بدو تحصیل تا حال غذایى با فراغت بال صرف ننموده، به جهت اشتغال به مطالعه کتب و نوشتجات، همانا ادعایى قریب به صدق نموده ام. از خداوند توفیق آن چه را دوست دارد و مورد رضایت اوست مسئلت دارم.[۷]

وفات

وی عاقبت در روز سه شنبه نوزدهم ربیع الثانى سال ۱۳۶۹ هـ . ق در ۹۱ سالگى چشم از جهان فروبست. با اعلام وفات این بزرگ مرد از مأذنه مساجد و حرم رضوی، مردم دسته دسته به کوچهها و خیابانها ریختند و بدن مطهر این عالم ربانى را با اندوه و ماتم فراوان تشییع نمودند.

پیکر پاک ایشان در «دار السعاده»، درجوار مرقد مطهر امام رضا ـ علیه السلام ـ نزدیک قبر شیخ مرتضى آشتیانی، طرف پایین پاى مبارک حضرت رضا ـ علیه السلام ـ در صحن جدید، متصل به درب حرم مطهر به خاک سپرده شد.

آقای مروّج که از سرایندگان مادّه تاریخ در مشهد بود، در تاریخ رحلت ایشان سروده اند:

آمده اندوه و سرافکند و پى تاریخ گفت: شد نهاوندى مقیم اندر درِ سلطان توس

علی مصباح

[۱] . ریحانه الادب، ج ۶، ص ۲۶۹ ـ ۲۷۰٫
[۲] . المسلسلات فى الاجازات، ص ۳۷۶ ـ ۳۷۷٫
[۳] . معجم مؤلفی الشیعه، ص ۴۲۲ و ۴۲۳٫
[۴] . همان.
[۵] . قفه: قایق، زورق.
[۶] . ساروق، پارچه چهارگوش، سفره.
[۷] . نهاوندی، شیخ على اکبر، جنه العالیه، ج ۲، ص ۵۳ ـ۵۴، شماره ۱۳۱

۵۷۹- شیخ نظامى، رحمه اللّه تعالى‏(نفحات الأنس)

وى را از علوم ظاهرى و مصطلحات رسمى بهره تمام بوده است، اما از همه دست بازداشته بوده است و روى در حضرت حق- سبحانه و تعالى- آورده، چنانکه مى‏گوید:

هرچه هست از دقیقه ‏هاى نجوم‏//با یکایک نهفته‏ هاى علوم‏

خواندم و سرّ هر ورق جستم‏//چون ترا یافتم ورق شستم‏

همه را روى در خدا دیدم‏//همه را روى در خدا دیدم‏

عمر گرانمایه را از اول تا آخر به قناعت و تقوى و عزلت و انزوا گذرانیده است، هرگز چون سایر شعرا از غلبه حرص و هوا ملازمت ارباب دنیا نکرده، بلکه سلاطین روزگار به وى تبرّک مى‏ جسته ‏اند، چنانکه مى ‏گوید:

چون به عهد جوانى از بر تو //به در کس نرفتم از در تو

«طالبان وصال و مشتاقان جمال حضرت حق را دلیل وجود او هم وجود اوست، و برهان شهود او هم شهود او» مى‏گوید:

همه را بر درم فرستادى‏//من نمى ‏خواستم تو مى‏ دادى‏

چون که بر درگه تو گشتم پیر//زانچه ترسیدنى است دستم گیر

مثنویهاى پنج‏گانه وى که به پنج گنج اشتهار یافته است، اکثر آنها به استدعاى سلاطین روزگار واقع شده، امیدوارى آن را که نام ایشان به واسطه نظم وى بر صفحه روزگار بماند استدعا مى ‏نموده‏ اند. و اکثر آنها، اگر چه به حسب صورت افسانه است، امّا از روى حقیقت کشف حقایق و بیان معارف را بهانه است. یک جا در بیان آن معنى که صوفیّه گفته‏اند که:

پژوهنده را یاوه‏زان شد کلید//کز اندازه خویشتن در تو دید

کسى کز تو در تو نظاره کند//ورقهاى بیهوده پاره کند

نشاید ترا جز به تو یافتن‏//عنان باید از هر درى تافتن‏

و جاى دیگر در همین معنى مى‏ گوید:

عقل آبله پاى و کوى تاریک‏//و آنگاه رهى چو موى باریک‏

توفیق تو گرنه ره نماید//این عقده به عقل کى گشاید

عقل از در تو بصر فروزد//گر پاى درون نهد بسوزد

و یک جا در ترغیب و تحریص بر اعراض از ما سواى حق- سبحانه- و اقبال بر توجّه به جناب کبریاى وى مى‏ گوید:

بر پر از این دام که خونخواره‏اى است‏//زیرکى از بهر چنین چاره‏اى است‏

گرگ ز روباه به دندان‏تر است‏//روبه از آن رست که پردان تر است‏

جهد در آن کن که وفا را شوى‏//خود نپرستى و خدا را شوى‏

تاریخ اتمام اسکندرنامه که آخرین کتابهاى وى است، سنه اثنتین و تسعین و خمسمائه بوده است، و عمر وى در آن وقت از شصت گذشته بوده، رحمه اللّه سبحانه‏][۱]



 

[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫

۴۶۷- شیخ نجم الدّین الکبرى، قدّس اللّه تعالى روحه‏(نفحات الأنس)

کنیت وى ابو الجنّاب است، و نام وى احمد بن عمر الخیوقى، و لقب وى کبرى.و گفته‏ اند که وى را کبرى از آن لقب کردند که در اوان جوانى که به تحصیل علوم مشغول بود، با هر که مناظره و مباحثه‏ کردى بر وى غالب آمدى. فلقّبوه بهذا السّبب الطّامه الکبرى، ثم غلّب علیه ذلک اللّقب فحذفوا الطّامه و لقّبوه بالکبرى. و هذا وجه صحیح نقله جماعه من اصحابه ممّن یوثق بهم، و قال بعضهم هو ممدود بفتح الباء الموحّده اى هو نجم الکبراء جمع تکسیر للکبیر، و الصّحیح الاوّل. کذا فی تاریخ الامام الیافعى، رحمه اللّه تعالى.

و وى را شیخ ولى‏تراش نیز گفته‏اند، به سبب آن که در غلبات وجد نظر مبارکش بر هر که افتادى به مرتبه ولایت رسیدى. روزى بازرگانى بر سبیل تفرّج به خانقاه شیخ درآمد. شیخ حالتى قوى داشت، نظرش [بر] آن بازرگان افتاد. در حال به مرتبه ولایت رسید. شیخ پرسید که: «از کدام مملکتى؟» گفت:«از فلان مملکت.» وى را اجازت ارشاد نوشت تا در مملکت خود خلق را به حقّ ارشاد کند.

روزى شیخ با اصحاب نشسته بودند. بازى در هوا صعوه‏اى را دنبال کرده بود. ناگاه نظر شیخ بر آن صعوه افتاد. صعوه برگشت و باز را گرفته پیش شیخ فرود آورد.

روزى تحقیق و تقریر اصحاب کهف مى‏رفت. شیخ سعد الدّین حمّویى را- رحمه اللّه تعالى، که یکى از مریدان شیخ بود- به خاطر گذشت که: «آیا در این امّت کسى باشد که صحبت وى در سگ اثر بکند؟» شیخ به نور فراست دانست، برخاست و به در خانقاه رفت و بایستاد. ناگاه سگى آنجا رسید و بایستاد و دنبال مى‏جنبانید. شیخ را نظر بر وى افتاد، در حال بخشش یافت و متحیّر و بیخود شد و روى از شهر بگردانید، و به گورستان رفت و سر بر زمین مى‏مالید تا آورده‏اند که هرجا که مى‏آمد و مى‏رفت قریب به پنجاه و شصت سگ گرداگرد او حلقه کردندى، و دست پیش دست نهادندى و آواز نکردندى و هیچ نخوردندى و به حرمت بایستادندى. عاقبت بدان‏ نزدیکى بمرد. شیخ فرمود تا وى را دفن کردند و بر سر قبر وى عمارت ساختند.

شیخ در تبریز بر یکى از شاگردان محیى السّنه، که سندى عالى داشت، کتاب شرح السّنّه را مى‏خواند. چون به اواخر رسید، روزى در حضور استاد و جمعى از ائمه نشسته بود و شرح السّنّه مى‏خواند. درویشى درآمد که وى را نمى‏شناخت، اما از مشاهده وى تغیّر تمام به شیخ راه یافت، چنانکه مجال قرائتش نماند. پرسید که: «این چه کس است؟» گفتند که: «این بابا فرج تبریزى است که از جمله مجذوبان و محبوبان حقّ است، سبحانه.» شیخ آن شب بى‏قرار بود. بامداد به خدمت استاد آمد و التماس کرد که: «برخیزید که به زیارت بابا فرج رویم!» استاد با اصحاب موافقت کردند. بر در خانقاه بابا فرج خادمى بود بابا شادان نام، چون آن جماعت را دید، درون رفت و اجازت خواست. بابا فرج گفت: «اگر چنانکه به درگاه خداوند- تعالى- مى‏روند مى‏توانند آمد، گو در آیید!» شیخ گفت: «چون از نظر بابا بهره‏مند شده بودم، معنى سخنش دانستم. هرچه پوشیده بودم بیرون آوردم و دست بر سینه نهادم. استاد و اصحاب موافقت کردند. پس پیش بابا فرج درآمدیم و بنشستیم. بعد از لحظه‏اى حال بر بابا متغیّر شد، و عظمتى در صورت او پدید آمد و چون قرص آفتاب درخشان گشت، و جامه‏اى که پوشیده بود بر وى شکافته شد. چون بعد از ساعتى به حال خود باز آمد، برخاست و آن جامه را در من پوشید و گفت: ترا وقت دفتر خواندن نیست. وقت است که سر دفتر جهان شوى. حال بر من متغیّر شد، و باطن من از هر چه غیر حقّ بود منقطع گشت. چون از آنجا بیرون آمدیم، استاد گفت که:

از شرح السّنه اندکى مانده است، به دو سه روز آن را بخوان و دیگر تو دانى. چون با سر درس رفتم، بابا فرج را دیدم که درآمد و گفت: دیروزهزار منزل از علم الیقین بگذشتى، امروز باز با سر علم مى‏روى؟ من ترک درس کردم و به ریاضت و خلوت مشغول گشتم. علوم لدنّى و واردات غیبى نمودن گرفت. گفتم: حیف باشد که آن فوت شود، آن را مى‏نوشتم. بابا فرج را دیدم که از در درآمد و گفت: شیطان ترا تشویش مى‏دهد. این سخنان را منویس! دوات و قلم را بینداختم و خاطر را از همه باز پرداختم.»

امیر اقبال سیستانى- در کتابى که در آنجا همه سخنان شیخ خود، شیخ رکن الدّین علاء الدّوله، قدّس اللّه تعالى سرّه، جمع کرده است- از شیخ نقل مى‏کند که: «شیخ نجم الدّین کبرى به همدان رفت و اجازت حدیث حاصل کرد و شنید که در اسکندریه محدّثى بزرگ هست با اسناد عالى. هم از آنجا به اسکندریّه رفت و از وى نیز اجازت حاصل کرد، و در بازگشتن شبى رسول را- صلّى اللّه علیه و سلّم- در خواب دید و از آن حضرت درخواست کرد که: مرا کنیتى بخش! رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- فرمود که: ابو الجنّاب. پرسید که: ابو الجنّاب مخفّفه؟ فرمود که: لا، مشدّده. چون از واقعه باز آمد، در معنى این وى را این روى نمود که از دنیا اجتناب مى‏باید کرد. در حال تجرید کرد و در طلب مرشد مسافر گشت، و به هر کس که مى‏رسید ارادت درست نمى‏کرد، به سبب آن که دانشمند بود و سر او به هیچ کس فرونمى‏آمد. و چون به ملک خوزستان رسید، در دزپول درآمد و آنجا رنجور شد، و هیچ کس او را مقامى نمى‏داد که آنجا نزول کند. عاجز گشت، از کسى پرسید که: در این شهر هیچ مسلمانى نباشد که مردم رنجور و غریب را جاى دهد تا من آنجا روزى چند بیاسایم؟ آن کس گفت: اینجا خانقاهى‏ هست و شیخى، اگر آنجا روى ترا خدمت کنند. گفت: نام او چیست؟ گفت: شیخ اسماعیل قصرى.شیخ نجم الدّین آنجا رفت.

او را جاى دادند در صفّه مقابل صفّه درویشان، و آنجا ساکن شد و رنجورى وى دراز کشید و مى‏گفت: با این‏همه از رنجورى چندان رنج به من نمى‏رسید که از آواز سماع ایشان، که من سماع را به غایت منکر بودم و قوّت نقل مقام کردن نداشتم. شبى سماع مى‏کردند، شیخ اسماعیل از گرمى سماع به بالین من آمد و گفت: مى‏خواهى که برخیزى؟ گفتم: بلى. دست من بگرفت و مرا به کنار کشید و به میان سماع برد، و زمانى نیک مرا بگردانید و بر روى دیوارم تکیه داد. من گفتم که: در حال خواهم افتاد. چون به خود آمدم خود را تندرست دیدم، چنانکه هیچ بیمارى در خود نمى‏دیدم. مرا ارادت حاصل شد. روز دیگر به خدمت وى رفتم و دست ارادت گرفتم و به سلوک مشغول شدم و مدّتى آنجا بودم. چون مرا از احوال باطن خبر شد و علم وافر داشتم، مرا شبى در خاطر آمد که از علم باطن با خبر شدى، علم ظاهر تو از علم شیخ زیادت است. بامداد شیخ مرا طلب کرد و گفت: برخیز و سفر کن! که ترا بر عمّار یاسر مى‏باید رفت. من دانستم که شیخ بر آن خاطر من واقف شد، امّا هیچ نگفتم و برفتم به خدمت شیخ عمّار و آنجا نیز مدّتى سلوک کردم، و آنجا شبى مرا همین به خاطر آمد.

بامداد شیخ عمّار فرمود که: نجم الدّین برخیز، به مصر رو به خدمت روزبهان! که این هستى را وى به سلّى از سر تو بیرون برد. برخاستم و به مصر رفتم. چون به خانقاه وى در رفتم، شیخ آنجا نبود و مریدان او همه در مراقبه بودند، هیچ کس به من نپرداخت. آنجا کسى دیگر بود، از وى پرسیدم که: شیخ کدام است؟ گفت: شیخ در بیرون است و وضو مى‏سازد. من بیرون رفتم شیخ روزبهان را دیدم که در آب اندک وضو مى‏ساخت. مرا در خاطر آمد که: شیخ نمى‏داند که در این‏ قدر آب وضو جائز نیست، چگونه شیخى باشد؟ او وضو تمام ساخت و دست بر روى من افشاند. چون آب به روى من رسید، در من بیخودیى پیدا شد. شیخ به خانقاه درآمد، من نیز درآمدم و شیخ به شکر وضو مشغول شد. من بر پاى بودم منتظر آن که شیخ سلام باز دهد، او را سلام کنم. همچنان بر پاى ایستاده غایب شدم دیدم که: قیامت قایم شده است، و دوزخ ظاهر گشته، و مردمان را مى‏گیرند و به آتش مى‏اندازند، و بر این راهگذر آتش پشته‏اى است وشخصى بر سر آن پشته نشسته است، و هر که مى‏گوید که: من تعلّق به وى دارم، او را رها مى‏کنند و دیگران را در آتش مى‏اندازند. ناگاه مرا بگرفتند و بکشیدند. چون آنجا رسیدم گفتم:

من تعلّق به وى دارم. مرا رها کردند. من بر پشته بالا رفتم دیدم که شیخ روزبهان است. پیش او رفتم و در پاى او افتادم. او سیلیى سخت بر قفاى من زد، چنانکه از قوّت آن به روى در افتادم، و گفت: بیش از این اهل حقّ را انکار مکن! چون بیفتادم، از غیب باز آمدم. شیخ سلام نماز داده بود. پیش رفتم و در پاى او افتادم. شیخ در شهادت نیز همچنان سیلى بر قفاى من زد و همان لفظ بگفت. آن رنجورى از باطن من برفت. بعد از آن امر کرد مرا که: بازگرد و به خدمت شیخ عمّار رو! و چون بازمى‏گشتم، مکتوبى به شیخ عمّار نبشت که: هر چند مس دارى مى‏فرست تا زر خالص مى‏گردانم و باز بر تو مى‏فرستم.

از آنجا به خدمت شیخ عمّار آمد و مدّتى آنجا بود. چون سلوک تمام کرد، وى را امر فرمود که: به خوارزم رو! وى مى‏گفت: آنجا مردمان عجب‏اند و این طریق را و مشاهده را در قیامت نیز منکرند. گفت: برو و باک مدار! به خوارزم آمد و این طریق را منتشر گردانید، و مریدان بسیار بر وى جمع آمدند، و به ارشادمشغول شد.»

چون کفّار تتار به خوارزم رسیدند، شیخ اصحاب خود را جمع کرد، و زیادت بر شصت بودند، و سلطان محمّد خوارزمشاه گریخته بود. و کفّار تتار پنداشتند که وى در خوارزم است، و به خوارزم درآمدند. شیخ بعض اصحاب را چون سعد الدّین حمّویى و شیخ رضى الدّین على لالا و غیر ایشان طلب داشت و گفت: «زود برخیزید و به بلاد خود روید! که آتشى از جانب مشرق برافروخت که تا نزدیک به مغرب خواهد سوخت. این فتنه‏اى است عظیم که در این امّت مثل این واقع نشده است!» بعضى از اصحاب گفتند: «چه شود که حضرت شیخ دعایى کند، شاید که این از بلاد مسلمانان مندفع شود؟» شیخ فرمود که: «این قضایى است مبرم، دعا دفع آن نمى‏تواند کرد.» پس اصحاب التماس کردند که: «چهارپایان آماده است، اگر چنانچه حضرت شیخ نیز با اصحاب موافقت کند تا در ملازمت ایشان به خراسان متوجّه شوند، دور نمى‏نماید.» شیخ فرمود که: «من اینجا شهید خواهم شد، و مرا اذن نیست که بیرون روم.» پس اصحاب متوجّه خراسان شدند. چون کفّار به شهر درآمدند، شیخ اصحاب باقى مانده را بخواند و گفت:

«قوموا على اسم اللّه، نقاتل فی سبیل اللّه!» و به خانه درآمد و خرقه خود را پوشید و میان‏محکم ببست، و آن خرقه پیش گشاده بود، بغل خود را از هر دو جانب پرسنگ کرد و نیزه به دست گرفت و بیرون آمد. چون با کفّار مقابل شد، در روى ایشان سنگ مى‏انداخت تا آن غایت که هیچ سنگ نماند. کفّار وى را تیرباران کردند. یک تیر بر سینه مبارک وى آمد، بیرون کشید و بینداخت و بر آن برفت.

گویند که در وقت شهادت پرچم کافرى را گرفته بود. بعد از شهادت ده کس نتوانستند که وى را از دست شیخ‏ خلاص دهند، عاقبت پرچم وى را ببریدند. و بعضى گفته‏اند که حضرت مولانا جلال الدّین رومى- قدّس سرّه- در غزلیّات خود اشارت به این قصّه و به انتساب خود به حضرت شیخ کرده، آنجا که گفته است:

ما از آن محتشمانیم که ساغر گیرند نه از آن مفلسکان که بز لاغر گیرند
به یکى دست مى خالص ایمان نوشند به یکى دست دگر پرچم کافر گیرند

و کانت شهادته- قدّس اللّه تعالى روحه- فى شهور سنه ثمان عشره و ستمائه.

حضرت شیخ را مریدان بسیار بوده ‏اند، امّا چندى از ایشان یگانه جهان و مقتداى زمان بوده‏اند، چون شیخ مجد الدّین بغدادى و شیخ سعد الدّین حمّویى و بابا کمال جندى و شیخ رضى الدّین على لالا و شیخ سیف الدّین باخرزى و شیخ نجم الدّین رازى و شیخ جمال الدّین گیلى. و بعضى گفته‏اند که: «مولانا بهاء الدّین ولد والد مولانا جلال الدّین رومى نیز از ایشان بوده است.» قدّس اللّه تعالى ارواحهم.

نفحات الأنس، ۱جلد//عبد الرحمن جامى

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

۴۳۱- شیخ الاسلام احمد النّامقى الجامى، قدّس اللّه تعالى سرّه‏(نفحات الانس)‏

کنیت وى‏ ابو نصر احمد بن ابى الحسن است، و وى از فرزندان جریر بن عبد اللّه البجلى است.- رضى اللّه تعالى عنه- که در سال وفات رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- ایمان آورده است. قال- رضى اللّه عنه: «ما حجبنی رسول اللّه- صلّى اللّه علیه و سلّم- منذ أسلمت و لا رانى إلّا تبسّم فی وجهى.» و بسیار بلندقامت و باجمال بوده است، و امیر المؤمنین عمر- رضى اللّه تعالى عنه- وى را یوسف این امّت نام نهاده است.

حضرت شیخ را حقّ- سبحانه و تعالى- چهل و دو فرزند داده بوده است، سى و نه پسر و سه دختر. و بعد از وفات وى چهارده پسر و سه دختر باقى مانده بوده‏اند، و این چهارده پسر همه عالم و عامل و کامل و صاحب تصنیف و صاحب کرامات و صاحب ولایت و مقتدا و پیشواى خلق بوده ‏اند.

وى امّى بوده است که در سنّ بیست و دو سالگى توفیق توبه یافته و به کوه رفته، و بعد از هژده سال ریاضت در چهل سالگى وى را به میان خلق فرستاده‏اند و ابو اب علم لدنّى بر وى گشاده. زیادت از سیصد تاى کاغذ در علم توحید و معرفت و علم سرّ و حکمت و روش طریقت و اسرار حقیقت تصنیف کرده است که هیچ عالم و حکیم بر آن اعتراض نکرده است و نتوانسته. و این تصنیفات همه به آیات قرآن و اخبار رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- مقیّد و مؤیّد است.

حضرت شیخ- قدّس اللّه تعالى سرّه- در کتاب سراج السائرین آورده است که: «بیست و دوساله بوده‏ام که حقّ- عزّ شأنه- به لطف و کرم خود مرا توبه کرامت کرد، و چهل‏ساله بودم که مرا به میان خلق فرستاد. و اکنون شصت و دوساله‏ام که این کتاب را به فرمان جمع مى‏کنم تا این غایت صد و هشتاد هزار مرد است که بر دست ما توبه یافته‏اند.» و بعد از آن بسیار سال دیگر زیسته‏اند. شیخ ظهیر الدّین عیسى- که یکى از فرزندان ایشان است- در کتاب رموز الحقائق‏ آورده است که: «تا آخر عمربر دست پدرم، شیخ الاسلام احمد- قدّس اللّه تعالى سرّه- ششصد هزار کس توبه کرده‏اند و از راه معصیت به طریق طاعت باز آمده.»

شیخ ابو سعید ابو الخیر را- قدّس اللّه تعالى روحه- خرقه‏اى بود که در آن طاعت کردى، و چنین گویند که آن خرقه از ابو بکر صدّیق- رضى اللّه تعالى عنه- میراث مانده بود مشایخ را، تا نوبت به شیخ ابو سعید رسید. وى را نمودند که: «آن خرقه را به احمد تسلیم کن!» فرزند خود شیخ ابو طاهر را وصیّت کرد که: «بعد از وفات من به چند سال جوانى نوخطّ، بلندبالا، به چشم ازرق، به نام احمد، از در خانقاه تو در آید، و [تو] در میان یاران نشسته باشى به جاى من.زنهار که آن خرقه به وى تسلیم کن!»

چون کار شیخ به آخر رسید، شیخ ابو طاهر را آرزوى آن مى‏بود که ولایتى که حضرت شیخ را بود به وى سپارد. شیخ چشم باز کرد و گفت: «ولایتى که شما طمع مى‏دارید به دیگرى سپردند، و علم شیخى ما بر در خراباتیى زدند و کارى که ما را بود بدو تسلیم کردند.» کس ندانست که حال چیست، تا آن که بعد از چند سال از وفات شیخ، شبى شیخ ابو طاهر در خواب دید که شیخ ابو سعید با جمعى از یاران به تعجیل مى‏رفت، ابو طاهر پرسید که: «یا شیخ! چه تعجیل است؟» شیخ گفت: «تو نیز برو که قطب الاولیا مى‏رسد.» شیخ ابو طاهر خواست که برود بیدار شد.

دیگر روز شیخ ابو طاهر در خانقاه نشسته بود، جوانى به آن صفت که شیخ گفته بود درآمد. شیخ بو طاهر در حال بدانست، وى را اعزاز بسیار کرد، اما چنانچه مقتضاى بشریّت است اندیشه‏ناک شد که: «خرقه پدر را چون از دست دهم؟» آن جوان گفت: «اى خواجه! در امانت خیانت روا نباشد.» خواجه ابو طاهر را وقت خوش شد، برخاست و آن خرقه را که شیخ ابو سعید به دست خویش بر سر میخى نهاده بود،

و تا آن روز آنجا بود، بیاورد و به سر آن جوان فروانداخت. و گویند که آن خرقه را بیست و دو تن از مشایخ پوشیده بودند و در آخر به شیخ الاسلام احمد حواله شد. بعد از آن هیچ کس ندانست که آن خرقه کجا شد.

بزرگان گفته‏اند که چهل مرد ولى شدند که ارادت ایشان به شیخ بود، قدّس اللّه تعالى سرّه. از آن جمله یکى شیخ الاسلام احمد بود، و یکى خواجه بو على- و همانا که مراد ابو على‏فارمدى است- و هر دو معروف و مشهور بودند. و یکى از این طایفه گفته که: «خواجه بو على را بر خاطرها واقف کردند، و به اظهار آن مأذون نبود. و شیخ الاسلام احمد را هم بر خاطرها واقف کردند، و هم بر ظاهرها حاکم، و به اظهار آن مأذون بود.»

از حضرت شیخ الاسلام احمد پرسیدند که: «ما مقامات مشایخ شنیده‏ایم و کتب ایشان دیده، از هیچ کس مثل این حالات که از شما ظاهر مى‏شود ظاهر نشده است!» فرمود که: «ما در وقت ریاضت هر ریاضت که دانستیم که اولیاى خداى- تعالى- کرده بودند به‏جاى آوردیم، و بر آن مزیدى نیز کردیم. حقّ- سبحانه و تعالى- به فضل و کرم خود هرچه پراکنده به ایشان داده بود به یک بار به احمد داد. در هر چهارصد سال چون احمد شخصى پدید آید، آثار عنایت ایزد- تعالى- در باب او این باشد که همه خلق بینند. هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّی‏ (۴۰/ نمل)».

جامع مقامات حضرت شیخ گوید که: «از بدایت حال ایشان سؤال کردم.» فرمودند که:

«من بیست و دوساله بودم که حضرت حقّ- سبحانه و تعالى- مرا توبه کرامت کرد. و سبب توبه من آن بود که چون نوبت دور اهل فسق و فساد به من رسید، شحنه نامق غایب بود و حریفان دور طلب داشتند. من گفتم: شحنه غایب است، چون بازآید دور بدهم. حریفان گفتند: ما توقّف نمى‏کنیم،

شاید که او دیرتر آید. گفتم: سهل است، چون بازآید اگر مضایقه کند دورى دیگر بدهم. چون شحنه باز آمد، مضایقه کرد و دور دیگر طلب داشت. چون به وثاق من آمدند و طعامى به کار بردند، کس به خمخانه رفت تا خمر آرد تمام خمها تهى یافت، و در آن خمخانه چهل خم بود. تعجّبها کردم تا این چه تواند بود، و آن حال از حریفان نهان داشتم و از جاى دیگر خمر آوردم و در پیش ایشان نهادم، و من به تعجیل تمام درازگوشى در پیش کردم و به جانب رز روان شدم که آنجا خمر داشتم تا زودتر بیارم. برفتم و درازگوش بار کردم. درازگوش در رفتن کندى مى‏کرد، و من وى را سخت مى‏رنجانیدم تا زودتر بازآیم، که دل به حریفان معلّق داشتم.

ناگاه آوازى سخت به گوش من رسید که: احمد! این حیوان را چرا رنجه مى‏دارى؟ ما او را فرمان نمى‏دهیم تا برود. از شحنه عذر مى‏خواهى، قبول نمى‏کند، از ما چرا عذر نخواهى تا از تو قبول کنیم؟ روى بر زمین نهادم و گفتم: الهى! توبه کردم که بعد از این هرگز خمر نخورم. فرمان ده این درازگوش را تا من بروم تا در روى آن قوم خجل نگردم. در حال درازگوش روان شد. چون خمر پیش ایشان بردم، قدحى پیش من داشتند، گفتم: من توبه کرده‏ام. ایشان گفتند:

احمد! بر ما مى‏خندى یا بر خود؟ الحاح مى‏کردند، ناگاه آوازى به گوش من رسید که: یا احمد! بستان و بچش و از این قدح همه را بچشان! بستدم و بچشیدم، شهد شده بود به امر حقّ- سبحانه و تعالى- و همه حاضران را بچشانیدم. در حال توبه کردند و از هم بپراکندند، و هر کسى روى به چیزى نهاد و من واله‏وار روى به کوه آوردم و به عبادت و ریاضت و مجاهده مشغول شدم. چون یک چندى در کوه بودم، در خاطر من دادند که: احمد راه حقّ چنین روند که تو مى‏روى؟ قومى صاحب فرضان‏ رها کرده‏ اى که حقّ ایشان در ذمّه تو واجب است و ایشان را ضایع گذاشته‏اى! بعد از آن خاطرى دیگر درآمد که: در خانه تو بیرون از چیزهاى دیگر چهل خم است که در آن خمر بوده است، هرچه دارند گو بر خود خرج کنید! چون دانستى که چیزى دیگر نماند، آنگاه به غم‏خوارگى ایشان مشغول شو! چون ساعتى بر آمد، به خاطر من فرودادند که: یا احمد! نیکورونده‏اى باشى در راه حقّ- سبحانه- که توکّل بر خم خمر کنى! راه غلط کرده‏اى. چرا توکّل بر کرم حقّ- سبحانه و تعالى- نکنى تا او صاحب فرضان ترا از خزانه فضل خود روزى رساند که رزّاق بر حقیقت اوست، تو تکیه بر خم خمر کنى نیکو باشد؟

صفرایى عظیم بر سر من زد. بیخود از کوه درآمدم و در خانه رفتم و عصا در گردانیدم و خمها را شکستن گرفتم. شحنه ده را خبر کردند که: احمد از کوه درآمده است و جنونى بر وى غالب شده، مى‏شکند و مى‏ریزد. شحنه کس فرستاد و مرا از خانه بیرون آورد، و در پایگاه اسبان بازداشت. من بر سر آخور اسبان بنشستم و دست بر هم مى‏زدم و این بیت مى‏گفت:

اشتر به خراس مى‏بگردد صد گرد تو نیز ز بهر دوست گردى در گرد

اسبان سر از علف برداشتند و سر بر دیوار زدن گرفتند، و آب از چشمهاى ایشان روان شد. ستوربان بدید برفت و شحنه را گفت: دیوانه‏اى آورده‏اند و در پایگاه اسبان بازداشته‏اند، تا اسبان جمله دیوانه شدند و دهان از علف برداشتند و سر بر دیوار مى‏زنند. شحنه آمد و مرا بیرون آورد و از من عذرها خواست. من به جانب کوه بازگشتم و چند سال بیرون نیامدم، و حقّ- سبحانه و تعالى- از خزانه فضل خویش هر بامداد هر یک از صاحب فرضان مرا یک من گندم بدادى که در زیر بالین ایشان پیدا آمدى، چنانکه همه را کفایت کردى، و اگر مهمانان نیز رسیدندى همه را فرا رسیدى، بلکه چیزى به سرآمدى.»

خواجه بو القاسم کرد مردى بوده بزرگ و مال‏دار و با خیر. وى گفته که: «مرا حادثه‏اى افتاد که هر چه داشتم بکلّى از دست من برفت. حال من به اضطرار رسید. عیال بسیار داشتم و هیچ کسبى نمى‏دانستم. پیوسته به خدمت علما و مشایخ، و مزارها مى‏رفتم و استمداد همّت مى‏کردم، که طاقت احتیاج به خلق نداشتم.

روزى در مسجد نشسته بودم عظیم تنگدل، پیرى درآمد و دو رکعت نماز بگزارد. پس به نزدیک من آمد و بر من سلام کرد. هیبت عظیم از او بر من مستولى شد، که بس نورانى و مهیب بود. پس پرسید که: چرا تنگدلى؟ قصّه خود با وى گفتم. گفت: احمد بن ابى الحسن را که در این کوه است، مى‏شناسى؟ گفتم: مرا دوست دیرینه است: گفت: برخیز و به نزدیک وى رو که مردى صاحب کرامت است، باشد که درد خود را از او درمان یابى.

روز دیگر برخاستم و پیش وى رفتم، سلام کردم، جواب داد و پرسید که: حال تو چیست؟

گفتم: مپرس! و قصّه خود با وى گفتم. فرمود که: چند روز است که خاطر ما به تو مى‏کشید، دانستم که ترا کارى افتاده است. برو و خاطر مشغول مدار! حقّ- تعالى- سهل گرداند، قبول کردم که امشب در وقت مناجات بر حضرت حقّ- تعالى- عرضه دارم تا چه جواب آید. دیگر روز بامداد به خدمت او رفتم. چون چشم مبارک او بر من افتاد، گفت: پیشتر آى! حقّ- سبحانه و تعالى- کار تو راست آورد. پس فرمود که: هر روز کفاف ترا چند باید؟ گفتم: چهار دانگ.

فرمود که: هر روز چهار دانگ ترا بر آن سنگ حواله کردند، مى‏آى و مى‏بر! و بعضى از افاضل در آن زمانها گفته است:

بو القاسم کرد شد چو یکسر مضطر بگشاد بر او کرامت احمد در
کردند حواله کفافش به حجر هر روز چهار دانگ مى‏آ مى‏بر

پیش آن سنگ رفتم پاره‏اى زر دیدم از سنگ بیرون آمده، برداشتم و به خدمت شیخ رفتم و گفتم: من پیر شده‏ام و اطفال خرد دارم، چون من نمانم، حال چگونه بود؟ فرمود که: تا خیانت نکنند از فرزندان هر که آید بردارد.» بعد از وى مدتى فرزندان مى‏بردند. چون یکى از فرزندان خیانت کرد، دیگر نیافتند.

وقتى حضرت شیخ را عزیمت هرات شد. چون به ده شکیبان رسیدند، جمعى از بزرگان که همراه بودند پرسیدند که: «حضرت شیخ به هرات در خواهد آمد؟» شیخ فرمود که: «اگر نبرندنى، که مشایخ ماضى شهر هرات را باغچه انصاریان گفته‏اند.» این خبر به جابر بن عبد اللّه رسید، گفت که: «ما برویم و شیخ الاسلام احمد را بر دوش گیریم و به شهر آریم.» پس فرمود تا محفّه پدر وى- شیخ الاسلام عبد اللّه انصارى را، قدّس سرّه- بیرون آوردند و در شهر منادى کردند که: «همه اکابر به استقبال شیخ الاسلام احمد بیرون آیند!» چون به ده شکیبان رسیدند و به خدمت حضرت شیخ درآمدند و نظر مبارک وى بر ایشان افتاد، بر جاى خود نماندند و حالتهاى عظیم پیدا آمد.

روز دیگر محفّه‏اى درآوردند و استدعا کردند که: «قرار بر آن است که شما را بر دوش به شهر بریم، کرم فرمایید و در محفّه نشینید!» حضرت شیخ اجابت کرد و در محفّه نشست، و دو بازوى پیش محفّه را شیخ جابر بن عبد اللّه و قاضى ابو الفضل یحیى برگرفتند، و دو بازوى پس را امام ظهیر الدّین زیاد و امام فخر الدّین على هیصم بر گرفتند، و روان شدند و به هیچ کس دیگر نمى‏دادند. حضرت شیخ خاموش مى‏بود تا ساعتى برفتند، پس فرمود که: «محفّه را بنهید تا سخنى بگویم!» چون محفّه را بنهادند، فرمود که: «شما مى‏دانیدکه ارادت چیست؟»

گفتند:«بفرمایید!» گفت: «ارادت فرمانبردارى است.» همه گفتند: «بلى.» فرمود که: «چون چنین است، شما سوار شوید تا دیگران محفّه بردارند تا هر کسى را نصیبى باشد!» اکابر سوار شدند، و دیگران محفّه بر گرفتند. چندان خلق از شهر و روستا آمده بودند که بسیار کس بود که نوبت محفّه به وى نرسید. چون به شهر رسیدند، در خانقاه شیخ الاسلام عبد اللّه الانصارى نزول فرمودند.

در شهر هرات مردى بود، نام وى شیخ عبد اللّه زاهد. مدت سى سال روزه وصال داشته، مشهور و معروف بود و صاحب قبول. و یکى از خواجگان فرزند خود را از راه ارادت به حکم‏وى کرده بود، و دوازده سال در خانه وى بکر مانده بود. چون شیخ الاسلام احمد به هرات رسید، آن زاهد ضعیفه خود را گفت که: «جامه من بیار تا به نزدیک شیخ احمد روم! که مى‏گویند مردى بزرگ است تا بنگرم که حال او چیست.» ضعیفه گفت: «زینهار! اگر از راه امتحان خواهى رفت مرو! که او نه آن مرد است که تصوّر کرده‏اى. اگر در دل دارى که آنچه او فرماید فرمان برى و به جاى آرى برو، و اگر نه گرد او مگرد که زیان کنى.» زاهد گفت: «برو جامه بیار که تو ندانى.» جامه در پوشید و به خدمت حضرت شیخ احمد آمد و سلام کرد. حضرت شیخ جواب داد و فرمود که: «چون عزم سلام ما کردى، مى‏دانى که آن عورت با تو چه گفت، فرمان خواهى برد؟» زاهد گفت: «چون راست مى‏ گویى، چون فرمان نبرم؟» فرمود که: «بازگرد و گذر بر کوى سنگین کن، بر دکّان محمّد قصّاب مروزى گردرانى گوشت بخته است بر قناره آویخته، بستان و قدرى دوشاب و روغن از بقّال بستان و در دست گیر و به خانه بر، که من حمل سلعته فقد برئ من الکبر. بگوى تا از آن گوشت قلیه‏اى سازند و از آن روغن و دوشاب شیرینیى کنند، و با آن عورت افطار کن، و آنچه در این دوازده سال بر تو واجب بوده است به جاى آر، و به حمّامى فرورو و غسلى برآر! هم در ساعت هر چه چندین سال طالب آن بوده‏اى و نیافته‏اى، اگر ترا حاصل نیاید، بیا و دامن احمد بگیر تا از عهده آن بیرون آید!»

چون شیخ این بگفت، زاهد با خود گفت که: «مرا کارى مى‏فرماید که در وسع من نیست، و من در این سى سال در خود هیچ قوّت ندیده‏ام. با زن بکر به چه قوّت دخول کنم؟» حضرت شیخ دانست که زاهد چه مى‏اندیشد، فرمود که: «برو! سهل باشد. مترس، اگر حاجت افتد از احمد مدد خواه!» زاهد برخاست و آنچه شیخ فرموده بود به‏جاى آورد و قلیه و حلوایى ساختند و با هم افطار کردند. در میان طعام خوردن حرکتى در زاهد پیدا آمد، و خواست که به معاشرت مشغول شود. زن گفت: «چندان توقّف کن که از طعام بپردازیم!» چون از طعام فارغ شدند، زاهد خواست که به مباشرت پردازد در خود قوّت آن نیافت. از حضرت شیخ استمداد کرد. شیخ در میان جمع نشسته بود تبسّم فرمود و گفت: «یا زاهد! کار را باش و مترس که راست آمد!» زاهد را مقصود به حصول پیوست، و روى به حمّام نهاد. چون غسل تمام کرد، در ساعت‏

هر چه درون چهار دیوار شهر بود تمامى بر وى کشف شد. چون به خدمت شیخ آمد، شیخ فرمود که: «احمد را چه جرم، چون همّت تو بیش از این چهار دیوار نبود؟ اگر عوض چهار دیوار شهر چهار دیوار دنیا بودى کشف شدى.»

روزى حضرت شیخ را از خانقاه شیخ الاسلام عبد اللّه الانصارى- رحمه اللّه- به دعوتى مى‏بردند. چون خادم کفش شیخ را راست بنهاد، شیخ فرمود که: «ساعتى توقّف باید کرد که کارى در پیش‏ است.» بعد از ساعتى ترکمانى با خاتون خود درآمد، و پسرى دوازده‏ساله در غایت جمال، امّا به دو چشم نابینا، درآوردند و گفتند: «اى شیخ! حضرت حقّ- سبحانه و تعالى- ما را مال و نعمت فراوان داده است، و فرزند بیش از این نداریم، و حقّ- تعالى- از وى هیچ دریغ نداشته است، مگر روشنایى چشم. وى را در اطراف عالم گردانیدیم، هرجا بزرگى و مزارى و طبیبى شنیدیم آنجا بردیم، هیچ فایده نداشت. ما را چنان معلوم شده است که هر چه از خداى- تعالى- درمى‏خواهى راست مى‏شود. اگر نظرى در کار فرزند ما کنى تا چشم وى روشن شود، هر چه داریم فداى تو و ما بنده و مولاى تو، و اگر مقصود ما حاصل نشود خود را در این خانقاه بر زمین مى‏زنیم تا هلاک شویم.» شیخ فرمود که: «عجب کارى است! مرده زنده کردن و نابینا بینا گردانیدن و أبرص را علاج کردن معجزه عیسى است، صلوات الرّحمن علیه. احمد که این حدیث است؟» پس برپاى‏خاست و روان شد. مرد و زن خود را در میان سراى بر زمین زدن گرفتند. چون به میان دالان خانقاه رسید، حالتى عظیم بر وى ظاهر شد و بر زبان وى گذشت که: «ما کنیم ما.» چنانکه چند کس از ائمّه که حاضر بودند آن را شنیدند. پس حضرت شیخ بازگشت و به خانقاه درآمد و بر کنار صفّه بنشست و فرمود که: «آن کودک را پیش من آرید!» آوردند. دو ابهام را بر دو چشم کودک نهاد و بکشید و گفت: «انظر بأذن اللّه، عزّ و جلّ!» کودک در حال به هر دو چشم بینا گشت.

بعد از آن جمعى از ائمه سؤال کردند که: «اوّل بر زبان مبارک شما رفت که: احیاى موتى و ابراى أکمه و أبرص معجزه عیسى است- علیه السّلام- و بار دوم بر زبان شما گذشت که: ما کنیم ما، این دو سخن چون به هم راست آید؟» شیخ فرمود که: «آنچه اوّل گفته شد سخن‏ احمد بود، و جز آن نتواند بود. امّا چون به دالان رسیدیم، به سرّ ما فرودادند که: احمد باش! مرده رازنده عیسى مى‏کرد و ابراى أکمه و أبرص عیسى مى‏کرد؟ آن ما کنیم ما. بانگ بر من زدند و گفتند: بازگرد که ما روشنایى چشم آن کودک در نفس تو نهاده‏ایم! این حدیث بر دل چندان زور آورد که به زبان بیرون آمد. پس آن قول و فعل همه از حق بود، اما بر دست و نفس احمد ظاهر شد.»

روزى اکابر هرات بر حضرت شیخ درآمدند، و میان ایشان در توحید و معرفت سخنى مى‏رفت. شیخ فرمود که: «شما به تقلید این سخن مى‏گویید.» ایشان از این سخن عظیم متغیّر شدند و گفتند که: «ما هر یک را بر اثبات هستى صانع- جلّ شأنه- هزار دلیل حفظ باشد، ما را مقلّد مى‏خوانى؟» شیخ فرمود که: «اگر هر کدام ده هزار دلیل حفظ دارید، که جز مقلّد نیستید.» ایشان گفتند: «ما را بر این سخن برهانى باید.» شیخ خادم را گفت که: «سه دانه مروارید و طشتى حاضر کن!» حاضر کرد. شیخ با ایشان گفت: «اصل این مروارید چه بوده است؟»

گفتند:«قطرات باران نیسانى که صدف گرفته است، و در حوصله وى به قدرت کامله حقّ- سبحانه- مروارید شده.» شیخ الاسلام آن مرواریدها را در طشت افکند و فرمود که: «هر که از سر تحقیق روى فرا این طشت کند و بگوید که: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. این هر سه مروارید آب گردد و در یکدیگر دود!» ائمه گفتند: «این عجب باشد، شما بگویید!» شیخ فرمود که: «نخست شما بگویید! چون نوبت به من رسد، من نیز بگویم.» ایشان به نوبت بگفتند، مرواریدها همچنان برقرار بود. چون نوبت به شیخ رسید، حالتى بر وى ظاهر شد، روى فرا طشت کرد و گفت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم.» هر سه مروارید آب گشت و در یکدیگر دوید، و در طشت مى‏گشت.

حضرت شیخ گفت: «أسکن بإذن اللّه، تعالى!» فى‏ الحال یک دانه مروارید ناسفته منعقد شد. همه متحیّر شدند و به آنچه حضرت شیخ فرموده بود اعتراف نمودند.

ولادت حضرت شیخ در سنه احدى و اربعین و اربعمائه بوده است، و وفات وى در سنه ستّ و ثلاثین و خمسمائه.

عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

۸۳- ۱۱ ذکر شیخ ابو عمرو نجید، رحمه اللّه علیه(تذکره الأولیاء)

آن عامل جدّ و جهد، آن کامل نذر و عهد، آن فرد فردانیت، آن مرد وحدانیت، آن مطلق عالم قید، شیخ ابو عمرو نجید- رحمه اللّه علیه- از کبار مشایخ وقت بود و از بزرگان اصحاب تصوّف، و در ورع و معرفت و ریاضت و کرامت شأنى عظیم داشت، و از نشابور بود و جنید را دیده و آخر کسى از شاگردان ابو عثمان که وفات کرد او بود. و او را نظرى‏ دقیق است، چنان که نقل کرده‏اند که شیخ ابو القاسم نصرآبادى با او به هم در سماع بود. بو عمرو گفت: «این سماع چرا مى ‏شنوى؟». گفت: «سماع شنویم بهتر از آن که بنشینیم و غیبت کنیم و شنویم». ابو عمرو گفت: «اگر در سماع یک حرکت کرده آید که توانى که نکنى، صدساله غیبت از آن به».

نقل است که چهل سال بود که تا عهد کرده بود که از خداى جز رضاء او نخواهد.دخترى داشت که در حکم [ابو] عبد الرّحمن سلمى بود. وقتى این دختر را عارضه اسهال پدید آمد. جمله اطبّا در علاج او فروماندند. شبى عبد الرّحمن پوشیده را گفت: «داروى این پدرت دارد». گفت: «چگونه؟». گفت: «چنان که اگر گناهى بکند حق- تعالى- این سهل گرداند». دختر گفت: «این از همه عجیب‏تر است». گفت: «پدرت عهد کرده است از چهل سال باز، که از حق- تعالى- جز رضاء حق نخواهد. اگر عهد بشکند و دعا کند، حق- تعالى- شفا دهد». پوشیده نیم شبى در محفّه نشست و نزدیک پدر آمد. گفت: «اى فرزند بیست سال است تا از اینجا رفته ‏اى، هیچ نیامدى. اکنون بدین نیم‏شب چرا آمدى؟». پوشیده گفت: «پدرى دارم چون تو و شوهرى دارم چون [ابو] عبد الرّحمن امام وقت، و زندگانى دوست مى‏دارم تا اوراد عبد الرّحمن و غم‏خوارگى دین خدا از تو مى‏شنوم. و من نیز در میانه خداى را یاد مى‏کنم. اکنون آمده ‏ام تا عهد بشکنى و دعایى بگویى تا حق- تعالى- حال مرا شفا دهد». ابو عمرو گفت: «نقض عهد روا نیست و تو اگر امروز نمیرى فردا بمیرى، و مردنى مرده به. برو اى جان پدر و مرا در گناه مینداز. اگر من به جهت تو عهد بشکنم تو بد فرزندى باشى». دختر گفت: «یکدیگر را وداع کنیم که مرا به دل چنین مى‏آید که مگر اجل من نزدیک است؛ از این علت نرهم». گفت: «بیایم بر جنازه تو نماز کنم». دختر وداع کرد و برفت تا به سراى خود رسید. علّت به صحت بدل گشته بود. تا بعد از وفات پدر به چهل سال دیگر بزیست.و او را کلماتى عالى است: از او مى‏آید که گفت: «صافى نشود قدم هیچ‏کس در عبودیّت، تا آنگاه‏که همه کارهاى خویش جز ریا نبیند و همه حالهاى خویش جز دعوى نداند».

و گفت: «حالى که نه نتیجه علم باشد، اگر چه عظیم و با خطر بود ضرر آن از منفعت آن بر خداوندش زیادت بود». و گفت: «هر که فریضه ضایع کند در وقتى، بر وى لذّت آن فریضه حرام گردانند». و گفت: «آفت بنده در رضاء نفس اوست بدانچه در اوست و هر که در چشم خویش گرامى بود آسان باشد بر او گناه او». و گفت: «هر که دیدار او تو را مهذّب نگرداند، به یقین دان که او مهذّب نیست و ادب نیافته».

و گفت:«بیشتر دعویها که تولّد کند در انتها، از فساد ابتدا بود، که هر که را به ابتدا اساسى درست بوده باشد، انتها هم درست آید». و گفت: «هر که قادر بود در پیش خلق به ترک گفتن جاه، آسان‏تر باشد بر او ترک گفتن دنیا و روى از اهل دنیا بگردانیدن». و گفت: «هر که راست باستاد بدو، [به‏] هیچ‏کس کژ ننگریست و هر که کژ شود بدو، [به‏] هیچ‏کس راست نشود». و گفت: «هر که را فکرتى صحیح بود نطق او از صدق بود و عمل او از اخلاص».

و گفت: «هر که خواهد که بشناسد که چند است قدر معرفت او به نزدیک خداى، گو:بنگر تا چند است قدر هیبت حق در وقت خدمت به نزدیک او». و گفت: «انس گرفتن به غیر اللّه وحشت است». و گفت: «فروترین درجه توکل حسن ظنّ است به خدا».

و گفت:«تصوّف صبر کردن است در تحت امر و نهى». و اللّه اعلم، رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

زندگینامه شیخ نجم الدین کبری(شهادت۶۱۸ه.ق)

مولانا ابو عبد اللّه احمد بن عمر بن محمد بن عبد اللّه خیوقى خوارزمى در سال ۵۴۰ هجرى قمرى در یکى از اصیل‏ترین طوایف خیوه که داراى عنوان علمى و اجتماعى بودند دیده به دنیا گشود. ایام طفولیت را در دامن مادرى عارفه گذرانید و پس از دوران کودکى علم‏آموزى را از حوزه علمى زادگاهش آغاز نمود. در همان ایام درد طلب دامن‏گیرش شد. به تهذیب و تزکیه نفس به شیوه عارفان نزد پدر بزرگوارش که از اجله مشایخ عارف نامى شیخ ابو یعقوب یوسف همدانى بود پرداخت.

با گذشت زمانى کوتاه شخصیت علمى او در همان ایام جوانى مورد توجه خاص اساتید حوزه علمى خوارزم قرار گرفت به اصلاح دید پدر و استادان خویش به سیر و سیاحت پرداخت. اتفاقا به مصر رسید. پس از مدتى اقامت و تدریس سعادت رفیق شفیق او گشت به‏ صحبت شیخ الشیوخ روزبهان وزان مصرى‏[۱] که از اجله خلفاى عارف نامى شیخ ابو نجیب عبد القاهر سهروردى بود رسید که درباره آن بزرگوار، مى‏ فرماید:

«اکثر اوقات مستغرق تجلى حق و حیران مشاهده جمال مطلق بود. چون به صحبت او رسیدم به ریاضت اشتغال نمودم و مدتى در خلوت بودم تا ابواب فتوحات غیبى بر من گشادن گرفت و سعادت انس با عالم قدس دست داد[۲] و خلوات متعاقب به سر بردم تا آتش قدس مستور که: من عرف اللّه کل لسانه‏[۳] عبارت از آن است و کشف مشهور که: من عرف اللّه طال لسانه اشارت بدان است حاصل شد[۴] حالات من در نظر شیخ پسندیده آمد و مرا به فرزندى قبول کرد و سرپوشیده خویش به من داد و مرا از آن دختر دو پسر حاصل شد[۵].

در مصر اقامت داشت تا اینکه مطلع مى‏شود در تبریز ابو منصور محمد بن اسعد بن حفده عطارى طوسى شاگرد برجسته حسین بن مسعود فراء بغوى ملقب به محیى السنه (متوفى ۵۱۰ یا ۵۱۶) که از اعاظم محدثین مى‏باشد به درس و بحث پیرامون مسائل حدیث‏شناسى اشتغال دارد،

خود مى‏فرماید: چون چنین شنیدم مرا رغبت صحبت ایشان شد و خواستم تا کتاب شرح السنه را در خدمت ایشان خوانم. از شیخ روزبهان اجازت خواستم به تبریز رفتم و در خانقاه زاهدیه در سر- میدان عتیق فرود آمدم‏[۶].

شیخ در حوزه علمى ابو منصور تلمذ نمود. مباحثه کتاب شرح السنه به اتمام مى‏رسید، روزى در حوزه ابو منصور در حالى که با جمعى از ائمه و مشایخ تبریز به بحث سرگرم بودند، ناگاه شیخ و اصل بابا فرج تبریزى که از اکابر مشایخ طریقت و اولیاء اخفیا بود وارد مجلس درس شد. با ورود آن بزرگوار به حوزه درس و بحث ابو منصور، نجم الدین مجذوب او مى‏شود به حدى که ادامه مباحثه برایش غیر ممکن مى‏گردد، بابا فرج نیز نظرى به او افکنده در حالى که تبسمى به لب داشت مجلس را ترک مى‏کند. نجم الدین مى‏فرماید: به کلى از دست رفتم و از استاد خود امام پرسیدم که این درویش چه کسى است؟ امام گفت: او از مجذوبان است و بابا فرج نام دارد[۷].

نجم الدین آن شب را با یاد و خیال بابا فرج به سر مى‏برد که چگونه بابا فرج با یک نگاه آتش به جانش افکنده است، صبح چون روزهاى گذشته به نزد استاد مى‏رود، این بار نه براى تلمذ و فراگیرى بلکه از صیادى که او را صید نموده سخن به دل دارد.

از او که با نگاه و تبسمى دلش را ربوده است. نجم الدین مى‏رود تا شاید گره این مشکل به دست محدث بزرگ گشاده شود. ابو منصور را مى‏ گوید: اى شیخ، بابا فرج ما را صید کرده است و به سلسله شوق قید کرده لطف فرمائید تا در خدمت برویم و او را بیابیم باشد که از بابا فرج، فرجى حاصل شود[۸].

ابو منصور پیشنهاد برجسته‏ترین شخصیت حوزه علمى خویش را پذیرفته با جمعى از اکابر ائمه و مشایخ حدیث که در حوزه‏اش تلمذ مى‏نمودند عازم خانقاه بابا فرج مى‏شوند. اجازه تشرف بوسیله بابا شاذان خادم خانقاه بدین صورت داده شد: اگر آن‏چنان‏که به درگاه خداى مى‏روند توانند پیش من آمدن.

نجم الدین که مست فیض نظر او بود کلام اسرارآمیز بابا فرج را درک نموده دستار از سر نهاد به غیر ازار[۹] هر چه پوشیده بود بیرون آورد، دست بر سینه نهاده شرف حضور یافت، بعد از مراقبه‏اى کوتاه حال بر بابا فرج متغیر گشت. عظمتى در صورت او پدید آمد و چون قرص آفتاب روشن و متلالى گشته دوتائى که به تن داشت منشق شده بعد از لحظه‏اى آن جامه را که از عظمت غلبات شوق ذات و صدمات تجلیات منشق شده بود بر نجم الدین پوشانید و خطابش فرمود:تو را وقت خواندن نیست که تو سر دفتر جهان خواهى شد[۱۰].

نجم الدین مى‏ فرماید: از برکت انفاس بابا، من در وجود خویش حال: یَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَیْرَ الْأَرْضِ‏[۱۱].

و سر: وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها[۱۲] را معاینه دیدم و لمعات بروق صفات در دل و جان یافتم و بوى عطر عنایت به مشام سر من رسید و خطاب مستطاب: ادن منى به سمع قابلیت من آمد[۱۳].

نجم الدین به اشارت بابا فرج دلش از نقوش پاک شد و دوات و قلم از دست بینداخته به خلوت نشست، دل را آئینه فتوحات غیبى یافت، پس از اعتکاف کوتاهى در خانقاه بابا فرج به طلب کامل مکملى از تبریز خارج شد، نسیم عنایت الهى وزیدن گرفت. به راهنمائى سعادت سرمدى در بدلیس دست ارادت به نور الورى شیخ عمار یاسر بدلیسى که از اعاظم مشایخ و اکابر اولیاء بود داد. و به ریاضات و مجاهدات اشتغال ورزید. از برکات انفاس و توجهات آن بزرگوار بر اسرار مکاشفات و مشاهدات اطلاع یافت. خود مى‏فرماید: از حال به محول الاحوال پرداختم‏[۱۴]. از بدلیس نیز با اجازه پیر تربیت و صحبت‏[۱۵]

خویش‏[۱۶] نور الورى عمار یاسر بدلیسى و اشارت آن بزرگوار عازم خوزستان مى‏گردد تا به خدمت قطب الاولیاء شیخ اسماعیل قصرى برسد[۱۷].

نجم الدین در حالى که مریضى سختى داشت وارد دزفول مى‏شود او را به خانقاه شیخ الورى اسماعیل قصرى راهنمائى کردند که خود مى‏فرماید: در آن لحظه که خدمت شیخ اسماعیل رسیدم او را بر سر منبر یافتم. جامه چرکینى پوشیده اما سخنهاى بلند مى‏ گفت.

در خاطر من گذشت که چنین صوفى دریغ است جامه چرکین پوشد، در حال خاطر من بروى ظاهر گشت و به فراست دانست و گفت:

اى طالب مطلوب این جامه اگرچه چرکین است اما نمازى است، سخن او، به‏غایت در من اثر کرد و صید او شدم، مدتى در ظل تربیتش بودم خرقه ارادت و تربیت از او پوشیدم و جرعه تمام از جام کلامش نوشیدم. پس مرا رخصت فرمود که کارت تمام شد وقت آنست که بر سر اهل و عیال روى و ایشان را از مصر به طرف وطن مألوف خود به خوارزم برى و آنجا بر سر سجاده‏نشینى و جهانیان را بطریق ارشاد حق رسانى‏[۱۸].

نجم الدین کامل مکملى که از سینه سیناى عارفان، کامل زمان و اولیاء و اصل دوران دم مسیحا یافته بود و از ساغر قلبشان جام شراب مردافکن نوشیده بود بنا بر امر پیر و مراد خویش شیخ الورى اسماعیل قصرى عازم مصر شد. خود مى‏فرماید: از آنجا- دزفول- عزم مصر کردم. چون رسیدم شیخ روزبهان پیر و ضعیف گشته بود. مرا بنواخت و گفت: نجم الدین ما عصفورى برفت و شاهبازى باز آمد[۱۹].

مدتى را به دیدوبازدید با مقامات علمى شریعت و شیوخ طریقت مصر اشتغال داشت. سپس در سن ۳۵ سالگى به سال ۵۷۵ هجرى قمرى عازم زادگاهش گردید. با ورود به خیوه- جرجانیه امروزه- پس از مستقر شدن و دیدوبازدید در خانقاهى به تدریس علوم اسلامى پرداخت. حوزه درسش چنان مورد استقبال طلاب علوم و معارف اسلامى واقع شد که در اندک زمانى آوازه آن به مراکز علمى آن روز رسید، شخصیتهاى علمى براى دیدار این استاد تازه‏نفس- عازم خوارزم مى‏شدند و چون دیگر تلامذه در آن حوزه علمى تلمذ نموده استفاده مى‏کردند شیخ نجم الدین در کنار تدریس علوم اسلامى به تربیت طالبان راه و شیفتگان قرب اللّه پرداخت و عاشقان سیر و سلوک از گوشه و کنار بلاد اسلامى عازم خوارزم مى‏شدند تا هستى خویش را به آتش عشق او بسوزانند، شیخ طالبان را تحت تعلیم و تربیت قرار داده تا آتش به جانها افکنند، سوختگان وادى عشق که‏ حلقه ارادتش را بگوش مى‏کشیدند و طبق سنت مشایخ طریقت به ریاضات و مجاهدات مى‏پرداختند در اندک زمانى کار سلوکشان به اتمام رسیده عازم بلاد اسلامى مى‏شدند تا به تربیت طالبان و ارشاد قابلان همت نمایند.

استادان نجم الدین کبرى‏

نجم الدین از روزى که خوارزم وطن و زادگاهش را ترک نمود، بهترین و عزیزترین ایام عمرش را در بیابانها، دره‏ها، کوه‏ها، به جستجو گذرانید، هرجا آوازه‏اى از مردى دانشمند بلند عازم آن دیار مى‏شد و از محضر او استفاده مى‏نمود. بهمین جهت نجم الدین کبرى فقط عارفى از خویش رسته و به مولا پیوسته نبود بلکه مفسرى عظیم- الشأن، حدیث‏شناسى زبردست، هیئت‏شناسى متبحر، محققى عالیقدر، حکیم و فیلسوفى عالى‏مقام، لغت‏شناسى بى‏نظیر، رجال‏شناسى عالى‏رتبه بشمار مى‏رفت. زیرا در شهرها استادان زیادى را در تمامى علوم اسلامى درک نموده تا آنجا که امکان داشت از حضورشان استفاده علمى مى‏کرد.

در بررسى و پژوهشى که در این زمینه داشتیم با نام چند تن از استادان نجم الدین کبرى در علوم مختلف اسلامى برخورد نمودیم که فهرست‏وار به آنها اشاره مى‏کنیم:

۱- شیخ حسن جامى

۲- شیخ ابراهیم

۳- شیخ اسماعیل حلبى

۴- شیخ اسماعیل کوفى

۵- شیخ اسماعیل رومى

۶- شیخ‏ اسماعیل بغدادى‏[۲۰]

۷- ابو المعالى عبد المنعم نیشابورى‏[۲۱]

۸- ابو العلاء حسن بن احمد همدانى‏[۲۲]،

۹- ابو طاهر احمد اصفهانى‏[۲۳]،

۱۰- محمد بن اسعد عطارى‏[۲۴]،

۱۱- امام ابو جعفر حفده‏[۲۵]،

۱۲- امام بو نصر حفده‏[۲۶]

پیران شیخ نجم الدین کبرى‏

نجم الدین کبرى ابر مرد تاریخ عرفان از درخشان‏ترین چهره‏هاى عرفان اسلامى شیعى سده‏هاى دوازدهم و سیزدهم میلادى و ششم و هفتم هجرى قمرى است. نجم الدین در طى مراحل سلوک بسیارى از بزرگان عرفا و مشایخ زمان خویش را درک نموده نزد هر یک از آن شخصیتهاى علم و فضیلت استفاده‏هاى سرشارى برده است و بعد آموزگار یک سلسله کامل از اندیشمندان، دانشمندان، مستفیضان از فیوضات قرآن کریم، فقه شناسان، حدیث شناسان، فیلسوفان، حکیمان و شاعران گردید.

نجم الدین پس از بهره‏مند شدن از استادان و پیران خود کانونى از حقایق عالیه و دقایق لطیف عرفان اسلامى بود که از آن رشته‏ هائى‏ به سوى همه گوشه و کنار جهان اسلام کشیده شده بود، او در راه تکامل مراتب معنوى به حضور مشایخ زمان خویش رسیده از آنان استفاده برد تا کاملى مکمل گردید و از کسانى که بهره معنوى برده است در آثار و اجازات خود چنین نام مى ‏برد.

۱- شیخ روزبهان وزان مصرى ۲- بابا فرج تبریزى ۳- عمار یاسر بدلیسى ۴- کهف الدین شیخ الورى اسماعیل قصرى‏[۲۷] ۵- قاضى ابن العصرون دمشقى‏[۲۸] امام ابى محمد محمود بن محمد بن عباس خوارزمى و شیخ الشیوخ عبد الرحیم و عثمان قواس والى السعاده و مودد ذهبى در بغداد و محمد اسکوئى در مرند و امام ابى العلا حافظ و برهان عبد اللطیف صوفى و شمس الائمه دیلمى و قطب الدین نیشابورى و حیدر قزوینى و امام حافظ ابى طاهر سلفى صوفى در اسکندریه و محمد واحد کلهم در تبریز[۲۹] استفاده‏ها نمود لکن مشهور چنین است که او شاگرد چهار استاد برجسته تاریخ عرفان بوده چنانکه خود در این زمینه مى‏ فرماید: گشایش بخشایش مرا از خدمت چهار کس بود.

اول: شیخ روزبهان وزان مصرى‏[۳۰] که اصل وى از کازرون‏ فارس بود و در مصر مى ‏بود.

دوم: شیخ بابا فرج تبریزى که از مجذوبان و محبوبان حق بود.

سوم: شیخ عمار یاسر بدلیسى.

چهارم: شیخ اسماعیل قصرى قدس الله تعالى ارواحهم‏[۳۱].

و در جملاتى کوتاه نحوه بهره‏گیرى و ارتباط خود را با پیران طریقت خویش بیان داشته فرموده است: «علم طریقت را از روزبهان وزان مصرى و عشق را از قاضى امام بن العصرون دمشقى و علم خلوت و عزلت را از شیخ عمار یاسر و خرقه از شیخ اسماعیل قصرى‏[۳۲].

خرقه ارشاد نجم الدین کبرى‏

گفتیم شیخ نجم الدین کبرى درباره انتساب خود به مشایخ و پیران بزرگوارش فرموده است که خرقه از دست شیخ الورى اسماعیل قصرى پوشیده‏ام و در اجازاتى که جهت فارغ التحصیلان حوزه علمى معنوى خویش مرقوم داشته این خرقه را به عنوان خرقه اصل خود معرفى کرده، مشایخ آن را معنعن به ساحت قدس ولى تابعین مصباح موحدین کمیل بن زیاد نخعى یار شهید و صاحب اسرار على امیر المؤمنین علیه السلام بیان فرموده است.

نجم الدین کبرى در اجازه رضى الدین على لالا[۳۳] سیف الدین باخرزى‏[۳۴] سعد الدین حموى‏[۳۵] مرقوم داشته: خرقه پوشیدم از شیخ‏  و سید خود شیخ الورى اسماعیل بن حسن بن عبد اللّه قصرى و او خرقه پوشیده است از شیخ محمد بن مانکیل و او از داود بن محمد معروف به خادم الفقراء و او از شیخ ابى العباس بن ادریس و او از شیخ ابو القاسم بن رمضان و او از ابى یعقوب طبرى و او از ابى عبد اللّه بن عثمان و او از ابى یعقوب نهرجورى و او از ابو یعقوب سوسى و او از عبد الواحد بن زید و او در علم شاگرد حسن بصرى بود و خرقه پوشیده از کمیل بن زیاد و حسن بصرى در علم شاگرد على ابن ابى طالب علیه السلام و کمیل بن زیاد خرقه پوشیده است از على بن ابى طالب علیه السلام و او از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم.

نظر مشایخ طریقت و تذکره‏نویسان و محققان درباره خرقه ارشاد نجم الدین کبرى‏

چون این اواخر عده‏اى از شرح‏احوال‏نگاران نسبت به انتساب خرقه ارشاد شیخ نجم الدین کبرى به اشتباه افتاده‏اند و هر کدام شجره‏اى را جهت نسبت خرقه اصل او در نوشته‏هاى خود مطرح نموده‏اند ناگزیر آراى مشایخ طریقت و تذکره‏نویسان و محققان را در این زمینه بیان مى داریم که متفقا بر آن عقیده‏اند نسبت خرقه ارشاد شیخ نجم الدین کبرى به واسطه شیخ الورى کهف الدین اسماعیل قصرى به حضرت کمیل بن زیاد نخعى مى ‏رسد.

۱- شیخ مجد الدین بغدادى از شاگردان نجم الدین کبرى‏[۳۶]

۲- شیخ سیف الدین باخرزى از شاگردان نجم الدین کبرى‏[۳۷]

۳- شیخ شهاب الدین ابو حفص سهروردى از خلفاى نجم الدین- کبرى‏[۳۸].

۴- شیخ علاء الدوله سمنانى‏[۳۹].

۵- شیخ کمال الدین حسین بن حسن خوارزمى‏[۴۰].

۶- سید على همدانى‏[۴۱].

۷- سید محمد نوربخش‏[۴۲].

۸- شیخ اسماعیل لیسى‏[۴۳].

۹- شیخ ابو المفاخر یحیى باخرزى‏[۴۴].

۱۰- سید اکبر حسین فرزند و خلیفه سید محمد گیسو دراز[۴۵].

۱۱- عبد الرحمن جامى‏[۴۶].

۱۲- حافظ حسین کربلائى‏[۴۷].

۱۳- عبد اللّه یافعى‏[۴۸].

۱۴- ابى فلاح عبد الحى بن عماد[۴۹].

۱۵- میر سید محمد باقر خوانسارى اصفهانى‏[۵۰].

۱۶- محمد دارا شکوه‏[۵۱].

۱۷- شیخ محمد طبسى‏[۵۲].

۱۸- حاج ملا سلطان گنابادى سلطان على شاه‏[۵۳].

۱۹- حاج شیخ عباس قمى‏[۵۴].

۲۰- سید عبد الحسین خاتون‏آبادى‏[۵۵].

۲۱- شیخ محمد جعفر کبوتر آهنگى مجذوب على شاه‏[۵۶]

۲۲- عبد العزیز شیر ملک واعظى‏[۵۷].

۲۳- معصوم على شاه نایب الصدر[۵۸]

۲۴- ابن محمد حکیم محمد مظفر[۵۹].

۲۵- محمد تقى منصور على شاه نعمت اللهى‏[۶۰].

۲۶- سید محمد کاظم امام‏[۶۱].

۲۷- مولوى غلام سرور[۶۲].

۲۸- احمد فال فریدى‏[۶۳]

۲۹- یوگنى ادواردویچ برتلس‏[۶۴].

۳۰- على اکبر دهخدا[۶۵].

۳۱- محمد قزوینى‏[۶۶].

۳۲- مؤلف جامع السلاسل‏[۶۷].

۳۳- محمد امین ریاحى‏[۶۸].

۳۴- احسان استخرى‏[۶۹].

۳۵- اسد اللّه خاورى‏[۷۰].

۳۶- مسعود قاسمى‏[۷۱].

۳۷- عبد الرفیع حقیقت‏[۷۲].

بهر حال شیخ نجم الدین کبرى کمیلى مشرب مى‏باشند و همان- طور که آن بزرگوار در فرمانهاى خلفاى خویش مرقوم فرموده‏اند و مشایخ و محققان و پژوهشگران هم معتقدند خرقه ارشاد و خلافت ایشان به‏واسطه شیخ الورى اسماعیل قصرى به حضرت سیدنا کمیل بن زیاد نخعى صاحب اسرار امیر المؤمنین مى ‏پیوندد.

مشایخ خرقه تبرک نجم الدین کبرى‏

شیوخ طریقت را سنت چنین بوده است به سالکانى که در حوزه معنوى ایشان تلمذ نموده‏اند و بر اثر توجه آن شیخ طى مراتب کرده‏اند لکن هنوز به سر منزل مقصود نرسیده‏اند خرقه‏اى که نشانه ارادت سالک باشد بعنوان تبرک به نومرید عنایت مى‏کردند که نشانه به‏ محبت رسیدن و فیض یافتن سالک از خضر راهى است.

و به همین جهت خرقه تبرک را مى‏توان از چند شیخ طریقت دریافت داشت در حالى که خرقه ارشاد و خلافت را فقط از دست مبارک یک شیخ مى‏توان پوشید. مشایخى که خرقه تبرک مرحمت مى‏فرمایند در اصطلاح اهل عرفان به پیر صحبت معروف مى‏باشند چنانکه حافظ حسین کربلائى از مشاهیر و اعاظم سلسله علیه عبداللهیه‏[۷۳] مى‏باشد مى‏نویسد: در سلسله شریفه کبرویه پیر تربیت و صحبت شیخ نجم الدین احمد کبرى، شیخ عمار یاسر بدلیسى را دانسته و شمرده‏اند[۷۴].

که عده‏اى متأسفانه اشتباها مشایخ صحبت ایشان را مشایخ خرقه ارشاد آن بزرگوار دانسته‏اند، در حالى که شیخ نجم الدین کبرى خود در فرمان رضى الدین على لالا و سعد الدین حموى و سیف الدین باخرزى این مسئله را واضح بیان فرموده‏اند و خرقه‏اى را که از دست شیخ الورى اسماعیل قصرى پوشیده‏اند آن را خرقه اصل خوانده‏اند و درباره خرقه تبرک خویش که از پیر صحبت خود نور الورى عمار یاسر بدلیسى دریافت داشته که در اجازه رضى الدین على لالا و اجازه شیخ سیف الدین باخرزى مرقوم فرموده: و قد لبست خرقه التبرک من الشیخ ابى یاسر عمار بن یاسر بن مطر بن سحاب البدلیسى رحمه. که مشایخ نور الورى عمار یاسر بدلیسى را چنین‏ مرقوم فرموده است. به تحقیق که خرقه تبرک پوشیدم از شیخ ابى یاسر عمار بن یاسر بن مطر بن سحاب بدلیسى رحمه اللّه و او پوشیده است از شیخ الاسلام ابى نجیب بن عبد اللّه سهروردى و او از پدر و عم خود وجیه الدین عمر و هر دو از پدرشان محمد بن عمویه به‏واسطه دست اخى فرج زنجانى او از احمد بن سیاه او از ممشاد دینورى او از ابو القاسم جنید او از سرى سقطى او از معروف کرخى او از داود طائى او از حبیب عجمى او از حسن بصرى او از امیر المؤمنین امام المتقین على بن ابى طالب‏[۷۵].

مشایخ صحبت و علم طریقت  شیخ نجم الدین کبرى‏

در طریقت انتساب مریدان را به مشایخ از سه‏[۷۶] یا دو[۷۷] طریق دانسته‏اند: صحبت، تلقین ذکر، خرقه و گاهى هم این سه نسبت را طالب سالک به شیخ کاملى درست مى‏کند. براى اطلاع بیشتر از این‏ بحث بسیار مهم و حساس که اغلب تذکره‏نویسان و شرح‏ احوال‏ نگاران به آن توجهى ننموده مبدا و منشاء اشتباهات زیادى شده ‏اند مى‏ توانید به مقدمه دو رساله عرفانى از نجم الدین کبرى رجوع کنید.

شیخ نجم الدین در تقسیم‏بندى که نسبت به انتساب خویش نموده از مشایخى بعنوان مشایخ صحبت و علم طریقت خود یاد کرده است، در اجازه‏اى که جهت شیخ سیف الدین باخرزى نوشته مى‏ نویسد:

«اما طریق الصحبه و اخذ علم الطریقه … که دلالت دارد این انتساب خود را با نسبت طریقه خرقه ارشاد و خرقه تبرک فرق گذاشته است.

مى‏ نویسد: به صحبت روزبهان کبیر فارسى و قاضى امام ابن عصرون دمشقى رسیدم و علم طریقت را از آنان اخذ کردم. نسبت معنوى این دو پیر خویش را چنین عنوان کرده است:

روزبهان فارسى کبیر از شیخ ابو نجیب عبد القاهر سهروردى و قاضى امام ابن عصرون دمشقى از شیخ حماد دیاس و او از شیخ ابو نجیب سهروردى و سهروردى از ابو حامد غزالى او از ابى بکر نساج او از ابا عثمان مغربى او از ابو على کاتب او از ابو على رودبارى او از ابو القاسم جنید او از سرى سقطى و او از معروف کرخى او از داود طائى او از حبیب عجمى او از حسن بصرى عجیب است که درباره نسبت حسن بصرى مى‏فرماید نزد او مردم چنین است که حسن بصرى خود به صحبت على ابن ابى طالب رسیده و اخذ علم طریقت از او کرده از این کلام معلوم مى‏شود براى خودش این نسبت معلوم‏

نشده و به آن اطمینان نداشته است‏[۷۸].

مشایخ ذکر شیخ نجم الدین کبرى‏

شیوخ طریقت براى ارتقاء سالک به مقامات عالى معنوى و رفع موانع راه سلوک و توجه مدام داشتن به حضرت ربوبیت، طالبان راه را تلقین ذکر مى‏نمایند و گاهى به شیوخ کامل مکمل که تربیت طالبان و دستگیرى عاشقان به آنان تفویض شده است اذکار و اورادى را مرحمت فرموده تا به شیفتگان بى‏قرار تلقین نمایند، این اذکار و اوراد معنعن به ساحت قدس ولایت حضرت مرتضوى علیه السلام مى‏رسد که مشایخ آن را شیوخ تلقین ذکر مى‏ گویند.

عارف نامى قرن هشتم هجرى جناب سید حیدر آملى شجره تلقین ذکر خویش را به شیخ نجم الدین کبرى مى‏رساند سپس مرقوم مى‏فرماید او از شیخ اسماعیل قصرى و او از شیخ محمد بن مانکیل و او از شیخ داود بن محمد خادم الفقراء و او از ابو العباس بن ادریس و او از ابو القاسم بن رمضان و او از ابو یعقوب طبرسى‏[۷۹] او از ابو- عبد الله بن عثمان و او از ابو یعقوب نهرجورى و او از ابو یعقوب سوسى و او از عبد الواحد بن زید و او از کمیل بن زیاد نخعى که‏ خداوند از او و از همگى راضى باد و او از امیر المؤمنین على علیه السلام و او از رسول الله صلى الله علیه و آله و او از جبرئیل امین وحى علیه السلام و او از رب العزه سبحانه و تعالى تلقین یافت‏[۸۰].

شاگردان شیخ نجم الدین کبرى‏

شیخ نجم الدین کبرى درخشانترین چهره عرفاى سده‏هاى دوازدهم و سیزدهم میلادى، آموزگار یک سلسله کامل از عارفان، مفسران، فقیهان، محدثان، شاعران، فیلسوفان و اندیشمندان جهان اسلام بود حوزه تدریس او سرچشمه حیات معنوى بشمار مى‏رفت که رشته‏هائى از آن بسوى همه گوشه و کنار جهان آن روز پیش رفته لب‏تشنگان معنویت را سیراب مى‏نمود، حوزه آن کانون علم و فضیلت خوارزم را بصورت بزرگترین حوزه علمى و معنوى جهان آن روز در آمده بود شخصیتهاى عالى‏رتبه علمى و معنوى چون فخر الدین رازى‏ها با تمام تکبر علمى که داشتند ناگزیر به آنجا کشانده مى‏شدند و چون شاگردى در حوزه تدریس شیخ زانو زده با مرگ مبانى علمى خویش طلوع حیات تازه علمى را در خود احساس مى‏کردند و منشاء یک سلسله حوادث مهم تاریخ مى‏شدند. متأسفانه هجوم خانمان برانداز قوم وحشى چنگیز گرانبهاترین میراث بشریت را که آثار بزرگان‏ بشمار مى‏ رفت نابود کرده یک نقطه ابهام و نامفهومى در تاریخ بوجود آورد،

مورخ و محقق به آن فراز از تاریخ خونین که مى‏رسد با سکوت عظیم مواجه شده با زحمات طاقت‏فرسائى بررسى عاشقانه خویش را در دل خون و غارت، آتش و ظلمت و جنایت ادامه مى‏دهد شاید در لابلاى کشتارهاى وحشیانه و آتش‏سوزیهاى مهیب گمشده خویش را بیابد، از آن حوزه پرجوش و خروش نیز خاطراتى با زحمت بدست مى‏آید شاگردانش که استادان تاریخ فردا بودند جز تنى چند چون شیخ رضى الدین على لالا و شیخ مجد الدین بغدادى و شیخ سیف الدین باخرزى و شیخ سعد الدین حموى و شیخ جمال الدین گیلى عین الزمان و شیخ بهاء الدین محمد ملقب به سلطان العلماء[۸۱] بابا کمال جندى و شیخ نجم الدین رازى‏[۸۲] و شیخ فرید الدین عطار- نیشابورى‏[۸۳] و کاملانى چون شیخ شهاب الدین ابو حفص سهروردى‏[۸۴] و شیخ محمد خلوتى‏[۸۵] خرقه خلافت و ارشاد از دست شیخ نجم الدین کبرى پوشیده‏اند.

اجازات شیخ نجم الدین کبرى‏

متأسفانه به تمامى اجازات ارشادى که از ناحیه شیخ شهید نجم الدین کبرى جهت جانشینانش نوشته شده دست نیافتیم مگر به سه اجازه که جهت شیخ رضى الدین على لالا و شیخ سعد الدین حموى و شیخ سیف الدین باخرزى مرقوم فرموده است. شیخ در این اجازات به لطائفى و حقایقى اشاره فرموده است که قبل از عنوان اجازات فهرست‏وار به آن نکات دقیق اشاره مى ‏نمائیم:

الف: آنچه در هر سه اجازه به چشم مى‏خورد. مسئله انتساب شیخ نجم الدین کبرى است که به واسطه کهف الدین شیخ الورى اسماعیل قصرى به حضرت کمیل بن زیاد نخعى مى‏رسد در حالى که در این اواخر بعضى از نویسندگان دچار اشتباه شده‏اند به سلیقه و برداشت دلخواه خود جنبه حقیقت و تحقیق داده‏اند غیر از آنچه شیخ نجم الدین درباره انتساب خود گفته است مطرح کرده‏ اند.

ب: نجم الدین کبرى در این اجازات تقسیم‏بندى که عند المشایخ بوده است مراعات نموده‏اند و انتساب خویش را از طریق عمار یاسر بدلیسى و روزبهان وزان مصرى و دیگر مشایخ خود نسبت صحبت و تلقین ذکر مى‏داند نه خرقه ارشاد.

تذکر: تصمیم داشتم لطائف و دقائق اجازات را فهرست‏وار مطرح کنم ولى متوجه شدم امکان‏پذیر نیست زیرا در تمامى سطور وصایاى نجم الدین به شاگردانش لطائف و دقائقى است که‏ نمى‏توان گلچین کرد بهمین جهت وصایاى اجازات را با دقت بخوانید مخصوصا اجازه رضى الدین على لالا و سعد الدین حموى را.

ترجمه فرمان رضى الدین على لالا[۸۶]

بسم اللّه الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین و الصلاه على سید المرسلین محمد و آله اجمعین و از واجه الطاهرات و اصحابه المنتجبین اما بعد ضعیف‏ترین بندگان خداى تعالى احمد بن عمر بن عبد الله صوفى مى‏گوید: خرقه پوشیدم از شیخ و سید خود شیخ- الورى اسماعیل بن حسن بن عبد الله قصرى و او خرقه پوشیده است از شیخ محمد بن مانکیل و او از داود بن محمد معروف به خادم الفقراء و او از شیخ ابى العباس بن ادریس و او از شیخ ابو القاسم بن رمضان و او از ابى یعقوب طبرى و او از ابى عبد الله بن عثمان و او از ابى یعقوب نهرجورى و او از ابى یعقوب سوسى و از عبد الواحد بن زید و او در علم شاگرد حسن بصرى و خرقه پوشیده است از کمیل بن زیاد و حسن بصرى در علم شاگرد على بن ابى طالب (ع) است و کمیل بن زیاد خرقه پوشیده است از على بن ابى طالب و او از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و خرقه پوشیده است از من فرزند عزیز و گرامى و پرهیز کار زاهد شیخ رضى الدین ابو العلاء بن لالا سعید على جوینى که خداوند تعالى توفیقاتش را نیکو و انبیاء و اولیاء را در بهشت رفیق او گرداند و حسن اولئک رفیقا، او را به سه چیز وصیت مى‏ کنم چنانکه رسول الله ابا هریره را وصیت کرد بر اقامه دو رکعت ضحى و این که سه روز از هر ماه را روزه بگیرد و این که نخوابد مگر بر وتر و وصیت مى ‏کنم او را به حسن ملازمت و رشاد و استقامت و سکوت از آنچه بر آن فایده‏اى نباشد و سفارش مى‏کنم به دوام ذکر و قرائت قرآن و اصلاح ذات البین و رساندن رحمت و نفع به خلق خدا به تحقیق که نبى (ص) فرموده است بهترین مردم کسى است که مردم را نفع رساند و بدترین مردم کسى است که مردم را زیان رساند و سفارش مى‏کنم که در برخورد با حوادث متابع کتاب خدا و سنت رسول الله (ص) باشد.

و از کسى که بر او ستم کند عفو نماید و عطا کند به کسى که او را محروم دارد و نیکى کند به کسى که به او بدى کند زیرا که آن دأب صالحان و صدیقان است و نیز سفارش مى‏کنم که به سیره صالحان سلف سیر کرده و در کلام و بدعت بدعت‏گذاران خوض ننماید و بر اقامه نماز قبل از طلوع فجر که آن دأب محبین است و سفارش مى‏کنم به خدمت مردان خدا کسانى که لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر اللّه و اقام الصلاه و ایتاء الزکاه و این که نفس خود را به عزائم گرفته و به رقص نپردازد و از غنا پرهیز کند که آن خاموش‏کننده است و از عجب دورى کند که آن مهلک است و برگزیند ایثار بر شیخ را که آن خاصه امت محمد (ص) مى‏باشد و یؤثرون على انفسهم و لو کان بهم خصاصه و خلوت بر معاشرت با مردم اختیار کند که در این زمان بر جهت کثرت دوستان و اقران سوء آن به رستگارى نزدیکتراست.

و به تحقیق گفته شده است که تنهائى از همنشین بد بهتر است و سفارش مى‏کنم بر این که در ضراء و سراء و شدت و رخا از خداوند راضى بوده، امر خود را بر خداوند تفویض نماید و هرگاه تنگى و شدت بر او روى آورد بگوید الحمد لله على کل حال، و هرگاه فراخى و رخاء روى آورد بگوید: الحمد لله الذى بنعمه یتم الصالحین که در آن کفایت است و به تحقیق که خرقه تبرک پوشیدم از شیخ ابى یاسر عمار بن یاسر بن مطر بن سحاب بدلیسى رحمه اللّه و او پوشیده است از شیخ الاسلام ابى نجیب بن عبد الله البکر سهروردى و او از پدر و عم خود وجیه الدین عمر و هر دو از پدرشان محمد بن عمویه به‏واسطه دست اخى فرج زنجانى از احمد بن سیاه از ممشاد دینورى از ابو القاسم جنید از سرى سقطى از معروف کرخى از داود طائى از حبیب عجمى از حسن بصرى از امیر المؤمنین امام المتقین على بن ابى طالب از رسول خدا و بر کسى که خرقه پوشانیدم اجازه دادم که آن را بر طالبى که در طلب خود صادق و در حال نظیر خودش باشد بپوشاند و وصیت کند به آنچه که من وصیت کردم.

مبارک باد در دو سرا براى او و براى کسى که بپوشاند آمین یا رب العالمین نوشته است این سطور را ضعیف‏ترین خلق خداى تعالى احمد بن عمر صوفى خوارزمى در روز چهارشنبه چهارم شوال سال پانصد و نود و هشت حامد الله و مصلیا على نبیه محمد و آله اجمعین.

(در این دو فرمان که بصورت عکس و فیلم در کتابخانه مرکزى‏ دانشگاه تهران موجود است مواردى از آن که قابل خواندن نبود بصورت نقطه چین داخل پرانتز مشخص شده است. و در مقدمه دو رساله عرفانى از شیخ نجم الدین کبرى عینا با عکس نسخه اصلى دانشگاه درج مى‏ باشد.)

فرمان بمولانا سیف الدین باخرزى‏

بسم الله الرحمن الرحیم: هذه نسخه شجره خرقه الشیخ سیف الدین الباخرزى قدس الله روحه الحمد لله رب العالمین و الصلاه على خیر خلقه محمد و آله اما بعد یقول اضعف عباد الله تعالى ابو الجناب احمد بن عمر بن محمد بن عبد الله الصوفى الخیوقى لبس الخرقه الولد امام العارف سیف الدین شرف الاسلام مقدم الطایفه حجه السالکین ابو المعالى سعید بن المطهر بن سعید بن على الباخرزى و انى لبست خرقه الاصل من یدى الشیخ العالم العارف شیخ الوقت شیخ الورى ابى الحسن اسماعیل القصرى قدس الله روحه عن محمد بن مانکیل عن داود بن محمد المعروف بخادم الفقراء عن ابى العباس بن ادریس عن ابى القاسم بن رمضان عن ابى یعقوب الطبرى عن ابى عبد الله بن عثمان عن ابى یعقوب النهرجورى عن ابى یعقوب السوسى عن عبد الواحد بن زید و عبد الواحد شیخ فى العلم ابى الحسن البصرى و فى الخرقه الى کمیل بن زیاد عن على بن ابى طالب کرم الله وجهه و هذه نسبه خرقه الاصل و اما خرقه التبرک فلبستها من شیخ الطریقه نور الورى سر اللّه فى ارضه الشیخ عمار بن یاسر البدلیسى‏[۸۷] عن الشیخ ابى نجیب بن عبد اللّه البارى عن ابیه ثم عن عمه وجیه الدین عن ابیهما محمد بن عمویه به واسطه اخى فرج الزنجانى عن احمد بن سیاه عن ممشاد الدینورى عن ابى القاسم الجنید عن السرى السقطى خاله عن معروف الکرخى عن داود الطائى عن حبیب العجمى عن الحسن البصرى عن على بن ابى طالب رضى اللّه عنه اما طریق الصحبه و اخذ علم الطریقه فانى صحبت الشیخ روزبهان الکبیر الفارسى رحمه اللّه علیه بمصر و اخذت منه علم الطریقه و صحبت القاضى الامام ابن عصرون بدمشق و هو صحب الشیخ حماد الدباس ببغداد و صحب الشیخ عمار بن سر بن مطر بن سحاب البدلیسى الساکن باخلاط على طرف من اطراف الروم قال صحبت ابا نجیب و اخذت منه علم الطریقه قال صحبت (…) حماد الدباس و اخذ منهما علم الطریقه و صحب ابو حامد الغزالى ابى ابا بکر النساج و اخذ منه علم الطریقه و صحب هو ابا عثمان المغربى و اخذ منه علم الطریقه و صحب هو ابا على الکاتب و اخذ علم الطریقه و صحب هو ابا على الرودبارى و اخذ منه علم الطریقه و صحب هو ابا القاسم الجنید و اخذ منه علم الطریقه صحب هو السرى السقطى خاله و اخذ منه علم الطریقه و صحب هو معروف الکرخى‏ و اخذ منه علم الطریقه و صحب هو داود الطائى و اخذ منه علم الطریقه و صحب هو الحبیب العجمى و اخذ منه علم الطریقه و صحب هو الحسن البصرى و اخذ منه علم الطریقه هذا هو الصحیح و من الناس من یقول صحب على بن ابى طالب رضى اللّه عنه و اخذ من علم الطریقه و کما یصح ذلک اللّه اعلم و هو اخذ الولد (…) هذه علم الطریق و الخلوه و تلقین الذکر (…) ذلک من هذا الضعیف و انا اخذت ذلک من العلماء فى اقطار العالم من الامام ابى محمد محمود بن محمد بن العباس الخوارزمى و من الشیخ روزبهان الکبیر الفارسى بمصر و من قطب الائمه و شیخ الشیوخ عبد الرحیم و عثمان القواس و الى السعاده (…) و مودد الذهبى و هم ببغداد و عن الشیخ عمار بن یاسر بن مطر بن سحاب البدلیسى باخلاط و عن محمد بن (…) و عن محمد السکوى بمرند و من الامام ابى العلا الحافظ و البرهان عبد اللطیف الصوفى (…) و شمس الائمه الدیلمى و قطب الدین النیشابورى و حیدر القزوینى (…) و عن الامام الحافظ ابى طاهر السلفى الصوفى بالاسکندریه عن (…) حجه الاسلام الطوسى المعروف (…) محمد الواحد کلهم تبریز و عن (…) بالبلاد و دخلنا بالتوکل و (…) و اللّه اعلم.

فرمان به مولانا سعد الدین حموى‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم: سواد الاجازه التى کتبها شیخ الشیوخ قدوه اهل الحدیث نجم الکبراء ابو الجناب احمد بن عمر بن محمد بن‏ عبد اللّه الصوفى الخوارزمى السعید الشهید رضى اللّه عنه للشیخ سعد- الدین محمد بن المؤید بن ابى بکر بن الحسین بن محمد بن حمویه رحمه اللّه.

الحمد للّه رب العالمین و الصلاه على رسوله محمد و آله اجمعین اما بعد و ان الولد الاعز البارع الورع المتقى سعد الدین جمال الاسلام و الطریقه حجه اللّه على الاقران محمد بن المؤید بن ابى بکر الحموى بلغه اللّه آماله رزقه زیارت البیت وقف لوادى (…) و حفظ کتاب اللّه المنزل ثم اشتیاق الى سلوک طریقه الصدیقین فقصد زیاره هذه الضعیف بإشاره الوالده عن عین التحقیق صانها اللّه فى الآخره کما صانها فى الدنیا (…) وصوله اخذ فى سلوک طریق التحقیق و (…) عن ساق الجد و (…) خلوات به اشاره هذا الضعیف الفقیر رزقه اللّه تعالى ما رزق خواص عباده السالکین الصادقین من الاولیاء الصدیقین حتى وصل الى الیقین و اشتم روائح الغایات و فواتح النهایات و ذاق طعم قوانین السیر و توقى المحتویات النفسانیه الى ملاذ الاخلاق الحمیده ثم من ذلک المقام الى الاحوال السنیه ثم من الاحوال الى محول الاحوال و شاهد ما کل اللسان عن وصف عظمه و کنه جبروته و عجایب ملکوته فله الحمد و المنه و الحول و القوه ثم راینا ان نبعثه الى الوالده رضى اللّه عنها لیقضى من بعض حقوق الوالده التى على الاولاد فقد علم من مقاله رسول اللّه صلى اللّه علیه ان الجنه تحت اقدام الامهات و اذنا له ان یلقن الذکر لتنزید فى لواحنه‏ و ان یجلس فى الخلوه بشرائطها کما شارطناه و اوصیه بکثره قراءه القرآن خاصه فى صلاه اللیل و المداومه على ذکر اللّه بعد صلاه الفجر الى ان تطلع الشمس قید (…) و بعد صلاه العصر حتى تغرب الشمس و تکثر الصیام و المدامه علیه فان لم تستطع تصوم الاثنین و الخمیس و ایام البیض خاصه و ان لا ینام الا على وتر و ان لا یمر علیه یوم اللّه مصدق فیه و لو بکعکه او بصله ممن یعلم انه یصلى فأوصیه بالاصلاح بین الناس و الامر بالمعروف و النهى عن المنکر على وجه الرفق اللّه ان یتوقع شراب دواء من الامراء او غیره فان ذلک یوجب وهنا فى حرمه القرآن و السنه و المجانبه من اهل البدع و الاهواء انى على رجاء ان یاذن (…) فیه صلاحه فى امر الدین و الدنیا و اوصیه ان یذکرنى فى صالح دعائه فى مظان الإجابه و یوصى مجید بذلک لانى بحمد اللّه نشت به مستغنى عن صالح دعائهم و اللّه المستعان و علیه التکلان و انى لبست الخرقه عن شیخ الورى اسماعیل القصرى رحمه اللّه عن محمد بن مانکیل عن داود بن محمد المعروف به خادم الفقراء عن ابى العباس بن ادریس عن ابى القاسم بن رمضان عن ابى یعقوب الطبرى عن ابى عبد اللّه بن عثمان عن ابى یعقوب النهرجورى عن ابى یعقوب السوسى عن عبد الواحد بن زید عن کمیل بن زیاد عن على بن ابى طالب کرم اللّه وجهه عن رسول اللّه صلى اللّه علیه و سلم و البسه الخرقه بشرطها (…) فیها و اذنت لو فی الباس الخرقه لمن رغب فیها و الحمد للّه رب العالمین و صلواته على‏ محمد و آله و اسرته و اما مجموعاتى فى کل فن من التفاسیر و الاحادیث و ما یجرى فیها (…) و الاخبار و کذلک اجزت له اجازاتى و مناداتى من مشایخى رحمهم اللّه و انا بری‏ء من المؤل و التصحیف فلیرو عنى بشروط الصحه ان شاء اللّه تعالى.

قابل تذکر است که در تمامى اجازات شیخ شهید ما نجم الدین کبرى سند خرقه خویش را به حضرت کمیل بن زیاد نخعى یار شهید و صاحب اسرار على امیر المؤمنین علیه السلام مى‏رساند.

لقب و کنیه  شیخ نجم الدین کبرى‏

نجم الدین کبرى را به القاب و کنیه‏هاى گوناگونى خوانده‏اند که در بعضى از تذکره‏ها دیده مى‏شود و ما به طور فهرست‏وار متذکر خواهیم شد.

ابو الجناب‏

نجم الدین که براى آموختن علم حدیث وطن را ترک فرموده مدتى در همدان و اسکندریه نزد بزرگان و اساتید علم حدیث تلمذ نمود و محدثى عظیم الشأن گردید شبى به هنگام مراجعت در عالم باطن مفتخر به زیارت جمال حضرت رسول اللّه اکرم (ص) گردید و مشرف به شرافت صحبت حضرتش شد از آن بزرگوار استدعاى‏ لقبى نمود افتخار دادند مفتخرش فرمودند به لقب ابو الجناب‏[۸۸] مقصود از این کنیه با عظمت اینست که شیخ نجم الدین از ما سوى اللّه اجتناب شدید نموده است.

ابو حارث‏

در شرح مقامات حضرت شیخ نجم الدین کبرى مذکور است که وقتى حضرت شیخ در بیابانى ذکرگویان رفته‏اند ناگاه ذکر بر او مستولى شده مغلوب ذکر گشته و از غلبات و عظمت حضور مذکور و صدمات کلى مست شده و چرخ مى‏زده ذکر مى‏گفته اتفاقا چاهى در راه بود شیخ در آن چاه افتاده‏اند حق جل و علاء چند شیر را فرستاده بر سر آن چاه آمدند و دست در پاى یکدیگر زده‏اند و یکى پاى را فروگذاشته سوى شیخ و حق تعالى خطاب فرموده که یا ابا الحارث دست در پاى شیر زن و از چاه هستى یوسف‏وار بیرون آى که درویشان در مصر معنى مشتاق جمال تواند شیخ دست اخلاص به رشته‏ وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ‏ زده ظاهر به دستیارى پاى شیر از پستى چاه اضلال به اوج اقبال برآمده‏اند پس بکلى ظاهر و باطنش ازحضیض خاک به ذروه افلاک رسیده بر دریاى قدم قطره وجودش پیوست و از خود محو گشت و چون اعتصام به قرآن و حدیث کرد از بلاى این طوفان خلاصى یافت و در قرب سیر فى اللّه اختصاص یافته و ملقب به ابى حارث شد لاجرم هر کسى را از خودى خود خلاصى مى‏داد و بى‏مجاهده و ریاضت به مرتبه ولایت مى‏رساند[۸۹].

نجم الدین‏

پس از دیدار بیست و پنج تن پیر طریقت به خانقاه شیخ ابراهیم رفت هفت سال تمام چون فرزندى خلف خدمت شیخ کرده روزى شیخ وضو مى‏ساخت احمد (نجم الدین کبرى) ظرف آورد شیخ به شستن پایش آغاز کرد احمد آب روى پایش بریخت، ناگهان شیخ حس کرد که عشق به احمد روى آورده دستور داد آبى را که با آن وضو ساخته است برگیرد و بنوشد احمد آب را نوشید و علم حال و علم قال بر او گشوده گشت در دم شیخ به او لقب نجم الدین داد[۹۰].

نجم کبرى‏

چون نجم الدین داراى علو همت و فراست بوده است او را نجم کبرى (ستاره بزرگان) لقب داده‏اند[۹۱] و برخى بر آن عقیده‏اند این لقب را شیخ الورى اسماعیل قصرى به ایشان داده است‏[۹۲].

شیخ ولى ‏تراش‏

نجم الدین با یک نگاه آتش به جانها مى‏زد سوزى در دلها مى‏نهاد که درمانى جز وصال نداشت آن‏قدر در آتش نگاه پرفروغ او مى‏سوخت تا خاکستر خودى ننگینش را بر سر کوى قرب به باد داده، خلعت تشرف به کعبه وصال مى‏پوشید و خود را در کنار یار احساس مى‏کرد و آنگاه رحمت لقاء اللّه را احساس مى‏نمود.

عاشق دیوانه چون خواهد که بیند روى یار زلف او آشفته گر در پیچ و تابى مى‏کند
تا جمال او عیان بینند مشتاقان اگر پرده بردارد ز رخ فکر صوابى مى‏کند

بارقه نگاه شیخ سالک را به عالم جبروت و جلوه صفات الهى عروج مى‏داد عاشق سینه چاکى که جز عشق سرمایه‏اى نداشت تمام هستى‏اش عشق بود و الفبائى جز حرف ع، ش، ق عشق را فرا نگرفته بود در عروج به ملکوت اعلى عاشقان را به راز و نیاز مشغول مى‏دید که نماز عشق مى‏ گزارند.

نجم الدین را ولى‏تراش خواندند چون در غلبات وجد نظر مبارکش بهر که مى‏افتادى نه تنها آتش به جانش مى‏زد بلکه به مرتبه ولایت مى رساندش‏[۹۳] چنانچه گفته‏اند بازرگانى به قصد تفریح به خانقاه شیخ راه یافت در آن لحظه شیخ را حالتى قوى بود نظرش بر آن بازرگان افتاد و او را به مرتبه ولایت رساند شیخ از او پرسید در کدام مملکت زندگى مى‏ کنى؟ گفت فلان جا، شیخ وى را اجازه ارشاد نوشت تا در وطن خویش مردم را ارشاد کند[۹۴].

شیخ جهان‏

رضى الدین على لالا در ایام سیر و سلوک که به شیراز مى‏رسد و به نزد شیخ شطاح روزبهان بقلى شیرازى مى‏رود تا دست ارادت به او دهد و تحت تعلیم و تربیتش قرار گیرد، روزبهان بقلى شیرازى به رضى الدین على لالا مى‏فرماید اى کاش حوالت و تربیت و گشایش تو به ما بودى حوالت تو با شیخ جهان نجم الدین کبرى است‏[۹۵].

شیخ کبیر

فرید الدین عطار نیشابورى که از بزرگترین پرورده‏هاى‏ مکتب عرفان کبروى است در آثار خویش به عظمت مقام پیر و مرادش شیخ نجم الدین کبرى اشاره نموده است و اشعارى را سروده که در آن شیخ را با عنوان کبیر یاد فرموده است:

خواجه گوید سر مظهر گوش کن‏ جام از مظهر بگیر و نوش کن‏
بودم اندر پیش نجم الدین شبى‏ آن که جز مرغان نبودش هم لبى‏
بد کبیر و او ز حق آگاه بود در طریق اهل معنى شاه بود[۹۶]

و کمال الدین حسین بن حسن خوارزمى شارح مثنوى که از اعاظم و مشاهیر مشایخ طریقت کمیلى کبروى قرن نهم هجرى است در تألیفات خویش که به فرمایشات شیخ نجم الدین کبرى تبرک جسته و استناد نموده شیخ را با لقب شیخ کبیر یاد نموده است‏[۹۷].

شیخ کبرى‏

حافظ حسین کربلائى بابا فرجى که از مشاهیر طریقه کمیلى‏ کبروى عبد اللهى‏[۹۸] مى‏باشد شیخ نجم الدین کبرى را با عنوان شیخ کبرى یاد کرده است‏[۹۹].

شیخ عالم‏

رضى الدین على لالا قبل از تشرف به حضور شیخ نجم الدین کبرى شبى در رؤیا دیده بود که پیر طریقه‏اى نردبانى نهاده از زمین تا به عرش و دست مردم را مى‏گرفت و بدان نردبان بالا مى‏برد و به عرش مى‏رساند مى‏پرسد این چه کسى است؟ مى‏گویند شیخ عالم نجم الدین کبرى است که به این طریق خلق را به حضرت عزت عز شأنه مى‏رساند.

البته شیخ سیف الدین باخرزى شاگرد شیخ نجم الدین کبرى نیز به شیخ عالم شهرت دارد.

ملاقات فخر الدین رازى با شیخ نجم الدین کبرى‏

فیلسوف و دانشمند نامى فخر الدین رازى که از معاریف فضلا و مشاهیر حکماء و سخنوران بوده در فقه و تفسیر و کلام و حکمت و نجوم داراى مقام شامخى است به سال ۵۴۳ متولد و در سال ۶۰۶ هجرى در هرات در گذشته است‏[۱۰۰] یکى از رویدادهاى مهم زندگى او ملاقات با حضرت امام العارفین نجم الدین کبرى روحى له الفداء است، این آشنائى و درک حضور حضرت شیخ جهان در فخر الدین رازى انقلابى عظیم به وجود آورد.

فخر الدین رازى در سال ۵۸۷ الى ۶۰۲[۱۰۱] در سن ۴۴ یا ۵۹ سالگى با تجلیلات خاصى وارد هرات شد با ورود او به هرات اعیان و اشراف به صورت بى‏سابقه استقبال کردند روز اول که ارکان‏ سلطنت و اعیان مملکت حاضر بودند گفت: «اول واجب بر ارباب عقول، معرفت حضرت احدیت است و اعتراف به وحدانیت و بیشتر عوام از اهل ایمان و اسلام درین باب تقلید پیش گرفته‏اند و قوانین و ادله قاطعه و براهین و حجج ساطعه‏اى وراى ظهور القاء کرده و این ضعیف در اثبات این مطالب هزار دلیل اقامت کرده، مى‏خواهم که به تقریر آن دلایل لب‏تشنگان این طریق را چاشنى‏اى از شراب تحقیق چشانم و سرگشتگان بادیه طلب را به سرچشمه معرفت رسانم و در آن مجلس قریب صد دلیل با الفاظ عذب چون زلال سلسبیل از براى ارشاد ابناى سبیل تقریر فرمود در آن محفل بعضى از اصحاب سلطان الاولیاء و برهان الاصفیاء قطب الاقطاب شیخ نجم الدین ابو الجناب الکبرى حاضر بودند چون به حضور حضرت شیخ اعلى درجته فى العلیین بعضى مقالات را عرضه کردند شیخ فرموده‏ اند که کاشکى ما نیز از فوائد آن مجلس مستفید مى‏ شدیم‏[۱۰۲].

از طرفى فخر رازى هم به دوستان خود گفته بود: آیا کسى هست که به دیدن من نیامده باشد؟ گفتند: مردى گوشه‏ نشین هست که به جائى نمى‏رود و از دنیا و اهل دنیا قطع علاقه کرده و نجم الدین کبرى نام دارد. فخر رازى گفته: تمام مردم بدیدن من آمده‏اند من که مردى واجب التعظیم هستم و شیخ الاسلام و مرشد، چرا به دیدن‏ من نیامده است‏[۱۰۳].

وقتى هم شنید که حضرت شیخ جهان نجم الدین کبرى پس از شنیدن موضوع سخنرانى او در جمع امراء لشکرى و کشورى فرموده است: «کاشکى ما نیز از فوائد آن مجلس مستفید مى‏ شدیم»[۱۰۴].

در مجلس معارفه‏اى که دوستان بر پا نموده بودند تا دو مرشد شریعت و طریقت بهم برخورد کنند[۱۰۵] فخر رازى به سعادت ملاقات شیخ جهان نجم الدین کبرى مشرف شد. مى‏گوید: «من با سلطان محمد خوارزمشاه چون به خدمت حضرت شیخ مشرف مى‏ شدیم شوکت و عظمت و سلطنت سلطان مذکور در جنب پادشاهى فقر حضرت شیخ چون ذره در پیش آفتاب مى‏نمود»[۱۰۶].

فخر رازى از موضوع (دیدن نکردن حضرت نجم الدین کبرى از خود) پرسید؟ شیخ نجم الدین کبرى فرمود: من مرد فقیرم و در دیدار و عدم دیدار من تشریف و نقصانى بوجود نمى‏آید. فخر رازى گفت: جوابى شاعرانه دادى و از آنجا که شریعت و طریقت روبرو مى‏شوند بهتر است حقیقت را راه دهیم تا موضوع خوب‏تر روشن شود شیخ فرمود: دیدار شما چرا واجب است؟ فخر رازى گفت: براى اینکه من پیشواى مسلمانانم و از جانبى مرد عالمى مى ‏باشم.

شیخ فرمود: اول العلم معرفه الجبار تو خداى خود را چگونه‏ مى ‏شناسى؟ فخر رازى گفت: به صد دلیل. شیخ فرمود: برهان و استدلال براى آنست که شک را از میان بردارد (أ فی اللّه شک فاطر السموات و الارض) خداى تعالى در دل بندگان خود نورى تابیده است که گاهى شک نکنند و از دلیل و برهان بى‏نیاز باشند. این سخن براى فخر رازى تأثیر عمیق کرد و اولین بار است که او در مقابل منطق نجم الدین کبرى سر فرومى ‏آورد زیرا با هر که در مباحثه را گشوده غالب آمده است‏[۱۰۷] فخر رازى از آنجا که حمیت دانشمندى است قهر مستولى شد از شیخ سؤال کرد بعم عرفت اللّه؟ به چه شناختى خداى را؟ به واردات قدسى و مشاهدات انسى‏[۱۰۸] که عقلها از درک آن عاجزند.

فخر رازى مى‏گوید: این جوابى بود که اصلا در مقابل هیچ نتوانستم گفت‏[۱۰۹] فخر رازى گفت: این بر من چه حجت باشد؟ شیخ فرمود: ما لکم لا تعرفون لسانکم انتم قلتم بم عرفت و ما قلتم بعم تعرفوننى یعنى چیست شما را که در آداب بحث و جدال که در طریقه اهل قیل و قال است توجیه مرعى نمى‏دارید، شما از سبب شناختن من پرسیدید نه از شناسا گردانیدن و الزام حجت بر خود لاجرم در مقام منع این بر من حجت نیست گفتن از طریقه توجیه‏ بیرون است‏[۱۱۰].

خداى را به خداى توان شناخت که: «عرفت ربى بربى» به چراغ آفتاب را نتوان دید[۱۱۱] فخر رازى به‏غایت متأثر شد و سؤال کرد که مرا چگونه آشناى حق مى‏گردانى و بکدام وسیله بمقام معرفت مى‏رسانى؟ شیخ فرمود: بطریق اطاعت و بذل طاقت، بقدر استطاعت و به خلع لباس وجود و در مقام مشاهده فانى گشتن از شهود و افتخار مجازى را که عبارت از ناموس فخر رازى است، بیرون در گذاشتن و در خلوتخانه راز علم نیازمندى در محبت بى‏نیاز بر افراشتن و نامه هستى در نوشتن و در اوان ظهور الوهیت متحقق بحقایق این گشتن‏[۱۱۲] فخر رازى مى‏گوید هیچ نتوانستم گفت در خاطرم گذشت که آیا شیخ را معلوم شده است که من هزار دلیل در وحدانیت الهى نوشته‏ام. حضرت شیخ را بنور ولایت ظاهر شده فرمود که: من از آن دانا بیزارم که خداى را به استدلالات عقلى شناسد فى الحال در قدم شیخ افتادم و مرید شدم‏[۱۱۳] دست ارادت شیخ گرفت و به تلقین ذکر و تعلیم طریق توجه به خلوت در آمد و به نفى خواطر مشغول شد و حضرت شیخ مراقب حال او مى‏بود و امام را خاطر به مأنوسات اوراد، دقایق تنزیل و حقایق تاویل و اسرار ریاضى و معقول و غوامض‏ فروع و اصول و بدایع معانى و ودایع حکم قرآن میل مى‏کرد[۱۱۴] فریاد زد که مرا تحمل نیست درویشى نخواهم مرا بحال خویش بازآر[۱۱۵] و چون دل را که خلوتخانه یار است از اغیار خالى نتوانست کردن به بهانه تجدید وضو از خلوت بیرون رفت و فى الحال متوجه هرات گشت‏[۱۱۶].

دل نگهدارید اى بى ‏حاصلان‏ خاصه اندر صحبت صاحبدلان‏

معرفت الهى همچنان‏که حضرت شیخ جهان فرمودند اگر چه به واردات قدسى و مشاهدات انسى است اما از سپردن طریق عبودیت از بذل و طاعت و تصفیه باطن و تزکیه نفس چاره نیست و فخر رازى نتوانست آنچه در سینه داشت دربازد و از یاد ببرد به بهانه وضو خلوتخانه را ترک گفته به هرات رفت، پس از این ملاقات بود که امام المتکلمین هرات در شک و تردید بسر مى‏برد و با تمام مشغولیات که داشت نتوانست آن رویداد مهم زندگیش را فراموش کند از برکات تشرف به حضور حضرت شیخ نجم الدین کبرى بود که سرانجام نیکو حاصلش گشت.

مایل هروى مى ‏نویسد: «مى‏گویند وقتى نجم الدین کبرى در خوارزم آفتابه گلى به دستش بوده مى‏خواست وضو بسازد به حیرت رفت و همان‏طور آفتابه به دستش بود بعد از لحظه یک‏باره آفتابه به زمین‏ رسید گفت الحمد للّه، مریدان از موضوع پرسیدند که سبب مکث و تفکر شیخ چه بود؟ شیخ نجم الدین کبرى گفت: من مى‏دیدم که فخر رازى هنگام وفات مى‏خواهد جان به جان آفرین تسلیم کند با شیطان در مجادله فکرى گرفتار است و شیطان مى‏ خواست او را در بحث و استدلال مجاب کند و ایمان او را به غارت برد ولى دیدم که شیطان مغلوب شد و فخر الدین رازى ایمان به سلامت برد وقتى که مریدان او همان روز و ساعت را معلوم نمودند که با همان ساعت و روز امام فخر الدین رازى فوت شده است‏[۱۱۷].

انتساب مشایخ به نجم الدین کبرى‏

طریقت کبرویه منسوب به شیخ شهید نجم الدین کبرى است که نسبت خرقه ارشاد و خلافت ایشان به واسطه شیخ الورى کهف الدین اسماعیل قصرى به کمیل بن زیاد نخعى تابعى مشهور و یار شهید على امیر المؤمنین (ع) مى‏رسد که در صفحات قبل به آن اشاره نمودیم ولى چون عده‏اى از مشایخ نسبتشان به شیخ نجم الدین کبرى مى‏رسد بطور فهرست‏وار به آن اشاره مى‏ کنیم:

سهروردیه: منسوب به شیخ شهاب الدین ابو حفص سهروردى است که هر چند تکامل مقامات معنوى او نزد عموى بزرگوارش بوده است لکن خرقه ارشاد و خلافت از دست شیخ نجم الدین کبرى پوشیده است‏[۱۱۸].

سهروردیه ملتانیه منسوب به شیخ بهاء الدین ذکریا ملتانى‏[۱۱۹]:

سهروردیه بزغشیه: منسوب به نجیب الدین على بزغش شیرازى‏[۱۲۰].

سهروردیه یسویه: منسوب به شیخ احمد یسوى‏[۱۲۱].

سهروردیه رجائیه: منسوب به شیخ على الرجاء[۱۲۲].

سهروردى ملتانیه جمالیه: منسوب به شیخ جمال الدین اردستانى‏[۱۲۳].

سهروردیه ملتانیه عراقیه: منسوب به شیخ فخر الدین عراقى‏[۱۲۴]

سهروردیه ملتانیه جلالیان: منسوب به سید جلال جلالیان‏[۱۲۵].

سهروردیه ملتانیه هرویه: منسوب به امیر حسین رکن الدین عالم بن ابى الحسین هروى مشهور به سادات‏[۱۲۶].

سهروردیه ملتانیه جلالیه: منسوب به سید جلال اعظم بخارى‏[۱۲۷].

فوائح الجمال و فواتح الجلال(ترجمه)، ص: ۵۵

سهروردیه ملتانیه ناگوریه: منسوب به شیخ قاضى حمید- الدین ناگورى‏[۱۲۸].

کبرویه حمویه: منسوب به سعد الدین حموى‏[۱۲۹].

کبرویه مولویه منسوب به جلال الدین خراسانى‏[۱۳۰]

کبرویه جندیه: منسوب به بابا کمال جندى‏[۱۳۱].

کبرویه جمالیه زاهدیه صفویه: منسوب به شیخ صفى الدین اردبیلى‏[۱۳۲].

کبرویه خلوتیه: منسوب به شیخ محمد خلوتى که خرقه ارشاد از نجم الدین کبرى دارد[۱۳۳].

کبرویه زاهدیه سیاه پوشیه: منسوب به شیخ محمد- سیاه‏پوش‏[۱۳۴].

کبرویه باخرزیه: منسوب به شیخ سیف الدین باخرزى‏[۱۳۵].

کبرویه علاء الدولویه. منسوب به شیخ علاء الدوله سمنانى که به‏وسیله شیخ اسماعیل لیسى ادامه یافته است‏[۱۳۶].

کبرویه مغربیه: منسوب به شیخ محمد شیرین مغربى‏[۱۳۷].

کبرویه شطاریه: منسوب به شیخ عبد اللّه شطارى‏[۱۳۸].

کبرویه همدانیه: منسوب به سید على همدانى که به‏وسیله چهل تن از جانشینانش‏[۱۳۹] در سراسر هند و پاکستان و مغرب و مصر و سوریه و الجزایر ادامه یافته است.

کبرویه عبداللهیه: منسوب به سید عبد اللّه برزش‏آبادى‏[۱۴۰].

کبرویه نوربخشیه: منسوب به غوث اعظم سید محمد نوربخش‏[۱۴۱].

کبرویه نوربخشیه نوریه: منسوب به شیخ شمس الدین لاهیجى شارح گلشن راز[۱۴۲].

کبرویه نوربخشیه همدانیه: منسوب به پیر محمد همدانى‏[۱۴۳].

کبرویه نوربخشیه فیض‏بخشیه سدیریه‏[۱۴۴]: منسوب به شیخ سدیرى.

کبرویه نوربخشیه فیض‏بخشیه عراقیه: منسوب به میر شمس- الدین عراقى‏[۱۴۵] تا عصر حاضر ادامه دارد.

کبرویه نوربخشیه مهرعلى‏شاهى: منسوب به شیخ على محمد همدانى مهر على شاه‏[۱۴۶] تا عصر حاضر ادامه دارد و ایشان در حیات هستند.

کبرویه نوربخشیه عراقیه عون على‏شاهى: منسوب به عون على شاه پاکستانى‏[۱۴۷] تا عصر حاضر ادامه دارد.

نعمت‏اللهیه در کبرویه: مشایخ خرقه و حدیث این سلسله جلیله از دو طریق به سلسله مبارکه کمیلیه کبرویه مى ‏پیوندد.

طریق اول: جناب شاه نعمت اللّه ولى از شیخ عبد اللّه یافعى او از شیخ نور الدین على صوفى طوالشى او از قطب الدین فقیه بصال او از شیخ رشید الدین بغدادى او از شیخ شهاب الدین ابو حفص سهروردى‏[۱۴۸] او از شیخ شهید نجم الدین کبرى‏[۱۴۹].

طریق دوم: طریق حدیث جناب شاه نعمت اللّه ولى از شیخ عبد اللّه یافعى او از رضى الدین ابراهیم او از امام عز الدین فارقى او از ابو العباس احمد بن محمد بن على اصفهانى او از شیخ نجم الدین رازى او از شیخ شهید نجم الدین کبرى‏[۱۵۰].

شهادت شیخ نجم الدین کبرى‏

نسیم بى ‏نیازى الهى وزیدن آغاز کرد، قوم غارتگر وحشى تاتار به خوارزم مى ‏رسیدند. شیخ نجم الدین اصحاب و مریدان کامل را که مى‏بایستى فردا میراث دار عرفان عظیم او باشند امر فرمود که به بلاد خویش روند. آنان از ساحت اقدس پیر خویش استدعاى عاجزانه نمودند تا شیخ بر آنها منت گذارده خوارزم را ترک کند لکن شیخ مى‏فرماید:

مرا اذن نیست و مى‏باید در اینجا شهید شوم‏[۱۵۱]. چنگیز و اولادش قبل از رسیدن به خوارزم در بخارا توقفى نمودند و قاضى خان را که اعلم علماى آن دیار بود با خویش به خوارزم آوردند و چون به خوارزم رسیدند قاضى خان به آنها گفت که سلطان المشایخ شیخ نجم الدین کبرى اینجاست با ایشان و مریدان ایشان گستاخى نتوان کرد، پسران چنگیز خان که سرخیل آن لشکر بودند قاضى خان را به رسالت نزد حضرت شیخ فرستادند که ما را با شما و مریدان شما کارى نیست. شیخ لطف فرمایند تا متعلقان و مریدان بیرون آیند که مبادا ندانسته امرى واقع شود. قاضى آمد و پیغام گزارد[۱۵۲].

شیخ در جواب فرمود: که هفتاد سال در زمان خوشى با خوارزمیان بودم. در وقت ناخوشى از ایشان تخلف کردن بى‏حرمتى باشد لشکر به خوارزم حمله کرد شیخ نجم الدین کبرى با شهامت و ایمانى ذاتى در برابر دشمن دلیرانه به جنگ پرداخت تا عاقبت به سن ۷۸ سالگى در سال ۶۱۸ با تیرى که به سینه مبارکش زده شده به ملاء اعلى عروج فرمود، و جمله منصور کبرى ۶۱۸ ماده تاریخ اوست.

آثار شیخ نجم الدین کبرى‏

نجم الدین کبرى در کنار تدریس علوم عالى اسلامى که حوزه بسیار مجلل و با شکوهى را تشکیل مى‏داد و تربیت قابلان و ارشاد طالبان و دستگیرى عاشقان بنا بر تقاضاى شیفتگان و ارادتمندان خویش آثارى را پیرامون مسائل عرفان اسلامى تألیف فرموده است.

خوشبختانه برخى از آن میراث درخشان در کتابخانه‏هاى دنیا موجود و تعدادى از آنها تنها نامشان محفوظ مانده است.کتاب حاضر یکى از مهم‏ترین آثار موجود از حضرتش به شمار مى‏رود که مبدا تحقیقات عالى مشاهیر عرفان محسوب مى‏شود، این اثر مهم ولى ناشناخته عرفان اسلامى را در سال ۱۹۵۷ میلادى دکتر فریتز مایر شرق‏شناس معروف آلمانى با مقدمه‏اى به زبان آلمانى منتشر نمود که یک نسخه آن در کتابخانه مجلس شوراى اسلامى موجود بود با راهنمائى و محبت دانشمند محترم آقاى عبد الحسین حائرى به آن دست یافتم و چون مى‏خواستم ترجمه این اثر نفیس از هر عیب و نقصى مصون باشد از مترجم پرکار، دانشمند بزرگوار آقاى حاج شیخ محمد باقر ساعدى خراسانى خواستم که زحمت ترجمه را تقبل کنند و ایشان پذیرفتند و با محبت انجام دادند.

امیدوار چنانم که این توفیق همیشه رفیق شفیق باشد «این دعا را از همه اهل جهان آمین باد».

خاک پاى شیعیان‏

حسین حیدرخانى مشتاقعلى‏

[۱۵۳]



[۱] ( ۱)- ایشان با روزبهان بقلى شیرازى فرق دارند.

[۲] ( ۲)- جواهر الاسرار ج ۱ ص ۱۱۴ و طرایق الحقائق ج ۲ ص ۱۰۴ و ۱۰۵٫

[۳] ( ۳)- از مولى الموالى على امیر المؤمنین وارد است من عرف اللّه سبحانه کل لسانه

[۴] ( ۴)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۲٫

[۵] ( ۵)- جواهر الاسرار ج ۱ ص ۱۱۴ و روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۲ و طرایق الحقائق ج ۲ ص ۱۰۵٫

[۶] ( ۱)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۳ و جواهر الاسرار ج ۱ ص ۱۱۴٫

[۷] ( ۲)- جواهر الاسرار ج ۱ ص ۱۱۴٫

[۸] ( ۱)- جواهر الاسرار ج ۱ ص ۱۱۴ و طرایق الحقائق ج ۲ ص ۱۰۵ و روضات الجنان و جنات الجنان ج ۱ ص ۳۷۶ و نفحات الانس ص ۴۲۰٫

[۹] ( ۲)- یعنى شلوار.

[۱۰] ( ۱)- جواهر الاسرار ج ۱ ص ۱۱۵ و طرایق الحقائق ج ۱ ص ۱۰۵٫

[۱۱] ( ۲)- سوره ابراهیم آیه ۴۸٫

[۱۲] ( ۳)- سوره الزمر آیه ۶۹٫

[۱۳] ( ۴)- جواهر الاسرار ج ۱ ص ۱۱۶٫

[۱۴] ( ۵)- جواهر الاسرار ج ۱ ص ۱۱۷٫

[۱۵] ( ۶)- با پیر خرقه ارشاد و خلافت فرق دارد.

[۱۶] ( ۱)- چنانکه حافظ حسین کربلائى در صفحه ۳۲۳ جلد ۲ روضات الجنان و جنات الجنان مى‏نویسد، در سلسله شریفه کبرویه پیر تربیت و صحبت شیخ نجم الدین احمد کبرى شیخ عمار یاسر بدلیسى را دانسته و شمرده‏اند.

[۱۷] ( ۲)- جواهر الاسرار ج ۱ ص ۱۱۷٫

[۱۸] ( ۳)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۳٫

[۱۹] ( ۱)- جواهر الاسرار ج ۱ ص ۱۱۷٫

[۲۰] ( ۱)- تصوف و ادبیات تصوف ص ۴۴۲٫

[۲۱] ( ۲)- طبقات الشافعیه ج ۵ ص ۱۱٫

[۲۲] ( ۳)- روضات الجنات فى احوال العلماء و السادات ج ۱ ص ۸۲٫

[۲۳] ( ۴)- شذرات الذهب ج ۲ ص ۳۵۵٫

[۲۴] ( ۵)- لغت‏نامه دهخدا ج ۱ ص ۳۹۳٫

[۲۵] ( ۶)- طبقات الشافعیه ج ۵ ص ۱۱۴٫

[۲۶] ( ۷)- عارفان و صوفیان ص ۴۸٫

[۲۷] ( ۱)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۲ و دیگر مصادر.

[۲۸] ( ۲)- سلسله الاولیاء سید محمد نوربخش درج در جشن‏نامه هانرى کربن ص ۲۸٫

[۲۹] ( ۳)- اجازه سیف الدین باخرزى درج در دو رساله عرفانى از نجم الدین کبرى ص ۲۵۲٫

[۳۰] ( ۴)- با روزبهان بقلى شیرازى فرق دارد ادله بسیار در دو رساله عرفانى از نجم الدین کبرى در ص ۱۱۹ نقل کرده‏ام رجوع شود به آنجا.

[۳۱] ( ۱)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۲٫

[۳۲] ( ۲)- سلسله الاولیا و سید محمد نوربخش درج در جشن نامه هانرى کربن ص ۲۸٫

[۳۳] ( ۳)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۰۶٫

[۳۴] ( ۴)- المشیخه نسخه خطى شماره ۲۱۴۳ کتابخانه مرکزى دانشگاه که در قسمت اجازات نجم الدین در همین مقدمه آورده‏ایم.

[۳۵] ( ۴)- المشیخه نسخه خطى شماره ۲۱۴۳ کتابخانه مرکزى دانشگاه که در قسمت اجازات نجم الدین در همین مقدمه آورده‏ایم.

[۳۶] ( ۱)- تحفه البرره فى مسائل العشره نسخه خطى شماره ۵۹۸ مجلس شوراى اسلامى ص ۱۲۳ و جامع السلاسل ج ۱ قسم ۱ ص ۷۳ و نفحات الانس ص ۵۶۰

[۳۷] ( ۲)- سرگذشت سیف الدین باخرزى ص ۸٫

[۳۸] ( ۳)- سیر الاولیاء ص ۳۵۴٫

[۳۹] ( ۴)- تذکره المشایخ در مجموعه سخنرانیها و مقاله‏ها درباره فلسفه و عرفان اسلامى ص ۱۵۳ و روضات الجنان و جنات الجنان ج ۱ ص ۳۴۲

[۴۰] ( ۵)- جواهر الاسرار و زواهر الانوار ج ۱ ص ۱۱۹

[۴۱] ( ۶)- رساله فتوت‏نامه شماره ۷۷۴ کتابخانه مرکزى دانشگاه از ص ۷۸ تا ۸۴ که در روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۲۵۳ و روزبهان‏نامه ص ۱۸ مقدمه هم درج است.

[۴۲] ( ۷)- سلسله الاولیاء درج در جشن نامه هانرى کربن. ص ۴۸؛ ترجمه روضات الجنات فى احوال العلماء و السادات. ج ۶، ص ۴۰۳ و ۴۰۴٫

[۴۳] ( ۸)- روضات الجنان و جنات الجنان. ج ۲، ص ۹۷٫

[۴۴] ( ۹)- اوراد الاحباب و فصوص الآداب. ص ۹ و ۲۷٫

[۴۵] ( ۱)- کتاب العقائد. چاپ حیدرآباد. ص ۵۸٫

[۴۶] ( ۲)- نفحات الانس. ص ۴۱۸٫

[۴۷] ( ۳)- روضات الجنات و جنات الجنان. ج ۱٫ ص ۳۸۰ و ۵۷۵،

[۴۸] ( ۴)- تاریخ مرآه الجنان ج ۴ ص ۴۰٫

[۴۹] ( ۵)- شذرات الذهب فى اخبار من ذهب ج ۶ ص ۷۹٫

[۵۰] ( ۶)- ترجمه روضات الجنات فى احوال العلماء و السادات. ج ۲ ص ۷

[۵۱] ( ۷)- سفینه الاولیاء. ص ۱۰۴٫

[۵۲] ( ۸)- آثار درویش محمد طبسى. ص ۲۲۷٫

[۵۳] ( ۹)- ولایت‏نامه ص ۲۴۱

[۵۴] ( ۱۰)- ترجمه الکنى و الالقاب ج ۴ ص ۲۹۴

[۵۵] ( ۱۱)- وقایع السنین و الاعوام ص ۳۱۲

[۵۶] ( ۱۲)- مرآه الحق ص ۱۳۰

[۵۷] ( ۱)- رساله سیر شاه نعمت اللّه ولى در مجموعه شرح احوال شاه نعمت اللّه ولى تصحیح ژان اوبن ص ۲۹۹

[۵۸] ( ۲)- طرایق الحقائق ج ۲ ص ۸۳

[۵۹] ( ۳)- رضوان المعارف الإلهیه ص ۲۱

[۶۰] ( ۴)- آداب المسافرین نسخه خطى شماره ۲۴۰۹ کتابخانه مرکزى دانشگاه ص ۱۹۶

[۶۱] ( ۵)- در ماهیت و مظاهر تصوف ص ۶۳

[۶۲] ( ۶)- خزینه الاصفیاء ج ۲ ص ۱۳ و ۳۵۱

[۶۳] ( ۷)- تذکره شیخ بهاء الدین ذکریا ملتانى ص ۳۹

[۶۴] ( ۸)- تصوف و ادبیات تصوف. ترجمه ایزدى. ص ۴۳۴٫

[۶۵] ( ۹)- لغت‏نامه دهخدا شماره مسلسل ۱۹ ص ۲۵۶۱٫

[۶۶] ( ۱۰)- شد الازار ص ۳۱۷٫

[۶۷] ( ۱۱)- جامع السلاسل. ج ۱، قسم ۱، ص ۱۰۲ و ۱۰۳٫

[۶۸] ( ۱)- مقدمه مرصاد العباد نجم الدین رازى. ص ۳۶٫

[۶۹] ( ۲)- اصول تصوف. ص ۲۰۰ و ۲۰۱٫

[۷۰] ( ۳)- ذهبیه تصوف علمى آثار ادبى ج ۱، ص ۲۱۳٫

[۷۱] ( ۴)- مقدمه آداب الصوفیه. ص ۱۴٫

[۷۲] ( ۵)- تاریخ نهضت‏هاى فکرى ایرانیان. بخش دوم. ص ۵۱۷٫

[۷۳] ( ۱)- منسوب به جناب سید عبد اللّه برزش‏آبادى.

[۷۴] ( ۲)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲، ص ۳۲۳٫

[۷۵] ( ۱)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۰۸ و المشیخه نسخه خطى شماره ۲۱۳۴ کتابخانه مرکزى دانشگاه و دو رساله عرفانى ص ۲۵۰

[۷۶] ( ۲)- جامع السلاسل قسم ۱ از ج ۱ ص ۷۲ و طرایق الحقائق ج ۲ ص ۳۰۴ و تذکره شیخ بهاء الدین ذکریا ملتانى ص ۹۹ و روضات الجنان و جنات الجنان ج ۱ ص ۲۵۰ و ۲۵۱

[۷۷] ( ۳)- سلسله مشایخ صوفیان نسخه خطى ۶/ ۳۱۶۷ کتابخانه مرکزى ص ۲۴۴ و طرایق الحقائق ج ۲ ص ۳۰۴ و ۳۰۸ و مراحل السالکین ص ۱۶۴٫

[۷۸] ( ۱)- المشیخه نسخه خطى شماره ۲۱۳۴ کتابخانه مرکزى دانشگاه و دو رساله عرفانى از شیخ نجم الدین کبرى ص ۲۵۲٫

[۷۹] ( ۲)- ابو یعقوب طبرى است.

[۸۰] ( ۱)- اسرار الشریعه و اطوار الطریقه و انوار الحقیقه. مقدمه. ص ۲۲٫ بقلم آقاى محمد خواجوى.

[۸۱] ( ۱)- تاریخ گزیده ص ۷۸۹٫

[۸۲] ( ۲)- جواهر الاسرار ج ۱ ص ۱۲۰ و روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۸٫

[۸۳] ( ۳)- مظهر العجائب ص ۱۰۰ و ۳۱۳٫

[۸۴] ( ۴)- سیر اولیاء ص ۳۵۴ و تذکره شیخ بهاء الدین ذکریا ملتانى ص ۴۰٫

[۸۵] ( ۵)- جامع السلاسل ج ۱ قسم ۱ ص ۸۲٫

[۸۶] ( ۱)- متن عربى این اجازه در روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۰۶ درج است.

[۸۷] ( ۱)- در این فرمان فرموده است که خرقه اصل یعنى خرقه ارشاد و خلافت از شیخ الورى اسماعیل قصرى که دوازدهمین پیر طریقت علیه علویه کمیلیه است دریافت داشته و خرقه تبرک از عمار یاسر بدلیسى که از اعاظم مشایخ سلسله علیه معروفیه مى‏باشد دریافت نموده است.

[۸۸] ( ۱)- نفحات الانس ص ۴۲۱، سیر المتأخرین ج ۱ ص ۲۲۸ مجموعه سخنرانیها و مقاله‏ها درباره فلسفه و عرفان اسلامى ص ۱۵۹ سفینه الاولیاء ص ۱۰۳ جامع السلاسل ج ۱ قسم ۱ ص ۱۰۵ مجالس المؤمنین ج ۲ ص ۷۲ روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۱۹ روضات الجنات فى احوال العلماء و السادات ج ۱ ص ۸۱

[۸۹] ( ۱)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۰

[۹۰] ( ۲)- تصوف و ادبیات تصوف ص ۴۳۲

[۹۱] ( ۱)- مرآه الجنان ج ۴ ص ۴۱

[۹۲] ( ۲)- سیر المتأخرین ج ۱ ص ۲۲۸

[۹۳] ( ۱)- سفینه الاولیاء ص ۱۰۳ و ۱۰۴ تاریخ گزیده ص ۶۶۹

[۹۴] ( ۲)- مجالس المؤمنین ج ۲ ص ۷۱ روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۱ و نفحات الانس ص ۴۱۹ و اصول تصوف ص ۳۰۲

[۹۵] ( ۳)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۰۵

[۹۶] ( ۱)- مظهر العجائب ص ۶۷

[۹۷] ( ۲)- جواهر الاسرار و زواهر الانوار ج ۱ ص ۲۳۰ و ینبوع الاسرار فى نصایح الابرار صفحه‏هاى ۷۸ و ۳۱۸ و ۲۶۷

[۹۸] ( ۱)- عنوانى است که از انتساب مشایخ سلسله‏اى بر سید عبد اللّه برزش‏آبادى استفاده مى‏شود.

[۹۹] ( ۲)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۱ ص ۵۰۵

[۱۰۰] ( ۱)- تاریخ عمومى ایران ص ۱۵۶٫

[۱۰۱] ( ۲)- شرح حال و زندگى و مناظرات امام فخر رازى ص ۹۵٫

[۱۰۲] ( ۱)- ینبوع الاسرار فى نصایح الابرار ص ۴۲٫

[۱۰۳] ( ۱)- ینبوع الاسرار فى نصایح الابرار ص ۴۲٫

[۱۰۴] ( ۲)- شرح حال و زندگى و مناظرات فخر رازى ص ۹۸٫

[۱۰۵] ( ۲)- شرح حال و زندگى و مناظرات فخر رازى ص ۹۸٫

[۱۰۶] ( ۴)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۵٫

[۱۰۷] ( ۱)- شرح حال و زندگى و مناظرات فخر رازى ص ۹۸ و ۹۹٫

[۱۰۸] ( ۲)- ینبوع الاسرار فى نصائح الابرار ص ۴۲٫

[۱۰۹] ( ۳)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۵٫

[۱۱۰] ( ۱)- ینبوع الاسرار فى نصائح الابرار ص ۴۲ و ۴۳٫

[۱۱۱] ( ۲)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۶٫

[۱۱۲] ( ۳)- ینبوع الاسرار فى نصائح الابرار ص ۴۳٫

[۱۱۳] ( ۴)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۶٫

[۱۱۴] ( ۱)- ینبوع الاسرار فى نصائح الابرار ص ۴۴٫

[۱۱۵] ( ۲)- تحقیق در احوال و آثار نجم الدین کبرى ص ۱۴۴٫

[۱۱۶] ( ۳)- ینبوع الاسرار فى نصائح الابرار ص ۴۴٫

[۱۱۷] ( ۱)- شرح حال و زندگى و مناظرات فخر الدین رازى ص ۱۰۰٫

[۱۱۸] ( ۱)- تذکره بهاء الدین ذکریا ملتانى ص ۴۰ و سیر الاولیاء ص ۳۵۴

[۱۱۹] ( ۲)- تذکره علماء هند ص ۳۲ و ۳۳

[۱۲۰] ( ۱)- تذکره شیخ بهاء الدین ذکریا ملتانى ص ۲۴ و طرایق الحقائق ج ۲ ص ۳۱۰٫

[۱۲۱] ( ۲)- طرایق الحقائق ج ۲ ص ۳۱۱٫

[۱۲۲] ( ۳)- گنجینه آثار تاریخى اصفهان ص ۱۹۹٫

[۱۲۳] ( ۴)- طرایق الحقائق ج ۲ ص ۳۵۵٫

[۱۲۴] ( ۵)- تذکره مرآه الخیال ص ۴۶ تذکره بهاء الدین ملتانى ص ۱۷۳

[۱۲۵] ( ۶)- تذکره صوفیائى سرحد ص ۶۶٫

[۱۲۶] ( ۷)- سیر المتأخرین ص ۱ و ص ۲۳۰٫

[۱۲۷] ( ۸)- تذکره الابرار ص ۵۲٫

[۱۲۸] ( ۱)- تذکره صوفیائى بنگال ص ۱۱۵ و تذکره حسینى ص ۱۶۱

[۱۲۹] ( ۲)- خزینه الاصفیاء ج ۲ ص ۲۷۰٫

[۱۳۰] ( ۳)- جواهر الاسرار و زواهر الانوار ص ۱۲۷ ج ۱ و ادبیات در ایران ج ۳ ص ۱۶۵ و خزینه الاصفیاء ج ۲ ص ۲۶۳٫

[۱۳۱] ( ۴)- جواهر الاسرار و زواهر الانوار ج ۱ ص ۱۲۷٫

[۱۳۲] ( ۵)- تاریخ ادبیات در ایران ذبیح اللّه صفا ج ۳ ص ۱۶۸ و تاریخ فرشته ج ۲ ص ۷۱ و تاریخ جنبش سربداران ص ۹۷٫

[۱۳۳] ( ۶)- جامع السلاسل ج ۱ قسم ۱ ص ۸۲٫

[۱۳۴] ( ۷)- تاریخ تبریز ص ۲۵۴ و روضات الجنان و جنات الجنان ج ۱ ص ۲۰۶

[۱۳۵] ( ۸)- نتائج الافکار ص ۲۹۷ و تاریخ ادبیات در ایران ج ۳ ص ۱۹۴ سیر المتأخرین ج ۱ ص ۴۳۲٫

[۱۳۶] ( ۱)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۹۶ و ۹۷٫

[۱۳۷] ( ۲)- دیوان مغربى به اهتمام ابو طالب میر عابدینى ص ۵٫

[۱۳۸] ( ۳)- دیوان مغربى ص ۹ و ۱۰٫

[۱۳۹] ( ۴)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۲۴۱٫

[۱۴۰] ( ۵)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۱ ص ۴٫

[۱۴۱] ( ۶)- تذکره المشایخ نوربخشیه ص ۱۴٫

[۱۴۲] ( ۷)- طرایق الحقائق ج ۲ ص ۳۲۰ و ۳۲۱٫

[۱۴۳] ( ۸)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۱ ص ۱۱۰٫

[۱۴۴] ( ۱)- سلسله سدیریه نوربخشیه همدانیه بقلم محمد فرزند محمد على‏شاهى مشهدى سبزوارى نسخه خطى کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران شماره ۴۶۸۹

[۱۴۵] ( ۲)- دعوت صوفیه نوربخشیه ص ۴۰

[۱۴۶] ( ۳)- تذکره المشایخ نوربخشیه ص ۱۴٫

[۱۴۷] ( ۴)- دعوت صوفیه نوربخشیه ص ۴٫

[۱۴۸] ( ۵)- طریق الحقائق ج ۲ ص ۳۳۰٫

[۱۴۹] ( ۶)- تذکره شیخ بهاء الدین ذکریا ملتانى ص ۴۰

[۱۵۰] ( ۱)- طرایق الحقائق ج ۲ ص ۱۰۶ و مجموعه در ترجمه احوال شاه- نعمت اللّه ولى کرمانى ص ۶۱٫

[۱۵۱] ( ۲)- نفحات الانس. ص ۴۲۳؛ هفت اقلیم، ج ۳، ص ۳۱۸٫

[۱۵۲] ( ۱)- روضات الجنان و جنات الجنان ج ۲ ص ۳۲۶٫

[۱۵۳] نجم الدین کبرى/محمد باقر ساعدى خراسانى، فوائح الجمال و فواتح الجلال(ترجمه)، ۱جلد، انتشارات مروى – تهران، چاپ: اول، ۱۳۶۸٫


 

۳۴ ذکر ابو تراب نخشبى، رحمه اللّه علیه(تذکره الأولیاء)

 

آن مبارز صفّ بلا، آن مرد میدان وفا، آن عارف صدق و صفا، آن فرد ایوان تقوى، آن محقّق حقّ و نبى، قطب وقت ابو تراب نخشبى- رحمه اللّه علیه- از عیّارپیشگان طریقت بود و از مجرّدان راه بلا و از سیّاحان بادیه فقر بود، و از سیّدان این طایفه، و از اکابر مشایخ خراسان بود، و در مجاهده و تقوى قدمى راسخ داشت و در اشارات و کلمات نفسى عالى داشت. چهل موقف ایستاده بود و چندین سال سر هرگز به بالش ننهاده بود، مگر در حرم یک‏بار در سحرگاه به خواب شد. قومى از حوران خواستند تا خود را بر او عرضه کنند. شیخ گفت: «مرا چندان پروایى هست به غفور، که پرواى حور ندارم». حوران گفتند: «اى بزرگ! هر چند چنین است امّا یاران ما شماتت مى‏ کنند که: بشنوند که ما را پیش تو قبول نبود». تا رضوان جواب داد که: «ممکن نیست که این عزیز را پرواى شما بود. بروید تا فردا که در بهشت قرار گیرد و بر سریر مملکت نشیند، و آنگاه بیایید و تقصیرى که در خدمت رفته است به جاى آرید».

ابو تراب گفت:«اى رضوان! اگرمن به بهشت فروآیم، گو: خدمت کنید».

ابن جلّا گوید: «سیصد پیر را خدمت کردم. در میان ایشان بزرگتر از چهار تن نبود. اوّل ایشان ابو تراب بود». و ابن جلّا گوید: «ابو تراب در مکّه آمد، تازه و خوش‏روى بود. گفتم: طعام کجا خورده‏اى؟ گفت: به بصره و دیگر به بغداد ودیگر اینجا».

نقل است که چون از اصحاب خود چیزى دیدى که کراهیّت داشتى، خود توبه کردى و در مجاهده بیفزودى و گفتى: «این بیچاره به شومى من در بلا افتاده است». و اصحاب را گفتى: «هریک از شما که مرقّع پوشید، سؤال کرد و هر که در خانقاه نشست، سؤال کرد و هر که از مصحفى قرآن خواند، سؤال کرد». یک روز یکى از اصحاب وى دست به پوست خربزه دراز کرد و سه روز بود تا چیزى نخورده بود. گفت: «برو که تو تصوّف را نشایى. تو را به بازار باید شد».

گفت: «میان من و حق- تعالى- عهدى است که چون دست به حرام دراز کنم، مرا از آن بازدارد». و گفت: «هیچ آرزو [را] بر دل من دست نبوده است، مگر وقتى در بادیه مى‏آمدم و آرزوى نان گرم و تخم مرغ بر دلم گذر کرد. اتّفاق افتاد که راه گم کردم.

به قبیله ‏یى افتادم. جمعى ایستاده بودند و مشغله‏اى مى‏ کردند. چون مرا دیدند، در من آویختند و گفتند: کالاى ما تو برده‏اى»- [و کسى آمده بود و کالاى ایشان برده بود]- شیخ را بگرفتند و دویست چوب بزدند. در میان این چوب زدن، پیرى در آن موضع بگذشت. دید که یکى را مى ‏زدند. نزدیک او شد و او را بشناخت. مرقّع بدرید و فریاد در نهاد و گفت: «شیخ الشّیوخ طریقت است. این چه بى‏ حرمتى است و چه بى ‏دادیى، که با سیّد همه پیران طریقت مى‏ کنید؟». آن مردمان فریاد کردند و پشیمان شدند و عذر خواستند. شیخ گفت: «اى برادران! به حقّ وفاء اسلام که هرگز وقتى بر من گذر نکرد خوش‏تر از این وقت، و سالها بود تا مى‏ خواستم که این نفس را به کام خود بینم، بدان آرزو اکنون رسیدم». پس پیر صوفى دست او بگرفت و او را به خانقاه برد و دستورى خواست تا طعامى آرد. برفت و نان گرم و خایه مرغ آورد و پیش شیخ نهاد. شیخ خواست تا دست دراز کند، آوازى شنود که: «اى ابو تراب! بخور، بعد از چندین تازیانه، که‏ هر آرزو که در دل تو خواهد گذشت، بى ‏دویست تازیانه نخواهد بود».

نقل است که ابو تراب را چندین پسر بود و در عهد او گرگ مردم خوار پدید آمده بود. چند پسر او را بدرید. یک روز بر سر سجّاده نشسته بود. گرگى قصد او کرد. او را خبر کردند. هم چنان مى‏بود. گرگ او را بدید. بازگشت و برفت.

نقل است که یک‏بار با مریدان در بادیه مى‏رفت، اصحاب تشنه شدند و خواستند که وضو سازند. به شیخ مراجعت کردند. شیخ خطّى بکشید. آب برجوشید. بخوردند و وضو ساختند. ابو العبّاس مى‏گفت: با ابو تراب در بادیه بودم. یکى از یاران مرا گفت:«تشنه‏ ام». پاى بر زمین زد. چشم ه‏اى آب پدید آمد. مرد گفت: «مرا چنان آرزوست که به قدح بخورم». دست در زمین زد، قدحى برآمد از آبگینه سپید که از آن نیکوتر نباشد.و از آن آب خورد و یاران را آب داد و آن قدح تا مکّه با ما بود.

ابو تراب، ابو العبّاس را گفت: «اصحاب تو چه مى‏گویند در این کارها که حق- تعالى- با اولیاء خویش مى ‏کند از کرامات؟». گفت: «هیچ‏کس ندیدم که بدین ایمان آرد، الّا اندکى». گفت: «هر که ایمان نیارد بدین، کافر بود».

و یک‏بار مریدان در بادیه گفتند: «گزیر نیست [از قوت». شیخ گفت: «گزیر نیست‏] از آن که از او گریز نیست».

ابو تراب گفت: شبى در بادیه مى‏رفتم تنها، و شبى به غایت تاریک بود. ناگاه سیاهى پیش من آمد، چند مناره‏یى. بترسیدم. گفتم: «تو پریى یا آدمى؟». گفت: «تو مسلمانى یا کافر؟». گفتم: «مسلمان». گفت: «مسلمان به دون خداى- عزّ و جلّ- از چیزى ترسد؟». شیخ گفت: «دل من به من بازآمد و دانستم که فرستاده غیب است.تسلیم کردم و خوف از دل من برفت».

و گفت: غلامى دیدم در بادیه بى ‏زاد و راحله. گفتم: اگر یقین نیستى با او، هلاک شودى! پس گفتم: «اى غلام! به چنین جاى مى روى بى‏ زاد؟». گفت: «اى پیر! سر بردار تا جز خداى هیچ‏کس را بینى؟». گفتم: «اکنون هر کجا خواهى برو». [و گفت:] «مدّت بیست سال نه از کسى چیزى گرفتم و نه کسى را چیزى دادم». گفتند: «چگونه؟».

گفت: «اگر مى‏ گرفتم از وى مى ‏گرفتم و اگر نمى ‏گرفتم، از وى نمى‏ گرفتم».

و گفت:«روزى طعامى بر من‏ عرضه کردند. منع کردم. چهارده روز گرسنه ماندم از شومى آن منع». و گفت: «هیچ نمى‏دانم مرید را مضرّتر از سفر کردن بر متابعت نفس. و هیچ فساد به مرید راه نیافت الّا به سبب فساد سفرهاى باطل».

و گفت: «حق تعالى فرموده است که دور باشید از کبایر، و کبایر نیست الّا دعوى فاسد و اشارت باطل. و اطلاق کردند بر عبارات بى‏ معانى و الفاظ میان تهى بى‏حقیقت». ثمّ قال: «قال اللّه، تعالى: و انّ الشّیاطین لیوحون الى اولیائهم [لیجادلوکم» و گفت‏]: «هرگز هیچ‏کس به رضاى خداى- عزّ و جلّ- نرسد، اگر دنیا [را] یک‏ذرّه در دل او مقدار بود».

و گفت: «چون بنده‏ یى صادق بود در عمل، حلاوت یابد پیش از آن که عمل کند و اگر اخلاص به جاى آرد در آن، حلاوت یابد در آن وقت که آن عمل بکند». و گفت: «شما سه چیز دوست مى‏ دارید و آن سه چیز از آن شما نیست: نفس را دوست مى‏دارید و نفس از آن خداى عزّ و جلّ- است، و روح را دوست مى‏ دارید، و روح از آن خداى است، و مال را دوست مى ‏دارید، و مال از آن خداى است. و دو چیز طلب مى‏ کنید و نمى‏ یابید: شادى و راحت. و این هر دو در بهشت خواهد بود».

و گفت: «سبب وصول به حق هفده درجه است. ادناء آن اجابت است و اعلاء آن توکّل کردن بر خدا به حقیقت». و گفت: «توکّل آن است که خود را در دریاى عبودیّت افگنى و دل در خداى بسته دارى. اگر دهد شکر گویى و اگر بازگیرد صبر کنى».

و گفت:«هیچ‏ چیز عارف را تیره نکند و همه تیرگى‏ها بدو روشن شود». و گفت: «قناعت [گرفتن‏] قوتى است از خداى، تعالى». و گفت: «هیچ‏چیز نیست از عبادت، نافع‏تر از اصلاح خواطر». و گفت: «از دلها دلى است که زنده است به نور فهم، از خداى، تعالى». و گفت: «اندیشه خویش را نگاه دار، زیرا که مقدمه همه چیزهاست، که هر که را اندیشه درست شد، بعد از آن هر چه بر او رود از افعال و احوال، همه درست بود». و گفت: «حق تعالى- گویا گرداند علما را در هر روزگارى مناسب اعمال اهل روزگار».

و گفت:«حقیقت غنا آن است که مستغنى باشى از هر که مثل توست، و حقیقت فقرآن است که محتاج باشى به هر که مثل توست».

نقل است که از او پرسیدند که: «تو را هیچ حاجت هست به ما؟». شیخ گفت: «مرا چگونه به تو و مثل تو حاجت بود؟ که مرا به خداى- عزّ و جلّ- حاجت هم نیست» یعنى در مقام رضاام. راضى را به حاجت چه کار؟-. و گفت: «فقیر آن است که قوت او آن بود که یابد و لباس او آن بود که عورتى بازپوشد و مسکن او آن بود که در آنجا بباشد».

نقل است که وفات او در بادیه بصره بود. از پس چندین سال جماعتى بدو رسیدند، او را دیدند بر پاى ایستاده، روى به قبله کرده و خشک شده، و رکوه در پیش نهاده و عصا در دست گرفته، و هیچ سباعى گرد او ناگشته. رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری