شکل خرس(آخوند کاشى)

مرحوم آیت الله شهید دستغیب رضوان الله تعالى علیه فرمودند:
مى گویند: یک روز مرحوم آخوند(کاشی) میآید وسط مدرسه صدر کنار حوض ‍ وضو بگیرد، مى بیند یک خرسى دارد طرفش مى آید، دوان دوان خودش را به حجره اش مى رساند و در حجره رامى بندد و غش مى کند.

چند روز از این ماجرا مى گذرد، یکى رحمت خدا مى رود و ختمى برایش ‍ مى گیرند، علمابه مَراسِمَش مى روند، اتفاقا مرحوم آخوند هم به آن مجلس ‍ مى رود، یکى ازحاجى هاى بازار میآید خدمت آخوند و میگوید:باشه حاج آقا حالا مراکه مى بینید فرار مى کنید.

مرحوم آخوند،آن وقت متوجه مى شوند که آن خرس این حاجى بازارى بوده

ذکر اشیاء(آخوند کاشى)

((حضرت حاج آقاى ناجى )) فرمودند:
از ((مرحوم شیخ اسدالله قمشه اى )) که خودش جزء والهین بوده که در سن سى و دو سالگى رحمت خدا رفته بود که خود آن حالاتشان یک بحثى دارد.
مرحوم همایى در ریاضیات شاگرد ایشان بوده و خیلى عجیب بود و اشعارى هم دارد. که تخلصش دیوانه است ، نقل میکنند:

((شیخ اسدالله قمشه اى )) در اطفار سلوکیه بوده یک شب نیمه شبى براى تهجد بلند مى شود احساس مى کند که همه عالم فانى مى شود باز همه عالم به وجود مى آید، اصلا یک حالت عجیب و غریبى این راحالت فنا و بقا مى گویند و چیز عجیب وغریبى در سلوک هست .

یک مقدار خودش را در این حالت باقى و مى بیند خیلى مطلب بالاست . بعد میگوید: خوب است ببینم کدام یک از اساتید، این حرف را مى فهمد.
همان نیمه شب بلندمى شود یک سَرى به مدارس میزند که ببیند کى این مطلب دستش است ومى فهمد.

بذهنش مى رسد یک سَرى به حجره آخوندبرود. آن وقت مدرسه صدر چهار باغ بوده راه مى افتد مى بیند در کل راه این فنا و بقا ادامه دارد، بعد درحجره آخوند مى آید، مى بیند، مرحوم آخوند مى گوید: لا اِلَّهَ تمام موجودات فانى مى شوند، تا مى گوید: اِلا اللّه موجودات بقاء بااللّه پیدا مى کنند، مى بیند خود مرحوم آخوند است که فنا و بقا را دارد ایجاد مى کند، ایشان تازه توقع داشته ببیند آخوند مى فهمد یانمى فهمد.
تازه مى فهمد ذکرایشان است که منشا اینچنین اثرى شده وایشان اذکارش ‍ اذکار عجیبى بوده .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

شکل برزخى(آخوند کاشى)

((جناب حاج آقاى ناجى )) در اصفهان فرمودند:
یک روز صبح زود خادم آخوندبه حمام مى رود و مى بیند آخوند در حمام قدیم توى خزینه است ، جلو مى رود و سلام مى کند.
آخوند مى گوید: سلام و زهر مار فلان فلان شده . کى گفته تو اینجا بیایى و شروع به ناسزا گفتن میکند.
خادم تعجب مى کند و مبهوت مى ماند. صبح اول صبحى ما مگر چکار کرده بودیم که باما اوقات تلخى کرد و ناسزا گفت .


خلاصه دل چرکین مى شود ولى چیزى نمى گوید. تا اینکه چند روز از این ماجرا میگذرد و مرحوم آخوند قلیان مى کشید، سر قلیان را براى مرحوم آخوند چاق مى کند و میآید خدمت آخوند و مى گوید: آقا چند روز پیش ‍ صبح آمدم حمام ، آخر چه قصورى از ما سرزده بود که على الطلوع اینهمه چیز به ما بار کردید؟


مرحوم آخوند مى گوید: خوب شد گفتى . من مى خواستم از تو معذرت خواهى کنم .
آقا چه معذرت خواهى اینهه به ما چیز بارکردى ، بعد معذرت خواهى میکنى ؟
آخوند مى گوید: من صبح داشتم مدرسه مى رفتم توى خیابان وکوچه یک سرى حیواناتى رادیدم که درب مغازه هارابازمى کنند و بعضى حیوانات طرف من مى آمدند، از بس ترسیده بودم دویدم توى حمام که تو آمدى ، مى دانستم تو آدم خوبى هستى ،

گفتم بگذار یک مقدار ناسزا بگویم که حجاب شود، من مردم رابه شکل حیوانات گوناگون نبینم . و از حمام مى خواهم به مدرسه بروم دیگر نترسم . چون خیلى ترسیده بودم و خُب حجاب رفع شد، خلاصه ما را ببخش .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

 

تکلّم‌ ملاّ محمّد مهدی‌ نِراقی‌ با روح‌ مرده‌، در وادی‌ السّلام‌

داستان‌ عجیبی‌ در همین‌ دنیا اتّفاق‌ افتاده‌ از حضرت‌ آیه‌ الله‌ رئیسُ الملّه‌ والدّین‌، شیخ‌ الفقهاء و المجتهدین‌، مرحوم‌ آخوند ملاّ محمّد مهدی‌ نِراقی‌  أعلَی‌ اللهُ تعالی‌ مقامَهُ الشَّریف‌.مرحوم‌ نراقی‌، از علمای‌ بزرگ‌ و جامع‌ علوم‌ عقلیّه‌ و نقلیّه‌ و حائز مرتبه‌ علم‌ و عمل‌ و عرفان‌ الهی‌ بوده‌، و در فقه‌ و اصول‌ و حکمت‌ و ریاضیّات‌ و علوم‌ غریبه‌ و اخلاق‌ و عرفان‌ از علمای‌ کم‌نظیر اسلام‌ است‌.
ایشان‌ در همان‌ ایّامِ اقامت‌ در نجف‌، در ماه‌ رمضانی‌ که‌ بر او می‌گذرد یک‌ روز در منزلشان‌ برای‌ صرف‌ افطار هیچ‌ نداشتند، عیالش‌ به‌ او میگوید: هیچ‌ در منزل‌ نیست‌، برو بیرون‌ و چیزی‌ تهیّه‌ کن‌!
مرحوم‌ نراقی‌ در حالیکه‌ حتّی‌ یک‌ فَلس‌ پول‌ سیاه‌ هم‌ نداشته‌ است‌، از منزل‌ بیرون‌ می‌آید و یکسره‌ به‌ سمت‌ وادی‌ السّلام‌ نجف‌ برای‌ زیارت‌ اهل‌ قبور میرود؛ در میان‌ قبرها قدری‌ می‌نشیند و فاتحه‌ میخواند تا اینکه‌ آفتاب‌ غروب‌ میکند و هوا کم‌ کم‌ رو به‌ تاریکی‌ میرود.
در اینحال‌ می‌بیند عدّه‌ای‌ از اعراب‌ جنازه‌ای‌ را آوردند و قبری‌ برای‌ او حفر نموده‌ و جنازه‌ را در میان‌ قبر گذاشتند، و رو کردند به‌ من‌ و گفتند: ما کاری‌ داریم‌، عجله‌ داریم‌، میرویم‌ به‌ محلّ خود، شما بقیّه‌ تجهیزات‌ این‌ جنازه‌ را انجام‌ دهید!
جنازه‌ را گذاردند و رفتند.
مرحومِ نراقی‌ میگوید: من‌ در میان‌ قبر رفتم‌ که‌ کفن‌ را باز نموده‌ و صورت‌ او را بروی‌ خاک‌ بگذارم‌، و بعد بروی‌ او خشت‌ نهاده‌ و خاک‌ بریزم‌ و تسویه‌ کنم‌؛ ناگهان‌ دیدم‌ دریچه‌ایست‌، از آن‌ دریچه‌ داخل‌ شدم‌ دیدم‌ باغ‌ بزرگی‌ است‌، درخت‌های‌ سرسبز سر به‌ هم‌ آورده‌ و دارای‌ میوه‌های‌ مختلف‌ و متنوّع‌ است‌.
از دَرِ این‌ باغ‌ یک‌ راهی‌ است‌ بسوی‌ قصر مجلّلی‌ که‌ در تمام‌ این‌ راه‌ از سنگ‌ ریزه‌های‌ متشکّل‌ از جواهرات‌ فرش‌ شده‌ است‌.
من‌ بی‌اختیار وارد شدم‌ و یکسره‌ بسوی‌ آن‌ قصر رهسپار شدم‌، دیدم‌ قصر با شکوهی‌ است‌ و خشت‌های‌ آن‌ از جواهرات‌ قیمتی‌ است‌؛ از پلّه‌ بالا رفتم‌، در اطاقی‌ بزرگ‌ وارد شدم‌، دیدم‌ شخصی‌ در صدر اطاق‌ نشسته‌ و دور تا دور این‌ اطاق‌ افرادی‌ نشسته‌اند.
سلام‌ کردم‌ و نشستم‌، جواب‌ سلام‌ مرا دادند. بعد دیدم‌ افرادی‌ که‌ در اطراف‌ اطاق‌ نشسته‌اند از آن‌ شخصی‌ که‌ در صدر نشسته‌ پیوسته‌ احوالپرسی‌ می‌کنند و از حالات‌ اقوام‌ و بستگان‌ خودشان‌ سؤال‌ می‌کنند و او پاسخ‌ میدهد.
و آن‌ مرد مبتهج‌ و مسرور به‌ یکایک‌ از سؤالات‌ جواب‌ میگوید. قدری‌ که‌ گذشت‌ ناگهان‌ دیدم‌ که‌ ماری‌ از در وارد شد و یکسره‌ بسمت‌ آن‌ مرد رفت‌ و نیشی‌ زد و برگشت‌ و از اطاق‌ خارج‌ شد.
آن‌ مرد از درد نیش‌ مار، صورتش‌ متغیّر شد و قدری‌ به‌ هم‌ برآمد، و کم‌ کم‌ حالش‌ عادّی‌ و بصورت‌ اوّلیّه‌ برگشت‌.
سپس‌ باز شروع‌ کردند با یکدیگر سخن‌ گفتن‌ و احوالپرسی‌ نمودن‌ و از گزارشات‌ دنیا از آن‌ مرد پرسیدن‌.ساعتی‌ گذشت‌ دیدم‌ برای‌ مرتبه‌ دیگر، آن‌ مار از در وارد شد و به‌ همان‌ منوال‌ پیشین‌ او را نیش‌ زد و برگشت‌.آن‌ مرد حالش‌ مضطرب‌ و رنگ‌ چهره‌اش‌ دگرگون‌ شد و سپس‌ به‌حالت‌ عادّی‌ برگشت‌.
من‌ در این‌ حال‌ سؤال‌ کردم‌: آقا شما کیستید؟ اینجا کجاست‌؟ این‌ قصر متعلّق‌ به‌ کیست‌؟ این‌ مار چیست‌؟ چرا شما را نیش‌ میزند؟
گفت‌: من‌ همین‌ مرده‌ای‌ هستم‌ که‌ هم‌ اکنون‌ شما در قبرگذارده‌اید، و این‌ باغ‌ بهشت‌ برزخی‌ من‌ است‌ که‌ خداوند به‌ من‌ عنایت‌ نموده‌ است‌، که‌ از دریچه‌ای‌ که‌ از قبر من‌ به‌ عالم‌ برزخ‌ باز شده‌ است‌ پدید آمده‌ است‌.این‌ قصر مال‌ من‌ است‌، این‌ درختان‌ با شکوه‌ و این‌ جواهرات‌ و این‌ مکان‌ که‌ مشاهده‌ می‌کنید بهشت‌ برزخی‌ من‌ است‌، من‌ آمده‌ام‌ اینجا.
این‌ افرادی‌ که‌ در اطاق‌ گرد آمده‌اند ارحام‌ من‌ هستند که‌ قبل‌ از من‌ بدرود حیات‌ گفته‌ و اینک‌ برای‌ دیدن‌ من‌ آمده‌اند و از بازماندگان‌ و ارحام‌ و أقربای‌ خود در دنیا احوالپرسی‌ نموده‌ و جویا میشوند، و من‌ حالات‌ آنان‌ را برای‌ اینان‌ بازگو میکنم‌.
گفتم‌ این‌ مار چرا تو را میزند؟
گفت‌: قضیّه‌ از این‌ قرار است‌ که‌ من‌ مردی‌ هستم‌ مؤمن‌، اهل‌ نماز و روزه‌ و خمس‌ و زکات‌، و هر چه‌ فکر میکنم‌ از من‌ کار خلافی‌ که‌ مستحقّ چنین‌ عقوبتی‌ باشم‌ سر نزده‌ است‌، و این‌ باغ‌ با این‌ خصوصیّات‌ نتیجه‌ برزخی‌ همان‌ اعمال‌ صالحه‌ من‌ است‌؛ مگر آنکه‌ یک‌ روز در هوای‌ گرم‌ تابستان‌ که‌ در میان‌ کوچه‌ حرکت‌ میکردم‌، دیدم‌ صاحب‌ دکّانی‌ با یک‌ مشتری‌ خود گفتگو و منازعه‌ دارند؛ من‌ رفتم‌ نزدیک‌ برای‌ اصلاح‌ امور آنها، دیدم‌ صاحب‌ دکّان‌ می‌گفت‌: سیصد دینار (شش‌ شاهی‌) از تو طلب‌ دارم‌ و مشتری‌ می‌گفت‌: من‌ پنج‌ شاهی‌ بدهکارم‌.
من‌ به‌ صاحب‌ دکّان‌ گفتم‌: تو از نیم‌ شاهی‌ بگذر، و به‌ مشتری‌ گفتم‌: تو هم‌ از نیم‌ شاهی‌ رفعِ ید کن‌ و به‌ مقدار پنج‌ شاهی‌ و نیم‌ بصاحب‌ دکّان‌ بده‌.
صاحب‌ دکّان‌ ساکت‌ شد و چیزی‌ نگفت‌؛ ولی‌ چون‌ حقّ با صاحب‌ دکّان‌ بوده‌ و من‌ به‌ قدر نیم‌ شاهی‌ به‌ قضاوت‌ خود ـ که‌ صاحب‌ دکّان‌ راضی‌ بر آن‌ نبود ـ حقّ او را ضایع‌ نمودم‌، به‌ کیفر این‌ عمل‌ خداوند عزّوجلّ این‌ مار را معیّن‌ نموده‌ که‌ هر یک‌ ساعت‌ مرا بدین‌ منوال‌ نیش‌ زند، تا در نفخ‌ صور دمیده‌ و خلائق‌ برای‌ حساب‌ در محشر حاضر شوند، و به‌ برکت‌ شفاعت‌ محمّد و آل‌ محمّد علیهم‌ السّلام‌ نجات‌ پیدا کنم‌.
چون‌ این‌ را شنیدم‌ برخاستم‌ و گفتم‌: عیال‌ من‌ در خانه‌ منتظر است‌، من‌ باید بروم‌ و برای‌ آنان‌ افطاری‌ ببرم‌. همان‌ مردی‌ که‌ در صدر نشسته‌ بود برخاست‌ و مرا تا در بدرقه‌ کرد، از در که‌ خواستم‌ بیرون‌ آیم‌ یک‌ کیسه‌ برنج‌ به‌ من‌ داد، کیسه‌ کوچکی‌ بود، و گفت‌: این‌ برنج‌ خوبی‌ است‌، ببرید برای‌ عیالاتتان‌.
من‌ برنج‌ را گرفته‌ و خداحافظی‌ کردم‌ و آمدم‌ بیرون‌ باغ‌، از دریچه‌ای‌ که‌ داخل‌ شده‌ بودم‌ خارج‌ شدم‌، دیدم‌ داخل‌ همان‌ قبر هستم‌ و مرده‌ هم‌ به‌ روی‌ زمین‌ افتاده‌ و دریچه‌ای‌ نیست‌؛ از قبر بیرون‌ آمدم‌ و خشت‌ها را گذارده‌ و خاک‌ انباشتم‌ و به‌ صوب‌ منزل‌ رهسپار شدم‌ و کیسه‌ برنج‌ را با خود آورده‌ و طبخ‌ نمودیم‌.
و مدّتها گذشت‌ و ما از آن‌ برنج‌ طبخ‌ میکردیم‌ و تمام‌ نمی‌شد، و هر وقت‌ طبخ‌ میکردیم‌ چنان‌ بوی‌ خوشی‌ از آن‌ متصاعد میشد که‌ محلّه‌ را خوشبو میکرد. همسایه‌ها می‌گفتند: این‌ برنج‌ را از کجا خریده‌اید؟
بالاخره‌ بعد از مدّتها یک‌ روز که‌ من‌ در منزل‌ نبودم‌، یک‌ نفر به‌ میهمانی‌ آمده‌ بود و چون‌ عیال‌ از آن‌ برنج‌ طبخ‌ میکند و آن‌ را دَم‌میکند، عطر آن‌ فضای‌ خانه‌ را فرا میگیرد، میهمان‌ می‌پرسد: این‌ برنج‌ از کجاست‌ که‌ از تمام‌ اقسام‌ برنج‌های‌ عنبر بو خوشبوتر است‌؟
اهل‌ منزل‌، مأخوذ به‌ حیا شده‌ و داستان‌ را برای‌ او تعریف‌ می‌کنند.
پس‌ از این‌ بیان‌، آن‌ مقداری‌ از برنج‌ که‌ مانده‌ بود چون‌ طبخ‌ کردند دیگر برنج‌ تمام‌ میشود.
آری‌ اینها غذاهای‌ بهشتی‌ است‌ که‌ خداوند برای‌ مقرّبان‌ درگاه‌ خود روزی‌ میفرماید
معادشناسی//علامه طهرانی

 

سگ سیاه بر روى جنازه 

از دکتر حسن احسان تهرانى که در کربلا مطب داشته نقل شده است : روزى مشرف به کاظمین شدم و بعد از آن کنار دجله رفتم ، دیدم جنازه اى را عده اى بر دوش گرفته و به سمت حرم مطهر حرکت مى کنند.

هنگامى که جنازه را به طرف صحن مطهر مى بردند، من هم که عازم تشرف بودم به دنبال آن حرکت کردم . مقدارى که او را تشیع کردم ناگاه دیدم یک سگ سیاه ترسناکى روى جنازه نشسته است !
بسیار تعجب کردم و با خود گفتم : این سگ ، چرا روى جنازه رفته است ؟ متوجه نبودم که این سگ نیست بلکه تجسم یافته اعمال میت است . به افرادى که در اطراف من تشییع مى کردند گفتم : روى جنازه چیست ؟
گفتند: چیزى نیست به جز همین پارچه اى که مى بینى ! دریافتم که این سگ صورت واقعى اعمال میت است و فقط منآن را مى بینم و دیگران ادراک نمى کنند.
هیچ نگفتم تا جنازه را به صحن مطهر رسانیدند. همین که خواستند تابوت را براى طواف داخل صحن برند دیدم آن سگ از روى تابوت پائین پرید و در گوشه اى ایستاد تا آن که جنازه را طواف دادند. وقتى مى خواستند از در صحن خارج شوند، دوباره آن سگ به روى جنازه پرید!
معلوم است که صاحب آن جنازه مرد ظالم و متجاوزى بوده که صورت ملکوتى او به شکل سگ مجسم شده است . (چون آن دکتر داراى صفاى باطن بوده این معنى را ادراک مى نموده و دیگران چیزى نمى دیده اند.)
انسان از مرگ تابرزخ//نعمت الله صالحی

بوى تعفن کباب(آیت الله بها الدینی)

ایشان مى‏ فرمود: یک وقتى ما را یک نفر دعوت کرد و کباب خوبى هم درست کرده بود و همه مشغول خوردن شده بودند؛ اما من دیدم کباب بوى تعفن مى‏ دهد، به طورى که از بوى تعفن آن گیج شده بودم و هر چه کردم، دستم طرف غذا نمى‏ رفت. بعد معلوم شد آن آقا رفته، از یکى از قصابى‏ ها یک شقه گوسفند برداشته و (بدون رضایت او) آورده است.

ایشان مى‏ فرمود: این چه علمى است که اگر توى قهوه‏ خانه‏ هاى بین راه، گوشت کلاغ به او بدهند، بخورد و نفهمد! این چه علمى است که طرف نفهمد غذایى که جلوى او گذاشته‏ اند، حرام گوشت است یا حلال گوشت؟! این علم به درد نمى‏ خورد.

سلوک معنوی (گفتارها و مصاحبه ها و خاطراتی از آیت الله بهاءالدینی ره) // اکبر اسدی

مشاهده صُوَر برزخى و ملاقات با أرواح‏(آیت الله سیدجمال الدین گلپایگانی)

«مرحوم آقا سیّد جمال میفرمود: من وقتى از اصفهان به نجف أشرف مشرّف شدم، تا مدّتى مردم را به صورتهاى برزخیّه خودشان میدیدم؛ به صورتهاى وحوش و حیوانات و شیاطین. تا آنکه از کثرت مشاهده ملول شدم.

یک روز که به حرم مطهّر مشرّف شدم، از أمیر المؤمنین علیه السّلام‏خواستم که این حال را از من بگیرد؛ من طاقت ندارم. حضرت گرفت، و از آن پس مردم را به صورتهاى عادى می دیدم.

و نیز میفرمود: یک روز هوا گرم بود، رفتم به وادى السّلام نجف أشرف براى فاتحه اهل قبور و ارواح مؤمنین. چون هوا بسیار گرم بود، رفتم در زیر طاقى که بر سر دیوار، روى قبرى زده بودند نشستم. عمامه را برداشته و عبا را کنار زدم که قدرى استراحت نموده و برگردم. در این حال دیدم جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس و وضعى بسیار کثیف بسوى من آمدند و از من طلب شفاعت میکردند که وضع ما بد است، تو از خدا بخواه که ما را عفو کند.

من به ایشان پرخاش کردم و گفتم: هر چه در دنیا به شما گفتند گوش نکردید و حالا که کار از کار گذشته طلب عفو مى ‏کنید؟ بروید اى متکبّران!
ایشان میفرمودند: این مردگان شیوخى بودند از عرب که در دنیا متکبّرانه زندگى مى‏نمودند و قبورشان در اطراف همان قبرى بود که من بر روى آن نشسته بودم.

آیت نور، ۱جلد ص: ۱۸۹//علامه سید محمد حسین تهرانى

مشاهده ملائکه عذاب‏(آیت الله سیدجمال الدین گلپایگانی)

 

«مرحوم آیه الله گلپایگانى‏ میفرمود: من در دوران جوانى که در اصفهان بوده ‏ام نزد دو استاد بزرگ: مرحوم آخوند کاشى و جهانگیرخان، درس اخلاق و سیر و سلوک مى ‏آموختم و آنها مربّى من بودند.

به من دستور داده بودند که شبهاى پنجشنبه و شبهاى جمعه بروم بیرون اصفهان و در قبرستان تخت فولاد قدرى تفکّر کنم در عالم مرگ و ارواح، و مقدارى هم عبادت کنم و صبح برگردم.

عادت من این بود که شب پنجشنبه و جمعه میرفتم و مقدار یکى دو ساعت در بین قبرها و در مقبره‏ ها حرکت میکردم و تفکّر مى ‏نمودم، و بعد چند ساعت استراحت نموده و سپس براى نماز شب و مناجات برمى ‏خاستم و نماز صبح را میخواندم و پس از آن به اصفهان مى ‏آمدم.

میفرمود: شبى بود از شبهاى زمستان، هوا بسیار سرد بود، برف هم مى ‏آمد. من براى تفکّر در أرواح و ساکنان وادى آن عالم از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد آمدم و در یکى از حجرات رفتم و خواستم دستمال خود را باز کرده چند لقمه ‏اى از غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادات کردم.

در این حال درِ مقبره را زدند تا جنازه ‏اى را که از أرحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند، و شخص قارى قرآن که متصدّى مقبره بود مشغول تلاوت شود و آنها صبح بیایند و جنازه را دفن کنند. آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند، و قارى قرآن مشغول تلاوت شد.

من همین که دستمال را باز کرده و مى ‏خواستم مشغول خوردن غذا شوم دیدم که ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن شدند.

عین عبارت خود آن مرحوم است: چنان گرزهاى آتشین بر سر او مى ‏زدند که آتش به آسمان زبانه مى کشید، و فریادهائى از این مرده برمى‏ خاست‏ که گوئى تمام این قبرستان عظیم را متزلزل میکرد. نمیدانم اهل چه معصیتى بود؛ از حاکمان جائر و ظالم بود که این‏طور مستحقّ عذاب بود؟

و أبدا قارى قرآن اطّلاعى نداشت؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت.

من از مشاهده این منظره از حال رفتم، بدنم لرزید، رنگم پرید؛ و اشاره مى ‏کنم به صاحب مقبره که در را باز کن من میخواهم بروم، او نمى ‏فهمید. هر چه مى ‏خواستم بگویم، زبانم قفل شده بود و حرکت نمیکرد. بالأخره به او فهماندم: چفت در را باز کن؛ من میخواهم بروم.

گفت: آقا هوا سرد است، برف روى زمین را پوشانیده، در راه گرگ است، تو را میدرد! هر چه میخواستم بفهمانم به او که من طاقت ماندن ندارم او إدراک نمى‏ کرد.

بناچار خود را به در اطاق کشاندم. در را باز کرد و من خارج شدم، و تا اصفهان با آنکه مسافت زیادى نیست بسیار به سختى آمدم و چندین بار به زمین خوردم. آمدم در حجره، یک هفته مریض بودم و مرحوم آخوند کاشى و جهانگیرخان مى ‏آمدند و استمالت میکردند و به من دوا میدادند، و جهانگیرخان براى من کباب باد میزد و به زور به حلق من فرو مى ‏برد تا کم کم قدرى قوّه گرفتم.

علامه سید محمد حسین تهرانى، آیت نور، ۱جلد، ص: ۱۸۸

مکاشفه در قبرستان شیخان(آیت الله محمد تقی آملی)

 

آیت الله سید رضى شیرازى درباره آیت الله العظمى محمد تقى آملى مى فرمایند: مرحوم آیت الله شیخ محمد تقى آملى ، خیلى مرد متواضعى بود. با این که در ردیف مراجع وقت بود، ولى حاضر نشد مساله بنویسد. من مطمئن ام ایشان و آقاى میرزا احمد آشتیانى ، در حدى بودند که اگر رساله مى دادند، عده زیادى ، از آن دو تقلید مى کردند، ولى از روى تواضع این کار را نکردند.

در اواخر عمر، جریانى را براى ما نقل کردند که حکایتگر بعد معنوى ایشان است . فرمودند: در حدود چهل سال سن داشتم که رفتم قم . روز عاشورا بود و در صحن مطهر حضرت معصومه علیه السلام روضه مى خواندند، خیلى متاثر شدم و زیاد گریه کردم . بعد از آن ، آمدم قبرستان شیخان و زیارت اهل قبور و السلام على اهل لا اله الا الله … را خواندم . در این هنگام دیدم تمام ارواح ، روى قبرهاشان نشسته اند و همگى گفتند: علیکم السلام ! شنیدم زمزمه اى داشتند مثل این که درباره امام حسین علیه السلام و عاشورا بود

طبیب دلها//صادق حسن زاده

 

جنازه حاکم ستمگر(آیت الله محمد جواد انصاری)

آیه اللّه حاج میرزا جواد آقاى انصارى همدانى (اعلى اللّه تعالى مقامه الشریف ) نقل مى فرمود:
من در یکى از خیابانهاى همدان عبور مى کردم . دیدم جنازه اى را عدّه اى بر دوش گرفته و به سوى قبرستان مى برند.

ولى از جنبه ملکوتیّه او را به سمت یک تاریکى مبهم و عمیقى مى بردند و روح مثالى این مرد متوفّى در بالاى جنازه مى رفت و پیوسته مى خواست فریاد کند که :

اى خدا! مرا نجات بده . مرا اینجا نبرید!
ولى بر زبانش نام خدا جارى نمى شد.
آن وقت رو کرد به مردم و مى گفت :
اى مردم ! مرا نجات دهید. نگذارید مرا ببرند!
ولى صدایش به گوش کسى نمى رسید.

من صاحب جنازه را شناختم . او اهل همدان بود و حاکم ستمگر و ظالمى بود.

داستانهای از علما//علی رضا خاتمی