زندگینامه روزبهان بن ابى نصر بقلى« شيخ روزبهان بقلى»« شيخ شطّاح» « شطّاح فارس»

« روزبهان ابومحمد بن ابى‏نصر بن روزبهان بقلى فسايى شيرازى»، معروف به« شيخ شطّاح» و« شطّاح فارس» عارف اهل فارس بود.

او در سال 522 ق، در خانواده‏اى ديلمى الاصل در فسا به دنيا آمد. اين عارف و دانشمند سده ششم و هفتم كه از سرسلسله روزبهانيان و ديلميان مقيم فارس بوده، چون در فسا به بَقل( سبزى و تره‏بارفروشى) اشتغال داشت، ملقب به« شيخ روزبهان بقلى» بود. در مكتب به آموختن قرآن پرداخت و در محضر دانشمندان عصر به فراگرفتن علوم متداول مشغول شد. از همان اوان زندگى تمايلات عرفانى داشت تا اينكه در 25 سالگى از خلق بريد و در كوه‏هاى اطراف شيراز به عبادت و رياضت پرداخت و حافظ قرآن شد و نزد نخستين مرشد خود، شيخ جمال الدين فسايى رفت.

 

ديگر اساتيد او عبارت بودند از:

1. جاگير( متوفى 591)، از زاهدان كُرد كه در سامره مى‏زيست؛

2. شيخ سراج الدين محمود بن خليفه( متوفى 562) كه خرقه او با دو واسطه به شيخ ابواسحاق كازرونى مى‏رسيد؛

3. شيخ ابوالصفا كه شيخ روزبهان در سفر حج كه مريدانش همراه وى بودند از او خرقه گرفت؛

4. امام فخر الدين نصر بن مريم؛

5. ارشد الدين على نيريزى( متوفى 604)؛

6. صدر الدين سلفى اصفهانى( 478- 576).

او پس از حج به مصر و شام رفت و سرانجام به شيراز بازگشت و باقى روزگار خود را به تدريس، تربيت مريدان و نگارش كتاب گذرانيد.

شيخ روزبهان هر هفته چند نوبت در مسجد عتيق و مسجد سُنقُرى وعظ مى‏كرد. او در اواخر عمر به نوعى فلج دچار شد، اما باز هم با شوق و به كمك مريدان به مسجد مى‏رفت و وعظ مى‏كرد. وى در محرم 606( 21 ماه مه سال 1209 م، 31 ارديبهشت 588 ش) در شيراز درگذشت. مزارش در قبرستان محله باغ نو( درب شيخ) و جنب رباطى بود كه بر اساس كتيبه قدمگاه، خود آن را در 560، در شيراز ساخته بود و بعدها مزارش به اين رباط ملحق شد.

 

 

آثار

ايشان بيش از شصت اثر در علوم ظاهر و باطن داشته كه برخى از آنها موجود است. آثار وى در باره تصوف حدود 21 كتاب است كه برخى از آنها بدين شرح است:

1. الاغانة يا شرح الحجب و الاستار فى مقامات اهل الانوار و الاسرار؛

2. الانوار فى كشف الاسرار؛

3. بيان المقامات؛

4. سير الارواح؛

5. كشف الاسرار و مكاشفات الانوار؛

6. غلطات السالكين؛

7. يواسين؛

8. مشرب الارواح؛

9. رسالة القدس يا قدسية يا رسالة الانس فى روح القدس؛

10. شرح شطحيات؛

11. منطق الاسرار ببيان الانوار؛

12. عبهر العاشقين؛

13. مكتوبات روزبهان؛

14. لطائف البيان فى تفسير القرآن و عرائس البيان؛

15. المكنون فى حقايق الكلم النبوية؛

16. المفاتيح فى شرح المصابيح؛

17. الموشح فى المذاهب الاربعة و ترجيح قول الشافعى بالدليل؛

18. المفتاح فى علم اصول الفقه؛

19. الارشاد فى علم الكلام؛

20. مسالك التوحيد فى علم الكلام؛

21. الهداية فى علم النحو؛

22. كتاب فى التصريف؛

23. حدائق الاخبار؛

24. كتاب الارشاد؛

25. سلوة العاشقين؛

26. ديوان المعارف؛

27. كتاب المناهج؛

28. مقاييس السماع؛

29. تحفة المحبين؛

30. كتاب العقايد؛

31. كتاب العرفان فى خلق الانسان؛

32. لوامع التوحيد؛

33. سلوة القلوب؛

34. صفوة مشارب العشق؛

35. منهج السالكين.

زندگينامه شاه نعمت الله ولى‏(731-834ه.ق)

زندگى و شرح احوال شاه نعمت الله ولى‏

سيد نور الدين نعمت الله بن عبد الله بن محمد معروف به شاه نعمت الله ولى مؤسس فرقه نعمت‏ اللهيه از سادات حسينى بود و نسبش با نوزده واسطه به پيامبر «ص» مى ‏رسيد. و از جانب مادر به كردهاى شبانكاره منسوب بود. پدرش، مير عبد اللّه، از علما و دانشمندان شهر حلب بشمار مى‏ رفت. سيد نعمت الله ولى در دوشنبه چهاردهم ربيع الاول سال 731 ه. ق در شهر حلب متولد شد.

بسيارى از تذكره ‏نويسان به غلط تولد او را در شهر كوهبنان كرمان- در 22 رجب سال 730 يا 731 ه. ق مى ‏دانند.

پدر وى در اوان كودكى شاه ولى از شهر حلب به ناحيه «كپح و مكران» مهاجرت مى‏ كند و سيد نعمت الله كودكى و جوانى خود را در ايران مى‏ گذراند. وى در دوران جوانى به فراگيرى علوم متداول زمان پرداخت.

در مكتب استادانى همچون «شيخ ركن الدين شيرازى»، «شيخ شمس الدين مكى» و «قاضى عضد الدين ايجى» علم كلام و بلاغت و فقه را آموخت. سپس سالها به رياضت و تصفيه و تزكيه باطن مشغول گرديد و به سير آفاق و انفس پرداخت و در سن 24 سالگى در مكّه معظمه از دست شيخ عبد الله يافعى خرقه پوشيد و از جمله مريدان او گرديد.

شاه نعمت اللّه پس از آن دست به مسافرتهاى گوناگونى مى ‏زند از طريق مصر و شام و آذربايجان به ماوراءالنّهر مى ‏رود و پس از مدتى اقامت در سمرقند، عاقبت در كرمان رحل‏ اقامت مى ‏افكند و در ماهان خانقاه و باغ و حمّام مى‏ سازد و پنج سال باقيمانده عمر خود را در ماهان مى‏ گذراند و سرانجام در روز پنجشنبه بيست و دوم رجب سال 834 ه. ق پس از عمرى مجاهده و ارشاد و تعليم در سن 104 سالگى دار فانى را وداع مى ‏گويد. او را در همان باغ خود در ماهان به خاك مى‏ سپارند.

بعدها به دستور سلطان احمد شاه دكنى، پادشاه دكن، بناى باشكوه و بقعه‏ اى بر آرامگاه او بنا مى ‏كنند كه تا امروز يكى از بزرگترين مراكز تعليم و تربيت و زيارتگاه عارفان و صوفيان دريادل است.

افكار و آثار شاه نعمت الله ولى‏

قرون هشتم و نهم، سيطره افكار و آراء محى الدين ابن عربى در تصوف و عرفان است. تقريبا تمامى فرقه‏ هاى مختلف تصوف، نظير نقشبنديه، نوربخشيه و مولويه، مروج آراء ابن عربى هستند. شاه نعمت الله نيز از اين قاعده مستثنى نيست و از جمله شارحان مهم نظريه ‏هاى ابن عربى بشمار مى‏ رود. شاه ولى به محى الدين ابن عربى به ديده تكريم و احترام مى‏ نگريست و كتاب فصوص الحكم او را از حفظ بود و حتى يكى از مفصل‏ترين رساله‏ هاى خود را به شرح ابيات فصوص الحكم اختصاص داده است.

به ‏طور كلى مى‏ توان گفت آثار شاه ولى اعم از منظوم و منثور آيينه تمام‏ نماى آراء ابن عربى، نظير: وحدت وجود، انسان كامل، مسئله قطب و ولايت و علم اسرار حروف و نقطه، است.

آثار شاه نعمت اللّه به دو دسته منظوم و منثور تقسيم مى‏ شوند:

آثار منظوم:

مهم‏ترين اثر منظوم شاه ولى، ديوان اشعار اوست كه شامل قصايد، غزليات، قطعات، مثنوى‏ها و رباعيات است كه بالغ بر دوازده هزار بيت مى‏باشد. بعضى از اشعار و ابيات اين ديوان منسوب‏به اوست. همه آنها از نوع اشعار عرفانى و حاوى اشارات و توضيحات درباره عقايد و افكار متصوفه مى‏باشد.

آثار منثور:

تمامى عمر اين عارف گرانقدر در تعليم و ارشاد مريدان خود گذشت. به همين جهت وى يكى از فعال‏ترين عارفان از نظر نوشتن رسالات تعليمى است. تعداد رسالات منثور او را تا پانصد ذكر كرده‏اند و البته تاكنون انتساب 114 رساله به او مسلم شده است. نثر اين رساله‏ها اغلب مشكل و پيچيده است و اكثرا از ويژگيهاى نثر قرن هشتم و نهم برخوردار است.[1]

غزل

به چشم مست ما بنگر كه نور روى او بينى‏
همه عالم به نور او اگر بينى نكو بينى‏

خيالى نقش مى‏بندى كه اين جان است و آن جانان‏
بود اين رشته‏اى يك‏تو و ليكن تو دوتو بينى‏

درآ با ما درين دريا و با ما يك دمى بنشين‏
كه آبروى ما يابى و دريا سو به سو بينى‏

ز سوداى سر زلفش پريشان است جان و دل‏
اگر زلفش بدست آرى پريشان موبه‏مو بينى‏

بيا آئينه‏اى بستان و روى خود در او بنماى‏
كه محبوب و محب خود نشسته روبرو بينى‏

مرا گويى كه غير او توان ديدن معاذ الله‏
چو غيرش نيست در عالم بگو تو غير چو بينى‏

به جان سيد رندان كه من او را به او ديدم‏
اگر چشمت بود روشن تو هم او را به او بينى‏

قصيده

مى‏ بينم!

قدرت كردگار مى ‏بينم‏
حالت روزگار مى‏ بينم‏

حكم امسال صورتى دگر است‏
نه چو پيرار و پار مى ‏بينم‏

از نجوم اين سخن نمى‏ گويم‏
بلكه از كردگار مى‏ بينم‏

غین در دال چون گذشت از سال‏
بوالعجب كاروبار مى‏ بينم‏

در خراسان و مصر و شام و عراق‏
فتنه و كارزار مى ‏بينم‏

گرد آئينه ضمير جهان‏
گرد و زنگ و غبار مى ‏بينم‏

همه را حال مى‏ شود ديگر
گر يكى ور هزار مى ‏بينم‏

ظلمت ظلم ظالمان ديار
بى‏حد و بى‏شمار مى‏ بينم‏

قصه‏اى بس غريب مى‏ شنوم‏
غصه‏اى در ديار مى‏ بينم‏

جنگ و آشوب و فتنه و بيداد
از يمين و يسار مى‏ بينم‏

غارت و قتل و لشكر بسيار
در ميان و كنار مى ‏بينم‏

بنده را خواجه‏ وش همى ‏يابم‏
خواجه را بنده ‏وار مى‏ بينم‏

بس فرومايگان بى‏ حاصل‏
عامل و خواندگار مى‏ بينم‏

هركه او پار يار بود امسال‏
خاطرش زير بار مى‏ بينم‏

مذهب و دين ضعيف مى ‏يابم‏
مبتدع افتخار مى‏ بينم‏

سكه نو زنند بر رخ زر
درهمش كم‏عيار مى ‏بينم‏

دوستان عزيز هر قومى‏
گشته غمخوار و خوار مى‏ بينم‏

هريك از حاكمان هفت اقليم‏
ديگرى را دچار مى‏ بينم‏

نصب و عزل بتكچى و عمال‏
هريكى را دو بار مى‏ بينم‏

ماه را روسياه مى‏ يابم‏
مهر را دل‏فگار مى‏ بينم‏

ترك و تاجيك را به همديگر
خصمى و گيرودار مى‏ بينم‏

تاجر از دست دزد بى‏همراه‏
مانده در رهگذار مى‏ بينم‏

مكر و تزوير و حيله در هرجا
از صغار و كبار مى‏ بينم‏

حال هندو خراب مى ‏يابم‏
جور ترك و تتار مى ‏بينم‏

بقعه خير سخت گشته خراب‏
جاى جمع شرار مى‏ بينم‏

بعض اشجار بوستان جهان‏
بى‏بهار و ثمار مى‏ بينم‏

اندكى امن اگر بود آن روز
در حد كوهسار مى‏ بينم‏

همدمى و قناعت و كنجى‏
حاليا اختيار مى‏ بينم‏

گرچه مى‏بينم اين همه غمها
شاديى غمگسار مى ‏بينم‏

غم مخور زانكه من در اين تشويش‏
خرمى وصل يار مى‏ بينم‏

بعد امسال و چند سال دگر
عالمى چون نگار مى ‏بينم‏

چون زمستان پنجمين بگذشت‏
ششمين خوش بهار مى‏ بينم‏

نايب مهدى آشكار شود
بلكه من آشكار مى‏ بينم‏

پادشاهى تمام دانائى‏
سرورى باوقار مى ‏بينم‏

بندگان جناب حضرت او
سربه‏سر تاجدار مى ‏بينم‏

تا چهل سال اى برادر من‏
دور آن شهريار مى ‏بينم‏

دور او چون شود تمام به كام‏
پسرش يادگار مى ‏بينم‏

پادشاه و امام هفت اقليم‏
شاه عالى‏تبار مى ‏بينم‏

بعد از آن خود امام خواهد بود
كه جهان را مدار مى ‏بينم‏

ميم و حاميم و دال مى ‏خوانم‏
نام آن نامدار مى ‏بينم‏

صورت و سيرتش چو پيغمبر
علم و حلمش شعار مى ‏بينم‏

دين و دنيا از او شود معمور
خلق از او بختيار مى ‏بينم‏

يد بيضا كه باد پاينده‏
باز با ذو الفقار مى‏ بينم‏

مهدى وقت و عيسى دوران‏
هر دو را شهسوار مى‏ بينم‏

گلشن شرع را همى‏بويم‏
گل دين را به بار مى‏ بينم‏

اين جهان را چو مصر مى ‏نگرم‏
عدل او را حصار مى ‏بينم‏

هفت باشد وزير سلطانم‏
همه را كامكار مى ‏بينم‏

عاصيان از امام معصومم‏
خجل و شرمسار مى ‏بينم‏

بر كف دست ساقى وحدت‏
باده خوشگوار مى‏ بينم‏

غازى دوستدار دشمن‏كش‏
همدم و يار غار مى ‏بينم‏

تيغ آهن‏دلان زنگ زده‏
كند و بى‏اعتبار مى ‏بينم‏

زينت شرع و رونق اسلام‏
محكم و استوار مى‏ بينم‏

گرگ با ميش و شير با آهو
در چرا برقرار مى ‏بينم‏

گنج كسرا و نقد اسكندر
همه بر روى كار مى‏ بينم‏

ترك عيار مست مى ‏نگرم‏
خصم او در خمار مى ‏بينم‏

نعمت الله نشسته در كنجى‏
از همه بر كنار مى ‏بينم‏

رباعيات

[هركه او از خداى ما ترسد]

هركه او از خداى ما ترسد
از من و تو بگو كجا ترسد

ترسم از ذات اوست تا دانى‏
دلم از ديگرى كجا ترسد

[هرچه خواهى به قدر استعداد]

هرچه خواهى به قدر استعداد
حضرت آن كريم خواهد داد

اين عطايش به ما بود دايم‏
خواه در مصر و خواه در بغداد

 

[1] شاه نعمت الله ولى، ديوان كامل حضرت شاه نعمت الله ولى، 1جلد، انتشارات خانقاه نعمت اللهى – كرمان، چاپ: اول، 1380.

 

زندگینامه آیت الله استاد محمد شجاعی(۱۳۱۹-۱۳۹۴ه.ش)

محمد شجاعی۱

 زنجان، به سال ۱۳۱۹ هجری شمسی مردی آورد که فرشته علم در لحظه ولادت آهنگ فرود آمدن بر قلب او کرد و بالهای خود را بر چشمان او سایید. حضرت آیت الله محمد شجاعی در سال ۱۳۱۹ هجری شمسی در زنجان دیده به هستی باز کردند. ایشان نیز، چون عضوی از منظومه خورشیدی عالمان، در همان آغاز طفولیت، آثار استادی و فرزانگی بر چهره داشت و چشمهای باطن بین را به فردایی درخشنده در عرصه ایمان و اجتهاد و مجاهده نوید می‌داد.

تحصیلات ابتدایی را در زادگاه به سرانجام رساند و پس از آن بی‌درنگ، به سال ۱۳۳۱ هجری شمسی، راه اکتساب علوم آل محمد، صلوات اله علیهم اجمعین، را در حوزه علمیه زنجان در پیش گرفت. مقدمات حوزوی و نیز … در همانجا آموخت و از لمعات آن توشه‌های نور برگرفت و برای شناخت قوانین اصول فقه، کتاب فوانین در اصول را آموخت و سپس آموختن منظومتین مرحوم سبزواری را بابی برای ورود به کهکشان زیبای حکمت الهی قرار داد.

اساتید

حصرت آیت الله استاد محمد شجاعی به سال ۱۳۳۵ هجری شمسی، از گوشه‌های حجرات حوزه علمیه زنجان، به سرزمین دانش و تقوا، قم، هجرت کردند ـ سرزمینی که آشنایی با بزرگان عرصه علم و اجتهاد و فلسفه و عرفان واستفاده از آنان از مهمترین برکات آن بود. در همانجا رسایل آموخت و رسالت علم‌اندوزی را به کمال رساند. مکاسب فرا گرفت و تقوا و دانش کسب کرد و کفایه را در خود به کفایت به اندکی از زندگی دنیا بدل ساخت.

آنگاه از درواز‌های متون نوشته شده خارج گردید و خود را به باب شهر درس خارج از اصول فقه فقیهی اصولی و عارفی فیلسوف،حضرت امام خمینی (ره)، رساند تا او را به اصولی‌ترین مبانی علم اصول فقه رهنمون گرداند و هم فروع را نزد وی روشن و آشکار سازد.

همزمان، تلمند در محضر فقهی حضرت آیت الله العظمی محقق داماد (ره) و شرکت در درس خارج فقه ایشان راه استنباط احکام شرعی و اجتهاد را برای او هموار نمود.

علاوه بر این بهره‌های مقطعی ایشان از درسهای خارج فقه و اصول برخی از آیات عظام چون ابرهای عابر بهاری او را نه سیراب، بلکه غرق در فراوانی فهم نمود.  اما بهره‌هایی که از مائده آسمانی حضرت علامه طباطبایی (ره) بر گرفت، غذای روح سالیان او را رقم زد و او را به شاگرد ممتاز و مخصوص علامه طباطبایی رضوان اله علیه بدل ساخت. آموختن فلسفه، شفا یافتن از حکمت الهی سینوی در درس شفا و سفر از خویش به خدا، همراه با خلق، در درس اسفار صد را با حضور در کلاسهای درس عمومی، و بهره‌مندیاز خلوت آکنده از اسرار درس‌های خصوصی حضرت علامه (ره) گوشه‌هایی از این خوشه‌چینی معنوی از بوستان علم و حکمت بود.

ارتباط علمی و معنوی تنگاتنگ میان استادی علامه و شاگردی عالم، او را در شمار نزدیکان حضرت طباطبایی در آورده بود تا آنجا که همه رساله‌های دست‌نویس علامه را که مزین به دستخط نورانی ایشان بود و استنساخ آنها را به بعضی از شاگردانشان اجازه می‌دادند، استنساخ نمود و این افتخار را هم نصیب خود داشت.  به هر حال، بهره‌مندی استاد حضرت آیت الله شجاعی از سایه پرمهر و پرخیز استادی وارسته و واصل چون حضرت علامه طباطبایی حقیقتی است که آثار و برکات آن همچنان در دل و جان ایشان جاری است.

گواه ارادت و لطف متقابل او و علامه (ره) همین بس زمانی، با درگذشت پدربزرگوار استاد (آیت الله شجاعی) که علامه طباطبایی به منظور مسافرت تابستانی به زنجان عزیمت نموده و ایامی را در این شهر اقامت می‌کنند، از درگذشت پدر ایشان مطلع می‌کردند، و به دیدار و تسلیت شاگردی می‌شتابند و منزل پدری ایشان را به نور حضور خویش منور می‌نمایند. به همین دلیل، سالها بعد که قرار بود منزل پدری حضرت آیت الله شجاعی برای مرمت و بازسازی تخریب گردد، به یمن همین خاطره تابناک و ارزشمند، با اکراه تمام، تخریب آن اتاق نورانی را به اطرافیان اجازت فرمودند.  زی طلبگی از ارزشمندترین دستاویزهایی است که تمام عالمان ربانی، به ویژه در دوران جوانی، خود را به زیور آن آراسته‌اند. ایشان نیز در دوران جوانی، طلبگی را با مرام سادگی عجین ساختند.

در نز د خدا، شکم پر مبغوض است و از مبغوض حکیم، حکمت بر نمی‌آید. این است که خالی نگه داشتن اندرون از طعام، سر اولیای خداست در وصول به حکمت‌های ناب آسمانی.

اندرون از طعام خالی دار

  تا در آن نور کبریا بینی

حضرت آیت الله شجاعی نیز در زمره پارسایانی بود که فقر شدید دوران جوان نه تنها مخل علم آموزی و تهذیب او نگردید، بلکه اراده او را در طی طریق تقوی و دانش صد چندان نمود. او، که گاه از شدت فقر، استطاعت خرید حتی یک قرص نان سنگک ۴ ریالی را هم نداشت و سه سال تمام در نهایت فقر، از نان سیر نگشت، با تمامی این مشقات لحظه‌ای از آموختن نیاسود.   او هر روز پس از نماز صبح تا ساعت ۱۲ شب به جز یک ساعت در ظهر، به قصد ادای فریضه و تناول غذایی مختصر، به سختی به درس و مطالعه می‌پرداخت. با اینهمه سخت‌کوشی، ایشان در بیاناتشان با تواضعی ستودنی از اینکه در مقاطع مختلف عمر خویش اوقاتی را بیهوده ضایع کرده است تاسف دایم دارند.

در آن زمان که به دلیل کمبود بعضی از کتابهای درسی و عدم گسترش صنعت چاپ، طلاب پرتلاش ناچار به استنساخ بعضی از کتابها بودند، گاه، نوبت استنساخ ایشان به دیر هنگام می‌افتاد و دشواری دیگری بر مشقات ایشان می‌افزود. برای مثال تنها وقتی که برای استنساخ کتاب شفا (که فقط پنج نسخه در کلاس درس موجود بود) در اختیار استاد قرار داشت، ۱۱ تا ۱۲ هر شب در آن زمان بوده است.

دراین ساعت هر شب می‌رفتند و کتاب را از صاحب آن می‌گرفتند و درس فردا را استنساخ می‌نمودند و کتاب را بر می‌گرداندند. امان این صفرا، در کام علم خواه او انگبین فزود.  شاید درک این ماجرا دشوار باشد، اما گواه گویایی است بر جدیت ایشان در علم آموزی در کنار تمام مرارت هایش. ایشان بعد از تاهل در محله‌های فقیرنشین قم با اجاره کردن یک و گاهی دو اتاق کوچک به تحصیل ادامه می‌دادند. در آن روزگار در بعضی از این محله‌ها فقط یک روز در میان امکان استفاده از برق را داشتند، آنهم تنها استفاده از یک لامپ ۲۵ واتی، لاجرم، شبهایی که برق در اختیار نبود، با بازکردن در چراغ والور به نور کمرنگ شعله بسنده می‌کردند و به مطالعه و نوشتن می‌پرداختند و از لحظه‌لحظه عمر برای دانستن و فهمیدن بهره‌ می‌بردند.

در سال ۱۳۴۶ هجری شمسی، باگذشت چهارسال از تبعید حضرت امام خمینی (ره)، پس از وقایع خرداد ۱۳۴۲ و تعطیلی دروس ایشان و همچنین درگذشت حضرت آیت الله محقق داماد و نیز درس حضرت علامه به منظور ادامه تالیف و تکمیل اثرعظیم‌القدر خود، المیزان، استاد شجاعی، که هر تابستان در زنجان اقامت می‌کردند و در آغاز سال تحصیلی هر سال مجددا به قم باز می‌گشتند، در این سال (۱۳۴۶ هجری شمسی) با تعطیل شدن تمام درسهایشان در قم، دیگر به قم باز نمی‌گردند  این واقعه اگرچه برای استاد غم انگیز و سنگین بود، امام آثار مبارکی داشت و منشا برکات و سرآغاز تشکیل جلسات و مباحث معارفی و تهذیب نفس و تفسیر حضرت آیت الله شجاعی در زنجان گردید.

زندان

این عالم فرزانه از زمره اوتادی است که به عینه علم را با عمل و جهاد را با اجتهاد در آمیخت. او که فضای فاسد رژیم ستم‌شاهی را مخل مبانی شریعت و معاند با احکام نورانی اسلام می‌دید، براساس آنچه از تفکر ناب محمدی (ص) حضرت امام (ره) آموخته بود، در اوج خفقان رژیم طاغوت، در خلال مباحث اخلاقی و دینی خود به طرح اعتراضات سیاسی نیز می‌پرداخت و به همین دلیل توسط ساواک زنجان مکرر مورد مؤاخذه و سؤال و جواب و تهدید قرار می‌گرفت ولیکن به کار خود ادامه می‌داد. تا اینکه در سال ۱۳۵۱ هجری شمسی توسط مامورانی که از ساواک تهران آمده بودند با کمک ساواک زنجان دستگیر و دو شبانه روز به دست ماموران اعزامی از تهران در شهر بانی زنجان مورد آزار و شکنجه بسیار سخت قرار گرفت و سپس، بعد از دو روز، به ساواک تهران منتقل گردید و دو ماه در کمیته ضد خرابکاری که کمیته مشترک ساواک و شهربانی بود به جهت فعالیتهای گوناگون بر علیه رژیم، به صورت شد ید و خطرناکی آزار و شکنجه شد.  او دراین ایام مصداق کریمه ”واوذوافی سبیلی…“ بود.

بعد از آن ۸ ماه دیگر در زندان قصر تحت مراقبت شدید زندانی بود و تنها با توکل کامل به خدای متعال و انقطاع از ما سوی الله و توسل به حضرات معصومین سلام الله علیهم اجمعین خصوصا در آویختن دامان حضرت ثامن الحج، علی بن موسی الرضا، صلوات الله و سلامه علیه، توانست از مهلکه رژیم طاغوت جان به سلامت به در برد و سایه پر بار خود را بر سر مشتاقان توحید و حکمت و تهذیب حفظ نماید. ادامه راه جهاد و اجتهاد و دغدغه اصلاح جامعه، بعد از مدتی مجددا او را در چنگال خون آلود ساواک انداخت و بار دیگر فصلی از شکنجه‌های طاقت فرسا را بر جسم مهذب او روا داشت. اما پس از زمان کوتاهی باز با عنایات خاصه ربوبی و توجهات مخصوص حضرات معصومین صلوات الله علیهم اجمعین از زندان رژیم آزاد گردید.

جلسات درس وبحث

با به ثمر نشستن نهال انقلاب اسلامی ایران، حضرت استاد، که عرصه سیاست هم برای او میدان عبودیت و بندگی خدا و خدمت به خلق بود، نمایندگی مردم زنجان را با اصرار زیاد خود مردم آن دیار در دوره اول مجلس شورای اسلامی پذیرفتند، اما چندی نگذشت که به دلیل شدت کسالات به جا مانده از دوران زندان، از این سمت استعفا نموده و از آن پس، با اقامت در تهران، با تشکیل جلسات درس و بحث در باب تزکیه و خودسازی، تفسیر و معارف قرآنی دیگر، راه را بر جویندگانی بسیار، هموار ساختند.

جلسات عمومی و خصوصی درسها و مباحث عرفانی، تفسیری و معارفی استاد در دو دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی در زنجان و دو دهه ۶۰ و ۷۰ شمسی در تهران بی‌شک گواراترین سرچشمه‌های زلال حکمت و عمل را در کام طالبین جویندگان معرفت روا داشته است که ثمره آن شاگردان و بهره‌مندان زیاد از این محافل است.  ابداعات و ابتکارات زیبا و مؤثر عرفانی و معارفی همراه با استدلالات و براهین قوی و تحلیل‌های مخصوص در استفاده از آیات قرآن کریم و روایات و ادعیه معصومین، سلام الله علیهم اجمعین، در مباحث خودسازی و تزکیه النفس، تفسیر و معارف جقه الهیه، شیوه منحصر به فرد این استاد عالیقدر است.

جالب آنکه سلیقه عرفانی و ذوقی استاد و علاقه ایشان به ارباب معرفت، از جمله مولوی و حافظ، بر زیبایی کلام و اندیشه ایشان، صورتی دیگر بخشیده و جامه‌ای زربفت از لطایف پوشانده است.  آنچه درشرح زندگانی ایشان نباید مغفول بماند، این است که ایشان نیز درست مانند استاد خود، حضرت علامه طباطبایی، در تمام پیشرفت‌های علمی و عرفانی، خود را مرهون فداکاریها و زحمات همسر فداکار خود می‌‌دانند و وجود چنین همسری را از تفضلات حضرت حق بر می‌شمرند.

حاصل عمر با برکت ایشان در عرصه علم و عمل تاکنون آثار ارزشمندی را به جا نهاده که مشتاقان حقایق الهی را از زخارف دیگر بی‌نیاز می‌کند.

آثار

این گنجینه گرانبها شامل آثار زیر است:

۱ـ کتاب معاد یا بازگشت به سوی خدا در دو جلد چاپ شرکت انتشار

  ۲ـ کتاب مقالات درباره تزکیه و خودسازی در سه جلد انتشارات سروش

۳ـ انسان و خلافت الهی

۴  ـ ۶ جلد کتاب برگرفته از برخی از مباحث استاد در جلساتشان درخصوص معاد در خصوص خواب با تنظیم حجه الاسلام کاشفی، چاپ کانون اندیشه جوان با عناوین:  بازگشت به هستی، عروج روح، قیام قیامت، تجسم عمل شفاعت، مواقف حشر، و نشانه‌های خواب

مجموعه آثار آیت الله محمد شجاعی:

۱- مقالات، سه جلد، چاپ از انتشارات سروش

۲- معاد یا بازگشت به سوی خدا، دو جلد، چاپ شرکت انتشار.

۳- انسان و خلافت الهی، یک جلد

۴- اسماء حسنی، یک جلد، چاپ دوم از انتشارات سروش

۵- پنج رساله، یک جلد، چاپ اول از مرکز مطالعات بنیادین خاورمیانه

۶- ملائکه، یک جلد، چاپ دوم

۷- بقیه الله …، یک جلد، چاپ اول

۸- خواب و نشان‌های آن، یک جلد، چاپ سوم

 ۹- بازگشت به هستی، یک جلد، چاپ دوم

۱۰- عروج روح، یک جلد، چاپ دوم

۱۱- قیام قیامت، یک جلد، چاپ دوم

۱۲- مواقف حشر، یک جلد، چاپ دوم

۱۳- تجسم عمل و شفاعت، یک جلد، چاپ دوم

۱۴- مرگ تا قیامت، یک جلد، چاپ دوم

منتشر می‌شودِ:

  ۱- خواب و نشان‌های آن، چاپ چهارم.

  ۲- دروس تزکیه، در چند جلد، چاپ اول.

  ۳ـ آرشیو نوار بزرگی شامل مباحث ارزشمند ایشان درباره خودسازی و تزکیه، تفسیر، و معارف مختلف.  نکته دیگری که شایان ذکر است آنکه مباحث گرانمایه این استاد فرزانه در باب تزکیه و خودسازی با عنوان برنامه” کیمیای وصال“ از سال ۷۹ تا کنون از رادیو قرآن برای علاقمندان پخش شده است. بی‌شک کیمیای کلام و اندیشه این عالم ربانی مس وجود را به طلای ناب بدل می‌کند:

دست از مس وجود چون مردان ره بشوی

 تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

همچنین مباحث تفسیری استاد با عنوان برنامه  ” در مکتب وحی“ از سال ۸۱ تاکنون تشنگان معارف و ذخایر آیات نورانی قرآن کریم را جرعه نوش کرده است.  لیست سوره های تفسیر شده در این برنامه:  سوره حدید،حجرات،ق، نباء،هود،نازعات.

رحلت

 آیت‌الله محمد شجاعی از اساتید اخلاق ظهر دوشنبه ۷ دی‌ماه سال ۹۴شمسی در سن هفتاد وچهار سالگی در یکی از بیمارستان‌های تهران دار فانی را وداع گفت.وپیکر مطهر این عالم عامل در قم تشییع وهمانجا به خاک سپرده شد.

زندگینامه میرزا محمد امین خاکی شیرازی(سده ی سیزدهم‌)

خاکی شیرازی، میرزا محمد امین ، عارف ‌سلسله ی ‌چشتیه ‌در سده ی سیزدهم‌. لقب‌ وی‌ خاکی‌ شاه ‌(هدایت‌، ۱۳۸۲، ص‌۳۵۲) و بنا به ‌شهرتش‌، احتمالاً اهل ‌شیراز بوده است‌. او در آغاز جوانی ‌به ‌سیاحت ‌در فارس‌، عراق‌عجم‌ (ایران ‌مرکزی‌) و عراق ‌پرداخت ‌ و چندی ‌نیز در عتبات‌ عالیات‌ مجاور بود. ارادت ‌او به ‌محبعلی ‌شاه‌ چشتی‌ مسلّم‌ است‌ (هدایت‌، ۱۳۴۴، ص‌۴۳۶؛ همو، ۱۳۸۲، ص۳۵۲‌)، اما آغاز این‌ ارادت ‌و چگونگی‌ پیوستن ‌او به ‌سلسله ی‌ چشتیه ‌* معلو م‌ نیست‌.

پس ‌از تکفیر و اخراج ‌محبعلی ‌شاه‌ از شیراز، خاکی‌ در تکیهی ‌هفت‌تنان ‌در خارج ‌از این ‌شهر، خانقاه ‌و مریدانی‌ داشت‌، اما پس ‌از مدتی ‌شیراز را ترک‌ کرد و به ‌تهران ‌آمد و باقی ‌عمر را در این ‌شهر گذراند (هدایت‌، ۱۳۸۲، همانجا؛ دیوان‌بیگی‌، ج‌، ص‌۵۲۴).

رحلت

در باره ی ‌تاریخ ‌وفات ‌او اتفاق ‌نظر نیست‌. به ‌گفته ی ‌فسائی‌(ص۱۴۶‌)، وی‌ در حدود سال‌ ۱۲۵۰وفات ‌یافت‌، اما اشاره ی ‌مؤلف‌ تذکره ی‌ حدیقه ‌الشعرا(ص‌۵۲۴) حاکی ‌از آن ‌است ‌که ‌خاکی ‌شیرازی ‌در حدود سال ۱۲۶۰ ،هنوز در شیراز ساکن ‌بوده ‌است‌. با توجه ‌به ‌اشاره ی ‌هدایت ‌به ‌مرگ ‌خاکی‌(۱۳۸۲، ص۳۵۲‌)، یقیناً تاریخ‌ وفاتش ‌قبل ‌از ۱۲۸۸ بوده‌ است‌.

جسد خاکی‌ را در قبرستان ‌حاج ‌میرزا حسین ‌(از قدیم‌ترین‌ قبرستانهای ‌تهران‌ که ‌در دوره ی پهلوی‌ در آن‌ گردشگاه‌ باغ‌ فردوس ‌را بنا کردند) به ‌خاک‌ سپردند (هدایت‌، همان‌؛ آقا بزرگ‌ طهرانی‌، ج‌۹، قسم‌اول‌، ص۲۸۲‌، پاورقی‌).

در باره ی ‌افکار و آثار خاکی ‌اطلاع ‌دقیقی ‌در دست ‌نیست‌. او از معدود ارادتمندان ‌چشتیه ‌در ایران ‌به ‌شمار می‌آمده ‌است‌. تمامی ‌تذکره ‌نویسان ‌به ‌ارادت ‌او به ‌این ‌سلسله ‌اشاره ‌کرده‌اند و البته ‌در بیشتر موارد (معصوم ‌شیرازی‌، ج۳‌، ص۳۳۵‌ـ۳۳۶؛ آریا، ص۲۵۸‌ـ۲۵۹، ۳۳۵، ۳۳۶) منبع ‌آنها آثار رضا قلی‌ خان‌هدایت‌، شاعر و ادیب ‌معاصر خاکی‌، بوده ‌است‌.

خاکی ‌اهل ‌طریقت ‌بود، از ظاهر شرع‌ تجاوز نمی‌کرد (دیوان‌بیگی‌، ج۱‌، ص۵۲۴‌) و در عین ‌فقر، قناعت ‌و در کمال‌ عجز، مناعت‌ طبع داشت ‌(هدایت‌، ۱۳۸۲، ص۳۵۲‌). وی‌ ظاهراً اشعاری ‌نیز سروده ‌اما به ‌تدوین ‌آنها توجهی ‌نداشته ‌است‌(هدایت‌، ۱۳۸۲، ص‌۳۵۲؛ دیوان‌بیگی‌، ص۵۲۴‌).

یک ‌رباعی ‌و سه ‌بیت ‌از اشعار او را نقل ‌کرده‌اند. افزون ‌بر این ‌پنج ‌بیت‌، آقا بزرگ‌ طهرانی ‌(همان‌، ص۲۸۲‌ـ۲۸۳) به‌ دو قصیده‌ از او اشاره ‌کرده ‌است، همچنین ‌از چاپ ‌دیوان‌ فارسی ‌خاکی‌ که در رثای ‌ائمه ی ‌ شیعه ‌سروده‌ شد ه‌ گزارشی ‌داده ‌است ‌که‌ شاید از خاکی‌ شیرازی ‌باشد.



منابع‌:
(۱) غلامعلی ‌آریا، طریقه‌ چشتیه ‌در هند و پاکستان‌، تهران‌؛
(۲) آقابزرگ‌طهرانی‌؛
(۳) سید احمد علی ‌دیوان ‌بیگی ‌شیرازی‌، حدیقه الشعراء ، چاپ‌ عبدالحسین‌ نوایی‌، تهران‌؛
(۴) حاج ‌میرزا حسن ‌حسینی ‌فسایی‌، فارسنامه ‌ناصری‌، تهران‌، بی‌تا.؛
(۵) محمد معصوم‌ زین‌العابدین‌ معصوم‌ علیشاه‌، طرائق‌الحقایق‌، چاپ‌ محمدجعفر محجوب‌ تهران‌؛
(۶) رضا قلی ‌بن ‌محمدهادی ‌خان‌ هدایت‌، تذکره ‌ریاض‌العارفین‌، چاپ ‌مهرعلی‌ گرگانی‌، تهران‌[۱۳۴۴ ش‌]؛
(۷) همو، مجمع‌الفصحا ، به ‌کوشش ‌مظاهر مصفا، بخش ‌اول ‌از جلد دوم‌، تهران‌.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۴ 

زندگینامه شیخ ابراهیم دده شاهدی(متوفی۹۵۷ه ق)

 ادیب و صوفی عثمانی در قرن نهم و دهم.بیشترین گزارش از زندگی شاهدی مطالبی است که خود او در کتاب گلشن اسرار بیان کرده است (گولپینارلی، ص۱۷۴).

شاهدی در ۸۷۵ در مغله متولد شد. پدرش ،خدایی صالح (متوفی ۸۸۵) ،که در ایران تحصیل کرده و به زبان فارسی مسلط بود، زعامت زاویۀ سیدکمال را در شهرمغله بر عهده داشت. شاهدی زبان فارسی را نزد پدر فرا گرفت. در ده سالگی پدر خود را از دست داد و به وصیت او، شاگرد یک صوفی ابریشم فروش شد،اما این کار را دوست نداشت و مشتاق تحصیل بود(ثریا، ج۳، ص ۱۳۲؛ گولپینارلی، ص ۱۷۵).

وی در اوان جوانی برای تحصیل به استانبول رفت و وارد مدرسۀ فاتح آن شهر و سپس مدرسۀ ییلدرم خانِ بورسا / بروسه شد. بعد از مدتی، تحصیل را رها کرد و به زادگاه خود بازگشت. در مغله به شیخ بدرالدین، از خلفای شیخ وفا و از مشایخ طریقت زینیه ،انتساب جست و نزد او تفسیر خواند (گولپینارلی، ص ۱۷۶؛ اونگورن، ص ۲۱۲).

در ۲۴ سالگی به همراه شخصی از مولویان به نام فنایی (متوفی ۹۲۵) به لاذقیه (دنیزلی کنونی) رفت و در آنجا دست ارادت به فانی دده (متوفی ۹۱۰) ،شیخ مولوی¬خانۀ آنجا، داد. بعد از آن مرید پاشا چلبی ،از نوادگان مولانا، شد و به قره¬حصار رفت و تدریس به پسر او، امیر عادل، را برعهده¬ گرفت (گولپینارلی، ص۱۷۷؛ آچیق گوز، ص ۱۵ – ۱۶). بعد از سفری به مغله برای دیدار مادر، به همراه فردی ایرانی ،که او را بابا عجم می نامید، در کوتاهیه به خدمت دیوانه محمد چلبی* رسید و آنچه را که سالها به دنبالش بود نزد او یافت و شیفته و مرید وی گشت (گولپینارلی، ص ۱۴۲؛ اونگورن، ص۲۱۲).

ظاهراً بعد از مرگ چلبی، شاهدی به مغله برگشت و شیخ مولوی¬خانۀ آنجا شد و تا پایان عمر در همان شهر به سر برد (عاشق چلبی، گ ۲۲۴پ؛ ثاقب دده، جزء۲، ص ۱۵؛ گولپینارلی، ص ۱۷۸). به نوشتۀ اونگورن (ص ۲۱۳) ،شاهدی در مغله در دو زاویه به تبلیغ طریقت مولوی پرداخته است، یکی زاویۀ سید کمال و دیگری زاویۀ شمس¬الدین. بعد از او نیز در یکی از آنها پسرش شهودی و در دیگری فردی با نام سیدقاسم فعالیت داشتند.

اولیا چلبی (متوفی ۱۰۹۵) در سیاحتنامۀ خود (ج۹، ص۲۰۱) از مدرسۀ (معلم¬خانه) شاهدی در مغله خبر داده که در ۹۵۱ تأسیس شده بوده است و در زمان وی بیش از هزار کودک در آن مشغول به تحصیل بوده اند.

رحلت

شاهدی در ۹۵۷، بعد از آنکه شهودی را خلیفۀ خود کرد و روانۀ مغله ساخت، در قره¬حصار درگذشت و در همانجا دفن شد (ثاقب دده، جزء۲، ص۱۸؛ بروسه لی، ج۱، ص۹۲).

فرزندان

در منابع از دو پسر شاهدی سخن رفته است: یکی حسام الدین افندی (متوفی۱۰۲۶) که منظومه¬ای در بیان قواعد زبان فارسی و کتابی به نام غرر القواعد در دستور زبان عربی دارد (بروسه لی، ج۱، ص۹۴؛آچیق گوز، ص۳۶). دیگری شهودی (متوفی۱۰۰۰) که بیش از چهل سال زعامت مولوی-خانۀ مغله را بر عهده داشت (بروسه لی، ج۲، ص۲۵۹) .به نظر ثاقب دده (همانجا)، مزار منسوب به شاهدی در مغله قبر شهودی است.

شاهدی در کنار فعالیتهای طریقتی خود، آثاری نیزداشته ،

از آن جمله است :

۱) تحفه شاهدی (مغله ۲۰۰۵میلادی)، لغتنامۀ منظوم فارسی ـ ترکی ، که شاهدی آن را در ۹۲۱ به تقلید از تحفه حسام و با هدف فهم صحیح مثنوی مولوی سروده است. این اثر به زبانهای عربی و رومی ترجمه (بروسه لی، ج۱، ص ۹۳) و شرحهای بسیاری بر آن نوشته شده است (گولپینارلی، ص ۱۸۱؛آچیق گوز، ص ۱۸ – ۱۹؛برای برخی از شرحهای آن رجوع کنید به فهرس المخطوطات الفارسیه، ج۱، ص ۶۱، ۶۶ ـ۶۷، ۱۱۱، ۳۱۸ ـ۳۲۰ ، ج۲، ص ۱۴۶)

۲) گلشن توحید (مشهد ۱۳۷۲ش)، منظومه¬ای به فارسی در شرح مثنوی. شاهدی در این منظومه از هر دفتر مثنوی صد بیت انتخاب کرده و هر بیت را با پنج بیت از خود شرح و تفسیر کرده است. تأثیر جزیرۀ مثنوی اثر یوسف سینه¬چاک آشکارا در آن دیده می شود (گولپینارلی، ص ۱۷۹ -۱۸۰).

۳) گلشن وحدت (آنکارا۱۳۷۵ش/ ۱۹۹۶)، منظومه¬ای به ترکی در ۴۵۷ (و به قولی ۴۹۱) بیت ،به طرز و وزن مثنوی و متأثر از منطق الطیر عطار و گلشن راز شبستری. شاهدی در مقدمۀ فارسی اثر بیان می¬دارد همان¬طور که عطار در منطق الطیر، سیمرغ را به مکالمه با دیگر مرغان واداشت و مقصود او بیان حقیقت بود، من نیز در این کتاب رشتۀ سخن را به زلف، رخ، ریش، خال، چشم، ابرو و دهان داده ام (گولپینارلی، ص ۱۷۹؛آچیق گوز، ص ۲۱).

۴) گلشن اسرار، منظومه¬ای فارسی که بزرگ¬ترین و با ارزش¬ترین اثر شاهدی به شمار می¬آید و حاوی شرح احوال او و پدرش، همچنین ویژگیهای دیوانه محمد چلبی و پاره¬ای از خصوصیات مولویه است. گلشن اسرار به سبب بیان رفتارهای خارج از شریعت مولویانِ شاخۀ شمسیه، همچون باده¬خواری و استعمال افیون، از سوی مولویان امحا شده و یا مخفی نگه داشته شده ؛از این رو، نسخ اندکی از آن باقی است. نوری شیمشکلر آن را به عنوان رسالۀ دکتری تصحیح کرده است (گولپینارلی، ص ۱۸۰؛آچیق گوز، ص ۲۲).

۵) دیوان ترکی، دربر دارندۀ بیش از یکصد سرودۀ صوفیانۀ شاهدی . مصطفی چیپان آن را به عنوان رسالۀ دورۀ کارشناسی تصحیح کرده است. سروده¬های شاهدی به لحاظ عروض و قافیه مشکل چندانی ندارند،اما ازحیث صور خیال جز تقلیدی از گذشتگان نیستند (آچیق گوز، ص۲۲ ، ۳۵). به نظر گولپینارلی (ص۱۸۳) ،شاهدی در ساختن شعر ترکی موفق¬تر و در زبان فارسی ناتوان بوده است(برای دیگر آثار شاهدی رجوع کنید به ثاقب دده، جزء۲، ص۱۶ -۱۷؛گولپینارلی، ص ۱۸۱ـ ۱۸۴).



منابع:

(۱) محمدطاهر بروسه¬لی، عثمانلی مولفلری، استانبول ۱۳۳۳ـ۱۳۴۲؛
(۲) ثاقب مصطفی دده، سفینه نفیسه مولویان، مصر ۱۲۸۳؛
(۳) محمد ثریا، سجل عثمانی، استانبول استانبول‌ ۱۳۰۸ـ۱۳۱۵/ ۱۸۹۰ـ۱۸۹۷، چاپ‌ افست‌ انگلستان‌ ۱۹۷۱؛
(۴) ابراهیم دده شاهدی، گلشن توحید (شرح مفردات مثنوی)، تصحیح محمدحسین خسروان و رضا اشرف زاده، مشهد ۱۳۷۲؛
(۵) عبدالباقی گولپینارلی، مولویه پس از مولانا، ترجمه توفیق ه. سبحانی، تهران ۱۳۶۶ش؛
(۶) محمد عاشق چلبی، مشاعرالشعراء، یا، تذکره عاشق چلبی، چاپ جی .ام. مردیت اوسن، لندن۱۹۷۱؛
(۷) فهرس المخطوطات الفارسیه، قاهره ۱۹۶۷؛

(۸) Namik Açıkgöz, Şahidi ve Muğla’da Mevlevilik, Muğla 2008;
(۹) Evliya Çelebi, Seyahetnamesi, İstanbul 1935;
(۱۰) Reşat Öngören, Osmanlılarda Tasavvuf, İstanbul 2003.

 دانشنامه جهان اسلام  جلد  ۱۵ 

زندگینامه شاه شجاع کرمانى(متوفی۲۷۰ه ق)

شاه شجاع کرمانى ، از صوفیان قرن سوم. در برخى منابع او را شاهِ شجاع کرمانى نامیده‌اند (عطار، ص ۳۷۷؛جامى، ص ۸۴). وى به ابوالفوارس ملقب بود که احتمالا نشانه‌اى از بزرگ‌زادگى یا مهارت او در اسب سوارى بوده است (هجویرى، ص ۲۱۱؛همان، تعلیقات عابدى، ص ۷۵۲). گفته‌اند او ملک‌زاده‌اى بود که بعدها زهد پیشه کرد (ابونعیم، ج ۱۰، ص ۲۳۷؛ابن‌جوزى، ج ۴، ص ۶۷). مؤلف مزارات کرمان (خطیب، ص ۱۹۰)، روایات افسانه گونه‌اى درباره پادشاهى و توبه او نقل کرده است.

سلمى (ص ۱۹۲) و انصارى (ص ۲۳۶) او را اهل فتوت دانسته‌اند؛اما چون وى با برخى از ملامتیه، مانند ابوحفص حداد و یحیی‌بن معاذ، مصاحبت و مکاتبه داشته (سراج، ص ۲۳۸؛عطار، ص ۳۷۹) و نیز مانند ملامتیه از پوشیدن خرقه صوفیه و عباى زاهدان خوددارى می‌کرده و قباى عامه را می‌پوشیده است، می‌توان او را واسطه‌اى میان اهل فتوت و اهل ملامت دانست (جامى، همانجا؛زرین‌کوب، ۱۳۵۷ش، ص ۳۵۰).

شاه با مشایخى همچون ابوتراب نَخَشْبى و ابوعبید بُسْرى نیز مصاحبت داشت (سلمى؛جامى، همانجاها). برخى او را مرید ابوحفص حداد دانسته‌اند (شیروانى، ص ۵۳۷؛لاهورى، ج ۲، ص ۱۵۸)، حال آنکه از ماجراى سفر او به نیشابور و صحبتها و مکاتبات این دو، بیشتر مناسبات دوستانه استنباط می‌شود تا رابطه مریدى و مرادى (رجوع کنید به هجویرى، ص ۲۰۴؛عطار، ص ۳۷۹، ۴۷۷).

اما مشرب عرفانى آنها چندان به هم نزدیک بوده است که وقتى شاه شجاع به همراه شاگردش، ابوعثمان حِیرى، براى دیدار ابوحفص به نیشابور سفر کرد، ابوعثمان را براى شاگردى نزد ابوحفص حداد باقى گذاشت (هجویرى، همانجا؛عطار، ص ۴۷۶ـ۴۷۷).

از زندگى شاه شجاع حکایاتى نقل شده که نشان‌دهندۀ بی‌اعتنایى وى به جمع ظاهرى طاعات و عبادات و توجه به باطن و حقایق معنوى آن است. از جمله گفته شده است که پنجاه حج خود را، در ازاى نان دادن به درویشى، فروخت (انصارى، ص ۲۳۷؛جامى، ص ۸۵). روزبهان بقلى (ص ۱۵۶ـ۱۵۷) این حکایت را جزو شطحیات وى آورده و در توضیح آن گفته که آن چهل حج پیاده، حجاب رؤیت حق بوده و با توجه به اینکه اصل عبادت، اخلاص است و التفات بر عبادت، شرک؛لذا فروختن چهل حج به دو نان، به قصد از بین بردن شرک بوده است.

شاه توجه و دیدن مقامات عرفانى را، به عنوان اهداف غایى، مخالف کمال می‌دانست. از سخنان اوست که اهل فضل صاحب فضل باشند تا آنگاه که فضل خود نبینند، چون بدیدند، دیگر فضل باقی‌نماند، و اهل ولایت را همچنین ولایت تا آنگاه است که ولایت خود نبینند (ابونعیم، ج ۱۰، ص ۲۳۸؛سلمى، ص ۱۹۳؛ابن‌جوزى، ج ۴، ص ۶۸).

از دیگر ویژگیهاى تصوف او اهمیت دادن به خوف در مقابل رجا (رجوع کنید به هجویرى، ص ۲۰۳ـ۲۰۴؛عطار، ص ۴۷۶) و تفضیل فقر و درویشى بر توانگرى است (رجوع کنید به جامى، ص ۸۴؛شیروانى، ص ۵۳۸). گفته‌اند وى در رد یحیی‌بن معاذ رازى، که رساله‌اى در تفضیل توانگرى بر درویشى داشته، رساله‌اى در تفضیل فقر و درویشى بر توانگرى نوشته است (جامى؛شیروانى، همانجاها).

از حوادث زندگى او، که در تذکره‌ها بسیار از آن یاد شده، ریاضتها و شب زنده‌داریهاى چهل سالۀ اوست. گفته‌اند که وى در یکى از شب زنده‌داریهایش ناگهان خوابش برد و چون شهودى در آن خواب به او دست داد، پس از آن همواره به دنبال آن بود که بخوابد تا شاید آن شهود تکرار شود. در همین مورد از او شعرى نیز نقل شده است (هجویرى، ص ۲۱۱؛قشیرى، ص ۳۶۷؛ابن‌ملقن، ص ۳۶۱).

رحلت

وى بعد از ۲۷۰ یا قبل از سال ۳۰۰ درگذشت (ابن‌جوزى، ج ۴، همانجا؛جامى، ص ۸۴؛سلمى، ص ۱۸۳). مزارش احتمالا در کنار مزار خواجه على سیرجانى، در روستاى نصرآباد در مغرب سیرجان بوده است (پورمختار، ص ۲۲۶؛نیز رجوع کنید به عطار، ص ۳۸۱).

گفته‌اند که شاه رساله‌هاى بسیارى در تصوف داشته است، ولى فقط از مرآهالحکماى او نام برده‌اند (سلمى، ص ۱۹۲؛انصارى، ص ۲۳۶؛هجویرى، ص ۲۱۱). از شاه کرمانى تأویلهایى نیز از آیات قرآن نقل شده است (رجوع کنید به ابو نصر سراج، ص ۹۱؛زرین‌کوب، ۱۳۶۹، ص ۱۲۲).



منابع :

(۱) ابن‌ملقن، طبقات الاولیاء، چاپ نورالدین شربیه، مصر ۱۴۰۶/۱۹۸۶ ؛
(۲) ابونصر سراج، اللمع فى التصوف، چاپ رنلود الن نیکلسون، لیدن ۱۹۱۴؛
(۳) ابونعیم، احمدبن عبداللّه، حلیه الاولیاء و طبقات الاصفیاء، بیروت (بی‌تا)؛
(۴) خواجه عبداللّه انصارى، طبقات الصوفیه، تهران ۱۳۶۲ش؛
(۵) محسن پورمختار، «بیاض وسواد سیرجانى متنى کهن از اقوال مشاهیر صوفیه تا اوایل سده پنجم» در نامه بهارستان، سال ششم، شماره اول ـ دوم، دفتر ۱۱، زمستان ۱۳۸۵ش؛
(۶) عبدالحسین زرین‌کوب، جستجو در تصوف ایران، تهران ۱۳۵۷ش؛
(۷) همو، ارزش میراث صوفیه، تهران ۱۳۶۹ش؛
(۸) سعید خطیب، تذکره الاولیاء محرابى کرمانى یا مزارات کرمان، چاپ حسین کوهى کرمانى، انتشارات مرکز کرمان‌شناسى (بی‌تا.)؛
(۹) ابوعبدالرحمان سلمى، طبقات الصوفیه، چاپ نورالدین شریبه، حلب ۱۴۰۶/۱۹۸۶ ؛
(۱۰) زین‌العابدین شیروانى، ریاض‌السیاحه، چاپ اصغر حامد ربانى، تهران (بی‌تا.)؛
(۱۱) نورالدین عبدالرحمان جامى، نفحات الانس، تهران ۱۳۸۶ش؛
(۱۲) جمال‌الدین ابی‌الفرج عبدالرحمن‌بن علی‌بن الجوزى، صفه‌الصفوه، چاپ محمود فاخورى، حلب بیروت ۱۳۹۳/۱۹۷۳ ؛
(۱۳) روزبهان بقلى شیرازى، شرح شطحیات، چاپ هنرى کربین، تهران ۱۳۶۰ش/۱۹۸۱م؛
(۱۴) فریدالدین عطار نیشابورى، تذکرهالاولیاء، چاپ محمد استعلامى، تهران ۱۳۷۸ش؛
(۱۵) ابوالقاسم عبدالکریم‌بن هوازن قشیرى، رسالۀ قشیریه، چاپ معروف زریق و على عبدالحمید بلطه‌چى، بیروت ۱۴۰۸/۱۹۸۸ ؛
(۱۶) غلام سرور لاهورى، خزینه‌الاصفیا، کانپور ۱۹۲۹؛
(۱۷) علی‌بن عثمان جلابى هجویرى، کشف‌المحجوب، چاپ دکتر محمود عابدى، تهران ۱۳۸۳ش.

 دانشنامه جهان اسلام جلد  ۱۵ 

زندگینامه شیخ محمود شبستری(متوفی۷۱۸یا۷۲۰ه ق)

 شیخ محمود بن عبدالکریم‌بن یحیی، عارف و شاعر نامدار آذربایجانی در قرن هشتم. دربارۀ زندگی او اطلاعات اندکی در دست است. لقب او سعدالدین بود (رجوع کنید به سفینه تبریز، ص ۷۳۳؛ ابن‌کربلایی، ج ۲، ص ۸۸؛ قس حاجی خلیفه، ج ۲، ستون ۱۵۰۵، که گفته لقب او نجم‌الدین بوده است).

ظاهرآ در نیمۀ دوم قرن هفتم در شبستر به دنیا آمد (رجوع کنید به شیروانی، ص ۸۹؛ هدایت، ۱۳۴۴ش، ص ۲۲۱). برخی محققان متأخر (مشحون، ص ۱۲؛ زرین‌کوب، ص ۳۱۸)، در تعیین زمان دقیق ولادت شبستری، از روی تذکره‌هایی که وفات او را در ۷۲۰ و عمر وی را ۳۳ سال نوشته‌اند، به اشتباه، ولادت او را در ۶۸۷ دانسته‌اند.

در سعادت‌نامه منسوب به شبستری (۱۳۷۱ش، ص ۱۶۸) از فردی به نام امین‌الدین به عنوان استاد وی یاد شده است. لاهیجی (ص ۳۴) نیز منظور شبستری را از «مرد کار دیده» در ابتدای گلشن‌راز*، امین‌الدین دانسته است. تنها صوفی‌ای که در آن دوره به این نام شناخته شده، امین‌الدین حاج بُلَه* است. به نوشتۀ لویزن (ص ۲۱) شاید منظور از امین‌الدین، حاجی امین‌الدین عبدالسلام‌بن سهلان خُنجی باشد.

شخصی به نام بهاءالدین یعقوب تبریزی را نیز از استادان او دانسته‌اند (ابن‌کربلایی، ج ۲، ص ۹۱؛ هدایت، ۱۳۴۴ش، ص ۲۲۱). از فردی به نام امین‌الدین به عنوان شاگرد شبستری و شارح گلشن‌راز یاد شده که زرین¬کوب (ص ۴۱۴) احتمال داده نام این فرد با نام استاد او خلط شده باشد.

گفته‌اند که شبستری به مصر، شام، حجاز، بغداد، یمن، اندلس و قفقاز سفر کرد (شبستری؛ مشحون، همانجاها؛ دولت‌آبادی، ص ۱۵۲؛ قس براون، ص ۱۸۷، که می‌نویسد او همه عمر خود را در تبریز به سر برد). همچنین مؤلف ریاض‌السیاحه (ص ۹۰) نوشته که او به کرمان رفت و در همانجا ازدواج کرد و صاحب اولاد شد و برخی نوادگان او اهل علم‌اند و به خواجگان شهرت دارند (نیز رجوع کنید به دولت‌آبادی، همانجا؛ قس لویزن، ص ۱۲، که گفته شبستری فرزندی نداشته است).

در سعادت‌نامه منسوب به شبستری (همان، ص ۱۵۰)، به سنّی بودن وی و پیروی او در فروع از اشعری تصریح شده، اما ظاهرآ هیچ منبع دیگری دربارۀ مذهب شبستری سخن نگفته است. با وجود این، حاجی خلیفه (ج ۲، ستون ۱۶۴۹؛ و نیز آقا بزرگ طهرانی، ج ۱۸، ص ۲۲۶)، به استناد کتاب مرآت‌المحققین، که منسوب به شبستری است، نوشته که او شیعه است. هانری کوربن (ص ۱۳۴) نیز علت پدید آمدن این نظر را وجود تفسیرهای متعدد شیعیان، به‌ویژه اسماعیلیان، بر گلشن‌راز وی دانسته است (نیز رجوع کنید به « بعضی از تأویلات گلشن‌راز»، ص ۱۳۲ـ۱۶۱).

رحلت

بیشتر تذکره‌نویسان درگذشت شبستری را بین ۷۱۸ و ۷۲۰ دانسته‌اند (برای نمونه رجوع کنید به رازی، همانجا؛ هدایت، ۱۳۸۲ش، ج ۴، ص ۹۹؛ دولت آبادی، ص ۱۵۳). از این میان، سال ۷۲۰ که روی سنگ قبر او هم نوشته شده، مشهورتر است. اما ابوالمجد تبریزی در پایان سفینه تبریز (همانجا)، حدیثی مسند از شبستری نقل کرده و پس از نام او عبارت «ادام‌اللّه ایامه» را به کاربرده است.

چون تاریخ این حدیث ۷۲۵ است، مسلّمآ شبستری تا آن تاریخ زنده بوده است. ابن‌کربلایی (همانجا)، که تاریخ وفات بهاءالدین یعقوب را در ۷۳۷ ضبط کرده، نوشته است که شبستری را، به وصیت خودش، پایین پای استادش دفن کردند. بر این اساس، شبستری تا ۷۳۷ زنده بوده است. ابن‌کربلایی (همان، ص ۹۱ـ۹۲)، بدون اشاره به تاریخ وفات شبستری، افزوده که بابا ابی شبستری، که در ۷۴۰ درگذشته و معاصر شیخ محمود شبستری بوده، در همان سال وفات شیخ محمود درگذشته است.

آثار

شبستری، به تصریح خودش (گلشن‌راز، همان، ص ۶۸)، قبل از سرودن گلشن رسائلی نوشته بوده است، اما از آنها اطلاع دقیقی در دست نیست.

به طور کلی، آثار وی را به سه دسته می‌توان تقسیم کرد:

۱) گلشن‌راز، که مسلّمآ از اوست

۲) آثاری که در صحت انتساب آنها به شبستری تردید وجود دارد و عبارت‌اند از:

سعادت‌نامه،

حق‌الیقین و

مرآت‌المحققین (رجوع کنید به ادامۀ مقاله).

۳) آثاری که قطعآ از او نیستند و عبارت‌اند از:

مراتب‌العارفین،

ترجمه منهاج‌العابدین غزالی،

رساله شاهد،

کنزالحقایق،

انسان کامل،

تفسیر سوره الفاتحه،

رساله معراجیه،

غایه الامکان فی معرفه الزمان و المکان،

جام‌جهان نما،

رساله احدیت، و

شرح و تفسیر اسماءاللّه (رجوع کنید به هدایت، همانجا؛ زرین‌کوب، ص ۳۵۳؛ شبستری، همان، مقدمه موحد، ص ۱۱ـ۱۲).

ابن‌کربلایی (ج ۲، ص ۸۸)، هدایت (۱۳۴۴ش، ص ۲۲۱) و بغدادی (ج ۲، ستون ۴۰۷) سعادت‌نامه را جزو آثار شبستری ضبط کرده‌اند. این کتابِ کلامی ـ عرفانی، به نظم و شامل چهار باب دربارۀ معرفت ذات واجب‌الوجود و صفات و اسما و افعال اوست. شبستری سعادت‌نامه بسیار مغایر با شبستری گلشن‌راز است.

سعادت‌نامه مبتنی بر نگاهی شریعت‌مدارانه به توحید است و در آن از منظر متکلمی متعصب به طرد و رد فرقه‌ها و مسالک منحرف پرداخته شده است (رجوع کنید به شبستری، همان، ص ۱۷۰ـ۱۷۲)؛ اما گلشن‌راز بر پایۀ ذوق و حال است. حتی اگر سعادت‌نامه از شبستری باشد، از بیت ۳۳۴ تا ۳۵۱ آن (شبستری، همان، ص ۱۶۸) الحاقی به نظر می‌رسد، زیرا این هجده بیت، که «وصف‌الحال» شاعر است، با ابیات دیگر ابواب هیچ سنخیتی ندارد، و نیز اگر شاعر می‌خواست شرح حال خود را بدهد چرا به جای مقدمۀ کتاب، آن را در فصل دوم، که دربارۀ توحید است، گنجاند؟ با توجه به اینکه شاعر در این هجده بیت به شاگردی خود در مکتب ابن‌عربی تصریح کرده است، اگر صحت انتساب سعادت‌نامه به شبستری محرز شود، معلوم می‌شود که او از مکتب ابن‌عربی متأثر بوده و از منظر این مکتب به سرودن گلشن‌راز پرداخته است.

ابن‌کربلایی، هدایت و بغدادی (همانجاها) حق‌الیقین را نیز از شبستری دانسته‌اند. این کتاب شامل هشت باب و دربارۀ عرفان نظری است. با اینکه قدیم‌ترین نسخه‌های حق‌الیقین متعلق به قرن یازدهم است (شبستری، همان، مقدمه موحد، ص ۲۸۳؛ همو، ۱۳۸۰ش، مقدمه اشرف‌زاده، ص ۲۲ـ۲۳) و در ابتدا و انتهای کتاب، مؤلف به نام خود اشاره نکرده و تنها در ابتدای کتاب، کاتب، آن را از تصنیفات شبستری شمرده است (رجوع کنید به شبستری، ۱۳۸۱ش، مقدمه اشرف‌زاده، ص ۲۵، ۲۷)، اما زرین‌کوب (ص ۳۲۰) و لویزن (ص ۶۰) معتقدند که این اثر در صورت و محتوا شبیه گلشن‌راز است و نویسندۀ آن شبستری است.

حاجی خلیفه (ج ۲، ستون ۱۶۴۹) و نفیسی (ج ۱، ص ۱۷۰) مرآت المحققین را به شبستری نسبت داده‌اند. این کتاب مشتمل بر هفت باب و دربارۀ معرفت نفس و خداست. مرآت را به ابن‌سینا، نجم‌الدین شیرازی، نصیرالدین طوسی و شیخ احمد جام نیز منسوب کرده‌اند (منزوی، ج ۶، ص ۲۲۹).

افزون بر این، مؤلف نه در ابتدا و نه در انتهای کتاب، نام خود را ذکر نکرده و فقط کاتب، در پایان کتاب، آن را به شبستری نسبت داده است (رجوع کنید به شبستری، ۱۳۷۱ش، ص ۳۷۷). با وجود این، زرین‌کوب (همانجا) در صحت انتساب آن به شبستری اطمینان دارد (برای چاپهای متعدد این سه کتاب رجوع کنید به مشار، ج ۶، ستون ۵۵ـ۵۶؛ و نیز تهران ۱۳۶۵ش، ۱۳۸۰ش).



منابع :

(۱) آقابزرگ طهرانی؛
(۲) حافظ حسین ابن‌کربلایی، روضات الجنان و جنات‌الجنان، چاپ جعفر سلطان‌القرایی، تهران ۱۳۴۹ش؛
(۳) «بعضی از تأویلات گلشن راز»، در ایران و یمن یعنی سه رساله اسماعیلی، چاپ هانری کربن، تهران ۱۳۴۰ش/۱۹۶۱؛
(۴) ادوارد براون، از سعدی تا جامی، ترجمه علی‌اصغر حکمت، تهران ۱۳۵۷ش؛
(۵) اسماعیل‌پاشا بغدادی، هدیهالعارفین من اسماء المؤلفین و آثار المصنفین من کشف الظنون، استانبول ۱۹۵۵؛
(۶) حاجی‌خلیفه؛
(۷) عزیز دولت‌آبادی، سخنوران آذربایجان، تبریز ۱۳۵۵ش؛
(۸) امین‌احمد رازی، هفت اقلیم، چاپ جواد فاضل، تهران: انتشارات علمی، (بی‌تا.)؛
(۹) عبدالحسین زرین‌کوب، جستجو در تصوف، تهران ۱۳۵۷ش؛
(۱۰) سفینه تبریز، گردآوری و به خط ابوالمجد تبریزی، چاپ عکسی، تهران ۱۳۸۱ش؛
(۱۱) شیخ‌محمود شبستری، مجموعه آثار شیخ‌محمود شبستری، چاپ صمد موحد، تهران ۱۳۷۱ش؛
(۱۲) همو، حق‌الیقین فی معرفه رب‌العالمین، چاپ رضا اشرف‌زاده، تهران ۱۳۸۰ش؛
(۱۳) زین‌العابدین شیروانی، ریاض‌السیاحه، چاپ اصغرحامد ربانی، تهران ( ۱۳۳۹ش )؛
(۱۴) هانری کربن، تاریخ فلسفه اسلامی، ترجمه اسداللّه مبشری، تهران ۱۳۶۱ش؛
(۱۵) شمس‌الدین محمد لاهیجی، مفاتیح الاعجاز فی شرح گلشن راز، چاپ محمدرضا برزگر خالقی و عفت کرباسی، تهران ۱۳۷۴ش؛
(۱۶) لئونارد لویزن، فراسوی ایمان و کفر، ترجمه مجدالدین کیوانی، تهران ۱۳۷۹ش؛
(۱۷) خانبابا مشار، مؤلفین کتب چاپی فارسی و عربی از آغاز چاپ تاکنون، تهران ۱۳۴۴ش؛
(۱۸) حسن مشحون، شرح حال و نمونه آثار شیخ‌محمود شبستری، شیراز ۱۳۱۵ش؛
(۱۹) احمد منزوی، فهرستواره کتابهای فارسی، تهران ۱۳۸۱ش؛
(۲۰) سعید نفیسی، تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری، ج ۱، تهران ۱۳۴۴ش؛
(۲۱) رضاقلی‌خان هدایت، ریاض‌العارفین، چاپ مهرعلی گرکانی، تهران (۱۳۴۴ش)؛
(۲۲) همو، مجمع‌الفصحا، چاپ مظاهر مصفا، تهران ۱۳۸۲ش.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۱۵ 

زندگینامه شیخ شِبلى«تاج‌الصوفیه»(متوفی۳۳۴ه ق)

 کنیه‌اش ابوبکر، ملقب به تاج‌الصوفیه، عارف و فقیه و شاعر قرن سوم و چهارم. دربارۀ نام او و پدرش اختلاف هست؛ او را دُلَف ‌بن جَحْدَر، دلف‌بن جعفر و جعفربن یونس خوانده‌اند (سلمى، ۱۴۰۶، ص ۳۳۷؛ خطیب بغدادى، ج ۱۶، ص ۵۶۴ـ۵۶۵)، ولى بر سنگ قبرش جعفربن یونس نوشته شده است (انصارى، ۱۳۶۲، ص ۴۴۸؛ براى آگاهى از دیگر نامهاى او رجوع کنید به ابن‌جوزى، ۱۳۹۹، ج ۲، ص ۴۵۶؛ همو ۱۴۱۲، ص ۱۴، ص ۵۰ـ۵۱؛ سمعانى، ج ۳، ص ۳۹۶). شبلى در ۲۴۷ در سامرا یا بغداد به دنیا آمد و تا پایان عمر در بغداد زیست (سلمى، همان، ص ۳۳۷ـ۳۳۸؛ قشیرى، ص ۴۱۹).

وى اصالتآ خراسانى و از مردمان روستاى شبلیه در اُسروشَنه/ اُشروسنه (منطقه‌اى در ماوراءالنهر، بین سیحون و سمرقند) بود (سلمى، همان، ص ۳۳۷؛ خطیب بغدادى، ج ۱۶، ص ۵۶۴؛ یاقوت حموى، ج ۱، ص ۲۴۵، ۲۷۸؛ قس انصارى، همانجا، که او را اصالتآ مصرى دانسته است)؛ ازاین‌رو او را شبلى خوانده‌اند (سمعانى، همانجا؛ ابن‌خلّکان، ج ۲، ص ۲۷۶). اما به نوشتۀ سمعانى (همانجا)، شبلى برگرفته از نداى شَبَّ لى (در من بسوز) است.

برخى (رجوع کنید به قشیرى، ص ۴۱۹؛ ابن‌خلّکان، ج ۲، ص ۲۷۳) شبلى را سنّى مالکى دانسته‌اند (سلمى، همانجا؛ خطیب بغدادى، ج ۱۶، ص ۵۶۸؛ انصارى، همانجا) اما برخى (رجوع کنید به شوشترى، ج ۲، ص ۳۲؛ خوانسارى، ج ۲، ص ۲۳۱؛ مدرس، ج ۳، ص ۱۸۱ـ۱۸۲)، به دلیل اینکه در روز غدیر به شیعیان تبریک گفته است، وى را شیعۀ امامى دانسته‌اند (قس شبلى، مقدمه شیبى، ص ۵۸، که در آن شبلى متمایل به شیعه معرفى شده است).

پدر شبلى حاجب‌الحجاب (رئیس پرده‌داران) معتصم عباسى بود (خطیب بغدادى، ج ۱۶، ص ۵۶۴؛ هجویرى، ص ۲۳۶ـ۲۳۷). شبلى نیز نخست حاجب موفق عباسى بود و سپس والى دُنْباوَند یا واسط شد (مستملى، ج ۱، ص ۲۳۴؛ ابن‌خلّکان، ج ۲، ص ۲۷۳؛ نیز رجوع کنید به انصارى، ۱۳۷۲، ج ۱، ص ۱۱۵؛ ابن‌جوزى، ۱۴۱۲، ج ۱۴، ص ۵۱، که او را والى دماوند یا باورد دانسته‌اند). زرین‌کوب (ص ۱۵۲ـ۱۵۳) احتمال داده که او در واقع حاکم ولایت دماوند بوده و عنوان حاجب براى وى موروثى بوده است.

به گزارش تذکره‌ها (خطیب بغدادى، ج ۱۶، ص ۵۶۹ـ۵۷۰؛ ذهبى، ۱۴۰۳، ج ۱۵، ص ۳۶۸)، شبلى بیست سال به فراگیرى حدیث اشتغال داشت و به همین مدت، با فقها مجالست داشت (قس سراج، ص ۴۰۴، که مدت تحصیل وى در حدیث و فقه را سى سال ذکر کرده است). اما بعدها از علم ظاهرى روی‌گردان شد و آن را تحقیر کرد (رجوع کنید به سراج، ص ۴۰۴؛ مناوى، ج ۲، ص ۸۳؛ زرین‌کوب، ص ۱۵۷).

شبلى در مجلس خیر نَسّاج* (متوفى ۳۲۲) توبه کرد. سپس نسّاج وى را نزد جنید بغدادى (متوفى ۲۹۷) برد تا به وى دست ارادت بدهد (سلمى، همانجا؛ هجویرى، ص ۲۲۱؛ واعظ کاشفى، ج ۲، ص ۴۵۰). شبلى بیش از شش سال شاگرد جنید بود (رجوع کنید به مستملى، همانجا؛ عطار، همان، ص ۶۱۵ـ۶۱۶؛ قس کاشفى، همانجا، که مدت شاگردى وى نزد جنید را بیش از چهارده سال دانسته است).

جنید در آغاز شبلى را به کسب و پس از مدتى به گدایى، حلالیت‌طلبى از مردمان دماوند و به خدمت مریدان توصیه کرد. شبلى پس از مدتها شاگردى نزد جنید به مقامى رسید که جنید او را تاج صوفیان نامید (انصارى، همانجا؛ عطار، همان، ص ۶۱۵ـ۶۱۶).

روزبهان (ص ۴۰) ابوالحسین نورى را نیز دیگر استاد او دانسته است. شوشترى (ج ۲، ص ۳۲) او را شاگرد حلاج نیز دانسته و به نوشتۀ زرین‌کوب (ص ۱۵۱ـ۱۵۲)، شبلى با شطحیات خود بخشى از سخنان و آموزه‌هاى حلاج را نشر داده است. افزون بر آن شبلى خود به وحدت عقیدۀ خویش با حلاج اشاره کرده و جنون خویش را مایه نجات خود و عقل حلاج را سبب هلاک او تلقى کرده است (انصارى، ۱۳۶۲، ص ۳۸۱). اما بنابر گزارشى دیگر (عطار، ۱۳۷۸، ص ۵۹۲؛ زرین‌کوب، ص ۱۵۱، ۱۵۶)، شبلى، حلاج را انکار کرد و او را مستوجب زجر خواند و گویا همین انکار بعدها به شوریدگى شبلى افزود.

شبلى شاگردان بسیارى تربیت کرد اما برخى، ابوالحسن علی‌بن ابراهیم حُصرى* را تنها شاگرد واقعى شبلى دانسته‌اند، شاید به این دلیل که شبلى، وى را همانند خود دیوانه می‌نامید و بر آن بود که میان او و حصرى الفت ازلى وجود داشته است (رجوع کنید به انصارى، ۱۳۶۲، ص ۵۲۹؛ جامى، ص ۲۳۶ـ۲۳۷). ابوالقاسم نصرآبادى و ابوالحسین بنداربن حسین‌بن محمد شیرازى از دیگر شاگردان شبلى به شمار می‌روند (سلمى، ۱۴۰۶، ص ۴۸۴؛ انصارى، همان، ص ۵۰۱؛ براى آگاهى از دیگر شاگردان او رجوع کنید به ابن‌جوزى، ۱۳۹۹، ج ۲، ص ۴۵۹؛ ابن‌ملقن، ص ۲۱۳ـ۲۱۶). شیوۀ سلوکى شبلى چنین بود که شاگردان را پس از توبه، به رفتن به حج بدون توشه سفارش می‌کرد (مستملى، ج ۱، ص ۱۶۱ـ۱۶۲؛ عطار، ۱۳۷۸، ص ۶۲۰ـ۶۲۱).

رحلت

شبلى در ۸۷ سالگى درگذشت و در آرامگاه خیزران در بغداد به خاک سپرده شد. سال وفات وى را ۳۳۴ یا ۳۳۵ (سلمى، همان، ص ۳۳۸؛ خطیب بغدادى، ج ۱۶، ص ۵۷۲؛ ابن‌خلّکان، ج ۲، ص ۲۷۶) و ۳۴۲ (مدرس، ج ۳، ص ۱۸۲) دانسته‌اند.

از شبلى تألیفى برجاى نمانده است ولى سخنان، اشارات، مناجات، اشعار و حکایات ژرفى از او در تذکره‌ها آمده است (براى نمونه رجوع کنید به ابو نصر سراج، ص ۳۰، ۶۶، ۱۶۶؛ سلمى، همان، ص ۳۴۱ـ۳۴۸؛ ابونعیم اصفهانى، ج ۱۰، ص ۳۶۷،۳۷۰ـ۳۷۴؛ عطار، ص ۶۱۵ـ۶۳۸؛ یافعى، ص ۱۴۸، ۱۷۰، ۳۴۹). عطار در منطق‌الطیر (ص ۲۳۲ـ۲۳۴، ۴۰۱ـ۴۰۲، ۵۴۲ـ۵۴۴) و الهی‌نامه (ص ۸۸ـ۸۹، ۱۳۷، ۱۷۳، ۱۸۷، ۱۹۵ـ۱۹۶)، برخى حکایات دربارۀ شبلى را به نظم درآورده است. ابن‌عربى نیز در التجلیات الالهیه (ص ۳۸۰ـ۳۸۱، ۴۹۴) نوشته است که در دو مرتبه از مراتب تجلى با شبلى دیدار کرده است. وى در فتوحات مکیه نیز از شبلى حکایات و سخنانى نقل کرده است (براى نمونه رجوع کنید به ج ۱، ص ۱۰۲، ۲۵۰، ج ۲، ص ۱۲، ۲۹۳، ۵۴۶، ۶۸۴).

شبلى در تاریخ عرفان، چهار جایگاه برجسته دارد که عبارت‌اند از :

۱) عارفى اهل عشق و سکر، مانند بایزید بسطامى*، که بر عشق تأکید می‌ورزد و از رؤساى عشاق محسوب می‌گردد، بر خلاف صحوى مسلکانى مانند جنید بغدادى* که بر علم و معرفت تأکید می‌ورزیدند (رجوع کنید به روزبهان بقلى، ص ۴۰). از گفتگوهاى او با جنید می‌توان دریافت که وى کشش حق (جذبه*) را مقدّم بر طلب و کوشش بنده می‌دانسته است، اما جنید و یارانش کوشش بنده را سبب کشش حق می‌دانستند (رجوع کنید به عطار، ۱۳۷۸، ص ۶۲۳).

۲) عارف مجذوبى که افعال غیرمتعارفش او را در ردیف عقلاى مجانین قرارداده است، چنان که نوشته‌اند (انصارى، ۱۳۶۲، ص ۴۴۹؛ معصوم علیشاه، ج ۲، ص ۴۴۹) وى گاه به علت جذبه‌هاى شدید دچار دیوانگى می‌شد و او را به بیمارستان (دیوانه‌خانه) می‌بردند. ابن‌عربى نیز در فتوحات مکیه (ج ۱، ص ۲۵۰)، حالات او را با بهالیل قابل مقایسه دانسته است ( نیز رجوع کنید به زرین‌کوب، ص ۱۵۶).

۳) عارف شطح‌گویى که بر اثر سکرِ برآمده از عشق، در بیان مضامین معرفتى و سلوکى زبانى پیچیده دارد (رجوع کنید به مستملى، ج ۴، ص ۱۷۳۰ـ۱۷۳۱). شطحیات وى را ابونصر سراج در اللمع (ص ۴۰۲ـ۴۰۶) و روزبهان بقلى در شرح شطحیات (ص ۲۳۴ـ۲۷۹) گردآورده و شرح و تأویل کرده‌اند.

شبلى را، به سبب شطح و اشاراتش، از شگفتیهاى سه‌گانۀ عراق دانسته‌اند (هجویرى، ص ۲۳۶؛ جامى، ص ۲۲۸). اما در پاره‌اى موارد، جنید این‌گونه سخنان شبلى و برخى کارهاى مبتنى بر مقام غلبه و حاکى از عدم تمکین او را نقد و انکار نموده است (رجوع کنید به مستملى، ج ۳، ص ۱۳۱۰ـ۱۳۱۱، ج ۴، ص ۱۷۳۰ـ۱۷۳۱؛ مناوى، ج ۳، ص ۳۹۹).

شطحیات شبلى گاه گستاخانه‌تر از شطحیات بایزید و حلاج است، اما طرز بیان شاعرانه، حالت بی‌قیدى و جنون‌آمیز او از یک سو و بی‌ارتباطى او با عناصر شیعى و عوامل مخالف دستگاه، سبب شد که از صدمۀ مخالفان در امان ماند و به سرنوشت حلاج دچار نشود (زرین‌کوب، ص ۱۵۱ـ۱۵۲، ۱۵۴ـ۱۵۵، ۱۵۷).

۴) عارفى که، در کنار رابعۀ عَدْویه و ذوالنون مصرى، از زمینه‌سازان ظهور و گسترش ادبیات منظوم و عرفانى محسوب می‌گردد (براى نمونه رجوع کنید به سلمى، ۱۴۰۶، ص ۳۴۱ـ۳۴۲، ۳۴۴ـ۳۴۵، ۳۴۷؛ همو، ۱۳۷۲، ج ۲، ص ۱۶۳، ۴۷۰ـ۴۷۱؛ جامى، ص ۱۸۴ـ۱۸۵). کامل مصطفى شیبى اشعار پراکنده او را در مجموعه‌اى به نام دیوان ابی‌بکر شبلى گردآورده است.



منابع :

(۱) ابن‌جوزى، صفه‌الصفوه، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۲) همو، المنتظم، چاپ محمد عبدالقادر عطا، مصطفى عبدالقادر عطا، بیروت، ۱۴۱۲ /۱۹۹۲؛
(۳) ابن‌خلکان؛
(۴) ابن‌عربى، محمدبن على، التجلیات الالهیه، همراه با تعلیقات ابن‌سودکین و کشف‌الغایات فى شرح ما اکتنفت علیه التجلیات، تحقیق عثمان اسماعیل یحیى، تهران، ۱۴۰۸ /۱۹۸۸ ؛
(۵) همو، فتوحات مکیه، بیروت؛
(۶) سراج‌الیدن عمربن على ابن‌ملقن، طبقات الاولیاء، تحقیق نورالدین سریبه، دارالمعرفه، بیروت، ۱۴۰۶ه /۱۹۸۶ ؛
(۷) ابونصر سراج، اللمع فى التصوف، لیدن ۱۹۱۴؛
(۸) ابونعیم احمد بن عبداللّه اصفهانى، حلیه الاولیاء و طبقات الاصفیاء، بیروت، ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۹) عبداللّه انصارى، رسائل انصارى، چاپ محمد سرور مولایى، تهران ۱۳۷۲؛
(۱۰) همو، طبقات الصوفیه، تحقیق محمد سرور مولائى، نشر توس، تهران، ۱۳۶۲؛
(۱۱) عبدالرحمن جامى، نفحات الانس من حضرات القدس، تحقیق محمود عابدى، تهران، ۱۳۸۶؛
(۱۲) خطیب بغدادى؛
(۱۳) محمدباقر موسوى خوانسارى، روضات الجنات فى احوال العلماء و السادات، تهران، ۱۳۹۰؛
(۱۴) ذهبى؛
(۱۵) روزبهان بقلى، شرح شطحیات، تصحیح هنرى کوربن، تهران، ۱۳۴۴/۱۹۶۶؛
(۱۶) زرین‌کوب، جستجو در تصوف ایران، تهران ۱۳۵۷؛
(۱۷) ابوعبدالرحمن سلمى، طبقات الصوفیه، چاپ نورالدین شریبه، حلب ۱۴۰۶ / ۱۹۸۶ ؛
(۱۸) همو، مجموعه آثار ابوعبدالرحمن سلمى، ج ۲، گردآورى نصراللّه پورجوادى، نشر دانشگاهى، ۱۳۷۲ش؛
(۱۹) سمعانى؛
(۲۰) ابوبکر شبلى، دیوان ابی‌بکر شبلى ، جعفربن یونس المشهور بدلف‌بن چحدر، به اهتمام کامل مصطفى الشیبى، بغداد ۱۳۸۶ / ۱۹۶۷ ؛
(۲۱) قاضى نوراللّه شوشترى، مجالس المؤمنین، تهران ۱۳۵۴ش؛
(۲۲) فریدالدین عطار نیشابورى، الهی‌نامه، چاپ هلموت ریتر، تهران ۱۳۶۸ش؛
(۲۳) همو، تذکره الاولیاء، چاپ محمد استعلامى، تهران، ۱۳۷۸ش؛
(۲۴) همو، منطق‌الطیر، چاپ احمد رنجبر، تهران ۱۳۶۹ش؛
(۲۵) ابوالقاسم قشیرى، رساله قشیریه، چاپ معروف زریو و على عبدالحمید بلطه‌جى، بیروت ۱۴۰۸ / ۱۹۸۸ ؛
(۲۶) فخرالدین علی‌بن حسین واعظ کاشفى، رشحات عین‌الحیاه، تحقیق علی‌اصغر معینیان، تهران، ۱۳۵۶ش؛
(۲۷) میرزامحمدعلى مدرس تبریزى، ریحانه‌الادب، تهران ۱۳۷۴؛
(۲۸) مستملى بخارى، شرح التعرف، ج ۱، ۳، ۴؛
(۲۹) چاپ محمد روشن، تهران، ۱۳۶۳، ۱۳۶۵، ۱۳۶۶ش؛
(۳۰) معصومعلیشاه، طرایق الحقایق، چاپ محمدجعفر محجوب، (بی‌تا.)؛
(۳۱) عبدالرئوف مناوى، الکواکب الدریه فى تراجم الساده الصوفیه، چاپ عبدالحمید صالح، بیروت ۱۹۹۹؛
(۳۲) ابوالحسن علی‌بن عثمان هجویرى، کشف‌المحجوب، تحقیق محمود عبادى، تهران، ۱۳۸۳ش؛
(۳۳) عبداللّه‌بن اسعد یافعى، روض الریاحین فى حکایات الصالحین، مصر ۱۳۷۴ / ۱۹۵۵ ؛
(۳۴) یاقوت حموى.

 دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵

زندگینامه سیدحسین حسینی تهرانی«شمس‌العرفا»(متوفی۱۳۵۳ش)

 سیدحسین حسینی تهرانی، از عرفای معاصر که شاخۀ شمسیۀ سلسلۀ نعمت‌اللهیه به وی منسوب است. نسب او به امام زین‌العابدین علیه‌السلام می‌رسد. نیاکان او اصالتآ خراسانی بودند که به تهران مهاجرت کردند. سیدحسین در ۱۲۸۸ به دنیا آمد. وی، که همگان او را «آقاجان» خطاب می‌کردند، در ابتدا به تحصیل علوم رسمی پرداخت (بلاغی، ج ۱، ص ۴۹، ۲۳۱ـ۲۳۲؛ همایونی، ص ۹۵). در ۱۳۰۳ به عرفان روی آورد و مرید عبدالقدّوس کرمانشاهانی (متوفی ۱۳۰۹) شد (بلاغی، ج ۱، ص ۲۳۲).

عبدالقدّوس خود شاگرد میرعلمشاه هندی بود و سَنَدِ خرقۀ او، با سه واسطه، به محمدجعفر کبودرآهنگی می‌رسد (همان، ج ۱، ص ۲۳۸ـ۲۳۹، ج ۲، ص ۷). سیدحسین در ۱۳۰۹ به همراه استاد خود به قم رفت و به ریاضت و چله‌نشینی پرداخت. عبدالقدّوس به وی لقب شمس‌العرفا داد و او را به مقام ارشاد منصوب کرد (همان، ج ۱، ص ۵۰ـ۵۱، ۲۳۴؛ قس ریپکا، ص ۴، که گفته این لقب را بعدها فرقه‌اش به او دادند). بعد از وفات عبدالقدّوس، سیدحسین به تهران بازگشت و از آنجا عازم عراق شد و مدتی در کوفه و نجف نزد عبدالکریم عریان شیرازی به ریاضت پرداخت (بلاغی، ج ۱، همانجا؛ قس مدرسی چهاردهی، ص ۱۴۰، که گفته او پیش از آشنایی با عبدالقدّوس، مرید عریان شیرازی بود).

شمس پس از بازگشت به ایران، در تهران ساکن شد و در کنار سقاخانه نوروزخان، نزدیک مسجد شاه (مسجد امام کنونی)، خانقاهی بنا کرد و به تربیت مریدان پرداخت (بلاغی، ج ۱، ص ۵۱، ۵۴؛ مدرسی چهاردهی، ص ۱۴۱).

از مهم‌ترین مریدان او،

عبدالحجّت بلاغی (حجتعلیشاه*)،

سیدعلی برقعی،

جمال‌الدین نجفی و

علی آل‌بویه بودند. وی به مریدان خود کتابهای مهمی مثل فتوحات مکیه، فصوص‌الحکم، اسرارالحکم، مرصادالعباد و گلشن‌راز درس می‌داد (بلاغی، ج ۱، ص ۲۲۹، ج ۲، ص ۵۱؛ مدرسی چهاردهی، همانجا).

شمس با بزرگان علم و عرفان، از جمله با وحدت کرمانشاهی و محمدکاظم عصار، مصاحبت داشت. عصار او را قطب‌العرفا لقب داده بود (بلاغی، ج ۱، ص ۲۶۰، ۲۶۲ـ۲۶۳، ج ۲، ص ۱۴). گفته‌اند افراد بسیاری از اروپا و هند و عراق به دیدن او می‌آمدند و در زمان پاپ‌پیوس دوازدهم نیز چندبار نمایندگان دربار واتیکان با شمس ملاقات کردند (همان، ج ۱، ص ۵۶، ۲۴۸؛ پورجوادی، ص ۲۵۱).

بعضی از مستشرقان نیز به دیدن او اظهار علاقه می‌کردند. لویی ماسینیون برای دیدن او به خانقاهش رفت و پس از آن کتاب اخبارالحلّاج و طواسین را برای او هدیه فرستاد. یان‌ریپکا نیز در طول یک سال اقامتش در تهران، بارها به دیدار شمس رفت. او شرح‌حالی از شمس نوشت و در کتابی با نام روح ایران چاپ کرد (بلاغی، ج ۱، ص ۲۵۰، ۲۵۲ـ۲۵۳؛ ریپکا، یادداشت احمدی، ص ۳).

رحلت

شمس در اواخر عمر نابینا شد و در ۱۳۵۳/۱۳۱۳ش درگذشت و در امامزاده عبداللّه شهر ری به خاک سپرده شد (بلاغی، ج ۱، ص ۵۶ـ۵۷؛ مدرسی چهاردهی، ص ۱۴۳). با درگذشت او، خانقاهش هم از رونق افتاد و بیشتر مریدانش به ذوالریاستین* پیوستند (بلاغی، ج ۱، ص ۵۸، رجوع کنید به ج ۲، ص ۴۳ـ۴۵).

گفته‌اند که شمس جانشینی انتخاب نکرد، ولی پس از درگذشت او شخصی به نام میرزا باباجان تفرشی شیخ خانقاه او شد و تربیت مریدان وی را برعهده گرفت؛ اما بعضی از مریدان شمس، از جمله حجتعلیشاه و سیدعلی برقعی، این مسئله را نپذیرفتند و خود مدعی جانشینی شمس شدند (همایونی، ص ۹۷ـ۹۸؛ پورجوادی، همانجا؛ نیز رجوع کنید به «حجتعلیشاه»).

اثر

شمس رسالۀ کم حجمی با عنوان شمسیه (تهران ۱۳۴۵) دربارۀ سیر و سلوک از خود به جای گذاشت. همچنین برای میرزا علی‌اصغرخان اتابک، صدراعظم ایران، حواشی بر گلشن‌راز نوشت و دیوان وحدت کرمانشاهی و مرصادالعباد (تهران ۱۳۲۵) را با مقدمه‌ای به چاپ رساند (بلاغی، ج ۱، ص ۵۵، ۲۶۵، ۲۶۸؛ مدرسی‌چهاردهی، ص ۱۴۶).



منابع :

(۱) حجت‌اللّه بلاغی، مقالات الحنفاء فی مقامات شمس‌العرفاء، تهران ۱۳۲۷ـ۱۳۳۱ش؛
(۲) ژان ‌ریپکا، «در محضر عارف ایرانی»، ترجمۀ احمد احمدی، در راهنمای کتاب، سال ششم، شماره اول و دوم، فروردین و اردیبهشت ۱۳۴۲ش؛
(۳) کیوان سمیعی و منوچهر صدوقی (سها)، تاریخ انشعابات متاخره سلسله نعمت‌اللهیه، تهران، ۱۳۷۰ش؛
(۴) نورالدین مدرسی چهاردهی، سلسله‌های صوفیه ایران، تهران، ۱۳۸۲ش؛
(۵) مسعود همایونی، تاریخ سلسله‌های طریقه نعمت‌اللهیه در ایران از سال ۱۱۹۰ تا سال ۱۳۹۶، تهران ۱۳۵۵ش؛

(۶) Nasrollah Pourjavady and Peter Lamborn Wilson, Kings of Love, The Poetry and History Nimatullahi Sufi Order, Tehran, 1978.

دانشنامه جهان اسلام جلد ۱۵ 

زندگینامه شیخ جلال‌ مجرد سِلهِتی‌« شاه‌ جلال‌»(متوفی۷۴۰ه ق)

 عارف‌ شبه‌قاره‌ در قرن‌ هفتم‌ و هشتم‌. تاریخ‌ تولد او معلوم‌ نیست‌ [ در گلزار ابرار (غوثی‌ شطّاری‌، ص‌۱۱۲) اصل‌ او ترکستانی‌ و محل‌ تولدش‌ بنگال‌ ثبت‌ شده‌ (نیز رجوع کنید به اکرم‌، ص‌۳۱۵) ولی‌ در منابع‌ متأخر آمده‌ است‌ که‌ نسل‌ او به‌ قریش‌ می‌رسد و پدرش‌، محمد، از یمن‌ به‌ قونیه‌ آمده‌ بوده‌ است‌ (همان‌، ص‌۳۱۶). در کتاب‌ سهیلِ یمن‌ (به‌نقل‌ اکرم‌، همانجا)، بدون‌ ذکر محل‌ تولد شاه‌ جلال‌، اشاره‌ شده‌ است‌ که‌ پس‌ از فوت‌ پدرش‌، پرورش‌ و تربیت‌ او را سیداحمد کبیر (از مشایخ‌ سهروردیه‌ شبه‌قاره‌)، پدر جلال‌الدینِ بخاری‌ * ، به‌ عهده‌ گرفت‌ (. جلال‌الدین‌ بخاری‌ شاه‌ جلال‌ را برای‌ تعلیمات‌ دینی‌ و روحانی‌ به‌ مکه‌ فرستاد و پس‌ از آن‌، به‌ ارشاد او، شاه‌جلال‌ برای‌ تبلیغ‌ دین‌ به‌ هندوستان‌ رفت‌. ) وی‌ به‌ شهرهای‌ مُلتان‌ و اوچ‌ سفر کرد، در اوچ‌ به‌ طریقت‌ سهروردیه‌ متمایل‌ گشت‌، و سپس‌ به‌ دهلی‌ و بنگال‌ رفت‌ (رضوی‌، ج‌۱، ص‌۳۱۵) ] و در دهلی‌ با نظام‌الدین‌اولیا * ملاقات‌ کرد.

گفته‌اند که‌ وقتی‌ شاه‌جلال‌ در تَرونی‌ اقامت‌ داشت‌ شخصی‌ به‌ نام‌ برهان‌الدین‌، که‌ از اهالی‌ سلهت‌ بود، با وی‌ ملاقات‌ کرد. برهان‌الدین‌ برای‌ تولد پسر خود گاوی‌ عقیقه‌ کرد و این‌ خبر به‌ حاکم‌ هندوی‌ منطقه‌ رسید. وی‌، به‌ کیفر کشتن‌ گاو، دستور داد تا نوزاد را بکشند و دست‌ راست‌ برهان‌الدین‌ را قطع‌ کنند. برهان‌الدین‌ از پادشاه‌ مسلمان‌ بنگال‌ کمک‌ خواست‌. پادشاه‌ نیز لشکری‌ را همراه‌ اسکندرخان‌ غازی‌ برای‌ مقابله‌ با حاکم‌ هندو فرستاد، اما لشکر شکست‌ خورد. پس‌ برهان‌الدین‌ از شاه‌ جلال‌ خواست‌ که‌ در این‌ واقعه‌ به‌ اسکندرخان‌ غازی‌ کمک‌ کند. شاه‌ جلال‌ نیز همراه‌ با ۳۶۰ یا ۳۱۳ تن‌ از مریدانش‌ به‌ اسکندرخان‌ پیوست‌ و با تلاش‌ مریدان‌ او، حاکم‌ هندو شکست‌ خورد [(رجوع کنید به غوثی‌ شطّاری‌، ص‌۱۱۳؛رضوی‌، ج‌۱، ص‌۳۱۴ـ۳۱۵)]. در کتیبه‌ای‌، که‌ به‌ مناسبت‌ پیروزی‌ و فتح‌ مناطق‌ بنگال‌ شرقی‌ نوشته‌ شده‌ و امروزه‌ در موزه‌ داکا نگهداری‌ می‌شود، ورود فاتحانه‌ شاه‌جلال‌ به‌ سلهت‌، ۷۰۳/۱۳۰۳ ثبت‌ شده‌ است‌.

نام‌ برخی‌ از مریدان‌ او،

که‌ در این‌ مبارزه‌ همراهش‌ بودند، نشان‌ می‌دهد که‌ او چنان‌ شهرت‌ داشته‌ است‌ که‌ از دور و نزدیک‌ برای‌ شاگردی‌ نزدش‌ می‌آمده‌اند.

شاه‌کمال‌ یمنی‌،

سیدعمر سمرقندی‌،

سیدمحمد غزنوی‌،

زکریا عربی‌،

عارف‌ ملتانی‌،

شاه‌ جنید گجراتی‌،

سید علاءالدین‌ بغدادی‌،

سیدقاسم‌ دکنی‌،

و شاه‌ شمس‌الدین‌ محمد بیهاری‌ از اینگونه‌ افراد بودند.

شاه‌ جلال‌، پس‌ از فتح‌ سلهت‌، به‌ مریدان‌ خود دستور داد تا در تمام‌ کشور پراکنده‌ شوند و به‌ تبلیغ‌ اسلام‌ بپردازند. خود وی‌ نیز تا پایان‌ عمر در سلهت‌ با زهد به‌ سر برد و همسری‌ اختیار نکرد و از این‌رو، به‌ شاه‌ جلال‌الدین‌ مجرد شهرت‌ یافت‌ [ (رضوی‌، همانجا) ].

[ به‌ گفته‌ غوثی‌ شطّاری‌ (ص‌۱۱۲)، وی‌ از خلفای‌ احمد یسوی‌ * بوده‌ است‌.بعضی‌ گمان‌ کرده‌اند که‌ شیخی‌ که‌ ابن‌بطوطه‌ (ج‌۲، ص‌۶۲۴) در سفرش‌ به‌ بنگال‌، او را ملاقات‌ کرده‌ و شیخ‌ جلال‌الدین‌ تبریزی‌ نامیده‌، همان‌ شیخ‌ جلال‌ مجرد است‌، که‌ چنین‌ گمانی‌ درست‌ به‌نظر نمی‌رسد (رجوع کنید به اکرم‌، ص‌۳۰۲؛رضوی‌، همانجا) ].

رحلت

شاه‌ جلال‌ در ۷۴۰ [ یا ۷۴۸ (رضوی‌، همانجا) ] درگذشت‌ و در منطقه‌ شمالی‌ شهر سلهت‌، بر روی‌ تپه‌ای‌ بلند، به‌ خاک‌ سپرده‌ شد. بعدها در آن‌ محل‌ خانقاه‌ و مسجد ساختند و به‌ تدریج‌ آنجا را وسعت‌ دادند. قسمتی‌ از خانقاه‌ را در ۱۰۸۸/۱۶۷۷ در عهد اورنگ‌زیب‌ ساختند و مسجد دیگری‌ را نیز بهرام‌خان‌، فرماندار سلهت‌، در جنوب‌ گنبد در ۱۱۵۷/ ۱۷۴۴ بنا کرد که‌ از مساجد بزرگ‌ سلهت‌ به‌ شمار می‌آید. حکمرانان‌ مسلمانی‌ که‌ به‌ سلهت‌ می‌آمدند، برای‌ زیارت‌ و عرض‌ ارادت‌ به‌ این‌ مزار می‌رفتند. این‌ محل‌ هنوز هم‌ زیارتگاه‌ است‌.



منابع:

(۱) [ ابن‌بطوطه‌، رحله‌ابن‌بطوطه، چاپ‌ محمد عبدالمنعم‌ عریان‌، بیروت‌ ۱۴۰۷/۱۹۸۷؛
(۲) محمداکرم‌، آب‌ کوثر، لاهور ۱۹۹۰؛
(۳) محمد غوثی‌ شطّاری‌، گلزار ابرار: تذکره‌ صوفیا و علما، چاپ‌ محمد ذکی‌، پتنه‌ ۱۹۹۴؛
(۴) Athar Abbas Rizvi , A history of sufism in India , New Delhi 1978-1983].

(۵) برای‌ صورت‌ کامل‌ منابع‌ رجوع کنید به د. اردو ، ذیل‌ «جلال‌شاه‌».

 دانشنامه جهان اسلام   جلد ۱۰

زندگینامه شیخ بُنداربن حسین شیرازی (متوفی ۳۵۳ ه ق)

 از بزرگان صوفیه قرن چهارم . در منابع نام کامل او را بُنداربن حسین بن محمدبن مهلَّب شیرازی ، و کنیه اش را ابوالحسین آورده اند. وی متولّد شیراز و ساکن ارّجان بوده است (ابونعیم ، ج ۱۰، ص ۳۸۴؛سلمی ، ص ۴۶۷؛جامی ، ص ۲۳۰). تاریخ تولدش مشخص نیست . به نوشته برخی منابع عالم به اصول قوم بوده و در علوم حقایق زبانی نیکو داشته است (ابونعیم ؛سلمی ؛جامی ، همانجاها).

ابن عساکر (ص ۱۷۹ـ۱۸۱) وی را خادم ابوالحسن اشعری معرفی کرده و ماجرای دیدار وی را با شبلی (متوفی ۳۳۴) حکایت کرده است . به نوشته همو (همانجا) پدر بندار او را برای تجارت به بغداد فرستاد. گذر او به مجلس شبلی افتاد، کلام شبلی در او اثر کرد و به امر او همه اموال خود را در راه خدا بخشید.

بندار شاگرد شبلی بود (انصاری ، ص ۵۰۱؛جامی ، ص ۳۰ـ۲۳۱) و شبلی به او ارج می نهاد (انصاری ، همانجا؛جامی ، ص ۲۳۱؛ابن عساکر، ص ۱۷۹؛سلمی ، همانجا). وی با جعفر * حَذّا نیز صحبت داشته و او را برتر از شبلی دانسته است (جامی ، ص ۲۳۱، ۲۴۳؛جنید شیرازی ، ص ۲۲۵ـ۲۲۶). ابن خفیف * شاگرد وی بوده است (جامی ، ص ۲۳۱؛انصاری ، همانجا).

بندار در ۳۵۳ در ارجان وفات یافت (ابن عساکر، ص ۱۸۱) و شیخ ابوزُرعه طبری وی را غسل داد (ابن عساکر، ص ۱۷۹؛سلمی ؛جامی ؛انصاری ، همانجاها).

بندار سماع را بر سه گونه دانسته است :

سماع به طبع ، سماع به حال و سماع به حقّ؛ابونصر سرّاج سخن او را تفسیر کرده و گفته است سماع به طبع شنیدن آهنگ خوش است که بر هر طبعی خوشایند است و خاص و عام در آن مشترک اند،

سماعِ به حال آن است که چنان در شنونده تأثیر می کند که احوال او را دگرگون می سازد و این دگرگونی در رفتار او ظاهر می گردد،

سماع به حقّ آن است که مستمع را به فنا از صفات بشری و درک توحید و شهود واردات الهی می رساند (ص ۲۷۸ـ۲۷۹؛قس غزالی ، ج ۱، ص ۴۷۵، ۴۷۷ـ۴۷۸، ۴۸۰).

به نوشته روح الجنان ، بندار تصانیفی داشته و تفسیر او مشهور بوده است (عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، ص ۲۹۹).



منابع :

(۱) ابن عساکر، تبیین کذب المفتری فیما نسب الی الامام ابی الحسن الاشعری ، بیروت ۱۴۰۴/۱۹۸۴؛
(۲) عبدالله بن علی ابونصر سَرّاج ، کتاب اللُّمَع فی التصوف ، چاپ نیکلسون ، لیدن ۱۹۱۴؛
(۳) احمدبن عبدالله ابونعیم ، حلیه الاولیاء و طبقات الاصفیاء ، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۴) عبدالله بن محمد انصاری ، طبقات الصوفیه ، چاپ سرور مولائی ، تهران ۱۳۶۲ ش ؛
(۵) عبدالرحمان بن احمد جامی ، نفحات الانس ، چاپ محمود عابدی ، تهران ۱۳۷۰ ش ؛
(۶) معین الدین جنیدبن محمود جنید شیرازی ، شَدُّالازار فی حَطّ الاوزار عن زوّار المزار ، چاپ محمد قزوینی و عباس اقبال ، تهران ۱۳۲۸ ش ؛
(۷) چاپ مجدد تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۸) محمدبن حسین سلمی ، طبقات الصوفیه ، چاپ نورالدین شریبه ، قاهره ۱۴۰۶/۱۹۸۶؛
(۹) عبداللطیف بن روزبهان ثانی ، روح الجنان فی سیره الشیخ روزبهان ، در روزبهان نامه ، چاپ محمدتقی دانش پژوه ، تهران ۱۳۴۷ ش ؛
(۱۰) محمدبن محمد غزالی ، کیمیای سعادت ، چاپ حسین خدیو جم ، تهران ۱۳۶۴ ش .

دانشنامه جهان اسلام جلد ۴

زندگینامه حکیم پرتوی شیرازی(۸۵۷ یا ۸۷۰ ه ق)

 نام او و نام پدرش در تذکره ها ذکر نشده و تاریخ ولادتش نیز معلوم نیست ، اما با توجه به سال درگذشت او ( رجوع کنید به انتهای مقاله ) می توان حدس زد که ۸۵۷ یا ۸۷۰ بوده است . به نوشته سامی (ج ۲، ص ۱۴۹۵) و آذر بیگدلی (ص ۲۷۱) او در شیراز به دنیا آمد اما فخرالزمانی (ص ۱۲۴) او را متولد لاهیجان می داند. همه منابع او را با عنوان حکیم یاد کرده اند و اشعاری که در تذکره ها به نام وی ثبت شده ، گاه ذیل دو نام پرتوی تبریزی و پرتوی لاهیجی آمده است (برای نمونه رجوع کنید به هدایت ، ج ۱، ص ۲۴۷؛اعتماد مقدم ، ص ۴۲؛صفا، ج ۵، بخش ۲، ص ۶۴۸).

فخرالزمانی از دو پرتوی همعصر، یکی اسفراینی و دیگری لاهیجانی ، سخن می گوید (همانجا) و رکن زاده آدمیت (ج ۱، ص ۵۴۷ ـ ۵۴۸) نیز از دو پرتوی همعصر نام می برد که اصل یکی از شیراز و دیگری از تبریز بوده است ، اما بیشتر مؤلفان بر شیرازی بودن او متفق اند. ظاهراً نام «پرتو» سبب شده است که برخی تذکره نویسان او را شاعره دانسته و نامهای جعلی «پرتوی تبریزی » و «بی بی پرتوی » را برای او ذکر کنند (گلچین معانی ، ۳۵۵ش ، ص ۵۱ ـ ۵۲).

از زندگی پرتوی اطلاع کمی در دست است . او بارها به حجاز سفر کرد و حج گزارد (فخرالزمانی ، ص ۱۲۶) و معاصر بابافغانی * بود (خلیل ، ج ۱، ص ۹۷؛اثر آفرینان …، همانجا). وی فلسفه ، حکمت و عرفان را نزد جلال الدین دوّانی (متوفی ۹۰۸) فراگرفت و در دانش اندوزی و طی مراحل عرفانی به درجه ای رسید که استادش او را می ستود (صفا، ج ۵، بخش ۲، ص ۶۴۹؛نیز رجوع کنید به داور شیرازی ، ص ۱۰۶). همچنین در نجوم و طب مهارت داشت (کوثر، ص ۴۶). تذکره نویسان او را یکی از شاعران چیره دست و خوش سبک روزگار خویش دانسته و سلامت و روانی اشعارش را ستوده اند (اوحدی بلیانی ، گ ۱۰۵ر؛خلیل ، همانجا). به گفته صفا (ج ۵، بخش ۲، ص ۶۵۰)

پرتوی دیوان قصیده و غزل داشته است ؛فخرالزمانی ، که می گوید این دیوان را دیده ، تعداد ابیات آن را حدود چهار هزار بیت گزارش کرده است (همانجا).

پرتوی در اواخر عمر یک مثنوی به سبک حدیقه الحقیقه سنایی سروده که بین مردم مقبولیتی نیافته است (صفا، همانجا). سه غزل از او در جنگ غیاثی مُذهّب مکتوب در ۹۴۲ (کتابخانه ملی ملک ، ش ۳۶۶۷) آمده است (نیز رجوع کنید به صفا، همانجا). از او اشعار پراکنده ای در تذکره ها مضبوط است .

مهمترین اثر وی ساقی نامه ای عرفانی در قالب مثنوی و بحر متقارب است که از برخی ابیات آن در مدح حضرت علی و اهل بیت علیهم السلام ، چنین برمی آید که پرتوی شیعی مذهب بوده است . به گفته برخی ، ساقی نامه او «نشئه بیخمار» نام داشته است (اوحدی بلیانی ، گ ۱۰۵پ ، ۱۰۶ر؛فخرالزمانی ، ص ۱۳۸، ۱۴۰؛صفا، همانجا). در وصف این اثر گفته اند: پرتوی آن را چنان خوب سروده که گمان می رفته از سروده های فردوسی باشد (فخرالزمانی ، ص ۱۲۴).

بسیاری از مؤلفان ، ساقی نامه او را از حیث پختگی و دارا بودن مفاهیم حکیمانه و عارفانه از ساقی نامه هایی که پس از او سروده شده ، با ارزشتر دانسته (گلچین معانی ، ۱۳۶۸ش ، ص ۱۲) و او را از نخستین ساقی نامه سرایان ذکر کرده اند (خزانه دارلو، ص ۹۵). نسخه ای خطی از اشعار حکیم پرتوی شیرازی به خط عبری در کتابخانه بودلیان (ش ۴/۲۶۶۶) محفوظ و میکروفیلم آن (ش ۲۹۴۶) در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران موجود است . همچنین دو نسخه از ساقی نامه او که در تعداد ابیات متفاوت اند (ش ۲۳/۴۰۷۶ و ۳/۵۰۴۴) در کتابخانه ملی ملک موجود است (برای آگاهی از دیگر نسخه ها رجوع کنید به منزوی ، ج ۴، ص ۲۸۶۴).

برخی منابع (از جمله امیرعلیشیر نوایی ، ص ۳۹۷) از تقویمی یاد کرده اند که پرتوی به نام شاه اسماعیل اول صفوی (حک : ۹۰۷ـ۹۳۰) و درباره حوادث زندگی او تدوین کرده بوده که در آن از پادشاهی ، تغییر خطبه و ضرب سکه به نام او، جنگ چالدران ، شکست قوای قزلباش و پیروزی سلطان سلیم عثمانی بر شاه اسماعیل سخن گفته است .

درگذشت پرتوی را، به اختلاف ، ۹۴۱ در بغداد (فخرالزمانی ، ص ۱۲۶؛گلچین معانی ، ۱۳۶۸ ش ، ص ۱۲) و ۹۲۸ در شیراز (نفیسی ، ج ۱، ص ۴۶۵؛اثر آفرینان … ، ذیل مادّه )، و در ۷۱ سالگی دانسته اند. درباره مدفن او نیز اختلاف است . برخی آن را در شیراز، در جوار آرامگاه سعدی ذکر کرده اند، که اکنون از آن اثری نیست (آفتاب رای لکهنوی ، ص ۱۲۶؛خلیل ، ج ۱، ص ۹۸) و برخی در بغداد دانسته اند (فخرالزمانی ، ص ۱۲۶).



منابع :
(۱) لطفعلی بن آقاخان آذربیگدلی ، آتشکده آذر ، چاپ جعفر شهیدی ، چاپ افست تهران ۱۳۳۷ش ؛
(۲) آفتاب رای لکهنوی ، تذکره ریاض العارفین ، چاپ حسام الدین راشدی ، اسلام آباد ۱۳۵۵ـ۱۳۶۱ش ؛
(۳) اثر آفرینان : زندگینامه نام آوران فرهنگی ایران ( از آغاز تا سال ۱۳۰۰ ش )، زیر نظر کمال حاج سیدجوادی ، تهران ۱۳۷۷ ش ـ ؛
(۴) طلعت اعتماد مقدم ، تذکره طلعت : مجموعه نغمه های پراکنده ، تهران ۱۳۳۹ش ؛
(۵) امیرعلیشیر نوائی ، تذکره مجالس النفائس ، چاپ علی اصغر حکمت ، تهران ۱۳۶۳ش ؛
(۶) تقی الدین محمدبن محمد اوحدی بلیانی ، عرفات العاشقین ، نسخه عکسی از نسخه خطی موجود در کتابخانه ملک ، ش ۵۳۲۴؛
(۷) محمدعلی خزانه دارلو، منظومه های فارسی قرن ۹ تا۱۲ ، تهران ۱۳۷۵ش ؛
(۸) علی ابراهیم خلیل ، تذکره صحف ابراهیم ، نسخه عکسی موجود در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، ش ۲۹۷۴؛
(۹) مفیدبن محمد نبی داور شیرازی ، تذکره مرآت الفصاحه : شرح حال و نمونه اشعار شاعران فارس ، چاپ محمود طاووسی ، شیراز ۱۳۷۱ش ؛
(۱۰) محمد حسین رکن زاده آدمیت ، دانشمندان و سخن سرایان فارس ، تهران ۱۳۳۷ـ۱۳۴۰ش ؛
(۱۱) شمس الدین سامی ، قاموس الاعلام ، چاپ مهران ، استانبول ۱۳۰۶ـ۱۳۱۶/۱۸۸۹ـ ۱۸۹۸؛
(۱۲) ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیات در ایران ، ج ۵، بخش ۲، تهران ۱۳۶۴ش ؛
(۱۳) عبدالنبی بن خلف فخرالزمانی ، تذکره میخانه ، چاپ احمد گلچین معانی ، تهران ۱۳۶۲ش ؛
(۱۴) انعام الحق کوثر، «حکیم پرتوی شیرازی »، هلال (کراچی )، سال ۱۹، ش ۸ (آذر ۱۳۵۰)؛
(۱۵) احمد گلچین معانی ، تذکره پیمانه : در ذکر ساقی نامه ها و احوال و آثار ساقی نامه سرایان ، تهران ۱۳۶۸ش ؛
(۱۶) همو، «شاعرانی که شاعره شناخته شده اند»، هنر و مردم ، ش ۱۷۱ (دی ۱۳۵۵)؛
(۱۷) احمد منزوی ، فهرست نسخه های خطّی فارسی ، تهران ۱۳۴۸ـ۱۳۵۳ش ؛
(۱۸) سعید نفیسی ، تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی ، تهران ۱۳۶۳ش ؛
(۱۹) محمود هدایت ، گلزار جاویدان ، تهران ۱۳۵۳ـ ۱۳۵۵ش .

 دانشنامه جهان اسلام    جلد ۵

زندگینامه شاه نعمه الله ولی(متوفی۸۴۳ ه ق)به قلم علی اکبردهخدا

(شاه) ابن عبدالله بن محمد بن عبدالله بن کمال الدین حلبی کوهبنانی کرمانی، ملقب به نورالدین و متخلص به سید و معروف به شاه نعمه الله ولی، از اعاظم عرفای قرن هشتم هجری قمری و مؤسس طریقت صوفیان نعمه اللهی است.
 
به سال ۷۳۰ یا ۷۳۱ ه ق در حلب ولادت یافت مادرش از ایل شبانکارهء فارس بود دوران جوانی او در عراق گذشت، سپس به مکه رفت و هفت سالی در آنجا مقیم گشت و در مجلس شیخ عبدالله یافعی تلمذ کرد.( ۱)
 
و پس از وفات استاد به ترک مکه گفت و برخی از عمر خود را در سمرقند و هرات و یزد بسر برد و بخصوص در سمرقند اربعین ها به ریاضت پرداخت و سرانجام به کرمان آمد و در قصبهء ماهان مقیم گشت و بیست و پنج سال آخر عمر خود را در آنجا گذراند.
 
و پس از عمری طولانی – در حدود یکصد سال( ۲) به سال ۸۴۳ ه ق( ۳) در همانجا درگذشت و تربتش زیارتگاه صوفیان و مریدان و معتقدانش گشت و هم اکنون مزار او در ماهان با شکوه و صفایی تمام برجاست و همه ساله گذشته از مریدان سلسله های گوناگون نعمه اللهی، بسیاری از مردم عادی غیر صوفی نیز به زیارت آن می شتابند.
 
از اشعار اوست:
 
پادشاه و گدا یکی است یکی //بی نوا و نوا یکی است یکی
 
دردمندیم و درد می نوشیم درد //و درد و دوا یکی است یکی
 
آینه صد هزار می بینم روی// آن جانفزا یکی است یکی
 
مبتلای بلای بالاییم// مبتلا و بلا یکی است یکی
 
قطره و موج و بحر و جوهر چار //بی شکی نزد ما یکی است یکی
 
نعمه الله یکی است در عالم// طلبش کن بیا یکی است یکی
 
***************
 
رندان باده نوش که با جام همدمند// واقف ز سرخ عالم و از حال آدمند
 
حقند اگر چه خلق نمایند و در صور// بحرند اگر چه در نظر ما چو شبنمند
 
دانندگان حضرت ذاتند و اولیا آئینهء//صفات حق و اسم اعظمند پیشند
 
از ملایک و بیشند از بشر// گر چه کمند از خود و از هر کمی کمند
 
جمعند همچو شانه و با دوست رو به رو// گر چه چو زلف یار پریشان و درهمند
 
در اولیا به چشم حقارت نظر مکن// زیرا که نزد حضرت عزت مکرمند
 
 
 
(از سعدی تا جامی ص ۶۸۲ به بعد)(زندگی و آثار شاه نعمه الله ولی، دکتر نوربخش) (مجمع الفصحا چ دکتر مصفا ج ۴ ص ۸۷ ) رجوع به بستان السیاحه ج ۲ ص ۵۲۸ و تذکره الشعرا، دولتشاه ص ۳۳۳ و تذکرهء غنی ص ۱۳۷ و حبیب السیر ج ۴ ص ۷ و ۵۱۷ و ۶۰۶ و ریاض العارفین ص ۱۱۹ و ریحانه الادب ج ۴ ص ۳۰۱ و طرایق الحقایق ج ۱ ص ۲۱۹ و ج ۲ ص ۱۴۵ و ج ۳ ص ۲ و فهرست کتابخانهء مجلس شورای ملی ج ۲ ص ۲۱۷ و ج ۳ ص ۴۶۵ و فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپه سالار ج ۲ ص ۵۸۱ و قاموس الاعلام ج ۶ و کلیات قاسم انوار چ سعید نفیسی ص ۹۱ و مجالس المؤمنین ص ۱۳۱ و مجالس النفایس ص ۱۳۷ و ۳۸۳ و مرآه الخیال ص ۶۰ و نامهء دانشوران ج ۷ ص ۱۱۷ و نتایج الافکار ص ۷۰۵ شود.
 
لغت نامه دهخدا



( ۱) -نوشته اند که تحصیل مقدمات علوم نزد شیخ رکن الدین شیرازی و علم بلاغت در نزد شیخ شمس الدین مکی کرده و کلام الهی را در خدمت سیدجلال الدین خوارزمی دیده، علم کلام و اصول نزد قاضی عضدالدین خوانده، مرصاد العباد و متن فصوص در آنجا مباحثه کرده تا در سفر مکهء معظمه خدمت شیخ عبدالله یافعی مکی رسید در بیست و چهار سالگی بود و

 

۲) – وی در پاره ) ( هفت سال در آنجا بماند و قطب الدین رازی را نیز در آنجا بدید (از مجمع الفصحا چ دکتر مصفا ج ۴ ص ۸۷ ای از اشعارش به عمر طولانی خود اشاراتی دارد، از آن جمله: نود و هفت سال عمر خوشی بنده را داد حیخ پاینده قرب صد سال عمر من بگذشت قصد موری نکرده ام بخدا نعمه الله جان به جانان داد و رفت قرب صد سالی غم هجران کشید عاقبت از وصل « عارف اسرار وجود » : شد دلشاد و رفت عارفانه در جهان صد سال زیست

 

( ۳) – ماده تاریخ وفات اوست.

زندگینامه آیت الله سید على شوشترى(۱۲۲۲-۱۲۸۱ هـ .ق)

عارف کامل، فقیه زاهد و استاد کلّ آیه الله سیّد على شوشترى نامش در آسمان عرفان شیعى چونان خورشیدى تا ابد تلاءلؤ و نورافشانى دارد. وى که درخشش باطن پاکش چشم هر نظاره گر را خیره مى سازد. به سال (۱۲۲۲ هـ .ق.) در شوشتر از شهرهاى خوزستان چشم به جهان گشود.(۱)

تبار

وى با چند واسطه به عالم بزرگ و محدّث کبیر، مرحوم سیّد نعمت الله جزایرى مى رسد. سلسله نسب او را این چنین برشمرده اند:سیّد على فرزند سیّد محمّد فرزند سیّد طیّب فرزند سیّد محمّد فرزند سیّد نورالدّین فرزند سیّد نعمت الله جزایرى.(۲)

سیّد على شوشترى براى تحصیل علم و راه یابى به کمال عازم نجف اشرف شد و از استادان آن دیار کمال استفاده را برد. وى بعد از تکمیل تحصیل و اخذ درجه اجتهاد و کسب اجازه از علماى نجف به دیار خود بازگشت و به امر قضا، حل مشکلات مردم و تدریس پرداخت.(۳)

سیّد على شوشترى برادرى نیز به نام سیّد احمد (۱۲۲۰ ـ ۱۳۰۵ هـ .ق.) داشته که از بزرگان عصر خود بوده است.ایشان سیّدى عالم، عابد، زاهد، متهجّد، سخاوت پیشه و همواره به عبادت و اعانت به اهل علم و مردم مشغول بوده است. پس از وفات، این عالم بزرگ پیکرش را به نجف اشرف منتقل و در مقبره شوشترى ها به طرف قبله صحن مطهّر علوى به خاک سپرده شد.(۴)

سیّد نورالدّین (۱۰۸۸ ـ ۱۱۵۸ هـ .ق.) که نامش در سلسله نسب سیّد على شوشترى آمده، از عالمان دینى و داراى تألیفاتى بوده است که از آن جمله مى توان به کتاب «فروق اللّغات» اشاره نمود. ایشان داراى هشت پسر بوده(۵) که یکى از آن ها سیّد محمّد است که وى نیز در جرگه عالمان قرار دارد و نزد پدر مدفون است(۶) و سیّد على شوشترى نیز از نسل ایشان است.

سفیرى از غیب

در سال هایى که سیّد على شوشترى فارغ از هر امرى مشغول تدریس و قضاوت در بین مردم شوشتر بود، سفیرى الاهى او را به راهى پر رمز و راز دعوت نمود و او را شایسته بیش از آنچه که هست دانسته و در شبى سیاه و تار او را به وادى نور و حقیقت راهنمایى کرد.

صاحب «طرائق الحقائق» این حادثه فرح بخش را این چنین بیان مى کند:

مرحوم سیّد بعد از تحصیلات مراتب علم و تکمیل اجتهاد از علماى نجف اشرف اجازه حاصل و به وطن باز آمد و به تدریس و قضا مشغول شد. در یکى از شب ها در حدود ساعت ۲ بامداد صداى در را شنیدند. وقتى نام او را پرسیدند، گفت: نام من «ملاّ قلى جولا» است و مى خواهم به محضر آقا برسم.

سیّد على فرمود: حالا دیر وقت است. اگر کارى هست فردا به در مَدْرس بیایید.

در این هنگام عیال سیّد گفت: شاید کارى مهم و لازم داشته باشد که این وقت شب آمده شایسته است رخصت دهید تا به خدمت شما برسند.

سیّد على فرمود: حال که تو خود راضى به زحمت هستى، پس ناچار باید از اتاق بیرون روى تا آن مرد وارد شود. وقتى ملاّ قلى وارد شد در گوشه اى قرار گرفت و ساکت ماند.

گفتند: حاجتت را بگو.

گفت: آمده ام عرض نمایم این راه که مى روى به جهنّم مى رسد.

این را گفت و رفت.

وقتى عیال سیّد آمد، پرسید چه کارى داشت؟ سیّد در جواب فرمود: گویا جنون داشته است. بعد از هشت شب باز در همان وقت، درِ منزل سیّد على کوبیده شد. معلوم شد ملاّ قلى است و مى خواهد خدمت آقا برسد. سیّد على وقتى فهمید ملاّ قلى است گفت: گویا هر وقت جنونش گُل مى کند نزد ما مى آید. بعد از ورود، خطاب به سیّد على گفت: مگر نگفتم این راه که مى روى به جهنّم مى رسد. حکم امروزت مبنى بر ملکیت آن محلّ باطل است و سند صحیح و معتبر که به امضاى علما و معتبرین در وقف بودن آنجا در فلان جا به این نشانى پنهان است این را گفت و رفت.

سیّد به فکر فرو رفت، که این مرد کیست و چه مى گوید؟

چون صبح شد به مدرس رفت و با بعضى از خواص به آن محلّ رفته و آنجا را کَندند. جعبه اى ظاهر شدوقتى باز نمودند، همان سندى که ملاّ قلى گفته بود. لذا سیّد على حکم دیروز خود را لغو نموده و حکم به وقف بودن آنجا دادند.

پس از هشت شب دیگر، نیمه شب در کوبیده شد باز هم ملاّ قلى بود. سیّد على وقتى فهمید که ملاّ قلى آمد. خود به دیدارش شتافته و مقدمش را گرامى داشته و در صدر نشاندش و گفت: حقّ با شما بود. حال تکلیف چیست و چه باید کرد؟

ملاّ قلى گفت: حال که معلوم شد جنون ما گُل نمى کند، هر آنچه دارى بفروش و بعد از اداى دیون به نجف اشرف برو و ضمن عمل به این دستورالعمل منتظر باش تا به تو برسم.

سیّد على نیز طبق دستور عمل نموده و به نجف اشرف رفت. روزى در وادى السّلام ملاّ قلى را دید که مشغول دعا است. بعد از فراغت از دعا به خدمتش رسید و با هم به محلّ خلوتى رفتند. ملاّ قلى گفت: فردا من در شوشتر فوت خواهم کرد و دستورالعمل تو نیز این مى باشد و از آن جا با سیّد على وادع گفت.(۷)

این که «جولا» کیست و از کجا آمد، عدّه اى معتقدند:از آنچه که به اسناد صحیح در احوال جولا نوشته اند این مقام معنوى آن بزرگوار را به استقامت اتصال به باطن ولایت علویه مهدویه حاصل آمده است بلا توسطى. و از این روى مى توان گفت که او یکى از بزرگان «اویسى»(۸)بوده است.(۹)

استادان

در این که مرحوم سیّد على شوشترى غیر از آن شخص مجهول الحال (جولا)، استاد دیگرى در عرفان داشته است یا خیر، در تاریخ چیزى به صراحت ذکر نشده است. البتّه برخى براى ارتباط بین سیّد على شوشترى و مرحوم بیدآبادى زحماتى متحمّل شده اند و سعى نموده اند ایشان را به واسطه سیّد صدرالدّین کاشف دزفولى و یا سیّد مهدى بحرالعلوم به مرحوم بیدآبادى ارتباط دهندبدین دلیل که

اوّلاً: سیره علماى عرفان این بوده که بدون استاد و پیر راه، طى طریق نمى نمودندچرا که آن را بس خطرناک مى دانستند.

ثانیاً: قراینى موجود است که ایشان با برخى از شاگردان مرحوم بیدآبادى در ارتباط بوده است.(۱۰)

از جمله آن قراین چگونگى راه پیدا کردن شیخ انصارى به محضر سیّد على شوشترى است که با اندک تفاوتى در کتاب هاى تراجم، این چنین نقل شده است:«شیخ مرتضى انصارى پس از خاتمه تحصیلات مقدّماتى خود در دزفول به قصد اتمام تحصیل تصمیم مى گیرد که عازم عتبات عالیات گردد. قبل از رفتن، به محضر مبارک سیّد کاشف دزفولى، از شاگردان برجسته مرحوم بیدآبادى حاضر شده تا علاوه بر گرفتن دستورالعملى براى تصفیه روحى و باطنى، از آن جناب درخواست دعا و نصیحت بنماید.

به این نیّت به طرف منزل سیّد کاشف رفته و در آن هنگام که هوا گرم و سوزان و مقارن ظهر نیز بوده، وقتى به خانه سیّد مى رسد، پس از در زدن و آمدن خدمتکار تقاضاى خود را مطرح مى کندولى خدمتکار وقتى به داخل مى رود فراموش کرده و آمدن شیخ را به سیّد کاشف نمى گوید. حدود یک ساعت به طول مى انجامد و شیخ منتظر مى ماند تا این که خود سیّد متوجّه شده و به در منزل رفته و از ایشان معذرت خواهى مى کند و چنین دعا مى کند: شیخ مرتضى! همانطورى که در این آفتاب سوزان ایستادى و گرما را تحمّل نمودى، امید است خداوند تو را در عالم آفتابى کند… شیخ تقاضاى دستورالعمل مى کند. سیّد مى فرماید: چون به قصد تحصیل عازم نجف اشرف هستید، بدانید که ادامه تحصیل خود یک نوع عبادت است. ضمناً اطمینان داشته باشید که به وسیله حاج سیّد على شوشترى ـ که او از ما است ـ به این فیض معنوى نایل خواهید شد.(۱۱)

در هر صورت اگر این استناد را صحیح بدانیم مى توان سلسله برخى از استادان و شاگردان ایشان در عرفان را به این صورت ترسیم نمود:سیّد قطب الدّین محمّد نیریزى شیرازى (۱۱۰۰ ـ ۱۱۷۳ هـ .ق.)

شاگردان

سیّد على شوشترى که فقیهى عارف در مباحث فقهى و عرفانى بود، شاگردان مبرّزى داشته است که در این جا به اسامى برخى از آن ها اشاره مى شود.

ملاّ فتح الله کیمیایى

وى داراى کمالات بسیارى بود، هم ریاضیات مى دانست و هم خطّاط بودکتاب هایى هم از وى به جا مانده است وحضرت آیه الله حسن زاده آملى مطالب عرفانى از ایشان نقل مى کند. ایشان با «وفایى»، شاگرد دیگر سیّد على شوشترى در عرفان هم دوره بوده است وهردو از درس حاج سیّد على شوشترى استفاده کرده اند.

یک شب ملاّفتح الله کیمیایى که در شوشتراقامت داشت، متوجّه مى شود شیخ وفایى که در نجف سکونت داشته، شب گذشته نماز شبش ترک شده است لذا نامه اى به وفایى مى نویسد که:«وفایى! فلان شب تو را در میان نماز شب خوانان نیافتم! چرا نماز شبت ترک شد؟»

وقتى نامه به دست وفایى مى رسد تعجّب مى کند و در جواب نامه مطلب ایشان را تصدیق مى نماید.(۱۳)

ملاّ فتح الله وفایى(۱۳۰۳ هـ .ق.)

وى از دانشوران شوشتر، آشنا به مسائل سیر و سلوک و عارف بود. وى در این زمینه کتابى تألیف نموده است که در قسمتى از آن مى نویسد:«من به امر شیخ جعفر شوشترى این کتاب را تألیف کردم تا عرفانى را که از کرامت الاهى نشأت مى گیرد، با عرفان و تصوّفى که از یک صنعت نشأت مى گیرد جدا کنم.

انسان وقتى ریاضت مى کشد، ملکه اى در او ایجاد مى شود که مى تواند کارهاى محیرالعقولى انجام دهد. این امر مثل صنعت نجارى، مربوط به تقویت نفس در یک زمینه به خصوص است و ربطى هم به ارتباط انسان با خدا ندارد و موجب سعادت او نمى شوددر حالى که در عرفان حقیقى اشراقاتى بر قلب انسان وارد مى شود و بر اثر این اشراقات، حقایقى بر انسان آشکار مى گردد.(۱۴)

ایشان علاوه بر کتاب فوق که تحت عنوان «سراج المحتاج فى السّیر و السلوک» تألیف شد، داراى دیوانى به نام «دیوان وفایى» است که این دو کتاب چاپ شده و در کتابخانه آیه الله مرعشى موجود است. و همچنین کتاب هاى تراجم سه کتاب دیگر براى ایشان ذکر نموده اند که عبارت است از:

التّنبیهات الجلیّه

شهاب ثاقب فى ردّ الصوفیه

الجبر و الاختیار(۱۵)

از ایشان نقل شده است که در مدح استادش سیّد على شوشترى گفته است:

«کسى را که دیدم طیّب رفته بود و طاهر برگشته بود، حاج سیّد على شوشترى بود که ابداً خلل و خـطرى در راه به او نرسیده بود زیرا که بنده اى بود مطـیع. اگر چه سیر او فى الجمله به سبب بعضى ریاضات بود، امّا به جذب حقّ و ارشاد مرشد حقیقى رفـته بود و ابـداً کسى از سرّش مطـلع نبود.(۱۶)

جناب آقاى سیّد محمّدحسن مرعشى که در دیوان عالى کشور و سپس شوراى عالى قضایى خدمت کرده و اکنون در مدرسه عالى شهید مطهّرى به تدریس فقه و اصول مشغول است و از شاگردان احفاد سیّد على شوشترى است در مورد ملاّ فتح الله وفایى مى گوید:

ایشان که در ابتدا در سلک متصوفه و آشناى به مسائل آنان بودپس از مدّتى احساس کرد که در میان این طایفه حقیقتى وجود ندارد. لذا سفرى به مشهد رضا(علیه السلام) کرد و با تضرع و استغاثه از حضرت خواست او را از این وضع برهاند و استادى حقیقى در سیر و سلوک به او معرفى نماید. پس از چندى شبى در خواب خدمت حضرت رسید. امام(علیه السلام) به او فرمود: «کسى را که تو دنبال او هستى، در نجف است، به آن جا برو و از او استفاده کن» با شنیدن این جملات از خواب بیدار مى شود و از این که نشانه اى از آن شخص نگرفته است، متأثر مى شودولى در عین حال با راهنمایى حضرت عازم نجف مى شود تا گمشده اش را پیدا کند.

ایشان مى گوید: در نجف با یک صوفى برخوردم که مردم به او مراجعه مى کردند، احتمال دادم که شاید او مراد من باشد. خود را آماده کرده و جهت خدمت و تلمذ نزد او حرکت نمودم. در بین راه با آقا سیّد على شوشترى که همشهرى من بود و سابقه آشنایى داشتم، برخورد کردم. ایشان وقتى مرا دیدند، فرمودند: «وفایى، تو را پیش من فرستاده اند نه پیش آن آقایى که مى خواهى نزدش بروى».

در این هنگام بود که فهمیدم از طرف حضرت رضا(علیه السلام) به آقا سیّد على سفارش شده ام و آب در کوزه و ما تشنه لبان مى گردیم. از همان موقع ارتباط من با ایشان استمرار یافت و از محضرش استفاده ها بردم. در این مدّت او را کسى یافتم که سیر و سلوک عرفانى را درست انجام مى دهد و انحرافى مانند آنچه در میان متصوفه بود، در ایشان ندیدم.(۱۷)

حاج شیخ عبدالرحیم شوشترى (۱۳۱۳هـ .ق.)

ایشان از شاگردان برجسته شیخ انصارى نیز بوده اند و شیخ ایشان را بر دیگران ترجیح مى داده است.صاحب «المآثر و الآثار» درباره وى مى گوید:«عالم عامل و عارف کامل و فقیه فاضل بودبه زهد و ریاضات شرعیه و مخالفت نفس مشهور است. در جرگه رؤساى مذهب، از کسانى شمرده مى گردد که حین علو مقامش تا همه جا رسیده. شیخ الطایفه، استادکل مرتضى انصارى او را بر جمیع اصحاب خویش، علماً و عملاً ترجیح مى داد. بلکه حضرت استاد مذکور را مى گویند با وى در مقام ارادت بود.(۱۸)

صاحب «اعیان الشیعه» نسب ایشان را به مرحوم محمّدباقر مجلسى مى رساند:الشیخ عبدالرحیم تسترى پسر محمّدعلى فرزند محمّدحسین فرزند عبدالکریم فرزند محمّدرضا فرزند محمّدتقى فرزند محمّدباقر صاحب بحارالانوار.و در ادامه مى افزاید:عالم، فاضل، محقّق، مدقّق، ورع و زاهد بود که همیشه با شیخ انصارى در ارتباط بود و جمیع امالى ایشان را نوشته و اجازه روایت از او داشت. در نهایت به درخواست میرزا ابراهیم سبزوارى به سبزوار رفته و به تدریس مشغول بود تا وفات نمود.بعد از فوت او را به نجف اشرف برده و در صحن مطهّر ولایت به خاک سپردند.(۱۹)

آقا بزرگ تهرانى در الذّریعه،(۲۰) و میرزا محمّدعلى معلّم حبیب آبادى در «مکارم الآثار»(۲۱) شیخ عبدالرحیم را از جمله شاگردانِ سیّد على شوشترى برشمرده و بیان نموده اند که شیخ عبدالرحیم رساله اى در احوال و خصوصیات سیّد على شوشترى و برادرش سیّد احمد نوشته است.البتّه نویسنده این سطور تا کنون نتوانسته است آن کتاب را به دست بیاورد. در «طرائق الحقایق» نیز آمده که از جمعى از ثقات شنیدم که شیخ عبدالرحیم به سیّد على شوشترى ارادتى باطنى داشته است.(۲۲)

ایشان صاحب تألیفات متعددى نیز هست که مى توان به موارد ذیل اشاره کرد:

۱٫ کتابى در فقه در ۸ جلد.

۲٫ کتابى در اصول.

۳٫ نتیجه الانظار که به صورت نظم در علم اصول نگاشته شده است، امّا به اتمام نرسیده است.

۴٫ شمس الهدى لمن شک اوسها، منظومه است در یک فرع فقهى که به سال ۱۲۸۸هـ .ق. به پایان رسیده و داراى ۵۶ بیت است.

۵٫ محاسن الآداب که کتاب شریف «منیه المرید» شهید ثانى را به نظم درآورده با افزودن مسائل مهم دیگر که در سال ۱۲۹۰ در نجف آن را در ۱۲۵۰ بیت به پایان رساند.لازم به ذکر است، دو کتاب اخیر در کتابخانه آیه الله مرعشى ـ بخش نسخ خطى به شماره ۴۰۶۳ ـ موجود است.

ملاّ حسین قلى همدانى (۱۳۱۱ ـ ۱۲۳۹)

ایشان از عمده ترین شاگردان سیّد على شوشترى در عرفان بود و بعد از سیّد على، کرسى اخلاق و عرفان به ایشان سپرده شد. وى در مورد چگونگى آشنایى خود با سیّد على به عارف کامل ملاّ على همدانى چنین مى گوید:

روزگارى در نجف اشرف به درس شیخ انصارى مى رفتم. پس از مدّتى دریافتم که شیخ انصارى همیشه روزهاى چهارشنبه به منزل شاگردش (در اصول و فقه) سیّد على شوشترى مى رود. روزى من نیز به آن جا رفتم و دیدم شیخ به هیئت شاگرد و سیّد به هیئت استاد نشسته و مواعظى بیان مى کند. به ذهنم آمد که من نیز همیشه به نزد سیّد آمده و استفاده کنم. سپس بلند شدم بروم که سیّد به من فرمود: اگر خواستى به مجلس ما بیایى بیا. و من نیز از آن روز به بعد به آن مجلس راه یافتم.(۲۳)

فضایل اخلاقى

از جمله خصوصیات مهم و بارز اخلاقى ایشان بخشندگى بسیار و توجّه به تنگدستان بودبه گونه اى که اموال خود را به آنها بخشیده و ایشان را بر خود ترجیح مى داد.

سیّد محسن امین در اعیان الشیعه نقل مى کند:بعد از فوت سیّد محمّد ـ پدر سیّد على شوشترى ـ که از بزرگان شوشتر بود، آنچه که نصیب سیّد على شد ـ نزدیک به ۳ هزار تومان ـ آن را نگرفته و به برادرش سیّد احمد تحویل مى دهد تا خرج فقرا و مستحقّین بنماید و او نیز تمام آن را در این راه مصرف نمود.(۲۴)

سیّد على شوشترى عمرش را در ترک لذّات دنیوى و زندگى زاهدانه بسر برد و از دنیا به قدر ضرورت بهره گرفت و بدین حالت نیز زندگى را وداع نمود.شیخ محمّدتقى اصفهانى از عالمان و بزرگان اصفهان، در کتابش موسوم به «مفتاح السعاده» برخى از امورى را نقل مى کند که دلالت بر بلندى مرتبه و عظمت شأن سیّد على شوشترى دارد.(۲۵)از برنامه هاى عبادى ایشان مى توان به مواظبت بسیار بر اعتکاف در مسجد کوفه و سهله نام برد.(۲۶)

در عرصه علم

سیّد على شوشترى قبل از ورود به وادى نور و عرفان، به مرحله اجتهاد رسیده بود و به تدریس نیز اشتغال داشت. بعد از آن بود که به دستور مولا قلى جولا به نجف رفت. احتمالاً وى در آن جا به مباحث فقه و اصول نیز اشتغال داشته است و در کلاس درس شیخ انصارى به اعتراف ملاّ حسینقلى همدانى ـ چنان که گذشت ـ نیز شرکت مى نموده است.

این نکته اى بس مهم و ارزنده است که وادى علم نه تنها مانعى براى قرب به خدا نیست که زمینه بهترى نیز براى این کار فراهم مى نماید. در غیر این صورت بزرگانى چونان سیّد على شوشترى و شاگرد مبرّزش حسینقلى همدانى، در این وادى قدم نمى زدند.ارتباط سیّد على شوشترى با بزرگ مرد فقه و اصول بسیار نزدیک بود. و محبت شدیدى بین آن دو حاکم بود و همیشه مصاحب یکدیگر بوده اند.

این ارتباط به گونه اى بود که مرحوم شیخ انصارى، سیّد على را وصى خود قرار داده و سیّد بر شیخ نماز خوانده است. و این تقرّب و نزدیکى با توجّه به احتیاطات علمى و عملى شیخ، نشان از اعتقاد شیخ به بزرگى روح و طهارت نفس سیّد على است.

طبابت

شوشترى علاوه بر تبحّر در علوم حوزوى و عرفان در طبابت نیز تبحّر داشته است ولى به جز «شیخ انصارى» کسى را مداوا نمى نمود که علّتش آشکار نیست.

فاضل عراقى در «دارالسّلام» به مناسبتى ذکرى از طبابت سیّد على مى کند. وى در این کتاب ذیل نام کسانى که خدمت حضرت حجه بن الحسن(علیه السلام) رسیده اند مى گوید: نقل کرد حاجى ملاّ على محمّد بزرگ که مرتبه تقوى و تقدس او بر اهل نجف اشرف مخفى نیست و احتیاج به تزکیه و توثیق ندارد از براى حقیر سیّد محمّد که در وقتى از اوقات مبتلا شدم به مرض تب و این مرض طولانى شده و کار به جایى رسید که قواى من ضعیف شد و طبیب من که سیّد الفقها و المجتهدین آقاى حاج سیّد على شوشترى که شغل و عمل ایشان طبابت نبود و غیر از شیخ مرحوم دیگرى را معالجه نمى نمود، از من مأیوس شد لکن به جهت تسلّى خاطر من بعضى دواهاى جزئى (را) تجویز مى نمود… .(۲۷)

مشایخ شیخ

مشایخ اجازه حاج سیّد على به تصریح خود ایشان در اجازه نامه اى که به میرزا محمّد همدانى داده عبارتند از: شیخ مرتضى انصارى و سیّد حسین امام جمعه شوشتر(۲۸).(۲۹)

فرزندان

از حاج سیّد على شوشترى، فرزندى به نام سیّد حسین به یادگار ماند که بزرگوارى، کریم بودن، عبادت بسیار و باهوش و ذکاوت از صفات بارزش بود.

ایشان در دوران نوجوانى به تحصیل علوم شرعى پرداخت و بعد از آن به طبابت روى آورده و طبیبى ماهر گشت.

سیّد حسین نیز مانند پدر بزرگوارش، بر ضعیفان بسیار ترحّم مى نمود و ایشان را نه تنها بدون اجرت معاینه مى نمود بلکه پول داروهایشان را نیز مى پرداخت.

و بر اساس حکیم بودن سیّد حسین بود که نوادگان حاج سیّد على شوشترى ملقب به حکیم گشتند. هم اکنون عدّه اى از ایشان در شوشتر و برخى دیگر در تهران زندگى مى کنند.

سیّد محمّدتقى حکیم از پدرش سیّد على اصغر حکیم ـ از استادان علاّمه محمّدتقى شوشترى ـ و او هم از پدرش حاج آقا حسین حکیم فرزند حاج سیّد على شوشترى نقل کرده اند که:

حاج سیّد حسین حکیم سفرى به نجف و نزد پدر بزرگوارش مى کند و پدر به او مى گوید: شما به شوشتر برو که اگر بیمارى را از مرگ نجات دهى، ارزشش بیش از آن است که در نجف بمانى و به زیارت بروى. مى توانى از راه دور هم زیارت بخوانى. شما باید بروى و به مردم خدمت کنى.

نوشته اند که «وفایى» ـ شاگرد سیّد على شوشترى ـ هنگام وفات حاج سیّد على بالاى سر آن بزرگوار بود. سیّد على به ایشان وصیّت کرد که پس از مرگِ من پسرم سیّد حسین به نجف مى آید و پس از مراسم تشییع و تدفین تصمیم مى گیرد که در نجف بماندولى تو او را منصرف کن و نگذار در اینجا بماند. او را راهى شهر و دیار شوشتر کن.وفایى مى گوید، همین طور هم شد. من به پسر حاج سیّد على گفتم: پدرت وصیّت کرده که در نجف نمانى و به شوشتر باز گردى.(۳۰)

ایشان نیز به وصیّت پدر عمل کرد و به شوشتر بازگشت و مشغول خدمت به مردم شد. ظاهراً در همان جاست که مکاشفه اى براى ایشان رخ مى دهد که به نقل آن مى پردازیم.

حاج سیّد حسین حکیم مى گوید:بعد از ظهر روز جمعه اى که براى خواندن زیارت عاشورا به پشت بام خانه رفته بودم. پس از تمام شدن زیارت عاشورا ناگهان دیدم فردى که مدّت ها در منزل ما خدمتگزار بود و وفات یافته بود. گویا در هوا در حال حرکت است و به طرف من مى آید، نزدیک شد و نزد من فرود آمد. سلام کرد، جوابش را دادم.

گفتم: فلانى از کجا مى آیى؟ گفت: از نجف (ایشان در نجف مدفون بود)

گفتم: از آنجا چه خبر دارى؟ خیلى خوش آمدى، از پدرم چه خبر؟

گفت: حالش خیلى خوب است! نگران مباش! مقامش بسیار عالى و ارزنده است.

گفتم: شیخ انصارى چطور است؟

گفت: شیخ انصارى هم خوب است.

گفتم: مقام پدر من بالاتر است یا شیخ انصارى؟

گفت: من نمى دانم، شیخ انصارى خیلى مقام دارد، پدرت هم مقام دارد.

این سخن را گفت و از من دور شد و رفت.(۳۱)

وفات

حاج سیّد على شوشترى پس از عمرى مجاهده و تحمّل رنج مبارزه با نفس، در سال (۱۲۸۱ هـ .ق.)(۳۲) در نجف اشرف به دیدار محبوبش شتافت و براى همیشه خاک نشینان از برکت وجودش محروم شدند.ایشان را در مقبره متّصل به در قبله صحن مطهّر علوى مقابل مقبره شیخ انصارى به خاک سپردند.

گلشن ابرارج۵



۱٫ اعیان الشیعه، سیّد محسن امین، ج ۸، ص ۳۱۶٫

۲٫ همان و زندگانى و شخصیّت شیخ انصارى، مؤلّف مرتضى انصارى، ص ۱۳۵٫

۳٫ طرائق الحقائق، معصومعلى شیرازى، ج ۳، طبع سنگى، ص ۲۱۶٫

۴و مکارم الآثار، میرزا محمّدعلى معلّم حبیبآبادى، ج ۳، ص ۶۹۰٫

۵٫ همان، ج ۱، ص ۲٫

۶٫ همان، ج ۳، ص ۶۹۰٫

۷٫ طرائق الحقائق، ج ۳، ص ۴۶۷ و ۴۶۶٫

۸٫ اصطلاح قدماى مشایخ اهل سلوک نسبت به کسانى که استادى در عرفان نداشتهاند.

۹٫. تاریخ حکما و عرفاى متأخر بر صدرالمتألهین، منوچهر صدوقى سها، ص ۱۵۰٫

۱۰٫ آشناى حقّ، شرح احوال و افکار آقا محمّد بیدآبادى، على صدرایى خویى، قم، ۱۳۷۹، نهاوندى، ص ۲ ـ ۴۱٫

۱۱٫ مقدمه حقّ الحقیقیه، على فتحى، صافى، اهواز، ۱۳۳۵، ص ز ح، نقل از تاریخ حکما و عرفا…، ص ۱۵۵٫ (با اندکى تغییر).

۱۲٫ ر. ک: کیهان اندیشه، شماره ۱۱تاریخ حکما و عرفاى متأخر بر صدرالمتألهین، منوچهر صدوقى سُها، ص ۱۵۱ و ۱۵۰٫

۱۳٫. روزنامه جمهورى اسلامى، ۱/۸/۱۳۷۴، ص ۱۲، آیهالله سیّد محمّدحسن مرعشى شوشترى.

۱۴٫. همان.

۱۵٫. ر. ک: معجم مؤلفىالشیعه، ص ۱۰۳ الکنى و الالقاب، ج ۳، ص ۲۸۸فرهنگ بزرگان اسلام و ایران، ص ۴۱۳٫

۱۶٫ تاریخ حکما و عرفاى متأخر بر صدرالمتألهین، منوچهر صدوقى سها، ص ۱۴۹، به نقل از شهاب ثاقب، طهران، صدر، ص ۱۷ ـ ۱۶٫

۱۷. روزنامه جمهورى اسلامى، ۱/۸/۱۳۷۴، ص ۱۲٫

۱۸٫ المآثر و الآثار، محمّدحسن خان اعتمادالسلطنه، به کوشش ایرج افشار، ج ۱، چاپ اوّل، ۱۳۶۳ ش، ص ۱۹۶٫

۱۹٫. اعیان الشیعه، سیّد محسن امین، ج ۷، ص ۴۷۰٫

۲۰. الذّریعه، آقا بزرگ تهرانى، جزء رابع، بیروت، ص ۱۶۱٫

۲۱٫. مکارم الآثار، میرزا محمّدعلى، ج ۷، ص ۲۵۳۸٫

۲۲٫ طرائق الحقایق، معصومعلى شیرازى (نایبالصدر) با تصحیح محمّدجعفر محبوب، ج ۳، ص ۷ ـ ۴۶۶٫

۲۳٫ تاریخ حکما و عرفاى متأخر بر صدرالمتألهین، منوچهر صدوقى سها، تهران، ۱۳۵۹، ص ۱۳۳٫

۲۴٫ اعیان الشیعه، ج ۸، ص ۳۱۶٫

۲۵٫ همان، ص ۳۱۶٫

۲۶٫ زندگى و شخصیّت شیخ انصارى، ص ۱۳۶٫

۲۷٫ زندگى و شخصیّت انصارى، ص ۱۳۶٫

۲۸٫ ایشان عالمى پارسا و فقیهى با تقوا از نوادگان مرحوم محدّث جزایرى بود. وى در سال ۱۱۸۹ در شوشتر متولّد شد و در ورع و قوّت ایمان وحید زمانش بود. ایشان مقدّمات را نزد فضلاى شوشتر تحصیل نمود و سپس براى تکمیل تحصیلات به عراق هجرت کرد و از محضر سیّد على صاحب ریاض استفاده برد و به شوشتر بازگشت و در ردیف مراجع آنجا قرار گرفت.

وقتى شیخ جعفر شوشترى از عتبات به شوشتر بازگشت و تحصیلاتش بر سیّد معلوم گشت، در روز جمعه در مسجد جامع بر منبر رفت و در حضور چند هزار نفر اعلمیت شیخ جعفر را تصدیق نمود.

این سیّد بزرگوار در سال (۱۲۵۴ هـ.ق.) به قصد زیارت ائمه عراق رهسپار آنجا شد و چون به کاظمین رسید در آنجا بیمار شد و فوت نمود و در همان جا در زیر طاق متّصل به حرم مطهّر سمت راست به خاک سپرده شد.

۲۹٫زندگانى و شخصیّت شیخ انصارى، ص ۱۳۷٫

۳۰٫ روزنامه جمهورى اسلامى، ۱/۸/۱۳۷۴، ص ۱۲، آیهالله سیّد محمّدحسن مرعشى شوشترى.

۳۱٫ همان.

۳۲٫ از تاریخ وفاتش اختلاف است. برخى ۱۲۸۳ و برخى نیز ۱۳۰۵ دانسته اند که ظاهراً سال ۱۲۸۱ صحیح است. ر.ک: کیهان اندیشه، شماره ۱۱، ص ۳۹٫

 

زندگینامه شیخ محمود شبستری(۷۲۰ ه .ق متوفی)

شیخ محمودبن عبدالکریم ملقب به سعدالدین در قصبهء شبستر هفت فرسنگی تبریز تولد یافت از تاریخ زندگانی او اطلاع وسیعی به دست نیست. و ظاهراً سراسر عمر را بر خلاف زمانهء آشفته و عصر پرآشوب خویش به آرامش و سکون بدون حادثهء مهمی در تبریز یا نزدیکی آن بسر برده است. و هم در آنجا در سال ۷۲۰ ه ق وفات یافته از وی تألیفات بسیار باقی نمانده است.

آثار

لیکن مثنوی گلشن راز که تقریباً بیست هزار بیت میشود. از بهترین و جامعترین رسالاتی است که در اصول و مبادی تصوف به رشتهء نظم درآورده است و تا امروز نزد خاص و عام شهرتی بسزا دارد این مثنوی چنانکه شاعر خود اشاره میکند. در شوال سال ۷۱۰ ه ق به نظم آمده و در آن پاسخ ۱۵ سؤال راجع به اصول تصوف است که شخصی از خراسان موسوم به امیرحسینی حسین بن عالم ابی الحسین هروی سؤال نموده است. عبدالرزاق لاهیجی شرح عالی بر آن نگاشته است( ۱) و نیز شاه داعی شیرازی عارف و شاعر نامی قرن نهم را شرحی بر این مثنوی است به نام نسائم الاسحار( ۲) یا نسائم گلشن

تألیفات دیگر وی عبارتند از:

رسالهء حق الیقین،

رسالهء شاهد،

سعادتنامه،

منهاج العارفین

 مرآه المحققین

برای شرح حال و آثار او رجوع به دانشمندان آذربایجان چ تربیت، الذریعه ج ۹ ص ۵۰۶ ، تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ج ۳ یا از سعدی تا جامی ترجمهء علی اصغر حکمت ص ۱۵۹ به بعد و تاریخ ادبیات دکتر رضازادهء شفق ص ۲۶۳ شود ( ۱) – براون شرح گلشن راز را به عبدالرزاق لاهیجی نسبت میدهد و حال آنکه این شرح منسوب است به شیخ شمس الدین محمد بن یحیی لاهیجی الاصل شیرازی المسکن که در ذیحجهء ۸۷۷ ه ق تألیف نموده و موسوم است به مفاتیح الاعجاز فی شرح گلشن راز و از مشایخ سلسلهء نوربخشیه بوده است (از تعلیقات حکمت بر ۲) – دیوان شاه داعی شیرازی چ دبیرسیاقی ص ۱۹ و ۲۵ و مقدمهء ج ۱ ) ( کتاب از سعدی تا جامی ص ۱۶۱

لغت نامه دهخد

زندگینامه شمس تبریزی (متولد ۶۴۵-۵۸۲ ه ق)

محمدبن علی بن ملک داد ملقب به شمس الدین عارف معروف (متولد ۵۸۲ و متوفای پس از ۶۴۵ ه ق) خاندان وی از مردم تبریز بودند. شمس ابتدا مرید شیخ ابوبکر زنبیل باف (سله باف) تبریزی بود شمس به گفتهء خود جمله ولایتها از او یافته، لیکن مرتبهء شمس بدانجا رسید که به پیر خود قانع نبود و در طلب اکمل سفری شد و در اقطار مختلف به سیاحت پرداخت و به خدمت چند تن از ابدال و اقطاب رسید بعضی او را از تربیت یافتگان باباکمال خجندی نوشته اند وی در ضمن سیر و سلوک گاهی مکتب داری میکرد و اجرت نمی گرفت.

چهارده ماه در شهر حلب در حجرهء مدرسه ای به ریاضت مشغول بود. و پیوسته نمد سیاه می پوشید وقتی در اثنای سیاحت به بغداد رسید و شیخ اوحدالدین کرمانی که شیخ یکی از خانقاه های بغداد بود در » و عشق زیباچهرگان را اصل مسلک خود قرار داده بود و آنرا وسیلهء نیل به جمال و کمال مطلق میشمرد، دیدار کرد، پرسید که مراد اوحدالدین ؟

«اگر در گردن دنبل نداری// چرا در آسمان نمی بینی »

فرمود که ،« ماه را در آب طشت می بینم » :

گفت «؟ چیستی آن بود که جمال مطلق را در مظهر انسانی که لطیف است می جویم، و شمس الدین بر وی آشکار کرد که اگر از غرض شهوانی عاری باشی همهء عالم مظهر جمال کلی است و او را در همه و بیرون از مظاهر توانی دید اوحدالدین به رغبت تمام گفت که بعدالیوم می خواهم در بندگیت باشم گفت به صحبت ما طاقت نیاری شیخ بجد گرفت فرمود به شرطی که علی ملاالناس در میان بازار بغداد با من نبیذ بنوشی گفت نتوانم.

گفت: وقتی من نوش کنم با من توانی مصاحبت کردن؟ گفت نه نتوانم شمس الدین از این حکایت و روایات دیگر برمی آید که شمس الدین به حدود ظاهر بی اعتنا و به «! از پیش مردان دور شو » بانگی بزد که رسوم پشت پا زده بود و غرض وی از این سخنان آزمایش اوحدالدین بود روزی در خانقاه نصره الدین وزیر اجلاس عظیم بود و بزرگی را به شیخی تنزیل می کردند و شیوخ، علماء، عرفا، امرا و حکما حاضر بودند و هر یکی در انواع علوم و حکم و فنون کلمات می گفتند و بحثها می کردند.

مگر شمس الدین در کنجی مراقب گشته بود ناگاه برخاست و از سر غیرت بانگی بر ایشان زد که تا کی از این حدیثها می نازید؟ یکی در میان شما از حدثنی قلبی عن ربی خبری نگویید این سخنان که می گویید از حدیث، تفسیر، حکمت و غیره سخنان مردم آن زمان است که هر یکی در عهدی به مسند مردی نشسته بودند و از درد حالات خود معانی می گفتند و چون مردان این عهد شمایید، اسرار و سخنان شما کو؟

شمس بامداد روز شنبهء ۲۶ جمادی الَاخر سال ۶۴۲ ه ق به قونیه رسید دربارهء برخورد مولوی بدو روایات مختلف است به هر حال مولوی مجذوب او گردید و از سر مجلس درس و بحث و وعظ درگذشت یاران مولانا و مردم قونیه قصد شمس کردند.و او را ساحر خواندند شمس رنجیده خاطر گشت، سر خویش گرفت و برفت ( ۲۱ شوال ۶۴۳ ه ق) مولانا به طلب شمس به قدم جد ایستاد، ولی اثری پیدا نشده در آخر خبر یافت که وی در دمشق (شام) است، نامه و پیام (بصورت غزلهای لطیف) متواتر کرد و پیک در پیک پیوست عاقبت دل شمس نرم شد یاران مولانا نیز از در اعتذار درآمدند و مولانا عذرشان بپذیرفت.

و فرزند خود سلطان ولد را به طلب شمس روانهء دمشق کرد و او با ۲۰ تن از یاران سفر کرد تا در دمشق شمس را دریافت و ره آوردی که به امر پدر از نقود با خود آورده بود نثار قدم وی کرد و پیامها بگزارد شمس خواهش مولانا بپذیرفت و عازم قونیه گردید (سال ۶۴۴ ه ق) سلطان ولد بندگیها نمود و بیش از یک ماه از سر صدق و نیاز پیاده در رکاب شمس راه می سپرد تا به قونیه رسید و خاطر مولانا شکفته گردید و چندی با او صحبت داشت باز مردم قونیه و مریدان بخشم درآمدند و بدگویی شمس آغاز کردند مولانا را دیوانه و شمس را جادو خواندند فقیهان و عوام قونیه بشوریدند از این رو شمس دل از قونیه برکند و مولانا دو سال در طلب شمس بود و دو بار به دمشق سفر کرد، ولی اثری از او پیدا مجموع آنچه که شمس ) « مقالات » نشد و انجام کارش پیدا نیست سال غیبتش را ۶۴۵ ه ق دانسته اند.

آثار

از آثار اوست کتابی بنام در مجالس بیان کرده و سؤال و جوابهائی که میانهء او و مولانا یا مریدان و منکران رد و بدل شده) (نسخهء آن در کتابخانهء قونیه از معارف و لطایف اقوال وی که افلاکی در مناقب العارفین نقل کرده است این هر دو یادداشتهایی است « ده فصل » ،( محفوظ است که مریدان از سخنان شمس فراهم و تدوین کرده اند (فرهنگ فارسی معین) :

شمس تبریزی که نور مطلق است// آفتاب است و ز انوار حق است

مولوی روز سایه آفتابی را بیاب// دامن شه شمس تبریزی بتاب

مولوی رجوع به مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۲۸۶ ، فهرست فیه ما فیه و دیوان کبیر شمس تبریزی شود

لغت نامه دهخدا

زندگینامه شمس مغربی«محمد شیرین »« ملا محمد شیرین»(متوفی ۸۰۹ه ق)

ابو عبد الله شمس الدین محمد بن عز الدین بن عادل یوسف البزازینى تبریزى مشهور به مغربى ملقب به محمد شیرین یا ملا محمد شیرین که قدوه العارفین و زبدهالواصلینش یاد کرده‏اند ۱* به قول رضا قلى خان هدایت از صوفیه با تمکین و راهروى پرشور و موحدى مشهور بشمار است که مذهبش وحدت وجود و مشربش لذت شهود بود و به علوم ظاهرى و باطنى عالم بود، وصیت فضائلش مغرب و مشرق را فرا گرفته ۲*مولد و منشأاش انبند یا امند یا اممند از قراء ۳* رودقات تبریز است و امند (به فتح اول و میم مشدد و سکون نون) نیز هنوز در اصطلاح مردم بکار مى‏رود. فهلویات مغربى به زبان آذرى که ۴* در نسخه‏هاى کهن دیوان وى آمده نشانه‏ایست که او از کودکى در تبریز بوده و با زبان محلى آشنائى دیرینه داشته که به خوبى توانسته است بدان زبان و لهجه ترانه سراید، باین ترتیب تبریزى بودنش مسلم مى ‏گردد

خانه شمس مغربى بنا به گفته خواجه عبد الرحیم خلوتى که مرید شمس بوده در محله اتکو حوالى مسجد جامع تبریز بوده و چون مرید مذکور از مغربى توبه گرفته و در توبه شوق تا منزل مولانا غلطان آمده ۵*روایت او نشان مى‏دهد که مغربى لا اقل در یک دوره از عمر خویش در اینجا (تبریز) بسر برده است.

اوایل حیات مغربى که مصادف با اواخر حکومت ایلخانان (۷۳۶- ۷۵۶) بوده آذربایجان میدان جنگ بین دو سلسله امراى ایلکانى با آل جلایر و چوپانیان گردید، در سال ۷۸۷ تغتمش خان رئیس ایل- التون از دو ذهبى و پادشاه دشت قبچاق به آذربایجان لشکر کشید و شهرهاى آن سرزمین بخصوص تبریز را غارت کرد. تیمور، آذربایجان و رى و ماوراء رود ارس و آسیاى صغیر را به پسر خود میران شاه بخشید و تبریز پایتخت او شد چون میران شاه دیوانه شد تیمور به آذربایجان آمد و میرزا عمر پسر او را به جاى وى نشانید پس از آن آذربایجان بدست پادشاهان ترکمانى‏ نژاد قراقویونلو (۸۱۰- ۸۷۲) و آق‏قویونلو (۸۷۲- ۹۰۸) افتاد ۱* ادوارد براون در ضمن بررسى نظریه ریو درباره اختلاف کمال خجندى و مغربى بدین نکته اشاره مى‏کند ۲* چون شیخ کمال نزد میران شاه تیمور بیشتر از مولانا مغربى تقربى داشته ممکن است مناسباتشان تیره شده باشد. اشاره مؤلف روضات الجنان درباره تقاضاى مردم تبریز از مغربى در دفع شر میرزا ابو بکر ولد میرزا میران شاه بن امیر تیمور گورکان که از سپاه قرایوسف شکست خورده بود و قصد قتل عام مردم تبریز را داشت نیز زمان حیات مغربى را روشن مى‏ سازد.

مؤلف روضات الجنان درباره تغییر حال مغربى حکایتى دارد که روزى در تبریز به طلب مشغول بود در میدانى شخصى این بیت مولانا جلال الدین عبد الحمید عتیقى را مى‏خواند که.

چنین معشوقه‏ اى در شهر و آنگه دیدنش ممکن//‏ هرآنک از پاى بنشیند به غایت بى ‏بصر باشد

از شنیدن این شعر حالش دگرگون مى‏ شود درد طلب دامن‏گیرش مى ‏گردد و سر در عالم نهاده به خدمت بسیارى از اکابر مى‏رسد و با آنها نسبتى برقرار مى ‏کند.

در دو غزل نیز نشانه‏ هائى دیگرى از دگرگونى وى یافت مى ‏شود غزل اول درباره کردى است به مطلع زیر
(۴۹۳)
این کرد پریچهره ندانم که چه کرده است//‏ کز جمله خوبان جهان گوى ببرده است‏

و در غزل دیگر نیز دخالتى از دگرگونى وى دیده مى ‏شود.

به مطلع زیر

۸۹۰
شاه بتان ماه‏رخان عرب رسید// با قامت چو نخل و لب چون رطب رسید

سفر

. جامى در نفحات الانس گوید که مغربى در بعضى سیاحات به دیار مغرب رسیده است و از آنجا از دست یکى از مشایخ که نسبت وى به شیخ بزرگوار محیى الدین عربى رسیده خرقه پوشیده است ۱* بنا به گفته یاقوت در معجم البلدان مغرب به تمام منطقه شمال افریقا و نیز آندلس اطلاق مى‏شد ۲* و لا بد مى‏باید مغربى به قسمتى از دیار مذکور در فوق مسافرت کرده باشد مع‏هذا از دیوان وى و از رسالاتش اطلاعات دقیق و صریحى دراین‏باره بدست نمى‏آید و ممکن است این مسافرت را از روى تخلص وى که مغربى است بر ساخته باشند.

مؤلف آنند راج در باب مغربى اشاره‏اى دارد که مغربى نام رومى ۳* معروف که در شهر سار هم تشریف آورده بود، چند روز بر سر حوض منوگهر (مینوگهر) ساکن و متوطن بود و اکثر اوقات بندگى حضرت مخدوم شرف الدین قدس اللّه سره الغزیر براى ملاقات او مى‏آمدند و تذکره علم و توحید مى‏کردند و طرفین فایده‏ها مى‏گرفتند و یک مکتوب مخدوم که بجانب شیخ مغربى نوشته‏اند و در مکتوبات یک‏صد و پنجاهم است و بزرگى شیخ مغربى از آنجا معلوم خواهد شد و رساله جام جهان‏نما و دیوان اشعار ایشان مشهور است.
(۶۹۸)

اگر تو طالب سر ولایتى بطلب‏ ز مغربى که درین روزگار پیدا شدو باز به ولایت بهار مسافر شد) ۱*

مغربى در اشعارش بکرات از دریاى محیط و قلزم و عمان و امواج آنها یاد کرده است و اگر بتوان تخیلات شاعرانه وى را مبتنى بر تجربیات وى قرار داد با توجه به قول جامى و مؤلف آنند راج به مغرب و مشرق باید مسافرت کرده باشد. اشعار ذیل نمونه‏ایست از سخنان وى که در آنها اشارت به دریا و محیط و عمان رفته است:
۵۰۵
تا مگر موجى کشد بازم ز ساحل در محیط //هر زمان صد موج چون دریاى عمانم فرست‏

۸۱۸
ز اشک عاشقان او به گیتى//‏ در و دریاى عمان آفریدند

۵۴۶
هر آنچه مغربى از کائنات حاصل کرد بکرد بحر محیطش به زمان تاراج‏

۵۴۴
ازین محیط که عالم به جنب اوست سراب‏ مراست عذب فراست تراست ملح اجاج‏

۱۲۲۷
مغربى از بحر و ساحل پیش از این چیزى مگوى‏ //ز آنکه دائم قلزم و عمان او باشد دلم‏

درباره جهانگردى و بى‏ترسى از دریا گوید:

۶۴۸
آنکه او معتقد جان و دل مغربى است‏// مغربى در طلبش گرد جهان مى ‏گردد

۶۶۸
چون مغربى آن‏کس کو، پرورده این بحر است‏ از بحر نیندیشد و ز موج نپرهیزد

در ایران مغربى به سلطانیه و گیلان نیز رفته است مؤلف روضات الجنان از مولانا محمد نور الدین عبد الرحیم البزازى چنین نقل مى‏کنند که در ۲۷ شوال ۷۹۵ از شمس مغربى در شهر سلطانیه توبه و در ۲۷ ذى‏قعده ۸۰۳ در فومن گیلان تلقین گرفته است ۲*محمد على تربیت در کتاب دانشمندان آذربایجان درباره یکى از آثار مغربى به نام درر الفرید که نسخه خطى آن را در اختیار داشته‏ اند،گوید که این کتاب را بزبان فارسى در گیلان تألیف کرده است ۱*

مغربى در تبریز مجلس درس داشته و بمقام ارشاد رسیده بود، مردم نیز بوى اعتقاد خاصى داشتند چنانکه در واقعه مرض طاعون و حمله میرزا ابو بکر میران شاه که ذکر آن خواهد آمد. مردم بوى پناه مى‏برند و استمداد مى‏طلبند تا دفع شر میران شاه کند، با اشارات دیگرى که مؤلف روضات آورده است حضور مغربى در مجالس تبریز با صلوات پیشباز مى‏شد، چنانکه گوید روزى مولانا محمد مغربى قدس سره به مجلس تشریف آورند. اهل مجلس از وضیع و شریف سرور حضور دست داد، صلوات‏گویان استقبال نمودند و اظهار کمال و اخلاص و جان‏سپارى کردند ۲* هر چند فرستادن صلوات هنگام ورود تازه‏واردان در مجامع در واقع بهانه‏اى بوده است براى تجدید ارادت و اخلاص به پیغمبر و آل او و لیکن مخصوصا نسبت به اشخاص موجه و محترم انجام مى‏شده است.

مرشدان‏

مؤلف روضات الجنان نسبت سلسله توبه ۳* و تلقین و خرقه و انابت و ارادت حضرت ایشان را از خط شریف مخدومى ادام اللّه هدایته را بدین نهج آورده است ۴*.
فقد اخذ المرشد الکامل، العارف المحققین محمد بن عز الدین بن عادل بن یوسف التبریزى المعروف به شیرین ۵* ادام اللّه برکته العلم و التلقین من الشیخ بهاء الدین همدانى و هو من الشیخ ضیاء الدین و هو من عز الدین الطاوسى و هو من الشیخ سعد الدین الحموى و هو من الشیخ نجم الدین کبرى و هو من الشیخ نجم الدین احمد کبرى و هو من الشیخ عمار یاسر البدلیسى و هو من الشیخ ابو النجیب عبد القاهر سهروردى و هو من الشیخ احمد الغزالى و هو من الشیخ ابى بکر النساج الطوسى و هو من الشیخ ابى عثمان المغربى و هو من الشیخ جنید بغدادى و هو من‏ الشیخ سرى السقطى و هو من الشیخ معروف الکرخى و هو عن الامام الهمام على الرضا و هو عن ابیه محمد الباقر محمد بن عبد اللّه (ص)
و کذلک اخذ الشیخ محمد المعروف به شیرین من الشیخ سعد الدین و هو من ابیه محمود الزعفرانى و هو من على بن ابى بکر سیواسى و هو من الشیخ صدر الدین قونیوى و هو من الشیخ محى الدین العربى و ایضا من الشیخ اوحد الدین حامد کرمانى و هو من الشیخ رکن الدین السجاسى و هو من الشیخ قطب الدین احمد الابهرى و هو من ابى النجیب سهروردى.

و کذلک اخذ شیخ المذکور من الشیخ اسماعیل علاء الدوله سمنانى و هو من الشیخ نور الدین عبد الرحمن الاسفراینى المشهور ببغداد و هو من الشیخ جمال الدین احمد جوزقانى. من الشیخ شهاب الدین سهروردى ۱*
به ‏طورى‏که ملاحظه مى‏شود یک طریقه انتساب او از طریق سعد الدین حموى به شیخ نجم الدین کبرى مى‏رسد طریقه دیگر از طریق صدر الدین قونوى به شیخ محى الدین عربى و همچنین از طریق اوحد الدین کرمانى به ابو النجیب سهروردى مى‏رسد چنانکه طریقه دیگرى هم دارد که از طریق سیسى به شیخ الشهاب الدین سهروردى مى‏رسد. به‏طورى‏که غالبا دیده شده است بعضى مشایخ غیر از خرقه ارادت که از یک شیخ و یک طریقه مى‏گیرند از مشایخ دیگر هم خرقه تبرک دریافت مى‏کنند.

چنانکه ملاحظه شد سلسله مشایخ مغربى در یک روایت به شیخ شهاب سهروردى مى‏پیوندد و همین پیوند جامى را بر آن داشته است که او را از پیروان طریقه سهروردیه بشناسد ۲* و درصورتى‏که ارتباط او با سعد الدین حموى و علاء الدین انتساب او را بطریقه کبرویه نیز قابل توجه مى‏دارد و بهمین جهت مسئله شیخیه او قابل تأمل است اما با کثرت رواج مکتب سهروردیه در عراق و شام و آذربایجان درین دوره احتمال دارد که خرقه اصلى وى سهروردى بوده است و آنچه از کبرویه و قونویه داشته است خرقه تبرک بوده باشد.

سیسى و مغربى‏

مغربى از مریدان معروف سیسى بود، شیخ زین الدین خوافى سید قاسم انوار ۱* پیر محمد گیلانى و پیر شیخى و حاج محمد عصار ۲* و شیخ کمال خجندى همه به سیسى ارادت مى‏ورزیدند و با شمس مغربى صحبت مى‏داشتند.

مؤلف روضات گوید بجز این عده که ذکر شد، مولانا ضیاء الدین نیزارى تبریزى، خواجه خواند، خواجه کیى و خواجه پیر شیخ عابدى و برادر وى خواجه مشایخ و خواجه ابراهیم کججى و مولانا محى الدین و کریم الدین میاوانى و مولانا ظهیر الدین و پیر محمود کله‏بان و خواجه نصر الله و پیر تاج تولمى از یاران شیخ مغربى بوده‏اند.

از اشارات مؤلف روضات درباره مجد الدین اسماعیل سیسى یا سیزى و شمس مغربى پیداست که سیسى با پدر مغربى آشنا بوده است و از حکایتى که درباره احمد شاه کججى راجع به قطب بوى نقل مى‏کند ۳* چنین بر مى‏آید که میان مغربى و سیسى ارادتى سابق بوده است، اینکه شمس مغربى به اشارت سیسى به چله‏نشینى مى‏پردازد اما قبل از پایان آن با ارسال غزلى به مطلع ذیل.

ما مهر تو دیدیم وز ذرات گذشتیم‏ ۱۳۲۰ از جمله صفات از پى آن ذات گذشتیم‏

سیسى را وقت خوش مى‏شود و استحسان مى‏کند و مغربى را از خدمت چله نشستن معاف مى‏دارد نشان مى‏دهد که سیسى در زندگى مغربى تأثیر بسزائى داشته است مع‏هذا این داستان بى‏شباهت به روایت مشابهى که درباره فخر الدین عراقى نقل کرده‏اند نیست و ممکن است از روى آن حکایت آن را بر ساخته باشند.
چنانکه جامى در نفحات الانس گوید مغربى مرید شیخ اسماعیل سیسى است که وى از اصحاب نور الدین عبد الرحمن اسفراینى است ۴*

و در روایتهائى که مؤلف روضات بدان اشاره مى‏کند نسبت ارادت او از سیسى به شیخ علاء الدوله سمنانى و آنگاه از طریق عبد الرحمن اسفراینى به شیخ شهاب سهروردى مى‏رسد ۱* و ظاهرا بهمین سبب انتساب به ابو النجیب سهروردى یافته است که جامى او را از پیروان طریقه سهروردیه بشمار آورده است ۲* مع‏هذا سهروردیه بمعنى اخص پیروان شیخ شهاب الدین سهروردى‏اند و شیخ علاء الدوله سمنانى هم ظاهرا طریقه کبرویه دارد نه سهروردیه.

از مریدان معروف سیسى که با مغربى صحبت مى‏داشته یکى کمال خجندى است. مؤلف حبیب السیر درباره کمال گوید در بازگشت از سفر مکه به تبریز اقامت مى‏کند و مورد توجه سلطان حسین بن سلطان اویس (۷۸۴- ۷۷۶ ه) قرار مى‏گیرد و سلطان باغى در ولیانکوه بوى مى‏بخشد و کمال آنجا را خانقاه مى‏سازد میرزا میران شاه نسبت به شیخ کمال ارادتى داشته است ۳*
روزى مولانا مغربى با محمد مشرقى و محمد عصار و محمد خیالى در صحبت شیخ مى ‏روند و شیخ مشغول طبخ بود و غزلى سروده بود به مطلع ذیل‏

چشم اگر این است و ابرو این و ناز و شیوه این‏// الوداع اى زهد و تقوى الفراق اى عقل دین‏

مغربى به کمال مى‏گوید. مولانا بزرگ است چرا باید شعرى گفت که جز معنى مجازى محملى نداشته باشد کمال آنها را برمز صوفیانه بیان مى‏کند که چشم به لسان اشارت عین و ابرو عبارت از حاجب است که اشاره به صفات است و مغربى ازین طرز تعبیر کمال خدمت مى‏کند و انصاف مى‏دهد ۴*
از قول مؤلف حبیب السیر که شیخ کمال نزد میران شاه پسر تیمور تقرب داشته است و از روایت مؤلف روضات درباره تقاضا و استمدادى که مردم تبریز از مغربى در دفع بلاى میرزا ابو بکر ولد میرزا میران شاه بن تیمور کرده‏اند و استنباط ریو ۵* نویسنده فهرست موزه بریتانیا دراین مورد تأیید مى‏گردد که مى‏گویند مناسبات این دو شاعر چندان خالصانه و باصفا نبوده است، کمال نزد میران شاه تقرب دارد و مغربى در دفع شر پسر میران شاه قربانى مى‏دهد، هر چند که ادوارد براون این شبهه را براى دو تن اهل صفا بعید مى‏ داند ۱*
از یاران دیگر او در سیر و سلوک از عرفاى زیر نام برده‏اند شیخ بهاء الدین همدانى و شیخ سعد الدین فرزند محمود زعفرانى و شیخ عبد القادر نخجوانى و شیخ شرف الدین منیرى که در شهر سار کنار حوض منوگهر با مغربى مباحثه داشته است.

شاگردان مغربى‏

مغربى در تبریز به ارشاد مشغول بود و مجلس درس داشت احمد بن موسى الرشتى الاستادى در مقدمه شرح چام جهان‏نما گوید که «این فقیر» دو نوبت نزد مصنف (مغربى) علیه‏الرحمه آن را به قرائت خوانده‏ام و بر مشکلات وقوف یافته و بر حضور حواشى نوشته و اجازت‏نامه بخط مبارک خود داده است در کره اخرى در سنه خمسین و ثمانمائه گذار باز بشهر تبریز افتاد و به مدرسه نزول شد و جمعى از مریدان مولانا مرحوم بودند ۲*

احمد بن موسى رشتى از مرید دیگر شمس بنام مى ‏برد بنام کمال الدین یوسف معروف به میرشکى که از مریدان مغربى بوده و به تقاضاى وى، موسى رشتى جام جهان‏نما را در تبریز شرح کرده است ۳*

از مریدان دیگر مغربى که در سفر و حضر ملازم وى بوده و به مغربى ارادت خاص داشته است ۴*

خواجه عبد الرحیم خلوتى بود و در ۷۹۵ بیست هفتم شوال در سلطانیه توبه گرفته و در ۲۷ ذى‏قعده سال ۸۰۳ در گیلان تلقین یافته است ۵*

شیخ عبد اللّه شطارى مؤسس طریقه شطاریان در هند از جمله‏ خلفا و جانشینان مغربى است که از دست وى خرقه پوشیده و شطارى لقب گرفته شهرت شطاریه در قرن ۸ و ۹ ه در هندوستان بوده و بعضى سخنان او یادآور گفته‏هاى حلاج و بایزیدست و این طریقه در سوماتره و جاوه نیز پیروان دارد و استاد زرین‏کوب مى‏نویسد تأثیر وجود مشایخ شطاریه و نقشبندیه در نشر و بسط اسلام بین هندوان و اقوام مالزى بمراتب بیش از تأثیرى بود که غازیان و مجاهدان سابق درین مورد داشته‏اند ۱*

مولانا شمس الدین محمد اقطابى مشرقى ۲* تبریزى، مولانا عوض شاه نامى از مریدان شمس مغربى بوده‏اند چنانکه مولانا عوض شاه نامى گوید روزى به خدمت مغربى آمدم گفتند امروزى با تو سیرى کنم ۳*

مؤلف سفینه خوش‏گوى صائب را از اعقاب شمس مغربى مى‏داند ۴* میرزا محمد على صائب تبریزى اصفهانى بنا بقولى جد و بقول دیگر جد و پدرش میرزا عبد الرحیم هر دو در عداد جمعى کثیر از تجار ثروتمندان بامر شاه عباس کبیر از تبریز کوچ کرده‏اند و در محله نوبنیاد اصفهان بنام عباس‏آباد اقامت یافتند، از طرفى عمش بنام شمس الدین تبریزى معروف به شیرین قلم و ملقب به شمس ثانى است که از مشاهیر اهل صفا و اساتید خط بوده و بعید نیست که صائب رسم الخط مخصوص به خود را از او یاد گرفته باشد ۵*

در دیوان صائب اشاره‏اى مبنى بر خویشاوندى وى با شمس مغربى نیست و شاید لقب عم او سخن خوش‏گوى را تأیید کند و شمس ثانى با شمس مغربى خویشاوندى داشته باشند.
مغربى فرزندى داشته بنام عبد الحى که در سال ۸۲۵ در اوایل سلطنت اسکندر ولد قرایوسف درگذشته و قبرش در کنار قبر مولانا محمد مغربى است ۶*

تخلص مغربى‏

جامى و تذکره‏نویسان دیگر معتقدند که مغربى تخلص خود را به دلیل مسافرت به مغرب و خرقه گرفتن از مریدان محى الدین عربى انتخاب کرده ۱* از طرف دیگر یکى از مریدانش بنام ابو محمد نور الدین عبد الرحیم درباره وى مى‏گوید تبریزى موطنا ۲*، مغربى مذهبا
در مقدمه دیوان پس از ذکر علل توجه به شعر گوید (که گاهى از براى تفریح کربت و دفع هموم غربت غزلى چند طرب‏افزاى گفته شدى .. تا آینه وحدت‏نماى هر موحدى و معروف‏نماى هر عارفى و محبوب‏نماى هر محبى گردد و مرشد هر مستر شدى و مرآت هر بالغ و رشیدى آید پس ناظم این نوع شعر با ناظران صادق و صادقان ناظر همان مى‏گوید که ناظم ترجمان الاشواق گفته.
کلما أذکره من طلل‏ او ربوع او مغان کلما ۳*

مغربى با توجه به سخن محى الدین در ترجمان الاشواق در تبین عشق، موافق مشرب عرفانى مغرب از جمله ابن عربى آندلسى تخلص مغربى را براى خود برگزیده است و این نکته گفتار جامى را تأیید مى‏کند.

عنوان مغرب‏

شیخ محمد لاهیجى در شرح گلشن راز درباره جابلقا و جابلسا و مشرق و مغرب گوید آنکه شهر جابلقا شهریست در غایت بزرگى در مشرق و جابلسا نیز شهریست به‏غایت بزرگى در مغرب در مقابل جابلسا و ارباب تاویل در این باب سخنان بسیار گفته‏اند و آنچه بر خاطر این فقیر قرار گفته بى‏تقلید غیرى بطریق اشاره دو چیز است یکى آنکه جابلقا عالم مثالى است که در جانب مشرق ارواح که برزخ است میان غیب و شهادت و مشتمل است بر صور عالم پس هرآینه شهرى باشد در غایت بزرگى و جابلسا عالم مثال و عالم برزخ است که ارواح بعد ازمفارقت نشاء دنیویه در آنجا باشند و صور جمیع اعمال و اخلاق و افعال حسنه و سیئه که دنیا کسب کرده‏اند چنانچه در احادیث و آیات وارد است در آنجا باشند و این برزخ در جانب مغرب اجسام واقع است … در معنى دوم آنکه شهر جابلقا مرتبه الهیه که مجمع البحرین وجوب و امکان است باشد که صور اعیان جمیع اشیاء از مراتب کلیه و جزویه و لطائف و کثایف و اعمال و افعال و حرکات و سکنات در اوست و محیط است بما کان و ما یکون و در مشرق است زیرا که دریاى مرتبه ذات است و فاصله بین همانست و شموس و اقمار نجوم اسماء و صفات و اعیان از مشرق ذات طلوع نموده و تابان گشته‏اند و شهر جابلسا نشاء انسانى است که مجلاى جمیع حقایق اسماء الهیه و حقایق کونیه است هرچه از مشرق ذات طلوع کرده در مغرب تعین انسانى غروب نموده و در صورت او مخفى گشته است.
۱۳۰۸
با مغربى مغارب اسرار گشته ‏ایم//‏ بى‏مغربى مشارق انوار گشته ‏ایم‏

و عالم الوهیت نسبت با عالم ربوبیت مشرقى است که فیض از او بعالم ربوبیت مى‏رسد و عالم ربوبیت نسبت با برزخ مثالى مشرقى است و هر فردى از افراد و هر مرتبه از مراتب مشرقى است که آفتاب اسمى از اسماء الهیه از او طالع شده و باعتبار دیگر مغربى است که در تعین او نور آن اسم مختفى گشته است و دل انسانى بحسب جامعیت مظهریت صد مشرق و صد هزار مشرق بیش دارد که تمامت نجوم اسماء الهى از آن مشارق تابان مى‏شوند و باز در مقابل هر یکى مغربى است و عجائب و غرائب دل انسانى را غیر از سالکانى که اهل تصفیه‏اند مشاهده نمى‏تواند کرد ۱*
در اینکه وجه تخلص مغربى چیست قول مربوط به سفر وى به مغرب و همچنین قول مربوط به پیروى وى از طریقه محیى الدین عربى محتمل‏تر بنظر مى‏آید.

آثار مغربى‏

مؤلف روضات درباره مغربى و آثارش گوید: وى عالم بوده به علوم ظاهرى و باطنى و مصنفات شریف و اشعار لطیف وى حرز جان و تعویذ روان عارفان مثل اسرار الفاتحه، رساله جام جهان‏نما، درر الفرید و نزهته الساسانیه و غیرهم و دیوان اشعار آبدار آن بزرگوار کالشمس فى وسط النهار ظاهر و باهر است تذکره‏نویسان بعد نیز فقط از آثار فوق نام برده‏اند و بدین‏گونه غیر از آثار منثور دیوان اشعارى دارد که علاوه بر غزلیات متضمن چند قطعه مثنوى نیز هست از جمله دو قسمت از مثنوى وى در دیوان آمده ۱۸ بیت در مقدمه که با این بیت شروع مى‏شود.
پس ار بینى در این دیوان اشعار خرابات و خراباتى و خمار

و ابیاتى نیز در میان غزلها آمده:
سر بخرابات مغان درنهم‏// در قدم پیر مغان سر نهم‏

در قدم پیر مغان مى ‏کشم//‏ وز کف او جام پیاپى کشم‏

چون بخورم باده شوم مست از او// نیست شوم باز شوم هست از او

۱*
آثار منثور:

الف- رساله مرآه العارفین در تفسیر سوره فاتحه که ظاهرا همان رساله اسرار الفاتحه است به عربى، این رساله را در مجموعه شماره ۱۴۵۳ در کتابخانه راغب پاشاى ترکیه در برگهاى ۸۰ تا ۲۸۶ نشان یافته‏ام در بعضى نسخ آن را بنام محیى الدین و شیخ نصر الدین عبد الکریم جبلى منسوب داشته‏اند این رساله را مدتها است وسیله کتابخانه مرکزى از ترکیه تقاضا کرده‏ام تاکنون نرسیده ۲*

ب- رساله درر الفرید به فارسى که مغربى آن را در گیلان نوشته است این رساله ضمیمه دیوان مغربى در کتابخانه سعید نفیسى که درفهرست کتابهاى ایشان به شماره ۸۷۳۲ در کتابخانه مرکزى ثبت شده است موجود بوده (در ۷ صفحه) آقاى دکتر یار شاطر در کتاب شعر فارسى در عهد شاهرخ از آن یاد کرده‏اند به‏طورى‏که اظهار مى‏داشتند این نسخه را دیده و از آن استفاده کرده‏ اند متاسفانه نشانه‏اى از این رساله نیافتم‏

محمد على تربیت در کتاب دانشمندان آذربایجان از مشخصات دقیق این رساله سخن گفته‏اند و حتما آن را در اختیار داشته‏اند، تحقیقاتى که بعمل آوردم این نسخه نیز نه در دست فامیل مرحوم تربیت مانده و نه در کتابخانه ملک که خریدار کتابهاى کتابخانه تربیت بوده است. مرحوم تربیت نوشته‏اند. رساله درر الفرید مشتمل بر سه اصل توحید و افعال و صفات خدا بزبان فارسى است در گیلان تألیف شده و با جمله‏ سُبْحانَ رَبِّکَ رَبِّ الْعِزَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ‏ شروع مى‏ شود ۱*

ج- جام جهان‏نما- این رساله فارسى در ۹ صفحه بانضمام یک ۲* دایره است. مغربى در مقدمه سبب تالیف رساله را چنین بیان کرده است. که طایفه دوستان که طایفه دوستان که طالب علم توحید بودند و محب قدم تحقیق و تجرید و از الفاظ ائمه ایشان را برد الیقین حاصل نمى‏شد … از این فقیر التماس کردند که رساله‏اى که جامع کلیات علم توحید و مراتب وجود باشد بساز و از براى هر مرتبه دایره‏اى بپرد از التماس ایشان را اجابت کردم … و رساله را نام جام جهان‏نماى کردم و این رساله مشتمل است بر دو قوس و خطى که بین القوسین برزخ است.

احمد بن موسى رشتى استادى که دو نوبت نزد مغربى جام جهان‏نما را خوانده و بر مشکلات آن وقوف یافته و بر حضور حواشى نوشته و اجازه‏نامه بخط مغربى داشته است. شرحى مفصل بر جام جهان‏نما دارد.

درباره رساله جام جهان‏نما گوید: رساله را مصنف علیه‏الرحمه سه اسم نهاده اول کلیات علم توحید دوم مراتب وجود سیم جام جهان‏نماى و مصنف این کتاب مولانا محمد شیرین است علیه‏الرحمه و این کتاب راز شرح قصیده فارضیه ۳* انتخاب کرده است الحق ید بیضا نموده است*

احمد موسى رشتى در شرح جام جهان‏نما گوید که جام جهان‏نماى وجود مضاف است که حقیقت انسانى مى‏گویند هرگاه که اکمل مشاهده کند از بالا و کامل از زیر مشاهده مى‏کنند باین واسطه آینه بهر دو وجه حقیقت انسان است که برزخ است میان حق و عبد و از هر دو وجه شیخ فرید الدین عطار قدس سره بیتى گفته است.

جام جهان‏ نماى من روى طرب‏ فزاى توست‏ //گرچه حقیقت من است روى جهان‏ نماى او

صرفنظر از معنى اصطلاحى جام جهان‏نما که شعرا نیز درباره آن تغییراتى دارند چون حافظ که جام جهان‏نما را به مثابه قلب عارف یا جنبه جامعیت انسان کامل بکار برده‏اند شاید مغربى نام رساله را با الهام از اشعار عطار یا حافظ جام جهان‏نما گذاشته باشد نمونه‏هاى اصطلاحى جام جهان‏نما را نیز در اشعار ذیل آورده است.

مرا نگر که به من ظاهر است جمله جهان‏ چرا که مظهر جام جهان‏ نماى توام‏

ما جهان‏نماى ذاتیم‏ ما مظهر جمله صفاتیم‏

قدیم‏ترین نسخه خطى جام جهان‏نما در مجموعه ف ۱۲۹ ایاصوفیه شماره ۴۷۹۵ در ۶ برگ از صفحه ۲۹۰ تا ۲۹۶ در روز ۵ شنبه محرم سال ۸۲۷ نوشته شده و نسخه عکسى آن براى اصلاح مورد استفاده قرار گرفته است.
رساله جام جهان‏نما مورد توجه شارحان قرار گرفته است و و شروح متعددى بر آن نوشته‏اند از این قرار.
۱- شرح احمد بن موسى رشتى استادى که به خواهش یکى از مریدان مغربى به نام کمال الدین یوسف میرشکى نوشته است شارح در دیباچه مى‏گوید که در سال ۷۲۰ به تبریز رفته و در مدرسه شیخیه مانده و رساله جام جهان‏نما تدریس مى‏کرده بار دیگر در سال ۸۵۰ به تبریز آمده و بنا به خواهش کمال الدین یوسف میرشکى به یادگار وى شرحى بر آن کتاب از روى نسخه‏اى که مغربى به او اجازت تدریس‏ داده بود آغاز کرده ۱* و آن را در بادکوبه به انجام رسانده است ۲* میکروفیلم این شرح در کتابخانه مرکزى در مجموعه ف ۲۲۶۱ آمده است.
۲- شرح جام جهان‏نما از سلطان وجیه الدین علوى است که در سال ۹۰۶ نوشته شده است که متن با علامت م و شرح با علامت «ش» مشخص شده است میکروفیلم این نسخه ضمن مجموعه ۷۵۴ پاریس ۱۴۳ در کتابخانه مرکزى دانشگاه موجود است.
۳- مدام جان‏فزا در شرح جام جهان‏نما تالیف نعمت اللّه در ۲۱ شعبان ۸۶۴٫ ه
۴- فایده فى شرح جام جهان‏نما و بندى از روضته الریاحین در مجموعه ف ۷۶۹ پاریس ۸۰ در کتابخانه مرکزى دانشگاه موجود است و روضته الریاحین در سیرت شیخ احمد جام ژنده پیل از درویش على بوزجانى است در سه مقصد با یک مقدمه در چهار فصل.

۵- شرح جام جهان‏نما، شرح از خواجه بنده‏نواز یا خواجه صدر الدین محمد گیسو دراز فرزند یوسف حسینى دهلوى عارف چشتى (۷۲۰- ۸۲۵) به شماره ۱۱۴۹۵ فهرست پاکستان انجمن شرقى اردو و تاریخ کتابت آن ذکر نشده و در مجموعه ۷۶۹ کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران موجود است.
۶- در فهرست رضوى (۴: ۷۶۸- و ۹۶) از حل جام جهان‏نما که در محرم ۸۴۰ بنام بابر خان آغاز شده است نیز یاد گردیده است.

[دیوان اشعار مغربى‏]

دیوان اشعار مغربى که مجموعه‏اى است از اشعار عربى و غزلیات فارسى و ترجیع‏بند و مثنوى و رباعیات و تعدادى فهلویات به زبان آذرى.
دیوان اشعار با مقدمه‏اى منثور به قلم مغربى آغاز مى‏شود و در این مقدمه شاعر هدف خود را از سرودن اشعار چنین بیان مى‏کند که گاهى از براى تفریج کربت و دفع هموم غربت غزلى چند طرب‏افزاى شادى‏بخش غم‏فرساى گفته شدى … بعد از ابیاتى چند به عربى از اشعار محیى الدین به عنوان ناظم ترجمان الاشواق ذکر مى‏کند و از مثنوى رمزى خویش در توجیه چشم و خط و خال و ابرو یاد مى‏کند تاخواننده گمراه نگردد.
فرومگذار چیزى از دقایق‏ که تا باشى ز اصحاب حقایق‏

و چون زبان عربى را بخصوصیته باهل الجنه و نبینا محمد (ص) برتر مى‏شمرد در ترتیب دیوان، اشعار عربى را مقدم مى‏آورد و بعد اشعارى را که به زبان ملیح فارسى است ذکر مى‏کند.
مجموعا ۲۲۳ بیت عربى و ۲۰۰ غزل فارسى و بیست و دو بیت مثنوى و سه ترجیع‏بند به ترتیب در ۱۰- ۱۳ ۷ دربند با ترجیعات زیر دارد.
۱-
که جز او نیست در سراى وجود به حقیقت کس دگر موجود

۲-
گنجى که طلسم اوست عالم‏ ذاتى که صفات اوست آدم‏

۳-
ما توبه زهد را شکستیم‏ با مغ‏بچه روبرو نشستیم‏

۳۵ رباعى و ۱۴ ترانه و یک غزل به زبان آذرى است.

سماع مغربى‏

در اشعار مغربى اشاراتى به اصطلاحات موسیقى که در مجالس سماع رایج بود دیده مى‏شود، از این نشانه‏ها و اشارات شاید بتوان چنین استنباط کرد که مغربى با مجالس سماع آشنائى داشته است و بقول ادوارد براون نتهاى موسیقى سماع را مى‏شناخته است ۱* مع‏هذا در رساله جام جهان‏نما و تذکره‏هاى معاصرش اشاره‏اى به شرکت وى در مجالس سماع درویشان دیده نمى‏شود، البته مغربى خود را مست و خراب مى‏داند و از نغمه روز الست و قول کن، در سماع است با وجودى که خود را از سماع ظاهرى بى‏نیاز مى‏داند از اصطلاحات آن سخن مى‏گوید ۲*
از اشعارش پیداست که آلات موسیقى را چون چنگ و دف و نى را مى‏شناخته است و این‏همه شاید نشانه این باشد که وى مجالس سماع را دیده و در آن شرکت کرده است مع‏هذا تحقیق قول او در باب‏ سماع بستگى دارد به تحقیق در اینکه مغربى در اصل با کدام یک از سلاسل صوفیه ارتباط داشته است و قول مشایخ آن سلسله درباره سماع چیست ۱*

مذهب مغربى و وحدت ادیان‏

(۳۸۴)
آنچه کفر است بر خلق بر ما دین است‏ تلخ و ترش همه عالم بر ما شیرین است‏

مغربى بارها در اشعارش از مشرب و مذهب خاص خود سخن مى‏گوید نکته‏اى که در باب مذهب او محقق است قول اوست در باب رویت که مذهب اشاعره است و از همین روست که وى قول فلسفى و معتزلى را نفى مى‏کند و مى‏گوید
۱۸۴۳
مغربى دیده به دیدار تو دارد روشن‏ گرچه باور نکند فلسفى و معتزلى‏

در رباعى زیر نیز اعتقاد مذهبى خود را بیان مى‏کند.

هادى طریق اهل تحقیق منم‏// عارف به فنون جمع و تفریق منم‏

چون حلم و حیا و علم و صدق است مرا// عثمان و عمر على و صدیق منم‏

که در تسنن او شک باقى نمى‏گذارد در مقدمه دیوان از محمد و آله و صحبه سخن مى‏گوید که با تسنن او منافات ندارد احمد موسى رشتى در شرح جام جهان‏نما ۲* براى اثبات رؤیت خداوند به قول امیر (حضرت على) کرم اللّه وجهه اشاره مى‏کند که لا اعبد ربا لم اره که این نیز با تکریم و تعظیم اهل سنت نسبت به على و خاندان رسول مغایرتى ندارد. در ضمن فهلویات مغربى کلمه‏ى ناویاناد است که بمعنى محبوب و یار بکار رفته است آقاى ادیب طوسى گویند شاید ناد از جمله ناد علیا مظهر العجائب استعاره شده یا ناو است که بمعنى کشتى باستناد خبر مثل اهل بیتى کمثل سفینته نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها فقد غرق، على و اولادش سفینه نجات‏اند و مغربى کلمه ناد را کنایه از نام على آورده است ۳* با توجه به تعصب‏هاى رایج در عصر او مخصوصا رواج تسنن درآن ادوار البته اگر وى مذهب تشیع مى‏داشت ناچار به تقیه بود و لیکن سعه مشرب او که از قول به طریقه وحدت وجود هم ناشى مى‏باشد او را از اختلافات مربوط به مذاهب و فرق دور نگه‏ مى ‏داشت، چنان که مى‏گوید
۷۸
وراى مطلب هر طالب است مطلب ما برون ز مشرب هر شاربست مشرب ما

۸۵
تو دین و مذهب ما گیر در اصول و فروغ‏ که دین مذهب حق است دین و مذهب ما

۸۶
نخست لوح دل از نقش کائنات بشوى‏ چو مغربى اگرت هست عزم مکتب ما

وى در رهائى از قیودى که سجاده و تسبیح به پایش افکنده است کوشش مى‏کند و این کوشش را نه تنها در گسیختن از طواهر دینى بکار مى‏برد بلکه از کعبه و بتخانه و زنار و چلیپا نیز خویشتن را به در مى‏آورد و مى‏گوید:
۱۳۲۶
از کعبه و بتخانه و زنار و چلیپا از میکده و کوى خرابات گذشتیم‏

۱۳۳۳
سجاده و تسبیح به یک‏سوى فکندیم‏ در خدمت ترسابچه زنار ببستیم‏

۱۳۳۰
این‏ها به حقیقت همه آفات طریقتند المنه لله که ز آفات برستیم‏

و این کلام محى الدین را در ترجمان الاشواق بخاطر مى‏آورد که گفته بود.
لقد صار قلبى قابلا کل صوره فمرعى لغزلان و دیر لرهبان‏

و بیت لاوثان و کعبه طایف‏ و الواح توراه و مصحف قرآن‏

ادین بدین الحب أنى توجهت‏ رکائبه فالحب دین و ایمان‏

۱* با چنین مشربى مغربى که همه جا را خانه خدا مى‏داند در کوى مغان بامى و معشوق مى‏نشیند و از همه هستى نیست مى‏شود تا به هستى ابد برسد البته نمى‏تواند مثل عوام خویشتن را در کشمکش‏هاى ظواهر مذهبى‏ محدود سازد و این‏گونه تعصبات نمى‏تواند با مشرب کسى که مى‏گوید.
که جز او نیست در سراى وجود// به حقیقت کس دگر موجود

وفات مغربى

مؤلف روضات الجنان در باب تاریخ وفات مغربى و چگونگى آن حکایتى دارد که نکاتى از زندگى شاعر را نیز روشن مى‏کند مى‏گوید «صورت واقعه هائله وفات مولانا بر این منوال بوده است که چون میرزا ابو بکر ولد میرزا میران شاه بن امیر تیمور گورکان از سپاه قرایوسف منهزم گشت تبریز را گذاشته به قلعه سلطانیه گریخت و سپاه قرایوسف براى انتقام به تبریز آمد و تصمیم داشت تبریزیان که متهم به همکارى قرایوسف‏اند قتل عام کند مردم تبریز ازین واقعه هراسیدند، به خدمت مولانا شتافتند و به اطلاعش رساندند، مرض طاعون در تبریز بود … پس از مراقبه فرمودند به درگاه الهى بار یافته صورت حال معروض شد قربانى طلب داشتند تا این بلا دفع گردد ما خود را قربان ساختیم فردا ما از این دار فنا رحلت مى‏کنیم نعش ما را به سرخاب مى‏برند و در حظیره بابا مزید مدفون مى‏سازید چون از آنجا بازمى‏گردید لشکر میرزا ابو بکر منهزم گشته به صد هزار پریشانى منهزم مى‏شود. صورت این واقعه در سنه تسع و ثمان ماء (۸۰۹) بوده است ۱*

جامى در نفحات الانس وفات مغربى را در سن ۶۰ سالگى به سال ۸۰۹ ذکر کرده است ۲* در مجله ارمغان سال ۱۷ شماره ۲ به نقل از سفینه کهنسالى که درباره تاریخ رحلت شعراى بزرگ است چنین آورده است وفات مولانا محمد شیرین مشهور به مغربى در سنین ۶۰ سالگى واقع شده در شهور سنه تسع و ثمانمائه (۸۰۹) از بیت زیر که در دیوانش هست‏

کسى کاو جز یکى هرگز ندانست‏ چه مى‏داند که پنجه چیست یا شصت‏

پیداست که مى‏بایست تا حدود سنین شصت سالگى رسیده باشد و چنین اشارت به سن بیشترى در دیوانش نیست مى‏توان قول تذکره‏نویسان را در باب وفات وى پذیرفت در این صورت سال تولدش ۷۴۹ هجرى خواهد بود.

قبر مغربى بنا به وصیت خود او در حظیره بابا مزید سرخاب تبریز است و بنا به نوشته مؤلف روضات درویش لیفى نیز در سرخاب مدفون‏ است و قرب به این مزار مقبره دو تن از اولیاء مشهور به پیر مغربى و پیر مشرقى است و اکابر و ابرار و اعزه روزگار به زیارت این دو بزرگوار آمد شد مى‏کرده‏اند ۱* قبر عبد الحى فرزند مولانا شمس الدین مغربى که در سال ۸۷۵ وفات یافته است در کنار قبر پدرش مى‏باشد ۲*

قاضى نور الدین محمد مشهور به قاضى‏زاده انصارى سلامى به نظم به عربى فرستاده است به کسانى که در حرم بابا مزید آسوده‏اند که در آن از شمس مغربى یاد کرده.
على مشرق الالهام و الکشف و الیقین‏ هو المغربى شمس اهل الولایه

۳* در آتشکده آذر نیز که وفات مغربى را در زمان شاهرخ بن تیمور گورگان در تبریز مى‏داند تصریح هست که وى هم در تبریز مدفون است ۴* اما رضا قلى خان هدایت در تذکره ریاض العارفین مى‏گوید بعضى گفته‏اند مولدش قریه نائین و مرقدش در اصطهبانات فارس است بعضى گفته‏اند در سرخاب تبریز و به درستى این نکته را توجیه مى‏کند که همانا شیخ مغربى نام متعدد بوده است و مردم اشتباه نموده‏اند غالبا در باب مضجع آن جناب قول اول مقرون به صواب است ۵* با آنکه ادوار براون در سال ۱۳۰۶ ش به اصطهبانات رفته و بقعه‏اى به نام مزار شیخ مغربى را دیده است در مجلد سوم تاریخ ادبیات خویش از سعدى تا جامى هم به قول هدایت درین باب استناد مى‏کند دقت و صراحتى که در کلام مؤلف روضات الجنان هست درباره آرامگاه مغربى شکى باقى نمى‏گذارد و پیداست که خود هدایت نیز معتقد بوده است که ممکن است آن‏کس که در اصطهبانات مدفون است مغربى دیگر باشد.

مقدمه دیوان کامل شمس مغربى//دکتر سید ابو طالب میرعابدینى‏

زندگینامه مسعودبن عبدالله بیضاوی« بابا رکن الدین شیرازی»

بابارکن الدین شیرازی ، مسعودبن عبداللّه ، عارف قرن هشتم . اصلاً از مردم بیضای فارس بود و بدین سبب برخی از منابع نسبت «بیضاوی » را هم به لقب او افزوده اند. جابری انصاری (ص ۳۲۵) نسبت «انصاری » را برای بابارکن الدین ذکر کرده و او را از خاندان جابری انصاری شمرده است و برخی از مؤلفان متأخر، به تبع او، آن را تکرار کرده اند (قمی ، ص ۱۱۶؛مدرس ، ج ۱، ص ۲۱۳)؛ولی این نسبت که در منابع قدیم ذکری از آن نیست پایه ای ندارد. بابارکن الدین در عرفان از شاگردان کمال الدین عبدالرزاق * کاشانی (متوفی ۷۳۶) و داود قیصری * (متوفی ۷۵۱) و نعمان خوارزمی بود، ودر طریقت به سلسله سهروردیه انتساب داشت . در اصفهان می زیست و در همانجا در ۲۶ ربیع الاول ۷۶۹ درگذشت .

مهمترین اثر او شرحی است فارسی بر فصوص الحکم ابن عربی * که آن را به تشویق استادش نعمان خوارزمی در سالهای ۷۳۹ـ۷۴۳ تألیف کرد و نصوص الخصوص فی ترجمه الفصوص نامید (بخش نخست این کتاب ، مشتمل بر سه فصل ، به کوشش رجبعلی مظلومی در ۱۳۵۹ ش در تهران به چاپ رسیده است ). کتاب دیگری نیز به نام معلوم الخصوص من مفهوم الفصوص داشته که در زمان تألیفِ نصوص الخصوص ناتمام بوده (رکن الدین شیرازی ، ص ۳۳۸)، ولی در فهارس و کتابشناسیها به آن اشاره ای نشده است . به گفته شیخ آذری در جواهر الاسرار ، بابارکن الدین رساله ای نیز به نام قلندریه داشته است که امروز از آن نشانی در دست نیست (اقبال ، ص ۴۶). اثر دیگر او شرح التائیه الکبری از ابن الفارض * (متوفی ۶۳۲) است به نام کشف الضّر فی نظم الدّرکه نسخی از آن موجود است (حاجی خلیفه ، ج ۱، ص ۲۶۶؛منزوی ، ج ۲، ص ۱۳۱۹). به فارسی نیز شعر می سروده و نمونه هایی از آن در نصوص الخصوص آمده است .

بابارکن الدین نه تنها در هنگام حیات مورد احترام همگان بود، پس از مرگ نیز از روحانیت او استمداد می جستند و قبرش همواره زیارتگاه خاص و عام بوده است . شیخ بهاءالدین عاملی (متوفی ۱۰۳۰) به بابا رکن الدین معتقد بوده و شاگردش محمدتقی مجلسی اول (متوفی ۱۰۷۰) در مشیخه شرح من لایحضره الفقیه داستان کرامت آمیزی درباره مزار بابارکن الدین و شیخ بهاءالدین نقل کرده است (خوانساری ، ج ۷، ص ۷۸؛معصوم علیشاه ، ج ۱، ص ۲۶۱؛گزّی برخواری ، ص ۴۳ـ۴۴).

آرامگاه بابارکن الدین ، که از آثار تاریخی اصفهان است ، در دوره مغول ساخته شده است و بعداً در زمان شاه عباس اول صفوی ، احتمالاً در ۱۰۱۹ یا ۱۰۲۹ (و نه ۱۰۳۹ چنانکه اشتباهاً در کتیبه آمده است )، مرمّتی در آن به عمل آمد و ایوان کاشیکاری و صحن بدان افزوده شد. در زمان شاه سلطان حسین صفوی (۱۱۱۲) نیز تعمیرات و تزییناتی در بقعه انجام شد. پس از آن در قرن سیزدهم برخی معتقدان در آن مرمّتهایی کردند. گنبد آرامگاه هرمی کثیرالاضلاعِ دوازده ترک است . بامی که گنبد روی آن ساخته شده هفت گوشه است و بنا روی پنج پایه قرار دارد. قبر بابارکن الدین در زیر گنبد در صُفه یا ایوان کوچکی در سمت چپِ درِ ورودی قرار دارد و از مرمر یکپارچه به شکل مکعب مستطیل ساخته شده است . عناوین و القاب و تاریخ وفات او در بالای قبر، بر قطعه سنگی مرمرین به خط ثلث نوشته شده است (هنرفر، ص ۴۹۴). بابارکن الدین نخستین دانشمند معروفی است که در قبرستان تخت فولاد دفن شده است ، ازینرو در قدیم تا چندی پیش از صفویه آنجا را «قبرستان بابارکن الدین » می نامیدند (همان ، ص ۴۹۳).


منابع :
(۱) این مقاله عمدتاً تلخیصی است از تحقیق جلال الدین همایی با عنوان «بابارکن الدین شیرازی متوفی ۷۶۹ که در بقعه تاریخی اصفهان مدفون است » که در نامه مینوی گرد آورده حبیب یغمایی و ایرج افشار، تهران ۱۳۵۰ ش ، ص ۴۸۰-۵۱۰ به چاپ رسیده است . برای مآخذ دیگر رجوع کنید به عباس اقبال ، «بابارکن الدین و قبر او»، یادگار ، سال ۲، ش ۴ (آذر ۱۳۲۴ ش )، ص ۴۲-۴۶؛
(۲) مسعودبن عبدالله بابارکن الدین شیرازی ، نصوص الخصوص فی ترجمه الفصوص : شرح فصوص الحکم محی الدین عربی ، چاپ رجبعلی مظلومی ، تهران ۱۳۵۹ ش ؛
(۳) محمد حسن جابری انصاری ، تاریخ اصفهان وری ؛
(۴) مصطفی بن عبدالله حاجی خلیفه ، کشف الظنون عن اسامی الکتب و الفنون ، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۹۰؛
(۵) محمدباقربن زین العابدین خوانساری ، روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ، چاپ اسدالله اسماعیلیان ، قم ۱۳۹۰-۱۳۹۲؛
(۶) عباس قمی ، هدیه الاحباب ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۷) عبدالکریم بن مهدی گزی برخواری ، تذکره القبور، چاپ ناصر باقری بید هندی ، قم ۱۳۷۱ ش ؛
(۸) محمد علی مدرس ، ریحانه الادب ، تهران ۱۳۶۹ ش ؛
(۹) محمدمعصوم بن زین العابدین معصوم علیشاه ، طرائق الحقایق ، چاپ محمد جعفر محجوب ، تهران ۱۳۳۹ـ۱۳۴۵ ش ؛
(۱۰) احمد منزوی ، فهرست نسخه های خطی فارسی ، ج ۲، تهران ۱۳۴۹ ش ؛
(۱۱) لطف الله هنرفر، گنجینه آثار تاریخی اصفهان ، اصفهان ۱۳۴۴ ش ، ص ۴۹۵-۵۰۰٫

دانشنامه جهان اسلام جلد۱ 

۴۹۶- مولانا شمس الدّین محمّد بن على بن ملک‏داد تبریزى، قدّس اللّه [تعالى سرّه‏](نفحات الأنس)

خدمت مولوى در القاب وى چنین نوشته است: «المولى الأعزّ، الدّاعى الى الخیر، خلاصه الأرواح، سرّ المشکوه و الزّجاجه و المصباح، شمس الحقّ و الدّین، نور اللّه فی الاوّلین و الآخرین.»وى گفته است که:

«هنوز در مکتب بودم و مراهق نشده بودم، اگر چهل روز بر من گذشتى از عشق سیرت محمّدى مرا آرزوى طعام نبودى، و اگر سخن طعام گفتندى به دست و سر منع آن کردمى.»

وى مرید شیخ ابو بکر سلّه‏باف تبریزى بوده است، و بعضى گفته‏اند مرید شیخ رکن الدّین سنجاسى بوده است که شیخ اوحد الدّین کرمانى نیز مرید وى است. و بعضى مى‏گویند که مرید بابا کمال جندى بوده است، و مى‏شاید که به صحبت همه رسیده باشد و از همه تربیت یافته بود. و در آخر حال پیوسته سفر کردى و نمد سیاه پوشیدى، و هرجا که رفتى در کاروانسراى فرود آمدى.

گویند چون به خطه بغداد رسید، شیخ اوحد الدّین کرمانى را دریافت. پرسید که: «در چه کارى؟» گفت: «ماه را در طشت آب مى‏بینم.» مولانا شمس الدّین فرمود: «اگر بر گردن دمّل ندارى چرا بر آسمانش نمى‏بینى؟»

و گویند در آن وقت که مولانا شمس الدّین در صحبت بابا کمال بوده، شیخ فخر الدّین عراقى نیز به موجب فرموده شیخ بهاء الدّین زکریّا آنجا بوده است، و هر فتحى و کشفى که شیخ فخر الدّین عراقى را روى مى‏نمود آن را در لباس نظم و نثر اظهار مى‏کرد و به نظر بابا کمال مى‏رسانید، و شیخ شمس الدّین از آن هیچ چیز را اظهار نمى‏کرد. روزى بابا کمال وى را گفت:

«فرزند شمس الدّین از آن اسرار و حقایق که فرزند فخر الدّین عراقى ظاهر مى‏کند، بر تو هیچ لایح نمى‏شود؟» گفت: «بیش از آن مشاهده مى‏افتد، اما به واسطه آن که وى بعضى مصطلحات ورزیده، مى‏تواند که آنها را در لباسى نیکو جلوه دهد، و مرا آن قوّت نیست.» بابا کمال فرمود که: «حقّ- سبحانه و تعالى- ترا مصاحبى روزى کند که معارف و حقایق اوّلین و آخرین را به نام تو اظهار کند، و ینابیع حکم از دل او بر زبانش‏ جارى شود و به لباس حرف و صوت درآید. طراز آن لباس نام تو باشد.»

گویند که مولانا شمس الدّین در تاریخ سنه اثنتین و اربعین و ستّمائه در اثناى مسافرت به قونیّه رسید. در خان شکرریزان فرود آمد، و خدمت مولانا در آن زمان به تدریس علوم مشغول بود. روزى با جماعتى فضلا از مدرسه بیرون آمد و از پیش خان شکرریزان مى‏گذشت.

خدمت مولانا شمس الدّین پیش آمد و عنان مرکب مولانا را بگرفت و گفت: «یا امام المسلمین! بایزید بزرگتر است یا مصطفى، صلّى اللّه علیه و سلّم.» مولانا گفت که: «از هیبت آن سؤال گوییا که هفت آسمان از یکدیگر جدا شد و بر زمین ریخت، و آتشى عظیم از باطن من بر دماغ زد، و از آنجا دیدم که دودى تا ساق عرش بر آمد. بعد از آن جواب دادم که: مصطفى- صلّى اللّه علیه و سلّم- بزرگترین عالمیان است. چه جاى بایزید است؟» گفت: «پس چه معنى دارد که مصطفى- صلّى اللّه علیه و سلّم- مى‏فرماید که: ما عرفناک حقّ معرفتک، و ابو یزید مى‏گوید: سبحانی ما أعظم شأنی! و أنا سلطان السّلاطین نیز گفته است؟» گفتم که: «ابو یزید را تشنگى از جرعه‏اى ساکن شد، دم از سیرابى زد. کوزه ادراک او از آن پر شد و آن نور به قدر روزنه خانه او بود، اما مصطفى را- صلّى اللّه علیه و سلّم- استسقاى عظیم و تشنگى در تشنگى بود، و سینه مبارکش به شرح‏ أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ‏ از انشراح، أَرْضُ اللَّهِ واسِعَهً* (۹۷/ نساء یا ۱۰/ زمر) گشته بود، لاجرم دم از تشنگى زد و هر روز در استدعاى زیادتى قربت بود.» مولانا شمس الدّین نعره‏ اى زد و بیفتاد.

مولانا از استر فرود آمد و شاگردان را فرمود تا او را برگرفتند و به مدرسه بردند تا به خود باز آمد، سر مبارک او را بر زانو نهاده بود. بعد از آن دست او را بگرفت و روانه شد، و مدّت سه ماه در خلوتى، لیلا و نهارا، به صوم وصال نشستند که‏ اصلا بیرون نیامدند، و کسى را زهره نبود که در خلوت ایشان در آید.

روزى خدمت مولانا شمس الدّین از مولانا شاهدى التماس کرد. مولانا حرم خود را دست گرفته در میان آورد. فرمود که: «او خواهر جانى من است. نازنین پسرى مى‏خواهم.» فى الحال فرزند خود سلطان ولد را پیش آورد. فرمود که: «وى فرزند من است. حالیا اگر قدرى شراب دست مى‏داد ذوقى مى‏کردیم.» مولانا بیرون آمد و سبویى از محلّه جهودان پر کرده بیاورد. مولانا شمس الدّین فرمود که: «من قوّت مطاوعت وسعت مشرب مولانا را امتحان مى‏کردم. از هر چه گویند زیادت است.»

و فرموده است: «از این مشایخ مى‏پرسیم که: لی مع اللّه وقت، این وقت مستمرّ باشد؟

گویند که: نى، مستمرّ نباشد!»

و فرموده که: «شخصى درویشى را از امّت محمّد- صلّى اللّه علیه و سلّم- دعا کرد و گفت: خداى- تعالى- ترا جمعیّت دهاد! گفت: هى هى این دعا مکن! مرا دعا کن که: یا ربّ جمعیّت ازو بردار، خدایا تفرقه‏اش ده! که من عاجز شده‏ام در جمعیّت.»

و فرموده است که: «یکى گفت: در سقایه نام حقّ نباید گفت، قرآن نشاید خواند، مگر آهسته. گفتم: آن را چه کنم که او را از خود جدا نمى‏توانم کرد، شاه از اسب فرونمى‏آید اسب بیچاره چه کند؟»

و بعضى گفته‏ اند که چون خدمت مولانا شمس الدّین به قونیّه رسید و به مجلس مولانا درآمد، خدمت مولانا در کنار حوضى نشسته بود و کتابى چند پیش خود نهاده. پرسید که: «این چه کتابهاست؟» مولانا گفت که: «این را قیل و قال گویند. ترا با این چه کار؟» خدمت مولانا شمس الدّین دست فراز کرد و همه کتابها را در آب انداخت. خدمت مولانا به تأسّف تمام گفت: «هى درویش! چه کردى؟ بعضى از آنها فوائد والد بود که دیگر یافت نیست.» شیخ شمس الدّین دست در آب‏ کرد و یکان‏یکان کتابها را بیرون آورد، و آب در هیچ یک اثر نکرده.

خدمت مولانا گفت: «این چه سرّ است؟» شیخ شمس الدّین گفت: «این ذوق و حال است. ترا از این چه خبر؟» بعد از آن با یکدیگر بنیاد صحبت کردند، چنانچه (!) گذشت.

شبى خدمت شیخ شمس الدّین با خدمت مولانا در خلوتى نشسته بودند. شخصى از بیرون در شیخ را اشارت کرد تا بیرون آید. فى الحال برخاست و با مولانا گفت: «به کشتنم‏مى‏خوانند.» بعد از توقّف بسیار، خدمت مولانا فرمود: «أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ، تَبارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ.» (۵۴/ اعراف) هفت کس دست یکى کرده بودند و در کمین ایستاده، کاردى راندند.

شیخ نعره‏اى زد، چنانکه آن جماعت بى‏هوش بیفتادند. و یکى از آنها علاء الدّین محمّد بود، فرزند مولانا، که به داغ‏ «إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ» (۴۶/ هود) اتّسام داشت. و چون آن جماعت به هوش باز آمدند، غیر از چند قطره خون هیچ ندیدند. از آن روز باز تا این غایت نشانى از آن سلطان معنى پیدا نیست. و کان ذلک فی شهور سنه خمس و اربعین و ستّمائه.

و آن ناکسان در اندک زمانى هر یک به بلایى مبتلا شدند و هلاک گشتند. و علاء الدّین محمّد را علّتى عجب پیدا شد و هم در آن ایّام وفات یافت، و خدمت مولانا به جنازه وى حاضر نشد.

و بعضى گفته‏اند که شیخ شمس الدّین در جنب مولانا بهاء الدّین ولد مدفون است. و بعضى گفته‏اند که آن ناکسان بدن مبارکش را در چاهى انداخته بودند. شبى سلطان ولد در خواب دید که شیخ شمس الدّین اشارت کرد که: «در فلان چاه خفته‏ ام.» نیم‏شب یاران محرم را جمع کرد، و در مدرسه مولانا پهلوى بانى مدرسه، امیر بدر الدّین، دفن کردند. و اللّه تعالى اعلم.

نفحات الأنس، ۱جلد// عبد الرحمن جامى

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

زندگینامه «شرح احوال و آثار شیخ محمود شبسترى»

شیخ سعد الدین یا نجم الدین محمود بن عبد الکریم معروف به شیخ شبسترى یکى از مشاهیر عرفاى ایران است و بیشتر شهرت وى این است که سراینده ابیات «گلشن راز» شناخته شده است. اما با همه این شهرت، زندگانى خاص او چندان روشن نیست.

ولادت او در حدود سال‏هاى ۸- ۶۸۷ هجرى در زمان سلطنت ارغون خان (۶۹۰- ۶۸۳ هجرى قمرى) در شبستر[۱] واقع شده است. مدتى در تبریز به کسب دانش اشتغال داشته و سپس به نظر مى‏رسد که تبریز را ترک گفته و به مسافرت پرداخته و از مصر و شام و حجاز و دیگر مراکز اسلامى‏[۲] دیدن کرده است.

شیخ در کتاب سعادت‏نامه، ضمن شرح حال خود به این نکته اشاره مى‏کند:

در سفرها چو مصر و شام و حجاز کردم اى دوست روز و شب تک‏وتاز

[۳]

سرانجام شیخ به تبریز باز مى‏گردد و در آنجا مقتداى دانشمندان و پیشواى عرفاى زمان خویش مى‏شود.

امیر حسینى هروى، یکى از عارفان بزرگ قرن هفتم، نامه‏اى از هرات متضمن پرسش‏هایى به شیخ شبسترى مى‏نویسد و سؤال‏هایى را طرح مى‏کند. پاسخ‏هایى که شیخ به این سؤال‏ها داده است منظومه عرفانى گلشن راز را تشکیل مى‏دهد.

به‏طورى‏که از فحواى کلام شیخ در این اشعار مى‏توان استنباط کرد، شیخ به دقایق حکمت و عرفان نظرى نیک واقف بوده و به فتوحات مکیه و فصوص الحکم محیى الدین بن عربى احاطه داشته است. این نکته را شیخ در یکى از ابیات خود[۴] تصریح کرده مى‏فرماید:

از فتوحات و از فصوص حکم‏ هیچ نگذاشتم ز بیش و ز کم‏

اما فلسفه و عرفان نظرى آتش درون و شور و التهاب شیخ را تسکین نبخشیده در صدد برآمده است تا دست ارادت به دامان مرشدى راه رفته و راه‏دان زند و از چشمه ذوق و حال سیراب گردد، لذا مولوى‏وار در جستجوى شمس الحق خود برآمده و سرانجام به مراد خویش رسیده و به او دلباخته و دفتر دانایى را به آب عشق شسته و قلندروار در میدان توحید پى سپر شده است.

چو پیر ما شو اندر کفر فردى‏ اگر مردى بده دل را به مردى‏
همه کار من از وى شد میسر بدو دیدم خلاص از نفس کافر
دلم از دانش خود صد عجب داشت‏ ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت‏
در آمد از درم آن بت سحرگاه‏ مرا از خواب غفلت کرد آگاه‏
مرا گفتا که اى شیاد سالوس‏ به سر شد عمرت اندر نام و ناموس‏
ببین تا علم و کبر و زهد و پنداشت‏ تو را اى نارسیده از که واداشت‏

[۵]تحقیقا نمى‏دانیم که پیر و مرشد شیخ چه کسى بوده است؟

شیخ محمد لاهیجى شارح گلشن راز پیر و مرشد او را در عرفان عملى امین الدین مى‏ داند که بعضى او را تبریزى دانسته‏ اند.

رضا قلى خان هدایت مرشد و پیر او را بهاء الدین یعقوب تبریزى یعنى همان شیخى که در جوار مقبره شبسترى به خاک سپرده شده است مى‏داند و به نظر مى‏رسد که در این مورد حق با هدایت باشد.

شبسترى حدود ۳۲[۶] یا ۳۳ سال عمر کرد و به سال ۷۲۰ هجرى قمرى خرقه تهى نمود و در شبستر مدفون گردید.

هم اکنون در آنجا دو مقبره وجود دارد و در سال ۱۲۶۷ هجرى قمرى دو سنگ بر روى آنها قرار داده‏اند. یکى از آنها مقبره شیخ شبسترى و دیگرى را از آن مولانا بهاء الدین یعقوب تبریزى معرفى کرده‏ اند.

نقش این دو سنگ را براى مزید اطلاع ذیلا ذکر مى‏ کنیم.

هو هذا مرقد الشریف جناب شیخ المشایخ شیخ محمود شبسترى- رحمه اللّه علیه- از سراپرده قدم قدم بر بساط فضل نهاد و از کاس اولیاى کبار شربت محبت چشید و به دست جناب قطب الاولیاء مولانا بهاء الدین یعقوب علیه‏الرحمه خرقه ولایت پوشید.

در سنه عشرین سبعمائه (۷۲۰) در سن سى و سه سالگى از دار فانى به عالم جاودانى رحلت فرمود رحمه اللّه علیه.

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق‏ ثبت است در جریده عالم دوام ما

و بر سنگ مزار بهاء الدین یعقوب که در کنار مزار شیخ شبسترى است چنین نوشته‏ اند:

هو هذا مرقد الشریف جناب قدوه العارفین و زبده السالکین مولانا بهاء الدین یعقوب علیه‏الرحمه.

آن جناب از اولاد خادم شیر بیشه ولایت مالک اشتر است و جناب شیخ محمود از جمله تربیت‏یافتگان حضور آن بزرگوار است و علو مرتبه جناب مولانا را همین بس است که مانند جناب شیخ محمود- رحمه اللّه علیه- از دامن تربیت ایشان برخاسته.

آفتاب آمد دلیل آفتاب.

این دو لوح شریف در سنه ۱۲۶۷ هجرى قمرى در این مقام شریف نصب گردید.نماى بیرونى آرامگاه شیخ محمود شبسترى (قدّس سرّه) نماى درونى مقبره‏هاى شیخ محمود شبسترى (سمت راست) و مولانا بهاء الدین یعقوب‏

آثار شیخ‏

قبلا یادآور شدیم منظومه گلشن راز معروف‏ترین و یگانه اثر منظوم شیخ شبسترى است. شبسترى شاعر نبود، بلکه عارفى بود اهل ذوق و حال و لذا خود را در قید و بند قوانین عروضى و قافیه‏پردازى قرار نمى‏داد. اغلب عرفایى که اشعارى سروده‏اند از زیر بار تکلف شانه خالى کرده‏اند و در حالت مستى و شور و حال شعر سروده‏اند. مولانا جلال الدین به صراحت مى‏ فرماید:

تو مپندار که من شعر به خود مى‏گویم‏ تا که هشیارم و بیدار یکى دم نزنم‏

عارف وقتى در حالت بى‏خودى شعر مى‏گوید در حقیقت به کلام حق گویا است.

شعر او از دل او بیرون مى‏آید و همچون عشق او آمدنى است نه آموختنى. به همین جهت است که شاعرى دون شأن شبسترى است و خود در این مورد مى ‏فرماید:

همه دانند کاین کس در همه عمر نکرده هیچ قصد گفتن شعر

آثار دیگر شیخ همه به نثر است و آن آثار بدین قرار است.

۱- کنز الحقائق

۲- ازهار گلشن

۳- ترجمه منهاج العابدین امام محمد غزالى از عربى به فارسى

۴- جام جهان‏نما

۵- حق الیقین

۶- رساله احدیت

۷- سعادت‏نامه

۸- شاهدنامه

۹- شرح و تفسیر اسماء اللّه تعالى‏

رساله حق الیقین‏

نام کامل این رساله حق الیقین فى معرفه رب العالمین است‏[۷] که در هشت باب تدوین شده است. شیخ در این کتاب دقایق عرفان نظرى از قبیل معرفت خدا و ظهورذات و صفات و شناخت تعینات و کیفیت مبدأ و معاد و مسئله جبر و تفویض را مورد بحث قرار داده و در هر مورد به برهان عقلى و گواه نقلى براى صحت مدعاى خود متوسل شده است. علاوه بر این از آنجا که شیخ عارفى است روشن ضمیر و سالکى منسلک بر طریق حق از حکمت ذوقى نیز بهره‏اى کافى داشته لذا عقل و نقل و ذوق را بهم آمیخته است، چنانکه خود مى‏فرماید: «بر صاحبدلان اهل بصیرت پوشیده نیست که مبدأ جمله مشکلات و معضلات نظرى و ماده اختلاف موحد و متکلم و حکیم منحصر است در این ابحاث و از فضل بارى‏تعالى در این کتاب به حد یقین رسید- بر وفق نقل و عقل و ذوق».

با رعایت نکات فوق باید اذعان داشت که این رساله در نوع خود، لااقل در زبان پارسى، بى‏نظیر است و اگر سوانح شیخ احمد غزالى- قدّس سرّه- را از شاهکارهاى عرفان عاشقانه به زبان فارسى بدانیم، حق الیقین را نیز مى‏توان یکى از بهترین متون اصلى عرفان نظرى دراین‏باره قلمداد کنیم. قدر مسلم این است که این گفتارها همه از سوى حق است که به زبان دل این دو عارف بزرگ جارى شده و از خامه ایشان تراوش کرده است، چنانکه شیخ خود مى‏نویسد که این گفتار را «حضرت عزت از خزانه غیب بدین ضعیف کرامت فرمود».

در تصحیح متن حاضر علاوه بر نسخه چاپ سنگى (نسخه ه) در ضمن مجموعه‏اى تحت عنوان «عوارف المعارف»، تهران ۱۲۸۳ شمسى از نسخه‏هاى خطى زیر استفاده شده است.

نسخه الف‏ متعلق به کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران تحت شماره ۲۹۲۷نسخه ب‏ متعلق به کتابخانه خانقاه نعمت‏اللّهى در مجموعه رسائلى که بین سال‏هاى ۸۱۷ تا ۸۲۲ هجرى قمرى توسط اسعد بن احمد محمد الکاتب استنساخ شده است.

نسخه ج‏ متعلق به کتابخانه مجلس شوراى ملى تحت شماره ۲/ ۲۴۲۰ نسخه د متعلق به کتابخانه مجلس شوراى ملى تحت شماره ۱۲/ ۵۱۸۰

دکتر جواد نوربخش فروردین ۱۳۵۴ شمسى‏[۸]

 شیخ محمود شبسترى، حق الیقین فى معرفه رب العالمین، ۱جلد، انتشارات یلدا قلم – تهران، چاپ: دوم، ۱۳۸۲٫



[۱] ( ۱)- شبستر یکى از بخش‏هاى شهرستان تبریز است که در شمال غربى و هفت فرسنگى آن شهر و در شمال دریاچه رضائیه واقع است.

[۲] ( ۲)- جناب حاج زین العابدین شیروانى در ریاض السیاحه( تهران: ۱۳۳۹ شمسى، ص ۹۰- ۸۹) از قول دیگران مى‏نویسد:

« جناب شیخ در اواسط زندگانى به صوب کرمان تشریف آورده و در آنجا مکرمه‏اى نکاح کرد و پسرى از آن عفیفه متولد گشت. اکنون از اولاد و احفاد آن زبده اوتاد در کرمان هستند، عزیز و محترم و ارباب قلم‏اند و جمعى از ایشان اهل حال و اصحاب کمال‏اند و مشهور به خواجگان‏اند».

[۳] ( ۳)- رجوع فرمایید به مقدمه حسین روشندل به« گلشن راز»( تهران: ۱۳۵۱ ص ۴۲).

[۴] ( ۱)- همان کتاب صفحه ۴۳

[۵] ( ۲)- همان کتاب، صفحات ۱۳۹ و ۱۴۰

[۶] ( ۱)- برخى از تذکره‏نویسان طول عمر وى را بین ۲۷ تا ۳۲ دانسته‏اند.

[۷] ( ۱)- على اصغر حکمت در« از سعدى تا جامى»( تهران: ۱۳۳۹ ص ۱۹۳) نام رساله را« حق الیقین فی معرفه اللّه و العوالم» قید کرده است.

[۸] .شیخ محمود شبسترى، حق الیقین فى معرفه رب العالمین، ۱جلد، انتشارات یلدا قلم – تهران، چاپ: دوم، ۱۳۸۲

۲۱۹- ابو بکر الشّبلى، قدّس اللّه تعالى ‏سرّه‏(نفحات الانس)

 

از طبقه رابعه است. نام وى جعفر بن یونس است، و گفته‏اند دلف بن جعفر، و گفته‏اند دلف بن جحدر. و بر قبر وى به بغداد جعفر بن یونس نوشته‏ اند.

شیخ الاسلام گفت که: «وى مصرى است. به بغداد آمد، و در مجلس خیر نسّاج توبه کرد. شاگرد جنید است. عالم بوده و فقیه و مذکّر. مجلس کردى. مذهب مالک داشت، و موطّاحفظ کرده بود. پدر وى حاجب الحجّاب خلیفه بود.»

و فى طبقات السّلمى: «انّه خراسانى الأصل، بغدادى المنشأ و المولد، و أصله من أسروشنه من فرغانه، و مولده کما قیل سامرّه.»

جنید گفته است: «لا تنظروا الى أبی بکر الشّبلی بالعین الّتی ینظر بعضکم الى بعض، فانّه عین من عیون اللّه.»

هشتاد و هفت سال عمر وى بود. در سنه أربع و ثلاثین و ثلاثمائه برفته از دنیا، در ماه ذوالحجّه.

هم جنید گفته: «لکلّ قوم تاج، و تاج‏ هذا القوم الشّبلى.»

شبلى بیست و دو بار در بیمارستان بوده.

شبلى گفته: «الحرّیه هی حرّیه القلب لا غیر.»

شیخ الاسلام گفت که شیخ ابو سعید مالینى حافظ صوفى این حکایت از شبلى آورده که وى گفته که: «این سرمایه وقت که دارید به ناز دارید! فردا همین خواهید داشت، و تا جاوید صحبت با وى به این مى‏باید کرد.»

شیخ الاسلام گفت که: «از اینجا مى‏باید برد، که فردا گویند منافقان را: ارْجِعُوا وَراءَکُمْ. فَالْتَمِسُوا نُوراً (۱۳/ حدید).»

شیخ الاسلام گفت و وصیت کرد که: «این حکایت بنویسید و یاد دارید که شما را از شبلى هیچ چیز نیارند به از این حکایت: فردا وقت نو نیارند، که این وقت که اینجا دارى ببر آرند.»

کسى شبلى را گفت: «مرا دعایى کن!» این بیت بخواند:

مضى زمن و النّاس یستشفعون بی‏ فهل لی الى لیلی الغداه شفیع‏

وى را گفتند: «ترا خوش فربه مى‏بینیم و محبّتى که دعوى مى‏کنى تقاضاى لاغرى مى‏کند.» گفت:

أحبّ قلبی و ما درى بدنى‏ و لو درى ما أقام فی السّمن‏

 

وى را پرسیدند که: «مردى سماع مى‏کند و نمى‏داند که چه مى‏شنود. این چیست؟» جواب داد به این ابیات:

ربّ ورقاء هتوف بالحمى‏ ذات شجو صدحت فی فنن‏
و لقد أشکو فما أفهمها و لقد تشکو فما تفهمنى‏
غیر انّی بالجوى أعرفها و هی أیضا بالهوى تعرفنی‏
ذکرت إلفا و دهرا صالحا فبکت شجوا و هاجت شجنى‏

شیخ الاسلام گفت که: «این ابیات مجنون راست نه شبلى را، اما وى انشا کرد.»

شبلى عبد الرحمن خراسانى را گفت: «یا خراسانى! هل رأیت غیر شبلىّ احدا یقول اللّه قطّ؟» قال: «فقلت: و ما رأیت‏ الشّبلى یوما یقول اللّه.» قال: «فخرّ الشّبلى مغشیّا علیه.»

عبد الرحمن خراسانى گوید که: «شخصى به در سراى شبلى آمد و در بزد. شبلى فرا در آمد سر برهنه و پاى برهنه. گفت: کرا مى‏خواهى؟ گفت: شبلى را. گفت: نشنیدى که مات کافرا فلا رحمه اللّه؟»

شیخ الاسلام گفت: «نفس را مى ‏گفت.»

وقتى جمعى در خانه وى بودند. در آفتاب نگریست دید که به غروب نزدیک است. گفت:

«وقت نماز است.» برخاستند و نماز دیگر بگزاردند. شبلى بخندید و گفت: «چه خوش گفته است آن کس که گفته است:

نسیت الیوم من عشقی صلاتی‏ فلا أدری غداتی من عشائى‏
فذکرک سیّدی أکلى و شربی‏ و وجهک ان رأیت شفاء دائى‏

» و یکى از این طایفه گوید که: «در مسجد مدینه بر حلقه شبلى بیستادم. سایلى به آنجا رسید و مى‏گفت: یا اللّه! یا جواد! شبلى آهى کشید و گفت: چگونه توانم که حق را- سبحانه- به جود ستایم، و مخلوقى در مدح مخلوقى مى‏گوید:

تعوّد بسط الکفّ حتّى لو انّه‏ أراد انقباضا لم تجبه أنامله‏
تراه إذا ما جئته متهلّلا کأنّک تعطیه الّذی أنت سائله‏
و لو لم یکن فی کفّه غیر روحه‏ لجاد بها فلیتّق اللّه آمله‏
هو البحر من أیّ النّواحى أتیته‏ فلجّته المعروف و الجود ساحله‏

بعد از آن بگریست و گفت: بلى یا جواد! فانّک اوجدت تلک الجوارح و بسطت تلک الهمم ثمّ مننت بعد ذلک على أقوام بالاستغناء عنهم و عمّا فی أیدیهم بک، فانّک الجواد کلّ الجواد. فانّهم یعطون عن محدود و عطاءک لا حدّ له و لا صفه، فیا جوادا یعلو کلّ جواد و به جاد من جاد.»

شبلى گفته در تفسیر قوله- تعالى- قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ‏ (۳۰/ نور): «أبصار الرّءوس عن المحارم و أبصار القلوب عمّا سوى اللّه.»

گفته‏اند که وى شنید که کسى مى‏گفت: «الخیار عشره بدانق!» فریادى کرد و گفت: «اذا کان الخیار عشره بدانق، فکیف الشّرار؟»

وى گفته که: «وقتى عهد کردم که نخورم مگر حلال. در بیابانها مى‏گشتم به انجیر بنى رسیدم. دست دراز کردم تا بخورم. از آن انجیر بن آواز آمد که عهد خود نگاهدار، و از من مخور که من ملک یهودیى‏ام!»

از وى پرسیدند که: «کدام چیز عجیب‏تر است؟» گفت: «دلى که خداى خود را بشناسد و در وى عاصى شود.»

بکیر دینورى گوید- خادم شبلى- که: «نزدیک وفات خود گفت: بر من یک درم مظلمه است، و چندین هزار درم براى صاحب آن صدقه داده‏ام، و هنوز بر دل من هیچ شغلى از آن گران‏تر نیست.»

و هم بکیر گوید که: «در این بیمارى گفت که: مرا وضو ده! وى را وضو دادم، و تخلیل لحیه فراموش کردم. زبان وى گرفته بود. دست مرا گرفت. و به میان لحیه خود درآورد، پس جان بداد.» یکى از بزرگان آن را شنید گفت: «چه گویید در مردى که در آخر عمر ادبى از آداب شریعت از وى فوت نشد؟»

و هم بکیر گوید که: «شبلى را روز جمعه در آن بیمارى خفّتى شد. گفت: به مسجد جامع مى‏رویم. تکیه بر دست من کرده بود و مى‏رفت. مردى ما را در راه پیش آمد. شبلى گفت: بکیر! گفتم: لبیک! گفت: ما را فردا با این مرد کارى است. پس برفتیم و نماز بگزاردیم، و به خانه باز آمدیم. شب را فوت شد. گفتند: در فلان موضع مردى است صالح که غسل مردگان مى ‏کند.

سحرگاه به در خانه وى رفتم، و آهسته در بزدم و گفتم: سلام علیکم! از درون خانه گفت: شبلى‏ بمرد؟ گفتم: بلى. پس بیرون آمد، دیدم همان مرد بود که در راه مسجد پیش آمده بود. به تعجّب گفتم: لا إله الّا اللّه! گفت: تعجّب از چه‏ مى‏ کنى؟ سبب را گفتم. پس سوگند بر وى دادم که: تو از کجا دانستى که شبلى مرد؟ گفت: اى نادان! از آنجا که شبلى دانست که وى را امروز با من کار است.»

 

۷۵- شاه شجاع کرمانى، قدس اللّه تعالى روحه‏(نفحات الانس)

از طبقه ثانیه است. از اولاد ملوک بود. از رفیقان ابو حفص است. با ابو تراب‏ نخشبى و ابو عبد اللّه ذراع بصرى و ابو عبید بسرى صحبت داشته. استاد ابو عثمان حیرى است. و وى با قبا رفتى، و باب فرغانى و نورى و سیروانى و حیرى با طیلسان رفتندى، و دقّاق با گلیم در زىّ کردان. و شاه پس از ابو حفص برفته از دنیا، مات بعد سنه سبعین و مأتین، و قیل: قبل الثلاثمائه.

و وى را کتابى است ردّ بر یحیى معاذ رازى، در فضل غنا بر فقر که یحیى کرده، و وى آن را جواب باز داده و فقر را بر غنا فضل نهاده، چنانچه (!) هست.

شیخ الاسلام گفت: «از فضل درویشى آن تمام است و کفایت که مصطفى- صلّى اللّه علیه و سلّم- درویشى بر توانگرى برگزید، و حضرت حق وى را آن اختیار کرد و بپسندید.»

و شاه شجاع بزرگ بود. خواجه یحیى عمّار گفتى: «شاه شاهى بود.»

روزى ابو حفص نشسته بود در نشابور. شاه شجاع بر سر او بیستاد با قبا، و از وى چیزى پرسید. ابو حفص باز نگریست، او را دید با قبا، گفت: «به خداى که تو شاهى.» گفت:

«من شاهم.» در آن سؤال بجاى آورد که شاه است. دانست که آن سؤال جز وى نتواند کرد.

گفت: «با قبا شاه؟» گفت: «وجدنا فی القبا ما طلبنا فی العبا.»

شیخ الاسلام گفت: «شاه چهل سال نخفته بود بر طمع وقتى. وقتى در خواب شد، حق- تعالى- را به خواب دید بیدار شد و این بیت بگفت:

رأیتک فی المنام سرور عینى‏ فأحببت التّنعّس و المناما

 پس از آن پیوسته همى‏ خفتى، یا وى را خفته یافتندى، یا در طلب خواب.»

للمجنون:

و انّى لأستغشى و ما بی غشیه لعلّ خیالا منک یلقى خیالیا

روزى شاه در مسجد نشسته بود. درویشى برپاى‏خاست و دو من نان خواست. کسى نمى‏داد. شاه گفت: «کیست که پنجاه حج من‏ بخرد به دو من نان، و به این درویش دهد؟» فقیهى آنجا نشسته بود، آن را بشنید. گفت: «ایّها الشّیخ! استخفاف با شریعت؟» گفت: هرگز خود را قیمت ننهادم، کردار خود را چه قیمت نهم؟»

و هم وى گفته: «من غضّ بصره عن المحارم و أمسک نفسه عن الشّهوات، و عمّر باطنه بدوام المراقبه و ظاهره باتّباع السّنّه لم یخطأ له فراسه.»

نفحات الأنس//عبدالرحمن جامی

۳۰- شقیق بن ابراهیم البلخى، قدس الله تعالى سره‏(نفحات الانس)

از طبقه اولى است. کنیت او ابو على است. و وى در اول صاحب راى بود، صاحب حدیث گشت و سنّى پاکیزه. شاگرد زفر است. از قدماى مشایخ بلخ است، استاد حاتم اصمّ.

و با ابراهیم ادهم صحبت داشته و از نظیران وى است، و بر وى زیادت کرده در زهد و فتوّت.

بر طریق توکل رفتى.

وقتى با ابراهیم ادهم گفت که: «شما در معاش چگونه‏ مى‏کنید؟» گفت: «ما چون مى‏یابیم شکر مى‏کنیم، و چون نمى‏یابیم صبر مى‏کنیم.» شقیق گفت: «سگان خراسان همچنین مى‏کنند.» ابراهیم گفت: «پس شما چون مى‏کنید؟» گفت: «ما چون یابیم ایثار کنیم، و چون‏نیابیم شکر کنیم.» ابراهیم ادهم بوسه بر سر وى داد و گفت: «استاد تویى.» و در کتاب سیر السّلف این حکایت را به عکس این آورده. آنچه اینجا نسبت به ابراهیم ادهم کرده، آنجا نسبت به شقیق کرده، و آنچه اینجا نسبت به شقیق کرده، آنجا نسبت به ابراهیم ادهم، و الله- تعالى- اعلم.

شقیق گفته که: «با ابو یوسف قاضى در مجلس ابو حنیفه- رضى اللّه عنهم- حاضر مى‏شدم. مدّتى میان ما مفارقت افتاد. چون به بغداد درآمدم، ابو یوسف را دیدم در مجلس قضا، مردمان گرد بر گرد وى جمع گشته. به من نگاه کرد، گفت: ایّها الشّیخ! چه بوده است که تغییر لباس کرده‏اى؟ گفتم: آنچه تو طلب کردى یافتى، و آنچه من طلب کردم نیافتم. لاجرم ماتم‏زده و سوگوار و کبودپوش گشته‏ام. ابو یوسف گریان شد.»

و وى گفته که: «من از گناه ناکرده بیش از آن مى‏ترسم که از گناه کرده، یعنى دانم که چه کرده‏ام، اما ندانم که چه خواهم کرد.»

و وى گفته که: «توکل آن است که دل تو آرام گیرد به آنچه خداى- تعالى- وعده فرموده است.»

و هم وى گفته: «اصحب النّاس کما تصحب النّار، خذ منفعتها، و احذر ان تحرقک!»

و در بعض تواریخ بلخ مذکور است که شقیق را در سنه اربع و سبعین و مائه، در ولایت ختلان شهید کردند، و قبر وى آنجاست.

نفحات الأنس//عبدالرحمن جامی

۸۰- ۸ ذکر شیخ ابراهیم شیبانى، [رحمه اللّه علیه‏](تذکره الأولیاء)

آن سلطان اهل تصوّف، آن برهان بى ‏تکلّف، آن امام زمانه، آن همام یگانه، آن خلیل ملکوت روحانى، آن قطب وقت، شیخ ابراهیم شیبانى- رحمه اللّه علیه رحمه واسعه- پیرى به حقّ و شیخى مطلق بود و مشار الیه و محمود اوصاف، و مقبول طوایف.

و در مجاهده و ریاضت شأنى عظیم داشت و در ورع و تقوى آیتى بود چنان که عبد الله منازل گفت: «ابراهیم حجّت خداى است بر فقرا و بر اهل آداب و معاملات و گردن‏شکن مدّعیان است». و رفیع قدر و عالى ‏همّت بود و جدّى به کمال داشت و مراقبت بر دوام، و همه وقتى محفوظ، چنان که گفت: «چهل سال خدمت ابو عبد الله مغربى کردم.در این چهل سال از مأکولات خلق هیچ نخوردم. در این چهل سال مویم نبالیدو ناخنم دراز نشد و خرقه‏ام شوخگن نگشت، و در این چهل سال در زیر هیچ سقف نخفتم مگر در زیر سقف بیت المعمور».

و گفت: «هشتاد سال است که به شهوت خویش هیچ ‏چیز نخورده ‏ام». و گفت: «به شام مرا کاسه ‏یى عدس آوردند. بخوردم و به بازار شدم. ناگاه به جایى درنگریستم، خمهاى خمر دیدم. گفتند: چه مى ‏نگرى خمهاى مى است! گفتم:اکنون لازم شد بر من حسبت کردن. در ایستادم و خمهاى مى ریختم، و مرد تن زده پنداشت که من کس سلطانم. چون مرا بازشناخت، به نزدیک طولون برد تا دویست چوبم بزدند و به زندانم بازداشتند. مدتى دراز بایستادم. [ابو] عبد الله مغربى آنجا افتاد.شفاعت کرد. پس چون مرا رها کردند چشمش بر من افتاد. گفت: تو را چه افتاد؟

گفتم:سیر خوردن عدس بود و دویست چوب خوردن. گفت: ارزان جستى». و گفت: «شصت سال بود تا نفسم لقمه ‏یى گوشت بریان آرزو مى‏ کرد و نمى‏دادمش، یک روز ضعفى عظیم غالب شد و کاردش به استخوان رسید و بوى گوشت پدید آمد. نفسم فریاد گرفت و بسى زارى کرد که: برخیز و از این گوشت براى خداى اگر وقت آمده است لقمه‏یى بخواه. برخاستم. بر اثر بوى گوشت برفتم و آن بوى از زندان همى‏آمد، چون در رفتم یکى را دیدم که داغش مى‏کردند و او فریاد مى‏کرد و بوى گوشت بریان برخاسته.نفس را گفتم: هلا! بستان گوشت بریان. نفسم بترسید و تن زد و به سلامت ماندن قانع شد».

نقل است که گفت هرگاه که به مکّه رفتمى نخست روضه پیغمبر را علیه السلام، زیارت کردمى. پس به مکه بازآمدمى. آن‏گه به مدینه شدمى، دیگر بار زیارت روضه بکردمى و گفتمى: السّلام علیک یا رسول اللّه، از روضه آواز آمدى که: و علیک السلام اى پسر شیبان». و گفت: «در گرمابه شدم و آبى بود، فرا گذاشتم. جوانى چون ماه از گوشه گرمابه آواز داد که: تا چند آب بر ظاهر پیمایى؟ یک‏راه آب به باطن فروگذار.

گفتم: تو ملکى یا جنّى یا انسى بدین زیبایى؟ گفت: هیچ‏کدام. من آن نقطه‏ام زیر بى‏بسم‏الله. گفتم: این همه مملکت توست؟ گفت: یا ابراهیم! از پندار خود بیرون آى تا مملکت بینى».

و از کلمات اوست که گفت: «علم فنا و بقا بر اخلاص وحدانیّت گردد و دوستى عبودیّت، هر چه جز این بود آن است که تو را به غلط افگند و زندقه بار آورد».

و گفت:«هر که خواهد که از کون آزاد آید، گو: عبادت خداى- تعالى- به اخلاص کن. هر که در عبودیّت به اخلاص بود از ماسوى اللّه آزاد گردد». و گفت: «هر که سخن گوید در اخلاص و نفس را مطالبه نکند، بدانکه حق- تعالى- او را مبتلا گرداند که پرده او دریده شود در پیش اقران». و گفت: «هر که ترک کند خدمت مشایخ، مبتلا شود به دعاوى کاذبه و فضیحت گردد بدان دعوى‏ها».

و گفت: «هر که خواهد که معطّل گردد و عمل او باطل شود، گو: دست در رخصت زن». و گفت: «سفله آن بود که در خداى عاصى شود».

و گفت: «سفله آن است که از خداى نترسد». و گفت: «سفله آن است که منّت نهد به عطاى خویش بر عطا ستاننده». و گفت: «شرف در تواضع است و عزّ در تقوى و آزادى در قناعت». و گفت: «چون خوف در دل قرار گیرد. موضع شهوات بسوزاند در وى، و رغبت دنیا از وى برآید». و گفت: «توکل سرّى است میان بنده و خداوند و واجب آن بود که به سرّ وى مطلع نگردد جز خداى». و گفت: «از خداى- تعالى- مؤمنان را در دنیا بدانچه ایشان را در آخرت خواهد بود دو چیز است: عوضش ایشان را از بهشت در مسجد نشستن است و عوض ایشان از دیدار حق مطالعه جمال برادران کردن». «گفتند:

«ما را چرا دعایى نمى‏کنى؟». گفت: «من مخالفه الوقت سوء الادب». و کسى از او وصیّتى خواست. گفت: «خداى را یاد مى ‏دار و فراموش مکن، و اگر این نتوانى مرگ را یاد مى‏دار». رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

۷۵- ۳ ذکر شیخ ابو بکر شبلى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن غرق بحر دولت، آن برق ابر عزّت، آن گردن‏شکن مدّعیان، آن سرافراز متّقیان، آن پرتو از عالم حسى و عقلى، شیخ وقت ابو بکر شبلى- رحمه اللّه علیه- از کبار و اجلّه مشایخ بود و از معتبران و محتشمان طریقت؛ و سیّد قوم و امام اهل تصوّف و وحید عصر، و به حال و علم بى‏همتا، و نکت و اشارات و رموز و عبارات و ریاضات و کرامات او بیش از آن است که در حدّ حصر و احصاء آید. جمله مشایخ عصر را دیده بود و در علوم طریقت یگانه، و احادیث بسى نوشته بود و شنوده، و فقیه به مذهب مالک و مالکى مذهب؛ و حجّتى بود بر خلق خداى. که آنچه او کرد به همه نوعى، به صفت درنیاید، و آنچه او کشید در عبارت نگنجد. از اوّل تا آخر مردانه بود و هرگز فتورى و ضعفى به حال او راه نیافت، و شدّت لهب شوق او به هیچ آرام نگرفت. چهل قوصره از احادیث برخوانده بود. و گفت: «سى سال فقه و حدیث خواندم تا آفتابم از سینه برآمد.

پس به درگاه آن استادان شدم که هاتوا فقه اللّه- بیایید و از علم اللّه چیزى بازگویید- کس چیزى ندانست گفت، که نشان چیز از چیزى بود، از غیب هیچ نشان نبود. عجب حدیثى بدانستم که شما در شب مدلهم‏اید و ما در صبح ظاهر. شکر بکردیم و ولایت به دزد سپردیم تا کرد با ما آن چه کرد».

و از جهّال زمانه بسیار رنج کشید و در رد و قبول‏ و غوغاى خلق بمانده بود و پیوسته قصد او کردندى تا او را هلاک کنند چنانکه حسین منصور را که بعضى از سخنان او طرفى با حسین داشت. و ابتداء واقعه او در آن بود که امیر دماوند بود، از بغداد او را نامه‏یى رسید. با امیر رى، او با جمعى به حضرت خلیفه بغداد رفتند و خلعت خلیفه بستدند. چون بازمى‏گشتند، مگر امیر را عطسه‏یى آمد. به آستین جامه خلعت، دهن و بینى پاک کرد. این سخن به خلیفه گفتند که: چنین کرد. خلیفه بفرمود تا خلعتش برکشیدند و قفایش بزدند و از عمل امارتش معزول کردند.

شبلى از آن منتبه شد. اندیشه کرد که: «کسى که خلعت مخلوقى را دستمال مى ‏کند مستحقّ عزل و استخفاف مى‏گردد و خلعت ولایت بر او زوال مى‏آید. پس آن‏کس که خلعت پادشاه عالم را دستمال کند، تا با او چه کنند؟». در حال به خدمت خلیفه آمد. گفت: «چه بود؟». گفت: «ایّها الامیر! تو که مخلوقى، مى‏نپسندى که با خلعت تو بى‏ادبى کنند و معلوم است که قدر خلعت تو چند بود. پادشاه عالم مرا خلعتى داده است از دوستى و معرفت خویش، که هرگز کى پسندد که من آن را به خدمت مخلوقى دستمال کنم؟ پس برون آمد و به مجلس خیر نسّاج شد و واقعه بدو فروآمد. خیر او را نزدیک جنید فرستاد. پس شبلى پیش جنید آمد و گفت: «گوهر آشنائى بر تو نشان مى‏دهند. یا ببخش یا بفروش». جنید گفت: «اگر بفروشم تو را بهاء آن نبود، و اگر بخشم آسان به دست آورده باشى، قدرش ندانى. همچون من قدم از فرق ساز و خود را در این دریا درانداز، تا به صبر و انتظار گوهرت به دست آید». پس شبلى گفت: «اکنون چه کنم؟». گفت: «برو یک سال کبریت‏فروشى کن». چنان کرد. چون یک سال برآمد، گفت: «در این کار شهرتى و تجارتى درست. برو و یک سال دریوزه کن، چنان که به چیزى دیگر مشغول نگردى». چنان کرد تا سر سال را، که در همه بغداد بگشت و کس او را چیزى نداد. بازآمد و با جنید بگفت. او گفت: «اکنون قیمت خود بدانکه، تو مر خلق را به هیچ نیرزى. دل در ایشان مبند و ایشان را به هیچ برمگیر».

آنگاه گفت: «تو روزى چند حاجب بوده‏اى و روزى چند امیرى‏ کرده ‏اى. بدان ولایت رو و از ایشان بحلى بخواه». بیامد و به یک‏یک خانه در رفت. تا همه بگردید. یک مظلمه ماندش. خداوند او را نیافت تا گفت: «به نیّت آن صدهزار درم بازدادم، هنوز دلم قرار نمى‏گرفت». چهار سال در این روزگار شد. پس به جنید بازآمد. و گفت: «هنوز در تو چیزى از جاه مانده است. برو و یک سال دیگر گدایى کن». گفت: «هر روز گدایى مى‏کردم و بدو مى‏بردم. او آن همه به درویشان مى‏داد، و شب مرا گرسنه همى‏ داشت.

چون سالى برآمد، گفت: اکنون تو را به صحبت راه دهم، لیکن به یک شرط که: خادم اصحاب تو باشى. پس یک سال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت: یا ابا بکر! اکنون حال نفس تو به نزدیک تو چیست؟ گفتم: من کمترین خلق خداى مى‏بینم خود را. جنید گفت: اکنون ایمانت درست شد» تا حالت بدانجا رسید تا آستین پرشکر مى‏کرد و هر کجا که کودکى مى‏دید در دهانش مى‏نهاد که: بگو: اللّه. پس آستین پردرم‏ودینار کرد و گفت: «هر که یک‏بار اللّه مى‏گوید دهانش پرزر مى‏کنم». بعد از آن غیرت در او بجنبید، تیغى برکشید که: «هر که نام اللّه برد، بدین تیغ سرش را بیندازم». گفتند: «پیش از این شکر و زر مى‏دادى، اکنون سر مى‏اندازى؟». گفت: «مى‏پنداشتم که ایشان او را از سر حقیقتى و معرفتى یاد مى‏کنند. اکنون معلوم شد که از سر غفلت و عادت مى‏گویند، و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند». پس مى‏رفتى و هر کجا که مى‏دیدى نام اللّه بر آنجا نقش همى‏کردى، تا ناگاه آوازى شنود که: «تا کى گرد اسم گردى؟ اگر مرد طالبى قدم در طلب مسمّى زن». این سخن بر جان او کار کرد چنان که قرار و آرام از او برفت.

چندان عشق قوّت گرفت و شور غالب گشت که برفت و خویشتن را در دجله انداخت، دجله موجى برآورد و او را بر کنار افگند. بعد از آن خویشتن را در آتش افکند. آتش در او عمل نکرد. جایى که شیران گرسنه بودند، خویشتن را در پیش ایشان انداخت، همه از او برمیدند. خویشتن از سر کوهى فروگردانید، باد او را برگرفت و بر زمین نشاند. شبلى را بى‏ قرارى یکى به هزار شد. فریاد برآورد: «ویل لمن لا یقبله الماء و لا النّار و لا السّباع و لا الجبال». هاتفى آواز داد که: «من کان مقبول الحقّ لا یقبله غیره». چنان شد [که‏] در سلسله و بندش کشیدند و به بیمارستانش ببردند. قومى در پیش او آمدند و گفتند: این دیوانه است. او گفت: «من به نزدیک شما دیوانه‏ام و شما هشیار؟ حق- تعالى دیوانگى من و هشیارى شما زیادت کناد، تا به سبب آن دیوانگى مرا قربت بر قربت بیفزاید و به سبب آن هشیارى بعدتان بر بعد بیفزاید». پس خلیفه کسى فرستاد که تعهّد او بکند. بیامدند، و به ستم، دارو به گلویش فرومى‏کردند. شبلى همى‏گفت: شما خود را رنجه مدارید، که این نه از آن درد است که به دارو درمان پذیرد». روزى جمعى پیش [او] رفتند و او در بند بود. گفت: «شما کیستید؟». گفتند: «دوستان تو». سنگ در ایشان انداختن گرفت. همه بگریختند. او گفت: «اى دروغ زنان! دوستان به سنگى چند از دوست خود مى‏گریزند؟ معلوم شد که دوست خودید نه دوست من».

نقل است که وقتى او را دیدند پاره‏یى آتش بر کف نهاده، مى‏دوید. گفتند: «تا کجا؟». گفت: «مى‏دوم تا آتش در کعبه زنم، تا خلق با خداى کعبه پردازند».

و یک روز چوبى در دست داشت هر دو سر آتش در گرفته. گفتند: «چه خواهى کرد؟». گفت: «مى‏روم تا به یک سر این دوزخ را بسوزم و به یک سر بهشت را، تا خلق را پرواى خدا پدید آید».

نقل است که یک‏بار چند شبانروز در زیر درختى رقص مى ‏کرد و مى ‏گفت:«هو! هو!». گفتند: «این چه حالت است؟». گفت: «این فاخته بر این درخت مى ‏گوید:

کوکو! من نیز موافقت او را مى‏گویم: هوهو» و چنین گویند: تا شبلى خاموش نشد، فاخته خاموش نشد.

نقل است که یک‏بار به سنگ پاى او بشکستند. هر قطره خون که از وى بر زمین مى‏چکید، نقش «اللّه» مى‏شد.

نقل است که یک‏بار به عید سه روز مانده بود. شبلى جوالى سرخ کرد، و به سر فروافگند و پاره‏یى نان در دهان نهاد و پاره‏یى کنب بر میان بست و مى ‏گشت و مى ‏گفت:«هر که را جامه نایافته بود به عید، این کند».

و گفت: «فرج زنان را، اگر به نه ماه نزایند به سالى بزایند، و فرج‏ دکان داران را که هر یکى را به چیزى مشغول کرده‏اند، فرج صوفیان بر سر سجاده و مرقع و استنجا و استبرا را؛ و شبلى از همه چنین دست تهى».

یک‏بار در عید جامه سیاه پوشیده بود و نوحه مى‏کرد. گفتند: «امروز عید است، تو را جامه چرا سیاه است؟». گفت: «از غفلت خلق از خدا». و او خود در ابتدا، قباى سیاه داشت، تا آنگاه‏که پرتو جمال این حدیث بر وى افتاد، جامه سیاه بیرون کرد و مرقّع درپوشید. گفتند: «تو را بدینجا چه رسانید؟». گفت: «سیاهى بر سیاهى تا ما در میان فروشدیم».

نقل است که به اوّل که مجاهده بر دست گرفت، سالهاى دراز شب نمک در چشم کشیدى تا در خواب نشود، و گویند که: هفت من نمک در چشم کرده بود و مى‏ گفت که:«حق- تعالى- بر من اطلاع کرد و گفت: هر که بخسبد غافل بود و غافل محجوب بود».

یک روز شیخ جنید به نزدیک او آمد. او را دید که به منقاش گوشت ابروى خویش باز مى‏کند. گفت: «این چرا مى‏کنى؟». گفت: «حقیقت ظاهر شده است، طاقت نمى‏دارم، مى‏گویم: بود که لحظه‏یى با خویشم دهند».

نقل است که وقتى شبلى همى‏گریست و مى‏گفت: «آه! آه!». جنید گفت: «شبلى خواست تا در امانتى که حضرت الهیّت به ودیعت بدو داده است خیانتى کند، او را به صیاح آه مبتلا کردند». جنید چون این سخن بگفت، چیزى در خاطر مستمعان افتاد. به نور ایمان خبر یافت. گفت: «زنهار! خاطرها از شبلى نگاه دارید که عین اللّه است در میان خلق». چنانکه یک روز اصحاب شبلى را مدح مى‏گفتند که: این ساعت به صدق و شوق او کسى نیست و عالى‏همت و پاک‏روتر از او کسى نیست از روندگان». ناگاه شبلى درآمد و آن چه مى‏گفتند بشنود. جنید گفت: «شما او را نمى‏دانید، او مردود و مخذول و ظلمانى است. او را از اینجا بیرون کنید. اصحاب بیرونش کردند. شبلى بر آن آستان نشست و اصحاب در ببستند؛ و گفتند: «ایها الشیخ! تو مى‏دانى که ما هر چه در حق شبلى گفتیم، راست گفتیم. این چه بود که فرمودى؟».گفت: «آنچه او را مى‏ستودید، هزار چندان است. اما شما او را به تیغ تیز پى مى‏کردید. ما سپرى در آن پیش نهادیم و پى گم کردیم».

نقل است که شبلى‏ سردابه‏ یى داشتى، در آنجا همى‏شدى و آغوشى چوب با خود بردى و هرگاه که غفلتى به دل او درآمدى خویشتن بدان چوب همى‏زدى، و گاه بودى که همه چوبها که بشکستى، دست و پاى خود بر دیوار همى ‏زدى.

نقل است که یک‏بار در خلوت بود. کسى در بزد. گفت: «درآى اى کسى که اگر همه ابو بکر صدّیقى و درنیایى، دوست‏تر دارم».

و گفت: «عمرى است تا مى‏خواهم که با خداوند خویش خلوتى دارم که شبلى در آن خلوت در میانه نبود». و گفت: «هفتاد سال است تا در بند آنم که نفسى خداى را بدانم». و گفت: «تکیه‏گاه من عجز است». و گفت: «عصاکش من نیاز است».

و گفت:«کاشکى گلخن تابى بودمى تا مرا نشناختندى». و گفت: «خویشتن را چنان دانم و چنان بینم که جهودان را». و گفت: «اگر در کارکان! پاى پیچى، و دریافته باشند، آن جرم شبلى بود». و گفت: «من به چهار بلا مبتلا شده‏ام و آن چهار دشمن است: نفس و دنیا و شیطان و هوا». و گفت: «مرا سه مصیبت افتاده است، هریک از دیگر صعب‏تر».

گفتند:«کدام است؟». گفت: «آن که حق از دلم برفت». گفتند: «از این سخت‏تر چه بود؟».

گفت:«آن که باطل به جاى حق بنشست». گفتند: «سیّوم چه بود؟». گفت: «آن که مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم».

نقل است که یک روز در مناجات مى‏گفت: «بار خدایا دنیا و آخرت در کار من کن تا از دنیا لقمه‏یى سازم و در دهان سگى نهم و از آخرت لقمه‏یى سازم و در دهان جهودى نهم، هر دو حجابند از مقصود». و گفت: «روز قیامت دوزخ ندا کند با آن همه زفیر که اى شبلى! و من به رفتن صراط باشم، برخیزم و مرغ‏وار بپرم. دوزخ گوید: قوت تو کو؟ مرا از تو نصیبى باید! من بازگردم و گویم: اینک هر چه مى‏خواهى بگیر.

گوید:دستت خواهم. گویم: بگیر. گوید: پایت خواهم. گویم: بگیر. گوید: هر دو حدقه‏ات خواهم. گویم: بگیر. گوید: دلت خواهم. گویم: بگیر. در آن میان غیرت عزّت دررسد که: یا ابا بکر! جوانمردى از کیسه خویش کن. دل خاصّ ماست. تو را با دل چه کارست‏ که ببخشى؟». پس گفت: «دل من بهتر از هزار دنیا و آخرت است زیرا دنیا سراى محنت [است‏] و آخرت سراى نعمت، و دل سراى معرفت».

نقل است که گفت: «اگر ملک‏الموت جان بخواهد، هرگز بدو ندهم. گویم: اگر چنان است که جانم که داده‏اى به واسطه کسى دیگر داده‏اى تا جان بدان کس دهم. اما چون جان من بى‏واسطه داده‏اى، بى‏واسطه بستان». گفت: «اگر من خدمت سلطان نکرده بودمى، خدمت مشایخ نتوانستمى کرد، و اگر خدمت مشایخ نکرده بودمى، خدمت خداى نتوانستمى کرد».

نقل است که چنان گرم شد که پیراهن خود را بر آتش نهاد و مى‏سوخت. گفتند:«بارى این از علم نیست که مال ضایع کنى». گفت: «نه فتواى قرآن است: انّکم و ما تعبدون من دون اللّه حصب جهنّم؟- خداوند مى‏فرماید: هر چه دل بدان نگرد آن چیز را با تو به آتش بسوزند- دل من بدین نگریست، غیرتى در ما بجنبید. دریغم آمد که دل بدون او چیزى، مشغول کنم».

نقل است که روزى وقتش خوش شده بود، به بازار برآمد و مرقعى بخرید به دانگى و نیم، و کلاهى به نیم دانگ و در بازار نعره مى ‏زد که: من یشترى صوفیّا بدانقین؟»- کى است که صوفیى بخرد به دو دانگ؟-چون حالت او قوّت گرفت مجلسى بنهاد و آن سرّ بر سر عامّه آشکارا کرد و جنید او را ملامت کرد. گفت: «ما این سخن در سردابه‏ها مى‏گفتیم. تو آمدى و بر سر بازارها مى‏گویى؟». شبلى گفت: «من مى‏گویم و من مى‏شنوم. در هر دو جهان به جز از من کى است؟ بل که خود سخنى است که از حق به حق مى‏رود و شبلى در میان نه». جنید گفت: «تو را مسلم است اگر چنین است».

و گفت: «هر که در دل اندیشه دنیا و آخرت دارد حرام است او را مجلس ما». یک روزى مى‏گفت: «اللّه اللّه». بسى بر زبان مى‏راند. جوانى سوخته‏دل گفت: «چرا لا اله الا اللّه نگوئى؟». شبلى آهى بزد و گفت: «از آن مى‏ترسم که چون گویم: لا، و به اللّه نرسیده، نفسم گرفته شود و در وحشت فروشوم». این سخن در آن جوان کار کرد. بلرزید و جان بداد و اولیاء جوان بیامدند و شبلى را به دارالخلافه بردند و شبلى در غلبات وجد خویش چون مستى همى‏رفت. پس به خون بر او دعوى کردند. خلیفه گفت: «اى شبلى! تو چه مى‏گوئى؟». گفت: «یا امیر المؤمنین! جانى بود از شعله آتش عشق در انتظار لقاء جلال حق پاک سوخته و از همه علائق بریده، از صفات و آفات نفس فانى گشته، طاقتش طاق آمده، صبرش گم شده، متقاضیان حضرت در سینه و باطنش متواتر شده، برقى از جمال مشاهده این حدیث بر نقطه جان او جست، جان او مرغ‏وار از قفس قالب بیرون پرید. شبلى را از این چه جرم و چه گناه؟». خلیفه گفت: «شبلى را زودتر به خانه خود بازفرستید که صفتى و حالتى از گفت او بر دلم ظاهر گشت که بیم آن است که از این‏ بارگاه در افتم».

نقل است که هر که پیش او توبه کردى، او را فرمودى که: «برو بر تجرید حج بکن و بازآى، تا با ما صحبت توانى داشت». پس آن‏کس را با یاران خویش به بادیه فروفرستادى بى‏زاد و راحله، تا او را گفتند که: «خلق را هلاک مى‏کنى». گفت: «نه چنین است. بلکه مقصود آمدن ایشان به نزدیک من نه منم، که اگر مراد ایشان من باشم، بت پرستیدن باشد. بلکه همان فسق ایشان را به، که فاسق موحّد بهتر از رهبان زاهد. لیکن مراد ایشان حق است. اگر در راه هلاک شوند به مراد رسیدند و اگر بازآیند، ایشان را رنج سفر چنان راست کرده بازآرد، که من به ده سال راست نتوانم کرد».

نقل است که گفت: «چون به بازار بگذرم بر پیشانى خلق سعید و شقى نبشته بینم». و یک‏بار در بازار فریاد مى‏کرد و مى‏گفت: «آه از افلاس، آه از افلاس». گفتند:

«افلاس چیست؟». گفت: «مجالسه النّاس و محادثتهم و المخالطه معهم»- هر که مفلس بود نشانش آن باشد که با خلق نشیند و با ایشان سخن گوید و آمیزش کند- و یک روز مى‏گذشت و جماعتى از متنعّمان دنیا به عمارت و تماشاى دنیا مشغول شده بودند. شبلى نعره ‏یى بزد و گفت: «دلهایى است که غافل مانده است از ذکر حق، تا لاجرم ایشان را مبتلا کرده‏اند به مردار و پلیدى دنیا».

نقل است که جنازه‏یى مى‏بردند. یکى از پس مى‏رفت و مى‏گفت: «آه من فراق الولد».

شبلى طپانچه بر سر زدن گرفت، و مى‏گفت: «آه من فراق الاحد».

و گفت:«ابلیس به من رسید و گفت: زنهار مغرور مگرداناد تو را صفاء اوقات، از بهر آن که در زیر آن است غوامض آفات».

نقل است که وقتى لختى هیزم تر دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سوى وى مى‏چکید. اصحاب را گفت: «اى مدعیان! اگر راست مى‏گویید که: در دل آتش داریم، از دیده‏تان اشک پیدا نیست».

نقل است که وقتى به نزدیک جنید آمد، مست شوق در غلبات وجد. دست در زد و جامه جنید بشولیده کرد. گفتند: «این چرا کردى؟». گفت: «نیکوم آمد. بشولیدم تا نیکویم نیاید». یک روز در آن مستى درآمد. زن جنید سر به شانه مى‏کرد. چون شبلى را دید، خواست که برود. جنید گفت: «سر مپوش و مرو، که مستان این طایفه را از دوزخ خبر نبود». پس شبلى سخن مى‏گفت و مى‏گریست و جنید زن را گفت: «اکنون برخیز و برو، که او را با او دادند که گریستن بادید آمد».

نقل است که وقتى دیگر بر جنید شد، اندوهگن بود. گفت: «چه بوده است؟».

جنید گفت: «من طلب وجد». شبلى گفت: «لا، بل من وجد طلب».- او گفت: هر که طلب کند، یابد. شبلى گفت: نه هر که یابد، طلب کند-

نقل است که یک روز جنید با اصحاب نشسته بود. پیغامبر را- علیه السّلام- دیدند که از در درآمد و بوسه بر پیشانى شبلى داد و برفت. جنید پرسید که: «یا ابا بکر! تو چه عمل مى‏کنى که بدان سبب این تشریف یافتى؟». گفت: «من هیچ ندانم بیرون آن که هر شب که سنّت نماز دو رکعت به جاى آرم، بعد از فاتحه این آیت بخوانم: لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ … تا آخر». جنید گفت: «این از آن یافتى».

نقل است که یک روز طهارت کرده عزم مسجد کرد. به سرّش ندا کردند که:«طهارت آن دارى که بدین گستاخى در خانه ما خواهى آمد؟». شبلى این بشنود و بازگشت. ندا آمد که: «از درگاه ما بازمى‏گردى، کجا خواهى شد؟». نعره‏ها در گرفت. ندا آمد که. «بر ما تشنیع مى‏زنى؟». بر جاى بایستاد خاموش. ندا آمد که: «دعوى‏ تحمّل مى‏کنى؟».

گفت: «المستغاث بک منک». چنان که وقتى درویشى درمانده پیش شبلى آمد. گفت: «اى شیخ! به حق وفاء دین که عنان کارم تنگ در کشیده است. بگو تا چه کنم؟ نومید شوم و از راه برگردم؟». گفت: «اى درویش! حلقه در کافرى مى‏ زنى؟مى ‏نشنوى که فرموده است: لا تقنطوا من رحمه اللّه». گفت: «ایمن گردم؟».

گفت:«حضرت جلال را مى‏آزمائى؟ مى‏نشنوى: فلا یأمن مکر اللّه الّا القوم الخاسرون».

گفت: «از بهر خداى که ایمن نشوم و نومید نباشم، چه تدبیر کنم؟». گفت: «سر بر آستانه در من مى‏زن و ناله مى‏کن تا جانت برآید، تا آنگاه‏که از پیشگاه کارت ندا کنند که: من على الباب؟».

نقل است که از آدینه تا آدینه حصرى را بار دادى. یک جمعه بدو گفت که: «اگر چنان است که از این جمعه تا بدان جمعه [که‏] بر من مى‏آیى، بیرون از خدا چیزى در خاطر تو گذر کند، حرام است تو را با ما صحبت داشتن». نقل است که وقتى در بغداد بود. گفت: «هزار درم مى‏باید تا درویشان را پاى‏افزار خرند و به حج برند». ترسایى برپاى‏خاست و گفت: «من بدهم، لیکن بدان شرط که مرا با خود ببرى». شبلى گفت: «جوانمردا! تو اهل حج نیستى». جوان گفت:

«در کاروان شما هیچ ستور نیست مرا از آن (؟) ستورى گیرید». درویشان برفتند. ترسامیان دربست، تا همه روانه شدند. شبلى گفت: «اى جوان! کار تو چگونه است؟». گفت: «اى شیخ! مرا از شادى خواب نمى‏آید، که من با شما همراه خواهم بود». چون در راه آمدند، جوان جاروب برگرفت و به هر منزل‏گاه جاى ایشان مى‏رفت و خار بر مى‏کند. به موضع احرام رسیدند. در ایشان مى‏نگریست و همچنان مى‏کرد. چون به خانه رسیدند، شبلى جوان را گفت: «با زنّار تو را در خانه رها نکنم». جوان سر بر آستانه نهاد و گفت: «الهى! شبلى مى‏گوید: در خانه‏ات نگذارم». هاتفى آواز داد که: «یا شبلى! او را از بغداد ما آورده‏ایم، آتش عشق در جان او ما زده‏ایم، به سلسله لطف به خانه خویش ما کشیده ‏ایم، تو زحمت خویش دور دار. اى دوست! تو درآى». جوان در خانه شد و زیارت کرد. دیگران درون مى‏رفتند و بیرون مى‏ آمدند و آن جوان بیرون نمى‏آمد. شبلى گفت: «اى جوان بیرون آى». جوان گفت: «اى شیخ بیرون نمى‏گذارد، هر چند در خانه طلب مى‏کنم بازنمى‏یابم، تا خود کار کجا خواهد رسید؟».

نقل است که یک روز با اصحاب در بادیه همى‏رفت. کله سرى دید که بر او نبشته: خسر الدّنیا و الآخره. شبلى در شور شد و گفت: «به عزت اللّه که این سر ولىّ یا سر نبىّ است». گفتند: «چرا مى‏گریى؟». گفت: «تا درین راه، دنیا و آخرت زیان نکنى، بدو نرسى».

نقل است که وقتى به بصره شد. اهل بصره بدو تقرّبى کردند و احسان بى‏شمار کردند. چون بازمى‏گشت، همه به تشییع او بیرون آمدند. او هیچ‏کس را عذر نخواست.

مریدان گفتند: «این خواجگان چندین احسان کردند، هیچ عذرى نخواستى؟». گفت:«آنچه ایشان کردند از دو بیرون نیست: یا از بهر حق کردند یا بهر من. اگر از بهر حق کردند، او بسنده است به مکافات کردن ایشان را، و اگر از بهر من کرده‏اند، من بنده‏ام و کسى که در حق بنده احسان کند مکافات آن بر خداوند بنده بود».

نقل است که گفت: «نیت کردم که هیچ نخورم مگر از حلال. در بیابان مى‏رفتم. درخت انجیر دیدم. دست دراز کردم تا یک انجیر بازکنم. انجیر با من به سخن آمد و گفت: «یا شبلى! وقت خویش نگاه دار که ملک جهودانم».

نقل است که نابینایى بود در شهر، که از بس که نام شبلى شنیده بود، عاشق او شده، او را نادیده. روزى به اتّفاق، شبلى به او افتاد، گرسنه بود. گرده‏یى برگرفت. مرد نابینا از دست او بازستد و او را جفا گفت. کسى نابینا را گفت که: «او شبلى بود». آتش در نابینا افتاد. از پس او برفت و در دست و پاى [او] افتاد و گفت: «مى‏خواهم غرامت آن را دعوتى بدهم». شبلى گفت: «چنان کن». مرد دعوتى ساخت و قرب صد دینار در آن خرج کرد و بسى بزرگان را بخواند که: «شبلى امروز مهمان ماست». چون به سفره بنشستند، کسى از شبلى پرسید که: «شیخا! نشان بهشتى و دوزخى چیست؟».

گفت:«دوزخى آن بود که گرده‏یى براى خداى- تعالى- به درویشى نتواند داد و براى هواى نفس صد دینار در دعوتى خرج کند، چنین که این نابینا کرد؛ و بازنشان بهشتى برخلاف این بود».

نقل است که یک‏بار مجلس مى‏گفت. درویشى نعره‏یى بزد و خویشتن را در دجله انداخت. شبلى گفت اگر صادق است خدا نجاتش دهد. چنان که موسى را- علیه السلام- داد، و اگر کاذب است غرقه گرداندش چنان که فرعون را». یک روز مجلس مى‏گفت. پیرزنى نعره بزد. شبلى را خوش نیامد. گفت: «موتى یا ماوراء السّتر» گفت: بمیر اى در زیر پرده- گفت: «جئت حتّى اموت»- آمدم تا بمیرم- و یک‏قدم برگرفت و جان تسلیم کرد؛ فریاد از مجلسیان برخاست. شبلى برفت، تا یک سال از خانه بیرون نیامد، و مى‏گفت: «عجوزه‏یى پا بر گردن ما نهاد».

نقل است که گفت: «یک روز پایم به پل شکسته فرورفت و آب بسیار بود.دستى دیدم نامحرم که مرا با کنار آورد. نگاه کردم: آن رانده حضرت بود. گفتم: اى ملعون طریق تو دست زدن است نه دست گرفتن. این از کجا آوردى؟ گفت: آن نامردان را دست زنند که ایشان سزاى آن‏اند. من در غوغاى آدم زخم خورده‏ام. در غوغاء دیگرى نیفتم تا دو نبود».

نقل است که به باب الطّاق شد. آواز مغنّیه‏یى شنود که مى‏گفت: وقفت وقفت بباب الطّاق. از هوش بشد و جامه پاره کرد و بیفتاد. برگرفتندش، به حضرت خلیفه بردند. گفت: «اى دیوانه این سماع تو بر چه بود؟». گفت: «آرى شما باب الطاق شنودید، اما ما باب الباق شنودیم. میان ما و شما طایى درمى‏آید». و یک‏بار بیمار شد. طبیب گفت: «پرهیز کن». گفت: «از چه پرهیز کنم؟ از آن که روزى من است یا از آن که روزى من نیست؟ اگر از روزى پرهیز باید کرد، نتوانم و اگر جز از روزى پرهیز مى‏باید کردن، خود آن به من ندهند».

نقل است که وقتى جنید و شبلى با هم بیمار شدند. طبیب ترسا بر شبلى رفت.گفت: «تو را چه رنج افتاده است؟». گفت: «هیچ». گفت: «آخر؟». گفت: «هیچ رنج نیست». طبیب نزدیک جنید آمد. گفت: «تو را چه رنج است؟». جنید از سر درگرفت و یک‏یک رنج خویش برگفت. ترسا معالجه فرمود و برفت. آخر به هم آمدند. شبلى جنید را گفت: «چرا همه رنج خویش را با ترسا در میان نهادى؟». گفت: «از بهر آن تا بداند که چون بادوست این مى‏کنند، با ترساى دشمن چه خواهند کرد؟». پس جنید گفت: «تو چرا شرح رنج خویش ندادى؟». گفت: «من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم».

نقل است که یک‏بار به دیوانه‏ستان در شد. جوانى را دید در سلسله کشیده، چون ماه همى‏تافت. شبلى را گفت: «تو را مردى روشن مى‏بینم. از بهر خدا سحرگاهى سخن من با او بگوى که: از خان و مانم برآوردى و در جهانم آواره کردى و از خویش و پیوندم جدا افگندى و در غربتم انداختى و گرسنه و برهنه بگذاشتى و عقلم ببردى و در زنجیر و بند گرانم کشیدى و رسواى خلقم کردى، جز دوستى تو چه گناه دارم؟ اگر وقت آمد، دستى بر نه». چون شبلى بر در رسید جوان آواز داد که: «اى شیخ! زنهار که هیچ نگویى، که بدتر کند».

نقل است که یک روز در بغداد [مى‏] رفت. فقّاعى آواز مى‏داد: «لم یبق الّا واحد»- جز یکى باقى نماند- شبلى نعره بزد و مى‏گفت: «هل یبقى الّا واحد؟».

و السّلام.

نقل است که درویشى آوازى مى‏داد که: «مرا دو گرده مى‏دهند، کارم راست مى‏شود». شبلى گفت: «خنک تو که به دو گرده کارت راست مى‏شود، که مرا هر شبانگاه هر دو کون در کنار مى‏نهند و کارم بر نمى‏آید». نقل است که یک روز یکى را دید، زار مى‏گریست. گفت: «چرا مى‏گریى؟».

گفت: «دوستى داشتم، بمرد». گفت: «اى نادان چرا دوستى گیرى که بمیرد؟».

نقل است که وقتى جنازه‏یى پیش شبلى نهادند. پنج تکبیر بگفت. گفتند:

«مذهبى دیگر گرفتى؟». گفت: «نه. اما چهار تکبیر بر مرده بود، و یک بر عالم و عالمیان».

نقل است که یک‏بار چند گاه گم شده بود و بازنمى‏یافتند. تا آخر در مخنّث- خانه‏یى بازیافتند. گفتند: «این چه جاى تو است؟». گفت: «خود جاى من این است که چنان که ایشان نه مردند و نه زن در دنیا، من نیز نه مردم و نه زن در دین، پس جاى من اینجاست».

نقل است که روزى مى‏رفت. دو کودک خصومت مى‏کردند براى یک جوز، که یافته بودند. شبلى آن جوز را از ایشان بستد و گفت: «صبر کنید تا من این بر شما قسمت کنم». پس چون بشکست، تهى آمد.آوازى آمد و گفت: «هلا! قسمت کن اگر قسّام تویى». شبلى خجل شد و گفت: «آن همه خصومت بر جوز تهى و این همه دعوى قسّامى بر هیچ؟».

نقل است که گفت: «در بصره خرما خریدم و گفتم: کى است که دانگى بستاند و این خرما با ما به خانقاه آورد؟». هیچ‏کس قبول نکرد. در پشت گرفتم و بردم تا به خانقاه، و بنهادم. چون از خانقاه بدر آمدم آن را کسى ببرد». گفت: «اى عجب! دانگى مى‏دادم تا با من به در خانقاه آورند، نیاوردند. اکنون کسى آمد که به رایگان با من تا به لب صراط مى‏برد».

نقل است که روزى کنیزکى صاحب جمال را دید. با خداوندش گفت که: «این کنیزک را به دو درم مى‏فروشى؟» گفت: «اى ابله! در دنیا کنیزکى به دو درم که فروشد؟».

شبلى گفت: «ابله تویى، که در بهشت حورى به دو خرما مى ‏فروشند».

نقل است که گفت از جمله فرق عالم که خلاف کرده‏اند، هیچ‏کس دنى‏تر از رافضى و خارجى نیامد. زیرا که دیگران که خلاف کرده‏اند در حق کردند و سخن از او گفتند، و این دو گروه روز در خلق به باد دادند». وقتى شبلى را با علویى سخن مى‏رفت.

گفت: «من با تو کى برابرى توانم کرد؟ که پدرت سه قرص به درویشى داد. تا قیامت همى‏خوانند: و یطعمون الطّعام على حبّه، و ما چندین هزار درم و دینار بدادیم و کسى ازین یاد نمى‏کند». روزى شبلى در مسجد بود. مقرى این آیت برمى‏خواند: وَ لَئِنْ شِئْنا لَنَذْهَبَنَ‏- اگر خواهیم اى محمّد! هر دولت که به تو دادیم باز ببریم- چندان خویشتن را بر زمین زد که خون از وى روان گشت و مى‏گفت: «خداوندان با دوستان خود خطاب چنین کنند؟».

نقل است که گفت: «عمرى است که مى‏خواهم که گویم: حسبى اللّه، چون مى‏دانم که از من این دروغ است، نمى‏توانم گفت».

نقل است که یکى از بزرگان گفت: «خواستم که شبلى را بیازمایم. دستى جامه از حرام به خانه او بردم که این را فردا چون به جمعه روى درپوشى. چون به خانه بازآمد، گفت: این چه تاریکى است در خانه؟ گفتند: این چنین است. گفت: آن جامه را بیرون اندازید که ما را نشاید».

نقل است که او را دخترى آمد. در همه خانه هیچ نبود. بدو گفتند: «چرا از کسى چیزى نخواهى تا کار مهمان بسازى؟» گفت: «ندانسته‏اى که سؤال بخیلان را کنند و خبر غایبان را دهند؟ اکنون، در آن وقت که این مهمان در این پرده ظلمت مادر بود، لطف حق- تعالى- راتبه معده او همى‏ساخت. اکنون که به صحراء جهان آمد، روزى که بازگیرد؟». چون دانست که شب درآمد- و دل زنان ضعیف باشد- نیم شبى به گوشه‏یى شد و روى به خاک نهاد و گفت: «الهى! چون مهمان فرستادى، بى‏واسطه دست بخیلان کار این مهمان بساز». هنوز این مناجات تمام نکرده بود، از سقف خانه درست‏هاى زر سرخ باریدن گرفت. هاتفى آواز داد و گفت: «خذ بلا حساب و کل بلا عتاب»- بستان بى‏حساب و بخور بى‏عتاب- سر از سجده برآورد و زر به بازار برد تا برگ خانه سازد.

مردمان گفتند: «اى صدّیق عهد! این زر بدین نیکویى از کجاست؟». گفت: «در دار الضّرب ملک اکبر زده‏اند، و دست تصرّف قلّابان بدو نرسیده است».

نقل است که او بس نمک در چشم مى‏کرد، او را گفتند: «آخر تو را دیده به کار نیست؟». گفت: «آنچه دل ما را افتاده است از دیده نهان است». و کسى گفت که: «چون است که تو را بى‏آرام مى‏بینم؟ او با تو نیست و تو با او؟». گفت: «گر بودمى با او بودمى.و لیکن من محوم اندر آن چه اوست».

و گفت: «چندین گاه مى‏پنداشتم که طرب در محبت حق مى‏کنم و انس با مشاهده وى مى‏گیرم. اکنون دانستم که انس جز با جنس نباشد». گفتند: «از چیزها چه عجب‏تر؟». گفت: «دل که خدا را بشناسد پس بیازاردش». گفتند: «مرید کى تمام شود؟».

گفت: «حال او در سفر و حضر یک شود و شاهد و غایب یکرنگ گردد». گفتند:«بوتراب را گرسنگى پدید آمد. باران افتاد، جمله بادیه طعام بود». گفت: «این رفقى بوده است. اگر به محلّ تحقیق رسیده بودى، چنان بودى که گفت: انّى اظلّ عند ربّى فهو یطعمنى و یسقینى».و عبد اللّه زاهد گفت: وقتى در نزدیک شبلى در آمدم. گفتم: ازو پرسم از معرفت.چون بنشستم،

گفت: «به خراسان چه خبر است از خداى؟ آنجا کى است که خداى را مى‏داند؟». من گفتم: «به عراق پنجاه سال طلب کردم، نیافتم یکى را که از خداى خبر دادى». گفت: «بوعلى ثقفى چون است؟». گفتم: «وفات کرد». گفت: «او فقیه بود اما توحید ندانسته بود».

ابو العباس دامغانى گفت: «مرا شبلى وصیت کرد که: لازم تنهایى باش و نام خویش از دیوان آن قوم بیرون کن و روى در دیوار کن تا وقتى که بمیرى».

و گفت:«جنید از شبلى پرسید که: خداى را چگونه یاد کنى که صدق یاد کردن او ندارى؟ گفت: به مجازش چندان یاد کنم که یک بارى او مرا یاد کند؛ جنید از آن سخن از خود بشد.

شبلى گفت: بگذارید، که بر این درگاه، گاه تازیانه و گاه خلعت است».

شبلى را گفتند: «دنیا براى اشغال است و آخرت براى اهوال، پس راحت کى خواهد بود؟». گفت: «دست از اشغال این بدار تا نجات یابى از اهوال آن». گفتند: «ما را خبر گویى از توحید مجرّد بر زفان حقّ مفرد؟». گفت: «ویحک! هر که از توحید خبر دهد به عبارت، ملحد بود، و هر که اشارت کند بدو، ثنوى، و هر که از او خاموش بود جاهل بود و هر که پندارد که بدو رسید بى‏حاصل بود، و هر که اشارت کند که نزدیک است دور بود و هر که از خویشتن وجد نماید او گم کرده است، و هر چه تمییز کند به وهم، و آن را ادراک کند به عقل، اندر تمام‏تر معنیها- که آن همه به شما داده است و بر شما زده است- محدث و مصنوع است چون شما».

گفتند که: «تصوّف چیست؟». گفت: «آن که چنان باشى که در آن روز که نبودى».

و گفت: «تصوّف شرک است از بهر آن که تصوّف صیانت دل است از غیرى و غیر نى». و گفت: «فنا ناسوتى است و ظهور لاهوتى». و گفت: «تصوّف ضبط حواسّ و مراعات انفاس است». و گفت: «صوفى نبود تا وقتى که جمله خلق را عیال خود بیند».

و گفت:«صوفى آن است که منقطع بود از خلق و متّصل بود به حق، چنان که موسى- علیه السلام- که از خلقش منقطع گردانید که و اصطنعتک لنفسى، و به خودش پیوند داد که لن ترانى، و این محل تحیّر است».

و گفت:«صوفیان اطفال‏اند در کنار لطف حق، تعالى». و گفت: «تصوّف عصمت است از دیدن کون». و گفت: «تصوّف برقى سوزنده است و تصوّف نشستن است در حضرت اللّه- تعالى- بى‏غم». و گفت: «حق- تعالى- وحى کرد به داود- علیه السلام- که ذکر ذاکران را و بهشت مر مطیعان را و زیارت مر مسافران را و من خاصّ محبّان را». و گفت: «حبّ دهشتى است در لذتى و حیرتى در نعمت، و محبت رشک بردن است بر محبوب، که مانند تو او را دوست دارد».

و گفت:«محبت ایثار خیر است که دوست دارى، براى آن که دوست دارى». و گفت: «هر که محبّت دعوى کند و به غیر محبوب به چیزى دیگر مشغول شود و به جز حبیب چیزى طلبد، درست آن است که استهزا مى‏کند بر خداى، تعالى». و گفت: «هیبت گدازنده دلهاست و محبّت گدازنده جانها و شوق گدازنده نفسها».

و گفت: «هر که توحید به نزدیک او صورت بندد، هرگز بوى توحید نشنوده است». و گفت: «توحید حجاب موحّد است از جمال احدیت». و یک روز کسى را گفت: «دانى که چرا توحید از تو درست نمى‏آید؟». گفت: «نى». گفت: «زیرا که او را به خود طلب مى‏کنى». و گفت: «معرفت سه است: معرفت خدا و معرفت نفس و معرفت وطن. معرفت خداى را محتاج باشى به قضاء فرایض، و معرفت نفس را محتاج باشى به ریاضت، و معرفت وطن را محتاج باشى به رضا دادن به قضا و احکام او». و گفت: «چون حق خواهد که بلا را عذاب کند در دل عارفش اندازد». از او سؤال کردند که: «عارف کى است؟». گفت: «آن که تاب پشه‏یى نیارد». وقتى دیگر همان سؤال کردند، گفت: «عارف آن است که هفت آسمان و زمین را به یک موى مژه بردارد». گفتند: «یا شیخ! وقتى چنین گفتى و اکنون چنین مى‏گویى؟». گفت: «آنگاه ما ما بودیم، اکنون ما اوست».

و گفت:«عارف را نشان نبود و محبّت را گله نبود و بنده را دعوى نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خداى نتوان گریخت». و از معرفت پرسیدند، گفت: «اولش خدا بود و آخرش را نهایت نبود». گفت: «هیچ‏کس خداى را نشناخته است». گفتند:«چگونه بود این؟».

گفت: «اگر شناختندى، به غیر او مشغول نبودندى». و گفت: «عارف آن است که از دنیا ازارى دارد و از آخرت ردایى، و از هر دو مجرّد گردد از بهر آن که هر که از اکوان مجرد گردد به حق منفرد شود». و گفت: «عارف به دون حق بینا و گویا نبود، و نفس خود را به دون او حافظ نبیند و سخن از غیر او نشنود». و گفت: «وقت عارف چون روزگار بهار است، رعد مى‏غرّد، و ابر مى‏بارد، و برق مى‏سوزد، و باد مى‏وزد، و شکوفه مى‏شکفد، و مرغان بانگ مى‏کنند. حال عارف همچنین است. به چشم مى‏گرید، و به لب مى‏خندد، و به دل مى‏سوزد، و به سر مى‏بازد، و نام دوست مى‏گوید، و بر در او مى‏گردد».

و گفت: «دعوت سه است: دعوت علم و دعوت معرفت و دعوت معاینه». و گفت:«دعوت علم یکى است، به ذات تو خود علم ندانى». و گفت: «عبارت زبان علم است و اشارت زبان معرفت». و گفت: «علم الیقین آن است که به ما رسید به زبان پیغمبران- علیهم السلام- و عین الیقین آن است که خدا به ما رسانیده از نور هدایت به اسرار قلوب بى‏واسطه، و حق الیقین آن است که بدان راه نیست». و گفت: «همت طلب خداوند است و آنچه دون آن است همت نیست». و گفت: «صاحب همت به هیچ مشغول نشود و صاحب ارادت مشغول شود». و گفت: «فقیر آن است که به هیچ مستغنى نشود جز به خدا». و پرسیدند از فقر، گفت: «درویشان را چهارصد درجه است. کمترین آن است که اگر همه دنیا او را باشد و آن نفقه کند و پس در دل او درآید که: کاشکى قوت یک‏روزه بازگرفتمى، فقر او به حقیقت نبود». و گفت: «جمعیت کلّ است به یکى، به صفت فردانیت». و گفت: «شریعت آن است که او را پرستى و طریقت آن است که او را طلبى و حقیقت آن است که او را بینى». و گفت: «فاضل‏ترین ذکرى نسیان ذاکر است در مشاهده مذکور». و گفت: «نشستن با خداى بى‏واسطه سخت است». و گفت: «صابر از اهل درگاه است و راضى از اهل پیشگاه و مفوّض از اهل البیت».

و گفت: «این حدیث مرغى است‏ در قفص، به هر سو که سر برزند بیرون نتواند شد». و گفت: «زهد غفلت است زیرا که دنیا ناچیز است و زهد در ناچیز غفلت بود». و پرسیدند از زهد، گفت:«زهد آن بود که دنیا فراموش کنى و آخرت با یاد نیارى». دیگرى از زهد پرسید،

گفت:«به هیچ زیرا که آنچه تو را خواهد بود ناچار به تو رسد و اگر چه از آن مى‏گریزى و آنچه تو را نخواهد بود هرگز به تو نرسد اگر چه بسى طلب و جدّ و جهد نمایى، پس تو در چیزى زهد مى‏کنى؟ در آنچه تو را خواهد بود یا در آنچه نخواهد بود؟». همچنین از زهد پرسیدند، گفت: «دل بگردانیدن است به خالق اشیاء». گفتند: «استقامت چیست؟».

گفت: «در دنیا قیامت دیدن». و گفت: «استقامت آن بود که هر چه فرماید بدان قیام کنى». و گفت: «علامت صادق بیرون افگندن حرام است از گوشها و دهان».

گفتند: «انس چیست؟» گفت: «آن که تو را از خویشتن وحشت بود».

و گفت:«کسى که انس گیرد به ذکر، کى بود چون کسى که انس او به مذکور بود؟». گفتند:«تحقیق تواند کرد عارف بدانچه او را مى‏رسد و ظاهر مى‏شود؟». گفت: «چگونه چیزى را تحقیق کند که ثابت نبود و چگونه آرام گیرد به چیزى که ظاهر نبود و چگونه نومید گردد از چیزى که پنهان نبود که این حدیث باطنى ظاهر است». و گفت: «هر اشارت که مى‏کند خلق به حق، همه بر ایشان رد کرده است تا آنگاه‏که اشارت کنند از حق به حق.

و ایشان را بدان اشارت راه نیست». و گفت: «چون بنده ظاهر شود در چشم بنده، آن عبودیّت بود و چون صفات حق بر او ظاهر گردد آن مشاهده بود». و گفت: «لحظه حرمان است و خطره خذلان و اشارت هجران و کرامت عذر و خداى مانع از خداى در نزدیک خداى، و این جمله مکر است و لا یأمن مکر اللّه الّا القوم الخاسرون».

و گفت:«در زیر هر نعمتى سه مکر است، و در زیر هر طاعتى شش مکر». و گفت: «عبودیّت برخاستن ارادت توست در ارادت او، و فسخ ارادت و اختیار توست در اختیار او و ترک آرزوهاى توست در رضاء او». و گفت: «انبساط به قول، با خدا ترک‏ ادب است».

وگفت: «انس گرفتن به مردم از افلاس است و حرکت زبان بى‏ذکر خداى، وسواس». و گفت: «علامت قربت انقطاع است از همه چیزى جز حق». و گفت: «جوانمردى آن است که خلق را چون خویشتن خواهى بل که بهتر». و گفت: «خدمت حریّت دل است».

و گفت:«بلندترین منازل رجا حیاست». و گفت: «غیرت بشریت اشخاص راست و غیرت الهیت بر وقت که ضایع کردند از ماسوى اللّه». و گفت: «خوف در وصل سخت‏تر از خوف در مکر». و گفت: «هیچ روز نبود که خوف بر من غالب شد که نه در آن روز درى از حکمت و عبرت بر دلم گشاده شد». و گفت: «شکر آن بود که نعمت نبینى، منعم را بینى». و گفت: «نفسى که بنده در موافقت مولى برآرد، فاضل‏تر و بهتر از عبادات جمله عبّاد از روزگار آدم تا به قیامت». و گفت: «هزار سال گذشته در هزار سال ناآمده تو را نقد است. درین وقت که هستى بکوش تا تو را مغرور نگرداند اشباح»- یعنى در ارواح زمان نیست و ماضى و مستقبل یکى است- و گفت: «هر که یک ساعت در شب به غفلت بخسبد، هزارساله راه آخرت واپس افتد». و گفت: «سهو یک طرفه العین از خداى، اهل معرفت را شرک بود». و گفت: «آن که محجوب شود به خلق از حق، نبود چنان که محجوب شود به حق- تعالى- از خلق، و آن که او را انوار قدس اندر ربوده بود، نبود چون کسى که انوار رحمت و مغفرت او [را] در ربوده بود». و گفت: «هر که فانى شود از حق به حق به سبب قیام حق، به حق فانى شود از ربوبیّت، تا عبودیّت، چه رسد. هر که به حق تلف بود، حق او را خلف بود».

و گفت: «جمعى پدید آمده‏اند که حاضر مى‏آیند به عادت، و مى‏شنوند به رسم و ازین نشستن و شنودن هیچ زیادت نمى‏شود مگر بلا».

حسن دامغانى گوید که: «شبلى گفت: اى پسر بر تو باد به اللّه، دایم مى‏باش به اللّه و از ماسوى اللّه دست بدار. قل: اللّه، ثم ذرهم فى خوضهم یلعبون».

گفتند: «آسوده‏تر کى باشیم؟». گفت: «آن وقت که او را هیچ ذاکر نبینم به جز خود».- یعنى همه من باشم- و گفت: «اگر دانستمى‏ قدر خداى، هیچ نترسیدمى از غیر خداى». و گفت: «در خواب دو تن را دیدم که مرا گفتند: اى شبلى هر که چنین و چنین کند او از غافلان است». و گفت: «عمرى است تا انتظار مى‏کنم که نفسى برآرم [که‏] پنهان‏ بود از دلم، و دلم آن نداند، نمى‏توانم». و گفت: «اگر همه لقمه ‏یى گردد و در دهان شیرخواره‏یى نهند، مرا بر وى رحم آید که هنوز گرسنه مانده است». و گفت: «اگر همه دنیا مرا باشد به جهودى دهم، بزرگ منّتى دانم او را بر خود که از من پذیرد».

و گفت:«کون را آن قدر نیست که بر دل من بتواند گذشت و چگونه کون بر دل کسى بگذرد که مکوّن را داند».

نقل است که روزى در غلبات وجد بود مضطرب و متحیر؛ جنید گفت: «اى شبلى اگر کار خویش با خدا گذارى راحت یابى». شبلى گفت: «اى استاد اگر خداى کار من با من گذارد آن‏گه راحت یابم». جنید گفت: «از شمشیرهاى شبلى خون فرومى‏چکد». نقل است که روزى کسى مى‏گفت: «یا ربّ». گفت: «تا کى گوئى: یا رب؟ او مى‏گوید: عبدى، آن بشنو که او مى‏گوید». گفت: «آن مى‏شنوم. از آن این مى‏گویم».

گفت: «اکنون مى‏گوى که معذورى». و مى‏گفت: «الهى اگر آسمان را طوق مى‏گردانى و زمین را پایبند مى‏کنى، و جمله عالم را به خون من تشنه گردانى، من از تو برنگردم».

نقل است که چون وفاتش نزدیک رسید، چشمش تیرگى گرفته بود. خاکستر خواست و بر سر کرد و چندان بى‏قرارى در وى پدید آمد که صفت نتوان کرد. گفتند: «این همه اضطراب چیست؟». گفت: «از ابلیسم رشک مى‏آید و آتش غیرت جانم مى‏سوزد، که من اینجا نشسته، او چیزى از آن خود به کس دیگر دهد: و انّ علیک لعنتى الى یوم الدّین. آن اضافت لعنت به ابلیس نمى ‏توانم دید. مى‏خواهم که مرا بود که اگر لعنت است نه آخر که از آن اوست؟ و نه در اضافت اوست؟ آن ملعون خود قدر آن چه داند؟

چرا عزیزان امّت را ارزانى نداشت تا قدم بر تارک عرش نهادندى؟ جوهرى داند قدر جوهر. اگر پادشاه آبگینه یا بلورى بر دست نهد، گوهرى‏ نماید و اگر تره‏فروشى جوهرى خاتم سازد و در انگشت کند آبگینه نماید». و زمانى بیاسود. باز در اضطراب آمد.

گفتند: «چه بود؟». گفت: «دو باد مى‏وزد: یکى باد لطف و یکى باد قهر، بر هر که باد لطف وزد به مقصود رسد و بر هر که باد قهر وزد، در حجاب گرفتار آید. تا آن باد که را دریابد؟

اگر مرا باد لطف در خواهد یافت، این همه ناکامى و سختى بر امید آن بتوانم کشید و اگر باد قهر خواهد دریافت، آنچه به من خواهد رسید، این سختى در جنب آن هیچ نخواهدبود». پس گفت: «بر دلم هیچ گران‏تر از آن نیست که یک درم مظلمه دارم و هزار درم به جاى آن بدادم دلم قرار نمى‏گیرد». آنگاه گفت: «مرا طهارت دهید». طهارت دادندش.

تخلیل محاسن فراموش کردند، به یادشان داد. ابو محمّد هروى گوید: «آن شب به نزدیک شبلى بودم، همه شب این بیت مى‏گفت:

کلّ بیت انت ساکنه‏ غیر محتاج الى السّرج‏

وجهک المأمول حجّتنا یوم یأتى النّاس بالحجج‏

هر خانه که تو ساکن آنى، آن خانه را به چراغ محتاج نبود. آن روى با جمال تو حجّت ما خواهد بود. پس خلق جمع آمدند براى نماز جنازه و به آخر بود. بدانست که حال چیست؟ گفت: «عجبا کارا! جماعتى مردگان آمده‏اند تا بر زنده نماز کنند». گفتند:

«بگو: لا اله الا اللّه». گفت: «چون غیر او نیست، نفى چه کنم؟». گفتند: «چاره نیست، کلمه بگو». گفت: «سلطان محبت مى‏گوید: رشوت نپذیرم». مگر یکى آواز برداشت و شهادتش تلقین کرد. گفت: «مرده آمده است تا زنده را بیدار کند». آخر چون ساعتى برآمد گفتند: «چونى؟». گفت: «به محبوب پیوستم». و جان بداد. و بعد از آن به خوابش دیدند. گفتند: «با منکر و نکیر چه کردى؟». گفت: «درآمدند و گفتند: خداى تو کى است؟. گفتم: خداى من آن است که شما را و جمله فرشتگان را نصب کرد تا پدرم آدم را سجده کردند و من در پشت پدر بودم و در شما نظاره مى‏کردم». گفت: منکر و نکیر با یکدیگر گفتند که: نه تنها جواب خود مى‏دهد بلکه جواب جمله فرزندان آدم‏ بازداد. بیا تا برویم».

نقل است از ابو الحسن حصرى- علیه الرحمه- که گفت: «شبلى را به خواب دیدم. گفتم: با تو چه رفت؟ گفت: مرا حاضر کردند و گفتند: چیزى خواهى؟ گفتم: بار خدایا اگر به جنّت عدنم فرودآرى، عدل تو است، و اگر اهل وصالم گردانى فضل توست». بار دیگر به خواب دیدند. گفتند: «خداى با تو چه کرد؟». گفت: «مرا مطالبت نکرد به برهان بر دعویها که کردم مگر به یک چیز که: روزى گفتم: هیچ زیان‏کارى و حسرت، بزرگتر از آن نیست که از بهشت بازمانى و به دوزخ فروشوى». گفت: «حق- تعالى- گفت: چه حسرت و زیان‏کارى بزرگتر از آن که از دیدار من بازگردند، ومحجوب مانند؟». بارى دیگرش به خواب دیدند، پرسیدند که: «کیف وجدت سوق الآخره؟». گفتند: بازار آخرت چگونه یافتى؟- گفت: «بازارى است که رونق ندارد درین بازار، مگر جگرهاى سوخته و دلهاى شکسته، و باقى همه هیچ نیست که اینها سوخته را مرهم مى‏نهند و شکسته را بازمى‏بندند و به هیچ التفات نمى‏ کنند».

رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

زندگى و شرح احوال شاه نعمت الله ولى‏

سید نور الدین نعمت الله بن عبد الله بن محمد معروف به شاه نعمت الله ولى مؤسس فرقه نعمت‏ اللهیه از سادات حسینى بود و نسبش با نوزده واسطه به پیامبر «ص» مى‏ رسید. و از جانب مادر به کردهاى شبانکاره منسوب بود. پدرش، میر عبد اللّه، از علما و دانشمندان شهر حلب بشمار مى‏ رفت. سید نعمت الله ولى در دوشنبه چهاردهم ربیع الاول سال ۷۳۱ ه. ق در شهر حلب متولد شد.

بسیارى از تذکره‏نویسان به غلط تولد او را در شهر کوهبنان کرمان- در ۲۲ رجب سال ۷۳۰ یا ۷۳۱ ه. ق مى ‏دانند.

پدر وى در اوان کودکى شاه ولى از شهر حلب به ناحیه «کپح و مکران» مهاجرت مى‏کند و سید نعمت الله کودکى و جوانى خود را در ایران مى‏گذراند. وى در دوران جوانى به فراگیرى علوم متداول زمان پرداخت.

در مکتب استادانى همچون «شیخ رکن الدین شیرازى»، «شیخ شمس الدین مکى» و «قاضى عضد الدین ایجى» علم کلام و بلاغت و فقه را آموخت. سپس سالها به ریاضت و تصفیه و تزکیه باطن مشغول گردید و به سیر آفاق و انفس پرداخت و در سن ۲۴ سالگى در مکّه معظمه از دست شیخ عبد الله یافعى خرقه پوشید و از جمله مریدان او گردید. شاه نعمت اللّه پس از آن دست به مسافرتهاى گوناگونى مى‏زند از طریق مصر و شام و آذربایجان به ماوراءالنّهر مى‏رود و پس از مدتى اقامت در سمرقند، عاقبت در کرمان رحل‏اقامت مى‏افکند و در ماهان خانقاه و باغ و حمّام مى‏سازد و پنج سال باقیمانده عمر خود را در ماهان مى‏گذراند و سرانجام در روز پنجشنبه بیست و دوم رجب سال ۸۳۴ ه. ق پس از عمرى مجاهده و ارشاد و تعلیم در سن ۱۰۴ سالگى دار فانى را وداع مى‏ گوید. او را در همان باغ خود در ماهان به خاک مى سپارند.

بعدها به دستور سلطان احمد شاه دکنى، پادشاه دکن، بناى باشکوه و بقع ه‏اى بر آرامگاه او بنا مى‏ کنند که تا امروز یکى از بزرگترین مراکز تعلیم و تربیت و زیارتگاه عارفان و صوفیان دریادل است.

افکار و آثار شاه نعمت الله ولى‏

قرون هشتم و نهم، سیطره افکار و آراء محى الدین ابن عربى در تصوف و عرفان است. تقریبا تمامى فرقه‏هاى مختلف تصوف، نظیر نقشبندیه، نوربخشیه و مولویه، مروج آراء ابن عربى هستند. شاه نعمت الله نیز از این قاعده مستثنى نیست و از جمله شارحان مهم نظریه‏هاى ابن عربى بشمار مى‏رود. شاه ولى به محى الدین ابن عربى به دیده تکریم و احترام مى‏نگریست و کتاب فصوص الحکم او را از حفظ بود و حتى یکى از مفصل‏ترین رساله‏هاى خود را به شرح ابیات فصوص الحکم اختصاص داده است.

به‏طور کلى مى ‏توان گفت آثار شاه ولى اعم از منظوم و منثور آیینه تمام ‏نماى آراء ابن عربى، نظیر: وحدت وجود، انسان کامل، مسئله قطب و ولایت و علم اسرار حروف و نقطه، است.

آثار شاه نعمت اللّه به دو دسته منظوم و منثور تقسیم مى ‏شوند:

آثار منظوم:

مهم‏ترین اثر منظوم شاه ولى، دیوان اشعار اوست که شامل قصاید، غزلیات، قطعات، مثنوى‏ها و رباعیات است که بالغ بر دوازده هزار بیت مى‏باشد. بعضى از اشعار و ابیات این دیوان منسوب‏به اوست. همه آنها از نوع اشعار عرفانى و حاوى اشارات و توضیحات درباره عقاید و افکار متصوفه مى‏ باشد.

آثار منثور:

تمامى عمر این عارف گرانقدر در تعلیم و ارشاد مریدان خود گذشت. به همین جهت وى یکى از فعال‏ترین عارفان از نظر نوشتن رسالات تعلیمى است. تعداد رسالات منثور او را تا پانصد ذکر کرده‏اند و البته تاکنون انتساب ۱۱۴ رساله به او مسلم شده است. نثر این رساله ‏ها اغلب مشکل و پیچیده است و اکثرا از ویژگیهاى نثر قرن هشتم و نهم برخوردار است.

۳۶ ذکر شاه شجاع کرمانى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن تیزچشم بصیرت، آن شاه‏باز صورت و سیرت، آن صدّیق معرفت، آن مخلص بى‏صفت، آن نور چراغ روحانى، شاه شجاع کرمانى- رحمه اللّه علیه- بزرگ عهد بود و محتشم روزگار و از عیّاران طریقت و از سالکان سبیل حقیقت بود. و تیزفراست بود که البتّه فراست او خطا نیفتادى و از ابناء ملوک بود و صاحب تصنیف. و کتابى ساخته است، نام او مرآه الحکماء. و بسیار مشایخ را دیده بود، چون ابو تراب و یحیى بن معاذ و غیر ایشان. و قبا پوشیدى. چون به نشابور آمد، ابو حفص حدّاد با عظمت خود، چون او را بدید، برخاست و پیش او آمد و گفت: «وجدت فى القباء ما طلبت فى العباء». یافتم در قبا آنچه در گلیم مى ‏طلبیدم.

نقل است که چهل سال نخفت. و نمک در چشم مى‏کرد و چشمهاش چون دو کاسه خون شده بود. شبى بعد از چهل سال بخفت. خداى را- جلّ جلاله- به خواب دید.

گفت: «بار خدایا! من تو را به بیدارى مى‏جستم، در خواب یافتم». فرمود که: «اى شاه! ما را در خواب از آن بیدارى‏ها یافتى. اگر آن بیدارى‏ها نبودى، چنین خوابى ندیدى».

بعد از آن او را دیدندى که هرجا که رفتى، بالشى مى‏نهادى و مى‏خفتى و گفتى: «باشد که این یک‏باردیگر چنان خواب بینم». عاشق خواب خود شده بود و گفتى که: «یک‏ذرّه از این خواب به بیدارى همه عالم ندهم».

نقل است که شاه را پسرى بود، به خطّى سبز بر سینه او «اللّه» نبشته بود. چون جوانى بر او غالب شد، به تماشا مشغول شد و رباب زدن بیاموخت، و آوازى خوش داشت. و رباب مى‏زد و مى‏گریست. شبى بیرون آمد، رباب زنان و سرودگویان. به محلّتى فرورفت. عروسى از کنار شوهر برخاست و به نظاره او آمد. مرد بیدار شد و زن را ندید. برخاست و آن حال مشاهده کرد. آواز داد که: «اى پسر! هنوز وقت توبه نیست؟». این سخن بر دل او آمد و گفت: «آمد، آمد» و جامه بدرید و رباب بشکست و غسل کرد و بازخانه نشست. آن «اللّه» که بر سینه داشت، مسمّى گشت [و در سینه نشست‏]. و چهل روز از خانه بیرون نیامد و هیچ نخورد. پس بیرون آمد و برفت. پدر گفت: «آنچه ما را به چهل سال دادند، او را به چهل روز دادند».

نقل است که شاه را دخترى بود و پادشاهان [کرمان‏] مى‏خواستند. سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد مى‏گشت، تا درویشى را دید که نماز مى‏گزارد. صبر کرد تا نماز تمام کرد. گفت: «اى درویش! اهل دارى؟». گفت: «نه».

گفت: اهلى از اهل قرآن خواهى». گفت: «مرا چنین زن که دهد؟ که سه درم بیش ندارم».شاه گفت: «من دهم دختر خود را به تو، به این سه درم که دارى: یکى به نان ده و یکى به شیرینى و یکى به عطر، و عقد نکاح بند». پس چنان کرد و هم در آن شب دختر به خانه او فرستاد. دختر چون به خانه درویش آمد، نانى خشک دید بر سر کوزه آب.

گفت:«این نان چیست؟». گفت: «دوش بازمانده بود، به جهت امشب بازگذاشتم». دختر قصد کرد که بیرون آید. درویش گفت: «دانستم که دختر شاه با من نتواند بود». دختر گفت: «اى جوان! من نه از بینوایى تو مى‏روم. بل که از ضعف ایمان و یقین تو مى‏روم که از دوش و از نانى نهاده‏اى. اعتماد بر رزّاق ندارى؟ و لکن عجب از پدر خود مى‏دارم که بیست سال مرا در خانه داشت و گفت: تو را به پرهیزگارى خواهم داد. و به کسى داد که اعتماد به خداى- عزّ و جلّ- ندارد». درویش گفت: «این گنه را عذرى است؟».

گفت:«عذر آن است‏ که در این خانه من باشم یا نان خشک».

نقل است که ابو حفص به شاه نامه‏یى نوشت و گفت: «نظر کردم در نفس خود و عمل خود و تقصیر خود. پس ناامید شدم. و السّلام». شاه جواب نامه نوشت که: «نامه تو را آینه دل خویش گردانیدم. اگر خالص بود مرا ناامیدى از نفس خویش، امیدم به خداى صافى شود، و اگر صافى شود [امید من به خداى، صافى شود] خوف من ازخداى- عزّ و جلّ- آن‏گه ناامید شوم از نفس خویش. اگر ناامید شوم از نفس خویش، آنگه خداى- عزّ و جلّ- را یاد توانم کرد و اگر خدا را یاد کنم، خدا مرا یاد کند و اگر خدا مرا یاد کند، نجات یابم از مخلوقات، و پیوسته شوم به جمله محبوبات».

نقل است که میان شاه و یحیى بن معاذ دوستى بود. به یک شهر گرد آمدند و شاه به مجلس یحیى حاضر نشدى. گفتند: «چرا نیایى؟». گفت: «صواب در این است».الحاح کردند تا یک روز به مجلس حاضر شد و در گوشه‏یى بنشست، چنان که یحیى ندانست. سخن بر یحیى بسته شد. گفت: «کسى حاضر است که به سخن گفتن از من اولاتر است». شاه گفت: «من گفتم که آمدن من مصلحت نیست».

و گفت: «اهل فضل را فضل باشد بر همه تا آن‏گه که فضل خود ندید. [چون فضل خود دیدند] دیگرشان فضل نباشد. و اهل ولایت را ولایت است تا آن‏گه که ولایت ندید. چون دید، دیگر او را ولایت نباشد». و گفت: «فقر سرّ حقّ است نزدیک بنده.چون فقر نهان دارد، امین بود و چون ظاهر گرداند، اسم فقر از او برخاست».

و گفت:«علامت فقر سه چیز است: اوّل آن که قدر دنیا از دل تو برود چنان که زر و سیم پیش تو چون خاک بود، و تا هرگه که سیم و زر به دست تو افتد، دست از وى چنان افشانى که از خاک. دوّم آن که دیدن خلق از دل تو بیفتد چنان که مدح و ذمّ پیش تو یکى بود، که نه از مدح زیادت شوى و نه از ذمّ ناقص گردى. سیّوم آن که بازگرفتن شهوات از دل تو بیفتد، چنان شوى از شادى گرسنگى و تشنگى و ترک شهوت، که اهل شهوت شاد شوند از سیر خوردن و راندن شهوات. پس هرگه که چنین باشى ملازمت طریق مریدان کن، و اگر چنین نه‏اى، تو را با این سخن چه کار؟».

و گفت:«ترسکارى اندوه دایم است». و گفت: «خوف واجب آن است که دانى که تقصیر کرده‏اى در حقوق خداى، تعالى». و گفت: «علامت خوش خویى رنج خود از خلق برداشتن است و رنج خلق کشیدن».

و گفت: «علامت تقوى ورع است و علامت ورع از شبهات بازایستادن». و گفت: «عشّاق به عشق مرده در آمدند، از آن بود که چون به وصال رسیدند، از خیالى به‏ خداوندى دعوى کردند». و گفت: علامت رجا حسن ظاهر است».

و گفت: «علامت صبر سه چیز است. ترک شکایت و صدق رضا و قبول قضا به دل‏خوشى». و گفت: «هر که چشم نگه دارد از حرام و تن از شهوات، و باطن آبادان دارد به مراقبت دایم، و ظاهر آراسته دارد به متابعت سنّت و عادت کند به حلال خوردن، فراست او خطا نشود».

[نقل است که‏] روزى یاران را گفت که: «از دروغ گفتن و خیانت کردن و غیبت کردن دور باشید. باقى هر چه خواهید کنید». و گفت: «دنیا بگذار، و توبه کردى و هواء نفس بگذار که به مراد رسیدى».

از او پرسیدند که: «در شب چونى». گفت: «مرغى را که بر بابزن زده باشند و به آتش مى‏گردانند، حاجت نبود از او پرسیدن که: چونى؟».

نقل است که خواجه على سیرگانى که بر سر تربت شاه نان مى‏داد، یک روز طعام در پیش نهاد و گفت: «خداوندا! مهمان فرست». ناگاه سگى درآمد. خواجه على بانگى بر وى زد تا برفت. هاتفى آواز داد از سر تربت شاه، که: «مهمان خواهى، چون بفرستم بازگردانى؟». در حال برخاست و بیرون دوید و گرد محلّتها مى‏گشت. [سگ را] ندید. به صحرا رفت. او را دید، در گوشه‏یى خفته. ما حضرى که داشت در پیش او نهاد.التفات نکرد. خواجه على خجل شد. در مقام استغفار بایستاد و دستار برگرفت

و گفت:«توبه کردم». سگ گفت: «احسنت اى خواجه على! مهمان خواهى، چون بیاید برانى؟ تو را چشم باید. اگر نه سبب شاه بودى، دیدى آنچه دیدى». و السّلام.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطارنیشایوری

۱۹ ذکر امام اعظم، شافعىّ المطّلبى، رضى اللّه عنه(تذکره الأولیاء)‏

 

آن سلطان شریعت، آن برهان حقیقت، آن مفتى اسرار الهى، آن مهدى اطوار نامتناهى، آن وارث و ابن عمّ نبىّ، وتد عالم شافعىّ المطّلبى- رضى اللّه عنه- شرح او دادن حاجت نیست که نور جمله عالم از پرتو شرح صدر اوست. فضایل و شمایل و مناقب او بسیار است. وصف او این تمام است که: شعبه دوحه نبوى است و میوه شجره مصطفوى، و در فراست و سیاست [و کیاست‏] یگانه بود و در مروّت و فتوت اعجوبه بود. هم کریم جهان بود و هم جواد زمان. هم افضل عهد بود و هم اعلم وقت. هم حجّه الائمّه من قریش و هم مقدّم قدّموا قریش. ریاضت و کرامت او نه چندان است که این کتاب حمل آن تواند کرد. در سیزده سالگى در حرم مى‏گفت: «سلونى ما شئتم!» و در پانزده سالگى فتوى مى‏داد.

احمد بن حنبل که امام جهان بود و سیصد هزار حدیث حفظ داشت، به شاگردى او آمد و در غاشیه دارى او سر برهنه کرد. قومى بر وى اعتراض کردند که: «مردى بدین درجه در پیش بیست‏وپنج‏ساله‏اى مى‏نشیند و صحبت مشایخ و استادان عالى ترک مى‏کند؟». احمد گفت: «هر چه ما یاد داریم، معانى آن او مى‏داند، که اگر او به ما نیفتادى، ما بر در خواستیمى بود. که او حقیقت اخبار و روایات و آنچه خوانده است فهم کرده. ما حدیث بیش ندانستیم. امّا او چون آفتاب است جهان را و چون عافیتى است خلق را».

و هم احمد گفت که: «در فقه بر خلق بسته بود. حق تعالى- آن در به سبب او بگشاد». و هم احمد گفت: «نمى‏دانم کسى را که منت او بزرگتر است بر اسلام در عهد شافعى، الّا شافعى را». و هم احمد گفت: «امام شافعى فیلسوف است در چهار علم: در لغت و اختلاف النّاس و علم فقه و علم معانى». و هم امام احمد در معنى این حدیث گفت که:«مصطفى- علیه الصّلاه و السّلام- فرمود که: هر صدسال مردى را برانگیزانند تا دین من در خلق آموزاند، و آن شافعى است».

و ثورى گفت: «اگر عقل شافعى را وزن‏ کردندى، با یک‏نیمه عقل خلق، عقل او راجح آمدى». و بلال خوّاص گفت که: «از خضر پرسیدم که در حقّ امام شافعى چه گویى؟ گفت: از اوتاد است».

و در ابتدا به هیچ دعوت و عروسى نرفتى و پیوسته گریان و سوزان بودى و هنوز طفل بود که خلعت هزارساله در بر او افگندند. پس به سلیم راعى افتاد و در صحبت او بسى ببود تا در تصرّف بر همه سابق شد. چنان که عبد اللّه انصارى گوید- رحمه اللّه علیه که: «من مذهب [او] ندارم. امام شافعى را دوست دارم، از آن که در هر مقامى که مى‏نگرم، او را در پیش مى‏بینم». شافعى گوید که: رسول- علیه الصّلاه و السّلام- را به خواب دیدم. مرا گفت: «اى پسر! تو کیستى؟». گفتم: «یا رسول اللّه! یکى از امّت تو».

گفت: «نزدیک آى». نزدیک شدم. آب دهن خود بگرفت تا به دهن من کند. و من دهن بازگشادم. چنان که به لب و دهان و زبان من برسید. پس گفت: «اکنون برو، که برکات خداى- عزّ و جلّ- بر تو باد». و هم در آن ساعت امیر المؤمنین على را- رضى اللّه عنه- به خواب دیدم که انگشترى خود بیرون کرد و در انگشت من کرد. تا علم نبى و ولى در من سرایت کرد. چنان که شافعى شش‏ساله بود. به دبیرستان مى‏رفت، و مادرش زاهده‏یى بود از بنى هاشم و مردم امانت بدو سپردندى. روزى دو کس بیامدند و جامه‏دانى بدو سپردند. بعد از آن یکى از آن دو بیامد و جامه‏دان خواست. باز وى داد.بعد از یک‏چندى رفیق دیگر بیامد و طلب جامه دان کرد. گفت: «به یار تو دادم».

گفت:«نه قرار داده بودیم که تا هر دو حاضر نباشیم، ندهى؟». گفت: «بلى». گفت: «اکنون چرا دادى؟». مادر شافعى ملول گشت. شافعى آمد و گفت: «ملالت چراست؟». حال بازگفت. شافعى گفت: «هیچ باک نیست، مدّعى کجاست تا جواب گویم؟». مدّعى گفت: «منم». شافعى گفت: «جامه‏دان تو برجاست. برو و یار خود را بیاور و جامه‏دان بستان». آن مرد را عجب آمد و وکیل قاضى- که آورده بود- متحیّر شد از سخن او، و برفتند.

بعد از آن به شاگردى مالک افتاد و مالک را هفتاد و اند سال بود. بر در سراى مالک بنشست و هر فتوى که بیرون آمدى. بدیدى و مستفتى را گفتى: «بازگرد و بگو که: بهتراحتیاط کن». چون بدیدى، حق به دست شافعى بودى. و مالک بدو مى‏نازیدى. و در آن وقت خلیفه، هارون الرّشید بود، رحمه اللّه.

نقل است که هارون شبى با زبیده مناظره کرد. زبیده، هارون را گفت: «اى دوزخى». هارون گفت: «اگر من دوزخى‏ام فانت طالق». و از یکدیگر جدا شدند. و هارون، زبیده را عظیم دوست داشتى. نفیر از جان وى برآمد و منادى فرمود و علماى بغداد را حاضر کرد و این مسئله را فتوى کردند. هیچ‏کس جواب ننوشت. گفتند: «خداى داند که هارون دوزخى است یا بهشتى». کودکى از میان جمع برخاست و گفت: «من جواب گویم». خلق تعجب کردند. گفتند: «مگر دیوانه است! جایى که چندین فحول علما عاجزند، او را چه مجال سخن گفتن باشد؟». هارون، او را بخواند و گفت: «جواب گوى». گفت: «حاجت تو راست به من یا مرا به تو؟» گفت: «مرا به تو». گفت: «پس از تخت فرودآى، که جاى علما بلند است». خلیفه او را بر تخت نشاند. پس شافعى گفت:«اوّل تو مسئله من جواب گوى تا آن‏گه من مسئله تو را جواب گویم».

هارون گفت:«سؤال تو چیست؟». گفت: «هرگز بر هیچ معصیتى قادر شده‏اى و از بیم خداى- عزّ و جلّ- بازایستاده‏اى؟». گفت: «بلى. به خدا که چنین است». گفت: «من حکم کردم که تو از اهل بهشتى». علما آواز برآوردند که: «به چه دلیل و حجّت؟». گفت: «به قرآن که حق- تعالى- مى‏فرماید: وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏ فَإِنَّ الْجَنَّهَ هِیَ الْمَأْوى‏»- هر که قصد معصیتى کرد و بیم خداى- عزّ و جلّ- او را از آن بازداشت، بهشت جاى اوست- همه فریاد برآوردند و گفتند: هر که در حال طفولیّت چنین بود، در شباب چون بود؟

نقل است که یک‏بار در میان درس ده بار برخاست و بنشست. گفتند: «چه حال است؟». گفت: «علوى‏زاده‏یى بر در بازى مى‏کند. هر بار که در برابر من آید، حرمت او را برمى‏خیزم. که روا نبود که فرزند رسول فراز آید و برنخیزى».

نقل است که وقتى کسى مالى فرستاد تا به مجاوران مکّه صرف کنند و امام شافعى حاضر بود و بعضى از آن مال به نزدیک او بردند. گفت: «خداوند [مال‏] چه گفته است؟». گفتند که: «او وصیّت کرده است که این مال به درویشان‏ متّقى دهید». شافعى گفت: «مرا این نشاید گرفت که من متّقى نیستم». و نگرفت.

نقل است که وقتى از صنعا به مکّه آمد و ده هزار دینار با وى بود. گفتند «بدین ضیاعى باید خرید با گوسفند». در بیرون مکّه خیمه زد و آن زر فروریخت و هر که مى‏آمد، مشتى به وى مى‏داد. نماز پیشین هیچ نمانده بود.

نقل است که از روم، هر سال مال به هارون الرّشید مى‏فرستادند. یک سال رهبانى چند فرستادند که: «با دانشمندان بحث کنند. اگر ایشان به دانند، مال بدهیم و الّا از ما دیگر مال مطلبید». چهارصد مرد ترسا بیامدند. خلیفه فرمود تا منادى کردند و جمله علماى بغداد به لب دجله حاضر شدند. پس هارون امام شافعى را طلب کرد و گفت: «جواب ایشان تو را مى‏باید داد». چون همه بر لب دجله حاضر شدند، شافعى سجّاده بر دوش انداخت و بر روى آب برفت و سجّاده بر روى آب انداخت و گفت:«هر که با ما بحث مى‏کند اینجا آید». ترسایان چون چنان دیدند جمله مسلمان شدند و خبر به قیصر روم رسید که ایشان مسلمان شدند بر دست امام شافعى.قیصر روم گفت:«الحمد للّه که آن مرد اینجا نیامد. که اگر او اینجا آمدى، در همه روم یک زنّاردار نماندى».

نقل است که جماعتى با هارون گفتند که: «امام شافعى، قرآن یاد ندارد». و چنان بود. لکن قوّت حافظه او چنان بود که هارون خواست تا امتحان کند، ماه رمضان امامتش فرمود. شافعى هر روز یک جزو مطالعه مى‏کرد و شب در تراویح مى‏خواند تا در ماه رمضان همه قرآن حفظ کرد.و در عهد او زنى بود که دو روى داشت. امام شافعى مى‏خواست تا او را بیند. به صد دینار او را در عقد آورد و بدید. پس طلاق داد.

و به مذهب امام احمد هر که یک نماز عمدا رها کند، کافر شود و به مذهب امام شافعى نشود، امّا او را عذابى کنند که کفّار را نکنند. امام شافعى، احمد را گفت: «چون کسى یک نماز ترک کند و کافر شود، چه کند تا مسلمان شود؟». گفت: «نماز کند».

شافعى گفت: «نماز کافر چون درست بود؟». احمد خاموش شد. و از این جنس سخن که اسرار فقه است و سؤال و جواب، بسیار است امّا این کتاب جاى آن نیست.و گفت: «اگر عالمى را بینى که به رخص و تأویلات‏ مشغول گردد، بدانکه از او هیچ نیاید». و گفت: «من بنده کسى‏ام که مرا یک حرف از آداب تعلیم کرده است». و گفت: «هر که علم در جهّال آموزد، حقّ علم ضایع کرده باشد و هر که علم از کسى که شایسته باشد بازدارد، ظلم کرده است». و گفت: «اگر دنیا را به گرده‏یى نان به من فروشند، نخرم». و گفت: «هر که را همّت چیزى باشد که در شکم او رود، قیمت او آن بود که از شکم او بیرون آید».

یکى روزى از وى پندى خواست. گفت: «چندان غبطت بر بر زندگان که بر مردگان مى‏برى». یعنى نگویى هرگز: دریغا که من نیز چندان سیم جمع نکردم. که او کرد و بگذاشت به حسرت. بلکه غبطت بدان برى که: چندان طاعت که او کرد، بارى من کردمى. دیگر: هیچ‏کس بر مرده حسد نبرد [و بر] زنده نیز باید که نبرد، که این زنده نیز زود خواهد مرد.

نقل است که شافعى روزى وقت خود گم کرد. به همه مقام‏ها بگردید و بر خرابات برگذشت و به مسجد و بازار و مدرسه برگذشت و نیافت. و به خانقاه برگذشت.جمعى صوفیان دید نشسته. یکى گفت: «وقت را عزیز باید داشت که وقت نپاید».

شافعى روى به خادم آورد و گفت: «اینک وقت را بازیافتم. بشنو که چه مى‏گوید».

شیخ ابو سعید بن ابى الخیر- رحمه اللّه علیه- گفت که امام شافعى- رحمه اللّه- گفت که: «علم همه عالم در علم من نرسید و علم من در علم صوفیان نرسید و علم ایشان در علم یک سخن پیر من نرسید که گفت: الوقت سیف قاطع».

و ربیع گفت: در خواب دیدم پیش از چند روز از مرگ شافعى که آدم- علیه السّلام- وفات کرده بود و خلق مى‏خواستند که جنازه او بیرون آرند. چون بیدار شدم، از معبّرى پرسیدم. گفت: «کسى که عالم‏ترین زمانه باشد، وفات کند که علم خاصیّت آدم است که و علّم آدم الاسماء کلّها». پس در آن نزدیکى امام شافعى وفات کرد.

نقل است که وقت وفات وصیّت کرد که: فلان را بگویید تا مرا غسل کند و آن شخص در مصر بود. چون بازآمد با وى گفتند که: شافعى چنین وصیّتى فرمود. گفت:«تذکره او بیاورید». بیاوردند. هفتاد هزار درم وام داشت. وام او بگزارد و گفت: «شستن من او را، این بود». و ربیع بن سلیمان گفت: شافعى را به خواب دیدم. گفتم: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟». گفت: «مرا بر کرسى نشاند و زر و مروارید بر من فشاند و هفتصد هزار بار چند دنیا به من داد».

 تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

۱۷ ذکر ابو على شقیق، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن متوکّل ابرار، آن متصرّف اسرار، آن رکن محترم، آن قبله محتشم، آن قلاووز اهل طریق، ابو على شقیق- رحمه اللّه علیه- یگانه وقت بود و شیخ زمان. و در زهد و عبادت قدمى راسخ داشت و همه عمر در توکّل رفت و در انواع علوم کامل بود و تصانیف بسیار داشت در فنون علوم. و استاد حاتم اصمّ بود و طریقت از ابراهیم ادهم گرفت و با مشایخ بسیار صحبت داشت و گفت: «یک هزار و هفتصد استاد را شاگردى کردم و چند اشتروار از کتاب حاصل کردم و دانستم که راه خداى در چهار چیز است:یکى امن در روزى. دوّم اخلاص در کار. سیّوم عداوت شیطان. چهارم ساختن مرگ».

و سبب توبه او آن بود که به ترکستان شد به تجارت. و به نظاره بتخانه‏یى رفت.بت‏پرستى را دید که بت را مى‏پرستید و زارى مى‏کرد. شقیق گفت: «تو را آفریدگارى است زنده و عالم و قادر. او را پرست و شرم دار و بت مپرست، که از او هیچ نیاید».گفت: «اگر چنین است که تو مى‏گویى، قادر نیست که تو را در شهر تو روزى دهد؟ که تو را اینجا نباید آمد». شقیق از این سخن بیدار شد و روى به بلخ نهاد. گبرى به همراهى او افتاد. با شقیق گفت: «در چه کارى؟». گفت: «در بازرگانى». گفت: «اگر از پى روزیى مى‏روى که تو را [تقدیر نکرده ‏اند، تا قیامت اگر روى به تو نرسد و اگر از پى روزیى‏ مى‏روى که تو را] تقدیر کرده‏اند، مرو که خود به تو رسد». شقیق چون این بشنید، نیک بیدار گشت و دنیا بر دلش سرد شد.

پس به بلخ آمد. جماعتى دوستان به وى جمع شدند که او به غایت جوانمرد بود. و علىّ بن عیسى بن ماهان امیر بلخ [بود و سگان شکارى داشتى‏] و او را سگى‏ گم شده بود. همسایه شقیق را بگرفتند که: «تو گرفته‏اى» و مى‏رنجانیدند. او التجا به شقیق کرد. شقیق پیش امیر شد و گفت: «تا سه روز دگر سگ به تو بازرسانم. او را خلاص ده». او را خلاص داد. بعد از سه روز مگر شخصى آن سگ را یافته بود. اندیشه کرد که این سگ را پیش شقیق باید برد- که او جوانمرد است- تا مرا چیزى دهد. پس پیش شقیق آورد و شقیق باز پیش امیر برد. و به کلى از دنیا اعراض کرد.

نقل است که در بلخ قحطى عظیم بود، چنان که یکدیگر را مى‏خوردند. غلامى دید در بازار شادمان و خندان. گفت: « [اى‏] غلام! چه جاى خرّمى و شادکامى است؟نمى‏بینى که خلق از گرسنگى چگونه‏ اند؟». غلام گفت: «مرا چه باک؟ که من بنده کسى‏ام که وى را دیهى است خاصّه و چندین غلّه دارد. مرا گرسنه نگذارد». شقیق آنجا از دست برفت. گفت: «الهى! آن غلام به خواجه‏یى که انبارى دارد، چنین شاد است. تو ملک‏الملوکى و روزى پذیرفته‏اى. ما چرا انده خوریم؟». در حال از شغل دنیا رجوع کرد و توبه نصوح کرد و روى به راه حق نهاد و در توکّل به حدّ کمال رسید. پیوسته گفتى:«من شاگرد غلامى‏ام».

نقل است که حاتم اصمّ گفت: با شقیق به غزا رفتم. روزى صعب بود و مصاف مى‏کردند. چنان که به جز سر نیزه نمى‏توانست دید و تیر در هوا مى‏رفت. شقیق مرا گفت: «یا حاتم! خود را چون مى‏یابى؟ مگر مى‏پندارى که دوش است که با زن خود در جامه خواب خفته بودى!». [گفتم: «نه». گفت: «به خدا که من تن خود را چنان مى‏یابم که تو دوش در جامه خواب بودى»]. پس شب درآمد و او پیش هر دو صف بخفت وخرقه بالین کرد و در خواب شد و از اعتمادى که بر حق داشت، در میان چنان دشمنان به سر برد.

نقل است که روزى مجلس مى‏داشت. آوازه در شهر افتاد که: کافر آمد. شقیق بیرون دوید و کافران را هزیمت کرد و بازآمد. مریدى گلى چند پیش سجّاده شیخ نهاد.شیخ آن را مى‏بویید. جاهلى آن را بدید. گفت: «لشکر بر در شهر است و امام مسلمانان گل را مى‏بوید». شیخ گفت: «منافقان‏ همه گل بوییدن بینند. هیچ لشکر شکستن نبینند».

نقل است که روزى مى‏رفت. بیگانه‏یى او را دید. گفت: «اى شقیق! شرم ندارى که دعوى خاصّگى مى‏کنى و چنین سخن گویى؟ این سخن بدان ماند که هر که او را مى‏پرستد و ایمان دارد از بهر روزى دادن، پس او نعمت‏پرست است». شقیق یاران را گفت: «این سخن بنویسید که او مى‏گوید». بیگانه گفت: «چون تو مردى سخن چون منى نویسد؟». گفت: «آرى. ما چون گوهر یابیم، اگر چه در نجاست افتاده باشد، برگیریم و پاک کنیم». بیگانه گفت: «اسلام عرضه کن که دین تو دین تواضع است و حق پذیرفتن».گفت: «آرى، رسول- علیه الصّلاه و السّلام- فرموده است: الحکمه ضالّه المؤمن و اطلبها، و لو کان عند الکافر».

نقل است که شقیق در سمرقند مجلس مى‏گفت. روى به قوم کرد و گفت: «اى قوم! اگر مرده‏اى گورستان، و اگر کودکى دبیرستان، و اگر دیوانه‏اى بیمارستان و اگر کافرى کافرستان، و اگر بنده‏اى داد مسلمانى از خود بباید ستدن اى مخلوق‏پرستان!».

یکى شقیق را گفت: «مردمان تو را ملامت مى‏کنند و مى‏گویند که: از دسترنج مردمان مى‏خورد. بیا تا من تو را اجرا کنم». گفت: «اگر تو را پنج عیب نبودى، چنین کردمى: یکى آن که خزانه تو کم گردد. دوم باشد که دزد ببرد. سیّوم آن که تواند بود که پشیمان گردى. چهارم آن که اگر عیبى در من بینى اجرا از من بازگیرى. پنجم روا بود که تو را اجل دررسد و من بى‏برگ مانم. امّا مرا خداوندى هست که از این همه عیب منزّه وپاک است».

نقل است که یکى پیش او آمد و گفت: «مى‏خواهم که به حج روم». شقیق گفت:«توشه راه چیست؟». گفت: «چهار چیز: یکى آن که هیچ‏کس را به روزى خویش نزدیک‏تر از خود نمى‏بینم و هیچ‏کس را از روزى خود دورتر از غیر خود نمى‏بینم، و قضاى خدا مى‏بینم که با من مى‏آید، هرجا که باشم، و چنانم که در هر حال که باشم مى‏دانم که خداى- عزّ و جلّ- داناتر است به حال من از من». شقیق گفت: «احسنت.نیکو زادى است که دارى. مبارک باد تو را».

نقل است که چون شقیق قصد کعبه کرد و به بغداد رسید، هارون الرّشید او را بخواند. چون شقیق به نزد هارون آمد، هارون گفت: «تو شقیق‏ زاهدى؟». گفت:«شقیق منم، امّا زاهد نیم». هارون گفت: «مرا پندى ده». گفت: «هش دار، که حق- تعالى- تو را به جاى صدّیق نشانده است، از تو صدق طلبند، چنان که از وى. و به جاى فاروق نشانده است، از تو فرق خواهد میان حق و باطل، چنان که از وى. و به جاى ذو النّورین نشانده است. از تو حیا و کرم خواهد، چنان که از وى. و به جاى مرتضى نشانده است. از تو علم و عدل خواهد، چنان که از وى». گفت: «زیادت کن».

گفت:«خداى را سرایى است که آن را دوزخ گویند. تو را دربان آن ساخته و سه چیز به تو داده مال و شمشیر و تازیانه- و گفته است که خلق را بدین سه چیز از دوزخ بازدار: هر حاجتمند که پیش تو آید، مال از وى دریغ مدار و هر که فرمان حق خلاف کند، بدین تازیانه او را ادب کن و هر که کسى را بکشد، بدین شمشیر قصاص کن به دستورى خویشان او. و اگر این نکنى پیشرو دوزخیان تو باشى». هارون گفت: «زیادت کن».

گفت: «تو چشمه‏اى و عمّال جویها. اگر چشمه روشن بود، تیرگى جویها زیان ندارد. امّا اگر چشمه تاریک بود، به روشنى جوى هیچ اومید نبود». گفت: «زیادت کن». گفت:«اگر در بیابان تشنه شوى چنان که به هلاک نزدیک باشى و آن ساعت شربتى آب‏یابى، به چند بخرى؟». گفت: «به هر چند که خواهد». گفت: «اگر نفروشد الّا به نیمه ملک؟».گفت: «بدهم». گفت: «اگر تو آن آب بخورى و از تو بیرون نیاید چنان که بیم هلاکت بود.

یکى گوید: من تو را علاج کنم امّا نیمه ملک تو بستانم، چه کنى؟». گفت: «بدهم». گفت:«پس چه نازى به ملکى که قیمتش یک شربت آب است که بخورى و از تو بیرون آید؟». هارون بگریست و او را به اعزازى تمام بازگردانید.پس شقیق به مکّه رفت و از آنجا مردمان بر وى جمع شدند. و گفت: «اینجا جستن روزى جهل است و کار کردن از بهر روزى حرام». ابراهیم ادهم به وى افتاد.

شقیق گفت: «اى ابراهیم! چه مى‏کنى در کار معاش؟». گفت: «اگر چیزى رسد، شکر کنم و اگر نرسد، صبر کنم». شقیق گفت: «سگان بلخ هم این کنند، که چون یابند مراعات کنند و دنبال جنبانند و اگر نیابند صبر کنند». ابراهیم گفت: «پس شما چگونه کنى؟». گفت: «اگر ما را چیزى رسد،ایثار کنیم و اگر نرسد، شکر کنیم». ابراهیم برخاست و سر او ببوسید و قال: «انت الاستاذ و اللّه».چون از مکّه باز بغداد آمد، مجلس گفت و سخن او بیشتر در توکّل بود. و در اثناء سخن گفت: «در بادیه فروشدم. چهار دانگ سیم داشتم در جیب. و هم چنان دارم».

جوانى برخاست و گفت: «آنجا که چهار دانگ در جیب مى‏نهادى، خداى- عزّ و جلّ- حاضر نبود و آن ساعت اعتماد بر خداى- عزّ و جلّ- نمانده بود؟». شقیق متغیّر شد و بدان اقرار کرد و گفت: «راست مى‏گویى». و از منبر فروآمد.

نقل است که پیرى پیش او آمد و گفت: «گناه بسیار کرده‏ام و مى‏خواهم که توبه کنم». گفت: «دیر آمدى». پیر گفت: «زود آمدم». گفت: «چون؟». گفت: «هر که پیش از مرگ آمد زود آمده باشد». شقیق گفت: «نیک آمدى و نیک گفتى».

و گفت: «به خواب دیدم که گفتند که: هر که به خداى- عزّ و جلّ- اعتماد کند به روزى خویش، خوى نیکوى او زیادت شود و تن او سخى گردد و در طاعتش وسواس نبود». و گفت: «اصل طاعت خوف است و رجا و محبّت». و گفت: «علامت خوف ترک محارم است و علامت رجا طاعت دایم، و علامت محبّت شوق و انابت لازم است». و گفت: «هر که با او سه چیز نبود، از دوزخ نجات نیابد: امن و خوف و اضطرار». و گفت: «بنده خایف آن است که او را خوفى است در آنچه گذشت از حیات، تا چون گذشت؟ و خوفى است که نمى‏داند تا بعد از این چه فرو خواهد آمد».

و گفت: «عبادت ده جزو است: نه جزو گریختن است از خلق و یک جزو خاموشى». و گفت: «هلاک مردم در سه چیز است: گناه مى‏کند به امید توبت. و توبه نکند به امید زندگانى و توبه ناکرده ماند به امید رحمت. پس چنین کس هرگز توبه نکند». و گفت: «حق- تعالى- اهل طاعت را در حال مرگ زنده گرداند و اهل معصیت را در حال زندگانى مرده گرداند».

گفت: «سه چیز قرین فقرا است: فراغت دل و سبکى‏ حساب و راحت نفس. و سه چیز لازم توانگران است: رنج تن و شغل دل و سختى حساب». و گفت: «مرگ را ساخته باید بود، که چون مرگ بیاید بازنگردد». و گفت: «هر که را چیزى دهى، اگر او را دوست‏تر دارى از آن که او به تو چیزى دهد، پس تو دوست آخرتى، و اگر نه دوست دنیا». و گفت: «من هیچ‏چیز دوست‏تر از مهمان ندارم، از بهر آن که روزى و مئونت او و مزد او برحقّ است و من در میان آن را هیچ‏کس نیم، و مزد و ثواب مرا». و گفت: «هر که از میان نعمت در دست تنگى افتد و آن تنگى نزد او بزرگتر از نعمت بود، در دو شادى افتاد: یکى در دنیا و یکى در آخرت».

گفتند: «به چه شناسند که بنده واثق است به خداى- تعالى- و اعتماد او به خداى است؟». گفت: «بدان که چون او را چیزى از دنیا فوت شود، آن را غنیمت شمرد». و گفت: «اگر خواهى که مرد را بشناسى، درنگر تا به وعده خداى ایمن‏تر است یا به وعده مردمان؟». و گفت: «تقوى را به سه چیز توان دانست: به فرستادن و منع کردن و سخن گفتن. فرستادن، دین بود»- یعنى آنچه آنجا فرستادى دین است- «و منع کردن، دنیا بود»- یعنى مالى که به تو دهند، نستانى که دنیا بود- «و سخن گفتن در دین و دنیا بود»- یعنى از هر دو سراى سخن توان گفت که سخن دینى بود و دنیاوى بود. دیگر معنى آن است که آنچه فرستادى، دین است یعنى اوامر به جاى آوردن. و منع کردن دنیاست یعنى از نواهى دور بودن، و سخن گفتن به هر دو محیط است. که به سخن معلوم توان کرد که مرد در دین است یا در دنیا؟.

و گفت: «هفتصد مرد عالم را پرسیدم از پنج چیز که: خردمند کى است؟ و توانگرکى است؟ و زیرک کى است؟ و درویش کى است؟ و بخیل کى است؟. هر هفتصد یک جواب دادند. همه گفتند: خردمند آن است که دنیا را دوست ندارد. و زیرک آن است که دنیا او را نفریبد و توانگر آن است که به قسمت‏ خداى- عزّ و جلّ- راضى بود و درویش آن است که در دلش طلب زیادتى نبود و بخیل آن است که حقّ خداى را از خلق خداى بازدارد».

حاتم اصمّ گفت: از وى وصیّتى درخواستم به چیزى که نافع بود. گفت: «اگر وصیّت عام خواهى، زبان نگه دار و هرگز سخن مگو، تا ثواب آن گفتار در ترازوى خود نبینى. و اگر وصیت خاصّ مى‏خواهى، نگر تا سخن نگویى، مگر خود را چنان بینى که اگر نگویى، بسوزى». و السّلام.

 تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

زندگینامه آیت الله محمدعلی شاه آبادی

 
در سال ۱۲۹۲ ق . در محله حسین آباد اصفهان در خانه آیه الله میرزا محمد جواد بیدآبادى طفلى پا به عرصه وجود نهاد که او را ((محمد على )) نامیدند.آیه الله بیدآبادى که خود فقیهى وارسته بود به تربیت فرزندانش همت و توجه فوق العاده اى داشت و به برکت همین تلاش ، فرزندانش هر یک چون ستاره اى تابناک بر تارک حوزه هاى علمیه درخشیدند.محمد على ، مقدمات علوم را نزد پدر آموخت و آنگاه در کلاس درس برادر بزرگترش (شیخ احمد مجتهد) که یکى از اساتید معروف آن روز اصفهان بود حاضر شد و چون به دهمین بهار عمر قدم نهاد در درس آیه الله میرزاهاشم خوانسارى (نویسنده کتاب مبانى الاصول ) شرکت نمود و معلم درس ریاضیات وى نیز آقا میرزاعبدالرزاق سرتیپ بود.

در سال ۱۳۰۴ ق . ناصرالدین شاه قاجار، آیه الله بیدآبادى را به همراه دو فرزندش محمد على و على محمد به تهران تبعید کرد و محمد على در تهران در درس فقه و اصول آیه الله میرزا حسن آشتیانى – که خود از شاگردان بزرگ آیه الله شیخ مرتضى انصارى بود – شرکت نمود و فطرت توحیدى و عشق به شناخت معارف الهى او را به درس فلسفه حکیم بزرگ میرزا ابوالحسن جلوه مشتاق ساخت .

میرزا محمد على نخستین سالهاى بلوغ را پشت سر مى گذاشت که در کلاس ‍ درس عرفان نشست و آنگاه که وارد هیجدهمین سال عمر خود شد در سال ۱۳۱۰ ق . به درجه اجتهاد نایل آمد.

او در سال ۱۳۱۲ ق . اولین و بهترین استاد خود یعنى پدر مهربانش را از دست داد ولى این حادثه تلخ نتوانست در روح او خللى ایجاد کند و به رغم مشکلات فراوان به تحصیل ادامه داد. وى حدود شانزده سال در تهران اقامت کرد و در این مدت علاوه بر تحصیل به تدریس اشتغال داشت .

در سال ۱۳۲۰ ق . میرزا محمد على به قصد عزیمت به نجف اشرف و حضور در درس آیه اله العظمى محمد کاظم خراسانى (مشهور به آخوند خراسانى ) ابتدا راهى اصفهان شد و پس از دو سال اقامت در آنجا راهى نجف گردید. در این سفر مادر و پدر همسرش نیز او را همراهى مى کردند.

در این زمان میرزا محمد على با آنکه خود مجتهد بود با شور و شوقى وصف ناپذیر درس آخوند خراسانى حاضر مى شد. اقامت ایشان در نجف هفت سال طول کشید و طى آن توانست در دو دوره کامل درس خارج اصول آخوند شرکت کند که نتیجه آن یک دوره شرح بر کتاب کفایه الاصول است که به قلم ایشان نگارش یافته است .
همچنین ایشان در نجف در درس آیه الله شیخ فتح الله شریعت (شیخ ‌الشریعه ) و آیه الله میرزا محمد حسن خلیلى شرکت مى جست .

پس از رحلت آخوند خراسانى – که آقا میرزا محمد على براى ایشان احترام فوق العاده قائل بود و او را عقل مجسم مى شمرد – جناب میرزا راهى سامرا شد تا از خرمن علوم آیه الله العظمى میرزا محمد تقى شیرازى خوشه چینى کند. ایشان پس از درس استاد در جایگاه تدریس مى نشست و بسیارى از شاگردان استاد در کلاس او شرکت مى کردند در این میان میرزاى شیرازى خود نیز به آیه الله شاه آبادى توجه ویژه اى داشت و به همین دلیل است که آیه الله شاه آبادى یکى از شش نفرى است که از میرزاى شیرازى گواهى اجتهاد دریافت کرده است . چنانکه آیات عظام شیخ ‌الشریعه اصفهانى ، سید اسماعیل صدر، شریانى ، میرزا خلیل تهرانى هم به عارف کامل شاه آبادى گواهى اجتهاد داده بودند.

بازگشت آیت حق ، شاه آبادى بعد از هشت سال اقامت در عراق به رغم میل باطنى خود و به خاطر درخواست مادرش – که دورى از دیگر فرزندان کاسه صبرش را لبریز کرده بود – به طرف ایران حرکت کرد و آنگاه که علماى سامرا دریافتند که ایشان در حال آماده سازى وسایل سفر براى حرکت به طرف ایران است با اصرار زیاد از ایشان خواستند که در سامرا بماند ولى ایشان رضایت مادر را که رضایت خداوند در آن بود به تدریس و اقامت در سامرا ترجیح داده و به طرف اصفهان به راه افتاد.

چون مردم تهران از ورود آیه الله شاه آبادى به ایران مطلع شدند از ایشان خواستند که به تهران برود و وى پذیرفت و چون منزل ایشان در خیابان شاه آباد (جمهورى اسلامى کنونى ) بود به آیه الله شاه آبادى معروف شد.
ایشان نخست در منزل اقامه جماعت و سخنرانى مى نمود و بعد به سبب کمبود جا سنگر را به مسجد سراج الملک منتقل کرد.

آن بزرگوار از سال ۱۳۳۰ ق . تا ۱۳۴۷ ق . در تهران اقامت داشت . در آن زمان چون تازه رضاخان به قدرت رسیده بود یکى از مهم ترین اقدامات آیه الله شاه آبادى مبارزه با ظلم ستم شاهى وى بود، چنانکه امام ((قدس سره )) مى فرمایند:((مرحوم آیه الله شاه آبادى علاوه بر آنکه یک فقیه و عارف کامل بودند یک مبارزه به تمام معنا هم بودند.))

در اوج خفقان رضاخانى ، آیه الله شاه آبادى ، از علماى تهران و دیگر شهرها خواست که در اعتراض به ستمهاى شاه در پناه حضرت عبدالعظیم در شهر رى گرد آمده ، متحصن شوند. ولى علما نتوانستند ایشان را همراهى کنند ودر حالى که تنها دو نفر ایشان را همراهى مى کردند دست از مبارزه خود برنداشت و چون ماه محرم بود همه روزه با سخنرانیهاى کوبنده فجایع رژیم را براى مردم بازگو مى نمود.
آن بزرگوار حدود پانزده ماه به تحصن ادامه داد و آنگاه در سال ۱۳۴۷ق . راهى شهر مقدس قم شد. و به تعلیم و تربیت طلاب علوم دینى همت گمارد.

آهنگ رجعت

آیه الله شاه آبادى هفت سال در قم اقامت گزید. زمانى نیز مردم تهران به قم آمده ، از ایشان خواستند به تهران مراجعت کند و وى به رغم میل باطنى خود، در پى احساس وظیفه در سال ۱۳۵۴ ق . راهى تهران شد. ابتدا حدود دو سال در مسجد امین الدوله – واقع در بازار چهل تن – به امامت جماعت و ارشاد و هدایت پرداخت و آنگاه که یکى از شبستانهاى مسجد جامع – که قبل از آن تبدیل به انبار شده بود – آماده شد، نماز و سخنرانى را بدانجا منتقل نمود و از آن پس مسجد جامع سنگر مبارزه با رضاخان گردید.

شیر بیشه حق

در موقعیتى که رضاخان تمام مساجد و منابر را تعطیل نموده بود آیه الله شاه آبادى هیچ گاه نماز و سخنرانى اش قطع نشد. زمانى هم که رضاقلدر پوشیدن لباس روحانیت را ممنوع کرده بود او فرزندانش را به روحانى شدن و پوشیدن لباس مقدس روحانیت تشویق کرد و به برکت همیت تلاش ‍ مخلصانه هفت تن از فرزندان ایشان روحانى شدند.

ماءموران رضاخان ، براى آنکه بتوانند صداى حق طلب آیه الله شاه آبادى را خاموش کنند، منبر او را از مسجد جامع دزدیدند ولى از آن پس ایشان ایستاده سخنرانى مى کرد و مى گفت

((منبر سخن نمى گوید اگر مى خواهید سخنرانى تعطیل شود، باید مرا ببرید و من هر روز قبل از اذان صبح تنهایى از منزل به طرف مسجد مى آیم ، اگر عرضه دارید آن وقت بیایید و مرا دستگیر کنید))!

بر پایه این گفتار شجاعانه روزى عده اى روباه صفت براى دستگیرى شیخ عارف به مسجد جامع حمله ور شدند و با بى شرمى تمام همچون لشکر یزید چکمه پوشان وارد مسجد شدند که ناگاه آیت حق نهیبى بر آنها زد و همگى آنها پا به فرار گذاشتند و براى دستگیرى ایشان در بیرون مسجد کمین کردند و آنگاه که آیه الله شاه آبادى از مسجد خارج شد فرمانده آنها رو به شیخ عارف کرد و گفت : ((آقاى شاه آبادى ! آقاى شاه آبادى ! تو باید همراه ما بیایى کلانترى !))
آیه الله شاه آبادى ایستاد و در حالى که ابروانش به هم گره خورده بود گفت : ((برو به بزرگترت بگو بیاد!)) و به راه خود ادامه داد.

مهم ترین اقدام فرهنگى ایشان تدریس و بعد از آن تاءلیف است
.وى در حوزه علمیه قم روزى نه تا ده درس تدریس مى کرد و نکته جالب توجه اینکه هر یک از علما که در درسى از درسهاى ایشان شرکت مى کرد، استاد را در همان رشته خاص بسیار مى ستود؛ چنانکه امام (ره ) که در درسهاى عرفان ایشان حاضر مى شد استادش را در عرفان فوق العاده مى ستود و آیه الله میرزا هاشم آملى (ره ) معتقد بود مهارت ایشان در فقه و اصول بیش از فلسفه و عرفان است .

تدریس

۱٫ فقه و اصول (دوره سطح و خارج )
۲٫ تفسیر
۳٫ عرفان
۴٫ فلسفه و منطق و… که دانش پژوهان بسیارى از آنها استفاده مى کردند. در ذیل نام چند تن از آنان را یادآور مى شویم :
۱٫ حضرت امام خمینى (ره )
۲٫ آیه الله حاج شهاب الدین مرعشى نجفى
۳٫ آیه الله حاج میرزا هاشم آملى
۴٫ آیه الله شیخ محمد رضا طبسى نجفى
۵٫ آیه الله حاج محمد ثقفى تهرانى (پدر همسر حضرت امام ) و…
پربهاتر از خون شهیدان
از شیخ عارف کامل کتابهاى فراوانى بر جا مانده که برخى از آنها چاپ شده و بعضى دیگر هنوز به چاپ نرسیده است . در این میاه ، بعضى از رساله ها و کتابهاى چاپ نشده ایشان ، پس از رحلت استاد در اختیار حضرت امام (ره ) قرار داشت که در سال ۱۳۴۳ ش . در حمله ساواک به کتابخانه و منزل امام در قم همراه آثارى از امام راحل ربوده شد.تالیفات۱٫ ش۱-ذرات المعارف نام دیگر این کتاب حرام الاسلام است و در ایران چند بار به چاپ رسیده است . این کتاب در دو جلد جیبى و درباره مطالب اخلاقى و مبارزه با تهاجم فرهنگى است .
۲٫ رشحات البحار. عربى و شامل ۳ بخش است : الف : القرآن والعتره ب : الایمان والرجعه ج : الانسان والفطره .
۳٫ مفتاح السعاده فى احکام العباده (توضیح المسائل )
۴٫ حاشیه نجاه العباد: چنانکه از نام آن برمى آید شامل حاشیه هایى است که ایشان بر کتاب نجاه العباد استاد بزرگ شیخ محد حسن صاحب جواهر نوشته است .
۵٫ منازل السالکین : موضوع این کتاب اخلاق است که در هزار منزل تنظیم شده است .
۶٫ حاشیه کفایه الاصول آخوند خراسانى
۷٫ حاشیه فصول الاصول
۸٫ رساله العقل والجهل
۹٫ تفسیرى مشتمل بر توحید، اخلاق و سیر و سلوک
۱۰٫ چهار رساله درباره نبوت عامه خاصه و تعدادى کتب و رساله دیگر.

رحلت

و سرانجام در ساعت ۲ بعدازظهر روز پنجشنبه سوم آذر ۱۳۲۸ ش . (سوم صفر ۱۳۶۹ ق .) پس از هفتاد و هفت سال عمر پر برکت روح او به ملکوت اعلى پرواز کرد.
جنازه پاک او با تشییع هزاران نفر از مردم مؤ من به حضرت عبدالعظیم منتقل و در مقبره شیخ ابوالفتوح رازى (مفسر بزرگ ) مدفون گشت .

گلشن ابرار ج۲//جمعی از پژهشگران حوزه علمیه قم