آیت الحق(قسمت نهم)شیخ موسى دبستانى-حاج محمد تقى لارى-شیخ محمد شریعت

شیخ موسى دبستانى

از جمله این‌ها، شیخ موسى دبستانى و حاج محمد تقى لارى است (رحمت و رضوان خدا بر هر دوى آنها باد) . از وقتى که چشم باز کردم و پیرامون خود را فهمیدم این دو را دوست صمیمى مى‌دیدم و این‌ها را کسانى یافتم که واجب است نسبت به آنها بزرگى و تعظیم قایل شوم.

اولى را بزرگ مى‌شمارم، به خاطر آنکه نزد او خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، درحالى‌که چهار سال بیشتر نداشتم. در چشمانش عزم و جدیّت مى‌دیدم و در وجود او نشاط و تلاشى بى‌نظیر و تحمل و صبر بر تعلیم بچه‌ها و مقابله با شیطنت و شلوغ آنها را ملاحظه مى‌کردم.

بزرگان سرشناس در نجف اشرف بچه‌هاى خود را به او مى‌سپردند. اگر او تعلیم شاگردى را به راحتى قبول مى‌کرد، بخاطر اعتماد و وثوق و علاقه‌اى که به او داشتند و به دلیل سخت‌گیرى و تندخویى‌اى که در تعلیم بچه‌ها اعمال مى‌کرد و در مقابل کوتاهى بچه‌ها گاهى خشونت و شدت و عدم اغماض داشت، که گاهى این شدت برخورد به تنبیه با عصا و زدن سیلى بر صورت منتهى مى‌شد-همان چیزى که باعث شد پدر به پیش او برود و از او بخواهد که از اعمال خشونت‌آمیز خود دست بردارد-صدها شاگرد در مکتب او جمع مى‌شدند. . . پدرم با بچه‌ها خیلى مهربان بود و اشتیاق زیادى داشت که بچه‌هایش بزرگ‌منش تربیت شوند و از جانب هیچ‌کسى مورد تحقیر قرار نگیرند، حتى استاد و معلم. . .

دبستانى با شنیدن سخنان پدرم شروع کرد به توجیه خشونت و شدت خود با اطفال و

۴٠۴

اینکه خشونت در بعضى موارد ضرورت دارد و بدون آن بچه‌ها خودسر تربیت مى‌شوند و به دستورات معلم اهمیت نمى‌دهند و حرفهاى طولانى از این قبیل. . . آقاى قاضى ساکت بودند و جواب نمى‌دادند وقتى که سخنان دبستانى تمام شد جواب دادند که: حتى اگر این حرف تو صحیح هم باشد باز من به کسى اجازه نمى‌دهم که عصاى خود را بر سر فرزند من بلند کند. . . دبستانى ساکت شد آقاى قاضى از سکوت او فهمید که هنوز بر عقیدۀ خود پافشارى مى‌کند. . . لذا از رفتن من به مکتب او جلوگیرى کرد و من در منزل همراه پدر بودم و پیش او مى‌خواندم و بعضى حروفات را مى‌نوشتم. . . مدت کوتاهى نگذشت که «دبستانى» به منزل ما آمد و از پدر پوزش خواست و تعهد داد که خواستۀ او را عملى کند. . . من دوباره براى تکمیل خواندن و نوشتن و مقدار کمى از ریاضیات به پیش او برگشتم.

به همین مناسبت، گفته مى‌شود که دولت ایران براى فرزندان ایرانیها مدرسه‌اى با تعلیمات جدید در نجف افتتاح کرده بود و دو برادر من، سید محمد تقى و سید مهدى، در آن مدرسه درس خوانده بودند، ولى خود من. . . نه. . .

گفتم که: این سالها مانند ابر تندرو بر ما گذشت و جز تصاویرى آشفته و پریشان، که قابل تشخیص نیست، یا مطالبى که اهمیّتى در نقل و نگارش آنها نیست چیزى در ذهن و خاطر من باقى نماند. . .

بعد از سالها. . . چشمانم را بر مقدمات علوم باز کردم و بخشهایى از آن را به‌طور کامل فراگرفتم. . . آن زمان تازه آقاى دبستانى را از نو شناختم و دیدم که ادیب مهذب و شاعر و نویسنده‌اى است که با اشعار و مقالات خود در بیشتر مناسبت‌هاى عمومى شرکت مى‌کند و بحث‌هاى داغى را پیرامون برخى نوشته‌هاى ادبى و اوزان شعرى جدید و ابتکارى خود، مثل موشحات و مخمس‌ها و جملات کوتاه، مطرح مى‌کند؛ جملات کوتاه متجانس پیش، که نزد نجفى‌ها «بند» و نزد ایرانى‌ها «بحر طویل» نامیده مى‌شود.

در دفتر خودم مجموعه‌اى از اشعار و نثر او را در وزنها و بحرهاى مختلف، که با ذوقى سلیم شروع مى‌کند و با تخصص و تبحر در آنها تصرف مى‌کند، گردآورى کرده‌ام. آن زمان فهمیدم که اغلب اشعارى که شاگردان را به حفظ آن دستور مى‌داد و از آن امتحان مى‌گرفت و مقصر را مؤاخذه مى‌کرد از سروده‌هاى خودش بوده است. . . او

۴٠۵

«نجاسات شرعى» را در قالب شعر به نظم درآورده بود؛ همین‌طور مثلا «مطهرات» و «ارکان نماز و اجزاى آن» و از این قبیل مسائل فقهى را به شکل نظم درمى‌آورد، تا حفظ آنها براى بچه‌ها آسان شود؛ من هنوز هم مقدارى از آن اشعار را حفظ کرده‌ام. . .

اینجا بود که دبستانى در چشم من بزرگ نمود و فهمیدم که او والاتر از معلم بچه‌هاست و ذوق و سلیقۀ او در سرودن اشعار از حد یک ادیب متوسط که فقط مبادى صرف و نحو و علوم بلاغت را یاد گرفته بالاتر است.

گفتگوى ایشان با من، در مورد برخى مسائل عرفانى، به صورت جنبى صورت مى‌گرفت.

آرى، سخن ایشان خالى از اشاره‌ها و کنایه‌هاى عرفانى نبود و شاید هم جهل و نادانى من نسبت به این موارد باعث مى‌شد که از ورود در این‌گونه مسائل خوددارى کند.

از ایشان سخنان دیگرى نقل شده است که در مناسبت خاص خودش مى‌آورم.

و از مواردى که مرا بر آن داشت تا اسم ایشان را در ضمن این مجموعه بیاورم این که، خودش به من نقل کرد که: من کم‌کم با آقاى قاضى آشنا مى‌گشتم و به او نزدیک مى‌شدم که یکى از مخالفان مرا دید و گفت: این سید درویش است! -مواظب باش-. . .

اتفاقا آقاى قاضى مرا دید؛ درحالى‌که این مخالف سعى مى‌کرد از من کناره بگیرد گفت: «او درویش است و. . .»

مؤلف گوید بعد از این واقعه، رفتارم با او تغییر یافت، تا اینکه از خواص شاگردان آقاى قاضى گردید. شرح کامل این حکایت در جلد سوم آمده است.

۴٠٧

حاج محمد تقى لارى

او از جمله اخیارى است که در طول ده سال آخر حیات مرحوم قاضى ملازم مجلس ایشان بود. قبلا از ایشان نقل شد (و مشروح آن در جلد سوم مى‌آید) که آقاى قاضى مبلغى از ایشان قرض کرد تا بدهى خود را بپردازد یا به تعبیر خودش «تا بارم سبک‌تر بشود» . آقاى لارى با کمال میل مبلغ را تقدیم داشت، که آن زمان براى هر دوى آنها مبلغ قابل توجهى بود.

آقاى لارى در «بازار المشراق» نجف ملکى داشت که از طریق آن امرار معاش مى‌کرد. آن را فروخت و پول آن را به آقاى قاضى تقدیم داشت. از این کار بسیار خرسند بود که توانسته است حاجت استادش را در زمان تنگدستى و نیاز برآورده سازد.

اما استاد نیز در شهر «کوفه» خانه‌اى داشت که محل استراحت هفتگى او بود. آن را فروخت و از هزینه آن بدهى خود را به آقاى لارى پرداخت.

آقاى لارى در سال‌هاى آخر زندگى خود به ایران مسافرت کرد و در همدان مقیم شد و با همان مبلغ خانۀ بزرگى خرید. عده‌اى از فقرا (به معنى مصطلح در پیش آنها) و افراد نیازمند و بى‌چیز اطراف او را گرفتند. جمعى از افراد خیّر شهر نیز از این حرکت او استقبال کردند و او را در این عمل یارى دادند.

مرحوم لارى محل نظر صلحا و اخیار اهالى «همدان» بود، و از ایشان حکایاتى نقل کرده‌اند که به بخشى از آن در جلد سوم اشاره کرده‌ایم.

گفته مى‌شود که ایام بر او به تنگى و سختى گذشت. . . اما توکل و صبر و انقطاع الى الله در وجود او در حل مشکلات و گرفتارى‌هاى مالى تأثیر مهم و روشن و ارزشمندى

۴٠٨

داشته است که در کمتر کسى از امثال او یافت مى‌شود. در تمام این احوال، هیچ‌گاه حتى در شدیدترین لحظات بیمارى که با همان مرض از دنیا رفت تبسم و لبخند از لبانش جدا نمى‌شد.

این. . . او تا لحظات آخر همراه استاد خود بود و استاد از او تکریم مى‌کرد و او را بزرگ مى‌داشت و در کنار خود مى‌نشانید. استادش نامه یا دستورالعمل‌ها و وصایاى خاصى براى او نوشته بود که اگر نسخه‌اى از آن را در نزد بازماندگانش به دست آوردیم متن اصلى آنها را ثبت مى‌کنیم.

فرزندان او بى‌هیچ حرفى همه از اخیار و صلحا بوده و به حسن سیرت و سلوک معروف هستند.

آقاى لارى دوستى صمیمى داشت که همان شیخ فاضل، شیخ موسى دبستانى، استاد اول ما بود.

در بیشتر اوقات این دو باهم بودند و از هم جدا نمى‌شدند. هریک از این‌ها از دیگرى در خصوص حسن رفتار و پیوند با برادران و وفادارى نسبت به آنها و پاکى سیرت و رفتار حکایاتى اخلاقى نقل مى‌کنند.

و نقل مى‌شود که ایشان مغازۀ توتون‌فروشى داشت. وقتى با استاد خود آشنا شد آن را رها کرد.

شاید این موضوع در زندگى او زیاد جاى تعجب نداشته باشد که محل کسب خود را رها کند و به عبادت و ابتهال بپردازد، و شاید هم خانواده‌اش در تنگى و فشار قرار مى‌گرفتند (برخلاف شیخ دبستانى) . اما اینجا نکته‌اى وجود دارد که نباید براى شخص متأمل و صاحب بصیرت در سیرۀ امثال این ابرار مخفى بماند و آن اینکه ترک محل کسب و رها کردن محل درآمد، هرچند که به اراده و تصمیم خود آقاى لارى صورت مى‌گرفت و خانواده حق داشتند او را در این اقدام مورد عتاب و اعتراض قرار دهند، ولى امثال این‌گونه انسانها را چنان جذبه‌هاى عرفانى فرا مى‌گیرد و چنان بر رفتار و افکار آنها مستولى مى‌شود که اساسا نمى‌توانند به کار دیگرى مشغول شوند و دنیا و امور معیشتى در برابر آنها امرى حقیر و بى‌فایده جلوه مى‌کند، بخصوص در لحظاتى که افق‌هاى تازه‌اى در برابر آنها گسترده مى‌شود. . .

۴٠٩

دنیاى مادى و نیازهاى آن در نظر آنها کوچک و حقیر مى‌شود و آنها با تمام وجود به عوالم دیگرى متوجه مى‌شوند. بنابراین اگر خللى در امور معیشتى آنها پدید آید معذور هستند. برعکس، دیگران چشم خود را به روى زرق و برق فریبندۀ دنیا مى‌گشایند و با تمام وجود به دنبال آن مى‌دوند و یک لحظه چشم باز مى‌کنند و مى‌بینند که چقدر از قافله عقب مانده‌اند و همه چیز را از دست داده‌اند و زمان پشیمانى گذشته است.

این به معنى آن نیست که اعتدالى در کار نیست، بلکه، بعد از مراحل اولى، انسان به درجه‌اى از استقرار و آرامش مى‌رسد. در آن‌وقت است که به تعدیل سلوک و رفتار خود اقدام مى‌کند (اقدامى هرچند اندک) و به امور معیشتى خود و به اهل‌وعیال مى‌پردازد و هیچ‌گاه این فرمایش امام عارفان على (ع) را فراموش نمى‌کند که: اولیاى الهى با بدنهایشان در بین مردم هستند، ولى با دل‌وجان از آنها جدایند.

ما ملتزم شدیم که از ورود به این‌گونه مباحث پرهیز کنیم، زیرا مى‌ترسیم که نتوانیم حق مطلب را از لحاظ شرح و بیان و توضیح کافى ادا کنیم. لذا این‌ها فقط اشاره‌هایى گذرا و کنایه‌هایى اندکى هستند. و به نظر من براى کسى که در سیرۀ صلحا و اتقیا تأمل مى‌کند اشاره‌ها و کنایه‌ها کافى است. . . زیرا همین اشاره‌ها و حکایات است که در وجود انسان اثر اندکى پدید مى‌آورد که هرچند کوچک و ناچیز هست همین تکان و ضربۀ اندک سبب آگاهى و بیدارى انسان از خواب غفلت مى‌گردد. خداوند متعال هادى به صراط مستقیم است و از اوست آسانى و توفیق.

و قبل از آنکه سخن از آقاى لارى را به پایان ببریم به این جملۀ کوتاه اشاره مى‌کنیم که بسیار اتفاق مى‌افتاد که من در محضر آقاى قاضى و یا در پیش شاگردان و مریدان ایشان نسبت به این حالات-اولیا و عرفا-اعتراض مى‌کردم، ولى آنها جوابى جز قرائت این شعر نداشتند که:

آتش بگیر تا که بدانى چه مى‌کشم//احساس سوختن به تماشا نمى‌شود
در اشعار عربى معادلى براى این شعر نیافتم.

(آتش را از کسى که وجودش آتش گرفته بپرس) -این مصراع از قصیدۀ ازریه مى‌باشد-او به سال () فوت شد. خدا غریق رحمتش گرداند.

حکایاتى از اخلاق و سرگذشت او در جلد سوم این مجموعه مى‌آید.

۴١١

شیخ محمد شریعت

جناب استاد، شیخ بزرگوار، شیخ محمد شریعت، فرزند آیت‌الله العظمى شیخ الشریعه اصفهانى است که از اکابر برجستۀ علماى شیعه بود و جانشین میرزا محمد تقى شیرازى در مرجعیّت و رهبرى انقلاب عراق در سال ١٣٣٩ ق. گردید.

شیخ محمد شریعت، داماد آیت‌الله العظمى شیخ آقا ضیاى عراقى است که محضر درس علم اصول فقه در عصر خود به او منتهى شد و تعداد زیادى از بزرگان از مدرسۀ او بیرون آمدند.

شیخ محمد شریعت، عالم روحانى کبیر و مدیر برجسته، دوست علامه مجدد «شیخ محمد رضا مظفر» و ملازم ایشان در سفر و حضر و شب و روز بود.

روزنامه‌نگار بزرگ، استاد جعفر خلیلى مى‌گوید: بیشتر افکار مظفر از افکار این دوست او سرچشمه مى‌گرفت. . . ادامۀ تلاش آقاى مظفر در راه اصلاح حرکت علمى در نجف بارها عملا متوقف مى‌شد، ولى آقاى شریعت او را به ادامۀ حرکت تشویق و ترغیب مى‌کرد و براى حرکت و قیام دوباره دست او را مى‌گرفت، تا در برابر تندبادهاى مخالف از جانب برخى مقدس‌مآب‌ها و متوسلین به افکار قدیمى بایستد. همان کسانى که به افکار قدیمى از آن جهت که قدیمى است تمسک مى‌جستند، بدون آنکه به نقش مؤثر زمان در سیر حوادث و تغییر احوال و آرا و افکار و تکامل مسایلى که به تکامل زندگى و علم و جامعه مى‌انجامد اعتراف کنند.

مناسب بود که از این شیخ و استاد بزرگوار در بخش حرکات اصلاحى در نجف اشرف، سخن مى‌گفتیم. . . که البته آنجا از ایشان صحبت شد. . . ولى نتوانستیم به تمام

۴١٢

جوانب شخصیّت خاص و برجسته ایشان در فهم قضایا و نبوغ کم‌نظیر او در اداره و تنظیم امور طلبه‌ها و حوزه و پیشبرد آن به سوى کمال و ذوق مخصوص او در فهم قضایاى عرفانى و نظرات خاص او در مورد فلسفۀ اشراقى بپردازیم.

گذشته از همۀ این‌ها، علاقه و محبت خاص او به «امام خمینى» بنیانگذار انقلاب ایران و رهبر آن تا پیروزى نهایى، و فناى او در این حبّ و مودّت در حدى بود که نقل شده است بعد از آنکه در کراچى پاکستان مقیم شد و جمعیّت موسوم به «هیئت امامیه» را تأسیس کرد و عده‌اى از بزرگان شهر و بعضى از فرهنگیان و روشن‌فکران شیعه اطراف او را گرفتند، حاضر نشد غیر از «امام خمینى» عکس کس دیگرى را در مؤسسه نصب کند، على‌رغم وجود آیت‌الله العظمى فقیه طایفه (لقبى که جامعه با توجه به تبحر و مهارت و برجستگى کم‌نظیر آیه الله در فقه جعفرى به او داده بود) آیت‌الله سید محسن حکیم و آیت‌الله خوئى و نیز باوجود بزرگان موجود در شهر قم که در آستانۀ زعامت قرار داشتند و اگر آیت‌الله بروجردى نبود بالفعل شایستۀ مرجعیّت بودند.

به رغم آنکه دستور دادند به پاکستان سفر کند (که در واقع او را از محل زندگى خود تبعید کردند) وقتى که آیت‌الله بروجردى از اجتماع مردم در اطراف او و احترام و تکریم آنها نسبت به او و اطاعت آنها از اوامر او مطلع شد به تجلیل از مقام ایشان شروع کرد.

گفتم که. . . شایسته بود صحبت از ایشان در جاى دیگرى غیر از اینجا آورده شود، ولى امورى مانع این امر شد و ما در اینجا از ایشان یاد کردیم. مهم‌ترین آن امور این‌ها هستند:

١-شدت اخلاص و محبّت و اعتماد او نسبت به آقاى قاضى. زیرا او در بیشتر قضایا که به او محول مى‌شد به قاضى مراجعه مى‌کرد و از ایشان اجازه مى‌خواست و رأى و نظر او را نظر صائب مى‌دانست و فکر مى‌کرد که لازم است به آن ملتزم باشد و به مقتضاى آن حرکت نماید.

و از امورى که به این مناسبت به خاطر دارم این است که او در تمام اعمال و مشارکت‌ها ملازم آقاى مظفر بود، ولى نه به صورت رسمى. لذا مرحوم مظفر به او پیشنهاد کرد که ریاست «دانشکدۀ فقه» را به صورت رسمى بپذیرد، تا اینکه مظفر به امور

۴١٣

دیگر، مانند «مجمع فرهنگى» و امور مجله و مدارس دیگرى که لازم بود خود مظفر شخصا به آنها اقدام کند، بپردازد.

از جمله کسانى که به او اصرار مى‌کردند که این پیشنهاد را قبول کند استاد کبیر علامه سید محمد تقى حکیم و شیخ عبد المهدى مطر و شیخ على ثامر بود. . . که بعد از اصرار فراوان، آیت‌الله حکیم از آنها خواست که چند روزى به او فرصت بدهند تا فکر کند و مشورت بنماید.

در این فرصت، شیخ محمد شریعت از من خواست که براى ملاقات با آقاى قاضى و خلوت با او از ایشان اجازه بخواهم. . . مرحوم قاضى اجازه دادند. . . با اینکه من از آنها دور بودم و آن دو به صورت خصوصى باهم صحبت مى‌کردند وقتى که چاى مى‌دادم به نزدیک آنها رفتم و شنیدم که آقاى قاضى به او مى‌گوید که «اگر لابدى خود را خیلى آلوده نکن» . این جمله فارسى به این معنى است که به آرامى با مردم به کار مشغول شود، ولى زیاد داخل کار نشود و مسئولیت امور را به صورت علنى و رسمى قبول نکند تا از بعضى حوادث و مشکلات در امان باشد.

و این‌چنین بود. . . اصرار دوستان او را وادار کرد که هرچه بیشتر در امور دانشکده وارد شود و به صورت رسمى ریاست آن را برعهده بگیرد.

و زمانى که حملۀ مخالفان بر علیه «دانشکده خطبا» و به دنبال آن بر «دانشکده فقه» و انجمن و هیئت‌هاى وابسته به آنها شروع شد، شیخ شریعت که از سر تا پا در آن وارد شده بود چاره‌اى جز استعفاى صادقانه و اعتراف ضمنى به ارتکاب برخى اشتباهات و پوزش از آنها نداشت.

مخالفان به این اندازه اکتفا نکردند، بلکه از آیت‌الله العظمى اصفهانى تبعید او را از نجف به سامرا خواستار شدند. . . در سامرا سید کاظم مرعشى که نمایندۀ آیت‌الله اصفهانى بود، بدون آنکه از سبب تبعید شیخ به این نقطه دوردست چیزى بداند، باوجود شناختى که از مقام علمى و اجتماعى او داشت، عهده‌دار شد که منزلى براى شیخ تدارک کند و به امور معاش او برسد و این کار را به بهترین شکل انجام داد.

سه سال پشت‌سرهم گذشت و شیخ بین کاظمین و سامرا در رفت و آمد بود، بدون آنکه اجازۀ بازگشت به نجف را داشته باشد.

۴١۴

یأس و ناامیدى و پشیمانى یارانش را فراگرفت، اوضاع بهم خورد، وضع تحصیل در دانشکده تغییر کرد و همه متوجه شدند که چقدر در حق شیخ کوتاهى کرده‌اند و چه اندازه ایشان را مورد اجحاف قرار داده‌اند و از این کوتاهى و جفا چه ضررى متوجه شیخ شده است و چگونه او را تسلیم هجوم مخالفتها کردند و تنهایش گذاشتند و تمام پى‌آمدها را به گردن او انداختند و در دفاع از او کوتاه آمدند و او را به تنهایى رها کردند تا عوام هرطور که مى‌خواهند با او رفتار کنند.

در سالهاى آخر از زندگانى آیت‌الله اصفهانى، شیخ در نجف بود؛ با انتقال زعامت به آیت‌الله العظمى بروجردى، به ایران مهاجرت کرد.

این. . . بعد از آنکه یأس و ناامیدى بر مظفر مستولى شده بود و نزدیک بود که برنامه‌هاى اصلاحى او از بین برود توانست بر مخالفان خود پیروز شود.

در این جریان شیخ شریعت نیز در کنار او بود، البته بدون آنکه سمت رسمى در عرصۀ عمل داشته باشد. . . همان امرى که به آن استدلال مى‌شود که قومیّت از رسوباتى بود که برخى شیوخ را تحریک مى‌کرد و سبب دوستى و یا دشمنى آنها مى‌شد، مگر آنکه طرفداران اصلاحات به سختى وارد عمل مى‌شدند و از آنها سلب اختیار مى‌کردند؛ با آن (که بعضى کسانى که دربارۀ نجف نوشته‌اند این‌طور گمان مى‌کنند) که روش عمومى در حوزۀ نجف و در بین جماعت طلبه‌ها از تعصب‌هاى قومى بدور بود و ظاهرا چنان مى‌نمود که از آن متنفر هستند.

و این قضیه از مهم‌ترین حوادث زندگانى شیخ محسوب مى‌شود؛ زیرا او خود را همیشه ملامت مى‌کرد که چرا از وصیّت استادش سرپیچى کرد، تا اینکه دچار سختى و ظلم و اجحاف گردید، به‌طورى که در مسیر زندگى او و رفتار او را به‌عنوان مردى با ارادۀ قوى و رأیى نافذ و معتمد در شئون ادارى تغییر داد. . . استاد و مدیرى که محبوب تمام طلبه‌ها بود، عالم متبحرى که هیچ غبار شک و تردید در عرصۀ مباحث و مناقشات علمى و فلسفى بر دامن او نمى‌نشست و استادش علامه کبیر «شیخ عبد الحسین رشتى» از هوش و استعداد او تعجّب مى‌کرد و او را بر بیشتر شاگردان خود مقدم مى‌داشت.

علامه رشتى به افکار و آراى اصلاحى مترقى خود معروف است. براى این منظور نگاه کنید به طبقات اعلام الشیعه، شمارۀ ١۵٧٣.

۴١۵

گفتم که، بعد از این واقعه، شیخ به مردى سست اراده و بدون تلاش و جدیّت، که جز در بین کتب و اوراق به‌هم‌ریختۀ کتابخانه و محافل درس و بحث دیده نمى‌شد، تبدیل شد. فعالیت ادارى خود را ترک کرد، علاقه به گوشه‌گیرى و انزوا بر او مستولى شد و به زندگى در محیطى جدید با افکارى جدید که با افکار و اندیشۀ سابق او به کلى متفاوت بود شروع کرد.

و این‌چنین مناسب دیدم که در ضمن این مجموعه بنویسم که سلوک و رفتار آنان، در نوعى از انصراف و انقطاع از مردم و توجه هرچه بیشتر به امور معنوى، با دیگران تفاوت پیدا مى‌کند و هرگاه که شائبۀ تظاهر و در افتادن با دیگران در بین باشد شوق و علاقۀ به عمل در دل آنها از بین مى‌رود، مثل‌این‌که با تمام وجود و احساسات و عواطف انسانى به سویى حرکت مى‌کنند که به صورت الگویى در زمینه‌اى منفى درآمده و از جانب مردم قابل انتقاد مى‌شوند و پیش اغلب انسانها کم‌ارزش و به‌طور کلى طرد شده مى‌نمایند.

و امثال این‌ها هستند که امید مى‌رود بتوانند مراحل سلوک و عرفان را طى کنند، همچنان‌که کسى که در خط سیر سید قریش و سید احمد حائرى و امثال آنها حرکت مى‌نماید این را مى‌خواهد. . . و ما درصدد مناقشۀ این رأى و سلوک یا انتقاد و اعتراض به گروهى نیستیم. . . بلکه هدف ما اشاره‌اى است هرچند گذرا به اینکه علما در سلوک خود به دو خط و دو مسیر متفاوت تقسیم مى‌شوند، و هریک از این دو خط سیر، در دلائل و علائم و نشانه‌هاى خود از سیر و سلوک دیگرى متمایز مى‌باشد، و این نخستین انگیزه‌اى است که ما را بر آن داشت تا در این مجموعه و در این رسالۀ بخصوص در مورد شیخ محمد شریعت بنویسیم.

٢-اما سبب دوم اینکه: شیخ با صفات خاص و همین‌طور با آراى خاص خود از دیگران متمایز مى‌شد، و مناسب دیدیم که این آرا و صفات را در ضمن این رساله که به این موضوع اختصاص داده‌ایم بحث و بررسى کنیم و شاید به شرح هرچند پاره‌اى از دیدگاههاى تعدادى از بزرگان معتقد یا غیر معتقد به سلوک عرفا و دستورات و راهنمایى‌هاى خاص آنها که گاهى در افراد غیر معتقد به طریق تهذیبى عرفا نیز یافت مى‌شود موفق شویم.

۴١۶

«شیخ عبد الحسین رشتى» از پیشگامان معتقد به راه‌اندازى حرکت اصلاحى در حوزه و در نظام تحصیلى آن است.

جناب ایشان شعلۀ فروزانى از ذکاوت و استعداد بود. ذکر و یاد او در خاطرات «آقاى مظفر» تکرار شد. . . و از اقدام شاگردان او «شیخ محمد شریعت» است که در مقام استادى و کسى که شیخ پیش او فقه خوانده و از او گواهى اجتهاد گرفته بود (همان‌طورى که نقل شده است) براى او احترامى در حد احترام پدر قایل بود. و شیخ شریعت چیزى از او کم نداشت، مگر آنکه رشتى استاد او و از لحاظ سن مقدم بر او بود.

آقاى رشتى تا آخر عمر خود، که به سبب عوارض پیرى خانه‌نشین شد، همچنان وفادار و پایبند افکار و آرا و برنامه‌هاى اصلاحى خود بود. درحالى‌که شیخ محمد شریعت، در اواخر ایام حضور در نجف، به صورت دیگرى فکر مى‌کرد و مى‌توان گفت که او مسیر تفکر و موضع‌گیرى اصلاحى خود را از اصلاح جمعى به اصلاح فردى تغییر داده بود. شاید هم این تعبیر براى بیان هدف او چندان رسا نباشد.

مهم این است که استادش رشتى مى‌گفت که باید به اصلاح فرد در ضمن اصلاح جمع پرداخت، درحالى‌که «آقاى شریعت» معتقد بود که افراد و مسئولان امر و کسانى که سرپرستى حرکت «اصلاحى» را برعهده دارند خود آنها قبل از هر اقدامى نیازمند اصلاح و تهذیب هستند و به هیچ وجه تنها گذرانیدن مدتى در نجف و قرار گرفتن در زمرۀ بزرگان کافى نیست.

شاید هم این فکر از موقعیّت‌هایى سخت و تجربیاتى الهام مى‌گرفت که در ایام ریاست دانشکده و مسئولیّت تنظیم امور آن و در زمان تلاش و کوشش براى مصالح طلبه به دست آورده بود.

به‌طورى‌که در شهرى مانند نجف، دانشکده‌ها پابه‌پاى سایر مراکز بزرگ حرکت مى‌کرد. . . و از جانب عموم اهل فن و آگاه به امور دانشکده‌ها و نظم و ترتیب آنها تأیید و تحسین مى‌شد، ولى آقاى شریعت همه این تلاش‌هاى خسته‌کننده را عادى تلقى مى‌کرد. . . حتى نسبت به نزدیک‌ترین دوستانش، زیرا آنها. . .

این. . . اما سن و سال من مناسب نبود که با ایشان در مورد بیشتر آرا و افکارش مناقشه کنم، جز آنکه طول مصاحبت و مجالست اجازه مى‌داد که به‌طور گذرا و غیر مستقیم

۴١٧

سؤالاتى بکنم و اعتراض بنمایم تا از رأى خاص او مطلع شوم. . . لذا او با اعتماد و اطمینان هرچه بیشتر به صحّت رأى خود، پاسخ مى‌داد که: «آیا وقتى با بى‌وفایى و جفاى برادرانم مواجه شدم، پیش خود احساس نمى‌کردم که لازم است از دشمنانم انتقام بگیرم؟»

این خصلت براى کسى که خواهان اصلاح و رهبرى و قیادت دیگران است شایسته نیست. موارد دیگرى است که این رساله گنجایش شرح و بسط آن را ندارد. هرچند که این سخن ایشان را به خوبى و دقیق نفهمیدم، ولى خودم چنین دریافتم که براى مرد دین لازم است که از نظر اخلاق در افق بالاترى از اخلاق عامۀ مردم باشد.

با مرور سالها، عمق و اهمیت مسئله و هدفى را که رجال اخلاقى دنبال مى‌کنند و متولیان تهذیب خلق و روح متعهد آن هستند درک کردم و دریافتم که بایستى افراد را در مقامى که شایسته آنها هستند قرار دهند و دست آنها را بگیرند و به مدارج کمال خلقى و انسانى به معنى صحیح آن ببرند.

شیخ محمد شریعت به قضایا با نظرى خاص و کاوشگرانه که مانند آن را در بین اساتید و معلمان خود کمتر دیده‌ام نگاه مى‌کرد. مثلا وقتى که دیگران براى حل بسیارى از قضایا و مشکلات به راه حل موقت معتقد بودند او همواره به حل اساسى و بنیادى نظر مى‌کرد و دنبال علل و اسباب ریشه‌دار مى‌گشت و در مقایسه با دیگران به چشم‌اندازهاى دورترى نظر مى‌دوخت.

در حرکت تحریک‌آمیزى که سروصدایى را بر علیه «دانشکده خطبا» برانگیخت شیخ شریعت هیچ‌یک از عاملان آن را هدف قرار نداد. آنها برخى خطباى ناوارد و کم‌بهره از علم و معرفت و بصیرت به عواقب امور بودند، که از انحطاط روحى‌اى که به سبب هجوم فرهنگ غربى نزدیک بود شهر به آن مبتلا شود و همین‌طور از حیله و شرّى که در پشت دروازۀ شهر به کمین نشسته بود آگاهى نداشتند. زیرا کوتاه‌فکرى این‌ها- بخصوص جوانان این‌ها-پیامدهاى فکرى‌اى که بر مردم ارائه مى‌دادند متناسب با موقعیّت‌ها و شرائط حاکم بر محیط نبود.

گفتم. . . با همه این‌ها. . . مرحوم شیخ شریعت هیچ‌یک از آنها را به خاطر اسائۀ ادب و انحطاط اخلاقى که از خود نشان دادند مؤاخذه نکرد، بلکه انتقاد آتشین خود را متوجه

۴١٨

به سوى. . . مى‌ساخت.

٣-اما انگیزه سوم اینکه: این مرد به دنبال کسى مى‌گشت که دردهاى اجتماعى ما را مى‌شناسد و از بى‌نظمى حاکم در حوزه‌هاى علمیه در نجف و همین‌طور در سایر اماکن مقدس به سبب کنار بودن برجستگان سیاسى شهر سخن مى‌گوید و از این طرز تفکر نادرست سخن مى‌گوید که برخى معتقدند: در حوزه‌ها نظم در لانظمى است و کسى که امور حوزه و دخل و تصرف در آن به دست اوست پاسخ‌گو نبوده و از خطا و اشتباه مصون است؛ نمى‌توان به او نزدیک شد و رد او و سؤال از تصرفات او جائز نبوده و بحث از اشتباه او مسموع نیست؛ اى بسا در برخى موارد، رد و انکار شخص واجب الاطاعه از طرف خداوند خواهد بود.

و امثال این توهمات بود که عقب ماندن حوزه را در پى داشت و سبب شد افرادى عهده‌دار مسئولیّت‌هاى بزرگى شوند که در حد مسئولیّت‌هایى که برعهده گرفته بودند نبودند و سطح آگاهى و شناخت آنها از حوادث پیرامون خود و مشکلاتى که آنها را احاطه کرده و تندبادهایى که هم‌اکنون تا در خانه‌ها رسیده بود آن‌چنان عقب مانده و ضعیف و خشک بود که به آنها اجازه نمى‌داد به صورت جدى و درست در مورد قضایا بیندیشند و یا به دیگران اجازه دهند که آنها به فکر چاره باشند و گام بردارند. . . بلکه برعکس به حربه‌اى که به سبب موقعیّت اجتماعى و مسئولیّت خود به دست آورده بودند، یعنى متهم کردن اصلاح‌طلبان، متوسل مى‌شدند و به سعى و تلاش در کوبیدن دشمنان فرضى خود مى‌پرداختند و اعمال و رفتار آنان را به دیدۀ نقد و شک و تردید مى‌نگریستند.

همچنان‌که پیشتر گفتم: شیخ محمد شریعت سه سال را به دور از نجف سپرى کرد و وقتى که برگشت اندک زمانى نگذشت که آیت‌الله اصفهانى از دنیا رفت و مرجعیّت به آیت‌الله بروجردى، که در عالم اسلام طیفى از قداست و عظمت و شهرت او را فراگرفته بود محول شد. . . و همین‌طور تخصص و جاافتادگى و مقبولیت و بصیرت به امور حوزه‌ها و آگاهى از مسائل تنظیم مسیر تحصیل و کتب متداول در بین طلبه که لازمه یک مرجع جدید است در ایشان وجود داشت.

علاوه بر این، بر اقران خود که در نجف و قم و مشهد امام رضا (ع) فراوان بودند از

۴١٩

نظر علمى برترى و تفوق داشت.

آرى برترى ایشان بر همه مسلم بود و تمام سررشته امور زعامت، به خاطر تفوق علمى و فقهى و بصیرت خاص او نسبت به امور حوزه‌ها، با رضایت و تقدیر به ایشان تسلیم شد. . .

علاوه بر این‌ها، او شخصا از تصرف در وجوه شرعى، که به زعیم تقدیم مى‌شود، مستغنى بود. زیرا ایشان هرگز از آن وجوهات براى استفاده شخصى مصرف نمى‌کردند.

زیرا در اطراف او از نواده‌ها و فرزندان، که در قبال افراد دیگر حوزه براى خود حقى قایل شوند، وجود نداشت. در این زمان بود که شیخ محمد شریعت متوجه ایران شد. . .

یار و دوستش در ایران-آن‌طور که من به خاطر دارم-سید کاظم عصار، عالم و فقیه و فیلسوف، بود. او از جهت جامعیّت در معارف اسلامى و تبحر در بیشتر علوم و بصیرت خاص و فعالیّت فکرى تا لحظات آخر عمر از نوادر روزگار بود. شیخ شریعت، به اعتبار اینکه آقاى عصار از بقایاى شاگردان پدرش (شیخ الشریعه کبیر) است، با ایشان مرتبط شد.

دومین دوست او در ایران «شیخ حسین على راشد» بود، خطیب الهى جاافتاده و فصیحى که همه به فضیلت و برترى علمى او بر اقران خود معترف بودند.

او همین‌طور با «شیخ عبد الحسین زاهد» ، که از اوتاد و اخیار معروف بود، و همچنین با تعدادى از امثال این‌ها ارتباط پیدا نمود، که البته سید کاظم عصار او را با خود به مجالس مى‌برد و آنان را معرفى مى‌کرد.

ولى گمان مى‌کنم که به جهت شدت تبحر و جرأتى که ایشان در مباحث علمى داشتند این دوستان بر او سخت گرفتند و رفتار خوبى با او نداشتند. . . سیاست دایر بین تعدادى از بزرگان، مخصوصا در آن زمان، بر این بود که با وضع موجود بسازند و با موقعیّت حاکم کنار بیایند.

و بعد از گذشت مدتى که بیشتر از سه سال نشد. . . مسافرت شیخ به قم تکرار مى‌شد تا جایى که این رفت و آمدها و زیارت‌هاى مکرر براى یارانش محل سؤال گردید، به طورى که خانواده هم از او اظهار ناراحتى کردند.

کمتر کسى مى‌دانست که او سنگینى روحى خود را کجا خالى مى‌کند و درمان دل

۴٢٠

زخم خورده‌اش را کجا یافته و چگونه براى این روح ناآرام و پرتحرک، سکون و آرامش حاصل شده است؟ . . .

هم‌زمان با آنکه همه به دنبال زاویۀ شیخ در قم یا غیر آن مى‌گشتند دستوراتى از جانب آیت‌الله العظمى بروجردى صادر شد که به پاکستان سفر کند. بعد از این تبعید اخیر دیگر از او خبر نداشتیم و کسى از حال و اوضاع او چیزى نمى‌دانست، مگر مواردى خیلى اندک. . . تا اینکه نزدیک‌هاى انقلاب ایران، حوالى سالى که رهبر انقلاب ایران تصمیم به ترک عراق گرفت، او رحلت کرد، درحالى‌که عمرش به هشتاد رسیده بود.

و به خاطر رفع ابهام از برخى حوادث زندگانى شیخ استاد در ایران، حکایت زیر را که در نوع خود منحصربه‌فرد است تقدیم مى‌کنیم:

شیخ شریعت دخترى داشت که به عللى او را بیشتر از دیگران عزیز مى‌داشت. . . یکى از شاگردان خواستار ازدواج با ایشان بود. . . که شیخ بعد از امتناع و مخالفت آن را با شروطى پذیرفت. . . با فوت شیخ شوهر به اقامه دعوى علیه همسر خود پرداخت.

نزدیک بود که محاکم قضایى پاکستان بر علیه زوجه حکم کنند که او به ایران فرار کرد. . . شوهرش به دنبال او به ایران آمد و در محاکم ایران علیه همسرش اقامه دعوا نمود.

در آخرین جلسه دادگاه که نزدیک بود قاضى بر علیه زوجه حکم کند از دختر شیخ مى‌پرسد که به‌عنوان آخرین دفاع مدرکى دارى که مدعاى شوهرت را باطل کند؟ او جواب مى‌دهد که: ورقه‌اى به خط پدرم دارم. . .

قاضى آن را مى‌طلبد. به محض ملاحظه دستخط شیخ، قاضى و حاضران جلسه از بازرسان و. . . متعجب و مبهوت مى‌شوند. قاضى فورا دستور مى‌دهد که داماد شیخ تا صدور حکم بازداشت شود.

هیئت حاکمه به خدمت «امام خمینى» مى‌رسند و دستخط شیخ را نشان مى‌دهند و، طبق معمول در محاکم، صحّت امضا و خط را از امام مى‌پرسند. امام تصدیق مى‌نماید که خط شیخ است. او خط شیخ را مى‌شناسد و شروط موجود در آن صحیح است.

مراسلات بین ایشان و شیخ تا آخر حیات او برقرار بوده است. . . آن‌گاه از حکم مقتضى

۴٢١

مى‌پرسند. امام جواب مى‌دهد که همسر را رها کنید و از او بخواهید که زنش را طلاق دهد. تمام.

و به مناسبت اعطاى لقب «امام» به بنیانگذار انقلاب ایران و رهبر بزرگ آن، گوییم که: اگر قرار بر این مى‌شد که شیعه امامیه به کس دیگرى غیر از معصومین این لقب را بدهد، همۀ علما از عامه و خاصه بر این متفق مى‌شدند که به خاطر شرائط و استعدادهایى که در وجود خمینى جمع بود و دیگران آنها را نداشتند لقب «امام» را به او بدهند.

این حکایت را از این جهت خلاصه‌وار آوردم که بیشتر جوانب آن متناسب هدف ما در شرح حال شیخ نبود.

و بعد. . . به خاطر خصوصیات زیر (و امور دیگرى که اینجا محل ذکر آن نیست) شرح حال شیخ را در ضمن این مجموعه، مجموعه شاگردان قاضى و یاران بزرگوار او، آوردیم.

١-به جهت اینکه مرحوم شیخ به هیچ کارى اقدام نمى‌کرد مگر آنکه با آقاى قاضى مشورت مى‌کرد و حتى اگر فرصت ملاقات و خلوت دست نمى‌داد به استخارۀ او اکتفا مى‌کرد؛ در بین راه یا هر محل دیگرى آقاى قاضى را دنبال مى‌کرد و طلب استخاره مى‌نمود. ایشان از قاضى نقل مى‌کند که وقتى مى‌خواست براى کسى استخاره کند قبل از آنکه شمارش دانه‌هاى تسبیح تمام شود به شخص خبر مى‌داد که نیّت او چیست و نیک و بد آن چگونه است؟

٢-او از ادارۀ «دانشکده فقه» به صورت رسمى کناره گرفت. زیرا همه، تمامى پیامدها را بر گردن او انداختند و او به تنهایى پاسخ‌گوى مردم معترض بر دانشکدۀ خطبا بود. بعد از آنکه همه از برخورد نابجا با ایشان پشیمان شدند تنها از راهنمائى‌ها و مشورت خصوصى با او استفاده مى‌کردند.

او در این فرصت دورۀ کامل اصول، یعنى تقریرات استادش آیت‌الله شیخ آقا ضیاى عراقى، را که به صورت سخنرانى بر شاگردان بیان مى‌کرد نوشت. آخرین شاگرد شیخ آقا ضیا، آقاى مظفر بود، چه اینکه او طبق روش استادش آیت‌الله کمپانى حرکت مى‌کرد.

همین‌طور، دیگر رسایل و سخنرانى‌هایى را که براى مجمع فرهنگى، در موارد مختلف، ایراد مى‌کرد نوشت. همه این‌ها تا روزهاى آخرى که ما در عراق بودیم در قفسۀ

۴٢٢

کتابخانۀ دانشکده فقه موجود بود.

آرا و نظر عرفانى او ناظر به مدرسه و مکتب خاصى بود. او به «ذکر و ورد» و انزوا و خلوت و عزلت نمى‌پرداخت، بلکه مکتب عرفانى او همان انجام فرائض و سنت و عمل جدى به آنها و همراهى با مردم است. به نظر او، عارف به‌وسیله آن شخصیّت خود را مى‌سازد و فیوضات الهى را ادراک مى‌کند، اگر که نیت خود را خالص و سعى در خدمات نماید.

٣-او در روزهاى آخر حضور خود در ایران، گمشدۀ خود را در وجود شخصى عارف و اصل و عالم فقیه ماهر و چهرۀ شناخته شده‌اى در سیاست پیدا کرد که نه تنها درد جامعۀ خود را مى‌شناخت بلکه درد آشناى تمام اقطار عالم اسلامى بود. . . و رنج‌ها و آرزوهاى ملت خود را احساس مى‌کرد و با توجه به اینکه خود مرحوم شیخ شریعت با سکوت و ترس و سازش آشنایى نداشت، بلکه با صراحت حرف مى‌زد و با تمام قدرت انتقاد مى‌کرد، تصمیم گرفتند او را از ایران تبعید کنند و او خود پاکستان را انتخاب کرد.

مى‌شود گفت که او این عارف واصل (امام خمینى) را، به تعبیر خودش، مهم‌ترین یافتۀ خود مى‌دانست. زیرا همان‌طورى که اشاره شد او قبل از دستور به انجام هرگونه عمل اصلاحى به اصلاح فرد معتقد بود. . . به جهت اینکه نفوس بشرى با صفات خود که اعمال او را پوشش مى‌دهند شناخته مى‌شوند و آدمى در زیر زبان خلق و خوى روحى خود پنهان است به همان مسیر مى‌رود و بر طبق آن نظر مى‌دهد. لذا از ما خواسته شده است قبل از شناخت اهل حق و طرفداران آن و هواخواهان و شعار دهندگان آن و حمایت‌کنندگان آن، خود حق را بشناسیم. . . چه‌بسا کلمات حق که به وسیلۀ آن، هدفى باطل دنبال مى‌شود. چه‌بسا مدعیان حق که حق از آنها بیزار است.

این. . . و از امورى که به تکوین و شکل‌گیرى اخلاق و سلوک خاص یاران آقاى قاضى مربوط مى‌شود این است که ایشان نسبت به شاگردان تنها به ملازمت و دوستى راضى نمى‌شد. چه بسیار به صراحت مى‌فرمود که: من وقت کافى براى دوستى‌ها و مصاحبت‌ها ندارم؛ من، علاوه بر تکالیف خانه، اعمال خاصى دارم که وقت زیادى لازم دارد و فرصت فکرى مرا اشغال مى‌کند.

آرى، مرحوم قاضى مصاحبت و همراهى با شاگردانش را به شرطى مى‌پذیرفت که

۴٢٣

طرف مقدارى از وقت خود را-هرچند اندک، مثلا یک ساعت یا بیشتر و کمتر-در طول شبانه‌روز در اختیار استاد قرار دهد، و چگونگى استفاده از این فرصت خاص را به استاد واگذار نماید. آنگاه او خود دستوراتى را که لازم بود شخص در آن فرصت به آن دستورات و اعمال مشغول شود، بیان مى‌کرد.

و از بیشتر شاگردان قاضى شنیده شده است و خود من نیز شنیده‌ام که مى‌گفتند:

مرحوم قاضى، در این فرصت خاص، ما را همچون سایه مى‌پایید و همراه ما بود، مثل اینکه در کنار ما نشسته و مراقب اعمال و رفتارى است که بر آن مکلف شده‌ایم.

این مراقبت، راه سلوک را براى شاگردان او آسان مى‌کرد. در بین این‌ها، افرادى بودند که به مرحله‌اى مى‌رسیدند که مراقبت استاد بر اوقات فراغت آنها به صورت دائمى صورت مى‌گرفت، همچنان‌که در شرح حال آیت‌الله قوچانى به این مورد اشاره شد.

بر این مطلب اضافه مى‌شود که، با توجه به شرائط دشوار مصاحبت و شاگردى مرحوم قاضى، شیخ شریعت چگونه مدعى مصاحبت و شاگردى ایشان بود؟

براى بیشتر مردم، که وقت آنها را تحصیل و مطالعه و رسیدگى به آنها و تکالیف خانه و وظایف نسبت به دوستان و آشنایان اشغال مى‌کند، پذیرش این شرائط سخت میسر نیست. هریک از ما با ضیق وقت مواجه هستیم (وقت کم مى‌آوریم) ، به‌طورى که مجبوریم انجام برخى اعمال را به امروز و فردا بیندازیم و بعضى کارها را به روزهاى دیگر واگذار کنیم، تا وقت کافى براى انجام آن دست دهد.

این. . . و یکى از دوستان شریعت براى من تعریف کرد که او مجبور شده بود مدتى دور از انظار عمومى بوده و از دولت مخفى شود؛ هیچ‌یک از دوستان و رفقا حاضر نمى‌شوند، به جهت دشوارى قضیه و مسئولیت آن، او را بپذیرند؛ ولى شیخ شریعت او را مى‌پذیرد (او احترام زیادى پیش شریعت داشته است) . تا جایى که بخاطر دارم این حکایت مربوط مى‌شود به زمانى بعد از استعفاى ایشان از سمت ریاست دانشکده، که بر شجاعت و جرأت والاى او در دفاع از برادران خود دلالت مى‌کند. آرى، شیخ مى‌پذیرد که دوستش در منزل او مخفى شود؛ مدت آن طولانى مى‌شود و شاید هم به سه ماه یا بیشتر مى‌رسد، تا اینکه اتهام رفع مى‌شود و بى‌گناه بودن شخص ثابت مى‌گردد و او در بین مردم ظاهر مى‌شود. این شخص، ضمن سپاس و تقدیر از این خدمت بزرگ شیخ،

مى‌گفت که: شیخ مراقب وقت معینى بود، وقتى که موعد مقرر فرا مى‌رسید از دیده‌ها پنهان مى‌شد و هیچ‌کس نمى‌دانست که کجا مى‌رود. . . در غیاب ایشان، تا زمانى که برگردد، وسوسه مرا فرا مى‌گرفت و هر لحظه با هر صداى کوبیدن درب منزل مى‌ترسیدم که کسى وارد شود. . . اما اوقاتى که شیخ در خانه بود مطمئن و آسوده‌خاطر بودم.

این است شیخ محمد شریعت، فرزند آیت‌الله العظمى شیخ فتح الله شریعت، از رهبران انقلاب عراق و بنیانگذار سنگ استقلال در سرزمین بین دجله و فرات، یعنى همان عراق. . . و این هم فرزند اوست که پایه‌گذار سنگ اصلى نظم حوزه‌هاى علمیه مى‌باشد. این مطلب را با تفصیل بیشتر و گسترده‌تر در کتاب «صفحاتى از تاریخ حرکت‌هاى اصلاحى در نجف اشرف» در جلد چهارم آن مى‌خوانید. ان شاء الله. . .

۴٢۵

خاتمه

مى‌ماند اینکه خلاصه‌اى از آنچه در فصول گذشته ذکر شده بیان شود:

١-او مولى سید على، پسر سید حسین، پسر میرزا احمد قاضى، پسر میرزا رحیم قاضى، پسر میرزا تقى قاضى، پسر میرزا محمد قاضى، پسر میرزا محمد على قاضى، پسر میرزا صدر الدین محمد، پسر میرزا یوسف نقیب الاشراف، پسر میرزا صدر الدین محمد، پسر مجد الدین، پسر سید اسماعیل، پسر امیر على اکبر، پسر امیر عبد الوهاب، پسر امیر عبد الغفار، پسر سید عماد الدین امیر الحاج، پسر فخر الدین حسن، پسر کمال الدین محمد، پسر سید حسن، پسر شهاب الدین على، پسر عماد الدین على، پسر سید احمد، پسر سید عماد، پسر ابى الحسن على، پسر ابى الحسن محمد، پسر ابى عبد الله احمد، پسر محمد اصغر (معروف به ابن الخزاعیه) ، پسر ابى عبد الله احمد، پسر ابراهیم طباطبا، پسر اسماعیل دیباج، پسر ابراهیم غمر، پسر حسن مثنّى، پسر ابى محمد امام حسن مجتبى، پسر امام همام على بن ابى طالب (علیهم السلام) است.

فاطمه دختر سیدالشهدا حسین بن على (علیهم الصلاه و السلام) ، مادر ابراهیم پسر حسن مثنى است. خداوند گذشتگان آنها را بیامرزد و ما را با آنها در زمرۀ صالحان قرار دهد.

این صفحه درخشان در نسب این سلسلۀ حسنى حسینى را در آخر کتاب «ارشاد» شیخ اجل شیخ مفید دیدم، که به هزینه مرحوم قاضى در اواخر اقامت او در تبریز چاپ شده بود.

همین‌طور بزرگان این خانواده مکرم را ملاحظه کردم که نسخه‌اى از این نسب‌نامه را در خانه‌هاى خود نگهدارى مى‌کردند. عمویم سید احمد قاضى (صاحب مقامات و کرامات) را دیدم که نسخه‌اى از آن را نگهدارى مى‌کرد، با خط روشن نوشته و در

۴٢۶

پارچه‌هاى زیبا در اتاق خود آویزان کرده بود. فرزند ایشان سید حسین قاضى را نیز دیدم که نسخه‌اى از آن را محفوظ مى‌داشت. همین‌طور آیت‌الله حاج میرزا باقر آقا قاضى و اولاد و احفاد این خانواده نسخه‌هایى از این شجره‌نامه را در خانه خود براى دوام خیر و برکت و دفع شیاطین (به اذن خدا) نگهدارى مى‌کردند. زیرا این نسب‌نامه محتوى اسماى تعداد بیشترى از بزرگان و صلحا، که شیاطین از آنها گریزان بوده و به شدت از آنها ترس و وحشت دارند، است.

حاج میرزا باقر آقا قاضى (متوفى ١٣۶۶ ق.) را در تبریز زیارت کردم. شیخ رازى در مورد ایشان چنین مى‌گوید: خاندان قاضى، خانواده قدیمى علم و فضیلت و تقوى در تبریز هستند. رجال این خاندان شیخ الاسلام شهر بوده‌اند و جد اعلى این‌ها به جهت تصدى مسند قضاوت به «قاضى» ملقب شده‌اند. در این خانواده نوابغ بزرگى رشد یافته‌اند که از جمله آنها «سید باقر آقا» است که در سال ١٢٨۵ ق. متولد شده و به عتبات مقدس مشرف گردید و در محضر شیخ حبیب الله رشتى و سید کاظم یزدى و شیخ الشریعه اصفهانى و دیگران حضور یافت و با اجازه اجتهاد بزرگان نجف به وطن برگشت و مرجع بزرگ و پناهگاه اهالى آذربایجان گردید (ایشان پدر شهید سعید عالم متقى فاضل، میرزا محمد على قاضى مى‌باشند) .

مؤلف گوید: این عالم (حاج میرزا باقر) را در تبریز زیارت کردم و ایشان این نسب‌نامه را به من ارائه کرد. گمان مى‌رود علامه طباطبایى (که داماد اوست) در کتابى که در شرح حال طباطبایى‌ها (آل عبد الوهاب) تألیف کرده به نوشته سید باقر استناد کرده و بر آن اعتماد نموده است. زیرا که مرحوم سید باقر شرح حال بیشتر افرادى را که نام آنها در این سلسله برده شده آورده است.

جد ما سید حسین قاضى از بزرگان تبریز مى‌باشد. نقل کرده‌اند عالمى متبحر در تفسیر بوده و حلقۀ ذکر و فکر و مریدانى در طریقت و اخلاق داشته است (١٣١۴ ق.)

عموى ما سید احمد قاضى، که به زهد و عزلت از دنیا معروف است. . . (و من در مدتى که در تبریز بودم ندیدم که بستر خوابى براى ایشان بگسترانند) ، آخرین فرد این سلسله است و در فهم و تفسیر قرآن کریم داراى برجستگى خاصى است. علامه طباطبایى ملتزم مجلس تفسیر ایشان، که صبح هر دوشنبه برگزار مى‌شد و تا نزدیکى‌هاى ظهر ادامه

۴٢٧

مى‌یافت، بود؛ با آنکه علامه بیشتر روزها را در روستاى «شادآباد» که محل امرار معاش ایشان بود اقامت داشت ولى از این مجلس که در تبریز بود غیبت نمى‌کرد.

معروف است که «سید احمد قاضى» حادثه‌اى را در تبریز قبل از وقوع آن خبر داده بود-حادثۀ دموکرات و پیشه‌ورى-و افراد خانواده را آگاه کرده بود که لازم است از شهر خارج شوند. هرکس که به حرف ایشان گوش داد و شهر را ترک کرد نجات یافت؛ ولى آنهایى که ماندند از گسترش جریان کمونیستها صدمات و خسارت‌هایى را متحمل شدند؛ برخى کشته شدند و اموال آنها غارت شد؛ هرچند که جدا بعید بنظر مى‌رسید که آنها بتوانند مسلط شوند.

و از موارد قابل ذکر به این مناسبت اینکه: این گروه کمونیستها (که از یاران شیاطین بودند) به جستجوى بیشتر منازل پرداختند و هرچه از کتب خطى و چاپى به دستشان مى‌رسید آوردند و در بزرگ‌ترین میدان شهر جمع کردند، به‌طورى‌که تل عظیمى تشکیل شد، و آنگاه همه را آتش زدند و سوزانیدند. اینجا جاى شرح و تفصیل این واقعه نیست و در مکان مناسب خود ذکر شده است.

سید احمد قاضى وقوع این غائله را خبر داده بود و خانواده را تشویق کرده بود که از شهر دور شوند. ولى معلوم مى‌شود که حب جاه و مقام و اموال بر برخى غلبه کرده بودند؛ آنان ماندند و شهر را ترک نکردند؛ لذا آنچه از صدمات و خسارت باید مى‌دیدند دیدند. و معلوم است که دشمنان-کمونیستها-افراد صاحب جاه و مقام و علم و فضیلت را هدف قرار مى‌دادند و با آنها کار داشتند و دیگر مردم را به حال خود رها مى‌کردند.

فرزند ایشان سید حسین قاضى از اهل علم و فضیلت و تقوى بود. مردم براى استجابت دعا به ایشان مراجعه مى‌کردند. این را خطیب توانا سید عبد الله فاطمى به نقل از یکى از نوادگان «امام خمینى» ، بنیانگذار انقلاب اسلامى ایران، بیان مى‌کرد. (خداوند او را در رحمت و رضوان خود قرار دهد.)

خلاصه هریک از شیوخ و بزرگان این خاندان، که ما محضرش را درک کردیم و همه از علماى اهل ورع و معروف به سبقت و تقدم بودند، همه به این نسخه از این سلسله نسب شریف اعتماد مى‌کردند.

۴٢٨

٢-در فصل دوم مناسب دیدم که مختصرى از عبادت و راز و نیاز مرحوم قاضى را بیان کنم و سعى نمایم که از تکرار سخن بپرهیزم.

اما در مورد فرائض، رفتار ایشان مثل روش عموم فقهاى بزرگ ما بود. نمازهاى فریضه را از وقت فضیلت-اول وقت-در هیچ حالى از احوال تأخیر نمى‌انداختند. وقتى به نماز شروع مى‌کردند مثل اینکه هیچ مشغله‌اى در دنیا غیر از نماز ندارند. نسبت به نوافل و دعاهاى وارد از معصوم (ع) هم همین‌طور بودند.

در مناسبت‌هاى مختلف از ایشان شنیدم که مى‌فرمود: چهار ساعت خواب براى من کافى است، یک ساعت یا بیشتر در روز و سه ساعت در شب، البته به طریقى که ساعات شب و روز به صورتى تقسیم شود که با تهجد وارد موافق درآید.

و از بیانات منقول از ایشان در مورد «خواب» این است که: خواب عموم مردم سه مرحله دارد: مرحلۀ شروع خوابیدن، بعد از آنکه شخص سر بر بستر مى‌گذارد تا زمانى که به دورترین نقطه عالم خواب فرومى‌رود؛ این یک مرحله از خواب است. بعد از آن زمان، خواب عمیق است که برحسب مزاج اشخاص فرق مى‌کند؛ مدت طولانى یا زمان کوتاهى را شامل مى‌شود که سن افراد نیز در آن دخیل است. سپس برگشت از این خواب عمیق است. که مرحله بیدارى مى‌باشد تا اینکه به حالت بیدارى کامل برسد و شخص بستر را ترک کند و به کار دیگر مشغول شود.

بنابراین اگر انسان بتواند از آن دو مرحله با تمارین و ریاضت‌هایى که براى این هدف منظور شده است بى‌نیاز شود به خواب حقیقى که به بیشتر از چهار یا پنج ساعت نمى‌رسد دست مى‌یابد.

اما کسانى که مدت خواب را هفت یا هشت ساعت تعیین کرده‌اند. در واقع آن دو مرحلۀ اول و آخر را هم منظور داشته‌اند.

بعضى از مردم هستند که وقتى سر بر بالش مى‌گذارند به خواب عمیق مى‌روند و زمانى که چشم باز مى‌کنند بلافاصله برمى‌خیزند، مثل اینکه اصلا زمان خوابى بر آنها نگذشته است و نخوابیده‌اند.

اگر بخواهیم به نقل شواهد زیادى که در تاریخ در این مورد از بزرگان نقل شده است بپردازیم سخن به درازا مى‌کشد. کسانى بوده‌اند که بر پشت اسب خود مى‌خوابیدند و

۴٢٩

وقتى‌که بیدار مى‌شدند مثل آن بود که اصلا خوابى به چشم آنها نرفته است.

آیت‌الله آقا میرزا جواد ملکى تبریزى که از خواص عارف الهى ملا حسین قلى همدانى بود در مورد خواب بیانى مخصوص دارد. او مثل‌این‌که خواب را از مراحل اولى کمال محسوب مى‌کرد، وقتى‌که انسان بتواند آن را درک کند و در مغز و جوهرۀ آن تعمق و اندیشه کند و به عوالم و احوال آن مسلط شود.

در واقع، در نظر ایشان «خواب» مرحلۀ اول از مراحل «کشف» یا راه رسیدن به کشف است.

قبلا به این سخن اشاره کردیم و زمانى عمق این سخن فهمیده مى‌شود که بدانیم گویندۀ آن از برجسته‌ترین بزرگان، یعنى آیت‌الله العظمى اصفهانى، معروف به (کمپانى) که بى‌نیاز از توصیف و تکریم مى‌باشند، هستند.

گفتم مقصود این است که خواب (حقیقى) چهار ساعت در طول شبانه‌روز امر عجیب و غریبى نیست (و شاید هم این سخن در اینجا خارج از موضوع باشد) .

مرحوم قاضى مى‌فرمود که: اما در حائر حسینى-کنار مرقد امام حسین (ع) -واجب است که خواب خود را براى موقع برگشت به وطن خود نگهدارى. . . و به همین خاطر بهتر است که زیارت‌ها کوتاه و مختصر باشد تا زائر بتواند در آن مکان مقدس دائما در حال حضور و بیدارى باشد.

این. . . و قبلا به این سخن ایشان اشاره شد که در ضمن یکى از نامه‌ها فرمودند: هرکس بخواهد به مرتبه‌اى از کمال برسد نباید شب را بخوابد.

در این مورد حکایتى دارند که اشکال ندارد به آن اشاره شود: آورده‌اند معشوقى به عاشق خود وعده داد که شبى به دیدارش بیاید و ساعت دقیق را معین نکرد. عاشق مدت‌ها منتظر شد تا اینکه به خواب رفت. معشوق آمد و دید که عاشق در خواب است.

نامه‌اى نوشت و در بالاى سر او گذاشت که: آمدیم و تو در خواب بودى.

عاشق بیدار شد و به ناله و زارى شروع کرد و خواهش کرد که دوباره به دیدار او بیاید. . . این‌بار چاقویى برداشت و انگشت خود را زخمى کرد و اندکى نمک بر آن پاشید. . . بعد از انتظار طولانى معشوق نیامد، عاشق او را مورد عتاب قرار داد و به او خبر داد که با انگشت خود چه کرده است. . . معشوق جواب داد که به همین خاطر نیامدم. . .

۴٣٠

اگر تو آتش اشتیاق و غم انتظار داشتى، نیازى به بریدن دست و نمک نبود. . .

خلاصه هرکس سوز دل و آتش شوق داشته باشد، خواب به چشمانش نمى‌رود.

حکایات مختلفى از چگونگى عبادت و راز و نیاز مرحوم قاضى و شب‌زنده‌دارى و سجده‌هاى ایشان در مجموعه خواص خوانده و شنیده‌ام، که از بیان آنها صرف‌نظر مى‌کنم و به یک مورد اکتفا مى‌نمایم:

شخصى که از خواص آقاى قاضى بود نقل کرد که شبى در مسجد کوفه با ایشان بودم.

وقتى که نماز مغرب و عشا را به نحو معهود تمام کرد (که تفصیل آن را در جایى دیگر مى‌خوانى) مقدار کمى برنج و آب و کمى روغن را باهم مخلوط کرد؛ سپس اندکى نان خشک بر آن افزود که به‌اندازۀ غذاى دو شب مى‌رسید. . . بعد از زمانى کوتاه. . . آن را بین ما تقسیم کرد که سهم من از همه بیشتر شد. . . بعد از صرف آن به‌اندازۀ دو ساعت در بستر خود استراحت نمود؛ سپس برخاست و، بعد از تجدید وضو، در وسط مسجد از چشم من پنهان شد. . . ابتدا نخواستم او را دنبال کنم، ولى علاقه به اطلاع از چگونگى عبادت او مرا وادار کرد که برخیزم. . . به جستجوى ایشان شروع کردم؛ دیدم که در نزدیکى مقام منسوب به امام على (ع) (یا محلى که شاید مصلى حضرت بوده است) لباس بر تن ایستاده و دستان خود را زیر چانه گرفته و روى خود را به آسمان مى‌چرخاند، مانند سائلى که منتظر جواب است؛ حرکت نمى‌کند مگر به اندازه‌اى که باد شدید در آن شب زمستانى تاریک اطراف لباسش را حرکت مى‌دهد؛ مدتى منتظر شدم. . .

سپس به بستر خود برگشتم. . . بعد ناگهان بیدار شدم؛ کنجکاوى براى یافتن ایشان مرا به حرکت واداشت. . . او را گشتم. . . در آن مکان نبود؛ گوشه و کنار مسجد را جستجو کردم، دیدم در مقام و محلى دیگر مشغول نمازهاى نافله است. . . وقت نماز صبح نزدیک شده بود. . . نماز صبح را بجا آورد و اندکى نافله خواند؛ سپس تا نزدیکى طلوع خورشید به سجده رفت. . . آنگاه به حجرۀ خود برگشت و بعد از خوردن صبحانه‌اى اندک مرا ترک کرد و به دنبال کار خود رفت.

این نویسنده بعد از بیان مشاهدات خود مى‌گوید: این توجه و ابتهال و شب‌زنده‌دارى و دوام مواظبت و حضور، ناگزیر از انگیزۀ روحى قوى و سوز درونى منشأ گرفته است

۴٣١

که این‌چنین استقرار و آرامش را از او سلب کرده و بر احساسات او مستولى شده است و او را به نقطۀ دیگرى متوجه ساخته است که از جنس مشاهدات ما در عالم محسوس نیست.

و حتما او طعم مناجات با پروردگارش را چشیده است و این همان است که از او انسانى ساخته که با تمام وجود به خود و خداى خود متوجه شده است. . . و شاید بهتر آن باشد که این‌گونه حالات این‌چنین انسانها تفسیر شود به اینکه: آنها چیز دیگرى یافته‌اند که با آنچه در نزد مردم از همّت بر امور دنیوى و اکتساب آن و شئون مادى پیچیده به زوال و فنا وجود دارد قابل قیاس نیست. مى‌بینى که چگونه مى‌توان تفسیر کرد؛ آیا مى‌توان تفسیر نمود؟

بزرگانى از ارباب سلوک فرموده‌اند که: توجه به خدا و عبادت به صورت عموم، باب گسترده‌ایست از ابواب معرفت و تقرّب. و بدون آنها، وصول به کمالات روحى عالى، که براى سالکان منظور شده است، میسّر نمى‌شود. این همان هدف نهایى است که هدفهاى دیگر و خواهش‌هاى پست دنیوى در قبال آن کم‌ارزش مى‌گردند.

البته نماز و تقرب به خدا، به‌وسیله طاعت‌ها، به‌طور کلى با میل نفس (نفس اماره به بدى) و خواسته‌هاى آن معمولا سازگار نیست، و چه‌بسا با برخى سختى و مشقتها (در اثر فریب‌کارى‌هاى نفس) همراه است و در مواردى، مانند روزه، به خاطر تنافى با خواسته‌هاى نفسانى، نفس آدمى از آن به زحمت مى‌افتد. ولى چیزى که هست این طاعت‌ها بعد از آنکه انسان مدتى نفس خود را به این اعمال وادار کند (که البته به اذن خداى متعال زمان اندکى خواهد بود) پیش نفس دوست‌داشتنى و مطلوب مى‌گردد.

بخصوص اگر توفیق یابد و شیرینى آن عبادت‌ها و طاعت‌ها را بچشد و در دل و جانش تابش انوار آن ظاهر گردد. در این هنگام مى‌بینى که شخص منتظر و مراقب اوقات عبادت است. . . لذا آنچه که در مرحله اول از سالک خواسته شده است صدق اراده و تصمیم و خلوص نیّت براى انجام این اعمال به نحو احسن است. . . و مراحل بعدى از جانب خدا و به حسن توفیق او و روشنى راه سالک به دنبال این مراحل به آسانى ادامه پیدا مى‌کند.

از سید هاشم رضوى نقل است که مرحوم قاضى هر شب براى عبادت آماده مى‌شد و

۴٣٢

مواد لازم را فراهم مى‌کرد تا بتواند به راحتى به عبادت و تهجد و نماز بپردازد. روش او در هر شب همین بود و چه‌بسا که میل به نوشیدن چاى یا قهوه یا چیز دیگر از این قبیل پیدا مى‌کرد و به تدارک آن اقدام مى‌کرد و مى‌فرمود: این از وسوسه و بهانه‌هاى نفس است و من مى‌خواهم با این کار جلوى بهانه‌جویى نفس را بگیرم. و انجام برخى خواسته‌هاى مجاز نفس که از جانب شرع مباح دانسته شده است ضررى ندارد و مانعى نخواهد داشت.

قبلا از ایشان نقل کردم که در قهوه‌خانه‌اى در کربلا براى خوردن یک استکان چاى نشسته بود؛ بعضى‌ها امثال این حالات را حمل بر خروج ایشان از عادات و رسوم معمول محیط مى‌کنند و بر او ایراد مى‌گیرند، در حالى که هرگز این‌طور نیست، بلکه ایشان در مرتبۀ بالایى از التزام به آداب و رسوم اجتماعى بوده‌اند.

مؤلف گوید: این سید بزرگوار-سید هاشم رضوى-نقل مى‌کند که من بارها در مسجد کوفه و سهله او را دنبال کردم و مواردى از تهجد و تلاوت قرآن و سجده‌هاى طولانى و تفکر و تأمل عمیق و خیره شدن‌ها و بهت‌زدگى‌هاى او (و برگشت دوباره او به حالت اولى، بعد از انتظار و تأمل دراز) را که شگفت‌انگیز و دهشت‌آور بود مشاهده کردم.

از سید هاشم حداد که از والهان و شیفتگان بود نقل است که مرحوم قاضى در یکى از زوایاى صحن شریف حسینى عبایش را بر سر مى‌کشید و تا طلوع فجر همان‌طور مى‌ماند، مثل اینکه به نقطۀ معینى از بقعۀ مقدس نظر دوخته است و با تمام وجود متوجه آنجاست.

هروقت که قاضى براى زیارت به کربلا مى‌آمد سید هاشم حداد میزبان ایشان بود. و از ایشان پذیرایى مى‌کرد. از او نقل است که قاضى در اکثر زوایاى صحن شریف شب‌ها را بیدار مى‌ماند و عبادت مى‌کرد.

کیفیت نماز ایشان حتى در سخت‌ترین سالهاى بیمارى آخر عمرش تغییر نکرد، حتى در سال آخر عمر نیز روزه مى‌گرفت. پزشک مخصوص ایشان، آقاى میرزا ابو الحسن شفائى (شاگرد طبیب معروف مسیح) ، از او دیدار کرد و گفت که: من به اعتبار اینکه پزشک تو و محل اعتماد تو هستم تجویز مى‌کنم که حد اقل در روز در حالى که روزه هستى دو بار آب بنوشى. ولى آقاى قاضى از این سخن او تبسم کرد و جوابى نداد و ما

۴٣٣

ندیدیم که به این دستور عمل کند. بیمارى ایشان «استسقا» ، یعنى احساس تشنگى مداوم بود.

او سجده‌هاى طولانى بعد از نماز صبح (بین الطلوعین) را هیچ‌گاه ترک نمى‌کرد. زیرا نزدیک‌ترین حالت بنده به خداوند متعال زمانى است که در حال سجده باشد. بنده در سیر و سلوک خود از تکبیره الاحرام شروع مى‌کند و به سجده که آخرین مراتب سیر و سلوک است مى‌رسد؛ در آن حال، تمام تعیّنات را رها مى‌کند و به مرتبۀ فناى مطلق در عبودیّت مى‌رسد.

انسان وقتى‌که کثرت التزام ایشان به تلاوت قرآن و دعاهاى وارده را مى‌خواند شاید باورش نشود یا حد اقل چنین تصور کند که حتما شخصى بوده که تمام کارها و وظایف اجتماعى یا خانوادگى خود را رها کرده بود تا بر انجام این التزامات بسیار قادر شده بود، در حالى که مشاهدات عملى غیر از این را حکایت مى‌کند. او تمام اوقات فراغت را به قرائت و تلاوت مشغول بود، حتى در حال راه رفتن یا ایستاده یا زمانى که منتظر دوستى مى‌شد یا در نزد فروشنده‌ها در بازار. . . وقتى‌که براى پاسخ‌گویى به کسى از قرائت باز مى‌ایستاد دوباره از جایى که مانده بود ادامه مى‌داد.

مى‌رسیم به ذکر اصحاب و یاران و مریدان آقاى قاضى. آنها چه کم یا زیاد باشند شاگردان مدرسه‌اى هستند که گمان مى‌کنم از دیگر مدارس عرفان و «تصوف» جدا باشد.

ممکن است این سخن شگفت‌انگیز باشد که براى عرفان مدارس متعدد و مختلفى در نظر بگیریم. . . آرى این‌چنین است. زیرا عرفان، در نظر این‌ها، تهذیب نفسى و اخلاقى براى فقیهى است که مى‌خواهد اسوه و الگوى دیگران باشد و در نظر این‌ها فقیه به این مرحله نمى‌رسد مگر آنکه بمیرد و حب جاه و مقام و نام و شهرت را از وجود خود محو گرداند. انسان به این مرتبه نمى‌رسد مگر با مداومت بر ریاضت‌ها و ابتهال و طلب از خداوند متعال با عزم و اراده. . . و چه‌بسا مرحوم قاضى بعضى را توصیه مى‌کردند که مدتى را، که برحسب اختلاف حالات افراد و استعداد روحى و اخلاقى آنان فرق مى‌کرد، عزلت کامل اختیار کند تا صاف و خالص شود و به حقیقت آنچه که از او خواسته شده است که همان تسلیم مطلق در برابر ارادۀ خداوند متعال است برسد.

اصحاب و شاگردان قاضى، که در بین آنها کسانى بودند که کم یا زیاد به مرتبه

۴٣۴

زعامت عامه رسیدند، این‌ها هستند. آنان قبل از آنکه با عرفانشان شناخته شوند یا از عرفان سخن بگویند خودشان را فقیه محسوب مى‌داشتند. و از این‌ها، کسانى هم که به مقام زعامت نرسید ریاست کرسى تدریس فلسفه عالى را عهده‌دار شد و گروهى-دور از جمع از بزرگان علم و فضیلت و معرفت شدند یا در سطح عالى حوزه ظاهر شدند. آنان استاد تفسیر یا احیاگر مدرسه و مکتب جدید شدند که داراى معارف و اصول و قواعد مخصوص خود بودند و تألیف یا تألیفات آنان مدار و محور بحث و مناقشه دانشمندان مسلمان در تمام اقطار عالم گردید. گویى که امروزه سخن از عرفان و بعضى مسائل ذوقى فقط مختص قاضى و شاگردان مخصوص او و حافظان اسرار او شده است.

این. . . و از برخى از شاگردان ایشان اشعار خوبى را دیدم که مى‌تواند همگام قریحۀ معاصران خود باشد، جز آنکه از ابراز آن خوددارى مى‌کردند و نمى‌خواستند که به آن شناخته شوند.

از یکى از این‌ها، آثار قلمى ایشان-قاضى-را خواستار شدم؛ مجموعه‌اى از تقریرات فقهى و اصولى ایشان را براى من فرستاد و زمانى که منظورم را به صراحت گفتم و آنچه را که مى‌خواستم به صراحت بیان کردم-یعنى آثار عرفانى-در جواب من اظهار داشت که: مگر خود شما از آثار شعرى و عرفانى و نامه‌هاى خاص ایشان به شاگردانش با همه کثرت و تنوع آنها، چقدر حفظ کرده‌اى؟

و این سخن، همان‌طورى که مى‌بینید، جواب ردى است که ردى بالاتر از آن متصور نیست. من در قبال او جز تسلیم چاره‌اى نداشتم.

در گذشته خواندیم که برخى، از نگهدارى کتاب «مثنوى مولوى» در نجف امتناع مى‌کردند، به این استدلال که وقت آنان صرف جهات خاصى بوده و اجازه تحصیل چیزى خارج از این محدوده را نمى‌دهد.

آنچه که از مجموعه آثار ایشان و شاگردان او دستگیر من شد چیزى است که در این جمله کوتاه که در یکى از نامه‌هاى خاص او وارد است آمده است: «مقصود فى‌الجمله ارائۀ طریق بود که آن هم بحمد الله تعالى حاصل شد. . .» ، یا این سخن ایشان در نامه‌اى دیگر آمده است که: «طریقه همان طریقه علما و فقها است. . . بصدق و صفا. . .» ، یا در این بیان ایشان آمده است که: «ما را با دراویش کارى نیست. . . براى من سلسله درست نکن. . .» ، که منظورش این

۴٣۵

است که از خودت (یا از من) کسانى را که مى‌خواهند خودشان را با اوصافى خاص از دیگران متمایز کنند و با شکل و شمائل و علائم و اوصاف مخصوص و غریبى در جامعه ظاهر شوند دورى کن، چرا که اصحاب شریعت (از بزرگان و رهبران آن) از آن‌گونه اعمال ابا دارند. . . و اگر هم سخن خاصى بوده باشد به‌طور خصوصى در بین ما رد و بدل مى‌شود.

این اندازه از بیان و توضیح مرا کفایت مى‌کند. مقصود را بیان کردم و به هدف رسیدم. الحمد لله.

۴٣٧

ذکر برخى دیگر از آقایان

با عنایت بارى تعالى و توفیق او شرح حال تعدادى دیگر از این‌ها گذشت و در مجلدات آینده هرگاه فرصتى دست دهد و معلومات و اطلاعات لازم فراهم شود به شرح حال این گروه از ابرار مى‌پردازیم، مانند:

شیخ بزرگوار شیخ على نجابت شیرازى، که عالم فاضل سید محسن ابطحى مرا به او معرفى کرد. آقاى ابطحى را از افرادى کم‌نظیر در اشتغال به شئون سلوکى و تهذیبى و توجه با تمام وجود براى نیل به کمالات روحى عالى شناختم.

شیخ محمد سرابى، که علاوه بر منزلت علمى و فضیلت عالى از اتقیا و ابرار بود.

او داماد آقاى قاضى است و به ارشاد و مشورت او به مشهد رفت و سرپرستى مجموعه آذربایجانى‌هاى مجاور مشهد رضوى را بر عهده گرفت و به تنظیم مجموعه و مسجد و امور خیریه آنان پرداخت، همان‌طورى که تهذیب تعداد بیشترى از آنها را نیز عهده‌دار شد. او در حوادث «مسجد گوهرشاد» ، در زمان اعلان کشف حجاب از طرف حکومت پهلوى، در اثناى این حوادث به سبب ناراحتى حاصل از آلام روحى و تحمل شکنجه بدنى از جلادان شاه معدوم فوت شد.

شیخ على اکبر همدانى، صاحب علوم غریبه. . . که به دنبال مرض سلّ به سوریه سفر کرد و لوازم حجره خود و کتابخانه‌اش را به مرحوم پدر داد. برخى از این کتب به سید مهدى، برادر بزرگتر ما، اعطا شد؛ بعد از فوت ایشان، تنها ورثه‌اش از طرف مادر «سید تقى مکى

۴٣٨

قاضى» بود که او هم در زمان خود آنها را به کتابخانه آیت‌الله مرعشى وقف کرد. . . من چندین شبانه‌روز در این کتب نظر کردم، ولى چون احاطه فکرى و نفسى و اخلاقى‌ام به این مسائل پیچیده و سخت نمى‌رسید آنها را به صاحبش برگردانیدم، بدون آنکه چشم داشتى در آنها داشته باشم.

*** حاج جاسم اعسم، که شخصیّتى برجسته و مورد احترام خانواده اصیل نجفى‌اش بود.

باغ‌ها و املاکى در نزدیکى مسجد سهله (در سمت راست وارد شونده از مسجد کوفه) داشت. این شخص از ملازمان آقاى قاضى و در خدمت ایشان و محبّ و مخلص و فانى در این محبت و اخلاص بود.

هروقت که آقاى قاضى به مسجد کوفه و سهله مى‌رفت در اکثر مناسبت‌ها این شخص همراه قاضى بود. او مى‌گفت: مرحوم قاضى در مواقع بسیارى از من مى‌خواست که اتاق مخصوصم در باغ را براى او خالى کنم تا مدتى در آنجا بماند؛ از این زاویه بر عجایبى از شخصیّت او واقف شدم و بر رموزى از اخلاق و کرامات و الهامات او پى بردم.

این شیخ از سالخوردگان بود و در محضر سید مرتضى کشمیرى (جمال السالکین) و بعد از او در محضر سید احمد تهرانى (اسوۀ عارفان و سالکان) و عده‌اى دیگر از امثال این ابرار و صلحا خدمت کرده بود.

*** حاج سلمان مسقطى، که از شاگردان سید حسن مسقطى اصفهانى و به دست ایشان دستگیرى شده بود. بعد از وفات سید حسن، خانواده و تجارت و املاک خود را رها کرد تا در نجف ساکن شود.

او ادیب و شاعر بود و دروس ابتدایى را در وطن خود نزد برخى طلبه‌ها خوانده بود و مقدارى از فلسفه را از محضر سید حسن بهره‌مند شده بود؛ او استعدادى شگفت‌انگیز و حافظه‌اى کم‌نظیر داشت، هرچه بر او مى‌خواندند بار اول حفظ مى‌کرد. . .

او در اجتماع طلبه‌هایى که در پیش او حاضر مى‌شدند به صراحت از حالاتى که از استادش سید حسن مشاهده کرده بود و نیز از ارتباط شگفت‌آور او با «رجال غیب و

۴٣٩

ابدال» سخن مى‌گفت.

مرحوم قاضى به شدّت ایشان را از این کار منع مى‌کرد. ولى او نمى‌پذیرفت و استدلالش این بود که اشاعه این امور براى تقویت ایمان شنوندگان به اسرار و عجایب عالم غیب ضرورى است. امّا این استدلال آقاى قاضى را قانع نمى‌کرد و شدیدا او را منع مى‌نمود و به سکوت و اشتغال به اعمال و وظایف مخصوص از بحث و درس و. . . تأکید مى‌کرد و مى‌فرمود که این حالت و این‌گونه رفتار منافى با التزامى است که نسبت به کتمان و عدم افشاى اسرار، متعهد آن شده‌ایم.

سید سلمان در سال سوم ورود به نجف دچار سرماخوردگى شدید شد و به بیمارى سینه پهلو مبتلا گردید و فوت شد. خدا رحمتش کند.

*** سید ابراهیم میانجى، که محقق فاضل و پاک‌سرشت و ملازم مجلس قاضى بود و در این جمع به وقار و آرامش و ملازمت سکوت ممتاز مى‌شد.

شاید هم به خاطر کم‌سن‌وسال بودنش در آن سالها، مرحوم قاضى او را در کنار خود مى‌نشانید و اگر غیبت مى‌کرد از حال او جویا مى‌گردید.

ایام آخر زندگى را در تهران ساکن شد و به‌عنوان امام جماعت در یکى از مساجد بازار بزرگ اقامه وظیفه نمود.

او در اقدام به کارهاى تحقیقى کوتاهى نمى‌کرد؛ کتاب «منهاج البراعه فى شرح نهج البلاغه» سید حبیب الله خوئى و بخش‌هایى از کتاب «بحار الأنوار» علامه مجلسى را تحقیق کرد و آنها را به بهترین وجه و به همراه ملاحظاتى ارزشمند عرضه داشت. او در سال (١۴١٠ ق.) با عمرى مشحون از اعمال سودمند فوت شد.

*** شیخ فاضل متقى، شیخ ابو الفضل اصفهانى، که آقاى قاضى از ایشان خواست تا قصیده «هائیه» شیخ کاظم ازرى را شرح کند. . . او ساعت‌ها با مرحوم قاضى خلوت مى‌کرد و ملاحظات و شرح خود را بر این قصیده مى‌نوشت. شرح و تعلیقه بر این قصیده را به قلم خود تکمیل کرد و به صورت کتابى ارزشمند و گران‌قیمت درآورد. . . سپس به دنبال یک بیمارى به ایران سفر کرد و از آن به بعد از ایشان خبرى نداشتیم.

۴۴١

منزل علما منبر مى‌رفت و مردم با خشوع و خضوع به سخنانش دل مى‌سپردند.

او مى‌گفت: پدرم بر آنچه در منبرها مى‌خواندم مواظب من بود. اگر خطا و اشتباه مى‌کردم مرا آگاه مى‌نمود. و براى این مورد شواهد زیادى نقل مى‌کرد از جمله مى‌گفت:

در مجلسى «فى بیوت أذن الله أن ترفع و. . . یسبّح له» را با فتح «با» و به صورت مجهول خواندم. . . و شاید هم به خاطر قطع جمله این‌طور قرائت کردم. پدر مرا دید و حال آنکه ناراحت و منفعل بود؛ به قرآنى که پیش رویش بود اشاره کرد؛ قرآن را باز کردم و خواندم «یسبّح» با کسر «ب» . یعنى مى‌خواست به این امر اشاره کند که هیچ تغییرى در الفاظ قرآن در هیچ حالى از احوال حتى در نقل و قطع و استشهاد واقع نمى‌شود.

همین‌طور نقل مى‌کرد که مى‌خواست از خانواده‌اى زن بگیرد، ولى آقاى قاضى مخالفت مى‌کرد. . . او (بعد از وفات قاضى) اصرار مى‌کند و آقاى قاضى ١مى‌پذیرد به شرط آنکه کاملا از خانوادۀ آن زن دور باشد. . . به این استدلال که بزرگ آن خانواده مخلصانه به مقابله مسلحانه با برخى طغیانگران استعمار مى‌پردازد و ممکن است در هر فرصت از افراد خانوادۀ او و اولاد و احفادش به شدت انتقام بگیرند.

اما قاضى و خانواده‌اش به این امور کارى نداشتند؛ به این دلیل و به دلایلى دیگر، زندگى آنها از این‌گونه مشکلات که زندگانى دیگران را احاطه مى‌کرد خالى بود.

وظیفه‌اى که برعهده این خاندان گذاشته شده بود از نوع دیگر بود. این خاندان وظیفه‌اى خاص داشته و مسلک آنها با خط مشى دیگران متفاوت مى‌باشد.

خلاصه، در زندگانى (برادرم) سید کاظم مسایلى وجود دارد که تلخیص آنها در این مختصر از انصاف به دور است و به تدوین بحثى خاص و فراغت بیشتر نیاز دارد.

*** آیت‌الله سید نصر الله مستنبط (متوفى سال ١۴٠۴ ق.) ، که از بزرگان مبرز و از برجسته‌ترین شاگردان شیخ ضیاء عراقى و از معتمدین آیت‌الله اصفهانى و سید ابو القاسم خوئى مى‌باشد.

١) -مؤلف بزرگوار فرمایند که: بعد از فوت مرحوم قاضى، آقاى سید کاظم فوق الذکر در مکاشفه‌اى که برایش رخ مى‌دهد نظر مرحوم قاضى را جلب مى‌کند. (م)

۴۴٢

او از ملازمان مجلس مرحوم قاضى بود و به اخلاق متین و معاشرت محبّت‌آمیز و احترام و تقدیر هرچه بیشتر از جانب دوستانش ممتاز مى‌گشت.

وقتى شروع به سخن گفتن مى‌کرد جمع حاضر ساکت مى‌شدند و به او گوش مى‌دادند. زیرا مى‌دانستند که او در بحثى که به تمام جوانب آن احاطه نداشته باشد وارد نمى‌شود (با توجه به اینکه مناقشه و مجادله در مباحث براى رسیدن به حقیقت و روشن شدن رأى دیگران از عادت طلبه «در نجف» بود و چه‌بسا که سروصداى آنها در مجالس و حتى گذرگاه‌ها بلند مى‌شد تا جایى که پیش مردم عامى به صورت ضرب المثل شده بودند) . و چه بسیار مواقع که سکوت اختیار مى‌کرد و در موضوعى که بحث و بررسى آن را کامل نکرده بود لب از لب باز نمى‌کرد و سخن نمى‌گفت و به استماع اکتفا مى‌نمود. . . و گاهى جواب را به فرصتى دیگر حواله مى‌داد و زمانى که شروع به تکلم مى‌کرد خرسندى و نشاط در چهره‌اش هویدا مى‌شد، مثل‌این‌که مى‌خواهد در نهایت خوشحالى بخندد و این از جمله عواملى بود که او را محبوب همگان مى‌گردانید.

قضایاى زیادى به ایشان نسبت داده شده است که در مناسبت خود از آنها سخن خواهیم گفت. در مجموعه‌اى که از آیت‌الله خوئى و شاگردان و فرزندان و دامادهاى ایشان نوشته‌اند خواندم که مرحوم مستنبط تألیفاتى دارد که «اجتهاد و تقلید» و «قاعدۀ من ادرک» و «قاعدۀ تجاوز و فراغ» و بحث‌هاى ارزشمند دیگر از جمله آنهاست.

در ملاقاتى کوتاه و کریمانه با آیت‌الله سید محمد حسین تهرانى در مشهد امام رضا (ع) سخن از شاگردان و کسانى که از آقاى قاضى استفاده کرده‌اند به میان آمد و از مراتب کمالى که هریک از آنها به آن نایل شده‌اند سؤال شد. ایشان (که خداوند رحمتشان کند) فرمودند:

همه آنها اهل کمال بودند و هریک از آنها مرتبه‌اى از مراتب تهذیب خلقى و نفسى را درک کردند؛ زیرا مرحوم قاضى کسى را که از حال او آگاه مى‌شد-و او را داراى لیاقت و استعداد مى‌دید-رها نمى‌کرد، مثل وصى خود شیخ عباس قوچانى.

ولى چیزى که هست اینکه تعداد کمى از آنها واصل شدند. زیرا که وصول. . . در این راه امر سختى است که براى بیشتر طالبان دست نمى‌دهد، مگر براى برجستگان کم‌نظیر که خداوند موهبت خاص و نیروى تمییزدهنده‌اى براى انصراف از خویشتن و فراموشى

۴۴٣

خود و توجه تمام به هدف و پرداختن به عمل مداوم و پیوسته به آنها اعطا کرده است؛ همان‌طورى که شأن و مشخصه وصول به هر درجه از درجات کمال مادى هم همین‌طور است.

زیرا رسیدن به هدف، محتاج ممارست پیوسته و صبر و تحمل طولانى در قبال سختى‌ها و مشکلات راه مى‌باشد. هر انسانى در وجود خود رغبت و علاقه‌اى براى نیل به امور معنوى را احساس مى‌کند و وقتى که تصمیم به حرکت در این راه مى‌گیرد گمان مى‌کند که پیش پاى خود راهى هموار و پر از آسایش و آرامش خواهد دید و آنچه نصیبش خواهد شد دلخواه و مطلوب او خواهد بود. . . درحالى‌که قضیه این‌طور نیست. براى ترس از اینکه نکند با کشف سرى از اسرار غیب گرفتار غرور و تکبّر بشود یا پرده از جلوى چشمانش برداشته شود و هنگامه سهمگین-قیامت او-پدید آید-به خاطر این اسباب و دلایل دیگر-وقتى که اولین قدم‌ها را در این راه برداشت احساس تلخى و سختى مى‌نماید. . . تا قدم‌هاى اولى اختیارى را با موفقیّت بگذارد و اطمینان کامل به صدق عزم و نیّت خود و توان کامل خود، براى رویارویى با آنچه پیش رویش متجلى خواهد شد، پیدا بکند. . . بنابراین، این‌طور نیست که هرکس قدم‌هاى اولى را برداشت بتواند به غایت و هدف برسد.

آیت‌الله سید محمد حسین طهرانى از بهترین کسانى است که در این موضوع-سیر و سلوک -به تحقیق پرداخته و احوال مردان آن را در سالهاى اخیر مورد بررسى قرار داده است.

با ایشان (خدا رحمتش کند) در مورد شخص معینى از شاگردان قاضى صحبت شد. گفتند که من نیز در این مورد از شیخ عباس قوچانى (هاتف) پرسیدم که او هم در زمان خود از مرحوم قاضى در مورد این شخص پرسیده بود و قاضى فرموده بود که: «او کى از «دنیا» منصرف شد و خودى خود را فراموش کرد که بتواند در این راه حرکت کند؟»

گذشتن از گردنه‌هاى سخت سلوک و طریقت در مرحله اول محتاج به فراموشى خود و انصراف از خویشتن خویش و رها کردن شئون و علاقه آن است. و آنها در همه احوال به این شعر مترنم هستند که:

هرکه در این راه مقرب‌تر است  //جام بلا بیشترش مى‌دهند
زیرا که بلا، همچنان‌که از ائمه هدى رسیده است، موکل به انبیاست. . . سپس به اولیا و

۴۴۴

بعد از اولیا به مراتب به افراد دیگر. . .

حال خود قضاوت کن و ببین که چه تعداد از کسانى را پیدا مى‌کنى که قدرت تحمل مشکلات و سختى‌هاى این راه را داشته باشند؟

آرى بسیار هستند که آرام و آهسته در این راه قدم برمى‌دارند و امیدوارند که هرچند چیزى اندک از تهذیب نفس و اخلاق را به دست آورند و نیم‌نگاهى به اعمال بد و پرتگاههاى راه باز کنند، که این اندازه از هوشیارى و آگاهى و بصیرت نسبت به امور دنیا و مظاهر غرورآور و فریبندۀ آن نیز، خیر کثیر و فایده زیادى داشته و توشه‌اى فراوان و ذخیره‌اى براى روز آخرت خواهد بود. و خداوند متعال بهترین مولى و بهترین یاوران است.

آقاى تهرانى افزودند: تهذیب خلقى و سیر شایسته در راه شرع مقدس و تسلط بر خواهش‌هاى نفس براى جلوگیرى از سقوط در مهلکه‌ها و شبهات و تحصیل هرچند اندکى از معرفت و شناخت (خدا) از راه سلوک با راهنمایى اساتید ماهر و کارآمد و واصل میسّر است؛ آرى، اگر چنین سلوکى نصیب کسى بشود لازم است که خود را ملتزم به اخذ تعالیم از این اساتید بنماید، تا مراحل اولى سلوک را با موفقیت بگذراند. ولى چیزى که در نزد بنده به تحقیق پیوسته این است که تعداد واصلین از این مجموعه (شاگردان) جدا بسیار اندک هستند، اگر نگوییم که از دو یا سه نفر تجاوز نمى‌کنند.

مؤلف در راستاى برگشت به اول بحث (که در مباحثى که داراى اهمیّت بوده و فهم آن دقت لازم دارد تکرار ضرر ندارد) مى‌گوید: از بحث‌هاى گذشته، که در آنها به لزوم مراجعه به استاد و تهذیب به دست او اشاره کردیم، معلوم مى‌شود که این لزوم در مورد برخى به خاطر اهمیّتى که در شاگردى در محضر اساتید با کفایت، براى دست یافتن به استعداد لازم براى انجام اعمال اساسى به بهترین شکل، وجود دارد به حدّ وجوب و ضرورت مى‌رسد.

اهمیّتى که این‌گونه تلمذ در خدمت استاد کار آمد براى عامه مردم دارد این است که آنها را بر معاشرت نیکو با دیگران و رسیدن به بهترین راه اقدامات اجتماعى دیگر در سطوح مختلف و نسبت به قشرهاى مختلف مردم، عادت مى‌دهد و آماده مى‌کند. زیرا که جامعه محل برخورد و ارتباط مردم بوده و عرصه تضارب و تداخل مصالح مى‌باشد

۴۴۵

و چه‌بسا در بیشتر موارد محل تضاد و تقابل است. لذا این شخص مهذّب است که مى‌تواند نسبت به‌طرف مقابل انصاف دهد و براى او ایثار کند و خود را از ارتکاب بدیها و تضییع حقوق دیگران باز دارد. چرا که اگر روحیه گذشت و عدل در جامعه نباشد در بیشتر موارد قوانین از اصلاح زدوخوردها و اختلافات ناتوان است. . . بنابراین واجب و ضرورى است که در جوامع ما استاد به نیکوترین صورت و به بیشترین تعداد وجود داشته باشد.

و روش علما از قدیم الأیام در جوامع اسلامى بر این بود که به دنبال این‌گونه اساتید با کفایت بگردند، تا مرجع و دلیل مردم باشند. این‌چنین انسانها از ابدال و انسانهاى کم‌نظیرى هستند که مراحلى از سختى را براى وصول به این مرتبه پشت‌سر گذاشته‌اند.

به جهت انصراف همه‌جانبه از شئون مادى و انقطاع از خلق و توجه به خداى متعال و به دلیل نورانیّت و اشراق و بصیرت خاصى که بر آنها افاضه شده است مقام عظیم و پراهمیتى را در تشخیص درد مراجعه‌کنندگان خود و ارائه دستورات لازم براى رهایى از صفات رذیله و خصال ناپسند پیدا کرده‌اند.

و اگر در بین این‌ها کسانى در نهایت درجه ضعف جسمانى و بدنى باشند هیچ ضرر و اشکالى ندارد. چرا که آنها از روحیه‌اى بلند و قوى و درخشنده برخوردار بوده و قدرت کافى دارند که بتوانند مراجعین در معرض سقوط را نجات دهند.

این مشایخ، خواه آنهایى که با نشان خاصى یا لباس معینى معروف شده خواه آنهایى که در بین مردم به‌طور ناشناخته زندگى مى‌کنند و شأن مخصوص و علائم معین ندارند، همه آنها به اخلاق برجسته و التزام کامل و صحیح به اصول و آداب شریعت ممتاز مى‌شوند؛ خداوند متعال به آنها دید نافذ نسبت به تغییرات زندگانى و ادراک صحیح نسبت به مرجع و انگیزه و اوضاع و احوال مادى عنایت کرده است.

آنها در گوشه‌اى از جامعه زندگى مى‌کنند که نه زرق و برق زندگانى آنها را فریب مى‌دهد و نه مناظر دنیا آنان را مشغول مى‌سازد. آنان با بدنهاى خود در بین مردم هستند ولى با دلها و خواسته‌هایشان از آنها جدایند. همت خود را از چشم مردم پنهان مى‌دارند و جهد و تلاش خود را براى خدا و روز آخرت ذخیره مى‌نمایند. . .

این‌گونه افراد را افرادى کمیاب مى‌بینى که فقط در چشم کسانى دیده مى‌شوند که

۴۴۶

آنها را بجویند و همین‌طور به کسانى ظاهر مى‌شوند که با جدیت و اخلاص و توکل به خداى عظیم به دنبال مردان مهذّب (تهذیب شده) بوده و آنها را جستجو مى‌کنند. کسى گمان نکند که این‌ها همان (رجال و ابدال) هستند، نه، بلکه آنها از گروه دیگرى بوده و تعریف و توصیف آنها (ابدال) نیازمند بیان جدیدى مى‌باشد.

و بعد. . . در واقع، هدف از نگارش این کتاب اشاره‌اى مختصر به برخى شاگردان قاضى که در جلد اول اسم آنها نیامده بود، است و مى‌ترسم که طول داده باشم.

خلاصه، این‌ها و تعدادى دیگر، که اسامى آنها را به یاد ندارم و به یارى خداوند در بخش‌هاى آتى شرح حال آنها را خواهیم آورد، هرچند که از حیث ملازمت با آقاى قاضى باهم اختلاف دارند و شاید بعضى از آنها فقط زمان اندکى در محضر او بوده‌اند، ولى در هر حال همه آنها اصحاب یک مدرسه بودند و به یکدیگر مهر و محبت و اخلاص تمام داشته‌اند و در یک مسیر حرکت کرده‌اند و بر یک راه رفته‌اند.

آنها حامیان مدرسه‌اى از مدارس عرفان هستند که در این اواخر شروع به گسترش و انتشار کرده است و برخى بزرگان مکرم را به آن مدرسه و عرفان دعوت مى‌کنند.

خود هریک از این‌ها تعداد دیگرى شاگرد تربیت کرده‌اند که الگو و مقتدا شده‌اند و تهذیب دیگران را با همان روش-قاضى-و با اندک اختلافى در نکته نظر خاص و مسائل جانبى که منافى اصل موضوع نیست عهده‌دار شده‌اند.

کافى است اشاره کنیم: کسانى که در مرحله دوم آمدند-شاگرد شاگردان قاضى-در فضیلت و علم و تقوى ضرب المثل شدند، به‌طورى که دیگران براى همان هدف، یعنى تهذیب اخلاق و رسیدن به مرکز حیات و تصدى امور مهم، به این‌ها روى مى‌آورند و با جدیت تمام به سوى این‌ها مى‌شتابند.

زیرا براى دستیابى به چنین تهذیب مطلوب (یا مرتبه‌اى از آن) فقط خواندن و مطالعه و کتب و رسایل اخلاقى کافى نیست، مگر آنکه استادى خاص انسان را همراهى بکند و دستگیرى نماید و به راه دلالت کند و درد هریک از مراجعه‌کنندگان را بشناسد.

اگر این التزام شدید با دستورات استاد و مواظبت بر آن همراهى نشود هر آن انسان در معرض خطرات قرار گرفته و جولانگاه گمراهى‌ها و وسوسه‌هاى شیطانى و نفسانى خواهد شد و وحشت‌هایى بزرگ‌تر از این‌ها ممکن است رخ بدهد که از سقوط در آن

مسیر و چسبیدن به ریسمان آن، به خداوند متعال پناه مى‌بریم.

۴۴٧

با توضیح هرچه بیشتر (در نظر بنده) ، روشن شد که سلوک عرفانى در این مدرسه همان سیطره یا توجه بر عوالم روحى و صفات اخلاقى بوده و توانایى کشاندن نفس به سوى حرکت در راه مستقیمى است که مورد رضایت شارع مقدس مى‌باشد و مبادى اسلامى و ارزشهاى والاى انسانى خواهان آن است و انسان را از تمام خواهشهاى پست نفسانى برحذر مى‌دارد. این‌چنین سلوک عالى مختص مردان دینى نیست، بلکه شامل سایر افراد هم (از سطوح مختلف اجتماعى) مى‌شود. آرى، چیزى که هست این هدف (تهذیب اخلاق) یا به تعبیر صحیح‌تر ضرورت و لزوم این هدف براى علما و حامیان معارف اسلامى واضح‌تر و روشن‌تر مى‌باشد، همان کسانى که به خاطر تحصیل و شناخت کامل حدود و قوانین الهى انتظار مى‌رود که مسئولیّتى را عهده‌دار شوند.

آرى، آنها اولى هستند که این‌چنین هدفى را دنبال کنند و این به سبب سختى وظائف اجتماعى و مسئولیّت‌هاى مهمّى است که برعهده آنها گذاشته شده است. زیرا آنها، در درجۀ اول، نسبت به حیف و میل و تضییع امور مربوط به مردم خود و افراد تحت رهبرى خویش مسئول هستند. زیرا آنها ورثۀ انبیا هستند، و بار سنگین پیامبران و مسئولیت بزرگ و رسالت عظیم آنها را بر دوش مى‌کشند. به دلیل خطر این مسئولیّت و اهمیّت آن و سختى پذیرفتن آن و ترس از ناتوانى ایفاى حق آن است که بزرگان اخلاقى و کسانى که سختى و خطر این وظیفه را درک کرده بودند از آن گریزان بوده و زیر بار آن نمى‌رفتند.

زیرا کسى که آمادۀ پذیرش این مسئولیّت مى‌شود در واقع خود را در راهى آمیخته به خطرات و پرتگاه‌هایى قرار مى‌دهد که خوف و هراس فراوان دارد. . . و هیچ‌گاه او مانند کسى نیست که به تنهایى حرکت مى‌کند و تنها به خود تکیه دارد و راه خود را مى‌پوید و تنها به فکر نجات خود مى‌باشد.

قبلا از مرحوم قاضى نقل شد که هرگاه مى‌شنید یکى از مریدان و یارانش متصدى منصبى از مناصب زعامت شده است استعاذه مى‌کرد و از شیطان به خداوند پناه مى‌برد.

قبلا، در همین راستا، برخورد و عکس العمل سید احمد کربلایى و قبل از او استادش مولى حسین‌قلى همدانى و دیگرانى که به روش آنها رفتار کردند بیان شد.

۴۴٨

همه این‌ها مردان برجسته‌اى بوده و مرتبۀ عظیمى از علم و معرفت و تهذیب را درک کرده‌اند؛ با این حال در مقام تواضع و نسیان خود هستند و خویشتن را در قبال مسئولیت‌ها و التزام به امر مهم قیادت و مرجعیت، کوچک و حقیر مى‌دانند.

آرى، مگر آنکه به این امور امر بشوند، که در این موقع در میدان ظاهر مى‌شوند و به بهترین شکل به وظیفه و مسئولیّت مهم قیام مى‌نمایند. و ما نیاز (جدى) نداریم بر اینکه بشناسیم این اوامر و دستورات از کجا به این‌ها صادر مى‌شود و به چه شکلى آن دستورات را دریافت مى‌کنند. زیرا این مسئله به بحث تازه‌اى نیاز دارد.

با توجه به اینکه در نظر این‌ها عرفان مى‌تواند در بین مردم و تمام سطوح جریان یابد لازم است که در ساده‌ترین شکل و آسان‌ترین راه ممکن باشد. . . در چنین عرفان و سلوکى، تنها زیستن و گوشه‌گیرى و انزوا و سر زیر افکندن و در خود فرورفتن و غوطه‌ور شدن در افکارى مرده، وجود ندارد. همین‌طور، در نظر این‌ها، تشدید اعمال نامعقول و شکنجه نفس و سرکوبى خواهش‌هاى نفسانى، بیشتر از مطلوب شرع و مجاز از جانب فقهاى عظام، و ترک اعمال و وظایف اجتماعى و چه‌بسا (پناه بر خدا) امتناع از ازدواج به خاطر انصراف به عبادت و انقطاع به خدا صحیح نیست. زیرا ازدواج به خودى خود عبادت است و باعث حفظ سلامت بوده و حفاظى بر ایمان مى‌باشد.

انتخاب زاویه‌هاى مخصوص (مانند خانقاه) براى عبادت، غیر از مساجد معظم، و گسستن و دورى از مردم، که تنها به غیر خداى متعال مشغول شوند، همه این‌ها از مواردى است که از آن در عرفان و سلوک مطلوب و مورد نظر این‌ها خبرى نیست. و حتى این دورى از مردم در نزد برخى‌ها شامل اقارب و ارحام صاحب صله نیز مى‌گردد، در حالى که اجتماع و همزیستى با آنها و با کسانى که در مرتبه آنها هستند و مواصلت و ارتباط با آنها و اطلاع از امور آنان و مساعدت و درک آنها در حد امکان و راهنمایى آنها. . . و انس با مصاحبت آنها و شاد کردن دل آنها. . . همه این‌ها عبادت مورد ترغیب شرع مقدس مى‌باشد.

همین‌طور، ظاهر شدن در قالب و صورت و علامتى خاص و عجیب و غریب و غیر معمول پیش مردم و نیز امرار معاش از راه غیر متداول بین مردم صحیح نیست. از برخى‌ها نقل شده است که «کشکول» حمل مى‌کرده‌اند و در گذرها راه مى‌افتادند، نه به

۴۴٩

مقصد «تکدى و گدایى» ، بلکه به جهت سرکوبى طغیان نفس و شکستن غرور و تکبر آن، تا نفس مطیع گردد و به طبیعت مطلوب خود درآید، که نتیجه آن امرار معاش و ارتزاق از راه صدقۀ مردم خواهد بود. این‌ها و هرکسى که در چنین راهى گام بردارد همه تحت عنایت صاحبان مال و مکنت خواهند بود. . . و بدون آنکه فعالیّت و تلاش بکنند نیازمندى خود را از راه مساعدت و کمک دیگران تأمین مى‌کنند. که این حقارت و پستى شامل همه آنها مى‌گردد.

این بدان معنى نیست که امثال این‌ها به هیچ مرتبه‌اى از مراتب کمال نفسى و اخلاقى نرسیده‌اند. زیرا آنچه که مشاهده شده و به تجربه و بررسى به اثبات رسیده است خلاف این را ثابت مى‌کند. بنابراین، در بین این‌ها هم واصلان به بالاترین مراتب کمال وجود دارند و امکان ندارد کسى منکر آن بشود، خواه از شیعه امامیه یا از عامه اهل سنت باشند. آثار و کتب ارزشمند و کم‌نظیر آنها، که مانند اثرى گران‌قیمت و مفید از جهت روحى و اخلاقى توسط اهل فرهنگ حفاظت مى‌شود، به این امر گواهى مى‌دهند؛ به طورى که مجالى براى شک و تردید در این باقى نمى‌گذارد که در بین این‌ها نیز کسانى هستند که به درجات عالى رسیده‌اند و بهره‌اى از فنون معرفت را کسب کرده‌اند و به مواردى از اسرار هستى و مرگ و زندگى و مبدأ و معاد و برزخ و قبر و دیگر مراحلى که انسان در سیر و حرکت طولانى خود آنها را پشت‌سر مى‌گذارد اطلاع و آگاهى یافته‌اند.

آرى، قصد ما این نیست. . . بلکه هدف این است که سیر و سلوک در نزد فقهاى شیعه به این نوعى درآمده است که نزدیک به صحت بوده و به نحو آسان‌ترى قابل دسترسى است، بدین صورت که اکتفا به ظاهر شریعت مقدس، به اضافه اندک عنایت و توجه به عوالم روحى و فراسوى این ظواهر فریبنده چشم، راه سالم و صحیحى خواهد بود، تا اینکه تمام همت آدمى صرف امور مادى ناچیز و محدود نشود. . . و احساس روحى و اشتیاق و ذوق انسان نسبت به عوالم دیگر نیز جایى در زندگى انسان داشته باشد و اگرچه به کلى به سوى آن عوالم و آن احساسات روى نگرداند حد اقل اندک توجهى به این مسائل بکند.

پس اگر از این زاویۀ تاریک به انسان نظر افکنیم، به راستى چقدر موجودى حقیر و کم‌ارزش خواهد بود؟

۴۵٠

از مسیر سخن و سیاق بحث معلوم مى‌شود که باید اعتراف کرد که دیگر فرق اسلامى هم مواردى از کمال را دارا هستند. . . ولى از مرحوم قاضى نقل شده است که ایشان منکر این امر بوده‌اند، همچنان‌که یکى از بزرگان به نقل از ایشان آورده است که در تعلیل این مسئله مى‌فرمودند که وصول به کمالات اخلاقى و روحى جز براى فرقۀ ناجیه (شیعه اهل ولایت) امکان ندارد و دیگران یا شیعه بوده‌اند و از اهل زمان خود تقیه مى‌کرده‌اند و یا اگر هم چیزى داشته باشند چندان ارزش و اعتبارى ندارد.

این فرمایش ایشان از جهتى و با توجیهى خاص مى‌تواند صحیح باشد، با این توجیه که کمال حقیقى، که سودمند به حال انسان در دنیا و آخرت باشد، به صورت صحیح همان است که از راه محمد و آل محمد (ص) حاصل مى‌گردد. ولى ما (ضمن تصدیق این نظر) شاهد هستیم که افراد غیر مسلمان انواع کمالات نفسى و روحى و اخلاقى را دارا بوده و به بسیارى از اسرار پنهان هستى دست یافته‌اند. آنگاه چگونه مى‌توانیم این توانایى را در مورد افراد مسلمان، که غالبا مخالف و معاند سرسخت «اهل بیت» هم نیستند، انکار کنیم؟

این به سبب آن است که صاحب هر نوع کمال روحى و اخلاقى نمى‌تواند کمال ظاهرى در وجود دیگرى را انکار کند و شایسته آن است که کمال روحى انسانى را در مسیرى قرار دهد که به راه صحیح نزدیکتر مى‌باشد. . . به همه این‌ها اضافه مى‌کنم «لباس و پوشش» را که به آن اهمیّت مى‌دهند و زیاد در مورد آن بحث مى‌کنند. زیرا همه گروههاى اخلاقى و اهل سلوک و طریقت (یا اکثریت این‌ها) به اینکه طریقت و سلوک یا «علوى» یا «رضوى» است ایمانى قوى دارند؛ یعنى همه گروههاى اهل طریقت، سلسله خود را از طریق حضرت على یا حضرت امام رضا علیهما السلام به اهل بیت مستند مى‌کنند.

امّا بعد، خداوند الهام‌بخش و نطق‌آفرین را سپاسگزارم که توانستم تمام یا بیشتر آنچه را که مى‌خواستم بیان کنم و، همچنان‌که مى‌بینید، به صورتى درآمد که خالى از بى‌نظمى و پریشانى نیست. سخن را با این حکایت که در نوع خود منحصر بفرد بوده و منسوب به «حاتم اصمّ» (حاتم بن عنوان، که کنیۀ او «ابو هشام» و معروف به «اصمّ» مى‌باشد. او، در واقع، کر نبوده است، ولى به جهت خطایى که از یک زن در حضور او سر زد و او به کر بودن تظاهر کرد به این اسم معروف شد) مى‌باشد به پایان مى‌بریم.

۴۵١

نقل کرده‌اند که: وقتى استاد او (شقیق بلخى) رحلت کرد مردم به سوى او شتافتند و از او خواستند که عهده‌دار مجلس وعظ و ارشاد گردد. ولى او به این استدلال که لیاقت چنین کارى را ندارد امتناع ورزید. مردم اصرار کردند. او یک سال از مردم مهلت خواست تا در خانه خود به عبادت مشغول شود. به او مهلت دادند. بعد از یک سال، مردم درخواست خود را تکرار کردند. او از منزل بیرون آمد و روى به صحرا نهاد؛ درختى را دید که گنجشکانى بر آن جمع شده‌اند؛ نزدیک آن درخت رفت؛ همۀ گنجشکان ترسیدند و فرار کردند. . . حاتم یک سال دیگر مهلت خواست. . . آن یک سال را نیز به همان نحو به عبادت و راز و نیاز پرداخت. . . دوباره مثل بار اول به صحرا رفت. . .

همان درخت را دید که گنجشکانى بر آن گرد آمده‌اند. . . نزدیک درخت رفت. این‌بار گنجشکان پراکنده نشدند. لذا دستش را به سوى آنها دراز کرد؛ مضطرب شدند و ترسیدند و فرار کردند. بنابراین، براى بار سوم مهلت خواست. . . سال دیگر سپرى شد. این بار وقتى که مردم درخواست خود را تکرار کردند. . . او به صحرا آمد و باز همان درخت و گنجشکانى بر سر آن. . . دستش را به سوى آنها دراز کرد. این‌بار نترسیدند و فرار نکردند. . . شروع کرد به اظهار محبت و ملاطفت با آنها. . . درحالى‌که گنجشکان در حال آرامش در دستان او بودند و از او نمى‌گریختند. . . آنگاه رو کرد به مردم و گفت: بروید که فردا با شما خواهم بود. . . فردا مردم دور او جمع شدند؛ بالاى منبر رفت و گفت: خدا رحمت کند کسى را که امروزش بهتر از دیروزش باشد. . . خدا رحمت کند کسى را که براى چنین مرتبه‌اى تلاش کند. . . از این سخن او عده‌اى از شنوندگان بى‌هوش شدند و افتادند. . . و عده‌اى به دست او هدایت یافتند. . .

 این بخش را به این حکایت ختم مى‌کنم، بدون آنکه به نکات بلند و دقیقى که به خاطر آنها این حکایت را ذکر کردم اشاره‌اى کرده باشم. و از خداوند متعال خواستار هدایت و توفیق هستم.

و السلام

فهرست تفصیلى

مقدمه خطبه ٧

تمایز میان نبوت و امامت ٧

اقسام هدایت ٨

امامت، هدایت تکوینى و وجودى است ٩

عالم خلق و عالم امر ١٠

وصایت و ختم نبوّت ١١

بیان قاضى عضد إیجى و علاّمه امینى ١٢

بیان حضرت امیر المؤمنین: معرفت امام سبب ورود به بهشت ١٣

تحقیق آیت‌الله طهرانى دربارۀ سیر و سلوک افراد در ادیان و مذاهب مختلفه و نتایج آن در وصول به توحید و عرفان حق‌تعالى ١۴

اشاره به برخى از خصوصیات امام در گفتار امیر المؤمنین علیه السلام ١٧

دلالت حدیث قرب نوافل در نیل به مقام ولایت ١٨

توضیح حدیث قرب نوافل ٢٣

تقسیم مردم به سه دسته در کلام امیر المؤمنین علیه السلام ٢۵

نحوۀ حصول علم براى علماى ربّانى ٢٧

مراتب متعدد براى نفس آدمى ٢٧

باب حصول کمالات معنوى (فناى در ذات و توحید صرف) براى غیر معصومین بسته نیست ٢٩

۴۵۴

سرّ غیبت امام زمان (عج)٣٠

همۀ پاکان از ذریّۀ حضرت ابراهیم خلیل به عهد امامت (باطنى) مى‌رسند ٣٠

عباد الرّحمن به نصّ قرآن کریم از خداوند درخواست عهد امامت مى‌نمایند ٣١

ذکر سلسله نورانى عالمان ربّانى از عرفاى شیعه در سده‌هاى اخیر ٣٧

انگیزۀ نگارش این رساله به‌عنوان مقدّمه ٣٧

[ذکر بعضى وقایع در علوم باطنى حضرت آقاى قاضى قدّس سرّه]۴٠

کلمه‌اى را که حضرت امام زمان (عج) هنگام ظهور به اصحاب خود مى‌فرمایند، مى‌دانم ۴٠

از وادى السلام فهمیدم ۴٠

نشان دادن محلّ ورود قافلۀ حسینى به کربلا ۴١

تمام نقاط صحن مطهّر حکم خانه امیر المؤمنین (ع) را دارد ۴٢

«الاّى» مرحوم انصارى و مرحوم قاضى (رضوان الله علیه)۴٢

«ها، مشغول جنگ هستى؟»۴٣

همه کس طالب یارند، چه هشیار و چه مست ۴۴

تقلید از مرحوم قاضى رضوان الله علیه به امر امام زمان علیه السلام ۴۵

فناى در توحید ۴۶

بیائید: اى موحّدین توحید أفعالى ۴٧

دیدى، خداوند قادر است ۴٩

«اشاره‌اى به طریقۀ عرفانى حضرت آقاى قاضى قدّس سرّه الشریف»۴٩

بیان علاّمه طباطبائى (قده) پیرامون معرفت نفس ۵٠

معرفت أنفسى سودمندتر از معرفت آفاقى است ۵٠

جایگاه معرفت نفس در کلمات امیر المؤمنین (ع)۵٢

معرفت نفس، طریق عرفانى مرحوم قاضى و اساتید ایشان بوده است ۵۵

سلسلۀ دیگر اساتید عرفانى مرحوم قاضى قدّس سرّه ۵٧

حکایت راهنمایى مرحوم قاضى به قبر پدرشان مرحوم آقا سید حسین رضوان الله علیه ۶٠

سلسلۀ اساتید مرحوم قاضى به بیان آیت‌الله طهرانى قدّس سرّهما ۶٣

«معرفت نفس» چیست؟۶۵

۴۵۵بیان دقیق‌تر مرحوم علامه طباطبائى در تفسیر معرفت نفس ۶٨

بیانى از ابن سینا و صدر المتألهین در تطبیق با معرفت النفس عرفانى ٧١

کلام نورانى امام صادق سلام الله علیه در معرفت نفس و توحید ٧٣

وجه اختصاص معرفت النفس به‌عنوان اختصاصى عرفاى شیعه متأخّر ٧۵

انواع راه‌هاى توجه به نفس ٧۶

مقصود عرفاى بالله از معرفت نفس فقط نیل به مقام توحید و لقاى حضرت معبود است ٧٨

اقسام سه‌گانۀ عبادت‌کنندگان ٧٩

اصول عبادت در آدمى ٨٠

اختلاف آراء در تفسیر فناى عرفانى و وصل توحیدى ٨٢

مقصود از شهود حضورى ٨٨

«اشاره به تفسیر فناى عرفانى»٨٩

نحوۀ سیر نفس در صور و مراتب مختلفه وجودى ٩٠

شواهدى از احوالات عرفاى بالله در مراتب سیر توحیدى ٩٣

من به کیمیا نیازى ندارم ٩۴

شواهدى بر تحقّق طىّ الارض براى مرحوم قاضى ٩۴

بى‌اعتنایى به حوریّۀ بهشتى و توجّه تامّ به مقصود اصلى ٩۶

در راه توحید باید از همۀ تجلیّات آسمانى و صفاتى گذشت ٩٧

عبرتها از داستان آقا میرزا ابراهیم عرب ٩٨

تفاوت طریق تقویت نفس با معرفت نفس ٩٩

تشرّف بعضى شاگردان مرحوم قاضى به محضر حضرت صاحب‌الامر (عج)١٠٢

تشبیه میان حالات شیخ احمد احسائى با حال حاج رجبعلى خیاط ١٠٣

دو قاعدۀ کلّى در سیر معنوى ١٠۵

«تمایزات دیگر صوفیه با عارفان موحّد»١٠۶

انحراف از روش تربیتى و معنوى ائمۀ اطهار در بعضى طرق صوفیه ١٠٨

ذکر پاره‌اى از نمونه‌هاى انحرافى در روش تربیت صوفیه، در سیرۀ سلوکى ابراهیم أدهم ١٠٩

وضع زندگى ظاهرى حضرت آقاى قاضى و مقایسۀ آن با روش صوفیه ١١٢

۴۵۶

مقایسۀ مواردى دیگر از دو طریقه تربیت نفس ١١٧

توصیف آیه الله طهرانى از شخصیت مرحوم قاضى ١١٨

«دستورالعمل‌ها جهت نیل به مرحلۀ معرفت النفس»١٢٠

ارکان سلوک ١٢١

صدق و ایثار سرمایه سلوک ١٢٢

تأثیر ویژۀ روضه و عزادارى حضرت سید الشهداء در طلوع سلطان معرفت ١٢٣

حالت شیفتگى مرحوم قاضى نسبت به حضرت ابا عبد الله (ع)١٢۵

مرحوم قاضى: من در تمام نقاط صحن مطهّر خوابیده‌ام ١٢۵

حضرت ابا لفضل (ع) : کعبه الاولیاء ١٢۶

اهمیّت و لزوم استاد ١٢٧

متن

قول علامه طباطبائى ١٢٩

سپاس ١٣١

دیباچۀ مترجم ١٣٣

تقدیم ١٣٩

پیشگفتار مؤلف ١۴٣

قسمت اول: شرح احوال حاج سید میرزا على آقا قاضى ١۴٩

غدیریه ١۶٣

نامه شعرى ایشان در سال ١٣٠٨ به نماینده روم ١٧٨

قصیده‌اى که در سال ١٣۵۶ سروده‌اند ١٨۵

نمونه‌اى از تواضع ایشان ١٩١

نامه ایشان به برخى از یاران ١٩٣

ترجمه حدیث عنوان بصرى ٢٠١

قصیده‌اى که با بیت سید رضى شروع مى‌شود ٢٠۶

نامه به سید محمد حسن طباطبائى ٢٠٩

نامه‌اى دیگر ٢١۵

۴۵٧نامه به شیخ ابراهیم ٢١٨

نامه‌هایى به نزدیکان و دوستان ٢٢۴

نامه‌اى دیگر به یکى از دوستان ٢٣٣

آخرین اظهارات در باب زندگى خصوصى و رابطه ایشان با دیگران ٢۴٢

قسمت دوم: شرح احوال اساتید، دوستان و شاگردان مرحوم قاضى ٢۵٣

آقا سید حسین قاضى ٢۵۵

آقا سید ابو الحسن اصفهانى ٢۶١

آقا سید مرتضى رضوى کشمیرى ٢٧١

آقا سید احمد کربلائى حائرى ٢٧٩

شیخ محمد تقى آملى ٢٨٣

آقا میرزا ابراهیم شریفى ٢٩۵

سید محسن طباطبایى حکیم ٣٠٧

علامه طباطبایى ٣١١

سید محمد حسن الهى طباطبایى ٣٢٩

شیخ على قسام ٣٣۵

سید ابو القاسم موسوى خوئى ٣۴۵

سید على نورى ٣۵١

سید جمال الدین گلپایگانى ٣۵٣

سید محمد جمال هاشمى ٣۶١

شیخ عباس قوچانى ٣۶۵

شیخ على اکبر مرندى ٣٧٩

شیخ على محمد بروجردى ٣٨٣

سید هاشم رضوى کشمیرى ٣٩١

آیت الحق//سید محمد حسن قاضی

آیت الحق(قسمت هشتم)سید على نورى-سید جمال الدین گلپایگانى-شیخ عباس قوچانى معروف به (هاتف)-شیخ على محمد بروجردى-شیخ محمد تقى بهجت فومنى رشتى

سید على نورى

 

و از کسانى که به مجلس هفتگى عصر جمعه مى‌آمدند جناب سید على نورى بود. . . و فراموش نمى‌کنم که قبل از دیگران در مجلس حاضر مى‌شد و تمام همتش آن بود که قبل از پر شدن مجلس و اجتماع دیگران، زمانى را با آقاى قاضى خلوت کند. . . گفتگو میان آن دو آرام و به صورت خصوصى بود. . . و زمانى که کم‌کم دیگران حاضر مى‌شدند گفتگو را قطع مى‌کردند. . . و براى بار دیگر به اجتماع مى‌پرداختند.

 این سید بزرگوار را همیشه پیش چشم خود مجسّم مى‌کنم؛ میان قد، خوش‌سیما، با اندکى مو در دو طرف پیشانى، چهار شانه، چاق و مایل به کوتاهى که در موقع راه رفتن متمایل مى‌شد. . . و وقتى سخن مى‌گفت خندۀ شیرین بر لبانش ظاهر مى‌گردید

.

رسایل و مکاسب را، که به اصطلاح حوزه «سطوح» نامیده مى‌شوند، در مسجد خلیلى (در انتهاى بازار عماره) تدریس مى‌کرد و تعداد زیادى از اهل فضل در حضور او حاضر مى‌شدند. صداى بحث و گفتگوى آنها بلند مى‌شد و استاد با سعۀ صدر و سیماى خندان به آنها گوش مى‌داد و سؤالات آنان را پاسخ مى‌گفت و مشکلات کتاب را با اطمینان و اعتماد کامل و تسلط بر مسائل کتاب حل مى‌کرد. در این مجلس تدریس، غیر از فضلا، افراد دیگرى حاضر نمى‌شدند. . . زیرا، بدلیل کوچکى مکان و کثرت حضور مبرزین، جایى براى دیگران نبود.

شیخ آقا بزرگ تهرانى شرح حال این سید بزرگوار را نوشته است. او مى‌گوید: جناب ایشان، فضیلتى ناشناخته و علم کافى به دست آورده بود، رفتارى پسندیده و سیرتى نیکو داشت، که سبب رفعت مقام او در نظر آشنایان شده بود. از هیکل زیبا و اخلاق نیکو

٣۵٢

برخوردار بود. بزرگ‌منش و وارسته و متقى بود. در امورى که به او مربوط نمى‌شد دخالت نمى‌کرد. از کسى بدنامى نمى‌نمود و با همتاى خود آیت‌الله سید عبد الهادى شیرازى، و دیگر هم‌پایه‌هاى اهل فقاهت و دیانت، بیشتر افت‌وخیز داشت. . . در جوامع دینى و علمى از احترام کافى و مرتبه‌اى بلند برخوردار بود. . .

حکمت را نزد شیخ على محمد نجف‌آبادى تحصیل کرده و در تهذیب و اخلاق در محضر شیخ آقا رضا تبریزى و دیگران بوده است. استاد او در فقه و اصول شیخ محمد کاظم خراسانى و شیخ الشریعه اصفهانى است. در سال ١٣٨١ ق. وفات یافت (خداوند او را در رحمت و رضوان خود جاى دهد) .

اینکه فرمود: «در امورى که به او مربوط نمى‌شد دخالت نمى‌کرد» ، معنایى بلند دارد.

زیرا خوددارى از دخالت در امور دیگران و پرداختن هرچه بیشتر به امور روحى خویشتن، معناى وسیع و والایى دارد که جز براى اندک مردان نمونه، میسّر نمى‌گردد.

در حال حاضر فرزند ایشان سید محمد نورى در محافل دینى به علم و فضیلت و تقوى معروف است (خدا او را حفظ کند) . مقدمات و سطوح را در نجف اشرف باهم خواندیم. او از دوستان قدیمى ماست، و دو برادر دیگر نیز دارد که در مرتبه والایى از تقوى و فضیلت قرار دارند.

٣۵٣

سید جمال الدین گلپایگانى

و از اصحابى که نام او همراه نام مرحوم قاضى ذکر مى‌شود آیت‌الله العظمى سید جمال الدین گلپایگانى است. که زعامت و مرجعیّت به مدّت کوتاهى به ایشان محول شد. . . شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب ارزشمند «طبقات اعلام الشیعه» در مورد ایشان مى‌گوید:

«او سید جمال الدین بن سید حسن موسوى. . . یکى از مراجع عصر در نجف اشرف مى‌باشد.

در روستاى «سعیدآباد» در یک فرسخى «گلپایگان» به سال ١٢٩۵ ق. متولد شد. مقدمات را در شهر خود یاد گرفت. سپس به اصفهان مهاجرت کرد و «سطوح» را از بعضى علماى آنجا تحصیل کرد. آنگاه در سال ١٣١٩ ق. به نجف مهاجرت نمود.

بین من و ایشان محبت خالص و رفاقت صمیمى برقرار بود. آن زمان در محضر مولى شیخ محمد کاظم خراسانى و شیخ آقا رضا همدانى حاضر مى‌شد. سپس مدتى در سامرا در محضر میرزا محمد تقى شیرازى حاضر گردید. در آخر، تنها به محضر میرزا محمد حسین نائینى بسنده کرد و بیشتر تقریرات او را نوشت. در سال ١٣٧٧ ق. وفات یافت.»

این سید بزرگوار و عظیم الشأن، با آن سن زیاد و کثرت مشاغل، در مناسبت‌هاى خاص از مرحوم قاضى دیدن مى‌کرد و معمولا از قاضى درخواست مى‌کرد که براى ملاقات، وقت قبلى مشخص کند. آقاى قاضى خود را براى این ملاقات مهیا مى‌کرد و آنچه را که مناسب مقام ملاقات‌کننده بود از چاى و چپق و میوه حاضر و آماده مى‌ساخت. و من ندیدم که براى ملاقات کسى قبلا آماده و مهیا بشود، اما عادت ایشان استقبال و مشایعت بود و با همه ملاقات‌کننده‌ها چنین مى‌کردند. ولى آمادگى قبلى براى

٣۵۴

ملاقات را فقط در مورد آقاى سید جمال الدین گلپایگانى انجام مى‌دادند. همین‌طور به دست خود کفش‌هاى او را جفت مى‌کرد و گاهى با گوشۀ عباى خود آن را تمیز مى‌کرد.

و از مجموعه خواص. . . آیت‌الله سید محمد حسین تهرانى از شیخ عباس قوچانى (وصى آقاى قاضى) نقل مى‌کند که فرمود:

بر حسب اتفاق استاد ما آقاى قاضى به زیارت سید جمال گلپایگانى رفت. . . که معمولا این‌گونه ملاقات‌ها کمتر اتفاق مى‌افتاد و در مناسبت‌هاى خاص و با اطلاع قبلى صورت مى‌گرفت. . . در اثناى صحبت آقاى گلپایگانى از قاضى درخواست (نصیحت و موعظه) نمود. آقاى قاضى جواب داد که شما بحمد الله جامع کمالات هستید. . . بنده چیزى ندارم که به شما تحفه بدهم. . . سید اصرار کرد آقاى قاضى فرمود: من چیزى نمى‌دانم و چیزى ندارم جز آنکه بگویم: قبل از تشرف ما به این مجلس، کتابى خوانده مى‌شد که در آن، شرح حال برخى از سالکان و عارفان ذکر شده بود. در آن کتاب از یکى از عرفا نقل مى‌کرد که وقتى مى‌خواست بخوابد هیچ‌چیزى در خانه براى خود باقى نمى‌گذاشت، از تکه نان گرفته تا آب آشامیدنى، مگر آنکه همه را در راه خدا انفاق مى‌کرد.

وقتى سید این سخن را شنید بلند شد و آقاى قاضى را وداع کرد و رفت.

و به این مناسبت حکایت‌هاى عجیب و غریب از سید نقل مى‌شود. . . بعضى اهل سلوک نقل مى‌کنند که وقتى قبور وادى السلام را زیارت مى‌کرد، گاهى برحسب اتفاق مى‌دید بعضى از اموات ناله و فریاد مى‌کنند. . . و یک بار در مورد قبرى دقت مى‌کند و مى‌بیند که قبر تازه است و بعد از جستجو مى‌شناسد که قبر فلانى است. . . و بعد از تحقیق از متوفى معلوم مى‌شود که آن شخص به عده‌اى ایتام بدهکار است و فرزندانش به فکر اداى دین و برائت ذمّه او نیستند. . . سید به آنها متوسل مى‌شود که قرض او را ادا کنند. . .

مثل اینکه آنها مى‌پذیرند و قرض او را مى‌پردازند که سید دوباره برمى‌گردد و دیگر آن ناله و فریاد را نمى‌شنود!

موارد دیگرى از این‌گونه حکایات به ایشان نسبت مى‌دهند که اینجا گنجایش نقل آنها را ندارد.

مؤلف گوید: هدف ما از ذکر این‌گونه حکایت‌هاى نادر، در هر مناسبتى، به همراه

٣۵۵

ذکر افراد منتسب به این حکایت‌ها، اثبات این مطلب است که در مجموع این عالم، عجایبى از غیب وجود دارند که اذهان عامى طاقت آن را نداشته و عقول آنها تحمل ادراک آن را ندارند لذا آن را در پردۀ کتمان نگهداشته‌اند و جز براى خواص بیان نکرده‌اند. کثرت این حکایت‌ها و نقل متواتر آنها از طرق متفاوت و از افراد مختلف سبب اطمینان به صحّت آنها مى‌شود و منکران را از میدان خارج مى‌کند.

ما چاره‌اى نداریم جز آنکه، چشم دل و عقل خود را باز کنیم و از فراسوى ظاهر طلب شفا بنماییم و از پشت این حجابها مصرانه حقایق را تمنا بکنیم، اگرچه نمى‌توانیم با تمام وجود به سوى این حقایق توجه بنماییم، جز آنکه پرتوى از نور آنها سبب اطمینان نفس ما و تحریض عواطف ما و بیدارى قلب و عقل ما خواهد شد. خداوند ما را از آنهایى قرار دهد که مى‌شنوند و بیدار مى‌شوند.

و از سخنان طیّب و پاکى که حس عظمت روحى و اخلاقى را در انسان بیدار مى‌کند و فطرت آدمى را براى انقطاع الى الله و توجه و عنایت به خواسته‌هاى روح و گرایش به سوى الگوى عالى در دین و عقیده و راز و نیاز و لزوم استاد برمى‌انگیزد مطلب زیر است، که از افرادى که در محضر آنها حاضر مى‌شدیم و با مجالس آنها انس گرفتیم از این سید بزرگوار نقل مى‌کنند، که فرمود: من در درس اخلاق و تهذیب در محضر آقاى شیخ على محمد نجف‌آبادى حاضر مى‌شدم که از ثقات و از شاگردان سید احمد کربلایى حایرى بود. . .

مؤلف گوید: از این سخن معلوم مى‌شود که اکثر بزرگان براى تحصیل اخلاق و تهذیب نزد استاد خاصى، غیر از استادشان در علوم و معارف اسلامى، حاضر مى‌شدند. . .

شیخ آقا بزرگ طهرانى معمولا در اثناى شرح حال هریک از علما در «طبقات اعلام الشیعه» استاد خاص هریک از آنها را در اخلاق و عرفان ذکر مى‌کند و او را معرفى مى‌نماید و نام مى‌برد. در شرح حال سید على نورى، که اخیرا ذکر او گذشت، دیدیم که گفت: حکمت را نزد على محمد نجف‌آبادى (١٣٣٢) فراگرفته و به دست آقا رضا تبریزى (١٣٣١) تهذیب یافته است. و از این شیخ ربانى (آقا رضا) نقل مى‌کند که:

او علاوه بر منزلت علمى، از مختصان و ملازمان علامه فقیه، مربى سالکان، مولى حسین قلى همدانى بود. . . تا اینکه در تقوى و تذکر و تفکر و دیگر مراتب مراقبه و سیر و

٣۵۶

سلوک یگانه زمان گردید، علاوه بر اینکه جلالت قدر و مهارت و دقت نظرى که در فقه و اصول داشت، به‌طورى که وقتى شروع به موعظه و نصیحت مى‌کرد بر احساسات مردم مستولى مى‌شد و دلها را به تصرف خود در مى‌آورد، و این بدان جهت بود که خودش موعظه‌پذیر بود و به آنچه که دیگران را امر مى‌کرد عمل مى‌نمود.

یک‌بار من مجلس او را مورد دقت قرار دادم و دیدم که اصحابش ستاره‌وار اطراف او را گرفته‌اند، درحالى‌که موجى از نور و روشنایى آنها را احاطه کرده و نشانه‌هاى خشوع و خضوع و خشیت و توبه و انابه در وجود آنها ظاهر شده است. (خداوند آن روزگاران و آن ابدال را رحمت کند و بارشى از رحمت و رضوان خود را بر اجساد آنها سرازیر کند) .

برمى‌گردیم به سخن آیت‌الله گلپایگانى؛ بعد از ذکر آنکه در اخلاق و تهذیب شاگرد شیخ على محمد نجف‌آبادى بود؛ فرمود: عادت من بود که حد اقل هفته‌اى یک‌بار براى تهجد شبانه به مسجد سهله مى‌رفتم. وقتى که نماز مغرب و عشا را تمام مى‌کردم اندکى غذا مى‌خوردم که مختصرى نان و سبزى بود. سپس کمى مى‌خوابیدم. آنگاه براى تهجد و نماز برمى‌خاستم و تا طلوع فجر به عبادت مى‌پرداختم. و هنگام برآمدن آفتاب به نجف اشرف برمى‌گشتم تا از درسهایم نمانم.

در یکى از شبها بعد از آنکه اعمال شبانه‌ام از اداى فریضه و اعمال مربوط به تحیت مسجد. . . را تمام کردم حدود دو ساعت از شب گذشته بود که دستمالم را باز کردم تا کمى غذا بخورم. همین‌که دست به غذا بردم صدایى حزین و آه و ناله‌اى شنیدم که از آخر مسجد و ضلع شمالى آن مى‌آمد. . . ظلمت شب همه جاى مسجد را فراگرفته بود و گمان مى‌کردم که غیر از من کسى در مسجد نیست. . . این صدا جاذبۀ خاصى داشت و با سوز و اندوهى که در مناجات خود با شعر فارسى و عربى و برخى مضامین دعاهاى وارده از معصومین بهم مى‌آمیخت همراه مى‌شد، به‌طورى که تمام توجه مرا به خود جلب کرد و مرا بى‌تاب کرد تا جایى که نتوانستم غذا بخورم و از خواب و استراحت ماندم. این صدا چنان بر حواس من مستولى شد که مرا از وظایف شبانه و از نوافل و اذکار و اورادى که براى من واجب بود باز داشت. صاحب این صدا با صوت بلند مناجات مى‌کرد، سپس کم‌کم آهنگ صداى خود را پائین مى‌آورد که شنیده نمى‌شد، آنگاه مجددا صدایش را بلند مى‌کرد، به‌طورى‌که سخنانش به خوبى شنیده مى‌شد. . . بعد مجددا

٣۵٧

صدایش را پائین مى‌آورد و همین‌طور. . . ناگهان توجهم به شبحى افتاد که به سوى مقام منسوب به حضرت مهدى (عج) پیش مى‌آمد، با گام‌هاى آهسته مى‌آمد و هروقت که دو سه قدم بر مى‌داشت اندکى آرام مى‌گرفت و مى‌نشست، سپس بلند مى‌شد و دنباله قرائت و مناجات را مى‌گرفت. این حالت تا نزدیکى‌هاى فجر و نماز صبح ادامه یافت تا اینکه تقریبا به مقام مهدى (عج) نزدیک شد. آنجا دیدم که غزلى از دیوان حافظ شیرازى را مى‌خواند:

ما به این در نه پى حشمت و جاه آمده‌ایم//از بد حادثه اینجا به پناه آمده‌ایم
رهرو منزل عشقیم و ز سرحد عدم//تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم
سبزۀ خط تو دیدیم و ز بستان بهشت//به طلبکارى این مهر گیاه آمده‌ایم
با چنین گنج که شد خازن او روح امین//به گدایى به در خانه شاه آمده‌ایم
لنگر حلم تو اى کشتى توفیق کجاست//که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم
آبرو مى‌رود اى ابر خطاپوش ببار//که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم
حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما//از پى قافله با آتش آه آمده‌ایم

مؤلف گوید: «شرح این ابیات در جاى دیگر این مجموعه گذشت و خلاصه آن این است که گوید: آمدن ما به این درگاه نه براى طلب جاه و مقام است، بلکه بدى حادثه ما را بر آن داشت که به اینجا پناه آوریم (شاید منظورش سرگذشت پدر ما آدم باشد) .

از عدم تا به عرصه وجود آمده‌ایم. . . این راه دراز را به عشق ازلى در راه رسیدن به محبوب پیموده‌ایم. . . شیفته (سبزى) جمال زیبایت شدیم. . . و بهشت را پشت‌سر انداختیم و بدنبال تو آمدیم که طبیب شفابخش دردها و زخم‌هاى ما باشى. . .

اگرچه گنجینه‌اى داریم که روح الامین نگهبان آن است، با این حال، به درگاه پادشاه آمده‌ایم و به او متوسل شده‌ایم، زیرا او مالک همه چیز است. . . (و شاید منظور شاعر از گنجینه، همان قرآن کریم یا روح قدسى باشد)

لنگرگاه کشتى صبر و کرمت کجاست؟ نزدیک است که گناهان و خطاها ما را در پیش دریاى کرمت غرق کند.

اى باران رحمت بر ما ببار، قبل از آنکه آبروى ما برود. ما به دیوان محاسبه تو با کارنامه‌اى سیاه و خالى از حسنات آمده‌ایم.

٣۵٨

حافظ! خرقه صوفیان خود را بینداز و برو (نیازى به آن نیست) ما قافله را با آتش برخاسته از اندوه و حسرت دنبال کرده‌ایم. . .»

با قرائت این ابیات به مقام منسوب به امام مهدى (عج) رسید. . . درحالى‌که نماز صبح نزدیک شده بود و شروع کرد به اقامۀ نافله و نماز مستحبى. . . تا اینکه وقت نماز صبح شد؛ بلند شد فریضه صبح را بجا آورد و به دنبال آن نافله را خواند تا نزدیک طلوع خورشید؛ آنگاه از مسجد خارج شد. . .

آیت‌الله گلپایگانى گوید از مشاهده او و شنیدن صداى او از خود بى‌خود شدم؛ هول و هراس وجودم را فراگرفت؛ او را دنبال کردم و از خادم مسجد پرسیدم که او کیست؟ گفت: او «سید احمد کربلایى» است، شبهایى که مسجد از زوّار خالى است مى‌آید. . . و این حال اوست که در طول شب شاهد بودى! و به نجف برگشت.

سپس به نزد استادم رفتم و آنچه را که دیده بودم با جزئیات و تفصیل براى او شرح دادم. فرمود: بلى او فلانى است؛ آنگاه دست مرا گرفت و به منزل سید احمد کربلایى آورد و گفت: از امروز استاد تو ایشان است و باید تعلیمات و دستورات را از او اخذ کنى. . .

مؤلف گوید: تفصیل امثال این حکایت را، به دفعات از تعدادى از بزرگان عرفان و سلوک شنیده‌ام و نص مذکور در اینجا از آیه الله سید محمد حسین طهرانى. . . نقل شده است و معلوم مى‌شود که تنها آیه الله گلپایگانى نبوده که شاهد کیفیّت تهجد «آقاى حایرى کربلایى» در مسجد سهله بوده است، بلکه دیگران نیز مشاهدات خود را همین‌گونه نقل مى‌کنند. . . و نمونه‌هایى از اشعار عربى و فارسى و دعاهاى رسیده از معصومین را که در مناجات و خلوت خود در مسجد سهله یا در اماکن دیگر مى‌خوانده از او حفظ کرده‌اند؛ ما براى ارائه فهرستى از آن موارد دلیل و انگیزه‌اى نیافتیم لذا به همین یک مورد اکتفا کردیم. . .

آرى این حکایت با منقولات و مطالب دیگرى موافقت دارد که اشاره به آنها اشکالى ندارد:

١-او در شبهاى تاریک، معمولا آخر ماه، به مسجد مى‌آمد. در این موقع از هر ماه، رفت و آمد مردم به مسجد کمتر مى‌شد. زیرا اغلب پیاده مى‌رفتند و پیاده برمى‌گشتند، که در شبهاى مهتابى (اواسط ماه) ، به خاطر روشنایى ماه، واردین مسجد

٣۵٩

بیشتر مى‌شدند (تا زمانى که ما دیدیم این‌طور بود)

٢-آن مرحوم، در آخر ضلع شمالى، محلى براى عبادت خود انتخاب مى‌کرد که در سمت راست داخل مسجد بود. مقام مهدى (عج) در ضلع مخالف آن قرار داشت.

بنابراین مسافت بین این دو زاویه از مسجد سهله-ضلع شمالى و جنوبى-طولانى‌ترین مسافت داخل مسجد محسوب مى‌شد.

٣-او این مسافت را به‌عنوان مسیر حرکت خود در طول یک شب عبادت انتخاب مى‌کرد. . . یعنى بعد از هر دو یا سه قدم براى مناجات و نافله و نماز مى‌نشست، سپس بلند مى‌شد و گام‌هاى دیگرى برمى‌داشت و جلو مى‌رفت، تا ظهور اوائل صبح. . . صدایش زیبا و داراى جاذبیّت خاصى بود.

۴-به این ترتیب، وقتى به آخر شب مى‌رسید و به صبح نزدیک مى‌شد به نزدیک‌ترین نقطۀ مقام مهدى (عج) مى‌رسید، که در این نقطه به اداى باقى نوافل شب و نماز صبح مى‌پرداخت.

۵-و بر این حالت باقى مى‌ماند و تا نزدیک طلوع خورشید نماز نافله مى‌خواند (یکى براى من نقل کرد که آن مرحوم در این فرصت سجده مى‌کرد) ؛ آنگاه به سرعت از مسجد خارج مى‌شد تا همراه شاگردان در جمع طلاب و اساتید در نجف اشرف حاضر شود. ایشان اعمالى نیز در تهجد شبانه در کربلا دارد که شبیه همین اعمال ایشان در مسجد سهله مى‌باشد، و در طى آن به حائر-ضریح حسینى (ع) -مى‌رسید.

۶-سید احمد کربلایى از چهره‌هاى برجستۀ تقوى و علم و فضیلت بود، و در نزد تمام افاضل علم و اهل سیر و سلوک معروف است.

٧-از ایشان دعاها و اذکار و اشعار عربى و فارسى زیادى محفوظ است که در مناجات با پروردگار خود در چنین شبهایى قرائت مى‌کرده است. این مجموعه گنجایش ذکر آنها را ندارد. خداوند او را در رحمت و رضوان خود جاى دهد.

گفته مى‌شود که. . . براى آیت‌الله العظمى گلپایگانى مجلس و محضر درس اخلاق و سلوک مشاهده نشده است. . . جز آنکه به افراد معیّنى در زوایا و گوشه‌هاى صحن شریف حیدرى مجالسى اختصاص مى‌داده است. از فرزند ارشد ایشان، استاد هاشمى، از چگونگى این جلسات پرسیدم؛ جوابى نداد غیر از آنکه گفت: این مجالس خصوصى

٣۶٠

بود و گفتگو در آن به آرامى و سرى بین او و خواصش رد و بدل مى‌شد و به کسى اجازه نمى‌داد در آن حالت به نزد آنها برود و چه‌بسا این مجالس ساعت‌ها بطول مى‌انجامید. . .

ولى مجالس درس عمومى ایشان در فقه و اصول بود و تصانیف و تألیفات ارزشمند زیادى دارد که بطور مشروح در «طبقات أعلام الشیعه» ذکر شده است.

٣۶١

سید محمد جمال هاشمى

شاعر بلندآوازه و نوآور

بعد از آیت‌الله سید جمال گلپایگانى، فرزند ایشان سید محمد جمال هاشمى ذکر مى‌شود. . .

ادیبى که با اشعار خود مشهور شد و افراد دور و نزدیک او را شناختند و دوست و دشمن او را ستودند و نام و آثار ادبى او (در زمان ما) روزنامه‌ها و مجلات را پر کرد.

استاد کبیر شیخ محمد رضا مظفر او را به‌عنوان استاد ادبیات عربى در دانشکده فقه نجف اشرف معیّن کرد و او به بهترین شکل این وظیفه را انجام داد و اعجاب همه را برانگیخت تا جایى که به خاطر صداى خوش و لحن و بیان شیرین و قدرت خطابه و قریحۀ شعرى که داشت دانشکده فقه، براى جلوگیرى از نابودى آثار او، اقدام به ضبط سخنان ایشان در نوارهاى کاست نمود.

استاد خاقانى در کتاب «شعراء الغرى» گوید:

او ابو حسن سید محمد بن سید جمال موسوى، معروف به هاشمى، است؛ عالمى بزرگوار و نویسنده‌اى توانا و شاعرى نوآور است. . .

و در ادامه مى‌گوید: از میان دوستانم، هاشمى، با توجه به برخوردارى از موهبت ملاطفت و اخلاق خوش و دوستان زیاد و بهرۀ فراوانى که از این دوستى‌ها حاصل کرده بود، لطیف‌ترین روح و پاک‌ترین قلب‌ها را داشت. . . با خوشحالى و شجاعت به استقبال حوادث مى‌رفت. . . و در تمام این‌ها هیچ‌گاه اصالت خود را از دست نداد و از عقیدۀ خود دست برنداشت و از شخصیّت درونى خود تهى نشد. این قابلیت نمونه، سبب شد که تعداد بیشترى به او علاقه‌مند شوند و به این وسیله توانست بر محبّت و دوستى عدۀ

٣۶٢

بیشترى از دوستانش که بر سر محبت و تکریم او باهم کشمکش داشتند، نایل شود.

دیوان چهارگانۀ اشعار او مملوّ از عواطف و احساسات درخشانى است که به مجموعۀ دوستانش و شیفتگان روح و سلوک و علم و ادب خویش قدیم مى‌کند. آقاى قاضى به من خبر داد که او در عرفان و اخلاق شاگرد «قاضى کبیر» بوده است. (پایان کلام صاحب شعراء الغرى)

مؤلف گوید: اشعارش و خصوصا اشعار ذوقى او را لطائف عرفانى صوفیانه فراگرفته است و زمانى که مظاهر آفرینش و عجایب طبیعت، عواطف و احساسات بلند او را شعله‌ور مى‌کند و آنگاه که گم‌شده‌اش در میان عوالمى که او را احاطه کرده است هویدا مى‌گردد. . .

به این قصیده با عنوان (الله) نگاه کنید که این‌چنین آغاز مى‌کند:

قطره با دریا درآمیخت. . . آنگاه به ساحل دریا افکنده شد درحالى‌که خاطرات پاک خود را با این نغمه‌هاى گریان بیان مى‌کرد:

مبدأ الکون لک الکون و ما فیه یعود//أنت-ما أنت-وجود منه قد فاض الوجود
تنطوی فی نشر معناک رسوم و حدود//و لآلائک فی العالم ألطاف وجود
حیث لولاها لما اخضرّ من التکوین عود//و لما قام لهذا الفلک السامی عمود
منهل ما زال بالرحمه و اللطف یجود//و نظام فیه روح العدل و الحق یسود
أیّها الرمه من تاه بمعناه الخلود//فی سماواتک للفکر نزول و نهود
و لألحانک فی الذکر اضطراب و همود//نورک الظاهر عن ظاهره النور یذود
هو معنى جل أن یدرکه الوهم الشّرود//إنک اللّه و ما للّه غیب و شهود
صمد فرد قدیم لا ولید لا ولود//وثب العلم لنجواک فأعیاه الجمود
و سما الدین لدنیاک فعاقته القیود//فنأى (آدم) بالوصل و أدناه الصدود
و التوى (صالح) بالناقه مذ زاغت ثمود//و انزوى (یونس) فی البحر و مل الناس (هود)
و ل‍(إبراهیم) فی النار هدوء و صمود//و إلى الطور سعى (موسى) تزجّیه الیهود
و لروح اللّه فی المهد بروق و رعود//و ل‍(طه) فی السماوات عروج و صعود
ها هو الماضی وثوب و اضطراب و رکود//و من الحاضر لا یفرعنی الا الجحود
و لروحی فی شواطیک صدور و ورود//فسألقاک و إن خابت بمسعاک الجدود

٣۶٣

لی من روحی وعود سالفات و عهود

ترجمه شعر

اى مبدأ هستى، آفرینش از توست و به سوى تو برمى‌گردد.

تو، تو کیستى؟ وجودى که هستى از آن تراویده است.

در معناى تو، رسم و حدود پیچیده مى‌گردد و براى نعمت‌هاى تو در عالم، لطف‌ها و بخشش‌هایى است.

اگر آن لطف و بخشش‌ها نبود، هیچ روئیدنى از آفرینش سبز نمى‌شد و این فلک بلند سر بر نمى‌کشید و براى این سقف بلند ستونى بر پا نمى‌شد.

سرچشمه‌اى که پیوسته لطف و رحمت مى‌بخشد و نظامى که در آن روح حقّ و عدالت حکم مى‌کند.

اى بزرگى که جاودانگى از آن توست و براى فکر و اندیشه در آسمانهاى تو فراز و نشیب‌هایى است (فکر و اندیشه در معنى تو حیران است) .

نواى یاد تو در فراز و نشیب است و نور تو هویداست و از شدت ظهور نورها را دفع مى‌کند.

او معنایى است برتر از آنکه وهم آشفته او را درک کند.

تو خدایى و براى خدا پنهان و آشکار یکسان است.

بى‌نیاز یگانه و قدیم که نه زاده شده و نه مى‌زاید.

علم و دانش خواست که به تو برسد ولى از جمود خود ناتوان شد.

دین آمد که به دنیا مسلط شود ولى قیدها او را کنار زد.

آدم با آنکه نزدیک بود دور شد و این دورى-صحراها-باعث نزدیکى او گردید.

و صالح وقتى که قوم ثمود کفر ورزیدند با ناقه آمد.

و یونس در دریا منزوى شد و هود از مردم بیزار گردید.

و براى ابراهیم در آتش فراز و نشیب‌ها بود.

موسى به سوى طور شتافت درحالى‌که یهود او را طرد مى‌کرد.

و براى طه (پیامبر اسلام) در آسمانها عروج و صعودى هست.

٣۶۴

آرى، آن گذشته است که شتاب و اضطراب و حرکت و سکون دارد.

و اینک، بجز از جمود خود، از چیز دیگرى نمى‌ترسم.

و روح من در سواحل دریاى تو رفت و آمد دارد.

هرچند تلاش براى رسیدن به تو بى‌فایده است ولى من تو را ملاقات خواهم کرد.

روح من با تو عهد و پیمانى کهن دارد.

*** به تدوین آنچه در مجلس مى‌گذشت تأکید مى‌نمود.

و گاه مى‌شد که بعضى کتب را برایش قرائت مى‌کردم؛ او انبساط روحى پیدا مى‌کرد و از قرائت من افق‌هاى قلب و فکرش گشوده مى‌شد و به گفتن اشعار مختلفى که در دیوان چهارگانه‌اش موجود است شروع مى‌کرد.

فرزند بزرگترش، سید حسن هاشمى، به چاپ و نشر اولین مجموعه اشعار ایشان اقدام نمود، که امیدواریم به چاپ بقیه نیز موفق بشود.

من بارها از ایشان-سید جمال هاشمى-از سبب محبت و تقدیس و تکریم و احترامش نسبت به آقاى قاضى سؤال کردم. گفت: به خاطر توصیۀ پدرم. . . من به مشکلى برخورد نکردم مگر آنکه پدرم مرا به ملازمت دو نفر و خدمت در مجلس هفتگى آنها دستور مى‌داد: یکى عارف متصوف شیخ مرتضى طالقانى، و دیگرى عابد زاهد سید على قاضى. و من با جان و دل و تمام وجودم وابستۀ این‌ها هستم، اگرچه مشکلات موقت جسم مرا از آنها دور ساخته است.

او در سالهاى اخیر ملتزم خدمت آیت‌الله آقاى حکیم، مرجع و فقیه طایفۀ شیعه بود.

و جالب و شگفت‌آور است که من شخصا از ایشان نقل مى‌کنم که آیت‌الله حکیم به ایشان دستور داده بود که مثنوى مولوى را به شعر عربى برگرداند و او به این امر اقدام مى‌نمود. او قسمتى از اوقات خود را صرف این کار مى‌کرد. و اکنون جاى این سؤال از فرزندان ایشان باقى است که این کار و مسیر این توجه به کجا منتهى شد؟ . . . و من تردید ندارم که آن ترجمه در مرتبه بالایى از زیبایى و دقت خواهد بود.

٣۶۵

شیخ عباس قوچانى معروف به (هاتف)

و از جمله سخنان دلکش و دوست‌داشتنى براى من، سخن از شیخ عباس قوچانى است که همه از ایشان به «وصى مخصوص قاضى» تعبیر مى‌کنند. مثل اینکه برخى ترجیح مى‌دادند که «سید هاشم حداد» وصى قاضى باشد، به خاطر منزلت و مقام ناشناخته‌اى که در نزد آقاى قاضى داشت و مرحوم قاضى از او بسیار تجلیل مى‌نمود و، برخلاف عادت خویش با بقیه اصحاب، ساعت‌هاى طولانى با او خلوت مى‌کرد، زیرا وقتى که قاضى- در پایان مجلس-مى‌فرمود: «سبحان ربک رب العزه عما یصفون» ، جمع حاضر برمى‌خاستند و در هر حالى که بودند مجلس را خالى مى‌کردند.

و من خودم شخصا شاهد بودم که بعد از گذشت ساعتى یا ساعت‌هایى از مجلس، هنوز جذبات پى‌درپى او را فرامى‌گرفت و سیاهى چشمانش در داخل حدقه مى‌چرخید و او به چپ و راست متمایل مى‌شد و چه‌بسا در این مواقع آب خنک مى‌خواست که بنوشد و بقیه را بر سر و سینه بریزد.

اینجا بود که از اعماق جان ندا مى‌زد: «سبحان ربک. . . سبحان ربک» ، که آن را به سختى در لبانش مى‌چرخانید. در این حال، جمع حاضر پراکنده مى‌شدند، ولى حتى در چنین حالتى نیز، در تابستان یا زمستان، آقاى حداد منتظر بود که همه بروند و او نزدیک‌تر بیاید و باقى آب ظرف را به سینه خود بریزد!

همین‌طور، در حال وضو هم عادت مرحوم قاضى بر این بود و قطرات ریزان از صورت و محاسن و دستانش به زمین نمى‌ریخت، بلکه بر روى لباسش مى‌افتاد، زیرا آن قطرات نورند و از وضو جدا شده‌اند.

٣۶۶

گفتم که: برخى ترجیح مى‌دادند که قاضى چنین سخنى را-در خصوص تعیین وصى- در مورد «سید هاشم حداد» مى‌فرمود، ولى آن مرحوم هرگز چنین چیزى نگفت و شاید این هم از محدودیت‌هاى محیط بوده است. . . نه چنین نیست. . . او فقیهى است از فقهاى شیعه امامیه و محدث و مفسرى است که از او به‌عنوان صوفى عارف تعبیر نمى‌شود، مگر از زبان خواص. . . و حتى این خواص هم دیدیم که چگونه از ایشان-آقاى قاضى-تعبیر کردند و چگونه از سیرت و سلوک او و تقدمى که براى بعضى از اهل مجلس خود قایل بود سخن گفتند. . . بنابراین، عالم فقیه در نزد ایشان از منزلت و احترامى خاص برخوردار بود.

و شیخ عباس قوچانى عالم و فقیه و متبحر در فنون مختص این علوم است؛ با سعى و تلاشى قابل تحسین در مدت بیشتر از دهها سال به تحقیق کتاب (جواهر الکلام) پرداخته است؛ بعلاوه، بر تدوین کامل تقریرات درس بزرگان و مسائل علمى جدید و قدیم درس آنها نظارت داشت.

و او از خواص آیه الله مرجع، سید ابو القاسم خوئى بود.

علاوه بر این‌ها، شیخ عباس قوچانى چند دوره کتاب اسفار را تدرس کرد و آخرین دورۀ آن با عمر ایشان به پایان رسید؛ یعنى، بعد از آنکه آخرین دورۀ کامل تدریس را تمام کرد از منزل خارج نشد تا اینکه به رحمت الهى نائل شد.

او در ده سال آخر عمر مرحوم قاضى ملازم ایشان بود و هیچ‌گاه بدون آنکه جویاى حال او بشود از او جدا نمى‌شد. در مجلس قاضى مى‌نشست و به شرح و توجیهات او گوش مى‌داد، که این توجیهات بطور عادى از راه قرائت کتاب «مثنوى» بیان مى‌شد.

مى‌فرمود: «جواهر مکلل به یواقیت اعظم است» . در نامه‌اى که به علامه طباطبایى نوشته است از کتاب مثنوى این‌گونه تعبیر مى‌کند.

سید هاشم حداد کمتر سخن مى‌گفت و دائم در سکوت بود؛ زمان طولانى به فکر و تأمل فرومى‌رفت. . . به این آسانى نمى‌شد از زبان او حرفى بیرون کشید، مگر به سختى.

استاد کبیر مرحوم قوچانى برعکس او بود. . . او خودش را در اختیار تو قرار مى‌داد و اگر در مخاطب رغبتى به شنیدن و فهم و بصیرت مى‌دید با تمام وجود به سوى او متوجه مى‌شد و اکثر آثارى که از آقاى قاضى نقل مى‌شود به ایشان مستند مى‌گردد.

٣۶٧

قاضى در وجود قوچانى، عالمى بزرگوار را مشاهده مى‌کرد، به اضافه که او همنشین و رفیق صمیمى قاضى بود. . . وقتى به محضرش وارد مى‌شد براى استقبال او از جاى خود بلند مى‌شد. . . و در اواخر عمر که برخاستن و ایستادن برایش مشکل بود به خود آقاى قوچانى متوسل مى‌شد و دستش را دراز مى‌کرد که کمک کند تا بایستد. . . و این امر براى قوچانى سخت بود. . . ولى دستور استاد بود و انجام آن واجب. . . مرحوم قاضى به قوچانى تأکید مى‌کرد نسبت به تعظیم علما. . . و برحذر مى‌داشت از اینکه در تعظیم آنها به خاطر کثرت افت‌وخیز با آنان کوتاهى کند و تنها به برخاستن و نشستن اکتفا نماید. . .

لذا احترام علما واجب است و در هیچ حالى از احوال ساقط نمى‌شود.

براى بنده شایسته نیست که به مقام علمى او و احترام علماى معاصرش نسبت به او اشاره کنم، بلکه این‌ها اشاره‌اى گذرا است. . .

من قسمتى از مکاسب شیخ انصارى را در خدمت ایشان خواندم. . . سپس از محضر ایشان به خدمت آیت‌الله سید مرتضى خلخالى منتقل شدم (همان که اخیرا در زندان صدامیان مفقود شد و تا امروز که ٢۴/ج ١/١۴١٣ ق. است از سرنوشت او خبرى نیست) . در محضر این‌ها متوجه شدم که هر دو این‌ها بیشتر متون فقهى را از حفظ مى‌دانند و نیازى به مراجعه به متن کتاب ندارند.

سید مرتضى خلخالى از معتمدین آیت‌الله خویى مى‌باشد؛ آقاى خوئى، مجلس فتواى خود در منزلش را به ایشان محول کرده بود. خداوند همه این‌ها را رحمت کند و از اسلام براى آنها جزاى خیر عنایت نماید.

آرى، شیخ عباس قوچانى، عالم عظیم الشأن و بلند مرتبه‌اى است که گذشت سالهایى در مصاحبت استادش او را به خوبى ساخته و پرداخته بود. استادى که به همراه او به بحث فقهى و بحث اصولى. . . و از آنجا به توضیحات عرفانى و گشت‌وگذارى در وادى سیر و سلوک و «مثنوى» (یکى از کتب مهم در این مجالس) مى‌پرداخت.

شیخ عباس قوچانى مى‌گفت: هیچ‌گاه به قرائت فصلى و یا دفترى از مثنوى آغاز نکردم مگر آنکه آقاى قاضى قبل از آنکه من لب باز کنم ابیاتى را از حفظ مى‌خواند و آهنگ صدایش در وجود من نشاط و خرسندى و حالت حماسى پدید مى‌آورد.

گفتم که: قسمتى از مکاسب شیخ انصارى را پیش ایشان خواندم و سپس از محضر او

٣۶٨

به مجلس دیگر منتقل شدم امّا چرا؟

براى اینکه اکثر کرامات و خوارق عادات، که از عرفا و اولیا نقل مى‌شود، به علل مختلف با سطح آگاهى من سازگار نیست؛ و شاید مهم‌ترین علت آن، تقارن اکثر این موارد با اتفاق و تصادف باشد، و تصادف و اتفاق، در اکثر این قضایاى نقل شده، بیشترین اثر را ایفا مى‌کند. ولى به راستى چرا این اتفاق و تصادف نادر به فرد دیگرى غیر از این عدۀ اندک، که خود و خواسته‌هاى خود را وقف ارادۀ خداوند کرده‌اند دست نمى‌دهد؟

گفتم که: خواه من از آن گروهى باشم که این‌گونه حکایت‌ها را حمل بر اتفاق و تصادف مى‌کنند یا از آنهایى باشم که از نقل این آثار عجیب و غریب اولیا و صلحا شگفت‌زده مى‌شوند یا از آنهایى باشم که در قبال این قضایا سکوت و توقف مى‌نمایند و اندیشه مى‌کنند (نمى‌گویم که منکر مى‌شوند) ، در هر حال، حکایتى که الآن بیان مى‌کنم و براى خود من رخ داده است از حقایقى است که هیچ شک و تردید در آن راه ندارد؛ و آن این است:

آقاى قوچانى به عدم حضور من در مجلس قاضى کنایه و اشاره مى‌زد و مى‌فرمود:

«گوئى تو را مى‌بینم که براى فوت این فرصتها تأسف مى‌خورى و دست حسرت به هم مى‌زنى! آن زمان است که این فرصتها از دست رفته و وقتى از تو سؤال مى‌شود حیرت زده و سرگشته از پاسخ دادن باز مى‌مانى. آن‌وقت است که دیگر زمان ندامت و پشیمانى سپرى شده است!»

من بیشتر آنچه را که در مورد آقاى قاضى ممکن و میسر بود تدوین کردم و نوشتم ولى موقعیّت‌ها و مهاجرت ناگهانى از نجف اشرف و تغییر اوضاع و احوال و طغیان و زیاده‌روى حکام عراق در گمراهى و ستمگرى و اعمال فشارهاى سخت بر مهاجرین. . .

از یک طرف، و از طرف دیگر، جهت‌گیرى روحى که در سال‌هاى اخیر برایم حاصل شد و من به تحمل سنگینى این مهم و مسئولیّت تدوین شرح حال قاضى اقدام کردم و دیدم که این مسؤلیت تنها به گردن من گذاشته شده است نه کس دیگر! . . . همۀ این‌ها مرا در موقعیّتى قرار داد که یک زمان دیدم دست حسرت و تأسف به هم مى‌زنم و همان‌طورى که شیخ عباس قوچانى مى‌گفت بر گذشته‌ها تأسف و حسرت مى‌خورم، زیرا آنچه از

٣۶٩

«آثار قاضى» در اختیار دارم اندک بوده و برایم ممکن نیست آن‌چنان‌که شایسته هست و جوانب مختلف موضوع طلب مى‌کند به شرح و بسط بپردازم.

هرچند در این مجموعه سخن از متن و محل زندگى خودم بوده و محیطى است که در آن زندگى کرده‌ام و خود مثل یکى از افراد آن محیط هستم که استعداد و توانایى‌هایى دارد و مى‌تواند در دورترین افقها و گسترده‌ترین مجامع و محافل آن نفوذ کند و کسب اطلاع نماید، با این حال، در بیشتر موارد مى‌بینم که در مورد تدوین آثار قاضى قدم‌هاى لرزانى برمى‌دارم و به این و آن متوسل مى‌شوم و از کسانى یارى مى‌طلبم که خود آنها منتظر مساعدت و کمک من هستند!

و همچنان‌که گفتم اکثر آثارى که از آقاى قاضى نقل مى‌شود از طریق این آقاى قوچانى عالم و عابد مى‌باشد، به‌ویژه در سالهاى آخر زندگى قاضى، زمانى که اصحاب پراکنده شدند و آن جمع از هم گسیخت و هریک در زمین پهناور خدا راه خود پیش گرفتند، درحالى‌که رسالت اخلاقى و تعلیمات و راهنمایى‌ها و عنایت باطنى استاد را به همراه داشتند، چه اینکه لازم است هر سالکى روزى به نهایت سلوک و غایت مقصد برسد.

در این سالهاى رنج‌آور و اوقات غم‌انگیز و تنهایى که موجب عزلت و به تعبیر قرآن فرورفتن در پست‌ترین عمرها است این شیخ عباس بود که آمد تا یگانه همنشین او و تنها یار و یاور او باشد و به دنبال سالهایى که در جمع دوستان (که گویند دوست یار تو در راه است) و یاران بر شیخ گذشته است حالات شیخ از نزدیک توسط استاد مورد دقت و مراقبه قرار گیرد. لذا موارد زیادى از حالات و واردات قلبى شیخ نقل شده است که بیان تمام آن خاطرات و حکایت‌ها در این رساله مقدور نیست، همان‌طورى که ترک آنها و فروگذاشتن همه آنها نیز نوعى ناسپاسى و یا بدتر از آن محسوب مى‌شود. . . این را از دل و جان درک مى‌کنم.

و اینجا مسایلى وجود دارد که موجى از حیرت و سؤالات را بر روح من سرازیر مى‌کند و آن اینکه: بعد از قوچانى، مرجع و جانشین قاضى کیست؟

و شاید هم قوچانى در این مورد-در تعیین وصى و جانشین-به رأى استاد خود عمل کرده است که فرمود: «براى من سلسله درست نکن» ، هرکس در این راه حرکت کند

٣٧٠

خداوند کسى را مقرر مى‌کند که دست او را بگیرد و او را به صراط مستقیم بکشاند.

و مسایلى دیگر از این قبیل وجود دارد که آنها را ترک مى‌کنم تا هریک در مناسبت خاص خود بیان شود.

*** آیت‌الله تهرانى از سید هاشم حداد. . . و من از مرحوم قوچانى نقل مى‌کنم که آقاى قاضى در سخنان خود براى خواص مى‌فرمود که: حضرت ابو الفضل العباس (ع) کعبۀ اولیاست. و براى این تعبیر سبب مخصوصى ذکر مى‌کرد.

او مى‌فرمود: حصول جذبۀ توحیدى خاص براى من به تأخیر افتاد. . . و این جذبه، لحظه‌هاى خاصى است که بر شخص عارف مى‌گذرد و در آن لحظات است که تمام اشیا هستى از نظر شخص محو مى‌شوند و نور خالص و حقیقى توحید بر دل و جانش مستولى مى‌گردد، به‌طورى که چیز دیگرى همراه آن مشاهده نمى‌کند و نه تنها وجود خود، بلکه تمام عوالم پیرامون خود را فراموش مى‌نماید. و این حالت خاص یا جذبه توحیدى خاص است که عرفا براى رسیدن به آن هرچه بیشتر سعى و تلاش مى‌کنند و برخى از آنها به اعمال و ریاضت‌هاى باطنى مى‌پردازند تا به این مرتبه نائل شوند.

آقاى قاضى مى‌گفت که زمان طولانى بر من گذشت و من در انتظار وصول به این مرتبه و گشایش آفاق قلبم براى این نورانیّت توحیدى بودم، تا آنکه روزى بر حسب اتفاق در اول ورودم به شهر کربلا معلى به زیارت حرم حضرت عباس (ع) رفتم؛ همین که به حرم شریف عباسى رسیدم و به شبکه‌هاى ضریح مقدس چنگ زدم ناگهان خود را در وسط انوار توحید دیدم، به‌طورى که گذشته و حال و آینده و زمان و مکان و تمام عوالم در برابر من مساوى شد؛ کاملا از خود محو شدم و این جذبه درونى خاص را درک کردم که دقایقى چند با من بود و دوام داشت. . . سپس به خود آمدم و براى تشرف به زیارت مرقد امام حسین (ع) به راه افتادم؛ در نزدیکى مرقد آن حضرت، دوباره همان حالت برگشت و ساعتى دوام یافت. . . و بعدها به‌طور مستمر همراه من گردید. . . به این جهت بود که از حضرت عباس (ع) به کعبۀ اولیا و صلحا تعبیر مى‌کرد.

از نقل این حالت‌ها براى شاگرد خود معلوم مى‌شود که آن شاگرد از تقرب بیشترى در نزد او برخوردار بوده است. زیرا عادت ایشان نبود که امثال این حالت‌هاى خاص را

٣٧١

براى اطرافیان خود از دوستان باوفا و اصحاب صالح خویش نقل کند، مگر آنکه قرب منزلت این شیخ سبب شده است که این حالت خاص را براى او شرح و بیان نماید و شاید هم مى‌خواسته با نقل این حکایت و امثال آن براى آقاى قوچانى او را از لحاظ نفسى و روحى براى پیمودن امثال این مراحل و تجلى انوار قدسى الهى بر وجودش مستعد و مهیا گرداند.

مرحوم قوچانى مى‌گفت که من مراقب سخنان و کلمات آقاى قاضى بودم تا مبادا چیزى از فرمایشات خاص ایشان را در مسائل عرفانى فروگذار شوم یا جمله‌اى و یا استثنایى و یا استشهادى بفرماید که غرض و هدف خاصى از آن داشته باشد و من متوجه آن نشوم و به این بى‌توجهى و بى‌دقتى خود حسرت بخورم. . . براى این مطلب موارد زیادى مثال مى‌آورد که از آن حکایت‌ها نمونه ذیل را که در نوع خود منحصر بفرد مى‌باشد نقل مى‌کنم:

شیخ عباس قوچانى مى‌گوید: حجرۀ عروس را آماده کردند و آنچه از پرده‌ها و فرش که لازمه یک زندگى جدید است فراهم ساختند. ناگهان آقاى قاضى آمد که معمولا در امثال این مناسبت‌ها از اصحاب خود تفقد مى‌کرد. . . به حجره وارد شد و همه جاى منزل را ملاحظه کرد و دید که همه چیز آماده است. آنگاه فرمود: آرى در این خانه همه چیز براى استقبال از عروس آماده و مهیاست جز آنکه. . . و دیگر ادامه نداد و سخن خود را قطع کرد و خارج شد.

من به فکر افتادم که معنى این استثنا چیست؟ زیرا که مى‌دانستم هیچ‌گاه سخنى بدون علت و دلیل نمى‌گوید و حتما به حادثه‌اى خاص یا موردى اشاره مى‌نماید که براى من پنهان است.

ساعت‌ها گذشت درحالى‌که شک و تردید و اضطراب مرا فراگرفته بود؛ یک لحظه دیدم که پیکى از خانوادۀ عروس آمد و خبر داد که یکى از زنان محترم از خاندان (آخوندى) فوت شده است؛ لذا مراسم به تأخیر مى‌افتد. . . و شاید هم بیشتر از یک ماه. . .

با شنیدن این خبر به سرعت به منزل استاد رفتم. طبق عادت از من استقبال کرد، درحالى‌که خنده و تبسم بر لبانش بود. اشاره کرد که در نزدیکش بنشینم و کتاب را به من داد و از من خواست که بخوانم. . . و مثل اینکه مى‌خواست بگوید که. . .

٣٧٢

کسانى که در سیر و سلوک عنان امور خود را تسلیم استاد کرده‌اند، صورت‌هاى مختلفى را از آنها شاهد بودیم. آنها را با افکارى متفاوت و داراى مراتب مختلفى از شدت و ضعف اطاعت-استاد-مشاهده کردیم.

اکثر آنها انتظار دارند که در طول یک شبانه‌روز و یا حد اقل در فرصتى هرچه کمتر به مقصد برسند. تأخیر در این امر، سبب شک و تردید آنها مى‌شود و گاه است که این شک و تردیدها به جاهاى باریک و حساس مى‌رسد. . . تا جایى که شخص از عزم و ارادۀ خود برمى‌گردد و عدول مى‌کند. . . آرى این‌چنین است. . . تا اینکه صاحب عزم و ارادۀ صادق و رأى و عقیدۀ راسخ و محکم معلوم گردد. . . و با همه این‌ها، من هرگز نشنیدم که استادى به شاگرد خود خبر بدهد که: نه در آیندۀ نزدیک و نه بعد از زمانى طولانى، گشایشى برایش حاصل نخواهد شد! و شاید هم به صراحت به او بگوید که: در ایام آخر عمر، زمانى که اهل‌وعیال و اولاد، تو را ترک کردند و تو تک و تنها در نجف ماندى. . .

آرى این زمان در ایام آخر عمر به هدف مى‌رسید و درمى‌یابى!

روزها و سالها گذشت. اکنون شیخ عباس قوچانى پیرمردى است موقر که به عصاى خود تکیه داده و خستگى و ضعف از وجودش نمایان است.

همان که در قوت بدنى و متانت و نشاط ضرب المثل بود، اکنون عینک به چشمان خود دارد. . . و شاید هم چندان از آن راضى نیست. . . سرش را به پائین انداخته و راه مى‌رود. . . در شهرى که او زندگى مى‌کند چیزى که توجه او را به خود جلب کند و یا دل و جانش به سوى او شوق و علاقه داشته باشد وجود ندارد. . . و همین‌طور، در این شهر کسى نیست که بتواند در منزل خود با او مأنوس شود یا در کنار او آرام گیرد. . . همه رفتند. برخى تبعید شدند و برخى به زندان افتادند و بعثى‌ها آنها را با تبعید و آوارگى و پراکندگى و زندان و شکنجه دنبال کردند. . . شیخ پسرى داشت. . . او آخرین فردى بود که در زندانها رهسپار مسیر نامعلوم شد. . . اینک ماهها و سالها بر او گذشته تا اینکه پسر را به فراموشى سپرده و از او قطع امید شده است. . . ولى بعد از همه این‌ها سکینه و وقار و آرامش خود را از دست نداده و آهنگ صداى گرم و لهجۀ گیراى او تغییر نیافته است. . .

او سال‌هاى آخر عمر پربرکت خود را در حالى سپرى مى‌کند که اطمینان و رضا به تقدیر

٣٧٣

الهى وجودش را فراگرفته است. . . و شاید همان نفخۀ الهى که استاد سالها پیش برایش وعده کرده بود، همین است که اینک دستگیر او شده و در چنین لحظه‌اى در هجوم همّ و غم و غصه دنیا همدم و مونس او گردیده است.

بنابراین در جوهر وجود انسان و عوالم روحى آدمى، پیچ‌وخم‌هایى وجود دارد که وسیع‌تر از آسمانهاست، اگر کشف شود و پرده‌ها از آن برداشته شود انسان به زخم تیر و حرارت شمشیر الفت پیدا مى‌کند و مشکلات را به راحتى تحمل مى‌نماید.

*** و به مناسبت ذکر استاد و شاگرد. . . گفته‌اند که استاد دست شاگردش را مى‌گیرد و در حالات مختلف او را راهنمایى مى‌نماید. . . زمانى که شک و تردید شاگرد را فرا مى‌گیرد و بر او مستولى مى‌شود تا جایى که خوف آن مى‌رود که سالک را از راه منحرف بکند و به چپ و راست بکشاند اگر در چنین حالتها استاد او را در نیابد و دستگیرى نکند بیم آن مى‌رود که این سالک از بین برود و چه‌بسا فاسد گردد. . .

و این اوهام و وسوسه‌هاى شیطانى که در اوایل سلوک بر وجود سالک مستولى مى‌شود امرى معقول است. . . یعنى انسان در ابتداى امر در امورى شک و تردید مى‌کند که امرى طبیعى و معقول مى‌باشد. . . ولى استمرار و ادامۀ آن غیر عقلایى مى‌باشد. . . و سبب این استمرار یا ضعف اعصاب است و یا تمرکز در نقطۀ معینى است که از آن به «نفى خاطر» تعبیر مى‌کنند، یعنى طرد تمام خطورات و تمرکز در نقطۀ معین در اثناى ذکر و حتى در اثناى نماز. . .

و این نوع از نفى خواطر و تمرکز ذهنى نسبت به یک نقطۀ معین بوده و در اوایل براى مدت کوتاهى است که کم‌کم رو به افزایش مى‌گذارد تا به ساعت‌ها برسد. . . و در این مورد گفته‌اند که اگر ذهن در اثناى عمل تمرکز، به خارج از دایرۀ محدود متوجه بشود، خصوصا وقتى که این توجه به سبب حصول شبحى معین باشد-مثلا-در آن صورت این خروج از دایره محدود، خطرناک خواهد بود و تنها کسى که مى‌تواند شاگرد مبتدى را در مثل این حالات نادر نجات دهد همان استاد مى‌باشد.

به جهت توضیح بیشتر گوییم که: براى چگونگى این تمرکز ذهنى صورتى از آن را بر روى ورقه‌اى مى‌آوریم. مثلا ورقه‌اى مربعى شکل بحجم (٢٠ س*٢٠ س) رسم

٣٧۴

مى‌کنیم و در وسط آن دایره‌اى سیاه رنگ و در وسط دایره نقطۀ سفید منظور مى‌کنیم. . .

و براى تمرکز ذهنى توصیه مى‌کنند که ابتدا به این صفحه نگاه کند و سپس بتدریج این ورقه برداشته مى‌شود و بدون استفاده از ورقه یا امثال آن تمرین مى‌شود. . . و آن صورتهاى مختلفى دارد.

و از کیفیّت انحراف ذهنى، براى مثال، حکایت زیر را که آقاى قوچانى از خودش نقل مى‌کند مى‌آوریم.

او مى‌گوید: به مناسبتى خاص (که آن مناسبت را ذکر نکرد) حصار نجف که بعد از قیام حکومت عربى در عراق نیازى به آن نبود و برداشته شد توجه مرا به خود جلب کرد.

شیخ مى‌گوید در برابر چشمانم هجوم وهابى‌ها به شهر کربلا و فجایعى که در حمله به شهر مرتکب شدند و از آنجا به نجف که آن زمان حصار نداشت هجوم بردند مجسم شد. اهل نجف از پشت حصار به دفاع پرداختند که در نتیجۀ آن وهابیون نتوانستند به شهر وارد شوند، بلکه برعکس، بدنبال قیام شدید و کوبنده‌اى، مجبور به فرار شدند و سخت شکست‌خورده و جمع آنها در وسط صحرا از هم پاشید و پراکنده شد.

آقاى قوچانى ادامه مى‌دهد که: نگاه کردم دیدم که الآن نجف حصار ندارد و اگر دوباره دشمنان به این شهر تنها هجوم آوردند بالفرض که از طریق دولت سلاح به دست آوردیم آیا لازم نیست که نجفى‌ها از حکومت و دولت درخواست سلاح و آموزش نظامى بکنند؟ و همین‌طور وسوسه‌هاى شیطانى شروع کردند به هجوم آوردن بر من و ایجاد اضطراب به صورت دهشت‌آور. . . و البته آقاى قوچانى نگفت که به‌طور دقیق کى و چگونه این فکر و یا وسوسه‌هاى شیطانى در او پیدا شد و نقطۀ شروع آن کجا بود و از کجا آمد؟ . . .

بهترین تعبیر و برداشت این است که. . . تمرکز ذهنى. . . و نفى خاطر چنین تمرینات فکرى را براى او آسان کرده بود، به‌طورى که او مى‌توانست این‌چنین عملى را حتى در حال حرکت و رفتن به مقصد معینى نیز انجام دهد. . . و هیکل قوى و تنومند شیخ که در گرداب این افکار و خواطر گرفتار آمده بود توانست روزنه‌اى بیابد و از آن خلاص گردد و چون دربند بود به‌طور ناخودآگاه و بدون انگیزه و تحریک رها شود، به نحوى که شیخ نتوانست زمام امورش را در دست بگیرد، لذا شروع کرد به شرح و بررسى

٣٧۵

موقعیّت‌هاى خاص در زمان گذشته و در موقع هجوم دشمن، درحالى‌که الآن زمان حکومت دولت عربى است و دیگر از این نگرانى‌ها خبرى نیست. . . در هر حال، اضطراب بر شیخ مستولى شد، به‌طورى که آیندۀ بدى را براى نجف پیش‌بینى نمود و این امر سبب شد که در فکر عمیق فرورود تا براى حل این مشکل به نتیجۀ قاطع دست یابد.

در چنین حالتى از اضطراب و تشویش فکرى به خدمت استاد وارد مى‌شود. او که به پرتگاههاى راه آگاه است بر او لازم است این کابوس‌ها را از فکر و ذهن شاگرد تازه‌وارد در طریق عرفان بیرون کند. . . واکنش استاد چیزى نیست جز استقبال با تبسمى طولانى و آمیخته به حالتى از طنز و شوخى، به‌طورى که احساس شاگرد را خدشه‌دار نکند. . . آنگاه به سخن سبقت مى‌گیرد و مى‌فرماید: مثل اینکه در حال جنگ هستى یا براى جنگ آماده مى‌شوى؟ . . . چرا؟ چه شده؟ . . . این‌طور نیست؟ شیخ مى‌گوید با شنیدن این حکایت مثل اینکه در خواب بودم و بیدار شدم.

البته آقاى قوچانى این حکایت را براى من به‌طور تفصیل توضیح داد و همراه آن برخى مطالب خاصى که در ارتباط با طول ممارست خودش به بعضى ریاضت‌ها در اثناى انجام برخى از اذکار بود ذکر کرد. . .

این سخن ایشان مختص مراقبت و همراهى استاد با شاگردانش بود که چگونه یک استاد شاگردان خود و امور مربوط به آنها را رها نمى‌کند، که مبادا قدم آنها در راه بلغزد و سبب سقوط آنها بشود و چه‌بسا خطرات دیگرى که اینجا گنجایش شرح آن را ندارد. . . و در این مقام مطالعه کتاب «رساله سید بحر العلوم» و توضیح بعضى نکات آن مناسب مى‌باشد.

آرى ایشان به همراهى استاد با شاگردانش و پى‌گیرى و تعقیب آنها توسط استاد در تمام حالات تأکید مى‌کرد. . . و شاید هم در بیشتر ساعات شبانه‌روز. . .

در همین زمینه شیخ عباس قوچانى مى‌گفت که سالهاى اولى مصاحبت من با ایشان سپرى شد بدون آنکه چیزى بفهمم. فقط در مجلس ایشان مى‌آمدم و مى‌رفتم و براى جلسۀ بعد خودم را آماده مى‌کردم. . . البته به همراه مواظبت به سعى و تلاش در امر سلوک و عزم محکم براى استفاده از ایشان، بدون آنکه در اراده‌ام خللى وارد شود و کوچک‌ترین ضعفى در این اخلاص من حاصل آید و اطمینان روحى من نسبت به این

٣٧۶

مسئله تضعیف گردد. که من بزودى از این رفت و آمدها و مصاحبت‌ها بهرۀ فراوانى خواهم برد و شاید هم بیشتر از آنچه که توقع دارم نصیبم خواهد شد.

آقاى قوچانى مى‌گفت بعد از گذشت سالهاى اولى و شاید هم پنج یا شش سال. . . یک زمان متوجه شدم که من در محضر استاد هستم. . . و او در طول شب و روز مراقب حرکات من است و بر من مستولى شده و در تمام احوال مرا همراهى مى‌کند. با این شدت مراقبت لغزش کجا بود؟ و کوتاهى و تقصیر کجا؟

دیدم که-مثلا-معاشرت با دیگران و اداى فرائض و نوافل و یا قیام به وظایف شبانه، تمام این اعمال در حضور استاد و جلوى چشم او اتفاق مى‌افتد. . . که اگر حرکتى که مناسب سالک نیست از وى سر بزند او را مؤاخذه مى‌کند. وقتى که این را دریافتم، هرچه بیشتر به احتیاط و دقت خود افزودم، به‌طورى که هیچ عملى از من صادر نشد که مرا به خاطر آن مورد سؤال قرار دهند و مؤاخذه نمایند. . . مگر اندک مواردى که قابل ذکر نیست. . . و از این مراقبت و همراهى او با شاگردانش حتى در شدیدترین لحظات بیماریش نیز کاسته نشد.

در لحظات آخر عمر مبارک ایشان، روزى در محضرش بودم؛ وقتى که فرمود پدرشان سید حسین قاضى در وادى السلام مدفون است، من بسیار تأسف خوردم و عرض کردم که چرا در این مدت به ما نگفتید که در کنار تربت ایشان باشیم و کسب فیض کنیم؟ این را در حالى گفتم که ایشان در بستر بیمارى بودند. در پاسخ من فرمودند: بعد از چند روزى که بیشتر از ده یا بیست روز نخواهد بود شما را به کنار قبر او در وادى السلام خواهم برد. این را گفت بدون آنکه من به مغز و معناى آن پى ببرم. چند روزى گذشت و من مدتى از محضر ایشان تأخیر کردم و نتوانستم به حضورش برسم، زیرا مهمانانى از شهر ما آمده بودند و به مساعدت و کمک من نیاز داشتند. این مسئله باعث شد که من چند روزى از محضر ایشان تأخیر کنم.

یک روز اول صبح به همراه میهمانان براى صرف غذا نشسته بودیم؛ دو سه لقمه خورده بودیم که حزن و اندوهى مرا فراگرفت؛ از اتاق خارج شدم تا نفس آزاد بکشم و سبب این بغض و ناراحتى را بیابم، که ناگهان دیدم منادى از بالاى مأذنه خبر فوت استاد را اعلام مى‌کند؛ با صداى بلند گریستم و مهمانان را ترک کردم؛ بدنبال جنازه استاد

٣٧٧

دویدم؛ بعد از غسل و نماز و تجدید عهد با امام على (ع) ، به وادى السلام رفتیم، و بعد از مراسم دفن، در بازگشت، به همراه جمعیّت، یک لحظه متوجه سنگ قبرى شدم که در نزدیکى قبر استاد قرار داشت؛ نگاه کردم دیدم که قبر سید حسین قاضى پدر استاد است. . .

آن زمان تازه معنى فرمایش استاد را فهمیدم که فرمود: بعد از چند روزى شما را به کنار قبر سید حسین خواهم برد. . . و این زمان، بیشتر از ده روز نبود. . . خداوند همه را رحمت کند و از سیلان رحمت خویش بهره‌مند گرداند.

٣٧٩

شیخ على اکبر مرندى

و از شاگردان آقاى قاضى آیت‌الله شیخ على اکبر مرندى از افاضل ناشناخته است که به سکون و آرامش و متابعت از راهنماى استاد (بدون غلبه عوارض عبادات بر او، مانند مقدس‌مآبى و انزوا و کم‌معاشرتى با مردم) در رفتار خود از دیگران ممتاز بود.

آن مرحوم تا ایام اخیر عمر خود در نجف اشرف ماندگار شد و با سید احمد کشمیرى ملازم بود (که این سید بدنبال یک بیمارى به هند مسافرت کرد و ما از او چیز بیشترى نمى‌دانیم) . . . سید در حجره‌اى از ضلع غربى مدرسۀ بزرگ آخوندى در محله موسوم به «الحویش» ساکن بود و آقاى مرندى در ضلع شرقى آن بودند. هر دو در طبقۀ بالا سکنى داشتند و دو رفیق همراه و دوست باصفا و صمیمى بودند.

مرحوم مرندى خوش‌معاشرت بود و برخوردى دوست‌داشتنى داشت که اگر لهجۀ زیباى ترکى و نکات لطیف و ظریفى را که به‌طور طبیعى بیان مى‌کرد به آن اضافه کنى آن‌وقت به‌اندازۀ محبت و مودتى که رفقا و دوستانش از آن بهره‌مند مى‌شدند پى مى‌برى.

ما از سال هجرت ایشان به نجف اشرف براى تحصیل و سالى که آنجا را ترک گفته و از استاد جدا شده است اطلاع نیافتیم.

در ایام اخیر نامه‌اى به فرزند ارشد ایشان (جناب آقاى جواد مرندى) نوشتم و خواستم که ما را از برخى تواریخ مطلع سازد. . . ایشان با سپاس و تقدیر جواب نوشتند که متن آن را در ضمن این مجموعه منتشر مى‌کنیم. این نامه متضمن تاریخ ولادت آقاى مرندى است که سال ١٣١۴ ق. مى‌باشد و مى‌نویسد که تقریبا پانزده سال در نجف اشرف مانده و

٣٨٠

تاریخ بیرون آمدن ایشان از نجف را بیان نکرده است. ولى آنچه که من به خاطر دارم این است که ایشان حوالى وفات محدث کبیر «شیخ عباس قمى» و نزدیکى‌هاى مهاجرت علامه امینى از نجف اشرف به ایران، نجف را ترک کرده است.

زیرا در ایامى که اصحاب آقاى قاضى پراکنده شده بودند و به ایران و غیر ایران جهت ارشاد و تبلیغ رفته بودند تنها این دو بزرگوار بودند که آقاى قاضى عیادت مى‌کردند. همچنان‌که علامه طباطبایى در آن زمان در روستاى (شادآباد) بود.

و خلاصه هنوز نتوانستیم تاریخ مهاجرت ایشان از نجف را بدانیم. همچنان‌که معلوم است هیچ‌یک از شاگردان بدون اجازۀ استاد نجف را ترک نمى‌کردند. . . و گاهى مى‌شد که از بعضى مى‌خواست که مدت دیگرى را در نجف بماند، همان‌طورى که این مورد براى شیخ محمد تقى آملى اتفاق افتاد، که در مناسبت قبلى گذشت.

آقاى جواد مرندى در نامۀ خود مى‌گوید که پدر به سبب کهولت سن و بیمارى قلب نمى‌تواند به سؤالات شما پاسخ دهد و اصلا مایل نیست که-در این‌گونه مجموعه‌ها- اسمى از او برده شود و این اطلاعات اندک هم که به شما ارائه مى‌دهیم به احترام و اعتماد آن است که شما فرزند استاد بزرگوارش هستید و به من اجازه نمى‌دهد که بیشتر از این درباره ایشان سخن بگویم.

این نامه همان‌طورى که مشاهده مى‌کنید از روح تواضع و خود فراموشى حکایت مى‌کند همان چیزى که آیت‌الله مرندى با تمام وجود در مقابل آن دو تسلیم شده است و آن به این علت است که وقتى روح انسان بلندى و تعالى مى‌یابد اجسام و مادیات در پیش او کوچک مى‌شوند. برعکس، این اهل دغل و فریب هستند که بیشتر همت آنها جسم و جسمانیات بوده و حتى لباسى که با آن در بین مردم ظاهر مى‌شوند بخش وسیعى از افکار و اندیشۀ آنها را به خود مشغول مى‌کند، چرا که به غیر از این‌ها شأن و منزلتى براى خود پیدا نمى‌کنند.

این. . . و من در سالهاى اول مهاجرت و سفر ایشان از نجف به مرند، به مرند مسافرت کردم. آنجا شاهد تعظیم و احترام مردم و تقدیر و تجلیل آنها نسبت به ایشان بودم. همین طور ملاحظه کردم که خود ایشان چقدر به ارشاد و راهنمایى مردم و امور شهر اهتمام دارند.

٣٨١

و این حالت-اشتغال به خود-مانند آن حالت انزواطلبى و در لاک خود فرو رفتن نیست که برخى دوست دارند آن را مورد نقد و انتقاد قرار دهند، بلکه همچنان‌که قبلا گفتم این حالت، همان تواضع و کوچک دیدن خود در قبال تکالیف واجبى است که در مقام یک مرد دینى بر عهدۀ شخص گذاشته شده است.

و جالب است که ببینیم این خصلت و این تواضع در تمام افراد این مجموعه- شاگردان آقاى قاضى-وجود دارد.

در مورد هریک از این‌ها که بخواهى مطالبى بنویسى، از ارائۀ هرگونه معلومات و اطلاعات شدیدا خوددارى مى‌کنند؛ استاد آنها نیز همین‌طور بود. . . و به همین دلیل است که مى‌بینیم اکثر کتابهایى که در مورد آنها نوشته شده است کامل نبوده و نواقصى دارد، شواهدى ناقص و خاص از زندگانى و مسیر تحصیل و کیفیّت عبور آنها از مراحل اولى و متوسط و مراحل عالى تحصیل و اینکه چگونه مراحل سلوک و عرفان به معنى خاص را پیمودند و نوع ارشاد و دستورات آنها چگونه بوده است؟ . . . جز بیانى اندک و اشاره‌اى گذرا که بر زبانها جارى بوده و در پاره‌اى نوشتجات خوانده مى‌شود.

یک روز در بازار و در محل کسب و کار مخصوص خود بودم که عده‌اى از اهل «مرند» به پیش من آمدند. همین‌که از آقاى مرندى یاد کردم شروع کردند به تعریف و تمجید و تعظیم و شگفتى غیر قابل توصیف از ایشان، تا جایى که برخى گفتند: شیخ از آنهایى نیست که بتوان جوانبى از شخصیّت او را شرح کرد، بلکه لازم است که او را از نزدیک ملاقات کنى و عجایب و شگفتى‌هایى در او ببینى که در دیگران پیدا نمى‌شود.

این. . . و قبلا از عالم کبیر شیخ محمد تقى آملى سخن گفتیم، با آن فضیلت و مقام علمى بلندى که در بین علماى تهران دارا بود. وقتى او را مى‌دیدى گمان مى‌کردى که طلبۀ ساده‌اى در گوشه‌اى از شهر است. وقتى از منزل بیرون مى‌رفت، که آن هم در مواقع خیلى ضرورى بود، عباى خود را بر سرش مى‌کشید؛ مثلا وقتى که جهت اداى نماز در مسجد مجد الدوله از منزل خارج مى‌شد. . . سرش را به پائین مى‌انداخت، مثل اینکه کسى از اهل شهر را نمى‌شناسد یا از آشنایى با آنها گریزان است. فقط مشغول وظیفه‌اى بود که بر عهدۀ او گذاشته شده است؛ وظایفى از قبیل تدریس و تصنیف و ارشاد بعد از نماز حاضران در مسجد. و همین قدرت و ملکۀ روحى بلند است که انسان را از خواسته‌هاى

٣٨٢

جسم و مادیات فراتر مى‌برد و به صورت فردى درمى‌آورد که جز به مسائل روحى اهتمام ندارد. آرى انسان، به این آسانى و سادگى، به این مرحله نمى‌رسد، مگر آنکه ریاضت‌هاى بدنى بخصوص و سخت و مقاومت در مقابل سختى‌ها و جلوگیرى از خواسته‌هاى نفسانى (حتى خواسته‌هاى مباح) او را، در مقام یک مرد متدین، تا آن مقام همراهى بکند. اگرچه بعضى از این خواسته‌ها در برخى موارد مطلوب و مشروع است و شاید هم لازم و ضرورى مى‌باشد. . . آرى در بعضى مواقع براى رفاه نفس و اهل و عیال، تدارک این خواسته‌ها ضرورى است. . . این درست. . . ولى گوش امثال این‌گونه انسانها به این اولویت‌ها و اشاره‌ها بدهکار نیست، بلکه آنها را تسویلات و اوهام شیطانى محسوب مى‌کنند.

مى‌دیدم که آقاى مرندى در منزلى مخروبه مى‌نشست که وسایل رفاهى کامل آن زمان را نداشت. درعین‌حال، مى‌دیدم که مثل افراد متمکن به سایر اعمال از قبیل مساعدت به فقرا و تشویق دیگران به تعمیر مرقد (امام‌زاده) و ترغیب به تعمیر قبر یکى از علما و تأمین ما یحتاج آن بقعه از بنا و فرش و خادم و. . . مى‌پردازد.

آرى این‌طور است. . . او نسبت به نفس خود سخت‌گیر بود و نمى‌خواست لگام آن را رها بکند که به گزاف گراید و به سوى خواهش‌هاى خود کشیده شود؛ ولى، برعکس، براى انجام وظیفۀ دینى و رسیدگى به امور شهر خیلى راحت و به سرعت اقدام مى‌کرد، به نحوى که در انجام خدمت فانى شده و باتمام وجود به سوى وظیفۀ روحى و اخلاقى خود جذب مى‌شد. مردم که او را در این حال مى‌دیدند به دنبال او حرکت مى‌کردند و به اوامر و خواسته‌هاى او پاسخ مثبت مى‌دادند.

نیازى به یادآورى نیست که بیان حالات خاص این ابدال در جلد سوم از همین کتاب در مناسبت‌هاى مخصوص و در ضمن تفسیر بعضى وقایع و حالات عارض شده بر آنها خواهد بود.

٣٨٣

شیخ على محمد بروجردى

و از جمله شاگردان آقاى قاضى آیت‌الله شیخ على محمد بروجردى است. جناب ایشان رفیق و دوست سید حسن مسقطى اصفهانى بود. به یاد دارم که این دو در یک خانه واقع در انتهاى راهروى کوچک در نزدیکى مدرسۀ هندى سکنى داشتند و همیشه همراه هم بودند و از یکدیگر جدا نمى‌شدند.

و شاید هم برخى از این‌گونه مصاحبت‌ها بین افراد این گروه، از جمله توصیه‌ها و تعلیمات استادشان بوده است.

زمانى که به سید حسن مسقطى از جانب آیت‌الله سید ابو الحسن اصفهانى امر شد که نجف را ترک کند و از طرف ایشان براى تبلیغ و ارشاد به مسقط (عمان) و بمبئى هند سفر کند، حزن و اندوه بر آقاى بروجردى چیره شد و آثار گوشه‌گیرى و انزوا و حواس‌پرتى در او هویدا گردید. از مردم کناره مى‌گرفت و در مجالس عمومى دیده نمى‌شد و جز براى حضور در درس بعضى بزرگان از منزل بیرون نمى‌آمد و بعد از اینکه خبر فوت دوست و صدیق خود سید حسن مسقطى را شنید این حالت در او شدت یافت. بنابراین بعضى به او پیشنهاد کردند که به اماکن مقدس سفر کند. . . و بهبودى اندکى حاصل کرد. . . ولى میل به عزلت تا سالهاى آخر عمرش با او بود. . . برخى به دلیل هواى سرد و لطافت آب و هواى بروجرد به ایشان توصیه کردند که به آنجا برود و در آن شهر بماند.

مسافرتهاى او به بروجرد تکرار شد و آنجا با آیت‌الله العظمى سید حسین بروجردى ملاقات کرد. نقل شده است که آیت‌الله بروجردى با شناختى که از ایشان داشتند از ملاقات او شدیدا شگفت‌زده شدند و زمانى که مى‌خواستند براى تصدى مرجعیّت عامه

٣٨۴

به قم سفر کنند، غیر از شیخ محمد على بروجردى کسى را نیافتند که بتوان در تنظیم و ادارۀ حوزه و محافظت آن به او اعتماد کرد.

از این جهت بود که شیخ در بروجرد ساکن شد و تا ایام آخر حیاتش به اداره شئون حوزه آنجا پرداخت. و آیت‌الله العظمى بروجردى امکانات لازم را در اختیار او قرار داد.

شیخ محمد على بروجردى به فصاحت زبان و بیان رسا از اقران خود ممتاز مى‌شد.

زمانى که بعد از بازگشت از سفر به اماکن مقدس، تصمیم گرفت کتاب حج را در سطح (شرح لمعه) با توضیحات جانبى و تحقیقات اضافى براى گروهى از فضلا تدریس کند، بنده این «امتیاز و برجستگى» را در ایشان ملاحظه کردم. . . در بخش‌هایى از این درس حاضر شدم و شدیدا از بیان و توضیحات و تحقیقات ایشان و اشاره‌هایى که به انگشت سحرآمیز، طلبه و شاگردان را به خود جذب مى‌کرد شگفت‌زده شدم.

گذشته از همۀ این‌ها، شیخ عالم بزرگ و متبحر در فقه و اصول بوده و قرین و هم‌سطح سید حسن مسقطى اصفهانى در فلسفه و حکمت مى‌باشد.

او تعدادى رسایل دارد که تقریرات استاد خود اصفهانى کمپانى را نوشته است، و کتاب بزرگى در اخلاق و عرفان دارند که در نجف به تألیف آن شروع کرده و به رغم کثرت اشتغال هرگاه فرصتى دست مى‌داد به تنظیم ابواب و فصول آن مى‌پرداخت.

آن مرحوم، باوجود اشتغال به تدریس در سطوح عالى، تنظیم حوزه و توجه به افراد طلبه و شب بیدارى براى رسیدگى به امور تحصیلى و معیشتى و مسکن آنها را نیز بر عهده داشت، به‌طورى که هر طلبه‌اى را در مجموعه حوزه خود نمى‌پذیرفت، مگر با شرائط معین، از قبیل اتمام تحصیلات دبیرستانى و گواهى افراد معتمد بر حسن رفتار و التزام به وظایف شرعى و تعهد کتبى مبنى بر انجام تعهدات خود در حوزه، مانند حضور در مجالس درس و بحث به‌طور منظم.

بعد از ارائه این‌گونه گواهى‌ها، شخص طلبه در داخل مجموعه‌اى قرار مى‌گرفت که آقاى شیخ على محمد بروجردى متکفل امور آنها بود؛ و آنها را تحت نظر مى‌گرفت و اداره مى‌کرد.

و البته بخشى از این نظم و مقررات در ایام آیت‌الله العظمى بروجردى رعایت و

٣٨۵

پى‌گیرى مى‌شد، و شیخ على محمد بروجردى ضمن حرکت در آن مسیر موارد لازم و کمبودهاى آن را اضافه و جبران نمود.

و نقل مى‌شود که ایشان از شدت حب و علاقه به دوست خود سید حسن مسقطى هیچ‌گاه از او صحبت نمى‌کرد و مى‌گفت که سخن گفتن از او حزن و اندوه مرا برمى‌انگیزد و مرا به یاد خاطرات گذشته، که به سبب آن بیمار شده‌ام، برمى‌گرداند. . . من باب سخن از ایشان را براى همیشه بسته‌ام و هرگز به سوى آن برنمى‌گردم. . .

به‌همین‌جهت است که از شناسایى برخى جنبه‌هاى مجهول شخصیّت سید حسن از لحاظ خلقى و روحى و مقام علمى و دلایلى که باعث اخراج و یا تبعید او از نجف شده بود محروم مانده‌ایم.

ایشان پسرى داشتند بنام «شیخ مرتضى بروجردى» که از جملۀ تابعان آیت‌الله خویى بود و مدارج کمال را همراه ایشان پیمود تا به مرحله‌اى رسید که مى‌توانست از افراد مطرح براى زعامت و مرجعیّت و فتوى باشد.

بنابراین، شیخ على محمد بروجردى عالم و فقیه و مدیر حوزه و مدرس اخلاق و عارف به معنى خاص آن است، که با اهتمام به شب بیدارى و عنایت هرچه بیشتر خود به تربیت صحیح و التزام‌آور فرزندان، سه فرزند فاضل بجا گذاشت که انگشت‌نما هستند.

او خدمات آشکارى به جامعه طلاّب در بروجرد داشت. همه از رفتار نیک و تجربه و تواضع و احترام و تجلیل او حتى نسبت به کوچک‌ترین طلبه‌ها یاد مى‌کنند.

وقتى که فوت شد شهر به تشییع جنازۀ او برخاست و بازارها و اماکن تجارى و ادارات دولتى تعطیل شد و هیئت‌ها و دسته‌هاى عزا و نوحه‌سرایى به راه افتاد. . . زیرا همه او را مى‌شناختند و از مقام و منزلت علمى و موقعیّت اجتماعى او و اعتماد آیت‌الله العظمى بروجردى نسبت به او، در مورد طلبه‌ها و شئون عمومى شهر بروجرد، آگاه بودند.

به مناسبت بیستمین سال درگذشت ایشان (شعبان ١۴١۵ ق.) شرح حالى را به قلم یکى از نویسندگان با عنوان «نگاهى به زندگانى آیت‌الله العظمى شیخ على محمد بروجردى و تلاش ایشان در راه کسب معارف اسلامى» خواندم و از اطلاع خوب نویسندۀ آن نسبت به سیرۀ بزرگان متعجب شدم. لذا بخشى از آن را که مورد نیاز مى‌باشد اقتباس کرده و براى

٣٨۶

تکمیل نوشتۀ خود در این رساله مى‌آورم.

این نویسندۀ فاضل مى‌گوید: آیت‌الله شیخ على محمد بروجردى به سال ١٣١۵ ق.

در بروجرد متولد شد. پدرش از روحانیان فاضل مى‌باشد و براى طلب علم از روستاى «ونائى» مهاجرت کرده بود. از جمله مواردى که از پدر فاضل ایشان نقل مى‌شود این است که آن مرحوم به رغم آنکه در بروجرد ساکن بود وصیّت کرده بود که او را در «ونائى» دفن کنند، زیرا حدس مى‌زد که به زودى مقابر بروجرد منهدم خواهد شد و اثرى از آنها باقى نخواهد ماند. همان‌طورى که ایشان حدس مى‌زد شهردارى بروجرد به انهدام مقابر پرداخت و محل آن را به صورت پارک ملى درآورد.

در سه سالگى مادر خود را از دست داد و پدر متکفل او شد. هفت‌ساله بود که پدر نیز فوت شد و خواهرش (که از زنان اهل فضل بود) تربیت و هدایت او را برعهده گرفت و او را براى طلب علم تشویق نمود تا آنکه به چهارده سالگى رسید. در این زمان بود که شیخ براى سفر به نجف و کسب علم و تکمیل تحصیل خود اشتیاق پیدا کرد، اما این خواهر از شدت محبت و علاقه‌اى که به او داشت مانع سفر ایشان مى‌شد. . .

در نهایت، از یکى از علماى بروجرد مى‌خواهد که او را نصیحت کند و از سفر به نجف منصرف نماید. شیخ به نزد این عالم مى‌رود و از او مى‌شنود که از نجف تا بروجرد راه زیادى است؛ به اضافه، شهر نجف، خاکى خشک و هوایى گرم و آبى شور دارد و مردم آنجا در حال فقر و ندارى زندگى مى‌کنند؛ براى تو مشکل است که بتوانى در آن شهر زندگى کنى. . . این بود که شیخ محمد بروجردى از این عالم سه مورد استخاره براى سه منظور درخواست مى‌کند:١-به نجف نرود ٢-برود و مدت کوتاهى بماند و برگردد و ٣-برود و مدت طولانى-هر چقدر که خدا بخواهد-در آنجا بماند.

استخاره، براى مورد سوم امر مى‌کرد. لذا، این‌بار، خود این عالم که از او مى‌خواستند مانع سفر او بشود به تشویق شیخ براى سفر به نجف مى‌پردازد و مى‌گوید که: به حرف خواهرت اعتنا نکن و براى طلب علم به نجف برو. . . بنابراین، شیخ عزم به سفر مى‌کند و با اندک توشه‌اى که تمام آن عبارت از مقدارى نان و رختخواب ساده و مقدار کمى پول نقد بوده است سوار الاغى مى‌شود و به یکى از قافله‌ها مى‌رسد.

سرانجام این مسافر کوچک بعد از بیست روز آنچه را که از سختى و مشکلات باید

٣٨٧

مى‌دید مى‌بیند و از راه نهاوند، کرمانشاه و قصر شیرین به کاظمین و از آنجا به کربلا و نجف مى‌رسد و در مدرسۀ «قزوینى» ساکن مى‌شود و به تحصیل مقدمات مى‌پردازد. . .

سپس به تحصیل دوره‌هاى علوم دیگر از مراحل عالى فقه و اصول و فلسفه مى‌پیوندد و از خواص آیات عظام شیخ ضیاء عراقى و نائینى و آیت‌الله کمپانى اصفهانى محسوب مى‌شود، تا اینکه ستارۀ وجودى او در آن محافل و مجامع شروع به درخشش مى‌کند و در شمار افاضل مجهول القدر و انگشت‌نما در مى‌آید، تا جایى که آیت‌الله کمپانى اصفهانى وقتى که تعدادى از سادات و بزرگان بروجرد به زیارتش مى‌روند در جمع انبوهى از افاضل مى‌فرماید که: کار جناب شیخ على محمد بروجردى در نجف تمام‌شده است، او را با خود ببرید تا دیگران از فیض وجود او بهره‌مند شوند.

شیخ محمد على بروجردى مدت بیست و پنج سال در نجف اشرف مى‌ماند و مورد تجلیل و احترام بزرگان قرار مى‌گیرد و به حضور ذهن و نطق قوى و بیان فصیح شناخته مى‌شود.

معروف است وقتى که درس استاد تمام مى‌شد ایشان در جاى استاد مى‌نشست تا براى بعضى طلبه‌ها که در برخى مباحث درس اشکال داشتند مجددا درس را تکرار کند، آن هم با منطق فصیح و دلایل کافى. در سالهاى اخیر حضور خود در نجف، آیت‌الله خوئى و آیت‌الله آقاى میلانى دوستان صدیق او بودند.

اما این نویسندۀ فاضل راجع به آنچه به شاگردى و حضور ایشان در مجلس مرحوم قاضى کبیر مربوط مى‌شود مى‌گوید که به تحقیق نمى‌داند کى و چگونه به این مجموعه پیوسته است، جز آنکه معروف است که ایشان بعد از پیوستن به این مجموعه به‌طور کلى منقلب شده و به صورت انسانى آرام درآمده است و به رغم شهرتى که در قدرت مباحثه و بیان و استدلال داشت در مجاملات و مباحث علمى شرکت نمى‌جست. . . و همیشه غرق در تفکر و اندیشه دیده مى‌شد، به‌طورى که نزدیک بود خود را فراموش کند. . . این حالت تأمل و تفکر عمیق در او تشدید شده و در اواخر عمر بر او مستولى گردید، به نحوى که از مردم و جمع اطرافیان خود کناره مى‌گرفت و به مکانى دور از مردم در وسط مقابر مى‌رفت و کسى نمى‌دانست که در آن حالت چه چیزى بر فکر و اندیشۀ او مسلط شده است؛ بعدها هم همه متوجه شدند که او در قبرستان قبرى براى

٣٨٨

خود درست مى‌کرده که از نظر مقدار و شکل و اندازه با دیگر قبرها فرق ندارد.

مؤلف کتاب گوید: معروف است که ایشان به‌واسطۀ دوست صمیمى خود سید حسن مسقطى (که هر دو در یک منزل زندگى مى‌کردند) به مجلس آقاى قاضى پیوست.

سید حسن مسقطى شعلۀ فروزانى در فلسفه و عرفان است و کسى نیست که از شناسایى و یافتن افرادى مثل آقاى قاضى و اطلاع از شهرت او در مسائل اخلاق و عرفان و همین طور نسبت به تشویق و ترغیب برادران خود براى حضور در این مجلس و استفاده از این استاد و شیخ متبحر در مسائل عرفان نظرى و عملى غفلت بکند.

او بعد از بیست و پنج سال به همراه فرزند بزرگ خود (محمد ابراهیم بروجردى) به وطن خود برگشت و در محضر آیت‌الله العظمى بروجردى حاضر شد. آقاى بروجردى او را براى ماندن در بروجرد ترغیب مى‌کرد، ولى شیخ على محمد مراجعت به نجف و پى‌گیرى تحقیقات علمى را ترجیح داد.

در سال ١٣٧۵ ق. آیت‌الله العظمى بروجردى از او خواست که به بروجرد برود و از طرف ایشان تنظیم حوزه علمیه آنجا را که بعد از آمدن آقاى بروجردى به قم در حال پراکندگى بود به عهده بگیرد. شیخ على محمد بروجردى این مسؤلیت را پذیرفت و به بهترین شکل به انجام آن پرداخت، و به تدریس و اقامۀ نماز در منزل مسکونى و استیجارى خود شروع کرد.

سپس از جانب آقاى بروجردى (مرجع) این دستور رسید که به مسجد جامع بزرگ شهر منتقل شود و مسئولیت مدرسه را برعهده بگیرد. . . فعالیت شیخ در این حد متوقف نشد، بلکه تعدادى مدارس دیگر و محل‌هاى عمومى و صندوق قرض‌الحسنه‌اى هم براى مساعدت به افراد نیازمند احداث کرد.

در سفر ایشان، به مناسبت اقامه مجلس سوگوارى در اربعین وفات آیت‌الله العظمى بروجردى از جانب تعداد زیادى افاضل، به دلیل شناختى که از فضیلت و علم و تقوى او داشتند زعامت و مرجعیّت عمومى به ایشان پیشنهاد شد، ولى او نپذیرفت و سر باززد و ترجیح داد که به بروجرد برگردد و به کار خود مشغول شود. او در ١۵ محرم ١٣٩۵ ق.

در بروجرد نداى پروردگارش را لبیک گفت، و جنازه‌اش در جمع انبوهى از اهل شهر و فضلایى که واقف منزلت و مقام علمى و زهد و تقواى او بودند تشییع شد.

٣٨٩

از اخلاق نیک ایشان اینکه، تا آخر عمر در منزل اجاره‌اى ساکن بود و مى‌فرمود که:

براى على محمد بروجردى مقدّر نیست که خانه‌اى به نام خود داشته باشد.

بعد از رحلتش، فرزند بزرگ او جناب شیخ محمد ابراهیم بروجردى به ادارۀ امور طلبه‌ها در بروجرد پرداخت. او که تحصیلات خود را در نجف به پایان برده بود و در ایام حیات پدر خویش در مجامع و محافل علمى شناخته شده بود مسئولیت‌هاى مهم پدرش را به عهده گرفت و به بهترین شکل از عهدۀ آن برآمد. او در سال ١٣٧٠ ش.

برابر با ١۴١٣ ق. وفات یافت.

مؤلف گوید: فراموش نشود که بگویم بعد از سفر آخر به ایران به دلیل بعضى موقعیّت‌هاى سختى که در آن سالهاى اول ورود به ایران مرا احاطه کرده بود نتوانستم به زیارت شیخ على محمد بروجردى نایل شوم؛ هرچند که ارتباط محکم ما با او و تعدادى از فرزندان بزرگوار ایشان برقرار بود، و هیچ‌وقت حق استادى و تدریس او و رفتارهاى نیک و فضائل پسندیدۀ اخلاقى او را از خاطر نمى‌برم. خداوند او را غریق رحمت و رضوان خود گرداند و ما را از برکات تربتش بهره‌مند سازد.

شیخ على محمد بروجردى، بیش از فضیلت علمى، به ذوق عرفانى خاصى که داشت شناخته شده است. براى خواص شاگردانش جلسه تشکیل مى‌داد و در بین بیانات و تعلیمات خود بخش‌هایى از اشعار «ملاى رومى» و «لسان الغیب حافظ شیرازى» را قرائت مى‌کرد و به نکات عرفانى و اخلاقى و سلوکى آنها اشاره مى‌نمود. زمانى که براى حاضران سخن مى‌گفت، آن‌چنان جذبه‌هاى عرفانى او را در بر مى‌گرفت که اثر و علائم آن در چهره و آهنگ صدایش هویدا مى‌گردید. امتناع و خوددارى ایشان از قبول زعامت و مرجعیت عامه بعد از فوت آیت‌الله العظمى بروجردى چیزى نبود جز پرتوى از همین افاضات الهى که از اساتید اخلاق و سلوک خود کسب کرده بود.

٣٩١

سید هاشم رضوى کشمیرى

از جمله شاگردان مرحوم قاضى، سید موثق و دانشمند معتمد، سید هاشم رضوى کشمیرى است. در مورد ایشان در ضمیمۀ کتاب، که به‌عنوان «خارج از اصل» ١نوشته شده است، مطالبى به نقل از حضرت آیت‌الله سید محمد حسین حسینى طهرانى آمده است. البته آقاى طهرانى قبول ندارند که ایشان در جمع مدرسه عرفان و سلوک به روش آقاى قاضى باشند، بلکه معتقدند که او در بیشتر آرا و افکار خود به نظر «سید عبد الغفار مازندرانى» گرایش داشته است، که او هم از کسانى است که به بعضى آراى «شیخ احسائى» . . . که در حب و دوستى اهل بیت (ع) زیاده‌روى مى‌کنند دلبستگى دارد، البته، نه به اعتبار اینکه آنها را واسطه و راه معرفت خداوند بدانند، بلکه معتقدند که خود آنها مقصد و هدف هستند. . . زیرا وصول به معرفت خداوند به دلیل عدم وجود رابطه و واسطه بین ممکن و واجب غیرممکن بوده و میسّر نیست، وگرنه ممکن واجب مى‌شد که آن هم محال است (آنها این‌طور عقیده دارند) .

و شاید هم تعداد بیشترى از بزرگان به این رأى معتقدند، بدون آنکه به آن تصریح کنند، یا اینکه حرف و رأى آنها هم در نهایت به این رأى و عقیده منتهى مى‌شود، بدون آنکه خود توجه داشته باشند؛ و شاید هم برخى بیانات و مضامین وارد در زیارت

١) -مؤلف مى‌فرمایند: بخشى از آثار منقول از آقاى قاضى را، که در درجۀ دوم اهمیّت مى‌دانستم و غیر مستقیم به ایشان منتسب بود، تحت عنوان «خارج از اصل و متن» قرار دادم که البته مرحوم آیت‌الله سید محمد حسین حسینى طهرانى بعد از ملاحظه آنها این تقسیم‌بندى مرا قبول نکرد و اظهار داشت که همه این آثار صحیح است و باید جزو اصل و متن کتاب محسوب گردد. (م)

٣٩٢

«جامعه» اثر مهمى در بناى این رأى و عقیده داشته است؛ و همین‌طور روایتى که از اهل بیت (ع) نقل شده است که: ما دست‌پرورده خداوند هستیم و مردم دست‌پروردۀ ما هستند. امثال این‌ها زیاد بوده و در کلام و سخنان ائمۀ هدى شایع است.

ما به قلم خود اجازه نمى‌دهیم که در امثال این بحث‌ها آن هم در این مختصر وارد شود، زیرا که این‌گونه بحث‌ها از مباحث حساس بوده و جایى است که قدم‌ها در آنجا مى‌لغزد.

در فصول صدگانۀ اول، از ضمیمۀ موسوم به «خارج از اصل» ، اشاره‌اى خاص به این مسئله شده است. در فصول صدگانۀ دوم، توضیحات کامل و واضحى براى آراى دو طرف آمده است.

این از این جهت. . . و ما شاهد بودیم که سید هاشم هندى به نارسى، سالها ملازم مجلس آقاى قاضى بود و هیچ‌گونه سخن اعتراض‌آمیز از ایشان نسبت به استاد و شاگردان او (که همه از علماى بزرگ و برجسته بودند) نشنیدیم. . . همۀ اهل مجلس او را محترم مى‌داشتند و مقام علمى و تحقیقات او را در بیشتر مسائل مطرح‌شده براى بحث و مناقشه، بزرگ مى‌شمردند.

او در نزدیکى‌هاى وفاتش مریض شد و در شهر کربلا ساکن گردید و از آنجا به ایران مهاجرت نمود. ما دیگر از ایشان خبر نداشتیم و در سال‌هاى ٩٠ قمرى وقتى که به تهران مهاجرت کردم بارها با او برخورد کردم و بین ما صحبت و گفتگوهاى مختلفى صورت گرفت. در همه این موارد دیدم که به اقوال استاد خود (قاضى) استناد و استشهاد مى‌نماید، به‌طورى که گویا آن اقوال را از مسلمات غیر قابل مناقشه مى‌داند.

دیگر در ذهن من چیز بیشترى از سید هاشم نمانده است، مگر اینکه بگویم یکى از شاگردان و هدایت‌شدگان به دست او بود، و برخى آرا و افکار نادرى داشت. . . که من این‌ها را به شخص این شاگرد که خود او کسب کرده و به فهم و تحقیق نارساى خود به آنها رسیده بود مربوط مى‌دانم.

سید شب عید قربان درحالى‌که عمرش به صد سال مى‌رسید فوت شد و در رى، در امامزاده ابراهیم (ع) ، مقابل مرقد على بن جعفر، به سال ١۴١٢ ق. دفن شد. خداوند او را در رحمت و رضوان خود جاى دهد.

٣٩٣

شیخ محمد تقى بهجت فومنى رشتى

از جمله شاگردان آقاى قاضى آیت‌الله شیخ محمد تقى بهجت فومنى رشتى است.

حضرت آیت‌الله سید محمد حسین حسینى تهرانى مى‌گوید آن‌کس که او را با مرحوم قاضى آشنا کرد علامه طباطبایى بود و آغاز ورود آیت‌الله بهجت به نجف براى تحصیل با همین آشنایى بوده است.

آقاى بهجت از ایام جوانى شخصى صالح و متقى و ملتزم به انجام مستحبات و نوافل و دعاهاى مأثور از ائمه بود و زیاد به زیارت مرقد امام على (ع) مشرف مى‌شد.

آن زمان کتاب «معالم الاصول» را شروع کرده بود و شاید علامه طباطبایى آن را تدریس مى‌کرد. به مناسبت این مصاحبت و مجالست بود که علامه او را با مجلس قاضى آشنا کرد، و به اقتضاى میل روحى و خلق عمومى او بود که به قداست و زهد و ریاضت و التزام به زیارت مشاهد مقدس و مساجد معظم و کم‌معاشرتى با دیگر طلبه‌ها و خوددارى از ورود در بحث و گفتگوى خارج از حدود وظایف طلبه در حوزه. . . میل داشت. به مجلس قاضى کشیده شد. . . آرى به این مناسبت و شاید دلایل دیگرى باشد که شیخ را به مجلس قاضى جذب کرده و او را از اعضاى پایبند و ملتزم مجلس در آورده است، که اگر غیبت مى‌کرد اصحاب از حال او جویا مى‌شدند و هرگاه که حاضر مى‌شد از رفت و آمدها و درس او و چگونگى معاش و مسکن او پرسش مى‌کردند. او اتاقى در مدرسۀ سید کاظم یزدى در طبقۀ بالا در ضلع شمالى داشت که اتاقى بسیار کوچک بود.

ایشان را در آن حجره چه بسیار زیارت کردم و از نظم و نظافت و پاکیزگى ظروف و وسایل پخت و پز و چاى، وى شگفت‌زده شدم. شاگردانى داشت که در آن حجره به

٣٩۴

حضورش مى‌آمدند. رفتار و ارتباط این شاگردان با یکدیگر در مجلس استاد مانند رفتار یاران صمیمى و باصفا و دوستان گرم و باوفا بود.

آقاى تهرانى مى‌گوید: گروهى از طلبه‌ها که، به تبعیّت از هواى نفس، اتّهام زدن پیش آنها کارى آسان بوده و خود را مجاز به دخالت و فضولى در امور دیگران مى‌دانند به پدر شیخ نوشتند که پسر تو تحصیل را رها کرده و به بعضى مجالس دراویش و صوفیه پیوسته است و ماندن او در نجف صلاح نیست. . . این بود که پدر نوشت که سریعا برگردد و در غیر این صورت. . .

این. . . از جمله موارد اعجاب‌انگیز براى دوستان، شدت التزام ایشان به درسهایش و حضور در مجلس اساتیدش بود.

نقل کرده‌اند که ایشان، به جهت ضعف مزاج و شب بیدارى‌ها و کمى تغذیه، وقتى از درس برمى‌گشت در بستر خود به پشت مى‌خوابید تا استراحت کند. چه‌بسا اتفاق مى‌افتاد که در آن حالت به خواب مى‌رفت. در این حال برخى از دوستانش مى‌آمدند. . .

و از او در مورد درس استاد یا مطالبى که در جلسۀ درس مطرح بوده و این‌ها فراموش کرده بودند سؤال مى‌کردند. آقاى بهجت از آنچه در مجلس درس استاد گذشته بود سخن مى‌گفت و حتى رأى و برداشت خود را هم به تفصیل در مورد آن مسئله بیان مى‌کرد. زمانى که بیدار مى‌شد و به او مى‌گفتند که در خواب براى آنها سخن مى‌گفت او انکار مى‌کرد که چنین چیزى نیست و چیزى در این مورد نمى‌داند.

هدف آقاى تهرانى از این سخن این است که شیخ اوامر پدر را پذیرفت و اطاعت کرد، درحالى‌که در آن موقع هنوز مراحلى را که باید بگذراند تکمیل نکرده بود. . . با اینکه استاد، او را در برخى خصوصیات اخلاقى و وسعت فکر و اندیشه و التزام به تکالیف بر دیگران ترجیح مى‌داد، شاید هم گذر از برزخ و صور مثالى (مثلا) و تساوى حالات خواب و بیدارى و اشتغال به خود، زودتر از دیگران براى او حاصل شده بود و این همان امرى است که عبور از مراحل سلوکى دیگر را با سهولت و در مدت زمان اندک برایش امکان‌پذیر مى‌ساخت. و قبلا از مرحوم قاضى نقل شد که استعدادهاى اشخاص اختلاف فاحشى باهم دارند.

مثلا او که کمتر با مردم افت‌وخیز داشت و تمایل به تنهایى و اختیار عزلت از خود

٣٩۵

نشان مى‌داد، چنین حالتى در مراحل اول سلوک او را کمک مى‌کند و یارى مى‌دهد، زیرا، معاشرت و آمیختن با مردم، فکر انسان را مشغول مى‌نماید و آدمى را به اضطراب‌هاى روحى و افکار و سخنانى پراکنده و بیهوده که براى انسان سالک جز سرگرمى و مشغولیّت و تشدید ظلمت و تاریکى فایده‌اى ندارد مى‌کشاند.

این در حالى است که انسان نیازمند صفا و آرامش روحى است تا تجلیات و نفحات قدسى را دریابد و بر صفحۀ جانش که مانند صفحۀ آب صافى، به راحتى و استقرار رسیده است انعکاس یابد.

مثلا میل انسان و کشش او به آداب و ریاضت‌هاى شرعى نیز این‌چنین است. هرچند که در ابتداى امر به ریاضت و عادت دادن نفس نیاز دارد. . . ولى مردم در این قضیه متفاوت هستند. . . برخى به سرعت و آسانى و راحتى حرکت مى‌کنند و برخى زحمت و مشقت زیادى را متحمل مى‌شوند، تا اینکه نفس مطیع و منقاد گردد. البتّه من مضمون سخن آیت‌الله تهرانى را نقل کردم نه عین متن آن را.

کار این شیخ شگفت‌انگیز است؛ او به مرتبه‌اى از کمال نفسى و خلقى رسید که امثال آقاى علامه طباطبایى به ایشان اعتماد مى‌کردند. در مراسمى علامه از من خواست که او را به حال خود بگذاریم تا چند قدمى پشت سر شیخ حرکت کند. . . تفصیل این حکایت در جریان وفات برادرمان سید مهدى قاضى گذشت.

کسى گمان نکند که این حالت انقطاع و وله و ابتهال و اشتغال دائمى به ذکر خدا حالتى است که در ایام پیرى بر ایشان عارض شده است. . . نه، بلکه من ایشان را در نجف اشرف در ایام جوانى که در درس بزرگان حاضر مى‌شد دیده‌ام، آن زمان که جوانى با محاسن کم بود، با این مشخصه از دیگران ممتاز مى‌شد که به ذکر خدا عادت کرده بود. . .

اگر از او سؤال مى‌شد تسبیح خود را به زمین مى‌گذاشت و به پاسخ مى‌پرداخت، و زمانى که حرفش تمام مى‌شد بلافاصله تسبیح را برمى‌داشت و به ورد خود مشغول مى‌شد.

این. . . در ایام اخیر ایشان را در شهر قم زیارت کردم و از ایشان خواستم که اجازه دهد تا مشاهدات خود را از او بنویسم، ولى او خوددارى نمود و شدیدا انکار کرد، با آنکه مى‌داند من در نقل‌ها و روایت‌هایى که از این مجموعه دارم شدیدا جانب احتیاط را مراعات مى‌کنم.

٣٩۶

استدلالش بر این امتناع این بود که در زندگانى او خصوصیات قابل ذکرى وجود ندارد که مایه عبرت و اندرز دیگران باشد.

به ایشان عرض کردم: شما به محض اشارۀ علامه طباطبایى براى اقامه نماز بر پیکر برادرمان سید مهدى درخواست او را قبول کردى، درحالى‌که مرسوم علما در چنین مواردى بر رد و اظهار عذر مى‌باشد. . . فرمود: رأى استاد مطاع است و به محض اشاره انجام آن واجب مى‌شود.

و از اینجا فهمیدم که هنوز براى علامه طباطبایى حق استادى قایل هستند، زیرا که درس «معالم الاصول» و به‌طور کلى مقدمات علم اصول و فقه را نزد علامه خوانده است.

او امروزه در شهر مقدس قم از اقدم اساتید مورد توجه مى‌باشد، و از مرکزیت و موقعیّت اجتماعى بالایى بهره‌مند است. او به جهت تبحرش در فقه و وسعت اطلاعى که در معارف اسلامى دارد و تقوى و توجه خاصى که براى رعایت حال طلبه در حوزه مبذول مى‌کند شایسته احراز مرتبه زعامت عامه شیعه امامیه است.

با توجه به اکثر جهات علمى خاصى که داراست، به رغم آنکه به خویش مشغول است و طبع و همت او برتر از این حرفهاست، براى زعامت عامه و مرجعیت تقلید مطرح شد.

او را در بیت شریفش زیارت کردم، تا صحبتى با ایشان داشته باشم و آنچه را که در مورد ایشان مى‌نویسم به آن ملاقات استناد دهم. ولى انبوه مراجعین و حاضران مجلس مانع این کار شد. لذا به این اشارۀ گذرا در مورد ایشان اکتفا مى‌کنم تا زمانى که فرصت دیگرى دست دهد. خداوند عمرش را زیاد گرداند و ما را از برکات وجود ایشان بهره‌مند سازد.

در آخر اضافه مى‌کنم که نگاهى گذرا به شخصیت بزرگوار ایشان، از درجۀ اشتغال به نفس و راز و نیاز و انقطاع به پروردگار او خبر مى‌دهد. پروردگارا دلهاى خاشعان، به سوى جمال تو واله و حیران است (وله به معنى حیرت و سرگردانى و اشتغال به امور برتر و ارزشمندتر مى‌باشد) . خداوند متعال ما را از خطا و لغزش باز دارد. و السلام.

٣٩٧

سید عبد الأعلى سبزوارى

و از جمله کسانى که در این مجموعه نام او همراه نام آقاى قاضى ذکر مى‌شود و تجلیل و تعظیم مقام علمى او لازم مى‌باشد سید عبد الاعلى سبزوارى است، که مدت کوتاهى زعامت به او محول شد، اما ایادى جنایتکار عمر او را کوتاه کردند.

آرى، نام این دانشمند و درجۀ علمى او در بین برجستگانى ذکر مى‌شود که نجف بعد از سالها رنج و مشقت آنان را بیرون داده و تقدیم جوامع شیعى مغفول در عالم اسلامى کرده است. . .

من مى‌دیدم که به رغم شب بیدارى پى‌درپى و التزام شدید به آماده ساختن درسها و بحث‌هاى مختلف از فقه و اصول و فلسفه، ملتزم حضور در اکثر اجتماعات است. . .

جناب شیخ محمد حسین انصارى در مقاله‌اى که دربارۀ ایشان نوشته است آورده است که:

او در اخلاق و عرفان به دست «سید على قاضى» تربیت یافت.

او در سجده‌هاى طولانى بعد از نماز صبح ملتزم ذکر یونسى بود، ذکرى که از علامات و بشارت‌هایى است که این جماعت-شاگردان قاضى-به‌وسیله آن از دیگران تمایز پیدا مى‌کنند.

شرح حال او را در مجموعه‌هاى متعدد آورده‌اند و از تألیفات ارزشمند او در زمینه‌هاى مختلف، در فنون و معارف اسلامى، از فقه و اصول و تفسیر، تجلیل کرده‌اند.

خداوند او را غریق رحمت و رضوان خود گرداند. وفات او در ٢٨/صفر/١۴١۴ ق.

بود و در نجف دفن شد. خداوند مقام او را بلند و درجاتش را در علیین متعالى گرداند.

٣٩٩

شیخ محمد رضا مظفر

شیخ بزرگوار استاد معظم آیت‌الله شیخ محمد رضا مظفر هم در زمرۀ این جماعت است. در مورد ایشان رساله‌اى مستقل و پیوستى در کتاب «صفحاتى از حرکت‌هاى اصلاحى در نجف» آورده‌ام و نیازى به تکرار آن نیست. مى‌ماند مسأله‌اى که در اینجا باید به آن اشاره کنیم و آن اینکه او (خدا او را غریق رحمت و رضوان خود گرداند) مى‌فرمود: کسى که او را به آقاى قاضى معرفى کرده استاد بزرگش شیخ محمد حسین اصفهانى کمپانى بود.

مرحوم مظفر محبت و دوستى و فناى خود در این حب و دوستى نسبت به استادش کمپانى را کتمان نمى‌کرد. همچنان‌که سید میرزا حسن بجنوردى داماد آیت‌الله العظمى اصفهانى هم این‌طور بود. آقاى مظفر مى‌گفت بخشى از کتب فلاسفه اشراق، مثل فصوص و حکمه اشراق و. . . را پیش بجنوردى خوانده است.

آرى، مى‌گفت که آقاى بجنوردى به من توصیه مى‌کرد که براى فهم برخى مباحث علمى مشکل و توضیح بیشتر آنها به آقاى قاضى رجوع کنم و من با آقاى قاضى ملاقات‌هاى خاصى را براى توضیح برخى مسائل داشتم. . . و او در پایان هر مطلبى تأکید مى‌کرد که فهم دقیق بیشتر این مباحث امکان‌پذیر نیست مگر از راه. . .

آن زمان مشاغل زیادى از هر طرف مرا احاطه کرده بود.

آقاى مظفر مى‌گوید: وقتى که دیدم «آقا» در مسجد منسوب به «آل طریحى» نزدیک منزل ما نماز مى‌خواند بسیار خوشحال شدم و از همسایه‌ها خواستم که سیمى براى مسجد بکشند و براى روشنایى در وقت نماز در آنجا حد اقل یک چراغ قرار دهند که همسایه‌ها هم از این پیشنهاد خرسند شدند. و زمانى که اتفاقى افتاد (من به صورت کامل

۴٠٠

به کنه آن نرسیدم) و آقاى قاضى دیگر به مسجد نرفت. او را در راه دیدم و خواستم که از اتفاق پیش‌آمده پوزش بخواهم یا مثلا تأسف خودم را از این ماجرا اظهار کنم. او انگشت خود را به نشانۀ سکوت بر لبها گذاشت و به سکوت اشاره کرد. سالها گذشت و من در پیش خود به چگونگى این قضیه فکر مى‌کردم و بعضى مواقع خود را ملامت مى‌نمودم که نکند من کوتاهى کردم. تا اینکه براى من روشن شد که، خیر و صلاح در آن بوده است که اتفاق افتاد، و سکوت و گذشت بهترین روش مقابله با امثال این قضایاست و تفرقه و دشمنى بدترین چیزى است که این امت به آن مبتلا و آزمایش شده‌اند.

مرحوم مظفر کتاب خود «احلام الیقظه» را نوشت و بعضى بخشهاى آن در مجلات عربى منتشر شد. ولى برادر بزرگترش آیت‌الله شیخ محمد حسن مظفر مؤلف کتاب «دلائل الصدق» او را از ادامۀ انتشار بخشهاى دیگر کتاب باز داشت، با این استدلال که امثال این مباحث براى عامۀ مردم قابل فهم نبوده و سروصدایى را بر علیه تو برمى‌انگیزد، قبل از آنکه آمادگى روحى و اخلاقى لازم براى برخورد با آن را داشته باشى.

«احلام الیقظه» کتابى است که در آن به بیشتر مسائل فلسفى و عرفانى اشاره مى‌کند.

بخش اعظم آن شرح زندگانى «صدر المتألهین شیرازى» -با اسلوب قصه‌پردازى و رمان-و توضیح نظریه‌هاى مخصوص خود مظفر و نقد برخى آراى فلسفى دیگر است. و باعث تأسف است که این کتاب مفقود شده است و در دسترس نیست و تا زمانى که من در عراق بودم اثرى از آن نیافتم.

یکى از دانشجویان ادعا مى‌کرد که نسخه‌اى از آن را در پاریس به خط خود آقاى مظفر در دست یکى از دانشجویان دیده است.

استاد معظم آقاى مظفر پیوند و رابطۀ محکمى با «شیخ باقر قاموسى» داشت و او، به‌طورى که شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب «طبقات أعلام الشیعه» گفته‌اند، از شاگردان «ملا حسین قلى همدانى» و از جماعت «آقا میرزا جواد آقا ملکى» است و چه بسیار که براى ما از زندگانى این جماعت اهل تقوى و صلاح حکایت‌هایى نقل مى‌کرد.

شیخ قاموسى در سال ١٣١٢ ق. فوت شد و شاید او آخرین فرد این جماعت بود که محاضر همدانى را درک نموده و پیش او شاگردى کرده بودند و از فیوضات انفاس

۴٠١

قدسى او بهره‌مند شده بودند.

ارتباط و پیوند استاد مظفر با این دانشمند بزرگ و التزام به حضور در مجالس ارشادى او، در اوائل حیات علمى و تهذیبى‌اش، اثر مهمى در هدایت و رشد افکار و اندیشه او داشته است.

و از «قاموسى» نقل کرده‌اند که فرائض را در منزل خود به همراه جماعت خواص خود اقامه مى‌کرد. تدریس او در فقه و اصول-او از جمله مراجع خواص در امر تدریس بود-هم همین‌طور بود. . . و در زهد و پرهیزگارى و تقوى در مرتبه‌اى قرار داشت که افراد متقى و ابرار معروف به ایشان اقتدا مى‌کردند.

من مجالس پسرش «شیخ صادق قاموسى» را، که در تقوى و پرهیزگارى در مرتبه‌اى غیر قابل توصیف قرار داشت، درک کردم. خداوند گذشتگان آنها را غریق رحمت و رضوان خود گرداند.

من براى استاد آقاى مظفر رساله‌اى مخصوص تدوین کرده‌ام که آنجا با تفصیل بیشتر در مورد ایشان نوشته‌ام. این رساله را در پیوست کتاب «تاریخ حرکات اصلاحى» آورده‌ام. بنابراین در اینجا به همین مقدار در مورد ایشان اکتفا مى‌کنیم.

 آیت الحق//سیدمحمد حسن قاضی

آیت الحق(قسمت هفتم)سید محسن طباطبایى حکیم-علامه طباطبایى (حاج بیوگ آقا)-سید محمد حسن الهى طباطبایى-سید ابو القاسم موسوى خوئى

سید محسن طباطبایى حکیم

از جمله کسانى که به تناسب نام و یاد از شاگردان آقاى قاضى ذکر مى‌شوند آیت‌الله العظمى، فقیه طائفه، سید محسن طباطبایى حکیم است (خداوند او را در رحمت و رضوان خود قرار دهد) . این بزرگوار از زمان نوجوانى در رکاب آیت حق و عرفان و بیان، سید محمد سعید حبوبى، که خود او از برجسته‌ترین شاگردان آیت حق، ملا حسین قلى همدانى، بود حرکت مى‌کرد و بعد از او ملتزم مجلس شیخ باقر قاموسى، که از افاضل شاگردان «حائرى» مى‌باشد، شد. قصۀ زندگانى این آقاى «قاموسى» و تغییر مسیر او از سلک یک مرد بازارى و عامى، به سمتى که در نهایت خودش را وقف تحصیل معارف اسلامى و سیر و سلوک عرفانى کرد مجالى دیگر لازم دارد که این مختصر براى بیان آن کافى نیست.

آیت‌الله حکیم در اول جوانى در مجالس سلوک دو نفر حاضر مى‌شد (در محضر حبوبى و قاموسى) که هر دوى این‌ها از پیشگامان این راه هستند. مرحوم حکیم در عرفان و سلوک، نظرات خاص و مسلک معینى دارد که در پاره‌اى موارد با نظرات افراد دیگرى از اهل طریقت و سلوک متفاوت مى‌باشد (اکنون پرداختن به این مسئله و بحث و بررسى جوانب آن در حوصله این مقاله نیست) .

و مى‌گویند که ایشان، شاعر بلندآوازه، سید محمد جمال هاشمى، را مکلف ساخت که مجموعه «مثنوى ملاى رومى» را به شعر عربى برگرداند. این آقاى هاشمى استاد ما بود و مى‌گفت: هروقت که آیت‌الله حکیم را ملاقات مى‌کردم به این درخواست تأکید مى‌نمود، و من هم فعلا شروع کرده‌ام و ایشان به بخش اعظم آن گوش داده و در برخى موارد تصحیح و تغییراتى در سروده‌هاى من انجام داده است. . .

٣٠٨

    در دفتر آیت‌الله حکیم افراد برجسته‌اى حضور داشتند که صاحب فضائل اخلاقى و صفات پسندیده بودند، مثل سید مهدى قاضى که امور مالى و شهریه طلاب و بخش مرتبط به مسائل معیشتى آنها را اداره مى‌کرد. سید مهدى قاضى (برادر ما) موارد شگفت‌آورى از رفتار ایشان با طلبه‌ها و شدت اهتمام به رعایت حال آنان و زحمت و بیدارى او براى رسیدگى به آنها را نقل مى‌کرد. طلبه‌ها در زمان زعامت و مرجعیت آیت‌الله حکیم از هیبت و احترام خاصى نزد افراد دولتى در عراق برخوردار بود.

برادر ما، سید مهدى قاضى نقل مى‌کرد که: بین من و یکى از طلبه‌ها (و شاید صحیح‌تر آن باشد که بگویم یکى از افراد در لباس طلبه) در حضور یکى از فرزندان آیت‌الله حکیم مشاجره‌اى رخ داد؛ فرزند آیت‌الله حکیم متوجه شد که این طلبه از اصول ادب خارج شده و بى‌ادبى کرده است؛ بر او عتاب کرد و او را از این کار برحذر داشت، لیکن او خوددارى نکرد، بلکه ادامه داد تا اینکه پسر آیت‌الله حکیم مجبور شد براى جلوگیرى از ادامه جسارت و بى‌ادبى او مأمور خبر کند که مأموران آمدند و آن طلبه جرى را دستگیر و توقیف کردند. . .

سید مهدى مى‌گفت که: من از این عمل ناراحت شدم و پیش آیت‌الله حکیم شکایت کردم و او را در جریان ماجرا قرار دادم. آیت‌الله حکیم بلافاصله فرستادند و پسرش را حاضر کردند و دستور دادند که شخصا به اداره پلیس برود و طلبه را آزاد کند و تأکید نمودند که به هیچ عنوان نباید در امور مربوط به طلبه‌ها دخالت کند و اضافه کردند که «تأدیب طلبه به ما موکول شده است نه به مأموران دولتى و آنها نباید در شئون طلبه دخالت کنند. خود ما، راه تأدیب آنها را بهتر مى‌دانیم» .

آیت‌الله حکیم چهره‌اى برجسته و بلندمرتبه و از بزرگان شیعه و از ارکان بزرگ آن است. در عظمت او، اثر جاودانه ایشان در فقه (مستمسک العروه الوثقى) کافى است، که طرق استدلالى تمام مسائل شرعى را خلاصه کرده است، به‌طورى که مطالعه آن انسان را از بیشتر کتب تفضیلى بى‌نیاز مى‌کند.

و به مناسبت ذکر نام مبارک آیت‌الله حکیم به همراه اسم آقاى قاضى، ذکر حکایت زیر، که از افراد موثق منقول است و دلیل بر شدت احترام و تکریم متقابل آنها به

٣٠٩

یکدیگر بوده و نشان مى‌دهد که چگونه رفتار ظاهرى مى‌تواند آینه‌اى براى انعکاس نیتهاى صادقانۀ باطنى باشد، مناسب مى‌نماید.

نقل کرده‌اند که: یکى از زنان محترم آل اعسم فوت شده بود (آل اعسم خانواده‌اى عربى نجفى بوده و به اخلاص و ارادت نسبت به خاندان قاضى معروفند و در این خانواده افراد خیّر ممتازى وجود دارند) . اتفاقا آقاى حکیم در کنار آقاى قاضى در صحن شریف حیدرى نشسته بودند. وقتى که جنازه را آوردند، آقاى حکیم به قاضى اشاره مى‌کند و مى‌گوید: بفرمایید براى نماز. . . آقاى قاضى جواب مى‌دهند که: شما بفرمایید، زیرا این جمع حاضر، شما را بیشتر از من مى‌شناسند، اگر شما پیش بروید عده زیادى به شما اقتدا مى‌کنند و با این کار ثواب بیشترى عاید میت خواهد شد. . . بنابراین آقاى حکیم پیش مى‌رود و آقاى قاضى پشت سر او مى‌ایستند با مشاهده این وضع همه حاضران در صف‌هاى طولانى در نماز شرکت مى‌کنند.

ناقل حکایت مى‌گوید: از این جریان فهمیدم که مراعات امور حقیقى و واقعى اثرى عظیم در مسائل اجتماعى ما دارد، و اگر محبت و علاقه متقابل آنها نسبت به هم نبود به این نتیجه صحیح نمى‌رسیدند.

مؤلف گوید: هر چیز را فراموش بکنم، شدت التزام و حضور ایشان در منزل آقاى قاضى را فراموش نمى‌کنم. فراموش نمى‌کنم که چگونه در ساعات آخر جمعه در منزل قاضى در جلسه قرائت «دعاى سمات» که توسط آقاى قاضى با حالت خاصى از گریه و زارى و توجه و انقطاع، قرائت مى‌شد شرکت مى‌جست، و گاهى مى‌دیدم در حالى در مجلس حاضر مى‌شود که بدنش عرق کرده است و معلوم مى‌شد که از جایى دور و با عجله آمده است. در انتهاى مجلس روبه‌قبله مى‌نشست و راضى نمى‌شد کسى براى احترام او بلند شود یا براى او جایى معین کنند.

سید مهدى قاضى، برادر ما، نقل مى‌کرد که آقاى حکیم براى خواص خود مى‌فرمود که: اموالى زیاد در دست ماست، مستحقین را براى ما نشان دهید تا براى آنها مصرف شود و از اسراف دورى کنید.

آن مرحوم دائما شب بیدار و متفکر بود و نسبت به امور طلبه‌ها و مسائل مالى و منزل و بهداشت آنها اهمیت بیشترى مى‌داد.

٣١٠

خداوند متعال او را غریق رحمت و رضوان خود قرار دهد و بر ستمکارانى که روزهاى آخر زندگى را بر ایشان تنگ ساختند، به‌طورى که آن مرحوم را خانه‌نشین ساختند و عالم اسلامى از فیض وجودى ایشان محروم گردید، لعنت و نفرین کند.

او در سال ١٣٩٠ ق. در کاظمین فوت شد و پیکرش بر دستان مردم به نجف اشرف حمل شده و در جوار جد بزرگوارش دفن گردید.

٣١١

علامه طباطبایى (حاج بیوگ آقا)

علامه شیخ آقا بزرگ تهرانى، در شرح حال علامه طباطبایى مى‌فرماید: قبلا در جلد اول (کرام البرره) ، از این خاندان شریف و از سید محمد تقى قاضى تبریزى، جدّ أعلى این‌ها، یاد کردیم و وعده دادیم که هریک از دانشمندان بزرگ این خاندان را در لابلاى کتاب در محل خود ذکر کنیم.

سپس مى‌فرماید که: علامه طباطبایى، با توجه به محرومیت از عنایت پدر که در سال ١٣٢٠ ق. فوت شد، به دست افاضل و بزرگان خانواده‌اش تربیت یافت؛ او تعالیم ابتدایى و مقدمات علوم را در تبریز فراگرفت، سپس به نجف اشرف مهاجرت کرد و در درس فقه و اصول و فلسفه علماى دینى و مدرسین بزرگ حاضر شد و از این رهگذر بهره‌هاى فراوانى حاصل کرد.

سپس به قم آمد و در آنجا به تدریس و افاده پرداخت. . . برهه‌اى از زمان گذشت که ناگهان ستاره وجودى او درخشیدن گرفت و موقعیت و منزلت سزاوارش را در بین جمع پیدا کرد و طلبه‌ها او را احاطه کردند. . . و امروزه او یکى از مدرسین برجسته و از ارکان حوزه علمیه قم مى‌باشد. . . جمع زیادى از طلاب مختلف در محضر درس او حاضر مى‌شوند و از دانش او بهره‌مند مى‌گردند. . . ایشان فقه و اصول و فلسفه تدریس مى‌نماید.

او آثار ارزشمندى دارد که مهم‌ترین و برجسته‌ترین آنها «المیزان فى تفسیر القرآن» است؛ با اسلوبى متین و روش فلسفى، که در واقع دایره المعارف بزرگى بالغ بر بیست جلد مى‌باشد. من بخشى از آن را دیدم و از حقیقت آن طلب شفا کردم و با دقت نظر خواندم؛ به غایت شگفت‌زده شدم. آن تنها تفسیر نیست، بلکه بحثهایى از فلسفه و تاریخ

٣١٢

اجتماعى و. . . را شامل مى‌شود.

مرحوم آیت‌الله سید محمد حسین تهرانى، در کتاب «مهر تابان» مى‌گوید که استادش علامه طباطبایى (که امروزه لقب «علامه» به ایشان اختصاص یافته است) دهها سال از عمر خود را در نجف گذرانید و در آن مدت از علوم اساتید خود بهره‌مند شد و سپس به سبب مسائل مادى به تبریز (شادآباد) رفت و تقریبا مدت ده سال دیگر در آنجا ماند و از آنجا به قم آمد و باقى عمر خود را به‌عنوان استاد و مربى و معلّم اخلاق در قم ساکن شد.

در بین افراد زیادى که دربارۀ علامه طباطبایى نوشته‌اند، به گمان بنده آیت‌الله تهرانى، به جهت مصاحبت طولانى با او و نزدیکى روحى و اخلاقى که باهم داشته‌اند، بهترین مجموعه را در مورد ایشان نوشته است و به شرح آرا و نظرات فلسفى و تاریخى علامه و همین‌طور نظرات ایشان در تفسیر و علم حدیث، عنایت خاص داشته است.

او همین‌طور به علاقه و ارتباط این شاگرد (علامه) با استاد اخلاق و عرفان خود (حاج میرزا على آقاى قاضى تبریزى طباطبایى) عنایت و توجه خاصى داشته است و از این دو خاطره‌ها و حکایت‌هاى جالبى در خصوص علاقه و محبت متقابل آنها نسبت به یکدیگر بیان کرده و سلسله نسب (شجره‌نامه سیادت) آنها را به صورت مفصل آورده است.

نسب و شجره‌نامه و ثبت و ضبط آن پیش سادات از امور مهمى است که عنایت و توجه خاصى به آن مبذول مى‌دارند. مى‌شنیدم که ما از سادات «قریه زوار» اصفهان که اکثر اهالى آن از سادات حسینى هستند و الآن هم وجود دارند هستیم. . . و در این مورد تحقیق مخصوصى دارم که ان شاء ا. . . در مکان مناسب بیان مى‌کنم.

آقاى تهرانى موارد جالبى از تقارب سنّى مرحوم قاضى با علامه طباطبایى را بیان کرده است؛ مدت عمر آنها یکى بوده و هر دو ٨١ سال عمر کرده‌اند. او همین‌طور به تشابه در فشارها و سخت‌گیرى‌هایى که هر دوى این‌ها از مراجع زمان خود متحمل شده‌اند اشاره مى‌کند. علامه از مرجع وقت حوزه (آیت‌الله العظمى بروجردى) سختى‌هایى را دید که او را از تدریس فلسفه منع مى‌نمود؛ همین‌طور استادش در اخلاق و عرفان در نجف اشرف از مرجعیت حاکم در زمان خود (آیت‌الله سید ابو الحسن  اصفهانى) سختى‌ها و فشارهاى غیر منتظره‌اى را شاهد بود، به‌طورى که آیت‌الله اصفهانى از مرحوم قاضى مى‌خواست، به صورت ظاهر هم که شده، در مجلس درس عمومى او همراه دیگر طلبه‌ها حاضر شود، تا اینکه (به نظر آقاى اصفهانى) وحدت کلمه حاصل آید و نتیجه آرا و نظریات فقهى جدید روشن گردد.

مرحوم قاضى از این کار ابا نداشتند، جز آنکه مى‌فرمود: امروز درس فقه شما، براى مرکز زعامت و حوزه مبارک بوده و در واقع اعلام مرکزیّت اجتماعى شماست که اعلى و ادنى بر سر شما جمع مى‌شوند. . . بدون آنکه شما و اطرافیان شما چیزى از آن برداشت کنید و نتیجه‌اى داشته باشد. . . و من صحیح نمى‌دانم که در هیاهو و سروصدا داخل شوم و الاّ، مگر ما براى مباحثه مسائل فقهى در مدرسه قوام حاضر نمى‌شدیم؟

این مخالفت‌ها به نهایت درجۀ خود رسید تا جایى که گفته‌اند آیت‌الله اصفهانى ایشان را در منزل خود محبوس کرد. . . و اجازه نداد که خارج از منزل به اقامه نماز جماعت بپردازد، علاوه بر اینکه هرکس در مجلس مرحوم قاضى حاضر مى‌شد از تمام امکاناتى که آقاى اصفهانى به طلاب مى‌داد محروم مى‌شد.

این‌گونه حکایت‌ها، در خصوص مخالفت‌هاى موجود بین علماى دینى در دوران اخیر، فراوان است، مثلا به‌رغم علاقه و دوستى متقابل بین دانشمندان بزرگ «شیخ انصارى و شیخ حسین‌قلى همدانى» و بین «سید احمد کربلایى حایرى» و زعیم مجاهد «میرزا محمد تقى شیرازى» و همین‌طور بین سه تن از بزرگان معروف فقه و تقوى و عرفان؛ یعنى، «شیخ محمد حسن صاحب جواهر» در فقه و «شیخ حسن طه نجف» در تقوى و «سید مهدى بحر العلوم» در عرفان، که زبانزد خاص و عام بود؛ اختلافاتى هم وجود داشت.

و حق آنست که چنین تضادى بین مراجع دینى که، در مقام مرجع و مسئول، دغدغۀ حفظ مرکزیّت و مرجعیت را دارند و بین افراد دیگر که در حاشیه جامعه، شخص مرجع را زیر نظر گرفته و به فکر نکات ضعف و خورده‌گیرى هستند و لغزش‌هاى او را شمارش مى‌کنند و او را مى‌پایند، وجود دارد. همین تضاد و تخالف است که مرجع دینى شیعه یا هر رهبر و مرجع دیگر را وادار مى‌کند که به احتیاط رفتار کند و در اعمال و رفتار خود دقت بیشترى بنماید؛ و شاید هم سخن رسول مکرم اسلام (ص) در این راستا باشد که فرموده‌اند: اختلاف امّت من موجب رحمت است.

٣١۴

از سویى دیگر. . . آزاد گذاشتن طلاب در حوزه‌هاى دینى براى تحصیل علوم و معارف عقلى، بخصوص موارد آمیخته با مسائل عرفانى و ذوقى و تخیّلات عاطفى آن، سبب مى‌شود هدف اصلى‌اى که به خاطر آن به حوزه آمده‌اند، به دست فراموشى سپرده شود. هدف اساسى از ورود به حوزه، همانا حل مسائل فقهى قدیم و جدید و مشکلاتى است که جامعه با آن مواجه بوده و با آن ارتباط شدیدى دارد. و این به دلیل فرمایش خداوند متعال است که فرمود: . . . تا در دین آگاهى کسب کنند و به سوى قوم خود برگردند و آنها را انذار-و ارشاد-بنمایند.

مرجع دینى از ترس اینکه مبادا در امر تفقه کوتاهى کنند یا بعد از فراگرفتن فقه براى ارشاد مردم مراجعت نکنند، براى هدایت این حرکت به سمت هدفى که به خاطر آن مرجعیّت را پذیرفته است اقدام مى‌کند تا امانتى را که به او محول شده است حفظ نموده و مصلحت عمومى را رعایت کرده باشد. این مخالفت‌ها، در بیشتر مواقع، با احترام و تکریم شایسته‌اى که مرجع نسبت به مخالفان خود از این طبقه ابراز مى‌کند، منافاتى ندارد.

آیت‌الله تهرانى و دیگران گفته‌اند که علامه طباطبایى نجف اشرف را به دلیل مشکل مادى ترک کردند. زیرا بعد از مهاجرت علامه به نجف، کارگران و کشاورزان شادآباد تبریز، که علامه از عایدات آن امرار معاش مى‌کرد، در جمع محصول و پرداخت سهم مالکین کوتاهى مى‌کردند و این سبب شد علامه و برادرش به ترک نجف و مسافرت به تبریز مجبور شوند تا امور کشاورزى روستاى خود را اداره کنند و یا مواردى مشابه این.

آرى، این‌طور نقل کرده‌اند و این درست است، ولى این بدان معنى نیست که آنها تحصیلات خود را ناتمام گذاشتند و امور مادى و معیشتى را به مسائل معنوى ترجیح دادند. زیرا آنها وقتى وارد نجف شدند که دروس ابتدایى مقدمات و منطق و بخش اعظم کتب سطوح را به‌طور کامل فراگرفته بودند و در نجف اشرف به تکمیل دوره‌هاى اصول و فقه و فلسفه پرداختند.

براى مردى سخت‌کوش مثل علامه که از تحصیل خسته نمى‌شود و لحظه‌اى از اوقات شبانه‌روزش را به هدر نمى‌دهد و روز و شب ملازم اساتید خود مى‌باشد و تمام گفتگوهاى متداول بین طلبه‌ها را مانند یک غریب و بیگانه، که زندگى خاص خودش را

٣١۵

دارد، ترک مى‌کند و حتى ملاقات‌ها و عیادت رفتن‌ها و تعارف و قبول را رها مى‌کند و با تمام وجود به تحصیل و بحث و تدریس مى‌پردازد مدت ده سال بیشتر یا کمتر براى تکمیل تحصیل و احراز درجه اجتهاد و تخصص کفایت مى‌کند.

و در واقع حضور علامه در روستاى «شادآباد» تبریز، سومین دوره از دوره‌هاى تحصیل علامه بود؛ یعنى، دوران فراغت و مطالعه و تنظیم و طبقه‌بندى معلوماتى که به اندازه کافى از اساتید و استوانه‌هاى علمى در نجف اشرف فراگرفته بود؛ همان بزرگانى که علامه از محضر آنها بیشترین بهره‌هاى علمى را برد و در علوم تخصصى خودآرا و نظرات تازه‌اى پدید آورد. همچنان‌که سعى و تلاش ایشان در راه «سیر و سلوک» آخرین مورد از فعالیت اوست که به استناد نامه‌هاى رد و بدل شده بین علامه و استاد و یا اساتید ایشان نه کم شد و نه تغییر یافت.

و بعد از این دوره‌هاى سه‌گانه، نوبت دوران چهارم مى‌رسد و آن زمانى است که شاگردانش به محضر او مى‌رسند و براى استفاده از او دور او حلقه مى‌زنند؛ استفاده از محضر مردى که دوران فعالیت سه‌گانه علمى شخصیّت او را تکمیل کرده و جوانب مختلف و وجوه علم و معرفت و استنباط را در وجود او رشد داده و او را به حد تخصص رسانده است و به او چنان قدرت علمى داده است که مى‌تواند به بررسى و تصحیح آرا و نظرات دیگران بپردازد و آنها را مانند میوه‌هاى رسیده و تازه در اختیار علاقه‌مندان بهره‌گیرى از محضرش قرار دهد.

جز اینکه (همان‌طور که مى‌گویند) در اینجا ملاحظات و دقت نظرهایى وجود دارد که شایسته نیست کسى که مى‌خواهد جوانب موضوع را نسبت به این شخصیّت علمى برجسته به‌طور کامل بیان کند به آن بى‌توجه باشد و چشم و گوش بسته از کنار آنها بگذرد؛ و آن اینکه: چرا این دو برادر نجف اشرف را ترک کردند، درحالى‌که شاید علاقه‌مند بودند مدتى دیگر نیز در آنجا بمانند و همچنان در محضر کسى زانو بزنند که تمام آرزو و آمال خود را در استفاده از او دیده‌اند.

این ملاحظه‌هاست که سعى و تلاش ما را بر مى‌انگیزد و ما را وادار به سؤال مى‌کند که چرا؟ . . . به راستى چرا این‌ها با عجله بار سفر بستند و مرکز علم و علما، نجف اشرف، را ترک کردند؟

٣١۶

آرى این به خاطر آن است که، همان‌طورى که قبلا به این مسئله اشاره کردیم، وضع نجف در ایام یگانه مرجع دینى، سید ابو الحسن اصفهانى، خالى از ابهام و غموض نبود.

آنچه اینجا بیان مى‌شود خلاصه و توضیح مطالب قبلى است و آن اینکه: در واقع کسى که همسو و هم‌جهت با مرجع و زعیم حرکت نکند (هر مرجع و رهبرى که مى‌خواهد باشد) به زودى از تمام امکانات و حتى از حوایج ضرورى محروم خواهد شد. زیرا در چنین مواقع افراد نازل به خاطر مقاصدى-مادى-دور مرجع مى‌چرخند. حالا به این مطلب اضافه کنم که اگر طلبه‌اى در مرتبۀ معین و بالایى از عفّت نفس و طبع بلند قرار داشته باشد معلوم است که در یک چنین حالتى همراه شدن با مرجع براى چنین فردى-با این خصوصیات-جز اتلاف وقت و کاستن از ارزش خود چیز دیگرى نخواهد بود.

بیان این سخن، با همۀ خشونتى که در آن وجود دارد و خارج از ادب مجادله با بزرگان دینى است، در هر حال لازم بود تا در اینجا براى تاریخ ثبت و ضبط شود و شاید در گذشته یا در آینده کسى باشد که بخواهد از آن دوران بنویسد و آنگاه مباحثى مطرح بکند که مخالف این مطالب باشد. این کلمات کوتاه، در واقع خلاصه و لب کلام بود و مشروح آن را در محلى دیگر مى‌یابى. . . و در حقیقت زعامت در نجف در آن دوران به اسم فرد زعیم قایم بود، بدون آنکه هیئت‌هایى براى تدبیر امور زعامت وجود داشته باشند و براى تنظیم خواسته‌هاى طلاب، از قبیل میزان شهریه و ثبت و شناسایى نیازهاى آنان و ضرورت‌هاى لازم براى ماندن و یا مسافرت آنها و چگونگى گذران امور معیشتى آنها، اقدامى کرده باشند.

خداى متعال را سپاسگزاریم (براى رهبران اصلاحات تحصیلى در نجف، یعنى شیخ محمد مظفر و شیخ الشریعه، هم طلب مغفرت و رضوان الهى مى‌کنیم) که این موارد در حوزه‌ها به نوعى در نظم و ترتیب افتاده و مى‌رود تا در دانشگاهها و حوزه‌هاى مردان علم و دین در قم و مشهد و در نجف که شهر امام على و مدرسه شیخ طایفه طوسى است (هزاران سلام و درود خداوند بر آن شهر و بر کسى که به وجود او و نام مبارک او این شهر مقدس تجلى و شرافت یافته است) به نیکوترین و کامل‌ترین شکل خود درآید.

این. . . و این بحث را در رساله‌اى که در مورد حرکات اصلاحى در نجف اشرف در خلال شرح حالى که براى استاد شیخ محمد رضا مظفر و شیخ محمد شریعه نوشته‌ام به

٣١٧

طور کامل و مبسوط آورده‌ام.

و در حقیقت زندگى این مرد-علامه طباطبایى-طومارى است پیچیده به آثار و خاطرات ارزشمندى که ذکر همه آنها در این مختصر نمى‌گنجد. من شخصیت ایشان را اینجا مطرح کردم تا یادى از ایشان در مجموعه شاگردان «قاضى کبیر» بشود و نباید نگارنده را به خاطر خلاصه‌گویى در مورد ایشان و همین‌طور نسبت به شخصیّت‌هاى دیگر مورد انتقاد قرار دهند. زیرا دربارۀ شخصیّت امثال این بزرگان مجلدات پى‌درپى مى‌توان نوشت بدون آنکه بتوان اندکى از آثار فراوان آنها را ادراک کرد (خداوند همه را غریق رحمت و رضوان خود قرار دهد) .

این. . . و من بعد از اشاره به کتاب «مهر تابان» ، که در شرح حال علامه نگاشته شده و به تمام جوانب و نقد و شرح و بسط حیات ایشان پرداخته است، چاره‌اى ندارم جز آنکه در پیشگاه جلال و عظمت این مرد خاضعانه سر فرود آورم، و وجودم از هیبت و عظمت و تکریم و شگفت نسبت به این شخصیت بزرگوار، که تمام استعدادها و زمینه‌هاى عظمت و جلال در آن جمع شده است، پر شود.

این «علامه طباطبایى» است که مانند خورشید تابنده ظاهر مى‌شود و مکان والایى از دلهاى عارفان فضل خویش و جرعه‌نوشان چشمه شیرینش را از دانش و اخلاق و شرف خانوادگى و خدمت به مردم و غفلت از خود سرشار و لبریز مى‌نماید.

و بسیار برایم جالب و شیرین بود اگر مى‌توانستم قسمتى از کتاب «مهر تابان» را انتخاب کنم و در ضمن این کتاب قرار دهم تا براى خواننده جاذبه داشته باشد و کمبود نوشته‌ام را جبران کند. ولى نتوانستم انتخاب کنم، زیرا تمام مطالبى که در «مهر تابان» وجود دارد (به نظر من) در نهایت دقت و وجاهت و صحت قرار دارد. و همین‌طور دیدم که اگر چیزى به‌عنوان پاورقى و تعلیقه به صورت موافق یا مخالف بر کتاب «مهر تابان» بیفزایم، مطلب اضافى خواهد بود.

ولى نه به‌عنوان تعلیقه و پاورقى، بلکه به رسم مثلى که مى‌گوید: حرف حرف مى‌آورد، برخى از مواردى را که در اثناى سفر اول خود به تبریز (ایام حمله متفقین به هیتلر نازى) و حضورم در منزل این‌ها، در ولیمه‌اى که بانو علویه براى ما تدارک دید،

٣١٨

شاهد بودم، نقل مى‌کنم. من در آنجا از اسباب و اثاث بسیار سادۀ این دو برادر شگفتى‌ها دیدم. . . در اتاقى که در آنجا از ما استقبال کردند وسیلۀ گرمازا نبود و عمویم (سید احمد آقا قاضى) ، که من در خدمت ایشان بودم و او سالخورده و پیرمرد بود و از شدت سرما فریادش بلند شده بود، اخوان طباطبایى را مجبور ساخت که به من اشاره کنند تا به سایر اتاقها سر بزنم و از وضع آنها نیز باخبر شوم. دیدم تمام منزل به همین کیفیّت است و حتى خود علویه خانم-همسر علامه-با تمام لباس‌هاى زمستانى در اتاقها رفت و آمد مى‌کند.

من و عمویم از دیدن این صحنه به شدت وحشت‌زده شدیم و صبر و تحمل آنها به این اندازه از کمترین امکانات مادى ما را شگفت‌زده نمود.

و خود منزل، هرچند بزرگ و موروثى بود، ولى در حال انهدام بود و به تعمیر نیاز داشت و در بعضى موارد تعمیر سریع لازم داشت.

گفتم که کتاب «سنن النبى» و قسمت‌هایى از نوشته‌هاى اولیه «تفسیر المیزان» را دیدم.

همین‌طور، علامه نسب آل عبد الوهاب را، که کتابى ارزشمند بوده و به شرح حال شخصیّت‌هاى علمى خانواده و موقعیّت‌هاى اجتماعى آنها مى‌پرداخت، به من ارائه داد.

در آن کتاب، انتساب و رابطه افراد خانواده را توضیح مى‌داد و تاریخ انتقال جدّ أعلى این خاندان از زواره اصفهان به تبریز و. . . را بیان مى‌کرد.

و نیز کتاب سید محمد حسن الهى را که در موسیقى و تأثیر غم‌انگیز و شادى‌آفرین آن بر انسان نوشته بود دیدم. . . در آن کتاب به قضیّه «سماع» موجود در پیش فرقه‌اى از صوفیه و دراویش (که الآن هم هستند) اشاره مى‌کرد و برخى سؤالاتى را براى خواننده مطرح مى‌نمود و نیز بعضى «نت‌هاى موسیقى» را ضبط کرده بود. . . که البته من آن روز به این موارد آشنایى نداشتم و چیزى از این‌ها نمى‌فهمیدم (و حتى الآن هم چیزى نمى‌دانم) ؛ همین‌طور، چیزهایى در آن کتاب بود که اینجا گنجایش شرح و بسط آن را ندارد.

و از جمله چیزهایى که علامه در این سفر به من ارائه داد قصیده‌اى در رثاى حضرت على اکبر (ع) بود که مرحوم پدرم آن را به نظم آورده بود. آن زمان آن را با عجله نسخه‌بردارى کردم و چون برخى مضامین و کلمات آن را نمى‌پسندیدم، یا به تعبیر صحیح‌تر به معانى دقیق آن دست نیافتم، شرح و تعلیقه بر آن را رها کردم و آن قصیده را از جمله آثار منسوب به آقاى قاضى قرار دادم. . .

٣١٩

در روزهاى اخیر که برحسب اتفاق با عده‌اى از دوستان «آیت‌الله حسن‌زاده آملى» را در قم و در منزل ایشان زیارت مى‌کردم، ایشان گفتند که علامه به او قول داده بود که این قصیده را که در اختیار علامه بود به ایشان بدهد، ولى فرصت دست نداده است که آقاى حسن‌زاده آملى به منزل علامه برود و از نوشته‌هاى علامه رونویسى کند یا موانعى از این قبیل.

و در جایى دیگر از همین کتاب، گفتم که آیت‌الله حسن‌زاده آملى، در فوت برادر ما (سید مهدى قاضى) چه اندازه ناراحت و متأثر بودند و به‌رغم شکایت از ضعف مزاج و ناتوانى از حرکت، در تشییع جنازه او شرکت کردند.

سید مهدى موارد عجیبى را از تسلط ایشان بر مسائل ریاضى و آشنایى او به جداول (صد درصد) ، که خداوند براى بنده راهى براى فهم این‌ها قرار نداده است، ذکر مى‌کرد.

در مناسبتى از ایشان از علت عدم تظاهر به این علوم یا تعلیم آن به دیگرى پرسیدم.

گفت که: آن، کمال روحى و نفسى خالص مى‌باشد و شاید در به کارگیرى آن در موارد ضرورى و در بعضى مواقع، حالت‌هاى شبیه (بى‌هوشى و بى‌خودى) وجود دارد که به نظر برخى از بزرگان مخالف موازین شرعى مى‌باشد (این‌طور به من گفت) .

سید محمد حسین طباطبایى (علامه) ، فیلسوف و حکیم و محدث و مفسر قرآن کریم است، و بر چهرۀ علمى او هیچ غبارى نمى‌نشیند؛ آثار و شاگردان و خواص فراوان او بر این امر دلالت دارند.

امروزه بعد از علامه طباطبایى، انتساب افتخارآمیز به شاگردى ایشان، به صورت خصیصۀ علما درآمده است، و هرکسى سعى مى‌کند خود را شاگرد او معرفى کند.

نمى‌گویم که این به دلیل بلوغ علمى و درخشش آن بزرگوار است، بلکه به جهت توجه کامل ایشان به تدریس و تهذیب و دستگیرى از شاگردان و هدایت بر راه مستقیم سلوک مردان دین و معارفى است که لازم است از منابع اصلى و حقیقى آن (قرآن و عتره) دریافت شود، به همراه اخلاق والاى انسانى و کرامت روحى کم‌نظیر و گشاده‌رویى در سخن گفتن و گفتگو با شاگردان و شنوندگان خود، با روحیّه انسانى بلند که در دیگر اساتید کمتر دیده مى‌شود.

لذا شاگرد او قبل از هر چیز دوست و صدیق او بود، و دوستى و محبتش را به او

٣٢٠

خالص گردانیده بود.

به یاد دارم زمانى که از شاگرد سعادتمند و شهیدش (مطهرى) سخن مى‌گفت نتوانست خود را نگهدارد و گریست و شانه‌هایش به لرزه افتاد. به یاد عزیزترین دوست خود افتاد که حوادث روزگار او را از ایشان جدا ساخته بود و او از ته دل بر او گریه کرد.

شاگرد او در مرتبۀ والایى از تقوى قرار داشت و علامه با التماس و اصرار پشت سرش نماز مى‌خواند. این را خودم در ایامى که در حلقه مسجد هندى در نجف بودم مشاهده کردم. امام جماعت مسجد در آن زمان آیت‌الله شیخ على قمى بود که به علم و تقوى مشهور بود. گاهى که ایشان نمى‌آمدند، علامه به یکى از شاگردانش اشاره مى‌کرد که پیش برود و امامت کند. در این حال، بین شاگردان اختلاف به وجود مى‌آمد که کدام یک مقدم بشود. زیرا فرض بر این بود که خود علامه به هیچ وجه جلو نمى‌رود و در عین حال تأکید دارد که نماز اول وقت فوت نشود.

با اساتید خود در عالى‌ترین درجه ادب و احترام و تواضع و آرامش بود. چه‌بسا سرش را بلند نمى‌کرد و به روى استاد چشم نمى‌دوخت. گاهى خندیدن در محضر استاد بر ایشان سخت بود، حتى اگر استاد حکایت طنزآمیزى هم بیان مى‌کرد.

به خاطر مى‌آورم که مرحوم پدر اشعار زیادى را از استادش حجه السلام «نیّر» تبریزى از حفظ داشت، و قصیدۀ معروف او را که در نهایت لطافت و ظرافت و طنزآمیز سروده شده حفظ کرده بود. این قصیده به سه زبان ترکى و فارسى و عربى است و علامه و برادرش بهتر از دیگران به لغات هر سه زبان آشنا بودند. مرحوم قاضى در برخى مواقع قسمت‌هایى از این قصیده را قرائت مى‌کرد و براى استاد خود طلب مغفرت و رحمت مى‌نمود. قرائت این قصیده باعث مى‌شد که حضار با صداى بلند بخندند؛ هرچند که نمى‌خواستند آشکار کنند، ولى خوشحالى و شادى مى‌کردند؛ اما این دو برادر در مجلس نمى‌خندیدند، بلکه به سرعت از اتاق خارج مى‌شدند و در گوشه‌اى مى‌ایستادند و هرچه مى‌خواستند مى‌خندیدند و آنگاه چشمان خود را پاک مى‌کردند و در نهایت ادب و وقار به مجلس برمى‌گشتند.

و این از آداب و حسن معاشرت ایشان با یاران قدیم و جدید بود که تا زمانى که شخصا از خود او سؤال نمى‌شد هیچ‌گاه لب به سخن باز نمى‌کرد و چه‌بسا اهل مجلس

٣٢١

گمان مى‌کردند که او مردى معمولى و از عامه مردم است، بخصوص زمانى که متوجه شکل لباس و عمامه او مى‌شدند که از پوشش متوسط هم پایین‌تر بود. البته ممکن است این مسئله محل نقد و ایراد باشد مخصوصا زمانى که انسان در جمعى حاضر شود که کسى او را نشناسد و از قدر و منزلت علمى او باخبر نباشد. آرى این درست است، ولى اگر تواضع انسان فطرى و ذاتى باشد نه ساختگى و ظاهرى، در آن صورت، چنین شخصى حتما به این شکل ظاهر خواهد شد، و چاره‌اى نیست و ایرادى هم ندارد.

و به علت همین تواضع و شدت احترامى که براى برادرش-الهى-قائل بود و در مجالس او را بر خود مقدم مى‌داشت برخى گمان مى‌کردند که علامه برادر کوچکتر است، درحالى‌که اسم معروف ایشان در خانواده «حاج بیوگ آقا» بود، یعنى برادر بزرگتر.

در خصوص رفتار اجتماعى و احترام و ادب خاص نسبت به اساتید و شدت احترام به آنها، حکایتى جالب‌تر از این وجود ندارد که علامه طهرانى آورده‌اند که: بعد از وفات استادش آقاى قاضى، هیچ‌گاه عطر استعمال نمى‌کرد، ولى هدیه هیچ‌کس را هم بر نمى‌گردانید، بلکه مى‌گرفت و در جیب خود مى‌گذاشت و به آن ارج مى‌نهاد.

اهل علم در قم وقتى او را شناختند که نام او به‌عنوان دانشمند و استاد، مشهور شده بود. . . و ما او را در نجف زمانى که خود طلبه بود و از محضر استادى به محضر استاد دیگر مى‌رفت با چشمان خود دیدیم که با یاران و همنشینان خود در مجالس درس و غیره. . . چه اندازه با تواضع و ادب رفتار مى‌کرد تا جایى که برایم نقل شده که یکى از اساتید علامه به ایشان گفته بود که: یا باید با ما بیایى و در جایى که شایسته و مناسب است کنار ما بنشینى یا رابطه خود را با ما قطع کنى و به مجلس نیایى، زیرا براى ما سخت است که مى‌بینیم در ردیف آخر و پشت سر ما مى‌نشینى.

زیرا علامه حاضر نمى‌شد که در مجلس وارد شود و به احترام او از جا بلند شوند و براى او جا باز کنند و شاید هم این استاد با این سخنان به منظور دیگرى کنایه مى‌زد.

و بعد. . . این علامه طباطبایى است، مرد علم و تقوا و اخلاق فاضله. . . و چون من در ایامى که در نجف اشرف بودم محضر ایشان را درک کردم و در سالهاى اخیر موفق به محضر ایشان نشدم و بین این دو تاریخ سالها فاصله افتاده بود بیشتر از این در مورد

٣٢٢

ایشان سخن نمى‌گویم و سخن از ایشان را به افرادى که در دوران اخیر در قم در مجلس ایشان بوده‌اند و با ایشان مصاحبت کرده‌اند حواله مى‌دهم.

و مواردى که از حاضران محضر علامه و بهره‌مندان فیض معارف ایشان و شیفتگان اخلاق نیکو و خصال پسندیده و مقام بلند او در بین برادران دین و علم و فضل و ادب شنیده‌ام، این مجموعه گنجایش آنها را ندارد.

در بزرگداشت مقام علامه، کنگره‌هاى مخصوصى بر پا شده و با گذشت سالهایى از وفات ایشان برگزارى این محافل همچنان ادامه دارد؛ این محافل، بحث از شخصیت بزرگوار علامه و آثار انبوه ایشان و بررسى مزایاى اخلاقى و نقطه نظرات علمى و آراى جدید او را برعهده گرفته‌اند. هر روز در مورد علامه مطالب تازه‌اى براى ما ارائه مى‌دهند که خداوند همه را براى خدمت به علم و دین و فضیلت موفق گرداند. در اینجا قصیده‌ى مرحوم قاضى در رثاى حضرت على اکبر (ع) را مى‌آوریم، که اشاره کردم علامه فاضل آیت‌الله آقاى حسن‌زاده آملى باعث یادآورى آن گردید.

این قصیده را از روى نسخه‌اى نقل مى‌کنم که بیش از پنجاه سال بر آن گذشته است و در آن بعضى کلمات پیچیده و نامناسبى وجود دارد که من به اصلاح آنها موفق نشدم. . .

آن را بدون شرح و پاورقى نقل مى‌کنم به امید آنکه نسخه دومى بیابم که صحیح‌تر از نسخه موجود در پیش من باشد. در آن صورت ان‌شاءالله براى بار دوم به تصحیح آن مى‌پردازیم.

کلینی لهذا الغم یا أم عاصم//فلیس یخلّی الوجد منی عزائمی
اى (ام عاصم) ١مرا با این غم و غصه بحال خودم رها کن. وجد و غم من بالاتر از عزم و همت من است.

کلینی و هذا الغم لا شکّ قاتلی//و إنی ارى ذا القتل خیر المواسم
مرا رها کن، که بى‌تردید این غصه مرا خواهد کشت. و این مرگ براى من بهتر است.

و عین هطول بالدموع و لا أرى//متى تنسلی غنی لباس الملاوم
چشمى است با اشک پیاپى. و من نمى‌دانم چه وقت این لباس ملامت را پاره خواهم

١) -مخاطب و غمخوار فرضى. (م)

٣٢٣کرد.

و تاقت له نفسی فأورثنی الهوى//هوامع دمع من عیون کلائم
دلم مشتاقش شد و مرا کشت. اشک خروشانى که از چشمان مجروح جارى مى‌شد.

لعمری إنی للهوى ابن امه//و یصرم أغصانی بمثل الصیارم
بجانم قسم که من، برادر عشق و عشق‌ورزى هستم-از یک مادریم.

أرحنی فإنی لا أرى الموت وصمه//لطالب حب فی جمیع العوالم
شاد کن مرا، زیرا کسى که عاشق باشد و با همان عشق بمیرد مرگ او را عیب نمى‌دانم.

الا إنّنی لا أبتغی بعد بعدکم//من العیش قرا فی دیار الأعاجم
آگاه باشید، من بعد از دورى شما در دیار عجم (تبریز) زندگى آرامى نخواهم داشت.

فإن کان جسمی مبعدا عن جنابکم//فأعجب بروحی عند أهلی الأکارم
هرچند که جسم من از ساحت شما دور است، ولى شگفتا به روح‌ام که همراه اهل کرامت است.

و هب عشت بعد الیوم عمرا فإننی//أجرّع کاسات الهموم الهوازم
اگر هم بعد از این عمرى داشته باشم کاسه‌هاى غم و غصه کشنده را سر خواهم کشید.

أبیت ضجیع الحزن نضوا و أغتدی//بقلب کئیب جارع السم هائم
بیمار و ناله‌کنان مى‌خوابم و با قلبى پر از اندوه و غصه صبح مى‌کنم، درحالى‌که سم حیرت و بى‌خودى را جرعه‌جرعه سر مى‌کشم.

و جسم ضعیف لیس یرجى بقاؤه//و عین سکوب لم تفق باللوائم
بدنى است ناتوان که امیدى براى بقایش نیست و چشمى است گریان که توجهى به ملامت‌کننده ندارد.

و لو شمأل أنهاک عنی بلیّتی//عطفت و لکن ما الشمال براحمی
اگر نسیمى تو را از حال و روزگار من باخبر مى‌ساخت به سوى او مى‌شتافتم، ولى او این کار را نمى‌کند و به من رحم نمى‌کند.

فلطفا فقد أفنى شبابی هواکم//و رفقا فلا تشمت علیّ لوائمی
پس به من لطف کنید که جوانى خودم را در راه عشق و هواى شما فنا سازم، و با من مهربان باشید تا ملامتگران مرا شماتت نکنند.

٣٢۴فمن مبلغ عنى الوکا لحضره ال//‍امام المطاع المصطفى ذی المکارم
چه کسى از من پیکى به محضر امام مطاع مصطفى صاحب کرامت مى‌رساند.

إلى حضره القرم الهمام و مرتجى//أسیر هموم سائل الدمع نادم
به حضرت شجاع همام، امید امیدواران برساند که: اسیر غم و غصه، و اشک‌ریزان و پشیمانم.

جواد بهیّ ماجد یستهزّه//إلى المجد أعراق الجدود الأکارم
اهل بیت جواد و برجستگان بزرگوار که سرشت بزرگى و کرامت آنها را به بزرگوارى سوق مى‌دهد.

و ما فی الورى من مکرمات سوى التی//یرید بها تعویدهم بالکرائم
دیگران هیچ نصیبى از نیکى و کرامت ندارند، مگر آنچه که این‌ها عطا کرده‌اند.

و ما هی الا قطره عمت الورى//سوى رشحه من سیب تلک الغمائم
و آن نیست مگر قطره‌اى و رشحه‌اى از سیلان این ابر رحمت.

و هل تبتغی للعز مرمى ترومه//إلى غیره تنمیه أو کلّ رائم
آیا این‌ها-اهل بیت-براى عزت و کرامت چیزى باقى گذاشته‌اند؟ و آیا پیش دیگران چیزى از عزت و کرامت یافت مى‌شود.

مآثر مجد لا ترى عند غیره//مسوى صلف یقتاده بالمحاطم
مجد و بزرگوارى در دیگران یافت نمى‌شود، جز جسارت و گستاخى که سرانجام آنها را به آتش دوزخ مى‌کشاند.

بنى اللّه بیتا فی الورى لم تسامهرفیع السموات الرفیع الدعائم
خداوند مکان و مرتبتى براى این‌ها مقرر کرده است که بلندى آسمانها به بلنداى آن نمى‌رسد.

و ما الغیث الا قطره من سماحهم//تبلّ فمنها ماج کل العیالم
باران، قطره‌اى از فضاى بیکران آنهاست که همه جا را سیراب مى‌کند، و دریاها حاصل همان قطره‌اند.

و ما الشمس الا راحه من أکفّهم//تضیء ترى أنوارها فی المعالم
و اما آفتاب، سفیدى دست آنهاست که روشنى مى‌دهد و در عالم پرتو افشانى

٣٢۵

مى‌کند.

تدور متى ما غاب منهم مشرّق//یبادره بدر اللیالی الأهایم
هرگاه یکى از این‌ها غروب کند، خورشید دیگرى طلوع مى‌نماید و تاریکى‌ها را از بین مى‌برد.

تحقّق قلبی حب آل محمّد//و عترته الأطیاب من آل هاشم
حبّ و عشق آل محمد و خاندان پاک او (از آل هاشم) به دل‌وجان من چنگ زد.

أحب لحب المصطفى أهل بیته//أعزه قوم فی بیوت المکارم
به عشق و علاقه محمد مصطفى (ع) ، اهل بیت او را نیز دوست دارم.

شبیه النبی المصطفى و ابن بنته//و مهجه قلب المرتضى و الفواطم
شبیه نبى مصطفى و جگرگوشه فرزندش را، و پارۀ تن على مرتضى و فاطمه-اهل بیت -را دوست دارم.

ضجیع حسین فی الثّرى قرب رمسه//لینبئ فیه عن امور عظائم
هم‌آغوش حسین، که در کنار خاک او خفته و خبر از حوادث عظیم مى‌دهد.

لینبئ أن لم یشف منه فؤاده//لیرحمه کل القلوب الرحائم
خبر مى‌دهد که دلش همچنان زخم‌دار است.

و کان إذا اشتاق الحسین لجده//شفى نظرا فی وجهه غیر باسم
همان کسى که وقتى حسین (ع) تشنۀ دیدار جد بزرگوارش مى‌شد نظرى بدون تبسم به سیماى او کافى بود.

یظنّ بأنّ الموت یأتیه ظامیا//قتیلا على أیدی عبید الدراهم
مى‌دانست که مرگ تشنه به سراغش خواهد آمد و به دست بندگان درهم و دینار کشته خواهد شد.

فأن یتّقوا تضریبه أوّل الوغى//فقد قطّعوه آخرا بالصوارم
هرچند که در اول درگیرى از ضربه زدن به او ترسیدند، ولى در آخر با شمشیر قطعه قطعه‌اش کردند.

إلى اللّه أشکو ما لقی آل أحمد//من النّفر السوء القلیلی المحارم
به خداوند شکوه و شکایت مى‌کنم از آنچه که آل احمد از گروه اندک بى‌حرمت

٣٢۶

متحمل شدند.

فما کان أجرا للرساله ما أتوا//به آل سفیان کثیر الجرائم
آن اجر رسالتى که قرآن از مردم خواسته است، این نبود که آل سفیان جنایتکار مرتکب شدند.

فما زادهم الا الفخار صریعهم//ببیض الظبى و السمر أو بالأداهم
در خون غلطیدن آنها، با شمشیر و نیزه، جز فزونى افتخار و شرافت چیز دیگرى نبود.

و ان حلّئوک الماء یا بن محمد//فقد علّ فیهم حد أبیض قاضم
اى پسر پیامبر، هرچند که آب را از تو دریغ کردند، ولى شمشیر تو هم کوتاه نیامد و خون آنها را آشامید و آنها را درو کرد.

ثنى نحوهم خطا و سیفا مقرضبا//یزیل الأعادی من مقر القوائم
بار دوم بر دشمن هجوم آورد و با تیر و شمشیر برّنده دشمنان را از پشت اسبها به زیر افکند.

یطیح من الأبدان رأسا و أرجلا//یبین الأعادی من محیط المعاصم
سر و گردن-و دست و پاى-دشمنان را درحالى‌که بر پشت اسب خود چسبیده بودند از بدن‌ها جدا مى‌کرد.

أبا حسن أنت المعوّل إننی//لأرجوک للحدثان عند التقاسم
یا على (ع) تو امید منى، و در گرفتاریهاى دنیا و آخرت-روز و شب-امید من به توست.

و کم قد کشفت الهمّ عنّا و إننی//تعوّدت منک الفضل یا ذا المکارم
چه بسیار غم و غصه‌اى که از ما دفع کرده‌اى و من عادت دارم که هر روز فضل و کرامت تازه‌اى از شما دریافت کنم و هر روز به در خانۀ شما بیایم.

در اینجا قصیدۀ مرحوم پدر در رثاى حضرت على اکبر (ع) پایان مى‌پذیرد. از متن آن معلوم مى‌شود که آن را در وطن خود در تبریز به نظم آورده است. پیش من یک نسخه از آن وجود دارد و همان‌طور که گفتم از خط علامه طباطبایى نقل شده است.

و در هر حال امیدوارم این شعر مشمول این فرمایش ائمه هدى باشد که فرموده‌اند:

٣٢٧

هرکس یک بیت شعر در شأن و منزلت ما بسراید خداوند او را در بیتى در بهشت ساکن گرداند (امام رضا (ع)) .

در اینجا به همین مقدار از شرح حال علامه طباطبایى اکتفا مى‌کنیم و به توفیق الهى حواله مى‌دهیم که شامل حال ارباب قلم و اصحاب تراجم مى‌شود و دوباره به این موضوع بپردازند (و خداوند متعال به صواب موفق مى‌گرداند) .

٣٢٩

سید محمد حسن الهى طباطبایى

بخط شریف خود مرحوم الهى دیدم که:

بسم الله الرحمن الرحیم و الحمد لله رب العالمین و. . . مى‌گوید سید محمد حسن طباطبایى معروف به (الهى) که: این برخى فوائد و مقالات متفرقه‌اى است که در قالب تحریر به نظم آورده‌ام. امید آنکه براى من و دیگر برادرانم مفید و سودمند باشد.

مقاله‌اى است در نسب مؤلف و مختصرى از شرح حال او: محمد حسن بن مرحوم میرزا محمد بن میرزا محمد حسین بن میرزا على اصغر، شیخ الاسلام در آذربایجان، بن میرزا محمد تقى قاضى. . . تا مى‌رسد به ابراهیم غمر ١و مادر او فاطمه دختر امام حسین (ع) و ابراهیم بن حسن مثنى بن امام حسن، فرزند امام على بن ابى طالب علیهم السلام.

در سال ١٣٢۵ از هجرت نبوى در شهر تبریز از شهرهاى آذربایجان متولد شدم و در آنجا رشد و نمو یافتم. هیجده‌ماهه بودم که مادرم فوت شد (خداوند جانها را در وقت مرگ دریافت مى‌کند) و پنج‌ساله بودم که پدرم از دنیا رفت. لذا با برادرم (که خدا عمر او را دراز گرداند) به تعلیم نوشتن و قرآن و علوم ادبى و دینى پرداختم، تا اینکه سال ۴۴ شد و ما براى تحصیل علوم دینى به بارگاه غروى-نجف اشرف-مسافرت کردیم. آنجا مدت ده سال و چند ماهى توقف کردیم. . . ، و سپس در مجلس شیخ حسین حاضر شدم (که خداوند عمر او را طولانى کند) و نزد او قسمتى از رسایل را خواندم.

در محضر سرورم استاد سید محمد حجت (دام ظله) حاضر شدم و بقیه کتاب «برائت و

١) -غمر: بسیار بخشنده. (م)

٣٣٠

ظن» را تا آخر کتاب مزبور و بیشتر کتاب «الخیارات» از «مکاسب» شیخ انصارى و اندکى از کتاب «کفایه» خراسانى را پیش ایشان خواندم. و زمانى که از متن فارغ شدم در محضر استاد حاج میرزا على ایروانى حاضر شدم و کتاب «طهارت» و «صوم» و «اعتکاف» را پیش او خواندم.

و همین‌طور در بحث شیخ استاد میرزا حسین نائینى حاضر شدم و تمام مباحث اصول و نیز بیشتر کتاب «صلاه» و «بیع» را پیش ایشان خواندم.

و همچنین در بحث سید ابو الحسن اصفهانى حاضر شدم و بخشى از کتاب «طهارت» را خواندم.

و من در خلال این مدت براى تحصیل علوم عقلى به محضر استاد سید حسن بادکوبى حکیم، رفت و آمد مى‌کردم و پیش ایشان «طبیعیات» و «الهیات» از «منظومه سبزوارى» و «کتاب شفا» شیخ ابو على سینا و کتاب «مشاعر» و «عرشیه» آخوند صدر الدین شیرازى و بخشى از کتاب «اسفار» و کتاب «طهاره الاعراق» ابن مسکویه در اخلاق را خواندم.

و سید حسن بادکوبى در مرتبۀ والایى از زهد و تقوى و توان روحى قرار داشت که شاید شرح حال ایشان در بین نوشتۀ ما بیاید.

و در عرفان و اخلاق و ریاضت‌هاى روحى ملتزم خدمت سیدمان حاج میرزا على قاضى طباطبایى بودم (که خداوند سایه او را مستدام گرداند و ما را از دانش او بهره‌مند فرماید) .

و من در خلال این اشتغالات، علومى را که به آنها نیاز داشتم از ریاضیات و حساب و هندسه پیش برادرم حضرت حاج میرزا محمد حسین طباطبایى مى‌خواندم و در مواردى که فهم آن برایم مشکل بود از ایشان کمک مى‌گرفتم تا اینکه بحمد الله از تحصیل فارغ شدم و زمان حرکت به سوى شهر ما فرارسید و ما در سال ۵۴ به تبریز بازگشتیم و من اکنون که سال ۶۵ مى‌باشد در این شهر ساکن هستم. امر از آن خداست که به انجام مى‌رساند و شاید خداى متعال بعد از این امرى را اراده فرماید و سپاس پروردگار عالمیان را.

*** در مورد شرح حال مرحوم الهى، غیر از این چند سطرى که در نزد فرزند ارشد ایشان یافتم، مطلب بیشترى ندارم. و بیشتر از این‌ها ارتباط روحى و معنوى آقاى الهى و برادرش

٣٣١

علامه طباطبایى با مرحوم قاضى است که در درجه والایى از صفا و نهایت حب و علاقه بوده و مکاتبه آنها ادامه داشته است.

و معلوم مى‌شود که این ارتباط، نه تنها در ایام حیات آقاى قاضى، بلکه حتى بعد از فوت ایشان نیز برقرار بوده است. به این خاطر، حکایتى را که براى ما نقل کرده‌اند، جهت اثبات این مدعى و بیان درجۀ این اتصال و ارتباط روحى و معنوى مى‌آوریم:

علامه طباطبایى، در مناسبت‌هاى مختلف، زمانى که از استادش مرحوم قاضى یاد مى‌کرد (که بنده خودم شنیدم و افراد موثق بارها نقل کرده‌اند) مى‌فرمود که: ما هرچه داریم از آقاى قاضى داریم. چه آنهایى که شفاهى و حضورا در ایامى که در نجف اشرف بودیم از ایشان اخذ کردیم و چه مواردى که بطریق خاص خود، از ایشان بهره‌مند شدیم. . . این طریق خاص چیست؟ او چه مى‌گوید! ؟

و همین‌طور مى‌فرمود وقتى به تألیف تفسیر المیزان شروع کردم در شادآباد تبریز نگارش آن را آغاز کرده بودم و زمانى که به قم مهاجرت نمودم با جدیّت تمام آن را ادامه دادم. برادرم سید حسن الهى به من نوشت که: استادمان آقاى قاضى مى‌فرماید که پدر از شما راضى نیست، زیرا شما او را در ثواب تفسیر المیزان شرکت نداده‌اید. علامه گوید: در پیش خود تصمیم گرفتم و با خدا عهد بستم که اگر به اتمام این کار (تألیف تفسیر) موفق بشوم و این کار اجر و ثوابى پیش خداوند داشته باشد، تمام آن را به پدرم اهدا مى‌کنم. . . بعد از آنکه این نیّت را کردم نامه‌اى از تبریز و از برادرم الهى رسید که مى‌گفت: آقاى قاضى مى‌فرماید که پدر از شما راضى شدند و از تصمیم شما خوشحال و خرسند هستند. چه کارى انجام داده‌اى و چه نیّتى کرده‌اى؟ مرا هم خبر کن!

سبحان الله! این چه حرفى است؟ اگر نبود که افراد معتمد و موثق این‌گونه حکایت‌ها را براى ما نقل کرده‌اند، هرآینه، انکار مى‌کردیم و آنها را به دیوار مى‌زدیم!

آرى سید محمد حسن الهى شعله فروزانى است از فضیلت و ذکاوت، و چراغ روشنى است از تقوى و صفاى نفس؛ افرادى که در محضر ایشان بوده و سجایاى اخلاقى و روحى بلند ایشان را شناخته‌اند، از او سخن مى‌گویند، و جاى شگفت نیست مطالبى از ایشان نقل شود که با رفتار اجتماعى ما سازگار نباشد.

چندى قبل، برحسب اتفاق، در مجلسى خاص، یکى از بزرگان مدرسین حوزه علمیه

٣٣٢

قم را ملاقات کردم (که مى‌ترسم براى ذکر نام او مجاز نباشم) . ایشان مرا به جوانى معرفى کرد که بیست سال بیشتر نداشت و گفت: این جوان گمان مى‌کند که تعلیمات خود را مستقیما از آقاى قاضى دریافت مى‌کند. آیا مى‌خواهى بواسطۀ این جوان متقى با پدرت ارتباط داشته باشى؟ جواب من منفى بود. زیرا دوست ندارم دایرۀ تکالیفم از آنچه که فعلا هست بیشتر بشود! آنچه دارم مرا کفایت مى‌کند، بلکه زیادتر هم هست.

آیت‌الله علامه فاضل، آقاى حسن‌زاده آملى، که در بزرگداشت صدمین سالگرد ارتحال آیت‌الله ملا حسین قلى همدانى سخنرانى مى‌کرد، حکایت زیر را بیان کرد (آملى دانشمند معتمدى است که به ضبط و ثبت حوادث و استشهاد به آن توسط ایشان هیچ شک و تردیدى وارد نیست) . او، که در مورد یکى از بزرگان علم و عرفان صحبت مى‌کرد، گفت که سالى به آمل مى‌رود تا استراحت تابستانى را در آنجا سپرى کند. در آنجا به انجام تکالیف جدیدى از قبیل اقامه نماز جماعت در مسجد. . . مى‌پرداخته و با عده‌اى از اخوان اهل صفا به بحث و درس مشغول مى‌شده است. روزى برحسب اتفاق خسته مى‌شود و شدیدا محتاج به استراحت مى‌شود. به منزل مى‌رود و در خانه با بازى بچه‌ها و سروصداى آنها مواجه مى‌گردد. عصبانى مى‌شود و با اهل‌وعیال به قیل و قال و دعوا مى‌پردازد. مى‌فرماید: به اتاق خود رفتم که استراحت کنم. وقتى آرام گرفتم فهمیدم که با خانواده بد کردم و شایسته نبود که این‌طور رفتار کنم. لذا برخاستم و به بازار رفتم و مقدارى شیرینى خریدم تا با آن دل بچه‌ها و خانواده را به دست آورم. . . ولى به جهت تاریکى‌هایى که بر جانم مسلط شده بود باز دلم آرام نگرفت و دیدم که نمى‌توانم بمانم.

تصمیم گرفتم به تبریز بروم و آقاى الهى را که تازه از بیمارستان خارج شده بود و من موفق به عیادت او نشده بودم زیارت کنم.

همین‌که به محضرش وارد شدم و سلام و احوالپرسى کردم فرمود: تصمیم گرفته بودم نامه‌اى به قم یا آمل بنویسم. زیرا شما از من خواسته بودید که از آقاى قاضى بخواهم لطف و عنایتى در حق شما داشته باشد، ولى ایشان از شما ناراحت و ناراضى هستند! و مى‌فرمایند: کسى که بخواهد در این راه-سلوک و طریقت-قدم بردارد چگونه به خود اجازه مى‌دهد که اهل‌وعیال و اطفال را از خود برنجاند؟ زیرا که رضایت آنها را به آسانى نمى‌توان به دست آورد.

٣٣٣

آقاى آملى مى‌فرماید: با شنیدن این سخنان تمام بدنم از خجالت سرخ شد و اشکم جارى گردید و نزدیک بود که. . . و بعد از اندکى استراحت، آقاى الهى از علت بدرفتارى‌ام با خانواده پرسید که قضیّه را برایش شرح کردم. مرا دلدارى داد و خانواده را برایم سفارش کرد.

مى‌فرماید وقتى که به قم آمدم این حکایت را براى علامه طباطبایى نقل کردم. ایشان مدتى سرش را به زیر انداخت و سپس سر خود را بلند کرد و فرمود: آقاى قاضى مردى از مردان بزرگ بود.

آقاى آملى مى‌گوید پیش خود گفتم وقتى امثال آقاى قاضى که خادم اهل بیت هستند در این درجه باشند، مقام و مرتبه معصومین چگونه خواهد بود؟

*** آرى، گفتم که: معلوم مى‌شود مسائل زیادى وجود دارد که براى ما پوشیده است و ما چیزى از آنها نمى‌فهمیم. به راستى چگونه حجاب زمان و مکان از پیش دیدگان این بزرگان ابرار برداشته مى‌شود؟ (خداوند آنها را غریق رحمت و رضوان خویش گرداند) .

به مناسبت شرح حال آقاى قاضى، ضرورى مى‌نمود به این مسئله اشاره کنیم که: در گوشه و کنار جامعه ما افرادى وجود دارند که دیدگاه آنها و جهت‌گیرى روحى و طرز اندیشۀ آنها با ما متفاوت بوده و سلوک و کیفیّت زندگى آنان با سلوک و رفتار ما فرق مى‌کند. این رأى ما را تعدّد نقل از موثقین و تأکید آنها تأیید مى‌نماید؛ گذشته از همه این‌ها، ما از رمز و راز ارتباط اشیا بى‌خبریم و از خیلى چیزها در این عالم آگاهى نداریم.

آقاى الهى در نامه‌اى به آقاى قاضى مى‌نویسد که: اگر چیز تازه‌اى از مسائل عرفان عالى دارید براى من بنویسید. . . وگرنه من منتظر جواب نیستم که جواب مى‌رسد. (البته این‌گونه سخن گفتن جز بین دو دوست و صدیق با صفا رد و بدل نمى‌شود) و این‌طور حرف زدن، از صفاى نفس ملکوتى شما سرچشمه مى‌گیرد. . . و مى‌دانید که مسائل عرفان عالى، جز به‌طور حضورى و شفاهى و یا در ضمن مسائل دیگر و به نحو اشاره و کنایه بیان نمى‌شود!

و در نهایت، نوشتن از آقاى الهى به فرصت دیگر و وقت زیادى نیاز دارد که براى شناخت هرچه بیشتر ایشان و معرفى برخى آثار علمى و سجایاى اخلاقى و مقام بلند

٣٣۴

عرفانى او کافى باشد و تمام آثار خطى ایشان که در نزد بازماندگانش وجود دارد به دست آید.

اما آنچه از آقاى الهى نقل کردیم جاى تعجّب و شگفتى نیست، زیرا صفاى نفس و پاکى درون، انسان را به مرتبه‌اى مى‌رساند که خداوند مى‌فرماید: نورشان از پیش روى آنها مى‌درخشد (حدید/١٢) . و به‌وسیله این نور است که انسان فراسوى زمان و مکان را در دنیا و آخرت مشاهده مى‌کند.

فرزند بزرگوارش نقل کردند که وفات پدرشان آقاى الهى در ١٣ ربیع الاول سال ١٣٨٧ ق. بوده و در قم در مقبره «ابو حسین» دفن شدند؛ مرقد ایشان در آنجا معروف است. (خداوند او را غریق رحمت و رضوان خویش گرداند.)

٣٣۵

شیخ على قسام

شیخ على قسام، ادیب و دانشمند و فقیه، ملازم حلقه آیت‌الله سید محسن حکیم صاحب «مستمسک العره الوثقى» بود؛ کمتر با مردم مى‌آمیخت و اغلب در خلوت به سکوت سپرى مى‌کرد و بیشتر به عبادت اشتغال داشت.

هرچند، به گفته خودش، کتب فلسفه را به روش مرسوم آن زمان در نجف اشرف (از منطق منظومه سبزوارى، شرح اشارات، اسفار، و بعضى کتب فلاسفه اشراقى، مانند فصوص الحکم و شرح آن یا کتاب شیخ اشراق) نخوانده بود، ولى با سید حسن مسقطى اصفهانى و بعد از او با علامه طباطبایى و بعد از ایشان با شیخ حسین محدث خراسانى ملازم بود و در مصاحبت با این‌ها پیوسته به بحث و مناقشه و سؤال و جواب مى‌پرداخت، و همه رفقا از او تجلیل مى‌کردند و به او احترام مى‌گذاشتند.

او از خاندان اصیل عربى در نجف اشرف بود و زبان فارسى را هم از هم‌نشین‌ها و دوستان خود که اوقات بیشترى را با آنها مى‌گذرانید فراگرفته بود.

زمانى که در سفر اخیرم به تهران با علامه طباطبایى ملاقات کردم قبل از هرکسى از «قسام» پرسید و با علاقه و اشتیاق از حال او جویا شد. و او قبل از آن تاریخ، یعنى قبل از سال ١٣٩٠ ق. ، چند سالى بود که فوت شده بود.

من در محضر او قسمت‌هایى از (لمعه) را خواندم. هرگاه که تدریس تمام مى‌شد، از من مى‌خواست که چند صفحه‌اى از کتاب «صلاه» حاج آقا رضا همدانى را قرائت کنم تا با اسلوب نگارش فقها و چگونگى طرح مسائل و مناقشه آنها آشنا شوم و مى‌فرمود: این همدانى، به عربى شیرین مى‌نویسد که غالبا عرب زبان‌هاى معاصر نمى‌توانند آن‌طور

٣٣۶

بنویسند.

براى مرحوم آیت‌الله حکیم سخت بود که ببیند او در منزل خود مشغول است و جز براى حاجت‌هاى ضرورى از منزل خارج نمى‌شود و اگر طلبه‌اى تقاضاى تدریس مى‌کرد و اصرار مى‌نمود. . . مرحوم قسام، برخلاف عادت فضلا که تدریس در اماکن عمومى، مانند صحن حیدرى یا مسجد جامع هندى یا مدرسه طوسى و دیگر مدارس آن زمان را که از ازدحام طلبه‌ها پر مى‌شد ترجیح مى‌دادند از او مى‌خواست به منزلش بیاید.

در هر حال، آیت‌الله حکیم از ایشان خواست که به مسیب (از شهرهاى زیبا و پرجمعیّت عراق در ٣٠ کیلومترى کربلا) برود و آنجا به ارشاد و اقامه نماز جماعت بپردازد. هرچند این کار بر ایشان سخت بود ولى به اکراه آن را پذیرفت.

او را در آنجا زیارت کردم و دیدم که در منزل کوچکى زندگى مى‌کند و طبق عادت قبلى کمتر از خانه خارج مى‌شود و شدیدا به خودش مشغول است و جز براى نمازهاى واجب از منزل بیرون نمى‌رود و بعد از نماز ساعتى با مردم مى‌نشیند. لذا از ایشان پرسیدم که چرا بیرون نمى‌روید؟ پاسخ داد که: اذیّتم مى‌کنند! و بعد از سؤال و بررسى فهمیدم که وقتى از منزل بیرون مى‌شود مردم به سوى او مى‌شتابند و عبایش را تبرک مى‌کنند و دست او را مى‌بوسند و او به این خاطر با مردم روبرو نمى‌شود و از این کار مردم به «اذیّت» تعبیر مى‌کند.

در مناسبتى از علت و کیفیّت ارتباط و برخوردش با حلقه شاگردان مرحوم پدر پرسیدم. فرمود: من در مدرسه هندى در طبقه اول و در سمت چپ ساکن بودم و مى‌دیدم که در ضلع جنوبى سیدى است ایرانى که جمعى از طلبه‌ها در محضر او حاضر مى‌شوند و همه به ترکى و فارسى حرف مى‌زنند. حلقه درس و مجلس مخصوص دارند و به شکل دوره‌اى در خانه‌ها دور هم جمع مى‌شوند. چیزى از رفتار آنها مرا به خود جلب نکرد، بخصوص که همه ترکى صحبت مى‌کردند و من عرب بودم.

اتفاقا روزى در کنار حوض وسط مدرسه براى وضو نشسته بودم که این سید را دیدم. آخرین شخصى بود که براى وضو گرفتن آمد. ظرف آبى را در دست خود داشت و مشغول وضو گرفتن شد. . . سید بدون آنکه از آب حوض استفاده کند (آن زمان در نجف آب لوله‌کشى و بهداشتى و قابل شرب معمول نبود آب آشامیدنى از کوفه و با

٣٣٧

سختى به نجف حمل مى‌شد و آبهاى زمینى که شور بودند براى مواردى غیر از آشامیدن مصرف مى‌شدند) از من پرسید: آیا در حجره آب آشامیدنى ندارى؟ گفتم: چرا دارم.

گفت: چرا براى وضو از آن آب استفاده نمى‌کنى؟ گفتم: آب حوض تمیز است و اشکالى براى وضو ندارد. گفت: آرى، ولى آبى که در حجره براى آشامیدن نگهدارى مى‌کنى تمیزتر است. . . از این اعتراض خجالت‌زده شدم، شروع کردم به وضو گرفتن و سعى مى‌کردم خوب وضو بگیرم و دعاهاى وارد در حال وضو را با صداى بلند بخوانم تا خجالتم را کتمان کنم. کمى با صداى بلند مى‌خواندم به‌طورى که او بشنود: «اللهم بیض وجهى یوم تبیّض فیه الوجوه و تسودّ فیه الوجوه. . .» ؛ سید قرائت مرا رد کرد و این‌طور قرائت کرد: «یوم تبیضّ فیه وجوه و تسودّ فیه وجوه» ؛ وضویم را تمام کردم. . . از این رفتار و اعتراض سید ایرانى، در مقابل شخصى مثل من که کاملا به عربى آشنا هستم، تعصّب وجودم را فراگرفت شروع کردم به بحث و مناقشه و استدلال براى توجیه قرائت خودم. . . یک لحظه خود را در برابر عالمى دیدم که به تمام جوانب بحث مسلط است و به راحتى به عربى فصیح صحبت مى‌کند و من مجبورم نظر او را بپذیرم!

درحالى‌که مشغول صحبت بودم خشم و ناراحتى من آرام گرفت اجازه خواستم که در مجلس و محضر او حاضر شوم و عرض کردم: من عرب هستم و شما فارسى صحبت مى‌کنید. فرمود: براى تو اشکالى ندارد با تو عربى حرف مى‌زنیم و تو ایراد و اشکال ما را مشخص مى‌کنى!

سپس سید حسن مسقطى اصفهانى را براى من توصیه نمود که در اولین جلسه، به دلیل گشاده‌رویى و محبّتى که از او دیدم، با تمام وجود مجذوب او شدم؛ مثل اینکه چند سالى است باهم دوست و آشنا هستیم. . . و بعد از آنکه او به مسقط مسافرت کرد، با علامه طباطبایى آشنا شدم. . . و سپس با دیگر یاران آن مجلس همراه شدم. . . گفتم که:

شیخ على قسام از خانواده اصیل نجفى است. برادرش شیخ محمد جواد قسام را هم دیده بودم؛ ادیب و خطیب منبرى بود و در دانشکدۀ فقه، نثر عربى و ادوار و اطوار آن را براى ما تدریس مى‌کرد.

و همین‌طور شیخ جعفر قسام، که برغم موقعیت علمى و فضیلتى که داشت، تکایا و هیئت‌ها و دستجات عزادارى حسینى را در کوفه و اطراف آن سرپرستى مى‌کرد.

٣٣٨

همچنین شیخ موسى قسام، که عالم منطقه «حى» بود و اهل «حى» از ایشان حرف شنوى داشتند. او داراى مقامى بلند و از رجال انقلاب عراق بود.

همه این‌ها از فرزندان شیخ قاسم بن حمود بن خلیل خفاجى، مشهور به «قسام» ، بودند و همه به استعداد نیکو و وسعت فهم و ادراک و پاکى سیرت، معروف بودند.

از بین این خانواده، خطیب معروف شیخ على قسام، که رئیس دانشکده خطباى حسینى بود، مشهور شد. نام و یاد ایشان در «حرکات اصلاحى در نجف اشرف» گذشت.

آرى. . . شیخ موسى قسام عالم منطقه (استان) کوت بود و مردم در حل و فصل دعاوى در امور شرعى و مذهبى به او مراجعه مى‌کردند. . . و او باوجود پیرى به نحو احسن وظیفۀ دینى خود را انجام مى‌داد و در بین مردم آنجا مقام و شخصیّتى معتمد و محترم داشت. آرا و نظر او را مى‌پذیرفتند و حکم او نافذ بود.

و اما شیخ جعفر قسام، اهل کوفه و مردم اطراف آن را در دسته‌هاى عزادارى و هیئت‌ها و تشکل‌هاى مذهبى رهبرى مى‌کرد؛ در تمام مناسبت‌ها مى‌دیدى که گروهى از محترمین شهر، هاله‌وار او را احاطه کرده‌اند؛ به مقام او احترام مى‌گذارند و از او حرف مى‌شنوند و در انجام اهداف او مى‌کوشند.

و بعد از این دو، شیخ محمد جواد قسام است. . . او آخرین فردى بود که در مهم‌ترین حرکت اصلاحى که در نجف اشرف به رهبرى دانشمند بزرگ شیخ محمد رضا مظفر بر پا شد شرکت نمود، گذشته از شرکت در تعدادى از انجمن‌هاى ادبى و مشارکت در مهم‌ترین اجتماعات و محافل ادبى و جشن و شادى و عزا. . . که در اکثر این مناسبت‌ها سخنرانى کرده و شعر خوانده است و بیاناتى دارد که روزنامه‌ها و مجلات و بعدها کتب تراجم آنها را نقل کرده‌اند.

اما برادر چهارم که شیخ على قسام باشد. . .

تعجب‌آور است که در ضمن سه برادر دیگر، اسمى از او برده نشده است، مثل اینکه از آنها نیست. . . برغم اعتراف همه به افضلیت و اقدمیت او. . .

و فراموش نمى‌کنم که آیت‌الله حکیم (سید محسن) ، که مرجعیت عمومى به او محول شد، متن «عروه الوثقى» را بحث مى‌کرد، و گمان مى‌کنم کتاب «مستمسک» را مى‌نوشت، زیرا کتابى خطى مى‌دیدم که پیرامون بخش‌هایى از آن بحث و مناقشه

٣٣٩

مى‌کرد. بعد از مدتى قسمت‌هایى از کتابش را خواندم و دیدم همان موضوعى است که آن روز در همان کتاب در مقابل ایشان دیده بودم. . . آرى در مقبرۀ «سید محمد سعید حبوبى» ، روبروى باب قبله در صحن شریف، به مباحثه مى‌پرداخت و من بیرون از حجره از نزدیک مراقب آنها بودم؛ در بین آن جمع، عدۀ کمى-مورد توجه آقاى حکیم هستند-را مشاهده مى‌کردم که وقتى آنها صحبت مى‌کردند سید دستش را بلند مى‌کند و جمع حاضر را به سکوت دعوت مى‌کرد تا حرف آنها را بهتر بفهمد! باوجود بیش از صد نفر جمع حاضر در آنجا. . . آیا توجه سید به این عدۀ کم نشانگر آن نبود که این‌ها منزلت و احترامى در نظر سید داشتند که دیگران از آن مقام برخوردار نبودند؟

و در بین این عدۀ اندک، که سید علاقه‌مند بود حرف آنها را بشنود، شیخ على قسام حضور داشت. و گاهى این عمل در یک درس تکرار مى‌شد.

گفتم که اسم شیخ على قسام در کتابهایى که دربارۀ سه برادر دیگر او نوشته شده، ذکر نشده است؛ و در کتبى که به ترجمه رجال علم و اندیشه و ادب آن زمان پرداخته شده، از شرح حال ایشان فروگذاشته شده است. . . و او در مسیب از دنیا رفت. . .

*** در سالهاى اخیر حکیم الهى، علامه کبیر «محمد تقى جعفرى» ، با انبوه تألیفات سودمند و سخنرانى‌هاى بلیغ به فارسى، و مقالات متنوع در موارد مختلف فلسفى و اجتماعى، در روزنامه‌ها و مجلات مهم ایرانى، مانند ستاره‌اى درخشان ظاهر شد. این مرد والامقام با آرا و افکارى جدید در مورد عارف و عرفان ظهور کرد و آن را به دو قسمت منفى و مثبت تقسیم نمود.

در نظر او عرفان منفى همان نوعى است که شخص عارف را به خارج از جامعه مى‌راند و او را به خودش وامى‌گذارد، بدون آنکه اجازه دهد به محیط خود نظر کند و به اعمال مفید به حال اطرافیان یا نسبت به خودش بپردازد. چنین شخصى زندگى را از دید منفى مى‌بیند و به چیزى از دنیا توجه ندارد و حتى براى لحظه‌اى هم اشتغال به دنیا را بازماندن از حق و طریق مرسوم براى سلوک مى‌داند و به‌عنوان تقصیر در قبال تکالیف واجب محسوب مى‌کند. . .

و همین‌طور نسبت به امور شخصى، مانند خوراک و پوشاک و مسکن، بى‌توجه

٣۴٠

است و مردم و اشتغال آنان به حطام زودگذر دنیا و بازیچه‌ها و علایق فانى آن را کوچک مى‌شمارد. . . که دنیا لاشه‌اى است که طالبان آن سگانند. . . و کسى که دنبال چنین چیزى بدود پست‌تر و حقیرتر از آن خواهد بود. . . و آنچه نزد خداست بهتر و ماندگارتر است. . . تا آخر. این عقاید و نظرگاه گروهى اندک است که در تاریخ اسلامى تحت صفات ملاکهایى خاص و شخصیّت‌هاى معروف خود، شناخته شده هستند.

ما بدون آنکه یکى از این گروه را نام ببریم، مى‌گوییم که: در هر حال، این‌ها هم درجاتى از صلاح و نیکى را دارا هستند؛ شایسته نیست به اشخاص آنها به دیدۀ حقارت بنگریم و نام آنها را به بدى یاد کنیم. هستند کسانى که آنها را مى‌شناسند و سلوک آنها را بزرگ مى‌شمارند و اى بسا الگو و مقتداى فرد نمونۀ دین و صلاح و عرفان را در وجود آنها یافته‌اند و مقام والایى را براى آنها قایل هستند. لذا ممکن است که ذکر نام آنها اسائه ادب به مقام بلند آنان بشود.

در هر صورت، امثال این افراد با این صفات اشاره شده، اگرچه از عرفا و صلحاى والامقام بودند، عرفان آنها، یا مى‌خواهى بگو، تصوّف آنها از نوع منفى است و سودى به حال دیگران ندارد؛ هرچند (در برخى موارد خاص) این حرکت‌ها براى عده‌اى از این‌ها که این‌چنین تبذل و خروج از حد مرسوم در سیره و طریقه دیگر مردان دینى و مرشدان و معلمان با کفایت و اهل خیر و صلاح را براى خودشان نمى‌پسندند سبب نفرت هم نمى‌شود.

و اگر در این نوع از عرفان، سود و فایده‌اى باشد مخصوص خود شخص عارف بوده و وابسته به خود افراد اهل سلوک خواهد بود. و این، حد اقل بهره و نتیجه‌اى است که از امثال این گروه مى‌توان انتظار داشت. زیرا درجات آنها کمتر و پائین‌تر از کسانى است که عرفان آنها در خدمت مردم مى‌باشد، خدمتى از قبیل دستگیرى از مظلوم و مظلومان و کمک به مساعدت تهیدستان و بیچارگان و هدایت گمراهان و آگاه ساختن کسانى که در شئون دنیوى غرق شده و با اعمال خوارکننده و معاصى مهلک خویشتن خویش را فراموش کرده‌اند.

و قطعا این‌چنین اعمال و رفتار از کسى که مردم را ترک گفته و در صومعه خویش به خود مشغول شده و از دیگران چشم پوشیده است ساخته نیست. چنین شخصى نه از

٣۴١

گرفتارى دنیوى و اخروى مردم ناراحت مى‌شود و نه وجدانش از ورطه‌اى که مردم در آن افتاده‌اند و گردابى که تا گردن در آن فرورفته‌اند خدشه‌دار مى‌گردد.

با این وصف، عارف حق کسى است که خود را فراموش کند و براى یارى دیگران آستین همت بالا بزند و خویش را در وسط معرکه اندازد تا دیگران را نجات دهد و تدارک گذشته نماید، البته به اندازه قدرت و توان و استعدادى که دارد.

و همه این سعى و تلاشها نزد خداوند داراى اجر و ثواب عظیمى است، و شاید عارف و سالک این راه است که رحمت و برکات و رضوان الهى نصیب او مى‌گردد و حجاب‌ها و پرده‌ها از برابر دیدگانش کنار مى‌رود و قلب و جانش با نور رحمان پر مى‌شود و جذبات رحمانى و الطاف الهى را بیشتر از آنچه که در اشتغال به خود و عبادت در انزوا و پرداختن به ذکر و ورد خویش ممکن بود که به دست آورد تحصیل مى‌کند.

در همه این بحثها، استاد جعفرى به فرمایش ائمه معصوم استدلال مى‌کند، مانند بیان على (ع) به مصاحب و یا یکى از یاران خود که، بدون دستور خدا، اهل و عیالش را ترک گفته و خود را فراموش کرده بود و باتمام وجود به عبادت مى‌پرداخت. . . على (ع) خطاب به او گفت: اى دشمن نفس خود. . . و سپس به این فرمایش خدا استناد فرمود که:

بگو چه کسى زینت‌هایى را که خدا براى بندگانش از زمین رویانیده است و روزیهاى پاکیزه را حرام کرده است؟

همین‌طور، استاد جعفرى به بیان یکى از معصومین در خطاب به یکى دیگر از یارانش که خود را وقف عبادت کرده و خودش و کار و تلاش براى معاش را فراموش کرده بود استدلال مى‌کند. . . حضرت پرسید: از کجا مى‌خورید و چگونه امرار معاش مى‌کنید؟ جواب داد: برادرى دارم که از مال و کسب خود براى من هزینه مى‌کند. امام فرمود: در این صورت برادرت عابدتر از توست. امثال این‌ها زیاد است و این رساله که در آن ایجاز و اختصار مراعات شده و به اشارۀ گذرا به کتب و مقالات مبسوط اکتفا مى‌شود گنجایش آن را ندارد.

با همه تجلیل و احترام ما نسبت به استاد جعفرى، ظاهرا این سخن استاد چیز قابل توجهى نیست، یا حد اقل، این بیان ایشان از آن سخنانى نیست که چنگى به دل بزند و در دل نشیند، با تمام تقسیم‌بندى و شرح و تنوعى که استاد در توضیح و تبیین آن بیان

٣۴٢

کرده‌اند. . . و شواهد شعرى و نثرى زیادى که در جهت استدلال به‌عنوان سند و تأیید نظر خود بیان داشته‌اند (خداوند سایه‌اش را مستدام گرداند) .

به جهت آنکه در درجه اول از ما خواسته شده است که بدانیم عرفان چیست؟ و چه انتظارى از شخص عارف داریم؟ و کدام صفت است که بایستى عارف به آنها دست یابد؟

در چنین حالتى و بعد از حصول چنین معرفت و شناختى راهى براى مناقشه و بحث و بررسى در مورد عارف باقى نمى‌ماند. . . با این توضیح و تقریب، بسیارى از مدعیان، که عرفان را وسیله شهرت ساخته و از سلوک طریق صحیح در غفلت مانده‌اند، از دایره بحث خارج مى‌شوند. ما دنبال این و آن مى‌دویم که فرد کامل را پیدا کنیم. و آنچه از سیره عرفا و سالکین نقل مى‌کنیم یا براى ما نقل مى‌کنند و ما با گوش جان مى‌شنویم و با دل‌وجان مى‌پذیریم و در بیشتر موارد کرامات و اطلاع آنها از غیب و تأکید بر صحت روایت این‌ها و غیره. . . که کتب زیادى پر از اینهاست همه و همه به خاطر آن است که به آن فرد اکمل که مى‌تواند محل احترام و عنایت و توجه ما در اخلاق و سلوک باشد و الگوى رفتار و کردار ما قرار گیرد، دست یابیم. . . و زمانى که شخص جوینده، چنین فردى را یافت، یا مى‌خواهى بگو، به شناخت او رهنمون شد. در چنین حالتى، شخص طالب در پیش او کوله‌بار تکاپو و جستجو را بر زمین مى‌نهد و از قیل و قال دست مى‌کشد.

*** و بعد. . . شیخ على قسام از جملۀ آن معدود افرادى است که ما در روزگار کمتر امثال آن را به خود مى‌بیند.

و شایسته است در بین صدها و هزاران نفر از رجال دین، به جستجوى این‌گونه افراد پرداخته شود و زمانى که به آنها دسترسى پیدا شد و آنها را یافتیم، واجب است که به دامن آنان چنگ بزنیم و به نصایح و راهنمایى آنان گوش دهیم تا از ما دستگیرى کنند و ما را از دوزخى که با اشتغال به امور دنیوى و تلاش به دنبال خواهش‌هاى آن از مال و جاه و شهرت و مقام. . . در آن سقوط کرده‌ایم نجات دهند.

خدا رحمت کند شیخ على قسام را که اهل «مسیب» در سوگ او اشک سوزان ریختند

٣۴٣

و مقام و منزلت او را گرامى داشتند، گو اینکه در وجود او الگوى یک مرد دین و علم و تقوا را یافته بودند. . . یکى از آنها نقل کرد که اهالى شهر «مسیب» اجتماع و اجلالى که براى شخصیت بزرگوار او داشتند به هیچ‌کس دیگر قائل نبودند.

و از خواص ایشان نقل است که آن مرحوم رساله‌هایى در «تجرى» و «فروع علم اجمالى» و رساله‌هاى دیگر عرفانى و فلسفى و ارشادى و اخلاقى. . . دارد. به من قول داده بودند که همه را براى من بفرستد، ولى ایام و روزهاى سختى که بر شهرها-در عراق-گذشت غیر از این را رقم زد.

نفرین و لعنت خدا بر آنهایى که چهره تاریخ را در عراق محبوب ما، سیاه کردند. ما کمتر به شرح حال استاد بزرگوارمان شیخ قسام پرداختیم، درحالى‌که شایسته بود هرچه بیشتر به شخصیت بزرگوار ایشان بپردازیم و وقت زیادى بگذاریم و مزایاى اخلاقى والا و سعۀ صدر او با شاگردان و حاضران در درس و بحث علمى او را بیشتر شرح و بسط دهیم؛ نیز از اهتمام شدید او به عبادت و التزام ایشان نسبت به حضور در مشاهد مقدس و مساجد بزرگ سخن بگوییم.

خود من به واسطه ایشان و برادرش شیخ محمد جواد قسام با آیت‌الله «شیخ محمد رضا مظفر» آشنا شدم و سالهایى را در خدمتش بودم، سالهاى درازى که بهترین و مفیدترین سالها بود و در خدمت او سپرى کردم.

گفتم که موفق نشدم همه این موارد را شرح و بسط دهم و این به دلیل دورى از نجف اشرف و عدم دسترسى به مجموعه مذاکرات و نوشته‌هایم بود. بدین جهت سالها انتظار کشیدم تا اینکه کاملا ناامید شدم و از دسترسى به آن منابع تقریبا مأیوس گردیدم. لذا در حدى که میسور و ممکن بود به نگارش آنها مبادرت کردم و شرح و تفصیل را رها نمودم. شاید خداوند سبحان بعد از سختى آسانى قرار دهد و بعد از تنگى و شدت گشایشى عنایت فرماید، که بهترین یاریگر است.

٣۴۵

سید ابو القاسم موسوى خوئى

آیت‌الله العظمى خویى، زعیم حوزه علمیه در نجف اشرف و استاد فقها و اصولى‌ها در ربع اخیر قرن حاضر مى‌باشد.

سخن از این شخصیّت علمى و مرجع و استاد را با نوشته شیخ آقا بزرگ تهرانى در کتاب «طبقات اعلام الشیعه (نقباء البشر)» آغاز مى‌کنیم. آن مرحوم مى‌فرماید:

او سید ابو القاسم بن على اکبر بن میر هاشم موسوى خوئى نجفى. . . یکى از مراجع عصر در نجف اشرف، در شهر «خوى» از توابع آذربایجان در ١۵ رجب ١٣١٧ ق. متولد شد و به دست پدرش علامه (که شرح حال او مى‌آید) به خوبى تربیت یافت و حوالى سال ١٣٣١ ق. پدرش او را همراه خود به نجف اشرف آورد و در راه تحصیل قرار داد. او در آن زمان به برترى در استعداد و هوش خود از دیگران ممتاز بود. لذا مراحل تحصیل را سپرى کرد و مقدمات را تکمیل نمود. در محضر اساتید زمانش، مثل: علامه شهیر میرزا محمد حسین نائینى و دو عالم بزرگوار شیخ محمد حسین کمپانى و شیخ آقا ضیاء الدین عراقى، حاضر شد و تقریرات آنها را در فقه و اصول نوشت. اکثر این تقریرات مثل «اجود التقریرات» در اصول و «تقریرات الفقه» و نیز «الفقه الاستدلالى» و «حاشیه على العروه» چاپ شده است.

همچنین ایشان در تفسیر دستى توانا داشته و تصانیف دیگرى دارد؛ از جمله:

«نفحات الاعجاز» و رساله «اللباس المشکوک» و رساله «الغروب» و رساله «قاعده التجاوز» و رساله «ارث الزوج قبل الدخول» و غیره. . .

امروزه ایشان از مشاهیر مدرسین در نجف هستند و حلقه درس و بحث او به دهها

٣۴۶

نفر مى‌رسد. خداوند عمرش را دراز گرداند و براى دیگران سودمند قرار دهد.

چاپ دوم این جلد از «طبقات اعلام الشیعه» ، مخصوصا آن قسمى که (نقباء البشر) نام دارد، در ١٣٧٣ ق. است و ما تاریخ نگارش این شرح حال مختصر مربوط به آیت‌الله خوئى را ندانستیم. این شرح حال باوجود اختصارى که دارد، بسیارى از نکات مهم را در برداشته و تاریخ ولادت و تاریخ هجرت ایشان به نجف اشرف و مشهورترین اساتید فقه و اصول و برخى از کتابهاى چاپ‌شدۀ ایشان در آن تاریخ را شامل مى‌شود.

این شرح حال، همین‌طور مهارت ایشان در علم تفسیر «البیان» هنوز منتشر نشده بود.

در همین منبع از پدر ایشان سید على اکبر خوئى سخن مى‌گوید؛ در محضر مولى محمد شربیانى و شیخ محمد حسین مامقانى تلمذ کرده و در نجف در شب سه‌شنبه ١٨ شعبان ١٣٧١ ق.

فوت شده و در ایوان مقبره شیخ شریعه اصفهانى دفن شده است.

شیخ آقا بزرگ طهرانى از دایره المعارف ایشان (معجم الرجال) که اخیرا در بیش از بیست جلد چاپ شده است نام نبرده است، زیرا که چاپ این دایره المعارف بزرگ در سالهاى اخیر پایان پذیرفته است.

و جناب استاد سید مرتضى حکمى در مقدمه کتاب «البیان فى تفسیر القرآن» در مورد شخصیّت مؤلف مطالبى را آورده است.

*** «بیان» کتاب تفسیر باعظمتى است که حتى همین یک جلد آن بسیارى از مسائل شایان تقدیس و تجلیل مربوط به قرآن کریم را در بر گرفته است و شاید مؤلف بار دیگر تأکید مى‌کند و ذهن‌ها را متوجه مى‌سازد که قرآن از هرگونه تحریف و دستبردى مصون است، همان امرى که شیعه امامى پشت در پشت به آن معتقد بوده و در هیچ عصرى از اعصار قرآنى، هیچ تغییر و تحولى در این رأى و نظر راه نیافته است و آنچه در برخى کتب خوانده مى‌شود (که قرآن تحریف شده) هیچ ارزش و اعتبارى ندارد و از جانب طبقات مختلف شیعه از قدیم الایام تا به امروز شایستۀ هیچ گوش شنوایى نبوده است.

علاوه بر این‌ها، تفسیر «بیان» داراى اسلوبى جدید و ابتکارى در تفسیر است که همان تفسیر قرآن به قرآن مى‌باشد؛ علامه طباطبایى در تفسیر خود (المیزان) این روش را به

٣۴٧

کار برده است. و بر ما معلوم نشد که کدام‌یک از این دو (علامه و آیت‌الله خوئى) از دیگرى متأثر شده است؛ با آگاهى از اینکه، هر دوى این تفسیرها، یا هر دوى این اسلوب‌ها، در یک زمان تقریبا نزدیک بهم به عرصه وجود آمده‌اند. . . البته تفسیر جد ما (سید محمد حسین قاضى) مقدم بر این دو بوده و سالهاى طولانى بر این‌ها سبقت دارد.

در مجلس مرحوم پدر چه بسیار بحث‌هایى طولانى در خصوص ارائه نمونه و صورتى از این روش تفسیر-قرآن به قرآن-ارائه مى‌شد. مرحوم پدر به مواردى از تفسیر پدرش استشهاد مى‌کرد و بسیارى از بزرگان، مثل شیخ محمد تقى آملى و شیخ محمد على بروجردى و علامه طباطبایى و سید ابو القاسم خوئى. . . ، عده‌اى دیگر از اعلام که شرح حال آنهایى را که براى ما ممکن بود در این مجموعه آورده‌ایم، در این مناقشه حاضر مى‌شدند.

قبل از آنکه از سلسله سخن خارج شویم برمى‌گردیم به. . .

گفتم که سید معتمد سید مرتضى حکمى در مقدمه‌اى که براى چاپ دوم تفسیر «البیان» نوشته است مى‌گوید:

اما سخن از عظمت کتاب «بیان» و شخصیّت مؤلف آن، در حدى که شایسته و متناسب موقعیت ایشان باشد، امرى است که ناتوانى و خویشاوندى من، مرا از آن باز مى‌دارد. لذا بهتر آن است دانشمندى که به کفایت علمى و رجحان رأى شناخته شده است این مورد را به‌طور کافى بیان بکند و او همان علامه مجاهد داعى حق «شیخ محمد جواد مغنیه» است که این‌گونه داد سخن مى‌دهد:

او مانند خورشیدى است که پرتوهاى آن به هر مکان و زمان مى‌رسد. . . او استاد من و استاد علما در نجف اشرف است. . . او قطبى است که حرکت علمى به دور او مى‌چرخد و حوزه نجف خود را، در کمال قدردانى و ارادت و شناخت از خدمات ایشان، به او مدیون است.

اگر وجود او و تعداد کمى از اهل تحقیق و تدقیق نبود عصر طلایى نجف اشرف رو به افول مى‌گذاشت (که خدا نکند) . منظورم از عهد طلایى، زمان شیخ انصارى و شیخ کاظم خراسانى و شاگردان آنهاست.

استاد حکمى در ادامه گوید: اما نام «کبیر» که «آقاى خوئى» . . . شایسته آن نام است؛ و اما توصیف او، که او دانشمندى است که علم و دانش با گوشت و خون او آمیخته

٣۴٨

است. . . دانشمندى که به یک رشته از رشته‌هاى علم و اندیشه بسنده نکرد. . . بلکه آنچه را دریافت محکم و استوار درک کرد. . . و هرچه بیشتر دریافت به شریف‌ترین و عظیم‌ترین بخش دانش احاطه پیدا کرد. . . تا اینکه به صورت چهره‌اى برجسته و مثال زدنى و شایسته الگو و تقلید درآمد. . . نزدیک هفتاد سال است که در نجف اقامت گزیده است. او خود آموخته است و به دیگران یاد مى‌دهد و علما را تربیت مى‌کند و با دانشمندان قدیم و جدید به مناقشه و مباحثه مى‌پردازد.

اما روش او در بحث و جدل، همان روش سقراط است. ابتدا چنان مى‌نماید که در مقابل طرف، تسلیم شده است. . . آنگاه اشکالات و تردیدهایى در سخن طرف ایجاد مى‌نماید و سؤالاتى مطرح مى‌کند بى‌آنکه راهنمایى بکند. . . آن‌چنان‌که در شأن طلبه و شاگرد است. . . تا اینکه طرف مقابل عاجزانه به پاسخ ساده مى‌پردازد. . . اینجاست که تناقض استدلال او را معلوم مى‌دارد و او را به حقایقى متوجه مى‌سازد که لازمۀ گفتارش بوده و راه گریزى از آن ندارد. . . و بطور ناخودآگاه او را در تناقض مى‌افکند. . . و ناچار وادارش مى‌نماید که به خطا و نادانى خود اعتراف کند.

اما تعداد دقیق کسانى را که به دست او تربیت شده‌اند جز خداوند یگانه کسى نمى‌داند. . . به‌طور یقین عدۀ آنها به صدها نفر مى‌رسد. . . تعداد آنها دانشگاه بزرگى را پر مى‌کند که پیوسته در حال افزایش است. . . هم‌اکنون صدها تن پاى منبر او حاضر مى‌شوند. . . که در بین آنها پیر و جوان و استاد و طلبه وجود دارد. . . و اکثر آنها به تجزیه و تحلیل افکار و آراى او مى‌پردازند، بلکه با اشتیاق تمام آن را مى‌پذیرند.

و اما شکل و ظاهر و باطن کتاب «بیان» ؛ . . . استاد ما سررشته زبان و لغت عربى را در دست دارد و هروقت اراده کند ترکیب و کلمات آن را به سخن در مى‌آورد. . . و کلمات و لغات عربى را-بطور جسته گریخته-از اینجا و آنجا انتخاب نمى‌کند. . . لذا جاى شگفتى نیست که ترکیب گفتارش رسا باشد و با معانى کلمات سازگار و هماهنگ درآید. . . و اگرچه کتاب «بیان» در موضوع خود منحصر بفرد نیست، ولى وجهه نظر مؤلف را براى خواننده روشن مى‌کند، همان مؤلفى که او را شناختى و دانستى که مکانت و منزلت علمى او کدام است؟

همچنین خودبخود انسان را به این باور مى‌رساند که طبیعت اسلام از علم و عقل و

٣۴٩

اندیشه جداشدنى نیست، و اینجاست که ارزش کتاب و فایده علمى و عملى آن روشن مى‌گردد.

(پایان سخن استاد حکمى)

مؤلف گوید: علت اینکه سخن استاد فاضل حکمى را از بین انبوه کسانى که از آقاى خوئى نوشته‌اند برگزیدم این بود که: در کلام ایشان اختصار رعایت شده است و او به جوانب موضوع و بیان شعب و اطراف آن، به همراه الفاظ فصیح و رسا و اسلوبى عالى، پرداخته است.

و براى معرفى هرچه بیشتر این تفسیر نمونه، که فنون مختلفى از بحث‌هاى قرآنى ارزشمند را بسط داده است، نقل کامل این مقدمه، بدون اندک کم و کاستى، شایسته مى‌نماید:

«حضرت ایشان شخصیّت برجسته‌اى است که ابعاد و آفاق مختلف و متنوعى دارد.

او دانشمند و مفسر قرآن کریم است. از طرف دیگر، یکى از اساتید فقه و اصول در ربع قرن اخیر مى‌باشد، و تعداد کثیرى از اساتید، که به صدها نفر مى‌رسند، از مدرسه او بیرون آمده‌اند و وظیفۀ تدریس و توجیه و طرح آراى جدید و مطرح در اصول (به معنى اصطلاحى) آن و فقه و مسالک جدید آن در استدلال و اقامه برهان در مهمّات مسائل علمى را بعهده دارند.

و معروف است که وقتى براى تدریس بالاى منبر مى‌روند مسلسل‌وار و پى‌درپى حدود یک ساعت صحبت مى‌کنند، چیزى که اندیشمندان را متحیّر مى‌سازد و صاحب نظران اهل فن از تسلط ایشان به تدریس و سخنرانى‌هاى علمى شگفت‌زده مى‌شوند.

هیچ‌یک از این‌ها چندان مهم نیست، چه اینکه در این‌باره بسیار نوشته‌اند و روش تدریس و تبحر و احاطه ایشان به فنون مختلف اعم اصول و فقه، به اضافه مهارت ایشان در رشته‌هاى معارف اسلامى، مثل تفسیر و درایت و حدیث، و تحصیلات عالى در ادبیات عربى و ادبى را بیان کرده‌اند، و قبلا نیز، از طریق بزرگان معاصر ایشان، به این موارد اشاره شد. . . آنچه بعد از همه این‌ها مهم است اینکه به تهذیب و سلوک اخلاقى ایشان از اوائل جوانى و به مرشد و راهنمایى او اشاره شود، مرشدى که در پیشگاه او زانو زد تا فنون اخلاق و تزکیه و تهذیب را فراگیرد.

٣۵٠

و بیشتر اعلام و بزرگان ذکر کرده‌اند که ایشان به دست علماى اخلاق طراز اول تهذیب یافت و سالها ملتزم مجلس آنها شد و به دستورات خواسته شده، از ریاضت و عبادت، که او را مستعد و آمادۀ مقامات عالى مى‌نمود، مبادرت کرد. بعضى از این بزرگان اخلاق در حق ایشان توصیه کردند که: شما براى کار دیگرى منظور نظر هستید و لازم است براى این مسئولیت-یعنى مرجعیت-آماده و مهیّا شوید. لذا به خویشتن پرداخت و بعد از آنکه کرسى تدریس عالى را به او محول کردند به تکالیف مخصوص خود در پى‌گیرى تحصیل و تهذیب طلاب و پرورش علمى آنها پرداخت.»

(پایان مقدمه استاد حکمى)

در محل دیگرى در این مورد-اشاره به آینده ایشان و مرجعیّت او-توضیحات بیشترى داده شده است، و کسانى را که این پیشگویى را در مورد شخصیّت بزرگوار او انجام داده‌اند نام برده‌اند، به‌طورى که نجف اشرف در زمانى که سیاه‌ترین دوره‌ها و شدیدترین آنها را، از لحاظ سختى و تنگى و پراکندگى طلاب، مى‌گذرانید با مرجعیت ایشان برجستگى علمى و اجتماعى خود را بازیافت.

بعدها قدرتهاى حکومتى بدترین رفتارها را با او کردند و سخت‌ترین جنایات را در مورد ایشان مرتکب شدند، که سبب قتل تعدادى از فرزندان و نوادگان او و شخصیّت‌هاى اهل فتوى مجلس او گردید. تعداد زیادى از آنها کشته و تبعید و آواره شدند. ولى، با همه این بلایا، او در راه خدا صبور و بردبار بود، امور خود را به خداوند أعلى و قدیر واگذار کرده بود. چنین مقاومت و ایستادگى میسر نمى‌شود مگر براى کسى که دل به سوى علاّم غیوب و خداى علىّ قدیر، که ذره‌اى در آسمانها و زمین بر او پوشیده نیست، داشته باشد (و کسانى که ستم کرده‌اند بزودى خواهند فهمید که به کجا برمى‌گردند و عاقبت از آن پرهیزکاران است. قرآن) .

 و از ایشان نقل شده است که سالهاى آخر زندگانى‌اش را در عالم کشف و شهود سپرى کرده است، همچنان‌که از بستگانش نقل است که او مسموم از دنیا رفت. بزودى در جاى دیگر به این مسئله اشاره خواهد شد (خداوند او را غریق رحمت و رضوان خویش قرار دهد) .

آیت الحق//سیدمحمد حسن قاضی

آیت الحق(قسمت ششم)شرح احوال اساتید، دوستان و شاگردان – آقا سید ابو الحسن اصفهانى- آقا سید مرتضى رضوى کشمیرى-آقا سید احمد کربلائى حائرى

قسمت دوم 

 شرح احوال اساتید، دوستان و شاگردان 

مرحوم قاضى

 ٢۵۵

آقا سید حسین قاضى

 

در یکى از مجموعه‌هاى شهید سعید آیت‌الله سید محمد على قاضى، أعلى الله تعالى مقامه، که در آن راجع به شرح حال عده‌اى از بزرگان و شخصیت‌هاى خاندان خود (خاندانى بزرگ و اهل علم و تقوى) نوشته است، چنین خواندم:

«سید حسین قاضى (و دو برادرش، میرزا احمد و میرزا رحیم) مجتهدى نیکورفتار و نیکوسرشت بوده و داراى مقامى والا و با منزلت بوده است (و این در حالى بود که میرزا احمد شخصى منزوى و در خود فرورفته و مشغول ریاضت و مراقبتهاى نفسانى بود و در سالهاى آخر عمر خود به شیراز منتقل شد و در آنجا وفات یافت) . سید حسین قاضى، که در سال ١٢۵۴ متولد شده بود، براى تکمیل تحصیلات خود در زمینه علوم و معارف اسلامى به نجف اشرف مهاجرت نمود و در زمرۀ شاگردان کوشا بود؛ پایان راه او به شاگردى نزد آیت‌الله العظمى سید میرزا حسن شیرازى، رضوان الله علیه، منتهى گشت.

 

پس از آنکه مرحله اجتهاد را پشت‌سر گذاشت به زادگاه خود تبریز بازگشت، و این هنگامى بود که دستورات لازم را از استاد خود دریافت نموده بود، از جمله آنکه:

ساعتى از شب یا روز خود را به خود و نفس خود، یعنى جهت بازرسى و حساب گرفتن از خویشتن، اختصاص مى‌دهد؛ و اینکه همه وقت خود را صرف دیگران، و لو راهنمائى و ارشاد باشد، نکند (گویا همین یک ساعت است که بعدها بر همۀ اوقات شبانه روز او سایه مى‌فکند. او، در ابتداى ورود به تبریز، به سبب قدر و منزلت علمى و اخلاقى و خانوادگى‌اى که نزد ایشان داشت با مردم بیشتر معاشرت مى‌کرد، اما ناگهان این روابط

٢۵۶

قطع شد، و عزلت گزید و به جهاد نفسانى و ریاضت و تصفیه درون، جهت رسیدن به صفاى روح و تجرد، پرداخت. براى همین منظور بود که با شخصیت‌هاى برجسته‌اى از مردان خدا تماس داشت، و به مدارج عالیه عرفان و سلوک و تهذیب اخلاق رسید، و مرد علم و عمل شد؛ او همچنین داراى اخلاق و معاشرتهایى نیکو، و صاحب مقامات و کرامات گردید. از آثار علمى او تفسیر سوره «الحمد» و سورۀ «انعام» است.

 پدر، قدس سره، مى‌گفت که نامبرده زندگى بسیار ساده‌اى، چه از نظر لباس و چه از نظر خوراک، داشت؛ بسیار متواضع و بسیار پرعبادت بود، و در میان اشخاصى که بین آنها مى‌زیست پراجر و منزلت بوده، و کسى جسارت آن را نداشت که بر ضد او چیزى بگوید، تا بدانجا که حجت الاسلام محمد تقى تبریزى، متخلص به «نیر» ، که در قصیده خود بسیارى از اهل علم و فضل را مورد تعرض قرار داده بود، هرگز متعرض او نگردید، و این به علت تجلیل و احترامى بود که در دلهاى مردم داشت.

 منشأ دگرگونى و انصراف او از رفتار و سیر و سلوکش و تحولى که در او پدید آمد و سبب گردید که در برخوردهاى اجتماعى خود پس از مراجعت به مسقط الرأس خود تجدیدنظر نماید، ارتباط او با «امام قلى» ، مرشد او و مرشد فرزند ارشدش حاج میرزا على آقا قاضى، است، که پس از او جانشینان او شدند، و آنچه از خود باقى گذاشته بود به دست ایشان رسید، همچنان‌که مفصلا خواهیم خواند.

 اما آنچه از «امام قلى» مى‌دانیم این است که نامبرده در آغاز جوانى گرفتار عشقى مجازى مى‌شود که این عشق مجازى وى را به عشقى حقیقى توسط یکى از راهنمایان رهنمون مى‌گردد.

 مکتب عرفانى نامبرده، یعنى «امام قلى» ، با سایر مکاتب عرفانى تفاوت دارد. زیرا در این مکتب از فرد داوطلب خواسته مى‌شود که به کار روزمره خود، فى‌المثل به‌عنوان یک فرد روحانى یا بازارى، ادامه دهد و تکالیف شرعى خود را نیز انجام دهد، اما همراه با مراقبت و حسابرسى و بازخواست از خود؛ همچنان‌که او نیز یک بازارى بود و به فروش حبوبات در بازار مشهور تبریز مى‌پرداخت، منتها همراه با تعهدات و قیام به اقدامات ارزشمند در زمینه اخلاق و عرفان و سلوک به معنى خاص آن.

و این ملا قلى یا امام قلى (که از جانب پدر مورد تردید مى‌باشد) غیر از (جولا) است،

٢۵٧

که آیت‌الله سید على شوشترى به او پیوست و او (یعنى جولا) با نشان دادن برخى عجایب در زمینه کرامات و خبر دادن از امور غیبیه او را در مسیر سلوک قرار داد. شیخ اعظم انصارى و ملا حسین قلى همدانى از شاگردان سید على شوشترى مى‌باشند، و نزد ایشان سید احمد کربلائى و سید سعید حبوبى و شیخ باقر قاموسى و عده‌اى دیگر که به سى نفر یا بیشتر مى‌رسند شاگردى کرده‌اند (خداوند همه را غریق رحمت و رضوان خود گرداند) .

«ملا قلى» یکى از برجستگان اهل طریقت است و طرفداران ظاهر و اهل «کسوت» را قبول ندارد؛ او به «چله‌نشینى» یا ریاضت‌هاى روحى و جسمانى طاقت‌فرسا یا بى‌خوابى‌هاى طولانى و روزه‌دارى‌هاى بسیار و ختم قرآن و خواندن وردهاى پیچیده و سخت، و چیزهاى دیگرى از این قبیل را که بزرگان اهل سلوک سفارش مى‌کنند نمى‌پذیرد و سفارش نمى‌کند؛ بلکه به تعبد خالصانه و مسئولیت عظیمى در برابر معبود، و در کنار آن پرداختن به امور مادى زندگى و جامعه و، در عین حال، حرکت با مرشد خود را، همراه با تزکیه نفس و اخلاق نیکو و پاک کردن درون خود و شناخت حالات خود، و پى بردن به توانائى‌هاى نفس جهت چیره شدن بر اسرار عوالم پیرامون خود سفارش مى‌کند. تمام این اعمال به‌واسطه مراقبت شدید و هوشیار بودن نسبت به آنچه بر او و ذهن او خطور مى‌کند یا حالاتى که عارض او مى‌شود و حال و هواى خوبى که بر او دست مى‌دهد به وجود مى‌آیند.

 نخستین مرحله پیشرفت در این زمینه پدیدار شدن صورت‌هاى مثالى در برابر چشمان او، یا باز شدن درهاى عالم برزخ در برابر بصیرت او است (آن‌طور که خود آنها مى‌گویند) ؛ و شاید این مراتب از طریق رؤیاهاى صادقانه صورت پذیرد. و هرگاه سالک به این مرحله از هدایت و راهنمائى رسید و توانست از آنچه دیده یا دانسته است چشم بپوشاند، در او توانائى راهنمائى و کمک به دیگران به وجود مى‌آید؛ اما او به چنین کارى دست نمى‌زند، مگر برحسب دستورى یا در مورد چیزى یا کسى که به او دستور داده مى‌شود. این بود خلاصه‌اى از آنچه از طریقه امام قلى نخجوانى مى‌دانستیم. این را نیز بگویم که متوسل شدن به ائمه اطهار و معصومین علیهم السلام و بزرگداشت ایشان و چهره به آستان پاک ایشان مالیدن از نظر ایشان یگانه وسیله جهت رسیدن به هرگونه مقامات و مراتب کمال است. بلکه نظر ایشان این بود که رسیدن به هیچ‌یک از مراتب یاد

٢۵٨

شده امکان ندارد مگر به‌وسیله ایشان و با عمل به روش ایشان، و هرآنچه غیر از آن به دست آوریم چیز دیگرى جز گمراهى و زیان نیست.

شهید سعید آیت‌الله سید محمد على قاضى در مقاله خود پیرامون شرح حال بستگان خویش چنین ادامه مى‌دهند:

 «حاج میرزا على آقا قاضى طباطبائى شخصیتى ادیب، شاعر، فقیه و عارف ربانى بودند؛ و استادى ایشان در زبان عربى و املا و انشا و نظم شعر فوق‌العاده بود؛ هم فقیه و هم محدث و محقق و صاحب‌نظر بودند. و مى‌توان گفت که ایشان، بدون مبالغه، مایه افتخار سادات طباطبائى (خدا ما را از برکات ایشان مستفیض فرماید) بوده است.

تولد او در سال ١٢٨٠ ه‍. ق. در تبریز بوده است. ایشان، پس از رسیدن به سن رشد، تحصیل علوم ادبى و دینى و شرعى را نزد والد خود شروع مى‌کند، و از علوم و دانشهاى ظاهرى و باطنى او بهره مى‌گیرد. سپس در سال ١٣١٣ ه‍. ق. به آستانه مبارکه علویه در نجف اشرف مشرف مى‌شود و از محضر استاد خود آیت‌الله العظمى شیخ محمد حسن ممقانى بهره‌مند مى‌شود، و آنگاه به تهذیب نفس و درون خود پرداخته، و وسائل آسایش را از خود دور مى‌کند، و دستهاى خود را از لذتهاى دنیوى شسته، و به‌طور کلى از تدارک لوازم معمول زندگى دست مى‌کشد، و به‌طور کامل وجود خود را براى تزکیه نفس و صفاى باطن مهیّا مى‌نماید. او خوشبختانه در خدمت گروهى از بزرگان درآمد که از جمله ایشان مى‌توان «سید احمد کربلائى» (مجتهد) را نام برد، که از مردان بزرگ و اولیاء الله بوده و از شاگردان مرحوم مبرور «آخوند ملا حسین قلى همدانى» به حساب مى‌آید، که از انوار ملکوتى و قدسى او روشنائى راه و فیض معنوى مى‌گرفت. او و برادرش سید احمد قاضى طباطبائى از نوادگان حاج میرزا محسن قاضى، اعلى الله مقامه، مى‌باشند.»

ایشان اضافه مى‌نماید: «افراد متعددى برایم نقل کرده‌اند که خود او پس از طى مدارج عالى عرفانى و سلوک داراى مجلس گفتگو و حلقه عرفان و سلوک مى‌شود و عده‌اى از بزرگان صلحاء و اولیاء الله و پیشوایانى که بعدها مقتدى عده‌اى مى‌گردند نزد او به تلمّذ پرداخته و تربیت مى‌بینند. خداوند همۀ ایشان را مشمول رحمت خود بنماید.»

 ایشان به محض رسیدن به نجف اشرف با سید مرتضى کشمیرى رضوى ارتباط برقرار

٢۵٩

نموده و حدود ده سال نزد ایشان، که از پیش‌کسوتان عرفان و سلوک مى‌باشند، کسب فیض مى‌نماید؛ و بیشتر از آن هم از دانشمند بزرگوار و مجتهد و فقیه و عارف عالیقدر حضرت سید احمد کربلائى کسب فیض نمود.

دلیل و استدلال ایشان براى این دو تماس و ارتباط، که ظاهرا در آن نوعى تناقض دیده مى‌شود، استناد به آیه مبارکه:«اَلَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ» بوده است؛ زیرا هریک از این دو استوانۀ عرفان از مفهوم التزام و عمل به احکام شرع مقدس جهت رسیدن به درک معانى عالى عرفان و سلوک اخلاقى و اجتماعى برداشت و جهت‌گیریهاى خاصى داشته‌اند که ترجیح مى‌دهیم در مناسبتى دیگر و جایى دیگر از این رساله به بررسى موضوع بپردازیم، اگرچه موضوعات پراکنده و گاه‌وبیگاه ما را به این‌سو و آن‌سو مى‌کشاند.

 ٢۶١

  آقا سید ابو الحسن اصفهانى

به دلیل آنکه از حضرت آیت‌الله العظمى اصفهانى، رهبر دینى منحصربه‌فرد زمان خود، نامى برده شد باید بگویم: انتخاب رهبر و مرجع دینى در نجف اشرف تفاوت چندانى با سایر اماکن جهان نداشت؛ زیرا هرکسى که در او شرائط رهبرى جمع مى‌گردید، بیش از دیگران در انظار عمومى و مسائل مورد توجه جامعه مطرح مى‌گردید خواه ناخواه نگاه‌ها به او دوخته شده و اندک‌اندک مورد توجه توده مردم و طلاب علم قرار گرفته و مرکزیت پیدا مى‌کرد و مسائل عمده مذهبى به او واگذار مى‌گردید. فقاهت و بزرگوارى و همت عالى، بعلاوه توجه کافى و یکسان به کلیه طبقات اهل علم و فضل، تا جائى که هرکدام از ایشان احساس خاصى-احساس تعلق به خود-نسبت به او پیدا مى‌کردند، و توجه به مشکلات خاص گروه‌ها و افراد، تمام این‌ها و امورى دیگر همه و همه زمینه‌ساز انتخاب معظم له به‌عنوان رهبر بودند.

پدر-قدس سره-مى‌گفتند: «من در چهره او نشانه‌هاى رهبرى را مى‌دیدم، و آن هنگامى بود که براى مباحثه گرد هم جمع مى‌شدیم و مسائل فقهى را در «مدرسه قوام» با یکدیگر مورد بحث قرار مى‌دادیم.

آرى پس از وفات آیت‌الله سید کاظم یزدى-قدس سره-و انتخاب شیخ احمد کاشف الغطاء براى مدتى کوتاه در سمت رهبرى و پس از او انتخاب شیخ محمد حسن مامقانى براى مدت کوتاهى به همین سمت، همه دیدگاه‌ها در اطراف انتخاب رهبرى جدید دور مى‌زد و این نگاه‌ها متوجه شخصیتى جز آیت‌الله اصفهانى نبود. چندین بار به او گفتم که رهبر شمائید و لازم نیست که سراغ آن روید زیرا آن به سراغ شما خواهد

٢۶٢

آمد و امور مردم به شما محول خواهد شد. زیرا هوش سرشار و توانائى فوق‌العاده‌اى که در فقه و فقاهت داشتند، همچنین توجه بى‌طرفانه و جستجوگرى که نسبت به طلاب و زندگى آنها مى‌نمودند و گامهاى بلندى که براى رفع این مشکلات برمى‌داشتند، علل و موجبات فوق‌العاده‌اى بودند که او را در جامعه و بخصوص بین طلاب علوم براى رهبرى و مرجعیت شیعه امامیه زمینه‌سازى مى‌کردند.»

استاد شیخ حسین جلالى شاهرودى در کتاب خود «وفیات العلماء» مى‌گوید: «در اثناى جنگ جهانى دوم طلاب علوم دینى در وضع معیشتى بسیار بدى بودند، و علت آن گرانى قیمتها و قطع شدن کمکهاى مالى از خارج به حوزه بود. در این هنگام حضرت آیت‌الله العظمى اصفهانى در چهره‌اى که توان حل این معضل را دارد در نجف درخشید و توانست حتى حقوق طلاب علوم دینى را افزایش دهد. این اقدام او شامل همه طلاب مى‌شد، چه طلاب سطح بالا و چه طلاب سطح پائین، البته در حد توان» .

روزنامه‌نگار برجسته استاد جعفر خلیلى در این مورد چنین مى‌گوید:

«شهرت آقا سید ابو الحسن گسترش یافت و از مرزهاى ایران و عراق هم گذشته به سایر کشورهاى اسلامى سرایت نمود. سخن از دانش و فقاهت او و استنباطى که در مسائل شرعیه مى‌داشت و توانائى‌اى که در این زمینه ابراز مى‌نمود سخن روزمره مجالس علمى شد و روزى نبود که نظرى جدید از ایشان اعلام نگردد.»

ایشان در مقاله‌اى تحت عنوان «این‌گونه ایشان را شناختم» چنین مى‌افزاید:

«این‌بار نقش اخلاق و اینکه انسان به‌طور کلى، و به دور از رهبریت، باید واجد چه اخلاقى باشد فرا مى‌رسد؛ و ما مشاهده مى‌کنیم که سید ابو الحسن تصویر بسیار والا و زیبائى از اخلاق عالیه-هم اخلاق و هم همت و اراده عالى و هم جرأت و بخشندگى- از خود بروز مى‌دهد، و کسانى که از نزدیک شاهد او بودند و به منافع و مضار شخصى توجه داشتند به روشنى در او اراده‌اى بى‌نظیر و عدم توجه به دشمنان خود را، که روز به روز و هم‌زمان با پیشرفت و شهرت او تعدادشان فزونى یافت، مشاهده مى‌کردند.

او را مى‌بینم که در برخورد با فرد بدزبانى چون «سید صالح حلى» ، که بسیارى از علما سعى مى‌کردند از شر زبان او در امان باشند، چگونه برخورد مى‌کند. او با کار خود به بسیارى از علما درسى را آموخت که از پیش نمى‌دانستند، و آن روش برخورد با مردم

٢۶٣

عوام بود که نباید مجتهدین مرجع به خاطر مصالح شخصى همواره با ایشان و عقائد ایشان همسو باشند اگرچه به قیمت از دست دادن رهبرى ایشان تمام شود. ملاحظه مى‌کنیم که «سید حلى» از فرصت تحریم قمه‌زنى و زنجیرزنى، که سید ابو الحسن اعلام کرده بود، به نفع خود و علیه ایشان سوءاستفاده نموده و علیه سید به شدت تبلیغ مى‌کرد و هر بدوبیراهى را به او نسبت مى‌داد و از طریق منبر با عقل و فکر مردم عامى بازى مى‌کرد و آنها را به هر سو که مى‌خواست حرکت مى‌داد تا جائى که لجاجت و سماجت او به جائى رسید که به ساحت مقدس علماء دین تعدى مى‌کرد.»

نویسنده کتاب «نقباء البشر» هم درباره ایشان چنین مى‌گوید:

«او سیدى جلیل القدر، شخصیتى منحصربه‌فرد، داراى نبوغى بى‌نظیر، حافظه‌اى قوى، دستى گشاده، اخلاقى محمدى، داراى صفات کمالیه و اوصافى بود که او را نسبت به دیگران براى تصدى امور زعامت دینى برترى مى‌داد. ستاره او اندک‌اندک در محافل اوج گرفت تا بالاخره مرجعیت تقلید به عهده او گذاشته شد. شهرت او به آفاق رسید و او مرجع تقلید شیعه در سایر کشورهاى اسلامى شد. من از زمانى که هر دو در درس آیت‌الله خراسانى شرکت مى‌کردیم با او آشنا بودم.

 تشییع جنازه ایشان از اتفاقاتى بود که هرگز عراق مانند آن را ندیده بود؛ زیرا او را از بغداد تا نجف اشرف بر روى سر و با تشریفات و احترامات فوق‌العاده ملت و دولت حمل کردند؛ و سه روز پس از فوت دفن گردید.»

در نوشتن مطالب، قصد ما این نیست که فقط صحنه‌هاى شیرین را ذکر نمائیم، بلکه هدف ما بیشتر روشن کردن واقعیت و حقیقت اتفاقات و رویدادها است تا دیگران در درجۀ اول از آنها عبرت گیرند و در مرحله دوم نمونه‌هائى از راز بقا را نشان دهیم و بدین ترتیب این نوشته‌ها را سزاوار مطالعه و پى‌جویى سازیم.

 عدالت-یعنى توانائى انسان بر کنترل کردن هواى نفس-هدف نهائى انسان در راستاى کمال نفس و رفتار است، و آدمى هرگز به سادگى و بدون تحمل زحمات به آن مرتبه نخواهد رسید. خداوند متعال هم فرموده است که آدمى حتى با داشتن میل شدید به عدالت حتى در کارهائى بسیار ساده چون روابط اجتماعى یا زندگانى زناشوئى، براى مرد داراى همسران متعدد، بدان نخواهد رسید، و این در حالى است که خداوند از آنها

  ٢۶۴

کمترین اخلاق انسانى شایسته را طلب نموده است، یعنى آنکه تمایل زیادى از خود نشان ندهند، اگرچه دانشمندان چنین تفسیر و تأویل نمودند که این دستور براى عموم مردم است.

 رهبران دینى افرادى نمونه و برتر از مردم عادى بشمار مى‌آیند، و باید که به درجات عالیه کمال نفسانى و اخلاقى رسیده باشند. بنابراین، این‌گونه تاویلات ارزش چندانى ندارند.

عرض مى‌کنم که صفت عدالت یا اعدل بودن، که مورد نظر مراجع تقلید است، در شخص ایشان آشکارا و مشهور بود؛ و نزد کسانى که ایشان را مى‌شناختند این چیزى نیست که جاى تردید باشد. آرى حضرت سید ابو الحسن اصفهانى در مرتبتى بالا از صفاى نفس و مناعت طبع و سخاوتمندى بود، و در باب استنباطهاى احکام فقهیه شجاعت فوق‌العاده‌اى داشت. استاد ما جناب جعفر خلیلى مواردى را از باب اخیر یادآور شده‌اند که بدون اظهارنظر در اینجا بدانها اشاره مى‌نمائیم:

١-اهل کتاب را نجس نمى‌دانستند، و در این خصوص داراى آرائى بودند که با آراء بسیارى از معاصرین خود متفاوت است.

 ٢-او اشخاصى را که قصد وقف املاک خود را داشتند، به خاطر زیانهائى که متوجه موقوفات مى‌شد، از این کار باز مى‌داشت.

 ٣-او نخستین کسى بود که به مطلقه کردن زنى رأى داد که همسر او به پنج سال زندان محکوم شده بود و زن بدون نفقه مانده بود. خود ایشان حکم طلاق را براى این زن صادر نمودند.

 ۴-او کسى بود که رأى داد هر کشورى براى رؤیت هلال از افق کشور خود استفاده نماید. زیرا در مکه همه‌ساله این مشکل مطرح بود که چگونه اولین روز ماه ذى‌الحجه را تعیین نمایند، و حتى این مسئله سبب بروز نظرهاى متفاوت مى‌شد.

۵-او فتوى داد که کفاره قربانى حج را مى‌توانند تا زمان حصول اطمینان از استفاده بهینه از گوشت آنها به تأخیر اندازند؛ یعنى ذبح در مکانى دیگر و دور از محل «منى» یا حتى کشورى دیگر صورت گیرد.

۶-مراجع مذهبى اهل سنت در مورد شاعرى به نام «الرصافى» ، شاعرى که در جهان

٢۶۵

عرب و اسلام مشهور بود، حکم تکفیر او را صادر کردند. این حکم به این خاطر صادر شده بود که او دربارۀ(وحدت وجود) مقاله‌اى منتشر کرده بود. اگرچه، به نظر ما، خود او مفهوم (وحدت وجود) را به خوبى و عالمانه درک نکرده بود، ولى حضرت آقاى سید ابو الحسن اصفهانى در مورد این مسئله موضع مخالفى را در پیش گرفت و مدعى شد که نظریه وحدت وجود مسئله جدیدى نیست و پیش از او علماى بسیارى این نظریه را ابراز داشته و در کتب خود بدان اشاره نموده‌اند و هرگز مورد تکفیر یا تنجیس قرار نگرفته‌اند

.

اگرچه استاد خلیلى در مسئله فتاوى صاحب‌نظر نیستند و هرگز در مواردى که آیت‌الله با علما هم‌زمان خود یا پیش از او مخالفت نموده‌اند تحقیق و ریشه‌یابى نکرده‌اند، ولى با نظر اخیر او موافقیم که الحق و الانصاف آیت‌الله در فتاواى خود، و در مخالفت با معارضین خود، یا کسانى که در خطى غیر از خطى که براى شاگردان خود ترسیم مى‌نمود حرکت مى‌کردند، شخصیتى با گذشت بودند.

 

نمونه‌اى از آن عدم تمایل ایشان به مسئله تدریس فلسفه در حوزه نجف اشرف است که قبلا در مورد آقایى به نام سید حسن اصفهانى نظر خود را به او اعلام کرده بودند و ایشان مجبور شدند حوزه را ترک کنند؛ البته فقط ایشان به تدریس فلسفه اشتغال نداشتند، بلکه شخصیت‌هاى برجسته دیگرى هم بودند و، در نتیجه، هرکسى که تدریس فلسفه را ترک نمود و به تدریس فقه روى آورد در نجف ماندگار شد، و سایرین مجبور به ترک نجف و سفر به دیگر مراکز علمى شدند؛ اما این مخالفت، حتى در مورد طرفداران وحدت وجود و اعیان ثابته و نیز کشف و شهود و عروج روحانى (مانند شیخیه و دیگران) ، به مرحله تکفیر نرسید.

آرى ایشان مى‌خواستند که شهر نجف شهر فقه جعفرى باشد و لا غیر، و درباره علم کلام و دیگر معارف نظرشان آن بود که در جاهائى دیگر چون قم، اصفهان یا مشهد به آن علوم بپردازند، و حتى درباره علوم استدلالى جهت مباحثه با صاحبان آراء و مکاتب دیگر نیز همین نظر را داشتند، و زمانى که شخصى به نام «کسروى» در طهران پیدا شد کار پاسخگوئى به لاطائلات او را به عهده قم یا مشهد واگذار کردند.

درباره علت این موضعگیرى چنین استدلال مى‌نمودند: من دارم براى اینان پولى را

٢۶۶

صرف مى‌کنم که مختص به امام علیه السلام است و باید به ترتیبى باشد که در امر مورد نظر صرف شود یعنى آن مقدار که براى تحقیق در فقه جعفرى مورد استفاده قرار مى‌گیرد.

 

باوجود اینکه این نظر توسط مراجع زیادى مردود شناخته شده است، اما در هر حال این نظر ایشان بود و حاضر نبودند که به هیچ وجه از آن صرفنظر نمایند.

عرض شد که مخالفت او با مخالفان، به خاطر علو طبع و سخاوتمندى و روحیه بزرگوارى که داشتند، تا آن اندازه نبود که کسى را به‌طور کامل نفى کند.

 

هرگاه که مى‌شنیدند پدرم-قدس سره-بیمار هستند و از خانه بیرون نمى‌آیند به عیادت ایشان مى‌آمدند و من در آن دیدارها بود که به دیدن ایشان موفق مى‌شدم. شاید ایشان در میان علماء و بزرگان از نخستین کسانى بودند که از پدر عیادت مى‌کردند.

زمانى که وارد خانه مى‌شدند به همراهان دستور مى‌دادند او را تنها بگذارند و وارد اتاقى که با پدر خلوت مى‌کردند نشوند. و بدین‌وسیله سخن بین آن دو محرمانه و در گوشى و نجواى بود. بدیهى است که این سخن مربوط به دوره مرجعیت و زعامت ایشان مى‌باشد، زمانى که هنگام عبور ایشان مردم در هر دو طرف راه یا در شلوغى مجلس به احترام ایشان صف مى‌کشیدند.

 

باوجود همۀ این‌ها، بالاخره غوغاى «علامه شیخ حسین محدث خراسانى» ، که از تدریس فلسفه در نجف خوددارى کرده بود، اما درس اخلاق و عرفان استاد خود- سید على قاضى-را ترک نکرده بود، و از طرفى مى‌دید که در نجف اشرف مسجدى یافت نمى‌شود که استادش در آن به همراه خواص خود اقامه نماز کند. . . کل داستان بدین شرح است:

مرحوم قاضى-رحمه اللّه علیه-خانه‌اى در محله «جدیده» نجف، خارج از شهر قدیمى، فراهم کرده بود، اما گرد آمدن یاران و برادران در آن خانۀ بسیار کوچک به هنگام غروب، جهت اداى فریضه نماز و استماع سخنان ایشان، براى خانواده مایه زحمت شده بود، چرا که آنان مجبور بودند به خاطر حضور آقا و یارانشان خانه را براى مدتى ترک نمایند. یکى از یارانشان پیشنهاد کرد که این جلسه را به مسجدى در آن نزدیکى‌ها منتقل کنند، به مسجدى به نام «مسجد آل الطریحى» در مجاورت خانه‌هاى

٢۶٧

آل مظفر. اگرچه این کار باب میل ایشان نبود، ولى با آن موافقت کردند. این مسجد، مسجد بزرگى بود، اما متروکه و فاقد آب و برق بود، و به محض آنکه «خاندان مظفر» از این موضوع مطلع شدند و فهمیدند که نماز جماعت به امامت ایشان بر پا مى‌شود از همسایگان تقاضاى یک سیم برق نمودند که اوایل شب یا بخشى از شب را روشن کند.

ایشان-رحمه الله علیه-مدتى در آنجا نماز مغرب و عشا را اقامه نموده و پس از نماز حد اکثر به مدت دو ساعت براى ملتزمان صحبت مى‌کردند. گفته مى‌شود که عده‌اى از مرتبطان با مرجع تقلید مانع این کار مى‌شدند، و حتى دستور دادند سیم برق را قطع کنند؛ و مدتى ایشان در تاریکى نماز مى‌خواندند؛ این در حالى بود که تعدادشان بیش از تعداد انگشتان دست نمى‌بود، و هرگاه همگى در مسجد حضور مى‌یافتند تعدادشان از بیست نفر تجاوز نمى‌نمود؛ آنها به قطع سیم برق اکتفا ننموده، گروهى از نادانها را وادار مى‌کردند که بر در مسجد گرد آمده به ایجاد سروصدا بپردازند. و حتى گفته شده است که یکى از ایشان وارد مسجد شده و سجاده را از زیر پاى ایشان به هنگام نماز کشیده است. به همین خاطر ایشان مسجد را ترک کرد و دیگر در آنجا حاضر نشد. البته شنیده نشد که ایشان در این مورد سخنى گفته باشند یا اظهار ناراحتى نموده باشند، ولى وجود تعداد زیادى از آدمهاى نادان را در شهر مقدس نجف نکوهش کرده بودند.

در اینجا لازم است به این نکته اشاره نمایم که قصد من از ذکر این داستان این نیست که بخواهم مسئله‌اى را به حضرت آیت‌الله آقا سید ابو الحسن اصفهانى نسبت داده باشم که خود ایشان این کار را نکرده‌اند، ولى این نکته را هم نباید از ذهن دور کرد که شیخ حسین خراسانى در این مسئله سروصدایى راه انداخته و اظهاراتى نموده بود، و موضوع را به وابستگان مرجعیت نسبت مى‌داد. یعنى موضوعى که مورد قبول «آقاى قاضى» نبود و آن را مطلقا رد مى‌کردند. بالاخره شیخ حسین محدث خراسانى از شهر نجف مهاجرت نموده ساکن تهران شد.

آرى درباره این حادثه هیچ‌چیز از ایشان نقل نشده است، مگر آنچه از قول جناب سید هاشم رضوى هندى، عالم و عارف و پرهیزگارى که اینک در تهران اقامت دارند، نقل شده است که «قاضى» به او گفته است: «به فرض اینکه این پیشامد از طرف ایشان (آقا سید ابو الحسن اصفهانى) ترتیب یافته باشد، اگر مقصود او این است که من از او

٢۶٨

جانبدارى نمایم او در اشتباه است» .

به نظر ما ممکن است اطرافیان یک رهبر براى دور کردن مخالفان بیش از این‌ها عمل کنند، و ممکن است خود مرجع دینى با چنین اعمالى موافق نباشد. ولى، در هر حال، نمى‌توان چنین اقداماتى را براى یک مرجع یا هر مرجعى خرده گرفت. زیرا او باید جلوى درهاى نفوذى و راه‌هاى معارضان را بگیرد، زیرا در غیر این صورت بناى ساخته شده به راحتى و سهولت درهم خواهد ریخت.

 آیت‌الله آقا سید ابو الحسن اصفهانى از این قاعده مستثنى نیست، بخصوص اگر اعتماد به نفس ایشان را در مورد راهى که انتخاب کرده است مدّ نظر قرار دهیم.

آرى سخن گفتن از آقا سید ابو الحسن براى من خاطره‌انگیز و لذت‌بخش است؛ چرا که مرا به یاد روزهاى جوانى مى‌اندازد، یعنى زمانى که کتابهایم را زیربغل گذاشته و به طرف مجالس درس مى‌رفتم یا از آنجا برمى‌گشتم. من هرگز موفق نشده بودم که از نزدیک خدمت این مرجع دینى برسم، مگر یک‌بار و آن هنگامى بود که در یکى از تابستان‌ها براى مدتى طولانى در کاظمین ماندگار شدند و من هم اتفاقا در آنجا بودم.

یکى از نوه‌هاى او از من خواست که مرا نزد ایشان برده و از نزدیک در محضرش باشیم.

یکى از حاضران مرا به ایشان معرفى کرد و ایشان درحالى‌که چشمانشان به سوى من بود لبخندى زدند و گفتند: «او را مى‌شناسم، او را به هنگام کودکى در حضور پدرشان دیده بودم» . هیبت ایشان سر تا پاى وجودم را فراگرفت و زبانم بسته شد. سپس درباره پدر از من سؤال کردند و من گفتم که ایشان مریض هستند و از خانه بیرون نمى‌روند مگر گاهى، و سپس گفتند: «من هم همین‌طور هستم. . . سلام مرا خدمت ایشان برسان» . من در حالى که دچار لکنت زبان شده و عرق سر تا پاى وجودم را فراگرفته بود خود را از محضر و مجلس ایشان به بیرون کشیدم.

 مسائلى را که مى‌توان درباره این رهبر مذهبى گفت و اوضاع و احوال ایشان را شرح داد، و لو اینکه همۀ آنها را در بر نمى‌گیرند، از این قرار هستند:

١-تغییر رژیم سیاسى کشور عراق از تحت الحمایه بودن عثمانى به حکومتى عربى تقریبا مستقل، مسأله‌اى که پیشوایان مذهبى در نجف اشرف را مجبور مى‌کرد مادامى‌که مقیمانى خارجى هستند از سیاست به دور باشند، و برافراشتن شعار جدایى دین از

٢۶٩

سیاست به خاطر فشارهائى که از طرف حاکمان جدید ایران و عراق بر آنها وارد مى‌شد.

٢-پدیدار شدن پاره‌اى احزاب منحرف و نظریات تند؛ چیزى که رهبر مذهبى را وادار مى‌کرد در مقابل آنها قاطعانه ایستادگى کند و موضعگیرى خود را شکل دهد و آن را مشخص نماید.

٣-برقرارى حکومت پارلمانى در ایران، که با هرگونه فعالیتهاى دینى و موجودیت روحانیت مخالف بود و فعالیت آنها را در قم منحصر کرده بود.

۴-با توجه به نفوذ روزافزون اندیشه‌هاى جدید غربى، به موازات آنها مسائل فقهى جدید و پاره‌اى مسائل فکرى مطرح مى‌شد که رهبر مذهبى باید درباره آنها اظهارنظر مى‌نمود.

۵-در برابر اندیشه‌هاى فوق الذکر گروه‌هایى تقریبا زیرزمینى به وجود آمدند که با انحرافات فوق مبارزه کرده و در برابر آنها ایستادگى مى‌نمودند.

مسائل دیگرى هم هستند که ما را از هدف این کتاب دور مى‌سازند، اگرچه گاه‌وبیگاه در لابلاى مباحث کتاب به آنها اشاره خواهیم کرد. ضمنا باید اشاره نمایم که مرگ آن دو، پس از یک زندگى نسبتا پرماجرا، تقریبا نزدیک بهم اتفاق افتاد. شاید به هنگام سخن گفتن از سایرین از آنها نیز سخنى به میان آید-خداوند ایشان را رحمت کند و مقاماتشان را والا نماید.

 ٢٧١

 آقا سید مرتضى رضوى کشمیرى

اکنون که سخن درباره آیت‌الله العظمى آقا سید ابو الحسن اصفهانى-که با بیشتر دوران زندگى آیت‌الله قاضى همدوره بود-به پایان مى‌رسد از دو سید جلیل القدر، عالم و عابد، جمال السالکین-آن‌گونه که او را لقب مى‌دادند-یعنى آقا سید مرتضى کشمیرى، که حدود ده سال همراه ایشان بود، و آقا سید احمد کربلائى حائرى، سخن به میان مى‌آید. سخن گفتن از ایشان لازم به نظر مى‌آید. زیرا پدر-قدس سره-هیچ‌گاه آن دو را در طول زندگى فراموش نمى‌کرد، و در هر مناسبتى نکته یا خاطره‌اى از ایشان نقل مى‌کرد، یا از کرامات، بزرگوارى، سعه صدر، خلوت کردن براى عبادت، و مراقبت و عمل به مستحبات و ترک نواهى و مکروهات (از نظر شرعى) سخن مى‌گفت، تا جائى که هر شنونده‌اى را به حیرت و شیفتگى وامى‌داشت و دلها را متوجه خود مى‌نمود. خودم یک‌بار از زبان ایشان شنیدم که تا چه حد علاقه‌مند بود عبادت ایشان را به هنگام شب از نزدیک مشاهده کند. مى‌گفت:

«در مسجد سهله او را زیر نظر گرفتم. پس از فراغت از نماز واجب و تناول اندکى غذا به‌طرف مقام حضرت مهدى (عج) رهسپار مى‌شد. آن شب شبى سرد و زمستانى بود و بادهاى تندى مى‌وزید. او را از نزدیک مشاهده کردم که به سوى قبله نشسته و نگاه خود را به‌طرف نقطه مشخصى دوخته بود.

اشکهایش بر روى محاسنش قطره‌قطره مى‌چکید. چندین بار از مقابل او رد شدم؛ حالت نشستن و عبادات او تا نزدیک سپیده‌دم تغییرى نکرد. آنگاه براى نماز «شفع» و «وتر» و سپس نماز واجب از جاى خود برخاست.»

٢٧٢

ایشان پس از وارد شدن به نجف اشرف دلباختۀ سید رضوى شدند و آن به خاطر حضور ذهنى بود که نامبرده در مورد احادیث و روایات وارده از ائمه اطهار علیهم السلام داشتند؛ گوئى هرچه را مى‌خواند یا مى‌شنید هرگز فراموش نمى‌کرد. چه‌بسا اتفاق مى‌افتاد که در مسائل و مباحثات فقهى همواره هرآنچه در خصوص آن موضوع از ائمه علیهم السلام وجود داشت نقل مى‌کرد. این‌ها غیر از روایات و احادیثى بود که در زمینه سلوک و معاشرت و امور دوستى مى‌دانست.

 شرح حال ایشان را نزد یکى از نواده‌هاى ایشان-گروهى اهل فضیلت و بزرگوار- یافتم که متن عربى آن را اکنون به شما تقدیم مى‌دارم:

 ایشان از فقها و مجتهدین نامور، و از جمله علماى ربّانى بودند. شک نیست که مراتب فضیلت را حد و مرتبتى است، زیرا هر انسان کاملى به هر اندازه از درجات کمال رسیده باشد بالاخره نسبت به ما فوق خود ناقص است تا بالاخره به مرحله فوق کل ذى علم علیم برسد.

همچنین جاى تردید نیست که رسیدن آدمى به مرحله نهائى کمالات، اگرچه در یک زمینه باشد، نه فقط در عصر حاضر بلکه در همه دوره‌ها چیز بسیار نادرى است؛ اما باید گفت که به حد کامل رسیدن در همه زمینه‌ها تقریبا امرى غیرممکن و محال است. منتها هرکسى از کمالات بهره بیشترى را برده باشد مقام او والاتر و بزرگتر خواهد بود. آنچه خداوند به این شخص بزرگوار، این شخصیت بزرگوارى که جامع همه نیکى‌ها است، مرحمت نموده است کمتر کسى بدان درجه نائل آمده است یا براى او میسر گشته است؛ زیرا کمالات یا کمالات معنوى ذاتى و اصیل یا اینکه کمالات اکتسابى مى‌باشند، و هر یک از آن دو یا عقلى یا نقلى است، اما این وجود پرفیض (دارنده فیض بسیار) کلیه این جهات چهارگانه را یکجا دارا بود. او واجد همه مراتب کمالات بود؛ مانند چیرگى در فهم عمیق مسائل علمى، و داشتن خوى‌هایى درست و مستقیم همچون اخلاق، توانائى بدنى، قوۀ حافظه، و تمرینات و عملکردهاى بسیار ذهنى. او مدت بسیار زیادى از عمر خود را در مطالعه و مباحثه با مردان علم، و به دست آوردن بیشترین سودها و وسیع‌ترین اطلاعات، در همۀ زمینه‌هاى علمى، گذراند. اندیشۀ او داراى افق تازه‌اى بود و در تشخیص امور داراى توانائى فوق‌العاده‌اى بود.

 ٢٧٣

او در «عمل» هم نمونه بود؛ نمونه‌اى در پرهیزکارى و اندوه و ترس از خدا و توکل و توسل به خدا، بریدن از مخلوق و متوسل شدن به حق و خلوص نیت و صفاى باطن، و مجاهدتهاى بسیار در تربیت خود، و به کار بردن نهایت سعى خود جهت کمالات معنوى و علم توأم با عمل، و دقت و مراقبت در عبادات و طاعات و نماز و دعا و وردها و متوسل شدن به حضرات ائمه اطهار (ع) ، که واسطۀ کسب فیوضات از ناحیۀ خداوند هستند.

بدیهى است که دارا بودن هریک از صفات نامبرده امرى بسیار دشوار است، چه رسد به اینکه یک فرد به تنهائى داراى کلیه صفات کمال مذکور بوده باشد!

تولد خوش‌یمن او در سحرگاه هشتم ربیع الثانى سال ١٢۶٨ ه‍. ق. بوده است. او تحصیلات خود را نزد دایى خود، حضرت علامه بزرگوار و شخصیت ارزشمند و مقتداى ما دانشمند بزرگ جناب سید ابو الحسن رضوى (رحمه الله علیه) ، و نیز نزد پدر ارجمندش، دانشمند زاهد مولانا سید مهدى شاه (طاب ثراه) ، آغاز نمود. مادر مکرمه او نیز در بیشتر علوم و فنون و کتب تحصیلى ابتدائى، بخصوص ریاضیات، استاد بود، و بنابراین بیشتر کتب تحصیلى خود را نزد مادر ماجده خود آموخت. او باوجود کمى سن و سال به تحصیلات و کسب کمالات علاقه زیادى داشت. هرگاه پاسى از شب مى‌گذشت و پدر به او دستور مى‌داد که به رختخواب برود، از پدر خود اجازه گرفته و به حجره خود مى‌رفت چراغ را روشن کرده و مشغول مطالعه مى‌شد تا زمانى که به خواب مى‌رفت.

 او هرگاه مى‌شنید کسى در زمینه علوم داراى اطلاعات بیشترى است دلباختۀ این بود که نزد او برود و چیزهاى تازه‌اى بیاموزد. براى او تفاوت نداشت که فرد مذکور از موافقین یا مخالفین است، سنى یا شیعه است؛ و عجب آنکه او با استادان هر دو گروه مواجه گردید و از آنان بهره کافى برد، و با استعداد خدادادى خود حد اکثر استفاده را از اطلاعات به دست آمده به عمل آورد.

 در دوران کودکى، هنگامى که «جامع عباسى» مى‌آموخت با حضرت علامه محمد عباس مواجه مى‌گردد. این جناب از ایشان، طبق معمول آن روزگار، مى‌پرسد چه کتابى را مى‌آموزى؛ ایشان جواب مى‌دهد: «جامع عباسى» را، و بزودى به تألیف کتاب

٢٧۴

«جامع رضوى» خواهم پرداخت. این موضوع در نامه‌اى که به پدرش ارسال شده است مورد اشاره قرار گرفته است، که اکنون بخشى از متن نامه مذکور را که از کتاب «نجوم السماء» نقل مى‌شود در اینجا مى‌آوریم:

 «از یادآورى اندوه خوددارى کن و حکایاتى را نقل کن که سرورآفرین باشد؛ زیرا سخن گفتن از نعمات خداوندى از صفات اهل یقین و شاکران است، و آن از عادت شاکیان بهتر است. فرزند برومندت نزد من آمد-خداوند او را از زندگى پرآسایش و بختى بلند برخوردار کند-مدتى با او سخن گفتم و او را هوشمند و زیرک یافتم. -خدا به او نعمت نیکى عنایت فرماید، ما شاء الله و لا حول و لا قوه الاّ باللّه-از دیدن او خوشحال و از هوشیارى او شادمان گشتم؛ ولى از اینکه او دور از شما است و از مصاحبت شما بى‌بهره است اندوهگین شدم؛ از اینکه در این سن و سال این‌چنین بلندهمت است مرا شیفته خود ساخت؛ خداوند او را به بالاترین مراتب کمال برساند. به من گفت کتاب «جامع رضوى» را ارائه خواهد داد. خلاصه آنکه ایشان باوجود آغاز جوانى و کمى سن به تألیف و تصنیف کتب مفید دست زده است. دائى بزرگوار ایشان جناب سید ابو الحسن به این مسئله اشاره نموده‌اند که ایشان در سنین قبل از بلوغ، یعنى در سال ١٢٨۴ ه‍. ، در سن ١۵ سالگى، داراى کتاب‌هاى بسیار و حواشى متعددى بر کتب مختلف مى‌باشند.

او به عراق رفت و در نجف اشرف رحل اقامت افکند و با علما و فقها از سرچشمۀ علم و علما سیراب شد و به درجات عالیه علمى و معنوى و اخلاقى نایل آمد. وفات او در ١۴ شوال سال ١٣٢٣ ه‍. اتفاق افتاده است.» (پایان نقل از کتاب نجوم السماء) .

(نویسنده در متن عربى همین‌جا صفحات دیگرى را که شامل شرح حال و کرامات و احوالات مخصوص ایشان است، همچنین پاره‌اى قصائد که در رثاى ایشان سروده شده است نقل مى‌کند؛ این صفحات را بدون هرگونه تصرف نقل کرده است تا مسئولیت مطالب آن به عهده نقل‌کننده و ناشر آن باشد. علاقه‌مندان به متن عربى کتاب رجوع کنند.)

این کل مطالبى است که من در این صفحات از کتابى که مؤلف پراکنده‌هاى مربوط به ایشان را در آن جمع‌آورى نموده است، نقل نموده‌ام، انسانى که داراى اخلاق نیکو و کرامات مخصوص به خود است؛ نقل‌کنندۀ آن شخصیتى بااهمیت به نام «شیخ حسین

٢٧۵

همدر» است. این شیخ را من دیده‌ام، روحانى سالخورده‌اى بود داراى قدى کوتاه و جثه‌اى آراسته و چهارشانه، معروف به شجاعت و توانائى بدنى، به اضافه فضائل علمى و فقاهت و موقعیت اجتماعى و اخلاقى قابل ملاحظه؛ شخصى علاقمند به زیارت اماکن متبرکه و مساجد.

اضافه مى‌نماید که علامه حاج آقا بزرگ طهرانى درباره ایشان چنین مى‌نگارد:

«مردان سالخورده به ما گفته‌اند که این روحانى یکى از ملازمان دائمى محضر حضرت آقاى رضوى کشمیرى بوده است و هرآنچه از او (رضوى کشمیرى) نقل شده است به این شیخ جلیل نسبت داده شده است. اکنون آنچه را علامه حاج آقا بزرگ طهرانى در کتاب مستطاب خود «نقباء البشر» درباره ایشان گفته است در اینجا مى‌آوریم:

«شیخ حسین همدر عاملى ثقه، پرهیزکار، پرمراقبت، کوشا و پیرو خاندان عصمت بود. چندین سال در نجف اشرف اقامت گزید و مباحث علامه جلیل حضرت آقاى سید مرتضى کشمیرى را پیگیرى مى‌نمود. مدتها با او مصاحبت داشت و به دست او به خوبى پرورش یافت و مدارج عالیه را پیمود و در مدت مصاحبت کرامات بسیار از سید مشاهده کرد. در سال ١٣٣٩ به مملکت خود بازگشت. مجددا براى زیارت مشرف شد و پس از جدایى طولانى در دورانى که به خانه «کشمیرى» مى‌رفتیم با او ملاقات داشتیم. بعد از زیارت نزد خانواده خود بازگشت و در اولین شب جمعه (٢٢ ذى‌القعده ١٣۵۵ ه‍) وفات یافت. او با علامه سید محسن امین (متوفى در سال ١٣٧١) نسبت سببى داشت، زیرا نامبرده برادر همسر ایشان بود.»

راجع به سید جلیل القدر و دانشمند زاهد حضرت آقاى سید مرتضى رضوى کشمیرى مطلبى براى گفتن ندارم، مگر یادآورى سالخوردگانى که منزلت علمى او را درک کرده‌اند، یا احترامى که علماء و فقها و نیز زاهدان و ریاضت‌کشان و آنان که شب خود را در مسجد کوفه و سهله به عبادت به عبادت سپرى مى‌نمودند براى او قائل بوده‌اند؛ همچنین یادآورى سفرهاى بسیار او به کربلا و سایر عتبات به صورت پیاده. از جمله کسانى که دربارۀ آنان برایم نقل کرده‌اند شیخ على قمى و شیخ على همدر عاملى و سید جمال گلپایگانى بودند، که همگى از جمله شاگردان اختصاصى ایشان بوده‌اند، مخصوصا شیخ على قمى و اشخاص دیگرى که اکنون نام آنها را به یاد نمى‌آورم، و نیز

٢٧۶

سید عبد الغفار و سید جاسم (جبک) ، که ساکن مدرسه هندى‌ها بودند.

پیشتر گفتم که اساسا بناى مدرسه هندى‌ها به منظور سکونت ایشان-سید رضوى-و خانواده‌اش ساخته شده بود، و تا آنجا که به یاد دارم او داراى دو فرزند، یکى سید محمد و دیگرى سید على، و تعدادى نوه بود که بیشتر ایشان اهل علم و ادب و اهل فضل‌اند؛ از آن جمله‌اند سید محمد رضى و سید مرتضى، که هر دو فرزندان سید محمد، فرزند سید مرتضى، مى‌باشند.

کوتاه سخن اینکه، این خانواده از یک‌صد سال پیش در نجف اشرف به علم و تقوى مشهور بودند و همواره از ایشان به نیکى نام مى‌برند و کرامت‌هاى بسیارى به ایشان نسبت داده مى‌شود. ایشان از احترام کلیه طبقات جامعه برخوردار بودند، و این به علت رفتار نیکو و راستگوئى و محکمى عقیده و ایمان ایشان بود؛ خدا گذشتگان ایشان را بیامرزد و عمر باقیماندگان را بیفزاید.

دو سید جلیل القدر، آقایان محمد رضى و سید مرتضى، داراى تألیفات و کتب ارزشمندى هستند که به هنگام نوشتن شرح حال ایشان به ذکر آنها مى‌پردازیم. یادآور شدم که از جدّ ایشان-سید مرتضى کشمیرى-چیزى در اختیار ندارم؛ و همین‌قدر مى‌دانم که پدر (قدس سره) مدت ده سال ملازم مجلس ایشان بوده است؛ و، بنا بر گفته ایشان، توجه و انقطاع به سوى خداوند، زیاد به زیارت عتبات عالیات و مساجد معظمه رفتن، و نیز بردبارى و قانع بودن به اندک از مال دنیا را از ایشان آموخته‌اند؛ و این در حالى بود که راه‌هاى زیاده‌طلبى و گشایش در امور زندگى و به دست آوردن منزلت و مقام مناسب، همیشه براى او باز بود؛ به علت مقام والایى که در دل گروهى از هندى‌ها و ثروتمندان که همواره آمادگى داشتند گرانبهاترین و عزیزترین چیزها را در اختیار او بگذارند، و زمانى که در نجف اشرف اقامت داشتند؛ همواره به‌عنوان مقلّد و مورد اطمینان خود از او دیدن مى‌کردند و از او التماس دعا داشتند؛ و هرگاه نام او در بین شیعیان مخلص و نیکوکار و بندگان صالح و اهل ذکر و دعا برده مى‌شد همگى از او تجلیل نموده و نام او را در ردیف نیکوکاران و ازدنیابریدگان و به سوى خدا گرویدگان مى‌دانستند، آنان که از دنیا و لذات آن رو گردانیده و بسوى خداوند عزّ و علا روى آورده باشند.

٢٧٧

پدر از او چنین یاد مى‌کند: «او مردى آرام و موقر بود که با صداى آرام و در نهایت متانت سخن مى‌گفت؛ هرگز از ذکر خدا باز نمى‌ایستاد و دائم در حال ستایش از او و قرائت قرآن و درود فرستادن بر پیامبر و خاندان پاکش بود. . . هرگاه سخنى از صوفیان یا عرفا از قبیل ابن الفارض و ابن عربى یا ملاى رومى به میان مى‌آمد، خشم و غضب او نسبت به ایشان بالا مى‌گرفت و صدایشان بلند مى‌شد و شاهد آوردن از گفته‌هاى ایشان را تقبیح مى‌کرد و نقل قول ارباب فضل از گفته یا تشبیهات ایشان را مورد سرزنش قرار مى‌داد و مى‌گفت که باوجود فرمایشات معصومین علیهم السلام که از منابع صحیح مى‌باشند و از نظر سندیت و دلالت و همسویى با قرآن و سیره علما و فقها مسلمان و بزرگان و نیکان و مؤمنان پرهیزکار مى‌توان آنها را شاهد آورد، چه لزومى دارد که از گفته متصوفه و عرفا استفاده نمائیم، البته صرف‌نظر از مفاهیم مخالف یا موافقى که در آنها آمده است.»

البته گفته مى‌شود که گروهى از ملازمان و هم مجلس ایشان اهل ذوق و مشرب عرفانى بوده‌اند و همگى ایشان به تقوى و صحت گفته‌هاى او ایمان واثق داشتند و از تعلیمات و ارشادات ایشان در مسائل عبادى خود پیروى مى‌کردند و چه‌بسا از او “تقلید”هم مى‌نمودند. همه این‌ها به خاطر پاکى نیت و صفاى باطن و در راستاى حق و حقیقت حرکت کردن و همچنین معروفیت ایشان نزد اهل علم و فضل بود.

او همه قرآن یا بخش اعظم آن را از حفظ داشت و بسیارى از احادیث پیامبر و سیره مبارک را که از طریق معصومین نقل شده است مى‌دانست، و علاقمند بود که آنها را در کتابى گردآورى نماید؛ همان کارى که علامه طباطبائى بعد از او در کتاب «سنن النبى» ، که کتابى ابتکارى به شمار مى‌آید، انجام داد، اگرچه به تقسیم‌بندى و فهرست‌نویسى و بررسى مجدد نیاز دارد تا اینکه از هر نظر کاملا دربرگیرنده موضوع گردد.

در پایان لازم است به این نکته اشاره شود که شاید در این کتاب خلاصه کردن مطالبى که از او شنیده‌ایم بسیارى از مطالبى را که از او نقل شده یا به تحریر درآمده است ناگفته بگذارد؛ بررسى آراء ایشان نیازمند فرصت بسیار و تخصص بیشترى است؛ زیرا بررسى این‌گونه مسائل کار آسانى نیست، و امکان چیرگى بر این موضوع از جهات متعدد آن بسى دشوار است، چرا که بررسى برخى از جنبه‌هاى این موضوع، از ذکر خصوصیات و سرّ زندگى و عمق و معنویت او فروگذارى مى‌کند.

٢٧٩

 آقا سید احمد کربلائى حائرى

شرح حال آقا سید احمد کربلائى حائرى را شیخ آقا بزرگ طهرانى این‌گونه بیان مى‌فرماید: «او آقا سید احمد فرزند سید ابراهیم موسوى، تهرانى الاصل، است که محل تولدش حائر و مکان دفنش شهر نجف است. عالمى جلیل و فقیهى بزرگ و اخلاق‌دانى مشهور و پرهیزگار و زاهد و عابد بود. از شاگردان میرزاى شیرازى و علامه میرزا حبیب الله رشتى و همچنین علامه آقا میرزا حسینى خلیلى طهرانى، و از مقربین اخلاق‌دان مشهور حضرت علامه مولى حسین قلى همدانى بود، و همه ایشان از علامه مقدس شیخ مولى على خلیلى نقل و روایت نموده‌اند.

او در درجات علمى و سیر و سلوک و زهد و پرهیزگارى و خداشناسى و ترس از او یگانه دوران خود بود. او نماز را پنهانى بجاى مى‌آورد و از مقتدى قرار گرفتن خود ابا داشت.

بسیار گریه مى‌کرد تا جایى که نماز از اختیار او خارج مى‌شد، بخصوص در نوافل شبانگاهى. مدتها از همسایگى او بهره‌مند شدم و چیزهایى از او دیدم که شرح آنها به درازا مى‌کشد. نسبت به مادر خود بسیار مطیع و خدمتگزار بود، و پیش از مادرش در آخرین تشهد بعد از ظهر روز جمعه ٢ شوال سال ١٣٣٢ ه‍. بدرود زندگى گفت.

از خامه او نکات مفیدى تراوش نموده که آنها را به یاد ندارم. از آن جمله است نامه‌هاى شریفى که به دوستان خود ارسال داشته است و مشتمل است بر مطالبى اخلاقى و آموزشهائى در زمینه سیر و سلوک، که به شیخ اسماعیل تبریزى، ادیب و عارف متخلص به «تائب» ، آنها را گردآورى نموده است؛ همچنین نامه‌هایى از شیخ محمد

٢٨٠

بهارى همدانى و نامه‌هاى شیخ ما مولى حسین قلى همدانى. تمام این‌ها را در مجموعه‌اى به نام «تذکره المتقین» جمع‌آورى نموده است.

پایان سخنان شیخ آقا بزرگ طهرانى.

سید جلال الدین آشتیانى، استاد فلسفه و الهیات در دانشگاه امام رضا علیه السلام، مى‌فرماید: «آقا سید احمد کربلائى یکى از علماى نامى شیعه در زمان خود بود؛ زیرا، علاوه بر احاطه بر علوم منقول و روایات اهل بیت معصوم علیهم السلام، فقیه‌ترین و یکى از بزرگان فقهاء زمان خود بود. این موضوع را علامه طباطبایى از قول استاد فقه خود، یعنى اصول‌دان مشهور حضرت حاج شیخ محمد حسین اصفهانى مشهور به «کمپانى» ، نقل نموده است که گفته است: «من کسى را فقیه‌تر از سید احمد کربلائى سراغ ندارم» یا «کسى را در دانش فقه عمیق‌تر و مسلطتر از سید احمد طهرانى نیافته‌ام» .

او اضافه مى‌نماید که گروهى از بازرگانان و بازاریان تهرانى از او تقاضا داشتند که کتاب رساله عملیه منتشر کند که بدیهى است اگر چنین اقدامى صورت مى‌گرفت قطعا یکى از مراجع مى‌گردید.

 ضمنا سید مجلسى جهت تدریس اخلاق، به روش اجداد معصومش علیهم السلام، داشت؛ در این مجلس گروهى از نزدیکان حضور بهم مى‌رساندند.

لازم به یادآورى است که سید احمد کربلائى و آخوند ملا حسین قلى همدانى و آخوند ملا فتح على عراقى-این دو نفر آخرى استاد شیخ انصارى و سید مهدى بحر العلوم در الهیات بودند-و امثال ایشان از گروه صوفیه و مدعى قطبیت نبودند، بلکه روش ایشان روش اهل بیت علیهم السلام بود و مرادشان تقرب و نزدیک شدن به درگاه حق بود. از سید احمد کربلائى احوالات خاص و کرامات بسیارى نقل مى‌کنند که مایه تعجب و حیرت است.

مى‌گوید که سید کاظم عصار از باهوشترین شاگردان آیه الله شیخ الشریعه اصفهانى و شیخ آقا ضیاء الدین عراقى بود، و به علت نبوغ فوق‌العادۀ علمى و هوش سرشارش کمتر به برترى عالمى دیگر اذعان مى‌کرد یا اینکه کرامات و کارهاى فوق‌العاده‌اى را از کسى نقل قول مى‌نمود، اما از سید احمد کربلائى چیزهاى زیادى را نقل مى‌کرد که جنبه کرامات داشته است و خارق‌العاده بوده است. از او این‌گونه نام مى‌برد: او یگانه کسى

٢٨١

است که توانست دید و بصر خود را تبدیل به بصیرت نماید و پرده‌هاى ضخیم را، با عبادت و غرق شدن در ادعیه و اوراد و مقید بودن به نوافل، از جلو چشم خود کنار زند، و من هرگز نظیر او را در سراسر زندگیم ندیده‌ام.»پایان سخنان آقاى آشتیانى

 این است شخصیت حضرت آقاى سید احمد کربلائى حائرى، کسى که همگان پیش‌کسوتى او را از لحاظ عرفان عملى پذیرفته و او را از میرزا هاشم رشتى باسابقه‌تر مى‌دانند، اگرچه میرزا هاشم رشتى را در زمینه عرفان نظرى بر او پرسابقه‌تر مى‌دانند.

آرى عقیدۀ همگان بر این است که سید احمد کربلائى در زمینه زهد و تقوى در مرحله‌اى بسیار والا بوده است، علاوه بر اطلاعات وسیع او در زمینه معارف اسلامى و فقاهت. هرگاه نام او نزد پدر، قدس سره، برده مى‌شد به او حالتى از سکون و سراسیمگى و تأمل دست مى‌داد، و سپس به حالت طبیعى برگشته و شروع به ادامه سخن با همنشینان مى‌نمود، و چه بسیار از او سخن مى‌گفت، خداوند همگى ایشان را قرین رحمت واسعه خود گرداند.

 ٢٨٣

 شیخ محمد تقى آملى

یکى از قدیمى‌ترین یاران او (قدس سره) حضرت آیت‌الله شیخ محمد تقى آملى است، و در نوشته‌هاى خود از او با نام «مجتهد بزرگ تهران» یاد مى‌کرد. پیش از این از نامبرده ذکرى به میان آمد، مبنى بر اینکه این براى آدم مذهبى نقص است که مدتى را در نجف و در جوار حضرت على علیه السلام گذرانده باشد و نتواند، و لو براى شخص خود، «استخاره» بگیرد.

حضرت آیت‌الله آملى، رحمه الله علیه، مى‌فرمود که آشنائى من با ایشان (حضرت قاضى) چنین بود که ایشان را در مدرسه هندى دیدم که در حال قرائت قرآن بود. از او در مورد فضائل قرائت قرآن و اینکه چه درهایى از دانایى و معرفت بر او باز مى‌شود و مسائل دیگرى را سؤال کردم. لحظه‌اى رو به من کرد و پس از توضیحى در مورد اتاق من و روش قرائت قرآن چنین فرمود: «قرآن را براى امور عالیه و مسائلى که به دست آوردن آنها بسیار ناممکن و دشوار است در شرائط خاص و حالات خاص مى‌خوانند.» آنگاه شروع کردند به توضیح شرائط قرائت قرآن؛ و با اینکه فارغ التحصیل «سطح» بودم، گویى هیچ‌یک از مطالب ایشان به گوش من نخورده بود؛ مسائلى از قبیل طهارت، طهارت لباس، وضوء و ایستادن در مقابل قبله و حالت خشوع و خضوع و توجه، و مسائل بسیار دیگرى از این قبیل که تا آن تاریخ به گوشم نخورده بود. پس قلبم به‌طرف او گرایش پیدا کرد، یا به تعبیر فارسى آن: «مرا به خودش جذب کرد.» پس ملازم مجلس او در مدرسه هندى شدم. هرگز فراموش نمى‌کنم که هرگاه با یاران خود سخن مى‌گفت با همه وجود به آنها توجه مى‌نمود. و فراموش نمى‌کنم زمانى که یکى از فرزندان کوچک

٢٨۴

او در حین سخن گفتن او وارد شد و به او گفت «مادر مى‌گوید ما در تاریکى هستیم» دست خود را به جیب‌هاى چپ و راست خود فروبرد و یک سکه پول کم‌ارزش بیرون آورد و به پسر داد، بدون آنکه در لحن صدایش تغییرى ایجاد شود؛ پس از مدت کوتاهى پسربچه برگشت و گفت «مغازه‌دار نفت ندارد» ؛ او به فرزندش اشاره کرد که بنشیند تا سخنش به پایان رسد، و پس از آن چراغ را برداشت و با او به قسمت اندرون رفت؛ این بدیهى بود که او پس از مدتى همراه چراغ به اتاق خود برمى‌گردد و خانواده را تا صبح در تاریکى مى‌گذارد.

 این قبیل مسائل بود که شیخ را واداشت شهر نجف اشرف را به زودى ترک کند و مى‌گفت که اقامت در این شهر براى من مقدور نیست. تصمیم گرفت هرچه زودتر تحصیلات خود را به پایان برده و به تهران بازگردد. چنین به نظر مى‌آید که نامبرده مرحله «سطح» را به پایان برده بود و دوره «خارج» را نزد آقا ضیاء عراقى، شیخ محمد حسین اصفهانى کمپانى و دیگر ناموران نجف اشرف خوانده و از ایشان درجه اجتهاد دریافت نموده بود، کما اینکه درجه اجتهاد خود را که از آقا سید ابو الحسن اصفهانى و میرزا حسین نائینى و دیگران دریافت کرده بود به من نشان داد.

در تهران همواره مشغول تدریس و مطالعه و تألیف بود، و اتاق و کتابخانه‌اى در مسجد مجد الدوله داشت که عده‌اى از اهل فضل و طلاب علوم در آنجا به نزد ایشان مى‌رسیدند؛ و در همان مسجد اقامه نماز مى‌نمود و عده زیادى از مردم محله (چهار راه حسن‌آباد) و چهره‌هاى معروفى در نماز او شرکت مى‌نمودند و به او احترام فوق‌العاده‌اى مى‌گذاشتند و از او حرف شنوائى داشتند؛ و حتى در زمان رضا شاه که علماى دین را مورد تعرض قرار مى‌دادند با او کارى نداشتند، چرا که همواره در منزل خود معتکف بود و خارج نمى‌شد، مگر براى انجام کارهاى ضرورى؛ و کمتر اتفاق مى‌افتاد که از دوستى دیدن کند یا در تشییع جنازه‌اى شرکت نماید؛ و لذا از شرّ برخوردهایى که در شهر تهران اتفاق مى‌افتاد و از تعرض به ساحت علما در امان بود.

 او همواره مشغول تحقیق و تدریس و تألیف بود؛ پس از نماز، طبق سنت معمول آن زمان، جهت ارشاد و طرح مسائل دینى براى مردم، منبر مى‌رفت؛ هرگاه از خانه بیرون مى‌آمد عباى خود را روى سر خود قرار داده سر خود را به‌طرف زمین خم نموده و به

٢٨۵

گامهاى خود نظر مى‌افکند؛ و هرگاه کسى به او سلام مى‌کرد کمتر اتفاق مى‌افتاد که جوابى بشنود. او همواره ساکت بود و به تفکر مى‌پرداخت؛ هرگاه او را مورد خطاب قرار داده از او سؤالى مى‌کردى گویى از حالت در خود بودن بیرون مى‌آمد و با تکان شدیدى که بر سر خود وارد مى‌کرد به پاسخ گفتن شروع مى‌کرد؛ و به خاطر دقت شدیدى که جهت کم گفتن به کار مى‌برد، تصور مى‌شد او لکنت زبان دارد و قادر نیست مطالب خود را بیان نماید، درحالى‌که چنین نبود، بلکه او سعى مى‌کرد منظور خود را با کمترین و دقیقترین کلمات بیان نماید.

 علامه شیخ حاج آقا بزرگ طهرانى در کتاب «نقباء البشر» در مورد شیخ محمد تقى آملى چنین مى‌نگارد:

«او شیخ محمد تقى فرزند ملا محمد بن على بن محمد بن على بن الآملى الطبرس الطهرانى است؛ او عالم و فقیه و حکیم و فاضل و از بزرگان علماى تهران و مراجع تقلید است.

 او در تهران و در تاریخ ١١ ذى‌القعده سال ١٣٠۴ ه‍. دیده به جهان گشود، و سپس در دامن پدر خود که از علماى دوره خود در تهران بود پرورش خوبى یافت. مقدمات و اندکى معقول و منقول را از علماى تهران، مانند پدر و سید خلیل طارمى و شیخ محمد رضا نورى و میرزا حسن کرمانشاهى و شیخ عبد النبى نورى و دیگران فراگرفت.

سپس در سال ١٣٣٩ ه‍. به نجف اشرف مهاجرت نمود و ١۴ سال در آنجا اقامت گزید، همچنان‌که خودش در آخر کتابش «شرح منظومه» به این مسئله اشاره نموده است.

او در نجف از محضر علما و بخصوص علامه میرزا محمد حسین نائینى و علامه شیخ ضیاء الدین عراقى و دیگران استفاده نموده است.

 در سال ١٣۵٣ ه‍. به زادگاه خود، تهران، بازگشت درحالى‌که گواهى اجتهاد از ناحیۀ عده‌اى از علما را با خود داشت؛ از آن جمله‌اند علامه سید ابو تراب خوانسارى، که در سال ١٣۴٢ هجرى براى او اجازه اجتهادى نوشته است و ضمن آن عده‌اى از مرشدان خود را نام برده است. روش ایشان در رسیدن به معصومین علیهم السلام را شیخ مرتضى گیلانى در کتاب خود «تذکره الحکماء» ، ضمن شرح حال شخص مورد بحث، درج نموده است.

٢٨۶

از تألیفات ایشان یکى «شرح منظومه» و دیگرى کتاب «الصلاه» است، در سه جلد، که از تقریرات استادش نائینى است. شرحى نیز بر «عروه الوثقى» و حاشیه‌اى بر «شرح اشارات» و رساله‌اى در موضوع «الرضاع» و چند اثر دیگر، دارد.

استاد حسین جلالى شاهرودى مى‌گوید: «انه، قدس سره، در روز آخر ماه شوال ١٣٩١ ه‍. وفات یافته است و جنازه‌اش به مشهد حضرت رضا علیه السلام حمل و در باغ رضوان مدفون گردیده است. شرح العروه الوثقى در ده مجلّد از او است. او مردى عالم، زاهد، و گوشه‌گیر و کمتر اهل معاشرت با مردم بود؛ همیشه به نفس خود و عمل خود مى‌پرداخت. به هنگام وفات او، در بیشتر شهرهاى ایران، براى تجلیل از او، مراسم «فاتحه» و عزادارى گرفته شد.

 *** از مسائل مهمى که هنگام نوشتن شرح حال این‌گونه شخصیت‌ها باید به آنها اشاره نمود یکى در خود فرو رفتن آنها و پرداختن به اعمال مخصوص خود و مفید به حال خود و دیگران بودن است. آنها در عین حال که در نهایت گوشه‌گیرى و دورى از مردم مى‌باشند، شخصیت‌هاى برجسته و معروفى هستند که هرگز در بین مردم ظاهر و متظاهر نمى‌شوند و مردم در اجتماعات خود از ایشان نامى نمى‌برند یا در پى آنان صداى کفش رهروانشان شنیده نمى‌شود، همانند دیگر دانشمندان بزرگ و اهل فضل؛ و این پدیده‌اى کاملا قابل لمس در بین کسانى است که به شرح حال آنها پرداخته‌ایم، مانند شیخ محمد تقى آملى، علامه طباطبائى، شیخ على محمد بروجردى، میرزا ابراهیم شریفى سیستانى، شیخ على اکبر مرندى، سید هاشم هندى رضوى، شیخ عباس قوچانى، شیخ محمد تقى بهجت گیلانى و شیخ على قسام و عده‌اى دیگر. . . آرى آنها، در عین حال که سر در آستین خود نموده و از مردم دورى مى‌جویند، بدون در نظر داشتن مسائل مادى و دنیوى، دست به اقداماتى حکیمانه مى‌زنند که براى همگان مفید فائده است؛ و این زهد و تواضع و تقوى است که آنها را جلیل الشأن نموده است؛ و گوئى که ایشان در بین علما طبقه خاصى را تشکیل مى‌دهند، و داراى اوصافى مخصوص به خود هستند؛ چه آنان در بین علما چندان شهرتى ندارند، مگر براى گروهى خاص؛ و شناختن ایشان نیاز به تفحص و جستجوى مجدانه دارد؛ و هرگز دیده نشده است که احدى از ایشان مالى

٢٨٧

اندوخته باشد یا در اندیشه دارا بودن زمینى یا مقامى بوده باشد.

 اینانند آن کسانى که جامعه اسلامى باید در جستجوى آنها باشد؛ زیرا به چنین کسانى نیاز مبرمى وجود دارد؛ و مکتبى که چنین شخصیت‌هایى را در خود مى‌پروراند همان مکتب ایده‌آلى است که طلاب و شخصیت‌هاى دینى آن‌چنانى به جامعه تحویل مى‌دهد، شخصیت‌هائى مفید و شایسته تقدیر و تقدیس.

 در مورد آیت‌الله آملى و اینکه در شرح حال ایشان گفتیم که گفته است: نتوانستم در شهر نجف تصمیم بگیرم؛ زیرا توان مقاومت در برابر زندگى خشن آنجا را در خود نیافتم؛ و نمى‌توانستم تا آن درجه قانع و خود را از کمترین وسائل آسایش محروم نمایم؛ و لذا تصمیم گرفتم از این شهر خارج شوم؛ لازم است در اینجا یادآور شوم که هنگام آمدنم به تهران مدت یک ماه در منزل ایشان، بنا به خواست او و به خاطر روابط خانوادگى، اقامت کردم. او در خانه‌اى فاقد هرگونه وسائل آسایش زندگى و بسیار ساده سکونت داشت؛ و هرگز اتفاق نیفتاد که بر سر سفره‌اى بنشینیم و پس از صرف غذا چیزى در سفره باقى بماند؛ زیرا از پیش همه چیز تخمین زده شده بود؛ ظرفها کوچک بود و ما نان را در آنها فرومى‌بردیم و گاهى غذا عبارت از مقدارى برنج دم‌پختک و مقدارى لوبیا و اندکى روغن بود. او، باوجود سن زیاد و اشتغال به تحقیق و مطالعه و کتابت، بیشتر اوقات با ما بود. و چه‌بسا، به علت اعتمادى که مردم به او داشتند، وجوهاتى نزد ایشان آورده مى‌شد، اما او آنها را به صاحبانشان پس مى‌فرستاد یا پس مى‌داد، به این دلیل که کسان دیگرى هستند که آنها را بپذیرند و بین واجدین شرائط تقسیم کنند؛ و چنین اظهار مى‌نمود که: از من خواسته شده است که هرچه بیشتر آرام و به دور از مردم زندگى نمایم و خود را گرفتار این‌گونه مسائل پرمسئولیت ننمایم، تا بتوانم به وظایف و تکالیف اصلى خود بپردازم.

اما کسانى که ترجیح دادند در نجف اشرف باقى بمانند، على‌رغم اینکه هرگاه به زادگاه خود باز مى‌گشتند مورد استقبال و تکریم و تعظیم فراوان قرار مى‌گرفتند، لا بد در شهر نجف چیزهایى را یافته بودند که بسیار شیرین‌تر و گواراتر از زندگى پرآسایش در زادگاهشان بوده است، چیزهایى که آنها را در نفس و وجدان خود احساس مى‌نمودند.

 به یک زندگى ساده و خالى از هرگونه تجمل و حتى آسایش نسبى بسنده کردن، در برابر

٢٨٨

سختیها پرهیزگارى و قناعت و تحمل و شکیبایى ورزیدن؛ هواهاى نفس را ترک کردن و تنها و آسوده زندگى کردن، براى انسان عادى ممکن نیست، مگر آنکه به عشق رسیدن به امورى باشد که او را شیفته و فریفته خود کرده باشد، و براى او اطمینان خاطر و آرامش وجدان را فراهم کند، یا لذتهایى را براى او فراهم کند که ما فوق این لذتهاى مادى و معمولى‌اى است که آنها را احساس مى‌کنیم. چه‌بسا اتفاق مى‌افتاد که در خانه ده‌نفرى بر سر سفره نشسته و همگى به یک ظرف آب که غالبا محتوى اندکى شکر یا شیره خرما بود دست دراز کرده و نان خود را در آن مى‌زدیم و مى‌خوردیم و این در حالى بود که بزرگ خانه با لبخندى از روى رضایت در خوردن غذا با ما مشارکت مى‌نمود.

از یاد نمى‌برم آخرین گفته‌هاى او را در روزهاى واپسین زندگیش، هنگامى که احساس مى‌کرد سختى زندگى بر من فشار آورده است. آرى این سخنان را در حالى بر زبان راند که سر خود را بر کتف من نهاده بود: زندگى مرد دین شاید از این بهتر باشد؛ حال راه خود را انتخاب کن. . . شرح ماجرا را بعدا در جاى مناسب تعریف خواهم نمود.

شخصى به نام حاج محمد حسین کوشانپور از تجار و خیّرهاى بنام تهران و مورد اعتماد همگان بود. این شخص مقدارى از دارایى خود را به چاپ کتب دینى و توزیع آن بین طلاب علوم دینى، به‌طور مجانى یا با اندکى وجه، اختصاص داده بود. نامبرده همچنین در حمل وجوهات به نجف و رساندن آنها به دست آیت‌الله العظمى آقا سید ابو الحسن اصفهانى مورد اعتماد بود، ضمن اینکه خود ایشان بخش اعظم این مبالغ را مى‌پرداخت. و در شهر نجف عادت بر این بود که هرگاه شخصى حامل وجوهاتى بود یکى از طلاب علوم دینى شخص نامبرده را نزد آیت‌الله برده و معرفى مى‌نمود و این شخص، در ضمن، مورد مرحمت قرار مى‌گرفت. از طرفى همین حاج آقاى کوشانپور از مریدان مخلص آیت‌الله آملى بود، و هرگز مجلس او را ترک نمى‌کرد، مگر اینکه مجبور باشد. یک‌بار چنین اتفاق افتاد که شیخ آملى تصمیم گرفت که «سید على قاضى» واسطه رساندن وجوه به آیت‌الله العظمى آقا سید ابو الحسن اصفهانى باشد و تاجر مذکور هم با این تصمیم موافقت نمود. پس به نجف آمده به جستجوى ایشان پرداخت؛ او را به منزل وى راهنمائى نمودند و او اجازه ورود خواست.

 ٢٨٩

هنگامى که حاج آقا تاجر بر آیت‌الله سید على قاضى وارد شد او را دید که در برابر ظرفى پر از آب نشسته و نان خشک را در آب ظرف فروبرده و مى‌خورد، و از تاجر هم تقاضا کرد که در صرف طعام با او شریک شود. او دچار حالت شادى خارج از وصفى شد و دریافت که حضرت شیخ آملى با راهنمایى خود او را به چه شخصیت والایى معرفى نموده است، خدمتى که هرگز آن را فراموش نخواهد کرد.

 اندکى پس از تشریفات معمول از او خواستم که مرا در منزل آیت‌الله اصفهانى هدایت نماید تا وجوه را به او بپردازم؛ اما او از سخن من بسیار تعجب کرد و پس از اندکى تأمل گفت: سید اصفهانى رهبر و مرجع مردم است و هرگز نمى‌توان با او حیله کرد. او است که مسئولیت توزیع و تقسیم این وجوهات و اموال را دارد، و با این کار مسئولیت سنگینى-مسئولیت عهده‌دار شدن-امور حوزه و طلاب برعهده او قرار دارد؛ بنابراین روش تقسیم وجوه را او بهتر مى‌داند.

 آقاى کوشانپور چنین مى‌گوید: من تحت تأثیر سخنان او قرار گرفتم؛ ولى با نگاهى به اتاق ایشان و حصیرى که به‌عنوان زیرانداز از آن استفاده مى‌نمود، همچنین نان خشکى که به‌عنوان غذا از آن مى‌خورد و من با او هم‌غذا شدم، نان خشک بازمانده‌اى که روى آن را گردوخاک گرفته بود و سالمندى چون او با زحمت آن را مى‌جوید و مى‌خورد، به او گفتم: بخشى از این وجوه و اموال متعلق به خود من است، و شما مى‌توانید مقدارى از آن را برداشته و براى بهبود معیشت خود استفاده نمائید. ناگهان دست خود را به‌طرف دهان من دراز کرد و اشاره نمود که سخن بس است. سپس گفت: تا زمانى که چیزى در بساط نداریم به همین اندک اکتفا مى‌کنیم؛ ولى زمانى که مال و پول نزدمان زیاد شد، آن‌وقت است که نفس اماره شروع به مکر و حیله مى‌نماید و سعى مى‌کند بر ما چیره شده و ما را راضى کند که ما نیازمند این وجوه و اموال هستیم، و چه‌بسا تا مرز اسراف پیشروى کنیم. مثلا مى‌گوید: تو سالمندى و لازم است براى عبادت خود را تقویت نمایى و نسبت به خانه خود، در صورت امکان، تسهیلاتى فراهم نمایى و. . . و انسان در برابر این تسویلات نفسانى چقدر ضعیف است.

 بازرگان نامبرده چنین ادامه داد که سید على درحالى‌که از من جدا مى‌شد و خداحافظى مى‌کرد این جملات را بر زبان آورد: عده طلاب در نجف بسیاراند و

 ٢٩٠

وجوهى که به ایشان مى‌رسد اندک است و براى نیازهاى ضرورى زندگى نیز کافى نیست و شما لازم است این نکات را همیشه در مورد زندگى پیشواى مذهبى مد نظر داشته باشید. شیخ آملى مى‌گوید وقتى که این ماجرا را شنیدم آرزو مى‌کردم که سوراخى در دیوار باز شود و من در آن فروروم. ذکر این مطلب هم در اینجا بى‌مناسبت نیست که از سید احمد حائرى کربلائى نقل شده است:

هنگامى که آیت‌الله مجاهد میرزا محمد تقى شیرازى مسائل (احتیاط) را خواست به او واگذار کند ایشان از پذیرفتن این مسئولیت شانه خالى کرد و آن را براى خود زیاد دانست و از میرزاى شیرازى درخواست مى‌کرد که او را از این مسئولیت معاف بدارد؛ درحالى‌که معمول چنین است که زمانى که مرجع تقلید امور (احتیاط) را به کسى واگذار کند این به‌معناى آن است که مى‌خواهد او را داوطلب (کاندیدا) زعامت و مرجعیت کند؛ یا، بهتر بگوییم، مى‌خواهد او را به‌عنوان جانشین خود تعیین کند؛ اما از آنجایى که سید آمادگى این منصب را نداشت آن را شدیدا رد کرد و اظهار تعجب و تنفر نمود. گفته نشود که: این به‌معناى عدم قیام به وظایفى است که خداوند بر علما واجب نموده، که در هر حال علما نباید در ارشاد مردم، در هر حال، دریغ ورزند. زیرا در اینجا مسئله دریغ ورزیدن و بخل مطرح نیست، بلکه امور و مسائل دیگرى مطرح است که جنبه نفسانى دارد؛ از آن جمله مى‌توان مسئله تواضع، و پراهمیت شمردن مسئله فتوى دادن یا قضاوت در امور شرعیه و قبول مسئولیتهاى بسیار سنگین زعامت را نام برد، که ایشان خود را شایسته این مقام نمى‌دانسته است، بلکه خود را جزء گروهى مى‌دانسته است که باید هنوز هم به تحقیق و تفحص و تزکیه نفس بپردازند؛ و همۀ این امور، چه‌بسا، به روحیه تواضعى که در روح و روان این بزرگان ریشه دوانده است برمى‌گردد.

شهید سعید و علامه فاضل آقا شیخ مرتضى مطهرى مى‌فرماید: فلسفه را دورانهاى مختلفى است، و هر دوره و عصر را شخصیت‌ها و بزرگانى است بى‌نظیر، عالمانى که این دانش را از پیشینیان مى‌گرفتند و به روشن کردن نکات مبهم آن پرداخته سپس آن را تدریس مى‌کردند، یا بهتر بگوییم، پس از تنقیح و رفع ابهامات، تا آنجایى که مى‌توانستند، آن را به نسل بعد تحویل مى‌دادند؛ تا اینکه این تجدیدنظرها و تعمق‌ها

٢٩١

 ادامه یافته و شاگردان و بزرگان دیگرى این حلقه بهم پیوسته را ادامه بدهند و آن را متکامل و متعالى سازند. گاهى این کوششها و مجاهدتها جزئى و زمانى بسیار چشمگیر و جالب توجه بوده است؛ چیزى که داراى اهمیت است این است که این حلقه‌هاى بهم پیوسته همچنان ادامه داشته و پیوسته بوده است. در عصر حاضر این تحقیقات پیوسته و مستمر به عهدۀ شیخ محمد تقى آملى، هم از جهت تحقیق و هم از جهت تدریس، بوده است. او، هم براى تدریس و هم براى تحقیق و تدوین و توضیح مطالب مبهمى که از چشم بسیارى پنهان مانده است، شخصیتى منحصربه‌فرد به شمار مى‌آمد. نامبرده در تمام مدتى که پس از بازگشت از نجف در تهران بود تا زمان مرگش به تدریس در منزل خود مشغول بود، و شاگردان بسیارى را تربیب نمود؛ همچنین حاشیه‌اى بر منظومه نوشته است که بارها در تهران به چاپ رسیده است، و این کتاب در حال حاضر هم مورد توجه طلاب و علماى اعلام قرار دارد. نامبرده، باوجود مرتبت عالى‌اى که در مسائل علمى فقه و اصول و فلسفه داشتند و تألیفات ارزشمند ایشان شاهد این مدعا است، و نیز با وجود موقعیت ممتازى که در جامعه داشتند، بسیار از مصاحبت و مجالست با مردم دورى مى‌کردند.

 مسئله شاگردى شیخ محمد تقى آملى نزد آقاى قاضى (قدس سره) بدون سند و مدرک نیست؛ چنانکه علامه شهید آقا شیخ مرتضى مطهرى گفته‌اند که شیخ (آملى) در دروس اخلاق و عرفان شاگرد قاضى بوده است؛ و ما مى‌دانیم که سخن علامه شهید بدون سند و دقت کافى نمى‌باشد. خداوند همه ایشان را در رحمت واسعه خود جاى دهد.

 اخیرا شرح حال ایشان (شیخ محمد تقى آملى) را به قلم خود ایشان به زبان فارسى و شرح حال دیگرى به قلم پدر بزرگوارش به زبان عربى را مطالعه مى‌کردم که در آن مراحل تحصیل، و رنج و محنتهایى که از مردم روزگار خود، بخصوص پس از وفات والدشان، که از بزرگان اهل علم بود، تحمل نموده است، و نیز دفع حکم اعدامى که در زندان براى او در نظر گرفته بودند، به تفصیل شرح داده است. و همان‌طور که مى‌دانیم حکم اعدام را در مورد آیت‌الله نورى به اجرا درآوردند، اما به خاطر سرزنشى که مردم از قبل نسبت به این اقدام اظهار مى‌کردند از اجراى این حکم در مورد شیخ دست

٢٩٢

کشیدند. در این نوشته‌ها شیخ آملى یادآور مى‌شود که چگونه بى‌مهرى برادران و مردمان روزگار خود هیچ‌گونه تأثیرى بر او نگذاشت، مگر پافشارى و استقامت و ادامه راه در جهت آموزش. او همچنان به نقل اتفاقاتى که در این راه برایش رخ مى‌دهد مى‌پردازد تا اینکه روزگار سرنوشت او را در نجف اشرف رقم مى‌زند، یعنى جایى که درس و بحث خود را در کمال رشادت و برترى اندیشه و نظر نزد بزرگان اهل علم به کمال مى‌رساند؛ اما گویى در اینجا است که او تازه درمى‌یابد که هنوز در نیمه‌هاى راه است، اگرچه مراحلى را پیموده است.

 او نزد خود چنین مى‌اندیشید: آخر که چه. . . اکنون آن همه کوشش و فراگیرى آن همه مطالب و نظرهاى گوناگون-که هر نظرى بسى داراى رأى مخالف است-و این همه معارف و علومى که آموخته‌ام چیزى جز تکثرى از معارف گوناگون، که دل آدمى را آزرده مى‌سازد و چون سایه‌اى بس تاریک که بر عقل آدمى سنگینى مى‌کند، نیست.

آرى او در این اندیشه‌ها غوطه‌ور بود که ناگهان با شخصى ژنده‌پوش و همچون فردى بى‌کس‌وکار که داراى لباسهایى ژولیده و کهنه است و غم و اندوه مشقت‌بار سر تا پا وجودش را فراگرفته است برخورد مى‌کند (در اینجا خوب است متذکر شوم که هرگاه شیخ آملى را مى‌دیدم داراى لباس و سر و وضعى مرتب بود) . آرى چندین ساعت و به دفعات، در صحن حضرت على و جاهایى دیگر، با این شخص نشست و برخاست داشت و براى از هر درى سخن مى‌گفت و به شرح نظریات و توجیهات خود مى‌پرداخت. شیخ مى‌گوید: اما او نتوانست آرزوهاى بلندبالاى مرا برآورده کند، و خلوت‌گاههاى خالى جان مرا پر کند.

 بالاخره این‌بار با شخص دیگرى روبرو و هم‌سخن شدم که هیبت او مرا اسیر خود کرد، و در چشم و جان من جاى گرفت؛ در برابر او تسلیم شدم، و اطمینان همه وجودم را فراگرفت. شیخ از این شخص دوم بسیار تجلیل و تعظیم مى‌کند. یکى از بزرگان، که شرح حال را از شیخ گرفته بود و پس از رونویسى آن را برگرداند، مى‌گوید: از شیخ به هنگام پس دادن نسخه پرسیدم که آن شخص اول که بود؟ جوابى نداد و فقط برایش آرزوى رحمت و غفران نمود، ولى از شخص دوم پس از تعظیم و تجلیل فراوان گفت که حاج میرزا على آقا قاضى است.

٢٩٣

آرى سخن از شیخ آملى گفتن نیازمند حاشیه‌نویسى بسیارى است تا شاید بتوان همه مراتب کمالات او را، در زمینه‌هاى مختلف عملى و فلسفى و فقاهت و عرفان و اخلاق اسلامى متعالى، به تحریر درآورد؛ چرا که این وضعیت با آنچه ما خود را بدان ملزم دانسته‌ایم-در زمینه مختصر نوشتن و کوتاه سخن گفتن-مباینت دارد. ولى در جاى جاى این خلاصه‌نویسى‌ها-احتمالا در جلد چهارم-شما با نام کسانى که درباره شرح حال ایشان مطالبى نوشته‌اند برخورد خواهید کرد، ان‌شاءالله. الله ولى التوفیق.

٢٩۵

آقا میرزا ابراهیم شریفى

دیگر از این ناموران یکى آقا میرزا ابراهیم شریفى سیستانى است، که مقدمات را در شهر مشهد مقدس امام رضا علیه السلام آموخت و از محضر درس ادیب نیشابورى، شخصیت برجسته خطه خراسان، بهره برد و زمانى که حکومت پهلوى عرصه را بر علماى دین تنگ نمود به شهر مقدس قم هجرت کرده در آنجا رحل اقامت افکند و در محضر درس بسیارى از علما حضور یافت.

زمانى که خاندان سلطنتى در شب تحویل سال نو در قم گرد هم آمده و در صحن شریف حضرت معصومه، سلام الله علیها، حضور یافته بودند و با رفتار زشت و ارتکاب اعمالى دون شأن این مکان مقدس، شخصیت مورد بحث را سخت رنجانده بودند، او و عده‌اى دیگر از جمله کسانى بودند که مردم را به قیام و انجام تظاهرات دعوت نموده و به صحن مطهر حمله‌ور شدند و پرچمها را آتش زده و جشن را مختل نمودند. آنگاه پاسبانها، درحالى‌که در رأس آنها پهلوى قرار داشت، به مردم حمله‌ور شدند و مردم و على الخصوص طلاب را مورد شکنجه و آزار قرار دادند؛ تعداد زیادى مضروب و عده‌اى مقتول گشتند؛ سپس براى آنها دادگاه تشکیل داده و آنها را مورد نکوهش قرار دادند، که از جمله ایشان یکى هم «شریفى» بود. اما پیش از آنکه او را بازداشت نمایند او توانست فرار کند و به نجف اشرف عزیمت نماید.

در نجف اشرف از جمله علما استفاده نمود و از شاگردان برجسته جناب شیخ آقا ضیاء الدین عراقى، اصول‌شناسى معروف، شد.

پدر او در شهر «زابل» و از اشخاص بانفوذ و از زمین‌داران بزرگ بود. او بیمار

٢٩۶

مى‌شود و به دنبال فرزند خود مى‌فرستد تا جانشین او شود و احیانا زمینها بدون صاحب نماند. اما زمانى که فرزند به آنجا رسید همه دانستند که این فرزند کسى نیست که بتواند جانشین پدر شود؛ او را بیشتر در مسجد و محراب مى‌دیدند و او در سراسر منطقه به عنوان خطیبى شایسته معروف گردید؛ همچنین موقعیت ممتازى را در بین روحانیت و مسائل دینى به دست آورد، و مورد پذیرش عمومى و بخصوص اهل سنت قرار گرفت.

حکومت نیز سعى مى‌نمود که او را بسمت خود متمایل گرداند، همچنان‌که بسیارى از افراد خانواده را به‌طرف خود متمایل کرده بود، به‌طورى‌که عده‌اى از ایشان را نماینده مجلس کرد و به عده‌اى دیگر مناصب قضایى داد؛ اما او هرگز سمتى را نپذیرفت و حتى در برابر اقدامات دولت به مخالفت پرداخت، اقداماتى که برخلاف دین یا سنتهاى مردم بود. اتفاقا یکى از درباریان در آنجا به قتل رسید و او در معرض اتهام قرار گرفت، و چه بسا دستهایى از اهل سنت هم در این کار سهیم بودند؛ به‌همین‌جهت او را دست بسته به تهران آوردند و با گروهى دیگر زندانى نمودند و او چند ماهى در زندان بود.

در یکى از دیدارهایى که شاه براى گمراه کردن مردم از شخصیت‌هاى دینى انجام مى‌داد و این‌بار مى‌خواست که از آیت‌الله العظمى آقاى بروجردى دیدار کند، حضرت آیت‌الله اظهار ناراحتى و سرماخوردگى نمودند. به هنگام احوالپرسى شاه از او چنین پاسخ دادند که چگونه مى‌توان آسوده‌خاطر بود درحالى‌که شخصى مانند «شریفى» در زندان باشد و حال آنکه او داماد «قاضى» ، شخصیت معروف عرفانى قرن و از بزرگان تبریز-که آنها را خوب مى‌شناسید-است. پس از استفسار و تحقیق مقرر مى‌شود که او بشرط ضمانت و تکفل آزاد شود. اما او پس از آزادى دریافت که کلیه ما یملک او را مصادره نموده‌اند و به علت شکنجه و آزار بیمار گشته است. او بالاخره در سال ١٣۶٨ ه‍. ق. دار فانى را وداع گفت.

این بود همه مطالبى که درباره زندگى ایشان، و دوره‌هایى که در مشهد و قم و نجف اشرف گذرانده است، و بازگشت دوباره او به ایران و اقامت در زابل، براى وعظ و ارشاد، مى‌دانیم.

هنگامى که به ایران آمدم، یعنى حدود سال ١٣٩١ ه‍. ق. ، بستگان ایشان مقدارى از باقیماندۀ آثار خطى ایشان را به من تحویل دادند. زیرا دژخیمان شاه وارد خانه او شده و

٢٩٧

کتابخانه او را به یغما برده بودند و هرآنچه بود یا سوزانده یا پاره و نابود کرده بودند.

زیرا با دیدن رساله عملى امام خمینى و مقدارى از تقریرات ایشان تصور نموده بودند که ممکن است مطالب دیگرى هم در میان آنها وجود داشته باشد. در هر حال، آنچه که اکنون در اختیار من قرار دارد نسخه خطى ایشان از کتاب «المحاکمات بین العلمین» به نام «توحید علمى و عینى» است، که اخیرا با تحقیق آیت‌الله علامه سید محمد حسین طهرانى منتشر شده است؛ و یک کتاب شعر در مدح امام على علیه السلام، با شرحى با «روش ذهبیه» ، و مختصرى از مجالس درس و بحث او در یکى از مساجد زابل پس از اقامه نماز، و مطالب پراکنده دیگر. از نوشته‌هاى او چنین برمى‌آید که با علوم غریبه هم آشنایى کلى داشته است؛ زیرا جداولى مربوط به علم حساب و حروف ابجدى با اندکى شرح دربارۀ خواص هریک و روش استفاده از آنها و امور دیگرى را مشاهده کردم که فعلا جاى شرح و بسط آنها نیست و امیدوارم که در جاى دیگرى از همین کتاب به آنها بپردازم؛ چنانکه ارتباط ایشان با سید مهدى قاضى، که زندگى خود را سراسر در این راه گذاشته است، این موضوع را به اثبات مى‌رساند؛ و در پاره‌اى از نوشته‌هاى او چنین آمده است: «استادم آقا سید مهدى قاضى» در هر حال بهتر است وارد این مباحث نشویم. و فقط اشاره‌اى کوتاه به نامه‌اى مى‌کنیم که احتمال مى‌دهیم از طرف استاد او قاضى قدس سره براى او فرستاده شده باشد و با این پیش درآمد آغاز مى‌گردد: نامه رسید و یاران بشارت داده شدند.

اکنون این مسئله باقى است که به اعمال عبادى و ریاضتهاى شرعى او اشاره‌اى بکنیم.

منظور ما از «ریاضت» همان معناى مصطلح نزد ایشان است، که شامل شب‌زنده‌دارى و روزه‌دارى بسیار و پیاده به مساجد کوفه و سهله و کربلاى معلى رفتن است. . . همراه با تعهد فراوان بر حضور در مجالس دروس فقه و اصول استادان بزرگوار، و نیز تعهد شدید بر انجام مستحبات و ترک مکروهات، که در این زمینه بر همه کسانى که در مجلس او حضور مى‌یافتند پیشى داشت، و انجام اعمال «ام داود» در هر ماه (قبلا اشاره شد که این اعمال را هر سال در یک ماه انجام مى‌داد) . او روزهاى متوالى روزه مى‌گرفت اما هیچ‌گونه نشانه‌اى از ضعف و ناتوانى بر چهره او دیده نمى‌شد، و این در حالى بود که از افطار کردن به موقع هم خوددارى مى‌کرد، و چه‌بسا ساعتهایى از شب را خارج از منزل

٢٩٨

بود و براى تناول افطار به خانه نمى‌آمد، تا اینکه بالاخره از او تعهد گرفته شد که دیگر این کار را نکند. او با اینکه از نظر علمى در مرحله‌اى بالا بود تدریس مرا پذیرفت.

حضور ذهن او در مطالب مقدماتى، که معمولا از خاطر محو مى‌شوند، براى من بسیار جالب بود و مطالب مربوط به علوم عربى و منطق را با روشنى هرچه تمام‌تر براى من بازگو مى‌کرد؛ من همواره خود را مدیون او احساس مى‌کنم و تسلط استادى او همیشه بر سر من سایه مى‌افکند.

به این مناسبت بد نیست یادآور شوم که مجلس درس قاضى شامل گروهى از اهل صفا و دوستى بود، و «شریفى» جز حلقه‌اى براى وصل دادن این حلقه به یکدیگر نبود؛ همیشه براى حضور در جلسه از دیگران سبقت مى‌گرفت و آنچه را که از چاى و قهوه و چیزهاى دیگر مورد نیاز بود آماده مى‌کرد؛ از واردین با گشاده‌رویى استقبال مى‌نمود تا اینکه استاد حضور بهم مى‌رسانید، بخصوص در شبهاى ماه مبارک.

زمانى که آقاى شریفى نجف اشرف را ترک نمودند مجلس مزبور هم رو به ازهم‌پاشیدگى گذاشت و هرکدام به طرفى پراکنده شدند، البته به منظور قیام به آموزش و ارشاد.

آقاى سید احمد به بنارس (کشمیر) ، آقاى جمارانى به تهران، علامه طباطبائى و برادرش آقا سید محمد حسن الهى به تبریز، و نیز دیگران که در این لحظه نام آنها را به یاد نمى‌آورم به جاهایى دیگر رفتند؛ اما دلیل آن نامه‌اى است که آقاى شریفى به استاد خود مى‌فرستند و ضمن آن از فراق استاد اظهار ناراحتى و تحمل رنج مى‌نمایند. خود استاد هم در پنج شش سال آخر حیات شریفشان از سلامت برخوردار نبودند، و حالت عمومى ایشان رو به ضعف و سستى گذاشت و در نتیجه خانه‌نشین شدند و به ندرت یا براى زیارت اهل قبور براى کارهاى ضرورى از خانه بیرون مى‌رفتند.

آقاى شریفى استاد خود را بسیار دوست مى‌داشت و همواره سعى مى‌کرد تا جایى که به او اجازه داده مى‌شد در محضر استاد باشد و بیشتر کارها و مشکلات استاد را او حل و فصل مى‌کرد. آن‌طور که به یاد دارم یک‌بار از او خواست که کتاب «بحر المعارف» را براى استاد تهیه نماید. کتاب مزبور کمیاب و از تألیفات شیخ عبد الصمد همدانى بود، اما ایشان بسرعت آن را تهیه و در اختیار استاد گذاشت، و از من خواست که وقتى را براى

٢٩٩

قرائت آن براى پدر اختصاص دهم، زیرا قرائت کتاب بدون عینک براى ایشان مشکل بود، و لذا آن را، از اول تا به آخر، در مدت کوتاهى براى پدر خواندم. فراموش نمى‌کنم که آقاى شریفى، به سبب آنکه زیاد به خانه ما مى‌آمد، هرگاه از راه مى‌رسید و مى‌دید که ما مشغول قرائت کتاب هستیم، تا جایى که امکان داشت در کنارى نشسته و سخن نمى‌گفت. عادت پدر بر این بود که وقتى غرق در تأمل و تفکر مى‌شد کف دستش را باز کرده و نگاه خود را به انگشتان و ناخنهاى خود مى‌دوخت و با دقت به آنها نگاه مى‌کرد. آرى من مى‌خواندم و او مشغول «ورد» خود بود و هرگاه اشتباهى در قرائت رخ مى‌داد آن را تصحیح مى‌نمود و اجازه نمى‌دادند که نادیده گرفته شود، بخصوص در متون عربى. و چه‌بسا اتفاق مى‌افتاد که پس از خواندن «اوراد» سجده مى‌کرد اما من همچنان به خواندن ادامه مى‌دادم؛ سجده‌هایى بس طولانى؛ اما پس از سجده غلطهاى مرا تصحیح مى‌نمود. گاهى هم اتفاق مى‌افتاد کلماتى که در کتاب غلط چاپ شده بود صحیح آنها را بر من املاء مى‌کرد تا آنها را تصحیح نمایم. گاهى هم اتفاق مى‌افتاد که غذایى مى‌طلبید و مشغول به خوردن مى‌شدند و من به خواندن خود ادامه مى‌دادم، اما در هر حال هرگز دقت و هوشیارى ایشان کم نمى‌شد تا بالاخره قرائت و رسیدگى به کتاب به پایان رسید.

شیخ عبد الصمد همدانى از حکما و علماى بنام و عارف و فقیه و اصولى‌اى است که حاج آقا بزرگ طهرانى و سید خوانسارى در «روضات الجنات» در مورد شخصیت بزرگوار ایشان سخنان بسیارى گفته‌اند. اگر هم کسانى یافت شوند که بخاطر آنچه در کتاب «بحر المعارف» ایشان آمده است بر او خرده گرفته‌اند، اما آثار ایشان بهترین دلیل بر بزرگوارى ایشان است.

پدر، قدس سره، مى‌گفت که او توسط حنابله وهابى در اثناى دومین حمله وهابى‌ها به کربلاى معلّى کشته شد. قابل ذکر است که نامبرده از ضایع شدن کتاب خود «بحر المعارف» نگران بود و ازاین‌روى به دنبال یکى از شاگردان خود فرستاد و به او سفارش کرد:

«امروز یا فردا به خانه من مى‌آیى و مى‌بینى که یکى از دیوارهاى خانه‌ام خراب شده است؛ خرابه‌هاى دیوار را عقب بزن تا امانتى را که آنجا پنهان نموده‌ام ببینى؛ این کار را

٣٠٠

حتما انجام بده! و حالا برو» . شاگرد از محضر استاد مرخص مى‌شود اما در بازگشت مشاهده مى‌کند که استاد توسط وهابى‌ها کشته شده است و دیوار هم خراب گشته است، همچنان‌که استاد گفته بود. پس خرابه‌ها را کنار مى‌زند و کتاب را در آنجا مى‌یابد.

از جمله چیزهایى که در وصیت‌نامه خود به او نوشته بود یکى هم این بود که با خانواده خود به ایران برود و اینکه مدت چهارده سال به منصب وزارت خواهد رسید. بنابراین شاگرد دستور استاد را اجرا کرده و با خانواده به ایران مى‌آید، و این زمانى بود که ارتش ایران و شاید ارتش عثمانى به آنجا مى‌رسد و وهابى‌هاى آدم دزد فرار مى‌کنند. شاید علت حمله و قتل او به سبب تحریک مردم جهت ایستادگى در برابر وهابى‌ها بوده باشد.

شاید هم در یکى از کوچه‌هاى خلوت او را گرفته و به قتل رسانده باشند. جاى شگفتى این است که وهابى‌ها در نزدیکى منزل او به او رسیده و او را به قتل رساندند، بدون اینکه متوجه شوند که او در کنار خانه خود ایستاده است. و اگر این را مى‌دانستند چه بسا به خانه او حمله‌ور شده و به خانواده‌اش آسیب مى‌رساندند.

اینان بدترین کارها را در این شهر مقدس انجام دادند؛ داخل خانه‌ها شده و داروندار مردم را چاپیدند، زنان و اطفال را کشته و با اسبهایشان وارد حرم حسینى شده و از چوب مقبره امام آتش درست کرده و قهوه فراهم نمودند. بعدها شرح مفصل این کارها به دستور عثمانیها در کتب تاریخ درباره اعمال وهابى‌ها به نگارش درآمده است.

وهابى‌ها اموال و تحفه‌هاى گران‌قیمت و هدایاى بى‌نظیرى که براى امام حسین (ع) آورده شده بود؛ شمشیرها، چلچراغها، جواهرآلات، زینت‌آلات، فرشهاى گران‌قیمت و غیره؛ همه و همه را به غارت بردند.

*** از امورى دیگر که باید در حاشیه ذکر کتاب «بحر المعارف» به آن اشاره نمود یکى هم این است که من نسبت به پاره‌اى از مسائل، بخصوص هنگام قرائت خطبه منسوب به حضرت امام على (ع) به نام «البیان» و همچنین خطبه «التطنجیه» ، اعتراض مى‌نمودم. زیرا محتوى و عبارات آن مبهم بودند و مطالبى بودند که براى ذهن من عجیب و غریب بنظر مى‌آمد. اما هرگاه توقف مى‌کردم یا اعتراض مى‌نمودم با دست به من اشاره مى‌نمود که اعتراض نکنم و به قرائتم ادامه دهم؛ اما یک‌بار از فرصت استفاده نموده به جناب

٣٠١

«شریفى» نگاهى انداختم و دیدم انگشت سبابه خود را به‌طرف خود نشانه گرفته و به من مى‌فهماند که بعدها نکات مبهم را برایم توضیح خواهد داد.

در یکى از جلسات درسى که با او (شریفى) داشتم از او خواستم که به وعده خود وفا کند و او چنین گفت: نخست اینکه باید بدانى که هنوز مراحل اولیه تحصیل را مى‌گذرانى و بسیارى از مطالب را باید در اثناى درس واقف شوى و در حال حاضر شرح آنها براى تو ممکن نیست؛ دیگر اینکه مسائل غیر عادى و غریبى وجود دارند که درک آنها براى تو مشکل است، مانند اتفاقاتى که قرار است در آخر الزمان اتفاق افتد و بر زبان ائمه معصومین علیهم السلام جارى شده است و لو اینکه در حال حاضر شرح و تفسیر آنها صحیح نیست. سپس شروع کرد به آوردن نمونه‌هایى از آنها، مانند نزدیک شدن صداهاى دور به ما، و اینکه مردم در آخر الزمان صداى همدیگر را از دور خواهند شنید، و چه‌بسا صاحبان صدا را هم ببینند درحالى‌که مشغول کار خود در خانه یا محل کار خود هستند؛ و اینکه سکنه دیگر ستارگان از اینکه بیگانگان وارد سرزمین و خانه آنها شده‌اند فریاد مى‌زنند. این‌ها گوشه‌هایى از آن امور بود و ان‌شاءالله در نوشته‌هاى آتى باز هم به آنها اشاره خواهم کرد. قابل ذکر است که در آن زمان هیچ‌یک از وسایل ارتباطى از قبیل تلفن یا رادیو یا تلویزیون وجود نداشت. سپس چنین افزود: امثال همین مطالب غیر عادى را در قرآن مى‌یابى، مانند فرموده حق‌تعالى:«فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ» یا «بَلىٰ قٰادِرِینَ عَلىٰ أَنْ نُسَوِّیَ بَنٰانَهُ» یا («و جعلنا الریاح لواقح) یا «خَلَقَ اَلْإِنْسٰانَ مِنْ عَلَقٍ» ، و آیات بسیار دیگرى که شارحان و مفسران آنها را توضیح داده‌اند اما ناکام مانده‌اند؛ نمى‌گویم اشتباه کرده‌اند، زیرا گذشت زمان آنها را شرح و تفسیر خواهد نمود نه این حدس و گمانهایى که ایشان زده‌اند. این احادیث، یا آنچه از این حدیث‌ها به دست ما رسیده است، همچنین آیات کریمه در این مورد را ان‌شاءالله در جایى دیگر از این رساله بیان خواهیم کرد، البته بدون اشاره به مواردى که روشن شده است یا هنوز روشن نشده است؛ آرى فقط محل آنها را در کتب توضیح خواهیم داد. نتیجه آنکه ایشان در پایان سخنان خود چنین اظهار داشتند: آرى احادیث مشکل زیاد است، چون بار آنها مشکل است، لذا حق نداریم که آنها را به‌طور کلى نفى کنیم، بلکه باید آنها را به حال خود گذاشت تا شاید هرگاه خواست خدا فراهم شد و زمان و مکان آنها فراهم گردید سرّ آنها

٣٠٢

فاش گردد.

اکنون این سؤال اعتراض‌آمیز پیش مى‌آید که علت ذکر آنها در زمانهاى گذشته و هنگامى که اذهان مردم از درک معانى آنها دور بود چه بوده است، و این در حالى است که، همان‌طور که مى‌دانیم، مفهوم آنها بسیار مشکل و غامض است. پاسخ این سؤال را در جایى دیگر از این رساله توضیح خواهیم داد.

 و درباره آقا شیخ عبد الصمد همدانى، این عالم جلیل القدر و حکیم فقیه که در زمان خود یکى از شخصیت‌هاى برجسته دینى به شمار مى‌آمد، باید بگویم که او شاگرد استاد برجسته آقا باقر معروف به «وحید بهبهانى» بود. بنا بر نوشته کسانى که شرح حال او را نوشته‌اند، او در کربلاى معلى، در سال ١٢۶١ ه‍. روز ١٨ ذى‌الحجه الحرام، توسط وهابى‌هاى جنایتکار شهید شد و در ایوان شریف حسینى مدفون گردید. خداوند او را مشمول رحمت بى‌پایان خود بگرداند.

آرى طلاب این دو روز را در کنار رودخانه و شب را در مسجد کوفه یا سهله مى‌گذراندند، و یک‌بار اتفاق افتاد که من در گروهى که جناب شریفى هم در آن بود قرار گرفتم. یکى از حضار پیشنهاد مشاعره در ابیات و اشعار حافظ را نمود، بدین ترتیب که به برنده جایزه‌اى داده شود. شریفى در این مسابقه شرکت ننمود، اما به‌عنوان مستمع آزاد حضور داشت. در هفته اول مسابقه به نتیجه نهایى نرسیدند و برنده‌اى تعیین نگردید؛ لذا قرار گذاشتند هفته بعد مسابقه ادامه پیدا کند، مشروط بر آنکه نفر بعدى بتواند بیت بعد از بیت گفته شده یا قبل از آن را بگوید؛ این مسابقه بدین ترتیب بسیار دشوار گردید. عجیب آنکه این‌بار شریفى هم در مسابقه شرکت نموده و هم برنده مسابقه اعلام گردید. از او پرسیدم که موضوع از چه قرار بوده است؟ و او در عین ناباورى من پاسخ داد که در طول هفته دیوان حافظ را با خود داشته و در فرصتهاى معین آن را مطالعه مى‌کردم. گفتنى است که مکان مسابقه در جاى معینى بود، و زمان مسابقه در طول روز انجام مى‌گردید. من ماجرا را براى پدر تعریف کردم و او گفت: این یکى از آثار مواظبت (استمرار) بر قرائت آیه الکرسى و دو «معوّذه» است.

 شریفى داراى مجموعه کتب خطى است که برخلاف سایر آثار او از دستبرد و پاره شدن به دست حاکمان رژیم سابق در امان مانده است.

٣٠٣

در اینجا قسمتى از شرح حال نامبرده را به قلم جناب آقاى شیخ على شریفى-فرزند ایشان-به نگارش درآمده است تکمیل مطالب دربارۀ زندگى اجتماعى، علمى و سیاسى ایشان مى‌آوریم:

او در سال ١٢٨٢ شمسى در شهر «زابل» از توابع سیستان متولد شد. پدر او شیخ محمد على، معروف به «آقا حاجى» ، از علماى جلیل القدر بود. همچنین جدّ او شیخ اسماعیل از بزرگان اهل علم و از مخالفان نفوذ انگلیسى‌ها در دوره قاجاریه در ایران بود؛ مبارزات طاقت‌فرساى او معروف است. مقدمات را نزد پدر خود فراگرفت، سپس براى تکمیل تحصیلات حوزوى به مشهد مقدس امام رضا علیه السلام رفت؛ در آنجا ادبیات و فقه و اصول و فلسفه را نزد بزرگان زمانه (ادیب نیشابورى، حاج محقق قوچانى، ملا عباس على فاضل، حاج میرزا مهدى خراسانى، معروف به «آقازاده بزرگ» ، فرزند آیت‌الله العظمى شیخ ملا کاظم خراسانى آخوند) فراگرفت. آنگاه جهت حضور در درس فلسفه استادان اصفهان به آن شهر رفت، و از آنجا جهت حضور در درس آیت‌الله العظمى شیخ عبد الکریم حائرى و آیت‌الله العظمى حاج آقا حسین قمى به قم رفت. سپس جهت حضور در درس آیات عظام آقا سید ابو الحسن اصفهانى، میرزاى نائینى، و شیخ آقا ضیاء عراقى به نجف اشرف رفت، و در درس اخلاق و عرفان آیت‌الله سید میرزا على آقا قاضى طباطبائى، که تأثیر بسزایى در سلوک و اخلاق و نبوغ او گذاشت، حضور یافت. در اواخر حکومت پهلوى اول درحالى‌که گواهى‌هاى متعدد اجتهاد را از بزرگان اهل علم به همراه داشت به موطن خود «زابل» بازگشت.

در زابل امامت مسجد حسین‌آباد را، که جدّ او آن را بنا نهاده بود، به عهده گرفت، ولى به کسى اجازه نمى‌داد که در آنجا به منبر رود. او ارشادات و وعظ خود را براى شاگردان برگزیده خود القا مى‌نمود، ولى همین‌قدر هم براى سرسپردگان حکومت قابل تحمل نبود. به‌همین‌جهت او را به خاطر منبر رفتن در جایى که مطلقا این کار ممنوع بود چند روزى بازداشت نمودند و سپس آزاد کردند.

 هنگامى که حکومت پهلوى اول از بین رفت و تا حدى آزادى‌ها فراهم شد شیخ بلافاصله فعالیتهاى اجتماعى و دینى خود را آغاز نمود و به بازسازى مسجد و حسینیه، در زمینهاى اجداد خود، پرداخت. در کنار مسجد، مدرسه‌اى هم جهت استفاده طلاب

٣٠۴

بنا نمود. در این مدرسه طلاب دینى به تحصیل پرداختند. مجالس عزا و ارشاد هم در طول سال، و بخصوص در ماههاى محرم و صفر، در مسجد و حسینیه بر پا مى‌گردید.

على‌رغم فشارهاى حکومت و دست‌نشاندگان آنها، خانهاى «قاینات» هم، یعنى عشایرى که حکومت بر آنها تکیه داشت، از این مانع مى‌شدند که حتى مردم به مدارس بروند، از ترس آنکه مبادا با کسب آگاهى و پى بردن به حقایق امور از زیر بار سلطه نفوذ آنها خارج شوند، و بیشتر براى اینکه مردم را استثمار نمایند ترجیح مى‌دادند مردم در جهل و نادانى و بیمارى بسر برند. اما شیخ با این وضع مخالفت مى‌ورزید و مردم را به مقاومت در برابر کاندیداهاى دولتى در انتخابات تشویق مى‌نمود، و لذا خانه او همواره پناهگاه مستضعفان و خواستاران آزادى بود. آنان همواره از دولت مى‌خواستند که به وضعیت فرهنگى، بهداشتى و اجتماعى منطقه برسد، اما کو گوش شنوا.

 در انتخابات مجلس شوراى دورۀ ١٩، با راهنمائى آیت‌الله آقا سید ابو القاسم کاشانى، جهت نمایندگى منطقه خود در مجلس، از طرف توده مردم کاندیدا شد.

دست‌نشاندگان شاه فرد دیگرى را کاندیدا نمودند و از همان آغاز کار جهت به دست آوردن آراء بیشتر مردم به نفع کاندیداى خود به تقلب و حیله دست زدند؛ تا جایى که خشم مردم برانگیخته شد و سبب آشوب و برخورد بین دو طرف گردید؛ عده‌اى از دو طرف کشته شدند، حکومت نظامى اعلام گردید، و شیخ و عده‌اى از طرفدارانش روانه زندان و دادگاههاى ساختگى شدند؛ همۀ مسئولیت آشوب را به گردن او گذاشتند و در نتیجه، با جمعى از طرفداران، با اعدام محکوم شد. ولى به علت مداخله «دکتر مصدق» از اجراى حکم خوددارى شد و او که در این هنگام رئیس دولت بود دستور داد محکومان به اعدام به تهران منتقل شوند.

 در زندان تهران آیت‌الله کاشانى از او دیدن کرد و از ماجراى و توطئه آگاه گردید و دریافت که پرونده ایشان در دست مقامات نظامى است. او از وزیر دادگسترى «دکتر لطفى» خواست که هرچه زودتر به مسئله رسیدگى کند و تصمیمات مقتضى را اتخاذ نماید. وزیر اظهار داشت که در پرونده او مطلبى که او را محکوم کند یافت نمى‌شود، اما دربار اصرار دارد که او در زندان باشد. آیت‌الله از این پاسخ برآشفته شد و بر سر او فریاد کشید و به او گفت اگر قادر نیستى و عرضه ندارى اقدامى جدى در این مورد بنمایى

٣٠۵

بهتر است استعفا دهى!

از طرفى آیت‌الله العظمى بروجردى با دربار تماس مى‌گیرند و در این خصوص با شاه صحبت مى‌کنند و این‌طور مطرح مى‌کنند که اگر شیخ گناهى دارد آن را اعلام نمائید و در غیر این صورت او را از زندان آزاد کنید؛ من اجازه نمى‌دهم که شخصیتى روحانى بدین صورت مورد اهانت قرار گیرد و بدون محاکمه زندانى شود. او بدین‌وسیله آزاد گردید.

 از زندان که آزاد شدند گروهى از موجهین از او خواستند که در تهران اقامت کنند، ولى بزودى از طرف آیت‌الله العظمى بروجردى دستور صادر شد که فورا به زابل بازگردد و به کار خود ادامه دهد. دوران زندانى بودنش بر او فشار زیادى آورده بود، بخصوص به علت شکنجه‌هائى که بر او روا داشته بودند از ناراحتیهاى قلبى و عصبى رنج مى‌برد.

 ازاین‌روى در تاریخ ١٧/١٠/١٣۴٨ هجرى شمسى به علت سکته شدید قلبى دار فانى را رها کرده و به نداى خداى خود لبیک گفت، پیشامدى که منطقه را در سوگ و اندوه او فروبرد. از آنجا که مسجد و حسینیه و مدرسه علمیه مورد بحث در زابل میراث جدّ ایشان، یعنى حاج شیخ اسماعیل بود تولیت آن بعد از ایشان (آقا میرزا ابراهیم شریفى) باید به عهده فرزند ارشد ایشان که لباس روحانى به تن داشته باشد مى‌بود. پس از روى کار آمدن حکومت جمهورى اسلامى و نوسازى آن مرکز و نامگذارى آن به نام «مدرسه امام صادق علیه السلام» مقتضى است که تولیت مرکز مذکور و اداره شئون آن به عهده فرزند ارشد ایشان، یعنى شیخ على شریفى، حفظه الله، قرار گیرد.

 از حکایات نادرى که لازم است در پایان این بخش به آن اشاره شود خاطره‌اى است که ایشان از دوران زندان برایم نقل کردند: هنگامى که نزدیک بود یأس و ناامیدى در مورد آزادیم از زندان بر من چیره شود در خواب سیدى، را در لباس روحانى دیدم (نامش را به من نگفت) ؛ او به من گفت که فردا آزاد خواهم شد و بر من تأکید نمود که فلان علویه را فراموش نکن؛ علویه‌اى که در نجف اشرف است. فرداى آن شب یکى از دوستان از من در زندان دیدن کرد و به من اطلاع داد که به نجف خواهد رفت؛ به او مقدارى وجه دادم تا به علویه مورد بحث که مى‌شناختم بدهد و براى من یقین حاصل شد که آزاد خواهم شد؛ لذا از جاى برخاستم و به جمع‌آورى اثاثیه خود پرداختم و در انتظار زندانبان نشستم که بیاید و خبر آزاد شدن مرا به من بدهد. اما زمانى که نزد من آمد

٣٠۶

سردرگم و مدهوش شد که چگونه از این خبر آگاه بودم و منتظر آمدن او بودم. اثاثیه خود را بسته و مهیاى خروج بودم.

 خداوند او را در دریاى رحمتش فروبرد. او استاد دوره مقدماتى من بود و به من چگونگى بحث و تحقیق علمى و مراقبتهاى آداب و رسم و رسومات مذهبى را آموخت. خداوند راه صحیح را به ما بنمایاند؛ او یاور ما است.

آیت الحق//سیدمحمد حسین قاضی

آیت الحق(قسمت پنجم)ادامه شرح حال اقا سید علی قاضی

اکنون ترجمه حدیث «عنوان البصرى» :

«پیرمردى بود که نود و چهار سال از عمر او مى‌گذشت. او چنین مى‌گوید: سال‌ها بود که نزد مالک ابن انس رفت و آمد داشتم ولى هنگامى که جعفر بن محمد صادق (علیه السلام) به مدینه آمد نزد او رفتم و قصد من آن بود که به‌جاى انس ابن مالک مطالب و معارف خود را از ایشان فراگیرم، ولى یک روز به من چنین گفت: من آدم بدهکارى (بدهکار خدا) هستم و مرا در هریک از ساعات شبانه روز ذکر و دعائى است که باید انجام دهم، پس مرا از کار خود بازمدار، نزد مالک رفته همچون گذشته مطالب خود را از او بگیر.

(از شنیدن این سخن) غمگین شدم و از حضرتش خارج شدم و نزد خود چنین گفتم:

اگر در من چیز قابل توجهى مى‌دید مرا از خود دور نمى‌کرد. پس وارد مسجد حضرت رسول (صلى الله علیه) شده و سلام کردم و روز بعد به مسجد حضرت پیامبر (صلى الله علیه) -روضه-آمدم و دو رکعت نماز خواندم و چنین دعا کردم:

«أسألک یا الله یا الله ان تعطف على قلب جعفر، و ترزقنى من علمه ما اهتدى به الى صراطک المستقیم» (خداوندا از تو مى‌خواهم دل جعفر را نسبت به من متمایل گردانى و به من از دانش او عطا فرمایى، همان دانشى که به‌وسیله آن به راه مستقیم تو هدایت شوم) .

سپس غمگین به خانه بازگشتم و نزد مالک ابن انس نرفتم. این به خاطر عشقى بود که نسبت به جعفر پیدا کرده بودم. هرگز از خانه خود خارج نمى‌شدم مگر براى نماز واجب، تا اینکه صبرم تمام شد. روزى بعد از ظهر لباس پوشیده نزد جعفر رفتم، خادمى به در خانه آمد و پرسید حاجت تو چیست؟ گفتم: سلام کنم بر آن شریف، گفت در حال نماز است. . . پس از اندک زمانى که در درگاه خانه ایستادم آن خادم آمد و گفت: على برکه الله (بفرما) . وارد خانه شدم و سلام کردم و ایشان (علیه السلام) جواب سلام دادند.

٢٠٢

و گفتند: بنشین خدا تو را بیامرزد، کنیه‌ات چیست؟

گفتم: ابو عبد الله.

گفت: خدا کنیه تو را نگهدارد و به تو توفیق عنایت فرماید، بگو ببینم خواست تو چیست؟

نزد خود گفتم: اگر از زیارت او غیر از این دعا نمى‌بود باز هم مرا زیاد بود.

سپس سر برداشته فرمود: مسئله تو چیست؟

گفتم: از خدا تقاضا کرده‌ام دل تو را نسبت به من متمایل نماید و به من از دانشى که به تو داده است عنایت فرماید و اکنون امیدوارم آنچه را خواسته‌ام آن شریف! به من عنایت فرماید.

فرمود: اى ابا عبد الله علم به زیاد آموختن نیست، بلکه علم نورى است که به دل هرکس که خداوند اراده کند او را هدایت نماید مى‌تابد؛ پس اگر خواهان علم هستى، نخست از خود بخواه که حقیقت بندگى را قبول کنى و به کمک آن طلب علم کن و از خدا سؤال کن و بخواه تا خدا هم به تو بیاموزد و عطا نماید.

گفتم: اى شریف. . .

فرمود: بگو یا ابا عبد الله.

گفتم: اى ابا عبد الله حقیقت بندگى چیست؟

فرمود: سه چیز. . .

-اینکه بنده نسبت به آنچه خداوند به او داده است احساس مالکیت ننماید. زیرا بندگان را دارائى نیست؛ ثروت را از آن خدا مى‌دانند و آن را جائى مصرف مى‌کنند که خداوند دستور داده است.

-براى خود مآل‌اندیشى نکند.

-و همه سرگرمى و اشتغالات او پیرامون اوامر و نواهى خداوند متعال باشد.

پس هرگاه بنده نسبت به چیزهائى که خداوند به او تفضل نموده است احساس مالکیت ننمود، انفاق کردن آن مال براى او آسان مى‌گردد؛ و هرگاه بنده تدبر درباره خود را به مدبر خود واگذار نماید، پیش‌آمدهاى ناگوار دنیا براى او ناچیز مى‌گردد؛ و هرگاه بنده خود را مشغول به اوامر و نواهى خداوند کند، هرگز به ریاکارى و مباهات

٢٠٣

نمى‌پردازد. پس هرگاه خداوند این سه چیز را به او عطا نمود دنیا و همچنین شیطان و مردم به چشم او ناچیز و سهل مى‌گردد و دیگر دنیا را از روى زیاده‌طلبى و تفاخر نمى‌طلبد، و هرگز آنچه را نزد مردم است به خاطر عزت و بزرگوارى خود نمى‌طلبد و روزگار خود را به بطالت نمى‌گذراند.

این اولین مرحله تقوى است؛ خداوند متعال مى‌فرماید: «تِلْکَ اَلدّٰارُ اَلْآخِرَهُ نَجْعَلُهٰا لِلَّذِینَ لاٰ یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فَسٰاداً وَ اَلْعٰاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ (ما در آخرت «بهشت» را براى آنان اختصاص دادیم که در زمین اراده علو و فساد و سرکشى ندارند.

گفتم: اى ابا عبد الله مرا سفارشى کن.

پس فرمود: تو را به نه چیز سفارش مى‌کنم که آنها سفارش‌هاى من است به کسانى که خواهان راهیابى به خداوند مى‌باشند و از خداوند مى‌خواهم که تو را براى انجام آنها موفق بدارد.

سه چیز از آنها درباره تربیت و تأدیب نفس، و سه دیگر دربارۀ بردبارى و سه دیگر درباره دانش است. پس آنها را به خاطر بسپار و هرگز دست‌کم مگیر.

عنوان گفت: پس دل خود را آماده پذیرش آنها نمودم.

پس فرمود: آنهائى که درباره ریاضت نفس‌اند:

-مبادا غذائى را از روى بى‌میلى بخورى که سبب کودنى و ابلهى مى‌گردد.

-هرگز غذا مخور مگر بهنگام گرسنگى.

-و هرگاه خورد چیز حلال بخور و اسم خدا ببر و به یاد آور این حدیث حضرت پیامبر (بر او و خاندانش درود باد) را: «انسان هیچ ظرفى چون شکم را از شر پر ننموده است؛ اگر ناچاریم، پس یک سوم آن را براى طعام و یک سوم براى نوشابه و یک سوم آن را براى تنفس خود اختصاص دهیم.

و اما سه امرى که درباره بردبارى است:

-هرکس به تو بگوید: اگر یکى بگوئى ده برابر آن را خواهى شنید، به او بگو: اگر ده کلمه بگوئى پاسخ یکى را هم از من نخواهى شنید.

-و هرکس به تو دشنام داد به او بگو: اگر آنچه مى‌گوئى حقیقت دارد از خداوند براى خود طلب مغفرت مى‌کنم و اگر آنچه مى‌گوئى دروغ است از خداوند براى تو

٢٠۴

طلب مغفرت مى‌کنم.

-و هرکس تو را به بدى تهدید کرد پس تو به او وعده نصیحت و دعا بده.

و اما آنهائى که درباره علم مى‌باشند:

-آنچه نمى‌دانى از علما بپرس، و مبادا که آنها را براى حواس‌پرتى یا آزمایش مورد سؤال قرار دهى، و هرگز کارى طبق رأى خود انجام مده.

-و همیشه احتیاط را از دست مده.

-از فتوا دادن گریزان باش، چون گریز از شیر؛ و گردن خود را براى رفتن به جهنم پل قرار مده.

سپس فرمود: بلند شو اى ابا عبد الله که تو را نصیحت نمودم و وقت ذکر و ورد مرا بر من خراب نکن که من نسبت به خود آدمى بخیل هستم و درود بر کسانى که از راه راست پیروى مى‌کنند.

پایان ترجمه حدیث «عنوان البصرى»

خداوند متعال فرماید: «کُلُوا وَ اِشْرَبُوا وَ لاٰ تُسْرِفُوا» ؛ و مى‌فرماید: «وَ عِبٰادُ اَلرَّحْمٰنِ اَلَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى اَلْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذٰا خٰاطَبَهُمُ اَلْجٰاهِلُونَ قٰالُوا سَلاٰماً . وَ إِذٰا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرٰاماً (و بندگان خاص خداوند رحمان آنان‌اند که بر روى زمین به تواضع و فروتنى روند و هرگاه مردم جاهل به آنها خطاب (و عتابى) کنند با سلامت نفس (و زبان خوش) جواب دهند)» ؛ و فرمود: «وَ لاٰ تَقْفُ مٰا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ اَلْفُؤٰادَ کُلُّ أُولٰئِکَ کٰانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً (و هرگز به آنچه علم و اطمینان ندارى دنبال مکن که چشم و گوش و دل همه در پیشگاه خدا مسئولند)» .

ملاحظه مى‌فرمائید که این حدیث، چه از نظر سبک و چه از نظر بیان، حدیث بسیار روشنى است؛ هم علما و هم اقشار مختلف مردم مى‌تواند آن را به کار بندند و الحق سخنى جامع است که جز از مصادر وحى و الهام الهى صادر نمى‌شود.

دل خود را آماده پذیرش آنها نمودم: یعنى دل خود را از هرآنچه آن را به خود مشغول مى‌کند فارغ و خالى کردم، تا سخن ایشان را نیکو فراگیرم. خداوند متعال فرماید: «سَنَفْرُغُ لَکُمْ أَیُّهَ اَلثَّقَلاٰنِ (اى گروه انس و جن به زودى به حساب کار شما خواهیم پرداخت)» . از این گفته است: (سأتفرغ لتأدیبک.) زیرا آدم فارغ براى پذیرش

٢٠۵

آموزش‌ها آماده‌تر است، و الله اعلم.

و اینکه (علیه السلام) مى‌فرماید: به کسانى که خواهان (مرید) راهیابى به خداوند هستند. کلمه «مرید» بین اهل سلوک فراگیر شده است و به نظر ایشان منظور از «مرید» کسى است که در خدمت استادى معین درآید تا دست او را بگیرد و او را به مراتب عالیه برساند.

منظور از «ورد» در قدیم بخشى از قرآن بوده است که هر روز و شب خود را ملزم به تلاوت آن مى‌کردند. اما متأخرین آن را اصطلاحا به کلماتى گویند که استاد (مرشد) ، جهت از بین رفتن موانع در راه رسیدن به هدفهاى عالى عرفانى، دستور تکرار آن را داده است.

و به مناسبت به کار رفتن کلمه «استاد یا راهبر» باید بگویم که ایشان درباره استاد (مرشد) و راهنما نظر خاصى داشتند و مى‌فرمودند: اگر نصف عمر خود را صرف یافتن راهنما نمائید زیانى متوجه شما نشده است، زیرا با یافتن استاد و راهنما نصف راه را پیموده‌اید، زیرا براى سالک بى‌نیازى از استاد دانا، که مراحل تهذیب نفس را طى نموده باشد و به مرحله انسان کامل رسیده باشد، غیرممکن است، و این به خاطر قدرت و توانائى‌اى است که استاد در راهنمایى شاگرد (مرید) دارد و به خاطر تجربه‌اى است که در طى کردن این مراحل دشوار سیر و سلوک آموخته است. این مطلب را حضرت علامه طهرانى بواسطۀ علامه طباطبایى از مرحوم قاضى نقل نموده است.

با اینکه مایل نیستم به بحثهایى کشانده شوم که احتمالا نتوانم از عهدۀ آنها برآیم، و اینکه پاره‌اى مباحث جاى بخصوص خود را دارند، و در کتب مربوط به‌طور مفصل مورد بررسى قرار گرفته‌اند، شاید هم به خاطر اینکه نظرات خاص خود را با نظر دیگران تلفیق ننمایم-آرى بخاطر این مسائل و مسائل دیگر-مایل بودم به چنین مباحثى کشانده نشوم. اما اکنون مشاهده مى‌کنم که مجبورم براى توضیح پاره‌اى مسائل، اگرچه به‌طور گذرا، به پاره‌اى موضوعات اشاره نمایم تا براى توضیح نظرات و گوشه‌هایى از شرح حال شخصیت آیه الله قاضى توضیحاتى مقدماتى را فراهم نماید.

یکى از این مسائل، مسئله استاد و راهنما است، که منظور راهنماى عام و راهنماى خاص است. منظور از اولى شخصیتى نورانى است که مشمول عنایات الهى شده است و

٢٠۶

فقط او است که واسطۀ کسب لطف و فیض ازلى است. . . او راهنماى عام است و در هیچ زمان و مکان واحدى جز یک نفر نمى‌تواند باشد. مقصود از این شخصیت بزرگوار در زمان غیبت کبرى حضرت حجت منتظر (علیه السلام) است، که دسترسى به ایشان بدون واسطه امکان‌پذیر نیست؛ لذا واسطه‌اى لازم است تا به‌واسطۀ او به ایشان دسترسى پیدا کنیم و از انوار الهى او و از حقائق الهى مکنون در نزد او مستفیض گردیم. . . این شخص واسطه، از نظر فقها باید «فقیه جامع‌الشرایط» باشد و از نظر اهل سیر و سلوک همان استاد یا راهنما یا مرشدى خواهد بود که جامع موهبت‌هاى اخلاقى و کمالات نفسانى است.

منظور از ذکر این مقدمه مطرح کردن نامۀ زیر است که غالبا موضوع بحث و اظهار نظرهاى مختلف شاگردان ایشان بوده است. ما، به خاطر وجود پاره‌اى پیچیدگى‌ها و ابهامات موجود در آن، همه نامه را مورد بحث قرار نمى‌دهیم؛ زیرا اصل آن نزد ما موجود نیست، ولى آغاز نامه با چند بیت شعر شروع مى‌شود که در اینجا مى‌آید، تا پیش درآمدى باشد جهت وارد شدن در مطلبى جدید، ان‌شاءالله:

سننت لهذا الرمح غربا مذلّقا//و أجریت فی ذا الهند و انی رونقا
همان‌طور که ملاحظه مى‌فرمایید قصیدۀ آیه اللّه قاضى با این بیت از قصیده «شریف رضى» شروع مى‌شود و در پاسخ به یکى از شاگردان خود شریف رضى (رحمه الله علیه) است.

ترجمه: تو سر این نیزه را خوب تیز کرده‌اى و آن را براى همیشه کارا نموده‌اى.

شرح: در تو استعداد و زمینه‌هاى موفقیت براى درک مراتب عالیه احساس مى‌شود.

و بشّرت میعاد اللقا طاب عرفه//و طیّب لی روحا و عطرا منشقّا
ترجمه: به تو بشارت دیدارى عطرانگیز داده شده است.

و ما کان غورا من معینی فأنبطت//و ما کان ذبلا من غصونی فأورقا
ترجمه: چاهاى گود من (به علت نرسیدن به آب) بالاخره به آب رسید و جوشان شد و شاخه‌هاى درخت پژمرده شده من شاداب گردید.

و ما کان فیه من ضلال غدا هدى//و ما کان فیه من ظلال فأشرقا
ترجمه: آنچه در آن گمراهى بود بدل به هدایت شده و آنچه سایه بود به روشنائى بدل شد.

٢٠٧

و لم یبق بعد المجد مجد فیرتجى//و لا مرتقى فضل إلیه فیرتقى
ترجمه: با رسیدن به این مرتبت دیگر نه منزلت والائى است که خواهان آن شوى (باشیم) و نه قله فضل و شکوهى است که بر آن رویم.

فإن صحّ هذا الفأل فالدین عندنا//کذا الدنیا و العز و الفخر و البقا
ترجمه: اگر این فال درست درآید ما هم دین و هم دنیا و هم عزت و افتخار و جاودانگى داریم.

و لا غرو أن أعطاک تاج کرامه//و ترفع ما بین الموالین بیدقا
ترجمه: عجب نیست (که خداوند متعال) به تو تاج بزرگى بخشید و اینکه بین هواخواهان راهنما و پیشوا باشى.

و لا عجب فالأمر للّه کله//و قد کنت ماء ثم لحما مخلّقا
ترجمه: آرى تعجبى ندارد که همه چیز به دست او است، تو همانى که آبى و بعد گوشتى نرم (و ناتوان) بودى.

فهیاک إنسانا بأحسن صوره//و علّمه منه البیان فأنطقا
ترجمه: پس تو را به هیئت انسانى کامل درآورد و به او توانائى سخن گفتن آموخت و گویا کرد.

فحمدا لرب الخلق حمدا یخصهو ما لمزید الفضل أحرى و أخلقا
ترجمه: پس سپاس گویم خداى بندگان را سپاسى شایسته او، و هرآنچه براى مزید لطف او شایسته است.

و صلّ على خیر الأنام و آله ال‍//طاهر صفو العالمین و منتقى
ترجمه: و درود بفرست بر بهترین خلق (خدا) و خاندان پاک او، برگزیده عالم.

و أرجو لک الفضل العظیم بفضلهم//فأوف بوعد الصادقین و أصدقا
ترجمه: که من براى تو، از کرم ایشان، کرامت بزرگ آرزو مى‌کنم، پس به وعده‌هاى خود وفا کن همانند وفاکنندگان صادق.

و لکن تثبّت فی الذی قلت إنه//علوت من الطود الشوامخ مزلقا
ترجمه: اما در آنچه مى‌گوئى دقت کن و ثابت قدم باش، تو بر فراز کوه بلندى (از کرامت) رفته‌اى که بسیار لغزنده (و خطرناک) است.

٢٠٨

فما وافق القرآن وافقه و الذی //یخالفه القرآن خالف توفّقا
ترجمه: پس هرآنچه را که با قرآن موافق است تو با آن موافق باش، و با آنچه مخالف است مخالف باش تا موفق شوى.

فإنّ ولیّ الأمر و الغائب الذی//تشوق قلبی نحوه و تعشّقا
ترجمه: همانا ولى امر غائب کسى است که دل من نسبت به او پرکشش و واله است.

إذا شرف الدنیا بنور ظهوره//سیعرف بالقرآن و العلم و التقى
ترجمه: دنیا را با ظهور خود مشرف گرداند، آنکه به قرآن و دانش و تقوى شهره خواهد بود.

همان گونه که اشاره شد بیت اول این قصیده از آن سید شریف رضى است و درآمدى است بر قصیده‌اى که سید در پاسخ به استاد خود أبى اسحاق صابى داده است. و خلاصه داستان از این قرار است که گویا استاد سید، در چهره او نشانه‌هاى بزرگى و تعالى و رسیدن به مناصب عالیه را مى‌بیند تا جائى که دست به سرودن قصیده‌اى در ثنا و منقبت و آینده درخشان شاگرد خود مى‌زند و در پاسخ به آن قصیده سید این قصیده را با این درآمد مى‌سراید. این توضیح براى این داده شده است که رابطه سرودن این قصیده توسط آیت‌الله قاضى (رحمه الله علیه) با قصیده اصلى شریف رضى روشن گردد. نکته‌اى که لازم است در اینجا بدان اشاره شود موضوع دو قصیده است. قصیده نخستین که استاد سید رضى در ثناى سید رضى سروده است تا حد زیاد در مورد درک مدارج عالى در مسائل دنیوى است، ولى موضوعات قصیده آقاى قاضى (اعلى الله مقامه) درک درجات عالى معنوى و عرفانى است.

پاره‌اى توضیحات پیرامون چند اصطلاح موجود در اشعار فوق و اشاره‌اى به چند نکته توسط مؤلف که مترجم همچون موارد دیگر، گاهى آنها را تلخیص نموده است:

اذا شرف الدنیا. . . اشاره به ظهور حضرت حجت (علیه السلام) است که با تشریف‌فرمائى خود ابهام بسیارى از مسائل قرآن کریم برطرف مى‌گردد و برطرف شدن این ابهامات یکى از علل برجسته ظهور مبارکش مى‌باشد، و بدون انجام این امر خطیر چه بسا رسالت پیامبران ناتمام بماند.

عامه مسلمانان بر این اعتقاداند که اگر یک روز هم از عمر این جهان باقى‌مانده باشد

٢٠٩

خداوند آن روز را بقدرى طولانى مى‌گرداند که توسط فردى از اهل بیت پرده از روى اسرار قرآن کریم و حقایق نهانى کتاب مقدس کنار رود.

و بشرت میعاد اللقا. . . در بیت دوم، بشارت دیدار، مطلوب اکثریت بزرگان بوده است، همچنان‌که مورد توجه مخاطب قصیده یعنى سید حسن اصفهانى معروف به مسقطى بوده است، که درعین‌حال نماینده آیت‌الله العظمى سید ابو الحسن اصفهانى (قدس سره) در مسقط عمان مى‌باشد.

آرى این مسئله همواره مورد توجه شیعه امامیه بوده است، منتها براى رسیدن به این هدف گاهى افراد خود را دچار مشکلاتى نیز مى‌نمایند، چه به تصور خود با مشرف شدن به دیدار مى‌توانند بسیارى از مشکلات و امور خفیه را در محضر مبارکش حل نمایند و به مراتب و درجات عالیه نائل آیند. اما باید دید آیا توانائى و استعداد دیدار حضرتش را داریم؟ ! اما آن‌گونه که پاره‌اى از بزرگان معاصر نقل نموده‌اند گویا این استعداد در ما ضعیف است.

اکنون به نامه‌اى مى‌پردازیم که جناب ایشان به سید حسن الهى طباطبائى، برادر کوچکتر مرحوم علامه طباطبائى-صاحب المیزان-، نگاشته‌اند. این نامه و نامه‌هاى بسیار دیگرى را، اگرچه به زبان فارسى است، براى شما عینا نقل مى‌کنم و سپس به شرح نکاتى از آنها مى‌پردازم تا شاید موفق شوم تا حدى این عدم توانائى و ترس از دیدار را روشن سازم:

«عزیز دلم، مورخه هفتم شوال، که هشت در بهشت تفتیح، و لئالى درر علوم و معارف را تصفیه و تجلیه و تلمیح. . . و اشکالات عویصه را بلسان فصیح اشارت، و رسیدن بعضى احوالات شریفه را بشارت، و بمحاسن ظنون عقل افسرده را اغارت، و از سکوت از جواب هم از جسارت خائف است. و لا بد است هرچه باشد. . . دو کلمه جواب بنحو اختصار عرض مى‌شود. . .

اولا خودتان مى‌دانید-و الا بدانید-که این مطلب فى الحضور بنحو اشاره القاء مى‌شود. . . که احتمال مى‌رود به غیر اهل برسد. . . و تمام مطالب حضرت عالى در چند بیت شعر عربى عرض شد. . . و فى‌الجمله جواب لازم است. (مختصرى هم بدین صورت بیان مى‌شود) .

٢١٠

ذکر بعضهم قال: کنت أتعبد فى مکان خال. . . إذ دخل علىّ احد، فذعرت، یعنى: على غیر میعاد. . .

فقال لى: لا تخف. . . فان من أنس بالله لا یخاف.

فقلت: یا سیدى بم یصیر الأبدال أبدالا؟

فقال: بالست الذى ذکره. . . و منها التوکل.

بلى کارى که شده زود به آن کلمه جلیله چسبیده‌اید، بهتر است باذکار مرکبه برگردید.

(بقیه مطالب در پارچه کاغذ على‌حده عرض مى‌شود) .

و بعد از قدرى. . . حصول استعداد هم. . . ترقى یک جور دیگر است که عرض مى‌شود. به این کلمه جلیله مراجعه ننمائید، تا استعداد کامل شود.

از ترتیبى که آگاهان فرموده‌اند نمى‌شود تخلف کرد.

حرف را بر خود راه ندهید.

عجله ننمائید.

رفق را شعار خود نمائید.

و از اوراد بدادن غیر مضایقه نیست. . . الا اینکه محل را ملاحظه نمائید، تا طلب صادق ندیدید ندهید.

و اذاعه اسرار حرام است.

و اجازه دیگر لازم نیست.

و بنده با قرآن استخاره نمى‌کند.

و تمام طرق. . . توسل به ائمه اطهار و توجه تام به مبدأ است.

چونکه صد آمد. . . نود هم پیش ما است.

با دراویش و طریق آنها کارى نداریم.

طریقه. . . طریقه علما و فقها است، با صدق و صفا.

بلى هم‌صحبت لازم است. . . اگر نشد. . .

و دستور کلى به مراجعات کثیره معلوم مى‌شود. . . یک‌دفعه دستور دادن چطور مى‌شود الآن عریضه‌نگار مى‌شوم، یک نفر مخل و نامحرم تشریف دارد، ببینید حال بنده چه است؟ ! کاغذ را جورى مى‌گردانم که او نبیند، خیلى عفو فرمائید، بیشتر از این عرض

٢١١

ندارم. صورت دیگر على‌حده نوشته شده است. سپس نامه را با این دو بیت عربى به پایان مى‌برند:

فدیتک لو عرضت علیک شوقی//یملّ السمع من طول الکلام
ترجمه: فدایت شوم هرگاه بخواهم مراتب علاقه خود را به تو توضیح دهم، همانا از درازى سخن گوش به ملال آید.

فإنی بعد بعدکما کشمس//لقد کسفت و صارت فی ظلام
ترجمه: که من بدون شما مانند آفتابى هستم که به علت کسوف در تاریکى قرار گرفته است.

و همراه همین نامه چند بیت شعر عربى است بدین مضمون:

و قد کان قلبی قبل ذا عنک لاهیا//و لکنه شوقته فتشوّقا
ترجمه: پیش از این قلب من از تو غافل بود، ولى آن را به شوق آوردى پس به شوق آمد.

فلا توجلن لا تعجلن و توکلن//و رفقا لعل اللّه یجعل مرفقا
ترجمه: مترس، عجله مکن، توکل نما، آرام باش شاید که خداى متعال مورد لطف قرار دهد.

فلا تربح الأزواد قطّ بجمعها//و قد ربح الأعواض من کان أنفقا
ترجمه: زیاده‌طلبى تو در طى مراحل و گرفتن مطالب جدید سودى ندارد، تو فعلا به آنچه دارى عمل کن که فایده بسیار خواهى دید.

و لا تعجلن فالأمر قسم مقدّ//رسیأتیک ما ترضى و تأخذ فی الرقى
ترجمه: شتاب مکن که سهم هرکس تقدیر و تعیین شده است و سهم خوشنودکننده تو خواهد رسید و به پیشرفت نایل خواهى شد.

توکل على الرّبّ الکریم أ لا ترى//کفایته من قد توکّل و اتقى
ترجمه: بر خداى کریم توکل کن مگر کفایت او را براى هر توکل‌کننده و پرهیزکارى نمى‌دانى؟ !

إلیک کتاب الحق فاقرأه ماکثا//لترقى به حتى تلذّد (فی ظ) باللقا
ترجمه: این قرآن در اختیار تو است پس آن را با دقت بخوان تا به مراتب عالى رسیده

و لذت برى.

٢١٢

و فی الصبح فاسجد شاکرا و مسبحا//تراک تراب الأرض لا أصل لاصقا
ترجمه: بهنگام صبح سجده سپاسگزارى را برقرار کن و او را ثنا بگو و آن‌چنان به خاک بچسب که گوئى جزء خاک زمینى (و دیده و محسوس نباش) .

«تصفیه» و «تحلیه» و «تخلیه» و «تجلیه» از مصطلحات اهل سیر و سلوک است. آنها عبارتند از مراحل تطهیر و تنزیه که لازم است سالک آنها را بگذراند تا به مرحله عمل به اوراد و تسبیحات برسد، آنگاه به کارهاى ذهنى و فکرى و نفسانى، مانند تمرین جهت دور کردن آنچه به ذهن خطور مى‌کند، و متمرکز کردن ذهن، و توجه به عوالم قلب، و سپس سیر و حرکت به سوى کمالات نفسانى، تا بدین‌وسیله نشانه‌ها بر او متجلى گردد و انوار و فیوضات و الطاف خدائى بر او تابیدن بگیرد.

راهیان سیر و سلوک این مراتب را در کتب خود مشروحا ذکر نموده‌اند. در صورت امکان، هنگام تلخیص رساله سید مهدى بحر العلوم (قدس سره) و ترجمه آنکه اخیرا در تهران منتشر گردیده است، به این موضوع اشاره‌اى خواهیم نمود.

بمحاسن ظنون عقل افسرده مرا اغارت. . . شاید منظور آن باشد که جناب ایشان خواسته‌اند بگویند که نامبرده به جنابش گمان نیک نموده‌اند، و شاید هم خواسته‌اند بگویند که باوجود کاهلى و سستى نسبت به من خوش‌گمان بوده‌اى، و این تفکر تو درباره من سبب وجد و نشاط من شده است. . . و همین طرز برخورد در بیت ذیل محسوس است که فرماید:

و قد کان قلبى قبل ذا عنک لاهیا//و لکنه شوقته فتشوقا
حرف را بر خود راه ندهید. . . که از آن به سخن دل (نفس) تعبیر مى‌کنند. و مقصود آن است که هرگاه سالک جهت آماده شدن براى ورد با خود خلوت کند یا اینکه قصد کند ذهن خود را از هر نوع مشغولیت ذهنى به دور نگهدارد (و آماده دریافت شود) ذهن دچار این پدیده و حالت (حدیث و سخن نفس) مى‌گردد و براى رهائى از این حالت نیاز به ریاضت شاق پیدا مى‌کند، و شاید هم، به تفاوت افراد، نیاز به زمانى طولانى پیدا کند.

اولا خودتان مى‌دانید. . . این مطالب عرفانى باید حضورى، بین استاد و شاگرد، القا

٢١٣

شود تا مبادا دست اغیار بیفتد، و این، کار صحیحى نیست.

زیرا روش ایشان سکوت و خوددارى از بیان اسرار و پنهان ماندن آن نزد خود بود.

و از مطلب چنین برداشت مى‌شود که گویا سؤال‌کننده به هنگام ذکر، نوعى ترس و تشویش خاطر او را فرا مى‌گیرد، بخصوص کسانى که به خلوتگاه مى‌روند و در مراحل نخستین مى‌باشند.

ارباب سیر و سلوک در کتب خود به این حالت به‌طور مفصل اشاره نموده‌اند، و گویا این حالتى است که پس از تکان شدیدى که انسان در نتیجه توجه و تمرکز به احوال قلبى دچار آن مى‌شود براى او حاصل مى‌گردد، حالات روحى‌اى که ضمن آن انسان سعى مى‌کند هرچه به ذهن خطور مى‌کند، رد و نفى نماید و کلیه حواس خود را در نقطه معینى متمرکز کند، و گرفتار صور مثالى‌اى مى‌شود که در مقابل او مجسم مى‌شوند و این در حالى است که حواس ظاهرى هنوز به فعالیت خود ادامه مى‌دهند، اما با روبرو شدن با این وضعیت، آدم به کلى دچار اضطراب و پریشانى و شاید هم ترس و وحشت مى‌گردد.

ولى بعدا در اثر تمرینات و عادت به مسلط شدن بر خود، دیگر حواس ظاهرى فاقد توانائى لازم مى‌شوند، و به هنگام خلوت کردن و خواندن اوراد به کلى از کار مى‌افتند.

بهمین جهت دل و حواس باطنى براى فعالیت، قوى مى‌گردد. اضافه مى‌نمایم که این مطالب با این الفاظ توسط صاحب‌نظران و اهل فن بیان نشده است، اما کوشش نمودم با این الفاظ درک مطلب را به ذهن نزدیک و آسان گردانم. این مطلب هم باید افزوده شود که تخیل و حالاتى که بر نفس آدمى مى‌گذرد و همچنین قدرت اوهام اثر و نقش بسیار با اهمیتى در به وجود آمدن این حالات غیر منتظره دارند.

کارى که شده. . . گویا این قسمت اشاره به این مطلب است که آنچه اتفاق افتاده است در نتیجه راهنمائى‌هاى ایشان نبوده است، زیرا مرید و خواستار، باید تعلیمات لازم را به خاطر جلوگیرى از پاره‌اى محذورات و حوادث غیر مترقبه، مرحله به مرحله از استاد فراگیرد.

و بعد از قدرى حصول استعداد. . . زیرا پیشرفت به صورت دیگر خواهد بود و استاد است که برحسب عرف ایشان، راهنما خواهد بود.

به این کلمه جلیله مراجعه ننمائید. . . مقصود آن است که دیگر این ورد مورد عمل را

٢١۴

انجام ندهد مگر هنگامى که اجازه استفاده از آن به او داده شود، یعنى پس از مهیا شدن به اندازه کافى.

از ترتیبى که آگاهان فرموده‌اند. . . سالک را برنامه‌هائى است که باید یک‌به‌یک آنها را طى نماید. در اصطلاح، به آنها «طریقه» گفته مى‌شود. روش و طریقه را معمولا مرشد بعدى از قبلى مى‌گیرد. به همین ترتیب در اینجا تذکر مى‌دهند که نباید از ترتیب ذکر شده تخطى نماید، همان روشهایى که «اهل معرفت» آنها را به کار بسته‌اند.

حرف را بر خود راه ندهید. . . مقصود آن است که به سخنان نفس خود توجه نکن، همان گونه که قبلا بدان اشاره رفت.

رفق را شعار خود نمائید. . . کلمه «شعار» به معنى لباس مماس به موى بدن است؛ چنین به نظر مى‌آید که منظور از آن عادت دادن و ریاضت دادن نفس به عبادت به صورت تدریجى است.

از دادن اوراد به غیر مضایقه نیست. . . یعنى ایشان (رحمه الله علیه) به‌عنوان مرشد با دادن اوراد، اعلام موافقت مى‌فرمایند، منتها تحت شرائط خاصى.

اذاعه اسرار حرام است. . . پنهان کردن اسرار و حرام بودن انتشار آنها را مورد تأکید قرار مى‌دهند. زیرا علماى اخلاق و عرفان بر این امر اتفاق‌نظر دارند، و آن را مورد تعهد و التزام خود قرار داده‌اند. و آن را عللى است که در جاى خود بدانها اشاره خواهد شد، اما بطور خلاصه مى‌توان آنها را این‌گونه بیان نمود:

مرشد و شیخ مانند طبیب است و احوال مریضان، اسرارى است که باید آنها را پنهان داشت، از طرفى نباید هرچه را که بدان آگاهى پیدا مى‌کنیم بر زبان آوریم؛ نفوس و عقول ما جهت پذیرش امور، از نظر قدرت و ظرفیت، بسیار متفاوتند.

اجازه دیگر لازم نیست. . . ظاهرا براى اوراد خواندن یا ملزم کردن خود به انجام ذکرى خاص اجازه مى‌گیرند، و حتى منکر اثرات «ورد» یا «اورادى» هستند که بدون اجازه مرشد صورت گرفته باشد.

بنده با قرآن استخاره نمى‌کنم. . . آرى این نظر قاطع ایشان در این مورد است، و هرگاه ایشان را به گرفتن استخاره با قرآن مکلف مى‌نمودند مى‌گفتند من آیۀ شریفه را استخراج و قرائت مى‌نمایم و خود درخواست‌کننده، برداشت لازم را از آن بنماید.

٢١۵

تمام طرق. . . در توسل به ائمه اطهار منحصر است. . . شاید مقصود ایشان این باشد که مرجع بزرگان هر طریقت (حتى اهل سنت) بالاخره یکى از ائمه است، همچنان‌که این مطلب به‌طور مفصل در کتب مربوط به آن ذکر شده است.

شاید هم منظور ایشان این باشد که همه طریقتها باطل است مگر اینکه منتهى به ائمه اطهار (علیهم السلام) باشد و باید جهت رسیدن به مراتب عرفانى و عروج توحیدى به ایشان متوسل شد. اگر طریقتى یافت شود که فاقد این خصوصیت باشد، از نظر ایشان بى‌ارزش است. به‌همین‌جهت ملاحظه مى‌کنیم که ایشان سخنان خود را این‌گونه دنبال مى‌کنند (با دراویش و طریق آنها ما را کارى نیست) . روش ما همان روش علماى ما و فقهاى ماست که به ایشان (علیهم السلام) منتهى مى‌شود؛ آنان روشنگران راه ما هستند.

اینک نامه‌اى دیگر:

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله الملک العلام و الصلاه و السلام على سید الرسل و آله الکرام الفخام.

و بعد. . . جعلت فداک، در رقیمه فخیمه قلمى شده بود، که اگر مطالب علمى و عرفانى باشد به جناب‌عالى عریضه‌نگار شود، و الا منتظر جواب نیستید. این فرمایش از صفاى ذات ملکوتى الصفات آن جناب است. ولى واضح است که مطالب عالیه در طى مراتب جاریه بنحو اشاره به اهلش معلوم است.

وه چه خوش باشد که سر دلبران//گفته آید در حدیث دیگران
سپس، مانند معمول در سایر نامه‌ها، به درج ابیاتى عربى که فى‌البداهه سروده‌اند مى‌پردازند، و من به این چهار بیت از آنها دست یافتم:

«فانظر إلى الذکر الحکیم و سره//ذکر و عن فهم الجهول مکتّم
ترجمه: درباره قرآن و اسرار آن بیندیش که براى آدمى تذکر است اما از فهم اشخاص نادان به دور است.

قصص و أخبار و ذکر جهنّم//أو جنه و نعیمها لا یعدم
ترجمه: سرگذشت و حکایت، خبر، و توصیف جهنم یا بهشت و نعیم آنکه پایان‌ناپذیر است.

٢١۶

حکم و أحکام و ذکرى مؤمن//أو کافر و منافق لا یسلم
ترجمه: پند و دستورات و تذکراتى به مؤمن یا به کافر و منافق که تسلیم نمى‌شود.

ما فیه من شیء سوى توحیده//من لم یکن من أهله لا یعلم
ترجمه: همه چیز آن دربارۀ یگانگى خداوند است که اگر اهل این امور نباشى قادر به درک آن نخواهى بود.»

سپس مى‌فرماید: «خود را به شعر مقید نمودن زشت است» .

«عزیز دلم الطرق الى الله جل اسمه یعدد انفس الخلائق او انفاسها.

عرض مى‌شود، کسانى را که به جهت ضعف، و عدم استعداد قوه خیالیه، که مسکنش دماغ است، کشف حجب به (آله) خیالیه تعذر یا تعسر دارد. مناسب یا متعین است، که پس از فراغ از مزاولات اعمال بدنیه، من الصلاه و الصوم و الحج و الخمس و اشباهها، بعوالم قلبیه اختیاریه، مثل ترک اراده به قدر طاعت، و دوام حضور، و ترک هم و غم و سرور، و اشباه آنها بپردازد، و کم‌کم در خود فراگرفته. . . تا ملکه شود. . . ان‌شاءالله تعالى.

و لازم است-مع ذلک-حال که رفیق و هم‌سفر نیست، کتاب یا کتابها مثل آن کتاب که در نجف نداشتید، داشته باشید، که جواهر مکلله بیواقیت کتاب اعظم است.

أی ضیاء الحق حسام الدین زاد//اوستادان جهان را اوستاد
و السلام علیکم و رحمه الله» .

وعده داده بودم راجع به استخاره مطالبى بگویم:

در پاره‌اى از یادداشت‌هاى خود راجع به این مطلب مشاهده کردم که اشاره و مرجع گفته ایشان در این باب، و سخن علامه مجلسى است (رحمه الله علیه) که مى‌فرماید:

«به منظور جلوگیرى از استنباط امورى که در آینده اتفاق بیفتند یا اتفاق نیفتند، یا به دست آوردن و اطلاع یافتن بر مسائل غیبى و پنهانى، همچنان‌که بعضى از مردم در مورد استخاره با قرآن انجام مى‌دهند، امر استخاره را نهى نموده‌اند. البته این نهى در یکى از اخبار مذکور در کافى آمده است، اگرچه جواز استخاره با قرآن نیز در آن مذکور است.

نیز محتمل است که منظور از منع، منع تفأل (فال زدن و استنباط نیکوى امرى) به هنگام شنیدن آیه‌اى باشد؛ همچنان‌که این فال نیک زدن در مورد چیزهاى دیگر نیز

٢١٧

معمول و متعارف است، مانند دیدن پیشانى اسب یا شنیدن صداى کلاغ؛ شاید هم جلوگیرى از بد عقیده شدن مردم نسبت به قرآن کریم به هنگام تحقق نیافتن آنچه پیش‌بینى شده است باشد.

وجه اخیر به ذهن من متبادر شد و به نظر من روشن‌تر است، نظرگاه‌هاى پیش از آن به نقل از بزرگان مشایخ (رحمه الله علیهم) است» .

پایان سخن علامه مجلسى (ره) با تصرف.

اما ایشان (قدس سره) از استخاره گرفتن با قرآن خوددارى مى‌کردند و این به علت اختلاف‌نظرهاى موجود در برداشت از آیات، و مشکل بودن مطابقت دادن آیه با مورد خاص مورد نظر استخاره‌گیرنده، و همچنین برداشت «امر» یا «نهى» از آیه است؛ زیرا در این موارد، مقدارى ابهام وجود دارد. و این در حالى است که استخاره با تسبیح یا «رقاع» یا «فندق» ، برخلاف قرآن، صریح و روشن است و اخبار مربوط به آن صریح‌تر، بیشتر، قوى‌تر و آشکارتر است.

در مورد لفظ استخاره، گفته شده است که از ریشه «خیر» است، نه از «خور» یا «خوار» بمعنى طلب عطوفت. پس استخاره کردن طلب انتخاب یکى از دو راه یا چند راه از خداوند متعال است.

و در خصوص نفس استخاره، باید بگویم که هیچیک از علما و فقهاى ما منکر آن نبوده‌اند. البته استخاره به ترتیبى که نزد ما متداول است، اختصاص به شیعه امامیه دارد و سایر فرقه‌هاى اسلامى، منکر آن مى‌باشند.

و خلاصۀ سخن آنکه: استخاره از نظر ایشان امرى والاتر از آن است که همۀ مردم مى‌پندارند؛ به نظر ایشان استخاره یعنى چیره شدن حالتى روحانى بر وجود انسان روحانى و مؤمن در همه شئون زندگى، حالتى که در همه حال، شیرینى و لطافت آن را حس کند؛ چه این حالت، توأم با امر یا نهى از انجام کارى باشد، او در همه حال راستى و درستى را در این دستور حس کند. باید اذعان داشت که سخن دربارۀ استخاره هرگز پایان ندارد.

این هم نامه دیگرى از نامه‌هاى ایشان است که یکى از بزرگان به ما تفضل نمودند، اگرچه اصل کامل آن را ارائه ندادند، ولى در همین مقدار هم نشانه‌هاى برجسته‌اى از

٢١٨

شخصیت فوق‌العاده و استثنائى ایشان (قدس سره) را احساس مى‌کنیم.

الى حضره الولى الحمیم و الاخ الکریم الشیخ ابراهیم، رزقه الله الرشاد و التسلیم. اما بعد حمد الله الملک العلام، و الصلاه و السلام على سید رسله و آله الکرام ساده الانام:

بلغ الکتاب و بشّر الأصحاب//عمرى و إنّ شفاءنا لکتاب
ترجمه: نامه‌اى که یاران را بدان بشارت دادى رسید سوگند که آسایش ما بدان نامه (یا کتاب قرآن) است.

فکتابنا فی طیه لمراتع//و مرابع لاولی النهى أخصاب
ترجمه: که در کتاب ما خوراک و آشامیدنى و فراوانى نعمت و باران بهارى براى دانایان بسیار است.

(چنین به نظر مى‌آید که پیش از این قسمت سخن دیگرى بوده است که نویسنده نامه از ما دریغ داشته است) .

عمیت عیون لا تراها إنهم//صم و بکم ما لهم ألباب
ترجمه: چشمان کسانى که این نعمت‌ها را نمى‌بینند کور است و آنان کر و لال‌اند و فاقد دل مى‌باشند.

وهم هم السفها و ما علموا به//فی جهل جهلا أو تدقّ رقاب
ترجمه: آنان‌اند نادانان و جهال که مأیوس گشته‌اند.

تدق رقاب: یعنى مأیوس شدن از درک مطلبى؛ دو شىء را بهم کوبیدن؛ و کنایه از یأس است.

و الطالبون من الکتاب ربوعه//فی خصب عیش ماله إجداب
ترجمه: آنان که از قرآن بهره‌ورى مى‌خواهند (و به این امر امیدواراند بدانند که) زندگى آنان پربار و هرگز دچار کمبود نخواهد شد.

حلو المذاق و لا تمر بمره//إلا حلت و أولئک الأنجاب
ترجمه: آنان شیرین‌کام‌اند و هرگاه دچار تلخى شوند باز آن تلخى در کام ایشان مبدل به شیرینى گردد.

و لننظر الأسما و ما أسمى بها//بین العلوم لدیّ منه حساب
ترجمه: باید در این اسماء (اسماء حسنى) دقت نمود که چه اسم‌هاى والائى

٢١٩

مى‌باشند؛ آنها را نزد من شأن و حسابى است.

نرقى بها فوق السماوات العلى//برقیّ علم ما له أسباب
ترجمه: به‌وسیله آنها در آسمان‌ها مى‌گردیم، با پیشرفتى که در دانش خواهیم کرد (اما نه دانش وسیله سفر یا پرواز) .

فاسمی مع اسمک واحد فاعرف به//إن کان فیک من الطهور شراب
مرتبه‌اند؛ اگر شراب (معرفت الهى) در تو اثر نموده است به آن پى خواهى برد.

و لباسمی العالی السمیّ لعبره//فیها اعتبر هب إننی مغتاب
ترجمه: در نام بلند مرتبت من (على) هم مطلبى است که باید از آن عبرت بیاموزى؛ کارى هم به آنان که از ما غیبت مى‌کنند و ما (مغتاب) شده‌ایم نداشته باش.

فاصفح هدیت عن العذول تکرّما//ما عندنا للعاذلین جواب
ترجمه: با کرم خود از تقصیر ملامت‌کننده‌ها بگذر که خدا تو را هدایت کند، ما پاسخى براى ایشان نداریم.

إلا السلام و لم نؤخر نظره//لغد فما للعاشقین حساب
ترجمه: جز سلام کردن به آنها (کار دیگرى نخواهیم کرد) ، براى فردا (ى قیامت) هم با آنها حساب و کتابى (جهت گرفتن حق خود) نخواهیم داشت. و در کار عاشقان حساب و کتابى (ضرر و زیانى) وجود ندارد.

أ فهمت أم أزد الکلام صراحه//لم یجد نصح لا یفید سباب
ترجمه: آیا باز هم نیازمند به توضیحات هستى، آرى نصیحت یا دشنام سودى ندارد.

علم اسماء حسنى بعد از علوم توحید از اشرف علوم است. . . و نیز وارد شده است که «الأسماء تنزل من السماء» .

فکرى باید نمود که موافق باشد با اسم الله. . . و السلام علیکم و رحمه الله» . پایان‌نامه

بعد از این ابیات نامه‌اى به زبان فارسى است، ولى نمى‌دانیم آیا این نامه دنباله نامه شعرى بالا است یا اینکه نامه مستقلى است؛ اما متن نامه را در جاى مناسب خود ذکر خواهیم کرد، ان‌شاءالله تعالى.

پاره‌اى توضیحات خلاصه شده از متن کتاب که مترجم به تشخیص خود آنها را ضرورى دانسته و ما بقى را حذف نموده است:

٢٢٠

بلغ الکتاب. . . معلوم مى‌شود نامه فوق در پاسخ به نامه دیگرى بوده است.

فکتابنا. . . معلوم مى‌شود مطالب دیگرى پیش از این بوده است که نویسنده آنها را حذف نموده است و منظور از «الکتاب» در «فکتابنا» قرآن کریم است، به سبب وجود قرینه‌ها در ابیات بعدى.

نرقى بها فوق السماوات. . . خداوند متعالى فرماید: «یٰا مَعْشَرَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ إِنِ اِسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطٰارِ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ فَانْفُذُوا لاٰ تَنْفُذُونَ إِلاّٰ بِسُلْطٰانٍ» . و آن را چنین تفسیر نموده‌اند که منظور اسباب و وسیله است.

بین العلوم لدى منه حساب. . . سخنى عجیب است، و شاید منظور ایشان اشاره به علوم غریبه (جفر یا رمل) ، یا علم اسماء حسنى، باشد.

از حضرت على (علیه السلام) منقول است که فرمود: «کان لدى جفر أکتب فیه ما یعلمنیه حبیبى رسول الله (صلى الله علیه و آله) من العلوم و المعارف. . . الف باب یفتح لى من کل باب الف باب» .

هستند کسانى که ادعا مى‌کنند علم جفر را سابقه‌اى است طولانى که به پیش از اسلام برمى‌گردد، اما نه به صورت فعلى بلکه مختصر و ساده، مانند سایر علوم و معارفى که با آمدن اسلام کامل شده‌اند، آیینى که مردم را بر راه درک معارف و ترقیات قرار داد تا به طرف کمالات نفسانى و اخلاقى و علمى حرکت کنند.

و خلاصه آنکه: سخن درباره این نامه و نامه‌هاى شبیه به آن را مى‌توان در سطور زیر خلاصه کرد:

اول: ایشان هرگاه در کسى استعداد و آمادگى پذیرش امور عالیه و عرفانى را احساس کنند او را با سخنانى یا با ارشاداتى محترمانه ترغیب و تشویق به این کار مى‌کنند، همچنان که این عمل را با علامه طباطبائى (قدس سره) انجام داده‌اند. از علامه (رحمه الله علیه) به کرات نقل شده است که مى‌گفت: زمانى که به نجف اشرف مشرف شدیم نسبت به آقاى قاضى به‌عنوان اینکه هم اهل علم بودند و هم از بزرگان خانواده بودند و منزلت خاصى داشتند محترمانه رفتار مى‌کردیم. یک‌بار که در یکى از کوچه‌ها به هم رسیدیم، عمیقانه در صورت من نگاه انداختند و پس از آنکه دست خود را روى کتف من گذاشتند چنین گفتند: «پسرم از نماز شب غافل مشو، اگر دنیا مى‌خواهى نماز شب بخوان و اگر آخرت

٢٢١

مى‌خواهى نماز شب بخوان» . گویى این کلمات بمانند خونى بود که در رگهاى من به جریان درآمد، ناگهان با تمام وجود به سوى این کار رفتم.

همچنین است در مورد شیخ محمد تقى آملى (رضوان الله علیه) که مى‌گفتند یک‌بار از ایشان سؤال کردم: ما خوانده یا شنیده‌ایم که دیگران هرگاه قرآن تلاوت مى‌کنند افقهاى عالم در برابر دید ایشان باز مى‌شود، ولى هنگامى که ما قرآن مى‌خوانیم اثرى از این امور مشاهده نمى‌نماییم. ایشان نگاهى به صورت من انداختند و گفتند:

«آرى ایشان در شرائط خاصى قرآن مى‌خوانند، آنان ایستاده و روبه‌قبله قرآن مى‌خوانند. . . سر خود را لخت مى‌کنند و با دو دست خود قرآن را بالا مى‌گیرند! و با همه وجود به آنچه مى‌خوانند توجه دارند و توجه دارند که در برابر چه کسى ایستاده‌اند. . .

ولى شما. . . شما قرآن را مى‌خوانید درحالى‌که زیر کرسى رفته تا نزدیک چانه لحاف را بر روى خود کشیده و قرآن را روى زمین نهاده و آن را نگاه مى‌کنى» .

جناب آملى ادامه دادند «آرى. . . به‌همین‌صورت قرآن را مى‌خواندم و بسیار هم مى‌خواندم؛ گویى ایشان در کنار من بوده و مراقب اعمال من بودند؛ دیگر از آن روز با تمام وجود قرآن مى‌خواندم و در مجالس او حاضر مى‌شدم» .

همچنین است درباره افراد دیگر و یاران دیگر که امیدوارم در جلد دوم در شرح حال شاگردان آقا، به این موضوع اشاره نمایم.

دوم: زمانى که ایشان با دوست جدیدى روبرو مى‌شدند نخست کلیه تعلیمات خود را در مرحله نخست در اختیار او قرار مى‌دادند که معمولا عبارت بود از انجام تکلیف به نحو احسن؛ این تکالیف همان تکالیف دینى است که همه انجام مى‌دهند، و مى‌توان آنها را پوست و فاقد مغز نامید و هیچ‌گونه ارزش قابل توجهى به آثار نفسانى، اخلاقى، و طریقتى ندارند.

نماز کجا و این کارى که به نام نماز انجام مى‌گیرد؛ گویى هر شبانه‌روز پنج بار دوش مى‌گیرند (حمام مى‌روند) .

و معناى این سخن خداوند که مى‌فرماید: «الصوم لى و انا اجزى به (روزه براى من است و من جزاى او مى‌شوم [یا جزاى او را مى‌دهم-به دو صورت خوانده و نقل شده است])» چیست؟ ! و همچنین است سایر تکالیف. چه بسا کسانى که قرآن را تلاوت

٢٢٢

مى‌کنند ولى قرآن آنان را لعن مى‌کند (یا نفرین مى‌کند و غیره) .

از شاگرد مى‌خواهد که نسبت به آنچه مى‌خواند دقت کافى به کار برد، و تکالیف شرعى را به نحو احسن انجام دهد، تا آثار مثبت آن را در زندگى عادى خود ببیند.

سوم: مراقبت و آمادگى دائمى جهت پذیرش و درک فیوضات ربانى و نسیم‌هاى معنوى. همچنان‌که رسول خدا (صلوات الله علیه) فرموده است: «الا ان فى ساعات لیلکم و نهارکم نفخات فترقبوها (هان مراقب باشید که در ساعات شبانه‌روز بر شما نسیم‌هایى مى‌وزد، پس مراقب و منتظر آنها باشید)» ؛ که آمادگى براى دریافت و پذیرش این فیوضات توسط آدم غافل و سرگرم کار خود امکان‌پذیر نیست، بلکه آنها براى کسانى است که همواره چشم انتظار و آماده هستند.

بعد التعشّق بالعشق الجذوب له//مع التهیّؤ أزمانا کمرتقب
ترجمه: با عشق ورزیدن به آن، عشقى همراه با جذبه، و مدت‌هاى مدید آمادگى و چشم به انتظار بودن.

چهارم: و آن مرحله آخر است که (رحمه الله علیه) آن را این‌گونه خلاصه نموده‌اند:

«پس از فراغ از مزاولات (انجام) اعمال بدنیه من الصلاه و الصوم و الحج و الخمس و اشباهها، بعوالم قلبیه اختیاریه مثل ترک اراده به قدر طاقت، و دوام حضور، و ترک هم و غم و بهجت و سرور و اشباه آنها» .

پنجم: ممکن است این هم یکى از شروط بشمار آید و آن عبارت از این است که طى‌کننده راه هدایت رحمانى باید اسرار را پنهان نگهدارد، و هرآنچه را که مى‌بیند یا مى‌شنود به کسى نگوید، مگر به استاد و مرشد خود، به منظور گرفتن راهنمایى و شناخت راه‌ها و رفتارهایى که هنگام مشاهده یا شنیدن امورى باید انجام دهد.

البته منظور آن نیست که با ذکر این چند مطلب خواسته باشیم راه‌هاى سیر و سلوک نزد عرفا را خلاصه کرده باشیم. . . استغفر الله، بلکه غرض آن بود که اشاره‌اى به این مطلب کرده باشیم که تعالیم مرحوم قاضى براساس آنچه از ایشان خوانده‌ام یا مشاهده نموده‌ام، یا از نزدیکترین شاگردان ایشان شنیده‌ام، خارج از این حدود نبوده است.

سپس نوبت به مسئله تعهد و ملزم بودن به امورى مى‌رسد که از نظر شرعى ریشه‌اى و اساسى به شمار مى‌روند، مانند زیارت عتبات عالیات و اماکن متبرکه و متوسل شدن به

٢٢٣

ائمه (صلوات الله علیهم اجمعین) ؛ دیگر استغفار کردن، که در استغفار عبارات خاصى را به کار مى‌بردند و بدان سفارش مى‌نمودند، و آن عبارت از این است: «استغفر الله الذى لا إله الا هو من جمیع ظلمى و جرمى و اسرافى على نفسى و اتوب الیه» (اسرافى على نفسى، یعنى بدیهایى که خودم به خودم کرده‌ام) ؛ و نماز شب، که آن از تکالیف مؤکد است و همواره تکرار مى‌کردند: «کیف یرجو ان ینال مرتبه من الکمال من لم یسهر اللیال (چگونه مى‌خواهد کسى که شب‌زنده‌دارى نمى‌کند به مرتبه‌اى از کمال برسد)» ؛ و زیارت اهل قبور (قبرستانها) ، که سوره توحید را بسیار بر سر قبر مؤمنین مى‌خواند.

و صورت و رفتارى غیر متعارف و غیر عادى، از نظر متشرعان، در لباس و شکل ظاهرى یا روابط اجتماعى، از خود بروز ندهد؛ از مریضان آنان عیادت کند؛ در تشییع جنازه ایشان شرکت نماید، در مجالس شادى یا حزن آنان حاضر شود؛ در رفتار و برخورد با مردم به‌گونه‌اى عمل نکند که او را از سایرین متمایز گرداند و او را منتسب به گروهى بدانند که داراى صفات خاصى مى‌باشند، و این تصور بهانه‌اى شود براى متهم کردن ایشان به امورى که از آنها برى هستند.

در مورد اهل علم و طلاب، همواره به ایشان تأکید مى‌نمودند که در مجالس درس و بحث حتما حاضر شوند و از آموزش خود غافل نباشند، و مانع آن مى‌شدند که کسى از ایشان در مسجد بزرگ کوفه معتکف و مقیم گردد، البته درصورتى‌که این اعتکاف سبب محروم شدن و غیبت از درس یا مباحثه گردد. از شاگردان خود دیدن مى‌کردند و در خصوص مسائل مطروحه جدید درسى یا ارشادى استادان و مرشدان خود سؤال مى‌نمودند.

و در مورد سایرین، ایشان توصیه مى‌نمودند که به دنبال کارهاى بازرگانى و کسب و کار خود باشند، تکالیف شرعى و فقهى خود را به نحو احسن انجام دهند؛ و هرگز عملى را به ایشان تکلیف نمى‌کردند که مانع کسب و کار ایشان باشد، بلکه همواره به نظم و ترتیب و اداره صحیح امور و اصول جاریه سفارش مى‌کردند، به نحوى که ایشان به صورت غیر عادى و نامانوس در بین مردم انگشت‌نما نشوند، یا براى استفاده از کسب حلال، از دیگران عقب نمانند، زیرا کاسب حبیب خداست و کسى که جهت کسب روزى و آسایش خانواده کوشش مى‌نماید «کالمجاهد فى سبیل الله» است؛ و

٢٢۴

مى‌فرمودند: «کونوا بین إخوانکم کأحدهم، و علیکم بالرفق و المداراه فى معاشرتهم، و احذروا من التزمت (در بین دوستان خود مانند سایرین باشید، و در معاشرت مدارا و همراهى را رعایت کنید، بپرهیزید از بزرگ و موقر جلوه دادن خود)» .

و این رفتار و روش متعادل در سیر و سلوک است که گروهى از علماى متأخر آن را عرفان مثبت (موجب) نامیده‌اند، که برخلاف عرفان منفى است و متضمن ترک روش‌هائى است که به عزلت و انزوا و احیانا رهبانیت دعوت مى‌کند، بدان‌گونه که در رفتار عرفا و متصوفه معروف و در کتاب‌هاى ایشان و مخصوصا در کتب اهل سنت، و در رفتار عرفا و متصوفه‌اى چون ذو النون مصرى، ابراهیم ادهم، و بسطامى و سایرین دیده شده است.

خوب. . . سخن به درازا کشید بدون آنکه قصد ما این باشد، بلکه همچنان‌که گفته‌اند الکلام یجر الکلام و الحدیث یستتبع او یستتبع او تستتبعه لواحقه و توالیه. . . و غرض از ذکر این نامه این نبود که آراء و نظرات بزرگان سیر و سلوک، صاحبدلان آگاه و وجدان‌هاى بیدار را در معرض آگاهى شما قرار دهیم، و از چگونگى دریافت افاضات ربانى و الطاف الهى یا نحوۀ مواجهه با آنها سخن بگوییم، بلکه هدف زنده کردن پاره‌اى خاطرات شیرین این بزرگان بود. اکنون که بیشتر ایشان به ابدیت پیوسته‌اند و زنده کردن یاد ایشان بمنظور طلب مغفرت و رحمت براى ایشان است و اگر هم در این راستا بهره‌اى از تعلیمات ایشان نصیبمان شود که بتوانیم از تجلیات آن راه خود را روشن کنیم و به کار دنیا و آخرت ما بخورد، خدا را براى آن سپاسگزاریم، که توفیق از او است و اوست که به راه راست راهنما است.

اکنون پیش از پرداختن به نامه دیگرى که به یکى از نزدیکان ارسال داشته‌اند و به زبان فارسى است، در اینجا لازم است به چند نکته مهم اشاره شود:

١-در یکى از نامه‌هاى ایشان این دو بیت آمده بود:

فلا تعجلن لا توجلن و توکلن//و رفقا لعل اللّه یجعل مرفقا
فلا تربح الأزواد قط بجمعها//و قد ربح الأعواض من کان أنفقا
«وجل» یعنى ترس یا نشانه‌هاى ترس؛ در آیه زیر معناى دوم مورد نظر است: «إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِینَ إِذٰا ذُکِرَ اَللّٰهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ. . .» . «مرفقا» به معنى رفق و کمک است؛ خداوند متعال

٢٢۵فرماید: «یَنْشُرْ لَکُمْ رَبُّکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ یُهَیِّئْ لَکُمْ مِنْ أَمْرِکُمْ مِرفَقاً» ؛ یعنى آنچه براى شما کمک است و از آن استفاده مى‌برید. در اینجا اضافه مى‌نماید که در سالهاى اخیر موفق به دیدارى از عالم عابد زاهد جناب آیت‌الله شیخ محمد تقى رشتى (فومنى) معروف به «آقاى بهجت» شدم که اکنون مقیم قم هستند و به تدریس و راهنمایى اشتغال دارند و مورد توجه خاص بودند، زیرا مورد اعتماد طلاب در مسائل علمى و اخلاقى و تهذیب نفس قرار گرفته‌اند.

روزهاى جمعه مجلس پرجمعیتى در محضر ایشان تشکیل مى‌شود و او هم بسیار ساده در میان جمع قرار مى‌گیرد. هنوز حضور او را در مجلس پدر (مرحوم قاضى) فراموش نکرده‌ام و لذا مرا مورد تفقد قرار دادند. پیش از آنکه مجلس پایان پذیرد یکى از حضار نزدیک ایشان آمد و گفت: «حاج آقا چیزى به ما بیاموز که از آن بهره‌مند شویم.» او در حالى که در خود فرورفته بود سر بلند کرد و فرمود: «آیا واقعا از آنچه تاکنون آموخته‌اى استفاده لازم را کرده‌اى» . آن شخص پاسخ داد: منظور کدام عمل‌هاست؟ جناب ایشان پاسخ دادند: «فى المثل همین نماز» ؟ و چنین ادامه دادند: «شما بحمد الله همگى نماز مى‌خوانید ولى آیا واقعا از نظر نفسانى و معنوى از این نماز که عمود دین و مایه تقرب به خداوند است بهره کافى برده‌اید؟ آیا آثار آن را در نفوس خود احساس نموده‌اید؟ شما که روزى پنج بار آن را تکرار مى‌کنید؟ ! من این نکته را مورد تأکید قرار مى‌دهم که شما هرگاه از این مرحله بگذرید، و نفوس شما آماده پذیرش دستورات و اعمال دیگر شد خداوند متعال قطعا به لطف خود کسى را مکلف خواهد کرد که مرحله بعدى را به شما نشان دهد و راهنماى شما جهت رسیدن به مراحل بعدى شود. پس برگردید به خود، و بپردازید به درست انجام دادن آنچه از تکلیف بر شما تعیین شده است، زیرا کسانى مکلف شده‌اند مراحل بعدى را به شما ارائه بدهند و قطعا آنها آن را به شما خواهند گفت. هریک از ما چیزهاى زیادى را آموخته است، اما نمى‌داند یا نیاموخته است که چگونه از آنها استفاده نماید. همه باید بدانند که این نخستین مرحله رسیدن به هدفهاى والا و درجات عالیه کمال و معرفت است» .

زمانى که مردم بیرون رفتند و من هم قصد خروج داشتم و به او سلام کردم به بنده رو کرده و چنین فرمودند: زمانى که به محضر استادمان (قاضى) مشرف مى‌شدیم این‌گونه به ما تعلیم مى‌دادند، اما ما معناى این سخن را نیک نمى‌دانستیم مگر بعد از مجاهدتها و

٢٢۶

کوشش‌هاى بسیار و ریاضت و تأمل و تفکر. . . بر شما لازم است که قدم اول را با صدق و صفا بردارید تا نفس شما آماده پذیرش الطاف و اشراقات گردد. قدم دوم را اگر نمى‌دانى پس بدانکه خداوند متعال با لطف و کرم خود کسى را نزد تو خواهد فرستاد که دستت را بگیرد و راهنمایى و تعلیم دهد. سپس این آیه را تلاوت فرمودند: «وَ اَلَّذِینَ جٰاهَدُوا فِینٰا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنٰا وَ إِنَّ اَللّٰهَ لَمَعَ اَلْمُحْسِنِینَ»

از محضر ایشان خارج شدم درحالى‌که نزد خود تکرار مى‌کردم: فلم تربح. . . أو. . .

در اینجا بد نیست این واقعه را هم بگویم در مراسم تشییع و تدفین اخوى مرحوم سید مهدى قاضى هم علامه و هم آیه الله بهجت و هم آیه الله حسن‌زاده آملى همگى حضور داشتند، ولى با اصرار علامه (رضوان الله علیه) همه به امامت آیه الله بهجت نماز خواندند. زمانى که مى‌خواستند جنازه را به طواف ببرند چند قدمى آیه الله بهجت پشت سر جنازه حرکت کردند و در این وقت بود که علامه (رحمه الله علیه) پشت سر ایشان حرکت کردند و زمانى که مى‌خواستم عباى ایشان را مرتب کنم فرمودند دستت را کنار بکش مى‌خواهم چند قدم پشت سر شیخ حرکت کنم، درحالى‌که هر دو از شاگردان و ملازمان نزدیک مرحوم قاضى بوده‌اند.

(لازم به توضیح است که معرف آیه الله العظمى بهجت به آیه الله قاضى حضرت علامه طباطبائى بوده‌اند و اکنون به این درجه که عرض شد رسیده بودند-مترجم) .

٢-ضمن قصیده‌اى که گذشت این بیت در قصیده غدیریه وجود داشت:

بعد التعشّق بالعشق الجذوب له//مع التهیّؤ أزمانا کمرتقب
عشق جذوب یعنى عشق پرکشش. جذوب صیغه مبالغه است و در این مورد عشق با این صفت موصوف شده است تا شدت و والگى آن را برساند. گفته‌اند که این میل شدید و عشق مفرط کمتر در انسان دیده مى‌شود، بخصوص در مسائل معنوى.

در مورد عشق و عاشقى در مسائل دنیوى که همان عشق مجازى باشد باید گفت نوعى پافشارى و لجاجت همراه با افراط در میل به چیزى است (مثلا غذا) که به علت میل شدید و تأمل و نگاه در انسان شدت و حدّت پیدا مى‌کند، و گاهى مبدل به عشقى پرکشش و بى‌قرارى زائد الوصف مى‌گردد.

اما عده‌اى عکس این را معتقدند و مدعیند که عشق ظاهرى به درجه والگى کمتر

٢٢٧

اتفاق مى‌افتد، اما عشق معنوى چه بسا به حد جنون هم برسد، و این برخلاف عشق به اصطلاح معمولى است که با برطرف شدن علل و مسببات آن، از قبیل زیبائى یا چیزهاى دیگر، ضعیف گشته و از بین مى‌رود.

حال چه این عشق (مجازى و غیر از آن) جنبه مالیخولیائى داشته باشد یا یک میل فطرى و جزء ذات انسان باشد جهت رسیدن به کمال، یا اصرار و الحاح در طبیعت آدمى و یا به علت میل شدید، آنچه براى ما مطرح است این است که براى رسیدن به درجات عالیه کمال به چنین عشق و والگى، و اراده‌اى قوى در طلب آن، نیاز است؛ زیرا هرگز به آدمى که اتفاقى از جائى مى‌گذرد این عطیه بزرگ داده نمى‌شود، مگر اینکه این عشق پرکشش در او ایجاد شده باشد، و به قول شاعر این جماعت:

دست از طلب ندارم تا کام من برآی//دیا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر//کز آتش درونم دود از کفن برآید
آرى اینان بر این عقیده‌اند که این مسئله به اراده‌اى صادقانه و بیدارى مستمر و شکیبایى و آرامش بسیار طولانى، که ممکن است گاهى آدمهاى پوست کلفت و پرمدعا نتوانند از عهده آن برآیند، بلکه چه بسا یاس و ناامیدى بر آنان مستولى شود، نیاز دارد.

و این بیشتر در مواردى است که انسان سست ایمان و ضعیف النفس باشد؛ خداوند متعالى فرماید: «حَتّٰى إِذَا اِسْتَیْأَسَ اَلرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا جٰاءَهُمْ نَصْرُنٰا» (تا آنجا که پیامبران مأیوس شده و گمان کردند که وعده نصرت خدا اتفاق نخواهد افتاد پس در همان حال یأس و ناامیدى یارى ما فرارسید) .

بد نیست در اینجا اتفاقى که براى ایشان افتاده است ذکر نمایم که بارها آن را از ایشان شنیده‌ام، و غرض ایشان از ذکر آن این بود که براى رسیدن به هدفهاى والا باید علاقه مفرط وجود داشته باشد، بخصوص در مسائل معنوى و کمالات نفسانى. ایشان این‌گونه نقل مى‌کردند:

«مشکلى داشتم که بسیار گره خورده بود و هرگز قادر نبودم آن را حل نمایم، و پرده از نقاب برنمى‌داشت، و چه بسا طلب مساعدت از دوستان قدیمى مى‌کردم، اما پاسخى جز متمسک شدن به بردبارى و این گفته «ان الله تعالى هو الذى یقدر لعباده و یفتح لهم الابواب و ینیر له السبیل (خود خداوند متعالى کارها را براى بندگان خود مقدر مى‌سازد

٢٢٨

و درها را براى ایشان مى‌گشاید و راه را براى ایشان روشن مى‌کند)» نمى‌شنیدم، و از شدت پریشانى و اهمیت زیادى که به آن موضوع مى‌دادم بیشتر روزها، عصرها یا نزدیک غروب، پیاده به مسجد «سهله» مى‌رفتم تا نماز را آنجا بخوانم و از آنجا به مسجد «کوفه» مى‌رفتم و شب را در آنجا بیتوته مى‌کردم یا اینکه به نجف بازمى‌گشتم.

سالها وضع به همین منوال مى‌گذشت، تا حدى که نزدیک بود یأس بر من مستولى شود. در یک شب زمستانى بسیار سخت به سمت مسجد سهله بیرون آمدم، و بعد از اداى نماز واجب به علت سردى هوا شتابزده به‌طرف مسجد کوفه حرکت کردم، زیرا وسائل بیشترى در آنجا داشتم. زمانى که از مسجد «سهله» خارج شدم شنیدم یکى از همسایگان در این مسجد مرا صدا مى‌کرد، اما به علت مشغولیت ذهنى که داشتم توجهى به صداى او نکردم و به راه خود ادامه دادم (لازم به یادآورى است که راه بین کوفه و سهله جاده‌اى است به عرض دو متر و در دو طرف آن گودالها و چال و چوله‌هایى است پر از حیوانات موذى و گاهى خطرناک) . همین‌که از مسجد «سهله» دور شدم طوفان شنى بسیار شدیدى وزیدن گرفت و مرا چندین بار به دور خود چرخاند، به‌طورى‌که جهت حرکت خود را گم کردم، و دنیا در چشمانم سیاه شد؛ پس مجبور شدم بدون هدف معینى حرکت کنم، به‌طورى‌که بادها به هر طرف که مى‌وزیدند مرا هم با خود مى‌بردند؛ آنگاه تصمیم گرفتم شاید بتوانم لحظه‌اى ایستاده و چشم‌هاى خود را پاک کنم، تا شاید جهت صحیح راه را تشخیص دهم، و از افتادن در حفره‌هاى خطرناک موجود در دو طرف راه در امان باشم؛ آنگاه نگاهى به جلو انداختم و ناگهان دیدم شبح عظیم‌الجثه‌اى از روبرو به‌طرف من بسرعت در حرکت است؛ در چند لحظه از شدت ترس تصمیم گرفتم من هم به او حمله‌ور شوم، زیرا چنین به نظرم آمد که حمله بهتر از توقف و خاموش ایستادن در برابر آن شبح خطرناک است؛ پس عصاى خود را بالا بردم و آن را به حرکت درآورده و به خود حالت تهاجم گرفتم و چند قدمى به سوى آن شبح برداشتم، اما دیگر نمى‌دانم چه اتفاقى افتاد.

بعد از مدتى خود را در یکى از آن چاله‌هاى عمیق در دو طرف جاده یافتم، و چند لحظه بعد آن شبح عظیم‌الجثه بر دهانه آن حفره قرار گرفت و تقریبا دهانه حفره را پوشاند. پس عصاى خود را به‌طرف آن دراز کردم، اما فهمیدم که آن شبح چیزى جز

٢٢٩

خس و خاشاک صحرا چیز دیگرى نیست، که باد آنها را جمع کرده است و به این صورت به‌طرف من به حرکت درآورده است.

لحظاتى گذشت و من احساس لرزشى در سراسر بدن خود مى‌کردم و کاملا احساس مى‌کردم که در وضعیت بدى هستم. در گودالى افتاده بودم و بالاى سر من انبوهى از خس و خاشاک بود؛ به هیچ وجه امیدى به رهایى از این وضع ناگوار نبود؛ از طرفى ماندن در این مکان هم به خاطر وجود جانوران خطرناک و مسموم‌کننده ممکن نبود.

از طرف دیگر گویى از درون خود صدایى را مى‌شنیدم که به من پند بردبارى و استقامت مى‌داد، به من مى‌گفت که مشکل خود را به خداوند متعال واگذار کن. . . پس در این راه کوشش کردم و سعى نمودم که بر اعصاب خود مسلط شوم و آرامش را به خود تلقین کنم؛ اما آنچه در پیرامون من قرار داشت تأثیر بیشترى بر من مى‌گذاشت و فوق تصمیم من بود؛ ناگهان احساس کردم که با تمام وجود به جهتى واحد و مشخص چشم دوخته‌ام، مثل اینکه دارم با کسى که از روبرویم پیش مى‌آید سخن و نجوائى مى‌کنم. . .»

در اینجا سخنان ایشان قطع مى‌شود. . . اما بار دیگر چنین ادامه مى‌دهند:

«چند دقیقه‌اى نگذشته بود که احساس کردم بار دیگر آرامش سراسر وجودم را فرا مى‌گیرد؛ پس خود را بر روى خاک انداختم و عبایم را به دور خود پیچیدم، و حدود یک ساعت استراحتى کردم. احساس مى‌کردم در اتاق راحت خود هستم، و هرگونه احساس گرسنگى و ترس و خستگى را فراموش کردم؛ هم نفسم راحت شد و هم نفسم آرام گردید؛ سپس مشکلاتم در برابر چشمانم به نمایش درآمدند، و درهاى بسته گرفتاریهاى خود را در برابر چشم خود، بسیار روشن و به دور از هرگونه ابهام، باز مى‌دیدم؛ و در خاتمه آن راز که سالها درگیر فهمیدن آن بودم برایم آشکار شد!»

سپس چنین ادامه دادند: «و پس از استراحت کوتاهى نشستم و شروع کردم به کارهاى عبادت شبانه، به تلاوت قرآن یا نماز. سپس گونه خود را بر روى خاک زمین نهادم و عباى خود را روى خود کشیده و به خوابى راحت پناه بردم. بیدار نشدم مگر با صداى قطره‌هاى باران که روى عباى من مى‌ریخت. پس از جاى خود برخاستم، در حالى که خطهاى نقره‌اى نور مهتاب از لابلاى ابرها به چشمم مى‌خورد. نگاهى بر توده خس و خاشاک‌هاى جمع شده در کنار گودالم انداختم، و به دقت در اطراف خود

٢٣٠

نگریستم و دریافتم که این جائى که من در آن-ظاهرا-گرفتار آمده‌ام بهترین جائى بوده است جهت جلوگیرى از این همه خطرات موجود در پیرامون خود در آن شب طوفانى که هرگز امیدى به یافتن راه مقصد نمى‌رفت.

پس شروع کردم به عقب زدن خس و خاشاک‌ها با عصاى خود، و سعى نمودم که از گودال خارج شوم. ناگهان صدائى مرا به خود آورد، دقت کردم، دریافتم که صداى «شیخ سهلاوى» است که در بیابان به دنبال من مى‌گردد. با صداى بلند به او پاسخ دادم و او به‌طرف من آمد و به من کمک کرد تا از گودال خارج شوم. سپس اظهار داشت: من مى‌دانستم که تو دچار این سرنوشت مى‌شوى؛ به هنگام شب و شروع طوفان کارى از دستم ساخته نبود، تا اینکه نزدیکى‌هاى طلوع فجر طوفان آرام شد و الآن حدود یک ساعت است که به دنبال شما مى‌گردم؛ چندین بار از این مکان رد شدم اما تصور نمى‌کردم که شما در اینجا باشید، تا اینکه بالاخره صداى شما را شنیدم. . . تصور مى‌کردم که دچار ناراحتى شده‌اى، اما مى‌بینم که سرحال و شادابید، گویى شب خوشى را در اینجا گذرانده‌اید. . . این را در حالت مسخره و شوخى به من گفت. من سکوت کردم و چیزى را به او نگفتم؛ سپس مرا به مسجد برد و لباس‌هاى گل‌آلود مرا شست» .

سپس چنین ادامه دادند: «این آقاى شیخ جواد سهلاوى بودند که این خبر را پراکنده کردند، و اگر او نبود من آن را به کسى نمى‌گفتم، زیرا دست قدر ما را دچار گرفتارى‌اى کرده بود که اگر لطف خداوند نمى‌بود الآن از فراموش‌شده‌ها مى‌بودم؛ کافى بود دچار گزندگى یکى از موجودات گزنده پراکنده در صحرا و در آن مکان بخصوص مى‌شدم» .

توضیح: شیخ محمد جواد سهلاوى بخشى از زندگى خود را در نجف اشرف در طلب علم سپرى کرد؛ سپس به زهد و عبادت پرداخت و مقیم مسجد سهله شد؛ بیرون از مسجد هم اتاقى داشت که خانواده خود را در آن سکونت داده بود. او شبها را به عبادت سپرى مى‌کرد و به هنگام روز بیشتر وقت خود را صرف خدمت به زائران مسجد مذکور مى‌کرد؛ به زهاد و عابدان خدمت بسیار نمود و عمرى طولانى کرد. در حوادث سال‌هاى هفتاد عراق متهم به ایرانى الاصل بودن شد و به موجب این قانون باید از عراق اخراج مى‌شد؛ هنگامى که این خبر را شنید به مسجد آمد و در آنجا مشغول عبادت و رکوع و

٢٣١سجود شد. او را در حال سجده مرده یافتند.

 ٣-در یکى دیگر از نامه‌ها چنین آمده بود: «ما را با دراویش کارى نیست، طریقه همان طریقه علما و فقها است. . .» .

ظاهرا مقصود ایشان این است که نباید به آن جماعت توجه کرد، و طریقت ایشان با طریقت آنان تفاوت دارد. ایشان این‌گونه مسائل را، چه در مجالس بحث و چه به‌طور خصوصى، همچنین در نامه‌هائى که به مریدان خود ارسال مى‌داشتند، بسیار تکرار مى‌کردند.

درویش در زبان فارسى به‌معناى توانگر (همچنین تهیدست و زاهد و گوشه‌گیر- مترجم) است و در عرف صوفیه به گروه معینى از عرفا و متصوفه گفته مى‌شود که توجهى به خود ندارند و به خاطر توجهى که به مسائل مهم‌تر دارند دیگر به لباس و غذا و مسکن و عادات و رسوم جارى چندان اعتنائى نمى‌کنند. . .

شکى نیست که به روش درویشى زندگى کردن هم شرعا و هم عرفا جائز نیست.

مخصوصا اگر براى تظاهر، یا فریب دادن مردم ساده باشد. . . حال هدف هرچه باشد، زیرا هدف نمى‌تواند بهانه‌اى باشد براى عمل نکردن به واجبات و خوددارى از محرمات.

این نامه هم خطاب به یکى از دو برادر عالیقدر، جناب سید حسن الهى یا اخوى ایشان حضرت علامه طباطبائى، فرستاده شده است. بنابراین، این احتمال مطرح است که ایشان از مرحوم قاضى (قدس سره) سؤالاتى در این خصوص نموده‌اند که اکنون این جواب از طرف ایشان به نامبردگان داده شده است. گویا در تبریز گروهى از دراویش بوده‌اند و جلسات منظمى داشته‌اند و کارها و اعمالى انجام مى‌دادند و دم و دستگاهى و طرح مطالبى چشم‌گیر داشتند.

و در پاسخ به ایشان مرحوم والد خواسته‌اند که به‌طور کلى مخالفت خود را با مسلک درویشى اعلام نمایند، حتى اگر هم در بین آنان شخصیت‌هاى برجسته‌اى وجود داشته باشد.

۴-دیگر مطالبى که لازم است بدانها اشاره شود مطالبى در ارتباط با مسئله تعلیمات و ارشادات مخصوص ایشان به شاگردان و مریدان است. آرى هنگامى که ایشان

٢٣٢

(رضوان الله علیه) شاگردان و مریدان خود را در جاده طریقت قرار مى‌دهند ایشان را به حال خود وانمى‌گذارند، بلکه خطوط کلى حرکت و ترتیبى را که باید روى آن حرکت کنند و هرگز از مرز خارج نشوند به ایشان نشان مى‌دهند. این روش را در یکى از نامه‌هاى ایشان به یکى از شاگردان و مریدان خود که مورد تأکید و سفارش قرار گرفته است ملاحظه مى‌کنیم. بدیهى است که این خط مشى و طریقت باید خطى روشن و جامع و واضح و روشنگر باشد؛ به نحوى که هر نوع میل به کمالات را در انسان سیر کند و رسیدن به هدف‌هاى عالى را ممکن سازد؛ همچنین او را براى درک اشراقات و فیوضات الهى مهیا سازد؛ هیچ‌گونه هدف متعالى را در انسان باقى نگذارد، مگر آنکه شامل آن اهداف باشد؛ تشنگى او را برطرف سازد و ناراحتى‌هاى ناشى از این تشنگى را زائل گرداند و او را در جاده‌اى مستقیم، جهت طى طریق، تا آخرین مرحله قرار دهد.

از طرفى ایشان در ضمن حکایات تاریخى عبرت‌انگیزى که براى ما تعریف مى‌کردند چنین نقل مى‌کردند که: گروهى از جنگجویان در یکى از غزوات شکست خوردند و رئیس آنها به دست دشمنان اسیر شد. او را به اتاقکى بردند و در آنجا زندانى کردند تا در روز بعد او را مجازات کنند. اما زمانى که اسیر مذکور وارد اتاق شد، قرآنى را در آنجا یافت، و لذا نتوانست به خاطر وجود قرآن بخوابد یا استراحت نماید یا حتى بنشیند. بنابراین تا صبح کت‌بسته در مقابل قرآن ایستاد. به هنگام صبح که یاران نزد او آمدند و او را بدان حال یافتند اعتقاد پیدا کردند که به برکت قرآن قطعا پیروز خواهند شد. زیرا انتظار نداشتند که فرمانده‌اى اسیر شود و این‌گونه بر خود مسلط باشد، و به دستورات دین عمل نماید، درحالى‌که مى‌داند به‌هرحال کشته خواهد شد. همین‌طور هم شد. زیرا بر آن مملکت چیره شدند و قرن‌هاى متمادى در آنجا حکومت کردند، درحالى‌که مى‌دانستند این نبود مگر به برکت قرآن کریم.

آرى قبلا هم در اشعار ایشان (قدس سره) قسمت‌هاى زیر را خوانده بودیم:

و کل علم ففى القرآن اجمعه. . .

و رتل کتاب الحق و اقرأه ماکثا. . .

فانظر الى الذکر الحکیم و ذکره. . .

اکنون نامه‌اى دیگر:

٢٣٣

کلمه ثانیه. . . آنکه در وقت حرکت و در مکتوب شریف منیف تقاضاى دستورالعمل فرموده بودید، بنده به مثل حضرتعالى دستورالعمل ندارم، و اگر باشد بنده نمى‌دانم، و مراد از آنهائى که سابق عرض شده بود تحصیل فى‌الجمله علم و یقین بود که الحمد لله تعالى به‌جاى آمد.

و حالا دستورالعمل. . . قرآن کریم است. . . (فیه دواء کل داء و شفاء کل عله و رواء کل غله علما و عملا. . .) و حالا آن قره العیون مخلصین را جلو چشم همیشه داشته باشید، و با آن هادى طریق مقیم و صراط مستقیم سیر نمائید. . . و از جمله سیرهاى شریف آن، قرائت است به حسن صوت. . . آداب دیگر. . . خصوصا در دل شب.

نمونه‌اى دیگر از نامه‌هائى که به یکى از دوستان خود فرستاده‌اند:

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد حمد الله جل شانه و الصلاه و السلام على رسوله و آله

حضرت آقا. . . تمام این خرابى‌ها که از جمله است وسواس و عدم طمأنینه، از غفلت است. . . و غفلت کمتر مرتبه‌اش غفلت از اوامر الهیه است. و مراتب دیگر دارد که به آنها ان‌شاءالله نمى‌رسید. . . سبب تمام غفلات، غفلت از مرگ است، و تخیل ماندن در دنیا. . .

پس اگر مى‌خواهید از جمیع ترس و هراس و وسواس ایمن باشید دائما در فکر مرگ و استعداد لقاء الله تعالى باش. . . و این است جوهر گرانبها و مفتاح سعادت دنیا و آخرت. . .

پس فکر و ملاحظه نمائید چه چیز شما را از او مانع و مشغول مى‌کند، اگر عاقلى! و به جهت تسهیل این معنى چند چیز دیگر به سرکار بنویسید بلکه از آنها استعانتى بجویى.

اول-بعد از تصحیح تقلید یا اجتهاد، مواظبت تامه به فرائض خمسه و سائر فرائض در احسن اوقات. . .

و سعى کردن که روز به روز خشوع و خضوع بیشتر گردد. . .

تسبیح صدیقه طاهره (صلوات الله علیها) بعد از هر نماز. . . و خواندن آیه الکرسى کذلک و سجده شکر. . .

و خواندن سوره یاسین بعد از نماز صبح و واقعه در شب‌ها. . .

٢٣۴

و مواظبت بر نوافل لیلیه. . .

و قرائت مسبحات در هر شب قبل از خواب. . .

و خواندن معوذات در شفع و وتر. . . و استغفار هفتاد مرتبه در آن. . . و ایضا بعد از صلاه عصر. . .

و این ذکر را بعد از صلاه صبح و مغرب یا در صباح و عشاء ده دفعه بخوانید. . .

لا إله الا الله وحده لا شریک له، له الحمد و له الملک و هو على کل شىء قدیر، اعوذ بالله من همزات الشیاطین و اعوذ بک ربى أن یحضرونى، ان الله هو السمیع العلیم.

مدتى به این مداومت نمائید، بلکه حالى رخ دهد که طالب استقامت شوید، ان‌شاءالله تعالى.

*** این نامه، به شرحى که گذشت، گویا به یکى از آموختگان متوسط الحال او نگاشته شده است. و چنین به نظر مى‌رسد که وضعیت ایشان دشوارتر از علما مى‌باشد. زیرا علمائى که بر دانش و فقاهت خود تکیه دارند و با آگاهى و درایت طى طریق مى‌نمایند، با شخص نادانى که هنوز دچار تردید و شک است، و براى مشکلات خود، به فقیه و راهنما مراجعه مى‌کند تفاوت دارند. شاید عده‌اى از این شاگردان متوسط الحال دچار غرور و تکبر شوند، و حاضر نباشند در مقابل دانشمندى که مسلم الاجتهاد است حالت فروتنى و تسلیم پیش گیرند، و در نتیجه به حالت بینابین باقى بمانند.

آرى متوسطالحال‌ها همواره در مخاطره به سر مى‌برند، و بنابراین مى‌بینیم که به صراحت از ایشان مى‌خواهد که تکلیف خود را در امر اجتهاد یا تقلید روشن نمایند. این چیزى است که انتظار آن را هم داشتیم، بخصوص بعد از مطالعه نامه‌هاى ایشان به حضرات علمایى که علم و اجتهاد ایشان مورد اطمینان بود. اینان امید ایشان در جهت پیشرفت با گام‌هایى بلند بودند.

«غفلتى» که در آغاز نامه بدان اشاره شده است و آن را منشأ همه وسوسه‌ها به شمار آورده‌اند و «مادر همه بیمارى‌ها» دانسته‌اند، یعنى همان حالتى که گاهى انسان را به زیاده‌روى در گمراهى و گناه مى‌کشاند و از گوش فرادادن به نداى وجدان باز مى‌دارد و چاره آن را به یاد مرگ بودن یا زیارت قبرستان دانسته‌اند، در نامه‌هاى دیگر هم مورد

٢٣۵

اشاره قرار گرفته است.

و خلاصه، سخن درباره آن چنین است که یادآورى مرگ و پیامدهاى آن براى هریک از ما چه بسا مانع طغیان و جلوگیرى از غفلت مى‌شود، و آدمى را-در صورتى که به فکر آینده نامشخص خود باشد-به سوى تفکر در مورد امور اخروى مى‌اندازد، و این حالت به نوبه خود از توجه بسیار به امور دنیوى مى‌کاهد، و مى‌دانیم که عشق ورزیدن به دنیا سرچشمه همه گناهان و مادر مصیبت‌ها است.

به یاد آوردن مکرر حالت مرگ، در حقیقت عبارت است از عبور و حرکت به جهان (عالم) و حیاتى دیگر که با زندگى کنونى ما تفاوت زیادى دارد.

و حسب الظاهر مراد از بیان این معنى توسط ائمه (علیهم السلام) که فرموده‌اند: «اذا مات المرء قامت قیامته» یکى از دو امر زیر باشد:

یا اینکه منظور این است که فاصله بین مرگ و رستاخیز فاصله بسیار کمى است، تا حدى که مى‌توان گفت مجازا متصل به هم هستند. خداوند متعال مى‌فرماید: «لَمْ یَلْبَثُوا إِلاّٰ سٰاعَهً مِنَ اَلنَّهٰارِ» .

یا اینکه منظور آن است که لحظات آخر زندگى انسان و لحظات نخستین مرگ او لحظاتى است که انسان حقائق را به چشم خود مى‌بیند، و این حقیقت قیامت است.

و اذکار و اورادى که در آخر نامه (لا إله الا الله. . .) بدان‌ها اشاره شده است همان ذکرها و اورادى است که، صبح و شب و در همۀ اوقات، بدانها عمل مى‌کنند. . . ، و آثار روحانى بسیار شگفتى در آنها وجود دارد که باعث آسایش فکر و روان مى‌گردد و جاى شک و شبهه براى کسى باقى نمى‌گذارد. و به‌طور خلاصه، مى‌توان مسائل مطروحه در نامه را این‌گونه بیان کرد:

١-غفلت و انواع و درجات و آثار آن کدام‌اند.

٢-مرگ، که نباید فراموش شود، و زیارت قبرستان‌ها و اثر این کار در بناى شخصیت اخلاقى آدمى.

٣-اجتهاد یا تقلید، که پیش از شروع به طى طریق عرفانى باید روشن و محقق گردد.

۴-خشوع و خضوع و تواضع یا تظاهر به آنها به‌عنوان شروع، تا بر آنها عادت کنیم و ارزش آن را به هنگام نماز یا در همه شئون زندگى درک نماییم.

٢٣۶

اگرچه بزرگان طریقت (اعلى الله مقامهم) تمام این امور را مفصلا شرح داده‌اند اما، با توجه به اینکه ما به این مطالب از زاویه خاصى نظر مى‌افکنیم، امیدواریم که موضع‌گیرى خود را در شرح مفصلى که در جلد سوم بدان خواهیم پرداخت روشن کنیم تا با آنچه هدف این کتاب است و آن را وعده داده بودیم همسو گردد. ان‌شاءالله تعالى.

۵-و بالاخره به فصل پایانى این بحث و تحقیق درباره این شخصیت بزرگوار (قدس سره) مى‌رسیم. و تصویرى نه آن‌گونه کامل و رسا، بلکه در حد توانائى‌مان، از اندیشه و طریقت و اهداف و تعلیمات ایشان ترسیم مى‌نمائیم. و موضوع را به آنچه دستورالعمل مى‌نامند به پایان مى‌بریم. و این بدان معنى است که استاد (مرشد) تعلیمات خود را به صورت سفارش به مریدان صادر مى‌نموده‌اند.

ضمنا مخاطب ایشان در این رهنمودها و سفارش‌ها بیشتر مریدان خاص و کسانى بوده‌اند که آمادگى روحى و رفتارى بیشترى داشته‌اند. اینان‌اند که بیشتر از سایرین به قیام به این تعلیمات، و نیز برحذر بودن از اغیار، پنهان‌کارى و سرّ نگهداشتن دعوت شده‌اند.

زیرا در این رهگذر راهزنان و گمراه‌کنندگان بسیاراند و زمینه‌هاى لغزش و سر خوردن به درون پرتگاه‌ها فراوان است. و این همان چیزى است که بزرگان اخلاق و عرفان الهى سعى نموده‌اند آنها را تشریح و توضیح نمایند، و علل و اسباب افتادن در مهلکه‌ها را در کتب ارزشمند خود بیان نمایند.

متصوفه و تعدادى از عرفاى بزرگ، یا گروهى از ایشان، اجازه ورود به این مراحل را به کسى نمى‌دادند مگر پس از طى مراحل دشوارى از آزمون‌هاى شاق و دشوار جهت ارائه مقدار آمادگى و زمینه‌هاى موجود در شخص سالک، مانند انجام دادن پاره‌اى اعمال از قبیل گدائى در خیابان‌ها یا ترک شغل یا هرگونه عملى که سالک به آنها مشغول بوده است، مانند کسب یا تحصیل یا چشم‌پوشى از پست و مقامى که دارند. این‌گونه مسائل است که صرف‌نظر کردن از آنها براى سالک مشکل است و چه بسا او را از چهارچوب آدم‌هاى طبیعى و معمول جامعه خارج سازد.

براى تمام این موارد نمونه‌هائى موجود بوده است که در کتب ایشان ذکر شده است.

اما طرفداران سلوک و اخلاق-مانند قاضى (رحمه الله علیه) -که طریقت ایشان بیشتر به سلوک و روش علما و فقها نزدیک است هیچیک از این رفتارها را نمى‌پذیرند، و به هر

٢٣٧

حال آغوش خود را براى هر داوطلبى هم باز نمى‌کنند مگر اینکه اطمینان کنند که در او آمادگى‌هائى وجود دارد و او حقیقتا و واقعا آمادگى خود را براى طى طریق اعلام کرده باشد.

و بالاخره آمادگى لازم جهت وارد شدن به مرحله جدید، یعنى ملحق شدن به گروهى که «دستورالعمل» مخصوصى مى‌دهند؛ و چه بسا جماعت اخیر داوطلب را- حتى اگر هم براى یک‌بار شده-موظف کنند که عمل یا دستور مشکلى را انجام دهد، تا قدرت روحى و توان گردن نهادن او را به دستورات بیازمایند.

یک‌بار چنین اتفاق مى‌افتد که به یکى از حاضران در مجلس خود، که شخصیت علمى برجسته‌اى بوده است و در حلقه ایشان براى کسب پاره‌اى تعلیمات و ارشادات حاضر مى‌شده است، دستور مى‌دهند که به شخص فقیر و بدلباسى که براى گدائى بر ایشان وارد مى‌شود و پس از نشستن دیگر قادر نبوده است برخیزد، بلند شوند و به این شخص مسکین جهت برخاستن کمک نمایند. اما این دستور براى آن عالم جلیل گران مى‌آید؛ شاید هم به خاطر اینکه او را به نام صدا مى‌کنند، و از دادن القاب به ایشان خوددارى مى‌نمایند؛ و لذا در انجام دستور مرشد وقت‌کشى کرده دستور را بسرعت اجرا نمى‌نماید. پس خود استاد مرحوم قاضى (رحمه الله علیه) از جاى خود برخاسته و به کمک مشار الیه مى‌شتابند و آن گدا را در آغوش مى‌گیرند تا روى پاى خود بایستد؛ سپس کفش او را به پایش مى‌کنند و تا درب خانه همراهى مى‌نمایند، درحالى‌که با او به ملاطفت سخن مى‌گویند. عالم از این صحنه شرمنده شده و حضور در مجلس را براى مدتى ترک مى‌نماید، اما بعدها دوستان خود را واسطه قرار مى‌دهد و از آنها تقاضا مى‌نماید تا وساطت نمایند و او مجددا در این مجالس حاضر شود؛ به او اجازه حضور داده مى‌شود. و چنین بود که هرگاه این عالم قصد خروج را داشت جناب استاد و مرشد پیشقدم شده کفش عالم را جلوى پاى او مرتب مى‌نموده است و گویا هدف این بوده است که به حضرت عالم بفهمانند که این عمل از شخصیت والاى عالم نمى‌کاهد و منزلت علمى او را پایین نمى‌آورد، و درجه علمى آقایان نزد او محفوظ است. و نتیجه این شد که هرگاه این عالم جلیل در مجلس ایشان حاضر مى‌شدند کفشهاى خود را زیربغل مى‌گرفتند تا مبادا مرشد او را غافلگیر کند.

٢٣٨آرى عرض شد که این‌گونه اعمال به مناسبت‌هاى مختلف و به صورت‌هاى گوناگون از ایشان سر مى‌زده است، و منظور از آن این بوده است که طالبان و علاقمندان به طریقت و سیر و سلوک بدانند که هرگونه وصول به مدارج عالیه باید با نوعى ریاضت و آزمایش‌هاى نفسانى قبلى و تواضع و تهذیب اخلاقى، و همچنین ایثار و از خود گذشتن همراه باشد، و این راه بر روى کسانى که تازه به این مجالس، یا به اصطلاح ایشان، مجالس اهل حال و دل، راه یافته‌اند گشوده نخواهد شد. در نجف اشرف بیشتر زهاد و آنها که به دورى از تجمل و عدم توجه به مادیات معروف بودند قباى آبى به تن مى‌کردند که آبى روشن بود؛ اما قاضى (رحمه الله علیه) لباس‌هاى سفید را ترجیح مى‌دادند، و از دیگران متمایز بودند، و این رنگ لباس را بیشتر در فصل طولانى تابستان نجف مى‌پوشیدند. آرى این لباس آبى کم‌رنگ را، که به دلیل ناشناخته آن را «فدک» مى‌نامیدند و عبارت بود از یک قباى مخصوص، آدم‌هاى پرهیزکار و خیّر و بیشتر شخصیت‌هاى آن زمان که به زهد و عرفان معروف بودند به تن مى‌کردند؛ شخصیت‌هایى از قبیل شیخ مشکور حولاوى و فرزند او شیخ حسن مشکور، شیخ على قمى، سید عبد الغفار موسوى، که در مسجد هندى نجف در غیاب شیخ على قمى به‌جاى ایشان نماز مى‌خواندند، سید جمال گلپایگانى، که رهبریت شیعه براى مدت کوتاهى به دست او بود، شیخ على و شیخ حسن همدر، شیخ باقر قاموسى، شیخ زین العابدین، شیخ رعیبل و عده‌اى دیگر که نام آنها را در حال حاضر به یاد ندارم؛ همه ایشان لباس آبى به تن مى‌کردند، که عبارت بود از پارچه سفید رنگ شده به رنگ آبى روشن. ولى همان طور که گفته شد ایشان رنگ سفید را ترجیح مى‌دادند.

به همین مناسبت بد نیست در اینجا از دوستى زغال‌فروش که ایشان در شهر کوفه (حدود شش کیلومترى نجف) داشتند ذکرى شود. ایشان لااقل ماهى یک‌بار به او سر مى‌زدند و روى زمین مى‌نشستند و با او به گفتگو مى‌پرداختند؛ این دیدار چه بسا ساعت‌ها طول مى‌کشید؛ زغال‌فروش به کار خود مشغول بود و مشتریان را یکى پس از دیگرى به اصطلاح رد مى‌کرد، و این در حالى بود که غبار زغال‌ها بر سر و روى و لباس او مى‌نشست و او به این موضوع اهمیتى نمى‌داد؛ البته گاهى که ما بچه‌ها نزدیک مى‌شدیم با عصا به ما اشاره مى‌کردند که دور شوید تا مبادا به علت کثیف شدن

٢٣٩

لباسهایمان مزاحم مادرانمان شویم؛ پس از مدتى گفتگوهاى دوستانه و راز و نیاز کردن مغازه را ترک مى‌کردند درحالى‌که نشانه‌هاى رضایت و شادمانى در چهره‌شان نمایان بود، و با خود زمزمه‌هائى مى‌کردند که براى ما نامفهوم بود، و راه منزل خود را در کوفه پیش مى‌گرفتند، و با رسیدن به خانه بود که فریادهاى اعتراض‌آمیز همسرشان (ام حسین) در فضا مى‌پیچید که این چه لباسى است و چه وضعى است، اما ایشان با آرامش و زبان خوش به این فریادها پاسخ مى‌دادند و مى‌گفتند که در شستن لباس‌ها به ایشان کمک خواهند کرد.

اخوى، سید مهدى قاضى، که ده سال از من بزرگتر بودند نقل مى‌کردند که دوستى پدر با این زغال‌فروش از مدت‌ها قبل بوده است، و عجب آنکه ایشان (رحمه الله علیه) در آن وضعیت از بازار نمى‌گذشتند.

آرى تربیت نفس و آموزش دادن به آنکه از پاره‌اى شئونات اجتماعى چشم‌پوشى کند و عدم توجه به قواعد و اصول اجتماعى مورد توجه مردم جهت سرکوب هواهاى نفسانى و خودخواهى‌ها و سرکشى‌هاى آن از جمله شرائط لازم جهت داخل شدن در این راه و مرام است، اما نه تا آن اندازه زیاده‌روى کردن که به شخصیت و مقام اجتماعى شخص مؤمن صدمه بزند، یا اینکه هدف این باشد که از آنچه بین مردم معمول و متداول است خارج گردد.

تشخیص حد و مرز این مسئله هم یکى از دشوارترین مسائل نزد عرفا و اخلاقیون است. زیرا ایشان هزار و یک دلیل بر وجوب رعایت مسائل اجتماعى و اینکه باید شخص مؤمن آنها را رعایت نماید مى‌آورند. زیرا شخص مؤمن را حرمت و موقعیتى است که نباید آن را در معرض تهاجم دیگران قرار دهد، و ایشان هم این جهت را بدقت مراعات مى‌کردند، اما مریدان ایشان مى‌دانستند یک‌بار هم که شده، باید مورد این آزمایش قرار بگیرند. در این مورد داستان‌هایى هم از زبان کسانى که در مجالس ایشان حضور داشته‌اند نقل شده است که ما از ذکر آنها خوددارى نمودیم. چیزى که اهمیت دارد این است که به‌طور کلى هرکس که مى‌خواهد به خدمت این بزرگان برسد لازم است یکى از این مراحل دشوار را پشت‌سر گذاشته باشد، بخصوص در زمینه نفس و عادت دادن آن به مشکلات و دشوارى‌ها، و تواضع و پشت پا زدن به تمایلات و

٢۴٠

هواهاى نفسانى، که باید سرلوحه برنامه‌هاى زندگى روزمره خود قرار دهد.

یکى از مریدان ایشان چنین نقل مى‌کند که: «من در مجلس آقاى قاضى شرکت مى‌کردم، و از نظر مالى مانند بیشتر طلاب حوزه علمیه نجف اشرف بسیار در مضیقه بودم، بیشتر شب‌ها شام من نان و چاى بود. در یکى از شب‌ها فقط سکه پولى داشتم که براى خرید نان کفایت مى‌کرد، و تصمیم من این بود که در بازگشت از جلسه با آن پول نانى بخرم. در اثناى صحبت‌هاى ایشان که در یکى از اتاق‌هاى «مدرسه هندى» صورت مى‌گرفت فقیرى بر ما وارد شد و طلب کمک کرد؛ ناگهان آقاى قاضى دست خود را به سوى من دراز کرده گفت: آیا چیزى (پول) در اختیار دارى که به این بیچاره بدهم؟ دست خود را در جیب کرده و آن سکه را به ایشان دادم؛ آن را از من گرفت و به فقیر داد؛ سپس به سخنان خود ادامه داد.

پس از ختم جلسه با دوستان خداحافظى کردم، بدون اینکه چیزى به کسى بگویم راه منزل (اتاق) را در پیش گرفتم. آن شب به علت نداشتن نان، چاى هم درست نکردم، و به آماده کردن دروس خود شروع کردم. این وضع ادامه داشت تا اینکه زمان استراحت فرا رسید و درحالى‌که گرسنگى مرا آزار مى‌داد به رختخواب رفتم. وسوسه‌هاى شیطانى بر من یورش مى‌بردند، ولى من با استغفار آنها را از خود دور مى‌کردم. در این حال بودم که در نواخته شد؛ در را باز کردم دیدم آقاى قاضى است.

سلام کردند و گفتند: امشب مى‌خواهم با تو شام بخورم آیا اجازه مى‌دهى؟ ! از پیشنهاد ایشان استقبال کردم؛ ایشان نشستند و از زیر لباس خود ظرفى بیرون آوردند که محتوى عدس پلو و اندکى گوشت و نان بود؛ از من خواست که غذا بخورم؛ من هم خوردم تا اینکه سیر شدم؛ سپس برخلاف عادت خود با صداى بلند گفت: پس چاى چه شد؟ از جاى خود بسرعت برخاستم و چاى را آماده کردم؛ پس از صرف یک فنجان چاى از جاى برخاسته و با من خداحافظى کرد و رفت» .

این داستان نمونه ناچیزى است از اقداماتى که گاه با شاگردان خود مى‌کردند و آن نمونه خوبى است براى از خودگذشتگى و ایثار. این دو صفت، دو صفت بسیار زیبنده‌اى هستند که لازم است شخص مؤمن بهنگام آغاز کار براى پیشرفت در درک مراحل عالى و سیر و سلوک ملکوتى در آفاق و انفس بدانها آراسته شود. این مقدار شکیبائى و توان

٢۴١

مقاومت در برابر مشکلات، شاید گاهى هم بیشتر از آن، براى تجربه‌آموزى داوطلب و سالک طریق، جائز و بلا اشکال است.

جناب شیخ ابراهیم شریفى شبستانى (رحمه الله علیه) -داماد ایشان-مى‌فرمایند:

«هنگامى که در زندان بودم، بى‌نظمى در دادن غذا دوستان مرا در زندان آزار مى‌داد؛ زیرا گاهى براى انتقام‌گیرى و اذیت و آزار ما یک روز کامل به ما غذا نمى‌دادند؛ اما تنها من بودم که از نرسیدن غذا ناراحت نمى‌شدم؛ این به خاطر دستوراتى بود که استاد و مرشدم (قاضى) در مورد پاره‌اى عبادات و روزه به من تعلیم داده بودند. یک‌بار هم به من دستور دادند که اعمال مربوط به «ام داود» را همه‌ماهه به مدت یک سال انجام دهم» .

دستورات ایشان همواره با مقیاس‌ها و موازین شرعى مطابقت تام داشته است و همواره سعى مى‌نمودند دستوراتشان با رفتار فقها و بزرگان مباینت نداشته باشد؛ هم او و هم استاد و مرشدشان هر دو فقهى بوده‌اند.

دانشمند نامور و فیلسوف فرزانه حضرت سید جلال الدین آشتیانى به نقل از علامه طباطبائى، و ایشان به نقل از استادشان شیخ محمد حسین غروى کمپانى، فقیه و اصولى مشهور، چنین نقل مى‌کنند که فرموده‌اند: «در نجف اشرف هیچ‌کس فقیه‌تر و عالم‌تر و عادل‌تر از سید احمد کربلائى حائرى نبوده است، اما ایشان همواره جهت اظهارنظر و دادن فتوى از دست مردم فرار مى‌کردند و این کار را به دیگر علما حواله مى‌دادند» .

و همان گونه که مى‌دانید کلمه دستور کلمه‌اى فارسى است و به معنى «مقررات» نیز آمده است. ما از دستوراتى که احیانا براى پیروان و مریدان خود صادر مى‌کرده‌اند اطلاعى نداریم؛ فقط در یکى از نامه‌هاى خود چنین نوشته‌اند: «دستورالعمل در ورقه جداگانه نوشته شده است» ، و این نشانه آن است که دستورات خود را به صورت محرمانه و مکتوب صادر مى‌کردند تا کسى توانایى اطلاع بر آنها را نداشته باشد.

 اکنون و در پایان مى‌خواهیم آخرین نگاه‌هاى کوتاه خود را بر زندگى خصوصى و رابطه ایشان با دیگران بیندازیم؛ نگاهى بر آنچه از ایشان دیده‌ایم یا شنیده‌ایم، یا از کسانى که با ایشان معاشرت داشته‌اند براى ما نقل کرده‌اند؛ یا رفتار و روابط ایشان را با

٢۴٢

دیگران در نجف اشرف زیر نظر قرار دهیم.

پدر ایشان، آیت‌الله سید محمد حسین قاضى تبریزى یکى از شخصیتهاى بنام تبریز، بود و شاید هم به نام کوچک خود-حسین-شناخته مى‌شد. ایشان شاگرد آیه الله العظمى شیرازى معروف (سید میرزا حسن شیرازى، مقیم سامراء) بوده‌اند. گویا یک‌بار حضرت آیه الله شیرازى از یکى از دوستان سید محمد حسین قاضى، که از تبریز آمده بودند، احوال ایشان را مى‌پرسند و آن دوست به آیه الله پاسخ مى‌دهد: «آن یک ساعتى که دستور داده بودید آقاى قاضى به خود بپردازند اکنون تمام ساعات شبانه روز او را شامل شده است» .

در ضمن، این بدان معنى است که زمانى که سید محمد حسین قاضى تبریزى قصد داشته‌اند شهر سامراء را به مقصد تبریز ترک کنند نزد استاد خود حضرت آیه الله العظمى میرزاى شیرازى جهت گرفتن سفارش و خداحافظى مراجعه مى‌کنند و این دستور را در آن‌وقت از ایشان دریافت مى‌کنند.

چنین نقل مى‌کنند که میرزاى شیرازى براى آقاى سید محمد حسین قاضى ساعتى را از شبانه‌روز تعیین مى‌کنند که به خود بپردازد و خود و اعمال خود را زیر نظر داشته باشند؛ و عملى را بر این دستور اضافه نمى‌نمایند؛ زیرا حضرت آیه الله العظمى شیرازى مى‌دانستند که شاگرد ایشان در نهایت زهد و پرهیزکارى و عبادت زندگى مى‌کنند و در زمینه مذکور نیازى به سفارش نداشته‌اند.

این پدر (سید محمد حسین قاضى تبریزى) خود را متعهد و ملزم به تربیت دو فرزند خود، یعنى سید على (قدس سره) و سید احمد، مى‌کنند؛ و اوست که راه عرفانى را بر ایشان مى‌گشاید و او را بر سر راه طریقت قرار مى‌دهد؛ و این نکته را این دو نفر همواره تا واپسین دم زندگى بر زبان مى‌آورده‌اند که ارشاد و راهنمائى ایشان توسط پدر صورت گرفته است.

آیه الله سید محمد حسین قاضى تبریزى در علم تفسیر و حدیث صاحب‌نظر بوده‌اند، ضمن اینکه در مسجد «مقبره» معروف تبریز منبر هم مى‌رفتند. حسب الظاهر ایشان یک سال پس از آمدن فرزند خود سید على قاضى به شهر نجف، دار فانى را ترک مى‌کنند و جنازه‌شان به نجف منتقل و در مقبره خاندان قاضى در قبرستان نجف نزدیک مقام

٢۴٣

«هود» و «صالح» دفن مى‌شود. مقبره ایشان و فرزند ایشان سید على در آنجا معروف است.

حضرت آیه الله سید محمد حسین قاضى تبریزى در سال‌هاى آخر زندگى توانائى حضور در مسجد را نداشتند و لذا عده‌اى از مردم خیّر از فرزند او سید على تقاضا مى‌کنند که آن مهم را به عهده بگیرند. ایشان هم به این تقاضا پاسخ مثبت داده و منبر مى‌رفتند، اما هرگز مانند پدر، امامت نماز را به عهده نگرفته است.

دیگر از چیزهائى که لازم است در اینجا گفته شود این است که پدر به فرزند سفارش مى‌کرده است که شما به حالت روزه بالاى منبر مى‌روید، ولى بهتر است که به گوشه‌اى بروى و یکى دو لقمه غذا بخورى تا صداى بلند و رسا و مؤثر واقع شود. بعدها فرزند (سید على) گفته است که من معناى این سخن را تقریبا چهل سال بعد فهمیدم و آن زمانى بود که با عده‌اى از برادرانم نشسته و براى ایشان مطلبى مى‌گفتم؛ در آنجا بود که مفهوم «وعظکننده» و «وعظشونده» و «موعظه» و اثرات آن را خوب درک نمودم؛ این را که چگونه و در چه هنگام در گوش شنونده و روح آنان تأثیرپذیر است.

احتمالا توجه یک جوان کمتر از بیست سال به آهنگ صداى خود و تأثیر آن در دیگران بیشتر از توجه او و اندیشیدن درباره نفس مطلب موعظه و تأثیر آن در شنوندگان است. عمل منبر رفتن را نباید دست‌کم گرفت و آن را به هرکس واگذار نمود، مگر آنکه خطیب و منبرى، مراحلى را در زمینه تزکیه نفس و تهذیب اخلاق گذرانده باشد.

باوجود اینکه آیه الله حاج میرزا على آقا قاضى (رحمه الله علیه) از عهده منبر رفتن به خوبى برآمده بودند، ولى پدر ایشان اجازه سفر به نجف را به ایشان نمى‌دهند، بلکه از او مى‌خواهند که در تکمیل علوم ادبى و مسائل علمى کوشش بیشتر بعمل آورند. چرا که رسم بر این بود که هر شاگرد مقدمات علوم اولیه را، آن‌گونه که از آنها نام مى‌برند، در محل تولد خود به پایان برده و سپس به نجف اشرف مى‌آمده است. به نظر ما این مسئله به علل زیر بوده است:

به خاطر اینکه شهرهاى بزرگ ایران و همچنین شخصیت‌هاى بزرگ دین و دانش و اهل طریقت از وجود شاگردان زیاد محروم نشوند.

براى اینکه پدران مراحل تحصیل اولیه فرزندان را زیر نظر داشته باشند؛ زیرا بیشتر در

٢۴۴

این مرحله است که لغزش‌ها و انحراف‌ها شروع مى‌شود؛ از طرفى، پدران لازم است که، از نظر مادى و بهداشتى، هزینه‌هاى زندگى فرزند را تأمین نمایند. پس از حصول اطمینان از اینکه فرزند این مرحله را به سلامت گذرانده است اجازه مى‌دهند که فرزند به نجف اشرف مسافرت نموده و در حوزه علمیه و مجالس علما شرکت نماید.

ممکن است در این مورد و در مورد ایشان فرض دیگرى کرد و آن اینکه از این مى‌ترسیدند که فرزند به نجف اشرف برود و در آنجا اقامت نماید و دیگر به تبریز باز نگردد، و حال آنکه روزهاى زندگى پدر به پایان مى‌رسید و مسجد «مقبره» بدون مرشد و مبلغ مى‌شد.

همین ممانعت از حرکت به سوى نجف مسأله‌اى بود که فکر فرزند را پریشان کرده بود؛ زیرا نشانه‌هاى آن را در اشعار ایشان ملاحظه مى‌کنیم. و شاید به همین علت است که دست به تصحیح و چاپ کتاب «ارشاد» شیخ مفید (علیه الرحمه) مى‌زنند و آن را حاشیه‌نویسى مى‌کنند و شرح حال خود را هم بدان اضافه مى‌نمایند و براى کتاب مقدمه و خاتمه مى‌نویسند. این اقدام، در مورد کتاب مذکور، مورد توجه فضلاى آن روز قرار مى‌گیرد. این کتاب به تاریخ ١٧ ربیع الاول ١٣٠٨ ه‍. ق. به زیور چاپ درمى‌آید، اما پدر اجازه سفر به نجف را به فرزند نمى‌دهند مگر در سال (١٣١٢) ؛ در این زمان است که گویا پدر از منحرف نشدن فرزند و حرکت و سیر بر جاده صواب، مطمئن مى‌گردند.

در تبریز، خواهر آیه الله سید میرزا باقر آقا قاضى را به عقد ازدواج خود در مى‌آورند و ایشان پدر شهید حجه الاسلام و المسلمین سید محمد على قاضى طباطبائى مى‌باشند. این بانو یکى از دخترعموهاى ثروتمند و مالک چندین ده و مزرعه در تبریز بوده است. به‌همین‌جهت، توانائى سفر به نجف اشرف، براى همسر و چند نفر دیگر از ثروتمندان و شخصیت‌هاى دیگر به همراه ایشان فراهم مى‌گردد، و در کاروانى بسیار مجلل و باشکوه به نجف و از آنجا به زیارت خانه خدا و انجام مناسک حج در حدود سال ١٣٢٠ نائل مى‌گردند.

از مطالبى که درباره این سفر حج براى ما تعریف مى‌کردند یکى هم این بود که بیشتر هم‌سفران ایشان در این زیارت اهل «دود» بودند و توانائى دست کشیدن از دود کردن را نداشتند، از طرفى وارد کردن هر نوع تنباکو (توتون) به سرزمین‌هاى مقدس در روزهاى

٢۴۵

حکومت «شرفا» ممنوع بود. بنابراین یاران هم‌سفر از ایشان تقاضا مى‌کنند که هرچه (توتون) دارند به ایشان بسپارند. چون ایشان به زبان عرب آشنا بودند و نیز هرطور که صلاح بدانند عمل نمایند. ایشان هم در رودربایستى قرار گرفته و این مهم را مى‌پذیرند.

اما مرحوم قاضى مشاهده مى‌کنند که امر بازرسى بسیار جدى است. اندکى دچار ناراحتى مى‌شوند که باید چه کار کرد؟ ! خود ایشان چنین ادامه مى‌دهند: «نزد خود چنین اندیشیدم که «النجاه فى الصدق (راه رهائى همان راست گفتن است)» و در آنجا اتاقى بود که حجاج با بار و بنه خود مى‌بایستى از آن بگذرند؛ پس با اثاثیه خود وارد آن اتاق شدم و این در حالى بود که چمدان محتوى تنباکو را به دست خود گرفته بودم. بازرسان شروع کردند به بازرسى دقیق و در پایان از من سؤال کردند محتویات چمدانى که در دست دارى چیست؟ ! من هم جواب دادم: مقدارى تنباکو (توتون) .

مأمور بازرسى که این را از من شنید بر سرم فریاد زد و گفت: تو ما را مسخره مى‌کنى؟ فورا خارج شو و بدانکه اگر سید محترمى نمى‌بودى الآن دستور زندانى کردنت را صادر مى‌کردم؛ شایسته نیست که آدم محترمى مانند شما به مأمور دولت توهین کند یا دروغ بگوید. من هم فورى اثاث خود را از اتاق خارج کردم و دور شدم و تصمیم گرفتم در هیچ وضعیتى در زندگى دروغ نگویم! !

شایان ذکر است که نجف اشرف در این برهه، یعنى سال ١٣٢٠ ه‍. ق. و سال‌هاى پس از آن، در موجى سهمگین از اندیشه‌هاى گوناگون سیاسى و مرامى (مشروطه و مستبده) و آشوب‌هاى شدید عشایرى و محلى (داخل نجف) بین دو گروه «شمرت و زگرت» و همچنین قیام انتفاضه عربى ضد حکومت عثمانى و آغاز استیلاى استعمار جدید «انگلیس‌ها» غوطه‌ور بود.

حاج آقا بزرگ تهرانى در خصوص این برهه زمانى و نام بردن از آیت‌الله شیخ حاج میرزا حسین، فرزند حاج میرزا خلیل، چنین مى‌نگارند: «خانه او مرکز تجمع شخصیت‌هاى برجسته نهضت پیشرو و طرفداران دستور (قانون اساسى) یا حکومت طبق قانون بود که سعى مى‌کردند حکومت قاجاریه را واژگون کنند و آن را به یک حکومت قانونى پارلمانى تبدیل نمایند.

آقاى قاضى (رحمه الله علیه) از شاگردان بسیار صمیمى و نزدیک «خلیلى» بودند و

٢۴۶

هرگز مجلس او را ترک نمى‌کردند؛ ولى ایشان توجهى به آنچه پیرامون استاد خود مى‌گذشت نداشتند، و یگانه مسأله‌اى که مورد توجه او بود فقه و سایر معارف بود. و این به خاطر شهرت فوق‌العاده‌اى بود که استادش در معارف اسلامى و بخصوص فقه و اصول بدان مشهور بودند. «خلیلى» همچنین از نظر زهد و تقوى و عبادات، نمونه بودند.

در نجف اشرف و در آغاز کار با سید جلیل جمال السالکین سید مرتضى کشمیرى رضوى به مدت ده سال مصاحبت و ملازمت داشت؛ و از او-آن‌گونه که خود مى‌گویند -اقسام گوناگونى از معارف اسلامى و اخلاقى و ریاضت‌هاى نفسانى و مراتب رضا و تسلیم و عبادت را فراگرفت؛ و او بود که آتش درک مراتب عالیه را، که در طول عمر شریفش همواره آن را به یاد مى‌آورد، در قلب ایشان روشن کرد؛ او همواره براى استاد خود طلب رحمت و مغفرت و بخشش مى‌نمود.

او اگرچه مرشدى «کشمیرى» را به‌طور اخص بر خود رد مى‌کرد، اما وى را از کسانى مى‌دانست که او را در جاده و طریق سلوک قرار دادند، و در طى طریق و مراحل نخستین سیر و سلوک اخلاقى به‌طور کلى دست او را گرفته و راهنمائى نموده است.

بعد از مرگ سید جمال السالکین رضوى، ایشان در سلک و خدمت سید احمد کربلائى که یکى از بزرگترین پیشوایان علم و تقوى و طریقت بوده است در مى‌آید.

سید قاضى (ره) از عجائب آنچه از استاد خود، یعنى «رضوى» و «کربلائى طهرانى» ، دیده و مشاهده نموده است، سخن مى‌گوید و از مراتب تقوى و تعبد و زهد و از کارهاى خارق‌العاده‌اى که مشاهده نموده است و از خصوصیات نفسانى عالى و از بالائى درجه اراده و همت و بزرگى و آقایى ایشان، تمجید مى‌نماید.

همچنین در زمینه علم و فقاهت و روایت حدیث که شبیه به آن دو، کمتر در بین طلبه علوم و سایر فضلا و علماى برجسته و پیشوایان مذهبى دیده شده است، معروف بوده‌اند. ایشان به والائى شخصیت آن دو اعتراف داشتند و به آنها احترام فوق‌العاده مى‌گذاشتند، اما منکر این بودند که شاگرد ایشان باشند یا اینکه آن دو ایشان را در طریق هدایت قرار داده باشند. اگرچه از ایشان از جهت معنوى و نفسانى و اخلاقى کمک هم گرفته‌اند، اما مى‌گفتند کسى که ایشان را بر سر راه قرار داد والد معظم ایشان سید محمد حسین قاضى بوده است؛ کسى که نزد آیه الله العظمى میرزا حسن شیرازى

٢۴٧

(قدس سره الشریف) در فقه، شاگردى نموده است، اما در عرفان، شاگرد «امام قلى» بود که به نوبه خود، او هم شاگرد «سید قریش» بوده است، با شرحى که-ان‌شاءالله -دربارۀ آن خواهیم کرد.

ما سخن درباره این سه شخصیت را از زبان آیه الله علامه سید محمد حسین طهرانى، ساکن مشهد مقدس امام رضا (علیه السلام) ، نقل کردیم، و این به خاطر اعتمادى است که به دقت و انضباط و صحت عمل ایشان داریم. خود ما هم این سخن را از قول کسانى شنیده‌ایم که در انضباط و نسبت دادن امور به مصادر صحیح و دقیق خود، کمتر از ایشان نیستند. علامه سید محمد حسین طهرانى در مجموعه خود چنین ادامه مى‌دهند: ایشان (سید على قاضى) از ذکر دنباله سلسله‌اى که بدان منسوب هستند خوددارى مى‌نمایند، و این رویه‌اى است که بیشتر عرفا و صوفیه در پیش مى‌گیرند.

علامه سید محمد حسین طهرانى چنین ادامه مى‌دهند که ایشان (سید على قاضى) سپس چنین ادامه مى‌دهند: «براى ما سلسله درست نکن، طریقه همان طریقه علماء و فقهاء است» .

این مطلب را شیخ عباس قوچانى، عالم عارف، و جانشین معنوى آقاى قاضى هم نقل نموده است.

در مورد جانشینى باید عرض شود زمانى که از جناب ایشان سؤال شد ایشان (شاید هم از روى تواضع) پاسخ دادند: «این تعیین براى اشغال منصب و مقام معینى نبوده است، بلکه منظور از آن نفى دیگران بوده است» .

و این امر دلالت بر آن دارد که جناب شیخ عباس میل ندارد خود را از دیگران ممتاز کند زیرا او هم مانند سایرین و طبق برنامۀ ایشان حرکت مى‌کند و به راه ایشان هدایت مى‌شود.

عرض شد که این سلسله را، اگرچه بسیار مختصر است و از سه نفر تجاوز نمى‌کند، سه نفر از اولیاء الله صالح، از نوشته علامه سید طهرانى نقل کردم و او هم از علامه طباطبائى یا شیخ عباس قوچانى نقل نموده است.

ضمنا دانستیم که شیخ عباس قوچانى جانشین و وصى ایشان (سید على قاضى) مى‌باشند؛ در جاى دیگر، به تفضیل بدان پرداخته‌ایم.

٢۴٨

علامه سید محمد حسین طهرانى مى‌فرماید: «سید محمد حسین قاضى تبریزى، شاگرد آیت‌الله العظمى سید میرزا حسن شیرازى، رهبر شیعه امامیه که مرکز رهبریت خود را در شهر مقدس سامراء قرار داده بود، بوده است و او به خاطر خدمات بزرگى که به عالم تشیع نموده است و نیز به خاطر شاگردان متعددى که در زمینه فقه و شرع الهى و اصول آن داشته است از هرگونه معرفى بى‌نیاز است. آرى سید محمد حسین قاضى (والد سید على قاضى) شاگرد ایشان در فقه و اصول بوده است، و زمانى که مى‌خواهد عتبات را به قصد مملکت خود ترک کند از استاد خود اجازه مى‌گیرد، و استاد اجازه سفر مى‌دهند، اما این سفر را مشروط بر این مى‌کنند که از ساعات شبانه‌روزى خود، یک ساعت را براى خلوت کردن با خود قرار دهند (که قبلا هم به این موضوع اشاره شده است) و این مسئله حاکى از آن است که این مرجع عظیم الشأن فقط مرجعى به معنى مصطلح نبوده‌اند، بلکه رهبرى روحانى و استاد اخلاق بسیار عالى و نمونه‌اى بوده‌اند که امثال او در جامعه اسلامى، کمتر یافت مى‌شوند. ضمنا این مسئله نشان مى‌دهد که استاد بزرگوار درباره شاگرد خویش همه چیز را مى‌دانسته‌اند و از پیش اطلاع حاصل کرده بودند که او به شهر خود باز خواهند گشت و به کار خویش، یعنى ترویج و تبلیغ و هدایت و آموزش دیگران، خواهند پرداخت و لذا مى‌دیدند که براى شخصى مانند سید حسین قاضى این تکالیف، کافى نیست، هر مقدار هم در این کار ساعى و کوشا باشند. بنابراین، از او مى‌خواهند که مقدارى از وقت خود را صرف رسیدگى به وضع خود نمایند، از نفس خود مراقبت نمایند و آن را به محاسبه بکشند، و امثال این امور که احتمال دارد بیشتر اشخاص شیفته تبلیغ و راهنمائى، از آنها غافل بمانند. حقیقت امر هم همین‌طور است.

زیرا انسان درحالى‌که مشغول تبلیغ و ارشاد دیگران است چه‌بسا به این عمل نیازمند باشد تا خویشتن خویش را مورد محاسبه قرار داده و از اینکه راه صحیح را مى‌پیماید اطمینان حاصل کند.

نویسنده اضافه مى‌نماید: سید حسین قاضى، در عرفان و سیر و سلوک به معنى مصطلح آن، شاگرد «امام قلى» بوده است. حال ما درباره این شخصیت عرفانى که خود را در مقابل میرزاى شیرازى قرار مى‌دهد چه چیزى مى‌دانیم؟

عبارت «خود را در مقابل میرزاى شیرازى قرار مى‌دهد» کمى توهین‌آمیز است، اما

٢۴٩

به‌هرحال این‌گونه اتفاق افتاده است. زیرا سید حسین قاضى، پس از ترک عتبات و بازگشت به شهر خود تبریز، با «امام قلى» رابطه برقرار مى‌کند، و او شخصى بازارى است و داراى مغازه بوده و دادوستد مى‌کرده است، و لذا چنین مردى حسب الظاهر نمى‌تواند مرشد و استاد قاضى باشد، کسى که شاگرد آیه الله العظمى میرزاى شیرازى است. اما درعین‌حال چیز غریبى نیست. زیرا هرکدام را شأن و وظیفه‌اى است و نمى‌توان رودرروى هم قرار گرفتن این دو را نشانه ضدیت دانست، زیرا هدف‌ها و جهت‌ها متفاوت است.

البته سید شیرازى را کرامات و کارهاى نیک فراوانى است که از حد و شمارش خارج است. و ممکن است به تعدادى از آنها در شرح حال سید احمد قاضى تبریزى و فرزند او سید حسین قاضى تبریزى، عم و ابن عم ما، اشاره بشود، زیرا این صحبت از قول ایشان نقل شده است. خداوند همه ایشان را مشمول رحمت خود گرداند.

عرض شد که «امام قلى» شخصى بازارى بوده است، ولى داستان خود را این‌گونه بیان مى‌کند: که در دوران جوانى گرفتار عشق مجازى مى‌شود، به‌طورى که این عشق آسایش و راحتى را از او مى‌گیرد و مانند مجنون همه امور زندگى در شهر خود (نخجوان) را فراموش مى‌کند. در یکى از روزها که دچار این حالت بوده است و در یکى از خیابانها قدم مى‌زده است مردى را مشاهده مى‌کند که به او مى‌گوید «تو گمراه شده‌اى و این معشوق که به دنبال او هستى و هوش و حواس تو را گرفته است چیز قابل توجهى نیست. لذا لازم است راه خود را در این عشق تغییر دهى.»

خداوند هدایت را به خاطر همین کلمه نصیب او مى‌کند. او از خواب غفلت بیدار مى‌شود و به خود مى‌آید و به اشتباهى که در آن افتاده است، پى مى‌برد، و لذا عشق مجازى او به عشقى از نوع دیگر بدل مى‌گردد؛ یعنى روى آوردن به خداى متعال و زهد و پرهیزکارى. سپس در اندیشه پیدا کردن مرشد و استاد مى‌افتد که راه را به او نشان دهد.

به او توصیه مى‌شود به دیار مقدس مکه و مدینه سفر کند. خود را آماده این سفر مى‌کند، سفرى که براى او خالى از زحمت و مشقت نبوده است، اما او سختى‌ها را به خاطر هدف والائى که از این سفر داشت هموار مى‌کند و به این امید که شاید گشایشى در مشکل او حاصل گردد راهى دیار مقدس مى‌گردد، اما پس از گذشت چهار سال چنین نمى‌شود، تا جائى که در آستانه یأس و نومیدى قرار مى‌گیرد.

٢۵٠

به او توصیه مى‌شود که به آستان رضوى مشرف شود و او به زیارت امام رضا (علیه السلام) مى‌رود و چندین ماه در آنجا اقامت مى‌کند. اما دعا و توسل به ائمه اطهار (علیهم السلام) کارى براى او نمى‌کند. و بالاخره به او سفارش مى‌شود که به شهر قزوین رفته، به خدمت جناب (سید قریش) برسد. او بار و بنه را بر دوش کشیده و به آنجا مى‌رود، اما پس از تحمل مشقات و زحمات بسیار، زمانى که به قزوین مى‌رسد و به جستجو مى‌پردازد، نشانه‌هاى یأس و نومیدى در او پدید مى‌آید. زیرا اطلاع حاصل مى‌کند که «سید قریش» داراى موقعیت بسیار مهمى در شهر است و همه طبقات براى حل معضلات خود و قضاوت و فتاوى به او مراجعه مى‌کنند، کارهائى که معمولا در مورد آنها به شخصیت‌هاى برجسته مذهبى یا پیشوایان زاهد آن روزگار مراجعه مى‌شده است. و چنین شخصیتى چگونه ممکن است که مرشد عرفا یا بزرگ یک طریقت یا لااقل تعلیم‌دهنده‌اى از آن‌گونه که او به دنبال آن بوده است باشد؟ ! اما پس از مدتى احساس مى‌کند که او مکلف و موظف به دیدار با ایشان است.

روزى نزد او رفته و در بین مراجعه‌کنندگان به ایشان که براى حل و فصل مشاکل خود نزد او بودند قرار مى‌گیرد. خدمتکارانى ارباب رجوع را به نوبت خدمت ایشان (سید قریش) معرفى مى‌کردند. و پس از مدتى بالاخره کلیه حاضران، مجلس را ترک مى‌کنند و کسى جز «امام قلى» نمى‌ماند. اما خدمتکاران از حاجت و علت مراجعه او اطلاعى نداشتند که او را به سید معرفى کنند. او هم بلاتکلیف بوده و نمى‌دانسته است که باید چه کند؛ ناگهان سید (سید قریش) به او اشاره مى‌کند که به دنبال او به طبقه بالاى منزل شکوهمند او بیاید. او دستور را اجرا کرده و به طبقه دوم مى‌رود؛ سپس وارد چندین اتاق تودرتو مى‌شود تا اینکه از چشم اغیار بدور مى‌شود. در پشت درهاى بسته بود که «امام قلى» احساس کرد که در جوار کسى قرار گرفته است که در اماکن مقدس به دنبال او مى‌گشته است و اکنون که نزد او و در کنار اوست دیگر نمى‌تواند چیزى از او پنهان کند. و این آقاى «سید قریش» گویا از همه شئون زندگى او باخبر است، از دوران عاشقى او، همان عشقى که همه چیز را از او دریغ کرده بود، حتى عقل و ادراک او را، و تا به امروز و این ساعت که در مقابل ایشان قرار دارد.

این جناب (سید قریش) شخصیتى استوار و محکم و قوى الاراده و شجاع داشت. به

٢۵١

همین مناسبت مشکلات را براى مهمان خود آسان جلوه مى‌دهد و از او مى‌خواهد تا خود را براى اعمال خاصى و وردهاى معین آماده نماید. از جمله چیزهائى که انجام آن را از او مى‌طلبد این بود که به تبریز بازگردد و مشغول کار و کسب خود شود و بین مردم مانند سایرین زندگى کند و هرگز خود را از ایشان متمایز نگرداند مگر آنکه مقدارى تعهدات عبادى و وظائف شرعى را انجام دهد.

بعدها «امام قلى» گفته است: به زودى، پس از رسیدن به تبریز و پس از مدت کوتاهى، مأموریت خود را که به خاطر آن به تبریز گسیل شده بودم دریافتم. زیرا در تبریز گروهى از صوفیان گمراه وجود داشتند که اینان بیشتر اوقات خود را به لعن فرستادن-فى‌المثل- به صاحب کتاب «جواهر» ، که یکى از فقها بود، صرف مى‌کردند. مأموریت من آن بود که اینان را راهنمائى کنم. من نهایت کوشش خود را در این هدف به کار بردم و موفق هم شدم. همگى آنان اهل تقلید و رفتار و مسلک نیک، و امور دیگرى که شرح آنها به درازا مى‌کشد، گشتند.

استاد و راهنماى قاضى در عرفان و سلوک عرفانى همین «امام قلى» است؛ مردى بلند بالا که شوکت دائم او بر شکوهمندیش مى‌افزاید، و هرگز مگر به هنگام ضرورت سخن نمى‌گوید، و نیازهاى مراجعین خود را برآورده مى‌سازد؛ بدون آنکه لب به سخن گشاید، همگى به او احترام مى‌گذارند و از او تجلیل مى‌کنند. شخصیت‌هاى والا نزد او مى‌آیند و از او دستورات بخصوصى دریافت مى‌کنند؛ آنان نزد او بدور از چشم رقیبان و متعدیان مى‌نشینند، گوئى که ایشان هم از زمره مراجعین‌اند؛ اما این‌طور نیست؛ زیرا آنها به خاطر نیازهاى بالاتر و والاتر و هدفهایى گران‌بهاتر و جلیل‌تر نزد او مى‌آیند.

*** به مناسبت اینکه از «عشق مجازى» سخن به میان آمد بد نیست در این مورد هم به نکاتى اشاره نمائیم: عشق مجازى که معمولا انسانهاى بسیار حساس و داراى بینش عارفانه دچار آن مى‌شوند و غالبا حکایت از یک نوع کمالات نفسانى و جسمانى و اخلاقى دارد تا حدى مى‌تواند به‌منزله پلى به سمت عشق الهى و روحانى باشد، بخصوص که در شرح حال بزرگان حکمت و عرفان نمونه‌هائى از این نوع عشق را مشاهده مى‌کنیم. اینان این مرحله از دلباختگى را معمولا پشت‌سر گذاشته‌اند، و مزه و

٢۵٢

سوزش بى‌خوابى و تحمل آزار و اذیتها و رسیدن به مراحل پراحساس و درک معانى زیباى آن را احساس نموده‌اند. با توجه به مراتب فوق، عجبى نیست که عشق مجازى را پلى بدانیم جهت رسیدن به عشق حقیقى. ابن سینا هم عشق مجازى را نوعى از تمایل انسان به درک کمالات مى‌داند.

آیت الحق//سیدمحمدحسن قاضی

آیت الحق(قسمت چهارم)شرح احوال حاج سید میرزا على آقا قاضى

قسمت اول

شرح احوال حاج سید میرزا على آقا قاضى

١۵١

نویسنده معتمد جناب شیخ آقا بزرگ طهرانى (قدس سره) چنین مى‌نگارد:

حاج سید میرزا على آقا قاضى

«او سید میرزا على فرزند میرزا حسین فرزند میرزا احمد فرزند میرزا رحیم طباطبایى تبریزى، قاضى، عالم مجتهد، متقى پرهیزکار و اخلاقى فاضل است. نامبرده در ١٣ ذى‌حجه سال ١٢٨۵ ه‍ در تبریز متولد شد، و در خانواده‌اى اهل علم و فضل و محترم پرورش یافت. مقدمات را نزد اهل فضل بیاموخت و سپس نزد پدر خود و همچنین میرزا موسى تبریزى، صاحب حاشیه رسائل، و سید محمد على قره‌چه‌داغى، صاحب حاشیه شرح لمعه، به شاگردى پرداخت. در سال ١٣١٣ ه‍ به نجف اشرف مهاجرت نمود و از محضر درس جناب محمد فاضل شربیانى و شیخ محمد حسن مامقانى و شیخ الشریعه اصفهانى و شیخ محمد کاظم خراسانى، صاحب کفایه، و میرزا حسین خلیلى بهره گرفت. ایشان از شاگردان ممتاز اخیر الذکر به شمار مى‌آیند. زیرا در فقه، اصول، حدیث، تفسیر و غیر آن از خود مهارت نشان داد.

او از شخصیت‌هاى علم اخلاق به حساب مى‌آید، زیرا مراتب عالیه این دانش را نزد خلیلى و دیگران پیمود، و در این زمینه نزد اهل علم مشهور گردید. او در این رشته حلقه درس و شاگردان و مریدانى داشته است.

آشنایى من با ایشان بسیار قدیمى است، زیرا دست تقدیر چنین مقدر کرد که براى من و ایشان مهاجرت به نجف اشرف در یک سال اتفاق افتاد، و از آن زمان با ایشان رابطه دوستى داشته‌ام و دوستى و الفت بین ما دهها سال ادامه داشت.

١۵٢

او را داراى رفتار و منشى متین و استوار یافتم و اخلاقى نیکو داشت و ذاتا انسانى بزرگوار بود. اهل فضل و دانش و درستى به او احترام مى‌گذاشتند، و او را بزرگوار مى‌دانستند، تا اینکه در شب چهارشنبه ششم ربیع الاول سنه ١٣۶۶ ه‍ بدرود حیات گفت و در وادى السلام نجف نزدیک مقام حضرت مهدى (عج) مدفون گردید.

علامه مرحوم شیخ محمد سماوى تاریخ وفات او را در چند بیت ثبت نموده بود، که آن را گم کرده‌ام؛ اما ماده تاریخى وفات او را چنین سروده است:

«قضى علی العلم بالاعمال» (على، آنکه منزلت علمى والایى داشت، در حین عمل درگذشت) .

او را تفسیرى است از قرآن از آغاز تا آنجا که مى‌فرماید: «قُلِ اَللّٰهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ» (آیه ٩١ از سوره انعام) .

شنیده‌ام که او داراى آثار دیگر و نوشته‌هایى است که از آنها بى‌اطلاعم. پدر او، متوفى در سال ١٣١۴ ه‍، نیز داراى تفسیرى است. آقا میرزا مهدى قاضى، عموى نامبرده، از بزرگان و مشاهیر بوده است. درباره جد مادرى ایشان، یعنى آقا میرزا محسن، بعدا سخن خواهیم گفت. خانواده ایشان از دیرباز همگى اهل فضل و تقوى بوده‌اند» .

پایان سخن حاج آقا بزرگ طهرانى در کتاب بزرگ طبقات اعلام الشیعه، جلد نقباء البشر.

و اینک به پاره‌اى توضیحات مى‌پردازیم:

منظور از فراگیرى مقدمات نزد اهل فضل، همان علوم عربى است که شامل صرف و نحو و علوم بلاغت و غیره مى‌باشد. مى‌فرمود: نزد شاعر ادیب میرزا محمد تقى تبریزى، معروف به حجه الاسلام و متخلص به نیّر، شاگردى نمودم. از ایشان اشعار عربى و فارسى بسیار نقل مى‌کرد. از جمله آنچه از استاد خود نقل مى‌کرد و آن را حفظ کرده بود ارجوزه الفیه بود که آن را فسوه الفصیل مى‌نامید؛ و این نشانه شناخت وسیع ایشان از زبان عربى است. میرزا محمد تقى در سال ١٣٢۴ ه‍ وفات یافت.

توضیحاتى دربارۀ این سخن ایشان که نزد پدر به شاگردى پرداخته است: ایشان نزد پدرشان سید حسین قاضى (وفات:١٣١۴ ه‍) ، که علاقمند و صاحب‌نظر در علم تفسیر

١۵٣

قرآن بوده‌اند، شاگردى کرده‌اند و همواره یادآور مى‌شدند که تفسیر کشاف زمخشرى را نزد ایشان خوانده‌اند. باوجود اینکه میرزا سید حسین (جدمان) کمتر با مردم معاشرت مى‌نمود، گفته شده است که در جلسه هفتگى نامبرده جهت تفسیر قرآن، که از اول صبح تا پاسى از روز در تبریز تشکیل مى‌شده است، عده کثیرى از بزرگان و اهل فضل شرکت مى‌نمودند.

توضیحاتى پیرامون فرمایش ایشان که تهذیب اخلاق را نزد آیت‌الله حاج میرزا حسین خلیلى و دیگران فراگرفته است: حاج میرزا حسین خلیلى از بزرگان اهل علم و زهد عصر خویش است. ایشان از نامبرده بسیار سخن مى‌گفت و او را ستایش مى‌نمود و هرگز ندیدم آن‌گونه شیفتگى که به ایشان داشت شیفته دیگرى باشد. هرگاه نام او نزد ایشان برده مى‌شد، دچار بهت و سکوت عمیق مى‌شد و به تفکر درباره ایشان مى‌پرداخت. منظور از «دیگران» ، در پایان عبارت ایشان، شاید آیت‌الله سید احمد کربلایى و آیت‌الله سید مرتضى کشمیرى بوده باشد، که اولى در عرفان عملى و نظرى و دومى در علم حدیث و تفسیر و رجال الحدیث یگانه زمان خویش بوده‌اند.

علامه طباطبایى، صاحب المیزان، در پاره‌اى اظهار نظرها و حاشیه‌نویسى‌هاى خود بر کتاب المحاکمات، که شامل نامه‌هاى رد و بدل شده بین دو نامور، یعنى سید احمد کربلایى و شیخ محمد حسین اصفهانى معروف به کمپانى، است، درباره سید احمد کربلایى چنین مى‌نگارد:

«دیگر از شاگردان آن مرحوم (سید احمد کربلایى) ، آیت حق و نادره روزگار، عالم عابد و فقیه محدث و شاعر توانا، سرور دانش‌آموختگان ربوبى، مرحوم حاج میرزا على قاضى تبریزى، متولد سال هزار و دویست و هشتاد و پنج و متوفاى سال هزار و سیصد و شصت و شش هجرى قمرى، است که در معارف الهیه و فقه و حدیث و اخلاق استاد این ناچیز مى‌باشند. رفع الله درجاته السامیه و افاض علینا من برکاته.» پایان سخن علامه طباطبایى.

نفر دوم کمپانى است که قاضى (رحمه الله علیه) همواره از او یاد مى‌کرد، و از آثار و کرامات او در مجالس خود تمجید مى‌نمود، تا جایى که بسیارى تصور نمودند او شاگرد مخصوص ایشان بوده است، و حال آنکه این دو در پاره‌اى مسائل دیدگاههاى مختلفى

١۵۴

داشتند. در اینجا لازم است به این مسئله اشاره شود که آثارى از دوره نخستین تحصیلات استاد نزد ما موجود است؛ همچنین تصویرى از کتاب محاکمات را، گرچه به صورت مطلوبى به چاپ نرسیده است، در نهایت صحت و درستى ارائه خواهیم داد.

محاکمات همان چیزى است که علامه شیخ محمد بهارى واسطه انتقال و ثبت آنها بوده است. محاکمات، با نامه‌هایى از دانشمند عابد مولى حسین‌قلى همدانى، به صورت کتابچه‌اى بچاپ رسیده است و چاپ آن چندین بار تجدید شده است.

اینکه گفته شد «او داراى حلقه درس و شاگردان و مریدانى بوده است» باید به استحضار برسانم: علامه سید محمد حسین طهرانى، در ضمن نوشته‌هاى خود درباره استادش علامه طباطبایى، چنین آورده است: «و از جمله شاگردان ایشان (منظور آیه الله حاج میرزا على قاضى است) و وابسته به ایشان، علامه طباطبایى، شیخ محمد تقى آملى، سید حسن اصفهانى، و نیز آقایان مسقطى، شیخ على قسام، سید هاشم حداد، شیخ عباس قوچانى، معروف به هاتف، شیخ على محمد بروجردى، میرزا ابراهیم شریفى، شیخ محمد تقى لارى، شیخ على اکبر مرندى، سید هاشم رضوى هندى، و عده‌اى دیگر هستند، که در جاى مناسب اسامى ایشان را به همراه آنچه از شرح حال ایشان و سیره و زندگى ایشان بدست آوردیم ذکر خواهیم نمود.

در اینجا فقط به نقل این مختصر از شرح حال ایشان اکتفا مى‌کنیم؛ تفصیل آن در ضمن همین کتاب خواهد آمد. آرى به این مقدار اکتفا مى‌کنیم، با این یادآورى: کسانى که درباره شرح حال همنشینان ایشان، از قبیل علامه طباطبائى، آیت‌الله شیخ محمد تقى آملى، آیت‌الله سید محمد حسن الهى، آیت‌الله شیخ على محمد بروجردى، آیت‌الله شیخ على اکبر مرندى و سایرین از شاگردان و هم‌صحبتان ایشان، مطلبى نوشته‌اند به ایشان (حاج میرزا على قاضى) اشاره نموده‌اند. جناب آیه الله حسن‌زاده آملى نیز به تفصیل در مناسبت‌هاى مختلف، از طریق روابطى که با فرزند ایشان سید مهدى قاضى داشتند، از شخصیت اخلاقى و عرفانى ایشان مطالبى بیان نموده‌اند.

١۵۵

در مجموعه‌اى که در آن نمونه‌هاى شعر و نثر خود را گردآورى نموده بودند، با خط در مجموعه‌اى که در آن نمونه‌هاى شعر و نثر خود را گردآورى نموده بودند، با خط مبارکشان چنین نگاشته‌اند:

قال علی بن الحسین الحسنی عفى اللّه عن جرائمهما. . .

بعد حمد اللّه تعالى. . . و الصلاه و السلام على رسوله المختار و آله الأطیاب. . .

فقد کنت و السن فی حداثه، و الغصن طری. . . مولعا بالشعر، حافظا لطرف منه، معجبا بطرائف و دقائق ما جاءت به أفکار الشعراء فی بعض مقالاتهم، من حکمه شریفه، و معان لطیفه، و مقاصد رقیقه أنیقه، على بعدهم من الکتاب و فصل الخطاب. . . و تعسف بعضهم عن طریق الصواب. . . و ما ذلک إلاّ لتجردهم حاله الإنشاد عن العلائق، و إمعان النظر فی استخراج المعنى من الحقائق.

على أن الکلام المنظوم فوق المنثور إذا کان حکمه، و الحکمه للأدیب. . . أنها فوق کل شیء و لو کان نثرا.

و الکلام الشعری غیر المنظوم و قد یکون نثرا و المنظوم غیر المنهی عنه، و قد یکون حکمه. فلا تلازم بینهما لا لفظا و لا حقیقه. . .

فتحقق أن لا قدح فی الشعر إذا کان حکمه. . . و لا فضل للنثر اذا لم یکن حکمه.

فما أحسن کلاما منظوما یجمع طرفا من الحکمه و العلم و الهدى و العظه و سائر المآرب المباحه إذا لم تکن محظوره على لسان الشارع.

و لما لاحظت هذه المعانی و حدانی الجد إلى الوصول، اذن لی الفهم فی معلومه. . . و أذنت الذوق فی شعره و منظومه.

و إنما اشتغل به أیام الفراغ و الفتره، و أحیان اشتغال القلب بغیر الحظره.

على أن أوقاتی تضیع کما یضیع الجمد فی الضحى، و الدخان فی السماء. . . فما

مبارکشان چنین نگاشته‌اند:

قال علی بن الحسین الحسنی عفى اللّه عن جرائمهما. . .

بعد حمد اللّه تعالى. . . و الصلاه و السلام على رسوله المختار و آله الأطیاب. . .

فقد کنت و السن فی حداثه، و الغصن طری. . . مولعا بالشعر، حافظا لطرف منه، معجبا بطرائف و دقائق ما جاءت به أفکار الشعراء فی بعض مقالاتهم، من حکمه شریفه، و معان لطیفه، و مقاصد رقیقه أنیقه، على بعدهم من الکتاب و فصل الخطاب. . . و تعسف بعضهم عن طریق الصواب. . . و ما ذلک إلاّ لتجردهم حاله الإنشاد عن العلائق، و إمعان النظر فی استخراج المعنى من الحقائق.

على أن الکلام المنظوم فوق المنثور إذا کان حکمه، و الحکمه للأدیب. . . أنها فوق کل شیء و لو کان نثرا.

و الکلام الشعری غیر المنظوم و قد یکون نثرا و المنظوم غیر المنهی عنه، و قد یکون حکمه. فلا تلازم بینهما لا لفظا و لا حقیقه. . .

فتحقق أن لا قدح فی الشعر إذا کان حکمه. . . و لا فضل للنثر اذا لم یکن حکمه.

فما أحسن کلاما منظوما یجمع طرفا من الحکمه و العلم و الهدى و العظه و سائر المآرب المباحه إذا لم تکن محظوره على لسان الشارع.

و لما لاحظت هذه المعانی و حدانی الجد إلى الوصول، اذن لی الفهم فی معلومه. . . و أذنت الذوق فی شعره و منظومه.

و إنما اشتغل به أیام الفراغ و الفتره، و أحیان اشتغال القلب بغیر الحظره.

على أن أوقاتی تضیع کما یضیع الجمد فی الضحى، و الدخان فی السماء. . . فما

١۵۶

أعذرنی لو صرفت منها آونه محصوره فی المقاله المذکوره. . . عسى أن یترحم علیّ بعض من یطلع علیه بعدی، حین الفقر و الخله، من أهل الوفاء و الخله.

و اللّه نعم الوکیل. . .

«على ابن حسین حسنى-خداوند از گناه ایشان درگذرد-گوید: پس از حمد خداوند و سلام و درود بر پیامبر برگزیده او و خاندان پاکش، به هنگام جوانى به شعر علاقمند بودم و، ابیاتى زیبا از آن را حفظ مى‌کردم؛ شیفته نکات دقیق و زیباى شعرا بودم و با وجود دورى ایشان از دنیاى کتاب و گمراهى ایشان از راه صحیح، به آنچه در گفته‌هاى ایشان از پندهاى باارزش و معانى زیبا و مفاهیم دقیق و ذوقى یافت مى‌شد توجه مى‌نمودم؛ این نبود مگر به خاطر حالت خاصى که شاعر در بیرون آوردن معانى زیبا از امور، بدان دچار مى‌گردد.

البته سخن منظوم بالاتر از نثر است، مشروط بر اینکه در آن پندى و حکمتى باشد. و حکمت و پند براى ادیب بالاتر از همه چیز است اگرچه نثر باشد. نفس آدمى، به خاطر تعلق آن به جهانى دیگر و عوالمى غیر از عوالم مادى، همچنین به خاطر تعلق به عوالم فلکى و حرکتهاى کروى، همواره بیش از هر چیزى تحت تاثیر کلام منظوم و آهنگین قرار مى‌گیرد؛ و این به علت آن است که حقیقت و واقعیت ترانه‌ها از هیئت کروى شکل عالم پیروى مى‌کنند. و چون محتمل است افراد ناآگاه از این آهنگها در زمینه‌هائى سواى حالت شرعى و مطلوب آنها استفاده نمایند، شرع مقدس دسته‌اى از اشعار را که محتمل است براى نادانان وسیله قرار گیرند و از هدف مقدس سرودن شعر منحرف گردند منع نموده است.

کلام شاعرانه و شعر سخنى است سواى سخن منظوم، که گاهى ممکن است نثر باشد؛ و مراد از منظوم سخنى است که نهى نشده باشد، چرا که ممکن است حکمت و پندى در بر داشته باشد. بنابراین، آن دو، نه از نظر لفظ و نه از نظر حقیقت، لازم و ملزوم یکدیگر نیستند.

چنین نتیجه مى‌گیریم: شعرى که در آن پند و حکمتى باشد نکوهیده نباشد، و نثر را فضیلتى نباشد اگر که خالى از حکمت و پندى باشد؛ پس چه نیکوست سخن منظومى که در آن حکمت و دانش و راهنمایى و موعظه و دیگر مسائل مجاز، که شرع آن را منع

١۵٧

نکرده است، باشد. هنگامى که بدین معانى دست یافتم و در من میلى جدى براى رسیدن به آن هدف پدید آمد، اجازه درک این معنى به من داده شد؛ من نیز به سلیقه و ذوق خود البته در روزهاى فراغت و فترت و زمانى که قلب به مجاز مى‌پردازد، اجازه دادم که به شعر و نثر بپردازد.

البته وقت من، مانند آب شدن یخ به هنگام تابش آفتاب پیش از ظهر یا چون گم شدن و متلاشى شدن دود در آسمان، ضایع مى‌گشت. . . پس بى‌تقصیرم که هرآینه برهه‌اى از وقتم را منحصرا صرف آن کنم، تا شاید آنان که پس از من بر آن آگاهى مى‌یابند، به هنگام فقر و نبود یاران وفا و صمیمیت، مرا مورد شفقت قرار داده عنایتى بنمایند. و الله نعم الوکیل.

على بن الحسین الطباطبایى

٢۵/١١/١٣٢۵ ه‍

١۵٩

ضمنا باید یادآورى کنم که، این قسمت را مستقیما از نوشته خود ایشان که به‌عنوان مقدمه بر یکى از اشعار خود نوشته بودند نقل مى‌کنم. نویسنده متن عربى، در این مورد، به شرح و توضیح بعضى کلمات این مقاله که در متن فارسى به آن نیازى نیست، مى‌پردازد؛ ولى به چند نکته که در شرح این مقاله آمده است، اشاره مى‌شود:

١-مقصود گوینده (قدس سره) از نغم همان موسیقى است. ایشان به لحاظ محیطى که در آن زندگى مى‌کرده است از به کار بردن آن دورى مى‌کند.

٢-علم را چنین معنى کرده است: حقیقتى که انسان از طریق تجربه به دست مى‌آورد و در زندگى عملى از آن بهره مى‌برد. این علم به‌معناى خاص است.

٣-موعظه به پندى گفته مى‌شود که انسان را از افتادن در مخاطره محفوظ مى‌دارد.

این موعظه به معنایى بسیار خاص است.

۴-حکیمان درباره کلام حکیمانه گفته‌اند: منظور از آن سخن معقول و متوازنى است که هدفش حقیقت اشیاء و واقعیت زندگى انسان در گذشته و حال و آینده است. . .

فرموده‌اند که حکمت از «حکمه» گرفته شده؛ و آن عبارت از لگام اسب است، که مانع از رها شدن آن مى‌شود.

۵-درباره نفوس انسانى مى‌فرمایند: نفس غیر از تنى است که آن را مى‌بینیم، بلکه نفسى به آن اضافه شده است یا با آن ترکیب شده است یا داراى هر نوع تسلطى است که تنى بر تن دارد یا هرگونه رابطه دیگرى است که بین تن و روح باشد. گویند بین جان و تن هیچ‌گونه سنخیت وجود ندارد: تن خاکى است و جان از عالم دیگرى است که به تن مرتبط است.

۶-درباره «لتعلقها بالأفلاک» مى‌فرمایند: چون روح به افلاک متعلّق است، و بین

 ١۶٠

موسیقى‌اى که در این عالم مى‌شنود با موسیقى‌اى که در افلاک موجود است تشابهى وجود دارد. گویا اشاره به این رأى «بطلمیوس» است که افلاک و سیارات آسمانى و حرکت منسجم و متوازن آنها داراى موسیقى و آهنگى بس مأنوس و روح‌افزا هستند، که گوش این تن خاکى از آن محروم است، ولى نزد روح و نفس مألوف و مأنوس است، و هرگاه جان صداى موزیک را بشنود نسبت به آن احساس آرامش مى‌کند و به آن انس و الفت مى‌گیرد.

گویند، در مراحل اولیه کشف و شهود، گوش جان انسان با این صداها آشنا مى‌شود.

و این موجب جذبه و رها شدن از این بدن خاکى خواهد بود. البته مراتبى وجود دارد که در موقع مناسب به شرح آن مى‌پردازیم.

او اضافه مى‌نماید که براى پاسخگوئى به این سؤال که «حدود اطلاعات و برداشت و ذوق و آگاهى ایشان در زمینه سرودن اشعار در چه حدى بوده است؟» ما ملاحظات خوبى را، از طریق ارائه نمونه‌هائى از آنچه نزد ما موجود است، اگرچه در حدى نیستند که امثال ایشان بدانها اهمیت بدهند، در نظر گرفته‌ایم؛ از قبیل مقدمه نامه‌اى براى یکى از دوستان ایشان، یا سفارش و توصیه‌هائى که به شاگردان و مریدان خود نموده است، و چندین قصیده در مدح یا رثاى خاندان پیامبر که، بدون توجه به نظم و ترتیب، آنها را منعکس خواهیم نمود.

همان‌طور که گفته شد، این نمونه‌ها تصویر روشنى است از جنبه‌هاى مختلف شخصیت معظم له، و حدود اطلاعات و ذوق ایشان درباره سرودن اشعار. و چنین به نظر مى‌رسد که لازم است، پیش از ارائه نمونه‌هائى از شعر ایشان، به چند نکته اشاره کنیم، اما اصرارى در پذیرش آنها نیست:

١-بیشتر اشعار ارائه شده ایشان از آثار دهه آخر عمر شریف ایشان مى‌باشد، و به نظر مى‌رسد که اندیشه‌هاى تحقیقى ایشان در دهه آخر عمر شکل گرفته باشد، و آثار آرامش و اطمینان خاطر در آنها آشکار است.

٢-از جمله آراء ایشان در مورد شعر این بود که: شعر بهترین وسیله ضبط و حفظ است، بخصوص در مورد مسائل تاریخى؛ زیرا حفظ کردن شعر راحت‌تر است، و از گزند حوادث بیشتر در امان است.

١۶١

۳-آنچه در قصائد سه‌گانه ایشان مى‌خوانیم، در حقیقت، بازتابى است از اصول عرفانى ثابت ایشان، و این امر بیشتر در اصرار ایشان به این نوع شعر و صرف‌نظر از گونه‌هاى دیگر آشکار مى‌گردد؛ و آنچه در جنگهاى شخصى دیگران از ایشان نقل مى‌شود، نمى‌تواند مورد اطمینان خاطر ما باشد.

۴-در مورد حالات کشف و شهود ایشان، باید گفت که ایشان به این موضوع اشاره‌اى نمى‌نمایند، به جز اشاره‌اى بسیار گذرا در یکى از قصائدشان. ضمنا بعید نیست که اشاره ایشان، چه از طریق شعر یا نثر، از آن‌گونه بوده است که نمى‌خواسته‌اند بر سر زبانها افتد و در سینه‌ها حفظ شود، به همان ترتیب که پیشوایان طریقت عمل نموده‌اند.

١۶٣

غدیریه

چکامه غدیر خم، که در سال ١٣۵۶ ه‍. ق سروده شده است:

خذ یا ولىّ غداه العید و الطربقصیده هى للاعداء کالشهب
ترجمه: اى دوستدار على! در این بامدادان روز عید و طرب چکامه‌اى را که براى دشمنان همانند شعله آتش است از من برگیر.

توضیح: مقصود از «ولىّ» ظاهرا محبان حضرت امیر مؤمنان است. منظور از روز عید همان روز عید غدیر است. شاید مقصود ایشان از بکارگیرى کلمه «شهب» درخشندگى ستارگان باشد، و او قصیده و مناسبت سرودن آن را بدانها تشبیه نموده است.

قصیده ما ترى شبها لها أبدافی شعر قومى و إن أمعنت فی الطلب
ترجمه: چکامه‌اى که نظیر آن را در میان چکامه‌اى سروده شده از ناحیه قوم و عشیره من نخواهى یافت، هرچند عمیقانه خواستار آن باشى.

توضیح: ظاهرا مقصود ارجحیت دادن به مضمون قصیده خود است که در مقایسه با سروده‌هاى آن زمان، که بیشتر رنگ سیاسى و عقاید سوسیالیستى و دیگر مسائل دنیوى داشته است، رجحان معنوى دارد؛ و شاید در بیت بعدى معنى روشن‌تر شود که مى‌فرماید:

شاهت وجوه الأولى ما الفضل عندهمالاّ تفاخر دار اللهو و اللعب
ترجمه: زشت باد چهره آنان که مایه تفاخرشان به چه چیز بوده است؟ لهو و لعب و سرگرمى‌هاى تمام شدنى؟ !

توضیح: زشت باد چهره ایشان که همواره گرفتار مسائل دنیوى و گرفتار لهو و لعب

١۶۴

بوده‌اند. گفته‌اند: فضیلت بمعنى درجات عالیه فضل مى‌باشد؛ لذا کسب برترى در امور پست و حقیر دنیوى، مانند فخرفروشى در این عالم لهو و لعب-دنیا-، چیزى نیست که آدم عاقل آن را بپذیرد و به آن خوشنود گردد. زیرا فضیلت در رسیدن به هدفهاى والا است و این میسر نگردد مگر به واسطه امورى که آدمى را به خداوند متعال نزدیک گرداند و او را قرین رحمت خود فرماید.

و لیس هذا بأنی عالم علمبل لاندراس رسوم العلم و الأدب
ترجمه: این بدان معنى نیست که بگویم من دانا و شهره‌ام، بلکه مقصودم از بین رفتن نشانه‌هاى دانش و ادب است.

توضیح: غرض آن نیست که بگویم چنین و چنانم، بلکه مى‌خواهم بگویم که این نشانه فقر علمى و ادبى است که شعرا و ادباى ما، به‌جاى غور در معارف صرف اسلامى، یا در همین حد باقى مى‌مانند و دیگر از حرکت باز مى‌ایستند یا اینکه پیش از مهارت یافتن در زبان ادب عرب به شناخت معارف اسلامى مى‌پردازند، غافل از اینکه بدون دانستن زبان عربى، به صورت اصولى و عمیق، نمى‌توانند حقایق آن معارف را عمیقا درک نمایند؛ نمونه آن طلبه علوم دینى بود که وقتى در وزن شعر از او ایراد گرفتم گفت:

«مهم نیست که وزن شعر صحیح یا غلط باشد، بلکه مهم آن است که معنى شعر خوب فهمیده شود» .

تعلّموه لها تعسا لهم و أسىو العلم فى نفسه المطلوب للأرب
ترجمه: دانش را براى امور دنیوى کسب مى‌نمایند؛ نابودى و اندوه بر آنان باد؛ و حال آنکه آدم دانا آن است که علم را براى خود علم بیاموزد.

توضیح: باید دانش را براى نفس فضیلت دانش بیندوزیم، نه براى هدفهاى مادى؛ شخص دانا چنین نکند.

و آخرین جهالیلا لهم قمشواسموه علما و هذا اعظم النکب
ترجمه: و آن دیگر کسان از دانستنى‌هاى دنیا دانستنى‌هاى بى‌ارزش را انتخاب نمودند و آن را به زعم خود دانش نامیدند، و این چه مصیبت بزرگى است.

توضیح: معلوم نیست که منظور ایشان از دیگران کدام گروه علمى است، چون به غیر از طالبین علوم دنیوى که در بیت قبل به آنها اشاره نموده است کس دیگرى باقى

١۶۵

نمى‌ماند. آیا منظور آنانى است که تصور مى‌کنند از راه اندیشه و استدلال مى‌توانند به حقایق امور پى ببرند؟ ! به نظر عرفا این خطاست و فقط از طریق سیر و سلوک است که مى‌توان به حقایق امور پى برد و از فیض الهى بهره‌مند گردید.

و العلم تحیى قلوب العارفین بهو لیس یسلب عنهم ساعه السّلب
ترجمه: دانش دل دانش‌اندوختگان را زنده نگه مى‌دارد، و به هنگام مرگ از آنان گرفته نمى‌شود.

توضیح: دانش واقعى آن دانشى است که حتى پس از مرگ دل دانشمندان همواره با آن زنده و روشن است (و شاید بدنبال بیت سابق و با توجه به برداشتى که در زمینه عرفان از آن کردم در مورد این بیت بگوئیم که آن دانستنى‌هاى عرفا است که دلها را حتى پس از مرگ روشن نگه مى‌دارد) .

و العلم علمان علم منه مکتسبو افضل العلم ما قد جاء بالوهب
ترجمه: دانش دوگونه است، یکى دانشى است که آن را تحصیل مى‌کنیم و کسب مى‌نمائیم، اما بهترین دانش آن است که به انسان عطا شده و به قلب او القا شود.

توضیح: دانش را با تحصیل کسب مى‌کنیم، اما دانشى وجود دارد که از طرف خداوند به انسان عطا مى‌شود، و آن بهترین دانش‌ها است (شاید اشاره به عنایتى است که خداوند نسبت به عرفا مى‌فرماید: البته هر نوع دانش مرحمتى است که خداوند به بندگان خود مى‌نماید) .

بعد التعشّق بالعشق الجذوب لهمع التهیّؤ أزمانا کمرتقب
ترجمه: پس از دل باختن و عاشق شدن به عشقى که آن دانستن‌ها را به سوى تو جذب نماید، همراه با آمادگى (براى گرفتن آن معارف) در زمانهاى طولانى و در حالت چشم‌به‌راه و امیدوار بودن.

توضیح: باید دلباخته و عاشق معارف الهى باشى، آن‌چنان‌که آن معارف را به خود جلب نمایى؛ لذا همواره و براى مدتى چه بسا طولانى (ازمان-زمانها) و در حالت چشم انتظار باید آماده پذیرش الطاف الهى باشى.

در اخبار آمده است که: «و إن لربکم فى ایام دهرکم نفحات ألا فتعرضوا لها و لا تعرضوا عنها (در دوران زندگى هر انسانى لحظاتى وجود دارد که مورد عنایت خداوند

١۶۶

قرار مى‌گیرد، پس مراقب این لحظات باشید)» (رساله لبّ اللباب در سیر و سلوک اولى الالباب، چاپ چهارم، صفحه ٢۴ و ٢۵) .

خذ یا ولىّ فأنى خائف قلقمنى الکلام لأهل الشک و الریب
ترجمه: بگیر از من، اى دلباخته على (علیه السلام) ، که من ترسان و پریشان حالم به خاطر اینکه مبادا این سخنها که مى‌گویم نزد شکاکان مطرح شود.

توضیح: ترس آن دارم که گفته‌هاى من نزد اهل شک و تردید گفته شود، و شعر مرا براى ایشان نقل کنند. اکنون این سؤال مطرح است که: منظور ایشان چه کسانى است؟

آن‌گونه که اطلاع حاصل کرده‌ام و تا حدى خود ناظر بوده‌ام، منظور ایشان مراجع تقلید وقت است که غیر مستقیم عدم رضایت خود را از فعالیت اهل حکمت و عرفان ابراز داشته بودند، و این دو گروه را از هرگونه کمک! مادى محروم کردند. بدیهى است که غرض استفاده از مزیت مذکور نیست، بلکه ترس ایشان از آن جهت بود که اختلاف عقیدتى و مشربى حوزه آشکار و برملا نشود؛ و همواره در سایه یک فرد، که بعنوان زعیم حوزه معروف شده است، جمع باشند و تفرقه‌اى در بین نباشد.

إنّ العوالم للرحمن وحدتهالها اختلاف مبین الفرق فى الرتب
ترجمه: رتبه‌هاى عالم و تسلسل آنها براى انسان متفاوت است، ولى همه در نظم و حساب و کتاب هستند و در نزد خدا یکسان و در یک مرتبه هستند؛ یعنى علم او نسبت به آنها، اول جماد بعد نبات بعد حیوان و بعد تا قبر و برزخ، اگرچه فى نفسه بین آنها تفاوت در رتبه وجود دارد، در یک مرتبه است.

توضیح: شاید در اینجا منظور از عوالم، عوالمى است که جمعى از علما به آنها قائل هستند، و آنها عبارتند از عوالم چهارگانه: جهان انوار قاهره، جهان انوار مدبره، عالم اشباح و صور معلقه طیبه و خبیثه برزخى روشن و ظلمانى. . . که همۀ این‌ها غیر از عالم جسمانى دنیوى هستند که در آن زندگى مى‌کنیم. عوالم نامبرده نشانه‌ها و تأثیراتى بر یکدیگر دارند که مشروحا در جاى خود شرح داده شده‌اند. شاید هم منظور از آن عوالم مراحل زندگى انسان باشد، که آنها را براى رسیدن به کمالات طى مى‌کند، مانند عالم جمادات و عوالم نباتى و حیوانى. . . تا اینکه مى‌رسیم به عالم صور برزخى و پس از آن عالم حشر و معاد و. . . که آدمى براى رسیدن به کمالات و زیبایى حقیقى باید طى نماید؛

١۶٧

و همچنین براى حرکت بسوى پستى و سیر نزولى بطرف عوالم ظلمت طى مى‌کند.

و کلّ فرد له وجه یبین بهیمتاز عن غیره کالخط فى الکتب
ترجمه: و هر عالمى داراى صورتى است که بدان صورت مشخص مى‌شود و از دیگران ممتاز مى‌گردد، همچون خط در کتابها.

و هو الکتاب الذى لا ریب فیه کمالا ریب یعرض فى قرآننا العجب
ترجمه: این عوالم کتابى است که نشانه‌هاى عظمت خداوندى است و نشانه صفات و معناى اسماء و دلائل اعجاز او مى‌باشد، و شکى هم در آن نیست. «ذٰلِکَ اَلْکِتٰابُ لاٰ رَیْبَ فِیهِ (این کتاب بى‌هیچ ریب و شک است)» (آیه ٢ بقره) .

هما کتابان لا بل واحد ابدالا نکر بینهما فأقرأهما تصب
ترجمه: قرآن و جهان هستى دو کتاب آفرینش هستند و اختلافى در آن دو هم وجود ندارد، پس در آن دو تدبر کن. خداوند مى‌فرماید: «سَنُرِیهِمْ آیٰاتِنٰا فِی اَلْآفٰاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ (آیات قدرت و حکمت خود را در آفاق جهان و نفوس بندگان کاملا هویدا و روشن مى‌گردانیم» (آیه ۵٣ فصلت) .

یهدى الى الرشد منها کلما نزلتللأنبیاء مدى الأعصار و الحقب
ترجمه: این قرآن راهنماى هدایت است، همچنان‌که همه آنچه براى پیامبران دیگر نازل شده است، در دورانهاى مختلف، براى هدایت بوده است.

توضیح: خداوند متعال مى‌فرماید: «أَ فَلاٰ یَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ (آیا در قرآن از روى فکر و تأمل نمى‌نگرند)» (آیه ٨٢ نساء) . «أَ وَ لَمْ یَتَفَکَّرُوا فِی أَنْفُسِهِمْ مٰا خَلَقَ اَللّٰهُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ وَ مٰا بَیْنَهُمٰا إِلاّٰ بِالْحَقِّ (آیا در پیش خود تفکر نکردند که خدا آسمانها و زمین و هرچه را که در بین آنها است جز به حق نیافریده است» (آیه ٨ روم) . زیرا این تدبر و تفکر در مخلوقات خداوند انسان را به راه راست هدایت مى‌کند.

کصحف موسى و ابراهیم و الولد ال‍مخلوق روحا على جسم بغیر أب
ترجمه: چون کتاب موسى و ابراهیم و فرزند آفریده شده از روح و در بدن فرود آمده که پدر ندارد.

توضیح: خداوند متعال مى‌فرماید: «إِنَّ هٰذٰا لَفِی اَلصُّحُفِ اَلْأُولىٰ صُحُفِ إِبْرٰاهِیمَ وَ مُوسىٰ» این گفتار به حقیقت در کتب رسولان پیشین ذکر شده است، بخصوص در صحف ابراهیم و

١۶٨

تورات موسى مفصل بیان گردیده است.)» (١٨-اعلى) اما قدر مسلم آن است که از کتاب‌هاى ابراهیم چیزى جز «تلمود» را در دست نداریم. این کتاب و کتاب‌هاى موسى و ما قبل موسى را «عهد قدیم» مى‌نامند. انجیل‌ها را هم با همه اشکالاتى که در آنها است «عهد جدید» مى‌نامند.

ما أوتى الأنبیا من ربهم و کذاما جاء وحیا و ما یدریه کلّ نبى
ترجمه: آنچه از طرف خداوند به پیامبران عطا شده است، و نیز آنچه بر آنان به صورت وحى نازل شده و آنچه همه پیامبران از آن آگاه بوده‌اند.

توضیح: شاید منظور خصوصیات ویژه پیامبران است که پیش از وحى بدان متصف بوده‌اند، از قبیل بخشندگى و بزرگوارى و راستگوئى و بریدن از غیر خدا و دعاى به درگاه او بطور مستقیم. بدین ترتیب انبیا (علیهم السلام) کم‌وبیش از همۀ احوالات جهان و آنچه در آن مى‌گذرد، و نیز تکالیفى که خداوند براى بندگان خود در زمینه عبودیت تعیین کرده است آگاه‌اند؛ زیرا پیامبران حجت خدایند. و شاید هم منظور همه انبیا باشد.

و کل علم ففى القرآن أجمعهمهیمن الکتب فى تبیانه العجب
ترجمه: قرآن جامع همه دانشها است، و با بیان عربى خود دربرگیرنده همه کتب است. قرآن در عین حالى که کمترین الفاظ را دارا است شامل همه معانى است.

و کلما فیه مجموع بجملتهفى سوره الحمد سبع نخبه النّخب
ترجمه: و هرآنچه در سوره حمد است، خلاصه‌اى است از معانى بسیار که در قرآن موجود است، و این از آنچه در اهمیت و فضیلت این سوره آمده است و اینکه این سوره دربردارنده مطالب همه قرآن است معلوم مى‌گردد.

و کلما قد حوته الحمد بسملهقد احتوته کأم الأم فى النسب
ترجمه: بسم الله در برگیرنده کل معانى حمد است، و این زاییده آن و آن مادر این است («أم الأم» اصطلاح عربى است) .

و البابها کل ما فیها و نقطتهاتحوى الجمیع فسبّح فیه و اقترب
ترجمه: همچنین است در مورد باء و نقطه آن، پس تسبیح و تقرب بجوى.

نخست توضیحى درباره «فسبح فیه و اقترب (تسبیح گوى و نزدیک شو)» : خداوند در قرآن مجید مى‌فرماید: «فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ اَلْعَظِیمِ (پس اى رسول نام بزرگ خداى

١۶٩

خود را تسبیح گوى)» (آیه ٧۴ واقعه) . پس از برشمردن تعدادى از آیات مربوط به آفاق و انفس مى‌فرماید: «أَ فَرَأَیْتُمْ مٰا تَحْرُثُونَ. . . أَ فَرَأَیْتُمُ اَلْمٰاءَ اَلَّذِی تَشْرَبُونَ. . . أَ فَرَأَیْتُمُ اَلنّٰارَ اَلَّتِی تُورُونَ. . . (آیا ندیدى تخمى را که در زمین کشتید. . . آیا آبى که مى‌نوشید متوجهید. . . آیا به آتشى که روشن مى‌کنید مى‌نگرید. . .)» (آیه ۶٣ تا ٨٠ واقعه) . سپس مى‌فرماید:«فَلاٰ أُقْسِمُ بِمَوٰاقِعِ اَلنُّجُومِ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ، إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ، فِی کِتٰابٍ مَکْنُونٍ، لاٰ یَمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ، تَنْزِیلٌ مِنْ رَبِّ اَلْعٰالَمِینَ. . . (سوگند یاد نمى‌کنم به مواقع نزول ستارگان و این سوگند اگر بدانید سوگند بسیار بزرگى است که این قرآن کتاب بسیار سودمند و بزرگوار است، در لوح محفوظ مقام دارد، جز دست پاکان (و فهم خاصان) بدان نرسد، تنزیلى از پروردگار عالم است)» . پس تسبیح پروردگار نوعى تقرب به پروردگار است، مانند انفاق و بذل و جهاد. . . مهم‌ترین مورد براى تسبیح خداوند مشاهده آیتى از آیات خداوندى است که موجب تقرب و نزدیکى به خداوند مى‌شود. و قرآن کریم و آنچه در او جمع گردیده است از بزرگترین اسرار الهى است و نمایانگر عظمت و بزرگوارى او، جلت قدرته، است.

و البابها ألف فى الدّرج إن سقطتتخصّ بالسین فافهمها و لا ترب
و الألف إن قورنت منها النقاط ترىفاتت عن العدّ إن تحسب لدى الحسب
توضیح: اگر منظور از «قورنت» جدا شدن باشد، باید گفت که از این لغت استفاده نامأنوسى شده است. من این لغت را در کتاب‌هایى که نزد خودم موجود است نیافتم.

تحسب به معنى شمردن و برشمردن از حساب است.

فهى الولایه فیهم قائم أبداأکرم بقاعدهم فیها و منتصب
ترجمه: آنان کسانى هستند که ولایت در ایشان برقرار است و گرامى باد آنان که هم اکنون منصوب هستند یا منصوب بوده‌اند.

توضیح: حضرت پیامبر (صلى الله علیه و آله) مى‌فرماید: حسن و حسین، هر دو، همیشه امام مى‌باشند، چه قیام بکنند یا قیام نکنند. در اینجا اشاره‌اى است به کسى که به خلافت منصوب شده است، یا کسى که منتظر دوران امامت و ظهورش مى‌باشند. و این همان معنائى است که شیعه از امام خود انتظار دارند و قصد آن را مى‌کنند و گفته‌اند که هرگز بیزارى یا اشتباهکارى یا زیاده‌روى بر او چیره نمى‌شود.

و گفته‌اند ولایت، با فتحه، بمعنى یارى کردن و فرمانبردارى مى‌باشد؛ اما، با کسره،

١٧٠

به معناى متصدى شدن و اداره کردن امور است؛ همچنین بمعنى حق تصرّف در امورى است از ناحیۀ مثلا ولى یتیم و والى شهر. به این معنى، در صورت مضاف بودن چنین خواهد بود: ولایتکم، و هرگاه به‌معناى نخست باشد به فاعل اضافه خواهد شد.

الولى: گفته‌اند: فعیل به معنى مفعول است و آن به کسى گفته مى‌شود که خداوند او را عهده‌دار ولایت کرده است. فرماید: «وَ هُوَ یَتَوَلَّى اَلصّٰالِحِینَ (و او یاور نیکوکاران است)» .

گفته‌اند که به معنى فاعل نیز آمده است، یعنى کسى که عهده‌دار پرستش خداوند است و اطاعت از او را متوالیا و متواصلا و بدون هیچ‌گونه معصیتى ادامه مى‌دهد. در هر حال، هر دو صفت، شرط ولایت هستند.

باز دربارۀ(ولى) گفته‌اند که «ولى» آن کسى است که از حقایق امور الهى، هم از طریق کشف و هم از طریق شهود، آگاهى دارد. این به خاطر بهره‌مند شدن صاحب آن صفات از عنایت الهى است. زیرا نفس او این توانائى را پیدا کرده است که با جهان برتر ارتباط برقرار کند و امور را از راه دانش غیب بیاموزد.

یا صاح دع لرموز انت قاصدهافالفضل فى سترها عن جاهل و غبی
ترجمه: اى دوست من پوشیده بودن حقایق بهتر از آشکار کردن آنها است و براى شخص خواهان اشاره‌اى مختصر کفایت مى‌کند، زیرا همین مقدار اشاره براى اشخاصى که مورد عنایت قرار گرفته‌اند کافى است تا او را به جستجو و حرکت وادارد.

فأنزل الله یوم الدّوح آیتهمنجاه خلق من الأوصاب و النّصب
ترجمه: پس خداوند روز درخت تنومند (یعنى روزى که زیر درخت تنومند و در کنار آب غدیر مستتر شد) آیه خود را نازل نمود، آیه‌اى که نجات خلق از سستى و رنج در آن بود.

توضیحات: منظور آیه ابلاغ است. سنى و شیعى پذیرفته‌اند که این آیه در حجه الوداع نازل شده است، و عده قلیلى گویند دو بار نازل شده است، یک‌بار در مکه و بار دیگر در حجه الوداع. «یٰا أَیُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ (اى پیغمبر آنچه از خدا بر تو نازل شده است به خلق برسان که اگر نرسانى تبلیغ رسالت و اداء وظیفه نکرده‌اى)» .

أظهر من البا لهذا الخلق نقطتها//لیعرفوها کما هم یعرفونک بى

١٧١

ترجمه و معنى: آشکار کن براى خلایق رمز نقطه «ب‍» را تا آنها هم آن را بشناسند، همچنان‌که تو را به‌وسیله من شناختند. در حدیث دعا آمده است که: «اللهم عرفنى نبیک. . .» .

آیا بإیّاک اعنى و اسمعی نزلتفلا تخیّل لخیر الخلق من عتب
ترجمه: حقائقى را بر ما آشکار کن و آیه‌هائى مانند ضرب المثل عربى «ایاک اعنى و اسمعى یا جاره (به در مى‌گویم دیوار بشنود)» نازل شده است، و جاى گله‌گذارى از پیامبر باقى مگذار.

بلّغ و إلاّ فلم تبلغ رسالته//و اللّه عاصمه من شرّ ذى النصب
ترجمه: ابلاغ کن که در غیر این صورت رسالت را ابلاغ نکرده‌اى و خداوند تو را از شرّ بدخواهان حفظ مى‌کند.

توضیح: خداوند متعال مى‌فرماید: «یٰا أَیُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ یَعْصِمُکَ مِنَ اَلنّٰاسِ (اى پیامبر هرآنچه بر تو نازل مى‌گردد ابلاغ کن، که اگر چنین نکنى پیام خدا را به بندگان ابلاغ نکرده‌اى و خداوند تو را از گزند دشمنان محفوظ مى‌دارد)» . بیت فوق به این آیه اشاره دارد.

فهیّئت لرسول الله مرقبه//من الحجاره و الاحداج و القتب
ترجمه: پس جاى بلندى براى رسول خدا آماده شد از سنگ و مکانى و جایى.

و قام سید من فی الکون یخطبهم//بخطبه هی حقا أحسن الخطب
ترجمه: سرور کائنات برخاست و خطبه‌اى ایراد نمود که از بهترین خطبه‌ها است.

توضیح: گفته‌اند که حضرت پیامبر در حجه الوداع داراى چندین خطبه است، که از آن جمله خطبه‌اى است که در آن مى‌فرماید: «ألا و إن الدنیا قد دارت دورتها کیوم خلق الله السموات و الأرض» .

منظور پیامبر از آن رد کردن اشتباهى است که در مورد ماه‌هاى قمرى بسبب (نسیء) ، یعنى به عقب کشیدن ماه‌ها، رخ داده است. گویى خطبه ایشان در غدیر خم آخرین خطبه بوده است. منظور ایشان از «بهترین خطبه‌ها» قطعا بهترین از جهاتى بوده است نه از هر جهت؛ فى‌المثل در مقایسه با خطبه‌هاى دیگران یا به خاطر اهمیتى که خطبه غدیر براى مسلمانان در برداشته است؛ زیرا خطبه‌هاى پیامبر همگى نیکو و شیوا و پرمعنى هستند.

١٧٢

فقال ما قال فی هذا و أسمعهم//و أیّ سمع ترى للجاهل الوغب؟ !
ترجمه: پس در این‌باره آنچه را باید بگوید بگفت اما نادان و پست کجا و گوش شنوا کجا.

أ لست أولى بکم منکم لأنفسکم//قالوا: بلى، قال: هذا السید ابن أبی
ترجمه: آیا ولى و سخنگوى شما نیستم؟ ! گفتند بلى، فرمود: این بزرگوار فرزند پدر من است.

بعدی ولیّکم ما فیکم أحد//کمثله فی العلى و الفضل و النّسب
ترجمه: پس از من او که در مرتبت و فضل در بین شما کسى با او همتا نیست ولى امر شما است.

من ذا یدانیه فی عزّ یخصّ به//فضلا من اللّه أعطاه بلا طلب
ترجمه: چه کسى تواند در مرتبه بزرگى که خداوند به او اختصاص داده به او نزدیک شود. این برترى را خداوند به او بدون تقاضائى از جانب او اختصاص داده است.

توضیح: داناه: یعنى نزدیک او شد.

فى عزّ یخصّ به: منظور ولایت امر مسلمانان است.

فضلا من الله: تفضلى از خداوند به على (علیه السلام) ، و حال آنکه او چنین انتظارى را نداشت.

نفس الرسول ابو السبطین بضعته// ال‍بتول صنو له فى الدین و الحسب
ترجمه: خود پیامبر و پدر دو نوه و پاره تن او و کسى که فقط حضرت فاطمه (علیها سلام) در دین و بزرگى با او هم‌طراز است.

دع یا ولیّ فإن الأمر أظهر من//شمس الظهیره لکن أعجب العجب
ترجمه: اى دوست من رها کن سخن را (در این زمینه) که این مسئله امرى بسیار واضح و آشکار است حتى آشکارتر از آفتاب در میانه ظهر و من در شگفتم.

توضیحات: در اینجا منظور از امر واضح اشاره به خلافت على (علیه السلام) و بیان آن در روز غدیر است.

أن قام «شین» الى «سین» فبخبخه//و فی الحشا النار بل فیه أبو لهب
ترجمه: اینکه «شین» بسوى «سین» آمد و به او تبریک گفت و این در حالى بود که در

١٧٣

درون او آتش شعله‌ور بود.

توضیح: از یکى از نزدیکان او شنیدم که مى‌گفت: حروف و ادوات داراى اختلاف درجاتند، چه از نظر گستردگى و چه از نظر نورانى بودن؛ و مى‌فرمود: حرف شین در بین حروف عربى بیش از سایر حروف عربى داراى پیچیدگى است و از نظر مذهب اشراق داراى کثرات است.

یقول: هذا الذی قد کان یحذره//یحبى علیّ علیهم مثل ذا اللقب
ترجمه: آنکه به على (علیه السلام) تبریک گفت به زبان شخص ثالث با خود چنین مى‌گفت: من از او حذر داشتم و امروز بر ما برترى یافته و به او لقب داده مى‌شود.

أبی أبى لتراب قبل سجدته//أبا تراب کذا أباه مثل أبی
ترجمه: پدرم کسى بود که از سجده کردن و به خاک (-تراب) افتادن خوددارى کرد؛ من هم مانند پدرم از على ابو تراب اطاعت نمى‌کنم و پیرو او نیستم (از زبان عمر است؟ !) .

لکنه قد سهى نور السها أ ترى//منه أو النور موهوب لدى الوقب
سهو: غفلت غافل بودن، فراموشى.

الوقب: فروکش، افول.

عرب معتقد است که ستاره «سها» نور خود را از ستاره دیگرى که در مجاورت او است مى‌گیرد؛ باز گفته‌اند که نور خود را از ماه مى‌گیرد.

فکلّ نور من الدنیا و ظلمتهاقد بان بالنور لو یدرون بالرّتب
هر چیز به‌وسیله نور دیده مى‌شود؛ منتها اشیاء نورانى درجات متفاوت دارند؛ آنکه نورش کمتر است به‌وسیله آنکه نورش بیشتر است قابل رؤیت است.

فانظر إذا طلعت شمس الضحى أ یرىنور الکواکب فی الآفاق و الشهب؟
ترجمه: ببین آیا مى‌توان با درخشش آفتاب نزدیک ظهر درخشش ستارگان را در آسمان مشاهده کرد؟ ! البته نه!

کم ذا یطاوله و الکلّ منه لهبه یقوم إذا حقّقت فی الطلب
توضیح: از سخنان حضرت على (علیه السلام) است که فرمود: «ینحدر عنى السیل و لا یرقى الى الطیر. . .» . شارحان متفق‌القول‌اند که منظور این است که من مصدر همه خوبیها و

١٧۴

فیضهاى معنوى‌اى که به شما مى‌رسد هستم، و این در حالى است که هیچ‌کس به مرتبت من نمى‌رسد و هیچ‌کدام از شما به والائى من نخواهد رسید هر اندازه بلندنظر و بلند مرتبت باشید.

لخّص أخاف لقومی الیوم من ملل//و قلّ قلب رزین لیس باللّغب
لغب: خستگى و فرسودگى.

الرزین: آرام و بردبار.

ترجمه و توضیح: به درازا کشیدن سخن را همه کس نمى‌پذیرند مگر آنان که داراى دلهایى بردبار و سنگین که متعلق به قلوب مؤمنین است باشند. پس همه کس در برابر شرح و تفصیل بردبار نخواهد بود، آن‌هم درباره امورى که نسبت به آنها بیگانه است و در سطح او نیست و قادر نیست. درباره آنها تعمق کند. آرى عوام الناس به مسائل ساده علاقه‌مندى نشان مى‌دهند، درحالى‌که مردم دانا با بردبارى و پشتکار به کارهاى پیچیده علاقمند هستند.

و لا یسؤک الاولى فی الدین قد دغلوا//من بعد إیمانهم نکصا على عقب
دغلوا: چیزى را در چیز دیگر وارد کردن تا آن شىء دوم را فاسد کند.

نکصا: فقط در مورد برگشت از کارهاى نیک بکار مى‌رود.

توضیح: توقف و مکث براى اینان فقط از دست دادن وقت است. بنابراین نگران مباش و توقف منماى. شاهدى از قرآن کریم: «وَ لاٰ تَحْزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لاٰ تَکُ فِی ضَیْقٍ مِمّٰا یَمْکُرُونَ (غمگین مشو و از مکر و حیله آنان دلتنگ مباش)» (آیه ١٢٧ النحل) .

بل لم یلج قط إیمان قلوبهم//و إن شیاطینهم منهم لفی الثقب
ترجمه و توضیح: دلهاى معارضان را به دیوارى تشبیه نموده است که در آن سوراخهائى است که شیاطین در این سوراخها قرار گرفته‌اند. شیطان گاهى به معنى هر چیز زشت بکار مى‌رود.

هم لنا غنم فاغنم عداوتهم//کما غنمت و لاء الآل و احتسب
غنم: غنیمت

شرح و ترجمه: ولایت اهل بیت (علیهم السلام) و برائت از دشمنان ایشان در یک حد و اندازه است و هر دو توأمان لازم و واجب است. زیرا ولایت و محبت ایشان کامل و

١٧۵

صحیح نمى‌باشد مگر آنکه همراه با برائت از دشمنان آنان باشد.

لو لا حنادس هذا اللیل ما اتضحت//نور الدّراری هدى المظلم فی الشّعب
ترجمه: اگر تاریکى شب نمى‌بود هرگز پرتو ستارگان درخشان (سنگهاى درخشان) براى ره‌گم‌کردگان آشکار نمى‌گردید.

أهل أسفت لقوم خاب سعیهم//من شر صحب لخیر الخلق مصطحب
شرح و ترجمه: آیا از مصاحبت بدترین یاران با بهترین خلق خدا افسوس مى‌خورى و معتقدى که آنها در این عمل که مرتکب شده‌اند بدترین یاران بوده‌اند.

إنّ اللیالی تریک الشمس ظاهره//و کنت فی الشک لو قامت و لم تغب
این شب است که آفتاب را آشکار مى‌کند و چه بسا اگر شب نمى‌بود و غروبى نبود وجود آن را انکار مى‌کردى.

کادوا الوصیّ فردّ اللّه کیدهم//على النّحور و من کاد الهدى یخب
توضیح: آنها نسبت به جانشین حضرت پیامبر توطئه و خبث طینت نشان دادند، اما خداوند با توجه به آیه شریفه: «وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اَللّٰهُ وَ اَللّٰهُ خَیْرُ اَلْمٰاکِرِینَ» بدطینتى ایشان را به خود ایشان بازگرداند.

تناحروا على الشى: به جان هم افتادند براى به چنگ آوردن چیزى.

إلا قلیل أووا للکهف حین رأوا//من یفتری الشرک للرّحمن بالکذب
ترجمه: مگر یاران کهف زمانى که دیدند و دریافتند که آنان راه افترا و دروغ در پیش گرفته‌اند.

هم فتیه دون أهل الکهف عدتهم//یرون کهفهم فی الصلب و السلب
ترجمه: اینان که عده آنها کمتر از تعداد اهل الکهف بود (منظور یاران حضرت على علیه السلام است که پنج نفر بودند-مترجم) مى‌دانستند که سرنوشت ایشان صلیب (چوبه دار) و غارت شدن است.

جازاهم اللّه خیر الخیر إذ نصروا//دین الاله و إن القوم فى النّهب
ترجمه: خدا به آنان پاداش نیک دهد که دین خدا را یارى کردند و این هنگامى بود که دیگران در سقیفه مشغول چپاول بودند.

و ثمّ قوم إلى نهج الهدى رجعوا//بعد ارتداد و إن تابوا له یتب

١٧۶

ترجمه: در آنجا گروهى به راه راست بازگشتند و هرکس به راه راست برگردد و توبه نماید خداوند توبه او را مى‌پذیرد:«فَمَنْ تٰابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اَللّٰهَ یَتُوبُ عَلَیْهِ إِنَّ اَللّٰهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ» (قرآن کریم) .

فهو الولیّ و هذا یومه طربا//للمؤمنین وعید غیر معتقب
ترجمه: پس او ولىّ است و امروز روز شادمانى مؤمنین براى او است و امروز روزى است که شادمانى (و طرب: خارج شدن از وضع معمولى) بازخواستى ندارد.

من طاب مولده فالعیش طاب له//یوم الغدیر و من یخبث فلم یطب
ترجمه: در روز غدیر این مردم پاک نسب هستند که شادمانى مى‌کنند، اما ناپاکان شادمانى نمى‌کنند. اشاره به حدیثى از حضرت پیامبر (صلوات الله علیه) است که در این مورد صادر شده است.

لکنه أیّ عیش للوصی و قد//یرى الخلافه غضبا شرّ مغتصب
ترجمه: اما چه آسودگى خاطرى براى جانشین خدا است درحالى‌که غصب خلافت را توسط بدترین غاصبان نظاره مى‌کند.

و أیّ عیش لنا و الطهر فی جزع//ترثی أباها بصوت بحّ بالنحب
ترجمه: کدام آسایش خاطرى است براى ما درحالى‌که پاکان، ناشکیب و در رنج مى‌باشند، و براى پدر خود با آواى بلند نوحه‌سرائى مى‌کنند.

إنّا فقدناک فقد الأرض و ابلها//و ارتدّ قومک فاشهدهم على نکب
ترجمه: ما تو را از دست دادیم همانند از دست دادن زمین یاران را، و قوم و عشیره‌ات از راه صحیح برگشته‌اند و تو بر ارتداد ایشان شاهد باش.

قد کان بعدک أنباء و هنبثه//لو کنت شاهدها لم نلق فی الخطب
ترجمه: پس از تو خبرها و جرّ و بحث‌ها بود؛ اگر مى‌بودى هرگز در این همه مصیبت قرار نمى‌گرفتیم.

أو أن یقوم بأمر اللّه قائمه//یطهّر الأرض من شرک و من نصب
ترجمه: تا اینکه به دستور خداوند قائم بالحق پهنه زمین را از شرک و کینه‌توزى نسبت به خاندان عصمت پاک گردانى.

یا صاحب الدار أنت المرتجى أبدا//و أنت أدرى بما فیها و لم تغب

١٧٧

ترجمه: اى صاحب‌خانه تو آرزوى همیشگى ما هستى و تو بهتر مى‌دانى که بر ما چه مى‌گذرد (پس در میان ما درآى) و تو بر این حوادث آگاهى و غایب نبودى.

یا صاحب الدار أنجح حاج ممتدح//بالعجز معترف و الجهل مکتسب
ترجمه: اى صاحب‌خانه (دنیا) نیاز این ثناگوى را که به ناتوانى خود معترف است و جز نادانى چیزى ندارد برآورده ساز.

بالذل مقترب بالقل منتسب//للفضل مرتقب بالباب منتصب
ترجمه: با حقارت روى به شما آورده و به مرحمت و عطاى شما امید دارد و در درگاه شما انتظار مى‌کشد.

فالعلم و الکشف و الایقان قد ظهرت//من المنبّإ من أنبائه الحجب
ترجمه: هرچه بدانیم و هر یقینى که براى ما حاصل شود همه و همه از خزائن اسرار خداوندى است (که به‌وسیله شما نصیب ما مى‌شود) .

در زیارت جامعه کبیره نیز چنین آمده است: «من اراد الله بدأ بکم. . . و من قصده توجه بکم» . (هرکس را که خدا بخواهد از شما شروع مى‌کند و هرکس قصد توجه به پروردگار را دارد به سوى شما مى‌نگرد) .

پایان غدیریه

غرض از پیش انداختن این قصیده این بود که نشان داده شود تا چه حد معظم له به خاندان عصمت عشق مى‌ورزیدند و بدین ترتیب عقیده او را درباره ولایت روشن گردانیم. این موضوع را مورد تأکید قرار داده و اضافه مى‌نماییم که این طرز تفکر از زمانى که در زادگاه خود (تبریز) بوده در او وجود داشته است و یکى از آرزوهاى دیرینه ایشان، از دوران جوانى، و از زمانى که چشمان او به نوشتن و خواندن نورانى گردید و توانست شعرى بسراید، یعنى قبل از بیست سالگى، مهاجرت به نجف و اقامت در آنجا بوده است.

به این قطعه زیبا توجه فرمائید:

وادی السلام أم بقیع الغرقد//أوّل أولى عده إلى الغد
ترجمه: وادى السلام (نام قبرستان نجف که منظور نجف است) یا که قبرستان تلخ بقیع است، که اسم قبلى آن بمناسبت درخت تلخى که در آن مى‌روییده است «غرقد»

١٧٨

بوده است؟ !

توضیح بیشتر: از هر دوى آنها باید توشه حرکت برداشت؛ اما وادى السلام، که قبر حضرت على (علیه السلام) در آنجا است، براى این منظور بهتر و مقدم است؛ و این به خاطر اخبارى است که از سوى ائمه در مورد آن مکان شریف به ما رسیده است.

فیه وصیّ المصطفى المهتدی//فی کل أمر ذو السبیل الأرشدى
ترجمه: در آنجا جانشین حضرت پیامبر (صلى الله علیه و آله) قرار دارد، کسى که در هر کارى هدایت‌کننده و راهنماى ما است.

لا هجعت عینی بغیر أرضه//و لیتنی فی غیرها لم أرقد
ترجمه: چشم من در هیچ جاى دیگر به غیر از آنجا آرام نگیرد و آرزومندم که در مکانى غیر از آنجا آرام نگیرم.

تطایرت قلوبنا نحو الحمى//تطایر الفراش حول الموقد
ترجمه: دلهاى ما به سوى آن پناهگاه به پرواز در مى‌آید، مثل به پرواز درآمدن پروانه در اطراف آتش.

یهیم قلبی نحوه منذ الصبا//کما تهیم النیب نحو المورد
ترجمه: دل من از دوران صباوت بدانجا عشق مى‌ورزد، مانند عشق و شوق شتران به آبشخور و حمله آنها به محل آب از فرط تشنگى.

أعدّ ساعاتی صباحا و مسا//یا رب قرّب للرحیل موعدی
ترجمه: شب و روز ساعتها را مى‌شمارم (براى وصال) ، خداوندا ساعت حرکت را برایم نزدیک گردان.

در اینجا لازم است یادآور شوم که ایشان براى روز عید غدیر آمادگى قبلى زیادى را تدارک مى‌دیدند؛ لباس‌هاى فاخر در بر مى‌کردند، و با شیرینى از میهمانان پذیرائى مى‌نمودند و همیشه به یکى از دوستان یا فامیل تکلیف مى‌نمودند که خطبه روز غدیر حضرت پیامبر (صلى الله علیه و على آله) را با صداى رسا قرائت نمایند. در یکى از همین روزها بود که درحالى‌که حالت وجد و نشاط بر او مستولى گشته بود فى‌البداهه به گفتن این قصیده پرداختند و یکى از حاضرین در مجلس آن را یادداشت کردند.

شاد باش اى دل که شاد آمد غدیر//هم مخور انده که آید دیر دیر

١٧٩

روزهایت زو چو نوروز است عید//لیله القدر است شبها بى‌نظیر
کى توانى مدح این فرخنده گفت//یا که گردد لطف یزدان دستگیر
پس درود کردگار اول بگوى//تا شود مدح و ثنایت دلپذیر
گفتمش این جادوئى از جادوئیست//چشم خود سرمه نکردستى تو دیر
بس غدیر اى جان در او اسرارها//ستنقطه او عالم به گردش مستدیر
مدح مداحان عالم آن اوست//که فروماند در او عقل دبیر
روز فضل و فصل و اصل روزهاست//شادى عشاق جان و دل اسیر
روز الطاف است از یزدان پاک//فرشى از سندس لباسى از حریر
روز جنات است و غلمان و قصور//سلسبیل جارى از عرش کبیر
باغها از قدرت حق ساخته//نه در او حر و نه ضدش زمهریر
گر بگویم تا ابد من روز روز//اندکى گر گفته آید از کثیر
بازگو آخر چه بود اى جان دل//از چه از شادى نتانى گشت سیر
که پس از پیرى تو خندانى و خوش//اى عجب سور و سرور از کهنه پیر
رو تو خاک خویش آماده بکن//تا یکى وردى کنى موى چو شیر
گفت از آن شادم که اللهم خدا است//پس پیمبر احمد و حیدر وزیر
از چه پژمان گردم و آشفته رنگ//مى‌رسد در سر بشارات بشیر
پیر بودم گشتم از یوسف جوان//کور بودم گشتم از نورش بصیر
بس به ملک فقر عین سلطنت//مى‌زیم به از کیان و اردشیر
سر بنهفته همان ناگفته به//حوروش آن به که باشد در ستیر
بانگ ناى و چنگ و گوش گاو و خر//خوش نیاید صوتشان صوت الحمیر
همچو کرکس کو به مردارى خوش است//هست از لوز و شکر بى‌میل و سیر
لوز و شکر طوطى خوش‌لهجه راست//که شد از صوت حسن در دار و گیر
شرح نهج و آن حکایتها ببین//بشنوى تا شر شر شر شریر
با پیامبر یا که قرآن مجید//با على کارى ندارند این نفیر
جمله عالمهاى جاوید خداى//پیش اینان خورده‌تر از یک نقیر
خویش را مسکین رها کن زین مقال//حیف میدان یاد سگ در نزد شیر

١٨٠

خویش را مى‌کن فداى خاندان//حسبک الرحمن ذو العرش الکبیر
بیت: «پس درود کردگار اول بگوى» و آنچه بعد از آن آمده است از شطحیات اشراقى است و کمتر در شعر و نثر ایشان دیده شده است. ملاحظه مى‌فرمائید که ایشان خود را بسیار بدان مقید نموده است، ولى این در سبک فقها معمول نمى‌باشد. امید است که براى بررسى آن مناسبتى پیش آید.

مطلب قابل ذکر دیگرى باقى نمى‌ماند، جز آنکه وقتى ایشان مى‌خواستند به عراق بروند در مرز از ورود ایشان ممانعت کردند و این در حالى بود که ایشان به همراه عده‌اى از بستگان بودند؛ اما ایشان به دنبال راه چاره‌اى بودند، بدین ترتیب که نامه‌اى به نماینده کشور روم، یعنى مرزبان کشور عراق که مقر او در کرمانشاه بود، نوشتند که از آغاز تا پایان همه شعر بود و به زبان عربى. این نماینده حسن على خان گروسى بود که به او لقب امیر شمشیر و قلم داده بودند و ضمن ابیاتى از او تقاضاى ورود به عراق را مى‌نمایند.

ورود ایشان به عراق براى اولین‌بار در حدود سال ١٣٠٨ هجرى قمرى صورت گرفته است.

در اینجا لازم به یادآورى است که جنابش این شعر را فقط با هدف رسیدن به درگاه حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) سروده است، نه ثناگویى از مرزبان عثمانى، چرا که ایشان را با شعر گفتن براى منظورهایى بى‌ارزش رابطه‌اى نیست. اکنون ابیات مذکور را ملاحظه مى‌فرمائید:

تسابقت الأفکار فی مدح ماجد//فقصّر ذو السبق الذی هو بارع
ترجمه: اندیشه‌ها براى مدح بزرگوارى از هم پیشى مى‌گیرند، و اکنون صاحب این اندیشه‌ها که توانا نیز هست در حیرت است که چه بگوید.

و نبطئ فی رقی المفاخر و العلى//و کل إلیه مستعاد و راجع
ترجمه: براى رسیدن به افتخارات زمان لازم است و ما دیر به هدف مى‌رسیم.

و کیف یفى المدح الذکا بسنائه؟//و أنت لنا فیه مدیل و رافع
ترجمه: من چگونه آفتاب را با آن‌همه روشنائى ستایش کنم، و این در حالى است که تو برکنارکننده یا برقرارکننده هستى.

سبقت إلى مجد فأحسنت شربه//لک الکل فیه ذو اقتداء و تابع

١٨١

ترجمه: تو به بزرگى‌ها دست‌یافته و نیکو جام آن را نوشیده‌اى و دیگران به دنبال تو هستند و از تو پیروى مى‌کنند.

طمعت إلى الجلى و لا شک نائل//بشمله مجد دونه المجد طامع
ترجمه: تو بزرگى را اراده کردى و بدان رسیده‌اى.

و فیک خصال حیّر اللب دونها//إذا اخضلّ لیل أنت کالشمس طالع
ترجمه: تو صاحب صفاتى هستى که دل را در حیرت فرومى‌برد و در شب بسیار تاریک همانند خورشیدى آشکار و نمایان هستى.

و رأفه آباء و هیبه سائس//لرق و أخلاق الملوک تقارع
ترجمه: تو رأفت پدران و هیبت سیاست‌مداران و اخلاق پادشاهان را دارى.

لک القلم الملقاه من سیف اعزل//و سیفک قوس اللّه فی الأرض قاطع
ترجمه: تو اگر از سلاح به دورى قلم دارى، و شمشیر تو چون کمانى از طرف خداوند بر روى زمین است.

و قل ثنائى فیک یا کهف أهله//بذلک من أبواب فضلک قارع
ترجمه: هرچه بگویم کم گفته‌ام اى پناه مردم خویش، و آن را براى لطف تو و با لطف تو مى‌گویم.

فإن شئت فاطلب لی وصولا الى الحمى//بجنب الغری فالدموع هوامع
ترجمه: این اراده تو است که مرا به پناهگاه در کنار غرى (شهر نجف) برسانى، آنجا که اشکها ریزان است.

فإن منع الروم الدخول لأرضها//فقد غلبت قدما فکیف تدافع
ترجمه: اگر دولت روم مانع است که وارد سرزمین آنها شویم، آنها که خیلى پیش مغلوب ما شدند.

اشاره به آیه‌اى از قرآن مجید است که مى‌فرماید: «غُلِبَتِ اَلرُّومُ» . در این زمان عراق جزء متصرفات عثمانى‌ها بوده و پایتخت آنها در گذشته پایتخت روم شرقى بوده است.

و لا حاجه لی غیر هذا و إنّ لی//حفاظ على عن مدح غیرک مانع
ترجمه: خواست من همین است و بس، و از مدح دیگران معذورم، زیرا نگهبان عزت خود هستم.

١٨٢

گویند به خاطر همین ابیات-شاید هم بیش از این‌ها بوده باشد-به ایشان اجازه ورود به عراق را به اتفاق همراهان مى‌دهند.

در اینجا لازم است به این نکته اشاره شود که معظم له فوق‌العاده به شهر نجف اشرف علاقمند بودند؛ و از زمانى که وارد آن شدند هیچ‌گاه از آن خارج نشدند، مگر براى زیارت عتبات متبرکه، کربلا و کاظمین و سامراء؛ یک‌بار نیز در حدود سال ١٣٣٠ ه‍ به مشهد مقدس مشرف شدند و پس از تشرف به تهران آمدند و در حضرت عبد العظیم (شهر رى) اقامت گزیدند، البته براى مدت کوتاهى. ضمن این اقامت کوتاه، نامه‌اى به یکى از دوستان مى‌نویسند که با ابیاتى شروع مى‌شود؛ چنین به نظر مى‌رسد که تحریرنامه و شروع آن با چند بیت عربى، یعنى از دوران جوانى تا کهولت، عادت دیرینه ایشان بوده است؛ در جاى مناسب به این موضوع خواهیم پرداخت.

و از آنجا که کار نوشتن براى ایشان بسیار آسان بوده است توجه چندانى به‌وسیله نوشتن، یعنى قلم، نداشتند، تا جائى که گاهى با چوب کبریت یا هر وسیله‌اى دیگرى که از چوب باشد به نوشتن مطالب خود مى‌پرداختند؛ نمونه‌هاى موجود نزد من گواهى بر آن است. به همین دلیل گاهى از خواندن اشعار ایشان ناتوان مى‌ماندم. آنجا هم که صاحب نامه از دادن نسخه اصلى نامه به من دریغ ورزید، با شتاب چند بیت زیر را از آن استنساخ کردم و در اینجا آنها را مى‌نویسم تا مقدار تعلق خاطر ایشان به شهر نجف اشرف را نشان دهم.

مستنقع یشفى لظى الأکباد//أبرد بعیش وفقوا برشاد
ترجمه: (نجف براى من) پرطراوت است و تشنگى جگر را شفا مى‌بخشد، چه زندگى پرطراوتى و چه سعادتى نصیب آنها شده است (که در نجف‌اند) .

و إذا أخذت الکأس ثمّه طمها//و على الحمى فاذکر و جیب فؤادی
ترجمه: آنگاه که جام لبریز را در آنجا گرفتن، در پناه على (علیه السلام) قلب لرزان مرا بیاور.

و اذکر بها وقفاتنا و منازل//او رابعا فیها بجنب الوادی
ترجمه: به یاد آور توقفگاه‌ها و چراگاه‌هاى آنجا را در کنار وادى السلام.

و استنظرونا بالمآب فإننا//نرجوا معاوده مع العوّاد

١٨٣

ترجمه: و در انتظار ما باشید ما هم امیدواریم که با دیگر معاودان باز گردیم.

فالقرب بعد البعد أحلى مطعما//و العود أحمد عند أهل البادی
ترجمه: نزدیکى پس از دورى نیکو هدفى است، ضرب المثل هم مى‌گوید که بازگشت نیکو است «العود احمد» .

شتّان ما یومی ابا بکر للعدى//سئما و یومک صاحب الأنجاد
ترجمه: چه اندازه فرق است میان روزى که در خدمت شما بودم و امروز که با دشمنان خود روز را به شام مى‌رسانم.

اکنون که سخن از غدیر و عشق فوق‌العاده ایشان به خاندان نبوت و همچنین علاقه مفرط ایشان به وطن جدید خود، یعنى نجف اشرف، را به پایان مى‌بریم، اگرچه گفته‌اند «این وطن مصر و عراق و شام نیست» باید عرض کنم نوشته‌اى را یافتم که هنگام رسیدن به نجف خطاب به امیر مؤمنان نوشته بودند، بدین شرح:

«من به این شهر به‌عنوان مهمان شما آمده‌ام، و عادت مهمان آن است که سه روز اقامت کند، ولى من بقیه عمر خود را اگر خدا بخواهد در اینجا سپرى خواهم کرد» .

و بیت معروفى را از بدیع الزمان همدانى، صاحب مقامات، به‌عنوان شاهد آورده است که مى‌گوید:

وردنا بها إن المقام ثلاثه//فطاب لنا حتى أقمنا بها عشرا
و ایشان اضافه نموده بودند که (بل عمرا ان شاء الله) .

آرى پس از این سخن، اگرچه سخن درباره آن به پایان نرسیده و بار دیگر با مطالبى از نوعى دیگر بدان باز خواهیم گشت، از آن مطالب و سخنان که به هنگام خلوت کردن مى‌گفته‌اند، باید به استحضار برسانم، هرگاه مطلبى به ذهن ایشان خطور مى‌کرد دلواپس بودند که مبادا از بین برود؛ به‌همین‌جهت با هرچه دم دست ایشان بود آن را مى‌نوشتند، و لو با چوب کبریت یا تکه زغالى بر روى دیوار.

این قصیده را به دلائل ذکر شده از کاغذهاى پراکنده موجود نزد ایشان به دست آوردیم. از اینکه مرتب نیست نباید آزرده‌خاطر شوید، چرا که گاهى نظم تاریخى را هم دارا نیست.

ایشان در این زمان در خانه محقرى در محله «عماره» نجف زندگى مى‌کردند. ضمنا

١٨۴

تألمات عمیق ایشان از مصیبت‌هاى وارده بر خاندان نبوت و همچنین ستم‌هائى که در حق ایشان روا داشته شده است در این قصیده کاملا آشکار است.

در اینجا بى‌مناسبت نیست که بگویم: ایشان براى ما تعریف مى‌کردند که در نخستین سال‌هاى ورود به عراق، یعنى نجف، با یکى از «پاشاها» ى ترک آشنا شد که نماینده دولت متبوع خود بود و بیشتر روزها در صحن مقدس حضرت على (علیه السلام) با او دیدار مى‌کرد.

ایشان درباره این شخصیت چنین مى‌گفتند: «من بسیار در شگفت بودم از اطلاعات وسیع او درباره کتب تاریخ و حدیث. یک روز مرا در لباسى بسیار زیبا و شیک دید و به شوخى به من گفت: گویا آماده ازدواج مى‌شوى؟ ! گفتم خیر، بلکه به مناسبت عید غدیر است. گوئى هرگز این اسم به گوشش نخورده بود. براى او توضیح دادم، و همچنین کتاب‌هائى را که به این موضوع اشاره کرده بودند به او معرفى کردم، و او بیشتر تعجب مى‌کرد. چند روز بعد مرا در لباس سیاه عزا دید. این‌بار نیز اظهار تعجب کرد، اما چند لحظه بعد متوجه شد که ما در روزهاى اول محرم هستیم، و من فرصت را از دست ندادم و به او چنین گفتم: این را دیگر نمى‌توانید منکر شوید، ما هم هرگز از لحظه‌اى که امام حسین (علیه السلام) کشته شدند آن را رها نکردیم، و از آن نخستین لحظات که اهل بیت او را مانند اسیران ترک و دیلم از کربلا بردند اهل بیت افشاگرى را با خطبه‌ها و نقل مطالب و حوادث اتفاق افتاده شروع کردند و على بن الحسین (علیه السلام) بیش از سى سال و پس از او شیعیان ایشان قرن به قرن و دوره به دوره بر پدر او گریستند. آن شخص ترک گفت: تو مرا کاملا تحت تأثیر قراردادى، من به شهر خود خواهم رفت و از کار خود استعفا خواهم داد تا فرصت بیابم و این دو مسئله مهم را مورد بررسى و تحقیق مجدد قرار دهم» . پایان سخن پدر.

آرى شیعه از نخستین سده‌ها و بنا بر توصیه ائمه اطهار (علیهم السلام) خود را در احیاى این مراسم در همه دوره‌ها مقید و متعهد دانسته و هرگز، در شرائط گوناگون، آن را فراموش نکرده‌اند.

چه در دوران بسیار دشوار و تاریک، که حاکمان مانع برپائى این مراسم مى‌شدند و از تشکیل مجالس عزادارى جلوگیرى مى‌نمودند، و چه در روزگارانى که این مراسم با

١٨۵

ترس و وحشت در سرداب‌ها و زیرزمین‌ها بر پا مى‌شد، همواره پدران برپائى این مراسم را به فرزندان سفارش مى‌کردند.

قصیده زیر را حضرتش (قدس سره) حدود سال ١٣۵۶ هجرى قمرى سروده‌اند.

ایشان آن را با سوگ حضرت پیامبر (صلى الله علیه و آله) و حوادث بعد از فوت ایشان شروع مى‌کنند (نظر به اینکه این چکامه بسیار مفصل است فقط ۵٠ بیت آن را ذکر مى‌کنیم و اگر کسى بقیه آن را خواسته باشد باید به متن عربى این کتاب رجوع نماید- مترجم) .

مصاب رسول اللّه أشجى المصائب//و من یومه الأرزاء قسم الأطائب
ترجمه: مصیبت فقدان حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله) حزن‌انگیزترین مصیبت‌ها است و از آن روز مصیبت‌ها نصیب نیکان (منظور خاندان پیامبر است) شده است.

و کان لهم طوبى و هم فی ظلاله//أمینین من کید العدا و النواصب
ترجمه: حضرتش براى ایشان (خاندان پیامبر) چون درخت بهشتى بودند و در سایه آن از گزند دشمنان و بدخواهى ایشان در امان بودند.

فمن حینما غاب استذلوا بفقده//کما اتخذ القرآن هجر الجوانب
ترجمه: پس از غیبت و فقدان ایشان مردم (و به گمانم: خانواده ایشان) دچار ذلت شدند، همچنان‌که قرآن هم از جهت خواندن و تعلیم و تعلم آن و عمل کردن به مضامین عالى آن متروک گردید.

(با توجه به بیت قبل و این بیت و ابیات بعدى و همچنین با توجه به سایر اشعارى که از ایشان در اختیار داریم و علاقه و دلبستگى فوق‌العاده ایشان به خاندان نبوت، گمان بر این است که مراد از ضمیر «ایشان» اهل بیت است.)

و کان ابن حرب الرّذل یرقب موته//لیشفی فی أعقابه غیظ لاهب
توضیح و ترجمه: منظور از ابن حرب، ابو سفیان است. مى‌فرماید: ابو سفیان پست و رذل انتظار مرگ او (حضرت پیامبر) را مى‌کشید تا کینه آتشین خود را در فرزندان او آرامش بخشد.

لهیب ترات کان قبل بصدره//لامه کفر قتّلوا کالأکالب

١٨۶

ترجمه: شعله‌هاى کینه‌اى که به سینه داشت، جماعت کفارى که چون سگان کشت و کشتار مى‌کردند.

کتسع و عشر فی القلیب قبورهم//ببدر و أخرى عرقبوا کالعقارب
ترجمه: آنان که قبرشان چاه بود، در نبرد بدر، و چون عقرب (کنایه از کسى که مرگش قابل تأسف نیست) ریشه‌کن شدند.

توضیح: انتقام از کشته‌هاى بدر که آنها را در چاه انداختند و پیامبر اکرم با آنها سخنانى فرمودند.

و من کسر أصنام یراها آلهه//من اللات و العزى و باقی الرّبائب
ترجمه: یا به خاطر بت‌هائى که به دست مسلمانان شکسته شدند و حال آنکه آنها را الهه خود مى‌دانستند؛ بت‌هاى «لات» و «عزى» و دیگر الهه آنها.

یرى الصنم المصنوع بالکف ربه//و خالقه المصمود عند المصائب
ترجمه: بت‌هاى ساخته دست خود را خداى خود مى‌پنداشتند، و به هنگام مصیبت به آنها متوسل مى‌شدند و دست نیاز به آنها دراز مى‌کردند.

و یعشقها عشق الولید لدى الصبا//حجارات لعب لمّها للتّلاعب
ترجمه: به آنها، مانند کودکان، عشق مى‌ورزیدند، چون سنگ‌هاى بازى که کودکان آنها را براى بازى گردآورى مى‌کنند.

و ربا یبول الثعلبان برأسه//و لا خیر فیمن بوّلت بالثّعالب
ترجمه و توضیح: خدائى که روباه بر سر او بول مى‌کند امید خیرى به او نیست (اشاره‌اى است به بیتى از ابو ذر غفارى، به همین معنى و همین کلمات با اندکى تغییرات، و آن اشاره است به این داستان که عرب ترجیح مى‌داده است پیش از خوردن خرما له شده آن را به صورت بت درآورده سپس، به خاطر تیمن و تبرک، بخورد، اما هنگامى که ابو ذر در صحرا چنین مى‌کند و به خواب مى‌رود، پس از بیدارى متوجه مى‌شود که روباهى بر آن بول نموده است و آن بیت را مى‌سراید) .

پس از چند بیت اشاره به ابى سفیان نموده چنین ادامه مى‌دهند:

لعین أبو الملعون فی کل موطن//لحاه رسول اللّه لعنه خائب
ترجمه: ملعون است و از همه جا طرد شده، رسول خدا هم او را لعن کرده و (از

رحمت الهى) محروم نموده است.

١٨٧

قد اتخذوا دین الإله وسیله//لملک و سلطان و نیل مناصب
ترجمه: دین خدا را براى رسیدن به هدف‌هاى مادى-مملکت‌دارى و تسلط و منصب-وسیله قرار دادند.

رضینا من العدل الحکیم قضائه//و ما طالب الدنیا لدینا بطالبی
ترجمه: ما در برابر عدل و خواست خدا تسلیم هستیم (اشاره است به آنچه بر سر خاندان نبوت (علیه السلام) آمده است) و خاندان ابو طالب هرگز طالب دنیا نیستند.

و لو ساوت الدنیا جناح بعوضه//لما اعطی الکفار شربه شارب
ترجمه: اگر دنیا معادل یک بال پشه بود (که نیست) یک جرعه آب به کفار نمى‌دادم.

و من رأس عبد مؤمن رأس شعره//أعزّ من الکفار من ألف عاکب
ترجمه: در نزد من ارزش یک موى سر مؤمن بیشتر از گروه هزار نفرى کفار است.

أ یغشى على خیر الورى کلّ ساعه//و للدنیا أصحابه فی التکالب
ترجمه: بهترین مخلوق عالم هر لحظه در حالت اغما باشد و دوستداران دنیا در اندیشه به دست آوردن آن باشند؟ ! (در کتب سیره روایت شده است که، در لحظات آخر حیات حضرت پیامبر، درحالى‌که ایشان در حال هوش و بیهوشى بودند گروهى مشغول امر خلافت و جانشینى بودند) .

هی الدنیا کم طالب جالب لها//و کم قبّحوا أو فضّحوا فی التجالب
ترجمه: این‌گونه است دنیا که طالبان زیادى دارد و چه بسا این طالبان براى به دست آوردن مال دچار آبروریزى گشته و مفتضح شده‌اند.

یسجّى رسول اللّه یلقى إلهه//و امته فی ملکه فی التواثب
ترجمه: حضرتش براى دیدار حق به پهلو خوابیده‌اند درحالى‌که پیروان ایشان درصدد به دست آوردن امتیازات مى‌باشند، و این در حالى است که همگى در پرتو ملک قدرت ایشان هستند (که به اراده خداوند بر هر کارى قادر است) .

فهلاّ حثوا فوق الرءوس ترابها//و ناحوا نیاح الثاکلات النوادب
ترجمه: آیا بهتر نبود که، چون مادران فرزند از دست داده و نوحه‌خوان، خاک بر سر

١٨٨

بریزند و شیون کنند؟ !

و هلاّ جثوا فوق الرّماد لأجله//و هلاّ فدوا أرواحهم فی التناحب
ترجمه: و آیا بهتر نبود که خاکستر بر سر خود ریزند و در نوحه‌سرایى جان فدا کنند؟ !

فیا لیت کلّ العالمین فداءه//و ما وسّدوا تربا لتلک الذّوائب
ذؤابه: الشعر المفتول

ترجمه: همه عالم فداى او باد و اى کاش موهاى او بر روى متکاى خاکین قرار نمى‌گرفت.

بلى إنما هذا الاصیحاب صاحبوا//لنیل منى الدنیا نفاق الکواذب
ترجمه: بلى این نیمچه یاران براى رسیدن به آرزوهاى خود به این دروغ‌پردازى‌هاى منافقانه متوسل شده‌اند.

یرون تراث الملک نهبا أمامهم//فیجلب جلبا صاحب بعد صاحب
ترجمه: حکومت و خلافت را جز چیزى که باید آن را به چپاول برد نمى‌بینند و بنابراین یاران را یکى پس از دیگرى به زور هم که شده است (به محل اجتماع و راى‌گیرى و توطئه) جلب مى‌کنند.

أرادوا لها تدبیر سعد فلم یفد//فهاجر سعد لیس سعد بآئب
توضیح: در روز سقیفه، قصد این بود که برنامه «سعد بن عباده» عملى شود، اما او انتخاب نشد و همان گونه که معروف است به شام مهاجرت کرد و به قولى در آنجا کشته شد.

و ظاهرتا بنتاهما لأبیهما//کیوسف للمختار بعض الصواحب
ترجمه و توضیح: و ظاهرتا (اشاره به آیه قرآنى است) . همان گونه که یوسف مورد علاقه ظاهرى زنان قرار گرفت (اما دل آنها جاى دیگرى بود) این دو دختر هم به ظاهر نسبت به پیامبر اظهار علاقه مى‌نمودند ولى دل آنها جاى دیگرى بود (نزد پدرانشان بود و به دنبال آنها فرستادند) .

فأرسلتا بنتاهما لأبیهما//لکی یأتیا قد آن آن التشاغب
ترجمه: لذا به دنبال پدران خود فرستادند که بیائید که زمان، زمان فتنه‌انگیزى است.

و قال و صلّى اللّه من خیر قائل//علیه و للأطهار من آل غالب

١٨٩

ترجمه: او، که بهترین گوینده است، گفت که بر او و بر خاندان پاک او، که فرزندان غالب (جد هفتم حضرت پیامبر) باشند، درود باد.

لقد طرق اللیل المدینه فتنه//و شرّ عظیم موبقات العواقب
ترجمه: فتنه‌اى بزرگ که عاقبت آن بس وخیم و هلاکت‌بار است درب شهر را مى‌کوبد.

و إذ حضرا أبدى النکیر علیهما//و لام أسیفا فی کلام مغاضب
ترجمه: و زمانى که آن دو حضور یافتند از طرف حضرتش با خشم مورد نکوهش قرار گرفتند.

و قال: أ لم آمرکما أن تنفذوا//بجیش أسام عذّرا عذر کاذب
ترجمه: (وقتى آمدند) پیامبر فرمود مگر نگفتم به جیش اسامه بپیوندید، اما آنها عذر دروغ‌گویان را آوردند و به عذر و بهانه متوسل شدند.

و قالا نئوب الآن بعد سویعه//و قد کذبا و اللّه لیسا بآئب
ترجمه: گفتند پس از اندک زمانى باز خواهیم گشت، اما دروغ گفتند، به خدا سوگند که آن دو هرگز برنخواهند برگشت.

فقال: ألا لعن الأولى قد تخلّفوا//عن الجیش لعنات علیهم صوائب
ترجمه: خدا لعنت کند کسانى که از لشکر اسامه تخلف کردند.

و قال: أن ائتونی بکتف و محبر//ابیّن لکم مهداتکم فی المذاهب
ترجمه: سپس فرمود: به من یک کتف و دوات بدهید تا آنچه که شما را از گمراهى برهاند بنویسم.

ابیّن لکم ما لا تضلون بعده//إذا غبرتکم داجیات الغیاهب
ترجمه: آشکار و روشن کنم براى شما آنچه را که پس از آن دیگر گمراه نخواهید شد، زمانى که در تاریکى‌هاى شب دچار مشکلات مى‌شوید.

فصاروا خصوما عنده و تنازعوا//و قد رفعوا أصواتهم بالتخاطب
ترجمه: پس با همدیگر به خصومت و دشمنى برخاستند و صداى خود را بلند کردند.

فبعض یقول اتوا و بعض أن امنعوا//و لا متّق فیهم و لا من مراقب
ترجمه: گروهى مى‌گفتند (آنچه را طلب مى‌کند) بیاورید و گروهى مى‌گفتند مانع

١٩٠

شوید (و نیاورید) ؛ هیچ پرهیزگارى در میان ایشان نبود.

فقال لهم: قوموا و لا تقعدوا هنا//فلا ینبغی عندی لکم من تجاذب
ترجمه: به ایشان فرمود: برخیزید و بیرون شوید و نزد من جرّ و بحث نکنید که جرّ و بحث و خصومت در محضر من روا نیست.

فأعرض عنهم و هو زار علیهم//و قال الرفیق العال خیر الرّغائب
ترجمه: پس روى از ایشان برگرداند درحالى‌که از ایشان ناراضى بود و میل به رفیق اعلى (زندگى و آسایش اخروى) داشت.

و فارقهم و الکلّ عاص لأمره//لعمرک هذا من أشد المعاطب
ترجمه: درحالى‌که از همه ناراضى بود از آنها جدا شد، و این بزرگ‌ترین صدمه (و ناراحتى) است.

سوى فتیه عادوا إلى الکهف اذ رأوا//جماعتهم ردّوا إلى شرک رائب
ترجمه: مگر چند نفرى که، به علت ترس از شریک شدن در این کار کفرآمیز، خود را مانند اصحاب کهف کنار کشیدند.

هموا هم حواریّ الرسول فما بهم//مجال لریب أو مقال لعاتب
ترجمه: آنان یاران خاص حضرت پیامبر هستند، پس جاى شک یا سخنى از ملامت‌کننده‌اى نیست.

جزاهم ملیک العرش خیر جزائه//و صلّى علیهم مثل غیث السحائب
ترجمه: خداوند، مالک جهان، به ایشان بهترین پاداش‌ها را عطا فرماید و برایشان باران رحمت خود را فروریزد.

إلى کم اطیل القول فیهم و لم یکن//لیأتی تاریخ بشعر لکاتب
ترجمه: تا به کجا سخن را به درازا کشم و حال آنکه تاریخ را به شعر نشاید گفتن.

فخذ من صحیح للبخاریّ کی ترى//من النار مخزى کل وغد مخالب
ترجمه: کتاب «صحیح بخارى» را بردار و ببین (چه روایاتى را در آن مى‌بینى) از عاقبت شوم ایشان در آتش جهنم بسبب بدیها و دوروئیهاى آنان.

توضیح: اشاره است به روایتى از حضرت پیامبر در صحیح بخارى که روز قیامت مى‌فرمایند: اصحابى! اصحابى! که ندا مى‌آید این‌قدر از اصحاب خود نام مبر. اینان پس

١٩١

از تو چه کارها که نکردند.

روى أنّ خیر الخلق ینحو شفاعهلأصحابه فی الحشر عند التحاسب
ترجمه: روایت شده است که حضرتش-که بهترین خلق خداست-در روز قیامت براى یاران خود تمناى شفاعت مى‌کند.

فیأتی الندا لم تدر ما القوم أحدثواعقیبک من سوء و شر معایب
ترجمه: پس ندا آید نمى‌دانى پس از تو این مردم چه‌سان عمل کردند و چه رفتارهاى بدى داشتند؟ !

فیخرج من نار الجحیم لهیبهافتأخذهم أخذا کضربه لازب
ترجمه: پس شعله‌هاى جهنم آنها را در بر مى‌گیرد و با آنها ملازم مى‌شود.

فیا لیت شعری ممّ صار خلیفهعتیق و هل من حظوه من مناقب
ترجمه: اى کاش مى‌دانستم که او از چه چیز و کدام منقبت خلیفه شد.

لرجحان علم أو ثبوت ولایهو بسطه جسم أو لقربى مناسب
ترجمه: به خاطر برترى در دانش یا نصى که ولایت او را به اثبات برساند یا توانائى جسمى یا قرابت.

لتطهیر رب أو نزول سکینهلسبق بسلم أو بمحض التغالب
ترجمه: به خاطر اینکه خداوند ایشان را پاک قلمداد کرده است یا بر آنها سکینه نازل کرده است یا به خاطر پیشقدمى در اسلام آوردن یا پیشى گرفتن بدون دلیل و حساب.

نمونه‌اى از تواضع ایشان:

ایشان را عقیده بر این بود کارهائى که به قصد تقرب به خدا صورت مى‌گیرد هرگز نباید همراه با ذکر نام باشد، زیرا خود خداوند پاداش آدمى را خواهد داد. یکى از مریدان ایشان به نام جناب شیخ جاسم الأعسم (رحمه الله علیه) چنین نقل مى‌کند که در سال‌هاى نخست آمدن «سید آغا» (منظور حاج میرزا على آقا قاضى است؛ در زبان عربى محاوره‌اى نجف معمولا روحانیان ایرانى سید را این‌گونه مخاطب قرار مى‌دادند) به نجف اشرف، ایشان به دو مسجد کوفه و سهله زیاد تردد مى‌کردند. در وسط مسجد کوفه گودالى بود که معمولا در آن اشغال و خاکروبه مى‌ریختند و من به ایشان یادآور

١٩٢

شدم که خوب است فکرى براى این مکان بشود؛ با مراجعه ایشان به چند نفر توانگر خیرخواه قرار بر این شد که در مکان مورد نظر بنائى بر پا شود؛ پس از چند ماه این کار انجام پذیرفت. و من از «سید آغا» تقاضا کردم که تشریف بیاورند و نتیجه اقدامات را ببینند. اما ایشان پس از ملاحظه اقدامات انجام شده هنگامى که چشمشان به نوشته‌اى که نزدیک درب خروجى روى دیوار نوشته شده بود افتاد که در آن به کوشش ایشان براى ایجاد این بنا اشاره شده بود، سخت آشفته شدند و آثار مخالفت در چهره‌شان کاملا آشکار گردید. من درصدد توجیه کار خود شدم ولى هرگز نتوانستم ایشان را راضى کنم.

و بالاخره مجبور شدیم آن نوشته را از بین برده و دیوار را با سایر قسمتها هماهنگ کنیم؛ با این عمل خوشنودى نامبرده فراهم شد و به نکته‌پردازى معمول خود پرداختند.

علامه سید محمد حسین طهرانى در کتاب «مهر تابان» که در آن به شرح حال استاد خود علامه فقید طباطبائى پرداخته است از قول ایشان چنین نقل مى‌کند: «مرحوم قاضى گاه‌وبیگاه به یک‌باره غیبشان مى‌زد و به هرکجا که احتمال مى‌دادیم آنجا باشند، به مسجد کوفه و سهله، یا به خانه همسران متعدد ایشان، مراجعه مى‌کردیم ولى ایشان را نمى‌یافتیم. اما پس از چند روز بدون مقدمه پیدا مى‌شدند و بار دیگر مجالس بحث‌هاى اخلاقى ما شروع مى‌شد. این موضوع سالى چندین بار تکرار مى‌شد» . گویم: چه بسا در این اوقات نامه‌هائى به شاگردان و یاران خود مى‌نگاشته‌اند که ضمن آنها سفارش‌هاى اخلاقى خود را به آنان گوشزد مى‌نمودند. من یکى از این نامه‌ها را که گویا به علت عدم تناسب با سطح فکرى ما، آن را از ما پنهان داشته‌اند به دست آورده‌ام.

ایشان در آن زمان همیشه به ما، فرزندانش، سفارش مى‌نمودند که فقط در فکر تحصیل خود باشیم و درباره هیچ‌چیز دیگر فکر نکنیم. آرى به یکى از این نامه‌ها دسترسى پیدا کردیم که آن را در اینجا ذکر مى‌کنیم. این نامه طبق عادت ایشان با ابیاتى به زبان عربى که معمولا در آنها خلاصه و محتواى نامه ذکر شده است شروع مى‌شود. این نامه نزد چندین تن از یاران بزرگ ایشان یافت شده است. اینک متن نامه:

١٩٣

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین، و الصلاه و السلام على الرسول المبین و وزیره الوصى الأمین، و ابنائهما الخلفاء الراشدین، و الذریه الطاهرین و الخلف الصالح و الماء المعین، صلى الله و سلم علیهم أجمعین.

تنبّه فقد وافتکم الأشهر الحرم//تیقّظ لکی تزداد فی الزاد و اغتنم
ترجمه: بیدار باش که ماه‌هاى حرام فرارسیده‌اند؛ شب‌زنده‌دارى کن تا بیشتر بهره‌مند شوى و فرصتها را غنیمت بدان.

فقم فی لیالیها و صم من نهارها//لشکر إله تمّ فی لطفه و عم
ترجمه: شبها بیدار شو و روزها روزه‌دارى کن، جهت سپاس از خدائى که نعمت و لطف او فراگیر بوده است.

و لا تهجعن فی اللیل إلا أقله//تهجّد و کم صبّ من اللیل لم ینم
ترجمه: فقط پاسى از شب را بخواب و بقیه را در خواب و بیدارى باش، چون عاشقان (ایشان را روش خواب چنین بود که چندین بار تا صبح برمى‌خاستند و نماز مى‌خواندند و بار آخر نمازهاى شفع و وتر و فریضه را انجام مى‌دادند) .

و رتّل کتاب الحق و اقرأه ماکثا//بأحسن صوت نوره یشرق الظلم
ترجمه: کتاب خدا را تلاوت نما و آن را با تأمل قرائت کن، با بهترین صداها که نور آن تاریکیها را روشن مى‌گرداند.

فلم تحظ بل لم یحظ قط بمثله//و أخطأ من غیر الذی قلته زعم
ترجمه: که نه تو و نه دیگران هرگز مانند آن را نخواهند یافت و هرکس غیر از این

١٩۴

گوید در اشتباه است.

و سلّم على أصل القرآن و فصله //بقیه آل اللّه کن عبده السّلم
ترجمه: بر قرآن و آنان که بدان عمل نموده و آن را تشریح نمودند، این وابستگان به خدا، درود فرست و بنده خدا باش.

فمن دان للرحمن فی غیر حبهم//فقد ضل فی إنکاره أعظم النعم
ترجمه: هرکس بخواهد بدون عشق ورزیدن به خاندان نبوت (علیهم السلام) به خدا نزدیک شود حتما گمراه شده است، به خاطر نادیده گرفتن بزرگترین نعمت خداوند متعال.

فحبّهم حبّ الإله استعذبه//هم العروه الوثقى فبالعروه اعتصم
ترجمه: عشق به ایشان عشق به خداست، پس به آنان پناه ببر که ایشان ریسمان مستحکم هستند.

و لا تک باللاهی عن القول و اعتبر//معانیه کی ترقى إلى أرفع القمم
ترجمه: از قرآن غافل مباش و از معانى آن پند و درس بگیر تا به مکانهاى رفیع برسى.

علیک بذکر اللّه فی کل حاله//و لا تن فیه لا تقل کیف ذا و کم
ترجمه: همواره ذکر خداى گو، بدون حد و مرز، و هرگز تردید به خود راه مده.

فهذا حمى الرحمن فادخل مراعیا//لحرماته فیها و عظّمه و التزم
ترجمه: که آنها (ماههاى) رحمت خداوندى‌اند، پس با حفظ حرمت و رعایت بر آنها وارد شو و آنها را بزرگ شمار و خود را بر آنها متعهد دان.

فمن یعتصم باللّه یهد صراطه//فإن قلت ربی اللّه یا صاح فاستقم
ترجمه: هرکس به خداى متعال متوسل شود به راه راست خدا هدایت خواهد شد، دوست من! هرگاه الله را خداى خود نامیدى دیگر استوار باش (و به راه خود ادامه بده) .

خداوند متعال فرماید: «وَ مَنْ یَعْتَصِمْ بِاللّٰهِ فَقَدْ هُدِیَ إِلىٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِیمٍ» (هرکس به دین خدا متمسک شود محققا به راه مستقیم هدایت یافته است) (آیه ١٠١ آل عمران) ؛ و فرمود: «وَ اِسْتَقِمْ کَمٰا أُمِرْتَ» ؛ و فرمود: «إِنَّ اَلَّذِینَ قٰالُوا رَبُّنَا اَللّٰهُ ثُمَّ اِسْتَقٰامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ اَلْمَلاٰئِکَهُ» (آنکه گفتند خداى یکتا است و بر این ایمان ماندند فرشتگان بر آنان نازل

١٩۵

مى‌شوند) (آیه ٣٠ فصلت) .

برادران عزیز هوشیار باشید-خداوند شما را توفیق طاعت دهد-که وارد ماه‌هاى حرام مى‌شویم؛ نعمت‌هاى خداوند بر ما چه بزرگ و کامل است؛ آنچه-قبل از هر چیز- بر ما واجب است توبه‌اى همراه با شرط و شروط مخصوص به خود و نمازهاى معروف به آن، و آنگاه دورى جستن از گناهان کبیره و صغیره در حد توان است.

پس شب جمعه-در شب جمعه یا روز آن-یا روز یکشنبه نماز توبه را به پا دارید و سپس آن را روز یکشنبه دوم ماه تکرار کنید (شاید در آن هنگام روز یکشنبه با دوم ماه مصادف بوده است-مترجم) .

سپس مراقبت صغرى و مراقبت کبرى، محاسبه و معاقبه را به آنچه شایسته‌تر است و آن طریق که بهتر است انجام مى‌دهید، که در آنها یادآورى و تذکر است براى کسانى که خواهان یادآورى و داراى ترس مى‌باشند؛ سپس از صمیم قلب نیت کنید و بیمارى‌هاى گناهان خود را معالجه نمائید و به‌وسیله استغفار نابسامانى‌هاى درون خود را سامان دهید.

و بپرهیزید از هتک حرمت‌ها. زیرا هرکس چنین کند، اگرچه خداوند کریم او را هتک نکند، اما از او هتک حرمت خواهد شد.

چگونه مى‌توان دلى را که شک و شبهه پریشان نموده است رها کرد و آن را به راه راست هدایت نمود و آن را از سرچشمه زلال سیراب کرد؛ باید از خدا کمک بگیریم که اوست بهترین یارى‌دهنده.

١-خود را به انجام فرائض در بهترین اوقات آن، با نوافل آنکه مجموعا پنجاه و یک رکعت مى‌شود، مکلف نمائید. و اگر ممکن نشد چهل و چهار رکعت بخوانید. و هرگاه گرفتارى‌هاى دنیوى شما را مشغول داشت این نباید کمتر از نماز (اوابین) ، که همان هشت رکعت نافله ظهر است، باشد.

٢-نوافل را بجا آور مخصوصا نماز شب را که چاره از آن نیست. عجب مى‌دارم از آن‌کس که کمال مى‌طلبد اما شب‌زنده‌دارى نمى‌کند. سراغ نداریم که کسى بدون آن به کمالاتى رسیده باشد.

٣-قرآن کریم را با صداى نیکو و حزن‌انگیز به هنگام شب تلاوت نمائید که شراب

مؤمن است.

١٩۶

۴-وردهاى معمول را که همواره در اختیار شما است انجام دهید و سجده معروفه را از پانصد تا یک هزار ملازم باشید.

۵-همچنین به زیارت هرروزه حرم مبارک حضرت على (علیه السلام) -براى کسانى که مجاور هستند-و رفتن هرچه بیشتر به مساجد معظمه و سایر مساجد ملتزم شوید، که حالت مؤمن در مساجد مانند ماهى است در آب.

۶-و هرگز بعد از نمازهاى واجب تسبیح حضرت صدیقه (صلوات الله علیها) را ترک نکنید که آن ذکر کبیر است و لااقل در هر مجلسى یک دوره آن ترک نشود.

٧-و دعاى فرج جهت ظهور حضرت حجت (صلوات الله علیه) ، به هنگام قنوت وتر بعد از نوافل شب و بلکه در هر روز و در همه دعاها، از ضروریات است.

٨-خواندن زیارت جامعه-منظور جامعه کبیره است-در هر روز جمعه از دیگر ضروریات است.

٩-تلاوت قرآن کریم کمتر از یک جزء نباشد.

١٠-دوستان نیکوکار را زیاد ملاقات کنید، که آنان برادران راه و همراهان تنگه‌ها هستند.

١١-و اهل قبور را به هنگام روز، یک در میان، زیارت کنید؛ شب به زیارت قبور نروید.

ما را چه به دنیا که مغرور بدارد ما را؛ آن ما را گرفتار نموده و به خود مى‌کشاند، درحالى‌که از آن ما نیست. طوبى و خوشى دائم براى کسانى که بدن‌هاى آنها در عالم خاکى است اما دلهایشان در لاهوت (یعنى در عالم احدیت و عزّ پروردگار) است؛ آنان عده محدودى هستند اما واقعیت و اصالت آنها بیشتر و افزون‌تر است.

من آنچه را مى‌شنوید مى‌گویم و از خدا آمرزش مى‌طلبم.

(آخر ج ٢/١٣۵٧/ه‍)

گویم: در این نامه بیش از ده نکته مهم وجود دارد که از طرف ایشان مورد تأکید قرار گرفته است و من در جلد دوم به شرح و بسط آنها خواهم پرداخت. اما در اینجا فقط به طور گذرا به چند نکته اشاره مى‌نمایم. در صدر نامه آمده است:

١٩٧

الرسول المبین: این صفت در چندین مورد براى توصیف انبیا و مرسلین به کار رفته است. خداوند متعال مى‌فرماید:«أَنّٰى لَهُمُ اَلذِّکْرىٰ وَ قَدْ جٰاءَهُمْ رَسُولٌ مُبِینٌ» .

الوصى الامین: متصف کردن وصى به امین از رساترین و جامع‌ترین صفاتى است که باید در شخص وصى موجود باشد، زیرا وصى امانتدار ودیعه‌هاى نبوت است و او است که آن را حفظ مى‌کند. و امانتدارى جهت نگهدارى این ودیعه و محافظت و انجام آن از نخستین شرایطى است که لازم است وصى داشته باشد و به آن آراسته باشد.

و همچنین در نامه آمده است: ابنائهما الخلفاء الراشدین. . . به‌طور متواتر از حضرت پیامبر اکرم منقول است که: «خلفاء راشدین پس از من دوازده نفراند، و همگى از قریش هستند» .

ذریه طاهره: منظور جانشینان طاهر ایشان است که همگى از خطا و لغزش معصوم مى‌باشند. و احتمال مى‌رود که مقصود غیر معصومین، یعنى اولیاء الله صالح از همین خاندان پاک، باشد.

الخلف الصالح: شامل دودمان و سایر مردم صالح و اولیاء متقى مى‌شود، آنان که خداوند ولایت خود را از آن آنان نموده است و آنها را براى دین خود در نظر گرفته و به راه راست هدایت نموده است. خداوند دستور داد (در خبرهاى مأثور) تا بر آنان درود فرستیم و طلب مغفرت نمائیم.

الماء المعین: آب آشکار و جارى بر روى زمین. شاید مقصود، سنت جاریه‌اى است که همه آن را مى‌بینند؛ همان سنتى که از طرف او جارى شد و سپس به وصى او و سپس به جانشینان پاک او و پس از ایشان به اولیاء خلف آنها سریان یافت. پس آن همچون آب زلال جریان دارد، همگى آن را به چشم مى‌بینند و از فیض آن مستفید مى‌گردند؛ البته هرکس به اندازه قدرت و قابلیت خود.

تیقظ: از خواب بیدار شدن، و دقت داشتن است.

لکى تزداد فى الزاد و اغتنم: گفته‌اند که الف و لام تعریف را بر سر اسم مى‌گذارند تا معنى ضمیر بدهد. خداوند متعال فرماید: «فَأَمّٰا مَنْ طَغىٰ وَ آثَرَ اَلْحَیٰاهَ اَلدُّنْیٰا فَإِنَّ اَلْجَحِیمَ هِیَ اَلْمَأْوىٰ» ؛ یعنى با حذف ضمیر (پناه او) ، و الله اعلم.

و صم من نهارها: ایشان تاکید داشتند که روزهاى سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم هر

١٩٨

ماه، بخصوص ماه رجب، روزه گرفته شود؛ شاید هم به‌عنوان مقدمه جهت «عمل ام داود» .

کلمه تهجد از اضداد است؛ زیرا «هجد» به معنى خوابیدن بهنگام شب است و همچنین به معنى شب‌زنده‌دارى کردن است. همچنین آن را به معنى بیدارى و خواب نرفتن پس از خواب دانسته‌اند؛ در این صورت معنى آن شب‌زنده‌دارى براى عبادت نخواهد بود، بلکه منظور خوابیدن و سپس بیدار شدن از خواب است تا بدن به اندازه لازم استراحت نماید و براى عبادت توانا شود. خود ایشان (رحمه الله علیه) تهجد را چنین تفسیر مى‌نمودند که اول شب اندکى مى‌خوابیدند، سپس بیدار مى‌شدند و چهار رکعت نافله شب را به‌جا مى‌آوردند، سپس اندکى مى‌خوابیدند و دوباره برمى‌خاستند براى چهار رکعت دیگر از نافله شب، آنگاه مى‌خوابیدند و پیش از طلوع فجر براى نمازهاى شفع و وتر و فریضه برمى‌خاستند. این عادت ایشان بود و همین صورت شب بیدارى از حضرت پیامبر (صلوات الله علیه و على آبائه) نقل شده است.

اصل القرآن و فصله: عرب گوید: «لا اصل له و لا فصل» یا «هو ذو اصل و فصل» .

منظور از اصل، نزد ایشان، نسب و اصالت شخص است از نظر پدر و مادر و عمو و دائى.

و منظورشان از فصل، زبان و بیان و منطق شخص است. زیرا عرب را عقیده بر این بود که اگر انسان داراى نسب روشنى نیست فصل و بیان او مى‌تواند به‌جاى نسب او قرار گیرد.

بدین ترتیب معلوم مى‌گردد که منظور از اصل قرآن و فصل آن، مطالبى است که قرآن کریم در بر دارد: پندها و اندرزها و احکام الهى. و منظور از فصل کسانى مى‌باشند که نکات پیچیده قرآن را روشن کردند، و مضمون‌هاى مختلف را تشریح نمودند. به‌همین‌جهت است که ملاحظه مى‌فرمائید بعد از فصل «بقیه آل الله» را آورده‌اند. به‌طور کلى منظور از آل الله و آل الرسول دوستداران او و نزدیک‌ترین آنها به ایشان و خاندان پاک او مى‌باشند. . . و پس از ایشان جانشینان پاک او که از ایشان پیروى کردند مى‌باشند.

منظور از «البقیه الصالحه من آل الله» حضرت حجت (علیه السلام) است؛ «بقیه الله خیر لکم ان کنتم تعقلون» . . . درود خداوند بر او و فرزندانش باد.

الصب: عاشق واله که از شدت سوزش نمى‌تواند شب بخوابد.

ماکثا: «مکث» یعنى ایست و انتظار، و «مکیث» به کسى گویند که شتاب نکند.

١٩٩

خداوند فرماید: «وَ قُرْآناً فَرَقْنٰاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى اَلنّٰاسِ عَلىٰ مُکْثٍ» ، یعنى با تأنى براى مردم بخوانى.

نوره یشرق الظلم: در دعاى حضرت سجاد (علیه السلام) به مناسبت ختم قرآن چنین آمده است: «و اجعل القرآن فى ظلم اللیالى لنا مؤنسا (قرآن را در تاریکى شب‌ها براى ما مونس قرار بده)» . و بهترین مونس انسان در تاریکى روشنائى است و شاید منظور حضرت تاریکى لحظات مرگ یا قبر یا برزخ باشد.

اعظم النعم: در قرآن کریم لفظ نعمت و اتمام نعمت در چندین جا به صورت: «وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ (و نعمت و لطفش را در حق تو تمام گرداند)» (آیه ۶٠ یوسف) آمده است، مگر در یک مورد و آن آیه شریفه‌اى است که اتفاق رأى بر آن است که در حجه الوداع در غدیر خم نازل شده است؛ این آیه که خداوند متعال فرماید: «اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِیناً (امروز دین شما را به حد کمال رساندم و بر شما نعمت را تمام کردم و بهترین آئین را که اسلام است بر شما برگزیدم)» (آیه ٣٠ مائده) . مسئله اعلام این مطلب است که آنچه در غدیر خم نازل شده است و در حجه الوداع اتفاق افتاده است و بطور مشخص تعیین حضرت على (علیه السلام) جهت جانشینى حضرت پیامبر از بزرگترین نعمتهاست، زیرا به‌وسیله آن است که دین و نعمت خدا کامل گشته است.

عبده السلم: یعنى عبده المسلم؛ خود را تسلیم خداوند نموده است.

و لا تن فیه: «ونى» به معنى تردید و سستى است.

ضل فى انکاره: یعنى هدایت نشد و گمراه باقى ماند؛ یا: به علت انکار گمراه شد.

حمى الرحمن: منظور ماه‌هاى حرام است، که خداوند بندگان خود را در آنها مورد عنایت خود قرار مى‌دهد. بنابراین باید به هنگام ورود در آنها در نهایت احتیاط و پرهیزکارى باشیم.

نماز الأوابین: یعنى نماز کسانى که خیلى توبه کار بودند؛ منظور از آن نماز هشت رکعتى قبل از ظهر مى‌باشد.

مراقبت صغرى: یعنى باز خواست آدمى از خود درباره آنچه انجام داده است.

مراقبت کبرى: یعنى دائما مشغول ذکر بودن، و غافل نبودن. ارباب سلوک گفته‌اند که

٢٠٠

مراقبت را چهار مرحله است: مراقبت، محاسبت، معاتبت و معاقبت.

و در حدیث یمانى آمده است: «از ما نیست آن‌کس که هر روز خود را مورد محاسبه قرار ندهد» . حال که سخن از «مراقبت» به میان آمد بد نیست که در اینجا خلاصه‌اى از سخنان سید مهدى بحر العلوم را در این مورد یادآور شویم:

«و آن عبارت از این است که سالک مدام به خود توجه نماید و در همه حال ملتفت نفس خود باشد که از آنچه خود را متعهد نموده و بر آن عزم کرده است تخلف ننماید، و این امر امکان‌پذیر نباشد مگر آنکه ساعتى را از شب یا روز با خود خلوت نماید؛ ببیند آیا نفس او در پیمانى که بسته، خیانت نموده است یا خیر؟ پس اگر به میل او بود بیش از پیش بر این حال ادامه دهد وگرنه آن را سرزنش نماید و هرگاه تکرار شود آن را عقاب نماید. . . تا جائى که گفته شده است که کسى در مکانى که خود را محاسبه مى‌نمود، تازیانه‌اى نهاده بود و گهگاه خود را با تازیانه مى‌نواخت» .

این «مراقبت» نوعى یادآورى و تنبه است براى نفس که تخطى ننماید و از حدود نگذرد.

سجده معروفه: همان تسبیح یونسى است که در آیه شریفه «وَ ذَا اَلنُّونِ. . . لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنْتَ سُبْحٰانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ اَلظّٰالِمِینَ» آمده است. قسمت آخر آیه همان سجده معروف نزد ایشان است. ایشان (رحمه الله علیه) هرگز به هنگام صبح آن را ترک نمى‌نمود.

مساجد معظمه: منظور دو مسجد کوفه و سهله است که نزدیک به هم هستند و به خاطر نزدیکى آنها به نجف اشرف از آنها نام مى‌برد.

در پایان ذکر این نکته لازم است که مخاطب این نامه یک نفر است، زیرا ایشان نامه‌ها را به افراد مى‌فرستادند.

چنین به نظر مى‌رسد. . . اکنون که درباره یک شخصیت مذهبى داراى ابعاد مختلف سخن مى‌گوئیم و امکان برداشت‌هاى مختلف درباره شخصیت او مى‌رود لازم است این شخصیت در حد امکان و توان، از همه جهات، مورد بررسى و ارزیابى قرار گیرد.

همچنین پیش از ورود به قسمت مکاتبات ایشان با شاگردان و اطرافیان خود، که ضمن این نامه‌ها تعلیمات و ارشادات لازم را به ایشان ارائه مى‌دادند، ذکر این نکته لازم است که ایشان غالبا فرزندان خود را مکلف مى‌نمودند که «حدیث عنوان البصرى» را براى

٢٠١

ایشان، بنویسیم؛ بعدا نسخه‌اى که خط بهترى داشت براى خود نگه مى‌داشتند، که در ضمن صحیح‌ترین آنها نیز بوده است؛ این نسخه را به کسانى مى‌دادند که نزد او آمده و تقاضاى دستورالعمل و برنامه مى‌کردند، بخصوص کسانى که قادر نبودند در مجالس ایشان حضور یابند.

آیت الحق//سیدمحمد حسن قاضی

آیت الحق (قسمت سوم)وضع زندگى ظاهرى حضرت آقاى قاضى و مقایسۀ آن با روش صوفیه

تشبیه میان حالات شیخ احمد احسائى با حال حاج رجبعلى خیاط

 

بارى این داستان دیدار حاج رجبعلى خیاط و مرحوم قاضى را، حضرت آیه الله طهرانى (قده) در موضع دیگرى از مخطوطات خود، با اندک تفاوتى باز هم به نقل از آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى (ره) نقل مى‌کنند و در ادامه از قول ایشان مى‌گویند:

«. . . بعد گفتند [یعنى مرحوم قاضى فرمودند]این داستان مانند داستان شیخ احمد احسائى است که روزى به شاگردان خود گفت من هروقت به حرّم مشرّف مى‌شوم و به حضرت سلام مى‌کنم حضرت بلند جواب سلام مرا مى‌دهند که اگر شما هم باشید مى‌شنوید. یک مرتبه با من بیایید تا بفهمید. روزى شاگردان با شیخ به حرم مشرّف شدند شیخ سلام کرد بعد رو کرد به شاگردان و گفت جواب شنیدید؟ گفتند نه، دو مرتبه سلام کرد و گفت شنیدید؟ گفتند: نه! پس شاگردان و خود او دانستند که شیخ در این موضوع اشتباه کرده است.» ٢

البته معلوم است که وجه شبه هر دو داستان، در این است که حقیقت امام مورد ادعاى مشاهدۀ آنان، مابازاء عینى و خارجى نداشته و بلکه متعلّق ادراکى آنها همان قوّۀ متخیّله و واهمه بوده است که به علّت شدت گرفتن و توجّه و تمرکز، امور منتقش در خود را به صورت امر عینى و خارجى به نفس شخصى القاء مى‌نماید. و وجه اختلاف دو داستان در اینکه، در مورد شیخ احمد احسائى او با آزمایش عینى و تجربى، به غیر حقیقى بودن ادراک خیالى خود-و لو در آن مورد آزمایش-پى‌برده است ولى حاج رجبعلى خیاط، مسئله دیدار با امام عصر سلام الله علیه را که امرى موهوم و مربوط



٢) -مخطوطات

١٠٣

به مکاشفۀ خیالى براى او بوده است آن‌چنان امر عینى تصور نموده است که براى مرحوم قاضى پیام مى‌آورده و خواسته نفسانى خود را به مثابه وجود مبارک امام زمان تلقّى مى‌کند، و از اینجاست که سرّ فرمایش مرحوم قاضى که فرمودند: «بگو قاضى نمى‌آید» روشن مى‌شود.

و البته از اینجا نباید نتیجه گرفت که ارباب مجاهدات و مکاشفات نفسانى که در سلک توحیدى عرفاى بالله داخل نبوده، همگى در یک درجه و یک قدر و وزن معنوى مى‌باشند، چه در میان آنها افرادى هستند که غایت آنها از مجاهدات نفسانى رسیدن به بعضى قواى روحى و توانایى‌هاى فوق طبیعى از قبیل انواع تصرّفات مادى و غیره مى‌باشند مانند آگاهى از عالم نباتات و خواص آنها و یا شخص دیگرى که یکى از آرزوهاى خود را پیدایش ملکۀ استخاره و. . . معرفى مى‌کند و با ابتهاج فراوان، داشتن ملکه استخاره را مربوط به دستوراتى مى‌داند که از یکى از اساتید اخذ نموده است. و حتى وى از ذکر این موضوع هیچ‌گونه ابائى نداشته است. و این ناشى از آن است که وى على‌رغم اشتغال به مجاهدات نفسانى و اذکار و اوراد، ولى به‌طور کلّى تصوّر روشنى از غایت سیر معنوى جز بهره‌مند شدن از کرامات و امور خارق‌العاده نداشته است.

ولى البته هستند در همین مسیر افراد بسیار جلیل القدرى که در عالى‌ترین درجات زهد و تقوا و مجاهده نفسانى و حصول حالات و مکاشفات روحیه فوق‌العاده قوّى بوده و درعین‌حال با مسلک و مرام توحید از لحاظ امکان نیل به مرحله وصل توحیدى و فناى در ذات مقدس الهى، اختلاف‌نظر داشته و نهایت سیر معنوى را از حدود نیل به عوالم اسماء و صفات کلیّه بالاتر نمى‌دانند. این‌گونه بزرگان که چه به لحاظ نظرى و علمى چنین نقطه‌نظرى داشته باشند و چه به لحاظ برخوردارى از روحیه زهد و مقدّسى بیش از حدّ، براى بشر، و براى خود، امکان نیل به افق لاهوت الهى را قائل نیستند. به همین دلیل و از همین رو با طایفۀ عرفاى بالله و موحدین از اولیاء متفاوت خواهند بود.

عالم زاهد عابد و ناسک مرحوم حاج سید مرتضى کشمیرى که در گذشته ذکر خیر ایشان رفت و جزء کسانى بودند که مرحوم قاضى مدتى به ملازمت ایشان-اگرچه نه بعنوان شاگردى بلکه به‌عنوان رفاقت و بهره‌مندى معنوى-اشتغال داشتند ظاهرا از این دسته افراد هستند.

١٠۴

حضرت علامه طباطبائى مى‌فرمودند: «مرحوم قاضى نقل فرمودند که: روزى در محضر آقاى حاج سید مرتضى کشمیرى براى زیارت مرقد مطهّر حضرت ابا عبد الله الحسین از نجف اشرف به کربلاى معلّى آمدیم و بدوا در حجره‌اى که در مدرسۀ بازار بین الحرمین بود وارد شدیم. این حجره منتهى الیه پله‌هائى بود که باید طىّ شود. مرحوم حاج سید مرتضى در جلو و من از عقب سر ایشان حرکت مى‌کردم. چون پله‌ها به پایان رسید و نظر بر در حجره نمودیم دیدیم که مقفّل است. مرحوم کشمیرى نظرى به من نموده و گفتند: مى‌گویند هرکس نام مادر حضرت موسى را به قفل بسته ببرد باز مى‌شود، مادر من از مادر حضرت موسى کمتر نیست و دست به قفل بردند و گفتند: «یا فاطمه، و قفل باز را در مقابل ما گذاردند و ما وارد حجره شدیم» ١.

آرى مرحوم حاج سید مرتضى با داشتن نهایت درجۀ علو روحى و زهد و علم و تقوى ولى آن‌چنان‌که قبلا از قول مرحوم قاضى نقل شد، با مرام توحید عرفانى موافق نبودند و از صحبت‌هاى آن‌چنانى از کوره در مى‌رفتند و لذا مرحوم قاضى در عین استفاده از کمالات روحى و معنوى و زهادت و تقواى ایشان، با ایشان دست به عصا راه مى‌رفتند که رنجیده‌خاطر نشوند.

دو قاعده کلّى در سیر معنوى

بنابراین قاعدۀ کلّى در سیر معنوى این است که سیر بر دو پایۀ «باور و ایمان» از طرفى و «عمل و مداومت بر عمل» از سوى دیگر استوار است و لذا هیچ‌کس در هیچ درجۀ از تقوى و زهد و عبودیت، مادام که مقصود و هدف خود را به روشنى معیّن ننموده باشد و باور به مقام وصل و لقاى الهى نداشته باشد و بلکه با آن مخالف باشد به مقام ولایت و توحید نمى‌رسد، زیرا همین عدم باور، مانع از رسیدن او به آن مقام خاص توحیدى مى‌شود و لو اینکه در عالى‌ترین درجات از کمالات عوالم اسماء و صفات کلیّه الهیه بوده باشند و کریمۀ «إِلَیْهِ یَصْعَدُ اَلْکَلِمُ اَلطَّیِّبُ وَ اَلْعَمَلُ اَلصّٰالِحُ یَرْفَعُهُ»٢بر همین معنا دلالت دارد چه کلمه طیّب همان باور و ایمان پاک و خالى از هرگونه انحراف و اعوجاج است که او



١) -مخطوطات

٢) -سورۀ فاطر، آیۀ ١٠

١٠۵

متحرّک به سوى ذات مقدّس الهى است و عمل صالح با تکرار و مداومت موجب ثبات و ارتفاع و علوّ درجات آن ایمان پاکیزه است. و لذا شعاع رفعت بخشیدن «عمل» از مدار «ایمان و باور» هرگز تجاوز نخواهد کرد.

تمایزات دیگر صوفیه با عارفان موحّد

در دسته‌بندى سه‌گانه‌اى که از مشتغلان به امر نفس، به عمل آمد، دسته اوّل کسانى بودند که از نفس صرفا به‌عنوان ابزارى در جهت بهره‌جوئى هرچه بیشتر مادى از نظام طبیعى عالم استفاده مى‌کردند و لهذا از اطلاق نام سالک معنوى بر آنها خوددارى ورزیدیم.

دسته سوم نیز که همان عالمان ربانى و عرفاى پیرو خط تربیتى ائمۀ معصومین (علیهم السلام) مى‌باشند و طریقۀ خاص آنها همان طریق معرفت نفس است که در لسان رسول گرامى اسلام و ائمه راستین ما تنها طریقۀ معرفت رب تلقّى گردیده است.

امّا دسته دوم شامل طیف وسیعى از پویندگان راه معنا و سیر در عوالم روحى مى‌شود که پاره‌اى از آنها در باب مکاشفات و کرامات، و گروهى پیروان فرق مختلف متصوفه و عده‌اى نیز زهّاد و عبّاد و اخلاقیون از علماى اسلام مى‌باشند.

وجه جامع این گروه على‌رغم گسترده بودن طیف آن، همان اشتغال به خواص و حالات و کمالات نفسانى است یعنى مسیر آنها براى حصول کمالات و تعیّناتى از اسماء کلیه الهى و یا مراتب پایین‌تر آن از عوالم ملکوت و مثال مى‌باشد.

نکته‌اى که باید خاطرنشان سازیم که در میان این گروه حتى شاید کسانى از پیشوایان فرق صوفیه و سوختگان شیداى حقّ نیز باشند که از نظر هدف و غایت هم افق با عارفان موحّد بوده و لقاى ذات مقدس الهى تنها غایت و هدفى است که از سیر خود دنبال مى‌کنند، منتهى به جهات دیگرى جز مقصود و مقصدى که به دنبال آنند، از زمرۀ عارفان موحّد خارج شده و به‌عنوان متصوّفه شناخته مى‌شوند. عمدۀ این دلیل، روش و شیوه‌اى است که اینان براى نیل به مقصود اتّخاذ کرده‌اند.

از دیدگاه عرفان شیعى، ظاهر و باطن، یا شریعت و طریقت دو مرحله از ظهور و بطون حقیقت واحده بوده و هرگز انفکاک میان آن دو متصوّر نیست، و لذا به‌اندازۀ سر

١٠۶

سوزنى تخلّف از جاده شریعت و لو در کوچک‌ترین مستحبات و مکروهات غیر قابل توجیه مى‌باشد. از همین روست که پویندگان مکتب عرفان شیعى که از سرآمدان آن مرحوم قاضى به شمار مى‌رود آن‌چنان در تعبّد به اعمال و وظایف و تکالیف شرعى در کوچک‌ترین جزئیات و مستحبات ملتزم بوده‌اند که از دیدگاه مخالفان راه و روش ایشان، این طرز سلوک ایشان حمل بر تصنّع و ظاهرسازى عنوان گردیده است.

یکى از دستورات اساسى مرحوم قاضى عمل به روایت «عنوان بصرى» است که از حضرت صادق (علیه السلام) توسط مشایخ حدیثى شیعه، روایت شده است. علاوه بر این «مرحوم قاضى براى شریعت غرّاء خیلى حساب باز مى‌کرد. خودش یک مرد متشرّع بتمام معنى الکلمه بود و معتقد بود که شریعت است که راه وصول به حقایق عرفانى و توحیدى است و به قدرى در این مسئله مجدّ بود که از کوچک‌ترین سنّت و عمل استحبابى دریغ نمى‌کرد تا جایى که بعضى از معاندان گفتند: این درجه از زهد و اتیان اعمال مستحبّه را که قاضى انجام مى‌دهد، از روى اخلاص نیست. او مى‌خواهد خود را در خارج بدین شکل و شمایل معرفى کند و الاّ او یک مرد صوفى محض است که بدین اعمال ارزشى قائل نیست.» ١

و نیز نکته بسیار مهمّ دیگر در این میان مسئله استاد و مرشد معنوى است که حتما باید «انسان کامل» و به اصطلاح عرفان نظرى، کسى باشد که اسفار اربعه عرفانى را طىّ کرده باشد و در رأس همۀ این اساتید «امام» معصوم است که از رسول اکرم صلوات الله علیه و على آله تا حضرت ولى عصر عجّل الله تعالى فرجه الشریف همگى در بالاترین درجات ولایت کلیه الهیه قرار داشته و استاد خاص سلوک همۀ شیفتگان راه توحید مى‌باشند و همۀ روندگان راه حقیقت بدون اینکه نیاز به تشریفات من درآوردى مانند اعطاى خرقه و تعیین جانشین بلافصل و غیره باشد، همه در نهایت باید از راه باطن با ولایت کلیه «امام» که قطب عالم امکان هموست به فیض توحید نائل شوند و ساقى شراب توحیدى و پیر مغان همۀ سلاّک و پویندگان طریق محبت حضرت حق، امیر المؤمنین صلوات الله و سلامه علیه و اولاد معصومین وى مى‌باشند.



١) -روح مجرد، صص ١٧۵ و ۴۶٢.

١٠٧

 «. . . همان‌طور که مرحوم قاضى قدس الله نفسه فرموده‌اند، وصول به مقام توحید و سیر صحیح الى الله و عرفان ذات احدیت عزّ اسمه بدون ولایت امامان شیعه و خلفاى به حق از على بن ابى طالب و فرزندانش از بتول عذراء، صلوات الله علیهم محال است.» ١

بدین ترتیب سالکانى که در طریق معرفت الله، التزام همه‌جانبۀ به شریعت را اصل و الگوى خود قرار نداده باشند، با بى‌اهمیت شمردن بعضى از آداب و احکام شرعیه به تدریج زمینۀ انحراف را در میان پیروان خود در آداب و اعمال و شعائر ظاهرى از لباس پوشیدن و هیئت و شکل ظاهرى بدن و قیافه گرفته تا انجام اعمال عبادى، تا اتخاذ شیوه‌هاى مختلف و غیر ممدوح در مبارزۀ با نفس و حتّى بعضا استفاده از آداب و سنن مربوط به سالکان غیر مسلمان اعم از اهل کتاب یا مرتاضان و غیره نیز فراهم مى‌آورند. و این امور اگرچه جزئى هم باشد اوّلا تأثیر خود را در حدّ و اندازۀ خود، در دورى باطنى از طریق معنوى ائمۀ معصومین خواهد گذاشت و ثانیا باب خودرأیى و بدعت‌گذارى در دین را باز مى‌کند و ثالثا به دست مخالفین و معاندین راه باطن و عرفان بهانه و مستمسک براى کوبیدن اصل این راه، مى‌دهد.

عدم التزام کامل به ظاهر دستورات شرعى و تمسّک به روش ائمه اطهار (علیهم السلام) فقط به معنى نادیده گرفتن بعضى آداب یا احکام جزئى ظاهرى نیست بلکه باز شدن باب تساهل در این‌گونه امور منجر به پیدایش و بروز انحرافات بزرگترى در اصل شیوه‌هاى عملى تربیتى و اتّخاذ روشهاى غیر عادى مجاهده و مبارزه با نفس مى‌شود که چهره‌اى نامتعادل و نامناسب از طریقت معنوى و باطنى اسلام را به نمایش مى‌گذارد. در اینجا توجه به یک نکته ظریف را لازم مى‌داند و آن اینکه:

انحراف از روش تربیتى و معنوى ائمۀ اطهار در بعضى طرق صوفیه

اصولا در نهاد طریق معنوى و مبارزه با نفس برخى اصول و روشهاى شناخته شده و ثابت وجود دارند که استعداد فراوانى براى خروج از تعادل فطرى در آنها به چشم مى‌خورد. به‌عنوان مثال مسئله عزلت و یا دورى از شهرت و یا اشتغال به امر نفس خود و



١) -روح مجرد، ص ٣٢٩.

١٠٨

بازماندن و بى‌توجهى به امر دیگران و عیب‌جوئى از مردم، این امور که جزء محورهاى اصلى براى هر برنامۀ سلوک معنوى است مى‌تواند در جهت افراط به نوعى برنامه‌هاى غیر طبیعى و مخالف روح زندگى اجتماعى و بلکه انسانى تبدیل شود و اگرچه از جهاتى باعث تقویت قواى معنوى و روحى در انسان مى‌شود ولى از سویى دیگر موجب سقوط وى از خلقت و فطرت الهى شود. براى روشنى مسئله دو نمونه متضضادّ از این دوگونه روش تربیتى را، نمونه‌اى از یکى از معاریف و رجال درجۀ اول تصوّف و دیگرى از رویّه و طرز زندگى اسوۀ عارفان اسلامى حضرت آقاى قاضى نقل و با یکدیگر مقایسه مى‌کنیم:

ابراهیم ادهم یکى از مشایخ بزرگ صوفیه است که به قولى به ید امام سجاد یا امام باقر (علیهما السلام) تربیت یافته و خرقه پذیرفته است. گویند که ابراهیم ادهم در سرزمین بلخ پادشاه بود و سپس در اثر حوادثى تغییر حالت پیدا کرد و سلطنت را رها کرد و به بیابان رفت و توبه کرد و از صلحا و مقرّبین شد که حوادث عجیب و غریب و کرامات خاصى که از او ذکر مى‌کنند.

پاره‌اى از نمونه‌هاى انحرافى در روش تربیت صوفیه، در سیرۀ سلوکى ابراهیم أدهم

از جمله وقایعى که از او ذکر مى‌کنند این است که «چون ابراهیم از بلخ برفت او را پسرى بود خرد، چون بزرگ شد، گفت پدرم کجاست؟ مادرش حال او را بازگفت، و گفت این ساعت او را به مکّه نشان مى‌دهند گفت من به مکّه روم و زیارت کنم و هم پدر را طلب نمایم و در خدمتش باشم. . . گویند چهار هزار کس را به زاد و راحلۀ خود به مکه آورد و مادرش نیز با او بود به امید دیدار پدر، چون به مکّه رسید و در مسجد الحرام مرقّع‌پوشان را دید پرسید که ابراهیم ادهم را مى‌شناسید؟ گفتند بلى شیخ ماست و به طلب هیزم رفته است به صحرا، تا بیاورد و بفروشد و نان بخرد براى ما. پس به صحرا رفت پیرى را دید پشتۀ هیزم بر گردن نهاده مى‌آید، گریه بر پسر افتاد اما خود را نگه داشت و آهسته از پى او مى‌رفت تا به بازار رسید. . . پس ترسید که اگر بگوید من کیم او بگریزد. برفت تا مادر تدبیرى کند تا طریق چیست در دست آوردن پدر. مادرش امر به صبر فرموده گفت صبر کن تا حج بگزاریم. . .

١٠٩

القصه ابراهیم چون از نماز فارغ شد به اصحاب گفت که خود را از امردان نگاه دارید. خصوصا این روزها که زنان و کودکان بسیار شده‌اند، چشم را نگاه دارید همه قبول کردند. چون حاجیان به طواف مشغول شدند. ابراهیم با یاران در طواف بود. آن پسر پیش ابراهیم آمد و صاحب جمال و زیبا بود و ابراهیم نیز در وى نگه کرد. یاران تعجب کردند. چون از طواف فارغ شدند گفتند رحمک الله ما را فرمودى که هیچ أمرد و زن نظر نکنید و تو در غلامى صاحب جمال نگریستى چه حکمت بود؟

گفت چون از بلخ بیرون آمدم پسرى شیرخواره بگذاشتم چنین دانم که این آن پسر است. و پسر هیچ آشکارا نمى‌کرد تا پدرش نگریزد و هر روز مى‌آمدى و در روى پدر نظر مى‌کردى. . .

خلاصه روزى یکى از درویشان بر آنها ترحّم کرد و گفت: تو کیستى؟ گفت پدر من ابراهیم ادهم است، درویش گفت بیایید تا شما را پیش او برم.

و ابراهیم با یاران خود در پیش رکن یمانى نشسته بود از دور نگاه کرد یار خود را دید با آن پسر، و چون زن، ابراهیم را دید صبرش نماند، فریاد برآورد با پسر که پدر تو این است. جملۀ یاران فریاد برآوردند و بگریستند و پسر بى‌هوش بیفتاد. چون به هوش آمد بر پدر سلام کرد و ابراهیم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت به کدام دینى؟ گفت بر دین محمد مصطفى (ص) گفت الحمد لله. دیگر پرسید قرآن دانى؟ گفت بلى. گفت الحمد لله. دیگر پرسید از علم چیزى آموخته‌اى؟ گفت بلى. گفت الحمد لله.

پس برخاست تا برود، پسر نمى‌گذاشت و مادرش فریاد مى‌کرد. ابراهیم روى سوى آسمان کرد و گفت ربّ اغثنى. پسر در کنار او در دم جان داد. یاران گفتند: اى ابراهیم این را چه افتاد؟ گفت چون او را در کنار گرفتم و مهر او در دلم بجنبید، ندا آمد که: یا ابراهیم تدّعى محبّتنا و تحبّ معنا غیرنا، دعوى دوستى ما مى‌کنى و با ما دیگرى را به دوستى گیرى و دوستى به انبازى کنى، و یاران را وصیت کنى که به امرد نظر نکنید و تو در زن و فرزند آویزى. چون این بشنیدم دعا کردم و گفتم یا ربّ العزّه مرا فریادرس اگر محبّت او مرا از محبّت تو بازمى‌دارد حال جان او بردار یا جان من، دعا در حقّ او اجابت افتاد.» ١



١) -محمد معصوم شیرازى، طرائق الحقائق، ج ٢، صص ١١٧-١١۶.

١١٠

و این حکایت را جز طرائق الحقائق، عارف سالک عطّار نیشابورى در تذکره الاولیاء و نیز بعض دیگر از تراجم صوفیه آورده‌اند.

اکنون ما را به صحت و سقم این نقل و انطباق اقوال با یکدیگر کارى نیست، مهمّ این است که صاحبان تراجم صوفیه، این حال و این قبیل احوال را از اولیاء طریقت خود به کرّات و به اشکال مختلف نقل کرده و آنها را تصحیح مى‌نمایند. و کلام ما نیز در همین تلقّى از روش تربیت نفس و سلوک الى الله است خواه کمتر یا بیشتر در مورد این یا آن شخص واقع شده باشد یا نه.

آنچه پیشتر بیان شد که عدم مواظبت و التزام کامل به ضوابط شریعت نه تنها موجب از دست رفتن بعضى از احکام ظاهر و بلکه موجب فساد طرق باطنى و رویه تربیتى مى‌شود همین است.

چگونه مى‌توان پذیرفت که شریعت غرّاء که رهبانیت نصارى را به نصّ کتاب الهى مردود دانسته است خود جواز به ترک زن و فرزند و پناه بردن به صحارى و بیابانها نماید؟ چگونه مى‌توان پذیرفت در مکتب ائمۀ معصومین که جامع میان ظاهر و باطن و طریقت و شریعت به اتمّ درجات جمع مى‌باشد، محبّت فرزند را منافى با محبّت خداوند تلقّى کرده و مهر پدرى را شرک تلقّى نماید! در قضیه حضرت ابراهیم على نبیّنا و علیه آلاف التحیّه و السلام، حضرت حقّ ابراهیم (علیه السلام) را به داشتن مهر فرزندى توبیخ نکرد، بلکه وى را با نهایت محبّت و علاقه‌اى که به فرزندش داشت به گذشتن از این مهر امتحان کرد و آنهم امر به ذبح فرزند در حدّ نمایان شدن جوهرۀ ذاتى ابراهیم و استوارى او در اطاعت امر مولى بود و صورت تحقق خارجى نگرفت «وَ فَدَیْنٰاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ» ١و پس از آن ابراهیم با فرزند بزرگوار و صادق‌الوعدش اسماعیل سالها در نهایت عشق و محبت، اطاعت و بندگى خدا و تأسیس قواعد بیت الله الحرام را بجاى آورد.

این داستانها اگر صحّت هم داشته باشد، و اگرچه به حکم قاعدۀ کلى در مخالفت با نفس موجب ظهور و بروز کمالاتى در این سالکان صوفى مشرب مى‌گردیده است و لکن به حکم خروج از ضوابط تربیتى شرع مقدّس و خروج از چهارچوب تربیتى کاملترین نمونه‌هاى انسانیت یعنى امامان معصوم سلام الله علیهم اجمعین، خودبه‌خود موجب



١) -سورۀ صافات، آیۀ ١٠٧

١١١

نقصان در بروز همه استعدادهاى ذاتى و تحقق مقام ولایت کلیّه در صاحبان این طرائق خواهد بود. و از این قبیل مطالب الى ماشاءالله در احوالات صوفیان صافى‌منش یافت مى‌شود که براى اطلاع بر آنها کافیست تذکره الاولیاء جناب عطار (قدّس سرّه) را از نظر بگذرانید، حال بگذریم از انحرافات حاصلۀ ناشى از سوء برداشت یا سوء نیّات، مریدان و پیروان جاهل یا غافل که حدّى بر آن مترتب نیست.

وضع زندگى ظاهرى حضرت آقاى قاضى و مقایسۀ آن با روش صوفیه

استاد الکل مرحوم آقاى قاضى (به نقل از مرحوم آیه الله قوچانى قدّس سرّه) چهار عیال داشتند، و هرکدام در منزلى سکونت داشتند و از همه اولاد فراوان داشتند و هنگام فوت نه پسر و مجموعا حدود بیست اولاد داشتند، و در اطاق شخصى ایشان غیر از حصیر خرمائى ابدا چیزى یافت نمى‌شد.

مرحوم قاضى ابدا دیده نشد که در منزل براى خود میوه بخرند، در تابستانهاى گرم میوۀ ایشان دوغ بود. حضرت آیه الله طهرانى قدّس سره مرقوم داشته‌اند:

از فقر و تهى‌دستى از جانبى و از جانب دیگر از استقامت و تمکین و شادابى مرحوم قاضى داستانها و حکایتها بر سر زبان‌هاست و این نیست مگر خروج از جزئیت، و پیوستن او به کلیّت به‌طورى که از تقیّدات ماده و زمان و مکان بیرون آمده، و به ولایت مطلقۀ الهیه پیوسته، و مصداق حقیقى أَلاٰ إِنَّ أَوْلِیٰاءَ اَللّٰهِ لاٰ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاٰ هُمْ یَحْزَنُونَ ١درباره او تحقّق یافته است.

حضرت استادنا الاکرم علاّمه حاج سید محمد حسین طباطبائى قدّس اللّه سرّه مى‌فرمودند:

در ایّامى که ما در نجف اشرف تحصیل مى‌نمودیم و تحت تربیت آن استاد گرامى بودیم؛ روزى در مدرسه به حضورشان نشسته بودیم در این حال یکى از آقازادگان ایشان از منزل آمد و گفت: مادرم وضع حمل نموده است وجهى براى قابله بدهید، فرمودند چیزى نیست!



١) -سورۀ یونس، آیۀ ۶٢

١١٢

رفت و برگشت و گفت: براى قابله، صابون و. . . مى‌خواهند. فرمودند: چیزى نیست. رفت و طفل دیگرى آمد و گفت: حال که چیزى نیست براى قابله جیگاره (سیگار) بدهید! فرمودند:

آن هم نیست.

و حالت ایشان چنان حالت تمکین و وجد، و حاوى عظمت و وسعت روحى بود که قابل توصیف نیست.

آقاى حاج شیخ عباس قوچانى وصىّ آن مرحوم که مدت سیزده سال کسب فیوضات از محضر آن مرحوم نموده است؛ مى‌فرمود:

مرحوم قاضى یک حجره در مسجد کوفه داشت و یک حجره در مسجد سهله و با آنکه چهار عیال داشت غالبا در مسجد کوفه و یا در مسجد سهله بود، و بسیارى از شبها را در آنجا بیتوته مى‌کرد، و به تهجّد و تلاوت قرآن و شب‌زنده‌دارى مى‌گذرانید و غالبا هم مسافت میان نجف و کوفه و یا سهله را پیاده مى‌پیمود، و در بین راه غرق ذکر خدا بود. . .» ١

منزل مسکونى مرحوم قاضى جز یک اطاق نبود، و لذا آقازاده محترم ایشان جناب حاج سید محمد حسن (حفظه اللّه) در شب رحلت ایشان چون خواستند نزد ایشان بمانند جا براى سکونت نبود، فرمودند «به مدرسه برو و صبح اول وقت بیا» .

غرض اینکه ایشان در فقر و تنگدستى عجیب و لایوصفى زندگى مى‌کردند و با وجود عائله سنگین و کثرت عیالات، -که آنهم هیچ‌کدام به حسب معیارهاى ظاهرى در امر انتخاب عیال و ازدواج نبود، -و نگارنده به علت برخى محظورات از ذکر جهات مربوط به این مسئله که خود از زبان برخى آقازادگان ایشان شنیدم خوددارى مى‌کنم-و از طرفى باوجود اینکه ایشان از علما و مجتهدین شناخته شده آن موقع نجف اشرف بودند ولى به علّت مشى و رویّه عرفانى و اخلاقى از سوى متصدیان آن زمان حوزه در یک نوع حصر اقتصادى به سر مى‌بردند.

مرحوم قاضى اسوه و نمونه‌اى از جمع میان روش‌هاى تربیتى معنوى مانند عزلت و دورى از کثرات در عین حضور و زندگى مثبت در جامعه و عمل به وظایف و تکالیف شرعى ظاهرى بودند.

حضرت آیه الله طهرانى قدس الله سره مى‌نویسند:



١) -مخطوطات

١١٣

«در روز ٢٨ ذو القعده الحرام سال ١۴٠١ هجریه قمریّه در پشت سر حضرت امام رضا در حرم مطهر نشسته بودیم که: علاّمۀ انصارى لاهیجى ادام الله بقائه از مرحوم قاضى رضوان الله علیه نقل کردند که:

وقتى از اهل تبریز جمعى به نجف اشرف خدمت ایشان مشرّف شدند، و مرحوم قاضى از احوال یکى از شاگردان خود که به تبریز رفته بود سؤال کرد، گفتند: در میان مردم شهرتى بسزا یافته است.

مرحوم قاضى از این کلام، ملول و مکدّر شده و فرمودند: شهرت، بسیار ضرر دارد و شخص مشهور به بلاهایى مبتلا مى‌گردد، خصوصا شخص سالک که هرچه منعزل‌تر باشد، وصولش به مقصد بهتر است، و در صورت اشتهار دچار بلیّه مى‌گردد.»

نگارنده: البته سالک خود نباید حتى المقدور اسباب شهرت خود را فراهم کند ولى شهرتى که به ناگزیر از عمل به تکالیف شرعى و وظایف ضرورى مانند تدریس و یا هر عمل دیگر که لا بدّ منه است، براى وى حاصل مى‌شود-و آنهم مى‌باید تا آنجا که ممکن باشد به‌نحوى که منجر به شهرت نشود صورت گیرد-چاره‌اى از آن نیست، اگرچه در ترتّب آثار وضعیّه‌اى که حضرت استاد بیان فرموده‌اند بر آن نیز گریزى و گریزى نیست! !

رویّه ایشان نیز در زندگى اجتماعى در نجف اشرف بر همین اساس، پوشیدگى هرچه بیشتر و عدم تعارض با اهواء و آراء نفسانى دیگران از مشتغلین به علم و فقاهت و. . .

مى‌بوده است.

حضرت علامه طباطبائى رضوان الله علیه مى‌فرمودند:

«. . . ما هرچه داریم از مرحوم قاضى داریم. مرحوم قاضى از مجتهدین عظام بود، ولى مقیّد بودند که در منزل خود درس بگویند، و دوره‌هائى از فقه درس داده‌اند. و نماز جماعت را نیز براى شاگردان خود در منزل اقامه مى‌نموده‌اند و نماز ایشان بسیار با طمأنینه بود و طول مى‌کشید. و پس از نماز مغرب که در اوّل استتار شمس تحت الافق، اقامه مى‌کردند، تا وقت عشاء به تعقیبات مى‌پرداختند و قدرى طول مى‌کشید. . . مرحوم قاضى در تفسیر قرآن کریم و معانى آن ید طولائى داشتند و این سبک تفسیر آیه به آیه را مرحوم قاضى به ما تعلیم دادند،

١١۴

و ما در تفسیر از مسیر و ممشاى ایشان پیروى مى‌کنیم ١و در فهم معانى روایات وارده از ائمۀ معصومین ذهن بسیار باز و روشنى داشتند، و ما طریقۀ فهم احادیث را که «فقه الحدیث» گویند از ایشان آموخته‌ایم.» ٢

آرى این بزرگوار که چون کوهى عظیم سرشار از اسرار الهى بود علاوه بر حضرت استاد علامه طباطبائى جمعى کثیر از شاگردان بزرگوارى را تحت تربیت اخلاقى و علمى و معارفى خود داشت که هریک چون ستارگانى فروزنده در آسمان توحید و معنویت بودند که از آن جمله‌اند حضرت آیت‌الله حاج سید محمد حسن الهى برادر فقید مرحوم علامه طباطبائى، حضرات آیات: حاج شیخ محمد تقى آملى، حاج شیخ على محمد بروجردى، حاج شیخ على اکبر مرندى، حاج سید حسن مسقطى، حاج سید احمد کشمیرى، حاج میرزا ابراهیم سیستانى، حاج شیخ على قسّام، حاج شیخ عباس هاتف قوچانى، و نیز یکى از برجسته‌ترین شاگردان توحیدى خود که اگرچه در سلک علماى ظاهر نبوده است ولى از حیث مقامات معنوى به تصدیق دیگر هم‌ردیفان خود از موقعیت ویژه‌اى نزد مرحوم قاضى برخوردار بوده است یعنى مرحوم حاج سید هاشم حداد موسوى ٣و نیز حضرت آیت‌الله بهجت و نیز ده‌ها عالم برجسته دیگر که یا به‌طور



١) -مرحوم قاضى بنا به گفته شاگردان و فرزندان محترم ایشان، تفسیرى بر قرآن کریم داشتند که ناتمام مانده بود و تا اواسط سورۀ انعام بود، چند سال پیش در تهران، در نمایشگاهى که با مشارکت وزارت ارشاد اسلامى و خانواده مرحوم علامه طباطبائى، از آثار علامه طباطبائى برگزار شده بود، در یک محفظۀ شیشه‌اى تفسیرى نیمه‌تمام را که بصورت نسخۀ خطى بود از علامه طباطبائى به نمایش گذاشته بودند که به خط علامه بود و البته بجز تفسیر مشهور المیزان، و چون از مسئولین غرفه سؤال کردم گفتند تحت طبع است و بزودى منتشر مى‌شود و چون حقیر خواستم که این نسخه را از نزدیک و صفحات اول آن را ببینم البته مسئول مربوطه اجازه نداد، ولى براى بنده به ظنّ قوى چنین حاصل شد که این تفسیر، متعلق به مرحوم قاضى رضوان الله تعالى علیه بوده است و طبیعى و مرسوم است که شاگردى مانند علامه طباطبائى نسخه‌اى براى خود استنساخ کرده باشد، و بازماندگان به اشتباه به مرحوم علامه نسبت داده‌اند. به‌هرحال آن تفسیر تاکنون که چند سال مى‌گذرد منتشر نگردیده است و اینجانب همچنان بر ظن خود باقى هستم و امیدوارم که در هر صورت «تفسیر قرآن» مرحوم قاضى قدس سره و نیز تعلیقاتى که ایشان بر بعضى کتب و از جمله فتوحات شیخ محى الدین ابن عربى (قده) نگاشته‌اند به حلیۀ طبع آراسته شود.

٢) -مهر تابان، صص ٢٧-٢۶.

٣) -مرحوم آیه الله طهرانى مى‌نویسد: «جناب محترم آقاى علامه انصارى لاهیجى أطال الله عمره که محضر آیه الحق و سند الفریقین آقاى حاج میرزا على آقاى قاضى رضوان الله علیه را در نجف اشرف ادراک نموده‌اند در روز هفتم شهر

١١۵

مستقیم ولى نه عنوان شاگردى و یا به‌طور غیر مستقیم در مکتب تربیتى ایشان پرورده شده و به مدارج و معارج عالى علم و عمل رسیده‌اند، مقصود این است که فقر مرحوم قاضى از بیکارگى و کلّ بر جامعه بودن، نبوده است ایشان به أتم و أحسن وجه وظایف مربوط به یک عالم روحانى درجه اوّل را انجام مى‌دادند. این حوزۀ علمیه آن روزگار بود که بر اثر شدت تعصبّات و تبلیغات، علیه حکمت و عرفان، مشتغلین به این معارف را از حقوق اوّلیه زندگى حوزوى محروم مى‌کرد.

آرى چنین اسوه‌اى از فضیلت و علم و حکمت و معرفت مى‌باید به جرم گرایشات عرفانى رمى به تصوف و صوفیگرى شده و از حقوق متعارف و متناسب هر عالم معمولى در حوزه نجف محروم مانده باشد و در فقرى وحشتناک و غیر قابل تصوّر به سر برد.

مقصود ما در اینجا مقایسه میان دو روش به کار گرفته شده توسط متصوفه و نیز توسط عرفاى ربانى در جهت تزکیه و تحصیل معرفت النفس بود. روش صوفیه از قبیل جناب ابراهیم ادهم در ترک زن و فرزند و بیابانگردى و امورى از این قبیل ملاحظه شد و اینک نیز روش مرحوم قاضى را که چون کوهى استوار با عائله‌اى سنگین و با نداشتن کوچک‌ترین امکانات ظاهرى و مادى، ولى با اتّکال بر ربّ العالمین و ملاحظه عالم از منظر توحیدى، نفس را در معرض بالاترین امتحانات قرار داده و از بوتۀ آزمایش موفق به درآمدند.

مقایسۀ مواردى دیگر از دو طریقۀ تربیت نفس

از ابراهیم ادهم پرسیدند که: تا در این راه آمدى هیچ شادى به تو رسید؟ گفت چند



٣) ربیع الثانى ١۴١١ هجریه قمریه که در حرم مطهّر حضرت ثامن الحجج سلام الله علیه زیارت و ملاقات دست داد، از جمله فرمودند: «مرحوم قاضى به آقا سید هاشم حدّاد عنایت خاصّى داشت، مرحوم حداد بدوا در نجف اشرف در مدرسۀ هندى حجره داشت، و در همان حجره‌اى که مرحوم آیه الله سید مهدى بحر العلوم حجره داشته است، و مرحوم قاضى به آقاى سید هاشم حداد بعضى اوقات مى‌گفت: امشب حجره را خلوت کن، من مى‌خواهم تا صبح در آن بیتوته کنم.» (مخطوطات، ج/٢٢، ص ۵۵) و نیز از قول مرحوم آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى نقل مى‌فرمودند که: مرحوم آقا سید هاشم در بین شاگردان مرحوم قاضى حالات قوى داشت و مرحوم قاضى به آقا سید هاشم عنایت خاصى داشتند، و ایشان را به رفقا معرفى نمى‌کردند تا مزاحم حال وى نشوند»

١١۶

بار، یک بار در کشتى بودم با جامۀ خلق و موى دراز، و با حالى بودم که اهل کشتى از آن غافل بودند و بر من مى‌خندیدند، و مسخره‌اى در آنجا بود هر ساعت بیامدى و موى سر من بگرفتى و برکندى و سیلى بر گردن من زدى، من خود را به مراد خود دیدم و بر آن خوارى نفس شاد شدم.

و نیز سیّم، یک‌بار دیگر در جائى گرفتار شدم مسخره‌اى بر من بول کرد، آنجا نیز شاد شدم.

از درویشى پرسید که زن دارى؟ گفت نه گفت فرزند گفت نه گفت نیک است.

درویش گفت چون؟ ابراهیم گفت: درویش که زن کرد در کشتى نشست و چون فرزند آورد غرق شد! ١

حال این‌ها را با سیرۀ و شیوه زندگانى و سلوک اخلاقى و معنوى مرحوم قاضى مقایسه کنید:

مرحوم آیت‌الله طهرانى به نقل از مرحوم آیت الحق حاج سید هاشم حداد قدس الله سرّهما آورده‌اند که:

«. . . مرحوم قاضى همیشه فرزندان خود را با عنوان آقا صدا مى‌زدند. . .

آقا سید مهدى. . . آقا سید تقى. . . آقا سید محمد حسن. . . و مى‌فرمودند: ایشان اولاد رسول خدایند، غایه الامر با فاصلۀ بیشترى، تکریم و تجلیل از آنها فرض است، اگرچه اولاد من باشند.

مرحوم قاضى عمامۀ خود را هروقت مى‌خواستند به سر بگذارند، دو دستى بر مى‌داشتند، و مى‌بوسیدند و بر سر مى‌گذاردند، و همچنین در وقت خواب هرگاه از سر مى‌خواستند بردارند، دو دستى برمى‌داشتند و مى‌بوسیدند و در کنارى مى‌نهادند، و مى‌فرمودند: حرمت عمامه واجب است. عمامه تاج رسول الله است. عمامه تاج فرشتگان است.

به قدرى عمامۀ مرحوم قاضى و پیراهن و قبایشان نظیف و تمیز بود که در این نیم‌قرنى که در نجف بودند، ابدا خالى و یا لکى، و یا چرکى در آن مشاهده نشد، و در نظافت ضرب المثل بودند.» ٢

مرحوم علامه طباطبائى مى‌فرمودند:



١) -طرائق الحقائق، ج ٢، صص ١٢١-١٢٠.

٢) -مخطوطات

١١٧

«مرحوم قاضى از نقطۀ نظر عمل آیتى عجیب بود. اهل نجف و بالاخصّ اهل علم از او داستانهایى دارند در نهایت تهیدستى زندگى مى‌نمود با عائلۀ سنگین، و چنان غرق توکّل و تسلیم و تفویض و توحید بود که این عائله به قدر ذرّه‌اى او را از مسیر خارج نمى‌کرد.

یکى از رفقاى نجفى ما که فعلا از أعلام نجف است براى من مى‌گفت: من یک روز به دکان سبزى‌فروشى رفته بودم، دیدم مرحوم قاضى خم شده و مشغول کاهو سوا کردن است.

ولى بعکس معهود، کاهوهاى پلاسیده و آنهایى که داراى برگهاى خشن و بزرگ هستند برمى‌دارد. من کاملا متوجه بودم، تا مرحوم قاضى کاهوها را به صاحب دکّان داد و ترازو کرد، و مرحوم قاضى آنها را در زیر عبا گرفت و روانه شد. من که در آن‌وقت طلبه جوانى بودم و مرحوم قاضى مرد مسنّ و پیرمردى بود، به دنبالش رفتم و عرض کردم: آقا من سؤالى دارم! شما بعکس همه، چرا این کاهوهاى غیر مطلوب را سوا کردید؟

مرحوم قاضى فرمود: آقا جان من! این مرد فروشنده، شخص بى‌بضاعت و فقیرى است، و من گهگاهى به او مساعدت مى‌کنم، و نمى‌خواهم چیزى بلا عوض به او داده باشم تا اوّلا آن عزّت و شرف آبرو از بین برود، و ثانیا خداى نخواسته عادت کند به مجّانى گرفتن و در کسب هم ضعیف شود، و براى ما فرقى ندارد کاهوى لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها، و من مى‌دانستم که این‌ها بالاخره خریدارى ندارد، و ظهر که دکّان خود را مى‌بندد به بیرون خواهد ریخت، لذا براى عدم تضرّر او مبادرت به خریدن کردم» ١

توصیف آیه الله طهرانى از شخصیت مرحوم قاضى (قدّس سرّه)

سخن در مرام و طریقۀ مرحوم قاضى و عرفاى بالله عالم تشیّع، و تمایز آن با سبک و روش علماى ظاهرى از یک‌سو و با دراویش و متصوّفه از سوى دیگر بسیار است ولى این بخش را به گفتار استوار و حکیمانۀ شاگرد با صلاحیت و جامع الاطراف این مکتب یعنى مرحوم آیه الله حاج سید محمد حسین حسینى طهرانى در این خصوص خاتمه مى‌بخشیم:

«مرحوم قاضى داراى دو جنبه علم و عرفان بود، یعنى در علوم ظاهریه، فقیهى عظیم و عالمى جلیل، و در علوم باطنیه، عارفى واصل و انسانى کامل بود که «اسفار اربعه» را



١) -مهر تابان، ص ٣٢-٣١.

١١٨

طىّ نموده، و جمع میان ظاهر و باطن، و شریعت و طریقت او را بتمام معنى الکلمه به وادى حقیقت على التحقیق رهبرى نموده است. با علمائى که پیوسته به نوشتن کتب ظاهرى و بحثهاى بلا طائل و مفصّل اصول فقه مى‌پرداختند و بالنتیجه دستشان از معرفت تهى مى‌ماند، خرده مى‌گرفت و در نزد شاگردان خود، این طریقه را تقبیح مى‌نمود. ١

و همچنین با دراویش و متصوّفه‌اى که به ظاهر شرع اهمیّت نمى‌دادند، سخت در معارضه و نبرد بود و مى‌فرمود: «سلوک راه خدا با عدم اعتناى به شریعت که نفس راه و طریق است جمع میان متضادّین و یا متناقضین است و خود به قدرى در إتیان مستحبّات، و ترک مکروهات ساعى و کوشا بود که در نجف اشرف در این امر ضرب المثل بود.»

به‌طورى که بعضى از معاندین و کور چشمانى که قدرت بر تحمل تابش این نور و

١) -دربارۀ علوم ظاهرى نقل دو سه حکایت مفید و پرمعنا از حضرت آیه الله طهرانى قدس الله سره خالى از فایده نیست. جناب محترم صدیق ارجمند آیه الله آقاى حاج سید عزّ الدین زنجانى دام عمره در روز ٢٢/۴/١۴٠٢ در ضمن مذاکرات از استاد گرامى حضرت علامه طباطبائى طاب ثراه که سه ماه و چهار روز از ارتحالشان مى‌گذشت فرمودند: مرحوم والد من آقاى حاج سید محمود امام جمعه نقل کردند که اوقاتى که من در نجف اشرف تحصیل مى‌کردم یک شب در خواب دیدم که سراسر یقۀ لباس من و جلوى یقه تا محلّ دگمه‌هاى قباى من مملوّ از شپش شده است. (مرحوم والد به قدرى در نظافت اهتمام داشتند که از نقطۀ نظر نظافت و پاکى بدن و دندان‌ها و لباس ضرب المثل بودند) و متحیّر بودم که تعبیر این رؤیا چیست؟ تا همان روز براى تعبیر این خواب به محضر مرحوم قاضى رضوان الله علیه رسیدم و تا آن روز خدمتشان نرسیده بودم، چون خواب را براى ایشان حکایت کردم، فرمودند: شما به علم اصول زیاد اشتغال دارید» . و نیز آقاى حاج سید عزّ الدین نقل کردند از پدرشان از آقاى کفایى آقا میرزا از پدرشان آخوند ملا محمد کاظم خراسانى که ایشان مى‌گفته‌اند: ما که در درس مرحوم شیخ انصارى رضوان الله علیه مى‌رفتیم سیّدى هم به‌طور مداوم درس ایشان مى‌آمد، ولى پیوسته ساکت بود و با احدى سخن نمى‌گفت و ما چنین مى‌پنداشتیم که او در فقه و اصول و علوم ضعیف است و بر همین اساس تکلّم نمى‌کند. تا مرحوم شیخ فوت کرد و آن سیّد را وادار کردند که بجاى شیخ بنشیند و درس را تعقیب کند، هیچ نمى‌پذیرفت تا بالاخره او را ملزم کردند. چون درس را شروع کرد دیدیم عجیب بحر موّاجى است که اصلا ساحل ندارد و آن سیّد آقا سید على شوشترى، استاد شیخ انصارى در اخلاق است، و نیز مى‌گفتند: (یعنى آقاى سید عز الدین) که مرحوم شیخ وصیّت کرده بود که بر جنازۀ او ایشان نماز بگذارند و چون شیخ رحلت کرد مرحوم آقا سیّد على بر جنازه او نماز گزاردند» . نیز آقاى حاج سید عز الدین مى‌گفتند: که بسیارى از طهرانى‌ها به مرحوم آقا سید احمد کربلائى مراجعه نموده و از او اجازه خواستند تا رساله‌اى بنویسد (و در آن زمان مطلب چنان بود که اگر طهرانى‌ها از کسى رساله مى‌خواستند او به‌طور حتم مرجع تقلید مى‌شد) آقا سیّد احمد در جواب گفت: اگر جهنّم رفتن واجب کفائى باشد من به الکفایه موجود است» . ١



(١) -مخطوطات

١١٩

حقیقت را نداشتند-و همیشه در حوزه‌ها و بالاخصّ در نجف اشرف هم کم‌وبیش یافت مى‌شوند، و لانه مى‌نمایند تا بتوانند به‌واسطۀ اتّهامات چهرۀ حقیقى عارفى جلیل و انسانى وارسته را مسخ کنند-مى‌گفتند: این درجۀ زهد و عبادت و التزام به مستحبّات و ترک مکروهات قاضى، براى گول زدن عامّه و شبهۀ در طریق است، وگرنه وى یک صوفى است که به هیچ‌چیز معتقد نیست و ملتزم نیست.

روزى در مجلسى عظیم که بسیارى از مراجع و علماى فقه و حدیث از جمله مرحوم آیه الله آقا سید ابو لحسن اصفهانى و آقا ضیاء الدین عراقى و غیرهما بودند و کلام در میانشان ردّ و بدل بود، مرحوم قاضى، با صداى بلند به‌طورى که همه بشنوند فرمود:

نعم الرّجل أن یکون فقیها صوفیا

و این مانند ضرب المثل از کلمات مرحوم قاضى بجاى ماند.

فقیه یعنى عالم به شریعت و احکام، و صوفى یعنى عالم به راههاى نفس امّاره و طریق جلوگیرى از دام‌هاى شیطان، و مبارزه و مجاهده با مشتهیات نفسانى براى رضاى خاطر ربّ محمود، و پروردگار ذو الطّول و الاحسان. ١

دستورالعمل‌ها جهت نیل به مرحلۀ معرفت النفس

آنچه تاکنون تحت عنوان «معرفه النفس» از آن یاد شد، مربوط به تفسیر ماهیت و اهمیّت آن بود. و اجمالا چنین گفتیم که مستفاد از ظهور صریح کلمات ائمۀ معصومین سلام الله علیهم اجمعین و عرفاى کملین از پویندگان راه توحید و لقاء محبوب چنین است که معرفه النفس یک معرفت و علم شهودى و حضورى به حقیقت وجود آدمى است و نه از قبیل علم حصولى مفهومى، و لذا بحثهاى مربوط به ماهیت نفس و جوهریت و تجرّد و سایر خصوصیات نفس در عین جلالت قدر و قیمت آن، جملگى مربوط به علم حصولى و مفهومى بوده و نسبت به این معرفت حضورى و شهودى جنبۀ مقدّمیّت داشته و از مقولۀ معارف آفاقى محسوب مى‌گردد. همچنین گفته شد که طریق



١) -مخطوطات

١٢٠

معرفت نفس به‌عنوان طریقۀ اختصاصى عرفاى موحّدین عالم تشیّع که جمع میان ظاهر و باطن و شریعت و طریقت را باهم دارند، سواى دقت در مقصود و مقصد و هدف قرار دادن لقاى الهى، فقط و لا غیر، و نیز عدم توجه به تعیّنات نفسانى اگرچه در بالاترین درجات کمالیه بوده باشد و همچنین با اهتمام به رعایت ضوابط ظاهر شرع که هم در مرحلۀ آداب عملى و هم در اتّخاذ شیوه‌هاى معنوى براى مبارزه با نفس و نیل به مقام ذلّت و عبودیت کارگشاست، راه خود را از طوایف صوفى‌منش و. . . جدا مى‌کنند.

اکنون پرسش نهایى در این باب این است که چگونه نیل به این مقصود ممکن است و شیوه‌هاى اجرائى و عملى آن کدامست؟ به اختصار بگوییم، این روش، به انجام یک دستور خاص و تکرار ذکر و ورد معین و یا اعمال ویژه محدود و مقصور نمى‌شود، و بلکه براى نیل به شهود حقیقت نفس، سالک مى‌باید پس از التزام کامل به إتیان واجبات شرعى و ترک محرّمات و انجام مستحبّات حتى المقدور و دورى از مکروهات، شروع در برنامۀ خاص سلوکى بنماید که آن بر ارکانى استوار است:

ارکان سلوک

الف: مبادرت و انجام همه اعمال و شیوه‌هایى که منجر به تقویت جنبۀ وحدت و بساطت وجود آدمى مى‌شود که به لحاظ وجود زمانى و مکانى او، در شروع امر سلوک جنبۀ وحدت در نهایت خفاست و جنبه کثرت در نهایت ظهور.

ب: محور دوم: بریدن از کلیه اعمال و شیوه‌هایى که موجب تقویت جنبۀ کثرت در وجود آدمى و سوق دادن او به عالم محسوسات طبیعى است.

از جمله امور مؤثر در محور الف: التزام به طهارت ظاهرى و مداومت بر وضوء در همه حال، و نیز رعایت صمت و سکوت در گفتار حتى المقدور مگر در موارد ضرورى، و نیز ملازمت اولیاء الله و اهل الله و مجالس و کتب و اشعار منبّه نسبت به امر باطن و در این میان از همه مهم‌تر، مداومت بر بیدارى شب (سهر) و سحرخیزى تا هنگام طلوع آفتاب و به پا داشتن نماز شب و قرائت قرآن که این از اوجب واجبات این راه محسوب مى‌شود. و نیز بهره‌گیرى از اذکار و اوراد مناسب.

١٢١

عارف واصل مرحوم آقا میرزا جواد آقا ملکى تبریزى از حضرت استاد الکل جناب آخوند ملا حسین‌قلى همدانى رضوان الله علیهما نقل مى‌فرماید که: «استادم (یعنى مرحوم آخوند) به من فرمود: فقط متهجّدین هستند که به مقاماتى نائل مى‌گردند و غیر آنان به هیچ جایى نخواهند رسید» . ١

و از جمله امور مؤثر در محور دوم: پیش گرفتن عزلت و دورى از اهل دنیا و حتى المقدور بیش از اندازۀ ضرورت چه ضرورت معیشت و یا ضرورت از حیث انجام واجبات شرعیه مانند صلاه جماعت و جمعه و. . . به معاشرت با افراد و شرکت در مجامع و جلسات بیهوده نپرداختن و نیز اجتناب از شهرت (حتى المقدور) .

البته بجاى آوردن تمامى این امور و اجتناب از منهیات مذکوره، باید با توجه تام به غایت و مقصود در انجام آنها که حصول معرفت الهى باشد صورت گیرد که به این توجه به خود و بیدارى نسبت به راه، «مراقبه» گفته مى‌شود یعنى سالک باید دائما در حال پائیدن و مراقبت از نفس خود باشد.

و جز این‌ها البته در روش تربیتى این بزرگان، چه در دستورات مرحوم قاضى و چه مرحوم حداد و چه در مکتوبات مرحوم علامه طباطبائى و نیز در دستورات مرحوم آیه الله سید محمد حسین طهرانى، به تناسب حال شاگرد، دستور خاصى براى توجه به حقیقت نفس به‌طور معین و مشخص در هر روز و با رعایت شرائط عمومى ذکر مى‌دارند. که این دستور نیز پس از انجام مراقبه لازم توسط سالک، اثر ویژه‌اى در طلوع خورشید معرفت بر وى دارد.

صدق و ایثار سرمایۀ سلوک

و البته این‌ها همه از نقطه‌نظر «اعمال» است ولى چنانچه از نقطه‌نظر صفات نفسانى به مسئله سلوک الى الله نظر شود مى‌توان گفت که محور سلوک بر دو صفت: صدق و ایثار است: یعنى سالک باید در همۀ عوالم وجودى در نهایت صدق و صفا حرکت کند و کلیه



١) -مرحوم میرزا جواد آقا ملکى تبریزى، اسرار الصلاه، ص ٢٩٣.

١٢٢

مراتب وجود خود را از طبع و مثال و عقل باهم منطبق سازد و با خالق و مخلوق یکرنگ و یکدل باشد. (ربّ أدخلنى مدخل صدق و أخرجنى مخرج صدق) . و ثانیا با عشق و ایثار حرکت کند و اصل حاکم در همۀ اعمال و افعال او گذشت و ایثار باشد و از هرچه که شائبه بخل و نفع‌پرستى و خودخواهى باشد دورى نماید که سلوک است و ایثار و ایثار و ایثار (. . . حَتّٰى تُنْفِقُوا مِمّٰا تُحِبُّونَ )

و در پایان به دو نکته مهم دیگر که هرکدام به نوعى خاص در به ثمر رسیدن مجاهدت سالکانه در طریق معرفت نفس نقش دارد اشاره مى‌شود.

تأثیر ویژۀ روضه و عزادارى حضرت سید الشهداء در طلوع سلطان معرفت

یکى مسئله التزام به عزادارى و روضه حضرت سید الشهداء علیه آلاف التحیه و السلام است. توضیح بسیار مختصر در این‌باره اینکه چون سلوک در واقع یک سیر عملى و عینى به سمت حضرت ربّ العزّه است لذا نیازمند به یک قوّه محرّکه است تا حقایق منطوى در بطون نفس را ظاهر نماید. و این قوّه محرّکه آن است که در اصطلاح به آن عشق و سوز و گداز نسبت به معشوق گویند.

عاشق شو ارنه روزى کار جهان سرآید
و

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
منتهى عشق ورزیدن به هر معشوقى نیاز به‌گونه‌اى مشاهده و دریافت جمال محبوب را دارد و الاّ معشوق نادیده را عاشق هرگز طلب نتوان کرد. روى این اصل در باب سلوک براى حصول ملکه عشق به طرق مختلف راه‌گشائى کرده‌اند که یک قسم تقلید و تکرار سخنان عاشقانه و کلمات نغز و لطیف سالکان دلسوخته است تا از این راه فطرت خداجوى سالک مبتدى به جوش و خروش آید، راه دیگر که از نظر محققین از مشایخ سلوک مردود و محل خطرات است، توصیه به عشق مجازى در بادى امر و سپس تبدیل آن به عشق حقیقى است اگرچه که این امر تأثیر خاصى در تلطیف نفس سالک دارد و چنانچه بتوان آن را از همراهى شهوات و هواجس نفسانى دور نگاه داشت و سپس عشق

١٢٣

مجازى را به معشوق حقیقى سوق داد، جهشى بزرگ در حرکت نفسانى و سیر معنوى سالک خواهد بود ولى متأسفانه و على الاغلب چنین چیزى در عمل بسیار مشکل است و ورود در وادى هواهاى نفسانى و توجه به التذاذات جسمانى که در عشق مجازى از آن گریزى نیست، امر را به تباهى مى‌کشاند و همین معناست که غالبا منجر به تباهى و فساد سالک و مسلوک وى مى‌شود. و ظرائف این معنا در رساله‌هاى مختلف افلاطون الهى مورد توجه وى قرار گرفته است.

امّا راهى که عارفان واصل مکتب تشیع بر آن بیش از هر چیز پاى مى‌فشارند توجه به بالاترین درجه تعالى انسانى در عشق‌ورزى به محبوب و ایثار تمامى تعیّنات متصورۀ بشرى، یعنى حضرت ابا عبد الله سید الشهداء (علیه السلام) است که در صحیفه عاشقى مکتوبى بالاتر از آن ثبت نگردیده و نخواهد گردید. و چون در وجود مبارک حضرت سید الشهداء هیچ‌گونه رسمى و اسمى و اثرى و نشانى از انیّت و هویت امکانى و بشرى نبود مگر آنکه آن را در طبق اخلاص تقدیم نمودند لذا وارث تمامى انبیاء و اولیاء الهى در حمل امانت الهى و سلطان مملکت عشق در دار وجود گردیده‌اند.

السّلام علیک یا وارث آدم صفوه الله، السلام علیک یا وارث نوح نبى الله، السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله، السلام علیک یا وارث موسى کلیم الله، السلام علیک یا وارث عیسى روح الله، السلام علیک یا وارث محمد حبیب الله، السلام علیک یا وارث امیر المؤمنین (علیه السلام) . . .

لهذا توجه به مصیبت و عزادارى ایشان و اهل بیت و اصحاب باوفاى ایشان نفس سالک را از افق فردیت و خودیت خارج ساخته و به فضاى لایتناهاى لاهوت وارد مى‌کند.

مرحوم علامه طباطبائى رضوان الله علیه در ضمن بیان طریقۀ معرفت نفس که همان طریقه استاد الکل مرحوم آخوند ملا حسین‌قلى همدانى و نیز مرحوم استاد حضرت آقاى قاضى است چون به تشریح مرحلۀ نهایى از نفى خواطر و عبور از عوالم نفس و دخول در عالم معرفت مى‌پردازند مى‌فرمایند:

«اکثر افرادى که موفق به نفى خواطر شده و توانسته‌اند ذهن خود را پاک و صاف نموده و از خواطر مصفا کنند و بالاخره سلطان معرفت بر آنها طلوع کرده است در یکى

١٢۴

از این دو حال بوده است: اوّل در حین تلاوت قرآن مجید و التفات به خوانندۀ آن. دوم از راه توسّل به حضرت ابا عبد الله الحسین (علیه السلام) . زیرا آن حضرت را براى رفع حجاب و موانع طریق نسبت به سالکین راه خدا عنایتى عظیم است» . ١

حالت شیفتگى مرحوم قاضى نسبت به حضرت ابا عبد الله (ع)

مرحوم آیت‌الله حاج شیخ عباس قوچانى مى‌فرمودند: مرحوم قاضى در این اواخر عمر، یک گونه حالت تحیّر و شیفتگى و بى‌قرارى مخصوص نسبت به حضرت سید الشهداء (علیه السلام) داشت، هر روز هنگام طلوع آفتاب، و بخصوص وقت غروب آفتاب گریه مى‌کرد، و در ایام عزادارى سراسیمه و سر برهنه و واله بود. روزى که قمه‌زنها در حال قمه زدن از کوچه عبور مى‌کردند، با شتاب از منزل بیرون آمد و در برابر در مى‌ایستد و سر خود را بلند کرده آماده مى‌سازد تا که شاید یکى از آن قمه‌هاى آنان به سرش اصابت کند.» ٢

حضرت آقاى حاج سید هاشم حدّاد روحى فداه مى‌فرمودند:

«مرحوم قاضى براى زیارت حضرت ابا عبد الله الحسین (علیه السلام) از نجف اشرف، زیاد به کربلاى معلّى مى‌آمدند، و با سایر زوّار از عرب در کوچه و بازار مى‌آمیختند و هیچ‌گاه نیز دیده نشد که در مسافرخانه و فندقى بروند، بلکه به مساجد و مدارس مى‌رفتند، و چه بسا کنار خیابان روى خاک مى‌خوابیدند. بسیارى از اوقات که در صحن مطهّر جا براى توقف بود، در خود صحن بیتوته مى‌نمودند و تا به صبح به زیارت و نماز و دعا مشغول بودند، و احیانا هم روى سنگ‌فرش عباى خود را بروى خود کشیده مى‌خوابیدند.

مرحوم قاضى: من در تمام نقاط صحن مطهّر خوابیده‌ام

مرحوم قاضى مى‌فرمود: «من در تمام نقاط صحن مطهّر خوابیده‌ام، در تمام مدت عمر که بدینجا مشرّف بوده‌ام هر شب را در نقطه‌اى بیتوته کرده و خوابیده‌ام به‌طورى که جائى بقدر وسعت بدن من یافت نمى‌شود که در آن نخوابیده باشم» .



١) -رسالۀ لب اللباب، ص ۵٠

٢) -مخطوطات

١٢۵

حضرت ابا الفضل (ع) : کعبه الاولیاء

و امّا حضرت أبا الفضل العباس (علیه السلام) را شاگردان ایشان «کعبۀ اولیاء» مى‌گفتند.

توضیح آنکه: مرحوم قاضى پس از سیر مدارج و معارج، و التزام به سلوک، و مجاهدۀ نفس و واردات قلبیه و کشف بعضى از حجابهاى نورانى، چندین سال گذشته بود و هنوز وحدت حضرت حقّ تعالى تجلّى ننموده بود، و یگانگى و توحید وى در همۀ عوالم، در پس پردۀ خفا باقى بود، و مرحوم قاضى به هر عملى که متوسّل مى‌شد این حجاب گشوده نمى‌شد.

تا هنگامى که ایشان از نجف به کربلا براى زیارت تشرّف پیدا کرده، و پس از عبور از خیابان عباسیّه (خیابان شمالى صحن مطهر) و عبور از در صحن، در آن دالانى که میان در صحن و خود صحن است و نسبتا قدرى طویل است، شخص دیوانه‌اى به ایشان مى‌گوید: «ابو الفضل کعبۀ اولیاء است» .

مرحوم قاضى همین‌که وارد رواق مطهر مى‌شود، در وقت دخول در حرم، حال توحید به ایشان دست مى‌دهد، و تا ده دقیقه باقى مى‌ماند، و سپس که به حرم حضرت سید الشهداء (علیه السلام) مشرّف مى‌گردد. درحالى‌که دستهاى خود را به ضریح مقدّس گذاشته بود، آن حال قدرى قوى‌تر دست مى‌دهد و تا یک ساعت باقى مى‌ماند. دیگر از آن به بعد مرتبا و متناوبا و سپس متوالیا حالت توحید براى ایشان بوده است رزقنا بمحمّد و أهل بیته و بحقّ الحسین و أخیه کما رزقه بهم. و جعلنا من المتّبعین بمنهاجه فى فقره الى الله و تبتّله الیه» . ١

شاه شمشادقدان خسرو شیرین‌دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف‌شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت اى چشم و چراغ همه شیرین‌سخنان
تا کى از سیم و زرت کیسه تهى خواهد بود
بندۀ من شو و برخور ز همه سیم‌تنان



١) -مخطوطات.

١٢۶

کمتر از ذره نئى، پَست مشو، مِهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسى چرخ‌زنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحى مى‌دارى
شادى زهره جبینان خور و نازک‌بدنان
پیر پیمانه‌کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان‌شکنان
دامن دوست بدست آر و ز دشمن بِگُسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر مى‌گفتم
که شهیدان که‌اند این همه خونین‌کفنان
گفت حافظ من و تو مَحرم این راز نه‌ایم
از مى لعل حکایت کن و شیرین‌دهنان

اهمیّت و لزوم استاد

مسئله لزوم پیروى و متابعت از استاد تقریبا در همه طرق صوفیه مورد تأکید است، ولى در طریقۀ عارفان موحّد از مرحوم جولا تاکنون، تاکید بر این مسئله بیش از هر نحله و طریق دیگرى است، با این خصوصیت که استاد حتما و الزاما باید کامل بوده و اسفار اربعه عرفانى را طىّ کرده باشد و تا قبل از حصول مقام جمع الجمعى و وحدت در عین کثرت و بالعکس، صلاحیت دست‌گیرى از سالکان را ندارد، اهمیت استاد نه تنها در راهنمایى نسبت به عقبات طریق و چگونگى عبور از نشیب و فرازهاى نفس است که امرى ضرورى است بلکه علاوه بر آن در هر مرحله و مقامى آثار خاص سلوکى از باطن و قلب استاد است که بر روح سالک افاضه مى‌شود. به این جهت این بزرگان تاکید بسیار فراوان در جستجو براى یافتن استاد کامل و بدون هیچ‌گونه نقصان در فعلیت کلیه کمالات انسانى مى‌باشند. کلام دربارۀ استاد جدا به تفصیل خواهد انجامید و این مقام را فعلا گنجایش آن نیست ان‌شاءالله در مقامى و موضعى دیگر چنانچه توفیق الهى مدد

١٢٧

فرماید در این خصوص بسط مقال خواهد شد. فعلا جهت رعایت اختصار حسن ختام این نوشتار را که با نیت اختصار و به‌عنوان مقدّمه، آغاز شد و به صورت رساله‌اى پایان یافت با کلام درفشان اساتید عظام این طریق، حضرت آیه الله طهرانى و نیز عارف کامل حضرت استاد آیه الله العظمى حاج سید على قاضى قدّس اللّه سرّهما به پایان مى‌بریم:

در مکتب تربیتى آیه الحق مرحوم آخوند ملاحسین قلى همدانى رضوان الله علیه هیچیک از این خطرات در هیچ‌یک از شاگردان او دیده نشده است، با اینکه هریک از آنها در آسمانهاى فضیلت و کمال چنان درخشیدند که تا زمانهائى را بعد از خود روشن نمودند، و در شعاع وسیعى اطراف محور و مرکز وجود مثالى و نفسى خود را نور و گرمى بخشیده و مى‌بخشند. معارف الهیه و سلوک علمى و عملى آیاتى از شاگردان او را مانند آقا سید احمد کربلائى و حاج شیخ محمد بهارى و حاج میرزا جواد آقا ملکى تبریزى و سید محمد سعید حبّوبى کجا تاریخ مى‌تواند به دست محو و نابودى سپرده و در محلّ انزوا بایگانى کند. از اینجاست که مرحوم حاج میرزا على آقا قاضى رضوان الله علیه مى‌فرموده است:

«اهمّ از آنچه در این راه لازم است، استاد خبیر و بصیر و از هوا بیرون آمده و به معرفت الهیه رسیده و انسان کامل است، که علاوه بر سیر الى الله سه سفر دیگر را طىّ نموده و گردش و مشاهدۀ او در عالم خلق بالحقّ بوده باشد.

مرحوم قاضى فرموده است: «چنانچه کسى که طالب راه و سلوک طریق خدا باشد، براى پیدا کردن استاد این راه اگر نصف عمر خود را در جستجو و تفحّص بگذراند تا پیدا نماید ارزش دارد.» و مى‌فرموده است: کسى که به استاد رسیده نصف راه را طىّ کرده است. ١

رحمه الله علیهم اجمعین رحمه واسعه

اللّهمّ أعل درجتهم و اجعلهم مع محمد و آله الطاهرین احبّ الصالحین و لست منهم و السلام على من اتبع الهدى

حسین غفارى



١) -رساله سیر و سلوک، منسوب به سیّد بحر العلوم، ص ١٧۶.

١٢٩

«. . . و یکى از شاگردان سید احمد کربلائى، آیت حق و نادره ، عالم، عابد، فقیه محدث، سخن‌سرا و شاعر توانا، سرور علماى ربانى، حاج میرزا على آقا قاضى طباطبائى، متوفاى سال ١٣۶۶ ه‍. ق، مى‌باشد. . .»

علامه طباطبائى مؤلف تفسیر المیزان

١٣١

بسم الله الرحمن الرحیم

سپاس

بار إلها سپاس تو راست؛ منزهى از آنکه تو را جز به نیکى وصف نمائیم، و کریمى هستى که جز ترس از عدالت تو ترس و واهمه‌اى بر ما چیره نیست؛ بر گناهکارانت از جور و ظلم تو ترسى نیست، و بر خوشنودکنندگانت از ندادن پاداشت واهمه‌اى نیست؛ به من امید ببخشاى و از راهنمائى‌هایت بر من بیفزاى، تا که در کارم توفیق یابم؛ بر محمد و خاندان پاک او، آنان که بر ایشان کرامتى خاص داشتى و امین پیام‌هاى خود قرار دادى، درود فرست، درودى مدام و فراوان و رو به فزون؛ و تا روز قیامت بر دشمنان و معاندان و انکارکنندگان فضیلت‌هاى ایشان لعنتى همیشگى باد. آمین

١٣٣

دیباچه مترجم

قرنها بود که جهان اسلام، پس از یک دوره شکوفائى علمى، اجتماعى و اقتصادى و حکمروائى مطلق در منطقه وسیعى از جهان، به علت حمله مغول و تخریب و از بین بردن آثار تمدن آنها، همچنین به علت آشوبهاى داخلى و ظلم و ستمى که گروهى از حاکمان بر مردم روا مى‌داشتند، و چند دستگى مذهبى و مسائلى دیگر، چون شیرى از نبردى سهمگین بازگشته، در خود فرورفته بود؛ هر از چندى زورمندى به بخشى از تن رنجدیده او ضربه‌اى فرود مى‌آورد، گاه به آئین او، و زمانى به زبان و فرهنگ آسمانى او، یا مرزها و سرحدات او، و این وضع اسفناک قرنها و قرنها ادامه داشت، اما بالاخره گذر زمان و تحولات چشمگیر علمى، اقتصادى، اجتماعى و فکرى ملل جهان سبب شد که بار دیگر مسلمانان به خودآگاهى برسند و از این خواب سنگینى که قرن‌ها در آن فرورفته بودند بیدار شوند و در تلاش براى به دست آوردن حقوق پایمال شده خود تلاش نمایند. ایران هم، بعنوان بخشى از جهان اسلام، از این نعمت بیدارى بى‌نصیب نبود و، مانند سایر کشورهاى جهان اسلام، حدود یک‌صد و پنجاه سال پیش، از این خواب غفلت به هوش آمده و هر از چندگاه به نحوى، براى گرفتن حقوق حقه خود و احیاى تمدن عظیم ملى و اسلامى خود، با دشمن دست و پنجه نرم مى‌کند؛ که انقلاب عظیم و اسلامى سال ١٣۵٧ یکى از پرثمرترین تلاشهاى ایران در رسیدن به اهداف بزرگ خود به شمار مى‌آید.

با وقوع انقلاب اسلامى در ایران، بار دیگر زمینه براى مسلمانان ایران و بیشتر کشورهاى اسلامى جهان فراهم شد تا در هویت و فرهنگ خود بازنگرى نمایند، و

١٣۴

جامعه روحانیت بار دیگر مورد توجه مردم قرار گیرد. اما این‌بار، برخلاف گذشته، که جامعه روحانیت را در بیشتر موارد عنصرى واپس‌گرا و سوءاستفاده‌کننده از مردم ساده‌دل مى‌شناختند، این طبقه را بعنوان چهره‌اى انقلابى و روشنفکر و مبارز و فداکار شناختند. زیرا از برکت وجود رهبر انقلاب اسلامى، امام خمینى (رحمه الله علیه) ، افق دید رجال حوزه‌هاى علمیه قم گسترده‌تر شده، و حوزه از دایره محدود قرنهاى گذشته پا فراتر نهاده و درس فلسفه و عرفان که مدتى، نه چندان طولانى، مورد بى‌مهرى قرار گرفته بود، بار دیگر فعال و پویا گشت، و مورد توجه اقشار وسیعى از روحانیون و غیر روحانیون قرار گرفت.

آرى، یکى از زمینه‌هائى که مورد توجه اقشار وسیعى از مردم حقیقت‌جو و وارسته قرار گرفت مسائل عرفانى بود، و شاید یکى از علل برجسته این امر را بتوان آگاه شدن طیف وسیعى از مردم علاقه‌مند به گرایشهاى عرفانى امام امت (رضوان الله علیه) ، که با انتشار آثار و اشعار عرفانى معظم له توجه علاقه‌مندان به این مکتب اوج گرفت، قلمداد نمود. از طرفى در سالهاى آخر حیات مرحوم علامه سید محمد حسین طباطبائى (رضوان الله علیه) حوزه درس ایشان هم، شاید به علت دارا بودن گرایشهاى عرفانى، پرجنب‌وجوش گشت، مخصوصا به علت هم‌زمان شدن این تحولات با انتشار تفسیر کبیر «المیزان» در ایران و کشورهاى اسلامى.

در این هنگام، از زبان مرحوم علامه بود که براى اولین‌بار نام «قاضى» را به‌عنوان چهره‌اى درخشان در عالم عرفان معاصر شنیدیم، و این جمله معروف ایشان بود که در پاسخ به سؤال یکى از خبرنگاران در مورد عرفاى معاصر و بخصوص شخص «آیه الله قاضى» چنین پاسخ دادند: «ما هرچه داریم از قاضى داریم» . ایشان درباره روشى که در مورد تفسیر المیزان در پیش گرفته‌اند، و اینکه اول بار این روش را مرحوم قاضى در تفسیر بخشى از قرآن کریم بکار برده است مطالبى مطرح کردند. مطرح شدن این موضوع در محافل علمى روحانیت، بسیار مورد توجه قرار گرفت، و کم‌کم این سؤال مطرح شد که این «قاضى» کیست؟ و چرا شخصیتى با این مقام والا، هیچ‌گونه اثرى، نه کتابى و نه نوشته‌اى، از خود باقى نگذاشته است. هم در حوزه و هم در دانشگاه، بخصوص با فرزندان ایشان، این سؤال بسیار مطرح مى‌شد که: «از پدر چه دارید؟ اطلاعات حضورى،

١٣۵

آثار، اشعار، عکس؟» ما هم گاه‌وبیگاه آنچه در اختیار داشتیم، گاهى نوشته یا سفارشى، گاهى شعرى و گاه عکس و خاطره‌اى، در طبق اخلاص گذاشته تقدیم مریدان ایشان مى‌نمودیم.

با فوت مرحوم علامه طباطبائى موضوع به شکل وسیع‌تر مطرح شد و، به اصطلاح، پرده‌ها بالاتر رفت و مسئله به منابر و رادیو (سیماى فرزانگان) و تلویزیون (برنامه‌هاى کوتاه و گاه سخنرانى‌هایى به مناسبت فوت تنى چند از تلامیذ مرحوم قاضى یا مراسم مذهبى) کشیده شد، و لذا بیشتر مورد سؤال و مؤاخذه مریدان قرار مى‌گرفتیم، که شرح آن مفصل است.

پاسخ این تقاضاهاى روزافزون را، بهتر از همه، فرزند ایشان (اخوى) جناب سید محمد حسن مى‌توانستند بدهند. زیرا تقریبا همه اطلاعات نزد ایشان بود؛ مقدارى از یادداشت‌ها، نامه‌ها و چند قصیده عربى و فارسى از معظم له؛ و، از همه بهتر، ایشان، به خاطر مصاحبتى که با «مرحوم قاضى» داشتند، و به خاطر اعتماد و توجهى که مرحوم قاضى بیش از سایر فرزندان به ایشان ابراز مى‌نمودند، مى‌توانستند در این مورد قلم به دست بگیرند. این‌ها، و مسائلى دیگر، سبب شدند که ایشان دست به نگارش کتابى بزنند که جلد اول و دوم آن اکنون در اختیار ما قرار دارد، و مجلدات دیگر آن عن‌قریب، به یارى خدا، منتشر خواهد شد.

مهم‌ترین مشکلى که پس از انتشار جلد اول کتاب با آن مواجه شدیم این بود که کتاب، علاوه بر محدود بودن نسخه‌هاى چاپ شده به زبان عربى بود و امکان نداشت، مانند یک کتاب فارسى، بطور وسیع مورد استفاده علاقه‌مندان قرار گیرد. در اینجا بود که وظیفه خود دانستم، در حد توان، آن را به فارسى ترجمه نمایم؛ اما در ترجمه کتاب با مشکلاتى مواجه شدم که نمونه‌اى از آنها ذیلا به استحضار مى‌رسد:

١-ایشان درباره اشعار عرفانى مرحوم قاضى (رضوان الله علیه) هیچ‌گونه شرح یا توضیحى نداده‌اند، بلکه همه توضیحات ایشان یا جنبه ادبى دارد یا مسائلى در ارتباط با فرهنگ و معارف اسلام است، و به ندرت درباره مسائل عرفانى مطرح‌شده در اشعار توضیح داده‌اند؛ این توضیحات هم بسیار کلى است، و حتى درباره سایر ابیات هم، همین رویه را در پیش گرفته‌اند؛ این موضوع سبب شد که من هم در ترجمه اشعار اظهارنظرى

١٣۶

ننمایم؛ و به‌همین‌جهت ترجمه حالت تحت اللفظى، البته به معنى صحیح و مثبت کلمه، به خود گرفته است.

٢-مسئله دوم علاقه‌مندى مفرط معظم له (قاضى بزرگ) به خاندان عصمت، علیهم السلام، است که گاه، در لابلاى اشعار، بصورت ذم و تقبیح مخالفان دیده مى‌شد؛ و این امر با جو حاکم بر جهان کنونى اسلام سازگار نیست. از طرفى این را هم نباید فراموش کرد که شرائط حاکم بر زمان حیات معظم له ایجاب مى‌کرد که هرکس در توان خود درصدد پاسخگوئى به یاوه‌سرائى‌هائى که استعمار توسط ایادى خود یا افراد مغرض و فتنه‌جو علیه مذهب شیعه راه انداخته بودند برآید. زیرا حوزه علمیه نجف و مذهب حقه شیعه بى‌رحمانه مورد اتهامات ناروا و نسبتهاى غیر واقعى قرار گرفته بودند، بدین ترتیب که شعائرى را که به مناسبت واقعه کربلا در شهرهاى مقدس عراق بر پا مى‌شد بهانه قرار داده و کل مذهب شیعه را زیر سؤال برده بودند. بهمین جهت علماى اعلام و بزرگان اهل فضل و نویسندگان، هرکدام به نحوى، درصدد پاسخگوئى به آن تهمت‌ها برآمدند؛ گروهى به ایراد سخنرانى در کشورهاى اسلامى، و عده‌اى به نوشتن کتاب و مقاله و انتشار آنها در مجلات و روزنامه‌هاى مشهور آن زمان جهان اسلام، مانند: «الرساله» و «الثقافه» ، و عده‌اى به مناظره با شخصیت‌هاى برجسته اهل تسنن پرداختند، که شرح آن مفصل بوده و از حوصله این مقال خارج است. مى‌بینیم که «مرحوم قاضى» هم در این زمینه احساس مسئولیت نموده و گاهى، به تبعیت از جو حاکم بر جهان تشیع، احساسات و تأثرات خود را در لابلاى اشعار خود ابراز مى‌دارند؛ باوجود این، صلاح چنین دیدم که مقدارى از این ابیات را از متن ترجمه حذف نمایم.

٣-بخشهاى زیادى از توضیحات نویسنده کتاب هم حول‌وحوش ادبیات عربى بود که آنها را نیز مفید تشخیص نداده و حذف نمودم.

۴-مرحوم قاضى (رحمه الله علیه) ، گاه‌وبیگاه، در سخنان یا مکاتبات خود به شاگردان، این نکته را مورد تأکید قرار مى‌دادند که منظور اصلى از پیمودن این راه، یعنى راه عرفان و متحلى شدن به صفات خدائى، همانا تهذیب اخلاق و درآمدن به صورت انسانى نمونه و خدائى است، نه تظاهر و خود را تافته جدا بافته از مردم دانستن؛ و در این مورد، مخصوصا، تأکید دارند که نباید و نشاید خود را از مردم دور کرد یا خود را در

١٣٧

جامعه به صورت‌هایى درآورد که جلب‌توجه کنند. در حقیقت، همان گونه که در روى جلد نسخه عربى هم بدان اشاره شده است، مرحوم آیه الله قاضى خواهان آن بودند که مکتب عرفان را به صورتى نوین و مفید بحال جامعه معرفى کنند. البته این مانع آن نمى‌شود که علاقه‌مندان به عرفان به مدارج عالى عرفانى هم برسند. وقوف بر این نکته از امورى بود که مرا به این ترجمه تشویق نمود.

امید است این کار ناچیز پاسخى باشد به علاقه‌مندانى که همواره خواهان آن بودند که درباره مرحوم آیه الله قاضى اطلاعاتى کسب نمایند؛ یا دستور و اثرى از ایشان داشته باشند. این چیزى است که در توان داشتیم و امید است از نارسائى‌هاى موجود در آن، با بزرگوارى خود، چشم بپوشند، و ما را از دعاى خیر فراموش نکنند، که بسیار محتاج بدان هستیم، و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

سید محمد على قاضى‌نیا (طباطبائى)

تیرماه ١٣٧۶

١٣٩

تقدیم:

به آنکه چشمهایم با آموزش او گشوده شد، و اکنون نیز زندگى خود را با سخن گفتن از او به پایان مى‌برم؛ به جایگاه مصون و پایگاه بلندت، و به همت عالى و چهره شاد و درخشنده و دل نورانى و بینائى پرنفوذت، در دل دنیا و آنچه بر آن مى‌گذرد و خواهد گذشت؛ به آن دیده‌ها که از دیدنى‌ها چشم پوشید و به آن گوشها که از شنیدن آنچه او را از مقصود دور مى‌کند ناشنوا گشت؛ به تو که هرگز گرد اندوخته‌ها نچرخیدى، و از اقبال دنیا شادمان نگشتى، یا از پشت کردن آن پریشان نشدى؛ به تو که، چون کوه، استوار در مقابل آن ایستادى؛ نه حرکت کردى و نه تکان خوردى؛ اى آنکه در دانش و بینش و عرفان و منزلت یگانه بودى؛ به تو اى مرد دانا، که دست سالکان طریقت و رهروان سرنوشت‌ساز والایى را بگرفتى و آنها را بسوى علو درجات رهنمون بودى.

من کیستم؟ تا با این قلم و دست ناتوانم از تو سخن بگویم و روشنگر راه تو باشم یا از چهره تو نقاب کنار زنم یا درى براى شناسائى تو بگشایم.

نهایت سعى و کوشش من از این کار آن است که پیرامون راه و روش تو سخنى به زبان آورم.

این‌ها خاطراتى است که در اعماق دلم بجاى مانده است، و زمانى آنها را براى تسلى خاطر خود به تحریر درآورده‌ام. آنها را بر روى هم انباشتم و اکنون بدین صورت که هست تقدیم مى‌کنم.

غنچه‌هایى که نسیم جان‌افزاى تو آنها را شکفته مى‌کند، و بوى عطر آن از یاد و نام تو در فضا مى‌پیچد، که بلبل از فیض گل آموخت سخن. . .

١۴٠

آرى چنین به نظرم آمد که آنها را به گروهى از قدرشناسان و هواخواهان راه و روش تو تقدیم نمایم؛ آنان که خواهان اطلاعى کم‌وبیش از زندگانى تو هستند و مشتاق آگاهى از حوادث استثنائى آن مى‌باشند. آنها را، باوجود فاصله نه چندان اندکى که بین من و تو وجود دارد و هدف بسیار متفاوتى که من و تو به دنبال آن هستیم، به نگارش در مى‌آورم.

و اگر با تأخیر دست به قلم برده‌ام، و حال آنکه سالها است که گرمى سوزش آنها را در لابلاى استخوانهاى قفسه سینه خود احساس مى‌کنم، به خاطر آن است که هیچ‌گاه در خود این شهامت را احساس نمى‌کردم که به خود اجازه افشاى آنها را بدهم، و هرگز براى کنار زدن پرده از چهره آنها زبانم به سخن نمى‌آمد؛ چه تحقّق درونى پاک و سخنى راستین و نیتى بى‌آلایش و انگیزه‌اى که در درون براى اظهار مطلبى ایجاد مى‌شود، و ترس از آنکه چیزى بر زبان آورم که مایه رضایت حق بارى‌تعالى نباشد، همه و همه ممکن نباشد مگر با توفیق خداوند و وسائلى که از ناحیه او فراهم مى‌شود.

آرى زمان مى‌گذشت و من در انتظار چنین توفیقاتى بودم؛ تا اینکه بالاخره احساس نمودم که اندک‌اندک شعله‌هاى شهرت‌طلبى و مطرح شدن در جان و روحم خاموش مى‌شود. در این زمان بود که تصمیم گرفتم سخن از تو را آخرین سخن خود در این جهان قرار دهم.

اسوۀ عارفان و چراغ راه سالکان، امام على علیه السلام فرماید:

«به گفته خود پایبند و این را تضمین مى‌کنم که هرکس از گذشته و نمونه‌هاى حوادث آن عبرت گیرد پرهیزگار شود و از قدم نهادن در کارهاى شبهه‌انگیز و پرمخاطره دورى نماید.»

آرى نفس او آرامش یافته و به منظور تقرب به خداوند پاک و لطیف مى‌شود؛ براى به دست آوردن پاداش نیک شوق و ذوق پیدا مى‌کند و دلبستگى‌هاى او به دنیا رنگ مى‌بازد؛ فشارهاى تنگدستى بر او سبک مى‌گردد و دل پراضطراب او آرامش مى‌یابد. و من اکنون دوستانى از اهل لطف و صفا براى راه دشوار خود، راه پرمانع و سخت خود، یافته‌ام تا راهنماى این راه پرپیچ‌وخم من باشند، تا شاید آنچه بر من پنهان مانده است راهنما باشند و از گمراهى‌هاى احتمالى، براى رسیدن به مقصد، او را دور نگهدارند.

آرى اکنون که حقائقى درخشان و پرتوى نورانى از تجلیات قدس در فضاى بینش و بصیرت هویدا گردیده است جاى آن دارد که ناله و فریاد و اشک‌هاى ریزان خود را به محضر شما بزرگواران تقدیم دارم.

١۴١

اگر چیزهائى از خاطرم برود و فراموش شود هرگز فراموش نخواهم کرد که چگونه پیرامون آن مرد بزرگ-قاضى أعلى الله مقامه-حلقه مى‌زدید، درحالى‌که دوش بر دوش هم مى‌فشردید و چشمهایتان به سوى او خیره شده بود و از هرآنچه هوا و هوس دنیوى است به دور بودید؛ آرى آن منظر از ذهنم محو نخواهد شد؛ لحظاتى که در ضمن آن شما را بر نمونه‌هایى از کارهاى درست واقف مى‌کرد و از پرتگاه‌هاى پریشانى آگاهى مى‌داد؛ لحظه‌هائى که مردم دنیا به سوئى مى‌رفتند و شما به سویى دیگر؛ دست خود را در دست مرشدى گذاشته بودید که آستین‌ها را براى رسیدن به حق و راه صواب بالا زده بود؛ و شما کسانى نبودید که سختى بیراهه‌ها و بیشه‌زارها اراده شما را سست نماید یا از همت شما بکاهد، چرا که داراى عزم و جدیت بودید؛ نفوس شما متعالى و همت شما عالى و سعادتمند بود، و نجواهاى شما بى‌شباهت به نجواى پرهیزگاران یا بیدارى غافلان که شیدا شده بودند نبود، و این زمانى بود که خواست شما راه دیگرى را در پیش گرفته بودند و به سوى سرچشمه شراب گوارا در منازلى بسیار والا سرکشیده بودند.

و من همواره خود را نزد شما مدیون مى‌دانستم که بخشى از وقت خود را، اگرچه بسیار اندک، صرف شما نمایم و بدین‌وسیله نام شما را، آن‌گونه که شایسته است، بلند گردانم و بدان وسیله اندکى از دین خود را ادا کرده باشم، و نتیجۀ آن کوشش‌ها همین برگ‌هائى است که اکنون بوى خوش آنها شما را به یاد آن بستان وسیع مى‌اندازد، و اندکى است از بسیار و نسیمى است از بهشتى مالامال از شادى و آسایش، و مرا با خداى خود، که متعالى باد قدرت او و فراوان باد عطایاى او، عهد و پیمانى است که این هدف را به سوى مقصدى نیک ادامه دهم؛ و اوست که حرکت ما را در مسیرى درست به ما عنایت مى‌فرماید.

از خداى متعال در این راه دشوار یارى مى‌طلبم تا این کار ناچیز را مورد قبول درگاهش قرار دهد و از فیض رحمتش مرا محروم نفرماید و پاداشى نصیبم سازد که:

«و الباقیات الصالحات خیر عند ربک ثوابا و خیر مردا» .

و الله ولى التوفیق

محمد حسن قاضى

 ١۴٣

پیشگفتار مؤلف

١-زمانى که تحریر قسمت اول این کتاب را به پایان رساندم، آن را به گروهى از دوستان فاضل خود ارائه نمودم. یکى از ایشان به من پیشنهاد نمود که مقدمه‌اى براى آن بنویسم و ضمن آن به چگونگى مطالب مندرج در کتاب اشاره نمایم؛ همچنین توضیحاتى دربارۀ شخصیت‌هاى علمى نجف و سایرین، که شرح حال ایشان در آن آمده است، بدهم؛ با این هدف که خواننده به‌طور مختصر از کلیات مطالب کتاب آگاه شود؛ زیرا در این کتاب در شرح حال افراد، فى المثل شخصیت‌هاى هر قرن با شخصیت‌هاى مربوط به یک دانش، یا مسائلى شبیه به آنکه هم‌اکنون در این‌گونه کتب معمول و متداول است، مانند کتب مربوط به معرفى شخصیت‌ها یا کتب راویان حدیث و غیره، روشى که معمول است به کار گرفته نشده است.

آرى چنین پیشنهادى به من شد، اما از انجام آن خوددارى نمودم، به این دلیل که شاید این امر سبب شود که بسیارى از خوانندگان از خواندن آن خوددارى ورزند، زیرا کتب شرح احوال شخصیت‌ها بسیار است، و نویسنده نیز داراى چنین شأن و مرتبه‌اى نیست که کتاب یا نظرات او مورد استفاده و توجه دیگران قرار گیرد. اما اصرار بر این امر ادامه پیدا کرد و به هر ترتیب مرا در نوشتن مقدمه قانع نمودند، تا لااقل خواننده در آغاز مطالعه دریابد که با چه موضوعاتى روبرو است، و خود را براى رویارویى و توجیه و توضیح مطالب بنا بر نظر خود آماده کند.

٢-اما حقیقت امر از این قرار است که این کتاب داراى بافت خاصى است که در کتب و روش‌هاى معروف و متعارف دیگر کمتر دیده شده است: در این کتاب شرح حال

١۴۴

گروه معینى از شخصیت‌ها و شرح آثار ادبى یا علمى‌اى که آنان از خود باقى گذاشته‌اند آمده است. همچنین از میان مطالب مندرج در آنها، با تأکید بر مطالب اخلاقى و تربیتى پند و اندرزهایى استخراج شده است.

بى‌تردید، چنین مجموعه‌اى در بیان مطالب دربردارندۀ اندکى بى‌دقتى و پیچیدگى است. زیرا معرفى شخصیت علمى و اخلاقى و رفتارى افراد، با نقل سخنان یا آراء پراکنده آنان از اینجا و آنجا، امکان‌پذیر نیست؛ اگرچه این ایراد بر بیشتر کتب تراجمى که اکنون در اختیار داریم وارد است، زیرا بیشتر آنها در همین سطح مى‌باشند؛ چه معرفى و در اختیار قرار دادن کلیه جوانب افراد و شخصیت‌ها تقریبا غیرممکن است، و آنچه به نگارش درمى‌آید اشارات کوتاه و خلاصه‌وارى است به آنچه که مترجم و نویسنده تحت تأثیر اندیشه‌ها و دیدگاههاى خود و امورى دیگر آنها را به رشته تحریر درآورده است.

از کسانى که، در درجه اول، به نوشتن شرح حال ایشان در این کتاب پرداخته‌ایم شرح حال «سید على آقا قاضى» و رهروان نزدیک اوست، که تعداد ایشان از شمار انگشتان دست تجاوز نمى‌کند؛ علاوه بر آقاى قاضى، کسانى هستند که به مناسبتى از ایشان نامى برده مى‌شود، و آقاى قاضى به نحوى با ایشان رابطه‌اى دور یا نزدیک داشته‌اند. البته هدف اصلى ما از ذکر نام ایشان ذکر احوالات و آراء نقل شده یا مذکور در کتب ایشان بوده است؛ مضافا بر اینکه، اینان کسانى هستند که در نجف اشرف زندگى مى‌کردند (سخن گفتن از نجف اشرف، که مورد علاقه نجفیان است، معمولا با خاطرات و اندیشه‌هاى علمى و با سخن گفتن از فضیلت‌ها و پرهیزکارى‌ها و دیگر مضامین اجتماعى خاص همراه است؛ این را هم باید پذیرفت که سخن گفتن از نجف و خصوصیات اجتماعى و آداب و رسوم مخصوص به آن، هرگز در یک کتاب نمى‌گنجد، هرچند این کتاب پرحجم باشد، بلکه این موضوع به دایره المعارفى نیاز دارد که در نوشتن آن دانشمندان و فضلاء و کارشناسان رشته‌هاى مختلف شرکت نمایند) . باوجود اینکه کسانى چون من توانایى این کار را ندارند، ولى با همه ناتوانى‌ها ذکر پاره‌اى نکات و خاطرات را به هنگام شرح حال این گروه از یاد نبرده‌ام؛ و از شرح و توصیف محیطى که در آن زندگى نموده‌اند، با همه مسائل و حوادثى که باب میل بوده یا نبوده است، غافل

١۴۵

نمانده‌ام؛ خاطراتى که، گرچه بى‌اهمیت و ناچیزند و جلب توجه نمى‌نمایند، در هر حال آنها را نادیده نگرفته‌ام، بلکه هرکدام را، و لو با اندک اشاره‌اى، در جاى خود ثبت و ضبط نموده و از زیر ذره‌بین نقد و بررسى نیز گذرانده‌ام؛ و خود را در قبال آنچه گفته‌ام مسئول و پاسخگو هم مى‌دانم.

٣-جناب سید على آقا قاضى از شخصیت‌هاى درخشان جامعه‌اى است که در آن مى‌زیسته است. از او بسیار سخن گفته شده است و مى‌گویند. هرگاه، در این اواخر، از علماى اخلاق و عرفان سخن به میان آمده است از ایشان هم سخن به میان آمده است؛ اما بدون اینکه به آثارى، کتابى، شعرى یا حتى نامه‌اى از نامه‌هاى فراوان ایشان به یاران خود یا پاسخهایى که مى‌داده‌اند اشاره‌اى بشود تا با استناد به آنها چهره و اندیشه‌ها و دیدگاههاى او شناخته شود.

دانشمند توانا حاج آقا بزرگ طهرانى از ایشان چنین یاد مى‌کند: «او را حلقه درس و شاگردانى بوده است» . دیگرى گوید: «او در عرفان و تصوف داراى دیدگاه‌هاى خاصى بوده است» . اما آنان از یاران او نامى نمى‌برند. و درباره چگونگى و نوع دیدگاههاى عرفانى او هیچ‌گونه اظهار نظرى نمى‌نمایند. علامه طباطبایى از ایشان با عنوان شاعر نیز یاد مى‌کرد، ولى حتى یک بیت از اشعار ایشان را به ما عرضه نمى‌کند تا بدین‌وسیله بتوانیم سبک یا سطح شاعرى او را ارزیابى کنیم. همچنین علامه فرزانه جناب سید محمد حسین طهرانى درباره ایشان اشاراتى کوتاه و کلى دارد، ولى هرگز به شرح و تفصیل آن نپرداخته است.

بدین ترتیب مى‌بینیم که این‌گونه مطالب و مسائل دیگرى از این قبیل، گرچه در مجموعه‌ها و یادداشت‌هاى یاران او آمده است، ولى گمان مى‌رود که همه به بوته فراموشى و اهمال سپرده شده باشند. گفته‌اند که ایشان به دوستان و یاران خود، که نجف را به دلایلى ترک نموده بودند، نامه‌هاى بسیارى مى‌نوشتند، اما هیچ‌یک از ایشان درباره چگونگى این نامه‌ها و روش نگارش آنها مطلبى را بیان ننموده‌اند. البته در این سال‌هاى متمادى بسیار کوشیدم که دست‌کم نمونه‌اى از این آثار را، چه شعر و چه نثر، نامه یا سخنى، مختصر یا مفصل، درباره شخصیت او یا یاران او، به دست آورم، اما توفیق شایان توجهى نداشتم. در تهیه این مجموعه از راههاى گوناگونى مورد راهنمایى

١۴۶

قرار گرفته‌ام؛ خود ایشان (قدس سره) اشعارى از سروده‌هاى خود را در اختیارم گذاشتند فقط بدان جهت که مى‌دیدند در سالهاى آغازین تحصیلاتم در نجف در زمینه‌هاى گوناگون بهترین اشعار را گردآورى مى‌کنم؛ یا در نتیجه دیدارهایى که گاه‌وبیگاه و به مناسبت‌هاى مختلف با یاران او داشتم، یا استفاده‌هایى که از مجموعه‌ها و یادداشت‌هاى ایشان مى‌بردم، یا حضور در مجالس ایشان و گوش فرا دادن به آنچه از اشعار منسوب به ایشان خوانده مى‌شد، به جاهایى رسیدم. این اشعار یا نثرهاى گردآورى شده هم از جهت لفظ و هم از جهت معنى، خالى از اشکال نبودند و آنچه را که در اختیار داشتم به کمک یاران نزدیک ایشان با آنچه قصد و هدف ایشان بوده است، در حد توان، مورد نقد و بررسى قرار دادم. بدین‌سان این مجموعه و یادداشت‌ها گردآورى شده تدوین شدند تا شاید کوشش بى‌مقدارى باشد که گوشه‌اى از شخصیت ایشان و نظرات اخلاقى و عرفانى او را ترسیم نماید، و احیانا پاره‌اى مسائل تاریخى را، البته با سعى بسیار در جهت امانتدارى و کوشش در اینکه گفته‌ها و نوشته‌ها تحت تأثیر عوامل خارجى یا شخصى قرار نگیرند، روشن نماید.

سخن گفتن از احوالات یکایک این گروه، حضرت قاضى (ره) و یاران و معاصرین ایشان، سخن بسیار شیرینى است، البته براى کسانى که مایلند از این بزرگان و نیکان عبرت و درسى فراگیرند؛ بخت هم با من یار بود که با تعداد زیادى از ایشان همنشین باشم و به سخنان و راهنمائى‌هاى ایشان گوش فرا دهم؛ همچنان‌که نوشته‌هاى دیگران را که گاهى مفصل و گاهى مجمل بوده است درباره ایشان بخوانم. من از مدتى پیش به گردآورى این نوشته‌هاى پراکنده، که گرچه کم و مختصر هستند تا حدى به واقعیت نزدیک مى‌باشند، پرداختم و آن را به صورت کتابى که هم‌اکنون در دسترس شما است در آوردم، که در حقیقت جلد دوم یا بخش دوم کتاب قبلى به حساب مى‌آید، و در این کار مسائلى را مد نظر داشتم که عبارتند از:

۴-در نوشتن این مطالب بیشتر سلیقه شخصى خودم و آنچه از تأمل در زندگى ایشان به نظرم رسیده است، را إعمال نموده‌ام. لذا آنچه به نگارش درآمده است یا نوشته نشده است به ذوق و انتخاب خودم بستگى داشته است، و چنانچه بعدها به مطالبى جدید برخورد نمایم آن را در جلدهاى آتى منظور خواهم نمود. در ضمن، بزرگان دیگرى که

١۴٧

با آنها آشنا شدم و داراى مکاتب عرفانى دیگرى مى‌باشند در کتابى جدا مورد بحث قرار خواهند گرفت.

۵-سخن را به خلاصه آورده‌ام و از تفصیل آن دورى کرده‌ام. بدین معنى که بیشتر به مطالبى پرداخته‌ام که بشود از آنها پندى آموخت، و امورى را که در آنها سودى-به نظر خودم-نبود و با هدف از تألیف کتاب منافات داشت نادیده گرفته‌ام.

۶-در رفتار عرفا پدیده‌هائى دیده مى‌شود که تاکنون در شناخت آنها به‌طور دقیق توفیق حاصل نشده است؛ لذا آنها را براى زمانى دیگر محول نمودم، با این امید که در راه شناخت آنها درى به روى ما گشوده شود. براى نمونه، گاهى ایشان را در حالتى مالامال از شادى و نشاط، و گاهى، برعکس، در حالت اندوه، و گاهى نه این و نه آن مشاهده مى‌کنیم؛ و همین احوالات نیز در شب و روز متفاوت است. گاهى نیز در خورد و خوراک و لباس آنها حالاتى غیر معمول مشاهده مى‌کنیم، و احیانا حواس‌پرتى و پریشان‌حالى‌اى مى‌بینیم که گردآورى همه این احوال در چهارچوبى محدود امکان‌ناپذیر است؛ اما درعین‌حال همۀ آنها را مى‌توان نوعى رفتار منظم و برنامه‌ریزى شده به حساب آورد. ناگفته نماند گروهى که از آنها سخن مى‌گوییم در آنها هیچ‌یک از حالات فوق مشخصا محسوس نیست، بلکه گهگاه و به صورت نادر از آنها سر مى‌زند.

ایشان غالبا در حالت متعادل روحى و اخلاقى عالى مى‌باشند. و این رفتار متعالى اخلاقى و روحى در شخص استاد بیشتر به چشم مى‌خورد و نیازى به شرح و توضیح ندارد.

آرى چنین مصلحت دیدم که این‌گونه حالات استثنائى را در شرح حال ایشان نیاورم، بلکه بیشتر به مسائلى بپردازم که فهم آنها براى افرادى چون من آسان باشد. چه بسا مطالبى که در اینجا مطرح مى‌شود در جاى دیگر کمتر دیده شود، و البته این به‌معناى جلوگیرى از انتشار اندیشه‌هاى دیگران نیست، بلکه عکس آن است؛ و لذا احتمال دارد که در چاپ و اوضاع و احوال آینده به این مطالب اشاره‌اى بشود. این قسمت را در بخش دوم کتاب یادآور مى‌شویم؛ و این بدان معنى نیست که سخن از ایشان در اجزاى بعدى به میان نیاید، بلکه رشته سخن همچنان ادامه دارد، و هرکجا که مناسب باشد از هر یک از ایشان سخنى گفته شود خواهیم گفت.

سخن گفتن از بزرگان نیکوصفت و اصلاح‌گر سخنى شیرین است و به قلب آدمى

١۴٨

آرامش مى‌بخشد و احساسات بسیار دقیق را به وجد مى‌آورد و چهره‌هاى گرفته را روشن مى‌نماید، چهره آنهائى که مى‌خواهند در جاده هدایت، یعنى راه عرفان و پیرایش اخلاقى، قرار گیرند.

در خاتمه، لازم است به این نکته نیز اشاره کنم که اگرچه در سال‌هاى اخیر از حوزه‌هاى علمیه به دور بوده‌ام و با شخصیت‌هاى علمى کمتر در ارتباط مستقیم بوده‌ام، اما دورادور از اخبار مربوط به این حوزه‌ها آگاه مى‌شدم و در حد توان از مطالعه آثار ایشان، چه اخلاقى و چه فلسفى و تربیتى، غافل نمى‌شدم. و من الله التوفیق.

ربیع الاول ١۴١١ ه‍

سید محمد حسن قاضى

آیت الحق//سید محمد حسن قاضی

 

آیت الحق(قسمت دوم)معرفت نفس، طریق عرفانى مرحوم قاضى

جایگاه معرفت نفس در کلمات امیر المؤمنین (علیه السلام)

١-العارف من عرف نفسه فأعتقها و نزّهها عن کلّ ما یبعّدها و یوبقها. ١

عارف کسى است که نفس خود را بشناسد و آن را آزاد گرداند و از هرچه که موجب دورى و هلاکت وى مى‌شود بپیراید.

مرحوم علامه در توضیح مى‌فرمایند: یعنى آن را از اسارت هوا و بندگى شهوات آزاد کند.

٢-أعظم الجهل جهل الانسان أمر نفسه. ٢

بزرگترین نادانى، نادانى آدمى است به نفس خود.

٣-أعظم الحکمه معرفه الانسان نفسه و وقوفه على قدره. ٣

برترین شاخۀ حکمت، معرفت انسان است به نفس خود و آگاهى او از جایگاه و حدّ خود، یا ایستادن در جایگاه خود.

۴-أکثر النّاس معرفه لنفسه أخوفهم لربّه. ۴

بهره‌مندترین مردم از معرفت نفس، ترساترین ایشان نسبت به خداوندند.

مرحوم علامه در توضیح مى‌فرمایند: زیرا که اینان آگاه‌ترین به خدا و عارف‌ترین بر اویند، و خداوند سبحان فرموده است: «إِنَّمٰا یَخْشَى اَللّٰهَ مِنْ عِبٰادِهِ اَلْعُلَمٰاءُ» . ۵

۵-أفضل العقل معرفه المرء بنفسه فمن عرف نفسه عقل و من جهلها ضلّ. ۶



١) -شرح غرر و درر، ج ٢، ص ۴٨، شمارۀ ١٧٨٨؛ در تفسیر المیزان کلمۀ «یوبقها» در انتهاى روایت افتاده است.

٢) -همان، ص ٣٨٧، شمارۀ ٢٩٣۶.

٣) -همان، ص ۴١٩، شمارۀ ٣١٠۵؛ در تفسیر المیزان «و وقوفه على قدره» نیامده است.

۴) -همان، ص ۴٢۴، شمارۀ ٣١٢۶.

۵) -سورۀ فاطر، آیۀ ٢٨

۶) -شرح غرر و درر، ج ٢، ص ۴۴٢، شمارۀ ٣٢٢٠.

۵٢

برترین حدّ عقل، آگاهى انسان به نفس خویش است، هرکه نفس خود را شناخت، عقل ورزیده است و هرکه بر نفس خود نادان بود، گمراه شد.

۶-عجبت لمن ینشد ضالّته و قد أضلّ نفسه و لا یطلبها. ١

در تعجبم از کسى که (هرگاه چیزى را گم کند) به دنبال گمشدۀ خود جستجو مى‌کند و حال آنکه نفس خود را گم کرده است ولى در طلب آن برنمى‌آید.

٧-عجبت لمن یجهل نفسه کیف یعرف ربّه. ٢

در عجبم که آن‌کس که خود را نمى‌شناسد چگونه خدایش را مى‌شناسد.

٨-غایه المعرفه أن یعرف المرء نفسه. ٣

کمال مطلوب در معرفت این است که شخص نفس خود را بشناسد.

٩-کیف یعرف غیره من یجهل نفسه. ۴

کسى که بر نفس خودآگاهى ندارد چگونه بر امر دیگران آگاه مى‌باشد.

١٠-کفى بالمرء معرفه أن یعرف نفسه، و کفى بالمرء جهلا أن یجهل نفسه. ۵

نهایت معرفت آدمى این است که بر نفس خود عارف باشد و نهایت جهل او نیز این است که بر نفس خود جاهل باشد.

١١-من عرف نفسه تجرّد. ۶

هرکس که نفس خود را شناسد مجرّد شده است.

حضرت علامه فرموده‌اند: یعنى مجرّد و جداى از علائق دنیایى شده است یا از مردم مجرّد مى‌شود به اینکه از آنها دورى مى‌گزیند و یا اینکه از همه چیز جدا و دور مى‌شود از طریق اخلاص و یگانگى با خدا.

١٢-من عرف نفسه جاهدها و من جهل نفسها، أهملها. ٧ ٨

هرکه نفس خود را بشناسد به مجاهدۀ با آن بر مى‌خیزد و هرکس نفس خود را نشناسد آن را وامى‌گذارد.



١) -شرح غرر و درر، ج ۴، ص ٣۴٠، شمارۀ ۶٢۶۶.

٢) -همان، ص ٣۴١، شمارۀ ۶٢٧٠.

٣) -همان، ص ٣٧٢، شمارۀ ۶٣۶۵.

۴) -همان، ص ۵۶۵، شمارۀ ۶٩٩٨.

۵) -همان، ص ۵٧۵، شماره‌هاى ٧٠٣٧-٧٠٣۶.

۶) -همان، ج ۵، ص ١٧٢، شمارۀ ٧٨٢٩.

٧) -شرح غرر و درر، ج ۴، ص ١٧٨ و ١٧٧، شماره‌هاى ٧٨۵۶-٧٨۵۵.

٨) -همان.

 ۵٣

یعنى آن‌کس که نفس را بشناسد در راه دورى آن از اضداد و خواهشهاى پست و حفظ نورانیت آن تلاش مى‌کند و آن‌کس که این کار را نمى‌کند حقیقت نفس را نشناخته است.

١٣-من عرف نفسه جلّ أمره. ١

هرکس نفس خود را بشناسد، امر او باعظمت شود.

١۴-من عرف نفسه کان لغیره أعرف و من جهل نفسه کان بغیره أجهل. ٢ ٣

هرکس نفس خود را بشناسد به دیگران آگاه‌تر خواهد بود و هرکس نفس خود را نشناسد به دیگران جاهل‌تر خواهد بود.

١۵-من عرف نفسه فقد انتهى إلى غایه کلّ معرفه و علم. ۴

هرکس نفس خود را بشناسد به مقصود نهایى کلیه علوم و دانشها دست یافته است.

١۶-من لم یعرف نفسه بعد عن سبیل النّجاه و خبط فى الضّلال و الجهلات. ۵

هرکس نفس خود را نشناسد از راه رستگارى به دور افتاده است و در ورطۀ گمراهى و نادانى فرورفته است.

١٧-معرفه النّفس أنفع المعارف. ۶

شناخت نفس مفیدترین آگاهى‌هاست.

١٨-نال الفوز الأکبر من ظفر بمعرفه النّفس. ٧

هرکس به معرفت نفس موفق شود به رستگارى برتر دست یازیده است.

١٩-لا تجهل نفسک فانّ الجاهل معرفه النفس جاهل بکلّ شىء. ٨

جاهل بر حقیقت نفس خود مباش زیرا هرکس نسبت به معرفت نفس خود نادان باشد نسبت به تمامى اشیاء جاهل است.



١) -شرح غرر و درر، ج ۵، ص ٢٠٨، شمارۀ ٨٠٠٧.

٢) -همان، صص ٣٣۴-٣۶٣، شماره‌هاى ٨٧۵٨ و ٨۶٢۴.

٣) -همان.

۴) -همان، ص ۴٠۵، شمارۀ ٨٩۴٩.

۵) -همان، ص ۴٠۵، شمارۀ ٩٠٣۴.

۶) -همان، ج ۶، ص ١۴٨، شمارۀ ٩٨۶۵.

٧) -همان، ص ١٧٢، شمارۀ ٩٩۶۵.

٨) -همان، ص ٣٠۴، شمارۀ ١٠٣٣٧.

  ۵۴

معرفت نفس، طریق عرفانى مرحوم قاضى و اساتید ایشان بوده است

حضرت علامه طباطبائى قدّس سرّه به نقل حضرت آیه الله حاج سید محمد حسین حسینى طهرانى رضوان الله علیه در رسالۀ شریف «لبّ اللّباب» چنین فرموده‌اند. «. . . طریق توجه به نفس طریقۀ مرحوم آخوند ملاحسین قلى بوده است و شاگردان ایشان همه طریق معرفت نفس را مى‌پیموده‌اند که ملازم معرفت ربّ خواهد بود» . ١

حقیقت عرفان از امیر المؤمنین على بن ابى طالب (علیه السلام) مأثور است، و طرقى که یدا بید این حقیقت را نشر داده‌اند از یک‌صد متجاوز است ولى اصول دسته‌هاى تصوّف از بیست و پنج دسته تجاوز نمى‌کند و تمام این سلسله‌ها منتهى به حضرت على بن ابى طالب (علیه السلام) مى‌گردد، و فقط در میان این بیست و پنج فرقه، دو سه فرقۀ از خاصّه مى‌باشند و بقیه همگى از عامّه‌اند، و بعضى از آنها سلسله‌شان به «معروف کرخى» و از او به امام رضا (علیه السلام) منتهى مى‌گردد. ولى طریقۀ ما که همان طریقۀ مرحوم آخوند است به هیچیک از این سلسله‌ها منتهى نیست.

اجمال مطلب آنکه: در حدود متجاوز از یک‌صد سال پیش در شوشتر، عالمى جلیل القدر مصدر قضا و مراجعات عامّه بوده است به نام آقا سید على شوشترى. ایشان مانند سایر علماى اعلام به تصدّى امور عامه از تدریس و قضا و مرجعیّت اشتغال داشته‌اند.

یک روز ناگهان کسى در منزل را مى‌زند، وقتى که از او سؤال مى‌شود، مى‌گوید: در را باز کن کسى با شما کار دارد. مرحوم آقا سید على در را باز مى‌کند مى‌بیند شخص جولائى (بافنده‌اى) است. مى‌گوید: چه‌کار دارید؟ مرد جولا در پاسخ مى‌گوید: فلان حکمى را که نموده‌اید طبق دعوى شهود به ملکیّت فلان ملک براى فلان‌کس صحیح نیست. آن ملک متعلق به طفل صغیر یتیمى است و قبالۀ آن در فلان محلّ، دفن است.

این راهى را که شما در پیش گرفته‌اید صحیح نیست و راه شما این نیست، آیه الله شوشترى در پاسخ مى‌گوید: مگر من خطا رفته‌ام؟ جولا مى‌گوید: سخن همان است که گفتم. این را مى‌گوید و مى‌رود. آیه الله در فکر فرومى‌رود این مرد که بود؟ و چه سخنى گفت؟ درصدد تحقیق برمى‌آید. معلوم مى‌شود که در همان محلّ قباله طفل یتیم مدفون



١) -رسالۀ لب اللباب، ص ١۴۶.

 ۵۵

 است و شهود بر ملکیّت فلان، شاهد زور بوده‌اند. بسیار بر خود مى‌ترسد و با خود مى‌گوید: مبادا بسیارى از حکمهایى را که ما داده‌ایم از این قبیل بوده باشد، و وحشت و هراس او را مى‌گیرد. در شب بعد همان موقع جولا در مى‌زند و مى‌گوید: آقا سید على شوشترى راه این نیست که شما مى‌روید. و در شب سوم نیز عین واقعه به همین کیفیت تکرار مى‌شود و جولا مى‌گوید: معطّل نشوید، فورا تمام اثاث البیت را جمع نموده، خانه را بفروشید و به نجف اشرف مشرّف شوید و وظایفى را که گفته‌ام انجام دهید، و پس از شش ماه در وادى السلام نجف اشرف به انتظار من باشید.

مرحوم شوشترى بى‌درنگ مشغول انجام دستورات مى‌گردد، خانه را مى‌فروشد و اثاث البیت را جمع‌آورى نموده و تجهیز حرکت خود را به نجف اشرف مى‌کند. در اوّلین وهله‌اى که وارد نجف مى‌شود در وادى السّلام هنگام طلوع آفتاب، مرد جولا را مى‌بیند که گوئى از زمین جوشیده و در برابرش حاضر گردید و دستوراتى داده و پنهان مى‌شود.

مرحوم شوشترى وارد نجف اشرف مى‌شوند و طبق دستورات جولا عمل مى‌کنند تا مى‌رسند به درجه و مقامى که قابل بیان و ذکر نیست-رضوان الله علیه و سلام الله علیه-

مرحوم آقا سیّد على شوشترى براى رعایت احترام مرحوم شیخ مرتضى انصارى به درس فقه و اصول او حاضر مى‌شوند و مرحوم شیخ هم در هفته یک‌بار به درس مرحوم آقا سیّد على که در اخلاق بوده است حاضر مى‌شدند، و پس از فوت مرحوم شیخ (ره) مرحوم شوشترى (ره) بر مسند تدریس شیخ مى‌نشینند و درس را از همان‌جا که مانده بود شروع مى‌کنند ولى عمر ایشان کفاف ننموده و پس از شش ماه به رحمت ابدى حضرت ایزدى پیوستند. در خلال این شش ماه مرحوم شوشترى به یکى از شاگردان مبرّز حوزۀ مرحوم شیخ انصارى به نام آخوند ملاّ حسین‌قلى درجزینى همدانى-که از مدّتها قبل در زمان مرحوم شیخ با ایشان رابطه داشته و استفادۀ اخلاقى و عرفانى مى‌نموده است و اینک پس از مرحوم شیخ عازم بر تدریس بوده و حتّى تتمّۀ مباحث شیخ را که خود نیز تقریرات آن مباحث را نوشته بود مى‌خواست دنبال کند-کاغذى نوشته و در آن متذکّر مى‌گردد که این روش شما تامّ و تمام نیست و شما مقامات عالیۀ دیگرى را باید حائز گردید، تا اینکه او را منقلب نموده و به وادى حقّ و حقیقت ارشاد مى‌نماید.

 ۵۶

آرى مرحوم آخوند که از سالیانى چند قبل از فوت مرحوم شیخ از محضر مرحوم آقا سیّد على در معارف الهیّه استفاده مى‌نمود، در اخلاق و مجاهدۀ نفس و نیل به معارف الهیّه سرآمد اقران و از عجائب روزگار شد. مرحوم آخوند نیز شاگردانى بس ارجمند تربیت نمود که هریک اسطوانه‌اى از معرفت و توحید و آیتى عظیم به شمار مى‌آمدند. از مبرّزترین شاگردان مکتب آخوند مرحوم حاج میرزا جواد آقا ملکى تبریزى و مرحوم آقا سیّد احمد کربلائى طهرانى و مرحوم آقا سیّد محمّد سعید حبّوبى و مرحوم حاج شیخ محمّد بهارى را باید نام برد.

استاد بزرگوار عارف بى‌بدیل مرحوم حاج میرزا على آقا قاضى تبریزى-رضوان الله علیه- از شاگردان مکتب مرحوم آقا سیّد احمد کربلائى هستند. این است سلسلۀ اساتید ما که به مرحوم شوشترى و بالاخره به آن شخص جولا منتهى مى‌شود، ولى آن مرد جولا چه کسى بوده و به کجا ارتباط داشته و این معارف را از کجا و به چه وسیله به دست آورده هیچ معلوم نیست.

بارى رویّۀ مرحوم استاد، آقاى قاضى نیز طبق رویّۀ استاد بزرگ آخوند ملاّ حسین‌قلى همان طریق معرفت نفس بوده است.

سلسلۀ دیگر اساتید عرفانى مرحوم قاضى (قدّس سرّه)

«حضرت آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى (ره) ایضا مى‌فرمودند: داستان اساتید عرفانى مرحوم قاضى (قده) از قرار نقل خودشان بدین‌طریق بوده است که: استاد اوّل ایشان، پدرشان، آقا سید حسین قاضى، و او شاگرد امام‌قلى نخجوانى، و او شاگرد آقا سید قریش قزوینى بوده است. ازاین‌قرار که: امام قلى نخجوانى، در نخجوان در زمان شباب خود عاشق یک پسر ارمنى مى‌شود، و به‌طورى عشق او بر وى غالب مى‌شود که خواب و خوراک را از او مى‌گیرد؛ و روزى که در معبر و خیابان در اندیشۀ خود با او مشغول و سراسیمه و حیارى مى‌رفته است، کسى از پشت سر دست بر شانۀ او مى‌گذارد و مى‌گوید:

«این راه عشق نیست، و این عشق درست نیست، عشق، عشق خداست و باید بر او عاشق شد.» به مجرّد این کلام، عشقش تبدیل به عشق خدا مى‌شود، آن عشق به‌گونه‌اى از بین

۵٧

مى‌رود که اثرى از آن به‌جاى نمى‌ماند و عشق خداوند تمام وجودش را فرا مى‌گیرد.

پس از چند روز آن مرد به او مى‌رسد، و این از او راه وصول و چاره مى‌طلبد. او مى‌گوید: باید بروى به مکّه مکرّمه و در آنجا اقامت کنى تا کارت درست شود. امام‌قلى از او دستور مى‌گیرد و به مکّه رهسپار مى‌شود و چهار سال درنگ مى‌کند و به مقصودش نمى‌رسد. پس از گذشت این زمان به او گفته مى‌شود: باید به مشهد مقدّس خدمت حضرت علىّ بن موسى الرضا (علیهما السلام) بروى و در آنجا به چاره‌ات مى‌رسى. خلاصه، امام‌قلى از مکه عازم ارض مقدس رضوى مى‌شود و در آن آستان مقدس مقیم شده و به انجام عبادات و وظایف اشتغال مى‌ورزد مع‌ذلک فرجى حاصل نمى‌شود و به او گفته مى‌شود که باید به قزوین نزد آقا سید قریش بروى. امام‌قلى بلافاصله به قزوین مى‌رود و با پرس‌وجو منزل آقا سید قریش را مى‌یابد و اول صبح به منزل ایشان مى‌رود و مى‌بیند که ایشان همچون سایر علماى ظاهر، به رسیدگى امور عامه مردم از رفع خصومات و مشکلات مشغول است، و به کارها و حوائج مردم رسیدگى مى‌نمود، شک مى‌کند که آیا درست آمده است یا نه و از طرفى آقا سید قریش در قزوین یک نفر بیشتر نیست. و حال آنکه او به نظر نمى‌رسد که بتواند درد مرا دوا کند، طبعا او باید یک مرد منعزل و گوشه‌گیر از مردم و داراى حالات خاص خود باشد و نه یک فرد مشغول به امور ظاهرى. خلاصه همین‌طور در باطن خود به این افکار مشغول و ساکت در گوشه‌اى نشسته بودم و هیچ نمى‌گفتم تا نزدیک ظهر که مردم کم‌کم رفتند و اطاق نسبتا خلوت شد آقا سید قریش از بالاى اطاق به من اشاره کرد که بیا. من جلو رفتم و خدمت ایشان نشستم. در آنجا بدون آنکه من چیزى بگویم او از حال من خبر داد و دستوراتى به من داد و فرمود: باید به این‌ها عمل کنى. و ان‌شاءالله بعد از چند روز به سمت تبریز حرکت کنى و در آنجا گروهى مردم و نیز عده‌اى از صوفیان هستند که در گمراهى به سر مى‌برند و وظیفه شماست که آنها را ارشاد و هدایت کنى. من به سمت تبریز حرکت کردم و در آنجا به گروهى برخوردم که آنها پس از نماز هر کدامشان یک دوره تسبیح صاحب جواهر را لعن مى‌کردند. من جلوى این امر را گرفتم و ایشان را به راه شرع قویم و صراط مستقیم هدایت نمودم. همۀ آنها از صوفیان صافى ضمیر و رندان صاحب شریعت، و

 ۵٨

أهل تقلید و عبادت شدند. و الحمد لله در آنجا به مقصد و مقصود خود رسیدم و آنچه در وعده بود صورت خارج و تحقق یافت. و نیز فهمیدم علّت اعزام من به تبریز این امر بوده است.

امام‌قلى در تبریز طبق فرمودۀ آقا سید قریش به کسب مشغول مى‌شود و در بازار دکانى مى‌گیرد و به کسب مشغول مى‌شود. و آقا سید حسین قاضى به او متّصل مى‌شود و به مقامات و درجات مى‌رسد. و او از فرزندش سید على دستگیرى مى‌کند، و فتح باب مرحوم قاضى به دست پدرش آقا سید حسین بوده است.

آقا سید حسین قاضى، تحصیلاتش را در سامرّا نزد میرزاى بزرگ (مرحوم حجه الاسلام حاج میرزا حسن شیرازى) فرا مى‌گیرد، و چون فارغ التحصیل مى‌شود و داراى مقامات علمى و فقهى مى‌گردد، با اجازۀ مرحوم میرزا به تبریز مراجعت مى‌کند و در تبریز در امور عرفانیه و راه خدا و سیر و سلوک و معرفت از مرحوم امام‌قلى دستور مى‌گیرد.

بنابراین مرحوم آقا سید حسین قاضى جامع کمالات علمى و فقهى و عرفانى است.

روزها به دکان مرحوم امام‌قلى مى‌رفته و ساعتى مى‌نشسته و کسب فیض مى‌نموده است.

امام‌قلى مردى بلندقامت بوده است و پیوسته حتى در موقع کار و خریدوفروش ساکت بوده است. در عین وقار و سکوت مشتریان را راه مى‌انداخته و به حوائجشان رسیدگى مى‌نموده است.

مرحوم آقا میرزا على قاضى در تبریز تا سنۀ ١٣١٣ که به نجف اشرف مشرّف مى‌شود یعنى تا بیست و هشت سالگى در تحت تربیت علمى و فقهى و عرفانى این پدر بزرگوار بوده است. و فتح باب عرفانى و کشف امور غیبیّه به امر و تحت نظر پدرش بوده است. چون به نجف مشرف شد، پس از یک سال پدرش رحلت مى‌کند، و او را در وادى السلام دفن مى‌کنند.» ١

حکایت راهنمایى مرحوم قاضى به قبر پدرشان مرحوم آقا سید حسین (رضوان الله علیه)

مرحوم آیت‌الله قوچانى فرمودند: «. . . با بعضى از واردین سخن از مدفن پدرشان به



١) -مخطوطات

۵٩

میان آمد و معلوم شد، در وادى السلام نجف است. ما بسیار تأسّف خوردیم که: ما نمى‌دانستیم قبر شریف والدتان در وادى السلام است. خوب بود شما ما را از محلّ آن مطلع مى‌نمودید تا در این مدت دراز و طولانى که در نجف اقامت داریم از برکات و زیارت آن قبر بهره‌مند مى‌شدیم:

فرمودند: ده دوازده روز دیگر خودم شما را مى‌برم و از محلّ آن باخبر مى‌نمایم.

درست همین حدود از روزها گذشت که من در منزل خود بواسطۀ جمعى از میهمانان شهر ما قوچان، که بر ما وارد شده بودند-و به‌همین‌جهت یکى دو روز اخیر نتوانسته بودم به حضورشان مشرّف شوم-مشغول خوردن صبحانه با میهمانان بودم. و بدون استثناء هر لقمه‌اى را که در دهان خود مى‌گذاردم در گلویم گیر مى‌کرد و ناگهان صداى اعلان تشییع آن مرحوم از مأذنه به گوش رسید که نداى ارتحال آن فریدۀ دهر، و آیت عظماى الهى و نمونۀ بارز و آئینه تمام‌نماى کمالات و صفات پیامبر و ائمۀ طاهرین، و یگانه عارف وارسته و واصل به حق را مرتبا در مى‌داد و از علماء و فضلاء و طلاّب و اهل نجف، دعوت براى تشییع مى‌نمود.

چون جنازه را تشییع نموده و در وادى السلام دفن شد. در هنگام مراجعت و تفرّق مشیّعین چشم من به ناگهان به نوشته روى سنگ قبر جلوى قبر ایشان (در سمت قبله) افتاد، دیدم که نوشته است: قبر سید حسین قاضى. آنگاه دانستم معنى گفتار استاد را که ده دوازده روز دیگر خودم شما را مى‌برم و محلّ دفن پدر را نشان مى‌دهم، چیست!» ١

ایضا حضرت آیت‌الله مغفور له [یعنى آیت‌الله حاج شیخ عباس قوچانى وصىّ مرحوم قاضى]مى‌فرمودند: «پس از ارتحال والد معظّمشان، مرحوم قاضى، صحبت دو نفر از أعلام نجف اشرف را ادراک نمودند: اوّل آیه الله حاج سید احمد کربلائى طهرانى، و دوم آیه الله حاج سید مرتضى کشمیرى. أعلى الله تعالى مقامهما الشریف.

اما این دو بزرگوار، به‌عنوان استاد، برایشان نبوده‌اند، بلکه به‌عنوان هم‌صحبت و رفیق طریق و پیشرو و ملازم؛ دو آیت عظیم الهى که در سفر و حضر غالبا با آنها ملازم، و از اطوار و سکنات و حرکات و مشاهدۀ احوال و تعبّد و تهجّد و توکّل و صبر و ارادۀ



١) -مخطوطات

 ۶٠

متین و علوم آنها بهره مى‌یافته است. و چون تفاوت سنّ میان مرحوم قاضى و آن دو بزرگوار بسیار بوده است و ملازمت و پیوستگى آنهم در سالیان متمادى برقرار و بر دوام بوده است، در میان اذهان بعضى گمان مى‌رفت که این ارادت به عنوان تلمذ و شاگردى است. امّا چنین نبوده است.

امّا آیۀ حقّ آیه الله حاج سید احمد کربلائى طهرانى قدّس الله تربته پس از مرحوم آقا سید حسین قاضى، هجده سال عمر کرد و بنابه کلام آقا حاج شیخ بزرگ طهرانى در نقباء البشر (ج ١ ص ٧٨ و ٧٧) وفاتشان ٢٧ شهر شوال المکرم سنه ١٣٣٢ روز جمعه در تشهد آخر نماز عصر بوده است.

«مرحوم قاضى رضوان الله علیه طریقه عرفان و توحید مرحوم حاج سید احمد را قبول داشته‌اند و دستورات آن مرحوم را که طبق رویه استاد بزرگ آخوند ملا حسین‌قلى همدانى بوده است به شاگردان خود مى‌داده است. و راه و روش مستقیم را معرفت نفس در راه و طریق تعبّد تامّ و تمام به شرع انور مى‌دانسته است، و بدین جهت بعضا هم از ایشان تعبیر به استاد مى‌کرده است. امّا آیه الله حاج سید مرتضى کشمیرى قدّس سرّه، مرحوم قاضى با ایشان ده سال مراوده داشته است. ١آیه الله کشمیرى در فنون عدیده از تفسیر و حدیث و فقه و اصول و غیرها متضلّع بودند و اما غالب بر امر ایشان زهد و کرامت و صبر و استقامت و بى‌اعتنایى به دنیا و فتح ابواب مکاشفات برزخیه و ریاضات شاقّه بوده است. مرحوم قاضى از ادب او و مراعات نمودن مستحبّات و آداب شرعیه و توسّلات به ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین داستانهائى را نقل مى‌نمود.» ٢

ایضا حضرت آیت‌الله طهرانى قدّس سره نقل مى‌فرمایند: «حضرت عارف عالیقدر حاج سید هاشم حدّاد که از مبرّزترین و قدیمى‌ترین و محبوب‌ترین شاگردان مرحوم قاضى است، مى‌فرمود: شاید بیست سال و یا متجاوز از آن از رحلت مرحوم حاج سید مرتضى کشمیرى رضوان الله علیه مى‌گذشت که یک روز مرحوم قاضى دستمالى



١) -به نقل مرحوم صاحب اعیان الشیعه، ج ۴٨، صص ۵۴-۵٣، چاپ دوم، شمارۀ ١٠٩۴٧ مى‌گوید: او در ١٣ شوال سنه ١٣٢٣ در کاظمین رحلت کرد و جنازه‌اش را به کربلا آوردند و در حجره سوم سمت راست کسى که از در معروف به زینبیه خارج مى‌شود دفن کردند.

٢) -مخطوطات

 ۶١

ابریشمى را از جیب خود بیرون آوردند و بوئیدند، و به من نشان دادند و دو مرتبه آن را تا کرده و در جیبشان نهادند و فرمودند: این دستمال را مرحوم حاج سید مرتضى کشمیرى به من هدیه داده است. عرض کردم: عجبا گویا ابدا شما این دستمال را استعمال ننموده‌اید و پس از این سالیان متمادى نو و تازه است. فرمودند: این هدیه، هدیۀ آقا حاج سید مرتضى است. من از آن تبرّک مى‌جویم. این دستمال خیلى محترم است» و ایضا فرمودند «مرحوم قاضى مى‌فرمود: حاج سید مرتضى کشمیرى، به مقام توحید حق‌تعالى، عرفان محض ذات احدیّت نرسیده بود. تمام کمالاتشان در اطوار عوالم و کرامات و مجاهدۀ نفس و امثالها دور مى‌زد و ما با ایشان با دست به عصا راه مى‌رفتیم که از طرفى آزرده‌خاطر نشود؛ و از طرفى مصاحبت و صحبت و آداب ایشان براى ما بسیار نافع بود. و مى‌فرمود: آقاى حاج سید مرتضى با سخنان اهل توحید، مثل شخاطه (کبریت) بود که فورا آتش مى‌گرفت و تاب تحمّل نمى‌آورد.» ١

نگارنده گوید: فلمثل هذا فلیعمل العاملون.

بارى سخن در دو سلسلۀ اساتید عرفانى حضرت آقاى قاضى بود. مرحوم علامه طباطبائى رضوان الله تعالى علیه مى‌فرمایند: «[آقاى آقا سید احمد کربلائى]، اخیرا در بوتۀ تربیت و تهذیب مرحوم آیه الحق و استاد وقت، شیخ بزرگوار آخوند ملاّ حسین‌قلى همدانى قدّس الله سرّه العزیز قرار گرفته و سالیان دراز در ملازمت مرحوم آخوند بوده و از همگان گوى سبقت ربوده و بالاخره در صفّ اول و طبقۀ نخستین تلامذه و تربیت‌یافتگان ایشان مستقرّ گردیده و در علوم ظاهرى و باطنى مکانى مکین و مقامى امین اشغال نمود» .

و بعد از درگذشت مرحوم آخوند، در عتبۀ مقدسۀ نجف اشرف اقامت گزیده و به درس فقه اشتغال ورزیده و در معارف الهیّه و تربیت و تکمیل مردم، ید بیضا نشان مى‌داد. جمعى کثیر از بزرگان و وارستگان، به یمن تربیت و تکمیل آن بزرگوار قدم در دایرۀ کمال گذاشته و پشت پاى به بساط طبیعت زده و از سکّان دار خلد و محرمان حریم



١) -مخطوطات

۶٢

قرب شدند. که از آن جمله است سیّد أجل، آیۀ حق و نادرۀ دهر، عالم عابد فقیه محدّث و شاعر مفلق، سیّد العلماء الربانیین مرحوم حاج میرزا على آقا قاضى طباطبائى تبریزى، متولد سال هزار و دویست و هشتاد و پنج هجرى قمرى و متوفّاى سال هزار و سیصد و شصت و شش هجرى قمرى، که در معارف الهیه و فقه و حدیث و اخلاق، استاد این ناچیز مى‌باشند. «رفع الله درجته السامیه و أفاض علینا من برکاته» . تمام شد کلام استاد ما علامه طباطبائى قدس الله سرّه ١.

بارى از آنچه گذشت معلوم شد که مرحوم قاضى (قدس سرّه) در حقایق باطنى و سیر معنوى و عرفانى داراى دو سلسلۀ از اساتید مى‌باشند یکى سلسله مأخوذ از پدر بزرگوارشان آیه الله سید حسین قاضى و دیگرى طریقه مرحوم آخوند ملا حسین‌قلى مأخوذه به توسط حضرت آیه الحق و الیقین حاج سید احمد کربلائى طهرانى (قدس سرهما) . و معلوم است که این دو طریق منافاتى با یکدیگر نداشته و بلکه مکمّل یکدیگر بوده‌اند و از آنجا که مرحوم قاضى در تربیت شاگردان بر سبیل و طریق عرفاى بالله مقیم در کربلاى معلّى و نجف اشرف عمل مى‌نموده است روشن است که این طریق جنبۀ اکملیت داشته و سرّ توحید از این راه بر قلب مبارک مرحوم قاضى تابیدن گرفته است؛ و تمام مى‌کنیم کلام را در جمع میان این دو طریق به بیان درفشان حضرت آیه الله طهرانى قدس سرّه که خود از کمّلین شاگردان این سلسلۀ نورانى و فاقد عنوان و تظاهرات خارجیه بوده‌اند:

سلسلۀ اساتید مرحوم قاضى به بیان آیه الله طهرانى (قدّس سرّهما)

«. . . مرحوم قاضى رضوان الله علیه خود در امور معرفت شاگرد پدرشان مرحوم آیه الحق آقاى سید حسین قاضى که از معاریف شاگردان مرحوم مجدّد آیه الله حاج میرزا محمد حسن شیرازى رحمه الله علیه بوده‌اند، مى‌باشند. و ایشان شاگرد مرحوم آیه الحق امام قلى نخجوانى و ایشان شاگرد مرحوم آیه الحق آقا سیّد قریش قزوینى



١) -مهر تابان، صص ٢۴-٢٣.

  ۶٣

هستند. گویند: چون مرحوم آقا سید حسین قاضى از سامرّا از محضر مرحوم مجدّد عازم مراجعت به آذربایجان مسقط الرأس خود بوده‌اند، در ضمن خداحافظى مرحوم مجدّد به ایشان یک جمله نصیحت مى‌کند و آن اینکه: در شبانه‌روز یک ساعت را براى خود بگذار!

مرحوم آقا سید حسین در تبریز چنان متوغّل در امور الهیّه مى‌گردد که در سال بعد چون چند نفر از تجّار تبریز به سامرّا مشرّف شده و شرفیاب حضور مرحوم میرزا شدند، مرحوم میرزا از احوال آقا سید حسین قاضى استفسار مى‌کنند، آنان در جواب مى‌گویند:

یک‌ساعتى که شما نصیحت فرموده‌اید تمام اوقات ایشان را گرفته، و در شب و روز با خداى خود مراوده دارند. ولى چون مرحوم آقا سید على قاضى به نجف آمدند، در تحت تربیت مرحوم آیه الحق آقاى سید احمد کربلائى طهرانى قرار گرفتند و با مراقبت ایشان طىّ طریق مى‌نموده‌اند.

مرحوم قاضى، همچنین سالیان متمادى ملازم و هم‌صحبت مرحوم عابد زاهد ناسک، وحید عصره حاج سید مرتضى کشمیرى رضوان الله علیه بوده‌اند؛ البته نه بعنوان شاگردى، بلکه بعنوان ملازمت و استفادۀ از حالات و تماشاى احوال و واردات. و البته در مسلک عرفانیّه بین این دو بزرگوار تباینى بعید وجود داشته است.

امّا طریقۀ تربیت آیه الحق آقاى سید احمد کربلائى طبق رویۀ استادشان مرحوم آخوند ملا حسین‌قلى همدانى، معرفت نفس بوده و براى وصول به این مرام، مراقبه را از اهمّ امورى شمرده‌اند. و آخوند شاگرد آیه الحق و فقیه عالیقدر مرحوم «آقا سید على شوشترى» است که ایشان استاد شیخ مرتضى انصارى در اخلاق و شاگرد ایشان در فقه بوده‌اند. ١

بارى همان‌طور که ملاحظه شد و مورد تأکید شاگردان خاصّ سلوک معنوى حضرت آقاى قاضى مانند حضرت علامه طباطبائى، حضرت آقاى حاج سید هاشم حدّاد، جناب آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى، و آیت‌الله حاج سید محمد حسین حسینى طهرانى، قرار گرفت رویّه تربیتى مرحوم قاضى همان رویه اساتید عظامشان مرحوم آقا سید احمد تا



١) -مهر تابان، صص ٣٠-٢٨.

۶۴

مرحوم آخوند و مرحوم جولا، طریق معرفت نفس بوده است. اکنون جاى این سؤال است که مقصود از «معرفت نفس» که همچون یک طریق اختصاصى و أقرب طرق در وصول به توحید تلقّى گردیده است چیست؟

«معرفت نفس» چیست؟

آیا «معرفت نفس» یعنى همین علم به احوال و اطوار نفس ناطقۀ آدمى به طریق مأثور از حکماى عظام، مثل اینکه «نفس» جوهر است، مجرّد است، بعد از مرگ و بوار از بدن باقى است و فنا و زوال در آن راه ندارد، یا مثلا روحانیه الحدوث است و یا اینکه جسمانیه الحدوث است و روحانیهالبقاست، و یا اینکه داراى قواى مختلف از شهوت و غضب و جهات وهمیه و ارادیه و نیز جوهر عقلانى است و یا اینکه به قاعدۀ تشکیک وجود به لحاظ تجرّد داراى مراتب مختلفى از اطوار وجودى است و چه و چه از این قبیل معارف و علوم، که انصافا در جاى خود در نهایت نفاست و لطافت و متانت بوده و اطّلاع به آنها دید و معرفت انسان را نسبت به عالم وجود و حقیقت هستى خود به کلّى دگرگون ساخته و او را متوجه اصل و منشأ روحانى و ربانى خود نموده و به حقیقت «یٰا أَیُّهَا اَلْإِنْسٰانُ إِنَّکَ کٰادِحٌ إِلىٰ رَبِّکَ» ١متوجه مى‌نماید و از پى بردن به جوهرۀ «نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» ٢در خود احساس عظمت و تعالى مى‌کند و از حیات پست و پایین دنیاوى «خود احساس شرم و خجلت مى‌کند. آیا مقصود و مقصد از معرفت نفس مورد نظر این عرفاى بالله و علماى ربانیّین همین سنخ مطالب و توجّهات است؟ !

مرحوم مجلسى روایت بسیار پرمحتوایى را از رسول اکرم صلى الله علیه و آله به نقل از کتاب «غوالى اللئالى» ابن ابى جمهور احسائى، نقل مى‌کند که جامع جمیع نکات راجع به «معرفت النفس» است.

«روى فی بعض الاخبار أنّه دخل على رسول الله صلى الله علیه و آله رجل اسمه مجاشع فقال: یا رسول الله فکیف الطریق إلى معرفه الحقّ؟ فقال صلى الله علیه و آله: معرفه النّفس. فقال یا رسول الله فکیف الطریق



١) -سورۀ انشقاق، آیۀ ۶

٢) -سورۀ حجر، آیۀ ٢٩

۶۵

إلى موافقه الحقّ، قال: مخالفه النّفس. فقال یا رسول الله: فکیف الطّریق إلى رضا الحقّ؟ قال: سخط النّفس.

فقال یا رسول الله: فکیف الطّریق إلى وصل الحقّ؟ فقال: هجر النّفس فقال یا رسول الله: فکیف الطریق إلى طاعه الحقّ؟ قال: عصیان النّفس فقال یا رسول الله: فکیف الطریق إلى ذکر الحقّ؟ قال: نسیان النّفس، فقال یا رسول الله: فکیف الطّریق إلى قرب الحقّ؟ قال: التّباعد من النّفس فقال یا رسول الله: فکیف الطریق إلى انس الحقّ؟ قال: الوحشه من النفس فقال یا رسول الله: فکیف الطریق إلى ذلک، قال صلى الله علیه و آله: الاستعانه بالحقّ على النّفس» . ١

نیک در فقرات این کلام معجز نظام رسول گرامى اسلام تأمّل کنید: که چگونه راه معرفت ربّ را معرفت نفس مى‌شمارد، و سپس برقرارى هرگونه نسبتى با حقّ را در تحقق ضدّ آن بالنسبۀ به نفس قلمداد مى‌فرمایند، بدین ترتیب موافقت با حق، را در مخالفت با نفس، و تحصیل رضاى حق را، در خشم گرفتن بر نفس، و وصال حق را در هجران و جدائى از نفس، و طاعت حق را، در نافرمانى از نفس، و ذکر حق را، در فراموشى نفس، و قرب به حق را، در دورى از نفس، و أنس با حق را، در وحشت از نفس، و تحقّق این امور را تنها از طریق یارى جستن از حق بر علیه نفس مقدور مى‌شمارند.

آیا چگونه مى‌توان میان این دو تعبیر جمع کرد که حضرت معرفت حق را به معرفت نفس و سپس وصال به حق را در جدائى و هجرت از نفس مى‌انگارند، آیا وصال حق با معرفت حق جداست؟ یعنى کسى که به وصال حق مى‌رسد از معرفت او محجوب است؟ آیا در این صورت چگونه معرفت به نفس که موجب وصال حق است در جدائى و هجران نفس است؟ آیا جز اینکه بگوییم معرفت حقیقى نفس تنها از راه معرفت حق میسّر است و آن نیز تنها با فناى نفس از طریق عبودیت محض میسور مى‌شود!

آیا این همه تعابیر عجیب و فوق‌العاده در فرمایش نورانى رسول اکرم و نیز در کلمات دربار امیر المؤمنین (علیه السلام) در باب معرفت نفس از قبیل «نال الفوز الاکبر من ظفر بمعرفه النفس» و یا «من لم یعرف نفسه بعد عن سبل النجاح و خبط فى الضّلال و الجهالات» و یا «من



١) -بحار الانوار، ج الوفا، بیروت ١۴٠٣، ج ۶٧، ص ٧٢.

۶۶

عرف نفسه فقد انتهى إلى غایه کلّ معرفه و علم» و «من عرف نفسه تجرّد» و. . . و. . . مى‌تواند راجع به دانستن پاره‌اى از علوم و معارف برهانى و نظرى راجع به نفس باشد؟ ! آیا واقعا هرکس این دسته از معارف نظرى را نداند از سبیل نجاح و رستگارى به دور است و در نقطه مقابل آنهایى که داراى این‌گونه معارف حکمى و فلسفى و یا اخلاقى راجع به نفس هستند همه جزء تقواپیشگان و مجرّدان از عوالم مادیّت و نائلان به فوز اکبرند؟ !

به بداهت وجدان هرکس درمى‌یابد که نه آن و نه این حکم، هیچیک بر منهج صواب و صلاح نبوده و به نحو کلیّت صادق نمى‌باشد و بلکه در هر دو سو موارد نقض فاحش و بل أفحش الى ما شاء الله به چشم مى‌خورد. چه بسا نیکان و صلحا و ابرارى که داراى این‌گونه معلومات برهانى و فلسفى و اصولا سبک مباحث نظرى نبوده و نمى‌باشند و لکن در غایت نورانیت و روشنى نفس و ضمیر باطن بوده و در اعلى درجات سداد و تقوا به سر مى‌برند، و چه بسا از متفلسفین و حکمت‌خواندگانى که بوئى از صفاى باطن و طهارت سرّ و ضمیر نبرده و معلومات ذهنى و دانسته‌هاى علمى آنها جز بر تکبّر و غرور و سرگشتگى و دورى از چشمه‌سار طهور براى آنها ثمرى و اثرى نداشته است. و خلاصه هیچیک از تعابیر بلند و روح‌افزاى امیر المؤمنین در طرفین این قضایا صادق نمى‌باشد.

همان‌طور که اختصاص این‌گونه معارف نظرى و مفهومى و استدلالى به‌عنوان معرفت نفس، و آن را یک سبک و طریقۀ ویژۀ عرفانى و موصل به توحید عینى و صراط مستقیم سیر باطنى شمردن، آنهم در یکى از ژرفترین و والاترین مسلک‌هاى ناب و مشربهاى صافى عرفانى در بین علماى ربّانى شیعى علیهم صلوات الله ربّ العالمین، امرى ناسنجیده و سست و فاقد هرگونه مبناى ذوقى و شهودى و برهانى و استدلالى به نظر مى‌رسد. آرى غایت این‌گونه معارف استدلالى و برهانى این است که در بین معارف آفاقى و علوم حصولى و مفهومى آن را نزدیکترین گروه دانشها به دانش ربوبى و عوالم عینى به شمار آوریم و نسبت به نتایج این‌گونه علوم حصولى و معنوى آن را دربردارندۀ بیشترین نتایج به شمار آوریم ولى میان این سخن و آن اکسیر معرفتى مورد نظر امام الموحدین و نیز عرفاى ربانى پیرو آن پیشواى متألّهین، تفاوت از زمین تا آسمان است.

۶٧

مرحوم استاد یگانه علامه طباطبائى پس از آنکه توجیه متعارف و سطحى نخست را براى معرفت نفس به‌عنوان بیان اوّلى ذکر مى‌فرمایند، به بیان دقیق‌ترى از مسئله معرفت نفس بر مبناى علم حضورى انسان به حقیقت وجودى خود و ادراک عینى از عین الربط بودن حقیقت وجودى خود مى‌پردازند که پس از ذکر شمه‌اى از فرمایشات ایشان به توضیح بیشتر در اطراف مسئله خواهیم پرداخت.

بیان دقیق‌تر مرحوم علامه طباطبائى در تفسیر معرفت نفس

«. . . و روایت [منظور روایت «انفع المعرفتین»]داراى معناى دقیقترى است که برآمده از نتایج بحثهاى برهانى و حقیقى مطروحه در مباحث علم النفس است. و آن اینکه مباحث ناشى از مطالعات آفاقى و بیرونى و معرفت حاصله از این‌گونه مباحث، گونه‌اى معرفت نظرى و علم حصولى است برخلاف نگرش به نفس و قواى آن و اطوار وجودى آن و معرفت متناسب با این نگرش که یک نوع علم شهودى و حضورى و غیر مفهومى است. و کلیّه قضایا و تصدیقات فکرى و مفهومى حصولى در قوام خود نیازمند به چیدن قیاسات برهانى و استدلالات منطقى است، و نتایج این‌گونه قیاسات تا آنجا در ذهن و نفس آدمى حضور دارند که انسان به مقدمات صورى و برهانى آنها توجه داشته باشد و ذهن او از مقدّمات و هیئت ترکیبى آنها غافل نشده و متوجه به غیر نگردیده باشد، و بدین جهت به محض انصراف از مقدمات و دلایل مربوط به هر نتیجه، علم به نتیجۀ مزبور نیز رو به نابودى مى‌گذارد و شبهات در آن راه یافته و انواع ظنون و اختلافات نسبت به آن حاصل مى‌شود.

امّا در مورد علم شهودى به نفس و به قوا و اطوار وجودى آن، مسئله برعکس است زیرا این علم، به نحو مفهومى نبوده بلکه امر عینى و وجودى است و لهذا چون انسان به مشاهدۀ حقیقت نفس خود نائل شود و نیاز ذاتى آن را به پروردگار خود به شهود دریابد و فقر و ربط ذاتى او را در همۀ احوال و اطوار وجودى خود به خداى خویش دریابد، آنگاه به امر عجیبى دست خواهد یافت و آن اینکه نفس خود را آن‌چنان مى‌یابد که آمیخته و پیوسته با گونه‌اى عظمت و کبریائیت است به‌طورى که در همۀ حالات

۶٨

وجودى خود از قبیل حیات و علم و قدرت و شنوائى و بینائى و اراده و محبت و دیگر صفات و افعال، همواره حقیقت نفس خود را با یک امر نامتناهى از همه جهات و ابعاد نورانیت و بزرگى و جمال و جلال و هر نوع کمالى از کمالات وجود مثل حیات و علم و قدرت و. . . متصل و پیوسته مى‌بیند.

و به‌عنوان شاهد و مؤید بر آنچه گفتیم باید افزود که نفس آدمى اصولا هیچ شأنى و دل‌مشغولى جز با خود ندارد، و هیچ‌چیز او را از کار خود بیرون نمى‌برد و به هیچ چیز اشتغال نمى‌ورزد مگر به همان سیر ضرورى که در خلقت او به‌عنوان راه تکامل او برایش قرار داده شده است، و او از همۀ آنچه که به نظر مى‌رسد نفس با آنها همراه و یا آمیخته است در واقع جدا و منعزل است مگر نسبت به پروردگار خود که بر ظاهر و باطن او و همه امور وابسته به او احاطه دارد پس نفس چنان است که همواره تنها با خداى خود خلوت دارد اگرچه در ازدحام و اجتماع ظاهرى با مردم باشد.

و از همین روست که نفس از همه چیز روى‌گردان مى‌شود و روى حقیقت خود را با خداى خود متوجه مى‌سازد و همه چیز را از یاد مى‌برد و تنها با یاد خداى خود به سر مى‌برد پس هیچ‌چیز او را از خدایش باز نمى‌دارد و حجاب میان او و خدایش نمى‌شود و چون انسان به این مقام از حقیقت نفس برسد اینجا حقّ معرفت النفس است که براى آدمى مقدور و میسور است. و این‌چنین معرفتى را حقا شایسته است که «معرفت خداوند به خداوند» نامید، و امّا معرفتهاى فکرى و علمى که از طریق نگرش در نشانه‌هاى آفاقى و بیرونى هستى براى آدمى حاصل مى‌شود چه از راه قیاس و استدلال منطقى باشد و یا از راه حدس و امورى شبیه به آن، آنها همگى معرفتهاى مفهومى به یک سلسله صور ذهنى هستند، که یک صورت ذهنى حکایت از صورت دیگرى مى‌کند، و خداوند عالم برتر از آن است که در تحت احاطۀ ذهن بشر قرار گیرد و یا اینکه ذات مقدسش با یکى از صورتهایى که مخلوقى از مخلوقات او ایجاد کرده است مساوى باشد و هیچ‌گاه احاطه علمى بر خداوند میّسر نیست که لا یحیطون به علما» ١.


 


 

 

١) -تفسیر المیزان، ج ۶، صص  ١٧٢-١٧١

۶٩

آرى دستیابى به این‌گونه معرفت شهودى و حضورى به حقیقت نفس است که در واقع «معرفت ربّ» محسوب مى‌شود نه معرفت مفهومى به ربّ، بلکه رسیدن بنده حضورا و شهودا به حقیقت ربّ، از راه اتصال حقیقى و وجودى که میان او و خداوند برقرار است که هیچ پوشیدگى و حجابى در کار نیست آن‌چنان‌که در روایات صادره از ائمۀ معصومین بى‌پرده، پرده از چهره حقیقت برداشته و این معنا را ابراز فرموده‌اند.

مانند روایتى که مرحوم مجلسى در بحار به نقل از ارشاد دیلمى و احتجاج شیخ طبرسى، از «شعبى» از امیر المؤمنین (علیه السلام) نقل مى‌کند که: إنّ الله أجلّ من أن یحتجب عن شىء او یحتجب عنه شىء. (خداوند بزرگتر از آن است که از چیزى در حجاب و پرده شود و یا اینکه چیزى از او محجوب و در پرده قرار گیرد.) و نیز در کتاب توحید مرحوم «صدوق» از حضرت امام موسى بن جعفر سلام الله علیهما در کلامى از آن بزرگوار نقل است که فرمود: «لیس بینه و بین خلقه حجاب و خلقه، احتجب بغیر حجاب محجوب و استتر بغیر ستر مستور لا الله إلاّ هو الکبیر المتعال» (میان خداوند و مخلوقات او هیچ حجابى نیست جز همان وجود و تعین مخلوقات، او پوشیده است از خلق بدون اینکه حجابى که خود پوشیده است او را فرا گرفته باشد و در نهان است بى‌آنکه پرده‌اى که نادیدنى است او را فراگرفته باشد خدائى نیست جز او که بزرگوار و برتر و بالاتر از هر چیز است) و نیز در توحید صدوق به نقل مرحوم علامه طباطبائى در المیزان، روایتى را مسندا از عبد الأعلى از حضرت امام صادق سلام الله علیه نقل مى‌کند که: «و من زعم أنّه یعرف الله بحجاب أو بصوره أو بمثال فهو مشرک لأنّ الحجاب و الصوره و المثال، غیره؛ و انّما هو واحد موحّد، فکیف یوحّد من زعم أنّه یوحّده بغیره، انّما عرف الله من عرفه بالله، فمن لم یعرفه به فلیس یعرفه انّما یعرف غیره» .

(و هر آن‌کس که بپندارد که او خدا را به‌وسیله یک امرى که میان او و خداوند حائل و واسط (حجاب) است و یا به‌وسیله یک صورت ذهنى یا با یک مثال و نمونه‌اى شناخته است او در واقع مشرک است زیرا حجاب و واسطه و صورت و الگو و نمونه، همگى غیر از خدایند. و خداوند یگانه، یگانه‌کننده و غیر برانداز است، پس چگونه کسى که گمان مى‌کند از طریق غیر خدا به یگانگى خدا راه یافته است مى‌تواند ادعاى یکتاپرستى کند. [زیرا که در متن توحیدش، غیر او را شریک قرار داده است]. پس تنها

٧٠

کسى خدا را شناخته است که او خدا را با خود خدا شناخته باشد. پس هرکس که خدا را نه از طریق خود خدا شناخته باشد، پس او خدا را نشناخته است بلکه او چیز دیگرى غیر خدا را شناخته است.

همان‌طور که ملاحظه مى‌شود این روایت شریف نیز معرفت خداوند را تنها از طریق خود خداوند ممکن مى‌داند یعنى از طریق نوعى ارتباط وجودى که میان مخلوق و خالق هیچ‌گونه واسطه‌اى نباشد و این همان ادراک حضورى نفس است که اگر در سیر باطنى براى سالک میسّر شود در آنجا به حقیقت وجود راه یافته و حجاب میان خالق و مخلوق از میان بر مى‌خیزد و این تنها از طریق سیر در مراتب نفس و رسیدن به حقیقت ذات آن میسّر است و براى این سخن شرح و تفصیل بیشترى نیز هست که فعلا مقام مجال بیش از این را نمى‌دهد و اگر خداوند بخواهد در جاى دیگر و وقت دیگرى متعرض آن خواهیم شد.

بیانى از ابن سینا و صدر المتألهین در تطبیق با معرفت النفس عرفانى

نکته‌اى را که فعلا در این مقام باید بر روى آن مجددا تاکید شود این است که «معرفت نفس» مورد نظر این علماى ربانى که با معرفت ربّ یکى شمرده مى‌شود همان‌طور که اشاره شد از قبیل معرفت حصولى و مفهومى نیست و این مطلب در کلمات حکماى عظام و فلاسفه دورۀ اسلام با استفاده از کلمات معصومین سلام الله علیهم اجمعین به خوبى بیان شده است، این ابن سیناست که معرفت خداوند را جزء مقوّم معرفت ممکنات مى‌شمارد و مى‌گوید: «الوجود المستفاد من الغیر، کونه متعلّقا بالغیر، هو مقوّم له، کما انّ الاستغناء عن الغیر مقوّم لواجب الوجود بذاته، و المقوّم لا یجوز ان یفارقه، اذ هو ذاتىّ له.

الوجود إمّا ان یکون محتاجا الى الغیر فتکون حاجته الى الغیر مقوّما له، و امّا ان یکون مستغنیا عنه فیکون ذلک مقوّما له. و لا یصح أن یوجد الوجود المحتاج غیر محتاج کما انّه لا یصحّ ان یوجد وجود المستغنى محتاج و الاّ قد تغیّر و تبدّل حقیقتهما» ١.



١) -تعلیقات، ص ٢۴٠.

 ٧١

ترجمه: وجود حاصل از غیر، ارتباط و تعلّقش به غیر، مقوّم و تشکیل‌دهندۀ حقیقت اوست، آن‌چنان‌که، بى‌نیازى از غیر نیز مقوّم حقیقت واجب الوجود است، بنابراین درست نیست که وجود محتاجى به نحو غیر محتاج و بى‌نیاز تحقق یابد، همچنان‌که جائز نیست وجود واجب الوجود بى‌نیاز از همه چیز، محتاج و نیازمند باشد و الاّ حقیقت این دو دگرگون خواهند شد.»

و این فخر حکماى الهى مرحوم صدر المتألهین است که مى‌فرماید: «و امّا الحقّ سبحانه فلکون ذاته ذاتا فیاضه یفیض عنه صور الاشیاء و معقولیتها، یکون ذاته مظهرا یظهر به الاشیاء على الوجه الّذى هى علیه. و بیان ذلک إنّ ذاته بذاته من غیر حیثیه اخرى مبدا للأشیاء، فکذلک شهود ذاته مبدا شهود الاشیاء لانّ العلم التام بالعله التامه یوجب علم التام بالمعلول و کما انّ شهود ذاته لیس و لا یمکن الاّ بنفس ذاته بل ذاته و شهود ذاته شىء واحد بعینه بلا اختلاف جهتین و لا تعدد حیثیتین و هما العلتان لوجود الخلق و شهودهم فکذا شهود ذوات الخلق لا یتصوّر الاّ بعین وجودها اذا العلتان واحده بلا مغایره. . . قد علم بما ذکر انه لا یمکن معرفه شىء من الأشیاء الاّ بمعرفه مبدعه و خالقه. . . بل السّر فیه انّ المعلول کما حققناه لیس الاّ نحوا خاصّا من تعیّنات العلّه و مرتبه معیّنه من تجلّیاتها، فمن عرف حقیقه العله عرف شئونها و اطوارها. . .» ١.

«ترجمه: و اما حضرت حق سبحانه، ازآن‌رو که ذات مقدّسش، ذاتى است که هم صور عینى اشیاء در خارج و هم معقولیت آن توسط وى افاضه مى‌شود، لذا آن ذات مقدس منشأ ظهور اشیاء به همان گونه‌اى که در متن واقع هستند مى‌باشد. و بیان این مسئله به این است که چون ذات مقدّس الهى از همان حیثیت ذاتش و نه از حیث و جهت دیگرى، مبدأ پیدایش هستى اشیاء است به همین طریق شهود ذات مقدس وى منشأ شهود اشیاء [که معلولات و رشحات آن ذاتند]مى‌باشد. زیرا که علم تام به علّت تامّه موجب علم تامّ به معلول نیز هست و همان گونه که شهود ذات مقدس وى جز از طریق خود آن ذات ممکن نیست و بلکه ذات و شهود آن حقیقتا و بدون هرگونه اختلاف جهت و حیثیتى یکى هستند. و بنابراین این ذات و شهود آن [که در واقع براى سالک واصل یک حقیقت بیش نیست]علّت براى پیدایش وجود مخلوقات و نیز شهود آنها [نسبت به کسى که آنها را مشاهده کند]مى‌باشد. به این ترتیب شهود مخلوقات ممکن نیست.



١) -اسفار، ج ٢، صص ٣۶٣-٣۶٢.

٧٢

مگر از طریق [اتصال و اتّحاد]با عین وجود آنها، زیرا علّت وجود و شهود یک امر است و اختلافى در کار نیست. . . از آنچه که گفته شد معلوم گردید که معرفت حقیقى به هیچ یک از اشیاء ممکن نیست مگر از طریق معرفت حقیقى به آفریننده و خالق آنها. . . و سرّ مطلب هم این است که چنان‌که در مباحث گذشته به ثبوت رسانیده‌ایم، معلول چیزى جز نحوۀ خاص از ظهورات و تعیّنات علت و مرتبۀ ویژه‌اى از تجلیّات آن نیست، پس هرکه حقیقت علّت را بشناسد حقیقت شئونات و تطوّرات و تجلیّات وى را نیز خواهد شناخت.»

بیان امام صادق (علیه السلام) در معرفت نفس و توحید

اکنون کلام را در این مقام با روایتى نورانى از امام به حق ناطق حضرت امام جعفر صادق سلام الله علیه در کتاب شریف «تحف العقول» ابن شعبۀ حرّانى مزیّن مى‌کنیم که حاوى اسّ و مخّ تمامى معارف ناب و نغز در این‌باره است:

در روایتى طولانى شخصى از شیعیان خدمت حضرت صادق سلام الله علیه مى‌رسد و چون حضرت از مشخصات وى پرسش مى‌کند خود را از شیعیان و محبّان آن حضرت ذکر مى‌کند. حضرت مى‌فرماید: شیعیان ما بر چند دسته‌اند، تو از کدامینى؟ تا آنجا که آن مرد مى‌گوید از آن گروه که در آشکار و نهان محبّت شما را اختیار مى‌کند، حضرت مى‌فرماید: چنین گروهى از محبّین ما باید از علائمى برخوردار باشند و آن علائم این است که توحید را به حق معرفت آن بدانند و نیز ایمان را و. . . سپس یکى از یاران حضرت حاضر در مجلس به نام سدیر از حضرت درخواست مى‌کند که خود کلام خویش را تفسیر فرموده و حق توحید و ایمان و. . . را بیان کنند. و حضرت در اینجا بیاناتى در باب توحید ایراد مى‌فرمایند که بخش اوّل آن منظور نظر ماست. مى‌فرمایند:

«من زعم أنّه یعرف الله بتوهّم القلوب فهو مشرک و من زعم أنّه یعرف الله بالاسم دون المعنى فقد أقرّبه الطّعن لأنّ الاسم محدث و من زعم أنّه یعبد الاسم و المعنى فقد جعل مع الله شریکا. و من زعم أنّه یعبد بالصّفه بالادراک فقد أحال على غائب، و من زعم أنّه یضیف الموصوف الى الصفه فقد صغّر بالکبیر، و ما قدروا اللّه حقّ قدره.

قیل له: فکیف سبیل التوحید؟ قال: باب البحث ممکن و طلب المخرج موجود. انّ معرفه عین الشاهد قبل صفته، و معرفه صفه الغائب قبل عینه.

٧٣

قیل: و کیف یعرف عین الشاهد قبل صفته؟

قال: تعرفه و تعلم علمه [او علمه]، و تعرف نفسک به و لا تعرف نفسک من نفسک، و تعلم أنّ ما فیه له و به، کما قالوا لیوسف: «إنّک لأنت یوسف قال «انا یوسف و هذا أخى» فعرفوه به و لم یعرفوه بغیره، و لا أثبتوه من أنفسهم بتوهّم القلوب. . .» . ١

ترجمه (هرکس گمان کند که خداوند را با یک معناى وهمى و خیالى مى‌شناسد پس او مشرک است [زیرا خداوند داراى صورت حسّى و خیالى و وهمى نیست]و هرکس گمان کند که خداوند را با یک نام و اسمى بدون آنکه براى آن معنایى را توهم کند، مى‌شناسد پس او خود را در معرض طعن طاعنان قرار داده است زیرا که اسامى مخلوق و مجعول توسط ما و در نتیجه حادثند، و آنکه چنین پندارد که خداى معبود وى معنایى است و اسمى که به آن معنا اشاره دارد پس با خداى خود شریکى قرار داده است، و هرکه چنین پندارد که خداى را تنها از راه اوصاف وى عبادت مى‌کند بى‌آنکه براى آن وصف، موصوف و ذاتى باشد که به ادراک وى درآمده باشد، در این صورت خداى او امرى ناشناخته و غایب است، و اگر کسى گمان کند که موصوف به الوهیت امرى است که ما آن را در قالب این صفت خاص به تصور در مى‌آوریم پس امرى بزرگ را کوچک و محدود کرده است و چنین است که «و نمى‌دانند قدر و حقیقت خداوند را آن‌چنان‌که شایسته موقعیت اوست» از حضرت سؤال شد: پس راه رسیدن به توحید چیست؟ حضرت فرمود: باب جستجوى خداوند گشوده است و مى‌توان از این تنگنا خارج شد. و آن اینکه: حقیقت و عین امر حاضر و مورد مشاهده را دریابیم پیش از آنکه به اوصاف و تعینات او رسیده باشیم، و نیز به معرفت صفت و تعیّن او قبل از وصول به ذاتش دست یابیم.

گفته شد: چگونه مى‌توان به شهود حقیقت ذات و عین حاضر پیش از مشاهدۀ تعین و صفت ذات دست یافت؟

فرمود: خود او را مى‌شناسى و از راه او به علامت و تعیّن او پى مى‌برى. و نفس خود را به‌وسیله ذات او مى‌شناسى و نه اینکه نفست را به‌وسیله نفس خود بشناسى، و



١) -تحف العقول، ص ۵٢٢.

٧۴

مى‌فهمى که آنچه در نفس توست وابسته و مربوط و پیوسته به اوست و به حقیقت او قائم و ظاهر است، آن‌چنان‌که برادران یوسف به او گفتند «آیا تو خود یوسفى» و او گفت «من یوسفم و این برادر من است» پس آنها یوسف را به وسیلۀ خود او شناختند و نه به واسطۀ دیگران، و نه اینکه از پیش خود شخصیتى و معنا و هویتى براى یوسف توهّم نموده باشند» .

آرى سخن نورانى حضرت مشعر بر این است که آدمى با شناخت حقیقت نفس خود در واقع چیزى جز فقر و نیاز و عین ربط بودن به حضرت حق را نمى‌یابد و حقیقت نفس جز وصول به مالکیت حضرت ربّ العزّه و مملوکیت نفس نیست و این است که حضرت مى‌فرمایند «تعرف نفسک به» زیرا مملوک حقیقى را جز از راه مالک او نمى‌توانند شناخت. یعنى شناخت مالک حقیقى به تعبیر حکیم بزرگ اسلامى ابن سینا مقوّم ذات مملوک یعنى ما سوى الله است و به قاعدۀ منطقى مى‌دانیم که شناخت مقوّم شىء قبل از شناخت خودش مى‌باشد و به تعبیر مرحوم صدر المتألهین، وصول به عین ذات مقدس الهى و شهود آن ذات مقدّس، علت وجود و ظهور خلق هر دو است و این است معناى کلام قدوسى حضرت صادق (علیه السلام) که فرمود «لا تعرف نفسک بنفسک من نفسک» یعنى شناخت حقیقت نفس از طریق خود نفس حاصل نمى‌شود بلکه تنها از راه نابودى کامل جبل انیّت و بقا، و رسیدن به محض مقام عبودیت و عجز و فناست که همان مشاهدۀ عین توحید حق و سپس ظهور ظلّى او یعنى نفس است، پس نفس را به وسیلۀ خود او و از راه مقام انیّت و هویت خاص وى به حقیقت امر، نمى‌توان شناخت و بلکه «به» و «له» بودن است که حقیقت نفس را نشان مى‌دهد. و این است مشاهدۀ عین شاهد قبل از صفت او. یعنى وصول به مقام ذات بدون هیچ‌گونه تعیّن و صفت. و این است سرّ من عرف نفسه عرف ربّه و این است سرّ معرفه النفس غایه کل علم و معرفه، و البته چون دعوت به حصول این معرفت بالنسبه به عموم مردم تکلیفى دشوار است زیرا که نیل به آن براى خاصّان نیز متعسّر و نسبت به همگان متعذّر است لذا امیر مؤمنان سلام الله علیه از آن تعبیر به أنفع المعرفتین نمود، یعنى راه معرفت دیگر که همگانى و سهل الوصول و نسبت به عموم باز است، آن معرفت آفاقى و علم حصولى است که البته فایدۀ آن نسبت به این معرفت خاص و دشوار، قلیل است و لکن عذر عدم حصول نسبت به آن نیز غیر مسموع است و این راه نیز باز است.

٧۵

وجه اختصاص معرفت النفس به‌عنوان طریق اختصاصى عرفاى شیعه متأخّر

اکنون که بحمد الله حقیقت برترى معرفت النفس در شناخت و وصول به مقام توحید حضرت ربّ العزّه تا حدّى روشن شد جا براى طرح دو پرسش دیگر باز مى‌شود که به ترتیب خواهد آمد.

پرسش اوّل اینکه: باوجود اینکه غالب و بلکه جمیع طوایف اهل معرفت و طریقت باطنى و سیر معنوى، خود را مقیّد به مجاهده و مبارزه با نفس و تهذیب و تزکیه باطنى مى‌شمارند. و سیر در مقامات نفس را، راهى براى حصول تمرکز و توجه تامّ به نفس مى‌شمارند، ازچه‌رو بزرگان این طایفۀ علّیّه از عرفاى عظام شیعه، طریقت باطنى و رویه تربیتى خود را، اختصاصا، معرفت نفس نامیده‌اند و چه فرقى میان اینان و سایر سالکان راه و مجاهدان مجاهده اکبر در کار است؟ !

در پاسخ به این سؤال بسیار مهمّ باید گفت که اصولا هرگونه حرکت علمى و عینى خارج از نظام مادّه و طبیعت جز از طریق نفس و گونه‌اى توجه و اشتغال به آن متصوّر و مقدور نمى‌باشد. یعنى کلیه توجّهات و تصرفات انسان در فعالیتهاى علمى و عملى خود یا در چهارچوب نظام على و معلولى مادى و طبیعى است که همان نظام مورد تبعیت و تأیید علوم تجربى و فعالیتهاى طبیعى و حسّى بشرى است و یا به افقى بالاتر از این نظام طبیعى و مادّى متوجّه است. این افق برتر جز اینکه به‌گونه‌اى مرتبط با امر نفس آدمى باشد قابل تصور نیست و در مجموع از سه گونه فعالیت و حرکت علمى و عملى خارج نیست.

انواع راه‌هاى توجه به نفس

١-از قدیم الایّام، تا جائى که تاریخ بشر نشان مى‌دهد، همواره گروهى از انسانها براساس اعتقاد به وجود منابع غیر مادى نیرو و قدرت در بعضى اجرام آسمانى و یا برخى مظاهر طبیعى، و یا برخى صور علمى و ذهنى به‌عنوان طلسمات و ترکیب اعداد و غیره، سعى مى‌کردند با اتصال نفسانى به این‌گونه منابع قدرت، از نیرو و خواص خارق‌العاده موجود در این منابع برخوردار شوند و به این ترتیب جریان عادى امور در عالم طبیعت را به اصطلاح عامیانه دور زده و از یک تسلط و هیمنۀ فوق‌العاده و استثنائى برخوردار

٧۶

شوند. منشأ پیدایش جریانهائى به نام سحر و جادو و شعبده و طلسمات و تنجیم و علوم غریبه در گذشتۀ تاریخ و همچنین وجود افرادى تحت این عناوین و امثال آنها همچون مرتاضان و جوکى‌ها و نیز فنونى مانند هیپنوتیزم، و تله‌پاتى و خودشناسى روانى و آنچه که اخیرا به‌عنوان P. L. N و فنون مدیریت ذهنى و غیره رواج دارد همه و همه به این نوع استفاده از قواى ذهنى و روحى، با و یا بدون استفاده از اشیاء و افراد واسطۀ خارجى، برمى‌گردد. این نوع استفاده از قواى نفسانى، در غالب موارد از نظر شرع مقدّس نهى شده و استفاده از این طریق به دلایل مختلف مورد تأیید اولیاء الهى و نفوس طیّبه نمى‌باشد؛ و داراى مضرّات و مخاطرات فراوان نسبت به جریان سالم روحى و معنوى و تعالى و قداست امور روحى مى‌باشد و موجب گمراهى و دورى افراد از نظام طبیعى تکامل جسمى و روحى و عدم انطباق با فطرت الهى و توحیدى مى‌باشد.

٢-دسته دیگر از کسانى که به امور نفسانى توجه مى‌کنند و نسبت به دستۀ اوّل از سطح بالاتر و پسندیده‌ترى از نظر شرع و عقل برخوردار مى‌باشند، کسانى هستند که نفس و امور روحى و معنوى را به‌عنوان دستیابى به مزایاى مادّى و بسترى براى ارضاى تمایلات طبیعى و یا خواهشهاى معمولى حیوانى قرار نمى‌دهند؛ بلکه هدف آنها از پرداخت به امر معرفت نفس، ورود در عالم روحانیت و عبور از سطح تمایلات طبیعى و دستیابى به لذائذ فوق مادى و ورود به عوالم مجرّد روحى و دستیابى به مکاشفات روحانى و تحصیل کمالات خاص معنوى و روحى است.

پویندگان این طریق اگرچه با دسته اول، در این جهت مشترکند که بالاخره براى ورود به عالم نفس به هر نیت و منظورى که باشد باید از یک سلسله دستورالعمل‌هاى خاص پیروى کرد و با برخوردارى از یک برنامۀ ریاضت عملى و عدم توجه به برخى خواسته‌هاى جسمانى و طبیعى، نفس را متوجه عالم ویژۀ خود ساخته و زمینه ظهور و بروز قوا و حالات روحى را در خود فراهم سازند، ولى با آنها از این حیث که نوع ریاضات و برنامه‌هاى خودسازى روحى در این گروه براساس قواعد متعارف شرع و عقل بوده و از روش‌هاى مذموم و غیر عادى و مخالف ساختمان طبیعى و فطرى وجود آدمى اجتناب مى‌ورزند، متفاوتند.

و نیز از جهت دیگرى با دستۀ اوّل مخالفت دارند که هدف اینان استفاده محض از

٧٧

قواى نفسانى در جهت تأمین نیازها و منافع مادّى و حیوانى نبوده بلکه هدف اصلى و اوّلى آنان استفاده از فضاى تعالى معنوى و گشوده شدن ابواب مکاشفات روحى و واردات قلبى بوده و بر همین اساس نیز از توانایى‌هاى علمى و عملى حاصله در خود معمولا به‌عنوان منافع شخصى و رفع نیازهاى مادى خود استفاده نکرده و بلکه از این امور در جهت صلاح و خیر عمومى و یا دعوت مشتاقان به عوالم معنوى استفاده مى‌کنند.

این گروه به طوایف و دسته‌هاى مختلفى تقسیم مى‌شود که برحسب موقعیتهاى شخصى و اجتماعى به عناوین زاهد و عابد و احیانا صوفى و درویش هم شناخته مى‌شوند.

اصحاب این طریقت و سالکان این مسلک اگرچه نسبت به طایفۀ اول قابل مقایسه نبوده، و عموما افرادى وارسته و فرزانه و بعضا داراى علوّ طبع و همت، و حسن سریرت و بعضا از ابرار و نیکان و وارستگان از عوالم طبع و مثال بوده و نسبت به درجات سیر خود، واجد درجات و مقامات سامیّه از زهد و بى‌اعتنایى به دنیا و برخوردارى از واردات و مکاشفات ملکوتیه و روحیه مى‌باشند ولى هنوز میان مسلک آنها با مرام توحیدى عرفاى بالله فاصله و بون بعید است.

مقصود عرفاى بالله از معرفت نفس فقط نیل به مقام توحید و لقاى حضرت معبود است

٣-گروه سوم از سالکان راه معرفت نفس، آنهایى هستند که طریق معرفت نفس را نه براى برخوردارى از فضاى معنوى عوالم روحى و مکاشفات معنوى و واردات قلبى برگزیده‌اند، بلکه مقصود و مقصد آنها رسیدن به توحید ذات مقدس إله بوده و براى نیل بدین مقصود راهى جز رسیدن به حقیقت فقر وجودى خود و دریافتن بیچارگى ذاتى و سپس از آنجا طلوع خورشید معرفت ربّ و ظهور آفتاب حقیقت که همان لقاى حضرت معبود باشد نمى‌شناسند. و به تبعیت از فرمایش امام بحق ناطق حضرت جعفر صادق (علیه السلام) که فرمود:

«العبودیّه جوهره کنهها الرّبوبیّه فما فقد فى العبودیّه وجد فى الربوبیّه و ما خفى عن الرّبوبیّه اصیب فى العبودیّه» ١، (عبودیت گوهرى است که باطن و مغز آن ربوبیّت است پس آنچه که [صفات



١) -مصباح الشریعه، باب یک‌صدم.

٧٨

کمالى و جمالى]در عبودیت از شخص فانى و نابود مى‌شود در مرحله بقاى به الوهیت جملگى حاصل و موجود مى‌شود، و آنچه که از حقایق ربوبى بر انسان مخفى است در اثر مرحله عبودیت و فناى از خودیت بر او حاصل و نمایان مى‌شود) .

تنها راه رسیدن به مقصود را در پیمودن طریق عجز و فناى از تمامى شوائب انیّت و نفسانیت و رسیدن به حقیقت عبودیت و بندگى که همان مشاهده هویت تعلّقى و فقر ذاتى و عجز وجودى است یافته‌اند که از آن در اصطلاح تعبیر به فناء فى الله مى‌شود.

سالکان این سبیل هرگونه توجه به جلوات و تجلیات معنوى و روحانى موجود در طریق باطن را راهزن سیر معنوى دانسته و به‌هرحال و مقامى که رخ نماید بى‌توجه از آن عبور مى‌کنند و اگرچه در مسیر خود واجد بسیارى از این مقامات گردند، در هیچ مقامى توقف نکرده و هرگز خود و پویندگان راه را به توجه به این امور دعوت نکرده و از آنها استقبال نمى‌کنند و پس از وصول به مقصد نهایى، نیز هرچه که از حالات و مقامات روى مى‌نماید همه را «از او و به او» دانسته و لحظه‌اى نظر استقلالى به حقیقت نفس خود نمى‌کنند.

این سخنان اگرچه در مقام تکلّم، به نظر ساده و یا شیرین مى‌نماید ولى در مقام عمل و عبور از آن، چنان دیوار بلندى میان سالک و مقصود وى ایجاد مى‌کند که بزرگان در آن راه لغزیده‌اند.

اقسام سه‌گانۀ عبادت‌کنندگان

روایت شریفى که از بسیارى از معصومین از جمله امیر المؤمنین، حضرت صادق و امام سجاد و. . . سلام الله علیهم اجمعین در خصوص تقسیم عبادت‌کنندگان بر سه گروه صادر شده است ناظر به همین معناست. در «کافى» از امام صادق (علیه السلام) مروى است که: «على بن ابراهیم عن ابیه. . . عن ابى عبد الله (علیه السلام) قال: «انّ العبّاد على ثلاثه: قوم عبدوا الله عزّ و جلّ خوفا فتلک عباده العبید و قوم عبدوا الله تبارک و تعالى طلب الثواب فتلک عباده الاجراء، و قوم عبدوا الله عزّ و جلّ حبّا له، فتلک عباده الأحرار، و هى أفضل العباده» . ١



١) -اصول کافى، کتاب الایمان و الکفر، باب العباده، ح ۵.

٧٩

در نهج البلاغه همین مطلب بدین عبارت ادا شده است که: «انّ قوما عبدوا الله رغبه فتلک عباده التّجار و قوما عبدوا الله رهبه فتلک عباده العبید، و انّ قوما عبدوا الله شکرا فتلک عباده الأحرار» . ١

اصول عبادت در آدمى

با دقت در مفاد این کلمات گوهربار، معلوم مى‌شود که اصول عبادت در آدمى بر دو قسم است یا براساس نفس است یا فوق نفس است، آنچه که به برآوردن خواهشى از خواهشهاى ما منجر شود اعم از اینکه این خواست، یک خواست ایجابى مانند برآورده شدن یک لذت جسمانى باشد و یا یک التذاذ روحى مانند انواع حظوظ نفسانى از حبّ ریاست، حبّ شهرت، حبّ حفظ آبرو و افتخار در بین مردم که خود منشأ ابواب وسیعى از اعتبارات عقلائى مانند دیندارى، زهدورزى، اخلاقى بودن، جوانمرد بودن، بخشنده بودن و. . . آنگاه که منشأ آنها حفظ آبرو و شرف و افتخار و امورى از این قبیل باشد، و یا از قبیل رفع آلام و دردها و عذابهاى گوناگون جسمانى مانند امراض و ناراحتى‌هاى بدنى و یا آلام روانى ناشى از فقدان امور مورد علاقۀ نفس به هر شکل و گونه‌اى که باشد، همۀ این‌ها در تحت یک عنوان جامع قرار مى‌گیرند که آن خواست نفس است و معلوم است که بنده‌اى که خدا را از جهت رغبت و طلب ثواب عبادت مى‌کند در واقع عبادت خدا را وسیله قرار مى‌دهد براى رسیدن به خواهشى از خواهشهاى نفس خود و طبیعى است که هدف در نظر او ارجمندتر و اصل است نسبت به‌وسیله که فرع و در ذیل آن خواهد بود. یعنى آنکه خدا را براى نیل به بهشت و ثوابهاى اخروى و یا برخوردارى از زندگانى آرام و پرتنعّم در دنیا و یا در دنیا و آخرت هر دو عبادت مى‌کند، در واقع آنچه او طلب مى‌کند کمالى یا کمالات و اسمى از اسماء الهیه است که او رسیدن به آن کمال یا کمالات را وجهۀ همّت خود قرار داده است و لذا ذات خدا را وسیله رسیدن به اسماء و تعیّنات او قرار داده است و البته او به شرط صداقت و درستى عمل به همین غایات و اسماء الهى در دنیا و آخرت هم نائل خواهد شد ولى نه به خود خدا و ذات مقدّس او، زیرا که عبادت از اصل و اساس براى وصول به ذات الهى نبوده است، و نیز بر



١) -نهج البلاغه، باب حکم ٢٣٧.

٨٠

همین طریق است عبادتى که براساس دورى از اسماء جلالى خداوند که سبب دورباش از کمالات و چشیدن انواع عذابهاى گوناگون در دنیا و آخرت مى‌گردد که در اینجا نیز ذات وسیله انتقال از بعضى اسماء به اسماء دیگر جمالى قرار گرفته است. و نیز عبادتى که براساس هر دوى این اهداف و مقاصد یعنى نیل به اسماء جمالى و دورى گزیدن از اسماء جلالى، و بهره‌مندى از زندگانى توأم با آسایش و به دور از نقمات و بلایا و عذابهاى دنیوى و اخروى باشد، البته همه این‌ها در عین اینکه عبادت خداوند است ولى ذات خدا مقصود نبوده و از آن ذات مقدس به جهت رسیدن به تعینات و کمالات مورد نیاز و خواست خود استعانت مى‌جوئیم که نهایت سیر چنین بندگانى در آخرت هم همین درجات مورد هدف‌گیرى آنها خواهد بود.

ولى آنجا که بندگانى در رابطۀ با خداوند، سودا را یکسره کرده و ذات مقدس او را که اصل و اساس همۀ این تعینات و مظاهر بوده مورد نظر قرار داده و کمال و آرامش حقیقى را در رسیدن به آن درجۀ از هستى مطلق، در نظر گیرند، مسئله فرق کرده و حرکت عبادت متوجه حقیقت احدى الذات و یگانۀ عالم بوده و البته همۀ تعینات اسمائى و صفاتى نیز بنحو ثانوى بر چنین حرکتى مترتب خواهد بود. ١این همان مقامى است که در قرآن کریم پس از ذکر همۀ جنّات و نعم اخروى، مى‌فرماید: «وَ رِضْوٰانٌ مِنَ اَللّٰهِ أَکْبَرُ» ٢و نیز همان است که حضرت سید الساجدین زین العابدین در تغزّلات عاشقانۀ خود با حضرت معبود، مسمّى به مناجات «خمس عشر» ، مى‌فرماید:

«. . . فأنت لا غیرک مرادی و لک لا لسواک سهری و سهادى، و لقاؤک قرّه عینى و وصلک منى نفسی و إلیک شوقى و فى محبّتک و لهی و إلى هواک صبابتی و رضاک بغیتى و رؤیتک حاجتى» (پس فقط تو و نه جز تو مقصود منى، و براى تو و نه براى جز توست شب بیداریم و بى‌خوابیم، و دیدار



١) -و اینکه در ادعیه ائمۀ معصومین (علیهم السلام) على‌رغم تأکید فراوان بر اینکه لقاى الهى و رسیدن به وصل توحیدى غایت و مراد آنهاست و شوق و محبّت الهى است که محرّک حرکت وجودى آنها به سمت معبود است و جز با نظر به وجه مقدس او آرام و پایان نمى‌گیرد، امّا تعابیرى که مشعر بر درخواست عافیت زندگى دنیا و آخرت و نیز دورى از سخط و غضب او، و ورود در جنات و برخوردارى از مواهب آنهاست چه در دنیا و چه در آخرت، نیز کم به چشم نمى‌خورد که همۀ این‌گونه درخواست‌ها یا از باب درخواست فراهم شدن اسباب و شرائط مناسب براى حصول بهترین حال براى عبادت خداوند رحمان است و یا از باب درخواست آثار است بعد از فراغ از خواسته اصلى که ذات باشد، که در اینجا آثار در طول ذات است و نه به نحو مستقل (در عرض آن) و خلاصه از باب تجلیات ذات است در آثار نه تجلیات اسمائى و صفاتى به‌طور استقلالى.

٢) -سورۀ توبه، آیۀ ٧٣

٨١

تو موجب روشنایى دیدگان من است و وصل و رسیدن به تو، آرزوى نفس من است و به سوى تو اشتیاق مى‌ورزم و شیداى محبّت توأم، و مقصدم دوستى و خوشنودى توست، و رسیدن به رضاى تو منتهاى خواست و آرزوى من است و دیدار و مشاهدۀ تو نیاز وجودى من است» ١.

و نیز حضرتش مى‌فرمایند:

«. . . و غلّتى لا یبرّدها الاّ وصلک و لوعتى لا یطفیها الاّ لقاؤک و شوقى لا یبلّه الاّ النّظر إلى وجهک. . .» ٢(و حرارت درونم را جز به وصال تو خنکى و آرامش نیست، و شعلۀ سوزانم را جز دیدار تو فرونمى‌نشاند و آتش شوقم جز به باران نگریستن به جمال دلربایت فرونمى‌نشیند. . .) .

آرى چنین اشتیاقى به ذات مقدس الهى و تمنّاى وصال آن معبود یگانه را داشتن، در کلمات امیر المؤمنین و امام صادق و دیگر معصومین سلام الله علیهم اجمعین به «عبادت احرار» تعبیر شده است و بالاترین نوع عبادت شمرده شده است. و در این عبادت افضل است که هیچ اثر و نشانه‌اى از خواست نفسانى سالک در آن مشاهده نمى‌شود، زیرا همۀ خواسته‌هاى نفسانى متعیّن به تعیّنى خاص بوده و جلوه‌اى از مظاهر هستى است جز هستى مطلق که در قالب هیچ تعیّنى نمى‌گنجد و لذا فوق نفس است، و حقیقت آن جز از طریق مشاهدۀ اندکاک همۀ تعینات نفس سالک حاصل نمى‌شود، که در این هنگام نور توحید طلوع کرده و حقیقت پیوند سالک با ذات مقدس الهى بر وى مشکوف مى‌شود و ذات بى‌تعیّن و جمال بى‌مثال او نمایان شده و سپس با ظهور در تعینات و مراتب نفس سالک و سایر مظاهر هستى خود را بر وى نمایان مى‌سازد و در اینجاست که سالک به «عین» حق بر اشیاء مى‌نگرد، و به «سمع» او مى‌شنود و به «ید» او اخذ مى‌کند و. . .

اختلاف آراء در تفسیر فناى عرفانى و «وصل توحیدى»

البته در تفسیر این «فناى» عرفانى و «وصل توحیدى» میان اهل بحث از ارباب معارف و نیز اصحاب مجادلات اصولى و فقهى سخن بسیار است. برخى رسیدن به مقام «وصل توحیدى» را محال دانسته و مناقض با مبانى عقلى و نقلى مى‌شمارند: که او واجب است



١) -فقراتى از مناجات هشتم.

٢) -فقره یازدهم از مناجات خمس عشر.

٨٢

و این ممکن، و اتحاد میان واجب و ممکن چگونه؟ و اینکه، فرموده است «وَ لاٰ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ» ١، و لاجرم همۀ تعابیر صریح در کلمات معصومین سلام الله علیهم و در قرآن مجید را که دالّ بر «وصل» و «لقاء» و «مشاهده» و. . . است تعابیر مجازى دانسته و از قبیل وصول به مقامات عالیه و درجات سامیه در اسماء و صفات کلیه الهى دانسته‌اند. این طرز فکر را مى‌توان در میان پاره‌اى از علماى ظاهر و محدّثان، و نیز فقهاى عظام، و نیز برخى از عبّاد و زهّاد و اصحاب کشف و کرامات هرکدام به سبکى و بیانى مشاهده کرد.

گروهى نیز لاجرم «فناى» عرفانى را به معناى مشاهده و شهود و نه فناى عین سالک دانسته و غایت وصول را مشاهده ذات اقدس إله، و نفى رؤیت هر غیرى در «نظر سالک» دانسته‌اند، و لذا همۀ تعابیر فوق الذکر را ناظر به مراحل شهود باطنى سالک و نه فناى عینى نفس وى معرفى کرده‌اند.

و از همین قبیل برخى نیز در مقام مجادله با عرفاى بالله، ضمن کاذب شمردن دعاوى آنان، حد اکثر این مقام را براى وجود مبارک رسول اکرم به دلیل برخى آیات قرآن کریم، اثبات نموده‌اند و با تخصیص در قواعد عقلى! دستیابى آن را براى غیر ایشان محال دانسته، و مؤوّل به همان معناى «فناى شهودى» شمرده‌اند. ٢



١) -سورۀ بقره، آیۀ ٢۵۵

٢) -تزکیه النفس، للسید کاظم الحسینى الحائرى، صص ١۴٧-١۴۶ و نیز صص ۵٠٠-۴٩۴. مؤلف این کتاب در مقام «مدّعى» ، بیانات عرفاى بالله و کملین از اولیاء الله را چه در زمانهاى گذشته و چه در زمانهاى معاصر به‌عنوان عرفان کاذب معرفى کرده و با خلط میان آداب‌ورسوم متصوّفه با اصل ادعا و راه عرفانى آنها از طرفى، و نیز یکى دانستن میان راه صوفیه و طریق علماى ربانى و عرفاى بالله در عالم تشیع خصوصا سلسله مبارک مبدوّ از مرحوم آقا سید على شوشترى تا مرحوم قاضى و سپس مرحوم آیه الحق حاج سید هاشم حداد و اخیرا مرحوم آیه الله سید محمد حسین حسینى طهرانى، به‌نحوى رکیک در مقام تکذیب حقایق علمى و عملى راه باطن برآمده و به نام دفاع از عرفان راستین مکتب ائمه اهل البیت از هیچ کوششى در خدشه‌دار کردن راه و مقام این عارفان بالله فروگذار ننموده است. اینجانب فعلا و در این مقام درصدد پاسخگویى به تمویهات و اشکالات سست و از سر خامى و غرور ناشى از آشنایى با علوم ظاهرى و قشرى دینى مؤلّف آن نیستم، براى کسى که اهل راه باشد از مطالعۀ مطالب وى موضوع روشن خواهد شد. در اینجا براى آشنایى خوانندگان به سبک و روحیه مؤلّف، فقط نمونه‌اى از اشکالات و «ادبیات و ادب عرفانى» ایشان ذکر مى‌شود: «٣-الاحتیال و المخادعه بما قد ینطلى على بعض السزج. (ترجمه: فریب و خدعه در نقل مطالبى که افراد ساده را با آن رنگ مى‌کنند!) و على سبیل المثال اشیر الى قضیتین مرویتین فى کتاب روح مجرد عن الحدّاد: الأولى: کان الحداد

٨٣

٢) ترجمه (از متن روح مجرد فارسى نقل مى‌شود) رفقاى کاظمین مى‌گفتند: یک روز با ماشینهاى مینى‌بوس از کربلا با آقاى حدّاد به کاظمین آمدیم. در میان راه، شاگرد شوفر خواست کرایه‌ها را اخذ کند، گفت: شما چند نفرید؟ آقاى حدّاد گفتند: پنج نفر، گفت: نه، شما شش نفرید! ایشان باز شمردند و گفتند: پنج نفریم! ما هم مى‌دانستیم که مجموعا شش نفریم ولى مخصوصا نمى‌گفتیم تا قضیه آقاى حداد مکشوف گردد. باز شاگرد سائق گفت: شش نفرید! برادر مگر نمى‌بینى؟ ! و در این حال اشاره نموده و یک‌یک افراد را شمردند، این یک، و این دو، و این سه، و این چهار، و این هم پنج، پس تو چه مى‌گویى؟ او گفت: اى سیّد، آخر تو خودت را حساب نمى‌کنى؟ ! رفقا مى‌گفتند: عجیب اینجاست که در این حال باز هم آقاى حدّاد خود را گم کرده بود و با اینکه شاگرد راننده گفت: تو خودت را حساب نمى‌کنى و نمى‌شمارى، باز ایشان چنان غرق عالم توحید و انصراف از کثرت بودند که نمى‌توانستند در این حال هم توجّه به لباس بدن نموده و آن را جزو آنها شمرده و یکى از آنها به حساب درآورند. حضرت آقاى حدّاد خودشان براى حقیر-یعنى مؤلف کتاب روح مجرد-گفتند: در آن حال به هیچ وجه من الوجوه خودم را نمى‌توانستم به شمارش درآورم، و بالاخره رفقا گفتند: آقا شما خودتان را هم حساب کنید و این بندۀ خدا راست مى‌گوید و از ما اجرت شش نفر را مى‌خواهد. من هم نه یقینا، بلکه تعبّدا به قول رفقا، کرایۀ شش نفر به او دادم. . .» اقول: لا أدرى: أنّ عدم عدّ نفسه. . . در اینجا ترجمه سخنان مؤلّف منتقد نقل مى‌شود: «٣-فریب و نیرنگ در نقل مطالبى که افراد ساده را با آن رنگ مى‌کنند. . . مى‌گویم: من نمى‌فهمم: اینکه به حساب نیاوردن خود على‌رغم آنکه دیگران را به حساب مى‌آورد و مى‌شمارد، آیا به جهت این است که بدن نابود شده و حقیقتا فانى و معدوم شده است؟ که این‌چنین فرضى به غیر از آن چیزى است که از ریاضت حاصل مى‌شود، زیرا آنچه که بر اثر ریاضت رسیدن به آن ممکن است عبارت است از: ذوب شدن نفس مثلا در خداوند تعالى، و نه ذوب شدن بدن و نابودى آن حقیقتا. و یا این به حساب نیاوردن خود نتیجۀ آن است که ذوب شدن وى در ذات الهى و غرق شدن او در عالم توحید، نظام کثرت را از یاد او برده است یا او را از مشاهده کثرت ناتوان ساخته است؟ پس اگر این فرض مورد قبول باشد باید مى‌گفت: هیچ‌کس در ماشین نیست، پس چرا کرایه مى‌خواهى، امّا اینکه دیگران را به شمارش درآورد و خود را نه، و خود را فراموش کردن بدون اینکه دیگران را از یاد ببرد، این وجهى ندارد. و امّا اگر مورد نظر این باشد که: هیچ وجود حقیقى جز خداوند در کار نیست، نتیجه این فرض هم باید به انکار اصل کرایه و مسافر و راننده بیانجامد.» تمام شد کلام جناب مؤلّف منتقد احوالات عرفاى کاذب! خواننده محترم نیک بنگرد که جناب منتقد چگونه یک مطلب ساده و روشن را که عبارت است از توصیف حال انصراف نفس از طبیعت و کثرت و توجه به عوالم وحدت که داراى عرض عریض و مراتب بسیار متفاوتى مى‌باشد، مانند یک مسئله اصولى و منطقى مورد چون و چرا قرار مى‌دهد! «حالى» که حتى در افراد غیر سالک، از دانشمندان و علماى علوم طبیعى و ظاهرى نیز، آنجا که توجه تام و تمامى به موضوع علم و بحث خود دارند پیدا مى‌شود به‌طورى که از اطراف خود و یا از تعیّنات شخصى خود غافل مى‌شوند، و چه بسا همه شنیده و یا دیده‌ایم دانشمندان و افراد متوغّل در

٨۴

٢) رشته و فنّ خاص خود را، درحالى‌که عینک به چشم دارند به دنبال عینک خود مى‌گردند و یا جوراب و یا کفش خود را لنگه‌به‌لنگه مى‌پوشند و یا همواره اشیاء و امور مربوط به خود را از تسبیح و ساعت و غیره گم مى‌کنند و یا هرگاه ماشین خود را جایى پارک مى‌کنند در مراجعت مکان آن را گم مى‌کنند و یا حتى بسا دیده مى‌شود که راه همیشگى منزل را اگر تغییر دهند خانۀ خود را گم مى‌کنند، آیا هیچ انسان عاقلى در این موارد بسان جناب منتقد صغرى و کبرى مى‌چیند که اگر عینکش را نمى‌بیند پس چرا ساعتش را فراموش نکرده، اگر محلّ پارک ماشین را نمى‌داند چرا اصلا وجود خود ماشین را فراموش نمى‌کند و از این قبیل خرده‌گیرى‌ها، خوانندۀ محترم اگر به سه چهار صفحه از کتاب روح مجرد (صفحات ۶٨ تا ٧٣ از چاپهاى آخر) مراجعه کند به خوبى به آنچه ذکر شد پى مى‌برد. مرحوم آیت‌الله طهرانى در ابتداى آن صفحات چنین مرقوم داشته‌اند: . . . حال آقاى حدّاد در آن‌وقت به قسمى بود که به کلى از عالم طبیعت انصراف داشتند، نه گرسنگى را درک مى‌کردند، نه طعم غذا را، نه صدائى را مى‌شنیدند [اگر جناب منتقد نگوید پس چگونه با وى صحبت مى‌کردید!]مگر با بلند سخن گفتن و تکرار بعد از تکرار. و اگر بتوانیم تصور کنیم خلع بدن را در روزهاى متمادى و ماههاى متوالى متناوبا، نمونه عینى و خارجى آن وجود آقاى حداد بود. . . سپس ایشان حکایاتى در این زمینه نقل مى‌کنند، از جمله حکایت مورد بحث را در مورد نشمردن خود موقع پرداخت کرایه ماشین، و نیز متعاقب آن حکایت فراموش کردن نحوۀ وضو گرفتن، و نیز به یاد رفتن مقدار پول به امانت گذاشته شده نزد حمامى و. . . و امّا چه باید کرد که: چون غرض آمد هنر پوشیده بود. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. و نعم ما قیل الشاعر، جناب حافظ (ره) با مدّعى مگوئید اسرار عشق و مستى. . . و نیز بد نیست که یک مورد از اشکالات علمى جناب مؤلّف در انتقاد از عرفان و عرفاى کاذب اجمالا بازگوئى و بررسى شود: مؤلّف تحت عنوان: «٢-دعوى ما یکذّبه الوجدان (ادعایى که وجدان آن را تکذیب مى‌کند) مى‌نویسد: و اگر نیز خواهى این بند را داخل آنچه بعدا تحت عنوان خرافات (از عرفاى کاذب) نقل مى‌شود قرار ده، و آن این است که مى‌گویند: یصل السالک إلى مقام لا یعرف الاّ ربّه، بل الرّب هو الذى یعرف نفسه (به نقل از رسالۀ لب اللباب ص ١۶٢) : سپس مؤلف در مقام ایراد بر این کلام برمى‌آید و براى آن دو احتمال ذکر مى‌کند و در احتمال دوم مى‌گوید «و یا اینکه گوینده این کلام معتقد است، که اگرچه او موجودى غیر از خداوند است ولى در اثر تربیت و ریاضت و طریق عرفان و سلوک فانى در خداوند مى‌شود یعنى از راه رفع حجب و موانع، به وصل خدا مى‌رسد و جز خداوند چیزى باقى نمى‌ماند و این خداست که در «این حال خود را مى‌شناسد» . سپس مؤلف مى‌گوید: «خطاى فلسفى این سخن آن‌چنان‌که گذشت این است که: تجرّد از بدن و جهات مادى اگر به نحو کامل صورت گیرد پس آن بخش مجرّد نفس این‌گونه نیست که نقص و محدودیت او صرفا به معیّت او با بدن و نقایص و اعراض بدنى بوده باشد، بلکه خود امکان و حدوث و فقر و محدودیت ذاتى نفس و هرآنچه که نشانۀ این نقص ذاتى است مانع از وصول و رسیدن به مقام حضرت حق تعالى مى‌شود و این نقص ذاتى و جداناشدنى از اوست، و از ممکن مخلوق وجود این نقص ذاتى امرى است وجدانى» (صص ١۴٧-١۴۶) . سپس در صفحه بعد مى‌گوید: «همانا امکان و حدوث براى انسان دو امر ذاتى هستند، و حتى بعد از موت هم جدائى آنها از انسان معنا ندارد، پس حتى در مورد تجرّد بعد از موت نیز فناى حقیقى در خداوند بى‌معناست. و خلاصه سخن اینکه: نابودى و فنا اگر به معناى این باشد که ذهن آدمى تنها به خداوند مشغول باشد و اینکه با دید بصیرت جز خداوند

٨۵

٢) چیزى را نبیند البته امرى است که توسط ریاضت براى انسان حاصل مى‌شود. و امّا اگر مقصود از اندکاک در ذات حق، این باشد که روح انسان یا واقعیت روح و جسم او روى‌هم‌رفته، از باب اینکه کلّ عالم به تمامه تجلّى از تجلیات الهى است، البته این‌چنین است ولى این امرى نیست که در اثر ریاضت و سلوک عرفانى تحصیل شود، بلکه امرى واقع است. و امّا اندکاک به معناى از میان رفتن حدود امکانى و ماهوى و نقایص ذاتى ناشى از این حدود، چه نسبت به جسم یا نسبت به روح و یا توأمان نسبت به هر دو، از محالات است و بنابراین جدا شدن این حدود و نقایص از سالک، و وصول سالک به خداوند، امرى بى‌معناست. (صص ١۴٧-١۴۶) سپس جناب مؤلف در صفحۀ ۴٩٣ کتاب پس از ذکر اسفار اربعه عرفانى به نقل از شرح منازل السائرین، مجددا به طرح ایراد فوق الذکر پرداخته و مى‌نویسد «آنچه در شرح کاشانى بر منازل السائرین به‌عنوان اتحاد شاهد و مشهود آمده اگر. . . و اگر. . . و اگر به معناى حصول اتحاد بین خالق و مخلوق باشد درحالى‌که این دو غیر هم بودند، پس این عین کفر است. و اگر به معناى فناى عبد به نحو فناى حقیقى، و بدون فرض اتّحاد، باشد [اتحاد، یعنى اینکه در عین دوئیت با یکدیگر متحد شوند که محال و شرک است]، پس در این صورت چه کسى است که این سفرهاى عرفانى را انجام مى‌دهد. آیا این خداوند است که خود مسافر است و در اثر سیر تکمیل مى‌شود؟ تعالى الله عن ذلک علوّا کبیرا. سپس. . . و خلاصه اینکه مقصود از اینکه گفته مى‌شود سالک در انتهاى «سفر اول» واصل به خداوند مى‌شود چیست؟ اگر مقصود از وصول به خدا، به معناى فناى در او و اتحاد شاهد و مشهود باشد جوابش همانست که ذکر شد، و اگر مقصود وصول علمى و برهانى باشد (که مقصود این نیست) که این ابتداى راه است و نه انتهاى آن و این حتى براى کفّار هم به نص کریمه «و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم» ثابت است. و اگر مقصود از وصول، تجلّى و حضور و شهود است پس ما جز براى رسول الله صلى الله علیه و آله، براى احدى از انبیاء چنین مقام وصلى را قائل نیستیم. و بعد از دو صفحه تاکید مى‌کند: امّا آنچه که بدان اشاره کردیم که اعتقاد به وصول نبى خاتم صلى الله علیه و آله به این مرتبه از شهود و حضور ممکن است، امرى است که از طریق وحى و از آیات اوائل سورۀ نجم «عَلَّمَهُ شَدِیدُ اَلْقُوىٰ. . . فَکٰانَ قٰابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنىٰ. . مٰا کَذَبَ اَلْفُؤٰادُ مٰا رَأىٰ* أَ فَتُمٰارُونَهُ عَلىٰ مٰا یَرىٰ استفاده مى‌شود. سپس به دو تفسیر از آیات مبارکه اشاره مى‌کند که در یکى ضمایر مربوط به رؤیت به جبرئیل راجع مى‌شود. و در دیگرى ضمائر به خداوند برمى‌گردد و بنابراین نزدیکى رسول خدا به خداوند نزدیکى مادى نبوده، و رؤیت ایشان هم رؤیت با چشم باصره نبوده بلکه رؤیت با فؤاد و قلب بوده و بر این اساس گفته مى‌شود که: این رؤیت عبارت است از «مشاهدۀ حضورى» . سپس مؤلف بعد از توضیحاتى نهایتا مى‌نویسد: پس از این همه تفسیر مناسب همان تفسیر دوم است و مقصود این مى‌شود که: مشاهدۀ رسول اکرم خداوند را مشاهدۀ حضورى و به قلب است که امکان خطا در آن نیست و بلاتشبیه شبیه مشاهدۀ نفسانى خود ماست نسبت به صفات نفس خودمان مانند حبّ و بغض و از این قبیل امور که حاضر در نفس ما هستند. و این‌گونه مشاهدۀ حضورى مبرّاى از خطاست «أ فتمارونه على ما یرى» ، پس فرق است میان علم به امورى که جدا و منفصل از نفس آدمى است و در آنها خطا راه دارد، و میان علم به آنچه متصل با نفس است و. . . و البته این مثال به‌اندازۀ عقول ناقص ماست و میان آن با خداوند فاصله است.» (صص ۴٩٩-۴٩٣) . گمان نمى‌رود که براى خوانندۀ بصیر، چندان نیازى به توضیح باشد تا به تهافت و تناقض موجود در کلام جناب منتقد پى ببرد. آنجا که ادعاى «عرفان و عرفاى کاذب را در مورد فناء عین سالک و بقاى به حضرت معبود، و اینکه جز

٨۶

به عبارت خلاصه: رابطۀ وصل میان بنده و معبود و خالق و مخلوق، یا غیرممکن است، و کلیۀ بیانات اولیاء دین و عرفان در این باب مجازگوئى است که این برخلاف ظهور آیات قرآنى و نصوص ادعیه و احادیث معصومین (علیهم السلام) و معاینه و شهود عرفاى کمّلین از علماى ربانى است و یا باید با حفظ دوئیت طرفین باشد که



٢) خداوند چیزى باقى نمى‌ماند و این خداست که خود را مى‌شناسد، ملحق به خرافات دانسته و سپس به ذکر ایرادات خام ناشى از عدم غور در دقایق نکات حکمت متعالیه مى‌پردازد که: امکان و حدوث براى انسان امرى ذاتى است و در این عالم و حتى در عالم پس از مرگ از حقیقت او غیر قابل انفکاک است. و حال آنکه: امکان و حدوث صفتى است که از ماهیت اشیاء ممکن حاصل مى‌شود و آنچه مربوط به وجود اوست، حتى در بیان شیخ الرئیس ابن سینا، وجوب غیرى است و معناى وجوب بالغیر، چیزى جز وجوب حقیقى از ناحیه فیض الهى نیست که چون به ماهیت ممکن نسبت داده مى‌شود، «وجوب غیرى» خوانده مى‌شود و این همان است که شیخ الرئیس در تعلیقات فرمود وجود واجب، مقوّم حقیقت وجود ممکن است. و در تعبیر حکمت متعالیه، امکان فقرى، یعنى همان وجود تعلّقى و ربطى، که حقیقتى جز ربط و اضافۀ به غیر بودن ندارد و الاّ در واقع وجود است و وجوب است و امکان راهى در عالم هستى ندارد مگر در نسبت با حدود ماهوى، و «تعینات من حیث انّها تعیّنات» ، و امّا با توجه به مراتب وجود که ناشى از مبناى تشکیک وجود در حکمت صدرائى است، این «نفس» آدمى است که براى وى امکان سیر در مراتب وجود مهیّا بوده و به تعبیرى که عرض شد، حقیقت او داراى «سیالیّت» است و مى‌تواند با سیر وجودى از مراتب ادنى به مراتب عالى سیر نموده و خود را در آن مراحل تثبیت و متحقق نماید و این است معناى اندکاک وجود ممکن در واجب! و وصف امکان از مقایسه میان وجود و تعیّنات حاصل مى‌شد، و پس از عبور از تعینات وصف عند الموصوف باقى‌مانده، و چیزى جز ذات بلا تعین و واجب در کار نخواهد بود! به علاوه صرفنظر از این مطالب آیا جاى این سؤال نیست که بپرسیم مگر وجود مقدس رسول اکرم صلى الله علیه و آله خارج از حقیقت انسانى است؟ مگر ایشان واجب‌الوجودند؟ پس چگونه ایشان به مشاهدۀ حضوریه و تجلى ذاتیه به مشاهده جمال ازلى رسیده‌اند؟ ! آیا جناب مؤلّف مدعى نمى‌داند که در علم حضورى دوئیتى میان عالم و معلوم نیست و اگر دوئیتى باشد حضور امکان ندارد و آیا خود ایشان براى مثال علم حضورى نفس به احوالات خود، آنها را متصل و جزء حقیقت نفس به حساب نیاوردند؟ و در این صورت چه جاى استبعاد و خرافى دانستن مسئله فناء عبد در معبود است، به همان نحو و گونه‌اى که براى رسول اکرم صلوات الله علیه و آله قابل تصویر است آیا قواعد عقلى تخصیص‌بردار است. فعلا ما سخن در اینکه چه کسانى مى‌توانند و توانسته‌اند و خواهند توانست به این مشاهدۀ حضورى نائل شوند نداریم، سخن در اصل امکان آن است! ؟ بارى قصد ما در اینجا نقد و تزییف مطالب جناب مؤلّف منتقد عرفان کاذب، و مثبت عرفان حقیقى اصالت اجتماعى، مستقلا نیست، این مقصود اگر خدا بخواهد در یادنامه‌اى که در نظر است براى عارف کامل و عالم ربانى حضرت آیه الله سید محمد حسین حسینى طهرانى نگاشته شود به‌عنوان فصلى که به نقد و بررسى کلمات مخالفین عرفان در زمان حاضر مى‌پردازد انجام خواهد شد، فعلا مواد مباحث و اسباب ظاهرى این کار براى حقیر فراهم است تا خداوند چه خواهد و اسباب باطنى انجام آن، و جمع میان این دو را چه وقت و چگونه فراهم آورد.

٨٧

این همان حلول و یا اتحاد میان «عبد و معبود» مى‌شود که مستلزم شرک و کفر و محال است و یا باید به حذف یکى از طرفین منجر شود که طرف محذوف روشن است که وجود امکانى عبد خواهد بود که مندکّ در وجود حقیقى معبود خواهد شد که از آن به فنا یاد مى‌کنند.

در اینجا چون در ظاهر امر کلمه فنا به معناى انعدام و نابودى است، مسئله موجب استبعاد و انکار برخى از اهل بحث و نظر گردیده است و لااقل در توجیه مسئله سلوک عرفانى مشکل‌آفرین گردیده است. لذا برخى از أعلام از این مسئله بعنوان وحدت شهود و نه وحدت حقیقت عینى و اندکاک وجودى سالک در ذات حق، یاد کرده‌اند.

اینجاست که پیش از پرداختن به مسئله فنا، به‌عنوان ایراد نقضى به تبیین فوق باید گفت مسلّما منظور هیچ شخص خبره و واردى در امور عرفانى از مسئله شهود، اطلاق آن به شهود عقلى مفهومى و علم حصولى نخواهد بود که این، تخصصا از محطّ بحث خارج است. و چون چنین است جاى این سؤال هست که آیا براى شهود حضورى حضرت حق نزد سالک راهى جز اندکاک عینى وجود سالک در ذات مقدس الهى باقى مى‌ماند؟

مقصود از شهود حضورى

آنچه که ما قبلا از رؤساى حکمت اسلامى مرحوم شیخ الرئیس در تعلیقات و مرحوم صدر المتألهین در اسفار نقل کردیم، که اوّلى وجود ذات مستغنى از غیر و واجب را، جزء مقوّم وجود ذات ممکن، برمى‌شمرد و معناى این سخن جز این نیست که هرگونه دریافت و وجدان حضورى ذات ممکن حقیقت وجودى خودش را، ممکن نیست الاّ به ادراک حضورى مقوّم ذاتى وى، یعنى ادراک حضورى حضرت حق، و این مشاهدۀ حضورى آیا جز با اندکاک وجودى و ادراک فقر ذاتى وجودى و پیوستگى بنیادى خود به معبود و اضافه اشراقیه بودن حقیقت ممکن، میسور مى‌باشد؟ و لازم شهود اضافه اشراقى، شهود حقیقت واجب است و این جز به از میان رفتن عین وجودى سالک و انیّت حقیقى وى که همان جنبۀ تعینات وجودى اوست، ممکن نمى‌باشد. کلام مرحوم صدر المتألهین اظهر در این معنا بود چونکه ایشان ظهور را لازمۀ وجود، و ادراک ظهور را لازمه اتصال وجودى و اندکاک ذاتى ممکن در واجب اعلام نمود. پس اینکه عنوان فنا را به شهود حق و لا غیر، تبدیل کنیم هیچ‌گونه تفاوتى در واقعیت مسئله ایجاد نمى‌کند، و شهود اگر شهود حقیقى و حضورى باشد جز به اندکاک تعینات و فروریختن بال‌وپر امکانى و رسیدن به عنقاى حقیقى که ذات مقدس الهى باشد میسور نیست!

٨٨

اشاره به تفسیر فناى عرفانى

و اما اینکه حقیقت «فنا» ى سالک را چگونه باید تفسیر کرد، فعلا اشاره‌وار و به اختصار بدان پرداخته و تفصیل بیشتر ان‌شاءالله به محلّ دیگر موکول مى‌شود.

١-همان‌طور که «وجود» یک شىء به داشتن آثار است، «فناى» آن نیز به از دست دادن آثار است.

٢-در فلسفه اسلامى مشائى که بستر حکمت متعالیه است، از حقیقت فعلیت هر موجودى تعبیر به «صورت» مى‌شود، و بنابراین اشیاء موجود در جهان که داراى فعلیتهاى گوناگون هستند نسبت به یکدیگر جنبه تضاد و تعارض را دارند. در این فلسفه جریان حرکت تدریجى، که نسبت به اعراض اشیاء رخ مى‌دهد، و یا تغییرات و تحولات دفعى، که در جواهر اشیاء واقع مى‌شود، همگى بر این اساس است که «صورتى» یعنى فعلیتى از میان رفته و فعلیت دیگر موجود مى‌شود که از این مسئله تعبیر به «خلع و لبس» مى‌شود. در تکامل جریان فلسفه اسلامى، یعنى فلسفه صدرایى که به نظام حرکت جوهرى در متن عالم طبیعت آگاهى مى‌دهد، تبدیل صور اشیاء از حالت تعارض خارج شده و به صورت «لبس فوق لبس» مطرح مى‌شود یعنى در هنگام وقوع یک حرکت فعلیت یا صورت قبلى به کلّى مادّه‌اى را که محلّ وى مى‌باشد ترک نمى‌کند بلکه با پذیرش فعلیّت و صورت جدید، فعلیّت و صورت قبلى از حالت ظهور به حالت کمون رفته و از حال فعل به حال قوّه و استعداد بالنسبه به فعلیت و صورت جدید در مى‌آید.

بنابراین جریان حرکت از حالت انعدام صورت قبلى، در تفسیر جدید، خارج شده و به معناى فناى آثار صورت قبلى و بقاى آن به نحو مادّۀ شىء جدید خواهد بود.

نحوۀ سیر نفس در صور و مراتب مختلفۀ وجودى

٣-فیض وجود از بدء فیضان خود از مبدأ یگانه هستى، با پیمودن راه طولانى عوالم مجردات از عقول مجرده و ملائکۀ مهیمن تا عوالم نفوس کلیه سرانجام در پایین‌ترین درجه و دورترین نقطۀ خود از مبدأ هستى، عالم کثرات مادى و طبیعى را منوّر مى‌کند، در اینجا قوس نزولى وجود پایان یافته و جریان حرکت تکاملى و صعودى آغاز مى‌شود، در این مرحله با ظهور یک جریان وسیع از تجلیات فیض هستى در مظاهر

٨٩

گوناگون عالم طبیعت به‌عنوان انواع طبیعى، سرانجام در آخرین درجه تکاملى خود حقیقت انسان ظاهر مى‌شود؛ و در اینجا وجود با گذر از مظاهر مختلف ماده و طبیعت به مرحلۀ جمعیت و وحدت خود بازمى‌گردد. اولین ایستگاه این چرخه صعودى وجود، نفس آدمى است، که به لحاظ دستیابى به نخستین مرتبه از وحدت نازله و جمعیت و حضور وجودى نسبت به حقیقت خود، به آن موجود مجرّد گفته مى‌شود. یعنى وجودى که داراى خواصّى مغایر با مظاهر حسى و مادى وجود مى‌باشد که از جمله آثار بارز آن پیدایش خاصیّت علم مفهومى در اوست. نفس آدمى حامل تمامى صور موجودات طبیعى بنحو کمون و استعداد است و صورت بالفعل او همان است که اصطلاحا جوهر ناطقه نامیده مى‌شود. در نفس آدمى علاوه بر وجود کلیه صور پیشین عالم طبیعت به نحو بالقوه، همچنین جمیع صور وجودى ناشئه از حضرت حق تا عالم طبیعت موجود است و همۀ این‌ها بنحو بالقوه و در کمون و از همه بالاتر صورت بى‌صورت و جمال عارى از هریک از این تعینات و واجد همۀ آنها در آن واحد، یعنى نفخۀ ذات مقدس الهى است که به‌طور امانت در او به ودیعت نهاده شده است.

تفاوت نفس آدمى با همه موجودات دیگر عالم هستى از ملک و ملکوت تا جبروت اعلى، در این است که هر موجودى واجد فعلیت خاص و تعیّن معینى مى‌باشد که صورت وجودى اوست ولى نفس ناطقه انسانى در عین بهره‌مندى از تمامى صور هستى بنحو قوه و استعداد، از لحاظ فعلیت جنبه سیالیت داشته و قابلیت تغییر و سیر در هریک از مراحل بالقوۀ خود را دارد. البته در هر مرحلۀ فعلیت که باشد سایر مراحل نسبت به او در غیبوبت و کمون‌اند و نه اینکه معدوم باشند. خاصیت سیالیت نفس به او امکان مى‌دهد که با بهره‌گیرى از سازوکار عمل و عقیده، هریک از صور مورد نظر و باور خود را با تکرار و تمرین، از حالت قوّه خارج ساخته و به مرحلۀ بروز و ظهور برساند و البته در این حال آن صورت، صورت بالفعل و جنبۀ اثرگذار و حاکم در نفس را خواهد داشت و از همین روست که نه تنها سیر تکاملى بلکه سیر قهقرائى و تدانى نیز در نفس امکان‌پذیر است.

۴-اصطلاح تجرّد که در فلسفه الهى و عرفان از آن سخن گفته مى‌شود، هرگز نباید معادل ذهن و قواى ادراکى آدمى انگاشته شود. دستگاه ذهنى انسان جنبه کوچک و

٩٠

ناچیزى از وجود نفس است که حکم آئینه و دریچۀ آن را دارد و از آن طریق مى‌توان به درجۀ وجودى و فعلیت این موجود سیّال پى برد. از آنجا که عوالم وجود در یک تقسیم‌بندى کلّى به سه عالم مجرّد محض (عقل) و مجرّد داراى صورت جسمیه (مثال) و مادّه تقسیم مى‌شود که با احتساب عالم قدوسى و لاهوت الهى روى‌هم‌رفته چهار عالم مى‌شود، نفس آدمى نیز بسته به موقعیت فعلیّت خود در کشش سیال خود، این موقعیت را در دریچۀ ادراکى ذهن به صورت یک آئینه منعکس مى‌نماید.

در بدء پیدایش نفس که کمترین درجۀ فعلیت تجرّدى را داراست، آئینه ذهنى او اگرچه واجد هر سه مرحلۀ وجودى است ولى نسبت به مرتبۀ حس داراى بالاترین درجۀ شفافیت و وضوح و نسبت به عالم مثال و ملکوت از وضوح کمتر در قوه خیال و نسبت به عالم تجرد محض و جبروت، در پایین‌ترین درجۀ انعکاس مفاهیم کلى و عقلى برخوردار است.

با مرور زمان و بر حسب چگونگى به کارگیرى «سازوکار عمل و عقیده» ، وضعیت وجودى نفس از لحاظ تحقق و فعلیت صور مربوط به هریک از عوالم هستى فرق مى‌کند و به تناسب آن آئینه ذهنى او نیز از موقعیت متفاوتى برخوردار مى‌باشد.

معناى تجرّد نفس، یعنى فعلیت یافتن هرچه بیشتر مراحل تکاملى او، به این ترتیب با فعلیت یافتن عوالم ملکوت و مثال در حقیقت نفس به موجب قاعدۀ کلّى در «لبس» صور وجودى، مراحل قبلى وجود، نه اینکه در وى معدوم شوند، بلکه در مرتبۀ فوق فانى و مندک مى‌شوند، یعنى آثار بالفعل، متعلّق به جنبۀ تجرّد یافته خواهد بود و سایر مراحل در تحت توجهات آن مرحله البته از ظهور و فعلیت مناسب برخوردار خواهند شد.

به این ترتیب، نفس مهذّبى که از عوالم صورت و مثال عبور کرده و وارد فضاى قدس عالم عقول مجرده و جبروت شود، داراى بهاء و نورانیت و خواص و آثار بى‌نهایت گستردۀ این عالم خواهد بود، در این حال عوالم مادون نفس نسبت به این مرتبه، نابود مطلق نبوده بلکه فانى و مندک در او مى‌باشند یعنى آثار بالفعل نداشته و به میزانى که جنبه حاکم به آنها توجه کند بروز و ظهور مى‌یابند، و در اینجا فقط نفس نباتى و حیوانى در پایین‌ترین درجۀ خود، همواره مشغول تدبیر بدن مى‌باشند اگرچه آنها نیز حسب توجه مرتبۀ عالى در ظهور و بروز آثار، متفاوت از سایر نفوس نباتى و حیوانى عمل خواهند کرد.

٩١

نفس پس از رسیدن به این درجه از فعلیت و ظهور، آمادۀ عبور از این مرتبه گردیده و با فراهم آمدن شرائط انتقال به آخرین مرتبۀ استعداد وجودى خود یعنى مرتبۀ «نفخت فیه من روحى» و عالم لاهوت، به کلّى دچار دگرگونى خواهد شد. اینکه چگونه و تحت چه شرایطى امکان عبور از این مرتبه به مرتبۀ بى‌نشان و بى‌تعیّن و فوق همۀ مراحل هستى میسّر خواهد شد، اکنون مورد بحث ما نمى‌باشد و این داستان مربوط به کلّ نظام سیر عرفانى نفس مى‌باشد. آنچه فعلا محلّ کلام است این است که آیا عبور نفس از این مرحله به چه معناست؟ عبور از مراحل قبل به‌معناى فعلیت یافتن مرحلۀ بالاتر و حاکمیت آن و فرعیّت و ظلیّت مراتب قبلى در تحت آن است، ولى در این مرتبۀ خاصّ، فعلیّت یافتن مرتبۀ بعد یعنى عدم فعلیّت تمامى مراحل پیشین و به حالت تعلیق درآمدن همگى آثار آن و این معنا یعنى نهایت عبودیت سالک و عبور از تمامى آثار نفسانى، یعنى تا کوچک‌ترین ذره‌اى از آثار فعلیّت نفس در سالک باقى است مرتبه بى‌تعیّن و ذات مطلق الهى که آخرین و بالاترین درجۀ هستى است طلوع نخواهد کرد و این همان معناى فناى عین سالک و اندکاک وجودى وى در حضرت حق است. یعنى وجود که همان نفس است از آخرین ایستگاه تعین خود عبور خواهد کرد و این فناى حقیقى است. یعنى نفس، کلّ وجود خود را در حالت تعلیق و بى‌اثرى قرار مى‌دهد و این جز با ظهور و طلوع حقیقت وجود میسّر نخواهد شد. یعنى ملاحظۀ وجود تعلّقى پس از طلوع نور وجود حقیقى و الهى میسّر خواهد بود، ابتدا باید فانى شد یعنى قطع تمامى علائق به نحو عینى، تا در این مرحله مجال فعلیّت آخرین مرتبۀ هستى فراهم شود.

تو خود حجاب خودى حافظ از میان برخیز،
و لیس بینه و بین خلقه حجاب الاّ خلقه.

و این است معناى آن روایت نورانى امام صادق علیه آلاف التحیه و السلام که فرمود لا تعرف نفسک من نفسک و تعلم انّ ما فیه له و به یعنى شناخت نفس از مجراى او و به‌واسطۀ وجود او و از طریق شناخت او صورت مى‌گیرد.

پس خلاصه کلام اینکه «فناى سالک» به معناى شهود بدون فناى عینى نیست بلکه تا فناى عینى نفس از همۀ مراحل هستى براى او رخ ندهد، یعنى همه «آثار» او قطع نشود و نه اینکه نفس منعدم شود، چون موجود معدوم نمى‌شود، و معناى فناى نفس هم مرگ

٩٢

نیست چون نفس نباتى و حیوانى تجافى نمى‌کنند و به تدبیر خود مشغولند و تجرد در ناحیه علیاى نفس واقع مى‌شود نه در ناحیۀ «سفلى» ، آرى تا این فناى حقیقى و نه ذهنى و علمى و نه شهودى غیر عینى، رخ ندهد، جمال یار رخ نمى‌نماید و تا آن وجود حقیقى روى ننماید حقیقت اضافه اشراقیه رخ نمى‌نماید یعنى سالک خود را به واسطه حق مى‌یابد. و از اینجاست که اکنون، مسافر، حق، است ولى حقّ متلألأ در همه مراتب وجودى این سالک، و حق طالع در انتهاى قوس صعود اکنون مى‌باید در همۀ عوالمى که این سالک بدون حق و با تعینات خود طىّ کرده بود متلألأ شود و آنها را حقّانى و ربانى کند و این است معناى سیر بعد از وصول. (و الله العالم)

و اما سخن در این بود که راه عرفان و طریق توحید، عبور از نفس و همه خواسته‌هاى نفس است و نخواستن هیچ‌یک از این تعینات اگرچه در عالى‌ترین درجات درخشش و نورانیت باشد زیرا که هدف رسیدن به ذات مقدس و جمال بى‌مثال اوست که از هر کمال و تعیّنى برترست. این تعلیم در مکتب عرفان و توحید بتمامه پیاده شده و بزرگان این راه مثل اعلا و اسوۀ هویداى این طریقتند.

شواهدى از احوالات عرفاى بالله در مراتب سیر توحیدى

اکنون خالى از لطف نیست که شواهد و مواردى از احوالات عرفاى بالله که در مراتب سیر الى الله جز به ذات مقدس او توجّهى نداشته و حتى از بالاترین تعینات اسمائى و صفاتى، بى‌توجه عبور مى‌کرده‌اند و نقطۀ مقابل آنها یعنى اصحاب کشف و شهود و کرامات، که هدف خود را از سیر رسیدن به مراحل برترى از تعیّنات نفس بالنسبه به تعینات مادّى قرار داده بودند، ذکر شود.

من به کیمیا نیازى ندارم

١-حضرت علامه طباطبائى نقل کردند از مرحوم آقاى قاضى از مرحوم حاج سید احمد کربلائى (رضوان الله علیهم) که ایشان مى‌فرمود: در سفرى به یک درویش روشن ضمیر برخورد کردم، او به من گفت: من مأموریت دارم شما را از دو چیز مطّلع کنم. اوّل کیمیا، دوم آنکه من فردا مى‌میرم شما مرا تجهیز نموده و دفن نمائید. مرحوم

۹۳

آقا سید احمد در جواب فرموده بود: امّا من به کیمیا نیازى ندارم، و اما تجهیزات شما را حاضرم. فردا آن درویش فوت مى‌کند و مرحوم آقا سید احمد تجهیزات کفن و دفن او را متکفل مى‌شود.»

نگارنده گوید: معنى بى‌نیازى به کیمیا، که علم تبدیل فلزات به طلاست، یعنى بى‌نیازى مطلق به هرآنچه که به‌عنوان ثروتهاى دنیایى متصور است و ترجیح دادن خواست خداوند در تقدیر روزى و تأمین نیازهاى مادى به طرق طبیعى، بر همه امور دیگر. در اینجا باید توجه داشت، فرق است میان خواستن امرى مانند کیمیا و یا طىّ الارض و یا. . . و میان اینکه آن امر، به خودى خود و در اثر حصول مقامات توحیدى، بر انسان مترتب شود. و از همین روست که بزرگان عوالم معنا و عارفان موحّد، اگرچه داراى تمامى این مقامات و کرامات بوده‌اند ولى همواره وجود آن را در خود انکار و کتمان مى‌کرده‌اند و هیچ‌گاه به داشتن آنها بر خود، افراد را به سمت این‌گونه اهداف ترغیب نمى‌کرده‌اند. و از این قبیل است داستان واجد بودن طىّ الارض مرحوم قاضى قدس الله سرّه.

شواهدى بر تحقّق طىّ الارض براى مرحوم قاضى:

الف: مرحوم علامه طباطبائى مى‌فرمودند: مرحوم قاضى (ره) همیشه در ایام زیارتى از نجف اشرف به کربلا مشرّف مى‌شدند و هیچ‌گاه کسى ندید که او ماشین سوار شود و از این سرّ احدى مطّلع نشد جز یک نفر از کسبۀ بازار ساعت (بازار بزرگ) که مرحوم قاضى را در مشهد مقدّس دیده بود و از ایشان اصلاح امر گذرنامۀ خود را خواسته بود و ایشان هم اصلاح کرده بودند، آن مرد چون به نجف آمد افشا کرد که من آقاى قاضى را در مشهد دیدم.

مرحوم قاضى خیلى عصبانى شدند، و گفتند: همه مى‌دانند که من در نجف بوده‌ام و مسافرتى نکرده‌ام.

حضرت آیه الله طهرانى رضوان الله علیه در ادامه این مطلب چنین مى‌افزایند:

این داستان را سابقا براى بنده، دوست معظّم حقیر، جناب حجه الاسلام آقاى حاج سیّد محمّد رضا خلخالى دامت برکاته که فعلا از علماى نجف اشرف هستند نقل

٩۴

کرده‌اند. (آقاى خلخالى آقازادۀ مرحوم مغفور حجه الاسلام آقا حاج سید آقا خلخالى و ایشان آقازادۀ مرحوم مغفور حجه الاسلام آقاى حاج سیّد محمّد خلخالى است که از مقیمین نجف اشرف و از زهّاد و عبّاد و معاریف آن زمان بوده‌اند.) و نقل آقاى خلخالى این تتمه را داشت که:

چون آن مرد کاسب از مشهد مقدّس به نجف اشرف مراجعت کرد به رفقاى خود گفت: گذرنامۀ من دچار اشکال بود و در شهربانى درست نمى‌شد، و من براى مراجعت، به آقاى قاضى متوسّل شدم و گذرنامه را به ایشان دادم و ایشان گفتند: فردا برو شهربانى و گذرنامه‌ات را بگیر! من فرداى آن روز به شهربانى مراجعه کردم، شهربانى گذرنامۀ مرا اصلاح کرده و حاضر نموده بود، گرفتم و به نجف برگشتم.

دوستان آن مرد گفتند: آقاى قاضى در نجف بودند و مسافرت نکرده‌اند. آن مرد خودش نزد مرحوم قاضى آمد و داستان خود را مفصّلا براى آقاى قاضى گفت، و مرحوم قاضى انکار کرده و گفت: همۀ مردم نجف مى‌دانند که من مسافرت نکرده‌ام. آن مرد نزد فضلاى آن عصر نجف اشرف چون آقاى حاج شیخ محمد تقى آملى و آقاى حاج شیخ على محمّد بروجردى و آقاى حاج سیّد على خلخالى و نظائرهم آمد و داستان را گفت. آنها به نزد مرحوم قاضى آمده و قضیّه را بازگو کردند و مرحوم قاضى انکار کرد و آنها با اصرار و ابرام بسیار، مرحوم قاضى را وادار کردند که براى آنها یک جلسۀ اخلاقى ترتیب داده و درس اخلاق براى آنها بگوید. . .

دو شاهد دیگر راجع به دارا بودن طىّ الارض مرحوم قاضى موجود است:

اوّل آنکه: حضرت علاّمه طباطبائى و حضرت آقاى قوچانى هر دو نقل فرمودند که:

عادت مرحوم قاضى این بود که در ماههاى مبارک رمضان ساعت چهار از شب گذشته در منزل، رفقاى خود را مى‌پذیرفتند، و مجلس اخلاق و موعظۀ ایشان تا ساعت شش از شب گذشته طول مى‌کشید. در دهۀ اوّل و دوم چنین بود، ولى در دهۀ سوم ایشان مجلس را تعطیل مى‌کرد و تا آخر ماه رمضان هیچ‌کس ایشان را نمى‌دید، و معلوم نبود ایشان کجا هستند.

چهار عیال داشت؛ در منزل هیچ‌یک از آنها نبود، در مسجد کوفه و مسجد سهله که

٩۵

بسیارى از شبها در آنجا بیتوته مى‌کرد، نبود. این قضیه نبودن را علاوه بر ماههاى رمضان، حضرت علاّمه طباطبائى در اوقات دیگر نیز نقل مى‌کردند.

دوم آنکه: آقاى قوچانى فرمودند: یک سفر زیارتى ایشان به کربلا آمده بودند، در موقع مراجعت باهم تا محلّ توقّف سیّارات آمدیم. ازدحام جمعیّت براى سوار شدن به نجف بسیار بود، به‌طورى که مردم در موقع سوار شدن از سر و دوش هم بالا مى‌رفتند.

مرحوم قاضى دید که چنین است با کمال خونسردى به کنار گاراژ رفته، و پشت به دیوار روى زمین نشست و مشغول جیگاره کشیدن شد.

ما مدّتى در کنار ماشین‌هائى که مى‌آمدند و مسافرین را سوار مى‌کردند صبر کردیم و بالاخره با هر کوششى بود خود را بداخل سیّاره‌اى وارد کردیم و آمدیم نجف و از مرحوم قاضى خبرى نداشتیم. ولى با کمال تعجّب مرحوم قاضى را در نجف دیدیم!

البته تمام این مسائل احتمالاتى است براى طىّ الارض داشتن مرحوم قاضى؛ ولى نه از خود ایشان و نه از غیر ایشان به صراحت نقل نشده است. ١

بى‌اعتنایى به حوریّۀ بهشتى و توجه تامّ به مقصود اصلى

٢-استاد علامه طباطبائى مى‌فرمودند: «روزى من در مسجد کوفه نشسته و مشغول ذکر بودم، در آن بین یک حوریّۀ بهشتى از طرف راست من آمد و یک جام شراب بهشتى در دست داشت و براى من آورده بود، و خود را به من ارائه مى‌نمود. همین‌که خواستم به او توجهى کنم، ناگهان یاد حرف استاد افتادم، و لذا چشم پوشیده و توجّهى نکردم. آن حوریّه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را به من تعارف کرد، من نیز توجّهى ننمودم و روى خود را برگرداندم، و آن حوریّه رنجیده شد و رفت. و من تا بحال هروقت یاد آن منظره مى‌افتم از رنجش آن حوریّه متأثر مى‌شوم.» ٢

آرى دستور استاد، عدم توجه به مناظر راه است و اینکه یکسره باید مقصود را وصول به ذات در نظر گرفت.



١) -مهر تابان، صص ٣٧٣-٣٧١.

٢) -همان، ص ٣١.

٩۶

در راه توحید باید از همۀ تجلیّات اسمائى و صفاتى گذشت

٣-مرحوم آیت‌الله حاج شیخ عباس قوچانى قدّس الله سرّه فرموده‌اند:

یکى از کسانى که خدمت مرحوم قاضى رسید و از ایشان دستور مى‌گرفت و جزء تلامذۀ وى محسوب مى‌شد آقا میرزا ابراهیم عرب است، که پس از سالیان دراز ریاضتهاى سخت، به مطلوب اصلى نرسیده و براى وصول به کمال خدمت ایشان رسید.

وى ساکن کاظمین بود و شغلش مرده‌شوئى بود-و گویا خودش این شغل را مخصوصا به این جهت انتخاب نموده بود که از جهت ریاضت نفس، اثرى قوى در نفس او داشته باشد.

چون خدمت مرحوم قاضى رسید، گفت: من از شما تقاضا دارم که هر دستورى دارید به من بدهید ولى اجازه دهید من در میان شاگردان شما نباشم چون آنها تنبل هستند، مرا هم تنبل مى‌کنند. ١

این تشرّف و گفتگوى وى با مرحوم قاضى در حالى بود که مرحوم قاضى از کنار شطّ (شطّ فرات) از کوفه به سوى مسجد سهله مى‌رفتند، و تقریبا تا نزدیک مسجد سهله سخنشان طول کشید. مرحوم قاضى از او پرسیدند: آیا زن دارى؟ ! گفت: نه؛ و لیکن خواهرى و مادرى دارم.

مرحوم قاضى به او فرمودند: روزى آنها را از کدام راه به دست مى‌آورى؟

(در اینجا وى که نمى‌توانست این سرّ را نزد مربى و معلّم و بزرگ‌مردى که مى‌خواهد از او دستور بگیرد، انکار کند، از سر ضرورت و ناچارى گفت: من به هرچه میل مى‌کنم، فورا برایم حاضر مى‌شود.

مثلا اگر از شطّ ماهى بخواهم فورا ماهى خودش را از شطّ بیرون مى‌افکند. این‌طور و با دست خود اشاره به شطّ نموده، فورا یک ماهى خودش را از درون آب به روى خاک پرتاب کرد.

مرحوم قاضى به او فرمود: اینک یک ماهى دیگر بیرون بینداز، دیگر هرچه اراده کرد نتوانست! ! مرحوم قاضى به او فرمود: باید دنبال کسب بروى و از طریق کار روزى



١) -مخطوطات

٩٧

تهیه نمائى. او تمام دستورات لازم را گرفت و به کاظمین مراجعت کرد و به شغل الکتریکى و سیم‌کشى پرداخت. و از این راه امرار معاش مى‌کرد؛ و حالات توحیدى او بسیار قوىّ و شایان تمجید شد. به‌طورى که در نزد شاگردان مرحوم قاضى به قدرت فهم، و عظمت فکر، و صحّت سلوک، و واردات عرفانیّه و نفحات قدسیّۀ ربّانیّه معروف و مشهور گردید.

تا سرانجام پس از رحلت مرحوم قاضى، در اثر اتصال بدنش به تیّار کهرباى شهر (جریان الکتریسیته و برق) ، در یک شب عیدى که در کاظمین در حال چراغانى شهر بود از دنیا رحلت و روحش به سراى باقى پرواز نمود، رحمه الله علیه رحمه واسعه.

اقول: [حضرت آیه الله طهرانى (قده)]: مرحوم میرزا ابراهیم عرب در میان همۀ شاگردان مرحوم قاضى به ارادۀ متین و سیر و سلوک راستین مشهور بود، ولى چون در کاظمین سکونت داشت حقیر را شرف ملاقاتش حاصل نشد، تا اینکه در همان سالهایى که براى تحصیل در نجف اشرف مشرف بودم در اثر حادثه برق‌گرفتگى از دنیا رفت.» ١

عبرتها از داستان آقا میرزا ابراهیم عرب

نگارنده گوید: در این حکایت که ناقلان آن دو تن از عارفان وارسته و علماى ابرار و صلحاى روزگارند نیک تأمّل کن و در نکات ژرفى که در آن است با نظر عبرت تدبّر نما.

اوّلا: نیک بنگر که مردى با آن درجۀ از درجات معنوى و ارتقاء روحى که عالم تکوین و طبیعت تابع ارادۀ او گردیده، هنوز این درجات را به جایى نینگاشته و خود را نیازمند استاد کامل و مرشد واصلى مى‌بیند که به مدد همّت او و یمن دلالتش از عوالم نفس به کلّى خارج شده و وارد عرصۀ توحید شود و مقایسه کن آن را با حال کسانى که به محض حصول بعضى حالات ابتدائى و خوش از منامات غیبیّه و مکاشفات روحیه، و نیز بهم آوردن مختصر تأثیر نفسى در شفاى بیماران و یا تغییر حال مستمعان، توهّم نیل به مقامات عالیه عرفانى نموده و جماعت غافل و بى‌خبر نیز و لو در زىّ عالمان ظاهر و یا مشتاقان طىّ مراحل، آنان را اسوه و مقتداى خود دانسته و به این ترتیب به هر ناقصى



١) -مخطوطات

٩٨

عنوان کامل و مکمّل داده و هر سالک راجلى را عارف واصل خوانند و در اطراف آن حکایات و کتب ترتیب دهند، و این واقعه را سبب عبرت دان!

ثانیا: مقایسه کن حال مرشد کامل و عارف واصل را، که به محض قبول شاگرد، او را از وادى نفس عبور داده و هرآنچه که در اثر تقویت نفس به نام تهذیب و راه باطن حاصل شده بود از وى سلب مى‌نماید.

ثالثا: بنگر که چه میزان تفاوت است میان راه عرفان حقیقى و عرفاى بالله در عالم تشیع با راه تصوّف خانقاهى و درویشى‌گرى، که مرحوم قاضى اولین تعلیم را به این شاگرد، لزوم ارتزاق از راه کسب و کار حلال و نه استفاده از طرق باطنى و امدادهاى غیبى معرفى مى‌کند و حال آنکه شبه صوفیان نه راه باطن، که حتى راه گدائى و کلّ بر خلائق بودن را نیز بر کار کردن و رعایت نظامات فردى و اجتماعى نمودن ترجیح مى‌دهند.

رابعا: بنگر که چگونه شاگردى در این حدّ از قوّت به صرف اشاره استاد، دست از همۀ دواعى نفسانى برداشته و خود را چون موم در ید استاد قرار داده و از این راه چگونه در میان ارباب سیر و شاگردان مکتب توحید، عالى‌ترین درجات را حیازت مى‌کند.

تفاوت طریق تقویت نفس با معرفت نفس

نمونه‌اى آشکار از علاقه به خواهشهاى نفسانى به‌جاى عبور از آنها.

۴- «و ایضا مرحوم آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى قدّس الله روحه فرمودند:

«یکى از ارباب مکاشفۀ معروف ساکن طهران به نام حاج رجبعلى خیّاط به در منزل مرحوم قاضى آمد و گفت: من حالى داشتم که تمام گیاهان خواص و آثار خود را به من مى‌گفتند. مدتى است حجابى حاصل شده و دیگر به من نمى‌گویند. من از شما تقاضا دارم که عنایتى بفرمائید تا آن حال به من بازگردد.

مرحوم قاضى به او فرمود: دست من خالى است.

او رفت و پس از زیارت دوره به کربلا و کاظمین و سرّمن‌رآه [سامرا]به نجف آمد، و یک روز که جمیع شاگردان نزد مرحوم قاضى گرد آمده بودند، در منزل ایشان آمد، و از بیرون در سرش را داخل نموده گفت:

٩٩

آنچه را که از شما مى‌خواستم و به من ندادید، از حضرت ( صاحب‌الامر) گرفتم و حضرت فرمود: به قاضى بگو: بیا نزد من، من با او کارى دارم!

مرحوم قاضى سر خود را بلند کرده به سوى او، و گفت: بگو: قاضى نمى‌آید! !»

نگارنده گوید: و نیک بنگر در این حادثه و خوب در آن تأمّل کن که فوائد آن کم از واقعه پیشین نیست.

اوّلا: با دقّت در مفاد این داستان، به خوبى تفاوتى را که در مباحث پیش، میان راه توحید و طریق معرفت نفس که روش تربیتى عرفاى بالله از عالمان طراز اول عالم تشیّع است با راه تقویت نفس که راه و شیوۀ ارباب ریاضات و اصحاب مکاشفات و کرامات است معلوم مى‌شود. وقتى گفته مى‌شود که اصحاب کرامات و مکاشفات و ریاضات به دنبال تقویت نفس هستند و نه عبور از آن، چه‌بسا به ذهن افراد خام، از کلمه تقویت نفس خداى ناکرده اشتغال به امور لهو و لعب و یا حظوظ دنیاوى از مال و ریاست و یا سایر اعمال مغایر شریعت غرّاء متبادر شده و از این جهت انتساب بسیارى از بزرگان صاحب کرامت و دعاوى باطنى را به این طریقه، غیر قابل قبول بشمارند. ولى خوب نظر کن که مرحوم حاج رجبعلى خیاط یکى از اصحاب مکاشفه بوده که در سنوات گذشته، در طهران به بروز خوارق عادات و کرامات و چاره‌گشایى از امور مادى و معنوى خلائق، اشتهار داشته است و حتّى در این سالهاى اخیر، بعضى که قدم راسخى در این معانى ندارند، به صرف ظهور و بروز این‌گونه مسائل از نامبرده، وى را در زمرۀ عرفاى عظام و کمّلین از اولیاء الله شمرده و دربارۀ وى کتابها نوشته‌اند.

و عبرت بگیر که چنین شخصى غایت خواسته‌اش که عمر گرانبها را صرف آن کرده و از این شهر به آن شهر و از این امام به آن امام نموده و از مرحوم قاضى تا حضرت صاحب‌الامر را مورد سؤال و درخواست قرار داده، بازگشت حالى است از حالات نفس و قوائى از قواى باطن که مثلا کشف خواص داروئى گیاهان باشد و از این قبیل. و بدانکه لذّت بهره‌مندى از این قواى نفسانى و لذّت استفاده و بروز کرامات گاه آن‌چنان قوى است که صدها و هزاران برابر لذات ظاهرى حسّى است و شخص واجد این حالات ابدا نمى‌تواند از آنها عبور نماید. و البته با محمل‌هاى کمک به خلق و دستگیرى و غیره نیز آنها را براى خود توجیه مى‌کند. ولى مهمّ این است که همۀ این‌ها کمالات و آثار نفس

١٠٠

است، و هدف عرفان، فناى تمامى آثار و شوائب نفسانى از پایین‌ترین درجات تا بالاترین مراحل آنکه با نورانیت بسیار شدید نیز توأم باشد.

ثانیا: بنگر به کلام نخست مرحوم قاضى که به آسانى و سردى پاسخ درخواست وى را مى‌دهد که دست ما خالى است، آرى نه دست که دل وى و جان و سرّ او از هرگونه شائبه و خواست و قواى منتسب به انیّت نفس خالى است.

ثالثا: بنگر و ژرف بنگر-که این از همه مهم‌تر است-به گفتار گوینده در اخذ خواست خود از امام زمان (علیه السلام) و پیام معاتبه‌آمیز از جانب حضرت به مرحوم قاضى که به قاضى بگو بیاید با او کار دارم. که این قسمت گفتار حکایت از این دارد که قائل این گفتار به شرف ملاقات امام عصر نائل شده و حضرت نیز خواستۀ او را برآورده ساخته است و نیز یک نوع وعدۀ مؤاخذه نسبت به مرحوم قاضى به شمار مى‌رود!

و قسمت مهم‌تر پاسخ مرحوم قاضى است. که: بگو قاضى نمى‌آید!

که این دو کلام دنیایى ارزش و معنا دارد و نشان از سستى توهّمات و دعاوى کثیرى از مدعیان ملاقات با امام زمان سلام الله علیه دارد. این پاسخ یعنى اینکه امام زمان مورد ادعاى شما، چیزى جز امر خیالى و نفسانى و توهّمى و ساخته نفس شما و یا شیطان نیست، این ساخته وهمى و خیالى البته که باید با طریق تقویت نفس همکارى نموده و اصحاب آن را تأیید کند و صد البته که مرحوم قاضى را با وى کارى نیست.

نگارنده خود به یاد دارد که حدود ١٢-١٠ سال پیش در محضر حضرت آیت‌الله طهرانى قدّس سرّه به مناسبتى سخن از همین دعاوى مربوط به رؤیت حضرت صاحب‌الامر شد. ایشان فرمودند از قول حضرت آقاى حدّاد مستقلا و یا از ایشان به نقل از حضرت آقاى قاضى قدس سرّهما-تردید از اینجانب است-که فرمودند: «غالب این ادّعاهاى رؤیت امام زمان در طول تاریخ به جز چند مورد محدود و معدود، امور خیالى و نفسانى بوده و حد اکثر از قبیل مکاشفات روحیه است که صاحب آنها آن را امر عینى و حقیقى مى‌پندارد. و نیز فرمودند از جمله داستانهاى صحیح راجع به ملاقات یا رؤیت حضرت صاحب‌الامر یکى تشرّفات مرحوم سید بحر العلوم است، و یکى داستان حاجى بغدادى که در مفاتیح الجنان نیز ذکر شده است. و بقیه این حکایات در غالب موارد امور توهّمى و یا بنحو مکاشفه است» .

 ١٠١

طهرانى قدّس سرّه به مناسبتى سخن از همین دعاوى مربوط به رؤیت حضرت صاحب‌الامر شد. ایشان فرمودند از قول حضرت آقاى حدّاد مستقلا و یا از ایشان به نقل از حضرت آقاى قاضى قدّس سرّهما-تردید از اینجانب است-که فرمودند: «غالب این ادّعاهاى رؤیت امام زمان در طول تاریخ به جز چند مورد محدود و معدود، امور خیالى و نفسانى بوده و حد اکثر از قبیل مکاشفات روحیه است که صاحب آنها آن را امر عینى و حقیقى مى‌پندارد. و نیز فرمودند از جمله داستانهاى صحیح راجع به ملاقات یا رؤیت حضرت صاحب‌الامر یکى تشرّفات مرحوم سید بحر العلوم است، و یکى داستان حاجى بغدادى که در مفاتیح الجنان نیز ذکر شده است. و بقیه این حکایات در غالب موارد امور توهّمى و یا بنحو مکاشفه است» .

و البته از جمله موارد صحیح ملاقات با حضرت، حکایتى است به نقل از مرحوم آقاى قاضى، نسبت به ملاقات یکى از شاگردان سلوکى ایشان که از علماى معروف طهران بوده است، یعنى مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمد تقى آملى صاحب تعلیقات بر منظومۀ سبزوارى، و آن داستان چنین است که:

تشرّف بعضى شاگردان مرحوم قاضى به محضر حضرت صاحب‌الامر (عج)

مرحوم آملى از استاد (مرحوم قاضى) به اصرار دستورى براى حصول تشرّف به خدمت حضرت مى‌خواسته است و استاد امتناع مى‌کردند تا وقتى که اصرار زیاد شد، استاد دستور خاصّى را به ایشان مرحمت کردند بقیه داستان به نقل از کتاب مهر تابان به این شرح است.

«مرحوم قاضى مى‌فرمود: بعضى از افراد زمان ما مسلما ادراک محضر مبارک آن حضرت را کرده‌اند و به خدمتش شرفیاب شده‌اند.

یکى از آنها در مسجد سهله در مقام آن حضرت که به مقام صاحب الزمان معروفست، مشغول دعا و ذکر بود و ناگهان مى‌بیند آن حضرت را در میانۀ نورى بسیار قوى، که به او نزدیک مى‌شدند و چنان ابّهت و عظمت آن نور او را مى‌گیرد که نزدیک بود قبض روح شود، و نفس‌هاى او قطع و به شمارش افتاده بود، و تقریبا یکى دو نفس به آخر مانده بود که جان دهد آن حضرت را به اسماء جلالیّه خدا قسم مى‌دهد که دیگر به او نزدیک نگردند.»

١٠٢

مرحوم قاضى روز بعد به این شاگرد مى‌گویند: آقا جان شما که آمادگى ندارید چرا اصرار بر تشرّف مى‌ورزید.

«بعد از دو هفته که این شخص در مسجد کوفه مشغول ذکر بود حضرت بر او ظاهر شدند، و مراد خود را مى‌یابد و به شرف ملاقات مى‌رسد. مرحوم قاضى مى‌فرمود: این شخص آقا شیخ محمد تقى آملى بوده است» ١



١) -مهر تابان، صص ٣٣٣-٣٣٢.

آیت الحق//محمد حسن قاضی

آیت الحق (قسمت اول)اقسام هدایت وقسمتی از کرامات اقا سید علی قاضی

 فهرست مطالب

فهرست اجمالى ۵

مقدمه دکتر حسین غفارى ٧

قول علامه طباطبائى ١٢٩

سپاس ١٣١

دیباچه مترجم ١٣٣

تقدیم ١٣٩

پیشگفتار مؤلف ١۴٣

قسمت اول: شرح احوال حاج سید میرزا على آقا قاضى ١۴٩

قسمت دوم: شرح احوال اساتید، دوستان و شاگردان مرحوم قاضى ٢۵٣

آقا سید حسین قاضى ٢۵۵

آقا سید ابو الحسن اصفهانى ٢۶١

آقا سید مرتضى رضوى کشمیرى ٢٧١

آقا سید احمد کربلائى حائرى ٢٧٩

شیخ محمد تقى آملى ٢٨٣

آقا میرزا ابراهیم شریفى ٢٩۵

سید محسن طباطبایى حکیم ٣٠٧

علامه طباطبایى ٣١١

سید محمد حسن الهى طباطبایى ٣٢٩

شیخ على قسام ٣٣۵

سید ابو القاسم موسوى خوئى ٣۴۵

سید على نورى ٣۵١

سید جمال الدین گلپایگانى ٣۵٣

سید محمد جمال هاشمى ٣۶١

شیخ عباس قوچانى ٣۶۵

شیخ على اکبر مرندى ٣٧٩

شیخ على محمد بروجردى ٣٨٣

سید هاشم رضوى کشمیرى ٣٩١

شیخ محمد تقى بهجت ٣٩٣

سید عبد الأعلى سبزوارى ٣٩٧

شیخ محمد رضا مظفر ٣٩٩

شیخ موسى دبستانى ۴٠٣

حاج محمد تقى لارى ۴٠٧

شیخ محمد شریعت ۴١١

خاتمه ۴٢۵

ذکر برخى دیگر از آقایان ۴٣٧

فهرست تفصیلى ۴۵٣

 مقدمه

 فلسفۀ عرفان شیعى

 

بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله الذى لا یبلغ مدحته القائلون و لا یحصی نعمائه العادّون و لا یؤدّی حقّه المجتهدون، قصرت الألسن عن بلوغ ثنائه کما یلیق بجلاله و عجزت العقول عن إدراک کنه جماله، و الصّلاه و السّلام على سیّدنا و مولانا محمّد، هادى الامّه من الضّلاله، مجلى الانوار الذاتیه و ینبوع المعارف الإلهیّه

و آله المنتجبین الأخیار، المنزّهین عن الخطأ و الزّلل، الموصوفین بالطهاره و الاخلاص، لا سیّما اوّلهم و سیّدهم امیر المؤمنین على بن ابى طالب:

و آخرهم و حاضرهم و شاهدهم حجّه بن الحسن المهدى المنتظر عجّل الله تعالى فرجه الشریف

ألا من مبلغ سلمى سلامى که در راهش دهم جان گرامى
منصب امامت از موقعیتى برتر نسبت به نبوّت و رسالت برخوردار بوده و در واقع جان و روح نبوت مى‌باشد و آن بالاترین درجه‌اى است از تکامل وجودى که براى یک موجود «ممکن» ، و ما سوى الله، بعد از گذرانیدن تمامى مراحل دشوار تکامل، نیل بدان میسّر مى‌شود. و این نصّ قرآن کریم است که دربارۀ پیشواى انبیاء توحیدى حضرت ابراهیم خلیل مى‌فرماید: «وَ إِذِ اِبْتَلىٰ إِبْرٰاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمٰاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قٰالَ إِنِّی جٰاعِلُکَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً» ١(و آنگاه که ابراهیم را به حوادثى دشوار آزمودیم و او تمامى آنها را با موفقیّت پشت‌سر گذاشت، خداوند بدو فرمود که: همانا «من تو را امام (پیشوا) براى آدمیان قرار دادم») .

 

 

 اقسام هدایت

با توجه به همجوارى و توأم بودن دو ویژگى امامت و نبوت در همۀ انبیاى عظام مى‌توان تمایز این دو خصوصیت را از راه مداقّۀ در یگانه وظیفۀ همۀ انبیاى عظام، یعنى هدایت خلق به سوى حضرت معبود جلّ و علا، این‌چنین توضیح داد: با تحلیل معناى هدایت مى‌توان در هدایت به دو درجه و دو تقسیم‌بندى قائل شد:

١-یکى هدایت فکرى و ارادى انسان که از راه تغییر در بینش و تفکر او در مواجهۀ با نظام هستى حاصل مى‌شود که در این جهت پیامبران الهى با إنباء یعنى اطلاع‌رسانى حقایق نظام هستى به انسان، تمامى جهات ادراکى و مشاعر گوناگون حسّى و عقلى او را ارتقاء بخشیده و وى را به افقى برتر از آنچه که ابتداء حسّ مى‌کند و یا ابتداء مى‌اندیشد، سوق مى‌دهند. این خصوصیت ویژۀ دریافت و تلقّى وحى الهى و إخبار آن به انسانها را که از اختصاصات پیامبران الهى (علیهم الصلاه و السلام) است و چگونگى آن بر عقول بشرى پوشیده است و فقط از راه آثار و کارکرد آن شناخته مى‌شود، «نبوت» مى‌گویند که از جهت گرفتن پیام الهى و تلقّى وحى به آنان، به ایشان «نبى» گفته مى‌شود و از جهت مأموریت خاص اجتماعى که به عهدۀ آنهاست «رسول» و نمایندۀ خداوند نامیده مى‌شوند. امّا آیا هدایت بشر به سمت خداوند در همین حدّ و به همین اندازه است؟

٢-منطق وحى و نیز منطق عقل ما را به درجۀ دیگرى از هدایت، راهنما مى‌شود. از

١) سورۀ بقره، آیه ١٢۴

 

٩

آنجا که میان انسان به‌عنوان یک مخلوق، و به حیثى در پایین‌ترین درجۀ وجودى به دلالت «ثُمَّ رَدَدْنٰاهُ أَسْفَلَ سٰافِلِینَ» ١، از طرفى، و میان خداوند به‌عنوان مبدأ مطلق هستى و منشأ و معدن همۀ کمالات متصوّره در نظام هستى به منطق «هُوَ لَهُ اَلْأَسْمٰاءُ اَلْحُسْنىٰ» ٢، فاصله‌اى بس ژرف و طولانى در کار است، و از سویى نظام هستى بر حرکت تکاملى موجودات و در رأس آنها و به‌ویژه انسان به سمت خداوند طراحى و تقویم گردیده است که «یٰا أَیُّهَا اَلْإِنْسٰانُ إِنَّکَ کٰادِحٌ إِلىٰ رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاٰقِیهِ» ٣(اى انسان، همانا تو، به سوى پروردگار خود با سختى و تلاش در حرکتى و نهایتا او را ملاقات خواهى کرد.)

پس این راه طولانى و پرپیچ‌وخم که باید پیموده شود فاصله‌اى حقیقى و وجودى است نه ذهنى و تصوّرى و خیالى، حرکت فکرى و ذهنى بشر فقط مقدّمه‌اى است براى صدور اعمال صالحه از وى تا از طریق «عمل صالح» حقیقت نفس آدمى از جنبۀ نقص و قوّه و استعداد نسبت به کمالات هستى، به مرتبۀ فعلیّت و تحقق برسد، و از آنجا که جهات قوه و استعداد در نفس آدمى بى‌شمار است، در نتیجه تحقق معنوى وجود آدمى به بى‌شمار طریق ممکن متصوّر است و از سویى در جهان معنا نیز به قاعدۀ کلى عالم کثرت، کوتاه‌ترین فاصله میان مبدأ و خالق هستى و مخلوق وى تنها یک راه است و آن «صراط مستقیم» نام دارد و راه‌هاى دیگر حتى اگر هم به سمت معبود باشد خالى از اعوجاج نیست که به میزان همین اعوجاج از صراط مستقیم، از نیل به مقصود دورتر و منحرف خواهد گشت.

 

امامت، هدایت تکوینى و وجودى است

بنابراین نفوس سرگشته آدمیان را همان‌طور که هادى و راهنمایى در ظاهر و در مقام فکر و اندیشه لازم است تا از انواع قیاسات باطله و استدلالهاى پوچ و دعاوى خیالى، او را به استدلال متین و برهان یقینى هدایت کند، همین‌طور اعمال صالحۀ ما و نفوس مستعدّۀ ما را نیز مغناطیسى لازم است تا با قوۀ جاذبۀ فوق‌العادۀ خود، به خویشتن جلب کند و هر نفسى را مطابق فعلیّت خود، به سوى حضرت ربّ العزّه هدایت کند، این هدایت باطنى، امرى وجودى است و نه فکرى و ذهنى و عامل آن نه تعالیم انبیاء و أخبارى است که از آن

١) -سورۀ تین، آیۀ ۵

٢) -سورۀ حشر، آیۀ ٢۴

٣) -سورۀ انشقاق، آیۀ ۶

تمایز میان نبوت و امامت

اگرچه مقام نبوت و رسالت الهى به حسب ظواهر تعالیم همۀ ادیان الهى بالاترین درجه و موقعیّتى است که براى بشر نسبت به مدارج کمالى تقرّب به حضرت ربّ العزّه متصوّر است و لکن با تعمّق بیشتر در آیات نورانى قرآن کریم درخواهیم یافت که

١٠هادیان نور به فکر شیفتگان حق مى‌رسد، بلکه نورانیّت خورشید نفوس متلألئه این هادیان سبل است که ذرات وجود سالکان راه حقیقت را به یکدیگر پیوند مى‌بخشد و آنها را در جادۀ نفس طیّبۀ خویش به سمت عالم نور رهنمون مى‌شود. این جنبه از هدایتگرى انبیاء الهى مرتبط با آن خصوصیت وجودى در آنها است که از آن به امامت تعبیر مى‌شود. پس انبیاء به حسب فکر و نظر، نبىّ و رسولند، و به حسب واقع و جاذبۀ وجودى امامند.

 

 

عالم خلق و عالم امر

و این همان است که در قرآن کریم در توصیف عملکرد پاره‌اى از انبیاء مى‌فرماید:

«وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّهً یَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا» ١ (و آنها را امامانى قرار دادیم که به «امر» ما هدایتگرند» و چون به‌معناى «امر» در این آیه که مى‌فرماید: «أَلاٰ لَهُ اَلْخَلْقُ وَ اَلْأَمْرُ» ٢(آگاه باشید که «خلق» و «امر» از آن اوست) نظر افکنیم و به تقابل میان این دو توجه کنیم، درخواهیم یافت که «امر» در مقابل «خلق» که جهان کثرت و مخلوق است، عبارت است از جهان وحدت که به علّت دورى از جهات کثرت و مخلوقیت، به صورت اضافۀ به حضرت حق، «امرنا» ، تعبیر شده است. و عبارت دیگرى است از آنچه که در زبان قرآن از آن به «ملکوت» عالم تعبیر شده است در مقابل جنبۀ خلقى که از آن به ملک تعبیر گردیده است و فرمود:

«بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْءٍ» ٣ (تمامى اشیاء در باطن و ملکوت خود متصل و مرتبط با دست قدرت الهى هستند) و نیز فرمود: «کَذٰلِکَ نُرِی إِبْرٰاهِیمَ مَلَکُوتَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ» ۴(و بدین‌سان باطن و ملکوت آسمانها و زمین را بر ابراهیم نمایانیدیم) .

به‌طور خلاصه اینکه، پیامبران الهى، به حسب خصوصیت «امامت» ، هدایت مخلوقات را از جنبۀ باطنى و وجودى به سوى عالم نور و وحدت عهده دارند. و این از طریق نورانیت باطنى نفس آنها صورت مى‌گیرد، که هرکس به لحاظ وجودى تابع آنها باشد و در حال اطاعت از آنها، در باطن عالم مجاز و قادر به استفادۀ از باطن و حقیقت و نورانیت آنها در طىّ طریق به سمت حضرت معبود خواهد بود

 

١١

 وصایت و ختم نبوّت

عین همین مسئله در مورد ائمۀ معصومین (صلوات الله علیهم اجمعین) نیز سارى و جارى است منتهى به لحاظ خاتمیّت نبوت و هدایت تشریعى ظاهرى، ائمه (علیهم السلام) در این مورد وظیفه‌شان به «وصایت» تبدیل شده است و آنها مبیّن و بیانگر هدایتى هستند که توسط پیامبر اکرم براى همیشه براى بشر تشریع گردیده است و این وظیفه به حسب نصّ و تعیین الهى که توسط رسول اکرم به امّت اسلامى ابلاغ شده است، بر ائمۀ دوازده‌گانه که اولین آنها امیر المؤمنین على (علیه السلام) و آخرین آنها حضرت حجه بن الحسن مهدى منتظر (سلام الله علیه) هستند، منطبق و متعیّن است. و امّا در هدایت باطنى و وظیفۀ امامت به حسب اصطلاح قرآنى، این وظیفه عینا همان وظیفه باطنى پیامبران و بالاخص پیامبر اکرم (صلوات الله و سلامه علیه و علیهم اجمعین) است و از این نقطه‌نظر تفاوتى در معناى امامت نیست، و در نتیجه وظیفۀ امامت قابل انقطاع و خاتمیّت‌پذیر نمى‌باشد، نهایت اینکه به دلیل محدودیت تعداد اوصیاى الهى، آخرین آنها حضرت بقیه الله به حسب ظاهر در پردۀ غیبت به سر مى‌برند تا زمانى که شرائط امر فراهم شود، با ظهور خود، تکامل نوع بشرى را در ظاهر و باطن به تحقق برسانند.

آنچه گفته شد به حسب مذاهب اسلامى، عقیدۀ مذهب تشیّع است که در مقابل اکثریت عامّۀ موسوم به اهل سنّت، در مسئلۀ وصایت بعد از نبى اکرم، مستندا به نصوص واردۀ از رسول اکرم (صلى الله علیه و آله) ، امام را واجد کلیۀ شرائط باطنى و ظاهرى پیامبر اکرم دانسته و تکیه بر این مسند را بر غیر معصوم جائز نمى‌داند. البته در میان اهل سنّت نیز اگرچه گروه معدودى از علماى ربانى که به‌عنوان عارف مشهور هستند، در عقیده راجع به انسان کامل و مقام امامت (ولایت) و نسبت آن با نبوت به عقیدۀ شیعه نزدیک و بلکه با آن متحدند، و لیکن این معنا را از وصایت ظاهرى- به حسب ظاهر بیانات خود-جدا انگاشته و صرفا به‌عنوان یک مقام باطنى به آن قائلند.

و لکن شیعه این معنا را حقیقت دین تلقّى کرده و هرگز حاضر به این‌گونه تفکیک میان ظاهر و باطن نگردیده است. براى روشن‌تر شدن مسئله به گفتار دو عالم سنّى و شیعى در این باب توجه مى‌دهد

 

 

بیان قاضى عضد الدین إیجى و علاّمه امینى

قاضى عضد الدین ایجى از بزرگ‌ترین و معروف‌ترین متکلمین سنّى اشعرى مذهب است. وى در کتاب مهمّ کلامى خود به نام مواقف آنگاه که به اختلاف عقیدۀ میان شیعه و سنى در این مسئله اشاره مى‌کند مى‌گوید: «جوّز الاکثرون امامه المفضول مع وجود الفاضل، إذ لعلّه الأصلح للإمامه. . .» ١(اکثریت که همان سنّى مذهبان باشند، بر امامت کسى که در درجۀ فضل پایین‌تر باشد (مفضول) نسبت به کسى که در درجۀ بالاترى از علم قرار داشته باشد، قائلند، زیرا که ممکن است این شخص پایین‌تر از نظر درجۀ علمى، در جهات دیگرى براى رهبرى و زعامت امت از صلاحیت بیشترى برخوردار باشد.) یعنى این عالم سنّى که همچون دیگران نمى‌تواند انکار برترى امیر المؤمنین على (علیه السلام) را از جمیع آحاد امت اسلامى تا چه رسد به ابو بکر و عمر، بنماید، ناگزیر اصل مسئله را که رهبر و ولىّ مسلمین باید أعلم افراد امت باشد، زیر سؤال برده و مورد انکار قرار مى‌دهد و مى‌گوید در رهبرى که فقط علم لازم نیست خصوصیات فراوان دیگرى لازم است، که شاید دیگران در احراز آن خصوصیات نسبت به شخص اعلم و افضل، برترى داشته باشند. در نقطۀ مقابل این طرز فکر، خوانندۀ محترم را به استدلال یکى از علماى درجه اول عالم تشیع در قرون اخیر مرحوم آیه الله علامه امینى و گنجینۀ ارزشمند او در امامت و ولایت یعنى مجموعۀ نفیس الغدیر رجوع مى‌دهیم، مرحوم علامه امینى پس از نقل قول إیجى به وى چنین پاسخ مى‌دهد: «إنّا لا نرید بالأفضل الاّ الجامع لجمیع صفات الکمال الّتى یمکن اجتماعها فى البشر، لا الأفضلیّه فى صفه دون اخرى» . ٢

نکتۀ قابل ملاحظه در بیان مرحوم علامه امینى، تأکید ایشان بر این نکته است که مقصود شیعه از لزوم افضلیّت امام، افضلیّت در یک صفت مثل صفت علم نیست تا مخالف بتواند به برترى مفضول، در صفات دیگر استناد کند و مفضول در یک صفت (علم) را أصلح من حیث المجموع و من جمیع الجهات تلقّى نماید، بلکه مقصود «حائز بودن تمامى صفات کمالى که براى بشر ممکن است» مى‌باشد. و یا دقیق‌تر بگوییم واجد بودن جمیع صفات

١) -شرح مواقف، ج ٣، ص ٢٧.

کمالى که براى هدایت و رهبرى و امامت و اسوه قرار گرفتن یک رهبر و پیشواى الهى و سیاسى لازم است، مورد نظر است. و این چیزى نیست جز همان معناى «انسان کامل» مورد بحث ما، یعنى وقتى که علماى به نام تشیع در مباحث کلامى خود به اثبات امامت مى‌پردازند در واقع از ضرورت وجود انسان کامل براى هدایت جامعۀ انسانى سخن مى‌گویند و معلوم است که بالاترین صفت انسانى، بیرون آمدن از حکومت نفس امّاره، و دارا بودن بالاترین درجات تقواى الهى و خروج از جزئیت و ورود در عالم کلیّت و مشاهدۀ ملکوت آسمانها و زمین و قرار داشتن در سرچشمۀ حقایق است. (ثُمَّ جَعَلْنٰاکَ عَلىٰ شَرِیعَهٍ مِنَ اَلْأَمْرِ -پس تو را (اى پیامبر) بر سرچشمۀ عالم حقایق و ملکوت قرار دادیم. . . -) ١

 

 

بیان حضرت امیر المؤمنین: معرفت امام سبب ورود به بهشت

امیر المؤمنین (علیه السلام) مى‌فرمایند «انّ الأئمه قوّام الله على خلقه و عرفاؤه على عباده، لا یدخل الجنه الاّ من عرفهم و عرفوه و لا یدخل النّار إلاّ من أنکرهم و أنکروه» ٢(همانا امامان، مدبّران امور امت از جانب خدا و به پا دارندگان امر الهى در بین آنها هستند و سرپرستان ناظر و گزارشگر امر خلق به خداوندند ٣، هیچ‌کس بدون اینکه آنها را بشناسد و بدون اینکه آن امامان او را بشناسند داخل بهشت نمى‌شود و هیچ‌کس وارد جهنم نمى‌شود مگر آنکه انکار امامان را مى‌کند و امامان نیز وجود او را انکار مى‌کنند) .

تفسیر این کلام شریف گفتارى طولانى و نغز را طلب مى‌کند که اکنون مجال آن نیست و لکن همین‌قدر مى‌توان اشاره کرد که عموم کلام حضرت که هیچ‌کس داخل بهشت نمى‌شود مگر با معرفت به ائمه و نیز معرفت ائمه (علیهم السلام) بدو، و نیز عین همین سخن در مورد علت ورود منکرین آنها به آتش، به خوبى مى‌رساند که مقصود شناختن و یا انکار ظاهرى نیست بلکه مقصود شناخت و معرفت به حقیقت نورانى آنها، یعنى عالم خیر و اصل نورانیت عالم وجود است که هرکه با اخلاص و صفاى باطن در

١) -سورۀ جاثیه، آیۀ ١٨

١۴

 راه اصلاح نفس مجاهده نماید و به دنبال اصل و گمشدۀ الهى خود بکوشد و از عمل صالح مضایقه ننماید راه به سوى مقام ولایت کلیۀ الهیه که همان مقام امامت، ائمه (علیهم السلام) است خواهد برد. براى توضیح بیشتر مطلب، مناسب است که در اینجا به کلامى از سیّد العرفا الکمّلین حضرت آیه الله العظمى حاج سیّد على قاضى (قدّس سرّه الشریف) با توضیحاتى از عارف کامل حضرت آیه الله علامه سید محمد حسین طهرانى (قدّس سرّه الشریف) ، استشهاد کنیم آنجا که در شرح این بیت از ابن فارض که:

علیک بها صرفا و إن شنت مزجهافعدلک عن ظلم الحبیب هو الظّلم
با بیان تفسیر مرحوم آقاى قاضى از آن مى‌نویسند:

«. . . از اینجا اولا به دست مى‌آید که: سیر و سلوک صحیح و بى‌غلّ و غش و خالص از شوائب نفس امّاره، بالاخره سالک را به عترت طیّبه مى‌رساند و از انوار جمالیه و جلالیه ایشان در کشف حجب بهره‌مند مى‌سازد. و ابن فارض که مسلّما از عامّه بوده و مذهب اهل سنت را داشته است و حتى کنیه و نامش أبو حفص عمر است در پایان کار و آخر عمر از شرب معین ولایت سیراب و از آب دهان محبوب ازل سرشار و شاداب گردیده است.

و ثانیا، همان‌طور که مرحوم قاضى قدّس الله نفسه فرموده‌اند، وصول به مقام توحید و سیر صحیح الى الله و عرفان ذات احدیّت عزّ اسمه بدون ولایت امامان شیعه و خلفاى به حقّ از على بن ابى طالب و فرزندانش از بتول عذراء صلوات الله علیهم محال است. این امر در مورد ابن فارض مشهود و دربارۀ بسیارى دیگر از عرفاى عالیقدر همچون محیى الدّین و فرید الدّین عطار نیشابورى و امثالهم به ثبوت رسیده است.» ١

و سپس مرحوم آیه الله طهرانى (قدّس سرّه الشریف) بیانى تحقیقى دربارۀ این مسئله بدین شرح ابراز مى‌فرمایند:

تحقیقى از حقیر راجع به سیر و سلوک افراد در ادیان و مذاهب مختلفه و نتیجۀ مثبت و یا منفى آن در وصول به توحید و عرفان ذات حقّ متعالى از عامّه و غیرهم «حقّ در خارج یکى است. زیرا به معنى اصل هستى و تحقّق و وجود است. و معلوم است که حقیقت وجود و موجود لا یتغیّر و لا یتبدّل است. و در مقابل آن، باطل است که به معنى غیر اصیل و غیر متحقّق و معدوم مى‌باشد.

١۵

 تمام افرادى که در عالم، ارادۀ سیر و سلوک به سوى خدا و حقیقه الحقائق و أصل الوجود و علّه العلل و مبدأ هستى و منتهاى هستى را دارند، چه مسلمان و چه غیر مسلمان، از یهود و نصارى و مجوس و تابع بودا و کنفسیوس، و مسلمان هم چه شیعه و یا غیر شیعه از اصناف و انواع مذاهب حادثه در اسلام، از دو حال خارج نیستند:

اوّل: آنان که در نیّتشان پاک نیستند، و در سیر و سلوک راه اخلاص و تقرّب را نمى‌پیمایند، بلکه به جهت دواعى نفسانیّه وارد در سلوک مى‌شوند. این گروه ابدا به مقصود نمى‌رسند، و در طىّ راه به کشف و کرامتى و یا تقویت نفس و تأثیر در موادّ کائنات و یا إخبار از ضمائر و بواطن و یا تحصیل کیمیا و امثالها قناعت مى‌ورزند، و بالاخره دفنشان در همین مراحل مختلفه هرکدام برحسب خودش مى‌باشد.

دوم: جماعتى هستند که قصدشان فقط وصول به حقیقت است، و غرض دیگرى را با این نیّت مشوب نمى‌سازند. در این صورت اگر مسلمان و تابع حضرت خاتم الأنبیاء و المرسلین و شیعه و پیرو حضرت سیّد الأوصیاء أمیر المؤمنین (علیهما) أفضل صلوات الله و ملائکته المقرّبین باشند، در این راه مى‌روند و به مقصود مى‌رسند. زیرا که راه منحصر است، و بقیّۀ طرق منفىّ و مطرود هستند.

اگر مسلمان نباشند و یا شیعه نباشند، حتما از مستضعفین خواهند بود. زیرا که برحسب فرض غلّى و غشّى ندارند، و دربارۀ اسلام و تشیّع دستشان و تحقیقشان به‌جاى مثبتى نرسیده است؛ وگرنه جزو گروه اوّل محسوب مى‌شوند که حالشان معلوم شد.

این افراد را خداوند دستگیرى مى‌فرماید؛ و از مراتب و درجات، از راه همان ولایت تکوینیّه که خودشان هم مطّلع نیستند عبور مى‌دهد، و بالاخره وارد در حرم الهى و حریم کبریائى مى‌گردند و فناء در ذات حقّ را پیدا مى‌نمایند. و چون دانستیم که: حقّ واحد است، و راه او مستقیم و شریعت او صحیح است؛ این افراد مستضعف که غرض و مرضى ندارند، خودشان در طىّ طریق و یا در نهایت آن، به حقیقت توحید و اسلام و تشیّع مى‌رسند و درمى‌یابند. زیرا که وصول به توحید بدون اسلام محال است، و اسلام بدون تشیّع مفهومى بیش نیست و حقیقتى ندارد.

اینانند که با نور کشف و شهود درمى‌یابند که: ولایت متن نبوّت است، و نبوّت و ولایت راه و طریق توحید است. فلهذا اگر هزار قسم و یا دلیل هم براى آنان اقامه کنند که: علىّ (علیه السلام) خلیفۀ رسول خدا نبود، و پیغمبر براى خود خلیفه‌اى را معیّن نکرد و وصیّى را قرار نداد، قبول نمى‌کنند و نمى‌توانند قبول کنند؛ چونکه در برابر خود، خدا را و جمیع حقائق را بالشّهود و العیان نه بالخبر و السّماع ادراک مى‌کنند.

کسى که خدا را یافت همه چیز را یافته است، در این صورت آیا متصوّر است که به توحید برسد و نبوّت و ولایت را که حقیقت و عین آنند نیابد؟ ! این امر، امر معقول نیست» .

. ١۶

و نیز شبیه همین بیان را مى‌توان دربارۀ انکار ائمه (علیهم السلام) در باطن تصویر نمود که از طریق پیمودن نقطه مقابل راه حق و انجام اعمال شقاوت‌آمیز و پیروى از هواهاى نفسانى و از شاخه‌اى از نفس به شاخۀ دیگر پریدن تا آنجا که یکسره وارد کانون استکبار و ظلمت شوند و از ولایت الهى و نورانیت انسان کامل که همان امام زمان (علیه السلام) باشد خارج و به ولایت شیطان و طاغوت سرسپارند که فرمود: «اَللّٰهُ وَلِیُّ اَلَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ اَلظُّلُمٰاتِ إِلَى اَلنُّورِ وَ اَلَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیٰاؤُهُمُ اَلطّٰاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ اَلنُّورِ إِلَى اَلظُّلُمٰاتِ. . .» ١و این همان مقام انکار ائمه (علیهم السلام) نسبت به آنهاست. البته یک تفاوت جزئى میان این دو مرحلۀ معرفت امام و انکار امام به نظر مى‌رسد و آن تفاوت در مقام ظاهر است، یعنى دربارۀ معرفت ائمه (علیهم السلام) این متصوّر است که فردى على‌رغم جهل ظاهرى به مقام و حقیقت امام، با پیمودن طریق حق و دورى کامل از هواهاى نفسانى و مجاهدت تامّ و تمام به معرفت باطنى امام (علیه السلام) نائل شود، ولى در مورد انکار، فرق است میان جهل به مقام امام و یا اشتباه در مصداق امام، با انکار و ردّ امام به حسب ظاهر، در صورت اوّل، فرض رسیدن به معرفت امام از راه باطن ممکن است، ولى براى کسى که به حسب ظاهر و در مقام کثرت، به‌طور مشخص نسبت به ائمۀ طاهرین ردّ و انکار و آنها را مورد طعن و توهین قرار دهد، فرض هدایت باطنى متصوّر نیست زیرا که «الظاهر عنوان الباطن» و آنچه در ظاهر بر آن اصرار ورزیده شود باطن شخص را تعیّن مى‌بخشد، و هدایت وى را از این طریق منتفى مى‌نماید «و الله اعلم»

 

 

اشاره به برخى از خصوصیات امام در گفتار امیر المؤمنین (علیه السلام)

و امّا سخن در مقام امامت بود، سخن دیگرى از کلام نورانى امیر المؤمنین (علیه السلام) را در نهج البلاغه در وصف خویشتن شاهد بر این مقام ذکر مى‌کنیم.

حضرت چنین مى‌فرماید: «ایّها الغافلون غیر المغفول عنهم و التارکون المأخوذ منهم. . .» تا این فراز «و الله لو شئت أن اخبر کلّ رجل منکم بمخرجه و مولجه و جمیع شأنه لفعلت، و لکن أخاف أن تکفروا فىّ برسول الله صلّى الله علیه و آله. ألا و إنّى مفضیه الى الخاصّه ممّن یؤمن ذلک منه. و الّذى بعثه بالحقّ و أصطفاه

١) -سورۀ بقره، آیۀ ٢۵٧

١٧

على الخلق ما أنطق الاّ صادقا. و قد عهد الىّ بذلک کلّه و بمهلک من یهلک و منجى من ینجو و مآل هذا الامر، و ما أبقى شیئا یمرّ على رأسى الاّ أفرغه فى أذنیّ و أفضى به إلىّ. ایّها الناس إنّی و الله ما أحثّکم على طاعه إلاّ و أسبقکم إلیها، و لا أنهاکم عن معصیه إلاّ و أتناهى قبلکم عنها» . ١(اى کسانى که غافلید ولى [خداوند] از شما غافل نیست و کسانى که وظایف خود را رها کرده‌اید و حال آنکه از آنها مورد سؤال خواهید بود. . .» تا اینکه مى‌فرماید: «سوگند به خدا اگر من بخواهم که هریک از شما را خبر دهم که از کجا آمده و به کجا مى‌رود و جمیع امور او بر چه‌سان خواهد بود، بر این امر توانا مى‌باشم ولى بیم آن دارم که اگر چنین کنم با برتر دانستن من بر رسول اکرم، نسبت به ایشان کفر ورزید. امّا بدانید که من یاران خاصّ خود را که از نلغزیدن آنها مطمئنّم بر این اسرار آگاه مى‌نمایم. و سوگند به آن خدایى که پیامبر را به حق مبعوث کرد و او را بر بندگان خود برگزید، جز سخن راست و صدق بر زبان نمى‌آورم! و رسول اکرم مرا بر همۀ این امور توانا ساخته است و از هلاکت هلاک‌شوندگان و نجات نجات‌یافتگان و سرانجام امر این حکومت آگاه ساخته است و کوچک‌ترین امرى بر من رخ نمى‌دهد مگر اینکه رسول اکرم آن را در گوش من ندا داده و مرا از آن آگاه ساخته است.

اى مردم سوگند به خداى، که من شما را بر هیچ طاعتى ترغیب نمى‌کنم مگر اینکه خود در عمل به آن پیشقدم شوم و از هیچ گناهى شما را باز نمى‌دارم مگر اینکه خود پیش از شما از آن دورى مى‌جویم) .

آرى چنین است مقام امامت که امیر المؤمنین (علیه السلام) مجبور است براى فهمانیدن آن به مردم سوگند یاد کند و بر صادق بودن بر گفتار خود خدا را شاهد بگیرد. در جایى دیگر حضرت مى‌فرماید: «إنّما مثلى بینکم مثل السّراج فى الظلمه، یستضیء به من ولجها» ٢(مثل من در میان شما مانند چراغ است در تاریکى، هرکه به آن رسد، از نور آن بهره‌مند مى‌شود) .

و نیز مى‌فرماید: «ایها الناس سلونى قبل أن تفقدونى فلأنا بطرق السماء أعلم منّى بطرق الارض» ٣(اى مردم! هرچه مى‌خواهید از من بپرسید قبل از آنکه مرا از دست بدهید زیرا که من به راههاى آسمان آشناتر و آگاه‌ترم تا به راههاى زمین) .


١) -نهج البلاغه، خطبۀ ١٧۵

٢) -نهج البلاغه، خطبۀ ١٨٧

٣) -نهج البلاغه، خطبۀ ١٨٩

 آرى این‌چنین است مقام باطنى امامت و ولایت، این مقام که از طریق و به‌عنوان وصایت فقط براى دوازده تن از اولاد و ذریّۀ پاک پیامبر اکرم ثابت است ولى به لحاظ هدایت معنوى باب آن براى بشر تا پایان دورۀ خلقت وى مفتوح است یعنى این نقطه اوج تکاملى است که همۀ انسانهاى وارسته و پاک‌باخته با تأسّى به اهل بیت عصمت و طهارت و به اقتداى آنها مى‌توانند بدان نائل شوند.

 

 

دلالت حدیث قرب نوافل در نیل به مقام ولایت

این مقام قرب اختصاص به دوره و زمان خاصى نداشته و راهى است باز براى همۀ افراد نوع انسانى، از شواهد نقلى بر رسیدن انسان به این مدارج اعلى مى‌توان به حدیث مجمع علیه بین شیعه و سنى، مشهور به حدیث قرب نوافل یاد کرد. این حدیث روایت بسیار مهمّى است که فحول از علماى شیعه و سنّى آن را نقل و دربارۀ آن به شرح و بسط نوشته‌اند. عارف کامل حضرت آیه الله آقاى حاج سید محمد حسین حسینى طهرانى (قدّس سرّه الشریف) در اکثر آثار قلمى خود از این حدیث یاد کرده‌اند و از همه جا بیشتر در کتاب گرانقدر الله‌شناسى به تفصیل دربارۀ این حدیث سندا و متنا و دلالتا به بحث پرداخته‌اند که ما فقط به نقل چند عبارت از آن بسنده مى‌کنیم: «. . . یعنى این حدیث قدسى که مذکور شد بیان این معنى نموده که دیده و بیننده، به حقیقت او است؛ چه «بى یسمع و بى یبصر» این را ظاهر کرده زیرا که انسان به حقیقت همین قوى و اعضاء و جوارح است که حقّ را به خود منسوب داشته، پس همه او باشد. مصرع:«نامى است زمن بر من و باقى همه اوست»
و این مقام بقاء بعد الفناء است و اشاره به این مرتبه است: «أطعنى أجعلک مثلى و لیس کمثلى» ١٢.

بارى این حدیث، روایت بسیار مهمى است هم از جهت متنى و هم دلالت آن و هم از جهت سند و طریق روایت آن. مرحوم آیه الله و حجّته، عارف عظیم الشأن حاج میرزا جواد آقا ملکى تبریزى قدّس الله تربته، در کتاب ارجمند لقاء الله مى‌فرماید: «این حدیث قدسى متّفق علیه بین همۀ اهل اسلام است» . ٣


١) – «اى بنده من، مرا اطاعت کن تا تو را مثل خود قرار دهم، و حال آنکه نیست مثل من» و این حدیث را سید حیدر آملى در جامع الاسرار ص ٢٠۴ آورده است.

٢) -الله‌شناسى، حضرت آیه الله علامه سید محمد حسین حسینى طهرانى، ج ١، انتشارات حکمت، صص ٣١٨-٢٧٧.

٣) -لقاء الله، ص ٢۴.

 ١٩

 

 

امّا از طریق شیعه:

الشیخ الثقه الجلیل الأقدم ابو جعفر احمد بن محمّد ابن خالد البرقى که مقدّم بر کلینى بوده و در سلسلۀ مشایخ اجازات او قرار دارد، در کتاب المحاسن خود، از احمد بن ابى عبد الله برقى، از عبد الرحمن بن حمّاد، از حنّان بن سدیر، از ابى عبد الله (علیه السلام) روایت کرده است که: قال رسول الله صلى الله علیه و آله: قال الله: «ما تحبّب إلىّ عبدى بشىء أحبّ الىّ ممّا افترضته علیه. و إنّه لیتحبّب إلىّ بالنّافله حتّى احبّه. فإذا أحببته کنت سمعه الّذى یسمع به، و بصره الّذى یبصر به، و لسانه الّذى ینطق به، و یده الّتى یبطش بها، و رجله الّتى یمشی بها. إذ دعانى أجبته، و إذا سألنى أعطیته. و ما تردّدت فى شىء أنا فاعله کتردّدی فى موت مؤمن یکره الموت و أنا أکره مساءته» ١(رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند فرمود: «هیچ بنده‌اى به سوى من، اسباب محبّت خود، را فراهم نمى‌سازد که محبوب‌تر باشد نزد من از آنچه را که من بر وى حتم و واجب کرده‌ام. و به‌طور یقین و حتم بندۀ من به سوى من اسباب محبتش را فراهم مى‌آورد با بجاى آوردن کارهاى مستحب، تا جایى که من او را دوست بدارم. پس چون من او را دوست داشتم، من گوش او هستم که با آن مى‌شنود، و چشم او هستم که با آن مى‌بیند، و زبان او هستم که با آن سخن مى‌گوید، و دست او هستم که با آن مى‌دهد و مى‌گیرد، و پاى او هستم که با آن راه مى‌رود.

وقتى که مرا بخواند اجابت مى‌کنم او را، و وقتى که از من درخواست کند به او مى‌دهم.

و من هیچ‌گاه تردّد نکردم در چیزى که مى‌خواستم آن را به‌جاى آورم مانند تردّدم در مرگ مؤمنى که اراده داشتم او را بمیرانم، او مرگ را ناگوار مى‌دانست، و من آزار و اذیت او را ناگوار مى‌داشتم») .

علاّمه مجلسى (رضوان الله علیه) در بحار الانوار عین این روایت را سندا و متنا از محاسن روایت کرده است. ٢

و کلینى با دو سند مختلف و قریب المضمون این حدیث را روایت کرده است.

علاّمه مجلسى (رضوان الله علیه) شرح مبسوط و نیکویى در تشریح این روایت در کتاب مرآه العقول ذکر فرموده است و. . . [از جمله اینکه مى‌فرماید:]این حدیث،

١) -المحاسن، ج ١، کتاب مصابیح الظلم، ص ٢٩١، شمارۀ ۴٣٣.

٢) -بحار الانوار باب حب الله تعالى، از طبع کمپانى، ج ١۵، قسمت دوم ص ٢٩ و از طبع اسلامیه، ج ٧٠، ص ٢٢، حدیث شمارۀ ٢١.

 ٢٠

صحیح السند است. شیخ بهایى برّد الله مضجعه گفته است که این حدیث صحیح السند، و از احادیث مشهورۀ میان خاصه و عامّه است. عامّه آن را در کتب صحاحشان با أدنى تغییرى بدین عبارت روایت کرده‌اند. در اینجا پس از ذکر روایت مرحوم شیخ بهایى اعلى الله درجته در مقام شرح و تفسیر این حدیث به‌طور تفصیل برمى‌آید و از حکما و صوفیه مطالبى را ذکر مى‌کند و در پایان بحث از محقق شریف در حواشى تفسیر کشاف مطلبى را نقل مى‌کند. سپس مرحوم علامه طهرانى (رضوان الله علیه) مطالبى را ابتدا از مرحوم شیخ بهایى و سپس از مرحوم علامه مجلسى در حدود هشت صفحه در شرح و توضیح این حدیث ذکر مى‌فرماید: تا مى‌رسد به اینجا که شیخ بهاء الدین عاملى در کتاب اربعین خود یکى از چهل روایت صحیحه را این روایت شمرده است. و با سند متصل خود از کلینى همان‌طور که مجلسى از او نقل مى‌کند و پس از شرح زیبایى آن را خاتمه مى‌دهد. ١

سید علیخان حسینى حسنى مدنى شیرازى معروف به کبیر در شرح صحیفۀ مبارکۀ کاملۀ سجادیه ایضا آن را ذکر کرده است. ٢

سید حسن شیرازى در کتاب کلمه الله آن را ذکر کرده است. ٣

غزالى در کتاب احیاء العلوم در کتاب محبّت و شوق به خداوند آن را آورده است. ۴

سید حیدر آملى در کتاب جامع الاسرار و منبع الانوار به تصحیح هنرى کربن در چهار موضع بدین حدیث استشهاد کرده است. و سپس مرحوم آیت‌الله طهرانى (قدّس سرّه الشریف) به چهار موضع از تألیفات شریف خود دربارۀ این حدیث ارجاع مى‌دهند و سپس به ذکر مصادر آن از اهل سنّت به این شرح مبادرت مى‌ورزند.

 

 

و امّا از عامّه:

بخارى در کتاب الرّقاق، باب التواضع روایت کرده است ۵و راغب اصفهانى در مفردات در کتاب القاف در مادۀ «قرب» ذکر کرده است. ۶و احمد بن حنبل


١) -کتاب اربعین طبع ناصرى، حدیث سى و پنجم، صص ٣٠٣-٢٩۵.

٢) -ریاض السالکین طبع جامعه المدرسین، ج ۶، در شرح دعاى چهل و پنجم، ص ١۵٧.

٣) -کلمه الله ص ۶٨، حدیث ۶٧، با نام «زلفى المؤمن» و در ص ۵١٩ مصادر آن را از محاسن برقى و از کافى کلینى در سه جا ذکر کرده است.

۴) -احیاء العلوم، طبع دار الکتب العربیه الکبرى مصر (١٣٣۴) ، ج ۴، ص ٢۶٣.

۵) -صحیح بخارى، طبع بولاق، ج ٨، ص ١٠۵.

۶) -المفردات فى غریب القرآن، مطبعه مصطفى البابى، ص ٣٩٩.

٢١

 از عبد الواحد، از مولى عروه، از عروه، از عایشه روایت کرده است ١. شیخ عزیز الدین نسفى در کتاب الانسان الکامل دربارۀ این حدیث در سه محل بحث کرده است: ٢

ملا حسین واعظ کاشفى در الرساله العلیّه به مناسبت مقام قرب این حدیث قدسى را ذکر کرده است. ٣

ملا عبد الرزاق کاشانى در شرح منازل السائرین در قسم حقایق و در باب حیات این حدیث را ذکر کرده است. ۴

ابو مظفر سمعانى در کتاب روح الارواح در سه جا: در اسم «الحقّ المبین» و در اسم «الواجد» و در اسم «المنتقم» به ذکر این حدیث قدسى و شرح آن پرداخته است. ۵

شیخ نجم الدین رازى در کتاب مرصاد العباد در دو موضع بدین حدیث استشهاد جسته است. ۶

و نیز شیخ نجم الدین رازى در رسالۀ عشق و عقل بدین خبر استشهاد جسته است. ٧

هجویرى غزنوى در کشف المحجوب در دو جاى این کتاب بدین خبر استناد کرده است. ٨

همچنین ملا مسکین در تفسیر حدائق الحقائق در یکجا بدین روایت استدلال کرده است. ٩

عبد الحلیم محمود، و محمود بن شریف در مقدّمۀ خود بر شرح حکم عطائیه شیخ احمد زرّوق در ضمن بیان و شمارش مدارج انسان، این حدیث قدسى را ذکر کرده‌اند. ١٠

و نیز «ابن فارض» مصرى در نظم السلوک این حدیث را بدین ابیات افاده کرده است:

١) -مسند احمد بن حنبل، دار صادر، المکتب الاسلامى بیروت، ج ۶، ص ٢۵۶.

٢) -الانسان الکامل نسفى، تصحیح و مقدمه ماریژان موله فرانسوى، صص ١٣۶،٢٨۵،٣٠۵.

٣) -الرساله العلّیه فى الاحادیث النبویه با تصحیح سید جلال الدین ارموى محدث، صص ١٧٠ و ١٧١.

۴) -شرح کاشانى بر منازل السائرین انتشارات بیدار، ص ۵٢٨.

۵) -روح الارواح فى شرح اسماء الملک الفتاح، انتشارات علمى و فرهنگى، ص ۴۴٢،۴٩٩،۵۵٩.

۶) -مرصاد العباد طبع بنگاه ترجمه و نشر، صص ٢٠٨،٣٢٠،٣٢١.

٧) -رسالۀ «عشق و عقل» ، طبع بنگاه ترجمه و نشر، ص ۶۴-۶۶؛ و نیز منابع حدیث در تعلیقه، ص ١١٨-١١٧.

٨) -کشف المحجوب، طبع کتابخانۀ طهورى، صص ٣٢۶ و ٣٩٣.

٩) -تفسیر حدائق الحقائق، معین الدین فراهى هروى، انتشارات امیرکبیر، ص ٢٧٨.

١٠) -حکم ابن عطا الله، با شرح شیخ احمد زرّوق طبع طرابلس، مکتبه النجاح، ص ۴۴.

٢٢

و جاء حدیثى فى اتّحادى ثابتروایته فى النّقل غیر ضعیفه
یشیر بحبّ الحقّ بعد تقرّبالیه بنفل أو اداء فریضه
و موضع تنبیه الاشاره ظاهربکنت له سمعا کنور الظّهیره
و سپس مرحوم آیه الله طهرانى (قدّس سرّه الشریف) شرح این ابیات «ابن فارض» را از قول شارح توانا و بى‌بدیل آن «سعد الدین فرغانى» ، خاتمۀ گفتار خود در این فصل قرار مى‌دهند. . . ١

سخن در «سند» این حدیث را به طول آوردیم تا روشن شود که آنچه علماى فریقین بر نقل آن اجماع دارند و به کلام واحد آن را از رسول اکرم (صلوات الله و سلامه علیه و على آله) نقل مى‌کنند و نیز از امامین همامین حضرت باقر العلوم و صادق آل محمد (سلام الله علیهما) به نقل آمده است کلامى است قطعى الصدور از حضرت ربّ العالمین ٢و چون چنین است باید در متن آن نگریست که سخن از مآل احوال بندگان خالص و محبّ و محبوب خویش چگونه مى‌آورد و آنان را بر چه‌سان وصف مى‌کند.

 

 

توضیح حدیث قرب نوافل

در آغاز تقرّب بندگان را از راه فراهم آوردن زمینه‌هاى محبّت الهى در سویداى دل خویش ترسیم مى‌فرماید: که این از راه عمل کامل و دقیق به وظایف و فرائض و اجتناب از محرّمات و رذائل حاصل مى‌شود و چون شعلۀ این محبّت در قلب بنده فروزان گشت با عمل به مستحبّات دائما فاصله میان نورانیت باطن خود و نور مطلق را کم و کمتر کرده تا به مرحله‌اى از تقرّب الهى مى‌رسد که لایق محبّت ذات مقدس الوهى گردیده و از مقام محبّى به مقام محبوبى مى‌رسد(یشیر بحبّ الحق بعد تقرّبالیه بنفل او اداء فریضه)
و امّا مقصود ما بیان موقعیّت نهایى این عبّاد سعادت مقام است که توسط حضرت ربّ العزّه به‌گونه‌اى توصیف شده که جز از طریق مقام ربوبى چنین توصیفى براى بشر امکان‌پذیر نمى‌باشد و آن تعبیر «کنت سمعه الذى یسمع به» است که خداوند خود «شنوایى او» مى‌شود و خود بینایى او مى‌شود و خود دست و خود پاى او مى‌شود و این


١) -الله‌شناسى، صص ٣١٨-٢٧٧.

٢) -کما اینکه سالک واصل و عارف کامل «ابن فارض» در تأیید بیان خود در وصول به مقام توحید و اندکاک در ذات الهى و بقاى بعد از فنا به صحّت نقل این حدیث اشاره مى‌فرماید (روایته فى النقل غیر ضعیفه) .

٢٣

 تعابیر به‌گونه‌اى است که قابل هیچ‌گونه انکار و استتارى نیست و به قول جناب ابن فارض (و موضع تنبیه الاشاره ظاهر «بکنت له سمعا» «کنور الظهیره» چنان این توصیف حضرت حقّ در عبارت «سمع او مى‌شوم» ظاهر است که مانند آفتاب در هنگام ظهر مى‌درخشد.

البته در مقام فهم و ادراک معناى مناسب براى این تعابیر باید گفت که بر طبق اصول متقن حکمت الهیه و فلسفۀ متعالیه دشوارى چندانى در فهم این معانى به نظر نمى‌رسد چرا که بنا به ذو مراتب بودن همۀ عالم هستى، همۀ موجودات و مظاهر طبیعى موجود در عالم نیز داراى بطون و آن بطون نیز خود داراى بطنى است به‌طورى که همۀ مظاهر هستى در نهاد و باطن با باطن خود مرتبط با ذات مقدس اللّه و بلکه عین ربط و ظهور آن حقیقه الحقائق به‌اندازۀ سعۀ قابلى و استعداد ظهورى هریک از آن مظاهر است. نهایت مسئله اینکه موجودات دیگر امکان تجافى از مکان و محلّ مظهریت خود نداشته و در همان حد امکانى خود دائما تسبیح حضرت ربّ العزّه را مى‌نمایند ولى این انسان است که به لحاظ جامعیّت مقام وى در هستى، امکان تحوّل جوهرى در مراتب صعودى وجود برایش فراهم است و در عین وابستگى ظاهرى به بدن جسمانى به لحاظ باطن نفس، امکان سیر در عوالم قدسى برایش فراهم است و براى به فعلیت درآوردن این امکانات مى‌باید به منطوق حدیث شریف قدسى با عمل به فرائض، حجب ظلمانى و سپس حجب نورانى میان خود و عوالم فوقانى را یکى پس از دیگرى از میان برداشته و چون آتش محبتش بالا گرفت؛ با عمل به نوافل و خواست مطلق حضرت محبوب، یکسره غرق و فانى در ارادۀ حضرت حق شود و بعد از عبور از تمامى حجب نفسانى و نورانى به ناگاه جمال بى‌نقاب حضرت محبوب نمودار گشته و بینونت از میان رفته و ظاهر به شرف باطن مشرّف و باطن در مقام ظاهر متجلّى مى‌شود.

رقّ الزجاج و رقّت الخمرفتشابهت و تشاکل الأمر
کانّها خمر و لا قدحو کانّه قدح و لا خمر
(شیشۀ شراب آن‌چنان صاف و ظریف شد و باده صافى آن‌چنان بى‌رنگ و زلال شد، که این هر دو یکسان و شبیه شدند و تمییز دادن میان آنها دشوار شد، تو گویى فقط باده است و جامى در کار نیست، و گویى که فقط جام است و باده‌اى در بین نیست) آرى مشکل در فهم این معانى نیست، مشکل در این است که آنها که به هر دلیل حاضر به پذیرش این معانى نیستند چگونه این همه تأکید بر یگانگى حضرت حق با دست و پا و

٢۴

گوش و چشم و. . . بندۀ موحّد و عاشق خود را توجیه کرده و از معناى روشن و ظاهر آن خارج مى‌کنند؛ و الاّ اینکه انسان فانى در حق و سپس حق متجلّى در عبد، مى‌توانند در مقام فعل احکام یکدیگر را داشته باشند در خود کلام الهى نیز بارها این معنا به اشاره ذکر شده است مانند آنجا که فرمود: «وَ مٰا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لٰکِنَّ اَللّٰهَ رَمىٰ» ١و یا «إِنَّ اَلَّذِینَ یُبٰایِعُونَکَ إِنَّمٰا یُبٰایِعُونَ اَللّٰهَ یَدُ اَللّٰهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ» ٢.

آرى سخن در این است که امکان حصول این مقامات، انحصارى و اختصاصى براى نفس قدسیّه رسول اکرم نبوده و نمى‌باشد و بلکه ایشان در طى این مراحل اسوۀ سایر افراد نوع بشرند، که اینان مى‌باید با اقتدا و تأسى به راه و سنّت حسنه آن بزرگوار، پا در جاى پاى وى گذارده و مراحل توحید را یکى پس از دیگرى طى نمایند.

 

 

اقسام مردم در کلام امیر المؤمنین (علیه السلام)

امیر المؤمنین (علیه آلاف التحیه و السلام) در نهج البلاغه در کلامى بلند به صحابى اهل سرّ خود کمیل بن زیاد نخعى مردم را به‌طور کلى بر سه دسته تقسیم کرده و مى‌فرمایند یک دسته عالمان متوغل در خدایند (عالم ربانى) و دسته‌اى نیز در مسیر فراگیرى حقایق از این عالمانند و دستۀ سوم مردمى فرومایه که مانند پشه‌ها به هر سمت و سویى متحرکند و با هر بادى تغییر مسیر مى‌دهند: «. . . الناس ثلاثه فعالم ربّانى و متعلّم على سبیل نجاه، و همج رعاع أتباع کلّ ناعق یمیلون مع کلّ ریح» .

سپس حضرت با اشاره به برخى از اوصاف عالمان ربانى، با اشارۀ به خود مى‌فرمایند که در سینۀ من علومى فراوان انباشته است که اگر قابلى براى آن مى‌یافتم به وى منتقل مى‌کردم و نهایتا از نبود قابل لایق براى امانت‌دارى نسبت به حقایق الهى شکوه مى‌نمایند ولى در تکمیل کلام خود مى‌فرمایند که البته باب بهره‌مندى از این علوم الهى هیچ‌گاه بسته نمى‌شود «اللّهمّ بلى لا تخلوا الارض من قائم للّه بحجّه، إمّا ظاهرا مشهورا، و إمّا خائفا مغمورا، لئلاّ تبطل حجج الله و بیّناته» . «آرى زمین از کسى که به پا دارندۀ امر خداوند به وسیلۀ حجّت و دلیل باشد هیچ‌گاه خالى نخواهد ماند، خواه آن قائم بالله آشکار و شناخته شده و خواه گمنام و بیمناک از دشمنان بوده باشد، و این بدان سبب است که حجت‌ها و نشانه‌هاى خداوند در میان انسان از میان نرود» سپس حضرت از تعداد و مکان آنها مى‌پرسد و خود در پاسخ مى‌فرماید: «اولئک و الله الأقلّون عددا و الأعظمون عند اللّه قدرا یحفظ الله بهم حججه و بیّناته حتّى


١) -سورۀ انفال، آیۀ ١٧

٢) -سورۀ فتح، آیۀ ١٠

٢۵

یودعوها نظراءهم، و یزرعوها فى قلوب أشباههم» . «سوگند به خدا تعداد آنها اندک و مقام آنها نزد خداوند بس عظیم است، خداوند به واسطۀ آنها حجّتها و نشانه‌هاى خود را در میان انسانها حفظ مى‌نماید تا اینکه آن حقایقى را که به دست آورده‌اند به دیگرانى همچون خود به امانت سپرند و در قلوب انسان‌هایى شبیه خود غرس نمایند» .

سپس حضرت شمه‌اى از اوصاف آنها را بیان مى‌فرماید: «هجم بهم العلم على حقیقه البصیره و با شروا روح الیقین و استلانوا ما استوعره المترفون و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون، و صحبوا الدنیا بأبدان أرواحها معلّقه بالمحلّ الأعلى، اولئک خلفاء الله فى أرضه و الدّعاه إلى دینه. آه آه شوقا الى رؤیتهم» ١. «علم بر آنها با تمامى حقیقت بینایى خود، هجوم آورده است، و آنها با جانهایى آمیخته با یقین به سر مى‌برند و آنچه که پذیرش آن براى مردم زیاده‌طلب سخت و دشوار است بر آنها آسان و ملایم است و آنچه موجب ترس و وحشت نادانان است براى آنها امورى عادى و بدون بیم و نگرانى است، درحالى‌که با بدنهاى خود در دنیا به سر مى‌برند، ارواح آنها پیوسته با عوالم فوق این عالم است، آنها جانشینان خداوند در زمینند و دعوت‌کنندگان مردم بر دین حق، آه، آه که چه اشتیاقى براى دیدن این‌گونه انسانها دارم» .

از تعابیر بلند امیر المؤمنین (علیه السلام) دربارۀ این گروه از مردم یعنى عالمان ربّانى به خوبى به موقعیّت معنوى انسان از دیدگاه این امام همام، و به جایگاه رفیع علماى ربّانى در نظام تکوینى هدایت الهى نسبت به انسان مى‌توان پى برد یعنى به‌گونه‌اى است که در فرض نبودن چنین انسان‌هایى حجج و نشانه‌هاى هدایت الهى باطل مى‌شوند و از همین روست که مطابق کلام امیر المؤمنین، وجود آنها در همۀ ازمنه ضرورى است و از اینکه حضرت فرمودند «إمّا ظاهرا مشهورا و إمّا خائفا مغمورا» ، روشن مى‌شود که این نقش ضرورى از قبیل هدایت مصطلح توسط علماى ظاهرى دینى نیست زیرا که این فرض با «خائفا مغمورا» نمى‌سازد زیرا علماى ظاهر باید شناخته شده باشد و با تدریس و تألیف و تبلیغ، امر الهى را به دیگران ابلاغ نماید.

 

 

نحوۀ حصول علم براى عالمان ربّانى

از سویى تعابیر ویژۀ «هجم بهم العلم على حقیقه البصیره» که حقیقت علم را براى آنها معرفى مى‌نماید آن هم نه به‌طور متعارفى که عالم به سوى علم مى‌رود و با زحمت و جدّ


١) -نهج البلاغه، باب الحکم،١۴٧.

٢۶

و جهد پرده از چهرۀ مجهولات برمى‌دارد، بلکه به این شکل که «علم» به سوى عالم مى‌رود و آن هم نه یکى بعد از دیگرى و با سختى و مشقّت، و بلکه یک‌دفعه و به صورت دسته‌جمعى، همۀ علوم به سوى این عالم هجوم مى‌برند و او را احاطه مى‌نمایند که این توصیف جز با معناى علم حضورى و شهودى نسبت به حقایق اشیاء براى عارف واصل و عالم عارف کامل سازگار نیست، زیرا پس از آنکه جان آدمى از همۀ قیود و مراحل جزئیت رهانیده شده و پرده‌هاى ظلمت و حجب نور از وى زدوده شد، حقیقت وجود کما هو بر وى منکشف و بلکه با وى متّحد مى‌شود کما اینکه در دعاى منسوب به خواجه دو عالم نبى اکرم (صلوات الله و سلامه علیه و آله) آمده است «ربّ أرنى الاشیاء کما هى» ١و چون این‌چنین اتحادى میان عالم و معلوم و شاهد و مشهود و عارف و معروف رخ دهد دیگر جایى براى هرگونه تصور تردید ناشى از تمایز وجودى میان عالم و معلوم در کار نخواهد بود و از همین رو حضرت فرمود: «و باشروا روح الیقین» یعنى باطن و حقیقت یقین، و نه یقین ظاهرى و سطحى ناشى از علم مفهومى و حصولى، همواره ملازم با چنین عالمانى خواهد بود.

 

 

مراتب متعدد براى نفس آدمى

آرى این ذکر خصوصیات، و خصوصیاتى همچون «صحبوا الدنیا با بدان ارواحها معلّقه بالمحلّ الاعلى» که نصّ بر وجود مراتب متعددى از ظهور و بطون براى حقیقت نفس آدمى است که به ملاحظۀ یک درجه، همراه با بدن ظاهرى و به ملاحظۀ مرتبۀ بالاتر و لایۀ درونى‌تر


١) -این دعا به‌طور نقل با واسطه هم از امیر المؤمنین (سلام الله علیه) و هم از رسول اکرم (صلوات الله علیه و آله و سلم) نقل شده است. در تفسیر کشف الاسرار میبدى ج ١، ص ٣۵ و در ج ۵، ص ۴٢ از پیامبر اکرم نقل گردیده است. همچنین در رسائل الشریف المرتضى، ج ٢، ص ٢۶١(رساله الحدود و الحقائق) ، و نیز در عوالى اللئالى ابن ابى الجمهور الإحسائى، ج ۴، ص ١٣٢، حدیث ٢٢٨ به لفظ: «اللّهمّ أرنا الحقائق کما هى» ذکر شده است و نیز در «التفسیر الکبیر» فخر رازى، ج ۶، ص ٢۶ به آن اشاره شده است. همچنین در تعلیقات بر فیه ما فیه سلطان ولد، ص ٢۴١ و ٢۴٢ از مثنوى مولوى نقل شده است: طعمه نبوده بما و آن بوده نشست آن‌چنان بنما بما آن را که هست و نیز شیخ نجم الدین رازى در مرصاد العباد، الباب الثالث من فصل الثالث عشر، آن را از رسول اکرم نقل کرده است. کما اینکه عطار ( علیه‌الرحمه) مى‌فرماید: اگر اشیا همین بودى که پیداست کلام مصطفى کى آمدى راست که با حق سرور دین گفت الهى به حق بنماى اشیاء را کما هى

٢٧

وجود، متّصل با ملکوت اعلى و عوالم ما فوق آن خواهد بود و با توجه به سیطرۀ وحدت و حضور آن در عین کثرت، در «آن واحد» شخص واجد عوالم و مراتب متفاوت و تودرتوى وجود خواهد بود، همۀ این تعابیر آن‌چنان بلند است که در اذهان گروهى از اهل علم این اوصاف را، از اختصاصات ائمۀ معصومین برشمرده‌اند به‌ویژه که حضرت نیز در فقرۀ اخیر کلام خود، این علماى ربّانى را «خلفاء الله فى الارض» تعبیر فرموده‌اند.

این طرز برداشت از مقامات معنوى انسان، اگرچه نسبت به تلقّى عالمان اهل سنّت که مقامات معنوى مانند علم غیب و از این قبیل امور را حتى نسبت به شخصیت مبارک رسول اکرم نیز به نحو کاملا محدود و بالعرض و در حدّ تلقّى وحى و یا صدور معجزه، و به دشوارى پذیرا مى‌شوند، از پیشرفت قابل ملاحظه‌اى برخوردار است ولى هنوز از محدودیت دعوى بدون دلیل، در انحصار تکامل معنوى انسان و صعود به اوج قلۀ وجود و اندکاک در اسماء و صفات و ذات حضرت معبود، فقط نسبت به تعداد محدودى از افراد نوع انسان، رنج مى‌برد.

ما هیچ دلیلى نه عقلا و نه نقلا بر این حصر و محدودیت در طى مدارج کمال انسانى براى ذوات مقدّسۀ معصومین (علیهم السلام) نداریم، اگرچه که آنها از اتمّ مراتب و اکمل مواقف سیر معنوى برخوردار هستند و بلکه به اقتضاى قواعد و تأیید شواهد، قافله سالار سیر تکاملى انسان بوده و هدایت معنوى بشر به أقصى درجات توحید عینى و علمى به جز از دریچۀ نفوس طیبۀ آن کواکب درخشان آسمان هدایت میسّر نیست و لکن هیچ‌یک از این معانى، مؤیّد انحصار این مقامات در آن ذوات مقدّسه نبوده و بلکه به معناى امامت حقیقى ظاهرى و باطنى براى آنها، و پیروى و وصول مأمومین و اقتداکنندگان به هدایت آنها است. و البته به اقتضاى وظیفۀ خاصى که در نظام تشریع از طرف حضرت ربّ العزّه بر عهدۀ امامان معصومین (علیهم السلام) قرار گرفته است که آن بیان و تشریح و تبیین و تقریر سنن الهى براى بندگان است، و همان وظیفۀ خاص رسول اکرم (صلوات الله علیه و آله و سلّم) است، بنابراین در مسیر تحقق فطرت الهى و مقامات توحیدى، باید آن حضرات تا اقصى درجات توحید را طىّ کرده و در عوالم قرب الهى همان مقام خاص رسول اکرم را بعینه تحصیل نموده باشند تا مقتضاى امر «أطیعوا الله و أطیعوا الرسول و اولى الأمر منکم» ثابت و محقّق گردیده باشد و از همین روست که امر آنها امر خدا و رسول و نهیشان نهى خدا و رسول اوست، و فعل و سیرۀ آنها همان سنّت مطلوب الهى است و از همین رو آنان خزانه‌دار غیب الهى و امین سرّ اویند و به اقتضاى وظایف خود از مقام عصمت و طهارت ذاتیه برخوردارند.

٢٨

 

 

باب حصول کمالات معنوى (فناى در ذات و توحید صرف) براى غیر معصومین بسته نیست.

ولى سخن بر سر این است که هیچ‌یک از این امور دلیل نمى‌شود که باب رسیدن به این کمالات معنوى و طهارت سرّ و ضمیر و خروج از عوالم نفس و تحقّق به درجۀ نورانیت محض و توحید صرف و فناى در ذات مقدّس الهى بر روى دیگر عباد بسته باشد، و تبعیض و استثناء در امور عقلى معنا ندارد و در فیض الهى بخلى نیست و خداوند على اعلى جواد مطلق نسبت به همه عباد است و اساسا نفس رسیدن رسول اکرم و ائمۀ معصومین به آن درجات خاص توحیدى دلیل بر امکان وصول نوع انسانى به آن مقامات مى‌باشد، و نهایت اینکه این استعداد ذاتیه به نحو أتمّ و اکمل در حقیقت جزئیه ذوات معصومین متحقّق گردیده و ظهور و بروز کرده است و ازاین‌رو تقدیر الهى بر اختصاص مقام ولایت کلّیّۀ الهیّۀ محمّدى براى آنها بالذات قرار گرفته و سپس دیگر آحاد امّت به‌واسطۀ پیروى از آنها و اقتداى محض به روش و منهج آن بزرگواران امکان سیر و نیل به آن درجات به‌اندازۀ استعداد و همت خود را به دست مى‌آورند گرچه همواره آنها امامند و مقتدى و این‌ها مأمومند و مهتدی. «المتقدّم لهم مارق و المتأخّر عنهم زاهق و اللاّزم لهم لا حق» ، (پیشى‌گیرندۀ بر آنان، از صراط مستقیم خارج است و عقب مانده و برجاى‌مانده نسبت به آنان در هلاکت است و آن‌کس که دنباله‌روى بدون وقفه نسبت به آنان باشد واصل و لا حق به درجات و مقامات آنان است، -فقره‌اى از صلوات همه روزۀ مستحب در ماه شعبان-)

 

 

سرّ غیبت امام زمان (عج)

سرّ غیبت وجود شریف امام عصر (عجّل الله تعالى فرجه) نیز حفظ این مقام امامت، به منظور امکان تداوم این سیر براى عباد الرحمن و حصول و وصول به درجات قرب نهایى براى بندگان خاص و مقرّب از راه تأسّى به ظاهر و باطن مقام امامت است. و هیچ‌گاه تمایز و فاصلۀ ذاتى میان امام و مأموم از میان نمى‌رود زیرا که یکى به‌سان علت و دیگرى همسان معلول است که اگرچه هر دو باهم موجودند ولى وجود یکى وابسته و پیوسته به دیگرى است.

کما اینکه ظواهر و شواهد نقلى از کتاب و سنّت مؤیّد بر همین معناست. مانند آنکه در کتاب الهى در مورد حضرت ابراهیم (على نبیّنا و آله و علیه آلاف التحیه و السلام) پس از اشاره به انواع امتحانات گوناگون که از همۀ آنها با موفقیت و سربلند بیرون آمد

٢٩

 (وَ إِذِ اِبْتَلىٰ إِبْرٰاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمٰاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ) فرمود که ما تو را امام و پیشواى مردم قرار دادیم (قٰالَ إِنِّی جٰاعِلُکَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً) و آن حضرت به پیشگاه احدیّت عرض کرد که آیا این درجه و مقام به نسل‌هاى بعدى از فرزندان من نیز عطا خواهد شد (قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی) حضرت حق فرمود: این مقام عهدى است که ظلم‌ورزندگان را شایستگى دستیابى بدان نیست قٰالَ لاٰ یَنٰالُ عَهْدِی اَلظّٰالِمِینَ . ١شاهد کلام در همین فقرۀ اخیر آیۀ شریفه است که دستیابى به عهد امامت را براى ظلم‌ورزندگان از ذریّۀ ابراهیم (سلام الله علیه) ناممکن مى‌داند. و این کلامى است مطلق و عام، کما اینکه مفهوم مخالف این کلام نیز به روشنى از متن همین آیۀ کریمه مستفاد مى‌شود.

 

 

همۀ پاکان از ذریّۀ حضرت ابراهیم خلیل به عهد امامت (باطنى) مى‌رسند.

یعنى، هر آنکه از نسل و ذریّۀ ابراهیم، از ظلم‌ورزى مبرّى و از هرگونه آلودگى و رجس نفسانى، (که در قرآن کریم درجۀ اول ظلم، یعنى ظلم به نفس محسوب مى‌شوند) ، عارى و طاهر باشد، حتما و بدون تردید به این عهد و مقام نائل خواهد شد. زیرا مقام پاسخگویى به درخواست و دعاى حضرت خلیل الرحمن است و چون در چنین مقامى عدم اجابت درخواست معلّل به وجود قید و شرطى شده باشد، معناى مستقیم و مثبت آن اجابت در هنگام رفع مانع و قید خواهد بود ٢یعنى حتما امر امامت


١) -سورۀ بقره، آیۀ ١٢۴

٢) -به عبارت دیگر ممکن است اشکال شود که «عهد» مورد نظر در جملۀ «لا ینال عهدى الظالمین» متعلّق به «ظالمین» است یعنى مستقیما از گروهى از ذریّه سلب نشده است بلکه از طریق یک «لقب» و یا «وصف» یعنى عنوان «ظالمین» از ذریّه، از آنها سلب شده است و در علم «اصول فقه» نیز این مسئله بحث شده است که «وصف» و «لقب» مفهوم، یعنى مفهوم مخالف ندارد. مثلا اگر استادى بگوید من براى دانشجویان «دورۀ لیسانس» درسى ندارم معنایش این نیست که براى دانشجویان دیگر مقاطع تحصیلى، مثلا فوق لیسانس درس دارم، زیرا معنایش مى‌تواند این باشد که اصلا ایشان در آن سال، درسى نداشته باشد. در پاسخ باید گفت به مقتضاى عقل، اگر «وصف» یا «لقب» ، در جملۀ منفى و آن هم در پاسخ درخواست و پرسش واقع شود و پاسخ‌دهنده عاقل باشد و پرسش و پاسخ نیز جدّى و محترمانه باشد یعنى قصد توهین و بى‌اعتنایى به درخواست‌کننده نیز در کار نباشد و بلکه برعکس مقام، مقام اجابت درخواست باشد، در این صورت، «وصف» حتما مفهوم خواهد داشت و بلکه مفهوم آن آکد خواهد بود و در ما نحن فیه مطلب از این قرار است، زیرا خداوند علىّ أعلى در پاسخ به درخواست حضرت ابراهیم خلیل، که تقاضا و سؤال از استمرار امامت در ذریّۀ خود مى‌کند مى‌فرماید: «به ستمکاران از ذریّۀ تو این عهد نمى‌رسد» . و اگر قرار باشد که این «وصف» مفهوم نداشته باشد در این صورت معناى پاسخ الهى در آیۀ شریفه به حصر عقلى یکى از این شقوق خواهد بود ١-اینکه این عهد به هیچ‌یک از ذریّۀ تو نمى‌رسد زیرا آنها همه ستمکارند ٢-اینکه این عهد به ستمکاران از ذریّۀ تو نمى‌رسد و فقط مختصّ به

٣٠

 به آنانى که نفى از هرگونه ظلم و ستم بیرونى و درونى از خود کرده باشند خواهد رسید.

٢) اشخاص طیّب و طاهر و مبرّاى از هرگونه رجس و پلیدى و ظلم به غیر و ظلم به نفس خواهد بود. که مخلّع به خلعت ولایت تکوینى و امامت خواهد بود. شقّ اوّل مسلّما باطل است چه به نصّ قرآن کریم و چه به لحاظ وقوع خارجى که از حضرت اسماعیل تا حضرت رسول اکرم (علیهم آلاف التّحیّه و السلام) همگى صاحبان عهد امامت از ذریّۀ حضرت ابراهیم خلیل (سلام الله علیه) هستند. شقّ دوم، مستلزم عدم ارائۀ پاسخ کامل و صحیح از سوى خداوند به حضرت ابراهیم خواهد بود که با توجه به اینکه جمع کثیرى از ذریّۀ آن حضرت داراى عهد امامت گشته‌اند این‌گونه پاسخگویى غیر صحیح و غیر عقلایى و توهین‌آمیز خواهد بود که این شایستۀ یک گویندۀ عاقل و معمولى در یک تخاطب محترمانه با دیگران نخواهد بود چه رسد به حضرت ربّ العزّه با خلیل خود آن هم در آن فضاى آکنده از عنایت و محبّت پس از سربلندى حضرت ابراهیم از تمامى امتحانات و ابتلائات الهى و مقام اعطاى جایزه و پاداش (إِنِّی جٰاعِلُکَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً) ! نتیجۀ منطقى، تعیّن شقّ سوم خواهد بود که به موجب آن پاسخ خداوند منّان به حضرت خلیل الرحمن، تامّ و تمام خواهد بود، یعنى هم اجابت درخواست وى نسبت به استمرار مقام خلیفۀ الهى در ذریّۀ طیّبۀ ایشان و هم سرّ عدم وصول آن گروه دیگر از ذریّۀ ایشان به این مقام بیان گردیده است.

منتهى نکتۀ لطیف این است که این درجۀ خاص از ولایت کلیه که بالاترین مرتبۀ مقام ولایت است با استفاده از ظواهر آیات قرآنى، علاوه بر مجاهدات نفسانى اولیاء الهى نیازمند یک نحو عنایت ویژه و خاص الهى در ترتیب سلسلۀ اسباب و مسبّبات تکوینى نیز هست چرا که خداوند این درجه از امامت را منتسب به جعل خاص کرده است «إِنِّی جٰاعِلُکَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً» و نیز در ذریّۀ طیّبۀ حضرت ابراهیم که درجات مادون این مرتبه در انبیاى سلف متحقق بوده است ولى این درجۀ عالى را در قرآن کریم به ارادۀ ویژۀ تکوینیۀ الهیه منتسب داشته و فرموده است: «إِنَّمٰا یُرِیدُ اَللّٰهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً» (سورۀ احزاب، آیۀ ٢٣) و به این ترتیب ثبوت این درجۀ اعلاى مقام امامت و ولایت کلیه به ارادۀ الهى براى ائمۀ معصومین از اهل بیت رسول اکرم از ذریّۀ ابراهیم خلیل (سلام الله علیهم اجمعین) اثبات گردیده است.

و البته چون در معناى امامت همان مقام ولایت معنوى و رسیدن به مقام بقاى بعد الفنا و حصول توانایى قابلیت ایصال عباد الى المعاد در عالم باطن و تکوین را لحاظ کنیم، که این مقام در انبیاى الهى شرط لازم براى حصول ملکه نبوت و إنباء است و نه اینکه خود آن ملکۀ نبوت باشد لذا دسترسى به آن مقام ولایت و امامت براى غیر انبیاء نیز ممکن و بلکه واقع است، و نبوّت خصیصه‌اى است که به لحاظ مصالح خارجى عالم، و براى تنظیم روابط و نظامات تشریعى به ارادۀ خداوند براى بعضى از اولیاى کمّلین در طول تاریخ بشر متحقق شده و باز بنا به جهات خارجى و مصالح کلّى بشرى در حضرت ختمى مرتبت پایان یافته است ولى هیچ منافاتى با استمرار جنبۀ ولایت تکوینى و یا به تعبیرى امامت معنوى یا ولایت در اولیاى الهى، از میان انسانهاى تکامل یافته از نظر معنوى، الى یوم القیامه نداشته و نخواهد داشت. آرى با این ملاحظه توهّم حصر امامت معنوى و ولایت کلیه تنها در ذریّۀ حضرت ابراهیم و حضرت رسول اکرم نیز منتفى خواهد شد زیرا که منطقا «خاص» و «عام» قابل جمعند و در آیۀ شریفه چون پرسش حضرت ابراهیم از ذریّۀ خود بوده پاسخ به نحو عام بیان شده است که «عهد من به ظالمین» نمى‌رسد که در مورد پرسش ظالمین از ذریّۀ آن حضرت بوده (خاص) و در حالت کلّى مطلق ظالمین از نوع بشر مى‌باد. (فتأمّل جیّدا)

 ٣١

درخواست عهد امامت توسط عباد الرّحمن

از سوى دیگر در آیۀ ٧۵ از سورۀ مبارکۀ «فرقان» در توصیف «عباد الرحمن» پس از دوازده خصوصیت براى آنها که با جملۀ «وَ عِبٰادُ اَلرَّحْمٰنِ اَلَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى اَلْأَرْضِ هَوْناً. . .» ١شروع مى‌شود تا مى‌رسد به اینجا که مى‌فرماید: «وَ اَلَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنٰا هَبْ لَنٰا مِنْ أَزْوٰاجِنٰا وَ ذُرِّیّٰاتِنٰا قُرَّهَ أَعْیُنٍ» ٢(آنها که مى‌گویند: بار خدایا به ما آن‌چنان همسران و اولادى عطا فرما که موجب روشنایى دیده باشند) (و ما را در نزد تو سرافراز و فرخنده نمایند) ، آنگاه مى‌فرماید:

«وَ اِجْعَلْنٰا لِلْمُتَّقِینَ إِمٰاماً» ٣ (بار خدایا، و ما را براى تقواپیشگان، امام و پیشوا قرار ده) .

این جمله‌اى است که خداوند به‌عنوان یکى از دعاهاى بندگان برگزیدۀ خود ذکر مى‌کند و طبیعى است آنچه از طرف حضرت حق، در زمرۀ ادعیه ذکر شود، حد اعلاى از مطلوبیّت ذاتى را بهره‌مند است، پس نتیجه مى‌شود که «امامت» براى متّقین در نظر حضرت حقّ یکى از نقاط اوج کمال انسان و بلکه بالاترین درجۀ این کمال وى محسوب مى‌شود. و اکنون معلوم مى‌شود که این امامت نه مى‌تواند به معناى امامت تشریعى منحصر در ذوات ائمۀ معصومین یا سایر اوصیاى الهى باشد که به علّت محدودیت و تعیین از جانب حق، درخواست آن امرى لغو خواهد بود، و نه مى‌تواند به معناى پیشوایى ظاهرى دنیایى باشد که علاوه بر اینکه امرى ممدوح و مطلوب نیست، قید «للمتقین» آن را منتفى مى‌سازد. پس تنها مى‌ماند همان مقام و درجه والاى ولایت معنوى الهى است که همان کعبۀ مقصود متّقین از عباد الرحمن و عرفاى بالله مى‌باشد، و به اعتبار غایت قصوا بودن و مقصد أسنى واقع شدن براى تقواپیشگان، از آن تعبیر به «امامت» شده است. و این همان عهدى است که به ذریّۀ تقواپیشه و مبرّاى از ظلم حضرت خلیل الرحمن نیز در مقام استجابت دعاى آن حضرت وعده داده شده است.

در اینجا اشکالى به نظر مى‌رسد و آن اینکه در این صورت باید مقام ولایت الهى و یا به تعبیرى امامت باطنى و معنوى، تنها و تنها اختصاص به آن دسته از اولیاى الهى داشته باشد که مطلقا در سراسر حیات از ابتداى کودکى تا ممات خود مرتکب کوچک‌ترین مرتبه‌اى از ظلم اعم از ظلم به نفس و یا ظلم خارجى نشده باشند. و این اگرچه در مورد پاره‌اى از انبیاى عظام و نیز ائمۀ معصومین با توجه به عنایات خاص الهى براى تحقق


١) -سورۀ فرقان، آیۀ ۶٣

٢) -سورۀ فرقان، آیۀ ٧۴

٣) -سورۀ فرقان، آیۀ ٧۴

٣٢

ارادۀ تشریعیه خود قابل تصور و واقع است ولى از طرفى در مورد بعضى از انبیاء الهى مسئله به نص قرآن کریم گونه‌اى از ظلم قابل تصور است و صرف‌نظر از انبیاء در مورد سایر اولیا از کمّلین از عرفاى بالله که از گذشته تا حال همواره در آسمان توحید و ولایت درخشیده‌اند نیز مطلب قابل تطبیق نیست زیرا آنها غالبا پس از دورانى از غفلت و جهالت از دوران کودکى یا نوجوانى به طریقى از اسباب ظاهرى یا باطنى متنبّه به حقیقت الهى موجود در باطن نفس خود گردیده و مسیر زندگى خود را در جهت نیل به آن استوار ساخته‌اند و لااقل در پاره‌اى موارد وقوع جهاتى از ظلم چه نفسانى چه خارجى بر آنها منطبق است.

در قرآن کریم در سورۀ نمل آنگاه که داستان نخستین مکالمۀ مستقیم حضرت حق با موسى بیان مى‌شود مى‌فرماید: «یٰا مُوسىٰ إِنَّهُ أَنَا اَللّٰهُ اَلْعَزِیزُ اَلْحَکِیمُ» ١-و سپس خطاب مى‌شود که عصایت را به زمین افکن پس چون موسى چنین کرد «. . . فَلَمّٰا رَآهٰا تَهْتَزُّ کَأَنَّهٰا جَانٌّ وَلّٰى مُدْبِراً وَ لَمْ یُعَقِّبْ» . ٢پس موسى چنین دید که آن عصا به جنبش درآمد و تو گویى که مارى متحرک است پس موسى گریزان شد و به پشت خود نیز نگاه نکرد. در اینجا خداوند مى‌فرماید: «یٰا مُوسىٰ لاٰ تَخَفْ» (اى موسى نترس) «إِنِّی لاٰ یَخٰافُ لَدَیَّ اَلْمُرْسَلُونَ» (که همانا نزد من فرستادگانم نمى‌ترسند) ، سپس یک استثناء و یک قاعده بیان مى‌فرماید: «إِلاّٰ مَنْ ظَلَمَ ثُمَّ بَدَّلَ حُسْناً بَعْدَ سُوءٍ فَإِنِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ» ٣(مگر آن کسانى که مرتکب ظلمى شده‌اند سپس تدارک نموده و آن ظلم را به نیکویى تبدیل کرده‌اند که همانا من آمرزنده مهربانم) .

بنابراین چون به نصّ آیۀ کریمه حضرت موسى در بادى امر در حال حضور نزد خداوند، دچار خوف شد، و نیز به نصّ همان کریمۀ شریفه، خوف در نزد خداوند، ناشى از ارتکاب ظلم است، پس حضرت موسى (على نبیّنا و علیه آلاف التحیه و السلام) در زندگى مرتکب گونه‌اى از ظلم شده بود که البته مى‌دانیم چنین بوده است (داستان کشتن مرد قبطى) و به این موضوع در آیات دیگر قرآن کریم نیز تصریح شده است از جمله در سورۀ قصص پس از ذکر داستان به قتل رسیدن مرد قبطى توسط حضرت موسى، آن حضرت آن عمل را به‌گونه‌اى به شیطان منسوب کرده و سپس مى‌فرماید: «قٰالَ رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی فَاغْفِرْ لِی فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِیمُ» . ۴


١) -سورۀ نمل، آیات ٩-١١

٢) -سورۀ نمل، آیات ٩-١١

٣) -سورۀ نمل، آیات ٩-١١

۴) -سورۀ قصص، آیه ١۵

٣٣

در اینجا مطابق کریمۀ شریفه «لاٰ یَنٰالُ عَهْدِی اَلظّٰالِمِینَ» باید بگوییم على‌القاعده عهد الهى به حضرت موسى (علیه السلام) نباید مى‌رسید. ولى خداوند خود بلافاصله با بیان استثناء در این قاعده مى‌فرماید: «مگر آنها که پس از ارتکاب ظلم متوجه آن شده و تدارک نموده و ظلم خود را تبدیل به حسن و نیکویى نموده‌اند و خداوند نیز آثار آن را در نفس آنها محو نموده و آنها را مورد غفران و رحمت خود قرار داده است. با دقّت در مفاد این آیات مبارکات به نکات لطیفى در پاسخ اشکال فوق دست خواهیم یافت.

١-اوّلا مى‌فهمیم که عهد امامت داراى درجات و مراتبى است و به اصطلاح یک امر تشکیکى است که مرتبۀ اعلاى آن همان است که به حضرت ابراهیم در پایان امتحانات متعدده عطا شده است. و نیل به این درجه تنها براى کسانى ممکن است که هیچ‌گونه ظلمى را مرتکب نشده باشند (إِنِّی لاٰ یَخٰافُ لَدَیَّ اَلْمُرْسَلُونَ) و امّا از همین آیه و استثناء بعد از آن معلوم مى‌شود که درجۀ دیگرى از این عهد است (زیرا استثناء متّصل مبیّن سنخیت است) که براى آن دسته از اولیاء الهى است که اگرچه مرتکب ترک اولى و یا درجۀ خفیفى از ظلم شده باشند ولى آن را جبران نموده و در زمرۀ پاکان قرار گرفته‌اند.

٢-و از همین‌جا استفاده مى‌شود که آن امتحانات سخت حضرت ابراهیم (سلام الله علیه) نیز براى نیل به این درجۀ خاص و اعلاى از امامت و ولایت بوده است و الاّ درجات پایین‌تر آن به مقتضاى قاعدۀ کلى در نبوّت که فرع بر حصول مقام توحید و ولایت است و بدون آن میّسر نمى‌باشد، در مراتب قبل براى حضرت ابراهیم متحقق بوده است.

٣-تعبیر از حضرت حق به «إِنِّی لاٰ یَخٰافُ لَدَیَّ اَلْمُرْسَلُونَ. . .» بیانگر یک قاعدۀ کلّى در مورد رسولان و پیامبران الهى است که در مقام حضور تام با حضرت حق هیچ‌گونه خوفى بر آنها راه ندارد با تحلیل این قاعده و با توجه به اینکه فرمایشات الهى ناظر به یک سلسله امور قرار دادى و اعتبارى و تشریفاتى نبوده و بلکه از متن عالم تکوین و خصایص وجودى انبیاء خبر مى‌دهد، اکنون مى‌پرسیم: این چه خصوصیتى است که در رسولان و انبیا موجب اطمینان نفس و عدم ورود هرگونه خوف از غیر بر آنها خواهد شد، البته آیۀ شریفه خود این خاصیت را تنها در هنگام مواجهۀ تام و کامل با حضرت حق بر مى‌شمارد «لاٰ یَخٰافُ لَدَیَّ» و الاّ در هنگام مواجهه با عالم کثرات و در غیر حال

 ٣۴

 حضور تامّ خوف و ترسى بر انبیا جارى مى‌شود مانند «فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَهً مُوسىٰ» و نیز در مورد حضرت ابراهیم در هنگام مواجهه با ملائکه عازم بر قوم لوط مى‌فرماید:

«فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِیفَهً. . .» ١ ، و نیز در مورد حضرت داود مى‌فرماید: «إِذْ دَخَلُوا عَلىٰ دٰاوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قٰالُوا لاٰ تَخَفْ» . ٢

اینکه این خصوصیت عدم ورود خوف را ناشى از متن رسالت و پیام بدانیم امرى غیر قابل قبول است. زیرا صرف‌نظر از عدم ارتباط معقول بین این دو موضوع، انبیاء با داشتن همین پیام و رسالت در غیر مورد «لدى اللهى» و در مواجهه با عوالم کثرت دچار خوف مى‌شده‌اند. پس خصوصیت مربوط به ویژگى خاصى که به حضور تام عند الله مربوط مى‌شود، و «ظلم» و لو به ادنى درجه و مرتبه به تعبیر حضرت حق امرى است که مانع این حضور تام مى‌شود، مگر با عنایت مجدّد الهى در رفع آن و تبدیل آن به امنیت.

خصوصیت مانعیت ظلم از این جهت که ظلم به هر شکلى مانعى در راه فعلیّت کامل فطرت الهى انسان فراهم مى‌سازد و به‌گونه‌اى مانع خروج کامل نفس از قوّه به فعلیت مى‌شود و لذا همان مقدار ناچیز ظلم، حجابى از بینونت و جدایى میان بنده و مولاى خویش ایجاد مى‌کند که مانع فناى تام عبد در رب مى‌شود. و در واقع آنجا که خوف در آن راه ندارد مقام الوهیت و کبریاى الهى است که عین امنیت و سلام است. و بندگان خالص خدا چون به رفع کلیه حجب نور و ظلمت از حقیقت وجودى خود نائل شوند چیز جز ذات مقدس حضرت حق در آنها طلوع نمى‌کند و آنها به مقام مظهریت تام الهى مى‌رسند:«أَلاٰ إِنَّ أَوْلِیٰاءَ اَللّٰهِ لاٰ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاٰ هُمْ یَحْزَنُونَ» ٣، (آگاه باشید که همانا اولیاى الهى را نه خوفى است و نه حزنى بر آنها وارد مى‌شود.) و این مقام براى بندگان خدا آنگاه محقّق مى‌شود که به تسلیم محض و اسلام اعظم در مقابل ذات ربوبى نائل شوند و خلاصه ظلم هر اندازه که ناچیز باشد مانع اتصال کامل به ذات ربوبى و سبب نوعى فاصله خواهد شد که همین امر عامل بروز خوف خواهد شد.

بنا بر آنچه در انبیاء و مرسلین اصل است سیر به این مقامات معنوى و حصول فناى تام در ذات الهى و رفع کلیه حجب نور و ظلمت میان آنها و ذات مقدس الهى است که از این خصوصیت به اعتبار قرب تامّ به حضرت حق و عدم هرگونه فاصله و جدایى به


١) -سورۀ ذاریات، آیۀ ٢٧؛ سورۀ هود، آیۀ ٧٠.

٢) -سورۀ ص، آیۀ ٣٢

٣) -سورۀ یونس، آیۀ ۶٢

 ٣۵

«ولایت کلیۀ الهیه» ، و به اعتبار مقام پیشوایى خلق و اهتداى آنها به سمت حضرت ربّ العزّه به «امامت» تعبیر مى‌شود «وَ اِجْعَلْنٰا لِلْمُتَّقِینَ إِمٰاماً» کما اینکه در تعابیر دیگر قرآنى از حصول این درجه تعالى معنوى در عبد، به «خلوص» و «صلوح» در ذات بنده و نه در فعل او یاد مى‌شود. آن‌چنان‌که شیطان رجیم چون در مقام مکالمه با حضرت حق پس از دور باش از حریم الهى برآمد به لحاظ علم و آگاهى که به مقام انسان براى او حاصل شده بود گفت: «فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ إِلاّٰ عِبٰادَکَ مِنْهُمُ اَلْمُخْلَصِینَ» ١(سوگند به عزت و جلال تو که همۀ بنى‌آدم را گمراه خواهم ساخت مگر آن بندگانى که خالص شده‌اند) که معلوم است «مخلص» به فتح لام و به صیغۀ اسم مفعول، غیر از مخلص به کسر لام و صیغه فاعل است زیرا که اوّلى را خدایشان خالص ساخته و اخلاص دومى را به ذات خود آنها نسبت داده است. و آن اخلاصى که به خود انسان نسبت داده مى‌شود اخلاص در فعل و عمل و دین است.

و آن اخلاصى که به خود انسان نسبت داده مى‌شود اخلاص در فعل و عمل و دین است. و آن اخلاصى که به خود انسان نسبت داده نمى‌شود ازآن‌روست که این بندگان به جایى رسیده‌اند که خودى ندارند که فاعل اخلاص آنها شود و بلکه آنها همه خدایند، و مظهر تام تجلیات ذاتى حق گردیده‌اند و این حضرت اوست که خلوص آنها را به خود نسبت مى‌دهد و در این مقام البته شیطان رجیم را راهى نیست و حصول این درجه و مراتب پس از آن، همان حصول خصیصۀ ولایت و امامت است که البته به بیانى که قبلا ذکر شد خود داراى مراتب و درجات است و بدین‌سان از این آیۀ کریمه استفاده مى‌شود که لازمۀ حضور انبیاء و مرسلین نزد خداوند داشتن مراحلى از این درجات اخلاص و صلوح ذاتى است که از آنها به ولایت و امامت تعبیر مى‌شود و بالاترین درجۀ آن همان است که از اختصاصات حضرت ابراهیم خلیل و بعضى از ذریّۀ برگزیدۀ او از رسول اکرم و ائمۀ معصومین (سلام الله علیهم اجمعین) مى‌باشد و مراتب مادون آن نیز به سایر انبیاء و اولیاى الهى در گذشته و آینده نوع بشر مربوط مى‌شود.

(رزقنا الله بلطفه و احسانه) و ظلم، که همان تعدّى در حق فطرت الهى مستتر در حقیقت آدمى است-به هر درجه‌اى که باشد مانعى براى حصول این تقرّب تامّ ولایى و پیشوایى و امامت معنوى است.

و همان‌طور که پیشتر در ضمن حدیث مجمع علیه «قرب نوافل» اشاره شد این مقام


١) -سورۀ ص، آیات ٨٣-٨٢

٣۶

ولایت الهى است که با تعابیر عجیب و عریان حضرت حق نسبت به بندگان خالص خود، – که من چشم آنها مى‌شوم که با آن مى‌بینند و گوش آنها مى‌شوم که با آن مى‌شنوند و. . .» -سازگار است، و این بعینه همان تعابیر بلندى است که امیر المؤمنین (سلام الله علیه) در روایت منقول در نهج البلاغه و تحف العقول به توسط کمیل بن زیاد نخعى، در توصیف عالمان ربّانى بیان فرموده‌اند و آنها را «خلفاى خداوند» در روى زمین نامیده‌اند که عباره اخراى امامت مورد درخواست عباد الرّحمن است. ولى برخى از علما به جهت بلندى تعابیر نتوانسته‌اند این اوصاف را به غیر از امامان معصوم و منصوص به وصایت تشریعى نبوى، بر دیگر مصادیق آن از علماى ربّانى و عرفاى روحانى همیشه موجود در امّت محمدى منطبق سازند. و حال آنکه این‌گونه برداشت علاوه بر اینکه با فقرات مختلف از متن روایت از جمله اینکه مى‌فرماید: «. . . حتّى یودعوها نظرائهم، و یزرعوا فى قلوب أشباههم» ناسازگار است زیرا معلوم است که براى امام معصوم «نظرائى» و «اشباهى» نیست که بخواهند حقایق باطنى را در قلوب آنها غرس نموده و به ودیعت سپارند، -و اگر همچنین افرادى باشند همین معناى مورد نظر و مطلوب ما نسبت به آنها صادق است-به علاوه اینکه براى علماى شیعه که همواره در میان آنها عالمانى ربّانى و داراى جمیع این صفات روحانى در ازمنۀ گوناگون یافت مى‌شده و نمونه‌هاى بارزى از این اسوه‌هاى انسانى را در پیش رو داشته‌اند استبعاد و انکار این معانى امرى عجیب و دور از انتظار است.

 

 

ذکر سلسلۀ نورانى عالمان ربّانى از عرفاى شیعه در سده‌هاى اخیر

در زمانهاى نزدیک به ما در حدود یک‌صد و پنجاه سال اخیر، تاریخ درخشان روحانیت تشیّع، در میان عالمان بى‌بدیل خود یکى پس از دیگرى شاهد ظهور و درخشش این کواکب نورانى در آسمان حقایق و بلکه در دل ظلمتکدۀ عالم جسمانى بوده است. سلسلۀ بى‌بدیلى از عالمان ربّانى که از عالم و فقیه توانا مرحوم آقا سید على شوشترى هم استاد و هم شاگرد قهرمان عالم فقاهت مرحوم شیخ انصارى (رضوان الله تعالى علیهما) ، شروع شد و در ادامه الى زماننا هذا نسلى بعد نسل دیگر، لواى توحید را از عالمى به دست عالمى دیگر و از موحّدى به مؤمن موحّد دیگر سپرده‌اند. مرحوم آقا سید على استاد علوم اخلاقى و باطنى براى مرحوم شیخ انصارى و شاگرد ایشان در علوم فقاهت و نیز جانشین وى در این علوم ظاهرى بوده است، از دامن مرحوم آقا سید على، عالمى فرزانه و جهانى وحید و یگانه مرحوم آیت‌الله آخوند ملا حسین‌قلى همدانى پرورش یافت و از محضر وى نیز عالم و عارف و حکیم الهى مرحوم آیت‌الله آقا سید احمد کربلائى که در علوم ظاهر و باطن یگانه دوران خود بود تربیت یافت، در تحت توجهات این عالم ربانى و فقیه روحانى بود که مرحوم آقا سید على قاضى رادمرد عالم توحید، عارف و مفسر و حکیم بى‌نظیرى که جمع کثیرى از بزرگان و نوادر علم و اخلاق در سدۀ اخیر دست‌پروردۀ محضر بى‌نظیر وى بوده‌اند.

 

 

انگیزۀ نگارش این رساله به‌عنوان مقدّمه

شرح احوال هریک از این أنجم آسمان ولایت و توحید، دفترى گسترده و شارحى به حقیقت پیوسته را مى‌طلبد، ولى قضاى روزگار را چنین آمد که چون فرزندان عزیز و گرانقدر این آیت توحید، -أعنى حضرت آقاى قاضى (قدّس الله سرّه الشریف) -یکى بر نگارش شرحى از احوال پدر بزرگوار خود و آن دیگرى را بر ترجمه آن به زبان فارسى توفیق حاصل شد، و آن شرح و ترجمه به دست این کمترین عالم علم و عمل رسید، و برخى اعزّه از برادران ایمانى نیز از حقیر درخواست نگارش مقدّمه‌اى بر سبیل شرح و توضیح مسلک و مرام معنوى این اساطین عالم حقیقت و سلاطین مملکت عیان و شهود را نمودند، نگارنده که خود را فاقد هرگونه صلاحیت ظاهرى و باطنى در این معنا مى‌دید، متأمّل در اداى پاسخ و چگونگى ردّ این مهم بود که از قضا بر نوشته‌اى که چندى قبل در میان برخى دست‌نوشته‌هاى حضرت آیت‌الله علاّمه سید محمد حسین طهرانى (رضوان الله علیه) دیده بود متذکّر گردید.

حضرت آیت‌الله طهرانى که خود ثمرۀ نهایى این مکتب توحیدى در روزگار ماست و حاوى همۀ کمالات ظاهرى و باطنى اساتید سلف خود در این سلسله نورانى بوده‌اند، اگرچه مستقیما شرف حضور محضر مبارک مرحوم آیت‌الله آقا سید على قاضى را نداشته‌اند و میان سال ورود ایشان به نجف و فوت مرحوم استاد الکل چند سالى فاصله بوده است (حدود چهار سال) ولى افتخار تربیت مستقیم در خدمت دو تن از خصّیصین از دست‌پروردگان آن استاد یگانه، یعنى مرحوم عارف کامل آیت الحق حاج سید هاشم موسوى حداد و نیز مرحوم آیت‌الله علامه حاج سید محمد حسین طباطبائى (رضوان الله تعالى علیهما) ، را داشته‌اند. به‌هرحال شرح احوال و خصوصیات این عارف کامل و عالم ربّانى یعنى حضرت آیت‌الله سید محمد حسین طهرانى خود حدیثى مفصل است و طالب

 ٣٨

مجالى دیگر، ولى آنچه ما را متذکر به ذکر نام شریف آن بزرگوار نمود عبارتى بود که در یکى از دست‌نوشته‌هاى ایشان بدان برخوردم و همان محرّک و مؤید نگارش این رساله به‌عنوان مقدّمه این کتاب شریف گردید. و آن عبارت این است: «این حقیر در احوال آیه الحق و سند العرفان آیه العظمى و حجه الله الکبرى الفقیه البصیر الأدیب اللغوىّ الشاعر المفلق، و الحکیم الالهى، و المفسّر الکبیر، و المحدّث العظیم، و العارف بالله الوحید الأوحد فى زمانه و عصره، بل لمن تقدّم منه او تأخّر الاّ من شاء الله و تخیّر:

الحاج السید المیرزا علىّ القاضى الطباطبائى التبریزى قدّس الله نفسه الزکیّه، در جاهاى مختلف از بحثها، چه در کتب مطبوعه و چه در غیر مطبوعه، و چه در دفاتر و یادداشتها و جنگها، مطالب مسلّم و متقنه‌اى را که به حقیر به‌طور یقین رسیده بود، ذکر نموده‌ام.

اگرچه ورود حقیر به نجف اشرف چهار سال پس از ارتحال آن سعید بود، امّا آنچه از شاگردان بلافصل ایشان بعد از حیات، در نجف و چه از خصوص استاذنا و ملاذنا العلاّمه آیه الله السید محمد حسین الطباطبائى (قدس الله نفسه) در بلدۀ طیّبه قم شنیده بودم؛ به قدرى متقن و مسلّم بود که در حکم مشاهده و حضور و استماع و رؤیت خود مرحوم قاضى بود» .

سپس حضرت آیت‌الله طهرانى متذکر مى‌شوند که این وقایع به غیر از آن چیزهایى است که ایشان تا بحال در کتب مطبوعۀ خود نگاشته‌اند، و این‌ها را به انضمام فهرستى از مطالب که در گذشته راجع به آن عالى‌جناب نوشته‌اند یکجا مى‌نویسند تا علاوه بر فایده اطّلاع خواص آن بزرگوار از این وقایع، مادّۀ اولیه‌اى بوده باشد «براى کسانى که بخواهند شرحى از احوال ایشان را به نگارش درآورند» و اشاره مى‌فرمایند به فرزند امجد و معظّم ایشان دانشمند ذى قدر جناب آقاى حاج سید محمد حسن قاضى طباطبائى (اطال الله فى عمره الشریف) که گویا چنین قصدى داشته‌اند. به‌هرحال چون این حقیر این عبارات را ملاحظه و از قصد و نیت آن استاد الهى و عالم ربّانى نسبت به فراهم آوردن زمینه و مقدمات کار براى نگارش شرح حال و تذکره‌اى براى آن آیت کبراى الهى مطّلع شد و از سویى اهتمام فاضل دانشمند جناب حاج سید محمد حسن قاضى ذو العزّه و المجد را در نگارش شمه‌اى از احوال و وقایع دوران پدر بزرگوارشان و نیز ترجمه آن مجلّد از زبان عربى به زبان پارسى توسط دیگر فرزند برومند و عالیمقام ایشان جناب فاضل دانشمند آقاى حاج سید محمد على قاضى‌نیا، را مشاهده نمود و با ملاحظۀ سایر جهات و شرائط، بر خود فرض دید که با بیان مقدّماتى در مقامات معنوى انسان، و

 ٣٩

طریق سیر عرفاى بالله در مکتب تشیّع، به ذکر شمه‌اى از احوالات و وقایع مربوط به آن عالى‌جاه استاد الکل فى الکل که از خامه مبارک حضرت استاد ربانى آیت‌الله طهرانى (قدس الله نفسه الزکیه) تراوش نموده است مبادرت نماید. و ذکر این وقایع و احوالات را در راستاى اوصاف و خصوصیات مذکور در روایت شریف کمیل از امیر المؤمنین (سلام الله علیه) و نیز حدیث درربار نبوى مشهور به حدیث قرب نوافل قرار دهد. بمنّه و جوده و کرمه.

 

 

ذکر بعضى وقایع در علوم باطنى حضرت آقاى قاضى (قدّس سرّه)

کلمه‌اى را که حضرت امام زمان (عج) هنگام ظهور به اصحاب خود مى‌فرمایند، مى‌دانم.

١- «حضرت علامه طباطبائى مدّ ظله در روز چهاردهم شهر شعبان ١۴٠١ فرمودند که: در روایت است که چون حضرت قائم ظهور کنند اوّل دعوت خود را از مکّه آغاز مى‌کنند بدین‌طریق که بین رکن و مقام پشت به کعبه نموده و اعلان مى‌فرمایند. و از خواص آن حضرت سیصد و شصت نفر در حضور آن حضرت مجتمع مى‌گردند، مرحوم استاد قاضى (رحمه الله) مى‌فرمود: در این حال حضرت به آنها مطالبى مى‌گویند که همۀ آنها در اقطار عالم متفرّق و منتشر مى‌گردند، و چون همۀ آنها داراى طىّ الارض هستند تمام عالم را تفحّص مى‌کنند و مى‌فهمند که غیر از آن حضرت کسى داراى مقام ولایت مطلقۀ الهیه و مأمور به ظهور و قیام و حاوى همۀ گنجینه‌هاى اسرار الهى و صاحب‌الامر نیست، در این حال همه به مکّه مراجعت مى‌کنند و به آن حضرت تسلیم مى‌شوند و بیعت مى‌نمایند، مرحوم قاضى (رضوان الله علیه) مى‌فرمود: من مى‌دانم آن کلمه‌اى را که حضرت به آنها فرمودند و همه از دور آن حضرت متفرّق شدند چه بود.» حضرت علامه طباطبائى فرمودند: که من در روایت دیده‌ام که حضرت صادق (علیه السلام) مى‌فرمایند: «من آن کلمه را مى‌دانم» . ١

سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفتدر حیرتم که باده‌فروش از کجا شنید

از وادى السلام فهمیدم

٢-از مرحوم آیه الحقّ آیه العظمى حاج میرزا على آقا قاضى (رضوان الله علیه) افراد


١) -مخطوطات، و نیز مهر تابان، ص ٢٢۶.

 ۴٠

بسیارى از تلامذه ایشان نقل کردند که ایشان بسیار در وادى السلام نجف براى زیارت اهل قبور مى‌رفت و زیارتش به دو سه و چهار ساعت به طول مى‌انجامید و در گوشه‌اى مى‌نشست به حال سکوت، شاگردها خسته مى‌شدند و برمى‌گشتند و با خود مى‌گفتند: استاد چه عوالمى دارد که این‌طور به حال سکوت مى‌ماند و خسته نمى‌شود.

عالمى بود در طهران بسیار بزرگوار و متّقى و حقّا مرد خوبى بود. مرحوم آیه الله حاج شیخ محمد تقى آملى (رحمه الله علیه) ، ایشان از شاگردان سلسله اول مرحوم قاضى در قسمت اخلاق و عرفان بوده‌اند.

از قول ایشان نقل شد که: من مدتها مى‌دیدم که مرحوم قاضى دو سه ساعت در وادى السلام مى‌نشینند. با خود مى‌گفتم انسان باید زیارت کند و برگردد و به قرائت فاتحه‌اى روح مردگان را شاد کند. کارهاى لازم‌ترى هم هست که باید به آنها پرداخت.

این اشکال در دل من بود امّا به احدى ابراز نکرده بودم حتى به صمیمى‌ترین رفقاى خود از شاگردان استاد.

مدتها گذشت و من هر روز براى استفاده از محضر استاد به خدمتش مى‌رفتم تا آنکه از نجف اشرف عازم بر مراجعت به ایران شدم و لیکن در مصلحت بودن این سفر تردید داشتم؛ این نیّت هم در ذهن من بود و کسى از آن مطّلع نبود. شبى بود مى‌خواستم بخوابم، در آن اطاقى که بودم در طاقچۀ پایین پاى من یک کتاب بود، کتابهاى علمى و دینى. در وقت خواب طبعا پاى من به سوى کتابها کشیده مى‌شد. با خود گفتم برخیزم و جاى خواب خود را تغییر دهم و یا لازم نیست، چون کتابها درست مقابل پاى من نیست و بالاتر قرار گرفته و این هتک احترام به کتاب نیست.

در این تردید و گفتگوى با خود، بالاخره بنا بر آن گذاشتم که هتک نیست و خوابیدم.

صبح که به محضر استاد مرحوم قاضى رفتم و سلام کردم، فرمود: علیکم السلام. صلاح نیست شما به ایران بروید. و پا دراز کردن به سوى کتابها هم هتک احترام است. بى‌اختیار هول زده گفتم: آقا شما از کجا فهمیده‌اید. از کجا فهمیده‌اید؟

فرمود: از وادى السلام فهمیده‌ام. ١


١) -معادشناسى، ج اول، صص ٢٩٢-٢٩١.

۴١

نشان دادن محلّ ورود قافلۀ حسینى به کربلا

٣-حضرت آیه الله علامه طهرانى قدس سره در ضمن احوال و وقایع ایشان (غیر مطبوعه) آورده‌اند: «محلّ ورود قافلۀ امام حسین (علیه السلام) را در ابتداى ورود به کربلا از مدینه، مشخص نموده بودند، و آن مکانى بود در قسمت شمالى مضجع مبارک که تقریبا فاصلۀ آن تا صحن مطهّر کم نبود، یعنى در حال خروج از در شمالى (در سدر) و عبور از تمام بازار واقع در آن قسمت تا برسد به شریعۀ حسینى، آن محلّ را قرب مقامى که فعلا به مقام زین العابدین (علیه السلام) معروف است معرفى نموده، و به بعضى از شاگردان خویش نشان داده بودند.

تمام نقاط صحن مطهّر حکم خانۀ امیر المؤمنین (ع) را دارد.

۴-حضرت آیه الله حاج سید على لواسانى دامت برکاته در صبح روز دوشنبه ١٨ شهر جمادى الاولى سنه ١۴١٢ که به منزل بنده (منزل حضرت آیه الله طهرانى قدس سرّه) در مشهد مقدّس تشریف آوردند در ضمن بیاناتشان درباره مرحوم قاضى نقل نمودند: از حضرت آیه الله حاج سید رضى شیرازى دامت برکاته که فرمودند: یکى از معاریف رجال علم و عمل (نامشان را برده بودند) که در صدق و استوارى وى در گفتار و کردار مشکلى نیست، براى من نقل کرد: من روزى در صحن مطهّر امیر المؤمنین (علیه السلام) در قسمت پشت سر، در فاصلۀ میان مقبرۀ مرحوم سید محمد کاظم یزدى (ره) و میان دیوار ساختمان حرم و رواق نشسته بودم، و اتفاقا چون خسته بودم، پاى خود را دراز کرده بودم خیلى به‌طور معمولى و ساده.

بعدا که خدمت آقاى قاضى رسیدم بدون مقدّمه فرمودند: تمام نقاط صحن مطهّر حکم خانۀ امیر المؤمنین را دارد، و شما هم مى‌دانید که امام مرده و زنده ندارد. امام مقبور در قبر، زنده است. بنابراین آیا جسارت نیست که انسان در خانۀ خود امام به طرف خود امام حىّ و زنده، پاى خود را دراز کند؟ ! ١

«الاّى» مرحوم انصارى و مرحوم قاضى (رضوان الله علیه)

۵-حضرت آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى أعلى الله مقامه نقل کردند: در آن شبى که مرحوم آقاى حاج شیخ جواد انصارى قدّس الله نفسه در شب به منزل ایشان به میهمانى


١) -مخطوطات

۴٢

دعوت داشتند؛ و تمام حضّار هفت هشت نفر بیش نبودند، و حقیر هم در آن مجلس مدعوّ بودم، قبل از گستردن طعام که خواستند با آفتابه و لگن دست حضار را بشویند، مرحوم آقاى انصارى فرمودند: شستن لازم نیست زیرا همه حضّار وضو دارند الاّ. . .

حضرت آقاى حاج شیخ عباس مى‌فرمودند: من فقط وضو نداشتم و این کلمه الاّ در گفتار مرحوم انصارى راجع به من بود و این در حقیقت خبر غیبى بود که مرحوم انصارى در آن شب داد. نظیر الاّئى که مرحوم قاضى داد. توضیح آنکه: وقتى براى ما [یعنى آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى]صبیّۀ آقاى حاج شیخ احمد آخوندى یزدى کتابفروش معروف نجف را عقد کردند؛ و زفاف نزدیک شد. ما منزلى تهیه کردیم و جهیزیه عروس را آوردند و در آن چیدند و پرده‌ها را آویزان نمودند و از هر جهت منزل مرتب و منظم و آماده بود.

در آن روزى که فرداى آن لیلۀ زفاف بود مرحوم قاضى به منزل ما تشریف آوردند و دیدند همۀ امور منظم و مرتّب است و پرده‌ها آویخته است. فرمودند: از هر جهت وسائل و لوازم مهیّا و انتظارى براى زفاف نیست الاّ اینکه.

چون آن مرحوم خارج شدند، ما نفهمیدیم إلاّ اینکه چه بود؟ تا آنکه همان شب یک مخدّره‌اى از محترمات و معظّمات بیت مرحوم آخوندى فوت مى‌کند و بدین جهت زفاف چند ماه به تأخیر افتاد. آنگاه براى ما روشن شد که معنى آن کلمه چه بود. ١

«ها، مشغول جنگ هستى؟»

۶-و ایضا مرحوم آیه الله حاج شیخ عباس فرمودند: ما هر روز صبحها دو ساعت در محضر مرحوم قاضى مى‌رفتیم، و در این اواخر چنانچه کتابى قرائت مى‌شد، من آن را مى‌خواندم و آن مرحوم شرح و توضیح مى‌دادند. یک روز صبح زود بود که به منزلشان رسیدم و آن روز ایشان در منزل جدیده بودند. . . در آن روز که عبورم به منزلشان از کنار سور نجف (دیوار کشیدۀ بلند اطراف شهر براى حفاظت از هجوم دشمن) بود که اینک خراب شده است و شهر نجف توسعه پیدا نموده و شامل قسمت جدیده هم شده است، ناگهان در فکر حملۀ وهّابیها افتادم که سابقا به کربلا حمله کردند و هزاران نفر را کشتند، و از علماء و صلحاء و زوّار و مقیمین دریاى خون جارى شد، تا آنجایى که ضریح مطهّر و صندوقش را خرد کرده و با چوب آن در روى قبر مبارک قهوه درست کردند و نشستند و


١) -مخطوطات

۴٣

خوردند. امّا در نجف اشرف به‌واسطۀ محصور بودن آن به سور و مقاومت مردم آن از بالا و شکافهاى سور، نتوانستند وارد شوند، و پس از چند روزى توقف در اطراف «سور» فرار کردند.

در این اندیشه غرق شده بودم که باید ما خودمان را به انواع سلاح مجهّز کنیم تا اگر ثانیا حمله کردند، ریشۀ آنان را بر کنیم. سلاح ما باید چنین و چنان باشد، و جوانان ما باید چنین و چنان فنون جنگ را بیاموزند. و همین‌طور در این فکر بودم و خاطرات از هر طرف هجوم مى‌آورد که به منزل آن مرحوم رسیدیم، در زدم و وارد شدم.

تا چشمشان به من افتاد، فرمودند: ها، مشغول جنگ هستى؟ !

عرض کردم: چه فرمودید؟ ! کدام جنگ؟ ! فرمودند: مقصودم جنگ با نفس امّاره است. ١

 

 

همه کس طالب یارند، چه هشیار و چه مست

٧-و ایضا ایشان فرمودند: فلان‌کس (یکى از شاگردان جوان آقاى قاضى) که اخیرا به خدمت مرحوم قاضى (ره) مشرّف شده بود، و طبق دستور عمل مى‌کرد، ولى مدتى گذشته بود و براى وى فتح بابى نشده بود، روزى براى من گفت: یک روز در میان راه که به محضر مرحوم قاضى مى‌رفتم با خود فکر مى‌کردم که: چون آقا میرزا على آقا قاضى پیر شده است، شاید دیگر از عهدۀ تربیت شاگرد برنیاید، خوب است حرکت کنم به همدان و به خدمت آقاى حاج شیخ جواد انصارى مشرّف گردم و از او فتح باب طلب نمایم، چرا که او نسبتا سرحال است و با شاگردان بیشتر مى‌تواند مشغول باشد.

همین‌که وارد شدم و سلام کردم و نشستم، مرحوم قاضى فرمود:

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانۀ عشق است چه مسجد چه کنشت
من چنان شرمنده شدم و سر خود را پایین انداختم که تا وقت آمدن خجل و شرمگین بودم. ٢

 

 

تقلید از مرحوم قاضى رضوان الله علیه به امر امام زمان (علیه السلام)

٨-آقاى سید هاشم هندى (رضوى) نقل کرد که یکى از سادات محترم هند به نام


١) -مخطوطات

٢) -مخطوطات

  ۴۴

سید على‌نقى هندى، از هند براى تحصیل علوم دینیّه به نجف اشرف مى‌آید و در آن‌وقت مقارن مى‌شود با فوت مرحوم آقا سید محمد کاظم یزدى، و سپس آقاى میرزا محمد تقى شیرازى، و مى‌بیند که رساله‌هاى بسیارى طبع شده است و از طرف افراد بسیارى و طلاّب، آن رساله‌ها را در هنگام خروج مردم از صحن کربلا به مردم مجّانى مى‌داده‌اند و در اعطاى آن تنافس مى‌نمودند.

با دیدن این منظره آقا سید على‌نقى دچار اشکال و شبهه مى‌گردد و امر تقلید براى او سخت مى‌گردد و نمى‌داند که از چه شخصى تقلید کند؟ بالاخره با خود قرار مى‌گذارد که به حضرت امام عصر عجّل الله تعالى فرجه متوسل گردد و براى حلّ مشکل از ایشان راهنمایى بخواهد که شخصى را براى تقلید او معرفى کنند.

و براى این مهمّ با خود قرار مى‌گذارد که یک اربعین در مسجد سهله اقامت کند و به عبادت مشغول باشد تا کشف مطلب شود؛ هنوز چهل روز به پایان نرسیده بود که ناگاه دید یک نورى بسیار قوّى در مقام حضرت حجّت ارواحنا فداه ظاهر شد که آن نور، نور امام زمان بود و آن نور اشاره کرد که به سیّدى که تنها در مقام نشسته بود و گفت: از این سیّد تقلید کن! سید على‌نقى نگاه کرد و دید این سید آقاى حاج میرزا على آقاى قاضى هستند، و آن نور ناپدید شد. ولى مى‌گوید با خود گفتم: این معرّفى این سیّد به من بود، و این تنها کافى نیست. باید خود این سیّد هم نزد من بیاید و بگوید: حضرت امام زمان امر تقلید تو را به من ارجاع نمودند. و لذا از مسجد سهله بیرون آمدم و به مسجد کوفه درآمدم و در آنجا معتکف شدم تا زمانى که این امر تحقق یابد و حضرت ولى عصر به آن سیّد بگویند: برو نزد سید على‌نقى و او را از این امر مطّلع گردان!

یک روز که در مسجد کوفه نشسته بودم مرحوم قاضى به نزد من آمد و فرمود: در احکام دین هرچه مى‌خواهى از من بپرس و بدان عمل کن! ولى این قضیه را نزد احدى فاش مساز!

سید على‌نقى مى‌گفت: از آن به بعد من از آن سید تقلید مى‌کردم و هر مسئله‌اى پیش مى‌آمد از او مى‌پرسیدم تا زمانى که مرحوم قاضى فوت کرد. از آن به بعد نسبت به هر مسئله‌اى که پیش مى‌آید و من حکمش را نمى‌دانم در خواب مرحوم قاضى به سراغ من مى‌آید و حکم آن را به من مى‌فرماید: ١

«صحبوا الدّنیا بأبدان ارواحها معلّقه بالمحلّ الأعلى»


١) -مخطوطات

 ۴۵

مرحوم علامه طباطبائى به نقل مرحوم آیه الله طهرانى در مهر تابان این دو قضیه را نقل مى‌کنند:

 

 

فناى در توحید

٩-قضیه‌اى را ایشان از آقایان نجف نقل مى‌کردند، نه یک نفر و دو نفر و بلکه بیشتر، و بعدا من (مرحوم علامه طباطبائى) خودم از ایشان پرسیدم تصدیق نمودند که همین‌طور بوده است:

«مرحوم قاضى مریض بوده است و در منزلى که داشتند در ایوان منزل نشسته بودند و کسالت ایشان پا درد بوده است به حدى که پا دیگر به سختى جمع مى‌شد و به سختى حرکت مى‌کرد. در این حال بین دو طایفۀ ذکرت و شمرت در نجف اشرف جنگ درگیر شده بود و بام خانه‌ها را سنگر کرده بودند و از روى بامها پیوسته به یکدیگر تیراندازى مى‌کردند و از این طرف شهر با آن طرف دیگر شهر در جنگ بودند.

ذکرت‌ها غلبه نمودند و طائفۀ شمرت‌ها را عقب زدند و همین‌طور خانه به خانه پشت‌بام به پشت‌بام مى‌گرفتند و جلو مى‌آمدند. در پشت‌بام خانه ایشان [مرحوم قاضى] نیز طائفۀ شمرت‌ها سنگر گرفته بودند و از روى بام به ذکرت‌ها مى‌زدند. چون ذکرتى‌ها غلبه کردند، بر این پشت‌بام آمدند و دو نفر از شمرتى‌ها را در روى پشت‌بام کشتند و مرحوم قاضى هم در ایوان نشسته بودند و تماشا مى‌کردند، و چون ذکرتى‌ها بام را تصرّف کردند و شمرتى‌ها عقب نشستند، آمدند در حیاط خانه و خانه را تصرف کردند و دو نفر دیگر را در ایوان خانه کشتند و دو نفر دیگر را نیز در صحن خانه کشتند و مجموعا در خانه شش نفر از شمرتى‌ها کشته شدند.

و مرحوم قاضى مى‌فرموده است: وقتى که آن دو نفر را در پشت‌بام کشتند، از ناودان مثل باران همین‌طور داشت خون پایین مى‌آمد. و من همین‌طور نشسته بودم بر جاى خود و هیچ حرکتى هم نکردم و بعد از این بسیار، ذکرتى‌ها ریخته بودند در داخل اطاق‌ها و هرچه به درد بخور آنان بود جمع کرده و برده بودند.

بلى لطفش این بود که مرحوم قاضى مى‌گفت: من حرکت نکردم و همین‌جور که

۴۶

نشسته بودم تماشا مى‌کردم. مى‌گفت: از ناودان خون مى‌ریخت، و در ایوان دو کشته افتاده بود، و در صحن حیاط نیز دو کشته افتاده بود و من تماشا مى‌کردم.»

این حالات را فناى در توحید گویند، که در آن حال شخص سالک غیر از خدا چیزى را نمى‌نگرد و تمام حرکات و افعال را جلوۀ حق مشاهده مى‌کند.

 

 

بیایید: اى موحّدین توحید أفعالى

١٠-قضیۀ دیگرى که نزد مرحوم قاضى پیش‌آمد کرد و ما خود [مرحوم علامه طباطبائى]حاضر و ناظر بر آن بودیم این است که: «یکى از دوستان مرحوم قاضى حجره‌اى در مدرسۀ هندى بخارائى معروف در نجف داشت و چون ایشان به مسافرت رفته بود حجره را به مرحوم قاضى واگذار کرده بود که ایشان براى نشستن و خوابیدن و سایر احتیاجاتى که دارند از آن استفاده کنند. مرحوم قاضى هم روزها نزدیک مغرب مى‌آمدند در آن حجره و رفقاى ایشان مى‌آمدند و نماز جماعتى بر پا مى‌کردند و مجموع شاگردان ایشان هفت هشت ده نفر بودند، و بعدا مرحوم قاضى تا دو ساعت از شب گذشته مى‌نشستند و مذاکراتى مى‌شد و سؤالاتى شاگردان مى‌نمودند و استفاده مى‌کردند.

یک روز داخل حجره نشسته بودیم، مرحوم قاضى هم نشسته بودند و شروع کردند به صحبت دربارۀ توحید افعالى، ایشان گرم صحبت دربارۀ توحید افعالى و توجیه آن بودند که در این اثناء مثل اینکه سقف آمد پایین، یک طرف اطاق بخارى بود، از آنجا مثل صداى هارّهارّى شروع کرد به ریختن و سروصدا و گرد و غبار فضاى حجره را فراگرفت جماعت شاگردان و آقایان همه برخاستند، من هم برخاستم، و رفتیم تا دم حجره که رسیدیم دیدم شاگردان همه ازدحام کرده و براى بیرون رفتن همدیگر را عقب مى‌زنند.

در این حال، معلوم شد که این‌جورها نیست و سقف خراب نشده است، برگشتیم همه در سر جاهاى خود نشستیم، و مرحوم آقا هم (آقاى قاضى) هیچ حرکتى نکرده و بر سر جاى خود نشسته بود و اتفاقا آن خرابى از بالاى سر ایشان شروع شد.

 ۴٧

ما آمدیم دوباره نشستیم. آقا فرمود: بیایید اى موحّدین توحید افعالى! بله بله، همۀ شاگردان منفعل شدند و معطّل ماندند که چه جواب گویند؟ مدتى نشستیم و ایشان نیز دنبالۀ فرمایشاتشان را دربارۀ همان توحید افعالى به پایان رسانیدند.

آرى، آن روز چنین امتحانى داده شد. چون مرحوم آقا در این‌باره مذاکره داشتند.

و این امتحان دربارۀ همین موضوع پیش آمد و ایشان فرمودند: بیایید اى موحدین توحید افعالى!

بعدا چون تحقیق به عمل آمد معلوم شد که این مدرسه متّصل به مدرسۀ دیگر، به طورى که اطاقهاى این مدرسه تقریبا متّصل و جفت اطاقهاى آن مدرسه بود و بین آنها فقط یک دیوارى فاصله بود و قرینه آن اطاقى که ما نشسته بودیم در آن مدرسه سقف بخاریش ریخته بود و خراب شده بود و چون اطاق این مدرسه از راه بخارى به بخارى آن مدرسه اتّصال داشت لذا این سروصدا، توأم با گرد و غبار از محلّ بخارى وارد اطاق شد. ١

 

 

دیدى، خداوند قادر است

١١-مرحوم آیه الله طهرانى (ظاهرا) به نقل از مرحوم آیه الله حاج شیخ عباس قوچانى (وصىّ مرحوم قاضى) آورده‌اند که: «یکى از شاگردان مرحوم قاضى که تازه به او پیوسته بود، حکایت کرد که: «روزى مرحوم قاضى را دیدم از بازار بزرگ (بازار ساعت) به طرف دروازه کوفه مى‌رفت، دانستم که قصد مسجد کوفه را دارد. و من مى‌دانستم که او فلسى هم در جیب ندارد. در شگفت افتادم که ایشان قند و چاى و جیگاره حتما لازم دارد، گذشته از این هوا گرم است و پیاده رفتن امکان ندارد ایشان که با طمأنینه بازار را طىّ مى‌نمود، من هم از پشت سر او مى‌رفتم تا ببینم آخر به کجا منتهى مى‌شود؟

به اواخر بازار که رسیدیم، یک مرد عرب که سروصورت خود را با چفیّه کوفیّه (دستمال سربند) پیچیده بود و به صورت اعراب معیدى بود، آمد در مقابل ایشان و یک اسکناس یک دینارى به ایشان داد. مرحوم قاضى روى خود را به عقب برگردانید و به


١) -(٨ و ٩) ، مهر تابان، صص ٣٢٠-٣١٧.

۴٨

من فرمود: دیدى خداوند قادر است؟ من بسیار شرمنده شدم زیرا دانستم از تمام افکار و خاطرات من، او اطلاع داشته و سبب‌سازى خداوند را بدین‌گونه به من گوشزد نمود» . ١

 

 

اشاره‌اى به طریقۀ عرفانى حضرت آقاى قاضى (قدّس سرّه)

خداوند علىّ أعلى مؤمنین را امر به مراقبت از نفس خود فرموده و هدایت درونى و باطنى انسان را مانع آسیب دیدن او از عوامل و انحرافات بیرونى معرفى مى‌فرماید: «یٰا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ لاٰ یَضُرُّکُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اِهْتَدَیْتُمْ إِلَى اَللّٰهِ مَرْجِعُکُمْ جَمِیعاً فَیُنَبِّئُکُمْ بِمٰا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» ٢(اى کسانى که ایمان آورده‌اید: بر شما باد مراقبت از نفوس خودتان، [زیرا]هرگاه شما خود هدایت شده باشید، گمراهى هیچ‌کس بر شما زیانى وارد نمى‌کند، بازگشت شما همگى به سوى خداست، پس به آنچه انجام مى‌دادید، آگاه خواهید شد)

در همین معنا روایات کثیرى از ائمۀ معصومین (علیهم السلام) وارد است. «آمدى» از امیر المؤمنین (علیه السلام) این روایت را نقل کرده است که: من عرف نفسه عرف ربّه. ٣

 

 

بیان علامه طباطبائى (قده) پیرامون معرفت نفس

حضرت علامه طباطبائى قدّس سره در بحث روائى ذیل آیۀ شریفه سورۀ مائده، ۴پس از نقل روایت فوق از «آمدى» مى‌فرماید: «این روایت را شیعه و سنى هر دو نقل کرده‌اند و از روایات مشهوره است. اگرچه از علما در بیان آن دچار سوء تفسیر شده و چنین گمان کرده‌اند که مستفاد از روایت این است که همان گونه که علم به ذات بارى محال است معرفت نفس نیز محال مى‌باشد. و این سخن سست و بى‌جانى است که اوّلا با روایت دیگرى که از آن حضرت در همین خصوص وارد شده است که «أعرفکم بربّه أعرفکم بنفسه» (آگاه‌ترین شما به خداى خود آگاه‌ترین شما به حقیقت نفس خود است) منافات دارد و ثانیا مفاد این روایت در واقع نقیض این آیۀ شریفه مى‌باشد که «وَ لاٰ تَکُونُوا


١) -مخطوطات

٢) -سورۀ مائده، آیۀ ١٠۵

٣) -شرح غرر و درر، ج ۵، ص ١٩۴، شماره ٧٩۴۶.

۴) -تفسیر المیزان، ج ۶، ص ١۶٩

 ۴٩

کَالَّذِینَ نَسُوا اَللّٰهَ فَأَنْسٰاهُمْ أَنْفُسَهُمْ» ١ یعنى هرکس که متذکّر احوال نفس خود باشد و حقیقت خود را از یاد نبرده باشد، متذکّر خداوند بوده و متوجه به حقیقت الهى است» . و نیز از همان غرر و درر «آمدى» روایات دیگرى را از امیر المؤمنین نقل مى‌کنند از جمله اینکه:

«الکیّس من عرف نفسه و أخلص أعماله» (شخص زیرک آن کسى است که نفس خود را شناخت و اعمال خود را خالص براى خدا گردانید» و نیز: «المعرفه بالنّفس انفع المعرفتین» (معرفت نفس از میان دو معرفتى که انسان واجد آنها مى‌تواند شود نافع‌ترین آنهاست) . و سپس مرحوم علامه در توضیح آن «دو معرفت» اشاره مى‌فرمایند به: «سَنُرِیهِمْ آیٰاتِنٰا فِی اَلْآفٰاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتّٰى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ اَلْحَقُّ أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلىٰ کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ» ٢و نیز «وَ فِی اَلْأَرْضِ آیٰاتٌ لِلْمُوقِنِینَ وَ فِی أَنْفُسِکُمْ أَ فَلاٰ تُبْصِرُونَ» ٣که در آیات کریمه مزبور «معرفت آفاقى» یا «معرفت ارضى» در مقابل «معرفت أنفسى» قرار گرفته که در کلام امیر المؤمنین (علیه السلام) «معرفت أنفسى» نافعتر از آن معرفت دیگر شمرده شده است. مرحوم علامه طباطبائى براى توجیه سودمندتر بودن این معرفت مى‌فرماید:

 

 

 معرفت أنفسى سودمندتر از معرفت آفاقى است.

«. . . و امّا اینکه سیر أنفسى سودمندتر از سیر آفاقى است شاید ازاین‌روست که معرفت نفس عادتا از اصلاح نفس و اعمال صادره از وى جدایى‌پذیر نیست و حال آنکه معرفت آفاقى چنین نمى‌باشد. و این ازآن‌روست که معرفت آیات آفاقى از آن حیث سودمند است که آنها آیه و نشانه هستند و سبب نیل به معرفت خداوند سبحان و اسماء و صفات و افعال بارى‌تعالى مى‌شوند مانند معرفت به اینکه او خدائى است حىّ که به هیچ وجه مرگ و فنا در او راه ندارد و توانایى است که هیچ‌گونه ناتوانى براى او فرض نمى‌شود و عالمى است که جهل در او راه ندارد و اینکه خالق همۀ اشیاء و مالک همۀ آنهاست و پروردگار هر نفسى است با آنچه که آن نفس اکتساب مى‌کند، و آفرینش او آفریدگان را از روى نیاز به آنها نبوده و بلکه براى آن است که بر طبق استحقاق ذاتى


١) -سورۀ حشر، آیۀ ١٩

٢) -سورۀ سجده، آیۀ ۵٣

٣) -سورۀ ذاریات، آیۀ ٢١

 ۵٠

اشیاء بر آنها نعمت وجود را ارزانى دارد و سپس همگان را در روز جمع و حشر که شکى در آن نیست گرد آورد تا بدکاران را سزاى اعمال سیئه و نیکوکاران را پاداش اعمال نیکو عطا فرماید.

و هرگاه انسان به امثال این‌گونه معارف دست یابد و بر درستى و صحّت آنها اطمینان یابد آنگاه داستان حقیقت حیات خود وى نیز بر او آشکار مى‌شود و درمى‌یابد که او حیاتى جاودان توأم با سعادت دائمى و یا شقاوت همیشگى را در پیش روى دارد، و نه یک زندگانى کوتاه بدون هدف و بدون هیچ‌گونه برنامۀ جدّى. آرى دستیابى به چنین دیدگاه معرفتى و علمى، آدمى را به سوى انجام یک سلسله تکالیف و وظایف نسبت به خالق خود و نیز نسبت به همنوعان خود در زندگانى دنیوى و اخروى رهنمون مى‌شود و این برنامه همان است که دین نامیده مى‌شود.

. . . و خلاصه آنچه ذکر شد اینکه نظر در آیات آفاقى و انفسى و معرفت خداوند سبحان سبب رهنمون شدن انسان به دین حق و شریعت الهى مى‌شود زیرا که این‌گونه معارف حیات جاودانى انسان را در نظر او مجسّم نموده و از سویى به توحید و از سویى به معاد و نیز نبوت رهنمون مى‌شود.

هر دو طریق معرفت آفاقى و انفسى، در رهنمون شدن انسان به ایمان و تقوى مشترکند، و بنابراین هر دو طریق براى سعادت انسان سودمند و مفیدند با این تفاوت که معرفت انفسى سودمندتر است زیرا که دستیابى به حقیقت نفس و قوا و آلات روحى و بدنى و آنچه موجب تعادل و تناسب میان این قوا و ابزار مى‌شود و یا سبب زیاده‌روى در یک سمت و یا ایجاد روحیه سکون و افسردگى مى‌شود و نیز اطّلاع از حالات خوش و نیکو و یا ناخوش و کدورت‌زائى که همراه با هریک از ویژگى‌هاى مزبور است و خلاصه سروکار داشتن با این‌گونه معارف و دریافتن لوازم عملى آنها از آسایش یا ناامنى و سعادت یا شقاوت، ناگزیر انسان را به چاره‌جوئى و شناخت امورى که سبب اصلاح امر وى مى‌شود وامى‌دارد و نتیجتا به اصلاح عملى کار خود مبادرت مى‌ورزد. ولى در مورد شناخت آفاقى این‌گونه نیست زیرا اگرچه آن قسم از شناخت نیز در نهایت به اجتناب از رذائل اخلاقى و اتصاف به فضائل انسانى مى‌انجامد ولى این ویژگى یک خاصیت قریب و روشن این نوع شناخت (آفاقى) نبوده و بلکه با مقدمات بعیده و از راه دور منجرّ به این‌گونه اصلاحات نفسانى مى‌شود.»

 ۵١

 مرحوم علامه طباطبائى در تفسیر المیزان و نیز در رسالۀ ولایت روایات متعدّدى از امیر المؤمنین (علیه السلام) و نیز پاره‌اى روایات دیگر در اهمیّت معرفت نفس نقل مى‌کنند که ما فقط به ذکر روایات منقول از غرر و درر «آمدى» مى‌پردازیم که در این خصوص متجاوز از ١٩ روایت است.

آیت الحق//محمد حسن قاضی

 

جنگ ابلیس علیه انسان

 

 ۱– جنگ‌ ابلیس‌ با انسان‌

هر انسانی‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ زندگی‌ سعادتمندانه‌ خود باید دوستان‌ودشمنان‌ خود را بشناسد. دوستان‌ انسان ‌مؤمن‌، خدا و رسولان ‌و فرشتگان‌ و مؤمنان‌ هستند و دشمنانش ، ابلیس‌ و شیاطین‌ و کفار و منافقین‌ می‌باشند. ابلیس‌ سرسخت‌ترین‌ دشمن‌ بشریت‌ بوده‌ که‌ هرچه ‌خرابی‌ و فساد و جنگ‌ و آدمکشی‌ و اختلاف‌ در جهان‌ است‌ از اوست‌ و او بنیان‌ گذار اختلافات‌ است‌. اگر مکر و حیله‌های‌ ابلیس‌ نبود، آدمی‌ ازبهشت‌ رانده‌ نمی‌شد. اگر دشمنی‌ ابلیس‌ نبود قابیل‌ برادر خود را نمی‌کشت‌! اگر عداوت‌ ابلیس‌ نبود، پیامبران‌ بدست‌ انسانها کشته‌ وشهیدنمی‌شدند. اگر دشمنی‌ ابلیس‌ نبود همه‌ انسانها خداشناس‌ و موحد و مومن‌ بودند و نیازی‌ به‌ جهنم‌ وعذاب‌ الهی‌ نبود اگر چه‌ علاوه‌ بر ابلیس‌، نفس‌ اماره‌ و میل‌ انسان‌ به‌ شهوات‌ و ذخارف‌ دنیا نیز در انحراف‌ انسانها نقش‌ مهمی‌ داشته‌ است‌. اگر مکر ابلیس‌ نبود این‌ چنین‌ بین‌ بیش‌ از یک ‌میلیارد مسلمان‌ جهان‌ اختلاف‌ نبود تا یک‌ کشور کوچک‌ بنام‌ اسرائیل‌غاصب‌ بتواند بر مسلمانان‌ ظلم‌ کند وندای‌ انَارجل‌ٌ برآورد! واگرحیله‌های‌ ابلیس‌ نبود ولایت‌ غصب‌ نمی‌شد وهمه‌ مسلمین‌ ید واحده‌ بودند وبه‌ یک‌ شیوه‌ نماز می‌خواندند و یک‌ پیشوا را تبعیت‌ می‌کردند و …

درهرحال‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ سعادت‌ باید ابلیس‌ را شناخت‌ وبا مکروحیله‌های‌ او آشنا شد و حول‌ وقوه‌ الهی‌ از موانعی‌ که‌ او یقینا سر راه‌انسان‌ مؤمن‌ ایجاد می‌نماید، به‌ راحتی‌ عبور نمود وبه‌ صف‌ رستگاران‌پیوست‌.

خدا فرمود:

اَلَم‌ اَعْهَدْ اِلَیکُم‌ یا بنی‌ آدم‌ اَن‌ْ لا تعبُدِ الشیطان‌ اِنَّه‌ لَکُم‌ عَدُوٌّ مبین‌. یعنی‌: ای‌ فرزندان‌ آدم‌! مگر با شما عهد نبستم‌ که‌ شیطان ‌را عبادت‌ نکنید که‌ او دشمن‌ آشکار شماست‌.

علت‌ دشمنی‌ ابلیس‌ با آدمیان‌!

ابلیس‌ موجودی‌ از جن‌ بود که‌ هزاران‌ سال‌ قبل‌ از خلقت‌ آدم‌(ع‌)درآسمانها بعنوان‌ ملکی‌ از ملائکه‌ مشغول‌ فرمانبرداری‌ از حضرت‌ حق‌بود. نام‌ او «عزازیل‌»و«حارث‌»بوده‌ است‌. ملائکه‌ خیال‌ می‌کردند که‌او هم‌ از جنس‌ آنان‌ است‌ ولی‌ خداوند علیم‌ با علم‌ خود می‌دانست‌ که‌ابلیس‌ از ملائکه‌ نیست‌. ابلیس‌ زیباترین‌ ملک‌ بود و خدارا به‌ گونه‌ای‌ زیباعبادت‌ می‌کرد که‌ فقط‌ دورکعت‌ نماز او برای‌ خداوند، چهارهزارسال‌طول‌ کشید!تا اینکه‌ خداوند آدم‌(ع‌)را آفرید وبرای‌ اهدافی‌ از جمله‌ظاهر شدن‌ چهره‌ مخفی‌ ابلیس‌ وصفات‌ زشت‌ او، دستور داد که‌ همه‌ملائکه‌ برای‌ آدم‌(ع‌) وبه‌ احترام‌ او سجده‌ کنند. که‌ این‌ سجده‌ در حقیقت‌برای‌ خدا وبه‌ احترام‌ آدم‌(ع‌)بود. همه‌ فرشتگان‌ از این‌ دستور الهی‌اطاعت‌ کردند به‌ غیر از ابلیس‌!خدا از او پرسید که‌ چه‌ انگیزه‌ای‌ باعث‌شد که‌ از این‌ دستور سرپیچی‌ نمائی‌؟ابلیس‌ جواب‌ داد برای‌ این‌ سجده‌نکردم‌ که‌ آدم‌(ع‌)از جنس‌ خاک‌ است‌ ومن‌ از جنس‌ آتش‌!وآتش‌ از خاک‌برتر است‌. ومن‌ بر موجودی‌ که‌ از من‌ پَست‌تر است‌ سجده‌ نمی‌کنم‌!خدایا!اگر مرا از این‌ کار عفو نمائی‌، برای‌ تو عبادتی‌ بکنم‌ که‌ هیچ‌موجودی‌ همچو عبادتی‌ نکرده‌ باشد!خداوند در جواب‌ فرمود که‌ من‌دوست‌ دارم‌ آنطور که‌ خود می‌خواهم‌ عبادت‌ شوم‌!وتو از بهشت‌ من‌ وازصف‌ ملائکه‌ اخراج‌ هستی‌!ابلیس‌ وقتی‌ این‌ چنین‌ دید، به‌ خداوندعرض‌ کرد که‌ من‌ سالهای‌ زیادی‌ تورا عبادت‌ کردم‌ وتو عادل‌ هستی‌ وبه‌کسی‌ ظلم‌ نمی‌کنی‌. پاداش‌ عبادتهای‌ مرا بده‌!خداوند فرمود:آری‌ بتوپاداش‌ خواهم‌ داد. هرچه‌ از امور دنیا می‌خواهی‌ بگو تا بتو بدهم‌. ابلیس‌گفت‌ یکی‌ اینکه‌ بمن‌ تا قیامت‌ مهلت‌ بدهی‌ وکاری‌ بمن‌ نداشته‌باشی‌!دوم‌ اینکه‌ بمن‌ قدرتی‌ بدهی‌ تا بتوانم‌ در انسانها همانند خون‌ دررگهایشان‌، نفوذ کنم‌ !سوم‌ اینکه‌ آنها نتوانند مرا ویاران‌ مرا ببینند ولی‌ من‌ویارانم‌ آنها را ببینیم‌!چهارم‌ آنکه‌ می‌خواهم‌ هر کودکی‌ که‌ از انسان‌متولد می‌شود، دوتا کودک‌ هم‌ از من‌ متولد شود!پنجم‌ به‌ هر صورتی‌ که‌بخواهیم‌ در بیایم‌! خداوندفرمود:این‌ها را دادم‌. گفت‌ خدایا پاداش‌زیادتری‌ بده‌!خدا فرمود:شما را در سینه‌ها ودلهای‌ آنان‌ قراردادم‌!گفت‌:خدایا کافی‌ است‌.

سپس‌ ابلیس‌ گفت‌:به‌ عزتت‌ قسم‌ که‌ همه‌ را بجز مخلصین‌ گمراه‌خواهم‌ کرد. واز جلو واز عقب‌ واز راست‌ وچپ‌ نزدشان‌ رفته‌ وکاری‌ کنم‌که‌ اکثرشان‌ را شاکر نبینی‌!

وقتی‌ حضرت‌ آدم‌(ع‌) دید که‌ خدا این‌ قدرت‌ را به‌ ابلیس‌ داده‌ است‌گفت‌:خدایا! ابلیس‌ را بر فرزندانم‌ مسلط‌ کردی‌ و او را همانند خون‌ دررگها اجازه‌ نفوذی‌ دادی‌! وآنچه‌ خواست‌ به‌ او دادی‌ پس‌ تکلیف‌ من ‌وفرزندانم‌ چه‌ می‌شود؟ خدا فرمود:اگر یک‌ گناه‌ کنید، یک‌ عذاب‌ دارد واگر یک‌ کارخوب‌ کنید ، ده‌ پاداش‌ دارد. حضرت‌ آدم‌(ع‌)گفت‌:زیادتربده‌!خدا فرمود:تا زمانی‌ که‌ روح‌ به‌ گلو نرسد، فرصت‌ توبه‌دارید. حضرت‌ آدم‌(ع‌)گفت‌ زیادتر بده‌!خدا فرمود:شما را می‌بخشم‌واهمیتی‌ نمی‌دهم‌(به‌ بزرگی‌ وزیادی‌ گناهان‌)حضرت‌ آدم‌(ع‌)گفت‌:کافی‌است‌.

لذا ابلیس‌ از آن‌ زمان‌ تاکنون‌ بدنبال‌ گمراهی‌ انسانها ودوری‌ انسان‌ ازخداوند بوده‌ والبته‌ موفق‌ شده‌است‌ که‌ عده‌ زیادی‌ از بندگان‌ خدارا باکمک‌ هواها ونفسانیات‌ ومیلهایشان‌ به‌ شهوات‌ دنیا، منحرف‌ کرده‌وجهنمی‌ نمایند.

هر عمل‌ زنا ولواطی‌ که‌ در دنیا انجام‌ شده‌ ویا انجام‌ می‌شود، وهرکودک‌ حرام‌ زاده‌ای‌ که‌ متولد می‌گردد، جای‌ پای‌ ابلیس‌ در آنجا وجوددارد!هر جنگ‌ وخونریزی‌ وقتل‌ انسانها مخصوصا قتل‌ پیامبران‌ وامامان‌وانسانهای‌ بزرگ‌ واولیاء خدا ودانشمندان‌ وعالمان‌ دلسوزوسیاستمتداران‌ پاک‌ سرشت‌ و…که‌ انجام‌ می‌شود با وسوسه‌های‌ ابلیس‌است‌.

هر اختلاف‌ ودشمنی‌ بین‌ انسانها وحتی‌ بین‌ افراد یک‌ خانواده‌ وحتی‌بین‌ پدران‌ ومادران‌ با فرزندانشان‌ وجود داشته‌ ودارد وهر کانون‌خانواده‌ای‌ که‌ متلاشی‌ می‌گردد از کارها وتلاشهای‌ ابلیس‌ است‌!

هر بتی‌ که‌ پرستیده‌ می‌شود وهر دین‌ جدیدی‌ بوجود می‌آید وهرمکتب‌ منحرف‌ کننده‌ جدیدی‌ که‌ ظاهر می‌شود از نَفَس‌ پلید ابلیس‌است‌!

خودکشی‌ها وافسردگی‌ها ومرضهای‌ مهلکی‌ چون‌ ایدز وگرفتاریهای‌بشر امروزی‌ نیز از کید و مکرهای‌ بلیس‌ است‌!

عشقهای‌ مجازی‌ وروابط‌ نامشروع‌ وقانونی‌ شدن‌ هم‌ جنس‌ بازی‌ دربسیاری‌ از کشورها وتشکیل‌ مؤسسات‌ فحشاء وآلوده‌ کردن‌ مردم‌ دنیا به‌انواع‌ مفاسد همه‌ از توطئه‌های‌ ابلیس‌ است‌ که‌ اخیراً فزونی‌ گرفته‌ است‌!

تشکیل‌ باندهای‌ موادمخدر وصدها نوع‌ مواد مخدر شیطانی‌، تشکیل‌باندهای‌ مخوف‌ جنایت‌ وشرارت‌ وحتی‌ باندهایی‌ که‌ علنا خود راشیطان‌ پرست‌ می‌خوانند وباندهای‌ به‌ دام‌ انداختن‌ دختران‌ وزنان‌برای‌ استفاده‌ از فحشاءوتشکیل‌ محافل‌ رقص‌ وشرابخواری‌ وروابط‌جنسی‌ نامشروع‌ علنی‌ و…همه‌ از اقدامات‌ وفعالیتهای‌ ابلیس‌ ویارانش‌می‌باشد.

ابلیس‌ بنیانگذار همه‌ بدعتها ومذهبهای‌ ساختگی‌ وآئینهای‌ بی‌ ریشه‌الهی‌ است‌!

ابلیس‌ در قتل‌ پیامبرانی‌ همچون‌ حضرت‌ زکریا ویحیی‌ ودر آتش‌انداختن‌ حضرت‌ ابراهیم‌(ع‌)وتوطئه‌ فرعون‌ علیه‌ موسی‌(ع‌) وتحریک‌مشرکین‌ مکه‌ برای‌ کشتن‌ پیامبراسلام‌ وامیرالمؤمنین‌(ع‌)و…نقش‌ داشته‌است‌. واوست‌ بپاکننده‌ جنگهایی‌ همچون‌ جمل‌ وصفین‌ ونهروان‌ و…

ابلیس‌ از راههایی‌ چون‌ نگاه‌ وسخن‌ با نامحرم‌، شراب‌ ومستی‌، دروغ‌، خیانت‌ ومال‌ اندوزی‌ وحرص‌ و…انسانهارا منحرف‌ می‌کند.

ابلیس‌ در موقع‌ تنها بودن‌ انسان‌، موقع‌ عریان‌ شدنش‌، وقت‌ خلوت‌ بانامحرم‌ وهنگام‌ همراهی‌ با فاسقان‌ ودرهنگام‌ طلوع‌ وغروب‌ خورشیدموفق‌تر است‌.

بیشتر یاران‌ ابلیس‌ ، زنان‌ ، عابدان‌ جاهل‌ ، حاکمان‌ ستمگر و جوانان‌بی‌ تقواهستند!

وخلاصه‌ هرکجا انحراف‌ وگناه‌ ومعصیتی‌ باشد ردپای‌ ابلیس‌ واعوان‌وانصارش‌ به‌ چشم‌ باطنی‌ می‌خورد.

امّا خداوند متعال‌ ، انسان‌ را در برابر این‌ دشمن‌ قسم‌ خورده‌ وغدّاربه‌ وسایل‌ مهمی‌ تجهیز نموده‌ است‌ که‌ هر کسی‌ از این‌ وسایل‌ استفاده‌کند، سلامتش‌ از دست‌ ابلیس‌ تضمین‌ شده‌ است‌ وابلیس‌ ویارانش‌ برآنان‌ تسلطی‌ نخواهند داشت‌.

این‌ وسایل‌ بشرح‌ زیر می‌باشند:

۱ -عقل‌ به‌ عنوان‌ پیامبرباطنی‌

۲ -فطرت‌ سالم‌ وتوحیدی‌

۳ – صدوبیست‌ وچهارهزار پیامبرودوازده‌ امام‌(ع‌)

۴ -دهها کتاب‌ آسمانی‌ از جمله‌ قرآن‌ کریم‌

۵ – هزاران‌عالم‌ ودانشمند موحد ومخلص‌ ودلسوز

۶ – میلیونها جلد کتاب‌ وهزاران‌سخنرانی‌ و هزاران‌ مجلس‌ علم‌ ودانش‌ برای‌ آگاهی‌ انسانها

۷ – توبه‌وبازگشت‌ به‌ خدا در هر ساعتی‌ که‌ بخواهد .

گویند:وقتی‌ ابلیس‌ به‌ زمین‌ آمد، گفت‌ :خدایا!به‌ عزت‌ وجلالت‌سوگند!از آدمیان‌ جدا نمی‌شوم‌ تا زمانی‌ که‌ بمیرد!

خداوند سبحان‌ فرمود:به‌ عزت‌ وجلالم‌ سوگند!مانع‌ توبه‌ بنده‌ام‌نمی‌شوم‌ بطوریکه‌ توبه‌ را غرغره‌ کند!-یعنی‌ هرزمان‌ بخواهد توبه‌ کندومحدودیتی‌ ندارد.

۸ – دوستی‌ اهل‌ بیت‌(ع‌)که‌ نجات‌ دهنده‌ قطعی‌است‌

۹ – هزاران‌ مسجد وحسینیه‌ ومحل‌ عبادت‌

۱۰ – نماز وروزه‌وصدقه‌ وتلاوت‌ قرآن‌ وذکر وازدواج‌ در جوانی‌ ومصاحبت‌ با علماءوگریه‌ از خوف‌ خدا وتوکل‌ برخداوصبر در مشکلات‌ و…اعمالی‌هستندکه‌ در دوری‌ از ابلیس‌ مؤثر است‌ .

هرگاه‌ ابلیس‌ انسان‌ صالحی‌ را می‌بیند که‌ نیرنگهای‌ او را خنثی‌می‌کند، ابلیس‌ به‌ دست‌ وپا می‌افتد ومتزلزل‌ می‌شود وناراحت‌. همچنان‌که‌ وقتی‌ جوانی‌ ازدواج‌ می‌کند، ابلیس‌ به‌ ناله‌ می‌ افتد و می‌گوید دینش‌را از من‌ حفظ‌ کرد!ویا امام‌ وپیغمبری‌ که‌ متولد می‌شدویاعالمی‌ که‌ به‌هدایت‌ مردم‌ مشغول‌ می‌شود برای‌ ابلیس‌ همانندیک‌ کابوس‌وحشتناکی‌ است‌.

گویند که‌ ابلیس‌ چهاربار ناله‌ کرد ودوبار اظهار خوشحالی‌ نمود:اماچهاربار ناله‌اش‌ در زمانی‌ بود که‌ از صف‌ ملائکه‌ رانده‌ شد. زمانی‌ که‌ به‌زمین‌ فرود آمد وزمانی‌ که‌ پیامبراسلام‌ مبعوث‌ شد وزمانی‌ که‌ قرآن‌(سوره‌فاتحه‌)بر پیامبراسلام‌ نازل‌ شد.

حال‌ نگاهی‌ می‌اندازیم‌ به‌ صدها سخنی‌ که‌ به‌ نحوی‌ در شیطان‌شناسی‌ !مؤثر می‌باشد.

سابقه‌ ابلیس‌!

گفته‌ شده‌ که‌ وقتی‌ خداوند ، آسمان‌ وزمین‌ . ملائکه‌ وجن‌ را خلق‌کرد، ملائکه‌ را در آسمان‌ جای‌ داد وجن‌ را در زمین‌ قرار داد. جان‌ّ پدرهمه‌ اجنه‌ است‌. جن‌ هفت‌ هزارسال‌ در زمین‌ بودند ولی‌ درمیان‌ آنان‌ ظلم‌وفساد وقتل‌ یکدیگر پیدا شد. لذا خداوند، ابلیس‌ را به‌ سرپرستی‌ ملائکه‌بر علیه‌ جن‌ فرستاد وآنها هم‌ جن‌ را از زمین‌ اخراج‌ وبه‌ جزایر وقله‌ کوههاتبعید نمودند وخودشان‌ در زمین‌ ساکن‌ شدند. خداوند، ابلیس‌ را پادشاه‌زمین‌ وپادشاه‌ آسمان‌ دنیا وخزانه‌دار بهشت‌ نمود. او خیلی‌ خدا راعبادت‌ می‌کرد ولی‌ دچار عُجب‌ شد وگفت‌ من‌ از ملائکه‌ بالاترم‌ که‌خداوند چنین‌ مقامی‌ به‌ من‌ داده‌ است‌.

مقام‌ شیطان‌ قبل‌ از رجم‌

نقل‌ است‌ که‌ در برگشت‌ ازمعراج‌، شیطان‌ نزد رسولخدا(ص‌)آمدوگفت‌ به‌ معراج‌ رفته‌ بودید؟فرمود آری‌. پرسید در آسمان‌ چهارم‌ بطرف‌بیت‌ المعمور منبری‌ شکسته‌ بود. آن‌ را دیدی‌؟آن‌ منبر من‌ بود که‌ بربالای‌آن‌ می‌رفتم‌ ومردم‌ را موعظه‌ می‌نمودم‌. هروقت‌ تسبیح‌ از دستم‌می‌افتاد، چندین‌ هزار ملک‌ سرازیر شده‌ ودرحالیکه‌ برتسبیح‌ بوسه‌می‌زدند، بمن‌ می‌داند. آن‌ موقع‌ معتقد شدم‌ که‌ خدا از من‌ بهتر خلق‌نکرده‌ است‌!اما حال‌ برعکس‌ شده‌ وکسی‌ از من‌ بدتر نیست‌. ای‌محمد!مبادا در درگاه‌ الهی‌ دچار غرور شوی‌؟

پاداش‌ ابلیس‌!

امام‌ صادق‌(ع‌):وقتی‌ ابلیس‌ دستور خدا را در مورد سجده‌ برحضرت‌آدم‌(ع‌) اجابت‌ نکرد، خدا فرمود:از بهشت‌ بیرون‌ برو که‌ تو رانده‌ شده‌ وتاقیامت‌ ملعونی‌!ابلیس‌ گفت‌:خدایا!تو عادلی‌ وظلم‌ نمی‌کنی‌. پس‌ ثواب‌اعمالم‌ چه‌ می‌شود؟خدا فرمود:از دنیا آنچه‌ ثواب‌ می‌خواهی‌ بتومی‌دهم‌!ابلیس‌ ابتدا از خدا خواست‌ تا قیامت‌ به‌ او مهلت‌ دهد. خدافرمود:بتو مهلت‌ دادم‌. سپس‌ از خدا خواست‌ که‌ او را بر فرزندان‌ حضرت‌آدم‌(ع‌) مسلط‌ کند. خدا فرمود:تورا مسلط‌ کردم‌. ابلیس‌ گفت‌ به‌ من‌قدرتی‌ بده‌ که‌ مانند خون‌ در رگ‌، در آدمیان‌ نفوذ کنم‌. خدا فرمود بتو این‌قدرت‌ را دادم‌. گفت‌ می‌خواهم‌ هر کودکی‌ که‌ از انسان‌ متولدمی‌شود، دوتا کودک‌ هم‌ از من‌ متولد شود!وما آنها را بینیم‌ وآنها ما رانبینند وبه‌ هر صورتی‌ که‌ بخواهیم‌ در بیایم‌ فرمود:این‌ را هم‌ دادم‌. گفت‌خدایا زیادتر بده‌!خدا فرمود:شما را در سینه‌ها ودلهای‌ آنان‌ قراردادم‌!گفت‌ خدایا کافی‌ است‌. سپس‌ ابلیس‌ گفت‌:به‌ عزتت‌ قسم‌ که‌ همه‌را بجز مخلصین‌ گمراه‌ خواهم‌ کرد. واز جلو واز عقب‌ واز راست‌ وچپ‌نزدشان‌ رفته‌ وکاری‌ کنم‌ که‌ اکثرشان‌ را شاکر نبینی‌!وقتی‌ حضرت‌ آدم‌(ع‌) دید که‌ خدا این‌ قدرت‌ را به‌ ابلیس‌ داده‌ است‌گفت‌:خدایا! ابلیس‌ را بر فرزندانم‌ مسلط‌ کردی‌ واورا همانند خون‌ دررگها اجازه‌ نفوذی‌ دادی‌!وآنچه‌ خواست‌ به‌ او دادی‌ پس‌ تکلیف‌ من‌وفرزندانم‌ چه‌ می‌شود؟خدا فرمود:اگر یک‌ گناه‌ کنید، یک‌ عذاب‌ داردواگر یک‌ کارخوب‌ کنید ، ده‌ پاداش‌ دارد. حضرت‌ آدم‌(ع‌)گفت‌:زیادتربده‌!خدا فرمود:تا زمانی‌ که‌ روح‌ به‌ گلو نرسد، فرصت‌ توبه‌دارید. حضرت‌ آدم‌(ع‌)گفت‌ زیادتر بده‌!خدا فرمود:شما را می‌بخشم‌واهمیتی‌ نمی‌دهم‌(به‌ بزرگی‌ وزیادی‌ گناهان‌)حضرت‌ آدم‌(ع‌)گفت‌:کافی‌است‌.

قسم‌ دروغ‌ ابلیس‌!

جبرئیل‌ از آدم‌(ع‌)پرسید چرا حرف‌ ابلیس‌ راگوش‌ کردی‌ و از درخت‌ممنوعه‌ خوردی‌؟گفت‌ زیرا ابلیس‌ قسم‌ خورد که‌ من‌ خیر شما رامی‌خواهم‌. ومن‌ هم‌ خیال‌ نمی‌کردم‌ که‌ کسی‌ قسم‌ دروغ‌ به‌ خدابخورد!

عبدالحارث‌!

وقتی‌ حواء حامله‌ شد، ابلیس‌ نزد او آمد وگفت‌ اگر می‌خواهید که‌این‌کودک‌ بعد از تولد زنده‌ بماند نامش‌ را عبدالحارث‌(اسم‌ ابلیس‌حارث‌ بوده‌ است‌)بگذارید!و الاّ بعد از چند روز از دنیا می‌رود.

هنگامی‌ که‌ آدم‌(ع‌)آمد، حواء ماجرا را برای‌ او گفت‌. آدم‌(ع‌)گفت‌ حرف‌این‌ موجود خبیث‌ را قبول‌ نکن‌!

کتاب‌ ورسول‌ ابلیس‌!

رسول‌ خدا صلی‌ الله علیه‌ وآله‌ :ابلیس‌ به‌ خدا عرض‌ کرد که‌ حضرت‌آدم‌(ع‌) را به‌ زمین‌ بردی‌ وکتابها ورسولانی‌ برایشان‌ می‌فرستی‌، رسولان‌وپیامبران‌ آنها کیانند؟فرمود:رسولانشان‌، ملائکه‌ وپیامبران‌ هستندوکتابهایشان‌ تورات‌ وانجیل‌ وزبور وفرقان‌(قرآن‌)است‌. ابلیس‌ گفت‌ پس‌کتاب‌ من‌ چیست‌؟فرمود:کتاب‌ تو خال‌ و قرائت‌ توشعر ورسولانت‌کاهنان‌ وغذایت‌ آنچه‌ برآن‌ نام‌ خدا برده‌ نشود ونوشیدنیت‌شراب‌ و راستت‌ دروغ‌ وخانه‌ ات‌ حمام‌ و دامهایت‌ زنان‌ واذان‌ گویت‌نی‌ها و مسجدت‌ بازار است‌!

ناله‌های‌ ابلیس‌

روایت‌ شده‌ که‌ ابلیس‌ چهاربارناله‌ کرد:وقتی‌ که‌ از پیشگاه‌ خدا رانده‌شد. -هنگام‌ آمدنش‌ به‌ زمین‌ -وقت‌ بعثت‌ پیامبراسلام‌(ص‌)- هنگام‌نزول‌ قرآن‌. ودوبار هم‌ اظهار خوشحالی‌ نمود:روزی‌ که‌ آدم‌(ع‌)ازدرخت‌ ممنوعه‌ خوردوروزی‌ که‌ آدم‌(ع‌)از بهشت‌ رانده‌ شده‌ وبه‌ زمین‌هبوط‌ نمود!

قسم‌ شیطان‌

رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ :وقتی‌ ابلیس‌ به‌ زمین‌ آمد، گفت‌:خدایا!به‌ عزت‌ وجلالت‌ سوگند!از آدمیان‌ جدا نمی‌شوم‌ تا زمانی‌ که‌بمیرد!

خداوند سبحان‌ فرمود:به‌ عزت‌ وجلالم‌ سوگند!مانع‌ توبه‌ بنده‌ام‌نمی‌شوم‌ بطوریکه‌ توبه‌ را غرغره‌ کند!-یعنی‌ هرزمان‌ بخواهد توبه‌ کندومحدودیتی‌ ندارد-

اگر ابلیس‌ می‌ دانست‌!

امام‌ صادق‌(ع‌):اگر ابلیس‌ از آنچه‌ خدا در آدم‌(ع‌)قرارداده‌ بود اطلاع‌داشت‌ بر آدم‌(ع‌)تکبر وفخرفروشی‌ نمی‌کرد!

هیچ‌ کس‌ معصیت‌ نمی‌کرد!

امام‌ زین‌ العابدین‌(ع‌):اگر شیطان‌ نبود که‌ آنان‌ را از طاعتت‌ دورکند، هیچ‌ کس‌ معصیت‌ تورا نمی‌نمود. واگر شیطان‌ باطل‌ را در صورت‌حق‌ نشان‌ نمی‌داد، هیچ‌ کس‌ از راه‌ درست‌ گمراه‌ نمی‌شد.

توبه‌

وقتی‌ آیه‌ «والذین‌ اذا فعلوا فاحشه‌ًاو ظلموا انفسهم‌ ذکروا اللهفاستغفروا لذنوبهم‌ و مَن‌ یغفر الذنوب‌ الاّ الله ولم‌ یُصرّوا علی‌’ مافعلوا وَ هُم‌ یعلمون‌.»«هرگاه‌ آنانکه‌ بخودشان‌ ظلم‌ کردند ومعصیت‌نمودند، خواستند توبه‌ کنند باید استغفار کرده‌ وبدانند که‌ غیر خدا کسی‌نمی‌تواند گناه‌ آنان‌ را بیامرزد ونباید آگاهانه‌ برانجام‌ گناه‌ اصرار کنند»نازل‌شد، شیطان‌ صدائی‌ کرد تا تمام‌ شیاطین‌ دورش‌ جمع‌ شدند پس‌ به‌ آنهاگفت‌ این‌ آیه‌ نازل‌ شده‌ است‌. چه‌ کسی‌ عهده‌ دار خنثی‌ کردن‌ آن‌ برمی‌آید؟یکی‌ گفت‌ من‌ . ابلیس‌ پرسید چگونه‌؟گفت‌ از راه‌ فلان‌عمل‌!ابلیس‌ گفت‌ تو نمی‌توانی‌ . دومی‌ بلند شد ومثل‌ اولی‌ پیشنهادی‌داد که‌ ابلیس‌ آن‌ را رد کرد. وسواس‌ خنّاس‌ بلند شد وگفت‌ من‌ از راه‌وعده‌ دادن‌ وآرزوهای‌ طولانی‌ گول‌ می‌زنم‌ تا گناه‌ کنند وبعد توبه‌ را از یادآنها می‌برم‌. ابلیس‌ اورا تصدیق‌ کرد وبرای‌ این‌ مأموریت‌ تا روز قیامت‌اوراانتخاب‌ کرد.

ابلیس‌ از فرشتگان‌ نبود

امام‌ جعفر صادق‌(ع‌):ابلیس‌ از فرشتگان‌ نبود بلکه‌ از جن‌ بود و باملائکه‌ بود وفرشتگان‌ خیال‌ می‌کردند از آنهاست‌. ولی‌ خدا می‌دانست‌که‌ از آنها نیست‌ تا زمانی‌ که‌ فرشتگان‌ امر به‌ سجده‌ بر آدم‌(ع‌)شدند آنگاه‌معلوم‌ شد که‌ ابلیس‌ جزو جن‌ بوده‌ است‌.

تصدیق‌ کلام‌ ابلیس‌

امام‌ صادق‌(ع‌):وقتی‌ آیه‌«ولقد صدّق‌ ابلیس‌ ظنّه‌ فاتّبعوه‌ الاّفریقاً من‌ المؤمنین‌»یعنی‌ او گمان‌ ابلیس‌ را تأیید کرد وغیر از مؤمنین‌بقیه‌ از ابلیس‌ تبعیت‌ نمودند. نازل‌ شد. ابلیس‌ فریادی‌ کشید تا شیاطین‌دورش‌ جمع‌ شدند. آنها از او پرسیدند ای‌ مولای‌ ما!چه‌ شده‌است‌؟گفت‌ وای‌ برشما!قسم‌ به‌ خدا!خدا کلام‌ مرا در قرآن‌ آورد . بعددستش‌ را بطرف‌ آسمان‌ بلند کرد و گفت‌ به‌ عزت‌ وجلالت‌ سوگند!که‌ آن‌گروه‌ باقی‌ مانده‌ را هم‌ به‌ بقیه‌ ملحق‌ می‌نمایم‌!رسول‌ خدا صلی‌ الله علیه‌وآله‌ فرمود:بسم‌ الله الرحمن‌ الرحیم‌. اِن‌َّ عبادی‌ لیس‌ لک‌ علیهم‌سلطان‌ٌخدا فرموده‌ است‌ که‌ توا ابلیس‌!بر بندگانم‌ تسلطی‌ نداری‌.

چرا خدا به‌ ابلیس‌ مهلت‌ داد؟

روایت‌ شده‌ که‌ بخاطر اینکه‌ ابلیس‌ دورکعت‌ نماز خوانده‌ بود که‌چهارهزارسال‌ طول‌ کشید، خدا خواهش‌ اورا برای‌ مهلت‌ دادن‌ قبول‌نمود.

دشمن‌ مخفی‌

امیرالمؤمنین‌(ع‌):بپرهیزید از دشمنی‌ که‌ بطور مخفی‌ در سینه‌ها راه‌یافته‌ ودرگوشها نجوا می‌نماید.

شش‌ هزارسال‌ عبادت‌!

امیرالمؤمنین‌ علی‌(ع‌)فرمود:شیطان‌ شش‌ هزارسال‌ عبادت‌ کرد که‌معلوم‌ نیست‌ به‌ سالهای‌ دنیوی‌ بوده‌ یا اخروی‌ که‌ هرسالش‌ معادل‌هزارسال‌ دنیا است‌. -یعنی‌ شیطان‌ یک‌ سجده‌ اش‌ هزاران‌ سال‌ طول‌می‌کشیده‌آنوقت‌ بعضی‌ افراد تحمل‌ یک‌ ذکر را هم‌ ندارند.-ولی‌ غرور

با عث‌ شد که‌ بر آدم‌(ع‌)سجده‌ نکند واز مقامش‌ اخراج‌ گردد.

اگر مرا عفو کنی‌…

امام‌ جعفر صادق‌(ع‌):وقتی‌ خدا دستور سجده‌ بر آدم‌(ع‌)راداد، ابلیس‌ گفت‌ خدایا!اگر مرا از این‌ کار معاف‌ کنی‌، برایت‌ عبادتی‌ کنم‌که‌ تاکنون‌ کسی‌ همچو عبادتی‌ نکرده‌ باشد!خدا فرمود:من‌ دوست‌ دارم‌آنطور که‌ خود می‌خواهم‌ اطاعت‌ شوم‌!

شیطان‌ را دشمن‌ بگیر!

رسول‌ خدا صلی‌ الله علیه‌ وآله‌ به‌ ابن‌ مسعود نصیحت‌ کرد که‌:ای‌ پسرمسعود!شیطان‌ را دشمن‌ خود بگیر که‌ خدا می‌فرماید:اِن‌َّ الشیطان‌ لکُم‌عدُوٌ فَاتخّذوه‌ عدواًشیطان‌ دشمن‌ شماست‌!پس‌ با او دشمنی‌کنید.

با ابلیس‌ سر کوه‌

حاج‌ امام‌ قلی‌ نخجوانی‌ که‌ دراخلاقیات‌ ومعارف‌ الهیه‌، مراتب‌استکمال‌ را طی‌ می‌ کرد، گوید:پس‌ از آنکه‌ به‌ سن‌ّ کهولت‌ وپیری‌رسیدم‌، شیطان‌ را دیدم‌ که‌ هردوی‌ ما، بالای‌ کوهی‌ ایستاده‌ ایم‌!من‌ دست‌خودرا بر مُحاسن‌ خود گذارده‌ وبه‌ او گفتم‌:مرا سن‌ّ پیری‌ وکهولت‌ فرارسیده‌، اگر ممکن‌ است‌ از من‌ درگذر!شیطان‌ گفت‌:این‌ طرف‌ را نگاه‌کن‌!وقتی‌ نظر کردم‌، دره‌ّ بسیار عمیقی‌ را دیدم‌ که‌ از شدّت‌ خوف‌وهراس‌، عقل‌ انسان‌ مبهوت‌ می‌ ماند!شیطان‌ گفت‌:در دل‌ من‌، رحم‌ومرّوت‌ ومهر قرار نگرفته‌ است‌. اگر چنگال‌ من‌ بر تو بند گردد، جای‌ِ تو درتَه‌ِ این‌ درّه‌ خواهد بود که‌ تماشا می‌ کنی‌!

۲ – توطئه‌های‌ شیطان‌ علیه‌ آدمی‌

ابلیس‌ اولین‌ کسی‌ بود که‌:

نوحه‌(در عزای‌ مرده‌ به‌ باطل‌ سخن‌ گفتن‌) بر مرده‌ را ایجاد کرد!

غنا وساز وآواز کرد!

اولین‌ کسی‌ که‌ عمل‌ لواط‌ را انجام‌ داد!

حدا (که‌ ترانه‌ مخصوص‌ شتربان‌ هاست‌) انجام‌ داد!

اولین‌ کسی‌ که‌ قیاس‌ کرد!«گفت‌ من‌ از آتش‌ هستم‌ وآدم‌(ع‌)از خاک‌ وآتش‌ از خاک‌ بهتر است‌»

اولین‌ کسی‌ که‌ آتش‌ پرستی‌ را بنیان‌ نهاد!

اولین‌ کسی‌ که‌ بت‌ پرستی‌ را ایجاد کرد!

اولین‌ کسیکه‌ کفر ورزید وکفر را ایجاد نمود!

اولین‌ کسی‌ که‌ دروغ‌ گفت‌ وقسم‌ دروغ‌ به‌ خدا خورد.

اولین‌ کسی‌ که‌ باخود لواط‌ کرد!

و…

شریک‌ همه‌ جنایات‌!

روزی‌ یکی‌ از شیعیان‌ موفق‌ به‌ دیدار ابلیس‌ شد وابلیس‌ گفت‌:

منم‌ قاتل‌ هابیل‌!منم‌ کشنده‌ ناقه‌ صالح‌!منم‌ بپا کننده‌ آتش‌ ابراهیم‌!منم‌ پی‌گیر قتل‌ یحیی‌!منم‌ جمع‌ کننده‌ ساحرین‌ فرعون‌ علیه‌ موسی‌!منم‌ درست‌کننده‌ گوساله‌ سامری‌!منم‌ کشنده‌ زکریا!حرکت‌ دهنده‌ ابرهه‌ برای‌ خراب‌کردن‌کعبه‌! منم‌ تحریک‌ کننده‌ مشرکین‌ برای‌ قتل‌ پیامبر!منم‌ ایجادکننده‌حسد در دل‌ منافقین‌ در روز سقیفه‌!منم‌ صاحب‌ هودج‌ شتر در جنگ‌جمل‌!منم‌ ایستاده‌ دربین‌ دوصف‌ در جنگ‌ صفین‌!منم‌ رهبر منافقین‌!منم‌هلاک‌ کننده‌ اولین‌ و گمراه‌ کننده‌ آخرین‌ وشیخ‌ ناکثین‌ ورکن‌ قاسطین‌وظل‌ مارقین‌….!

فساد در دنیا

با تلاشهای‌ ابلیس‌ویارانش‌، متأسفانه‌ در عصر ما فساد همه‌ جای‌ دنیارا فرا گرفته‌ است‌ وآثار زیانبار این‌ فساد، میلیونها انسان‌ را بدبخت‌ نموده‌واز خدا دور نموده‌ است‌. با اختراعات‌ جدید وبا بوجود آمدن‌ عصرارتباطات‌ وفن‌ آوریهای‌ جدید در این‌ زمینه‌، روزانه‌ هزاران‌ انسان‌مخصوصا جوانان‌ با فساد وفحشاء آشنا شده‌ واز معنویات‌ فاصله‌می‌گیرند. وجود میلیونها سی‌ دی‌ مبتذل‌ وهزاران‌ سایت‌ اینترنتی‌وهزاران‌ شرکت‌ ومؤسسات‌ فحشاء در دنیا، مسئله‌ تربیت‌ سالم‌نوجوانان‌ وجوانان‌ را با خطر مواجه‌ کرده‌ وطبق‌ آمارها فرزندان‌ نامشروع‌وکودکان‌ بی‌ پدر!ومرضهای‌ عجیب‌ وغریب‌ ومتلاشی‌ شدن‌ کانونهای‌خانواده‌ وبی‌ هویت‌ شدن‌ انسانها ومعبود قرار گرفتن‌ شهوات‌ جنسی‌ روبه‌ فزونی‌ است‌ وهمه‌ اینها از دستاوردهای‌ جنگ‌ ابلیس‌ با انسانها درعصر حاضر است‌. که‌ به‌ چند نمونه‌ از فسادهایی‌ که‌ ابلیس‌ بوجود آورده‌اشاره‌ می‌شود:

باخود لواط‌ کرد!

رسول‌ خدا صلی‌ الله علیه‌ وآله‌ :ابلیس‌ در حالی‌ که‌ همسری‌ نداشت‌به‌ کره‌ زمین‌ آمد واولین‌ کسی‌ بود که‌ باخود لواط‌ نمود. وفرزندانش‌ ازخودش‌ است‌.

جای‌ پای‌ ابلیس‌ در آمریکا!

«نیوت‌ گنگریچ‌ ، رئیس‌ اسبق‌ مجلس‌ نمایندگان‌ امریکا:

ایالات‌ متحده‌ باید جهان‌ را رهبری‌ کند…اما با کشوری‌ که‌ در آن‌دوازده‌ ساله‌ها باردار می‌شوند، پانزده‌ ساله‌ها همدیگر رامی‌کُشند، هفده‌ ساله‌ها به‌ ایدز مبتلا می‌شوند و هجده‌ ساله‌هادیپلم‌ می‌گیرند بدون‌ اینکه‌ بتوانند بخوانند و بنویسند، هیچ‌کس‌ را نمی‌شود رهبری‌ کرد!»

«هرساله‌ ۳۵۰هزار دختر نوجوان‌ امریکایی‌ در سنین‌ بین‌ پانزده‌ تانوزده‌ سال‌ دوره‌ دبیرستان‌ به‌ سبب‌ ارتباط‌های‌ نامشروع‌ فرزندان‌ غیرقانونی‌ به‌ دنیا می‌آورند و این‌ آمار در دهه‌های‌ اخیر سال‌ به‌ سال‌ در حال‌افزایش‌ است‌.»

جان‌ نکد، نویسنده‌ وتحلیل‌ گر غربی‌:

«انتشار ایدز در ایالات‌ متحده‌ و اروپا و سایر نقاط‌ جهان‌ خطر جدی‌در روابط‌ این‌ جوامع‌ بوجود آورده‌ است‌. هزاران‌ نفر و از جمله‌شخصیت‌های‌ معروفی‌ نظیر«روک‌ هادسون‌»هنرپیشه‌ آمریکایی‌ به‌ این‌بیماری‌ دچار شده‌اند. اکنون‌ شانزده‌ میلیون‌ نفر در سنین‌ مختلف‌ درکشورهای‌ اروپایی‌ و آمریکا حامل‌ ویروس‌ ایدز هستند…هراس‌ ازمواجهه‌ با این‌ هیولای‌ خزنده‌ به‌ استودیوهای‌ هالیوود نیز کشانده‌ شده‌است‌. آن‌ جا که‌ پس‌ از ابتلای‌ برخی‌ هنرمندان‌ نامی‌، تمامی‌ هنرپیشه‌های‌زن‌ ومرد ملزم‌ به‌ ارائه‌ گواهی‌ نامه‌ عدم‌ ابتلا به‌ ویروس‌ ایدز هستند!»

«در فاصله‌ سال‌ ۱۹۸۵ تاکنون‌ ایدز قربانیان‌ زیادی‌ از هالیوود گرفته‌است‌.

جون‌ کالینز، بازیگر سینما گفته‌ است‌ که‌:ایدز مکافات‌ گناهان‌ هالیووداست‌.

مرگ‌ هادسن‌ در اکتبر ۱۹۸۵ همچون‌ زلزله‌ موجی‌ از وحشت‌ وحیرت‌ در قشرهای‌ لوکس‌ هالیوود برانگیخت‌. ادآلستر رئیس‌ اتحادیه‌بازیگران‌ سینما، که‌ شصت‌ هزار بازیگر را زیر پوشش‌ خود دارد، پیشنهادکرد که‌ در گام‌ اول‌ صحنه‌های‌ بوسه‌ از کلیه‌ فیلم‌ نامه‌ها حذف‌ شود!…

در سال‌ ۱۹۹۱ فقط‌ آمار رسمی‌ حاکی‌ از ۶۷مرگ‌ در هالیوود بر اثر ابتلای‌به‌ ایدز بوده‌ است‌.»

سقط‌ جنین‌

«سالانه‌ بیش‌ از جهارصدهزار مورد سقط‌ جنین‌ در زنان‌ زیر بیست‌سال‌ رخ‌ می‌دهد که‌ اکثراً در دختران‌ ازدواج‌ نکرده‌ امریکایی‌ است‌و۷۰% این‌ دختران‌ حملات‌ جنسی‌ افراد وگروههای‌ مستهجن‌ و هرزه‌ راتجربه‌ می‌کنند!»

«بر اساس‌ آمار ارائه‌ شده‌ در ایالات‌ متحده‌ امریکا یک‌ میلیون‌نوجوان‌ در دوران‌ بلوغ‌ از منزل‌ فرار می‌کنند که‌ ۳/۲فرار افراد مؤنث‌ناشی‌ از آزارهای‌ جنسی‌ در محیط‌ خانواده‌ می‌باشد.»

«در شهر نیویورک‌ فردی‌ که‌ یک‌ کلینیک‌ روان‌شناسی‌ خصوصی‌تأسیس‌ کرده‌ بود ودر آن‌ یکصد کودک‌ را تحت‌ نظارت‌ و مراقبت‌ داشت‌پس‌ از آنکه‌ متهم‌ شد که‌ تمامی‌ یکصد کودک‌ را مورد تجاوز قرار داده‌است‌ به‌ اسرائیل‌ گریخت‌ که‌ متأسفانه‌ یک‌ سوم‌ این‌ کودکان‌، آلوده‌ به‌ایدز شدند…!»

خودکشی‌!

«بر اساس‌ گزارش‌های‌ منتشره‌ در ایالات‌ متحده‌ آمریکا در هر شش‌ساعت‌ یک‌ نفر زیر نوزده‌ سال‌ به‌ وسیله‌ سلاح‌ گرم‌ دست‌ به‌ خودکشی‌می‌زند. در سال‌ ۱۹۹۰، ۱۴۴۷نفر بین‌ سنین‌ ده‌ الی‌ نوزده‌ سال‌ به‌ وسیله‌سلاح‌ گرم‌ خودکشی‌ کرده‌اند.»

«بر اساس‌ آمار موجود، خودکشی‌ دومین‌ علت‌ مرگ‌ ومیر در بین‌جوانان‌ ۱۵-۲۴ ساله‌ در ایالات‌ متحده‌ می‌باشد.»

دکتر ردفیلد جیمیسون‌ استاد روان‌ پزشکی‌ دانشگاه‌«جانزهاپکینز»در همین‌ باره‌ گفت‌:سالانه‌ حدود سی‌ هزار آمریکایی‌ خودکشی‌و ۷۵۰ هزارنفر دیگر هم‌ اقدام‌ به‌ خودکشی‌ می‌کنند ولی‌ نمی‌میرند. ازهر پنج‌ نوجوان‌ آمریکایی‌ طی‌ یک‌ سال‌ گذشته‌ یک‌ نفر خودکشی‌ کرده‌ یاجداً قصد آن‌ را داشته‌ است‌.»

«آمار تکان‌ دهنده‌ موجود حاکی‌ از آن‌ است‌ که‌ در این‌ کشور بین‌سال‌های‌ ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۰ میزان‌ خودکشی‌ در میان‌ گروه‌ سنی‌ ۱۵- ۲۰ساله‌ ۵۰% افزایش‌ یافته‌ است‌.»

«الوین‌ تافلر، نویسنده‌ ونظریه پردازِ معروف‌ امریکایی‌:

در سراسر کشورهای‌ مرفه‌ فریاد عجز و لابه‌های‌ آشنا به‌ گوش‌می‌رسد. میزان‌ خودکشی‌ نواجوانان‌ رو به‌ افزایش‌ است‌. الکلیسم‌ بیدادمی‌کند. افسردگی‌ روانی‌ همه‌ گیر شده‌ است‌، بربریت‌ و جنایت‌ مُد روزگردیده‌ است‌!

در ایالات‌ متحده‌ اتاق‌های‌ اورژانس‌ بیمارستان‌ها مملوّ از معتادان‌ به‌ماری‌ جُوانا و دیوانه‌های‌ سرعت‌ و دسته‌های‌ اراذل‌ واوباش‌ و معتادان‌به‌ کوکائین‌ و هرویین‌ و بالاخره‌ افرادی‌ که‌ گرفتار بحران‌ شدید عصبی‌شده‌اند.

مددکاری‌ اجتماعی‌ و بهداشت‌ روانی‌ در همه‌ جا به‌ سرعت‌ رو به‌گسترش‌ گذاشته‌ است‌، در واشنگتن‌ یک‌ کمیسیون‌ بهداشت‌ روانی‌وابسته‌ به‌ دفتر ریاست‌ جمهوری‌ اعلام‌ می‌دارد که‌ به‌ طور کامل‌شهروندان‌ ایالات‌ متحده‌ از نوعی‌ فشار عصبی‌ رنج‌ می‌برند. و روان‌شناسی‌ از مؤسسه‌ ملی‌ بهداشت‌ روانی‌ ادعا می‌کند که‌ تقریبا هیچ‌خانواده‌ای‌ بدون‌ نوعی‌ ناهنجاری‌ روانی‌ وجود ندارد و اعلام‌ می‌کندروان‌ پریشی‌ ، جامعه‌ آمریکا را که‌ آشفته‌ و پریشان‌ و متفرق‌ ونگران‌ آینده‌است‌، فرا گرفته‌ است‌!»

تافلر می‌افزاید:زندگی‌ روزمره‌ واقعاً به‌ طرز افتضاح‌آمیزی‌ کیفیت‌خود را از دست‌ داده‌ است‌ و اعصاب‌ همه‌ خورد وداغان‌ است‌، دست‌به‌ یقه‌ شدن‌ وتیراندازی‌ در مترو یا صفهای‌ بنزین‌ نشانگر این‌ واقعیت‌است‌ که‌ کنترل‌ اعصاب‌ از دست‌ افراد خارج‌ شده‌ است‌، میلیون‌ها نفر ازمردم‌ به‌ آخرین‌ حد از ظرفیتشان‌ رسیده‌اند.

خشونت‌

«در شیکاگو مسن‌ ترها بعد از تاریک‌ شدن‌ هوا از قدم‌ زدن‌ در خیابان‌ها وحشت‌ دارند. در مدارس‌ و ایستگاه‌های‌ قطار زیرزمینی‌ نیویورک‌خشونت‌ غوغا می‌کند.

در کالیفرنیا مجله‌ای‌ برای‌ خوانندگان‌ خود به‌ اصطلاح‌ دفترچه‌راهنمای‌ عملی‌ در مورد استفاده‌ از سلاح‌های‌ دستی‌ و دوره‌های‌تیراندازی‌ و سگ‌های‌ محافظ‌ تعلیم‌ دیده‌، دزدگیر وابزار ایمنی‌ برای‌استفاده‌ شخصی‌ دوره‌های‌ دفاع‌ از خود و نظام‌های‌ ایمنی‌ کامپیوتری‌ارائه‌ می‌کند.

«در سه‌ دهه‌ گذشته‌ هشتاد میلیون‌ نفر به‌ جمعیت‌ آمریکا اضافه‌ شده‌است‌ که‌ ۲۰% این‌ عده‌ را مهاجرین‌ جدید ازآسیاو آمریکای‌ لاتین‌ وآفریقا تشکیل‌ می‌دهند:

در این‌ مدت‌، در بین‌ جمعیت‌ قریب‌ به‌ سیصد میلیونی‌آمریکا، جنایت‌ چهاربرابر شده‌ است‌، خشونت‌ بین‌ طبقات‌ مختلف‌ و افراد ده‌برابر بالا رفته‌ است‌ و نسبت‌ طلاق‌ در خانواده‌ها از ۳۰%به‌ ۷۰% افزایش‌یافته‌ و تعداد کودکان‌ نامشروع‌ دوازده‌ برابر شده‌ است‌.

تجارت‌ مواد مخدر در بین‌ جوانان‌ آمریکایی‌ مرسوم‌ شده‌است‌. وامنیت‌ داخلی‌ در آمریکا حتی‌ در مدارس‌ ابتدایی‌ و متوسطه‌ به‌وضع‌ بحرانی‌ رسیده‌ است‌.

عده‌ زندانیان‌ در این‌ سه‌ دهه‌ از یکصدهزارنفر به‌ بیش‌ از یک‌ میلیون‌نفر تجاوز کرده‌ است‌ و در یک‌ آمار جدید ۷۰% از مردان‌ آمریکایی‌ اظهارکرده‌اند که‌ به‌ همسران‌ خود وفادار نبوده‌اند.

«کشیش‌ یرس‌ ریتر می‌گوید:در امریکا بالغ‌ بر پانصدهزار نوجوان‌ زیرهفده‌ سال‌ اختصاصاً به‌ کار فحشا اشتغال‌ دارند.»

تجاوز و هتک‌ حرکت‌ زنان‌

نیویورک‌ تایمز:

«تفریح‌ آمریکاییان‌ شکل‌ زشت‌ وشرم‌ آوری‌ پیدا کرده‌ است‌. فیلم‌ها وترانه‌ها، آوازها و نمایش‌ها به‌ جای‌ اینکه‌ الهام‌ بخش‌ و پیام‌ آورباشند، هراس‌ آور و زننده‌ شده‌اند.

تجاوز جنسی‌، استعمال‌ دخانیات‌، مواد مخدر، شیطان‌ پرستی‌، خشونت‌ وهرزگی‌ و بی‌ بند وباری‌ در شهرهای‌ مختلف‌ آمریکا اوج‌ گرفته‌است‌.

شهرهایی‌ چون‌ واشنگتن‌، نیویورک‌، شیکاگو، بوستون‌، لس‌آنجلس‌، سانفرانسیسکو و چند شهر دیگر به‌ عنوان‌ مناطق‌ خطرناک‌ قلمدادشده‌اند، زیرا هیچ‌ گونه‌ تأمین‌ جانی‌ و ناموسی‌ برای‌ زنان‌ وجودندارد.»

نشریه‌ آمریکایی‌ ریدرز دایجست‌:

ویلسون‌ ، پزشک‌ آمریکایی‌:

«در ایالات‌ متحده‌ از هر دوزن‌ یکی‌ در طول‌ زندگی‌ در معرض‌ تهدیدو تجاوز گروهی‌ بوده‌ که‌ همراه‌ با مصرف‌ الکل‌ و مواد مخدرمی‌باشد.»

نیویورک‌ تایمز:

«کارآگاهان‌ شخصی‌ بوش‌ هم‌ قادر به‌ مهار جنایات‌ وتعرض‌ به‌خانم‌های‌ جوان‌ ودختران‌ نیستند!و تنها رفتن‌ به‌ بیرون‌ از خانه‌ از ساعت‌هشت‌ شب‌ برای‌ زنان‌ ودختران‌ ۱۰۰%مخاطره‌ آمیز است‌.»

مارلین‌ فرانچ‌، نویسنده‌:

«یک‌ مرد آمریکایی‌ در هر دوازده‌ ثانیه‌ زنش‌ را کتک‌ می‌زند و هر روزچهار تا از این‌ ضرب‌ وجرح‌ها موجب‌ فوت‌ زن‌ می‌گردد!طبق‌ بررسی‌های‌ِ اف‌ بی‌ آی‌، تعداد تجاوزات‌ به‌ زنان‌ افزایش‌ داشته‌ است‌. هرساله‌حدود دومیلیون‌ و نیم‌ زن‌ مورد حمله‌-تجاوز-و سرقت‌ قرار گرفته‌ که‌یک‌ چهارم‌ این‌ جنایت‌ها توسط‌ افراد فامیل‌ یا دوستان‌ صورت‌می‌گیرد.»

– ۲ –

ابلیس‌ وتلاشهای‌ او

ابلیس‌ از زمان‌ تولد کودک‌ تا زمان‌ مردنش‌ برای‌ منحرف‌ کردن‌ انسان‌تلاش‌ می‌کند واز همه‌ فرصتها استفاده‌ می‌کند :

وسوسه‌ ابلیس‌ در هنگام‌ مرگ‌ انسان‌

امام‌ صادق‌(ع‌):ابلیس‌ در موقع‌ مردن‌ انسان‌ شیطانی‌ را می‌فرستد تااورا به‌ کفر امر نماید و در دینش‌ شک‌ ایجاد کند.اگر انسان‌ مؤمن‌ باشدشیطان‌ موفق‌ نمی‌شود پس‌ در حال‌ احتضار به‌ آنها شهادتین‌ را تلقین‌کنید.

وسوسه‌ شیطان‌ موقع‌ مرگ‌ مؤمن‌

امام‌ صادق‌(ع‌)فرمود:هنگام‌ مرگ‌ یکنفر شیعه‌، شیطان‌ از راست‌وچپ‌ او می‌ آید، تااورا منحرف‌ کند!ولی‌ خداوندمانع‌ می‌ شود!همانطورکه‌ در آیه‌۳سوره‌ابراهیم‌ فرمود:خداوند، اهل‌ ایمان‌ را در دنیا وآخرت‌، ثابت‌ قدم‌ وثابت‌ اعتقاد، نگه‌ می‌ دارد!

نشکن‌ نمی‌گم‌!

گویند شخصی‌ در حال‌ احتضار بود.بستگان‌ او به‌ او گفتند بگولااله‌الاّ الله محمّد رسول‌ الله تلقین‌ کنند ولی‌ او می‌گفت‌ نشکن‌نمی‌گم‌!ومرتب‌ این‌ حرف‌ را تکرار می‌نمود.تا اینکه‌ بیهوش‌ شد .وقتی‌بهوش‌ آمد باز به‌ او گفتند بگو لااله‌ الاّ الله محمّد رسول‌ الله اوگفت‌.سؤال‌ کردند پس‌ چرا مرتب‌ می‌گفتی‌ نشکن‌ نمی‌گم‌؟گفت‌ ساعتی‌عتیقه‌ دارم‌ که‌ خیلی‌ مورد علاقه‌ من‌ است‌.وقتی‌ شما به‌ من‌ تلقین‌می‌کردید، شیطان‌ آن‌ را در دست‌ گرفته‌ بود و می‌گفت‌ اگر بگویی‌ آن‌ رامی‌شکنم‌!و من‌ می‌گفتم‌ نشکن‌ نمی‌گم‌!

ابلیس‌ برسرش‌ می‌زند!

رسول‌ خدا(ص‌):وقتی‌ خدا از بنده‌ ای‌ راضی‌ باشد- واجلش‌ برسد- خدا می‌فرماید:ای‌ عزرائیل‌!نزد بنده‌ام‌ برو وروحش‌ را بیاور!عمل‌ اوبس‌ است‌ ومن‌ اورا همانطور که‌ دوست‌ داشتم‌ یافتم‌.

عزرائیل‌ با پانصد ملک‌ در حالی‌ که‌ همراهشان‌ ریحان‌ وزعفران‌ است‌نازل‌ می‌شوند وهرکدام‌ به‌ او بشارتی‌ جداگانه‌ می‌دهند. وهنگام‌ خروج‌روحش‌ دوصف‌ از ملائکه‌ تشکیل‌ می‌شود.وقتی‌ ابلیس‌ این‌ صحنه‌ رامی‌بیند، دستش‌ را بر سرش‌ گذاشته‌، ناله‌ می‌کند.شیاطین‌ می‌گویند:ای‌ارباب‌ ما!چه‌ شده‌ است‌؟گوید:آیانمی‌ بینید خداوند چقدر عزّت‌ به‌ این‌شخص‌ داده‌ است‌؟شما کجا بودید؟آنها می‌گویند ما تلاش‌ کردیم‌ که‌ اوراگمراه‌ سازیم‌ ولی‌ نتوانستیم‌!

یاد دادن‌ قتل‌ نفس‌!

گویند که‌ وقتی‌ قابیل‌ تصمیم‌ به‌ کشتن‌ برادرش‌ را گرفت‌ نمی‌دانست‌ چگونه‌ این‌ کار رابکند. ابلیس‌ پرنده‌ای‌ را گرفت‌ وبا سنگ‌ اورا کشت‌واینگونه‌ به‌ قابیل‌ آموزش‌ داد تا برادرش‌ را بکشد!

اولین‌ لهو ولعب‌!

وقتی‌ آدم‌(ع‌) از دنیا رفت‌ ابلیس‌ وقابیل‌ به‌ لهو ولعب‌ پرداختند وآدم‌(ع‌) را شماتت‌ می‌کردند. لذا عمل‌ این‌ دو منشأهرآنچه‌ که‌ مردم‌ ازآلات‌ لهو لعب‌ لذت‌ می‌برند شد.

وقتی‌ نمرودیان‌ می‌خواستند ابراهیم‌(ع‌) را در آتش‌ بیاندازند ونمی‌دانستند با چه‌ وسیله‌ای‌ این‌ کار را بکنند، ابلیس‌ طریقه‌ درست‌ کردن ‌منجنیق‌ را به‌ آنان‌ نشان‌ داد!

گوساله‌ پرستی‌!

وقتی‌ موسی‌(ع‌)به‌ کوه‌ طور رفت‌ ابلیس‌ نزد مردم‌ آمد و گفت‌ که ‌موسی‌(ع‌) فرار کرده‌ است‌ و هرگز نزد شما بر نمی‌گردد!سپس‌ گوساله‌پرستی‌ را با کمک‌ سامری‌ به‌ آنان‌ تعلیم‌ کرد!

بت‌ پرستی‌

در روایت‌ است‌ که‌ قبل‌ از نوح‌(ع‌)عده‌ای‌ از مردم‌ مؤمن‌ بودند وقتی‌مردند بقیه‌ مردم‌ در فراق‌ آنها ناراحت‌ بودند. ابلیس‌ به‌ آنها گفت‌ برای‌اینکه‌ بیاد آنها باشید مجسمه‌ آنهارا درست‌ کنید!اینها به‌ این‌ دستور عمل‌کردند. قرن‌ بعدی‌ آمد وابلیس‌ نزد مردم‌ رفت‌ وگفت‌ این‌ مجسمه‌هاخدایان‌ پدران‌ شما بودند شما هم‌ اینها را بپرستید!عده‌ زیادی‌ از مردم‌ به‌این‌ صورت‌ بت‌ پرست‌ شدند تا اینکه‌ نوح‌(ع‌)بر آنها نفرین‌ کرد وخداآنان‌ را هلاک‌ نمود.

قوم‌ لوط‌!

امام‌ باقر(ع‌): قوم‌ لوط‌ بهترین‌ قوم‌ بودند. امّا ابلیس‌ سراغ‌ آنها رفت‌. خصلت‌ آنها این‌ بود که‌ همه‌ مردها برای‌ کارهایشان‌ از محل‌ خارج ‌می‌شدند و زنها در محل‌ باقی‌ می‌ماندند. ابلیس‌ خود را بصورت‌نوجوانی‌ درآورد وکشت‌ وکشاورزی‌ آنان‌ را خراب‌ می‌کرد تا اینکه‌ او را دستگیر کردند و قرار شد که‌ فردا او را مجازات‌ نمایند. شب‌ او را نزد یکی ‌از خودشان‌ گذاشتند. موقع‌ خواب‌ نوجوان‌ -ابلیس‌-شروع‌ به‌ گریه‌ کرد. میزبان‌ علت‌ گریه‌اش‌ را پرسید. اوگفت‌ من‌ شبها وقتی‌ می‌خوابیدم ‌روی‌ سینه‌ پدرم‌ می‌خوابیدم‌! میزبان‌ هم‌ اورا روی‌ سینه‌ خود خواباند وابلیس‌ آن‌ شب‌ کاری‌ کرد که‌ میزبان‌ با او لواط‌ نمود . فردا میزبان‌ قضیه‌ رابرای‌ مردها تعریف‌ کرد وآنها هم‌ به‌ لواط‌ راغب‌ شدند واین‌ چنین‌ بود که‌هم‌ جنس‌ بازی‌ میان‌ مردها رسم‌ شد. ابلیس‌ سپس‌ سراغ‌ زنها رفت‌ واین‌عمل‌ ننگین‌ وخلاف‌ فطرت‌ را بین‌ آنها رسم‌ نمود. تا اینکه‌ عذاب‌ الهی ‌آنان‌ را فرا گرفت‌.

تشویق‌ نمرود

نمرود دستور داد دیواره‌ای‌ در دامنه‌ کوه‌ درست‌ کردند وبمدت‌یکماه‌ هیزم‌ آورده‌ ودر آن‌ قرار دادند تا پرشد. بعد گفتند چگونه‌ ابراهیم‌(ع‌) رادر آتش‌ بیاندازیم‌؟شیطان‌ بصورت‌ آدمی‌ ظاهر شد وگفت‌ منجنیق‌بسازید!تا آن‌ زمان‌ منجنیق‌ نساخته‌ بودند وشیطان‌ هنگامیکه‌ به‌ آسمانهاراه‌ داشت‌ از جهنم‌ دیدار کرده‌ ودیده‌ بود جهنمیان‌ را با منجنیق‌ درون‌آتش‌ می‌اندازند، یاد گرفته‌ بود. لذا به‌ آنها یاد داد که‌ چگونه‌ این‌ وسیله‌ رابسازند. چهارصد نفر آمدند وهردونفر یک‌ طناب‌ را گرفتند و ابراهیم‌ (ع‌)را بالا بردند. جبرئیل‌ آمد وگفت‌ ای‌ ابراهیم‌!هیچ‌ احتیاجی‌ نداری‌؟گفت‌دارم‌ اما نه‌ بتو. گفت‌ به‌ که‌ داری‌؟گفت‌ او از همه‌ بهتر به‌ حال‌ من‌ آگاه‌است‌. بعد از آن‌ از طرف‌ خدا ندا آمد:«یانار کونی‌ برداً وسلاماً علی‌’ابراهیم‌»ابن‌ عباس‌ گفت‌ اگر خدا نمی‌فرمود سلاماً آتش‌ چنان‌ سرد می‌شد که‌ ابراهیم‌ (ع‌)از سرما هلاک‌ می‌گردید. پس‌ به‌ فرشتگان‌ امر نمودتا بازوی‌ ابراهیم‌ (ع‌) را گرفتند وآهسته‌ در میان‌ آتش‌ قرار دادند و در میان ‌آتش‌، چشمه‌های‌ آب‌ آفرید.

نمرود مطیع‌ شیطان‌

از طرف‌ خدا ندا رسید که‌ای‌ ابراهیم‌!به‌ بابل‌ برو و نمرود را به‌خداپرستی‌ دعوت‌ نما. حضرت‌ به‌ بابل‌ که‌ کوفه‌ امروزی‌ است‌، نزد نمرودرفت‌ واورا به‌ خداپرستی‌ دعوت‌ نمود. نمرود گفت‌ ای‌ ابراهیم‌!مرابخدای‌ تو احتیاجی‌ نیست‌. من‌ می‌خواهم‌ پادشاهی‌ را از خدای‌ توبگیرم‌ واورا هلاک‌ نمایم‌!!این‌ بود که‌ دستور داد تا اطاقکی‌ به‌ تعلیم‌شیطان‌ ساختند وخود درون‌ آن‌ قرار گرفت‌ وچهار کرکس‌ اورا بلند کردندوبالابردند. چون‌ بالا رفت‌ تیری‌ بطرف‌ آسمان‌ انداخت‌. جبرئیل‌ آن‌ تیر رابه‌ خون‌ ماهی‌ آغشته‌ کرد. ماهی‌ نالید خدایا تیغ‌ دشمن‌ را به‌ خون‌ من‌آغشته‌ کردی‌. ندا رسید که‌ تیغ‌ را تا قیامت‌ بر شما حرام‌ کردم‌. بعد نمرود تیر خون‌ آلود را که‌ دید ، گفت‌ کار خدای‌ ابراهیم‌ را ساختم‌. ابراهیم‌ (ع‌)گفت‌ از این‌ حرف‌ برگرد که‌ مردن‌ برای‌ خدا نیست‌. نمرود گفت‌ اگرخدای‌ تو زنده‌ است‌، من‌ لشکر جمع‌ آوری‌ می‌کنم‌ به‌ خدایت‌ بگو که‌لشکر جمع‌ کندتا با یکدیگر جنگ‌ کنیم‌!پس‌ نمرود از اطراف‌ عالم‌ لشکربزرگی‌ جمع‌ کرد. ابراهیم‌ (ع‌) دعا کرد که‌ خدایا این‌ ملعون‌ را هلاک‌کن‌. خداوند به‌ عدد لشکر نمرود پشه‌ فرستاد که‌ بر سر هر یک‌ پشه‌ای‌نشست‌ و در اندک‌ زمانی‌ اورا هلاک‌ نمود. رئیس‌ پشه‌ها، پشه‌ای‌ بود که ‌یک‌ چشم‌ ویک‌ پا و یک‌ دست‌ و نیمه‌ بدنی‌ داشت‌. آمد وروی‌ زانوی‌نمرود نشست‌. نمرود به‌ زنش‌ گفت‌ این‌ پشه‌ها لشکر مرا هلاک‌ کردند. دست‌ برد تا پشه‌ را بکشد که‌ پشه‌ بلند شد ولب‌ بالا و لب‌ پایین‌ نمرود رانیش‌ زده‌آورد دماغ‌ نمرود شد وبه‌ داخل‌ مغز نمرود نفوذ کرده‌ ومشغول‌نیش‌ زدن‌ شد!صدای‌ فریاد نمرود بلند شد و از شدت‌ درد خواب‌وخوراک‌ از او سلب ‌گردید غلامانش‌ مرتب‌ بر سرش‌ می‌زدند تا پشه‌ ازحرکت‌ بایستد. همانجور او را اذیت‌ نمود تا به‌ درک‌ واصل‌ شد. بقیه‌لشکر او به‌ ابراهیم‌ (ع‌) ایمان‌ آوردند.

ندای‌ شیطان‌

ابراهیم‌ (ع‌) بالای‌ کوه‌ ابوقبیس‌ رفت‌ وصدازد:هلم‌ّ الی‌ الحج‌.یک‌عده‌ لبیک‌ گفتند.جبرئیل‌ نیز ندا کرد.هلم‌ّ الی‌ الحج‌. باز یک‌ عده‌جواب‌ دادند.شیطان‌ هم‌ ندا کرد هلم‌ّ الی‌ الحج‌.یک‌ عده‌ هم‌ به‌ شیطان‌لبیک‌ گفتند.آنها که‌ به‌ ابراهیم‌ (ع‌) لبیک‌ گفتند موقع‌ مراجعت‌ از حج‌خوب‌ می‌شوند ودیگر واجبات‌ راترک‌ نمی‌کنند وحرام‌ را ترک‌می‌نمایند.آنها که‌ به‌ جبرئیل‌ لبیک‌ گفتند کسانی‌ هستند که‌ می‌روند ولی‌برنمی‌ گردند وبسیار خوش‌ سعادت‌ هستند.امّا آنها که‌به‌ شیطان‌ لبیک‌گفتند، وقتی‌ از حج‌ بر می‌گردند ، لاابالی‌ وبی‌ دین‌ می‌شوند!

گفت‌ حاجی‌ که‌ از حج‌کربلابرگشته‌ماریست‌ رفته‌ اژدهابرگشته‌ زنهار!امانتی‌ بدستش‌ ندهیدکه‌این‌خانه‌ خراب‌ از خدابرگشته‌ نقل‌ می‌کنند که‌ وقتی‌ مأمون‌ از حج‌ برگشت‌ گفت‌ که‌ قصد داشتم‌بالای‌ کعبه‌ شراب‌ بخورم‌! الان‌ هم‌ عده‌ای‌ هستند که‌ به‌ مکه‌ رفته‌اند ولی‌از خدا برگشته‌اند.

نگاه‌ شیطانی‌

«آمده‌ است‌ که‌ جوان‌ عربی‌ در زمان‌ پیامبر(ص‌) در کوچه‌ مشاهده‌کرد که‌ زن‌ جوانی‌ از روبرو می‌آید!این‌ جوان‌ شروع‌ به‌ چشم‌ چرانی‌ به‌ زن‌نمود بطوریکه‌ حواسش‌ پرت‌ شد ومتوجه‌ استخوانی‌ که‌ درسوراخ‌ دیوارفروشده‌ بود، نشد واستخوان‌ به‌ گونه‌اش‌ اصابت‌ کرد وخون‌ جاری‌شد!جوان‌ با همین‌ حالت‌ نزد پیامبر بعنوان‌ طبیب‌ الهی‌ رفت‌ وماجرای‌این‌ حادثه‌ را گفت‌.حضرت‌ فرمود:همانا نگاه‌ به‌ نامحرم‌ تیری‌ از تیرهای‌شیطان‌ است‌»

سخن‌ شیطانی‌

«سخن‌ گفتن‌ با زن‌ نامحرم‌ از دامهای‌ شیطان‌ است‌»مستدرک‌۱۴/۲۷۳

اعمال‌ شیطانی‌

«زین‌ لهم‌ الشیطان‌ اعمالهم‌ فصدهم‌ عن‌ السبیل‌ فهم‌ لایهتدون‌»شیطان‌ کارهایشان‌ را به‌ عنوان‌ کار خوب‌!زینت‌ داده‌واو آنها را از راه‌ مستقیم‌ دور کرده‌ وهدایت‌ نمی‌شوند.

اصحاب‌ رس‌ّ

درباره‌ اصحاب‌ رس‌ّ آمده‌ است‌ که‌ آنان‌ نزد درختی‌ جمع‌ شده‌ وبرآن‌سجده‌ می‌نمودند وقربانی‌ برایش‌ انجام‌ می‌دادندو دوازده‌ شبانه‌ روزآنجا می‌ماندند..ابلیس‌ هم‌ درخت‌ را تکان‌ داده‌ واز داخل‌ درخت‌ با آنان‌حرف‌ می‌زد وآنان‌ را بر بت‌ پرستی‌ خود استوارتر می‌نمود.

خداوند برای‌ هدایتشان‌، پیامبری‌ فرستاد ولی‌ آنان‌ لجاجت‌ کرده‌ وباپیامبر مخالفت‌ کردند وعاقبت‌ اورا شهید نمودند.خداوند هم‌ عذاب‌سختی‌ برآنان‌ فرستاد وهمگی‌ آنها را نابود نمود.

قارون‌ رفیق‌ شیطان‌

پسرخاله‌ موسی‌(ع‌) شخص‌ پولداری‌ بنام‌ قارون‌ بوده‌ است‌.به‌حضرت‌ موسی‌(ع‌)خطاب‌ شد که‌ نزد قارون‌ برو واورا پند واندرز داده‌وبگو حقوق‌ الهی‌ ثروت‌ ومالت‌ را بده‌. قارون‌مردی‌ بسیارثروتمندبود.حضرت‌ موسی‌(ع‌) به‌ قارون‌ دستور خدا را رساند.قارون‌ گفت‌ چقدرباید بدهم‌؟حضرت‌ موسی‌(ع‌) گفت‌ چهل‌ به‌ یک‌.قارون‌گفت‌ به‌ خدابگو که‌ گنجهای‌ من‌ آنقدر زیاد است‌ که‌ کسی‌ نمی‌تواند حساب‌ آنها رابکند.کمی‌ بمن‌ تخفیف‌ بده‌!.وقتی‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)به‌ کوه‌ طور رفت‌عرض‌ کرد خدایا کمی‌ به‌ قارون‌تخفیف‌ بده‌!خطاب‌ شد:هزار به‌ یک‌بدهد.حضرت‌ موسی‌(ع‌)پیام‌ الهی‌ را به‌ قارون‌رساند.قارون‌ گفت‌ کمی‌بمن‌ مهلت‌ بده‌. حضرت‌ موسی‌(ع‌)به‌ قارون‌ مهلت‌ داد.وقتی‌ قارون‌ به‌منزل‌ رفت‌، شیطان‌ بصورت‌ پیری‌ نزد او آمد وگفت‌ چرا مالت‌ رابدهی‌؟مگر غصب‌ کرده‌ای‌؟خلاصه‌ شیطان‌ وادارش‌ کرد تا برای‌ فرار اززکات‌، نسبت‌ زنا به‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)بدهد. قارون‌ هم‌ زن‌ فاسدی‌ راخواست‌ ویک‌ کیسه‌ طلا به‌ او داد وگفت‌ فردا در حضور جمع‌ ادعا کن‌حضرت‌ موسی‌(ع‌)با من‌ عمل‌ نامشروع‌ نموده‌ است‌.روز بعد قارون‌ و زن‌کذائی‌ با عده‌ای‌ در مجلس‌ حضرت‌ موسی‌(ع‌)حاضرشدند.حضرت‌موسی‌(ع‌) سر منبر بود که‌ زن‌ گفت‌ ای‌ موسی‌!تو با من‌ زناکرده‌ای‌!حضرت‌ موسی‌(ع‌) تورات‌ را حاضر کرد وفرمود ای‌ زن‌!تورا به‌این‌ تورات‌ قسم‌!آیا من‌ با تو زنا کرده‌ام‌؟زن‌ گفت‌ خیر بلکه‌ قارون‌ کیسه‌ای‌طلا بمن‌ داده‌ تا این‌ نسبت‌ را بتو بدهم‌.حضرت‌ موسی‌(ع‌) در حق‌ قارون‌نفرین‌ کرد ناگاه‌ قارون‌ با همه‌ ثروتش‌ به‌ زمین‌ فرو رفت‌!

توطئه‌ قتل‌

نقل‌ است‌ در دارالندوه‌مکه‌ جلسه‌ای‌ برای‌ برخورد با رسول‌ خداصلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ تشکیل‌ شد وهرکه‌ پیشنهادی‌ کرد.شطان‌ بصورت‌پیرمرد حکیمی‌ پیشنهاد کرد که‌ جوانانی‌ از قبایل‌ مختلف‌ در قتل‌ پیامبرشرکت‌ کنند تا اینکه‌ بنی‌ هاشم‌ مجبور شوند در عوض‌ قتل‌ پیامبر، به‌ دیه‌راضی‌ گردند.اما جبرئیل‌ این‌ توطئه‌ را به‌ پیامبر خبر داد و حضرت‌هجرت‌ تاریخی‌ خود را به‌ مدینه‌ شروع‌ کرد.

در بدر

ابلیس‌ بصورت‌ شخص‌ خیرخواهی‌ مشرکین‌ را برای‌ جنگ‌ با پیامبرتشویق‌ کرد وگفت‌ بروید که‌ شما پیروزید!ومشرکین‌ رفتند وجنگ‌ بدر راراه‌ انداختند که‌ با پیروزی‌ مسلمین‌ بر مشرکین‌ پایان‌ یافت‌.

ندای‌ شیطان‌

جنگ‌ اُحُد بود که‌ تعداد لشکر اسلام‌ هزار نفر وتعداد لشکر کفر قریب‌دوازده‌ هزارنفربود.رسولخدا(ص‌)پنجاه‌ نفر را در دره‌ بالا گذاشت‌وفرمود شما مواظب‌ این‌ دره‌ باشیدکه‌ لشکر کفر از پشت‌ بما حمله‌ننمایند.اگر ما پیروز شدیم‌، سهم‌ غنیمت‌ شمارا کنارمی‌گذاریم‌.علی‌(ع‌)ورسولخدا(ص‌)وحمزه‌ سیدالشهداء با بقیه‌ لشکرحمله‌ کردند وبعد از مدتی‌ لشکر دشمن‌ شروع‌ به‌ عقب‌ نشینی‌کردوسربازان‌ مسلمان‌ مشغول‌ جمع‌ کردن‌ غنیمت‌ شدند.آن‌ پنجاه‌ نفرهم‌ به‌ طمع‌ غنیمت‌، سخن‌ رسولخدا(ص‌)را فراموش‌ کردند وچهل‌نفرشان‌ پست‌ خودرا ترک‌ نموده‌ ومشغول‌ جمع‌ کردن‌ غنیمت‌شدند.خالدبن‌ ولید با یاران‌ خود، وقتی‌ دره‌احد را از نگهبانان‌ خالی‌ دیداز پشت‌ سر حمله‌ کرده‌ وآن‌ ده‌ نفرباقی‌ مانده‌ نگهبانان‌ را کشت‌ وشروع‌به‌ جنگ‌ با مسلمانان‌ نمود.فراریان‌ کفارهم‌ برگشته‌ وشیطان‌ بصورت‌منادی‌ ندا می‌داد که‌ محمد کشته‌ شد!عده‌ای‌ از مسلمانان‌ ضعیف‌الایمان‌ فرار نمودند ورسولخدا(ص‌)را تنها گذاشتند.بطوریکه‌ کفاربرپیشانی‌ رسولخدا(ص‌)ودندان‌ وکتف‌ حضرت‌ سنگ‌ زدند وحضرت‌ رامجروح‌ نمودند.امیرالمؤمنین‌ علی‌(ع‌) وحمزه‌ مانند پروانه‌ دوررسولخدا(ص‌)می‌گشته‌ ومی‌ جنگیدند وکفار را از حضرت‌ دورمی‌نمودند.امیرالمؤمنین‌ علی‌(ع‌)آنقدر شمشیر زد که‌ شمشیرش‌شکست‌ وجبرئیل‌ از آسمان‌ ذوالفقار رابرای‌ او آورد.امیرالمؤمنین‌علی‌(ع‌)آن‌ چنان‌ جانفشانی‌ نمود که‌ جبرئیل‌ در آسمان‌ می‌گشت‌ وندامی‌داد:لافتی‌’ الاّ علی‌ ولاسیف‌ الاّ ذولفقار.همچنین‌ زنی‌ بنام‌ صفیه‌جراحّه‌ بود که‌ برای‌ پرستاری‌ از مجروحین‌ اسلام‌ در جنگ‌ حضورداشت‌، اووقتی‌ دید پسرش‌ دارد فرار می‌کندگفت‌ اگر بروی‌ شیرم‌ راحلالت‌ نمی‌کنم‌.پسر برگشت‌ ومشغول‌ جنگ‌ با کفار شد وبشهادت‌رسیدوخود زن‌ هم‌ عمود خیمه‌ وسپر بدست‌ گرفته‌ از رسولخدا(ص‌)دفاع‌ می‌نمود.امّا گوش‌ نکردن‌ عده‌ای‌ از مسلمانان‌ دستورات‌رسولخدا(ص‌)را باعث‌ شد که‌ حمزه‌ بشهادت‌ رسید ومسلمانان‌ نتوانندکفار را شکست‌ بدهند.

در احزاب‌

در جنگ‌ احزاب‌ شیطان‌ لشکریان‌ ابوسفیان‌ را به‌ حمله‌ به‌ لشکراسلام‌ ترغیب‌ می‌نمود ولی‌ با اعجاز الهی‌ مشرکین‌ شکست‌ خورده‌برگشتند.

در خیبر

وقتی‌ امیرالمؤمنین‌ (ع‌)در مقابل‌ مرحب‌ خیبری‌ خود را این‌ چنین‌معرفی‌ کرد:من‌ کسی‌ هستم‌ مادرم‌ مرا حیدر نامیده‌ است‌.

مرحب‌ فرار کرد ولی‌ شیطان‌ بصورت‌ یکی‌ از علمای‌ یهودی‌ بر سرراهش‌ قرار گرفت‌ وگفت‌ حیدرنام‌ زیاد است‌.برگرد که‌ تو پیروزی‌!مرحب‌برگشت‌ وبدست‌ امیرالمؤمنین‌ (ع‌)کشته‌ شد!

در غدیر

وقتی‌ رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ در غدیر ولایت‌ امیرالمؤمنین‌(ع‌)را اعلام‌ کرد، ابلیس‌ ناله‌ای‌ کرده‌ وهمه‌ شیاطین‌ را نزد خود جمع‌نمود وگفت‌ با این‌ کار رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ دیگر کسی‌معصیت‌ خدا نکند!لذا توطئه‌ کردند وسراغ‌ بعضی‌ یاران‌ رسول‌ خداصلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ رفتند ونگذاشتند که‌ بعد از رسولخدا ، ولایت‌ به‌اهلش‌ برسدو وقتی‌ موفق‌ شدند، ابلیس‌ تاج‌ پادشاهی‌ برسر نهاد وگفت‌تا امام‌(ع‌)قیام‌ نکند خدا اطاعت‌ نگردد.

تو مترف‌ هستی‌!

امیرالمؤمنین‌(ع‌) در نامه‌ای‌ به‌ معاویه‌ نوشت‌:تو حقیقتاًمترف‌هستی‌!که‌ شیطان‌ از تو شروع‌ کرده‌ است‌ و آرزویش‌ را در تو به‌ انجام‌می‌رساند و در تو همانند روح‌ و خون‌ جاری‌ شده‌ است‌.

شیطان‌ باعریان‌

«علی‌(ع‌):هرگاه‌ شخصی‌ عریان‌ شود، شیطان‌ بسوی‌ او توجه‌ می‌کندوطمع‌ می‌کند تا اورا به‌ معصیت‌ بیاندازد.»

شیطان‌ باغافل‌

«کسیکه‌ از ذکر خدای‌ رحمن‌ دوری‌ کند، شیطان‌ را همراه‌ او می‌کنیم‌.»«زخرف‌۳۶»

سه‌ گناه‌ بزرگ‌!

امیرالمؤمنین‌(ع‌):مردی‌ در صومعه‌ عبادت‌ می‌کرد پس‌ زنی‌ را که‌بیمار بود نزد او آوردند.او با این‌ زن‌ زنا کرد.سپس‌ شیطان‌ نزدش‌ آمدوگفت‌ برای‌ رسوا نشدن‌ این‌ زن‌ را بکُش‌!او هم‌ زن‌ را کُشت‌ وبدنش‌ رادفن‌ کرد.فامیلهای‌ زن‌ آمدند وعابد! را برای‌ مجازات‌ بردند.در راه‌شیطان‌ بر او ظاهر شده‌ وگفت‌ من‌ بودم‌ که‌ تورا به‌ این‌ کارها وادار کردم‌حال‌ اگر می‌خواهی‌ نجاتت‌ دهم‌ بر من‌ سجده‌ کن‌!او هم‌ بر شیطان‌سجده‌ نمود!همانطور که‌ خدا فرمود:کمثل‌ اتلشیطان‌ اذ قال‌ للانسان‌اکفُر…

شیطان‌ در او می‌دمد!

«امام‌ صادق‌(ع‌):شیطانی‌ است‌ که‌ هرگاه‌ در منزل‌ شخصی‌ چهل‌ روزساز وآواز باشدومردان‌ به‌ آنجا رفت‌ وآمد کنند، آن‌ شیطان‌ نزدصاحبخانه‌ رفته‌ وهرعضوخودرا به‌ مثل‌ اعضای‌ صاحبخانه‌ می‌ گذاردودراو می‌ دمد.بعد از این‌ این‌ مرد آنقدر بی‌ غیرت‌ می‌ شود که‌ می‌ بینددیگران‌ با همسرش‌ زنا می‌ کنند ولی‌ او ناراحت‌ نمی‌ شود.»

فحاشی‌ و انجام‌ کاربد در حضور مردم‌

امام‌ جعفر صادق‌(ع‌):کسیکه‌ اهمیت‌ ندهد که‌ چه‌ می‌گوید-وفحاش‌است‌-شیطان‌ شریک‌ او می‌شود.وکسیکه‌ اهمیت‌ ندهد مردم‌ اورا درحال‌ کار بد ببینند شریک‌ شیطان‌ است‌.

زنا!

امام‌ باقر(ع‌):هرگاه‌ شخصی‌ زنا می‌کند ، شیطان‌ آلت‌ خود را با آلت‌ اوهمراه‌ می‌کند لذا فاعل‌ دونفر می‌شوند و نطفه‌ هم‌ شریکی‌ تشکیل‌می‌شود وفرزند مال‌ زناکار وشیطان‌ است‌!

خطوات‌

امام‌ باقر وصادق‌(ع‌):از خطوات‌ شیطان‌ یکی‌ قسم‌ خوردن‌ بر طلاق‌دادن‌ زن‌ است‌ ویکی‌ نذر بر انجام‌ معصیت‌ وسوم‌ هرقسم‌ خوردن‌بغیرخدا است‌.

غروب‌ وطلوع‌ خورشید

امام‌ باقر(ع‌):ابلیس‌ لشکرش‌ را هنگام‌ غروب‌ وطلوع‌ خورشید گسیل‌می‌کند پس‌ در این‌ دوساعت‌ زیاد بیاد خدا باشید و از شر ابلیس‌ به‌ خداپناه‌ ببرید و کودکانتان‌ را در این‌ دوساعت‌ تعویذ نمائیدکه‌ این‌ دوساعت‌غفلت‌ است‌.

فتنه‌ ها

امیرالمؤمنین‌(ع‌):فتنه‌ها سه‌ چیزند!محبت‌ زنها که‌ شمشیر شیطان‌است‌.شرابخواری‌ که‌ دام‌ شیطان‌ است‌.ومالدوستی‌ که‌ کمان‌ شیطان‌است‌.

اولین‌ سکه‌

اولین‌ سکه‌ای‌ که‌ در زمین‌ ضرب‌ شد، ابلیس‌ آن‌ را بر چشمان‌وسینه‌اش‌ گذاشت‌ وگفت‌ شما نور چشمان‌ من‌ هستید!چنانچه‌ شخصی‌شمارا دوست‌ بدارد اگر بت‌ هم‌ نپرستد باکی‌ نیست‌ !

لشکر ابلیس‌

امام‌ صادق‌(ع‌):برای‌ ابلیس‌ لشکری‌ مهم‌تر از زنان‌ وغضب‌ نیست‌!

سبیل‌ بلند!

رسول‌ خدا صلی‌ الله علیه‌ وآله‌ :سبیل‌ خود را بلند نگذارید که‌ شیطان‌در آن‌ مخفی‌ می‌شود!

تنها

امام‌ باقر(ع‌):تنها نباشید که‌ شیطان‌ بیشتر سراغ‌ افراد تنها می‌رود!

مؤمن‌ برقله‌ کوه‌

اگر مؤمن‌ بر قله‌ کوه‌ باشد خدا شیطان‌ را می‌فرستد تا اورا اذیت‌ کندولی‌ خداوند ایمان‌ اورا برایش‌ اُنسی‌ قرار می‌دهد که‌ هیچ‌ احساس‌وحشت‌ وتنهایی‌ نکند.

عجله‌

امام‌ باقر(ع‌):هرگاه‌ کار خیری‌ خواستی‌ بکنی‌، عجله‌ کن‌ که‌ شیطان‌ درهر کار خیری‌ که‌ تأخیر شود دخالت‌ می‌کند.

همه‌ شر در سه‌ چیز

رسول‌ خدا صلی‌ الله علیه‌ وآله‌ :شیطان‌ برای‌ شیاطین‌ خود سخنرانی‌کرد وگفت‌:همه‌ شر در سه‌ چیز جمع‌ شده‌ است‌:گوشت‌!شراب‌!زنان‌!

ابلیس‌ مادرش‌ را به‌ کشتن‌ داد!

ابلیس‌ شبی‌ رفت‌ به‌ بالین‌ جوانی *** ‌آراسته‌ با شکل‌ مهیبی‌ سر و بر را

گفتا که‌ منم‌ مرگ‌ واگر خواهی‌ زنهار *** باید بگزینی‌ تویکی‌ زین‌ سه‌ خطر را

یا آن‌ پدر پیرخودت‌ را بکشی‌ زار *** یا بشکنی‌ از خواهرِخود، سینه‌ وسر را

لرزید از این‌ بیم‌ جوان‌ برخود وجاداشت *** ‌کزمرگ‌ فتد لرزه‌ به‌ تن‌ ضیغم‌ نر را

یاخود زمی‌ ناب‌ کشی‌ یک‌ دو سه‌ ساغر *** تا آنکه‌ بپوشم‌ زهلاک‌ تونظر را

گفتا پدر وخواهر من‌ هردوعزیزند *** هرگز نکنم‌ ترک‌ِ ادب‌ این‌ دونفررا

لکن‌ چوبه‌ مِی‌دفع‌ِ شر از خویش‌ توان‌ کرد *** می‌نوشم‌ وباوی‌ بکنم‌ چاره‌ شر را

جامی‌ دو بنوشید وچوشد خیره‌ ز مستی *** ‌هم‌ خواهر خودرا زد وهم‌ کشت‌ پدر را

ای‌ کاش‌ شود خشک‌ بن‌ تاک‌ وخداوند *** زین‌ مایه‌ شر حفظ‌ کند نوع‌ِ بشر را

«ایرج‌ میرزا»

پرهیز ازشک‌

شخصی‌ به‌ امام‌ کاظم‌(ع‌)عرض‌ کرد که‌ حاجتی‌ از خدا خواستم‌وخدا روا نکرد لذا در دلم‌ شک‌ پدید آمد!امام‌ فرمود:بپرهیز از شیطان‌ که‌در تو راهی‌ برای‌ نفوذ پیدا کند!

شیطان‌ می‌گوید ریا می‌کنی‌!

ابابصیر می‌گوید به‌ امام‌ باقر(ع‌)گفتم‌ وقتی‌ قرآن‌ را با صدای‌ زیباتلاوت‌ می‌کنم‌، شیطان‌ بمن‌ می‌گوید که‌ تو داری‌ ریا می‌کنی‌ وپیش‌خانواده‌ ات‌ خودنمائی‌ می‌کنی‌!امام‌ فرمود:ای‌ ابامحمد(ابابصیر)!تو حدوسط‌ قرائت‌ را بخوان‌ بطوریکه‌ خانواده‌ ات‌ صدای‌ تو را بشنوند وقرآن‌را با ترجیع‌ بخوان‌ که‌ خداوند عز و جل‌ صوت‌ زیبای‌ با ترجیع‌ را دوست‌دارد.

شراب‌!

امام‌ جعفر صادق‌(ع‌):کسیکه‌ شراب‌ بخورد ، فرزند وبرادر وچشم‌وگوش‌ و دست‌ وپایش‌ همه‌ ابلیس‌ می‌شوند واورا به‌ هر شری‌می‌کشانند واز هر خیری‌ دور می‌کنند.

شعله‌ای‌ از شیطان‌

امام‌ باقر(ع‌):غضب‌ وخشم‌ شعله‌ ای‌ از وساوس‌ شیطان‌ است‌ که‌ دردل‌ آدمی‌ بر می‌افروزد!

ولایت‌ شیطان‌

امام‌ صادق‌(ع‌):کسیکه‌ درباره‌ مؤمنی‌ سخنی‌ بگوید که‌ اورا در پیش‌ مردم‌بی‌ آبرو نماید، خدا اورا از ولایت‌ خود اخراج‌ کرده‌ وبه‌ ولایت‌ شیطان‌وارد می‌کند ولی‌ شیطان‌ هم‌ اورا نمی‌پذیرد!

کتاب‌ سحر

امام‌ باقر(ع‌):وقتی‌ سلیمان‌ نبی‌ رحلت‌ کرد، ابلیس‌ کتاب‌ سحری‌نوشت‌ ودر زیر تخت‌ او پنهان‌ کرد .وقتی‌ اطرافیان‌ سلیمان‌ کتاب‌ را یافتندعده‌ای‌ که‌ کافر بودند گفتند:او بواسطه‌ این‌ کتاب‌ بر ما پیروز شده‌بود!وعده‌ای‌ که‌ مؤمن‌ بودند گفتند خیر او بنده‌ وپیامبر خدا بود.

قهقهه‌

امام‌ صادق‌(ع‌)::قهقهه‌ وخنده‌ با صدا از شیطان‌ است‌!

بول‌ شیطان‌!

امام‌ صادق‌(ع‌):بنده‌ تا صبح‌ سه‌ بار بیدار می‌شود.حال‌ اگر برای‌ نمازبیدار نشد، شیطانی‌ بنام‌ زهاد در گوشش‌ بول‌ می‌نماید!

خواب‌ شیطان‌!

امام‌ عسگری‌(ع‌):خواب‌ شیاطین‌ بر صورت‌ و به‌ حالت‌ دمر است‌!

 – ۲ –

۳- چگونه‌ انسان‌ در مقابل‌ شیطان‌ از خود دفاع‌ نماید؟

آدمی‌ برای‌ دفاع‌ ازخود در مقابل‌ تهاجمات‌ ابلیس‌ ویارانش‌ ، باید به‌دستورات‌ راهنمایان‌ دین‌ توجه‌ کافی‌ نماید. در احادیث‌ زیر تعدادی‌ ازراهای‌ دفاع‌ ذکر شده‌ است‌:

دونوع‌ شیطان‌

رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ :شیطان‌ دونوع‌ است‌ که‌ شیطان‌ جنی‌با لاحول‌ ولاقوه‌ الاّ بالله دور می‌شود وشیطان‌ اِنسی‌ که‌ با صلوات‌برمن‌ دور می‌گردد.

اعراف‌!

کسیکه‌ سوره‌ اعراف‌ را بخواند، خدا بین‌ او وابلیس‌ مانعی‌ قرار داده‌واز او محافظت‌ می‌کند.

عابد بنی‌ اسرائیل‌

در بنی‌ اسرائیل‌ عابدی‌ بود که‌ همیشه‌ می‌ گفت‌:الحمد للّه‌ رب‌ّالعالمین‌ والعاقبه‌ُ للمتقین‌.

ابلیس‌ که‌ از این‌ حرف‌ او در ناراحتی‌ بود شیطانی‌ را فرستاد که‌ اوراوادار کند بگوید:العاقبه‌ للاغنیاء!یعنی‌ عاقبت‌ با پولدارهاست‌!شیطان‌مذکور با عابد دیدار کرده‌ واین‌ پیشنهاد را به‌ او کرد ولی‌ عابد قبول‌ نکردوقرار گذاشتند که‌ راجع‌ به‌ این‌ سخن‌ از یکنفری‌ که‌ می‌ بینندبپرسند. وهرکه‌ محکوم‌ شد دست‌ اورا قطع‌ نمایند. به‌ یکنفر برخوردندواز او پرسیدند او گفت‌ :العاقبه‌ للاغنیاء!

لذا دست‌ راست‌ عابد قطع‌ شد ولی‌ باز او می‌ گفت‌:الحمد للّه‌ رب‌ّالعالمین‌ والعاقبه‌ للمتقین‌. باز از شخص‌ دیگری‌ پرسیدند واو هم‌حرف‌ شیطان‌ را تأیید کرد پس‌ دست‌ دیگرش‌ را قطع‌ کردند اما او مرتب‌می‌ گفت‌الحمد للّه‌ رب‌ّ العالمین‌ والعاقبه‌ للمتقین‌.  وقرار گذاشتندکه‌ این‌ بار هرکدام‌ محکوم‌ شد گردنش‌ قطع‌ شود. خداوند ملکی‌ رافرستاد. آندو از او سؤال‌ کردند واو گفت‌:الحمد للّه‌ رب‌ّ العالمین‌والعاقبه‌ للمتقین‌. وگردن‌ شیطان‌ را قطع‌ کرد ودست‌ عابد را هم‌ شفاداد.

همه‌ مرتد می‌شدند!

امام‌ هادی‌(ع‌):اگر بعد از غیبت‌ قائم‌(ع‌)، علماء نباشند که‌ از دین‌ الهی‌دفاع‌ کرده‌ و بندگان‌ خدا را از دست‌ ابلیس‌ نجات‌ بخشند، همه‌ مرتدمی‌شدند.

عابد دیگر ونجات‌ زن‌ بدکار!

امام‌ صادق‌(ع‌):در بنی‌ اسرائیل‌ عابدی‌ بود که‌ هیچ‌ میلی‌ به‌ دنیانداشت‌ لذا ابلیس‌ ناله‌ ای‌ کرد تا شیاطین‌ بدورش‌ جمع‌ شدند. ابلیس‌گفت‌ برای‌ فریب‌ این‌ ابد چه‌ روشی‌ را پیشنهاد می‌ کنید؟یکی‌ گفت‌ از راه‌زنان‌!ابلیس‌ گفت‌ میلی‌ به‌ زن‌ ندارد!دیگری‌ گفت‌ از راه‌ شراب‌!ابلیس‌گفت‌ میلی‌ به‌ شراب‌ ندارد. سومی‌ گفت‌ از راه‌ اعمال‌ خوب‌!ابلیس‌ گفت‌تو برو واز این‌ راه‌ گمراهش‌ کن‌!

شیطانک‌ به‌ کنار محل‌ زندگی‌ عابد رفت‌ ودر آنجا مشغول‌ عبادت‌شد. عابد متوجه‌ این‌ عابد جدید شده‌ واورا زیر نظر گرفت‌. بعد از چندروز عابد، سراغ‌ شیطان‌ عابدنما رفت‌ وگفت‌ چقدر تو خوب‌ عبادت‌ می‌کنی‌؟از کجا به‌ این‌ مقام‌ رسیده‌ ای‌؟گفت‌ من‌ یک‌ گناهی‌ کرده‌ ام‌ . هر وقت‌بیاد آن‌ گناه‌ می‌ افتم‌ به‌ عبادت‌ راغب‌ تر می‌ شوم‌. تو هم‌ اگر می‌خواهی‌که‌ مثل‌ من‌ بشوی‌ باید بروی‌ گناه‌ کنی‌!عابد گفت‌ چه‌ گناهی‌؟گفت‌ برو زناکن‌!عابد گفت‌ من‌ که‌ این‌ کار رابلد نیستم‌. شیطان‌ گفت‌ من‌ بتو یادمی‌دهم‌. داخل‌ شهر می‌شوی‌ ودر فلان‌ کوچه‌ وفلان‌ خانه‌، زن‌ فاسدی‌است‌، سراغ‌ او می‌روی‌!عابد هم‌ به‌ سخن‌ شیطان‌ گوش‌ کرد وبه‌ در خانه‌زن‌ مذکور رفت‌. زن‌ مذکور اورا به‌ خانه‌ برد ولی‌ از سر و وضع‌ و چهره‌عابد فهمید که‌ او اهل‌ گناه‌ نیست‌. لذا علت‌ تصمیم‌ بر گناه‌ را از اوپرسید. عابد داستان‌ عابدنمارا برای‌ او تعریف‌ کرد. زن‌ دلش‌ بحال‌ عابدسوخت‌ وگفت‌ او عابد نیست‌ بلکه‌ شیطانی‌ است‌ که‌ برای‌ اغوای‌ توآمده‌ است‌ وعابد را منصرف‌ نمود. عابد از خانه‌ زن‌ بیرون‌ رفت‌ وزن‌همان‌ شب‌ بیمار شده‌ ومرد. خدا به‌ پیامبر آن‌ زمان‌ وحی‌ کرد وبخاطراینکه‌ این‌ زن‌ ، بنده‌ مارا از گناه‌ کردن‌ نجات‌ داد برو واورا غسل‌ وکفن‌ نماونماز بخوان‌ ودفن‌ کن‌ که‌ او آمرزیده‌ شد.

یک‌ فقیه‌ در مقابل‌ هزارعابد!

امام‌ کاظم‌(ع‌):یکنفر فقیه‌ که‌ یتیمان‌ شیعه‌ مارا که‌ از ما دورند به‌ آنچه‌نیازمندندآموزش‌دهد برای‌ ابلیس‌ از هزار عابد سخت‌تر است‌ زیرا عابدفقط‌ خود را نجات‌ می‌دهد ولی‌ فقیه‌ دیگران‌ را هم‌ نجات‌ می‌دهد

عالم‌ دشمن‌ شیطان‌

رسول‌ خدا(ص‌):قسم‌ به‌ خدایی‌ که‌ جان‌ محمد در دست‌اوست‌!وجود یکنفر عالم‌ از هزار عابد برای‌ شیطان‌ سخت‌ تراست‌. زیراعابد خودش‌ را نجات‌ می‌دهد ولی‌ عالم‌ دیگران‌ راهم‌ نجات‌ می‌دهد.

تلاش‌ بی‌ نتیجه‌ ابلیس‌

امیرالمؤمنین‌(ع‌):اگر کسی‌ قبل‌ از طلوع‌ خورشید سوره‌ توحید وقدررا بخواند ، در ان‌ روز گناه‌ نخواهد کرد اگرچه‌ ابلیس‌ تلاش‌ زیادی‌ بکندکه‌اورا به‌ گناه‌ بیاندازد.

سفره‌ غذا

«رسولخدا(ص‌):چون‌ سفره‌ انداخته‌ میشود، فرشتگان‌ بر دور آن‌حلقه‌ می‌زنند. اگر بنده‌ بسم‌ اللّه‌ گفت‌، فرشتگان‌ می‌گویند: خدا برکت‌ برشما وغذایتان‌ بفرستد وبه‌ شیطان‌ می‌گویند:ای‌ فاسق‌!بیرون‌ برو که‌ تو براینها تسلطی‌ نداری‌!

وهنگامیکه‌ بعد از غذا، الحمدلِلّه‌ گفت‌، ملائکه‌ گویند:اینان‌ مردمی‌هستند که‌ خدا به‌ آنان‌ نعمت‌ داده‌ وآنها هم‌ شکر پروردگارشان‌ را اداکردند.

ولی‌ اگر در اول‌ غذا نام‌ خدارا برزبان‌ جاری‌ نکرد، فرشتگان‌ به‌ شیطان‌گویند:ای‌ فاسق‌!بیا وبا ایشان‌ هم‌ غذا شو!واگر بعد از غذا حمد الهی‌نگفت‌، گویند که‌ اینها مردمی‌ هستند که‌ خدا به‌ آنها نعمت‌ داد ولی‌ شکراورا فراموش‌ نمودند!»

کشف‌ عورت‌!

رسول‌ خدا صلی‌ الله علیه‌ وآله‌ :هرگاه‌ یکی‌ از شما عورتش‌ را برای‌بول‌ یا کار دیگری‌ آشکار کرد، باید بسم‌ الله بگوید که‌ در این‌ صورت‌شیطان‌ چشمش‌ را می‌بندد.

نماز!

امام‌ صادق‌(ع‌):ملک‌ الموت‌ از کسیکه‌ برنمازهایش‌ مواظبت‌می‌کرده‌، شیطان‌ را دور می‌کند وبه‌ مؤمن‌ لااله‌ الاّ الله محمّد رسول‌الله تلقین‌ می‌کند.

شکستن‌ کمر شیطان‌

توبه‌ کمر شیطان‌ را می‌شکند و او را ناامید می‌کند.

پناهگاهی‌ در مقابل‌ شیطان‌

«پیامبر(ص‌): اگر دوست‌ دارید که‌ مثل‌ افراد سعادتمندزندگی‌ کرده‌ومانند شهیدان‌ بمیرید و در روز قیامت‌ نجات‌ یابید ودر حرارت‌ قیامت‌در سایه‌ باشید ودر روز گمراهی‌ کافران‌، هدایت‌ یافته‌ باشید پس‌ با قرآن ‌اُنس‌ بگیرید که‌ کلام‌ خداوند رحمن‌ است‌ و پناهگاهی‌ در مقابل‌ شیطان ‌و باعث‌ سنگینی‌ میزان‌ است‌.»

شیطان‌ بیرون‌ می‌رود!

رسول‌ خدا صلی‌ الله علیه‌ وآله‌ :خانه‌ای‌ که‌ در آن‌ قرآن‌ خوانده‌می‌شود، برکتش‌ زیاد شده‌ و ملائکه‌ به‌ آن‌ وارد شده‌ وشیاطین‌ از آن‌می‌روند!وبرای‌ اهل‌ آسمان‌ نورانی‌ می‌شود مانند ستارگان‌ برای‌ اهل‌زمین‌. ولی‌ در خانه‌ای‌ که‌ قرآن‌ تلاوت‌ نمی‌شود، و در آن‌ یادخدا و ذکر خدا نیست‌، برکتش‌ کم‌ شده‌ وملائکه‌ از آن‌ می‌روند و شیاطین‌ در آنجا حاضر می‌شوند!

مضاجعت‌!

امیرالمؤمنین‌(ع‌):اگر در هنگام‌ مضاجعت‌ بگویید:بسم‌ الله اللّهم‌ّجنِّبنی‌ الشیطان‌ و جَنِّب‌ الشیطان‌ ما رزَقتَنی‌ «خدایا!شیطان‌ را ازمن‌ وآنچه‌ به‌ من‌ روزی‌ می‌دهی‌ دورکن‌!»که‌ اگر خدا به‌ او فرزندی‌ روزی‌کند، شیطان‌ نمی‌تواند به‌ او آسیبی‌ برساند.

هنگام‌ آمیزش‌!

امام‌ صادق‌(ع‌ )فرمود که‌ در هنگام‌ آمیزش‌ با همسرتان‌ نام‌ خدا راببرید والاّ شیطان‌ در آمیزش‌ شریک‌ می‌شود و شیطان‌ در تولد آن‌ فرزندشریک‌ می‌گردد لذا این‌ مسئله‌ را می‌توانید با این‌ آزمایش‌ کنید که‌ این‌کودک‌ دوست‌ ماست‌-پس‌ نام‌ خدا برده‌ شده‌- یا دشمن‌ ماست‌!-که‌ نام‌خدا برده‌ نشده‌

پنج‌ دسته‌ ایمن‌

امام‌ صادق‌(ع‌):ابلیس‌ گفت‌ که‌ پنج‌ دسته‌ رانمی‌توانم‌ بفریبم‌ وبقیه‌مردم‌ در قبضه‌ من‌ هستند:

۱-کسیکه‌ با نیت‌ صادق‌ به‌ خدا پناه‌ برده‌ وبر او در همه‌ امور توکل‌ کند.

۲-کسیکه‌ شبانه‌ روز به‌ تسبیح‌ خدا مشغول‌ باشد

۳-کسیکه‌ آنچه‌ برای‌ خود می‌خواهد برای‌ برادر مؤمنش‌ بخواهد

۴-کسیکه‌ در مصیبت‌ بی‌ تابی‌ ننماید

۵-شخصی‌ که‌ به‌ روزی‌ الهی‌ راضی‌ باشد.

ایمن‌ از شیاطین‌ در سفر وحضر

امام‌ کاظم‌(ع‌):اگر هنگام‌ خروج‌ از خانه‌ چه‌ در سفر وچه‌ در حضربگویی‌:بسم‌ الله آمنت‌ُ بالله توکلت‌ُ علی‌ الله ماشاء الله لاحول‌ولاقوه‌َ الاّ بالله شیاطین‌ را اگر ملاقات‌ کند، فرشتگان‌ بر شیاطین‌ زده‌ومی‌ گویند شما نمی‌توانید به‌ او ضرری‌ بزنید!

دعای‌ امام‌ سجاد(ع‌)

امام‌ سجاد(ع‌)در دعای‌ ماه‌ رمضان‌ می‌فرماید:اللّهم‌ صل‌ّ علی‌محمّد وآل‌ محمّد واَعِذنی‌ فیه‌ من‌ الشیطان‌ الرجیم‌ وهمزه‌ولمزه‌ ونفثه‌ و نفخه‌ و وسوسته‌ وتثبیطه‌ وکیده‌ ومکره‌ و حبائله‌و خُدعه‌ وامانیّه‌ وغروره‌ وفتنه‌ و شرکه‌ واحزابه‌ واتباعه‌ واشیاعه‌ واولیائه‌ وشرکائه‌ وجمیع‌ مکائده‌.

خدایا برمحمد وآل‌ او رحمت‌ فرست‌ وپناه‌ بده‌ مرا از شیطان‌ رانده‌شده‌ واز اشاراتش‌ وتوگوشیش‌ ودرگوشیش‌ ودمیدنش‌ ووسوسه‌اش‌وبازداشتنش‌ ومکرش‌ ونیرنگش‌ ودامهایش‌ وفریبهایش‌ وآرزوهایش‌وحیله‌ هایش‌ وفتنه‌ هایش‌ ودامگذاریش‌ وحزبهایش‌ ویارانش‌وطرفدارانش‌ وپیروانش‌ وشریکانش‌ وهمه‌ نقشه‌ هایش‌ پناه‌ بده‌.

سه‌ دسته‌ ایمن‌ از شیطان‌

از سخنان‌ رسولخدا(ص‌) است‌ که‌ فرمود:

«سه‌ دسته‌ از شیطان‌ ایمن‌ هستند:کسیکه‌ شبانه‌ روزبیادخداست‌. کسیکه‌ در نیمه‌ های‌ شب‌ طلب‌ آمرزش‌ می‌کند. کسیکه‌ از ترس‌خدا به‌ گرید.»

نام‌ محمد وعلی‌

امام‌ باقر(ع‌)از کسی‌ پرسید که‌ نامت‌ چیست‌؟گفت‌ محمد. فرمود کنیه‌ ات‌؟گفت‌ اباعلی‌!فرمود از شیطان‌ نجات‌ یافتی‌ زیرا وقتی‌ شیطان‌می‌شنود که‌ اسم‌ کسی‌ را به‌ محمد وعلی‌ صدا می‌زنند، آب‌ می‌شود ولی‌هرگاه‌ می‌شنود که‌ اسم‌ کسی‌ را به‌ نام‌ دشمنان‌ ما صدا می‌کنند، خوشحال‌می‌شود.

تولد ولّی‌ خدا

امام‌ صادق‌(ع‌)::وقتی‌ یکی‌ از اولیاء خدا متولد می‌شود، ابلیس‌نعره‌ای‌ می‌زند که‌ همه‌ شیاطین‌ دورش‌ جمع‌ می‌شوند. آنها می‌گویند چراناله‌ کردی‌؟می‌گوید کودکی‌ از اولیاء متولد شد!می‌گویند:چه‌ اشکالی‌دارد؟می‌گوید اگر زنده‌ بماند جمع‌ زیادی‌ بدستش‌ هدایت‌می‌شوند. می‌گویند پس‌ بگذار اورا بکُشیم‌!می‌گوید نه‌!می‌پرسندچرا؟می‌گوید زیرا زندگی‌ ما بسته‌ به‌ زندگی‌ اوست‌ واگر ولّی‌ خدا درزمین‌ نباشد قیامت‌ برپا می‌شود ومارا به‌ جهنم‌ می‌برند. لذا نباید برای‌رفتن‌ به‌ جهنم‌ عجله‌ کنیم‌!

اذان‌ واقامه‌

رسول‌ خدا صلی‌ الله علیه‌ وآله‌ :هرکه‌ در گوش‌ راست‌ کودکش‌ اذان‌ودر گوش‌ چپش‌ اقامه‌ گوید، اورا از شیطان‌ حفظ‌ کرده‌ است‌.

دعای‌ زیاد

امیرالمؤمنین‌(ع‌):دعا زیاد کن‌ تا از کید شیطان‌ سالم‌ بمانی‌.

ریاکار وشیطان‌

«مردی‌ از کنار رسول‌ خدا(ص‌)عبور می‌کرد. اصحاب‌ اورا شخصی‌ بانشاط‌ و فعّال‌ یافتند، به‌ حضرت‌ عرض‌ کردند:چه‌ خوب‌ بود این‌ فرد، نیروونشاطش‌ را در راه‌ خدا مصرف‌ می‌کرد.

حضرت‌ رسول‌(ص‌)فرمودند:اگر سعی‌ و عمل‌ او برای‌ کودکان‌ صغیرش‌باشد، کار او در راه‌ خداست‌. واگر تلاش‌ او برای‌ پدر ومادر پیرش‌باشد، کار او در راه‌ خداست‌. اگر تلاش‌ او برای‌ زندگی‌ شرافتمندانه‌خودش‌ باشد، کارش‌ در راه‌ خداست‌. امّا اگر کار وتلاشش‌ برای‌ ریاکاری‌ وفخر فروشی‌ به‌ دیگران‌ باشد، کارش‌ در راه‌ شیطان‌ است‌.»

تسلط‌ بر بدن‌

ازامام‌ صادق‌(ع‌):درباره‌ آیه‌ «انّه‌ لیس‌ له‌ سلطان‌ٌ مع‌ الذین‌آمنواوعلی‌’ ربهم‌ یتوکلون‌»سؤال‌ شد. فرمود:بخدا قسم‌!شیطان‌ بربدن‌ مؤمن‌ قدرت‌ دارد ولی‌ بر دینش‌ تسلطی‌ ندارد. که‌ خدا شیطان‌ را بربدن‌ ایوب‌ نبی‌ مسلط‌ نمود ولی‌ بر دینش‌ مسلط‌ نکرد.

عجله‌ از شیطان‌

رسول‌ خدا(ص‌):«آرامش‌ وتأنّی‌ از خداست‌ و عجله‌ وشتاب‌ازشیطان‌ است‌.»

ناله‌ شیطان‌

رسول‌ خدا(ص‌):«هرگاه‌ جوانی‌ در ابتدای‌ جوانیش‌ ازدواج‌ کند، شیطان‌ناله‌ می‌کند: ای‌ وای‌! دینش‌ را از من‌ حفظ‌ نمود.

دورشدن‌ از شیطان‌

«آیا خبر ندهم‌ شما را از کارهایی‌ که‌ اگر انجام‌ بدهید، شما را از شیطان‌دور می‌کند مانند دور شدن‌ مشرق‌ از مغرب‌؟

گفتند:آری‌!

فرمود:روزه‌ روی‌ شیطان‌ را سیاه‌ می‌کند و دادن‌ صدقه‌ پشت‌ او رامیشکند و دوستی‌ در راه‌ خدا و مواظبت‌ بر عمل‌ صالح‌ ، ریشه‌ او را قطع‌می‌نماید واستغفار رگ‌ حیات‌ او را می‌بُرد!»

نصیحت‌ شیطان‌

شیطان‌ نزد حضرت‌ یحیی‌(ع‌)رفت‌. گفت‌ ای‌ یحیی‌!من‌ یک‌ خصلت‌شمارا دوست‌ دارم‌ . اینکه‌ شما شب‌ غذا زیاد می‌خوری‌ لذا برای‌عبادت‌ خدا دیر بیدار می‌شوی‌!حضرت‌ عهد کرد که‌ تا آخر عمر شبهاکم‌ غذا بخورد. شیطان‌ هم‌ عهد کرد که‌ دیگر نقطه‌ ضعف‌ کسی‌ رانگوید.

وسوسه‌ شیطان‌

وقتی‌ شب‌ هشتم‌ ذی‌ حجه‌ شد، در خواب‌ به‌ ابراهیم‌ (ع‌) امر شد که‌باید اسماعیل‌ را ذبح‌ نمائی‌. تا سه‌ شب‌ این‌ امر به‌ او شد. روز دهم‌ به‌هاجر گفت‌ که‌ لباس‌ خوبی‌ برای‌ اسماعیل‌ بیاور . که‌ می‌خواهم‌ اورا به‌مهمانی‌ دوست‌ ببرم‌. سپس‌ کارد وریسمان‌ هم‌ برداشت‌ وباتفاق‌اسماعیل‌ به‌ طرف‌ مِنی‌’ روانه‌ شد. شیطان‌ به‌ شکل‌ پیرمردی‌ نزد هاجررفت‌ وگفت‌ ابراهیم‌ (ع‌) پسرت‌ را کجابُرد؟گفت‌ به‌ مهمانی‌ دوست‌. گفت‌نه‌ بلکه‌ چون‌ ساره‌ فرزندی‌ ندارد ابراهیم‌ (ع‌) را وادار کرده‌ تا فرزندشمارا بکشد. هاجر فهمید که‌ این‌ شیطان‌ است‌، چند تا سنگ‌ بطرفش‌پرتاب‌ نمود. شیطان‌ نزد اسماعیل‌ رفت‌ وگفت‌ پدرت‌ تورا کجامی‌برد؟گفت‌ به‌ مهمانی‌ دوست‌. گفت‌ اشتباه‌ می‌کنی‌ بلکه‌ تورا برای‌قربانی‌ کردن‌ می‌برد. اسماعیل‌ فهمید که‌ او شیطان‌ است‌ اورا با چندسنگ‌ دور نمود. شیطان‌ سر راه‌ ابراهیم‌ (ع‌) گرفت‌ وگفت‌ ای‌ ابراهیم‌!این‌پسر توست‌ نکند اورا از دست‌ بدهی‌؟ابراهیم‌ (ع‌) متوجه‌ شد که‌ شیطان‌است‌ چندتا سنگ‌ بطرف‌ او پرتاب‌ نمود. که‌ این‌ سه‌ محل‌ بعنوان‌ رمی‌جمرات‌ محل‌ سنگ‌ انداختن‌ حاجیان‌ است‌. و هیچ‌ چیزی‌ نتوانست‌ مانع‌کار ابراهیم‌ (ع‌) شود.

همه‌ شیاطین‌ خارج‌ می‌شوند!

مردی‌ از جن‌ به‌ شخصی‌ از انسانها برخورد وباهم‌ گفتگویی‌ داشتند ازجمله‌ جن‌ به‌ او گفت‌ که‌ اگر فردی‌ در هنگام‌ ورود به‌ خانه‌ واتاقش‌ آیه‌الکرسی‌ را تلاوت‌ کند، همه‌ شیاطین‌ خارج‌ می‌شوند.

ناله‌ شیطان‌!

رسول‌ خدا(ص‌):هرگاه‌ جوانی‌ در ابتدای‌ جوانیش‌ ازدواج‌ کند، شیطان‌ ناله‌می‌کند: ای‌ وای‌! دینش‌ را از من‌ حفظ‌ نمود.

هنگام‌ سوار شدن‌

رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ فرمود هنگام‌ سوار شدن‌ اگر نام‌ خدارا برد، فرشته‌ای‌ تا زمان‌ فرود از او مواظبت‌ می‌نماید واگر نام‌ خدا را نبردشیطان‌ پشت‌ سر او می‌نشیند و…

شدیدترین‌ دفاع‌

شدیدترین‌ عمل‌ در مقابل‌ ابلیس‌ سجده‌ طولانی‌ است‌.

رمضان‌

رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ :در ماه‌ رمضان‌ خداوند برای‌ هرشیطانی‌ هفت‌ فرشته‌ می‌فرستد که‌ شیاطین‌ را تا آخر ماه‌ مبارک‌ رمضان‌بازداشت‌ می‌کنند.

فقیه‌

یک‌ نفرفقیه‌ برای‌ ابلیس‌ از هزار عابد سخت‌تر است‌!

دانه‌ انار

امام‌ هفتم‌(ع‌):انار بخورید که‌ هردانه‌ آن‌ که‌ وارد معده‌ شود نور ایجادکرده‌ و وسوسه‌ شیطان‌ را خاموش‌ می‌ کند.

امانت‌ داری‌

امام‌ جعفر صادق‌(ع‌):امانت‌ دارباشید که‌ هرگاه‌ به‌ کسی‌ امانتی‌ داده‌می‌شود، ابلیس‌ صد شیطان‌ را نزد او می‌فرستد تا اورا به‌ خیانت‌ وسوسه‌کنند!پس‌ مگر خدا اورا حفظ‌ نماید.

ابلیس‌ به‌ اهلبیت‌ متوسل‌ می‌شود!

یکی‌ از اجنّه‌ به‌ رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ گفت‌ که‌ دیدم‌ ابلیس‌دستهایش‌ را به‌ آسمان‌ بلند کرده‌ ومی‌ گوید خدایا!اگر حکم‌ کردی‌ که‌ مرابه‌ جهنم‌ ببرند در آنجا تورا قسم‌ می‌دهم‌ به‌ محمد وعلی‌ وفاطمه‌ وحسن‌وحسین‌ که‌ مرا ببخشی‌ واز آتش‌ درآوری‌!من‌ به‌ ابلیس‌ گفتم‌ این‌ اسمهاکیستند که‌ خدا را به‌ آنها قسم‌ می‌دهی‌؟گفت‌ من‌ این‌ نامها را هفت‌هزارسال‌ قبل‌ از خلقت‌ آدم‌(ع‌)بر ساق‌ عرش‌ دیدم‌ وفهمیدم‌ که‌ اینهابهترین‌ خلق‌ خدا هستند.

رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ فرمودبخدا قسم‌!اگر همه‌ اهل‌ زمین‌ خدارا به‌ این‌ نامها قسم‌ دهند خدا همه‌ را می‌بخشد.

سیاهی‌ صورت‌ شیطان‌

در روایات‌ است‌ که‌ صدقه‌ ونماز صورت‌ شیطان‌ را سیاه‌ می‌کند.

دیدار مؤمنین‌

امام‌ کاظم‌(ع‌):دیدار مؤمنین‌ با یکدیگر بر ابلیس‌ سخت‌ است‌مخصوصا اگر اسمی‌ از فضائل‌ ما اهل‌ بیت‌ برده‌ شود که‌ ابلیس‌ آنقدرناراحت‌ می‌شود که‌ ناله‌اش‌ بلند شده‌ وبه‌ گوش‌ ملائکه‌ عرش‌ می‌رسدوآنها هم‌ اورا لعن‌ می‌نمایند.

بهترین‌ عمل‌ نزد خدا

امیرالمؤمنین‌(ع‌):بهترین‌ اعمال‌ نزد خدا، نماز است‌ که‌ اگر شخصی‌غسل‌ کند ویا وضوی‌ خوبی‌ بگیرد ودرمحل‌ خلوتی‌ مشغول‌ نماز شودودر رکوع‌ وسجود باشد، وقتی‌ در سجده‌ است‌، ابلیس‌ فریاد می‌کشد که‌:ای‌ وای‌ برمن‌!او اطاعت‌ کرد ومن‌ عصیان‌ ورزیدم‌!او سجده‌ کرد ومن‌امتناع‌ نمودم‌.

ونزدیکترین‌ حالت‌ به‌ خدا در حال‌ سجده‌ است‌.

عزرائیل‌ باریحان‌ وزعفران‌

رسول‌ خدا(ص‌)فرمود:هرگاه‌ خداوند، از بنده‌ ای‌ راضی‌ باشد، می‌ فرماید:ای‌ عزرائیل‌!سراغ‌ فلان‌ بنده‌ ام‌ برو وروحش‌ را بیاور!عمل‌ او بس‌ است‌ ومن‌ اورا همانطور که‌ دوست‌ داشتم‌، یافتم‌!

عزرائیل‌ باپانصد فرشته‌، درحالیکه‌ همراه‌ هریک‌، ریحان‌ وزعفران‌است‌، نازل‌ می‌ شوندوهر کدام‌ به‌ او بشارتی‌ جداگانه‌ می‌ دهند ودر هنگام‌خروج‌ روحش‌، دوصف‌ازملائکه‌ تشکیل‌ می‌ شود. ابلیس‌ وقتی‌این‌ صحنه‌ را می‌ بیند، دستش‌ را بر سر گذاشته‌ وناله‌ می‌ کند!شیاطین‌ به‌ او می‌ گویند:ای‌ سرور ما!چه‌ شده‌ است‌؟می‌ گوید:آیا نمی‌ بینید خداوند به‌ این‌ بنده‌، چقدر عزت‌ داده‌ است‌؟شما کجابودید؟آنها می‌ گویند:ماتلاش‌ کردیم‌ اورا گمراه‌ سازیم‌، ولی‌ نتوانستیم‌!

ثابت‌ قدم‌ در هنگام‌ مرگ‌!

امام‌ صادق‌(ع‌)فرمود:هنگام‌ مرگ‌ یکنفر شیعه‌، شیطان‌ از راست‌وچپ‌ او می‌ آید، تااورا منحرف‌ کند!ولی‌ خداوندمانع‌ می‌ شود!همانطورکه‌ در آیه‌۳سوره‌ابراهیم‌ فرمود:خداوند، اهل‌ ایمان‌ را در دنیا وآخرت‌، ثابت‌ قدم‌ وثابت‌ اعتقاد، نگه‌ می‌ دارد!

پنج‌ دستورالعمل‌ اخلاقی‌ واجتماعی‌ مرحوم‌ آیت‌ الله‌ العظمی‌میرزا محمد علی‌ شاه‌ آبادی‌ (ره‌)

بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحیم‌

الاسلام‌ یعلوو لا یُعلی‌ علیه‌……یدالله‌ فوق‌ ایدیهم‌

قال‌ الله‌ تعالی‌ قل‌ انما اعظکم‌ بواحده‌ ان‌ تقوموا مثنی‌ و فرادی‌

و اعتصموا بحبل‌ الله‌ جمیعا و لا تفرقوا

وَ ضُربت‌ علیهم‌ الذله‌ اینما ثقفوا الاّ بِحبل‌ٍ مِن‌ الله و حبل‌ من‌ الناس‌

مراد از قیام‌ لِلّه‌، مجاهده‌ با نفس‌ می‌باشدو آن‌ محتاج‌ است‌ به‌ پنج‌ چیز.

اول‌ اعتصام‌ بحبل‌ الله که‌ حاصل‌ نشود مگر باعتصام‌ بحبل‌ من‌ الناس‌و آن‌ معاهده‌ با نائب‌ امام‌ علیه‌ السلام‌ است‌ برترک‌ معصیت‌ وبمنزله‌ زره‌ولباس‌ مجاهدین‌ فی‌ سبیل‌ الله‌ است‌.

دوم‌ سپر دوام‌ وضو که‌ الوضوء جنته‌

سوم‌ چون‌ شیطان‌ نفس‌ حیله‌ کند او را رجم‌ نماید بخواندن‌ اعوذباللّه‌ من‌ الشیطان‌ الرجیم‌.

و هرگاه‌ سگ‌ نفس‌ هجوم‌ آورد او را به‌ حربه‌ خواندن‌

و کلبهم‌ باسط‌ ذراعیه‌ بالوصید خاکسارش‌ کند.

چهارم‌ آنکه‌ لااقل‌ یکنفر را هدایت‌ کند برای‌ معاهده‌ مذکور.

پنجم‌ آنکه‌ لااقل‌ هفته‌ای‌ یکروز برای‌ جماعت‌ حاضر شود

والسلام‌ علی‌ من‌ اتبع‌ الهدی‌

الا حقر العباد محمد علی‌ بن‌ محمد جواد اصفهانی‌

استعاذه‌

فاذا قرأت‌ القرآن‌ فاستعذ بالله من‌ الشیطان‌ الرجیم‌«نحل‌ ۹۸»

۴- برخورد پیامبران‌ وامامان‌ واولیاء خدابا ابلیس‌

پیامبران‌ وامامان‌(ع‌)با ابلیس‌ برخوردهایی‌ داشته‌اند مخصوصا اینکه‌در بعضی‌ از این‌ برخوردها ابلیس‌ مقداری‌ از نقشه‌ ها وتوطئه‌های‌ خودعلیه‌ انسان‌ را بازگو نموده‌ است‌ که‌ توجه‌ شما را به‌ این‌ برخوردها که‌ درکتب‌ حدیث‌ ذکر شده‌ جلب‌ می‌نمایم‌:

برخورد با نوح‌(ع‌)

ابلیس‌ به‌ نوح‌(ع‌)گفت‌ دوتا خصلت‌ بتو می‌آموزم‌!نوح‌(ع‌)گفت‌ من‌نیازی‌ به‌ علم‌ تو ندارم‌. ابلیس‌ گفت‌ از حرص‌ بپرهیز که‌ باعث‌ شدآدم‌(ع‌)از بهشت‌ رانده‌ شود. واز حسد دوری‌ کن‌ که‌ مرا بهشت‌ بیرون‌نمود.

خدا به‌ نوح‌(ع‌)وحی‌ کرد که‌ این‌ دورا بپذیر اگرچه‌ ابلیس‌ ، ملعون‌است‌!»

همچنین‌ آمده‌ است‌ که‌ ابلیس‌ به‌ نوح‌ نبی‌ گفت‌ سه‌ جا بیاد من‌باش‌!هرگاه‌ عصبانی‌ می‌شوی‌. هرگاه‌ حکمی‌ صادر می‌نمائی‌ وهر وقت‌ بازنی‌ نامحرم‌ تنها می‌شوی‌!

روزی‌ ابلیس‌ به‌ نوح‌(ع‌)گفت‌ برایم‌ در نزد خدا طلب‌ آمرزش‌کن‌!نوح‌(ع‌)قبول‌ کرد وپیغام‌ ابلیس‌ را رساند. خدا فرمود به‌ او بگو اگربرود وبر قبر آدم‌(ع‌)سجده‌ کند من‌ توبه‌ اورا قبول‌ می‌کنم‌. نوح‌(ع‌)وحی‌الهی‌ را به‌ ابلیس‌ ابلاغ‌ نمود. ابلیس‌ گفت‌ من‌ بر خود آدم‌(ع‌)سجده‌نکردم‌!چگونه‌ بر قبرش‌ سجده‌ کنم‌؟!

ربودن‌ انگشتر سلیمان‌ نبی‌

ابلیس‌ به‌ شکل‌ سلیمان‌ سراغ‌ خادم‌ سلیمان‌(ع‌)رفت‌ واورا گول‌ زدوانگشتر پیامبر را از او گرفت‌ ودر دست‌ کرد ناگاه‌ همه‌ شیاطین‌ وجن‌انس‌ وپرندگان‌ و وحوش‌ در مقابل‌ او تسلیم‌ شدند.

سر راه‌ موسی‌(ع‌)

ابلیس‌ به‌ موسی‌(ع‌)گفت‌ هیچگاه‌ با زن‌ نامحرمی‌ تنها نشو که‌ سومی‌شما من‌ هستم‌ وخودم‌ عهده‌ دار این‌ کار می‌شوم‌!

سه‌ گناه‌ مهم‌

موسی‌(ع‌)از ابلیس‌ پرسید چه‌ گناهانی‌ باعث‌ تسلط‌ تو بر آدمی‌می‌شود؟گفت‌ زیاد شمردن‌ اعمال‌ خوب‌ وکم‌ شمردن‌ گناه‌ وعُجب‌وخودبینی‌!

صدقه‌

ابلیس‌ به‌ موسی‌(ع‌)گفت‌ هرگاه‌ خواستی‌ صدقه‌ بدهی‌ زود بده‌ که‌ اگربنده‌ای‌ خواست‌ صدقه‌ بدهد خودم‌ عهده‌ دار می‌شوم‌ که‌ مانع‌ این‌کارش‌ بگردم‌!

سر راه‌ یحیی‌(ع‌)

یحیی‌(ع‌) از ابلیس‌ پرسید که‌ چه‌ چیزی‌ نور چشم‌ توست‌؟گفت‌ زنان‌دامهای‌ من‌ هستند!که‌ هرگاه‌ دعا ولعن‌ آدم‌ صالحی‌ را می‌شنوم‌ به‌ زنهاپناه‌ می‌برم‌!وآنجا آرام‌ می‌گیرم‌.

روزی‌ یحیی‌(ع‌)از ابلیس‌ خواست‌ تا فردابا صورت‌ اصلی‌ خود ظاهرشود. ابلیس‌ قبول‌ کرد وروز بعد ناگاه‌ یحیی‌(ع‌)دید که‌ موجودی‌ بسیارکریه‌ وزشت‌ ومنکوس‌ و چشمان‌ شکاف‌ زده‌ وبدون‌ چانه‌ وریش‌ وموهای‌ کم‌ که‌ بطرف‌ آسمان‌ بالا رفته‌ و چهاردست‌ و در هر دستی‌ شش‌انگشت‌ وانگشتانی‌ که‌ تا پایش‌ دراز بود وبینی‌ مانند پرنده‌ ودر دستش‌دامهایی‌ برنگهای‌ سفید وسیاه‌ وسرخ‌ و سبز وزرد و زنگ‌ بزرگی‌ دردستش‌ و…ظاهر شد. ابلیس‌ گفت‌ من‌ اول‌ زیباترین‌ موجود دربین‌فرشتگان‌ بودم‌ ولی‌ بخاطر معصیت‌ خدا زشت‌ترین‌ صورت‌ را دارم‌.

سر راه‌ عیسی‌(ع‌)

ابلیس‌ به‌ حضرت‌ عیسی‌(ع‌)گفت‌ نو که‌ مرده‌ را زنده‌ می‌کنی‌ ومریض‌را شفا می‌دهی‌، خودت‌ را از کوه‌ به‌ پایین‌ پرت‌ کن‌ -وآسیبی‌ نمی‌بینی‌ ـعیسی‌(ع‌)گفت‌ من‌ همه‌ این‌ کارها را با اذن‌ خدا می‌کنم‌ ولی‌ این‌ کار راخدا اذن‌ نداده‌ است‌!

روزی‌ حضرت‌ عیسی‌(ع‌)دید که‌ ابلیس‌ بارهایی‌ بر پشت‌ دارد . از اوسؤال‌ کرد اینها چیستند؟گفت‌ پنج‌ تا بار است‌ که‌ برای‌ مشتریهایشان‌می‌برم‌. بار اول‌ ستمگری‌ است‌ که‌ برای‌ سلاطین‌ وپادشاهان‌ می‌برم‌!باردوم‌ کبر است‌ که‌ برای‌ دهقانها وروستائیان‌ می‌برم‌. بار سوم‌ حسادت‌است‌ که‌ برای‌ دانشمندان‌ می‌برم‌. بار چهارم‌ خیانت‌ است‌ که‌ برای‌تاجرها وبازاری‌ها وکارگرانشان‌ می‌برم‌. بار پنجم‌ مکر وحیله‌ گری‌ است‌که‌ برای‌ زنها می‌برم‌!

روزی‌ ابلیس‌ به‌ عیسی‌(ع‌)گفت‌ آیا خدا می‌تواند زمین‌ را در تخم‌مرغی‌ قرار دهد؟حضرت‌ فرمود:وای‌ برتو!خدا به‌ عجز وصف‌ نشود!

شیطان‌ سر راه‌ پیامبر

وقتی‌ رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ در کودکی‌ با عمویش‌ ابوطالب‌به‌ شام‌ می‌رفت‌، در دل‌ شب‌ شیطانی‌ سر راه‌ پیامبر ظاهر شد ودهنه‌ شترحضرت‌ را گرفت‌ وبطرف‌ دیگری‌ برد. امّا ناگاه‌ جبرئیل‌ نازل‌ شده‌ وبافوتی‌ که‌ کرد شیطان‌ را به‌ حبشه‌ پرتاپ‌ کرد وزمام‌ شتر پیامبر را گرفت‌ودر مسیر راه‌ قرار داد.

گویند روزی‌ رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ نشسته‌ بود وبه‌ ماری‌ نگاه‌می‌کرد. امیرالمؤمنین‌ (ع‌)خواست‌ با عصا مار را دور کند، رسول‌ خداصلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ فرمود این‌ ابلیس‌ است‌ که‌ من‌ با او شرطهائی‌ کرده‌ام‌از جمله‌ ای‌ علی‌!هرکه‌ دشمن‌ تو باشد، ابلیس‌ در رحم‌ مادرش‌ شریک‌گردد که‌ خدا فرمود:وشارکهم‌ فی‌ الاموال‌ والاولاد.

شیطان‌ تسلیم‌ رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌

حضرت‌ فرمود که‌ با هر انسانی‌ یک‌ شیطان‌ است‌!پرسیدند حتی‌شما؟فرمود آری‌ ولکن‌ شیطان‌ من‌ به‌ حول‌ وقوه‌ الهی‌ مسلمان‌ شده‌است‌.

تبسم‌ پیامبر

روزی‌ دیدند که‌ پیامبر برای‌ مطلبی‌ تبسم‌ نمودند. علت‌ را از حضرت‌پرسیدند. فرمود وقتی‌ خدا دعای‌ مرا درباره‌ امّتم‌ (در مورد قبول‌توبه‌)اجابت‌ کرد، دیدم‌ که‌ ابلیس‌ ناراحت‌ شد که‌ واویلا می‌گفت‌ و خاک‌بر سرش‌ می‌ریخت‌!

امیرالمؤمنین‌ (ع‌)بر روی‌ سینه‌ ابلیس‌!

روزی‌ ابلیس‌ بصورت‌ پیرمردی‌ نزد رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌آمد وگفت‌ برایم‌ از خدا طلب‌ آمرزش‌ کن‌!حضرت‌ فرمود تلاشت‌ بیهوده‌و عملت‌ باطل‌ است‌. ابلیس‌ رفت‌ ورسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ به‌علی‌(ع‌)فرمود که‌ این‌ ابلیس‌ بود. امیرالمؤمنین‌ (ع‌)بدنبالش‌ رفت‌ واوراگرفت‌ وبر زمین‌ زد وروی‌ سینه‌اش‌ نشست‌ . ابلیس‌ گفت‌ ای‌ابالحسن‌!خدا به‌ من‌ تا قیامت‌ مهلت‌ داده‌ است‌. حضرت‌ هم‌ اورا رها کرد.

بدتر از ابلیس‌!

امیرالمؤمنین‌ (ع‌)فرمود روزی‌ ابلیس‌ را دیدم‌ واو در ضمن‌صحبتهایی‌ گفت‌ وقتی‌ بخاطر سرپیچی‌ از دستور خدا به‌ آسمان‌ چهارم‌افتادم‌، به‌ درگاه‌ خدا نالیدم‌ که‌ خدایا!خیال‌ نکنم‌ مخلوقی‌ بدبخت‌تروشقی‌تر از من‌ آفریده‌ باشی‌!جواب‌ آمد که‌ چرا از تو بدتر هم‌ آفریده‌ام‌پس‌ پیش‌ مالک‌ جهنم‌ برو تا بتو نشان‌ دهد!من‌ نزد مالک‌ جهنم‌ رفتم‌ واواز طبقات‌ مختلف‌ جهنم‌ مرا پایین‌ برد تا در طبقه‌ هفتم‌ دیدم‌ که‌ دونفرهستند که‌ زنجیرهایی‌ از آتش‌ برگردن‌ آنهاست‌ وبر سر آنها با پتک‌می‌کوبند!گفتم‌ اینها کیستند؟مالک‌ گفت‌ آیا برساق‌ عرش‌ نظر کرده‌ای‌ که‌نوشته‌ است‌:لااله‌ الاّ الله محمد رسول‌ الله ایّدتُه‌ ونصرتُه‌بعلّی‌!؟گفتم‌ آری‌. گفت‌ اینها دشمن‌ محمد وعلی‌ هستند!

شیطان‌ در فکر توطئه‌ برای‌ جدّ پیامبر

وقتی‌ سلمی‌’ نور پیامبری‌ رسول‌ خدا را در جدش‌ هاشم‌ دید، شیفته‌هاشم‌ شد وبا ازدواج‌ هاشم‌ با خود موافقت‌ نمود. شیطانی‌ بصورت‌ یکی‌از یاران‌ هاشم‌، سه‌ بار نزد سلمی‌’ رفت‌ واز بخل‌ ودشمنی‌ هاشم‌ با زنان‌وترسو بودن‌ او به‌ دروغ‌ صحبت‌ کرد بطوریکه‌ سلمی‌’ از ازدواج‌ با هاشم‌منصرف‌ شد ولی‌ پدر سلمی‌’ او را از این‌ اشتباه‌ در آورد وگفت‌ چگونه‌هاشم‌ ، بخیل‌ است‌ درحالی‌ که‌ از بس‌ به‌ مردم‌ غذا داده‌ به‌ هاشم‌ معروف‌شده‌ است‌!وچگونه‌ ترسو است‌ در حالی‌ که‌ ازاو در حال‌ حاضر شجاعترکسی‌ نیست‌ و…ودوباره‌ سلمی‌’ به‌ هاشم‌ متمایل‌ شد وبا ازدواج‌ آنهاعبدالمطلب‌ بدنیا آمد.

شیطان‌ در مقابل‌ عمار

روزی‌ رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌، عمار را بدنبال‌ آب‌ فرستادوشیطان‌ سه‌ بار در مقابل‌ عمار قرار گرفت‌ تا مانع‌ او شود ولی‌ هرسه‌ بارعمار اورا مغلوب‌ نمود. لذا رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ فرمود شیطان‌بین‌ عمار وآب‌ بصورت‌ دودی‌ سیاه‌ مانع‌ شدولی‌ خدا عمار را بر شیطان‌پیروز کرد.

انت‌ زین‌ العابدین‌

روزی‌ امام‌ سجاد(ع‌)مشغول‌ نماز بود که‌ شیطان‌ برای‌ بهم‌ زدن‌ نمازحضرت‌ بصورت‌ ماری‌ ظاهر شد وانگشت‌ پای‌ امام‌ را نیش‌ زد!ولی‌ امام‌اعتنایی‌ به‌ درد نکرد ونمازش‌ را دامه‌ داد وبعد از نماز فهمید که‌ این‌ مار، شیطان‌ است‌ فرمود ای‌ ملعون‌ از من‌ دور شود!ودوباره‌ مشغول‌ نمازشد. لذا خطاب‌ شدانت‌ زین‌ العابدین‌!

عرش‌ ابلیس‌

روزی‌ رسول‌ خدا صلی‌ الله علیه‌ وآله‌ به‌ ابن‌ صائد فرمود چه‌می‌بینی‌؟گفت‌:عرشی‌ بر روی‌ دریا که‌ اطرافش‌ را ماهیان‌ احاطه‌کرده‌اند!فرمود:این‌ عرش‌ ابلیس‌ است‌.

۵- اطلاعاتی‌ درباره‌ ابلیس‌

«مراد از شیاطین‌ در بعضی‌ از آیات‌ قرآن‌، سردسته‌های‌ کفر ونفاق‌می‌باشند.»

مراتب‌ جن‌!

«عرب‌ برای‌ جن‌ مراتبی‌ در نظر گرفته‌ است‌:جنی‌ که‌ با مردم‌ زندگی‌می‌کند عامر است‌. جنی‌ که‌ متعرض‌ کودکان‌ می‌شود ارواح‌ نام‌دارد!اگرخبیث‌ باشد شیطان‌ نام‌ می‌نهنداگر شرورترباشد مارد می‌گویندواگر قدرتش‌ زیاد باشد عفریت‌ گویند.»

یاران‌ ابلیس‌!

«یکی‌ از مفسرین‌ گفته‌ است‌ که‌ :لاقیس‌ از اولاد ابلیس‌ است‌ که‌سراغ‌ نمازخوانهامی‌ رود. هفهاف‌ در بیابانهازندگی‌ می‌کند. زلنبور دربازارها به‌ فعالیت‌ مشغول‌ است‌. بثر برای‌ صاحبان‌ مصیبتها وسوسه‌می‌نماید. الابیض‌ پیامبران‌ را وسوسه‌ می‌ کند. اعور مردم‌ را به‌ زناتشویق‌ می‌نماید. داسم‌ در خلوت‌ انسان‌ وسوسه‌ می‌کند. مطرش‌ علیه‌مؤمنین‌ شایعه‌ پراکنی‌ می‌کند.»

«امیرالمؤمنین‌ (ع‌):قزح‌ اسم‌ شیطان‌ است‌.»

«امیرالمؤمنین‌ (ع‌)در جنگ‌ جمل‌ فریاد زد شتر-شترعایشه‌ را- رابکشید که‌ او شیطان‌ است‌!محمدبن‌ ابی‌ بکر وعمار سراغ‌ شتر رفتندواورا کشتند.»

اسم‌ شیطان‌

«فیروز آبادی‌ گفته‌ است‌ که‌ اسم‌ شیطان‌ ورئیس‌ جن‌ الزوبعه‌است‌.»

مرگ‌ ابلیس‌!

«امام‌ صادق‌(ع‌):ابلیس‌ بین‌ نفخه‌ اول‌ ودوم‌ می‌میرد.»

نام‌ شیاطین‌

«امیرالمؤمنین‌ (ع‌):نام‌ ابلیس‌ در آسمان‌، حارث‌ بوده‌ است‌.»

امام‌ صادق‌(ع‌):شیطانی‌ بنام‌ مذهب‌ است‌ که‌ به‌ هر صورتی‌ غیر ازصورت‌ پیامبر وامام‌ در می‌آید. وفرمود شیطانی‌ بنام‌ هزع‌ است‌ که‌ درخواب‌ مردم‌ می‌آید.

کشتن‌ وزغ‌

رسول‌ خدا صلی‌ الله علیه‌ وآله‌ :کسیکه‌ وزغی‌ را بکشد ، شیطانی‌ راکشته‌ است‌!زیرا وقتی‌ ابراهیم‌(ع‌)در آتش‌ افتاد، همه‌ حیوانات‌ برای‌خاموش‌ کردن‌ آتش‌ تلاش‌ کردند، ولی‌ وزغ‌ در آتش‌ می‌دمید که‌ بیشترشعله‌ بکشد!

فرزند خوب‌ ابلیس‌!

«گویند همه‌ فرزندان‌ ابلیس‌ کافرند بجز چندنفر از جمله‌ جنی‌ بنام‌ هام‌ بن‌هیم‌ بن‌ لاقیس‌ بن‌ ابلیس‌ که‌ بدست‌ نوح‌ (ع‌)ایمان‌ آورد وخدمت‌ رسول‌خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ رسید ودر جنگ‌ صفین‌ در رکاب‌ امیرالمؤمنین‌(ع‌)بود.

«روایت‌ شده‌ که‌ در راه‌ رفتن‌ رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ به‌ جنگ‌حنین‌ ناگاه‌مار بزرگی‌ راه‌ را بر سپاه‌ بست‌. اصحاب‌ جریان‌ را به‌ پیامبرگزارش‌ کردند. رسولخدا خود آمد ونزد مار ایستاد ناگاه‌ مارصدازد:السلام‌ علیک‌ یا رسول‌ الله!من‌ هیثم‌ بن‌ طاح‌ بن‌ ابلیس‌ هستم‌که‌ بتو ایمان‌ آورده‌ام‌ وآمده‌ام‌ که‌ در جنگ‌ به‌ شما کمک‌ کنم‌. حضرت‌فرمود از ما جدا شو وبنزد خانواده‌ ات‌ برو…

«از امام‌ جعفر صادق‌(ع‌)سؤال‌ شد که‌ کفر مقدم‌تر است‌ یاشرک‌؟فرمود کفر که‌ اولین‌ کافر ابلیس‌ بود وبعدا مشرک‌ هم‌ شد.

قم‌!

روایت‌ است‌ که‌ رسول‌ خدا صلّی‌ الله علیه‌ وآله‌ در معراج‌ دید که‌ابلیس‌ در محلی‌ نشسته‌ است‌. حضرت‌ به‌ او فرمود قم‌!یعنی‌ بلند شو! لذااسم‌ این‌ محل‌ ، قم‌ قرار گرفت‌.

شیطان‌ مردم‌

«در روایت‌ است‌ که‌ ابلیس‌ شیطانی‌ را بنام‌ متکون‌ به‌ میان‌ مردم‌می‌فرستد که‌ به‌ هرصورتی‌ بجز صورت‌ امام‌ (ع‌)ظاهر می‌ شود.

چرا ابلیس‌؟

«از امام‌ باقر(ع‌)سؤال‌ شد چرا به‌ ابلیس‌، ابلیس‌ گویند؟فرمود زیرا ازرحمت‌ الهی‌ مأیوس‌ و رانده‌ شد.»

ندای‌ ابلیس‌!

«امام‌ جعفر صادق‌(ع‌):وقتی‌ امام‌ زمان‌(عج‌)ظهور می‌کند ابتداجبرئیل‌ از آسمان‌ ندا می‌کند که‌ قائم‌(ع‌)ظهور کرده‌ است‌. سپس‌ ابلیس‌ اززمین‌ ندا می‌کند. پس‌ از ندای‌ اول‌ تبعیت‌ کنید واز ندای‌ دوم‌بپرهیزید.»

زده‌ شدن‌ گردن‌ ابلیس‌

«در روایت‌ است‌ که‌ امام‌ زمان‌(عج‌)گردن‌ ابلیس‌ را می‌زند.»

چه‌ کسی‌ شیطان‌ را گول‌ زد؟

«شخصی‌ از عالمی‌ سؤال‌ کرد که‌ هرکه‌ گول‌ می‌خورد ، گویند شیطان‌اورا گول‌ زده‌ است‌. چه‌ کسی‌ شیطان‌ را گول‌ زد؟جواب‌ دادند که‌ شیطان‌از جن‌ است‌ وجن‌ وانس‌ دارای‌ دونیرو بنام‌ عقل‌ وهوای‌ نفس‌ هستند که‌عقل‌ به‌ خوبی‌ فرمان‌ می‌دهد وهوای‌ نفس‌ به‌ گناه‌!وابلیس‌ از هوای‌نفسش‌ تبعیت‌ نمود.»

«در روایت‌ است‌ که‌ ارواث‌«آب‌ بینی‌ ومدفوع‌) واستخوانهاغذای‌جنیان‌ است‌ که‌ آن‌ را می‌بویند نه‌ اینکه‌ آن‌ را بخورند.

«خداوند بخاطر نافرمانی‌ عزازیل‌، اورا ابلیس‌ نامید یعنی‌ ناامید ازرحمت‌ خدا.»

«اسامی‌ دیگر ابلیس‌:رأس‌الکفر، جم‌، خابل‌، خیتمور، سفیف‌، سرفح‌، غرور، ابوقره‌، شر، اجدع‌، بلاز، شیخ‌ نجدی‌، ابولبینی‌، ابوخلاف‌، خناس‌، حارث‌، دیو، باطل‌، ابومره‌، ابوالمیزار، اجدع‌، ابوالجن‌، ابوفزه‌، ابوکروس‌، ابولیلی‌، ابومخلد والابیض‌

۶- ابلیس‌ از دیدگاه‌ آیات‌ قرآن‌

نام‌ ابلیس‌ ۹بار وشیطان‌ با مشتقاتش‌ ۸۸بار در قرآن‌ کریم‌ آمده‌است‌. که‌ تعدادی‌ از آیات‌ بشرح‌ زیر می‌باشند:

«از قدمهای‌ شیطان‌ پیروی‌ نکنید که‌ او دشمن‌ آشکار شماست‌. او امر به‌کارهای‌ بد وفحشاء می‌کند واینکه‌ برخدا دروغ‌ ببندید»

« دوستان‌ شیطان‌ را بکُشید که‌ حقیقتاً مکر شیطان‌ ضعیف‌ است‌.»

«اگر فضل‌ ورحمت‌ الهی‌ برشما نبود غیر از عده‌ کمی‌ همگی‌ از شیطان‌تبعیت‌ می‌کردید.»

«حقیقتاً شیطان‌ می‌خواهد بوسیله‌ شراب‌ وقمار بین‌ شما دشمنی‌ ایجادکرده‌ واز یاد خدا ونماز دورتان‌ کند پس‌ آیا دست‌ از این‌ کارها برنمی‌دارید؟»

«شیطان‌ گفت‌ خدایا!حال‌ که‌ مرا اخراج‌ کردی‌ در راه‌ مستقیم‌ به‌ کمین‌می‌ایستم‌ و جلو وعقب‌ وراست‌ وچپ‌ سراغ‌ انسانها می‌روم‌ وکاری‌می‌کنم‌ که‌ اکثرشان‌ شکرگزار نباشند. خدا فرمود از بهشت‌ با ذلت‌نکوهیده‌ ومطرودبیرون‌ برو که‌ جهنم‌ را از کسانی‌ که‌ از تو پیروی‌ کنند، پرمی‌کنم‌!»

«ای‌ بشر!مبادا شیطان‌ تورا گول‌ بزند همانطور که‌ جدتان‌ را از بهشت‌بیرون‌ نمود ولباسشان‌ را بیرون‌ کرد بطوریکه‌ عوراتشان‌ پیدا شد. شیطان‌وگروهش‌ شما را از جائی‌ که‌ شما آنهارا نمی‌بینید، می‌بینند.»

«هرگاه‌ وسوسه‌ای‌ از شیطان‌ به‌ شما رسید به‌ خدا پناه‌ ببرید که‌ او شنواوداناست‌. متقین‌ هرگاه‌ به‌ طایفه‌ای‌ از شیاطین‌ بر می‌خورند بیاد خداافتاده‌ وهوشیار می‌شوند.»

«شیطان‌ (در جهنم‌)بعد از پایان‌ کار به‌ جهنمیان‌ گوید که‌ خدا به‌ شماوعده‌ حق‌ داد وبه‌ وعده‌اش‌ وفا کمرد ومن‌ به‌ شما وعده‌ دروغ‌ دادم‌ ومن‌بر شما تسلطی‌ نداشتم‌ جز اینکه‌ شما را فراخواندم‌ وشما هم‌ اجابت‌کردید!پس‌ مرا سرزنش‌ نکنید وخود را ملامت‌ کنید. نه‌ من‌ فریاد رس‌شما هستم‌ ونه‌ شما فریاد رس‌ من‌!»

«شیطان‌ تسلطی‌ بر مؤمنین‌ وکسانیکه‌ برخدا توکل‌ می‌نمایند ندارد. بلکه‌برکسانی‌ که‌ دوستدار شیطان‌ هستند وبرای‌ خدا شریک‌ قائل‌می‌شوند، مسلط‌ است‌»

«ابراهیم‌(ع‌)گفت‌ ای‌ پدر!شیطان‌ را نپرست‌ که‌ او معصیت‌ خداوندرحمان‌ را می‌کند. ومی‌ می‌ترسم‌ عذاب‌ الهی‌ برتو فرود بیاید وشریک‌شیطان‌ شوی‌!»

«آیا بشما بگویم‌ که‌ شیاطین‌ کجا فرود می‌آیند؟آنان‌ نزد دروغزنهای‌ گنه‌کار می‌روند. گوش‌ فرا می‌دهد ولی‌ اکثرشان‌ دروغگو هستند.»

«نجوی‌ از شیطان‌ است‌ تا مؤمنین‌ را ناراحت‌ کند ولی‌ تا خدا اجازه‌ ندهدنمی‌تواند ضرری‌ برساند.»

«هرگاه‌ متقین‌ با دسته‌های‌ شیاطین‌ روبرو شوند، بیاد خدا افتاده‌ وهوشیارمی‌شوند.»

«اگر شیطان‌ تورا از خدا غافل‌ کرد پس‌ از اینکه‌ هوشیار شدی‌، دیگر باستمکاران‌ رفت‌ وآمد ننما!»

و…

رمضان‌ ۸۲

منابع‌ :

  1. بحارالانوار – علامه‌ مجلسی‌
  2. حلیه‌ المتقین‌ – علامه‌ مجلسی‌
  3. مکارم‌ الاخلاق‌ – حسن‌ بن‌ فضل‌ طبرسی‌
  4. وسائل‌ الشیعه‌ – شیخ‌ حرّ عاملی‌
  5. میزان‌ الحکمه‌ – محمدی‌ ری‌ شهری‌
  6. آثار الصادقین‌(ع‌) – صادق‌ احسان‌ بخش‌
  7. مفاتیح‌ الجنان‌ – شیخ‌ عباس‌ قمی‌
  8. برنامه‌ سلوک‌ – علی‌ شیروانی‌
  9. هزارویک‌ نکته‌ درباره‌ نماز – دیلمی‌
  10. مجمع‌ المعارف‌ ومخزن‌ العوارف‌ – محمدشفیع‌ بن‌ محمدصالح‌
  11. عصر امام‌ خمینی‌(قدس‌ سره‌) – میراحمدرضا حاجتی‌
  12. روزنامه‌های :اطلاعات‌، کیهان‌، جمهوری‌ اسلامی‌ ، رسالت‌، کیهان‌ هوائی‌
  13. تفسیر دررالمنثور
  14. ثواب‌ الاعمال‌ – شیخ‌ صدوق‌
  15. جامع‌ احادیث‌ الشیعه‌ – آیه‌ الله بروجردی‌
  16. اصول‌ کافی‌ – مرحوم‌ کلینی‌
  17. مستدرک‌ الوسائل‌ – میرزاحسین‌ نوری‌ طبرسی‌
  18. تفاسیر منهج‌ الصادقین‌، مواهب‌ علیه‌، دررالمنثور، کنز الدقائق‌، مجمع‌البیان‌، نورالثقلین‌، عیاشی‌

 جنگ ابلیس علیه انسان//محمد تقی صرفی

درسهای اخلاق محمد تقی املی (قسمت اخر)حلم افضل از کظم الغیظ است

حلم افضل از کظم الغیظ است 

 

اینک گوییم براى صفت غضب دو ضد قائلند یکى حلم است و دیگرى کظم الغیظ یعنى فرو خوردن غیظ و خشم و بین این دو در قسمت جلوگیرى از غضب اختلاف است به این که حلم جلوگیرى از غضب مى کند و نمى گذارد غضب وارد دل شود و کظم الغیظ آن غضب وارد شده را جلوگیرى مى نماید؛ و به عبارت دیگر. حلم در شخص حلیم مانند صفت عدالت است در شخص عادل که نمى گذارد از او معصیت صادر شود و کظم در آدم کاظم حکم توبه را دارد نسبت به شخص تائب ؛ یا به عبارت دیگر عدالت در شخص عادل چون کاسه بى عیب است ولى توبه در شخص تائب مانند کاسه بند زده است که هر دو یک کار از آنها مى آید لکن در وقت گرو گذاشتن معلوم مى شود؛ پس با این حساب حلم افضل از کظم الغیظ شد و از این گذشته ، فرق است بین این که شخص ‍ اصلا غضب نکند یا آن که نداشته باشد که غضب آمده را فرو نشاند و البته اولى آسان تر است از دومى ؛ زیرا در دومى میان غضب و کظم الغیظ جنگ واقع مى شود تا کدام غالب شوند و کدام مغلوب ؛ اما شخص حلیم در اصل ، غضب در او پیدا نمى شود تا در او ایجاد گردد.


اما در قسمت معناى حلم و کظم الغیظ پس چنین گوییم که حلم عبارت است از صفتى نفسانى و حالتى روحانى که از آن به عبارت دیگر تعبیر مى کند به سکونت نفس و طمانینه و آرامش خاطر که به ورود امر ناملایمى زود از جا به در نمى رود؛ پس یک چنین حالتى را که در موقع هجوم و ارادت غضبیه سپر شود و نگذارد وارد شخص گردد حلم نامند.


و اما کظم الغیظ؛ عبارت است از این که شخص حالت سکونت و آرامش را به خود بدهد و حلم را به خود بندد و این چنین صفتى را تحلم گویند و این امرى است عارضى بر خلاف حلم که فطرى و جبلى انسان است مثل کسى که در فطرتش صفت بذل و جود و بخشش است ؛ چنانچه شاعر گوید:

و لو لم یکن فى کفه نفسه
لجاد بها فلیتق الله سائله

یعنى حال او در جود و بخشش این طور است که اگر چیزى در دست نداشته باشد مگر جانش را هر آئینه جان را مى دهد پس در این حالت بترسد از خدا سائل او ترک نماید سوال را.


و در حکایت حاتم طائى گویند که وقتى یک اسب سوارى ذى قیمتى داشت و قبیله اى خواستند از او بگیرند هجوم آورند بر او و بر قبیله او براى ربودن اسب او، چون حاتم مطلع شد پس در همان شب اسب را کشت و به خورد آن جماعت داد چون اهل قبیله فهمیدند بسیار شگفت شدند؛ پس این صفت را صفت جود گویند برخلاف کسى که اگر بخواهد ده شاهى خرج کند به زحمت و تکلف از خود جدا مى نماید و این صفت را تجود نامند یعنى جود را به خود بستن و خود را به زحمت وادار به بذل مال کردن .

این گوییم کظم الغیظ نیز همین مثال را دارد و معنى تحلم است یعنى حلم را به خود بستن مثال حلم مثال آب است که فطرت آن این است که همیشه مایل است به طرف سرازیرى و پائین برود لکن مثال تحلم آبى است که به وسیله تلمبه یا آلات و ادوات برق برخلاف جریان طبیعتش به سمت بالا بریم پس یک مرتبه هست که روح حالت سکونت را واجد است و یک مرتبه هست که باید او را وادار به سکونت نمود و چون لغت انسان ماخوذ از انس است لذا از قبل تاثیر حال تحولاتى پیدا مى کند و کم کم حالت تحلم مى رسد به جائى که حلم مى شود؛ چنانچه رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: تعلم کنید تا عالم شوید و تحلم ورزید تا حلیم شوید. پس معلوم مى شود حلم از تحلم بهتر است ؛ زیرا صفت خوب را داشتن چیزى است و خود را به صفت خوب واداشتن چیز دیگرى است و چنانچه گفته شد طریق پیدایش حلم ، تحلم است و بنابر مناسب مقام به ذکر چند روایت مى پردازیم :
اول ، رسول اکرم صلى الله علیه و آله در دعاى خود چنین مسئلت نمود: اللهم اغنى بالعلم و زیتى بالحلم ؛ یعنى خدایا مرا بى نیاز گردان به سبب علم و زینت ده اخلاق مرا به حلم .

دوم ، در روایتى دارد که حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود: علم به ده جهت بهتر از مال است که یکى از جهات ده گانه این است که او در ذات است و هیچ گاه کم نمى شود به انفاقش ، به عبارت دیگر یعنى ما خود عین علمیم نه این که علم را دارا باشیم ولى هیچ وقت ما مال نیستیم بلکه صاحب مالیم و علم بدون حلم هم ارزشى ندارد و جمال و زینتى ندارد و لذا حضرت خاتم النبیین صلى الله علیه و آله بعد از درخواست علم از خدا درخواست کرد که زینت بده آن را به سبب حلم .

سوم ، در روایت دیگر فرمود: خمس من سنن المرسلین الحیاء و الحلم و الحجامه و السواک و التعطر ؛ یعنى پنج چیز از سنت پیغمبران مرسل است : اول حیاء، دوم حلم ، حجامت کردن ، چهارم مسواک کردن ، پنجم استعمال عطریات .

چهارم ، در روایتى فرمود: ابتغوا الرفعه عندالله ، قالوا: و ما هى یا رسول الله ؟ قال : تصل من قطعک و تعطى من حرمک و تحلم عمن جهل علیک ؛ یعنى طلب کنید بلندى مقام و رفعت را نزد خدا، عرض کردند: چست آن رفعت ؟ فرمود: این است که صله کنى با کسى که تو را قطع نموده است و عطا کنى به کسى که تو را محروم کرده است و بردبارى کنى با کسى که در حق تو جهل کرده است .

پنجم ، فرمود: ان الرجل المسلم لیدرک بالحلم درجه الطائم القائم ؛ یعنى به درستى که شخص مسلمان حلیم درجه ثواب او مثل درجه ثواب شخص روزه دار و مجتهد است .
ششم ، فرمود: ان الله یحب الحى الحلیم و یبعض الفاحش البذى ؛ یعنى خداوند دوست مى دارد آدم زنده حلیم را و دشمن مى دارد کسى را که زبانش به فحش و دشنام اشتعال دارد.
هفتم ، فرمود: ثلاث من لم تکن فیه واحده منهن فلا یعتدن بشى ء من عمله : تقوى تحجزه عن معاصى الله و حلم یکف به السفیه و خلق یعیش به فى الناس ؛ یعنى سه چیز است که هر کس نداشته باشد یکى از آنها را عملى براى او نمى باشد:
اول : تقوایى که نداشته باشد که او را مانع شود از معصیت ،
دوم : آن که حلم و بردبارى نداشته باشد که بازدارد او را از سفاهت و جهالت ،
سوم خلق نیکویى نداشته باشد که در بین مردم زندگانى کند.
هشتم ، در روایتى فرمود:
اذا جمع الخلائق یوم القیامه نادى مناد این اهل الفضل ؟ فیقوم ناس و هم یسیرون فینطلقون سراعا الى الجنه فتلقاهم الملائکه فیقولون : انا نریکم سراعا الى الجنه فیقولون : نحن اهل الفضل ، فیقولون : ما کان فضلکم ؟ فیقولون : کنا اذا ظلمنا صبرنا و اذا اسى ء عفونا و اذا جهل علینا حلمنا، فیقال لهم : ادخلوا الجنه فنعم اجر العالمین ؛
یعنى چون جمع شوند خلائق در روز قیامت منادى ندا کند کجایند اهل فضل ؟ پس جماعتى قلیل برخیزند و شتابان به سوى بهشت روند ملائکه به ایشان بگویند چه شده است که ما مى بینیم به سرعت سوى بهشت مى روید؟ گویند ما اهل فضلیم ؛ گویند چه بوده است فضل شما؟ گویند: چون به ما ظلم مى کردند صبر مى کردیم و چون اذیتى مى نمودند عفو مى نمودیم و چون جهل مى کردند بر ما حلم مى ورزیدیم ؛ پس گفته مى شود به ایشان که داخل بهشت شوید پس خوب است اجر عمل کنندگان .

نهم ، فرمود: ما اعز الله بجهل قط و لاذل بحلم قط ؛ یعنى عزیز نکرده است خدا کسى را به جهل او هرگز و ذلیل نگردانیده است کسى را به حلم او هرگز.

دهم ، روایت از حضرت امیرالمومنین علیه السلام است که فرمود: لیس الخیر ان یکثر مالک و ولدک ولکن الخیر ان یکثر علمک و یعظم حلمک ؛ یعنى خیر این نیست که مال و اولاد خود را زیاد کنى بله خیر این است که علم خود را زیاد و حلم خود را بزرگ نمائى .

یازدهم ، از حضرت امام زین العابدین علیه السلام است که فرمود: انه لیعجبنى الرجل ان یدرکه حلمه عند غضبه ؛ یعنى خوشم مى آید از آن مردى که در هنگام هجوم غضب بر او حلمش نمى گذارد که غضب کند.

دوازدهم ، از حضرت صادق علیه السلام است که فرمود: کفى بالحلم ناصرا ؛ یعنى کافى است حلم انسان را از حیث یارى کردن .
سیزدهم ، فرمود: اذ لم تکن حلیما فتحلم ؛ یعنى وقتى حلیم نیستى پس خود را به حلم وادار کن .

چهاردهم ، فرمود:
اذا وقع بین رجلین منازعه نزل ملکان فیقولان لسفیه منهما قلت و قلت و انت اهل لما قلت و ستجزى بما قلت و یقولان للحلیم منهما: صبرت و حلمت سیغفرالله لک ان اتممت ذلک قال : فان رد الحلیم علیه ارتفع الملکان ؛

وقتى دعوا و منازعه بین دو نفر واقع شود دو ملک نازل مى شوند پس به آن که فحش مى دهد مى گویند گفتى و گفتى و تو سزاوار هستى آنچه را که گفتى ؛ و مى گویند به آن که حلم کرده است که صبر کردى و حلم نمودى زود است که آمرزیده مى شود گناهان تو اگر تمام کنى این نعمت را بر خودت ، فرمود پس اگر رد کرد حلیم بر شخص فحش دهنده ملائکه ها مى روند.
پانزدهم ، آن که :

و بعث علیه السلام غلاما له فى حاجه فابطا فخرج ابوعبدالله على اثره لما ابطا فوجده نائما فجلس عند راسه یروحه حتى انتبه فقال له یا فلان و الله ما ذلک تنام اللیل و النهار، لک الیل و لنا منک النهار؛
یعنى فرستاد حضرت صادق علیه السلام غلام خود را از پى حاجتى چون غلام رفت دیر آمد پس حضرت از پى او در آمدند دیدند که غلام خوابیده است ، نشست بالاى سر غلام و او را باد زد تا این که بیدار شد پس فرمود: اى فلان ! به خدا چنین نیست که تو شب و روز بخوابى اگر خواستى بخوابى شب را بخواب و روز را براى فرمان بیدار باش .

شانزدهم ،: و قال الرضا علیه السلام : لا یکون الرجل عابدا حتى یکون حلمیا ؛ یعنى حضرت رضا علیه السلام فرمود مرد عبارت عبادت کننده نمى شود مگر این که حلیم باشد. و هکذا از این روایات الى ماشاء الله زیاد است ؛ پس حلم عبارت است از حالت سکونت و طمانینه نفس در مقابل نفسانى تالم و تاثرى پیدا نکند و کظم الغیظ عبارت است از یک حالت نفسانیه که انسان به وسیله آن قوه چون از قبل امر ناملایمى تاثر پیدا مى شود بر آن تاثرش ترتیب اثر ندهد؛ پس به صفت حلم ، رفع غضب مى شود و به صفت کظم الغیظ جلوگیرى از غضب برافروخته شده مى شود و البته آن روحى که داراى حلم است بالاتر و افضل است از روحى که کظم الغیظ دارد لکن معذلک کظم الغیظ هم صفت ممدوحى است و چون این صفت در نفس رسوخ کرد که کم کم منتهى مى شود به حلم و از جلوگیرى کردن از اعمال غضب ، حالت غضب از دل برطرف مى شود این چنین صفتى را تحلم گویند؛ پس تحلم منشا حلم است کما آن که تعلم منشا علم است و لذا حضرت خاتم النبیین صلى الله علیه و آله فرمود:

انما العلم بالتعلم و الحلم بالتحلم ؛ یعنى این است و جز این نیست که دانش از یاد گرفتن حاصل مى شود و حلم از وادار نمودن شخص خود را به حلم و تحلم مصدر است از باب تفعل و این باب براى تکلف آمده است ، یعنى به مشقت خود را وادار نمودن به حلم و به عبارت دیگر، تحلم عبارت است از حلم عرضى و مجازى که همین حلم عرضى به حکم الجماز قنطره الحقیقه مى رساند را به جائى که حلیم بالطبع مى شود. و خداوند مدح فرموده است بندگان خود را به صفت کظم الغیظ به این که در قرآن کریم مى فرماید: و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین  از حضرت رسول صلى الله علیه و آله روایت شده است که فرمود: من کظم غیظا و لو شاء ان یمضیه امضاه املا الله قلبه یوم القیامه رضاه ؛ یعنى ننوشیده است بنده جرعه را که اجرش بیشتر باشد از آن غیظى که فرو مى نشاند براى خدا. بنده جرعه را که اجرش بیشتر باشد از آن غیظى که فرو مى نشاند براى خدا. و فرمود: ان لجهنم بابا لایدخله الا من شفى غیظه بمعصیه الله تعالى ؛ به درستى که براى جهنم درى است که داخل او نمى شود الا کسى که شفا داده باشد غیظ خود را به معصیت خداى تعالى . و فرمود: من کظم غیظا و هو یقدر على ان ینفذه دعاه الله یوم القیامه على روس الخلایق حتى یخیره من اى الحور شاء ؛ یعنى هر کس فرو نشاند خشم خود را در حالى که قادر باشد بر اعمال غضب بخواند او را خداوند در روز قیامت بر روس مخلوقاتش ، یعنى مباهات کند به سبب او و به او بفرماید اختیار دارى که از حورالعین هر کدام را که بخواهى اختیار کنى .
 
و فرمود: من اجب السبیل الى الله جرعتان : جرعه غیظ تردها بحلم و جرعه مصیبه تردها بصبر ؛ یعنى راه خداشناسى داراى طرق متعدد است که کوچه هاى بسیار دارد و از هر کوچه اش که انسان وارد شود به خدا مى رسد و هر درى باز است به روى صاحبدلى و به عدد نفوس خلایق راه دارد و راه رسیدن هر صاحبدلى به خدا به مخالفت کردن اوست با هواى نفس خود و چون هواها مختلف است ؛ پس طریق وصول انسان به خدا نیز مختلف است ؛ مثلا یکى حب مال دارد و یکى حب جاه دارد و یکى حب زن و اولاد و هکذا؛ لکن خودخواهى از امور عامه است که هر کس خودش را مى خواهد. هم چنین است اعمال غضب و تشفى قلب کردن از امور عامه است که هر کس بر حسب فطرت خود مى خواهد اعمال غضب نماید حالا حضرت مى فرماید: از محبوب ترین راهها نزد خدا دو چیز است که عبارت است از دو خلاف نفس یک جرعه غیظ است که او را رد کند به حلم و دیگر جرعه مصیبت است که او را آرام کند به صبر و جزع و شکیبائى ننماید. امام زین العابدین علیه السلام فرمود: ما تجرعت جرعه احب الى من جرعه غیظ لا اکافى بها صاحبها  یعنى ننوشیدم جرعه اى را که محبوب تر باشد از جرعه غیظى که به او تلافى نکرده باشم کسى را که مرا به غضب درآورده باشد. و حضرت باقر علیه السلام فرمود: من کظم غیظا و هو یقدر على امضائه حشى الله قلبا و ایمانا یوم القیامه ؛ یعنى هر کس ‍ فرو نشاند غیظ خود را و حال آن که قادر باشد بر اعمال آن پر مى کند خداوند قلبش را از امن و ایمان در روز قیامت و فرمود به بعضى از اولادش : یا بنى ما من شى ء اقر لعین من جرعه غیظ عاقبتها صبر و بشرنى ان لى بذل نفسى حمر النعم ؛ یعنى اى پسر من ! چیزى روشن کننده تر نیست چشم پدرت را از این که خشم خود را فرو نشاند که اگر این حالت ذل نفس و حالت خضوع و انقیاد و شکستن را از من بگیرند و قطارهائى از شتر را دهند هر آینه عوض نمى کنم و به قطارهاى شتر خوشحال نمى گردم ! و حضرت صادق علیه السلام فرمود:

نعم الجرعه الغیظ لمن صبر علیها، فان عظیم الاجر لمن عظیم بلائه و ما احب الله قوما الا ابتلاهم ؛
یعنى خوب جرعه اى است فرو نشاندن غیظ براى کسى که صبر کند به درستى که اجر بزرگ براى کسى است که بلائش بزرگ باشد. چنانچه در جاى دیگر دارد: افضل الاعمال احمزها ؛ با فضیلت ترین عمل ها، عملى است که مشقتش بیشتر باشد. مانند شب خیزى در شب هاى سرد زمستان و یا پیاده رفتن به عتبات عالیات ؛ پس این گونه از اعمال افضل است از سایر اعمال . هم چنین در قسمت غضب جلوگیرى کردن از غضب برافروخته شده افضل است از کسى که حلیم بالفطره باشد و قومى نزد خدا محبوب تر نخواهد بود مگر این که خداوند آنها را امتحان شان مى نماید به این معنا که قوه شهویه و غضبیه و عاقله را به آنها مى دهد سپس امر مى فرماید که دفع شهوت و غضب نمایید در جایى که سزاوار است تا این که ملائکه با شما فصاحت نمایند. حضرت صادق علیه السلام فرمود:
ما من عبد کظم غیظا الازاده الله عزوجل عزا فى الدنیا و الاخره و قد قال الله عزوجل و الکاظمین الغیظ و ا لعافین عن الناس و الله یحب المحسنین و اثابه الله مکان غیظه ذلک ؛

یعنى هیچ بنده اى نیست که فرو نشاند غیظ خود را الا این که زیاد مى کند خداوند عزوجل عزتش را در دنیا و آخرت به تحقیق که فرموده است در قرآن کریم . آنهایى که فرو مى نشانند غیظ خود را و عفو مى کنند از خطاها و لغزش هاى مردم پس خداوند آنها را در زمره محسنین شمرده است و مى فرماید: من دوست دارم نیکوکاران را. و جزا مى دهم او را به عوض کظم غیظش این که او محبوب خدا مى شود. و حضرت کاظم علیه السلام فرمود: اصبر على اعداء النعم فانک لن تکافى من عصى الله فیک بافضل من ان تطیع الله فیه ؛ یعنى صبر کن و تحمل کن بر ناملائمى که بر تو وارد مى شود از جانب دشمنان نعمت خدا به درستى که تو مکافات کار او را نمى توان بدهى به افضل از کارى که در راه اطاعت خداست که فرو نشاندن غیظ باشد. و در روایت است که :

مر المسیح علیه السلام بقوم من الیهود فقالوا له شرا، فقال : لهم خیرا فقیل له انهم یقولون شرا و انت تقول خیرا؛ فقال : کل واحد ینفق مما عنده ؛
یعنى عبور کرد حضرت عیسى علیه السلام به گروهى از یهودیان پس آنها حضرت را به زبان سوء دشنام و فحش مى دادند و حضرت درباره آنها زبان به خیر مى گشود پس گفتند به حضرت که آنها به تو بد مى گویند و تو خیر گفتى ؟! فرمود: هر کس هر چه را که دارد انفاق از آن مى کند زیرا از کوزه برون همان تراود که در اوست چنانچه شاعر گوید:

هر که باشد زشت گفتمش زشت دان
هر چه گوید مرده آن را نیست جان
گفت انسان پاره اى ز انسان بود
پاره اى نان هم یقین نان بود

میزان حد کمال شخص نمونه اش در گفتار اوست . لقمان حکیم فرمود:
ثلاثه لا یعرفون الا عند ثلاثه لا یعرف الحلیم الا عند الغضب و لا الشجاع الا عند الحرب و لا الاخ الا عند الحاجه الیه (؛
یعنى سه چیز است که شناخته نمى شود مگر در سه چیز:
اول ، آن که شناخته نمى شود شخص حلیم مگر در وقت غضب ؛
دوم ، آن که شناخته نمى شود شجاعت شخص الا در وقت جنگ ؛
سوم ، آن که شناخته نمى شود برادرى شخص الا در موقعى که حاجتى روا کند.
کما آن که به حکیمى گفتند که دوستان تو چند نفرند؟ جواب داد: نمى دانم زیرا هنوز مورد امتحان نشده است تا این که بفهمم چه کسانى دوست من اند و چه کسانى دشمن ! چنانچه شاعر گوید:

سالزم نفسى الصفح عن کل مذنب
 و ان کثرت منه على الجرائم
 و ما الناس الا واحد من ثلاثه
 شریف و مشروف و مثل مقاوم
 فاما الذى فوقى فاعرف قدره
 و اتبع فیه الحق و الحق لازم
 و اما الذى دونى فان قال صنت عن
 اجابته عرضى و ان لام لائم
 و اما الذى مثلى فان زل اوهفا
تفضلت ان الفضل بالحلم حاکم

یعنى الزام مى کنم و وادار مى نمایم نفس خود را به این که عفو کنم و صلح نمایم از گناه هر گناهکارى اگر چه جرمش بر من زیاد شده باشد و نیستند مردم مگر بر سه دسته : دسته اى شریف یعنى مافوق من اند و دسته اى مشروف اند یعنى مادون من اند و دسته اى هم مساویند با من ؛ اما آن دسته که مافوق اند مانند پدر، استاد، معلم ، برادر، پیرمردان سالخورده ؛ پس اگر چنانچه من این قدر صبر و تحمل نداشته باشم که در مقابل آنها خشم خود را فرو نشانم پس پاداش بزرگى آنها چه مى شود؟! و اما دسته اى که مادون من هستند و مرا فحش دهند و دشنام گویند اگر چنانچه پنجاه مرتبه جواب به ایشان دهم بدشان نمى آید؛ زیرا دردى ندارند بلکه درد براى من است که خود را با آنها برابر کرده ام .
چنانچه سعدى گوید:

سگى پاى صحرانشینى گزید
 به خشمى که زهرش ز دندان چکید
 شب از درد بیچاره خوابش نبرد
 بخیل اندرش دخترى بود خرد
 پدر را جفا کرد و تندى نمود
 که آخر ترا نیز دندان نبود
 پس از گریه مرد پراکنده روز
 بخندید کاى دختر دلفروز
  محال است اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پاى سگ اندر برم

یعنى قیمت دندان من بیشتر است از این که پاى سگ را به عوض پاداش او به دندان بگیرم . و حاصل آن که گوید: اگر طرف من مادون من باشد من هرگز خود را با او برابر نمى کنم و اما اگر او هم مثل من و مساوى با من باشد و از او لغزش و خطایى دیدم تفضلا از او مى گذرم ؛ زیرا شرافت و فضیلت در این است که من حکومت داشته باشم بر این که غیظ خود را فرو نشانم . و اینها جمله اى از آیات و اخبارى بود که در مدح کظم الغیظ وارد شده است و چون سخن به اینجا رسید نقل کلام مى کنیم در باب انتقام .


انتقام شرعى


پس مى گوییم : یکى از آثار غضب که اثر خارجى او محسوب مى شود، انتقام است و شخص غضب کننده در مقابل انتقام بر یکى از دو حال است : یا آن که قادر است بر گرفتن انتقام و یا آن که قادر نیست ، پس در صورتى که قادر نباشد این حالت در باطنش ‍ مکتوم مى ماند و از او تعبیر به حقد مى کنند یعنى کینه که منتظر است وقت پیدا کند براى تلافى کردن و تشفى نمودن قلب . و در صورتى که مى تواند انتقام بگیرد بر دو حال است : یا آن که مى گیرد و یا آن که جلوگیرى مى کند خود را از انتقام گرفتن ، پس اگر چنانچه توانایى از انتقام گرفتن داشت و خوددارى نمود این را عفو گویند و الا انتقام گویند نامند و مقام انتقام کشى البته مقام بروز غضب است یعنى غضب صفتى است نفسانى و قلبى ، چه خوب صفتى است غضب و انتقام که چون بروز کند جمیع اعضا و جوارح در مقام انتقام برمى آیند و در مقام انتقام وظیفه عمل آن است که انتقام بگیرد به آن نحوى که دستور رسیده است از شرع و در اینجا باید مراجعه به کتب فقهیه و رساله عملیه نمود که مقام گنجایش بحث آن را ندارد و البته به بعض چیزهاست که در مقام تلافى باید تلافى به مثل شود چنانچه در قرآن کریم وارد است : و ان عاقبتم فاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولئن صبرتم لهو خیر للصابرین ؛ اگر چنانچه خواستید عقوبت کنید، عقوبت کنید آنها را به مثل آنچه عقوبت کردند شما را و اگر هر آینه صبر کردید و خوددارى نمودید از عقوبت کردن ، هر آینه او بهتر است براى صبرکنندگان . و یا آیه شریفه دیگر فرماید: فمن اعتدى علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدى علیکم ؛ و یا آیه دیگر که مى فرمایند و کتبنا علیهم فیها ان النفس بالنفس و العین بالعین و الانف و الاذن بالاذن و السن بالسن و الجروح قصاص  پس این آیات دلالت دارد بر این که اگر شخص خواست در مقام انتقام برآید تلافى کند به مثل و اینجا جاى پرخطرى است براى آن که باید کاملا بتواند تمیز و تشخیص دهد محل انتقام را و اگر چنانچه نتوانست تشخیص ‍ دهد و انتقام کشید چه بسا ظلم او زیادتر مى شود ولى بعض چیزهاست که نمى شود آنها را تلافى نمود مثل آن که کسى به ما فحش ‍ دهد، پس ما حق نداریم که عین فحش او را به او بگوییم بلکه باید به طور مجوز جواب او را گفت که حرام نباشد؛ مانند گفتن : اى احمق ، اى جاهل ، اى نادان و نظایر اینها را که شارع مقدس تجویز فرموده است و وجه تجویزش آن است که اینها کلماتى مى باشند که چون بگوید دروغ نگفته است .
چنانچه روایت دارد: کلم حمقاء فى ذات الله ؛ یعنى همه شما در معرفت و شناسایى ذات اقدس حق ، قصور دارید.
خدا لعنت کند تمام منافقین و دورویان را که به نام اسلام به مسلمین ضربه مى زنند. ان شاء الله تعالى
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته .

 

در جستجوی استاد//صادق حسن زاده

درسهای اخلاق ایت الله محمدتقی املی(قسمت ششم)غضب-اقسام غضب-آثار بدنى غضب-آثار روحى غضب-درمان خشم

غضب

یکى از اخلاق ناستوده و زشت ، صفت غضب است که شخص غضوب عقلا و شرعا و اعتبارا صنفت ناستوده را داراست نه این که بگوییم اصل صفت غضب ناپسند است ، بلکه اصل وجودش ناپسند نیست ، لکن هرزه گرى در اعمال آن ، ناپسند و زشت است و غیر متوازن ، یعنى در حد افراط یا تفریط عمل کردن به او ناپسند مى باشد و بحث ما در باب غضب در امورى است :

اول در حکمت و خاصیت خلقت غضب است . مقدمه گوییم : اصولا چنین نیست که ما در دنیا بقائى داشته باشیم چنانچه روایت است از پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله : من اراد البقاء و لا بقاء فلیخفف و لیجود الغذا و لیباکر بالغدا ؛ یعنى هر کس که در دنیا اراده بقا داشته باشد و حال آن که بقائى نیست پس دوشش را سنگین نکند از لباس و در جویدن غذا کوتاهى نورزد و صبحانه نخورد.

ساختمان بدن انسان ساختمان بقائى نیست و لذا انسان در معرض زوال است و بقائش احاطه دارد به اجتماع دو امر متضاد که در این دو امر تمام حیوانات مشترکند و آن عبارت است از یک رطوبت غریزه و یک حرارت غریزیه ؛ مثل آن که روشنایى چراغ به رطوبت نفت و حرارت آتش است که با هم ضدند و جمعشان نشاید و هر کدام که دیگرى را متنفى کردند چراغ خاموش مى شود، هم چنین بدن انسان رطوبت او عبارت از خون است که به منزله نفت بدن است و حرارتش عبارت است از بخارى است که از خون مرتفع مى شود که حامل قوه حیوانیه است ، یعنى قوه اى که داراى حس و حرکت است و چون بخار برطرف شد محمل و مرکب قوه حیوانى از بین مى رود و انسان مى میرد و این مردن عبارت است از مرگ طبیعى و زوال آن بخار به جهت خاطر خشک شدن خون است و این خون همواره در معرض زوال است و محتاج به این است که کمکى بر او وارد شود که او محتاج است به غذا تا آن که غذا خون شود و در رگ ها جریان پیدا نماید و برسد به عروق شعریه چنانچه در پیش گفته شد و براى تحصیل غذا مامور و موکلى لازم است تا محرک انسان باشد و الا در فکر غذا خوردن نیست و او ملک موکلى است که در داخل انسان است و انسان را تحریک مى نماید و به سوى تحصیل غذا سوق مى دهد و تحصیل غذا هم منوط و مربوط است به تحصیل مال و تحصیل اجناس و امتعه خویش را در معرض فروشگاه بگذارد.

این ملک در مملکت بدن خدمه و سدنه و مامورهایى دارد که یکى از آنها عبارت است از قوه شهریه که به وسیله او تحصیل مى کند منافعى را که براى بدن لازم است و در تحصیل غذا بسا مى شود که تصادماتى براى انسان پیدا مى گردد که مانع مى شود انسان را از تحصیل غذا و لذا باید در انسان حس و حرکتى باشد تا این که رفع کند آن موانع را و این عبارت است از مامور و موکل دیگرى که در داخل انسان است و وادار مى کند شخص را به برطرف کردن موانع و آن ملک هم خدمه اى دارد که یکى از آنها عبارت است از قوه غضبیه ؛

پس معلوم شد که خلقت این قوه در بشر بى جهت و بى مدرک نیست ؛ زیرا تا قوه غضبیه نباشد، کالبد انسان بقائى پیدا نمى کند و این است اصل حکمت در خلقت غضب .

امر دوم در معناى غضب است و آن عبارت است از پیدایش حالت نفسانیه در روح که آثارش در بدن منعکس مى شود و اول مرتبه اى که مورد جلوه غضب است در قلب مى باشد که در قلب انسان قطعه اى از خون منجمد سیاهى است مبدا و منشا براى کلیه اعضا است و آن را مهجه نامند. چون انسان احساس امر ناملایمى را نمود مثل آن که شخصى به او رسید و او را فحش و ناسزا گفت و یا این که یک مرتبه یک سیلى به او زد؛ پس در چنین هنگامى یکى از سه حالت براى انسان تصور مى شود: اول آن که سیلى زننده مادون انسان باشد، دوم آن که فوق باشد، سوم آن که مردد باشد میان مافوقیت و مادونیت ؛ پس اگر مادون باشد خون از مهجه مرکز قلب فوران و شدت مى کند و جارى مى شود در مجارى بدن تا این که برسد به عروق شعریه که در زیر پوست بدن قرار دارد و خون زیادتر از آنچه پخش مى شد پخش مى شود و لذا صورت و رنگ بدن را سرخ و چشم ها را قرمز و رگ هاى بدن را درشت نشان مى دهد و گاهى در اثر شدت زیاد رنگ را سیاه مى نماید و شخص را وادار مى کند که در معرض انتقام برآید و تشفى قلب خود را حاصل کند و اگر زننده فوق انسان باشد قضیه برعکس مى شود یعنى خونى که در زیر پوست بدن قرار دارد واپس مى رود و بر مى گردد به قلب و در مجارى حالت قبض پیدا مى شود و رنگ چهره را زرد مى نماید و حالت بهت و تحیر و دهشت و وله به انسان دست مى دهد و چنین حالتى را حزن گویند.

و اگر ضارب شخصى است که نه مادون است و نه مادون ، پس بدن گاهى زرد است و گاهى قرمز و غضب عبارت است از قلیان خون و فورانش و انبساط آن در مجارى بدن و ورودش در اعضا که چون خون گرم است تولید بخار مى کند و بخار و دود سیاه و چون پر شد حواس دیگر از کار مى افتند، یعنى چون غضب شدت کرد چشم ها جایى را نمى بیند و گوش چیزى را نمى شنود و حس ‍ نمى نماید و همه از کار افتاده و بلکه عقل هم بى خود مى شود در آن موقع هیچ چیزى از نصایح و مواعظ در او تاثیر نمى کند و اگر توانایى پیدا کند از زدن ، بستن ، کشتن ، پاره پاره کردن ، مضایقه و دریغ نمى نماید.

همه کارها را به عقل مى توان درست کرد لکن او عقل را از بین برده است ؛ پس اینها همه براى این است که بخار منبعث از خون مرکز حواس او را گرفته است مثال آتش خانه ماشین که چون بخار در آن زیاد شد دیگ را مى ترکاند، هم چنین این بخار در انسان اگر زیاد شود قلب را پیدا مى کند و شخص را مى کشد. حالا چنین حالت را در اصطلاح علما اخلاق غضب و سخط نامند. و بشر در داشتن این قوه غضبیه بر سه قسم است : یا در حد افراطند و یا در حد تفریط و یا در حد وسط و البته افرادى که اعمال قوه غضبیه در حد وسط مى نمایند بسیار کم و نادرند؛

اقسام غضب

اما در حد افراط، یعنى بدون موقع غضب کردن مثل آن که انسان در سخنانش به شخصى که فرضا باید بگوید جنابعالى اشتباها مى گوید تو و او از شنیدن لفظ تو فورا به غضب درآید، پس این گونه از غضب ها مذموم و بى محل است و نوعا غضب هاى مردم از این قبیل مى باشد.
و اما غضب در حد تفریط آن است که شخص کوتاهى نماید از غضب کردن ؛ یعنى در آنجا که شایسته است غضب کردن نکند و این نیز از صفات رذیله است به جهت آن که آثارى بدى بر او مترتب مى گردد مثل آن که مالش را ببرند و او بنشیند تماشا کند یا به ناموسش خیانت کنند از جاى خود برنخیزد و یا فحشش ندهند، پس اینها همه مذموم است ؛

و اما قسم سوم که مرتبه معتدله از غضب است آن است که قوه غضبیه انسان در تحت فرمان عقلش باشد که در جایى که فرمان مى دهد سر هفتصد یهودى را ببرد و در جایى که امر مى کند براى زن یهودیه ناله کند که چرا بى گناهى را خلخال از پایش به درآوردند و آن پل صراطى که شنیده شده است که از شمشیر برنده تر و از مو نازک تر است روحش عبارت از همین قوه غضبیه است ، یعنى که توانست غضب خود را در موقع ناهنجار خاموش کند در صراط نیز مثل برق لامع عبور مى کند.

و در آنجا که فرمودند: جزناها و هى خامده شاید عبارت از همین معنا باشد که ما غضب خود را به دست عقل خاموش کردیم و این مطلب به شنیدن نمى شود مگر آن که در صراط عمل باشیم و نگوییم اگر بنا شد نتوانستیم در حد وسط پس برویم در مرتبه افراط یا تفریط؛ زیرا هر یک از این دو مذموم و غلط است و بلکه اگر نمى توانیم مالک غضب خود شویم لااقل اگر ده مرتبه غضب مى کنیم و نمى توانیم از همه جلوگیرى نماییم مقدارى از آن را درصدد مجاهده اش برآییم تا کم کم رفعش براى ما آسان شود و اینها بود حکمت و حقیقت غضب در ما.

و اما اخبار که در مذمت وارد شده است بسیار است و بحمدالله ؛ پس از بیان معنا و حقیقت غضب و فهمیدن آن که او از صفات رذیله است و فهمیدن آن که در چه حدش ممدوح و در چه مرتبه اش مذموم است دیگر چندان محل نیاز و احتیاج نیست که از روى آیات و اخبار اثبات نماییم خوبى و یا بدى او را.

آثار بدنى غضب

اینک جمله اى از آثار بدنى و روحى غضب کننده را توضیح مى دهیم ، پس مى گوییم : اما آثار بدنى غضب در امورى است :

۱- تغییر رنگ براى هجوم خون در زیر پوست بدن چنانچه قبلا گفته شد پوست بدن سرخ رنگ مى شود و چون شدت کند سیاه مى گردد؛
۲- لزره شدید در اطراف و جوانب بدن ؛
۳- خروج افعالش از ترتیب و نظام عقلائى مانند فحش دادن ، زدن ، با جمادات و نباتات و کائنات طرف شدن و هکذا؛
۴- اضطراب در کلامش که کلمات غیر منظم از او صادر مى شود؛
۵- کف کردن دهانش و قرمز شدن چشمانش و باد کردن رگ هاى اندامش که اگر در چنین موقعى عکس او را بردارند و حال آن که برمى دارند و پس از به حال آمدنش به دستش مى دهند جا دارد که از خجالت و حیا بمیرد و خود را سرزنش کند که چرا من این طور شدم و این قبح صورت از قبل غلبه غضب و فوران خون ناشى مى شود و سربسته این حرف را بدانیم تا شاید در موقعش واضح شود که این بدن عکس روح و سایه روح و اثر روح است و به حکم اتحادى که بین عکس و اصل هست بدى بدن از بدى روح و خوبى بدن از خوبى روح است و لذا فرمود حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله : کل ناقص ملعون ؛ هر ناقصى ملعون است . زیرا نقص در صورت کاشف از نقص در سیرت است چون که صورت ، عکس سیرت است و این نقص ، نقص مادرزایى است مثل آدم شش انگشتى یا لال و کر که ناقص الخلقه مى باشد و این که فرموده اند: اطلبوا الخیر من حسان الوجوه ؛  یعنى طلب کنید خیر را از نکو رویان ، براى این است که نیکویى صورت کشف از حسن سیرت مى کند و از نکو رویان ، براى این است که نیکویى صورت کشف از حسن سیرت مى کند و قبح صورت نیز کاشف قبح سیرت است ؛ پس شخص غضوب آن حالت کریهى را که پیدا مى کند ناشى از روح او مى شود و این که اشاره شد به این که عکس او را برمى دارند، مراد همین است که حالات و تغییرات بدن از قبل روح است و لذا باید هر چه بیشتر سعى کرد در تحصیل صفات حسنه چنانچه شاعر گوید:

در حسن صفت کوش که در عرصه محشر

حشر توبه صورت نکو خواهد شد

به جهت آن که روح ، اصل در قبح و بدن ، فرع در قبح است ؛ پس مسلما قبح روح به درجات زیادى از قبح بدن بیشتر است و قبح صورت ظاهر است و قبح سیرت باطن که الظاهر عنوان الباطن و تمام اینها آثار بدنیه بود که از قبل غضب بر بدن وارد مى شود.

آثار روحى غضب

و اما آثار روحیه اش بر حسب این که قبح باطنى اقوى است از ظاهرى ، پس اثر باطن نیز اقبح و اشد است از اثرى که در ظاهر است و آنها در امورى است :

۱- حقد است ، یعنى کینه که غضب در روح انسان تولید کینه مى نماید؛
۲- حدس است ؛
۳- اضمار سوء، یعنى جریان را در خاطر نگاه داشتن براى این که روزى تلافى کند؛
۴- حزن به سرور شخص مغضوب که چون موجبات سرور را در او دید قهرا محزون مى شود؛
۵- سرور در حزن او که هر وقت مغضوب از ناحیه ناملایمى محزون شود، غضوب مسرور و خوشحال مى گردد؛
۶- عزم بر افشاء سرش که هر جا برود پرده درى و هتاکى نماید؛
۷- آن که او را مسخره و استهزاء نماید و امثال اینها که همه از اخلاق رذیله است و ناشى مى شود از پلیدى روح .
راه این که چگونه مى شود که غضب بر انسان غلبه مى کند دو چیز است :
اول آن که غریزى و فطرى باشد، دوم آن که از روى عادت باشد؛
اما غریزیه آن است که هم چنان که بعضى فطرتا حلیم اند بعضى نیز فطرتا غضوب مى باشند. به مثابه اى که گویا غضب در گوشت و پوست و خون او جریان دارد؛ چنانچه هر گاه نظر به او افکنیم او را غضبناک مى بینیم و به اندک چیزى از جاى به در مى رود و غضب مى کند و بر عکس او، شخص حلیم کما آن که درباره حلم احنف بن قیس حکایت شده است که دو نفر با هم قرار داد کردند تا او را به غضب درآورند و بین خودشان شرطى را بستند پس یکى از آن دو نفر رفت نزد احنف و به او گفت : شما در فلان مکان امروز دعوت دارید. او نیز اجابت نمود همراه آن شخص آمد تا به درب خانه اى رسیدند از پذیرائیش عذرى خواست احنف مراجعت کرد هنوز به منزل نرسیده باز او را به همان خانه طلبید باز اجابت کرد و چون به درب آن خانه رسید او را برگردانید و هم چنین تا ده مرتبه یا بیشتر او را برد و برگردانید و احنف به غضب نیامد و او خسته شد و گفت : من مى خواستم به این عمل تو را به غضب درآورم . جواب داد: اگر صد مرتبه هم این عمل را تکرار مى نمودى من به غضب نمى آمدم و در این عمل نیز هنرى نکردم بلکه تازه حالم من حال سگى را ماند که چون او را صدا کنى بیاید و چون برانى مى رود و در این آمد و رفت فکر این نکند که اگر مرا نمى خواهى چرا مى کنى بلکه در هر بار بیاید و برود و ابدا غضبناک نشود.

پس ممکن است هم غضب در انسان بالفطره باشد و هم کمک بگیرد از حرارت قلب و بر غضبش افزوده گردد. دیگر آن که ممکن است حال شخص نه به مثابه احنف باشد و نه غضوب بالفطره بلکه غضب او از روى عادت باشد که به مراوده و مجالست با اشخاص ‍ غضوب طبعا در او تولید غضب شود و اگر بنا شود شخصى هم بالفطره غضوب بود و هم حرارت قلبیه اش زیاد بود و هم یاران و همنشینانش غضوب بودند پس غضب به حد اعلا مى رسد و باعث پیدایش غضب همین ها بود که گفته شد.

درمان خشم

اینک مى خواهیم ببینیم که این نحو از غضب قابل معالجه مى باشد یا نه ؟
پس مى گوییم : اما اعتیادیه اش امرى است عارضى و هر امر عارضى قابل الزوال است و با نشست و برخاست با اشخاص حلیم بالاخره تغییر پیدا مى نماید و معالجه مى شود.

و اما فطرى و غریزى آن بین علما مورد بحث است جماعتى را عقیده بر آن است که قابل الزوال و قابل العلاج نیست مانند درختى که کج بار آمده باشد و مانند آتش که در طبعش سوزندگى باشد و قابل براى خنک کردن نیست و جماعت دیگر گویند قابل تغییر است و اگر بخواهیم وارد بحثش شویم مطلب بسیار طولانى شده و مقام گنجایش بحث او را ندارد.

ولى اجمالا مى گوییم که دسته اول گویند خلق هم مثل خلق است که اگر کسى قدش کوتاه باشد نمى تواند بلند کند و برعکس اگر قدش بلند باشد نمى تواند کوتاه نماید.
هم چنین صفات فطرى و اخلاق جبلى غیر قابل الزوال است چنان که آدم سخى نمى تواند بخیل و آدم بخیل نمى تواند سخى بشود و ریاضت هم توجه به ازاله خلق جبلى و فطرى ندارد و شاید غرض از ریاضت جلوگیرى نمودن از آثار اوست لکن اصل سخاوت و بخل یا اصل صفت غضب و حلم از قلب برطرف شدنى نیست و اگر خواسته باشیم جمع کنیم بین این دو قول متضاد چنین گوییم که غضب نسبت به امورى که قابل العلاج نیست حق با دسته اول است و نسبت به امورى که قابل العلاج است حق با طائفه دوم است و تفصیل آن چنان است که تا مادامى که انسان باقى است ، بدیهى است که بعضى چیزها را دوست مى دارد و بعضى را کراهت و بلکه در این امر کلیه حیوانات هم مشترکند حتى کرم خراطین که بیش از یک حس لامسه حسى در وجودش ندارد معذلک از چیزهایى که موافق طبعش مى باشد خوشش مى آید مانند خاک و از چیزهایى که منافى طبعش مى باشد بدش مى آید چنانچه اگر سوزنى را به او فرو بریم فورا خود را جمع مى کند و متنفر مى شود. هم چنین انسان وقتى که چیزى را دوست داشته باشد کراهت دارد از زوال آن و هم کراهت دارد از مزیل آن که نمى خواهد محبوبش مفارقت از او نماید و روى همین زمینه به هر چیزى که مانع باشد بین او و محبوبش بغض و عداوت پیدا مى کند.

حاصل آن که ، اساس ریشه کنى غضب به کندن غضب است که عبارت از حب به محبوب باشد لکن اشیایى که متعلق حب ماست بر سه قسم است :
اول آنچه که ضرورى است هم براى ما و هم براى کلیه مردم و البته وجودش را دوست را دوست داریم و کراهت از ازاله او و بغض به مزیل او داریم مانند قوت و مسکن و لباس و داشتن امنیت . چنانچه رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: هر کس صبح کند در حالى که واجد سه نعمت باشد، به تحقیق همه ابواب خیر بر او گشوده شده است و آن عبارت است از صحت و سلامتى بدن و ایمن بودن از شر مردم و داشتن قوت یک شبانه روزش . پس اینها همه از ضروریات است که ما نسبت به آنها محبت داریم و ازاله هر یک از آنها نزد ما مکروه است .

دوم امورى که ضرورى است ولى نه براى عامه بشر بلکه فقط براى خود ما مى باشد مانند کتاب براى شخص عالم و اره و تیشه براى تیشه براى نجار و ماله براى شخص بناء و هکذا هر کس و صنفش ، پس حال این دسته نسبت به حب محبوب و کراهت به زوال و بعض و مزیل او با دسته اول یکسان است منتها در قسم اول عمومى بود و در اینجا خصوصى مى باشد.

سوم امورى که ضرورى نمى باشد مثل آن که دو فرش داشته باشیم که به یکى از آنها رفع احتیاج ما مى شود و دیگرى مازاد از احتیاج است حالا اگر کسى آمد و فرش زیادى را برد آیا مى شود که جلوگیرى از غضب نماییم یا نمى شود و البته این دائر مدار این است که ببینیم کراهت از زوال داریم یا نداریم و در اینجا مى شود گفت که جلوگیرى از غضب امرى است ممکن لکن در آن قسم اول ممکن نیست عدم غضب براى آن که ممکن نیست خود را خارج کردن از محبت به ضروریات زندگانى و این معنى در بشر قلیل الوجود است ، زیرا مى بینیم در اغلب مواقع غضب هاى ما نسبت به مازاد مایحتاجمان است و کمتر کسى مى شود که غضبش را به مورد استعمال نماید و این قسم از غضب قابل علاج است و شاید آنهایى که گفتند قابل العلاج است در این گونه موارد باشد. یعنى موارد غیر ضرورى و آنهایى که گفتند غضب قابل العلاج نیست نسبت به امورات ضروریه گفتند؛ زیرا قلب مى گوییم دسته اى هستند که دورند از این حرف ها و مى گویند غضب قابل معالجه مى باشد حتى در امور ضروریه یعنى به طورى که اگر انسان لقمه نانى دارد که مى خواهد به آن سد جوع نماید که او به غضب درنیاید و این جماعت غضب را مطلقا قابل الزوال مى دانند به سه وجه :

اول از ناحیه غلبه توحید است که انسان متوغل در مقام توحید باشد و به اصطلاح علماى اخلاق از اسفل السافلین عالم کثرت با طیاره عقل طیران کرده باشد و به اعلى علیین مقام وحدت رسیده باشد و در کتاب اصول دین در باب اثبات صانع نوشتیم که یکى از دلائل این که علائم یک خدا دارد، وحدت عالم است که چون عالم واحد است ، پس عالم واحد، باید صانع واحدى هم داشته باشد و مثال زدیم عالم را به کارخانه ساعت که مرکب است از چرخ ‌ها و فنرها و عقربک هاى کوچک و بزرگ که همگى روى هم رفته تشکیل ساعت را مى دهند و این ساعت را به دو نظر مى توان دید:
اول نظر کثرتى و آن عبارت است و نگاه کردن به یک یک از اجزاى ساعت از چرخ ‌ها و فنرها و عقربک ها و پیچ ها.

دوم نظر وحدتى و آن عبارت است از دیدن ساعت به یک نظره واحده هم چنین عالم در عین کثرت ، واحد و در عین وحدت ، کثیر است و چون بنگریم به حیثیت وحدتش همه را مربا به تربیت یک رب واحد مى بینیم و هر چیزش را به جاى خویش نیکو مى دانیم ، چنانچه شاعر شیخ محمود شبسترى گوید:

جهان چون چشم و خط و خال و ابروست

که هر چیزى به خویش نیکوست

پس اگر بنا شد هر چیزش به جاى خویش نیکو باشد از زوالش کراهت و به مزیلش از بین برنده بغض و عداوت پیدا نمى کنیم و البته این در وقتى است که انسان با طیاره عقل پرواز کرده و وارد مقام وحدت شود و نظر به کثرت نداشته باشد در نتیجه ممکن است به زوال امور ضروریه کراهت پیدا نکرد.

وجه دوم این است که کثرت را ببینیم اما کثرتى که مستند به وحدت است مى بینیم آن هم نه به مشاهده بلکه مثل آن است که مى دانیم چراغ متصل به کارخانه برق است و این وجه با وجه اول فرقش به این است که در قسم اول از کثرت بینى متنفریم و در قسمت ثانى کثرت دیده شده را مستند به وحدت مى دانیم . در قسم اول مثل این است که فرضا شاه سخط مى کند براى این که مقصرى را بکشد پس چون کاغذ را به دست مقصر مى دهند مقصر از دیدن نامه به نسبت به نامه غضب دارد و نه نسبت به قلم و مرکب و بلکه در تمام اینها شاه را فقط مى بیند و بس . و این نظر، نظر وحدت است و اما در قسم ثانى چنان است که قلم و کاغذ و مرکب را مى بیند و با خود مى گوید لابد این حکم بر طبق جریان عالم قضاست و بر وفق صلاح من و مملکت است ؛ زیرا شاه حکیم و عادل است پس این شخص بالاخره لنگان لنگان خود را مى رساند به مقام وحدت و لذا کراهت از زوال و بغض به مزیل پیدا نمى نماید.

حلم حضرت سلیمان رحمه الله

وجه سوم آن که انسان اشتغال به شغل مهمى دارد که او ایجاب مى کند که فکر نمى کند تا این که غضب نماید چنانچه روایت است شخصى آمد نزد حضرت سلمان گفت : ریش تو بهتر است یا دم سگ ؟ پس حضرت سلمان رحمه الله بدون این که غضب کند فرمود: اگر از پل صراط گذر کرد، ریش من بهتر است و الا دم سگ ترجیح بر آن دارد. و این نبود الا این که آنچه که مشغول کرده بود حضرت را از غضب ، فکر عبور از پل صراط و عوالم قیامت بود و یا مانند حضرت امیرالمومنین در هنگامى که تیر را از پاى مبارکش ‍ درآوردند و چون مشغول نماز بود و تمام توجهش به حق بود احساس درد ننموده .

دیگرى را نقل کنند که در فکر چگونگى عمل خود بود و با خود اندیشه مى کرد که چگونه عملم را خالى از ریا نمایم ؛ پس در این هنگام شخصى به او گفت : اى مرائى یعنى ریا کننده چون این سخن بشنید گفت : والله هیچ کس مثل تو مرا نشناخته است ؛ زیرا که این حرف را از ناحیه خدا دید و لذا تاثر پیدا نکرد از گفتار او؛ براى آن که قلبش مشغول بود به شغل مهمى . نتیجه از این مبحث آن شد که در امورات ضروریه به یکى از وجوه سه گانه غضب ممکن العلاج است . به عقیده دسته دوم ، لکن در اینجا حرفى است و آن این است که کلام در حصول آن حالات سه گانه است و لذا دسته اول آنى وجوه را قبول نمى نمایند؛ زیرا مى گویند احکام شرع اساسا روى زمینه شریعتش براى غالب از افراد نادره از بشر است . مثال شاید در یک میلیون ، یک نفر پیدا شود آن هم در عمرى یک مرتبه و این حالت نه حالتى است که پس از پیدا نشدنش باقى بماند، بلکه مانند برق لامع است پس چنین حالتى را نمى توان محکوم به حکمى دانست و نمى توان او را مقیاس قرار داد براى عمل و مى توانیم بگوییم تفاوت مقام انبیاء علیه السلام در فضل به جهت تفاوت این حالاتشان است هر آن پیغمبرى که این حال در او بیشتر باشد افضل است و در هر که کمتر باشد نقصان در جهت فضل دارد.

چنانچه روایت است که چون فرزندان یعقوب علیه السلام از پدر خود اجازه گرفتند به مصر بروند و گندم بیاورند پس آن تلطفاتى را که از یوسف علیه السلام دیده بودند آنها را تطمیع نمود که همه با هم بروند براى اخذ گندم ؛ پس یعقوب فرمود: یا بنى لا تدخلوا من باب واحد وادخلوا من ابواب متفرقه ؛ اى فرزندان من ! همه از یک در وارد نشوید بلکه از درهاى متفرق و متعدد وارد شوید. و این گفتار یعقوب براى این بود که چون در آن موقع مصر مملکتى متمدن بود و هر که از دروازه وارد مى شد سجل احوال او را مى پرسیدند لذا دستور داد که از یک دروازه همگى نشوند تا در یک دفتر اسامى همه را ثبت کنند و معلوم شود که همه اولاد یک پدرند و ایشان را چشم بزنند. پس این را بگفت فورا پشیمان شد و یک مرتبه از عالم کثرت جست و توجه به عالم وحدت پیدا کرد و گفت : و ما اغنى عنکم من الله من شى ء ان الحکم الا الله علیه توکلت فلیتوکیل المتوکلون (۲۱۸)؛ من نمى توانم بى نیاز کنم شما را از خدا در هیچ چیزى نیست هیچ حکمى مگر براى خدا، بر او توکل کردم و بر او باید توکل کنند توکل کنندگان . بالجمله ؛ نتیجه مى توانیم بگیریم که این حالات محکوم به حکمى نمى باشد.

و اما حالت دوم که اسباب را مى بیند لکن منتهى مى کند به مسبب الاسباب چون جریان امور را به دست قادر عالم حکیم مى داند لذا مى گوید آن چه از جانب او مى رسد بر وفق صلاح من است و البته این حالت مانند حالت اولیه نیست که از کثرت غلبه توحید باشد لکن براى مثل ما مردمى مانند حالت اولیه نیست که از کثرت غلبه توحید باشد لکن براى مثل ما مردمى بسیار دور است چنانچه اگر در خود مطالعه نماییم وجدانا مى بینیم که نیستیم سنخ آن ها و اما آنهایى که رسیده باشند و به مقام حق الیقینى نائل گردیده باشند و خدا را قادر و عالم و حکیم مى دانند البته براى آنها غضب پیدا نمى شود.

و اما حالت سومى که آن را رایج المعامله تر است آن است که گفته شد وقتى نفس اشتغال به شغل مهمى پیدا کرد منصرف مى شود از مشاغل دیگرى که خیلى مهم است و فرقى نیست بین این که آن شغل از امور اخرویه باشد کما آن که حضرت سلمان به آن مرد فرمود: اگر از پل صراط بگذرد، ریش من بهتر است و الا دم سگ . و یا این که از امور دنیویه باشد ولو این که بر سر میز قمار نعوذ بالله نشسته باشد و تمام حواسش متوجه به این است که از رقیبش ببرد و در آن ساعت نه احساس گرسنگى مى کند و نه ادراک تشنگى مى نماید و نه خواب بر او غالب مى شود؛ پس چنین شخصى در این موقع کمتر براى امور متفرقه به غضب درمى آید و چون به این امور سه گانه نمى توانیم نتیجه کلى بگیریم پس از مورد بحث ما خارج مى باشد.

مطلب دیگر آن که از براى غضب اسبابى است که موجب غضب مى شود. اساسا جلوگیرى کردن از هر خلقى به دو طریق است یا به طریق رفع است یا دفع ؛ اما دفع یعنى جلوگیرى کردن در هنگام ورود آن عوارض و اما رفع یعنى برطرف کردن و ازاله نمودن واقعه پس از ورودش ؛ و البته بدیهى است که دفع آسان تر است از رفع که الدفع اهون من الرفع مثل آن که یک وقت است که جلوگیرى کرده و نمى گذاریم دود وارد اطاق شود و یک مرتبه هم هست که مى خواهیم دود وارد شده را خارج نماییم . اینک گوییم که اطاق عبارت است از اطاق دل و آن دود عبارت است از دود غضب و جلوگیرى از آن به یکى از دو طریق فوق مى باشد.

اما در قسم اول که باید نگذاریم صفت ذمیمه وارد در میدان قلب شود مى گوییم : جلوگیرى کردن از پیدایش هر چیزى به رفع علت وجود آن چیز مى باشد کما آن که پس از آن چراغ روشن شد جلو روشنایى او را نمى توان گرفت الا به خاموش کردن آن ؛ پس هر چیزى که از علتش جلوگیرى شد معلولش تحقق پیدا نمى کند حالا مى گوییم علت پیدا شدن غضب در امورى است که آن را به دو دسته تقسیم کرده اند یک دسته اش عبارت است از صفات ده گانه ذیل و دسته دیگرش عبارت است از یک صفات جداگانه و به تنهایى در برابر آن ده صفت ایستادگى مى نماید.
اما دسته اول عبارت است از این صفات :

اسباب غضب

۱- زهو که به معناى فخر و کبر است ؛ یعنى هر آن کسى که در روحش صفت تکبر و فخر باشد غضب مى کند بر متکبر علیه و مفتخر علیه اش و منشا فخر یا از جهت نسب و یا از جهت خاطر حسب و یا از جهت خاطر مال و ثروت است .
اما نسب عبارت است از انتساب شخص به اقوام و خویشاوندانش که داراى اسم و رسم بزرگى مى باشند مانند آن که شخصى که حاجى زاده است بر کسى که گدازاده است فخر نماید.

و اما حسب عبارت است از انتساب شخص به صفتى فى حد نفسه مانند داشتن علم ، داشتن جمال و یا کمال که اینها مولد غضب است مثل آن که بگوید چرا فلانى به من که عالمم احترام نکرد چرا جلوى پاى من برنخاست و هکذا از این قبیل خیالات بیهوده و پوچ .
و اما مال و ثروت چنان است که مى بینیم طبعا آدم مال دار به زیردست خود فخر مى نماید پس این اقسام سه گانه منشا تکبر مى شود و تکبر موجب غضب مى گردد.
۲- از اسباب غضب ، عجب است به معناى خودبینى و خودپسندى و فرق است بین عجب و تکبر به این که تکبر متکبر علیه مى خواهد چنانچه در مثال است بین عجب و تکبر به این تکبر متکبر علیه مى خواهد چنانچه در مثال فوق گفته شد و لکن عجب عبارت است از این که خود شخص از خودش خوشش بیاید و خود را بزرگ بشمارد و هر دوى این صفات مذموم است ؛

۳- مزاح و شوخى هاى بارد و خنک و رکیک است و البته چنین نیست که انسان به طور کلى از مزاح خوددارى نماید بلکه به مقدار نمکى که فرضا در دیگ یک منى مى ریزند ممدوح است که در هنگام صحبت مقدارى سخنان شیرین بگوید و شوخى هاى بجا نماید لکن زیادش مذموم مى باشد؛

۴- هزل به معنى سستى و ناتوانى و امور دینى است که در مقابل جد مى باشد؛
۵- هزء به معنى سخریه و استخفاف است که او هم ناشى از کبر مى شود؛
۶- تعییر به معنى سرزنش کردن و ملامت نمودن اشخاص است ؛
۷- مجادله با اشخاص نمودن ؛
۸- مضاده به معنى ضدیت است ؛
۹- غدر کردن و مکر نمودن است ؛
۱۰- شدت حرص بر فضول تحصیل مال و جاه است .

راه درمان اسباب غضب

اینها بود صفات ده گانه که موجب غضب مى شود و اما طریقه معالجه هر یک به نحو اختصار چنین است : اما در مسئله فخر و کبر؛ پس ‍ انسان را شایسته نباشد که بر دیگران فخر نماید چه در نسب و چه در حسب و چه از حیث مال و ثروت ؛ اما از حیث نسب باید مطالعه نماید در این که با سایرین شرکت دارد؛ زیرا همه از اولاد آدم علیه السلام مى باشند و از حیث اعضاء و جوارح و قواى ظاهریه و باطنیه همه با هم مشترکند؛ بنابراین شخص متکبر تنها چیزى که اضافه از سایر مردم دارد همان صفت تکبر است که موجب نقص او شده است .

و اما از حیث حسب نیز اگر بر دیگران فخر نماید مى گوییم : حسب صفتى است که برگشت مى کند به اخلاق فاضله مانند علم و قدرت که عالم بر جاهل فخر کند و شخص شجاع بر آدم جبان و این نمى شود مگر در وقتى که انسان واجد صفات فضلیه باشد و از آن طرف فخر و تکبر هم از صفات رذیله است پس چگونه مى شود که به صفات رذیله تحصیل صفات فضیله را کرد و بر عکس به داشتن صفات فضیله نتوان اعمال صفات رذیله نمود؛ نتیجه آن که از حیث حسب هم نمى شود انسان فخر نماید.

و اما در حیث مال و ثروت اگر فخر نماید مى گوئیم : داشتن مال یک امرى است عارضى و مال و جاه در ذات انسان چیزى از کمال را نمى افزاید؛ پس معلوم شد که انسان به هیچ وجه نمى تواند فخر نماید.

و اما معالجه عجب به این است که شخص اندک مطالعه در خود کند و قدرى تفکر و تدبر نماید و ببیند از کجا آمده و به کجا خواهد رفت آیا به اول خویش ببالد که جایگاهش در تنگناى عالم رحم بود و بین چرک و خون غوطه مى خورد و قادر نبود از خود دفع ضرر کند و جلب منفعت نماید و یا آن که به وسط خود بنازد که مبال  متحرکى است و در تمام مدت عمر خود حامل العذره مى باشد و یا به این که به آخر و انجام کار خود عجب نماید که مردار متعفن گندیده اى مى شود که همه از دستش نفرت دارند؛ پس به قدرى از مطالعه در این گونه امور مى تواند از چنگال این صفت رذیله رهائى یابد و عجب را از خود دور نماید.

و اما در معالجه مزاح آن است که کرارا گفته شد که دنیا مزرعه آخرت است و بازار تجارتش اعمال صالحه مى باشد که باید انسان صرف نماید عمر شریف خود را در تحصیل سعادت اخروى ؛ پس به یک مطالعه کوچکى مى تواند این صفت ذمیمه را از خود دور سازد به این که مثلا نزد خود بگوید اگر در عوض شوخى هاى بارده و رکیک زبان خود را گویا سازم به اذکار و اوراد هر آینه بهتر و به نیل به سعادت ابدیه نزدیک تر خواهم شد پس همین فکر بسا مى شود که او را باز مى دارد از گفتار لغو و وامى دارد به ذکر حق و بدین وسیله معالجه مى شود.

و اما در قسمت هزل مى گوئیم : کسى که کارش تجارت است پس نباید در امر دین و تجارت آخرت خویش سستى ورزد و نباید در انجام وظائف بندگى قصور نماید تا این که در ساعتى ملعون و در ساعتى مغبون نباشد.

و اما در معالجه سخریه و استخفاف چنان است که به ضد هزل معالجه کند، یعنى جدیت و کوشش نماید در تحصیل سعادت اخروى و عمر خود را به بطالت نگذراند؛ چنانچه به حضرت یحیى علیه السلام در سن طفولیتش گفتند برویم بازى کنیم ، فرمود: ما را از براى بازى خلق نکرده اند!

و اما در قسمت تعییر آن است که انسان را نسزد که دیگرى را سرزنش نماید به جهت آن که ممکن است آن صفتى را که در او مى بیند خود نداشته باشد لکن صفت بلکه صفات ذمیمه دیگرى را خود دارا باشد که موجب نقصش شود مانند آن که ربا نخورد اما از غیبت کردن و دروغ گفتن باکى نداشته باشد؛ لذا بشر غیر معصوم ، حق ملالت و سرزنش کردن را ندارد.

و اما در قسمت مجادله و مماراه گوئیم : اصلا مجادله کردن فعلى حرام است ، بلى ارشاد جاهل خوب است در صورتى که منتهى به نزاع نشود و اما غدر و مکر و گول زدن و فریب دادن و امثال اینها که همه از صفات ذمیمه و ناپسندیده است و انسان عاقل با هیچ یک از اینها سروکارى ندارد. و اما حرص و طمع که اساس و سرآمد بدى ها مى باشد که فرموده اند: حب الدنیا راس کل خطیئه ؛ این صفت ذمیمه نیز معالجه مى شود به قناعت کردن در ضروریات از معیشت و به این مطالعات شخص سالک از رفتن به سوى مهالک رهائى مى یابد.

و اما صفتى که به تنهائى مقابله مى کند با تمام آن ده صفات مذکور که آن راه و صراط باریک تر از مو و تیزتر از شمشیر است عبارت از این است که انسان ابتلاء به صفت بدى داشته باشد و بپندارد که خوب است کما آن که قرآن کریم مى فرماید: قل هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا * الذین ضل سعیهم فى الحیاه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا (۲۲۱)؛ بگو اى پیغمبر آیا خبر بدهم شما را که کدام دسته از شما زیانکارترید از حیث عملتان آن چنان کسانى که گمراه شدند در زندگى دنیا و گمان کردند آنچه را که به جا آوردند نیکو و درست بود؛ پس این صفت ، صفت بسیار بدى است مانند شخصى است که تب لازم داشته باشد و گمان کند که سالم و بى عیب است و این بدترین دردها و عیب هاست ؛ زیرا نمى داند که مریض است تا این که درصدد معالجه اش برآید؛ هم چنین آن وقت غضب را شجاعت مى پندارند!؟ مثلا بعضى هستند که اگر قدرى دیرتر جلویشان برخیزیم فورا به غضب درمى آیند و مى گویند که مومن تحقیر گردید و این قسمت از اخلاق رذیله در غالب مردم نفوذ دارد و موکد مى شود به معاشرت با اشخاصى که داراى چنین صفاتند؛ مثل آن که در مجلسى نشسته باشد و رفیقش بگوید من آن آدمى هستم که از کسى باک ندارم و زیر بار منت کسى نمى روم و از احدى حرف شنوائى ندارم هر کس در مقابل من قیام کند چنین مى کنم چنان مى کنم و هکذا از این قبیل حرف ها پى این گونه مجالست ها و معاشرت ها این صفت ناپاک را تقویت مى نماید و از جائى که روح از عالم امر است و همواره درصدد تحصیل کمال مى باشد و از آن طرف معاشرتش با این گونه افراد است پس مى پندارند که اینها واقعا صفت کمال است آن وقت دنبال مى کند این خلق ناپاک را و یک مرتبه خود را مى بیند که در اسفل السافلین قرار گرفته است ؛ لکن اگر قدرى مطالعه در خود نماید مى یابد که این صفات ، صفات کمالیه نیست و بلکه همه نقص است و چون در تواریخ بنگریم مى بینیم که بزرگان و دانشمندان و عقلاى عالم از انبیا و اوصیا و اولیا، همه مردانى بودند داراى خلق هاى پاکیزه و پسندیده و در هنگام غضب ، کظم غیظ مى نمودند و مى توانستند تحمل و خوددارى کنند از اعمال غضب ؛ چنانچه انس بن مالک گوید: مدت ده سال خدمت مولاى خود را کردم یک مرتبه به من تغیر و تشدد نفرمود؛ پس اگر ما هم بخواهیم تشبهى پیدا نمائیم هر آینه باید به چنین اشخاصى تشبه پیدا کنیم .

مطلب دیگر آن که ، هر چه انسان به مدنیت نزدیک تر باشد دیرتر به غضب در مى آید و هر چه زودتر باشد به توحش نزدیک تر است مانند بادیه نشینان که از مدونیت دورند؛ پس براى شخصى که مى خواهد معالجه غضب خود نماید لازم است مطالعه کند در احوالات مردم ببیند کدام یک غضب شان کمتر است پس خود را شبیه به آن طائفه نماید و اینها همه در طریق دفع صفت غضب بود که راه بستن آن جلوگیرى کردن اسباب مذکوره است و اما طریق معالجه آن هر صفت ناستوده کلیات از ناحیه علم و عمل است و در علم اخلاق چنین مثال زده اند که اگر خلطى از اخلاط اربعه بر مزاجش غلبه پیدا کرد او را معالجه به ضدش نمود مثلا اگر خلط صفرا غلبه کرد بر مزاجش علاجش به سرکه انجبین است که او را رافع و برطرف کننده صفرا مى باشد و مرکب است از سرکه ترش و شکر شیرین است . اینک گوئیم علم شیرین و عمل تلخ که با هم جمع شدند مرض غضب را از صفحه دل رفع مى کنند.

اول ، تفکر در اخبار وارده در مذمت غضب و آثار مترتبه بر غضب است و در اینجا لازم است از باب نمونه و تیمن و تبرک به ذکر چند خبر پردازیم از جمله خبرى است از حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله که فرمود: الغضب یفسد الایمان کما یفسد الخل العسل ؛ یعنى غضب فاسد مى کند ایمان را هم چنان که سرکه فاسد مى کند عسل را که چون سرکه بر عسل وارد شود چیزى از او را باقى نمى گذارد هم چنین غضب وقتى بر شخص مستولى شد ازاله مى نماید ایمان را.

و از جمله ؛ از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروى است که فرمود: الحده ضرب من الجنون لان صاحبها یندم فان لم یندم فجنونه مستحکم ؛ یعنى غضب قسمتى از اقسام دیوانگى است ؛ زیرا چون صاحبش از غضب فرو نشست پشیمان مى شود و الا اگر پشیمان شود دیوانگیش ثابت و مستحکم است !
از جمله ! خبرى است از حضرت امام محمد باقر علیه السلام که فرمود:
ان هذا الغضب جمره من الشیطان توقد فى قلب ابن آدم و ان احدکم اذا غضب احمرت عیناه و انتفخت اوداجه و دخل الشیطان فیه فاذا خاف احدکم ذلک من نفسه فلیلزم الارض فان رجز الشیطان لیذهب عنه عند ذلک ؛ یعنى به درستى که غضب پاره آتشى است از شیطان که برافروخته مى شود در قلب بنى آدم پس چشمهایش را سرخ مى کند و رگ هاى بدن را درشت مى نماید و در چنین هنگامى داخل مى شود شیطان در جوف او پس اگر کسى ترس داشته باشد از این حالت باید غیظ خود را فرو خورد تا این که شیطان را از خود دور نماید.

و من جمله ؛ مروى است از حضرت صادق علیه السلام : انه قال و کان ابى یقول : اى شد من الغضب ان الرجل لیغضب فیقتل النفس ‍ التى حرم الله و یقذف المحصنه (۲۲۴)؛ یعنى پدر بزرگوارم فرمود چون مرد غضب کند کارش مى کشد به جایى که قتل نفس و قذف زنان محصنه مى نماید که حرام است بر او.

و از جمله ؛ روایتى است از حضرت باقر علیه السلام که فرمود: ان الرجل لیغضب فما یرضى ابدا حتى یرخل النار ؛ یعنى مرد غضب مى کند پس راضى مى شود هرگز تا این که داخل آتش شود.

و من جمله ؛ روایت است از حضرت صادق علیه السلام که : الغضب مفتاح کل شر یعنى غضب کلید تمام بدى هاست . و مثل این روایت درباره شرب خمر که الخمر مفتاح کل شر  زیرا خمر عقل را زائل مى کند و عقل را از آن جهت عقلش گویند که به معنى عقال است و عقال به معنى زانو بند شتر است که چون مى خواهند شتر را بخوابانند و جائى نرود او را عقال مى نمایند؛ هم چنین عقل ، زانوبند نفس سرکش است وام الخبائث خمر است و او سرپوش عقل است و حجابى است بین انسان و عقلش و چون جلو عقلش گرفته شد دیگر از غضب نمى توان خوددارى نمود و مردم کلیات همه داراى سیره مختلفه مى باشد لکن چون قوه عاقله را دارا مى باشند لذا بدى هاى خود را مستور مى نمایند و نمى گذارند دیگران متوجه و مطلع شوند اما همواره ، ما در خود یک صفات غالب و مغلوبى را مشاهده مى کنیم مثلا یکى تکبرش بیشتر است از بخل ؛ یکى تواضعش بیشتر است از حلم . پس منشا بدى خمر براى این است که ابراز غضب مى نماید و لذا صحیح است که بفرماید: الخمر مفتاح کل شر .

من جمله ؛ روایتى است از حضرت صادق علیه السلام که فرمود: الغضب ممحقه لقلب الحکیم ؛ یعنى غضب محو کننده است حکمت را از قلب حکیم . و من جمله ؛ فرمود: من لم یملک غضبه لم یملک عقله؛ هر کس نتوانست جلوگیرى از غضبش نماید، نمى تواند مالک عقلش باشد. و از کلام بعضى حکماست که : السفینه التى وقعت فى اللجج الغامره و اظطربت بالریاح العاصفه و غشیها الامواج الهائله ارجى الخلاص من الغضبان الملتهب ؛ یعنى آن کشتى که در آن قبه هاى دریا به موج هاى شدیده مبتلا گشته و به سبب بادهاى تند و سخت مضطرب گردیده و موج هاى هولناک شده و رگ هاى گردنش از خون پر گردید و جائى را نمى بیند و چیزى را نمى شنود و کسى را نمى شناسد.
نتیجه آن که ؛ از تفکر کردن در این گونه اخبار و کلمات و تشبه جستن به صفات انبیا و اوصیا و علمائى که علمشان مطابق با کردار و عملشان است انسان مى تواند این خلق ناپاک را از خود دور سازد و تحصیل کند اخلاق ستوده پاک را.

وجه دوم ، در طریق معالجه غضب از ناحیه رفع آن است که شخص غضوب مى تواند معالجه کند غضبش را به تفکر در اخبار وارده در فوائد ترک غضب و براى نمونه باز به چند خبر اکتفا مى کنیم .

از جمله مروى است حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله که فرمود: من کف غضبه عن الناس کف الله عنه عذاب یوم القیامه ؛ یعنى کسى که باز دارد غضب خود را از مردم باز مى دارد خداوند متعال از او عذاب روز قیامت را. و من جمله ؛ از حضرت باقر علیه السلام مروى است که فرمود:
مکتوب فى التوراه فیما ناجى الله تعالى به موسى علیه السلام : امسک غضبک عمن ملکتک علیه اکف عنک غضبى ؛

یعنى نوشته شده در تورات در قسمت مناجاتى که حضرت موسى با خداوند کرده بود: اى موسى بازدار غضب خود را از کسى که تو را بر او مسلط کردم تا این که بردارم غضبم را از تو. من جمله ؛ قول مى دهم حضرت صادق علیه السلام است که :

اوحى الله الى بعض انبیاء: یا بنى آدم اذکرونى فى غضبک اذکرک فى غضبى و لا امحقک فیمن امحق و اذا ظلمک بمظله فارض ‍ بانتصارى لک فان انتصارى لک خیر من انتصارک لنفسک ؛
یعنى وحى فرمود خداوند به بعض از پیغمبرانش اى پسر آدم ! یاد بیاور مرا در هنگام غضب خود تا یا بیاورم تو را در هنگام غضبم و نابود نکنم تو را در زمره کسانى که نابود مى سازم و چون مظلوم واقع شدى پس راضى باش به نصرت من تو را، به درستى که نصرت کردن من تو را بهتر است از این که تو خود، خود را یارى نمایى . چنانچه در روایتى دارد که حضرت امام زین العابدین را دشمنى بود که اذیت مى کرد آن جناب را پس در مدت چندین روز حضرت به جز رب انى مغلوب فانتصر؛ عبارت دیگرى درباره او نفرمود و او را در پیش رو و پشت سر دشنام نداد و من جمله ؛ فرمایش حضرت صادق علیه السلام است که :

سمعت انى یقول : اتى رسول الله صلى الله علیه و آله رجل بدوى فقال : انى اسکن البادیه فعلمنى جوامع الکلم ، فقال : امرک ان لا تغضب فاعاد الاعرابى علیه المساله ثلاث مرات حتى رجع الرجل الى نفسه فقال : لا اسال عن شى ء بعد هذا ما امرنى رسول الله صى الله علیه و آله الا بالخیر

یعنى فرمود حضرت صادق علیه السلام که شنیدم از پدرم که فرمود: مردى آمد به خدمت حضرت رسول صلى الله علیه و آله از بادیه نشینان عرض کرد یا رسول الله من مردى هستم ساکن بیابان از عبارت هاى مختصر کوچک که کم لفظ و پر معناست براى من بیان فرما تا یاد بگیرم . پس فرمود: تو را امر مى کنم به این که غضب نکنى . اعرابى تا سه مرتبه سوال خود را تکرار کرد و حضرت نیز تا سه مرتبه همان جواب را فرمود. پس بعد از مرتبه سوم ، اعرابى رفت و نزد خود گفت دیگر از کسى چیزى را سؤ ال نمى نمایم زیرا امر نکرده است رسول خدا مرا مگر به چیزى که او خیر است براى من .
و من جمله ؛ از حضرت صادق علیه السلام مروى است که :

ان رسول الله صلى الله علیه و آله اتاه رجل فقال : یا رسول الله ، علمنى عظه اتعظ بها، فقال له : انطلق و لا تغضب ؛ ثم عاد علیه فقال له : انطلق و لا تغضب ؛ ثلاث مرات ؛
یعنى مردى آمد خدمت رسول اکرم صلى الله علیه و آله عرض مرا موعظه بفرما تا این که به او عمل کنم . فرمود: برو غضب نکن ، باز آن مرد سخنش را اعاده داد باز حضرت همان را فرمود تا سه مرتبه .

دیگر از اخبارى که حضرت صادق علیه السلام فرمود: من کف غضبه ستر الله عورته ؛ یعنى هر کس باز دارد غضب خود را مى پوشاند خداوند عورت او را.

حاصل آن که ؛ به مطالعه اخبار اگر براى شخص در وقت غضب عقلى بماند مى تواند حالت برافروختگى خود را از شدت غضب معالجه نماید و هم مى تواند به مطالعه در مقهوریت و محدودیت خود نسبت به ذات مقدس پروردگار حالت برافروختگى را از خود دفع نماید؛ مثلا نزد خود بگوید اگر چنانچه من غضبم را درباره این شخص اعمال نمایم چه بسا مى شود که مورد رضاى حق واقع نگردد و در عوض حق مرا عذاب فرماید و سخط نماید آن وقت من طاقت غضب پروردگار را ندارم ؛ چنانچه روایت است حضرت رسول صلى الله علیه و آله خود را فرستاد براى حاجتى چون غلام رفت زیاد دیر آمد پس حضرت فرمود: اگر نه این بود که از قصاص ‍ مى ترسیدم هر آئینه کارى مى کردم نسبت به تو که دردت مى آمد لیکن مقهوریت من در نزد حق ایجاب مى کند که به تو چیزى نگویم !

و در کافى از حضرت صادق علیه السلام روایت است که : ان فى التوره مکتوبا: یا بن آدم ! اذکرنى حین تغضب اذکرک حین غضبى ، فلا محقک فیمن امحق  یعنى در تورات نوشته شده است اى پسر آدم در موقع غضب مرا به یادآور تا در موقع غضبم تو را یاد آورم و تو را در زمره نابودشوندگان محو و نابودت نکنم .

در روایت است در بین اسرائیل پادشاهى نبود مگر این که با او حکیمى بود که چون غضب مى آمد آن حکیم صفحه را به دست او مى داد که نوشته بود به مساکن رحم و بترس از مرگ و متذکر دار آخرت شو. پس از آن . پادشاه به مطالعه آن صفحه ، غضبش فرو مى نشست .

وجه سوم ، آن که شخص غضوب تفکر نماید در این که شخص مغضوب علیه بشود که کارد به استخوانش برسد و دیگر تحمل شنیدن فحش هاى او نشود و تمام حرف هاى او را جواب گوید و آبرو و حیثیتش را بر باد دهد و بالاخره به هر نحوى که مى تواند تلافى نماید و اگر چنانچه در آن وقت نمى توانست در فردا تلافى کند پس به مطالعه و تفکر در این قسمت ها مى تواند شخص از اعمال غضب خوددارى نماید.

وجه چهارم ، آن که مطالعه کند در حالت و قیافه شخص غضب کننده که چون غضب مى کند چه شکل زشت و چه رخسار نامناسبى پیدا مى کند آن وقت در حین غضب خودش حالت و قیافه منحوس او را در نظر آورد و بگوید اگر چنانچه من هم غضب کنم این صورت را پیدا مى کنم و لذا از ادامه غضب خوددارى مى نماید و حالت برافروختگى خود را خاموش مى سازد.

وجه پنجم ، آن که مطالعه کند و ببیند چه چیز باعث غضب او گردیده است و براى چه چیز مى خواهد غضب کند آیا مهیج و محرکش ‍ عقل است یا این که شیطان ؟ لکن بدبختانه چنانچه مشاهده مى کنیم نوعا غضب هاى ما مردم بى مورد و بى جا مصرف مى شود و همه از روى هواى نفس یا وساوس شیطان است ؛ مثل آن که مى گوید چرا فلانى که از من کوچک تر است روز عید اول دفعه به من سلام من نیامد؛ چرا احترام به من نمى گذارد؛ چرا جلوى پاى من برنمى خیزد؛ پس اگر من تلافى کنم از شانم کاسته و شرافت و آقائیم از بین مى رود؛ پس باید او را ادب نمایم حالا اینجا مى رسد سر دو راهى که از طرفى اگر غضبش را درباره او عمل کند به بزرگى و آقائى خود مى رسد از طرف دیگرى چون ذات مقدس حق بر خود حتم واجب کرده است که از بعض مظالم نگذرد؛ چنانچه فرموده است هر چه حساب با من دارید من پروردگار کریمم ممکن است که عفو از گناهانتان کنم اما از حق الناس نخواهم گذشت و باید امروز که روز جزاست حساب شما را با یکدیگر تصفیه نمایم . حالا انسان نزد خود حساب نماید و ببیند که خوارى و ذلت در دنیا کمتر است از خوارى و ذلت در روز قیامت یا این که به درجات و مراتب کثیره بیشتر است از خوارى در دنیاى فانى . حاصل آن که ؛ به مطالعه این گونه مطالب و مقایسه خوارى دنیا و آخرت با یکدیگر مى تواند از اعمال غضب خوددارى نماید.

وجه ششم ، آن که مى توان گفت که ممکن است در یک وجهى براى انسان اصلا غضب پیدا نشود و آن در مورد است که شخص ‍ جریان امور را از روى یک مجارى ببیند که همه منتهى مى شود به مسبب الاسباب و چون این دیده را پیدا کرد هر چیزى را به جاى خویش نیکو مى داند و چون نیکو دید پس حالت غضب در هیچ هنگامى برایش رخ نمى دهد و بلکه همیشه در سرور است لکن گفته شد این حال ندرتا در افراد نادره از مدرم پیدا مى شود آن هم در مدت عمرش شاید یکبار به قدر چشم بر هم زدنى ولى راه مطالعه دارد و شاید به مطالعه اش علمى غضب بود.

و اما قسمت عملى آن این است که در اولین مرتبه باید به خدا پناهنده شد و باید گفت : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و اگر چنانچه به این طریق معالجه غضبش نشد پس به تبدیل و تغییر حال فرو نشاند؛ مثل این که اگر ایستاده باشد بنشیند و اگر نشسته باشد بایستد یا بخوابد و یا آن که به سجده درآید هکذا حرکت دهد خود را حرکتى غیر از حرکت غضب و این تبدیل حال ، موجب براى تسکین غضب او مى شود به دو جهت یکى نقلى و دیگرى عقلى .

اما طریق نقلى ، به طورى که در پیش خواندیم در روایت حضرت امام محمد باقر علیه السلام که فرمود: فلیزم الارض ؛ یعنى شخصى در حین غضب بنشیند و از حضرت رسول صلى الله علیه و آله است که بخوابد و هکذا از این روایات .
و اما راه عقلى آن ، این است که پیدایش غضب گفتیم از غلیان خون است و آن ناشى مى شود از حرارت و منشا حرارت نیز از یکى از سه چیز است :
اول ؛ از جهت خاطر مجاورت با آتش یا محاذات با آفتاب است ؛
دوم ؛ از جهت خاطر حرکت تند است مانند دویدن و یا کار کردن تند؛
سوم ، که از جهت خاطر حرکت فکریه باشد که شاید این قسم انسان را بیشتر گرم کند؛ زیرا فکر رطوبت مغز سر را خشک مى نماید پس این امور منشا براى حرارت مى شود و در موقع غضب آن حالت شدت پیدا مى کند و در حال سکون به نشستن یا خوابیدن ، حرارت کم مى شود و اگر معالجه اش به تبدیل حال نشد پس ممکن است به استعمال مبردات مانند گرفتن وضو و شستن دست و رو یا آشامیدن آب یا فرو رفتن در آب ، آن غضب صورتش بشکند؛ زیرا که حرارت چون آتش به آب خاموش مى شود. حضرت علما در قسمت نقیض گویند که هر چیزى یک نقیض و ضدى دارد؛ مثلا عدم ، نقیض وجود است و عدالت ، ضد فسق است ؛ لکن ممکن است یک چیزى دو یا چند ضد داشته باشد.

درجستجو استاد//صادق حسن زاده

درسهای اخلاق ایت الله محمد تقی املی(قسمت پنجم)اثر کتمان محبت در تکامل انسان-غضب

ویژگیهاى رحیق مختوم

اول آن که در او بسته است در مقابل آب هایى که دست خورده مى باشد؛ دوم آن که مهرش به مشک شده است ؛
سوم آن که از چشمه تسنیم در او ریخته شده است و گوارایى او بیشتر از این جهت است کما آن که روایت دارد آب فرات خوب است به جهت آن که در هر روز یک قطره از آب بهشت در او مى ریزد؛ پس مقربین فقط از چشمه تسنیم مى آشامند؛ زیرا دلشان پاک است از محبت به غیر حق و محبت شان محبت صافى و خالص است و ابرار شرابشان از رحیق مختوم است و در این اختلافات غیر متناهى که غیر از حق کسانى قادر بر حساب او نمى تواند باشد سهو و نسیان و غفلت نیست ؛ یعنى آن که در دو قطره باید بریزند دو قطره مى ریزند و آن را که ده قطره ده قطره نه کمتر است و نه زیادتر ان الله لا یظلم مثقال ذره و ان تکن حسنه یضاعفها  پس براى مقربون در آخرت نه ارائکى نه رحیق مختوم و نه حورالعینى که گویند: شخصى آمد نزد بزرگى قرائت کرد آیه شریفه :
ان اصحاب الجنه الیوم فى شغل فاکهون * هم و ازواجهم فى ظلال على الارائک متکئون * لهم فیها فاکهه و لهم ما یدعون

اهل بهشت در بهشت مشغول نعمتند و میوه مى خورند ایشان با زوجشان روى تخت ها نشسته و تکیه داده اند و براى ایشان است آنچه را که طلب مى نمایند از نعمت ها.
پس شخص بزرگ گفت : چه مساکین و بیچارگانى هستند که نمى دانند از که خود را دور کرده و به که نزدیک نموده اند که اگر مقربین بودند نه چنین بودند بلکه آنها حال حضور دارند و مکان و ماواى آنها مقام فى مقعد صدق ملیک مقتدر  آنها از مجالست و همنشینى با مولاى شان محفوظ و مسرورند و این از ترفیع درجه و رتبه اولیاست و چون ابرار به منتها درجه اعمالشان رسیدند همانجا وقفه مى کنند؛ زیرا هر چه کشتند همان را درویدند و آن کس که عبادت کند براى وصول به نعمت هاى بهشتى نمى داند چه چیز را داده و چه چیز را گرفته است چون واضح کنیم خدا را داده و مقامات و درجات را اخذ نموده است و چون گرفت آنچه را که در طلب تحصیلش بود پس مطمئن مى شود و ساکن مى گردد قلبش و آنجا برایش آرامگاه ابدى خواهد بود و اما کسى که مقصودش خدا باشد به تخت و حورالعین و فوا که قانع نیست بلکه طلب مى کند مقام صدق و صفا را در حضور پادشاه مقتدر؛ پس یکى مولا مى دهد بهشت مى خرد و یکى بهشت مى دهد محبت مولا مى خرد! چنانچه بعض از شعرا در این زمینه اشعارى سروده اند من جمله آن که حافظ رحمه الله فرماید:

تو و طوبا و ما و قامت یار

فکر هر کس به قدر همت اوست

دیگرى گوید:

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهى

یار، ما را و همه نعمت فردوس ، شما را

دیگرى گوید:

ما را بهشت بهر لقاى تو در خور است

اى پرتو جمال تو جنت محقر است

در جنت دیدار تماشاى وصالت

باشد ز قصور را بودم میل به حورى

باز خواجه گوید:

سایه طوبى و دلجویى حور و لب حوض

 به هواى سر کوى تو برفت از یادم

 نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار

 چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

 صحبت حور نخواهم که بود عین قصور

با خیال تو اگر بادگرى پردازم

و حضرت سیدالساجدین در مناجات فرماید:
یا نعیمى و جنتى و یا دنیاى و آخرتى . و شیخ الرئیس در کتاب اشارات چنین گوید: المستحل توسط الحق محروم من وجه فانه لم یطعم لذه البهجه به فیسستطمها ؛ یعنى آن چنان کسى که واسطه قرار دهد خدا را براى خاطر غیر خدا بیچاره و بینواست به درستى که او نچشیده است لذت بهجت خدا را انما معارفته مع اللذات المخدجه این است و جز این نیست که او آشنایش فقط به همان چیزى که از او لذت مى برد مانند بچه اى که جواهر را بدهد در مقابل یک سوتک ؛ زیرا او لذتش را در سوتک مى بیند و حد معرفتش همین است اما غافل از این که چه چیز کم بها را دریافت نموده همین طور کسى که عبادت مى کند خدا را براى وصول به بهشت و نعمت هاى آن هر آینه خدا را معاوضه کرده است با غیر خدا و این نیست الا نداشتن مقام معرفت و ما مثله بالقیاس الى العارفین الا مثل الصبیان الى المحنکین و نیست مثل اینان نسبت به عارفین بالله مگر مثل ، کودک نسبت به اشخاص سالخورده و تجربه کرده و کامل فانهم لما غفلوا عن طیبات یحرص علیها البالغون فاقتصرت بهم المباشره على طیبات اللعب صاروا یتعجبون من اهل الجد اذا ازوروا عنها عائفین لها عاکفین على غیرها ؛ پس چون ایشان غافل شوند از طیبات و مقامات عالیه اى که بالغین و کاملین حرص دارند پس همتشان همه مصروف مى شود در صرف این سنخ از تنعمات که نعمت هاى دنیا را رها کردند براى آن که به بهترش در آخرت نائل گردند و مى شود گفت که حد شهوت رانى تمام نشد و از بین نرفت بلکه چون در آن نشانه مورد اشتهاشان را بیشتر مى بینند دست از نعمت هاى دنیوى کشیده براى وصول به نعمت هاى اخروى این چنین اشخاص از مشتهیات خود صرف نظر مى کنند لکن با کراهت کذلک من غض النقص بصره عن مطالعه بهجه الحق اعلق کفیه بما یلیه من اللذات الزور فترک ما فى دنیاه عن کره و ما ترکها الالیستا جل اضعافها ؛ هم چنین کسى که بپوشاند چشم خود را از مطالعه بهجت حق و از تلذذ به مطالعه جمال و کمال حق حال او مثل حال بچه اى است که تازه مى خواهد خود را بخیزاند و راه برود و قدرت به برخاستن ندارد و خود را مى کشاند روى زمین و اگر مدفوعى هم از او خارج شود عقلش نمى رسد و دست هاى خود را آلوده مى سازد و در همان هنگام اگر شى ء اى را ببیند با همان دست هاى آلوده آن را از زمین برمى دارد هم چنین حال اینها مانند حال آن بچه است پس ترک مى کند آنچه را که در دنیاى اوست از روى کراهت به جهت اضعاف او را در نشاه آخرت دریافت کند و انما یعبد الله لیخوله فى الآخره شبعه منها فیبعث الى مطعم شهى و مشرب هنى ء و منکح بهى و اذا بهثر عنه فلا مطمح لبصره فى اولاه و اخراه الا الى لذات قبقه و ذبذبه ؛ این است و جز این نیست که عبادت مى کند خدا را و اطاعت مى کند او را براى این که خود را در آخرت سیر کند از نعمت هاى آن ، پس مى میرد به عشق طعام هاى لذیذ و مى میرد به عشق آب هاى گواراى بهشت و مى میرد به عشق زن ها و حورالعین هاى زیبا و چون سر از خاک برمى دارد محل نظرى برایش نیست مگر آن که مى خواهد خود را برساند به آن لذت هائى که مى برد از طرف شکم و فرجش و المستبصر بهدایه القدس فى شجون الایثار قد عرف لذه الحق و ولى وجهه سمتها مسترحما على هذا الماخوذ عن رشد الى ضده و ان کان ما یتوخاه بکده مبذولا له بحسب وعده و ما کسى که بینا شده است به هدایت خدا در طریق ایثار است و به تحقیق شناخته و چشیده است لذت حق را و گردانیده است روى خود را در عبادت به سمت او در حالتى که غصه مى خورد براى آن کسى که خدا را شناخته و وقت خود را براى رسیدن به نعمت هاى گذرانیده است ؛ اگر چه آن نعمت ها را دریافت مى کند به حسب آن که وعده داده شده است به او:

خدایا زاهد از تو حور مى خواهد قصورش بین

به جنت مى گریزد از درت یا رب شعورش بین !

هشتم از علائم محبت آن است که محبت خائف و ترسنده باشد از محبوب و متصاغر و متواضع باشد در نزد ملاحظه هیبت و عظمت او، یعنى هم مى شود که او محبوب باشد و هم مى شود مخوف منه باشد، به جهت تفاوت حال قلب است در ادراکش بدین معنا که چون شخص ادراک عظمت محبوب کند هیبت آور است ؛ پس از او مى ترسید و از طرفى چون ادراک جمال و کمال او نماید طبعا مائل بدو مى گردد و موجب ازدیاد محبت مى شود و باید دانست که ترس بر دو قسم است :

اول آن که انسان نسبت به مولاى خود خیانتى کرده باشد و بترسد از عقوبت آن و لذا هر وقت یاد مولاى خود مى کند خوفى در او پیدا مى شود؛

دوم آن که ترس او نه از جهت قصور در وظیفه عبودیت است بلکه چون پى به عظمت مولا مى برد در دل او قهرا ترسى ایجاد مى شود و تفاوت بین این دو خائف به آن است که در اولى خوف از ناحیه محب است و در دومى از ناحیه محبوب و این را خشیت مى نامند که مخصوص اهل ادراکش عظمت حق را بیشتر باشد خوفش نیز زیادتر است و از این جهت است که چون بیشتر بود؛ زیرا ادراکش عظمت خدا را بیشتر و فوق ادراکات بود. و در داستان محبان براى محبان ترس هایى است که بعضى شدید و بعضى اشد است و اسباب خوف محبین در امورى است :

اسباب خوف محبان

اول خوف اعراض است ، یعنى محبوب اعراض از محب نماید که در هنگامى که در نهایت از این که صفا و ملاطفت اند و با هم شیر و شکر آمیخته اند؛ پس محب مى ترسد از این که مبادا محبوبش از او اعراض نماید و در اینجا منشا خوف براى تصور اعراض محبوب است ؛
دوم خوف حجاب محبوب است و این هم مانند اولى است الا این که تا درجه اى از او سخت است ؛
سوم خوف ابعاد است یعنى مى ترسد از این که مبادا محبوبش او را از حریم خود خارجش کند و او را طرد و در نماید و این از قسم دوم دشوارتر است و ناگوارتر که ممکن است انسان سر تا پا معصیت باشد ولى در مغز ذاتش معرض قبولى باشد و با همه بدى هایش ‍ او را بپذیرند و هم ممکن است آن مقدارى را که محبوب با او نشست و برخاست کرده عاریتى و موقتى بوده است و یا این که مى خواسته او را فریب دهد و این طرد و ابعاد از جمیع وعیدها و عذاب هاى جهنم سخت تر است ؛ چنانچه شاعر گوید:

روز محشر که ز هولش سخنان مى گویند

راست گویند ولى چون شب هجران تو نیست

در خبر است پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: سوره هود مرا پیر کرد به جهت آن که مى فرماید: الا بعد لمدین کما بعدت ثمود . و در خبر دیگر است که فرمود آیه شریفه فاستقم کما امرت مرا پیر نمود به جهت ثبات و استقامتى را که مامور شده ام و مى ترسم که در این ماموریت قصورى کنم .

حاصل آن که اگر محب در جهنم باشد و دور از محبوب نباشد بهت است از این که در بهشت برین باشد و دور از محبوب ، اگر چه این فرض محال است ؛ به دلیل این که معناى جهنم ، بعد و معناى بهشت ، عبارت از قرب الى الله است ، لکن از جهت ضرورت و رسیدن به واقع مطلب آن را این طور فرض نمودیم . و خوف بعد از حق در هنگامى است که محب به او نزدیک باشد و لذت قرب را چشیده و دانسته باشد و کسى که قربى ندیده و لذتى از آن نچشیده ترسش کجا خواهد بود بلکه این سخن از کسى صادر مى شود که در تمام قرب و لذت و بهجت باشد که رنگش از شدت خوف متغیر گردیده است که مى گوید:

محنت قرب ز بعد افزون است

 دلم از محنت قربم خون است

 هست در قرب همه بیم و زوال

نیست در بعد جز امید وصال

چهارم از اسباب خوف محب ، خوف وقوف و سلب المزید است . در بیانات قبل متذکر شدیم قرب به حق مکانى و زمانى نیست بلکه قرب صفتى است که فرموده اند: تخلقوا بالحق الله و اتصفوا بصفات الله  یعنى خود را متخلق به اخلاق خدا و متصف به صفات او نمایید. و در مثل مانند قرب شاگرد است نسبت به معلم که گویند فلانى شاگرد فلان کس است ، فلانى جانشین فلان کس است ، یعنى صفت او را پیدا کرده است پس قرب به حق آن است که کمالاتى را که لایق حضرت حق است عبد خود را متصف به آن سازد ولى در اینجا قرب شاگرد به استاد با قرب بنده نسبت به حق تفاوت دارد؛ یعنى ممکن است شاگرد در ترقیات و تحصیلاتش دانش خود را برساند به مقام استاد یا بالاتر از آن ، لکن عبد هر چقدر تقرب به حق جوید بالاخره منتهى نمى شود به جایى که فوق آن ترقى برایش ممکن نباشد؛ زیرا کمالات حق لایتناهى است و لذا درجات ترقى محب نیز غیر متناهى مى باشد. از جمله دعاهایى که حضرت حق به حضرت رسول تعلیم فرمود این بود که وقل رب ردنى علما بگو اى محمد صلى الله علیه و آله پروردگارا زیاد کن علم مرا. و خداوند هم دعایش را مورد استجابت قرار داد اکنون گوییم یکى از مقدماتى که منشا قرب عبد نسبت به حق متناهى است و بنده راست که در هر لحظه کوشش کند تا ازدیاد قرب را فراهم نماید و الا مغبون است کسى که دو روزش مساوى باشد و ملعون است کسى که دیروزش بهتر از امروزش باشد و از این جهت است که آن نفس پاک و مطهر و مکرمى که در نهایت صفا و تلعلع بود فرمود: و انه لیغان على قلبى و انى لاستغفر الله فى کل یوم سبعین مره ؛ به درستى که از معاشرت با مردم گاهى غبار معصیت آنان بر صفحه قلبم مى نشیند از این جهت در هر روز هفتاد مرتبه طلب آمرزش از خدا مى نمایم . و قد روى ان ادنى ما اصنع بالعالم اذا اثر شهوات الدنیا على طاعتى ان اسلبه لذیذ مناجاتى (۱۸۹). در روایت است که فرمود حق جل جلاله العظیم کمتر کارى که مى کنم نسبت به عالمى که اختیار کرده است شهوات دنیا را بر طاعت من این است که سلب مى کنم از او لذت مناجاتم را و مزه و طعم عبادتش را در ذائقه اش نمى چشانم و باید دانست آن که از عبادت و اطاعت و مناجات با پروردگارش لذت مى برد که آفتى در ذائقه اش نباشد؛ زیرا این گونه که از بیانات لذتش بیشتر در چشیدن است و جهت آن که کمتر مى شود که ما ذوق عبادت را بیابیم آن است که هنوز آن را ذائقه را پیدا نکرده ایم و در کام ما آفات است و آن عبارت است از اختیار کردن شهوات نفسانیه را بر طاعت خدا؛ پس هر زمان که او معالجه شد آن وقت مى یابیم لذت مناجات و طعم و حلاوت اذکار و اوراد و عبادت را.

موضوع مهم آن است که هر زمان انسان بخواهد از محسوسات لذت برد از ناحیه قواى ظاهره روح لذت مى برد و این در مقام دانى لذات است ، لکن در مقام مناجات با حضرت حق ، روح ملتذ است در مقام اعلى و اقوى و شدت و قلت به شدت و قلت مدرک است و در نتیجه چنین مى شود آن کس که از مناجات با حق لذت برده است دیگر لذت دنیا و ماسوى الله در کام او اثرى ندارد و چنین حالى را که حال سلب المزید نامند او را مکر خفى خوانند که عبارت است نگه داشتن محبوب محب را در مقام خودش که اعوذبالله من المکر الخفى ؛ پناه مى برم به خدا از مکر خفى که توانایى از احتراز آن نیست مگر براى کسى که فوق این مقام را دارا باشد.

پنجم از اسباب خوف ، خوف زوال شوق است که تعبیر مى شود از آن به خوف السلو که آن سلب المزید از مقدمات سلو است و سلو از مقدمات استبدال . کما آن که در مباحث قبل بیان شد که شوق حاصل مى شود از آن که روى از محبوب براى محب مکشوف و رویى پوشیده و مستور باشد مانند دیدن محبوب را در هواى بین الطلوعین که هم مى بیند و هم واضح نمى بیند؛ پس همان قدر رویت شده باعث التذاذ مى گردد و آن مقدار نامرئى باعث گرفتگى و تاثر و تالم خاطر مى شود و لذا جدیت دارد که هر چه زودتر آن روى نادیده هم دیده شود و این عبارت بود از حالت شوق که گفته شد این شوق نسبت به غیر حق متناهى و نسبت به حق غیر متناهى است ؛ زیرا کمالات حق لایتناهى است و چنین نیست که جمع کمالات حق بر کسى مکشوف گردد و لکن تنها فرقى که دارد این است که در دنیا حال شوق با الم و در آخرت بدون الم است .

اکنون مى خواهیم بگوییم یک مرتبه هست که سلب مى شود زیادتى شوق محب نسبت به محبوب و از این جهت خائف است ؛ زیرا در وقفه اش خطر برگشتن است ؛ زیرا منتهى به حجاب و حجاب هم منتهى به اعراض مى شود و لذا محب از مقدمات آن خائف است و حال سلوک عبارت است و مقت یعنى ترک دوستى حق با او که پیدایشش از ناحیه اعراض و حجاب شد و نتیجه و علاماتش ‍ ضیق صدر و تنگ دلى در کارهاى نیک است از نظر کردن نیک و قدم نیک برداشتن و لسان را به اذکار نیک جارى نمودن و گرفتگى پیدا مى کند از دوام نیک برداشتن و لسان را به اذکار نیک جارى نمودن و گرفتگى پیدا مى کند از دوام ذکر و ملال خاطر از اداء وظائف و اوراد و ظهور این اسباب دلیل است از نقل از مقام محب به مقام بغض که نعوذبالله منه و ملازمت خوف از این امور و شدت تحذر از آن که نکند اعراض کند و نکند که ابعاد شوم و خوف از این که نکند نتوانم چیزى را به جا آورم که رضاى محبوب در آن باشد؛ پس همه اینها دلیل است بر صدق محبت ؛ چه آن که چو کسى دوست داشته باشد چیزى را پس خائف است از فوت او و در نتیجه معلوم شد که انقطاع محب از حق امر ممکنى شد پس باید از او ترسید و لذا بعضى فرموده اند: من عبدالله تعالى بمحض ‍ المبحه من غیر هلک بالبسط و الادلال و من عبده طریق المخوف من غیر محبه انقطع عنه بالعبد و الاستیحاش و من عبده من طریق المحبه و الخوف احبه الله تعالى و قربه و مکنه؛ یعنى هر کس عبادت کند خدا را از راه محبت تنها، هلاک مى شود، زیرا اگر نترسد، حالت ادلالى پیدا مى کند مانند سمنون المحب که گفت : ولیس لى سواک حظ ولو شئت فاخبرنى ؛ یعنى گفت : براى من بهره و حظى در غیر تو نیست اگر مى خواهى امتحانم کن . که ناگاه دردسرى بر او عارض شد و از شدت درد تحمل نکرد و آمد بیرون بچه ها را دور خود جمع کرد و از هر یک از آنها درخواست کرد و گفت : بروید براى عموى دروغگویتان دعا کنید.  که اگر این شخص خائف بود جرات نمى کرد چنین حرفى را بزند و لذا عبادت بدون خوف انسان را هلاک مى کند هم چنین هر کس عبادت کند خدا را از روى خوف فقط همیشه در فکر این است که خود را منقطع از حق کند؛ زیرا محبت ندارد و لذا او نیز به وحشت تامه گرفتار مى شود.

اما کسى که عبادت کند خدا را خوفا و طمعا خوب است ؛ زیرا همیشه در حد وسط و اعتدال قرار گرفته است ، یعنى هر زمان خوف بخواهد او را دور کند رجا و محبت مانع مى شود و نمى گذارد دور شود و هر زمان رجاء و محبت بخواهد از اعتدال خارجش کند خوف مانع مى شود و در حد وسط نگاه مى دارد؛ پس محب خالى از خوف و خائف خالى از حب نباید باشد هرگز و لذا این قسم بهتر و پسندیده تر است از اقسام دیگر.

ملاک خائف یا محب بودن

و اما این که بعضى را در زمره خائفین و برخى را در ردیف محبین شمرده اند در صورتى که حب بدون خوف و خوف بدون محبت نمى شود، تفاوت بین این دو از جهت شدت و ضعف و ضعف خوف و حب است . مثلا اگر حب داراى پنج درجه و خوف داراى ده درجه باشد در زمره خائفین شمرده مى شود و اگر خوف پنج درجه و حب ده درجه باشد در زمره محبین محسوب مى گردد و هم چنین آن که متوسط است براى آن است که میزان حب و خوفش متساوى است و البته چنین شخص کامل است ؛ زیرا هر دو صفت در او جمع مى باشد، یعنى خوف بدون محبت سرکه است و چون هر دو با هم اختلاط و آمیزش پیدا کردند معتدل شده و انسان را در حال کمال و اعتدال نگاه مى دارد.

گویند شخصى از بعض از اولیاء و صدیقین درخواست کرد که از خدا بخواه که به من چیزى از محبتش بچشاند و او نیز دعا کرد درباره او، قضا را چنین اتفاق افتاد که آن شخص حالش پریشان شد و از هر چه که داشت دست کشیده و رفت در بیابان با حیوانات بیابان محشور شد و بدین منوال روزگار خود مى گذرانید؛ پس صدیق گفت : خدایا! چرا در مقام محبت با فلان بنده ات این طور کردى ؟ خطاب در رسید که صد هزار کس از من درخواست محبت کرده بودند و من صبر کردم که تو براى این شخص درخواست کنى که آن را تتمیم و ضمیمه آنها کنم و به همه آنها یک مرتبه دهم و یک ذره اى از محبتم را در جمیع سوال کنندگان تقسیم کردم و از آن یک ذره هم یک ذره اش به او رسید و او را این طور کرد! عرض کرد: حالش چگونه است ؟ فرمود: چاره اش این است که قدرى خوف داخل محبتش نمایم تا به حد اعتدال باز آید.

اکنون گوییم بنابراین ؛ حکمت و مصلحت اقتضا مى کند اختلاط خوف را شوهران و مردان نسبت به زنان بى میل مى گرداند و بله اگر عموم مردم نظرشان بر این باشد که تا چهل روز حلال بخورند و به دنبال لقمه هاى حرام و شبهه ناک نروند هر آینه کار دنیا زمین مى ماند به دلیل آن که اختیار زهد مى کنند پس چیزى نیست از ناحیه حق الا این که در او حکمت و مصلحتى است که لا منتهى لحکمه و لا منتهى لقدرته .

اثر کتمان محبت در تکامل انسان

نهم از علائم محبت آن است که محب کتمان کند دوستى محبوبش را از غیر محبوبش به جهت آن که پوشاندن و کتمان دوستى اجتناب از دعوى و پرهیز از اظهار وجد است یعنى درجات محبت ممکن است بر شخص محب پوشیده باشد و تا متاع گرو گذاشته نشود قیمتى به دست نمى آید؛ زیرا ممکن است قبل از امتحان انسان بپندارد در مرتبه دهم از محبت است لکن خود ملتفت نباشد و چون پاى امتحان آید معلوم شود که صرف دعوى بوده است .

پس در هر صورت اظهار محبت کردن بد است و بسا مى شود که اظهار آن دروغ است و باید مخفى داشت براى آن که ممکن است چون دعوى محبت کرد نتواند به پاى امتحانش بایستد و از میدان فرار نماید کما آن که گوید زنى بود دختر خود را بسیار دوست مى داشت و از فرط علاقه گاهى مى گفت : خدایا! مرا فداى این گردان ؛ یا مى گفت : خدایا! از عمر من کم کن و بر عمر او بیفزا. اتفاقا دختر مریض شد ناگاه گاوى آمد در خانه و سر خود را دیگ کرد تا چیزى بخورد دیگ به شاخ ‌هاى او گیر کرد و نتوانست سر خود را بیرون آورد در این بین چشم زن به او افتاد تصور کرد حضرت قابض الارواح است و براى قبض روح او آمده است یک مرتبه دست و پاى خود را گم کرده با وحشتى تمام گفت : اگر مریض را مى خواهى در آن اطاق است من نیستم . پس در مقام محبت و در اظهار آن از این گونه امتحانات زیاد است و باید طورى باشد که میان حرف و عمل تفاوتى پیدا نکند و در اظهار محبت ، مفاسدى چند است :

اول آن است که گفته شد؛ دوم از بدى ها اظهار محبت وجد است که چون بپوشاند محبت را مانند آتشى است که در زیر خاکستر است و شعله نمى زند و چون خاکستر برطرف گردید مشتعل شده و اظهار مى شود؛

سوم براى حفظ عظمت محبوب است ؛ زیرا محبت سرى است از اسرار محبوب که باید در دل محب مخفى باشد به جهت آن که نکند محبوب راضى به اظهار آن نباشد؛

 چهارم آن که جمع بین حال محبت و اظهار محب براى غیر محبوب نمى شود که اگر کسى نسبت به کسى محبت دارد او را با غیر محبوبش چه سر و کارى و اگر اظهار کند این نیست مگر این که خود را نزد دیگرى معرفى نماید و به همین اندازه که توجهش به غیر است او توجهش نسبت به محبوب کاسته مى گردد و این مذموم است ؛ زیرا که مى گویند قبله عشق یکى باشد و بس و الا مستلزم شرکت در محبت است لکن کتمان محبت فرع بر تمکن از پوشاندنش مى باشد و کار محبت این طور است که هر چه او را مخفى نماییم باز مانند مشک بیرون مى زند و البته این طور کتمان را محذورى نیست ؛ زیرا اختیار در کار نیست و این با مقام محبت منافات ندارد. واضح تر بگوییم بر این که گاه شود که محبت از حال اعتدال و موازنه خارج شده و سکر آن بر محب غالب مى نماید به حدى که در جمله اعضاء او اظطراب حاصل مى شود و در چنین حالى صادر شود از او آن چه که سزاوار صدورش مى باشد لکن او در اظهار آنچه که سزاوار اظهارش نیست غیر معلوم است و بلکه به مکلف به کتمان کسى است که قدرت و تمکن از کتمان را داشته باشد چنانچه شاعر گوید:

و قالوا قریب قلت ما انا صانع

بقرب شعات الشمس لو کان فى حجرى

یعنى گویند که حق به تو نزدیک است نحن اقرب الیه من حبل الورید  گفتم اما چه کنم با نزدیکى شعاع شمس در حالتى که در کنار من است و اما چون محبت جوشش کند و سرکش شود بگوید:

فمالى منه غیر ذکر بخاطر

یهیج نار الحب و الشوق فى صدرى

یعنى نیست براى من غیر این که یاد او در خاطر من است و بر مى انگیزاند آتش محبت و شوق را در سینه من .

یخفى فیبدى الدمع اسراره

و یظهر الوجد علیه النفس

یعنى که مى خواهم دوستى را پنهان سازم اما چه کنم با اشک چشمم که او اظهار مى کند محبت را.

و من قلبه مع غیره کیف حاله

و من سره فى جفنه کیف یکتم

یعنى من وقتى مى توانم محبت را بپوشانم که مالک دلم باشم لکن دل مال من نیست بلکه دل هم مال اوست و من سرم در چشمم مى باشد و کسى که سرش در چشمش باشد چگونه بتواند مخفى کند محبتش را. کما آن که بعضى گویند: اکثر الناس من الله بعدا اکثرهم اشاره الیه . کسى که بیشتر نام از خدا مى برد از او دورتر است به جهت آن که در این اظهار تولید شرکت در محبت مى شود به این که با بیاناتش به مردم مى خواهد بفهماند که من خدا را دوست دارم .

حکایت کنند که بعضى از اهل محبت وارد شد بر یکى از دوستانش دید او را که مبتلا شده به بلایى مثل دردسر و پیوسته در اظطراب بود پس به او گفت :لا یحبه من وجد الم ضره ؛ یعنى دوست ندارد خدا را کسى که از دردسرش متالم و متاثر شود. به جهت آن که آن عارضه از جانب محبوب است و هر آنچه از جانب محبوب آید، محبوب است . جواب داد: لا یحبه من لم یتنعم بضره ؛ یعنى بلکه دوست ندارد خدا را کسى که مبتلا به بلاى او نشود. باز شخص وارد گفت : لا یحبه من شهر نفسه بحبه ؛ دوست ندارد خدا را کسى که نفس خود را مشهور کند به دوستى او بر رخ مردم بکشد که من خدا را دوست دارم و تیرهاى بلا او به جان خریدارم . پس فورا گفت : استغفر الله ربى و اتوب الیه سپس عذرخواهى نمود: نتیجه آن که علامت محبت ، ظهور محبت است در احوال محب نه در اقوال و افعالش و با داشتن محبت توجه به غیر محبوب حاصل نمى شود تا چه رسد به این که محب معرفى کند حالات خویش را نزد غیر محبوب و اشعارى در علائم محب است که غزالى نسبت به ابوتراب نخشبى مى دهد لکن در شرح دیوان منسوب به حضرت امیرالمومنین علیه السلام که از میبدى است چنین دارد که این اشعار را حضرت در خطاب به همام بن اعقب ثقفى فرمود  و آن این است :

لا تخد عن فللم حب دلائل

ولدیه من تحف الحبیب وسائل

 منها تنعمه بمر بلائه

 و سروره فى کل ما هو فاعل

 فامنع منه عطیه معروفه

و الفقر اکرام و بر عاجل

یعنى فریب نخورید ابدا به این که هر کس دعوى محبت کرد بپذیرید. براى شخص محب علامات و نشانه هایى است که اگر واجد آنها بود محبتش محبت راستى است و الا دروغ است و در نزد محب از هدایا و تحف وسائل و رسائلى است که باید از جانب دوستش به او برسد یکى از آن هدایا و عطایاى حق نسبت به او لذت بردن اوست از بلایایى که از طرف حق به او مى رسد که اگر او را زهر دهد یا عسل ، زهر را هم عسل ببیند و اگر فحش گوید یا سخن نیک و طیب ، فحش او را نیز طیبات داند چنانچه شاعر گوید:

زهر از قبل تو نوش داروست

فحش از دهن تو طیبات است

زیرا تخم غم و غصه در دلش نیست و رسیده است به مقامى که هر چه به او مى رسد از طرف حق مى بیند پس به زبان حال گوید:

عاشقم بر لطف و قهرش به جد

این عجب من عاشق این هر دو ضد

اگر لطفش را مى خواهد چگونه قهرش را بخواهد و اگر با قهرش سروکار دارد چگونه با لطفش سروکار داشته باشد! بلى جاى تعجب نیست به جهت آن که کار محبت او را مى کشاند به جایى که محبت در دلش نمایش قهرى نمى دهد و هر چه مى بیند محبوب مى بیند و لا غیر؛ پس جاى دارد که بگوید:

دشنام ترا ثناى خود مى دانم

 نفرین ترا دعاى خود مى دانم

  گر قهر کنى و گر عطا فرمایى

 یک یک همه را به جاى خود مى دانم

 و من الدلیل ان یرى متقشفا

متحفظا فى کل ما هو نازل

یعنى و دیگر علائم محبت آن است که محب دیده شود با یک قوت مختصرى که بتواند به او سد جوع سازد و یک لباسى که بتواند خود را از سرما و گرما حفظ نماید. کما آن که حضرت مولى الموحدین امیرالمومنین علیه السلام فرمود: این قدر وصله به لباسم خورده است که دیگر از وصال خجالت مى کشم ! پس حال محب این طور است که در فکر خوراک و پوشاک نمى باشد و بله هر گاه دو پیراهن برایش برسد هر کدام را که بهتر و مرغوب تر است به غلام خویش عطا فرماید و آن را که پست تر و کم بهاتر است خود بردارد. این که چون در خود مطالعه مى کنیم مى بینیم رضا به بلا نداریم ، علتش آن است که از طرف حق نمى بینیم ، یعنى سیرى را از نان و گرمى را از آتش و سردى را از آب مى بینیم و فقط نظر به اسباب داریم اما از مسبب الاسباب غافلیم و روى این زمینه به هر چیز که پسندیده طبعمان و واقع شود مسروریم و از هر چیز که منافى طبعمان باشد متنفر و محزوریم لکن مردان خدا نه چنین اند بلکه هر چه از جانب محبوب شان به آنها برسد مسرورند.

و من الدلائل ان تراه مشمرا

فى خرقتین على شطوط الساحل

یعنى دیگر از دلائل و علامات محبت آن است که ببینى که او را به دو خرقه قناعت کرده که یکى را چون لنگ بر کمر بسته و دیگرى را به دوش گرفته مانند حالت احرام و بدین طریقه در گوشه و کنار معابر مى رود و این کنایه از این است که حالت عشق و شوق به محبوب وقت رسیدن به خود برایش باقى نمى گذارد و لذا اعتنایى به خوراک و پوشاک ندارد.

و من الدلائل فى ماترى

من دار ذل و النعیم الزائل

یعنى و از علائم دیگر پرهیزگارى و زهد اوست در آن چه مى بینند از نعمت هاى زائله در دار مذلت که از نعمت هاى دنیا به اندازه ضرورت بهره برداى مى کند و از تصرف بسیار در آنها اجتناب مى ورزد و این میسر نمى شود الا به این که در دلش غیر از خیال محبوب چیزى نباشد و حتى این که از خیال خود هم مى گذرد که از خود فارغ و از دوست پرند؛ چنانچه حافظ رحمه الله فرماید:

چنان پر شد فضاى سینه از دوست

که فکر خویش گم شد از ضمیرم

دیگرى گوید:

ارباب محبت که ز خود بى خبرند

 از وهم و خیال نیک و بد بى خبرند

 مستغرق خورشید حقیقت شده اند

و ز هستى خویش تا ابد بى خبرند

و من الدلائل ان یرى من عزمه

طوع الحبیب و ان الح العاذل

یعنى دیگر از علامات محبت آن است که دیده شود محب که در اطاعت دوستش عزم ثابت و تصمیم راسخى دارد چنانچه اگر مصر و ملح شوند منع کنندگان ، هر آینه او از اطاعتش دست بر نمى دارد و اینها در فرمان بردارى محبوب شان کالجبل راسخند که لا یخافون فى الله لومهه لائم  مانند کوه ثابت اند و نمى ترسند در راه خدا از ملامت کنندگان .

و من الدلائل ان یرى من شوقه

مثل السقیم و فى الفواد غلائل

دیگر از نشانه هاى محبت این است که از شدت اشتیاق به محبوب مانند مریض باشد و در دل تشنگى هایى داشته باشد که بگوید:
و عندک دواء علتى و شفاء غلتى و برد لوعتى یعنى :

درد مرا دوا توئى

 رنج مرا شفا تویى

  تشنه ام و سقا تویى

  لیس هواى فى سواک

 و من الدلائل ان یرى من انسه

مستوحشا من کل ما هو شاغل

یعنى از دلائل و علامات دیگر محبت آن است که از شدت انس به محبوب دیده شود که متوحش و متنفر است از غیر محبوبش به حدى که اگر صد هزار چیز به او دهند و محبوبش را از او بستانند راضى نباشد و اگر همه چیز را بگیرند و محبوبش را از او باز ندارند راضى باشد.

جمعى که دم از مهر و ارادت دارند

در بام شرف کوس سیادت دارند

 چون دست به دامان سعادت زده اند

  پا بر نام و ننگ و عادت زده اند

و من الدلائل ان یرى من متبسما

و القلب فیه مع الحنین بلابل

و از علامات دیگر آن است که چون به رویش نظر کنى خندان و متبسم است ولى چون به دلش نظر کنى ببینى که مانند بلبل ناله هایى دارد.

و من الدلائل ضحکه بین الورى

و القلب محزون کقلب الثاکل

دیگر از علامات آن است که در میان مردم خندان و گشاده رو است و لکن قلبش محزون مانند زن بچه مرده است .

و من الدلائل حزنه و نحیبه

جوف الظلام فماله من عاذل

دیگر از علامات او، حزن او و گریه و زارى اوست در تاریکى هاى شب که مانع و رادعى برایش نمى باشد که به زبان حال چنین گوید:

دائم رخ من چه غنچه خندان باشد

و زناله دلم هزاردستان باشد

سرگشته شدم ز زلف آشفته او

 آرى شب عاشقان پریشان باشد

و من الدلائل ان یرى متمسکا

لکلام من یحظى لدیه السائل

دیگر از علاماتش آن است که مانند کسى که کسى را گم کرده باشد به هر کس مى رسد او را طلب مى کند و در هر چه مى نگرد از شدت اشتیاق به محبوبش او را مى بیند و بلکه همه را ظهورات و جلوات محبوب مى بیند؛ چنانچه باباطاهر گفته است :

به دریا بنگرم دریا تو وینم

 به صحرا بنگرم صحرا تو وینم

 به هر جا بنگرم کوه و در و دشت

نشان از روى زیباى تو وینم

 و من الدلائل ان تراه باکیا

ان قد راه على قبیح فعائل

از علامات و نشانه هاى دیگر آن است که ببینى گریان است براى اعمال قبیحى که از او صادر شده است و پیوسته در توبه و انابه است ؛ چنانچه نقل مى کنند کسى را که نسبت به شخصى محبت داشت پس به یک زحمتى خود را به محبوبش رسانید محبوب گفت : چگونه مى خواهى مرا ببینى با چشمى که به غیر من نظر افکنده است ؟! چون این سخن بشنید فورا چشم هاى خود را از جاى به در آورد آن وقت گفت : راست مى گویى چشمى که به غیر جمال محبوبش نظر افکنده است دیگر قابلیت رویت محبوب را ندارد.

و من الدلائل ان تراه مسافرا

نحو الجهاد و کل فعل فاضل

از علامات دیگر آن است که همیشه مسافرت براى جهاد در راه خدا را مى کند و دنبال هر فعل با فضیلتى مى رود.

و من الدلائل ان تراه مسلما

کل الامور الى المیک العادل

دیگر از علامات آن است که ببینى او را واگذار کننده است جمیع امورات خود را به پادشاهى که عادل است .

ارباب صفا که بهر حق درکارند

 هر جا که روند تخم نیکى کارند

 تسلیم شوند نزد مران خدا

حق مرکز و ایشان همه چون پرگارند

یعنى همیشه توجهشان به حق است مانند پرگار که یک پایش همواره در مرکز ثابت است و با پاى دیگرش دور مرکز مى گردد و از همه طرف حفظ تساوى خود را با مرکز مى نماید؛ پس اگر ما هم توانستیم که همیشه دور حق دور بزنیم زهى سعادت و اگر توانستیم اعمال و افعال و اقوال خود را با ترازوى رضاى حق بسنجیم پس از حق جدا نمى باشیم که این است حقیقت تسلیم امر به خدا و الا باید در فکر بیچارگى خود باشیم . و اینها خلاصه معانى اشعارى بود که در علائم محبت بیان شد و تاکنون بحث ما در اطراف محبت بنده بود نسبت به حق ، حال مى خواهیم ببینیم محبت خدا نسبت به بنده به چه معناست ؟

پس مى گوئیم : اصل محبت حق نسبت به عبد به نص آیات قرآن و سنت ثابت است بدین بیان که مطلق صفات بر دو قسم است : بعضى مختص به عبد است و خدا را در آنها مدخلیتى نیست و بعضى مختص به حق است و عبد را در آن مدخلیتى نمى باشد مانند صفت عظمت و کبریایى حق که فرمود: العظمه ازارى و الکبریاء ردائى ؛ پس صفت عظمت و کبریایى و عزت و قوت و جوادیت و غیره همه منحصر به ذات مقدس حق است که عبد را در آنها راهى نیست و این انحصار موجب کمال است هم براى حق و هم براى خلق ؛ لکن قسمتى از صفات است که مشترک مى باشد بین خدا و بنده اش مانند صفت محبت که خدا بنده را دوست دارد و بنده هم خدا را؛ چنانچه شاعر گوید:

عشق وصف ایزد است اما که خوف

 وصف بنده مبتلاى بطن و جوف

 چون یحبون بخواندى از نبى

از یحبهم شو قرین مطلبى

یعنى محبت طرفینى است هم خدا بنده را دوست دارد و هم بنده خدا را و در قرآن کریم آیات بسیارى شاهد بر این مطلب است من جمله آیه شریفه ان الله یحبت التوابین و یحب المتطهرین  و یا آیه شریفه ان الله یحب الذین یقاتلون فى سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص و یا آیه شریفه قل ان کنتم تحبون الله فاتبعننى یحببکم الله  و هکذا از این قبیل آیات و اما از سنت مانند این است که مى فرماید: اذ احب الله عبدا لم یضره ذنب یعنى وقتى که خدا بنده را دوست داشت دیگر ضرر نمى رساند به آن بنده هیچ گناهى و نظیر این در ولایت حضرت على بن ابى طالب علیه السلام است که : حب على حسنه لا یضر معها سیئه در خبر دیگر است : یوتى الدنیا من یحبت و من لا یحب و لا یوتى الایمان الا من یحب ؛ یعنى عطا مى کند خدا دنیا را به کسى که دوست دارد و کسى که دوست ندارد لکن عطا نمى کند ایمان را مگر به کسى که او را دوست مى دارد. در خبر دیگر است : من تواضع لله رفعه و من تکبر خفضه و من اکثر ذکر الله احبه الله ؛ یعنى هر آن کس ‍ فروتنى و تواضع کند براى خدا بلند مى گرداند خدا درجه او را و هر کس تکبر نماید پست مى کند او را و هر کس بسیار یاد کند دوست مى دارد او را.

در حدیث دیگر است که متفق علیه بین سنى و شیعى مى باشد این که :
لا یزال عبدى یقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته کنت سمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به و لسانه الذى ینطق به و یده الذى یطبش به ؛
یعنى همیشه بنده من به من نزدیک مى شود به سبب مستحبات تا این که مى رسد کارش به جایى که او را دوست مى دارم و چون دوستش داشتم مى شوم گوش او و چشم او و زبان او و دست او که بشنود به گوش من و ببیند به چشم من و بگوید به زبان من و بگیرد به دست من . و اخبار و روایات در این باب الى ماشاء الله زیاد است که همه صراحت دارد که خدا بنده را دوست مى دارد؛ چنانچه سابقا متذکر شدیم دوستى و محبت انسان نسبت به شى ء عبارت بود از ادراک ملایمت آن شى ء را با طبع ؛ مثل حالت گرسنگى که براى انسان میل مفرط نسبت به خوردن آن نان ایجاد مى کند که این میل و رغبت تابع ادراک است ؛ پس روح محل امر حادثى شد نسبت به خوردن غذا یعنى قبلا میل به نان نداشت و اکنون دارد و چون این میل شدن کند به مرتبه حب مى رسد و چون حب شدت کند به مرتبه عشق مى رسد اما حق جل جلاله العظیم محبتش نسبت به عبد بدین گونه نیست ؛ زیرا ذات مقدسش منزه از این است که محل از براى حوادث واقع شود. و ثانیا عبد در ادراکش شى ء ملایم با طبع را التذاذ مى برد که به آن التذاذ طلب مى کند و دنبال مى نماید شیئى را که فاقد است ؛ مثل آن که فاقد علم است و چون تحصیل نمود واجد مى شود و روى وجدانش سرور و بهجت برایش حاصل مى گردد لکن محبت خدا نسبت به عبد این طور نیست ؛ زیرا او غنى الاغینا و داراى محض است ، فقر را در ذات مقدسش راهى نیست تا این که طلب نماید شیئى را که فاقد است و در اینجا معلوم مى شود که بین محبت حق نسبت به عبد و محبت عبد نسبت به حق فاصله زیادى است و تصویر محبت حق نسبت به عبد از دو راه خفا دارد: یکى آن که باید ببینم چگونه خدا به غیر خود محبت دارد و حال آن که محبت به غیر موجب نقص است بنابر بیان فوق دیگر آن است که چگونه خدا محل صفت محبت واقع باشد و حال آن که محل حوادث نیست ؟

اما در قسمت اول چنین گوییم که در قسمت محبت بنده نسبت به حق دانسته شد که گاهى تفاوت از ناحیه ادراک است و گاهى از ناحیه مدرک درک کننده و گاهى از ناحیه مردک است ادراک شده و این اختلاف موجب شدت و ضعف محبت مى گردد و مثال هر یک در پیش زده شد، حالا اگر هم ادراک تام و کامل باشد و هم مدرک و هم مدرک قوى و در کمال جمال و جلال باشد، پس محبت به او نیز محبت تام المحبتى است ؛ پس گوییم بنابراین کیست که مانند جل جلاله العظیم ادراکش ذات خود را اتم ادراک باشد که به هیچ وجه من الوجوه قصورى در ادراکش نباشد؟ جواب این است که خداوند در این صفت یگانه و بى همتاست ؛ زیرا ادراکات ما همواره به توسط صور اشیاء است در نزد ذهن ؛ مثلا اگر بخواهیم ادراک کنیم رنگ قال کرمانى را پس لامحاله سه چیز در اینجا موجود است :

اول وجود قالى که در خارج موجود است ، دوم صورت از قالى که در ذهن ماست که آن معلوم بالذات است و او عبارت است از علم ما نسبت به آن ، سوم خود ما که عالم و دانائیم به آن صورت ذهنى و هم چنین علم ما نسبت به خود ما عبارت است از نفس حضور ذات ما نزد خود ما و در اینجا عالم و علم و معلوم هر سه یکى است .

اینک گوییم که ادراک ما ذات خود را عین ذات ماست و علم به صورت قالى که در ذهن است علم بالذات است ؛ نتیجه این مى شود که حق ، عالم است به ذاتش به عین ذاتش که اتم ادراکا است و چون ادراک نماید ذات خود را ادراک نموده است یک ذات تمام الجمال و الجلال و الکامل و البهاء و القدره و العلم و الحیاه و الاراده را؛ پس در این مرحله یعنى در ادراک ذات خود هم ادراک در نهایت درجه از کمال است و هم مدرک در اعلى درجه کمال است و هم مدرک در درجه اتم و اکمل و اوفى است که فوق آن دیگر تصورپذیر نیست و نتیجه این مى شود که مبتهج و مسرور است نسبت به ذات خود در نهایت درجه اى از ابتهاج و سرور که هیچ موجودى از موجودات ؛ ذات حق را به اندازه خود حق دوست نمى دارد؛ زیرا ادراکات مختلف و ناقص است و این در قسمت محبت ذاتیه حق بوده .

خدا همه مخلوقاتش را دوست دارد

و اما در قسمت محبت حق نسبت به ماسواى خود آن است که به طورى که در تبعات و متعلقات محبوب گفته شد که اگر کسى محبوب داشته باشد هر چه را که متعلق به محبوبش مى باشد نیز دوست مى دارد و این مطلب را در جاى خود در قسمت تبعات محبوب ثابت نمودیم اینک مى خواهیم بگوییم چیست از ماسواى حق که از تبعات حق نباشد و کدام موجودى است که از آثار قدرت او خارج باشد و کدام موجودى است که معلول او و مخلوق او نباشد؛ پس چون حساب کنیم که غیر از تبعیت چیز دیگرى نیست و چون حق ، خود را دوست مى دارد پس جمیع مخلوقات را هم دوست مى دارد؛ زیرا که همه تابع اویند و همه متعلق به اویند و همه آثار قدرت اویند که حکایت شده است در نزد بزرگى آیه و یحبهم و یحبونه  را قرائت کردند ناگاه حالت وجد و سرورى برایش پیدا شد و گفت : بحق یحبهم و یحبونه فانه لا یحب الا ذاته ؛ یعنى حق است و راست است که آنها را دوست مى دارد؛ زیرا که او دوست نمى دارد الا ذات خود را.

و از جمله آن که گویند: پیغمبرى همواره از خدا تقاضاى هلاکت قوم خود را مى کرد پس از مصدر عزت خطاب رسید زراعت کن و او نیز مشغول زراعت کارى شد؛ چون زراعت به حد کمال نرسیده بود خطاب رسید درو کن ، عرض کرد: چگونه درو کنم حاصلى را که هنوز نرسیده است و موقع درو کردن آن نیامده است ؟! پس فرمود حق جل جلاله العظیم مثل مخلوقات من هم مثل همان حاصل است ؛ زیرا آنها هنوز نرسیده اند و من به آنها علاقه دارم دوست ندارم هلاکشان کنم . چنانچه در روایات است که اشتیاق خدا به بنده تائبش بیشتر است از آن کسى که در بیابان بدون آب و علفى بود و فقط یک شتر داشت که زاد و حله اش را بار آن کرده بود و چون خوابید و بیدار شد دید شترش گم شده و دیگر امیدش از همه جا قطع گردیده بود با خود اندیشید که من که زاد و حله اى ندارم و چاره اى نیست که از گرسنگى بمیرم پس بهتر آن است که در همین مکان دراز کشیده و خود را مهیاى مرگ نمایم چون لختى دراز کشید یک مرتبه دید شترش با بارش بالاى سر او ایستاده است حالا چقدر خوشحال مى شود چنین شخصى پس این روایت مى خواهد بفرماید اشتیاق خدا نسبت به بنده تائبش بیشتر از این مرد است نسبت به پیدا شدن شتر و زاد و حله اش . از حیث مخلوقیت همه مخلوق او مى باشند لکن آن ناپاکى هاى معصیت از جاى دیگر است که مى فرماید:

ما اصابک من حسنه فمن الله و ما اصابک من سیئه فمن نفسک  آنچه را که به تو مى رسد از حسنه و نیکویى پس از جانب حق است اما آنچه را که سر مى زند از عمل زشت و ناشایسته پس از جانب خود تو است .

و جهنم در یک مرتبه اش براى پاک نمودن چرکى هاى معصیت است برحسب اعمال سیئه اشخاص یکى زودتر پاک مى شود و یکى دیرتر لکن باید طورى شود که آن ناپاکى ها با ذات عجین شده باشد که اگر بشود نعوذ بالله دیگر چاره پذیر نیست الا خلود در جهنم !

قرب به خدا چیست ؟

حاصل آن که ؛ محبت حق نسبت به عبد عبارت است از رفع حجاب از عبد تا برسد به جایى که مشاهده کند حق را به رویت قلبى و در این باره روایات و ادعیه بسیار است که حق جل جلاله العظیم منزه از این است که به چشم سر دیده شود لکن به چشم بصیرت و چشم دل دیده مى شود و چون چنین شود پس رفع حجاب شده است از عبد چنین صفت محبت حق است نسبت به بنده که تمکین نماید حق بنده خود را در مقام قرب و بارگاه عزتش این بساط پایش جلوتر باشد نزد حق محبوبتر و پسندیده تر است ؛ چنانچه حضرت خاتم النبیین صلى الله علیه و آله در مقام قرب رسد به جایى که جبرئیل علیه السلام در رفتار واماند و گفت : لو دنوت انمله لا حترقت ؛ اگر به اندازه سر انگشتى نزدیک تر شوم هر آینه مى سوزم ! لکن راه دادن حق عبد را به مقام بساط قربش به دو قسم متصور است که به یک قسمش محبت حق در او تصور دارد و به یک قسمش ندارد اگر بخواهیم در مخلوق مثال بزنیم آن است که بگوییم گاهى پادشاه بعض از رعایا را در بارگاه خویش راه مى دهد از جهت آن که احتیاج به او دارد مانند پیش ‍ خدمت مخصوص یا رئیس الوزراء و یا مانند دربان در خانه او و گاهى تمکین شخص را نه از جهت احتیاج است ؛ زیرا ممکن است احتیاج پادشاه باشد بلکه صرفا براى آن است که مى خواهد وزراء مشرف به شرف شوند و لقاء خود که در این تشرف نعمى به شاه نمى رسد و هر چه مى رسد به او مى رسد اینک مى گوییم محبت حق عبارت است از تمکین او بنده را در بساط قرب به طریق اعظام و اکرام و معاذبالله که حق جل شانه نظر استفاده از طرف عبدش داشته باشد و الا لازم مى آید که مستعمل به فعل خلق بوده باشد و این موجب نقص است . و قسم دوم نیز بر دو قسم است که یکى در حق تصور دارد و یکى ندارد و مثالش در مخلوق بدین نحو است که قرب شخصى نسبت به شخص تاره قرب مکانى است مانند آن که یکى در قم است و یکى در کربلا، پس قرب این دو نفر به آن است که به سوى یکدیگر حرکت نمایند تا در بین راه یکدیگر را ملاقات کرده و به هم نزدیک شوند و این نحو از قرب صفتى است که از هر او حاصل شد، یعنى رفع بعد به فعل دو تایى انجام پذیرفت و تاره این طور نیست بلکه یکى از این دو نفر در جاى خود ثابت است و دیگرى حرکت مى نماید و خود را به او مى رساند؛ پس این نحو از تقرب ناشى از حرکت یکى شد. اینک گوییم قرب حق نسبت به بنده اش از این قسم است که حق جل جلاله العظیم لا یتبدل و لا یتغیر است که تحول و تغیرى در ذات مقدس او نمى باشد و بلکه در ناحیه صفت عبد تحول و تغیر پیدا مى شود بدین گونه بنده نزدیک به حق مى شود لکن قرب و بعد این طورى نیز بر دو قسم است که قسمتى در حق تصور مى شود و قسمتى نمى شود و مثالش در مخلوق آن که در کربلاى معلاست حرکت مى کند و خود را به آن که در نجف اشرف است مى رساند، پس این نحو از قرب ، قرب مکانى است و قرب بنده به حق ، قرب مکانى نیست ؛ زیرا خدا در همه جا موجود است ؛ چنانچه حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: لا تفضلونى على اخى یونس ؛ یعنى معراج مرا که رفتم به معراج و به پشت بام عالم پاى نهادم و به مقام قاب قوسین او ادنى رسیدم و با خدا تکلم نمودم بر معراجى را که یونس علیه السلام در شکم ماهى در قعر دریا رفت ترجیح و تفضیل ندهید؛ زیرا که در آنجا با خداى تکلم کرد و من هم در عرش تکلم کردم . پس این سنخ از قرب که مکانى باشد در حق تصورپذیر نیست . و قسم دوم آن است که قرب بنده به حق را بگوییم چون قرب شاگرد است نسبت به استاد که قرب مکانى نیست به جهت آن که ممکن است شاگرد به وسیله پست و نامه اخذ مسائل از استاد نماید و بلکه قرب او به استاد عبارت است از قرب صفتى و این نیز بر دو قسم است قسمتى در حق تصور دارد و قسمتى ندارد و مثالش در مخلوق این طور است که شاگردى که به حرکت علمى خود را قریب به استاد مى شود خالى از سه جور نیست :

اول آن که در حرکتش ممکن است از استاد جلوتر بیفتد و در فهم موضوعات و مطالب قوى تر از استاد باشد و اعلم از او شود، دوم آن که ممکن است هم دوش و هم درجه با استادش شود و این دو قسم در حق تصور ندارد به جهت آن که صفات جلال و جمال حق غیر محدود است و کدام بنده اى است که بتواند خود را به صفات غیر متناهى حق برساند تا چه رسد که از او بالاتر شود.

پس بنده در قسمت صفات سیر مى کند و مى رسد به آن اندازه که لیاقت و مناسبت استعداد را دارد در حیث مقامش و این چنین قرب صفتى که در طرف حق حرکتى نیست و بلکه حرکت از طرف بنده است آن هم حرکت روحى اسم چنین صفتى را محبت خدا نامند نسبت به بنده و نتیجه آن که قرب به حق از ناحیه عبد پیدا مى شود نه از ناحیه حق ، مانند معروفیت حق که در حدیث قدسى فرماید:

کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکى اعرف .  که معروفیت حق از ناحیه عبد است که در او حالتى پیدا مى شود که عبد معروفیت پیدا مى کند براى حق .
پس محبت حق نسبت به عبد عبارت است از نزدیک کردنش بنده را به بساط قرب بدون این که تغییرى در ذات مقدسش پیدا شود ولو این که صفت قرب باشد و این تقرب ، تقرب صفتى است نه مکانى ، یعنى به اتصاف بنده است به صفات ملکوتى و روحانى که فرموده اند: تخلقوا باخلاق الله و اتصفوا بصفات الله ؛ یعنى خودتان را متخلق کنید به اخلاق خدا و متصف نمایید به صفات او که اگر عبد بخواهد به مقام قرب برسد راه اول باید نجنب از صفات رذیله و حیوانى نماید و تهذیب کند روح خویش را از اخلاق ناپاک و سپس متخلق سازد خود را به مکارم اخلاق و این عبارت است از قرب صفتى یعنى ممکن است دو نفر در مکان واحدى نباشند و حال آن که یکى پلید است و دیگرى سعید و نزد خدا یکى مقبوض است و یکى محبوب ، آن از جهت اتصافش به صفات رذیله و این از جهت اتصافش به صفات حسنه و چون منتها براى صفات حق نیست پس منتها براى قرب هم نیست و از روى همین جهت است که به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله آن یگانه منبع علم و دانش مى فرماید: وقل رب زدنى علما ؛ یعنى اى پیغمبر صلى الله علیه و آله اگر چه رسیدى به مقام قاب قوسین او ادنى که هیچ ملکى و هیچ مرسلى در مقام به تو نرسیده و نخواهد رسید لکن بدان که نرسیده اى به حالى که نهایت داشته باشد چون چنین است طلب کن از پروردگار خود زیادتى علم را.

حاصل آن که ، همان طورى که در محبت عبد نسبت به حق علائمى داشت در محبت حق نسبت به عبد هم آثار و علائمى موجود است : اول از علاماتش این است که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: اذ احب الله عبدا ابتلاه و اذا احبه الحب البالغ افتناه . قیل : و ما افتناوه ؟ لما یترک له اهلا و لا ماالا ؛ یعنى چون خداوند دوست داشته باشد بنده اش را مبتلا مى کند او را به بلاهایى و چون شدت کند محبتش افتنا مى کند او را، پرسیدند از حضرت که افتنا یعنى چه ؟ فرمود: یعنى آن که باقى نمى گذارد براى او نه اهل و نه اولادى را که مجردش مى کند از هر چیزى و امید شر از همه طرف قطع مى نماید به سوى خود که در هیچ چیزى غیر از خدا توجه نداشته باشد.

و در روایت دیگر فرمود: اذا احب الله عبدا ابتلاه فان صبر اجتباه و ان رضى اصطفاه ؛ یعنى چون خدا بنده اش را دوست داشته باشد مبتلا مى کند او را به جهت آن که باید در دل او چیزى غیر از محبت حق جاى گزین نشود و لذا چون حضرت عیسى علیه السلام مى خوابید روى زمین مى خوابید، وقتى را با خود اندیشید که سنگى را بیاورم و به زیر سر بگذارم چون سنگ را به زیر سر گذاشت شیطان ملعون آمد و گفت : اى عیسى ، تو هم که مایل به دنیا شدى که تازه براى خود تهیه متکا مى کنى ؛ پس حضرت سنگ را فورا دور انداخت و باز سر خود را روى زمین گذارد. حال محب نسبت به محبوب این طور است که باید به کلى نفس او از گذاشتن یک سنگ به زیر سر هم خوشى و راحتى نبیند و بلکه خوشى او و هواى او خوشى و هواى محبوب باشد پس چقدر بى محبت است کسى که دست ها را به سوى حق بلند مى کند و به گفتن یا الله ، از خدا، غیر خدا را طلب مى نماید؟!

پس اگر بنده صبر کرد در بلایى که از جانب حق به او مى رسد برمى گزیند و انتخاب مى کند او را از میان مردم و اگر راضى شود بر بلاى حق از مخصوصین درگاه خویش قرارش مى دهد که اصطفى از ماده صفوه است و صفایاى الملوک اشخاصى هستند که فقط مخصوص به شاهد یا چیزهایى مى باشند که مختص به شخص اول مملکت اند؛ پس میان بندگان گاهى خدا برمى گزیند بعضى را لکن مقام اصطفایى ندارد و گاهى هم او را ملقب به لقب مصطفى مى کند یعنى او را مخصوص به خود مى کند و این مقام ، مقام بسیار شامخى است که بهتر از این مقام براى احدى میسر نمى شود.

مدعى محبت الهى

روایت دیگر آن که محصلى به استاد خویش گفت : به من یک پرده اى از محبت حق نشان داده شده به طورى که احساس کردم خدا مرا دوست مى دارى ، استاد گفت : فرزندم ! دعوى جزا نکنى آیا خدا تو را مبتلا کرد به محبوب هاى سواى خویش که از آنها دست برداشته و خدا را بخواهى ؟ گفت : نه . فرمود: پس بیهوده طمع مکن در محبت که خدا محبتش را به کسى مرحمت مى کند که او فقط توجهش به حق باشد و همه چیز را فداى حق کند، دوم از علائم محبت حق نسبت به بنده اش آن است که وحشت مى دهد او را از هر چه نظر افکند بر او الا چیزهایى را که هم در راه محبت خدا باشد دیگر آن که مابین او و ماسوایش پرده مى افکند که تمام توجهش ‍ به حق باشد کما آن که حواریون خدمت حضرت عیسى علیه السلام عرض کردند: یا روح الله ! براى خود یک حمارى تهیه کنید که از زحمت پیاده راه رفتن آسوده باشند. فرمود: من عزیزترم نزد خدا از این که خود را مشغول به غیر خدا کنم و همواره اوقات خویش را صرف کاه و یونجه الاغ نمایم پس اشتغال عبد به حق و استیحاش او از غیر حق علامت محبت حق است نسبت به عبد.

سوم از علامات آن است که در روایت دارد اذ احب الله عبدا جعل له واعظا من نفسه و زجرا من قلبه ؛ یعنى چون خداوند دوست داشته باشد بنده اش را قرار مى دهد او را واعظ خودش و نهى کننده خودش که همواره از قلب خود دستور مى گیرد و عمل مى کند.

چنانچه پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: اذا اراد الله بعبد خیرا بصره بعیوب نفسه ؛ یعنى چون خداوند به بنده اش ‍ اراده خیر نماید او را بینا و بصیر مى گرداند به عیب هاى نفس خودش که همواره نواقص و قصور خود را ادراک نموده و درصدد تهذیب اخلاق برمى آید.

چهارم از علامات که اخص العلامات و اظهر العلامات مى باشد آن است که مساله محبت چنانچه در پیش گفته شد امرى است طرفینى و این مطلب در بحث محبت نسبت به حق بیان شد و خلاصه اش آن است که اگر مى خواهیم بدانیم چه اندازه حق نسبت به ما محبت دارد باید ببینیم چه اندازه ما نسبت به حق محبت داریم و این خود یگانه نشانه و علامتى است بین عاشق و معشوق و میزان صحیحى است براى سنجش محبت که گویند همان طورى که مجنون عاشق لیلا بود لیلا هم عاشق مجنون بود الا آن که مجنون درد عشق خود را اظهار مى کرد ولى لیلا پنهان مى داشت !

پنجم از علاماتش آن است که خداوند مباشر و و متولى امر بنده را چه در ظاهر و چه در باطن که حق مشیر باشد بر او و مدبر باشد او را و مزین باشد یعنى زینت بخشنده باشد اخلاق او را به حسنات و صفات نیکو و دیگر آن که به اراده خود چشم او را و زبان او را و دست او را و خون او را تا این که بشود عین الله و اذن الله و لسان الله و ید الله و ثارالله و دیگر آن که قیوم و نگاه دارنده باشد او را که هو الجاعل همومه هما واحدا ؛ یعنى همه هم او را قرار مى دهد یک هم واحد که فقط و فقط توجهش به یک مرکز باشد یک چیز را بجوید و از یک چیز سخن گوید که به جز خدا چیزى نخواهد و دیگر آن که متمکن نماید بغض دنیا را در قلبش و متوحش ‍ کند او را از غیر خودش و انس دهد او را با لذات مناجات خودش در خلواتش و بالاخره مى رساند او را به جایى که به چشم دل مى بیند خدا را که فرموده اند:
یراه القلوب بحقیقه الایمان . لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین .

غضب

یکى از اخلاق ناستوده و زشت ، صفت غضب است که شخص غضوب عقلا و شرعا و اعتبارا صنفت ناستوده را داراست نه این که بگوییم اصل صفت غضب ناپسند است ، بلکه اصل وجودش ناپسند نیست ، لکن هرزه گرى در اعمال آن ، ناپسند و زشت است و غیر متوازن ، یعنى در حد افراط یا تفریط عمل کردن به او ناپسند مى باشد و بحث ما در باب غضب در امورى است :

اول در حکمت و خاصیت خلقت غضب است . مقدمه گوییم : اصولا چنین نیست که ما در دنیا بقائى داشته باشیم چنانچه روایت است از پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله : من اراد البقاء و لا بقاء فلیخفف و لیجود الغذا و لیباکر بالغدا ؛ یعنى هر کس که در دنیا اراده بقا داشته باشد و حال آن که بقائى نیست پس دوشش را سنگین نکند از لباس و در جویدن غذا کوتاهى نورزد و صبحانه نخورد.

ساختمان بدن انسان ساختمان بقائى نیست و لذا انسان در معرض زوال است و بقائش احاطه دارد به اجتماع دو امر متضاد که در این دو امر تمام حیوانات مشترکند و آن عبارت است از یک رطوبت غریزه و یک حرارت غریزیه ؛ مثل آن که روشنایى چراغ به رطوبت نفت و حرارت آتش است که با هم ضدند و جمعشان نشاید و هر کدام که دیگرى را متنفى کردند چراغ خاموش مى شود، هم چنین بدن انسان رطوبت او عبارت از خون است که به منزله نفت بدن است و حرارتش عبارت است از بخارى است که از خون مرتفع مى شود که حامل قوه حیوانیه است ، یعنى قوه اى که داراى حس و حرکت است و چون بخار برطرف شد محمل و مرکب قوه حیوانى از بین مى رود و انسان مى میرد و این مردن عبارت است از مرگ طبیعى و زوال آن بخار به جهت خاطر خشک شدن خون است و این خون همواره در معرض زوال است و محتاج به این است که کمکى بر او وارد شود که او محتاج است به غذا تا آن که غذا خون شود و در رگ ها جریان پیدا نماید و برسد به عروق شعریه چنانچه در پیش گفته شد و براى تحصیل غذا مامور و موکلى لازم است تا محرک انسان باشد و الا در فکر غذا خوردن نیست و او ملک موکلى است که در داخل انسان است و انسان را تحریک مى نماید و به سوى تحصیل غذا سوق مى دهد و تحصیل غذا هم منوط و مربوط است به تحصیل مال و تحصیل اجناس و امتعه خویش را در معرض فروشگاه بگذارد. این ملک در مملکت بدن خدمه و سدنه و مامورهایى دارد که یکى از آنها عبارت است از قوه شهریه که به وسیله او تحصیل مى کند منافعى را که براى بدن لازم است و در تحصیل غذا بسا مى شود که تصادماتى براى انسان پیدا مى گردد که مانع مى شود انسان را از تحصیل غذا و لذا باید در انسان حس و حرکتى باشد تا این که رفع کند آن موانع را و این عبارت است از مامور و موکل دیگرى که در داخل انسان است و وادار مى کند شخص را به برطرف کردن موانع و آن ملک هم خدمه اى دارد که یکى از آنها عبارت است از قوه غضبیه ؛

پس معلوم شد که خلقت این قوه در بشر بى جهت و بى مدرک نیست ؛ زیرا تا قوه غضبیه نباشد، کالبد انسان بقائى پیدا نمى کند و این است اصل حکمت در خلقت غضب .

امر دوم در معناى غضب است و آن عبارت است از پیدایش حالت نفسانیه در روح که آثارش در بدن منعکس مى شود و اول مرتبه اى که مورد جلوه غضب است در قلب مى باشد که در قلب انسان قطعه اى از خون منجمد سیاهى است مبدا و منشا براى کلیه اعضا است و آن را مهجه نامند. چون انسان احساس امر ناملایمى را نمود مثل آن که شخصى به او رسید و او را فحش و ناسزا گفت و یا این که یک مرتبه یک سیلى به او زد؛ پس در چنین هنگامى یکى از سه حالت براى انسان تصور مى شود: اول آن که سیلى زننده مادون انسان باشد، دوم آن که فوق باشد، سوم آن که مردد باشد میان مافوقیت و مادونیت ؛ پس اگر مادون باشد خون از مهجه مرکز قلب فوران و شدت مى کند و جارى مى شود در مجارى بدن تا این که برسد به عروق شعریه که در زیر پوست بدن قرار دارد و خون زیادتر از آنچه پخش مى شد پخش مى شود و لذا صورت و رنگ بدن را سرخ و چشم ها را قرمز و رگ هاى بدن را درشت نشان مى دهد و گاهى در اثر شدت زیاد رنگ را سیاه مى نماید و شخص را وادار مى کند که در معرض انتقام برآید و تشفى قلب خود را حاصل کند و اگر زننده فوق انسان باشد قضیه برعکس مى شود یعنى خونى که در زیر پوست بدن قرار دارد واپس مى رود و بر مى گردد به قلب و در مجارى حالت قبض پیدا مى شود و رنگ چهره را زرد مى نماید و حالت بهت و تحیر و دهشت و وله به انسان دست مى دهد و چنین حالتى را حزن گویند.

و اگر ضارب شخصى است که نه مادون است و نه مادون ، پس بدن گاهى زرد است و گاهى قرمز و غضب عبارت است از قلیان خون و فورانش و انبساط آن در مجارى بدن و ورودش در اعضا که چون خون گرم است تولید بخار مى کند و بخار و دود سیاه و چون پر شد حواس دیگر از کار مى افتند، یعنى چون غضب شدت کرد چشم ها جایى را نمى بیند و گوش چیزى را نمى شنود و حس ‍ نمى نماید و همه از کار افتاده و بلکه عقل هم بى خود مى شود در آن موقع هیچ چیزى از نصایح و مواعظ در او تاثیر نمى کند و اگر توانایى پیدا کند از زدن ، بستن ، کشتن ، پاره پاره کردن ، مضایقه و دریغ نمى نماید.

همه کارها را به عقل مى توان درست کرد لکن او عقل را از بین برده است ؛ پس اینها همه براى این است که بخار منبعث از خون مرکز حواس او را گرفته است مثال آتش خانه ماشین که چون بخار در آن زیاد شد دیگ را مى ترکاند، هم چنین این بخار در انسان اگر زیاد شود قلب را پیدا مى کند و شخص را مى کشد. حالا چنین حالت را در اصطلاح علما اخلاق غضب و سخط نامند. و بشر در داشتن این قوه غضبیه بر سه قسم است : یا در حد افراطند و یا در حد تفریط و یا در حد وسط و البته افرادى که اعمال قوه غضبیه در حد وسط مى نمایند بسیار کم و نادرند؛ادامه دارد…

در جستجوی استاد//صادق حسن زاده

درسهای اخلاق ایت الله محمدتقی املی(قسمت چهارم)مومن واقعى کیست ؟-مقام جذبه- علائم محبت

مومن واقعى کیست ؟

و از جمله روایتى است از پیغمبر صلى الله علیه و آله که سوال فرمود از طائفه اى از اصحابش در مقام سلوک کار شما به کجا رسیده است و نتیجه کارتان چیست ؟ پس گفتند: ما مقام ایمان را دارا شده ایم . فرمود: علامت ایمان شما چیست ؟ فرض کردند: این که در موقع بلا صابریم و در هنگام نعمت شاکر و در وقت جریان قضا و قدر راضى ؛ زیرا مقدرات از جانب محبوب ماست ؛ پس حضرت قسم یاد کرد به پروردگار خانه کعبه که شما مومن هستید.

در خبر دیگر فرمود: حکما و علمایى هستند که از فقه و دانش شان نزدیک است به درجه انبیا برسند؛ پس معلوم مى شود که نتیجه رضا رسیدن به مقام انبیا است . و فى الخبر: طوبى لمن هدى الى الاسلام و کان رزقه کفافا ؛ خوشا به حال کسى که هدایت یافته است به دین اسلام و راضى شد به آنچه را که خداوند از را روزى فرموده است . پس کسى که به این درجه و مقام رسید ابدا فکر تنگى و فراخى روزى را نمى کنند؛ زیرا مى داند که همه از جانب حق است و هر چه او مرحمت مى فرماید راضى مى باشد و این معنا را باباطاهر عریان در ضمن اشعار خود گوشزد کرده است که مى گوید:

یکى درد و یکى درمان پسندد

یکى وصل وى یکى هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران

پسندم آنچه را جانان پسندد

و معلوم شد که چنین دمى دیگر تخم تاثر و تالم از صفحه دلش به کلى برداشته شده است بلکه روزگار خود را پیوسته با سرور و خوشى مى گذراند.

تا اینجا بحث ما در فضیلت مقام رضا بود اینک مى خواهیم ببینیم رضا آیا بر امر مکروه تصور مى شود یا نه ؟ مثلا از فقر یا مرض یا پیرى که مورد کراهت طبع است آیا مى شود مورد رضاى شخص واقع شود یا نه ؟

   مقدمه مى گوییم : جاى شبهه نیست که پیشامدهاى ما بر سه قسم است : یا امورى است که از آنها نه تلذذى براى ما حاصل مى آید و نه تالمى و یا آن که امورى است که موجب استراحت نفس و مواقف با میل است که ما نسبت به او راضى و خشنودیم و باید دانست که این خشنودى ، خشنودى حیوانى است ؛ زیرا هر صاحب شعور مدرک است چنانچه ادراک ننماید دارایى آنچه را که موافق با طبع و میل اوست قهرا و طبع یک حالت التذاذ روحى پیدا مى کند، مثلا به آن اندازه که بلبل از دیدن گل مبتهج است مموش نجاست خوار هم از نجاست ابتهاج پیدا مى کند گربه هم از خوردن موش مرده لذت مى برد؛ پس این التذاذ و ابتهاج اختصاص به انسان ندارد بلکه در این امر با کلیه حیوانات مشترک است و یا این که پیشامد از ما است که مونافر با میل مخالف با طبع است مانند بوى سیر که نسبت به طبع انسان زننده است و از براى شخص یک حالت اشمئزازى پیدا مى شود اکنون مى خواهیم بدانیم این قسم از امورات که موافق طبع نیست آیا انسان مى تواند به او راضى باشد یا نه ؟ پس مى گوییم : این بحث ، بحثى است علمى به این معنا که اگر بر حسب نظریه اولیه بنگریم شاید نشود اعتماد نماییم که جمع رضا با کارها ممکن باشد؛ زیرا اگر بنا شود که بوى سیر یا موش مرده مخالف طبع بشر باشد دیگر نمى شود موافق شود و اگر چنانچه موافق باشد پس نمى شود که مخالف شود و جمع بین کراهت داشتن نسبت به شیئى و رضایت داشتن به آن مانند جمع میان شب و روز است و یا مانند جمع میان سفیدى و سیاهى است ؟ محال مى باشد لکن بر حسب نظر آخرى چون به دقت مى نگریم این طور نیست و بلکه جمعى ممکن است و طریقش جمعش در وجوهى است :

اول آن که ممکن است از یک چیزى به جهتى که مخالف با طبع اوست کراهت داشته باشد و از جهت اثرى که مترتب بر او مى شود که موافق با طبع اوست راضى و خشنود باشد و باید ببینیم که کراهت آن شى ء و ابتهاج از اثرش کدام یک غالب و کدام یک مغلوب خواهد بود؛ پس اگر وجودش مکروه تر بود از اثرش ، او را ترک مى نماییم و اگر چنانچه اثر محبوب تر بود از وجود، آن وقت آن را قبول مى کنیم و به او راضى مى شویم . و همواره این طریقه و رویه ماست در زندگانى ما مثل آن که وقتى مریض مى شویم و داروهاى تلخ و زننده را که منافرت با طبع دارد مى خورم پس تحمل تلخى دوا مى نماییم از جهت خاطر اثرى که مترتب بر او مى شود، یعنى سلامتى بدن و الا خوردن دواى تلخ مکروه طبع است و در کارهاى خدایى اگر بنا شود تا این اندازه رضایت داشته باشیم خوب است لکن این مرتبه نازله اى است از رضا براى ما حاصل شد مثل آن است که خدا را یکم طبیبى فرض کنیم که بدانیم هر چه او مى کند خوب است و براى حکمت و مصلحت است و نفعش عائد بر ما مى شود ولى از این مقدمه مى توان نتیجه گرت که در واقع این رضا، رضاى از خدا نیست و بلکه از خودخواهى ناشى مى شود؛ زیرا اگر آن معالجه بدون فاعلى انجام مى گرفت ما آن علاج را دوست داشتیم نه شخص طبیب را و آن را نیز به جهت سلامتى خود دوست داشتیم پس برگشت مى کند به خودخواهى نه خداخواهى !

مرتبه دوم از رضا که قدرى فقیرتر از مرتبه اول است آن است که شیئى از حیث ذاتش که مورد تنفر انسان باشد لکن از حیث این که آن فعل از افعال محبوب است محبوب باشد ولو چیزى بر او مترتب شود و صرفا شخص خشنود باشد از فعل محبوب و کارى به اثرش نداشته باشد مانند آن که محبوب چوب بردارد و به محب حمله کند یا او را دشنام دهد پس محب را از عمل محبوب کراهتى حاصل نشود؛ زیرا فعل محبوب جلوه اى از جلوات محبوب است و لذات از طرز حرکات و رفتار محبوبش خوشش مى آید اما از خود چوب یا چاقو خوش نمى آید و این در محبت هاى مجازى بسیار شایع است و این وادى ، وادى دیگرى است و لذا صحیح است گفتار باباطاهر که گفت :

یکى درد و یکى درمان پسندد

یکى وصل و یکى هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران

 

پسندم آنچه را جانان پسندد

اگر درد مى دهد یا درمان و اگر وصل مى دهد یا هجران ، من همه را دوست دارم و این مرتبه از رضا باید در قسمت محب خدا پیدا شود و دو مقدمه لازم دارد: اول عملى ، دوم علمى ؛ اما عملیش آن است که باید محبت به خدا داشت و اما مقدمه علمیش آن است که بادى دانست که پیشامدهاى هر شخصى همه از طرف خداست و اصولا کارها طورى است که باید استناد به حق داشته باشد کما آن که با این که شمر لعین سر مبارک حضرت سیدالشهداء را جدا کرد حضرت فرمود: رضا بقظائک و تسلیما لامرک یا غیاث المستغیثین لا معبود سواک ! خدایا! من راضى هستم به قضائت و تسلیم هستم در مقابل اوامرت اى فریادرس فریاد خواهان نیست معبودى سواى تو.

پس اى این رضایت حضرت ناشى مى شود از آن جایى که خداوند فرمود: ان الله شاء ان یراک قتیلا؛ خدا مى خواهد ترا کشته ببیند و این خواست چون خواست خداست لذا حضرت هم راضى است به آن چه را که حق اراده فرموده است ؛ پس چون این دو مقدمه تحقق پیدا کرد آن وقت هر مکروهى نزد محب ، محبوب است ولو این که همان فعل از ناحیه غیر خدا مبغوض باشد.

مقام جذبه

مرتبه سوم که باز یک درجه بالاتر از این است که آن است که محبت مى رساند شخص را به مقامى که غیر از مشاهده محبوب چیز دیگرى را نبیند تا این که بسنجیم افعال او محبوب است یا منفور؟ اگر وجه اول را مى توانستیم به او برسیم و وجه دوم را توانستیم بیان کنیم وجه سوم را در گفتارش نیز عاجز و ناتوانیم و تنها عبارتى که مى شود تعبیر کرد آن است که این حال را تعبیر به جذبه مى کنند و شاید عبارت وجعلنى بحبک متیما که در دعاى کمیل است اشاره به همین مقام باشد که در وقت نزول امر مکروه دل توجه به نزول آن نداشته باشد تا چه رسد به این که کراهت داشته باشد.

حالت جذبه در نماز

چنانچه در روایات وارد است چون حضرت مولى الموحدین امیرالمومنین علیه السلام در یکى از غزوات پیکان تیرى را پاى مبارکشان فرو رفته بود و هر زمان مى خواستند بیرون آورند حضرت را به جزع مى افکندند پس ناچار با خود اندیشیدند که باید سر نماز درآورند؛ زیرا توجه کاملى که حضرت دارد به حضرت حق مانع مى شود از این که احساس درد و الم نماید؛ این را گفتند و عمل کردند پس حضرت ادراک نفرمودند! و یا مانند حضرت سیدالساجدین امام زین العابدین علیه السلام است که سر نماز ایستاده بودند و فرزند گرامى شان در چاه افتادند پس زوجه حضرت که فاطمه دختر امام حسن مجتبى علیه السلام و زن بسیار مجلله و عفیفه بود از جاى خود برخاست و مکرر مى گفت :! بچه ام ! بچه ام ! و دید حضرت سجاد مشغول نماز است پس حضرت اعتنا نفرمود تا این که از نماز فارغ شد آمد تا بچه را نجات دهد آب بالا آمد و طفل را با خود بالا آورد حضرت دست او را گرفت و از چاه بیرون کشید و فرمود: بیا این بچه ات ! لکن این حال دائمى نیست و اگر ائمه علیه السلام براى اشتغال شان به کار مردم نبود دائما این طور بودند؛

چنانچه در تفاسیر نوشته اند در موقع قحطى مصر یکى از طرق آذوقه دادن حضرت یوسف علیه السلام به مردمان مصر به این بود که جمال خود را به آنها نشان مى داد و این طور نبود که همیشه در دسترس مردم باشد پس روزى را معین مى کردند که یوسف در آن روز جمال خویش را نشان دهد و چون مردم در آن روز مشاهده آن جمال مى نمودند تا چند روزى از خود غفلت مى کردند و احساس گرسنگى و تشنگى نمى نمودند و یا آن که مطابق نص صریح قرآن وقتى رسوایى زلیخا آشکار شد زن ها مى نشستند نزد هم و در اطراف مراوده یوسف و زلیخا صحبت ها مى کردند و مى گفتند: زن عزیز مصر با غلامش حرف هاى محبت آمیز مى زنند چنانچه خدا فرماید:

و قال نسوه فى المدینه امراه العزیز تراود فتاها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبین * فلما سمعت بمکر هن ارسلت الیهن و اعتدت لهن متکا و آتتت کل واحده منهن سکینا و قالت اخرج علیهن فلما راینه اکربنه و قطعن ایدیهن و قلن حاش لله ما هذا بشر ان هذا الا ملک کریم

پس زلیخا چون دید که زن ها از درد دل او باخبر نیستند مجلس را بیاراست و جمعى از زنان را دعوت فرمود و به دست هر کدام چاقو و نارنجى داد در هنگامى که همه گرم نارنج بودند یک مرتبه یوسف با آفتابه لگنى فرستاد در اطاق ، چون زن ها یک مرتبه جمال عالم آراى یوسف را مشاهده کردند خود را فراموش نمودند و به عوض نارنج همه دست هاى خود را بریدند و احساس نکردند! آن وقت زلیخا عملا جواب آنها را داد.

پس نتیجه آن شد که مى شود کار محبت به جایى برسد که بر انسان چیزى وارد شود و نفهمد و این عبارت است از رضاى در مرتبه سوم که از فعل محبوب راضى است و حال او نسبت به محبوب دیگر برایش طبعى باقى نمى گذارد که ببیند چه چیز مخالف طبع است و چه چیز موافق ؛ پس چون حال انسان به این مرتبه رسید دیگر دل به غیر از محبت محبوب چیزى در او نیست و براى این قسمت مثال ها و نئرها و اشعار بى شمارى گفته اند؛ گویند: شخصى گریبان کسى را گرفت و گفت : من به تو محبت دارم ! پرسید: علامت محبت تو چیست ؟ گفت : این است که هر چه را امر کنى اجابت مى کنم اگر بگویى بمیر! پس آن شخص گفت : بمیر و او هم فورا دراز کشید و مرد! دیگرى را نقل کردند که او را در مکانى حبسش نموده بودند و دسته اى مرید داشت مریدان مى رفتند در محبس به دیدنش ، پرسید: علت آمدن شما در این جا چیست ؟ گفتند: تو را مى خواهیم و دوستى ما باعث شد که بیائیم به دیدن تو، پس ‍ سنگ هایى که در اطراف خود بود به سوى مریدان پرتاب کرد آنها فورا فرار کردند گفت : شما دروغ مى گویید و مرا نمى خواهید که اگر مى خواستید فرار نمى کردید و حالا که فرار کردید پس بروید. کما آن که خداوند متعال به بندگان خویش مى فرماید: من لم یصبر على بلائى و لم یشکر نعمائى و لم یرض بقضائى فلیطب ربا سوائى ولیخرج من تحت سمائى ؛

  یعنى هر کسى صبر نکند بر بلاى من و شکر نکند بر نعمت هاى من و راضى نشود به قضاء من ، پس برود و طلب کند پروردگارى را غیر از من و خارج شود از زیر آسمان من . پس اگر مطلب چنین باشد خود را بازرسى نمائیم مى بینیم ما مقام معارف نداریم و موحد نیستیم در واقع و لکن با این وصف از رحمت خدا هم نمى توان مایوس شد که انه لا ییئس من روح الله الا القوم الکافرین ؛

یاس و ناامیدى از رحمت خدا کفر آور است و از گناهان کبیره به شمار مى رود؛ زیرا رحمت حق را محدود کرده است و هر کس ‍ رحمت حق را محدود کند، خدا را محدود کرده است و هر کس خدا را محدود کند، او را متعدد گردانیده است و وقتى رحمت او را کوچک شمرد، مستلزم کوچکى ذات اقدس حق گردانیده است و هر کس خدا را محدود کند، او را متعدد گردانیده است و وقتى رحمت او را کوچک شمرد، مستلزم کوچکى ذات اقدس حق خواهد بود و این معنا را شیخ الرئیس در نمط هفتم از کتاب اشارات به این عبارات گوید: و لا تصغ الى من یجعل النجاه وقفا على عدد و مصروفه عن اهل الجهل و الخطایا صرفا الى الابد و استوسع رحمه الله تعالى ؛ یعنى چون به پاى رحمت حق است یعنى مى گوییم کسى که راضى به قضاء الهى نشد یا این که مى گوید غیر این صلاح من بود و خداوند با من این گونه رفتار کرد پس در این صورت هم خدا را بخیل شمرده است و یا آن که مى گوید عالم به مصالح من نبود پس او را جاهل شمرنده است یا آن که مى گوید قادر بر اعطاء اصلح به حال من است نبود پس خدا را عاجز شمرده و حاصل که : نارضایتى از فعل حق ، تحدید نمودن علم وجود و قدرت حق است و هر کدام از اینها را که بگوید کفر است و مورد سخط و غضب حق واقع مى شود به سبب آن که آشنایى خود را از خدا بریده است .

رابطه دعا و رضا

موضوع دیگر آن که آیا دعا با مقام رضا سازش دارد یا نه ؟ در بیش گفته شد که رضا داراى سه درجه است که سومى از دومى و دومى از اولى دقیق تر مى باشد حالا تفاوت حال محبین و اولیاء خدا در قسمت دعا کردن و تضرع و زارى به درگاه ربوبیت نمودن به تفاوت درجات شان است در مقام رضا و بنابراین بیانش بدین طریق است که اگر کسى در درجه اول یا دوم رضا واقع شده باشد پس بلا یا المى که بر او وارد مى شود از جهتى مورد رضا و رغبت اوست و از جهتى مورد تنفر و کراهتش مى باشد مثل آن که مثال زدیم به این که طبیب به جهت خاطر سلامتى بدن او داروهاى تلخ و زننده مى دهد و یا حجام براى صحت بدن با تیغى که طبعا انسان از او تنفر دارد دفع دم فاسد مى نماید و انسان در بین این دو امر واقع مى شود پس چون احساس درد و الم مى نماید جاى دارد که از طبیب تقاضا کند که در عوض داروى تلخ و بدمزه داروى شیرین و خوشمزه به او مرحمت فرماید و درد او را علاج کند هم چنین کسانى که در این مرتبه از رضا هستند از جهت احساس شان کراهت و درد و الم را جاى دارد که دعا کنند خداوند تخفیف به آنها مرحمت فرماید و اما اگر بنا شود که کسى رضاى به مرتبه سوم را دارا باشد اصلا هر چه مى بیند و اما اگر بنا شود که کسى رضاى به مرتبه سوم را دارا باشد اصلا هر چه مى بیند از جانب محبوب همه را نیکو مى بیند و در همه لذت مى برد پس در این صورت دیگر جایى از براى دعا باقى نمى ماند چنانچه شاعر گوید:

من گروهى مى شناسم ز اولیا

که دهانشان بسته باشد از دعا

و مطلب دیگر آن که در مقابل رضاى از حق ، سخط و کراهت است که به هر کارى از کارهاى خدا اعتراض دارد و قبحش این است که همیشه در الم است و در باب شکر گفتیم خداوند غنى با لذات است و سبب این که بندگان را امر به شکر فرمود این بود که فرمود: اى بنده من ! از بس من تو را دوست مى دارم میل دارم نعمت مرا با حال و سرور و صرف در راه رضاى من نمایى و اما مساله سخط این است که شخص هر نعمتى را با غصه صرف مى نماید و این هم تمامى ندارد و نتیجه اش این است که همیشه مانند مس گداخته مى سوزد و همیشه ناراضى و ناراحت است ؛ پس به قدرى که رضاى خوب است سخط بد است و به قدرى که او لذت دارد این الم دارد و این برحسب موازین عقلى بود و اما تقلا هم روایات و اخبار بسیارى در این باب وارد است از جمله در حدیث قدسى است که مى فرماید: من لم یرض بقضائى و لم یصبر على بلائى و لم یشکر على نعمائى فلیخرج من ارضى و سمائى و لیتخذ ربا سواى ؛ یعنى هر آن کس که راضى به قضاى من نمى شود و صبر بر بلاء من نمى کند و شکر بر نعمت هاى من نمى نماید پس خارج شود از زمین و زیر آسمان من و برود پروردگار دیگرى را براى خود اتخاذ نماید تا این که وقف کند خدائیش را براى حرف هاى او در خبر است :
ان نبیا من الانبیاء شکى بعض ما ناله من المکروه الى الله فاوحى الله سبحانه و تعالى اتشکونى و لست باهل ذم و لا بشکوى بل انت اهل الذم و الشکوى و هکذا بدء شانک فى علم الغیب فلم نسخط قضائى علیک اترید ان اغیر الدنیا لاجلک و ابدل اللوح المحفوظ بسببک فاقضى ما ارید دون ما ترید و یکون ما احب دون ما تحب فبعزتى حلفت لئن تلجلج هذا فى صدرک مره اخرى لاسلبنک ثوب النبوه و الوردتک النار و لا ابالى ؛

تفاوت مقامات انبیا به تفاوت حالات شان است با خدا؛ مثل آن که حضرت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السلام پیغمبرى بود که وقف کرده بود خود را در مشیت خدا، یعنى به غیر از خواست خدا و مشیت او، خواست و اراده اى نداشت و اما حضرت زکریا علیه السلام را وقتى در میان درخت گذاشتند و او را اره کردند گفت : آره ! خطاب رسید چه شده است که آه مى گویى ؛ اگر چنانچه یک مرتبه دیگر بگویى هر آینه از درجه نبوت ساقط مى شود! شعر:

گفتمش این قدر آزار دل زار مکن

گفت گر یار منى شکوه ز آزار مکن

گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم

گفت تا جان بودت درد دل اظهار مکن

حاصل معناى روایت آن است که : پیغمبرى از پیغمبران نزد خدا از بعض مکروهاتى که به او رسیده بود شکایت کرد پس خداى تعالى فرمود: آیا شکایت مرا به نزد من آورده اى و حال آن که من اهل مذمت و شکوى نیستم و بلکه توئى اهل ذم و شکوى و این شان تو بوده است از اول در عالم غیب چرا سخط مى کنى بر من آیا مى خواهى ساختمان و وضع دنیا را براى خاطر در تو عرض کنم و قضا و قدرم را به جهت تو تغییر دهم ؟ و حال آن که :

جهان چون چشم و خط و خال و ابروست

که هر چیزى به جاى خویش نیکوست

یا بنابر قول شاعر دیگر:

بهر جزوى کز عالم نیست گردد

کل اندر دم ز عالم نیست گردد

فرض کنیم عالم را مانند شخص صحیح الاعضائى است پس اگر یک سر انگشت از کشور وجودش ناقص شود آن آدم ناقص است حالا خدا مى فرماید: آیا مى خواهى آنچه را که در عالم وجود دارد که به جاى خویش نیکوست رفع نمایم براى تو و لوح محفوظم را بدل کنم از براى تو و اراده خودم را تبدیل کنم به اراده و میل تو پس به عزتم قسم اگر چنانچه یک بار دیگر این خاطره در قلب تو خطور کرد لباس نبوت را از تنت درمى آورم و داخل آتشت مى کنم و باکى هم ندارم .  پس معلوم مى شود از این روایت که این شکایت را یک مرتبه بوده است آن پیغمبر به نزد خدا آورده است حالا باید حساب کرد که ما چقدر درویم از خدا که همیشه از او شکایت داریم و آن هم به نزد غیر مى رویم و از آن طرف او چقدر لطف دارد به ما که مى خواهد توجه ما را دائما متوجه به خود کند و در خانه غیر خودش نفرستد و به این حساب معلوم مى شود که همه روز ورشکسته و همه سرشکسته و بیچاره ایم و باز او همه را دوست مى دارد و لطفش را بیشتر شامل حال ما مى کند. پس از چهار صد سال ادعاى خدایى کردن فرعون چون مى خواهد هلاکش ‍ کند مى گوید: اى موسى ! چون مى خواهى فرعون را ارشاد نمایى به دین حق ، با گفتارى نرم و لین با او صحبت کن . پس از بیان معناى رضا و سخط و فراغ از این که دعا با مقام رضا منافات ندارد در مرحله ها و منافات دارد در مرحله دیگرى مى گوییم بحث در مقام محبت در دو مرحله است :

نشانه هاى محبت

اول به اصطلاح علمى مرحله ثبوت است به این معنا که حقیقت محبت چیست و سبب این که انسان نسبت به چیزى محبت پیدا مى کند چه مى باشد و اینها را در باب محبت مفصلا شرح دادیم ؛
مرحله دوم ، مرحله اثبات است ، یعنى باید ببینیم علائم و نشانه هاى محبت ما با خدا چیست و به صرف این که دعوى دوستى با حق نماییم حقیقتا دوست خدا هستیم یا نه بلکه باید پى جویى از آثار او کرد؟ پس چون مطالعه نماییم مى بینیم بین دعوى شیئى و حقیقت آن فاصله بسیارى است و اینجا است که ممکن است بر شخص مدعى پوشیده بماند و چون پاى امتحان در میان آمد معلوم شود که صادق است یا کاذب ؟ چنانچه حکایت کرده اند که شخصى در بغداد بود و تنها در خانه اى نشسته بود گفت : دیدم که خودم از خودم شنیدم که تو بخیلى زیرا یک عمرى مى پنداشت سخى است باز با خود گفتم نه تو سخى هستى ، دیگر باره از خودم شنیدم که به خود گفتم تو بخیلى با گفتم نه بلکه تو سخى هستى تا چند مرتبه ، پس از چندین مرتبه گفتم براى این که ثابت کنم که بخیل نیستم هر چه امروز دستم آمد در راه خدا مى دهم پس طولى نکشید دیدم شخصى آمد در را مى کوبد، در را گشودم دیدم یکى از افراد خلیفه است آمده و کیسه اى از زر که محتوى پنجاه اشرفى است به من داد و گفت : خلیفه این زر را براى تو فرستاده است . پس گرفتم و با خود اندیشیدم که من با خود عهد کردم آنچه دستم آمد در راه خدا انفاق کنم حالا چگونه بدهم و چگونه از این وجه گزاف صرف نظر نمایم و از طرفى هم به خود گفته ام که تو بخیل نیستى . عاقبت پس از تفکر زیادى با کراهت شدیدى حرکت کردم و از خانه بیرون آمدم دیدم کورى نشسته و سر تراشى سر او را مى تراشد با خود گفتم بهتر این است که زر را به شخص اعمى دهم چون خواستم کیسه را به کور دهم کور گفت : بده به این که سر مرا مى تراشد من خیال کردم اعمى گمان کرده است به اندازه مزد سر تراشیدن است که گفت بده به سر تراش ، پس به کور گفتم این پول زیاد است و پنجاه اشرفى است خود بگیر و خرج کن ، گور گفت : نگفتم که تو بخیلى ! چون این را شنیدم دادم به سرتراش گفت نمى گیرم ؛ زیرا با خود عهد کرده ام که سر این شخص را بتراشم و پول نستانم ، پس ‍ ناچار شدم و پول ها را ریختم به دجله و گفتم حقا کسى که تو را عزیز شمرد ذلیل است .

اینک مى گوئیم از این حکایت مطلب بزرگى به دست مى آید از جمله آن که ممکن است عمرى بر انسان بگذرد و بپندارد نسبت به خدا محبت دارد اما چون در محل امتحان آید معلوم شود که محبت نداشته است و سال هاى متمادى دل خود را به حرف هاى محبتى خوش کرده است و این را به لسان علمى مرحله اثبات نامند و گفته شد براى محبت علائمى است که به منزله میوه هاى درخت محبت است و همان طور که میوه درخت دلیل است بر وجود درخت ، هم آثارى بر محبت مترتب مى شود که دلالت دارد بر این که انسان محب است آن وقت چون آثار دانسته شد باید خود را عرضه داد بر آن آثار تا این که صدق و کذب محبت او ظاهر شود.

چنانچه متذکر شویم یکى از ثمرات محبت ، شوق به لقاء الله است و گفته شد که ما ممکنات را نرسد به این که بحث در اطراف ذات حق نماییم ؛ زیرا کنه ذاتش براى ماسوى مجهول است و حق مجرد است به نهایت تجرد و روح هم امرى مجردى است لکن نه مثل تجرد حق ولى با حق یک مناسبت ذاتیه دارد در حیثیت تجرد و البته شى ء مناسب از مناسب طبعش التذاذ مى برد و هر جنسى با هم جنس خود ملایمت دارد و روح ، نور و یک مرتبه اى از نور است و حق جل جلاله کمال نور است و این دو از ادراک حق میل به او پیدا مى نماید که محبت عبارت از اوست و دیگر ایجاب مى کند که آن اندازه از مشاهده که براى روح ممکن است شوق به تحصیل آن پیدا کند. فرض کنیم که محبوبى داریم در شیراز است و پرده اى از کمالات او بر ما مکشوف و پرده اى مستور است پس از آن جهتى که مکشوف است التذاذ مى بریم و به جهتى که پوشیده است شوق پیدا مى کنیم که مى خواهیم خود را به او برسانیم تا ببینیم درجه اشتیاق ما به چه میزان است هر چه بیشتر باشد زودتر شتاب مى نماییم در وصول به او. گفته شد آن درجه از مشاهده جمال حق که در آخرت میسر است در دنیا نیست اعم از پیغمبران و اوصیاء و اولیاء و مومنین که در دنیا هر کس به قدرى که اشتغال به بدن دارد قصور از مشاهده حق دارد و هر کس در خور حال خود از مشاهده بهره مى برد و این ادراک در دار آخرت رو به کمال مى رود؛ مثلا اگر در دنیا حد امکان مشاهده ما نه درجه باشد در آخرت ده درجه مى شود و هر کس در هر مرتبه که هست یک مرتبه باقى مى مانده از مشاهده دارد و او از ناحیه علقه به بدن است که پس از قطع علاقه از بدن به آن مرتبه از مشاهده کمال مى رسد و در نتیجه آن که هر کس مدعى محبت است باید از بقائش در دنیا متنفر و منزجر باشد و هر چه زمان سفرش نزدیک تر شود بیشتر مبتهج و مسرور باشد پس شرط داشتن محبت اشتیاق به تخلیه بدن کردن است چون سخن به اینجا رسید مى خواهیم بدانیم که آیا مى شود انسان هم محبت به حق داشته باشد با بیانى که گفته شد و هم از مرگ کراهت داشته باشد یا این که جمع بین این دو محال است ؟

پس مى گوییم البته این مطلب ممکن است و مى شود که یک راه خوبى داشته باشد و هم مى شود راه ناقصى داشته باشد.
اما راه خوبش این طور است : فرض کنیم یکى از اولیاى خدا را دوست داشته باشیم و ایشان در شبى از شب ها مى خواهند منزل ما تشریف بیاورند، پس از جهت این که ایشان دوست ما مى باشند خشنودیم به تشریف فرمایى او، ولى از جهت این که وسایل پذیرایى فراهم نیست ما مى خواهیم آمدن شان به تاخیر بیفتد با این که شاید وسائل پذیرایى کاملا آماده شود و بدیهى است این ناشى از محبت مى شود. حالا گوییم اگر چنانچه کسى که از مرگ کراهت دارد به این نحو است یعنى مى خواهد خود را آماده سازد براى ملاقات حق و مشاهده جمال و جلال حق ، پس این نخواستن مرگ منافات با محبت خدا ندارد و بلکه عین محبت است لکن علامتش صدقش به این است که که در ماندن در دنیا مشغول تصفیه اخلاق رذیله و تحصیل اخلاق حسنه شود و آمادگى خود را تکمیل گرداند.

و اما راه دیگرى که از مرگ ، انسان بدش مى آید به جهت علاقه دل است به دنیا و زن و بچه و مسند و مکان و جاه و مقام که چون مرگ مانع مى شود بین او و این متعلقات قهرا از مرگ منزجر است و اگر این باشد با اصل محبت با خدا جمع مى شود لکن باکمال محبت او جمع نمى شود.

فرض کنیم دو دسته محبوب داشته باشیم که دسته اى را قبل از ظهر مشاهده مى کنیم و دسته اى را بعد از ظهر، پس دو حال براى ما حاصل مى شود یعنى به جهتى از محبوب سابق جدا شدیم بدمان مى آید پس ظهر دو جنبه را دارا مى شود که از جهتى محبوب و از جهت دیگر مبغوض است حالا اگر بنا شود که بعد از ظهر محبوبى براى ما نمى بود پس بدیهى است که ظهر به تمام جهت منفور و مبغوض ما واقع مى گردید و در صورت اول باید حساب کرد که علاقه ما نسبت به کدام یک از محبوبین بیشتر است و به کدام یک کمتر و در اینجا یکى از حالات سه گانه تصور مى شود اول آن که محبت ما نسبت به هر دو دسته متساوى باشد پس حب و بغض ما نسبت به ظهر هم متساوى است ، دوم آن که محبت ما نسبت به دسته اول زیادتر باشد در این صورت ظهر مکروه ما واقع مى شود سوم آن که محبت ما نسبت به دسته دسته بعد بیشتر باشد پس ظهر محبوب است . بالجمله ؛ اولین علامت محبت انسان نسبت به حق ، اشتیاق او است که مى خواهد موانعى را که بین او و محبوب اوست برطرف نماید و برطرف شدنش به مرگ حاصل مى شود.

 مقام ایثار

دیگر از علائم محبت ، مقام ایثار است که به اصطلاح علماى علم اخلاق عبارت است از آن که محبت از هواى خود صرف نظر کند براى اختیار کردن هواى محبوبش و اگر این معنا در کسى یافت شود علامت این است که در دوستى خویش صادق است والا محبتش ‍ پندارى و خیالى است و در عرفیات این مطلب الى ماشاء الله مثال ها و حکایت ها دارد؛ چنانچه حکایت کنند شخصى را که به شخصى گفت : من تو را دوست دارم ! گفت : اگر راست مى گویى علامت محبت تو چیست ؟ گفت : علامتش این است که هر چه را دارم براى تو فدا سازم و چون چیزى نداشته باشم جانم را فدا کنم .

فانى شدن در محبوب

حاصل آن که ؛ ممکن است کار محبت به چنین مقامى برسد که انسان خود را که از همه چیز عزیزتر مى داند در راه محبوب خویش ‍ فانى نماید. حال باید ببینم که ما چه چیز را مى خواهیم و خداوند عزوجل چه چیز را مى خواهد تا این که از خواست خود صرف نظر نموده و خواست او را اختیار نماییم و راه این که بدانیم چه را مى خواهد و چه را نمى خواهد، از روى اوامر و نواحى او معلوم مى شود که در شرع مقدس وارد شده است و چون ملاحظه نماییم مى بینیم نفس ما از اعمال محرمه و نامشروع مانند قمار و زنا و غیره لذت مى برد لکن حق جل جلاله العظیم نهى از آنها فرموده و از نهیش استکشاف مى کنیم که او کراهت دارد و چون کراهت دارد، پس ‍ باید معصیت نکنیم فرامین محبوب را؛ زیرا به هر درجه که از ما معصیت وارد شود به همان درجه از محبت خدا کاسته مى شود و معقول نیست که کسى ، کسى را دوست داشته باشد آن وقت معصیتش کند و سر این مطلب این است که همواره محب در مقام تهیه وسائل جاى کردن در قلب محبوبش را مى خواهد فراهم سازد و محبت ایجاب مى کند که محبت دوئیت و جدایى را از میان خود و محبوبش برطرف کند به طورى که دوتایى بشوند یکى ، تا این که صحیح باشد که بگویند: نحن روحان حللنا بدنا.

من کیم لیلى و لیلى کسیت من

هر دو یک روحیم اندر دو بدن !

این اتحاد و یگانگى که متعلق غرض محب است بین دو جسم پیدا نمى شود به جهت آن که هر چقدر هم دو جسمى به هم نزدیک باشند بالاخره محال است که تمام اجزاى یکى داخل تمام تمام اجزاى دیگرى شود؛ بلى همواره محب سعى در این مى کند که کارى کند که در دل محبوبش جا بگیرد به طورى که در دل محبوب به غیر از او چیزى نباشد و از او هم چیزى باقى نماند به غیر از همان هویت محبوب چنانچه شاعر از زبان آبس شاکرى گوید:

آن چنان عشق حسینى است مرا در تن و پوست

که مرا نیست به جز نامى و دیگر همه اوست

و پیدایش این مقام به تحصیل حال محبوب است . در اخبار صحیحه ذکر شده است که :
لا یزال عبدى یقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته کنت سمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به و لسانه الذى ینطق به و یده الذى یبطش به . ؛

یعنى همیشه بنده من نزدیک مى شود به من به وسیله مستحبات تا کارش مى رسد به جایى که او را دوست دارم و چون او را دوست داشته باشم مى شوم گوش او که مى شنود به سبب من و مى شوم چشم او که مى بیند به وسیله من و مى شوم زبان او که تکلم مى نماید به او و مى شوم دست او که مى گیرد به او. پس نحوه جاى گرفتن محب در قلب محبوب این طور است و آن اتحادى را که در جسد ممکن نبود اینک در دو روح ممکن است . پس عکس صفات محبوب در قلب محب نمایان مى شود و خطرات و خیالاتى و آلام و ایلاماتى که براى محبوب است همه در محب پیدا مى شود چنانچه لیلى را چون در قبیله اش خواستند رگ بزنند در بیابان خون از دست مجنون جهیدن کرد و یا چون دندان مبارک پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله در جنگ شهید شد دندان اویس قرن در یمن درد گرفت پس چرا سزا نباشد که حضرت امیرالمومنین علیه السلام بفرماید: تزلونى عن الربوبیه و قولوا فى ما شئتم ؛ یعنى مرا را از مقام ربوبى تنزل دهید و بگویید درباره من آنچه را مى خواهید. پس چون روح محب و محبوب با هم اتحاد پیدا کردند آن وقت آثار یکدیگر در یکدیگر جلوه گر شود و این اولین قدم است که انسان از خواست خود صرف نظر نماید براى خواست محبوبش و هر کس این ادعا را نمى تواند بکند؛ چنانچه حکایت کرده اند که یکى از محبین موسوم بود به سمنون وقتى خواست جرات کند و بگوید من از خواست خود دست برداشته ام و اختیار کرده ام خواست محبوم را پس گفت : ولیس لى فى سواک حظ فلوشئت فاختبرنى ؛ یعنى نیست براى من در غیر تو حظ و بهره اى و من غیر تو مطلوبى ندارم هواى من توئى اگر مى گویى دروغ است امتحانم کن . ناگاه درد سرى بر او عارض شد که پیوسته مى گفت : آى سرم ! آى سرم ! و به حدى جزع مى کرد تا این که بچه ها دورش جمع شدند و خودش فهمید که در ادعاى خود دروغ بوده است پس به بچه ها گفت : بروید براى عموى دروغگوى تان دعا کنید!

پس به صرف ادعاى این که بگوییم خدایا ما تو را مى خواهیم نمى شود و این حرف ، حرف بزرگى است و پیدایش او کم است در اشخاص و ممکن است در عمرى یک وقت چنین حالتى براى انسان پیدا شود مانند برق زدنى ، برقى بزند و برود و ممکن است در آن حال چیزى برایش پیدا شود. دیگر حکایت کنند شخصى را که گفت : حال من به طورى است که اگر جسد مرا بزرگ کنند به اندازه جسر جهنم و همه از روى من عبور کنند، من راضى هستم !

و اول درجه اى از ایثار آن است که انسان هواى خود را ترک کند براى خاطر محبوبش که شاعر گوید:

ارید وصاله و یرید هجرى

فاترک ما ارید لما یرید

یعنى من وصال او را مى خواهم و او هجر مرا، پس ترک مى کنم را داده خود را و طلب مى کنم اراده محبوب را من فراغ دوست مى خواهم که وصلش آرزوست .

در این مقام انسان خود و هواى خود را مى بیند و محبوب و هواى محبوب را هم مى بیند؛ پس هواى خود را کنار گذارده و هواى محبوب را اتخاذ مى کند و این اولین علامت محبت است در محب .
روایت است که روزى حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله با جمعى از صحابه مردى را دیدند که به جاى لباس پوستى را به خود پیچیده بود پس حضرت فرمود: این مرد هم مانند شما بود یک وقتى گفت پروردگارا از محبتت چیزى به من بچشان و هنگامى که این را گفت ، خداوند از صد هزار قسمت یک قسمت از محبتش به او عطا کرد و این او را به این روزگار انداخت ! پس هر کس به خدا رسید دیگر چیزى نمى بیند و چیزى را نمى خواهد.

هر کس که تو را شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنى هر دو جهانش بخشى

دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

یا نعمتى و جنتى و یا دنیاى و آخرتى . خواجه فرماید:

تو و طوبى و ما و قامت یار

فکر هر کس به قدر همت اوست

اگر کسى محبت خدا پیدا کرد دیگر در بند چیزى نیست .
مرتبه دوم از مراتب ایثار آن است که محب خود را مى بیند و محبوب را مى بیند هواى خود را مى بیند و هواى محبوب را مى بیند لکن هواى او هواى محبوب است یعنى مایل نمى شود به چیزى که رضاى محبوب در او نیست ، پس هواى او را اختیار مى کند.

مرتبه سوم این است که اصلا نه هواى خود را مى بیند و نه هواى او را بلکه به غیر از محبوب چیزى نمى بیند، پس آن که گفت : و لیس لى فى سواک حظ ، قطعا از خود بیرون شده بود.
حاصل آن که ؛ اگر بخواهیم ببینیم نسبت به حق محبت داریم علامتش این است که ببینیم تا چه مقدار او را اطاعت مى کنیم و حرف شنوایى داریم و الا به هر اندازه که معصیتش مى نماییم از محبتش کاسته مى شود؛ چنانچه شاعر گوید:

تعصى الاله و انت تظهر حبه

هذا لمعمرى فى الفعال بدیع

لو کان حبک صادقا لا طعته

ان المحب لمن یحب مطبع

یعنى نافرمانى مى کنى خدا را و مى گویى او را دوست دارم ، قسم به جان خودم که این کار عجیب است و اگر راست مى گفتى هر آینه اطاعت مى کردى او را؛ زیرا شرط در محبت این است که محب باید مطیع محبوبش باشد.

حاصل آن که ؛ علامت صدق در محبت اختیار کردن مراد محبوب است بر مراد خود ظاهرا و باطنا و اجتناب کردن از متابعت شهوات خود و اعراض نمودن از حالت کسالت و مواظبت داشتن بر طاعت ؛ چه آن که به طاعت ، محب نزدیک به محبوب شود و چه دوستى باشد که نخواهد تقرب به دوستش را، پس اگر این علائم و آثار در محب به ظهور پیوست او را مقام ایثار نامند؛ چنانچه آیه شریفه شاهد مطلب است که : یحبون من هاجر الیهم و لا یجدون فى صدورهم حاجه مما اوتوا و یوثرون على انفسهم و لو کان بهم خصاصه  که مراد از هجرت را در این آیه ، هجرت قلبیه گفته اند، یعنى کسى که مهاجرت الى الله کند و هجرت قلبیه به افتادن در عالم محبت است . فقها گویند به حکم آن که مهاجرت قبل از فتح از مکه واجب بود پس مهاجرت از هر دارالکفر نیز واجب است ، یعنى باید هجرت از اخلاق ذمیمه کرد به اخلاق حسنه و از این بالاتر مهاجرت الى الله است ، یعنى افتادن در صراط حق و تنها چیزى که انسان را به اسرع اوقات به مقصود خود نائل مى سازد همانا محبت است که آخرین دواى کلیه امراض است ؛ چنانچه گوید:

اى دواى علت و ناموس ما

اى تو افلاطون و جالینوس ما

که در مثال چنان تشبیه و تقریب نموده اند که اگر قطعه اى از یخ را روى چراغ بخارى بگذاریم طول مى کشد تا این که آب شود، اما اگر در اطاقى پر از آتش بیندازیم فورا آب مى شود به طورى که دیگر هویتى براى یخ باقى نمى ماند هم چنین طریق وصول الى الله به غیر طریق محبت مسیر است لکن طولانى است ؛ زیرا صفات رذیله از قبیل بخل ، حسد، کینه ، کبر، عجب ، ریا و سایر اخلاق ذمیمه مانع است و نمى گذارد شخص به خدا برسد و اگر یک یک آنها را در تحت معالجه قرار دهد مدت هاى طولانى وقت لازم دارد و چه بسا جاى بیم هست که در بین آن مدت دچار ذمائم دیگر بشود که براى هر کدام علاجى لازم است و لکن اگر از راه محبت معالجه شود مانند آن یخ است که یک مرتبه وارد فضاى بزرگى از آتش شود که افتادن او در آتش و آب شدنش یکى است و مقصود و منظور از مهاجرت به سوى خدا همین است و آن وقت محبینى که بدین درجه نائل و موفق گردیدند مراد خدا را بر مراد خویش ترجیح مى دهند و این در قسمت محبت هاى مجازى ، نظیر بى شمار دارد؛ چنانچه گفته اند چون زلیخا حضرت یوسف را در هفت اطاق تو در تو برد و عملیاتى ارائه داد که یوسف فرا را بر قرار اختیار فرمود، پس زلیخا در عقب او دوید تا این که پیراهن یوسف را کشید و پاره شد و این مطلب گذشت و پس از چند سال دیگر که سلطنت به یوسف رسید و عزیز مصر فوت کرد پس زلیخا را به عقد خویش ‍ درآورد و امر مزاوجت ایشان صورت پذیرفت و زلیخا جوان شد و با یوسف زندگانى نمود و به حکم المجاز قنطره الحقیقه زلیخا کارش رسید به جایى که آن محبت را به خدا پیدا کرد و از یوسف قطع نمود پس قضا را چنین اتفاق افتاد یوسف از عقب زلیخا دوید تا او را بگیرد دستش رسید به پیراهن او و کشید و پاره شد و گفت : پیراهنى به پیراهنى ! و چون یوسف اراده خلوت کردن با زلیخا را داشت او حاضر نمى شد و به او گفت که محبوب حقیقى مرا مامور کرده است که با تو خلوت نمایم تا این که دو ولد صالح به ما عطا فرماید، پس چون زلیخا این سخن بشنید گفت : اکنون حاضرم به جهت آن که رضاى من در رضاى اوست و از این جهت است که یکى از علائم محبت را ایثار نامیده اند و در باب صبر گفته شد که صبر بر معصیت دشوارتر است از صبر بر طاعت ؛ زیرا ممکن است صبر بر طاعت مورد هواى شخص واقع شود لکن صبر بر معصیت نمى شود کما آن که صبر بر غنا مشکل است از صبر بر فقر؛ چنانچه بعضى ها گفتند چون ما ابتلاء به فقر پیدا کردیم نتوانستیم خود را از امتحان بیرون آوریم لکن چون مبتلاء به غنا شدیم پس ‍ مشکل بود بر ما.

موضوع دیگر آن که به تجربه رسیده است که محبت هیچ وقت یک طرفى نمى شود و بلکه علامت صدق محبت این است که دو طرفى باشد؛ چنانچه باباطاهر عریان گوید:

چه خوش بى ، مهربانى هر دو سر بى

که یک سر مهربانى دردسر بى

 

اگر مجنون دل شوریده اى داشت

 

دل لیلى از او شوریده تر بى

و دیگرى چنین گوید: که آنچه که در دل مجنون بود در دل لیلى هم بود الا این که مجنون آنچه را که اظهار و ابراز کرد لکن لیلى خوددارى مى نمود و به این حساب در امر عشق بازى به لیلى دشوارتر و سخت تر مى گذشت :

چون در این دل برق مهر دوست جست

اندر آن دل دوستى میدان که هست

چون یحبون بخواندى از نبى

از یحبهم شو قرین مطلبى

صریح آیه قرآن است که یحبهم و یحبونه  محبت طرفینى است ، یعنى به اندازه اى که در دل محبت خداست از ناحیه او هم محبت است نزد خدا و همان طورى که تشنه ، عقب آب مى گردد آب نیز دنبال تشنه مى دود.

تشنه هى گوید که کو آب زلال

آب هى گوید که کو آن آبخور

پس علامت این که بدانیم خدا چقدر نسبت به ما محبت دارد این است که ببینیم ما چه اندازه او را دوست مى داریم .

اینک گوییم از شروع در مبحث محبت تاکنون طریقه محبت بنده نسبت به حق را گفتیم که ملخصش این شد که محبت عبد نسبت به حق ، عبارت است از میل نفسانى شخصى پس از ادراک ملایمت آن حق را؛ اکنون مى خواهیم بیان کنیم که محبت حق نسبت به بنده اش این طور نیست ؛ زیرا ذات مقدس حضرت حق منزه از این است که محل براى تغییرات و تبدیلات واقع شود و بلکه معناى محبت حق به بنده عبارت است از توقى و نگاهداریش بنده را که و کفى بالله وکیلا و از نصرت و یارى کردنش عبد را بر اعدایش که و کفى بالله نصیرا  و باید که بزرگ ترین دشمن انسان نفس او است که فرموده اند: اعدى عدوک نفسک التى بین جنبیک  یعنى دشمن ترین دشمنان تو نفس تو است که بین دو پهلوى تو قرار گرفته است !

در روایت است که چون مسلمین از یکى از عزوات بزرگ برگشتند حضرت خاتم النبیین صلى الله علیه و آله فرمود: مرحبا به شما که از جهاد اصغر برگشتید و علیکم بالجهاد الاکبر؛ بر شما باد که جهاد اکبر کنید. عرض کردند: جهاد اکبر کدام است ؟ فرمود: آن مجاهده با نفس است که بزرگ ترین دشمن انسان مى باشد. پس اگر چنانچه بنا شود که خدا ناصر و یارى کننده انسان باشد آن وقت جلوگیرى از نفس مى کند و لذا معلوم مى شود که نافرمانى با مقام محبت منافات دارد و چون کلام به اینجا رسید مساله اى است که باید ذکر شود و آن این است که اگر بنا شد محبت مخصوص معصومین علیه السلام باشد آیا دیگران را نمى شود دوست داشت و یا این که جمعش ‍ ممکن است ؟ و از این جهت مساله جواب داده شده است که معصیت و نافرمانى حق با اصل محبت با او منافات ندارد لکن با کمال محبت منافات دارد و به قدرى که دل از ارتکاب معصیت خشنودى دارد از محبتش کاسته مى گردد؛ ولى در اینجا حساب دقیقى در کار است و این است که معاصى بر دو قسمت است یکى جهت بى علاقگى با مولاست که حالت تهاون و بى اعتنایى است نسبت به ساحت مقدس حق و دیگر از فرط محبت است که مى گوید این مولاى من ! من تو را معصیت مى کنم نه از این جهت باشد که از مولایى تو چیزى بکاهم بلکه غلبه شهوت مرا به معصیت واداشت و نافرمانیت کردم . پس اولى که اهانت به مولا باشد با اصل محبت سازش ندارد، ولى دومى سازش دارد لکن با کمال محب سازش ندارد و شاهد بر قضیه اولى آن است که از حضرت صادق علیه السلام پرسیدند که چطور شد تارک الصلواه کافر است اما شارب الخمر یا زانى کافر نیست و حال آن که مفسده شرب و خمر و زنا بیشتر است از ترک نماز؟ فرمودند: این از این جهت است که شارب المخمر یا زانى ، آن عشق مفرط و آن غلبه شهوتش ایجاب کرد که مرتکب چنین امرى شود و این نه از جهت تجرى بر مولایش مى باشد چه بسا در عین انجام فعل از مولاى خود هم خائف است لکن تارک الصلواه را کدام شهوتى ایجاب کرد که او از خواندن نماز خوددارى نماید و این جز تجردى بر مولا چیز دیگرى نیست و لذا تارک الصلواه کافر است .

و اما در این که معصیت با اصل محبت منافات ندارد رواست است که نعیمان نامى ، از اصحاب حصرت رسول صلى الله علیه و آله بود و او همواره معصیت حق مى کرد چنانچه در مقابل پیغمبر صلى الله علیه و آله او را حد مى زدند و ین یک حساب جارى داشت که مثلا هفته اى یک مرتبه یا ماهى یک مرتبه حد بر او اقامه مى شد. روزى شخصى بالاى سر او ایستاد و گفت : خدا تو را لعنت کند، چرا این قدر معصیت مى کنى که حد بخورى ؟ حضرت فرمود: لعنتش نکن ؛ زیرا او خدا را دوست مى دارد و او هم خدا را دوست مى دارد!

سوم از علائم محبت این است که دوست مشغول باشد به ذکر دوستش على السبیل الدوام ، یعنى باز ندارد زبان را از ذکر او و قلب را از خیال او در آن به طورى که کارش برسد به جایى که در خانه دلش جز دوست چیزى نباشد چنانچه گویند شخصى به پسر خود زیاد علاقه داشت چون اولادش وفات کرد از جمله کلمات پدر این بود که مى گفت : وکان قلبى قبره و کانه فى طیه سر من الاسرار ؛ یعنى گویا قلب من ، قبر اوست و او در آنجا سرى از اسرار من است .

پس اگر محب کارش به اینجا رسید در مرحله محبت آن وقت در دوستى صادق است ؛ چه اگر کسى دوست داشته باشد کسى را، دوست مى دارد ذکر او را و صحت درباره او را و اسم او را کما آن که ما شیعیان چون حضرت مولى امیرالمومنین علیه السلام را دوست مى داریم از شنیدن اسم مبارک على علیه السلام محظوظ مى شویم و این نه از جهت این است که حروف اسم على خواستنى باشد بلکه از جهات استناد اوست به ذات مقدس حضرت او و همواره محب طالب است که از محبوب خویش به جمیع جهات و تمام قوا و حواس لذت برد که در روایت است چون حضرت یوسف خواست وفات کند حضرت عزرائیل سیبى را به او داد و او بو کرد و در حال ، وفات یافت و این مساله مورد بحث قرار گرفت که چرا حضرت عزرائیل سیب را داد و انار و به را مثلا نداد؟ پس ‍ علتش را این طور ذکر کرده اند که سیب در لذت بردن وى جامع تر است از انار و به و جمیع حواس از لذت او بهره مند مى گردند و چون خدا خواست عزیزش را از دنیا ببرد طورى کرد که از تمام قوا لذت ببرد.

نتیجه آن که ؛ ذکر محبوب لذیذ است همان طور که از دیدار او تلذذ حاصل مى شود از شنیدن صحبت هاى او هم انسان لذت مى برد؛ چنانچه حضرت موسى علیه السلام چون از مناجات هایشان با پروردگار مراجعت مى نمود تا مدتى از استماع سخنان مردم کراهت داشت و لذا شخص دوست نمى تواند بگذرد از ذکر دوستش و بلکه نگذرد از ذکر دوست دوستش و ذکر متعلقات دوستش که گویند مجنون سگ کوچه لیلى را دید و صورت و پوزه او را بوسید چون به او اشکال کردند گفت : براى این مى بوسم که این سگ کوچه لیلى من است ! و شاعر او را خودش به نظم درآورده :

همچه مجنون کو سگى را مى نواخت

بوسه اش مى داد و پیشش مى گداخت

هم سر و پایش همى بوسید و ناف

هم جلاب و شکرش مى داد صاف

بوالفضولى گفت : کاى مجنون خام

این چه شیداست این که مى آرى مدام

پوزه سگ دائم پلیدى مى خورد

مقعد خود را به لب مى استرد

عیب هاى سگى بسى او مى شمرد

عیب دان از غیب دان بوئى نبرد

گفت مجنون تو همه نقشى و تن

اندر او بنگرش از چشم من

کاین طلسم نسبت مولاست این

پاسبان کوچه لیلاست این

این سگ فرخ رخ کهف من است

بلکه او هم درد و هم لهف من است

آن سگى کو گشت در کویش مقیم

خاک پایش به ز شیران عظیم

آن سگى که باشد اندر کوى او

من به شیران کى دهم یک موى او!

حاصل آن که ؛ کسى که کسى را دوست باشد جمیع متعلقات او را نیز دوست مى دارد و این هم در محبت هاى مجازى ثابت شده است و هم در محبت هاى حقیقى ؛ پس کسى که خدا را دوست داشته باشد از تلاوت قرآن هرگز ملول و خسته نمى شود؛ زیرا که او نامه محبوب اوست و نامه محبوب از متعلقات محبوب است ؛ دیگر آن که جمیع پیغمبران و امامان را دوست مى دارد و خانه کعبه را دوست مى دارد؛ چنانچه رسول اکرم صلى الله علیه و آله از بس علاقه به خانه کعبه داشتند مى فرمودند اگر هر آینه مرا به خود وا مى گذاشتى از تو هرگز بیرون نمى رفتم و مسجد را دوست مى دارم ؛ زیرا که خانه محبوب است که فرموده اند: المومن فى المسجد کالمحبوب فى دار محبوبه ؛ مومن در مسجد مانند دوستى است که در خانه دوستش باشد. و خوش ترین اوقات محب وقتى است که در مسجد باشد و مشغول به عبادت پروردگار شود و گرم مناجات با او باشد. دیگر آن که منى و عرفات و مشعر الحرام را دوست مى دارد چون همه از آثار محبوب اوست و بالجمله ؛ جمیع خلق خدا را از زشت و زیبا دوست مى دارد لکن با اختلاف در مراتب آنها؛ پس در عالم محبت شرط صدق محبت توحید در حب است ؛ یعنى قلب مثالش مثال کاسه اى است و محبت به منزله آب آن کاسه که اگر کاسه پر باشد از آب دیگر جاى غیر در او نمى باشد و باید طورى شود که دل در مقام محبت یک طرفى باشد بدین معنا که فقط خدا را دوست داشته باشد و بس ، که حضرت اهل ذوق چنین گوید:

محبت باید طولى باشد نه عرضى

قبله عشق یکى باشد و بس . و در اینجا مساله اى است که اگر بنا شد فقط خدا را دوست داشته باشیم آیا غیر خدا را از پیغمبر و کعبه و مسجد و قرآن و سایر خلق را دوست داشت یا نه ؟
جواب این است که تازه بسط در محبت مستلزم شرکت در محبت است و تازه نیست بله مستلزم کمال در محبت است مثلا شخصى گرسنه که مى خواهد نان بخورد پس ، نان خوردن او متوقف بر خریدن نان است و خریدن نان متوقف بر رفتن دنبال اوست و بالاخره این رفتن و حرکت کردن و خریدن نان و خوردن ، همه از متعلقات محبت مى باشد و اینجا دو قسم تصور مى شود یک مرتبه آن است که محبتش به نان محبت ناقصى است که این نقصان ایجاب نمى کند که برود دنبال او و یک مرتبه محبتش کامل است پس به هر زحمت و مشقت شده است مى رود تا تحصیل نان نماید و کمال و شدت محبت به نان ایجاب مى کند که تحصیل کند مقدمات آن را؛ حالا گوییم متعلقات محبوب علائم کمال در محبت است و به عبارت دیگر آن که محبت حق جل جلاله العظیم و مخلوقاتش در طول هم باید باشد نه در عرض ؛ زیرا اگر در عرض باشد مستلزم شرکت در محبت است و این با کمال محبت معقول نمى باشد و این که محب دوست دارد جمیع متعلقات محبوب را از فرط محبت و کمال وحدت در محبت است که گوید:

در جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

و دیگر چنین دلى غم و غصه ندارد و پیوسته خرم و در همه چیز مسرور است .

چهارم از علائم محبت آن است که دوست ، انس داشته باشد به خلوت با دوستش و در قسمت محبت حق به مداومت داشتن تلاوت قرآن کریم و شب زنده دارى و اغتنام از خلوت با حق در شب و لذت بردن از فضاى شب به مناجات با او و از جهت انقطاع علائق و موانع و تکلیف او از منادمه و مناجات و سخنورى با دوستش مى باشد. آن کس که خواب و خوراک در کامش لذیذتر باشد از مناجات با حق او را با دعواى محبت با حق چه کار؛ چنانچه شاعر فرماید:

عجبا للمحب کیف ینام

انما النوم للمحب حرام

خواب بر عاشقان حرام بود

خواب آن کس کند که خام بود

در حدیث قدسى است : کذب من ادعى محبتى و اذا جنه الیل نام عنى الیس کل محبوب یحب لقاء حبیبه ؟!؛ یعنى دروغ مى گوید کسى که دعوى محبت مرا مى کند و چون شب مى شود مى خوابد آیا این طورى نیست که هر دوستى در فکر ملاقات با دوستش مى باشد؟ فها انا ذا موجود لمن طلبنى (۱۶۹)؛ پس من موجودم براى کسى که طلب کند مرا. و باید دانست که طلب کردن او و یافتنش یکى است و باید او را نزد خود پیدا کرد به این معنى که هر زمان او را قصد کردیم پس طلب نموده ایم و لذا حضرت موسى گفت : یا رب ! این انت فاقصدک ؟ قال : اذا قصدتنى فقد وصلت الى (۱۷۰)؛ کجایى تا این که تو را قصد کنم ؟ فرمود: هر گاه قصد کردى مرا پس به من واصل شدى .

پس شرط محبت دوست داشتن انس به خلوت با محبوب است و کسى که مانوس به غیر حق باشد به اندازه انسش با غیر خدا از خدا مستوحش که در یک دل دو انس تمام انس جاى نگیرد؛ زیرا انس از تبعات محبت است چنانچه در قصه برخ که قبلا متذکر شدیم که در حالت ادلالى بود و دعا کرد تا باران آمد در حالاتش این طور بود که خداوند فرمود: انه نعم العبد الا ان فیه عیبا ؛ یعنى به درستى که او خوب بنده اى است مگر این که در او یک عیبى است و آن این است که از نسیم سحرها خوشش مى آید و علاقه به آن دارد. من احبنى لا یسکن الى غیرى؛ و هر کس مرا دوست داشته باشد علاقه مند به چیزى غیر از من نمى شود ولو به نسیم سحرى باشد.

روایت دیگر است که عابد در مکانى مشغول به عبادت بود و در نزدیکى معبدش درختى بود که مرغ خوش الحانى بر سر آن درخت منزل کرده و عابد را از صداى آن خوش مى آمد پس محل عبادت را تغییر داده آمد زیر آن درخت تا هم عبادت خدا کرده باشد و هم از صداى مرغ بهره مند گردد. خداوند وحى فرستاد بر پیغمبر زمانش که به عابد بگو: استانست بغیرى من مخلوقى لا حطنک عن درجه لا تنالها بشى ء من عملک ؛ تو مانوس شدى به غیر من از مخلوق من هر آینه محو مى کنم و مى گیرم از تو درجه را که دیگر به او هرگز نرسى . در این عتاب ملاحتى مى باشد که هم موجب تاسف و هم باعث مسرت انسان مى گردد و آن این است که گفتیم غایت القصوى و مطلوب اعلاى ما وصول به حق است و از طرفى هم گفتیم وصول به خدا با قصد کردن خدا یکى است ، یعنى اگر فرضا در دو آن قاصد حق باشیم در همان دو آن واصلیم و اگر در یک روز قاصد باشیم در همان یک روز واصلیم و به این حساب معلوم مى شود اگر آنى از قصد خدا خارج باشیم همان آن از خدا دور و غافلیم .

حالا فرض کنیم سه آن را که در آن اول قاصدیم و در آن دوم غافلیم و باز در آن سه قاصد؛ پس هر گاه قاصد حق باشیم واجد او هستیم و برعکس هر زمان قاصد نباشیم واجد نیستیم کلام در این است که ضررهاى آن دوم را که قاصد نبودیم به هیچ وجه نمى توانیم جبران کرد؛ زیرا دیگر آن وقت گذشت و آن ساعت طى شد و از دست برفت پس صحیح است که شاعر بگوید:

نماز را به حقیقت قضا توان کردن

قضاى محبت یاران نمى توان کردن

و چون به هر وصولى درجه اى است ، لذا خداوند عابد را این طور عتاب فرمود که بدان اى عابد! اگر دیگر شرک در عبادت من بیاورى درجه ات را سلب مى کنم آن چنان سلبى که هرگز به او نخواهى رسید و این عتاب به جهت آن است که عابد قدردانى از اوقات خویش بنماید و توجه خویش را در آنى از حق قطع ننماید.

روایت است که بنابر تجسم اعمال در روز قیامت برحسب ساعات روز شخص بیست و چهار صندوق مى آورند و بر طبق هر ساعتى صندوقى را مى گشایند پس صندوقى را مى گشایند که بوى عطر و عنبر و عبیرى از آن بیرون زند که تمام صفحه قیامت را معطر سازد اهل محشر گویند: این بوى خوش از کجاست ؟ گویند: صفحه عمل نیک فلان بنده را گشوده اند و این عطر از اوست پس براى صاحب آن خوشحالى دست مى دهد به طورى که اگر آن را به تمام اهل محشر تقسیم کنند همگى مسرور مى شوند و صندوق دیگرى را مى گشایند یک مرتبه بوى عفونت سختى از او برمى خیزد که تمام صفحه قیامت را پر مى کند مى پرسند: این بوى عفونت از کجاست ؟ گویند: مال عمل زشت فلان بنده است ؛ پس یک حالت اندوه و غمى به صاحب آن دست مى دهد که اگر چنانچه تقسیم نمایند هر آینه جمیع اهل محشر متاذى و متنفر مى شوند و صندوق دیگر را باز کنند بینند که در او چیزى نیست و براى صاحبش یک حسرت و ندامتى دست مى دهد که اگر او را بر همه خلایق تقسیم کنند اندوهناک مى گردند و این صندوق خالى عبارت است از همان ساعات عمرى را که در دنیا خالى گذارده که دیگر جاى پر کردن نیست ؛ پس صحیح است آنچه فرموده اند: ویل لمن ساوى یومه امس ؛ یعنى واى بر کسى که امروز عمرش با دیروزش مساوى باشد!

الحاصل ؛ علامت محبت کمال ، انس به مناجات با محبوب و تنعم از خلوت با او و تمام استیحاش از هر چیزى غیر اوست ؛ زیرا جدائى مى افکند بین او و دوستش حتى از صداى خروس هم متوحش است به جهت آن که خبر مى دهد به این که صبح طالع شد و شخص محب را خوش نیاید و دشمن دارد هر چیزى را که موجب جدائى بین او و محبوبش مى شود و حائل مى شود از التذاذ با خلوت محبوبش کما آن که براى یکى از ائمه طاهرین علیه السلام این حال دست داد در هنگامى که مشغول به مناجات با پروردگار بود و یک مرتبه بى هوش شد و اطرافیانش آمدند تا او را به هوش آوردند چون به هوش آمد با جماعت تغیر فرمود که چرا حائل شدید میان من و محبوبم و مرا از حال خوشى که داشتم بیرون آوردید. بالجمله ؛ در خلوت با محبوب در دو جا متصور است : یکى آن که همواره در فکر این است که مقام را خالى از اغیار دیده و با محبوبش مکالمه کند؛ دیگر آن که شدت کند لذت مناجاتش به طورى که از خود غافل و بى خبر مى ماند و احوال و اطوار بدنى از پیش نظرش محو مى شود و فقط تمام توجه به محبوب دارد که اگر صدایش ‍ کنند نمى شنود اگر سرما یا گرما به او روى کند درک نمى نماید، اگر برهنه یا پوشیده باشد خبر ندارد و اگر مالدار یا فقیر باشد ابدا توجهى به آن ندارد و اگر پیکان تیرى را مانند حضرت مولى امیرالمومنین علیه السلام از پاى مبارکش بیرون آرند احساس ‍ نمى فرماید.

در حکایت یوسف و زلیخا نقل کنند که زلیخا همواره روزها را به کار ملکه خویش مى پرداخت و در اندیشه بود که کى ساعات روز تمام مى شود و فراغت حاصل مى کند تا این که برود در خلوت و شب را با خیال یوسف به سر برد، پس چون شب مى شد مى رفت در مکان خلوتى و در عالم خیال صورت یوسف را مجسم مى ساخت و با او مشغول انس و اظهار علاقه بود. تنها غصه اش این بود که مبادا صبح شود و از خلوت با محبوبش باز ماند؛ پس چون صبح مى شد کنیزان مى آمدند که او را ببرند بر سر مسندش مى دیدند در اطاق نشسته و زانوها در بغل گرفته و مات و مبهوت مانده است چون او را صدا مى کردند جواب نمى داد بالاخره آمدند و او را به شدت حرکت دادند تا این که به یک سختى برمى خاست و روانه مى شد و این تحیر و بهت از فرط محبتى بود که به یوسف داشت .

دیگر اثرى که در خلوت با محبوب متصور است این است که کسى که محبت بر دلش غالب آمد دیگر در فکر غیر محبوبش نیست و لذا در چنین دلى دیگر ریشه هم و غم وجود ندارد و بلکه اصلا دلى در کار نیست تا این که در او هم و غم باشد؛ پس مستغرق مى شود در انس با حق . حضرت امیرالمومنین علیه السلام در خطبه همام فرماید:
اما الیل فصافون اقدامهم تالین الاجزاء القرآن یرتلونه ترتیلا یحزنون به انفسهم و یستبشرون به دواء دائهم ؛

یعنى از اوصاف متقین این است که چون شب شود برمى خیزد و مى ایستد روى قدم هاشان براى نماز و تلاوت کنند آیات قرآن را با تانى و رقت و محزون سازند نفس هاى خود را که با دلى شکسته به درمان خویش مى کوشند.

فاذا مروا بآتى فیها تشویق رکنوا الیها طمعا و تطلعت نفوسهم الیها شوقا و ظنوا آنهانصب اعینهم ؛
چون مى رسند به آیاتى که در آنها تشویق است مانند آیه شریفه یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا
پس طمعشان در آنها غلبه کرده و مشتاقانه نظر کنند به سوى آن و به سوى رحمت الهى گویا این آیات همیشه در جلوى چشمشان است .

و اذا مروا بایه فیها تخویف اصغوا الیها مسامع قلوبهم و ظنوا ان زفیر جهنم و شهیقا فى اصول آذانهم فهم حانون على اساطهم مفترشون لجباههم و اکفهم و رکبهم و اطراف اقدامهم یطلبون الى الله تعالى فى فکاک رقابهم ؛

و چون برمى خورند به آیاتى که در آنها وعده عذاب و عقاب است گوش دل بر آن گشوده گویا که صداى جهنم در گوش آنهاست پس ‍ به رکوع و سجود درآیند و فرش کنند زمین را به صورت هاى خود و به کف دست ها و زانوها و اطراف قدم هاى خود پس طلب نمایند از خداى تعالى این که مقام حریت و آزادى به آنها مرحمت فرماید.

پنجم از علائم محبت آن است که محب تاسف نداشته باشد و فوت چیزى الا فوت لقاء محبوبش که چون به محبوبش رسید دیگر حزنى در دلش باقى نماند و چون از او جدا شود اگر هر چه غیر او داشته باشد سرورى برایش نباشد؛ پس باید مرکز حسش پیوسته متوجه به جانب محبوب باشد و چون آنى غفلت برایش عارض شود از ذکر محبوب ، زیاد و اکثار کند در رجوع به او و استعطاف نماید و پیوسته بگوید محبوب من ، مولاى من و هکذا تا ببینیم محبوبش چه کسى باشد بگوید به چه جرمى قطع فرمودى احسانت را از من و دور گردانیدى مرا از حضرتت و مشغول نمودى مرا به خودم و به متابعت شیطان . براى آن که شاید به این استعطاف ها برگردد به حال صفاى ذکر چنانچه در مناجات محبین مى خوانیم :

و اعذنى من طردک و ابعادک و اجعلنى من اخص عارفیک و احسن عبادک ؛ یعنى خدایا پناه ده مرا از رد کردن و دور نمودن مرا از ساحت مقدست و قرار مده مرا از کسانى که آشنایى با تو دارند و زیاده تر تو را بندگى مى نمایند که گفته اند براى خدا بندگانى است که دوست دارند خدا را و چون دوستى شان خالص شد و طمانینه پیدا کردند پس مى روند از آنها تاسف بر هر دو چیز فوت شونده اى و مشغول نکردند خود را به مشتهیات نفسشان و بلکه حظ نفسشان به مجالست با محبوبشان است .

ششم از علائم محبت آن است که محب متنعم باشد به طاعت محبوب و طاعت محبوب نزد او دشوار و سنگین نباشد و خستگى و ملالت پیدا نکند که گویند فرهاد از کوه بیستون تا قصر شیرین نهرى را کند تا این که چون شیر مى خواهد براى شیرین بفرستد به وسیله نهر بفرستد! و این زحمت زیاد و رنج شدید برایش ملالت و کسالت عارض نکرد که گویند عمل از روى محبت سستى پذیر نیست و علامت محبت دوام نشاط است ، یعنى بنده محب هر چه در قسمت طاعت پافشاریش بیشتر باشد نشاطش نیز زیادتر است کما آن که نقل کنند شخصى را که از مالیه دنیا هیچ چیز با او نبود سبب را پرسیدند گفت : یک وقت دیدم مخلوقى با خالق دیگرى اظهار محبت مى کرد پس محبوبش به او گفت تو در مقام دوستى براى من چه مى کنى ؟ جواب داد هر چه دارم فدایت کنم و چون چیزى نداشته باشم جانم را فدا کنم ! حال من چون مطلب را بدین گونه یافتم با خود گفتم در جائى که دو مخلوق با یکدیگر در قسمت محبت چنین اند پس اگر کسى با خالقش این طور کند به طریق اولى بهتر است ؛ زیرا که اوست که سزاوار این است که محبوب باشد و لذا این شخص آنچه را که داشت در راه محبت خدا انفاق کرد و متنعم بود به طاعت محبوب خود.

هفتم از علائم محبت آن است که محب شفیق باشد بر جمیع بندگان خدا و رحیم باشد با همه و شدید باشد با جمیع اعداء خدا؛ چنانچه آیه شریفه مى فرماید: محمد رسول الله صلى الله علیه و آله والذین معه اشداء على الکفار رحماء بینهم ؛ محمد صلى الله علیه و آله فرستاده خداست و آن چنان کسانى که با او هستند از مومنین بر کفار شدید و غلیظاند و نسبت به خودشان رحیم و مهربان . که نمى گیرد آنها را ملامت کننده و باز نمى دارد ایشان را از راه خدا هیچ باز دارنده اى که حق جل جلاله العظیم فرمود در شان ایشان : الذین یکلفون بحبى کما یکلف الصبى بالشى ء ؛ دوستان من کسانى هستند که محبت من در دل آنها جاى گزین گردیده پس حال ایشان چون حال طفل است که چون چیزى را دوست داشته باشند بهانه او را مى گیرند تا این که به او برسند.

اینها بود علائم محبت و هر کس در نزد خود مى داند که چه مقدار از این علامات را واجد است ؛ پس اگر هر هفت علامت در او موجود باشد، محبتش محبت تامه است و اگر هیچ کدام موجود نبود، اصلا محبت ندارد و اگر از این هفت علامت بعضى در او موجود باشد، محبتش محبت ناقصه است . و بر حسب تقسیم مردم منقسم شدند به سه دسته : اول مقربین ، دوم ابرار، سوم فجار.

اما مقربین ؛ پس مى آشامند در نشاه آخرت از چشمه اى که موسوم به تسنیم است چنانچه در قرآن کریم دارد: عینا یشرب بها المقربون  چشمه اى که از آن مقربین درگاه حق مى آشامند. و آن عبارت از شراب خالص است که اختصاص به آنها دارد و لا غیر. و اما ابرار مى آشامند از چشمه اى که مخلوط با اوست از چشمه نسیم که :

ان الابرار لفى نعیم * على الارائک ینطرون * تعرف فى وجوههم نضره النعیم * یسقون من رحیق مختوم * ختامه مسک و فى ذلک فلیتنافس المتنافسون * و مزاجه من تنسیم * عینا یشرب بها المقربون

به درستى که ابرار در بهشت هاى پرنعمت مى باشند و بر تخت ها نشسته و نظر مى کنند وقتى ایشان را ببینى آثار خوشحالى و درخشندگى از کثرت نعمت از صورت هایشان آشکار و هویداست ؛ مى آشامند از شراب هائى که مهر شده است درب آنها که مهرش ‍ از مشک است . و براى ختم به مشک دو معنا کرده اند:

اول آن که چون مى آشامند آخرش بوى مشک به مشامشان مى رسد؛
دوم آن که مهر آن ، شیشه هاى در بسته از مشک است و در این آشامیدن غبطه خورند غبطه خورندگان ، این آب ها مخلوط است با آب تسنیم که مخصوص به مقربین بود لکن با تفاوت درجات و مقامات ابرار تا ببینیم میزان محبت هر کس چه اندازه است و اختلاطش چه مقدار است ؛ پس هر چه محبت صافى باشد به همان مقدار از تسنیم در او ریخته شده است و هر چه آمیخته با محبت غیر باشد به همان مقدار از تسنیم در او نیست و میزان اختلاط و امتزاج تسنیم با آن چشمه اختلاط و امتزاج محبت شخص است با غیر خدا و این جزا، جزائى است موافق و پاداشى است مطابق . و براى رحیق مختوم اوصافى است :

در جستجوی استاد//صادق حسن زاده

درسهای اخلاق ایت الله محمدتقی املی(قسمت سوم)فایده اعمال ما چیست ؟-محبت بین خالق و مخلوق-انس وخوف و رضا ثمره محبت-

فایده اعمال ما چیست ؟

 کسانى که مى گویند نماز خواندن من براى خدا چه فایده دارد و دستگیرى من از فقرا چه نتیجه اى دارد و اگر خدا مى خواست فقیر نباشند خود به آنها ثروت مى داد؛ پس این شخص چقدر جاهل و نفهم است که نمى داند که خدایى که اقدر القادرین است و به هر کس هر چه بخواهد مى دهد سبب این که امر به انفاق فرموده آن است که به انفاق کردن صفت ذمیمه بخل از انسان زایل مى شود، علاوه بر این که محاسن بسیار دیگرى در او مندرج است و نتیجه از این بیانات آن است که اعمال براى پیدایش حالات است ، لیکن نمى شود گفت این عمل را براى پیدایش آن حالت باید به جا آورد؛ زیرا که در مرحله اول کسى قبول نخواهد کرد و لذا مى گویند اگر فلان عمل نیک را انجام دهى مستوجب چنین ثوابى مى شوى و اگر فلان عمل زشت را به جاى آورى مستحق چنین عقابى مى گردى و شارع مقدس ، ثواب و عقاب را به این جهت مقرر فرمود تا به این وسیله مردم را به وسیله اعمال شان به حالات برساند و جمیع این اعمال به جهت پاک شدن دل است از اخلاق بد.

حسن تواضع به نعمت الهى

 حسن تواضع به نعمت هایى که بارى تعالى مرحمت فرموده که باید عبد به کوچکى خود آنها را قبول نماید و اگر چه بعضى نعمت ها به ظاهر در نظر کوچک است لیکن باید به بزرگى منعم نظر نمود مثل آن که فرض کنیم پادشاه این سرور نه از جهت سنجاق است بلکه از جهت این است که شاه نظر مرحمتش را بر ما معطوف فرموده است و اگر انسان برسد به چنین مقامى که هر چه از جانب حق به او مى رسد خدا را در آن مشاهده کند و مسرور به آن نعمت باشد پس همیشه شاکر است ؛ چنانچه حکایت کنند: شخصى در مسافرت به پیرمردى رسید و از او احوال پرسید، جواب داد: حال من ، حال شکرى است . گفت : چگونه شکرى دارى ؟ گفت : در جوانى عاشق دختر عموى خود شدم و او نیز به من عاشق شد. قضا را اتفاق افتاد که خداوند به حلالى بین ما را جمع کرد و ما عروسى کردى ، چون شب عید شد به هم رسیدیم به او گفتم این به خیال من نمى گنجید که تو را تزویج نمایم و او را نیز چنین اظهار کرد که پس ما با یکدیگر گفتیم که چون خداوند چنین مرحمتى را درباره ما نموده بهتر آن است که امشب را به شکرانه این نعمت عبادت کنیم و کار خود را به فردا شب محول نماییم ؛ پس هر دو مشغول به عبادت شدیم تا صبح و گفتیم فردا شب . و به همین منوال هر شب را به عبادت گذراندیم تا هشتاد سال و هنوز ما با هم همبستر نگشته ایم . این بگفت و زن خود را صدا کرد که بیاید و بر این مطلب شهادت دهد. پس پیرزنى آمد و شهادت داد که من هنوز باکره ام !

احسان سبب محبت است

 از موجبات محبت ، احسان محسن است ، یعنى احسان کننده ؛ چه آن که شخص محسن ، محبوب است به درجه اى که گفتند: الانسان عبید الاحسان ؛ انسان بنده احسان است .
و چون پى جویى از حالات و جذابیه خویش کنیم مى بینیم که دوستى محسن برمى گردد به دوستى ما خود را، چون احسان او موجب بقاء و صحت و دوام ما است و به احسان او دوام وجود و کمال وجود براى ما پیدا مى شود. لذا او را دوست داریم لیکن چون به دقت بنگر محسن را دوست نداریم بلکه احسان او را دوست مى داریم و شاهد بر این مطلب آن است که اگر چنانچه فرض کنیم که احسان از او سلب شود، پس ما او را دوست نداریم و به عبارت متعلق میل ما بود نه وجود محسن . و از این راه است که هر چقدر درجه احسانش به ما کم و زیاد شود به همان مقدار هم محبت ما کم و زیاد مى شود و فرق است بین دوست داشتن محسن با سلامتى بدن ؛ براى آن که سلامتى اعضا و جوارح ، محبوب ماست به جهت آن که آنها عین کمال ما هستند و اما محسن بلکه احسان او حافظ و مبقى کمال است . نظیر آن که ما هم سلامتى بدن خود را دوست داریم و هم طبیب را؛ اما سلامتى را ذاتا دوست داریم و اما طبیب را براى آن که درد ما را دوا مى کند.

معیار برترى علم

 هر چه درجه علم زیادتر باشد، محبوب تر است و علوم برحسب معلومات متفاوتند در حیث شرافت و خساست مانند علم بنایى و مهندسى و هر معلومى شریف تر باشد، علمش نیز شریف تر است و هر معلومى که خسیس تر باشد، علم به آن اجل و اشرف علم هاست ؛ بنابراین چون در بین معلومات نظر کنیم معلومى اجل و اشرف از ذات مقدس حق – جل جلاله – نمى باشد. لذا علم به چنین معلومى هم از سایر علوم اشرف و اعظم است .


نتیجه آن که معلومى اشرف از حق نیست و بعد از او، هر موجودى که قرب به خدا بیشتر داشته باشد او شریف تر است تا منتهى شود به آخر سلسله از موجودات و از این بیان ثابت مى شود ما که انبیا، اوصیا، اولیا و اتقیا را دوست مى داریم از جهت خاطر علم شان است ؛ زیرا که علم آنها اشرف العلوم است به جهت آن که معلوم شان اشرف المعلومات است .

محبت بین خالق و مخلوق

 بین خالق و مخلوق سنخیتى موجود است که به آن سنخیت ، محبت حاصل مى شود.
روایت است که پیغمبرى بسیار بى تابى مى کرد و از دست قوم خودش به خداوند شکایت مى نمود و مکرر از خدا طلب هلاک آنها را مى کرد خداوند فرمود: زمین را زراعت کن و تخم بکار تا سبز شود، او نیز چنین کرد، هنوز زراعت او به حد رشد و کمال نرسیده بود و وقت چیدن و درو کردن نشده بود پس خدا امر فرمود که داس را بردار و علف ها را قطع کن !؟ چون چنین امرى را شنید گفت : خدایا! تمام زحمات من از بین مى رود و آنها حرام مى شود؛ زیرا موقع چیدنشان نشده ! پس خداوند فرمود که پس چرا تو از من پى در پى طلب هلاک بندگان مرا مى کنى مگر موقع چیدگى آنها شده ؟! پس آنها پیغمبر دانست که تاکنون از خدا درخواست بى جا نموده است و متنبه شد.

در روایت دیگر شنیده شده که پیغمبرى طلب مى کرد از خدا هلاکت امت خود را، خدا به او وحى نمود که کوزه بساز و چون مشغول به ساختن کوزه شد. حضرت جبرئیل به صورت بشر آمد و کوزه هاى او را خرید و پول آنها را داد، پس در پیش روى آن پیغمبر بنا کرد به شکستن کوزه ها، پس آن پیغمبر از مشاهده این عمل در جزع و فزع درآمد و گفت : چرا زحمات مرا خراب نمودى ، من اینها را دوست دارم ؛ براى آن که درباره اینها زحمت کشیده ام تا اینها را بدین شکل ساختم ؟!

پس جواب داد از لسان خداوند، که تو براى چند دانه کوزه که به دست خود آنها را ساخته اى به شکستن آنها راضى نمى شوى ، پس ‍ من که خداى تو و خالق جمیع موجوداتم چگونه راضى به هلاکت آنها شوم ؟! پیغمبر دانست که خطا رفته است .

رحمت بیکران خدا

 دیگر روایتى است که چون روز قیامت شود حضرت خاتم النبیین صلى الله علیه و آله از خداوند مى خواهد که خدایا! حساب امت به من واگذار فرما تا این که ملائکه از احوالات امت من مطلع نشوند و سرائر آنها نزد سایر امم مکشوف نگردد؛ پس خطاب در رسد که صحیح است که تو پیغمبر رحمتى و مى خواهى که اعمال زشت امت تو در نزد غیر مکشوف نشود، لیکن بدان من خداى تو هستم مى خواهم چنان حساب بندگانم را بکشم که تو هم که پیغمبرى از احوالات بندگان من مطلع نشوى ! نتیجه آن که این روایات همگى حکایت از سعه رحمت حق مى کند.

علت اختلاف مردم در حجت

 در پیدایش قوت محبت چنین گوییم که در اینجا یک جهت بشارت دارد و یک جهت انذار؛ اما جهت بشارتش آن است که هر مومنى محبت با خدا دارد به اندازه ایمانش ؛ زیرا که معرفت بذر محبت است ، یعنى پس از آن که تخم معرفت در زمین دل کاشته شد و میوه داد میوه اش عبارت است از محبت است که المعرفته بذر المحبه ؛ معرفت بذر و تخم محبت است و اختلاف مردم در محبت به حسب اختلافشان است در معرفت ، یعنى ما بین کسى که روزنه کوچکى از محبت به رویش باز شده و آن کسى که شش ‍ دانگ دلش را محبت خدا اشغال کرده که ممسوس فى جنب الله است اختلاف بسیار است . و اما آن که در قسمت انذار است آن است که مقصود از معرفت عبارت است از معرفت حقیقى … براى قوت محبت دو سبب است : اول قطع علاقه دل از دنیا کردن ؛ دوم قوت معرفت است .

یک دل و یک محبت

 خداوند در کلام خود فرماید: و ما جعل الله الرجل من قلبین فى جوفه . ؛ خدا قرار نداده در یک بدن دو قلب را اگر به یک جا سپرده شود محال است در عین حال به جایى دیگر علاقه پیدا کند و الا به همان مقدار از علاقه اولى کم مى شود و با آن که مثالش ، مثال مشرق و مغرب است که اگر انسان به فرض در مغرب باشد به همان قدم از مغرب دور و به مشرق نزدیک مى شود؛ هم چنین است حال دنیا و آخرت که اگر یک قدم به دنیا نزدیک شود یک قدم از عقبى دور است ؛ پس جمع بین هر دو؛ محال و ممتنع است ، یعنى جمع بین دو تا تمام محبت بلکه به قدرى که دل مشغول است و به محبت این غافل است از آن ؛ چنانچه شاعر گوید:

یا مسلمان باش یا کافر، دو رنگى تا به کى
رسم عاشق نیست با یک دل ، دو دلبر داشتن
یا اسیر بند جانان باش یا در بند جان
زشت باشد نوعروسى را دو شوهر داشتن

و خواجه علیه الرحمه فرماید:

نیست در لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

آن دلى که محبت خدا دارد غیر از او چیزى نباید داشته باشد والا با محبت به خدا جمع نخواهد شد. مطلب دیگر آن که اگر گفته شد خدا را باید دوست داشت معنایش این نیست که پیغمبر و ائمه علیه السلام را نباید دوست داشت بلکه همه را باید دوست داشت لیکن در راه دوستى حق .

دل شکرآمیز

 عالم ، عالم بابهجتى است ؛ زیرا که فاعلش حق است و از خالق خیر جز نکویى ناید؛ پس حقا بایستى عاشق او شد و پس از آن ، عاشق به عوالم او شد؛ چنانچه شاعر گوید:

در جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

وقتى که این طور شد، حال انسان دیگر سنخ غم و اندوه در دل او پیدا نمى شود و دل ، دل شکرآمیزى مى شود، یعنى دلى مى شود که به آمیخته با محبت خداست .

فقط تو رامى خواهیم !

 کمالات حق لایتناهى است ؛ لذا به هر مقامى که رسیدیم اشتیاق به مقام فوق را پیدا مى کنیم و نتیجه این مى شود که تا خدا، خداست ما شوق به او داریم و زائل شدنى نیست .
در روایت است چون شب جمعه شود حضرت حق بر بندگان خوش نظر رحمت افکند و بفرماید: چه پاداش و جزایى در مقابل اعمال نیک شما دهم ؟ عرض کنند: ما نه بهشت مى خواهیم و نه حور و قصورى و نه آنها و اشجار بلکه ما فقط و فقط تو را مى خواهیم و بس ! پس حق جل جلاله براى آنان یک تجلى بفرماید که آنها در آن تجلى مدهوش شوند لیکن در همان مدهوشى اشتیاق دارند به چیزى فوق آن !

درس اشتیاق

 در دنیا تا موقعى که انسان به مشتاق الیه خود نرسیده است حال مطلعى او در او یک درد و المى است که چون به او رسید زائل شده و مسرور مى گردد لیکن این حرف با دار آخرت که دار آلام نیست سازشى ندارد و آن چنین است که بنده از جمیع نعمتهاى آخرت لذت مى برد بدون این که احساس المى نماید؛ چنانچه در آیات و اخبار وارد است که در آخرت براى مشتاقان حالت شوق است بدون تاثر؛ پس به این مقدار از بیان استفاده کردیم که ممکن است بنده به خدا شوق داشته باشد در دنیا و آخرت به دو نحو، که یک نحوش در آخرت تمامى ندارد و یک نحو دیگرش تمامى دارد و براى نمونه چند کلمه از ادعیه و روایات را ذکر مى کنیم :
در دعاى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله دارد که : اللهم انى اسئلک الرضا بعد القضاء و برد العیش بعد الموت و لذه النظر الى وجهک الکریم و شوقا الى مقامک لقائک ؛ خدایا از تو مسئلت مى نمایم به این که راضى باشم به آنچه را که در عالم غیب مقدر فرمودى و دیگر از تو طلب مى نمایم سردى و گوارایى زندگانى را بعد از مرگ و لذت نظر کردن به وجه کریمت را که نظر به طرف کردن حجت باشد و این که اشتیاق داشته باشیم به ملاقات تو. و اما از روایات آن است که ابودرداء به کعب الاحبار، گفت : اخبرنى عن اخص آیه فى التوراه ؟ فقال : یقول الله عزوجل طال شوق الابرار الى لقائى و انا الى لقائهم لا شد شوقا  خبر بده مرا از بهترین آیه که در تورات است ؟ گفت : خداوند عزوجل مى فرماید طولانى مى شود شوق نیکوکاران به ملاقات من و من به ملاقات ایشان اشتیاقم زیادتر است .
در روایت دیگر است : من طلبى وجدنى و من طلب غیرى لم یجدنى ؛ هر کس مرا طلب نماید مى یابد مرا و هر کس غیر مرا طلب کند نمى یابد مرا.

و در اخبار داودیه است :
ان الله عزوجل قال : یا داود! ابلغ اهل ارضى انى حبیب لمن احبنى و جلیس لمن جالسنى و مونس لمن انس بذکرى و صاحب لمن صاحبنى و مختار لمن اختارنى و مطیع لمن اطاعنى ما احبنى عبد اعلم ذلک یقینا من قلبه الا اختاره لنفسى و احببته حبا لا یتقدمه احد من خلقى من طلبنى  بالحق وجدنى و من طلب غیرى لم یجدنى فارفضوا. یا اهل الارض ! ما انتم علیه من غرورها و هلموا الى کرامتى و مصاحبتى و مجالستى و نسوا بى اوانسکم الى محبتکم فانى خلقت طینه احبانى من طینه ابراهیم خلیلى و موسى کلیمى و محمد صلى الله علیه و آله صفیى انى خلقت قلوب چ من نورى و نعمتها بجلالى ؛  مفاد این روایت آن است که مى فرماید حق جلاله العظیم : اى داود! برسان به اهل زمین من که من دوست کسى هستم که او دوست من است و هم نشین کسى هستم که او هم نشین من است و مونس کسى هستم که مونس من است و مصاحب کسى هستم که مصاحب من است و اختیار کننده کسى هستم که اختیار کننده من است و اطاعت کننده کسى هستم که اطاعت کننده من است .

چنانچه در حدیث قدسى فرماید: بنده من اطاعت کن مرا تا قرار دهم تو را مثل خودم که چون من به هر چه امر کنم بشو مى شود تو هم امر کن بشود و این مقام براى کسى حاصل مى شود که همتش فقط خدا باشد والا اگر غیر خدا باشد هر آینه از این نعمت عظمى محروم خواهد ماند. نیست بنده اى که مرا دوست داشته باشد و بدانم که مرا دوست مى دارد مگر این که او را اختیار مى کنم براى نفس خودم و دوستش دارم دوست داشتنى به طورى که مقدم نمى دارم بر او احدى از خلقم را، هر کس طلب نماید مرا حق مى یابد مرا و هر کس غیر مرا طلب نماید نمى یابد مرا؛ پس اى اهل زمین دنیا و گول او را ترک کنید و بیایید به سوى کرامت من و مصاحبت و مجالست با من و انس بگیرید با من تا انس بگیرم با شما و شتاب کنم به سوى محبت با شما به درستى که من خلق کردم گل دوستان خود را از گل ابراهیم دوست خودم و موسى کلیم خودم و محمد صلى الله علیه و آله برگزیده خودم و به درستى که خلق کردم قلوب مشتاقینم را از نور خودم و متنعم گردانیدم آنها را به حلال خودم .
و در روایت دیگر است :
اوحى الله لى بعض الصدیق ان لى عبادا من عبادى بحبونى و احبهم و یشتافون الى و اشتاق الیهم و یذکرونى و اذکرهم و ینظرون الى و انظر الیهم فان حذوت طریقتهم احببتک و ان عدلت عنهم مقتک . قال : یا رب و ما علامتهم ؟ قال عزوجل : یراعون الظلال بالنهار کما یراعى الراعى الشفیق غنمه و یحنون الى غروب الشمس کما تحن الطیر الى و کره عند الغروب فاذا جهنم الیل و اختار الظلام و فرشت الفروش و نصبت الاسره و خلا کل حبیب بحبیبه نصبوا الى اقدامهم و افترشوا الى وجوههم و ناجونى بکلامى و تملوقوا الى بانعامى فبین صارخ و باک و متاوه و شاک و بین قاعده و قائم و راکع و ساجد بعینى ما یتحملون من اجلى وبسمعى ما یشکون من حبى اول ما اعطیهم ثلاث : اقذت من نورى فى قلوبهم فیخبرون عنى کما اخبر عنهم ؛ والثانیه : لو کانت السموات و الارض و ما فیها فى موازینهم لاستقللتها لهم ؛ و الثالثه : اقبل بوجهى علیهم فترى من اقبلت بوجهى علیه یعلم احد ما ارید ان اعطیه ؛

معناى این روایت آن است که وحى کرد خداوند عزوجل به بعض از صدیقینش : به درستى که براى من بندگانى است که دوست مى دارند مرا و من هم آنان را دوست مى دارم و آنها مشتاق اند به من و من هم مشتاقم به ایشان و آنها یاد مى کنند مرا و من یاد مى کنم ایشان را، و نظر مى کنم به ایشان پس اگر رویه و طریقه آنها را پیروى نمایى دوست دارم تو را و اگر عدول کنى از طریقه ایشان دشمن مى دارم تو را. پس آن صدیق عرض کرد: پروردگارا، علامت آنها چیست ؟ فرمود: این است که محافظت مى کنند خود را از خطا کردن در روزها همچنان که چوپان مهربان گوسفندان خود را حفظ مى نماید از شر گرگ و غروب آفتاب که مى شود خود را فارغ از کار مى کنند و مى روند به سوى خانه خود همچنان که مرغان مى روند در لانه هاى خود پس چون تاریک شود شب و سایه اش بپوشاند روز را و رختخواب ها گسترده گردد و خلوت نماید هر دوستى با دوست خودش آنها برمى خیزند و مى ایستند به روى قدم هاشان و فرش ‍ مى کنند زمین را به صورت ها و جبهه هاشان و مناجات مى کنند با من به کلام من و نعمت هاى من ؛ پس پاره اى از ایشان فریاد زنندگانند و بعضى گریانند و بعضى آه کشندگانند و برخى شکایت کنندگانند و قسمتى ایستاده و نشسته و قسمتى رکوع و سجود کننده اند مى بینم آنچه را که به جاى مى آوردند براى خاطر من و مى شنوم آنچه را که شکایت مى کنند به سوى من از دوستى من ، پس اولین چیزى که به ایشان عطا کنم سه چیز است :
اول آن که مى اندازم در قلب هاى ایشان از نور خودم پس خبر مى دهند آنها از من همچنان که من خبر مى دهم از ایشان ؛
دوم آن که اگر همه آسمان ها و زمین ها و آن چه را که بین آنهاست در مقابل عمل ایشان بیابند هر آینه عمل آنها را سنگین مى کنم در برابر آنها؛
سوم آن که روى مى کنم به وجه خودم به ایشان آیا مى دانى کسى را که روى خودم را به او کنم چه اراده کرده ام که به او عطا نمایم ؟
در خبر دیگر است در اخبار داود علیه السلام :
اوحى الله عزوجل الى داود: یا داود علیه السلام ! الى کم تذکر الجنه و لا تسئلنى الشوق الى ! یا رب ! من المشتاقون الیک ؟ قال : ان المشتاقون الى الذین صفیتهم من کل کدر و انبهتهم بالحذر و خرقت من قلوبهم الى خرقا بنظرون الى و انى لا حمل قلوبهم بیدى فاصنعها على سمائى ثم ادعوا نجباء ملائکتى فاذا اجتمعوا سجدوا لى فاقول انى لم اجمعکم لسجدوا لى و لکن دعوتکم لا عرض ‍ علیکم قلوب المشتاقین الى و اباهى بکم اهل الشوق الى و ان قلوبهم لتضى ء فى سماتى لملائکتى کما تظى ء الشمس لاهل الارض ‍

وحى فرستاد خداوند عزوجل به سوى حضرت داود علیه السلام : اى داود! تا به کى از بهشت یاد مى کنى و او را طلب مى نمایى و از من سوال نمى کنى شوق به سوى مرا؟ عرض کرد: اى پروردگار من ! چه کسانى هستند اشتیاق دارندگان به سوى تو؟ فرمود: آنها کسانى هستند که پاکیزه گردانیدم ایشان را از هر کدورت و چرکى و آگاه کردم آنها کردم آنها را از حذر که باعث دورى از من است و روزنه اى از راه ایشان به جانب خود گشودم که نظر نمایند به من و به درستى که من هر آینه حمل مى کنم قلب هاى ایشان را به دو دست خودم ، پس مى گذرانم بر آسمان خودم و مى خوانم برگزیدگان از ملائکه ام را چون جمع شوند سجده کنند براى من پس ‍ بگویم شما را جمع نکردم که براى من سجده کنید و لکن دعوت نمودم شما براى این که عرضه بدهم به شما قلوب مشتاقین به خودم را و فخریه و مباهات کنم به شما به سبب اهل شوقم که شاید این مطلب اشاره به آن باشد که ملائکه اعتراض کردند در خلقت حضرت آدم علیه السلام که گفتند: مى خواهى کسانى را در زمین خلق کنى که معصیتى تو کنند و خون ها بریزند و ما تو را تسبیح و تقدیس مى نماییم ، پس خداوند در جوابشان فرمود: من مى دانم آنچه را که شما نمى دانید به درستى که قلب هاى ایشان روشنایى مى دهد در آسمان من براى ملائکه من ، چنانچه روشنایى مى دهد خورشید براى اهل زمین ؛

یا داود! انى خلقت قلوب المشتاقین من رضوانى و نعمتها بنور وجهى واتخذتهم لنفسى محدثین و جعلت ابدانهم موضع نظرى الى الارض و قطعت من قلوبهم طریقا ینظرون به الى یزدادون فى کل یوم شوقا؛ اى داود علیه السلام ! به درستى که من خلق کردم قلب هاى مشتاقین خود را از رضوانم که مقام خشنودى خدا باشد و متنعم گردانیدم آنها را به نور خودم و اتخاذ کردم آنها را براى نفس ‍ خودم و قرار مى دهم بدن هاى ایشان را موضع نظر خودم در زمین و قطع کردم از قلب هاى ایشان راهى را که نظر مى کنند به سبب او به من و زیاد مى شود در هر روزى شوق آنها نسبت به من راه این مطلب این است که در هر روزى یک اطلاعى بر جمال و جلال حق پیدا مى کند فوق روز گذشته پس بر ایشان در هر روز شوق تازه اى پیدا مى شود.

قال داود علیه السلام : یا رب ارنى اهل محبتک ؟ فقال : یا داود علیه السلام ! ائت جبل لبنان فان فیه اربعه عشر نفسا و فیهم شبان و فیهم کهول و فیهم مشایخ فاذا اتیتهم فاقرء هم منى السلام و قل لهم : ربکم یقرئکم السلام و یقول لکم الا تسالونى حاجه فانکم احبائى و اصفائى و اصفیائى و اولیائى افرح لفرحکم و اسارع الى محبتکم .

عرض کرد: پروردگارا! اهل محبت خود را به من بنمایان ؟ پس فرمود: اى داود! برو در کوه لبنان به درستى که در آنجا چهارده نفر از اولیاء من هستند که در ایشان جوانان و کهول و پیرمردان است چون داخل شدى بر ایشان ، سلام مرا به ایشان برسان و بگو به ایشان پروردگار شما سلام مى رساند و برگزیدگان من و اولیاء من هستید خوشحال مى شوم وقتى که شما خوشحال شوید و شتاب مى کنم به سوى محبت با شما.

فاتاهم داود فوجدهم عند عین من العیون یتفکرون فى عظمه الله تعالى و ملکوته فلما نظروا الى داود نهضوا لیتفرقوا عنه فقال لهم داود: انى رسول الله لیکم جئتکم لا بلغکم رساله ربکم فاقبلوا نحوه و القوا اسماعهم و القوا ابصارهم الى الارض فقال داود: این رسول الله الیکم و هو یقرئکم السلام و یقول لکم الا تسالونى حاجه الا تنادونى فاسمع صوتکم فانکم احبائى و اصفیائى و اولیائى افرح لفرحکم و اسارع الى محبتکم و انظر الیکم فى کل ساعه نظر الشفیقه الرفیقه !

پس آمد داود علیه السلام نزد ایشان دید ایشان را که در نزد چشمه آبى نشسته اند و تفکر در عظمت خدا و عالم ملکوتش مى نمایند چون نظرشان به داود افتاد فرار نمودند پس حضرت فرمود: به درستى که من رسول خدا هستم به سوى شما و آمده ام که برسانم به شما رسالت پروردگارم را، چون اسم خدا را شنیدند برگشتند و گرد او جمع شدند گوش هاى خود را فرادادند براى استماع سخنان داود و چشم هاى خود را به زمین افکند پس حضرت داود فرمود: من رسولى هستم به سوى شما از جانب خدا، خداوند به شما سلام مى رساند و مى فرماید: چرا از من سوالى نمى کنید و مرا نمى خوانید تا این که بشنوم صداهاى شما را به درستى که شما و شتاب مى کنم به سوى محبت با شما و نظر مى کنم به شما در هر ساعتى مثل نظر کردن مادر مهربان بر فرزندش .

قال : فجرت الدموع على خدودهم فقال شیخهم : سبحانک نحن عبیدک و بنو عبیدک فاغفر لنا ما قصع قلوبنا عن ذکرک فیما مضى من عمرنا؛
فرمود: پس همگى گریه کردند تا این که اشک هایشان بر صورت هایشان جارى شد بزرگ ایشان گفت : پاک و منزهى تو از جمیع عیب ها و نقص ها، ما بندگان توایم و اولاد بندگان توایم پس بیامرز براى ما آنچه را که قطع شده است قلب هاى ما از یاد تو در آنچه که گذشته است از عمر ما یاد خدا عبارت است از توجه به خدا که روح ایمان عبارت از همین است و الا غفلت است و روح کفر عبارت از اوست .
و قال الاخر: سبحانک سبحانک نحن عبیدک و بنو عبیدک فامنن علینا بحسن النظر فیما بیننا و بینک .
دومى از ایشان گفت : پاک و منزهى تو از جمیع عیب ها و نقص ها، ما بندگان تو و پسران بندگان توایم پس منت بگذار بر ما به حسن نظر در آنچه که بین ما و تو مى باشد؛
و قال الاخر: سبحانک سبحانک نحن عبیدک و بنو عبیدک افتجترء على الدعاء و قد علمت انه لا حاجه لنا فى شى ء من امورنا فادم لنا لزوم الطریق الیک و اتمم بذلک المنه علینا.
سومى از ایشان گفت : پاک و منزهى تو از جمیع عیب ها و نقص ها، ما بندگان تو و اولاد بندگان توایم آیا چگونه جرات کنیم که از تو چیزى طلب نماییم و حال آن که تو مى دانى حاجت ما را پس ادامه بده براى ما این طریقه را و تمام گردان به او منت خود را بر ما؛
و قال الاخر: نحن مقصرون ، فى طلب رضاک فاعنا علیه بجودک .
چهارمى گفت : ما همه تقصیر کردیم در طلب رضا و خشنودى تو پس ما را یارى کن بر این که برسیم به مقامى که از تو طلب نماییم جود و بخششت را.
و قال الاخر: الا من نطفه خلقتنا و مننت علینا بالتفکر فى عظمتک افیجترء على الکلام من هو مشتغل بعظمتک متفکر فى جلالک و طلبتنا الدنو من نورک .
پنجمى گفت : آیا نه این است که ما را از نطفه اى خلق فرمودى و منت گذاردى بر ما که تفکر در عظمت او چگونه جرات بر کلام دارد کسى که او اشتغال به عظمت تو دارد و متفکر در جلال تو است و خواهش ما این است که نزدیک کنى ما را به نور خود؛
و قال الاخر: کلت السنتنا عن دعائک لعظم شانک و قربک من اولیائک و کثره مننک عل اهل محبتک ؛
ششمى گفت : لال است زبان هاى ما از خواندن عظمت شان تو و بسیارى منى که بر اهل محبت خود گذاشتى عبد را چه سزد که ذکر تو کند.
و قال الاخر: انت هدیت قلوبنا لذکرک و فرعتنا للاشتغال بک فاغفرلنا القصور فى شکرک ؛
هفتمى از آن جماعت گفت : تو هدایت کردى قلوب ما را به ذکر خود و فارغ گردانیدى ما را به اشتغال به خود پس بیامرز براى ما کوتاهى ما را در شکر خود.
و قال الاخر: قد عرفت حاجاتنا انما هى النظر الى وجهک ؛
هشتمى گفت : تو مى دانى حاجت ما را و آن نیست به جز نظر کردن به وجه تو.
و قال الاخر: کیف یجترء العبد على سیده امرتنا بالدعاء بجودک فهب لنا نورا نهتدى به فى الظلمات بین اطباق السموات .
نهمى گفت : چگونه جرات کند بنده بر مولاى خودش که از او چیزى طلب نماید چون که امر فرمودى ما را که از تو چیزى طلب نماییم پس طلب مى کنیم از تو نورى را که به آن در طبقات آسمان هدایت شویم .
و قال الاخر: ندعوک ان تقبل علینا و تدیمه علینا.
دهمى گفت : مى خوانیم تو را که توجه کنى به ما و ادامه دهى این نعمت را بر ما.
و قال الاخر: نسئلک تمام نعمتک فیما وهبت لنا و تفضلت به علینا.
یازدهمى گفت : سوال از تو که نعمت را کامل گردانى بر ما در آنچه بخشیده اى به ما و تفضل فرموده اى بر ما.
و قال الاخر: لا حاجه لنا فى شى ء من خلقک فامنن علینا بالنظر الى جمال وجهک .
دوازدهمى گفت : ما را حاجتى نیست در چیزى از خلق تو پس منت بگذار بر ما به نظر کردن به جمال وجه خودت .
و قال الاخر: اسالک من بینهم ان تعمى عینى ان النظر الى الدنیا و اهلها و قلبى عن الاشتغال بالاخره ؛
سیزدهمى گفت : چشم مرا کور گردان از نظر کردن به دنیا و اهل دنیا و قلب مرا بازدار از نعمت هاى بهشت که فقط و فقط تو را بخواهیم و نه براى دنیا کارى کنیم و نه براى آخرت بلکه هر چه عمل نماییم براى تو باشد.
و قال الاخر: قد عرفنا انک تبارکت و تعالیت تحب اولیائک فامنن علینا باشتغال القلب بک عن کل شى ء دونک .
چهاردهمى گفت : ما شناختیم که تو اولیاء خود را دوست مى دارى پس منت بگذار بر ما به این که مشغول کنى قلب ما را از هر چیزى غیر خودت به طورى که هر چه غیر تو است خارج شود از قلب ما و ما همواره به یاد تو باشیم .

پس این چهارده نفر هر کدام حاجت خود را عرض کرند و باید دانست که اختلاف مقام ایشان ناشى مى شود از اختلاف در گفتارشان و داود محتاج نبود که یک یک عرض کند به خدا.

فاوحى الله الى داود لهم سمعت کلامکم و احببتکم الى ما احببتم فلیفا کل واحد منکم صاحبه و یتخذ لنفسه سرفا فانى کاشف الحجاب فیما بینى و بینکم حتى تنظروا الى نورى و جلالى فقال داود: یا رب بم نالوا منک هذا؟ قال : بحسن الظن و الکف عن الدنیا و اهلها و الخلوات بى و مناجاتهم لى و ان هذا منزل لا یناله الا من رفض الدنیا و اهلها و لم یشغل بشى ء من ذکرها و فرغ قلبه لى و ختارنى عى جمیع خلقى فعند ذلک اعطف علیه فافرغ نفسه له و اکشف الحجاب فیما بینى و بینه حتى ینظروا الى نظر الناظر بعینه الى الشى ء و اریه کرامتى فى کل ساعه و اقربه من نور وجهى ، ان مرض مرضته کما تمرض الوالده الشفیقه لولدها و ان عطش ارویته و اذقته طعم ذکرى فاذا فعلت ذلک به یا داود عزفت نفسه عن الدنیا و اهلها فلم لحببها الیه لئلا قصده عن الاشتغال بى ستعجلنى بالقدوم على و انا اکره ان امیته لانه یا داود قد ذابت نفسه و نحل جسمه و نهشمت اعضاوه و انخلع قلبه اذا سمع بذکرى اباهى به ملائکتى و اهل سماواتى تزداد خوفا و عباده و عزتى و جلالى لا قعدنه فى الفردوس و لا شفین صدره من النظر الى حتى یرضى و فوق مقام الرضا.

پس وحى فرستاده خداوند به حضرت داود: بگو به ایشان شنیدم کلام شما را و اجابت کردم آنچه را که طلب نمودید پس باید مفارقت کند هر کدام از شما از رفیق و مصاحب خودش و هر یک طریقه و راهى را اتخاذ نماید به درستى که من برطرف کننده ام حجاب را در بین خود و شما تا این که نظر کنید به سوى نور و جلال من ؛
پس داود عرض کرد: پروردگار من ! به چه چیز رسیده اند از تو به این مقام ؟ فرمود: به حسن ظن به من و اعراض از دنیا و اهل دنیا مانند کسى که مى خواهد از مزبله گذر نماید که چگونه دامن خود را جمع مى کند و بینى خود را مى گیرد و چشم را بر زمین مى افکند و زود عبور مى نماید پس اینها هم نسبت به درستى که این منزل منزلى است که نمى رسد به او مگر کسى که ترک کرده باشد دنیا و اهلش را و مشغول نشده است به چیزى از ذکر او و فارغ کرده است قلب خود را براى من و اختیار کرده است مرا بر جمیع خلق من پس یک چنین موقعى من عطوفت و مهربانى مى کنم بر او و دل او را براى او مى گذارم و برطرف مى نمایم حجاب را در بین خود و او، تا این که نظر کند به من به مثل نظر کردن شخصى که به دو چشمش به چیزى نظر نماید و مى نمایم به او کرامت خود را در هر ساعت و نزدیک مى کنم او را به نور وجه خودم ، اگر مریض بشود پرستارى مى کنم او را پرستارى کردن مادر مهربان اولادش را و اگر تشنه شود سیراب مى کنم او را مى چشانم به او طعم ذکر خودم را پس چون به جاى آورم این را به نسبت او، اى داود جلوگیرى مى کنم نفس او را از دنیا و اهلش پس دنیا را محبوب نگردانم نزد او براى این که باز ندارد او را از اشتغال من و تعجیل کند به وارد شدن بر من یعنى هم و غم این قوم ترک و رفض بدن است که مى خواهند معرفت سمعى و اعتقادى را به مقام مشاهده و عیان برسانند؛ چنانچه حضرت سیدالموحدین امیرالمومنین علیه السلام فرمود: والله لا بن ابى طالب انس بالموت من الطفل بثدى لمه .

 قسم به خدا! اشتیاق و علاقه پسر ابى طالب به مرگ بیشتر است از علاقه طفل به پستان مادرش . همچنین این جماعت کسانى هستند که تمناى مرگ مى نمایند و من هم کرامت دارم آنها را بمیرانم ؛ زیرا که آنها موضع نظر من اند در میان خلق من و نمى بینند آنها مگر مرا و من هم نمى بینم مگر آنها را، پس اگر ببینى اى داود که آب شده است نفس آنها از شدت حب به من و لاغر شده است جسمشان و شکسته شده است اعضاى شان و از جا کنده شده است قلب شان وقتى که مى شنوند ذکر مرا و من مباهات مى کنم به سبب آنها به ملائکه و اهل آسمانم زیاده کرده مى شود خوف و عبادت ایشان قسم به عزت و جلال خودم هر آینه جاى مى دهم آنها را البته در فردوس و هر آینه شفا مى دهم سینه آنها را البته از نظر کردن به سوى خودم تا این که راضى و خشنود شوند و بلکه فوق مقام رضا را به آنها عطا فرمایم . حاصل آن که ، این است مقام مشتاقین ، محبت را فرض کنیم که چون درختى است که ریشه آن در زمین دل است و میوه ها و شاخه هاى آن در خارج که یکى از آنها عبارت است از شوق الى الله که دو درجه و دو مقام داشت و هر دو بیان شد و روشن گردید.

انس ثمره محبت

اکنون مى گوییم دوم از ثمرات محبت ، انس است و آن عبارت است از حالت استبصار و فرح و خوشحالى به آن جهتى که معلوم است نزد ما که اگر چنانچه آن شى ء معلوم ، منفور طبع ما مى بود هر آینه انس به او پیدا نمى شد پس آن شى ء معلوم باید ملایم با طبع باشد تا این که انس به او پیدا شود و روى این زمینه ، شوق افضل است از انس ولى لذیذتر است از شوق ؛ اما افضلیت شوق براى آن است که به شوق ، علم ما به محبوب و کمالات محبوب رو به کمال مى رود لکن به انس این معنى حاصل نمى شود؛ زیرا که در انس ‍ حال طلب و تطلع بر شى ء نامعلوم نمى باشد و اما الذیت انس بر شوق از جهت آن است که در انس به همان مقدار که شخص عالم است به محبوب اکتفا مى کند و از آن لذت مى برد لیکن در شوق لذت نمى باشد بلکه تا درجه اى هم مقرون با الم است به اطلاع بر نادارى او، ولى در انس حالت سرور و بهجت است به دارایى مانند کسى که یک تومان دارد پس تازه به همان یک تومان مسرور و خرم دل است و تازه به آن یک تومان التفات دارد و طلب نمى کند بیشتر از او را.
پس اهل شوق بالا رونده با المند و اهل انس راکد با سرور و بهجت اند.

نتیجه آن که انس عبارت شد از خرسندى محبت به مشاهده جمال محبوب و عدم ملاحظه کمالات پوشیده از محبوب در نزد محبت ، کما این که شوق عبارت شد از پى جویى کردن از کمالات پوشیده محبوب در نزد محب ؛ و چون کمالات حق غیر متناهى است لذا حال شوق انتها ندارد. چون معناى شوق و انس معلوم شد گوییم روى این زمینه هیچ وقت شخص مشتاق ، مانوس و شخص ‍ مانوس ، مشتاق نخواهد بود؛ یعنى این دو حالت در شخص واحد جمع نمى شود.

کسى که اهل انس است اقتضا مى کند که چشمش را بدوزد به آنچه را که دارد و کسى که اهل شوق است لازم مى آید که همیشه در طلب و پیوسته در رنج و تعب باشد و اخبار و روایات کثیره در باب انس وارد است چنانچه از بعضى از بزرگان است که گوید:
یا انسنى بذکرک و اوحشنى من خلقک ؛ یا داود! کن بى مستانسا و من سواى مستوحشا؛
اى کسى که مانوس کرده اى مرا به ذکر خود و وحشت داده اى از خلق خودت . خطاب رسید به حضرت داود: اى داود! با من مانوس ‍ باش و از غیر من وحشتناک .
روایت دیگر است از شخصى که گفت :
مررت براهب فقلت : یا راهب لقد اعجبتک الواحده . قال : یا هذا لو ذقت حلاوه الوحده لاستوحشت من نفسک ؛ الوحده راس ‍ العباده ؛ قلت : یا راهب ! ما اقل ما تجد فى الواحده ؟ قال : الراحه من مداراه الناس ؛ و السلامه من شرهم . قلت : یا راهب متى یذوق العبد حلاوه الانس بالله عزوجل ؟ قال : اذا صفى الود؟ قلت : متى یصفى الود؟ قال : اذا اجتمعت الهموم فصارت هما واحدا فى الطاعه .

رسیدم به راهى گفتم : اى راهب ! تنهایى تو هر آینه مرا به عجب آورد و گفت : اى سائل اگر چشیده باشى شیرینى تنهایى را هر آینه وحشت مى کردى از خودت ! تنهایى سرآمد همه عبادات است . گفتم : اى راهب ! از خلوت و وحدت خود چه استفاده مى برى ؟ گفت : استراحت از مجامله با مردم و سلامت هستم از شر ایشان . پرسید: اى راهب ! چه موقع مى چشد بنده شیرینى انس با خدا را؟ گفت : هنگامى که محبت صافى شود و خصلت المعامله و خالص شود عملش گفتم : دوستى که صاف مى شود؟ گفت : وقتى که جمع شود هموم پس بگردد همگى یک هم واحد در اطاعت خدا، خاصیت محبت آن است که انسان یک محبوب داشته باشد؛ زیرا محال است که یک دل دو چیز در او جاى گیرد و علاقه پیدا کند و هر دو به تمام علاقه ؛ شعر:

رسم عاشق نیست با یک دل ، دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا زجان باید که دل برداشتن

پس دل باید یا جاى خدا باشد و یا جاى هوى و اولین علامت انس به خدا، ضیق صدر است از معاشرت با خلق ؛ چنانچه در احوالات حضرت رسول صلى الله علیه و آله وارد است که چون از معاشرت با مردم سینه مبارک آن جناب تنگ مى شد مى فرمود: ارحنا یا بلال ؛ اى بلال ما را به یاد محبوب بینداز. پس او هم اذان مى گفت . دیگر آن که فرموده اند: الانس بالناس من علامه الافلاس ‍ ؛ انس با مردم از علامت مفلسى از خداست . و این که ما به هر چیز بر خداست مانوسیم براى این است که مفلس از انس با خدا هستیم .

دیگر از علائم انس با خدا را فرموده اند: التبرم عن الخلق استهتاره بعذوبه الذکر ؛ آن که فرارى باشد از خلق و مدهوش باشد به گوارایى ذکر حق .
فان خالط فهو کمفرد فى جماعه و مجتمع فى الخلوه و غریب فى حضر و حاضر فى سفر و شاهد فى غیبه و غائب فى حضوره ؛
پس اگر آمیزش کند با مردم طورى است که هم با مردم است و هم تنها و جداى مردم است و در خلوت است اما تنها نیست بلکه سرگرم با محبوب خویش باشد هم چنین در شهر است اما غریب است و در سفر است اما مانند کسى است که در حضر مى باشد و حاضر است در غیبتش و غائب است در حضورش ، یعنى مردم او را نمى بینند اما در حکم حضور است .

و مخالط بالبدن و متفرد فى القلوب ؛ خودش در اینجاست اما دلش در ملاء اعلى مى باشد؛ چنانچه گوید: من در میان جمع و دلم جاى دیگر است .
المستغرق فى عذوبه ذکر الحق ؛  غرق است در گوارائى چشیدن ذکر حق ، حضرت امیرالمومنین علیه السلام در وصفشان فرمود که هم قوم هجم بهم الاعلم على حقیقه الامر ؛ اینها جماعتى هستند که پرده از پیششان برداشته شده و اطلاع یافتند بر حقیقت امر، فباشروا روح الیقین ؛ پس اختلاط و امتزاج پیدا کرده دل هاشان با محبت حق و با روح یقین : و استلانوا ما استوعره المترفون ؛ سهل مى شمردند چیزهایى را که اهل اسراف و خوش گذران برایشان دشوار است . مثلا از خواب خوش در اسحار صرف نظر کرده و لذت عبادت را بر آن ترجیح مى دهند و حال آن که براى غیر اهل انس دشوار است .

ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقى شیوه رندان بلاکش باشد

وانسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبو الدنیا بابدانهم ؛
انس مى گیرند با چیزى که جهال از او استیحاش دارند. اولئک خلفاء الله فى ارضه و الدعاه الى دینه ؛ آن جماعت خلیفه هاى خدا هستند در زمین و دعوت کننده مردمند به سوى خدا.

خوف ثمره محبت

 سوم از ثمرات محبت ، خوف است و عبارت است از این که محب مى ترسد که از دستش برود آنچه را که دارد و در اینجا حال انس ‍ است از حال خوف ؛ زیرا اگر چه در انس طلب زیادى نمى نمودى ولى خرسند و مسرور بود به آنچه را که واجد بود و در خوف در ترقى نکردنش با انس مشترک است و علاوه حال خوفى هم دارد که مبادا آنى را که دارد از دستش برود و چه بسا در قرب ، خوف است که در بعد، نیست ؛ چنانچه حکایت شده است درباره جوانى که از شدت قرب و از بیم خوف اندام او لاغر و زرد و نحیف گشته بود آن حکایت این است :

گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانى دیدم
چه جوان شیفته جانى دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وى ز سر مهر سوال
که مگر عاشقى اى شیفته مرد
که بدینسان شده اى لاغر و زرد؟
گفت آرى به سرم شور کسى است
بس چه من لاغر و رنجور بسى است
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چه شب روزت از او تاریک است ؟
گفت در خانه اویم همه عمر
خاک کاشانه اویم همه عمر
گفتمش یک دل و یک روست به تو
یا ستمکار و جفا روست به تو؟
گفت هستیم به هم شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر
گفتمش یار تو اى فرزانه
با تو همواره بود هم خانه
لاغر و زرد شده بهر چه اى
تن پر از درد شده بهر چه اى ؟
گفت رو رو که عجب بى خبرى !
به که زین گونه سخن درگذرى
محنت قرب ز بعد افزون است
دلم از محنت قربم خون است
هست در قربم همه بیم و زوال
نیست در بعد جز امید وصال

حاصل آن که بنابراین ، حال خوف از محبت ناشى مى شود و محبت است که مانند درخت ریشه اش در زمین دل است و ثمراتش در خارج ظهور و بروز مى نماید مانند حال شوق و انس و خوف و کسى که چشیده باشد شیرینى محبت حق را مشکل است که از او دست بردارد، چنانچه حضرت سیدالساجدین در مناجات محبین فرماید: الهى من ذا الذى ذاق حلاوه محبتک فرام منک بدلا و من ذا الذى انس بقربک فابتغى عنک حولا ؛

خداى من کیست آن چنان کسى که چشیده باشد شیرینى محبت تو را پس او را بگذارد و غیر او را اختیار نماید و کیست آن چنان که انس به تو و قرب به تو پیدا کرده است پس او را رها کند و به چیزى دیگر مانوس شود.
از این قبیل عبارات به عناوین مختلفه از لسان معصومین علیه السلام بسیار وارد شده است و شرحش موجب اطاله کلام مى شود:

نتیجه آن شد که انس عبارت است از حالت خرسندى و سرور بر اطلاع به کمال محبوب . و خوف عبارت است از حالت اظطراب و ترس از زوال نعمت محبت و قلب هم گاهى ممکن است در یک حالت متوقف گردد و گاهى ممکن است از حالتى به حالتى منقلب شود مانند پرنده اى که از شاخه اى به شاخه اى پرواز مى کند.

حالت ادلال چیست ؟


هر گاه قلب در حالت انسى میل به خوف ننماید و در همان حال ثابت و راکد بماند یک حالت دیگرى پیدا مى شود که علماء اخلاق از آن حالت تعبیر مى کنند به ادلال که عبارت است از فارسى لوس شدن محب است نزد محبوب که این حالت یک سرور است کما آن که بسیار دیده مى شود که چون طفل نسبت به پدر و مادر خود انس داشته باشد در آن حال گستاخى ها مى کند و ناسزاها مى دهد و گاه هم مى شود که پدر و مادر خود را مى زند و اذیت و آزارشان مى کند مع الوصف آنها هم این اذیت و آزار را به خود مى خرند و بلکه در عین حال از حرکات زشت فرزند خویش لذت مى برند که اگر از طرف غیر به آنها برسد هر آینه تاب تحمل آن را ندارند.

پس چون بنده در مقابل انس و محبت چنین حالى را پیدا کرد نسبت به پروردگار خود طورى رفتار مى کند که در موقع دعا و در مقام خواهش و درخواست حوائج از درگاه حضرت جل و جلاله از طریقه ادب خارج مى شود و بسا هست که به ساحت قدس ربوبى حق گستاخى مى کند و بارى نیز به فوریت به هدف اجابت مى رساند و او را مورد عطوفت و الطاف خویش قرار مى دهد و این حالت ادلال و لوس گیرى مى نامند چنانچه در عرف هم معمول است که مى گوید از جا در رفتم و هر چه خواستم گفتم و این طریقه لطف حق نسبت به بنده مدلال خود تعبیر به اسم مبارک یا باسط شده است که ضد حالت قبض مى باشد، که هر گاه کمترین اسائه ادب و جسارتى از عبد سر زند مجازات شدیدش مى کند و خطابات مقرون با عتاب یا مى نماید و انبیاء عظام بر حسب اختلاف مراتب شان این حالات برایشان پیدا مى شود و در غیر این حالت پیدا مى شود.

در حدیث است که وقتى براى بنى اسرائیل قحطى شده بود و هر چه حضرت موسى علیه السلام و صلحا و عباد و زهاد دعا مى کردند باران نمى آمد تا این که بعد از مدتهایى خداوند متعال به حضرت موسى ، فرمود: چگونه اجابت کنم دعا جمعیتى را که در بین ایشان معصیت کارانند حالا که چنین است و تو درخواست نزول رحمت مى کنى برو به برخ بگو دعا کند تا من براى ایشان باران بفرستم پس ‍ آن موسائى که در مقام مکالمه با حق اطاله سخن مى نمود چنانچه وقتى که حضرت حق از او مى پرسند این چست که بدست راست تو؟ چون خود را در حالت ادلالى مشاهده مى کرد و متوجه به نام مقدس یا باسط بود عرض مى کند این عصاى من است که هم تکیه بر آن مى کنم در موقعى که خسته شوم و هم گوسفندانم را به او مى رانم و هم برگ هاى درخت را به وسیله او مى ریزم و هم کارهاى دیگرى از او ساخته است که استفاده مى کنم اینک در این مقام که مقام قبض است جرات نمى نمایند که بپرسد خدایا این برخ که فرمودى مکانش کجاست و علامتش چیست تا او را پیدا نمایم ! و بالجمله ؛ پس از مدتى برخ را پیدا کرده در حالتى که اوست برخ پیش رفت فرمود: مدتى است دنبال تو مى گردم . گفت با من چکار دارى ؟ فرمودن مامور شده ام از جانب حق به تو بگویم تو دعا کنى تا باران بیاید؛ زیرا خداوند متعال پاره اى از امور را به عهده بندگان خود مى گذارد و حال آن که قادر است بدون اسباب و مقدمات جمیع کارها را انجام دهد چنانچه به حضرت مریم ، فرمود: درخت را حرکت بده با برایت خرما بریزد. و حال آن که خداوند یک درخت خشک را در غیر فصل خود تازه گردانیده و آن را داراى میوه کرد و قادر بود که باد را مامور گرداند تا درخت با حرکت دهد براى حضرت مریم خرما بریزد لکن این کار را به خود آن معصومه واگذار فرمود بالاخره حضرت موسى با آن بنده رفت تا این که طرز مناجات و دعاى او را مشاهده نماید؛ پس برخ عرض کرد: خداوندا، این از کارهاى تو نبود و این کار از حلم تو نیست چه شده است تو را که رحمت خود را بر بندگانت مسدود کرده اى ؟ آیا ابرهاى تو از باریدن سرپیچى مى کنند و یا آن که بادهاى آورندگان ابر از اطاعت تو خارج گردیده اند و یا آن که خزائنى که نزد تو است تمام شده یا آن که غضب تو بد بندگانت شدت یافته است مگر نبوده است که تو آمرزنده بودى قبل از آفریدن خطاکاران و یا آن که مى خواهى آنان را امتحان کنى پس چرا از نزول رحمت خود امتناع مى نمایى ؟

هنوز سخنان برخ تمام نشده بود که بارانى فراوان نازل گردید و همه بنى اسرائیل سیراب شدند و آن قدر روى زمین را آب گرفت تا آن که تا زانو را فرا مى گرفت !
بعد از دعا، برخ نزد حضرت موسى آمد و گفت : دیدى چگونه با خدا تکلم کردم و او با من ملایمت و ملاطفت فرمود؟! پس آن پیغمبر شدیدالغضب نتوانست این حالت گستاخانه و اسائه ادب برخ را تحمل کند و قصد کرد موسى تادیب او را، پس خداوند متعال وحى فرستاد که اى موسى ! صحبت نگهدار به جهت آن که برخ مرا روزى سه بار مى خنداند و معنایش این است که ما از این گفتار به غضب درنمى آییم و خشنود مى گردیم .

نظیر این حالت را درباره حضرت سجاد علیه السلام هم نقل مى کنند که در زمان ائمه علیه السلام هم رهبانانى بودند که طریقه زهد و تهذیب اخلاقى را مى پیمودند لکن آنهایى که به دستور بزرگواران عمل مى نمودند هر کدام بر حسب استعداد خود مقاماتى را حائز مى شدند و آنهایى که بر غیر طریق آنان عمل مى کردند اگر چه زحمات زیادى را تحمل مى شدند لکن به جایى نمى رسیدند.

حکایت کردند که در زمان حضرت سجاد علیه السلام خشک سالى شد. هشت نفر از عباد و زهاد که یکى از آنها زن بود براى طلب باران در مسجدالحرام اجتماع نمودند، پس حضرت بر آنها گذشتند و فرمودند: بین شماها یک نفر نیست که دوست خدا باشد و دعایش مستجاب شود؟! عرض کردند: وظیفه ما دعا کردن است و ما بیش از این توانایى نداریم و این حرف تا اندازه اى هم درست است سپس حضرت فرمود: از دور خانه خدا متفرق شوید! متفرق شدند آن جناب در مقام دعا برآمد و عرض کرد: خداوندا، به حق دوستى خودت به من قسمت مى دهم که باران بفرستى . پس در حال باران رحمت الهى نازل گردید و آن هشت نفر عرض کردند: شما از کجا دانستى خدا تو را دوست مى دارد؟! فرمود: هر گاه دوست نداشت دعوت نمى فرمود!

 و حال آن که جناب در حال خوف دعاهاى عجیب و غریبى مى نمودند که شاهد این مطالب است و هرگاه بخواهیم متذکر این گونه حکایات شویم باید در حالات خود و سایر مردمان نظر نماییم چنانکه گویند یکى از غلامان حضرت امام زین العابدین علیه السلام دعا کرد و خداوند به دعاى او باران را نازل فرمود و شخصى این قضایا را مشاهده مى نمود و دانست که باران به دعاى آن غلام نازل گردید پس خدمت حضرت سجاد علیه السلام مشرف شده آن غلام را خریدارى نمود، آن غلام گفت : مرا براى چه خریده اى از من که کارى برنمى آید؟ گفت : من هم از تو کار نمى خواهم بلکه از براى مقامى که در نزد خدا دارى ، من دوستى و هم جوارى تو را طالب هستم . پس آن مرد چون که مطلب را بدین منوال دید به درگاه حضرت بارى تعالى عرض کرد: بارالها! اکنون که سر من فاش گردید مرگ مرا برسان ، و در حال فوت نمود.

دیگرى نقل کنند که الاغش گم شده بود و گریه مى کرد شخصى به او برخورد پرسید: چرا گریه مى کنى ؟ جواب داد: الاغى داشتم که به وسیله او اعاشه مى نمودم و اکنون گم شده است ، آن شخص گفت : خدایا! به عزت و جلال تو قسم که قدم از قدم برنمى دارم تا این که الاغ این شخص پیدا شد.

مقام رضا ثمره محبت


دیگر از ثمرات محبت ، مقام رضا است ؛ چون بنده نسبت به خدا محبت پیدا مى کرد از او راضى مى شود و این نه این که مخصوص ‍ محبت به خدا باشد بلکه هر کس به هر چه محبت پیدا کند افعال و اعمال محبوب قهرا در نظر او پسندیده است و خیلى این مطلب محتاج به شرح نمى باشد چنانچه ملاحظه مى کنیم کمتر کسى مى شود که در مدت عمرش به چیزى محبت پیدا نکرده باشد و بلکه شاید اصلا محال باشد؛ زیرا اساس خلقت عالم روى محبت بوده که فرمود: کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکى اعرف .

و این محبت در تمام موجودات ، سارى و جارى مى باشد لکن بعضى خیلى روشن و واضح است مانند محبت ما نسبت به شى ء و بعضى تاریک است مانند محبت اشیاء نسبت به وجود ما و حاصل آن که دل بى محبت یافت نمى شود منتها یکى محبت به دنیا دارد و یکى به بهشت و نعمت هایش و یکى هم فقط به خدا.

چون مطالعه مى نماییم مى بینیم که وقتى به چیزى صحبت پیدا نمودیم آن وقت تمام متعلقات محبوبمان را هم دوست داریم ؛ مثلا چون نسبت به خانه خود علاقه داشته باشیم پس طبعا آن محلى را که خانه ما در آن واقع است دوست مى داریم و حتى کوچه هاى منسوب به آن محل را و حتى شهرى که خانه ما در اوست حتى مملکتى را که شهر ما در او است همه را دوست مى داریم ؛ پس ‍ دوستى همه اینها به واسطه دوستى محبوب ما است که عبارت باشد از خانه ما و اگر چنانچه این دوستى شدت کند و به مقام وله برسد مطلب از این روشن تر مى شود و آن یک حال جذبه اى است که اختلاط پیدا مى کند حب آن شى ء محبوب با قلب محب چون محبتى که مجنون نسبت به لیلى داشت که معروف است حضرت امام حسن علیه السلام روزى از مجنون سوال فرمود: حق با من است یا با معاویه ؟ عرض کرد: حق با لیلى است و حضرت فرمود: اگر چنانچه غیر از این جواب را مى داد معلوم نبود که او عاشق است ! دیگر آن که نقل مى کنند که مجنون رفته بود در قبیله لیلى و در و دیوار خانه لیلى را مى بوسید مثل آن که ما شیعیان چون مشرف به مشاهده مشرفه مى شویم در و دیوار و سنگ و ضریح را مى بوسیم ، مجنون نیز درب و دیوار خانه لیلى را مى بوسید و مى گفت : و ما حب الدیار شغفن قلبى و لکن حب من سکن الدیار ؛ در قلب من این طور نیست که در و دیوار را دوست داشته باشم بلکه چون آنها تعلق به لیلى من دارد دوست دارم .

حاصل آن که ؛ بشر بدون محبت زندگانى نمى کند و این از فطریات اوست کما آن که حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله مکه را دوست مى داشتند به جهت آن که چون مى خواستند از مکه خارج شوند با یک تاثر و المى بیرون مى رفتند و مى فرمودند که اگر مى گذاشتند من بمانم در تو، هر آینه مى ماندم و هرگز از تو مفارقت نمى کردم .
پس از بیان این مقدمه ، معلوم مى شود که فعل هر فاعلى از متعلقات آن فاعل است مثل نظر ناظر و گفتار ناطق و بالجمله ؛ کلیه افعال انسان از تبعات اوست که فعل شخص حکایت از هویت ذاتیه اش مى نماید چنانچه سعدى گوید:

 

تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد

و مولوى گوید:

گفت انسان پاره اى از انسان بود
پاره اى از نان یقین دان نان بود

پس فعل شخص عکس شخص است ، یعنى همان طورى که ما در عکس صاحب عکس را به وجه مى بینیم همان طور نیز در فعل هر فاعلى مقام فاعل را مشاهده مى نماییم ، پس قهرا فعل محبوب ، محبوب است و هر چه از محبوب صادر مى شود، پسندیده است نزد محب ؛ زیرا فعل او یک مرتبه از ظهور او است و او چون محبوب شد همه کارش نیز محبوب است و اینها چیزهایى است که به گفتن معلوم نمى شود بلکه به چشیدن معلوم مى شود مثل این که بسیار اتفاق مى افتد که طفلى نزد پدر کارهاى زشت و بى ادبانه را انجام مى دهد که ما از او منزجر و متنفریم لکن همان افعال نزد پدرش شیرین و محبوب اوست و ابدا کراهتى برایش حاصل نمى شود کانه کور و کر است و این عدم کراهت ناشى مى شود از محبت شدید پدر نسبت به فرزند. و نتیجه آن که اگر این طور نسبت به حق جل جلاله محبت داشته باشیم پس جمیع کارهاى او نزد ما محبوب است و از همه آنها راضى و خشنود مى باشیم و به این بیان معلوم شد که رضا ثمره اى از ثمرات محبت است و اگر چنانچه این شجره محبت در قلب به میوه برسد هیچ وقت با او سر چون و چرا نداریم و به هر چه عطا مى فرماید خشنودیم .

مقام رضا در آیات و روایات

 دیگر آن که متعلقات محبوب هر قدر نزدیک تر باشد به محبوب ، محبوب تر است و در مقام ابرار و منازل سالکین الى الله مقامى شامخ ‌تر و پسندیده تر از مقام رضا نیست و لذا این مقام را به اسم رضا نامیده اند و در اینجا محتاج هستیم که اولا شمه اى از فضائل رضا را که در اخبار و آیات وارد است بیان کنیم و ثانیا ببینیم آیا رضا نسبت به آنچه را که انسان کراهت از او دارد متصور است یا نه ، یعنى مى شود هم مکروه باشد و هم ما از او راضى باشیم یا این که محال است ؟ و ضمنا باید دانست که اولین مرحله و مرتبه اى که بر رضا مترتب مى شود آن است که خدا هم از آن بنده راضى باشد.

پس مى گوییم اما فضیلت مقام رضا چه در قرآن و چه در اخبار بسیار است ، از جمله آیه شریفه رضى الله عنهم و رضوا عنه  است در سوره بینه و دیگر آیه شریفه یا ایتها النفس المطمئنه * ارجعى الى ربک راضیه مرضیه  است و در سوره فجر و آیه شریفه هل جزاء الاحسان الا الاحسان است و سوره الرحمن ؛ که منتهاى احسان عبارت از رضاى حق است از بنده اش و او مقامى است که به گفتار درنمى آید؛ زیرا هر طاعتى انسان به جا آورد به جهت خاطر اجر و مزدى است که در نظر مى گیرد و خداوند هم طبق وعده هاى خویش به او عطا مى فرماید از حور و قصور و اشجار و انهار و لباس هاى حریر و سندس و استبرق اما ثواب رضاى بنده از حق جز مقام رضا نیست که او فوق همه مقامات است و شاهد بر این مطلب آیه شریفه وعد الله المومنین و المومنات جنات تجرى من تحتها الانهار خالدین فیها و مساکن طیبه فى جنات عدن رضوان من الله اکبر ذلک هو الفوز العظیم  است در سوره توبه و بهشت داراى هشت طبقه است و نعمت هایى که ذکر شد همه در بهشت عدن است مگر مقام رضا که در رضوان مى باشد و او فوق مقامات است ؛ زیرا او روح ثواب است کما این که فرمود: ان الصلاه تنهى عن الفحشاء المنکر و لذکرالله اکبر ؛ به راستى که نماز انسان را باز مى دارد از هر عمل زشت و منکرى و لکن ذکر خدا بالاتر و برتر از آن است و ذکر به معناى توجه به مذکور این است که مذکور اشرف از ذکر است و معناى و لذکر الله اکبر  این است که به قلب در نماز، اکبر است از نماز، ولى نماز به منزله جسم است و توجه به خدا به منزله روح ؛ و فضیلت جسم و جسد هم به روح است ؛ پس روح نماز عبارت از توجه قلبى است به خدا و جسدش عبارت از قیام و قعود و رکوع و سجود است عالم بهشتى و آنچه را که حضرت بارى به انسان مرحمت فرماید مانند انسان مرکب از روح و جسم است که جسد بهشت بهشت عبارت است از میوه ها و باغ ها و قصرها و حورى ها و غیر ذلک آن که در قرآن کریم در چندین مواضع آن ذکر نموده است آنها را لکن روحش عبارت است از مقام رضا و خشنودى حق مانند تفاوت میان اجرت و ثواب به این که مزد یا اجرت عبارت از عطا کردن چیزى است به کسى در مقابل کار و عمل او و اما ثواب عطا کردن چیزى است به کسى بر سبیل تبجیل و تفخیم و این معنا منفک از خشنودى تعظیم کننده نمى شود و همیشه او راضى است ؛ پس مغز و روح ثواب عبارت از رضاى حق شد از بنده اش لکن مساکن طیبه ، پیکر و جسد ثواب است .

در خبر است که حضرت رب العزت تجلى کند بر مومنین پس بفرماید: اى مومنین ! سلونى ؛ یعنى از من سوال کنید تا عطا کنم فیقولون رضاک یا ربنا پس مى گویند: رضاى تو را مى خواهم پروردگارا. و این گفت و شنید در هنگامى است که مستغرق در نعمت اند لیکن در این سوال و جواب لذت شان بیشتر است . همان طور که گفته شد ثواب ، روحى دارد و پیکرى ، عقاب نیز، روحى دارد و پیکرى و روح و مغز آن عبارت است از غضب و سخط حق کما آن که مى فرماید: نارالله الموقده * التى تطلع على الافئده  آتشى است بر افروخته شده که وارد مى شود به قلب و این عذاب فوق عذاب هاست ؛ زیرا روحى است و این عذابى است که حضرت مولى امیرالمومنین علیه السلام از شدت او ناله ها و فریادها داشت چنانچه در دعاى کمیل است :

فهبنى یا الهى و سیدى و مولاى و ربى صبرت على عذابک فکیف اصبر على فراقک (۱۴۷)؛ گرفتم اى مولاى و اى سید و آقاى من آن که صبر کردم بر عذاب تو، اما چگونه صبر و تحمل نمایم بر فراقت من از مغز عقاب اندیشه دارم حاصل آن که ، همان طورى که ثواب رضاى بنده از خدا رضاى حق است همین طور هم بر پیکره عمل بنده پیکره ثواب مترتب مى شود.
در خبر است قال بعض المفسرین : یاتى اهل الجنه فى وقت المزید ثلاث تحف من عند رب العالمین لیس فى الجنان مثلها .

یعنى بعضى از مفسرین چنین گویند براى اهل بهشت در هنگام زیادى نعمت سه تحفه از جانب پروردگار اهل عالم که نیست مثل آن در بهشت مزید به معناى زیادى نعمت و بسیارى عطایا است که خداوند نسبت به بعضى از بندگانش مى فرمود.
من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و من جاء بالسیئه فلا یجرى الا مثلها .
در باب اعمال صالحه اول مرتبه اش از جزا یک برده است و از آن گذشت در باب اعمال صالحه اول مرتبه اش از جزا یک برده است و از آن گذشت زیاده مى شود ثواب عبد تا هر چقدر خدا بخواهد چنانچه در سوره ق مى فرماید: لهم ما یشاءون فیها ولدینا مزید ؛ براى مومنین است در بهشت آنچه را که بخواهند و در نزد ماست زیادتر از آن . و از جمله آیه شریفه للذین احسنوا الحسنى و زیاده و لا یرهق وجوههم قتر ولا ذله  که براى نیکوکاران جزاء نیکو و ثواب هاى زیاد است ؛ پس این که در خبر فرمود: فى الوقت المزید؛ یک چنین موقعى است که خداوند عطا مى فرماید به بنده اش زیادتر از آنچه را که سزاوار است ؛ یکى از آن سه تحفه هدیه خداى تعالى است که مثلش در بهشت نیست و آن چیزى است که هرگز به وصف درنیاید و به عبارت نگنجد و به چیز دیگر تعبیرش نشاید چنانچه در قرآن فرماید: فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قره اعین  هیچ نفسى نمى داند این نعمت ها چیست . به جهت آن که دنیا کوچک تر از آن است که او را به بیان درآورد و دوم چیزى که حق تعالى به ایشان مرحمت فرماید سلام اوست بر بندگانش که فرمود در سوره یس : سلام قولا من رب رحیم که این سلام ، سلام قولى است از جانب پروردگارى که در مقام رحیمیت است پس مى فرماید بر هدایت شان فضیلت را.
و سوم چیزى که به ایشان عطا مى فرماید این است که مى فرماید: بندگان من ! من از شما راضى هستم ؛ پس این تحفه افضل است از اولى و دومى . 

در جستجوی استاد//صادق حسن زاده

درسهای اخلاق ایت الله محمدتقی املی(قسمت دوم)اسباب صدور گناه-علت تفاوت حال انبیا علیه السلام

اسباب صدور گناه

 موجبات صدور عصیان نه فقط بى ایمانى است بلکه چند سبب دارد:
اول آن که چون لذت معصیت را نقد مى بیند و مضارى را که از قبل معصیت پیدا مى شود نسیه ، لذا از اتیان آن باک و ابا ندارد، چون ابن سعد ملعون که علنا گفت : دنیا نقد است و آخرت نسیه ؛ و لذا پافشارى کرد در قتل حضرت سیدالشهداء علیه السلام و خود را گرفتار آن معصیت عظیمى نمود و بالاخره هم به مراد خویش نائل نگردید که گفت : خسر الدنیا و الاخره . و این را تعبیر کرده اند به تعجیل لذت و تعجیل الم آن و این دو شعبه باعث مى شود بر این که شخص مقدم بر معصیت شود که اگر آن ضرر را در اول ملاقات مى کرد مسلما از لذت آنى صرف نظر مى نمود؛

دوم از اسباب معصیت مذکوره ، داشتن نفس مسوفه است که موجب مى شود براى اقدام معصیت چنانچه معناى مسوفه در پیش گفته شد.
سوم از باب معصیت امید داشتن به عفو خداست و البته چنین شخصى ، مومن است ؛ زیرا مى داند آن عمل براى او ضرر دارد لکن چون خدا را عفو و غفور مى داند لذا چشم امیدش به او است و ارز ارتکاب معصیت باک ندارد و مثل این شخص مثل شخص ‍ صحیح الاعضائى است که در خانه بنشیند و ترک کاسبى کند و امیدش این باشد که خدا روزى مرا مى رساند من حیث لا یحتسب . البته چنین شخصى باید خاطرش جمع باشد که این طورى روزى به او نخواهد رسید و راهش این است که دنبال کار رود و سنت خدا را حجارى نماید؛ زیرا فرموده اند: ابى الله ان یجرى الامور الا باسبابها ؛ ابا و امتناع کرده است خدا از این که اجر کند امورات را مگر به وسیله اسباب آن . و بالاخص معناى عفو آن بوده که سابق ذکر کردیم و گفتیم خداوند کسى را عفو مى فرماید که قابلیت و استعداد عفو داشته باشد؛ پس این گونه افراد فکرشان بیهوده و بى اساس است که پایه اش به جایى بند نخواهد بود.

چهارم آن که معصیت از شخص صادر شود و شک داشته بادش که ضرر در آینده برایش دارد یا نه ؟ و این درد دردى است بى درمان و یگانه علاجش تحصیل ایمان است که اگر تحصیل ایمان کرد شکش برطرف شده و مبدل به یقین مى گردد. و راه برطرف شدن شک به دو جهت است : تفصیلى و اجمالى ؛ اما تفصیلى آن است که حتى المقدرو شخص مجالست و مخالطت با آشنایان و دانایان این فن نماید و مراوده بسیارى کند تا کمکم آن حالت شکى تبدیل به یقین شود؛ چنانچه خداوند متعال مى فرمایند: و ذکر فان الذریى تنفع المومنین و تذکر ده ، زیرا تذکر براى مومنان سودمند است .

و اما راه اجمالى آن ، آن است که شخص عاقل گمان نمى رود چنین شکى نماید و علاج قطعیش به فکر است و فکر را باید به فکر پیدا نمود و این که غالبا انسان کمتر در این گونه مباحث فکر مى کند، دو جهت دارد: یکى آن که این طور افکار طبعا مولم و تلخ است ، چون نفس استراحت طلب است ، حاضر نیست که افکارى را زیر بارش برود که براى خود ایجاد غصه نماید و همیشه خیال انسان عقب افکار شیرین مى رود. دیگر آن که نفس انسان لقمه دهان شیطان است و او مانع از آمدن فکر مى شود و از آن طرف هم باید افکار خوب و مورد نظر را تعقیب نمود و آخرین داروى آن ، داروى صبر است و توبه هم به صبر کردن حاصل مى شود.

قدرت صبر

 در روایت است چون بنده را در قبر مى گذارند، نماز از جانب یمین او درآید و زکات از جانب یسارش و احسان به والدین بر سر او سایه افکند و صبر در گوشه اى بنشیند و به نماز و زکات و احسان به والدین ، مى گوید: شما کارى خود را براى نجات او انجام دهید؛ پس اگر توانستید فنعم المطلوب و اگر نتوانستید من از او دستگیرى : مى نمایم .
حاصل آن که صبر بنفسه ، صبر است و خداوند را صابر خوانند از جهت آن که او در؛ کارش تانى دارد؛ چنانچه شاعر گوید:

مکر شیطان است تعجیل و شتاب
لطف رحمان است صبر و اجتناب
با تانى گشت موجود از خدا
تا به شش روز این زمین و چرخ ‌ها
ورنه قادر بود کو از کاف و نون
صد زمین در یک دم آوردن برون
این تانى از پس تعلیم تست
صبر کن در کار و دیر آى و درست

یک دل و یک محبت تمام


در یک دل تو محبت تمام محبت نگنجد. و ما جعل اله لرجل من قلبین فى جوفه . چنانچه شاعر فرماید:

یا مسلمان باش یا کافر، دو رنگى تا به کى
رسم عاشق نیست با یک دل ، دو دلبر داشتن
یا اسیر بند جانان باش یا در بند جان
زشت باشد نو عروسى را دو شوهر داشتن

دیگرى چنین گوید:

با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاى دوست باید، یا خداى خویشتن

تقویت دینى


تقویت باعث دین به یکى از دو طریق ذیل است :
اول آن که اخبار و قصصى که درباره صبر و صابرین است مطالعه کند و متذکر شود مانند مطالعه در احوالات حضرت ایوب علیه السلام و صبر کردن آن بزرگوار و هکذا از این قسم حکایات و قصه هایى که باعث دین را تقویت مى کند؛
دوم آن که از اول ، نفس را تعلیم و تربیت نموده تا این که ملکه اش شود و همیشه بر باعث هوى مقدم باشد و در نتیجه کارهاى بزرگى را انجام دهد و البته کارهاى کوچک را نباید بى اهمیت شمرد مثل آن که گذشتن از ده شاهى پول خیلى سهل است و گذشتن از صد تومان سخت است و این حرف ها کاملا صحیح و بجاست لکن کار قلب خیلى مشکل است و باید او را در تحت سیطره عقل درآورد و تا پاک نشود چیزى از حقایق در او جلوه نکند و خدادارى ، به پاکى قلب است و صبر در این قسمت ها از مشکل ترین موارد صبر است و تحصیلش قسمى در تحت اختیار است و قسمى نیست ، چون زارع که اگر اراده داشته بادش گندمش به درجه سنبل برسد مقدمه بادى زمین را شخم زده و خار و خاشاک آن را برطرف ننماید و سپس تخم بیفشاند و آب بدهد و پس از انجام این اعمال منتظر باران رحمت الهى باشد و سایر کارهاى دیگر از اختیار او خارج مى باشد مثل نازل شدن باران و وزیدن بادها و تابش مهتاب در شب و آفتاب در روز و اینها از افعال حق است که سنتش بر این جارى شده که در مواقع مخصوص باران رحمتش را بفرستد.

نخستین وظیفه سالک الى الله

پس باید شخص سالک الى الله ، اول خار و خاشاک معاصى را از مزرعه دل برطرف سازد و آن را از آفات حفظ کند تا مستعد براى نزول رحمت حق شود که فرمودند: ان لربکم فى ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوا لها (۹۷) ؛ براى پروردگار شما در ایام روزگارتان نفحه هایى (۹۸) است ، پس بخودتان را در زیر ناودان هاى رحمت او قرار دهید.

و این رحمت حق ، در بعض اوقات بیشتر مى باشد مانند روزهاى جمعه و روز عرفه و ماه مبارک رمضان و هم چنین سایر اعیاد و ایام شریفه که در این .مواقع رحمت و عنایت حق نسبت به بندگانش بیشتر است و حال عالم غیب و نزول رحمتش از آنجا به وسیله کششى است که از این عالم حاصل مى شود و مثال ، مثال حال طفل است نسبت به پستان مادر که قبل از این که طفل قدم به عرصه دنیا گذارد، خداوند شیر را در پستان مادر مهیا فرموده است لکن تا طفل پستان را نمکد شیر نخواهد نوشید؛ هم چنین عالم غیب هم منبع فیوضات و رحمت هاى حق است و باید اول ، شخص خود را مهیا و مستعد از براى اخذ فیوضات نماید و سپس خود را در زیر ناودان رحمت حق قرار دهد، آن وقت از او درخواست نماید تا رحمت معنویه اش را نصیب فرماید و اگر چنانچه به تنهاى نتوانست پس ‍ کمک طلبد و به کمک برادران دینى و ایمانى ، از حق درخواست فیوضات نمایند که علما این را به اجتماع هم تعبیر کرده اند؛ مانند نشستن دور یکدیگر و ذکر خدا گفتن در ایام و لیالى شریفه و متبرکه در اماکن شریفه که مدخلیتش در کشش رحمت الهى بیشتر و زیادتر است .

ماهیت گریه ها

بنده از حال گریه هیچ وقت انقطاع پیدا نمى کند منتهى گاهى گریه ، گریه خوف است و گاهى گریه رجا و گاهى از روى شوق و گاهى از روى حب و عشق به مولا مى باشد.
روایت است که پیغمبرى از پیغمبران فرمود: عبور کردم به سنگ کوچکى که آب فراوان از او مى آمد تعجب کردم و علتش را در باطن درخواست کردم و پس خداوند را به زبان آورد و گفت : گریه من به جهت آن است که از وقتى شنیدم آیه وقودها الناس و الحجاره را، مى پرسم از آنت که مبادا یکى از آن سنگ هاى در جهنم ، من بوده باشم ! پس پیغمبر درباره او دعا کرد و خداوند هم فرمان آزادى او را از آتش جهنم ، صادر فرمود. باز مدتى گذشت ، همان پیغمبر از آنجا عبورش افتاد دید باز آب فراوانى از آن سنگ مى آید پرسید: دیگر چرا گریه مى کنى ! گفت : هذا بکاء الشکر و بروره ؛ این گریه ، گریه شکر و سرور است ! از آن وقتى که شنیدم از شما که از آتش جهنم آزاد هستم شکر این نعمت را به جا مى آوردم و این گریه ، گریه شکر است .
اینک گوییم : قلب بنده در مثل چون سنگ است که قساوت دارد و این قساوت و سختى برطرف نخواهد شد الا در حال خوف و حال شکر که حیات جاویدان در پاک شدن دل است ؛ چنانچه شاعر فرماید:

آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست به جز دیده تر در سحرى نیست

معناى لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین


این عبارت به چند معناست و یکى از آن معانى این است که که جر نیست یعنى طورى نیست که بنده ؛ را فعال خود به طور کلى اختیار تام نداشته باشد و تفویض هم نیست یعنى طورى نیست که به کلى اختیار تام داشته بادش ، بلکه امرى است بین این دو امر و در نتیجه ثابت مى شود که عبد در افعالش فاعل بالاستقلال نیست برخلاف حق – جل جلاله العظیم – که در کلیه افعالش فاعل بالاستقلال است و عبد با فعل حق هیچ گونه شرکتى ندارد اما حق با فعل عبد شرکت دارد وئ روى این زمینه هر کس ماسواى خدا به ما نعمت دهد خدا هم با او شریک است و هر چه خدا نعمت مى دهد کسى با او شریک نخواهد بود.

علت تفاوت حال انبیا علیه السلام

تفاوت حال انبیا علیه السلام در فضل ، به تفاوت در ادراک آنهاست به این که توجه به اسباب داشته باشند و یا این که این که منحصر بدانند اسباب را به حق – جل جلاله العظیم – مثل آن که چون جبرئیل علیه السلام به خانه حضرت لوط علیه السلام وارد شد و آن وضع فجیع را مشاهده کرد که مردم دنى طبع پست فطرت به طرف میهمانان حضرت دست درازى کردند، حضرت لوط از ترس آن که مبادا به مهمانانش جسارتى شود و صدماتى وارد آید فورا دختران دختران خود را به آنها ارائه داد و فرمود: یام قوم هولاء بناتى هن اطهر لکم فاتقوا الله و لا تخزون فى شیفى الیس منکم رجل رشید ؛ اى قوم من ! اینها دختران من هستند و براى شما پاکیزه ترند، از خدا بترسید و مرا نزد میهمانانم رسوا نکنید، آیا در میان شما مرد عاقلى وجود ندارد. پس آنها در جواب گفتند: قالوا لقد علمت ما لمنا فى بناتک من حق و انک لتعلم ما نرید ؛ هر آینه تو مى دانى که ما به دختران تو کارى نداریم و بلکه مقصود ما میهمانان تو مى باشد.

چون حضرت این احوالات را مشاهده کرد بسیار مضطرب شد و گفت : لو ان لى بکم قوه او اوى الى رکن شدید ؛ اى کاش براى من قوت و قدرتى بود که شما را از خود و میهمانانم دفع مى کردم بیا این که پناه مى بردم به رکن شدیدى .
حضرت صادق علیه السلام مى فرماید: والله ! کان یاوى الى رکن شدید ؛ قسم به خدا! او در نزد رکن شدى بود، اما نمى دانست .

و یا چون حضرت یوسف علیه السلام که در زندان به آن شخص فرمود: اذکرنى عند ربک نازل مى شود و عرض . مى کند: اگر حاجتى دارى بفرما؟ پس مى فرماید: فقط به خدا حاجتمندم نه غیر از خدا ، خدا ناظر اعمال بندگان است . و بالاخره آتش براى آن برد و سلام مى شود؛ پس تفاوت حال انبیا علیه السلام با هم به تفاوت مقاماتشان است در مقام خداشناسى و هر چه انسان معرفت و یقینش به حق زیادتر باشد اتکاء او هم به خدا زیادتر است و علم به منعم پیدا کردن درجاتى دارد که انتها و پایان برایش نخواهد بود.

عجز از شکر

حق خدا را هیچ بنده اى نمى تواند ادا نماید؛ چنانچه حضرت موسى علیه السلام عرض مى کند: خدایا! من عاجزم از شکر تو، خطاب آمد: یا موسى چون عاجزى از شکر من ، پس شکر مار به جاى آوردى .

علماى اخلاق مى گویند ما سئال موسى علیه السلام را فهمیدیم اما جواب از آن معلوم نشد که چگونه عجز از شکر نعمت ، شکر حساب مى شود. مثلا وقتى ما نمى توانیم به آسمان پرواز کنیم و علم به عجز خود داریم ، پى این علم به عجز، پریدن حساب شود؛ و ثانیا گرفتیم که علم به عجز از شکر، شکر است اما تا به حال این حدیث آگاه نبودیم و چون اکنون علم به این حدیث پیدا نمودیم ، پس ‍ این علم هم خوئد شکمى لازم دارد. اما بیانى که بشود به سبب آن بیان ، آن را شکر فرض کنیم آن است که حق تعالى ما را و عالمى را خلق فرمود و به عالم مخلوق مرتبط نمود که فرمود: خلقى لکم ما فى الاظرض جمیعا (۱۰۶) تمام موجودات روى زمین را براى شما آفرید.

پس چون آن موجودات را صرف در طاعت خدا کردیم براى وصول قرب به خدا، بعد از آن چیزى باقى نمى ماند که آن را به جا آوریم . این کاینم مدعا را به سور قصه و حکایت در مى آورى که جامع جمیع جهات مذکور است و آن حکایت این است :

پادشاهى بود در مقام عطوفت ، رعیت پرور و از حیث دادخواهى ، عدالت گستر. حقوق رعایا را – طبقاتهم – مى شناخت و به هر یک على قدر لیاقتهم ، عطایا مى کرد. همیشه سفره عطایش گسترده و جودش نسبت به وضیع و شریف ، عمیم و لطفش بر آقاصى و ادانى ، شامل و قهرش بر دفع تعدى متعدین ، کافل ، بر خفایاى اوضاع … لکت ، بصیر که لا یعزب عنه مثقال ذره  به اندازه ذره اى از خدا پنهان نیست ، و بر ضمائر قلوب رعایا خبیر که یعلم خائنه الا عین و ما تخفى الصدور ؛ خدا خیانتکارى دیدگان و آنچه را دل ها نهان داشته اند، مى داند ، قائم بر حفظ مملکت که هو الحى القیوم ، و ساعى در امور رعیت ، اشتغال به مهمى او را از رسیدگى به امور، دیگر مانع نیست ؟ لا یشغله شان عن شان ، و دست عطوفت بر بعید و قریب مختلف نبودى :

چنان لطف خاصش در هر،تن است
که هر بنده گوید خداى من است

نجف اشرف را مقر سلطنت قرار داده بود و وى را خواص و ملازمان بسیار و از همه آنها بى نیاز والله هو الغنى الحمید ، زمانى چنان اتفاق افتاد اشاره به این آیه و اذ قلنا للملائکه اسجدوا لادم  براى مصلحتى بعضى از خواص را به امرى مامور داشت همگى در مقام امتثال عرض انقیاد و خشوع نمودند مگر حارث نامى از میان آنها تمرد نمود وئ مستحق عقوبت کردید. نخستین عقوبتش آن شد که مطرود حضور مجلس قرب شد و از سعادت نیل به لطف شاه محروم گردید و از عداد مقربان اخراج شد و ثانیا از طرف حضر پادشاه محکوم به شکنجه و عذاب شد. چون هنگام عقوبت رسید در محضر شاه معروض داست که اگر چه عدل گسترده ات مقتضى است که هیچ یک از رعایا را بى جرم ، عقوبت نکنى و فضل وسیعت را شاید که بر همه بدون تفاوت از ناحیه ات بلکه به تفاوت مراتب آنها بخشش کمى لکن در هنگام عقوبت تا حجت تمام نکنى مسارعت در عقوبت ننمایى حال که از این بینوا جرمى سر زد و مطرود بارگاه قرب گردیدم ممکن است در عقوبتم تعجیل ننمایى و مرا مهلت دهى تا روز نوروزت که روز پاداش مطیعین و جزاى عاصین است تا معیار روز بر کردار بدکاران بامش که هر کس تور را گذاشت و مرا به آن که دانست مطرود تو شده ام اختیار کرد حجت بر عقوبتش تام و هر آن که رو به جانب تو داشت و به دسائس حیل من نفریفت استحقاق فوق التمام یابد چه اگر من نباشم بدى بدان مستور بماند و خوبى خوبان ظاهر نشود و معلوم است عقاب بر سوء سریره مکتوبه ، عقاب بلا حجت است و آن ساحت عدلت دور اگر چه تو دانایى بر ضمایر رعایا لکن کشف بدى حتى بر خود بد – فضلا از او – منوط است بروز آن به سببى از اسباب و هر گاه مرا مهلت دهى از مملکت تو خارج نتوانم شد و از تحت سلطنت تو بیرون نتوانم رفت ؛ پس روز نوروز توانى عقابم کرد و جزاى بدى امروز را آن روز توانى داد در بیان حکمت خلق شیطان و اشاره به آیه انظرنى الى یوم یبعثون ؛ مرا تا روز بر انگیخته شدن مهلت ده ) است .


پس عرضش در ساحت قدس شاه مقبول افتاد و سخنش چون مقرون با مصلحت مملکت بود پذیرفته گشت . ملازمان را امر شد که در دفتر، امهالش را تا روز نوروز ثبت کردند و او را ارخاء العنانش ساختند، چون مرخصى خود را دید به شهر بغداد دوید و آنجا را محل اقامت قرار داد و همیشه در اندیشه صرف وجوه رعایا از آستان قدس شاه مى بود و آنانى که فطرتى غیر مستقیم و عزیمتى غیر ثابت داشتند از اطراف و جوانب رو به وى کردند و خود را از عطایاى روز نوروز شاه محروم و بر خود موجب نقمات آن روز را مسجل داشتند و چون شاه را عطوفت رعیت پرورى به کمال بود واگذاردن ایشان را بر خود غیر جایز دید، رسولان به اطراف و جوانب مملکت گسیل داشت و رعایا را از مخالفت و غرور بر وعده هاى کاذبه حارث متمرد، اندرز نمود و بر جزاى بر سلوک طریقه قسط در روز نوروز وعده کرد از آن جمله هفت طغرى دست خط متحد المال با هفت راس اسب از خواص دواب و هفت صد لیره براى هفت نفر از سکان کربلا فرستاد و بدین نحو مکتوب نمود: همانا رعایاى من بدانید من از اطاعت تان مستغنى و از مخالفت تان نه در بیمم ، مقتضى جود و احسانم ، آن که چون رعیت خواهم ، شما را آگاه کنم که به نزد من آمدن موجب رسیدن به ساحت قدس ‍ حضور مجلس من است البته مى دانید که هر کس را ادراک حضور شاه ممکن نیست و ماندن به همین منوال بدون عزیمت حرکت ، موجب محرومى از فیض حضور است و رفتن به بغداد و متابعت حارث متمرد، باعث نکال و وبال است ؛ پس عطوفتم مقتضى شد تا شما را آگاه کنم و هر یک را که وسیله حرکت به نزد من نیست ، اسباب آن را فراهم کنم ؛ لهذا هر یک از شما را مرکب و زاد عطا کردم تا خود را به وسیله اسب و خرج راه به من برسانید و از قرب مجلسم محروم نشوید و بدانید مرا در قرب شما حاجتى نیست و در امورات ملکى از شما استعانت نمى نمایم و از اعانت شما بى نیازم ، فقط غرض ملوکانه من در رفعت مکان شماست و بلندى مقام ارجمند رعایاست ، خواست من در خشنودى رعایاست ؛ پس اى رعایاى من ! بکوشید و زاد و راحله را مهمل نگذارید و زنهار، زنهار! که عاطل و باطلش ننماید، با جدى وافى بر مرکبم سوار و از مالم زاد بسازید و خود را به من برسانید و الحذر، الحذر! که زاد و راحله مرا در غرض طریق من مصروف ننمایید. با اسب من متوجه جانب حارث متمرد نشوید و از توشه اى که به شما عطا کردم ، خود را به او نرسانید و بدانید چون چنان کنید در روز نوروز از دو جهت استحقاق عقوبت داشته باشید: نخست براى آن که مخالفتم کردید، پس ‍ آن که نعمت را در راه مخالفت مصروف داشتید.

بدانید هر چند قدم که به من نزدیک شوید، به همان اقدام از دشمن خود دور خواهید بود و هر چند به او نزدیکى جویید، از من دور خواهید بود و قد اعذر من انذر و السلام .
و این مکتوبات را با مذکورات ، با رسولى ، به جانب آن هفت نفر فرستاد، چون به هر یک از آنها مکتوب و وجه و اسب رسید، هر یک شب را در اندیشه رفتند و تا صبح به خیال گذراندند.

نخست عبدالحارث را خیال چنان رفت که تاکنون در این جا مانده بودم براى آن که نه خرج راه داشتم ، نه دابه سوارى ، حال که واجد شرایط سفرم بهتر آن است که از کربلا بیرون روم و به جانب بغداد گذارم ؛ چرا که بغداد شهر آزادى است که مقتضیات هر گونه سرور در آن آماده و لوازم هر نوع تعیش فراهم ، نه موجبات تعیش را مانعى در بین و نه مستدعیات شهوت را مخلى در پیش است ، همه شب را تا به صبح مى توان با نساء حسان الوجوه به سر آوردن و هر روز را توان با ندیمى مانوس گذرانیدن .

بى فاصله به جانب بغداد حرکت کرد، با حارث متمرد بناى یگانگى گذاشت و به کلى خود را موتمر به اوامر او قرار داد، سپس حکم که دوم از آن اشخاص است چنین اندیشد که همواره اتخاذ طریق سلامت و سکوت ، خوش تر و در گوشه خمول زیستن به اندیشه ، نزدیک تر؛ بهتر آن که در منزل بمانم و با این وجه گذران کنم و مرکب سوارى را در طویله ببندم و خود فارغ در خانه بخوابم تا آن که کد سفر تحمل کنم و خود را به نجف اشرف برسانم به خیال آن که زمانى ادراک حضور مهر ظهور یابم نه حضور خواهم و نه تحمل مشقت سفر کنم ، راحت عاجل را براى لذت آجل از دست ندهم که این در حکم عقل اقرب و به تحصیل سعادت کمال و راحت نفس انفع است ؛ پس به اندیشه در خانه بماند و مراحم ملوکانه را در طریق رضاى پادشاه که نفع آن جز به خود وى عاید نبود مبذول نداشت و همه را عاطل گذاشت و خواب در شب را بر اسحار آن در طى طریق نجف و ادراک حضور مجلس شاه اختیار کرد. پنج تن دیگر اختیار سفر به نجف را بر اقامت ، ترجیح دادند و همگى بعد از تحصیل زاد سفر به مصاحبت هم ، از شهر بیرون رفتند، چون پاره اى از طریق بپیمودند از آن جمله عبدالله گفت : هان از مصاحبان ! طریقى طویل در پیش است مطلبى را در طرح مذاکره درآوریم و در آن معنى صحبت دراندازیم تا به عنایت آن مسافت راه ما را معلوم نگردد و از بعد سفر خسته نمویم ، حال از شما استعلام مى کنم : منشا اختیارتان مشقت سفر را بر راحت اقامت چیست ؟ و موجب آوارگى از وطن مالوف چیست ؟ چه از میانه آنها، عبدالقهار مبادرت به سخن گفتن کرد و در جواب گفت : مرا اندیشه در این سفر جز این نیست که از وعید شاه در خوفم و طاقت تحمل عتاب او را ندارم در بیان مقام عبادت خائفین است از آن بیندیشیم که مثل حکم در خانه بمانم و چون روز نوروز شاه در رسد براى آن که چرا عطایاى شاه را عاطل گذاشتم و در موجبات رضاى آن مبذول نداشتم مورد عقوبت شوم ، خواستم این ملامت را از خود دور کنم ؛ چون آن که مى دانم صادق الوعد است و نتوان شد که از نظرش محو شوم و بدى نیست که از من بازپرسى خواهد نمود؛ لهذا محنت سفر اختیار کردم و سختى امروز را ترجیح دادم ، براى آن که مبتلا به شدائد یوم المواخذه شاه نشوم ، چه بزرگان عقل گفتند: بسا مشقات فعلى را باید خرید تا از اشد آن که در فردا از غلبه خون فاسد در بستر مریضى افتادن ؛ عضو فاسد را از بدن بریدن بهتر از آن که به فساد تمام بدن مبتلا شدن ؛ تحمل مشقت سفر دریا کردن بهتر که در فردا دست گدایى نزد این و آن دراز کردن . لایزال در این موارد عقل قطعى حاکم است که براى دفع سخت تى در آینده در حال مشقت نقدى را تحصیل نمودن سزاوار است . مرا اندیشه در حرکت این بود که معروض افتاد و دیگر تخطئه یا تصویب آن را بر راى متین شما واگذار مى کنم و از شما تصدیق به صحبت آن را طلب مى نمایم .

عبدالجواد در جواب گفت : به به ! چه بسیار خوب اندیشه اى به کار بردى و آنچه را که عین صواب بود ادراک کردى و عقل دوربین تو را آفرین باد، لکن هر چه گفتى آن را ماند که این اقدام را جز از راه خوف ، براى اندیشه دیگى ننمودى و فقط هم خود را در امن از عقاب و ابتلاء بازخواست شاه قرار دادى وئ چنان ماند که اگر از اندیشه بازپرسش ایمن بودى در منزلت توقف داشتى و مشقت سفر بر راحت اقامت نگزیدى و لکن من نه چنانم بلکه علاوه از اندیشه تو، موجب ترحم من ، طمع در عطایاى شاه است در بیان مقام عبادت راجین و افضلیت رجا از خوف است ؛ چه مى دانم شاه را در روز نوروز، نسبت به رعایاى مطیع ، جوائزهاست از باغ ها و عمارت ها و قصرها و تیول ها و انواع نعمات از آنچه که در خیال ما رعایا نگنجد و به ابصار ما در نیامده باشد و از همه بهتر آن است که آنچه مى دهد باز پس نستاند و ما را در داشتن آنها معارضى نباشد و متعدیى بر ما تعدى نکند و در داشتن آن مواهب بر ما رنجى و عنایى وارد نیاید و در عین تنعم بغداد را ماند که اندیشه باز پرس داشته باشیم یا غم زوال بخوریم یا از نظر مکرمت شاه محروم مانیم ؛ پس من چنانم که اگر از باز پرس شاه ایمن بودم باز در منزل توقف نکردم بلکه محنت سفر را مى خریدم براى طعمى که در عطاى شاه دادم . این است منشا حرکت من ، دیگر ندانم در صوابم یا در خطا؟

پس عبدالرحیم گفت : احسنت و اجملت ! که حقیقت امر را باین کردى و آنچه واقع بود به آن رسیدى و دانستى که عمل امیدوار به از عمل خائف است ؛ چه راجى بطبعه در مقام طلب است و خائف را خوف موجب است . و گفتى که اگر خوف هم نداشتى باز در خانه نماندى و در مقام طلب خود را به شاه مى رساندى و لکن هیچ دانى که فقط باغ ها و عمارت ها و سایر عطایا که بر این منوال است خواستى و از این بالاتر، در اندیشه نداشتى و من نه چنانم بلکه علاوه از اندیشه تو، موجب حرکت من آن که در دست خط آفتاب فقط چنان ابلاغ گردیده بود که هر گاه اختیار سفر کنم و ادراک خدمت نمایم با آن که شاه را در خدمت من حاجتى نباشد، بسا باشد به خلعت وزارت مفتخرم سازد طمع ادراک مقام وزارت مرا محرک آمد، چه آن مقام را توان گفت : که خود مقام سلطنت است و از این جهت گفته اند: وزیر، شاه است بى تاج . حال مى روم شاید مقام ارجمند را دریابم و اگر دریابم تمام مشاغل سلطنت مرا باشد حکم کنم ، فرمانفرما باشم ، زمام مملکت در دست نهم ، بدهم و بستانم عزل کنم و نصب نمایم ، فتق و رتق مملکت به دست گیرم ، عطا و بخشش نمایم ؛ حاصل آن که کارگزار مملکت باشم اندیشه من این است که معروض داشتم گمان ندارم که در همت قصور کرده باشم .

عبدالرحمان گفت : بسیار متین گفتى و همت عالى نمودى ، چه مقامى بسیار بلند طلب کردى امید است که به مطلوبت فائز آیى لکن با آن که از مقام وزارت مقامى ارجمندتر متصور نیست و مى توان گفت غایه القصواى مقامات را طالبى باز کوتاه آمدى و در مقام طلب کامل اندیشه نکردى و من نه چنانم که تو باشى بلکه با تو شریکم که از مقام وزارت درنگذرم لکن بدان که وزارت را دو وجهه است : وجهه با رعیت و آن ، آن است که تو خواستى و این عبارت است از تحمل مشاق سلطنت و از این روست که وزیر را وزیر گفته اند که ماخوذ از وزر است و در واقع آنچه تو خواستى وزر سلطنت را درخواست کردى و من از این روى ، وزارت نخواهم بلکه وجهه با شاه را خواهم ، یعنى آن جهت را طلبم که همیشه مجلس قرب شاه را یابم و در مکالمات و مخاطبات مجلس فیض روى شاه را به خود بینم و در روز سلام سر سلسله باشم و در موقع صدرو فرامین ، مخاطب به جناب اعظم شوم و هیچ لذتى را بر لذت انس با شاه اختیار نکنم و همیشه سرور خود را در لقاى شاه مى دانم و اگر این مقام را به غیر از وزارت تحصیل کنم هرگز پیرامون وزارت نگردم و وزر بر گردن نگیرم و آنى مجلس شاه و لذت مکالمه با او را به هزاران اضعاف آنچه تو از مقام وزارت خواستى نفروشم . این عین خواست من است دیگر ندانم بهتر از این مقام مى توان خواست یا آن که من به انتهاى همت رسیده ام ؟
عبدالله که آخرین آن جماعت بود گفت : آنچه تو خواستى همه را براى خود خواستى ؛ چه آن که مقام مکالمه شاه را با خود طلبى و خواستى سرسلسله مجلس سلام ، تو باشى و قرب شاه تو داشته باشى و سایر آنچه ذکر کردى همه را براى خود خواستى لکن من نه مکالمه خواهم و نه قرب شناسم و نه حضور طلبم بلکه شاه را خواهم ؛ چه آن که مکالمه با شاه خواستن مقامى است و شاه خواستن مقامى دیگر؛

چنان در شاه خواستن ، شاه را بخواهم بلکه خود در مقام شاه فانى گردم به قسمى که هر گاه او را مشاهده کنم دیگر خود نبینم تا به مقام مکالمه او التذاذ ادراک نمایم ! محبوبم شاه است ، مطلوبم شاه است ، مشتاق به شاهم ، در آرزوى شاهم به غیر از او چیزى نجویم و جز فکرش ، اندیشه ندارم ، ماسواى خود رسانیدن به او طلبى ندارم . از مجلسش او را خواهم ، از مکالمه اش او را جویم ، نمى دانم توانم خود را به او رسانم یا نه ؟ بینى و بینک انى ینازعنى ، فارفع لطفک انى من البین .

چون سخن عبدالله به این جا رسید، به دروازه نجف نزدیک شدند و مصاحبان هر یک از کوتاهى اندیشه خود متاسف شدند و بر علو همت عبدالله درودها گفتند و وارد شهر شده هر کس در منزلى فرود آمد: بماندند تا روز نوروز در رسید و فرمان لازم الاذعان بر اجتماع رعایا صدور یافت و از اقاصى و ادانى دور و نزدیک همگى حاضر خدمت گردیدند و از بیم مواخذه چنان وحشتى بر عامه رعایا روى داد که وصف آن ناتوان گفت که مدتى تمام همه در حیرت بماندند تا آن که امر در رسید تا مطیعین از عاصین امتیاز داده شوند. نخست حارث متمرد را حاضر کردند و چون حجت بر او تمام بود، به حبسش در مطموره عذاب فرمان داد و در آن محبس ابد الاباد بماند؛

سپس عبدالحارث را که به بغداد رفته بود حاضر کردند و از طرف قرین الظرف خطاب با عتاب صدور یافت که : اى خائن کافر به نعمت ! از چه روى کفران نعمت مرا نمودى و به چه سبب بر اسب خاصه من سوار شدى و از مال بذل کردى و خود را به دشمن رساندى و از فیض عطایاى امروزم – که به محسنین از رعایا بخشش کنم – خود را محروم ساختى . حقا که نعمت مرا نشناختى حال که روز جزاست ، مى دانى که هر چه بد کردى با خود کردى ، عیش چند روزه بغداد را بر راحت امروز مقدم داشتى و در امروز خود را سزاوار هر گونه عقوبت قرار دادى و از این نعمت خطابات مقرونه با عتاب بسیار فرمود: سپس امر دش تا سه پایه آهنین حاضر کردند و او را محکم ببستند و به ضرب تازیانه به دست غلامان قوى تادیبش مى کردند و او در تمام این احوال شرمنده و غمنده ناکس ‍ الراس ، خجل و منفعل بود، که او را شفیعى که در استخلاصش کوشد و نه در مقام اعتذار حجتى تا به وى اعتذار جوید. از طرفى خود را از عواید آن روز محروم مى دید و از جانبى در حضور رعایا منفعل بود. از جهتى شرمندگى از کفران نعمت شاه او را مى گداخت و از طرفى هم از شکنجه عذاب تازیانه مى سوخت و با همه از این احوال ، اگر تحمل مى کردى و آغاز سخنى نیم کرد باز امید خلاص از عذاب تازیانه برایش بود اگر که مشمول عواید نمى شد، لکن بدبختانه عذرى بدتر از گناه که موجب تزاید عذابش ‍ گردید.

در بیان بطلان جیر و آن که جبرى کافر است و عقیده جبر، موجب خلود در تار است و آن چنان بود که در اثناى آن غلامان به قوت با تازیانه تادیبش مى کردند فریاد برآورد: دست بازدارید و در عذابم تعجیل مکنید که مرا حجتى به خاطر رید که مى باید آن را معروض داشت تا شاید در معرض قبول افتد. غلامان از زدنش دست بازداشتند و به محضر عدلش برند عرض کرد: اگر چه بدکارى از من بود لکنت در حقیقت موجبات آن را ذات ملوکانه فراهم ساخت ؛ چرا که اگر مرگت بو زاد مرا نرسیده بودى هرگز این اقدام نکردمى و دچار محنت امروز نشدمى ، من مردى بودم فارغ در خانه خود ساکن :، نه خیال معصیتى داشتم نه داعى حرکتى بود و نه فکر معصیتى ؛ اسب شاه مرا به بغداد رسانید، زاد شاه مرا محرک آمد، پس این عقوبت شاه را باید که چرا مرا بیدار کرد و موجبات عصیان فراهم آورد و از این مقوله اعذر اعظم من الذنب بسیار ذکر کرد. شاه را از اعذارش بسیار بد آمد و فرمود: اى دزد نمک نشناس ! این عذرت بدتر از گناه کردن است ؛ چرا که مخالفت امر من کردى و حال گناه به من نسبت مى دهى ، اگر برایت راحله و زاد دادم تو را هم مکتوب کردم و طریق استعمال آن را آموختم و فواید آمدنت را به طرفم مذکور داشتم ، از رفتن به بغداد و انسلاک در سلک اعدایم ، اندرز کردم و نگفتم : دور شدنت از من ، ضررى بر من بیاورد و نزدیک شدنت به من نفعى به من نرساند، پس ‍ راحت تو را خواستم .

اى ملحد! من زاد و راحله دادم تا تو را به خود نزدیک کنم و از قرب به من بهره مند شوى ، تو خود به اختیار خود دور شدى و نعمت مرا در غیر طریق آن صرف داشتى ، این چه ناهنجار سخنى است که گفتى و این چه بدتر از گناه عذرى بود که خواستى ، اى کاش ‍ هرگز این عذر نخواستى ، معصیت مرا کردى و مرا عاصى پنداشتى .

پس فرمود او را بردند و در مطموره اى که حارث متمرد محبوس بود محبوسش داشتند و با حارث متمرد او را در یک زنجیر ببستند. آن گاه حکم تنبل ، خوابیده در منزل را حاضر کردند و با عتاب ، خطاب کردند: چرا نعمت مرا ضایع داشتى مگر دست خط مرا نخواندى که اگر خود را به من برسانى امروز از عطایم بهره مند شوى ، چه موجب شد اسب را در طویله مهمل گذاشتى و زاد را از دست مهمل بیرون کردى ، امروز از نظر من افتاده و در نزدم بى قدرى و در عنایتم ارزشى ندارى ؛ پس حکم رفت تا فرمان مطرودیتش را نوشتند و بر گردنش آویختند به طورى که همه رعایا مى دید که نوشته اند: این است جزاى کسى که نعمت شاه را ضایع کند!

و کسى که خود را به شاه نرساند لابد از شاه دور است و از فیض حضورش محروم ، پس بفرمود تا عبدالقهار را حاضر ساختند و با نظرى مقرون با عطوفت وى را خطاب آمد که احسنت نعمت مرا صرف در راه قربم کردى و از راه خوف خود را به من نزدیک کردى و امروز از سخط من ایمنى هر آن کس که از بیم من از مخالفتم بپرهیزد بر من است او را امروز ایمن کنم ؛ پس فرمان داد تا دست خط امان او را بنوشتند و او را فارغ البال در اطراف مملکت مى گشت و با کد یمین تحصیل معیشت مى نمود و روزگار مى گذرانید.

سپس عبدالجواد را حاضر کردند و وى را خطاب آمد: مرحبا به رعیتى که موجبات رضاى ما را فراهم ساخت و با نعمت ما خود را به ما رسانید و نعمت ما را در طریق بعد از ما مصروف نداشت و آن را ضایع نکرد، حق است بر ما که به آنچه رجا داشتى امروز تو را برسانیم ؛ پس مستوفیان عظام را فرمان رفت تا برایش در طرفى از اطراف مملکت تیول ها ترتیب دادند و از عطاى نقدى مستغنى اش ‍ کردند و او به فراغ بال در قصور ممهده بر ارائک مسنده با جوار حوریان خوش صورت و غلمانان مه طلعت مشغول به صحبت شد و از غصه جهان فارغ گردید، پس فرمود تا عبدالرحیم را حاضر کردند و او را خلعت وزارت پوشاندند و عبدالرحمان را حاضر آوردند و او را به مقام قربش اختصاص دادند پس نوبت به عبدالله رسید، خواست او از همه محبوب تر در آمد، سرافرازیش از همه بهتر شد؛ چه آن که او را جز شاه مقصودى دیگر نبود و هر آن که مقصودش شاه است ، شاه هم مقصودش اوست ؛
لا یزال عبدى یقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته کنتا سمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به و لسانه الذى ینطق به و یده الذى یبطش به . ؛
همواره بنده ام به وسیله کارهاى مستحب به من تقرب پیدا مى کند تا جایى که من او را دوست دارم ؛ پس چون او را دوست داشتم ، من گوش او هستم تا با آن مى شنود و چشم او هستم که با آن مى بیند و زبان او هستم که با آن سخن مى گوید و دست او هستم که با آن مى دهد و مى گیرد.

و خواست شاه حاصل نتوان شد الا بعد از معرفت شاه که من عرفنى طلبنى ؛ هر کس مرا شناخت در جستجوى من بر آمد و پس از سلوک در طلب – على ما ینبعى – غایت وصول به مطلوب است که من طلبنى وجدنى ؛ هر کس به جستجوى من برآید و پس از وجدان ، مرا یافت ، لا محاله سیر منقطع خواهد شد و الا تحصیل حاصل است و این مرتبه حاصل نشود الا به فناى هویت طالب وعدم مشاهده خود را الا به هویت مطلوب که من وجدنى عشقنى ، من عشقنى عشقه و من عشقه قتلته و من قتلته فانادیته ؛ هر کس مرا یافت عاشقم شد و کسى که عاشق من شود، عاشقش مى شوم و به هر کس که عاشق شدم به قتلش مى رسانم و آن کس را که به قتل رسانم پس خود من دیه اش هستم ! .

پس اى عارف لبیب ! بدان که معنى شکر استعمال نعمت منعم است در طریق سلوک به سوى او و ضد این معنى کفران است و او را دو درجه است که یکى اهم از دیگرى است : اول عبارت است از استعمال نعمت در طریقى که موجب بعد از منعم است ؛ دوم تضییع نعمت کردن و آن را در طریق او مبذول نداشتن اگر چه در راه بعد هم مصروف نداشته باشد و پس از استعمال و وصول ، دیگر موردى براى استعمال نیست . پس تسلسل متوهم در اداى شکر مرفوع شد و غرض از شکر معلوم گردید و معناى بازگشتن به سوى شاکر واضح شد، بحمدالله تعالى ؛ و هم معلوم گشت که چون نعمت را در راهش صرف نمودیم بعد از آن چیزى باقى نمى ماند که آن کار را انجام دهیم لیکن باید دانست که بعد از همه این مراتب ، فقط شرک یک نعمت به جا آورده شده است و شکر نعمت هاى دیگر باقى خواهد بود و بنابراین عمر نوح لازم دارد که جمیع نعمت هاى دیگر باقى خواهد بود و بنابراین عمر نوح لازم دارد که جمیع نعمت هاى خدا مورد مصرف ما قرار گیرد و دیگر معلوم شد چون ما هیچ وقت خالى اى نعمت نیستیم ، پس هیچ وقت هم فارغ از شکرش نباید باشیم . موضوع دیگر از آن که چون امورات همه بستگى به هم دارد چنانچه در مثل عالم ، حکم کارخانه ساعتى را دارد که جمیع چرخ ‌ها از کوچک و بزرگ به هم مربوطند؛ پس اگر ما کفران یکى از نعمت هاى حق را ننمودیم ، کفران جمع نعمت ها را کرده ایم و هم چنین اگر شکر یک نعمت را به جاى آوردیم ، شکر جمیع نعمت هاى مرتبطه به او را به جاى آوردیم . مثلا یکى از نعمت هایى که حق به ما افاضه فرموده نعمت چشم است که به مشاهده کردن موجودات عالم خویشتن را در مقام قرب معرفت خالق ترقى دهیم چنانچه آیه کریمه فرماید: قل سیروا فى الارض …  بگو اى محمد صلى الله علیه و آله ، به مردمان که سیر کنید در زمین …

فانظر الى آثار رحمه الله کیف یحى الارض بعد موتها  پس نظر کنید به سوى آثار رحمت حق و نعمت هاى او که چگونه زنده مى کند و زمین را بعد از مردن او.
و یکى از آثار و علامات حق ، نظر کردن به صورت عالم است و نظر کردن به صورت پیغمبر یا اولادهاى اوست و نظر کردن به پدر مادر است که همه داراى ثواب هاى عظیم است و دیگر، چشم خلق شده است براى آن که نظر کند در چیزهایى که جایز است و از قبل مشاهده موجودات عبرتى حاصل نماید که فاعتبروا یا اولى الابصار  پس اى صاحب نظران عبرت گیرید و صرف کردن چشم در این موارد اسباب و مقدماتى را در از جمله ، وجد هواست که بادى بین چشم و شى ء محسوس ، هوایى فاصله بادش و الا دیده نخواهد شد، یعنى اگر شیئى را به چشم بچسبانیم دیده نمى شود، هم چنین اگر بعد مفرط فاصله زیاد با چشم داشته باشد. مشاهده نشود. و این جمله آنها، بودن نور وئ روشنایى است که اگر در تاریکى اراده دیدن چیزى را کنیم نتوانیم ؛ پس آن نور، آفتابى لازم دارد و آن آفتاب )، آسمانى لازم دارد و آن آسمان ، مکانى لازم دارد؛ پس معلوم شد که همه پیوسته به یکدیگرند و به هر نعمتى برخورد نماییم و کنجکاوى کنیم او را بسته به نعمت هاى دیگر مى بینیم که باید یک یک در آنها تفکر و تدبر نمود و شکر هر یک را به جاى آورد و اگر چنانچه کفران یکى از آنها را نمودیم پس کفران جمیع را نموده ایم کما آن که مى فرماید: و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها  اگر بخواهید یکى از نعمت هاى خدا را بشمرید نمى توانید و ما دو مرحله را براى طى کردن محتاجیم :
اول آن که باید سیر کنیم و از روى موجودات عالم دریابیم که خداوند هیچ چیز را عبث و بیهوده خلق نفرموده است ؛

دوم آن که وقتى عقل ادراک این معنا را نمود، و با تفکر نمودن در نعمت هاى خدا بفهمیم که هر نعمتى براى چه خلق شده و براى مطالعه در این مرحله هیچ چیزى بهتر از مطالعه در ذات خودمان نیست ؛ زیرا که او از همه چیز به ما نزدیکتر است که من عرف نفسه فقد عرف ربه ؛ هر کس خود را شناخت پس به تحقیق خدایش را شناخته است .

باید تفکر کرد در خصوصیاتى که حق – جل جلاله – در بدن انسان اعمال فرموده که چه عجائب و غرائبى را دارا مى باشد که هیچ یک از آنها را نه خود، به خودمان عطا کرده ایم و نه پدر و مادرمان ؛ زیرا اگر پدر و مادر مى توانستند آن خصوصیات را به ما بدهند ما نیز مى توانستیم به اولاد خویش دهیم و حال آن که عاجز هستیم ؛ پس روى این مبنا درک مى کنیم که غیر از خدا؛ صانع و خالقى در عالم نخواهد بود و نتیجه آن که مطالعه اى رد کتاب ذات خود کردن ، انسان را به مقام معرفت الهى مى رساند و چون معرفت و شناسایى حق تمامى ندارد، لذا کتاب ذاتى هم تمامى نخواهد داشت و با این صغر و کوچکیش آنچه را که در عالم اکبر است دارا مى باشد؛ چنانچه حضرت مولى الموحدین امیرالمومنین علیه السلام فرمود:

اتزعم انک جرم صغیر
و فیک انطوى العالم الاکبر
و انت الکتاب المبین الذى
باحرفه یظهر المضهر

مقام مقربین


ارتکاب مکروهات در نزد محرمات پوشیده و مخفى نیست است و از این جهت است که مى فرموده اند: حسنات الابرار سیئات المقربین ؛ کارهاى نیک نیکوکاران در نزد مقربان درگاه حضرت احدیت گناه محسوب مى شود. براى آن که هر چه معارف نسبت به حق زیادتر باشد، اعمال خالص تر و نیکوتر باید باشد؛ چنانچه گویند شخصى از مقربین الهى وارد باغى شد و هواى بسیار لطیف و باران فرح بخشى نازل شد، آن شخص را از مشاهده منظره باغ بسیار خوش آمد و گفت : به به ! عجب باران به موقعى آمد. فورا از طرف حق – جل جلاله العظیم – مورد عتاب واقع شد که کدام کار ما بى موقع بود که این باران به موقع بود؟! پس آن شخص ‍ از سخن خویش پشیمان شد و استغفار نمود.

اکنون گوییم این حرف نسبت به مقام آن شخص عصیان حساب مى شود لیکن نسبت به معارف ما که متوسطین از مردم هستیم مورد تحسین و تمجید حق قرار مى گیرد و بسا هست که به جهت همین تعریف ، حق به ما ثواب و اجر جزیلى عنایت مى فرماید.

نتیجه بیانات گذشته این شد که انسان در هر حالى ، یا شاکر است و یا کفور انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا ؛ ما انسان را به راه ، هدایت کردیم و او یا شکر مى کند نعمت ما را و یا کفران .

این دو حال نسبت به حالاتى که بر انسان عارض مى شود و نسبت به تفاوت اشخاص مختلف مى شود و میزان کلى به دست انسان نمى آید کما آن که دانسته شد که حالى نسبت به فردى شکر و نسبت به فرد دیگرى کفران محسوب مى شود. مثلا براى امثال ما مردمان همین قدر که اشیاء مورد احتیاج را در راه مباحات صرف کردیم ؛ پس وظیفه ما در این مورد به جا آوردن شکر آنهاست . و همین کار نسبت به کسى که پایه معرفتش به جایى رسیده است که مى گوید ملکیت در عالم دروغ است ، کفران محسوب مى شود که اگر سوال کنیم معناى ملک چست ، گوید ملک عبارت است از داشتن یک معنایى که به غیر از خدا در احدى یافت نمى شود و ماسواى خدا مالکى وجود ندارد و آن معنا عبارت است از واجدیت و داراى حق او را به حیثیتى که فقط اوست مالک على الاطلاق و لا غیر؛ کما آن که در قرآن مجید فرماید: ولله ملک السموات و الارض ؛ و لله میراث السموات و الارض ؛و لله ما فى السموات و ما فى الارض .
و این تکرار عبارات براى تذکر است که ما بدانیم غیر از حق ، مالکى حقیقى نیست و مالکیت حق را نمى توان ادراک نمود؛ زیرا هر چیزى را که بخواهیم تعریف نماییم ناچاریم از روى شبیه و نظیر آن اثبات کنیم و مالکیت حق در عالم شبیه و نظیرى ندرد. لذا از درک معنا و فهم کیفیت آن عاجز مى باشیم ولى تنها نمونه اش که به وجهى من الوجوه نمونه مى باشد آن است که بگوییم مانند مالکیت روح است صور علمیه را که صور ذهنیه بستگى و قیام دارند به توجه و التفات ما به آنها که به مجرد این که سلب توجه نمودیم از آنها، یک مرتبه محو مى شوند؛ هم چنین جمیع موجودات همگى متقوم اند به قیومیت حق که اگر نازى کند از هم فرو ریزند قالب ها و این مثال براى نمونه بود لیکن باز حقیقت ملکیت این نیست که بگوییم ما مالک صور ذهنیه خود مى باشیم ؛ به جهت آن که ما مملوک غیر هستیم تا چه رسد به تصورات ما و ما به خودى خود قیام ندارم تا چه رسد به اشیائى که تحت حیطه و تصرف ماست ؛ پس العبد و ما فى یده کان لمولاه ؛ بنده با هر چه متعلق به اوست مال مولایش مى باشد و بنابراین حقیقت نسبت به چ منحصر است فقط بین خالق و مخلوق و عطایایى که مالک نسبت به مملوکین خود مى نماید یا در وسعت است و یا در مضیقه . اول آن که نعمت هایى که خلق شده است براى عموم مملوکین و همه باید از آنها استفاده کنند مانند آفتاب و ماه و ستارگان و برف یا باران ؛ و دلیلش این است که تاکنون اتفاق نیفتاده است که کسى بگوید فلان ستاره مال من است یا فلان باران از آن من است و هیچ گاه دعوا و نزاع بین مملوکین در این موارد نمى باشد؛ زیرا از نگاه کردن فردى به آفتاب یا غیر آن ، مزاحمتى با دیگران حاصل نمى شود و از انتفاع دیگران صدمه بر این وارد نمى آید و اما دومى که مراد ضیق نعمت مى باشد این است که مالک قسمتى از زمین را مثلا به بعضى از مملوکین خود داده است که اگر این بخواهد خانه از براى خود بنا کند نوبت به دیگران نمى رسد و در اینجا مولا براى حفظ انتظام مملوکین قانونى در میان گذارده است و به مملوکین خود فرموده است که هر که اسبق و متقدم بر دیگران است انتفاع از این ملک نصیب او مى باشد. مثل آن است که محیط سفره فقط گنجایش پنجاه نفر دارد و غلامان پانصد نفرند، پس اگر همه بخواهند یک مرتبه بر سر سفره بنشینند نمى شود و مزاحمت یکدیگر را فراهم آورده اند و از مائده سفره به آسانى نمى توانند استفاده کنند، پس آنها را در تحت قانون منظمى قرار مى دهد و مى گوید هر کس زودتر حاضر شد نوبت از آن او مى باشد.

مطلب دیگر آن که انتفاع از ملک ما منوط و مربوط است به اذن ما و اگر کسى به مغز و معناى این حرف پى برد و همه را مملوک حق ببیند، پس وقتى که مولا اجازه فرمود که از این سفره به قدر احتیاج خود تصرف کن ، این مملوک به اندازه احتیاج و لزوم بهره بردارى کرده و مازاد را براى دیگران باقى مى گذارد و نعمت هاى حق را انکار نمى نماید و دیگران را از استفاده بردن ، محروم نمى سازد.

و نتیجه از این بحث آن شد که براى چنین شخصى که بخواهد تصرف مازاد کند هر آینه کفران نعمت است و شکر او همان صرف مقدار احتیاج اوست ولى براى مثل ما بندگان در حد وسط، اگر خوراک و پوشاک تا دو سه سال خود را تهیه کنیم کفران نخواهد بود و بلکه شکر است .

پس معلوم شد حالى نسبت به شخصى ، شکر و نسبت به شخص دیگرى ، کفران است و ما در زیادتى معناى شکر و در استعمال کردن نعمت ، فى الجمله محتاجیم به تعداد و احصاى نعماى الهى اگر چه فرمود: و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها  اگر بخواهید نعمت هاى خدا را بشمرید هرگز قادر نخواهید بود. لیکن مى گوییم یکى از نعمت هاى حضرت حق نسبت به ما، نعمت اکل خوردن است و نعمت عبارت است از خیر و سعادت و رسیدن به هر چیزى که موجب بهجت و سرور باشد و در مقابل نعمت ، نقمت مى باشد؛ یعنى چیزى که موجب انزجار شخص شود. حال گوییم در قسمت ماکولات ، بهجت و سرورى براى بشر هست و چندین هزار نعمت دیگر دخالت دارد تا آن که آن نعمت تهیه و آماده شود.

حضرت سیدالساجدین زین العابدین علیه السلام در صحیفه سجادیه در فقراتى که حمد و ثناى خدا مى نماید و نعمت هاى الهى را متذکر مى شود از جمله این که مى فرماید: الحمدالله الذى رکب فینا آلات البسط و جعل لنا ادوات القبض ؛ حمد و ثنا مخصوص خدایى است که قرار دارد در ما ابزار و آلات قبض و بسط را که هر گاه بخواهیم ببندیم و هر گاه بخواهیم بگشاییم قادر باشیم .

روایت است که روزى در مجلس هارون الرشید، قاضى ابویوسف دید هارون با قاشق غذا مى خورد و گفت : چرا با قاشق غذا مى خورى ؟ جواب داد: مگر با قاشق چه طور است ؟ گفت : جدت از پیغمبر روایت کرده که فرمود: خدا بنى آدم را برگزیده گردانیده است به این که به او دست مرحمت فرمود که با دست غذا بخورد و مانند حیوانات قرار نداد. پس هارون این سخن خوشش آمد و امر کرد هر چه قاشق بر سر سفره بود برداشتند و همه با دست غذا خوردند.

راه هاى تهذیب اخلاق

تهذیب اخلاق به یکى از سه طریق تصور مى شود که یکى از آنها براى هر کس میسر نیست و آن عبارتى از این است که انسان برخورد پیدا کند به یک شخص روحانى پاکیزه خلق مهذبى که به قوت نفسانیش به یک نظر واحد، جمیع اخلاق ناپاک مذمومه را از او دور فرماید و آن نیست مگر نفس نفیس حضرت ولى عصر – عجل الله تعالى فرجه -؛

طریق دوم که براى ما میسور است لیکن دشوار مى باشد آن است که در شبانه روز یک مرتبه یا در هر هفته یک مرتبه بنشینیم و در اطراف نعمت هاى الهى چنانچه درباره بعضى آنها قدرى بحث کردیم مطالعه نماییم تا این که وجدانا ثابت گردد که نعمت هاى الهى قابل احصا نیست . و همین باعث مى شود در شکر نعمت هاى الهى کوشش به سزا نماییم . و اشکال این وجه در اینجاست که پلیدى نفس مانع است از این که انسان این طور از خیالات را دنبال کند و لذا این طریق هم صعب و دشوار است ؛

طریق سوم آن است که به تشکیل مجالس وعظ و اخلاقیات و به کمک هاى همت روحى و به گفت و شنید و تذکر نعمت هاى حق ، گوش دل را آشنا کنیم و این نیز دوام لازم دارد و الا با تشکیلات یک مرتبه در ماه یا سال ، به جایى منتهى نخواهد شد و باید نفس را وادار به تکرر این مباحث کرد تا سرور براى ما شود. و حاصل آن که ، اهل بصیرت به یکى از طرق سه گانه مى توانند براى خود این نعمت عظمى را تحصیل نمایند.

اما اهل غباوت یعنى مردان کودن ، کارشان در این قسمت بسیار صعب و دشوار است که به اجماع این گونه مجالس نه تغییر حال و نه تبدل افکارى برایشان پیدا مى شود. راه علاج این مردم این است که آنها را وادار نماییم به نظر کردن به زیردستان خود تا تدریجا در اثر ادامه این عمل اخلاقشان تهذیب شود؛ زیرا اگر کسى به زیر دست خود نگاه کند طبعا به نعمت هایى که خدا به او عطا فرموده است مسرور و راضى مى گردد و لذا اشخاصى که مى خواستند صرف نعمت در سرور نمایند کسانى بودند که مى رفتند در قبرستان ها و به احوال مردگان نظر مى نمودند و عبرت مى گرفتند، داخل قبور مى شدند و مى خوابیدند و یا به دیدن مرضى در گوشه و کنار راه و مریض خانه ها متنبه مى گردیدند و یا آن که در مجلس ها به دیدن اهل بلا، به نعمت خویش مسرور مى شدند؛ پس براى ما مردمان میسر است که به تعاضد و تفکر و کمک در عمل ، اخلاق یکدیگر را تهذیب نماییم . و اساسا انسان باید در امورات اخروى به مافوق خویش نظر نماید و در امورات دنیوى به مادون خود؛ زیر اگر در امور اخروى به مافوق خویش نظر نمود طبعا خود را در مقام عمل ، قاصر و مقصر مى داند و این موجب سعادتمندى وى مى گردد و چون در امور دنیوى به مادون خویش نظر نمود، پس به آنچه که خداوند به او عطا فرموده قانع و شاکر مى شود و این خود باعث ازدیاد نعمت مى شود، چنانچه روایت است :
من نظر فى الدنیا من هو دونه و نظر فى الدین الى من فوقه کتب صابرا و شاکرا و من نظر فى الدنیا الى من هو فوقه و نظر فى الدین الى من هو دونه لم یکتبه الله صابرا و لا شاکرا ؛

هر کس نظر کند در دنیا به زیر دستان خود و نظر نماید در دین به بالادست خود، نوشته مى شود هم از جمله صابرین و هم از زمره شاکرین و هر کس نظر کند در امور دنیوى به مافوق خویش و در امور دینى به مادون خویش ، نوشته نمى شود از صابرین و نه از شاکرین . زیرا همیشه در غم و اندوه است که چرا من دارایى او را ندارم و چرا من عمارت و شخصیات او را ندارم و لذا هیچ وقت راضى به نعمت هاى خود نمى شود و شکر آنها را به جا نمى آورد و صبر هم نمى کند و هم چنین در قسمت دینى اگر چنانچه عبادت قلیلى به جاى آورد مى پندارید شش دانگ بهشت از آن اوست پس نه صبور است و نه شکور.

اگر کسى بشناسد دوست خدا را در میان بندگان خدا و درصدد آزار و اذیت او برآید چقدر ضرر کرده است ؛ زیرا خداوند مى فرماید: من اهان ولیا فقد اهاننى ؛ هر کس به دوست من اهانت نماید به تحقیق اهانت به من نموده است .

انسان در کلیه اشیاء دو وظیفه دارد: یک وظیفه شکرى و یک وظیفه صبرى . و اشکال در این است که اگر انسان صابر باشد چگونه حزن و اندوه نداشته و مسرور به نعمت هاى الهى شود و اگر مسرور به نعمت هاى الهى شود چگونه صبر نماید؟

پس باید بیان کرد که چگونه بین این دو امر ممکن است ؛ در جواب اشکال مذکور چنین گوییم که ممکن است انسان نسبت به چیزى هم مسرور باشد و هم محزون ؛ مثل آن که نانوایى در نزدیکى منزل ما باشد؛ پس از جهت آن که دود نفت آن به چشم یا صداى موتور آن دائما به گوش ما مى رسد و ما را ناراحت مى نماید، ما محزون مى شویم ، ولى از جهت آن که احتیاج به آن درایم و گرسنگى خود را به آن مرتفع مى سازیم ، مسرور مى گردیم .

مثال دیگر آن که طبیب براى معالجه مرض ما داروهاى تلخ مزه و بدبو مى دهد و در حین خوردن ما از جهتى که منافر با طبعمان است محزونیم و از جهت این که به وسیله آن مرض از بدن ما زایل مى گردد، مسرور مى باشیم .

بالاخره نعمت و بلا در هر درجه اى که هست نمى رسد به حدى که وقفه نماید و بالاتر از آن تصور نشود؛ زیرا قدرت حق انتها ندارد. فرض کنیم براى بلا، ده درجه باشد و شخصى هم دهمین درجه آن را مبتلا مى باشد، مع ذلک در آن حال از جهتى مسرور و از جهتى محزون است ؛ اما محزون است براى آن که به آن بلا مبتلا است و اما مسرور است به جهت آن که به بالاتر از آن مبتلا نیست .

کمترین بلاى دینى از بزرگ ترین بلاى دنیوى به درجات مهم تر مى باشد؛ زیرا بزرگ ترین بلاى دنیوى بالاخره دو به انقطاع و زوال مى رود، اما کمترین بلاى دینى برایش دوام است ؛ چنانچه حکایت است شخصى نقل کرد که دزد به خانه من آمد و هر چه از اموال موجود بود برد. شخصى به من گفت برو شکر کن که شیطان نیامد در خانه دل تو که ایمان تو را ببرد. لذا این بلا هم موجب سرور و خوشحالى است !

دیگر نقل کردند که کسى نه دست داشت و نه چشم در حالى که زنبورها بر بدن مجروحش هجوم آورده و او را مى گزیند با این همه ، خدا را شکر گزارى مى کرد، و مى گفت : خدایا! آن را که به من دادى به کى دادى ! پرسیدند: آن چیست که به تو داده و به دیگرى نداده ؟ گفت : آن ایمان است !

حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: ملعون است کسى که چهل روز بر او بگذرد و بر او بلایى نازل نشود! اصحاب عرض ‍ کردند: یا رسول الله ! پس چرا بر ما بلا نرسیده ؟ پس حضرت قریب به این مضامین فرمود: ولو به مقدار یک خراشیدنى که از قبل خار یا تیغى بر بدن وارد آید همان هم بلا محسوب مى شود و بنابراین تعجیل در عقوبت خود نعمتى است .

نفیس بلا، خود طریق وصول الى الله است و منشا سعادت ابدى مى شود و سعادت عبارت است از سلامتى قلب در فکر خدا پاک بودنش از ماسواى او و این حاصل نشود الا به خلوص در نیت و عمل ؛ و چون به این مرتبه رسید حالش حال طلا و نقره اى است که او را آب کرده و عیارش را بگیرند و خالص گردانند که غیر از جنس طلا یا نقره چیزى در بوته نماند و اخلاص در عمل آن است که خالى از شرک و ریا بوده و فقط براى حق است و لا غیر… لذا جمیع ناملایمات خوب است ؛ زیرا انسان را به مطلوبى مى رساند که در او منافع بسیار است و هر چه منفعت در او بیشتر باشد، سرور در آن نیز زیادتر است و شاید هم همین موجب شده است که عموما اولیاى حق ، سنخ زندگانى شان ، زندگانى بلایى باشد… رفع علقه آن است که شخص حالت اضطرار را در یابد که آن زمان تمام توجه اش به حق مى شود؛ چون حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام که در شهادت حضرت على اکبرش فرمود: على الدنیا بعدک العفاء؛

و اگر بلا، انسان را به این مقام رساند آیا چیزى بهتر از بلا را مى توان تصور نمود، نه ولیکن مورد ندارد که ما طلب بلا از حق نماییم تا این که در زیر سایه او خود را به خدا برسانیم و این غلط و بلکه فضولى در درگاه حق است که از خدا در خواست بلا نماییم ؛ چنانچه در احوالات معصومین علیه السلام چنین چیزى را نداریم که از خدا طلب بلا نمایند و بلکه عکس این است که از خدا به زبان ملایم و کلمات لین طلب عافیت مى نمودند؛ چنانچه در زاد المعاد دعایى است که معصوم علیه السلام پس از این که خدا را به جمیع فرستادگانش از انبیا و رسل قسم مى دهد عرض مى کند: اللهم فلا تبتلنى فان ابتلیتنى فصبرنى و لکن العافیه احب الى ؛ خدایا مرا دچار بلا نفرما و اگر چنانچه مبتلا فرمودى پس مرا در آن بلا، صابر گردان ولیکن اگر به خودم واگذار کنى که چه از تو طلب نمایم عافیت بهتر است از بلا.

حالا چون مثل امامى از خدا بلا طلب نکند دیگران را چه رسد که طلب نمایند لیکن چون بعضى از مردم از این قبیل گستاخى ها نموده اند که فقط حکایت از قصورشان مى نمایند مثل کسى که گوید پروردگارا من در مقام محبت تو طورى هستم که راضى هستم مرا جسر جهنم دهى و خلایق از روى من عبور کنند و سپس بیفتم در جهنم ؟!

پس این صفت ، صفت نقص است که اگر کمال بود باید ائمه اطهار علیه السلام ما نیز دارا باشند و حال آن که آن ها نه چنین اند بلکه از خدا طلب عافیت مى کردند و دلیل دیگرش آن که این قبیل سخنان در قسمت محبت هاى مجازى واقع مى شود که وقتى محب در حالت وجد است و مى خواهد خود را فداى محبوبش نماید از این گونه کلمات دریغ ندارد که چون به خود آمد آن حالت برطرف مى شود و این حالت نادر در مردم نادر است و شاید در مدت عمر یک مرتبه پیدا شود، آن هم مانند برقى که بزند زود زوال یابد و پیدایش چنین حالتى براى انسان هم صفت کمال است و هم صفت نقص ؛ اما کمال است به جهت آن که بهترین حالات و بالاترین درجات و لذات است ؛ چنانچه فوق او لذتى تصور نشود و اما نقص است از جهت آن که به زودى زوال پذیرد و برطرف شود و هر گاه حال شخص به این پایه رسید هر چه گوید از زبان محبوب گوید و هر چه شنود با گوش محبوب شنود و هر چه کند به اراده محبوب کند بلکه همه اوست و جز او چیزى نیست و این است معناى مجذوبیت و معناى فنا و خدازدگى ؛ چنانچه این معنى در مورد غیر خدا هم واقع مى شود کما آن که گویند:

پیش شیرى ، آهویى مدهوش شد
هستى اش بر هست وى روپوش شد

یعنى چون آهو، عظمت و هیبت شیر را مشاهده کرد به کلى خود را فراموش نمود و با شتاب تمام به جانب شیر دوید و این رفتن به اختیار و اراده خودش نبود بلکه به اراده شیر بود که مانند آهن ربا او را به جانب خویش جذب کرد و محکوم به حکم او گردید؛ پس ‍ چون انسان اراده اش پوشیده شود در اراده حق ، آن وقت افعالش ، افعال خدایى و اعمالش ، اعمال خدایى مى شود و این حالات از ناحیه محبت سرچشمه مى گیرد.
نتیجه این مقدمات آن که ممکن است در قسمت بلایا، کار شخص به چنین جایى برسد که فوق آن لذتى نباشد.


دارو مناسب با بیمارى باشد

براى رفع ظلمت دل ، احتیاج به عملى داریم که ریشه ظلمت را قلع و قمع نماید و باید که آن طاعت سنخیت با آن ظلمت داشته باشد. مثلا کسى که در طبعش صفت بخل است براى رفع این خلق ناپاک ، هر چقدر نماز بخواند و روزه بگیرد و جهاد کند کمترین اثرى برایش مترتب نمى شود و بلکه به ادا کردن خمس و زکات و انفاق در راه خدا و دستگیرى از ضعفا و فقرا حاصل مى شود؛ زیرا اینها سنخیت با آن دارد؛ چنانچه اگر کسى مبتلا به مرض صداع سردرد است با داروهایى که رفع دل درد مى کند نمى تواند خود را معالجه نماید و بسا مى شود که سردرد او را که شفا نمى دهد علاوه تحریکاتى هم در او به ظهور مى رساند که مزید بر علت مى گردد؛ پس باید طبیب ماهر و حاذقى باشد که در تحت معالجه او شفا یابند که شاعر گوید:

طى این مرحله بى مرهمى خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهى

در جستجوی استاد//صادق حسن زاده

درسهای اخلاق ایت الله محمد تقی املی(قسمت اول)رجا افضل از خوف است -فرق خوف و خشیت-ملاک کبیره و صغیره بودن گناه-اقسام توبه کنندگان

تفریط آیت الله حاج شیخ محمد تقى آملى رضوان الله علیه بر کتاب سرالبیان بیگلرى
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله الذى انزل القرآن على لیکون للعالمین نذیرا و صلواته و تحیاته على من نزل به على قلبه الروح الامین بلسان عربى مبین لیکون من المنذرین و على آله الاطهار الابرار.
و بعد یکى از معاجز قرآن کریم و خطاب عظیم آن که در هر عصرى براى آن حمله اى است که حافظ الفاظ و مبانى و اسرار و معانى آنند و در این عصر فیروز این سعادت عظمى بهره و نصیب جناب مستطاب آقاى سرهنگ حسن بیگلرى دام اقباله و زید فى توفیقاته گردید، از عنفوان شباب عمر گران مایه خود را صرف در قرائت مشغول و به تعلیم آداب تجوید وقت گذرانیده و در نتیجه اهتمام آن شاهد صدق در کوشش و بذل جهد ایشان است و بحمدالله تعالى کتابى است که به این نهج بى سابقه است و ملاحظه فهرست مطالب آن دلیل بر حسن سلیقه و لطافت طبع و عذوبت فهم و جودت و ذکاء ایشان است ، فجزاه الله سبحانه من احیاء القرآن افضل الجزاء و حشه مع القرآن کماکان فى الدنیا مع القرآن و اعطاه بکل کلمه نورا و رفعه اعلى مدارج القارئین و ختم له بالسعاده و الخیر.
حرره الضعیف المحتاج الفانى محمد تقى بن محمد الاملى ، در صبح دوشنبه هیجدهم شهر صفر الخیر ۱۳۷۹ مطابق با اول شهریور ۱۳۳۸٫

درسهاى اخلاق عارف فرزانه حضرت آیت الله العظمى آقا شیخ محمد تقى آملى

 فایده علم اخلاق چیست ؟


فایده علم اخلاق آن است که چون انسان مى خواهد به سعادت ابدى نائل گردد، یعنى از مقام اسفل السافلین خود را به اعلى علیین که مقربین است بالا برد لابد است که در اولین مرحله ، بین اخلاق خوب و بد را تمیز دهد، سپس خویشتن را از اخلاق زشت و فاسد، تخلیه کرده و بعد نفس خویش را به اخلاق فاضله و حسنه ، تحلیه نماید.

معرفت نفس

 شناختن نفس در اولین مرحله لازم است ؛ زیرا کلید سعادت دو جهان مى باشد. و شناختن نفس ، تقویت مى نماید شناختن آفریدگار را؛ چنانچه حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: من عرف نفسه عرف را به  هر کس نفس خود را شناخت ، پس به تحقیق خدا را شناخت و شناختن نفس ، موجب مى شود که بشر اشتیاق به تحصیل کمالات و تهذیب اخلاق پیدا کند و الا با سایر حیوانات تفاوتى ندارد؛ زیرا آنها از خودشناسى ، فقط این را مى دانند که موجودى مى باشد داراى سر و صورت و دست و پا و چشم و گوش و غیره ، یا هر وقت طعام خوردند رفع الم گرسنگى شان مى شود و هر زمان فضولات طعم شان خارج شود، دوباره اندرون شان خالى مى شود و گرسنه مى گردند و هکذا؛ پس یگانه فرقى که انسان با حیوان دارد همان تحصیل خودشناسى است و لذا خداوند متعال درباره هیچ موجودى از موجودات نفرمود آنچه را که درباره انسان فرمود و آن فرموده این است : و لقد کرمنا بنى آدم (۸۲)؛ هر آینه به تحقیق گرامى داشتیم پسران آدم را . و یا در مقام تعریف انسان مى فرماید: فتبارک الله احسن الخالقین ؛ پس بزرگ است خدایى که بهترین آفرینندگان است ! و فقط بین جمع موجودات این خلعت را به قامت انسان پوشانید و متوج به تاج و فضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا و آنها را بر سیره اى از موجوداتى که خلق کرده ایم برترى بخشیدیم . گردانید.
و نفس انسان داراى هفت اسم مى باشد: ۱- طبع ، ۲- نفس ، ۳- قلب ، ۴- روح ۵- سر، ۶- خفى ، ۷- اخفى .

و هر کدام از این اسامى ، معانى مخصوصى را دارا مى باشد بر حسب مرتبه و مقام نفس ؛ لکن تماما در حقیقت عبارت از یک چیزند و آن چیزى است که به سبب آن ادراک معقولات مى نماید. و بدن براى روح حکم مرکب را دارد تا مادامى که روح تعلقش به بدن است مى تواند براى خود کسب حقایق و معارف نماید و تقرب به حق پیدا کند و براى روح در مملکت بدن قوه اى است که آن را قوه عاقله مى نامند و حکم پادشاه را دارد در مملکت بدن .


علت دیر رسیدن انسان به مراتب کمال


علت دیر رسیدن بشر به مراتب کمال همین است که تا سن ده یا پانزده قوه شهویه و غضبیه او رشد نموده و باید در بزرگى ، آنها را مطیع و منقاد قوه عاقله گرداند و قوه عاقله را تقویت نماید و البته بدیهى است که این کار دشوار و سختى مى باشد و براى انسان مشقت دارد که عقل را فرمان فرماى مملکت بدن خویش گرداند و آن دو قوه قویه را تحت حکومت و فرمان عقل قرار دهد. لکن براى انبیا و اولیا، بر خلاف این رویه مى باشد؛ به این معنا که آنها از ابتداى نشو و نما در عالم دنیا قوه عاقله را دارا بودند؛ چنانکه فرموده اند: جزناها و هى خامده ؛ ، یعنى ما از اول ، قوه شهویه و غضبیه را در تحت فرمان عقل درآوردیم و علت این خصوصیت در آنها این است که آنها هادى و راهنماى بشرند و باید در وجود آنها کوچک ترین نقصى نباشد و از بدو امر کامل باشند تا بتوانند دستگیرى از خلق خدا بنمایند.

در روایت دیگرى است که حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: براى هر کسى شیطانى است ؛ سوال کردند: حتى براى شما یا رسول الله ؟ فرمود: حتى براى من الا این که شیطان من به دست من اسلام آورده است . نتیجه آن ، علت دیر رسیدن بشر به مرتبه کمال معلوم شد، اکنون مى گوییم به صرف داشتن قوه عاقله نظام بدن برقرار نخواهد بود، بلکه قوه دیگرى لازم است که او در تحت فرمان عاقله مى باشد و مجرى اوامر عقل است و آن عبارت است از قوه عامله که اگر او نبود انسان وادار به عمل نمى شد و به مطلوب خویش نائل نمى گردید. پس انسان کامل این است که قوه عاقله را مانند شاه بر تخت سلطنتى قلب نشانده و قواى دیگر را در تحت فرمان او درآورده تا جمیع اعضاء و جوارح ، کارشان کار عاقلانه باشد.

آیا قصد گناه کردن ، گناه است ؟

 هر چه انسان به معصیت نزدیک تر باشد و اجتناب کند براى خدا، اجرش بیشتر خواهد بود؛ لکن گاهى مى شود که به مقصود نرسیدن انسان از جهت مانع و رادعى است که در بین است : مثل آن که از پى انجام معصیتى حرکت کند و در بین راه تصادف با چیزى از قبیل اتومبیل یا افتادن در چاله و غیره نماید و یا آن که مانع نباشد لکن مقتضى هم موجود نباشد مثل آن که دنبال زنى را بگیرد براى انجام معصیتى اتفاقا اشتباه باشد یعنى مرد بوده و گمان کرده است که زن است ؛ پس در این دو حالت مزبور شخص مستوجب عقاب مى گردد با آن که فعل معصیت از او صادر نشده است ؛ زیرا اگر چنانچه همان وقت بمیرد با حال شقاوت مرده است و روح خود را آلوده به کثافات معاصى نموده است و اجل هم مهلت به او نداده است . و لذا در بعضى روایات است که : بعضى هفتاد سال خدا را عبادت کرده اند و یک آن ، آلوده به معصیت شده اند و به همان یک لحظه ، ابد الاباد مخلد در آتش جهنم گردیده اند!

و اخبار و روایات بسیار دلالت دارد بر این که قصد انسان موجب ثواب مى شود در خیرات و باعث عقاب مى شود در شرور. و هر چه از اعمال ، پنهان یا آشکار، انسان به جا آورد همه نزد خدا حاضر است و حساب همه را مى داند؛ کما آن که مى فرماید: و ان تبدوا ما فى انفسکم او تحفوه یحاسبکم به الله
اگر آنچه را در دل دارید، آشکار سازید یا پنهان ، خداوند شما را بر طبق آن ، محاسبه مى کند .

آیا توبه واجب فورى است ؟

 اگر بخواهیم تخم بدى را که در میان حاصل شده از میان برداریم ، ناچاریم تا ساقه اش نازک و لطیف است از ریشه به در آوریم ؛ زیرا در چنین موقعى قدرت ما براى قطع آن کافى است . و الا اگر چنانچه اهمال ورزیم و امروز و فردا کنیم ، یک وقت مى بینیم همان شاخه کوچک ، درخت کهن و بزرگى مانند چنار شده که با صد پهلوان هم قادر به کندن آن نمى باشیم ؛ هم چنین کسى که مرتکب معصیتى شود و بخواهد توبه کند تا آن گناه تازه است باید خود را از آلودگى آن پاک سازد و الا اگر تاخیر بیندازد یک وقت مى بیند صفحه دل از چرک هاى معاصى به کلى سیاه شده و دیگر موفق به توبه هم نمى شود و عاقبت وخیم و ترسناکى براى خود تهیه نموده است .

رجا افضل از خوف است

 در روایت است : روزى حضرت عیسى علیه السلام و حضرت یحیى علیه السلام با هم مقاوله و گفتگویشان شد. حضرت یحیى علیه السلام به حضرت عیسى علیه السلام گفت : تو این قدر امیدوار به رحمت خدایى گویا که خود را ایمن از آتش مى دانى !؟ حضرت عیسى علیه السلام فرمود: تو هم این قدر از خدا خائف و ترسانى گویا او را آمرزنده و غفار نمى دانى !؟ پس این دو پیغمبر خدا منتظر وحى شدند تا جواب آنها معلوم شود. حضرت جبرئیل علیه السلام در این اثناء نازل شد عرض کرد: انا عند احسن عبدى المومن ؛ من نزد حسن ظن بنده مومنم مى باشم . از این رو معلوم مى شود رجا افضل است از خوف ؛ به جهت آن که در دعا داریم : یا من سبقت رحمته غضبه ؛ اى کسى که رحمت و عفو تو پیشى گرفته است بر غضب تو.
دلیل دیگر آن که شخص راجى و خائف هر دو مزد مى گیرند لکن خائف ممکن است از شدت خوفش از مولاى خود دور شود و راجى جز قرب و نزدیکى چیزى نمى بیند.

مناجات امام سجاد علیه السلام

 سیدالساجدین علیه السلام در صحیفه ثانویه سجادیه عرض مى کند: خدایا، اگر به اندازه عمر معمرین دنیا عمر داشته باشم و اگر تمام معادن آهن دنیا را با نیش دندان خود بکنم و اگر جمیع خاک هاى روى زمین را با مژه هاى چشمم شخم نمایم و اگر به اندازه آب هاى همه دریاها گریه کنم که در عوض اشک ، چرک و خون بیاید و جمیع عمر خود را با این مشتقات و صدمات حمد و ثناى تو کنم ، آن چنان حمدى که همه مخلوقات تو، تو را حمد مى کنند؛ پس هر آینه ، حق کمترین لطف و مخفى ترین نعمت تو را نتوانم ادا نمود؛ زیرا نعمت تو سبقت گرفته است بر جمیع موجوداتت !

جایى که عقاب پر بریزد
از پشه لاغرى چه خیزد
پس عزیزم ! ساعتى در خود نگر تا کیستى
از کجایى و ز چه جایى ، چیستى

ساعتى از عمر خود را به مطالعه صرف کن و اعمال و افعال خویش را با اعمال و افعال آن میزان الاعمال ، در ترازوى عقل بسنج تا به تو ثابت شود که در مقام عبودیت چقدر قاصر و کوتاهى گرفتیم آن که از معاصى کبیره هم صرف نظر کردى و از اعمال نامشروع نیز چشم پوشى نمودى ، آن وقت در مواقع دعا هر چه را که به نفع دنیا و آخرت تو تمام مى شود. از خالق مهربان طلب کن !

اندرز سگ به عابد

 حکایت کنند: عابدى بود مدت هاى مدیده خدا را در مکانى عبادت مى نمود و هر روز از طرف حق روزى او مى رسید. یک روز مولا خواست تا او را بیازماید؛ پس روزى آن روز را نداد. عابد در دریاى تفکر فرو رفت و خاطرش پریشان شد که به چه سبب رزق من امروز نرسید. و بالاخره گرسنگى بر وى غالب گشته رفت نزد شخص گبر مذهبى و یک قرصه نانى گدایى نمود. همین که عابد مراجعت کرد سگ خانه گبر دنبال او افتاد و پى در پى پارس مى کرد تا نان را از عابد بگیرد؛ پس عابد لقمه نانى نزد او انداخت ، سگ خورد و باز پارس کرد، باز عابد پاره اى دیگر نزد او انداخت و سگ خورد و باز پارس کرد و بالاخره حوصله عابد به سر آمد و با خشم و غضب گفت : عجب سگ پرروئى هستى با آن که همه نان را از من ستاندى باز دست از من برنمى دارى !؟ پس از جانب حق سگ به زبان آمد و گفت : بى حیا من نیستم ، چشمت بمال ، بلکه بى حیا و پرروتر تو هستى که سالها از جانب پروردگار به تو روزى مى رسد و یک روز مصلحتى تعطیل فرمود، این چنین به جزع و فزع مى نمایى و دیگر خدا را نشناخته و آمده اى در خانه صاحب من و از او گدایى مى کنى !

و بدان که من با این که پاسبانى خانه او را مى نمایم حالم چنان است که اگر اطعام داد مى خورم و شکر او به جاى مى آورم و اگر نداد صبر و تحمل مى کنم و از او رنجیده و ملول نمى شوم و به در خانه غیر نمى روم و بالاخره بر در سراى او به گرسنگى به سر مى برم و هرگز شکایت او را نزد کسى نمى برم .

فرق خوف و خشیت

 هر چیز عظیمى باعث خوف مى شود و این معنا در عظیم العظمایى که غیر محسوس است بیشتر خواهد شد. و لذا ترس از او نیز زیادتر است ، هر آن کسى که ادراکش عظمت حق را بیشتر باشد، ترسش زیادتر است ، پس بنابراین ، اول شخصى از اشخاص و خائف ترین افراد از عظمت حق ، وجود مقدس حضرت خاتم النبیین صلى الله علیه و آله مى باشد؛ زیرا ادراک آن جناب از همه مخلوقات بیشتر است و پس از او، حضرت مولى الموحدین اسدالله الغالب على بن ابى طالب علیه السلام است و پس از آن بزرگوار یکى یکى از ائمه اطهار علیه السلام و پس از آنها، انبیا علیه السلام ؛ هر یک به مرتبه خود تا برسد به سلسله جلیله علما، که همگى از عظمت و سلطنت حق ترسان اند و این خوف را خشیت نامند؛ زیرا بین خوف و خشیت فرق است . به این که خوف در موردى مى باشد که از انسان خطائى صادر شده باشد و از عاقبت کار خود اطلاع نداشته باشد و لذا مى ترسد و اما خشیت به معناى ترسیدن از عظمت مقام و از هیبت چیز ذوهیبت است و در قرآن کریم مى فرماید: انما یخشى الله من عباده العلماء ؛ یعنى به درستى که مى ترسند از خدا، بندگان عالم و عارف به خدا
و نفرمود انما یخاف الله ، به جهت آن که ترس انبیا و ائمه و علما، از عظمت هیبت بوده نه از قصور در وظایف بندگى .

حالت شوق چیست ؟

 علت این که ما ترس و خوفى از خدا نداریم آن است که اطلاعى از مقامات ربوبى نداریم . و آن معنا را که در حضرت معصومین علیه السلام است تعبیر به شوق مى کنند؛ زیرا شوق عبارت است از این که فرض کنیم انسان ، محبوبى داشته باشد و پیوسته در این اندیشه و فکر است که چه موقع بشود خود را به محبوب خویش برساند و از راهى او را حاضر مى بیند و از راهى غائبش ‍ مى داند؛ مثل آن که بین انسان و محبوبش حجاب و پرده حائل است که چون پرده عقب رود او را مى بیند لکن نه تمام او را و گاهى که پرده حائل است جدیت مى نماید که بلکه بتواند حجاب را از پیش بردارد و باز او را ملاقات نماید؛ پس این حالت را حالت شوق نامند، چه در حال قرب باشد و چه در حال بعد.

آئینه شو، جمال نکو طلعتان نگر
جاروب زن به خانه و پس میهمان ببر

باید دانست که این پرده ها و این حجاب ها از ناحیه خود ما مى باشد نه از جانب محبوب ؛ چنانکه حافظ فرماید:

جمال یار ندارد حجاب و پرده ولى
غبار ره بنشان تا نظر توانى کرد

در جاى دیگر فرماید:

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب نمودى حافظ از میان برخیز

پس معلوم شد هر که معرفتش نسبت به حق بیشتر است ، شوق و دردش زیادتر است . بى دردى ، بى درکى است !
هر چقدر پا در مرحله عبودیت بیشتر گذاریم و مدارج معرفت را بیشتر طى کنیم جهل خود را نسبت به عوالم مافوق بیشتر مشاهده مى نماییم .

تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همى که نادانم

توبه واقعى قبول مى شود

 آیا توبه شخص توبه کننده حتمى القبول و صحیح است ؟ و آیا عقاب آن نیکو یا قبیح است ؟ علماى علم کلام را اعتقاد آن است که خداوند عزوجل توبه تائب را قبول مى فرماید و اگر او را عقاب فرماید، قبیح و نارواست و کار قبیح از حکیم على الاطلاق روا نیست … مادامى که چرک معصیت به مغز روح فرو رفته و ظلمت کفر، نور ایمان را زائل نگردانیده است ، مى توان روح را در حمام توبه برد و با تضرع و زارى به درگاه ایزدى و صابون استغفار و معذرت خواهى او را شستشو داد تا رفع کثافات و نجاسات شده و به صورت اولیه خویش برگردد؛ پس نزد عقل واضح است چون به این طریق شستشو داده شد البته تو به درگاه حضرت احدیت مورد قبول واقع خواهد شد؛ چنانکه لباس کثیف و آلوده به چرک را چون با صابون شستیم پاک و تمیز مى شود. اما چقدر فرق است بین توبه قلب و گفتن استغفار به زبان ! ولو این که گفتار این ذکر هم بسیار نافع است لکن یک مرتبه با زبان دل توبه کردن بهتر است از صدها هزار استغفار به زبان بى توجه قلب ؛ و باید کارى کرد که دل و زبان یکى شود.

تعداد گناهان کبیره

 عدد کبائر از معاصى را چنانچه در اخبار هم اختلاف است بین آنها بعضى از اخبار عدد آنها را به هفتاد و بعضى کمتر و بعضى بیشتر ذکر کرده اند و همه این اختلافات ناشى مى شود از اختلاف بین اخبار؛ و مثل این است که در ابهامش لطفى است که شارع مقدس ‍ اراده کرده است مجهولیت آن را کما این که در خبر است خداوند على اعلى چند چیز را در چند چیز مخفى فرموده است :
۱- اولیاى خود را بین بینندگان خود،
۲- شب قدر را در میان شب هاى سال ،
۳ رضاى خود را در بین طاعات ،
۴ سخط خود را در بین معاصى ،
۵ ساعت استجابت را در روز جمعه .

حکمت پنهان سازى بعضى از امور 

پس جمیع اینها به جهت حکمت و مصلحتى مى باشد و ما بعضى از آن را تقریر مى نماییم اما اول به جهت آن که ما هیچ یک از بندگان خدا را اذیت و آزار نرسانیم ؛ براى آن که مبادا آن شخص از اولیاى خدا باشد که حضرت حق جل جلاله فرمود: و من اهان ولیا فقد اهاننى ؛ هر کس حقیر بشمارد دوست مرا، به تحقیق مرا اهانت نموده است !

به چشم عجب و تکبر نظر به خلق مکن
که دوستان خدا ممکن اند در اوباش !

اما دوم به جهت آن که همه شب ها را عبادت خدا نماییم تا این که به فیوضات شب قدر نائل گردیم ؛ چنانکه فرموده است : لیله القدر خیر من الف شهر ؛ عبادت شب قدر بهتر است از هزار ماه !
اما سوم به جهت آن که از هیچ عمل خیرى فروگذار نباشیم شاید همان را که به نظر ما کوچک و بى مقدار آمده مورد رضاى حق واقع شود.
و اما چهارم آن که هیچ عمل خیرى فروگذار نباشیم شاید همان را که به نظر ما کوچک و بى مقدار آمده مورد رضاى حق واقع شود.
و اما پنجم به جهت آن که تمام ساعات روز جمعه را عبادت خدا نماییم ، شاید آن ساعت مخصوص را که دعا در او مستجاب است درک نماییم ؛ پس در این موارد، لطف در خفاى او مى باشد.

ملاک کبیره و صغیره بودن گناه

 بحث از گناه صغیره و کبیره در بعض موارد، مورد احتیاج است مثل آن که در فقه است که باید امام جماعت عادل باشد و عدالت را از مرتکب نشدن معصیت باید تشخیص داد و لذا باید در اولین مرتبه بین کبیره و صغیره بودن معصیت را تمیز داد تا عدالت او ثابت شود و یا آن که در مساله طلاق ، باید طلاق نزد دو شخص عادل به تمام معنا، واقع شود و لذا باید عارف به معصیت کوچک و بزرگ شد تا عدالت شخص عادل محقق گردد. و گاهى هم از حیثیت اخلاقى مورد لزوم است یعنى باید دانست کدام معصیت انسان را از قرب به سوى حق باز مى دارد و کدام معصیت دورتر مى کند و صرف نظر کنیم از موازینى که ذکر شد و از اخبارى که کبائر را شمرده فرموده بود، آن وقت به نظر دى ، هیچ معصیتى را نمى توانیم بزرگ یا کوچک بشماریم . و تحصیل آن به قرار ذیل است که معاصى نسبى اند، یعنى هر معصیتى نسبت به یک درجه مادون خود، کبیره است و نسبت به یک درجه مافوقش ، صغیره ؛ مثلا نظر نمودن به زن نامحرم معصیت است لکن نسبت به این که از پشت چادر به نظر ریبه نگاه کند، کبیره است و همین گناه نسبت به این که او را مس ‍ نماید و با او سخن گوید و اظهاراتى نماید، نگاه کردن صغیره محسوب مى شود و هم چنین است سایر معاصى .

و اما اگر از روى موازین یا اعداد معصیت بخواهیم تشخیص دهیم نمى دانیم کدام را قبول نماییم به جهت آن که اقوال مختلف است … خداوند ما را خلق فرموده براى رسیدن به سعادت ابدیه ، یعنى درجه لقاء الله و به آن معناى حقیقى که در کلمه لقاء الله است هیچ سعادتى بالاتر از او تصور نیم شود. اکنون گوییم معاصى کلیتا مانع است بشر را از وصول به سعادت ابدیه و براى رسیدن به چنین مرتبه را کسى لازم است که عبارت از روح باشد که تا وقتى که سوار است بر مرکب بدن ، شخص مى تواند تحصیل این مقام نماید و بدن هم در بقائش محتاج است به داشتن کمکى از خوردن و پوشیدن ، پس براى نیل به این مقام سه ماده لازم است :

۱- روح ، ۲- بدن ، ۳- موجبات براى بقاى سوارى روح بر بدن . و این مقدمه براى این بود که بگوییم هر معصیتى که مانع شود انسان را از وصول به سعادت ابدیه کبیره است و ضابط هم همین است و هر آن معصیتى که از این راه نباشد، صغیره است ؛ مثلا قتل نفس ‍ یکى از گناهان کبیره است چنانچه در قرآن کریم فرماید: و من یقتل مومنا فجزاوهن جهنم خالدا فیها؛ هر کسى بکشد مومنى را از روى عمد، جزاى او جهنم است که باید همیشه در آن باشد.

پس مى گوییم این معصیت به هر ضابطى ، کبیره است . یعنى اگر با قول قائلین به میزان تطبیق نماییم ، کبیره است و اگر با قول قائلین به عدد بسنجیم ، باز کبیره است و اگر با بیان آخر منطبق سازیم باز درست است و علت بدى آن این است که وقتى کسى ، کسى را کشت روح مقتول را از مرکب بدنش پیاده کرده است و مانع از وصول او به سعادت ابدیه شده و لذا هم آیات قرآنى دلالت بر حرمت آن مى کند و هم اخبار و روایات .

دیگر از معاصى کبیره ، اضلال مردم است و بعد از قتل نفس ، از گناهان کبیره محسوب مى شود؛ زیرا که اصولا راه وصول را مسدود مى نماید. در روایت است که حضرت صادق علیه السلام فرمودند: گناهان کبیره هفت است از جمله آنها قذف محسنات و شرک به خدا و دزدى و خوردن مال یتیم ولو به یک درهم است ؛ پس راوى پرسید: این بدتر است یا ترک نماز؟ فرمود: ترک نماز بدتر است . عرض کرد: پس چرا ذکر نفرمودید؟! حضرت فرمود: در اول گفتم شرک به خدا.  و سعادت رسیدن به رضاى حق متوقف است بر معرفت حق که تا تخم معرفت در زمین دل کاشته نشود شخص موفق به عمل صالح نگردد؛ زیرا از قبل معرفت عمل مى آید و از قبل عمل ، علم :

طالب هر پیشه و هر مطلبى
حق چشاند اول کارش لبى

شرک عبارت از جهل است و از اول درب دروازه سعادت را مى بندد و لذا از همه معاصى بزرگ تر است . ان الله لا یغفر ان یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء.  خدا نمى آمرزد مشرک را و غیر مشرک را مى آمرزد هر گاه که بخواهد.

پس هر معصیتى که روح را ضایع کند، کبیره است و پس از روح هر معصیتى که به موجبات روح و بدن لطمه وارد آورد، کبیره است مثل شرب خمر، که عقل را زائل مى کند و بدن را فاسد مى نماید، یا زناى با زن شوهر دار که نطفه منعقد شده حرام زاده است و شخص حرام زاده در نطفه اش مانعى است از وصول به سعادت ابدیه و لذا زنا از گناهان کبیره است و هم چنین لواط.

و اما صغیره عبارت است از این که این چنین که در کبائر بحث شد نباشد و حکمت هم در جهل و ندانستن اوست ؛ زیرا اگر بداند صغیره است اقدام به عملش مى نماید و چند ضرر دارد:
۱- آن که هتک بر خدا مى شود،
۲- در سابق گفتیم مباحات هم معصیت است تا چه رسد به مکروهات ،
۳- آن که ممکن است انسان به فعل مکروهى کافر شود.

نماز واقعى

 نماز بى روح یعنى بى توجه و التفات به حق تنها کارى را که مى کند تکلیف را از گردن صاحبش ساقط مى نماید لکن مقام و منزلتى را در نزد خدا دارا نخواهد شد و نمازى که روح نداشته باشد مانند آن است که شخصى ، مردار گندیده اى را نزد پادشاه به تحفه برد و از او تقاضاى قبولى آن را بنماید، مى خواهیم ببینیم آیا پادشاه او را قبول مى کند یا آن که بر سر صاحبش مى کوبد؛ نتیجه آن که کلیه اعمال صادره از ما باید داراى مغز و روح باشد والا فائده ندارد.

خطر کوچک شمردن گناه

 در روایت است : لا نستصغروا الذنوب ؛ یعنى گناهان را کوچک نشمارید. بلکه نظر کنید به آن که کسى که معصیتش را مى کنید ببینید چه کسى را نافرمانى کرده اید و چه کسى را کوچک و حقیر شمرده اید.

در اصول کافى زید شحام از حضرت صادق علیه السلام روایت مى کند که فرمودند: اتقوا المحقرات من الذنوب فانها لاتقفر، قلت : و ما المحقرات ؟ قال : الرجل یذنب فیقول : طوبى لى لو لم یکن غیر ذلک . یعنى بپرهیزید از این که گناهان را کوچک بشمارید؛ به درستى که آنها آمرزیده نمى شوند. عرض کردم : محقرات چیست ؟ فرمود: این است که شخص گناه مى کند و مى گوید: خوشا به حال من اگر غیر از این گناه ، گناهى براى من نباشد. و از حضرت امام موسى کاظم علیه السلام روایت است که فرمود: لا تستکثروا الخیر. ؛  یعنى طاعات و عبادات خود را زیاد نشمرید.

هر چه ادراک به عظمت حق زیادتر باشد، انسان خود را به همان قدر کوچکتر مشاهده مى نماید و هر چه به مقام خضوع خود بیشتر پى برده تبهمان اندازه به عظمت حق پى برده است تا عبد ذره المثقالى از خود خبر دارد از حق بى خبر است و این خود گناه محسوب مى شود:

گرفتم آن که نگیرى مرا به هیچ گناهى
همین گناه مرا بس که با وجود تو، هستم !

مى توان گفت گناه دزدى که از روى غفلت مرتکب دزدى شده است کمتر از کسى است که معصیت را کوچک شمرده بدون غفلت . پس نتیجه این شد که گناه صغیره با التفات و توجه از اکبر معاصى مى باشد.

سرور بر گناه صغیره

 مسرور شدن بر معصیت صغیره ، گناه را تبدیل به کبیره مى کند ، مثل این شخص ، مثل کسى را مى ماند که با کسى مجادله کند و او را مجاب نماید آن وقت خوشحال باشد به این طرفش مغلوب گردیده ؛ زیرا این خوشحالى سبب استخفاف طرف مى باشد؛ پس ‍ هم مجادله حرام است و هم سرور بر مغلوبیت طرف . هم معصیت حرام است و هم کوچک شمردن و سرور بر آن و این سرور بر صغیره ، گناه را بزرگ مى نماید، یعنى اگر گناه یکى بود، دو تا مى شود و این هم مانند اصرار بر معصیت است و تاثیرش در قلب زیادتر است و اگر بخواهى بدانیم سرور داریم یا نه ، باید ببینى قبلا حالت قلب زیادتر است و اگر بخواهیم بدانیم سرور دارم یا نه ، باید ببینیم قبلا حالت قلب چگونه بود و حالا چگونه است ؛ پس اگر تفاوتى دیدیم معلوم است که مسرور شده ایم و هم چنین اگر پشیمان در آن معصیت شدیم قطعا تاثر پیدا مى کنیم ؛ پس سرور بر معصیت صغیره ، معصیت را بزرگ مى کند.

اظهار گناه

 اظهار معصیت موجب تبدیل صغیره به کبیره مى شود ، یعنى گناه مرتکب شده را ظاهر و فاش نمودن در حضور مردم . و البته بدیهى است که به اظهار کردن ، معصیت بزرگ مى شود و منشا استغفار حق جل جلاله العظیم مى شود به جهت آن که نافرمانى حق نمود و خداوند به فضل و کرمش ستر کرد؛ پس چه جاى دارد نزد مردم اظهار کند، مثل این است که جنسى را به مشترى بفروشد بعد از رفتن مشترى به رفیق خود بگوید: خوب کلاهى سرش گذاشتم یا خوب قالب کردم . و البته این عیب بزرگ است ؛ مى گوییم بنابراین غیبت کردن ، اظهار کردن معصیت است و لذا حرام مى باشد؛ زیرا کوچک شمردن بندگان خدا، کوچک شمردن خدا است و استخفاف به اوست و چه گناهى بزرگتر از این است که انسان خالق خود را کوچک شمرد.
نتیجه آن شد که اظهار معصیت خود، معصیت را بزرگ مى کند. مثل بعضى جهال که چون اعمال شنیعه و غیر مشروعه به جاى آورند، بعدا براى رفقاى خویش تعریف مى نمایند.

الگوى بد

 از مواردى که صغیره تبدیل به گناه کبیره مى شود آن است که شخصى عملى کند که مقتداى مردم در معصیت شود. یعنى چون مردم او را شخص موثقى مى دانند از عمل زشت او سرمشق مى گیرند و به او اقتدا مى نمایند و اینجاست که فرق بین عالم و جاهل مشخص مى گردد و عمل بد عالم معصیتش بیشتر است از عمل بد جاهل ؛ زیرا عالم بد عمل ، سبب اضلال مردم مى شود و مردم را از وصول به قرب الى الله باز مى دارد، لکن جاهل تنها خود را محروم مى نماید و هم چنین است در قسمت طاعات که ثواب عالم به مراتب بیشتر از جاهل است ؛ پس باید کارى کرد که مقتداى مردم واقع نشد در معصیت .

سهل شمردن گناه پنهان

 از مواردى که گناه صغیره تبدیل به گناه کبیره مى شود التهاون على ستر الله علیه است ، یعنى معصیت خدا کند و چون خدا او را پوشانید، پس به نظر حقارت و سهولت به معصیت نگاه کند و بدبختانه حساب نمى کند که خداوند از روى فضل و کرمش ستارى فرموده است و اگر که چنانچه خلقت ما را طورى قرار مى داد که به هر خاطره اى که در قلب ما خطور مى کرد آثارش فورا در پیشانى ها ظاهر مى گردید، هر آینه اجتماع بشر بر هم خورده و از یکدیگر فرار مى نمودند و روح اجتماع آنها نبود و لذا معصیت پنهان شده را نباید کوچک و سست شمرد.

تبدیل گناه صغیره به کبیره

 شش امر موجب مى شود که گناه صغیره به گناه کبیره تبدیل شود:
۱- اصرار بر معصیت ،
۲- کوچک شمردن گناه ،
۳- مسرور شدن بر معصیت صغیره ،
۴- اظهار معصیت ،
۵- مقتداى مردم شدن در گناه کردن ،
۶- با نظر حقارت و سهولت به گناه پنهان شده خود نگاه کردن .

حقیقت توبه

 در موضوع حقیقت توبه سه چیز براى ما پیدا مى شود: ۱- علم ، ۲- حال ، ۳- عمل . بعضى هر سه را توبه مى نامند و بعضى عمل را و بعضى حال را، لکن مختصرا گوییم : حق با دسته اى است که حال را توبه مى دانند، اما با یک فرق و آن این است که حالى که زاییده شده از علم و زاییده عمل است تا آن توبه حقیقى است .

چرا دنبال طبیب نمى رویم ؟

 با این که در مقابل طبیب تسلیم هستیم و نمى دانیم مرض ما چیست و راه علاجش کدام است ولى در امور معنوى و روحى چنین نیستم علتش این است که اساسا مریض هاى روحانى کمتر دنبال طبیب مى روند و منشاش دو چیز است : اول آن که علم به مرض ‍ جسمانى زودتر از علم به مرض روحانى پیدا مى شود و تا در این نشئه هستیم سرپوش روى روح است و باید او را در مقابل آینه نگاه داشت تا عالم به عیوب و نواقص خود شود و آن عبارت است از روح عالم .
دوم دسترسى نداشتن به آن عالم است ؛ زیرا هر جا که مى رویم باى اى که معالج مرض خود را نماییم مى بینیم او هر هم یک مریضى است از ما مریضتر! و لذا راه معالجه به سه طریق متصور است :

۱- اینکه یکم طبیب روحانى باشد که در زیر سایه همتش جمیع امراض ما یک مرتبه خوب شود، چنانچه خواجه حافظ رحمه الله مى فرماید:

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه چشمى به ما کنند؟

ولى متاسفانه در بین ما طبیبى نیست مگر این که خداوند تعجیل در فرج حضرت ولى عصر عجل اله تعالى فرجه بفرماید که اگر امر فرماید که خوب شو یا کوتاه تر از این ، یعنى به صرف نظر کردن مریض به جمال مبارکش فورا همه امراضش بهبودى حاصل کند.

۲- این که لنگان لنگان رفتن و در فکر معالجه بر آمدن در صورتى که در طى این معالجه ، امراض دیگرى پیدا نشود؛ پس از مدتى شاید بتوان مرض خود را علاج نمود و این مجاهده البته بسیار خوب است ؛ زیرا که در راه رضاى خدا مى باشد.

۳- این که از یکدیگر استمداد جسته و به کمک هم خود را به مقصد برسانیم اگر چه طریق اول بهترین طریق هاست ولى این راه هم ، راه پرفایده اى است که انسان براى خود رفیقى در طى راهش بگیرد و به همت هم دیگر زودتر خویش را به مقصد برساند که فرموده اند: المومن مراه المومنت ؛ یعنى مومن آینه مومن است . هم چنان که در دیدن ظاهر صورت محتاجیم به آینه ، در دیدن معایب روحى هم محتاج به آینه مى باشیم و آن نیست مگر داشتن رفیق شفیق صالحى که با او هم عهد شویم و عیب هاى یکدیگر را برطرف نماییم .

توبه از دیدگاه علم مختلف

 علما ، مسئله توبه را در چند علم ذکر فرموده اند؛ یکى در فقه که در باب امر به معروف به این شده است و گذشته از این در پاره اى از امورات ما محتاج مى شویم به شخص عادل و لذات باید عدالت را بدانیم تا در هر که یافت شد علتش بدانیم و موضوع عدالت اشخاص در امامت نماز جماعت و یا طلاق دادن زن نزد او یا شهادت دادن در بعض چیزها و به مرافعه رفتن شخص نزد عادل و هکذا که همه اى این کارها به دست شخص عادل است و عادل کسى را گویند که معصیت نکرده باشد و یا اگر کرده باشد ترک نموده باشد و ترک معصیت عبارت از توبه است و چون شخصى توبه کرد، عادل است و لذا توبه را در کتب فقهیه ذکر کرده اند و دیگر از مواردى که ذکر توبه شده در علم کلام است که بحث مى کنند از حسن و قبح اشیاء و بر هر فردى از افراد بشر لازم است که نیک و بد اشیا را بداند و فرق بین آنها را بشناسد؛ و دیگر در علم اخلاق ذکر نموده اند که وقتى انسان تمیز بین نیک و بد اشیاء را براى آن وقت خود را از خلاق رذیله دور کند و به اخلاق حسنه زینت نماید و در این قسمت در هر کدام از علوم سه گانه اثر وضعى پیدا مى کند.

شته باشد مى تواند از همان یک معصیت توبه نماید و یا این که باید از کلیه معاصى توبه تا این که مورد قبول واقع شود؟ بعضى در مقام تحقیق برآمدند که اگر کسى فرضا قمار کرد ولى از شرب خمر خوددارى نمود پس گناهش موثر خواهد بود و صرف ترک معصیت توبه نیست بلکه پشیمان شدنى که از عمل پیدا مى شود از قبل علم به این ؟ که عمل من مثلا مانع است مرا از وصول به سعادت ابدیه ، اسمش توبه است . لکن اگر پشیمانى او نه از این جهت باشد بلکه از جهات مادیه دیگر باشد اسمش توبه نخواهد بود و نزد حق قرب ندارد مثل آن که نزد خود حساب کند اگر قمار کنم پولم تمام مى شود یا این که رفقیم ملتفت مى شوند و رد نزد آنها خجل و شرمنده مى گردم و یا این که کارم به دادگاه و کلانترى مى افتد و هکذا؛ پس هیچ یک از وجوه فوق ، توبه نمى باشد و توبه فقط در جایى است که علم پیدا کند که عمل زشت مانع وصول سعادت انسان است ؛ مثلا شخصى مرتکب دو عمل زشت شود و مثل زنا و قمار، شکى نیست هر یک از این دو عمل مانع وصول به سعادت است ؛ چون مى داند که هر دو مانعند پس اگر از یکى پشیمان شود و از دیگرى نشود آیا چه صورت دارد؟ آیا توبه که از ناحیه آن یکى کرده است ، مورد قبول مى باشد یا نه ؟

انگیزه ها در ترک گناهان

 بین علما، مورد بحث است که آیا شخص وقتى مرتکب معصیتى شد و اراده توبه کردن را براى توضیح این مطلب مى گوییم : اکبر معاصى ، شرک است و بعد از شرک ، آنچه اقرب به شرک است تا برسد به کوچکترین گناهان با تفاوتى که بین معاصى صغیره و کبیره است و شخصى که هدفش وصول به سعادت است توبه اش به چهار قسم تصور مى شود:
۱- آن که از صغیره توبه کند و از کبیره نکند؛
۲- آن که از کبیره توبه کند و از صغیره نکند
۳- آن که از ارتکاب دو صغیره ، از یکى توبه کنند و از دیگرى توبه نکند.
پس مى گوییم : اما در صورت اول که از صغیره توبه کند و کبیره را به جا آورد فرضش محال است و این در مثل شخصى است که مى داند شرب خمر براى قلب مضر است و آن وقت از کم آن اجتناب کند اما از زیادش باکى نداشته بادش و بطرى بطرى سر کشد پس بدیهى است که این توبه از صغیره ، دروغ است ؛ و اما صورت دوم که از کبیره تائب باشد و از صغیره نباشد مثل کسى است که زنا نکند اما صغیره به جا آورد و این یا از جهت این است که اثر صغیره را کمتر مى بیند و لذا اعتنایى در ترک ندارد و یا مى پندارد که عفو از صغیره زودتر. مى شود تا از کبیره و لهذا مرتکب مى شود و نتیجه اش این شد که با توبه از صغایر، ارتکاب کبائر، جمع نمى شود ولى با توبه از کبائر، ممکن است ارتکاب صغایر، جمع شود؛ و اما صورت سوم که از یکى از دو گناه کبیره توبه کند و در صورت چهارم که از: یکى از دو صغیره توبه کند این دو صورت هر دو ممکن و معقول است ؛ زیرا ممکن است قوه شهوت در ارتکاب یکى از آن دو معصیت و ضعف خوف از حق موجب شود صدور یکى از آن دو معصیت را از او با پشیمانى در صدور معصیت دیگر. و گفتیم سبب معصیت دو چیز است : غفلت و شهوت . و هر دو را بایستى به ضدش معالجه کرد یعنى غفلت را به علم و شهوت را به عفت . و ممکن است در این دو راه در یکى انسان مقترن به شهوت شدیده باشد و در یکى نباشد، یعنى که در یکى از دو راه شهوت زیادتر باشد و در یکى کمتر؛ و این اختلاف از ناحیه شهوت است در زیادى و کمى آن ؛ مثل آن که بدانى که کشیدن سیگار بد است ولى تر آن گاهى زحمت کمتر دارد و گاهى زیادتر و این کم و زیادى ناشى از این مى شود که یکى در کشیدن سیگار تحریص است و یکى نیست و لذا آن که حریص تر است در ترکش کندتر است و چه بسا همان را که شخص از شدت شهوت نتوانست ترک کند حالت تحسر و افسوسى برایش پیدا شود و با خود بگوید چرا باید طورى شود که نتوانم ترک این عمل نمایم و باید دانست که این حالت تحسر و افسوس قیمت دارد و دعاى توبه عبارت از همین است که طورى شود انسان نفس سرکش را افسار کند و از خداوند اقدس متعال ، همواره باید طلب آمرزش و توبه نماید که خدایا از تو مسئلت مى نمایم که مرا موفق بدارى به توبه .

اقسام توبه کنندگان

 تائبین از مردم بر چهار دسته منقسم مى شوند:
۱- کسانى که صاحبان نفس مطمئنه اند و آنها عبارتند از اشخاصى که ابواب معاصى را به روى خویش سد کرده اند یعنى عزم کرده اند بر ترک جمیع معاصى و دیگر از آنها معصیت صادر نمى شود به طور امم ، یعنى لغزشهایى که بشر خالى از آنها نمى باشد، چنانچه آیه کریمه مى فرماید: الذین یجتنبون کبائر لاثم والفواحش الا المم  آنان که از گناهان کبیره و اعمال زشت جز لغزش هاى کوچک – دورى کنند… و اینها غیر معصومین اند؛ زیرا که معصومین علیه السلام از این طور معاصى هم منزه و مبرایند و این قسم از تائبین بر دو قسم اند:
الف – آن که در مقام مجاهده با شهوت به جایى رسیده است که برترى پیدا کرده است از ناحیه صبر بر تمام شهواتش و شهوت را در زیر پا لگدکوب نموده ؛

ب – آن که مجاهده با دشمن کرده و او را مقلوب و منکوب ساخته ولى شیرازه دشمن از هم گسسته نگردیده و پیوسته مترصد است که وقتى را به دست آورد که میدان دل را خلوت یافته وارد شود و شخص باید همیشه تدبیرات جنگى را در نظر داشته باشد که گویند:
نفس اژدهاست او کى مرده است هه از غم بى آلتى افسرده است ! نفس مرد نى و از بین رفتنى نیست بلکه انتظار فرصت را دارد و لذا ممکن است انسان چنین پندارد که سال ها غیر عمل نیک از او عملى صادر نشده و بعد بفهمد که جملگى بر خلاف بوده است و مشمول آیه شریفه و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا  کسانى که گمان مى کنند اعمالشان نیکو و پسندیده است .

لکن چون با شرع و عقل مطابق کنند بدى آن ظاهر گردد و این قسم تائب با قسم اول ، تفاوت دارد؛ زیرا اولى ، شیطان خود را به سبب مجاهده با شهوات ، مسلمان کرده است و دومى نه . و در این قسم ، اختلافاتى است برحسب اختلاف شهوت از حیث عفو و شدت و طول و بقاء در توبه یا کمى بقاء در او مانند کیس که عمل زنا برایش مهیا شده باشد و مانع و رادعى هم رد پیش نباشد و فقط براى رضاى خدا مرتکب این عمل فاحش نمى شود و واضح است که مجاهده چنین بیشتر است از کسى که دسترسى به زنا: ندارد و راه اولى خطرناک تر از دومى است و در اینجا بعضى خود را در معرض معصیت درمى آوردند و ترک مى کنند و بدین وسیله مى خواهند خود را آزمایشى نمایند و ببینند تا چه اندازه قدرت دارند، جلوگیرى از شهوتشان نمایند و البته خیلى مشکل است زیرا بسا مى شود در همان موقع شهوت انسان را مى کشاند به سوى معصیت و او نمى تواند خوددارى کند.

۲- قسم دوم از تائبین ، کسانى هستند که صدور معصیت از ایشان مى شود و منشا صدور براى غلبه شهوتشان است لکن چون معصیت کنند متاسف و خائف اند در حین عمل و پس از معصیت نیز تائب اند و عزم بر ترک معصیت هم مى کنند و جبران مافات هم مى نمایند، اینها صاحبان نفس لوامه مى باشند و پس از دسته اول ، این دسته بهترین توبه کنندگان و بسا مى شود که در همان حالت شخص از دنیا مى رود و کانه دل لو دو پاره است : پاره اى خائف و ترسان است از ناحیه عملش از جهت غلبه شهوت و پاره اى امیدوار است که شاید آمرزیده شود و همواره خود را ملامت و سرزنش مى کند.

علماى روان شناس فرموده اند: روح در سواریش به وسیله بدن ، از از قبل هر عملى ، حالى وئ از قبل هر حالى ، ملکه اى در خود ثبت و ضبط مى نماید و بدن مرکب روح است و روح بدون مرکب نمى تواند کار کمند؛ مانند نجار که بدون اسباب و ادوات نجارى نمى تواند کار کند ولو این که نهایت استادى را در صنعت نجارى داشته باشد.

ملاک کارها آخر آنهاست

 هم چنین روح پس هر زمان که از مرکب بدن پیاده شد به هر حالى که بود به همان حال مى ماند، یعنى شقى با حالت شقاوت و سعید با حالت سعادت از دنیا مى رود که بزرگان فرموده اند: مناط کار انسان آخر کار اوست . و فرموده اند: من کان آخر کلمه لا اله الا الله و جبت له الجنه ؛ هر کس آخرین کلمه است لا اله الا الله باشد، بهشت بر او واجب است .
و مرگ ها مختلف است مثلا کسى که در حال اسهال بمیرد شهید مرده است و یا زن اگر در حال نفاس بمیرد ثواب شهید دارد به جهت آن که شهدى ماخوذ از شهادت است و شهادت از حضور است ، کسى که به میدان مى رود نمى داند چه جور برمى گردد وئ لذا خود را بین دنیا و آخرت مى بیند در حالى که خدا در دل اوست و چون از دنیا برود به همان حالت یعنى اقبال به سوى حق مى میرد و پس از موت ، آن حال پاک شدنى و برطرف شدنى نیست و لذات مرگ در جهاد، مرگ ممدوحى است و از این جهت آن را شهادت نامیدند و جمیع این عطایا و ثواب ها در این است که انسان در حال مردن با حضور باشد و این است عاقبت به خیرى و برعکس او شر است که العیاذ بالله انسان با حالت ادبار از حق از دنیا برود وئ در نتیجه صاحبان نفس لوامه ، در مقام ، از صاحبان نفس مطمئنه پست تر و از دیگران برتر هستند؛
۳- قسم سوم از تائبین ، صاحبان نفس مسوفه یا مسوله اند.
تسویف در لغت به معناى وعده دادن به خود است مثل آن که بگوید فعلا این کار را مى کنم و بعد توبه مى نمایم .
در روایت است که اکثر اهل جهنم اهل تسویه اند که توبه را عقب مى اندازند  و این عبارت است از این که وقتى معصیت مى کند با خوشى مقدم بر او مى شود و رد حین معصیت سرور دارند و لذا نزد خود سوف سوف مى گوید و البته به حسب عقل عاقبت کار این گونه اشخاص بسیار وخیم است ؛ زیرا فرض مى کنیم که در هر دقیقه که شصت ثانیه است ، شصت نفس بکشیم شاید در هر نفسى که بکشیم نفس آخر ما باشد. و این دسته مى گویند من ترک معصیت را در نفس بعد مى کنم و ممکن است به نفسى که وعده ترک معصیت به خود داده توبه کردن نصیبش نشود و در همان حال بمیرد و دسته قبل ، کسانى بودند که در حال عمل تحسر و ندامت داشتند و این عبارت از توبه مقارن با معصیت اما این جماعت در موقع صدور معصیت ، سوزان و گدازان نیستند، بلکه با خوشى مقدم به معصیت مى شوند و در چنین حالى ؟در قسمت توبه خدا در دلشان نیست .
حاصل آن که ؛ چون این طور است هر کس باید حال خود را در هر حال ، حال آخرى بداند که حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: پلک چشم من که پایین مى رود انتظار برگشتن آن را ندارم !
و بالاخره معیار در شقاوت و سعادت انسان ، حالى است که در آن حال مى میرد؛
۴- قسم چهارم از تائبین ، کسانى هستند که مدت هاى متمادى سیر کردند در عمل نیک و یک مرتبه برگشت کرده و تمام اعمال نیک را پشت پا زده اند و اصلا در فکر توبه و چاره جویى کارشان نمى باشند. اینها صاحبان نفس اماره اند که خداوند در کلام خود فرمود: ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربى  همانا نفس انسانى پیوسته به بدى ها فرمان مى دهد مگر آنچه را پروردگارم رحم کند.

این دسته به تمام جهات با دسته اول تائبین ضدند و از دسته دوم و سوم هم به مراتب ، پست تر مى باشند، زیرا که نفسشان هیچ گاه مجال نمى دهد که به خود وعده توبه دهند و لذا کار این طبقه بسیار مشکل است ؛ پس باید پناه برد به خدا از این که جزء این دسته باشیم .

در جستجوی استاد//صادق حسن زاده

الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى(نهم)در بیان بهشت و دوزخ‏

رساله بیست‏ودوم در بیان بهشت و دوزخ‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در بهشت و دوزخ رساله‏ئى جمع کنید. و بیان کنید که حقیقت بهشت و دوزخ چیست، و حقیقت خوشى و ناخوشى چیست؛ و بیان کنید که بهشت و دوزخ چند است، و کدام بهشت بود که آدم و حوّا در آن بهشت بودند، و کدام درخت بود که چون به‏آن درخت نزدیک شدند، از آن بهشت بیرون آمدند. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

(۲) اى درویش! پیش ازین آدم و حوّایى بوده است، و قصّه ایشان معروف است؛ و حالیا به نقد در ما آدمى و حوّایى هست. و بعد ازین بهشتى و دوزخى خواهد بود، و قصّه آن‏هم مشهور است. و حالیا در ما به نقد بهشتى و دوزخى هست اوّل آنچه‏ ۲۹۹ در ماست درین رساله بیان کنیم، آن‏گاه آنچه بیرون ماست در رساله‏ئى دیگر تقریر کنیم‏ «وَ ما تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ».

فصل اوّل در بیان بهشت و دوزخ حالى و در بیان آدم و حوّاى حالى‏

(۳) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین‏  که حقیقت بهشت موافقت است، و حقیقت دوزخ مخالفت است، و حقیقت خوشى یافتن مراد است، و حقیقت ناخوشى نایافتن مراد است.و اگر کسى دیگر به‏عبارتى دیگر گفته باشد، یا بگوید، معنى این همین باشد که ما گفتیم.

چون حقیقت بهشت و دوزخ را دانستى، اکنون بدانکه بهشت و دوزخ درهاى بسیار دارند. جمله اقوال و افعال پسندیده، و اخلاق حمیده درهاى بهشت‏اند؛ و جمله اقوال و افعال ناپسندیده، و اخلاق ذمیمه درهاى دوزخ‏اند، از جهت آنکه هر رنج و ناخوشى که به آدمى مى‏رسد، از اقوال و افعال ناپسندیده، و اخلاق ذمیمه مى‏رسد، و هر راحت و خوشى که به آدمى مى‏رسد، از اقوال و افعال پسندیده، و اخلاق حمیده مى‏رسد.

فصل دوّم در بیان درهاى دوزخ و درهاى بهشت‏

(۴) بدانکه بعضى مى‏گویند که درهاى دوزخ هفت است، و درهاى بهشت هشت است. این سخن هم راست است، از جهت آنکه مشاعر آدمى هشت است، یعنى ادراک آدمى هشت قسم است، پنج حسّ ظاهر، و خیال، و وهم، و عقل. و هر چیز که آدمى ادراک مى‏کند، و درمى‏یابد، ازین پنج درها درمى‏یابد. هرگاه که عقل با این هفت همراه نباشد، و این هفت بى‏فرمان عقل کار کنند، و به فرمان طبیعت باشند، هر هفت درهاى دوزخ بودند. و چون عقل پیدا آید، و برین هفت حاکم شود، و این هفت به فرمان عقل کار کنند، هر هشت درهاى بهشت شوند. ۳۰۱ پس جمله آدمیان را اوّل گذر بر دوزخ خواهد بود، و آنگاه به بهشت رسند. بعضى در دوزخ بمانند و از دوزخ نتوانند گذشت، و بعضى از دوزخ بگذرند و به بهشت رسند: «وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وارِدُها کانَ عَلى‏ رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِینَ فِیها جِثِیًّا».

(۵) اى درویش! بیشتر از آدمیان در دوزخ بمانند، و از دوزخ نتوانند گذشت‏ «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ».

(۶) اى درویش! این بود آنچه دیگران گفته بودند پیش از ما در معنى بهشت و دوزخ.

فصل سوّم در بیان مراتب دوزخ و بهشت‏

(۷) بدانکه دوزخ و بهشت‏  مراتب دارند و راه سالکان جمله برین بهشت‏ها و دوزخ‏ها بود و دوزخ و بهشت ابلهان دیگر است، و دوزخ و بهشت عاقلان دیگر است؛ و بهشت و دوزخ عاشقان دیگر است. و دوزخ و بهشت ابلهان مخالف و موافق است؛ و دوزخ و بهشت عاقلان بایست و ترک است؛ و دوزخ و بهشت عاشقان حجاب و کشف است.

(۸) اى درویش!  عشق آتشى است که در دل سالک مى‏افتد، و اسباب بیرونى و اندیشه‏هاى اندرونى سالک را، که جمله بتان نفس و حجاب راه سالک‏اند، به یک‏بار نیست گرداند، تا سالک بى‏قبله و بى‏بت مى‏شود، و پاک و صافى و مجرّد مى‏گردد «اللّه فرد و یحبّ الفرد».

(۹) اى درویش! عشق عصاى موسى است، و دنیا ساحر است، و همه روز در سحر است؛ یعنى همه روز خیال‏بازى مى‏کند، و مردم به خیال‏بازى دنیا فریفته مى‏شوند.

عشق دهان باز مى‏کند دنیا را، و هرچه در دنیاست به یک‏بار فرومى‏برد، و سالک را پاک و صافى و مجرّد مى‏گرداند. اکنون سالک را نام صافى مى‏شود. تا اکنون صوفى نبود، از جهت آنکه صافى نبود، و چون صافى شد، صوفى گشت.

(۱۰) اى درویش! سالک را چندین منازل قطع مى‏باید کرد تا به مقام تصوّف رسد، و نام وى صوفى گردد. و صوفى را چندین منازل قطع مى‏باید کرد تا به مقام معرفت رسد، و نام وى عارف گردد. و عارف را چندین منازل قطع مى‏باید تا به مقام ولایت رسد، و نام او ولى گردد. مقام تصوّف مقام بلند است، از سالکان کم کسى به مقام تصوّف رسید. مقام تصوّف سرحدّ ولایت است.

(۱۱) اى درویش! عقل تا به مرتبه عشق نرسیده است، عصاى سالک است، امّا عمارت دنیاى سالک مى‏کند، و کارهاى دنیاى سالک به ساز مى‏دارد «قالَ هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى‏ غَنَمِی وَ لِیَ فِیها مَآرِبُ أُخْرى‏»، از جهت آنکه به عمارت دنیا مشغول مى‏شود، که جان ندارد، و جان عقل عشق است، عقل بى‏عشق بى‏جان است‏ ۳۰۳ و مرده است. و آن عزیز از سر این نظر فرموده است.

نظم‏

گر دل نبود کجا وطن سازد عشق‏ ور عشق نباشد به چه‏کار آید دل‏

 (۱۲) اى درویش! سالک خطاب مى‏آید که عقل را بینداز، یعنى عقل رو به دنیا کرده است، و خوف آن است که تو را هلاک کند. رویش را بگردان، تا روى به ما کند.

سالک عقل را نمى‏تواند انداخت. از جهت آنکه عشق است که عقل را مى‏اندازد، و رویش را مى‏گرداند، و سالک در اوّل عشق ندارد. و چون سالک به مرتبه عشق رسید، عقل را بینداخت. چون بینداخت، عقل را ثعبان دید. بترسید که خوف آن بود که سالک را هلاک کند.

(۱۳) اى درویش! «بضدّها تتبیّن الاشیاء» تا نور خدا ظاهر نمى‏شود، ظلمت دنیا را نمى‏توان شناخت. هرکه به دنیا گراید و به لذّات و شهوات وى بازماند، هلاک شود.

«فَأَلْقاها فَإِذا هِیَ حَیَّهٌ تَسْعى‏ قالَ خُذْها وَ لا تَخَفْ سَنُعِیدُها سِیرَتَهَا الْأُولى‏» یعنى چون عقل را مار دیدى، اکنون بگیر و مترس، که بازش عصا گردانیم؛ امّا تا اکنون کار دنیا داشت، اکنون روى در مولى دارد، بلکه دنیا که تا اکنون ساحرى مى‏کرد، و تو را از سلوک بازمى‏داشت، و خدمت خود مى‏فرمود، اکنون خدمتکار تو شود، و در راه خدا مدد و معین تو گردد، «قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمِینَ»*.

(۱۴) اى درویش! آن امانت که بر جمله موجودات عرض کردند، جمله ابا کردند و قبول نکردند، و آدمى قبول کرد، آن امانت عشق است، اگر آدمى بدانستى که عشق کار سخت است، و بلاى عظیم است، هرگز قبول نکردى‏ «إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولًا». سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم؛ غرض ما بیان بهشت و دوزخ بود.

فصل چهارم در بیان آدم و حوا

(۱۵) بدانکه هفت دوزخ و هشت بهشت است. هر بهشتى را دوزخى در مقابله است الا بهشت اوّل را که دوزخى در مقابله ندارد، باقى هفت بهشت دیگر هریکى دوزخى در مقابله دارد، از جهت آنکه اوّل مفردات‏اند، و باز مرکّبات. مفردات هریک چنان‏که هستند، هستند؛ ترقّى و عروج ندارند، و حسّ و علم ندارند، و الم و لذّت ندارند، از جهت آنکه این جمله تابع مزاج‏اند، و در مفردات مزاج نیست، و در مرکّبات هست. چون بهشت اوّل را دوزخى در مقابله نبود، و آدم و حوّا درین بهشت اوّل بودند،چون درین بهشت وجود نبود، و اضداد نبود، شیطان در مقابله نبود. و ازین بهشت اوّل هر دو به خطاب‏ «کُنْ»* بیرون آمدند، و از آسمان عدم به زمین وجود رسیدند، خطاب آمد که: یا آدم: درین بهشت دوّم که مفردات‏اند ۳۰۵، ساکن باش، که درین بهشت گرسنگى و تشنگى و برهنگى نیست و زحمت گرما و سرما نیست، و به درخت مزاج نزدیک مشو! که چون به درخت مزاج نزدیک شوى، ازین بهشت دوّم بیرون باید آمد؛ و چون از این بهشت اوّل بیرون آیى، بدبخت گردى، یعنى محتاج شوى؛ از جهت آنکه گرسنگى پیدا آید، و تشنگى ظاهر شود، و برهنه گردى، و زحمت سرما و گرما ظاهر شود: «یا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَکَ وَ لِزَوْجِکَ فَلا یُخْرِجَنَّکُما مِنَ الْجَنَّهِ فَتَشْقى‏ إِنَّ لَکَ أَلَّا تَجُوعَ فِیها وَ لا تَعْرى‏ وَ أَنَّکَ لا تَظْمَؤُا فِیها وَ لا تَضْحى‏ فَوَسْوَسَ إِلَیْهِ الشَّیْطانُ». به درخت مزاج نزدیک شدند.

خطاب آمد که: «اهْبِطا مِنْها جَمِیعاً بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ». هر سه از بهشت دوّم بیرون آمدند و به بهشت سوّم درآمدند، و هر سه از آسمان تفرید به زمین ترکیب رسیدند، و درین بهشت محتاج شدند، و گرسنه، و تشنه، و برهنه گشتند. و این بهشت سوّم بهشت ابلهان و اطفال است. باز خطاب آمد که یا آدم، درین بهشت سوّم ساکن باش! که درین بهشت سوّم نعمت بسیار است، و تو را منعى نیست، و بازخواست و درخواست نیست.

هرچه مى‏خواهى، و از هرکجا که مى‏خواهى مى‏خور! و به درخت عقل نزدیک مشو! که چون به درخت عقل نزدیک شوى، ازین بهشت سوّم بیرون باید آمد؛ و چون ازین بهشت سوّم بیرون آیى، ظالم گردى. «یا آدَمُ اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّهَ وَ کُلا مِنْها رَغَداً حَیْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَهَ فَتَکُونا مِنَ الظَّالِمِینَ فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمَّا کانا فِیهِ» به درخت عقل نزدیک شدند باز خطاب آمد که‏ «اهْبِطُوا بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَکُمْ فِی الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلى‏ حِینٍ»*. هر شش از بهشت سوّم درآمدند ۳۰۶ و در بهشت چهارم درآمدند.

(۱۶) اى درویش! از جهت آن ظالم شدند که تا مادام که به درخت عقل نزدیک نشده بودند، مکلّف نبودند، و حلال و حرام بر ایشان پیدا نیامده بودند، و مأمور و منتهى نگشته بودند، و بازخواست و درخواست نبود. هرچه مى‏گفتند، و با هرکه مى‏گفتند، و هرچه مى‏کردند، و با هرکه مى‏کردند، و هرچه مى‏خوردند و از هرکجا که مى‏خوردند، ظالم نبودند. چون به درخت عقل نزدیک شدند، مکلّف گشتند، و امر و نهى پیدا آمد. اگر امتثال اوامر و اجتناب نواهى نکنند، ظالم گردند.

(۱۷) اى درویش! از بهشت دوّم‏ ۳۴ سه کس بیرون آمد، آدم و حوّا و شیطان؛ و از بهشت سوّم شش کس بیرون آمد، آدم، و حوّا، و شیطان، و ابلیس، و طاوس، و مار.آدم روح است، حوّا جسم است، شیطان طبیعت است، ابلیس وهم است، طاوس شهوت است، مار غضب است. چون آدم به درخت عقل نزدیک شد، از بهشت سوّم بیرون آمد، و در بهشت چهارم درآمد. جمله ملائکه آدم را سجده کردند الا ابلیس که سجده نکرد، و ابا کرد؛ یعنى جمله قوّت‏هاى روحانى و جسمانى مطیع و فرمان‏بردار روح شدند الا وهم که مطیع و فرمان‏بردار نشد. هرچند مى‏خواهم که سخن دراز نشود، بى‏اختیار من دراز مى‏شود.

فصل پنجم در بیان درخت‏

(۱۸) بدانکه گفته شد که هشت بهشت است. اکنون بدانکه در اوّل هر بهشتى درختى است، و هر درختى نامى دارد، و آن بهشت را به آن درخت بازمى‏خوانند. نام درخت اوّل امکان است‏ ۳۰۷، نام درخت دوّم وجود است، نام درخت سوّم مزاج است، نام درخت چهارم عقل است، نام درخت پنجم خلق است، نام درخت ششم علم است، نام درخت هفتم نور اللّه است، نام درخت هشتم لقا است. سالک تا به نور اللّه نمى‏رسد، به لقا نمى‏رسد.

بیت‏

هم نور تو باشد که ترا داند دید کین نور بصر ترا به نتواند دید

 (۱۹) اى درویش! اخلاق نیک بهشتى بس فراخ است و خوش، و اخلاق بد دوزخى به‏غایت تنگ و ناخوش است. و لذّت اخلاق نیک در مقابله لذّت علم و معرفت مانند قطره و بحر است. لذّت ادراک لذّتى به‏غایت خوش است. چنان‏که شهوت‏هاى بدنى و لذّت‏هاى جسمانى به لذّت ادراک نمى‏رسد، جواهر اشیا را و حکمت جواهر اشیا را کما هى دانستن و دیدن و خود را و پروردگار خود را شناختن لذّتى عظیم است‏ ۳۵٫ همچنین هر بهشتى که آخرتر است، خوش‏تر است؛ و هر دوزخى که آخرتر است، ناخوش‏تر است، از جهت آنکه هر بهشتى که آخرتر است، دانش در آن بهشت بیشتر است، و چون دانش بیشتر است، آن بهشت به این سبب خوش‏تر است. آدم هرچند که به‏ مراتب‏ برمى‏آید، داناتر مى‏شود، و بازخواست و درخواست وى زیادت مى‏گردد، و کاربر وى دشوارتر مى‏شود.  از جهت آن دشوارتر مى‏شود که داناتر مى‏گردد:«انا اعلمکم باللّه و اخوفکم من اللّه»

. هرچند داناتر مى‏شود، محافظت بیرون مى‏باید کرد که تا چیزى نگوید و نکند که نه به ادب و حرمت و عزّت باشد؛ و محافظت اندرون مى‏باید کرد که تا چیزى نیندیشد که نه به ادب و حرمت عزّت باشد. هرچند نزدیک‏تر مى‏شود، محافظت زیادت مى‏باید کرد تا به‏جایى برسد که همیشه حاضر باید بود، و یک‏نفس غایب نباید شد، و اگر یک طرفه العین غایب شود، و یک کلمه نه از سر حضور گفته شود، یا یک حرکت نه از سر حضور کرده آید، مؤخّذ باشد، و در عتاب بود.«حسنات الابرار سیئات المقرّبین». این است حضور اهل تصوّف و این است مقام خشیت، و این است مقام محبّت.خشیت و محبّت در یک قرینه‏اند، هر دو بعد از علم‏اند. و از سر همین نظر فرمود که‏«المخلصون على خطر عظیم»

. و هر صوفى که بدین مقام نرسید، از تصوّف بویى نیافت، و پنداشت که تصوّف سجّاده و تسبیح کردن است. اى بیچاره دورمانده از مقام، که مقام تصوّف مقامى بلند است، کسى را که پرواى خودش نباشد، پرواى سجاده و تسبیح چون باشدش؟

(۲۰) اى درویش! هرچند که آدم به مراتب برمى‏آید، داناتر مى‏شود و حاضرتر مى‏گردد، و کار بر وى دشوارتر مى‏شود. و ازین جهت اوّل آدم را خطاب آمد ۳۰۹ که یا آدم درین بهشت دوّم ساکن باش، و به درخت مزاج نزدیک مشو، که هرچند به مراتب برمى‏آیى، کار بر تو دشوارتر مى‏شود. و چون به بهشت سوّم رسید، بار دیگر خطاب آمد که یا آدم! درین بهشت سوّم ساکن باش، و به درخت عقل نزدیک مشو، و چون به بهشت چهارم رسید، خطاب آمد که یا آدم چون در عروج به درخت عقل رسیدى، و مکلّف شدى و مأمور و منهى گشتى، مردانه‏وار تن در کار ده، و قدم در راه نه، که در راه ماندن نه کار مردان است! و برین دوزخ‏ها و بهشت‏ها بگذر، و به هیچ خوشى التفات مکن، و بسته هیچ‏چیز مشو، و از ناخوشى مگریز، و از راه باز ممان، که این خوشى و ناخوشى از براى آن است، تا تو در سایه و آفتاب پرورده شوى، و خود را به ملائکه نمایى که من در جواب ایشان گفته‏ام که من چیزى مى‏دانم که شما نمى‏دانید، و در سعى و کوشش مى‏باش، و در راه ایست مکن، تا آنگاه که به نور اللّه رسى. و چون به نور اللّه رسیدى، خود را و مرا شناختى و به لقاى من مشرّف شدى. و چون به لقاى من مشرّف‏ شدى و به بهشت حقیقى رسیدى، و دانش تو به کمال رسید. چون مرا یافتى، هر دوجهان یافتى و همه چیز را دانستى، چنان‏که در ملک و ملکوت و جبروت هیچ‏چیز بر تو پوشیده نماند. بهشت این بهشت است، و لذّت این لذّت است.

(۲۱) اى درویش! سالک تا به لقاى خدا مشرّف نشود، هیچ‏چیز را کما هى نداند و نبیند. کار سالک بیش ازین نیست که خدا را بداند و ببیند، و صفات خدا را بداند و ببیند. هرکه خدا را ندید، و صفات خدا را نشناخت، نابینا آمد و نابینا رفت. سالک چون به نور اللّه رسید ۳۱۰، ریاضات و مجاهدات سخت تمام شد، و به آن مقام رسید که خدا فرمود«کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بى یسمع و بى یبصر و بى یبطش و بى ینطق». و به آن مقام رسید که رسول اللّه- علیه السّلام- مى‏فرماید:«اتّقوا فراسه المؤمن فانّه ینظر بنور اللّه»

. سالک چون به نور اللّه رسید، اکنون رونده نور اللّه است؛ تا اکنون رونده نور عقل بود. کار عقل تمام شد، اکنون رونده نور اللّه است. نور اللّه چندان سیران کند که جمله حجاب‏هاى نورانى و ظلمانى از پیش سالک برخیزد، و سالک خدا را ببیند و بشناسد، یعنى نور اللّه به دریاى نور رسد، و دریاى نور را ببیند. پس هم به نور او باشد که نور او را بتوان دیدن، و او را بتوان شناختن.

(۲۲) اى درویش! این بهشت هشتم است، و به نزد این ضعیف آن است که این بهشت آخرین است، و به‏غیر این هشت بهشت بهشتى دیگر نیست. امّا بعضى مى‏گویند که به‏غیر این هشت بهشت بهشتى دیگر هست، و در آن بهشتى درختى هست، و نام آن درخت قدرت است. سالک چون به نور اللّه مى‏رسد، و به لقاى خداى مشرّف مى‏شود به عین الیقین مى‏رسد؛ یعنى تا به اکنون به علم الیقین مى‏دانست، اکنون به عین الیقین مى‏بیند که هستى خداى راست، هیچ ذرّه‏اى از ذرّات عالم نیست که نور خداى به ذات به آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست، سالک از هستى خود برمى‏خیزد، و هستى ایثار مى‏کند و از غرور و پندار بیرون مى‏آید.

(۲۳) اى درویش! سالک تا ازین چند حجاب ظلمانى و نورانى نمى‏گذرد ۳۱۱، از خیال و پندار بیرون نمى‏آید و نمى‏تواند آمدن و چون از خیال و پندار بیرون آمد، و به یقین دانست و دید که این ظاهر بود، و این همه مشکات بود، به ذات خدا رسید؛ و چون به ذات خدا رسید، و هستى خود را ایثار کرد، خداى تعالى سالک را به هستى خود هست مى‏گرداند، و به صفات خود آراسته مى‏کند، تا هرچه سالک گوید، خداى گفته است، وهرچه سالک کند، خداى کرده است، و سالک دانا و توانا مى‏شود، و صاحب قدرت و صاحب همّت مى‏گردد: «فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى‏». امّا فهم این ضعیف به این بهشت نهم نمى‏رسد، از جهت آنکه ازین بهشت نهم، که این طایفه حکایت مى‏کنند، چیزى در خود ندیده‏ام، و در اقران خود هم ندیده‏ام؛ امّا بسیار شنیده‏ام.

فصل ششم در بیان بهشت نهم که بعضى خبر مى‏دهند و ما ازین خبر نداریم‏

(۲۴) بدانکه بعضى مى‏گویند که قومى هستند که هرچه ایشان مى‏خواهند خدا آن مى‏کند؛ و هر چیز که ایشان را مى‏باید، آن مى‏شود؛ و همّت در هرچه مى‏بندند، آن‏چنان مى‏شود که همّت ایشان مى‏باشد:«ربّ اشعث اغبر ذى طمرین لو اقسم على اللّه الا بره»

. یعنى علم به کمال و قدرت به کمال و همّت به کمال دارند، و جمله مرادات ایشان را حاصل است، و هر چیز که مى‏خواهند، آن‏چنان مى‏باشد، از جهت آنکه ایشان‏  پیش از موت طبیعى به موت ارادى مرده‏اند و از دنیا گذشته‏اند و در آخرت‏اند. مثلا اگر این طایفه مى‏خواهند که باران آید، در حال که در خاطر ایشان بگذرد، ابر ظاهر شود و باریدن آغاز کند، و اگر خواهند که باران نیاید، در حالى که در خاطر ایشان بگذرد، ابر باریدن بس کند، و ابر ناپیدا شود. و اگر خواهند که کسى بیمار شود، در حال بیمار شود؛ و اگر خواهند که بیمارى صحّت یابد، در حال صحّت یابد؛ و در جمله چیزها همچنین مى‏دان. و دیگر مى‏گویند که این قوم در یک ساعت از مشرق به مغرب مى‏رود، و در یک ساعت از مغرب به مشرق مى‏آیند. و اگر مى‏خواهند بر آب مى‏روند، و اگر مى‏خواهند در هوا مى‏روند، و اگر مى‏خواهند در آتش مى‏روند. و اگر خواهند، مردم ایشان را مى‏بینند ، و اگر خواهند مردم ایشان را نمى‏بینند، هر روز رزق ایشان آماده و پرداخته بى‏سعى و کوشش آدمى به ایشان مى‏رسد.

(۲۵) آورده‏اند که موسى پیغمبر چون به صحبت خضر- علیهما الصلاه و السلام- رسید، و باهم مى‏بودند، روزى در بیابانى گرسنه شدند. آهویى بیامد، و در میان هر دو بایستاد. آن طرف که پیش خضر بود، پخته بود، و آن طرف که پیش موسى بود، خام‏ بود، خضر آغاز کرد و مى‏خورد و موسى نمى‏توانست خورد، خضر فرمود که یا موسى، آتش و هیزم حاصل کن. و گوشت را بریان و پخته کن، و بخور. موسى از خضر سؤال کرد که چون است که آن طرف تو پخته است و این طرف من خام است. خضر فرمود که یا موسى، من در آخرتم و تو در دنیا، رزق دنیا مکتسب است، و رزق آخرت آماده و پرداخته است، و رزق دنیا مستأنف است‏ ، و رزق آخرت مستفرغ است. دنیا سراى عمل است، و آخرت سراى جزاست. رزق ما آماده و پرداخته رسد، و رزق شما موقوف به سعى و کوشش باشد: «کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ یا مَرْیَمُ أَنَّى لَکِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ». این و امثال این از بهشت نهم حکایت مى‏کنند.

(۲۶) اى درویش! امروز که من این مى‏نویسم، من این ندارم و یاران من هم این ندارند؛ و مع ذلک: انکارى درین نیست، باشد که خداى تعالى به ما بدهد و ببخشد که او قادر به کمال است آنچه حالیا ما را روى نموده است آن است که قدرت آدمى اگرش روزى کنند که آنچه امر و نهى شریعت است، و به واسطه انبیا و اولیاى حقّ از طرف حقّ رسیده است، به گذاردن امر و دور شدن از نهى توانا گردد. و همچنین آنچه ما دانیم و به آن رسیده‏ایم که کرامت آدمى علم حقّ و اخلاق حمیده است. هرکس که علم و اخلاق او زیاده است، کرامت او و قرب او به حضرت حقّ زیاده‏تر است.

(۲۷) اى درویش! بدانکه آدمیان از پادشاه و رعیت و پیغمبر و امّت، از دانا و نادان عاجز و بیچاره‏اند، و به نامرادى زندگانى مى‏کنند، مگر در آن حال که در رضا به قضا به‏غایت کمال برسند، انبیا و اولیا و ملوک و سلاطین در بیشتر احوال بسیار چیزها مى‏خواستند که بودى، و نمى‏بود؛ و بسیار چیزها نمى‏خواستند که بودى و مى‏بود. «و تفرّد حقّ بحکم» ۳۱۴: در ملک و ملکوت و جبروت خود همین اقتضا مى‏کند، و نیز مراد آدمى و نامرادى نه همان است که موافق مصلحت و ناموافق مصلحت وى بود.؟ «عَسى‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ». و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد

 الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى  (قسمت هشتم)سخن اهل وحدت در بیان عالم‏

رساله بیستم سخن اهل وحدت در بیان عالم‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى‏ ۲۷۱، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که بیان کنید که اهل وحدت بیان عالم چون مى‏کنند، و به نزدیک ایشان عالم علوى و عالم سفلى کدام است، و آسمان اوّل و آسمان هفتم کدام است درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان آنکه عقل و علم مخصوص به آدمى باشد

(۲) بدانکه- اعزّک اللّه فى الدارین- که ابو تراب نسفى، که یکى از اهل وحدت است، چنین مى‏گوید که عقل و علم جز در آدمى نیست، و غرض ابو تراب ازین سخن آن است که نفى سخن علما و حکما مى‏کند، از جهت آنکه علما و حکما مى‏گویند که افلاک و انجم عقل و علم و ارادت و قدرت دارند، یعنى هر فلکى عقلى دارد، نه فلک است و نه عقل دایم در اکتساب علوم و اقتباس انواراند، و حرکات ایشان به اختیاراست. و علما مى‏گویند که ملائکه علم دارند، امّا علم ایشان زیادت نمى‏شود. هریک آنچه مى‏دانند، دانش ذاتى ایشان است. و ابو تراب این هر دو سخن را قبول نمى‏کند، و نفى این هر دو سخن مى‏کند و مى‏گوید که افلاک و انجم و ملائکه عقل و علم ندارند، عقل و علم مخصوص است به آدمى. افلاک و انجم و ملائکه دایم در کاراند، هریک عملى دارند و به عمل خود مشغول‏اند؛ امّا نتوانند که آن عمل نکنند و نتوانند که به غیر آن عمل عملى کنند؛ پس آن عمل بى‏علم و ارادت ایشان ازیشان در وجود مى‏آید، و افلاک و انجم و ملائکه در عمل خود مجبوراند. افلاک و انجم و ملائکه مظهر عمل‏اند و آدمیان مظهر علم‏اند.

(۳) اى درویش! حیوانات حسّ دارند و مدرک جزئیات‏اند ، و در حرکات اختیار دارند؛ و آدمى عقل و علم دارد. باقى به‏غیراز حیوانات هیچ‏چیز دیگر عقل و علم و حسّ و اختیار ندارند از موجودات.

(۴) و دیگر ابو تراب مى‏گوید که افلاک و انجم و عناصر و موالید این‏چنین که هستند این‏چنین بوده‏اند، و این‏چنین که هستند خواهند بود: هیچ‏چیز را از روى هستى اوّل نیست، و هیچ‏چیز را از روى نیستى آخر نیست؛ یعنى چیزها مى‏آیند و مى‏روند و صورتى که دارند رها کنند، و صورت دیگر مى‏گیرند. بعضى چیزها نمى‏آیند و نمى‏روند و صورتى که دارند رها نمى‏کنند. و غرض ابو تراب ازین سخن آن است که‏ مى‏گوید که امکان ندارد که هست نیست شود، و نیست هست گردد. نیست همیشه نیست باشد، و هست همیشه هست باشد. هست شدن و نیست گشتن چیزها عبارت از آن است که مفردات مرکّب مى‏شوند و باز مرکّب مفردات مى‏گردد، و از عالم قوّت اعراض به عالم فعل مى‏آیند و باز از عالم فعل به عالم قوّت بازمى‏گردند، و به‏ سبب ترکیب مزاج پیدا مى‏آید و در مزاج به‏سبب تسویه روح ظاهر مى‏شود. و به این واسطه مرکبات مستعدّ ترقّى مى‏گردد.

فصل دوّم در بیان مزاج و تسویه‏

(۵) بدانکه چون عناصر و طبایع چنان‏که شرط آن است با یکدیگر بیامیزند، البتّه از آن میان چیزى متشابه الاجزا پیدا آید، آن چیز متشابه الاجزا را مزاج مى‏گویند.

(۶) چون معنى مزاج را دانستى، اکنون بدانکه معنى تسویه برابر کردن است، و معنى مساوات برابرى. در هر مزاجى که اجزاى عناصر و طبایع برابر باشند، و در میان آن اجزا مساوات بود، آن مزاج معتدل باشد، و آن مزاج مستوى بود و مزاج معتدل مى‏باید که تا شایسته صورت انسانى گردد، و مزاج مستوى مى‏باید که تا قابل روح انسانى شود، و در هر مزاجى که اجزاى عناصر و طبایع برابر نباشد، و در میان آن اجزا مساوات نبود، آن مزاج غیر معتدل باشد، و آن مزاج غیر مستوى بود. تسویه به حقیقت استعداد است، یعنى قبول روح. و معنى استعداد این است که گفته شد. و مزاج غیر معتدل از سه حال بیرون نباشد، یا قریب باشد به اعتدال یا بعید بود از اعتدال، یا متوسط باشد میان قرب و بعد. آنچه بعید بودند، مزاج معدن شدند و روح معدنى پیدا آمد؛ و آنچه متوسّط بودند، مزاج نبات شدند و روح نباتى پیدا آمد؛ و آنچه قریب بودند، مزاج حیوان شدند و روح حیوانى پیدا آمد. و انسان یک نوع است از انواع حیوان. پس از مزاج آنچه به‏غایت قریب بودند به اعتدال، مزاج انسان شد و روح انسانى پیدا آمد. این مزاج را معتدل مى‏گویند، از جهت آنکه به‏غایت نزدیک است به اعتدال. پس مزاج انسان معتدل آمد به نسبت.

(۷) چون این مقدّمات را معلوم کردى‏ ، اکنون بدانکه معتدل حقیقى را وجود نیست، از جهت آنکه مکان معتدل و غذاى معتدل نیست. و اگر مزاج معتدل بودى، و مکان معتدل و غذاى معتدل یافتى، آن مزاج هم باقى بودى و استعداد هر دو داشتى، یعنى استعداد بقا و استعداد ترقّى از جهت آنکه مفردات استعداد بقا دارند امّا استعداد ترقّى ندارند؛ و مرکّبات استعداد ترقّى دارند، امّا استعداد بقا ندارند، از جهت آنکه در مرکّبات اضداد جمع‏اند، و اسبابى که مزاج را منحرف مى‏گرداند، بسیاراند؛ و ممکن است که ساعه فساعه به سببى از اسباب مزاج منحرف شود و یکى از اضداد غالب آید یا مغلوب شود، آن ترکیب خراب گردد، اگر در آن حال که مزاج منحرف مى‏شود، اتّفاق حسنه دست دهد و آن مزاج باز به اصل خود بازگردد، و آن مزاج روزى چند دیگر باقى ماند و اگر میسّر نشود،  و آن مزاج به اصل خود بازنگردد، و فساد ظاهر شود، و خرابى پیدا آید، تا به‏جایى رسد که هریک به اصل خود بازگردد، و آن مزاج نماند، گویند که آن چیز نماند.راست مى‏گویند، یعنى مرکّب نماند، مفردات شدند.

(۸) اى درویش! اگر کسى را مزاج درست و سلیم باشد، و آفتى نرسد، ممکن است‏ که تا به صد و بیست سال باقى ماند، و این را اجل مسمّى مى‏گویند؛ و اگر آفت رسد، در آن‏وقت که آفت رسد، آن مزاج خراب شود، آن را اجل قضا مى‏خوانند. و در افلاک و انجم مفردات‏اند، این خلل‏ها نیست، لاجرم از حال نمى‏گردند، و صورتى که دارند رها نمى‏کنند. و ازین جهت افلاک و انجم را عالم بقا و ثبات مى‏گویند، و عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان را عالم کون و فساد مى‏ خوانند.

(۹) اى درویش! هرچند که ازین درخت بالاتر مى‏آید، نازک‏تر مى‏شود و شریف‏تر و لطیف‏تر مى‏گردد، و چون نازک‏تر مى‏شود، آفت‏پذیر مى‏شود، یعنى ابو تراب نسفى مى‏گوید که تمام موجودات یک درخت است، و فلک اوّل، که فلک الافلاک است، محیط موجودات است، و ساده و بى‏نقش است، زمین این درخت است، و فلک دوّم، که فلک ثابتات است، بیخ این درخت است، و هفت آسمان، که هریک کوکبى سیّاره دارند، ساق این درخت است. ۲۷۶ زحل که از ما دورتر است، زیرتر است و بر آسمان اوّل است، و قمر که به ما نزدیک‏تر است، بالاتر است و بر آسمان هفتم است، یعنى هر چیز که به ما نزدیک‏تر است، بالاتر است؛ و هر چیز که از ما دورتر است، زیرتر است. و عناصر و طبایع چهارگانه شاخ‏هاى این درخت‏اند؛ و معدن و نبات و حیوان برگ و گل و میوه این درخت‏اند. پس از آنجا که زمین این درخت است، تا به اینجا که میوه درخت است، هرچند بالاتر مى‏آید، نازک‏تر مى‏شود و شریف‏تر و لطیف‏تر مى‏گردد. چون مراتب این درخت را دانستى، اکنون بدانکه میوه بر سر درخت باشد، و زبده و خلاصه درخت بود، و شریف‏تر و لطیف‏تر از درخت باشد، و از درخت هر چیز که به میوه نزدیک‏تر باشد، بالاتر و شریف‏تر و لطیف‏تر بود.

(۱۰) اى درویش، به نزدیک ابو تراب افلاک و انجم عالم سفلى‏اند، و عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان عالم علوى‏اند. و این‏چنین مى‏باید که باشد، از جهت آنکه زبده و خلاصه موجودات ماییم، جاى ما مى‏باید که بالاى همه باشد؛ و هر چیز که به ما نزدیک‏تر بود، بالاتر و شریف‏تر و لطیف‏تر باشد. و از اینجا گفته‏اند که افلاک و انجم لوح محفوظ و کتاب خداى‏اند، و همه چیز در کتاب خداى نوشته است، و قلم خشک گشته است. و هر چیز که در کتاب خداى نوشته است، درین عالم آن ظاهر خواهد شد.

و شک نیست که این‏چنین باشد، از جهت آنکه هر چیز که در بیخ و شاخ درخت باشد، البتّه بر شاخ‏هاى درخت آن ظاهر شود، و امکان ندارد که چیزى که در بیخ و ساق‏ درخت نباشد، بر شاخ‏هاى درخت ظاهر شود.

فصل سوّم در بیان آنکه وجود از خود است‏

(۱۱) بدانکه ابو تراب مى‏گوید که این درخت را بیخ از خود است، و ساق از خود است، و شاخ از خود است، و برگ از خود است، و گل از خود است، و میوه از خود است، و خورنده از خود است، و باغبان از خود است، و زمین از خود است، و آب از خود است، و هوا از خود است، و آفتاب از خود است، و صحّت و حیات و ممات از خود است، و ملک و ملکوت و جبروت از خود است، و همه با خود دارد، و همه از خود دارد. و این درخت همه است، و همه این درخت است. این است سخن اهل وحدت در بیان عالم و عالمیان.

فصل چهارم در بیان خاتمه بیست رساله‏

(۱۲) اى درویش! بیست رساله تمام شد، و درین بیست رساله سخن بسیار گفته آمد. و این گمان مبر که این سخنان من گفته‏ام، و به‏ غیراز من کسى دیگر نگفته است؛ و این مپندار که این‏ها من دانسته‏ ام، و به‏ غیراز من کسى دیگر ندانسته است، که هیچ سخنى از تو، و هیچ علمى از تو، و هیچ عملى از تو به جهان نیاید، از جهت آنکه هیچ سخن نگفته نمانده است، جمله گفته‏اند و مى‏گویند: و هیچ علم نادانسته نمانده است، جمله دانسته‏اند و مى‏دانند و هیچ عملى ناکرده نمانده است، جمله کرده ‏اند و مى ‏کنند. و از اینجا گفته‏اند که هرچه هست، بوده است و خواهد بود؛ و هرچه نیست نبوده است و نخواهد بود.

(۱۳) اى درویش! چون نیک تأمّل کردم، اصل خلاف آدمیان سه چیز دیدم؛ و چندین هزار سال است تا این خلاف در میان آدمیان بوده است و خواهد بود؛ یکى آن که بعضى مى‏گویند که عالم اوّل و آخر دارد؛ و این طایفه علمااند. ۲۷۸ دوّم آنکه بعضى مى‏گویند که عالم اوّل دارد و آخر ندارد؛ و این طایفه حکمااند. سوم آنکه بعضى مى‏گویند که عالم اوّل و آخر ندارد، و این‏چنین که هست، همیشه این‏چنین بوده است وپیوسته این‏چنین خواهد بود؛ و این طایفه اهل وحدت‏اند. و دیگر چون نیک تأمّل کردم، به یقین دانستم که این خلاف از میان علما و حکما هرگز برنخیزد. و این علم به خواندن کتب و به بحث و مناظره ایشان را معلوم نشود و روشن نگردد، از جهت آنکه این علم نصیب اهل کشف است، و این معرفت نصیب اهل ذوق است. هرکه شکر ندیده باشد، هرچند که با وى گویند. به حقیقت نداند که صورت شکر چون است؛ و هرکه شکر نخورده باشد، هرچند با وى گویند، به حقیقت نداند که طعم شکر چون است.

(۱۴) اى درویش! به حقایق چیزها اهل کشف رسیدند، و چیزها را کما هى اهل کشف دیدند و دانستند، باقى جمله در خواب‏اند، و در خواب مى‏بینند، و در خواب با یکدیگر حکایات مى‏کنند.

(۱۵) اى درویش! اگر نمى‏توانى که سال‏هاى بسیار به ریاضات و مجاهدات مشغول باشى، از اوّل عمر تا به آخر عمر در صحبت دانایان ثبات نماى تا به مقام کشف رسى و از اهل ذوق گردى، و حقایق چیزها را کما هى بدانى و ببینى. بارى! این نصیحت از من قبول کن، و به این نصیحت کار کن تا رستگار شوى.

فصل پنجم در بیان نصیحت‏

(۱۶) بدانکه دانایان این عالم را به دریا و احوال این عالم را به موج دریا تشبیه کرده‏اند؛ و به‏آن مى‏ماند، از جهت آنکه هر زمان صورتى پیدا مى‏آید، و هر زمان نقشى ظاهر مى‏شود، و هیچ‏یک را بقا و ثبات نمى‏باشد. صورت اوّل هنوز تمام نشده و استقامت نیافته، که صورتى دیگر آمد، و آن صورت‏هاى اوّل را محو گردانید. و بعضى احوال این عالم را به چیزها که در خواب مى‏بینند هم تشبیه کرده‏اند؛ و به‏آن هم مى‏ماند، از جهت آنکه چیزها مى‏نماید، و مردم به آن فریفته مى‏شوند، و دل برآن چیزها مى‏نهند، و در ساعتى دیگر آن چیزها را نمى‏بینند و به آتش فراق مى‏سوزند.

(۱۷) اى درویش! شک نیست که این‏چنین است که دانایان گفته‏اند. و این‏چنین بوده است، و این‏چنین خواهد بود. امّا با وجود آنکه این‏چنین است، هرچند که مى‏آیند، بسته این عالم مى‏شوند ، و به این عالم فریفته مى‏گردند، و به این واسطه در بلاها و فتنه‏ها مى‏افتند، و به عذاب‏هاى گوناگون گرفتار مى‏شوند، و به آتش‏هاى معنوى‏ مى‏سوزند. و بعضى در آتش حسد مى‏گدازند، و بعضى در آتش بایست مى‏نالند و فریاد مى‏کنند، و نمى‏دانند که در خواب‏اند، و این هم در خواب مى‏بینند«النّاس نیام فاذا ماتوا انتبهوا»

. (۱۸) اى درویش! نصیحت تو این مقدار بیش نیست، که سبب جمله بلاها و فتنه‏ها و عذاب‏هاى گوناگون دوستى دنیاست.

(۱۹) اى درویش! این سخن نه تنها با تو مى‏گویم، با خود هم مى‏گویم که اگرچه احوال این عالم ثباتى ندارد، امّا چون به وى فریفته مى‏شویم و اگر نمى‏شویم، احتیاج به این عالم داریم، و به واسطه احتیاج با ناجنسان هم‏صحبت مى‏باید بود، و با بى‏خبران دست در کاسه مى‏باید کرد، تحمّل همه چیزها مى‏توان کردن، امّا تحمّل آن نمى‏توان کرد که با ناجنسان صحبت مى‏باید داشت، و با بى‏خبران دست در کاسه مى‏باید کرد. چه بودى اگر نبودمى!

(۲۰) اى درویش! چون بودیم به زیرکى به در مى‏باید برد، و جهد آن، مى‏باید کرد تا به‏سلامت بگذریم و در فتنه‏اى از فتنه‏ها و آفت‏هاى این عالم نیفتیم، که عالم پر از بلا و فتنه است! و پر از عذاب و محنت است؛ و با وجود این همه بلا و فتنه پر از خرس و خوک است، و پر از گرگ و پلنگ است، و پر از مار و کژدم است، و با اینان صحبت مى‏باید داشت، و روز و شب هم‏صحبت ایشان مى‏باید بود، بلکه شب و روز خدمت ایشان مى‏باید کرد، و محکوم ایشان مى‏باید بود. نه حق به دست من است که مى‏گویم چه بودى اگر نبودمى! چه سود ازین فریاد و ازین ناله، و چه فایده ازین دراز کشیدن و بسیار گفتن. چون بودیم، تن در مى‏باید داد و راضى و تسلیم مى‏باید شد.

(۲۱) اى درویش! هرکه را خواهى که بدانى که ازین مراتب بهایم گذشته، و به مرتبه انسانى رسیده، و در مرتبه انسانى به علم و اخلاق آراسته شده است، و این عالم را چنان که این عالم است شناخته و بوى از خداى یافته است، او را چهار علامت است، اوّل ترک، دوّم عزلت، سوّم قناعت، چهارم خمول. هرکه این چهارچیز دارد و این چهار چیز مى‏خواهد، و دربند آن است که این چهارچیز را به کمال رساند، به یقین مى‏دان که دانا و آزاد است؛ که بى‏دانش و آزادى این چهارچیز را ملک خود نتواند گردانید.

(۲۲) اى درویش! سالک و طالب را باید که چهارچیز باشد، که بى‏این چهارچیز سلوک میسّر نشود: کم خوردن، و کم گفتن، و کم‏خفتن و صحبت دانا. و کامل مکمّل راباید که چهارچیز دیگر باشد، که بى‏این چهارچیز کمال نباشد و تکمیل نتوان کردن:افعال نیک، و اقوال نیک، و اخلاق نیک و معارف. و کامل آزاد را باید که چهارچیز دیگر باشد؛ ترک، و عزلت، و قناعت و خمول.

(۲۳) اى درویش! آدمى چون به کمال رسید، بعد از کمال بعضى به تکمیل دیگران مشغول مى‏شوند، و بعضى آزاد و فارغ مى‏باشند. کار آزادى و فراغت دارد، آزادان پادشاه‏اند.

(۲۴) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم! داناى آزاد سر موجودات است، موجودات به یک‏بار جمله تحت نظر وى‏اند. هریک را به‏جاى خود مى‏بیند، و هریک را در مرتبه خود مى‏شناسد ، و با هیچ‏کس و با هیچ‏چیز جنگ ندارد، و با همه به صلح است، و از همه آزاد و فارغ است، و جمله را معذور مى‏دارد، امّا از مخالف مى‏گریزد و با موافق مى‏آمیزد. و علامت داناى آزاد این چهارچیز است که گفته شد. و هرکه این چهارچیز را ندارد و نمى‏خواهد، یعنى خمول نمى‏خواهد و شهرت مى‏طلبد، و قناعت نمى‏خواهد و تنعّم مى‏طلبد. و ترک عزلت نمى‏خواهد و مال و جاه مى‏طلبد، و اختلاط خلق جوید، علامت این است که خود را ندانسته است، و هم‏صحبتان را نشناخته است، و این عالم را چنان‏که این عالم است ندیده است، و بویى از خدا نیافته است. در ظلمات است، و به عذاب‏هاى سخت گرفتار است، و هیچ نور ندارد، از جهت آنکه بایست شهرت ظلمت و عذاب سخت است؛ و بایست تنعّم هم ظلمت است و عذاب سخت است: «أَوْ کَظُلُماتٍ فِی بَحْرٍ  لُجِّیٍّ یَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ یَدَهُ لَمْ یَکَدْ یَراها وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ».

(۲۵) اى درویش! هرکه را ذرّه نور باشد، اعتماد بر مال و جاه این عالم بى‏ثبات نکند، و به عمارت این عالم مشغول نشود. پس هرکه اعتماد مى‏کند و به عمارت مشغول مى‏شود، از آن است که در تاریکى جهل مانده است، و نور عقل وى پوشیده است، و نمى‏داند که احوال این عالم همچون خواب است که مى‏بینند، و همچون سراب است که مى‏نماید: «وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَعْمالُهُمْ کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَرِیعُ الْحِسابِ».و الحمد للّه ربّ العالمین‏.تمام شد رساله بیستم‏

رساله بیست و یکم در بیان ذات و نفس و وجه و در بیان صفت و اسم و فعل‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا ۲۸۴، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در بیان ذات و نفس و وجه، و در بیان صفت و اسم و فعل رساله‏ئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان ذات و وجه‏

(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که هر فردى از افراد مرکب، و هر فردى از افراد بسیط مجازى، و هر فردى از افراد حقیقى ذات و وجه و نفس دارند، و صفات و اسامى و افعال دارند. ابتدا از افراد مرکّبات کنیم.

(۳) اى درویش! هر فردى از افراد موالید ذات و نفس و وجه دارند، و صفات و اسامى و افعال دارند، و صورت جامعه و صورت متفرّقه دارند، جمله هشت چیز مى‏شوند.

(۴) اى درویش! ۲۸۵ صورت جامعه هر چیز مخصوص است به ذات آن چیز، و صورت متفرّقه هر چیز مخصوص است به وجه آن چیز، و صفات هر چیز مخصوص‏اند به ذات آن چیز، و اسامى هر چیز مخصوص‏اند به وجه آن چیز، و افعال هر چیز مخصوص‏اند به نفس آن چیز و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود. بدانکه درخت گندم ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد، و صورت جامعه و صورت متفرقه دارد.

(۵) اى درویش! مزاج و حبّه و بیضه و نطفه هر چهار مرتبه ذات دارند، و ذات موالیداند. و ذات موالید بیش ازین نیستند. و امکان ندارد که موالید بى‏این چهارچیز موجود شوند. هریک برزخى‏اند میان عالم تفرید و عالم ترکیب. مفردات را به این برازخ مى‏باید آمد، و ازین برازخ مى‏باید گذشت تا به عالم ترکیب رسند. و این چهارچیز هر یک جوهر اول بعضى از موالیداند، و هریک از این چهارچیز را به چهار نام خوانده‏اند، کتاب خداى، و لوح محفوظ، و عالم جبروت، و دوات گفته‏اند. و این جمله نام‏هاى عالم اجمال است، و ذات از عالم اجمال است، بلکه خود عالم اجمال است، و وجه از عالم تفصیل است، بلکه خود عالم تفصیل است. و ذات و وجه را کتاب خداى هم مى‏گویند، امّا ذات کتاب مجمل است، و وجه کتاب مفصّل است و هر چیز که در کتاب مجمل نوشته باشد، در کتاب مفصّل آن چیز پیدا خواهد آمد، و هر چیز که در کتاب مجمل ننوشته باشد، در کتاب مفصل پیدا نیاید. آنچه در کتاب مجمل نوشته است، قضاى خداى است؛ و آنچه در کتاب مفصل پیدا مى‏آید، قدر خداى است. پس قضا در مرتبه ذات است، و قدر در مرتبه وجه است.

(۶) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، بدانکه این چهارچیز چهار دوات‏اند، و هر دواتى کاتب و لوح و قلم با خود دارند، و از خود دارند. طبیعت قلم موالید است، و این قلم همیشه در کتابت است، و این چندین کلمات که نوشت و خواهد نوشت، جمله ازین چهار دوات مى‏نویسد، و خود مى‏نویسد، و از خود مى‏نویسد، و بر خود مى‏نویسد. هریک آنچه ما لا بد ایشان است تا به کمال خود رسند، با خود دارند و از خود دارند. و دیگر بدانکه این قلم اگرچه هرگز خشک نشد، و خواهد نوشت، و همیشه در کتابت است، ۲۸۶ اما از هیچ دواتى دو بار مداد برنداشت، و هیچ کلمه را دو بار ننوشت، و هیچ قلمى دو کلمه را ننوشت، و این کلمات هرگز به آخر و نهایت نرسیده‏ است و نرسد «قُلْ لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِداداً لِکَلِماتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ کَلِماتُ رَبِّی وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً».

(۷) اى درویش! موالید آبا و امّهات‏اند، و تجلیّات آبا و امّهات نهایت ندارند و با آنکه نهایت ندارند، مکرر نیستند. اگر مفردات را آبا و امّهات گویى، مرکبات اولاداند، و اگر مفردات را نویسندگان گویى، مرکبات کلمات‏اند. هر چند مى‏خواهم که سخن دراز نشود، بى‏اختیار من دراز مى‏شود. غرض ما بیان ذات و وجه و نفس بود.

فصل دوّم در بیان ذات و وجه و نفس‏

۲۹ (۸) بدانکه تخم گندم چون در زمین انداختند، آن تخم ذات درخت گندم است. و چون درخت گندم از عالم اجمال به عالم تفصیل آید و به نهایت خود رسد، آن نهایت درخت گندم وجه درخت گندم است؛ و مجموع هر دومرتبه نفس درخت گندم است؛ پس درخت گندم را سه مرتبه آمد، مرتبه ذات و مرتبه وجه و مرتبه نفس. چون ذات و وجه و نفس درخت گندم را دانستى، اکنون بدانکه صورت جامعه صورت ذات است، از جهت آنکه هر چیز که در درخت گندم پیدا خواهد آمد، از ساق، و شاخ، و برگ، و گل، و میوه، آن جمله در ذات درخت گندم جمع‏اند و پوشیده و مجمل‏اند. و صورت متفرقه صورت وجه است، از جهت آنکه هر چیز که در ذات درخت گندم جمع بودند، و پوشیده و مجمل بودند، اکنون در مرتبه وجه آن جمله ظاهر شدند و متفرق و منفصل گشتند. پس تقدیر همه چیز در مرتبه ذات کرده‏اند ۲۸۷؛ و اندازه همه چیز در مرتبه ذات معیّن گردانیده‏اند؛ اما جمله مجمل بودند، نه مفصّل و جمله پوشیده بودند، نه ظاهر. در مرتبه وجه آن جمله از اجمال به تفصیل آمدند، و آنچه پوشیده بودند، ظاهر گشتند. و ازین جهت مرتبه ذات را لیله القدر، و لیله الجمعه مى‏گویند، و مرتبه وجه را یوم القیمه، و یوم الجمعه و یوم الفصل، و یوم البعث مى‏خوانند.

(۹) چون صورت جامعه و صورت متفرقه را دانستى، اکنون بدانکه صفات درخت گندم در مرتبه ذات‏اند، و اسامى درخت گندم در مرتبه وجه‏اند، و افعال درخت گندم در مرتبه نفس‏اند، از جهت آنکه صفت صلاحیت است، و اسم علامت است، و فعل‏ خاصیت است.

(۱۰) اى درویش! تخم درخت گندم صلاحیت آن داشت که از وى نشو و نما ظاهر شود و صلاحیت آن داشت که از وى ساق، و شاخ، و برگ و گل و میوه پیدا آید.

صلاحیت این چیزها و صلاحیت هرچه دارد صفات‏اند، و در مرتبه ذات‏اند. و ساق، و شاخ و برگ و گل و میوه، چون از مرتبه اجمال به مرتبه تفصیل آمدند، و از یکدیگر جدا گشتند، هریک علاماتى خاص دارند که به‏آن علامت از یکدیگر ممتاز مى‏شوند. این علامات اسامى‏اند و در مرتبه وجه‏اند، و آنچه از مجموع هر دومرتبه حاصل است‏ ۲۸۸، افعال‏اند و در مرتبه نفس‏اند، از جهت آنکه بیخ، و ساق، و شاخ، و برگ، و گل، و میوه هریک فعلى دارند و این افعال جمله در مرتبه نفس‏اند.

فصل سوّم در بیان اسم و صفت‏

(۱۱) بدانکه اسامى دو قسم‏اند، یکى اسم حقیقى، و یکى اسم مجازى. اسم حقیقى هر چیز علامت حقیقى آن چیز است که به آن چیز همراه است، و آن چیز را از دیگر چیزها ممتاز مى‏گرداند. و اسم مجازى هر چیز علامت مجازى آن چیز است که با آن چیز همراه نیست، و دیگران بروى نهاده‏اند. و اسم مجازى هر چیز اسم علم آن چیز است.

پس این خلاف که میان علما افتاده است که اسم عین مسمّى است یا غیر مسمّى، از این جهت است. آن‏کس که مى‏گوید که اسم عین مسمّى است، اسم حقیقى مى‏خواند؛ و شک نیست که اسم حقیقى عین مسمّى است. و آن‏کس مى‏گوید که اسم غیر مسمّى است، اسم مجازى مى‏خواند؛ و شک نیست که اسم مجازى غیر مسمّى است.

(۱۲) و دیگر بدانکه صفات هم بر دو قسم‏اند، یکى صفت حقیقى و یک صفت مجازى. صفت حقیقى هر چیز صلاحیت آن چیز است که با آن چیز همراه است، و مظهر ذات است. و صفت مجازى هر چیز عرض آن چیز است که به سببى از اسباب برآن چیز عارض شده است و با آن چیز همراه نیست، و مظهر ذات نیست. ازین جهت این قسم را اعراض مى‏گویند. پس آن‏کس که مى‏گوید که صفت عین موصوف است، صفت حقیقى مى‏خواند؛ و شک نیست که صفت حقیقى عین موصوف است. و آن‏کس که مى‏گوید که صفت غیر موصوف است، صفت مجازى مى‏خواند؛ و شک نیست که صفت‏ مجازى غیر موصوف است. و این‏چنین که در درخت گندم دانستى، در جمله افراد موالید همچنین مى‏دان.

فصل چهارم در بیان وجود بسیط

(۱۳) بدانکه ذات و وجه و نفس مرکّب دیگر است، و ذات و وجه و نفس بسیط دیگر. و بسیط دو قسم است، بسیط حقیقى و بسیط مجازى. و در هر دو قسم نه همچون مرکّب است. و نظر تیزبین و باریک‏بین مى‏باید تا ذات و وجه و نفس بسیط را دریابد. آنچه گفتیم جمله در مرکّبات بود. یک نظر دیگر در بسیط مجازى بگویم، آنگاه بیان ذات و وجه و نفس احد حقیقى کنیم.

(۱۴) اى درویش! آب بسیط مجازى است، و ذات و وجه و نفس دارد. نظر به هستى آب دیگر است، و نظر به آنکه آب عامّ است تمام نبات را دیگر است، و نظر مجموع هر دو مرتبه دیگر است. چون این سه مرتبه را دانستى، اکنون بدانکه هستى آب ذات آب است، و عموم آب جمله نباتات را وجه است، و مجموع هر دومرتبه نفس آب است.

چون ذات و وجه و نفس آب را دانستى، اکنون بدانکه صفات آب در مرتبه ذات‏اند و اسامى آب در مرتبه وجه‏اند، و افعال آب در مرتبه نفس‏اند.

(۱۵) اى درویش! آب صلاحیّت بسیار چیزها دارد، که نباتات و اشجار مختلفه و گل‏ها و میوه‏هاى متنوّع پیدا آیند و از عالم اجمال به عالم تفصیل رسند. هریکى را علامتى خاصّ هست که به‏آن علامت از یکدیگر ممتاز مى‏شوند. آن علامت اسامى‏اند، و در مرتبه وجه‏اند.

(۱۶) اى درویش! آب دو عالم دارد، یکى عالم اجمال و یکى عالم تفصیل. عالم اجمال ذات است، و صفات آب درین مرتبه‏اند. و آب را با هر نباتى ملاقاتى خاصّ هست، و طریق خاصّ هست، و رویى خاصّ هست، آن روى را وجه آب مى‏گویند، و وجه صورت متفرقه دارد. پس تو به هر نباتى که روى آورى روى به وجه آن آورده باشى. تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم! آمدیم به مقصود سخن.

(۱۷) ۳۰ اى درویش! وجود خداى تعالى در مکان و جهت نیست‏ ، فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس ندارد، از جهت آنکه وجود خداى تعالى نورى است نامحدود ونامتناهى و بحرى است بى‏پایان و بى‏کران. اوّل و آخر و حدّ و نهایت و اجزا و ترکیب ندارد، و قابل تغییر و تبدیل، و قابل فنا و عدم، و قابل تجزى و تقسیم نیست، احد حقیقى است و در ذات وى به‏هیچ نوع کثرت نیست.

(۱۸) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه این نور، که احد حقیقى است، و نامحدود و نامتناهى است، ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد. و صفات این نور در مرتبه ذات‏اند، و اسامى این نور در مرتبه وجه‏اند، و افعال این نور مرتبه نفس‏اند.

(۱۹) بدانکه نظر به هستى این نور دیگر است، و نظر به آنکه این نور عامّ است تمام موجودات را دیگر است، و نظر به هستى و عموم این نور دیگر است. چون این سه نظر را دانستى، اکنون بدانکه هستى این نور ذات این نور است، و عموم این نور تمام موجودات را وجه این نور است، و مجموع این هر دو مرتبه نفس این نور است.

(۲۰) اى درویش! چون دانستى که این نور عامّ است تمام موجودات را، و بقاى موجودات‏ ۳۱ ازین نور است، هیچ ذرّه‏ئى از ذرّات موجودات نیست که خداى به ذات به آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست. این عموم و این احاطت را وجه این نور مى‏گویند. پس تو به هر چیز که روى آرى، روى به وجه این نور آورده باشى:«فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ» ۲۹۱ «کُلُّ شَیْ‏ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ».

(۲۱) اى درویش! هرکه هر چیز را که مى‏پرستد خداى را مى‏پرستد، از جهت آن که هرکس رویى به هر چیز که آورده است، روى به وجه خدا آورده است. و آن چیز فانى است، و وجه خدا باقى است: «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ». رسول- علیه السلام- با مشرکان مى‏گفت که شما یک خدا را مى‏پرستید، مشرکان را عجب مى‏آمد، مى‏گفتند: «أَ جَعَلَ الْآلِهَهَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَیْ‏ءٌ عُجابٌ»

(۲۲) اى درویش! خداى مى‏فرماید که من جنّ و انس را نیافریدم الّا از جهت آن تا مرا بپرستند: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» و گفت خداى خلاف نباشد. پس به یقین بدانکه هرکه هر چیز را که مى‏پرستد، خداى را مى‏پرستد، و امکان ندارد که کسى به‏غیر خداى چیزى دیگر را تواند پرستید. و این سخن به‏غایت خوب است؛ هرکه دریابد، کارهاى دشوار بروى آسان شود و درهاى علم بروى گشاده گردد، و با خلق عالم صلح کند، و از اعتراض و انکار آزاد آید.

(۲۳) اى درویش! هرکه به وجه خداى رسید، و وجه خداى را دید خدا مى‏پرستد امّا مشرک است: «وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ»؛ و همه روز با مردم به جنگ است، و در اعتراض و انکار است. و هرکه از وجه خداى بگذشت، و به ذات خداى رسید، و ذات خداى را دید، هم خداى مى‏پرستد، امّا موحّد است، و از اعتراض و انکار آزاد است، و با خلق عالم به صلح است.

فصل پنجم در بیان مشکات‏

(۲۴) بدانکه چنان که نور ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد، و مشکات نور هم ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد، و چنان‏که صفات نور در مرتبه ذات‏اند، و اسامى در مرتبه وجه‏اند، و افعال در مرتبه نفس‏اند. صفات مشکات هم در مرتبه ذات‏اند، و اسامى در مرتبه وجه‏اند، و افعال در مرتبه نفس‏اند.

(۲۵) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه اسامى و افعال این نور بى‏مشکات ظاهر نمى‏شوند، و اسامى و افعال مشکات هم بى‏نور ظاهر نمى‏شوند، هر دو با هم ظاهر مى‏شوند. و چنین مى‏باید که باشد، از جهت آنکه نور از جهتى وقایه مشکات است، و مشکات از جهتى وقایه نور است. پس نور بى‏وقایه چون ظاهر شود، و مشکات بى‏وقایه چون پیدا آید؟ ذات و وجه و نفس با یکدیگراند: و «هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ» «إِنَّ الَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اللَّهَ». و اسامى و افعال هر دو با یکدیگراند «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى‏»

«کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بى یسمع و بى یبصر و بى یبطش و بى ینطق»

. فصل ششم در بیان نور 

(۲۶) اى درویش! به این بحر محیط و به این نور نامحدود و نامتناهى مى‏باید رسید و این نور را مى‏باید دید، و ازین نور در عالم نگاه مى‏باید کرد تا از شرک خلاص‏یابى. و حلول و اتّحاد باطل شود، و اعتراض و انکار برخیزد، و با خلق عالم صلح پیدا آید، ازجهت آنکه چون به این نور رسى، و این نور را ببینى، به یقین بدانى و ببینى که قوام عالم و داراى موجودات اوست، و هیچ ذرّه‏ئى از ذرّات موجودات نیست که خداى به ذات با آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست، و از آن مرتبه گویا نیست. تمام موجودات در جنب عظمت وى مانند قطره و بحر است، بلکه از قطره کمتر، از جهت آن که تمام موجودات متناهى‏اند، و ذات وى نامتناهى است؛ و متناهى را با نامتناهى به‏هیچ وجه نسبت نتوان کردن. افراد موجودات جمله به‏یک‏بار مظاهر صفات وى‏اند، و صفات وى ازین جمله ظاهر شده‏اند. پس هرکسى روى به هر چیز که آورده است، روى به وى آورده است، اگرچه آن‏کس نمى‏داند. و هرکه هر چیز را که مى‏پرستد، وى را مى‏پرستد، اگرچه آن‏کس خبر ندارد. شیخ این بیچاره مى‏فرمود که من به این نور رسیدم، و این نور را دیدم. نورى بود نامحدود و نامتناهى، و بحرى بود بى‏پایان و بى‏کران. فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس نداشت. در آن نور حیران بماندم. خواب، و خورد، و دخل و خرج از من برفت و نمى‏توانستم کرد. با عزیزى حکایت کردم که حال من چنین است فرمود که برو، و از خرمنگاه کسى مشتى کاه بى‏اجازت خداوند بردار. برفتم و برداشتم؛ آن نور را ندیدم. این بیچاره با شیخ گفت که یا شیخ، پیش من آن است که این نور را به چشم سر نتوان دیدن به چشم سرّ توان دیدن، از جهت آنکه این نور محسوس نیست.

شیخ فرمود: «یا عزیز! پیش من آن است که این نور را هم به چشم سر، هم به چشم سرّ توان دیدن». گفتم: «یا شیخ! هرکه به این دریاى نور رسیده باشد، علامت آن باشد که درین دریاى نور غرق شود، من بعد هرگز خود را نبیند، همه این دریاى نور را بیند» شیخ فرمود: «مشاهده دایم نباشد». گفتم: «یا شیخ! مشاهده دیگر است و معاینه دیگر».گفت: «مشاهده دایم نباشد، امّا معاینه دایم باشد».

فصل هفتم در بیان رسیدن به این نور 

(۲۷) اى درویش! به این نور نامحدود و نامتناهى رسیدن، و این بحر بى‏کران و بى‏پایان دیدن کارى به‏غایت مشکل است، و دشوار است، و مقامى به‏غایت بلند است.

ریاضات و مجاهدات بسیار باید کشید، و در ریاضات و مجاهدات سال‏هاى بسیار ثبات مى‏باید نمود تا این مقام روى نماید، نه چنان‏که چند روز ریاضت کشد و چند روز دیگرفروگذارد، و با سر کار خود رود، چنان‏که عادت اهل روزگار است، که از چنین ریاضت کارى برنیاید و چیزى نگشاید.

(۲۸) اى درویش! اگر همّت کارى دارى، و کارى خواهى کردن، اول ترک ما سوى باید کرد، و بتان درهم باید شکست، و یک جهت و یک قبله باید شد، و جمعیت و فراغت حاصل باید کرد. آنگاه در صحبت دانایى سال‏هاى بسیار در ریاضات‏ ۲۹۵ و مجاهدات ثبات باید نمود، تا اول آبگینه بدن تو پاک و صافى گردد، و شفاف و عکس‏پذیر شود. چنان‏که آبگینه‏اى که پاک و صافى باشد، وى را بازشناسند از آنچه در وى بود، آبگینه بدن تو مى‏باید که همچنین به آتش ریاضت پاک و صافى شود. و این اول این مقام است. آنگاه به تصقیل مجاهده آیینه دل تو مصفى و منوّر گردد، و نور اللّه پیدا آید. و این آخر این مقام است. و چون نور اللّه پیدا آمد، سالک به یقین دانست و دید که خداى با همه است، هیچ ذره‏ئى از ذرّات موجودات نیست که خدا به ذات با آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست. (مصراع) «هم نور تو باید که تو را بشناسد».

آنگاه سالک به این نور نامحدود و نامتناهى رسید، و این بحر بى‏پایان و بى‏کران دید. او خود به زبان حال گوید که چه کن.

فصل هشتم در بیان آنکه هیچ‏کس از ذات این نور خبر نداد

(۲۹) بدانکه هرکه ازین نور خبر داد، جمله از وجه این نور خبر داد، هیچ‏کس از ذات این نور خبر نداد، از جهت آنکه از ذات این نور خبر نتوان دادن.

(۳۰) اى درویش! از هست مطلق کس چون خبر دهد که ساده و بى‏نقش باشد؛ تعریف وى چون کنند؟ از هست مقیّد خبر توان دادن، از هست مطلق بیش ازین خبر نتوان دادن که نورى است که اوّل و آخر ندارد و حدّ و نهایت ندارد، و مثل و مانند ندارد و امثال این توان گفتن‏ . فرعون از موسى- علیه السلام- سؤال کرد که خداى تو چیست؟ موسى- علیه السلام- مى‏دانست که از ذات سؤال مى‏کند، و مى‏دانست که از ذات او خبر نتوان دادن، از وجه خبر مى‏داد. فرعون با جماعتى که حاضر بودند مى‏گفت: پیغمبر شما دیوانه است، من از ذات سؤال مى‏کنم، وى از وجه جواب مى‏گوید؛  «قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِینَ. قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُمَا إِنْ کُنْتُمْ‏ مُوقِنِینَ. قالَ لِمَنْ حَوْلَهُ أَ لا تَسْتَمِعُونَ. قالَ رَبُّکُمْ وَ رَبُّ آبائِکُمُ الْأَوَّلِینَ. قالَ إِنَّ رَسُولَکُمُ الَّذِی أُرْسِلَ إِلَیْکُمْ لَمَجْنُونٌ. قالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ ما بَیْنَهُما إِنْ کُنْتُمْ تَعْقِلُونَ».

(۳۱) اى درویش! فرعون قصدا این سؤال مى‏کرد که تا موسى را پیش قوم خجل کند، که فرعون مى‏دانست که از ذات خدا خبر نتوان دادن.

(۳۲) اى درویش! فرعون دانا بود، و خدا را مى‏شناخت و موسى را مى‏دانست که پیغمبر است، و مع ذلک مى‏گفت‏ «إِنَّ رَسُولَکُمُ الَّذِی أُرْسِلَ إِلَیْکُمْ» و انکار موسى نمى‏کرد، امّا با موسى مى‏گفت که من بزرگ‏ترم از تو، از جهت آنکه تو علم دارى و قدرت ندارى، من هر دو دارم، و تربیت خلق بهتر از تو مى‏کنم‏ «فَقالَ أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلى‏» ۲۹۷: «اعلى» دلیل است بر آنکه دعوى بزرگ‏ترى مى‏کرد، نه انکار موسى مى‏کرد.

فصل نهم در بیان نصیحت‏

(۳۳) اى درویش! بزرگ و کوچک را عزیز دار، تا بزرگ و کوچک تو را عزیز دارند. و دوست و دشمن را تواضع کن، تا دوست، دوست‏تر گردد، و دشمن، دشمن‏تر نگردد، بلکه دوست شود. عادت خاصّ آن است که هرچند دوستى و محبّت زیاده مى‏شود، آداب و نگاه داشت زیاده مى‏کنند: و عادت عوامّ آن است که هرچند دوستى و محبّت زیاده مى‏شود، آداب و نگاه داشت کمتر مى‏کنند. و این عادت بد است، از جهت آنکه به‏جایى رسد که دوستى به دشمنى مبدّل گردد.

(۳۴) اى درویش! تحمّل از همه، و تواضع با همه، و عزّت داشت همه، و شفقت بر همه، اخلاق انبیا و اولیاست.

(۳۵) اى درویش! ظاهر خود را به دیگران مانند ده، و آن‏چنان که دیگران زندگانى مى‏کنند، توهم مى‏کن که سیرت اولیا این است، و قبّه اولیا این است، جمله در زیر این قبّه‏اند.

(۳۶) اى درویش! اگر تو را با خدا معامله‏اى هست، آن احوال دل است، و کس را برآن اطلاع نیست. ترقّى و عروج به اندرون تعلّق دارد، و امتیاز تو از دیگران به اندرون است، نه به بیرون. و امتیاز زرّاقان از دیگران به بیرون است، نه به اندرون.

(۳۷) اى درویش! هرکه خود را انگشت‏نماى خلق کرده، خود را شیخى و زهدمعروف گردانید. به یقین بدانکه از خدا بویى ندارد. انبیا را ضرورت است، اگر خواهند و اگر نخواهند، انگشت‏نماى خلق شوند. و علما را ضرورت است، امّا اولیا و عارفان را ضرورت نیست. کار ایشان آن است که اگر به تشنه رسند، آب دهند؛ و در زیر قبّه مى‏باشند و نظاره مى‏کنند. پس ازین طایفه هرکه خود را انگشت‏نماى خلق مى‏کند، به یقین بدانکه نه ولى نه عارف است، مال‏دوست و یا جاه‏دوست است، و به این طریق دنیا را حاصل مى‏تواند کرد. وى نه همچون اهل دنیا باشد، از جهت آنکه اهل دنیا به ضرورت دنیا دنیا را حاصل مى‏کنند. منافق است، و بدترین آدمیان است.و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله بیست و یکم

الانسان الکامل//عزیزالدین نسفی

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى(قسمت هفتم) در بیان عقل و قلم او و در بیان وحى و الهام و خواب دیدن

رساله هفدهم در بیان احادیث اوایل‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در احادیث اوایل رساله‏ئى جمع کنید، و بیان کنید که مراد ازین احادیث یک جوهر است، یا مراد از هر حدیثى جوهرى جداگانه‏ ۲۳۴ است. در حدیثى آمده است که‏«اوّل ما خلق اللّه العقل»، و دیگر آمده است که‏«اوّل ما خلق اللّه القلم»، و دیگر آمده است که‏«اوّل ما خلق اللّه العرش»

، و مانند این آمده است. و دیگر مى‏باید که بیان کنید که ملک چیست و شیطان چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان عقل و قلم او

(۲) بدانکه اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملکوت بیافرید عقل اوّل بود که قلم خداى است؛ و اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملک بیافرید، فلک اوّل بود که عرش‏ خداى است. عقل اوّل، که قلم خداى است، دریاى نور بود، و فلک اوّل، که عرش خداى است، دریاى ظلمت بود: به این قلم خطاب آمد که برین عرش بنویس! قلم گفت:«خداوندا! چه نویسم؟ خطاب آمد که هرچه بود و هست و خواهد بود تا به قیامت بنویس! قلم بنوشت.

«انّ اللّه تعالى خلق الخلق فى ظلمه ثمّ رشّ علیهم من نوره فمن اصاب من ذلک النور، اهتدى و من ضلّ فغوى».

(۳) اى درویش! مى‏دانى که رشّ نور چه بود و چون بود. نور سه حرف است، «نون» است و «واو» است و «را» است. «نون» عبارت از نبى است، و «واو» عبارت از ولى است. و «را» عبارت از رشد است. رشّ نور عبارت از دادن رشد است، و عبارت از فرستادن نبى و ولى است. هرکه را رشد و عقل دادند، و هرکه را از بیرون نبى فرستادند نور عام یافت، و هرکه را با ولى آشنا کردند نور خاص یافت‏ «یَکادُ زَیْتُها یُضِی‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى‏ نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلِیمٌ». سخن دراز شد و از مقصود باز ماندیم.

(۴) اى درویش! خداى تعالى در عالم کبیر قلمى آفریده است، و آن عقل اوّل است، و در عالم صغیر قلمى هم آفریده است، و آن عقل آدمى است.

(۵) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه عقل آدمى در ظاهر دو قلم دارد، و آن دو قلم یکى زبان است، و یکى دیگر دست است. زبان آلت ظهور علم است، و دست آلت ظهور عمل است، و زبان و دست اگرچه قلم‏اند و همیشه در کتاب‏اند، امّا قلم حقیقى عقل است، از جهت آنکه مظهر علم و قدرت آدمى عقل آدمى است، و زبان و دست آدمى صورت عقل آدمى‏اند، و علم و قدرت عقل آدمى جز به واسطه این دو قلم در عالم شهادت ظاهر نمى‏شوند. زبان سخن عقل به حاضران مى‏رساند و کتاب سخن عقل به غایبان مى‏برد. حکمت‏هاى فطرتى و نکته‏ هاى معقول از زبان ظاهر مى ‏شود، و حکمت‏هاى علمى و صنعت‏هاى محسوس از دست پیدا مى ‏آید.

(۶) اى درویش! عقل آفریده است از جهت آنکه عقل گویا است، و زبان هم گویا است، عقل معلّم است، و زبان هم معلّم است؛ و عقل رسول خداى است، و زبان رسول عقل است. اهل جبروت صورتى دارند، و اهل ملکوت صورتى دارند، و اهل ملک صورتى دارند، امّا صورت هر چیزى مناسب حال آن چیز باشد. اهل ملک صورت حسّى دارند، و اهل ملکوت صورت عقلى دارند، و اهل جبروت صورت حقیقى دارند.

خداى تعالى ملک را بر صورت ملکوت آفریده است و مظهر ملکوت گردانیده، و ملکوت را بر صورت جبروت آفریده است، و مظهر صفات جبروت گردانیده. و از اینجا است که اهل جبروت بر ملکوت عاشق‏اند، و اهل ملکوت بر ملک هم عاشق‏اند، از جهت آنکه اهل جبروت در ملکوت جمال خود را مى‏بینند، و صفات خود را مشاهده مى‏کنند. و از اینجا گفته‏اند که وجود مملو از عشق است، و بر خود عاشق است.جمله؟؟ حرکات‏اند، و حرکت شوقى دارند، خود را مى‏طلبند. هرچند مى‏خواهم که سخن دراز نشود بى‏اختیار من دراز مى‏شود.

(۷) اى درویش! چون در عالم صغیر این معلوم کردى، در عالم کبیر نیز همچنین مى‏دان. بدانکه عقل اوّل در عالم سفلى هم دو قلم دارد. و آن قلم یکى نبى و یکى دیگر ۲۳۷ سلطان است. نبى مظهر علم است و سلطان مظهر قدرت است. و نبى و سلطان اگرچه مظهر علم و قدرت‏اند، و علم و قدرت همیشه از ایشان روانه است، امّا قلم حقیقى عقل اوّل است، و نبى و سلطان صورت عقل اوّل‏اند، از جهت آنکه مظهر علم و قدرت خداى عقل اوّل است، و علم و قدرت عقل اوّل درین عالم جز به واسطه این دو قلم ظاهر نمى‏شود. و شاید که یک کس هم مظهر علم و هم مظهر قدرت بود، و هم نبى و سلطان باشد. و ازین جهت فرمود«انّ اللّه تعالى خلق آدم على صوره الرحمن»

. (۸) اى درویش! آدم که نبى است، صورت عقل اوّل است، و عقل اوّل در آدم جمال خود را مى‏بیند و صفات و اسامى خود را مشاهده مى‏کند. خداى تعالى آدم را بر صورت عقل اوّل آفریده است.

(۹) اى درویش! اگرچه عقل اوّل در عالم ظاهر چهار قلم دارد، و عقل آدمى در عالم ظاهر هم چهار قلم دارد، امّا اگر هر هشت را بیان مى‏کردم، دراز مى‏شد. چون سر رشته به دست زیرکان دادم، زیرکان به فکر خود بیرون مى‏کنند. و اگر کسى زیادت از هشت گوید، هم راست باشد، از جهت آنکه عالم ملک آلت و دست‏افزار عالم ملکوت است، هر فردى از افراد ملک آلت ظهور صفت ملکوت است‏ «ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ» :«ن» عبارت از جبروت است و «قلم» عبارت از ملکوت است، «وَ ما یَسْطُرُونَ» عبارت از ملک است که صورت قلم‏اند.

(۱۰) اى درویش! اگر جبروت را دوات گویند، و ملکوت را قلم گویند، و ملک را لوح گویند، راست بود، و اگر جبروت را دوات گویند و ملکوت را قلم گویند و ملک راصورت قلم و آلت و دست‏افزار قلم گویند، هم راست باشد.

(۱۱) اى درویش! اگر ملک صورت قلم و آلت و دست‏افزار قلم است، پس به قلم خطاب آمد که بنویس! معنى آن باشد که از مراتب پیدا کن و از ملک مظهر صفات خود و آلت و دست‏افزار خود ظاهر گردان، قلم این‏ها بنوشت. و معنى «جفّ القلم» آن باشد که قلم مراتب خود و آلت و دست‏افزار خود تمام پیدا کرد، و مفردات تمام پیدا شدند.اکنون مفردات هرچه کنند، با خود آورده‏اند.

فصل دوّم در بیان آنکه عقل مظهر صفات و افعال خداى است‏

(۱۲) بدانکه در اوّل این رساله گفته شد که اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملکوت بیافرید جوهرى بود، و نام آن جوهر عقل اوّل است که قلم خداست، و اوّل چیزى که خداى تعالى در عالم ملک بیافرید، جوهرى بود، و نام آن جوهر فلک اوّل است که عرش خداست، و این عقل اوّل بر عرش خداى مستوى است، و این عقل اوّل مظهر صفات و اسامى خداى است، و صفات و اسامى و افعال خداى از عقل اوّل ظاهر مى‏شوند.

(۱۳) اى درویش! حیات و علم و ارادت و قدرت و سمع و بصر و کلام و صفات عقل اوّل‏اند، و ایجاد و احیا و تعلیم افعال عقل اوّل‏اند. عظمت و بزرگوارى عقل اول را جز خداى کسى دیگر نمى‏داند. بسیار کس از مشایخ کبار به این عقل اول رسیده‏اند، و به این عقل اول باز- مانده‏اند، از جهت آنکه صفات و افعال عقل اوّل را دیده‏اند، و بالاى حکم او حکمى دیگر ندیده‏اند، و بالاى امر او امرى نیافته‏اند؛ «إِنَّما أَمْرُهُ‏ ۲۳۹ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ». گمان برده‏اند که مگر خداى اوست. و مدّتى او را پرستیدند، تا عنایت حق تعالى در رسیده است و بالاى حکم او حکمى دیده‏اند، و بالاى امر او امرى یافته: «وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَهٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ». آنگاه بر ایشان روشن شده است که او خلیفه خداست، نه خداست، و او مظهر صفات و افعال خداى است.

(۱۴) اى درویش! در قرآن و احادیث ذکر این عقل اوّل بسیار است.

فصل سوّم در بیان اسامى مختلفه عقل اوّل‏

(۱۵) بدانکه این عقل اوّل را به اضافات و اعتبارات با اسامى مختلفه ذکر کرده‏اند.

(۱۶) اى درویش! اگر یک چیز را به صد اعتبار نام بخوانند، در حقیقت آن یک چیز به این صد نام هیچ کثرت پیدا نیاید. مثلا اگر یک آدمى را به اعتبارات مختلفه به اسامى مختلفه ذکر کنند، همچون حدّاد و نجّار و خبّاز و خیّاط و مانند این راست باشد، و آن آدمى هم حدّاد و هم نجّار و هم خبّاز ۲۴۰ و هم خیّاط بود، و به این اسامى مختلفه در حقیقت آن یک آدمى در هیچ کثرت پیدا نیاید.

(۱۷) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه انبیا جوهرى دیده‏اند. زنده بود و دیگرى را زنده مى‏گردانید. نامش روح کردند. از جهت آنکه روح حىّ و محى است.

و چون همین جوهر را دیدند که دانا بود. و دیگرى را دانا مى‏گردانید، نامش عقل کردند از جهت آنکه عقل عالم و معلم همه است. و چون همین جوهر را دیدند که پیدا بود و دیگرى را پیدا مى‏گردانید، نامش نور کردند، از جهت آنکه نور ظاهر و مظهر است.

(۱۸) اى درویش! اگر تعریف هریکى مى‏کنم، دراز مى‏شود. و چون همین جوهر را دیدند که نقّاش علوم بود بر دل‏ها، نامش قلم کردند. و چون همین جوهر را دیدند که هرچه بود و هست و خواهد بود، جمله در وى نوشته بود، نامش لوح محفوظ کردند. و اگر همین جوهر را بیت اللّه و بیت‏العتیق و بیت‏المعمور و بیت اوّل و مسجد اقصى و آدم و رسول خداى و ملک مقرّب و عرش عظیم گویند، هم راست باشد. این جمله اسامى عقل اوّل است.

فصل چهارم در بیان ملک و شیطان‏

(۱۹) بدانکه بعضى مى‏گویند که ملک کاشف است و شیطان ساتر است. و بعضى مى‏گویند که ملک سبب است، و شیطان هم سبب است، سبب کشف ملک است، و سبب ستر شیطان است، سبب خیر ملک است، و سبب شرّ شیطان است، سبب رحمت ملک است، و سبب عذاب شیطان است. هرکه تو را به کارهاى نیک دعوت مى‏کند، و از کارهاى بد بازمى‏دارد ملک تو است، و هرکه تو را به کارهاى بد دعوت مى‏کند و از کارهاى نیک بازمى‏دارد، شیطان تو است.

(۲۰) اى درویش! در ولایت خود بودم در شهر نسف. شبى پیغمبر را- صلّى اللّه علیه و سلّم- به خواب دیدم. فرمود که یا عزیز! دیو اعوذ خوان و شیطان لا حول‏ خوان را مى‏دانى؟ گفتم: «نى، یا رسول اللّه» فرمود که فلانى دیو اعوذ خوان است، و فلانى شیطان لا حول خوان است، از ایشان برحذر باش. هر دو را مى‏شناختم و با ایشان صحبت مى‏داشتم، ترک صحبت ایشان کردم.

فصل پنجم در بیان ملائکه‏

(۲۱) بدانکه به نزدیک این ضعیف آن است که کارکنان عالم علوى و کارکنان عالم سفلى جمله ملائکه‏اند. علم هریک معلوم است، و عمل هریک معلوم است، و مقام هر یک معلوم است و «ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ». ۲۴۱ علم ایشان زیادت نشود و عمل ایشان دیگرگون نگردد. هریک به عمل خود مشغول‏اند، و آن علم و عمل را از کسى نیاموخته‏اند، علم و عمل ایشان ذاتى ایشان است، و با ذات ایشان همراه است. نتوانند که به‏آن عمل نکنند، و نتوانند که برخلاف آن عمل دیگرى کنند. «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ».

(۲۲) اى درویش! عقل اوّل تنها یک صفّ است‏ ، و ملائکه عالم علوى و عالم سفلى جمله یک صفّ‏اند و از جهت آنکه جمله مراتب وى‏اند و مبدأ جمله وى است، و بازگشت کاملان به‏وى خواهد بود. بهشت اهل کمال است: «یَوْمَ یَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِکَهُ صَفًّا لا یَتَکَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً ذلِکَ الْیَوْمُ الْحَقُّ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلى‏ رَبِّهِ مَآباً»، «ما لا یَتَکَلَّمُونَ» یعنى جمله افراد موجودات سخن نمى‏توانند گفت الا آدمى. «ذلِکَ الْیَوْمُ الْحَقُّ»: یوم عبارت از مرتبه است، یعنى این مرتبه انسانى حقّ است، از جهت آنکه تا به این مرتبه انسانى نمى‏رسند، استعداد آن ندارند که بازگردند. و مبدأ و معاد خود را بدانند، و پروردگار خود را بشناسند؛ اکنون درین مرتبه هرکه خواهد، بازگردد: «فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلى‏ رَبِّهِ مَآباً».

فصل ششم در بیان نصیحت‏

(۲۳) بدانکه آدمیان، چون بى‏اختیار خود به این عالم آمدند، از صد هزار کس که بیامدند، و برفتند، یکى چنان بود که خود را به حقیقت دانست، و این عالم را چنان‏که‏ این عالم است بشناخت، و بدانست که از کجا مى‏آید و به کجا مى‏رود، یعنى مبدأ و معاد خود را به علم الیقین و عین الیقین بشناخت و بدید. باقى جمله نابینا آمدند و نابینا رفتند:

«مَنْ کانَ فِی هذِهِ أَعْمى‏ فَهُوَ فِی الْآخِرَهِ أَعْمى‏ وَ أَضَلُّ سَبِیلًا». هریک در مرتبه‏ اى از مراتب حیوانى فرورفتند و به مرتبه انسانى نرسیدند، از جهت آنکه درین عالم به شهوت بطن و به شهوت فرج و دوستى فرزند مشغول بودند، و از اوّل عمر تا به آخر عمر سعى و کوشش ایشان، و جنگ و صلح ایشان از بهر این بود، و به‏غیراز این سه چیز چیزى ندانستند و ندیدند: «وَ لَقَدْ ذَرَأْنا ۲۴۳ لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ». و بعضى کسان ازین سه بت خلاص یافتند و به سه بت دیگر، عظیم‏تر ازین گرفتار شدند، و ازین سه حجاب بگذشتند و به سه حجاب دیگر، قوى‏تر ازین فروماندند، و آن دوستى آرایش ظاهر، و دوستى مال و دوستى جاه است. و این سه بتان عظیم‏تراند و این سه حجاب قوى‏تر است.

(۲۴) اى درویش! دنیا همین بیش نیست، و این هر شش شاخ‏هاى دنیااند. و این سه شاخ آخرین چون قوى شوند و غالب گردند، آن سه شاخ اوّل ضعیف شوند و مغلوب گردند. و اهل دنیا هریک در زیر سایه یکى ازین شاخ‏ها نشسته‏اند، یا در زیر جمله نشسته‏اند، و پناه به سایه این شاخ‏ها برده‏اند، از جهت آنکه تا راحتى و لذّتى به نفس ایشان برسد، و مراد نفس ایشان حاصل گردد. نمى‏دانند که در زیر هر مرادى ده نامرادى تعبیه است، بلکه صد، بلکه هزار. و کسى از بهر یک خوشى تحمّل هزار ناخوشى چون کند؟ دانا هرگز این تحمّل نکند، ترک آن‏یک خوشى کند، امّا نادان ترک آن‏یک خوشى نکند، از سبب غفلت بنا بر غفلت، یعنى نادان طلب آن‏یک خوشى کند و غافل باشد از آنکه این یک‏خوشى را چندین ناخوشى از غفلت است: «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ».

(۲۵) اى درویش! این شاخ‏هاى دنیا که گفته شد خود سایه است‏ ۲۴۴، نه آنکه این شاخ‏ها سایه‏اى دارد، از جهت آنکه دنیا خود سایه است و وجود ظلّى دارد، مى‏نماید امّا حقیقتى ندارد. و ازین سایه را حتى به کسى نرسد، بلکه ازین سایه رنج و زحمت زیادت شود، از جهت آنکه این سایه خنکى ندارد و دفع گرما نمى‏کند، بلکه حرارت و آتش مى‏انگیزد. «انْطَلِقُوا إِلى‏ ظِلٍّ ذِی ثَلاثِ شُعَبٍ لا ظَلِیلٍ وَ لا یُغْنِی مِنَ اللَّهَبِ إِنَّها تَرْمِی‏ بِشَرَرٍ کَالْقَصْرِ کَأَنَّهُ‏ جماله صُفْرٌ». سخن دراز شد و از مقصود بازافتادم.

(۲۶) اى درویش! به حقیقت حجاب هفت آمد، یکى دوستى نفس و دوستى این شش چیز دیگر از براى نفس. این هفت چیز هریک دوزخى‏اند، دوزخ‏هاى بى‏پایان. و هریکى نهنگى‏اند، نهنگان گرسنه. هر زمانى چندین هزار کس فرومى‏برد، و همچنان گرسنه‏اند. جمله اوصاف ذمیمه و اخلاق ناپسندیده در آدمى به واسطه این هفت چیز باز پیدا مى‏آیند. و این چندین هزار بلا و فتنه و رنج و عذاب که با آدمى رسد، در دنیا و آخرت به واسطه این هفت چیز مى‏رسد و آدمى ازین همه غافل و به غفلت روزگار مى‏گذارد: «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ». چون از خواب غفلت بیدار شود، و از مستى شهوت هشیار گردد، و به مرتبه انسانى به کمال عقل رسد، و این عالم را چنان‏که این عالم است بداند و ببیند، البتّه ازین عالم سیر شود و نفرت گیرد. و علامت این آن باشد که درین عالم چنان باشد که مرغ در قفص، یا کسى که در زندان بود. و علامت آن این باشد که در وقتى که ازین عالم خواهد که بیرون رود، سخن او این باشد که‏«فزت و ربّ الکعبه»

. (۲۷) اى درویش! بسیار کس از بزرگان چون این بلاها و فتنه‏ها درین عالم دیده‏اند، و این چند رنج و عذاب گوناگون در دنیا و آخرت مشاهده کرده‏اند، گفته‏اند ۲۴۵ که کاشکى از مادر نیامده بودمى و کاشکى که خاک بودمى، که از خاک فروتر مرتبه دیگر نیست، وگرنه آن مرتبه تمنّا کردندى. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هفدهم‏

رساله هژدهم در بیان وحى و الهام و خواب دیدن‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) ۲۳ امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت‏ ۲۴۶ درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در وحى و الهام و خواب دیدن رساله‏ئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان روح انسانى‏

(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که هروقت که آدمى اندرون خود را پاک کند، و آیینه دل را صافى گرداند، به ملائکه سماوى نزدیک گردد، از جهت آنکه ملائکه سماوى جمله پاک و صافى‏اند و علم و طهارت دارند.

(۳) اى درویش! روح انسانى از جنس ملائکه سماوى است، و جوهرى پاک و صافى است، امّا به واسطه بدن آلوده گشته است، و تیره شده است. چون ترک لذّات و شهوات بدنى کند، و علم و طهارت حاصل کند، و بیرون و اندرون خود را پاک گرداند، و آیینه‏ دل را صافى کند، باز پاک و صافى شود. چون پاک و صافى گشت، روح او را با ملائکه‏ سماوى نسبت پیدا آید. چون مناسبت پیدا آمد، همچون دو آیینه صافى باشند که در مقابله یکدیگر بدارند. هرچه در آن باشد، درین پیدا آید، و هرچه درین بود، در آن ظاهر شود. و این ملاقات در بیدارى باشد و در خواب هم بود، در خواب بسیار کس را باشد، امّا در بیدارى اندک بود. و این ملاقات در بیدارى سبب وجد و وارد و الهام و خاطر ملکى بود، و در خواب سبب خواب راست باشد.

فصل دوّم در بیان ملائکه سماوى‏

(۴) بدانکه ملائکه سماوى جمله پاک و صافى‏اند، و جمله علم و طهارت دارند، و ملائکه هر آسمانى که بالاتر است، پاک‏تر و صافى‏تر است، و علم و طهارت وى بیشتر است. پس آدمى به ریاضات و مجاهدات هرچند پاک‏تر و صافى‏تر مى‏شود و علم و طهارت بیشتر حاصل مى‏کند، مناسبت او با ملائکه بالاتر حاصل مى‏شود تا به‏جایى برسد که در پاکى و صفا و در علم و طهارت از جمله ملائکه بگذرد و به عقل اوّل رسد بعضى مى‏گویند که از عقل اوّل درنتواند گذشت، و از عقل اول فیض قبول کند، و عقل اول واسطه باشد میان وى و خدا، از جهت آنکه عقل اول ملک مقرّب است، به‏غایت بزرگوار و داناست، و داناتر از وى و مقرّب‏تر از وى چیزى دیگر نیست. و بعضى مى‏گویند که از عقل اول هم بگذرد، و با خداى بى‏واسطه ملک بگوید و بشنود. این نهایت مقامات آدمى است‏ ؛ و علامت این آن باشد که هیچ‏چیز از ملک و ملکوت و جبروت و مبدأ اول بر وى پوشیده نماند، تمامت اشیا و تمامت حکمت و طبیعت و خاصیّت و حقیقت اشیا را کما هى بداند و ببیند، و آن‏چنان که دیگران در خواب ارواح انبیا و اولیا و ملائکه را ببینند، و با ایشان سخن گویند، و از ایشان مدد و یارى خواهند، وى در بیدارى انبیا و اولیا و ملائکه را ببیند، و با ایشان سخن گوید، و از ایشان مدد و یارى خواهد. این است معنى کشف و وحى و الهام، و این‏چنین کس را انسان کامل گویند، و هرکه به این مقام رسید، اهل عالم را از وى مدد و یارى بسیار باشد، از جهت آنکه آن‏چنان که عقول و نفوس عالم علوى مؤثراند درین عالم سفلى، وى هم مؤثر باشد. درین عالم سفلى هرکه از وى مدد خواهد، مدد دهد، و همت وى را اثرها باشد هم‏ در کار دنیا و هم در کار آخرت. و اگر بعد از وفات وى بر سر قبر وى به زیارت روند، و مدد خواهند، هم مددها یابند. و صورت زیارت کردن و دعا کردن آن‏چنان است که بر سر تربت چنین کس رود، و دور بایستد، و متوجه آن تربت شود. و آن ساعت از هر چیزها بازآید و آیینه دل را پاک و صافى گرداند تا روح زائر با روح مزور به واسطه قبر ملاقاتى افتد. آن‏گاه اگر مطلوب زائر علم و معرفت باشد، در همان ساعت آن مسئله که وى درخواست مى‏کند، بر دل وى پیدا آید. اگر استعداد دریافت آن دارد، و اگر مطلوب زائر مدد و یارى باشد، در کارهاى دیگر بعد از زیارت اجابت دعا ظاهر شود و مهمات وى کفایت گردد از جهت آنکه روح آن مزور قربتى دارد نزد خدا ، از خدا درخواست کند تا مهمات را کفایت گرداند. و اگر روح مزور قربت ندارد نزد خدا و قربت دارد نزد مقرّبان خدا، وى از ایشان درخواست کند تا خدا مهمات وى را کفایت گرداند.

فصل سوّم در بیان دل انسان کامل‏

(۵) بدانکه هر بلایى یا عطایى که از عالم غیب روانه شود، تا به این عالم شهادت آید، پیش از آنکه به این عالم شهادت آید، پیش از آنکه به این عالم شهادت رسد، بر دل وى پیدا آید و وى را از آن حال معلوم شود. آن‏چنان که دیگران در خواب بینند، وى در بیدارى ببیند، و آن‏چنان که کرّوبیان و روحانیان دریابند، وى هم دریابد؛ یعنى بعضى از سالکان چنان باشند که از کرّوبیان و روحانیان فیض قبول کنند و عکس بستانند. اول کرّوبیان و روحانیان از آن عطا یا از آن بلا باخبر شوند، آنگاه از ایشان عکس آن بر دل‏هاى سالکان پیدا آید؛ و بعضى از سالکان چنان باشند که بى‏واسطه کرّوبیان و روحانیان از آن عطا یا از آن بلا باخبر شوند آن‏چنان که کرّوبیان و روحانیان درمى‏یابند و باخبر مى‏شوند، ایشان هم دریابند و باخبر شوند، بلکه بیشتر، و بیشتر از کرّوبیان و روحانیان دریابند و باخبر شوند.«قلب المؤمن عرش اللّه الاکبر»

. (۶) اى درویش! چندین گاه است که مى‏شنوى که در دریاى محیط آیینه گیتى‏نماى نهاده‏اند، تا هر چیز که در آن دریا روانه شود، پس از آنکه به ایشان رسد، عکس آن چیز در آیینه گیتى‏نماى پیدا آید، و نمى‏دانى که آن آیینه چیست، و آن دریا کدام است. آن‏ دریا عالم غیب غیب است، و آن آیینه دل انسان کامل است. هر چیز که از دریاى عالم غیب غیب روانه مى‏شود تا به ساحل وجود رسد، عکس آن بر دل انسان کامل پیدا مى‏آید، و انسان کامل را از آن حال خبر مى‏شود. هرکه به نزدیک انسان کامل درآید ۲۵۰، هر چیز که در دل آن‏کس باشد، عکس آن در دل انسان کامل پیدا آید.

(۷) به‏ غیر سالکان قومى دیگر هستند که دل‏هاى ایشان در اصل ساده و بى‏نقش افتاده است، چیزها بر دل‏هاى ایشان هم پیدا آید، و از احوال آینده خبر دهند، و از اندرون مردم و از احوال مردم خبر دهند و بر دل‏هاى حیوانات هم پیدا آید، که دل‏هاى ایشان هم ساده و بى ‏نقش است و آن حیوانات خبر مردم دهند. بعضى مردم فهم کنند، و بعضى فهم نکنند.

(۸) اى درویش! این ظهور عکس به کفر و اسلام تعلّق ندارد، ظهور عکس به دل ساده و بى‏نقش تعلّق دارد. و این ظهور عکس در کامل و ناقص پیدا آید و در صالح و فاسق ظاهر شود. و اگر در صالح پیدا آید صلاحیّت وى زیادت شود و بسیار کس به واسطه او سود کنند و اگر در فاسق پیدا آید، فسق وى زیادت شود و بسیار کس به واسطه وى زیان‏کار شوند سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم.

فصل چهارم در بیان سخن اهل شریعت‏

(۹) بدانکه اهل شریعت مى‏گویند که ملائکه سماوى وقت‏ها مصوّر شوند ۲۵۱، و با بعضى از آدمیان سخن گویند و مى‏گویند که ما ملک و رسول خداییم و به کارى آمده‏ایم، چنان‏که در قرآن از قصّه مریم و از قصّه ابراهیم خبر مى‏دهد، و در قرآن و احادیث ذکر این معنى بسیار است. و وقت باشد که این صورت بر آدمى ظاهر نشود، اما به آدمى سخن گوید و کارى فرماید، و از حالى خبر دهد. و آن آواز را آواز هاتف گویند.

(۱۰) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه هروقت که ملائکه سماوى سخن به دل آدمیان القا کنند، آن القا اگر در بیدارى باشد، نامش الهام است و اگر در خواب باشد، نامش خواب راست است. و هروقت که ملائکه مصوّر شوند و بر انبیا ظاهر گردند و سخن خداى به انبیا رسانند، نامش وحى است. این بود سخن اهل شریعت در بیان وحى و الهام و خواب راست و در بیان مصوّر شدن ملائکه.

فصل پنجم در بیان سخن اهل حکمت‏

(۱۱) بدانکه اهل حکمت مى‏گویند که این صورت‏ها که گفته شد بر کسى ظاهر شوند که آن‏کس را قوّت خیالى غالب باشد. و این هرکسى را نباشد، بعضى کسان را باشد، و از جهت آنکه آدمى سه قوّت دارد، یکى قوّت ادراک، و یکى قوّت عملى‏ ۲۵۲، و یکى قوّت خیالى. بعضى کسان را این هر سه قوّت قوى افتاده باشد، و بعضى کسان را این هر سه قوّت ضعیف افتاده باشد، و بعضى کسان را متفاوت بود، یعنى این سه قوّت بعضى قوى و بعضى ضعیف باشد. غرض ما ازین سخن آن است که هرکه را قوّت خیال قوى افتاده باشد، این صورت‏ها بسیار بیند، و مصوّر این صورت‏ها اندرون همین بیننده است. چنان‏که در خواب صورت‏ها پیدا مى‏کند، در بیدارى هم پیدا مى‏تواند کرد. در خواب همه کس را باشد، اما در بیدارى اندک بود. وقت باشد که کس در خواب تشنه باشد، صورتى پیدا آید و قدح آب بر دست گرفته باشد، و به وى دهد تا بازخورد، و از خوردن آن آب لذتى هرچه تمام‏تر به وى رسد و تشنگى وى ساکن شود. و چون بیدار شود از آن لذّت چیزى باقى باشد. و هیچ شک نیست که آن صورت و آن آب همه خیال است، و مصوّر این صورت و این آب اندرون همین بیننده است. در بیدارى نیز وقت باشد که کسى در بیابانى تشنه باشد، و تشنگى به کمال رسد، و آب نباشد؛ صورتى پیدا آید و قدح بر دست گرفته باشد و به وى دهد تا بازخورد، و از خوردن آن آب لذّتى هر چه تمام‏تر به وى رسد، و تشنگى وى ساکن شود. و در گرسنگى نیز همچنین مى‏دان.

صورتى پیدا آید و نان گرم به وى دهد، و از خوردن آن لذتى هرچه تمام‏تر به وى رسد، و گرسنگى ساکن شود، و مانند این قوت خیال و وهم صورت‏ها انگیزاند در اندرون و بیرون. به وهم مردم تشنه شوند، و به وهم سیراب شوند، بلکه به وهم مردم بیمار شوند و به وهم بمیرند. وهم اثرهاى قوى دارد در آدمى.

(۱۲) اى درویش! وهم در مقابله عقل است و در اغلب اوقات وهم غالب مى‏آید بر عقل. سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم. غرض ازین سخنان آن بود که حکما مى‏گویند که این صورت‏ها نه ملائکه‏اند ، از جهت آنکه ملائکه سماوى همیشه در مقام خود باشند، و به کار خود مشغول بودند و به‏غیر کار خود کارى دیگر نتوانند کرد، اما ملائکه سماوى جمله پاک و صافى‏اند و جمله علم و طهارت دارند. هرکه به ریاضات ومجاهدات خود را پاک و صافى گرداند، و علم و طهارت حاصل کند، او را با ملائکه سماوى مناسبت پیدا آید. و چون مناسبت پیدا آید، همچون دو آیینه صافى باشند که در مقابله یکدیگر بدارند، چنان‏که یک نوبت گفته شد. و این ملاقات در بیدارى سبب الهام است، و در خواب سبب خواب راست است. این است سخن حکما در معنى مصوّرشدن ملائکه، و این است معنى دیدن خضر و الیاس و این است معنى دیدن مردان غیب. و این است معنى صورت‏ها که سالکان در خلوت‏خانه مى‏بینند، همچون شیخ الغیب و صورت‏هاى دیگر که به‏غیر صورت آدمى باشند، و صورت‏هاى نورانى همچون شعله نور آفتاب و ماه و ستاره.

فصل ششم در بیان دانستن غیب‏

(۱۳) بدانکه اگر کسى سؤال کند که چون ملائکه غیب نمى‏دانند، از چه مى‏دانند که فردا چه باشد و سال آینده چه خواهد بود؟

(۱۴) جواب. بدانکه ملائکه در عالم غیب‏اند، خود عالم غیب‏اند. و در عالم غیب دى و امروز و فردا نیست، پار و امسال و سال آینده نیست. صد هزار سال گذشته و صد هزار سال نیامده بى‏تفاوت حاضراند، از جهت آنکه عالم غیب عالم اضداد نیست، عالم شهادت عالم اضداد است.

(۱۵) اى درویش! زمان و بعد زمان پیش ماست که فرزند افلاک و انجم‏ایم و در عالم شهادت‏ایم. در عالم غیب زمان و بعد زمان نیست، هرچه بود و هست و خواهد بود حاضراند. پس ملائکه غیب نمى‏دانند، آنچه حاضر است مى‏دانند.

(۱۶) چون این مقدّمات معلوم کردى اکنون بدانکه آنچه معین شد که از عالم غیب به این عالم شهادت آید، ملائکه دانستند. و چون ملائکه دانستند، عکس آن در آیینه دل ما پیدا آمد و ما هم دانستیم. و آن خبر شاید که بعد از یک روز، و شاید که بعد از یک سال، و شاید که بعد از دو سال‏ ۲۵۴، و شاید که بعد از صدسال، و شاید که بعد از هزار سال دیگر از عالم غیب به این عالم شهادت آید.

(۱۷) اى درویش! این سخن تفصیلى دارد، اگر به‏شرح مى‏نویسم، دراز مى‏شود. اما چون سررشته به دست زیرکان دادم، باقى به فکر خود بیرون آرند.

فصل هفتم در بیان خواب و بیدارى و در بیان خواب دیدن‏

(۱۸) بدانکه آدمى را حالتى هست و آن حالت را بیدارى مى‏گویند، و حالتى دیگر هست و آن حالت را خواب مى‏خوانند ۲۵۵، و خواب و بیدارى عبارت از آن است که روح آدمى از راه حواس بیرون آید تا کارهاى بیرونى ساز دهد، و چون کارهاى بیرونى ساز داد، باز به اندرون مى‏رود تا کارهاى اندرونى ساز دهد. چون بیرون مى‏آید و حواس در کار مى‏آید، این حالت را بیدارى مى‏گویند؛ و چون به اندرون مى‏رود، و حواس از کارها معزول مى‏شوند، این حالت را خواب مى‏خوانند. و اندرون رفتن روح را سبب‏ها بسیار است، اما مراد ما درین موضع بیان خواب است.

(۱۹) چون معنى خواب و بیدارى دانستى، اکنون بدانکه سبب خواب دیدن دو چیز است، یکى از حواس اندرونى است، و یکى از ملائکه سماوى است، آنکه از حواس اندرونى است، از خیال و حافظه است، خیال خزینه‏دار حس مشترک است و حافظه خزینه‏دار وهم است. هر دو خزینه‏دارند و به روزگار دراز از ایشان چیزها یاد گرفته‏اند صورى و معنوى و در خزینه نهاده‏اند، تا به‏وقت آنکه طلب کنند بر ایشان عرض کنند.

(۲۰) اى درویش! چیزها یاد گرفتن و حفظ کردن عبارت ازین است که خزینه‏داران چیزها از ایشان مى‏گیرند و در خزینه مى‏نهند و نگاه مى‏دارند. و یاد آوردن چیزها عبارت از آن است که خزینه‏داران چیزها به‏وقت طلب بر ایشان عرض کنند. اگر زود عرض کنند، گویند که زود یاد آمد؛ و اگر دیر عرض کنند، گویند که دیر یاد آمد. و اگر اصلا خود عرض نکنند، نسیان عبارت ازین است. و سبب دیر عرض کردن، و سبب اصلا خود عرض ناکردن آن باشد که خللى در خزینه‏داران آمده‏ ۲۵۶ باشد.

(۲۱) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم! وقت باشد که خزینه‏داران به وقت آنکه از ایشان چیزى طلب کنند، آن چیز را عرض کنند؛ و وقت باشد که بى‏آنکه از ایشان چیزى طلب کنند ایشان خود عرض کنند. اگر در بیدارى عرض کنند، مردم گویند که فلان چیز یا فلان‏کس در خاطر ما آمد و با یاد ما آمد.

(۲۲) اى درویش! احوال گذشته همچون صورت‏هاى خوب که وقتى دیده باشند، یا طعام‏هاى صالح که وقتى خورده بودند، یا جمعیت‏ها و صحبت‏ها که وقتى با یاران بوده‏ باشد در خاطر کسى آمد، جمله ازین قبیل است. این فکرى باشد بى‏فایده و اندیشه‏ئى بود بى‏معنى. صوفیان گویند که نفى خواطر یکى از شرائط تصوّف است، و علما گویند که خیالات فاسد را ترک باید کرد. و اگر در آینده هم ازین نوع اندیشه‏ها در خاطر آید، هم بى‏معنى بود. گذشته و آینده را نفى باید کرد. این احوال بیدارى بود، و اگر در خواب عرض کنند، آن خفته در خواب چیزها بیند، و این خواب دیدن را اعتبارى نباشد، و این خواب را تعبیر نبود، آن‏چنان‏که در بیدارى عرض مى‏کنند، و آن عرض بى‏فایده و بى‏معنى است، در خواب هم بى‏فایده و بى‏معنى است.

(۲۳) و قسمى دیگر هست که نه ازین قبیل است، اما از حواس اندرونى است. و آن خواب دیدن را اعتبار است، و آن خواب را تعبیر است.

(۲۴) اى درویش! اگر در بدن آدمى یکى ازین اخلاط اربعه غالب شود، مثلا اگر صفرا غالب شود، قوت خیال چیزها زرد مصوّر کند و در خواب عرض کند، همچون گل زرد، و انجیر زرد، و جامه زرد، و موضع پرآتش که شعله مى‏زند، و مانند این. تعبیر این آن باشد که خلط صفرا بر این بیننده غلبه کرده باشد. مصلحت آن باشد که دفع صفرا بکند ؛ و اگرنه، بیمارى‏هاى صفراوى پیدا آید. اگر در بدن صفرا اندک باشد، گل زرد بیند؛ و اگر قوى‏تر ازین باشد، انجیر زرد بیند؛ و اگر قوى‏تر ازین باشد، جامه زرد بیند، و اگر قوى‏تر ازین باشد، موضعى پرآتش بیند که شعله مى‏زند. اگر گل زرد بیند، بیمار نشود، از جهت آنکه صفرا اندک بود، به اندک تسکینى که بکند، ساکن شود. و اگر انجیر زرد بیند که مى‏خورد، اگر دفع صفرا نکند، بیمار شود و تب صفرایى پیدا آید؛ و اگر یکى خورده باشد، یک تب بیاید؛ و اگر دو خورده باشد، دو تب بیاید؛ همچنین بعدد آنکه خورد تب بیاید. و اگر جامه زرد بیند که پوشیده است، و دفع صفرا نکند، یرقان پیدا آید. و اگر موضعى پرآتش بیند که شعله مى‏زند جگر آن‏کس به‏غایت گرم باشد، و خوف آن باشد که از غایت گرمى بسوزد. و بیشتر آن باشد که این‏چنین کس نزید و هلاک شود، و این‏چنین که در خلط صفرا دانستى، در آن اخلاط دیگر همچنین مى‏دان. اگر خون غالب شود، قوّت خیال چیزهاى سرخ مصوّر مى‏کند و در خواب عرض کند؛ و اگر بلغم غالب شود، قوّت خیال چیزهاى سپید و آب‏هاى روان مصوّر کند و در خواب عرض کند؛ و اگر سودا غالب شود، قوّت خیال چیزهاى سیاه و جاى‏هاى تاریک مصوّر کند و در خواب عرض کند.  این هر دو قسم که گفته شد، از حواس اندرونى‏اند؛ و آن قسم‏ اول را اعتبار و تعبیر نیست، و این قسم دوم را اعتبار و تعبیر هست.

(۲۵) و آن قسم دیگر که از ملائکه سماوى است: چون به واسطه خواب حواس معزول مى‏شود و اندرون جمع مى‏شود، و آیینه دل صافى مى‏گردد، در آن ساعت دل را با ملائکه سماوى مناسبت پیدا آید و همچون دو آیینه صافى باشند که در مقابله یکدیگر بدارند. چیزى از آنچه معلوم ملائکه باشد، عکس آن در دل خواب بیننده پیدا آید، چنان‏که چند نوبت گفته شد. این خواب دیدن را اعتبار هست، و این خواب را تعبیر هست، و خواب راست عبارت ازین است. و این خواب است که یک جزو است از چهل و شش جزو نبوّت.

فصل هشتم در بیان نصیحت‏

(۲۶) اى درویش! به هر طریقى که تو زندگانى کنى، خواهد گذشت، اگر به طریق صلاحیّت و کم‏آزارى گذرد، بهتر باشد. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هژدهم‏

رساله نوزدهم در بیان سخن اهل وحدت‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین‏  که درین هژده رساله سخن علما و حکما و مشایخ مستوفى گفته شد، و درین دو رساله که مى‏آید سخن اهل وحدت تقریر خواهد شد.

(۲) اى درویش! سخن این دو رساله به سخنان آن رساله‏ هاى دیگر نمى‏ماند، به‏غایت دور از یکدیگراند، چنان‏که هرچه آن قوم اثبات کرده ‏اند، و آن را عین الحقیقه نام نهاده‏اند، این قوم مى‏گویند که جمله خیال است، و آن قوم اهل خیال‏اند.

(۳) اى درویش! سخن بى‏میل آن است که هیچ قوم باید که عیب یکدیگر نکنند، و جمله یکدیگر را معذور دارند، از جهت آنکه این وجود وجودى پرعظمت و پرحکمت است، و هیچ‏کس این وجود را کما هى درنتواند یافت.

(۴) اى درویش! در خلقت و آفرینش مگسى چندان حکمت تعبیه است، که اگر حکیمى سال‏ها در حکمت یک مگس فکر کند، به تمامت حکمت‏هاى وى نتواند رسید، با آنکه مگس خلق الساعه است. اندیشه کن این کارخانه چه‏کار باشد که خار و خاشاکش چنین است. هرکس را به‏ قدر مرتبه خود ازین وجود چیزى داده‏اند «کُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ»*.

فصل اوّل در بیان ظاهر و ص وجود

(۵) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که وجود یکى بیش نیست، و این یک وجود ظاهرى دارد و باطنى دارد، و باطن این و خود یک نور است، و این نور است که جان عالم است، و عالم مالامال آن نور است، نورى است نامحدود و نامتناهى و بحرى است بى‏پایان و بى‏کران. حیات، و علم، و ارادت، و قدرت موجودات ازین نور است، بینایى و شنوایى و گویایى و گیرایى و روایى موجودات ازین نور است، طبیعت و خاصیّت و فعل موجودات ازین نور است، بل خود همه این نور است. و ظاهر این وجود تجلّى این نور است، و آیینه این نور است، و مظهر صفات این نور است.

(۶) اى درویش! این نور مى‏خواست که جمال خود را ببیند، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کند. تجلّى کرد و به صفت فعل ملتبس شد، و از ظاهر به باطن، و از غیب به شهادت، و از وحدت به کثرت آمد، و جمال خود را بدید، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کرد.

(۷) اى درویش! اگر صاحب جمالى خواهد که جمال خود را ببیند، تدبیرش آن باشد که کان آهن پیدا کند، و از آن کان خاک آهن بیرون آرد، و خاک را در بوته کند و بگذارد تا غلّ و غش از آهن جدا شود و آهن پاک و صافى گردد، آنگاه آن آهن پاک و صافى را مى‏تابد و مى‏کوبد تا مرآت شود، آنگاه آن مرآت را مسوّى و مجلّى گرداند ۲۶۱ و جمال خود را ببیند.

(۸) اى درویش! اگرچه هر فردى از افراد موجودات آیینه این نوراند، امّا جام جهان‏نماى و آیینه گیتى‏نماى آدمى است. موجودات بر آدمى ختم شد و آدمى ختم موجودات آمد، یعنى به وجود آدمى عالم تمام شد و آیینه تمام گشت، و صفات و اسامى و افعال این نور تمام ظاهر شدند، و این نور جمال و جلال خود را در کمال آدمى بدید، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کرد. و هر چیز که تمام شد ختم شد.

(۹) اى درویش! اگر در همه عالم یک آدمى به کمال رسید، این نور جمال خود را دید، و صفات و اسامى خود را مشاهده کرد. حاجت نیست که جمله آدمیان به کمال رسند. اگر جمله آدمیان به کمال رسند، صفات و اسامى و افعال این نور تمام ظاهر نشوند، و نظام عالم نباشد، مى‏باید که آدمیان هریک در مرتبه‏اى باشند، و هریک مظهر صفتى بودند، وهریک را استعداد کارى بود تا صفات و اسامى و افعال این نور تمام ظاهر شوند، و نظام عالم باشد.

(۱۰) اى درویش! تسویه عبارت از استعداد است، یعنى استعداد قبول نور، و نفح روح عبارت از قبول نور است، و سجده کسى کردن عبارت از کار از براى آن‏کس کردن است و مسخّر و منقاد آن‏کس شدن است‏ «فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ»*.

(۱۱) اى درویش! تمام موجودات اجزاى آدمى‏اند. جمله اجزاى عالم در کار بودند، و در ترقى و عروج بودند تا به آخر آدمى پیدا آمد. معلوم شد که معراج موجودات ازین طرف است، و معلوم شد که کمال اینجاست‏ ۲۶۲ که آدمى است، از جهت آنکه کمال در میوه باشد، و میوه درخت موجودات آدمى است. چون کمال اینجاست و معراج ازین طرف است، پس آدمى کعبه موجودات باشد از جهت آنکه جمله موجودات روى در آدمى دارند، و مسجود ملائکه باشد، از جهت آنکه جمله کارکنان آدمى‏اند «وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً».

(۱۲) ۲۵ اى درویش! سجده کردن نه آن است که پیشانى بر زمین نهد، سجده کسى کردن آن باشد که کار از براى وى کند. پس جمله موجودات سجده آدمیان مى‏کنند، و موجودات سجده آدمیان از براى آن مى‏کنند که انسان کامل در میان آدمیان است. پس جمله آدمیان طفیل انسان کامل‏اند.

(۱۳) اى درویش! مراد ما از آدم انسان کامل است، یعنى اینکه مى‏گوییم که آدم جام جهان‏نما و آیینه گیتى‏نماى است، و مظهر صفات این نور است، مراد ما انسان کامل است، در موجودات بزرگوارتر و داناتر از انسان کامل چیزى دیگر نیست، از جهت آن که انسان کامل زبده و خلاصه موجودات است از اعلى تا به اسفل مراتب انسان کامل است و ملائکه کروبیان و روحانیان و عرش و کرسى و سماوات و کواکب جمله خادمان انسان کامل‏اند، و همیشه گرد انسان کامل طواف مى‏کنند، و کارهاى انسان کامل به ساز مى‏دارند.

(۱۴) اى درویش! این شرف و کرامت که آدمیان دارند، از موجودات هیچ‏چیز دیگر ندارد، از جهت آنکه هر چیز دیگران دارند، آدمیان آن دارند، و آدمیان چیزى دارند که دیگران ندارند، و آن عقل است. عقل به آدمیان مخصوص است‏ ۲۶۳، و فضیلت آدمیان بردیگر موجودات به عقل است، و فضیلت عاقلان بر یکدیگر به علم و اخلاق است.

(۱۵)  اى درویش! آن امانت که بر جمله موجودات عرض کردند، و جمله ابا کردند، و قبول نکردند، و آدمى قبول کرد و به آن به کمال رسید آن امانت عقل است.

فصل دوّم در بیان مرتبه ذات و مرتبه وجه‏

(۱۶) چون دانستى که وجود یکى بیش نیست، اکنون بدانکه این وجود هم قدیم است و هم حادث، هم اوّل است و هم آخر، هم ظاهر است و هم باطن، هم خالق است و هم مخلوق، هم رازق است و هم مرزوق، هم ساجد است و هم مسجود، هم عابد است و هم معبود، هم شاهد است و هم مشهود، هم حامد است و هم محمود، هم عالم است و هم معلوم، هم مرید است و هم مراد، هم قادر است و هم مقدور، هم محبّ است و هم محبوب، هم عاشق است و هم معشوق، هم مرسل است، و هم مرسل، هم خیال است و هم حقیقت و در جمله صفات همچنین مى‏دان.

(۱۷) اى درویش! اگر از عالم کثرت درگذرى و به دریاى وحدت رسى، و در دریاى وحدت غوص کنى، عاشق و معشوق و عشق را یکى بینى، و عالم و معلوم و علم را یکى یابى، این اسامى جمله در مرتبه وجه‏اند. چون از وجه درگذرى و به ذات رسى، هیچ ازین اسامى نباشد، ذات مجرّد باشد، از جهت آنکه هر صفتى و هر اسمى و هر فعلى که در عالم است، جمله صفات و اسامى و افعال این وجوداند؛ امّا صفات در مرتبه ذات‏اند، و اسامى در مرتبه وجه‏اند و افعال در مرتبه نفس‏اند. و هر فردى از افراد موجودات این سه مرتبه و دو صورت دارد، مرتبه ذات، و مرتبه وجه، و مرتبه نفس، و صورت جامعه و صورت متفرقه. و صفات جمله در مرتبه ذات‏اند، و اسامى جمله در مرتبه وجه‏اند، و افعال جمله در مرتبه نفس‏اند؛ و صورت جامعه صورت ذات است و صورت متفرقه صورت وجه است. و مرتبه ذات لیله القدر و لیله جمعه است، و مرتبه وجه یوم القیمه و یوم الجمعه است.

فصل سوّم در بیان مظاهر صفات‏

(۱۸) اى درویش! چون دانستى که وجود یکى بیش نیست، و دانستى که این وجودیک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، اکنون بدانکه برین سخن کسى سؤال مى‏کند که چون یک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، چرا در عالم کثرت پیدا آمد و چرا در عالمیان چندین تفاوت بسیار ظاهر شد؟

(۱۹) جواب. بدانکه گفته شد که باطن این وجود یک نور است‏ . و این نور است که جان عالم است و عالم مالامال این نور است، و ظاهر این وجود تجلّى این نور است و مظهر صفات این نور است. افراد عالم مظاهر صفات این نوراند. و این نور صفات بسیار داشت، مظاهر صفات هم بسیار مى‏بایست، تا صفات این نور تمام ظاهر شوند. به این سبب در عالم کثرت پیدا آمد. و اگر این کثرت نبود، توحید را وجود نبودى.

(۲۰) یک سؤال دیگر مى‏کنند و مى‏گویند که چون هر فردى از افراد موجودات مظهر صفتى آمد، و آدمى مظهر صفت علم آمد، مى‏بایست که در آدمیان تفاوت نبودى و جمله در مظهر علم یکسان بودندى.

(۲۱) جواب. بدانکه در عالم هریک از موجودات هر چیزى که دارند، بنا بر استعداد دارند؛ و هریک از آدمیان هر چیز که یافتند، بنا بر استعداد یافتند. مظاهر صفات این نور در استعداد ظهور صفات بر تفاوت‏اند، هر چیزى استعداد ظهور چیزى دارد. اگر جمله چیزها یک استعداد داشتندى، صفات این نور تمام ظاهر نشدى. و غرض از مظاهر آن است که تا صفات این نور تمام ظاهر شوند. پس هر چیزى استعداد ظهور چیزى دارد، و آدمى استعداد ظهور علم دارد؛ امّا آدمیان که استعداد ظهور علم دارند، در استعداد ظهور علم هم بر تفاوت‏اند، از جهت آنکه انواع علم بسیار است، و هر نوعى استعداد خاصّ دارد. بعضى استعداد یک نوع علم دارند، و بعضى استعداد دو نوع علم دارند، و بعضى استعداد ده نوع علم دارند، و بعضى استعداد صد نوع علم دارند. و استعداد بعضى ناقص است، و استعداد بعضى میانه است، و استعداد بعضى کامل است. به این سبب در آدمیان تفاوت بسیار پیدا آمد.

(۲۲) اى درویش! بسیار از آدمیان صورت آدمیان دارند ، امّا معنى آدمیان ندارند، از حساب بهایم‏اند، و صفات و افعال بهایم در ایشان ظاهر است.

(۲۳) اى درویش! علامت آدمى چهارچیز است، اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف. هرکه این چهارچیز دارد، آدمى است، و هرکه ندارد نه آدمى است. هرکه این چهارچیز به کمال رسانید، او انسان کامل است.

(۲۴) اى درویش! بعضى استعداد را خاصیّت نام نهاده‏اند. و مى‏گویند که آدمى هر یک خاصیّتى دارند، چنان‏که یکى شعر مى‏گوید و دیگران نمى‏توانند گفت، و یکى شعر خوب مى‏خواند و دیگران نمى‏توانند خواند، و یکى اندیشه‏هاى راست مى‏کند، و دیگران نمى‏توانند کرد، و یکى تحصیل علم و یکى تحصیل مال مى‏کند و دیگران نمى‏توانند کرد، و مانند این جمله را خاصیّت نام نهاده‏اند. و شکّ نیست که این جمله به استعداد است، هریک استعداد چیزى دارند، و آن استعداد را با خود آورده‏اند، و استعداد جمله کسبى نیست، استعداد جمله به خاصیّت ازمنه اربعه است. و استعداد اگرچه کسبى نیست امّا استعداد به تربیت و پرورش زیادت شود، و اگر تربیت و پرورش نیابد کم شود. چنان‏که یکى استعداد آن دارد که خواب راست بسیار بیند، و یکى استعداد آن دارد که در بیدارى اندرون وى عکس چیزها زود قبول مى‏کند، چنان‏که هرکس که به نزدیک وى آید و آن‏کس را چیزى در خاطر باشد، یا در خاطر آید ، در حال عکس آن در اندرون وى پیدا آید. این دو کس مى‏توانند که این استعداد را به ریاضات و مجاهدات به‏جایى رسانند که هر چیز که از عالم غیب روانه شود تا به این عالم شهادت آید، پیش از آنکه به این عالم شهادت رسد، این دو کس را از آن حال خبر شود، و عکس آن چیز که مى‏آید در اندرون ایشان پیدا آید. و آن عکس اگر در خواب پیدا آید، نامش راست است؛ و اگر در بیدارى پیدا آید، نامش الهام است.

(۲۵) اى درویش! اگرچه هر فردى از افراد موجودات مظهر صفت این نور است، امّا دو مظهر به‏غایت قوى افتاده‏اند، یکى انسان کبیر و یکى انسان صغیر. انسان کبیر مظهر قدرت است و انسان صغیر مظهر علم است، یعنى افلاک و انجم و عناصر مظهر قدرت‏اند و انسان کامل مظهر علم است. و از اینجاست که عالمیان درین عالم آن‏چنان مى‏توانند بود که اقتضاهاى گنبد خضراست.

(۲۶) اى درویش! گنبد خضرا لوح محفوظ و کتاب خداست، هرچه در کتاب خدا نوشته است، قضاى خداست و درین عالم آن ظاهر مى‏شود که در کتاب خدا نوشته است.

فصل چهارم در بیان تناسب‏

(۲۷) اى درویش! چون دانستى که یک نور است که جان عالم است و عالم مالامال‏ این نور است، اکنون بدانکه امتیاز چیزها از یکدیگر به‏صورت و صفت است، از جهت آنکه یک نور است که جان عالم است، امّا این یک نور صفات بسیار داشت مظاهر هم بسیار مى‏بایست تا صفات این نور تمام ظاهر شود. این نور تجلّى کرد و به چندین هزار صورت ظاهر شد؛ هر صورتى مظهر صفتى شد، و هر صفتى به صورتى مخصوص گشت تا صفات این نور تمام ظاهر شدند. آن صورت همیشه با آن صفت و آن صفت پیوسته با آن صورت خواهد بود. و از صورت‏ها هیچ صورتى به کمال‏تر ۲۶۸ از صورت انسان نیست، لاجرم به صفتى مخصوص شد که از صفت‏ها هیچ صفتى به کمال‏تر از آن صفت نبود، و آن نطق است. پس انسان به‏صورت انسانى و به صفت نطق از جمله حیوانات ممتاز شد، و به علم و اخلاق از اقران خود ممتاز گشت و به کمال رسید.

(۲۸) و دیگر چون دانستى که یک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، و افراد موجودات مظاهر صفات این نوراند، پس اگر گویند که ماییم که بودیم و ماییم که هستیم و ماییم که باشیم، راست باشد؛ و اگر گویند که نه ماییم که بودیم، و نه ماییم که هستیم، و نه ماییم که باشیم، هم راست باشد.

(۲۹) و دیگر چون دانستى‏ ۲۶۹ که یک نور است که جان عالم است، و عالم مالامال این نور است، و این نور اوّل و آخر ندارد، و افراد موجودات مظاهر صفات این نوراند، پس هر صورتى که به این عالم آید، و به صفتى موصوف شود، و به اسمى مسمّى گردد، چون این صورت ازین عالم برود، و صورتى بیاید و به همان صفت موصوف شود و به همان اسم مسمّى گردد، وى آن است از روى تناسب نه از روى تناسخ، از جهت آنکه اگر هزار بار از دریا آب بردارى و باز در دریا ریزى، هر نوبت که بردارى همان آب باشد از روى تناسب امّا نه آن آب باشد از روى حقیقت.

(۳۰)  اى درویش! این تقریر که درین رساله کرده شد، نه سخن اهل حلول است، و نه سخن اهل اتّحاد، از جهت آنکه حلول میان دو چیز باشد، یعنى دو وجود؛ و اتّحاد هم میان دو وجود بود. و درین رساله مى‏گوید که وجود یکى بیش نیست، و اثبات یک وجود مى‏کند. پس حلول و اتّحاد باطل باشد.

فصل پنجم در بیان نصیحت‏

(۳۱) اى درویش! صحبت با نیکان دار و صحبت با بدان مدار که هرچه یافت ازنیکى، از صحبت نیکان یافت، و هرکه هرچه یافت از بدى، از صحبت بدان یافت. و اگر مى‏خواهى که آدمى نیک و آدمى بد را بشناسى، بدانکه آدمى نیک آن است که راست‏گفتار و راست‏کردار و نیکواخلاق و راحت‏رسان بود.  و آدمى بد آن است که راست‏گفتار و راست‏کردار نباشد، و بداخلاق و آزاررسان بود.

(۳۲) اى درویش! جهد کن تا راست‏گفتار و راست‏کردار و نیکواخلاق و راحت‏رسان شوى، تا تو از خود ایمن گردى و دیگران از تو ایمن شوند. هرکجا امن هست، بهشت است، و هرکجا امن نیست، دوزخ است. هیچ نعمتى برابر آن نیست که آدمى بهشتى باشد، و در بهشت بود. و هیچ محنتى برابر آن نیست که آدمى دوزخى باشد و در دوزخ بود. آدمى راست‏گفتار و راست‏کردار، و نیکواخلاق و راحت‏رسان بهشتى است. چون به صحبت راست‏گفتار و راست‏کردار و نیکواخلاق و راحت‏رسان رسد، در بهشت باشد.

(۳۳) اى درویش! زهى سعادت کسى را که بهشتى است، و زهى شقاوت کسى را که دوزخى است، زهى سعادت کسى که چون به صحبت وى رسد، در بهشت باشد، و زهى شقاوت کسى که چون به صحبت وى رسد در دوزخ باشد. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله نوزدهم‏

 الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى(قسمت ششم) در بیان لوح و قلم و دوات‏

رساله چهاردهم در بیان لوح و قلم و دوات‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در بیان لوح و قلم و دوات رساله‏ئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان دوات‏

(۲) بدانکه عالم جبروت یک عالم است، امّا این یک عالم را به اضافات و اعتبارات به اسامى مختلفه ذکر کرده‏اند؛ و غرض ما درین موضع بیان اسامى جبروت نیست.

(۳) اى درویش! ماهیّات محسوسات و معقولات و مفردات و مرکّبات و جواهر و اعراض جمله در عالم جبروت بودند، امّا جمله پوشیده و مجمل بودند ۲۰۳، و نیز از یکدیگر جدا نگشته بودند. و ازین جهت عالم جبروت را دوات مى‏گویند. و چنان‏که عالم کبیر دوات دارد، عالم صغیر هم دوات دارد؛ و دوات عالم صغیر نطفه است، از جهت آنکه هرچه درعالم صغیر موجود شد، آن جمله در نطفه موجود بودند، امّا جمله پوشیده و مجمل بودند، و از یکدیگر جدا نگشته بودند. و ازین جهت نطفه را دوات عالم صغیر مى‏ گویند.

(۴) اى درویش! چون دوات عالم کبیر و عالم صغیر را دانستى، اکنون بدانکه این هر دو دوات کاتب و قلم و لوح با خود دارند، و هر دو کاتب کتابت از کسى نیاموخته ‏اند، کتابت با ذات هر دو کاتب همراه است.

(۵) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه به دوات عالم کبیر خطاب آمد که «بشکاف». به یک طرفه العین بشکافت و دو شاخ شد که‏ «وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَهٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ» ۲۰۴٫ یک شاخ وى عقل اوّل شد، که قلم خداست؛ و یک‏شاخ وى فلک اوّل گشت، که عرش خداست.

(۶) اى درویش! دوات دریاى کلّ بود، از جهت آنکه جامع صافى، و ذرو بود، و شامل محسوس و معقول بود. چون بشکافت، و به دو شاخ شد، یک‏شاخ وى عقل اوّل شد، که قلم خداست و یک‏شاخ وى فلک اوّل گشت، که عرش خداست، اکنون عقل اوّل، که قلم خداست، خاصّ شد مر صافى و معقول را، و فلک اوّل، که عرش خداست، خاصّ گشت مر ذروى و محسوس را. و عرش خداى لوح عالم کبیر است.

فصل دوّم در بیان قلم و لوح عالم کبیر

(۷) بدانکه عظمت و بزرگوارى عقل اوّل را، که قلم خداى است، جز خداى تعالى کسى دیگر نداند، و عظمت و بزرگى فلک اوّل را، که عرش خداى است، هم جز خداى تعالى کسى دیگر نداند. ۲۰۵

(۸) اى درویش! انبیا این عقل اوّل را مرتبه عالى نهاده‏اند، و مدح وى بسیار گفته‏اند، و به بسیار نام وى را خوانده‏اند، و هیچ‏چیز را از وى داناتر ننهاده‏اند، و هیچ چیز را از وى مقرّب‏تر نگفته‏اند. و آدمى که عزیز است، و اشرف موجودات است، هم به واسطه عقل است. خطاب با عقل است، و صواب با عقل است، و عقاب به واسطه عقل است. و حکما نیز این عقل اوّل را مرتبه عالى نهاده‏اند، و مدح وى بسیار گفته‏اند.

حکما مى‏گویند که از ذات بارى تعالى و تقدس یک جوهر بیش صادر نشد، و آن جوهر عقل اوّل است، باقى جمله موجودات از معقولات و محسوسات از عقل اول صادر شدند.

(۹) اى درویش! انبیا بهتر مى‏گویند، انبیا مى‏گویند که معقولات از عقل اوّل پیدا آمدند، و محسوسات از فلک اوّل پیدا گشتند، و عقل اوّل و فلک اوّل هر دو از عالم جبروت پیدا آمدند و موجود گشتند. از دریاى جبروت این دو جوهر برابر به ساحل وجود آمدند؛ و ازین جهت عقل اوّل را جوهر اوّل عالم ملکوت مى‏گویند، و فلک اوّل را جوهر اوّل عالم ملک مى‏خوانند.

(۱۰) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، چون دوات بشکافت و به دوشاخ شد و یک‏شاخ وى عقل اوّل شد و یک‏شاخ وى فلک اوّل گشت، عقل اوّل دریاى نور بود، و بزرگى آن دریا را جز خداى تعالى کسى نداند؛ یک دریا بود، و عقول و نفوس پیدا نیامده بودند. فلک اوّل دریاى ظلمت بود، و بزرگى آن دریا را هم جز خداى تعالى کس نداند؛ یک دریا بود، و افلاک و انجم پیدا نگشته بودند.

(۱۱) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه بعضى مى‏گویند که به این عقل اوّل، که قلم خداى است، خطاب آمد که «برین فلک اول که لوح خداى است، بنویس!» قلم گفت: «خداوندا: چه نویسم؟» خطاب آمد که، «بنویس هرچه بود ۲۰۶ و هست و خواهد بود تا به قیامت. قلم این جمله را بنوشت، و قلم خشک گشت «فرغ الربّ من الخلق و الرزق و الاجل».- و این طایفه این‏چنین مى‏گویند که گفته شد، امّا به نزدیک این بیچاره آن است که به این عقل اوّل، که قلم خداى است، خطاب آمد که «بر خود و برین فلک اوّل بنویس!» در یک طرفهالعین بنوشت: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ»، تا عقول و نفوس و طبایع از عقل اوّل پیدا آمدند، و افلاک و انجم و عناصر از فلک اوّل پیدا گشتند، و طبقات شدند، و از یکدیگر جدا گشتند: «أَ وَ لَمْ یَرَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ کانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْ‏ءٍ حَیٍّ أَ فَلا یُؤْمِنُونَ»، یعنى عقل اوّل این‏ها نوشت که پیدا آمدند؛ و این‏ها که پیدا آمدند آنچه با خود دارند از خود دارند و با خود آورده‏اند. و مفردات عالم تمام پیدا آمدند، و آبا و امّهات تمام شدند، و قلم خشک گشت، از جهت آنکه این قلم قلم مفردات بود، و قلم آبا و امّهات بود. مفردات که آبا و امّهات‏اند تمام شدند، و کار قلم تمام شد.

فصل سوّم در بیان انسان کامل‏

(۱۲) بدانکه در عالم کبیر سه سماوات و سه ارض است یکى سماوات و ارض خاصّ‏ در عالم جبروت است، و یکى سماوات و ارض خاصّ در عالم ملکوت است و یکى سماوات و ارض خاصّ در عالم ملک است‏ «تَنْزِیلًا مِمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَ السَّماواتِ الْعُلى‏» :این سماوات و ارض اوّل‏اند. «الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى‏» این سماوات و ارض دوّم‏اند.

«لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُما» این سماوات و ارض سوّم‏اند. «وَ ما تَحْتَ الثَّرى‏»: ثرى عبارت از مزاج است، و در تحت مزاج عالم مرکّبات است. و در مرکّبات هم سه سماوات و سه ارض است؛ جمله شش مى‏شوند. «هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّهِ أَیَّامٍ»*. یوم عبارت از مرتبه است، یعنى «در شش مرتبه بیافریدیم». «ثُمَّ اسْتَوى‏ عَلَى الْعَرْشِ»* ثمّ برتر آن است، یعنى «بعد ازین شش مرتبه بر عرش مستوى شد.

مراد ازین انسان کامل است که در نزول از سه سماوات و سه ارض بگذشت، و در عروج از سه سماوات و سه ارض بگذشت، آنگاه بر عرش مستوى شد؛ یعنى از عقل اوّل بیامد، و باز به عقل اوّل رسید، و دایره تمام کرد. و عقل اوّل بر عرش مستوى است، وى هم بر عرش مستوى شد. و تفسیر این آیه به این آیه دیگر مى‏کند که مى‏آید: «یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ یَعْرُجُ إِلَیْهِ فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَهٍ».

(۱۳) اى درویش! الف سنه اقلّ است، و خمسین الف سنه اکثر است. از آن کمتر نباشد، و ازین زیادت نبود. «وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ‏ ۲۰۸ وَ طُورِ سِینِینَ وَ هذَا الْبَلَدِ الْأَمِینِ»، تین عبارت از دوات است که دریاى کلّ و جامع نور و ظلمت است، «و زیتون» عبارت از عقل اوّل است، که قلم خداى است، و «طُورِ سِینِینَ» عبارت از فلک اوّل است، که عرش خداى است، و «هذَا الْبَلَدِ الْأَمِینِ» عبارت از انسان کامل است که زبده و خلاصه موجودات است، و جامع علوم و مجمع انوار است، «بلد» از جهت آن مى‏گویند که انسان کامل مصر جامع است، به تمام اوصاف حمیده و اخلاق پسندیده آراسته است؛ و «امین» از جهت آن مى‏گویند که انسان کامل خوف آن ندارد که از راه بازگردد و ناقص بماند.

انسان کامل به شهرى رسیده است که‏ «مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً».

فصل چهارم در بیان دوات و قلم و لوح عالم صغیر

(۱۴) بدانکه یک نوبت درین رساله گفته شد که نطفه دوات عالم صغیر است، اکنون بدانکه این نطفه چون در رحم افتاد، و مدّتى برآمد، خطاب آمد که «بشکاف!»

بشکافت و به دوشاخ شد. یک‏شاخ وى طبیعت شد، که قلم عالم صغیر است، و یک شاخ وى علقه گشت، که لوح عالم صغیر است؛ و ابتداى اعضاى انسانى ازین علقه است: «خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ».

(۱۵) اى درویش! نطفه دریاى کلّ بود، از جهت آنکه دریاى صافى و ذرو بود، و شامل محسوس و معقول بود. چون بشکافت، و به دو شاخ شد، و یک‏شاخ وى طبیعت شد، و یک شاخ وى علقه گشت، اکنون طبیعت خاصّ شد مر صافى و معقول را، و علقه خاصّ گشت مر ذروى و محسوس را.

(۱۶) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه بعضى مى‏گویند که به این طبیعت، که قلم عالم صغیر است، خطاب آمد که «برین علقه، که لوح عالم صغیر است، بنویس!»- قلم گفت که «چه نویسم؟»- خطاب آمد که «بنویس هرچه درین عالم صغیر بود و هست و خواهد بود تا آن روز که این کس بمیرد». قلم این جمله را بر پیشانى این فرزند بنوشت و قلم خشک گشت‏«فرغ الربّ من الخلق و الرزق و الاجل»

. این طایفه این‏چنین مى‏گویند که گفته شد، امّا این بیچاره مى‏گوید که به این طبیعت، که قلم عالم صغیر است، خطاب آمد که «بر خود و برین علقه، که لوح عالم صغیر است، بنویس!»- بنوشت تا تمامت اعضاى انسانى‏ اندرونى و بیرونى پیدا آمدند، و به‏تدریج ظاهر شدند و به کمال رسیدند، و جسم و روح آدمى تمام شدند، یعنى طبیعت این‏ها نوشت که پیدا آمدند؛ و این‏ها که پیدا آمدند آنچه با خود دارند، از خود دارند و با خود آورده‏اند. این بود بیان دوات و قلم و لوح عالم کبیر، و دوات و قلم و لوح عالم صغیر.

(۱۷) اى درویش! دوات عالم کبیر مبدأ نزول است، و دوات عالم صغیر مبدأ عروج است. و ازین جهت است که در عالم کبیر اوّل عقل است، و آخر طبیعت، و در عالم صغیر اوّل طبیعت است و آخر عقل.

(۱۸) اى درویش! عالم کبیر یک عالم بود. چون تمام شد، قلم عالم کبیر خشک گشت. امّا عالم صغیر بى‏حساب و بى‏شماراند. هر عالمى که تمام شود، قلم آن عالم خشک مى‏گردد. پس قلم مطلق عالم صغیر هرگز خشک نگردد ۲۱۰ و همیشه خواهد نوشت، از جهت آنکه این کلمات هرگز به نهایت نخواهد رسید «قُلْ لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِداداً لِکَلِماتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ کَلِماتُ رَبِّی وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً».

فصل پنجم در بیان نصیحت‏

(۱۹) اى درویش! به یقین بدانکه درین عالم خوشى نیست. طلب خوشى مکن که نیابى، از جهت آنکه درین عالم امن نیست. کسى که نمى‏داند که ساعتى دیگر چه باشد، و چون باشد، و کجا باشد، او را امن چون بود؟ و چون امن نیابد، خوشى از کجا باشد؟پندار خوشى باشد، و پندار خوشى هم به‏جایى باشد که عقل نبود.

(۲۰) اى درویش! به یقین بدانکه هرکه را عقل باشد، به یقین داند که درین عالم خوشى نباشد. در عالمى که ممکن است که نبى معصوم را در موضعى کنند و آتش در ایشان زنند تا جمله بسوزند، و این‏چنین کردند، و ممکن است که صد ولى بى‏گناه را بر دار کنند تا هلاک شوند، و این‏چنین هم کردند، و ممکن است که صد پادشاه نیک محضر، نیک اخلاق، عادل در اوّل جوانى، با آنکه چندین حکیم و طبیب حاذق بر سر ایشان باشند و محافظت ایشان کنند، به یک تب هلاک شوند، و این‏چنین هم شدند، امن با خوشى بود؟ ۲۱۱ هرکه را ذره‏ئى عقل بود، داند که درین عالم امنى و خوشى نیست.

بیت‏

هزار نقش برآرد زمانه و نبود یکى چنان‏که در آیینه تصور ماست‏

 

(۲۱) اى درویش! مى‏باید ساخت، و سازگارى مى‏باید کرد. باشد که به سلامت بگذرى. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله چهاردهم‏

رساله پانزدهم در بیان لوح محفوظ و در بیان جبر و اختیار و در بیان حکم و قضا و قدر

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد،  چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در بیان لوح محفوظ، در بیان جبر و اختیار و در بیان حکم و قضا و قدر رساله‏ئى جمع کنید.

درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان لوح محفوظ

(۲) بدانکه لوح محفوظ عامّ هست، و لوح محفوظ خاص هست. لوح محفوظ عامّ آن باشد که هر چیز که درین عالم بود و هست و خواهد بود، جمله در وى مکتوب بود و لوح محفوظ خاصّ آن بود که بعضى در وى مکتوب بود.

(۳) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه لوح محفوظ چهار است. اوّل جبروت است، و جبروت لوح محفوظ عامّ است، از جهت آنکه ماهیّات موجودات جمله به یک‏بار در جبروت بودند و از وى پیدا آمدند. دوّم عقل اوّل است، و عقل اوّل‏ لوح محفوظ خاصّ است، از جهت آنکه عالم ملکوت جمله در عقل اوّل پیدا بودند و از وى پیدا آمدند. سوّم فلک اوّل است که فلک الافلاک است؛ و فلک اوّل لوح محفوظ خاصّ است، از جهت آنکه عالم ملک جمله در فلک اوّل بودند، و از وى پیدا آمدند.

چهارم نطفه آدمى است، و نطفه لوح محفوظ عالم صغیر است، از جهت آنکه هر چیز که در عالم صغیر موجود شدند، آن جمله در نطفه وى موجود بودند. لوح محفوظ اوّل رقّ منشور است، و دوّم بیت معمور است، و سوّم سقف مرفوع است، و چهارم بحر مسجور است.

(۴) چنین مى‏دانم که تمام فهم نکردى، روشن‏تر ازین بگویم. بدانکه مفردات، که آبا و امّهات است، لوح محفوظ و کتاب خداى‏اند. و هر چیز که در مرکّبات، که موالید است، بود و هست و خواهد بود، جمله درین لوح محفوظ و کتاب خداى نوشته است، و هیچ چیز نیست که درین کتاب خداى ننوشته است: «وَ لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ إِلَّا فِی کِتابٍ مُبِینٍ».

(۵) اى درویش! اگرچه موالید هم کتاب خداى‏اند، امّا موالید کتاب پیدااند، و آبا و امّهات کتاب پیداکننده‏اند؛ و هر چیز که در کتاب پیداکننده نوشته است، درین کتاب پیدا آن پیدا مى‏آید. چنین مى‏دانم که تمام فهم نکردى، روشن‏تر ازین به‏عبارت دیگر بگویم.

فصل دوّم در بیان افلاک و انجم‏ 

(۶) بدانکه افلاک و انجم لوح محفوظ و کتاب خداى‏اند، و هر چیز که بود و هست و خواهد بود، جمله درین لوح محفوظ و کتاب خداى نوشته است، و قلم خشک گشته است: «فرغ الربّ من الخلق و الرزق و الاجل»، و هیچ‏چیز نیست که در کتاب خداى ننوشته است: «وَ لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ إِلَّا فِی کِتابٍ مُبِینٍ». و هر چیز که در لوح محفوظ و کتاب خداى نوشته است، درین عالم سفلى آن چیز ظاهر خواهد شد. و هر چیز که در لوح محفوظ و کتاب خداى نوشته است، هیچ‏کس را برآن اطلاع نیست. منجّمان استراق سمع مى‏کنند و چیزى از آن درمى‏یابند، و با مردم مى‏گویند؛ و شهاب ثاقب شرع است که بر ایشان مى‏زند تا مطعون شوند«کذب المنجّم و ربّ الکعبه»، «من آمن بالنجوم فقدکفر»، و مانند این آمده است.

(۷) اى درویش! اگرچه علم نجوم علمى شریف است، و منجّم اگر در حساب غلط نکند، و در زمان و مکان سهو نکند، راست مى‏گوید، امّا پیغمبر- علیه السّلام- مصلحت نمى‏دید که منجّمان حکم کنند. و حقّ به دست پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- بود از جهت آنکه مردم نادان متردّد خاطر شوند.

(۸) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدان که برین سخن دو سؤال مى‏کنند ، یکى آنکه مى‏گویند که اگر جمله چیزها در کتاب خداى نوشته است، و قلم خشک گشته است، و هر چیز که در کتاب خداى نوشته است، درین عالم سفلى آن چیز ظاهر خواهد شد، پس ما در رنج و راحت، و در سعادت و شقاوت، و در خیر و شرّ مجبور باشیم، اکنون اگر مجبوریم، سعى و کوشش ما و پرهیز و احتیاط ما از براى چیست، و دعوت انبیا و ترتیب اولیا چراست، و تدبیر عقلا و معالجت حکما را فایده چیست؟ و دیگر آنکه مى‏گویند که اگر جمله چیزها در کتاب خداى نوشته است، و هر چیز که در کتاب خداى نوشته است، درین عالم سفلى آن چیز ظاهر خواهد شد، چرا بعضى از کارها که درین عالم سفلى ظاهر مى‏شوند، بى‏ترتیب و بى‏نسق ظاهر مى‏شوند، همچون ظلم، و تغلّب، و خون به ناحقّ و مانند این؟ مى‏بایست که جمله کارها درین عالم سفلى به‏ترتیب و با نسق بودى، از جهت آنکه در کتاب خدا هیچ‏ چیز بى ‏ترتیب و بى ‏نسق ننوشته است.

(۹) جواب. بدانکه شکّ نیست که افلاک و انجم لوح محفوظ و کتاب خداى‏اند، و هر چیز که درین عالم بود و هست و خواهد بود، جمله در کتاب خداى نوشته است، و قلم خشک گشته است، و هر چیز که در کتاب خداى نوشته است، درین عالم سفلى آن چیز ظاهر خواهد گشت. امّا بدانکه احکامى که در افلاک و انجم نوشته است، احکام کلّى است، نه احکام جزوى؛ و اثرها که درین عالم سفلى از حرکات افلاک و انجم ظاهر مى‏شوند، بر وجه کلّى ظاهر مى‏شوند، نه بر وجه جزوى. به این سبب ما را اختیارى هست، و حاصل کردن آنچه مى‏خواهیم و دفع کردن آنچه نمى‏خواهیم به سعى و کوشش ما باز بسته است. اگر چنان بودى که در افلاک و انجم احکام جزئى نوشته بودندى، و اثرها که از حرکات افلاک و انجم درین عالم ظاهر مى‏شوند، بر وجه جزوى ظاهر شدندى، ما را در هیچ‏چیز اختیار نبودى، و سعى و کوشش ما ضایع بودى، و دعوت‏ انبیا و تربیت اولیا و تأدیب علما عبث بودى‏ ۲۱۷ و تدبیر عقلا و معالجت حکما بى‏فایده بودى.

فصل سوّم در بیان کار حرکات افلاک و انجم‏

(۱۰) بدانکه بعضى از شعرا از افلاک و انجم شکایت مى‏کنند، و مى‏گویند که افلاک و انجم تربیت جاهلان مى‏کنند و تربیت عالمان نمى‏کنند. این شکایت نه به‏جاى خود است و نمى‏دانند که چه مى‏گویند. اگر چنان بودى که افلاک و انجم را اختیار بودى که هرکه را خواستندى تربیت کردندى، و هرکه را نخواستندى تربیت نکردندى، آن را که تربیت نکردندى جاى شکایت بودى؛ امّا افلاک و انجم را اختیار نیست. آفتاب چون ظاهر شود، بر همه کس یکسان تابد و اختیار ندارد که بر بعضى تابد و بر بعضى نتابد؛ امّا بعضى را بسازد و بعضى را بسوزد، و این به اختیار آفتاب نیست. امّا ما را اختیارى هست؛ اگر خواهیم، در آفتاب باشیم، و اگر نخواهیم در آفتاب نباشیم. دفع حرارت آفتاب از عالم ممکن نیست، امّا از خود ممکن است؛ و در حرکات جمله کواکب‏  همچنین مى‏دان. و آنکه مى‏گوید که بعضى از کارها درین عالم بى‏ترتیب و بى‏نسق مى‏رود، هم ازین جهت است که افلاک و انجم مدبّران عالم سفلى‏اند، اختیار ندارند، کار ایشان آن است که همیشه درین عالم رنج و راحت مى‏پاشند، و سعادت و شقاوت مى‏افشانند به طریق کلّى، نه به‏طریق جزئى، تا نصیب هرکس چه مى‏آید. یکى را مال و جاه مى‏آید، و یکى را مال و جاه مى‏رود. در آن زمان که درین عالم سعادت مى‏پاشند، تا نطفه که در رحم مى‏افتد، سعادت به‏آن نطفه همراه شد؛ و در آن زمان که شقاوت درین عالم مى‏افشانند، تا نطفه که در رحم مى‏افتد، شقاوت به‏آن نطفه همراه شد:«السعید من سعد فى بطن امّه و الشقىّ من شقى فى بطن امّه»

. فصل چهارم در بیان سؤال دیگر

(۱۱) بدانکه برین سخن یک سؤال دیگر مى‏کنند؛ مى‏گویند که اگر چنین است که تدبیر افلاک و انجم درین عالم سفلى به‏ طریق کلّى است، نه به‏ طریق جزوى، مى‏بایست که ما را در جمله کارها اختیار بودى، و نیست. و به یقین مى‏دانیم که در بعضى کارهامختاریم، و در بعضى کارها مجبوریم.

(۱۲) جواب. بدانکه در اوّل رساله گفته شد که لوح محفوظ چهار است، یکى رقّ منشور است، و یکى بیت معمور است، و یکى سقف مرفوع است، و یکى بحر مسجور است. آنچه در رقّ منشور و بیت معمور بودند، اکنون آن جمله در سقف مرفوع‏اند، از جهت آنکه سقف مرفوع مظهر آن جمله است، و آلت و دست‏افزار آن جمله است، دست‏افزارى چنین باعظمت و پرحکمت‏ساز داده‏اند تا هر زمان نقشى پیدا آید. پس اکنون به حقیقت ما را دو لوح محفوظ است، یکى سقف مرفوع و یکى بحر مسجور.

سقف مرفوع افلاک و انجم‏اند، و بحر مسجور نطفه آدمى است.

(۱۳) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون‏  آنچه در افلاک و انجم نوشته است، درین عالم سفلى آن ظاهر خواهد شد، و ما را در آن اختیار است، و حاصل کردن آن از خود، و دفع کردن آن از خود به سعى و کوشش ما باز بسته است. و هرچه در نطفه آدمى نوشته است، در آدمى آن ظاهر خواهد شد، و آدمى را در آن اختیار نیست، و دفع کردن آن از خود به هیچ وجه ممکن نیست، از جهت آنکه هرچه در افلاک و انجم نوشته است، به‏طریق کلّى نوشته است، و هرچه در نطفه آدمى نوشته است، به‏طریق جزوى نوشته است. سخن دراز شد، و از مقصود دور افتادیم. غرض ما بیان حکم و قضا و قدر بود.

فصل پنجم در بیان حکم و قضا و قدر

(۱۴) بدانکه علم خداى به این‏ها که گفته شد، حکم خداى است؛ و آنچه در افلاک و انجم نوشته است، قضاى خداى است، و اثرهاى افلاک و انجم که درین عالم سفلى ظاهر مى‏شوند قدر خداى است، و این سخن تو ۲۲۰ را جز به مثالى معلوم نشود.

(۱۵) بدانکه اگر کسى خواهد که آسیایى بنهد، اوّل با خود اندیشه کند که این آسیا را چه مایه به کار مى‏باید از سنگ، و چرخ و آب، و مانند این با خود تصوّر کند. آنگاه سنگ و چرخ و آب حاصل گرداند، آنگاه اسباب را در گردش آورد و آرد ظاهر کند.

پس سه مرتبه آمد، اوّل اندیشه کردن که چه مایه به کار باید، حکم است؛ و چون آنچه به کار مى‏باید حاصل کند قضاست؛ و چون در گردش آورد و آرد ظاهر کرد، قدر است.

همچنین علم خدا به افلاک و انجم و عناصر و طبایع حکم خداى است؛ و چون افلاک و انجم و عناصر و طبایع پیدا آورد، قضاى خداى است؛ و چون در گردش آورد و اثرهاى افلاک و انجم درین عالم ظاهر شد، قدر خداى است.

(۱۶) چون معنى حکم و قضا و قدر دانستى، اکنون بدانکه ردّ حکم و ردّ قضا ممکن نباشد، امّا ردّ قدر ممکن باشد. و ردّ قدر از عالم ممکن نیست، امّا ردّ قدر از خود ممکن است، و از خود که ممکن است، ردّ کل ممکن نیست. امّا ردّ بعضى ممکن است؛ و ردّ آن بعضى که ممکن است، بعضى مى‏گوید که به عقل است، و بعضى مى‏گوید که به دعا و صدقه است. بارى، ردّ قدر از خود ممکن است، به هر وجه که توانند ردّ کنند.

(۱۷) اى درویش! ردّ قدر هم به‏قدر توان کردن، از جهت آنکه ردّ آهن هم به آهن توان کردن. مثلا سرما در افلاک و انجم نوشته است، و این قضاى خداى است‏  و درین عالم ظاهر مى‏شود، و این‏قدر خداى است. و گرما هم در افلاک و انجم نوشته است، و این قضاى خداى است، و درین عالم ظاهر مى‏شود، و این قدر خداى است. پس ردّ سرما به گرما توان کردن، و ردّ گرما به سرما توان کردن، و ردّ سردى به گرمى، و ردّ گرمى به سردى توان کردن، و ردّ مکر به مکر:، و ردّ لشکر به سپاه توان کردن، و مانند این.

(۱۸) مى‏خواستم که درین رساله در لوح محفوظ خاصّ، که لوح محفوظ عالم صغیر است، و در جبر و اختیار بحثى زیادت ازین بکنم و نتوانستم کرد. باشد که درین رساله که مى‏آید کرده شود.

فصل ششم در بیان نصیحت‏

(۱۹) اى درویش! هر بزرگ که تو را نصیحت کند، باید که قبول کنى و از خداى شنوى. و هرکه فرود تو باشد، باید که نصیحت از وى دریغ ندارى؛ که نصیحت قبول کردن از بالاى خود، و نصیحت کردن به فرود خود کارى مبارک است و فوائد بسیار دارد. هرکه نصیحت بزرگان قبول نکند، علامت بدبختى است، و هرکه نصیحت بزرگان قبول کند، علامت نیک‏بختى است. و دیگر باید که صحبت با نیکان و صالحان دارى و از صحبت بدان و فاسقان دور باشى که صحبت نیکان اثرهاى قوى و خاصیّت‏هاى عظیم دارد. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله پانزدهم‏

رساله شانزدهم در بیان لوح محفوظ عالم صغیر

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت‏ ۲۲۲ درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در لوح محفوظ عالم صغیر رساله‏ئى جمع کنید، و لوح محفوظ عالم صغیر را به‏شرح تقریر کنید.

درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان آنکه در بعضى چیزها آدمى مجبور است‏

(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدّارین- که لوح محفوظ عالم صغیر نطفه است، از جهت آنکه هر چیز که در آدمى پیدا آید، آن جمله در نطفه وى نوشته بود، همچون سعادت، و شقاوت، و دیانت، و امانت، و خیانت و زیرکى و حماقت و بخل و سخاوت و همّت عالى، و خساست، و توانگرى، و درویشى، و مانند این، جمله با نطفه آدمى همراه است؛ و آدمى را دفع این‏ها از خود به هیچ وجه ممکن نیست، و آدمى در این‏ها مجبور است.

پس هرکه سعید است، سعادت از شکم مادر با خود آورده است؛ و هرکه شقى است، شقاوت از شکم مادر با خود آورده است:«السعید من سعد فى بطن امّه و الشقىّ من شقى فى بطن امّه»

. و این‏چنین که در سعادت و شقاوت دانستى، در جمله احوال فرزند همچنین مى‏دان. و این جمله در نطفه آدمى نوشته است. و سبب این نوشتن آن است که جمله کارهاى عالم سفلى باز بسته است به عالم علوى، و هر چیز که در عالم علوى نوشته است، در عالم سفلى آن پیدا خواهد آمدن. پس این‏ها که در نطفه پیدا آمد، از آن بود که در عالم علوى نوشته بود؛ امّا در عالم علوى به‏ طریق عموم نوشته بود، نه به‏طریق خصوص، و در نطفه به‏طریق خصوص نوشته شد. لاجرم دفع آن از خود ممکن است، و دفع این از خود ممکن نیست.

(۳) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه درین عالم سفلى آن را که سعادت همراه است، نه از آن است که وى را دوست مى‏دارند، و سعادت را با وى همراه کرده‏اند؛ نصیب وى خود چنین افتاد. و آن را که شقاوت همراه است، نه از آن است که وى را دشمن مى‏دارند، و شقاوت را با وى همراه کرده‏اند؛ نصیب وى خود چنین افتاد. از جهت آنکه کار انجم و افلاک آن است که همیشه سعادت، و شقاوت، زیرکى، و حماقت، و بخل، و سخاوت، و همّت عالى، و خساست، و توانگرى و درویشى درین عالم سفلى بر وجه عموم، نه بر وجه خصوص، مى‏پاشند، تا نصیب هرکس چه مى‏آید ؛ یعنى حرکات افلاک و انجم درین عالم اثرها دارند. و یکى از آن اثرها  آن است که در زمان خاصیّت‏ها پیدا مى‏آید. زمانى مى‏باشد که در آن زمان هرکه سفر کند، نیک آید، و زمانى مى‏باشد که در آن زمان هرکه سفر کند، نیک نیابد. و زمانى باشد که در آن زمان نطفه هرکه در رحم افتد، آن فرزند سعید باشد. و زمانى باشد که در آن زمان نطفه هرکه در رحم افتد، آن فرزند شقى باشد. و زمانى هست که در آن زمان نطفه هرکه در رحم افتد، آن فرزند توانگر بود. و زمانى هست که در آن زمان نطفه هرکه در رحم افتد، آن فرزند درویش بود؛ و مانند این در هر زمانى خاصیّتى پیدا مى‏آید.

(۴) چون لوح محفوظ عالم صغیر را دانستى، اکنون بدانکه برین سخن سؤالى مى‏کنند و مى‏گویند که اگر چنین است که سعادت، و شقاوت، و توانگرى، و درویشى، و مانند این با نطفه آدمى همراه است، چرا احوال بعضى مردم مى‏گردد، و بعضى را در اوّل عمر مال و جاه مى‏باشد، و در آخر عمر مال و جاه نمى‏باشد؛ و بعضى را در اوّل عمرمال و جاه نمى‏باشد، و در آخر عمر پیدا مى‏آید، و در جمله چیزها همچنین مى‏دان؛ (۵) جواب. بدانکه این گشتن احوال اثر خاصیّت ازمنه اربعه است.

فصل دوّم در بیان ازمنه اربعه‏

(۶) بدانکه گفته شد که به‏سبب گردش افلاک و انجم و اتّصالات ایشان‏  در هر زمانى خاصیّتى پیدا مى‏آید، و هر زمانى شایسته کارى مى‏گردد. چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه آن زمان که نطفه در رحم مى‏افتد، و آن زمان که صورت فرزند پیدا مى‏آید، و آن زمان که حیات به فرزند مى‏پیوندد، و آن زمان که فرزند از شکم مادر بیرون مى‏آید، این هر چهار زمان اثرهاى قوى و خاصیّت‏هاى عظیم دارد در احوال فرزند. اگر چنان اتفاق افتد که این هر چهار زمان دلیل باشند بر علم و حکمت آن فرزند، و با وجود این هر چهار زمان، آن فرزند سعى و کوشش بسیار کند در تحصیل علوم، و با وجود سعى و کوشش بسیار اتفاقات حسنه دست دهد، آن فرزند در علوم یگانه شود، بلکه در علم و حکمت پیشوا گردد، و صاحب مذهب یا صاحب ملت شود.

و اگر چنان اتفاق افتد که این هر چهار زمان دلیل باشند بر مال و جاه آن فرزند، و با وجود این هر چهار زمان آن فرزند سعى و کوشش بسیار کند در تحصیل مال و جاه، و با وجود سعى و کوشش بسیار اتفاقات حسنه دست دهد، آن فرزند یگانه شود در مال و جاه، بلکه پادشاه گردد و پادشاهى باشد با لشکر بسیار و خزینه تمام. و اگر برعکس این اتفاق افتد که گفته شد، برعکس این باشد که گفته شد، یعنى اگر چنان باشد که این هر چهار زمان دلیل باشند بر نحوست و بى‏چیزى آن فرزند، آن فرزند هرچند مال‏  و جاه بسیار به میراث بگیرد، در چند روز هیچ به وى نماند؛ و هرچند سعى و کوشش بسیار کند در طلب قوت یک روزه، بى‏فایده باشد و میسر نشود. اگر قوت بامداد باشد، شبانگاه نبود، و اگر شبانگاه باشد بامداد نبود. و اگر چنان اتفاق افتد که این هر چهار زمان دلیل باشند بر اخلاق نیک آن فرزند، آن فرزند به‏غایت متواضع و حلیم و کریم و عادل و با دیانت و راحت‏رسان شود، و راست شود، و راست‏گوى و نیکوکردار باشد.  و اگر چنان اتّفاق افتد که این هر چهار زمان دلیل باشند بر اخلاق بد آن فرزند، آن فرزند به‏غایت سفیه و بخیل و ظالم و بى‏دیانت و آزاررسان باشد، و دروغ‏گوى و بدکرداربود. و در جمله احوال فرزند این‏چنین مى‏دان، همچون زهد و ترک و حرص و طمع و تقوى و صلاحیت و فسق و فجور و مانند این.

(۷) اى درویش! این‏چنین کم افتد که این هر چهار زمان اقتضاى یک چیز کنند، این به نادر در هروقتى یکى این‏چنین مى‏افتد، و در هر اقلیمى یکى این‏چنین باشد. باقى در اکثر اوقات و اغلب ازمان این چهار زمان مختلف افتند، و احوال آن فرزند مختلف باشد، یعنى اگر چنان اتّفاق افتد که دو زمان اوّل دلیل باشند بر سعادت فرزند، و دو زمان آخر دلیل باشند بر شقاوت فرزند، آن فرزند در اوّل عمر به مراد برآید، و در آخر عمر به نامرادى بگذراند؛ و اگر برعکس این باشد، برعکس این بود. و اگر چنان اتّفاق افتد که این هر چهار زمان مختلف باشند، احوال آن فرزند هم مختلف باشد، از اوّل عمر تا به آخر عمر افتان‏وخیزان بگذراند. این است بیان لوح محفوظ عالم صغیر.

فصل سوّم در بیان آنکه آدمى در کردن افعال مختار است‏

(۸) بدانکه در اوّل این رساله گفته شد که نطفه آدمى لوح محفوظ آدمى است، از جهت آنکه هر چیز که در آدمى پیدا آمد، آن جمله در نطفه وى نوشته بودند، و هر چیز که در نطفه آدمى نوشته است، آدمى در آن مجبور است. پس هر سؤالى که در رساله اول مى‏کردند، یعنى ما قبل این، درین رساله هم مى‏کنند؛ یعنى اگر آدمى در رنج، و راحت، و سعادت، و شقاوت، و طاعت، و معصیت و توانگرى، و درویشى مجبور است، سعى و کوشش آدمى‏  و پرهیز و احتیاط آدمى از براى چیست، و دعوت انبیا و تربیت اولیا چراست‏ ، و تدبیر عقلا و معالجت حکما را فایده چیست.

(۹) جواب.  بدانکه این مسئله همان مسئله است که در رساله ما قبل گفتیم که هر چیز که در عالم علوى، که لوح محفوظ عالم سفلى است، نوشته است به‏طریق کلى نوشته است، نه به‏طریق جزوى. به این سبب ما را به این چیزها اختیار است، یعنى حاصل کردن آن چیزها خود را، و دفع کردن آن چیزها از خود به سعى و کوشش ما باز بسته است. درین رساله همان مى‏گوییم، یعنى هر چیز که در نطفه آدمى به‏طریق کلى نوشته است، ما در آن چیزها مختاریم، و هر چیز که در نطفه آدمى به‏طریق جزوى نوشته است، ما در آن چیزها مجبوریم.

(۱۰) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه در نطفه آدمى‏  جسم و روح آدمى، و استعداد و افعال آدمى نوشته است، و آدمى در بودن جسم و روح خویش مجبور است، و در بودن استعداد خود هم مجبور است: امّا در کردن افعال خود مختار است، از جهت آنکه جسم و روح و استعداد آدمى در نطفه آدمى به‏طریق جزوى نوشته است، و افعال آدمى به‏طریق کلّى نوشته، یعنى کمّیت و کیفیّت روح و جسم و استعداد در نطفه نوشته است، و جسم و روح و استعداد آدمى مقدّر است، امّا کمیّت و کیفیّت افعال در نطفه ننوشته است، و افعال آدمى مقدّر نیست.

(۱۱) اى درویش! اگر آدمى‏ در افعال خود مجبور است، چرا فاعل خیر مستحقّ مدح است، و فاعل شرّ مستوجب ذمّ است، و چرا عاقلان و دانایان امر معروف و نهى منکر کرده ‏اند و مى‏ کنند، و چرا نصیحت و مشورت را پسندیده داشته‏ اند و مى‏ دارند؟

(۱۲) اى درویش! غرض ازین دراز کشیدن آن است، که تا تو را به یقین معلوم شود که آدمى در استعداد خود مجبور است، و در افعال خود مختار است. و هیچ شکّ نیست که این‏چنین است. چون دانستى که آدمیان در اقوال و افعال خود مختاراند، هرچه مى‏خواهند مى‏گویند، و هرچه مى‏خواهد مى‏کنند، و هرچه مى‏خواهند مى‏خورند، پس دعوت انبیا و تربیت اولیا به‏جاى خود است، و تدبیر عقلا و معالجت حکما هم به‏ جاى خود است، و سعى و کوشش آدمى و پرهیز و احتیاط آدمى هم به‏ جاى خود است.

(۱۳) اى درویش! گفتن و کردن و خوردن آدمى هر سه برابر است. اگر مقدّر است، هر سه مقدّر است؛ و اگر مقدّر نیست، هر سه مقدّر نیست، اختیار به دست آدمى است.

اگر خواهد، راست گوید، و اگر خواهد دروغ گوید؛ اگر خواهد، بسیار گوید، و اگر خواهد اندک گوید؛ اگر خواهد، طاعت کند، و اگر خواهد معصیت، اگر خواهد، بسیار کند، و اگر خواهد، اندک، اگر خواهد، حلال خورد، و اگر خواهد، حرام خورد، اگر خواهد، بسیار خورد، و اگر خواهد، اندک خورد؛ یعنى قول و فعل آدمى مقدّر است، امّا قول و فعل مطلق، نه قول و فعل مقیّد به‏خلاف استعداد.

(۱۴) اى درویش! تقلید مادر و پدر حجابى عظیم است، و هرکس‏ ۲۲۹ که در پس این حجاب بماند، هیچ‏چیز را چنان‏که آن چیز است ندانست و ندید. معنى این حدیث که‏«فرغ الربّ من الخلق و الرزق و الاجل»راست است، و رزق مقدّر است، و اجل مقدّر است، امّا رزق مطلق‏  و اجل مطلق، نه رزق مقیّد و اجل مقیّد. اگر رزق و اجل مقیّدنبودندى، و تقدیر رزق و اجل نکرده بودندى، رزق و اجل در عالم موجود نبودندى. و این‏چنین که در رزق و اجل دانستى، در قول، و فعل، و علم، و خلق، و طاعت، و معصیت، و مانند این همچنین مى‏دان. سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم.

فصل چهارم در بیان استعداد و سعى‏

(۱۵) بدانکه مى‏گویند که ما را به یقین معلوم شد که آدمى در استعداد خود مجبور است و در افعال و اقوال خود مختار است، امّا برین سخن یک سؤال دیگر مى‏کنند و مى‏گویند که چون در نطفه آدمى نوشته است که این فرزند سعید است یا شقى است، عالم است یا جاهل است، توانگر است یا درویش است، فراخ‏روزى است یا تنگ‏روزى است، و مانند این، مى‏بایست که این‏ها وى را حاصل بودى‏ ، و نیست؛ یعنى هر چیز که در نطفه این فرزند نوشته است، مى‏بایست که بى‏سعى و کوشش این فرزند وى را حاصل بودى، و نیست، و چون به سعى و کوشش وى موقوف است، تا آن چیز که در نطفه وى نوشته است به وى رسد، چه فرق باشد میان وى و دیگر فرزندان که ننوشته است در نطفه ایشان؟

(۱۶) جواب. بدانکه در نطفه آدمى علم و مال و جاه و رزق و مانند این ننوشته است، یعنى در نطفه آدمى ننوشته است که این فرزند علم چند آموزد و چون آموزد، و مال چند حاصل کند و چون حاصل کند، و در جمله چیزها همچنین مى‏دان. در نطفه آدمى استعداد تحصیل علم و حکمت، و استعداد تحصیل مال و جاه نوشته است. چون استعداد تحصیل علم و حکمت در نطفه این فرزند نوشته است، علم و حکمت نصیب این فرزند است، امّا موقوف است به سعى و کوشش این فرزند؛ و در جمله چیزها همچنین مى‏دان. و تفاوت میان این فرزند و دیگر فرزندان آن باشد که تحصیل علم و حکمت، یا تحصیل مال و جاه برین فرزند آسان باشد؛ به اندک سعى و کوشش که این فرزند کند به مقصود و مراد برسد، از جهت آنکه نصیب خود مى‏طلبد، یعنى چیزى مى‏طلبد که وى را از براى آن چیز آفریده‏اند: «کلّ میسّر لما خلق له» به‏خلاف فرزندان دیگر که در نطفه ایشان این استعداد ننوشته است. تحصیل علم و حکمت یا تحصیل مال و جاه بر ایشان دشوار باشد، و با آنکه دشوار باشد، بى‏فایده بود. از جهت آنکه چیزى‏ مى‏طلبند که ایشان را از براى این چیز نیافریده‏اند.

(۱۷) اى درویش! به یقین معلوم شد که آدمى به استعداد و سعى و کوشش به مقصود و مراد مى‏رسد و در استعداد مجبور است، و در سعى و کوشش مختار است. پس آن‏کس که مى‏گوید که همه جبر است، خطا مى‏گوید، و آن‏کس که مى‏گوید که همه قدر است، هم خطا مى‏گوید؛ و آن‏کس که مى‏گوید که جبر هست و قدر هست، جبر به‏جاى خود و قدر به‏جاى خود، حقّ مى‏گوید.

(۱۸) اى درویش! طریق مستقیم در میان جبر و قدر است. چنین مى‏دانم که تمام فهم نکردى. روشن‏تر ازین بگویم. بدانکه آدمى دو چیز دارد که آن دو چیز او را به مقصود و مراد مى‏رساند، اوّل عقل، دوّم عمل؛ و آدمى در بودن عقل مجبور است، و در کردن عمل مختار است. پس جبر و قدر دو بال آدمى‏اند. و اگر این دو بال نباشند، یا یکى ازین دو بال نبود، هرگز به مقصود و مراد نرسد. و عقل دو قسم است، یکى عقل غریزى است، و آن استعداد است، و یکى عقل مستفاد است، و آن کمال عقل است. و عمل هم بر دو قسم است، عمل قلب و عمل قالب.

(۱۹) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه استعداد هر چیزى مناسب حال آن چیز باشد؛ مثلا؛ استعداد تحصیل علم و حکمت قوّت ادراک و قوّت حفظ است:

هر چیز که بشنود، دریابد، و هر چیز که دریابد، نگاه دارد. باز این استعداد در حقّ هر کس بر تفاوت باشد؛ استعدادى باشد که به اندک سعى و کوشش علم و حکمت بسیار حاصل کند، و استعدادى باشد که به سعى و کوشش بسیار علم و حکمت اندک حاصل شود. و این‏چنین که در علم و حکمت دانستى، در همه چیزها همچنین مى‏دان. هر چیزى استعدادى دارد، و در نطفه هر فرزند که استعداد چیزى نوشته‏اند، آن چیز نصیب آن فرزند است، و آن فرزند را از براى آن چیز آفریده‏اند، و عمل آن چیز بر وى آسان کرده‏اند. این است بیان جبر و قدر.

(۲۰) ماهیّت آدمى قابلیّت و استعداد دارد، و آن قابلیّت و استعداد عامّ است، و انسان کلّى استعداد بسیار کارها دارد. و چون ماهیّت به نطفه رسید، در آن نطفه به واسطه ازمنه اربعه آن استعداد عامّ خاصّ گشت. و چون آن نطفه فرزند شد، و از مادر بوجود آمد، در آن فرزند به واسطه مادر و پدر و به واسطه هم‏صحبتان آن استعداد خاصّ به نسبت خاصّ خاصّ گشت.

فصل پنجم در بیان نصیحت‏

(۲۱) اى درویش! عاقلان چون دانستند که حال چنین است که بیشتر کارهاى ایشان را پیش از آمدن ایشان ساخته‏اند و پرداخته‏اند، راضى و تسلیم شدند، و با داده خداى تعالى قناعت کردند، و از خود و از دیگران آنچه ننهاده بودند، طلب نکردند، و در هرکه استعداد کارى مشاهده کردند، وى را بر آن کار داشتند، تا مال ایشان و عمر وى ضایع نشود، و سعى هر دو مشکور باشد.

(۲۲) اى درویش! اگر به آنچه دارى راضى شوى، و شکر آن چیز بگذارى، و آن را به غنیمت دارى، همیشه مجموع‏دل و آسوده‏خاطر باشى. و اگر به آنچه دارى، راضى نشوى، و طلب زیادت کنى، همیشه پراکنده‏خاطر و در زحمت باشى، از جهت آنکه با پست نهایت ندارد. و آن عزیز از سر همین نظر فرموده است.

بیت‏

اگر کنى طلب نانهاده رنجه شوى‏ و گر بداده قناعت کنى بیاسائى‏

 

(۲۳) اى درویش! به یقین بدانکه فراغت و جمعیّت در ترک است، هرکجا ترک بیشتر، فراغت و جمعیّت بیشتر. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله شانزده‏

الإنسان الکامل(نسفى)// عزیز الدین نسفى

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى (قسمت پنجم)در بیان عالم ملک و ملکوت و جبروت‏

رساله یازدهم در بیان عالم ملک و ملکوت و جبروت‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که چون جلد اوّل این کتاب را بنوشتم، و آن ده رساله را که عوامّ و خواص را از آن نصیب است تمام کردم، جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در بیان عالم ملک و عالم ملکوت و عالم جبروت رساله‏ئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

(۲) اى درویش!  قاعده و قانون سخنان آن جلد اوّل دیگر بود و قاعده و قانون سخنان این جلد دوم دیگر است. هریک از طورى‏اند، دور از یکدیگراند.

فصل اوّل در بیان عالم‏

(۳) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که عالم اسم جواهر و اعراض است. مجموع جواهر و اعراض را عالم گویند. و هر نوعى از انواع جواهر و اعراض را هم عالم گویند.

چون معنى عالم را دانستى، اکنون بدانکه عالم‏  که موجود است وجودى خارجى دارد درقسمت اول بر دو قسم است: عالم ملک و عالم ملکوت، یعنى عالم محسوس و عالم معقول، امّا این دو عالم را به اضافات و اعتبارات به اسامى مختلفه ذکر کرده‏اند، عالم ملک و عالم ملکوت، عالم خلق و عالم امر، عالم شهادت و عالم غیب، عالم ظلمانى و عالم نورانى، عالم محسوس و عالم معقول، و مانند این گفته‏اند، و مراد، ازین جمله همین دو عالم بیش نیست، یعنى عالم ملک و عالم ملکوت.

(۴) اى درویش! عالم جبروت نه از قبیل ملک و ملکوت است، از جهت آنکه عالم جبروت وجود خارجى ندارد. ملک و ملکوت و جبروت سه عالم‏اند، و هر سه عالم‏هاى خداى‏اند؛ و هر سه با هم‏اند و هر سه در هم‏اند و از یکدیگر جدا نیستند. عالم جبروت ذات عالم ملک و ملکوت است، و عالم ملک و ملکوت وجه عالم جبروت است. عالم جبروت کتاب مجمل است، و عالم ملک و ملکوت کتاب مفصّل است. عالم جبروت تخم است، و عالم ملک و ملکوت درخت است، و معدن و نبات و حیوان میوه این درخت‏اند.

(۵) اى درویش! حقیقت این سخن آن است که عالم جبروت مبدأ عالم ملک و ملکوت است، و عالم ملک و ملکوت از عالم جبروت پیدا آمدند و موجود گشتند. و هر چیز که در عالم جبروت پوشیده و مجمل بودند، جمله در عالم ملک و ملکوت ظاهر شدند، و مفصّل گشتند، و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمدند، و از مرتبه ذات به مرتبه صفات رسیدند. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود و روشن نگردد.

(۶) بدانکه عالم صغیر نسخه و نمودار عالم کبیر است، و هر چیز که در عالم کبیر هست، در عالم صغیر هم هست. پس هر چیز که در عالم کبیر اثبات کنند، باید که نمودار آن در عالم صغیر باشد، تا آن سخن راست بود.

(۷) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه نطفه آدمى نمودار عالم جبروت است، و جسم و روح آدمى نمودار عالم ملک و ملکوت است، از جهت آنکه نطفه مبدأ جسم و روح است، و جسم و روح از نطفه پیدا آمدند و موجود گشتند و هر چیز که در نطفه پوشیده و مجمل بودند، آن جمله در جسم و روح ظاهر شدند و مفصّل گشتند و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمدند، و از مرتبه ذات به مرتبه وجه‏  رسیدند.

(۸) اى درویش! هیچ دلیلى بر مراتب عالم کبیر بهتر و روشن‏تر از تطبیق کردن میان مراتب عالم کبیر و عالم صغیر نیست، هر مرتبه‏اى که در عالم کبیر اثبات کنند و مطابق مراتب عالم صغیر باشد، راست بود، و اگر مطابق نباشد، راست نبود. چون این مناسبات‏ میان عالم کبیر و عالم صغیر معلوم کردى، اکنون بدانکه اگر نطفه را ذات و جسم و روح گویى، و جسم و روح را وجه نطفه خوانى، راست بود؛ و اگر نطفه را کتاب مجمل گویى، و جسم و روح را کتاب مفصّل خوانى، هم راست بود؛ و اگر نطفه را تخم گویى و جسم و روح را درخت خوانى، هم راست بود. اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف میوه این درخت‏اند. اگر میوه این‏هاست که گفته شد، شجره طیّبه است، و اگر میوه اضداد این‏هاست، شجره خبیثه است.

(۹) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه غرض ازین جمله آن است تا بدانى که تمام موجودات یک وجود است‏  و ملک و ملکوت و جبروت مراتب این وجوداند، اکنون تو این یک وجود را به هر نامى که خواهى مى‏خوان. اگر یک شخص گویى، راست بود، و اگر یک درخت گویى هم راست بود، و اگر یک وجود گویى و به هیچ نامش منسوب نکنى، هم راست بود.

(۱۰) چون دانستى که یک وجود است، اکنون بدانکه جبروت ذات این وجود است، و ملک و ملکوت وجه این وجود، و هر دومرتبه این وجود است. و صفات این وجود در مرتبه ذات‏اند، و اسامى این وجود در مرتبه وجه‏اند، و افعال این وجود در مرتبه نفس‏اند.

(۱۱) اى درویش! ملک و ملکوت و جبروت را به طریق اجمال دریافتى؛ اکنون به طریق تفصیل تقریر خواهم کرد، تا باشد که به‏طریق تفصیل هم دریابى، که این مسئله در میان علما و حکما و مشایخ از مشکلات علوم است. و بسیار کس از علما و حکما و مشایخ درین مسئله سرگردان‏اند. و دانستن این مسئله سالکان را از مهمّات است، از جهت آنکه این مسئله اصل کار و بنیاد کار است. اگر بنیاد محکم و درست آمده باشد، باقى محکم و درست آید؛ و اگر بنیاد به خلل باشد، هر چیز که بر وى بنا کنند، هم به خلل باشد. و دیگر آنکه هر چیز که موجود است، ازین سه مرتبه موجود است، مرتبه جبروت، و مرتبه ملکوت، و مرتبه ملک؛ و بى‏این سه مرتبه امکان ندارد که چیزى موجود شود؛ هر سه با هم‏اند، و هر سه درهم‏اند، و از یکدیگر جدا نیستند. پس اگر کسى این مراتب را به حقیقت درنیافته باشد، هیچ‏چیز را به حقیقت درنیابد. و دیگر بدان که مزاج و حبّه و نطفه ذات مرکبّات نیستند، امّا نمودار ذات‏اند، و به قربت فهم را به‏ غایت نیک‏اند.

(۱۲) اى درویش! ذات مرکبّات ماهیات‏اند، و ماهیات بالاى محسوسات و معقولات‏اند.

فصل دوّم در بیان ملک و ملکوت و جبروت به طریق تفصیل‏

(۱۳) بدانکه ملک مرتبه حسّى دارد، و ملکوت مرتبه عقلى دارد، و جبروت مرتبه حقیقى دارد. و عالم جبروت عالم ماهیات است. ماهیات محسوسات و معقولات، و مفردات، و مرکّبات، و جواهر، و اعراض جمله در عالم جبروت بودند، بعضى به طریق جزئى و بعضى به طریق کلّى. و ماهیّت بالاى وجود و عدم است، از جهت آنکه ماهیّت عامّ‏تر از وجود و عدم است، و جزء وجود و عدم مى‏تواند بود.

(۱۴) اى درویش! ماهیّات مخلوق نیستند، و اوّل ندارند «الَّذِی أَعْطى‏ کُلَّ شَیْ‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى‏». چون ماهیّت عامّ‏تر از وجود و عدم است، پس عامّ‏تر از همه چیز باشد، و جزء همه چیز تواند بود. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود.

(۱۵) بدانکه جسم عام است، امّا جوهر عامّ‏تر از جسم است؛ و جوهر عامّ است، امّا وجود عامّ‏تر از جوهر است؛ و وجود عامّ است، امّا شى‏ء عامّ‏تر از وجود است، از جهت آنکه شى‏ء جزء وجود و عدم مى‏تواند بود. و چون شى‏ء عامّ‏تر از وجود و عدم است، عامّ‏تر از همه چیز باشد، و جزء همه چیز تواند بود، و شى‏ء و ماهیّت و ذات هر سه دریک مرتبه‏اند، و بالاى هر سه چیزى دیگر نیست، جمله در تحت ایشان‏اند.

(۱۶) اى درویش! ملک نام عالم محسوسات است، و ملکوت نام عالم معقولات است، و جبروت نام عالم ماهیّات است؛ و ماهیّات را بعضى اعیان ثابته، و بعضى حقایق ثابته گفته‏اند، و این بیچاره اشیاى ثابته مى‏گوید. و این اشیاى ثابته هریک آن‏چنان که هستند، هستند، هرگز از حال خود نگشتند و نخواهند گشت؛ و ازین جهت این اشیا را ثابته مى‏گویند. و پیغمبر- علیه السلام- این اشیا را مى‏خواست که کما هى بداند و ببیند«اللهمّ أرنا الأشیاء کما هى»

، تا حقیقت چیزها را دریابد، و آنچه مى‏گردد، و آنچه نمى‏گردد بداند. و به این اشیا خطاب آمد که‏ «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» .

(۱۷) اى درویش! آدم جبروتى دیگر است، و آدم ملکوتى دیگر است، و آدم ملکى دیگر است، و آدم خاکى دیگر است. آدم جبروتى اوّل موجودات است، و آن جبروت‏ است، از جهت آنکه موجودات جمله از جبروت پیدا آمدند. و آدم ملکوتى اوّل عالم ملکوت است، و آن عقل اوّل است، از جهت آنکه عالم ملکوت جمله از عقل اول پیدا آمدند. و آدم ملکى اول عالم ملک است؛ و آن فلک اوّل است از جهت آنکه عالم ملک جمله از فلک اوّل پیدا آمدند. و آدم خاکى مظهر علوم و مجمع انوار است و آن انسان کامل است، از جهت آنکه علوم جمله از انسان کامل پیدا آمدند.

(۱۸) اى درویش! آدم خاکى مغرب انوار است، از جهت آنکه جمله انوار از مشرق جبروت برآمدند، به آدم خاکى فرود آمدند. اکنون نور از آدم خاکى ظاهر مى‏شود قیامت آمد و آفتاب از مغرب برمى‏آید.

(۱۹) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، چون عالم جبروت را دانستى، که ذات عالم است، اکنون بدانکه عالم جبروت مرآتى مى‏خواست تا در آن مرآت جمال خود را ببیند، و صفات خود را مشاهده کند. تجلى کرد و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمد، و از آن تجلّى دو جوهر موجود گشتند، یکى از نور و یکى از ظلمت. و ظلمت از جهت آن قرین نور است، که ظلمت حافظ و جامع نور است و مشکات وقایه نور است.

و آن دو جوهر یکى عقل اوّل‏  و یکى فلک اوّل است. اوّل چیزى که از دریاى جبروت به ساحل وجود آمدند این دو جوهر بودند. ازین جهت عقل اوّل را جوهر اوّل عالم ملکوت مى‏گویند، و فلک اوّل را جوهر اوّل عالم ملک مى‏خوانند. و هم ازین جهت عقل اوّل را عرش عالم ملکوت مى‏گویند، و فلک اوّل را عرش عالم ملک مى‏خوانند. و هر دو جوهر نزول کردند، و به چندین مراتب فرود آمدند تا از عقل اوّل عقول و نفوس و طبایع پیدا شدند، و از فلک اوّل افلاک و انجم و عناصر ظاهر گشتند، و محسوسات و معقولات پیدا آمدند،  و مفردات عالم تمام شدند. و مفردات عالم بیش ازین نیستند.

(۲۰) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه عقول و نفوس و طبایع را عالم ملکوت مى‏گویند، و افلاک و انجم و عناصر را عالم ملک مى‏خوانند، و عقول و نفوس و طبایع را آبا مى‏گویند و افلاک و انجم و عناصر را امّهات مى‏خوانند.

(۲۱) اى درویش! چون عالم جبروت و عالم ملکوت، و عالم ملک را دانستى، و به تحقیق معلوم کردى، که هریک چون بودند و چون پیدا آمدند، آنچه رفت، خود رفت، و آنچه بود، خود بود؛ حالیا به نقد بدان که ملکوت دریاى نور است، و ملک دریاى ظلمت است. و این دریاى نور آب حیات است و در ظلمت است. باز این دریاى نور به‏ نسبت دریاى ظلمت است با دریاى علم و حکمت، و علم و حکمت آب حیات است و در ظلمت است همچنین به نسبت آب حیات چهار مرتبه دارد بلکه زیادت اسکندر مى‏باید که در ظلمات رود و از ظلمات بگذرد و به آب حیات رسد.

(۲۲) اى درویش! چندین گاه است که مى‏شنوى که آب حیات در ظلمات است و نمى‏دانى که آب حیات چیست و ظلمات کدام است. بعضى از سالکان مى‏گویند که ما به این دریاى نور رسیدیم و این دریاى نور را دیدیم. نورى بود نامحدود و نامتناهى و بحرى بود بى‏پایان و بى‏کران. حیات و علم و قدرت و ارادت موجودات ازین نور است؛ بینایى و شنوایى و گویایى و گیرایى و روایى موجودات ازین نور است؛ طبیعت و خاصیت و فعل موجودات ازین نور است، بلکه خود همه ازین نور است. و دریاى ظلمت حافظ و جامع این نور است، و مشکات و وقایه این نور است، و مظهر صفات این نور است.

(۲۳) تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، این دریاى نور را آبا مى‏ گویند، و این دریاى ظلمت را امّهات مى‏خوانند. و این آبا و امهات دست در گردن خود آورده ‏اند، و یکدیگر را در بر گرفته‏اند: «مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ» و از این آبا و امّهات موالید پیدا مى‏آیند «یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ». و موالید معدن و نبات و حیوان‏اند. و معدن و نبات و حیوان مرکّبات‏اند، و مرکبات عالم بیش ازین نیستند و مرکّبات از جایى نمى‏آیند و به‏جایى نمى‏روند؛ مفردات مرکّب مى‏شوند، و مرکّب باز مفردات مى‏گردد «کل شى‏ء یرجع الى اصله» و حکمت در ترکیب آن است تا مستعد ترقى شوند و عروج توانند کرد، و جام جهان‏نماى و آیینه گیتى‏نماى گردند، تا این دریاى نور و دریاى ظلمت جمال خود ببیند و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کنند. هرچند مى‏خواهم که سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، بى‏اختیار من دراز مى‏شود.

فصل سوّم در بیان عروج‏

(۲۴) بدانکه مفردات نزول کردند و مرکّبات عروج مى‏کنند، و عروج در مقابله نزول باشد. و به حقیقت معلوم نیست که مفردات چند مرتبه نزول کردند. پس به حقیقت هم معلوم نباشد که مرکبات را چند مرتبه عروج مى‏باید کرد. هیچ‏کس به‏ حقیقت ندانست و نداند که عدد افلاک چند است. مى‏گویند که مفردات چهارده مرتبه نزول کردند، پس مرکبات را هم چهارده مرتبه عروج باید کرد تا دایره تمام شود.

(۲۵) اى درویش! مفردات هرچند که از مبدأ دورتر مى‏شدند، خسیس‏تر مى‏گشتند؛ و مرکبات هرچند از مبدأ دورتر مى‏شوند، شریف‏تر مى‏گردند. چون ماهیات عالم در مرتبه اوّل‏اند یک قسم‏اند، و آن جبروت است. و چون مفردات عالم در مرتبه دوّم‏اند، دو قسم آمدند، و آن ملک و ملکوت است. و چون مرکبات عالم در مرتبه سوم‏اند، سه قسم آمدند، و آن معدن و نبات و حیوان‏اند.

(۲۶) اى درویش! مراتب موجودات تمام شد، و عالم جبروت از عالم اجمال به عالم تفصیل آمد، و از مرتبه ذات به مرتبه وجه رسید. و این وجود جمال خود را دید، و صفات و اسامى و افعال خود را مشاهده کرد.

(۲۷) اى درویش! درین رساله علم بسیار تعبیه کردم. و تصریح و معانى بى‏شمار ودیعت نهادم یعرف بالتأمّل. درویشان درخواست کرده بودند که در ملک و ملکوت و جبروت بنویس و به‏شرح نتوانستم نوشت. باشد که درین رساله که مى‏آید  به شرح و بسط بنویسم ان‏شاءالله تعالى.

فصل چهارم در بیان نصیحت‏

(۲۸) بدانکه درین عالم مردم دانا هر چیز که مى‏خواهند، از جهت آن مى‏خواهند تا ایشان را بدان سبب فراغتى و جمعیّتى باشد، و تفرقه و اندوهى به ایشان نرسد. چون دانایان طالب فراغت و جمعیّت‏اند، پس فراغت و جمعیّت نعمتى قوى باشد و راحتى عظیم بود.

(۲۹) اى درویش! تو نیز طالب فراغت و جمعیت باش! و هر چیز که سبب تفرقه و اندوه است، از خود بینداز، و دربند آن مباش! و به یقین بدانکه فراغت و جمعیّت در مال و جاه نیست، مال و جاه سبب تفرقه و اندوه است. فراغت و جمعیت در امن و صحّت و کفاف و صحبت دانا است. و الحمد للّه رب العالمین.تمام شد رساله یازدهم‏

رساله دوازدهم در بیان عالم ملک و ملکوت و جبروت رساله دوّم‏

ابسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد ، اى درویش! باشد که درین رساله بحث ملک و ملکوت و جبروت تمام شود، و چنان‏که مراد درویشان است به‏شرح آید.

فصل اوّل در بیان عالم جبروت و صفات ماهیّت‏

(۲) بدانکه ملک عالم شهادت است، و ملکوت عالم غیب است، و جبروت عالم غیب غیب است، یعنى ملک عالم حسّى است، و ملکوت عالم عقلى است و جبروت عالم فطرت است، و عالم فطرت عالم فراخ است، و در وى خلقان بسیاراند، و آن خلقان اصل موجودات و تخم موجودات‏اند. و آن خلقان چنان‏که هستند، هستند، هرگز از حال خود نگشتند و نخواهند گشت.

(۳) اى درویش! فطیر چیزى را گویند که بى‏مایه باشد. عالم ملک و عالم ملکوت مایه دارند، از جهت آنکه از عالم جبروت پیدا آمدند، و عالم جبروت مایه ندارد، از جهت آنکه جبروت مبدأ کل است، و بالاى وى چیزى دیگر نیست، و عظمت و بزرگى عالم جبروت در فهم هیچ‏کس نگنجد. عالمى است نامحدود و نامتناهى و بحرى است‏ بى ‏پایان و بى‏کران. عالم ملک به این عظمت در جنب عالم ملکوت‏ مانند قطره و بحر است، و علم ملکوت به این عظمت در جنب عالم جبروت مانند قطره و بحر است، و عالم جبروت به این عظمت پر از خلقان است، و آن خلقان بى‏حساب و بى‏شماراند، و آن خلقان را خبر نیست که به‏غیر زمین و آسمان ایشان زمینى و آسمانى دیگر هست؛ و آن خلقان را خبر نیست که درین زمین آدم و ابلیس بوده است، و آن خلقان را خبر نیست که کسى عصیان خداى تعالى تواند کرد.

(۴) اى درویش! آن خلقان هریک کارى دارند، و هریک کار خود مى‏توانند کرد، و کار دیگران نمى‏توانند کرد. ماهیت گرگ هرگز ماهیّت گوسفند نشود و گوسفندى نتواند کرد، و ماهیّت گوسفند هرگز ماهیّت گرگ نشود و گرگى نتواند کرد. و در جمله چیزها همچنین مى‏دان.

(۵) اى درویش! ماهیّت گرگ صفتى دارد، و ماهیّت گوسفند صفتى دارد، و صفات و ماهیّات هرگز دیگرگون نشود و مبدّل نگردد. آن‏چنان‏که با خود بیارند، همچنان با خود ببرند. اما صفات نفس و صفات جسم دیگرگون شوند و مبدّل گردند و دعوت انبیا و تربیت اولیا از براى این است که صفات نفس و جسم دیگرگون مى‏گردند و مبدّل مى‏شوند. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشوند. بدانکه آزاررسانیدن و درندگى کردن و بى‏امنى از وى صفات ماهیّت گرگ است، و این صفات هرگز دیگرگون نشوند و مبدّل نگردند، یعنى تا گرگ بود. چنین باشد. و آزارنارسیدن، و به سلامت بودن، و امن از وى صفات ماهیّت گوسفند است‏ ۱۹۲، و این صفات هرگز دیگرگون نشوند و مبدّل نگردند، یعنى تا گوسفند باشد، چنین بود. و گرگ صفاتى دیگر دارد، و گوسفند هم صفاتى دیگر دارد، و آن صفات دیگرگون مى‏شوند و مبدّل مى‏گردند. آن صفات که صفات ماهیّت گرگ و گوسفند است، آن صفات بعضى صفات نفس و بعضى صفات جسم گرگ و گوسفند است؛ مثلا گرگ وحشى است و از مردم مى‏گریزد، و گوسفند وحشى نیست و از مردم نمى‏گریزد، این صفت گرگ و گوسفند صفت نفس ایشان است، و نفس همه کس و همه چیز عادت‏پذیر است. آن‏چنان‏که ایشان را بدارند آن‏چنان عادت کنند «الخیر عاده و الشر عاده و النفس معتاده». اگر خواهند که گرگ وحشى نماند، و گوسفند وحشى شود، آسان باشد. و صفات جسم خود ظاهر است.

(۶) اى درویش! این‏چنین که در گرگ و گوسفند دانستى، در جمله حیوانات همچنین‏ مى‏دان. آنچه صفت ماهیّت آدمى است، هرگز دیگرگون نشود و مبدّل نگردد، امّا صفات جسم آدمى و صفات نفس آدمى دیگرگون شوند و مبدّل گردند.

فصل دوّم در بیان وجود و عدم و در بیان عشق‏

(۷) بدانکه ماهیّات مفردات از عالم جبروت آمدند و موجود گشتند، و باز به عالم جبروت نمى‏گردند و معدوم نمى‏شوند، و ماهیّات مرکّبات از عالم جبروت مى‏آیند، و موجود مى‏شوند، و باز به عالم جبروت مى‏روند و معدوم مى‏گردند «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُکُمْ تارَهً أُخْرى‏».

(۸) اى درویش! در رساله ما قبل گفته شد  که ماهیّت بالاى وجود و عدم است، و عامّ‏تر از وجود و عدم است. پس ماهیّت گاهى معدوم باشد، و گاهى موجود بود، و ممکن نیز همچنین باشد.

(۹) اى درویش! تو بعد از وجود چیزى دیگر ادراک نمى‏توانى کردن، و فهم تو بدان نمى‏رسد. عالم وجود دیگر است، و عالم عدم دیگر است. در عالم وجود خلقان بسیاراند، و در عالم عدم هم خلقان بسیاراند؛ و هر چیز که در عالم وجود موجود است، ذات آن چیز از عالم عدم است، و هر چیز که در عالم عدم معدوم است، وجه آن چیز از عالم وجود است.

(۱۰) اى درویش! از عالم وجود تا به عالم عدم چندین راه نیست، و در میان ایشان تفاوت بسیار نیست، هر دو درهم بافته‏ اند، و از یکدیگر جدا نیستند. عدم عالم اجمال است، و وجود عالم تفصیل است، عدم کتاب مجمل است، و وجود کتاب مفصّل است، عدم لوح ساده است، و وجود لوح منقّش است. چون لوح منقّش را از نقش پاک کنند، آن لوح در عالم عدم است، و چون لوح ساده را منقّش گردانند، آن لوح در عالم وجود است. این مقدار تفاوت است میان عالم وجود و عالم عدم. هر روز چندین کاروان از عالم عدم به عالم وجود آیند، و مدّتى درین عالم بباشند؛ و هر روز چندین کاروان از عالم وجود به عالم عدم روند، و مدّتى در آن عالم بباشند و حقیقت این سخن آن است که مفهوم و معلوم عاقلان از سه حال خالى نباشد، یا واجب بود، یا ممکن باشد، یا ممتنع‏  بود. واجب وجودى است که هرگز معدوم نگردد، و عدم وى محال است؛ و ممتنع عدمى‏ است که هرگز موجود نگردد، و وجود وى محال است؛ و ممکن چیزى است که هر دو طرف برابر است، و وجود وى محال نیست، و عدم وى هم محال نیست. شى‏ء دو عالم دارد، یکى عالم وجود و یکى عالم عدم. گاهى در عالم وجود مى‏باشد، و گاهى در عالم عدم مى ‏بود.

(۱۱) اى درویش! خداى را در عالم عدم خزاین بسیار است، خزینه مال و خزینه جاه، و خزینه امن، و خزینه صحت، و خزینه رزق، و خزینه علم، و خزینه خلق، و خزینه قناعت، و خزینه عافیت، و خزینه فراغت، و خزینه جمعیّت و مانند این. و کلید این خزاین اسباب‏اند، و بعضى از اسباب به دست ما نیستند. حرکات افلاک و انجم، و اتصالات کواکب و اتفاقات حسنه به دست هیچ‏کس نیستند، سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم.

(۱۲) اى درویش! حس را به عالم جبروت راه نیست، و عقل در وى سرگردان است، حس تو را به عالم ملک رساند، و عقل تو را به عالم ملکوت رساند، و عشق تو را به عالم جبروت رساند، از جهت آنکه عالم جبروت عالم عشق است، خلقانى که در عالم جبروت‏اند، جمله بر خود عاشق‏اند. مرآتى مى‏خواهند تا جمال خود را ببینند و صفات خود را مشاهده کنند. مفردات و مرکّبات عالم مرآت اصل جبروت‏اند.

(۱۳) اى درویش! مراتب این وجه جمله مملوّ از عشق‏اند، هر مرتبه‏اى که مى‏آید، آن مرتبه مرآت مرتبه ما قبل است و مرتبه ما قبل بر خود عاشق است، و بر، مرآت هم عاشق است، پس این وجود مملوّ از عشق است. و سالک چون به مرتبه عشق رسد، و به آتش عشق سوخته شود، و پاک و صافى و ساده و بى ‏عشق گردد، وى را با اهل‏  جبروت مناسبت پیدا آید، که اهل جبروت به‏ غایت ساده و بى‏ نقش‏اند، چون آیینه دل سالک را با اهل جبروت مناسبت پیدا آید، آنگاه با آن مناسبت بر عالم جبروت اطلاع یابد، تا هر چیز که از عالم جبروت روانه شود تا به این عالم آید، پیش از آنکه به این عالم رسد، وى را بر آن اطلاع باشد، چنان‏که دیگران در خواب مى‏بینند، وى در بیدارى مى‏بیند.

(۱۴) اى درویش! آن دیدن نه به چشم سر باشد، به چشم سرّ بود. سالک چون به مرتبه عشق رسید، آیینه دل وى چنان پاک، و صافى، و ساده، و بى‏نقش شود که جام جهان‏نماى و آیینه گیتى‏نماى گردد، تا هر چیز که در دریاى جبروت روانه شود، تا به‏ ساحل وجود آید، پیش از آنکه به ساحل وجود رسد، عکس آن بر دل سالک پیدا آید.

(۱۵) اى درویش! چندین گاه است که مى‏شنوى که دریاى محیط آیینه گیتى‏نماى نهاده‏اند تا هر چیز که در آن دریا روانه شود، پیش از آنکه به ایشان رسد، عکس آن چیز در آیینه گیتى‏نماى پیدا آید، و نمى‏دانى که آن آیینه چیست، و آن دریاى محیط کدام است. و به‏غیر سالکان هم قومى هستند که دل‏هاى ایشان خود ساده و بى‏نقش افتاده است، بر دل‏هاى ایشان هم پیدا آید. و بعضى مى‏گویند که بر دل‏هاى حیوانات هم پیدا مى‏آید. هر بلایى و عطایى که به این عالم مى‏آید، پیش از آنکه به این عالم مى‏رسد، بعضى از حیوانات را از آن حال خبر مى‏شود، و آن حیوانات خبر به مردم مى‏دهند.

بعضى مردم فهم مى‏کنند و بعضى فهم نمى‏کنند. هرچند مى‏خواهم که سخن دراز نشود، ۱۹۶ بى‏اختیار من دراز مى‏شود.

(۱۶) اى درویش! بعضى از سالکان باشند که آیینه دل ایشان را با اهل جبروت مناسبت پیدا نیاید، از جهت آنکه اهل جبروت به‏غایت پاک و صافى و ساده و بى‏نقش‏اند، اما آیینه دل ایشان را با عقول و نفوس سماوى پیدا آید بعضى را با بعضى، و عقول و نفوس سماوى را با اهل جبروت مناسبت هست، و عکس عالم جبروت اول در عقول و نفوس سماوى پیدا آید؛ آن‏گاه در دل سالک پیدا آید. دیگر آنکه کلید خزاین جبروت پیش عقول و نفوس سماوى ظاهر مى‏شود. چون کلید ظاهر شود، دانند که کدام خزینه را درگشایند، پس هر نقش که در عقول و نفوس سماوى پیدا آید، عکس آن نقش بر دل‏هاى سالکان که با هریکى مناسبت دارند هم پیدا آید. و این معنى بسیار کس را در خواب باشد، امّا در بیدارى اندک بود.

(۱۷) اى درویش! این ظهور نقش به کفر و اسلام تعلّق ندارد، و به علم و جهل هم تعلّق ندارد. و ظهور نقش به دل ساده و بى‏نقش تعلّق دارد. این معنى در کامل و ناقص پیدا آید، و در خیّر و شریر هم پیدا آید. اگر در خیّر پیدا آید، خیر وى زیاده شود.

بسیار کس به واسطه وى سود کنند. و اگر در شریر پیدا آید، شرّ وى زیاده شود، و بسیار کس به واسطه وى زیان کنند.

(۱۸) ۱۴ اى درویش! هرچند مى‏خواهم که سخن بلند نشود، و به‏قدر فهم اصحاب باشد، اما بى‏اختیار من بلند مى‏شود و بیرون از مقام اصحاب سخن گفته مى‏شود، ازجهت آنکه قرآن بحرى بى‏پایان است.

«انّ اللّه تعالى انزل القرآن على عشره ابطن»

. نحوى و لغوى و فقیه و محدّث و مفسّر جمله در بطن اول‏اند و از بطن دوم خبر ندارند، و این وجود به‏غایت با عظمت و پرحکمت است، ملک و ملکوت و جبروت هریک بحرى‏اند، و در هر بحرى چندین هزار جواهر است، و در هر جوهرى چندین حکمت‏  است، و محمّد رسول اللّه- صلى اللّه علیه و سلّم- درین هر سه بحر همیشه غوّاص بود.

هرچند که غوص زیادت مى‏کرد، بر احوال دریاها و بر حکمت‏هاى جواهر اطلاع بیش مى‏یافت، و مقام وى زیادت مى‏شد، و قرآن به‏قدر مقام وى نزول مى‏شد. مى‏خواستم که درین رساله بحث ملک و ملکوت و جبروت را تمام کنم، و نتوانستم کرد. باشد که درین رساله که مى‏آید تمام کنم.

فصل سوّم در بیان نصیحت‏

(۱۹) بدانکه احوال عالم بر یک حال نمى‏ماند، همیشه در گردش است، هر زمانى صورتى مى‏گیرد، و هر زمانى نقشى پیدا مى‏آید. صورت اول هنوز هم تمام نشده، و استقامت نیافته که صورت دیگر آید، و آن صورت اوّل را محو مى‏گرداند.

(۲۰) اى درویش! به عینه به موج دریا مى‏ماند، یا خود موج دریاست. و عاقل هرگز بر موج دریا عمارت نسازد، و نیّت اقامت نکند، و به یقین بدانکه مسافرانیم، و احوال عالم هم مسافر است. اگر دولت است مى‏گذرد، و اگر محنت است، مى‏گذرد. پس اگر دولت دارى، اعتماد بر دولت مکن، که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد؛ و اگر محنت دارى، دلتنگ مشو، که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد. و دربند آن باش که راحت مى‏رسانى و آزار نرسانى. و الحمد للّه رب العالمین.تمام شد رساله دوازدهم‏

رساله سیزدهم در بیان عالم ملک و ملکوت و جبروت رساله سوّم‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) اى درویش! باشد که درین رساله بحث ملک و ملکوت و جبروت تمام شود.

فصل اوّل در بیان وحدت‏

(۲) بدانکه ملک عالم اضداد است، و ملکوت عالم ترتّب، و جبروت عالم وحدت، و در عالم جبروت ترتّب و اضداد نبود، از جهت آنکه عالم جبروت عالم وحدت بود، همه داشت، و هیچ نداشت.

(۳) اى درویش! مرتبه ذات چنین باشد، همه دارد و هیچ ندارد. عالم جبروت پاک، و صافى، و ساده، و بى‏نقش است، نام و نشان ندارد، و شکل و صورت ندارد. و در عالم ملکوت ترتّب پیدا آمد، و نام و نشان ظاهر شد، یعنى اسامى عقول و نفوس و طبایع پیدا آمدند، و مراتب کرّوبیان و روحانیان ظاهر شدند. و در عالم ملک اضداد پیدا آمدند، و آتش، و آب، و خاک، و پار و امسال و سال آینده، و دى و امروز، و فردا ظاهر گشتند.

(۴) اى درویش! در عالم جبروت شهد و حنظل یک طعام دارند. ۱۹۸ تریاق و زهر دریک ظرف پرورش مى‏یابند، باز و مرغ به هم زندگانى مى‏کنند، گرگ و گوسفند به هم‏  مى‏باشند، روز و شب، و نور و ظلمت یکرنگ دارند، ازل و ابد و دى و فردا هم‏خانه‏اند، ابلیس را به آدم دشمنى نیست، و نمرود و ابراهیم به صلح‏اند، فرعون را با موسى جنگ نیست.

(۵) اى درویش! وحدتى است پیش از کثرت، و وحدتى است بعد از کثرت. و این وحدت آخرین کار دارد. اگر سالک به این وحدت آخرین رسد، موحّد شود و از شرک خلاص یابد. حکما از وحدت اوّل باخبراند، امّا از وحدت آخرین بى ‏بهره و بى‏ نصیب‏اند.

(۶) اى درویش! اگر کثرت نبودى، توحید را وجود نبودى؛ از جهت آنکه معنى مطابق توحید «یکى کردن» است، و یکى را یکى نتوان کردن، چیزهاى بسیار را یکى توان کردن. و چیزهاى بسیار را یکى کردن به دو طریق باشد، یکى به‏ طریق علم و یکى به‏طریق عمل. پس توحید دو قسم شد، یکى توحید علمى و یکى توحید عملى.

(۷) اى درویش! هرکه توحید را به نهایت رساند، علامت آن باشد که اگرچه نمرود را با ابراهیم به جنگ بیند، و فرعون را با موسى دشمن بیند، یکى داند و یکى بیند. این است وحدت آخرین. چون توحید به نهایت رسد، مقام وحدت پیدا آید. تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم!

فصل دوّم در بیان لیله القدر و یوم القیمه

(۸) بدانکه ملک و ملکوت مظهر صفات جبروت‏اند. هرچه در جبروت پوشیده و مجمل بود، در ملک و ملکوت ظاهر گشت و مفصّل شد.

(۹) اى درویش! ملکوت نمودار جبروت است، و ملک نمودار ملکوت تا از ملک استدلال کنند به ملکوت، و از ملکوت استدلال کنند به جبروت. و این سخن جعفر صادق است- علیه السلام:

«انّ اللّه تعالى خلق الملک على مثال ملکوته و أسّس ملکوته على مثال جبروته لیستدلّ بملکه على ملکوته و بملکوته على جبروته»

.- و اگر گویند که ملکوت آیینه جبروت است، و ملک آیینه ملکوت، هم راست باشد؛ از جهت آنکه ملکوت، در ملک جمال خود را مى‏بیند ۲۰۰، و اسامى خود را مشاهده مى‏کند و جبروت درملکوت جمال خود را مى‏بیند، و اسامى خود را مشاهده مى‏کند. پس هر چیز که در جبروت پوشیده و مجمل بودند، اکنون در ملک ظاهر شدند و مفصّل گشتند. و ازین جهت جبروت را لیله القدر و لیله الجمعه مى‏گویند؛ و ملک را یوم القیمه، و یوم الجمعه، و یوم الفصل، و یوم البعث مى‏خوانند، از جهت آنکه ماهیات موجودات جمله به یک‏بار در عالم جبروت بودند، بعضى به‏طریق جزئى، و بعضى به‏طریق کلّى، و تقدیر همه در عالم جبروت کردند و اندازه همه چیز در عالم جبروت معیّن گردانیدند: «وَ کُلُّ شَیْ‏ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ». آن جمله که در عالم جبروت مقدر گردانیده بودند، و پوشیده و مجمل بودند، اکنون در عالم ملک ظاهر شدند و مفصّل گشتند، و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمدند:«فَهذا یَوْمُ الْبَعْثِ وَ لکِنَّکُمْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ».

(۱۰) اى درویش! یوم البعث سه روز است، بعث صغرى، بعث کبرى، بعث اکبر؛ و یوم الفصل چهار روز است.

فصل سوّم در بیان نصیحت‏

(۱۱) بدانکه در دماغ جمله آدمیان اندیشه پادشاهى، یا تمنّاى حاکمى، یا سوداى پیشوایى سر برمى‏زند. و در دماغ آدمیان یکى ازین سه بوده باشد البتّه. و دانا این را به ریاضات و مجاهدات بسیار از دماغ خود بیرون مى‏کند. و آخرین چیزى که از دماغ دانا بیرون مى‏رود، دوستى جاه است، و باقى جمله به این بلا گرفتاراند، و در دوزخ بایست مى‏سوزند، و به آتش حسد مى‏گدازند. و دلیل بدین سخن آن است که اعتقاد هرکسى در حقّ خود چنان است که البتّه در عالم او را مثل و مانند نیست، هرگز خود را برابر دیگران نداند و نبیند، همیشه خود را بهتر از دیگران بیند و داند. پس هر مرتبه‏اى که در عالم بزرگ‏تر باشد، خود را خواهد، و مستحقّ آن خود را بیند. و اگر آن مرتبه به‏جاى دیگر باشد، به آتش حسد مى‏گدازد. و این طایفه همه روز در محفل و مجمع مدح خود گویند، و دوست دارند که دیگران مدح ایشان گویند؛ و اگر مدح کسى دیگر گویند، برنجند.

(۱۲) اى درویش! هرکجا عقل و علم کمتر باشد، این صفت آنجا غالب‏تر بود؛ و هر کجا عقل و علم به کمال باشد، این اندیشه در خاطر وى نگذرد؛ و اگر بگذرد، پناه با خداى برد تا خداى تعالى وى را ازین عذاب نگاه دارد.

(۱۳) اى درویش! بدانکه یک کس همه چیزها نتواند دانست، و یک کس همه کارها نتواند کرد. پس هیچ‏چیز و هیچ‏کس درین عالم بى‏کار نیست، هریک به‏جاى خود در کاراند، و هریک به‏جاى خود دریابند، و نظام عالم به جمله است، و جمله مراتب این وجوداند. پس تو در هر مرتبه‏اى که باشى‏ ، در مرتبه‏اى از مراتب این وجود خواهى بود. دانایان چون بر این سرّ واقف شدند، مرتبه‏اى اختیار کردند که در آن مرتبه تفرقه و اندوه کمتر بود، و جمعیّت و فراغت بیشتر باشد.

(۱۴) اى درویش! پادشاهى و پیشوایى و شغل و عمل در عالم بوده است و در عالم خواهد بود. امروز ازین صورت ظاهر شده است، و فردا از صورت دیگر ظاهر مى‏شود.

تو امروز وقت خود را به غنیمت دار، و به جمعیّت و فراغت بگذران، و تا امکان است آزار به هیچ‏چیز و هیچ‏کس مرسان، که معصیت نیست الا آزار رسانیدن؛ و تا امکان است راحت به همه چیز و به همه کس مى‏رسان، که طاعت نیست الا راحت رسانیدن. و به یقین بدانکه هرکه هرچه مى‏کند، با خود مى‏کند؛ اگر آزار مى‏رساند، به خود مى‏رساند، و اگر راحت مى‏رساند، به خود مى‏رساند، از آن جهت که این وجود خاصیّت‏هاى بسیار دارد، و یکى از خاصیّت‏هاى این وجود آن است که مکافات در وى واجب است «المکافه فى الطبیعه واجبه» و آن عزیز از سر همین نظر گفته است.

شعر

چو بد کردى مباش ایمن ز آفات‏ که واجب شد طبیعت را مکافات‏

و الحمد للّه رب العالمین.تمام شد رساله سیزدهم‏

الإنسان الکامل//عزیزالدین نسفى

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى(قسمت چهارم)در بیان آداب اهل تصوّف‏

رساله هشتم در بیان آداب اهل تصوّف‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین‏، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در آداب اهل تصوّف رساله‏ئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان آداب اهل تصوّف‏

(۲) بدانکه ادب اوّل آن است که پیوسته با وضو باشد و هر نوبت که وضو سازد، دو رکعت نماز شکر وضو بگذارد.

(۳) ادب دوم باید که پیوسته سجّاده با خود دارد و به هرجا که رسد اوّل دو رکعت نماز گذارد آنگاه بنشیند.

(۴) ادب سوم آن است که اوقات شب و روز را قسمت کند، یعنى هر وقتى را وردى معیّن کند ورد عبادت: و ورد غذا و ورد خواب تا از عمر او هیچ ضایع نشود.

(۵) ادب چهارم‏  نماز تهجّد است، یعنى در نیمه آخر شب دوازده رکعت نماز گذارد آن‏گاه نماز وتر سه رکعت بگذارد.

(۶) ادب پنجم اوراد نماز صبح است. چون نماز صبح را بگذارد به اوراد خواندن مشغول شد تا آن‏گاه که آفتاب برآید.

(۷) ادب ششم نماز چاشت است. چون آفتاب برآید، دو رکعت نماز اشراق بگذارد، و چون نماز اشراق گذارد جاى را نگاه دارد و اوراد نماز صبح تمام بخواند، تا آن‏گاه که آفتاب بلند برآید. آن‏گاه برخیزد و دوازده رکعت نماز چاشت بگذارد. چون نماز چاشت تمام کرد، آن‏گاه به کارى که خواهد مشغول شود، و از اوّل صبح تا اکنون هیچ سخن از جهت دنیا نکند، و از جاى نماز بیرون نیاید. و اهل تصوّف این وقت را به‏غایت عزیز داشته‏اند که فتوحهاى بسیار درین وقت یافته‏اند.

(۸) ادب هفتم نماز اوّابین است، یعنى میان نماز شام و نماز خفتن دوازده رکعت نماز بگذارد به‏غیراز دو رکعت سنّت نماز شام. و این وقت را هم به‏غایت عزیز داشته‏اند، اوّل روز و اوّل شب.

(۹) ادب هشتم سفر کردن است. باید که درویش همیشه در شهر خود نباشد، وقت‏ها سفر کند و مذلّه و مشقّه سفر را هم ببیند تا قدر مسافران بشناسد و مسافران را عزیز دارد. و دیگر آنکه به دانایان رسد و صحبت زیرکان دریابد، و از هرکس فایده گیرد. و در سفر کردن فوائد بسیار است، اگر مرد عاقل و زیرک باشد.

فصل دوّم‏  در بیان فوائد سفر

شعر

تغرّب عن الاوطان فى طلب النجا و سافر ففى الاسفار خمس فوائد
تفرّج قلب و اکتساب معیشت‏ و علم و آداب و صحبت ماجد

و باید که تنها سفر نکند، البتّه یارى باید که با وى باشد: و زیاده از چهار زحمت باشد، و کمتر از دو هم زحمت باشد. و هریک را باید که عصا و ابریق و سجّاده و شانه و ازار و مسواک خود باشد. و البتّه باید که یکى را حاکم خود سازند، و باقى محکوم بوند. و چون به خانقاهى برسند، اوّل طلب خادم آن خانقاه کنند. و چون خادم بیامد، باید که ایشان را عزیز دارد و مرحبا گوید، و در خانقاه درآورد. و جایى که خادم‏ مصلحت بیند موزه را بیرون کنند و کفش بپوشند. و خادم راه آب خانه به ایشان نماید، و ایشان موزه و عصا و ابریق و سجّاده به خادم دهند، تا خادم رخت ایشان به‏جایى بنهد. و سجّاده ایشان به جایى که مصلحت بیند بیندازد. و ایشان بروند، تجدید وضو کنند، و بیایند و نگاه کنند که سجّاده هریکى کجا انداخته‏اند، هریک به سر سجّاده خود روند و دو رکعت نماز سبک بگذارند؛ و آنگاه برخیزند و از سجّاده بیرون آیند.

درویشان را که حاضر باشند، سلام کنند. و درویشان هم جمله برخیزند، و از سجّاده‏ها بیرون آیند، و جواب سلام بگویند، و دست در گردن یکدیگر آورند، و دست یکدیگر  بوسه کنند، و هریک به سر سجّاده خود روند و بنشینند، و هر چیز که از ایشان پرسند، جواب مختصر با فایده بگویند؛ و چیزى که نپرسند، نگویند. آنگاه خادم سفره ایشان بکشد، و آنچه حاضر باشد بیاورد. و تا سه روز نگذرد، از خانقاه بیرون نروند، مگر که ضرورتى اوفتد. و چون سه روز بگذرد، آنگاه به اجازت به زیارتى که خواهند بروند، و جماعتى که خواهند ببینند.

(۱۱) اى درویش! کسانى که در خانقاه باشند، بى‏اجازت از خانقاه بیرون نیایند. و چون به اجازت بیرون آیند، به بازار نروند. به آن کار که بیرون آمده باشند، چون کار کرده شود، زود به خانقاه بازگردند، و در بیرون چیزى نخورند و به مهمانى کسى نروند، و از کسى چیزى دریوزه نکنند، هرچه خواهند، از خادم خواهند.

فصل سوّم در بیان آداب خانقاه‏

(۱۲) چون در خانقاه روند، اوّل پاى راست در اندرون نهند، و چون بیرون آیند، اوّل پاى چپ بیرون نهند. و در مسجد و جاى‏هاى متبرکه همچنین کنند. و چون در آب‏خانه روند، اوّل پاى چپ در متبرکه نهند، و چون بیرون آیند، اوّل پاى راست در بیرون نهند و در گرمابه و خانه‏هاى ظالمان همچنین کنند.

(۱۳) اى درویش! در خانقاه نه به روز و نه شب سخن بلند نکنند، و چیزى به آواز بلند نخوانند، و چون راه روند، سخت نروند، و کفش‏کوب نروند تا عزیزانى که در فکر و ذکر باشند، مشوش نشوند؛ و اگر در خواب باشند، خواب برایشان شوریده نشود .

(۱۴) اى درویش! باید که در خانقاه کسى اهل خدمت باشند، خدمتى قبول کنند، وگر خدمتى نباشد، که هر خدمتى را کسى معیّن باشد، شکرانه‏اى به وى دهند که خدمتى به‏وى حواله کنند. آن خدمت از سر صدق و اخلاص به‏جاى آورد، و در کارهاى دیگران شروع نکنند، مگر به اجازت آن‏کس.

(۱۵) اى درویش! باید که ساکنان خانقاه از حال یکدیگر باخبر باشند. اگر یکى را رنجى بود، یا مهمّى باشد، و خود تدبیر آن نتواند کردن، دیگران به مدد وى برسند، و آن مهمّ را کفایت کنند. و چون بزرگان به کوچکان رسند، در خلوت نصیحت کنند. غرض ازین سخن این است که مدد و معاونت از یکدیگر دریغ ندارند، عیب یکدیگر بپوشند، و هنر یکدیگر آشکارا کنند. و اگر کوچکان را چیزى مشکل باشد، از بزرگان سؤال کنند. بزرگان باید که به طریق لطف و روى تازه جواب ایشان بگویند. و اگر چیزى سؤال کنند که، نه مقام ایشان باشد، و ایشان را استعداد فهم آن سخن نبود، مصلحت آن باشد که جواب نگویند. زیان آن بیش از سود بود، و اگر دانند که برنجند و نخواهند که برنجند، مصلحت آن باشد که جواب چنان گویند که گفته باشند و نگفته باشند. سخن با هرکس به‏قدر استعداد وى باید گفت.

فصل چهارم‏  در بیان ماجرا گفتن است‏

(۱۶) یعنى اگر درویش سخنى گوید، یا کارى کند که دیگرى را برنجاند، آن‏کس که رنجیده باشد، باید که در دل ندارد، و در نظر درویشان با آن درویش به‏طریق لطف آنچه رفته باشد، بگوید. و اگر او را جوابى واضح باشد چنان‏که درویشان قبول کنند، بگوید، تا آن سخن از خاطر آن درویش به در رود. و اگر او را جواب واضح نباشد، دراز نکشد، و زود به عذر و استغفار پیش آید، و برخیزد، و به‏جاى کفش رود، و بایستد، و دست برهم نهد، و سر در پیش اندازد، تا آنگاه که آن درویش برخیزد و آن درویشان دیگر به موافقت آن درویش برخیزند. و ایشان هر دودست در گردن یکدیگر آورند، و خوش شوند. آن‏گاه جمله بر موافقت یکدیگر را در برگیرند و بنشینند، آنگه خادم از مطعومات آنچه حاضر باشد، در میان آورد، و اگر چیزى حاضر نباشد، خادم آب بگرداند. و اگر قوّال حاضر باشد، چیزى بگوید که آواز خوش درین وقت اثرها دارد. و ماجرا گفتن مدد قوى است درویشان را تا درویشان به ادب زندگانى کنند. وسخنى که نباید گفت، نگویند؛ و کارى که نباید کرد، نکنند. و در وقت ماجرا گفتن البته باید که شیخ حاضر باشد. و اگر شیخ حاضر نباشد، درویش که به جاى شیخ باشد، باید که حاضر بود. و اگر این هر دو حاضر نباشند، باید که خودبه‏خود ماجرا نگویند، که کدورت زیاده شود.

فصل پنجم‏  در بیان سماع کردن است‏

(۱۷) اگر درویشى را در ریاضات و مجاهدات ضعفى پیدا آید، یا خللى در دماغ پیدا آید، باید که زود به علاج آن مشغول شوند، و به روغن‏هاى موافق، و غذاهاى صالح، و هواى معتدل تدبیر کنند. و یکى از علاج آن است که او را به آواز خوش مدد دهند.

یکى هم از درویشان که او را آواز خوش و حزین بود، گاه‏گاه در پیش وى چیزى بگوید. و اگر کسى را زحمتى نباشد، و درویشان را ملالتى بود، دفع ملالت را به وقتى که مصلحت باشد، و به‏جایى که موافق بود، و عوام در میان نباشد، یکى هم از درویشان چیزى بگوید؛ و اگر به دفّ وى بگویند، هم شاید. و بعضى از سالکان باشند که ایشان را در سماع احوالى پیدا آید و از آن احوال فوائد بسیار و گشایش بى‏ شمار به ایشان رسد.این‏چنین کسان را، اگر زمان و مکان و اخوان دست دهد، و سماع کنند، مصلحت باشد.

(۱۸) اى درویش! این‏چنین که رسم اهل روزگار است، که خواصّ و عوام در هم مى‏نشینند و سماع مى‏کنند، نه کار درویشان است، و نه سنّت مشایخ است، یکى از رسوم و عادات عوام است. مشایخ گفته‏اند که درویشان باید که به این سماع نروند. و به نزدیک این ضعیف آن است که اهل تمییز باید که به این سماع حاضر نشوند، از جهت آنکه مردم عارف کار کودکان نکنند؛ بازى کردن کار کودکان است.

(۱۹) اى درویش!  درویشان باید که در سماع البتّه زمان و مکان و اخوان نگاه دارند تا بر سنّت مشایخ باشد.

(۲۰) اى درویش! اگر در وقت سماع کردن شیخ حاضر باشد، یا بزرگى حاضر باشد، چون شیخ برخیزد، یا آن بزرگ برخیزد، باید که جمله درویشان بر موافقت شیخ برخیزند، و هریک به‏جاى خود بایستند، و در میان نروند. چون شیخ یکى را در میان کشد، آن‏کس تنها در میان رود. و اگر بعضى را، یا جمله را در میان کشد، جمله در میان‏ روند. اگر دستار از سر شیخ برود، جمله به موافقت شیخ دستارها بردارند. و چون شیخ بنشیند، جمله به موافقت شیخ بنشینند و اگر یکى را از درویشان حالى پیدا آید، و برخیزد، چون شیخ حاضر باشد، اگر شیخ برخیزد، جمله برخیزند، و اگر شیخ برنخیزد، و بگوید که شما برخیزید، جمله برخیزند؛ و اگر نگوید که برخیزید، هیچ‏کس برنخیزد. و آن درویش ساعتى بگردد تا آن‏گاه که از آن حال بازآید. چون از آن حال بازآید، در حال باید که بنشیند. و اگر یکى را از درویشان دستار از سر برود، اگر شیخ حاضر باشد، و دستار از سر بردارد، دیگران هم بردارند. و اگر شیخ برندارد، دیگران هم برندارند؛ و اگر شیخ حاضر نباشد، و یا بزرگى حاضر نباشد، چون یکى از درویشان برخیزد، اصحاب جمله به موافقت برخیزند. و اگر یکى را دستار از سر برود، جمله دستارها از سر بردارند به‏طریق موافقت. و موافقت شیخ لازم است، و موافقت اصحاب کرم و مروّت است. و اگر یکى را زحمتى باشد، و دستار از سر برندارد، و موافقت نکند، از وى بازخواست کنند.

فصل ششم در بیان طعام خوردن است‏

(۲۱) باید که درویشان بر سر سفره به ادب نشینند و حاضر باشند، و به شره چیزى نخورند، و پیران را عزیز دارند، و بالاى پیران ننشینند، و تا بزرگ قوم آغاز نکند، دیگران آغاز نکنند، و در دست و کاسه دیگران نگاه نکنند، در کاسه خود نگاه کنند، و از کاسه خود لقمه کوچک بردارند، و نیک بخایند، و تا آن فرونبرند، لقمه دیگر برندارند. و اگر چنان افتد که درویشان در یک کاسه طعام خورند، باید که از پیش خود خورند، و دست به‏پیش دیگران دراز نکنند. و چیزى که از دست بیفتد، و آن را به دست چپ بردارند، و در دهان ننهند یا به گوشه‏اى بنهند. پیش از دیگران دست از طعام باز نگیرند؛ و اگر نخواهند، خود را مشغول مى ‏دارند. در اوّل دست بشویند، و در آخر دست و دهان بشویند.

(۲۲) اى درویش! هر روز باید که از سخنان مشایخ یعنى از تقوى، و پرهیزگارى، و ریاضات، و مجاهدات، و از اذکار و اوراد مشایخ چیزى بخوانند. و هریک را باید که خلوت خانه‏اى باشد که چون از صحبت درویشان برخیزد، به خلوت‏خانه رود، و بخواندسخنان درویشان، یا به ذکر و فکر، یا به وردى که دارد مشغول شود.

فصل هفتم در بیان ریاضات و مجاهدات‏ 

(۲۳) درویشان باید که تا به چهل سال هرگز بى‏ریاضت و مجاهدت نباشند، و چون چهل سال بگذرد، آنگاه ریاضات و مجاهدات سخت نکنند، امّا بى‏ریاضت و مجاهدت هم نباشند تا به شصت سال. چون شصت سال بگذرد؛ بیش ریاضت و مجاهدت نکشند.

بعد از شصت سال صحبت به دوام است، بى‏صحبت اهل دل زندگانى نکنند. و ریاضت و مجاهدت درویشان آنچه معظّم است، خدمت داناست. و بعد از خدمت، کم خوردن و کم گفتن و کم‏خفتن است به امر دانا.

فصل هشتم در بیان صحبت‏

(۲۴) اى درویش! صحبت اثرهاى قوى و خاصیّت‏هاى عظیم دارد. هرکه هرچه یافت، از صحبت دانا یافت. کار صحبت دانا دارد. باقى این جمله ریاضات و مجاهدات و آداب و شرائط از جهت آن است که تا سالک شایسته صحبت دانا گردد. چون سالک شایسته صحبت دانا گشت، کار سالک تمام شد. و سالک وقتى شایسته صحبت دانا گردد که از اخلاق بد تمام پاک شود، و به اخلاق نیک تمام آراسته گردد. هر سخنى که از دانا بشنوده، اگر فهم کند نیک، و اگر فهم نکند به ایمان قبول کند تا به‏وقت خود معلوم کند. و هر دانایى که با کسى سخن گوید، و آن‏کس نه در آن مقام باشد، و از اخلاق بد پاک نشده، البتّه هر دو زیان کنند، هم گوینده، و هم شنونده. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هشتم‏

رساله نهم در بیان بلوغ و حرّیت‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه‏ ۱۵۸ خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در بلوغ و حریّت رساله‏ئى جمع کنید، و بیان کنید که بلوغ و حریّت چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان معنى بلوغ و حریّت‏

(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که هر چیز که در عالم موجود است نهایتى و غایتى دارد. نهایت هر چیز بلوغ است، و غایت هر چیز حریّت است. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود. بدانکه میوه چون بر درخت تمام شود، و به نهایت خود رسد، عرب گوید که میوه بالغ گشت. و چون میوه بعد از بلوغ از درخت جدا شود و پیوند از درخت جدا کند، عرب گوید که میوه حرّ گشت.

(۳) چون معنى نهایت و غایت را دانستى، اکنون بدانکه علامت نهایت آن باشد که به اوّل خود رسد. هر چیز که به اوّل خود رسید، به نهایت رسید، یعنى تخم گندم که درزمین انداختند، و شرائط آن نگاه داشتند، هرآینه در نشو و نما آید، و هر روز در ترقى و زیادت باشد، تا آنگاه که میوه پیدا آید. و میوه هر چیز تخم همان چیز باشد؛ چون به تخم خود رسید، به نهایت خود رسید و دایره تمام شد ، دایره تا به اوّل خود نرسد، تمام نشود؛ چون به اوّل خود رسید، تمام شد. همچنین تخم قالب آدمى نطفه است. چون قالب آدمى به جایى رسد که نطفه در وى پیدا آید و ظاهر شود، گویند که بالغ شد، یعنى به نطفه رسید. و معنى بلوغ رسیدن است، و معنى حرّیت آزادى و قطع پیوند است.

(۴) اکنون این‏چنین که بلوغ و حریّت را در محسوس دیدى، در معقول نیز همچنین مى‏دان، که محسوس صورت معقول، و جسم قالب روح است، و ملک نمودار ملکوت است، و دانایى گفته است که «انّ اللّه تعالى خلق الملک على مثال ملکوته و اسّس ملکوته على مثال جبروته لیستدلّ بملکه على ملکوته، و بملکوته على جبروته» سخنى به‏غایت خوب است. ملک وجود حسّى است، و ملکوت وجود عقلى است، و جبروت وجود حقیقى است. چون افراد ملک تا به اوّل خود نمى‏رسند، و دایره تمام نمى‏کنند، بالغ نمى‏شوند. پس افراد ملکوت نیز همچنین باشند، تا به اوّل خود نرسند، و دایره تمام نکنند، بالغ نشوند. و افراد ملک چون به اوّل خود رسیدند، و دایره تمام کردند، و بالغ شدند، تا از آن دایره و مراتب آن دایره جدا نمى‏گردند، و قطع پیوند نمى‏کنند، حرّ نمى‏شوند. پس افراد ملکوت چون به أوّل خود رسند، دایره تمام کنند و بالغ شوند، تا از آن دایره و مراتب آن دایره جدا نگردند، و قطع پیوند نکنند، حرّ نشوند. و دانستن این سخن اصلى قوى است، یعنى دانستن مناسبات میان ملک و ملکوت و جبروت سرّى بزرگ است. هرکه برین سرّ واقف شد، درهاى علوم بر وى گشاده شد، و عالم ملک و ملکوت و جبروت را چنان‏که هست دریافت.

(۵) اى درویش! غرض ما ازین سخن آن است که از بلوغ و حریّت ملک استدلال کنى تا بلوغ و حریّت ملکوت را بدانى. بعضى مى‏گویند که تخم ملکوت طبایع است، از طبایع مى‏آیند و باز به طبایع بازمى‏گردند. و بعضى مى‏گویند که تخم ملکوت عقل است، از عقل مى‏آیند، و باز به عقل بازمى‏گردند. و بعضى مى‏گویند که جمله از خدا مى‏آیند و باز به خدا بازمى‏گردند «منه بدأ و الیه یعود»- «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنا لا تُرْجَعُونَ فَتَعالَى اللَّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ»، «کُلُّ شَیْ‏ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُکْمُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ» و غرض ما درین موضع بیان این سخنان نیست. پیش ما هیچ شک نیست که‏ همه از خدا مى‏آیند و باز به خدا بازمى‏گردند، «منه بداء و الیه یعود». غرض ما درین مقام بیان بلوغ و حریّت است، و هر چنان‏که بگویند، غرض ما حاصل است، از جهت آنکه ما مى‏گوییم که هر چیز که به اوّل خود رسید، بالغ گشت. از بزرگى سؤال کردند که ما علامه النهایه؟ فرمود: «الرجوع الى البدایه».

فصل دوم در بیان بلوغ و حرّیت آدمى‏

(۶) بدانکه ما قاعده سخن چنان خواهیم نهاد ۱۶۱ که تخم موجودات عقل اوّل است، از جهت آن که انبیا و حکما اتّفاق کرده‏اند که اوّل چیزى که خداى تعالى آفریده است جوهرى بود و نام آن جوهر عقل اوّل است. چون تخم موجودات عقل اوّل است، پس عقول و نفوس و افلاک و انجم و عناصر و طبایع معادن و نباتات و حیوانات، جمله در عقل اوّل بالقوّه موجود بوده باشند، چنان‏که بیخ و ساق و شاخ و برگ و گل و میوه جمله در تخم گندم بالقوّه موجود بودند، و به‏تدریج پیدا مى‏آیند تا به میوه رسند؛ و چون به میوه رسیدند، به نهایت خود رسیدند و دایره تمام شد. همچنین جمله موجودات از عقل اوّل پیدا آمدند تا به انسان رسیدند. چون بعد از انسان چیزى دیگر نبود، معلوم شد که انسان میوه درخت موجودات است. و چون انسان به عقل رسید، و بعد از عقل چیزى دیگر نبود، معلوم شد که تخم اوّل عقل بوده است. پس انسان چون به کمال عقل رسد، به نهایت خود رسد و بالغ گردد و دایره تمام شود.

(۷) اى درویش! به یقین بدانکه خداى تعالى فاضل‏تر و گرامى‏تر و بزرگوارتر از عقل اوّل چیزى دیگر نیافرید. عقل است که اشرف مخلوقات است، و عقل است که نزدیک است به خدا، و عقل است شناساى خداى از مخلوقات هیچ‏چیز خود را نشناخت الا عقل، و هیچ‏چیز خداى را ندانست الا عقل. داناتر از عقل و مقرّب‏تر از عقل چیزى دیگر نیست، امّا عقل مراتب دارد، و از مرتبه‏اى تا به مرتبه‏اى تفاوت بسیار است. هرکه به یک جزء عقل رسید، پنداشت که به کمال عقل رسید ؛ و نه چنین است. هر که به نهایت عقل رسید، به کمال عقل رسید. و اگر کسى گوید که در آخر نور اللّه پیدا آمد، و بعد از نور اللّه چیزى دیگر نبوده است، راست باشد«اتقوا فراسه المؤمن فانّه ینظر بنور اللّه تعالى»

. افراد موجودات جمله مظهر نور خداى‏اند، و خداى است که از جمله ظاهر شده‏ است به تخصیص از آدمیان:«کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بى یسمع و بى یبصر و بى یبطش و بى ینطق»

. غرض ما درین موضع بیان این سخن نیست، غرض ما ازین سخن نظرى بیش نیست تا بلوغ و حریّت به فهم مردم برسد.

(۸) تا سخن دراز نشود و از مقصود دور نمانیم، اى درویش، آنکه بعقل اوّل رسید و بالغ گشت، اگر ازین دایره، یعنى از آنچه درین دایره است، جدا شود و قطع پیوند کند، حرّ گردد؛ و اگر جدا نتواند شد، و قطع پیوند نتواند کرد. بالغ باشد، امّا حرّ نباشد.

(۹) اى درویش! هرچه بود، و هست، و خواهد بود، جمله درین دایره است، و هیچ‏چیز ازین دایره بیرون نیست. و اگر این بالغ به چیزى ازین موجودات بسته است، و مى‏خواهد، نه آزاد است. و هرکه آزاد نباشد، بنده باشد. ۱۶۳ مثلا اگر زر و زن مى‏خواهد، یا مال و جاه مى‏خواهد، یا باغ و بستان مى‏خواهد، یا خواجگى و وزارت مى‏خواهد یا پادشاهى و سلطنت مى‏خواهد، یا واعظى و شیخى مى‏خواهد یا قضا و تدریس مى‏خواهد، یا قرب و ولایت مى‏خواهد، یا نبوت و رسالت مى‏خواهد، و مانند این. چون یکى از این‏ها مى‏خواهد، و بسته یکى از این‏هاست، نه آزاد است‏ . و هرکه هیچ از این‏ها نمى‏خواهد و بسته هیچ از این‏ها نیست آزاد مى‏تواند بود.

(۱۰) اى درویش! آنچه ضرورت است، نه ازین قبیل است. مثلا اگر یکى به‏وقت حاجت به مبرز رود، پیوند به رفتن مبرز ندارد. اگر یکى به وقت سرما به آفتاب رود، پیوند به رفتن آفتاب ندارد، و اگر یکى به وقت گرما به سایه رود، پیوند به رفتن سایه ندارد، و بسته هیچ ازین‏ها نیست. و دلیل برین که پیوند به این‏ها ندارد آن است که اگر ضرورت نشود، هرگز به مبرز و آفتاب نرود و نخواهد که رود. پس وى به مبرز رفتن و به آفتاب نشستن نمى‏خواهد، امّا به ضرورتش مى‏باید رفت، از جهت آنکه دفع اذى از خود که مى‏باید کرد. و در جمله کارها همچنین مى‏دان که طلب ضرورت و دفع اذى مانع آزادى و فراغت نیست، امّا اگر کسى به جامه کرباسین دفع سرما و گرما از خود مى‏تواند کرد، و جامه کرباسین دارد، و نپوشد، و گوید: «مرا جامه خطایى و کتان انصارى باید»، نه آزاد باشد، بنده بود و در جمله کارها همچنین مى‏دان.

(۱۱) اى درویش! یکى را جامه کهنه بت بود، و یکى را جامه نو بت باشد. آزاد آن است که او را هر دو یکى بود. غرض ما از جامه دفع سرما و گرماست، هرکدام که حاصل باشد، وى آن خواهد. و اگر هر دو حاصل نباشد، هرکدام آسان‏تر حاصل شود،طلب آن کند.

(۱۲) اى درویش! ۱۶۵ آن‏کس که گوید: «جامه نو مى‏خواهم و کهنه نمى‏خواهم»، دربند است. و آن‏کس که گوید: «جامه کهنه مى‏خواهم و نو نمى‏خواهم» هم دربند است، و بندى از آن روى که بند است تفاوتى نکند. اگر زرّین بود یا آهنین، هر دو بند باشد. آزاد آن است که او را به هیچ‏گونه و هیچ نوع بند نبود، که بند بت باشد، جمله بتان را شکسته بود، و از همه گذشته باشد؛ و دل را که خانه خداى است، از بتان پاک کرده بود.

(۱۳) اى درویش! یک بت بزرگ است، و باقى بتان کوچک‏اند، و این بت کوچک از آن بت بزرگ است، و آن بت بزرگ بعضى را مال است، و بعضى را جاه است، و بعضى را قبول خلق است. باز ازین بتان بزرگ قبول خلق از همه بزرگ‏تر است، و جاه بزرگ‏تر از مال است.

(۱۴) اى درویش! هر کارى که نه فرض است، و هر کارى که سبب راحت دیگرى نیست، بر آن کار عادت مکن! که چون عادت کردى آن کار بت تو گشت. و تو بت‏پرست گشتى. مثلا یکى با خود قرار دهد که من بعد از خانه بیرون نیایم؛ و یکى دیگر با خود قرار دهد که من بعد پیش کس برنخیزم، و مانند این؛ جمله بتان‏اند. و کسى باشد که چندین سال بت‏پرست بود، و همه روز عیب بت‏پرستان کند. و نداند که همه روز بت مى‏پرستد. هرکه به کارى عادت کرده باشد، و نتواند که آن عادت را براندازد، باید که دعوى آزادى و فراغت نکند.

(۱۵) اى درویش! تا این گمان نبرى که آزاد را خانه و سراى نباشد و باغ و بستان نبود. شاید که آزاد را خانه و سراى باشد، و باغ و بستان، و حکم و پادشاهى بود، امّا اگر پادشاهى به وى دهند، شاد نشود، و اگر پادشاهى از وى بستانند، غمگین نگردد.  آمدن پادشاهى و رفتن پادشاهى هر دو پیش او یکسان باشد، و ردّ و قبول خلق هر دو پیش او یکسان بود. اگر قبولش کنند، نگوید که من ردّ مى‏خواهم، و اگر ردّش کنند، نگوید که من قبول مى‏خواهم. این است معنى بلوغ و این است معنى رضا و تسلیم. «هر که دارد، مبارکش باد!»

فصل سوّم خاتمه این رساله‏

(۱۶) بدانکه غرض ما درین رساله بیان بلوغ و حریّت آدمى بود، و به شرح گفته‏ شد. و بیان بلوغ اسلام و بلوغ ایمان و بلوغ ایقان و بلوغ عیان دیگران کرده‏اند، و ما نیز در جاى‏هاى دیگر ذکر این‏ها کرده‏ایم. تکرار نکردیم. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله نهم‏

رساله دهم در بیان آنکه عالم صغیر نسخه و نمودار از عالم کبیر است‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که رساله‏ئى جمع کنید، و بیان کنید ۱۶۷ که عالم کبیر کدام است و عالم صغیر نسخه و نمودار از عالم کبیر، چون است، که چندین گاه است که ما مى‏شنویم که هرچه در عالم کبیر هست، در عالم صغیر هست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان عالم کبیر و عالم صغیر

(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که خداوند تعالى چون موجودات را بیافرید، عالمش نام کرد، از جهت آنکه موجودات علامت است بر وجود او و بر وجود علم و ارادت و قدرت او.

(۳) اى درویش! موجودات از وجهى علامت است، و از وجهى نامه است. ازین وجه که علامت است، عالمش نام کرد، و ازین وجه که نامه است، کتابش نام نهاد. آنگاه‏ فرمود که هرکه این کتاب را بخواند، مرا و علم، و ارادت، و قدرت مرا بشناسد.  در آن وقت خوانندگان ملائکه بودند، و خوانندگان به‏غایت خرد بودند، و کتاب به‏غایت بزرگ بود. نظر خوانندگان به کنارهاى کتاب و به تمامت اوراق او نمى‏توانست رسید. از جهت عجز خوانندگان. به دید نسخه‏اى ازین عالم باز گرفت، و مختصرى ازین کتاب باز نوشت، و آن اوّل را عالم کبیر نام نهاد، و آن دوم را عالم صغیر نام کرد. و آن او را کتاب بزرگ نام نهاد، و آن دوم را کتاب خرد نام کرد. و هرچه در آن کتاب بزرگ بود، درین کتاب خرد بنوشت بى‏زیادت و نقصان تا هرکه این کتاب خرد را بخواند، آن بزرگ را خوانده باشد. آن‏گاه خلیفه خود را به خلافت به این عالم صغیر فرستاد، و خلیفه خداى عقل است. چون عقل درین عالم صغیر به خلافت بنشست، جمله ملائکه عالم صغیر عقل را سجده کردند، الا وهم که سجده نکرد و ابا کرد، همچنین چون آدم در عالم کبیر به خلافت بنشست، جمله ملائکه آدم را سجده کردند الّا ابلیس که سجده نکرد و ابا کرد.

(۴) اى درویش! در عالم صغیر عقل خلیفه خداى است، و در عالم کبیر انسان عاقل خلیفه خداى است. عالم کبیر به یک‏بار حضرت خداى است، و عالم صغیر به یک‏بار حضرت خلیفه خداى است. چون عقل به خلافت بنشست، خطاب آمد که اى عقل، خود را بشناس و صفات و افعال خود را بدان تا مرا و صفات و افعال مرا بشناسى!

فصل دوّم در بیان افعال خدا و در بیان افعال خلیفه خدا

(۵) بدانکه چون خداى تعالى خواهد که چیزى در عالم بیافریند، اوّل صورت آن چیز ۱۶۹ که در علم خداى است، به عرش آید، و از عرش به کرسى آید و از کرسى در نور ثابتات آویزد و آن‏گاه بر هفت آسمان گذر کند، آن‏گاه با نور سیارگان همراه شود و به عالم سفلى آید. طبیعت که پادشاه علم سفلى است، استقبال آن مسافر غیبى کند که از حضرت خدا مى‏آید و مرکبى از ارکان چهارگانه مناسب حال آن مسافر غیبى پیشکش کند تا آن مسافر غیبى بر آن مرکب سوار شود، و در عالم شهادت موجود گردد. و چون در عالم شهادت موجود گشت آن چیز که دانسته خداى بود، کرده خدا شد. پس هر چیز که در عالم شهادت موجود است، جان آن چیز از عالم امر است، و قالب آن چیز از عالم خلق است. این جان پاک که از حضرت خداى آمده است، به آن کار که آمده است،

چون آن کار تمام کند، باز به حضرت خدا خواهد بازگشت. «منه بدأ و الیه یعود». این است بیان افعال خدا.

(۶) اى درویش! چون افعال خداى را در عالم کبیر دانستى، افعال خلیفه خداى را در عالم صغیر هم بدان! بدانکه در عالم صغیر عقل خلیفه خداى است، و روح نفسانى عرش خلیفه خداى است، و روح حیوانى کرسى خلیفه خداى است، و هفت اعضاى اندرونى هفت‏آسمان است، و هفت اعضاى بیرونى هفت اقلیم است.

(۷) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه چون خلیفه خدا خواهد که کارى کند و چیزى پیدا آورد ، اول صورت آن چیز در عقل پیدا آید و از عقل به روح نفسانى آید که عرش است، و از روح نفسانى به روح حیوانى آید که کرسى است، و از روح حیوانى در شرایین آویزد، و بر هفت اعضاى اندرونى گذر کند که هفت آسمان‏اند، و با قواى اعضاى اندرونى همراه شود، و به بیرون آید. اگر از راه دست بیرون آید، دست استقبال آن مسافر غیبى کند که از حضرت خلیفه خدا مى‏آید. و مرکبى از ارکان چهارگانه، و آن زاج و مازو و صمغ و دوده است مناسب حال آن مسافر غیبى پیشکش کند، تا آن مسافر غیبى برآن مرکب سوار شود و در عالم شهادت موجود گردد، چون در عالم شهادت موجود شد، آن چیز که دانسته خلیفه خدا بود، کرده خلیفه خدا آمد، یعنى نوشته خلیفه خدا گشت.

(۸) اى درویش! حضرت خداى تعالى، هر کارى که کند اوّل خود مى‏کند، و بى‏وسایط، و بى‏مادّه، و بى‏دست افراز؛ آنگاه صورت آن چیز برین وسایط گذر مى‏کند و به این عالم سفلى مى‏آید، و در عالم شهادت موجود مى ‏شود. صورت اوّل وجود علم است، و صورت دوّم وجود غیبى است. همچنین خلیفه خدا هر چیزى که مى ‏نویسد، یا هر کارى که مى‏کند، اوّل خود مى ‏کند بى‏وسایط، و بى‏ مادّه، و بى‏دست افراز؛ آن‏گاه صورت آن چیز برین وسایط گذر مى‏کند و به بیرون مى‏آید، و در عالم شهادت موجود مى ‏شود.

مانند حدّادى و نجّارى و گل‏کارى، و در جمله حرفت‏ها و صنعت‏ها همچنین مى‏دان صورت اوّل وجود عقلى‏  است، و صورت دوّم وجود حسى است، صورت اوّل وجود ذهنى است، و صورت دوّم وجود خارجى است.

(۹) تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم: و اگر از راه زبان بیرون آید، و زبان استقبال آن مسافر غیبى کند که از حضرت خلیفه خدا مى‏آید، مرکبى از ارکان‏ چهارگانه، و آن نفس و آواز و حروف و کلمه است، مناسب حال آن مسافر غیبى پیشکش کند تا آن مسافر غیبى برآن مرکب سوار شود، و در عالم شهادت موجود گردد. و چون در عالم شهادت موجود شد، آن چیز که دانسته خلیفه خدا بود، گفته خلیفه خدا گشت. باز آن نوشته سیر مى‏کند، و از راه چشم به خلیفه خدا مى‏رسد و آن گفته سیر مى‏کند و از راه گوش به خلیفه خدا مى‏رسد. «منه بدأ و الیه یعود». یکى سیر حمایلى است و دیگر سیر دلوایى است.

(۱۰) اى درویش! دو کلمه آمد، یکى کلمه گفته است، و یکى کلمه نوشته است. و در هر دوکلمه جان آن مسافر غیبى از عالم امراند، و قالب آن دو مسافر غیبى از عالم خلق‏اند، و آن مسافران هر دوکلمه معنى‏اند، و صورت کلمه ربع مسکون معنى است. و معنى هر دوکلمه خلیفه خداى‏ اند.

(۱۱) اى درویش! عیسى کلمه است، و عیسى مانند آدم است. پس آدم هم کلمه باشد. امّا عیسى کلمه گفته است که از دهان جهان به آسمان جان مى‏رود، و آدم کلمه نوشته است که از آسمان جان به هندوستان مداد مى‏آید.

(۱۲) چون افعال خدا و افعال خلیفه خداى را دانستى،  و دیگر دانستى که چیزها در دو عالم چون پیدا مى‏آیند، اکنون بدانکه هرچه در عالم کبیر هست، در عالم صغیر هم هست.

فصل سوّم در بیان ملائکه عالم صغیر

(۱۳) بدانکه نطفه چون در رحم افتاد، نمودار جوهر اوّل است. چون چهار طبقه شد، نمودار عناصر و طبایع است و چون اعضا پیدا آمدند، اعضاى بیرونى، چون سر و دست و شکم و فرج و پاى نمودار هفت اقلیم‏اند، و اعضاى اندرونى، چون شش و دماغ و گرده و دل و مراره و جگر و سپرز، نمودار هفت آسمان‏اند. و شش آسمان اوّل است، نمودار فلک قمر است، از جهت آنکه قمر شش عالم کبیر است، و واسط است میان دو عالم. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و ملکى که موکّل است بر آب و هواى معتدل سرور این ملائکه است. و دماغ آسمان دوّم است، و نمودار فلک عطارد است، از جهت آنکه عطارد دماغ عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند و ملکى که موکّل است برتحصیل خط و تحصیل علوم و تدبیر معاش سرور این ملائکه است. نامش جبرئیل است و جبرئیل سبب علم عالمیان است. و گرده آسمان سوّم است، و نمودار فلک زهره است، از جهت آنکه زهره گرده عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و ملکى که موکّل است بر نشاط و فرج و شهوت سرور این ملائکه است. و دل آسمان چهارم است، و نمودار فلک شمس است، از جهت آنکه شمس دل عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و ملکى که موکّل است بر حیات سرور این ملائکه است، و نامش اسرافیل است، و اسرافیل‏  سبب حیات عالمیان است. و مراره آسمان پنجم است، و نمودار فلک مریخ است، از جهت آنکه مریخ مراره عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و ملکى که موکّل است بر قهر و غضب و ضرب و قتل سرور این ملائکه است. و جگر آسمان ششم است، و نمودار فلک مشترى است، از جهت آنکه مشترى جگر عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و ملکى که موکّل است بر رزق سرور این ملائکه است. و نامش میکائیل است، و میکائیل سبب رزق عالمیان است، و سپرز آسمان هفتم است، و نمودار فلک زحل است، از جهت آنکه زحل سپرز عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و ملکى که موکّل است بر قبض ارواح سرور این ملائکه است، و نامش عزرائیل است. و عزرائیل سبب قبض ارواح عالمیان است. و روح حیوانى کرسى است، و نمودار فلک ثابتات است، از جهت آنکه فلک ثابتات کرسى عالم کبیر است. و درین فلک ملائکه بسیاراند، و روح نفسانى عرش است، و نمودار فلک الافلاک است، از جهت آنکه فلک الافلاک عرش عالم کبیر است و عقل خلیفه خداست، و اعضاء مادام که نشو و نما ندارند، نمودار معادن‏اند، و چون نشو و نما پیدا آمد، نمودار نباتات‏اند، و چون حس و حرکت ارادى پیدا آمد نمودار حیوان‏اند.

فصل چهارم در بیان آدم و حوّا

(۱۴) بدانکه چنان‏که در عالم کبیر آدم و حوّا و ابلیس هستند، در عالم صغیر هم هستند. و چنان‏که در عالم کبیر سباع و بهایم و شیاطین و ملائکه هستند، در عالم صغیر هم هستند.

(۱۵) اى درویش! انسان عالم صغیر است، و عقل آدم این عالم است، و جسم حوّاست و و هم ابلیس است، و شهوت طاوس است، و غضب مار است، و اخلاق نیک بهشت است.

و اخلاق بد دوزخ است‏ ، و قوّت‏هاى عقل و قوت‏هاى روح و قوّت‏هاى جسم ملائکه ‏اند.

(۱۶) اى درویش! شیطان دیگر است و ابلیس دیگر است. شیطان طبیعت است و ابلیس وهم است.

(۱۷) اى درویش! صورت را هیچ اعتبار نیست، معنى را اعتبار است. اسم را اعتبار نیست صفت را اعتبار است. نسب را اعتبار نیست، هنر را اعتبار است. سگ به صورت سگى خسیس و پلید نیست، به‏سبب صفت درّندگى و گزندگى خسیس و پلید است. و چون این صفت در آدمى باشد، آدمى به این صفت سگى باشد. و خوک به سبب صورت خوکى خسیس و پلید نیست، به‏سبب صفت حرص و شره خسیس و پلید است، و چون این صفت در آدمى باشد، آدمى باین صفت خوکى باشد. و شیطان به سبب صورت شیطانى خسیس و پلید نیست، و به‏سبب نافرمان‏بردارى، فسادکارى و بدآموزى خسیس و بد است؛ و چون این صفت در آدمى باشد، آدمى به این صفت شیطانى بود. و ابلیس به سبب صورت ابلیسى رانده‏  و دور نیست، به صورت صفت کبر و عجب و حسد و فرمان نابردن رانده و دور است. و چون این صفت در آدمى باشد، آدمى به این صفت ابلیسى بود، و ملک به سبب صورت ملکى شریف و نیک نیست، به سبب صفت فرمان‏بردارى و طاعت‏دارى شریف و نیک است. و چون این صفت در آدمى باشد آدمى به این صفت ملکى بود. و در جمله چیزها همچنین مى‏دان. و کار خلیفه خدا آن است که این صفات را مسخّر و منقاد خود گرداند، و هریک را به‏جاى خود کارى فرماید، چنان‏که بى‏فرمان وى هیچ‏یک هیچ کار نکند، و خلیفه خداى سلیمان است، و سلیمان را این همه به کار آید.

(۱۸) اى درویش! ملک و ابلیس یک قوّت است. این قوت تا مادام که مطیع و فرمان‏بردار سلیمان نیست، نامش ابلیس است. و سلیمان این را دربند مى‏دارد. و چون مطیع و فرمان‏بردار سلیمان شد، نامش ملک است. و سلیمان این را در کار مى‏دارد. بعضى را به معمارى، و بعضى را به غوّاصى. پس کار سلیمان آن است که صفات را تبدیل کند، نه آنکه صفات را نیست گرداند. که این ممکن نباشد. بى‏فرمان را فرمان‏بردار کند، و بى‏ادب را به ادب کند، و کور را بینا کند، و کر را شنوا کند، و مرده را زنده کند. پس عقل که خلیفه خداست هم آدم است و هم سلیمان است و هم عیسى است. و اگر برخلاف آن‏ باشد، و سلیمان مسخّر و منقاد ایشان شود، پس سلیمان اسیر سگ و خوک باشد، و بنده دیو و شیطان بود. همه روز خدمت ایشان باید کرد، و آرزوهاى ایشان به دست باید آورد، و در دست دیو عاجز و بیچاره فروماند، و دیو بروى قادر و مستولى شود، و دیو بر تخت بنشیند، و سلیمان پیش تخت وى بر پاى بایستد، و کمر خدمت بر میان بندد،  و جمله اخلاق خدا در وى پوشیده و ناپیدا گردد، و جمله اخلاق دیوى در وى ظاهر و پیدا شود.

(۱۹) اى درویش! این‏چنین کس اگر صورت آدمى دارد، اما به معنى دیو و شیطان بود یا سگ و خوک باشد. و حیفى عظیم باشد که دیو بر تخت نشیند و سلیمان در پیش تخت به خدمت دیو بایستد.

فصل پنجم در بیان نمودار جنّت و دوزخ‏

(۲۰) هر لذّت و راحت که فردا در بهشت خواهد بود، نمودار آن امروز در آدمى هست؛ و هر رنج و عذاب که فردا در دوزخ خواهد بود، نمودار این امروز در آدمى هست.

(۲۱) بدانکه طعام و شراب هر چیز سزاوار آن چیز باشد، و لذّت و راحت هر چیزى در چیزى باشد که مناسب حال آن چیز بود؛ چنان‏که لذّت و راحت عقل در دانستن و آموختن علم و حکمت است، و لذّت و راحت جسم در غذاهاى بدنى است و کردن شهوت‏هاى جسمانى است. هر چیز که ملکوتى است، لذّت و راحت وى در چیزهاى ملکوتى است، و هر چیز که ملکى است، لذّت و راحت وى در چیزهاى ملکى است.

(۲۲) چون این مقدّمات را معلوم کردى، اکنون بدانکه جسم را طعام و شراب جسمى و حوران و غلمان صورى هستند؛ و عقل را طعام عقلى و حوران و غلمان معنوى هم هستند یعنى عقل که سلیمان است زبان مرغان مى ‏داند  و جمله با وى در سخنان‏اند، زبان همه را فهم مى‏کند، و حکمت خدا را در همه درمى‏یابد، و به این سبب در لذّت و راحت مى‏باشد.

(۲۳) اى درویش! هر فردى از افراد موجودات مرغى‏اند جمله به این سلیمان در سخن‏اند، هریک مى‏گویند که ما چه چیزیم، و حکمت در آفرینش ما چیست. زبان همه را فهم مى‏کند، و حکمت همه را درمى ‏یابد، و از دریافتن حکمت در لذّت و راحت مى‏باشد. این سلیمان چون لذت بوى خوش یا لذت جمال خوب آرزو کند، مشام بر هر چیز که نهد، از همه چیزها بوى خدا مى‏شنود، و نظر بر هر چیز که اندازد، در همه چیزها جمال خدا مى‏بیند. و چون لذت صحبت آرزو کند، جمله افراد موجودات هریک کوشک‏ها و خیمه‏هااند و درین کوشک‏ها و خیمه‏ها حوران و پردگیان‏اند، و هیچ‏کس در ایشان نرسیده است، جمله بکرند. و درین کوشک‏ها و خیمه‏ها جز سلیمان را راه نیست. این سلیمان درین کوشک‏ها و خیمه‏ها رود و دست در گردن حوران و پردگیان آرد، و از صحبت ایشان در لذّت و راحت باشد. لذّتى باشد که در آن لذّت پشیمانى و افسردگى نباشد؛ هرچند صحبت بیشتر کند، لذت بیشتر یابد، و از آن صحبت دختران و غلامان بهشتى زایند.

(۲۴) اى درویش! آن کوشک‏ها و خیمه‏ها بعضى وجود خارجى و بعضى وجود ذهنى و بعضى وجود لفظى و بعضى وجود کتابتى دارند. وجود کتابتى خیام مشکین باشد چنان‏که خیام مشکین که من درین صحراى کافورى زده ‏ام.

(۲۵) اى درویش! این سه رساله را در اصفهان جمع کردم و نوشتم. تمام شد رساله دهم. یک جلد تمام شد، و درین یک جلد ده رساله نوشته شد. و الحمد للّه رب العالمین.

الإنسان الکامل //عزیزالدین نسفى

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

الإنسان الکامل عزیز الدین نسفى(قسمت سوم)بیان موت اختیاری وعشق مراتب آن وذکر ومراتب آن

رساله ششم آداب الخلوه

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در شرائط چلّه، و در آداب ذکر گفتن، و در عروج اهل تصوّف رساله‏ئى جمع کنید، و بیان کنید که در چلّه چه مى‏باید خورد، و چند مى‏باید خورد، و از اذکار کدام ذکر مى‏باید گفت‏ ۱۳۲، و چون مى‏باید گفت. و دیگر بیان کنید که عروج اهل تصوّف چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم، و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. «انه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر». و این رساله را «آداب الخلوه» نام نهادم. و ما توفیقى الا باللّه و على اللّه توکلت و الیه انیب».

فصل اول در بیان طاعت و معصیت‏

(۲) بدانکه اهل تصوف سه چیز را به‏غایت اعتبار کنند، اوّل جذبه، دوّم سلوک، سوّم عروج. جذبه عبارت از کشش است، و سلوک عبارت از کوشش است، و عروج عبارت از بخشش است، هرکه این سه دارد، شیخ و پیشواست، و هرکه این سه ندارد،یا یکى ازین سه ندارد، شیخى و پیشوایى را نشاید.

(۳) اى درویش! از اوّل مقام انسانى تا به آخر مقام انسانى ده مقام است، و در هر مقامى جذبه هست، و سلوک هست، و عروج هست. امّا جذبه هر مقامى دیگر است‏ ۱۳۳، و سلوک هر مقامى دیگر است، و عروج هر مقامى دیگر است و طاعت و معصیت هر مقامى دیگر است. و طاعت و معصیت را شناختن و نیک بد را دانستن کارى عظیم است. و ازین جهت گفته‏اند که مرید باید که به هیچ وجه بر شیخ اعتراض و انکار نکند، از جهت آنکه مرید نداند که طاعت و معصیت هر مقامى چیست. بسیار چیز باشد که در مقامى طاعت بود، و همان چیز در مقامى بالاتر معصیت باشد:«حسنات الابرار سیئات المقرّبین»

؛ و بسیار چیز باشد که در مقامى معصیت بود، و همان چیز در مقامى بالاتر طاعت باشد. مثلا پیش از ایمان، یعنى پیش از علم، جاهل اگر مى‏خورد، و مى‏خسپد، و شهوت مى‏راند، جمله معصیت است، و بعد از ایمان، یعنى بعد از علم، عالم اگر مى‏خورد، و مى‏خسپد، و شهوت مى‏راند، جمله طاعت است. و این مراتب دارد، یعنى رونده تا به‏جایى رسد که خداى تعالى چشم و گوش وى شود، و دست و زبان وى گردد، تا هرچه وى گوید خدا گفته باشد، و هرچه وى کند خدا کرده باشد، و هیچ‏کس را بر گفت و کرد وى اعتراض و انکار نرسد، و حکایت خضر و موسى ازین معنى خبر مى‏دهد. پس خداى تعالى تبدیل حسنه به سیئه و تبدیل سیئه به حسنه مى‏کند، و این هر دو از جهت عزّت و نیّت رونده مى ‏کند.

فصل دوم در بیان شرائط چلّه‏

(۴) بدانکه شرط اوّل حضور شیخ است. باید که به اجازت شیخ نشیند، و شیخ حاضر باشد، و هر هفته و یا به هر ده روز شیخ به خلوت خانه وى رود تا وى را به دیدن جمال شیخ‏  قوّت زیاده شود، و تحمّل مجاهده تواند کرد، و اگر مشکلى افتاده باشد، سؤال کند.

(۵) شرط دوم زمان و مکان است، یعنى در وقتى باید که باشد که سرما و گرماى سخت نبود، در وقتى معتدل باید که باشد. و جایى باید که از میان خلق دور بود، چنان‏که آواز مردم به وى نرسد، و آواز ذکر وى به مردم نرسد. و جایى خالى و تاریک‏ باید که باشد، و درین چهل روز هیچ‏کس به پیش وى نرود الا شیخ و خادم.

(۶) شرط سوم آن است که همیشه با وضو باشد، و در هروقت نمازى را وضو تازه کند و هر نوبت که وضو تازه کند دو رکعت نماز شکر وضو بگذارد.

(۷) شرط چهارم صوم است. باید که درین چهل روز به روزه باشد.

(۸) شرط پنجم کم خوردن است، و کم خوردن در حق هرکسى بر تفاوت باشد، و این به‏نظر شیخ تعلّق دارد، تا هرکس را چه مقدار فرماید.

(۹) شرط ششم کم گفتن است. باید که درین چهل روز با هیچ‏کس سخن نگوید الا با شیخ و خادم.

(۱۰) شرط هفتم کم‏خفتن است. باید به شب دو دانگ بیش خواب نکند.

(۱۱) شرط هشتم خاطر شناختن است، و خاطر چهار قسم است، خاطر رحمانى و خاطر ملکى، و خاطر نفسانى و خاطر شیطانى، و هریک علامتى خاص دارند.

(۱۲) شرط نهم نفى خواطر است. باید که درین چهل روز هر خاطرى‏ که درآید نفى کند و به فکر آن مشغول نشود، اگرچه خاطرشناس باشد و اگرچه احتمال آن مى‏دارد که آن خاطر که درآمده است رحمانى بود، نفى مى‏باید کرد، از جهت آنکه او را به امر شیخ کار مى‏باید کرد، و امر شیخ بى‏هیچ شکى رحمانى است، و اگر خاطرى درآید یا خوابى یا واقعه‏ئى دیده باشد، یا در بیدارى چیزى در خارج ظاهر شود، و آن را نفى نتواند کرد، و به فکر آن مشغول مى‏شود، و حلّ آن نمى‏تواند کرد، باید که آن را بر شیخ عرضه کند تا شیخ شرح آن بکند، تا آن چیز مانع جمعیت وى نشود.

(۱۳) شرط دهم ذکر دایم است. بعد از اداى نماز پنج‏گانه به هیچ کارى دیگر مشغول نشود الا به ذکر «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»*، و باید که ذکر بلند گوید، و جهد کند که حاضر باشد، و داند که نفى و اثبات مى‏کند. و این نفى و اثبات مراتب دارد، و سالک هم مراتب دارد، و نفى و اثبات مبتدى با نفى و اثبات منتهى برابر نباشد.

فصل سوم در بیان آداب ذکر گفتن‏

(۱۴) بدانکه ذکر مر سالک را به مثابه شیر است هر فرزند را، و سالک باید که ذکر از شیخ به طریق تلقین گرفته باشد، که تلقین ذکر به مثابه وصل درخت است. و ذاکرچون ذکر خواهد گفت، باید که اوّل تجدید طهارت کند و نماز شکر  وضو بگذارد، و آنگاه روى به قبله نشیند و ذکر آغاز کند. و بعضى گفته‏اند که در ذکر گفتن مربّع نشیند، که این‏چنین آسوده‏تر باشد؛ و بعضى گفته‏اند که به دو زانو نشیند چنان‏که در نماز، که این‏چنین به ادب نزدیک‏تر باشد. و شیخ ما مربّع مى‏نشست، و اصحاب هم مربّع مى‏نشستند، و باید که در وقت ذکر گفتن چشم برهم نهد، و ذکر در اوّل چند سال بلند گوید. و چون ذکر از زبان درگذشت و در اندرون جاى گرفت، و دل ذاکر شد، اگر پست گوید، شاید. و ذکر به مدّتى مدید در اندرون رود، و جاى گیرد، و دل ذاکر شود. و گفته شد که در ذکر گفتن جهد کند که حاضر باشد، و نفى و اثبات به قدر مقام و علم خود مى‏کند و از اذکار «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»* اختیار کند، و هر نوبت که الا اللّه گوید الف الا را بر مضغه که در پهلوى چپ است زند، چنان‏که مضغه به درد آید. و چون چنین گوید البته در اوّل چند روز آواز بگیرد، و مضغه به درد آید. آنگاه بعد از چند روز آواز بگشاید و درد مضغه ساکن شود، و چنان (شود) که اگر یک شبانه روز به آواز بلند ذکر گوید، آواز نگیرد و مضغه به درد نیاید، و این علامت آن باشد که ذکر وى به اندرون مى‏رود و دل ذاکر مى‏شود. و درویشان که ذاکر باشند چون بشنوند که کسى ذکر گوید چون به یک‏بار بگوید که لا إله الا اللّه، بدانند که ذکر وى به اندرون رفته است‏  یا نرفته است و دل وى ذاکر شده است، یا نشده است. و این‏چنین ذکر گفتن خاصیّت‏ها بسیار دارد که به نوشتن راست نمى‏آید. و این سخن را کسى فهم کند که سال‏ها درین بوده باشد، و این احوال بر وى گذشته بود. مبتدیان این سخن را فهم نکنند، باید که به ایمان قبول کنند و در کار آیند تا این احوال برایشان ظاهر شود.

فصل چهارم در بیان عروج اهل تصوف‏

(۱۵) بدانکه انبیا و اولیا را پیش از موت طبیعى موت دیگر هست، از جهت آنکه ایشان به موت ارادى پیش از موت طبیعى مى‏میرند، و آنچه دیگران بعد از موت طبیعى خواهند دید، ایشان پیش از موت طبیعى مى‏بینند. و احوال بعد از مرگ ایشان را معاینه مى‏شود، و از مرتبه علم الیقین به مرتبه عین الیقین مى‏رسند، از جهت آنکه حجاب آدمیان جسم است. چون روح از جسم بیرون آمد، هیچ چیز دیگر حجاب او نمى‏شود.و عروج انبیا دو نوع است، شاید که به روح باشد بى‏جسم، و شاید که به روح و جسم باشد. و عروج اولیا یک نوع است، به روح است بى‏جسم.

(۱۶) چون این مقدمات معلوم کردى، اکنون بدانکه غرض ما درین موضع بیان این سخنان نیست، و غرض ما بیان عروج انبیا نیست از جهت آنکه معراج انبیا معروف و مشهور است، غرض ما درین موضع بیان عروج اهل تصوّف است، و تنبیه و ترغیب سالکان است تا در ریاضات و مجاهدات کاهل نشوند و در راه باز نمانند، تا باشد که باین سعادت برسند، و به این دولت مشرّف شوند. و بعد از رضا و لقاى خدا سعادت بهتر ازین باشد که احوال بعد از مرگ سالک را معاینه شود، و مقام او که بازگشت او بعد از مفارقت‏  قالب به‏آن خواهد بود مشاهده افتد.

(۱۷) اى درویش! این کار عظیم است که احوال بعد از مرگ بر سالک معاینه شود، و مردم ازین معنى غافل‏اند، و اگر نه مى‏بایستى که شب و روز در سعى و کوشش بودندى تا احوال بعد از مرگ برایشان مکشوف گشتى، و مقامى که بازگشت ایشان بعد از مفارقت قالب به‏آن خواهد بود، بر ایشان معاینه شدى.

(۱۸) تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، بدانکه عروج اهل تصوّف عبارت از آن است که روح سالک در حال صحّت و بیدارى از بدن سالک بیرون آید، و احوالى که بعد از مرگ بر وى مکشوف خواست گشت، اکنون پیش از مرگ بر وى مکشوف گردد و بهشت و دوزخ را مطالعه کند، و احوال بهشتیان و دوزخیان را مشاهده کند، و از مرتبه علم‏الیقین به مرتبه عین الیقین رسد، و هرچه دانسته بود، ببیند. روح بعضى تا به آسمان اوّل برود، و روح بعضى تا به آسمان دوّم برود، همچنین تا به عرش بروند، روح خاتم انبیا تا به عرش برود، از جهت آنکه هریک تا به مقام اوّل خود عروج مى‏توانند کرد، امّا از مقام اوّل خود در نمى‏توانند گذشت. و هریک تا بدانجا که بروند، و آنچه ببینند، چون باز به قالب آیند، جمله یاد ایشان باشد، و آنچه دیده باشند حکایت کنند اگر در صحو باشند، یعنى چون ازین عروج بازآیند بعضى در صحو باشند و بعضى در سکر، از جهت آنکه قدح‏هاى مالامال از شراب طهور در کشیده باشند، و ساقى ایشان پروردگار ایشان بوده باشد. به این سبب بعضى که ضعیف‏ترند ظاهر خود را نگاه نتوانند داشت، و مستى کنند، و ظاهر شریعت را فروگذارند. و بعضى کس قوى‏تر باشند، ظاهر خود را نگاه بتوانند داشت، و اگرچه مست باشند مستى نکنند، و ظاهر شریعت را نگاه‏ دارند. و این سخن را کسى فهم کند و یا درآرد که وقتى ازین معنى بویى به مشام او رسیده باشد. و روح بعضى یک روز در آسمان‏ها بماند و گرد آسمان‏ها طواف کند، و آنگاه به قالب آید، و روح بعضى دو روز بماند، و روح بعضى سه روز، و روح بعضى زیاده ازین بماند. تا به ده روز و بیست روز و چهل روز ممکن است‏ ۱۳۹ که در آسمان‏ها بمانند.

(۱۹) شیخ ما مى‏فرمود که روح من سیزده روز در آسمان‏ها بماند، آنگاه به قالب آمد.و قالب درین سیزده روز همچون مرده افتاده بود و هیچ خبر نداشت. و دیگران که حاضر بودند گفتند که سیزده روز است قالب تو این‏چنین افتاده است:- و عزیزى دیگر مى‏فرمود که روح من بیست روز بماند آنگاه به قالب آمد.- و عزیزى دیگر مى‏فرمود که روح من چهل روز بماند آنگاه به قالب آمد. و هرچه درین چهل روز دیده بود، جمله در یاد او بود.

(۲۰) و گفته شد که روح هریک تا به مقام اوّل خود عروج مى ‏تواند کرد، و دیگر گفته شد که روح خاتم انبیا تا به عرش تواند عروج کردن. طایفه هم از اهل تصوّف مى‏گویند که روح خاتمین تا به عرش عروج توانند کرد، یعنى خاتم انبیا و خاتم اولیا. و این طایفه ولایت را مرتبه اعلى‏  مى‏نهند. مرتبه ولایت چون اعلى باشد از مرتبه نبوّت. و ما این بحث در «کتاب کشف الحقائق» به‏ شرح تقریر کرده‏ایم. اگر خواهند از آنجا طلب کنند. و این طایفه مى‏گویند که ولایت باطن نبوّت است، و الهیّت باطن ولایت است.

نبوّت که قمر است چون بشکافد، ولایت که آفتاب است ظاهر شود. ولایت که قمر است چون بشکافد، الهیّت که آفتاب است ظاهر شود. و این سخن از نون ملفوظ معلوم مى‏شود. و الحمد اللّه ربّ العالمین.تمام شد رساله ششم‏

رساله هفتم در بیان عشق‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین‏ ۱۴۱ و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در عشق رساله‏ئى، جمع کنید، و بیان کنید که محبّت چیست، و عشق چیست، و مراتب عشق چند است. درخواست ایشان را اجابت کردم، و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم، تا از خطا و زلل نگاه دارد «و انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان میل و ارادت و محبت و عشق‏

(۲) بدان- أعزّک اللّه فى الدارین- که ذاکران چهار مرتبه دارند: بعضى در مرتبه میل‏اند، و بعضى در مرتبه ارادت‏اند، و بعضى در مرتبه محبّت‏اند، و بعضى در مرتبه عشق‏اند. و از اهل تصوّف هرکه را عروج افتاد، در مرتبه چهارم افتاد. و تا ذاکر به مرتبه چهارم نرسید، روح او را عروج میّسر نشود. و ما این هر چهار مرتبه را به شرح تقریر کنیم، تا سالکان ذاکر بدانند که هریک در کدام مرتبه‏ اند.

(۳) مرتبه اوّل آن است که ذاکر به‏صورت در خلوت‏خانه باشد، و به زبان ذکرمى‏گوید، و به دل در بازار بود و مى‏خرد و مى‏فروشد. و این ذکر  را اثر کمتر بود. امّا از فایده خالى نباشد.

(۴) مرتبه دویم آن است که ذاکر ذکر مى‏گوید. و دل وى غایب مى‏شود، و او به تکلّف دل خود را حاضر مى‏گرداند، و بیشتر ذاکران درین مرتبه باشند که دل خود را به تکلّف حاضر گردانند.

(۵) مرتبه سوّم آن است که ذکر بر دل مستولى شود و همگى دل را فروگیرد. و ذاکر نتواند که ذکر نگوید؛ و اگر خواهد که ساعتى به کار بیرونى که ضرورى باشد مشغول شود، به تکلّف تواند مشغول شد، چنان‏که در مرتبه دوّم به تکلّف دل خود را حاضر مى‏گرداند، در مرتبه سوّم دل خود را به کار بیرونى مشغول گرداند. و این مقام قرب است، و از ذاکران کم به این مقام رسند. و این سخن را کس فهم کند که وقتى محبوبى داشته باشد. از جهت آنکه محبّ همیشه ذکر محبوب خود کند، و بى‏ذکر محبوب خود نتواند بود: همه روز خواهد که با دیگران مدح محبوب خود گوید، یا دیگران پیش وى مدح محبوب وى کنند. و اگر خواهد که به سخنى دیگر یا به کارى دیگر مشغول شود، به تکلّف مشغول تواند شدن.

(۶) مرتبه چهارم آن است که مذکور بر دل مستولى شود. چنان‏که در مرتبه سیم ذکر بر دل مستولى بود، در مرتبه چهارم مذکور بر دل مستولى شود. و فرق بسیار است میان آنکه نام معشوق بر دل مستولى باشد با آنکه معشوق بر دل مستولى شود.

(۷) اى درویش! وقت باشد که عاشق چنان مستغرق معشوق شود که نام معشوق‏  را فراموش کند، بلکه غیر معشوق هر چیز که باشد جمله فراموش کند.

(۸) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه مرتبه اوّل مقام میل است، و مرتبه دوم مقام ارادت است، و مرتبه سیم مقام محبّت است، و مرتبه چهارم مقام عشق است.

(۹) اى درویش! هرکه خواهان صحبت کسى شد آن خواست اوّل را میل مى‏گویند، و چون میل زیادت شد و مفرط گشت، آن میل مفرط را ارادت مى‏گویند، و چون ارادت زیادت شد و مفرط گشت، آن ارادت مفرط را محبّت مى‏گویند؛ و چون محبّت زیادت شد و مفرط گشت، آن محبّت مفرط را عشق مى‏گویند. پس عشق محبت مفرط آمد و محبت ارادت مفرط آمد و همچنین …

(۱۰) اى درویش! اگر این مسافر عزیز به مهمان تو آید، عزیزش دار! و عزیز داشتن این مسافر آن باشد که خانه دل را از جهت این مسافر خالى گردانى، که عشق شرکت برنتابد؛ و اگر تو خالى نگردانى، او خود خالى گرداند.

(رباعى)

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست‏ تا کرد مرا تهى و پر ساخت ز دوست‏
اجزاى وجود من همه دوست گرفت‏ نامیست ز من بر من و باقى همه اوست‏

(۱۱) اى درویش! عشق براق سالکان و مرکب روندگان است. هرچه عقل به پنجاه سال اندوخته باشد، عشق در یک دم آن جمله را بسوزاند، و عاشق را پاک و صافى گرداند. سالک به صد چله آن مقدار  سیر نتواند کرد که عاشق در یک طرفه العین کند، از جهت آنکه عاقل در دنیاست و عاشق در آخرت است، نظر عاقل در سیر به قدم عاشق نرسد.

(۱۲) اى درویش! از عشق حقیقى- آن‏چنان‏که حق عشق است- نمى‏توانم نوشت، که مردم فهم کنند و کفر دانند امّا از عشق مجازى چیزى بنویسم، تا عاقلان از اینجا استدلال کنند.

فصل دوّم در بیان مراتب عشق مجازى‏

(۱۳) بدانکه عشق مجازى سه مرتبه دارد. اوّل چنان باشد که عاشق همه روز در یاد معشوق بود، و مجاور کوى معشوق باشد، و خانه معشوق را قبله خود سازد، و همه روز گرد خانه معشوق طواف کند، و درودیوار معشوق نگاه مى‏کند، تا باشد که جمال معشوق را از دور ببیند، تا از دیدار معشوق راحتى به دل مجروح وى رسد، و مرهم جراحات دل او گردد.

(۱۴) و در میان چنان شود که تحمّل دیدار معشوق نتواند کرد. چون معشوق را ببیند، لرزه بر اعضاى وى افتد و سخن نتواند گفت، و خوف آن باشد که بیفتد و بى‏هوش گردد.

(۱۵) اى درویش! عشق آتشى است که در عاشق مى‏افتد و موضع این آتش دل است، و این آتش از راه چشم به دل مى‏آید و در دل وطن مى‏سازد.

(بیت)

گر دل نبود کجا وطن سازد  عشق‏ ور عشق نباشد به چه‏ کار آید دل‏

و شعله این آتش به جمله اعضا مى‏رسد و به‏تدریج اندرون عاشق را مى‏سوزاند و پاک و صافى مى‏گرداند تا دل عاشق چنان نازک و لطیف مى‏شود، که تحمّل دیدار معشوق نمى‏تواند کرد از غایت نازکى و لطافت. و خوف آن است که به تجلّى معشوق نیست گردد. و موسى علیه صلاه و السلام درین مقام بود که چون دیدار خواست حق تعالى فرمود که لن‏ترانى مرا نتوانى دید، نفرمود که من خود را به تو نمى‏نمایم.

(۱۶) اى درویش! درین مقام است که عاشق فراق را بر وصال ترجیح مى‏نهد؛ و از فراق راحت و آسایش بیش مى‏یابد. و همه روز به اندرون با معشوق مى‏گوید، و از معشوق مى‏شنود؛ و معشوق گاهى به لطفش مى‏نوازد و آن ساعت عاشق در بسط است، و گاهى به قهرش مى‏گذارد، و آن ساعت عاشق در قبض است. و کسانى که حاضر باشند، این بسط و قبض عاشق را مى‏بینند، و نمى‏دانند که سبب آن بسط و قبض آن عاشق چیست.

(۱۷) و در آخر چنان شود که جمال معشوق دل عاشق را از غیر خود خالى یابد، همگى دل عاشق را فروگیرد و چنان‏که هیچ چیز دیگر را راه نماند، آنگاه عاشق بیش خود را نبیند، و همه معشوق را بیند. عاشق اگر خورد و اگر خسپد و اگر رود و اگر آید، پندارد که معشوق است که مى‏خورد و مى‏خسپد و مى‏رود و مى‏آید. و چون عاشق از غم هجران خلاص یافت و اندوه فراق نماند، با جمال معشوق عادت کرد و گستاخ شد، و از  خوف بیرون آمد، یعنى پیش ازین خوف آن بود که عاشق به تجلى معشوق نیست گردد، و اکنون آن خوف برخاست و چنان شد که اگر معشوق را از بیرون ببیند، التفات نکند و به حال خود باشد، و متغیّر نشود، از جهت آنکه آن، که در اندرون است، و در میان دل وطن ساخته است، نزدیک‏تر از آن است که در بیرون است. چون آنکه نزدیک‏تر است همگى دل را فروگرفته است، و دل را مستغرق خود گردانیده است، و دل با وى انس و آرام گرفته است، از بیرون، که دورتر است، متأثر نشود و متغیّر نگردد، و التفات به وى نکند. و اگر کسى سؤال کند که درین مقام از بیرون متغیّر نمى‏شود راست‏ است، چرا به بیرون التفات نمى‏کند، چون بیرون و اندرون یکى‏اند.

(۱۸) بدانکه بعضى مى‏گویند که عاشق به آتش عشق سوخته است و به‏غایت لطیف و روحانى گشته است و جمال معشوق که در دل وطن ساخته است، و همگى دل را فروگرفته است، هم به‏غایت لطیف و روحانى است. و آنکه در بیرون است به نسبت اندرون کثیف و جسمانى است، و التفات روحانى به روحانى باشد و التفات جسمانى به جسمانى بود.

(۱۹) اى درویش! پیش این ضعیف آن است که چون جمال معشوق همگى دل عاشق را فروگرفت، چنان‏که هیچ‏چیز دیگر را راه نماند، عاشق بیش خود را نمى‏بیند، همه معشوق مى‏بیند. پس متغیّر وقتى شود که دو کس بیش باشند، و التفات وقتى کند که دو کس بودند. و درین مقام است که طلب برمى‏خیزد و فراق و وصال نمى‏ماند، و خوف و امید و قبض و بسط به هزیمت مى‏شوند.

(۲۰) اى درویش! هرکه عاشق نشد، پاک نشد، و هرکه پاک نشد ، به پاکى نرسید، و هرکه عاشق شد، و عشق خود را آشکارا گردانید، پلید بماند و پاک نشد، از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وى رسیده بود، از راه زبانش بیرون کرد، آن دل نیم‏سوخته در میان راه بماند، از آن دل من‏بعد هیچ کارى نیاید، نه کار دنیوى، و نه کار عقبى، و نه کار مولى.

(۲۱) اى درویش! این سه رساله را، رساله سلوک و رساله خلوت و رساله عشق را در شهر شیراز بر سر تربت شیخ المشایخ ابو عبد اللّه خفیف- قدّس اللّه روحه العزیز- جمع کردم. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله هفتم‏

الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى

 

الإنسان الکامل عزیز الدین نسفى (قسمت دوم)در بیان آفرینش ارواح و اجسام‏

رساله سوم در بیان آفرینش ارواح و اجسام‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در آفرینش ارواح‏ ۸۸ و در مراتب ارواح و در نزول و عروج ارواح بر قاعده و قانون اهل شریعت رساله‏ئى جمع کنید و بیان کنید که روح انسانى کمال خود را به نهایت کمالات مى‏تواند رسانید و مقام خود را که بعد از مفارقت قالب بازگشت وى به آن خواهد بود به نهایت مقامات مى‏تواند رسانید یا کمال او مقدّر است، و مقام او مقدّر است، و از آنچه تقدیر رفته است به سعى و کوشش زیادت نمى‏تواند کرد، و دیگر بیان کنید که تقدیر خداى خود چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر.

فصل اول در بیان آنکه آدمى مرکب از روح و قالب است و در بیان سه طایفه آدمیان‏

(۲) بدانکه- اعزّک اللّه فى الدارین- که آدمیان درین عالم سفلى مسافراند از جهت‏ آنکه روح آدمى را، که از جوهر ملائکه سماوى است‏ ۸۹، از عالم علوى است، و به این عالم سفلى به‏طلب کمال فرستاده‏ اند، تا کمال خود را حاصل کند، و چون کمال خود حاصل کرد بازگشت او به جواهر ملائکه سماوى خواهد بود، و به عالم علوى خواهد پیوست. و کمال بى‏آلت حاصل نمى‏توانست کرد، از جهت آنکه روح آدمى به کلیّات عالم بود، امّا به جزئیات عالم نبود، آلتى ازین عالم سفلى به روح دادند تا به جزئیات عالم عالم شد، و از کلّیات و جزویات استدلال کرد، و پروردگار خود را بشناخت؛ و آن آلت قالب است.

پس آدمى مرکب آمد از روح و قالب، و روح او از عالم علوى است و قالب او از عالم سفلى است، روح او از عالم امر است و قالب او از عالم خلق است.

(۳) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه بعضى از آدمیان نمى‏دانند که درین عالم سفلى مسافراند، و به طلب کمال آمده‏اند. چون نمى‏دانند به‏طلب کمال مشغول نیستند، شهوت بطن و شهوت فرج و دوستى فرزند ایشان را فریفته است، و به خود مشغول گردانیده است. و این هر سه بتان‏  عوام‏اند، و بعضى از آدمیان مى‏دانند که درین عالم سفلى مسافراند و به‏طلب کمال آمده‏اند، اما به‏طلب کمال مشغول نیستند، و دوستى آرایش ظاهر که بت صغیر است، و دوستى مال که بت کبیر است، و دوستى جاه که بت اکبر است، ایشان را فریفته است، و به خود مشغول گردانیده است، این هر سه بتان خواصّ‏اند، و هر شش شاخ‏هاى دنیااند و لذّات دنیا بیش ازین نیست.

(۴) اى درویش! چون این سه شاخ آخرین قوت گیرد و غالب شود، آن سه شاخ اوّلین ضعیف شود و مغلوب گردد. پس بتان آدمى به حقیقت هفت آمدند، یکى دوستى نفس، و دوستى این شش چیز دیگر از براى نفس است، و دوستى نفس بتى به‏ غایت بزرگ است، و بتان دیگر به واسطه وى پیدا مى‏آیند و جمله را مى‏توان شکست، امّا دوستى نفس که بتى به‏غایت بزرگ است نمى ‏توان شکست.

(۵) و بعضى از آدمیان مى‏دانند که درین عالم سفلى مسافراند، و به‏طلب کمال آمده‏اند، و به‏طلب کمال مشغول‏اند، بعضى کمال حاصل کرده‏اند و به تکمیل دیگران مشغول‏اند، و بعضى کمال حاصل کرده‏اند و به خود مشغول‏اند «فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیْراتِ». آدمیان همین سه طایفه بیش نیستند و ازین سه طایفه بعضى آدمى‏اند و بعضى به آدمى مى‏مانند.

(۶) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، اى درویش! طریقى که موصل است به‏ کمال یک طریق است، و آن طریق اوّل تحصیل است و تکرار و آخر مجاهدت و اذکار است. باید که اوّل به مدرسه روند، و از مدرسه به خانقاه آیند. هرکه این‏چنین کند، شاید که به مقصد و مقصود رسد، و هرکه نه چنین کند، هرگز به مقصد و مقصود نرسد.

(۷) اى درویش! هرکه به مدرسه نرود، و به خانقاه رود شاید که از سیر الى اللّه با بهره و با نصیب باشد و به خداى رسد، اما از سیر فى اللّه بى ‏بهره و بى‏ نصیب گردد.

فصل دوم در بیان آفرینش ارواح و اجسام‏

(۸) بدانکه‏ اهل شریعت مى‏گویند که خداى تعالى موجد مختار است، نه موجد بالذات است. در آن وقت که خواست عالم را که جواهر و اعراض است، بیافرید، و اوّل چیزى که بیافرید، جوهرى بود، و آن جوهر اوّل مى‏گویند. چون خداوند تعالى خواست که عالم ارواح و اجسام را بیافریند، به آن جوهر اوّل نظر کرد، آن جوهر اوّل بگداخت، و به جوش آمد. آنچه زبده و و خلاصه آن جوهر بود، بر سر آمد بر مثال زبده قند، و آنچه در وى و کدورت آن جوهر بود، در بن نشست بر مثال در وى قند. خداوند تعالى از آن زبده نورانى مراتب عالم ارواح بیافرید، و از آن در وى ظلمانى مراتب عالم اجسام پیدا آورد.

(۹) اى درویش! این زبده نورانى آدم است، و این در وى ظلمانى حوّاست. آدم و حوّا موجودات‏اند و از اینجا گفته‏اند که حوّا را از پهلوى آدم بگرفتند.

فصل سوم در بیان روح و مراتب ارواح‏

(۱۰) بدانکه روح انسانى جوهرى بسیط است، و مکمّل و محرّک جسم است بالاختیار و العقل، و روح حیوانى جوهر است، و مکمّل و محرّک جسم است بالاختیار، و روح نباتى جوهر است، و مکمّل و محرّک جسم است بالطبع. و اگر این عبارت را فهم نکردى به‏عبارتى دیگر بگویم. بدانکه روح انسانى جوهرى لطیف است، و قابل تجزى و تقسیم نیست و از عالم امر است، بلکه خود عالم امر است.

(۱۱) چون معنى روح را دانستى، اکنون بدانکه چون خداوند تعالى خواست که‏ مراتب ارواح را بیافریند، به آن زبده نورانى نظر کرد. آن زبده نورانى‏  بگداخت و به جوش آمد، و از زبده و خلاصه آن زبده روح خاتم انبیاء بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح اولوالعزم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح رسل بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح انبیا بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح اولیا بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح اهل معرفت بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح زهاد بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح عبّاد بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى ارواح مؤمنان بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى طبیعت آتش بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى طبیعت هوا بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى طبیعت آب بیافرید، و از آنچه باقى ماند طبیعت خاک بیافرید، و با هر روحى چندین ملائکه بیافرید. مفردات عالم ملکوت تمام شدند.

فصل چهارم در بیان جسم و عالم اجسام و مراتب اجسام‏

(۱۲) بدانکه جسم جوهرى کثیف است، و قابل تجزّى و تقسیم است، و از عالم خلق است، بلکه خود عالم خلق است. چون معنى جسم را دانستى، اکنون بدانکه چون خداوند تعالى خواست که مراتب اجسام بیافریند، به آن در وى ظلمانى نظر کرد. آن در وى ظلمانى بگداخت و به جوش آمد. از زبده و خلاصه آن در وى عرش بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى کرسى بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان هفتم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان ششم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان پنجم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان چهارم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان سوم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان دوم بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى آسمان اوّل بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى عنصر آتش بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى عنصر هوا بیافرید، و از زبده و خلاصه آن باقى عنصر آب بیافرید، و از آنچه باقى ماند عنصر خاک بیافرید. مفردات عالم ملک تمام شدند، مفردات ملک و مفردات ملکوت بیست و هشت آمدند، چهارده ملک و چهارده ملکوت، و مرکّب سه آمدند معدن و نبات و حیوان. همچنین مفردات حروف تهجى بیست و هشت آمدند، و مرکب سه آمد اسم و فعل و حرف.

فصل پنجم در بیان آنکه ارواح هریکى جا کجا گرفتند

(۱۳) چون مراتب ارواح تمام شد، و مراتب اجسام تمام گشت، آن‏گاه مراتب ارواح در مراتب اجسام هریکى در هریکى مقام گرفتند. عرش مقام خاتم انبیا شد، و صومعه و خلوت‏خانه وى گشت، و کرسى مقام ارواح اولوالعزم شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان هفتم مقام ارواح رسل شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان ششم مقام ارواح انبیا شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان پنجم مقام ارواح اولیا شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان چهارم مقام ارواح اهل معرفت شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان سوم مقام ارواح زهّاد شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان دوم مقام ارواح عبّاد شد، و صومعه و خلوت‏خانه ایشان گشت، و آسمان اول مقام ارواح مؤمنان شد و صومعه و خلوت خانه ایشان گشت. و طبایع چهارگانه‏ ۹۳ در عناصر چهارگانه مقام گرفتند. نه مرتبه علوى آمدند، و چهار مرتبه سفلى آمدند، و مرتبه خاک اسفل السافلین آمد، و مرتبه عرش اعلى العلیین آمد، پس عرش اعلى العلیین است، و خاک اسفل‏السافلین است.

(۱۴) اى درویش! جمله ارواح هریک از مقام خود به این مرتبه اسفل السافلین نزول مى‏کنند، و بر مرکب قالب سوار مى‏شوند، و به واسطه قالب کمال خود حاصل مى‏کنند، و باز از اینجا عروج مى‏کنند و به مقام اوّل خود مى‏رسند. و چون به مقام اوّل خود رسیدند، عروج هریک تمام شد، و دایره هریک تمام گشت. و چون دایره تمام مى‏شود، ترقّى ممکن نمى‏ماند. ترقّى تا بدینجا بیش نیست که هریک تا به مقام اوّل خود رسند، ارواح مؤمنان تا به آسمان اوّل، و ارواح عبّاد تا به آسمان دوم، و ارواح زهّاد تا به آسمان سوم، همچنین هر نه مرتبه هریک تا به مقام اوّل خود عروج کنند، امّا از مقام اوّل خود درنتوانند گذشت. در راه ماندن ممکن است، امّا از مقام اوّل خود درگذشتن ممکن نیست.

در راه ماندن عبارت از آن است‏  که روح هرکه در مقام ایمان مفارقت کند، بازگشت وى تا به آسمان اوّل خواهد بود، و روح هرکه در مقام عبادت مفارقت کند، بازگشت وى تا به آسمان دوم خواهد بود، و در جمله مقامات همچنین مى‏دان. هریک در هر مقامى که مفارقت کنند، بازگشت ایشان به اهل این مقام باشد، اگرچه از مقام بالاتر نزول کرده باشند، و حیفى عظیم باشد که کسى به مقام اوّل خود نتواند رسید و در راه بماند. و آنکه‏ به مقام ایمان نرسید، بازگشت وى به آسمان نخواهد بود، از هرکدام مرتبه که نزول کرده باشد، از جهت آنکه عمر ضایع کرده است و سخن انبیا و اولیا نشنوده است‏ «إِنَّ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا وَ اسْتَکْبَرُوا عَنْها لا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ السَّماءِ وَ لا یَدْخُلُونَ الْجَنَّهَ حَتَّى یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیاطِ».

(۱۵) اى درویش! آدمیان که تصدیق انبیا نکردند، اگرچه صورت آدمیان دارند معنى آدمیان ندارند، از حساب بهایم‏اند، بلکه از بهایم فروتر، «لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ». و بهایم را به عالم علوى راه نیست از جهت آنکه عالم علوى صومعه و خلوت‏خانه پاکان است، جاى ملائکه و اهل تقوى است، بى‏علم و تقوى به عالم علوى نتوان رسید. پس ارواح این طایفه که به درجه ایمان نرسیده‏اند، در زیر فلک قمر بمانند از هرکدام مرتبه نزول کرده باشند.

(۱۶) اى درویش! خداى تعالى جمله ارواح را در عالم در اصل فطرت پاک و مطهّر ۹۵ آفریده است، امّا چون به این عالم سفلى به‏طلب کمال آمدند، بعضى به این عالم فریفته شدند، و در راه بماندند،«کلّ مولود یولد على فطرته فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه»

. و اگر کسى سؤال کند که چون ارواح از مقام اوّل خود درنمى‏توانند گذشت این نزول و عروج را فایده چیست. بدانکه ارواح چون به این عالم سفلى نزول نکرده بودند، آنچه مى‏دانستند، مى‏دانستند، ترقى نداشتند و اکتساب علوم و اقتباس انوار نمى‏توانستند کرد، و به کلّیت عالم عالم بودند، امّا به جزئیات عالم عالم نبودند. چون به این عالم سفلى نزول کردند، بر مرکب قالب سوار شدند، به واسطه قالب ترقى دارند، و اکتساب علوم و اقتباس انوار مى‏توانستند کرد، و به جزئیات عالم عالم شدند، و از کلّیات و جزئیات عالم استدلال کردند. و پروردگار خود را شناختند.

(۱۷) اى درویش! ارواح چون نزول مى‏کردند، به‏طلب کمال مى‏آمدند، و اکنون چون عروج مى‏کنند، کمال دارند. پس در عروج و نزول فوائد بسیار باشد، امّا کمال هر یک معلوم است، و مقام هریک معلوم است، از کمال معلوم و مقام معلوم خود درنتواند گذشت، و «ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ». و چنین مى‏دانم که تمام فهم نکردى، روشن‏تر ازین بگویم.

فصل ششم در بیان مقام معلوم‏

(۱۸) بدانکه اهل شریعت مى‏گویند که این هر نه مرتبه عطائى‏اند، نه کسبى. و دین حنیف و دین قیم این است، و فطره اللّه که جمله آدمیان را بر آن فطرت آفریده است، این مراتب ارواح است، هریک را چنان‏که آفریدند آفریدند، در خلق خداى تبدیل نیست‏ «فَأَقِمْ‏ ۹۶ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ».

(۱۹) اى درویش! اگر چنان بودى که این مراتب کسبى بودندى، هرکس که کسب زیادت کردى، مقام او عالى‏تر شدى. عارف به کسب به مقام ولى رسیدى، و ولى به کسب به مقام نبى رسید، و در جمله مقامات همچنین مى‏دان، امّا این جمله کسبى نیستند، عطائى‏اند.

(۲۰) اى درویش! این‏چنین که مراتب ارواح را دانستى که هریک را مقام معلوم است، و از مقام معلوم خود درنمى‏تواند گذشت، اقوال و افعال ایشان را همچنین مى‏دان.

هریک را مقامى و مقدارى معلوم است و از آن درنتواند گذشت «وَ کُلُّ شَیْ‏ءٍ عِنْدَهُ‏ به مقدار» یعنى هر روحى که به این عالم آید، و بر مرکب قالب سوار شود، او را حدّى پیداست و مقامى معلوم است، که چند در قالب باشد، و چند نفس زند، و چه خورد، و چند خورد، و چه گوید، و چند گوید، و چه کند، و چند کند، و چه آموزد، و چند آموزد، و در جمله کارها همچنین مى‏دان. و علم خداى تعالى در ازل به این جمله محیط است، یعنى خداى تعالى در ازل به کلّیات و جزئیات عالم عالم است‏ «وَ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحاطَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ».

فصل هفتم در بیان تقدیر خداى‏

(۲۱) بدانکه‏  خداى تعالى در ازل بود، و هیچ‏ چیز دیگر نبود

«کان اللّه و لم یکن معه شى‏ء ثمّ کتب فى الذکر کلّ شى‏ء»

. خداى تعالى و علم خداى تعالى ازلى و ابدى است. که آن‏وقت که خواست، آن‏چنان که در ازل دانسته بود، عالم ملک و عالم ملکوت را بیافرید. پس خدا اوّل ندارد، و عالم ملک و ملکوت اوّل دارد. ملک عبارت از عالم‏ اجسام است، و ملکوت عبارت از عالم ارواح است، و جبروت عبارت از ذات و صفات خداست، یعنى ملک عالم محسوسات است، و ملکوت عالم معقولات است، و جبروت آفریدگار ملک و ملکوت است، و جبروت را درین منزل این‏چنین تفسیر کرده ‏اند.

(۲۲) چون این مقدمات معلوم کردى، اکنون بدانکه بعضى مى‏گویند که خداى تعالى در ازل ذات و صفات همه چیز را و مقدار همه چیز را دانسته است. این است معنى تقدیر خدا یعنى علم او تقدیر اوست. و این طایفه اهل شیعت‏اند. و بعضى مى‏گویند که خداى تعالى در ازل ذات و صفات همه چیز را و مقدار همه چیز را دانسته است و خواسته است. این است معنى تقدیر خداى، یعنى علم و ارادت او تقدیر اوست. و این طایفه اهل سنّت‏اند.

(۲۳) اى درویش! در ظاهر شریعت حکم خدا و قضاى خدا و قدر خدا و تقدیر خدا به یک معنى است و ازین جمله بعضى علم او مى‏خواهند، و بعضى علم و ارادت او مى‏خواهند. اگر علم و ارادت او تقدیر اوست، و علم و ارادت او به جمله اشیا محیط است به کلّیات و جزئیات عالم، پس جمله اشیا به تقدیر او باشد، و ردّ تقدیر او به هیچ وجه ممکن نیست و نبود. و علما و مشایخ این دعا را بسیار خواندند و مى‏خوانند:

«اللهمّ لا مانع لما اعطیت و لا معطى لما منعت، و لا هادى لمن اضللت و لا مضلّ لمن هدیت، و لا راد لما قضیت، و لا ینفع ذا الجدّ منک الجدّ»

. (۲۴) اى درویش! اگر علم او تقدیر اوست بر این تقدیر جمله آدمیان در اقوال و احوال و در همه چیز ۹۸ مختار باشند، هرچه خواهند خورند و هرچه خواهند گویند، و هر چه خواهند کنند. و اگر علم و ارادت او تقدیر اوست، بر این تقدیر جمله آدمیان در اقوال و احوال و در همه چیز مجبور باشند، آن خورند و آن گویند و آن کنند که خدا خواسته باشد از جهت آنکه علم خدا مانع اختیار آدمیان نباشد، امّا ارادت خداى مانع اختیار آدمیان باشد.

فصل هشتم در بیان گذشتن صراط

۷ (۲۵) بدانکه این نزول و عروج روح انسانى به گذشتن صراط مى‏ماند، از جهت آن که مى‏آرند که صراط چیزى است که بر روى دوزخ کشیده است، و از موى باریک‏تر واز شمشیر تیزتر است، و بر این صراط مدتى به زیر مى‏باید رفت، و مدّتى راست مى‏باید رفت، و مدّتى به بالا مى‏باید رفت. و بعضى بر این صراط زود و آسان بگذرند، و هیچ زحمتى بدیشان نرسد. بعضى فتان‏وخیزان بگذرند، و زحمت بسیار بدیشان رسد، امّا به عاقبت بگذرند. و بعضى نتوانند گذشت، و در دوزخ افتند. نزول و عروج روح انسانى نیز همچنین است، از جهت آنکه عالم طبیعت به دوزخ مى‏ماند، و ارواح را به این عالم طبیعت مى‏باید آمد، و از عالم طبیعت مى‏باید گذشت، پس ارواح مدّتى به زیر مى‏آیند، و مدّتى راست مى‏آیند، و مدّتى به بالا مى‏روند. و بعضى از عالم طبیعت زود و آسان مى‏گذرند، و هیچ زحمتى بدیشان نمى‏رسد. و بعضى افتان‏وخیزان مى‏گذرند، و زحمت بسیار بدیشان مى‏رسد امّا به عاقبت مى‏گذرند. و بعضى نمى‏توانند گذشت، و در عالم طبیعت مى‏مانند، و به عالم علوى نمى‏توانند پیوست. و این صراط از موى باریک‏تر است، و از شمشیر تیزتر است، از جهت آنکه در جمله کارها وسط صراط مستقیم است، و وسط طریق عقل است، و طرف افراط و طرف تفریط عالم طبیعت است که دوزخ است، و وسط از موى باریک‏تر است و وسط را نگاه داشتن، و بر وسط رفتن از شمشیر تیزتر است.

فصل نهم در بیان آنکه هر چیز که در دنیا و آخرت است در آدمى است‏

(۲۶) بدانکه هر چیز که در دنیا و آخرت موجود است در آدمى هم موجود است، و آدمى نسخه و نمودار دنیا و آخرت است.

(۲۷) اى درویش! روح انسانى را نسبت به آمدن و رفتن و نسبت به نادانى و دانایى احوال بسیار و اسامى بى‏شمار ۹۹ است. روح انسانى چون نزول مى‏کند، افول نور است، و چون عروج مى‏کند طلوع نور است. چون نزول افول نور است، پس نزول روح انسانى شب باشد، و چون عروج طلوع نور است پس عروج روح انسانى روز بود. و دیگر آنکه در وقت نزول چیزها در روح انسانى مقدر است، و جمله پوشیده و ناپیداست، پس نزول روح انسانى شب قدر باشد، و چون در وقت عروج هر چیز که در روح انسانى مقدر بودند، و پوشیده و ناپیدا بودند، آن جمله ظاهر شدند و آشکارا گشتند، پس عروج روح انسانى روز قیامت بود. و چون افول نور در جسم است، و عروج نور ازجسم است، پس جسم آدمى هم مغرب و هم مشرق باشد، و روح انسانى ذو القرنین است، یک‏شاخ وى نزول است، و یک‏شاخ دیگر عروج است. و این ذو القرنین چون به مغرب‏ ۱۰۰ رسید، آفتاب را دید که در چشمه گرم غروب مى‏کند «حَتَّى إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَهٍ وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْماً». و این چشمه گرم جسم آدمى است.

(۲۸) اى درویش! جسم آدمى تا گرم است، و حرارت غریزى دارد، آفتاب روح در وى نزول مى‏کند، و در وى مى‏باشد تا آن‏گاه که سرد شود، و حرارت غریزى در وى نماند. چون سرد مى‏شود، آفتاب روح از وى عروج مى‏کند. پس آفتاب روح در چشمه گرم نزول مى‏کند، و از چشمه سرد عروج مى‏کند. و این ذو القرنین در مغرب قومى را بیافت که به‏غایت ضعیف، و ناتوان، و به‏غایت نادان و بى‏خبر بودند، در تاریکى مانده و از روشنایى بى‏بهره و بى‏نصیب بودند. و چون به مشرق رسید، قومى را دید که به‏غایت قوى و توانا، و به‏غایت دانا و باخبر بودند، از تاریکى بیرون آمده، و به روشنایى رسیده‏ «حَتَّى إِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَطْلُعُ عَلى‏ قَوْمٍ لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْراً».

(۲۹) اى درویش! آن قوم که در مغرب یافت، و این قوم که در مشرق دید، جمله صفات روحانى و صفات جسمانى بودند و مى‏گویند که ذو القرنین به جهان تاریک رفت.

جهان تاریک جسم است، و آب حیات علم است. چون مغرب و مشرق را دانستى، اکنون بدانکه مغرب سدّى است، و مشرق هم سدّى است، و میان مشرق و مغرب بین السدّین است. و بین السدّین مشتمل است تمام عمر را. و در میان این دو سدّ قومى را یافت. و آن قوم از یاجوج و مأجوج شکایت کردند، و یاجوج و مأجوج شهوت و غضب‏اند، و شهوت و غضب‏اند که فساد مى‏کنند، و در خرابى مى‏کوشند. و آن قوم که از یاجوج و مأجوج شکایت کردند، صفات روحانى و قوت‏هاى عقلى بودند. ذو القرنین با اینان مى‏گوید که شما مرا یارى دهید به قوّت، تا من میان شما و یاجوج و مأجوج سدّى پیدا کنم‏ «آتُونِی زُبَرَ الْحَدِیدِ». حدید عبارت از سختى و راستى و ثبات است، و قهر و منع نفس است. و اگر این عبارت را فهم نکردى به‏عبارتى دیگر بگویم.

(۳۰) اى درویش! هرکه طریق ریاضات و مجاهدات پیش گیرد با مرد دانا، و در صحبت دانا، ظاهر و باطن وى راست شود. چون ظاهر و باطن سالک راست شد، کار سالک تمام گشت، یعنى ظاهر همچون باطن پاک شود، و راست گردد، که تا ظاهر راست‏ نمى‏شود و پاک نمى‏گردد، باطن قابل نور نمى‏تواند شد. «حَتَّى إِذا ساوى‏ بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ قالَ انْفُخُوا». ظاهر و باطن، آدمى دو صدف‏اند. چون ظاهر و باطن راست شد، آن‏گاه دانا نفع علم و معرفت کند، تا سالک دانا شود و عارف گردد. چون سالک دانا شد و عارف گشت، آن عالم و معرفت سالک به مثابت آتش باشد، جمله خیالات فاسد را و اندیشه‏هاى باطل را که از یاجوج و مأجوج طبیعت برمى‏خاستند، نیست گرداند، و سالک را پاک و صافى‏  کند.

(۳۱) اى درویش! در اول نفخ روح بود «فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»*، و این نفخ علم است‏ «حَتَّى إِذا ساوى‏ بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ قالَ انْفُخُوا حَتَّى إِذا جَعَلَهُ ناراً» چهار نفخ است از اول عمر تا به آخر عمر یکى نفخ روح است، و یکى نفخى است تا اوصاف ذمیمه و اخلاق ناپسندیده بمیرند، و یکى نفخى است تا اوصاف حمیده و اخلاق پسندیده زنده شود، «وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِیهِ أُخْرى‏ فَإِذا هُمْ قِیامٌ یَنْظُرُونَ وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها» و یکى نفخى است که روح از قالب جدا مى‏شود، و قالب خراب مى‏گردد. قال‏ «هذا رَحْمَهٌ مِنْ رَبِّی فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَکَّاءَ وَ کانَ وَعْدُ رَبِّی حَقًّا». و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله سوم‏

رساله چهارم در بیان مبدأ و معاد بر قانون اهل حکمت‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد ۱۰۳، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در مبدأ و معاد بر قاعده و قانون اهل حکمت رساله‏ئى جمع کنید، درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر»

فصل اول در بیان مبدأ

(۲) بدان، اعزّک اللّه فى الدارین، که وجود از دو حال خالى نباشد، یا او را اوّل باشد یا نباشد، اگر نباشد، آن واجب الوجود لذاته است، و اگر باشد، آن ممکن‏الوجود لذاته است. و واجب الوجود لذاته خداى عالم است تعالى و تقدّس، و ممکن‏الوجود لذاته عالم خداى است. و این واجب الوجود لذاته که خداى عالم است‏ ۸، به نزدیک اهل حکمت موجب بالذات است، نه موجد مختار است. عقل اول از ذات او صادر شد، چنان‏که شعاع آفتاب از قرص آفتاب، و چنان‏که وجود معلول از وجود علّت. پس تا وجودعلّت باشد وجود معلول هم باشد.

(۳) چون‏  این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه اهل حکمت مى‏گویند که از ذات بارى تعالى و تقدّس یک جوهر بیش صادر نشد و نام آن جوهر عقل اوّل است. و عقل جوهرى بسیط است و قابل تجزى و تقسیم نیست. پس از بارى تعالى که احد حقیقى است احد حقیقى صادر شد، و آن عقل اوّل است. باقى آبا و امّهات از عقل اوّل صادر شدند، از جهت آنکه درین عقل اوّل که احد حقیقى است، به اضافات و اعتبارات کثرت پیدا آمد، یعنى نظر به ذات عقل و نظر به‏علّت عقل، و نظر به رابطه که میان علّت و معلول است، به این سه نظر در عقل اوّل سه اعتبار پیدا آمد، و به هر اعتبارى از عقل اوّل چیزى صادر شد، عقلى و نفسى و فلکى. همچنین از هر عقلى عقلى و نفسى و فلکى صادر مى‏شد، تا بعد از عقل اوّل نه عقل و نه نفس و نه فلک پیدا آمدند. آن‏گاه در زیر فلک قمر عنصر آتش، و طبیعت آتشى پیدا آمدند. باز عنصر هوا و طبیعت هوا پیدا آمدند، باز عنصر آب و طبیعت آب پیدا آمدند، باز عنصر خاک و طبیعت خاک پیدا آمدند، آبا و امّهات تمام شدند، و نزول تمام گشت. چهارده مرتبه نزول کرد، و عروج در مقابله نزول خواهد بود؛ پس چهارده مرتبه عروج باشد تا دایره تمام شود.

(۴) اى درویش! این تقدّم که گفته شد بعضى را بر بعضى نه تقدّم زمانى است از جهت آنکه تقدّم به چند گونه باشد، تقدّم از روى زمان و تقدّم از روى مکان و تقدّم از روى رتبت و تقدّم از روى علّت بود. تقدّم این مراتب از روى رتبت و از روى علّت است، از جهت آنکه این مراتب‏ ۱۰۵ یعنى آبا و امّهات جمله در یک طرفه العین، بلکه کمتر از یک طرفهالعین از عقل اوّل صادر شدند ۹ آن‏گاه موالید سه‏گانه ازین آبا و امّهات پیدا آمدند و مى‏آیند و موالید سه‏گانه معدن و نبات و حیوان‏اند. و انسان یک نوع است از انواع حیوان.

(۵) اى درویش! چون در آخر همه انسان پیدا آمد، معلوم شد که انسان میوه درخت موجودات است، و چون انسان به عقل رسید تمام شد، معلوم شد که تخم درخت موجودات عقل بوده است. که هر چیز که در آخر پیدا آمد، در اوّل همان بوده باشد. و چون انسان به عقل رسید، دایره تمام شد، که دایره چون به اوّل خود رسید، تمام شد. پس عقل اوّل، هم آغاز است و هم انجام، نسبت به آمدن آغاز است و نسبت به بازگشتن انجام است، نسبت به آمدن مبدأ است، و نسبت به بازگشتن معاد است. نسبت به آمدن‏ لیلهالقدر است، و نسبت به بازگشتن یوم القیامه است.

(۶) اى درویش! عقل اوّل قلم خداى و رسول اللّه است، و علّت مخلوقات، و آدم موجودات است، و به صفات و اخلاق خداى آراسته است. و از اینجا گفته‏اند که خداى تعالى آدم را بر صورت خود آفریده. هیچ‏یک از عقول و نفوس از بارى تعالى و تقدّس فیض قبول نمى‏توانند کرد، الا عقل اوّل، که اعلم و اشرف عقول است. عقل اوّل از بارى تعالى و تقدّس فیض قبول مى‏کند، و به فرود خود مى‏دهد. هریک از عقول از بالاى خود مى‏گیرند، و به فرود خود مى‏دهند، هریک ید اخذ و ید اعطا دارند، مى‏گیرند و مى‏دهند. واجب الوجود مى‏دهد و نمى‏گیرد، از جهت آنکه بالا ندارد، و تنزیه و تقدیس و علم و حکمت ذاتى دارد.

(۷) اى درویش! ۱۰۶ عقول و نفوس عالم علوى جمله شریف و لطیف‏اند و جمله علم و طهارت دارند ۱۰، و هرکدام که بالاتر است، و به عقل اوّل نزدیک‏تر است، شریف‏تر و لطیف‏تر است، و علم و طهارت وى بیشتر است. و در افلاک نیز همچنین مى‏دان، هر فلک که بالاتر است، و به فلک‏الأفلاک نزدیک‏تر است، شریف‏تر و لطیف‏تر است. در نزول هرکدام مرتبه که به مبدأ نزدیک‏تر است، شریف‏تر و لطیف‏تر است، و در عروج هرکدام مرتبه که از مبدأ دورتر است، لطیف‏تر و شریف‏تر است، از جهت آنکه در نزول کدورت به بن نشیند، و در عروج صافى بر سر آید. و اگر چنین گویند که در بسایط هرچند از مبدأ دورتر مى‏شوند خسیس‏تر مى‏گردند، و در مرکبات هرچند از مبدأ دورتر مى‏شوند، شریف‏تر مى‏گردند، هم راست باشد.

(۸) چنین مى‏دانم که تمام فهم نکردى، روشن‏تر ازین بگویم. بدانکه اوّل خداى است، باز عقل، باز نفس، باز طبیعت. نزول تمام شد. چون نزول بر این وجه آمد، و عروج در مقابله نزول باشد. پس در عروج اوّل طبیعت باشد، باز نفس، باز عقل، باز خدا. عروج تمام شد. معلوم شد که هرچه در نزول اوّل، در عروج آخر است، و معلوم شد که در نزول اوّل شریف‏تر است، و در عروج آخر شریف‏تر است.

(۹) اى درویش! اوّل خداى است، و انبیا و اولیا مظاهر خداى‏اند. باز عقل است، و حکما و علما مظاهر  عقل‏اند. باز نفس است، و سلاطین و ملوک مظاهر نفس‏اند. باز طبیعت است، و عوام و صحرانشینان مظاهر طبیعت‏اند. چون اوّل خدا بود، یکى آمد. و چون عقل در مرتبه دوم افتاد، دو قسم آمد. و چون نفس در مرتبه سوم، افتاد سه قسم‏ آمد. و چون طبیعت در مرتبه چهارم افتاد، چهار قسم آمد. یکى و دو و سه و چهارده باشد «تِلْکَ عَشَرَهٌ کامِلَهٌ». این است مراتب ملک و ملکوت و جبروت.

(۱۰) اى درویش! به نزدیک اهل شریعت و اهل حکمت ملک عالم محسوس است، و ملکوت عالم معقول است، و جبروت ذات و صفات واجب الوجود است، که خداى عالم است تعالى و تقدّس. و به نزدیک اهل وحدت ملک محسوسات‏اند، و ملکوت معقولات‏اند، و جبروت عالم اجمال است.

فصل دوم در بیان عقول و نفوس عالم سفلى‏

(۱۱) بدانکه بعضى از حکما مى‏گویند که مبدأ عقول و نفوس عالم سفلى عقل عاشر است، که عقل فلک قمر است، و عقل فعّال نام اوست، و مدبّر عالم سفلى، و واهب الصّور اوست. امّا بیشتر حکما بر آن‏اند که عقول عالم علوى هر ده فعّال‏اند، و هر ده مبادى عقول و نفوس عالم سفلى‏اند. و ازین جهت است که تفاوت بسیار است میان آدمیان. نفسى که از نفس فلک قمر فایض مى‏شود، هرگز برابر نباشد با آنکه از نفس فلک شمس فایض شود. و نفسى که از فلک شمس فایض شود عالى‏همّت باشد، و نفسى که از فلک قمر فایض شود خسیس همّت بود.

(۱۲) اى درویش! تفاوت آدمیان ازین جهت است که گفته شد، یعنى از مبادى. و از جهت دیگر هم هست، و آن خاصیّت ازمنه اربعه است، سعادت، و شقاوت، و زیرکى، و بلادت، و بخل، و سخاوت، و دیانت، و خیانت، و همّت عالى، و خساست، و درویشى، و توانگرى، و عزّت و خوارى، و درازى عمر، و کوتاهى عمر، و مانند این جمله اثر مبادى، و خاصیت ازمنه اربعه است.

(۱۳) اى درویش! چون دانستى که کار آدمى پیش از آمدن وى ساخته‏اند، به داده خداى قناعت کن و راضى و تسلیم شو. درویش را با درویشى مى‏باید ساخت، و توانگر را با توانگرى هم مى‏باید ساخت، از جهت آنکه درویشى و توانگرى هر دو سبب عذاب آدمى است، آن را که سخى آفریده‏اند مى‏طلبد تا خرج کند، و آن را که بخیل آفریده‏اند مى‏طلبد تا نگاه دارد، و هر دو در عذاب‏اند. درویش مى‏پندارد که توانگر در راحت و آسایش است، و توانگر مى‏پندارد که درویش در راحت و آسایش است.

(۱۴) اى درویش! به یقین بدانکه در دنیا خوشى نیست.

فصل سوم در بیان معاد

(۱۵) بدانکه بازگشت نفس انسانى بعد از مفارقت قالب، اگر کمال حاصل کرده است، به عقول و نفوس عالم علوى خواهد بود . و اگر کمال حاصل نکرده است، در زیر فلک قمر که دوزخ است بماند، بعضى مدّتى و بعضى ابدالآباد. و کمال نفس انسانى مناسبت است با عقول و نفوس عالم علوى.

(۱۶) اى درویش! عقول و نفوس عالم علوى جمله علم و طهارت دارند، و دایم در اکتساب علوم و اقتباس انواراند، و علم و طهارت حاصل کنند. پس کار آدمى است که دایم در اکتساب علوم و اقتباس انوار باشد، و علم و طهارت حاصل کند. و هرکه مناسبت حاصل کرد، استعداد شفاعت او را حاصل شد. چون نفس وى مفارقت کند ازین قالب، عقول و نفوس عالم علوى او را به خود کشند، و معنى شفاعت این است. با هرکدام که مناسبت حاصل کرده باشد، بازگشت وى به‏آن بود، اگر با نفس فلک قمر حاصل کرده بود، بازگشت وى به وى باشد، و اگر با نفس فلک‏الأفلاک حاصل کرده بود، بازگشت وى به وى باشد. چون اوّل و آخر را دانستى، باقى را همچنین مى‏دان. و نفوس انسانى چون به عالم علوى رسیدند، از مرکبان فانى خلاص یافتند و بر مرکبان باقى سوار شدند، و ابدالآباد بر این مرکبان سوار خواهند بود، و هریک به‏قدر مقام خود در لذّت و راحت خواهند بود، و مقام هریک جزاى علم و طهارت وى است. هر که علم و طهارت زیادت مى‏کند،مقام وى عالى‏تر مى‏شود، یعنى نه چنان است که اهل شریعت گفتند که هریک را مقام معلوم است، چون به مقام معلوم خود رسیدند دایره هر یک تمام شد، و چون دایره تمام شد، ترقى ممکن نمى‏ماند و این خلاف بنابرآن است که به نزدیک اهل شریعت ارواح آدمیان پیش از اجساد موجود بودند، هریک در مقام معلوم، و چون از آن مقام معلوم به این عالم سفلى نزول کردند و بر مرکب قالب سوار شدند و کمال حاصل کردند باز چون عروج کنند هریک تا به مقام اوّل خود بیش عروج نتوانند کرد. امّا به نزدیک اهل حکمت نفوس آدمیان پیش از اجساد موجود نبودند با جسد موجود شدند پس نفوس را مقام معلوم نبوده باشد، نفوس مقام خوداکنون پیدا مى‏کنند. و گفته شد که مقام هریک جزاى علم و طهارت وى است، هرکه علم و طهارت بیشتر کسب مى‏کند، مقام خود را عالى ‏تر مى ‏گرداند.

(۱۷) اى درویش! هرکه نفس خود را به جایى رساند که مناسبت با نفس فلک الافلاک حاصل کند، علم و طهارت را به نهایت رسانید، و به نهایت مقامات انسانى رسید. عقل اوّل پیغام‏گزار وى شد، و رسول بارگاه وى گشت‏ «من الملک الحىّ الذى لا یموت الى الملک الحىّ الذى لا یموت». درین مقام است که گاه به واسطه عقل اوّل با حق سخن گوید و از حق بشنود ۱۱، و گاه بى‏واسطه عقل اوّل با حق گوید و از حق شنود.

و چون از قالب مفارقت کند، ابدالآباد در جوار حضرت ربّ العالمین خرّم و شادان باشد، و از مقرّبان حضرت وى باشد. و این بهشت خاصّ است، و جاى کاملان است. و هرکه درین بهشت است، در لذّت و راحت مطلق است. باقى این هشت مرتبه‏ ۱۱۱ دیگر درجات بهشت‏اند، و آن‏ها که درین درجات باشند، در لذّت و راحت مطلق نباشند، و در الم و رنج مطلق هم نباشند: ازین وجه که از دوزخ گذشته باشند، و به درجه‏اى از درجات بهشت رسیده بودند، در لذّت و راحت باشند، و ازین وجه که از قرب ربّ العالمین محروم‏اند، و از جوار حضرت ذو الجلال بى‏بهره و بى‏نصیب‏اند، در آتش فراق باشند، و ابدالآباد درین آتش فراق بمانند. و این هشت بهشت جاى ناقصان‏اند. اگر عذاب از جهت نقصان علم باشد، هرگز از آن عذاب خلاص نیابند، و اگر عذاب از جهت نقصان طهارت بود، به مرور ایّام از آن عذاب خلاص یابند.

(۱۸) اى درویش! نفس انسانى بعد از مفارقت از شش حال بیرون نباشد یا ساده باشد، یا غیر ساده. و ساده پاک باشد یا ناپاک، و غیر ساده پاک باشد یا ناپاک. و غیر ساده کامل باشد یا ناقص. حال هر یک ازین نفوس ششگانه بر تفاوت خواهد بود بعد از مفارقت قالب.

فصل چهارم در بیان حال نفوس انسانى بعد از مفارقت قالب‏

(۱۹) بدانکه نفوس انسانى که علم و طهارت حاصل نکردند، و بعد از مفارقت قالب در زیر فلک قمر ماندند، و به عالم علوى نتوانستند پیوست، بعضى از حکما مى‏گویند که هریکى ازین نفوس باز به قالب دیگر پیوندند، تا در وقت مفارقت کدام‏ صفت بر وى غالب باشد، در صورت آن صفت حشر شوند، و آن صورت یا صورت آدمیان باشد، یا صورت‏  حیوانات یا صورت نباتات، یا صورت معادن. و در آن صورت به‏قدر معصیت عذاب کشند، و به‏قدر جنایت قصاص یابند، و از قالب به قالب مى‏گردند، و به‏ مراتب فرومى‏روند تا به معادن رسند، و این فرورفتن را مسخ مى‏گویند.

و باز به مراتب برمى‏آیند تا به انسان رسند و این برآمدن را نسخ مى‏گویند. همچنین فرومى‏روند و برمى‏آیند، تا آن‏گاه که به قدر معصیت عذاب کشند، و به‏ قدر جنایت قصاص یابند، و علم و طهارت حاصل کنند «کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ‏ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ»*. و چون علم و طهارت حاصل کردند، بعد از مفارقت قالب به عالم علوى پیوندند، چنان‏که گفته شد. و این سخن اهل تناسخ است.

(۲۰) و بعضى دیگر از حکما مى‏گویند که این نفوس باز به قالبى دیگر نتوانند پیوست از جهت آنکه هر قالبى که باشد، او را البتّه نفسى بود، و یک قالب را دو نفس نتوانند بود، همچنان بى‏قالب همیشه در زیر فلک قمر بمانند.

(۲۱) و بعضى مى ‏گویند که جن این نفوس‏اند که در زیر فلک قمر مانده ‏اند، و به هر صورتى که مى‏خواهند، برمى‏آیند و مصور مى‏شوند، و بر هرکه مى‏خواهند ظاهر مى ‏گردند.

(۲۲) ۱۲ و بعضى هم از حکما مى ‏گویند که جن را وجود نیست، این‏چنین که مردم با خود تصور کرده‏اند، مى‏گویند که جنّ آدمیانى‏اند که در صحرا و کوه نشینند، و دانا را ندیده باشند، و سخن دانا نشنوده بودند، از حساب بهایم باشند، بلکه از بهایم فروتر.

معنى جن پوشیده کردن است یا پوشیده شدن، و عقل ایشان‏  پوشیده است، و دیوانه را به همین معنى مجنون مى‏ گویند.

(۲۳) و اهل شریعت مى‏گویند که جنّ وجود دارند به‏غیر وجود آدمى. جنّ نوعى دیگر است، و آدمى نوعى دیگر. چنان‏که آدمیان پدر و مادر دارند، و آن آدم و حوّاست، جن هم پدر و مادر دارد، و آن مارج و مارجه است. و خداى تعالى آدم را از خاک آفرید، و مارج را از آتش‏ «خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ».

(۲۴) اى درویش! این چهار رساله را در چهار ولایت جمع کردم و نوشتم. رساله اوّل را در سنه ستین و ستمائه در شهر بخارا، و رساله دوم را در خراسان در بحرآباد بر سر تربت شیخ المشایخ سعد الدین حموى- قدّس اللّه روحه العزیز- جمع کردم، و رساله‏ سوم را در شهر کرمان جمع کردم، و رساله چهارم را در شهر شیراز بر سر تربت شیخ المشایخ ابو عبد اللّه خفیف- قدّس اللّه روحه العزیز- در سنه ثمانین و ستمائه جمع کردم.

فصل پنجم در بیان نصیحت‏

(۲۵) اى درویش! این بیچاره در عالم سفر بسیار کرد، و نیز بزرگان بسیار دریافت از علما و حکما و مشایخ، و در خدمت هریکى مدّت‏ها مدید بودم، و هرچه فرمودند کردم از تحصیل و تکرار، و از مجاهدات و اذکار، و فوائد بسیار از ایشان به من رسید، و چشم اندرون من به ملک و ملکوت و جبروت گشاده شد، و میدان فکر من فراخ گشت، و علما را که فنون علم داشتند، دوست گرفتم.

(۲۶) اى درویش! هرکه یک فن علم دارد، میدان فکر وى تنگ است، و علما را که فنون علم دارند دشمن مى‏دارد. و هرکه از فنون علم بانصیب است، میدان فکر وى فراخ است، و علما را که فنون علوم دارند دوست مى‏دارد. و از سخنان ایشان آنچه زبده و خلاصه بود، جمع کردم. رساله چهارم زبده و خلاصه سخن حکماست در بیان مبدأ و معاد، و رساله سوم زبده و خلاصه سخن علماست در بیان نزول و عروج روح انسانى، و رساله دوم زبده و خلاصه سخن مشایخ است در بیان توحید، و رساله اوّل سخن این بیچاره است در بیان معرفت انسان، هرکه این چهار رساله را به تحقیق بداند، و  مستحضر شود از کتب بسیار مستغنى گردد، و چشم اندرون وى به ملک و ملکوت و جبروت گشاده شود، و میدان فکر وى فراخ گردد، و آنچه مقصود روندگان و مطلوب طالبان است، بیابد.

(۲۷) اى درویش! دربند آن مباش که علم و حکمت بسیار خوانى و خود را عالم و حکیم نام نهى، و دربند آن مباش که طاعت و عبادت بسیار کنى و خود را عابد و شیخ نام کنى، که این‏ها همه بلا و عذاب سخت است. از علم و حکمت به‏قدر ضرورت کفایت کن، و آنچه نافع است به دست آر و از طاعت و عبادت به‏قدر ضرورت بسنده کن، و آنچه ما لا بد است به‏جاى آر. و دربند آن باش که بعد از شناخت خداى طهارت نفس حاصل کنى، و بى‏آزار و راحت رسان شوى، که نجات آدمى درین است.

(۲۸) اى درویش! هرکه طهارت نفس حاصل نکرد، اسیر شهوت و بنده مال و جاه است. دوستى شهوت بطن و فرج آتشى است، که دین و دنیاى سالک را مى‏سوزاند، و نیست مى‏گرداند، و سالک را خسر الدنیا و الآخره مى‏کند. و دوستى مال و جاه نهنگ مردم‏خوار است، چندین هزار کس را فروبرد و خواهد برد. و هرکه از دوستى شهوت بطن و فرج، و از دوستى مال و جاه آزاد شد و فارغ گشت،  مرد تمام است و آزاد و فارغ است. آزاد و فارغ مطلق وجود ندارد و ممکن نیست، اما به نسبت آزاد و فارغ باشد.

(۲۹) اى درویش! جمله آدمیان درین عالم در زندان‏اند، از انبیا و اولیا و سلاطین و ملوک و غیرهم، جمله در بنداند. بعضى را یک بند است، و بعضى را دو بند است، و بعضى را ده بند است، و بعضى را صد بند است، و بعضى را هزار بند است. هیچ‏کس درین عالم بى‏بند نیست، امّا آنکه یک بند دارد، نسبت با آنکه هزار بند دارد، آزاد و فارغ باشد، و رنج و عذاب وى کمتر بود. هرچند بند زیادت مى‏شود، رنج و عذاب وى زیادت مى‏گردد.

(۳۰) اى درویش! اگر نمى‏توانى، که آزاد و فارغ شوى، بارى راضى و تسلیم باش.

و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله چهارم

رساله پنجم در بیان سلوک‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در سلوک رساله‏ئى جمع کنید، و بیان کنید که سلوک چیست، و نیت سالک در سلوک چیست، و شرائط و ارکان سلوک چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد. «انه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اول در بیان آنکه سلوک چیست‏

(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که سلوک در لغت عرب عبارت از رفتن است على الاطلاق، یعنى رونده شاید که در عالم ظاهر سفر کند، و شاید که در عالم باطن سیر کند. و به نزدیک اهل تصوّف سلوک عبارت از رفتن مخصوص است، و آن سیر الى اللّه و سیر فى اللّه است.

(۳) اى درویش! پیش از ما مشایخ در سلوک کتاب بسیار جمع کرده‏اند، و در جمله این گفته‏اند که سلوک سیر الى اللّه و سیر فى اللّه است، و این بیچاره در چند رساله‏  این‏ چنین هم گفته است که سلوک سیر الى اللّه و سیر فى اللّه است. اکنون درین رساله به عبارت دیگر چیزى مى‏گوییم.

(۴) اى درویش! آدمى مراتب دارد و صفات و اخلاق آدمى که در ذرّات آدمى مکنون‏اند، و در هر مرتبه چیزى ظاهر مى‏گردند. چون مراتب آدمى تمام ظاهر شوند، صفات و اخلاق آدمى‏هم تمام ظاهر گردند و عالم صغیر تمام شود. و این رونده که عالم صغیر را تمام کرد، در عالم کبیر نایب و خلیفه خدا شد، گفت وى گفت خدا باشد، و کرد وى کرد خداى بود. و این تجلّى اعظم است، از جهت آنکه ظهور اخلاق اینجاست، و ظهور علم اینجاست.

(۵) اى درویش! ظهور علم بسیار جاى هست، امّا علم محیط اینجاست. اینجا خود را شناخت و اینجا اشیا را کما هى دانست و دید. پس سلوک عبارت از آن باشد که رونده روى به‏مراتب خود مى‏آورد و مراتب خود را به‏تدریج تمام ظاهر گرداند، عالم صغیر تمام کند.  و تا عالم صغیر تمام نشود، امکان ندارد که وى در عالم کبیر نایب و خلیفه خدا باشد. و او را قدرت بر عالمیان پیدا آید. کسى را که قدرت بر خود نباشد، بر دیگران چون بود؟ و بعضى از اینجا غلط کرده‏اند، و در عذاب‏هاى گوناگون افتاده‏اند، و به مقصود و مراد نرسیده‏اند. چون مراتب رونده تمام ظاهر شد، سلوک تمام گشت.

(۶) اى درویش! معلوم شد که رهرو تویى، و راه تویى، و منزل تویى، و چون مراتب رونده تمام ظاهر شد، آن‏گاه ابتداى سیر فى اللّه باشد، و این سیر هرگز به نهایت نرسد.چنین مى‏دانم که تمام فهم نکردى روشن‏تر ازین بگویم. دانستن این سخن از مهمّات است.

فصل دوم در بیان آنکه نیت سالک در سلوک چیست‏

(۷) اى درویش! باید که نیت سالک در ریاضات و مجاهدات آن نباشد که طلب خدا مى‏کنم، از جهت آنکه خداى را حاجت به طلب کردن نیست. و دیگر باید آن نباشد که طلب طهارت و اخلاق نیک مى‏کنم، و آن نباشد که طلب علم و معرفت مى‏کنم، و آن نباشد که طلب کشف اسرار و ظهور انوار مى‏کنم، که این‏ها هریک به مرتبه‏اى از مراتب انسانى مخصوص‏اند ، و سالک چون به آن مرتبه نرسد، امکان ندارد که چیزى که به آن مرتبه مخصوص است خود ظاهر نشود، و اگر به آن مرتبه برسد، امکان ندارد که اگرخواهد و اگر نخواهد، و اگر کسى گوید و اگر کسى نگوید، چیزى که به آن مرتبه مخصوص است، خود ظاهر شود. اگر جمله عالم با طفل بگویند که لذت شهوت راندن چیست، درنیابد؛ و چون به آن مرتبه برسد، اگر گویند و اگر نگویند خود دریابد.

(۸) اى درویش! انسان مراتب دارد چنان‏که درخت مراتب دارد. و پیداست که در هر مرتبه‏اى از مراتب درخت چه پیدا آید. پس کار باغبان آن است که زمین را نرم و موافق مى‏دارد، و از خار و خاشاک پاک مى‏کند، و آب به‏وقت مى‏دهد و محافظت مى‏کند تا آفتى به درخت نرسد تا مراتب درخت تمام پیدا آیند، و هریک به‏وقت خود تمام ظاهر شوند. کار سالکان نیز همچنین است باید که نیت سالک در ریاضات و مجاهدات آن باشد که تا آدمى شوند، و مراتب انسانى در ایشان تمام ظاهر شود، که چون مراتب انسانى تمام ظاهر شود، سالک اگر خواهد و اگر نخواهد، طهارت و اخلاق نیک و علم و معرفت و کشف اسرار و ظهور انوار، هریک به‏وقت خود ظاهر شوند، و چیزها ظاهر شود که سالک‏  نام آن هرگز نشنوده بود و بر خاطر سالک هرگز نگذشته باشد؛ و کسى که نه درین کار بود این سخنان را هرگز فهم نکند. تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، سالک باید که بلندهمّت باشد، و تا زنده است در کار باشد، و به سعى و کوشش مشغول بود، که علم و حکمت خدا نهایت ندارد.

(۹) اى درویش! جمله مراتب درخت در تخم درخت موجوداند، باغبان حاذق و تربیت و پرورش مى‏باید که تا تمام ظاهر شوند. و همچنین طهارت و اخلاق نیک، و علم، و معرفت، و کشف اسرار، و ظهور انوار، جمله در ذات آدمى موجوداند، صحبت دانا و تربیت و پرورش مى‏باید که تا تمام ظاهر شوند.

(۱۰) اى درویش! علم اوّلین و آخرین در ذات تو مکنون است. هرچه مى‏خواهى، در خود طلب کن، از بیرون چه مى‏طلبى؟ علمى که از راه گوش به دل تو رسد همچنان باشد که آب از چاه دیگران برکشى و در چاه بى‏آب خود ریزى آن آب را بقایى نبود، و با آنکه بقایى نباشد زود عفن شود و بیمارى‏هاى بد از وى تولّد کند.

(۱۱) اى درویش! از آن آب بیمارى عجب و کبر زاید و دوستى مال و جاه روید. «و لیس الخبر کالمعاینه». باید که تو چنان سازى که آب از چاه تو برآید و هرچند که برکشى و به دیگران دهى، کم نشود، بلکه زیاده شود. و هرچند که بماند، عفن نشود، بلکه هر روز برآید پاک‏تر و صافى‏تر گردد و علاج بیمارى‏ هاى بد شود.

(۱۲) اى درویش!  سالک را به این طریق که گفته شد، علم و معرف حاصل شود، و آب حیات از چشمه دل وى روانه گردد.«من اخلص اللّه اربعین صباحا ظهرت ینابیع الحکمه من قلبه على لسانه»

. یعنى سالک را علم و حکمت بدین‏طریق حاصل شود، و به طریق عکس نیز حاصل شود. هرچند مى‏خواهم که سخن دراز نشود، بى‏اختیار من دراز شود.

(۱۳) اى درویش! کار تربیت و پرورش دانا دارد. بى‏صحبت دانا امکان ندارد که کسى به‏جایى رسد. میوه بیابانى که خود رسته باشد، هرگز برابر نباشد با میوه بستانى که باغبان او را پرورده باشد. همچنین هر سالکى که صحبت دانا نیافته باشد، هرگز برابر نباشد با سالکى که صحبت دانا یافته بود.

فصل سوم در بیان آنکه سالک را علم و معرفت به طریق عکس چون حاصل مى‏ شود

(۱۴) بدانکه دعوت انبیا و تربیت اولیا از جهت آن است تا مردم بر اقوال نیک، و افعال نیک، و اخلاق نیک ملازمت کنند تا ظاهر ایشان راست شود، که تا ظاهر راست نشود، باطن راست نگردد، از جهت آنکه ظاهر به مثابه قالب است، و باطن به مثابه چیزى است که در قالب ریزند. پس اگر قالب راست باشد، آن چیز که در وى ریزند هم راست باشد، و اگر قالب کج بود، آن چیز که در وى ریزند، هم کج بود.

(۱۵) اى درویش! هیچ شک نیست که ظاهر در باطن اثرها دارد، و باطن در ظاهر هم اثرها دارد. پس چون به ریاضات و مجاهدات بسیار در صحبت دانا ظاهر راست شود، باطن هم راست گردد. چون ظاهر و باطن راست شد، باطن در میان دو عالم پاک افتاد، یک طرف عالم شهادت بود، و یک طرف عالم غیب، یعنى یک طرف بدن بود که عالم شهادت و محسوسات است، و یک طرف عالم ملائکه و ارواح پاکان بود که عالم غیب و معقولات است. و آن طرف که عالم غیب است، همیشه پاک و صافى بود، و باطن را از آن طرف هرگز زحمت و ظلمت و کدورت نبود، و این طرف که بدن است تا مادام که به لذّات و شهوات بسته است، و اسیر حرص و غضب است، مکدّر و ظلمانى است و باطن را مکدّر و ظلمانى مى‏دارد. بدین سبب باطن از عالم غیب که عالم‏ ۱۲۱ ملائکه و ارواح پاکان است، اکتساب علوم و اقتباس انوار نمى‏توانست کرد. چون بدن پاک شد و صافى‏ گشت، باطن در میان دو عالم پاک افتاد. هرچه در عالم غیب باشد که عالم ملائکه و ارواح پاکان است، در باطن سالک پیدا آید همچون دو آیینه صافى که در مقابله یکدیگر بدارند، هرچه در آن آیینه بود، درین آیینه پیدا شود، و هرچه درین آیینه بود، در آن آیینه پیدا باشد. و حکمت در زیارت قبور این است، و حقیقت زیارت این است.

(۱۶) اى درویش! درین سخن یک نکته باریک است، و آن نکته آن است که عالم غیب مراتب دارد، و از مرتبه‏اى تا به مرتبه‏اى تفاوت بسیار است و باطن سالک هم مراتب دارد و از مرتبه تا به مرتبه‏اى هم تفاوت بسیار است. مرتبه اوّل از مرتبه اوّل اکتساب تواند کرد، و مرتبه آخر از مرتبه آخر اکتساب تواند کرد. علم و معرفت سالک را به این طریق هم حاصل مى‏شود. و خواب راست عبارت ازین است و وجد و وارد و الهام و علم لدنّى عبارت ازین است. و این معنى به کفر و اسلام تعلّق ندارد. و هرکه آیینه دل صافى گرداند، این اثرها یابد. و این معنى در خواب بسیار کس باشد، امّا در بیدارى اندک بود، از جهت آنکه در خواب حواسّ معزول باشد. و کدورتى که به واسطه حواسّ و به واسطه غضب و شهوت باطن را حاصل آید، کمتر بود. بدین سبب باطن آن ساعت از آن عالم اکتساب علوم تواند کرد. پس خلوت و عزلت و ریاضات و مجاهدات سالکان از جهت آن است تا بدن ایشان در بیدارى همچون بدن آن‏کسان باشد که در خواب‏اند، بلکه پاک‏تر و ۱۲۲ صافى‏تر.

(۱۷) اى درویش! سالکان بر تفاوت‏اند، و مزاج سالکان بر تفاوت است. بعضى به اندک ریاضت که بکنند این اثرها در خود یابند، و بعضى سال‏هاى بسیار ریاضت کشند و این اثرها در خود نیابند. و این اثر خاصیت مبادى و اثر خاصیت ازمنه اربعه است.

فصل چهارم در بیان آنکه آدمیان سه طایفه‏ اند

(۱۸) بدانکه خداى تعالى آدمیان را به تفاوت آفریده است و هریک را استعداد کارى داده است. و چنین مى‏بایست که بود تا نظام عالم تواند بود. شهرنشین مى‏باید، و صحرانشین هم مى‏باید. بزّاز مى‏باید و کنّاس هم مى‏باید، و مانند این. و اگر جمله را یک استعداد دادى، نظام عالم نبودى. پس باید که دانا هریک را به کارى دارد، آن کار که وى را از براى آن کار آفریده‏اند.

(۱۹) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، بعضى همّت عالى دارند و بعضى همّت عالى ندارند و از اینجاست که بعضى دنیا مى‏خواهند و بعضى عقبى مى‏خواهند، و بعضى مولى مى‏خواهند. آدمیان همین سه طایفه بیش نیستند، این طایفه که مولى مى‏ خواهند عالى‏ همّت‏اند، و ایشان‏اند که بهترین آدمیان‏اند و این طایفه‏ اند که سالکان‏اند. ازین چندین هزار آدمى وى بر سرآمد، وى بود که مقصود بود و آن دو دیگران بر مثال خار و خاشاک‏اند، و به طفیل وى آب مى‏خورند و پرورش مى ‏یابند.

(۲۰) اى درویش! هرکه سلوک خواهد کرد، او را معرفت چهارچیز ضرورى باشد: یکى معرفت مقصد، و یکى معرفت رونده به مقصد، و یکى معرفت راه به مقصد، و یکى معرفت هادى که شیخ و پیشواست. بى‏معرفت این چهار سلوک میسّر نشود. بدان که مقصد و مقصود سالکان کمال خود است. و بعضى گفته‏اند که خداى است رونده به مقصد، و بعضى گفته‏اند که روح سالک است، و بعضى گفته‏اند که عقل سالک است، و بعضى گفته‏اند که نور اللّه است. و این ضعیف مى‏گوید که رونده باطن سالک است از جهت آنکه باطن سالک یک نور است، و آن‏یک نور را به اضافات و اعتبارات به اسامى مختلفه ذکر کرده‏اند، به اعتبارى نفس، و به اعتبارى روح، و به اعتبارى قلب، و به اعتبارى عقل، و به اعتبارى نور اللّه گفته‏اند، و مراد ازین جمله یک جوهر است، و آن یک جوهر حقیقت آدمى است.

فصل پنجم در بیان راه به مقصد

(۲۱) بدانکه راه به مقصد  به نزدیک این ضعیف یک طریق بیش نیست و آن یک طریق آن است که در اوّل تحصیل و تکرار باشد و در آخر مجاهده و اذکار بود. اوّل به مدرسه روند و از علم شریعت آنچه ما لا بدّ است بیاموزد، و بعد از ما لا بدّ علمى که نافع باشد بخوانند تا زیرک شوند و سخن نیک فهم کنند، که دریافت سخن درین باب رکنى معظّم است، و دریافت سخن در مدرسه حاصل مى‏شود. آن‏گاه به خانقاه آیند و مرید شیخى شوند، و ملازم در وى شوند، و بر یک شیخ قناعت کنند، و از علم طریقت آنچه ما لا بدّ است بیاموزند، و بعد از ما لا بدّ حکایت مشایخ بخوانند، یعنى از ریاضات و مجاهدات و از تقوى و پرهیزگارى و از احوال و مقامات مشایخ چیزى بخوانند، آن‏گاه‏ ترک کتب کنند، و آن‏چنان که شیخ مصلحت بیند به کار مشغول شوند. و به نزدیک بعضى راه به مقصد دو طریق است، و هر دو طریق موصل‏اند به مقصد اگر به شرط روند، یعنى سائرین الى اللّه دو طایفه‏اند، و هر طایفه به طریقى مى‏روند یکى طریق تحصیل و تکرار است، و این‏ها سالکان کوى شریعت‏اند؛ و یکى طریق مجاهده و اذکار است، و این‏ها سالکان کوى طریقت‏اند.

(۲۲) اى درویش! یکى سالک آن است که هر روز چیزى از آنچه ندانسته است بداند و یاد گیرد؛ و یکى سالک آن است که هر روز چیزى از آنچه دانسته است فراموش کند. در یک طریق وظیفه آن است. که هر روز چیزى از کاغذ سپید سیاه کند، و در یک طریق ورد آن است که هر روز چیزى از دل سیاه سپید گرداند.

(۲۳) اى درویش! بعضى از سالکان گفتند که ما حرفت نقاشى بیاموزیم و لوح دل خود را به مداد تحصیل و قلم تکرار به جمله علوم منقّش گردانیم تا جمله علوم در دل ما مکتوب و منقّش شود، و هر چیز که در دل ما مکتوب و منقّش شد، محفوظ ما گشت؛ پس دل ما لوح محفوظ گردد. و بعضى از سالکان گفته‏اند که ما حرفت صیقلى بیاموزیم و آیینه دل خود را به مصقل مجاهده و روغن ذکر پاک و صافى گردانیم، تا دل ما شفاف و عکس‏پذیر شود، تا هر علمى که در عالم غیب و شهادت است عکس آن در دل ما پیدا آید، و عکس بى‏شبهت‏تر و درست‏تر از کتابت باشد، از جهت آنکه‏ در کتابت سهو و خطا ممکن است، و در عکس سهو و خطا ممکن نیست. و حکایت صورت گران چین و ماچین معروف است. و دیگر آنکه افراد علوم بسیار و بى‏شمار است، بلکه انواع علوم بسیار و بى‏شمار است، و عمر آدمى اندک است، ممکن نباشد که عمر وفا کند تا دل را لوح محفوظ کنند به‏طریق تحصیل و تکرار، اما ممکن باشد که عمر وفا کند تا دل را آیینه گیتى‏نماى کنند به‏طریق مجاهده و اذکار.

(۲۴) تا سخن دراز نشود، و از مقصود بازنمانیم، اى درویش، طریق یکى بیش نیست، و اگر دو طریق است، طریق مجاهده و اذکار به سلامت‏تر و نزدیک‏تر است.

فصل ششم در بیان درجه عوام‏

(۲۵) بدانکه فرزند  چون به حدّ تمییز رسید، باید که در عبادات موافقت پدر و مادرکند، و اگر نکند، پدر و مادر بفرمایند تا بکند. و این موافقت کردن را اسلام گویند. و چون به حدّ عقل رسید بعد از اسلام شش چیز دیگر بر فرزند فرض شود. اول ایمان:

باید که او را در هستى و یگانگى خداى و در نبوت انبیا هیچ شکى نباشد، و به یقین بداند که انبیا هرچه گفتند راست گفتند و از خدا گفتند. دوم امتثال اوامر و سوم اجتناب نواهى. چهارم توبه، یعنى اگر امرى از اوامر فروگذارد، یا به نهى از نواهى اقدام نماید، در حال توبه کند. و توبه آن است که از کرده پشیمان شود، و نیت کند که من بعد هرگز آن کار نکند. پنجم کسب، یعنى حرفتى بیاموزد، و به کارى مشغول شود که آن کار سبب معاش وى گردد، تا از طمع خلاص یابد، و ایمان وى به‏سلامت ماند؛ که ایمان هرکه به زیان رفت به شومى طمع به زیان رفت. ششم تقوى، یعنى در کسب احتیاط کند تا بر وجه مشروع باشد، و از مال حرام و مال شبهه، و مال پادشاهان، و مال ظالمان پرهیز کند، و در اقوال و افعال احتیاط کند تا به اخلاص باشد و از ریا و سمعه دور بود.

(۲۶) اى درویش! این شش چیز عام بود در حق جمله مسلمانان، و این درجه عوام است. پس هرکه مى‏خواهد که از درجه عوام به درجه خواص برسد، باید که عمل خواص پیش گیرد، و عمل خواص سلوک است یا به طریق تحصیل و تکرار، یا به طریق مجاهده و اذکار. و ما درین رساله طریق مجاهده و اذکار بیان خواهیم کرد.

فصل هفتم در بیان شرائط سلوک‏

(۲۷) بدانکه شرائط سلوک شش چیز است. اول ترک است، ترک مال و ترک جاه و ترک دوستى مال و جاه، و ترک معاصى، و ترک اخلاق بد کند. دوم صلح است.  با خلق عالم به یک‏بار صلح کند، و به دست و زبان هیچ‏کس را نیازارد، و شفقت از هیچ‏کس دریغ ندارد، و همه را همچون خود عاجز و بیچاره و طالب داند. سوم عزلت است. چهارم صمت است. پنجم جوع است. ششم سهر است. این است شرائط سلوک که گفته شد.

فصل هشتم در بیان ارکان سلوک‏

(۲۸) بدانکه ارکان سلوک هم شش است. رکن اول هادى است که بى‏هادى سلوک‏ میسر نشود. رکن دوم ارادت و محبّت است با هادى. سالک چون به هادى رسید و قبول هادى یافت، باید که در وقت وى در عالم هیچ‏کس را چنان دوست ندارد که هادى خود را تا زود به مقصد رسد که مرکب سالک درین راه ارادت و محبّت است. چون ارادت و محبّت قوى افتاد، مرکب قوى افتاد، و هرکه را مرکب قوى باشد، از سختى راه باکى نباشد. و اگر یک‏سرموى در ارادت و محبت خللى پیدا آید، مرکب لنگ شود و سالک در راه بماند. رکن سوم فرمان‏بردارى است در همه کارهاى اعتقادى و عملى، یعنى سالک را تقلید مادر و پدر ترک باید کرد. و پیروى هادى باید کرد، هم در اعتقاد و هم در عمل، از جهت آنکه هادى به مثابه طبیب است، و هادى به مثابه مریض. و چون مریض فرمان‏بردارى طبیب نکند ، و به خلاف امر طبیب کار کند، هرگز صحت نیابد، بلکه هر روز که برآید، رنج و علت وى زیادت شود. و اگر بیمار خواهد که به کتب طبّ علاج خود کند، هم هرگز صحت نیابد. حضور طبیب باید، و فرمان‏بردارى بیمار، تا رنج و علّت برخیزد. رکن چهارم ترک رأى و اندیشه خود است: سالک باید که هیچ کارى به رأى و اندیشه خود نکند، اگرچه طاعت و عبادت باشد، از جهت آنکه سالک هر کارى که به رأى و اندیشه خود کند، سبب دورى وى شود، و هر کارى که به امر هادى کند، سبب نزدیکى وى گردد. رکن پنجم ترک اعتراض و انکار است. سالک باید که برگفت هادى اعتراض نکند، و بر فعل هادى انکار نکند، و از جهت آنکه سالک نیک و بد نداند، و طاعت و معصیت نشناسد که شناختن نیک و بد، و طاعت و معصیت کارى عظیم است.و حکایت موسى و خضر ازین معنى خبر مى‏دهد.

(۲۹) اى درویش! بسیار سخن باشد که آن سخن پیش مرید نیک باشد، و پیش شیخ بد باشد، و بسیار سخن بود، که پیش مرید بد باشد، و پیش شیخ نیک باشد، و در افعال نیز همچنین مى‏دان. پس مصلحت مرید آن است که به یک‏بار ترک اعتراض و انکار کند، و هرچه از شیخ شنود، نیک شنود، و هرچه ازو بیند، نیک بیند.

(۳۰) اى درویش! اعتراض و انکار مرید تاریکى و کدورت آرد و جدایى اندازد میان مرید و مراد.

(۳۱) رکن ششم ثبات و دوام است بر شرائط و ارکان سلوک سال‏هاى بسیار، که از بى‏ثباتى هیچ کار نیک نیاید، نه دنیوى و نه اخروى.

(۳۲) اى درویش! هرکس که به‏جایى رسید در کار دنیا و در کار آخرت، از ثبات‏ رسید. این است شرائط و ارکان سلوک که گفته شد، و سلوک تمام نشود الا به این دوازده چیز.

فصل نهم در بیان حجاب و مقام‏

(۳۳) اى درویش! سالک چون بدین دوازده چیز که گفته شد ثبات نماید، البته حجاب‏ها از پیش سالک برخیزد و به مقامات عالیه‏  برسد. و اصل حجاب‏ها چهارچیز است: دوستى مال، و دوستى جاه، و تقلید مادر و پدر، و معصیت. و اصل مقامات هم چهارچیز است: اقوال نیک، و افعال نیک، و اخلاق نیک، و معارف. و مراد از معارف معرفت بسیار چیز است. امّا معرفت هژده چیز ضرورى است: سالک دانا باید که البته این هژده چیز را بداند. و به علم الیقین و به عین الیقین بشناسد، معرفت دنیا، و معرفت کار دنیا، و معرفت آخرت، و معرفت کار آخرت، و معرفت مرگ، و معرفت حکمت مرگ، و معرفت شیطان، و معرفت امر شیطان، و معرفت ملک، و معرفت امر ملک و معرفت نبى، و معرفت سخن نبى، و معرفت ولى، و معرفت سخن ولى، و معرفت خود، و معرفت امر خود، و معرفت خدا، و معرفت امر خدا. اگر مى‏خواهى بگو که هژده چیز است، و اگر مى‏خواهى بگو که نه چیز است، و اگر مى‏خواهى بگو که یک چیز است.

(۳۴) اى درویش! فرق کردن میان امر شیطان و امر ملک، و امر نفس، و امر خدا کارى عظیم است، و دریافتن سخن نبى و سخن ولى کارى مشکل‏  است.

(۳۵) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، اى درویش! حجاب‏ها بسیار است، اما اصل حجب این چهارچیز است، و مقامات بسیار است، اما اصل مقامات این چهار چیز است. هر چیز که از خود دفع مى‏باید کرد و از پیش برمى‏باید داشت، عبارت از حجاب است، و هر چیز که خود را حاصل مى‏باید کرد، و برآن مى‏باید بود، عبارت از مقام است.

(۳۶) چون معنى حجاب و معنى مقام دانستى، اکنون بدانکه جمله روندگان روى درین چهار مقام دارند، و این چندین ریاضات و مجاهدات از جهت آن مى‏کشند تا این چهار حجاب را از پیش بردارند، و این چهار مقام را به کمال رسانند؛ و هرکه این چهار مقام را به کمال رسانید، به کمال خود رسید.

(۳۷) اى درویش! این چهار حجاب را از پیش برداشتن به مثابه طهارت ساختن است، و این چهار مقام را حاصل کردن به مثابه نماز گذاردن است. اول طهارت باشد آنگاه نماز، اول فصل است و آنگاه وصل، اول تصقیل است و آنگاه تنویر، هرکه این چهار حجاب را از پیش برداشت، طهارت ساخت و در طهارت دایم است. و هرکه این چهار مقام را حاصل کرد، نماز گزارد و در نماز دایم است.

فصل دهم در بیان تربیت‏

(۳۸) بدانکه صیّاد پادشاه چون باز صید کند، اول چشم باز بدوزد ، و بند بر پایش نهد، و روزهاش گرسنه و تشنه، و شب‏هایش بیدار دارد تا نفس باز شکسته شود، و قوت حیوانى و سبعى وى کمتر گردد، و با صیّاد انس و آرام گیرد. چون با صیّاد انس و آرام گرفت، آنگاهش صیّاد صید کردن بیاموزد. و چون صید کردن آموخت آنگاهش به حضرت پادشاه برد تا قرب پادشاه بیابد و بر دست پادشاه نشیند. معلوم شد که غرض صیّاد از چشم دوختن و بند بر پاى نهادن و گرسنه و تشنه و بیدار داشتن باز نبود، غرض آن بود که تا باز چنان شود که صیّاد صید کردن به وى تواند آموخت. و دیگر معلوم شد که غرض صیّاد آموختن باز هم نبود غرض صیّاد صید کردن بود تا به واسطه صید کردن به قرب پادشاه رسد. همچنین هادى اول سالک را صید کند، و چون صید کرد چشمش بدوزد، یعنى به خانه تاریک، و زبانش ببندد یعنى به خلوت و عزلت، و روزهاش گرسنه و تشنه دارد، و شبهاش بیدار دارد تا نفس سالک شکسته شود، و قوّت حیوانى و سبعى و شیطانى وى کمتر گردد. آنگاهش هادى صید کردن بیاموزد و صید سالک علم و معرفت و محبّت و مشاهده و معاینه است و چون صید کردن آموخت به حضرت پادشاه رسید، و قرب پادشاه یافت. و چون به قرب پادشاه رسید، رستگار شد و از اهل نجات گشت. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله پنجم‏

الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى(قسمت اول)در بیان انسان کامل‏

مقدمه [مصنف‏]

الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین و لا عدوان الاعلى الظالمین‏ ۴۱ و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفاء، و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النّسفى که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند که مى‏باید که چند رساله جمع کنید در علومى که دانستن آن ضرورت است مر سالکان را، تا ما را مونس و دستورى باشد و تو را ذخیره و یادگارى بشود. گفتم: علومى که دانستن آن ضرورت است مر سالکان را بسیار است، اگر جمله بیاورم دراز شود، آنچه شما درخواست کنید جمع کنم.

آنچه درخواست کردند اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد، «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر»، و بیست رساله جمع کردم. ده چنان است که مبتدى و منتهى را از آن نصیب باشد مبتدى را ایمان پیدا آید و منتهى را اطمینان زیادت شود، و ده چنان است که جز منتهى را از آن نصیب نباشد، مبتدیان از آن بى‏بهره و بى‏نصیب باشند. و پیش از رسایل پنج فصل نوشتیم که هریکى درین راه اصلى است، و جمله را در دو  جلد جمع کردم، و ما توفیقى الا باللّه علیه توکّلت و الیه انیب.

[فصول‏]

فصل اول در بیان شریعت و طریقت و حقیقت‏

(۲) بدان، اعزّک اللّه فى الدارین، که شریعت گفت انبیاست و طریقت کرد انبیاست، و حقیقت دید انبیاست: الشریعه اقوالى و الطریقه افعالى و الحقیقه احوالى. سالک باید که اوّل از علم شریعت آنچه ما لا بدّ است بیاموزد و یاد گیرد و آن‏گاه از عمل طریقت آنچه ما لابدّست بکند و به‏جاى آورد تا از انوار حقیقت به‏قدر سعى و کوشش وى روى نماید.

(۳) اى درویش: هرکه قبول مى‏کند آنچه پیغمبر وى گفته است، از اهل شریعت است، و هرکه مى‏کند آنچه پیغمبر وى کرده است، از اهل طریقت است، و هرکه مى‏بیند آنچه پیغمبر وى دیده است، از اهل حقیقت است. هرکه هر سه دارد هر سه دارد، و هرکه دو دارد دو دارد، و هرکه یکى دارد یکى دارد، و هرکه هیچ ندارد هیچ ندارد.

(۴) اى درویش! آن طایفه که هر سه دارند، کاملان‏اند و ایشان‏اند که پیشواى خلایق‏اند و آن طایفه که هیچ ندارند ازین سه ناقصان‏اند، و ایشان‏اند که از حساب بهایم‏اند.

(۵) اى درویش! به یقین بدان که بیشتر آدمیان صورت آدمى‏ ۴۳ دارند و معنى آدمى ندارند، و به حقیقت خر و گاو و گرگ و پلنگ، و مار و کژدم‏اند. و باید که تو را هیچ شکّ نباشد که چنین است. در هر شهرى چند کسى باشند که صورت و معنى آدمى دارند و باقى همه صورت دارند و معنى ندارند، قوله تعالى‏ «لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ».

فصل دوم در بیان انسان کامل‏

(۶) بدانکه انسان کامل آن است که در شریعت و طریقت و حقیقت تمام باشد، و اگر این عبارت را فهم نمى‏کنى به‏عبارتى دیگر بگویم. بدانکه انسان کامل آن است که او را چهار چیز به کمال باشد: اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف.

(۷) اى درویش! جمله سالکان که در سلوک‏اند درین میان‏اند و کار سالکان این است که این چهار چیز را به کمال رسانند. هرکه این چهار چیز را به کمال رسانید به کمال خود رسید. اى بسا کس که درین راه آمدند و درین راه فرورفتند و به مقصدنرسیدند و مقصود حاصل نکردند.

(۸) چون انسان کامل را دانستى، اکنون بدانکه این انسان کامل را اسامى بسیار است به اضافات و اعتبارات به اسامى مختلفه ذکر کرده‏اند، و جمله راست است. اى درویش! انسان کامل را شیخ و پیشوا و هادى و مهدى گویند و دانا و بالغ و کامل و مکمّل گویند. و امام و خلیفه و قطب و صاحب زمان گویند و جام جهان‏نما  و آیینه گیتى‏نماى و تریاق بزرگ و اکسیر اعظم گویند، و عیسى گویند که مرده زنده مى‏کند، و خضر گویند که آب حیات خورده است، و سلیمان گویند که زبان مرغان مى‏داند. و این انسان کامل همیشه در عالم باشد و زیادت از یکى نباشد از جهت آنکه تمامت موجودات همچون یک شخص است، و انسان کامل دل آن شخص است، و موجودات بیدل نتوانند بود؛ پس انسان کامل همیشه در عالم باشد؛ و دل زیادت از یکى نبود، پس انسان کامل در عالم زیادت از یکى نباشد. در عالم دانایان بسیار باشند، اما آنکه دل عالم است یکى بیش نبود. دیگران در مراتب باشند، هر یک در مرتبه‏اى. چون آن یگانه عالم ازین عالم درگذرد، یکى دیگر به مرتبه وى رسد و به‏جاى وى نشیند تا عالم بیدل نباشد.

(۹) اى درویش! تمامت عالم همچون حقّه‏ئى است پر از افراد موجودات، و ازین موجودات هیچ‏چیز و هیچ‏کس را از خود و ازین حقّه خبر نیست، الا انسان کامل را، که از خود و ازین حقّه خبر دارد، و در ملک و ملکوت و جبروت هیچ‏چیز بر وى پوشیده نمانده است؛ اشیا را کما هى و حکمت اشیا را کما هى مى‏داند و مى‏بیند. آدمیان زبده و خلاصه کاینات‏اند و میوه درخت موجودات‏اند و انسان کامل زبده و خلاصه موجودات آدمیان است. موجودات جمله به‏یک‏بار در تحت نظر انسان کامل‏اند، هم به صورت و هم به‏معنى، از جهت آنکه معراج ازین طرف است هم به‏صورت و هم به معنى، تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم!

(۱۰) اى درویش! چون انسان کامل خداى را بشناخت و به لقاى خداى مشرف شد، و اشیا را کما هى‏  و حکمت اشیا را کما هى بدانست و بدید، بعد از شناخت و لقاى خداى هیچ کارى برابر آن ندید و هیچ طاعتى بهتر از آن ندانست که راحت به خلق رساند و هیچ راحتى بهتر از آن ندید که با مردم چیزى گوید و چیزى کند، که مردم چون آن بشنوند و به‏آن کار کنند، دنیا را به آسانى بگذرانند و از بلاها و فتنه‏هاى این عالمى ایمن باشند و در آخرت رستگار شوند. و هرکه چنین کند، وارث انبیاست، از جهت آنکه علم‏ و عمل انبیا میراث انبیاست و علم و عمل انبیا فرزند انبیاست. پس میراث ایشان هم به فرزند ایشان مى‏رسد. تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم!

(۱۱) اى درویش! انسان کامل هیچ طاعتى بهتر از آن ندید که عالم را راست کند و راستى در میان خلق پیدا کند. و عادات و رسوم بد از میان خلق بردارد، و قاعده و قانون نیک در میان مردم بنهد، و مردم را به خداى خواند و از عظمت و بزرگوارى و یگانگى خداى مردم را خبر دهد، و مدح آخرت بسیار گوید و از بقا و ثبات آخرت خبر دهد، و مذمّت دنیا بسیار کند، و از تغیّر و بى‏ثباتى دنیا حکایت کند و منفعت درویشى و خمول با مردم بگوید، تا درویشى و خمول بر دل مردم شیرین شود و مضرت توانگرى و شهرت بگوید تا مردم را از توانگرى و شهرت نفرت پیدا آید و نیکان را در آخرت به بهشت وعده دهد و بدان را در آخرت از دوزخ و عید کند و از خوشى بهشت و ناخوشى دوزخ و دشوارى حساب حکایت کند، و به مبالغت حکایت کند و مردم را محبّ و مشفق یکدیگر  گرداند، تا آزار به یکدیگر نرسانند و راحت از یکدیگر دریغ ندارند و معاون یکدیگر شوند، و بفرماید تا مردم امان یکدیگر بدهند هم به زبان و هم به دست. و چون امان دادن یکدیگر بر خود واجب دیدند به‏معنى با یکدیگر عهد بستند. باید که این عهد را هرگز نشکنند و هرکه بشکند ایمان ندارد:«من لا عهد له لا ایمان له»، «المسلم من سلم المسلمون من لسانه و یده.»

(۱۲) اى درویش! دعوت انبیا بیش ازین نیست باقى تربیت اولیاست: «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ.» دعوت انبیا رحمت عالم است؛ «وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَهً لِلْعالَمِینَ.» و تربیت اولیا خاصّ است، از بهر آنکه انبیا واصفان‏اند و اولیا کاشفان‏اند.

(۱۳) اى درویش، رحمت خداى عامّ است جمله موجودات را، و رحمت انبیا عامّ است جمله آدمیان را، و رحمت اولیا عامّ است جمله طالبان را. دعوت انبیا این بود، جمله یک سخن بودند و جمله تصدیق یکدیگر کردند و این سخن هرگز منسوخ نشود. سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم. غرض ما بیان انسان کامل بود، چون کمال و بزرگى انسان کامل را شنیدى، اکنون بدانکه این انسان کامل با این کمال و بزرگى که دارد، قدرت ندارد، و به نامرادى زندگانى مى‏کند، و به سازگارى روزگار مى‏گذراند از روى علم و اخلاق کامل است، اما از روى قدرت و مراد ناقص است.

(۱۴) اى درویش! وقت باشد که انسان کامل صاحب قدرت باشد و حاکم یا پادشاه‏ شود، امّا پیداست که قدرت آدمى چند بود، و چون به حقیقت نگاه کنى عجزش بیشتر از قدرت باشد، و نامرادیش بیش از مراد بود ٫ انبیا و اولیا و ملوک و سلاطین بسیار چیزها مى‏خواستند که باشد و نمى‏بود و بسیار چیزها نمى‏خواستند که باشد و مى‏بود.

پس معلوم شد که جمله آدمیان از کامل و ناقص و دانا و نادان و پادشاه و رعیّت عاجز و بیچاره‏اند و به نامرادى زندگانى مى‏کنند. بعضى از کاملان چون دیدند که آدمى بر حصول مرادات قدرت ندارد، و به سعى و کوشش قدرت حاصل نمى‏شود و به نامرادى زندگانى مى‏باید کرد، دانستند که آدمى را هیچ کارى بهتر از ترک نیست و هیچ طاعتى برابر آزادى و فراغت نیست، ترک کردند و آزاد و فارغ گشتند.

فصل سوم در بیان کامل آزاد

(۱۵) بدانکه گفته شد که انسان کامل آن است که او را چهار چیز به کمال باشد، اقوال نیک و افعال نیک، و اخلاق نیک و معارف. و انسان کامل آزاد آن است که او را هشت چیز به کمال باشد، اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف و ترک و عزلت و قناعت و خمول. هرکه این هشت چیز را به کمال رسانید کامل و آزاد است و بالغ و حرّ است.

(۱۶) اى درویش! هرکه چهار اوّل دارد و چهار آخر ندارد کامل است امّا آزاد نیست و هرکه چهار آخر دارد و چهار اوّل ندارد آزاد است امّا کامل نیست، و هرکه این هشت جمله دارد و به کمال دارد کامل و آزاد و بالغ و حرّ است. اکنون چون کامل آزاد را دانستى، بدانکه کاملان آزاد، دو طایفه‏اند چون ترک کردند و آزاد و فارغ گشتند، دو شاخ پیدا آمد. بعضى بعد از ترک عزلت و قناعت و خمول اختیار کردند، و بعضى بعد از ترک رضا و تسلیم و نظاره کردن اختیار کردند، مقصود همه آزادى و فراغت بود. بعضى گفتند: آزادى و فراغت در ترک و عزلت و قناعت و خمول‏ است، و بعضى گفتند: آزادى و فراغت در ترک و رضا و تسلیم و نظاره کردن است. این هر دو طایفه در عالم هستند و هریک به کار خود مشغول‏اند. آن طایفه که عزلت و قناعت و خمول اختیار کردند دانستند که چنان‏که با عسل گرمى همراه است و چنان‏که با کافور سردى همراه است، با دنیا و صحبت اهل دنیا تفرقه و پراکندگى همراه است، پس ترک‏ کرده ‏اند و دوستى دنیا از دل قطع کرده‏اند. اگر ناگاه اتفاق چنان مى‏افتد، چیزى از دنیاوى روى بدیشان مى‏نهد، یا چیزى از تنعّمات و لذّات دنیاوى ایشان را میسّر مى‏شود، یا صحبت اهل دنیا پیش مى‏آید، قبول نمى‏کنند و مى‏گریزند. چنان‏که دیگران از شیر و پلنگ و مار و کژدم مى‏ترسند و مى‏گریزند، ایشان از دنیا و اهل دنیا مى‏ترسند و مى‏گریزند. و آن طایفه که رضا و تسلیم و نظاره کردن اختیار کرده‏اند، دانستند که آدمى نمى‏داند که به آمد وى در چیست. وقت باشد که آدمى را چیزى پیش آید و او را از آمدن آن چیز خوش آید، و زیان وى در آن چیز باشد، و وقت باشد که آدمى را چیزى پیش آید و او را از آمدن آن چیز ناخوش آید، و سود وى در آن چیز باشد.

چون این طایفه برین سرّ واقف شدند، تدبیر و تصرّف خود و ارادت و اختیار خود از میان برداشتند، و راضى و تسلیم شدند، اگر مال و جاه بیامد، شاد نشدند، و اگر مال و جاه برفت، غمناک نگشتند ، و اگر نو رسید، پوشیدند و اگر کهنه رسید پوشیدند. اگر به صحبت اهل دنیا رسیدند خوش بودند و خواستند که اهل دنیا از ایشان سود کنند، و اگر به صحبت اهل آخرت رسیدند، خوش بودند و خواستند که ایشان را از اهل آخرت سودى باشد. و این بیچاره مدت‏هاى مدید بعد از ترک در عزلت و قناعت و خمول بودم، و مدّت‏هاى مدید، بعد از ترک در رضا و تسلیم و نظاره کردن بودم. و حالى درین‏ام. و مرا به یقین نشد که کدام شاخ بهتر است، هیچ طرف را ترجیح نتوانستم کرد، و امروز که این مى ‏نویسم، هم هیچ ترجیح نکرده ‏ام. و نمى‏ توانم کرد، از جهت آنکه در هر طرفى فوائد بسیار مى‏ بینم، و آفات بسیار هم بینم.

فصل چهارم در بیان صحبت‏

(۱۷) بدانکه صحبت اثرهاى قوى و خاصیّت‏هاى عظیم دارد. هر سالکى که به مقصد نرسید و مقصود حاصل نکرد، از آن بود که به صحبت دانایى نرسید. کار صحبت دانا دارد. هرکه هرچه یافت، از صحبت دانا یافت، باقى این همه ریاضات و مجاهدات بسیار، و این همه آداب و شرائط بى‏شمار از جهت آن است که تا سالک شایسته صحبت دانا گردد، که سالک چون شایسته به صحبت دانا گشت، کار سالک تمام شد.

(۱۸) اى درویش، اگر سالکى یک روز، بلکه یک لحظه به صحبت دانایى رسد، ومستعد و شایسته صحبت دانا باشد بهتر از آن بود که صد سال، بلکه هزار سال‏ ۵۰ به ریاضات و مجاهدات مشغول باشد، «وَ إِنَّ یَوْماً عِنْدَ رَبِّکَ کَأَلْفِ سَنَهٍ مِمَّا تَعُدُّونَ». امکان ندارد که کسى بى‏صحبت دانا به مقصد رسد و مقصود حاصل کند، اگرچه مستعدّ باشد و اگرچه به ریاضات و مجاهدات بسیار مشغول بود.

(۱۹) اى درویش! بسیار کس باشد که به دانا رسد، و او را از آن دانا هیچ فایده نباشد؛ و این از دو حال خالى نباشد، یا استعداد ندارد یا هم‏مقصود نباشد. آنکه استعداد ندارد از اهل صحبت نیست. و آنکه استعداد دارد و هم‏مقصود نیست هم‏صحبت نباشد و از جهت آنکه هم‏صحبت هم‏مقصود است. هرگاه دو کس یا زیادت با هم باشند و مقصود ایشان یکى باشد، هم‏صحبت باشند؛ و اگر مقصود ایشان یکى نباشد، هم‏صحبت نباشند.

(۲۰) چون معنى صحبت را دانستى، اکنون بدانکه چون به صحبت درویشان رسى، باید که سخن کم‏گویى، و سخنى که از تو سؤال نکنند جواب نگویى. و اگر چیزى از تو سؤال کنند، و جواب ندانى باید که زود بگویى که نمى‏دانم و شرم ندارى، و اگر جواب دانى، جوابى مختصر با فایده بگویى و دراز نکشى، و دربند بحث و مجادله نباشى، و در میان درویشان تکبّر نکنى، و در نشستن بالا نطلبى بلکه ایثار کنى و چون اصحاب حاضر باشند و خلوت باشد یعنى به‏غیر اصحاب کسى دیگر در میان نباشد، باید که تکلّف نکنى و در ادب مبالغه ننمایى که در چند موضع تکلّف نمى‏باید کرد؛ بى‏تکلّفى آزادى است.

(۲۱) اى درویش! نه آنکه بى ‏ادبى کنى که بى‏ادبى در همه زمان و در همه مکان حرام است، مراد ما آن است که در خلوت بى‏ تکلّف زندگانى کنى، که اگر تو تکلّف کنى دیگران را هم تکلّف باید کرد و بدین سبب درویشان گران‏بار شوند، و از آن صحبت لذّت نیابند و آن را سبب تو باشى، و باید که بت‏پرست نباشى و چیزى را بت خود نسازى، آن‏چنان‏که دیگران مى‏کنند، تو نیز ۵۱ مى‏کن.

(۲۲) اى درویش! هر کارى که مباح است در کردن و ناکردن آن ضرورتى نیست، در آن کار موافقت کردن با اصحاب از کرم و مروّت است، و اگر موافقت نکنى، بى‏مروّت باشى. و بر هر کارى که عادت کنى، آن کار بت تو شود، و در میان اصحاب بت‏پرست باشى.

(۲۳) اى درویش! هر کارى که نه ضرورت است و نه سبب راحت اصحاب بود، برآن کار عادت نباید کرد که چون عادت کردى بت شد و ترک عادت کردن و بت را شکستن کار مردان است.

فصل پنجم در بیان سلوک‏

(۲۴) بدانکه سلوک عبارت از سیر است، و سیر الى اللّه باشد، و سیر فى اللّه باشد.

سیر الى اللّه نهایت دارد، امّا سیر فى اللّه نهایت ندارد، و سیر الى اللّه عبارت از آن است که سالک چندان سیر کند که از هستى خود نیست شود و به هستى خدا هست شود، و به خدا زنده و دانا و بینا و شنوا و گویا گردد.

(۲۵) اى درویش! اگرچه سالک هرگز هیچ هستى نداشت، امّا مى‏پنداشت که مگر ۵۲ دارد آن پندار برخیزد و به یقین بداند که هستى خدا راست و بس. چون دانست و دید که هستى خداى راست، سیر الى اللّه تمام شد، اکنون ابتداى سیر فى اللّه است، و سیر فى اللّه عبارت از آن است که سالک چون به هستى خدا هست شد، و به خدا زنده و دانا و بینا و گویا و شنوا گشت، چندان دیگر سیر کند که اشیا را کما هى و حکمت اشیا را کما هى به تفصیل و به تحقیق بداند و ببیند، چنان‏که هیچ‏چیزى در ملک و ملکوت و جبروت بر وى پوشیده نماند. بعضى گفته‏اند که ممکن است که یک آدمى این همه بداند، و هیچ چیز نماند که نداند؛ و بعضى گفته‏اند که ممکن نیست که یک آدمى این همه بداند، از جهت آنکه عمر آدمى اندک است و علم و حکمت خداى بسیار است. و از اینجا گفته‏اند که سیر فى اللّه نهایت ندارد.

(۲۶) اى درویش! چون معنى سلوک را دانستى، اکنون بدانکه اهل حکمت گویند که از تو تا به خداى راه به طریق طول است، از جهت آنکه نسبت هر فردى از افراد موجودات با خداى همچنان است که نسبت هر مرتبه‏اى از مراتب درخت با تخم درخت، و اهل تصوّف مى‏گویند که از تو تا به خداى راه به‏طریق عرض است از جهت آنکه نسبت هر فردى از افراد موجودات با خداى همچنان است که نسبت هر حرفى از حروف این کتاب با کاتب، و اهل وحدت مى‏گویند که از تو تا به خداى راه نیست، نه به طریق طول و نه به‏طریق عرض، از جهت آنکه نسبت هر فردى از افراد موجودات با خداى همچنان است که نسبت هر حرفى از حروف این کتاب با مداد، و از اینجا گفته‏اند که وجود یکى بیش نیست، و آن وجود خداى‏ ۵۳ است- تعالى و تقدّس؛ و به‏غیراز وجود خداى وجودى دیگر نیست و امکان ندارد که باشد.

(۲۷) اى درویش! این پنج فصل را در مسجد جمعه ابرقوه جمع کردم و نوشتم. و الحمد للّه ربّ العالمین.

رساله اوّل در بیان معرفت انسان‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان‏ ۵۴- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در معرفت انسان رساله‏ئى جمع کنید، و ظاهر و باطن انسان را شرح کنید، یعنى بیان کنید که از روى صورت خلقت انسان چون است، و از روى باطن روح انسانى چیست، و ترقّى روح انسانى تا کجاست؛ و دیگر بیان کنید که هر انسانى چند روح دارد، و هر روحى چه‏کار کند. درخواست ایشان را اجابت کردم، و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اول در بیان خلقت صورت انسان

(۲) بدان، اعزّک اللّه فى الدارین که اوّل انسان یک جوهر ۵۵ است و هر چیز که در انسان به‏تدریج موجود شد، جمله در آن یک جوهر موجود بودند، و هریک به وقت خود ظاهر شدند. و آن یک جوهر نطفه است، یعنى تمامت اجزاى انسان از جواهر و اعراض، جمله در نطفه موجود بودند، و هر چیز که او را به کار مى‏باید تا به کمال انسانى‏ رسد، با خود دارد و از خود دارد ۵۶، یعنى نطفه هم کاتب، و هم قلم، و هم کاغذ، و هم دوات، و هم مکتوب، و هم قارى است.

(۳) اى درویش! نطفه انسان جوهر اوّل عالم صغیر است، و ذات عالم صغیر است، و تخم عالم صغیر است. و عالم عشق عالم صغیر است، نطفه بر خود عاشق است، مى‏خواهد که جمال خود را بیند، و صفات و اسامى خود را مشاهده کند، تجلى خواهد کرد، و به صفت فعل ملتبس خواهد شد، و از عالم اجمال به عالم تفصیل خواهد آمد، و به چندین صور و اشکال و معانى و انوار ظاهر خواهد شد، تا جمال وى ظاهر شود، و صفات و اسامى و افعال وى پیدا آید.

فصل دوم در بیان تربیت نطفه‏

(۴) بدانکه نطفه چون در رحم مى‏افتد، مدّتى نطفه است، و مدّتى علقه است، و مدّتى مضغه است. و در میان مضغه عظام و عروق و اعصاب پیدا مى‏آید، تا مدّت سه ماه بگذرد؛ آن‏گاه در اوّل ماه چهارم که نوبت آفتاب است آغاز حیات مى‏شود و به تدریج حس و حرکت ارادى در وى پیدا مى‏آید، تا چهار ماه بگذرد. و چون چهار ماه گذشت جسم و روح حاصل شد، و خلقت اعضا و جوارح تمام گشت. و خونى که در رحم مادر جمع شده بود، غذاى فرزند مى‏شود، و از راه ناف به فرزند مى‏رسد. و جسم و روح و اعضاى فرزند به تدریج به کمال مى‏رسد، تا هشت ماه بگذرد. در ماه نهم، که نوبت باز به مشترى مى‏رسد، از رحم مادر به این عالم مى‏زاید. چنین مى‏دانم که تمام فهم نکردى، روشن‏تر ازین به نوعى دیگر ۵۷ بگویم.

فصل سوم در بیان تربیت نطفه به نوعى دیگر

(۵) بدانکه نطفه چون در رحم مى‏افتد، مدوّر مى‏شود، از جهت آنکه آب به طبع خود مدوّر است. آن‏گاه نطفه به واسطه حرارتى که با خود دارد، و به واسطه حرارتى که بر رحم است، به تدریج نضج مى‏یابد، و اجزاى لطیف وى از اجزاى غلیظ وى جدا مى‏شود. چون نضج تمام مى‏یابد، اجزاى غلیظ از تمامت نطفه روى به مرکز مى‏نهند و اجزاى لطیف از تمامت نطفه روى به محیط نطفه نهد و بدین واسطه نطفه چهار طبقه‏ مى‏شود. هر طبقه محیط ما تحت خود مى‏باشد، یعنى آنچه غلیظ است روى به مرکز مى‏نهد، و در میان نطفه قرار مى‏گیرند و آنچه لطیف است روى به محیط مى‏آرد، و در سطح اعلى نطفه مقرّ مى‏سازد، و آنچه در زیر سطح اعلى است متّصل به سطح اعلى است در لطیفى کمتر از سطح اعلى است، و آنچه بالاى مرکز است و متّصل به مرکز است در غلیظى کمتر از مرکز است، به این واسطه نطفه چهار طبقه مى‏شود. مرکز را که در میان نطفه است سودا مى‏گویند و سودا سرد و خشک است و طبیعت خاک دارد، لاجرم به جاى خاک افتاد. و آن طبقه را که بالاى مرکز است و متصل به مرکز و محیط مرکز است، بلغم مى‏گویند، و بلغم سرد و تر است و طبیعت آب دارد، لاجرم به‏جاى آب افتاد. و آن طبقه‏یى را که بالاى بلغم است و متّصل به بلغم و محیط بلغم است خون مى‏گویند و خون گرم و تر است و طبیعت هوا دارد لاجرم به جاى هوا افتاد. و آن طبقه را که بالاى خون است و متّصل به خون و محیط خون است صفرا مى‏گویند، و صفرا گرم و خشک است و طبیعت آتش دارد. لاجرم به‏جاى آتش افتاد و آن یک جوهر که نامش نطفه بود، چهارعنصر و چهار طبیعت شد و این جمله در یک ماه بود.

فصل چهارم در بیان موالید

(۶) چون عناصر و طبایع تمام شدند ۵۸، آن‏گاه ازین عناصر و طبایع چهارگانه موالید سه‏گانه پیدا آمدند. اوّل معدن، دوم نبات، سیم حیوان، یعنى این عناصر و طبایع چهارگانه را قسّام قسمت کرد و تمامت اعضاى انسان پیدا آورد: اعضاى اندرونى و بیرونى و این اعضا معادن‏اند. هر عضوى را مقدارى معیّن از سودا و بلغم و خون و صفرا مى‏فرستاد؛ بعضى را از هر چهار برابر و بعضى را متفاوت، چنان‏که حکمت اقتضا مى‏کرد، تا تمامت اعضاى اندرونى و بیرونى پیدا آمدند، و همه را با همدیگر بسته کرد و مجارى غذا و مجارى حیات و مجارى حسّ و مجارى حرکت ارادى پیدا آورد تا معادن تمام شدند، و این جمله در یک ماه دیگر بود.

فصل پنجم در بیان روح نباتى‏

(۷) چون اعضا تمام شدند و معادن تمام گشتند، آن‏گاه در هر عضوى از اعضاى‏ بیرونى و اندرونى قوّت‏ها پیدا آمدند: قوّت جاذبه و قوّت ماسکه و قوّت هاضمه و قوت دافعه و قوّت مغیّره و قوّت غاذیه و قوّت نامیه. و این قوّت‏ها را ملائکه مى‏خوانند. ۵۹ چون اعضا و جوارح و قوّت‏ها تمام شدند، آن‏گاه فرزند طلب غذا آغاز کرد و از راه ناف خونى که در رحم مادر جمع شده بود به خود کشید. چون آن خون در معده فرزند درآمد و یک‏بار دیگر هضم شد و نضج یافت جگر آن کیموس را از راه ماساریقا به خود کشید. و چون در جگر درآمد و یک‏بار دیگر هضم و نضج یافت، آنچه زبده و خلاصه آن کیموس بود که در جگر است روح نباتى شد، و آنچه باقى ماند بعضى صفرا و بعضى خون و بعضى بلغم و بعضى سودا گشت. آنچه صفرا بود زهره آن را به خود کشید، و آنچه سودا بود سپرز آن را به خود کشید و آنچه بلغم بود روح نباتى آن را بر جمله بدن قسمت کرد از براى چند حکمت، و آنچه خون بود روح نباتى آن را از راه آورده به جمله اعضا فرستاد تا غذاى اعضا شد؛ و قسّام غذا در بدن این روح نباتى است، و موضع این روح نباتى جگر است و جگر در پهلوى راست است. چون غذا به جمله اعضا رسد نشو و نما ظاهر شد و حقیقت نبات این است. و این جمله در یک ماه دیگر بود.

فصل ششم در بیان روح حیوانى‏

(۸) چون نشو و نما ظاهر شد و نبات تمام گشت و روح نباتى قوّت گرفت و معده و جگر قوى گشتند و بر هضم غذا قادر شدند، آن‏گاه آنچه زبده و خلاصه این روح نباتى بود، دل آن را جذب کرد. و چون در دل درآمد و یک‏بار دیگر هضم و نضج یافت، همه حیات شد. آنچه زبده و خلاصه آن حیات بود که در دل است، روح حیوانى شد؛ و آنچه از روح حیوانى باقى ماند، روح حیوانى آن را از راه شرائین به جمله اعضا فرستاد تا حیات اعضا شد؛ و همه اعضا به‏واسطه روح حیوانى زنده شدند، و قسّام حیات در بدن این روح حیوانى است. و موضع این روح حیوانى دل است. و دل در پهلوى چپ است.

(۹) و چون روح حیوانى قوت گرفت، آنچه زبده و خلاصه این روح حیوانى بود، دماغ آن را جذب کرد. و چون در دماغ درآمد، و یک‏بار دیگر هضم و نضج یافت، آنچه زبده و خلاصه آن بود که در دماغ است، روح نفسانى شد؛ و آنچه از روح نفسانى باقى ماند، روح نفسانى آن را، از راه اعصاب به جمله اعضا فرستاد تا حسّ و حرکت ارادى‏ در جمله اعضا پدید آمد، و حقیقت حیوان این است. و این جمله در یک ماه دیگر بود.

عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان در چهار ماه تمام شدند، هر یک در ماهى. و بعد از حیوان چیزى دیگر نیست، حیوان در آخرت است. «وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَهَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ».

فصل هفتم در بیان حواس ده‏گانه پنج اندرونى و پنج بیرونى‏

۱ (۱۰) بدانکه روح نفسانى که در دماغ است مدرک و محرّک است، و ادراک او بر دو قسم است: قسمى در ظاهر و قسمى در باطن. باز آنچه در ظاهر است پنج قسمت است و آنچه در باطن هم پنج قسم است: یعنى حواس ظاهر پنج است، سمع و بصر و شم و ذوق و لمس؛ و حواس باطن هم پنج است، حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرّفه. و خیال خزانه‏دار حسّ مشترک است، و حافظه خزانه‏دار وهم است‏ ٫ حسّ مشترک مدرک صور محسوسات است، و وهم مدرک معانى محسوسات است، یعنى حسّ مشترک شاهد را درمى‏یابد، و هم غایب را. هرچه حواسّ بیرونى درمى‏یابند، آن جمله را حسّ مشترک درمى‏یابد، و آن جمله در حسّ مشترک جمع‏اند، و حسّ مشترک را از جهت این حس مشترک گفته شد، یعنى مسموعات و مبصرات و مشمومات و مذوقات و ملموسات در حسّ مشترک جمع‏اند. و وهم معنى دوستى را در دوست و معنى دشمنى را در دشمن درمى‏یابد؛ و متصرّفه آن است که در مدرکاتى که مخزون‏اند در خیال تصرّف مى‏کند به ترکیب و تفصیل.

فصل هشتم در بیان قوّه محرّکه‏

(۱۱) بدانکه قوّت محرکه هم بر دو قسمت است، باعثه و فاعله: باعثه آن است که چون صورت مطلوب یا مهروب، در خیال پیدا آید داعى و باعث قوّت فاعله گردد بر تحریک. و قوّت فاعله آن است که محرّک اعضاست، و حرکت اعضا از وى است. و این قوت فاعله مطیع و فرمان‏بردار قوّت باعثه است و قوّت باعثه که داعى و باعث قوّت فاعله است بر تحریک، از جهت دو غرض است: یا از جهت جذب منفعت و حصول‏ لذات است، و درین مرتبه او را قوّت شهوانى مى‏گویند؛ یا از جهت دفع مضرّت و غلبه است، و درین مرتبه او را قوّت غضبى مى‏خوانند.

فصل نهم در بیان روح انسانى‏ 

(۱۲) بدانکه تا بدینجا که گفته شد آدمى با دیگر حیوانات شریک است، یعنى درین سه روح که گفته شد، روح نباتى و روح حیوانى و روح نفسانى. و آدمى که ممتاز مى‏شود از دیگر حیوانات به روح انسانى ممتاز مى‏شود. و روح انسانى نه از قبیل این سه روح است. از جهت آنکه روح انسانى از عالم علوى است، و روح نباتى و روح حیوانى و روح نفسانى از عالم سفلى‏اند. و در روح انسانى اختلاف کرده‏اند که داخل بدن است یا داخل بدن نیست. اهل شریعت مى‏گویند که داخل بدن است چنان‏که روغن در شیر؛ و اهل حکمت مى‏گویند که داخل نیست و خارج بدن هم نیست، از جهت آنکه نفس ناطقه در مکان نیست و محتاج مکان نیست. چون در مکان نیست نتوان گفتن که داخل بدن است یا خارج بدن است. و دیگر آنکه داخلى و خارجى صفات اجسام‏اند و نفس ناطقه جسم و جسمانى نیست، اما جمله اتفاق کرده‏اند که روح نباتى و روح حیوانى و روح نفسانى داخل بدن‏اند و زبده و خلاصه غذااند. غذا به تربیت و پرورش ایشان عروج کرده است و به مراتب برآمده و دانا و شنوا و بینا شده.

(۱۳) اى درویش! اگر گویند که غذاست که عروج کرده است و به مراتب برآمده و دانا و بینا و شنوا شده، راست باشد، و اگر گویند که نور است که با غذا همراه است آن نور عروج کرده است و به مراتب برآمده و دانا و بینا و شنوا شده، هم راست باشد.

چنین مى‏دانم که تمام فهم نکردى، روشن‏تر ازین بگویم که دانستن این سخن از مهمّات است، و ریاضات و مجاهدات اهل هند جمله بنابراین سخن است؛ یعنى سخنى به غایت خوب است و بسیار مشکلات از دانستن‏  این سخن گشاده مى‏شود و حلّ مى‏گردد.

فصل دهم در بیان سلوک اهل هند

(۱۴) بدانکه خاک و آب و هوا و آتش و حیوانات و نباتات و افلاک و انجم یعنى‏ جمله افراد وجودات مملو از نوراند، و عالم مالامال نور است و این نور است که جان عالم است. و آن عزیز از سر این نظر فرموده است:

بیت‏

مرد باید که بوى داند برد ورنه عالم پر از نسیم صباست‏

 و آن عزیز دیگر هم از سر این نظر فرموده است‏

بیت‏

رو دیده به دست آر که هر ذره خاک‏ جامیست جهان‏نماى چون درنگرى‏

 (۱۵) اى درویش! عالم دو چیز است، نور و ظلمت یعنى دریاى نور است و دریاى ظلمت. این دو دریا در یکدیگر آمیخته‏اند، نور را از ظلمت جدا مى‏باید کرد تا صفات نور ظاهر شوند، و این نور را از ظلمت اندرون حیوانات جدا مى‏توانند کرد از جهت آنکه در اندرون حیوانات کارکنان‏اند و همیشه در کاراند؛ و کار ایشان این است که این نور را از ظلمت جدا مى‏کنند. اول غذا در دهان نهادند: دهان کار خود تمام مى‏کند و به معده مى‏دهد و معده کار خود تمام مى‏کند و به جگر مى‏دهد، و جگر کار خود تمام مى‏کند و به دل مى‏دهد، و دل کار خود تمام مى‏کند و به دماغ مى‏دهد. چون به دماغ رسید و دماغ کار خود تمام کرد و عروج تمام شد و نور از ظلمت جدا گشت و صفات نور پیدا آمدند و حیوان دانا و شنوا و بینا گشت و این اکسیر است و حیوانات دایم در اکسیراند و آدمى این اکسیر را به نهایت رسانید، و اکسیر این است که آدمى مى‏کند به هر چیزى که مى‏خورد جان آن چیزها مى‏ستاند و زبده و خلاصه‏  چیزها مى‏گیرد- یعنى نور را از ظلمت چنان جدا مى‏کند که نور خود را کما هى مى‏داند و مى‏بیند. و این جز در انسان کامل نباشد.

(۱۶) اى درویش! انسان کامل این اکسیر را به کمال رسانید و این نور را تمام از ظلمت جدا گردانید از جهت آنکه نور هیچ جاى دیگر خود را کما هى ندانست و ندید، و در انسان کامل خود را کما هى دید و دانست.

(۱۷) اى درویش! این نور را به کلّى از ظلمت جدا نتوان کردن که نور بى‏ظلمت نتواند بود و ظلمت بى‏نور هم نتواند بود، از جهت آنکه نور از جهتى وقایه ظلمت است‏ و ظلمت از جهتى وقایه نور است. هر دو با یکدیگراند و با یکدیگر بوده‏اند و با یکدیگر خواهند بود، اما نور با ظلمت در اول همچنان است که روغن با شیر، لاجرم صفات نور ظاهر نیستند، مى‏باید که نور با ظلمت چنان شود که مصباح در مشکات تا صفات نور ظاهر شوند. چون به مراتب برمى‏آید و کارکنان هر یک کار خود تمام مى‏کنند و به دماغ مى‏رسد چنان مى‏شود که مصباح در مشکات و حقیقت آدمى این مصباح است. و این مصباح است که مرتبه دیگر عروج مى‏کند بعد از آنکه به دماغ مى‏رسد. اما تا مادام‏ ۶۵ که به دماغ نرسیده است عروج وى هم از روى صورت است و هم از روى معنى. چون به دماغ رسید عروج وى از روى معنى است نه از روى صورت؛ یعنى عروج او آن است که صافى‏تر مى‏شود و صفات وى بیشتر ظاهر مى‏شود.

(۱۸) اى درویش! این مصباح همه کس دارد، امّا از آن بعضى ضعیف و مکرّر است؛ این مصباح را قوى و صافى مى‏باید گردانید که علم اوّلین و آخرین در ذات این مصباح مکنون است تا ظاهر گردد. هرچند این مصباح قوى‏تر و صافى‏تر مى‏شود علم و حکمت که در ذات او مکنون است ظاهرتر مى‏گردد. و قوّت او به دو چیز است، روزى یک نوبت خوردن، و آن یک نوبت چیز خوردن چیزى صالح خوردن و چیزى صالح آن باشد که از وى خون لطیف بسیار تولّد کند. و صفاى وى به چهار چیز است، کم خوردن و کم گفتن و کم‏خفتن و عزلت.

(۱۹) اى درویش! این فصل از اوّل تا به آخر بیان سلوک اهل هند است. سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم، غرض ما بیان ارواح بود، آمدیم به سخن شما که این سخنان که درین فصل گفته شد لقمه‏اى است که لایق حوصله شما نیست.

فصل یازدهم در بیان آنکه روح چیست‏

(۲۰) بدانکه روح نباتى جوهر است و مکمّل و محرّک جسم است بالطبع، و روح حیوانى جوهر است و مکمّل و محرّک جسم است بالاختیار، و روح انسانى جوهر بسیط است و مکمّل و محرّک جسم است بالاختیار و العقل. و اگر این عبارت را فهم نمى‏کنى به عبارت دیگر بگویم. بدانکه روح حیوانى مدرک جزئیات است و روح انسانى مدرک جزئیات و کلیات، و روح حیوانى دریابنده نفع و ضرّ است و روح انسانى دریابنده نفع و ضرّ است و انفع و اضرّ است.

(۲۱) اى درویش! روح انسانى حىّ و عالم و مرید و قادر و سمیع و بصیر و متکلّم است، و نه چنان است که از موضعى مى‏بیند و از موضعى دیگر مى‏شنود، و از موضعى دیگر مى‏گوید چنان‏که قالب که این‏چنین متجزّى و قابل قسمت باشد، و روح انسانى متجزّى و قابل قسمت نیست روح انسانى در وقت دانش همه داناست و در وقت دیدن همه بیناست و در وقت شنیدن همه شنواست و در وقت گفتن همه گویاست و در همه صفات همچنین مى‏دان و بسایط همچنین باشد.

فصل دوازدهم در بیان ترقى روح انسانى‏

(۲۲) بدانکه اهل شریعت مى‏گویند که انسان چون تصدیق انبیا کرد و مقلّد انبیا شد، به مقام ایمان رسید و نام او مؤمن گشت. و چون با وجود تصدیق و تقلید انبیا عبادت بسیار کرد و اوقات شب و روز را قسمت کرد و بیشتر به عبادت گذرانید، به مقام عبادت رسید و نام او ۶۷ عابد شد و تمام گشت. و چون با وجود عبادت بسیار روى از دنیا به کلّى گردانید و ترک مال و جاه کرد و از لذّات و شهوات بدنى آزاد شد، به مقام زهد رسید و نام او زاهد گشت؛ و چون با وجود زهد اشیا را کما هى و حکمت اشیا را کما هى دانست و دید چنان‏که در ملک و ملکوت و جبروت هیچ‏چیز بر وى پوشیده نماند، و خود را و پروردگار خود را شناخت، به مقام معرفت رسید و نام او عارف گشت. و این مقام عالى است و از سالکان اندکى بدین مقام رسند که سرحد ولایت است. و چون با وجود معرفت او را خداى تعالى به محبت و الهام خود مخصوص گردانید به مقام ولایت رسید و نام او ولى گشت. و چون با وجود محبت و الهام او را حق تعالى به وحى و معجزه خود مخصوص گردانید و بر پیغام به خلق فرستاد تا خلق را به حق دعوت کند، به مقام نبوت رسید و نام وى نبى گشت. و چون با وجود وحى و معجزه او را حق تعالى به کتاب خود مخصوص گردانید، به مقام رسالت رسید و نام او رسول گشت. و چون با وجود کتاب شریعت اوّل را منسوخ گردانید و شریعتى دیگر نهاد به مقام اولوالعزم رسید و نام او اولوالعزم گشت. و چون با وجود آنکه شریعت اول را منسوخ گردانید و شریعتى دیگر نهاد، او را خداى تعالى ختم نبوّت گردانید و به مقام‏ ختم رسید و نام او خاتم گشت. این بود ترقى روح انسانى.

(۲۳) اى درویش! روح مؤمن یک مرتبه ترقّى کرد و روح خاتم نه مرتبه ترقّى کرد.چون اول و آخر را دانستى اکنون باقى را همچنین مى‏دان. چون ترقى روح انسانى معلوم کردى اکنون بدانکه اهل شریعت مى‏گویند که ترقى روح انسانى همین نه مرتبه بیش‏ ۶۸ نیست، و این هر نه مرتبه اهل تقوى و علم‏اند. اما هر کدام مرتبه‏اى که بالاتر است و آخرتر، علم و تقوى او بیشتر است چنان‏که علم و تقوى هیچ‏کس به علم و تقوى خاتم نرسد و هر کدام آخرتر بالاتر است، مقام او که بعد از مفارق قالب بازگشت او بدان خواهد بود عالى‏تر و شریف‏تر است. چنان‏که مقام هیچ‏کس به مقام خاتم نرسد، عرش خاص مقام خاتم انبیاست. و به نزدیک اهل شریعت این هر نه مرتبه عطائى‏اند و هر یک را مقامى معلوم است و به سعى و کوشش از مقام معلوم خود درنتوانند گذشت، از جهت آنکه به نزدیک اهل شریعت ارواح را پیش از اجساد آفریده‏اند، هریک را در مقام معلوم، هم از روى مکان هم از روى مکانت. چون به قالب آیند و عمر خود ضایع نکند و به سعى و کوشش مشغول باشند به مقام خود رسند، و از مقام معلوم خود درنتوانند گذشت.

(۲۴) و اهل حکمت هم مى‏گویند که ترقى روح انسانى همین نه مرتبه بیش نیست و این هر نه مرتبه اهل علم و طهارت‏اند، و هر کدام مرتبه که بالاتر است علم و طهارت وى بیشتر است، و مقامى که بعد از مفارقت قالب بازگشت وى به آن خواهد بود عالى‏تر و شریف‏تر است، اما اهل حکمت مى‏گویند که این هر نه مرتبه کسبى‏اند و هیچ‏کس را مقام معلوم نیست، مقام هرکس جزاى علم و عمل وى است، هرکه علم و طهارت بیشتر کسب مى‏کند، مرتبه وى بالاتر مى‏شود و مقامى که بازگشت وى بدان خواهد بود عالى‏تر و شریف‏تر مى‏گردد، از جهت آنکه نزدیک اهل حکمت ارواح را پیش از اجساد نیافریده‏اند ارواح را با اجساد آفریده‏اند؛ پس هیچ‏کس را مقام معلوم‏ ۶۹ نبوده باشد. هر یک مقام خود را اکنون پیدا مى‏کند ۳٫ و دیگر اهل حکمت مى‏گویند که هیچ‏چیز را ختم نیست و اگر همه چیز را ختم هست باز آغاز هست، یعنى در آخر دور قمر همه چیز به کمال خود رسد و هر چیز که به کمال خود رسید ختم آن چیز شد، باز در اول دور دیگر همه چیز را ابتدا باشد تا باز به تدریج به کمال خود رسند.

(۲۵) و اهل وحدت مى‏گویند که ترقى روح انسانى را حدّى پیدا نیست از جهت‏ آنکه اگر آدمى مستعد را هزار سال عمر باشد و درین هزار سال به تحصیل و تکرار و مجاهدات و اذکار مشغول بود هر روز چیزى داند و چیزى یابد، که پیش از آن روز ندانسته باشد و نیافته بود از حکمت، از جهت آنکه علم و حکمت خداى نهایت ندارد، و دیگر اهل وحدت مى‏گویند که هیچ مقامى شریف‏تر از وجود آدمى نیست تا بعد از مفارقت قالب بازگشت روح آدمى به آن مقام باشد. جمله افراد موجودات در سیر و سفرند تا به آدمى رسند. چون به آدمى رسیدند به کمال رسیدند و معراج همه تمام شد. و آدمى هم در سیر و سفر است تا به کمال خود رسد چون به کمال خود رسید معراج آدمى هم تمام شد و میوه موجودات به کمال خود رسید و به نزدیک اهل وحدت کمال آدمى وجود ندارد، از جهت آنکه آدمى به هر کمالى که برسد نسبت به استعداد وى و نسبت به علم و حکمت خداى هنوز ناقص باشد. پس آدمى را که کامل گفته مى‏شود به نسبت گفته مى‏شود، و به نزدیک اهل شریعت و اهل حکمت کمال وجود دارد. کمال آدمى در چهار چیز است: اقوال نیک، افعال نیک، اخلاق نیک و معارف. و مراد از معارف معرفت چهار چیز است. معرفت دنیا، و معرفت آخرت و معرفت خود و معرفت پروردگار خود.

فصل سیزدهم در بیان آنکه یک‏  آدمى چند روح دارد

(۲۶) بدانکه اهل شریعت و اهل حکمت مى‏گویند که بعضى از آدمیان سه روح دارند، و این‏ها ناقصان‏اند، و بعضى از آدمیان چهار روح دارند و این‏ها مقتصدان‏اند، و بعضى از آدمیان پنج روح دارند و این‏ها کاملان‏اند، و این پنج روح هریک غیر یکدیگراند، قالب به مثابه مشکات است. روح نباتى که در جگر است به مثابه زجاجه است، و روح حیوانى که در دل است به مثابه فتیله است و روح نفسانى که در دماغ است به مثابه روغن است؛ و این روغن از غایت لطافت و صفا مى‏خواست که اشیا را و حکمت اشیا را کما هى بداند و ببیند بیش از آنکه نار به وى پیوندد: «یَکادُ زَیْتُها یُضِی‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ». پس این روغن نور باشد و چون نار که روح انسانى است به روغن پیوست‏ «نُورٌ عَلى‏ نُورٍ» باشد و چون نور اللّه به روح انسانى پیوست نور نور نور شد:

«یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ».

(۲۷) اى درویش! بدانکه به نزدیک این ضعیف آن است که هر آدمى که هست از کامل و ناقص یک روح بیش ندارد؛ امّا آن‏یک روح مراتب دارد و در هر مرتبه نامى دارد. از اسامى بسیار مردم مى‏پندارند که مگر روح هم بسیار است و نه چنین است؛ روح یکى بیش نیست و جسم یکى بیش نیست، اما جسم و روح مراتب دارد و در هر مرتبه‏اى نامى دارد.

(۲۸) اى درویش! جسم و روح هر دو در ترقى و عروج‏اند و به مراتب برمى‏آیند تا به حدّ خود رسند، اگر آفتى به ایشان نرسد. و چون به حدّ خود رسیدند، باز هر دو روى در نقصان مى‏نهند. هر چیز که در زیر فلک قمر است عروجى دارد، و آن عروج را حدّى و مقدارى معلوم است و نزولى دارد، و آن نزول را حدّى و مقدارى معلوم است. و در میان عروج و نزول استوائى دارد و آن استوا را هم حدّى و مقدارى معلوم است. گوئیا صراط خود این است؛ و بر این صراط چندین گاه به بالا مى‏باید رفت، و چندین گاه راست مى‏باید رفت، و چندین گاه به زیر مى‏باید رفت. و این صراط بر روى دوزخ کشیده است، و آن بایست است و بایست دوزخى سخت است‏ ۷۱ و درهاى بسیار دارد. و جمله خلق را گذر بر این دوزخ است از نبى و ولى و پادشاه و رعیت و توانگر و درویش و بزرگ و کوچک چیزها که نبود خواهند که بود و چیزها که بود خواهند که نبود و هر دو دوزخ است. و بعضى کس بر این صراط خوش و آسان بگذرند از جهت آنکه سخن دانایان قبول کنند و به دنیا مشغول نشوند و حریص و طامع نباشند و ترک بایست کنند و کارهاى دنیا را سهل و آسان برگیرند. و بعضى کس افتان‏وخیزان بگذرند، و بعضى کس به‏غایت در زحمت باشند و ناخوش و دشوار بگذرند، از جهت آنکه سخن دانایان قبول نکنند و به دنیا مشغول شوند و به آتش حرص و طمع مى‏سوزند و به آتش حسد گدازند. و هرکه ازین صراط گذشت از دوزخ گذشت و به بهشت رسید، همان بهشت که اوّل در آن بوده است.

(۲۹) هرچند  مى‏خواهیم که سخن دراز نشود بى‏اختیار من دراز مى‏شود. غرض آن بود که روح یکى بیش نیست و جسم یکى بیش نیست. و این سخن وقتى بر تو روشن شود که بدانى که مبدأ جسم چیست و از چه پیدا آمد و مبدأ روح چیست و از چه پیدا آمد.

فصل چهاردهم در بیان آنکه اجسام و ارواح و موالید چون پیدا آمدند و در بیان آنکه مزاج چیست و چون پیدا آمد

(۳۰) بدانکه خاک و آب و هوا و آتش امّهات‏اند و هریکى صورتى دارند و معنى دارند. صورت هریکى ظلمت است و معنى هریکى نور است. صورت هریک را عنصر مى‏گویند و معنى هریک را طبیعت مى‏خوانند. پس چهار عنصر و چهار طبیعت باشد. هرگاه که این چهار با یکدیگر بیامیزند، چنان‏که شرط آن است البته ازین میان چیزى متشابه الاجزا پیدا آید، آن مزاج است و مزاج را از امتزاج گرفته‏اند.

(۳۱) چون این مقدمات معلوم کردى و معنى مزاج را دانستى، اکنون بدانکه چون امّهات بیامیزند البته صورت هر چهار آمیخته شود و معنى هر چهار هم آمیخته شود. از صورت هر چهار چیزى متشابه الاجزا پیدا آید و آن را جسم گویند و از معنى هر چهار چیزى متشابه الاجزا پیدا آید و آن را روح مى‏خوانند. پس مزاج هم در جسم باشد و هم در روح بود، تا مادام که امّهات با همدیگر نیامیخته بودند و مفرد بودند، عناصر و طبایع مى‏گفتند و چون با یکدیگر بیامیختند و مزاج پیدا آمد، جسم و روح مى‏خوانند.

چون جسم و روح موالید را دانستى، اکنون بدانکه این جسم است که به مراتب برمى‏آید و در هر مرتبه‏اى نامى مى‏گیرد: جسم جماد و جسم نبات و جسم حیوان. و این روح است که به‏مراتب برمى‏آید و در هر مرتبه‏اى نامى مى‏گیرد: روح جماد و روح نبات و روح حیوان. و انسان یک نوع است از انواع حیوان و روح انسان را ۷۳ به اضافات و اعتبارات به اسامى مختلفه ذکر کرده‏اند: هرچند داناتر مى‏شود نام دیگر مى‏گیرد.

(۳۲) این است حقیقت مزاج و این است حقیقت جسم و این است حقیقت روح که گفته شد. جسم از عالم ملک است و روح از عالم ملکوت، جسم از عالم خلق است و روح از عالم امر. چون معلوم شد که روح یکى بیش نیست، پس تعریف روح آن باشد که روح جوهر است که مکمّل و محرّک جسم است و در مرتبه نبات بالطبع، و در مرتبه حیوان بالاختیار و در مرتبه انسان بالاختیار و العقل.

فصل پانزدهم در بیان نصیحت‏

(۳۳) ۷۴ اى درویش! باید که بر دنیا و نعمت دنیا دل ننهى و بر حیات و صحّت و مال و جاه اعتماد نکنى، که هر چیز که در زیر فلک قمر است و افلاک بر ایشان مى‏گردد بر یک حال نمى‏ماند، و البته از حال خود مى‏گردند. یعنى حال این عالم سفلى بر یک صورت نمى‏ماند، همیشه در گردش است، هر زمان صورتى مى‏گیرد و هر ساعت نقشى پیدا مى‏آید. صورت اول هنوز تمام نشده است و استقامت نیافته است که صورت دیگر آمد و آن صورت اول را محو گردانید؛ به عینه کار عالم به موج دریا مى‏ماند یا خود موج دریاست، و عاقل هرگز بر موج دریا عمارت نسازد و نیّت اقامت نکند.

(۳۴) اى درویش! درویشى اختیار کن، که عاقل‏ترین آدمیان درویشانى‏اند که به اختیار خود درویشى اختیار کرده‏اند، و از سر دانش نامرادى برگزیده‏اند، از جهت آنکه در زیر هر مرادى ده‏ ۷۵ نامرادى نهفته است بلکه صد، و عاقل از براى یک مراد صد نامرادى تحمل نکند، ترک آن یک مراد کند تا آن صد نامرادى نباید کشید.

(۳۵) اى درویش! به یقین بدان که ما مسافرانیم و البته ساعه فساعه درخواهیم گذشت و حال هریک از ما هم مسافر است و البته ساعه فساعه خواهد گذشت و اگر دولت است مى‏گذرد و اگر محنت است هم مى‏گذرد. پس اگر دولت دارى اعتماد بر دولت مکن که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد و اگر محنت دارى هم دل خود را تنگ مکن که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد، دربند آن مباش که آزارى از تو به کسى رسد، به‏قدر آنکه مى‏توانى راحت مى‏رسان. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله اوّل‏

رساله دوّم در بیان توحید

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على خیر خلقه انبیائه و اولیائه و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد ، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در توحید رساله‏ئى جمع کنید و بیان کنید که کفر و توحید و اتحاد و وحدت چیست. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اول در بیان واجب الوجود

(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که وجود از دو حال خالى نباشد، یا او را اوّل باشد یا نباشد. اگر او را اوّل نباشد آن وجود قدیم است، و اگر باشد آن وجود حادث است. و این سخنى به‏غایت روشن و ظاهر است و در وى خفائى نیست، و دیگر بدانکه هیچ شک نیست که ما وجود مى‏یابیم. اگر این وجود که ما مى‏یابیم قدیم است پس وجود قدیم یافتیم و اگر حادث است هم وجود قدیم یافتیم، از جهت آنکه حادث بى‏قدیم نتواند بود، و البته باید که به قدیم رسد تا حادث را وجود باشد. و وجود قدیم‏ واجب الوجود است تعالى و تقدّس و وجود حادث ممکن‏الوجود است و واجب الوجود خداى عالم است، و ممکن‏الوجود عالم خداست. و واجب الوجود یکى بیش نباشد، از جهت آنکه ممکنات را به ضرورت واجبى مى‏باید و ضرورت کلّى‏ ۷۷ یکى بیش نیست، و واجب الوجود باید که عالم و مرید و قادر بود از جهت آنکه امکان ندارد که بى‏این سه صفت کسى چیزى پیدا تواند آوردن.

(۳) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه مردم در معرفت واجب الوجود بر تفاوت‏اند. بعضى اهل تقلیداند، و بعضى اهل استدلال‏اند، و بعضى اهل کشف‏اند. و ما سخن این هر سه طایفه را به شرح بیاوریم تا سالکان بدانند که هر یک از کدام طایفه‏اند و در کدام مرتبه‏اند.

فصل دوم در بیان اعتقاد اهل تقلید و این طایفه را عوام مى‏گویند

(۴) بدانکه اهل تقلید به زبان اقرار مى‏کنند و به دل تصدیق مى‏کنند هستى و یگانگى خدا را تعالى و تقدّس، و مى‏دانند که این عالم را صانعى است و صانع عالم یکى است و اوّل و آخر و حدّ و نهایت و مثل و مانند ندارد و حىّ و عالم و مرید و قادر و سمیع و بصیر و متکلّم است، ظاهر و باطن بندگان را مى‏داند و اقوال و افعال بندگان را مى‏شنود و مى‏بیند و داناست به همه چیز و تواناست بر همه چیز موصوف است به صفات سزا و منزّه است از صفات ناسزا. امّا اعتقاد این طایفه به واسطه حسّ و سمع است، یعنى نه به طریق کشف و عیان و نه به طریق دلایل و برهان است شنوده است و اعتقاد کرده است.

(۵) اى درویش! اگرچه این اعتقاد به واسطه حس و سمع است امّا در حساب است و این طایفه از اهل ایمان‏اند و درین مرتبه قدر غالب باشد از جهت آنکه مقلّد اگرچه اعتقاد به هستى و یگانگى خداى دارد، و خداى را عالم و مرید و قادر مى‏داند، امّا علم و ارادت و قدرت خداى را بر جمله اسباب و مسبّبات به نور کشف و عیان و یا به نور دلایل و برهان محیط ندیده است؛ و جمله اسباب را همچون مسبّبات عاجز و مسخّر مشاهده نکرده است. به این سبب اسباب پیش این مقلّد معتبر باشد و همه چیز را به اسباب اضافت کند و از سبب بیند از جهت آنکه این مقلّد هنوز در حسّ است و اسباب‏ محسوس‏اند و حسّ این مقلّد بیش ازین ادراک نمى‏تواند کرد و از اسباب در نمى‏تواند گذشت.

(۶) اى درویش! چون دانستى که اسباب درین مرتبه معتبر است، اکنون بدانکه غم عمر و معاش و اندوه رزق درین مقام است و حرص و سعى بسیار در کارها درین مقام است و محبّت اسباب و محبّت غیر درین مقام است، و اعتماد کردن بر گفت طبیب و گفت منجّم درین مقام است.

فصل سوم در بیان اعتقاد اهل استدلال و این طایفه را خاصّ مى ‏گویند

(۷) بدانکه اهل استدلال به زبان اقرار مى‏کنند و به دل تصدیق مى‏کنند هستى و یگانگى خداى را تعالى و تقدّس، و به یقین مى‏دانند که این عالم را صانعى هست و صانع عالم یکى است و اوّل و آخر و حدّ و نهایت و مثل و مانند ندارد ، و حىّ و عالم و مرید و قادر و سمیع و بصیر و متکلّم است؛ ظاهر و باطن بندگان را مى‏داند و اقوال و افعال بندگان را مى‏شنود و مى‏بیند. داناست به همه چیز و تواناست بر همه چیز، موصوف است به صفات سزا و منزّه است از صفات ناسزا. و اعتقاد این موحّد به واسطه نور عقل است، یعنى به طریق دلایل قطعى و برهان یقینى است. و درین مرتبه جبر بر این موحّد غالب باشد، از جهت آنکه این موحّد چون به نور عقل و دلایل قطعى و برهان یقینى خداى را و یگانگى خداى را شناخت و به یقین دانست که علم و ارادت و قدرت او به کلّى موجودات محیط است، موجودات را به یک‏بار عاجز و مقهور دید و اسباب را همچون مسبّبات عاجز و مقهور یافت، یعنى چنان‏که تا اکنون مسبّب را عاجز و مقهور مى‏دید اکنون سبب را هم عاجز و مقهور بیند.

(۸) اى درویش! هرکه خود را شناخت علامت او آن باشد که چنان‏که قلم را مسخّر مى‏دید، اکنون انگشت را هم مسخّر مى‏بیند. اگرچه دست محرّک انگشت است، و انگشت محرّک قلم است، و از قلم حرف پیدا مى‏آید، امّا چه تفاوت است میان حرف و قلم و انگشت و دست؛ چون هر چهار عاجز و مقهور و مسخّراند، محرّک جمله روح است؛ کائنات را به یک‏بار همچنین مى‏دان، که هریک سبب وجود یکدیگراند، و هر یک محرّک یکدیگراند، امّا جمله عاجز و مقهور و مسخّر خداى‏اند، وجود همه از خداى است، و حرکت همه از خداى است و موجد و محرّک جمله خداى است. و از اینجا گفته‏اند که خود را و افعال خود را بشناس تا خداى و افعال خداى را بشناسى.

(۹) اى درویش! وجود سبب از خداى است و وجود مسبّب هم از خداى است. و چنان‏که مسبّب عاجز و مقهور است، سبب هم عاجز و مقهور است و سبب را هیچ تأثیر نیست، در وجود مسبّب. بیش ازین تفاوت نیست میان سبب و مسبّب که وجود سبب مقدّم است بر وجود مسبّب. و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود. بدانکه وجود الف مقدّم است بر وجود بى امّا تو را به یقین معلوم است که وجود الف از کاتب است و وجود بى‏ ۸۰ هم از کاتب است بى‏تفاوت و الف را هیچ تأثیرى نیست در وجود بى و کاتب شریک ندارد در کتابت بى. همچنین افراد کائنات بعضى بر بعضى مقدّم‏اند، امّا جمله از خداى‏اند و خداى شریک ندارد در آفرینش کائنات.

(۱۰) اى درویش! افراد کائنات نسبت به خداى هیچ‏یک بر یکدیگر مقدّم و هیچ‏یک از یکدیگر مؤخّر نیستند، جمله برابراند، از جهت آنکه نسبت هر فردى از افراد کائنات با خداى همچنان است که نسبت هر حرفى از حروف این کتاب با کاتب، حرف اوّل از کاتب، و حرف دوم از کاتب، و حرف سوم از کاتب، همچنین تا به آخر کتاب جمله از کاتب است. کائنات را همچنین مى‏دان عرش از خداى و کرسى از خداى و آسمان‏ها از خداى و زمین از خدا جمله افراد موجودات از خداى است و از اینجا گفته‏اند که از تو تا به خداى راه به طریق عرض است، نه به طریق طول.

(۱۱) اى درویش! افراد کائنات نسبت به یکدیگر بعضى بر بعضى مقدّم و بعضى بر بعضى مؤخّراند، و بعضى ماضى و بعضى مستقبل‏اند، امّا نسبت به خداى جمله برابراند.

(۱۲) چون این مقدّمات معلوم کردى، و دانستى که علم و ارادت و قدرت خدا به جمله اشیا محیط است به کلیّات و جزویات‏ و هیچ‏چیزى بى‏علم و ارادت و قدرت خدا در وجود نیامد و نیاید، اکنون بدانکه خداى را خزینه‏هاى بسیار است، خزینه وجود و خزینه حیات و خزینه صحّت و خزینه رزق و خزینه امن و خزینه غنا و خزینه عقل و خزینه علم و خزینه حکمت و خزینه سعادت و خزینه دولت و خزینه فراغت و مانند این جمله خزاین خداى‏اند، به هرکه خواهد دهد و به هرکه نخواهد ندهد، و کلید این خزاین به دست هیچ‏کس نیست، نزد خداى است.

(۱۳) اى درویش! چون دانستى که این موحّد از اسباب درگذشت و به مسبّب اسباب رسید، و علم و ارادت و قدرت مسبّب الاسباب را بر کلّ کائنات محیط دید، وخزینه‏ هاى وى را مالامال یافت، و به یقین دانست که به هرکه مى‏خواهد مى‏دهد و بى‏علّت مى‏دهد، اکنون بدانکه درین مقام است که حرص برمى‏خیزد و توکّل به‏جاى آن مى‏نشیند، درین مقام است که سعى و کوشش بسیار برمى‏خیزد و رضا و تسلیم به جاى آن مى‏نشیند، و درین مقام است که محبّت غیر برمى‏خیزد و محبّت خداى به جاى آن مى‏نشیند، و درین مقام است که غم معاش و اندوه رزق برمى‏خیزد، و درین مقام است که شرک خفى برمى‏خیزد، و درین مقام است که طبیب معزول مى‏شود و منجّم باطل مى‏گردد، و اسباب به یک‏بار از پیش این موحّد برخاست، چنان‏که اگر در وقتى به نادر نظرش بر سببى افتد در وقت رنج یا در وقت راحت، آن را شرک داند و زود از آن بازگردد، و به توبه و استغفار مشغول شود.

فصل چهارم در بیان اعتقاد اهل کشف، و این طایفه را خاص الخاص مى‏گویند

۵ (۱۴) بدانکه اهل کشف به زبان اقرار مى‏کنند و به دل تصدیق مى‏کنند هستى و یگانگى خداى را تعالى و تقدّس. و این هستى و یگانگى که ایشان به زبان اقرار مى‏کنند و به دل تصدیق مى‏کنند به طریق کشف و عیان است.

(۱۵) اى درویش! این طایفه‏اند که از تمامت حجاب‏ها گذشتند، و به مشاهده خداى رسیدند، و به لقاى خداى مشرّف شدند. و چون به لقاى خداى مشرّف شدند، و به علم الیقین دانسته بودند، اکنون به عین الیقین هم دانستند، و دیدند که هستى خداى راست و بس. ازین جهت این طایفه را اهل وحدت مى‏گویند که غیر خداى نمى‏بینند و نمى‏دانند، همه خداى مى‏بینند و همه خداى مى‏دانند.

(۱۶) اى درویش! از کفر تا به توحید راه بسیار است، و از توحید تا به اتّحاد راه بسیار است، و از اتحاد تا به وحدت هم راه بسیار است، و وحدت است که مقصد سالکان و مقصود روندگان است.

(۱۷) اى درویش! معنى مطابق کفر پوشش است، و پوشش بر دو قسم است. یک پوشش آن است که به واسطه آن پوشش خداى را نمى‏بینند و نمى‏دانند، و این کفر مبتدیان است، و این کفر مذموم است؛ دیگر پوشش آن است که به واسطه آن پوشش غیر خداى نمى‏بینند و نمى‏دانند، و این کفر منتهیان است، و این کفر محمود است. «إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ خَتَمَ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ وَ عَلى‏ سَمْعِهِمْ وَ عَلى‏ أَبْصارِهِمْ غِشاوَهٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ». این آیت متناول هر دو کفر است.

(۱۸) چون معنى کفر را دانستى، اکنون بدانکه معنى مطابق توحید یکى کردن است، و یکى را یکى نتوان کردن، چیزهاى بسیار را یکى توان کردن، و چیزهاى بسیار را یکى کردن به دو طریق باشد، یکى به طریق عمل و یکى به طریق علم. پس توحید دو نوع آمد، یکى توحید علمى و یکى توحید عملى.

(۱۹) چون معنى توحید را دانستى، اکنون بدانکه معنى مطابق اتحاد یکى شدن است. و یکى شدن میان دو چیز باشد، و معنى مطابق وحدت یگانگى است و در یگانگى کثرت نیست پس در کفر مذموم کثرت هست و در توحید کثرت هست و در اتحاد کثرت هست و در وحدت است که کثرت نیست و وحدت است که مطلوب طالبان و مقصود روندگان است.

(۲۰) اى درویش! چون کثرت برخاست، سالک برخاست و شرک برخاست و حلول و اتحاد برخاست و قرب و بعد برخاست و فراق و وصال برخاست، خداى ماند و بس.

(۲۱) اى درویش! همیشه خداى بود و بس، و همیشه خداى باشد و بس، امّا سالک در خیال و پندار بود، مى‏پنداشت که مگر خداى وجودى دارد و وى به‏غیراز وجود خداى وجودى دارد، اکنون از خیال و پندار بیرون آمد، و به یقین دانست‏ ۸۴ که وجود یکى بیش نیست و آن وجود خداى است تعالى و تقدّس.

(۲۲) تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم، بدانکه اهل وحدت مى‏گویند که وجود یکى بیش نیست و آن وجود خداى است تعالى و تقدّس و به غیر وجود خداى وجودى دیگر نیست و امکان ندارد که باشد. و دیگر مى‏گویند که اگرچه وجود یکى بیش نیست؛ امّا این یک وجود ظاهرى دارد و باطنى دارد، باطن این یک وجود نور است و این نور است که جان عالم است و عالم مالامال این نور است. نورى است که نامحدود و نامتناهى و بحرى است بى‏پایان و بى‏کران، حیات و علم و ارادت و قدرت موجودات ازین نور است، بینایى و شنوایى و گویایى و گیرایى و روایى موجودات ازین نور است، طبیعت و خاصیت و فعل موجودات ازین نور است، بلکه خود همه این نور است.

(۲۳) چون باطن این وجود را دانستى که یک نور است، اکنون بدانکه ظاهر این وجود مشکات این نور است و مظاهر صفات این نور است افراد موجودات جمله به یک‏بار مظاهر صفات این نوراند.

(۲۴) اى درویش! به این نور مى‏باید رسید، و این نور را مى‏باید دید، و ازین نور در عالم نگاه مى‏باید کرد، تا از شرک خلاص یابى، و کثرت برخیزد، و سرگردانى نماند، و یقین شود که وجود یکى بیش نیست. و شیخ ما مى‏فرمود که من بدین نور رسیدم، و این دریاى نور را دیدم، نورى بود نامحدود و نامتناهى، و بحرى بود بى‏پایان و بى‏کران، فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس نداشت، در آن نور حیران مانده بودم، خواب و خور و دخل و خرج از من برفت، و نمى‏توانستم حکایت کرد. با عزیزى گفتم که حال من چنین است. فرمود که برو و از خرمنگاه کسى مشتى کاه بى‏اجازت خداوند بردار. برفتم و برداشتم، آن نور را ندیدم.

(۲۵) اى درویش! هر سالکى که بدین دریاى نور نرسید، و درین دریاى نور غرق نشد، بویى از مقام وحدت نیافت. و هرکه به مقام وحدت نرسید، و به لقاى خداى مشرّف نشد، هیچ‏چیز را چنان‏که آن چیز است ندانست و ندید. نابینا آمد و نابینا رفت. بسیار کس گوید که ما بدین دریاى نور رسیدیم، و این دریاى نور را دیدیم.

(۲۶) اى درویش! هرکه به این دریاى نور رسیده باشد، و درین دریاى نور غرق شده باشد، آن را علامات بسیار باشد. با خلق عالم به یک‏بار به صلح باشد، و به‏نظر شفقت و مرحمت در همه نگاه کند، و مدد و معاونت از هیچ‏کس دریغ ندارد و هیچ‏کس را به گمراهى و بیراهى نسبت نکند، و همه را در راه خداى داند، و همه را روى در خداى بیند. و شک نیست که این‏چنین است. عزیزى حکایت مى‏کند که چندین سال خلق را به خداى دعوت کردم. هیچ‏کس سخن من قبول نکرد، نومید شدم، و ترک کردم، و روى به خدا آوردم. چون به حضرت خداى رسیدم جمله خلایق را در آن حضرت حاضر دیدم، جمله در قرب بودند، با خداى مى‏گفتند و از خداى مى‏شنودند.

(۲۷) اى درویش! دعوت و تربیت آن نیست که شقى را سعادت بخشند، و نامستعد را مستعد کنند، و حقیقت چیزها بر مردم آشکارا گردانند، دعوت و تربیت آن است که عادت‏هاى بد از میان مردم بردارند، و زندگانى کردن و تدبیر معاش بر مردم سهل و آسان کنند، و مردم را با یکدیگر دوست و بر یکدیگر مشفق گردانند، و سعى کنند تا مردم با یکدیگر راست‏گفتار و راست‏کردار شوند. دعوت و تربیت این است که گفته شد و بیش ازین نیست، و امر معروف و نهى منکر از براى این است. باقى هرچه با خود آورده‏اند، گردانیدن آن چیزها میسّر نشود، یعنى آدمیان هریک صفت‏هاى نیک و صفت‏هاى بد دارند، و هریک استعداد کارى دارند، و با هریکى سعادتى و شقاوتى همراه است، و این‏ها را با خود آورده‏اند، کردن چیزها میسّر نیست «بعثت لرفع العادات لا لرفع الصفات، بعثت لبیان الاحکام لا لبیان الحقیقه». مردم به دانستن احکام محتاج‏اند تا زندگانى توانند کرد، و به آسانى بگذرانند، و به دانستن حقایق محتاج نیستند، آن‏کس که مستعد است خود به دست آرد.

(۲۸) اى درویش! هیچ صفتى بد نیست، امّا قومى آن صفات نه به‏جاى خودکار مى‏فرمایند، مى‏گویند که آن صفت بد است. در علم هیچ‏چیز بد نیست، جمله چیزها به جاى خود نیک است، امّا چون بعضى نه به‏جاى خود باشد، نامش بد مى‏شود. پس خداى تعالى هیچ‏چیز بد نیافرید، همه نیک آفریده است.

فصل پنجم‏  در بیان یک طایفه دیگر از اهل وحدت‏

(۲۹) بدانکه اهل وحدت دو طایفه‏اند، یک طایفه مى‏گویند که وجود یکى بیش نیست، و آن وجود خداى است تعالى و تقدّس، و به‏غیراز وجود خداى تعالى وجودى دیگر نیست، و امکان ندارد که باشد، و سخن این طایفه را درین فصل که گذشت به شرح تقریر کردیم. و آن طایفه دیگر مى‏گویند که وجود بر دو قسم است، وجود حقیقى و وجود خیالى. خداى وجود حقیقى دارد، و عالم وجود خیالى دارد. خداى هستى است نیست‏نماى. و عالم نیستى است هست‏نماى. عالم جمله به یک‏بار خیالى و نمایشى است، و به خاصیت وجود حقیقى که وجود خداى است این‏چنین موجود مى‏نماید، و به حقیقت وجود ندارد، الّا وجود خیالى و عکسى و ظلّى. و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله دوم‏

 الإنسان الکامل(نسفى)//عزیز الدین نسفى

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

 

[۱] عزیز الدین نسفى، الإنسان الکامل(نسفى)، ۱جلد، انتشارات طهورى – تهران، چاپ: هشتم، ۱۳۸۶٫

رساله حقوق حضرت امام سجاد (ع)متن عربی۱

 

رسالته ع المعروفه برساله الحقوق‏[۱]

اعلم رحمک الله أن لله علیک حقوقا محیطه بک فی کل حرکه تحرکتها أو سکنه سکنتها أو منزله نزلتها أو جارحه قلبتها و آله تصرفت بها بعضها أکبر من بعض و أکبر حقوق الله علیک ما أوجبه لنفسه تبارک و تعالى من حقه الذی هو أصل الحقوق و منه تفرع ثم أوجبه علیک لنفسک من قرنک إلى قدمک على اختلاف جوارحک فجعل لبصرک علیک حقا و لسمعک علیک حقا و للسانک علیک حقا و لیدک علیک حقا و لرجلک علیک حقا و لبطنک علیک حقا و لفرجک علیک حقا فهذه الجوارح السبع التی بها تکون الأفعال ثم جعل عز و جل لأفعالک علیک حقوقا فجعل لصلاتک علیک حقا و لصومک علیک حقا و لصدقتک علیک حقا و لهدیک علیک حقا و لأفعالک علیک حقا ثم تخرج الحقوق منک إلى غیرک من ذوی الحقوق الواجبه علیک و أوجبها علیک حقوق أئمتک ثم حقوق رعیتک ثم حقوق رحمک فهذه حقوق یتشعب منها حقوق فحقوق أئمتک ثلاثه أوجبها علیک حق سائسک بالسلطان ثم سائسک بالعلم ثم حق سائسک بالملک و کل سائس‏

إمام‏[۲] و حقوق رعیتک ثلاثه أوجبها علیک حق رعیتک بالسلطان ثم حق رعیتک بالعلم فإن الجاهل رعیه العالم و حق رعیتک بالملک من الأزواج و ما ملکت من الأیمان‏[۳] و حقوق رحمک کثیره متصله بقدر اتصال الرحم فی القرابه فأوجبها علیک حق أمک ثم حق أبیک ثم حق ولدک ثم حق أخیک ثم الأقرب فالأقرب و الأول فالأول ثم حق مولاک المنعم علیک ثم حق مولاک الجاریه نعمتک علیه ثم حق ذی المعروف لدیک ثم حق مؤذنک بالصلاه ثم حق إمامک فی صلاتک ثم حق جلیسک ثم حق جارک ثم حق صاحبک ثم حق شریکک ثم حق مالک ثم حق غریمک الذی تطالبه ثم حق غریمک الذی یطالبک ثم حق خلیطک ثم حق خصمک المدعی علیک ثم حق خصمک الذی تدعی علیه ثم حق مستشیرک ثم حق المشیر علیک ثم حق مستنصحک ثم حق الناصح لک ثم حق من هو أکبر منک ثم حق من هو أصغر منک ثم حق سائلک ثم حق من سألته ثم حق من جرى لک على یدیه مساءه بقول أو فعل أو مسره بذلک بقول أو فعل عن تعمد منه أو غیر تعمد منه ثم حق أهل ملتک عامه ثم حق أهل الذمه[۴] ثم الحقوق الجاریه بقدر علل الأحوال و تصرف الأسباب فطوبى لمن أعانه الله على قضاء ما أوجب علیه من حقوقه و وفقه و سدده فأما حق الله الأکبر فإنک تعبده لا تشرک به شیئا فإذا فعلت ذلک بإخلاص جعل لک على نفسه أن یکفیک أمر الدنیا و الآخره و یحفظ لک ما تحب منها[۵] و أما حق نفسک علیک فأن تستوفیها فی طاعه الله فتؤدی إلى لسانک حقه و إلى سمعک حقه و إلى بصرک حقه و إلى یدک حقها و إلى رجلک حقها و إلى بطنک حقه و إلى فرجک حقه و تستعین بالله على ذلک و أما حق اللسان فإکرامه عن الخنا[۶] و تعویده على الخیر و حمله على الأدب-

و إجمام[۷] ه إلا لموضع الحاجه و المنفعه للدین و الدنیا و إعفاؤه عن الفضول الشنعه القلیله الفائده التی لا یؤمن ضررها مع قله عائدتها و یعد شاهد العقل و الدلیل علیه و تزین العاقل بعقله حسن سیرته فی لسانه و لا قوه إلا بالله‏ العلی العظیم و أما حق السمع فتنزیهه عن أن تجعله طریقا إلى قلبک إلا لفوهه کریمه تحدث فی قلبک خیرا أو تکسب خلقا کریما فإنه باب الکلام إلى القلب یؤدی إلیه ضروب المعانی على ما فیها من خیر أو شر و لا قوه إلا بالله‏[۸] و أما حق بصرک فغضه عما لا یحل لک و ترک ابتذاله إلا لموضع عبره تستقبل بها بصرا أو تستفید بها علما فإن البصر باب الاعتبار[۹] و أما حق رجلیک فأن لا تمشی بهما إلى ما لا یحل لک و لا تجعلهما مطیتک فی الطریق المستخفه بأهلها فیها فإنها حاملتک و سالکه بک مسلک الدین و السبق لک و لا قوه إلا بالله‏[۱۰] و أما حق یدک فأن لا تبسطها إلى ما لا یحل لک فتنال بما تبسطها إلیه من الله العقوبه فی الأجل و من الناس بلسان اللائمه فی العاجل و لا تقبضها مما افترض الله علیها و لکن توقرها بقبضها عن کثیر مما یحل لها و بسطها إلى کثیر مما لیس علیها فإذا هی قد عقلت و شرفت فی العاجل‏[۱۱] وجب لها حسن الثواب فی الآجل‏[۱۲]

و أما حق بطنک فأن لا تجعله وعاء لقلیل من الحرام و لا لکثیر و أن تقتصد له فی الحلال و لا تخرجه من حد التقویه إلى حد التهوین و ذهاب المروه و ضبطه إذا هم بالجوع و الظمإ[۱۳] فإن الشبع المنتهی بصاحبه إلى التخم مکسله و مثبطه و مقطعه عن کل بر و کرم و إن الری المنتهی بصاحبه إلى السکر مسخفه و مجهله و مذهبه للمروه[۱۴] و أما حق فرجک فحفظه مما لا یحل لک و الاستعانه علیه بغض البصر فإنه من أعون الأعوان و کثره ذکر الموت و التهدد لنفسک بالله و التخویف لها به و بالله العصمه و التأیید و لا حول و لا قوه إلا به‏[۱۵].

ثم حقوق الأفعال‏

فأما حق الصلاه فأن تعلم أنها وفاده إلى الله و أنک قائم بها بین یدی الله فإذا علمت ذلک کنت خلیقا أن تقوم فیها مقام الذلیل الراغب الراهب الخائف الراجی المسکین المتضرع المعظم من قام بین یدیه بالسکون و الإطراق‏[۱۶] و خشوع الأطراف و لین الجناح و حسن المناجاه له فی نفسه و الطلب إلیه فی فکاک رقبتک التی أحاطت به خطیئتک و استهلکتها ذنوبک و لا قوه إلا بالله‏[۱۷] و أما حق الصوم فأن تعلم أنه حجاب ضربه الله على لسانک و سمعک و بصرک و فرجک و بطنک لیسترک به من النار و هکذا جاء فی الحدیث الصوم جنه من النار[۱۸]

فإن سکنت أطرافک فی حجبتها[۱۹] رجوت أن تکون محجوبا و إن أنت ترکتها تضطرب فی حجابها و ترفع جنبات الحجاب فتطلع إلى ما لیس لها بالنظره الداعیه للشهوه و القوه الخارجه عن حد التقیه لله لم تأمن أن تخرق الحجاب و تخرج منه و لا قوه إلا بالله‏ و أما حق الصدقه فأن تعلم أنها ذخرک عند ربک و ودیعتک التی لا تحتاج إلى الإشهاد[۲۰] فإذا علمت ذلک کنت بما استودعته سرا أوثق بما استودعته علانیه و کنت جدیرا أن تکون أسررت إلیه أمرا أعلنته و کان الأمر بینک و بینه فیها سرا على کل حال و لم تستظهر علیه فیما استودعته منها بإشهاد الأسماع و الأبصار علیه بها کأنها أوثق فی نفسک لا کأنک‏[۲۱] لا تثق به فی تأدیه ودیعتک إلیک ثم لم تمتن بها على أحد لأنها لک فإذا امتننت بها لم تأمن أن تکون بها مثل تهجین‏[۲۲] حالک منها إلى من مننت بها علیه لأن فی ذلک دلیلا على أنک لم ترد نفسک بها و لو أردت نفسک بها لم تمتن بها على أحد و لا قوه إلا بالله‏[۲۳] و أما حق الهدی فأن تخلص بها الإراده إلى ربک و التعرض لرحمته و قبوله و لا ترید عیون الناظرین دونه فإذا کنت کذلک لم تکن متکلفا و لا متصنعا و کنت إنما تقصد إلى الله و اعلم أن الله یراد بالیسیر و لا یراد بالعسیر کما أراد بخلقه التیسیر و لم یرد بهم التعسیر و کذلک التذلل أولى بک من التدهقن‏[۲۴] لأن الکلفه و المئونه فی المتدهقنین فأما التذلل و التمسکن فلا کلفه فیهما و لا مئونه علیهما

لأنهما الخلقه و هما موجودان فی الطبیعه و لا قوه إلا بالله‏[۲۵].

ثم حقوق الأئمه

فأما حق سائسک بالسلطان فأن تعلم أنک جعلت له فتنه و أنه مبتلى فیک بما جعله الله له علیک من السلطان و أن تخلص له فی النصیحه و أن لا تماحکه‏[۲۶] و قد بسطت یده علیک فتکون سبب هلاک نفسک و هلاکه و تذلل و تلطف لإعطائه من الرضا ما یکفه عنک و لا یضر بدینک و تستعین علیه فی ذلک بالله و لا تعازه‏[۲۷] و لا تعانده فإنک إن فعلت ذلک عققته و عققت نفسک فعرضتها لمکروهه و عرضته للهلکه فیک و کنت خلیقا أن تکون معینا له على نفسک‏[۲۸] و شریکا له فیما أتى إلیک‏[۲۹] و لا قوه إلا بالله‏[۳۰] و أما حق سائسک بالعلم فالتعظیم له و التوقیر لمجلسه و حسن الاستماع إلیه و الإقبال علیه و المعونه له على نفسک فیما لا غنى بک عنه من العلم بأن تفرغ له عقلک و تحضره فهمک و تزکی له قلبک و تجلی له بصرک بترک اللذات و نقص الشهوات و أن تعلم أنک فیما ألقى إلیک رسوله إلى من لقیک من أهل الجهل فلزمک حسن التأدیه عنه إلیهم و لا تخنه فی تأدیه رسالته و القیام بها عنه إذا تقلدتها و لا حول و لا قوه إلا بالله‏[۳۱]

و أما حق سائسک بالملک فنحو من سائسک بالسلطان إلا أن هذا یملک ما لا یملکه ذاک تلزمک طاعته فیما دق و جل منک إلا أن تخرجک من وجوب حق الله و یحول بینک و بین حقه و حقوق الخلق فإذا قضیته رجعت إلى حقه‏[۳۲] فتشاغلت به و لا قوه إلا بالله‏[۳۳]

ثم حقوق الرعیه

فأما حقوق رعیتک بالسلطان فأن تعلم أنک إنما استرعیتهم بفضل قوتک علیهم فإنه إنما أحلهم محل الرعیه لک ضعفهم و ذلهم فما أولى من کفاکه ضعفه و ذله حتى صیره لک رعیه و صیر حکمک علیه نافذا لا یمتنع منک بعزه و لا قوه و لا یستنصر فیما تعاظمه منک إلا بالله بالرحمه و الحیاطه و الأناه[۳۴] و ما أولاک إذا عرفت ما أعطاک الله من فضل هذه العزه و القوه التی قهرت بها أن تکون لله شاکرا و من شکر الله أعطاه فیما أنعم علیه و لا قوه إلا بالله‏[۳۵] و أما حق رعیتک بالعلم فأن تعلم أن الله قد جعلک لهم‏[۳۶] فیما آتاک من العلم و ولاک من خزانه الحکمه فإن أحسنت فیما ولاک الله من ذلک و قمت به لهم مقام الخازن الشفیق الناصح لمولاه فی عبیده الصابر المحتسب الذی إذا رأى ذا حاجه أخرج له من الأموال التی فی یدیه کنت راشدا و کنت لذلک آملا معتقدا[۳۷] و إلا کنت‏ له خائنا و لخلقه ظالما و لسلبه و عزه متعرضا[۳۸] و أما حق رعیتک بملک النکاح فأن تعلم أن الله جعلها سکنا و مستراحا و أنسا و واقیه و کذلک کل واحد منکما یجب أن یحمد الله على صاحبه و یعلم أن ذلک نعمه منه علیه و وجب أن یحسن صحبه نعمه الله و یکرمها و یرفق بها و إن کان حقک علیها أغلظ و طاعتک بها ألزم فیما أحببت و کرهت ما لم تکن معصیه فإن لها حق الرحمه و المؤانسه و موضع السکون إلیها قضاء اللذه التی لا بد من قضائها و ذلک عظیم و لا قوه إلا بالله‏[۳۹] و أما حق رعیتک بملک الیمین فأن تعلم أنه خلق ربک و لحمک و دمک‏[۴۰] و أنک تملکه لا أنت صنعته دون الله و لا خلقت له سمعا و لا بصرا و لا أجریت له رزقا و لکن الله کفاک ذلک ثم سخره لک و ائتمنک علیه و استودعک إیاه لتحفظه فیه و تسیر فیه بسیرته فتطعمه مما تأکل و تلبسه مما تلبس و لا تکلفه ما لا یطیق فإن کرهته خرجت إلى الله منه و استبدلت به و لم تعذب خلق الله و لا قوه إلا بالله‏[۴۱]

و أما حق الرحم‏

فحق أمک فأن تعلم أنها حملتک حیث لا یحمل أحد أحدا و أطعمتک من ثمره قلبها ما لا یطعم أحد أحدا و أنها وقتک بسمعها و بصرها و یدها و رجلها و شعرها و بشرها و جمیع جوارحها مستبشره بذلک فرحه موابله[۴۲] محتمله لما فیه مکروهها و ألمها و ثقلها و غمها حتى دفعتها عنک ید القدره و أخرجتک إلى الأرض فرضیت أن تشبع و تجوع هی و تکسوک و تعرى و ترویک و تظمأ و تظلک و تضحى و تنعمک ببؤسها و تلذذک بالنوم بأرقها و کان بطنها لک وعاء و حجرها لک حواء[۴۳] و ثدیها لک سقاء و نفسها لک وقاء تباشر حر الدنیا و بردها لک و دونک فتشکرها على قدر ذلک و لا تقدر علیه إلا بعون الله و توفیقه‏[۴۴] و أما حق أبیک فتعلم أنه أصلک و أنک فرعه و أنک لولاه لم تکن فمهما رأیت فی نفسک مما یعجبک‏[۴۵] فاعلم أن أباک أصل النعمه علیک فیه و احمد الله و اشکره على قدر ذلک و لا قوه إلا بالله‏ و أما حق ولدک فتعلم أنه منک و مضاف إلیک فی عاجل الدنیا بخیره و شره و أنک مسئول عما ولیته من حسن الأدب و الدلاله على ربه و المعونه له على طاعته فیک‏[۴۶] و فی نفسه فمثاب على ذلک و معاقب فاعمل فی أمره عمل المتزین بحسن أثره علیه فی عاجل الدنیا المعذر إلى ربه فیما بینک و بینه بحسن القیام علیه و الأخذ له منه و لا قوه إلا بالله‏ و أما حق أخیک فتعلم أنه یدک التی تبسطها و ظهرک الذی تلتجئ إلیه-

و عزک الذی تعتمد علیه و قوتک التی تصول بها فلا تتخذه سلاحا على معصیه الله و لا عده للظلم بحق الله‏[۴۷] و لا تدع نصرته على نفسه و معونته على عدوه و الحول بینه و بین شیاطینه و تأدیه النصیحه إلیه و الإقبال علیه فی الله فإن انقاد لربه و أحسن الإجابه له و إلا فلیکن الله آثر عندک و أکرم علیک منه‏[۴۸] و أما حق المنعم علیک بالولاء[۴۹] فأن تعلم أنه أنفق فیک ماله و أخرجک من ذل الرق و وحشته إلى عز الحریه و أنسها و أطلقک من أسر الملکه و فک عنک حلق العبودیه[۵۰] و أوجدک رائحه العز و أخرجک من سجن القهر و دفع عنک العسر و بسط لک لسان الإنصاف و أباحک الدنیا کلها فملکک نفسک و حل أسرک و فرغک لعباده ربک و احتمل بذلک التقصیر فی ماله فتعلم أنه أولى الخلق بک بعد أولی رحمک فی حیاتک و موتک و أحق الخلق بنصرک و معونتک و مکانفتک فی ذات الله‏[۵۱] فلا تؤثر علیه نفسک ما احتاج إلیک‏[۵۲] و أما حق مولاک الجاریه علیه نعمتک فأن تعلم أن الله جعلک حامیه علیه و واقیه و ناصرا و معقلا و جعله لک وسیله و سببا بینک و بینه فبالحری أن یحجبک عن النار فیکون فی ذلک ثواب منه‏[۵۳] فی الآجل و یحکم لک بمیراثه فی العاجل إذا لم یکن له رحم مکافأه لما أنفقته من مالک علیه و قمت به من حقه بعد إنفاق مالک فإن لم‏

تقم بحقه خیف علیک أن لا یطیب لک میراثه‏[۵۴] و لا قوه إلا بالله‏ و أما حق ذی المعروف علیک فأن تشکره و تذکر معروفه و تنشر له المقاله الحسنه[۵۵] و تخلص له الدعاء فیما بینک و بین الله سبحانه فإنک إذا فعلت ذلک کنت قد شکرته سرا و علانیه ثم إن أمکن مکافأته بالفعل کافأته و إلا کنت مرصدا له موطنا نفسک علیها[۵۶] و أما حق المؤذن فأن تعلم أنه مذکرک بربک و داعیک إلى حظک و أفضل أعوانک على قضاء الفریضه التی افترضها الله علیک فتشکره على ذلک شکرک للمحسن إلیک و إن کنت فی بیتک مهتما لذلک لم تکن لله فی أمره متهما و علمت أنه نعمه من الله علیک لا شک فیها فأحسن صحبه نعمه الله بحمد الله علیها على کل حال و لا قوه إلا بالله‏[۵۷] و أما حق إمامک فی صلاتک فأن تعلم أنه قد تقلد السفاره فیما بینک و بین الله و الوفاده إلى ربک و تکلم عنک و لم تتکلم عنه و دعا لک و لم تدع له‏[۵۸] و طلب فیک و لم تطلب فیه و کفاک هم المقام بین یدی الله و المساءله له فیک و لم تکفه ذلک فإن کان فی شی‏ء من ذلک تقصیر کان به دونک و إن کان آثما لم تکن شریکه فیه و لم‏

یکن له علیک فضل فوقى نفسک بنفسه و وقى صلاتک بصلاته فتشکر له على ذلک و لا حول و لا قوه إلا بالله‏ و أما حق الجلیس فأن تلین له کنفک‏[۵۹] و تطیب له جانبک و تنصفه فی مجاراه اللفظ[۶۰] و لا تغرق فی نزع اللحظ إذا لحظت و تقصد فی اللفظ إلى إفهامه إذا لفظت و إن کنت الجلیس إلیه کنت فی القیام عنه بالخیار و إن کان الجالس إلیک کان بالخیار و لا تقوم إلا بإذنه و لا قوه إلا بالله‏ و أما حق الجار فحفظه غائبا و کرامته شاهدا و نصرته و معونته فی الحالین جمیعا[۶۱] لا تتبع له عوره و لا تبحث له عن سوءه لتعرفها فإن عرفتها منه عن غیر إراده منک و لا تکلف کنت لما علمت حصنا حصینا و سترا ستیرا لو بحثت الأسنه عنه ضمیرا لم تتصل إلیه لانطوائه علیه لا تستمع‏[۶۲] علیه من حیث لا یعلم لا تسلمه عند شدیده و لا تحسده عند نعمه تقیل عثرته و تغفر زلته و لا تدخر حلمک عنه إذا جهل علیک و لا تخرج أن تکون سلما له ترد عنه لسان الشتیمه و تبطل فیه کید حامل النصیحه و تعاشره معاشره کریمه و لا حول و لا قوه إلا بالله‏[۶۳] و أما حق الصاحب فأن تصحبه بالفضل ما وجدت إلیه سبیلا و إلا فلا أقل من الإنصاف و أن تکرمه کما یکرمک و تحفظه کما یحفظک و لا یسبقک فیما بینک و بینه إلى مکرمه فإن سبقک کافأته و لا تقصر به عما یستحق من الموده تلزم نفسک‏

نصیحته و حیاطته و معاضدته على طاعه ربه و معونته على نفسه فیما لا یهم به من معصیه ربه ثم تکون علیه رحمه و لا تکون علیه عذابا و لا قوه إلا بالله‏[۶۴] و أما حق الشریک فإن غاب کفیته و إن حضر ساویته‏[۶۵] و لا تعزم على حکمک دون حکمه و لا تعمل برأیک دون مناظرته و تحفظ علیه ماله و تنفی عنه خیانته فیما عز أو هان‏[۶۶] فإنه بلغنا أن ید الله على الشریکین ما لم یتخاونا و لا قوه إلا بالله‏ و أما حق المال فأن لا تأخذه إلا من حله و لا تنفقه إلا فی حله و لا تحرفه عن مواضعه و لا تصرفه عن حقائقه و لا تجعله إذا کان من الله إلا إلیه و سببا إلى الله و لا تؤثر به على نفسک من لعله لا یحمدک و بالحری أن لا یحسن خلافته فی ترکتک‏[۶۷] و لا یعمل فیه بطاعه ربک فتکون معینا له على ذلک أو بما أحدث فی مالک أحسن نظرا لنفسه فیعمل بطاعه ربه فیذهب بالغنیمه و تبوء بالإثم و الحسره و الندامه مع التبعه[۶۸] و لا قوه إلا بالله‏[۶۹] و أما حق الغریم الطالب لک‏[۷۰] فإن کنت موسرا أوفیته و کفیته و أغنیته و لم تردده و تمطله‏[۷۱] فإن رسول الله ص قال مطل الغنی ظلم و إن کنت معسرا أرضیته بحسن القول و طلبت إلیه طلبا جمیلا و رددته عن نفسک ردا لطیفا و لم تجمع علیه‏ذهاب ماله و سوء معاملته فإن ذلک لؤم و لا قوه إلا بالله‏[۷۲] و أما حق الخلیط[۷۳] فأن لا تغره و لا تغشه و لا تکذبه و لا تغفله و لا تخدعه و لا تعمل فی انتقاضه عمل العدو الذی لا یبقى على صاحبه و إن اطمأن إلیک استقصیت له على نفسک‏[۷۴] و علمت أن غبن المسترسل ربا[۷۵] و لا قوه إلا بالله‏[۷۶] و أما حق الخصم المدعی علیک فإن کان ما یدعی علیک حقا لم تنفسخ فی حجته‏[۷۷] و لم تعمل فی إبطال دعوته و کنت خصم نفسک له و الحاکم علیها و الشاهد له بحقه دون شهاده الشهود فإن ذلک حق الله علیک و إن کان ما یدعیه باطلا رفقت به و روعته و ناشدته بدینه‏[۷۸] و کسرت حدته عنک بذکر الله و ألقیت حشو الکلام و لغطه الذی لا یرد عنک عادیه عدوک‏[۷۹] بل تبوء بإثمه و به یشحذ علیک سیف عداوته لأن لفظه السوء تبعث الشر و الخیر مقمعه للشر و لا قوه إلا بالله‏[۸۰] و أما حق الخصم المدعى علیه فإن کان ما تدعیه حقا أجملت فی مقاولته بمخرج الدعوى‏[۸۱] فإن للدعوى غلظه فی سمع المدعى علیه و قصدت قصد حجتک بالرفق و أمهل المهله و أبین البیان و ألطف اللطف و لم تتشاغل عن حجتک بمنازعته بالقیل و القال فتذهب عنک حجتک و لا یکون لک فی ذلک درک و لا قوه إلا بالله‏[۸۲]و أما حق المستشیر فإن حضرک له وجه رأی جهدت له فی النصیحه و أشرت علیه بما تعلم أنک لو کنت مکانه عملت به و ذلک لیکن منک فی رحمه و لین فإن اللین یؤنس الوحشه و إن الغلظ یوحش موضع الأنس و إن لم یحضرک له رأی و عرفت له من تثق برأیه و ترضى به لنفسک دللته علیه و أرشدته إلیه فکنت لم تأله خیرا[۸۳] و لم تدخره نصحا و لا حول و لا قوه إلا بالله‏[۸۴] و أما حق المشیر علیک فلا تتهمه فیما لا یوافقک علیه من رأیه‏[۸۵] إذا أشار علیک فإنما هی الآراء و تصرف الناس فیها و اختلافهم فکن علیه فی رأیه بالخیار إذا اتهمت رأیه فأما تهمته فلا تجوز لک إذا کان عندک ممن یستحق المشاوره و لا تدع شکره على ما بدا لک من إشخاص رأیه و حسن وجه مشورته فإذا وافقک حمدت الله و قبلت ذلک من أخیک بالشکر و الإرصاد بالمکافأه فی مثلها إن فزع إلیک‏[۸۶] و لا قوه إلا بالله‏ و أما حق المستنصح فإن حقه أن تؤدی إلیه النصیحه على الحق الذی ترى له أنه یحمل و تخرج المخرج الذی یلین على مسامعه و تکلمه من الکلام بما یطیقه عقله فإن لکل عقل طبقه من الکلام یعرفه و یجتنبه و لیکن مذهبک الرحمه و لا قوه إلا بالله‏[۸۷] و أما حق الناصح فأن تلین له جناحک ثم تشرئب له قلبک‏[۸۸] و تفتح له سمعک حتى تفهم عنه نصیحته ثم تنظر فیها فإن کان وفق فیها للصواب حمدت الله على ذلک و قبلت منه و عرفت له نصیحته و إن لم یکن وفق لها فیها رحمته و لم تتهمه و علمت أنه لم یألک نصحا إلا أنه أخطأ[۸۹] إلا أن یکون عندک مستحقا للتهمه-فلا تعبأ بشی‏ء من أمره‏[۹۰] على کل حال و لا قوه إلا بالله‏ و أما حق الکبیر فإن حقه توقیر سنه و إجلال إسلامه إذا کان من أهل الفضل فی الإسلام بتقدیمه فیه و ترک مقابلته عند الخصام و لا تسبقه إلى طریق و لا تؤمه‏[۹۱] فی طریق و لا تستجهله و إن جهل علیک تحملت و أکرمته بحق إسلامه مع سنه فإنما حق السن بقدر الإسلام و لا قوه إلا بالله‏[۹۲] و أما حق الصغیر فرحمته و تثقیفه‏[۹۳] و تعلیمه و العفو عنه و الستر علیه و الرفق به و المعونه له و الستر على جرائر حداثته فإنه سبب للتوبه و المداراه له و ترک مماحکته فإن ذلک أدنى لرشده‏[۹۴] و أما حق السائل فإعطاؤه إذا تیقنت صدقه و قدرت على سد حاجته و الدعاء له فیما نزل به و المعاونه له على طلبته و إن شککت فی صدقه و سبقت إلیه التهمه له و لم تعزم على ذلک لم تأمن أن یکون من کید الشیطان أراد أن یصدک عن حظک و یحول بینک و بین التقرب إلى ربک فترکته بستره و رددته ردا جمیلا و إن غلبت نفسک فی أمره و أعطیته على ما عرض فی نفسک منه- فإن ذلک من عزم الأمور[۹۵] و أما حق المسئول فحقه إن أعطى قبل منه ما أعطى بالشکر له و المعرفه لفضله و طلب وجه العذر فی منعه و أحسن به الظن و اعلم أنه إن منع فماله منع و أن لیس التثریب فی ماله‏[۹۶] و إن کان ظالما ف إن الإنسان لظلوم کفار[۹۷]

و أما حق من سرک الله به و على یدیه فإن کان تعمدها لک حمدت الله أولا ثم شکرته على ذلک بقدره فی موضع الجزاء و کافأته على فضل الابتداء و أرصدت له المکافأه و إن لم یکن تعمدها حمدت الله و شکرته و علمت أنه منه توحدک بها و أحببت هذا إذ کان سببا من أسباب نعم الله علیک و ترجو له بعد ذلک خیرا فإن أسباب النعم برکه حیث ما کانت و إن کان لم یتعمد و لا قوه إلا بالله‏[۹۸] و أما حق من ساءک القضاء على یدیه بقول أو فعل فإن کان تعمدها کان العفو أولى بک لما فیه له من القمع و حسن الأدب مع کثیر أمثاله من الخلق فإن الله یقول‏ و لمن انتصر بعد ظلمه فأولئک ما علیهم من سبیل‏ إلى قوله‏ لمن عزم الأمور[۹۹] و قال عز و جل‏ و إن عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین‏[۱۰۰] هذا فی العمد فإن لم یکن عمدا لم تظلمه بتعمد الانتصار منه فتکون قد کافأته فی تعمد على خطإ و رفقت به و رددته بألطف ما تقدر علیه و لا قوه إلا بالله‏[۱۰۱] و أما حق أهل ملتک عامه فإضمار السلامه و نشر جناح الرحمه و الرفق بمسیئهم و تألفهم و استصلاحهم و شکر محسنهم إلى نفسه و إلیک فإن إحسانه إلى نفسه إحسانه إلیک إذا کف عنک أذاه و کفاک مئونته و حبس عنک نفسه فعمهم جمیعا بدعوتک و انصرهم جمیعا بنصرتک و أنزلتهم [أنزلهم‏] جمیعا منک منازلهم کبیرهم بمنزله الوالد و صغیرهم بمنزله الولد و أوسطهم بمنزله الأخ فمن أتاک تعاهدته بلطف و رحمه و صل أخاک بما یجب للأخ على أخیه‏[۱۰۲] و أما حق أهل الذمه فالحکم فیهم أن تقبل منهم ما قبل الله و تفی‏[۱۰۳] بما

جعل الله لهم من ذمته و عهده و تکلهم إلیه فیما طلبوا من أنفسهم و أجبروا علیه و تحکم فیهم بما حکم الله به على نفسک فیما جرى بینک و بینهم من معامله و لیکن بینک و بین ظلمهم من رعایه ذمه الله و الوفاء بعهده و عهد رسول الله ص حائل فإنه بلغنا أنه قال من ظلم معاهدا کنت خصمه فاتق الله و لا حول و لا قوه إلا بالله‏[۱۰۴] فهذه خمسون حقا محیطا بک لا تخرج منها فی حال من الأحوال یجب علیک رعایتها و العمل فی تأدیتها و الاستعانه بالله جل ثناؤه على ذلک و لا حول و لا قوه إلا بالله‏- و الحمد لله رب العالمین‏[۱۰۵]



[۱] ( ۱). رواها الصدوق فی الخصال مع اختلاف و فی الفقیه أیضا عن أبی حمزه الثمالى قال: هذه رساله على بن الحسین علیهما السلام إلى بعض أصحابه و نقله المحدث النوری رحمه الله فی المستدرک ج ۲ ص ۲۷۴ عن التحف قائلا بعده: قلت: قال السید علی بن طاوس فی فلاح السائل: و روینا باسنادنا فی کتاب الرسائل عن محمد بن یعقوب الکلینی بإسناده إلى مولانا زین العابدین علیه السلام أنه قال: فاما حقوق الصلاه فأن تعلم أنها وفاده … و ساق مثل ما مر عن تحف العقول و منه یعلم أن هذا الخبر الشریف المعروف بحدیث الحقوق مروی فی رسائل الکلینی على النحو المروى فی التحف لا على النحو الموجود فی الفقیه و الخصال و الظاهر لکل من له انس بالاحادیث أن المروى فی الفقیه و الخصال مختصر مما فی التحف و احتمال التعدد فی غایه البعد و یؤید الاتحاد أن النجاشی قال فی ترجمه أبى حمزه: و له رساله الحقوق عن علی بن الحسین علیهما السلام أخبرنا أحمد بن على قال حدثنا الحسن بن حمزه قال: حدثنا علی بن إبراهیم عن أبیه عن محمد بن الفضیل عن أبی حمزه عن على بن الحسین علیهما السلام و هذا السند أعلى و أصح من طریق الصدوق( ره) فی الخصال إلى آخر ما قاله رحمه الله و قد أشرنا إلى بعض موارد الاختلاف فی الهامش.

[۲] ( ۱). السائس: القائم بأمر و المدبر له.

[۳] ( ۲). فی الخصال بدون« من».

[۴] ( ۳). فی الخصال و الفقیه‏[ ثم حق أهل ملتک علیک، ثم حق أهل ذمتک‏].

[۵] ( ۴). کذا و الظاهر« منهما».

[۶] ( ۵). الخنى: الفحش من الکلام.

[۷] ( ۱). فی بعض النسخ‏[ اجماعه‏]. و فی بعضها[ حله بالآداب و اجمامه‏]. و فی الخصال و من لا یحضره الفقیه بعد قوله:« و تعویده الخیر» هکذا[ و ترک فضول التی لا فائده فیها و البر بالناس و حسن القول فیهم‏]. انتهى.

[۸] ( ۲). فیهما[ تنزیهه عن سماع الغیبه و سماع ما لا یحل سماعه‏].

[۹] ( ۳). فی بعض النسخ‏[ تعتقد بها علما]. و فیهما[ أن تغضه عما لا یحل لک و تعتبر بالنظر به‏].

[۱۰] ( ۴). فیهما[ ان لا تمشى بهما إلى ما لا یحل لک، فیهما تفف على الصراط فانظر أن لا تزل بک فتردى فی النار].

[۱۱] ( ۵). أی عذاب الدنیا و الآخره أما الدنیا فلسان اللائمه من الناس و أما الآخره فعقوبه الله.

[۱۲] ( ۶). فیهما[ أن لا تبسطها إلى ما لا یحل لک‏].

[۱۳] ( ۱). التهوین: الاستخفاف. یقال: هون الشی‏ء: استخف به.

[۱۴] ( ۲). المجهله ما یحملک على الجهل. و فیهما[ أن لا تجعله وعاء للحرام و لا تزید على الشبع‏].

[۱۵] ( ۳). لعل المراد أن حفظ الفرج مما لا یحل یکون بکثره ذکر الموت و تهدید النفس و تخویفها.

و فیهما[ و حق فرجک أن تحصنه عن الزنا و تحفظه من أن ینظر إلیه‏].

[۱۶] ( ۴). فیهما[ المعظم لمن کان بین یدیه بالسکون و الوقار و تقبل علیها بقلبک و تقیمها بحدودها و حقوقها]. انتهى. و أطرق الرجل: أرخى عینیه فینظر إلى الأرض. و فی بعض النسخ‏[ مع الاطراق‏].

[۱۷] ( ۵). لیس فی الکتاب هنا ذکر حق الحج و فیهما[ و حق الحج أن تعلم أنه وفاده إلى ربک و فرار من ذنوبک و به قبول توبتک و قضاء الفرض الذی أوجبه الله علیک‏].

[۱۸] ( ۶). فیهما بعد قوله:« من النار»:[ فان ترک الصوم خرقت ستر الله علیک‏]. انتهى.

[۱۹] ( ۱). الحجبه- بالتحریک-: جمع حاجب.

[۲۰] ( ۲). لا یحتاج یوم القیامه إلى الاشهاد لما ورد فی الخیر من« أن الصدقه أول ما تقع فی ید الله تعالى قبل أن تقع فی ید السائل».

[۲۱] ( ۳). فی بعض النسخ و کأنک.

[۲۲] ( ۴). التهجین: التقبیح و التحقیر.

[۲۳] ( ۵). فیهما[ فأن تعلم أنها ذخرک عند ربک و ودیعتک التی لا تحتاج إلى الاشهاد علیها و کنت لما تستودعه سرا أوثق منک بما استودعه علانیه و تعلم أنها تدفع عنک البلایا و الاسقام فی الدنیا و تدفع عنک النار فی الآخره].

[۲۴] ( ۶). تدهقن أی صار دهقانا و هو رئیس القریه و زعیم الفلاحین و المراد به ضد التمسکن و التذلل و تمسکن بمعنى خضع و أخبت.

[۲۵] ( ۱). فیهما[ أن ترید به الله عز و جل و لا ترید به خلقه و لا ترید به الا التعرض لرحمه الله و نجاه روحک یوم تلقاه‏].

[۲۶] ( ۲). لا تماحکه: لا تخاصمه و لا تنازعه.

[۲۷] ( ۳). لا تعازه: لا تعارضه فی العزه.

[۲۸] ( ۴). عققت: عصیت و آذیت.

[۲۹] ( ۵). فی بعض النسخ‏[ فیما یأتی إلیک من سوء].

[۳۰] ( ۶). فیهما[ و حق السلطان أن تعلم- إلى قوله-: من السلطان. و بعده: و أن علیک أن لا تعرض لسخطه فتلقى بیدیک إلى التهلکه و تکون شریکا له فیما یأتی إلیک من سوء]. انتهى.

[۳۱] ( ۷). فیهما بعد قوله« و الاقبال علیه»:[ و أن لا ترفع علیه صوتک و لا تجیب أحدا یسأله عن شی‏ء حتى یکون هو الذی یجیب و لا تحدث فی مجلسه أحدا و لا تغتاب عنده أحدا و أن تدفع عنه إذا ذکر عندک بسوء و أن تستر عیوبه و تظهر مناقبه و لا تجالس له عدوا و لا تعادى له ولیا و إذا فعلت ذلک شهدت لک ملائکه الله بانک قصدته و تعلمت علمه لله جل اسمه لا للناس‏].

[۳۲] ( ۱). أی إذا قضیت حق الله فارجع إلى أداء حق مالکک.

[۳۳] ( ۲). فیهما[ فاما حق سائسک بالملک فان تطیعه و لا تعصیه إلا فیما یسخط الله عز و جل فانه لا طاعه لمخلوق فی معصیه الخالق‏].

[۳۴] ( ۳). الحیاطه: الحفاظه و الحمایه و الصیانه. و الاناه- کقناه- الوقار و الحلم و أصله الانتظار.

[۳۵] ( ۴). فیهما[ فان تعلم أنهم صاروا رعیتک لضعفهم و قوتک فیجب أن تعدل فیهم و تکون لهم کالوالد الرحیم و تغفر لهم جهلهم و لا تعاجلهم بالعقوبه و تشکر الله عز و جل على ما أولاک و على ما آتاک من القوه علیهم‏].

[۳۶] ( ۵). أی جعلک لهم خازنا أو قیما و لعله سقط من قلم النساخ.

[۳۷] ( ۶). الامل: خادم الرجل و عونه الذی یأمله.

[۳۸] ( ۱). فیهما[ حق رعیتک بالعلم فان تعلم أن الله عز و جل انما جعلک قیما لهم فیما آتاک من العلم و فتح لک من خزائنه فان أحسنت فی تعلم الناس و لم تخرق بهم و لم تضجر علیهم زادک الله من فضله و إن أنت منعت الناس علمک أو خرقت بهم عند طلبهم العلم منک کان حقا على الله عز و جل أن یسلبک العلم و بهاءه و یسقط من القلوب محلک‏].

[۳۹] ( ۲). فیهما[ و حق الزوجه أن تعلم أن الله عز و جل جعلها لک سکنا و انسا و تعلم أن ذلک نعمه من الله تعالى علیک فتکرمها و ترفق بها و إن کان حقک علیها أوجب فان لها علیک ان ترحمها لانها أسیرک و تطعمها و تکسوها فإذا جهلت عفوت عنها].

[۴۰] ( ۳). معطوفین على الخلق أی و تعلم أنه لحمک و دمک و فی بعض‏[ النسخ لم تملکه لانک صنعته‏].

[۴۱] ( ۴). فیهما[ و أما حق مملوکک فأن تعلم أنه خلق ربک و ابن أبیک و امک و لحمک و دمک و لم تملکه لانک صنعته من دون الله و لا خلقت شیئا من جوارحه و لا أخرجت له رزقا و لکن الله عز و جل کفاک ذلک ثم سخره لک و ائتمنک علیه و استودعک إیاه لیحفظ لک ما تأتیه من خیر إلیه فأحسن إلیه کما أحسن الله إلیک و إن کرهته استبدلت به و لم تعذب خلق الله عز و جل و لا قوه إلا بالله‏].

[۴۲] ( ۱). کذا. و وابله: واظبه.

[۴۳] ( ۲). الحواء: ما یحتوی به الشى من حوى الشی‏ء إذا أحاط به من جهاته.

[۴۴] ( ۳). فیهما[ فأن تعلم أنها حملتک حیث لا یحتمل أحد أحدا و اعطتک من ثمره قلبها ما لا یعطى أحد أحدا و وقتک بجمیع جوارحها و لم تبال أن تجوع و تطعمک و تعطش و تسقیک و تعرى و تکسوک و تضحى و تظلک و تهجر النوم لاجلک و وقتک الحر و البرد لتکون لها فانک لا تطیق شکرها إلا بعون الله و توفیقه‏].

[۴۵] ( ۴). فیهما[ فمهما رأیت من نفسک ما یعجبک فاعلم … الخ‏].

[۴۶] ( ۵). فیهما[ على طاعته، فاعمل فی أمره عمل من یعلم أنه مثاب على الاحسان إلیه معاقب على الاساءه إلیه‏]. انتهى.

[۴۷] ( ۱). فی بعض النسخ‏[ للظلم لخلق الله‏].

[۴۸] ( ۲). فیهما[ أن تعلم أنه یدک و عزک و قوتک فلا تتخذه سلاحا على معصیه الله و لا عده لظلم خلق الله و لا تدع نصرته على عدوه و النصیحه له فان أطاع الله و الا فلیکن الله أکرم علیک منه و لا قوه إلا بالله‏].

[۴۹] ( ۳). الولاء- بالفتح-: النصره و الملک و المحبه و الصداقه و القرابه.

[۵۰] ( ۴). الحلق- کقصع و بدر-: جمع خلقه- کقصعه و بدره. و یجمع أیضا على حلق- بفتحتین- على غیر قیاس. و فیهما[ و فک عنک قید العبودیه و أخرجک من السجن و ملکک نفسک و فرغک لعباده ربک و تعلم أنه أولى الخلق فی حیاتک و موتک و أن نصرته علیک واجبه؟؟؟ بنفسک و ما احتاج إلیه منک و لا قوه الا بالله‏].

[۵۱] ( ۵). المکانفه: المعاونه.

[۵۲] ( ۶). فلا تؤثر علیه أی فلا ترجح و لا تختر. و فی بعض النسخ‏[ ما احتاج إلیک أحدا].

[۵۳] ( ۷). فی بعض النسخ‏[ ثوابک منه‏].

[۵۴] ( ۱). فی بعض النسخ‏[ فان لم تخفه خیف علیک أن لا یطیب لک میراثه‏]. و فیهما[ و أما حق مولاک الذی انعمت علیه فان تعلم أن الله عز و جل جعل عتقک له وسیله إلیه و حجابا لک من النار و أن ثوابک فی العاجل میراثه إذا لم یکن له رحم مکافأه لما أنفقت من مالک و فی الأجل الجنه].

[۵۵] ( ۲). فیهما[ و تکسبه المقاله الحسنه و تخلص له الدعاء فیما بینک و بین الله تعالى فإذا فعلت ذلک کنت قد شکرته سرا و علانیه ثم إن قدرت على مکافأته یوما کافأته‏]. انتهى.

[۵۶] ( ۳). الضمیر فی علیها یرجع الى المکافأه أی ترصد و تراقب و تهیئ نفسک على المکافأه فی وقتها.

[۵۷] ( ۴). فیهما[ و حق المؤذن أن تعلم أنه مذکر لک ربک عز و جل و داع لک إلى حظک و عونک على قضاء فرض الله علیک فاشکره على ذلک شکر المحسن إلیک‏].

[۵۸] ( ۵). فیهما بعد هذه الجمله هکذا[ و کفاک هول المقام بین یدی الله عز و جل فان کان نقص کان به دونک و إن کان تماما کنت شریکه و لم یکن له علیک فضل فوقى نفسک بنفسه و صلاتک بصلاته فتشکر له على قدر ذلک‏]. انتهى.

[۵۹] ( ۱). الکنف: الجانب و الظل.

[۶۰] ( ۲). یقال: تجاروا فی الحدیث: جرى کل واحد مع صاحبه و منه مجاراه من لا عقل له ای الخوض معه فی الکلام.« و لا تغرق» أی و لا تبالغ فی أمره. و فیهما بعد هذا الکلام‏[ فلا تقوم من مجلسک إلا باذنه و من یجلس إلیک یجوز له القیام بغیر إذنک. و تنسى زلاته. و تحفظ خیراته. و لا تسمعه إلا خیرا]. انتهى.

[۶۱] ( ۳). المراد بالحالین: الشهود و الغیاب.

[۶۲] ( ۴). فی بعض النسخ‏[ لا تسمع‏].

[۶۳] ( ۵). فیهما[ و أما حق جارک فحفظه غائبا و إکرامه شاهدا و نصرته إذا کان مظلوما و لا تتبع له عوره فان علمت علیه( خ ل فیه) سوءا سترته علیه و إن علمت أنه یقبل نصیحتک نصحته فیما بینک و بینه و لا تسلمه عند شدیده و تقیل عثرته و تغفر ذنبه و تعاشره معاشره کریمه و لا قوه الا بالله‏].

[۶۴] ( ۱). فیهما[ أما حق الصاحب فان تصحبه بالتفضل و الإنصاف و تکرمه کما یکرمک و لا تدعه یسبق إلى مکرمه فان سبق کافأته و توده کما یودک و تزجره عما یهم به من معصیه و کن علیه رحمه و لا تکن علیه عذابا و لا قوه إلا بالله‏].

[۶۵] ( ۲). فیهما[ و أما حق الشریک فان غاب کفیته و إن حضر رعیته و لا تحکم دون حکمه و لا تعمل برأیک دون مناظرته و تحفظ علیه ما له و لا تخنه … إلخ‏].

[۶۶] ( ۳). فی بعض النسخ‏[ تتقى خیانته فیما عز أو هان‏].

[۶۷] ( ۴). أی میراثک و الترکه- بفتح فکسر-: الشی‏ء المتروک أی ترکه المیت.

[۶۸] ( ۵). التبعه. ما یترتب على الفعل من الشر و قد یستعمل فی الخیر.

[۶۹] ( ۶). فیهما[ أما حق مالک فان لا تأخذه الا من حله و لا تنفقه إلا فی وجهه و لا تؤثر على نفسک من لا یحمدک فاعمل فیه بطاعه ربک و لا تبخل به فتبوه بالحسره و الندامه مع السعه( خ ل مع التبعه) و لا قوه إلا بالله‏]. و لیس فی النسخ و لا فی الخصال حق الغریم الذی تطالبه، و سقط من الجمیع.

[۷۰] ( ۷). الغریم: الدائن و یطلق أیضا على المدیون. و فی بعض النسخ‏[ الغریم المطالب لک‏].

[۷۱] ( ۸). المطل: التسویف و التعلل فی أداء الحق و تأخیره عن وقته.

[۷۲] ( ۱). فیهما[ و اما حق غریمک الذی یطالبک فان کنت مؤسرا أعطیته و إن کنت معسرا أرضیته بحسن القول و رددته عن نفسک ردا لطیفا].

[۷۳] ( ۲). الخلیط: المخالط کالندیم و الشریک و الجلیس و نحوها.

[۷۴] ( ۳). استقصى فی المسأله: بلغ الغایه.

[۷۵] ( ۴). و فی الحدیث« غبن المسترسل سحت» و« غبن المسترسل ربا» و الاسترسال: الاستیناس إلى الإنسان و الثقه به فیما یحدثه و أصله السکون و الثبات.

[۷۶] ( ۵). فیهما بعد قوله: و لا تخدعه‏[ و تتقى الله تعالى فی أمره‏].

[۷۷] (*) کذا.

[۷۸] ( ۶). روعه: أفزعه. و ناشدته بدینه: حلفته و طلبته به.

[۷۹] ( ۷). اللفظ: کلام فیه جلبه و اختلاط و لا یتبین. و عادیه عدوک أی حدته و غضبه و عادیه السم:

ضرره. و یشحذ علیک أی یغضب و اصله من شحذ السکین و نحوه: أحده.

[۸۰] ( ۸). فیهما[ و حق الخصم المدعى علیک فان کان ما یدعى علیک حقا کنت شاهده على نفسک و لم تظلمه و أوفیته حقه و إن کان ما یدعى باطلا رفقت به و لم تأت فی أمره غیر الرفق و لم تسخط ربک فی أمره و لا قوه إلا بالله‏].

[۸۱] ( ۹). المقاوله: المجادله و المباحثه.

[۸۲] ( ۱۰) فیهما[ و حق خصمک الذی تدعى علیه إن کنت محقا کنت فی دعواک أجملت مقاولته و لم تجحد حقه و إن کنت مبطلا فی دعواک اتقیت الله جل و عز و تبت إلیه و ترکت الدعوى‏].

[۸۳] ( ۱). لم تأله: لم تقصره من ألا یألو.

[۸۴] ( ۲). فیهما[ و حق المستشیر إن علمت له رأیا حسنا أشرت علیه و إن لم تعلم له أرشدته إلى من یعلم‏].

[۸۵] ( ۳). فیهما بعد هذا الکلام‏[ و إن وافقک حمدت الله تعالى‏] انتهى.

[۸۶] ( ۴). أی إذا استشار هو منک.

[۸۷] ( ۵). فیهما[ و حق المستنصح أن تؤدى إلیه النصیحه و لیکن مذهبک الرحمه له و الرفق به‏].

[۸۸] ( ۶). اشرأب للشی‏ء: مد عنقه لینظره و المراد أن تسقى قلبک من نصحه.

[۸۹] ( ۷). فیهما[ و حق الناصح أن تلین له جناحک و تصغى إلیه بسمعک فان أتى بالصواب حمدت الله تعالى و إن لم یوافق رحمته و لم تتهمه و علمت أنه أخطأ و لم تؤاخذه بذلک إلا أن یکون مستحقا للتهمه فلا تعبا بشی‏ء من امره على حال و لا قوه إلا بالله‏].

[۹۰] ( ۱). فلا تعبأ: لا تثقل.

[۹۱] ( ۲). أی و لا تتقدمه. من أم یؤم کما فی الخصال.

[۹۲] ( ۳). فیهما[ و حق الکبیر توقیره لسنه و إجلاله لتقدمه فی الإسلام قبلک و ترک مقابلته عند الخصام و لا تسبقه إلى طریق و لا تتقدمه و لا تستجهله و إن جهل علیک احتملته و أکرمته لحق الإسلام و حرمته‏].

[۹۳] ( ۴). ثقف الولد: هذبه و علمه.

[۹۴] ( ۵). فیهما[ حق الصغیر رحمته فی تعلیمه و العفو عنه و الستر علیه و الرفق به و المعونه له‏].

[۹۵] ( ۶). فیهما[ حق السائل اعطاؤه على قدر حاجته‏].

[۹۶] ( ۷). التثریب: التوبیخ و الملامه.

[۹۷] ( ۸). فیهما[ حق المسئول إن أعطى فاقبل منه بالشکر و المعرفه بفضله و إن منع فاقبل عذره‏].

[۹۸] ( ۱). فیهما[ حق من سرک لله تعالى أن تحمد الله أولا ثم تشکره‏].

[۹۹] ( ۲). سوره الشورى آیه ۴۱٫

[۱۰۰] ( ۳). سوره النحل آیه ۱۲۶٫

[۱۰۱] ( ۴). فیهما[ و حق من أساءک أن تعفو عنه و إن علمت أن العفو یضر انتصرت قال الله تعالى:\i« و لمن انتصر بعد ظلمه فأولئک ما علیهم من سبیل‏\E].

[۱۰۲] ( ۵). فیهما[ و حق أهل ملتک اضمار السلامه و الرحمه لهم و الرفق بمسیئهم و تألفهم و استصلاحهم و شکر محسنم و کف الاذى عنهم و تحب لهم ما تحب لنفسک و تکره لهم ما تکره لنفسک و أن تکون شیوخهم بمنزله ابیک و شبابهم بمنزله اخوتک و عجائزهم بمنزله امک و الصغار بمنزله أولادک‏].

[۱۰۳] ( ۶). فی بعض النسخ‏[ و کفى‏].

[۱۰۴] ( ۱). فیهما[ و حق أهل الذمه أن تقبل منهم ما قبل الله تعالى منهم و لا تظلمهم ما و فو الله عز و جل بعهده‏].

[۱۰۵] ابن شعبه حرانى، حسن بن على، تحف العقول – قم، چاپ: دوم، ۱۴۰۴ / ۱۳۶۳ق.

رساله حقوق امام سجاد (ع)متن فارسی۲

متن فارسی رساله حقوق امام سجاد(ع)

رساله آن حضرت که برساله حقوق معروف است‏

بدان خدایت رحمت کناد که خدا را بر تو حقوقى است که تو را در هر جنبش و آرامش و هر جا باشى فرا گرفته‏اند، و در هر اندامى بچرخانى و هر ابزارى بگردانى، بعضى از حقوق بر بعضى بزرگترند بزرگترین حقوقى که خدا بر تو واجب کرده حق او است تبارک و تعالى که آن پایه همه حقوق است و همه از آن بازگرفته شوند، آنگاه واجب نموده براى تو بر عهده تو از سر تا قدمت با اعضاى مختلفت حقوقیرا براى دیده‏ات بر تو حقى است و براى گوشت بر تو حقى است زبانت بتو حق دارد و دستت بتو حق داردو پایت بتو حق دارد و شکمت بتو حق دارد و فرجت بتو حق دارد، این هفت عضو تو است که با آنها کار کنى.

سپس خدا عز و جل حقى هم براى هر کار تو بر تو قرار داده، نمازت بر تو حقى دارد و روزه‏ات بر تو حقى دارد و زکاتت بر تو حقى دارد و قربانیت بر تو حقى دارد و کارهایت بر تو حقى دارند.

سپس دائره حق از تو بدیگران رسد که بر تو حق واجب دارند، و واجب‏ترین همه این حقوق بر تو حق پیشوایان تو است و سپس حقوق رعیتت و سپس حقوق خویشانت. اینها حقوقى است و حقوقى هم از آنها منشعب گردد، و حق پیشوایان که بر تو است سه گونه است واجب‏ترشان حق سلطانست که تدبیر کار تو بدست اوست سپس حق آموزگار و سپس حق آقائى که مالک تو است، هر تدبیرکننده و سرپرستى پیشوا است حقوق زیر دست هم بر سه گونه است حق زیر دست حکومت تو و سپس حق شاگرد و دانشجوى تو زیرا نادان زیر دست و رعیت دانا است، و حق زیر دستى که صاحب اختیار او هستى مانند زوجه و مملوک و حقوق خویشان فراوانست و پیوسته باندازه پیوست رحم در خویشى، واجبتر همه بر تو حق مادر تو است و سپس حق پدر تو و سپس حق فرزندانت، سپس حق برادرت، سپس بترتیب هر خویشى که نزدیکتر است، سپس حق آزادکننده و ولینعمت تو، سپس حق آزادشده‏ات که ولینعمت اوئى، سپس حق هر که بتو احسان کرده، سپس حق اذان گوى نمازت، سپس حق پیشنمازت، سپس حق همنشین تو، سپس حق همسایه‏ات، سپس حق شریکت سپس حق مالت، سپس حق بدهکارت، سپس حق بستانکارت، سپس حق رفیق معاشرت، سپس حق مدعى بر تو، سپس حق کسى که باو ادعا دارى، سپس حق مشورت کن با تو، سپس حق آنکه با او مشورت کنى‏

سپس حق اندرزجویت، سپس حق بزرگتر از تو، سپس حق خردسال‏تر از تو، سپس حق سائل از تو، سپس حق کسى که از او سؤال کنى، سپس حق کسى که بتو بدى کرده بگفته یا کرده یا بشادى کردن بر علیه تو بگفتار یا کردار بتعمد یا غیر تعمد، سپس حق همه همکیشانت، سپس حق کفار ذمى، سپس حقوقى که در تغییر احوال و باسباب پدید آیند، خوشا بر کسى که خدایش یارى دهد تا هر حقى بر او واجب کرده اداء کند و او را توفیق دهد و نگهدارد.

۱- اما حق بزرگتر خدا اینست که او را بپرستى و چیزى را شریکش ندانى، و چون از روى اخلاص این کار را کردى خدا در عهده گرفته که کار دنیا و آخرت تو را کفایت کند و آنچه از آن بخواهى برایت نگهدارد.

۲- حق خودت بر تو اینست که کاملا او را در طاعت خدا بگمارى، بزبانت حقش را بپردازى و بگوشت حقش را بپردازى و بچشمت حقش را بپردازى و بدست خود حقش را بپردازى و بپایت حقش را بپردازى و حق شکمت را بپردازى و حق فرجت را بپردازى، و از خدا در این کار یارى جوئى.

۳- حق زبانت اینست که آن را از دشنام ارجمندتر بدانى و بسخن خوب عادتش بدهى و مؤدبش دارى و آن را در کام دارى مگر در محل حاجت و براى سود دین و دنیا و آن را از پر گوئى و یاوه‏ سرائى کم فائده که ایمنى از زیانش نیست و در آمدش کم است معاف دارى، زبان گواه خرد و دلیل بر آن شمرده شود و آراستگى مرد بزیور عقل خوش‏زبانى او است، و هیچ جنبش و توانائى نیست جز باو.

۴- حق گوش پاک داشتن او است از اینکه راه دلت باشد مگر براى خبر خوبى که در دلت خیر پدید کند یا خلق کریمت نصیب کند زیرا گوش دروازه دل است هر نوع معنى خوب یا بدى را بآن میرساند.و لا قوه الا بالله العلى العظیم.

(۱) ۵- و اما حق چشمت اینست که از هر چه روا نیست آن را بپوشانى و مبتذلش نسازى مگر براى محل عبرت آورى که از آن بینا شوى یا دانشى بدست آورى زیرا دیده وسیله عبرتست.

۶- و اما حق دو پایت اینست که با آنها بجائى که روا نیست نروى و آنها را براهى که باعث سبکى راهرو است نکشانى زیرا آنها تو را حمل میکنند و تو را براه دین میبرند و پیش میاندازند و لا قوه الا بالله.

۷- و اما حق دست تو اینست که آن را بناروا دراز نکنى تا بدست اندازى بدان گرفتار عقوبت آخرت خدا شوى و گرفتار سرزنش مردم در دنیا و آن را از کارى که بتو واجب کرده نبندى ولى آن را احترام کنى باینکه از محرمات بسیارش ببندى و بسیارى از آنچه هم که بر او واجب نیست بکار اندازى و چون دست تو در این دنیا از حرام باز ایستاد و خود را شریف داشت یا با عقل و شرافت بکار رفت در آخرت ثواب خوب دارد.

۸- و اما حق شکمت اینست که آن را ظرف کم و یا بیش از حرام نکنى و از حلال هم باندازه‏اش بدهى و از حد تقویت بحد شکمخوارگى و بیمروتى نرسانى، و هر گاه گرفتار گرسنگى و تشنگى شد او را ضبط کنى زیرا سیرى بى‏اندازه شکم را بیاشوبد و کسالت آورد که مایه باز ماندن و دور شدن از هر کارنیک و ارجمند است، و نوشابه‏اى که صاحبش را مست سازد مایه سبکسرى و نادانى کردن و بیمروتى است.

(۱) ۹- و اما حق فرجت نگهدارى آنست از آنچه حلال نیست برایت و کمک گرفتن بر آنست بچشم پوشى از نامحرم زیرا که آن بهتر یاور است، و نیز با بسیار یاد مرگ کردن و خود را تهدید نمودن از خوف خدا، و از خدا است عصمت و تأیید و جنبش و توانى نیست جز باو.

سپس حقوق افعال‏

(۲) ۱۰- و اما حق نماز اینست که بدانى نماز ورود بدرگاه خدا است و تو در نماز برابر خدا میایستى و چون بدین عقیده‏مند باشى شایسته است که چون بنده ذلیل در نماز بایستى که راغب و راهب و خائف و امیدوار و گدا و زارى کن است و آنچه که برابرش ایستاده بوسیله آرامى و سربزیرى و خشوع اعضاء و فروتنى تعظیم میکند و از دل بخوبى با او راز میگوید و میخواهد که گردن او را از زیر بار خطاها که تو را فرا گرفتند و گناهانى که بپرتگاه نابودیت کشاند آزاد کند، و لا قوه الا بالله.

(۱) ۱۱- و اما حق روزه آنست که بدانى روزه پرده‏ایست که خدا بر زبان و گوش و چشم و فرج و شکمت افکند تا تو را از آتش دوزخ حفظ کند و همچنین در حدیث آمده که «روزه سپریست از دوزخ» و اگر اعضایت در پس پرده آن آرامند امیدوارى که محفوظ شوى و اگر بگذارى در پرده خود پریشانى کنند و اطراف آن را بکنار زنى و بدان جا که نباید سرکشى نگاه شهوت خیز و پیروى خارج از حد خوددارى داشته باشى در امان نیستى که پرده دریده شود و از آن بدر شوى. و لا قوه الا بالله.

(۱) ۱۲- و اما حق صدقه اینست که بدانى این صدقه پس‏انداز تو است نزد پروردگارت و امانت بى‏نیاز از گواه تو است و چون بدین عقیده‏مند شوى بدان چه در نهانى بسپارى بیشتر اعتماد دارى تا بآنچه آشکار باشد و تو را سزد که بخدا نهانى بسپارى هر چه را خواهى عیان کنى و این راز میان تو و او باشد در هر حال و در آنچه باو سپارى از گواهى گوشها و دیده‏ها بر علیه او پشتیبانى نخواهى بحساب اینکه باینها بیشتر اعتماد دارى نه بحساب اینکه در پرداخت سپرده بخدا اعتماد ندارى، سپس بصدقه خود بر احدى منت منه زیرا که آن براى تو است و اگر بدان منت نهى در امان نیستى که بروز همان کسى گرفتار شوى که بدو منت نهادى زیرا این خود دلیل است که تو آن را براى خود نخواستى و اگر براى خود میخواستى بر احدى بدان منت نمینهادى. و لا قوه الا بالله.

(۱) ۱۳- حق قربانى اینست که با قصد خالص براى پروردگارت باشد و تنها بمنظور رحمت او و قبول او باشد و براى جلب نظر مردم نباشد، و اگر چنین باشى خود فروش و ظاهر ساز نیستى و همانا قصد خدا را دارى، و بدان که با آنچه میسور است باید خدا را خواست نه بدان چه دشوار است چنانچه خدا هم بخلق خود تکلیف آسان کرده و تکلیف دشوار نکرده، و همچنین فروتنى براى تو اولى است از خودنمائى و خان منشى زیرا خانها هستند که خود فروشى و پر خرجى میکنند و اما فروتنى و درویش مآبى نه کلفت دارد و نه خرج زیرا موافق سرشت آفرینشند و در طبیعت مخلوقند. و لا قوه الا بالله.

سپس حقوق پیشوایان‏

(۲) ۱۴- و اما حق پیشواى حکومت بر تو اینست که بدانى تو براى او وسیله آزمایش شدى و او هم بتو گرفتار است بخاطر تسلطى که خدایش بتو داده و باید خیرخواه او باشى و با او در نیفتى زیرا که بر تو نفوذ دارد و سبب هلاک خود و او گردى و خوار شوى و براى او فروتنى و نرمش کن تا آنجا که رضایت او را باندازه‏اى که زیانش بتو نرسد بدست آرى و زیان بدین تو نرسد و در این باره از خدا یارى جوئى و با او مبارزه و عناد نکنى زیرا اگر چنین کردى او را و خود را ناسپاسى کردى و خود را ببدى کشاندى و او را هم از جهت خود بهلاکت رساندى و تو سزاوارى که کمک او شمرده شوى بر ضرر خود و شریک او باشى در هر چه با تو کند، و لا قوه الا بالله.

۱۵- و اما حق پدر علمى تو و استادت تعظیم او و احترام مجلس او است که خوب باو گوش کنى و بدو رو کنى و باو یارى دهى براى خودت تا آنچه را نیاز دارى بتو بیاموزد باینکه عقل خود را خاص او سازى و فهم و هوشت را باو پردازى و دل خود را بدو دهى و خوب چشمت را باو اندازى بسبب ترک لذات و صرف نظر نمودن و کم کردن از شهوات. و بدان که این که در هر چه بتو آموزد باید رسول او باشى و آن را بنادانان برسانى و بر تو لازم است که این رسالت را بخوبى از طرف او ادا کنى و در ادایش خیانت نورزى و خوب بآن بپردازى که عهده‏دار هستى، و لا حول و لا قوه الا بالله.

۱۶- و اما حق مالک تو بمانند حق همان پیشواى حکومت تو است جز اینکه مالک اختیار بیشترى نسبت بتو دارد و طاعت آقاى مالک در هر کم و بیش بر تو لازمست مگر اینکه بخواهد تو را از حق واجب‏ خدا بیرون برد و میان تو و حق خدا و حقوق خلق حایل شود، و چون حق خدا را ادا کنى نوبت حق مالک مى‏شود و باید بدان مشغول باشى، و لا قوه الا بالله.

سپس حقوق رعیت‏

(۲) ۱۷- و اما حقوق رعیت تو در حکومت بر آنها اینست که بدانى همانا تو با نیروى فزون خود آنها را زیر رعیت گرفتى و همانا ناتوانى و زبونیشان آنها را رعیت تو کرده پس چه سزاوار است کسى که ضعف و ذلت او ترا بینیاز ساخته از او که او را رعیت و زیردست تو ساخته و حکم تو را بر او نافذ کرده تا بعزت و نیروى خود در برابر تو نتواند ایستاد و بر آنچه‏اش از تو بزرگ و ناگوار آید جز [بخدا] بترحم و حمایت و صبر و انتظار یارى نجوید. و چه اندازه براى تو سزاوار است که چون بفهمى چه چیز خدا بتو داده از فزونى این عزت و نیروئى که بوسیله آن غلبه کردى بر دیگران که براى خدا شکر کنى و هر که شکر نعمت خدا کند باو نعمت بیشترى عطا کند و لا قوه الا بالله.

۱۸- و اما حق زیر دست علمى و شاگردت اینست که بدانى خدا بوسیله علمى که بتو داده و خزانه حکمتى که بتو سپرده تو را سرپرست شاگردانت ساخته و اگر در این سرپرستى که خدایت داده خوب کار کنى و بجاى یک خزانه دار مهربان و خیرخواه مولا باشى نسبت ببنده‏هایش که صابر و خدا خواه است وقتى نیازمندى بیند از اموالى که بدست او است باو بدهد، سرپرست درستى باشى و خادم با ایمانى هستى و گر نه بخدا خائن و بخلقش ظالمى و متعرض سلب او (این نعمت را از تو) و عزتش شده‏اى.

۱۹- و أما حق زیر دست زناشوئى تو که همسر تو است اینست که بدانى خدا او را آرامش جان و راحت باش توان و انیس و نگهدار تو ساخته و نیز هر کدام از شما زن و شوهر باید بنعمت وجود همسرش حمد کند و بداند که این نعمت خدا است که باو داده، و لازمست که با نعمت خدا خوشرفتارى کند و آن را گرامى دارد و با او بسازد، و گر چه حق تو بر زنت سخت‏تر و طاعت تو بر او لازمتر است نسبت بهر خواه و نخواه تو تا آنجا که گناه نباشد ولى آن زن هم حق دلنوازى و انس و حفظ مقام آسایش در دامن او را دارد براى کامیابى و لذت‏جوئى که باید انجام شود و این خود حق بزرگى است. و لا قوه الا بالله.

۲۰- و أما حق زیر دستى که مملوک است اینست که بدانى او هم آفریده پروردگار تو است و گوشت و خون تو است و تو اختیار دار او شدى نه اینکه در برابر خدا او را آفریدى و نه اینکه گوش و چشم باو دادى و نه اینکه روزى بخش او هستى، بلکه خدا است که همه اینها را کفایت کرده براى کسى که تو را بر او مسخر ساخته و تو را بر او امین کرده و او را بتو سپرده تا ویرا در باره او مراعات کنى و بروش او باوى رفتار کنى، پس باید از هر چه خود میخورى بدو بخورانى و از هر چه پوشى بدو بپوشانى و باو تکلیف بیش از توان او نکنى و اگرش نخواستى خود را از مسئولیت الهى نسبت باو بیرون برى و با دیگرى عوضش کنى و خلق خدا را شکنجه و آزار نکنى، و لا قوه الا بالله.

و أما حق خویشاوندى‏

۲۱- و أما حق مادرت اینست که بدانى او را در درون خود برداشته که احدى احدى را در آنجا راه ندهد، و از میوه دلش بتو خورانیده که احدى از آن بدیگرى نخوراند، و او است که تو را با گوشش و چشمش و دستش و پایش و مویش و سراپایش و همه اعضایش نگهدارى کرده و بدین فداکارى خرم و شادو مواظب بوده و هر ناگوارى و دردى را و گرانى و غمى را تحمل کرده تا دست قدرت او را از تو دفع نموده و تو را از او بر آورده تو را بروى زمین آورده و باز هم خوش بوده است که تو سیر باشى و او گرسنه و تو جامه پوشى و او برهنه باشد، تو را سیراب کند و خود تشنه بماند، تو را در سایه بدارد و خود زیر آفتاب باشد و با سختى کشیدن تو را بنعمت اندر سازد و با بیخوابى خود تو را بخواب کند، شکمش ظرف وجود تو بوده و دامنش آسایشگاه تو و پستانش مشک آب تو و جانش فداى تو و بخاطر تو و بحساب تو گرم و سرد روزگار را چشیده باین اندازه قدرش بدانى و این را نتوانى جز بیارى توفیق خدا.

۲۲- و أما حق پدرت را باید بدانى که او بن تو است و تو شاخه او هستى و بدانى که اگر او نبود تو نبودى، پس هر زمانى در خود چیزى دیدى که خوشت آمد بدان که از پدرت دارى و خدا را سپاس‏گزار و بهمان اندازه شکر کن، و لا قوه الا بالله.

۲۳- و أما حق فرزندت بدان که او از تو است و در این دنیا بتو وابسته است خوب باشد یا بد و تو مسئولى از سرپرستى او با پرورش خوب و رهنمائى او بپروردگارش و کمک او بطاعت وى در باره خودت و در باره خودش و بر عمل او ثواب برى و در صورت تقصیر کیفر شوى پس در باره او کارى کن که در دنیا حسن أثر داشته باشد و خود را بآن آراسته کنى و در نزد پروردگارش نسبت باو معذور باشى بسبب سرپرستى خوبى که از او کردى و نتیجه الهى که از او گرفتى، و لا قوه الا بالله.

۲۴- و أما حق برادرت بدان که او دست تو است که با آن کار میکنى و پشت تو است که باو پناه میبرى و عزت تو است که باو اعتماد دارى و نیروى تو است که با آن یورش برى، مبادا او را ساز و برگ نافرمانى خدا بدانى و نیز وسیله ظلم بحق خدا، و او را در باره خودش یار باش و در برابر دشمنش کمک کار،و میان او و شیاطینش حائل شو و حق اندرز او را بجاى آور و باو رو کن براى رضاى خدا اگر منقاد پروردگارش شد و بخوبى از او پذیرا گردید و گر نه خدا نزد تو مقدم باشد و از اویش گرامیتر بدار.

 ۲۵- و أما حق آقائى که تو را آزاد کرده اینست که بدانى مالش را در راهت خرج کرده و تو را از خوارى بندگى و وحشت آن بعزت آزادى و آرامش آن رسانده و از اسیرى ملکیت آزادت کرده و حلقه‏ هاى بندگى را از تو گشوده و نسیم عزت را برایت پدید آورده و از زندان قهرت بدر آورده و جلو سختى تو را بسته و زبان عدالت را بر تو گشوده و همه دنیا را برایت مباح کرده و تو را مالک خود نموده و از اسارت رها کرده و براى عبادت پروردگار فراغت بخشیده و متحمل کسر مال خود شده، پس بدان که او پس از خویشاوندت از همه مردم بتو نزدیکتر است در زندگى و مرگت و سزاوارترین مردم است بیارى و کمک و همکارى تو در راه خدا، پس تا او را نیازیست خود را بر او مقدم مدار.

۲۶- و أما حق آزاد کرده تو اینست که بدانى خدا تو را حمایت کن و یاور و پناهگاهش ساخته و او را وسیله و واسطه میان خودش و او نموده و سزا است که تو را از دوزخ نجات دهد و این ثواب در آخرت از او براى تو باشد و در دنیا هم میراث او را ببرى در صورتى که خویشاوندى ندارد در عوض اینکه مالت را خرج او کردى و بحق او قیام کردى پس از صرف مالت در آزادى او و اگر مراعات او را نکنى بیم آن میرود که میراثش بر تو گوارا نباشد، و لا قوه الا بالله.

۲۷- و أما حق کسى که بتو احسان کرده اینست که او را شکر کنى و احسانش را یاد کنى و گفتار خیر در باره او منتشر کنى و میان خود و خدا سبحانه برایش دعاء خالص بکنى زیرا چون این کار را کردى او را در نهان و عیان قدردانى کردى و سپس اگرت میسر شود باو عوض بدهى و گر نه در صدد آن باشى و خود را بر آن عازم کنى.

۲۸- و أما حق مؤذن اینست که بدانى تو را بیاد پروردگارت مى‏آورد و ببهره‏ات دعوت میکند و بهترین کمک‏ کاران تو است بر انجام فریضه‏اى که خدا بر تو واجب کرده و او را بر این خدمت بمانند کسى که بر تو احسان کرده قدردانى کنى، تو اگر در کار خود درون خانه‏ات بدو بدبینى نباید در کار او که براى خدا است بدبین باشى و باید بدانى که او بى‏تردید یک نعمت خدا داده است و با نعمت خدا خوشرفتارى کن و خدا را در هر حال بر آن حمد کن، و لا قوه الا بالله.

۲۹- و أما حق پیشنمازت اینست که بدانى ایلچى میان تو و خدا است و نماینده تو است بدرگاه پروردگارت او از طرف تو سخنگو است و تو از طرف او سخن نگوئى او برایت دعا کند و تو براى او دعا نکنى و او براى تو خواسته و تو براى او نخواستى، و مهم ایستادن برابر خدا و خواهش کردن از او را برایت کفایت کرده و تو براى او کارى نکردى اگر در اینها تقصیرى باشد بگردن او است نه تو، و اگر گناهى کند تو شریک او نیستى و او را بر تو برترى نیست او خود را سپر تو کرده و نمازش را سپر نماز تو کرده و باید براى این قدرش را بدانى، و لا حول و لا قوه الا بالله.

۳۰- و أما حق همنشین اینست که او را بخوبى بپذیرى و با او خوشامد بگوئى و در گفتگو با او بانصاف رفتار کنى و یکباره دیده از او برنگیرى و قصدت از گفتن با او فهماندن او باشد و اگر تو رفتى‏ و همنشین او شدى مختارى که هر گاه نمیخواهى برخیزى و اگر او آمده بر تو نشسته اختیار با او است و از جا برنخیز جز باجازه او، و لا قوه الا بالله.

(۱) ۳۱- و أما حق همسایه حفظ او است هر گاه در خانه نباشد و احترام او است در حضور و یارى و کمک باو است در هر حال عیبى از او وارسى نکن و از بدى او کاوش منما که بفهمى و اگر بدى او را فهمیدى بى‏قصد و رنج باید براى آنچه فهمیدى چون قلعه محکمى باشى و چون پرده ضخیمى تا اگر نیزه‏ها دلى را براى یافتنش بشکافند بدان نرسند که بر آن پیچیده است، از آنجا که نداند بسخن او گوش مگیر، در سختى او را وامگذار و در نعمت بر او حسد مبر، از لغزشش در گذر و از گناهش صرف نظر کن و اگر بر تو نادانى کرد بردبارى کن و بمسالمت با او رفتار کن و زبان دشنام را از او بگردان. و اگر ناصحى با او دغلى کرد جلوگیرى کن و با او بخوبى معاشرت کن، و لا قوه الا بالله.

۳۲- و أما حق رفیق و همصحبتت اینست که تا توانى باو احسان کنى و اگر نتوانى لا اقل با انصاف باشى و او را باندازه‏اى که احترامت میکند احترام کنى و چنانت که نگه مى‏دارد نگاهش بدارى، و در هیچ کرمى بر تو پیشدستى نکند و اگر پیشدستى کرد باو عوض بدهى و تا آنجا که شایدش در دوستى او کوتاهى مکنى، بر خود لازم دانى که خیر خواه و نگهدار و پشت و پناه او باشى در طاعت پروردگار او و کمک او بر خودش در اینکه قصد نافرمانى پروردگارش را نکند سپس بر او رحمت باشى و عذاب نباشى، و لا قوه الا بالله.

۳۳- و أما حق شریک اگر غایب باشد کار او را بکنى و اگر حاضر است با او برابر کار کنى و بنظر و رأى خود بدون مشورت او تصمیم نگیرى و مالش را نگهدارى و در آن کم یا بیش خیانت نکنى زیرا بما رسیده است که دست خدا بر سر هر دو شریک است تا بهم خیانت نکرده‏اند، و لا قوه الا بالله.

(۱) ۳۴- و أما حق مال و دارائى اینست که آن را نگیرى مگر از راه حلال، و صرف نکنى مگر در جاى حلال، و بیجا خرج نکنى و از راه درست آن را بجاى دیگر نبرى، و چون خدا داده آن را جز براه خدا و آنچه وسیله راه خدا است بکار نبرى، و بکسى که بسا قدر دانى از تو نکند با نیاز خودت ندهى، و سزا است که در باره آن ترک طاعت خدا نکنى تا بجاى تو میراث بماند براى دیگران، و کمک بوارث کنى که از تو آن را بهتر منظور دارد، در طاعت خدا بمصرف رساند، و غنیمت را او ببرد، بار گناه و افسوس و پشیمانى و عقوبت بدوش تو بماند، و لا قوه الا بالله.

۳۵- و أما حق بستانکار تو اینست که اگر دارى باو بپردازى و کارش را راه بیندازى و غنى و بینیازش کنى و او را ندوانى و معطل نکنى زیرا رسول خدا (ص) فرموده نپرداختن توانگر بدهکارى خود را ستم است، و اگر ندارى او را بخوشزبانى خوشنود کنى و از او بآرامى مهلت بخواهى و او را بخوشى از خود برگردانى و با اینکه مالش را بردى با او بد رفتارى نکنى زیرا این پستى است، و لا قوه الا بالله.

۳۶- و أما حق معاشر با تو اینست که او را نفریبى و با او دغلى نکنى و باو دروغ نگوئى و غافلش نسازى و گولش نزنى و براى او کارشکنى نکنى مانند دشمنى که براى طرف خود ملاحظه‏اى ندارد، و اگر بتو اعتماد کرد هر چه توانى براى او بکوشى، و بدانى که مغبون کردن کسى که بتو اعتماد کرده‏ مانند ربا است، و لا قوه الا بالله.

(۱) ۳۷- و أما حق طرفى که بتو ادعائى دارد اینست که اگر درست میگوید دلیل او را نقض نکنى و دعوت او را ابطال نکنى، و با خودت طرف شوى و براى او حکم کنى و بى‏شهادت شهود گواه او باشى زیرا که این حق خدا است بر تو، و اگر ادعاى او باطل است با او نرمش کنى و او را بترسانى و بدینش قسم بدهى: و با تذکر بخدا از تندى او بکاهى و پر و ناروا نگوئى که تجاوز دشمن را از تو برنگرداند بلکه بگناه او گرفتار شوى و شمشیر دشمنى او باین سبب بر تو تیز گردد زیرا سخن بد شرانگیز است و سخن خوب شر برانداز است، و لا قوه الا بالله.

(۱) ۳۸- و أما حق طرفى که باو دعوى دارى اینست که اگر آنچه ادعا میکنى درست است در گفتگوى براى خروج از دعوى آرام باشى زیرا ادعا در گوش طرف کوبندگى دارد و دلیل خود را با نرمش باو بفهمانى با مهلت و بیان روشن و لطف کامل، و بسبب ستیزگى او با قیل و قال دست از دلیل خود برندارى تا دلیلت از دستت برود و جبران آن را نتوانى کرد، و لا قوه الا بالله.

۳۹- و أما حق کسى که با تو مشورت کند اینست که اگر نظر روشنى در کار او دارى در نصیحت او بکوشى، و هر چه دانى باو بفهمانى و بگوئى که اگر بجاى او بودى آن را بکار میبستى، و این براى آنست که از طرف تو مورد مهر و نرمش باشد زیرا نرمش وحشت را ببرد و سخت‏گیرى انس را بوحشت کشاند، و اگر نتوانى باو نظرى بدهى ولى کسى را بشناسى که اعتماد برأى او دارى و براى مشورت خودت‏ او را میپسندى وى را بدان رهنمائى کنى و ارشاد نمائى، و در باره او کوتاهى نکنى و از نصیحت او کم نگذارى و لا حول و لا قوه الا بالله.

(۱) ۴۰- و أما حق کسى که بتو مشورتى دهد اینست که او را در رأى ناموافقى که بتو دهد متهم نسازى وقتى بدان تو را اشاره کند زیرا در مرحله نظریات مردم جور بجورند و اختلاف دارند و اگر در رأى او بدبینى دارى مختارى ولى نبایدش متهم سازى در صورتى که أهل مشورت است و براى اینکه بتو نظر داده و بخوبى وارد شور شده باید از او تشکر کنى، و اگر بدلخواه تو رأى داد خدا را حمد کن و آن را از برادرت قدردانى کن، و در مقام باش که اگر روزى با تو مشورت کرد باو پاداش بدهى، و لا قوه الا بالله.

۴۱- و أما حق کسى که از تو نصیحتى جوید اینست که باندازه استحقاقش و تحملش باو اندرز دهى و از راهى وارد سخن شوى که بگوشش خوش آید، و باندازه عقلش با او سخن‏گوئى زیرا هر عقلى را یک نحو سخن باید که آن را بفهمد و درک کند و باید روشت مهربانى باشد، و لا قوه الا بالله.

۴۲- و أما حق ناصح اینست که نسبت باو تواضع کنى باو دل بدهى و گوش فرا دارى تا اندرز او را بفهمى، و سپس در آن تأمل کنى و اگر درست گفته خدا را بر آن حمد کنى و از او بپذیرى، و نصیحت او را قدر بدانى، و اگر درست نگفته باو مهربان باشى و او را متهم نسازى و بدانى که در خیر خواهى تو کوتاهى نکرده جز اینکه خطا کرده مگر اینکه در نظر تو مستحق تهمت باشد که بهیچ سخن او اعتناء مکن در هر حال، و لا قوه الا بالله.

۴۳- و أما حق کبیر اینست که سن او را احترام کنى و اسلامش را تجلیل نمائى اگر از أهل فضیلت در اسلام باشد باینکه او را مقدم دانى، و با او طرفیت نکنى و در راه جلو او نروى و از او پیش نیفتى و باو نادانى نکنى و اگر بتو نادانى کرد تحمل کنى و او را گرامى دارى براى حق مسلمانى و سن او، زیرا حق سن باندازه مسلمانیست، و لا قوه الا بالله.

(۱) ۴۴- و أما حق خردسال مهرورزى باو است، و پرورش و آموزش و گذشت از او، و پرده‏پوشى و نرمش با او، و کمک او و پرده پوشى خطاهاى کودکى او زیرا آن سبب توبه است، و مدارا کردن با او و تحریک نکردن او زیرا که این برشد او نزدیکتر است.

۴۵- و أما حق سائل اینست که اگر صدقه آماده دارى باو بدهى، و نیاز او را بر طرف کنى و براى رفع فقر او دعاء کنى، و بخواست او کمک کنى، و اگر در صدق او شک کنى و او را متهم بدانى ولى بدان یقین ندارى بسا که شیطان برایت دامى نهاده و میخواهد تو را از بهره‏ات باز دارد، میان تو و تقرب بپروردگارت حایل شود. او را بحال خود واگذار و بخوشى جواب کن و اگر هم با این حال باو چیزى بدهى کار بجائى است.

۴۶- و أما حق کسى که از او چیزى خواهند اینست که اگر چیزى داد با تشکر ازو پذیرفته شود و قدردانى گردد، و اگر نداد او را بخوشى معذور دار و باو خوشبین باش و بدان که اگر دریغ کرد مال خود را دریغ کرده، و نسبت بمال خود ملامتى ندارد و اگر چه ظالم باشد زیرا انسان ظلوم کفار است.

 ۴۷- و أما حق کسى که وسیله شادى تو شده اینست که اگر مقصود او شادى تو بوده خدا را حمد کنى و او را شکر کنى باندازه‏اى که سزد، و او را پاداش بدهى و در مقام عوض باو باشى، و اگر مقصود او نبوده خدا را حمد کنى و شکر کنى و بدانى که از اوست و او مایه شادى تو شده و او را بعنوان اینکه یکى از اسباب نعمت خدا براى تو شده دوست بدارى، و خیر او را بخواهى زیرا اسباب نعمتها برکت است هر جا باشند و اگر چه او قصد نداشته باشد، و لا قوه الا بالله.

۴۸- و أما حق کسى که از قضا بتو بدى کرده اینست که اگر عمدى کرده بهتر است از او درگذرى تا کدورت ریشه کن شود، و با این گونه مردم بادب رفتار کرده باشى زیرا خدا میفرماید (۴۱- الشورى) و هر آینه کسى که باو ستم شده و انتقام جوید مسئولیتى ندارد- تا آنجا که- این از کارهاى پا بر جا و درست است- و خدا عز و جل فرموده (۱۲۶- النحل) اگر کیفر دادید بهمان اندازه باشد که زخم خوردید، و اگر صبر کنید و بگذرید براى صابران بهتر است، این در عمد است، و اگر بدى او تعمد نباشد با تعمد در انتقام باو ستم مکن تا او را عمدا ببدى عوض داده باشى بر کار خطا و با او تا توانى نرمى و ملاطفت کنى، و لا قوه الا بالله.

۴۹- و أما حق أهل ملت تو بطور عموم حسن نیت و مهربانى بهمه و نرمش با کردارشان و تألیف قلب و اصلاح آنها است و تشکر از خوشکردارشان بخودش و تو، زیرا بخودش هم که خوبى کند بتو کرده چون از آزار تو خوددارى نموده، و زحمت بتو نداده و خودش را حفظ کرده پس براى همه دعا کن‏ و همه را یارى کن و از هر کدام نسبت بخود مقامى منظور دار بزرگتر را پدر خود بدان و خرد سال را فرزند و میانه حال را چون برادر و هر کدام نزد تو آمدند با لطف و رحمت از آنها دلجوئى کن و با برادرت بحقوق برادرى رفتار کن.

۵۰- و أما حق أهل ذمه حکمش اینست که از آنها بپذیرى آنچه را خدا پذیرفته، و آن ذمه و عهدى که خدا براى آنها مقرر داشته بآن وفادار باشى و آنها را بدان حواله کنى در آنچه خواهند و بدان مجبورند و در معامله با آنها بحکم خدا عمل کنى و بمراعات اینکه در پناه اسلامند و براى وفاء بعهد خدا و رسولش بآنها ستم نکنى زیرا بما رسیده که فرمود: هر که بمعاهدى ستم کند من طرف او و خصم او باشم، از خدا بپرهیز، و لا حول و لا قوه الا بالله.

این پنجاه حق است در گردنت که در هیچ حال از آنها جدا نتوانى بود و لازمست بر تو رعایت آنها و کوشش براى اداى آنها و استعانت از خدا جل ثناؤه بر این کار و لا حول و لا قوه الا بالله و الحمد لله رب العالمین.

(۱)[۱]

[۱] ابن شعبه حرانى، حسن بن على، تحف العقول / ترجمه کمره‏اى – تهران، چاپ: ششم، ۱۳۷۶ ش.

ترجمه تحف العقول//کمره ای

مباحثی در مورد فرشتگان قسمت اخر

فصل چهارم : وظایف فرشتگان

وظایف فرشتگان

فـرشتگان داراى وظایف بسیارى هستند که هریک از آنها یا گروهى از آنها به کارى موظف مى باشند، و مى توان گفت که : کارهاى ایشان به طور کلى به دودسته تقسیم مى شود:

۱- وظـایـفى که در مورد شخص نیست .

۲- وظایفى که بعضى از فرشتگان به اعتبارشان خویش ، در مواردى ویژه و در مورد اشخاصى خاصى ، انجام مى دهند.

در قـسـم ول ، وظـایـف آنـهـابـسـیـار اسـت کـه بـه طـور اجـمـال اشـاره مـى شـود: شهادت به وحدانیت خدا، شفاعت و استغفار براى مومنان ، درود بر مـحـمـد و آل او (عـلیه السلام ) خدمت به اهل بیت و شیعیان آن ها، وساطت در دبیر امور عالم ، انـزال وحـى و قـضـا و قـدر الهـى ، بـشـارت بـه مـومـنـان ، انـذار کـافـران ، نـوشـتـم اعـمـال انـسـان ها، حفاظت از انسان ها، امداد مومنان ، لعن برکفار؛ لذا دسته اى از ایشان حالام عرش الهى اند، عده اى ماموران عذاب و عده اى ماموران رحمت الهى اند و….

قـسـم دوم ، از قـبـیـل : دخـالت فـرشـتـگـان در داسـتان حـضـرت زکـریـا، حمل تابوت بنى اسرائیل (تابوتى که در جنگ ها پیشاپیش خود حرکت مى دادند که در آن آیات خدا و کویا عصای حضرت موسى نیز وجود داشت )، فرشتگانى که به عنوان میهمان بـر حـضـرت ابـراهـیـم (ع ) نـازل شـدنـد و سپس مامورین هلاکت قوم لوط را انجام دادند. و فـرشـتگـانـى کـه بـر روزه داران ،یا بر قبر سید الشهدا (علیه السلام ) گمارده شده اند .

رسالت فرشتگان :

از جـمـله وظـایـف لائکـه نـزول امـر الهـى اسـت و ایـن کـه رسـولان خـداونـد مـتـعـال مـى بـاشـنـد، چـنـان کـه در قـرآن کـریـم آمـده اسـت : جاعل الملائکه رسلا ؛ فرشتگان را، فرستادگان قرار داد و از آن جایى کـه مـلائکـه جـمـع محلى به الف و لام است و این جمع مفید عموم مى باشد، تمامى مـلائکـه رسـولان الهى اند، نه چنان که بعضى گفته اند: من در این آیه الله یـصـطـفـى مـن المـلائه رسـلا( ؛ خـدا از فرشتگان رسولانى برمى گزیند. دلالت دارد که : بعضى از فرشتگان رسولند نه همگى آنها؛ زیرا من در این آیه براى بیان و توضیح است نه براى جدا کردن برخى از برخى دیگر.

حـال جـاى ایـن سـوال ، بـاقـى اسـت که : آیا رسالت آنها، رسالت تشریعى است ؟ یعنى وظـیفه آنها همان پیام آوردن از سوى خدا براى انبیاست و یا رسالت تکوینى است ؟ یعنى به عهده گرفتن ماوریت هاى مختلف در جهان آفرینش ، و یا رسالت آنها هم تشریعى است و هم تکوینی ؟

بـا تـوجه به این که عنوان رسالت در آیه براى تمامى فرشتگان اطلاق شده سـات ، چـنین به نظر مى رسد که رسالت در قرآن در معناى وسیع و گسترده اى به کار رفـتـه اسـت ، کـه هـم رسـالت تـشـریـعـى مـلائکـه را شـامـل مـى شـود و هـم رسـالت تـکـویـنـى ایـشـان را. آیـات ذیـل فـقط اشاره به رسالت تکوینى آنهادارد: رسولان ما (فرشتگان ) مکر و حیله هاى شـمـا را مـى نـویـسـنـد. و نـیز: تا مزانى ؟ مرگ یکى از شما فرا رسد رسولان ما جان او را مى گیرند.

و بـایـد تـوجـه داشـت کـه رسـالت فـرشـتـه فـقـط ایـن نـیـسـت کـه نـازل شـود پـیـام مـداونـد را بـه انـسـان بـرسـانـد، بـلکـه رسالتش آن است که از بالا نازل شود و انسان وارسته را با تعلیم و تزکیه بالا ببرد:الیه یصعد الکلم الطیب و العـمـل الصـالح یـرفـعـه  فـرشـتـه نازل مى شود تا دست صاحب دلان وارسته را بگیرد وه همراه خود بالا ببرد، هر چند انسان کـامـل بـه مـقـامـات مـعنوى صعود مى کند، به مراحلى مى رسد که فرشته هم نمى تواند، برسد.

پـس فـرسـتگان رسولان و ماموران خداوند سبحان در امور تکوینى و تشریعى خستند؛ چه ایـن کـه امـور جـهـان بر اساس ‍ اسباب و عال است و تدبیر امور عالم و هستى به اذن حق ، به واسطه آنان صورت مى گیرد.

چرا فرشته نمى تواند پیامبر باشد؟

گرچه همه فرشته هاى حق ، رسالت الهى دارند تاما نمى توانند پیامبر باشند.

بر خلاف عده اى از مشرکان که اعتقاد داشتند، پیامبر باسد فرشته باشد؛ زیرا آنها بر ایـن عقیده بودند که اگر نبوت ، حق باشد یا باید خود فرشته پیامبر شود و یا شخص صـاحـب مـال مـقـام . و اسـتدلال مى کردند یا باید خود نبى فرشه باشد و یا فرشته اى همراه نبى باشد تا او را تایید کند:

و قـالوا لولا انـزل عـلیـه مـلک  ؛ گـفـتـنـد: (اگـر مـحـمـد رسول خدا است ) چرا بر او فرشته اى نازل نمى شود (تا او ا همراهى کند).

در جواب فرمود:و لو انـزلنـا لقـضـى الامـر ثـم لا یـنـظـرون  و اگـر فـرشـتـه اى مـى فرستادین که کار به پایان مى رسدید و به آنها هیچ مهلتى داده نمى شد.

پـس ایـن آیه فرشته بودن نبى را رد مى کند؛ زیرا اگر بنا شود خداوند فرشته اى را مامور وحى کند .باید به صورت بشر در آید، چه این که پیامبر از آن جایى که پیام آور خدا برا خلق است ولازم است از میان ابشان باشد، تا مشکلاتشان را بر طرف کند و پاسخ گوى سوالاتشان باشد:

و لو جـعـلنـاه مـلکـا لجعلناه و جلا و للبسنا علیهم ما یلبسون  و اگر آن پـیـامـبـر را از مـیـان فـرشـتـگـان بـر مـى گـزیـدیـم بـاز هم او را به صورت مردى مى فرستادیم و این خلط و اشتباه که پدید آورده اند بر جاى مى نهادیم .

او لا ثـابـت شـد کـه فـرشـتـگان را با چشم مادى نمى توان دید، بکله مشاهده آنهافقط با انـقـطـاع از عـالم مـاده و مـسلح شده به چشم برزخى ، مسیر است . و از طرف دیگر، پیامبر بـاسـد دیـده شـود و در جـمـع مـردم و بـا مـردم باشد تا از او پیروى کنند. لذا فرستادن فـرشته براى رسالت بشر خلاف حکمت و عنایت است و فرشته فقط پیک خدا است نه این که صاحب شریعت باشد و با انسان ها به طور مستقیم ارتباط بر قرار کند. علاوه بر این ، فـرشـتـگـان صـلاحیت مظهریت تام حق را ندارند و قرب آنهابهحق ، براى کشف حقایق به نحو تفصیل به اندازه انسان نمى باشد.

در روایـت اسـت کـه ابـو جـهـل بـه پـیامبر (صلى الله علیه وآله ) گفت : اگر، وسفیر خدا بودى حتما فرشته اى همراهت مى فرستاد تا ادعاى تو را تصدیق کند، ما هم این فرشته را مـى دیـدیـم . رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) درجـواب فـرمـود: اگر خدا بخواهد پـیـامبرى بفرستد که فرشته باشد، در این صورت شما نمى توانید او را ببینید و بر فـرض ، قـدرت دیـدن فرشته را پیدا کنید، خواهید گفت : آن ، فرشته نیست بکله بشرى مـانـنـد مـاسـت ، چون در این صورت ، لازم است به صورت انسانى بر شما ظاهر شود تا بـتـوانـیـد بـا او تـمـاس بگیرید و سخنش را بشنوید و مقصود او را بفهمید، و در غیر این صـورت از کجا مى فهمید که او راست مى گید؟ بلکه خداوند انسانى را به عنوان پیامبر انـتخاب مى کند و به او معجراتى مى دهد، که انسان هاى دیگرى که مانند او هستند به هیچ وجـه تـوانـایى انجام این معجزات دا ندارند، و این گواهى عملى خداوند بر پیامیر اوست . اگـر فـرشـتـه اى بـر شما ظاهر مى شد و معجزاتى انجام مى داد، از آن جا که ماهیتش به شما تفاوت داشت نمى توانستید باور کنید که این عجرات مستند به خدا، و خداوند با دادن این معجزات رسالت او ار عملا گواهى نموده است …

کـیـفـیـت نـزول فـرشـتـگـان بـر ولى امـر و تمثل آنها:

هر یک از فرشتگان ، دو گونه وجود دارند: یکى وجود نفسى ، که ذاتى حقیقى دارند و آن مـجـرد بـودن از مـاده جـسـمـانـى اسـت . و دیـگـرى وجـود اضـافـى اسـت ، کـه تمثل فرشته براى روح قدسى انسان ، به حسب قابلیت او مى باشد. آن چه مربوط به حـقـیقت فرشته است ، در فصل اول گذشا و اما آن چه در این جا مورد بحث خواهد بود، وجود اضـافـى مـلک اسـت کـه در ظـرف ذهـن و ادراک آدمـیـان تمثل مى شود.

عـلامـه کـبیر آیه الله سید محمد حسین طباطبائى – رضوان الله تعالى علیه – در این مورد کلامى لطیف دارند: ملائکه موجوداتى هستند که وجودشان منزه از ماده جسمانى است ، چون ماده جـسـمـانـى در مـعـرض زوال و فـسـاد و تـغـیـیـر اسـت و نـیـز کـمـال در مـاده تـدریـجـى اسـت ، یـعـنـى از مـبـدا سـیر حرکت مى کند، تا به تدریجبه غیب کمال برسد.

چـه بـسـا در بـیـن راه مـوانـع و آفـاتـى نـیـز بـرخـورد کـنـد و قـبـل از رسـیـدن به کمال خویش از بین برود، اما ملائکه این گونه نیستند.. هم چنین روشن مـى شـود وقتى در روایات از صورت و شکل و هیات هاى جسمانى ملائکه سخن به میان آمده اسـت ، از بـاب تـمـثـل اسـت و خـواسـتـه انـد بفرمایند: فلان فرشته طورى است که اگر اوصـافـش با طرحى نشان داده شود، به این شکل در مى آید. و به همین جهت انبیا و امامانى کـه فـرشـتـگـان را دیـده انـد، و گـرنـه مـلائکـه بـه صـورت و شکل در نمى آیند.

آرى ، فرق است بین تمثل و شکل گیرى ؛ تمثل فرشته به صورت انسان بدین معنى است که ملک در ظرف ادراک آن کسى که وى را مى بیند، به صورت انسان در آید. در حالى که بـیـرون از ادراک او، واقـعـیـت و خارجیت دیگرى دارد و آن عبارت است از: صورت ملکى . بر خـلاف شـکـل کـه اگـر فـرشـتـه بـه صـورت انـسـان مـتـصـور و متشکل شود انسانى واقعى مى شود، هم در ظرف ادراک بیننده و هم در خارج آن ظرف ، و چنین فـرشته اى هم در ذهن انسان فرشته است و هم در خارح ، و این ممکن نیست . در تفسیر سوره مـریـم گـفـتـیـم کـه خـداى سـبـحـان مـعـنـایـى را کـه مـا بـراى تـمـثـل ذکر کردیم تصدیق دارد، و در داستان مسیح و مریم مى فرماید: فارسلنا الیها روحنا فتمثل بشرا سویا که تفسیرش در همان جا گذشت .

و امـا ایـن کـه بـر سـر زبـان هـا افـتـاده و مـى گـویـند: ملک جسمى است لطیف ، که به هر شـکـل در مـى آیـد، مـطـلبـى اسـت کـه هـیـچ دلیـلى بـر صـدق آن نـیـسـت ، نه از عقل و نه از نقل . دلیل نقلى نیز نه از کتاب و نه از سنت معتبر، و این که بعضى ادعا کرده اند که مسلمین بر این مطلب اجماع دارند، چنین اجماعى در کار نیست .

و اگـر اجـمـاعـى هـم بـاشـد هـیـچ دلیـلى بـر حـجـیـت چـنـین اجماعى نداریم ؛ چون اجماع در مسائل اعتقادى مطرح نیست .

شـاهـد بـر مـطـلب فـوق آن اسـت کـه در روایـات آمـده اسـت کـه جـبـرئیـل در بـسـیـارى از مـواقـه بـه صـورت دحـیـه کـلبـى )  مـتـمـثـل مـى شـد و خـدمـت رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) مـى رسـیـد، چـنـان کـه نـقـل شـده اسـت کـه امـام صـادق فـرمـود: روزى ابـوذر- رحمه الله علیه – بر حضرت رسـالت نـاه گـذشـت و جـبـرئیـل بـه صورت دحیه کلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته بود و سخن در میان داشت ؛ ابور گماه کرد که دحیه کلبى است وبا حضرت حـرف نـهانى دارد، بگذشت . جبرئیل گفت : یامحمد!اینک ابوذر بر ما گذشت و سلام نکرد، اگـر سلام مى کرد ما او را جواب سلام مى گفتیم ؛ به درستى که او را دعایى است که در مـیـان اهـل آسـمـان هـا مـعـروف اسـت ، چـون مـن عـروج نـمـایـیـم او وى سـوال کـن . چـون جـبـرئیـل بـرفت ، اوذر بیامد. حضرت فرمود که ؛ اى ابوذر! چرا بر ما سـلام نـکـردى ؟ ابـوذر گفت : چنین یافتم که دحیه کلبى نزد تو است و براى امرى او را به خلوت طلبیده اى ، نخواستم کلام شما را قطع نمایم .

حـضـرت فـرمـود: جـبـرئیـل بـود و چـنـیـنى گفت . ابوذر بسیار نادم و پشیمان شد حضرت فـرمـود: چـه دعـاسـت کـه خـدا را بـه آن مـى خـوانـى کـه جـبـرئیـل خـبـر داد کـه در آسـمـان هـا معروف است ؟ گفت : این دعا را مى خوانم :اللهم انى اسئلک الایمان بک ، و التصدیق بنبیک ، و العافیه من جمیع البلاء، و الشکر على العافیه ، و الغنى عن شرار الناس

پـس وجـود نـفـسـى فـرشته – که همان ذات حقیقى اوست – از حقیقت خود خارج نمى شود و ذات حـقـیـقـى او تـبـدیـل بـه انسان نمى گردد. چون لازم مى آید ذات یک شى ء به ذات شى ء دیـگـر قـلب شود، بلکه این حقیقت فقط در ظرف ادراک ، به صورت دحیه کلبى تـمـثـل یـافـتـه اسـت ، و در قـوه خـیـال آدمـى کـه خـود تـجـرد بـرزخـى دارد، مـطـابـق بـا احـوال نـفـسـانـى انـسـان ، مـتـمـثـل مـى شـود . پـس نزول و صعود فرشتگان ، نزول و سعود محسوس نیست ؛ زیرا در غیر این صورت لازم مى آیـد کـه خـداونـد مـتـعال – جل قدسه هم اوهام المتوهمین – در جهتى باشد که – طرف او سعود کنند، در حالى که خداوند از این گونه صفات منزه است .

امـام خـمـیـنـى (ره ) در ایـن زمـیـنـه مـى فـرمـاید: بدان که روح اعظم ، که خلقى اعظم از مملائکه الله ، یعنى در مرتبه اول از ملائکه الله واقع است و اشراف و اعظم از همه است ، و مـلائکـه الله مـجـرده قـطـان عـالم جـبـروت از مـقـام خـود تـجـافـى نکنند، و از براى آنها نـزول و سـعـود آن مـعـنـى کـه از بـراى اجـسـام اسـت مستحیل است ؛ زیرا که مجرد از لوازم اجسام مبر اسن و منزه است .

پـس تـنـزل آنـهـا- چـه در مرتبه قل یا صدر با حس مشترک ولى و چه در بقاع ارض و کـعـبـه و حـول قـبـر رسـول خدا (صلى الله علیه وآله ) و چه در بین المعمور باشد – به طـریـق مـلکـوتـى یـا مـلکـى اسـت ؛ چـنـان تـعـالیـدر بـاب تـنـزل روح الامـیـن بـر حـضـرت مـریـم (عـلیـه السـلام ) فـرمـایـد: فـتـمـثـل لهـا بـشـرا سـویـا.

چـنـان چـه بـراى اولیـا و کـمـل نـیـز تـمـثـل کـلکوتى و تروح جبروتى ممکن است . پس ، ملائکه الله و قوه و قدرت دخـول در مـلک و مـلکـوت اسـت بـه طـور تـمـثـل ؛ و کـمـل اولیـا را قـدرت بـر دخول در ملکوت و جبروت است به طور تروح و رجوع از ظاهر با باطن .

بـنـابـرایـن ، ظـهـور و تـمـثـل بـشـرى بـه صـورت فـرشـتـه ،: یـه فـرشـتـه اى بـه مـثـال انـسـان ، امـکـان دارد. و ایـن کـه جـبـرویـل بـه شـکـل و صـورتـى ، مـانند صورت دحیه کلبى در این عالم ظهور داشته است ، به این معنا نـیـست که جبرئیل در قالب بدن دحیه شد و حلول کرده است ، چنین نیست او به ماهیت انسانى یـا در قـالب و صـورت انـسـان در آیـد. ابـن فـارض نـیـز در اشـعـار خـویـش بـه تمثل جبرئیل به صورت دحیه اشاره کرده است :

۱-وها دحیه وافى الامین نبینا

بصورته ، فى بدء وحى النبوه !

۲-اجـبـرئیـل قل لى : کان دحیه اذ بدا

لمهدى الهدى ، فى هیئه بشریه ؟

۳-و فى علمه عن حاضریه مزیه

بماهیه المرئى من غیر مریه

۴-یرى کلکا یوحى الیه و غیره

یرى رجلا یدعى لدیه بصحبه

۱- مـتـوجه باشد، که در آغاز وحى نبوت ، جبرئیل امین به صورت دحیه کلبى با پیغمبر (صلى الله علیه وآله ) ملاقات مى کرد.

۲- بـه مـن بـگـو: آیـه وقـتـى کـه جـبـرئیل براى پیامبر – که راهنماى راه هدایت است – به شـکـل بـشـرى جـلوه مـى نـمـود، حـقـیـقـتـا دحـیـه بـود (یـا جبرئیل به صورت دحیه تمثل کرده بود)؟!

3- و بـدون شـک عـلم رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) دربـاره حـقـیـقـت و مـاهـیـتـى که جـبـرئیـل ، بـدان صورت دیده مى شد، نسبت به علم دیگران که ا ان را دحیه مى پنداشتند، داراى مزیت و برترى است .

۴- پیامبر (صلى الله علیه وآله ) جبرئیل را به صورت فرشته اى مى دیدند، که به او وحى مى کند، ولى دیگران او را به صورت مردى مى دیدند، که براى مجالست با پیامبر (صـلى الله عـلیـه وآله ) وى را بـه سوى خود فرا مى خواند(۳۳۴) . شایان ذکر است کـه عـیـن الفـاظ قـرآن مـتـجـیـد، وحـى اسـت ؛ نـه آن کـه بـر قـلب رسـول خـدا (صـلى الله عـلیه وآله ) القاء مى شد و آن بزرگوار به هر لفظى که مى خـواسـت تـعـبـیـر مـى نمود. و این مطلب از ضروریات دین و صریح قرآن کریم است :لا تـحـرک بـا لسـانـک لتـعـجـل بـه # ان عـلیـنـا جـمـعـه و قـرآنـه  در حال وحى با شتاب و عجله ، ربان به قرئت قرآن مگشاى ، که ما خود قرآن را جمع کرده و محفوظ داشته و بر تو فرا خوانیم .

پـیـامـبر گرامى اسلام ، چگونگى نزول وحى بر قلب مبارکش را در حدیث صحیحى که از وى روایـت شـده چـنـیـن توصیف نموده است : گاهى مانند آواز، زنگ آن را مى شنوم و چون قطع مى شود، مطالب را دریافته و مقصود را فهمیده ام ، و این سخت ترین انواع وحى است . و گـاهـى فـرشـتـه ، بـه صـورت شـخـصى در برابرم ظاهر مى شود و با من سخن مى گوید و هنگامى که مرا ترک مى گوید، آنچه گفته در قلبم محفوظ مى ماند.

عـایـشـه مـى گوید: در یک روز خیلى سرد، پیامبر را دیدم که وحى بر او فرود آمد، و پـایـان یـافـت و از پـیـشـانـى پـیامبر (صلى الله علیه وآله ) عرق فرو مى ریخت . گـاهـى سـنـگـینى وحى در این حالت به حدى مى رسید که اگر پیامبر (صلى الله علیه وآله ) سـوار مـرکـب بـود، مـرکب زانو مى زد و بر زمین مى نشست . یکبار وحى در حالى به پـیـامـبـر نـازل شـد کـه زانوى مبارکش بر روى زانوى زید بن ثابت بود، و آن چنان بر زانـوى زید سنگینى مى کرد که گویى مى خواست آن را متلاشى کند. ظاهرا این نوع وحى بلاواسطه صورت مى گرفته است

.حالت دوم وحى ، کم فشارتر و سبک تر بود، نه صدایى شنیده مى شد و نه از پیشانى پـیـامـبـر (صـلى الله عـلیه وآله ) عرق مى ریخت ، و چون میان القا کننده و پذیرنده ، یک مـشـابـه شـکـلى وجـود داشـت ، هم کار فرشته امین وحى آسان بود و هم پیامبر (صلى الله علیه وآله ) به آسانى وحى را مى پذیرفت .

و از آیـات و روایـات چـنـیـن اسـتـفـاده مـى شـود، کـه رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) بـه صـورت واقـعـى جـبـرئیـل را هـم دیـده اسـت ، چـنـان کـه مـضـمـون ایـن روایـت مـویـد آن اسـت کـه : جـبـرئیـل (عـلیـه السـلام ) بـه صـورت دحـیـه کـلبـى نـازل مـى شـد، تـا ایـنـکـه روزى پیامبر (صلى الله علیه وآله ) به او فرمود: مى خواهم صـورت واقـعـى تـو را بـبـیـنـم ، جـبرئیل ، ایژبتدا ابراز مى دارد که شما طاقت ندارید! حـضـرت مـوافـقـت مـى کـنـد، و سـرانـجـام بـه صـورت حـقـیـقـى خـود، ظـاهـر مـى شـود و رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) با دیدن او، غش مى کند.

درایـن جـا مـمـکـن کـه ایـن سـوال مـطـرح اسـت ، کـه مـگـر مـقـام جـبـرئیل از مقام پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله ) بیشتر بود که حضرت با دیدن او از خـود بـیـخـود شد؟ اجمالا باید گفت که رسول اکرم (صلى الله علیه وآله ) داراى دو بعد وجـودى بـود: بـعـد بـشـرى او، کـه در عـالم مـلک و طـبـیعت است ، لذا وقتى صورت واقعى جـبـرئیـل را مـى بـیـنـد مـدهـوش مى شود. و دیگرى بعد ملکوتى وى است که وقتى در عالم مـلکـوت سیر مى کند، جبرئیل قدرت همراهى با او را نداشته و عرض مى کند من دیگر نمى تـوانـم هـمـراه شـمـا بـیـایـم . لذا بـه تـعـبـیـر الهـى قـمـشـه اى صـورت مـلکـوتـى جبرئیل جسم ناسوتى حضرت رسول (صلى الله علیه وآله ) را مدهوش کرد.

هـمچنین آیات مربوط به قاب قوسین و ماجراى نعمت دلالت دارد، بر این کـه رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) دوبـار، چـهـره واقـعـى جبرئیل را دیده است .

بـنـابـرایـن ، رسـول خـدا (صـلى الله عـلیه وآله ) فرشتگان را در صور مثالى و نورى مـشاهده مى فرمود. اما با دقت در آیات و روایات مربوط به این مساله ، به حقیقت مى رسیم کـه مـشـاهـده فـرشتگان در صورتهاى مثالى به دو صورت بوده است : در بعضى موارد، فـرشـتگان مثالى و نورى را با همان صور نورى و مثالى مشاهده مى فرمود؛ و در بعضى مـوارد، مـلائکـه مـقـرب و فـرشـتـگـان بـالاتـر را در تمثل هاى نورى و مثالى مى دید. حضرت امام خمینى (ره ) در این زمینه مى فرماید:

جـبـرائیـل دوبـار در قـالب مـثـالى بـراى رسـول الله ظـاهـر شد، و آن حضرت دید که جـبـرائیـل تـمـام خـاور و بـاخـتـر را پـر کـرده و بـه هـمـراه رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) در شـب مـعـراج تـا عـالم عـقـل و مـقـام اصـلى بـالا رفـت ، تـا آنـکـه رسـول هـاشـمـى از مـقـام جـبـرائیـل بـه مـقـامـات دیـگـر – تـا آنـجـا کـه خـدا خـواسـتـه بـود – عـروج کـرد و جبرائیل در مقام پوزش از این رفیق نیمه راه عرض کرد:

اگر بند انگشت برتر پرم
فروغ تجلى بسوزد پرم

فرشتگان وسایط در تدبیرند:

شـکـى نـیست که موثر در وجود، موجودى جز خدا نیست و موجد حقیقى نیز جز او نخواهد بود؛ خداوند در نظم و تدبیر عوالم ، از مخلوقات مستغنى بوده و از معاونت فرشتگان بى نیاز است تبارک الذى بیده المالک  اما خداوند بخشى از امورات عالم هستى را به آنها سپرده است چنان که در آیه : فالمدبرات امرا که – مدبران امـور سـوگـند یاد شده به نظر مشهور آنها همان فرشتگانى هستند، که امور جهان را تدبیر مى کنند. ولى با مساله توحید وبوبى منافات ندارد؟

پـاسـخ آن اسـت کـه : اگـر فـرشـتـگـان استقلالى در تاپیر داشتند، با توحید ربوبى قـابـل جمع نبود، اما مى دانیم آنهامجریان فرمان الهى هستند و موکلان امور به اراده و مشیت خـداونـد مـى بـاشـنـد، لذا هر فعلى از ملائکه صادر شود اولا و با لذت از طرف خداست ، ولى ثانیا و بالعرض منتسب به فرشتگان است ، مانند نور خورشید که در آیه مى افند، بـه طـور حـقـیـقـى و با لذت از خورشید است ، مانند نور خوسید که در آینه مى افتد، به طـور حـقـیـقـى و با لذت از خورشید است ، ولى بالعرض و به طور مجازى به آینه نیز نـسـبـت داده مـى شـود. هـم چـنـیـن مـانـنـد هـر عـمـلى کـه از چـشـم و گـوش و خـیـال و وهـم و ایـر قـواى نـفـس نـاطـقـه انـسـان سـر مـى زنـد اولا و نـیـسـت که فرشتگان مـسـتـقـل از خـدا باشند، بلکه خداوند به کارهاى فرشتگان را به طور مجازى به خداوند اسـناد داد بلکه این اسناد حقیقى است و آنهامظهر فاعلیت الهى هستند و از اسماى فعلیه حق مـى بـاشـند. از این رو فرشتگان نیز هرگز خود را معاون و شریک در کار خدا نمى دانند، بـلکـه هـمـه بـه امر تکوینى و افاضه حق در تدبیر امور عالم کار مى کنند. چنان که در خـطبه اشباح حضرت امیر – سلام الله علیه – پس از ابیان او صافى از طبقات فرشتگان مى فرماید:

لا یـنتحلون ما ظهر فى الخلق فى صعنه ، و لا یدعون انهم یخلقون شیئا معه مما انفرد بـه  فـرشـتـگـان هـیچ چیز از سنع خداوندى را که در کارگاه آفرینش ظاهر گـشـتـه ایـن ، بـه خـود نـمـى بـنـدند؛ و مدعى هم نیستند که چیزى از موجودات را که تنها خداوند آفریده ، آنها حلق کرده اند.

هـمـان طـورى که گفته مى شود در عسل شفاست : فیه شفاء للناس  هیچ مـنـافـاتـى نـدارد کـه شـفـا دهنده فقط خدا باشد؛ زیرا خداوند از زبان ابراهیم ، قهرمان تـوحـیـد چـنـین مى گوید: و اذا مرضت فهو یشفین  ؛ هم چنین هیچ منافاتى نـدارد کـه بـگـویـیـم نـدبـیـد امـور بـا فرشتگان مدبر و خداوند است ،با توضیحى که گذشت .

مـفـسـر کبیر مرحوم علامه طباطبائى مى فرماید: به طورى که از آیات قرآن کریم استفاده مـى شـود، فـرشـتـگـان در صـدور موجودان از ناحیه تعالى و باز گشت آنها به سوى او واسـطـه بـیـن خـدا و خـلق هـستند، آنهااسبابى هستند براى حدوث حوادث . اما مافوق اسباب مادى جارى در عالم ماده ، که کاربرد شان تا وقتى است ، مرگ نرسیده و موجود به نشئه دیگر منتقل نشده است ، چون بعد از مرک و انتقال ، دیگر اسباب مادى سببیتى ندارند.

اما نقش فرشتگان در مساله باز گشت انسان ها به سوى خدا، یعنى وساطت آنهات در تمام مـوارد ذیـل اسـت : حـال ظـهـور نـشـانـه هـاى مـرگ ، قـبـض روح ، سـوال و جـواب و ثـواب و عـذاب عالم قبر، مرگ تمام انسان ها در نفخه صور، زنده شدن آنان در نفخه دوم و حشر آنان و ارائه نامه اعمال و وشع میزان ها، و رسیدگى به حساب و یوق دادن اهل بهشت و دوزخ به جایگاه خود. آیات و روایاتى که بر این وساطت دلالت مى کـنـد بـسـیار است ، و احتیاجى به ایراد آنهانیست ؛ روایات وارده در این مساله نیز از ناحیه رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) و ائمه معصومین (علیه السلام ) بیش از آن است ؟ به شمار آید.

و هـم چـنـیـن وسـاطـت فـرشـتـگـان در مـرحـله تـشـریـع دیـن ، یـعـنـى نـازل شـدن و آوردن وحـى و دفـع شـیـطـان هـا از مـداخـله در اان ، و یـارى دادن بـه رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) و نیز تایید مومنین ، و پاک نمودن آنان از راه استغفار، و طلب مغفرت از خدا براى آنان ، جاى تردید و بحث نیست .

اما وساطت آنهادر تدبیر امور این عالم نیز لازم وضرورى است ؛ با این که هر امرى براى خود سببى مادى نیز دارد، ولى قرآن کریم به طور مطلق نازعات و ناشطات و سابحات و سابقات و مدرات را به فرشتگان نسبت داده است .

هـم چـنـین از آیه جاعل الملائکه رسلا فهمیده مى شود که فرشتگان فقط خـلق شـده انـد، بـراى وسـاطـت بـیـن خـدا و خـلق و اجراى دستورهاى خدا ردد ماین خلق و این وسـاطـت بـراى فـرشـتـگان جز و سنت قطعى الهى است و چنینى نیست که مثلا خداى تعالى گـاهـى او امـر خـود را بـه دسـت ایـشـان جـارى سـازد و گـاهـى هـمـانـامـر را بدون وساطت فـرشـتـگـان انجام دهد؛ چون در سنت خداوند متعال تهاختلافى هست و نه تخلفى . چنان که فـرمـوده : ان ربى على صراط مستقیم  ونیز فرمود: فلن تجد لسنت الله تبدیلا.

از جـمـله وسـاطـت هـاى فـرشتگان این که بعضى از آنان مقام بلندترى دارند و امر خداوند متعال را دریافت مى کنند و به فرشتگان تحت فرمان خود مى رسانند و در تدبیر بعضى امـور آنها را بر کار مى گیرند. وساطت فرشتگان مراتب بالا در واقع بین منحق تعالى و فـرشـتـگـان مـراتـب پـایـیـن تـر از خـود خـواهـد بـود؛ مـثـل نـقـشـى کـه مـلک المـوت و مـساله قبض ارواح دارد که فرشتگان تحت امر خود را براى گـرفـتـن ارواح انسان ها مامور مى کند. خداوند از زبان خود آنان این وساطت را حکایت کرده اسـت : و مـا مـنـا الا له مـقـام مـعـلوم  و نـیـز فـرمـود: مـصـاع ثـم امـیـن  و نـیـز فـرمـود: حـتـى اذا فـزع عـن قـلوبـهـم مـاذا قـال ربـکـم قـالوا الحـق  فـرشـتـگان که از طرف خداوند واسطه بین خود و حـوادثیند؛ یعنى قرآن ملائکه ا سلسله اساببى معرفى کرده اسن که حواث مستند به آنان اسـت و اسـتـنـاد حـوادث بـه مـلائکـه منافات با اى نمعنا ندارد که حوادث مستند به اسباب قـریـب و مـادى نـیـز بـاشـد؛ بـراى ایـن کـه سـبـبـیـت مـلائکـه و اسـبـاب مـادى در طول هم هستند، نه در عرض هم ؛ به این معنا که سبب قریب علت پیدایش حادثه است ، و به سـبب بعید علت پیدایش سبب قریب است . هم چنان که منافات ندارد که در عین استناد حوادث به ملائکه و اسباب مادى به خداى تعالى نیز استناد دهیم ، چون تنها رب عالم او است .

بـنـابـراین سببیت طولى است نه عرضى و استناد آنها به اسباب طبیعى منافات ندارد. از این رو، خداوند متعال هم اسباب طبیعى و ظاهرى حوادث را تصدیق فرموده ایت و هم وساطت و نـقـش فـرشـتـگـان را مـوثـر دانـسـتـه اسـت . امـا هـیـچ یـک از اسـبـاب در قبال خداوند استقلال ندارند، تا رابطه خدا با مسیى آنها قطع باشد و ما نتوانیم آن مسبب را هـب خـداى تـعالى استناد دهیم . همان طور که ثنویه پنداشته اند و چنین گفته اند: خداى تـعـالى تـدبـیـر امـور عـالم را بـه فـرشـتـگان مرقرب داگذار کرده ؛ ولى قرآن کریم استقلال هر چیز را از هر چهت نفى کرده ، پس هى موجودى مالک چیزى نیست ، نه مالک خودش و نه مالک نفع و ضرر و مرگ و حیات خود.

در اسباب طولى استناد موجودات به اسباى ، طورى است که هر یک بر دیگرى مترتب است و هـمـه اسـبـاب بـه خـداى سـبـحـان مـنـتـهـى مـى شـود؛ مـثـل کـتـابـت کـه انـسـان آن را بـا دسـت خـود بـه وسـیـله قـلم انـجـام مـى دهـد و ایـن یـک عـمـل هم استناد به قلم دارد، و هم استناد به دست و در مجموع استناد به انسان نیز دارد که بـا دسـت و قـلم کـتـابـت را انـجـم داده اسـت . هـر چـنـد سـبـب مـسـتـقـل و فاعل حقیقى این عمل خود آدمى است ولکن این باعث نمى شود که ما نتوانیم آن را هب دسـت و قـلم نـیـز اسـتـنـاد دهـیم ؛ زیرا هم یم گوییم فلانى چقدر خوب مى نویسد و هم مى گـویـیـم دست و پنجه اش نریزد که چنین هنرى از خودنشان مى دهد و هم خود او مى گوید: این قلم خوب مى نویسد.

طـبـق بـیـان فـوق ، مـنـافـات نـدارد فـرشتگان هم واسطه در تدبیر باشند و هم دایما در حـال عـبـادت و تـسـبـیـح و سـجده باشند چنان که از کلام خداى تعالى استفاده مى شود که بعضى از فرشتگان را اى همه آنان در حال عبادت اند یا مانند آیه :عنده لا یستکبرون عن عبادته و لا یستحسرون ، یسبحون اللیل و النهار لا یفترون  و مانند آیه ان الذین عند ربک لا بستکبرون عن عبادته و یسبحونه و له یسجدون

فرشتگان واسطه هاى نزول نعمات الهى اند

شکى نیست که خداند متعال پس از اعطاى نعمت وجود به انسان نعمت ها زیاد دیگرى نیز به او عطا نموده است ، انسان باید تلاش کند تا نعمت هاى الهى را به جا بیاورد و هم چنین در بـرابـر ایـن نـعـمت هاى بزرگ و بسیار خود را موظف بداند که ازز دستورهاى صاحب نعمت اطاعت نماید.

ابـر و بـاد و مـه و مـخورسید و فلک در کارند
تا تو نانى به کف آرى و به غفلت نخورى

چنان که مطلب فوق در این آیات مطرح شده است :یا ایها الناس اتقوا ربکم الذى خلقکم مـن نـفـس ‍ واحـده اى مردم ! از عذاب خداوند بپرهیزید که همه شما را ازیک تن آفرید.

یـا ایـهـا الناس اعبدوا ربکم الذى خلقکم و الذین من قبلکم تتقون اى مردم !پروردگار خود را پرستش ‍ کنید که شما و پیشینیان را آفرید تا پرهیزگار شوید.

روشـن اسـت کـه در ایـن دو آیـه نـعـمـت آفرینش و وجود که بزرگ ترین موهیت الهى است ، مـطـرح شـده اسـت ، نـا هر کس به توجه به خلقت و آفرینش خویش ، به آفریدگار خود رهنمون شود و فقط او را مورد ستایش قرار دهد. و در آیه بعد به نعمات دیگرى چون زمین و آسمان و باران و خوردنى ها اشاره کرده است :

الذى جـعـل لکـم الارض فـراشـا و السـمـاءبـنـاءو انـزل مـن السـمـاء مـاء فـاخـرج بـه مـن الثمرات رزقا لکم فلا تجعلو الله اندادا و انتم تـعـلمـون آن خـداى کـه زمین را بستر شما قرار داد و آسمان ا چون سقفى بر بـالاى سـر شما قرار داد و از آسمانى آبى براى شما فرو فرستاد و به وسیله آن میوه هـا را پـرورش داد، تا روزى شما باشد؛ پس براى خدا شریک هایى قرار ندهید در حالى که مى دانید.

بـا ذکـر ایـن مـقـدمـه کـوتـاه بـایـد گـفـت که هر یک زا نعمت هاى بى پایان الهى ، بلکه کارهایى که در نظام تکوین صورت مى گیرد، به واسطه و کمک فرشتگان صورت مى گـیـرد. چـنـان کـه امـام زیـن العـابـدیـن (عـلیه السلام ) در بخشى از دعهاى سوم صحفیه سجادیه به درگاه الهى عرضه مى دارد:

و خـزان المـطـر، و زواجـر السـحـاب ، و الذى بـصـورت زجـره یـسـمـع زجـل الرعـود، و اذا سـبـحـت به حفیفه السحاب التمعت صواعق البروق ، و مشیعى الثلج و البـرد، و الهـابـطـیـن مـع قـطر المطر اذا نزل ، و القوام على خزائن الریاح ، و الموکلین بـالجـبـال فـلا تـزول ، و الذیـن عـرفـتـهـم مـثـاقـیـل المـیـاه ، وکـیـل مـاتـحویه لواعج الامطار و عوالجها (الهى درود و رحمت فرست ) بر فرشتگانى که ابرها را به هر جانى مى گشانند، و بر آنان که صداى راندن آنها بانگ رعدها شنیده مـى شـود و زمـانـى کـه ابـرهـاى خروشان با راندن آنان به شنا در آیند، شعله اى برق بدرخشد. و بر فرشتگنى که همراه برف و تگرگند، و آنان که با دانه هاى باران به وقـت بـاریـدن فـرود مـى آیـنـد، و فـرشـتـگـانـى کـه بر خزانه هاى بادها زمامدارانند، و فـرشـتـگـانـى کـه بـر گـوه هـا مـوکـلنـد تـا از هـم نـپاشند، و بر فرشتگانى که مقدار ثقل آبها و پیمانه باران هاى سخت و رکبارها را به آنان شناسانده اى .

در این جلات زیباى امام سجاد (علیه السلام )؟ سخن از باد و باران و ابر و رعد و برق و بـرف و تـگـرگ و کـوه هـاسـت ، هـر یک از آنها در پوتو وجود فرشتگان منشا وجود آثار زیادى هستند، که شرح هر یک از آنها در مجال نمى گنجد براى نمونه به ذکر چند روایت بسنده مى کنیم .

حضرت على (علیه السلام ) مى فرماید: هیچ دانه اى از باران نمى بارد مگر به توسط پـیـمـانه اى در دست فرشته اى است ، نازل شود. فقط در روز نوح نبى (ع ) که به خود آب فـرمـان داده شـد و آب بـر خـزانـه دادان طـغـیـان کـرد، و ایـن اسـت قـول خـداونـد تـعـالى کـه : چون آب طغیان کرد و رو به فزونى نهاد. البته گفتنى است که مراد حضرت از پیمانه دست فرشتگان ، پیمانه متعارف نیست .

جـابـر از حـضرت از باقر (علیه السلام ) خهعروایت مى کند: چون خورشید بر آید با آن چـهـار فـرشـتـه بـاشـد: یـکـى فـریـاد مـى کـنـد کـه اى اهل خیر! اعمال نیک خود ا کامل و تمام نمایید، و سعادت ابدى برشما بشارت باد. دیگى مى گوید: اى اهل شر! از کار زشت دست بکشید و پیرامون آن کمتر بگردید.

سـومـى صدا مى کند: پروردگار!به مردم نیکو کار که انفاق مى کنند مزید نهژعمت و به اهل بخل ، نیستى و نابودى بده و فرشته چهارم خورشید را آب پاشى مى کند و اگر چنان نبود زمین از شدت حرارات سوخته مى شد .

در تـوضـیـح ایـن حدیث شریف لازم است به نکاتى چند اشاره شود: با توجه به این که سـطـح خـارجى خورشید داراى چند هزار درجه حرارات است و مرک آن حدود هفتاد میلیون درجه حـرارات اسـت ، مـى تـوانـیـم بـه خـوبـى حـدس بـزنـیـم که طبعا سوخت این بخارى محیر العـقـول نـیـز لازم اسـت ، پر استقامت ترین سوخت هاى جهان باشد که هر در آهرین بسوزد به ماده دیگرى تبدیل مى شود. و این ماده قاعدتا ساده ترین اتم هاى جهان یعنى هیدروژن و در درجـه دوم هـلیـوم اسـت ، و ایـن سـوخـت مـانـنـد سـایـر سـوخـت هـاى هـر انـدازه مـسـتعل تر گردد ایجاد حرارت بیشتر مى کند و هب همین نسبت عمرش نیز کمتر مى شود. لذا بـراى جـلوگیرى از این حادثه باید از آب استفاده شود، تا از حرارت و نقصان آن بکاهد .باران هاى متناوبى که بر چهره خورشید على الدوام در جریان است توسط تلکسوپ نیز دیـده شـده اسـت. چـنـان کـه دونالد منزل منجم شهیر آمریکایى در کنفرانش منجمان اظـهـار داشـت : اخـتـلاف اشـکـالى کـه در تکه هایى که چهره خورشید نمودار است به علت بـاریـدن بـاران هـاى شدیدى است ، که على الدوام بر آن مى بارد. سپس فیلمى را که از خورشید گرفته بود، نشان داد و نمایندگان منجمان در آن مشاهده کردند که بارانى سخت از ارتفاع هشتاد هزار کیلومتر بر خورشید مى بارد.

عـزرمـى مـى گـویـد: خـدمت امام صادق (علیه السلام ) در حجر تحت میزاب نشسته بـودم ، مـردى بـا مـردى دیگر در مخاصمه بودند، یکى از آن دو به دوست خود گفت : به خـدا سـوگـنـنـد کـه تـو مـحـل وزیـدن بـادهـا را نـیـم دانـى و چـون کـلام ایـشـان بـه طـول انـجـامـیـد، حـضـرت صـادق (عـلیـه السـلام ) فـرمـود: مـگـر تـو یـم دانـى کـه مـحـل وزش بـا کـجـاسـت . عـرض ‍ کـرد: نـه ، لکن شنیده ام که مردم چنین مى گویند. شامى مـحـبـوى اسـت ، هـر وقـت کـه خـدا اراده کـنـد چـیـزى از بـادهـا بـفـرسـیـد پـس آن بـاد شـمال است ، یا صبا، پس آن باد سباست ، یا دبور، پس آن باد دبور است . سپس فرمود: علامت و نشانه این حرف آن است که این رکن را در تابستان و زمستان و روز و شب متحرک مى بینند.

در اى نزمینه هم روایات بسیارى در کتب روایى و تفسیر وارد شده است ، ولکن باید توجه داشـت که تدبیر اجراى چنین عواملى در امور فوق ، توسط فرشتگان منافاتى با گفتار دانـشـمـنـدان نـدارد. حـکـیـم مـتاله و عارف صمدانى مرحوم الهى قمشه اى در این رابطه مى فرماید:

ایـن سـخنان ابدا ممخالفتى با گفتار دانشمندان ندارد؟ رعد و برق و صاعقه را در نتیجه تـجـاذب ابـرى مـیـدانـنـد که مجاور زمین بوده و الکتریسته منفى را از زمین گرفته و ابر بـالاى آن کـه داراى الکـتریسته مثبت است در نتیجه یک دیگر را جذب خواهند کرد و جذبشان مـوجـب صـداى رعـد وشـعـله صـاعـقه و نور برق مى گردد؛ زیرا انبیا و اولیاى حق ، تمام قـواى بـى نـهایت عالم را تحت فرمان خدا و داراى شعور و آگاهى مى دانند، و قواى مامور خـدا را در نـظـم عـالم فـرشـتـه خـوانند، پس ‍ فرشته به زبان انبیا و اولیا تمام قواى روحانى و جسمانى عالم است .

فـرشـتـه وحـى از قـواى روحـانـیـاسـت و فـرشـتـه رعد و برق و باران و برف از قواى جسمانى ، یعنى تعلق به عالم اجسام بوده و به کار انتظام عالم جسمانى مامر خدایند. پس عـلمـاى فـیـزیـک راجـع به زلزله و رعد و برق و صاعقه و یا جاذبه زمین و کرات و غیره تعبیر به قوه جاذبه الکتریسه و انواع گازها کرده اند، باید بدانند همین قواى عالم که هـمـه بـه امـر خـداى عـالم بـه کار مشغول اند، در واقع در پوتو وجود فرشتگان الهى و قـواى روحـانى موثرند، هر چند متعلق به اجسام باند و به اعتبار تعلق به جسمى داشتن اسم آن را جاذبه و الکتریسته و غیره گذارند.

پس اسان انبیا که قواى عالم را تعبیر به فرشته مى کنند و لسان علماى علم الاشیاءک ار آن تـعـبـیر به قوه مى کنند اختلاف اصلا ندارند، و ار گویند: چرا دراصطلاح آنهااختلاف اسـت ؟ گوییم : چون رسولان حق مامورند که خلق را هب سوى خدا دعوت کنند و مردم عالم را به آفریننده خود آشنا سازند و شناساى حقیقت الهیه و با معرفت و ایمان به خداى عالم و یـگـانگى و اوصاف کمال و جمال و جلال او گردانند، که در نیجه ایمان به خدا خلق روح بـزرگ بـى نـهـایـن و قـدرت و هـمت بلند یابند، و روح پاکشان براى عالم ابد مناسب و مـسـتعد سعادت و کمال بى حد نهایت گردد. و علاوه در عالم دنیا هم در اثر ایمان به خداى عالم در خلق روح عطفه و مهر و محبت و صفا و دوستى و احسان پدید آید و روح خشم و غضب و خود خواهى و طلم نابود گردد، تا در نتیجه هم روحشان سعادت ابد آخرت یابد و هم در عالم جسم تمدن عالى انسانى با عاطفه و محبت که اساس آسایش بشر است و بهترین مدنیت و نشاط بخش ترین زندگانى است بدان تامل شوند.

امـا عـلمـاى (طـبـیـعـى ) چـون بـراى تـحـقـیـق و جـسـت و جـوى عـلل و اسـبـاب طـبـیـعـى اشـیـا هـستند و به امر تکوینى حق براى تعلیم و ارشاد مردم به عـلل طـبـیـعـى اشیا مامورند و کشف آثارى که خدا در اشیا براى معاش دنیاى بشر قرار داده بنمایند. لذا از آثار و مبادى قواى عالم اجسام تعبیر به قوه مى کنند و البته هر که الهى اسـن مـى دانـد کـه سـطـان عـالم وجـود، خـداسـت و قـواى منظم علم همه حزب او و فرشتگان مـامـوران حـق هـسـتـنـد، ذان احـدیـث – عـز سـلطـانـه – بـا تـمـام ایـن علل و اسباب و قوه ، تمام امور را به قبضه قدرت بى یهایت خود گرفته است : و لا حول و لا قوه الا بالله العى العظیم  .

مـلاصـدرا مى گوید: هر فرشه اى از جنس آن چیزى است – با فرمان خداوند آن را تدبیر مـى نـمـایـد و حـرکـت مـى دهد، پس ‍ فرشته بادها از نوع بادها، فرشته باران ها از نوع بـاران هـا، و فرشته ۸ کوه ها از نوع کوه ها، و هم چنین فرششته آتش و هوا و آب و زمین ، تـمامى از نوع صنم او (رب النوع ) نامیده شده است ، به نام او هستند… خداوند برخى از فـرشـتـگـان را در آنـچه به غذا و رشد و تولید انسان مربوط مى شود، گماشته است ، چون هر یک از اجزاء بدن انسان تغذیه نمى کند جز آن که به آن جزء دست کم هفت فرشته گماشه است … .

فرشتگان بلا و رحمت :

از آیـات و روایـات اسـتـفـاده مـى شـود کـه فـرشـتـگـانـى اسـت کـه بـعضى از آنها مامور نزول بالا و عذاب قوم لوط در قرآن کریم چنین آمده است :

و لمـا جـاءت وسـلنـا ابـراهـیـم بـالبـشـرى قـالوا انـا مـهـلکـوا اهـل هذه القریه ان اهلها کانوا ظالمین  … و چون فرستادگان ما براى ابراهیم بـشـارت آوردنـد، گـفـتـنـد: مـا (بـه امر خدا) اهل دیار را که قوى ستمکارند، هلاک مى کنیم . ابـراهـیـم به فرشتگان گفت : لوط (که بنده صالح موحد پاکى است ) در این دیار است . پـاسـخ دادنـد کـه مـا بـه احـوال آن که در این دیار است آگاه ترین ، او را با خانواده اش نـجـات مى دهیم ، جز زن وى که در میان اهل هلاکت باقى خواهد ماند. و چون فرشتگان ما نزد لوط آمـدنـد از دیـدن آنـهـا (کـه بـه صـورت جـوانـانـى زیـبـا متمثل شده بودند) اندوهگین شد، گفتند: هیچ بیمناک و غمگین مباش که ما تو و خانواده ات را را نـجـات مـى دهیم ، جز زنت که در میان آن قوم بافى خواد ماند. ما به دستور خداوند بر اهـل ایـن دیـار کـه فـاسـق و بـدکـارنـد، از آسـمـان عـذابـسـى سـخـت نـازل مـى کـنیم . همانا از دیار لوط آثار خرابى و عذاب را به جا گذاشتین ، تا نشانه و آیتى روشن براى عبرت عاقلان و خردمندان باشد.

و نـیـز خـداونـد در آیـانـى دیـگـر نـزول فـرشـتـگـان رحـمـت کـه بـه ابـراهـیـم خلیل (علیه السلام ) بشارت فرزند را دادند، چنین مى فرماید:

و بـنـدگـانـم را از فـرشتگانى مهمان ابراهیم آگاهى ده ، زمانى که آنان بر ابراهیم وارد شـدنـد و گـفـتند: سلام . ابراهیم گفت : ما از شما بیمناکیم . ش گفتند: هیچ مترس ؟ ما آمـده ایـم تـو را بـه فـرزندى دانا از جانب خدا بشارت دهیم . ابراهیم گفت : آیا مرا در این سـن پـیـرى بشارت فرزند مى دهید؟!مشانه این مژده چیست ؟ گفتند: ما تو را به حق و حقیقت بـشـارت دادیم ، و هرگز از لطف و عنایت خداوند ناامید مباش . ابراهیم گفت : آرى ! بر جز مردم گمراه کسى از لطف و رحمت خدا هرگز ناامید نمى شود .

و نیز مى فرماید:

ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علهیم الملائکه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التى کنتم توعدون  آنان که گفتند: بدون شک پروردگار مـا، خـداى یـکـتـاسـتـو بـر اى ایـمـان ، پـایـدار مـانـنـد، فـرشـتـگـان رحـمـت بـر آنـهـا نـازل مـى شـونـد و بـشارت مى دهند که دیگر هیچ ترس و حزن و اندوهى از گذشته خود نداشته باشید، و شما را به همان بهشتى که (انبیاء) وعده دادند، بشارت باد.

نزول ملائکه بر مومنان اختصاص به حال احـتـضـار و مـرگ آنـهـا نـدارد، چـه ایـن کـه اخـتـصـاص بـه حال برزخ و قیامت هم نخواهد داشت ، بلکه در تمام شئون زندگى آنها جلوه مى کند؛ زیرا کـسـانـى کـه زنـدگـى و مـرگ آنـهـابـرا خـداسـت ، هـمـیـن نزول فرشتگان رحمت ، موجب آرامش آنان خواهد بود.

قـرآن کـریـن انـسـان را از سـریـق تـفکراتش مى پروراند و فرشتگان هم از تعالى فکر انـسـان حـمـایـت مى کنند. اگر فرشتگان با جلب عنایات و رحمت خداوند سبحان ، از انسان حـمـایـت و پـیـشـتـیـبـانـى نـکـنـنـد، زنـدگـى او از اضـطـراب و نـاامـنـى و بـلکـه عوامل هلاکت و نابودى در امام نخواهد بود. بنابراین قسمتى از امنیت انسان مرهون عنایت حق و همایت فرشتگان است .

و رسـلک مـن المـلائکـه الى اهـل الارض بـمـکـروه مـایـنـزل مـن البلاء و محبوب الرخاء الهى ، درود فرست بر فرشتگانى که به دستور تو بر عاصیان و مجرمان بلا آرند و براى دوستان و عاشقانت رحمت .

فرشتگانى کاتب اعمال :

از دیـگـر وظـایـف فـرشـتـگـان ، ثـبت تمام اعمال بندگان خداست . و دبون تردید خداوند مـتـعـال قبل و بهتر از هر کسى شاهد و ناظر اعمال بندگان است ، لکن براى این که انسان بـیـشـتـر مـراقـب خـود بـاشـد و احـسـاس مـسـوولیـت زیادترى کند، مراقبان بسیارى بر او گماشته که یک گروه مهم از آنان فرشتگان مى باشند. چنان که مى فرماید:

۱-و ان علیکم لحافظین # کراما کاتبین # یعلمون ناتفعلون  البته از جانب خـداونـد مـحـافـظـان و نـگـهانانى بر شما گمارده شده اند، محافظانى که در پیشگاه حق محترم و مکرمند و پیوسته اعمال شم را مى نویسند، و از آن چه مى کنید با خبرند.

۲-ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید هیچ سخنى (انسان ) نمى گوید، مگر این که در آن هنگام فرشته اى در کنار او، مراقب و آماده است .

۳-ان رسـلنا یکتبون ما تمکرون  همانا رسولان ما هر آن چه فریب کارى مى کنید، مى نویسند.

۴- اذ یـتـلقـى المـتـلقـیـان عـن المین و عن الشمال قعید؛ به خاطر بیاورید هنگامى را که دو فرشته راست و چپ که ملازم شما هستند، اعمالتان را ثبت مى کنند.

مـرحـوم سـیـد عـلیـخـان مـدنـیـبـه نـقـل از تـفـسـیـر صـافـى روایـت مـى کـنـد: کـاتـبـان اعمال زمانى که حسنات بندگان را ثبت کنند، با خوشحالى صعود مى کنند و در حالى که شـادمـان و مـسـرورنـد، آنهارا بر پروردگارشان عرضه مى دارند، و چون گناهى را ثبن کـنـنـد بـا اکـراه و حـزن بـالا مـى رونـد، پـس خـداونـد – عـزوجـل – مـى فـرمـایـد: گـویـیـد بـنـده ام چـه کـرده اسـت ؟ سـاکـت مـى مـانـنـد و چـون سـوال سـه مـرتـبـه تـکرار شود، مى گویند: بار خدایا!تو بر گناهانت ستارى ، و به پـوشیدن عیوب نیز امر فرموده اى . پس عیب هیا بندگانت را بپوشان ، و تو بسیار غیب و نهانى ها هستى بدین جهت این فرشتگان کرام کاتببن نامیده شده اند.

از حضرت موسى بن حعفر (علیه السلام ) سوال شـد: دو فـرشته اى که مامور ثبت اعمال انسانند، آیا از ارداه و تصمین باطنى او به هنگام گناه یا کار نیک نیز با خبر مى شوند؟ حضرت فرمود: آیا بوى چاه فاظلاب و عطر یکى اسـت ؟ رواى گـفـت : نـه !امـا فـرمـود: هنگامى که انسان نیت کار خوب کند نفسش خوشبو مى شود. فرشته اى که در سمت راست است به فرشته سمت چپ مى گیو: برخیز؟ او اراده کار نیک کرده است و هنگامى که آن را انجام داد، زبانش قلم فرشته و آب دهانش مرکب او مى شود و آن را ثبت مى کند. اما هنگامى که اراده گناهى مى کند نفس او بدبو مى شود، لذا فرشته طرف چپ به فرشته سمت راست مى گوید: برخیز که او اراده معصیت کرده است ، و هنگامى کـه آن را نـجـام مـى دهـد زبـانش قلم آن را انجام مى دهد زبانش قلم آن فرشته و آب دهانش مرکب اوست و آن را مى نویسد .

حـدیـث نـیـک و بـد مـا نـوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفترى و دیوانى است

از آیـات و راویـات اسـتـفـاده مـى شـود کـه دو دسـتـه ار فـرشـتـگـان بـراى نـوشـتـن اعمال انسان مهیا شده اند، یک دسته در طرف راست و دسته دیگر در طرف چپ . ملائکه دست راسـت ؟ وظـیـفـه آنـان ضـبـط اعـمـال خـوب اسـت ، بـه مـجـرد ایـن کـه عـمـل خـوبـى از انـسـان سـرزد – چنان که قرآن مى فرماید – به ده برابر مى نویسند، و فرشتگان طرف چپ نوشتم عمل بد را به تاخیر مى اندازند که شاید متنبه نشود و توبه کـنـد، اگـر تـوبـه نـکـرد آن خـطـا و گـنـاه را بـه انـدازه خـود عمل ثبت مى کنند.

شـایـد مـقـصـود از نـوشـتـن ، هـمـان ضـبـط نـمـودن و ثـابـت داشـتـن اعـمـال اسـت نـه نـوشـتـن مـتـعـارف بـیـن مـردم ، چـنـان آیـه در آیـه : کتب علیکم الصیام  و کـتـب فـى قـلوبـهـم الایمان  مراد ثابت بودن و مستقر داشـتـن اسـت . در ایـن باره بعضى ار نتفکران گفته اند: هر چه که انسان با حواس ظاهرى درک کـند، یک اثرى بر روح او مى گذارد و در صحفیه ذاتش جمع و جزء مخزونات فکرى شـود، اثـرش بـر نـفـس بـاقى خواهد بود، لذا کارهایى که زیاد تکرار مى شوند و نیز اعـتـقـادات راسـخ در نـفـوس انـسـان مـانـنـد نـوشـتـن در الواح اسـت . چـنـان کـه خـداونـد متعال مى فرماید: کتب فى قلوبهم الایمان  .

و این الواح نفسانى صحیفه هاى اعمال هستند، نفس انسان کتابى است که چشمان نمى تواند آن را بـبـیند و بخواند، و هنگامى که مرگ فرا مى رسد، پرده ها کنار مى رود و کتاب نفس آشکار مى گردد. چنان که یم فرماید: و اذ الصحف نشرت .

بـنابراین شایسته است که انسان در طول مدت زندگى به صیانت نفس بپردازد و بداند عـلاوه بـر ایـن کـه خـداونـدى که شاهد اعمال امروز او و حاکم روز جز است ، مراقبت و ناظر اوسـت ، مـراقـبـان دیـگـرى نـیـز بـر وى مـقرر فرموده که امیر المومنین (علیه السلام ) مى فـرمـایـد: بـنـدگـان خـدا!بـدانـیـد (کـه ) دیده بانانى از خودتان و جاسوس هایى از انـدامـتـان بـر شـمـا ( گماشه شده ) است و (از فرشتگان ) نگه دارنده هایى هستند که از روى راسـتـى کـردار و شـماره نفس هایتان را ضبط مى نمایند، تاریکى شب تار شما را از ایـن فـرشـتـگـان نـمـى پوشاند و در بزرگ محکم بسته شده تشما را از آنها پنهان نمى گرداند، و فردا (مرگ ) به امروز نزدیک است  .

در آخـر تـوجه دوستاران ولایت را به این حدیث شریف نبوى جلب مى کنم که فرمود: همانا دو فرشته مراقب على (ع ) بر سایر فرشتگان مراقب به جهت مصاحب و ملازم بودن با او فخر مى فروشند، و این افتخار بدین سبب است که هرگز از جانى على (ع ) هیچ کارى یا کلامى به سوى خدا بالا نمى برند که موجب سخط و خشم الهى شود .

فرشتگان محافظ انسان :

از آیـات کـریـمـه قرآن مجید چنین استفاده مى شود که از جمله وظایف فرشتگان این است که به فرمان خداوند متعال انسانها را در بعضى مواقع حفظ مى کنند، تا این که قضاى حتمى و قطعى الهى فرا رسد، چنان که مى فرماید:

له مـعـقبان من بین یدیه و من خلقه یحفظونه من امر الله  براى او (انسان ) نگهبان هایى در پیش روى و پیش سر وجود دارد که او را بر حسب امر خدا حفظ مى کنند.

معقبات جمع معقه است و آن نیز جمع معقب مى باد و به معنى گروهى است ، کـه پـى در پـى و بـه طـور مـتـنـاوب بـه دنـبـال کارى مى روند. طبق این آیه خداوند به گروهى از فرشتگان ماوریت مى دهد، که در شب و روز به طور مستمر به سرغ انسان آمده و از پیش رو و پشت سر، نگاهبان و حافظ او باشند. و امیر المومنین (علیه السلام ) در این رابـطـه چـنـیـن فـرموده است : هیچ انسانى نیست مگر این که با او چندین فرشت نگهبان هـسـتـند، که او را نگاه مى دارند از این ؟ در چاهى در افتد، یا دیوارى بر او فرود آید، یا به وى شرى ، و چون اجلش فرا رسد، بین او و آن چه به او مى رسد مانع نشوند (تا از ین دنیا برود) .

بدون ترید انسان در زندگى خود در معرض آفات و بلاهاى بسیارى مى باشد، و انواع بـیـمـارى هـا و مـیکروب ها، انواع حادثه ها و خطراتى ؟ هد زمین و آسمان موجود است ، او را تـهـدیـد مى کند؛ به خصوص در ایام کودکى که آگاهى انسان از اوضاع و شرایط محیط خود بسیار ناچیز است و هیچ گونه تجربه اى ندارد، در هر قدمى خطرى در کمین او است ، گـاهـى انـسـان تـعـجـب مى کند، که کودک چگونه مى تواند از میان این حوادث جانى سالم بـبـرد؛ بـه ویـژه خـانـواده هـایـى کـه پـدران و مـادران آگـاهـى چـنـدانـى از مسائل ایمنى و بهداشتى ندارند و اى امکاناتى در اختیار آنها نیست ، مانند کودکانى که در روسـتـاهـا بـزرگ شـده و در مـیـان انـبـوه مـحـرومـیـت هـا، عـوامـل بـیـمـارى زا و خـطـران قـرار دارنـد. لذا بـا انـدکـى تامل در این مسائل مى یابیم نیروى محافظى وجود دارد که ما را در برابر این حوادث حفظ مـى کـنـد، و هـمچون سپرى خطرناکى که براى انسان پیش مى آید، به طور معجزه آسا از آنـهـا راهى مى یابد، به طورى که احساس مى کند همه اینها نمى تواند، تصادف باشد، بکله میروى محافظى از او پاسدارى و نگهبانى مى کند.

امام باقر (علیه السلام ) مى فرماید: (این دسته از فرشتگان ) به فرمان خدا انسان را از ایـن کـه در چـاهـى سـقوط کند، دیوارى بر او بیفتد، یا حادثه دیگرى براى او پیش بـیـاید، حفظ مى کنند تا زمانى که مقدرات حتمى فرا رسد، در این هنگام آنها کنار رفته و او تسلیم حوادث مى کنند، و آنها دو فرشته اند که انسان را در شب حفظ مى کنند، و در روز به طور متناوب به این وظیفه مى پردازند.

استغفار و شفاعت ملائکه براى مومنین :

از جمله کار فرشتگان این است که در دنیا براى بندگان استغفار مى کنند و در آخرت نیز شـفـاعـت ، و ایـن بـطـفى است دیگر، علاوه بر الطاف بى پایان الهى که براى بندگان قرار داده است :

الذنى یحلمون العرش و من حوله یسبحون بحمد ربهم و یومنون به و یستغفرون للذین آمـنـوا… آنان که عرش را حمل مى کنند و کسانى که در اطراف آن هستند، براى سـپـاس خـدا او را تسبیح مى گویند و به او ایمان دارند و براى مومنان طلب بخشایش مى کنند.

از آیـه اسـتـفاده مى شود، که فرشتگان خدا را تسبیح مى گیوند وبراى مومنین اتغفار یم کـنـنـد، کـه این خود شفاعت است . و این که مراد از یحلمون العرش ملائکه اند، به دلیل وجود بعضى روایات است و ظاهر آیه نیز شاهد بر مدعاست .

تـکـاد السـمـوات یـتـفـطـرن مـن فوقهن و الملائکه یسبحون بحمو و یستغفرون لمن فى الارض نـزدیـک اسـت کـه آسـمـاهـا بـر فـراز یـک دیـگـر شـکـافـته شوند و فـرشـتـگـگـان (رحـمـت ) بـه سـتـایـش خـداى خـود تـسـبـیـح گـویـنـد و بـراى اهل زمین آمرزش مى طبند.

و در آیـه دیگر شفاعت ملائکه را در حق بدگان خدا بیان کرده و اذن و رضایت خدا را در آن شرط مى داند:

و کـم مـن مـلک فـى السـمـوات لا تغنى شفاعتهم شیئا الا من بعد ان یاذن الله لمن یشاء و بـرضـى  چـه بسار فرشتگان که در آسمان ها هستند که شفاعتشان برا هیچ کـس سودمند نیست ، مگر از آن پس که خدا براى هر که بخواهد، اجازه بدهد و اضى باشد. یـعـنـى جـایـى کـه فـرشـتـان آسـمان با آن همه عظمت ، قادر بر شفاعت نیستند جز به اذن پـروردگار؛ چه انتظارى از بت هاى بى شعور و فاقد هر ونه ادراک مى توان داشت ؟ آیا شـرم آور نـیـسـت کـه بـگویند: ما بت ها را از این جهت مى پرستیم ، تا شفیعان ما در درگاه خـدابـاشند؟! و هم چنین تکیه بر روى فرشتگان از میان تمام شفاعت کنندگان ، شاید به خاطر این باشد که گروهى از بت پرستان عرب آنها را مى پرستید ند، و یا از این نظر باشد که وقتى شفاعت آنها بدون فرمان خدا مفید نباشد، هرگز انتظارى از بت بى شعور نمى توان داشت .

فرشتگان و امداد مومنان :

یـکـى دیـگـر از وظـایـف و کـارهـاى فـرشـتـگـان الهـى امـداد مـومـنـاناسـت .چـنـانکه خداوند متعال در قرآن کریم مى فرماید:

اذ تـقـول للمـومـنـیـن الن یـکـفـیکم ربکم بثلاثه منزلین . بلى ، ان تصبروا و تتقوا و یاتوکم من فور هم هذا یمددکم ربکم بخمسه آلاف من الملائکه مسومین  هنگامى کـه !هـمـومـنـان مـى گـفـتـى : آیـا کـاهـى نـیـسـت که شما را به سه هزار تن از فرشتگان نـازل شـده یـارى کند؟ آرى ، اگر شکیبایى گنى و پرهیزگار باشید، چون دشمنان به سـراغ شـمـا بـیایندت خداوند با پنج هزار تن ار فرشتگان نشانه دار و مشخص ، شما را امداد مى کند.

بدون شک فرشتگان در جنگ بدر به یارى پیامبر (ص ) شتافتند، اما دلیلى در دست نیست کـه ایـن جـنـود نـاپـیـداى الهـى ، رسـمـا وارد مـیـدان جـنـگ شـده و مشغول نبرد شده باشند، بلکه قرائنى موجود است نشان مى دهد، آنها براى تقویت روجیه مومنان و دل گرمى آنان نازل گشته اند. پسموجدى به نام فرشته وجود دارد که امدادهاى غیبى توسط آنهابه مومنان مى رسد. چنان که خداوند آنها را براى کمک به مجاهدان در جنگ بدر فرساد.

در جـاى دیـگـر خـداونـد مـى فـرمـایـد:ان تـظـاهـرا عـلیـه فـان الله هـو مـولیـه و جبرئیل و صالح المومنین و الملائکه بعد ذلک ظهیر و اگر بر ضد او هم دست شـویـد، همانا خدا مولاى او است و نیز جبرئیل و شایستگان از مومنان و فرشتگان از آن پس پشتیبان هستند.

تعلیم و تربیت انسان توسط فرشتگان :

بـراى انـسـان هـا مـربـیـانـى اسـت که تعلیم دهنده و تربیت کنند و خرد و قوه عاقله او مى باشند. در مرحله اول ، مربى انسان خداوند متعال است و در مرحله دوم ، فرشتگان و مامورن غیبى عالم تکوینند که به اذن الهى ، پیوسته به وسیله الهام درونى و هدایت هاى باطنى ، انـسـان را تـعـلیـم مـى دهـند و تربیت مى کنند، که شاید خود انسان از وجود و خدمات این مربیان دلسوز، بى اطلاع باشد. چنان که امام صادق (علیه السلام ) فرموده است : مومنى نـیـسـت جـز آن کـه قـلبش از درون دو گوش دارد: گوشى که شیطان در آن وسوسه کند و گـوشـى کـه فـرشـتـه در آن دهـد، و خـداونـد مـومـن را بـه وسـیـله فـرشـتـه تـقـویـت مى کند .

بـنـابـرایـن فـرشـتـگـان در اوقـات حـسـاس زنـدگـى انـسـان ، یـعـنـى در انـتـخـاب اعـمـال خـوب و زشـت کـه سـعـادت و شـقـاوت را بـه دنـبـال دارد، او را تذکر مى دهند و به کردار نیک رهنمون مى شوند و تشویق مى کنند؛ و از عـمل زشت باز مى دارند و بر عواقب و خیم آن هشدار مى دهند. این رفیقان شایسته و اساتید بـى مـزد و پـر مـهر، پیوسته با وى هستند، مگر این که شقاوت وى به جایى برسد که تـنـبـیـه و تـذکـر او بـى فـایـده و بى اثر باشد. البته مطلب نمى تواند دلالت کند؟ فـرشـتـه بـر انـسـان فـضـیـلت و بـرتـرى دارد؛ زیـرا شـک انـسـان هـاى کـامـل از آنـهـا بـرتـرنـد، و هـم چـنـیـن در روایـت وارد اسـت کـه شـخـص ‍ رسـول خـدا (ص ) تـوسـط خـداونـد مـتـعال تربیت شده است : امیر المومنین (ع ) فرمود: اى کـمـیـل ! رسـول الله را خـداونـد ادب آمـوخـت و مـرا رسـول خـدا (ص ). و مـن نـیـز مـومـنان را تربیت خواهم کرد و آداب بزرگواران را با ارث خواهم گذاشت  .

شـــهـــادت فـــرشـــتـــگـــان بـــه وحـــدانـــیـــت خـــدا و رسـالت رسول اکرم (ص )

بـا بـررسـى اجمالى آیات و روایات معلوم مى شود که ملائکه موجوداتى عالم و عارف و بیداراند، که به وجود خداوند و وحدانیت او و رسالت پیامبر (ص ) گواهى مى دهند.

شـهـد الله انه لا اله الا هو و الملائکه واولوا العلم قائما بالقسط لا اله الا هو العزیز الحکیم ؛

خـدا و فـرشـتـگان و دانشمندان و انسان کامل گواهى مى دهند که جز او هیچ معبودى شایسته پرساش نیست ؛ او نگهبان عدل و قسط است ؛ خدایى جز او نیست ، بر هر کارى توانا و بر همه جیز داناست .

بـنا به فرموده امام باقر – (علیه السلام ) – منظور از دانشمندان در آیه شریفه ، انیبا و اوصـیـا هـسـتند و در مرخلع بعد دانشمندانى است که از معارف دین توسط پیامبران و امامان بـهـره مـنـد شـده انـد. لذا خـداونـد مـتـعـال در بـعـضـى آیـات ، انـسـان کامل را هم ردیف فرشتگان ذکر کرده است و نقش موثر آنان را در اجراى احکام دین متذکر مى شود، و در سوره نساء مى فرماید:لکـن الله یـشـهـد بـمـا انـزل الیـک انـزله بـعـلمـه و المـلائکـه یشهدوت و کفى بالله شهیدا؛

ولى خـداونـد بـه آن چـه بـراى تـو فـرسـتاد گواهى مى دهد که آن را براساس علم بى نهایتش فرستاد، و فرشتگان نیز گواهى مى دهند، گواهى خدا تو را کفایت مى کند.

فـرشـتـگـان کـه حـامـلان وحـى الخـى انـد و ایـن امـانـت الهـى را دز قـلب رسـول خدا القا مى گنند شاهد رسالتند، لکن باید توجه داشت که شهادت فرشتگان و انسان کامل در طول شهادت خداوند است نه در عرض آن ؛ زیرا شهادت حـضـرت حق ذاتی و بـالاصـابـه اسـت ، اما شهادت غیر خداوند بالتبع والغرض بوده و اصـالتـى نـدارد. پـس شـهـادت فـرشـتـگـان و اولیـاء کـمـل الهـى از مـظـاهـر شـهادت الله است . به عبارت دیگر شهادت خداوند دو گونه است : قـولى و فـعـلى . لذا خـداونـد سـبـحـان هـم بـه رسـالت زسـول خـدا (ص ) شـهـادت داد کـه فـرمـود: انـک لمـن المـرسلین ؛ و همانا تو البته از پیامبران مرسل مى باشى .و هـم بـه طـور عـمـلى بـا اعـزام فـرشـتـه هـا و ارسـال آنـهـا و نازل کردن قرآن به رسالت پیاکبر اکرم (ص ) شهادت داد.

فرشتگان ، خدمتگزارن اهل بیت و دوستان ایشان :

قـبـلا ثابت شد؟ فرشتگان اگر چه موجوداتى پاک و قدسى هستند، لکن در برابر انبیا به خصوص رسول خدا (ص ) و ائمه معصومین و اولیاى الهى سر تعظیم فرو مى آورند. لذا گـفـتـنـى اسـت کـه جـمـیـع فـرشـتـگـان خـدمـتـگـزاران اهل بیت رسول خدا (ص ) و شیعیان آنها هستند. چنان که در حدیث وارد است وقتى امیر المومنین (عـلیـه السـلام ) از حـضـرت سـوال کـرد: شـمـا بـرتـریـد یـا جبرئیل ؟ حضرت بعد از این که برترى خویش را از جمیع ملائکه اعلام کرد، فرمود:

و ان المـلائکـه لخـدامنا و خدام محبینا… و تحقیقا فرشتگان خدمتگزاران ما و دوستان ما هستند.

امـام خـمـیـنـى (ره ) در یـن بـاره مى یفرماید: این که فرمود: فرشتگان خدمتگزاران ما و خـدمـتـگـزاران دوسـتـان مـا هـسـتـند. گواه است بر آن چه گفتیم که عالم با همه اجزا و جـزئیـاتـش و نیروهایى که در عالم است ، چه نیروهاى علمى و چه نیروهاى عملى – چه کار فـرمـا و چـه کـارگـر – هـمـگـى در اختیار ولى کامل است . پس بعضى از فرشتگان ، مانند جـبرئیل و هم ردیف هایش ، از نیروهاى علمى و کار فرما هستند، و بعضى از فرشتگان ردیف قـواى عـمـلى و نـیـروى کـارگـر هـسـتـنـد، مـانـنـد حـضـرت عـزرائیـل و هم ردیف هایش ، و مانند فرشتگان آسمانى و زمینى که تدبیر امور را به عهده دارند، و خدنتگزارى فرشتگان براى دوستان آن بزرگواران نیز با تصرف آنان است ، مـانـند آن که اگر از انسان در خدمت جزء دیگر قرار گیرد، این خدمت با تصرف نفس انجام مى گیرد.

در کتاب خرائج راوندى از سلمان نقل شده که گفت : در خانه حضرت زهرا (س ) بودم ، دیـدم کـه فـاطمه (س ) نشسته ، در آسیایى پیش روى او است و به وسیله آن مقدارى جو را آرد مـى کـنـد: و عـمـود آسیا خون آلود است . و حسین (علیه السلام ) (که در آن هنگام کودکى شـیـر خـوار بـود) در یک جانب خانه بر اثر گرسنگى به شدت گریه مى کند، عرض ‍ کردم : اى دختر رسول خدا (ص )!چندان خود ار به زحمت نیندار و اینک این فضه (کنیز شما) است و در خدمت حاضر است ، فرمود: رسول خدا (ص ) به من سفارش نمود که کارهاى خانه را یـک روز مـن انـجـام دهـم و روز دیـگر فضه انجام دهند، دیروز نوبت فضه بود و امروز نوبت من است . سلمان گوید: عرض کردم من بنده آزاد شده شما هستم ، من حاضر به خدمتم ، یا آسیا کردن جو را به عهده من بگذارید، و یا پرستارى از حسین (ع ) مناسب تر و نزدیگ تـر هـسـتـم ، تو آسیا کردن را به عهده بگیر، من مقدار از جو را آسیا کردم ، ناگهان نداى نماز شنیدن ، به مسجد رفتم و نماز را به رسول خد اص خواندم و پس از نماز، جریان را به على (ع ) گفتم ، آن حضرت گریان برخاست و به خانه رفت ، و سپس دیدیم خندان . رسول خدا (ص ) از علت خنده او پرسید، عرض کرد: نزد فاطمه (س ) رفتم دیدم فاطمه (س ) بـه پـشـت خوابیده ، و حسین (ع ) روى سینه اش به خواب رفته است و آسیا در پیش روى او بـى آن کـه دسـتـى آن را بـگـردانـد، خـود بـه خـود مـى گـردد. رسول خدا (ص ) خندید و فرمود:

یـا عـلى ! امـا عـلمـت ان لله مـلائکـه سـیـاره فـى الارض یـخـدمـون مـحـمـدا و آل مـحمد الى ان تقوم الساعه آیا نمى دانى که براى خدا فرشتگانى است که در زمین گـردش مى کنند، تا به محمد و آل محمد (صلى الله علیه وآله ) خدمت کنند، و این خدمت آنها تا روز قیامت ادامه دارد.

تفاوت خواطر ملکی و شیطانی

امـبـد و سـرچـشـمـه تـمـامـى افـعـال و اعـمـال انـسـان ، هـمـان چـیـزى اسـت کـه ابـتـدا در دل او خـطـور کـرده و پـدیـد مـى آیـد؛ ایـن رغـبـت و مـیـل ، آدمـى را تـحـریـک یـم کـنـد و از مـیـل ، نـیـت و اراد بـر مـى خـیـزد؛ و اراده عضلات را هب حرکت وا نى دارد، و از حرکت عضلات عمل صادر مى شود.

خـطـورات قـبـلى بر دو قسم است : یک قسم خطوراتى است که آدمى را به شر و فساد مى کـشـانـد، و ثـمـره اش ضـررى اسـت کـه هـیـچ خـیـرى از آن حاصل نمى شود. و قسم دیگر باعث خیر و خوبى است ، آن هم خیرى ؟ هیچ ضررى نداشته باشد، نه خیرى که ضررش کمتر از خیرش باشد.

و خـاطـره مـحـمـود و پـسـنـدیـده اى کـه آدمـى را هب خیر دعوت مى کند، ذات اقدس حق توسط فرشتگان به بندگان افاضه مى کند به آن آلهام مى گویند. و آن چه آدمى را بـه شـرر و پلیدى مى گشاند به واسطه شیطان است که آن را وسوسه نامیده انـد. و بـه لطـفـى کـه دل ر ابـراى آلهـام مـلائکـه و قبول آن آماده مى کنند توفیق ، و به حالتى که زمینه را براى و سوسه شیطان و پذیرش آن مهیا مى سازد خذلان گویند.

بنابراین ملک آفریده اى است ، که ذات اقدس حق او را بر اى افاضه خیرات که عـلم و کـشـف حـقیقت و وعده به معروف باشد آفریده است . و شیطان موجودى است که کارش وعده به شر و امر به فحشا و ترسانیدن آدمى از فقر است ، وقتى که تصمیم به انجام کار خیرى بگیرد. و قلب آدمى پیوسته بین این دو کشش در نوسان است  .

پـس قـلب آدمـى خـرگـز خـلى از فـکـر و خـیـال نـیـسـت ، بـلکـه پـیـوسـتـه مـحـل خـطـور خـواطـر و افـکـار مـى بـاشـد. پـیـامـبـر اکـرم (ص ) مـى فـرمـایـد: در دل انـسـان دو نـوع از افـکـا و خـواطر وارد مى شود: یکى از جانب ملک ، آن افکارى است که مـشـتـمـل بر عزم و اراده به امور خیر و تصدیق امور حقه واقعیه ؛ هر کس این را در وود خود یـافـت ، بـداند که از جانب خداوند بوده و او را ستایش نماید. دیگرى از جانب شیطان ، آن خـواطرى است که مضمن به عزم به امور شر و تکذیب امور حق است . هر کس این را در وجود خـود یـافـت ، پـس از شـر شـیطان به خدا پناه برد. سپس این آیه را خواند: و شیطان به شما وعده تنگدستى مى دهد و به بدکارى وادار مى کند .

براى تشخیص آلهام از وسوسه باید به نشانه هاى آنها دقت کرد، این علایم عبارت است از:

۱- مـانـنـد عـلم و یـقـیـن کـه از جـانـب راسـت نـفـس حـاصـل مـى شـود، و در مفابل آن شهوات و هوى که از جانب چپ پدید مى آید.

۲- مثل نظر و تامل در آیات آفاق جهان و انفس آدمیان که با نظم و استوارى بر قرار است و شـک و اوهـام را از دل مـى زدایـد، و مـعـرفـت و حـکـمـت را در مقابل آن ، اندیشه و نظر از روى اشتباه و غفلت و روگرداندن است که موجب پیدایش شبهه هـا و وسوسه ها در واهمه و متخلیه مى شود، و این بر جانب چپ نفس است . به این ترتیب ، آیـات مـحـکـمـات بـه مـنـزله کلائکه مقدس و عقول و نفوس کلى است و مبادى علوم یعینى مى بـاشـد، مـتـشـابـهـتـات آمیخته با وهم به منزله شیاطین و نفوس و وهم انگیز است و مبادى و مقدمات سفسطه مى باشد.

۳- مـثـل اطـاعـت رسـول بـرگـزیـده و ائمـه اظـهـار؛ و در مـقـابل آن ، اهل حجود و انکار و طرفداران تعطیل و تشبیه و کافران قرار دارند. پس هر کسى که راه هدایت را بپیماید، به منزله ملائکه مقدس و آلهام کنند خیر است ، هر که راه گمراهى ار بپوید، همچون شیاطین گمراه کننده شر مى رساند.

۴- مثل تحیق علوم و ادراکاتى که درباره موضوعات عالى و موجودات شریف است ، مانند علم بـه خـدا و مـلائکـه و پـیـامبران او و روز رساخیر و بر پا ایستادن خلایق در پیشگاه خداى تـعـالى و حـضـور مـلائکـه و انـبـیـا و شـهـدا و صـالحـان ؛ در مقابل آن ، تحصیل علوم و ادراکاتى که از قبیل حیله و خدعه و سفسطه است ، و فرو رفتن در امـور دنـیـا و مـحـسـوسات . علوم اول شبیه ملائکه روحانى و جنود رحمانى است که ساکنان عالم ملکوت و آسمانى مى باشند، و علوم دوم شبیه است به شیاطین مطرود ار ددرگاه اله و مـمـنوع از ورود به آسمان ها و محبوس در ظلمت ها که در دنیا از ارتقا و در آخرت از بهشت و نعمت هاى آن محروم اند

خاتمه

آیاتى چند درباره فرشتگان

۱- نیکوکار کسى است که به خداى عالم و روز قیامت و فرشتگان آسمانى و کتاب آسمانى و پیغمبران ایمان آورد

۲- هـمـه مـومـنـان ، بـه خـدا و فـرشـتـگـانـش و کـتـابـهـاى آسـمـانـى و رسـولان او ایـمـان دارند

۳- کـسـى کـه دشـمـن خـداونـد و فـرشـتـگـان و پـیـامـبـران او و جبرئیل و میکائیل باشد، خدا نیز دشمن کافران است

۴- فـرشتگان و صاحبان دانش شهادت و یگانگى و توحید خدا مى دهند .

۵- کسى کـه به خدا و فرشتگان او و کتاب هاى آسمانى و پیامبرانش و روز واپسین کافر شود در گم راهى افتاده است .

۶- دربـاره حـقـانـیـت آن چـه بـر پیامبر اسلام ناز گشته ، نخست خداوند و سپس فرشتگان شهادت مى دهند.

۷- فـرشـتـگـان از تـرس پـروردگـار بـه طـور دایـم بـه تـسـبـیـح ذات اقـدس او استغال دارند.

۸- و چون پروردگارت به فرشتگان گفت : من در زمین خلیفه اى مى آفرینم ، گفتند: آیا کـسـى را مـى آفـریـنـى کـه در آن جـا فـسـاد کـنـد و خـون هـا بـریـزد، و حـال آن کـه مـا هـب ستایش ، وتسبیح مى گوییم و تو را تقدیس مى کنیم ؟ گفت : من آن دانم کـه شـمـا نـمـى دانید. و نام ها را به تمامى به آدم بیاموخت . سپس آنها را به فرشتگان عرضه کرد.

۹- و بر فرشتگان گفتیم : آدم را سجده کنید. همه سجده کردند جز ابلیس .

۱۰- فرشتگان به خداى خود همانند سایر جننبدگان که در آسمان ها و زمینند، سجده مى کنند و تکبر نمى ورزند .

۱۱- خدا از ماین فرشتگان و مردمان رسولانى بر مى گزیند .

۱۲- خـداونـد فـرشـتـگـان را فـرسـتـادگـانـى قـرار داد کـه داراى بـال هـاى دو گـانـه و سـه گـانـه و چـهار گانه اند. و او هر چه بخواهد در آفرینش مى افزاید .

۱۳- خداوند فرشتگان را همراه روح – به فرمان خویش – بر هر بنده اى که بخواهد فرو مى فرستند .

۱۴- فـرشـتگان چون ارواح مومنان پاک را مى گیرند، نخست بر آنهاسلام و تحیت عرضه دارند .

۱۵- اگـر بـیـنـى آن زمـان را کـه فـرشـتـگـان جـان کافران مى ستانند، و به صورت و پشتشان مى زنند و مى گویند: عذاب سوزان را بچشید .

۱۶- آنـانـى کـه اعـتـراف بـه تـوحـیـد خـدا کـرده انـد و بـر ایـن ایـمـان استوار مانده اند، فـرشـتـگـان بـه هـنـگـام مرگ نازل مى شوند که اندوه بر خود راه ندهید، و برشم بهشت موعود بشارت باد .

۱۷- فرشتگانى وقتى که ارواح ستمگران را مى گیرند، نخسین سوالشان است که در چه حالى زندگى مى کردید؟

۱۸- اگـر بـبـینى در آن حال که ظالمان را سکرات مرگ فرا مى گیرد، فرشتگان دست ها به سوى آنها مى گشایند که : روان خود را از کالبد خارج سازید.

۱۹- زکـریـا هـنـگـامى که در محراب عبادتش مشغول نماز بود، فرشتگان ندایش دادند: خدا تو را یحیى بشارت مى دهد .

۲۰- و فرشتگان گفتند: اى مریم ! خدا تو را بر گزید و پاکیزه ساخت و بر زنان جهان برترى داد .

۲۱- فـرشـتـگـان گـفـتند: اى مریم !خدا تو را به کلمه خود بشارت مى دهد؛ نام او مسیح ، عیسى پسر مریم است .

۲۲- بـر آنـان کـه کـافـر بـودنـد و در کـافـرى مـردند لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم باد .

۲۳- مـا فـرشـتـگـان را جـز بـه حـق نـازل نـمـى کـنـیـم و در آن هـنـگـام دیـگـر مـهـلتـشـان ندهند .

۲۴- فـرشـتـگـان و روح در شـب قـدر بـه دسوتر پروردگار درباره هر امرى از مقدرات فرود مى آیند، سلام گویند و این عمل تا طلوع سبح صادق ادامه یابد.

۲۵- خـداونـد و فـرشـتگانش بر شما درود مى فرستند، تا شما را از تاریکى و انحراف به سوى نور علم و ایمان در آورند .

۲۶- فـرشـتـگـان هـمـراه خـداونـد بـه پـیـامـبـر (صـلى الله عـلیـه وآله ) درود مـى فرستند .

۲۷- و بـه یـاد آر آن گاه که پروردگارت به فرشتگان وحى کرد: من با شمایم . شما مـومـنـان را بـه پـایـدارى واداریـد. مـن در دل هـاى کافران بیم خواهى افکند. و بر گردن هایشان بزنید و انگشتانشان را قطع کنید .

۲۸- چه بسیار فرشتگان در آسمانند که شفاعتشان هیچ سود ندهد، مگر از آن پس که خداى براى هر که خواهد رخصت دهد و خشنود باشد .

۲۹- بگو: فرشته مرگ که موکل بر شما است ، شما را مى میراند .

۳۰- خـداونـد و جـبـرئیـل و نـیـکان مومنان و فرشتگان دیگر یاوران او (پیامبر (صلى الله علیه وآله ) هستند .

۳۱- در روز قیامت فرشتگان همراه روح صف خواهند کشید .

۳۲- فـرشـتـگـان هـمـراه روح در روزى کـه طـولش پـنـجـاه هـزار سال باشد، به سوى خداوند بالا روند .

۳۳- آیـا ایـنـان مـنـظـر آن هـسـتـند که خدا با فرشتگان در زیر سایبانى از ابر نزدشان بیاید و کار یک سر شود؟

۳۴- در آن روز خـواهـى دیـد کـه فـرشـتـگـان اطراف عرش الهى را احاطه کرده و تسبیح و تحمید بر زبان دارند.

۳۵- فرشتگان در آن روز در اطراف آسمان ها خواهند بود و عرش حق را هشت نفر از آنها بر فرازشان حمل خواهند کرد .

۳۶- آن وحـشـت بزرگ غمگینشان نکند و فرشتگان به دیدارشان آیند؟ این همان روزى است که به شما وعده داد بودند .

۳۷- فـرشـتـگـان در آن روز از هـر درى بـهـشـتـیـان در آیـنـد و سـلام و تـحـیت و شاد باش گویند .

۳۸- نـوزده فـرشـتـه بـر آتش دوزخ موکلند و جز فرشتگان احدى را بر اداره امور دوزخ قرار ندادیم .

۳۹- فـرشـتـگـانى درشت گفتار و سخت گیر بر آتش جهنم موکلند و فرمان حق را درباره شکنجه دوزخیان به هیچ گونه مخالفت نکنند و بى درنگ اجرا کنند .

۴۰- مـشـرکـان فـرشـتـگـانـى که مخلوق و بندگان خداونداند زن پنداشتند. آیا به هنگام خاقتشان آن جا حاضر بودند؟

۴۱- فـرشـتـگـان بـه هـنـگـام مـصـایـب و سختى ها به اذن خداوند به مدد و کمک انسان مى آیند .

۴۲- چـگـونه اند (مرتدان ) آن گاه که فرشتگان آنها را مى میرانند و به صورت و پشت هایشان مى زنند؟

۴۳- آنان (فرشتگان ) بندگان گرامى خدایند، در سخن بر او پیشى نمى گیرند و به فرمان او کار مى کنند .

۴۴- و مـا روح را نـزدش (مـریـم ) فـرسـتـادیـم و چـون انـسـانـى تـمـام بـر او نـمـودار شد .

۴۵- فرشتگان پیوسته مشغول تسبیح و تقدیس حقند .

۴۶- گروهى از فرشتگان حافظ انسان از خطرات و حوادثند.

۴۷- گروهى از آنها مامور عذاب و مجازات اقوام سرکش و طغیان گراند

۴۸- گروهى از آنها مراقبان اعمال و رفتار و گفتار بشرند .

۴۹- آنان مقامت مختلف و مراتب متفاوت دارند، بعضى همیشه در رکوع اند و بعضى همیشه در سجودند.

۵۰- خـداونـد جـبرئیل را به پنج وصف توسیف فرموده است : رسولى بزرگوار، نیرومند در نزد خداوند، صاحب مکانت ، مورد اطاعت فرشتگان و امین  .

۵۱- قـرآن تـوسـط روح الامـیـن (جـبـرئیـل ) از جـانـب خـدا بـر قـلب رسول خدا لقا مى شود .

۵۲- عده اى از فرشتگان ، ملائکه رحمت حق تعالى هستند

۵۳- عده اى از آنها تحت فرمان جبرئیل ، امین وحى ، فرشتگان پیام آور هستند .

۵۴- گروهى که بر تمام اعمال انسان و حتى کلام او گواهند .

احادیثى درباره فرشتگان

ابراهیم و فرشته مرگ

امـیـر المـومـنـین (علیه السلام ) فرمود: چون خداى تبارک و تعالى خواست روح ابراهیم را بـگیرد، ملک الموت را فرو فرستاد، ملک الموت گفت : اى ابراهیم !درود بر تو، او جواب داد و فـرمـود: بـراى دعـوت آمـدى یا براى مرگ ؟ گفت : براى مرگ و باید اجابت کنى . ابراهیم (ع ) گفت : آیا دیده اى که دوستى ، دوست خود را بمیراند؟ ملک الموت بر گشت و بـرابـر خـداى – عـزوجـل – ایـسـتـاد و عـرض کـرد، مـعـبـودا!شـنـیـدى خلیل ، وابراهیم چه گفت ؟ خطاب رسید: برو به او بگو: آیا دیده اى که دوستى ، ملاقات دوست را بد بدارد؟ به راستى که هر دوستى خواهان ملاقات دوست خود است  .

تحمل فرشتگان

امـام صـادق (عـلیـه السلام ) فرمود: روزى نزدعلى بن الحسین (علیه السلام ) سخن از تـقـیـه پـیـش آمـد، آن حـضـرت فـرمـود: بـه خـدا اگـر ابـوذر مـى دانـسـت آن چـه در دل سلمان بود، او را مى کشت . در صورتى که پیامبر (ص ) میان آن دو، بردارى بر قرار کرد، پس درباره مردم دیگر – گمان دارید؟ همانا علم علما (شاید مراد امامان باشد) صعب و مـسـتـصـعـب (مـبـالغـه صـعـب ) مـى بـاشـد، جـز پـیـغـمـبـر مـرسـل یـا فـرشـتـه مـقـرب یـا بـنـده مـومـنـى کـه خـدا دلش را بـه ایـمـان آزمـوده ، طـاقت تـحـمـل آن را نـدارد. سـپـس فـرمـود: سلمان از این رو از حمله علما شد که او مردى است از ما اهل بیت و از این جهت او را در ردیف علما آوردم  .

فـرشـتـگـان مـامـور بـر مـجـالس مـحـمـد و آل محمد (ص )

امـام صـادق (عـلیـه السـلام ) فـرمـود: همانا براى خدا جز کرام الکاتبین فرشتگانى است سـیـاح کـه چـون بـه مـردمـى بـر مـى خـوردنـد کـه از مـحـمـد و آل مـحـمـد یـاد مـى کـنـنـد به آنها مى گویند: بایستید که به حاجت خود رسیدید، سپس مى نـشـیـنند و به آن ها دانش مى آموزند، و چون بر خیزند از بیمارانشان عیادت مى کنند و بر سر مره هایشان حاضر مى شوند و از غابیشان خبرگیرى مى کنند، این مجلسى است که هر کسى در آن نشیند هرگز شقى نگردد.

رفت و آمد فرشتگان به خانه امام (ع )

حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام ) فرمود: هیچ فرشتهاى نیست که وقتى خداوند او را بـر ایفاى امرى به زمین فرو فرستد، ابتدا نزد امام نیاید و آن امر را به او عرض نکند؛ و رفت و آمد ملائکه از نزد خداى تبارک و تعالى به سوى صاحب الامر است .

کمک فرشتگان در غسل پیامبر اکرم (ص )

امـیـر المـومـنـیـن (عـلیـه السـلام ) فـرمـایـد: مـن عـهـده دار غـسـل حـضرت پیامبر (ص ) بودم و فرشتگان مرا یارى مى دادند، گویا همه خانه و در و دیـوار آن به گریه و ناله در آمده بودند، جمعى از فرشتگان فرود مى آمدند و گروهى بالا مى رفتند و زمزمه نمازى که بر او مى گزاردند لحضه اى از گوش قطع نمى شد، تا این که او ر در قبرش نهادیم  .

فرشتگان گماشته قبر سید الشهدا (علیه السلام )

امـا صـادق (ع ) مـى فرماید: خداوند متعال چهار هزار فرشته ژولیده و گرد آلود بر قبر حـسـیـن (علیه السلام ) گمارده که تا روز قیامت بر او مى گریند، و هر که آن حضرت را زیـارت کـنـد، وى را دبـرقـه کـنند، تا هب یک محل امنى او را برسانند؛ و اگر بیمار شود بـامـداد و شامگاه از او عیادت یم کنند؛ و ارگ بمیرد جنازه او ار تشییع کنند و تا قیامت برا او آمرزش ‍ بخواهند.

فرشتگان موکل بر روزه داران

امـا بـافـر (عـلیـه السـلام ) مى فرماید همانا براى خداوند تبارک و تعالى فرشتگانى است موکل بر روزه داران ، که هر روز ماه رمضان تا پایان براى اآنهاام رزش مى خواهند، و هنگام افطار روزه داران را ندا مى زنند: اى بندگان خدا!مژده بر شما باد، اندکى گرسنه شـدیـد و بزودى کاملا سیر مى شوید، و تا شب آخر ماه مبارک رمضان به آنهاندا مى کنند، اى بـنـدگـان خـدا! بـشـارت بـر شـمـا بـاد، خـدا گـناهان شما را آمرزید و توبه شما را پذبرفت ، پس نگاه کنید که در آینده چگونه خواهید بود .

زیارت سید الشهدا (علیه السلام ) توسط فرشتگان

امـام صـادق (عـلیه السلام ) مى فرماید: هیچ فرشته اى در آسمان ها و زمین نیست ، مگر آن کـه از خداى – عزوجل – مى خواهد، تا ابشان را اجازه دهد که !هزیارت قبر حسین (ع ) برود. پـس ایـن چـنـیـن اسـت کـه (هـمـواره ) گـروهـى از آنـان فـرود مـى آیـنـد و گـروهى بالا مى روند.

هشدار فرشته شب

رسول خدا مى فرماید: فرشته اى که – شب فرود آمده و ندا مى کند: اى پسران بیست ساله ! کـوشـش کنید مواظب رفتار خود باشید؛ ولى سى سالگان ! زندگى دنیا شما را فریب ندهد، و اى چهل سالگان ! براى روز در یشگاه خدا حاضر مى شوید، چه مهیا نموده اید؟ و اى پنجاه سالگان !آثار مرگ را شما نمایان شد؛ و اى شصت سالگان !رفتن شما از دنیا نـزدیـک اسـت ؛ و اى هـفـتـاد سـالگـان ! شـمـا را نـدا مـى کـنـنـد. پس جواب دهید؛ و اى هشتاد سـالگـان !سـاعت آخر عمر شما آمد و در حالى که غافلید. سپس مى گوید: اگر بندگان رکـوع کـنـنـده ، و مـردهـاى بـا خـضـوع و خـضـوع ، و اطفال شـیـر خـواره و حـیـوانـات بـى گـنـاه نبودند، بر شما عذاب فرو مى فرستادیم  .

لوح و قلم ، فرشتگان الهى

سـایـان گـویـد از امام صادق سوال شد: ن چیست ؟ در پاسخ فرمود: ن ، جـوبـى است در بهشت . خداوند متعال فرمود: خشک شو!پس خشک گردید وبه صورت مرکب در آمـد. آنـگـاه خـداونـد مـتـعـال بـه قلم فرمود: بنویس!پس قلم در لوح محفوظ همه حوداث گـدشـتـه و آیـنـده تا روز قیامت را نگاشت . بنابراین مرکب ، مرکبى ار نور است ؛ و قلم ، قلمى از نور و لوح ، لوحى از نور.

سـفـیـان مـى گـویـد: بـه آن حـضـرت عـرض کـردم : یـابـن رسول الله !درباره لوح و قلم و مرکب بیش از این برایم توضیح دهید و از آن چه خداوند به شما آموخت به من نیز بیاموزید.

امـا فـرمـود: اى پـسـر سعید! اگر براى جواب اهلیت نداشتى ، پاخت را نمى دادم . نون فـرشـتـه اى است که به قلم یم رساند، و قلم فرشته اى که به لوح مى رساند، ولوح فـرشـتـه اى اسـت کـه بـه اسـرافـیـل مـى رسـانـد، و اسـرافـیـل بـه مـیـکائیل ، و میائیل به جبرئیل ، و جبرئیل به پیامبران و رسولان – صلوات الله عـلیـهـم – مـى رسانند. سفیان مى گوید: آن گاه امام به من فرمود: اى سفیان بر خیز که بر تو ایمن نیستم  .

دعاى فرشتگان براى نمازگزاران حقیقى

امام باقر (علیه السلام ) فرمود: هیچ بنده اى از شیعیان ما به نماز نمى ایستد، جز آن که تـعـداد مـخـالفـانـش اطـراف او را فـرشـتگان مى گیرند و پشت سرش نماز مى خوانند، و براى او دعا مى کنند تا از نمازش فارغ شود.

گریه و دورد فرشتگان بر سید الشهدا (ع )

امـام صادق (علیه السلام ) فرمود: چرا نزد قبر حسین (ع ) نمى روید؟ همانا در آن جا چهار هزار فرشته هستند، تا روز قیامت بر او مى گریند. و نیز فرمود: خداوند بر حسین (علیه السـلام ) هـفتاد هزار فرشته گماشته است ، که از هنگام کشته شدن او تا هر وقت که خد ا بخواهد (قیام قائم (علیه السلام ) ) آشفته و غمگین بر او صلوات مى فرستند .

نماز خواندن فرشتگان بر بدن آدم (علیه السلام )

مـسـعودى روایت مى کند که آدم (علیه السلام ) به هبه الله فرمود: برو از بهشت براى من انـگـورى بـیـاور، وقـتـى هـبـه الله رفـت کـه امـر پـدر را انـجـام دهـد جـبـرئیـل (ع ) بـا عـده اى از مـلائکـه از او سـتـقـبـال کـردنـد، جـبـرئیـل بـه هـبـه الله گـفـت : کـجـا مـى روى ؟ گـفـت آدم (ع ) بـه مـیـوه اى مـیـل کـرده اسـت و مـرا مـامـور کـرد کـه بـه طـلب آن بـروم . جـبـرئیـل (ع ) گـفت : خدا تو را در مصیبت پدرت آدم (ع ) اجر بزرگى ده ؛ زیرا که خدا آن حضرت را قبض روح کرد. وقتى هبه الله به سوى پدر مراجعت کرد دید که آدم (ع ) قبض روح شـده اسـت ؛ هـبـه الله بـا کـمک مـلائکـه بـدن آن حـضـرت را بـا کـفـن حـنـوطـى کـه جبرئیل از بهشت آوده بود غسل و کفن کرد. وقتى که جنازه آن حضرت براى ما آماده شد، هبه الله بـه جـبـرئیـل (ع ) گـفـت : شـمـا جـلو بـیـا و بـر بـدن آدم نـمـاز بـخـوان . جـبـرئیـل گـفت : تو جلو بیا و بر جنازه آن حضرت نماز بگزار؛ زیرا تو قائم مقام کسى هستى که خدا ملائکه را امر کرد تا او را سجده کنند.

هـبـه الله پـس از اسـتماع این سخنان جلو آمد و بر بدن آدم نماز خواند، به هبه الله وحى شد که در این نماز هفتاد و پنج تکبیر بگوید، تا با عدد هفتاد و پنجصف ملائکه اى که بر بدن آن حضرت نماز خوانده بودند، تطبیق نماید .

اعانت به طالبان علم توسط فرشتگان

امـیـر المـومـنـیـن (ع ) بـه مـحـمـد بـن حـنـفـیـه فـرمـود: بدان که براى طالب علم ، کسانى (فـرشـتـگـانى ) که در آسمان ها و زمین هستند، استغفار مى کنند، پرندگان آسمان و ماهیان دریـا نـیـز بـراى آنها دعا مى کنند، فرشتگان بالهاى خود را براى طالبان علوم پهن مى کنند و از این عمل خود اظهار رضایت و خشنودى دارند .

هم نشینى فرشتگانى با پیامبر (ص ) در دوران کودکى

امیر المومنین (علیه السلام ) فرماید: هنگامى که پیامبر (ص ) از شیر گرفته شد خداوند بـزرگ تـریـن فرشته از فرشتگانش ‍ را همنشین او گردانید، تا شب و روز او را به راه هاى بزرگوارى و عادان نیکوى جهان سوق دهد.

انسان پاک دامن گویا فرشته اى خدا است

حـضـرت عـلى (عـلیـه السـلام ) مـى فرماید: پاداش مجاهد شهید در اراه خدا بیشتر از کسى نـیـسـت قـدرت بـر گـنـاه دارد، امـا پـاک دام بـاشـد، چـنـیـن شخصى گویى فرشته اى از فرشتگان خداست !

سخنان فرشتگان

امـیر المومنین (علیه السلام ) مى فرماید: هر گاه آدمى آدمى هلاک شود، مردم مى گویند: از او چه باقى ماند؟ و فرشتگان مى گیند: از پیش ، چه فرستاد است ؟ (آیا ذخیره اى براى روز قیامت دارد؟) .

و نـیز مى فرماید: خداوند را فرشته یا است که هر روز بانگ برمى دارد: بزائید براى مرگ و گرد آوردید برا نابودى و بسازید براى ویران شدن

خلقت فرشتگان

امـیر االمومینین (علیه السلام ) چنین مى فرماید: خداوند! بعضى از فرشتگان را در آسمان هایت سکونت دادى و از زمین بالاتر برده اى ، آنها به تو داناتر از باقى خلایق هستند و از تو بیش از همه مى ترسند از همه نزدیک تراند. در سلب پدران جا نگرفته اند و از رحم  مادران در نیامده اند، و از آب پست آفریده نشده اند و حوادث روزگار آنهارا پریشان مرده است  .

این حدیث شریف روشن مى کند که فرشتگان امرى الوجودند و ماده قبلى برا خلقت ندارند، از این رو موجودات غیر جسمانى هستند.

خلق الملائکه

ثـم فـتـق مـا بـیـن السـمـوات العـلى ، فلملا هن اطوآمن ملائکته ، منهم سجود لا برکعون ، و رکوع با ینتصبون ، و صافون لا یتزایلون ، و مسبحون لا یسامون ، لا یغشاهم نوم العیون ، و لا سهو العقول ، و لا فتره الا بدان ، و لا غفله النسیان ، ومنهم امناء على وجیه ، و السنه الى رسله ، و مختلفون بقضائه و امره ، و منهم الحفظه لعباده ، و السدته لابواب جنانه ، و مـنـهـم الثـابـتـه فى الارضین السفلى اقدامهم و المارقه من السماء العلیا اعناقهم ، و الخارجه من الاقطار ارکانهم و المناسبه لقوائم العرش اکتافهم ، ناکسه دونه ابصارهم ، مـتـلفعون نحته با جنجتهم ، مضروبه بینهم و بین من دونهم حجب العزه و استار القدره ، لا یتوهمون ربهم بالتصویر، و لا بجرون علیه صفات المصنوعین ، و لا یحدونه بالاماکن ، و لا بشیرون الیه بالنظائر .

آفرینش فرشتگان

آنگاه خداوند تبارک و تعالى میان آسمان هاى بلند را از هم بگشود و از ففرشتگان مختلف پـر کـرد، کـه بـعضى از آنان ساجدند و راکع نیستند؛ برخى راکعند و قائم نیم باشند؛ گـروهـى قـائم و قـدم از جـاى خـود فراتر نیم نهند؛ دسته اى تسبیح گویانند که خسته نمى شوند، از خواب در چشم ها و شهوت در عقل ها و سستى در جسم خا و غفلت و فراموشى هـا بـیـرون انـد. از ایـنان دسته اى امین بر وحى خدایند و مترجم وحى به زان پیامبرانند و پیوسته براى رساندن امر و فرمان خدا در رفت و آمدند. بعضى ناطر و نگهبان بندگان و بر بهشت هاى او در بانند؛

گـروهـى دیـگـر از قـدم هـاشـان در طبقه زیرین زمین ثابت و گردن هاشان از طبقه بالاى زیـریـن آسـمـان هـا گـذشـته ، ارکان وجودشان از اقطا جهان بیرون رفته و دوش هایشان براى حفظ پایه هاى عرش الیه متناسب گشتند . چشم ها را در برابر انوار خیره کـنند- جمال و جلال خداوند فرو خوابانده اند. و از غایت انکسار در زیر عرش ، خود را به بـال هـاى عـجـز خـویـش پـیـچـیـده انـد، حـجـاب هـاى عـزت و پـردهـاى قـدرت خـیـال پـروردگـارشـان را بـه صـورتـى در نـیـاونـد، و اوصـاف مـخلوق را بر او جارى نـسـازنـد، و او را بـه حـد مـکـانـى مـحـدود نـنـمـایـنـد، و بـا امثال و نظایر به سویش اشاراتى نکنند.

ترجمه منظوم

پس از اینها خداى فردا اعلم
میان آسمان بشکافت از هم

به انواع فرته داد منزل
که بگذارند طاعت جمله از دل

ادا خیل ملک حق عبادت
نمایند از ره فور و سعادت

یکى از سجده بر محراب ابروش
یکى گردیده محو روى نیکوش

یکى با یاد قدش بسته قامت
یکى اندر رکوعش تا قیامت

یکى حمد و ثتایش کرده تصریح
زبان آن یکى گویا به تسبیح

ز قید مادیت جمله رسته
مگردند هیچ یک از کار خسته

نیابد خواب در چشمانشان راه
برى از سهوشان شد قلب آگاه

بدهاشان ز سستى ها به دور است
بشر را رخوت و سستى رور است

یکى دسته امین وحى حقند
که بر این کار نیکو مستحقند

شده یعضى زبان حى داور
به ره عصرى به سوى یک پیمبر

از آن یک دسته هم با بشر شد
بشر را کاتب از هر خیر و شر شد

دگر بعضى جنان را گشته دربان
یکى خازن شد آن یک گشت رضوان

وز آنـان خـلقـشـان بـعـضـى عـظـیـم اسـت
کـه دل از فکر خلقتشان دو نیم است

دو پایش در زمین هفتمین است
سرش بالاتر از عرش برین است

دو دوش از مـشـرق و مـغـرب گـذشـتـه
بـدیـن هـیـبـت زبـیـمـش گل سرشته

بـه زیـر افـکـنـده سـر از هـیـبـت حـق
شـده مـحـو جمال حق مطلق

بـه بـال عـجـز پـیـچـیـده بـدن را
چـو دیـده اسـت او جلال ذوالمنن را

مر این افرشتگان با خیل دیگر
نباشندى به یک مرآ و منظر

حجاب عزت و استاد قدرت
کشیده بین آنان حق ز سطوت

خداى خویشتن را در نصور
نیارند و به دورند از تدبر

ز فرط علم بر ذات خداوند
به خاطر مثلى از بهرش نیارند

صفات ممکنى بر ذات واجب
نمى سازند جارى از مواهب

کـه در حـد و مـکـان حـق نـیـسـت مـحـدود
نـظـیـر و مثل بهرش نیست موجود

خطبه اشباح

و منها(فى صفه الملائکه )

ثـم خـلق سـبـحـانـه لاسـکـان سـمـوانه ، و عماره الصفیح الاعلى من ملکوته خلقا بدیعا من مـلائکـتـه ، و مـلاءبـهـم فـروج فـجـاجـهـا، و حـشـابهم فتوق اجوائها، و بین فجوات تلک الفـروج زجـل المـسـبـجـیـن مـنـهم فى جظائر القدس ، و سترات الحججب المجد، ووراء ذلک الرجـیـج الذى تستک منه الاسماع سبحات نور تردع الابصار عن بلوغها، فتقف خاسئه على حـدودهـا، و انـشـاهـم عـلى صـور مـخـتـلفـات و اقـدار مـتـفـاوتـات اولى اجـتـحـه ، تـسـبـح جلال عزته ، لاینتحلون ما ظهر فى الخلق من صنعه ، و لایدعون انهم یخلقون شیئا معه مما انـفـرد بـه (بـل عباد مکرمون ، لایسبقونه بالقول و هم بامره یعلمون ) جعلهم فیها هنا لک اهـل الامانه على وحیه و حملهم الى المرسلین ودائع امره و نهیه ، و عصمهم من ریب الشبهات فـمـا مـنـهـم زائع عـن سـبیل مرضاته ، و امدهم بفوائد المعونه ، و اشعر قلوبهم تواضع اخبات السکینه ، و فتح لهم ابوابا ذللا الى تماجیده ، و نصب لهم منارا واضحه على اعلام تـوحـیـده ، لم تـثـقلهم موصرات الاثان ، و لم ترتحلهم عقب اللیالى و الایام ، و لم ترم الشـکـوک بـنـوازعـهـا عـزیـمـه ایمانهم ، و لم تعترک الطنون على معاقد یقینهم ، و لاقدحت قـادحـه الا حـن فـیـمـا بـیـنـهم ، و لا سلبتهم الحیره مالاق من معرفته بضمائرهم ، و سکن من عظمته و هیبه جلاله فى اثناء صدورهم ، و لم تطمع قیهم الوساوس فتقترع برینها على فـکـرهـم ، مـنـهـم مـن هـو فـى خـلق العـمـام الدلخ ، و فـى عـظـم الجبال الشمخ و فى قتره الظلام الایهم و منهم من قد حرقت اقدامهم تخوم الارض السفلى ، فـهـى کـرایـات بـیض قدت نفذت فى مخارق الهواء و تحتها ریح هفافه تحبسها على حیث انـتـهـت مـن الحدود المتناهیه ، قد استفرغتهم اشغال عبادته ، و وصلت حقائق الایمان بینهم و بـیـن معرفته ، و قطعهم الایقال به الى الواله الیه ، و لم تجاوز رغباتهم ما عنده الى ما عـنـد غـیـره ، قـد اذقـوا حـلاوه مـعـرفـته ، و شربوا بالکاس الرویه من محبته ، و تمکنت من سـویـداء قـلوبـهـم و شـبـحـه حـیـفـتـه ، نـحـنـوا بـطـول الطـاغـه اعـتـدال ظهورهم ، و لم یتفد طول الرغبه الیه ماده تضرعهم ، و لا اطلق عنهم عظیم الزلفه ربـق خـشـوعـهـم ، و لم بـتـولهـم الاعـجـاب فـیـسـتـکثروا ما سلف منهم ، و لم نغض وغباتهم فـیـخـالفـوا عـن رجـاء ریـهـم و لم نـجـف لطـول المـنـاجـاه اسـلات النـتـهـم ، و ال مـلکـتهم الاشغال فتنقطع بهمس الجوار الیه اصواتهم ، و لم تختلف فى مقاوم الطاعه مـنـاکـبـهم ، و لم بثنوا الى راحه التقصیر فى امره رقابهم ، و لا تعدوا على عزیمه جدهم بـلاده الغـفلات ، و لا تنتضل فى هممهم خدائع الشهوات ، قد اتخذوا ذالعرش ذخیره لیوم فاقتهم ، و یمموه عند انقطاع الخلق الى المخلوقین بر غبتهم ، لا یقطعون امد غایه عبادته ، و لا یـرجـع بـهـم الا سـتـهتار بلزوم طاعته ، الا الى مواد من قلوبهم غیر منقطعه من رجائه و مخافته ، لم تنقطع اسباب الشفقه منهم فیفوا فى جدهم ، و لم تاسرهم الا طماع فیوثروا و شـیـک السـعـى عـلى اجـتـهـادهـم ، و لم یستعظموا ما مضى من اعمالهم ، و لو استعظموا ذلک لنسخ الرجاء منهم شفقات و جلهم ، و لم یختلفوا فى ربهم باستحواذ الشیطان علیهم ، و لم یفرقهم سوء التقاطع ، و لا تو لا هم على التحاسد، و لا تشعبتهم مصارف الریب ، و لا اقـتـسـمـتـهـم اخـیـاف الهـمـم ، فـهـم اسـراء ایـمـان ام یـفـکـم مـن ربـقـتـه زیـغ و لا عـدول ، و لاونـى و لافـتـور، و لیـس فـى اطباق السماء موضع اهاب الا و علیه ملک ساجد، اوسـاع حـافـد، یـزدادون عـلى طـول الطـاعه بربهم علما، و تزداد عزه ربهم فى قلوبهم عظما

در تقسیم و تربیت و خلقت فرشتگان

پـس آن پـادشـاه توانا، براى این که صحفه اى اعلاى کشورش آباد و کاخ بلند آسمانش مـمکن گردد ( نقشى لطیف به غالب زده ) خلقس بدیع از فرشتگان بیافرید، شکاف ها و راه هـا، و جـاهـاى خـالى فـضـاى آن کـاخ را بـا ایـشان پر ساخت و در میان جاهاى گشاده آن شـکاف ها و آن مکان هاى پک و پاکیزه و مقدس ، و در پشت آت پرده هاى مجد و عظمت ، زمزمه آواز عده اى از فرشتگان به تسبیح بلند است و از پشت آن آوازهاى گوش کرکن ، شعاع ها و درخـشـندگى ها نورى است که دیده هاى آنان تاب دیدار آن انوار را ندارد، پس در جاهاى خویش مات و سر گردان مى ایستند.

خـداوند آن فرشتگان بالا را به صورت هاى گوناگون و اندازه هاى متفاوت آفریده و ر یـک سـتایشگر جلال و بزرگى مى باشند و اسرار شگفت انگیزى که در مخلوقات خداوند آشـکار و نمایان است به خود نسبت ندهند، و خود را در آفرینش چیزهایى که مخصوص ذات اوسـت ، شـریـک نـدانـنـد، بـلکـه آنـان بـندگان گرامى هستند که در گفتار بر خدا پیش ‍ نـگرفته و طبق فرمان او رفتار مى نمایند. و آنان را در جاى ، امین بر وحى خود ساخت ، و حامل امانت هاى امر و نهى خود به سوى پیامبران گردانید، و (دامان ) همه آنان را از (لوث ) شک و شبهه ها پاک و پاکیزه نگه داشت .

پـس هیچ یک از آنان از راه رضاس حق سر نگشند، خدا نیز (در طاعت ) به آنان یارى و کمک کـرد، شـعـار تـواضـع و وقـار و فـورتـنـى را بـر دل هـایـشـان قرار داد، درهاى سپاس گزارى را به آسانى به روى ایشان بگشود، پرچم هاى نور افشارى بر نشانه هاى یکتایى خود را در میان ایشان بر پا نمود، (و چون پیرو امیان خواهش هاى نفسانى نیستند) نه از سنگینى بار گناهان بر دوش آنان اثرى است و نه از گـردش روزگـار در حـالشـان تـغـیـیـرى ، از هـیـچ شـک و ریـبـى ایـمـانـشـان مـتـزلزل نـگـردد، هـیـچ ظن و گمانى یقین محکمشان را سست نسازد، آتش کینه توزى در نیت آنـهـاشـعـله ور نـشـود، حـیـرت و سـرگردانى (در فهم و کنه او) آنان را از ایمانى که در دل دارند و آن چه از عطمت خدا، که درون سینه شان نهفته است ، جدا نساخته است ، وسوسه هـا بـر افـکـار (نـورانـى ) آنـان چـیـره نـشـود، تـا آن دل هاى پاکشان را چرکین کند.

دسـتـه اى از ایـن فـرشتگان ، موکل پاره هاى انبوه ابر و کوه هاى عظیم و بلند و ظلمت هاى بسیار تیره اند. دسته دیگرى هستند؟ قدم هایشان در پایین ترین نقطه زمین فرو رفته و خودشان مانند پرچم هاى سفید و نورانى دل هوا را شکافته و در زیر پاى آنان بادى است خـوشـبـو کـه آن را نـگـه دشـاتـه و بـه اطـراف دور دسـت کـه بـایـد برسد مى رسانند. شـغـل عـبـادت پروردگار آنان را از هر کار باز داشته ، حقیقت ایمان و معرفت بین ایشان و پروردگارشان ارتباط ایجاد کرده است (تا آنان خدا را نیکو پرستش کنند) و یقین و باور به حق آنها را از توجه به غیر باز داشته و به سوى حق مشتاق گردایند است ، شیرینى مـعـرفت حق را چشیده ، شراب شوق را در جام سیراب کننده نوشیدند، ترس از خدا رد اعماق داشـان ریـشه دوانیده ، کمرشان در زیر بار عبادت خم ، چشمه اشکشان براى گریستن در راه مـحـبـت او سرشار و ناتمام ، بلندى مرتبت و منزلت ریسمان خاکسارى را از گردنشان بـاز نـکـرد، خـود پسندى گرد آنان را فرا نگرفته تا عبادت هاى گذشته خود را بسیار شمارند، و تضرع و زارى در پیشاگاه عظمت و جلالت حق وقتى براى آنان نگذارد که به یـاد نـیکویى هاى خوئد بیفتند، در عزم ثابتشان سستى و فتورى رخنه نکرده و دیده امیدى کـه بـه پـروردگـارشان دوخته اند از عشقشان نکاسته ، مناجات طولانیبا پروردگارشان زبـان هـایـشـان را نـخـشکانیده ، به کارهاى دیگرى نپرداخته اند تا آوازشان را – که به مـنـاجـات بـلنـد اسـت – کـوتاه سازد براى اطاعت و بندگى دوش به دوش هم ایستاده اند و هیچگاه براى آسایش خود را امر خدا گردن نکشند و کوتاهى نکنند.

کند فهمى و فراموشى ها نمى تئاند بر عزم ثابتشان تسلط یابد، فریب ها و شهوت ها نمى توانند همت هاى آنان را هدف تبرهاى خود قرار دهند، خداوند صاحب عرش را براى روز نیازندى خودشان (قیامت ) ذخیره کرده (و به اندازه اى عاشق خدا هستند که ) هنگامى که خلق از خدا منقظع شوند و هب مخلوق رو کنند، باز آنها از فرط عشق ، منوجه عبادت او هستند، آنها بـه کنه و غایت عبادت حق نمى رسند و از حرص و ولعى که به عبادت هدا دارند علاقه را از لزوم طـاعـتـش بـاز نـمـى گـردانـنـد، و بـیم امیدى که از او در دلشان است هیچ گاه بر نـدارنـد، و رشته هاى خوف از خدا هرگز از قلبشان قطع نیم گردد تا سعى و کوششان سـسـتـى پـذیـرد و اسیر طمع ها دنیوى نمى گردند تا تلاش دنیا را بر جد و جهد آخرت تـرجـیـح دهـنـد و عبادات گذشته خود را بزرگ نشمردند، تا به امید بزرگى آنهابیم و خـوف از عـذاب از ذلشـان رخـت بربندد. هیچ گاه شیطان بر آنان تسلط پیدا نکند، تا در پروردگار خود اختلاف کنند. زستى جدایى و دشمنى را یک دیگر، جدایشان نساخته ، کینه و حـسـد ره بـه سـویشان نبرده ، انواع شک و ریبه ها و اقسام عزم و همت هاى ستوده آنان را تـقـسـیـم و دسـتـه دسـتـه نـکـرده ، هـمـه در ریـسـمـان ایـمـان اسـرنـد، و میل عدول از حق و سستى در عبادت (عارض ‍ آنهانشود و) بند ایمان از گردنشان باز نکند و در تـمامى آسمان ها به اندازه جاى پوستینى نتوان بافت جز آن که فرشته در آن جا به سـجـده افتاده و یا یکى در حال شتاب (به انجام وظیفه ) کوشش دارد اطاعت طولانى و زیاد آنـهـامـعـرفت و یقین را درباره پروردگارشان زیاد کرده و عظمت و بزرگى او در دلشان افزون ساخته است .

ترجمه منظوم

چو کاخ سلطنت را، شاه ما ساخت
به آبادى و تعمیرش بپرداخت

براى آن که اندر آن سکونت
دهد خلقى ، ملایک کرد خلقت

که اندر صفحه اعلا و اقدس
ثنا گویند زان ذات مقدس

بالیشان پس فروج آسمان ها
که از هر فج و ره خالى مکان ها

به فوق و تحت و در جوشان مکان داد
هر آن جا مصلحتشان بد نسان داد

هر آن وسعت که اندر هر شکاف است
پر از افرشتگان باعفاف است

چو بلبل ها اندر صحن بستان
همه سر گرم آوازند و دستان

چنین در ساخت قدس خطایر
که بهرش نیست جز آن جا نظایر

حجاب عزت و استاد قدرت
سرادق هیا مجد و لطف و رحمت

میان هر کى از آنان کشیده
بساط بندگى آماده چیده

هم آوزها افکنده در هم
به تسبیح و ثناى حى اعلم

بـسـى بـلبـل در آن بـاغ خـدایـى
شـده مشغول در نغمه سرایى

ولکـیـن بـلبـل در آن بـاغ خـدایـى
شـده مشغول در نغمه سرایى

بـسـى پـشـت آن اسـمـاع دلکـش
کـه گـوش عقل ز آوازش مشوش

بسی سبحات و بس استار نور است
دیگر چشمان ز دیدارش به دور است

شوند از دیدن آن خیره ابصار
گرفتار عمى کردند انظار

پس آن که مختلف فرمود خلقت
ملایک را به حسب قدر و رتبت

یکى زان دسته داراى دو بالند
همیشه گرم تسبیح جلالند

به سه یا چار پر یک فوج دیگر
به هم هستند هم پرواز و همسر

هر آن چیزى که ظاهر از صنایع
بود در خلق خلاق بدایع

به خود ندهند نیست هیچ یک را
که از کبراندو دعوى ها مبرا

بـه یـکـتـایـى ذات پـاک یـزدان
هـمـه از جـان و دل دارند اذغان

زدعوى خداوندى برونند
مفاد بل عباد مکرمون اند

به قول حق نمى گیرند سبقت
به حکمش عاملونند از حقیقت

امین سر یزدان و به وحى اند
رساننده و ودایع زامر و نهى اند

عباد خاص رب العالمینند
رسول از وى به نزد مرسلیند

همه از شک و ریب و شبهه پاکند
همه داراى قلبى تابناکند

یکى زانان به سوى راه دیگر
نگردد از رضاى حى داور

خدا اخلاصشان دید. مدد داد
به دل هایشان درى از علم بگشاد

درونشان کرد مملو از تواضع
وقار و هم سکینه هم تخاشع

به درگاه خدا افتاد گانند
زتمجیدش همیشه تر زبانند

به پاى پرچم توحید جمعند
چنان پروانگان بر گرد شمعند

نه سنگین از گناهنند و آثار
نه خسته از عبادت ها به ایام

به تمجید خداى لایزالند
همه مدهوش و محو آن جمالند

شکوک و شبهه ها از عزم و ایمان
نیارد راهشان برزد ز ایقان

ظنون و فتنه بر ملک یقینشان
نشد چیره به آیین و به دینشان

بـه داشـان آتـش کـیـن کـس نـیـفـروخـت
مـلک را کـى دل از نار حسد سوخت ؟

لباس معرفتشان رشک و غیرت
نکرده سلب از بطن و سریرت

ز فرط هیبت یزدانشان دل
تپید در سینه هم چون مرغ بسمل

وساوس را ز سرشان دست کوتاه
نزد شیطان دون زافکارشان راه

از آنان دسته خلق غمام اند
موکل بر به باران ها تمام اند

دگر در قله کهسار شامخ
مکان بگزیده در هر طود باذخ

دگر کرده زمین را با قدح خرق
شده پایش به ارض هفتمین غرق

ولى جسمش هوا را بر دریده
چو پرچم بر فلک گردن کشیده

پى او بر سر دریا باد است
بدان مامور دربست و گشاد است

به هر اندازه مى یابد وزاند
به هر جایش که مى شاید کشاند

فراعشان عبادت کرده اشغال
به کار بندگى شان نیست اهمال

حقیقت هاى ایمان کرده و وصل
به حقشان معرفت گردیده حاصل

زایقانشان فزوده بس تحیر
همه مبهوت و مات آن تبختر

زمیل و خواهش خلاق یزدان
نیارندى تجاوز کرد یک آن

زقند معرفت دل داده از دست
زجام عشق سیراب اند و سرمست

سوایدى دل آنان همه پر
زخوف و ترس حق چون در صدف در

قـد چـون سـرو زیـر بـار طـاعـت
دو تـا بـنـمـوده از طول عبادت

نگردد خشک و طى از طول رغبت
از آنان چشمه انس و محبت

هـمـیـشـه در خـیـال وصل یارند
چو باران از دو دیده اشکبارند

کمند عشق افکنده به گردن
ز عشقش یک تن از آنان نزد تن

وصال دایمى شوق چو آتش
ز دل هاشان نمى رساند فرو کش

نمى گردند در طاعات خیره
نگردد عجبشان بر قلب چیره

به چیزى نشمرد آن بندگى ها
که گردند از سلف در نزد یکتا

به درگاه جلال دوست مسکن
نموده هم چو مسکینان به برزن

ز تعظیم جلال حى قادر
نکویى هاى خود برده ز خاطر

نـه از طـول زمـان گـردنـد خـسـتـه
نـه از اعمال و طاعت دل شکسته

نه شوق و رغبت از دلشان شود کم
رجا را در درونشان دیشه محکم

دهانشان خشک از طول مناجات
نگردد هم ز فرط عرض حاجات

عبادت جسمشان مالک نگردد
که راه خستگى را در نوردد

نگردد صوتشان یک لحظه خاموش
صداشان بر دارند پرده گوش

فشرده پاى صبر و استقامت
به صف مستوى بر بسته قامت

به یک دیگر نباشندى مزاحم
نباشد دوش آن این را مقاوم

زار حق نمى پیچند گردن
ز طاعت جملگى در بهره بردن

نپویندى ره تقصیر و راحت
همه تسبیح گویان با ملاحت

نیابد راه کندى و بلادت
به همتشان و بر عزم وارادت

برى از خدعه و مکر و غرورند
ز شهوت هاى نفسانى بدورند

خداى عرش را کرده ذخیرت
براى روز فقر از حین سیرت

ز مردم بند حاجت ها گسسته
ز دام رغبت مخلوق رسته

خدا را از میانه قصد کرده
به کنه طاعت حق ره نبرده

ز عشق از سوى یزان روى گردان
نگردندى به هر وجهى و عنوان

به ارض قلب آن خیل سعادت
دوانده ریشه اشجار عبادت

نگردد منقطع یک شاخه از آن
ز خوف و از رجاى ذات یزدان

به سعى و کوشش خود گشته قانع
ز طاعت ها طمع ها نیست مانع

نگردندى اسیر دست شهوت
بدورند از ریا و عجب و نخوت

روششان سعى و جد و اجتهاد است
مرام جمله از حق انقیاد است

بـزرگ اربـشـمـرنـد آن سـعـى و کـوشش
ز دلشان خون گرم افتدر ز جوشش

امـیـد و هـم رجـا را رشـتـه زایـل
شـود اعـمـال گـردد جـمـله باطل

خلاف راى اندر ذات الله
ندارند و همه یکسان در این راه

نـمـى بـرنـد از هـم بـنـد الفـت
نـه بـفـروشـنـد بـا هـم ، عل و نخوت

نه محسودى است در آنان نه حاسد
عبادتشان زخصمى نیست فاسد

پراکنده ز هم از شک و از ریب
نمى باشند و پاک از آک و از عیب

ز کوتاه و بلندى هاى همت
ز یک دیگر نمى گردند قسمت

هـمـه در بـنـد ایـمـان گـشـتـه پـا بـسـت
تـمـام از بـاده حـسـن ازل مست

عـدول از حـق وزیـغ و سـسـتـى اهـمـال
ز گردنـشـان نـبـرد بـن اقبال

به امر حق ز ماگر دستگیرند
هممه در قلعه ایمان اسیرند

در این نه قبه گردون عالى
کف دستى نباشد جاى خالى

جز آن که یک ملک آن جاست ساجد
و یا یک تن که ساعى هست و حافد

ز طول قامت اندر نزد یزدان
نیفزوده به خود جز علم و عرفان

به دل هاشان جلال رب عزت
بزرگى ها نموده بر زیارت

زبیم حق همه دل ها دو نیم است
دل آنان فزون تر پر ز بیم است

 

فرشتگان و تحقیقى (قرآنى ، روایى و عقلى)//علی رضا رجالی تهرانی

 

 

مباحثی در مورد فرشتگان قسمت سوم

فصل سوم : اصناف و مراتب فرشتگان

اصناف و اقسام فرشتگان :

هـمـان گـونـه که عالم به اعتبارات مختلف ، گاه به دو عالم خلق و امر، غیب و شهادت ، مجرد و مادى و ملک و ملکوت و گاه به سه عالم جبروت و مـلکـوت و نـاسـوت ، و گـاه بـه چهار عالم جبروت و ملکوت و ناسوت و لاهوت و گـاهـى بـه بـیـشـتر از این عوالم تقسیم مى شود؛ فرشتگان الهى نیز، که داراى قـواى غـیـر متناهى و ماموران خداوند هستند، بر حسب عوالم طولى به مراتب عالى و دانى و اطوار بى شمار منقسم مى شوند.

اما فرشتگان به طور کلى بر سه دسته اند:

دسـتـه اول : فـرشتگان شیدا (ملائکه مهیمین ). آنان فرشتگانى هستند که شیفته و غرق در عـظـمـت خـداونـد سبحان هستند؛ نه به خود توجه دارند و نه به چیز دیگرى . در بصائر الدرجـات نـقل است که امام صادق (ع ) فرمود: کروبیان (فرشتگان مقرب ) گروهى از پیروان ما از نخستین آفرینشند که خداوند آنان را پشت عرش قرار داد.

اگـر نـور یـکـى از آنها بر تمام زمین تقسیم شود، آنان را کفایت کند، آن گاه امام (ع ) فرمود: هنگامى که موسى خواسته خود را به خداوند عرضه داشت ، به یک از آنان فرمان داد، پس نور او بر کوه جلوه گر شد و آن را متلاشى ساخت  .

شما پس از دقت در آهى فلما تجلى ربه للجبل … و روایـاتـى کـه دربـاره آن نـقـل شـده اسـت ، تصدیق خواهد کرد که این فـرشـتـگـان فـانـى در خداوند سبحانند، به غیر او توجه ندرند و براى آنها جز خداوند سبحان مطلوبى مطرح نیست . این فقره از روایت فوق : خداوند آنان را پشت عرش قرار داد بـر هـمـیـن مـعـنـا اشارت دارد، زیرا عرش عالم تدبیر و قضا و قدر است و تمامى تـفـصـیـل ها و حکم ها در آن جا صورت مى گیرد بنابراین ، در پشت آن ، اثرى از این امور نخواهد بود.

دسـتـه دوم : فـرشـتـگـان عبادت کننده و پرستشگر. در نهج البلاغه آمده است : آن گاه آسـمـان هاى بالا را از هم گشود، و آکنده از فرشتگان گوناگون ساخت : گروهى از آنان همیشه به سجده اند و رکوع ندارند، و یا به رکوعند و قیام ندارند و یا در صفوفى که هـرگز از هم پراکنده نمى شود قرار دارند، و یا همواره تسبیح مى گویند و هرگز خسته نـمـى شـود، هـیـچ گـاه خـواب چـشـمـان آنـهـا را نـمـى پـوشـانـد و عـقـول آنـها گرفتار نسیان و سهو نمى شود. بدن آنها به سستى نمى گراید و غفلت و نسیان بر آنان عارض نمى شود.

دسـتـه سـوم : فـرشـتـگـان کارگزار. اینان به کار تدبیر عالم گمارده شده اند؛ یعنى حـامـلان عـرش و کـرسـى هـستند و فرشتگانى اند که کارگزاران آسمان ها، خورشید ماه و ستارگان ، شب و روز، جو، ابرها، باران ها، رعد و برق ، صاعقه ها، شهابها، بادها، زمین ، عـنـاصـر، دریـاهـا، کـوه هـا، دره هـا، گـیـاه هـا، حـیـوان ، انـسـان ، و اعـمـال ، زمـان هـا، مـکـان ها، زندگى ، روزى ، مرگ ، برزخ ، حشره ، بهشت ، آتش و جز آن هستند. تا آن جا که از برخى روایت استفاده مى شود آنان در جزئى ترین امور عالم وساطت دارنـد. ایـن دسـتـه خـود شامل طبقات گوناگونى است ؛ در هر کارى که به عهده آنان است فرمانده و فرمانبرى وجود دارد.

جبرئیل ، میکائیل ، اسرافیل و عزرائیل در این دسته قرار دارند . شرح و توضیح این دسته خواهد آمد.

ملاصدار فرشتگان را به اعتبارى در هشت صنف مى شمارد:

اول : حامل و بر دارندگان عرش . فرمود: و هشت فرشته عرش پروردگارت را بالاى آن حمل کنند .

دوم : فـرا گـیـرنـدگـان اطـراف عـرش خداوندى و چنان که فرمود: و فرشتگان را مى بـیـنـى کـه عـرش را احـاطـه کـرده انـد و بـه سـتـایـش پـروردگـارشـان تـسـبـیـح مـى گویند .

سـوم : بـزرگـان از فـرشـتـگـان . کـه از آنـان جـبـرئیـل و مـیـکـائیـل اسـت . چـنـان کـه مـى فـرمـایـد: هـر کـه دشـمـن خـدا و فرشتگان و پیامبران و جبرئیل و میکائیل باشد. خدا نیز دشمن کافران است.

چـهـارم : فـرشتگان بهشت . خداوند مى فرماید: فرشتگان از هر درى بر آنها (مومنین ) در مى آیند و مى گویند: درود بر شما بر آن صبر که کردید، تا عاقبت منزلگاه نیکویى یافتید.

پنچم : فرشتگان گماشته بر آتش جهنم . مى فرماید: نوزده (فرشته ) نگهبان آنند. و ما موکلان دوزخ را جز فرشتگان قرار ندادیم .

شـشم : فرشتگان گماشته بر انسانها. مى فرماید: دو فرشته فراگیرنده – که در چـپ و راسـت او نـشـسـته اند – وى را فراگیرند. سخن نگوید جز آن که نزد او همان دم عتید مراقب آماده است .

هـفـتـم : نـویـسـنـدگـان اعـمـال . مـى فـرمـایـد: بـر شـمـا نـگهبانانى گماشته اند که نویسندگان ارجمندند، و هر چه کنید بدانند .

هـشـتم : فرشتگان گماشته شده بر احوال این جهان . فرمود: قسم به فرشتگان صف آرا کـه صـف بـسـتـه انـد، و فـرشـتـگـان جـلوگـیـر کـه جـلوگـیـرنـد، و آنـهـا ذکـر خوانند .

هـم چـنـیـن در شرح اصول کافی مى گوید: فرشتگان به علمى و عملى تقسیم شوند و هر کـدام از آنـه هـم بـه حسب مـقـام و حـال بـه سـتـایـش پـروردگـارشان تسبیح مى گویند، بـنـابـرایـن ، چـهـار فـرشـتـه عـمـلى ، او را سـتـایـش به قدرت و آمرزشى که از صفات فـعـل اسـت ، مـى کـنند و چهار فرشته علمى فرشتگانى ند که اشراقیان آنان را انوار قـاهـره نـامـیـده انـد و مـرتبه شان برتر از مرتبه فرشتگان عملى است که آنان را انـوار مـدبـره نـامـیـده انـد، چـون آنـان عـقـلى انـد و ایـنـان نـفـسـانـى و نـسـبـت عقل به نفس ، نسبت پدر به فرزند و نسبت استاد به شاگرد و نسبت شیخ به مرید است .

از جـهـت دیـگـر نـسـبـت نـفـس بـه عـقـل ، نـسـبـت نـقـض بـه کـمـال ، نـسـبـت قـوه بـه فـعـل ، دانـه به میوه ، و حرکت به پایان و مسافر به وطن است

همو در کتاب مبدا و معاد، فصل شانزدهم مى گوید: فرشتگان منحصر در سه طبقه اند: یک طـبـقه ملائکه زمینند. طبقه دوم ملائکه آسمان ها – و این دو دسته تدبیر کنند گان امرند – و طبقه سوم حاملین عرشند.

نیز به اعتبارى فرشتگان به چهار دسته تقسیم مى شوند که روساى قواى قدسیه اند: جـبـرئیـل و مـیـکائیل و اسرافیل و عزرائیل ، که به ترتیب : فرشته علم و فرشته رزق و فـرشته زنده کردن و فرشته میراندن هستند و سایر فرشتگان تحت ریاست این چهار مى باشند.

در قرآن کریم نیز به اصنافى از فرشتگان اشاره شد، که اجمالا بدان ها مى پردازیم :و الناز عات غرفا # و الناشطات نشطا # و السابحات سبحا # فالسابقات سبقا # فـالمدبرات امرا بنابر قولى ، مراد از و الناز عات غرقا فرشته هـایـى هـسـتند که جان کفار را به سختى از بدن آنهابر مى کشند، چنان که کمان دار زه را تـا پـایـان بـکـشـد. مـراد از و الناشطات نشطا فرشته هایى هستند که در خبر و ایـمـان از آدمـى زادگـان سـبـقـت گیرند، یا به وحى بر انبیا از دیوان پیش افتند و ارواح مـومنان را زود به بهشت رسانند. مراد از فالمدبرات امرا فرشته هایى هستند که سرپرست کار بندگان در طول یک سال هستند.

تعداد فرشتگان :
 

تـعـداد فـرشـتـگـان بـه قـدرى زیـاد اسـت کـه بـه هـیـچ وجـه قـابـل مـقـایسه با تعداد انسان ها نیست ، چنان که در روایتى از امام صادق (علیه السلام ) مـى خـوانـیـم . هنگامى که از آن حضرت پرسیدند: آیا عدد فرشتگان بیشتر است یا انسان هـا؟ فـرمـود: سـوگـند به خدایى که جانم به دست اوست ، فرشتگان خدا در آسمان ها بـیـشـتـرنـد از عـدد ذرات خـاک هاى زمین و در آسمان جاى پایى نیست ، مگر این که در آن جا فرشته اى تسبیح و تقدیس خدا مى کند .
در خبر آمده است که انسان ها یک دهم جـنیان بوده و جن و انسان ها یک دهم حیوانات خشکى و تمامى یک دهم فرشتگان آسمان دنیا، و همه آنها یک دهم فرشتگان آسمان دومند. و بر همین ترتیب است تا برسد به فرشتگان آسـمـان هـفـتم ، آن گاه همگان ؛ برابر فرشتگان کرسى بسیار کم و ناچیز بوده و سپس هـمه این ها یک دهم فرشتگان یک پرده از سراپرده هاى عرشند. که درازى هر سراپرده آن شش صد هزار است و پهنا و طاق آن به اندازه اى است که اگر تمامى آسمان ها و زمین ها و آن چه در آنها و بین آنها موجود است در برابر آن قرار دهى ، چیزى بسیار کوچک است و در آن بـه انـدازه گـنـجـایـش گـامـى نـیـسـت ، جـز آن کـه فـرشـتـه اى در حال سجود و یا رکوع و یا برپا ایستاده در آن جاست و آنان را بانگ به تسبیح و تقدیس بـلنـد اسـت سـپس تمامى اینها در برابر فرشتگانى که در اطراف عرش الهى طواف مى نـمـایـنـد مـانـنـد قـطـره اى اسـت در دریـا، کـه شـمـار آنـان را جـز خـدا کسى نمى داند، این فـرشـتـگـان بـا فـرشـتـگـان لوح کـه پـیـروان اسـرافـیـلند و فرشتگانى که سپاهیان جـبرئیلند، تمامى شنوا و فرمان برادر امر الهى بوده و کوتاهى و سستى به خرج نمى دهند…

از این قبیل روایت و اخبار در کثرت فرشتگان و اصناف آنها، – که دلالت بر کثرت ایشان دارد – بـسـیـار وجـود دارد. در حـدیـثـى از حـضـرت على (علیه السلام ) آمده : هیچ یک از مـردمـانى نیست مگر آن که با او چندین فرشته نگهبان است ، که او را نگاه مى دارند از آن کـه در چـاهى در افتند یا دیوارى بر او فرود آید، یا بدى و شرى به او برسد. و چون اجـلش بـرسـد و وقت آن در آید، در میان او و آن چه به او مى رسد مانع نشوند (تا از دنیا بروند) .
در خـبـر اسـت جـبـرئیـل هـر صـبـح و شـام داخـل نـهـر حـیـات مـى شـود و بـعـد از خـروج ، بـال و پـر خـود را تـکـان مـى دهـد و از قـطـرات آب هـاى بـال و پـر او، مـلائکـه بـى شـمـارى خـلق مـى شـود. دربـاره بـال هـاى مـتـعـدد فـرشـتـگـان پـیـشـتـر مـطـالبـى بـیـان شـد، امـا دخـول جـبرئیل در آب حیات ، همان انغمار وجود خارجى او است در حیات وجود و بحر وحدت و خـروج از آب حـیـات اشاره است به رجوع او به کثرات و مبدئیت او براى تجلى و ظهور در حقایق ، چون به مذاق تحقیق ، جبرئیل عقل اول است و از این جهت ، واسطه در فیض و اظهار ما فـى الغـیـب مـى بـاشـد.قـطـرات آب عبارت است از: حیثیات وجود دارد، که از آن تعبیر به وجـوب سـابـق بـر وجـود عـلت نـمـوده انـد، چـه هـر مـعـلولى قـبـل از وجـود خـارجـى در وجـود عـلت و به وجود جمعى علت موجود است و منشا وجود خارجى مـعـلول مـى بـاشـد. خـلق اشـیـا از قـطـرات اشـاره اسـت بـه تـنـزل هـمـان حـیـثـیـات مـوجـود در عـلت بـه وجـوب سـابـق بـر وجـود معلول .

فرشتگان مهیمین :

عـده اى از فـرشـتـگـان هستند که فرشتگان مهیمین نامیده مى شوند، آنها تنها بر جـمـال نـظـر بسته و مبهوت و حیران در عظمت و جلال و محو شهود آن حسن بى مثالند و به دیگر خلایق توجهى ندارند.

مـلاصـدرا مـى گـویـد: فـرشـتـگـان مـهیمون غرق در دریاى احدیث و سرگشته و حیران در بـزرگـى و عـظـمـت خـدایـنـد، آنـان شـیـفـتـگـان در جـلال الهـى و دل بـاخـتـگـان در نـعمت هاى ربانى و فروتنان در بارگاه جبروت و بزرگى اویند، که ایشان را هیچ توجهى به ذات منور خودشان به نور الهى نیست ، چه رسد که به غیر خود توجه و التفات داشته باشند .

سـیـخ عبد الرزاق کاشانى در تاویلات مى گوید: مهیمون فرشتگانى هستند که غـرق در شـهـود جـمـال حـق تـعـالى هـستند، و آنان کسانى اند که از شدت مشغولیتشان به مـشـاهـده حـق تـعـالى و سـر گـشتگى و هیجاتشان در آن مشاهده ، نمى دانند که خداوند آدمى آفـریـده اسـت یـا خبر و آنان همان فرشتگانى عالون (بلند مرتبه ) هستند که فرمان به سـجـده آدم نـیـافـتـنـد، از آن جـهـت کـه از غـیـر حـق پـوشـیـده ، و شـیـفـتـه نـور جمال اویند، و چیزى جز او طلب نمى کنند، و اینان را کروبیان نیز گویند.

امـا صـادق (عـلیه السلام ) فرمود: کروبیان (فرشتگان مقرب ) گروهى از پیروان ما از نـخـسـتـیـم آفـرینشند که خداوند آنان را پشت عرش قرار داد. اگر نور یکى از آنها بر تمام اهل زمین تقسیم شود، آنان را کفایت کند. آن گاه امام فرمود: هنگامى که موسى خواسته خـود را بـه خـداونـد عـرضه داشت ، به یکى از آنان فرمان داد، پس نور او بر کوه جلوه گر شد و آن را متلاشى ساخت.

عـلامـه طباطبائى (قده ) در توضیح این جمله از روایت : خداوند آنان را پشت عرش قرار داد مـى فـرماید: (این جمله بر شیدایى این فرشتگانى اشارات دارد) زیرا عرش عـالم تـدبـیـر و قـضـا و قـدر اسـت و تـمـامـى تـفـصـیل ها و حکم ها بدان منتهى مى گردد، بنابراین ، در پشت آن ، اثرى از این امور نخواهد بود.

در روایتى آمده است : عالین (بلند رتبه گان ) گروهى از فرشتگانند به غیر خداوند تـوجـه نـدارنـد، و مـامـور بـر سـجـده بـراى آدم نبودند، و نمى دانند خداوند جهان و آدم را آفریده است .

نیز استاد شهید مطهرى (ره ) مى فرماید: بعد از ذات حق ، قوى ترین عشق ها و بهجت ها هـمـان اسـت کـه در مـجـردات عـقـلى اسـت کـه در اصـطـلاح فـلاسـفـه عقول نامیده مى شوند، و در اصطلاح شریعت هم از آنها به ملائکه تعبیر شـده اسـت و البـتـه – چـنـان کـه بـعـدا اشـاره خـواهـیـم کـرد – مـلائکـه شـامـل پـاره اى از نـفـوس و حتى قواى طبیعى نیز مى باشند (؟!) در زبان دین گروهى از ملائکه به نام مهیمین خوانده شده اند که در عشق مطلق به سر مى برند و جز به ذات حـق کـه مـعشوق و محبوب آنهاست به چیز توجه ندارند، نه از عالم با خبرند و نه از آدم . ایـن دسـته از عقول چون مجرد کامل هستند در آنها عشق هست اما شوق نیست ، کما این که در ذات بارى هم چنین است .

فرشتگانى روحانى و مقرب

امـا زیـن العـابدین (علیه السلام ) در بخشى از سوم صحیفه سجادیه به عنوان درود بـر فـرشـتـگـان عـرض ‍ مـى دارد:فـصـل عـلیـهـم و عـلى الروحانیین من ملائکتک ، و اهـل الزلفـه عـندک پس درود فرست بر آنان و نیز بر فرشتگان روحانى و آنان که نزد تو قرب و منزلت دارند.

بـعـضـى گـفته اند: فرشتگان روحانى ، اجسام لطیفى هستند که با چشم درک نمى شوند. صـدر المتالهین – قدس سره – مى فرماید: مراد فرشتگان عقلى است که واسطه در سلسله اسباب وجودى بین خدا و فرشتگان آسمان هستند و لذا گفت : و آنان را در میان طبقه هاى آسـمـان جـاى دادى زیرا میان طبقات آسمان ، همان نفوس آنان است که آنها را حرکت مى دهـد، چـون بـراى هـر نـفس ملکى ، جوهرى عقلى و مفارق است که جایگاه آن معرفت الهى است  .

از امـیـر المـؤ مـنـین (علیه السلام ) روایت شده : در آسمان هفتم جایى است به نام حظیره القـدس ، در آن فـرشـتـگان هستند که آنها را روحانیون مى گویند، چون قدر شود از پـروردگـار بـراى آمـدن بـه دنیا اجازه مى طلبند، خداوند به آنان اجازه مى دهد، پس بر مـسـجـدى نـمـى گـذرنـد جـز آن که در آن نماز مى خوانند و در راه با کسى رو به رو نمى شـوند جز آن که براى او دعا مى کنند و از ایشان به او برکت و نیکى مى رسد . در ورود به مسجد و نماز خواندن و دعا کردن ، اسرارى است که با دقت و تدبر روشن مى شود.

زلفـه و زلفـى بـه مـعـنـى قـرب و نـزدیـکـى اسـت ؛ و اهـل الزلفـه ، اشـاره بـه مـلائکه مقربین مى باشد. و معلوم است قرب ایشان به خـداونـد، قـرب مـکـانـى نـیـست ؛ زیرا حق تعالى منزه از مکان است ، بلکه قرب منزلتى و مـعـنـوى دارنـد و بـه ایشان کروبیین نیز مى گویند. چنان که از ابوالخطاب بن رحـیـه دربـاره کـروبیین سوال کردند که : آیا در لغت به آن آشنایى دارى یا خیر؟ گفت : کروبیین ساده الملائکه بوده و ایشان مقربون هستند . البته بعضى ، چون شیخ عـبـدالرزاق ، عـلامـه طـبـاطـبـایى و عده اى دیگر، کروبیون را نام دیگر فرشتگان مهیمون (شیدا) مى دانند و ممکن است کروبیون اعم از مهیمون و مقربون باشد.

رووس ملائکه : 

در بـیـن مـلائکـه الله ، چهار ملک وجود دارند که در پیشگاه قرب خاصى دارند و در لسان حکما و فلاسفه الهى از آنها تعبیر به رووس ملائکه مى شود، آنها عبارت اند از: جـبـرئیـل ، مـیـکـائیـل ، اسـرافـیـل و عـزرائیـل . شـرح و مـعـرفـى هـر یـک از ایـشـان بـه حول و قوه الهى به طور جداگانه خواهد آمد.

در روایـات و اخـبـار بـا ایـن چـهار ملک مقرب معروف ، به صراحت اشاره شده است . از جمله روایـتـى از رسـول گـرامـى اسـلام (صلى الله علیه وآله ) وارد است که فرمودان الله تـبـارک و تـعـالى اخـتـار مـن کـل شـى ء اربـعـه ، و اخـتـار مـن المـلائکـه جـبـرئیـل و مـیـکـائیـل اسـرافـیـل و مـلک المـوت  خـداونـد مـتـعـال از هـر چـیـزى چـهـار تـا را اخـتـیـار و انـتـخـاب فـرمـوده و از فـرشـتـگـان نـیـز جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و ملک الموت (عزرائیل ) را اختیار کرده است .

جـبـرئیـل فـرشـتـه عـلم و مـتـوجـه سـازنـده مـجـردات ، کـه بـه فـهـم و تـعـقـل ادراک مـى کـنـنـد. مـیـکـائیـل فـرشـتـه ارزاق اسـت . اسـرافـیـل فـرشته زنده گردانیدن است و عزرائیل فرشته میراندن و ترقى دهنده مواد از صور پایین تر به کامل تر است . سایر فرشتگان تحت ریاست این چهار فرشته اند.

در ایـن جـا اشـاره بـه مـطلبى شایسته و بایسته مى نماید که : آیا بین این چهار ملک نام بـرده ، جـامـعى و رئیسى وجود دارد که به اینها الهام کند و اینان هر کدام در تحت اوامر او باشند؟

هـر چـنـد بـه طـور یـقین نمى توان گفت که بین چهار ملک معروف ، جامع و رئیسى هست ، اما شـایـد تـا ایـن مـقـدار بـتـوان گـفـت کـه اگـر رئیـس بـیـن ایـشـان بـاشـد، جـبـرئیـل اسـت و حـدیـثـى وارد اسـت کـه امـیـر المـومـنـیـن (عـلیـه السـلام ) از رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) سـوال کـرد: انـت افـضـل ام جـبـرئیـل  ؟ شـمـا بـرتـریـد یـا جبرئیل . آن گاه حضرت تفصیلا سر برترى خویش و اولیاى الهى را بیان مى دارد. حـضـرت امـام خـمـیـنـى (ره ) در تـوضـیـح ایـن حـدیـث شـریـف مـى فـرمـایـد: ایـن کـه سـوال شـد کـه : آیـا آن حـضـرت بـرتـر اسـت یـا جـبـرئیـل ؟ ایـن سـوال نـه تـنـهـا دربـاره جـبـرئیـل اسـت ، بـلکـه مـورد سـوال ، هـمـه سـاکـنـان عـالم جـبـروت هـسـتـنـد و امـام ایـن کـه جـبـرئیـل را بـه خـصـوص ذکـر کرده ، با به واسطه عظمت مقامى است که او را در میان فرشتگان دیگر است و یا به خاطر آن است که در چنین مورد ذهن ها متوجه او مى شوند نه به دیگر فرشتگان  .

صـدر المـتـالهـیـن بـعـد از ایـن کـه بـه بـزرگـان و رووس مـلائکـه اشـاره مـى کـنـد، جـبـرئیـل را بـه لحـاظ این که خداوند در قرآن کریم به صفات کمالى او اشاره فـرمـوده اسـت و بـر سـایـر بـزرگـان فـرشـتـگـان بـه شـش دلیل ترجیح مى دهد:

۱- جبرئیل صاحب وحى است : نزل به الروح الامین على قلبک  .

۲- نام او را پیش از فرشتگان دیگر در قرآن بیان نموده است :من کان عدوا لله و ملائکه و رسـله و جـبـرئیـل و مـیـکـال  زیـرا جـبـرئیـل صـاحـب عـلم و وحـى و مـیـکائیل صاحب روز و غذاست . و علمى که آن غذاى روحانى است ، برتر و بالاتر از غذاى جسمانى است ، پس باید جبرئیل برتر از میکائیل باشد.

۳- خـداونـد نـام او را پـس از خـود قـرار داده اسـت :فـان الله هـو مـولاه و جبرئیل و صالح المومنین  

۴- او را روح القـدس نـامـیـده اسـت و دربـاره عـیـسـى (عـلیه السلام ) فرمود: اذ ایدتک بروح القدس  .

۵- خـداوند دوستانش را یارى مى دهد و دشمنانش را سر کوب مى گرداند با هزار فرشته صف بسته

۶- خـداونـد او را بـه صـفـات شـش گانه در قرآن ستوده است که عبارتند از: رسالت او، ارجـمـنـدى او، نیرومندى او، منزلت و مقام او، فرماندهى او بر فرشتگان و امین وحى بودن او: مطاع ثم امین .
حـال کـه مـعـلوم گـشـت چـهـار مـلک مـقـرب خـداونـد، جـبـرئیـل و مـیـکـائیـل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل مى باشند، مى پردازیم به معرفى هر یک از این فـرشـتـگـان ، بـاشد که – ان شاء الله – به حول و قوه الهى این مخلوقات پاک و مقدس ‍ الهى را بیشتر بشناسیم .

جبرئیل و سفره برره ، ماموران وحى :

جبرئیل فرشته اى است که وحى الهى را به پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله ) مـى رسـانـد. او مـلک مـقـرب خـدا و بـزرگ تـر از جمیع فرشتگان که علم حضرت حق در او تـجـلى مـى کـنـد و از او در طـریـقـه وحـى بـه فـرشـتـگـان پـایـین تر و کوچک تر – که تعدادشان بسیار است – تجلى و ظهور مى کند و از آنها بر پیامبر (صلى الله علیه وآله ) تجلى مى یابد. جبرئیل یکى از چهار فرشته مقرب بلکه برترین آنها است ( چنان که در بـحـث روى مـشـروحـا عـرض شد) زیرا رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) فرماید: آیا شما را به برترین فرشتگان جبرئیل خبر بدهم ؟
.
نـام او در عـربـى بـه چـنـد گـونـه تـلفـظ شـده کـه بـعـضـى از آنـهـا عـبـارت انـد از: جـبـرئیـل ، جـبـریـل ، جـبـرائل ، جـبـرایـیـل ، جـبـرئیـل ، جـبـرئیـل ، جـبـریـن  . امـا در مـیـان یـهـودیـان و مـسـیـحـیـان گـابـریـل بـه مـعـنـى مـرد خـدا و مـظـهـر قـدرت خـداسـت . او دوبـار بـر دانـیـال نبى (حدود ۱۶۸ ق .م .) فرستاده شده : یک بار رویایى را تعبیر مى کند و از دوم تا هفتاد هفته (سال ) را براى او پیش گویى مى کند. مژده تولد یحیى (علیه السلام ) را به زکریا و تولد عیسى (ع ) را- مرین بشارت مى دهد.

در آیـات قـرآن مـجـیـد از جـبـرئیـل بـه نـام هـاى جـبـریـل و روح الامـیـن و رسـول کـریـم نـام بـرده شـده و پـنـج و صـف بـراى جـبـرئیـل (عـلیـه السـلام ) آورده شـده کـه بـا هـم مـى خـوانـیـم :قـل مـن کان عدوا لجبریل فانه نزله على قبلک باذن الله مصدقا لما بین یدیه و هدى و بشرى للمومنین  بگو: دشمن جبرئیل دشمن حق است ، او به فرمان حق قرآن را در عـیـن امـانـت بـر قـلب پـاک تـو رسـانـد، تـا تـصدیق کننده کتب آسمانى و براى جامعه انسانى هدایت و براى مردم مومن بشارت به عنایت و الطاف حضرت رب العزه باشد.

و انـه لتـنـزیـل رب العـالمـیـن نـزل بـه الروح الامـیـن عـلى قـلبک لتکون من المنذرین  هـمـانـا قـرآن از جـانـى پـروردگـار جـهـانـیـان نازل شده ، روح الامین از جانى حق بر قلبت آورده تا به وسیله آن خلق را از جریمه جرم ها بترسانى .

انـه لقـول رسـول کـریـم ذى قـوه عند ذى العرش مکین مطاع ثم امین (۲۰۰) همانا قرآن کلام رسول بزرگوار حق (جبرئیل ) است ، که فرشته با قدرتى و نزد خداى مقتدر عرش با جاه و منزلت است و فرمانده فرشتگان و امین وحى خداست .

در این آیه ، پنج وصف براى جبرئیل آمده که جملگى بیانگر عظمت و مقام اوست .

رسول کریم : اشاره و ارزش وجودى و مقام ولا و جلالت ذات و عظمت قدر اوست .

ذى قوه : براى آن است که براى دریافت قرآن و ابلاغ آن قدرت و نیروى عظیمى لازم است و جبرئیل از جانب حق داراى قدرتى بود.
مـکـیـن : یعنى ملک بر جسته ، عند ذى العرش کنایه از مقرب بودن او به تقرب معنوى نزد حضرت محبوب است .
مطاع : اشاره به این است که جبرئیل فرمان رواى فرشتگان و امیر آنهاست .

امین : در ابلاغ رسالت نهایت امانت دارى را داشت.

امـام زیـن العـابـدیـن (عـلیـه السـلام ) در بخشى از دعاى سوم صحیفه سجادیه عرض مى دارد:و جبرئیل الامین عل و حیک المطاع فى اهل سمواتک المکیم لدیک المقرب عندک و درود فـرسـت بـر جـبـرئیـل کـه امـیـن وحـى تـو اسـت ؛ آن مـلک بـلنـد مـنـزلى کـه مـطـاع اهل آسمان هاست ، آن وجود با عظمتى که در پیشتگاه مقدس تو ارجمند و مقرب است .

روایـت شـده کـه رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) بـه جبرئیل فرمود: به نیکو خداوند تو را ستوده ، در آن جا که فرموده : ذى قوه عند ذى العـرش مـکـیـن ، مـطـاع ثـم امـیـن پـس نـمـونـه اى از قـدرت و امـانت خود را بیان کن . جبرئیل گفت : اما نمونه قدرت من این است که مامور نابودى شهرهاى قوم شدم لوط شدم و آن چهار شهر بود، در هر شهر چهار صد هزار مرد جنگ جو به جز فرزندان آنها وجود داشت ، مـن ایـن شهر را از میان برداشتم و به بالا بردن تا جایى که فرشتگان آسمان صداى حیوانات آنها شنیدند، سپس به زمین آوردم و زیر و رو کردم ! اما نمونه امانت من این است که هیچ دستورى به من داده نشده که از آن دستور کمترین تخلفى کرده باشم  .

نـیـز بـا تـوجـه بـا آیـه ۹۷ سـوره بـقـره و آیـه ۱۹۴ سـوره شـعـرا مـعلوم مى شود که جبرئیل همان روح الامین است .

ایـن کـه حـضـرت رسـول اکـرم (ص ) در القـاى کـلمـات الهـى ، احتیاج به واسطه داشت و جـبـرئیـل واسـطـه ایـصـال فیض وحى و یا واسطه اخراج نفس نبى از قوه به فعلیت بود مـربـوط بـه وجـود خـاص و شـخـصـى مـلکـى جـبـرئیل بود، و گرنه به حسب باطن ولایت جبرئیل ثمره اى کلى مقام ولایت محمدى است :

احمد ار بگشاید آن پر جلیل
 
تا ابد مدهوش گردد جبرئیل

مـرحـوم صـدوق در اعـتـقـادات دربـاره چـگـونـگـى نـزول وحـى مـى فـرمـایـد: مـا عـقـیـده داریـم کـه مـیـان دو چـشـم اسـرافیل لوحى اسن و چون حق سبحانه و تعالى خواهد که تکلم به وحى فرماید آن لوح بـر جـبـیـن اسـرافـیـل ، مـى خـورد پـس در آن لوح مـى نگرد و مى خواند چیزى را که در آن نـوشـتـه و آن را بـه مـیـکـائیـل القـا مـى کـنـد و مـیـکـائیـل بـه جـبـرئیـل و جـبـرئیـل بـه پـیـغـمبران . اما غش و بیهوشى که بر پیامبر عارض مى شد به گـونـه اى کـه عـرق مـى نـمـود، حـالت خاصى بود که فقط هنگام تکلم حق تعالى با آن تـعـالى با آن جناب تکلم رخ مى نمود. جبرئیل هیچ گاه بدون اذن ، بر آن جناب وارد نمى شـد و بـراى احـترام آن جناب در حضور حضرتش بنده وار مى نشست  . از این سـخـنـان مـى تـوان ایـن نـتـیـجـه را گـرف کـه وحـى بـه اشکال مختلفى بر پیغمبر اکرم (ص ) نازل مى شد و هر کدام آثارى به همراه داشته است .


از پـاره اى آیـات دیـگـر چـنـیـن بـر مـى آیـد کـه در کـار نـزول وحـى ، فـرشتگان دیگرى نیز شرکت دارند، که در قرآن از آنها به سفره کرام بـرره تـعـبـیـر شـده اسـت ، بـرخـى از وحـى هـا را جبرئیل (علیه السلام ) ابلاغ مى کند و برخى دیگر به وسیله سایر فرشتگان القا مى شـود، چـنان که مى فرماید: بایدى سفره کرام برره (۲۰۴) (این آیات الهیه ) به دست سفیرانى است ارجمند و نیکوکار.


سفره بر وزن طلبه ، جمع سافر ازماده سفر بر وزن قمر بوده و در اصل به معناى پرده بردارى از چیزى است . و لاذ به کسانى که میان اقوام رفت و آمد دارنـد تـا مـشکلات آنها را حل کنند و از موارد ابهام پرده بر دارند سفیر گفته مى شـود، بـه شـخـص نویسنده نیز سافر مى گویند؛ چرا که پرده از روى مطلبى بر مى دارد. بنابراین ، منظور از سفره در این جا فرشتگان الهى این که سفیران وحـى یـا کـاتـبـان آیـان او هـسـتـنـد. بـعـضى گفته اند: منظور از سفره در این جا حافظان و قاریان و کاتبان قرآن و علما و دانشمندانى هستند که این آیات او را در هر عصر و زمـانـى از دستبرد شیاطین محفوظ مى دارند. ولى این تفسیر بعید به نظر مى رسد؛ چرا کـه در ایـن آیـان سـخـن از زمـان نـزول وحـى و عصر پیامبر (ص ) است نه آینده . در محمع البـیـان روایـت شـده کـه امام صادق (ع ) فرمود: کسى که حافظ قرآن باشد و به آن عمل کند با سفیران بزرگوار فرمان بردار الهى خواهد بود .

 

کرام جمع کریم به معنایى عزیز و بزرگوار است و اشاره به عظمت فرشتگان وحـى در پـیـشـگـاه خـداوند و بلندى مقام آنها دارد. گاه گفته شده که این تعبیر اشاره با پـاکـى آنـهـا از هر گونه گناه مى باشد، همن گونه که در آیه ۲۶ و ۲۷ سوره انبیا در تـوصـیـف فـرشـتـگـان آمـده اسـت :بـل عـبـاد مـکـرمـون # لا یـسـبـقـونـه بالقول و هم بامره یعملون بلکه آنان بندگان گرامى خدا هستند که هرگز در گفتار بر او پیشى نگیرند، و همه کارهایشان به فرمان او باشد.


بـره جـمـع بـار از مـاده بـر بـوده و در اصـل به معناى وسعت و گستردگى است و لذا به صحراهاى وسیع بر گفته مى شـود؛ و از آن جـا کـه افراد نیکوکار وجودى گسترده دارند و برکات آنها به دیگران مى رسـد بـه آنـهـا بـار گـفـتـه مـى شـود بـنـابـرایـن ، خداوند در این به ترتیب ، فرشتگان را به سه وصف توصیف مى فرماید: ۱- آنهاسفیران و حاملان وحى او هستند؛ ۲- ذاتا عزیز و گران مایه اند؛ ۳- اعمال آنان پاک است و مطیع و نیکوکار هستند.


امـا ایـن سـوال مـطـرح اسـت : چـگـونـه نـخـسـیـن بـار- کـه وحـى بـر پـیـامـبـر (ص ) نازل مى شود – بقین مى کند از سوى خدا است نه القاهاى سیطانى ؟


پـاسـخ ایـن سـوال روشـن سـت ؛ زیـرا گـذشـتـه از ایـن که پیام هاى رحمانى با القاهاى شیطانى از نظر محتوا و ماهیت زمین تا آسمان فرق دارد – چنان که در بحث خواطر شیطانى و ملکى خواهد امد- و محتوانى هر یک معرف آن است ؛ هنگامى که پیامبر (ص ) با جهان ماوراى طـبـیـعـت یـا پـیـک وحـى تماس پیدا مى کند با شهود درونى این حقیقت را به وضوح در مى یـابـد کـه ارتباط او با خداست ، درست همانند این که ما قرص خورشید رامى بینیم ، اگر کـس بـگـویـد شـمـا از کـجا مى دنى که الان در بیدارى قرص آفتاب را مى بیتى ؟ شاید خـواب بـاشـى !مـسـلمـا به چنین گفته اى هرگز اعتنا نیم کنیم ، چون حساسى را که داریم براى ما قطعى و غیر قابل تردید است  .


بـراى حـسـم خـتـام ، حـدیـثـى از عـیـون اخـبـار الرضـا، کـه بـیـانـگـر چـگونگى و تربیت نـزول وحـى است ، نقل مى کنیم ، به امید آن که خداوند همه ما را تحت ولایت حقه علوى قرار دهـد. احـمـد بـن مـحـمـد بـن الحـسـن القـطان ، قال : حدیثى عبدالرحمن بن محمد الحسنى ، قـال : حـدیـثـى مـحـمـد بـن ابـراهـیـم الغـزارى ، قـال : حـدیـثـى عبدالله بن بح الاهوازى ، قـال : حـدیـثـى عـلیـبـن عـمـرو، قـال : حـدیـثـى حـسـن بـن مـحـمـد بـن جـمـهـور، قـال : حـدیـثـى عـلى بـن بـلال عـن عـلى بـن مـوسى لرضا (ع )، عن موسى بن جعفر (علیه السـلام ) عـن جـعفرین محمد (ع ) عن محمد على (ع )، عن على بن الحسین (ع ) عن الحین بن على (ع )، عـن عـلى بـن ابـى طـالب (ع ) عـن النـبـى (ص )، عـن جبرئیل (ع ) عن نیکائیل (ع )، عن اسرافیل (ع )، عن اللوح ، عن القلم ، عن الله تعالى شانه . قـال (ع ): یـوقـل الله عـزوجـل :و لا یـه عـلى بـن البـیـطـالب (ع ) حـصـنـى ، فـمـن دخل حصنى امن من عذابى


میکائیل ، فرشته رزق :


چـنـان کـه پـیـش تـر گـفـتـه آمـد، یـکـى از روسـاس چـهـار گـانـه مـلائکـه ، مـیـکـائیـل اسـت و قـرآن مـجـیـد در سـوره بـقـره آیـه ۹۸ از مـیـکـائیـل به عنوان میکال یاد فرمود- و دشمنى با او را در ردیف دشمنى به خدا و ملائکه و انبیا قرار داده و دشمن او را متهم به کفر است :من کان عدو الله و ملائکه و رسله و جـبـرئیـل و مـیـکـال فـان الله عـدو للکـافـریـن میکائیل موکل لرزاق موجودات بوده و اعوان و یارانى نیز در جمع عالم دارد و در روایتى که رسـول خدا رسیده : اسم میکائیل عبید الله است . و امیر المونین (علیه السلام ) یم فرماید: جـبرئیل موذن اهل آمسان ها و میکائیل امام آنها، که در بیت المامور به او اقتدا مى کنند. امـامـت مقام بلندى است که شایسته آن نیست مگر کسى که مقام بالاتر و داراى شرایط جامع تر باشد .


سـیـد نـعـمـه الله جـزایـرى مـى گـویـد: مـیـکـائیـل از کـیـل سـا، یـعـنـى انـدازه کـردن (و ایـن اسـم عـربـى اسـت ) و کـار و عـمـل او پـیـمـانـه کـردن آب در وقـت نـزول اسـت و ا ان موکل ابرهاست و همیشه نزول مطر از ابر به اندزه پیمانه اى است ، مگر در زمان نوح (ع ) کـه در آن روز پـیـمـانـه و انـدازه نـبـود . امـا ایـن مـطـلب ظـاهرا بعید است ، زیرا میکائیل لفظى عبراتى است نه عربى .


امـام زیـن العـابـدیـن (عـلیـه السـلام ) در دعـاى سـوم صـحـیـفـه مـى فـرمـایـد:و مـیـکـائیـل ذوالجـاه عـنـدک و المـکـان الرفـیـع مـن طـاعـتـک و (درود فـرسـت بـر) میکائیل که نزد تو داراى منزلت و در طاعت و بندگى داراى مقام بلند است .


در مـوردشـان نـزول آیـه ۹۸ سـوره بـقـره آمـده اسـت : ابـن صـوریا و عده اى از یهود: نام فـرشـتـه وحـى را از حـضـرت رسـول اکـرم (ص ) سـوال کـردنـد و حـضـرت در پـاسـخ فـرمـود: نـام جـبـرئیـل اسـت . ابـن صـوریـا کـه جواب را صحیح یافت ، ولى نمى خواست ایمن بـیـاورد، گفت : جبرئیل دشمن ماست !او همیشه دستور جهاد و سختى و مشکلات مى آورد، اگر فـرشـتـه وحـى مـیـکـائیـل بـود مـا بـه تـو ایـمـان مـى آوردیـم ! و لذا آیـه نازل شد که این امت بهانه جو، هرگز ایمان نخواهد آورد.


اسرافیل و نفخ صور:


اسـرافـیـل در زبـان سـریـانـى بـه مـعـنـى بـنـده خـداونـد مـتـعـال اسـت . مـرحـوم سـیـد عـلیـخـان مـدنـى شـیـرازى مـى گـویـد: ایـل به زبان عبرى به معناى الله ، و اسراف کلمه اى است که بـه ایـل اضـافه شده است و بنابر روایتى که از حضرت زین العابدین (علیه السـلام ) رسـیـده : هـر چـه بـه ایـل اضافه شود به معنى عبدالله است  . از بعضى از روایات استفاده مى شود که او مقرب ترین فرشته خدا است  . او نخستین فرشته اى بـود کـه بـراى حـضـرت آدم (عـلیـه السلام ) سجده کرد . شاید بتوان گفت که بـودن نـفـخـه مـرگ را اسـرافـیـل انـجـام مـى دهـد، و بـعـد از آن خـود اسرافیل هم مى میرد و آن گه خدا همه موجودات را زنده مى کند؛ یعنى نفخه حیات در دست او است  .


صور در لغت به معنى شاخ بوده و معناى دنیایى آن شیپور است . مـعـمـولا بـراى تـوقـف یا حرکت لشکر و گاه کاروان ها از آن استفاده مى کردند و نفح صور حقیقتى است که در قرآن کریم حدود ده بار آن یاد شده :


۱-یـوم یـنـفح فى الصور عالم الغیب و الشهاده و هنو الحکیم الخبیر روزى که در صور دمیده مى شود. داناى نهان و آشکار اوست ، خدایى که حکیم و بر همه چیز آگاه است .


۲-و نـفـخ فى الصور فصعق من فى السموات و من فى الارض الا ما شاء الله ثم نفخ فـیـه اخـرى فـاذا هـم قـیـام یـنـظرون  و در صور دمیده شود، پس هر کس ؟ در آسـمـان ها و زمین است بمیرد، مگر آن که خدا خواسته ، سپس نفخه دیگر دمیده شود ناگهان همه به پا خیزند و در انتظار (حساب و جزا) باشند.


۳-یـوم یـنـفـح فـى الصـور فـفـزع مـن فـى السـمـوات و مـن الارض الا مـن شـاء الله و کـل اتـوه داخـریـن (۲۱۶) و روزى کـه در صـور دمـیـده شـود اهـل آسـمـان و زمـیـن جـز آن کـه خـدا بـخـواهـد بـه هـراس افـتـنـد و هـمـه مـنـقـاد و ذلیل به محشر آیند.


۴-و تـفـح فـى الصـور فـاذا هـم من الاجداث الى ربهم ینسولن  و چون در صور دمیده شود، پس به ناگاه همه از قبرها به سوى خداى خود به سرعت مى شتابند.


۵-فـاذا نـفـخ فـى الصـور نـفـخـه واحـده و حـمـلت الارض و الجـبال فدکتا دکه داحده  به محض این که در صور یک بار دمیده شود و زمین شود، و زمین و کوه ها از جا برداشته شوند و یک باره درهم کوبیده و متلاشى گردند… .


۶-فـاذا نـفـخ فى الصور فلا انساب بینهم یومئذ و لا یتساء لون  هنگامى که در صور دمیده شود هیچ گونه نسبى میان آنها نخواهد بود و از یک دیگر تقاضاى کمک نمى کنند.


۷-یـوم یـنفخ فى الصور و نحشر المجرین یومئذ زرقا روزى که در صور دمیده شود، و در آن روز مجرمان را با بدن هاى کبود جمع مى کنیم .


۸-و نـفـخ فـى الصـور فـجـمـعا و در صور دمیده شود پس همه خلق را (در صحراى قیامت ) گرد آوریم .


۹-یـوم یـنفخ فى الصور فتاتون افواجا روزى که در صور دمیده شود و شما فوج فوج وارد محشر مى شوید.


۱۰-و نفخ فى الصور ذلک یوم الوعید و در صور دمیده شود؛ آن روز، روز تحقق وعده وحشتناک است .


ایـن حـادثـه عـظـیـم در قـرآن کـریـم در مـواضـع مـخـتـلف بـا عـبـارات مـتـفـاوتـى از قبیل : صیحه در چهار آیه از قرآن ، و زجره و نقر فى الناقور و صاخه به معناى صحیه شدید، و قارعه تعبیر شده است .


بنایراین ، صور واقعیتى است موجود که دو گونه صیحه دارد: صیحه میراننده ، و صیحه زنده شده است .
از رسـول خـدا (ص ) پـرسـیـدنـد: صـور چـیـسـت ؟ فـرمـود: شـاخـى اسـت از نـور کـه اسـرافیل آن را به دهان دارد. نیز در حدیث دیگر فرمود: صور شاخى است از نور که در آن سوراخ ‌هایى به تعداد ارواح بندگان مى باشد
.


گـروهـى از مـحـقـقـان و مـفـسران گویند: ممکن است که تعبیر از صور و شیپور و شاخ تو خالى ، تعبیرى کنایى باشد که مراد صاعقه صیحه عظیمى است که تمام آسمان و زمینى را پـر مـى کـنـد و سبب مرگ ناگهانى همه موجودات زنده مى شود و یا همه را به حرکت و جنبش در مى آورد و سبب حبات آنهامى شود.


امـا ایـن کـه چـگـونـه ممکن است با یم صیحه ، آسمان و زمین به هم ریزد؟ سوالى است که بـشـر دنـیـاى کـنونى بر اثر اکتشافاتى که در رشته هاى مختلف علوم کرده پاسخش را روشن نموده است ؛ زیرا مى دانیم صوت نوعى موج است که در هوا، آب یا جامدات بـه وجـود مـى آیـد. و آن چـه با گوش انسان از این امواجشنیده مى شود صداهایى اسن که شـدت تواتر امواج آن از بیست مرتبه در ثانیه کمتر و از بیست هزار بیشتر نباشد، ولى هستند جیواناتى که امواج شدیدتر از آن را هم مى شنوند. در میان حیوانات خفاش ارتعاشاتى را مى شنود که شدت تواتر آنها بالغ بر ۱۴۵ هزار مرتبه در ثانیه است . و ایـن کـه مـعروف است حیوانات قبل از انسانها وقوع زلزله ها را درک مى کنند شاید به خـاطـر هـمـیـن بـاشـد کـه آنـهـا امـواج صـوتـى نـاشـى از آن را – کـه بـراى انـسـان قابل درک نیست – احساسى مى کنند.


ایـن را نـیـز مى دانیم که امواج شدید، گاه همه چیز را در هم مى کویند، اثیر بمب ها و مواد مـنـفـجره بر بدن انسان ها و ساختمان ها از یریق همین امواج شدید صورت مى گیرد که از آن تـعبیر به موج انفجار مى کنند و مى تئند در یک لحظه هر گونه مقاومتى را در هـم بـشـگـنـد، و گـاه انـسـان یـا سـاخـتـمـانـى را بـه اجـزاى بسیار کوچکى هم چون پودر تـبـدیـل کـنـد. بـنـابراین ، جاى تعجب نیست که صیجه رستاخیز و بانگ صور در مدتى کوتاه مایه مرگ انسانها و در هم شکستن کوه ها شود .


جـالب ایـن کـه در نـهج لبلاغه على (علیه السلام ) آمده : و در صور دمیده مى شود و- دنبال آن قلب ها از کار مى افتد، ربان ها بند مى آید و کوه هاى بلند و سنگ هاى محکم چنان بـه هـم مـى خـورد کـه مـتـلاشى و نرم مى شود، و جاى آن چنان صاف مى گردد که گویا هرگز کوهى وجود نداشته است  .


از آیات قرآن ، وجود و نفخه مرگ و حیات به خوبى روشن است ، ولى از بعضى روایات اسـتفاده مى شود که نفخ صور سه بار انجام مى گیرد و حتى به آیات قرآن در ایـن روایـت اسـتـدلال شـده اسـت . در لئالى الاخـبـار از مـرحـوم دیـلمـى در ارشـاد القـلوب نـقـل کـرده کـه در حـدیـث آمده است : اسرافیل سه نفخه دارد: نفخه فزع ؛ نفخه مـوت و نـفـخـه بـعـث …. در پـایـان جـهـان ، اسرافیل به زمین مى آید و نفخه اولى را در صور مى دمد، که همان نفخه وحشت و فزع است ، همان گونه که خداوند فرمود:و نفخ فى الصور فقرع من السموات و من فى الارض الا مـا شـاء الله در ایـن هنگام زلزله عظیمى در سراسر زمین واقع مى شود و مـرد مـحـیـران و سـرگـردان مـانند افراد مست به هر سو مى روند. بعد از آن نفخه سعق (نفخه مرگ ) است همان گونه که قرآن مى فرماید:یوم ینفخ فى الصور فصغق من فى السموات و من فى الارض الا ما شاء الله  و سپس نفخه یات و بعث اسـت ، هـمـان گـونـه کـه فـرمـوده :ثـم نـفـخ فـیـه اخـرى فـاذا هـم قـیـام ینظرون  بـعـضـى نـیـز نـفـخـه چـهـارمـى بـر آن افـزوده انـد و آن نـفـخـه جمع و حـضور است که ظاهرا از این آیه استفاده شده است :ان کانت الا صیحه و احده فاذا هم جـمـع لدیـنـا مـحـضـرون  ولى در حـقـیـقـت هـمـان دو نـفـخـه گـشترش یافته و تـبـدیل به چهار نفخه شده است ؛ چرا که مساله وحشت عمومى و فزع ، مقدمه اى است براى مرگ چهانیان ، که به دنبال نفخه اولى یا صیحه نخستین رخ مى دهد، همان گونه که جمع و حشر نیز ادامه همان نفخه حیات است  .


پـیـشـتـر گـفـتـه شـد کـه بـنـابـر خـدیـث امـام سـحـاد (عـلیـه السـلام ) نـفـخـه اول را اسـرافـیـل و نـفـخـه دوم را خـداونـد صـورت مـى دهـد و اگـر بـگوییم هر دو نفخ را اسـرافـیـل انـجـام مـى دهـد – چنان که روایات نیز بر آین مطلب دلالت دارند – ممکن است این سـوال پـیـش آیـد کـه چگونه مى شود یک حقیقت دو کار مخالف هم انجام دهد؟ محى الدین ابن عـربـى چـنین جواب مى دهد: دو نفخه وجود دارد، نفخه اى که آتش را خاموش مى کند و نفخه اى کـه آت را شـعـله ور مـى سازد، ولى این دم به وسیله یک انسان از یک دهان به آتش زده مـى شـود. بـنـابـرایـن ، هـیـچ اسـتـبـعـادى نـدارد کـه اسـرفـیـل بـا دم و نـفـخـه اول در صـور، شعله حیات هر زنده اى را خاموش کند و با نفخه دیگر شعله حیات هر مستعدى را بر افروزد .


پروردگارا درود فرست بر:و اسرافیل صاحب الصور الشاخص الذى ینتظر منک الاذن و حلول الامر فینبه بالنفخه صرعى رهائن القبور


عزرائیل و فرشتگان مرگ :


بـا سیرى در آیات کریمه قرآن مجید با این مطلب مواجه مى شویم که قبض ارواح گاهى به خدا نسبت داده شده ، گاهى به ملک الموت (عزرائیل ) و گاهى نیز به فرشتگان مرگ .


۱-الله یـتـوفـى الانـفـس حـیـن مـوتـهـا خـداوند جان ها را به وقت مرگ کاملا دریافت مى دارد.


۲-قل یتوفاکم ملک الموت الذى و کل بکم بگو: جان شما را فرشته مرگ که بر شما گمارده شده دریافت مى دارد.


۳-حتى اذا جاء احدکم الموت توفت رسلنا و هم لا یفرطون تا این چون مرگ یکى از آنان فرا رسد، رسولان ما جان او را مى گیرند، و ایشان کوتاهى نمى کنند.


کـمـى دقـت در آیـات فـوق ، نـشان مى دهد که هیچ گونه تضادى در میان آنها نیست ؛ زیرا قـبـض کـننده اصلى ذات پاک خداست ، آن گاه در عالم اسباب فرشته مرگ ، یعنى عـزرائیـل مـجرى این فرمان است و او نیز به وسیله گروهى از فرشتگان و رسولان الهى این ماموریت را نجام مى دهد.


امـام صـادق (عـلیـه السـلام ) مـى فـرمـایـد: از مـلک المـوت سوال شد: چگونه در یک لحظه ارواح را قبض مى کنى ، در حالى که حالى که بعضى از آنـهـا در مغرب و بعضى در مشرق است ؟ ملک الموت پاسخ داد: من این ارواح راه به خود مى خوانم و آنها مرا اجابت مى کنند.


سـپس حضرت ادامه داد: ملک الموت گفت : دنیا در میان دست هاى من هم چون ظرفى است در میان دست هاى شما که هر آن چه مى خواهید از آن گونه مى خواهید آن را گردش در مى آورید .


نیز آن حضرت در پاسخ به کسى که مرگ ناگهانى عده زیاد را عجیب مى دانست ، فرمود: خـداونـد مـتـعال براى ملک الموت یاران و دست یارانى از ملائکه قرار داده است که آنان ارواح را قبض مى کنند. همان گونه که رئیس نگهبانان براى خود دست یارانى دارد و آنان را براى حوایج مختلف به کار مى گیرد .


اسـتـاد شـهید مطهرى (ره ) مى فرماید: از خواص یک حقیقت مجرد این است که زمانى و مکانى نیت ، یعنى با همه زمان ها و مکان ها على السویه است ، نسبت او با اشیا على السویه است ، ولى نـسـبـت اشـیاء با او متفاوت است و براى یک ملک ، تمام عالم طبیعت یک سان است ، این است معناى این که گفته مى شود عزرائیل بر عالم آن چنان تسلط دارد که یک انسان بر کف دستش . عزرائیل در یک نقطه معینى نیست که از آن جا بخواهد به این جا بیاید، انسانى که بـا جـبـرئیـل اتـصـال بر قرار مى کند با انسان هاى دیگر فرق دارد، یعنى نسبت وحى از نـاحـیـه انـسـان مـتـفـاوت اسـت کـه یـک انـسـان وحـى را مـى گـیـرد و دیـگـرى وحى را نمى گیرد.

خلاصه این که ، ملک الموت – سلام الله علیه – براى قبض ارواح مردم از حجاب هاى جهان غیب تجلى مى کند، پس ‍ مردم هنگام مرگ نابود نمى شوند، بلکه فرشته مرگ حقیقتشان را قبض مى کند و او هم حجاب هاى غیب را پشت سر مى گذارد و براى انسان محتضر تجلى مى کـنـد. ایـن تـجـلى را هـر مـحـتـضـرى ادراک نـمـى کـنـد، هـر کـسـى در آن حـال ایـن مقام را ندارد که جلوه فرشته مرگ را ببیند بسیارى از مردم هستند که ماموران این فرشته را مشاهده مى کنند .

بـعـضـى از صـوفـیـه گـفـتـه اند: حق ملک الموت این است که انسان او را نسبت به سایر مـلائکـه بـیـشـتر دوست داشته اشد؛ چه این که او باعث مى شود که انسان از زندگى پست دنیوى به زندگى جاودانه و ابدى منتقل شود.
روایـت شـده : حضرت ابراهیم خلیل (ع ) فرشته اى را ملاقات کرد و به او گفت : تو که هستى ؟ آن فرشته گفت : من ملک الموت هستم .


حـضـرت ابراهیم گفت : آیه ممکن است به من صورتى را که در آن روح مومن را دریافت مى کنى ، بنمایانى ؟ گفت : بله ، از من روى گردان ، و چنینى کرد، به ناگاه جوانى شد با چـهـره اى زیـبـا، لبـاس پـاک و زیـبا و بویى پاک و طیب ، ابراهیم گفت : اى ملک الموت ، اگـر مـومـن فـقـط روى تو ر ملاقات کند برایش بس است ، سپس گفت : آیا ممکن است یه من صـورتـى را کـه در آن روح فـاجر را قبض مى کنى ، بنمایانى ؟ گفت : طاقت نمى آرى . گفت : چرا!عرض کرد: از من روى گردان ، چنین کرد و سپس به او نگریست . ناگهان مردى سیاه چهره را دید که موهایش راست شده و بوى بسیار بد و لباسى سیاه به تن دارد که از بـیـنـى او آتش و دود بیرون مى آید، با دین این منظره وحشتناک غش کرد. وقتى به هوش آمـد مـلک الموت به حالت اولى خود بر گشته بود. ابراهیم به او گفت : اى ملک الموت ، اگر کافر هنگام مرگ فقط تو را ملاقات کند (در عذابش ) بس است  .


از روایـاتـى کـه در کـافـى رسـیـده اسـتـفـاده مـى شـود بـه عـزرائیـل بـریال نیز گفته شده است و کلینى به سند خود از حنان بن سدیر از امـام صـادق (ع ) روایـت کـرده کـه گفت : خدمت آن حضرت عرض کردم : معناى این که یعقوب بـه فـرزندان خود گفت : اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه … چیست ؟ آیا او بعد از بیست سال که از یوسف جدا شد مى دانست که او زنده است ؟ فرمود: آرى ، عرض کـردم : از کـجـا مـى دانـسـت ؟ فـرمـود: در سحر به درگاه خدا دها کرد و از خداى نعالى در خـواسـت کـرد کـه مـلک المـوت را نـزدش نـازل کـنـد، بـریـال – کـه هـمـان ملک الموت باشد- هبوط کرده پرسید: اى بعقوب چه حاجتى دارى ؟ گـفـت : بـه مـن بـگـو بـدانـم ، ارواح را یـکـى یـکـى فـبـض ‍ مـى کـنـى یا با هم ؟ بـریـال گـفـت : بـلکـه انـه را چدا چدا و روح روح قبض مى کنم ؛ بعقوب پرسید: آیه در میانه ارواح بهروح یوسف هم بر خورده اى ؟ گفت : نه ، از همین جا فهمید که پسرش زنده است ، رو به فرزندان کرد و فرمود: اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخته  .


عارف معروف ، مول عبدالرزاق کاشانى در تاویلاتش مردم را سه قسمت کرده و مى گوید: عده اى را ملائکه قبض روح مى کنند و اینها اصحاب نفوسند، چه سعید یاشند چه شقى ، در صـورتـى که سعیدند ملائکه رحمت و در صورتى که سقى باشند فرشتگان غضب قبض مـى کـنـنـد. عـده اى را مـلک الموت (عزرائیل ) قبض روح مى کند و آنها ارباب قلوبند که از حـجـاب نـفـس بـیـرون رفـته و به مقام قلى رسیده اند و به تعبیر صاحب تاویلات ، نفس کـلیـه عـالم جـانـشـان را مـى گـیـرد و گروهى را خداى تعالى با دست قدرت خود متصدى گـرفـتـن روحـشـان مى شود، و آنها کسانى هستند که از مقام قلب فراتر شده و به رتبه شهود نایل گردیده اند و بین انه و خداى تعالى حجابى باقى نمانده است .


فرشته خرقائیل :


از حـضـرت زیـن العـابـدین (علیه السلام ) روایت شده که فرمود: خدا را فرشته اى است بـه نـام خـرقـائیـل کـه هـیـجـده هـزار بـال دارد و مـیـان هـر دو بـالش پـانـصـد سال راه است . به خاطر این فرشته رسید که آیا بالاى عرش چیزى هست خدا بالهایش را دو بـرابـر کـرد و داراى سـى و شـش هـزار بـال شـد کـه مـیـان هـر دو بـال پـانـصـد سـال راه بـود، و بـه او وحـس کـرد، اى فـرشـتـه ، پرواز کن . بیست هزار سـال پـریـد و بـر سـر یـک سـتـون عـرش نـرسـیـد. خـدا بـال و نیرویش را دو چندان نمود و سى هزار سال دیگر پرید و باز هم نرسید و خدا به او وحى کرد:
اى فرشته ، اگر تا دمیدن صور پرواز کنى به ساق عرشم نخواهى رسید.
خـرقـائیـل گـفـت : سبح اسم ربک الاعلى ، و خدا آن را پیامبر فرستاد و آن حضرت فرمود: آن (سبحان ربى الاعلى و بحمده ) را ذکر سجده کنید .


فطرس ملک :


روایـت اسـت : وقـتـى امـام حـسـیـم (عـلیـه السـلام ) مـتـولد شـد جـبـرئیـل با هزار ملک نازل شد تا بر پیامبر خدا (ص ) نبریک و تهنیت گویند در یکى از جـزیـره اى دریـا عـبور جبرئیل به فرشته اى افتاد که او را فطرس مى گفتند، خـداى تـوانـا فـطـرس را بـراى انـجام دادن امرى از امور فرستاده بود که او در انجام آن عـمـل ، کـنـدى و سـسـتـى کـرده بـود، لذا خـداونـد پـرو بال او را شکست و او را از مقام خود تنزل داد و در آن جزیره فرو فرستاده بود.


مـدت پـانـصـد سـال بـود کـه در آن جـا بـود، فـطـرس قـبـلا بـا جـبـرئیـل دوسـت بـود لذا بـه جـبـرئیـل گـفـت : کـجـا مـى روى ؟ جـبـرئیل گفت : در این شب از براى حضرت محمد (ص ) نوزادى متولد شده است ، خدا مرا با هزار فرشته فرستاده که به آن حضرت تبریک و تهنیت بگوییم .


فـطـرس گـفت : مرا با خود نزد پیامبر (ص ) ببر، شاید که آن حضرت براى من دعا کند. جـبـرئیـل او را بـا خـود ا اورد و پـیـغـام و تـبـریـک الهـى را بـه رسـول خـدا (ص ) رسـانـیـد. رسـول اکـرم (ص ) بـه فـطـرس مـظـر کـرد و فـرمـود: جـبـرئیـل ایـن کـیـست ؟ جبرئیل سرگذشت فطرس را به عرض حضرت رسانید، پیامبر خدا (ص ) بـه فـطـرس تـوجـهـى کـرد و او را دسـتـور داد کـه پـرو بـال خـود را بـه بـدن امـام حـسـیـن (ع ) بـسـایـد! هـمـیـن کـه فـطـرس پـر و بـال خـود را بـه بـدن امـام حـسـیـن (ع ) سـایید خداى رئوف او را به حالت اولى خود بر گرادانید.


وقـتـى فـطـرس حـرکـت کـرد رسـول خـدا (ص ) بـه او فـرمـود: خدا سفاعت مرا درباره تو قـبـول کـرد تـو دایـما به زمین کربلا موکل باش و تا روز قیامت هر کسى که به زیارت قـبـر حسین مى آد به من خبر بده . رواى مى گوید: آن ملکى است که به آزاد شده حسین (ع ) معروف شده است  .


در کـتـاب دمـعـه السـاکـبـه قسمت آخر روایت فو این گونه آمده است : فطرس به حـضرت رسول (ص ) عرض : حسین (ع ) را بر حقى است که بدین گونه ادا مى کنم ، پس هیچ زیراى او را زیارت نمى کند و هیچ مسلمانى به او سلام نمى دهد و درود نمى فرستد، مگر آن که زیارت و سلام و درود او را خدمت حضرت حسین (علیه السلام ) ابلاغ مى کنم .


نیز روایت شده است که سبب خشم خداوند بر او، همانا امتناع وى از پذیرفتن ولایت حضرت امـیـر المـومـنـیـن (عـلیـه السـلام ) بـوده اسـت . حـضـرت رسول اکرم (ص ) ولایت را بر او ارضه کرد و این بار مورد پذیرش او قرار گرفت ، از ایـن رو حـضـرت وى را بـه مـالیـدن بـر گـاهـواره حـضـرت حسین (علیه السلام ) فرمان داد .


ایـن روایـت را نـیـز شـیـخ صـدوق در امـالى مـجـلسـى در رجـال خـود مـعـروف بـه رجـال کـشـى حـدیـث ۱۰۹۲ نـقـل کرده اند. بعضى از علما در صحت این حدیث اختلاف کرده اند و آن را معتبر نمى دانند و دلیلشان این است ؟ فرشتگان هیچ وقت نافرمانى و تقصیر نیم کنند، چنان که در جاى خود ثـابـت شـده اسـت . عـلامـه سـیـد مـحـمد حسین طباطبائى – رحمه الله علیه – در این زمینه مى فـرمـایـد: بـایـد دانـسـت کـه تـمـام گـروه هاى فرشتگان ، به تصریح قرآن و روایات متواتر، معصومند. تنها در پاره اى از روایات مربوط به قصه هاروت و ماروت ، خلاف آن بـیـان شـده کـه روایـات دیـگر آن را رد کرده است  . نیز در روایتى که از طریق اهـل سـنـت در مورد قصه در دائیل نقل شده است . در روایت دیگرى که قصه فطرس را بیان مى کند، خلاف این معنا بیان شده است ؛ و این روایات علاوه بر آن که خبر واحدند، خالى از ابهام نیز نیستند .


البـتـه اسـتـاد شـهـیـد مـطـهـرى (ره ) مـطـلبـى را در ایـن بـاره فـرمـوده انـد کـه مـشـکـل بـه نـظـر مـى آید. ایشان ضمن پرداختن به سخنانى که ما نیز در حقیقت فرشتگان گـفـتـیـم ، مـى فـرمـاید: بعضى از ملائکه را در اخبار و احادیث ملائکه ذمى مى گـویـنـد، مـوجـوداتـى هـسـتند نامرئى ، اما شاید خیلى به انسان شبیهند؛ یعنى تکلیف مى پـذیـرنـد، احـیـانـا تـمرد مى کنند – حقیقت اینها بر ما روشن نیست – و لهذا در بعضى اخبار راجع به بعضى از ملائکه دارد که ، تمرد کرد و بعد مغضوب واقع شد.

 
راحیل ملک


علی بن ابى طالب (علیه السلام ) فرمود: من قصد کردم با فاطمه دختر حضرت محمد (ص ) ازدواج کـنـم ، ولى جـرئت نـداشـتـم آن را بـه پیامبر (ص ) اظهار کنم ، شب و روز در این انـدیـشـته بودم تا این که خدمت رسول خدا (ص ) رسیدم . حضرت به من فرمود: اى على ، عـرض کـردم : لبـیـک یـا رسـول الله ، فـرمـود: مـیـل زن گـرفـتـم دارى ؟ گـفـتـم : رسـول خـدا دانـاتـر اسـت و با خود گفتم : مى خواهد یکى از زنان قریش را به من بدهد و نـگـران بـودم کـه فـاطـمـه از دسـتـم بـرود. (از خدمت حضرت مرخصى شدم ) که ناگهان فرستاد رسول خدا (ص ) آمد و گفت : پیامبر را اجابت کن و بشتاب که تا به امروز ندیده ام رسول اکرم (ص ) این چنین خوشحال باشد.


حـضـرت گـویـد: شتابان آمدم و آن حضرت در حجره ام سلمه بود، چون چشمش به من افتاد خـوش حـال و خندید، به قدرى که سفیدى داندان هایش برق بود، دیدم . فرمود: اى على ، مژده گیر که خدا آن چه را من در دل داشتم از تزویج تو کفایت کرد، عرض کردم : چگونه ؟ فـرمـود: جـبرئیل آمد و سنبل و قرنفل بهشتى همراه آورده بود و به من دستور داد را با هر چه از درخت و میوه و کاخ دارد، بیارایند و به بادش دستور داد تا انواع عطر و بوى خوش وزیـد و بـه حـوریـانـش ‍ دستور داد سوره طه و طواسین و یس و حمعسق بخوانند و منادى از عرش فریاد زد که امروز روز ولیمه على بن ابى طالب است . هلا همه گواه باشید که من فاطمه ، دختر محمد را به على بن ابى طالب تزویج کردم و آنها را براى هم پسندیدم .


آن گـاه خـدا ابر سفیدى از لولو و زیر جد و یاقوت بهشت فرستاد که بر همه بارید و از سنبل و قرنفل بهشت نثار کرد و این از نثار فرشته هاست .


بـعـد خـدا بـه فـرشـتـه اى هـاز بـهـشـت به نام راحیل – که خطیب و سخنورترین فـرشـتـگـان اسـت – دسـتـور داد خـطـبـه اى بـخـوانـد و او خـطـبـه اى خـوانـد کـه اهـل آسـمـان ها و زمین مانند آن را نشنیده بودند. سپس جارچى حق ندا در داد: اى فرشتگانم و ساکنان بهشتم ، بر على بن ابى طالب تبریک گویید که دوست محمد است و بر فاطمه ، دخـتـر مـحـمـد که من آنها را مبارک کردم . هلا، من محبوب ترین زنان را نزد خود به محبوب ترین مردان نزد خودم پس از پیامبران و رسولان به زنى دادم .


راحیل عرض کرد: خدایا، بیش از آن چه ما دیدیم چه برکتى به آنهادادى ، فرمود: از آن جمله است که آنها را بر محبت خود یک دل و بر خلق خود حجت نمودم . به عزت و جلالم سـوگـنـد، کـه مـن از آنها خلقى و نژادى پرورم که در زمین خزانه داران و معادن علم من و داعـیـان دیـنـم بـاشـنـد، و به آنها بر خلق خود حجت آورم . پس از رسولان و پیامبران مژده گیر اى على که خداوند – عزوجل – به : وکرامتى داده که به احدى مانند آن نداده ، من دخترم فـاطـمـه را طـبـق تـزویج خدا به تو تزویج مى کنم و همان را پسندیدم که خدا پسندید؛ اکنون اهل خود را برگیر که تو به او از من شایسته ترى .


جـبـرائیل به من خبر داد که بهشت به شما دو تو مشتاق است و اگر خدا حجت خود را در مورد شـمـا مـقـدر نـکـرده بـود هـر آیـنـه بـهـشت و اهلش را به وجود شما مفتخر مى کرد. چه خوب برادرى هستى و چه خوب دامادى هستى و چه خوب رفیق و صاحبى هستى . رضاى خدایت بس است .


عـلى – (عـلیـه السلام ) – مى گوید: گفتم که مقام من به آنجا رسیده است که در بهشت یاد شـوم و خـدا در مـحـضر فرشتگان مرا زن دهد؟ فرمود: چون خدا دوست خود را گرامى دارد و بـه او لطـفـى کند که نه چشمى دیده و نه گوشى شنیده است . اى على ، خدا آن را برایت نـگـه دارد، عـلى (عـلیـه السـلام ) گفت : خدایا، به من توفیق بده که شکر این نعمتى که عطا کردى انجام دهم . و رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) فرمود: آمین


سخائیل ملک :


رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) مـى فـرمـایـد: خـداى مـتـعـال را فرشته اى است به نام سخائیل که وقت هر نمازى براى نماز گزاران از خـداونـد رب العـالمین برات دریافت مى کند. صبح که مومنان برخیزند وضو سازند و نـماز فجر گزارند، براتى از کنیزه ایم ! شما را در پناه خود دارن و در حفظ خود و زیر سـایـه خـود گـرفـتـم ، بـه عـزت و جـلالم قـسـم ، کـه شما را به خود وانگذارم تا ظهر گناهان شما آمرزیده است . و چون ظهر برخیزند و وضو و نماز به جا آورند برات دومى از خـدا بـراى آنـهـا بـگـیـرد که نوشته : منم خداى توانا، بندگان و کنیزهایم ! سیئات و گناهان شما را به حسنات مبدل کردم و گناهان شما را آمرزیدم و شما را آمرزیدم و شما را به رضاى خود در دارالجلال وارد کردم . وقت عصر، که به وضو و نماز برخیزند برات سـومـى از خـدا بـراى آنـهـا بـگـیـرد کـه نـوشـتـه : مـنـم خـداى جـلیـل – جـل ذکـرى و عـظـم سـلطـانى – بندگان و کنیزهایم ! تن هاى شما را بر آتش حرام کـردم . وقـت نـمـاز مـغـرب کـه نـمـاز بـخـوانـنـد از خـداى – عـزوجـل – بـرات چـهـار مـى بـگـیـرد کـه در آن نـوشـتـه : مـنـم خـداى جـبـار کـبـیـر مـتـعـال ، بنده و کنیزهایم ! فرشتگانم رضایتمند از طرف شما بالا آمدند و بر من حق است کـه شـمـا را خـشـنود کنم و روز قیامت آرزوى شما را بر آورم و چون وقت عشا، وضو و نماز به جا آورند، برات پنجمى از خداى عزوجل براى آنها بگیرد که در آن نوشته است : به راستى منم خدایى که جز من معبودى نیست ، و پرورگارى جز من نباشد. بنده ها و کنیزهایم ! خانه هاى خود را تطهیر کردید و به خانه من در آمدید، و در ذکر من اندر شدید، و حق مرا شناختید و فرایضم را ادا کردید.


اى سـخـائیـل ، تـو و فـرشـتـگـان دیـگـرم را گـواه مـى گـیـرم کـه مـن از آنـها راضى ام . سخائیل هر شب پس از نماز عشا سه بار جاز کشد که اى فرشتگان خدا! به راستى خداى – تـبـارک و تـعـالى – نـمـاز گـزاران یـگـانه پرست را آمرزید و براى ادامه آنها به این عـمل دعا کند، هر بنده و کنیز خدا (بندگان خدا) از روى خلوص که موفق به نماز شب شود بـراى خـداى – عـزوجـل – و بـرا خـدا وضـوى کـامـل گـیـرد و بـه نـیـت درسـت و دل سـللم و تـم خـاشـع و چـشـم گـریـان نـمـاز گـزارد، خـداى مـتـعال پشت سرش نه صف فرشته نهد که شماره هر صف را جز خدا نداند یک سر هر صف مـشـرق و دیـگـرى مـغـرب بـاشـد و چـون فارغ شود به شماره آنها درجه برایش نوشته شود .


منصور ملک


امـام صـادق (عـلیـه السـلام ) مى فرماید: چهار هزار فرشته (در کربلا) فرو آمدند و مى خـواسـتند همراه حسین (علیه السلام ) نبرد کنند اما اجازه نبرد نیافتند. پس بر گشتند کسب اجـازه نـمـایـنـد و چـون دوباره فرود آمدند حسین (علیه السلام ) کشته شده بود. از این رو هـمـواره آنـهـا ژولیـده و خـاک آلوده نـزد قـبرش باشند و بر او تا قیامت بگریند و رئیس ‍ آنهافرشته اى است به نام منصور و درود خدا بر محمد و آلش باد .


بـدیـهـى اسـت که این گونه نتنزل ، جسمانى نبوده و شخص سید الشهدا (علیه السلام ) درک مـى فـرمـودنـد و یـارى و نبرد فرشتگان نیز به معناى نبرد متعارف نبود بلکه به معناى امداد و تقویت امام (علیه السلام ) و یاران با وفایش بود.


هاروت و ماروت دو فرشته الهى :


یـکـى از داستان ها قر آن که در مورد آن افسانه ها و خرافات بسیارى ساخته اند، ماجراى هـاروت و مـاوت اسـت . واژه هـاروت و ماروت که دو لفظ عربى هـسـتـنـد. بـنـابـر عـقـیـده یـکـى از نـویـسـنـدگـان ارمـنـى الاصـل ، وى در کـنـابـى بـه خـط ارمـنـى بـا نـنـام هـورت بـه مـعـنـى حـاصـل خـیـزى ، و مـوروت بـه مـعـنـى بى مرگى ، برخورد کرده است . و این دو لفـظ، نـام دو خـدا از خـدایـان کـوه مـازیس (کوه آرارات ) مى باشد. وى معتقد شده هـاروت و مـاروت مـاخـوذ از ایـن دو لفـظ مـى بـاشـد ولى ایـن سـخـن دلیل روشنى ندارد.


در زبـان سریانى ، ماروت به معنى شاهنشاهى است و کلمه اى در عبران دریافت میشود که نـظـیر آت است و ساحران آن نام را به کار مى بنرد. در اوستا الفاظ هورودان ، کـه هـمـان خـرداد باشد، و هم چنین امردات به معنى بى مرگ که همان مرداد اسـت بـه چـشـم مـى خـورد. دهـخـدا در لغـت نـامـه خـود مـطـلبـى شـبـیـه مـعـنـاى اخـیـر نقل مى کند .


یـکـى از داسـتـان ها درباره هاروت و ماروت ، داستانى است که شیخ طوسى (ره ) اجمالا در بین اقوال مختلف نقل مى فرماید که تفصیل آن این است : سبب هبوط این دو فرشته این بود کـه فـرشـتگان از گناهان بنى آدم با وجود نعمات بسیارى که در اختیار داشتند- و دارند- تـعـجـب مـى کـردنـد، خـداوند به ایشان فرمود: اگر شما به جاى آنها بودید و شهوت و غـضـبـى کـه در آنـهـا هـسـت در شما بود نیز نافرمانى مى نمودید. گفتند: بار خدایا، تو مـنـزهـى ، هـرگز ما مخالفت امر تو را نخواهیم کرد. خداوند به آنهافرمود: دو فرشته از بـیـن خـود انـتـخاب نمایید تا به زمین فرشتم ببینید چه مى کنند. آنها هاروت و ماروت را انـتـنـمخاب نمایید نمودند. خداوند شهوت و غضب بنى آدم را در آنها نهاد و آنان را از چـنـد عـمـل نـهـى فـرمـود: شـرک ، کـفـر، شـرى خـمـر، زنـا و قـتـل به ناحق . آن دو ملک فرود آمدند و روزها بین مردم حکومت مى کردند – در حالى که مردم نـمـى دانـسـتـنـد،، آنـهـا فرشته اند- و شب ها با اسم اعظمى که مى دانستند به آسمان مى رفتند.


یـک مـاه نـگـذشته بود که زن بسیار زیبا به نام زهره براى کارى نزد آنها آمد. چـون آن زن را دیـدنـد، شـیـفـتـه جـمـال و زیـبـایـى وى شـدنـد. هـر چـه زا او خـواهـش وصـال نـمـودند قبول نمود؛ روز دیگر باز آمد پس از آن که باز از او در خواست نمودند، گفت : قبول نمى کنم ، مگر وقتى که یکى از چند کار انجام دهید، یا به بت سجده کنید، یا کسى را بکشید، یا شرب خمر نمایید.


بـا خـود انـدیـشـتـه نـمـودنـد کـه سـجـده بـه بـت روا نـیـسـت و قـتـل نـف نیز گناه عظیم است ، آسان تر از همه شرب خمر است . حاضر شدند جرعه اى از شراب بنوشد، وقتى شراب خوردند و مست شدند به بت نیز سجده نمودند، آن گاه کسى آن جـا آمـد بـر آن کـه از حـال آنـان مطلع نگردد وى را کشتند و با آن زن خلوت کردند. پس مـرتـکـب آن چـه نـهـى شده بودند، شدند. شب خواستند به آسمان روند نتواتستند، و اسم اعظم را فراموش نمودند. فهمیدند که این اثر گناه آن هاست . آمدند نزد ادریس نبى (ع ) و گـفـتـنـد: اى بـنده صالح !وقتى در آسمان بودیم مى دیدیم فقط عبادت تو بود که نزد پـروردگـار مـنـزلى داشـت ، از خـدا در خـواسـت نما که توبه ما را بپذیرد، ادریس گفت : خدایا! حال اینها بر تو پوشیده نیست ؛ خطاب رسیدم باید حتما مجازات شوند، عذاب دنیا را مى خواهند یا عذاب آخرت را و آنها عذاب دنیا را انتخاب کردند .


روایت شده که یوسف بن محمد بن زیاد و على بن محمد بن سیار به امام حسن عسکرى (علیه السلام ) عرض کردند: عده اى از شیعیان هستند که مى پندارند هاروت و ماروت دو فرشته اى هـسـتـند، هنگامى که عصیان بنى آدم زیاد شد، فرشتگان آن دو را انتخاب کرده و خداوند بـا نـفـر سـومـى بـه سـوى دنـیا فرستاد، و آن دو با (زنى به نام ) زهره مورد امتحان و آزمـایـش قـرار گـرفـتـنـد و اراده زنـا با آن زن کردند، و شراب خوردند و نفس محترمى را کـشـتند؛ خداوند نیز آن دو را در شهر بابل عذاب کرد، و در آن جا سحر تعلیم مى دادند، و از طرفى (آن زن ) رابه صورت ستاره زهره مسخ کرد.


امـام عسکرى (علیه السلام ) فرمود: پناه به خدا از این مطلب ، همانا فرشتگان الهى به سـبـب الطـاف خـداونـد معصوم و محفوظ از کفر و عمل قبیح هستند، چنان که حق تعالى درباره ایـشـان فرموده :لا بعصوت الله ما امرهم و بفعلون مایومرون  . فرموده : وله مـن فى السموات و الارض و من عنده  لا یستکبرون عن عبادته و لا یستحسرون یـسـبـحـون الایـل و النـهـار لا یـفـتـرون  در وصـف فـرشـتـگـان مـى فرماید:بل عباد مرمون لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعلمون …مشفقون


خداوند متعال این فرشتگان جانشین هاى خود در زمین قرار داد، و آنها مانند پیمان بران و امامان در دنـیـا هـسـتـنـد، آیـا از پـیـامـبـران و امـامـان قـتـل نـفـس و زنـا و شـرب خـمـر صـادر مـى شود؟!


اگـر چـه گـفـتـه شـده کـه هـاروت و مـاروت نـام دو نـفـر از سـاکـنـان شـهـر بـابـل بـوده اسـت ، ولى مـشـهـور بـیـن مـفـسران و مورخان این است که ، آنها دو فرشته از فـرشـتـگـان الهـى بـوده انـد و قـرآن نـیـز بـه ایـن تصریح دارد، زیرا قرآن آنها را دو فـرشـتـه مـى دانـد، در آن جـا مـى فـرمـایـد:و مـا انـزل عـلى المـلکـیـن ببایل هاروت و ماروت و ما یعلمان من احد حتى یقولا انما نحن فتنه فلاتکفر و از آن چـه بـر دو فـرشـه بـابـل هـاروت و مـاروت نـازل گـردیـد، به هیچ کس چیزى یاد نمى دادند مگر این که قبلا به او بگویند ما وسیله آزمایش شما هستیم ، پس کافر نشوید (و از این تعلیمات سحر سوءاستفاده نکید).


نـیـز حـدیـثـى از امـام (عـلیـه السـلام ) رسـیده که مى فرماید: و اما هاروت و ماروت دو فـرشـتـه بـودنـد کـه بـه مردم سحر (و طریق ابطال آن را) مى آموختند تا به این وسیله سحر ساحران با باطل ساخته و از آزار آنان نجات پیدا کنند… .


پـس هـاروت و مـاروت دو فـرشـته الهى بودند که هیچ گاه مرتکب معصیت نشدند و داستان هـاى خـرافى هیچ گونه خداشهاى نمى تواند در عصمت این بندگان ارجمند (عباد مکرمون ) ایجاد کند.


امـا آن چـه در مـورد داسـتـان ایـشـان مـى تـوانـد صـحـیـح و بـا مـواریـن عـقـلى و تـاریخى قـابـل تـوجـیـه بـاشـد، ایـن اسـت کـه ، در سـرزمـیـن بـابـل سـحـر و جـادوگرى به اوج رسیده و باعث ناراحتى و آزار مردم شده بود. خـداونـد دو فـرشـتـه را بـه صـورت انـسـان مـامـور سـاخـت کـه طـریـق ابـطـال سـحـر و عوامل سحر را به مردم نشان دهند، به ، تا به این وسیله ، خودرا از شر سـاحـرات بـرکـنـار دارنـد. ولى سـرانـجـام خـود ایـن تـعـلیـمـات قـابـل سـوء اسـتـفـاده بـود، زیـرا فـرشـتـگـان نـاچـار بـودنـد بـراى ابـطـال سـحـر سـاحـران ، طـرز سحر آنها را تشریح کنند، امردم بتوانند با آشنایى به طـرز سـحـر، بـراى پـیـش گـیـرى از آن استفاده کنند؛ ولى همین موضوع سبب سوء استفاده جـمـعـى شـد. آنـهـا پـس از اطـلاع به طرز سحر ساحران ، خود نیز در ردیف ساحران قرار گرفتند و موجب مزاحمت تازه اى براى مردم شدند. اما قرآن مى گوید: آن دو فرشته اعلام مـى کـردنـد، مـا بـا آمـوخـتـن سـحـر و سـریـق ابطاب آن موجب آزمایش شما هستیم ؛ یعنى این نـعـلیـمـات بـراى آن اسـت کـه شـر سـاحران مصون باشید، ولى مواظب باشید از آن سوء اسـتـفـاده نـکـنـیـد که کافر مى شوید. آنان از این تعلیمات سوء استفاده نمودند و با این وسـیـله نـکـنـیـد کـه کـافـر مى شوید. آنان از این تعلیمات سوء استفاده نمودند و اب این وسیله بین همسران جدایى افکندند بنابراین ، آن تعلیمات براى آنان زیان آور شد.


جمله و م هم بضارین به من احد الا باذن الله  ؛ ساحران نمى توانستند جز به اذن پروردگار به کسى زیان برسانند. به یکى از قوانین همیشگى آفرینش اشاره مى کند و آن این که ، خداوند در این جهان براى هر چیز اثرى قرار داده و بدون اجازه و اذن او هیچ چیزى اثر و خاصیتى ندارد و ولى نه این که در این جا دست خدا بسته شه و نتواند اثـر را از آنـهـابـگـیرد و از محیط تصرف او بیرون باشد، نه ، چنین نیست خداوند در همه چـیـز، اثـر گـذاشته و انسانها را آزاد قرار داده ، تا آنها از آن هر گونه خواستند استفاده کنند .


منکر و نکیر و رومان :


یـکـى از واجـبـات و ضـروریـات ایـلام کـه ایـمـان بـه آن لازم اسـت ، اعـتـقـاد بـه سـوال و جـواب قـبـر و وجـود مـنـکـر و نـکیر و رومان است ، این فرشتگان که باز پرسان قـبـرند مانند سایر ملائکه قابل رویت با چشم سر نیستند؛ زیرا هر چه که از عالم ملکوت بـاشـد، چـشـمـان مـلکوتى مى تواند آنها را مشاهده کند، چنان که پیغمبر اکرم (صلى الله علیه وآله ) جبرئیل را مى دید اما مردم او را نمى دیدند.


از روایات بسیارى استفاده مى شود هنگامى که انسانى را در قبر گذاشتند، دو فرشته از فـرشـتـه ها الهى به سراغ او مى آیند و از اصول و عقاید او، توحید و نبوت و ولایت – و حـتـى طـبـق بـعـضـى از روایـان – از چـگـونـگـى صـرف عمر در سرق مختلف و سریق کسب اموال و مصرف آنها، سوال مى کنند و اگر از مومنان راستین باشد به خوبى از عهد جواب بر مى آید و مسمول رحمت و عنایات حق مى شود و اگر نباشد در پاسخ این سوالات در مى مـانـد و مـشـمول عذاب دردناک برزخى مى شود. از این فرشته با نام منکر و نکیر یـاد و در بعضى روایات به عنوان ناکر و نکیر یاد شوده است ، همان طور که در حـدیـثـى از امـام بـاقـر (عـلیه السلام ) رسیده فرمود: سوره ملک – سوره مانعه (یعنى جـلوگـیـر) کـسـت ، کـه از عـذاب قـبـر جـلوگـیرى کند، و در تورات نیز به نام سوره ملک نوشته شده و هر که آن را در شب نخواند عمل بسیار و پاکیزه اى انجام داده و در آن شب با خواندن آن از غافلان نوشته نشود و من در حالى که نشسته ام پس از نماز عشا در رکوع آن را مـى خـوانـم (شـاید مقصود رکوع نماز و تیره باشد) و پدرم (علیه السلام ) ا ان را هر روز و شـب مـى خـونـد و هر که آن را بخواند (چون از دنیا رود) وقتى در قبرش ناکر و نـکـیر بر او در آیند، از طرف پایش ‍ که آیند پاهایش به آن دو گویند: از این طرف راه نیست ، چون این بنده به روى مى ایستاد و در هر روز و شب سوره ملک ره در ما جاى داده ، و چون از جانب زبان (و سرش ) در آیند، زبان گوید: از این طرف راه نیست چون این بنده به وسیله من هر روز و هر شب سوره ملک را مى خواند .


البـتـه از روایـات اسـتـفـاده مـى شود که قبل از منکر و نکیر، فرشه اى به نام رومان به سراغ میت مى آید چنان که امام زین العابدین (ع ) در دعاى سوم صحیفه سجادیه مى فرماید: و منکر و نکیر و رومان فتان القبور؛ و درود فرست بر منکر و نکیر ماموران عزیزت و بر رومان آزمایش کنند- اهل قبور.


از عـبـدالله بـن سـلام روایـت اسـت کـه از رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) سـوال کـردم : اولیـن فـرشـتـه اى کـه پـیـش از نـکـیـر و مـنـکـر داخـل قـبـر مـیـت شـود، کـیـسـت ؟ فـرمـود: فـرشـتـه اى داخـل شـو که وجه و صورت او مثل آفتاب تلالو کند و اسم او زومان اسن . به مین گوید: آن چه را که عمل کردى از بدى و خوبى تماما بنویس . کوید، با چه چیز بنویسم ، قـلم و مـرکـب و دوات مـن کـجـاست ؟ رومان فرماد: آب دهانت مرکب تو و انگشت قلم تو است . عـرض کـنـد: به روى جه بنویسم ؟ و حال آن که صحیف اى ندارن ؟ فرماید: کاغذ تو کفن تـو اسـت . پـس تـمـامـى خـبراتى را که در دنیا انجام داده مى نویسد و چون به گناهان و سیئات خویش مى رسد حیا مى کند.


رومـان بـه او گـوید: اى گنه کار، در دنیا (هنگام خطا و گناه ) از خالق خود حیا نکردى و الان حـیـا مـى کـنـى ، پـس عـمـود خـود را بـلند کند که او را بزند، عرض کند: عمود خود را بـردار تـا بـنـویـسـم . پـس در آن صـحیفه تمام حسنات و سیئات خود را کتابت خواهد کرد رومـان فـرمـایـد: مـهـرش کـن . عـرض کـنـد: بـه چـه چـیـز مـهـر کـنـم . حال آن که خاتم ندارم ؟ مى فرماید: او را به ناخن خود مهر کن . و آن صحیفه را در گردن او انـدازد و تـا روز قـیـامـت آویـزان کـنـد، هـم چـنـان کـه خـداونـد فـرمـود: و کل انسان الزمنا طائره عنقه  .


نـیـز در روایـات اسـتفاده مى شود که منکر و نکیر و مبشر وبشیر چهار ملک نـیـسـتـنـد، بـلکـه دو فـرشـتـه انـد کـه چـون بـر قـبـر کـافـر داخـل شـونـد مـنـکـر و نـکـیـر و زمـانـى کـه بـر قـبـر مـومـن داخل شوند مبشر وبشیر نامسده مى شوند. در نظر کافر با صورت ها و هبیت هایى وحـشـتـنـاک ظـاهـر شـد و در نـظـر مـومـن بـا چـهـره اى ریـبـا و بـوى خـوش ‍ متمثل مى شوند.


در دعـاى تـلقـیـن مـیـن بـه هـمـیـن مـسـاله و حـادثـه عـظـیـم و غـیـر قابل انکار اشاره دارد، تا آن جا که خوانده مى شود:اذا اتاک الملکان المقربان رسولین من عندالله نبارک و تعالى و سالاک عن ربک و عن نبیک و عن دینک و عن کتابک و عن قبلتک و عن ائمتک ، فلاتخف و لا تحزن و…


عـارق و فـقیه بزرگوار آیه الله شاه آبادى (قده ) در این مورد مى گوید: چون (میت ) در بـرزخ واقـع شـود در حـالتـى کـه مـورد عـطـاى قـوه عـقـل و نـفـس و حـس بـوده در تـحـت سـلطـه سلطان العقل – که ملک بشیر و مبشر و نکیر و منکر است – و سلطان النفس – که ملک فتان است – و سلطان الحس – که ملک رومـان است – واقع شده ، امتحان خواهد شد. الساطه الاولى ملک بشیر و نکیر اسن که مـمـتـحـن عـقـل مـى بـاشـد از تـحـصـیـلاتـش درمـدرسـه دنـیـا، کـه چـه تـحـصـیـل کـرده از عقاید لازمه ، و چون افراد انسان در امتحان مختلف مى باشند، پس اگر امتحانش مطابق با واقع باشد او را بشارت دهند و مورد مراحم الهیه گردد. و اگر مخالف واقع باشد، انکار کند بر او و مورد عتاب و عذاب خواهد شد. فلذا بشیر و نگیر دو مـلک نـبـوده بـاشـنـد، بـلکـه عبارت اخراى از همین سلطنت علیه متعالیه است ، ولى چون در تلفین تعبیر شده به ملکان المقربان پس بشیر و مبشر دو ملک که احدهما امـتـحـان کـنـد و بشارت دهد و دیگرى عمل بشارت نماید، چنان چه نکیر و منکر نیز چـنـیـن بـاشـد، امـا بـشـیـر و مـبـشر همان نکیر و منکرند، و تعدد با اعتبار خواهد بود، کانه بـشـیـر سـلطـان العقل نمره آن را ارتقا دهد؛ مانند معلم ، و مبشر ایزه مناسب دهـد؛ مـانـنـد نـاظـم . چنان چه نکیرى که همان بشیر است ، نمره آن را (به کافر) تـنـزل دهـد و مـنـکـر، – کـه هـمـان مبشر است – سزاى نادانى و جهالت ) گنه کار و کافر) خواهد داد.


در آخـر اشـاره بـه ایـن نـکـتـه لازم اسـت کـه ، از قـرایـن مـوجـود در روایـات بـر مـى آیـد سـوال و جـواب قـبـر سـوال و جـواب سـاده مـعـمـولى نـیـسـت کـه انـسـان هـر چـه مایل باشد در پاسخ آن بگوید، بلکه سوالى است که پاسخ آن از درون جان انسان ، از بـاطـن عـقـایـد هـر کـس م جوشد و تلقین اموات کمکى به جوشش آن است نه این که بتواند مستقلا اثر بگذارد. گویى جوابى اسن از عمق تکوین و حقیقت باطن .


رقیب و عتید:


ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید رقیب به معنى مراقب و عتید به مـعنى کسى است که مهیا و آماده انجام کار است ؛ لذا به اسبى که آماده دویدن است فرس عتید مى گویند و نیز به کسى که چیزى را ذخیره و نگه دارى کند عتید گفته مى شود (ازماده عتاد بر وزن جهاد).


به تعبیر دیگر، رقبه به معناى گردن است و انسان مراقب کسى است که گردن مـى کـشد تا ببیند چه کى گذرد؛ در جلسه امتحان افرادى که مراقبند، گردن مى کشند تا اعـمال افراد را در جلسه امتحان زیر نظر داشته و مشاهده نمایند. انسان باید همواره مراقب و رقیب خویش باشد، زیرا براى هر انسانى موجودى است به نام رقیب که وظیفه اش مراقبت از اعمال و رفتار و گفتار او است .


غـالب مـفـسـران مـعـتـقـدانـد: رقـبـت و عـتـیـد هـمـان دو فـرشـتـه اى هـسـتـنـد ذیـل بـه عـنوان متلقیان از آنهایاد شده . فرشته سمت راست نامش رقیب و فرشته سمت چپ نامش عتید است :


اذ یتلقى المتلقیان عن الیمین و عن الشمال قعید دو فرشته از طرف راست و چپ به مراقبت انسان نشسته اند.


جـالب ایـن کـه از روایـتـى اسـتـفـاده مـى شـود کـه خـداونـد مـتـعال براى اکرام و احترام مومنان بعضى از سخنان را که جنبه سرى دارد از آنه مکتوم مى دارد، و خـودش حـافـظ تـمـام ایـن اسـرار اسـت . امـام صـادق (عـلیـه السـلام ) مى فرماید: هـنـگـامـى کـه دو مـومـن کـنـار هـم بـنـشـیـنـنـد و بـحـث هـاى خـصـوصـى بـکـنند، حافظان اعمال به یک دیگر مى گوید؛ ما باید کنار برویم ، شادى آنها سرى دارند؟ خداوند آن را مستور داشته است .
راوى گـویـد: مـگـر خـداونـد – عـزوجـل – نـمـى فـرمـایـد: مـا یـلفـظ مـن قـول الا لدیـه رقـیـب عـتـید ؟ حضرت فرمود: اگر حافظان ، سخنان آنان را نشنوند خداوندى که هز همه اسرار با خبر است ، مى شنود و مى بیند .


البـتـه در آیـه فـوق ، که بر خصوص الفاظ و سخنان انیان کیه مى شود به سبب اهمیت فوق العاده و نقش موثرى است که گفتار در زندگى انسان ها دارد، تا ا: جا که گاهى یک جـمـله مـسـیر اجتماعى را به سوى خیر یا شر تغییر مى دهد؛ و نیز برا این که بسیارى از مـردم ، سـخـنان خود را جزء اعمال خویش نمى دانند و خود را در یخن گفتن آزاد مى بینند، در حالى که موثرترین و خطرناک ترین اعمال آدمى همان سخنان او است .
در کتاب شریف کافى از حماد نقل است که امام صادق (علیه السلام ) فرمود:

مـا مـن قلب الا و له اذنان : على احداهما ملک مرشد، و على الاخرى شیطان مفتن ، هذا یامره و هـذا یـزجـره : الشـیـطـان یـامـره بـالمـعـاصـى ، و المـلک یـزجـره عـنـهـا؛ و هـو قـول الله عـزوجـل : عـن الیـمـیـن و عـن الشـمـال قـعـیـد مـا یـلفـظ مـن قـول الا لدیـه رقـیـب عـتـیـد(۲۷۰) هـر قـلبـى دو گوش دارد: بر سر یکى از آن دو فرشته اى راهنماست ، و بر سر دیگرى شیطانى فتنه انگیز است ؛ این فرمانش دهد و آن بازش دارد. شیطان به گناهان فرمانش دهد، و فرشته از آنها بازش دارد و این همان است که خداوند – عزوجل – مى فرماید: در طرف راست و چپ (به مراقب او) بنشسه اند، هر سخنى بر زبان آورد همان دم رقیب و عتید بر آن آماده اند.


عـلامـه طـبـاطـبـائى (قـده ) مـى فـرمـایـد: از جـمـله و هـو قول الله .. استفاده مى شود که مقصود خداوند از نشستن آن دو فرشته در طرف راست و چـپ ، نـشـسـتـن در طرف راست و چپ دل و جان آدمى – که همان سعادت و سقاوت او است – مى بـاشـد؛ داراى دو گـوش بـودن آن ، به لحاظ شنوایى و فرمان برداریش از دعوت کننده به نیکى و دعوت کنند به بدى مى باشد .


حاملان عرش :


دسته دیگرى از فرشتگان که کارشان یکى از کارهایشان تسبیح خداوند و استغفار براى مومنان است ، حاملان عرش خدا هستند:


الذیـن یـحـمـلون العرش و من حوله یسبحون بحمد ربهم و یومنون به یستغفرون للذین امـنـوا… آنـان که عرش را حمل مى کنند و کسانى که در اطراف آن هستند براى سـپـاس خـدا، او را تـسـبـیـح مـى گـویند و به او ایان دارند و براى مومنان طلب بخشش و مغفرت مى نمایند….


امـا ایـن کـه عـرش چیست ؟ اقوال مختلفى مطرح شده ، لکن آن چه مسلم بوده و مورد اتفاق است ، به معناى نخت سلطانتى جسمانى نیست .


عـرش در زبـاس فـارسـى مـرادف اسـت بـا خـژتـخـت سلطنتى و در قرآن کریم بیست و دو مرتبه لفظ عرش آمده است ، اما در هیجده آیه از عرش خداوندى با اوصاف : عظیم ، کـریـم ، و مـجـیـد سـخن میان آمده است و با وجود کثرت اشاره به عرش ، قرآن کریم از توضیح مفهوم این واقعیت ساکت است .


عـلامـه مـحـمـد بـاقـر مجلسى (ره ) در اوایل جلد پنجاه و هشتم بجار الانوار در مورد عرش و کرسى مى فرماید:
بـدان کـه تـخـت شـاهى در این تمجهان مظهر قدرت پادشاهان است ، ولى خداى سبحان مـنـزه از مـکـان اسـت ، نه تختى دارد و نه کرسى که بر آن بنشیند و این دو عنوان که بر برخى از آفریده هاى او به حسب مناسبت اطلاق شده اند به چند معناست :


۱: دو جـسـم بـرزگ فـراز هـفت آسمان . آن دو جسم به این دو نام خوانده شدند، چون احام و تـقـدیـران خـدا از آنـهـا تـراود و فرشته هاى کروبیان و مقرب و ارواح پیامبران و اوصیا گـرد آنـهـایـند و هر که را خدا خواهد به خود نزدیک سازد بدان ها بالابش برد، چنان که فـرمان ها احکام شاهان و آثار سلطنت وعظمت آنان از تخت و کرسى آنهاست و مقربان آستان و خاصان آنها را به گرد آنها چرخند و نیز چون آن دو بزرگ ترین آفرید جهاند و انوار عـجیب آثار غریبه مخصوص به خود دارند، دلالتشان بر وجود خدا و علم و قدرت و حکمتش بـیـش از اجـسـام دیـگـر اسـت و از ایـن رو، مـخـصـوص بدین نام شدند و حاملان آنها در دنیا گـروهـى فـرشـته اند و در آخرت یا فرشته هایند یا انبیاى اولوا العزم و او صیاى بر گـزیـده ، چـنـان کـه دانـسـتـى و بسا مقصود ازحمل در آخرت این باشد که در قیامت ، عرش بدیشان بر پاست و اینان حکام و نزدیکان به آنند.


۲- عـلمـو دانـش . چـنـان که در بسیارى از اخبار بدان تفسیر شدند، چون منشا ظهور خدا بر خلقش ، دانش و شناسایى است و آن وسیله تجلى خدا بر عباد است و گویى هرش و کرسى باشند و حامل آن پیامبر و ائمه (علیه السلام ) هستند که خزان علم او در آسمان و زمینش مى باشند، به خصوص آن چه مربوط به شناخت اوست .


۳- حـقیقتى محیط به همه آفریده هاى او. چنان که صدوق فرموده و از برخى اخبار استفاده مـى شـود؛ زیـرا هـر چه در زمین و فراز آنهاست آیات وجود خدا و نشانه هاى قدرت اویند و آثـار وجـود و فـیـض حـکـمـت آن حـضـرت . پـس هـمـه آفـریـده هـا، عـرش عـظـمـت و جـلال او هـسـتـنـد و وسیله تجلى صفات کمالش بر عارفات . و این معنایى است که معصوم به خاطرم رسید: و ارتفع وفق کل منظر؛ و او بالاتر از هر دیدگاهى است .


۴- هـر یـک ازاوصـاف کـمـال و جـلالش عـرش اوسـت ، زیـرا قـرار گـاه عـظـمـت تـو جلال او هستند و وسیله ظهورش بر بنده هایش به اندازه استعدادشان ، و او را عرش دانش و عرش قدرت ، رحمانیت ، رحیمیت ، وحدانیت و عرش تنزه است ، چنان که در روایات آمده است .


۵- دل پـیامبر و او صیا و مومنان کامل . چنینى دل هایى قرار گاه محبت تو معرفت خدایند، چنان که در روایت آمده : قلب المومن عرش الرحمن و نیز در حدیث قدسى است :لم یسعنى سمائى و لا ارضى ، و وسعنى قلب عبدى المومن
در هر صورت اطلاق عرش و کرسى بر برخى معانى به واسطه تصریح در خبر یا قرئن دیـگـر مـنـافـات نـدارد بـا وجـوب اعـتـراف بـه مـعـنـاى اول کـه از ظـاهر اگثر آیات و روایات ظاهر مى گردد، چنان که در سطور گذشته بهاین معنا اشاره شد که این دو لفظ تحمل جمیع معانى ظاهرى و باطنى را دارند. 


بـعـضـى عرش را در آیه ثم استوى علیالعرش  بر فلک نهم حـمـل کرده اند، که نمى توتند درست باشد؛ زیرا علمى که پایه اش بر فرضیه است ، مـتـزلزل و لرزان اسـت و نـمـى تـوان آیـات قـرآن را بـر آن تحمل نمود،؛ گفت : آیه فوق همان مطلبى را که علم گفته است تبیین مى نماید!


البته قضایا و مسائل مطرى کهبه بدیهیختم مى شود، حساب دیگرى دارد؛ چون بر اساس اصول عقلى جزمى است که انسان طبق همان اصول خطوط کلى دین را تشخیص مى دهد. پسس عـقـل مستدل – همانطورى که معلوم است – چراغ براى تشخیص راه است . ولى فرضیه علمى را نـمـى تـوان قـطـعـى و مـسـلم در نـظـر روشـن اسـت ؛ زیـرا بـا تـحـولى کـه در مـسـائل هـیـئت و نـجـوم پـیـش آمـد، نـمـى تـوان آیـه را بـر آن حمل کرد، پس معلوم شد- حق ، احدودى با قدما بوده است .


در عـقـایـد شـیـخ صـدوق اسـت : اعـتـقـاد مـا دربـاره عـرش ایـت کـه عـرش کـل مـجـمـوع مـخـلوقـات اسـت ، و در وجـه دیـگـر عـلم اسـت . از امـام صـادق (عـلیـه السلام ) سـوال شد از معناى کلام اله : الرحمن على العرش استوى  ؛ خداوند رحمان بر عرش قرار گرفت . آن حضرت فرمود: قرار گرفت در هر چیزى پس هیچ چیز نزدیک تر به او نیست از چیز دیگرى …


امـا عـرشـى کـه بـه مـعـنـاى علم است ، حالمان آن چهار کس از اولین هستند و چهار کس از آخـرین ، اما چهار نفر اولین آنها عبارتند از: نوح ، ابراهیم ، موسى و عیسى (علیه السلام ) و اما چهار نفر آهرین آنها محمد، على ، حسن و حسین (علیه السلام ) مى باشند.


از روایـات مـتـعـدتـدى اسـتـفـاده مـى شـود کـه عـرش مـقـام عـلمـى اسـت و فـرشـتـگـان حـامـل این علمند. از امام صادق (ع ) روایت شده که از آن حضرت پرسیدند: چرا بیت المعمور چـهـار گـوش اسـت ؟ فـرمود: چون برابر عرش چهار گوش ‍ است ، گفته شده : چرا عرش چـهـار گوش است ، گفته شد: چرا عرش چهار گوش شده ؟ فرمود: چون مسلمانى بر چهار کـلمـه سـازمـان یـافـتـه : سـبـحـان الله ، و الحـمـدلله ، و الا اله الا الله ، و الله اکبر.


ایـن کلمات بیانگر مطالب ذیل است : تنزیه حق تعالى از هر نقص و عیبى ، اختصاص دادن حمد براى خداوند؛ چرا که تمام حمدها براى خداست ، و چون احدى در جهان هستى واجب نیست و خـالق و رب و شـایسته معبود بود نیم باشد، پس جر او خدایى نیست ، و از آن جایى که هـیـچ کـس نـمـى تواند توصیف ذات مقدس او نماید، و برتر از آن است که به فکر احدى بـیـایـد، پـس خـداونـد بـزرگ تر از این است که وصف شو، نه این که بزرگ تر از هر چیزى است : اکبر من کل شى ء.


بـنـابـراین این چهار پایه عرش این چهار کلمه است یعنى این چهار علم است ، تمام علوم یا بـه تـنـزیـه حق باز مى گردد یا به توحید و یا به تکبیر او، همه معارف به این چهار مـعـرفـت باز مى گردد و این چهار معرفت نیز ارکان چهار گانه عرش خدا مى باشند. پس عـرش ، همان علم است که وقتى تنزل مى نماید بیت المعور مى شود، وقتى به جهان طبیعت مـى آیـد، کـعـبـه مـى شـود. ونـیز حدیثى در کتاب شریف کافى از امام رضا (ع ) وارد شده بیانگر مقام علمى عرش است  .


طـبـق نـظـر اگـثـر مفسرین ، فرشتگان حاملان عرش الهى مى باشند، و ضمن این که قرآن کـریـم عـده اى از فرشتگان را حاملان عرش مى داند، انسان ها را هم نیز به فرشته شدن با تحصیل خوى فرشتگان ترغیب مى کند، چنان که مى فرماید: فرشتگانى که عرش الهـى را حـمـل مـى کـنـنـد و آنـان کـه پـیرامون عرش حضرت حقند و به تسبیح و ستیش خدا مـشـغـولنـد، هـم خـود بـه خـدا ایـمـان دارنـد و هـم بـراى اهل ایمان از خدا طلب آمرزشمى کنند که : پروردگارا! علم و رحمت بى منتهایت همه چیزى را فـرا گـرفته به لطف و کرمت ، گناهان آنان که توبه کرده و راه خشنودى تو را پیموده اند، ببخش ‍ و آنان را از عذاب دوزخ مصون بدار .


ایـن کـه فرمود: عدده اى حاملان عرش الهى ان معلوم مى شود که عرش از اوصاف فـعـلى خـداى تـعـالى اسـت ، تنه مقام ذات و اوصاف ذاتى تعالى . در یک جا مى فرماید: یـسـتـغـفـرون امـن فـى الارض  ؛ فـرشـتـگـان بـراى اهل زمین آمرزش مى طلبند و در جاى دیگر آمده : و ستغفرون للذین آمنوا ؛ و آنان بـراى مـومـنـان طـلب آمـرزش ‍ مـى کـنند. جمع میان این دو آیه ، این است که آنها غیر از مـومـنـان را بـه دلیـل ایـن کـه بـى نـور و تاریک هستند، نیم بینند و مومنان را که روشن و نـورانـى انـد، مـشاهده نموده و بر ایشان در خواست مغفرت مى کنند، لذا لمن فى الارض همان الذین آمنوا مى باشند.


فرشتگان حجب :


امام زین العابدین (علیه السلام ) در دعاى سوم صحیفه سحادیه عرضه مى دارد:
و الروح الذى هـو عـلى مـلائکـه الحـجـب ؛ (پروردگارا!درود فرست بر) آن روح که گماشته بر فرشتگان حجب است .
در ایـن جـا امـام (ع ) روح را یـک فـرشـتـه مـوکـل بر فرشتگان حجب معرفى مى فرماید. و حجب جمع حجاب به معناى ستر و پرده است ؛ و گفته شده : عجز، حجاب بین انسان و مرادش است ؛ و معصیت ، حجاب بین بنده و پـروردگـارش . امـا مـراد از حـجـب در ایـن جـا، انوار مافوق آسمان ها است که از تعلق گرفتن علوم انسانها به ماوراى خود جلوگیرى مى کنند.


زیربن وهب گوید: از امیر مومنان درباره حجب سوال شد، حضرت فرمود: حجب نخست هفت حـجـاب اسـت و ضـخـامـت هـر یـک پـانـصـد سـال راه و بـیـن هـر کـدام نـیـز پـانـصـد سـال راه مـى بـاشـد. حـجـب دوم هـفـتـاد حـجـاب اسـت کـه مـیـان هـر دو آنـهـا پـانـصـد سـال راه مـى بـاشـد. و حـجـب دوم هـفـتـاد حـجـاب اسـت کـه مـیـان هـر دو آنـهـا پـانـصـد سال راه است ، دربانان هر حجاب هفتاد هزار فرشته اند ، که نیروى هر یک برابر نیروى ثقلین است ! آن گاه سراپرده هاى جلالند، که هفتاد سراپرده اند و در هر سراپرده ، هفتاد فـرشـتـه اسـت و مـیـان هـر دو سـراپـرده ، پـانـصـد سـال راه است . سپس سراپرده عزت است ، سپس سراپرده کبریا، سپس سراپرده عظمت ، و پـس از آن قدس ، و بعد از آن جبروت ، و آن گاه فخر، و سپس نور سپید، وسپس وحدانیت – کـه هفتاد هزار سال راه است – سپس حجاب اعلا است و چون حضرت ساکت شد، عمر گفت : با ابالحسن ، زنده نباشم روزى که تو را نبینم !


امـام صـادق (عـلیـه السـلام ) بـه واسـطـه پـدران از امـیـر مـومـنـان عـلى (عـلیـه السلام ) نـقـل مـى فـرمـایـد کـه فـرمـود: خداى تعالى نور محمد را آفرید پیش از آن بیافریند آسـمـان هـا و زمـیـن و عـرش و کـرسـى و لوح و قـلم و بـهـشـت و دوزخ را، و پـیـش از آن که بـیافریند آدم و نوح و ابراهیم و اسماعیل و اسحاق ویعقوب و موسى و عیسى و داود و سلیمان را، و تمام کسانى که خداوند در این آیه از آنان نام مى برد:و وهبنا له اسحاق و یـعـقـوب ..و هـدیـنـا هـم الى صـراط مـسـتقیم  و پیش از آن که همه پیامبران را بیافریند به چهار صد و بیست و چها هزار سال پیش . و خداى تعالى با او دوازده حجاب آفرید:

۱٫ حجاب قدرت

۲٫ حجاب عظمت

۳٫ حجاب منت

۴٫ حجاب رحمت

۵٫ حجاب سعادت

۶٫ حجاب کرامت

۷٫ حجاب منزلت

۸٫ حجاب هدایت

۹٫حجاب نبوت

۱۰٫ حجاب رفعت

۱۱٫ حجاب مهیبت

۱۲٫ حجاب شفاعت .


سـپـس نـور محمد (ص ) را دوازده هزار سال در حجات قدرت حبس کرد و او مى گفت : سبحان ربـى الاعـلى ؛ و در حجاب عظمت یازده هزار سال و او مى گفت : سبحان عالم السر (و اخفى )؛ و در حـجـاب مـنت ده هزار سال ، در حالى که او مى گفت : سبحان من هو قائم لا یلهو؛ و در حجاب کرامت هفت هزار سال و او مى گفت : سبحان من هو غنى الیفتقر؛ و در حجاب منزلت شش هـزار سـال و او مـى گـفـت : سـبـحـان ربـى العـلى الکـریـم ؛ و در حـجـاب هدایت پنج هزار سـال و او مـى گـفـت سـبـحـان دى العـرش العـظـیـم ؛ و در حـجـاب نـبـوت چـهـار هـزار سـال و او مـى گـفـت سـبـحـان رب العـزه عـمـا یـصـفـون ؛ و در حـجـاب رفـعـت سه هزار سـال و او مـى گـفـت : سـبـحـان دى المـلک والمـلکـوت ؛ و در حـجـاب هـیـب دو هـزار سـال و او مـى گـفـت : سـبـحـان ربـى العـظـیـم و بـحـمـده ؛ سـپـس خـداونـد عـزوجـل بـر لوح ظـاهر فرمود که چهار هزار سال بر آن مى درخشید، سپس آن را بر عرش ظـاهـر فـرمـود و بـر پـایـه عـرش هـفـت هـزار سـال ثـابـت بـود تـا آن کـه خـداى عزوجل آن را در صلب آدم (علیه السلام ) قرار داد سپس از صلب آدم به صلب نوح و بعد از آن از صـلبـى دیـگـر تـا ایـن کـه خـداى تـعـالى از صـلب عـبدالله بن المطلب خارجش نمود…


و حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه وآله ) مى فرماید:
ان االه سـبـعین الف حجاب ، من نور او ظلمه ، لو کشفت لا حترقت یبحات وجهه مادونه او ما انـتـهـى الیـه بـصـره  هـمـانـا بـراى خـداونـد متعال هزار حجاب اونور یا ظلمت است که اگر کنار رود انوار دوى او، آن چه پس از آن است ، یا آنچه را دیدش به آن رسد، مى سوازند.


یـعـنـى اگـر از و انـوار خدا که محجوب از بنده هاست ، چیزى پرده بردارى شو، چنان که موسى از پوتو آن ، بیهوش افتاد و کوه ها تکه تکه شدند. زیرا سوختن و سوزاندن در ایـن جا هیزم نیست ، که تبدیل به خاکستر گزدد، بلکه عبارت است از فانى ساختن ذات از جهت مشاهده . و نیز علماى اسلامى در تاویل این حدیث سخن بسیارى گفته اند که احمالش آن کـه ، حـجـاب در حـق خـداى تـعـالى مـحال است و نمى شود آن را فرض نمود مگر نسیت به بیننده ، چنان که در حق خود فرمود:
ان الله لا یـخفى علیه شى ء فى الارض و لا فى السماء چیزى در آسمان و زمین از خدا پوشیده و پنهان نیست .

و درباره پنهان و پوشیده بودن حضرت حق از خلق مى فرماید:فلا تغرتکم الحیوه الدنیا و لا یغرنکم بالله الغرور پس زندگى پسنت دنیا شما را فریب ندهد و شیطان از عقاب خدا خدا به عفو و کرمش مغرورتان نگرداند.


زنـدگى پست هر کسى همان وجود دنیوى او با لوازمش مى باشد و فریبش به آن است که آدمى را به خود مشغول سازد، لذا باید گفت که وجود هر چیزى تنها حجاب میان او و خداوند تعالى است .

حـجـاب راه تویى حافظ از میان بر خیز
 
خوشا کسى که در این راه بى حجاب رود

و نـیـز بـایـد تـوجـه داشـت – بـرخـى از موجودات براى برخى دیگر حجابند، البته در صـورتـى کـه از مـراتـب دات آن و داخـل در آن بـاشـنـد. بنابراین ، هر مرتبه اى از ظهور وجود، نسبت به مراتب پایین تر، حجاب به شمار مى رودت و نیز آن مرتبه براى خودش نـیز یک حجاب محسو مى شود. در نتیجه حجاب ها همان تعینات وجود خواهند بود و از این رو در هـر چـیـزى بـه تـعـداد مـراتـبى که پیش از او است ، حجاب وجود دارد و در مورد با جچب روایـات نـمـتعدد و متفاوتى وارد شده که هر کى داراى اسرارى است و فهمش از عهده انسان خـارج بـوده و جـز اولیـایى که خداوند خواسته ، کسى نمى تواند درک . از این رو علامه مجلسى – قدس سره العزیز – بعد از ذکر روایت حجب مى فرماید: و تحقیق این است که اخبار مذکور ظاهرى دارند و باطنى ، و هر دو درست است .


ظـاهـرش ایـن اسـن کـه خـداى سـبـحـان چنان که عرش و کرسى را با بى نیازى به آن دو آفـریـده ، در مـیـان آنـهـا پرده ها و حجاب ها و سرادقاتى آفریده ، که از انوار غیبى خود درون آنـهـا را انـبـاشـته که از دید فرشه ها و بعضى از انبیا و به هنگام شنیدن دیگران مـظـهـر عـظـمـت و جلال و هیبت و وسعت فیض و رحمتش باشند. و اختلاف شماره اى بسا که از نـظـر نوع و صنف و شخص آنها است و یا این که در برخى تعبیرات با هم شماره شدند و یا بعضى از آنها را نام بردند.

و امـا بـاطـن آنـها این که حجاب هاى مانع از وصول بخ حق ، بسیارند، برهى ناشى از از نـقـض نـیـرو و درک آدمـى اسـت از نـظـر امـکـان و نـیـاز و حـدوث و آن چـه بـه دبنال آنهاست از نقص و درماندگى ؛ و اینها حجب ظلمتند. برخى ناشى از نورانیت و تجرد و تـقـدس و عـظـمـت و جـلال حـداسـت کـه حـجـب نـورانـیـه انـد، و محال است این هر دو حجاب برداشته شوند، و اگر از میان بروند جز ذات حق چیزى نماند. آرى مـمـکـن اسـت تـا انـدازه اى ایـن حجب برداشته شوند و آدمى به مقام کشف و شهود قلبى بـرسـد، بـه وسـیـله بـر کـنـارى از صـفات شهوانى و اخلاق حیوانى و تخلق به اخلاق ربانى از راه عبادت و ریاضت و مجاهده و بررسى علوم حقه .

و در ایـن صورت انوار جلال الهى بر بنده مى تابد و تشخص واراده و شهوت تو را مى سـوزانـد، و بـا دیـده یـقـیـن کـمـال خـدا بـقـایـش را مـى نـگـرنـد و فـنـا و ذل خود را در مى یابند، بى نیازى او و نیاز خود را بنگرند، بلکه مجود عریه اى خود را در برابر وجود او نیست شمارند و توانایى ناچیز خود را در برابر قدرت کامله او هیچ . بـلکـه از اراده و قـدرت و دانـش خـود کـنـار رونـد و اراده و قدرت و علم حق در آنها به کار افـتـد، نـخـواهـند جز آن چه خدا خواهد. و نیروى حق را در تصرف به کار برند، مرده زنده کنند، خورشید بر گردانند، ماه را بکشافند، چنان که امیر مومنان (علیه السلام ) فرمود:ما قلعت باب خیبر بقوه جسمانیه بل بقوه ربانیه من در خیبر را به نیروى جسمانى نکندم ، بلکه به نیروى ربانى از جاى در آوردم .

و ایـن مـعـنـاى فـنـاء فـى الله و بـقـاء بـالله اسـت کـه قـابـل فـهم است و منافى با اصول دین نیست . و به عبارت دیگر: حجاب هاى نورانى که مـانـع از وصـول بنده به خدا و درک مقام ممکن ازمعرفت او مى شوند، موانعى است که از راه عبادت دست مى دهد، از قبیل ریا و خودبینى و سنعه و مراء و حجب ظلمنى کلیه گناهان است ؛ و چـون ایـن حـجـاب هـا بـرداشـتـه شـوند خدا در دل بنده تجلیکند و ممحبت جز او از تا به خودش برسد، مى سوزاند.

چنان که پیش گفته شد، خداوند فرشتگانى را مامور بر حجاب هاى خود فرموده است و از دعـاى امـام سـجـاد (عـلیـه السـلام ) کـه در اول بـحـث آمـده اسـتـفـاده مى شود که فرشتگان مـوکـل بـر حـجـب و سـاکـنـان در حـجـب رئیـسـى دارنـد بـه نـام روح و محتمل است که روح اسم جنس باشد، به اسن معنا که فرشتگان هر حجابى وئیسى داشته باشند.

منظور از روح القدس چیست ؟

بـه تـامـل در آیـان قـرآن کـریـم خـواهـیـم دید که در بعضى موارد خداوند ار کلمه روح الدقس استفاده فرمود از جمله :
و اتـیـنـا عیسى بن میم البینات و ایدنا و بروح القدس … و به عیسى بـن مـریـم مـعجزات و حجت ها عطا نمودیم و او را به توسط روح القدس توانایى وقوت بخشیدیم .

القـدس بـه دو صـورت قـرائت شده است ؛ ابن کثیر- که یکى از قراء است – به سـکـون دال القـدس خـوانـده ، و بـاقـى قـاریـان سـبـعـه بـه ضـم دال القـدس قـرئت نـمـوده اند. و این که مقصود از روح القدس چیست ؟ بین مفسران اختلاف است :

۱- مـراد از روح روح عـیـسـى (ع ) اسـت و مـقـصود از قدس حق تعالى است یعنى روحى که از مقام قدوس الملک القدوى به عیسى (ع ) افاضه شده است .

۲- مـقـصـود از روح لقـدس جـبرئیل امین است ، و روح ، نامى از نام هاى وى است . بنابراین مـعـنـایـى آهـى – که مى گوید: خداند عیسى را با روح القدس تایید فرمود – این است که خـداونـد جـبـرئیـل را یـار و مـددکـار عـیـسـى قـرار داد. شـاهـدد این مطلب آیه ۱۰۲ از سوره نحل مى باشد که فرمود: قل نزله روح القدس من ربک بالحق ؛ بگو: روح الدقس آن را به حقیقت برتو نازل کرده است .

در قـامـوس کـنـاب مـقـدس چنین ءخوانیم : روح القدس اقنوم سوم از اقانیم ثلاثه الیه خـوانـده شـده اسـت و آن را روح گـویـنـد؛ زیرا که مبدع و مخترع حیات مى باد، و مقدس مى گـویـنـد بـه واسـطـه ایـن کـه یـکى از کارهاى مخصوص او آن که قلوب مومنین را تقدیس فرماید، و به واسطه علاقه اى که به خدا و مسیح دارد او را روح الله و روح المسیح نیز مى گویند.

تـفـسیر دیگرى که در این کناب آمده است : اما روح الدقس که تسلى دهنده ما مى باشد همان است که خموارهما را براى قبول و درک راستى و ایمان و اطاعت ترغیب مى فرمایدت واوست کـه اشـخـاصـى را کـه در گـنـاه و خـطـا مـرده اند زنده مى گرداند و ایشان را پاک و منزه ساخته لایق تمجیده حضرت واجب الوجود مى فرماید .

روح القدس در تفسیر اول کتاب مقدس ، یکى از خدایان سه گانه و مطابق با تثلیث است که از هر نظر مردود مى باشد.
پـس بـه طـور کـلى مـى تـوان گـفـت : بـعـضـس مـعـتـقـدنـد کـه روح القـدس جبرویل است و اما چرا جبرئیل را روح القدس ‍ مى گویند؟ چون اطلاق روح بر او براى این اسـن کـه جـنـبـه روحـانـیـت و فـرشـتـگـان غـلبـه دارد و تـشریفا این اسم را خداوند براى جبرئیل انتخاب کرده است و اضافه نمودن روح به القدس ، اشاره به پاکى و قداست این روح است تو بعضى گفته اند: روح القدس همان نیروى غیبى است که عیسى (ع ) را تایید مى کرد و با همان قوه مرموز بود که مردگان را به فرمان حق تعالى زنده مى نمود.

از آن چـه گـذشـت مـى تـوان نـتـیـجـه گـرفـت کـه روح القـدس هـمـان جـبـرئیـل (عـلیـه السلام ) است ، چنان که آیه شریفه ۹۷ سوره بقره به این مطلب اشاره دارد .

فرق فرشتگان و روح :

مـراد از روح در قـرآن کـریـم :تـنـزل المـلائکـه و الروح فـیـهـا بـاذن ربـهـم مـن کـل امـر و مـراد از روح القـدس و روح الامـیـن چـسیت ؟ و آیا روح مذکور با روح انسان نسبتى دارد یا نه ؟ و وازن فرشتگان با روح چیست ؟
عـلامـه طـبـاطـبـائى مـى گـویـد: مـراد از روح القـدس و روح القـدس الامـیـن جبرئیل است چنان که فرماید:
قـل نـزله روح القدس من ربک بالحق بگو: روح القدس قرآن را بر تو به حق از جانب پروردکارت فرو فرستاد.
نـزل بـه الروح الامـیـن عـلى قـبـلک  روح الامـیـن قرآن را بر قلب تو فرو فرستاد.
و امـا روح ظـاهـرا خـلقـتـى اسـت بـسـیـار وسـیـع ، از جـبـرئیـل و غـیـر جـبـرئیـل و خـلقـى اسـت از مـخـلوقـات خـدا افضل از جبرئیل و میکائیل . در سوره نبا وارد است که :
یـوم یـقـوم الروح و المـلائکـه صـفـا لا یـتـکـلمـون الا مـن اذن له الرحـمـن و قـال صـوابـا روز قـیـامـت روز اسـت کـه روح در مـحـضـر خـدا قـیـام مـى کند و فرشتگان نیز به طور صف بسته قیام دارند و کسى سخن نمى گوید مگر آن که خداوند رحمان به او اذن داده باشد و راست گوید.

چـون جـبـرئیـل مـسـلمـا از مـلائکـه اسـت ؛ و در ایـن آیـه روح در مـقـابـل مـلائکـه قـرار گـرفـتـه اسـت ، پـس روح غـیـر از مـلائکـه و جـبـرئیـل است و روح یک مرحله اى است از مراحل وجودات عالى که خلقتش از ملائکه اشرف و افضل است ، و ملائکه هم از آنها در اموراتى که انجام مى دهند، استمداد مى طلبد.

دو آیـه در قـرآن کـریـم وارد اسـت کـه دلالت دارد بـر ایـن کـه خداوند براى پیمابران و رسولان خود که مردم را به سوى حق دعوت مى کنند، روح را به آنها مى فرستد؛ و ملائکه هم که نزول مى کنند با روح پایین مى آیند. چنان که مى فرماید:
یـنـزل المـلائکـه بـالروح عـلى مـن یـشـاءمـن عـبـاده ان انـذروا انـه لا اله انـا فـاتـقـون خـدا فـرشـتگان را به روح فرو مى فرستد بر هر یک از بندگان خود که بخواهد، براى این که انذار کنند که هیچ معبودى جز خدانیست و باید شما از خدا بپرهیزند.

یـلقـى الروح من امره على من یشاء من عباده لینذر یوم التلاق  القا مى کند روح را از امـر خـود بـر هـر یـک از بـنـدگـان خـود کـه بـخواهد برا آن که از روز تلاقى بترساند.

جبرئیل ؛ نزولاتش در اموراتى که انجام مى دهد؛ تدبیرى که در عالم مى کند از او استمداد مـى نـمـایـد؛ کـانـه او هـمـراه جـبـرئیـل اسـت ؛ و بـه تـعـبـیـر مـا مـثـل کـمک به جبرئیل است و در آیه کلمه القاء بسیار عجیب است . غرض این که که روح یـک واقـعـیـتـى و یک موجود اشرف افضلى است که چون ملائکه براى انجام امور عالم نازل مى شوند، او همراه ملائکه نازل مى شود، اآنهارا در ماوریت خود کمک کند. پس این همان هویت روح است .

بـنـابـرایـن جـبـرئیل ربطى به روح ندارد و از افراد و انواع روح نیست و روح نیز فرد نـدارد و خـود نـوعـى اسـت کـه مـنـحـصـر بـه شـخـص واحـد مـى بـاشـد و امـا جبرئیل از ملائکه است ، و روح یک واقعیتى است جداى از فرشتگان .

از ایـن کـه ؛ اقرآن روح به لفظ مفرد آورده شده است و ملائکه به صیغه جمع ، مـیـتـوان اسـسـتـفـاده کـرد؟ روح مـقـام جـامـعـیـتـى اسـت ، و قـربـش بـه پـروردگـار از جبرئیل بیشتر است .

ر تـفـسـیـر عـیـاشـى از امـام صـادق (عـلیـه السـلام ) در پـاسـخ سـوال از روح آمـده اسـت . روح مـخـلوقـى عـظـیـم اسـت کـه از جـبـرئیـل و مـیـکـائیل برتر و با احدى از فرشتگان جز محمد (ص ) نبوده و اکنون با ائمه (عـلیـه السـلام ) اسـت ، و ایـشـان را تـسـدیـد مـى کـنـدو آن چـه آرزو گـردد، یـافـت نشود.

سعد اسکاف (کفاشى ) گوید: مردى خدمت امیر المومنین (علیه السلام ) آمد و درباه روح پـرسـیـد کـه آیـا او هـمـان جـبـرئیـل اسـت ؟ امـیـر المـومـنـیـن (ع ) فـرمـود: جبرئیل از ملائکه است و روح غیر جبرئیل است – و این سخن را براى ا ان مرد نکرار فرمود – عـرض کـرد: سـخـن بـزرگـى گـفـتـى !! هـیـچ کـس عـقـیـده نـدارد کـه روح غـیـر از جـبـرئیـل اسـت حـضـرت فـرمـود: تـو خـود گـم راهـى و از اهل گم راهى روایت مى کنى ، خداى تعالى به پیامبرش مى فرماید: فرمان خدا آمدنى است ، آن را بـه شـتـابش تخواهید، او منزه است و از آن چه مشرکان با وى انباز مى کنند برتر اسـت . مـلائکـه را هـمـراه روح فرو مى فرستد پس روح غیر از ملائکه – صلوات الله علیهم – مى باشد .

و نیز در مورد توصیف روح امیر المومنین (علیه السلام ) مى فرماید: از براى او (روح ) هـفـتـاد هـزار زبـان لغـت کـه تـسـبـیـح خـداى تـعالى به آن لغات کند. و خداوند مـتـعال بر هر تسبیحى فرشته ا را خلق مى کند که با ملائکه تا روز قیامت پرواز کند؛ و خـداونـد خـلقـى را اعـظـم از او غـیـر از عـرش خـلق نـکـرد، و اگـر او بـخـواهـد (بـه عـنوان مـثـال و تـقـریب ذهن به عظمت وجودى و توانایى او) آسمان هفت گانه و هفت طبقه زمین را یک لقمه کند، قدرت دارد .

صـدر المـتـالهـین در آخر کتاب شواهد الربوبیه در مورد فرق روح و فرشت مى نـویـسـد: نـبـوت نـیـز سـارى در کـلیـه مـوجـودات اسـت ، لکـن اسـم نـبـى و رسول له جز بر یکى ملائکه ، به خصوص آنان که جنبه رسالت از طر ف خدا ندارند،، اطـلاق نـمـى شود و هر روحى از ارواح که مقام و مرتبه رسالت از طرف خدا ندارند، فقط روح اسـت ، لفـظ مـلک بـر او طلاق نمى شود. مگر به نحو مجاز؛ زیرا لفظ ملک مشتق است از الوکه به معناى رسالت .

امـا حـدیـثى که مرحوم طبرسى از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود: هو مـلک اعـظـم مـن جـبـرئیل و میکائیل (۳۰۴) به گفته ملاصدار تعبیرى است مجازى نه حقیقى  .

امـا ایـن کـه بـیـن روح انـسـان و آن روح چـه مـنـاسبتى است ؟ و چرا به روح انسان روح مى گـویـنـد؟ و آیـا در آیـه شـریـفـه :و یـسـئلونـک عـن الروح قـل الروح م امـر ربـى  از آن روح سوال شده یا از روح انسان ؟

هـمـان طور که ذکر شد روح داراى خلقتى است ، اعظم از ملائکه و ربطى به انسان و روح انسان ندارد؛ و استعمال لفظ روح بر آن حقیقت و بر نفس هاى انسان از باب اشتراک لفظى است نه اشتراک معنوى . و شاید معنوى . و شاید از ایـن نـظـر بـاشـد کـه نفس ناطقه انسان در سیر کمالى خود، در اثر مجاهدان و عبادات به مقامى مى رسد با آن روح هم دست و هم داستان مى شود.

در آیه شریفه مذکور از مطلق روح سوال مى کنند، نه از نفس ناطقه انسان ، چون جواب مى رسـد کـه : الروح مـن امـر ربى یعنى روح از عالم امر است ، نه انند انسان که از عـالم خـلق اسـت . و در پـرسـتـش هاى آنها هیچ سخنى از روح انسان نیست ، و على الظاهر از هـمـان نـروح کـه نـامـش ؛ قـرآن آمـده اسـت پـرسـش مـى کـنـنـد؛ و عـجـیـب ایـن اسـت کـه در ذیـل مى فرماید: و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا . یعنى خلقت روح و فـهـمـیـدن حـقیقت آن را علوم بشرى خارج است و به آسمانى به آن نمى توان دسترسى پیدا کرد .
بنابراین از آن چه گفته شد و از بیان امام خمیتى (ره ) در کتاب آداب الصلوه ، نتیجه مى شود که روح بر فرشتگان سیطره داشته و منزلتى والاتر از آنان دارد.

فرشتگاه دوزخ و بهشت :

از آیـات و روایـات استفاده مى شود که فرشتگان ؛ عالم برزخ هم هستند؛ ملائکه اى وجود دارند که در حال احتضار بر مومنان بشارت مى دهند و مى دانیم که احتضار هنگامى است که چشم انسان به عالم برزخ باز مى شود. در قیامت نیز فرشتگان وجود دارند؛ زیرا دسته اى از فرشتگان در بهشت جاى که به مومنان درود مى فرستند:
و قـال لهـم خزنتها سلام علیکم طبتم  ؛ نگاهبانان بهشت به آنان میگویند درود بر شما، خوش آمدید.
دسته اى دیگر به استقبال مومنان مى روند: و تتلقاهم الملائکه هذا یومکم  ؛ و فرشتان به استقبال آنان مى روند (و به آنان مى گویند) امروز روز شماست .

دسـتـه اى نـیـز مسوولان دوزخند، و از چیزهاى عجیب که پذیرش آن علامت ایمان شناخته شده اید و رد آن نشانه نفاق است ،
عدد مسوولان و موکلان دوزخ است که ۱۹ تن مى باشند:علیها تسعه عشر ؛ بر آن (دوزخ ) نوزده نفر (موکلند).
گـویـا ایـن مـطـلب ؛ کـتـب آسـمـانـى قـبـل از قـرآن کـریـم نـیـز بـوده اسـت و اهل کتاب آن را مى دانستند؛ زیرا گروهى نزد پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله ) مى آیند و عد آن را مى پرسند،
تـااطـلاعات پیامبر (صلى الله علیه وآله ) را مورد ارزیابى قرار دهند. این فرشتگان به نام : ملائکه غلاظ شداد نیز نامیده شده اند.
البـتـه مـمـکـن اسـت کـه ایـن ۱۹ تن ، از فرماندهان دوزخ باشند و زیر دست هر کى هزاران فـرشـتـه دیـگر وجود داشته باشد و هم چنین از آیات مروبط به فرشتگان ، استنباط مى شود فرشته اى نیز وجود دارد که اختیار دار کل دوزخ بوده و نامش ‍ مالک است :
و نـاوا یـا مالک لیقض علینا ربک قال انکم ماکثون  و بانگ برداشته : اى مالک !(بگو:) پروردگارت کار ما رایک سره کند، گفت : شما ماندگارید!
هـم چـنین از روایات فهمیده مى شود اختیار دار کل بهشت فرشته اى است به نام رضوان چنان که امام سجاد (علیه السلام ) در دعاى سوم صحیفه سجادیه مى فرماید:
و مـالک و الخـزنـه ، و رضـوان و سدنه الجنان و درود فرست بر مالک و زمانداران دوزخ ، و بر رضوان و کلید داران بهشت .

مـلاصـدرا در وجـه تـسمیه رضوان و مالک مى گوید: خازن بهشت از این روى رضوان نامیده مى شود، تا هنگامى که انسان به ماقام معرفت و رضا نرسد – که صورت عالم را بر بهترین نظام و عالى ترین ترتیب وآراستگى و نیکویى مشاهده نـمـایند – توانایى ورود به رضوان و قرب خداوندى را نخواهد داشت و به سراى کرامت و ارجـمـنـدى حق ، نخواهد رسید. چون کسى که کارهایش بر حسب اراده و خواست خودش باشد، نـاچـار اراده او اقتضاى هدف هایى را مى کند که با اراده حق تعالى مخالف است ، در نتیجه از آن چـه شـهوتش اقتضا مى نماید محجوب مى گردد. میان ایشان و آن آرزوها که دارند حـایـل افـکـنـنـد لذا در آتـش خـشـم و غـضب خدا مى افتد، و هوا هوس او را به هاویه در افکننده و از هرچه که قلبش آرزو مى کرد ناامید و بى بهره اش داشته ، و او را گـرفـتـار و در بـنـد کـنـد، چـنـان ؟ صـفـت غـلامـان بندگان است ، و از ین رو خازن (فرشته موکل بر) جهنم را مالک گویند.

ابو سعید خدرى گوید: رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) فرمود: اگر از خدا براى مـن چـیـزى مـى خـواسـتید، از او وسیله را طلب کنید، از حضرت درباره وسیله پرسیدیم که چیست ؟ فرمود: آن درجه من در بهشت که دارای هزار نردبان است و فاصله بین هر یک از آن نـردبـان هـا بـه انـدازه دویـدن یـک مـاه اسبان تیز تک است …و درجه امر روز رستاخیز در مـقـابل درجه پیامبران قرار مى دهند که در میان درجه پیامبران مانند ماه است بین ستارگاه ، پـس در آن روز هـیچ پیامبر و شهید و صدیقى باقى نمی ماند جز آن که مى گوید: خوشا بـه حـال کـسـى کـه ایـن درجـه ، درجـه اوسـت ، نـاگـاه بـانـگـى از جـانـب خـداونـد – عزوجل – آید که تمامى پیامبران و تمامى خلایق مى شنوند که : این درجه محمد (صلى الله عـلیـه وآله ) اسـت ، و مـن آن روز جـامـه اى از نور بر خود مى پیچم مى ایستد و به دست او پـرچـم مـن اسـت کـه لواى حـمـد مى باشد، و بر ا ان نوشته شده است : لا اله الا الله ، المفلحون هم الفائزون …

در آن حـال دو فرشته به سوى من آیند، یکى به نام رضوان که خازن بهشت است ، و دیگرى مالک که خازن دوزخ است ، سپس رضوان نزدیک شده و مى گوید: اى احـمـد!درود بـر تـو، من در جواب مى گویم : درود بر تو اى فرشته !تو که هستى ؟ رویـت چه زیبا و بویت چه نیکوست او مى گوید من رضوان خازن بهشتم ، و این کلیده هاى بـهـشـت است که خدوند – عزوجل – آنها را از پروردگارم پذیرفتم ، پس پاس او را سزاست که مرا با این مقام برترى داد، و من نیز آنها را به برادرم على بن ابى طالب مى سپارم . سـپس رضوان باز گشته و مالک نزدیک مى گردد و مى گوید: اى احمد!درود بر تو. من در جواب مى گویم : درود بر تو اى فرشته !رویت چه زشت و دیدنت چه نازیباست . تو کـه هـسـتى ؟ او مى گوید: من مالک ، خازن و موکل دوزخ هستم ، و این کلیدهاى دوزخ است که خـداونـد بـا عـزت آنـهـا را بـراى تـو فرستاده است و اى احمد!این ها را بر گیر، و من مى گـویـم : ایـن را از پـروردگـارم پـذیـرفـتـم ، سـپـاس او را سـزاسـت که مرا با این مقام بـرتـرى داد. و مـن نـیز آنهارا به برادرم على بن ابى طالب مى سپارم ، سپس مالک باز گـشـته و على بن ابى طالب مى آید و در حالى که کلیدهاى بهشت و دوزخ در دست اوست ، بـر گـلوگـاه دوزخ مـى ایـستد، در این حال شراره هاى آن پراگنده ، و بانگ دم بر آوردن هـراس انـگـیـز آن بلند، و حرارت آن طاقت فرسا و شدید است ، و على (علیه السلام ) در حـالى کـه مـهـار آن را در دسـت دارد دوزخ بـه او مى گوید: از من زود بگذر، چون نور تو شراره هاى مرا خاموش مى کند، و على (علیه السلام ) به او مى گوید: آماده باشد. این را بـگـیر و آن را رها کن . این را بگیر که دشمن من است و آن را رها کن که دوستدار من است ، و اطاعت و فرمان بردارى دوزخ ازعلى (علیه السلام ) بیشتر از اطاعت بنده به صاحبش است ، و هـر گـاه کـه او بخواهد دوزخ را به طرف راست ، و یا به طرف چپ مى گشاند، و دوزخ در آن روز از تـمـامی خلایق ، اطاعت و فرمان بردارى بیشتر به او و آن چه بدان فرمان مى دهد، دارد.

در ایـن حدیث شریف رازهاى بزرگ و تاویل هاى لطیفى است که کشف آنها تنها براى کسى میسر که در اصولى که قبلا ذکر شد، اندیشه و تفکر نماید.
 
فرشتگان و تحقیقی( قرانی و روایی وعقلی) //علی رضا رجالی تهرانی

مباحثی در مورد فرشتگان قسمت دوم

فصل دوم : اوصاف فرشتگان

اوصاف فرشتگان در قرآن :

قرآن کریم روى هم رفته ویژگى هاى و اوصاف فرشتگان را چنین مى شمرد:
۱- فرشتگان موجوداتى عاقل و با شعور و بندگان گرامى خدایند .
۲- آنها سر بر فرمان خدا دارند و هرگز او را معصیت نمى کنند .
۳- خداوند وظایف مهم و گوناگونى بر عهده آنان گذارده است :
گروهى حامل عرشند .
گروهى مدبر امرند .
گروهى جان مى ستانند .
گروهى مراقب اعمال بشرند .
گروهى حافظ انسان از خطرات و حوادثند.
گروهى مامور عذاب و مجازات مردمان سرکشند .
گروهى در جنگ ها به مومنان امدادهاى الهى را مى رسانند .
و گروهى ساننده وحى و آورندگان کتب آسمانى براى انبیا هستند .
۴- آنها پیوسته مشغول تسبیح حقند .
۵- آنـهـا گـاه بـه صـورت انـسـان در مـى آیـنـد و بـر انـبـیـا و حـتـى غـیـر انـبـیا ظاهر مى شوند .
۶- داراى مـقـامـات مـخـتـلف مـتـفـاوتـنـد، بـعـضـى هـمـیـشـه در رکـوعـنـد و بـعضى همیشه در سجود .

چرا فرشتگان را به صورت زن و دختر ترسیم مى کنند؟

یکى از تحریف ها و خرافه هایى که درباره ملائکه صورت گرفته ، این است که ایشان را به صورت زن و دختر ترسیم مى کنند.
امـا چـرا در زمـان عـرب جـاهـلى فـرشـتگان را دختران خدا مى دانستند و چرا هنوز در اندیشه گـروهـى آن افـکـار مـانده ، تا آن جا که فرشتگان را به صورت زن و دختر ترسیم مى کنند، حتى به اصطلاح فرشته آزادى را وقتى مجسم مى سازند در چهره زنى با قیافه و شکل هاى گوناگونى به تصویر مى کشند.

ایـن پـنـدار مـمـکـن اسـت از ایـن جـا سرچشمه گرفته باشد که فرشتگان چون زنان – که غـالبـا در پـرده و مـستور هستند – نادیدنى اند. حتى در مورد بعضى او مونث هاى مجازى در لعـنـت عرب نیز این معنى دیده یم شود- خورشید را مونث مجازى مى دانند و ماه را مذکر؛ چرا کـه قـرص خـورشـیـد مـعـمولا در میان امواج نور خود پوشیده است و نگاه کردن به آن به آسانى ممکن نیست ، ول قرص ماه چنین نیست . یا این که لطافت وجود فرشتگان سبب شده که آنه را هم از جنس ‍ زنان – که نسبت به مردان موجودات لطیف ترى هستند – بدانند، و عجیب این کـه بـعد از این همه مبارزه اسلام با این تفکر خرافى ، باز هم هنگامى که مى خواهند زنى را بـه خـوبـى تـوصـیـف کـنند، مى گویند او فرشته است ، ولى در مورد مردان کمتر این تـعـبـیـر بـه کـار مـى رود، لذا کـلمـه فـرشـتـه نیز نامى است که براى زنان انتخاب مى کنند .

مشرکان چگونه فرشتگان را دختران خدا مى پنداشتند؟!

در قـرآن کـریـم آمـده که مشرکان عرب ، فرشتگان را دختران خدا مى پنداشتند و یا بدون ذکـر انـتـسـاب بـه خـدا آنـهـا را از جـنـس زن مـى دانـسـتـنـد، لذا در آیـات ذیل مى خوانیم :
و جـعـلوا له مـن عـبـاه جـز- ان الانـسـان لکـفـور مـبـیـن # ام تخذ مما یخلق بنات و اصفاکم بـالبـنـیـن # و اذا بـشـر احـدهـم بـمـا ضـرب للرحـمـان مـثـلا ظـل وجـهه مسودا و هو کظیم # او من ینشوا فى الخصام غیر مبین # و جعلوا الملائکه الذین هم عباد الرحمان اناثا اشهدوا خلقهم ستکتب شهادتهم و یسئلون

و مـشرکان براى خداوند از میان بندگانش (فرشتگان ) فرزندى قرار دادند، به درستى کـه انـسـان بـسـیار ناسپاس و کفرش ‍ آشکار است . اى مشرکان ، آیا خدا از مخلوقات براى خـویـش ، دخـتـران را بـر گـزیـد و پـسـران را بـه شـمـا اخـتـصـاص داد؟ حـال آن که به هر کدام از مشرکان دخترى که به خدا نسبت داده اند، مژده دهند رویش (از ننگ و غم ) سیاه شده و (به ناچار) خشم فرو مى برد.آیا کسى که به زیور پرورده مى شود (مثل دختران ) و هنگام خصومت از حفظ حقوق خود عاجز است ، لایق فرزندى خداست ؟ و مشرکان فرشتگانى را که مخلوق و بندگان هستند دختر خدا مى خوانند! آیا به هنگام آنها را حاضر بـوده انـد؟ البـتـه شهادت دروغشان در نامه عملشان نوشته شده و بر آن سخت مواخذه مى شود.

تعبیر به جزء در آیه بیانگر این مطلب است که آنها فرشتگان را فرزندان خدا مـى شمردند؛ زیرا همیشه فرزند جزئى از وجود پدر و مادر است که به صورت نطفه از آنها جدا و در رحم مادر با هم ترکیب مى شود، چنان که امام سجاد (علیه السلام ) در رساله الحقوق مى فرماید: اما حق فرزندت این است که بدانى وجود او از تو است و او در این دنـیـا ـ چـه خـوب بـاشـد و چـه بـد – بـه تـو وابـسـتـه اسـت هـم چـنـین کلمه جـزء بیان کننده پذیرش ‍ عبودیت آنهاست ؛ چرا که مشرکان ، فرشتگان را جزئى از معبودان در برابر خدا تصور مى کردند.

در ضـمـن ، تعبیر جزءا یک استدلال روشن بر بطلان اعتقاد خرافى مشرکان است ؛ چـه ایـن که اگر فرشتگان فرزندان خدا باشند لازمه اش این است که خداوند جزء داشته بـاشـد و نـتـیـجـه آن تـرکـیـب ذات پـاک خـداسـت ، در حـالى کـه بـنـابـر دلایل عقلى و نقلى وجود او بسیط و احد است و فقط ممکن جزء دارد.

آیه بعد به این مطلب اشاره دارد که ، آنها مى پنداشتند مقام دختر از پسر پایین تر است ، لذا سهم خدا را دختر و سهم خود را پسر مى دانستند، و در واقع با این پندار خرافى خود را بر خدا ترجیح مى دادند.

لازم بـه ذکـر اسـت کـه چـون حـور العـین نام زنان بهشتى است و از طرفى قرآن کریم ، مونث بودن فرشتگان را صراحتا رد مى کند، نتیجه مى شود که حوریان موجوداتى هستند مخصوص بهشت و بهشتیان ، که نه فرشته اند و نه جن و نه انسان .

علوم فرشتگان موهبتى است

آن چـه از آیات و روایات بر مى آید این است که علوم فرشتگان فطرى و موهبتى است که با ذات آنها به وجود آمده و وجود آنها طبقات و مراتبى دارد که هر طبقه ، واجد مرتبه اى از کمال است و قابل کم و زیاد شدن هم نیست ، چنان که در قرآن آمده :
قـالوا سـبـحـانـک لا علم لنا الا ما علمتنا(وقتى فرشتگان از شناسایى اسما عاجز ماندند به ناتوانى خود اعتراف کرده ) گفتند: پاک و منزهى تو! ما چیزى جز آن چه به ما تعلیم داده اى ، نمى توانیم .

عـلم فـرشـتگان در ابتداى خلقت در فطرت آنها شده و در وجود آنها جهات استعدادى نیست ، مگر آن که اضافه جدیدى از طرف مبدا بشود؛ زیرا چنان که گفته اند: فرشتگان حالت مـنـتـظـره نـدارنـد و هـر کـمـالى کـه سـزاوار وجـود آنـهـا اسـت در ابـتـداى خـلقـت در اصـل وجـود نـهـاده شـده ، لکـن انسان چون جامع مراتب عوالم وجود است ؛ بعضى کمالات را بـالفـعـل و بـعـضـى کـمالات را بالقوه دارد و باید آن چه را در ابتدا وى نهاده اند، به سـعـى و کـوشـش از قـوه به فعل آورد. لازم به ذکر است که آیه :و علم آدم الاسماء کلها ثم عرضهم على الملائکه فقال انبئونى باسماء هولاء ان کنتم صادقین و علم هـمـه اسما را به آدم آموخت ، سپس آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: اگر راست مى گویید مرا به اسامى آنها خبر دهید. مى رساند که اسماى نام برده ، و یا مسماهاى آنها مـوجـوداتى زنده و داراى عقل بوده اند، که در پس پرده قرار داشته اند و به همین جهت علم بـه آنـها غیر آن علمى است که ما به اسماى موجودات داریم ؛ چون اگر از سنخ و نوع علم مـا بـود باید بعد از آن که آدم به فرشتگان خبر از آن اسما داد، فرشتگان نیز مانند آدم بـه آن اسـمـا عالم شده باشند و در داشتن آن علم با او مساوى باشند؛ زیرا هر چند آدم به آنان تعلیم داد، خود آدم هم به تعلیم خدا آن را آموخته بود؛ پس دیگر نباید آدم اشرف از فـرشـتـگـان بـاشد و اصولا نباید مورد تکریم بیشترى واقع شود و چه بسا فرشتگان بر آدم برترى و شرافت بیشترى داشتند، چون استاد آدم خدا بود و استاد ملائکه آدم .

هـم چنین اگر علم به اسما از سنخ علم انسان بود، نباید فرشتگان به صرف این آدم علم بـه اسـمـا دارد، قـانـع شـده بـاشـنـد و اسـتـدلالشـان باطل شود؛ زیرا این چه استدلالى است که خداوند به یک انسان مثلا علم لعنت بیاموزد و آن گـاه بـه وجـود او مـبـاهـات کـنـد و او را بـر فـرشتگان برترى دهد؟ بعد بر فرشتگان بـفـرمـایـنـد: ایـن انـسـان جـانـشـین من است و مى تواند کرامتم را پذیرا باشد اما شما نمى توانید!سپس بیفزاید اگر قبول ندارید و اگر راست مى گویید که شایسته مقام خلاقتید و یا اگر در خواست این مقام را دارید، مرا از لغات و واژه هایى که بعدها نوع انسان براى خود وضع مى کنند تا به وسیله آن را از منویات خود آگاه سازند، خبر دهید.

سـخـن کوتاه این که ، آن چه آدم از خدا آموخت و از جانب خداوند به وى تعلیم داده شد، غیر آن عـلمـى بـود کـه فـرشتگان از آدم آموختند. علمى که خداوند براى آدم آموخت حقیقت علم به اسـمـا بـود، کـه فرا گرفتن آن براى آدم ممکن بود، اما براى فرشتگان غیر ممکن ؛ زیرا آخر آیه : ان کنتم صادقین اشعار دارد بر این که ادعاى فرشتگان ادعاى صحیحى نـبـود چـون چـیـزى را ادعـا کـرده انـد کـه لازمـه اش داشـتـن عـلم اسـت . بـنـابـراین ، آدم که شایستگى خلیقه اللهى را یافت به سبب همین آگاهى به اسما بود نه براى خبر دادن از آن و گـرنه اگر صرف اخبار بود بعد از خبر دادن او، فرشتگان نیز آگاهى مى یافتند و بـا او در علم و آگاهى مساوى مى شدند از این رو، معنا نداشت که بگویند: سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا…

اما در پاسخ به این پرسش که چرا خداوند این علوم را به فرشتگان تعلیم نداد؟ باید گـفـت : آنـهـا بـه جـهـت سـاختار خاص ‍ وجودى آمادگى پذیرش چنین تعالیمى را نداشتند. فـرشـتـگـان بـراى هـدف دیـگـرى آفـریـده شـده بـودنـد؛ لذا آنان پس از این آزمایش به شـایـسـتـگـى آدم اعتراف کردند، اما شاید خودشان ابتدا فکر مى کردند براى این هدف هم تـوانـایـى و آمـادگـى دارنـد، از ایـن رو خـداوند متعال با آزمایش علم اسما تفاوت استعدادشان را با آدم به آنها نشان داد.

چگونگى اطلاع فرشتگان از خون ریزى آدم

هـنـگـامـى کـه خـداونـد بـه فـرشـتـگـان فـرمود: مى خواهم در زمین جانشینى بیافرینم فـرشـتـگـان گـفـتـنـد: آیـا کـسى را در زمین پدید مى کنى که فساد و تباهى کند و خون ها بـریـزنـد؟؛و اذ قـال ربـک للمـلائکـه انـى جـاعـل فـى الارض خـلیـفـه قـالوا اتـجـعـل فـیـها من یفسد فیها ویسفک الدماءآرى ، آن چنان که از سخن فرشتگان هویداست فهمیده بودند که انسان موجودى مطیع و سر به راه نیست و تباهى مى کند، اما از کجا و چگونه این مطلب را دانستند؟

۱- بـعـضـى از مـفـسران معتقدند پیش گویى براى آن بود که آدم ، اولین مخلوق روى زمین نـبـود، بـلکـه قـبـل از او هـم مـخـلوقـات دیـگـرى از جـن در زمـیـن بـودنـد، و عـمـل سـوء پـاره اى از مـخـلوقـات قـبـل سـبـب بـدگـمـانـى فـرشـتـگـان در مـورد نسل جـدیـد آدم شـد و فساد و خون ریزى را در مورد آدم نیز پیش بینى مى کردند . چنان کـه عـیـاشـى روایـتـى را از امـام صـادق (عـلیـه السـلام ) نـقل مى کند که فرمود: اگر فرشتگان قبلا موجوداتى زمینى را ندیده بودند که خون ریزى کردند، از کجا گفتند:اتجعل فیها من یفسد فیها ویسفک الدماء

۲- علامه طباطبایى در مورد چگونگى فهمیدن فرشتگان مى نویسد: فرشتگان از کلام خـداى مـتـعـال کـه فـرمـود: انـى جـاعـل فـى الارض خـلیفه چنین فهمیده اند که این عمل باعث وقوع فساد و خون ریزى در زمین مى شود؛ چون مى دانستند موجود زمینى به سبب مـادى بـودنـش بـایـد مرکب از قواى غضبى و شهوى باشد و چون زمین جاى تزاحم و محدود اسـت و تـزاحـم هـا در آن بـسـیـار مـى شـود، مـرکـبـاتـش نـابود مى شود و نظم و ترتیبش زوال مى پذیرد؛ یعنى ناگزیر زندگى در آن جز به صورت زندگى نوعى و اجتماعى فـراهـم نـمـى شـود و بـقـا در آن جـز بـا زنـدگـى دسـتـه جـمـعـى بـه حـد کـمـال نـمى رسد و معلوم است که سرانجام این طرز زندگى به فساد و خون ریزى منجر مى شود…، و این سخن فرشتگان پرسش از امرى بوده که در مورد آن نادان بوده اند و در واقـع مـى خـواسـتـنـد اشـکالى را که در مساله خلاقت موجودى زمینى به ذهنشان رسیده بود حـل کـنـنـد، نـه ایـن کـه بـه کـار خـداى تـعـالى اعـتـراض کـنـنـد و در آن چـون و چـرا کرده باشند.

نـیز در صحفه ۱۱۹ تفسیر المیزان در توضیح حدیث اما صادق (علیه السلام ) آمده است : مـمـکـن اسـت ایـن فـرمـایـش ‍ امـام (عـلیـه السـلام ) بـه دورانـى کـه قبل از دوران بنى آدم در زمین گذشته بوده ، اشاره داشته باشد، همان طور که اخبارى نیز در این باره رسیده است ، و این با بیان ما که گفتیم : فرشتگان مساله خون ریزى و فساد را از کـلام خـداوند متعال : انى جاعل فى الارض خلیفه … فهمیدند، منافات ندارد؛ بـلکـه اصـولا اگـر بـیـان ما در نظر گرفته نشود، کلام فرشتگان قیاسى مذموم نظیر قیاس ابلیس مى شود (چون صرف این که در دوران گذشته موجوداتى چنین و چنان کردند، دلیل نمى شود که موجودات دیگر نیز بعد از آنها چنین کنند) .

۳- طبرسى قول دیگرى را نقل مى کند: خداوند به فرشتگان خبر داد به زودى بعضى از فـرزنـدان ایـن خـلیـفـه (آدم ) عـصـیان مى کنند و خون مى ریزند. چنان که ابن عباس و ابن مسعود چنین گفته اند .

بـه هـر تـقـدیـر، فـرشـتـگـان بـا اطـلاع از جـانـشـیـنـى آدم بـا ایـن مشکل و سوال مواجه شدند که ، مقصود از آفرینش این انسان و اعطاى سرپرستى و خلافت زمـیـن – بـا وجـود ایـن کـه شـرور و خون ریز است – چه چیزى مى تواند باشد؟ اگر هدف تسبیح و تنزیه و عبودیت حضرت حق است که آنها به خوبى انجام مى دهند؟

خـداونـد در یـک کـلام در جوابشان مى فرماید: انى اعلم ما لا تعلمون ؛ من چیزى مى دانم که شما نمى دانید.
جـالب ایـن کـه ، خـداوند سبحان در پاسخ و رد پیشنهاد فرشتگان ، مساله فساد در زمین و خـون ریـزى در آن را از خلیفه زمینى ، یعنى انسان نفى نمى کند و نفرمود: نه ، خلیفه اى که من در زمین قرار مى دهم خون ریزى و فساد نخواهد کرد؛ و نیز دعوى فرشتگان را مبنى بـر ایـن کـه ، تـسـبـیـح و تـقـدیـس تـو مى کنیم انکار نکرد، بلکه ادعاى آنان را تصدیق فـرمود، اما در برابر، این مطلب را عنوان نمود که در این میان مصلحتى هست که فرشتگان قـادر بـر انـجـام آن نـیـسـتـنـد و نـمـى تـوانـنـد آن را تـحـمـل کـنـنـد؛ ولى انـسـان مـى تـوانـد آن بـار را بـه دوش بـکـشـد و تحمل کند.

آرى ، انـسـان از خـداى سـبـحـان کـمـالاتـى را نـمـایـش مـى دهـد و اسـرارى را تحمل مى کند که در وسع و طاقت فرشتگان نیست و این مصلحت آن قدر ارزنده و بزرگ است که مفسده فساد و خونریزى در زمین در مقابل آن چیزى نیست و به چشم نمى آید.

عبادت فرشتگان

عموم فرشتگان در مساله عبادت و پرستش ، موجوداتى تسلیم ، خاشع و خالصند کـه لحـظـه اى از عـبـادت حـضـرت حـق غـافل نمى شوند و بعضى از فرشتگان همواره حق تـعـالى را در حـال سـجـده عـبـادت مـى کـنند، بعضى همیشه در رکوعند و بعضى در قیام و گـروهـى فـقـط خـداونـد را تـسـبـیـح مـى گـویـنـد و شـایـد سـایـر فـرشـتـگـان هـم در عـمـل ، مـشـغـول عـبـادت ایشان باشند و به هر رو، در این جا به ذکر چند نمونه از آیات و روایاتى که دلالت بر عبادت ایشان دارد، بسنده مى کنیم :

و لله یـسـجـد مـا فـى السـمـوات و مـا فى الارض من دابه و الملائکه و هم لابستکبرونآن چـه در آسـمـان هـا و زمین است از جنبندگان و فرشتگان براى خدا سجده مى کنند و هیچ گونه استکبار نمى ورزند.

و المـلائکـه یـسـبـحـون بـحـمـد ربهم و یستغفرون لمن فى الارض الا ان الله هم الغفور الرحـیـم و فـرشـتـگـان بـه سـتـایش خداى خود تسبیح مى گویند و از خداوند براى اهل زمین طلب مغفرت مى کنند؛ آگاه باشید که خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است .

و جـعـلوا المـلائکه الذین هم عباد الرحمان اناثا اشهدوا خلقهم ستکتب شهادتهم و یسئلون و مـشـرکان ، فرشتگانى را که مخلوق و بندگان حقیقى خداوند رحمانند، دختر مـى پـنـدارنـد؛ آیـا شـاهـد خـلقـت مـلائکـه بـودنـد کـه این گونه قضاوت مى کنند، البته قضاوتشان در نامه اعمالشان ثبت شده و بر آن مواخذ مى گردند.

مـى دانـیـم کـه بـعد از سخنان الهى و فرستاده اش ، سخنى بالاتر و استوارتر از سخن وصـى و جـانـشین او، امیر مومنان (علیه السلام ) نیست لذا در خطبه اشباح مى فرماید:قد اسـتـفـرغتهم اشغال عبادته ، و وصلت حقائق الایمان بینهم و بین و بین معرفته ، و قطعهم الایـقـان بـه الى الوله الیـه ، و لم تجاوز رعباتهم ماعنده الى ماعند غیره ،… اشـتـغـال بـه عـبادت حق ، آنها را از هر کار دیگرى باز داشته و حقایق ایمان با معرفت حق پـیوندشان داده است و یقین و باور به حق آنها را به او مشتاق گردانیده ، و علاقه اى به غیر از آن چه نزد پروردگار است ندارند.

و نـیـز در صحیفه سجادیه ، دعاى سوم ، سید الساجدین (علیه السلام ) به درگاه الهى عرضه مى دارد:
اللهم و حمله عرشک الذین لایفترون من تسبیحک ، و لایسئمون من تقدیسک ، و لا یستحسرون مـن عـبـادتـک ، و لا یـوثـرون التـقـصـیـر على الجد فى امرک ، و لا یغفولن عن الوله الیک (۸۱) * بـار خدایا، درود بفرست بر نگه داران عرشت ، که از تسبیح تو سست نمى شـونـد، و از تـقـدیس و مبرا گردانیدن تو به ستوه نمى آیند و از پرستش تو درمانده و خسته نمى شوند. تقصیر و کوتاهى را بر کوشش در فرمان برى تو اختیار نمى نمایند و از شیفتگى به سوى تو غفلت ندارند.

در حـدیـثـى از رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) مى خوانیم : خداوند فرشتگانى دارد کـه از آغـاز آفـرینش آنها تا روز قیامت براى خدا سجده مى کنند و در آن روز سر از سجده بـر مـى دارنـد و مـى گـویـنـد: مـا اعـبـدنـاک حـق عبادتک ؛ ما حق عبادت ترا انجام ندادیم . نـیـز فـرموده است : براى خداوند تبارک و تعالى فرشتگانى است که تـمـام وجـودشـان خـداى – عـز و جـل – را تـسـبـیـح مـى گـویـد و از جـانبى او را با آوازهاى گوناگون مى ستایند و از اشک ریختم و خشیت خداوند سرهاى خود را نه به سوى آسمان بلند مى کنند و نه به طرف پاهاى خویش پایین مى آورند .

آرى ، تـمـام وجـود فـرشتگان حق را عشق به حضرتش و عشق به بندگى او احاطه کرده و تـمام سرمایه عبادتشان است ، از این رو، آنان را عباد مکرمون نامیده و از بندگان خـاص حـضـرت حـق قـلمـداد کـرده اسـت و این عشق است که از ملائکه الله ، بنده حقیقى و عبد خالص ساخته است .

فرشتگان معبود مشرکان

عـده اى از ثـروتمندان ظالم و طغیان گر که در زمره مشرکان بودند، ادعا مى کردند که ما فـرشتگان را مى پرستیم و آنها شفیعان ما در قیامت هستند. خداوند در پاسخ این ادعاى بى اساس مى فرماید:
و یوم یحشرهم جمیعا ثم یقول للملائکه اهولاء ایاکم کانوا یعبدون
و (اى مـحـمـد (صـلى الله عـلیـه وآله ) یـاد آور) روزى را کـه خـداونـد هـمه آنها- چه عبادت کـنـندگان و چه عبادت شوندگان – را محشور مى کند، سپس فرشتگان را مخاطب ساخته مى گوید: آیا اینها شما را عبادت یم کردند؟!

بـدیـهـى اسـت این سوال نیست که امر مجهولى را براى ذات پاک خداوند کشف کند؛ زیرا او بـه هـمـه چـیـز، عالم و دانا است ؛ بلکه هدف این است که در میان فرشتگان حقایقى گفته شـود تـا ایـن گـروه عـبـادت کـنـنـده ، سـرافـکـنـده و شـرمـنـده شـونـد و بـدانـنـد آنـهـا از عمل اینها کاملا بیزارند و در نتیجه براى همیشه مایوس شوند؛ از این رو، فرشتگان جامع ترین و مودبانه ترین پاسخ را انتخاب کرده و چنین عرض مى کنند:

قالوا سبحانک انت ولینا من دونهم بل کانوا یعبدون الجن اکثرهم بهم مومنون فـرشـتـگان زبان به تسبیح خدا گشوده و گویند: بار الها تو از هر شرک نقض پاک و منزهى ؛ تو خدا و یاور ما هستى نه ایشان ؛ اینان جن و شیاطین را مى پرستیدند و اکثرشان به آنها گرویده بودند.

امـا ذکر ملائکه از میان تمام معبودهایى که مشرکان داشتند یا بدین جهت است که فرشتگان شـریـف تـریـن مـخـلوقـاتى بودند که آنها پرستش مى کردند (جایى که از آنها در قیامت شـفـاعـتـى حـاصـل نـشـود از یـک مـشـت سـنـگ و چـوب یـا جـن و شـیـاطـیـن چـه مـى تـوانـد حـاصـل شـود؟!). و یـا از ایـن نـظـر بـوده کـه بـت پـرستان سنگ و چوب ها را مظهر و رمز مـوجـودات علوى (فرشتگان و ارواح انبیا) مى دانستند و به این عنوان ، آنها را پرستش مى کردند.

دکـتـر ایـزوتـسو، استاد دانشگاه کیو (موسسه تحقیقات فرهنگى و زبان شناختى ) در این مـورد مـى نـویـسد: علاوه بر آن چه به اصطلاح خدایان نامیده مى شد، در دوران جاهلیت گـونـه هـاى دیگرى از موجودات فوق طبیعى مورد پرستش ‍ قرار داشت که بر حسب جاها و قـبـایـل مـخـتـلف از آنـهـا مـى تـرسـیدند و به درجات مختلف به تقدیس و تکریم آنها مى پـرداخـتـند: فرشتگان و شیاطین و جنیان . همه این ها در نظام جهان بینى جدید اسلامى دارد شد، ولى وضع و وظیفه آنها در طرح کلى تغییر اساسى پیدا کرد…

در ایـن جـا نـمـونه بر جسته اى از پرستش فرشتگان را در عربستان قدیم مورد بحث قـرار مـى دهـیـم : بـنـابـر اطـلاعـاتى که از حدیث به دست آمده ، پرستش فرشته پیش از اسـلام در مـیـان اعراب رواج فراوان داشته است . قرآن خو به ما مى گوید که بسیارى از اعـراب بـر ایـن اعـتقاد بودند که فرشتگان دختران الله هستند. کلمه ملئک یا ملک به معنى فـرشـتـه نه تنها درمیان مردمان ساکن شهرها – که امکان تاثر پذیرفتن از دین هـاى یـهـودى و ایـرانى در آنها وجود داشت – شناخته بود، بلکه بدویان خالص نیز از آن آگاه بودند. بیتى از شاعر جنگاور مشهور جاهل ، عنتره بن شداد، چنین است :

فسینبیک ان فى حد سیفى
ملک الموت حاضر لایغیب

یعنى (از هر جنگ جوى آزموده اى در قبیله ما بپرسى ) به تو خواهد گفت : فرشته مرگ در تیزى شمشیر من حاضر است و هرگز از آن جا غایب نمى شود.

در تـصـورات اعـراب ، فرشته موجودى نامرئى و روحانى و تا حدى از گونه خدا یا جـنـیـان طـبـقـه بالا بود که شایستگى تقدیس و تکریم شدن داشت ، ولى ؛ سلسله مراتب مـوجـودات فـوق طـبـیعى محل معین مخصوص به آن نبود. گاه فرشته اى به عنوان شفیع و مـیـانـجـى مـیـان خـدایـى بـرتر و انسان تقدیس مى شد، ولى غالبا خود موضوع عبادت و پـرسـتـش ‍ بـود. دیـن اسـلام در ایـن طرز نگرش تغییرى ژرف به وجود آورد که در جهان بـیـنـى اعـراب نـتـایـج پـر دامـنـه داشت . با استقرار نظام خدا مرکزى جدید، مقام معینى در سلسله مراتب فرشته اى در داخل سلسله مراتب کلى هستى پدید آمد . بعضى از نام ها اهمیت فـراوان پـیـدا کـرد، از آن جـهـت کـه در دوران کـردن مشیت الهى وظایفى که به فرشتگان صـاحـب آن نـام هـا اخـتـصـاص یـافـتـه بو، اهمیت بسیار داشت ، هم چون فرشته اى به نام جبرئیل که وظیفه اش رساندن و الاغ وحى خدا به پیغمبر بر روى زمین بود.

از آن مـهـم تـر ایـن کـه ، دیـگر فرشتگان از این که خود موضوع پرستش باشند بر کنار ماندند؛ با ظهور اسلام فرشتگان عنوان آفریدگار محض پیدا کردند و از این لحاظ هیچ تفاوتى با موجودات بشرى نداشتند و آفرینش آنان براى آن بود که عبادت خدا کنند و بندگان خاضع و فرمان بردار خدا باشند. آیه ۱۷۲ سوره نساء چنینى است : مسیح هرگز از آن ابا ندارد که بنده اى براى خدا باشد و نیز چنینند فرشتگان مقرب خدا. و هر که از پرستش او ابا و ننگ دارد و گردن کشى کند، خدا همه این گونه کسان را در برابر خود جمع کند.

بدین ترتیب ، مشاهده مى شود که فرشتگان بدون آن که مقام موجودات آسمانى بودن و بـه طـبـقـه عـالى تـرى از هـسـتى تعلق داشتن را نسبت به انسان از دست بدند، به مقام بـنـدگـان الله بـه هـمـان صـورت کـه مـوجـودات بـشـرى در آن قـرار دارنـد، تنزل پیدا کردند .

کیفیت تکلم فرشتگان

شک و تردیدى نیست که چون فرشتگان مادى نیستند، سخن و تکلم ایشان نیز از نوع تکلم در عالم ماده نخواهد بود. تکلمى که به عالم ماده اختصاص دارد با الفاظى است که براى القاى معانى و مکنونات آدمى وضع مى شود .

حـضـرت عـلامـه سید محمد حسین طباطبائى – نور الله قبره – در مورد کلام ملکى و شیطانى مـى نـویـسـنـد: الفـاظ، بـراى مـعـانـى وضـع شـده اسـت کـه مـشـتـمـل بـر اغـراض مـقـصـود اسـت و بـه صـورت ، کـلام و قـول گـویـنـد بـراى ایـن کـه مـفـیـد مـعـنـاى مـقـصـود تـام را نـمـایـد کـلام و قـول اسـت ، اعم از این که مفید آن ، صوت واحد، یا صوت هاى متعدد و یا غیر آن مانند ایـما و اشاره و رمز باشد. نوع مردم هم به صوت و صدایى که مفید همان معناست کلام مى گـویـنـد اگـر چـه از دو لب خـارج نـشـود و هـم چـنـیـن بـه ایـمـا و رمـز قول اطلاق کنند اگر چه مشتمل بر صوتى نباشد.

قـرآنـى کـریـم هـم مـعـنـاهـایـى را کـه شـیـطـان در قـلوب مردم القا مى کند، کلام و قـول شـیـطـان مـحسوب داشته است : و لامرنهم فلیبتکن آذان الانعام ؛ کـمـثـل الشـیـطـان اذ قـال للانسان اکفر ؛ یوسوس ‍ فى صدور الناس ؛ یـوحـى بـعـضـهـم الى بـعـض زخـرف القول ؛ الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشاء .

پر واضح است آن چه در این آیات ذکر شده ، مطالبى است که در قلب هاخـطـور مـى کـنـد و وارد مـى شـود و هـمـان هـا بـه شـیطان نسبت داده شده است و به نام هاى امـر، قـول ، وسـوسه ، وحى ، وعده نامیده شده و هـمـه آنـهـا هـم قـول و کلامند، با این که نه زبانى برایش به حرکت در آمده نه از دهانى خارج شده است .

از سـخـنـان گـذشـتـه روشـن مـى شـود کـه آن چـه آیـه ۲۶۹ سـوره بـقـره مـشـتـمـل بـر آن بـود و وعـده خـداونـدى را راجع به مغفرت و فضلش بیان مى داشت ، همانا کـلام مـلکـى است ، در قبال وسوسه که کلام شیطان نامیده مى شود چنان کـه مـقـصـود از نور در آیه : و یجعل لکم نورا تمشون به ، و سکینه در آیـه : هو الذى انزل السکینه فى قلوب المومنین ؛ و شرح صدر در آیه : فـمـن یـرد الله ان یـهـدیه ؛ همان کلام ملکى است . از تمام آیات گذشته روشـن مـى شـود که شیاطین و فرشتگان هر یک با القاى معانى مربوط به خود در قلوب افراد بشر، با آنان تکلم مى کنند و این یک قسم از تکلم است .

قـسـم دیـگـرى هـم بـراى آن هـسـت کـه مـخـصـوص خـداونـد مـتـعال است ، چنان که در این آیه شریفه : و ما کان لبشر ان یکلمه آن را بـیـان داشـته و به دو قسم تقسیم کرده است .
۱- سخن گفتنى که بدون حجاب باشد، که آن را در آیـه شـریـفـه ، وحى نامیده است .
۲- سخن گفتنى که از پشت حجاب باشد. این ها گـونـه هـاى مـخـتـلف کـلام اسـت کـه آیـات گـذشـتـه بـراى خـداى مـتـعـال و فـرشـتـگـان و نـیـز شـیـطان ثابت نموده است . اما آن قسم کلام الهى که نامش را وحـى مـى گویند، ذاتا مشخص و معین است و هیچ گونه شک و تردیدى در آن پیش نمى آید؛ زیرا در آن صورت حجابى بین بنده و پروردگار نیست و وقوع اشتباه در آن از مـحالات محسوب مى شود. قسم دیگر آن که از پشت حجاب تحقق پیدا مى کند، البته احتیاج بـه مـمـیـزى دارد کـه راه اشتباه را در آن مسدود نماید تا سرانجام به وحى منتهى شود.

امـا امتیاز کلام ملکى را از کلام شیطانى مى توان از خصوصیاتى که در آیا، گذشته به آن تصریح شده به دست آورد؛ زیرا خاطر ملکى ملازم با شرح صدر بوده و به مغفرت و فـضـل الهـى دعـوت مـى کـند و در نهایت منتهى به چیزى مى شود که مطابق دین باشد، از طرف دیگر، خاطر شیطانى ملازم با ضیق صدر است و به متابعت هواى نفس دعوت مى کند و سـرانـجـام مـنـجـر مـى شـود که مخالف دین و معارف آن و هم چنین مخالف فطرت انسانى باشد
خـلاصـه فـرشـتـگان کمالى مافوق کمال تکلم دارند و مراد خود را با القاهاى قلبى به مخاطب مى رسانند نه با لفظ.

آیا فرشتگان مکلف و مختارند؟

گـفـتـه شـده اسـت کـه فرشتگان نیز مانند انس و جن از نوعى اختیار بهره مندند، اگر چه جـنبه قدسى و نورانیت آنها غلبه دارد. به طورى که از بعضى ماخذ چنین استفاده مى شود فـرشـتـگـان مـى شـود فـرشـتـگـان نـفـس امـاره نـدارنـد. و عـقـل و نـور مـحـض هـسـتـنـد، چـنـان کـه مـیر مومنان على (علیه السلام ) فرموده :ان الله – عـزوجـل – رکـب فـى المـلائکـه عـقـلا بـلا شـهـوه ، و رکـب فـى البـهـائم شـهـوه بـلا عـقـل ، و رکـب فـى بـنـى آدم کـلیـهـمـا، فـمن عقله شهوته فهو خیر من الملائکه ، و من غلبت شـهـوتـه عـقـله فـهـو شـر مـن البـهـائم (۹۷) خـداونـد عـزوجـل بـراى مـلائکـه ، عـقـل را بدون شهوت قرار داده و براى حیوانات شهوت را بدون عـقـل ، و بـراى فـرزنـد آدم هم عقل و هم شهوت را. پس هر کس که عقلش بر شهوتش غالب شـود از فـرشـتـگـان بـرتـر است ، و هر کس که شهوتش بر عقلش غالب آید از حیوانات پست تر و بدتر است .

امـا چـنـیـن آفـریـنـشـى بـراى فـرشـتـگـان مـنـافـاتـى نـدارد کـه آنـهـا مـکـلف و مـسـئول بـاشـنـد. امـر خـداوندى به سجده بر آدم تکلیفى بود که متوجه فرشتگان شد و اگـر موجودات مقدس مانند جمادات محض – که هیچ گونه آگاهى و اختیارى ندارند – باشند نـمـى تـوانـنـد شـایـسـتـه آن امـتیازات و عظمت ها باشند. البته به علت تقرب و ارتباط نـزدیـکـتـرى که فرشتگان با مقام شامخ ربوبى دارند، آنان از اختیار خودشان همواره در راه خیر و کمال بهره مى برند.

بـه بـیـان دیـگـر، بـه طور قطع فرشتگان از عالم جمادات ، نباتات و حیوانات (غیر از انـسـانـهـاى رشـد یـافـتـه ) والاتـر و بـا عـظمت ترند، در آیه اى از قرآن چنین آمده است : فـقـال لهـا و للارض ائتـیـا طـوعـا او کـرهـا قالتا اتینا طائعین ؛ خداوند به آسـمـان و زمین فرمود: بیایید (در جریان فعالیت قرار گیرید) چه از روى اختیار و چه از روى اکراه ، آن دو گفتند: ما با اختیار آمدیم .

از ایـن آیـه مـى شود که حرکات دستورى آسمان و زمین که جنبه آلى و تسلیم محض بودن آنـهـا بـیـش از فـرشـتگان است منحصر به یک بعد اجبارى نبوده و در راه براى آنها مطرح بـوده اسـت . یا قرار رفتن اختیارى در حرکات دستورى و یا قرار گرفتن اکراهى ؛ یعنى اگـر چـه آسـمان و زمین به قرار گرفتن مطلق در جریان دستورى مجبور بودند، کیفیت آن بسته به درک و اختیار آن دو بوده است و قطعا انتخاب راه درک و اختیار، با عظمت تر بوده است که آن دو انتخاب کردند. بنابراین ، به جهت مقام والایى که فرشتگان دارند، نیروى اختیار آنها قوى تر خواهد بود.

حـضرت امیر المومنین (علیه السلام ) سخنانى دارد که به نوعى بر اختیار ملائکه دلالت مى کند:

۱- لم تـثـقـلهـم مـوصـرات الاثـام ؛ بـارهـاى سـنگین گناهان ، آنان را سنگین نساخته است .
از ایـن مـطـلب اسـتـفـاده مـى شـود که فرشتگان داراى نوعى اختیارند که مى تواند آغازى بـراى مـسـئول قـرار گـرفـتـن آنـان بـوده اسـت ، چـنـان کـه از عـنـاویـن مـطـیـع و عـامـل بـه دستورات خداوندى (مانند سجده بر آدم (علیه السلام ) که به فرشتگان نسبت داده است . نیز مى توان استنباط کرد که آن موجودات مقدس اختیار دارند.

۲- و لا تـعـدوا عـلى عـزیـمـه جـدهـم بـلاده الغـفـلات ، و لا تنتضل فى هممهم خدائع الشهوات کندى غفلت ها بر قاطعیت کوشش و تلاش آنان نفوذى ندارند و عوامل فریبنده شهوات دست به سوى همت هاى آنان نمى یازند.
در جـمـلات فـوق ، مـقـولاتـى از قبیل همت و عزم به فرشتگان اسناد داده شـده اسـت کـه به طور واضح بر وجود اراده و مبادى اراده و حتى عزم ، که از نتایج اختیار است ، دلالت مى کند.

۳- لم تـنـقـطـع اسـبـاب الشـفـقـه مـنـهـم فـیـنـوا فـى جـدهـم ؛ اسـبـاب و عوامل شفقت از آنان قطع نمى شود تا در تلاش سست شوند.

در جـمـله فـوق کـلمـه شـفقت براى اثبات اختیار فرشتگان حائز اهمیت است ، زیرا مـعـنـاى شفقت ، تقریبا آمیخته با رجاء و امیدوارى است و اگر هویت و استعدادهاى فرشتگان فـقـط یـک امـکـان داشـت ، مانند جمادات و نباتاتى که با یک امکان در جریانند، اسناد مفهوم شفقت بر آنان معناى معقول نداشت .

حـکـیم عالى قدر محمد تقى جعفرى در شرح و تفسیر نهج البلاغه مى نویسد: اتصاف فـرشـتـگـان بـه صـفات و اخلاق فاضله و امتیازات عالیه از روى یک جریان جبرى محض نـمـى بـاشـد، لذا جـمـله آن فرشتگان اسیران ایمانندنباید به معنایى ظاهرى آن – که جبر است – منظور نمود؛ بلکه باید به گونه اى تفسیر کرد که اتصاف فـرشـتـگـان به صفات و اخلاق فاضله سازگار بوده باشد. و مى توان گفت : به جهت فهم و در؟ عالى که فرشتگان درباره ضرورت و عظمت ایمان دارند، به قدرى اشتیاق و عـلاقـه آنـان بـه ایـمـان شـدیـد اسـت کـه شـبـیـه بـه اسـیـر و وابـسـتـه بـه ایـمـان مـى باشند.

لذا بـایـد گـفـت : فـرشـتـگـان مـجـبـور بـه بـادت نـیـسـتـنـد، بـلکـه مـجـبـول بـه عـبـادتند؛ یعنى سرشت فرشتگان به گونه اى است که شوق و علاقه به عـبـادت مـعـشـوق ایـشان را به پرستش واداشته و آنان را در بندگى حق تعالى بى تاب نموده است و چنان که امیر مومنان على (علیه السلام ) مى فرماید:

و لا یـرجـع بهم الاستهتار بلزوم طاعته ، الا الى موار من قلوبهم غیر منقطعه من رجائه و مـخـافـتـه اشـتیاق ایشان به طاعت و بندگى به خاطر علاقه اى است که در دل هاى آنان است و مواد آن عبارت است از: امیدوارى به رحمت و ترس از عذاب او.

علامه طباطبایى در مورد چگونگى تکلیف فرشتگان مى گوید: این که خداوند فرموده : لا یـعـصـون الله مـا امـرهم ناظر بر التزام ملائکه به تکلیف است امام فـخـر رازى در تـفـسـیـر خود ذیل این آیه مى نویسد: در این آیه اشاره اى است به این که فـرشتگان در سراى آخرت به آن چه خداوند امر مى کند و یا از آن چه باز مى دارد، مکلف هـسـتـنـد و عـصـیـان از نـاحیه ایشان مخالف با امر و نهى است . اما در این آیه و غیر از آن ، خداوند مطلقا فرشتگان را به محض اطاعت بدون انجام معصیت وصف فرموده بیان مطلق دنیا و آخـرت را، شـامـل مـى شـود لذا وجـهـى بـراى تخصیص تکلیف ایشان به آخرت نیست . اما تکلیف ایشان غیر از تکلیف معهودى است که در مجتمع انسانى به معنى تعلق گرفتن اراده مـکـلف بـه فـعـل مـکـلف ، تـعـلقـى اعـتـبـارى اسـت کـه ثـواب و عـقـاب بـه دنـبـال داشـتـه بـاشـد، در صـورتى که اختیار امکان طاعت و معصیت نیز دارد. اما فرشتگان خلقى از مخلوقات خدا هستند که داراى ذوات پاک نورانى بوده و اراده نمى کنند مگر آن چه را خـدا اراده کـرده و انـجـام نـمـى دهـنـد مـگـر آن چـه را خـدا فـرمـان داده اسـت . خـداونـد مـى فـرماید:بل عباد مکرمون لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون از این رو فرشتگان در قبال اعمالشان ثواب و عقابى ندارند. ایشان مکلف به تکلیف تکوینى اند نـه تـشـریـعـى ، کـه مـخـتـلف بـه اخـتـلاف درجـات مـى شوند: و ما منا الا له مقام معلوم

عصمت فرشتگان

از جـمـله اوصاف مسلم فرشتگان حق ، عصمت و پاک دامنى ایشان است . بسیارى از دانشمندان دیـنـى در عـصـمـت ملائکه از تمامى گناهان ، اتفاق و هماهنگى دارند. اما صرف نظر از این اتفاق ، دلیل عقل و نقل ، مثبت مدعاى ماست .

امـا دلیـل عـقـل : مـعنى عصمت ور واقع عبارت است از: مخالفت قوه پست با قوه عالى ، هنگام اخـتـلاف اهـداف و خـواسـت هـا در آن چـه باید براى هدفى عالى انجام دهد و این در موجودى صـورت مـى بـنـدد کـه ذات و وجـود آن مـوجـود، و قـیـام و برپایى اش با قوا و طبیعتهاى گـونـاگـون و مـخالف آمیخته باشد و فرشتگان به ویژه علیون ، از آن منزه و بر کنار هستند.

نـیـر چون ذوات ملائکه از کثرت قرب به حقیقه الحقایق و مبدء المبادى مجرد از علایق مادى اند و وجودات منبسط نوریه هستند که ، تجلى لها ربها فاشرقت .

از این رو، امر الله صرفند و آنها را عالم امر و وجودشان را امرى الوجود گـویـنـد: قل الروح من امر ربى و چون امرى الوجودند عصیان و طغیان در آنها راه ندارد .

امـا دلیـل نـقـل :لا یـعـصـون الله مـا امـرهـم و یـفـعـلون مـایـومـرون از پـروردگـارشـان ، کـه فوق همگى آنهاست ، مى ترسند و آنچه را دستور دارند انجام مى دهند.

حـضـرت امـیر – سلام الله عیله – در خطبه معروف به اشباح بیانى دارند که به بخش هایى از آن براى این بحث اشاره مى کنیم : خداوند بزرگ (بعضى از) فرشتگان را امین خود قرار داده تا وحى او و اوامر و نواحى اش را به پیامبران برسانند و آنان را از تردید و شبهات نگاه داشته است و هیچ کدام از آنها از را رضاى حق منحرف نمى شوند…و بار گناهان بر دوش آنان سنگینى نمى کند (مرتکب گناهى نمى شود؛ زیرا داراى شهوات و نفس اماره نیستند) .

آخوند صدر المتالهین شیرازى شبهه اى در این مورد مطرح کرده و جواب مى گوید:
اگر بگویى : پیش از این بیان داشتى که در آنان (فرشتگان ) امکان عصیان و سرپیچى نیست ، پس اصل و منشا ترس آنان از خداوند چیست ؟
مى گویم : ترس معصومان از خداوند، عبارت از ترس قرب و نزدیکى و بیم عظمت و نعمت الهـى اسـت ، نـه تـرس و شـکـنـجه ، و یا بیم رنج و سختى ، و این معنى بیان اوست که : از پـروردگـارشـان کـه فوق همگى آنها است مى ترسند ؛ و آنان از بـیم پروردگارشان هراسانند . و از آن آیات است : بلکه آن بندگانى گـرامـى هـستند که در گفتار بر خداوند پیشى نگرفته ، و طبق فرمان و امر او رفتار مى نـمـایـنـد…و هـر کـس کـه چنین باشد، صدور معصیت و نافرمانى از او امکان نـدارد . سـپـس دلایـل کـسـانـى را کـه چنین شبهاتى را کرده اند ذکر کرده و جواب فرموده است که علاقه مندان مى توانند به کتاب مربوط مراجعه فرمایند.

عـلامـه طـبـاطبائى مى فرماید: این حقیقت (عصمت فرشتگان ) در قرآن کریم نیز بیان شده اسـت و ضـمـن اشـاره بـه آیـه ۲۶ و ۲۷ سـوره انـبـیـاء، بـه آیـه ذیـل تـمـسـک مـى کـنـد:فـان ایـتـکـبـروا فـالذیـن عـنـد رکـب یـسـبـحـون له بـاللیـل و النـهـار و هـم لا یـسـئمون (۱۱۸) و اگر کافران (از پرستش خدا) تکبر ورزنـد، فـرشـتـگـانـى کـه نـزد خـداونـدانـد، شـب و روز بـى هـیـچ خـسـتـگـى و ملال به تسبیح و طاعت او هستند.

چـون افـعـال آنـهـا آگـاهـانـه انـجـام مـى شـود و روشـن اسـت کـه اگـر در آنـه مـاده اى که حـامـل قوه و امکان است ، باشد و صدور آن افعال از آنها اختیارى و نسبتش به وجود و عدم ، یـکـسـان خـواهـد بـود، نه آن که ساختمان وجودشان بر طاعت بنا شد باشد، و هم چنین به وسـیـله طاعتشان مستحق دریافت پاداش بیشترى مى شدند، با آن که فرشتگان کارگزار، بـراى هـمـیـشـه پـیـش از دنـیـا و در دنـیـا آخـرت و نیز در بهشت و دوزخ ، کارگزار خواهند بود .

آیا فرشتگان مى خوردند و مى آشامند؟

دیـگـر از اوصـاف و خصوصیات فرشتگان که در احادیث بدان اشاره شده و از نظر عقلى نیز با نوع خلقت ایشان مطابقت دارد این است که ، فرشتگان غذا نمى خورند و نمى آشامند و قوت و غذاى آنها ذکر و تسبیح و تقدیس و عبادت خداوند است ، چنان که امام صادق (علیه السلام ) فرموده است : ان الملائکه لا یاکلون و لا یشربون و لا ینکحون ، و انما یعیشون بـنـسیم العرش همانا فرشتگان نه مى خوردند و نه مى آشامند و نه ازدواج مى کنند، ایشان به نسیم عرش زنده اند.

نـیـز حـضـرت زین العابدین (علیه السلام ) در کتاب شریف صحیفه سجادیه به خداوند سـبـحـان عـرضه مى دارد: و درود فرست بر اصناف گوناگون فرشتگان که براى خـود اخـتـصـاص داده اى (جز طاعت و بندگى تو کارى ندارند) و آنان را با تقدیس خود از خـوردنـى و آشـامـیـدنـى بـى نـیـاز کـرده اى و در درون طـبـقـه هـاى آسـمـان هایت جا داده اى .

خـداونـد در قرآن کریم مى فرماید:و لقد جاءت رسلنا ابراهیم بالبشرى قالوا سلاما قـال سـلام فـمـا لبـث ان جـاء یـعـجـل حـنـیـذ # فـلمـا رءا ایـدیـهـم لا تصل الیه نکرهم واو جس منهم خیفه قالوا لا تخف انا ارسلنا الى قوم لوط

و آن گـاه فـرسـتـادگـان مـا (فـرشـتـگـان ) بـر ابـراهـیـم خـلیـل بـه سـلامتى بشارت آوردند و او را سلام گفته و از او پاسخ سلام شنیدند آن گاه ابراهیم چون فرشتگان را به کل بشر دید و مهمان پنداشت ، بر آنها از گوشت گوساله کـبـابـى مـهـیـا کـرد. و چـون ابـراهـیـم دیـد کـه آنـان بـه طـعـام دسـت دراز نـمـى کـنـنـد در حال از آنها دلش متوحش و بیمناک گردید، آنان حس کرده و گفتند: مترس که ما فرستاده خدا به قوم لوط مى باشیم .

در این آیه خداوند فرشتگان را رسولان الهى معرفى کرده و مى فرماید: ملائکه غذا نمى خـورنـد. امـا در ابـتـداى بـاب هجدهم سفر تکوین تورات آمده است : ابراهیم به سوى رمه شـتـافـت و گـوسـاله نازک خوب گرفته به غلام خود داد تا به زودى آن را طبخ نماید، پس کره و شیر و گوساله اى را که ساخته بود گرفته پیش روى ایشان گذاشت و خود در مـقـابـل ایـشـان زیـر درخـت ایـسـتـاد تا خوردند. و این سخن خود دلیلى است بر تحریف تـورات ؛ چـه ایـن که رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) مى فرماید: ملائکه از طعام دنیا نـمـى خـورنـد و نمى آشامند. بلکه در خبرى ، که در جلد چهارم بحار الانوار مجلسى آمده ، بـه ابـن اسـلام مـى فـرمـایـد: طـعـام تـسـبـیـح و شـرابـهـم تـهـلیـل زیـرا آنـهـا اجـسـام مـادى و جـسـمـانـى نیستند، بلکه ارواح نورانى و از عالم مـجـرداتـنـد کـه در نـظـر ابـراهـیـم خـلیـل بـه صـورت بـشـر متمثل شده اند.

البـتـه شـایـد تـسـبـیـح آنـان اعـم از ذکـر لسـانـى بـاشـد، بـلکـه شامل هر گونه اظهار کمال و جمال حق خواهد بود و تعبیر از تسبیح به طعام و تقدیس به شـراب در بـعـضى روایات براى این است که ، تسبیح تنزیه ذات است و تقدیس تنزیه صفات که اول با طعام و ثانى با شراب مناسب است .

آیا فرشتگان مى خوابند؟

از جـمـله مسائل مهمى که در مورد اوصاف ملائکه مطرح شده این است که ، آیا فرشتگان هم مـى خـوابـنـد؟ و در صـورت خـوابـیـدن ، چـگـونـه ؟ آیـا مـثل انسان مى خوابند؟ و یا این که اصلا خواب در آنها راه دارد؟ امیر المومنین (علیه السلام ) در نـهج البلاغه درباره اوصاف ملائکه مى فرماید:لا بغشاهم نوم العیون ، و لا سهو العـقـول ، و لا فتره الابدان نه خواب به دیدگان آنها (فرشتگان ) راه مى یـابـد، و نه خطایى در خردشان ، و نه سستى در وجودشان . از این فقره خطبه ثابت مى شـود کـه فـرشـتگان ابدا خواب و سستى و سهو و نسیان ندارند؛ زیرا خواب و خستگى و سـهـو و نـسـیـان بـراى بـشـر است که اسیر ماده و جسم عنصرى است و محتاج به تغذیه و لوازم طـبـیعت حیوانى . اما فرشتگان عالم قدس ، از این اوصاف مبرا و از لوازم قواى مادى حیوانى منزهند. این بیانى است که جمیع شارحان کلام حضرت على – سلام الله علیه – بر آن صـحـه گـذاشـتـه انـد. از جـمـله ابن میثم و ابن ابى الحدید که در شرح نهج البلاغه چـنـیـنـى دلیـل آورده انـد: فـرشتگان نمى خوابند همان طور که نمى خورند و نمى آشامند؛ زیرا خواب از توابع طبع و مزاج است و فرشته مزاج ندارد.

بـعـضـى اشـکـال کـرده و گـفـتـه انـد: ایـن مـطـلب بـا ظـاهـر بـا قـول خـداونـد که مى فرماید: لا تاخذه سنه و لا نوم ؛ هرگز او را کسالت و خواب (حالت چرت و خمارى ) نگیرد چه رسد به این که به خواب رود، منافات دارد؛ چـه ایـن که حق سبحانه با این حالت ، خود را مدح فرموده است لذا شایسته نیست که کسى در این حالت به خدا مشارکت داشته باشد.

بـعـضى از محققین به این اشکال جواب داده اند که : ملائکه را حالت چرت و کسالت خواب مـى گـیـرد نـه ایـن کـه به خواب بروند و این که به خداوند خود را مدح کرده به لحاظ مـجـمـوع سنه و نوم است نه هریک به تنهایى . لذا اگر چه نمى توان خـواب را بـه ایشان نسبت داد؛ چون همواره به تسبیح و تقدیس حق تعالى مشغولند و و امر الهـى را امـتـثـال مـى کـنـنـد، لکـن خـواب از احـوالى اسـت کـه قـابـل اتـصـاف بـه مـلائکـه مـى بـاشـد؛ زیـرا بـه هـر حال ، آنها نیز ممکن الوجود و از مخلوقات خداوند هستند.

در اخبار وارد است که داوود بن عطار گوید: یکى از اصحاب ، پرسید: مرا خبر بده که آیا فـرشـتـگـان مـى خـوابـنـد؟ گـفـتـم : نـمـى دانـم ، گـفـت : خداوند مى فرماید: یسبحون اللیـل و النـهـار لا یـفـترون  ؛ شب و روز خدا را تسبیح مى گویند و دچار سستى نمى شود. قرار شد من نزد امام صادق رفته و این مساله را بپرسیم . وقتى پرسیدم ، فـرمـود: هیچ زنده اى نیست جز این که یم خوابد و فقط خداست که خواب ندارد اما ملائکه مـى خـوابـنـد، گـفـتـم : خـداونـد مـى فـرمـایـد: یـسـبـحـون اللیل و النهار لا یفترون  فرمود: نفس هایشان تسبیح است .

فتره یعنى امتناع کردن از اظهار امر و نهى . لذا معنى بیان حضرت : لا یغشاهم نـوم العـیـون  ، این است که آن گونه که دیگران را خواب فرا مى گیرد و حـواس ظاهرى از افعال و کارهایشان معطل مى شود، نمى خوابند تا موجب غفلت از تسبیح و تقدیس آنان شود.

نـیـز در روایـتـى از امـام صـادق (علیه السلام ) درباره فرشتگان پرسیدند که ، آیا مى خـورنـد و مـى آشامند و نکاح مى کنند؟ حضرت فرمود: خیر، ایشان به نیسم عرش زندگى مـى کـنـند و گفته شد: علت خوابشان چیست ؟ فرمود: براى این که فرق است بین ایشان و خـداونـد – عـزوجـل – زیـرا آن کسى که هرگز او را هم خواب سبک و هم خواب سنگین نگیرد، فقط خداست .

از آن چـه گـذشـت مى توان نتیجه گرفت که چون فرشتگان موجوداتى جسمانى نیستند و ماده در آنها راه ندارد، قطعى است که مانند انسان خواب ندارند و این مساله اى است که کتاب ، سـنـت و عـقـل بر آن صحه مى گذارد. اما با جمع سخن امیر بیان مى فرمود: لا یغشاهم نوم العیون و حدیث امام صادق (علیه السلام ) که مى فرمود: مى خوابند، اما نفس هـایـشان تسبیح است مى توان گفت : ممکن است ملائکه را حالت خواب سبک بگیرد به طـورى کـه هـیـچ گـاه بـا ایـن حـالت تـسـبـیـح و تـقـدیـس حـضـرت حـق غـافـل نـشـده و شـب و روز بـه پـرسـتـش و امـتـثـال اوامـر او مـشـغـول بـاشـنـد، چـنـان کـه دربـاره صـفـات پـیـامـبر (صلى الله علیه وآله ) آمده که از خـصـوصـیـات آن حـضـرت ایـن بـود کـه ، چشمانش مى خوابید ولى قلبش بیدار بود و در انـتـظـار وحى الهى به سر مى برد(۱۳۱) ، پس خواب اگر چه براى او پیش آید، هیچ گـاه او را از مـراقـبـت پـروردگـارش مـعـطـل نـمـى گـذارد ولى دیـگـران را مـعـطـل مـى کند. به عبارت دیگر، مراد از خواب فرشتگان چیزیى است شبیه این روایت که امـام عـلى (عـلیـه السـلام ) فـرمـود: مـردم در خـواب انـد و چـون بـمـیـرنـد بـیـدار شـونـد، لذا خـوابشان مانند خواب چشم ها و غفلت نیست ، بلکه حالتى است که در مقایسه با آن چه خداوند سبحان بر آن است ، مانند خواب در مقایسه با بیدارى است ؛ زیرا کسى که فاقد چیزى است ، نسبت به آن در خواب مى باشد.

آیا فرشتگان هم مى میرند؟

خـداونـد مـى فـرمـاید:و نفع فى الصور فصعق من فى السموات و من فى الارض الا من شاء الله ثم نفع فیه اخرى فاذاهم قیام ینظرون
و صـیحه صور اسرافیل بدمند تا هر که در آسمان ها و زمین است همه یک سر مدهوش مرگ شـونـد جز آن که خدا بقاى او خواسته ، آن گاه صیحه دیگرى در آن دمیده شود که ناگاه خلایق همگى (از خواب مرگ ) برخیزند و نظاره (واقعه محشر) کنند.

بـا ایـن آیـه و آیـات دیـگـر نـظـیـر آیـه ۸۷ از سـوره نـمـل نـمـى تـوان بـه طور یقین استدلال کرد که ملائکه در قیامت نخواهد مرد؛ زیرا تمامى مـخـلوقـات خـداوند بنابر ظاهر عمومات آیات مرگ ، محکوم به مرگ هستند، ولى در این که عـده اى هـسـتـنـد در نـفـع اول نـمـى مـیـرنـد و از صـیـحـه اول جـان سـالم بـه در مـى بـرنـد شـکـى نـیـسـت ؛ چـه ایـن کـه آیـه فـوق و ۸۷ سـوره نـمل به این امر تصریح دارد. اما آن چه باید دانسته شود عبارت است از این که : الا من شـاء الله چـه کـسـانـى انـد؟ بـعـضـى مـى گـویـنـد: آنـان ، جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل هستند؟ بعدا خواهند مرد و به قولى : مالک ، رضوان ، حـور و زبـانـیـه انـد و عـلامـه طـبـاطـبـایـى در المـیـزان مـى گـویـد: محتمل است مراد ارواح انسان ها باشد.

قـائلیـن بـه قـول اول به این حدیث تمسک مى نمایند که ، انس بن مالک روایت کرد روزى رسـول خـدا (صـلى الله عـلیه وآله ) این آیه را مى خواند، چون به این جا رسید: الا من شاء الله گفتم : یا رسول الله ، اینان کیستند که خداى تعالى از صعقه نفخ صور اسـتـثـنـا کرد؟ گفت : جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و ملک الموت گوید: چه کسى ماند اى ملک المـوت ؟…مـى گـویـد: بـار خـدایا، تو عالم ترى ، ما چهار کس ماندیم . فرماید: اى ملک الموت ، جان اسرافیل را بستان و او جن اسرافیل را مى گیرد. آن گه گوید: که ماند؟ مى گـویـد: جـبـرئیـل و مـیـکـائیـل و ملک الموت او را قبض روح کند و او چون کوهى بیفتد، سپس گـویـد: کـه مـانـد؟ جـواب دهـد بـار خـدایـا، مـلک المـوت و جـبـرئیـل . مـى فـرمـایـد: اى مـلک المـوت بـمـیـر و او بـمـیـرد. جـبـرئیـل مـى مـانـد و بـس ، خـداونـد متعال به جبرئیل گوید: که ماند؟ گوید: بار خدایا، وجـهـک الدائم البـاقـى و جـبـرئیـل المـیت الفانى ؛ خداى نعالى گوید گوید: یا جـبـرئیـل ، از مـرگ چـاره اى نـیـسـت ، جـبـرئیـل بـه سـجـده در مـى آیـد و بـال مـى زنـد و مـى گـویـد:سـبـحـانـک ربـى ، تـبـارکـت و تـعـالیـت و یـا ذالجـلال و الاکـرام ؛ آن گـه جـان بـدهـد تـا جـز خـداى – عزوجل – باقى نماند.

از ایـن حـدیـث مى توان استفاده کرد که فرشتگان نیز مى میرند؛ یعنى این چهار فرشته – کـه روسـاى مـلائکـه الهـى انـد – بـه آن نـفـخ صـور اول نمى میرند، بلکه بعد مرگ آنان را در مى باید و دیگر موجود و مخلوق زنده اى باقى نـمـى مـانـد، مـگر ذات اقدس الهى که از مرگ و زوال مصون است و در آن وقت جا دارد که از مصدر جلال و عظمت خطاب رسد که : لمن الملک الیوم لله الواحد القهارذات کـبریاى خود گوید و خود جواب دهد، و این اشاره به وحدت و مالکیت مطلق خود او است که در آن وقت کسى نیست ادعاى مالکیت کند.

در آخر، جهت اطلاع بیشتر کلام صدر المتالهین شیرازى – رحمه الله – را مى خوانیم : در خـبـر صـحـیـح آمـده اسـت کـه خـداونـد تـمـامـى مـوجـودات ، حـتـى فـرشـتـگان و ملک الموت (عـزرائیـل ) را نـیز مى میراند، آن گاه براى فصل و قضاوت بین موجودات آنها را باز مى گرداند و هر یک در منازل و مقام خود در بهشت فرود مى آیند، البته گمان نشود میراندنى کـه در خـبـر مـذکـور آمـده از نـوع نـابـودى و تـبـاهـى اسـت ، بـلکـه از نـوع ایـجـاد و تـکـمـیـل اسـت و زیـرا شـان انـتـقـال از عـالمـى بـه عـالمـى بـرتـر، ایـجـاد و اسـتـکـمـال اسـت و آن نـسـبـت بـه نـشـئه نـخـسـتـیـن مـرگ اسـت و نسبت به نشئه دیگر حیات .

آیا فرشتگان را مى توان دید؟

ما مسلمانان جملگى ایمان داریم که فرشته وجود دارد و همیشه با ما و میان ما است ، این در حـالى اسـت کـه مـا آنـهـا را نـمى بینیم اما ایشان ما را مى بینند؛ یعنى فرشتگان ما را به عـیـانـت و آشـکـارا مى بینند اما ما به آنان ایمانى غیر عیانى داریم . براى دید فرشتگان باید چشم دل باز کرد و حجاب هاى آن را بر طرف کرد چه این که فرشته جسم نیست که با حواس جسمانى ادراک شود.

چشم دل باز کن که جان بینى
آن چه نادیدنى است آن بینى

بـه عـبـارت دیـگـر، تمثل فرشته دو جنبه دارد: یک رشته به دست آن انسانى است که مى خـواهد فرشته را ببیند؛ یک رشته هم به دست خود فرشته یا ذات مقدس احدیت است که آن حالت را پیش بیاورد که آن رشته از طرف انسان ، آن حالت ملکوتى است که در آن حالت ، انـسـان مـى تواند فرشته را ببیند و لذا پیامبر (صلى الله علیه وآله ) فرشته را مى دیـد ول بـسـیـارى از اطـرافـیـانـش آن را نـمـى دیـدنـد. چـون جـبـرئیـل (عـلیـه السـلام ) قـرآن را بـر قـلب رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) نـازل مـى کـرد در نـظـر وى مـتـمـثـل مى شد، به طورى که اگر کسى نزد آن حضرت بود جـبـرئیل را نمى دید؛ چون نزول جسمانى نبود تا با دیدگان دیدار شود و اگر کسى مى تـوانـسـت جـبـرئیـل را مشاهده کند، یا با تصرف پیامبر در جان وى بود و یا قدرت روحى بـیـننده چنان بود که جبرئیل را مى دید و صدایش را مى شنید، چنان که امیر المومنین (علیه السـلام ) فـرمـود: نـور وحـى و رسـالت را مـى دیـدم و بـدى نـبوت و پیغمبرى را مى بـویـیـدم و هـنـگامى که وحى بر آن حضرت نازل شد صداى شیطان را شنیدم ، گفتم : اى رسـول خـدا، ایـن چـه صـدایـى اسـت ؟ فـرمود: این شیطان است که او را از پرستش نمودن نومیدى روى داده است ، تو مى شنوى آن چه را من مى شنوم و مى بینى آن چه را من مى بینم مگر این که پیغمبر نیستى .

پـس مـشـاهـده و ادراک فـرشـتـگـان بـا خـروج از حـجـاب هاى نفسانى و مسلح شدن به چشم دل میسر است که این عمل نیز بسیار دشوار مى باشد، به همین جهت آن کس که در هنگام مرگ اسـت چـیزهایى را مى بیند که حاضران در مجلسى نمى بینند، و آنان را به چیزهایى خبر مـى دهـد کـه آنـهـا ادراک نـمـى کـنند و روحانیان و فرشتگان را که با او در یک جایگاه اند مشاهده نمى کنند.

در حدیث وارد شده : فرشتگان در مجالس حاضر مى گردند و آنان در جست و جوى مجالس ، جـهـان را سـیر مى نمایند و چون مجلس ذکرى دیدند دیگران را ندا داده و گویند: بشتابید بـدان چـه کـه جـسـت و جـو مـى کـردید، هیچ یک که بشر را توان آن نیست که آنان را ادراک نـمـایـد، جـز آن کـس کـه خـداونـد پـرده از چـشـمـش بـرداشـتـه بـاشـد و ایـنـان اهـل کـشـف انـد، آیا نشنیدى که پیغمبر اکرم (صلى الله علیه وآله ) به آن کسانى که به دنـبـال جـنـازه مـردگـان سـواره مـى رفـتـنـد فـرمـود: آیـا شـرم نـمـى کـنید که فرشتگان بـال هاى خویش را براى طالب علم به روى زمین مى گسترانند؟ پس مومن سزاوار است که در هـر مـوطـنـى ، هـمـان گـونـه کـه صـاحـب کـشـف عـمـل مـى کـنـد، عمل نماید و گرنه مومن حقیقى نیست .

امـام حـسـن عـسـکـرى (عـلیـه السـلام ) مـى فـرمـایـد: رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) هنگام احتجاج با مشرکین در مورد ملائکه فرمود: شم یا حواستان نمى توانید فرشته را مشاهده کنید؛ چه این که فرشته از جنس این هواست (یعنى هـمـان طـور کـه هـوا دیـده نـمـى شـود فـرشـتـه نـیـز قـابـل رویـت نـیست ) و اگر قوت بینایى خود را زیاد گردانید به طورى که او را مشاهده کـنـیـد، هـر آیـنـه بـه شما مى گویم این که شما مى بینید فرشته نبست بلکه بشر است (یعنى دیدن فرشته نیرویى روحانى و بسیار قوى مى خواهد که شما ندارید و فقط انبیا و بعضى از اولیاى کمل الهى قادرند آن را مشاهده نمایند) .

امـا خـمـیـنـى (ره ) در کـتـاب ارزشـمـنـد آداب الصـلوه مـى فـرمـایـد: و بـایـد دانـست که تـمـثـل جـبـروتـیـین و ملکوتیین در قلب و صدر و حس بشر ممکن نیست ، مگر پس از خروج از جـلبـاب بـشـریـت و تـنـاسـب او بـا آن عـوالم ، والا مـادامـى کـه نـفـس ‍ مـشـتـغـل بـه تـدبـیـرات مـلکـیـه اسـت و از آن عـوالم غافل است ، ممکن نیست این مشاهدات یا تمثلات براى او دست دهد. بلى گاهى شود به اشاره یـکـى او اولیـا نـفـس را از ایـن عـالم انـصـرافـى حاصل شود به قدر لیاقت از عوالم غیب ادراکـى مـعـنوى و یا صورى نماید و گاه شود که به واسطه بعضى امور هایله ، مثلا از بـراى نـفـوس انـصرافى از طبیعت حاصل شود و نمونه اى از عالم غیب ادراک کند. چنان چه شـیـخ الرئیـس قـضـیـه آن شـخـص سـاده لوح را کـه در حـج بیت الله برات آزادى از آتش گـرفـتـه بـود نـقـل کـنـد، و شـیـخ عـارف مـحـیـى الدیـن نـیـز نـظـیـر ایـن قـضـیـه را نقل نماید. و اینها نیز از انصراف نفوس است از ملک و توجه ملکوتى است و گاه شود که نـفـوس اولیاى کمل پس از انسلاخ از عوالم و مشاهده روح اعظم یا سایر ملائکه الله ، به واسطه قوت نفس نشئات در آن واحد حقایق جبروتیین را مشاهده کنند، و گاه شود که به قدرت خود ولى کامل تنزل ملائکه حاصل شود، و الله العالم .

مـطـالبى دیگر راجع به تمثل فرشته و دیدن آن باقى ماند که – ان شاء الله – در بحث کیفیت نزول فرشته بر ولى امر بدان خواهیم پرداخت .
البته ذکر این نکته شایسته است که ، وقتى مشرکان براى ایمان آوردن با بهانه جویى اعـتـراض مـى کـردنـد کـه چـرا فـرشـتـگان بر ما نازل نمى شود تا آنها را مشاهده کنیم ؟ خـداونـد در جـواب فـرمود:یوم یرون الملائکه لا بشرى یومئذ للمحرمین و یقولون حجرا محجورا روزى که فرشتگان را ببینند مجرمان در آن روز بشارتى از فرشته نیافته ، بلکه به آنها گویند: اى سرکشان ! از رحمت خدا محروم باشید.

ایـن آیـه اصـل دیـدن فـرشتگان را مسلم گرفته ؛ به این معنى که روزى هست که کفار در روز دیـدن فـرشتگان خبر داده است ، تا به این معنا اشاره کرده باشد که در خواست دیدن فرشتگان به نفعشان تمام نمى شود، زیرا فرشتگان را نخواهد دیدى مگر روزى که با عـذاب آتـش رو بـه رو شـده بـاشـنـد، و ایـن وقـتـى اسـت کـه نـشئه دنیوى و نشئه اخروى مـبدل شود. پس کفار در حقیقت با این در خواست خود در فرود آمدن عذاب شتاب کرده اند، در حـالى کـه خـودشـان خـیـال مـى کـنـنـد بـا ایـن در خـواسـت خـود، خـدا و رسول او را عاجز و ناتوان مى کنند.

امـا ایـن کـه مـنظور از یوم یرون چه روزى است ؟ اختلاف است و عده اى مى گویند مـراد روز قـیـامت است لکن آن چه از سیاق آیه به دست مى آید – به نظر علامه طباطبایى – ایـن اسـت کـه ایـن مـشـاهـده از مـشـاهـدات دم مرگ است و و از سوى دیگر، در مقام مخاصمه در پـاسـخ بـه کـسـى کـه دیدن فرشتگان را انکار مى کند باید اولین روز (روز مرگ ) که ملائکه را مى بیند به رخش کشید.

آیا فرشتگان مسحور ساحران مى شوند؟

سـحـر در اصـل به معناى هر کار و هر چیزى است که ماخذ آن مخفى و پنهان باشد، ولى در اصـطـلاح عـرف بـه کـارهـاى خـارق العـاده اى مـى گـویـنـد کـه بـا اسـتـفـاده از وسـایـل مـخـتـلف انـجام مى شود. گاهى صرفا جنبه نیرنگ و خدعه چشم بندى و تردستى دارد؛ گـاهـى از عـوامـل تلقینى در آن استفاده مى شود؛ گاه از خواص ناشناخته فیزیکى و شـیـمیایى بعضى از اجسام و مواد بهره مى گیرد و گاه از طریق کمک گرفتن از شیاطین و طـایـفه جن است ، همه اینها در آن مفهوم جامع لغوى جمع و درج است و بدیهى است که سحر در اسلام ممنوع و از گناهان کبیره است .

در این که طایفه جن و گروهى از شیاطین در معرض سحر ساحران قرار گرفته و تسخیر مـى شـونـد بـحـثـى نـیـسـت ، اما بحث در این است که ، آیا فرشتگان نیز مانند دیگر چیزها مسحور و تسخیر مى شوند یا نه ؟ شهید اول در لمعه و شهید ثانى در شرح آن ، یـعنى الروضه الهیه بر این عقیده اند که : فرشتگان نیز به استخدام ساحران در مـى آیـنـد تـا از امـور غـیـبـى خـبـر دهـنـد . امـا قبول این مطلب مشکل است و جاى دقت و نظر دارد؛ زیرا با آن چه ما در گذشته در مورد حقیقت و اوصاف ایشان بیان نمودیم ، سازگار نیست .

پر و بال فرشتگان :

در آیـات و روایـات آمـده اسـت فـرشـتـگـان بـال و پـر دارنـد و بـراى بـعـضـى سـه بـال ، چـهـار بـال و چـنـدیـن بـال ذکـر شـده اسـت . از جـمـله خـداونـد در قـرآن کـریـم مـى فـرمـایـد:الحـمـدلله فـاطـر المـسـوات و الارض جـاعـل المـلائکـه رسلا اولى اجنحه مثنى و ثلاث و رباع یزید فى الخلق ما یشاء ان الله على کل شى ء قدیرسپاس تنها سزاوار خدا است ، آفریننده آسمان ها و زمین ، فـرشـتـگـان را رسـولانـى گـردانـید که بال هایى دارند، دو گانه و سه گانه و چهار گانه که هر چه بخواهد در آفرینش مى افزاید، همانا خدا بر هر چیزى تواناست .

در مـورد طـالبـان عـلم ، امـیـر المومنین (علیه السلام ) به محمد بن حنفیه فرمود: بدان براى طالب علم : ساکنان آسمان و زمین استغفار مى کنند. پرندگان آسمان ها و ماهیان دریا نـیز براى آنها دعا مى کنند و فرشتگان بال هاى خود را براى طالبان علوم پهن مى کنند و از این عمل خود اظهار رضایت و خشنودى دارند .

نـیـز روایـت اسـت کـه خـداونـد فـرشـتـه اى دارد بـه نـام خرقائیل ، که هیجده هزار بال دارد و این حدیث – ان شاء الله – خواهد آمد. با توجه بـا ایـن مـوضـوعـات سـوال ایـن اسـت کـه کـه مـنـظـور از ایـن بـال هـا چـیـسـت ؟ آیـا هـمـانـنـد بـال پـرنـدگـان اسـت ؟ و سـه بـال و یـا بـیـشـتـر بـه چـه مـعـنـى اسـت ؟ آیـا مـمـکـن اسـت کـه ایـن بال ها کنایه و استعاره از مطلبى دیگر باشد؟ و اگر استعاره است ، چرا؟

اسـتـاد مـطـهـرى در بـحـث وحـى و چـگـونـگـى آن ، نـظـریـه عـوامـانـه را در کـیـفـیـت نـزول فرشتگان بر پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله ) مى فرماید: یک نظرى عوام الناس دارند و آن این است که تا مى گویند وحى این جور به فکرشان مى رسد کـه خـداوند در آسمان است ، بالاى آسمان هفتم ؛ مثلا در نقطه خیلى دورى ، و پیغمبرى روى زمـیـن اسـت . بـنـابـرایـن ، فـاصـله زیـادى مـیان خدا و پیغمبر وجود دارد. خدا که مى خواهد دستورهایش را به پیغمبرش برساند نیاز دارد به یک موجودى که بتواند این فاصله را طـى کـند و آن موجود قهرا باید پر و بال داشته باشد که بتواند دستورى را از خدا به پیغمبر القا کند، پس این موجود باید از یک جنبه انسان باشد و از جنبه مرغ ؛ باید انسان بـاشـد تـا بـتـوانـد دسـتـور خـدا را بـرا پـیـغـمـبـر بـیـاورد و چـون مـى خـواهـد نـقـل کـلام و نـقـل سخن کند، ولى از طرف دیگر، چون این فاطمه بعید را مى خواهد طى کند (اگـر هـر انـسـانـى مـى تـوانست ، که خود پیغمبر یم رفت و بر مى گشت ) باید یک پر وبـالى داشـتـه بـاشد تا این فاصله میان زمین و آسمان را طى کند، و او همان است که به اسم فرشته نامیده مى شود. عکس ‍ فرشته ها را هم که مى کشند و انسان نگاه مى کند مى بیند یک انسان است ، سر دارد، لب دارد، بینى دارد، گردن دارد دست دارد، پا دارد، کـمـر دارد و هـمـه چـیـز دارد بـه اضـافـه دو تـا بـال نـظـیـر بال کبوتر، فقط لباس ندارد که حتى بى شلوارش ‍ از هم مى کشند… .

دانـشـمـنـدان ، حـکـمـا و فـلاسـفـه اسـلامـى مـتـفـقـنـد کـه امـکـان دارد ذکـر بـال بـراى فـرشـتـگـان در آیـات و روایـات ، تـعـبـیـر کـنـایـى بـاشـد و جـنـاح و بـال در پـرنـدگـان نـه دسـت بـراى انـسـان اسـت و از آن جـایـى کـه بال وسیله نقل و انتقال پرندگان و حرکت و فعالیت آنهاست ، گاهى این کلمه در فارسى یـا در عـربـى بـه عـنـوان کـنـایـه از وسـیـله حـرکـت و اعـمـال قـدرت بـه کـار مـى رود؛ مـثـلا گـفـتـه مـى شـود: فـلان شـخـص ، بـال و پـرش سـوخته شد، کنایه از این که نیروى حرکت و توانایى از او سلب شد و یا فـلان کـى را زیـر بـال و پـر خـود گـرفـت ، یـا انـسـان بـایـد بـا دو بـال عـلم و عمل پرواز کند و لذا بعید نیست که در توضیح حدیث طالبان علم با عنایت با ایـن نـکـتـه کـه قـطـعـا فـرشـتـگـان بـال هـا جـسـمـانـى و قـابـل رویـت از زیـر پـاى طـلاب عـلوم پهن نیم کنند و استعاره است ، بتوان گفت این سخن تعبیر کنایى است از این که فرشتگان طالبان علم را تحت حمایت و مراقبت و توجهات خود قرار مى دهند.

حـکـیـم الهـى قـمشه اى در این مورد مى گوید: ممکن است جناح استعاره باشد از سـرعـت اطـاعـت و قـوت و شـدت در انجام کار که در حقیقت کار آن قواى ملکوتیه در سرعت به حد تصور نیاید؛ زیرا هر چه سریع تصور شود باز زمان دارد، اما کار قواى غـیـبـیـه عـالم در سـرعـت بـلا زمـان اسـت ، و در شـدت هـم از عـدد و کـم مـنـفـصـل افـزون اسـت بـه حـدى کـه قوه و هم که اشیا را در ماده و مدت تواند ادراک کند از تـصـور تـو هـم آن عـاجـز اسـت . آرى ، قـوه قـدسـیـه عـقـل ، کـه زمـان و مکان و عدد در آن منطوى و حکمش فوق حد و ماده و مدت است و از دور عدد و زمان بیشتر و بالاتر است ، آن قوه تواند فهم کرد. براى تقریب ذهن مثالى ذکر کنیم :

اسرافیل هـزاران هـزار بـلکـه بـى نـهـایـت نـفـوس را زنـده مـى سـازد بـه امـر حـق ، و عزرائیل در کمتر از یک چشم به هم زدن هزاران بلکه بى حد و پایان نفوس را مى میراند و به عالم ملکوت مى کشاند. پس ممکن است مراد از اجنحه کنایه و استعاره از سرعت و شدت و کـثـرت عـمـل بـاشـد. مـثـال دیـگـر: چـنـان کـه قـوه نـور خـورشـیـد بـدون پـرو بـال ظـاهـرى بـلکـه بـا بال و پر معنوى در یک ثانیه (یک چشم به هم زدن ) پنجاه هزار فـرسـخ پـرواز مـى کـنـد و قـوه جـاذبـه عـشـق بـدون بـال و پـر ظـاهـر جـهـان ها و کرات بى انتهایى را به سرعت حیرت انگیزى در فضا مى گـردانـد کـه :لا الشـمـس یـنـبـعـى لهـا ان تـدرک القـمـر و لا الیـل سـابق النهار و کل فى فلک یسبحون پس مى توان مقصود از اجنحه را به طور استعاره و کنایه دانست .

در تـفـسـیـر عـلى بـن ابـراهـیـم قـمـى روایـت شـده : جبرئیل شش صد بال دارد و هنگامى که با این حالت پیامبر اسلام را ملاقات کرد ما بین زمـیـن و آسـمـان را پر کرده بود. بدیهى است این گونه تعبیرات را نمى توان بر جنبه هاى جسمانى حمل کرده . بلکه بیانگر عظمت معنوى و ابعاد قدرت قدرت آنهاست .

در قرآن کریم مطالب بسیارى ، به استعاره و مجاز به کار رفته است ؛ مانند: آیه نور و نـیـز آیـه : جـاء ربـک ؛ خـدایـت آمد. تعبیر آمدن خدا تعبیرى مجازى است ، زیـرا خـداونـد جـسـم نیست که آمدن بر او صدق کند. چنان که عرش کرسى و دست و چشم و مانند آن در حق خداوند متعال به معناى جسمانى نیست ، بلکه کنایه از سلطنت الهى و استعاره از قـدرت نـامـتناهى و علم حضورى است . لذا شاید آمد و شد فرشتگان ، که داراى بالند، کـنـایـه از مراتب نزول و عروج باشد. چون نزول از عالم بالا و یا عروج به سوى عالم بـالا صـورت مـى گـیـرد، پـس وسـیـله آن نـیز باید مناسب باشد، نه این که به راستى بـال جـسـمـانـى مـراد بـاشـد؛ و از ایـن رو مطلب نتیجه مى شود این که فرمود: بعضى دو بـال ، بـعـضـى سـه بـال و بـعـضـى چـهـار بال دارند، مراد این است که ، برخى در این نزول و صعود ضعیف تر و بعضى قوى ترند.

پـس اطـلاق جـنـاح و بـال بـراى فـرشـتـه ، بـه مـعـنـاى مـطـابـقـى و بـال و پـرى کـه در پـرنـدگـان وجـود دارد، نـیـسـت ، بـلکـه بـال پـرنـدگـان مـثالى است براى بال هایى که فرشتگان دارند که : صورتى در زیر دارد چه در بالاستى .

این بال ها در حقیقت قوایى است که هر یک از ملائکه به حسب مقام و مرتبه خود دارند و همین قـوه ، هـنـگـام تـمـثـل بـراى انـسـان بـه صـورت اجـنـحـه مـتـمـثـل مـى شـونـد، و تـعـدد و کـثـرت بـال هـا در حـقـیـقـت راجـع بـه جـهـات مـخـتـلف قابل ها است .

مکان فرشتگان :

در نـظـام هـسـتـى چهار عالم کلى تحقق دارد که به تناسب مراتب وجود، ترتیب یافته اند: عـالم لا هوت ، عالم جبروت ، عالم ملکوت ، عالم ناسوت یا طبیعت . مراد از ملکوت جـهـت یافتن هر چیز است که رو به خداست ؛ چون هر موجودى دو جهت دارد، یک جهت آن رو به خدا دارد، و ملک آن جهت ظاهرى است که رو به خلق دارد، شاهد مطلب آیات قرآن کریم است و از جمله این آیه : قل من بیده ملکوت کل شى ء؛ بگو!آن کیست که ملکوت هر چیز را به دست دارد؟

چـرخ بـا ایـن اخـتـران نـغـز و خوش زیباستى
صورتى در زیر دارد آن چه در بالاستى

امـیـر المـومـنـیـن (عـلیـه السلام ) مى فرماید: خداوند سبحان براى سکونت بخشیدن در آسـمـان هـایـش و آبـادانـى بـالاتـریـن قـسـمـت ملکوت و عظمت خویش ، مخلوقاتى بدیع از فـرشـتـگـانـش آفـریـد، و بـه وسیله آنها اماکن خالى پهنه هاى سطوح باز شده آسمان ، صـداهـاى بـلند تسبیح گویندگان از فرشتگان ، در صفحات قدس و پوشش حجاب ها و سراپرده هاى عظمت و مجد طنین انداز است . …

گـروهـى از آنان در میان ابرهاى پر آب و در کوه هاى مرتفع و بلند و در ظلمات تاریکى قـرار دارنـد و جـمعى قدم هایشان حدود زمین پایین را شکافته است و پاهایشان مانند پرچم هاى سفیدند که از شکاف هاى هوا نفوذ کرده اند .

و امـام زیـن العـابـدیـن (عـلیـه السـلام ) مـى فـرمـایـد: …و بـر اصـنـاف گـوناگون فرشتگان که براى خود اختصاص داده اى (جز طاعت و بندگى تو کارى ندارند) و آنها را با تقدیس خود از خوردنى و آشامیدنى بى نیاز کرده اى ، و در درون طبقه هاى آسمان هایت جـا داده اى …و (درود فـرسـت ) بـر فـرشـتـگـان کـه در هـوا و زمـیـن و آب جـا دارند… .

با توجه به روایات وفق ، معلوم شد فرشتگان در همه جا حاضند، اما مکان اصلى ایشان آسـمـان است ، و از آن جایى که بعضى از آنان فرشتگان عالم علوى و بعضى فرشتگان عالم سفلى هستند؛ بعضى در آن جا و بعضى در این جا انجام وظیفه مى نمایند، باید توجه داشـت کـه اگـر سـخـن از مـکـان مـلائکـه برده مى شود به این معنا نیست که ایشان هم مانند سـایـر مـخـلوقات عالم ماده ، فضا اشغال مى کنند و با یک دیگر تزاحم دارند، بلکه آنها چون موجوداتى مجرد و اى اجسام برزخى هستند و اجسام مادى نیستند هیچ گونه مکانى را به معناى اشغال فضا براى خود اختصاص نمى دهند و با وجود تعداد کثیر ایشان در آسمان ها با یک دگر تزاحم نداند، که این امور از خصوصیات و صفات عالم مادى است .

در روایـات از جـایـى بـه نـام بـیت المعمور نام برده شده است چنان که امام سجاد (عـلیـه السـلام ) مـى فـرمـایـد: و الطـائفـیـن بـالبـیـت المـعمور؛ (و درود فرست ) بر فرشتگانى که در طواف بیت المعمورند .
در ایـن کـه بیت المعمور کجاست در روایات متعددى تصریح شده که خانه اى است مقابل خانه کعبه در آسمان ها؟ عبادتگاه فرشتگان است ، و هر روز هفتاد هزار فرشته وارد آن مـى شـونـد و تـا قـیـامـت بـه آن باز نمى گردند. ولى در این که بیت المعمور در کدام آسمان است ؟ روایات مختلف است . در بسیارى از آنها آسمان چهارم و در بعضى آسمان هفتم آمده است .

حـضـرت رسـول اکـرم (ص ) مـى فـرمـایـد: آن خـانـه اى اسـت در آسـمـان چـهـارم در مـقـابـل کـعـبه ، که فرشتگان با عبادت خود آن را معمور و آباد مى کنند، هر روز هفتاد هزار فرشته وارد آن مى شوند و تا ابد به آن باز نمى گردند .

خـداونـد مـتـعـال بـه بـیت المعمور قسم خورده است :و الطور # و کتاب مسطور # فى رق منشور و البیت المعمور.

و نیز امیر المومنین (علیه السلام ) درباره جایى دیگر به نام حظیره القدس مى فرماید: در آسمان هفتم جایى است به نام حظیره القدس در آن فرشتگانى هستند کـه آنـهـا را روحـانیون مى گویند؛ چون شب قدر فرا رسد از پروردگار براى آمـدن بـه دنیا اجازه مى طلبند – خداوند به آنها اجازه مى دهد؛ پس بر مسجدى نمى گذرند جـز آن که در آن نماز مى خوانند، و در راه با کسى رو به رو نمى شوند جز آن که براى او دعا مى کنند و از ایشان به او برکت و نیکى مى رسد .

در ایـن جـا ممکن است این سوال مطر شود که امروز بشر تا کره ماه مسافرت کرده و قسمتى از فـضـاى بـى مـنـتـهـا را بـا سـفـیـه هـاى فـضـایـى زیر پا گذاشته ، اما اثرى از این فـرشـتـگـان سـاجـد و راکع ندیده است . باید گفت که دانش امروز و دیروز هر دو اقرار و اعـتـراف دارنـد بـر ایـن کـه بـسـیـارى از مـوجـودات ایـن عـالم با حواس ما درک نیم شود و ضـرورتـى نـدارد که ، فقط به آن چه مى بینیم ، ایمان بیاوریم ، که مبادا از موارد خطا در حس باشد. گذشته از این خدایى که تمام اشیا را از نیستى به هستى مى آورد و عدم را وجـود مـى بـخـشـد، مـى تواند موجوداتى بیافریند که به چشم دیده نشوند. پس این که فرشتگان را با چشم نمى بینیم براى آن است که آنها از عالم ملکوتند و چشم مادى آن چه راجـع بـه مـلکـوت اسـت نـمـى بـیـنـد، چـنـان کـه حـضـرت رسول اکرم (ص ) جبرئیل امین (علیه السلام ) را مى دید، ولى اصحاب ، او و فرشتگان را نمى دیدند، و با اینوجود بدان ها ایمان راسخ داشتند.

عـلامـه طـبـاطـبـایـى (ره ) مـى فـرمـاید: اگر در آیات و روایات آمده که آسمان ها منزلگاه فـرشـتـگان است ، و یا فرشتگان از آسمان نازل مى شوند، و حاملان امر و فرمان خداوند هـسـتـنـد، و یـا فـرشـتـگـان با نامه اعمال بندگان به آسمان بالا مى روند، و اى این که آسـمـان درهـایـى دارد، کـه بـراى کـفـار بـاز نـمـى شـود، و یـا ایـن کـه ارزاق از آسـمـان نـازل مـى شـود، و یا مطالبى از این قبیل ، که آیات و روایات مخالف بدانها اشاره دارد؛ این امور نام برده بیش از این دلالت ندارند، که نوعى تعلق و ارتباط با آسمان ها دارند. امـا این که این تعلق و ارتباط نظیر ارتباطى بوده باشد که ما بین هر جسمى با مکان آن اسـت ، آیـات و روایـات هـیـچ دلالتـى بـر آن نـدارد، و نـیـم تواند هم داشته باشد؛ زیرا جسمانیت مستلزم آن است که آنها محکوم به احکام جارى در نظام مادى باشند، یعنى همان طور کـه عـالم جـسـمـانـى مـحـکـوم بـه دگـرگـونـى اسـت ، مـحـکـوم بـه تبدل و فنا، و سستى است ، باید آن امور نیز محکوم به این احکام بشود .

همه فرشتگان فرمان بردار خدایند:

مـى گـویـند: روزى ابن صوریا، – که یکى از بزرگان یهود بود – همراه عده اى از یـهـود فـدک ، نـزد پـیـامـبـر اسلام آمده از آن حضرت سوالاتى کردند و نشانه هـایـى پـرسیدند که گواه نبوت و رسالت او بود. پس از پاسخ هر کدام صحت جواب را تصدیق کردند آخرین سوالشان این بود: فرشته اى که وحى برا و مى آورد چه نام دارد؟ ابـن صـوریـا اضـافـه کـرد: اگـر ایـن سـوال را هـم پـاسـخ دهـى ایـمـان مـى آوریـم ! رسول خدا (ص ) در پاسخ فرمود: نام او جبرئیل است .

ابـن صـوریـا بـا ایـن کـه جـواب را صـحـیـح یـافـت گـفـت : جـبـرئیـل دشـمـن مـاسـت ، او هـمـیـشـه دسـتـور جـهـاد و سـخـتـى و مـشـکـلات مـى آورد! ولى مـیـکـائیـل هـمـیـشـه دسـتـورات آسـان مـى آورد. اگـر فـرشـتـه وحـى مـیـکـائیـل بـود مـا بـه تـو ایـمـان مـى آوردیـم ! در ایـن مـورد آیـه نـازل شد:قل من کان عدوا لجبریل فانه نزله على قلبک باذن الله مصدقا لمابین یدیه و هـدى و بـشـرى للمـومـنـیـن( آنـهـا مى گویند فرشته اى که وحى بر تو نازل مى کند چون جبرئیل است و ما با جبرئیل دشمن هستیم به تو ایمان نمى آوریم ) بگو: کـسـى کـه دشـمن جبرئیل باشد (در حقیقت دشمن خداست )، چرا که او به فرمان خدا قرآن را بـر قـلب تـو نـازل کـرده اسـت ، تـا کتب آسمانى پیشین را تصدیق کند و هدایت و بشارت براى مومنان باشد.

طـبق شان نزول آسه شریفه معلوم شد یهود بار دیگر، با بهانه جویى هاى خود، که در طـول تـاریـخ سابقه دارد، مى خواستند از بندگى و اطاعت خداوند و اسلام آوردن سرباز زنـنـد، لذا با فرق گذاشتن بین جبرئیل و میکائیل ، که یکى از خوب و دیگرى را بد جلوه مـى دادنـد، قـصـد تـمـرد از اسـلام را داشـتـنـد، ولى غـافـل از ایـن کـه آنـهـا جملگى معصومند و همان را انجام مى دهند که امر الهى است و در این زمـیـنـه جـبرئیل و میکائیل هیچ فرقى با یکدیگر ندارند، هر دستورى که خداوند بدهد، هر کـدام کـه بـاشـنـد امـتـثـال مـى کنند. از این رو در آیه بعد مى فرماید:من کان عدو الله و ملائکته و رسله و جبریل و میکال فان الله عدو للکافرین کسى که دشمن خدا و فـرشتگان و رسولان او و جبرئیل و میکائیل باشد (کافر است ؛ و) خداوند دشمن کافران است .

دسـتـورهاى سودمند و تکامل بخش براى انسانها از طرف خداوند به وسیله فرشتگان بر پـیـامـبـران نـازل مـى شـود و اگـر تـفـاوتـى بـیـن مـامـوریـت هـاى آنـهـا بـاد، از قـبـیـل تـقسیم ماموریت است نه تضاد در ماموریت ، اینها همه در یک طریق مستقیم قرار دارند، بنابراین ، دشمنى با یکى از آنها دشمنى با خداست .

فرشتگان و تحقیقی( قرآنی ، روایی و عقلی)//علی رضا رجالی تهرانی

مباحثی در مورد فرشتگان قسمت اول

 

دعاى سوم صحیفه سجادیه

 درود بر فرشتگان حامل عرش

بـار خـدایـا! درود بـفـرسـت بر حمل کنندگان عرش که از تسبیح تو سست نمى شود و از تـقـدیس تو ملال نمى گیدند و به ستوه نمى آیند و از پرستش تو در مانده و عاجز نمى گـردنـد و تـقـصـیر و کوتاهى را بر کوشش در کوشش در فرمانبرى از دستورات اختیار نمى نمایند و از شیفتگى به سوى تو غفلت و فراموشى ندارند.
درود بفرست بر اسرافیل ، صاحب صور که چشم گشوده و بر هم نمى نهد، منتظر دستور و فـرمـان تـواست ، تا در صور خود بدمد و اسیران گور و خفتگان در قبر را به بر پا شدن محشر آگاه کند.

بـار خـدایا!درود بفرست بر جبرئیل که امین وحى تواست ؛ آن فرشته بلند مرتبه اى که مطاع اهل آسمان هاست ؛ آن وجود با عظمتى که در پیشگاه مقدس تو ارجمند و مقرب است .

بـار خـدایـا!درود بفرست بر روح که گماشته بر فرشتگان حجب است و بر روح که از عالم امر است .

بار خدایا!درود بفرست بر فرشتگانى ؟ پایین تر از آنانند؛ آنها که ساکن آسمان هایند و در مـامـوریت هایى که از جانب تو دارند امینند. بر فرشتگانى که از هیچ کوشش و زحمت رد راه بندگى درماندگى و سستى به آنه رو نمى آورد و شهوات و خواهش هاى آنان را از تـسبیح تو باز نمى دارد و فراموشى که پیدایش آن از غفلت ها و بى خبرى هاست آنها را از تعظیم و بزرگ دانستن تو جدا نمى کند؛ فرشتگانى که چشم ها بسته اند و نگریستن بـه سـوى تـو را قـصـد نـمـى نـمـایـنـد، و در بـرابـر جلال و عظمت تو در کمال فروتنى اند، و رغبت و خواستشان به عنایات تو بسیار است ، و بـه ذکـر نـعـمـت هـاى گـران بـهـایـت حـریـصـنـد، و در مقابل بزرگواریت فروتنند.

خـداونـدا درود بـفـرسـت بـر فـرشتگانى که وقتى به جهنم بنگرند، که صداى هولناک شـعـله و بـرافـروخـتـگى اش به اهل گناه شنیده مى شود، از عمق هویتشان فریاد برآرند: مـنـزه و پـاکـى تو، ما تو را آن چنان که لایق پرستش تو است بندگى نکردیم . پس بر آنـان درود بـفـرسـت و بر فرشتگان روحانى ، و آنان که نزد تو قرب و منزلت دارند و آنـهـا کـه رسـانـنـده غـیب بر پیامبران تواند، و آنان که بر وحى تو امینند و بر اصناف گـوناگون فرشتگان که به عبادت خود اختصاصشان دادى ، و آنان را با تقدیس خود را خـوردنـى و آشـامـیـدنـى بـیـس نـیاز کردى و در درون طبقه هاى آسمان هایت جا دادى . و بر فـرشـتـگـانـى که در اطراف آسمان هایت توقف کرده اند و براى رسیدن فرمان به تمام گشتن وعده تو (روز رستاخیز) ساکتند.

درود بـفـرسـت بـر خزانه داران باران و رانندگان ابرها و بر فرشته اى که از صداى رانـدنـش بـانـگ رعـدها شنیده مى شود، و چون ابر خروشان با صداى راندن او با شنا در آیـد، شـعـله هـاى بـرق هـا بـدرخـشـد. و بـر فـرشـتـگـانـى که همراه برف و تگرگند و فرشتگانى که با دانه هاى باران به وقت باریدن فرود مى آیند و فرشتگانى که بر خزانه هاى بادها زمامدارانند و فرشتگانى که گماشته بر گوه هستند تا از هم نپاشند و بـر فـرشـتـگـانـى کـه سـنـجـش آبـهـا و پـیـمانه باران هاى سخت و رگبارها را به آنان شناسانده اى .

درود بـفـرسـت بـر فـرشـتگانى که به دستور تو بر گنهکاران بلا مى آورند و براى دوشتان و عاشقان رحمت و بر سفیران گرامى و نیکوکارت که وحى را به انبیا رساندند و بـر فـرشـتـگانى که حافظ اعمال ما هستند و بر ملک و یارانش و نکیر و منکر و بر رومان آزمـایـش کـنـنـده اهـل قبور و فرشتگانى که بر اطراف بیت المعورند طواف مى کنند. و بر مالک و زمامداران دوزخ و بر رضوان و کلیدداران بهشت .

درود فرست بر فرشتگانى که نافرمانى امر خدا نمى کنند و آن چه را مامورند انجام مى دهند. و بر فرشتگانى که به اهل ایمان در عالم آخرت مى گویند: سلام بر شما باد به سـبـب اسـتـقامتى که در طاعت حق و دورى از معصیت داشتید، پس ‍ خانه آخرت براى شما نیکو خـانـه اى است . و بر فرشتگانى که پاسبانند که هر گاه به آنان گفته شود: مجرم را بـگـیـریـد و در غـل و رنـجـیـر کشیده آن گاه جهنم ببرید؛ با شتاب به او رو مى آوردند و مـهـلتـش نـمـى دهـنـد. و درود فـرسـت بـر هر فرشته اى که نام او را ذکر نکردیم و مقام و منزلتش را در پیشگاه تو و این که به چه کارى او را گماشته اى ، ندانستیم .

درود فـرسـت بـر فـرشـتـگـامى که در هوا و زمین و آب جاى دارند و بر آنان که بر تمام آفریده هایت گماشته شده اند. پس بر آنان درود فرست در روزى که هر کس مى آید و با او رانـنـده و گـواهـى (از فـرشتگان ) است ، و بر آنان درود فرست ؛ درودى که مقامى بر مقامشان و پاکیى بر پاکى شان بیفزاید.

بـار پـروردگـارا، چـون بـر فـرشـتـگان و رسولانت درود مى فرستى و درود ما نیز به ایـشـان مى رسانى ، پس به سبب گفتار نیکو (دعا و صلوات ) درباره ایشان که راه آن را تـو بـر مـا گـشـودى ، بـر مـا محتاجان نیز درود فرست و رحمتت را به گدایان و فقیران ارزانى دار که تو بسیار بخشنده و کریمى .

الصلاه على حمله العرش

اللهـم و حـمـله عـرشـک الذین لایفترون من تسبیحک و لایسامون من تقدیسک و لا یستحسرون من عبادتک و لا یوثرون التقصیر الجد فى امرک و لا یغفلون عن الوله الیک .

و اسـرافـیـل صـاحـب الصـور الشـاخـص الذى یـنـتـظـر مـنـک الاذن و حـلول الامـکـر فـیـنـبـه بـالنـفـخـه صـرعـى رهـائن القـبـور و مـیـکـائیـل ذوالجـاه عـنـدک و المـکـان الرفـیـع مـن طـاعـتـک و جبرئیل الامین على وحیک المطاع فى اهل سماواتک المیکن لدیک المقرب عندک و الروح الذى هو عـلى مـلائکـه الحـجـب و الروح الذى هـو مـن امـرک فـصـل عـلیـهـم و عـلى المـلائکـه الذیـت مـن دونـهـم مـن سـکـان سـمـاواتـک و اهـل الامـانـه عـلى رسـالاتک و الذین لاتدخلهم سامه من دوب و لااعیاء من لغوب و لافتور و لا تـشـغلهم عن تسبیحک الشهوات و لا بقطعهم عن تعطیمک سهو الغفلات الخشع الابصار فلا یرومون النظر الیک النواکس الادقان الذین قد طالت رغبتهم فیما لدیک المستهترون بذکر و المـتـواضـعـون دون عـظـمتک و جلال کبریائک و الذین یقولون اذا نظروا الى جهنم تزفر عـلى اهـل مـعـصـیـتـک سـبـحـانـک مـا عـبـدنـاک حـق عـبـادتـک فـصـل عـلیـهـم و عـلى الروحـانـیـیـن مـن مـللئکـتـک و اهـل الزلفـه عـنـدک و جـمـال الغـیـب الى رسـلک و المـوتـمـنـیـن عـلى و حـیـک و قـبائل الملائکه الذین اختصصتهم لنفسک و اغنیتهم عن الطعام و الشراب بتقدیسک و اسکنتهم بـطـون اطـبـاق سـمـاواتـک و الذیـن عـلى ارجـائهـا اذا نـزل الامـر بـتـمـام وعـدک و خـزان المـطـر و زواجـر السحاب و الذى بصورت زجره یسمع زجـل الرعـود و اذا سـبـحـت بـه حـفـیـفه السحاب التمعت صواعق البروق و مشیعى الثلج و البـرد و الهـابـطـیـن مـع قـطـر المـطـر اذا نـزل و القـوام عـلى خـزائن الریاح و الموکلین بـالجـبـال فـلا تـزول و الذیـن عـرفـتـهـم مـثـاقـیـل المـیـاه و کـیـل مـاتـحـویـه لواعـج الامـطـار و عـوالجـهـا و رسـلک مـن المـلائکـه الى اهـل الارض بـمـکروه ماینزل من البلاء و مجبوب الرخاء و السفره الکرام البرره و الحفظه الکـرام الکـاتـبـیـن و مـالک المـوت و اعـوانـه و مـنـکـر و رضـوان و سـدنه الجنان و الذین لایعصون الله ما امرهم و یفعلون مایومرون و الذین یقولون سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبى الدار و الزبانیه الذین اذا قیل لهم خذوه فغلوه ثم الجحیم صلوه ابتدروه سراعا و ام یـنظروه و من او همنا ذکره و ام نعلم مکانه منک و باى امر و کلته و سکان الهواى و الارض و المـاء و مـن مـنـهـم عـلى الخـلق فـصـلل عـلیـهـم یـوم یـاتـى کـل نـفـس مـعـهـا سـائق و شـهید وصل علیهم صلوه تزیدهم کرامه على کرامتهم و طهاره على طـهـارتـهـم اللهـم و اذا صـلیـت عـلى مـلائکـتـک و رسـلک و بـلغـتـهـم صـلاتـنـا عـلیـهـم فضل علیهم بما فتحت لنا من حسن القول فیهم انک جواد کریم .

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحیم

اسـلام ، هـمـان طـور کـه مـوجـودات نامحسوس فراوانى را به نام شیطان و فرزندانش (کـه بر آدمى گماشته شده و او را به بدى ها و گناهان دعوت مى کنند) به اثبات مى رساند موجودات نامحسوس دیگرى را نیز به نام فرشته ثابت مى گرداند، کـه بر همه جهات عالم گمارده شده اند و به خوبى هاى و نیکى ها دعوت و هدایت مى کنند و نـیـز بـرکـات را فـرو مـى فـرسـتـنـد، این موجودات فرشته نامیده مى شوند. بـنـابـرایـن ، فـرشـتـه مـوجـودى نـامحسوس است که مظهر خوبیها و نیکى ها و برکات و شیطان موجود نامحسوس ، خواهد بود که به نحوى مبدا بدى ها و گناهان است .

در بسیارى از مواردى مى شنویم و یا در اکثر، بلکه همه تابلوها و پوسترهاى نقاشى و مـیـنـیاتور مى بینیم که بعضى بى هیچ دلیلى فرشتگان را به صورت زنان تصور و ترسیم مى کنند و بیشتر افراد با شنیدن واژه ملائکه (فرشتگان ) تعدادى زن و یا دختر بـال دارد گـیـسـو لند و…را جلو چشمان خود مجسم صحیح و ایمان حقیقى به آنهاست . چنین مـسـائلى در حالى مطرح است که خداوند عزیز در کتب آسمانى ، به خصوص در قرآن مجید (نـزدیـک بـه نـود آیـه ) از وجود با برکت آنان و سهمشان در کار گردانى هستى ، چه در دنـیـا و چـه در آخـرت ، خـبـر داده و بـا مـسـائل خـرافـى از قبیل این که فرشتگان ، دختران خدایند، مبارزه کرده است .

درسـت هـمـین مسائل خرافى است که باید ما را بر انگیزاند تا این موجودات قدسى را، که هـم در دنـیـا، هـم در برزخ و هم در قیامت ، با آن ها سروکار داریم ، بیشتر و صحیح تر و به دور از هر گونه خرافه شناخته و بدان ها ایمان بیاوریم ؛ ولى متاءسفانه دانشوران و عـالمـان در ایـن زمـیـنـه کـار زیـادى نـکـرده انـد و لذا کـتـابـى مستقل و مدون در این زمینه وجود ندارد.

هـر چـنـد مـا انـسان ها در عالم ملک هستیم و فرشتگان از عالم امر و ملکوت هـسـتـنـد و شـنـاخـت مـوجـودات مـلکـوتـى و روحـانـى بـراى مـا دشـوار اسـت ، ولى ایـن دلیـل نمى شود که ما با وجود در دست داشتن آیات و روایات فراوان به این مساله توجه و عنایت لازم را نداشته باشیم .

به هر رو، این جانب مدتى بود که در پى شناخت فرشتگان ، در نظر داشتم ضمن معرفى ایـن مـوجـودات قـدسـى ، بـه بـى پـایـگـى خـرافـات و افـسـانـه کـه دربـاره آنـهـا جـعـل شـده است ، اشاره کنم ، بحمدالله و المنه ، به اعتراف به تقصیر و بضاعت علمى و مـعنوى ، با یارى ادله قرآنى و روایى و استدلالات عقلى تا حدى در این مسیر موفق شدم ، که امیدوارم به پیشگاه حضرت احدیت مقبول افتد.

ایـن کـتـاب ، کـه آغـاز و انـجامش با کلمات امام سجاد و امیر المومنین – علیهما السلام – مزین گـشـتـه ، از یـک مـقـدمـه و چـهـار فـصـل و یـک خـاتـمـه تشکیل یافته است : حقیقت فرشتگان ؛ اوصاف فرشتگان ؛ اصناف و مراتب فرشتگان ؛ و کارها و وظایف فرشتگان .
ربنا تقبل منا انک انت السمیع العلیم
آبان ۱۳۷۴
مصادف با شهادت حضرت فاطمه زهرا (س )

علیرضا رجالى تهرانى

فصل اول : حقیقت فرشتگان

حقیقت فرشتگان

قرآن کریم علاوه بر معرفى موجودات و نعمت هاى ظاهرى و محسوس ، از آفریده هاى دیگر خداوند متعال نیز نام برده که ما را یاراى درک حسى آنان نیست .
دسـتـه اى از ایـن مـوجـودات مـلائکه هستند. و از آن جایى که با حواس ظاهرى درک نـمـى شـونـد، از ویـژگـى هـاى وجـودى و مـاهـیـت ایـشـان نـیـز نـمى توان آگاهى یافت و تـصـویـرى یـقـیـنـى از ایشان عرضه داشت . در مقام شناخت حقیقت فرشتگان – این موجودات غیبى – اختلاف شده است که به اختصار به آنه اشاره مى کنیم :
۱- بـت پـرسـتـان گـفـتـه اند: فرشتگان همان ستارگان سعد و نحس هستند که زنده و نـاطـقـنـد. فـرشـتـگان سعد را فرشتگان رحمت مى گویند و فرشتگان نحس را فرشتگان عذاب .سستى و بطلان این نظریه چنان روشن است که نیاز به بحث ندارد.

۲- مجوس و دو گانه پرستان گفته اند: نور و ظلمت در نفس و صورت دو جوهر حساس قـادر مـتـضـانـد و در فـعـل و تـدبـیـر مـخـتـلفـند. پس جوهر نور، پاک ، نیک ، خوش بو و بـزرگـوار اسـت که همیشه نفع مى رساند نه ضرر، و همواره زنده مى کند و نمى میراند؛ امـا ظـلمـت ضـد نـور اسـت . پـس اولیـا، یـعـنـى فـرشتگان از نور زاده مى شوند نه از راه زنـاشـویـى ، بـلکـه مـانند تولد حکمت از حکیم و تولد روشنى از روشنایى دهنده است ؛ و دشـمـنـان ، یـعنى شیاطین نیز از ظلمت زاده مى شوند نه از راه زناشویى ، بلکه از راه کم خردى از کم خرد.این عقیده نیز از اساس باطل است .

۳- مـسـیـحـیـان گـفـتـه انـد: فرشتگان مجردند و جسم نیستند و مکان ندارند، بکله نفوس ناطقه اى هستند که در بدن هاى قرار ندارند؛ اگر خوب و پاک باشند ملائکه اند، و اگر به دو ناپاک باشند شیاطینند.

۴- بـعـضى از فلاسفه متقدم گفته اند: فرشتگان نفوس زمینى و مدبر عالم ملک هستند که نیکوکار آنها ملائکه و بدکار آنها شیاطین نام دارند.
بـطـلان دو عـقـیده اخیر معلوم است ؛ زیرا شیاطین از جن هستند و ماهیتى جداى از ماهیت فرشته دارند.
۵- متکلمین – که جواهر مجرد را انکار مى کنند – گفته اند: فرشتگان اجسام نورانى الهى نـیـکـوکـار و سـعـیـدنـد کـه بـر تـصـرفـات سـریـع و افـعـال و اعمال سخت و حیرت انگیز قادرند و نیز مى توانند به صورت هاى گوناگون در آیـنـد و آنـهـا عـقـل و فهم دارند و در آسمان ها هستند و بعضى از آنها از بعض دیگر به لحـاظ درجـه و مـقـام در نـزد خـدا مـقـربـتـرنـد، چـنـان کـه خـداى مـتـعـال از ایـشان حکایت فرموده : و ما منا الا و له مقام معلوم (۱) و اکثر مسلمانان بر این عقیده اند.
ضـمـن قـبـول بـخـشـى از عـقـیـده مـتـکـلمـیـن ، اشـکـال هـایـى مـیـز بـر آن وارد اسـت کـه در فصل چهارم در بحث کیفیت نزول فرشتگان بر ولى امر به آن خواهیم پرداخت .

۶- جـمعى از فلاسفه و حکماى اسلامى ، چون ملاصدرا، الیه قمشه اى ، علامه طباطبایى ، شهید مطهرى ، علامه حسم زاده و بسیارى دیگر، معتقدند: از آیاتى که درباره ملائکه آمده ، اسـتـفـاده مـى شـود آنـهـا موجوداتى پیراسته از پیوندهاى مادى و مجرد از صفات جسمانى هستند.
در این جا به سه مورد از این آیات اشاره مى کنیم :
الف )و مـن عـنـده لایـسـتـکـبـرون عـن عـبـادتـه و لایـسـتـحـسـرون # یـسـبـحـون اللیل و النهار لایفترون (۳)
و آنان که در پیشگاه خداوند مقربند، هیچ گاه از بندگى اش سرپیچى نکنند و از عبادتى کـه مى کنند هرگز خسته نشوند، همه آنها شب و روز بى آن که سستى نمایند به تسبیح و ستایش خداوند مشغولند.
ب )و قـالوا اتـخـذ الرحـمـن ولدا سـبـحـانـه بـل عـبـاد مـکـرمـون لایـسـبـقـونـه بالقول و هم بامره یعلمون

و (مـشـرکـان ) گـفتند که خداوند رحمان داراى فرزند است . پاک و منزه است او. بلکه آنان بـنـدگـان مـقـرب خـدا هستند که هرگز پیش از امر خدا کارى نخواهد کرد و هر چه کنند به فرمان او است .
ج )علیها ملائکه غلاظ شداد لایعصون الله ما امرهم و یفعلون ما تومرون
بـر آن دوزخ ، فـرشـتـگانى درشت گفتار و سختگیر مامورند که هرگز نافرمانى خدا را نخواهد کرد و آن چه به آنها حکم شود فورا انجام مى دهند.
و نـیـز ایـن فـرمـایـش امـیـر بـیـان ، عـلى (عـلیـه السـلام ) را دلیل بر تجرد فرشتگان گرفته اند:
مـن مـلائکـه اسـکـنـتـهم سمواتک و رفعتهم عن ارضک ، هم اعلم خلقک بک ، و اخوفهم لک و اقـربـهـم مـنک ؛ لم یسنکوا الاصلاب ، و لم یضمنوا الارحام ، و لم یخلقوا من ماء مهین ، و لم یتشعبهم ریب المون
بـعـضـى از فـرشـتگان را در آسمان هاى خود ساکن نمودى ، و از زمین خویش بلند کردى ، آنها از خلایق به تو داناترند، و از تو بیش از همه مى ترسند، و به تو بیش از ایشان نزدیکند در اصلاب (پدران ) جاى نگرفته اند، و در ارحام (مادران ) در نیامده اند، و از آب پـسـت (مـنـى ) آفـریـده نـشـده اند، و حوادث روزگار آن ها را متفرق و پراکنده نساخته است .
صـدر المـتالهین مى گوید: باید بدانى که آفرینش فرشتگان غیر از آفرینش انسان اسـت ؛ زیـرا آنـها داراى وجود بسیط و مجرد و بعد عقلانى اند بى آن که ترکیب یافته از عقل و شهوت باشند، و تزاحم و تضادى در کارها و صفات ذاتشان نیست .
ابن سینا مى نویسد: فرشته جوهر بسیط (یعنى بى اجزا و ساده ) و داراى زندگى و نـطـق عـقـلانـى اسـت و نـمـى مـیـرد و مـیـان کـردگار و اجسام زمینى میانجى است . برخى از فرشتگان ، عقلانى و برخى روحانى و پاره اى جسمانى (برزخى ) هستند. 
روایت : ان الله تعالى خلق الملائکه صمد الیس لهم اجواف
– بـه فـرض صـحـت سـنـد – دلالت دارد کـه چـون مـاده ، اسـتـعـداد تـکـامـل تـدریـجى داشته و نمى تواند بالفعل تمام کمالات خود را داشته باشد، به آن صمد نمى گویند، لذا آن چه ماده است صمد نیست ، و صمد، ماده نیست ؛ زیرا وجود او پر است .
حـضـرت امـام خـمـیـنـى (ره ) مـى فـرمایند: بدان که بین محدثین و محققین اختلاف است در تـجـسـم مـلائکـه الله : کـافـه حـکـم و مـحـقـقـیـن و بـیـارى از فـقـهـا قائل به تجرد آنها و تجرد نفس ناطقه شدند و براى آن برهان هاى متین اقامه فرمودند.
و از بـسـیارى روایات و آیات شریفه نیز استفاده تجرد (مى ) شود، چنان چه محدث محقق ، مـولانـا مـحـمـد تـقـى مـجـلسـى ، پـدر بـزرگـوار مـرحـوم مـجـلسـى در شـرح فـقـیـه در ذیل بعضى از روایات فرموده است که این دلالت کند بر تجرد نفس ‍ ناطقه .

و بـعـضـى از مـحـدثـان بـزرگ قـائل بـه عـدم تـجـرد شـدنـد و غـایـت آن چـه دلیل آوردند این است که قول به تجرد منافى با شریعت است و تصریح نموده اند
بـه ایـن کـه مجردى جز ذات مقدس حق نیست . و این کلام بسیار ضعیفى است ؛ زیرا که عمده نـظـر آنـهـا دو امـر شـاید باشد: یکى قضیه حدوث زمانى عالم که توهم شده مجرد بودن مـوجودى جز با آن منافى است ؛ و یکى فاعل مختار بودن حق تعالى است که گمان نمودند بـا تـجـرد عـالم عـقـل و مـلائکـه الله مـخـالف اسـت . و ایـن هـر دو مـسـاله از مـسـائل مـعـنـونـه اسـت در عـلوم عـالیـه ، و عـدم تـنـافـى ایـن قـبـیـل مـسـائل بـا مـوجـود مـجـرد بـه وضـوح پـیـوسـتـه ، بـلکـه قـول بـه عـدم تـجـرد نـفـوس نـاطـقـه و عـالم عـقـل مـلائکـه الله بـا بـسـیـارى از مـسـائل الهـیـه و کـثـیـرى از عـقـایـد حـقـه مـنـافـى اسـت کـه اکـنـون مـجـال بـیـان آنـهـا نـیـسـت . و حدوث زمانى عالم را به آن طور که این دسته گمان نمودند مـنـافـى بـا اصـل مـسـاله حدوث زمانى است ، فضلا آن که با بسیارى از قواعد الهیه نیز مـخـالف اسـت . و حـق در نـزد نـویـسـنـده – مـوافـق بـا عـقـل و نـقـل – آن اسـت کـه ، از براى ملائکه الله اصنافى است کثیره ، که بسیارى از آنها مـجردند و بسیارى از آنها جسمانى برزخى هستند (یعنى تجرد مادى داشته و مقدار و اندازه دارند): و لا یعلم جنود ربک الا هو 

روایاتى به فرو آمدن و شد فرشتگان و سکونت بى حساب آنان در هوا و زمین و مکانهاى مـقـدس و پـایـیـن آمـدن آنـان بـا قـطره هاى باران و همراهى شان با هر شخص و هر عملى ، اشاره دارد، مانند کلام امیر بیان على (علیه السلام ): بعضى از فرشتگان پایشان ور طـبـقـات پـایـیـن زمین ثابت و گردن هایشان از آسمان بالا گذاشته ، وارکان وجودشان از اقـطـار جـهـان بـیـرون رفـتـه و کـتـف هـاى آنـهـا بـراى حـفـظ پایه هاى عرش خدا آماده است .

ایـن قـبیل روایات بر جسمانیت فرشتگان دلالت نیم کند و در واقع تمامى این روایات بر صـورت مـثـالى فـرشـتـگـان و قـدرت آنـهـا در تـمـثـل یـافـتـن حمل مى شود.
عـلامـه طـبـاطـبـایـى در این زمینه مى فرمایند: سیاق این روایات ابا دارد که بگوییم : رفـت و آمـد و تـغـیـیـر و تـحـولات جـهان ما در آنها تاثیر مى گذارد .آنها زیر گام هاى ما پایمال نمى شوند و حرکت اجسام رخنه اى در بدن آنها به وجود نمى آورد، با آن که زمین و هوا را پر کرده اند. و از طرفى بداهت عقل ، حکم به تزاحم میان امور مادى و جسمانى مى کند. همچنین آنها دیده نمى شوند، لمس نمى گردند و در احساس نمى آیند و سایر احکام ماده را نـیـز نـدارنـد. بـنابراین فرشتگان ، اجسام مادى نیستند، بلکه امور مادى یک نسبتى با آنـهـا دارنـد و ایـن کـه گـاهـى گفته مى شود، خداوند سبحان مى تواند امور مادى را از ایشان بگرداند، به طورى که آنها را احساس نکنند و تزاحمى میان آنها به وجود نیاید؛ و مـى تـواند نیروى دیدن فرشتگان را ببینند و با آنها سخن بگویند. سخنى است که گـرچـه ظـاهـر آن شـبـیـه کـلام مسلمانان منقاد دین است ، اما در حقیقت اساس دین را ویران مى سازد. زیرا اگر چنینى خطاى بزرگى در احساس روا باشد، ما راهى براى اثبات پیامبر و کتاب و دین و اعجاز نداشته و به سوفسطاییان خواهیم پیوست ؛ در نتیجه توحید ثابت نـمـى شـود تـا نـوبـت بـه سـخـن دربـاره فـرشـتـگـان بـرسـد، عـلاوه بـر آن که بداهت عقل آن را رد مى کند.

نـیـز در جـاى دیگر پیرامون تجرد فرشتگان مى نویسد: از جمله نصوصى که دلالت بـر تـجـرد فرشتگان مى کند آیه ذیل است :نزل به الروح الامین# على قبلک لتکون من المـنـذریـن  جـبرئیل قرآن را نازل گردانید و آن را بر قلب تو فرود آورد تا خلق را (از عقاب و عذاب ) بترسانى . و روشن است مقصود از قلب عضو گوشتى صنوبریى که طرف چپ معده قرار دارد نیست ، بلکه چیزى است که مى فهمد و مى اندیشد، یـعـنـى روح . بـنـابـرایـن ، نـزول آن بـر قـلب ، تنها در صورتى صحیح است که مجرد بـاشـد، مـانـنـد وجـود مـعـنـا. و از جـمـله آن نـصـوص آیـه ذیل و آیات مشابه آن است :و قالوا اولا انزل علیه ملک ولو انزلنا ملکا لقضى الامر ثم لایـنـظـرون # ولو جـعـلنـاه مـلکـا لجـعلناه رجلا وللبسنا علیهم ما یلبسون (۱۴) و گـفتند: چرا بر او فرشته اى نازل نمى شود؟ اگر فرشته اى بفرستیم کار تمام شود و لحـظـه اى آنـهـا مهلت نخواهد یافت ، چنان چه فرشته اى را به رسالت فرستیم او را بـه صورت بشرى در خواهیم آورد و بر آنان هان لباسى که مردمان پوشند، بپوشانیم .

ظـاهر آیه آن است که نازل کردن فرشته با همان پوشش فرشته اى و وجود ملکوتى اش ، مـلازم بـا اتـمـام کار باقى نماندن مهلت ، و وارد شدن مردم در جهان پس از مرگ مى بـاشـد، تـا هـم سـنـخ و هـم جـنـس فـرشتان شوند و آن جهان مجرد از ماده است ؛ و این وجود فرشتگان ، از آن است ، پس آنها نیز مجرد مى باشند .
خـلاصـه ، آن چـه مـى تـوان مـطـابـق بـا قـرآن و سـنـت و عـقـل گـفـت ایـن اسـت کـه : فـرشـتـگـان مـوجودات جسمانى مادى نیستند، بلکه مجردند و مـوجـودات مـجـرد نیز ممکن است مجرد برزخى و یا مجرد عقلانى باشند و یا به حسب مراتب فـرق کـنـنـد، بـرخـى از آنـهـا مـجـرد بـرزخـى هـسـتـنـد؛ یـعـنـى شـکل و صورت دارند و خواص ماده را هم دارا مى باشند، آن طور که در روایات آمده ، نکیر و مـنـکـر بـه صـورت هـاى مـخـتـلفـى بـر دیـده مـیـت ظـاهـر مـى شـوند؛ و برخى میز مجرد تامند .

ایمان به فرشتگان

از جـمله موضوعات مهم اسلامى و معتقدات ضرورى مذهب ، موضوع وجود ملائکه و ایمان به آنهاست . در آیات قرآن کریم ، ایمان به وجود فرشتگان به قدرى اهمیت دارد که در ردیف ایـمـان بـه خـدا و روز قـیـامـت شـمـرده شـده اسـت ، چـنـان کـه فـرمـوده اسـت :آمـن الرسـول بـمـا انـزل الیـه مـن ربـه و المـومـنـون کـل آمـن بـالله و ملائکته و کتبه و رسله  پـیـامـبـر، خـود بـه آن چـه خـدا بـر او نـازل کـرده ایـمـان دارد و مومنان نیز همه به خدا و فرشتگان خدا و کتابها و پیامبران خدا ایـمـان دارنـد. و نـیـز مـى فـرمـاید.ولکن البر من آمن بالله و الیوم الاخر و الملائکه و الکـتـاب و النـبـیـیـن لیـکن نیکوکار کسى است که به خداى عالم و روز قیامت و فرشتگان و کتاب آسمانى و پیامبران ایمان آورد.

خـداونـد در ایـن آیـه ، ایمان را مرکب از پنج واقعیت مى داند: الله ، قیامت ، ملائکه ، کتاب و انـبـیـا. از ایـن رو، هـمـان گـونـه کـه انکار خدا موجب کفر مى شود، انکار فرشتگان و حتى فرشته اى از فرشتگان خدا نیز مساوى با کفر خواهد بود و کافر دشمن حق و جایگاهش در جـهـنـم ابـدى اسـت ، چـنـان کـه دربـاره یـهود فرمود:من کان عدوالله و ملائکته و رسله و جبریل و میکال فان الله عدو للکافرین  هر کسى که دشمن خدا و فرشتگان و رسـولان حـق و جـبـرئیـل و میکائیل است (چنین کسى کافر است ) پس خداوند هم دشمن کافران است .

در این مورد اخبار و روایات فراوانى نیز وارد شده که جملگى بر وجود ملائکه تصریح دارنـد، از جمله دعایى است که امام سجاد (علیه السلام ) در صحیفه سجادیه در دعاى سوم انـشـا کـرده و آن را بـه درود و صـلوات بـر مـلائکـه الله اخـتـصـاص داده انـد و نـیز کلام گهربار على (علیه السلام ) که :
ثـم خلق سبحانه لاسکان سمواته ، و عماره الصفیح الاعلى من ملکوته ، خلقا بدیعا من مـلائکه سپس ‍ خداوند سبحان براى سکونت در آسمان ها در آبادانى بالاترین قسمت از ملکوت خویش ، مخلوقاتى بدیع و نو ظهور، یعنى فرشتگان را آفرید.

امـا ایـن کـه چـرا ایـمـان بـه فـرشـتگان تا این حد لازم و ضرورى است ؟ شاید بدین جهت باشد؟ ایمان به فرشته اصلى است براى ایمان و وحى ؛ زیرا فرشته وحى کتاب الهى و احـکـام دیـن را بـر پـیـامـبـران نـازل مـى کـنـد و از این رو است که در دو آیه مذکور، ذکر فـرشـته بر ذکر کتب آسمانى و پیامبران نیز مقدم شده ؛ زیرا در واقع انکار فرشتگان ، انکار وحى و نبوت و بلکه انکار قیامت است .

عده اى گمراه عقیده داشتند که هر چه را مى بینیم وجود دارد و تا خدا و فرشتگان را نبینیم ایـمـان نـمـى آوریـم . در جـوابشان آمد که خدا دیدنى نیست ، اما فرشتگان را روزى خواهید دید:
یوم یرون الملائکه لابشرى یومئذ للمجرمین و یقولون حجرا محجوراروزى کـه فـرشـتگان را ببینند، مجرمان را در آن روز بشارتى ندهند بلکه به آنها گویند: اى سرکشان ! (از رحمت و جنت خدا) محروم و ممنوع باشید.

در طـول تـاریـخ اسـلام نـیـز دو گـروه مـنـکـر وجـود فـرشـتـه شـدنـد: دسـتـه اول اسماعیلیه که هر کجا سخن از مسائل غیبى ، مانند فرشته و وحى و معجزه و… است به تاویل و توجیه دست زده و به نوعى آنها را به امور مادى و عینى بر گردانده اند. دسته دوم ، سـلمـانان التقاطى هستند که افکار دینى خود را از مستشرقان و مادى ها گرفته اند. اینها نیز تمام مسائل غیب را به حس و شهادت و به عالم ، در بر مى گردانند و توجه مى کنند.

عـلامـه جـعـفـرى مـى گـوید: و اکنون نیز بعضى از دانشمندان معاصر براى این که هر حـقیقتى را با چهره طبیعى آن بپذیرند، فرشتگان را انواعى از نیروها و قواى مخفى طبیعت تـلقـى نـمـوده ، مـى خـواهـنـد استبعاد افرادى را که در طبیعت نمى تواند واقعیت دیگرى را بپذیرند، ولى این یک سطحى نگرى در شناسایى هاست که ناشى از تفسیر نابجاى علم و طـبـیـعـت است . مگر آنان که عناصر را در چهار نوع منحصر مى دانستند علم گرایان نبوده انـد؟ مـگـر آنـان کـه صـوت را از پـدیـده هـاى عـرضـى دانـسـتـه ، آن را غـیـر قـابـل انـتـقـال تـلقـى مـى کـردنـد چـهـره دانـشـمـنـدى نداشتند؟ آرى کسانى بودند که با طـرفـدارى جـدى از عـلم ، بـقـاى اعـراضـى مـانـنـد صـوت را پـس از به وجود آمدن ، امکان نـاپـذیـر مـى دانـسـتـنـد؛ نـیـز مـتـفـکرافى که از علم دفاع مى کردند و کمترین اطلاعى از جریانات ذرات بنیادین طبیعت نداشتند اندک نبوده اند…

به هر حال ، این یک روش بنیان کن است که ، ما نخست علم و جهان هستى را محدود مى کنیم و سـپـس در دریـایـى از وحشت و اضطراب غوطه ور مى گردیم . آیا کسى نیست از ما بپرسد کـه بـا مـشـاهـدت فـراوان در طـول تـاریـخ دربـاره قـالب نـاپـذیـرى اصـول و مـسـائل عـلمـى از یـک طـرف ، و با شناسایى انسان و بى کرانه جویى هایش از طـرف دیـگـر، و نـامـحـدود بـودن روابط و اجزاى طبیعت با سیستم بار، که رو به ماوراى طـبـیـعـت (متافیزیک به معناى عمومى آن ) دارد، چگونه به خود اجازه مى دهید که علم و جهان هـسـتـى را مـحدود نموده ، در برابر مفاهیم و مسائل عالى و با اهمیت به وحشت و اضطراب و نیهیلیستى دچار شوید؟!
مـا مـى گـویـیـم : فـرشـتـگـان وجـود دارنـد و اگـر نـامـحـسوس بودن وجود فرشتگان را دلیـل نـیـسـتـى آنـان بـدانـیـم نـیـمـه اسـاسـى معلومات خود را که عبارت است از: واقعیات نامحسوس ، منکر شده این و هیچ متفکر خردمند نمى تواند این قضیه نمى بینم پس وجود نـدارد را زمـیـنـه جـهـان بـیـنى خود قرار داده و حکم به نیستى بیرون از منطقه حواس نماید.

ما مى دانیم که ارتعاشات صوتى بایستى به حد معینى برسد تا ما آن را بشنویم ، اجـسـام و اشکال و رنگ ها در فاصله معینى براى ما مطرح مى شوند، دانه اى از الکترون و انرژى را تاکنون ندیده ایم ، جاذبیت محسوس نیست ، هیچ یک از پدیده ها و نیروهاى درونى مانند اندیشه و تخیل و اراده و آن حقیقتى که مدیریت آنها را در بر دارد و من نامیده مـى شـود وارد مـنـطـقـه حـواس نـمـى شـونـد و حـتـى تـسـلیـم حـسـاس تـریـن وسایل نمى گردند.

فـرشـتـگـان از جـنـس و نوع اجزاى و پدیده هاى عالم طبیعت نیستند، بلکه موجودات مقدس و داراى مـاهـیـت هـاى مـخصوصى مى باشند. و توصیفات ما درباره فرشتگان مستند به منبع وحـى اسـت یـا به طور مستقیم ، که قرآن است و یا به طور غیر مستقیم ، که از زبان ولى الله اعظم امیر المومنین و سایر ائمه معصومین مى باشد
صدر المتالهین وجوه عقلانى دیگرى را نقل مى کند که آن وجوه را ذکر مى کنیم :

نـخـسـت آن که : مقصود از فرشت ، آن زنده ناطقى است که میرا نیست و مى گوییم : (این نوع ) قسمت کردن عقلى ، اقتصادى وجود سه قسم دیگر را مى کند؛ زیرا زنده یا هم ناطق و هم میراست و آن انسان است ؛ و یا این که میراست ولى ناطق نیست و آن حیوان است ؛ و با ناطق اسـت و مـیرا نیست و آن فرشته است و شکى نیست که پست ترین مراتب آن ، میراى غیر ناطق اسـت . و بـین آن دو ناطق میراست ، و برترین آن ناطقى است که میرا نیست ، چون حکمت الهى اقتصادى ایجاد برترین مراتب و اشراف آن را نیز مى نماید.

دوم آن که : فطرت و سرشت گواهى مى دهد به این که جهان آسمان ها برتر از جهان سـفـلى و پـسـت اسـت و گـواهـى مـى دهـنـد کـه حـیـات و عـقـل و نـقـل ، بـرتـر از ضـد آنـهـا را امـور مـقـابـل آنـهـاسـت ، لذا عقل بسیار بعید مى داند که به حیات و عقل و نطق در این جهان تیره ظالمانى و همچنین رد آن جهان ، که سراسر نور است ، دست یافت .
سوم آن که : صاحبان مشاهدات و مجاهدات و ریاضت ها از جهت مشاهده و مکاشفه ، وجود آنها را ثـابـت نـمـوده انـد، و صـاحبان حاجات و نیاز نیز از جهت دیگر، و آن (جهت دیگر در مورد صـاحـبـان حاجت و نیاز) چیزهایى است که از شگفتهاى آثار آنها در راهنمایى به درمان هاى عـجـیـب و کـمـیاب ، از ترکیب معجون هاى دارویى و دست یابى به ساختن پادزهرهاى شگفت انـگـیـز بـدان گـواهى مى دهد، و از آن چه دلالت بر آن دارد، خواب راست و صادقانه است  .

واژه ملک

واژه مـلک در قرآن مجید هشتاد و هشت مرتبه در هشتاد و شش آیه آمده است که سیزده مورد کلمه مـلک و دو مـورد مـلکـین (تثنیه ملک و هفتاد و سه مورد کلمه ملائکه مى باشد.

لغت شناسان و مفسران در واژه ملک اختلاف کرده اند: زمخشرى مى گوید: ملائکه – بـنـابـر اصـل – جـمـع مـلائک اسـت ، مـانـنـد شـمـائل کـه جـمـع شمال است و الحاق تاء در آخر ملائکه برا تانیث جمع است  .

طریحى مى گوید: اصل ملک ، ملک است ، آن گاه لام را مقدم و همزه را موخر نمودند مـلاک شـد کـه از الوکـه ، بـه مـعـنـى رسـالت اسـت ، سـپـس هـمـزه بـه دلیـل کـثـرت اسـتـعـمـال حـذف و مـلک شـد. چـون ایـن کـلمـه جـمع شود به اصلش برگشته و ملائک مى شود، و تاء را براى مبالغه یا تانیث جمع بر آخر آن اضافه کرده اند .
مـلاصـدرا آورده اسـت : مـلک مـشـتـق از الوکه به معنى رسالت است ، و هر مفارقى که داراى رسالت نباشد، ملک نیست و تنها روح است  .
در تـفـسـیر القرآن الکریم – ضمن یحثى محققانه در مورد واژه ملک آمده است : جاى شـگـفـتـى اسـت که بعضى پنداشتند تاء در ملائکه براى تانیث جمع یا تـاکـیـد یـا اشـاره بـه تـانـیـث لفـظـى و یا معنوى است ، یا این که صیغه جمع بر وزن فـعـائله اسـت و مـا سـراغ نـداریـم کـه به عنوان نمونه حتى یک مرتبه در قرآن مـلائکـه آمـده باشد با این که در شصت و هشت موضع ، لفظ ملائکه آمده است  . پس حذف تاء در بعضى موارد، به سبب تخفیف یا ضرورت شعرى است ، چنان که حافظ شیرازى سروده :

دوش دیـدم کـه مـلائکـه در مـیـخـانـه زدنـد

گل آدم بسر شتند و به پیمانه زدند

خـلاصـه کـلام این که : ملائکه ، جمع ملک است و شاهد ما، این آیه شریفه است که :قـل لوکـان فـى الارض ‍ مـلائکـه یـمـشـون مـطـمـئنـیـن لنـزلنـا عـلیـهـم مـن السـماء ملکا رسـولا و گـاهـى مـلائکـه به حسب لفظ محسوب شده ، جنانن چه فرموده است : بـثـلاثه آلاف من الملائکه منزلین  و گاهى مونث به حساب آمده اند: اذ قـالت المـلائکه یا مریم  و چنان که گفتیم ، این تذکیر و تانیث ، به لحاظ لفـظ اسـت ته به لحاظ معنى ؛ زیرا ملائکه از این مذکر و یا مونث حقیقى و معنوى باشند خارج هستند

حکمت وجود فرشتگان :

در بـحث توحید و شناخت صفات حق تعالى ثابت است که ذات حضرت بارى ، حکیم على الا طـلاق اسـت از این رو، کار بى هدف از او صادر نمى شود؛ زیرا که کار خدا از حکمتش منشا مـى گـیـرد و وقـتـى حـکمت ، منشا عملى شد، آن عمل نظام و هدف مخصوص مى یابد چنان که فـرمـوده است : و ما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما لا عبین (۳۲) آسمان و زمین و آن چه را در این منظومه کیهانى هست به بازیچه و بى هدف نیافریدیم .

با توجه به این مساله باید گفت به یقین ، خلقت فرشتگان مانند سایر مخلوقات خداوند داراى حکمت بلکه حکمت هایى است که شاید بعضى از آنها از نظر ما مخفى مانده باشد؛ اما بـعـضـى از دانـشـمـنـدان اسـلامـى در این باره وجوهى را ذکر نموه اند، از جمله محدث عظیم القـدر، عـلامـه مـجـلسـى مى نویسد: اگر بگویند که این فرشته ها و تسلط آنها به انسان چه سودى دارد؟ جواب دهیم ، چند وجه دارد: نخست این که ، شیطان انسان را به شر و معصیت مى کشاند، و این فرشته ها در برابر او آدمى را به خیر و طاعت دعوت مى کنند. دوم این که مجاهد گفته : هیچ بنده خدا نباشد جز این که فرشته اى بر او گماشته شده تا او را از جـن و انـسـان و جـانـوران نگه دارد. سوم این که ، یم بینیم بسا خاطره اى بى سبب ، بـه قلب ما مى آید و بعد روشن مى شود که سبب مصلحتى بوده است ، و بسا کشف مى شود کـه سـبـب بـلا یا گناه و تباهى مى باشد؛ اولى از فرشته هادى است ، و دومى از شیطان گمراه کننده . چهارم این که ، چون آدمى بداند فرشته ، کردار او را ثبت مى کند و با اوست ، بـیـشـتر از گناه مى پرهیزد، چنان که در حضور انسان محترم ، شرم مى کند و گناه نمى کند.

به هنگام ذکر وظایف و کارهاى فرشتگان – که جملگى با وجود حکمت آفرینش آنان پیوند دارد – مـمـکـن اسـت ایـن سـوال بـه ذهـن خـطور کند که چه اشکالى داشت تمام وظایفى را که خـداونـد بـه فرشتگان واگذارده ، خود انجام مى داد و دیگر این موجودات غیر مادى را نمى آفـریـد؟ بـایـد گـفـت فـرشـتـگـان بـیـانگر عظمت و جلالت حق تعالى هستند، چنان که در روایـات آمـده و شـیـخ صـدوق در کـتـاب تـوحـیـد بـاب ذکـر عـظـمـت خـداونـد – جـل جـلاله چـند نمونه را ذکر کرده است . علاوه بر آن ، نظام طولى هستى اقتضا دارد که بین خدا و مخلوقات از جمله انسان واسطه هایى قدسى وجود داشته باشند؛ به بیانى دیـگـر، نظام عرضى شرایط مادى و اعدادى به وجود آمدن یک پدیده را تعیین مى نماید. و بـه مـوجـب ایـن نظام است که تاریخ جهان وضع قطعى و مشخصى مى یابد، هر حادثه در مکان و زمان خاص پدید مى آید؛ و هر زمان خاص و مکان خاص ، ظرف حوادث معینى مى شود.

مـقـصـود از نـظام طولى علت و معلول ، تربیت در آفرینش اشیا و به اصطلاح ترتیب در فـاعلیت خدا در مورد اشیا از ناحیه اوست . علو ذات پروردگار و قدوسیت او اقتضا دارد که مـوجـودات رتـبـه بـه رتـبه و پشت سر یک دیگر نسبت به او قرار داشته باشند؛ صادر اولى باشد، صادر دومى باشد، صادر سومى باشد، و هم چنین یکى پس از دیگرى ایجاد شوند و هر کدام معلول ما قبل خود باشند. لذا باید گفت که عظمت و جلالت الهى اقتضا مى کـنـد بـین او و انسان موجوداتى قدسى و با ظرفیت باشند تا امکان ارتباط با خدا براى انـسـان وجـود داشـتـه بـاشـد. از ایـن رو، در روایـت اسـت کـه : از حضرت صادق (علیه السـلام ) سـوال مـى کـنـنـد: یـا بـن رسـول الله ، آى رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) تـاب مـقـاومـت مـلاقـات و دیـدار جـبـرئیل را نداشت و از آن جهت ، از خود بى خود مى شد و غش مى کرد؟ فرمود: این در حالى بود که خداوند متعال بر رسولش تجلى مى کرد و با او سخن مى گفت  .

فرشته افضل است یا انسان ؟

از جـمـله مـبـاحـث علم کلام و حکمت و عرفان این است که آیا ملائکه برترند یا انبیا و انسان هاى تعالى ؟
بـعـضـى از جـمـله مـعـتـزله فـرشـتـگان را از انسان برتر مى دانند و بعضى چون حکما و عـرفـاى اسـلام و اشاعره ، انسان را، دلیل معتزله این است که در قرآن کریم آیاتى وجود دارد کـه بـر افـضـلیـت فـرشـتـگـان دلالت مـى کـنـد؛ مـثـل : و لا اقـول لکـم انـى مـلک  ؛بـل عـبـاد مـکـرمـون لا یـسـبـقـونـه بـالقـول و هـم بـامـره یـعـمـلون  ؛لن یـسـتـنـکف المسیح ان یکون عبدا لله و لا الملائکه القربون

بـدیـهى است که هیچ کدام از آیا، یاد شده در مقام بیان افضلیت فرشته بر انسان نیست ؛ زیـرا آیه اول در مقام رد صفات ملکى از پیامبر و اثبات صفات ، بشرى – که لازمه نبوت اسـت – مـى بـاشـد، آیـه دوم در مـقـام بـیـان اطـاعـت کـامـل فـرشـتـگـان از خـداونـد متعال است و آیه سوم در مقام نفى الوهیت حضرت عیسى بن مریم (علیه السلام ) است .
امـا دلیـل کـسـانـى کـه انـسـان کـامـل را از فـرشـتـگـان افضل مى دانند، آیات و روایاتى است که بدان ها اشاره مى شود:

۱- و خـداى عـالم ، هـمـه اسـمـا را بـه آدم تـعـلیـم داد آن گـاه حقایق آن اسما را در نظر فـرشـتـگـان پـدیـد آورد و فـرمـود: اگر شما در دعوى خود صادقید اسماى ایتان را بیان کنید .
۲- پـس آن گـاه کـه انسان را به خلقت کامل بیار استم و از روح خود در او بدمیدم (همه بـه امـر مـن ) بـر او سـجـده کـردنـد، مـگـر شـیـطـان کـه تـکـبـر ورزید و از زمره کافران شد .

در همین مورد آیات دیگرى نیز مطرح شده است

اما دلایل روایى این دسته زیاد است که به چند نمونه بسنده مى کنیم :

۱- حـدیـث شـریـف نـبـوى : خـداونـد فـرشـتـه را بـه عـقـل اخـتـصـاص داد بـدون شـهـوت و غـضـب ، و حـیـوانـات را شـهـوت و غـضـب داد بـدون عـقـل ، ولى انـسان را با دادن تمام آنها جامعه تشریف پوشاند. پس اگر شهوت و غضب او تـسـلیم عقلش ‍ شود از فرشتگان برتر مى شود؛ زیرا با وجود مانعى که در او هست به مرتبه فرشتگان رسیده است و حال آن که فرشتگان مزاحم و مانعى ندارند .

۲-رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) فـرمـود: مـن سـیـد مـخـلوقـات خـداى – عـزوجـل – هـسـتـم و مـن از جـبـرئیـل و مـیـکـائیـل و اسـرافـیـل و فـرشـتـگـان حامل عرش خداوند و همه فرشتگان مقرب برتر و بهترم

۳- رسـول خدا (صلى الله علیه وآله ) معروف و مشهور است که آن بزرگوار فرمود: به جـایـى رسـیـدم کـه جـبـرئیـل ایـسـتـاد، بـه او گـفـتـم : اى بـرادرم جـبـرئیـل ، مـرا تـنـهـا مـگـذار، عـرض کـرد: لو دنـوت انـمـله لا حـتـرقـت . ایـن حدیث دلیـل اسـت بـر این که مقام پیامبر – که از بشر است – بالاتر و عروجش در مراتب قرب حق تعالى بیشتر است .

احمد اربگشاید آن پر جلیل
تا ابد مدهوش ماند جبرئیل

چـون گـذشـت احـمـد ز سـدره مـرصـدش
وز مـقـام جبرئیل و از حدش

گفت : جبریلا؛ بپر اندر پیم
گفت : رو رو من حریف تو نیم

 

۴- حـضـرت رضـا (عـلیه السلام ) از پدران بزرگوارش و آنان از حضرت على بن ابى طـالب (عـلیـه السـلام ) نـقـل مـى فرمایند که رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) فرمود: خـداى تـعـالى آفـریـده اى از من برتر نیافرید و هیچ آفریده اى نزد خداى تعالى از من گـرامـى نـیـسـت . عـلى (عـلیـه السـلام ) گـویـد: عـرض کـردم یـا رسـول الله ، آیـا تـو بـرتـر هـسـتـى یـا جـبـرئیـل ؟ فـرمـود: یـا عـلى ، خـداونـد مـتـعال پیامبران و رسولانش برترى بخشید و پس از من برترى از آن تو و امامان پس از تو است . فرشتگان ، خدمتکاران ما و دوستانمان هستند…

سعدى چنین سروده است :

نـه مـلک راسـت مسلم ته فلک را حاصل
آن چه در سر سویداى بنى آدم از اوست

رسـد آدمـى بـه جـایـى کـه به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت

مـگـر آدمـى نـبـودى کـه اسـیـر دیـو مـانـدى
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت

طـیـران مـرغ دیـدى تـو ز پـاى بـنـد شـهـوت
به در آى تا ببینى طیران آدمیت

حـمـله دیـگـر بـمـیـرم از بـشـر
تـا بـرآرم از مـلائک بال و پر

از ملک هم بایدم پران ز جو
کل شى ء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک پران شوم
آن چه در وهم ناید آن شوم

 

به این آسانى هم نیست و نباید این مطلب را همان که گاهى در ادبیات مطرح مى شود، بى اهمیت تلقى نمود، یعنى واقعیت چنان نیست که ما هر گاه بر سر ذوق آمدیم و لطیفه گویى مـا بـه اصـطـلاح عـامـیـانـه گـل کـرد، بـا کمال آرامش فکرى بنشینیم و بگوییم :

ما انسانها از فرشتگان بالاتریم !ما چنین و چنانیم !درست این گونه مطالب است که ما را مـتـکـبـر و از خـود راضـى سـاخـتـه و بـه جـاى کـار و کـوشـش و تـلاش در مـسـیـر رشـد و کمال مادى و معنوى ، مى نشینیم و به تماشاى لذت بخش درخت بزرگ خلقت – که میوه هایش هـم ، خـود مـا انسان ها هستیم – قناعت مى ورزیم و تا به خود بیاییم ، صفحات کتاب عمر ما یـکـى پـس از دیـگـرى ورق خـورده و آفـتـاب عـمر به لب بام رسیده است . البته ما منکر نـیـستیم که اگر در آدم (علیه السلام ) و فرزندان او استعداد بالاتر رفتن از فرشتگان نـبـود خـداوند فرشتگان را به سجده به آدم (علیه السلام ) امر نمى فرمود، ولى باید دقت کنیم و ببینیم که چه مقدار از مردم در اثر تادب به آداب الله و تخلق به اخلاق الله و تـهـذب روحـى مـى تـوانـنـد کـه اسـتـعـداد را بـه فـعـلیـت بـرسـانـنـد و بـه قول مولوى : آن چه آن در وهم ناید آن شوید
پـس عـقـیـده مـطـابـق بـا آیـات و نـقـل و عـقـل ، بـه بـرتـرى انـسـان کامل و متعالى بر فرشتگان دلالت مى کند.

سجده فرشتگان بر آدم

از آیـاتـى کـه اثـبـات اشرفیت آدم بر فرشتگان استفاده مى شود، آیه سجده ملائکه بر حضرت آدم (علیه السلام ) است :
و اذ قـلنـا للمـلائکـه اسـجـدوا لادم فـسجدوا الا ابلیس  و چون فرشتگان را فرمان دادیم که بر آدم سجده کنید، جملگى سجده کردند مگر شیطان …
بـراى تـوضـیـح ایـن کـه سـجده فرشتگان چگونه و چه نوعى از انواع سجده بود، به مـقـدمـه اى نـیـازمـنـدیـم : موجودات عالم داراى دو گونه سجودند: سجود تکوینى و سجود تـشـریـعـى ، خـضـوع و تـسـلیـم بـى قـیـد و شرط موجودات در برابر اراده حق و قوانین آفـریـنش و نظام حاکم بر این جهان ، همان سجود تکوینى آنهاست که تمام ذرات موجودات را شـامـل مـى شـود، حـتـى سلول هاى مغز فرعون ها و نمرودها و منکران لجوج و تمام ذرات وجـود آنـهـا مـشمول این سجود تکوینى نیست . اما سجود تشریعى همان نهایت خضوعى است کـه از صـاحـبان عقل و شعور و ادراک و معرفت در برابر پروردگار تحقق مى یابد و با تـوجـه بـه ایـن کـه فـرشـتـگـان داراى عـقل و شعور و معرفت و اراده اند، سجود آنها جنبه تشریعى دارد؛ یعنى عبادت و خضوعى است که با اراده و اختیار انجام مى گیرد.

حـضـرت عـلى (عـلیـه السـلام ) ایـن آیـه را دلیـل بـر افـضـلیت انسان معرفى کرده و مى فـرمـایـد: خداى سبحان (پس از خلق آدم ) امانت خود را از فرشتگان باز خواست و انجام عـهـد و پـیـمـانـى را کـه بـا ایشان بسته بود طلب کرد (یعنى از آنها خواست ) که براى سـجـده بـه آدم و فـروتـنـى در مـقـابـل عـظمت او حاضر شوند، آنگاه خداى سبحان فرمود: به آدم سجده کنید، همه فرشتگان سجده کردند جز ابلیس .
تـردیـدى نـیـسـت کـه سـجده به معناى پرستش ، مخصوص حق تعالى است و غیر از آن ذات پـاک ، هـیـچ مـعـبود دیگرى در جهان نیست ، لذا سجده فرشتگان براى آدم ، سجده پرستش نـبـود، بـلکـه یـا سـجـده بـراى خدا به جهت آفرینش چنین موجودى بود و یا این که سجده براى آدم به معناى خضوع در مقابل آدم بوده است نه پرستش .

آیا ابلیس از فرشتگان بوده است ؟

یکى از مباحث جنجال برانگیز در مبحث فرشتگان این است که آیا ابلیس ملک بوده است یا جن ، که خود را در زمره ملائکه قرار داده بود؟
اکـثـر مـتـکـلمـیـن خـصـوصـا مـعـتـزله و جـمـع کـثـیـرى از امـامـیـه ابـلیـس بـه چـنـد دلیل از جنس فرشتگان نبود، بلکه از طایفه جن بود:

۱- ابـلیـس داراى اولاد و ذریه است و فرشتگان فرزند ندارند؛ زیرا خداوند مى فرماید: آیـا ابـلیـس و فـرزنـدانـش را بـه جـاى مـن دوسـتـان خـود مـى گـیـریـد، جال آن که دشمنان شمایند؟ و فرشتگان فرزند ندارند چون فرزند از نر و مـاده بـه وجـود مـى آیـد، و فـرشـتـگـان مـونـث و مـذکـر نـدارنـد؛ زیرا خداوند مى فرماید: فـرشـتـگـان را کـه بـنـدگـان خـداى رحمانند زن پنداشتند، مگر موقع خلقتشان حضور داشتند؟
۲- فرشتگان معصومند- چنان که گذشت ؛ در حالى که ابلیس چنین نیست ، لذا لازم است که از جنس فرشتگان نباشد.
۳- ابـلیـس از آتـش آفریده شده : و بنا به فرموده خداوند که از او حکایت مى کند: مرا از آتش آفریده اى  اما فرشتگان از نور آفریده شده اند، چنان که زهرى از عـروه ، از رسـول خـدا (صـلى الله عـلیـه وآله ) روایـت نـمـوده که ، فرشتگان از نور آفریده شده اند.
۴- فرشتگان رسولان الهى اند: و فرشتگان را فرستادگان قرار داد  و رسولان الهى معصوم از خطا هستند و چون ابلیس چنینى نبود، پس از فرشتگان نیست .
۵- ابـلیـس از جـن بود؛ چون خداوند مى فرماید: همه فرشتگان سجده کردند مگر ابلیس ، که از جن بوده است (۵۱) .
گروهى از متکلمان و بسیارى از فقها به فرشته بودن ابلیس معتقدند و شیخ طوسى (ره ) در تـفـسـیـر تـبـیـان بـر هـمـیـن عـقـیـده اسـت . ایـنـان دو گـونـه دلیل آورده اند:
۱- خـداونـد در آیـه فـسـجـدوا الا ابلیس … ابلیس را از فرشتگان استثنا نـمـوده اسـت و هـمـین استثنا مى فهماند که ابلیس از فرشتگان است ؛ زیرا استثنا ظهور در اتصال دارد نه انقطاع و انفصال .

در جـواب گـفـتـه انـد: در ایـن قـریـنـه وجـود دارد کـه اسـتـثـنـا مـنـقـطـع اسـت مـه مـتـصـل تـا لازمـه اش بـاشـد که ابلیس از گروه و جنس ‍ فرشتگان است ، چنان که در آیه تصریح شده که ابلیس از جنیان است .
۲- اگـر ابـلیـس از فـرشـتـگـان نـبـود، فـرمـود خـداونـد: اسـجـدوا لادم شـامـل او نـمـى شـد و اگر او مشمول این امر نیم گشت ، غیر ممکن بود خوددارى او از فرمان سـجـده ، سـرکـشـى و عـصـیـان بـه حـسـاب آیـد و هـمـیـن ، دلیل است که ابلیس از جنس ملائکه بود.
از ایـن مـورد جـواب داده انـد کـه : ابـلیـس در ایـن امـر از بـاب غـلبـه داخـل بـود؛ زیـرا ابـلیـس بـا مـلائکـه هـم نـشـیـنـى داشـت و ظـاهـر امـر شـمـال او نـیز شدهاست ، اما این دلیل نمى شود که او از جنى ملائکه باشد، همان طور که منافقان در خطاب یا ایها آمنوا داخل اند با آن که اینان – در واقع – ایمان ندارند. و یـا در اصـول فـقـه مطرح است : خطابى که براى مردان است ، زنان را فرا نمى گیرد و نـیـز عـکـس آن ، بـا آن کـه هـم نـشـیـنـى ایـن دو گـروه بـسـیـار و جـامـعـه او دو مـوجـود تـشـکـیل شده است . شاید بتوان گفت چون فرشتگان مقامشان بالاتر از ابلیس بود وقتى خـطاب شدند که به آدم سجده کنید، فروتنى و سجده کردند، اما ابلیس – که مقامش پایین تـر بـود – وقـتـى مـتوجه شد که او هم باید سجده کند، براى ابراز خود نمایى و غرور، خود را در گروه امر شدگان به سجده در آورد و از سر نافرمانى سجده نکرد.
با مطالب گذشته ، روشن شد که ابلیس فرشته نبود، بلکه از جنیان بود که خود را در گروه و زمره ملائکه الهى در آورد.

ادامه دارد…

فرشتگان و تحقیقی( قرانی وروایی وعقلی) //علی رضا رجالی تهرانی

مرگ چیست ؟قسمت سوم

فصل دوم : سئوال قبر

سئوال در قبر، از ضروریات دین اسلام

یکى از ضروریات دین اسلام ، که بر هر کسى واجب است به آن ایمان و اعتقاد داشته باشد، سئوال در قبر مى باشد و منکر آن کافر است .امام صادق علیه السلام فرمود: از شیعیان ما نیست کسى که یکى از این سه چیز را منکر باشد. یکى معراج حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم دیگرى سئوال قبر. سوم شفاعت در قیامت را.

درباره سئوال قبر کیفیت آن چند قول وارد شده است :

بعضى گفته اند: روح وارد جسد مى شود همان طور که در دنیا بوده ، او را مى نشانند و از او سئوال مى کنند.

عده اى گفته اند: روح تا سینه داخل بدن مى شود و از او سئوال مى نمایند.

قول سوم این که : سئوال قبر از روح است نه از جسم .

قول چهارم این که : روح بین جسد و کفن واقع مى شود در این حال از او سئوال مى کنند. در میان این چهار قول به نظر مى رسد قول سوم از همه صحیح تر باشد و بعد از آن قول چهارم اما قول اول و دوم نه با عقل مى سازد نه با منطق .

وقتى انسان را داخل قبر گذاشتند قبل از نکیر و منکر فرشته اى به نام ((رومان )) داخل مى شود و از اعمال و کردار او سئوال مى کند. بعد از او نکیر و منکر داخل مى شوند و از اعتقادت او مى پرسند.

از حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم از اول ملکى که قبل از نکیر و منکر داخل قبر مى شود سئوال کردند. فرمود: ملکى است به نام ((رومان )) صورت او مانند خورشید مى درخشد. به میت مى گوید: تمام اعمال خود را از خوب و بد بنویسد.

مى گوید: نه قلم و دواتى دارم نه کاغذ و مرکبى . مى گوید: ((همه چیز آماده است )) آب دهانت مرکب و انگشتت قلم تو است . مى گوید: کاغذى ندارم . ملک مى گوید: کاغذت کفن تو است ! شروع به نوشتن کن .

میت همه اعمال نیکى را که در دنیا انجام داده است مى نویسد. هنگامى که به گناهان و کارهاى زشتش مى رسد خجالت مى کشد و دست از نوشتن باز مى دارد.

ملک مى گوید: اى خطاکار و اى خیانت پیشه ! وقتى در دنیا مى خواستى اعمال زشت را مرتکب شوى خجالت نکشیدى و از خداى خود شرم نکردى ، ولى الان داخل قبر براى نوشتن آن ها خجالت مى کشى ؟ بعد از آن ، عمود آتشین را بالا مى برد که ضربتى بر او زند.

مى گوید: عمود را بر من فرود نیاور، همه را مى نویسم . بنده خدا هر چه در دنیا از اعمال خیر و شر انجام داده همه را مى نویسد، فرشته مى گوید: آن را مهر کن . عرض مى کند: مهر ندارم . مى گوید: انگشتت مهر تو است ! وقتى مهر کرد پرونده را مى پیچد و تا روز قیامت به گردن او مى اندازد. قرآن در این باره مى فرماید:

و کل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له یوم القیامه کتابا یلقاه منشورا
((اعمال هر انسانى را به گردنش قرار دادیم و روز قیامت کتابى براى او بیرون مى آوریم که آن را در برابر خود گشوده مى بیند)).

بلى آدمى آخر سرنوشت
هر آن کار کردست از نیک و زشت

به هنگام حشر و درو کردنش
چو طوقى بیفتد بر گردنش

کتاب عمل را برون آوریم
به پیش دو چشمش فرو گستریم

بود نامه ها باز، در یک زمان
توانند ببینند اوراق آن

پس آن گاه آید بر انسان خطاب
که اکنون تو، بر خوان خودت این کتاب

نظاره گرى نیست غیر از تو کس
حساب خودت را برو خود برس

داخل شدن نکیر و منکر در قبر

بعد از آن که ملک ((رومان )) براى میت پرونده اى تشکیل داد و از قبر او خارج شد، به نکیر و منکر خبر مى دهد که : این بنده پرونده اعمالش ‍ خوب است با او مدارا کنید یا بد است با او سخت برخورد نمایید.

در این هنگام دو ملک دیگر به نام ((نکیر و منکر)) یکى از طرف راست و دیگرى از طرف چپ وارد قبر مى شوند، در حالى که موهاى آنان روى زمین مى کشد و زمین را به ناخن هاى خود مى کنند! صداى آنها مانند صداى آسمانى است و چشم هاى آن ها مانند برق مى درخشد.

وقتى آنها داخل قبر شدند. به میت مى گویند: پیامبر تو کیست ؟ دین و قبله تو چیست ؟ امام تو چه کسى است ؟

اگر میت از اهل ایمان باشد در جواب گوید: خداى من ((الله )) و پیامبرم ((محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله و سلم ، امام و پیشوایانم ((امیرالمؤ منین علیه السلام و یازده فرزندش مى باشند، دین من ((اسلام )) و قبله ام ((کعله )) است . آن دو ملک گویند: خدا ترا بر آن چیزهایى که دوست مى دارى ثابت قدم بدارد. خوش بخواب که ناراحتى در آن نباشد، بخواب خوابیدن عروس . (بدون غم و غصه )

سپس درى از قبرش باز مى شود و از آن ، بوى خوش گل ها و نسیم عطرهاى بهشت بر او مى وزد، نور و روشنى بر قبرش مى تابد، جاى خوابیدنش به اندازه اى که چشم انسان کار مى کند وسیع مى شود. میت مؤ من مى گوید: خدایا! در بر پا شدن قیامت تعجیل کن ، من زودتر به اهل و عیالم برسم .

و اگر میت از اهل ایمان نباشد، وقتى آن دو ملک از او مى پرسند: خداى تو کیست و پیامبر و امامت چه کسى است . مى گوید: نمى دانم .

ملائکه گویند: نمى دانى ؟ خدا ترا هدایت نکند. سپس گرزى بر سر او مى زنند که تمام موجودات صداى آن را مى شنوند و به وحشت مى آیند، مگر جن و انس . بعد از آن درى از قبرش به سوى جهنم باز مى شود. به او مى گویند: به خواب با بدترین حال و ناراحتى و قبر او چنان تنگ مى شود مانند نیزه اى که در جاى خود قرار مى گیرد، قبرش چنان او را فشار مى دهد که مغز سرش از دماغش بیرون مى آید.

خداوند مارها و عقرب ها و حیوانات زمنى را بر او مسلط مى کند که او را نیش بزنند تا وقتى که زنده شود و از قبر بیرون آید. باید توجه داشت که سئوال قبر براى همه مردم نیست . فقط براى مؤ منان مخلص و کفار و مشرکان و بقیه مردم تا روز قیامت در بى خبرى به سر مى برند.
امام صادق علیه السلام فرمود: در قبر سئوال نمى شود مگر از کسى که ایمانش را کاملا نموده یا آن که کفر خود را کاملا خالص کرده باشد، امام از سئوال قبر بقیه مردم تا روز قیامت صرف نظر مى شود.

درباره پیامبر هم سئوال مى کنند.

از امام صادق علیه السلام نقل شده : وقتى انسان را داخل قبر کردند، نکیر و منکر، اول از توحید و خداشناسى از او سئوال مى کنند: اگر میت از مؤ منان باشد پاسخ صحیح مى دهد. در این هنگام حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم در مقابل میت مؤ من مجسم مى شود. آن دو فرشته از او سئوال مى کنند: اى بنده خدا! درباره این مردى که در کنار تو قرار دارد چه مى گویى ؟

در جواب مى گوید: آیا از حضرت محمد رسول خدا صلى الله علیه و آله و مسلم پرسش مى کنید؟ (او را از قبل شناخته ام و به دستوراتش عمل کرده ام ) مى گویند: آیا گواهى مى دهى که او رسول خدا بوده و از جانب او فرستاده شده است .

مى گوید: بلى ، گواهى مى دهم که ایشان رسول خدا هستند و از جانب خداوند براى هدایت خلق فرستاده شده است .
آن دو فرشته مى گویند: بخواب ، خواب خوش و راحت ، خوابى که خستگى ندارد و اضطراب فکرى در آن نباشد، و قبر او را به قدر نه ذراع مى گشایند و درى از آن به سوى بهشت باز مى کنند به طورى که میت محل و منزل خود را در آن مى بیند و لذت مى برد.

امام اگر میت از کفار باشد، آن دو فرشته بر او وارد مى شوند در حالى که شیطان مقابل او ایستاده است ، چشم هاى او مانند دو کاسه مس ‍ مى درخشند.
فرشتگان مى گویند: پروردگارت کیست ؟ دینت چیست ؟ درباره این مردى که بین شما ظهور کرده است عقیده ات چیست ؟
مى گوید: نمى دانم ؟ در این حال او را با شیطان رها مى کنند و در قبرش نود و نه مار گزنده پیدا مى شود. ما رهایى که اگر یکى از آن ها به روى زمین بدمد دیگر درخت و گیاه از زمین روییده نمى شود! و درى از قبرش به سوى جهنم مى گشایند به طورى که محل و منزل خود را در آتش مى بیند. قرآن در این باره مى فرماید:و من یعش عن ذکر الرحمن نقیض له شیطانا فهو له قرین

((و کسى که از یاد خداوند رحمان اعراض کند، مى گماریم بر او شیطانى را که پیوسته با او قرین و ملازم است .))این شیطان در حقیقت ظهور و بروز نفس اماره اوست که در دنیا به واسطه پرده حجاب دیده نمى شد و اینکه که حجابها کنار رفته است مشاهده مى شود و انسان آرزوى دورى از آن را مى کند.

هر آن کس که از راه رحمان خدا
بتابیده رخ بر طریق خطا

برانگیزد ابلیس را از کمین
که گردد همیشه ورا هم نشین

که آن غافلان را به کار گناه
کند نهى از راه یکتا اله

به ذلت در افتاده بنشسته اند
گمان مى نمایند ره جسته اند

یکى روز آید که بر سوى ما
نمایند رجعت ز دار الفناء

پشیمان بخواهد گفتن سخن
که اى کاش در بین شیطان و من

بدى راه از شرق تا باختر
که او، هم نشین رابدى ، سخت شر

در آن روز این گفت و گو و شنود
ندارد به حال شما هیچ سود

که آنگه که بودید اندر جهان
ستم ها نمودید ((فاش و نهان ))

پس امروز با این شیاطین پست
شریکید اندر عذابى که هست

از ولایت على هم سئوال مى کنند

این طور نیست که نکیر و منکر فقط از خدا و پیامبر و دین سئوال کنند. بلکه از امامت و ولایت معصومین علیهم السلام هم سئوال مى کنند. اگر کس نتواند جواب دهد با گرز آتشین بر مغزش مى زنند که در اثر آن ، قبرش ‍ پر از آتش مى شود.

در این باره داستانى که مرحوم علامه طباطبایى ره از مرحوم آقاى حاج میرزا على آقا قاضى نقل کرده است را مى آوریم تا مطلب بهتر معلوم شود.

ایشان نقل کرده است : در نجف اشرف ، نزدیک منزل ما، مادر یکى از دخترهاى افندى ها فوت کرد.

این دختر در مرگ مادر بسیار ضجه و ناله مى کرد و جدا ناراحت بود، او با تشییع کنندگان تا کنار قبر مارد آمد، آن قدر ناله کرد که تمام جمعیت و تشیع کنندگان را منقلب نمود.

وقتى قبر را آماده کردند و خواستند مارد را در قبر گذارند، آن دختر فریاد زد: از مادرم جدا نمى شوم ؟!
هر چه خواستند او را آرام کنند نتوانستند.
دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند بدون شک او جان مى دهد و از دار دنیا مى روند.

بالاخره بنا شد مادر را در قبر بخوابانند و دختر هوم پهلوى مادر بماند و قبر را به وسیله تخته اى بپوشانند و سوراخى هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست ، از این دریچه بیرون آید. دختر در شب اول قبر، پهلوى مارد خود خوابید، وقتى آمدند و سرپوش را برداشتند که ببینند چه بر سر دختر آمده است ؟ دیدند تمام موهاى سر دختر سفید شده است ؟!
گفتند: چرا این طور شده اى ؟ در جواب گفت : دیشب پهلوى مادرم خوابیدم ، دیدم دو نفر از ملائکه آمدند و در دو طرف او ایستادند، شخص ‍ محترمى هم آمد و در وسط ایستاد.

فرشتگان مشغول سئوال از عقائد مادرم شدند و او جواب مى داد: سئوال از توحید نمودند. جواب داد: خداى من واحد است . سئوال از نبوت کردند. گفت : پیغمبر من حضرت ((محمد))است . سئوال از امامت کردند. آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود فرمود: من امام او نیستم .
در این حال آن دو فرشته چنان گرزى بر سر مادرم زدند که آتش به آسمان زبانه کشید! من از وحشت آن واقعه به این حال که مى بینید در آمده ام .
مرحوم قاضى نقل کرده : چون تمام طایفه دختر سنى مذهب بودند و این واقع طبق عقیده شیعه واقع شده است ، آن دختر شیعه شد و تمام طایفه او که از افندى ها بودند به برکت این دختر شیعه شدند.

حکایت-منکر ولایت را تازیانه زدند

نه تنها حضرت على علیه السلام بالین محتضر حاضر مى شود و شهادت مى دهد که آیا این شخص از شیعیان و دوستان من هست یا نه . بلکه موقع سئوال نکیر و منکر هم ، حاضر مى شود و همان شهادت را مى دهد: اگر میت از شیعیان او باشد او را نجات مى دهد و اگر از معاندین و دشمنان آن حضرت یا از کسانى که معتقد به امامت ایشان نیستند باشد او را شفاعت نمى کند و دستور مى دهد که او را تازیانه زنند.

سید حسین پسر حسن طالقانى نقل کرده : شخصى مورد اعتماد به من گفت : زن جوانى را دیدم که تمام موى سرش سفید شده بود. از علت سفید شدن موى او در جوانى از ایشان سئوال کردم ؟ گفت : من و برادرم هر دو ناصبى و دشمن على بودیم ، من خیلى به برادرم علاقه داشتم و وقتى برادرم فوت شد و مى خواستند او را دفن کنند. از شدت علاقه اى که به او داشتم با اصرار گفتم : مرا هم با او دفن کنید؟ آخر الامر قرار شد که او را در سردابه گذارند و روزنه اى در آن قرار دهند که من نمیرم و اگر هم خواستم خارج شوم بتوانم و مرا هم داخل آن سردابه کنار برادرم گذاشتند.

بعد از برگشتن آن جماعت ، دیدم کرسى گذاشتند و مردى خوش سیما و خوش صورتى آمد و بر آن نشست . در این حال دیدم نکیر و منکر به صورت و هیئت ترس ناکى وارد شدند در حالى که به دست هر کدام از آنان تازیانه اى بود.

ایشان کنار برادرم قرار گرفتند و از او سئوالاتى کردند: از جمله ، از پروردگارش سئوال کردند. جواب نداد. آن شخص نورانى که بر کرسى نشسته بود به او فرمود: بگو خداى من پروردگار من است . برادرم همان را گفت : بعد از پیغمبرش سئوال کردند: باز جواب نداد. همان شخص ‍ فرمود: بگو محمد صلى الله علیه و آله و سلم رسول خدا است . پس از آن از امامش سئوال کردند؟ نتوانست جواب دهد و ساکت ماند.

آن شخص به یکى از آن دو ملک فرمود: سینه او را بو کن ببین آیا چیزى از محبت ما در آن هست یا نه ؟ وقتى بو کرد. عرض نمود: نه ، چیزى از محبت شما در آن نیست . فرمود: او را با تازیانه بزن آن ملک اطاعت کرد و او را زد.

عرض کردم : کیستى ؟ فرمود: على بن ابى طالبم . عرض کردم : علت چه بود که دو سئوال را به او تلقین کردى اما سئوال سوم را تلقین نفرمودى ؟

فرمود: چون به آن معتقد نبود و مرا به عنوان امام قبول نداشت . (در این حال من متنبه شدم و خواستم که مرا تعلیم امامت دهد و دستورات مذهب را به من بیاموزد. فرمود: آن ها را از عمه ات از شیعیان ماست سئوال کن ! (عمه من شیعه بود ولى مذهب خود را کتمان مى کرد) بعد آن دو ملک چنان صیحه اى بر من زدند گفتند: از این جا بیرون رو، وقتى مرا بیرون آوردند دیدم در اثر ترس و وحشت از صیحه آنان تمام موهاى سرم سفید شده است .

عده اى منکر سئوال قبراند

عده اى از معتزله و ضرار بن عمر که خود را وابسته به اسلام مى دانند منکر سئوال قبراند! دلیل آنها این است . مى گویند: اگر میت را که مى خواهند دفع کنند دهان او را پر از گچ یا آرد نمایند و او را داخل قبر سپارند و روز دیگر نبش قبر کنند مى بینند که گچ ها نریخته است .

پس اگر در قبر سئوال و حساب باشد باید حال میت تغییر کرده و دهان او باز شده و گچ ها ریخته باشد. دیگر این که اگر عذاب و فشار قبر وجود داشته باشد ما باید صداى آن را مى شنیدیم و همین نشنیدن صدا، دلیل است که عذاب قبر وجود ندارد.

جواب آن ها این است که : چشم و گوش ما مادى و عذاب قبر از امور ملکوتیه است و چشم و گوش مادى نمى توانند امور ملکوتى را درک کنند.

از باب نمونه : هنگامى که جبرئیل بر پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم نازل مى شد و خبرهایى به آن حضرت مى داد اصحاب درو آن حضرت نشسته بودند، اما جبرئیل را نمى دیدند و صداى او را نمى شنیدند، ولى پیامبر اسلام ، هم جبرئیل را مى دید و هم صداى او را مى شنید و با او گفت و گو مى کرد.

همین طور مردم نمى توانند آن دو ملک را ببینند و سئوالهاى آن ها را که از میت مى کنند بشنوند و جواب میت را نیز متوجه شوند.

نیز نمى شود مارها و عقرب هاى ملکوتى که در قبر میت را نیش مى زنند با این چشم هاى مادى دید؛ زیرا آنها از جنس مارها و عقرب هاى مادى این عالم نیستند که بشود آنها را مشاهده کرد.

توضیح : انسان خواب ، گاهى مشاهده مى کند که مارها و عقرب ها و حیوانات درنده دیگر به او حمله مى کنند، او را نیش مى زنند و مجروحش ‍ مى نمایند، او هم درد و ناراحتى را احساس مى کند و براى نجات خود کوشش و فعالیت مى نماید به طورى که پیشانیش عرق مى کند. گاهى از درد و ناراحتى فریاد مى زند. اما کسانى که اطراف او نشسته اند آن ها را نمى بیند و فریاد او را نمى شنوند.

علت خواب دیدن

خواب دیدن براى این جهت حادث شده است که مردم بتوانند پى به ملکوت اشیاء برند.

از موسى بن جعفر علیه السلام نقل شده است : در زمان سابق مردم خواب نمى دیدند.

وقتى خداوند پیامبرى مبعوث کرد او مردم را به اطاعت از خدا دعوت فرمود. مردم گفتند: اگر از خدا اطاعت کنیم چه چیز براى ما خواهد بود.فرمود: شما را داخل بهشت مى کند و اگر با او مخالفت کنید شما را داخل آتش مى نماید. عرض کردند: بهشت و جهنم را براى ما توصیف کن . وقتى توصیف نمود. گفتند: کى داخل آن ها مى شویم ؟ فرمود: وقتى از دنیا رفتیم . گفتند: (بعد از مردن خبرى نیست )؛ زیرا ما مرده ها را مى بینیم که پوسیده مى شوند و از بین مى روند.

خداوند خواب دیدن را براى آن ها به وجود آورد و آنان چیزهاى خوب و بد را در خواب دیدند. آمدند خدمت پیامبر و قضیه را براى او عرض ‍ کردند: فرمود: خدا بر شما احتجاج کرد و مى خواست بدانید که روح شما بعد از مردن به ثواب و عقاب مى رسد در حالى که بدن هاى شما پوسیده شده است .

فصل سوم : فشار قبر

یکى از چیزهایى که مسلمانان باید به آن معتقد باشند عذاب و فشار قبر است .

گر چه حقیقت فشار قبر به خوبى براى ما روشن نیست ، ولى دور نمایى از آن را بیان مى کنیم و آن عبارت است از آن که وقتى جنازه میتى را در میان قبر مى گذارند، آن میت خود را در تنگ ناى تاریک و وحشت ناک قبر مى نگرد و در فشار بسیار سختى قرار مى گیرد.

حال باید بدانیم ، آیا روح میت در فشار قرار مى گیرند؟ (مانند شخصى که حکم اعدامش صادر شده باشد) و او شب آخر عمر خود را در فشار سخت روحى مى بیند، یا قالب مثالى که همان روح و جسم لطیف اوست (شبیه عالم خواب ) در فشار قرار مى گیرد؟ ایا این که روح با همین جسد خاکى دنیایى رابطه بر قرار مى کند و خود را در فشار مى نگرد؟

آن چه از روایات به دست مى آید: فشار قبر به بدن اصلى وارد مى شود، اما براى افراد در شدت و ضعف فرق مى کند؛ زیرا هر کس گناهش بیشتر باشد در قبر فشارش بیشتر است .

عذاب قبر براى گناه کاران حتمى است . اما براى مؤ منان ، امکان دارد واقع شود و امکان دارد واقع نشود. در این رابطه به چند روایت توجه کنید.

۱- از حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم روایت شده که فرمود: فشار قبر براى مؤ من از دو جهت است . یا براى کفاره و از بین بردن گناهان او است ، یا براى نعمت هایى که در دنیا ضایع کرده و توجه به آن ها نداشته است .

۲- ابى بصیر از امام صادق علیه السلام پرسید: آیا کسى از فشار قبر نجات مى یابد؟ فرمود: پناه مى برم به خدا از آن ، چه بسیار کم است کسى که از عذاب قبر رهایى یابد، به درستى که براى گناه کاران عذاب و فشار قبر حتمى است .

۳- وقتى که عثمان بن عفان در اثر ضرب و کتک روجه خود ((رقیه )) دختر حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم را به شهادت رسانید و او را دفن کردند، آن حضرت در برابر قبر او ایستاد و سر به جانب آسمان بلند کرد در حالى که اشک از چشمانش مى ریخت . به مردم فرمود: به یاد آورم آن چه بر این مظلومه واقع شد (از شکنجه کردن عثمان او را). برایش دل سوزى کردم و از خداوند رحیم خواستم که او را به من ببخشد و فشار قبر به او نرسد.
پس از آن عرض کرد: خداوندا!((رقیه )) را به من ببخش و او را در قبر عذاب نکن . خداوند آن مظلومه را به آن حضرت بخشید و از عذاب قبر نجات داد.

۴- وقتى سعد بن معاذ از دنیا رفت بعد از غسل و کفن ، او را داخل قبر کردند و آن را پوشیدند. مادرش گفت : اى سعد! گوارا باد بر تو بهشتى که داخل آن شوى .

رسول خدا فرمود: اى مادر سعد! به طور جزم بر خدا حکم نکن ، اینک فشار قبر سعد را فرا گرفت . عرض کرد: چرا یا رسول الله ؟ فرمود: چون داخل خانه بد اخلاق بوده است .

۵- حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: قبل از نبوت ، وقتى شتران و گوسفندان را مى چرانیدم عادت داشتم موقع چریدن به آنها نظر کنم .
بعضى اوقات بدون این که چیزى آنها را بترساند ناگهان از جاى خود جستن مى کردند و دور هم جمع مى شدند. تعجب مى کردم و در شگفت مى ماندم تا این که بعد از مبعوث شدن به رسالت جبرئیل به من چنین گفت :
وقتى کافر از دنیا مى رود و او را داخل قبر مى کنند، ملائکه ضربه اى به او مى زنند به طورى که تمام مخلوقات از آن به وحشت مى آیند مگر جن و انس .
بعد از آن فهمیدم ، وحشت و هراسى که شتران و گوسفندان پیدا مى کردند، در اثر همان ضربه بوده است . بعد از آن خبرى که جبرئیل به من داد از عذاب و فشار قبر به خدا پناه مى بردم

۶- حضرت امیر مؤ منان علیه السلام در نامه اى که براى محمد بن ابابکر نوشته بود چنین آمده است : اى بندگان ! براى کسانى که خدا او را نیامرزد، آن چه پس از مرگ مى باشد سخت تر از مرگ است . پس از تنگى و سختى و تنهایى قبر بر حذر باشید. قبر هر روز مى گوید: من خانه غربتم ، من خانه وحشتم ، من خانه کرم هایم . قبر بوستانى را بوستان هاى بهشت یا گودالى از گودال هاى جهنم است .

وقتى بنده مؤ من از دنیا رود و او را دفن کنند، زمین به او گوید: خوش ‍ آمدى ، از کسانى بودى که دوست داشتم بر روى من راه بروى اکنون که به من سپرده شده اى خواهى دید چگونه با تو رفتار مى کنم ، سپس قبرش به قدر دید چشم وسعت مى یابد.

و هرگاه کافر دفن گردد، زمین به او گوید: خوش نیامدى و اهلیت ندارى . از کسانى بودى که دوست نداشتم بر رویم راه بروى خواهى دید چگونه با تو رفتار مى کنم ، پس او چنان فشار مى دهد که دنده هایش مى شکند و در هم فرو مى رود، به درستى که همانا زندگى سختى دشمنانش را از آن بر حذر داشته ، عذاب قبر است .

خداوند نود و نه افعى را در قبر مسلط بر کافر مى کند که گوشتش را پاره کنند و استخوان هایش را در هم شکنند و تا روز قیامت با او همنشین شوند. اگر یکى از آن ها در زمین بدمد، در اثر حرارت و آتش دهانش دیگر گیاهى روى زمین نخواهد رویید.

پس اى بندگان خدا! جان هاى ناتوان شما و بدن هاى لطیف و نرمتان که با کم ترین عذاب از پا در مى آید توان تحمل این همه عذاب را ندارد، اگر توانایى دارید که جان و تن خود را از آنچه آن را ندارید برهانید، عمل کنید به آنچه خدا دوست دارد و واگذارید آنچه را که او دوست ندارد.

نیز آن حضرت در ضمن حدیثى مى فرماید: زمانى که یکى از دشمنان خدا بمیرد کسى به نزد او آید که لباسش از تمام مردم زننده تر و بوى بدنش از همه متعفن تر است . به آن میت گوید: بشارت باد ترا به آشامیدنى هایى که چون فلز گداخته پر حرارت است و بشارت باد ترا به نزدیک شدن آتش دوزخ ، آن میت در حالى که غسل دهنده خود را مى شناسد، افرادى که جنازه او را به قبرستان مى برند سوگند مى دهد و مى گوید: قدرى صبر کنید و از بردن من ، خوددارى نمایید.

چون میت را وارد قبر کنند، دو فرشته داخل شوند و بندهاى کفن او را گشایند و به او گویند: پروردگار تو کیست ؟ پیغمبر تو چه کسى است ؟ دین تو کدام است ؟ در جواب گوید: نمى دانم و مى شناسم . فرشتگان گویند: ندانستى و در راه هدایت قوم ننهادى و چنان با گرز آتشین ضربه اى به او زنند که تمام جنبندگان غیر از جن و انس از آن ضربه وحشت مى کنند و درى از جهنم به روى او باز مى نمایند. پس به او مى گویند: بخواب به بدترین حالات !

بعد از آن ، قبر براى او تنگ مى شود و او را فشار مى دهد مانند تنگى و فشارى که سر نیزه در پیکان سر خود دارد، قبر به قدرى او را فشار مى دهد که مغز سر او از میان ناخن ها و گوش هایش خارج شود. در این حال مارها، عقرب ها و سایر گزندگان بر او حمله کرده و پیوسته او را مى گزند تا موقعى که خدا او را از قبر خارج کند و براى حساب و کتاب در صحراهاى قیامت محشور و مبعوث گرداند و او دائما تمنا مى کند که زودتر قیامت بر پا شود و از شدت گرفتارى او کم گردد. بیچاره خیال مى کند با بر پا شدن قیامت عذاب او کم خواهد شد.

۷- در حدیثى وارد شده است : کسى نیست که از قبرستانى عبور کند مگر این که اهل قبرستان مى گویند: اى غافل ! اگر مى دانستى آنچه را ما مى دانیم (عذاب قبر و فشار آن ) هر آینه گوشت بر بدنت آب مى شد.

۸- از شبیر نبال نقل شده است : امام صادق فرمود: (وقتى سعد از دنیا رفت و او را دفن کردند) حضرت رسول قبر او را در بر گرفت در حالى که با دست خود قبر را مس مى کرد و ما بین کتف حضرت حرکت مى نمود. عرض کردند: یا رسول الله ! (چرا) قبر سعد را در برگرفتید و ما بین کتف شما به حرکت آمد؟ فرمود: هیچ مؤ منى نیست مگر این که براى او فشار و عذاب قبر است .

۹ – وقتى فاطمه بنت اسد، مادر امیر المؤ منین علیه السلام از دنیا رفت و او را غسل دادند و کفن کردند. حضرت رسول علیه السلام داخل قبر شد، مقدارى خوابید و دعا کرد:
بعد از دفن فاطمه ، علت خوابیدن داخل قبر را از آن حضرت سئوال کردند. فرمود: روزى صحبت از فشار قبر شد او ترسید و ناله کرد. این بود که مقدارى در قبرش خوابیدم و دعا کردم تا خدا او را از عذاب و فشار قبر در امان بدارد.

۱۰ – زید ابن ثابت مى گوید: روزى رسول اکرم علیه السلام از باغ بنى نجار عبور مى فرمود در حالى که بر اشتر سوار بود. ناگاه شتر آن حضرت رم کرد به طورى که نزدیک بود ایشان را بر زمین اندازد. در این اثنا نظر ما بر قبرهایى افتاد که عدد آن هاپنج یا شش بود.

حضرت از صاحبان آن قبرها سئوال کرد و فرمود: کسى هست که صاحبان این قبرها را بشناسد. مردى گفت : من ایشان را مى شناسم . پرسید: ایشان در چه زمانى از دنیا رفته اند؟ عرض کرد: در زمان جاهلیت .
فرمود: صاحبان این قبرها مبتلا به عذاب مى باشند و اگر ترس از این نبود که شما مرده هاى خود را دفن نکنید و به سوزانید یا به دریا اندازید یا به حیوانات دهید، و اگر از ترس این نبود که هم دیگر را سرزنش و توبیخ کنید که پدر فلانى به جهت فلان گناه مبتلا به فلان عذاب شده است الان به درگاه خداوند دعا مى کردم که بشنواند به شما عذاب قبرى که من مى شنوم ؛ زیرا حضرت شنیده بود صداى عذاب آن ها را.

بعضى افراد مجرم قبل از آنکه داخل قبر شوند و آن ها را عذاب کنند. عذاب برزخى آنان شروع شده و ناله و فریادشان بلند است . بعضى از سالکین و خود ساختگان ، ناله برزخى بعضى را شنیده اند.

حکایت – فریاد جنازه اى را شنید

از مرحوم محدت قمى نقل شده که مى فرمود: روزى در (( وادى السلام نجف اشرف ))، براى زیارت اهل قبور مؤ منان رفته بودم . ناگهان صدایى مانند صداى شترى که مى خواهند او را داغ کنند بلند شد، صیحه مى کشید و ناله مى کرد، به طورى که گویى تمام زمین ((وادى السلام)) از صداى نعره او متزلزل شده بود.

با سرعت براى خلاصى آن شتر بدان سمت رفتم ، چون نزدیک شدم دیدم آن شتر نیست ، بلکه جنازه اى را براى دفن آورده اند و این فریاد از آن بلند است . افرادى که متصدى دفن او بودند ابدا اطلاعى نداشته و چیزى نمى شنیدند و با کمال خون سردى و آرامش مشغول کار خود بودند.

شاید این جنازه از مرد ظالمى بوده که در اولین وهله به چنین عقوبتى دچار شده و از دیدن صورت هاى برزخى ، وحشت ناک گردیده و فریاد بر آورده است .

حکایت – گرزهاى آتشین بر سر میتى

محروم آیه اله سید جمال الدین گلپایگانى نقل کرده است : در دوران جوانى که در اصفهان مشغول تحصیل بودم ، نزد دو استاد بزرگ ، مرحوم آخوند کاشى و جهانگیر خان درس اخلاق و سیر و سلوک مى آموختم ، و آن ها مربى من بودند.

ایشان دستور داده بودند: شب هاى پنج شنبه و جمعه بروم در تخت فولاد و قبرستان و قدرى در عالم مرگ و ارواح تفکر کنم و مقدارى هم عبادت کرده و صبح برگردم .

عادت من این بود که شب پنجشنبه و جمعه یکى دو ساعت بین قبرها حرکت مى کردم و تفکر مى نمودم ، بعد چند ساعت استراحت نموده و سپس نماز شب و مناجات بر مى خواستم و نماز صبح را مى خواندم و پس از آن به اصفهان مى آمدم .

شبى از شب هاى زمستان ، هوا بسیار سرد بود و برف هم مى آمد. براى تفکر در عالم ارواح و ساکنان آن وادى از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد (قبرستان بزرگ اصفهان ) آمدم در یکى از حجره ها رفتم ، خواستم دستمال خود را باز کنم و چند لقمه غذا بخورم و بعد از آن بخوابم تا در حدود نیمه شب بیدار شوم و مشغول عبادت گردم .

در این حال در مقبره را زدند تا جنازه اى را که از ارحام و بستگان صاحب مقبره بود آن جا بگذارند و قارى که متصدى مقبره بود مشغول تلاوت قرآن شود و آن ها صبح بیایند و جنازه را دفن کنند.

آن جماعت جنازه را داخل حجره گذاشتند (و دستورات لازم را دادند) و رفتند قارى هم مشغول خواندن قرآن شد.ناگاه دیدم ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن جنازه شدند.

مى گوید: چنان گرزهاى آتشین را بر سر او مى زدند که آتش آن به آسمان زبانه مى کشید و فریادهایى از این جنازه بر مى خواست که گویى تمام این قبرستان بزرگ را متزلزل مى کرد. نمى دانم اهل چه معصیتى بود؟ (شاید) از حاکمان جائر و ظالم بوده که این طور مستحق عذاب شده است ، قارى قرآن اطلاعى از آن وضع نداشت ، آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت قرآن مشغول بود.

از مشاهده این منظره از حال رفتم ، بدنم لرزید، رنگم پرید، اشاره به صاحب مقبره کردم که در را باز کن مى خواهم بروم . او نمى فهمد، هر چه مى خواستم بگویم زبانم قفل شده بود و حرکت نمى کرد.

بالاخره به او فهماندم : که در را باز کن ، مى خواهم بروم . گفت : اى آقا! هوا سرد است ، برف روى زمین را پوشانیده و در راه گرگ است ، ترا مى درد.

هر چه مى خواستم به صاحب مقبره بفهمانم که طاقت ندارم ، (من چیزهایى را مى بینم که تو نمى بینى ) او متوجه نبود و چیزى را درک نمى کرد.
به ناچار خود را به در اطاق کشاندم ، او در را باز کرد، خارج شدم و تا اصفهان با آن که مسافت زیادى نیست به سختى آمدم و چندین بار به زمین خوردم ، آمدم در حجره و یک هفته مریض بودم . مرحوم آخوند کاشى و جهانگیر خان ، آن دو استاد بزرگ از من پرستارى مى کردند و دوا مى دادند تا کم کم حالم بهتر شد.

حکایت – لباسشان پاره و کثیف است

نیز مرحوم سید جمال الدین گلپایگانى نقل کرد: (بعد از آن که براى ادامه تحصیل به حوزه علمیه نجف اشرف رفتم ) یک روز به ((وادى السلام )) براى فاتحه اهل قبور و زیارت ارواح مؤ منان رفتم .

هوا بسیار گرم بود، در زیر سقفى که بر روى قبرى زده بودند، نشستم ، عمامه خود را برداشته و عبا را کنار زدم که قدرى استراحت کنم و برگردم . در این حمال دیدم جماعتى از مردگان با لباس هاى پاره و کهنه و وضعى بسیار کثیف به سوى من آمدند و طلب شفاعت کردند، گفتند: وضع ما بسیار بد است ، از خدا به خواه ما را عفو کند.

به ایشان پرخاش کردم و گفتم : هر چه در دنیا به شما گفتند گوش نکردید و حالا که کار از کار گذشته است طلب عفو مى کنید، اى مستکبران ! بروید به جاى خود ایشان مى فرمود: این مردگان ، افراد پول دارى از عرب بودند که در دنیا مستکبرانه زندگى مى کردند و قبرهایشان در اطراف همان قبرى بود که من روى آن نشسته بودم .

فشار قبر همه جا ممکن است

فشار قبر تابع گناه است هر چه گناه بیشتر باشد فشار و عذاب قبر بیشتر است . کم اتفاق مى افتد کسى بدون گناه بوده و فشار قبر نداشته باشد.

یک مطلب باقى مى ماند و آن این که : اگر کسى در دریا غرق شود یا حیوان او را بخورد یا بالاى دارش بکشند آیا فشار قبر دارد یا نه ؟
درباره کسى که او را بدار کشیده اند از امام رضا علیه سئوال کردند: آیا عذاب و فشار قبر به او مى رسد یا نه ؟ امام در جواب فرمود: بلى ، خدا هوا را امر مى کند که او را فشار دهد و عذاب نماید.
در رابطه با کسى که او را به دار آمیخته اند نیز از امام صادق علیه السلام سئوال شد: آیا عذاب قبر به او مى رسد؟ فرمود: خداى زمین همان خداى هوا است . به هوا وحى مى کند که او را فشار دهد، هوا هم او را سخت تر از قبر فشار مى دهد.

هم چنین کسى که به دریا غرق مى شود خداوند به دریا امر مى کند او را فشار دهد. پس فشار منحصر به قبر نیست ، انسان هر کجا باشد فشار شب اول قبر را خواهد دید.

چون فشار قبر تابع گناهان است براى مؤ منان وجود دارد؛ زیرا آن ها هم ممکن است مرتکب گناه شوند. مؤ منان و نیکان نیز به اندازه گناهانى که از آن ها سر زده است کیفر مى شوند.
اما عذاب قبر مؤ منان با کفار و مشرکان فرق مى کند. جنایت کاران ، قاتلین و حرام خواران ، عذاب قبرشان تا قیامت ادامه دارد و در قیامت هم عذابى سخت تر خواهند داشت . مؤ منان عذاب قبرشان موقت است عذاب آن ها بستگى به میزان گناهان ایشان دارد (ممکن است برخى یک لحظه و برخى یک روز و عده اى یک هفته و بعضى دیگر یک سال و چند سال در رنج و عذاب و ناراحتى به سر مى برند، آنان وقتى به اندازه گناهانشان عذاب شدند آزاد مى شوند.)

امام رضا علیه السلام فرمود: کسى که معتقد به حق بوده است ، سپس گنه کار شود و پیش از مرگ توبه نکند، در جهان برزخ به اندازه گناهانش او را عذاب کنند، تا این که در قیامت گناهى به گردن او نباشد.

فشار قبر کفاره گناهان است

معلوم شد که فشار و عذاب قبر حتمى است و هر کسى باید در عالم برزخ و قیامت ، به اندازه گناهان خود عذاب شود. حال ببینیم عذاب براى جسم است یا روح و یا براى هر دوى آنها؟
از آیات و اخبار این طور به دست مى آید که : براى هر دوى آنها است ؛ چون جسم و جان هیچ کدام مستقلا نمى توانند عملى انجام دهند.

در این جا لازم است مناظره و مشاجره اى را که در برزخ و قیامت بین جسم و روح واقع مى شود بیان کنیم تا حقیقت مطلب براى همگان معلوم شود.
زمان صدور کیفر اعمال و افعال بد و زشت ، بین جسم و جان نزاع واقع مى شود و هر کدام صدور افعال را به گردن دیگرى مى اندازد و خود را از تبعات وارده بر آن ، برى مى داند.

ابوبکر خوارزمى از این عباس نقل کرده است : ((جسد)) میت در پیشگاه الهى در مقام مناظره و مخاصمه با ((روح )) عرض مى کند: پروردگارا! مرا خلق فرمودى در حالى که مانند مار هستم . نه دستى دارم که با آن چیزى را بگیرم و بدهم و عملى انجام دهم ، نه پایى دارم که به واسطه آن ، آمد و شد کنم ، نه چشمى دارم که با آن اشیاء را ببینم ، نه گوشى دارم که با آن صداها را بشنوم مگر این که ((روح )) داخل من شود. چون روح داخل شد زبانم گویا، گوشم شنوا، چشمم بینا، دستم گیرا، و پایم پویا گردید. بار خدایا! عذاب را حواله ((روح )) کن و مرا از آن خلاصى ده .

بعد از آن روح ((عرضه )) مى دارد: بار خدایا! مرا خلق کردى در حالى که مانند باد بودم . براى من دست و پا و چشم و گوش قرار ندادى . حرکت نکنم مگر به واسطه آلات و اجزایى که در بدن است و سکونت نیابم مگر به واسطه تسکین آنها، پس جرم من کدام است و جنایت من چیست ؟ خدایا! عذاب را حواله جسد قرار ده و مرا رهایى بخش .

از این حدیث به دست مى آید که عذاب قبر، هم متوجه جسم است و هم متوجه روح ، مانند انسان خواب ، که خواب وحشتناک ببیند ناراحتى آن ، هم در جسم او اثر مى گذارد و هم در روح او.

عذاب براى جسم است یا روح ؟

در رابطه با مجرم بودن جسم و جان و عذاب برزخى و این که اعمال از کدامیک از آن صادر شده است مثالى را بیان مى کنم که هر دو را مقصر و مجرم مى داند.

مثل روح و جسم مثل شخص نابینا و انسان زمین گیر است که اعضاء و جوارح او از کار افتاده باشد. این دو نفر با هم دیگر رفاقت مى کنند و به هم دیگر کمک مى نمایند تا به باغى مى رسند که انواع و اقسام میوه ها از درختان آن باغ آویزان شده است .

آنان با هم دیگر مشورت کرده چه حیله کنند تا از آن میوه ها چیده و بخورند. فکرشان به این جا منتهى شد که شخص کور به واسطه این که قدرت بر راه رفتن دارد، شخص زمین گیر مفلوج را بر دوش گرفته و به نزد درخت برساند و زمین گیر به واسطه دیدن درخت و میوه هاى آن ، میوه را از درخت چیده تا هر دو تناول کنند.

پس ملاحظه کنید که چگونه آن دو نفر، هر کدام به رفیق خود محتاج است . آیا انسان نابینا مى تواند بگوید، اى زمین گیر مفلوج ! اگر تو نبودى من میوه اى از این باغ نمى خورم و آن زمین گیر بگوید، اى نابینا اگر تو نبودى من هم نمى توانستم از این باغ میوه بخورم ؟ (خیر هر دوى آنها مجرم هستند و هر کدام با کمک هم دیگر داخل باغ شده اند و از میوه ها استفاده کرده اند).

چنین است حال روح جسد! صادر شدن اعمال و افعال از آن دو هر کدام محتاج به دیگرى است ، اگر روح نبود جسد مانند چوب خشک روى زمین افتاده بود و اگر قالب و بدن نبود عملى از روح تنها صادر نمى شد. پس هر یک نسبت به عملى که انجام داده از جهتى عامل و فاعل مى باشد.از این جهت خطاب و ثواب و عقاب هم براى جسم است و هم براى روح این طور نیست که منحصر به یکى باشد بدون دیگرى .
با این مثال مى توان معاد جسمانى را هم ، ثابت کرد و این داستان رد بر کسانى است که مى گویند معاد، روحانى است نه جسمانى .

چیزهایى که باعث عذاب قبر مى شود

در این جا لازم است بدانیم چیزهایى که باعث عذاب قبر مى شود چیست و چیزهایى که عذاب قبر را زیاد مى کند کدام است ؟

۱-نماز بدون وضو

جایى که انسان براى نماز باید غسل کند اگر بدون غسل و تیمم نماز بخواند یا جایى که باید وضو بگیرد اگر بدون وضو نماز بخواند، موجب عذاب قبر مى شود.

صفوان بن مهران از امام صادق علیه السلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود: شخص مؤ منى از دنیا رفت . بعد از دفنش ، ملائکه او را در قبرش نشاندند و گفتند: ماءموریت داریم که صد تازیانه به تو بزنیم . مؤ من گفت : طاقت ندارم . گفتند: پنجاه ضربه شلاق مى زنیم . گفت : طاقت ندارم . گفتند: ده ضربه . گفت : طاقت ندارم تا رسید به یک ضربه . گفتند: چاره اى نیست باید یک ضربه را به تو بزنیم .

مؤ من گفت : چرا و به چه علت باید یک ضربه شلاق به من بزنید؟ گفتند: براى اینکه روزى نماز بدون وضو خواندى و دیگر این که بر ضعیفى گذشتى ، در حالى که (قادر بر یاریش بودى اما) او را یارى نکردى ، پس او را تازیانه اى زدند که در اثر آن قبرش پر از آتش ‍ شد.

۲-سخن چینى

از جمله چیزهایى که باعث عذاب قبر مى شود سخن چینى و حرف مردم را به دیگران رساند است ولو این که آن حرف راست باشد. حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: عذاب قبر به جهت سخن چینى و نمامى به وجود مى آید.

از ابن عباس نقل شده :۱۳ عذاب قبر جهت نمامى است .

در وصیت هاى حضرت رسول صلى الله علیه و آله به على آمده است که فرمود: یا على ! از نمامى بپرهیز؛ زیرا آن باعث عذاب قبر مى شود.

از جمله عذاب هاى قبر براى نمام این است که : او در عالم برزخ از قیافه انسان بیرون مى رود و به شکل خوک و الاغ در مى آید.

چنانچه از حضرت رسول صلى الله علیه و آله نقل شده که فرمود: شبى که مرا به آسمان ها بردند (در عالم برزخ ) زنى را دیدم که سرش سر خوک و بدنش مانند الاغ بود و با هزار هزار نوع عذاب ، او را مجازات مى کردند. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله ! صلى الله علیه و آله عمل او در دنیا چه بوده است ؟ فرمود: عمل او سخن چینى و دروغ گویى بوده است .

نیز فرمود: هر کس به قصد سخن چینى و نمامى در میان دو نفر قدم بردارد، خداوند آتشى را بر او سلطه مى سازد که از هنگام دفن تا روز قیامت او را بسوزاند و چون در قیامت از قبر خود بیرون آید اژدهایى را بر او مسلط مى کند که پیوسته بدنش را نیش زند تا این که به دوزخ داخل شود.

۳-غیبت

بدگویى کردن و غیبت نمودن از دیگران موجب عذاب قبر است . از ابن عباس نقل شده است : غیبت و بدگویى کردن از مردم ، عذاب قبر را فراهم مى کند و یک سوم عذاب قبر به سبب غیبت است .

از جمله عذاب هاى عالم قبر این است که غیبت کنندگان ، سینه و صورت هاى خود را با ناخنهاى خود مى خراشند.

حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: در شب معراج به قومى برخورد کردم که ناخن هاى آنها از مس بود، آنان سینه و صورتهاى خود را با آنها مى خراشیدند.

از جبرئیل پرسیدم : اینها چه کسانى هستند و عمل آنها چه بوده است ؟ گفت : اینها کسانى هستند که غیبت مردم را مى کردند و گوشت آنان را به وسیله غیبت مى خوردند و آبروى آنها را هتک مى کردند.

۴-اجتناب نکردن از بول

از حضرت على علیه السلام روایت شده است : اجتناب نکردن از بول و ترشحات آن باعث عذاب و فشار قبر مى شود. (مانند این که انسان ایستاده یا روى زمین سخت بول کند به طورى که قطرات آن به بدن و لباسش ترشح نماید و بعدا بدن و لباس را براى نماز آب نکشد

جابر بن عبدالله مى گوید: همراه پیامبر صلى الله علیه و آله عبور مى کردیم تا به کنار دو قبر رسیدیم . آن حضرت فرمود: صاحبان این دو قبر اکنون عذاب مى شوند، عذاب یکى از اینها به این جهت است که در دنیا غیبت مردم را مى کرد و عذاب دیگرى به این علت بوده که از پاشیدن قطرات بول به بدنش پرهیز نداشته است .

۵-دورى کردن از همسر

هم خوابى نکردن با زن (مقاربت و جماع نکردن با او و به خواسته طبیعى او توجه نکردن ) موجب عذاب و فشار قبر مى شود. چنانچه حضرت على علیه السلام فرمود: دورى کردن مرد از همسر خود موجب عذاب قبر مى شود.

۶-حق الناس

از جمله امورى که در عالم برزخ بسیار خطرناک است و باعث عذاب هاى شدید مى شود((حق الناس )) است . البته هر گناهى در شب اول قبر دست و پاگیر انسان مى شود اما ((حق الناس )) را عذابى است .

مرحوم نورى در دارالسلام مى فرماید: یکى از علما پس از مرگ پدرش ، او را به خواب دید در حالى که بسیار افسرده بود. از او پرسید: شما عالم خدمتگزار به اسلام بودى . چرا ناراحت و افسرده اى ؟ پدر گفت : مقام و جاى من خوب است ولى واى از ((حق الناس ))! من ده تومان به فلانى بدهکارم ، همین قرض مرا چنین ناراحت و آزرده خاطر کرده است .

پسر گوید: رفتم و طلبکار را پیدا کردم . از او سئوال نمودم : آیا پدر من این مقدار به تو بدهکار است ؟ گفت : آرى ، گفتم : چرا نیامدى تا طلب خود را وصول کنى ؟ گفت : ترسیدم مرا دروغ پندارى ، اما از دست پدر شما ناراحت بودم که چرا بدهى اش را در دفترى ننوشته است !

حکایت – یک سال عذاب قبر

براى ((حق الناس )) در عالم برزخ انسان را زندانى مى کنند و او را نگاه مى دارند تا حق مردم پرداخته شود.

سلیمان دارایى را که یکى از زهاد و بندگان خاص خدا بود بعد از مرگش ‍ در خواب دیدند، احوالش را پرسیدند و گفتند: با تو چه کردند؟

در جواب گفت : یک سال است که در عالم برزخ مرا زندانى کرده اند (و عذاب مى کنند). پرسیدند: براى چه ؟ گفت : روزى بار کاهى وارد شهر مى شد، من بدون آنکه از صاحب آن اجازه بگیرم پر کاهى برداشتم که با آن خلال کنم و زیر دندانم نمایم . براى این عمل ، یک سال است که مرا نگاه داشته اند و مورد عتاب قرار گرفته ام که چرا بدون رضایت صاحبش ‍ در مال مردم تصرف کرده ام .

عذاب برزخى تنها براى اموات نیست بلکه زنده ها هم ، گاهى عذاب برزخ را در همین دنیا مشاهده کرده اند و اثر درد و رنج آن تا آخر عمر در بدن آنها باقى مانده است .

لازم مى دانم در این جا داستانى را در این باره نقل کنم شاید هشدارى باشد براى کسانى که((حق الناس )) را مانند شیر مادر مى خورند و در صدد جبران آن نیستند.

حکایت – شاهزاده هندى

از عالم بزرگوار سید هاشم بحرانى نقل شده است : در نجف اشرف شخص ((عطارى )) بود که همه روزه پس از نماز ظهر در مغازه اش ، مردم را موعظه مى کرد و هیچگاه دکانش از جمعیت خالى نبود.

یکى از شاه زداگان هند که مقیم نجف شده بود برایش مسافرتى پیش آمد. جعبه اى که در آن گوهرهاى نفیسى و جواهرات قیمتى بود نزد ((عطار)) به امانت گذاشت و به مسافرت رفت . بعد از مراجعت ، نزد ((عطار)) آمد و امانت خود را از او مطالبه کرد. ((عطار)) منکر امانت شد و گفت : امانتى پیش من نیست و ترا نمى شناسم .شاهزاده در کار خود بیچاره شد و پناهنده به قبر مطهر حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام گردید و گفت : یا على ! براى اقامت در کنار قبر تو ترک وطن کردم و تمام دارایى خود را نزد مرد ((عطار)) که در کنار حرم تو مغازه دارد و مردم او را امین مى دانند گذاشتم و به مسافرت رفتم . حال که برگشتم او منکر امانت شده است پول مرا نمى دهد. من هم ، نه مالى دارم که بتوانم با آن زندگى کنم و نه شاهدى دارم براى اثبات حق خود و کسى غیر از حضرتت نیست که به داد من رسد.

هنگام شب آن حضرت را در خواب دید که به او فرمود: اول صبح دروازه شهر باز مى شود. بیرون برو. اول کسى را که دیدى امانت خود را از او مطالبه کن ، به تو مى رساند.

صبح از شهر خارج شد. اول کسى را که ملاقات کرد پیرمرد عابد و زاهدى بود که پشته هیزمى بر دوش داشت و مى خواست آن را بفروشد (و پول آن را به مصرف زندگى خود و عیالش برساند). هندى که وضع او را دید تعجب کرد و گفت : آیا این شخص مى تواند حق مرا بگیرد؟ خجالت کشید که از او چیزى بخواهد و مطلب خود را با او در میان گذارد.

دو مرتبه به حرم مطهر برگشت و عرض جمال نمود: شب دوم همان خواب را دید. باز فردا از شهر بیرو رفت و همان مرد را دید. باز چیزى نگفت و به حرم برگشت . شب سوم باز همان را شنید که شبهاى قبل شنیده بود. روز سوم آن مرد شریف را دید و قضیه خود را برایش نقل کرد و مطالبه امانت خود را از او نمود. آن بزرگوار ساعتى فکر کرد و بعد از آن فرمود:

فردا بعد از نماز ظهر در دکان ((عطار)) بیا تا امانت را به تو رسانم . شاهزاده هم ، هنگام اجتماع خلق ، در دکان ((عطار)) آمد آن مرد زاهد هیزم کش جلو آمد و به ((عطار)) فرمود: امروز موعظه و سخنرانى را به من واگذار کن . او هم قبول کرد.

مرد عابد در مقابل مردمى که براى شنیدن موعظه اجتماع کرده بودند قرار گرفت و گفت :

اى مردم ! من فلانى پسر فلان شخص هستم و از ((حق الناس )) سخت در هراسم و به توفیق خداوند دوستى مال دنیا در دلم نیست ، اهل قناعت و گوشه گیرى هستم ، با این وصف پیش آمد ناگوارى برایم واقع شده است . مى خواهم امروز شما را از آن باخبر کنم و از سختى عذاب الهى و سوزش ‍ آتش عالم برزخ و جهنم بترسانم و بعضى گزارشات روز جزا را به گوش ‍ شمابرسانم که خود شاهد آن بودم و شما هم مى توانید آن را مشاهده کنید.

اى مردم ! من محتاج قرض گرفتن شدم . از یک نفر یهودى ده قران گرفتم و شرط کردم که به مدت بیست روز، روزى نیم قران به او پس دهم . تا ده روز نصف طلب او را دادم و دیگر او را ندیدم . احوالش را پرسیدم : گفتند: به بغداد رفته است . پس از مدتى شبى در خواب دیدم گویا قیامت برپا شده است ، من و مردم را براى حساب احضار کردند.
به فضل الهى از آن موقف خلاص شدم و جزء نیکان به سوى بهشت حرکت کردم . وقتى به صراط رسیدم صداى نعره اى از جهنم شنیدم ، آن مرد طلبکار یهودى را دیدم که مانند شعله آتش از جهنم بیرون آمد. راه را بر من بست و گفت : پنج قران از تو طلب دارم ، طلبم را بده و از صراط رد شو. گفتم : مدتى در مقام جستجوى تو بودم ولى ترا ندیم که طلبت را بدهم .

گفت : تا طلب مرا ندهى نمى گذارم رد شوى . گفتم : این جا چیزى ندارم . گفت : پس بگذار تا انگشت خودم را بر بدنت گذارم . پذیرفتم . وقتى انگشتش را بر سینه ام گذاشت از سوزش آن جزع کرده و بیدار شدم ، دیدم جاى انگشتش بر سینه ام زخم است و تا به حال مجروح مى باشد و هر چه مداوا کردم فایده نبخشیده است ، پس سینه خود را گشود و به مردم نشان داد. وقتى مردم چنین دیدند صداها به گریه و ناله بلند کردند و ((عطار)) هم از عذاب الهى سخت در هراس شد و آن شخص هندى را به خانه خود برد و امانت او را پس داد و معذرت خواست .

حکایت – مار، او را نیش مى زد

از مولا مهدى نراقى که یکى از علماى بزرگ اسلام است نقل شده است : روزى ایشان براى زیارت اهل قبور به ((وادى السلام )) نجف اشرف مى رود بعد از فاتحه و استغفار براى اهل قبور، یک مرتبه پرده مادیت از جلوى چشمش عقب مى رود، دریچه اى را مشاهده مى کند و داخل آن مى شود. قصر با شکوهى را مى بیند که شخصى باوقار و نوارانى در بالاى آن نشسته است و افرادى دور او را گرفته اند و از او سئوالاتى مى کنند.

مرحوم نراقى مى گوید: من هم داخل آن قصر شدم و به حرفهاى او گوش ‍ مى دادم . قدرى که گذشت ناگهان دیدم مارى از در وارد شد و مستقیم به سمت آن مرد که بالاى قصر نشسته بود رفت و نیشى به او زد و برگشت از اطاق خارج شد.

آن مرد از درد نیش مار، صورتش متغیر شد و قدرى به خود پیچید تا کم کم حالش عادى شد و به حالت اولیه برگشت . سپس باز شروع به سخن گفتن کرد و از مردم احوال پرسى نمود و از گذارشات دنیا از آن مرد، مى پرسیدند.

ساعتى گذشت ، براى مرتبه دوم دیدم که آن مار از در وارد شد و او را نیش ‍ زد و برگشت .

آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهره اش دگرگون شد و سپس به حالت عادى برگشت و باز شروع به سخن گفتن کرد.

سئوال کردم : شما کیستید؟! این جا کجا است ؟ این قصر متعلق به کیست ؟ این مار چرا شما را نیش مى زند؟

گفت : این قصر و درختان و جواهرات و مکانى که مشاهده مى کنى بهشت برزخى و همه متعلق به من است . این افرادى هم که دور اطاق گرد آمده اند خویشان من هستند که جلوتر از دنیا رفته اند و احوال خویشان خود را در دنیا مى پرسند و من جواب مى دهم .

گفتم : این مار چرا ترا نیش مى زند؟ گفت : من مردى هستم مؤ من ، اهل نماز و روزه و خمس و زکوه ، هرچه فکر مى کنم کار خلافى از من سر نزده است که مستحق چنین عقوبتى باشم و این باغ ، با این خصوصیات نتیجه برزخى همان اعمال صالحه من است .

فقط خلاف من این است که : یکروز در هواى گرم تابستان در میان کوچه حرکت مى کردم . دیدم صاحب مغازه اى با یک مشترى گفت و گو و منازعه دارد، براى اصلاح امور آنها، نزدیک رفتم . صاحب مغازه مى گفت : سیصد دینار (شش شاهى ) از تو طلب دارم و مشترى مى گفت : من پنج شاهى بدهکارم .

به صاحب مغازه گفتم : تو از نیم شاهى بگذر و به مشترى گفتم : تو هم از نیم شاهى صرف نظر کن و مبلغ پنج شاهى و نیم به صاحب مغازه بده .

صاحب مغازه ساکت شد، در حالیکه حق با او بود و من به قدر نیم شاهى در قضاوت خود که صاحب مغازه بر آن راضى نبود حق او را ضایع کردم . در کیفر این عمل خداوند، این مار را بر من مسلط کرده است که در هر ساعت مرا نیش زند تا در صور دمیده شود و خلایق براى حساب در محشر حاضر شوند و به برکت شفاعت محمد صلى الله علیه و آله و آلش ‍ نجات پیدا کنم .

حکایت – مرا از گرفتارى نجات بده

شخص مؤ منى مى گوید: مدتى از مرگ پدرم گذشته بود شبى او را خواب دیدم ، در حالى که مى دانستم مرده است . نزدیک من آمد و پس از سلام گفت : اى فرزند! من به فلانى پانصد تومان بدهکارم مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم کن .

اینشخصلز خواب بیدار شد وان را با بی تفاوتی تلقی کردودر این رابطه اقدامی ننمود پس از چندی دوباره پدر به خواب پسر آمد و خواسته خود را که قبلا گفته بود تکرار کرد و از پسر گلایه نمود که : چرا به گفته ام ترتیب اثر ندادى . پسر که در عالم رؤ یا مى دانست پدرش مرده است به او گفت : براى این که مطمئن شوم این تو هستى که با من سخن مى گویى ، یک نشانى دیگر بگو. پدر گفت : یاد دارى چند سال قبل سقف اطاقک روى چاه را کاه گل کردم پس از آن انگشترم گم شد و هر چه تفحص کردیم نیافتیم . گفتم : آرى ، به یاد دارم .

پدر گفت : پس از آنکه انسان مى میرد بسیارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود. بعد از مرگ فهیدم انگشترم لاى کاه گل هاى سقف اتاقک مانده است ؛ چون موقع کار،((ماله )) در دست چپم بود و کاه گل را به دست راست مى گرفتم در یکى از دفعات که به من گل دادى ، وقتى خواستم آن را با ((ماله )) از کف دستم جدا کنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ((ماله )) از انگشتم بیرون آمده و با گل هاى آنرا به سقف زده ام و در آن موقع متوجه خارج شدن انگشتر نشده بودم .

حال براى این که مطمئن شوى این منم که با تو سخن مى گویم هر چه زودتر کاه گلها را از سقف جدا کرده و آنها را نرم کن و انگشترم را مى یابى .

پسر بدون آن که خواب را به کسى بگوید صبح همان شب ، در اولین فرصت اقدام کرد. مى گوید: روى چاه را پوشاندم کاه گل را از سقف جدا کردم در حیاط منزل روى هم انباشتم ، بعدا آنها را نرم کردم و انگشتر را یافتم . مبلغى را که پدرم گفته بود آماده کرده به بازار آمدم و نزد مردى که پدرم گفته بود رفتم . پس از سلام و احوال پرسى . سئوال کردم : آیا شما از مرحوم پدرم طلبى دارید؟ صاحب مغازه گفت : براى چه مى پرسى ؟

گفتم : مى خواستم بدانم . صاحب مغازه گفت : پانصد تومان طلب دارم . سئوال کردم : پدر من چگونه به شما مقروض شد. جواب داد: یک روز به حجره من آمد و پانصد تومان قرض خواست . من هم مبلغ را بدون آنکه از وى سفته و یا لااقل یادداشتى بگیرم به او دادم . طولى نکشید که او بر اثر سکته قلبى از دنیا رفت .

پسر گفت : چرا براى وصول طلب خود مراجعه نکردى ؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شایسته ندیدم مراجعه کنم ؛ زیرا ممکن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود. پسر مبلغ را به صاحب مغازه داد و جریان را براى او نقل کرد. (و با پرداخت ((حق الناس )) پدر خود را از گرفتارى نجات داد.

حکایت – یک سال عذاب براى حق الناس

مرحوم سید محمد (ره ) که یکى از علماى بزرگ اصفهان بود نقل کرده است : یک سال از فوت پدرم گذشته بود. شبى او را در عالم خواب دیدم و احوالش را پرسیدم : گفت : تا کنون گرفتار بودم اما حالا راحت شدم . عرض کردم : سبب گرفتارى شما چه بود؟

فرمود: هیجده قران به مشهدى رضاى ((سقاباشى ))، بدهى داشتم و فراموش کردم که وصیت نمایم تا به او بدهند. از وقتى که مردم تا کنون گرفتار بودم ، ولى دیروز مشهدى رضا مرا حلال کرد و از گرفتارى برزخ نجات پیدا کردم .

سید محمد وقتى این خواب را مى بیند از نجف اشرف به برادرش که در اصفهان بود مى نویسد: چنین خوابى دیدم . تحقیق کن اگر پدرم به کسى بدهى دارد بپردازید، برادرش دنبال((سقا باشى )) مى رود و قضیه را از او مى پرسد: ((سقا باشى )) مى گوید: آرى ، من مبلغ هیجده قران از پدر شما طلب کار بودم ، پس از مرگ آن بزرگوار چون سندى در دست نداشتم مطالبه آن پول را نکردم ؛ زیرا بى فایده بود و اگر طلب مى کردم آنها هم از من طلب سند مى نمودند. تا این که یک سال از مرگ مرحوم پدرتان گذشت . با خود گفتم : هر چند سید کوتاهى کرد و سندى به من نداد وصیت هم نکرد ولى به خاطر جدش او را حلال مى کنم تا گرفتار عذاب نباشد.

فرزندان آن مرحوم ، هیجده قران را آماده مى کنند که به آقاى ((سقا باشى )) بپردازند. ولى ایشان قبول نمى کند و مى گوید: من چیزى را که بخشیده ام دیگر نمى توانم پس بگیرم

حکایت – به اندازه یک گندم از حسناتم کم شد

وارد شده است : مرد فقیرى از دنیا رفت ، اول صبح جنازه او را برداشتند و در اثر زیادى جمعیت ، دفن او تا شب طول کشید. بعد از دفن ، او را به خواب دیدند. به او گفتند: با این همه مقام و احترامى که از تو به عمل آمد خداوند با تو چه کرد؟ و چه عملى انجام داد؟

در جواب گفت : به حمدالله خدا مرا بخشید و احسان زیادى به من کرد، ولى روزى با حالت روزه به آسیاب دوستم که مشغول آرد کردن گندم هاى خود بود رفتم ، هنگام افطار بدون اجازه دوستم ، یک دانه گندم برداشتم به دو نیم کردم و باز گندم را میان گندمها انداختم .

دوستم گفت : که اینها مال من نیست . وقتى از دنیا رفتم ، خداوند به حسابم رسیدگى کرد حتى از آن یک دانه گندم هم ، حساب به عمل آورد و از من مطالبه حق دوستم را نمود و از حسناتم به اندازه قیمت آن دانه گندم برداشته و به رفیقم دادند. از این جا معنى آیه فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یثرهمعلوم مى شود.

خداوند مى فرماید: ((کسى که به اندازه ذره اى کار خیر انجام داده باشد آن را مى بیند و کسى که به اندازه ذره اى شر و کار ناپسند انجام داده باشد آن را مى بیند)).

پس اى بندگان خدا! مواظب باشید ((حق الناس )) را ضایع نکنید، و تا فرصت دارید اگر حق کسى پیش شما است به صاحبش برسانید؛ زیرا در قیامت با دقت به حساب بندگان رسیدگى مى شود.

اگر بنا باشد براى یک درهم ناچیز شش صد نماز قبول شده بردارند!! چیزى براى انسان باقى نمى ماند مگر این که خداوند رحم کند.

۷-بد اخلاقى

از جمله چیزهایى که باعث عذاب و فشار قبر مى شود ((بداخلاقى )) است ، چه با مردم و چه با خانواده و دوست و رفیق . حتى اگر انسان از دوستان و اولیاء خدا هم بوده است و اخلاقش بد باشد باز قبر به طورى او را فشار مى دهد که استخوانهاى او درهم شکسته مى شود.

حکایت – داستان سعد بن معاذ

در این جا لازم است سعد بن معاذ را بیان کنم که : او با آن همه ایمان و اعتقاد و با آن همه خدماتى که به اسلام و مسلمین کرده بود باز قبر او را فشار داد. او در جنگ هاى اسلامى مانند جنگ بدر، احد، خندق و…. شکرت داشت و در جنگ بدر پرچم دار طایفه اى بود.

سعد یکى از اصحاب بزرگ پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم و از اهل مدینه بود. او رئیس انصار و فوق العاده نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و مسلمین محترم بود به طورى احترام داشت که وقتى سواره مى آمد. رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مى فرمود: مسلمین به استقبالش روند و خود پیامبر هم هنگام ورودش تمام قامت در برابر او بر مى خواست . در جنگ خندق از خود گذشتگى هایى نشان داد تا آن که تیرى به دستش اصابت کرد و دچار خون ریزى شد. در این حالت گفت :

خدایا! اگر از جنگ قریش ، چیزى باقى گذاشته اى مرا زنده بدار؛ چون من بیشتر از هر کس به جنگ با آنان علاقه مند هستم و اگر جنگ به پایان رسیده است همین تیر را وسیله شهادت من قرار ده و مرا نمیران تا. چشمم به خوارى و نابودى یهودیان بنى قریضه روشن گردد.

بعد از آن ، سعد محل زخم خود را محکم بست و از خون ریزى جلوگیرى کرد. لکن دست او تورم نمود. به دستور پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم در مسجد، خیمه اى برافراشتند و سعد در آن خیمه ، تحت درمان قرار گرفت و خود پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم پرستارى او را عهده دار شد. و این دعا را در حق او مى کرد. ((خدایا! سعد در راه تو جهاد کرد و پیامبرش را تصدیق نمود، روح او را به خوبى بپذیر.))بعد از خاتمه جنگ خندق و محاصره قلعه بنى قریطه و در فشار قرار گرفتن آنان .

حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم حکمیت جنگ با یهودیان را به او واگذار کرد و به آنان فرمود: آیا راضى هستید یکى از قبیله شما را حکم گردانم و به حکم او راضى شوید. گفتند: بلى ، آن مرد کیست ؟

فرمود سعد بن معاذاست .یهود گفتند :به حکم او راضی شدیم .حضرت دستور داد :اورا بر تخته خوابی گذاشتند وپیش یهود اوردند .یهودیان بنی قریضه دور بستر او جمع شدند ومی خواستندکه او در باره انها نیکی کند سعد گفت :ایا به حکم من راضی هستید .گفتند :بلی ان گاه متوجه متوجه حضرت شد وگفت :شما چه می فرمایید ؟حضرت فرمود :ای سعد !حکم کن درحق ایشان ، زیرا هر حکمى که تو در حق ایشان بکنى من راضى هستم .

عرض کرد: یا رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم ! مردان ایشان را بکش ‍ و زنان و اطفال آنان را اسیر کن و اموالشان را در میان مهاجر و انصار قسمت فرما. حضرت فرمود: حکمى کردى که خدا در بالاى هفت آسمان چنین حکم کرده بود. بعد از آن جاى زخم تیر، طبق خواسته خودش که از خدا درخواست کرده بود منفجر شد و شروع به خون ریزى نمود تا از دنیا رفت .

صبح آن روزى که سعد از دنیا رفت . جبرئیل نازل شد و عرض کرد: یا رسول الله ! چه کسى از امت تو از دنیا رفته است ، که فرشتگان آسمان روح او را به یک دیگر مژده مى دهند؟

حکایت – خبر شهادت سعد به پیامبر رسید

حضرت صادق فرمود: عده اى به خدمت حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم آمدند و گفتند: یا رسول الله ! ((سعد بن معاذ)) رحلت کرده و به شهادت رسیده است .

رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم وقتى خبر شهادت ((سعد)) را شنید همراه جماعتى از اصحاب خود، با عجله به طرف منزل ((سعد)) حرکت کردند و در حالى که تکیه به در داده و نشسته بود امر کرد تا ((سعد)) را غسل دهند، ناگهان دیدند آن حضرت زانوهاى خود را جمع کرد، علتش را پرسیدند؟ فرمود: ((ده هزار فرشته براى تشییع جنازه او آمده اند، به آن ها جا دادم )). وقتى غسل به پایان رسید او را حنوط و کفن کرده و به سوى قبرستان بقیع حمل نمودند.

حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم پا برهنه و بدون ردا، جنازه را تشیع مى کرد، گاهى طرف راست و گاهى جانب چپ تابوت را مى گرفت تا آن که جنازه سعد را کنار قبر بر زمین گذاشتند.

حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم داخل قبر شد و براى سعد، لحد معین کرد و او را در لحد گذاشت . خشتها را یکى یکى پهلوى هم چید و فرمود: سنگ و گل بدهید و با آن ها میان خشت ها را پر کرد.

رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم چون فارغ شد و خاک بر روى ((سعد ریختند و قبر را پر کردند. فرمود: مى دانم که حرکت و تلاش ما به سوى دیار نیستى و قبر است و نیز مى دانم که پوسیدگى به این قبر مى رسد، لیکن پروردگار دوست دارد بنده خدا کارى را که انجام مى دهد، در آن حکم کارى کند.

چون از تسویه قبر فارغ شد و خاک به روى آن ریختند. مادر ((سعد)) گفت : گوارا باد بر تو اى ((سعد))! در این بهشتى که داخل مى شوى .

حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: اى مادر سعد! به طور جزم بر خدا حکم نکن ؛ چون الان قبر؛ بدن ((سعد)) را چنان فشارى داد.

رسول خدا بعد از دفن ((سعد)) مراجعت کرد و مردم نیز مراجعت نمودند و عرض کردند: یا رسول الله ! ما امروز کارهایى را درباره سعد از شما مشاهده کردیم که تا به حال درباره هیچ کس دیگر ندیده بودیم که انجام دهید، بدون ردا، و کفش به دنبال جنازه ((سعد)) حرکت کردید!

فرمود:دیدم هفتاد هزار از فرشتگان اسمان بدون کفش وردائ به تشییعجنازه سعد امده اند من هم به ان ها تاسی نمودم. عرض کردند: شما گاهى جانب راست و گاهى جانب چپ سریر را مى گرفتید! فرمود: دست راست من در دست جبرئیل بود او از هر جا شروع مى کرد و مى رفت من نیز از همان جا شروع مى کردم و مى رفتم .

عرض کردند: شما دستور دادید که ((سعد)) را غسل دهند و خود بر جنازه اش نماز خواندید و براى او لحد قرار دادید و بعد از آن فرمودید که قبر، بدن سعد را فشار داد.

فرمود :اری چون (سعد)با اهل منزلش بد اخلاق بود وفشار قبر در اثر خلق بد او بوده است.

۸-ضد ولایت

از جمله چیزهایى که عذاب قبر را به وجود مى آورد اعتقاد نداشتن به ولایت امامان است .

شخصی به نام (علی ابن حمزه بطائنی از فرقه واقفیه )که در سابق از نمایندگان حضرت موسی ابن جعفر علیه السلام به حساب می امد ودر زندگانی وحیات ان حضرت مبلغ سی هزار دینار بابت وجوهات از مردم گرفته وپیش خود نگاه داشته بود چون ان حضرت داخل زندان به شهادت رسید پولها را به فرزندش (علی ابن موسی الرضا)تحویل نداد وگفت موسی ابن جعفر در زندان از دنیا رفته است وکسی را بعد از خودش تعیین نکرده بود که وجوهات را به او تحویل دهم این شخص امامت علی ابن موسی الرضا علیه السلام را انکار کرد وبا ان حضرت دشمنی ورزید . پس ازمرگش حال او را از امام رضا علیه السلام پرسیدند؟

آن حضرت فرمود: ملائکه در شب اول قبرش در مورد امامان از او پرسیدند: همه را جواب داد تا وقتى نوبت به من رسید، امامت مرا منکر شد، پس ملائکه ضربه اى بر او زدند که آتش از قبرش زبانه کشید و او را سوزاند!

فصل چهارم : چیزهایى که عذاب قبر را برطرف مى کند

همین طور که گفته شد: بعضى از اعمال و کردار، باعث عذاب و فشار قبر مى شود. بعضى از اعمال و کارها هم باعث برطرف شدن عذاب قبر مى گردند. به طور کلى کارهاى نیک نقش بسزایى در آرامش روح در عالم برزخ و رهایى از فشار قبر دارد، ولى مطابق روایات ، بعضى از اعمال در این راستا نقش بیشترى دارند، و آنها از این قرارند.

۱-جریدتین

گذاشتن جریدتین زیر بغل میت (و آن دو چوب تر از نخل یا چیز دیگر است ) عذاب قبر را برطرف مى کند.

زراه گوید: به امام باقر علیه السلام عرض کردم : وقتى انسان مى میرد چرا ((جریدتین ))با او دفن مى کنند؟ حضرت فرمود: براى این که تا زمانى که آن دو چوب تر باشند عذاب از میت برداشته مى شود و حسابرسى از او نمى کنند؛ زیرا عذاب قبر و حساب در یک روز و یک ساعت مى باشد و آن هم از وقتى است که میت را داخل قبر مى کنند تا موقعى که بستگان از سر قبر او برمى گردند. اما بعد از خشک شدن آن دو چوب ، دیگر میت را عذاب نمى کنند.

حضرت رسول صلى الله علیه و آله به قبرستانى عبور کرد، دید صاحب قبرى را عذاب مى کنند فرمود: دو چوب تر بیاورید، وقتى آوردند یکى را بالاى سر میت و دیگرى را پائین پاى میت دفن کرد.

عرض کردند: یا رسول الله ! چرا چنین کردید؟ فرمود: براى این که عذاب او تخفیف پیدا کند و تا وقتى این دو چوب تر باشد او را عذاب نمى کنند.

نیز حضرت صادق علیه السلام فرمود: ((جریدتین )) که با انسان دفن مى شوند، هم براى مؤ من نفع دارد و هم براى کافر.

۲-مرگ در شب و روز جمعه

ابان بن تغلب از حضرت صادق نقل کرده است که : آن حضرت فرمود: کسى که از ظهر پنج شنبه تا ظهر جمعه بمیرد خداوند عذاب و فشار قبر را از او برطرف مى کند و براى او برات آزادى از فشار قبر را مقرر مى گرداند.

و از امام باقر علیه السلام نقل شده است : کسى که شب جمعه بمیرد خداوند نامه آزادى و برائت از آتش را به او کرامتى فرماید و کسى که روز جمعه بمیرد از آتش جهنم نجات پیدا مى کند و نیز فرمود: کسى که شب یا روز جمعه بمیرد عذاب قبر از او برداشته مى شود.

۳-تلقین

از جمله چیزهایى که عذاب قبر را برطرف مى کند و حساب را آسان مى گرداند تلقین است . مستحب است وقتى میت را داخل قبر گذاشتند قبل از آن که لحد را بپوشانند و خاک بر آن بریزند او را تلقین کنند: وقتى میت را تلقین کنند آن دو ملک که براى حسابرسى آمده اند یکى به دیگرى مى گوید: برگرد و داخل قبر نشو؛ زیرا او را تلقین کردند، و چیزهایى که مى خواستیم از او سئوال کنیم به او یاد دادند و او را آگاه کردند.

۴-ریختن آب بر قبر

از امام صادق علیه السلام نقل شده است : اگر آب روى قبر بپاشند تا زمانى که خاک قبر رطوبت داشته باشد صاحب آن را عذاب نمى کنند.بعید نیست آب پاشیدن بر روى قبر تا چهل روز یا چهل ماه مستحب باشد.

پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله دستور مى دادند، روى قبرها، آب بپاشند. و این سنت در زمان خود آن حضرت عملى شد.
مرحوم حاج شیخ عباس قمى رحمه الله علیه ) مى گوید: پاشیدن آب ، روى قبر در هر وقت و هر زمان باشد نیکو است .

۵-قرآن خواندن

خداوند به واسطه خواندن قرآن ناراحتى هاى دنیا و آخرت را از انسان برطرف مى کند و از جمله آنها، عذاب قبر است .

امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: کسى که در هر روز یا هر شب جمعه ، سوره ((نساء))را بخواند، از فشار قبر در امان باشد.

امام صادق علیه السلام فرمود: سوره ((یاسین )) قلب قرآن است ، هر کس آن را قبل از خواب یا قبل از غروب آفتاب بخواند از فشار قبر در امان باشد.

کسى که به خواندن سوره زخرف مداومت کند خداوند، او را از فشار قبر و جانوران زمین ، ایمن گرداند.پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله فرمود: کسى که هنگام خواب سوره (الهاکم التکاثر) را بخواند، از سختى قبر ایمن گردد.

امام صادق علیه السلام فرمود :کسی که سوره (نون والقلم )را در نماز واجب یا مستحب خود بخواند خداوند او را از فشار قبر ایمن دارد .خواندن سوره ((ملک )) بالاى سر قبر میت ، موجب رفع عذاب از میت مى شود

۶-نماز وحشت

یکی از چیزهایی که عذاب قبر را برطرف می کند وهدیه برای میت می باشد نماز وحشت است که در شب اول قبر خوانده می شود وان دو رکعت است در رکعت اول پس از خواندن حمد یک مرتبه ایه الکرسی ودر رکعت دوم پس ازاز حمد ده مرتبه سوره((قدر)) خوانده مى شود و پس از سلام مى گوید:اللهم صل على محمد و ال محمد و ابعث ثوابها الى قبر فلان

((یعنى خدایا! بر محمد و آل او درود و رحمت فهرست و ثواب این نماز را به قبر فلان شخص برسان )) .

سید على بن طاووس از حذیفه نقل کرده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: ((براى میت ، ساعتى سخت تر از شب اول قبر نیست . پس با دادن صدقه به مردگان خود رحم کنید و اگر چیزى ندارید، هر یک از شما دو رکعت نماز براى میت بخوانید)).

بعد از آن ساعت ، خداوند هزار فرشته که با هر یک از آنها حله اى بهشتى است مى فرستد و قبرش را تا روز قیامت توسعه مى دهد و به تعداد آن چه خورشید بر آن طلوع مى کند به نمازگذار حسنه مى دهد و تا چهل درجه او را بالا مى برد.

از ملا فتحعلى سلطان آبادى (ره ) نقل شده است که مى گوید: عادت من این بود براى هر میتى که از مرگش آگاه مى شدم ، دو رکعت نماز شب اول قبر مى خواندم و کسى از عمل من آگاه نبود، تا یکى از دوستانم داستان خوابى را که دیده بود برایم نقل کرد و گفت : دیشب دوستم فلانى را که دیروز از دنیا رفته است ، خواب دیدم . احوالش را پرسیدم : خبر داد و گفت : از هنگام مرگ تا حال در شدت سختى و ناراحتى بودم تا این که شیخ ملا فتحعلى برایم هدیه اى فرستاد و مرا از آن سختى و ناراحتى که داشتم نجات داد و هدیه اش دو رکعت نماز و دعاى خیر و طلب رحمت و آمرزش برایم بود.

ملا فتحعلى مى گوید: رفیقم از من پرسید: آن ، چه نمازى بوده است ؟ گفتم : با خود قرار گذاشته بودم هر کس مى میرد، دو رکعت نماز وحشت برایش ‍ بخوانم .

۷-نماز شب

حضرت امام رضا علیه السلام فرمود: کسى که نماز شب بخواند و در قنوت ((وتر)) هفتاد مرتبه استغفار کند، از عذاب قبر، نجات پیدا مى کند.

۸-نماز خواندن

حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: اگر مالى براى صدقه دادن براى اموات ندارید، لااقل دو رکعت نماز بخوانید و به روح آنان هدیه کنید.روزى آن حضرت از کنارى قبرى که روز قبل جنازه اى را در آن دفن کرده بودند عبور کرد، دید بستگانش در کنار قبر گریه مى کنند. به آنها فرمود: دو رکعت نماز خفیف که شما آن را کوچک مى شمارید، براى صاحب قبر با ارزش تر از همه دنیا است .

عمر بن یزید از امام صادق پرسید: آیا مى توان براى میت نماز خواند؟ فرمود: بله ، گاهى میت در فشار و عذاب قبر است و به خاطر نمازى که شما براى او هدیه مى کنید در رفاه و امنیت قرار مى گیرد و به او گفته مى شود: این تخفیف عذاب و رفاه به جهت نمازى است که فلان برادر ایمانى ، براى تو هدیه کرد.

عرض کرد: یا بن رسول الله ! مى شود دو رکعت نماز براى دو میت خواند؟ فرمود: بلى ، همانگونه که زنده ها با هدیه شاد مى شوند اهل قبرستان و برزخیان با ترحم و استغفارى که نسبت به آنان مى شود شاد مى شوند.

۹-رکوع صحیح

امام باقر فرمود: هر که رکوع نمازش را درست و صحیح انجام دهد و در آن عجله نکند، و توجه قلبى به آن داشته باشد خداوند او را از وحشت و عذاب قبر دور مى دارد.

۱۰-آگاهى به مردم دادن

حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: کسى که افراد مستضعف فکرى و دینى را تقویت کند و آنها را در برابر مخالفان ما عالم و آگاه گرداند، در عالم برزخ مورد لطف و رحمت خداوند قرار مى گیرد و عقاید حقه را به او تلقین مى کنند و قبر او را به صورت بهترین باغهاى بهشت در مى آورد و عذاب قبر را از او برطرف مى نماید.

۱۱-با فقر ساختن

از جمله چیزهایى که انسان را از فشار قبر رهایى مى بخشد با فقر ساختن و با رفیق بداخلاق به سر بردن است .

حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: سه طایفه از زنان امت من عذاب و فشار قبر ندارند و در قیامت هم با حضرت فاطمه (س ) محشور مى شوند.

طایفه اول : زنى که با فقر و تنگدستى شوهر خود بسازد و توقع بیجا از او نداشته باشد.

طایفه دوم : زنى که با تندى و بداخلاقى شوهر خود صبر کند و بردبارى خود را از دست ندهد.

طایفه سوم : زنى که براى رضاى خدا مهریه خود را به شوهر ببخشد.

۱۲-حج خانه خدا

حج انجام دادن ، عذاب قبر را برطرف مى کند. امام صادق علیه السلام فرمود: کسى که چهار مرتبه (یا بیشتر) حج انجام دهد، هرگز فشار قبر به او نرسد.

۱۳-صبر بر مشکلات

از جمله مواردى که باعث مى شود فشار قبر از میت برداشته شود صبر کردن بر مشکلات زندگى است ، صبر نمودن بر معصیتها و سختیهاى دنیا در عالم برزخ نفعش به انسان مى رسد.

نقل شده است : وقتى بنده اى از دنیا رفت و او را داخل قبر گذاشتند و روى او را پوشاندند، اعمالش (از قبیل نماز، روزه ، خمس ، حج ، صبر و خویهایى که به مردم کرده است ) به سراغش مى آیند.

صبر در گوشه اى مى ایستد و به دیگران نظر مى کند که ببیند براى میت چه کارهایى را انجام مى دهند، آیا مى توانند او را نجات دهند؟ صبر به نماز و دیگر اعمال گوید: این میت را به خودتان مى سپارم ، او را حفظ کنید و اگر نتوانستید، من او را نگاه مى دارم . صبر بر سه قسم است . صبر بر معصیت و صبر در عبادت . اما آنچه بیش از همه در عالم برزخ به کار انسان مى آید صبر بر معصیت است . (یعنى ) مقدمات گناه فراهم باشد و انسان صبر کند و مرتکب آن نگردد و پناه به خدا برد، این صبر فشار قبر را برطرف مى کند.

۱۴-صدقه

از جمله چیزهایى که عذاب و فشار قبر را از میت برطرف مى کند و نفع آن ، زود عاید او مى شود صدقه و هدیه دادن براى میت است . چه آن هدیه ، صدقه باشد یا دعا و استغفار و چه کارهاى نیک دیگر.

پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله فرمود: میت در قبر، هم چون انسانى است که در حال غرق شدن مى باشد که در هر لحظه منتظر رسیدن کمکى به او است . میت چشم به صدقه و دعاى زنده ها دارد. همینکه مى بیند شخصى براى نجات او دعاى خیر و استغفار کرد یا صدقه داد شادتر و خوشحالتر مى شود از اینکه تمام دنیا را به او دهند.

و فرمود: براى میت هیچ وقت سخت تر از شب اول قبر نیست . پس از مردگان خود را به واسطه صدقه دادن و هدیه فرستادن از براى آنها رحم کنید.

نیز فرمود: اگر کسى براى میت صدقه دهد، خداوند به جبرئیل امر کند: با هفتاد هزار فرشته که به دست هر کدام از آنان طبقى از نور باشد بر قبر میت وارد شوند و گویند: سلام و درود بر تو اى دوست خدا! این هدیه اى از فلان شخص به سوى تو است (و بعد از تحویل گرفتن میت ) قبر او پر نور مى شود.

همچنین فرمود: صدقه اى که انسان براى اموات مى دهد ملکى از جانب خدا آن را مى گیرد و در طبقى از نور مى گذارد، کنار قبرستان مى آید و فریاد مى زند، سلام بر شما بازماندگانتان هدیه اى برایتان فرستاده اند، اموات هم (با خوشحالى ) آن طبق را مى گیرند و داخل قبر خود مى کنند و به این وسیله قبرشان وسیع و پرنور مى شود.

ازحضرت رسول صلی الله علیه واله روایت شده است که ان حضرت فرمود :ارواح مومنان هر شب جمعه در اطراف خانه هاى خود آیند و با هزار حسرت و اندوه فرزندان و خویشان خود را بخوانند و گویند: اى فرزندان و عزیزان ! اى دوستان و خویشان ! بر ما شفقت و رحمت کنید؛ زیرا ما در زندان محکم (قبر و عالم برزخ ) استوار و در غم و محنت ، سخت گرفتاریم ، اگر مى توانید براى ما هدیه اى فرستید و صدقه اى زیبا دهید.

آنچه اکنون به دست شما است پیش از این در دست ما بوده است ، ما بر خویشتن رحم نکردیم و از براى درماندگى خود چیزى از پیش ‍ نفرستادیم و الان محتاج شما شده ایم . ما را ناامید نکنید تا خداوند شما را از رحمت خود محروم نفرماید. اگر کسى براى ایشان خیرات و صدقات فرستد خوشحال مى شوند و اگر توجهى به آنها ننماید با ناامیدى و حسرت باز مى گردند.

اى بازماندگان اموات ! از براى پدر و مادر و خویشان و دوستان خود خیراتى بفرستید و صدقه اى بدهید و دعاى خیر و استغفار برایشان کنید، زیرا آنها از عمل خیر بازمانده اند و عاجز و درمانده شده اند والحال محتاج به صدقات و خیرات و دعا و استغفار شما هستند.

در این جا مناسب است براى عبرت گرفتن و به فکر اموات بودن و فراموش نکردن آنها به چند داستان توجه کنیم .

حکایت-با لباس کهنه از قبر بیرون آمد

صالح مرى : از جمله زاهدها و عبادت کنندگان بصره است . گوید: شب جمعه اى به سوى مسجد جامع رفتم در بین راه به قبرستانى گذشتم . در وسط آن نشستم تا خوابم برد. در عالم خواب دیدم قبرها شکافته شد و از هر قبرى شخصى بیرون آمد و براى هر صاحب قبرى طبقى از نور فرود آمد، هر کدام از آنان طبق خود را گرفتند و داخل قبر خود شدند.
در این بین جوانى را دیدم که با لباس کهنه از قبر بیرون آمده و از براى او طبقى فرود نیامد، خواست با ناامیدى برگردد. به او گفتم : اى جوان ! این طبق ها چه بود، چه چیز داخل آنها بود؟ چرا براى تو از این طبقها نیامد؟

گفت : اینها خیرات و صدقاتى بود که زندگان براى اموات خود مى فرستند. حق تعالى شبهاى جمعه ثواب آنها را به ایشان مى رساند، اما من کسى را ندارم که برایم خیرات دهد و ثواب آن را به من هدیه کند، لذا طبقى براى من نیامد.

گفتم : آیا در دنیا کسى را دارى ؟ گفت : فقط مادرى دارم که با او هم به حج مى رفتم . چون به اینجا رسیدم از دنیا رفتم و در این قبرستان دفن شدم . بعد از آن مادرم شوهر کرد و مشغول کار خود شد و از من یادى نمى کند و صدقه اى از برایم نمى دهد.

گفتم : مادرت کجا است ؟ گفت : در فلان محله از شهر. مرد صالح مى گوید: وقتى صبح شد به آن محله رفتم و مادر آن جوان را پیدا کردم و آنچه دیده بودم براى او نقل کردم :

پیر زن بگریست و رفت داخل خانه کیسه طلایى آورد به من داد و گفت : این کیسه را از براى فرزندم صدقه بده . من هم قبول کردم که شبهاى جمعه از براى او صدقه دهم و همان وقت مقدارى از طلاها را براى او صدقه دادم . شب جمعه دیگر که به مسجد مى رفتم چون به میان قبرستان رسیدم نشسته باز خوابم برد. در عالم خواب دیدم قبرها شکافته شد، از هر قبرى شخصى بیرون آمد و از آسمان طبقهایى از نور فرود آمد و هرکس طبق خود را گرفت و داخل قبر شد.

باز آن جوان را دیدم که جامه زیبا و سفید پوشیده است و طبقى را در دست دارد. رو به من کرد و گفت : اى مرد! خدا از تو خشنود شود همچنان که من از تو خشنودم ، تو باعث خوشحالى من شدى ، این را گفت و به قبر خود داخل شد.

حکایت-اولاد صالح و دوستان باوفایى ندارم

از ابى قلابه نقل شد که : ایشان در خواب دید، داخل قبرستانى شده است و مثل این که همه قبرها شکافته شده و مردگان از آن ها بیرون آمده و در کنار آنها نشسته و در مقابل هر کدام طبقى از نور گذاشته اند. در میان آن ها فقط همسایه او که آن هم از دنیا رفته بود هدیه و طبق نور ندارد. در میان اموات خجلت زده و سر خود را به زیر انداخته است . از او سئوال کرد: چرا براى تو طبق نورى نیامده است .

گفت : اى ابى قلابه ! هر کدام از آن ها اولادان صالحى ، دوستان با وفایى ، اقوام دلسوز و مهربانى دارند که براى ایشان دعا مى کنند، صدقه مى دهند و به فکر آنان مى باشند. این طبق هاى نور از طرف آنها براى اموات فرستاده مى شود، اما من یک اولاد غیر صالح و ناخلف دارم که به فکرم نیست ، هدیه و صدقه اى برایم نمى فرستد، از این جهت طبقى از نور ندارم و در میان اموات و همسایگانم خجلت زده و شرمنده ام .

ابى قلابه گوید: وقتى از خواب بیدارم شدم ، پیش فرزندش رفتم و داستان را برایش نقل کردم : وقتى پسر از قضیه پدر آگاه شد. گفت : ابى قلابه ! به دست تو، توبه مى کنم و دست از گناه و معصیت مى کشم و بعد از آن روز، مشغول عبادت و بندگى خداوند شد و دائما براى پدرش خیرات و صدقات مى داد و براى او دعا مى کرد.

ابى قلابه گوید: بعد از مدتى باز همان خواب را دیدم که همه اموات در مقابلشان طبق هایى از نور است اما طبقى که در مقابل همسایه ام مى باشد از همه بهتر و نورش بیشتر و مثل خورشید همه جا را روشن کرده است .

وقتى چشمش به من افتاد گفت : اى ابى قلابه ! خداوند به تو جزاى خیر عنایت فرماید که باعث شدى فرزند من عوض شود و دیگر گناه نکند و براى من صدقه و خیرات دهد و به واسطه همین ها من از آتش نجات پیدا کنم و از خجلت دوستان و همسایگان بیرون آیم .

حکایت-براى ما خربوزه فرستادى

در شهر سمرقند، یکى از مسلمانان ، بیمار شد. نذر کرد که اگر سلامتى خود را باز یابد مزدکار روزهاى جمعه خود را به نیت پدر و مادرش که از دنیا رفته اند صدقه دهد.

او پس از مدتى سلامتى خود را باز یافت و به نذر خود وفا کرد و مزدکار روز جمعه خود را، به نیت پدر و مادرش صدقه مى داد تا این که در یکى از روزهاى جمعه ، هر چه کوشش کرد کارى پیدا نکرد. آن روز مزدى به دست نیاورد تا به نیت پدر و مادرش صدقه دهد.
نزد یکى از علما عصر خود رفت و پرسید: این جمعه کارى برایم پیدا نشد تا مزدش را براى پدر و مادرم صدقه دهم ، اکنون چکنم ؟
عالم به او گفت : از خانه بیرون برو و پوست خربوزه ها را جمع کن و آن ها را تمیز بشوى و بیرون دروازه ، سر راه دهقانان که از صحرا باز مى گردند بایست و پوسته ها را پیش الاغ آنها بینداز و ثوابش را به روح پدر و مادرت نثار کن . او به این دستور عمل کرد، شب شنبه والدین خود را در خواب دید که با شادمانى بسیار او را در آغوش محبت خود گرفتند و گفتند:

اى فرزند! براى ما آنچه لازم بود پاداش فرستادى ، تا این که ما به خربوزه میل زیاد داشتیم ، آن را نیز براى ما فرستادى ، ما را خشنود ساختى ، خدا ترا خشنود کند.

۱۵-شهادت به نفع میت

در اخبار وارد شده است که : اگر عده اى به نفع میتى شهادت دهند، خداوند شهادت آنان را درباره آن میت قبول مى کند و لو این که میت نزد خدا از گناه کاران باشد.

امام صادق فرمود: اگر چهل نفر بر جنازه اى وارد شوند و بگویند: ((اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا)) خدایا! ما از این بنده تو غیر از خوبى چیز دیگر نمى دانیم . خداوند در جواب مى فرماید: شهادت شما را درباره بنده خود قبول کردم و آن چه که خود درباره گناهان او مى دانستم همه را بخشیدم و او را عفو کردم .

چند حکایت در این باره مى آوریم . از جمله :

حکایت اول-عده اى به نفع او شهادت دادند

از امام جعفر صادق علیه السلام روایت شده است : در بنى اسرائیل عابدى بود از شدت عبادت او حضرت داود تعجب مى کرد. خداوند وحى نمود: اى داود! از زیادى عبادت او تعجب نکن ؛ چون عبادت او خالص نیست و از روى ریا و خودنمایى مى باشد.

بعد از مدتى عابد از دنیا رفت . به داود خبر دادند که : عابد از دنیا رفت . فرمود: بروید او را دفن کنید و به خاک سپارید. مردم از شکرت نکردن داود علیه السلام ناراحت شدند که چرا باید در تشییع جنازه عابد شرکت نکند؟ وقتى او را غسل دادند. پنجاه نفر از جاى خود بلند شدند و شهادت دادند که خدایا! غیر از خیر و خویى از این شخص چیز دیگرى ندیدیم و بعد از آن بر او نماز خواندند. پنجاه نفر دیگر شهادت دادند و گفتند: خدایا! غیر از خوبى و نیکى از او چیزى ندیده ایم ، بعد از دفن هم پنجاه نفر دیگر همین شهادت را دادند.

خداوند به داود علیه السلام وحى کرد: چه چیز باعث شد که در تشییع جنازه عابد شرکت نکردى ؟ عرض کرد: خدایا! به واسطه همان چیزى که به من اطلاع دادى و گفتى او ریاکار است . وحى شد: درست است که عملش براى خدا نبود ولیکن عده اى از مؤ منان به نفع او شهادت دادند، من هم شهادت آن ها را درباره او قبول کردم و او را عفو نمودم .

حکایت دوم- نامه را در کفش گذاشت

نقل شده است : سید فقیرى نزد ((مقدس )) اردبیلى رفت و گفت : سفارش مرا به شاه طهماسب بکن و مشکل مرا به او برسان . ((مقدس )) اردبیلى نامه اى به شاه نوشت و سفارش سید را به او کرد. در اول نامه نوشته بود. اى برادر! مشکل این سید را حل کن و نامه را به دست سید داد که خود او به شاه رساند.

وقتى سیدنامه را به شاه رسانید و او فهمید از طرف ((مقدس )) اردبیلى است ، براى احترام از جا بلند شد و تعظیم کرد. بعد از آن که نامه را خواند دید نوشته است : اى برادر! شاه به غلام خود دستور داد: کفن مرا بیاور، غلام هم اطاعت کرد. او نامه ((مقدس )) را داخل کفن نهاد و به خاصان خود گفت : وقتى من از دنیا رفتم و دفنم کردید، این نامه را بالاى سرم بگذارید تا به واسطه آن بر نکیر و منکر شاهد بیاورم و بگویم من کسى هستم که ((مقدس )) اردبیلى ، این مرد با تقوا و مجتهد اهل زمان ، مرا به عنوان برادرى قبول کرده و این هم خط و مهر او است . (آن ها هم بعد از مرگش چنین کردند). بعد حاجات آن سید را برآورد و مشکلات او را حل کرد.

۱۶-اولاد صالح

یکى دیگر از چیزهایى که باعث مى شود عذاب قبر از انسان برداشته شود اولاد صالح است که بعد از مرگ پدر و مادر براى آن ها طلب مغفرت کند و از خداوند متعال بخواهد گناهان آن ها را عفو نماید و با اعمال صالحى که انجام مى دهد سهمى براى والدین قرار مى دهد.

امام صادق علیه السلام از پدران خود نقل مى کند: حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: عیسى بن مریم به قبرى گذشتند که صاحب آن را عذاب مى کردند. سال بعد از که برگشتند و به آن قبر رسیدند دیدند، عذاب از آن قبر برداشته شده است . عرض کرد: پروردگارا! سال قبل رسیدند که بر این قبر گذشتم دیدم صاحب آن را عذاب مى کردند، ولى الان که برگشتم مشاهده مى کنم عذاب از آن برداشته شده است . علت چیست ؟

وحى شد: اى عیسى ! اولاد صالحى از او باقى مانده بود. امسال او بزرگ شده و جاده اى را اصلاح و عمیر کرده و یتیمى را پناه داده است . خداوند گناهان پدر او را به واسطه اعمال صالح فرزندش که انجام داده بود او را بخشید و عفو نمود.

هم چنین نقل شده است : حضرت عیسى علیه السلام به قبرى عبور کرد، دید ملائکه عذاب ، صاحب آن را عذاب مى کنند، بعد از آن که کار خود را انجام داد و برگشت . باز به همان قبر رسید. دید ملائکه رحمت با طبق هایى از نور کنار قبر او هستند عیسى علیه السلام تعجب کرد و عوض ‍ نمود: خدایا! علت چه بود که اول او را عذاب مى کردند و الان با طبق هایى از نور در کنار او هستند؟

خداوند به او وحى است : اى عیسى ! این بنده یکى از گناه کاران بود. وقتى از دنیا رفت زن او آبستن بود بعد از آن که طفل به دنیا آمد او را خوب تربیت کرد تا بزرگ شد، مادر او را نزد معلم برد تا به او علم خداشناسى بیاموزد. وقتى معلم ((بسم الله )) را به آن طفل یاد داد، دیگر خجالت کشیدم او را عذاب کنم در حالى فرزندش روى زمین اسم مرا به زبان جارى کرده است .

۱۷-زیارت امام حسین علیه السلام

از جمله پاداش هایى که خداوند به زائرین قبر امام حسین علیه السلام مى دهد آن است که از عذاب و فشارهاى قبر، آنها را نجات مى دهد.

مناسب است در این جا داستانى مربوط به زیارت عاشورا که به واسطه آن ، عذاب را از قبرستان برداشتند نقل کنم .

حاج محمد على یزدى ، مرد فاضل و صالحى که دائما مشغول اصلاح امر آخرت خود بود و شب ها در مقبره خارج شهر که جماعتى از مؤ منان در آن دفن شده بودند به سر مى برد، او را همسایه بود که در کودکى با هم بزرگ شده و نزد معلم درس مى خواندند تا آن که بزرگ شد و شغل عشارى را پیش گرفت . وقتى از دنیا رفت در همان مقبره ، نزدیک محلى که آن مرد صالح به سر مى برد دفن کردند.

هنوز از مرگ آن مرد ظالم ، یک ماهى نگذشته بود که ((حاج محمد على )) او را به خواب دید که در هیئت نیکویى است . به نزد او رفت و گفت : من از اول تا آخر کار و ظاهر و باطن ترا مى دانم . از جمله کسانى نبودى که احتمال نیکى درباره تو رود، شغل تو شغلى بود که غیر از عذاب چیز دیگر در بر نداشت . با کدام عمل به این مقام رسیدى .

در جواب گفت : همین طور است که گفتى ، وقتى من از دنیا رفتم و مرا دفن کردند. در شدت عذاب بودم تا دیروز که عذاب را موقتا از من برداشتند.

علت را از او پرسیدم . گفت : دیروز، زن استاد اشرف حداد فوت شد، او را در این مکان دفن کردند. (اشاره نمود به موضعى که قریب صد زرع از او دور بود) در شب وفات او حضرت امام حسین علیه السلام سه مرتبه به زیارتش آمد. در مرتبه سوم امر فرمود: عذاب را از مقبره بردارند. از آن وقت حال ما خوب شد و عذاب را از ما برداشتند و در ناز و نعمت قرار گرفتیم .
((حاج محمد على )) مى گوید: متحیرانه از خواب بیدار شدم در حالى که استاد اشرف حداد را نمى شناختم و محله او را نمى دانستم . رفتم در بازار آهنگران و جستجو کردم تا او را پیدا کردم . از او پرسیدم : زوجه ، تو مرده است . گفت : آرى ، دیروز مرد و او را در فلان مکان (همان جا را که آن مرد ظالم نام برده بود) دفن کردم .
گفتم : آیا او به زیارت امام حسین علیه السلام رفته بود؟ گفت : نه ، گفتم : آیا ذکر مصیبت او مى کرد؟ گفت : نه ، گفتم : مجلس عزا و تعزیه دارى داشت ؟ جواب داد: نه ، بعد گفت : اى مرد! براى چه این قدر تحقیق مى کنى و از احوال او مى پرسى . خواب خود را براى او نقل کردم . گفت : بلى ، زن من هر روز مشغول خواندن زیارت عاشورا بود.
((حاج محمد على )) مى گوید: تازه متوجه شدم که چرا امام حسین در یک شب سه مرتبه به زیارت او رفته است و در نتیجه عذاب را از اهل مقبره برداشتند

۱۸-محبت اهل بیت

از جمله چیزهاى دیگرى که انسان را از عذاب قبر و ناراحتى آن نجات مى دهد و از همه اعمال کارسازتر است ، محبت داشتن به اهل بیت عصمت و طهارت مى باشد.

حضرت امام رضا علیه السلام فرمود: از جمله مواردى که من به زیارت زائرم مى آیم شب اول قبر است . (که اولین و خطرناک ترین منزل آخرت است .)

حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: محبت و علاقه به من و اهل بیتم در هفت مورد بسیار هول ناک کار ساز و نجات بخش ‍ است .

۱- هنگام مرگ و حضور فرشته ماءمور قبض روح .

۲- هنگام بازجویى در برابر فرشتگان مسئول برزخ در شب اول قبر.

۳- هنگام زنده (و بیدار) شدن مردگان در قیامت

۴- هنگام باز شدن پرونده عمل در برابر انسان در قیامت ، و یا زمانى که پرونده عمل هر شخصى را به دستش مى دهند.

۵- هنگام حساب و حضور در دادگاه عدل الهى .

۶- هنگام سنجش افکار و اعمال انسان با معیارهاى حق و الگویى که در آن روز است .

۷- هنگام عبور از صراط و پلى که بر روح دوزخ نهاده شده است .

عبید بن کعب گوید: بر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم وارد شدم ، دیدم حسین علیه السلام در دامنش نشسته است و آن حضرت او را مى بوسد و مى بوید. گفتم : یا رسول الله ! حسین را خیلى دوست دارى ؟

فرمود: اهل آسمان حسین علیه السلام را بیش از اهل زمین دوست دارند، در عالم قبر و برزخ و قیامت عظمت و شاءن حسین آشکار مى گردد، عزت حسین و نفوذ و سلطنت او و سایر ائمه آن جا ظاهر مى شود.

۱۹-صلوات بر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم

حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: بر من زیاد صلوات بفرستید، زیرا صلوات فرستادن بر من سبب نور در قبر و صراط و نور در بهشت مى شود. افرادى بودند که به واسطه صلوات فرستادن از عذاب و فشار قبر نجات پیدا کردند. در این رابطه به دو داستان توجه فرمایید.

۱- نقل شده از: زنى دختر خود را بعد مرگ در خواب دید که به عذاب شدید گرفتار است . وقتى بیدار شد شروع به گریه کرد و از خدا مى خواست که عذاب را از او بر طرف گرداند. بعد از یک شبانه روز بار دیگر او را به خواب دید که خوشحال و مسرور است و در باغ هاى بهشت به سر مى برد.

از او سئوال نمود: اى دختر! دیروز در عذاب بودى ولى امروز ترا در بهشت مى بینم ؟ جواب داد: اى مادر! من به واسطه گناه و معصیت در عذاب بودم . اما امروز شخصى از این قبرستان گذشت و چند نوبت صلوات فرستاد و ثواب آن ها را بر اهل قبرستان هدیه کرد. خداوند، به برکت آن ها عذاب را از اهل قبرستان برداشت و به جاى آن از باغ ها و نعمت هاى بهشت عنایت فرمود.

۲- گویند: شخصى در طواف خانه خدا غیر از ((صلوات )) ذکر دیگرى نمى گفت (در حالى که در هر دور از طواف ذکرى مخصوص ‍ دارد). به او گفتند: چرا ذکرى که وارد شده نمى گویى ؟ در جواب گفت : با خدا عهد کردم به غیر از ((صلوات )) ذکر دیگرى نگویم ؛ زیرا وقتى پدرم از دنیا رفت بعد از مرگش دیدم روى او مانند صورت الاغ شده است . از دیدن این قضیه ناراحت شدم .

وقتى خوابیدم حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم را در خواب دیدم . دامن آن حضرت را گرفتم و التماس کردم و خواستم : پدرم را شفاعت کند و از تغییر صورت او سئوال کردم . حضرت فرمود: پدرت ربا خوار بود و خاصیت ربا خوارى این است که ربا خوار هنگام مرگ به صورت الاغ در آید. لکن پدر تو هر شب در وقت خواب صد مرتبه ((صلوات مى فرستاد.
من هم به واسطه این عملش شفاعت تو را درباره او قبول کردم و صورت او را به حالت اول بر مى گردانم .

از خواب بیدار شدم . وقتى به صورت پدرم نگاه کردم دیدم صورتش مانند ماه درخشنده است . پس او را دفن کردم . بعد از دفن شنیدم هاتفى مى گفت : به سبب ((صلواتى ))که پدرت براى حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم مى فرستاد او را آمرزیدم و از گناهان او گذاشتم .

۲۰-دفن در نجف

در حدیث آمده است : دفن کردن میت در نجف اشرف و همسایگى امیر المؤ منین علیه السلام عذاب قبر و سئوال نکیر و منکر را از او بر مى دارد.

از امام صادق علیه السلام روایت شده است : نجف ، قطعه کوه منزه اى است که خداوند در آن ، با موسى سخن مى گفت و حضرت ابراهیم را در آن جا خلیل و حضرت محمد صلى الله علیه و آله و سلم را حبیب خود برگزید و آن را جایگاه پیامبران قرار داده است .

روایت شده است . روزى امیرالمؤ منین علیه السلام به وادى السلام نگاه کرد و فرمود: چه نیکو است منظره ات و چه خوشبو است درون تو خدایا! قبر مرا در آن جا قرار بده .

از قاضى ابى بدر که از قبیله همدان و اهل کوفه و مرد درستکار و عابدى بود. نقل شده است : در یک شب بارانى در مسجد کوفه بودم . درى که طرف حرم حضرت مسلم به عقیل است زده است . پس از باز شدن ، گروهى همراه با یک جنازه وارد مسجد شدند و جنازه را روى یک بلندى که مقابل همان در بود گذاشتند.

یکى از افرادى که همراه جنازه بود خوابید، در خواب دید که شخصى به دیگرى مى گوید: صورت این میت را باز کنیم تا ببینیم با او حسابى داریم یا نه . وقتى صورت میت را باز کردند. به رفیقش گفت : آرى ، با او حساب داریم و باید قبل از این که جنازه را حرکت دهند و از رصافه بگذرد، هر چه زودتر حساب او را تسویه کرد، در غیر این صورت دیگر دسترسى به او نخواهیم داشت ؛

ناگهان آن شخص از خواب بیدار شد و خواب خود را براى دوستان باز گو کرد و به همراهان گفت : جنازه را زودتر حرکت دهید. آن ها هم جنازه را برداشته و فورا به طرف نجف اشرف حرکت کردند.

شاعر عرب اشعارى را درباره دفن در نجف ، کنار امیرالمؤ منین علیه السلام سروده که معنى فارسى آن ها چنین است . وقتى از دنیا رفتم ، مرا در کنار پدر گرامى حسن و حسین علیه السلام دفن کنید.

چون در همسایگى آن حضرت از آتش (جهنم ) نمى ترسم و پروایى از (سئوال ) نکیر و منکر ندارم .
همانا بر پناه دهنده بى پناهان ننگ است با بودن او، در بیابان زانو بند شترى گم شود.
بار الها! شیعیان على علیه السلام را از همسایگان او قرار ده و ما را بر ولایت و دوستى فرزندان ثابت بدار و بمیران .
انسان باید اشعارى را که حضرت على علیه السلام بر کفن سلمان نوشت بر کفن خود بنویسد و آن ها از این قراراند.

وفدت على الکریم بغیر زاد
من الحسنات و القلب السلیم

و حمل الزاد اقبح کل شى ء
اذا کان الوفود على الکریم

بر شخص بسیار بخشنده اى بدون توشه و بدون نیکى و سلامت قلب وارد شدم . زاد و توشه همراه بردن کارى ناروا است هرگاه مهماندار شخص ‍ بخشنده اى باشد.

۲۱-توبه از گناهان

یکى دیگر از چیزهایى که عذاب قبر را بر طرف مى کند، توبه کردن از گناهان است . سابقا بیان شد: فشار و عذاب قبر تابع گناه است . اگر گناه زیاد باشد عذاب قبر هم زیاد است و اگر گناه کم باشد عذاب هم کم است و اگر اصلا گناه نباشد عذاب قبر هم وجود ندارد.

واردشده است:در زمان حضرت رسول صلی الله علیه واله وسلم پیر زنی خدمت ان حضرت رسید وعرض کرد احوال ما در قبر چگونه خواهد بود ؟از کثرت گناه چه خواهیم کرد ؟(برای نجات از قبر چه عملی انجام دهیم ).فرمود :بازگشت از گناه وبه سوی گناه روی اوردن است زیرا به این وسیله خداوند انسان را می امرزد واز خطای او صرف نظر می کند واز عذاب قبر نجات می دهد .قران در این باره می فرماید:و من تاب و عمل صالحا فانه یتوب الى الله متابا

((و کسانى که از گناهان خود توبه کنند و اعمال صالح انجام دهند خداوند متعال توبه ایشان را قبول مى کند و از گناهان آنان صرف نظر مى نماید)).
پیرزن عرض کرد: یا رسول الله ! چکنم ؟ گناهان مرا در نامه اعمالم نوشته و ثبت کرده اند و راه فرارى از آن ها را ندارم . حضرت فرمود: ناراحت مباش ، خداوند آن ها را محو و نابود مى کند. قرآن در این باره مى فرماید:
یمحو الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب

((خداوند هر چه را بخواهد محو (و نابود) و هر چه را بخواهد ثبت مى کند، و اصل کتاب آفرینش (لوح محفوظ) نزد او و با مشیت او است .))
عرض کرد: یا رسول الله ! مکانى که در آن معصیت کرده ام فرداى قیامت علیه من گواهى مى دهد، آن را چه کنم ؟ فرمود: زمین را به زمین دیگر بدل کنند. خداوند در این باره مى فرماید:یوم تبدل الارض غیر الارض

((روزى که به امر خداوند زمین را به غیر این زمین مبدل کنند و هم چنین آسمان را دگرگون سازند.
عرض کرد: یا رسول الله ! چه کنم ؟ آسمانى که بر سرم سایه انداخته است فرداى قیامت در حق من و علیه من شهادت مى دهد. فرمود: فرداى قیامت آسمان را مثل طومار مى پیچند. قرآن در این رابطه مى فرماید:یوم نطوى السماع کطى السجل للکتب

((روزى که آسمان را مانند طومارى در هم پیچیم و به حال اول در آوریم )).
پیر زن عرض کرد: با شرم و حیایى که در چشم من باشد چکنم که از عهده آن نمى توانم بر آیم ؟ وقتى حضرت این سخن را شنید گریست و فرمود:

واقعا حیاء از خداوند حیاء است ، پیرزن هم گریست .

با خود همه روزه در نبردم چکنم ؟
از کرده خویشتن به دردم چکنم ؟

گیرم که ز کرده هاى من در گذرى
وین شرم که پیش دیده کردم چکنم ؟

انسان از مرگ تا برزخ//نعمت الله صالحی

مرگ چیست؟ قسمت دوم

فصل دوم : ارواح در عالم برزخ

مقدمه

آنچه از آیات و روایات استفاده مى شود، آن است که روح و جان هر انسانى با بدنش آمیخته شده است مانند آمیخته شدن آتش با ذغال و گلاب با برگ گل ، در ماهیت و حقیقت روح هرگز تغییر و نابودى پدید نمى آید، آن چه از وجود انسان تغییر مى یابد و مى میرد جسم خاکى او است .

جسم انسان نسبت به جان و روح او مانند لباس است نسبت به تن او، همان طورى که انسان در طول مدت زندگى خود لباس هاى گوناگونى مى پوشد، همچنین از آن لحظه که انسان به نشو و نما شروع مى کند در اثر حرکت جوهرى ، شکل هاى مختلفى در او پدید مى آید. یک وقت به شکل نطفه و پس از مدتى به شکل علقه (خون بسته )، پس از مدتى به صورت مضغه (پاره گوشت ) و هم چنین به شکل هاى گوناگونى در آمده تا در آخر به صورت طفل ، از شکم مادر بیرون مى آید.

پس از آن هم ، باز قیافه و شکل او عوض مى شود: قیافه طفولیت او به جوانى و جوانى به پیرى مبدل مى شود و با رسیدن مرگ ، زندگى دنیایى او به زندگى برزخى و آخرتى مبدل مى گردد. همه این حالات بر جسم انسان عارض مى شود، حالت و شکل قبلى مى میرد و از بین مى رود، اما شخصیت و هویت اصلى او محفوظ مى ماند. لذا به یک نفر انسان شصت ساله ، با این که قیافه او کاملا با قیافه چهل سال پیش تفاوت کرده است مى گویند این همان شخص چهل سال پیش است .

مرگ هم ، مانند جوانى و پیرى ، حالتى است که بر انسان عارض مى گردد. زندگى دنیایى را از او مى گیرد، همان طورى که پیرى حالت جوانى را از انسان مى گیرد و به حالت پیرى مبدل مى سازد، مرگ هم انسان را به عالم برزخ و آخرت وارد مى کند، جسم به جوهره اصلى خود که خاک است بر مى گردد. روح انسان هم مانند جدا شدن آتش از ذغال ، از بدن جدا مى شود و در یک قالب مجرد از ماده ، (مانند موجودهایى که در تلویزیون ظاهر مى گردد) زندگى برزخى خود را آغاز مى کند، همان طورى که طفل پس از طى کردن دوران شکم مادر، دوران زندگى دنیوى را آغاز مى کند.

از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله نقل شده که فرمود: شما، براى نابود شدن خلق نشده ، بلکه براى باقى ماندن به وجود آمده اید و جز این نیست که شما از سرایى به سراى دیگر منتقل مى شوید! حقیقتا (نفس و روح ) شما در زمین ، غریب و در بدن ها زندانى است ، (زیرا از جنس عالم ماده نیست ).

نیز از آن حضرت نقل شده که فرمود: پیامبران خدا نمى میرند، بلکه از سرایى به سراى دیگر منتقل مى شوند.

این مطلب ثابت و معلوم است که بعضى افراد اقوام و دوستان خود را پس ‍ از مرگشان در خواب مى بینند و با آنها گفت و گو مى کنند. حتى بعضى اوقات از راهنمایى هاى آنها استفاده مى نمایند؛ زیرا آنها زنده اند و در عالمى که ویژگیهاى آن را نمى دانیم زندگى مى کنند و از عالم دنیا اطلاع دارند و ارتباطشان به کلى از آن قطع نشده است .

احضار ارواح مردگان دلیل دیگرى بر بقاى روح در عالم برزخ است قطع نظر از حکم شرعى آن عمل ، این طور که نقل مى کنند: صاحبان این فن ، روح هر مرده اى را که بخواهند حاضر کرده و با آن سئوال و جواب مى کنند؟! (اگر چه احضار ارواح هنوز به عنوان مسئله عملى ثابت نشده و اگر در آینده ثابت شود براى تحکیم عقاید مذهبى دلیل استوار و قاطعى خواهد بود.)

ارواح در قالب جدید

بعضى از آن که دوران عمر انسان به پایان رسید و روح از بدن جدا شد، عالم برزخ شروع مى شود. روح داخل بدن مثال و برزخى مى شود و به فعالیت خود ادامه مى دهد، بدن مثالى از لحاظ شکل و قیافه مانند بدن خاکى است فرق آن با بدن خاکى این است که بدن مثالى جسم و ماده نیست ، سنگینى ندارد، لطیف تر از هوا است ، چیزى مانع آن نخواهد شد، هر نقطه اى که قرار بگیرد همه چیز و همه جا را مى بیند، این طرف و آن طرف دیوار و راه دور و نزدیک برایش تفاوتى ندارد، به یک چشم بر هم زدن همه جهان را سیر مى کند و در آسمان ها پرواز مى نماید.

از امام صادق علیه السلام نقل شده است : بدن مثالى (و برزخى ) را اگر ببینید مى گویید، این همان بدن دنیایى است .

اگر شما پدر یا یکى از بستگان خود را در خواب ببینید با همان مى بینید! اگر چه آن بدن ده ها سال گذشته در خاک پوسیده شده است . اما در قالبى سالم به خواب شما مى آید و مطالب واقعیت داراى را براى شما مى گوید که : بعد از بررسى معلوم مى شود همه ، مو به مو درست و واقعیت داشته است .

گاهى روح در بدن سالمى به خواب انسان مى آید و از آینده خبرهایى مى دهد که بدون کم و زیاد بعدا واقع مى شود.

هر انسانى در همین دنیا، دو بدن دارد یکى سنگین و دیگرى سبک ، بدن سنگین همین بدنى است که در بیدارى با هم گفت و گو مى کنیم و رفت آمد داریم .
بدن سبک آن است که ، در حالت خواب با هم دیگر برخورد مى نماییم ، مسافرت مى کنیم ، به آسمان مى رویم ، جاهایى را که نرفته و ندیده ایم مى رویم و مى بینیم .
آرى ، هنگام خواب و مرگ روح از بدن مفارقت مى کند. ولى در حالت خواب به کلى قطع علاقه نمى کند، هنوز علاقه جزیى به بدن دارد. و در هنگام مرگ روح علاقه خود را بسیار کم مى کند به طورى که فقط از دور آن را مشاهده مى نماید؛ زیرا قصد ندارد تا روز قیامت به بدن برگردد. اما در قیامت بعد از آن که ذرات انسان به هم متصل شد و از قبر بیرون آمد، باز روح ، قالب مثالى را رها کرده و به همین بدن خاکى برمى گردد.
بدن باید با آلتى که در دنیا داشته و با آن اعمال خیر و شر را انجام مى داده وارد شود؛ چرا که هر مجرمى را با آلت جرم به دادگاه مى برند و محاکمه مى نمایند.

زندگى عالم برزخ مانند زندگى در عالم خواب است ! انواع شادى ها و غمها، لذت ها و شکنجه ها را، در عالم خواب داریم همان گونه که در بیدارى داریم ، در عالم خواب روح خوشحالى مى کند جسم و بدن هم لذت مى برد، روح ناراحت و خسته مى شود، از کوه پرت مى شود، در بدن هم اثر مى گذارد و آن را خسته و ناراحت مى کند.

ارواح مؤ منان به صورت انسان

مؤ منانى که از دنیا رحلت مى کنند، در عالم برزخ به صورت هاى برزخى که شبیه صورت انسان است مثل و مصور مى شوند نه به صورت هاى دیگر.
ابن ظبیان مى گوید: من در خدمت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بودم که فرمود:
مردم درباره ارواح مؤ منان پس از مرگ چه مى گویند؟
عرض کردم : مى گویند: آنها پس از مرگ در حواصل (سنگدان و چینه دان ) مرغان سبز رنگ قرار مى گیرند.
فرمود: ((سبحان الله ))! مؤ من در نزد خدا گرامى تر از آن است که روح او را در ((سنگدان)) مرغى قرار دهد، لکن چون وقت ارتحال مؤ من مى رسد، رسول خدا صلى الله علیه و آله و على و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام به نزد او مى آیند، در حالى که با آنها ملائکه مقرب پروردگار هم هستند.

اگر خداوند زبان مؤ من را با شهادت به توحید پروردگار و به نبوت پیامبر صلى الله علیه و آله و ولایت اهل بیت علیه السلام گویا کند، آنها به نفع او شهادت مى دهند و فرشتگان مقرب هم با شهادت آنها شهادت خواهند یافت .

و اگر زبان مؤ من در آن حال بسته باشد! خداوند پیامبر خود را از ضمیر و قلب او آگاه مى کند، پس رسول خدا بر ایمانش گواهى مى دهد، بر اساس ‍ شهادت پیامبر صلى الله علیه و آله على و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام و فرشتگانى هم که حضور دارند نیز گواهى خواهند داد.

پروردگار چون روح مؤ منان را به سوى خود قبض مى کند، آنها را در بهشت مى برد. و در صورتى مانند صورت آنها قرار مى دهد، به طورى که در بهشت مى خورند و مى آشامند، چون روح شخصى که تازه از این دنیا رفته بر آنها وارد مى شود، ایشان را به همان صورت هایى که در دنیا داشتند مى شناسند.

ابوبصیر نیز از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده : ارواح مؤ منان در بهشت کنار درختى به صورت اجساد بشر قرار دارند و بدین صورت ها شناخته مى شوند، یکدیگر را مى شناسند و با هم گفت و گو مى کنند.
چون روح تازه اى بر آنها وارد مى شود، مى گویند: فعلا او را پرسش ‍ واگذارید؛ چرا که از مقام هولناک و ترس عظیمى رهایى یافته است .

سپس از او مى پرسند: فلان کس چه کرد؟ و فلان کس کجا است ؟ اگر در پاسخ بگوید: او زنده بود، ارواح امید خیر و رحمت و سعادت را درباره او دارند. اگر بگوید: مرده است ، ارواح مى گویند: واى به حال او به پستى گرایید و سقوط کرد.
اگر او از اهل بهشت مى بود مسلما با بهشتى ها بوده است ، چون در میان آنها نیامده معلوم مى شود که به جهنم رفته است .

ارواح کفار به صورت شیطان

همان طور که ارواح مؤ منان به صورت انسان در مى آیند و به دیدن اهل خود مى روند، ارواح کفار هم ، به صورت شیاطین و ملکاتى که در آنها بوده اند درد مى آیند (مانند صورت سگ ، خوک ، میمون ، مار، عقرب ، مورچه و غیره ) و در حجره هایى از آتش منزل مى کنند و از خوراکى ها و آشامیدنى هاى اهل آتش مى خورند و مى آشامند.

هیچ روح کافرى نیست مگر آن که هنگام ظهر به دیدار اهل و عیال خود مى رود، اگر ببیند اهلش به اعمال نیک مشغول اند براى او موجب حسرت و ندامت خواهد شد؛ چرا که فرزندان و اهل بیت او به کارهاى نیک و شایسته مشغول اند و او از آنها غافل بوده و کارى براى نجات خود انجام نداده است .

در روایت دیگرى وارد شده : وقتى کافر اهل خود را زیارت مى کند، کارهاى نیکى که خانواده اش انجام مى دهند از او پوشیده و مخفى مى شود و کارهاى زشت و ناپسند آنان براى او آشکار و هویدا مى گردد.

ارواح ارتباط با بدن ها را قطع نمى کنند

وقتى انسان از دنیا رفت و روحش در قالب مثالى به خود صورت گرفت ، روح علاقه خود را به کلى از بدن قطع نمى کند! روح انسان خواب علاقه خود را از بدن کم کرده و بدن در حال خواب ، مقدارى سرد مى شود، ولى در حال مرگ ، روح بیشتر علاقه خود را از بدن قطع مى کند و یک ارتباط ضعیفى باقى مى ماند.

به عبارت واضح تر: علاقه و ارتباط روح با بدن بر سه گونه است .
۱ – ارتباط کامل و تمام مانند حیات و زندگى پیش از مرگ .
۲ – ارتباط متوسط، مانند ارتباط روح با بدن در حالت خواب ؛ زیرا مانند مرگ است .
۳ – ارتباط کم و ضعیف که در حال مرگ تحقق یافته .

در روایت وارد شده است که : روح پس از مرگ ، در روز سوم ، پنجم ، هفتم ، چهلم و سال به دیدن بدن مى آید و جسم را مى بیند و از آن چه به سر آن آمده ناراحت مى شود.

در وقت خروج روح ، انسان بدن خود را مى بیند و به دنبال آن تا قبر مى رود. به واسطه همین علاقه جزئى مى بینیم که قبور ائمه اطهار صلى الله علیه و آله و علما و اولیاء الله منشاء اثر و نزول برکات و برآورده شدن حاجات است در حالى که مخاطب به سلام و درود و صلوات ها، ارواح برزخى آنها هستند نه بدن هایى که در قبر خوابیده اند.

آداب جسد

باید توجه کرد که بدن میت داراى احترام است . از این جهت بدن را نباید در مزبله انداخت یا در بیابان رها کرد، به خصوص بدن مؤ من را که احترام آن لازم است ؛ زیرا احترام به روح است .

از این جهت برزخ را به عالم قبر تعبیر نموده اند، در حالى که برزخ هزاران برابر از عالم دنیا بزرگ تر است تا چه رسد به قبر، ولى به واسطه همین ارتباط جزئى به عالم قبر تعبیر نموده اند و از سئوالات برزخى به سئوال قبر تعبیر کرده اند.

قبر میت باید به اندازه بدن او باشد، میت را باید در میان قبر راحت بخوابانند، آن را به اندازه کافى گود کنند، در جایى که مى خواهد کسى از دنیا برود، کارى نکنند، که از نزول ملائکه جلوگیرى شود، آدم جنب داخل نشود، قرآن قرائت کنند، پاى محتضر را به سمت قبله دراز نمایند، دعاى ((عدلیه )) و سوره ((یس )) و ((وصافات )) بخوانند چیز سنگین روى سینه او نگذارند و بهتر است افرادى که وارد مى شوند با وضو باشند؛ زیرا محل جان دادن میت محل نزول فرشتگان و ارواح مقدس معصومین علیه السلام است .

کسى که از دنیا مى رود باید مؤ منین براى تشیع جنازه او اجتماع کنند، او را به سه آب ، (سدر و کافور و آب خالص ) سه بار غسل دهند و در سه یا پنج پارچه کفن نمایند.

بعد او را وارد قبرستان کنند و تا هنگام ورود در قبر تدریجا نزدیک قبر نمایند، اگر مرد است بدن را پایین قبر و اگر زن است از پهلو داخل کنند، در میان قبر صورت او را برهنه نموده و روى خاک گذارند. (کنایه از این که خداوندا بهترین جاهاى بدن خود را که موجب شرف و آبروى من بود اینک در مقابل مقام عظمت و جلال تو به روى خاک مى نهم .)

باید براى او تلقین بخوانند و جرید تین (دو چوبى که زیر بغل میت مى گذارند) در زیر بغل هایش بگذارند، در چهار گوشه قبر او تربت حضرت سید شهدا علیه السلام را بریزند.
این ادب و اعمال که انجام مى گیرد گرچه با بدن و جنازه اى است که در قبر افتاده است ولى روحش خوشحال مى شود. این کارها احترام به روح مؤ من است چون عمرى این بدن آلت دست روح بوده و روح را براى رسیدن به کمال ، یارى کرده است . از این جهت بدن میت مورد احترام قرار مى گیرد، و مى گویند: شب اول قبر از آن سئوال مى کنند و بدن را در قبر، عذاب یا اکرام مى نمایند.

ارواح مؤ منان با خانواده ها

به واسطه علاقه اى که بین ارواح مؤ منان و بازماندگانشان وجود دارد آنها به دیدن اهل و عیال خود مى آیند و با آنان ملاقات مى کنند؛ روح مؤ من با همان صورتى که مصور شده به دنیا نزول نموده . اقوام و ارحام و اهل بیت و افرادى را که به آن ها علاقمند است ملاقات کرده و از حالات و سرگذشت آنان اطلاع مى یابد.

حفص بن بخترى از امام صادق علیه السلام روایت مى کند که فرمود: مؤ من ، اهل خود را مى بیند و آن چه را که موجب محبت او است مشاهده مى نماید، لیکن چیزهایى که موجب کراهت او مى گردد از نظر او پوشیده مى شود.

نیز فرمود: بعضى از مؤ منان در هر هفته یک بار، روز جمعه به زیارت و ملاقات اهل خود مى آیند، بعضى دیگر بر حسب مقدار عمل خود مى توانند آنان را ملاقات و زیارت کنند.

ابوبصیر نیز از آن حضرت نقل مى کند: هیچ روح مؤ منى نیست مگر آن که در هنگام ظهر به دیدار اهل خود مى رود، اگر دید اهلش به اعمال نیک مشغول است ، حمد و سپاس خداى بر این نعمت به جاى مى آورد.

در حدیث دیگرى آمده است : اسحق بن عمار از موسى بن جعفر درباره ارواج گذشتگان سؤ ال مى کند: آیا آنها اهل خود را ملاقات و دیدار مى کنند؟ فرمود: آرى ، گفتم : در چه مقدار از زمان ؟ فرمود: در هر جمعه و در هر ماه و در هر سال یک یار بر حسب مقام و منزلت مؤ من .

گفتم : به چه صورتى آن ها براى دیدار اهل خود مى روند، فرمود: به صورت پرنده لطیفى که خود را به دیوارها مى زنند و از اهل خود آگاه مى شوند پس اگر آن ها را در خیر و خوبى مشاهده کنند خوشحال مى شوند، و اگر در حال بد و حاجت مندى و اندوه بنگرند غم ناک و ناراحت مى گردند.

عبدالرحیم قیصر مى گوید: به آن حضرت عرض کردم : آیا مؤ من اهل خود را دیدار و زیارت مى کند، فرمود: بلى از پروردگارش اذن مى طلبد. خداوند هم ره او اذن مى دهد و دو فرشته نیز همراه او گسیل مى نماید، آنها به سراغ اهل او به صورت بعضى از پرندگان آمده و بر خانه او قرار مى گیرند، به طورى که آن مؤ من ، کلام اهلش را مى شنود و به آنها نگاه مى کند.

البته در این جا که حضرت فرمود: روح مؤ من به صورت پرنده اى بر دیوارها مى نشیند، مراد این نیست که واقعا روح به صورت مرغى در مى آید، (ممکن است انسان بعضى اوقات مرغى را که بر روى دیوار خانه مى بیند واقعا فکر کند که روح مرده او باشد!؟)
بلکه حضرت مى خواهد بفرماید: همان طور که مرغها بر روى دیوارهاى شما مى نشیند و به آسانى رفت و آمد مى کنند روح مؤ من هم از خانه خود سرکشى مى کند و از اهل و عیال خود و احوال آن ها اطلاع پیدا مى کند.

ارواح و دیدار با جسدها

بعد از آن که روح انسان از بدن جدا شد و جسد بى جان او را داخل قبر نمودند. روح ، جسد را فراموش نمى کند و گاه گاهى به دیدن آن مى آید و حالاتش را مشاهده مى کند، از وضع تاءسف بار آن حسرت مى خورد، گریه مى نماید و سخنانى با بدن مى گوید.

حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: وقتى روح از جسد انسان جدا شد و جنازه او را دفن کردند، سه روز بعد از آن ، از خدا اجازه مى خواهد و مى گوید: خدایا! به من اذن بده تا بروم و جسد خود را مشاهده کنم و دیدارى از او نمایم و ببینم چه بر سرش آمده است .

خداوند اذن مى دهد: روح کنار قبرش مى آید و از دور نظر مى کند مى بیند، آب از بدن و دهان و بینى او روان شده است مدتى طولانى گریه مى کند و مى گوید: اى جسد بیچاره ! و اى دوست صمیمى من . آیا در زمان حیات و زندگى خود چنین روزى را به یاد مى آوردى ؟ آیا این منزل وحشتناک و پر بلا و غم و اندوه و پر ندامت را به یاد داشتى ؟ بعد از آن از کنار قبر جدا مى شود و مى رود.

وقتى پنج روز از زمان دفن میت گذشت . باز مى گوید: خدایا! به من اذن بده تا بروم و جنازه خود را مشاهده کنم . خداوند به او اجازه مى دهد: مى آید به سوى قبر و از دور به بدنى که داخل قبر است نظر مى کند، در حالى که خون از بینى و دهان و دو گوش او بیرون مى آید و سر و صورت او را چرک و خون فرا گرفته است . باز گریه طولانى مى کند به حال او حسرت مى خورد و مى گوید: اى جسد من ! آیا در زمان حیات خود به فکر این منزل پر از غم و غصه و پر از مار و عقرب و کرم هایى که بدن ترا مى خورند بودى ؟ آیا به فکر از هم پاشیدن بدن و اعضاء و جوارح خود بودى ؟ بعد از آن به مکان خود باز مى گردد.

پس از آن هفت روز که از دفن بدن گذشت روح از خدا اذن مى خواهد که بیاید و جسد خود را ملاحظه کند. وقتى مى آید و جسد را از دور ملاحظه مى کند، مى بیند بدن کرم افتاده است . باز گریه طولانى مى کند و مى گوید: اى جسد مسکین و بیچاره من ! آیا در زمان حیات خود که با فرزندان و خویشان ، عزیزان و همسایگان به سر مى بردى ، به یاد این روز تنهایى و غربت خود بودى ؟ کجا هستند برادران و دوستان و همسایگان تو، تا در جوارشان به سر مى برى و مسرور باشى ؟ ولى امروز آنان باید باید تا روز قیامت براى من و تو گریه کنند.

یک ماه که از هنگام دفن گذشت روح ، اطراف قبر مى آید تا مشاهده کند، مال و اولادى که از او باقى مانده است چه اعمالى برایش انجام مى دهند؟ چگونه اموال او را تقسیم مى کنند و بدهکارى هاى او را مى پردازند؟ او را چگونه از گرفتارى خلاص مى کنند؟

روح تا یک سال اطراف قبر مى گردد و نظر مى کند، که چه کسانى براى او طلب استغفار مى نمایند؟ چه کسانى براى او محزون و ناراحتند؟ بعد از تمام شدن سال ، روح به جایى که همه ارواح ، در آن جا اجتماع کرده اند مى رود تا روزى که در صور دمیده شود و همه مردگان دومرتبهزنده شوند.

زیارت اهل قبور

فته شد که : ارواح با اهل دنیا ارتباط دارند، به دیدار و ملاقات اهل و عیال خود مى آیند، کارهاى خوب و بد آنها را مشاهده مى کنند و از اعمالشان خوشحال و ناراحت مى شوند.

حال ببینیم ، آیا زنده ها هم باید به زیارت مردگان بروند یا خیر؟ روایاتى در این زمینه وارد شده که : باید مرده ها را فراموش نکرد و به زیارتشان رفت ؛ زیرا آنان از زیارت بازماندگان خوشحال و از زیارت نکردن آنها ناراحت مى شوند.

عبدالله بن سلیمان مى گوید: از حضرت امام محمد باقر علیه السلام درباره زیارت اهل قبور سئوال نمودم : آیا به زیارت آنان بروم ؟

فرمود: بلى ؛ چون روز جمعه شود آنان را زیارت کن ؛ زیرا هر کدام از آنان در تنگى و ناراحتى باشند، در بین طلوع صبح صادق و طلوع آفتاب گشایش مى یابند. در این موقع هر کس به زیارت آنها رفته باشد علم و اطلاع پیدا مى کنند! لیکن چون آفتاب طلوع کند دیگر قادر بر توجه به امور دنیا و زیارت اهل خود نیستند.

عرض کردم : آیا آنها از افرادى که به زیارت قبورشان مى روند علم پیدا مى کنند و از دیدن آنها خوشحال مى شوند؟ فرمود: آرى ، و نیز از بازگشت زائرین به محل و خانه خود وحشت مى کنند و ناراحت مى شوند.

نیز محمد بن مسلم مى گوید: به حضرت صادق علیه السلام عرض کردم : آیا به زیارت مرده ها برویم ؟ فرمود: آرى ، عرض کردم : آیا آنها از رفتن ما به سوى قبرهایشان مطلع مى شوند؟ فرمود: به خدا سوگند آرى ! از آمدن شما بر سر قبرهایشان خبردار مى شوند و از دیدنتان خوشحال مى گردند و با شما انس مى گیرند.

عرض کردم : وقتى سر قبرشان رفتیم آنان را چگونه زیارت کنیم و چه بگوییم ؟ فرمود: بگو: خدایا! زمین را از طرف پهلوهاى آنان بگستران ، ارواح آنان را به سوى خود بالا بر، مقام رضوان و خشنودى خود را به آنان برسان ، و از رحمت خود در آستانه آنها فرود آور که به واسطه آن ، تنهائیشان به جمعیت و وحشت شان به انس تبدیل شود، به درستى که تو بر هر کارى توانایى .

چون در بین قبرها هستى یازده مرتبه سوره ((قل هو الله )) را قرائت کن و ثوابش را به روح آنان هدیه نما؛ زیرا کسى که این عمل را به جاى آورد خداوند به عدد همه مردگان ثواب و پاداش به او عنایت فرماید.
عبدالله بن سنان مى گوید: به امام صادق علیه السلام عرض کردم : سلام کردن بر اهل قبور چگونه است ؟ فرمود: چنین مى گویى سلام بر اهل خانه هایى از مؤ منین و مسلمین ، شما زودتر از ما جلودار بودید و پیش از ما رفته اید، ما نیز انشاءاله به شما ملحق خواهیم شد.

در روایات زیادى وارد شده است که : پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم و ائمه معصوم علیهم السلام هر شب پنج شنبه با جمعى از مردم به زیارت مردگان مى رفتند و در قبرستان بقیع و وادى السلام براى اموات دعا و طلب آمرزش مى نمودند.

فوائد زیارت اهل قبور

لازم است بدانیم زیارت مردگان چیست ؟ مسلم است که زیارت اهل قبور به خصوص علماء و شهداء و مقربان درگاه خدا فوائد بسیارى دارد. از جمله :

۱- زیارت قبور ائمه و مقربان ، زائر را از هر آلودگى و خباثت نفس و گناه پاک و منزه مى سازد.

۲- زیارت قبور ائمه و مؤ منان ارتباط پیدا کردن با روح متوفى است ، زیارت کننده از آن روح پاک مدد مى گیرد، هر چه روح پاک تر و عالى تر باشد، زائر بهره بیشترى از او خواهد برد.

۳- حاجت انسان بر سر قبر علماء و صلحا و شهداء، بیشتر برآورده مى شود، اصولا در جاهایى که مردمان بزرگ و اولیاء خدا دفن شده اند مردم بیشتر به زیارت مى روند و حاجت بیشترى مى گیرند.

۴- زیارت اهل قبور، انسان را به یاد مرگ و عالم قبر مى اندازد، او را آخرت و خدا نزدیک مى کند، کم تر دل دنیا مى بندد و خود را در آینده جزء اموات به حساب مى آورد.

۵ – ناراحتى زائر کم تر مى شود و در اثر زیارت و گریه بر بالین قبور، غم و قصه او از بین مى رود، عقده هاى او بیرون ریخته مى شود. در روایات آمده است : هر وقت خیلى خوشحال یا ناراحت مى باشى به قبرستان برو و قدرى راجع به ساکنان آن جا فکر و تاءمل کن تا به حالت عادى بر گردى .

۶- هم تو با آن ها و هم آنان با تو انس مى گیرند! از رفتن تو به زیارت آنان خوشحال و خشنود مى شوند، و درباره تو دعا مى کنند.

چون روح میت که به زیارت خود ارتباط بیشترى دارد زیارت اموات بر سر قبرشان اثر بیشترى خواهد داشت . نباید گفت : براى اموات فرقى ندارد! چه سر قبرستان رویم و چه جاى دیگر، فقط به یاد آن ها بودن کافى است ؟

مؤ منانى که به زیارت اهل قبور مى روند به واسطه دریچه قبور، خود را به روح آن معصوم ، عالم ، شهید، مؤ من و مقرب درگاه خدا مرتبط نموده و به این وسیله با تمام وسعت عالم معنى با ارواح ارتباط پیدا مى کنند و بهره کافى مى گیرند.

پذیرایى سلمان از زائرین خود

براى این که متوجه شویم : زیارت اهل قبور بى فایده نیست و اثراتى دارد و حتى اهل قبور خوشحال شده و بعضى اوقات از زائرین و میهمانان خود پذیرایى کرده اند! داستان یکى از علما که ابتدا به زیارت اهل قبور معتقد نبود و بعدا معتقد شده بود را نقل مى کنیم :

مرحوم آیه الله حاج شیخ محمد جواد انصارى همدانى فرموده اند: من سابقا به زیارت قبر غیر پیامبر و امام نمى رفتم و به آن کار معتقد نبودم ؛ زیرا تصور مى کردم که فقط از قبور ائمه هدى و معصومین علیهم السلام که به مقام قرب و طهارت مطلقه رسیده اند گشایش حاصل مى شود و انسان به حاجات خود مى رسد و فقط آن ها اطلاع پیدا مى کنند و زائرین خود را مورد لطف و توجه قرار مى دهند و از قبور غیر معصوم و مقربین اثرى مترقب نیست و کارى از دست آنها ساخته نمى باشد.

تا در سفرى که براى اولین بار به همراه جمعى از علما و شاگردان روحانى خود به عتبات عالیات به جهت زیارت مشرف شدیم . در ایام اقامتمان در کاظمین ، روزى براى تماشاى بناى ایوان شکسته مدائن که به حقیقت موجب عبرت بود از بغداد به سوى آن جا رهسپار شدیم .

پس از تماشاى شهر و ایوان معروف و طاق کسرى ، و پس از به جاى آوردن دو رکعت نماز که مستحب است در ایوان خوانده شود، به سمت قبر سلمان فارسى و حذیفه یمانى که در کنار آن قرار دارد به راه افتادیم .

در کنار قبر سلمان ، نه به جهت زیارت بلکه براى رفع خستگى و استراحت ،با دوستان و رفقا نشسته بودیم ، ناگهان سلمان خود را به صورت واقعیش ‍ نشان داد و به حقیقت خود تجلى نمود و از همه ما پذیرایى کرد، چنان روح او لطیف و صاف و بدون ذره اى از کدورت بود که ما را در عالمى از لطف و محبت و صفا فرو برد، چنان در فضاى وسیع و لطیف و بدون مانع از عالم معنى ما را داخل کرد که بدون شک مانند فضاى بهشت پر از لطف و صفا بود.

آیه الله شیخ محمد جواد مى گوید: من از این که به جهت زیارت در کنار قبر او نیامده بودم شرمنده شدم و خجالت کشیدم ! سپس به زیارت قبر او پرداختم . از آن زمان من نیز به زیارت قبور غیر ائمه طاهرین علیه السلام (از قبیل قبور علما و صلحا و مقربان و اولیاء خدا) مى روم و از آنان مدد مى گیرم ، حتى به زیارت قبور مؤ منان ، و مردم عادى در قبرستان ها مى روم و به شاگردان خود هم سفارش کرده ام که از این فیض الهى محروم نمانند.

تعریف برزخ

در تعریف ((برزخ )) چنین گفته اند: فاصله بین دو چیز را ((برزخ )) مى گویند: مانند پرده اى که بین زن ها و مردها زده شود، دیوار بین دو خانه ، مرز بین دو ملک ، فاصله بین دو نهر آب یا دو دریا، کسى که بین دو نفر واقع مى شود که با هم نزاع نکنند، همه این ها را ((برزخ )) مى نامند.

((برزخ )) عالمى بین ((دنیا)) و ((آخرت )) است که آن را عالم قبر هم مى گویند: فاصله بین مرگ تا قیامت ، بین دنیا و آخرت از هنگام مرگ تا برانگیخته شدن در روز قیامت را ((برزخ)) گویند.

((برزخ )) نه مربوط به دنیا است و نه مربوط به آخرت . مربوط به دنیا نیست ؛ چون زندگى آن جا مانند زندگى دنیا نمى باشد؛ زیرا روح در دوران برزخ ، در قالب مثالى نازک و هوایى نرم تر از بدن فعلى قرار مى گیرد که در آن ، جرم و تیرگى مادى و لطافت مجردات نیست . بلکه جسمى بین بدن و روح است .

عالم برزخ از نظر وسعت نسبت به دنیا، مانند دنیا نسبت به رحم مادر است بدین جهت نمى توانیم ویژگى هاى عالم برزخ را تصور کنیم ، چنان چه کودک در رحم مادر نمى تواند ویژگى هاى دنیا را بفهمد با این که به زودى به عالم دنیا وارد مى شود.

کلمه ((برزخ )) سه مورد در قرآن وجود دارد و در هر سه مورد به معناى فاصله بین دو چیز آمده است . آن موارد از این قرارند:

۱- مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لایبقیان
خداوند، ((دو دریا را به هم آمیخت و میان آن دو، فاصله اى قرار داد تا هیچ کدام از مرز و حد خود خارج نشوند)).
۲- و جعل بینهما برزخا و حجرا محجورا
و خداوند ((بین دو دریا (دریاى شیرین و خوش گوار و دریاى شور و تلخ ) فاصله و حایلى قرار داد تا همیشه از هم جدا باشند.))
۳- و من ورائهم برزخ الى یوم یبعثون
((و از پشت سر آن ها (از لحظه مرگ ) تا روز قیامت و بر انگیخته شدن فاصله و برزخى قرار داده شده است .))
در این سه آیه ، ((برزخ )) به معناى فاصله بین دنیا و آخرت و بین دو دریا و دو آب آمده است :
در نهج البلاغه هم کلمه ((برزخ )) در دو مورد آمده است :

۱- سلکوا فى بطون البرزخ سبیلا
حضرت على در رابطه با پادشاهان و کسانى که در دنیا داراى مقام و عزت ، اعتبار و افتخار، قدرت و شوکت بودند مى فرماید: آن ها پس از مرگ ((در درون برزخ (قبرها) خزیدند)) و زمین بر آنها مسلط شد، از گوشت هایشان خورد و از خون هایشان آشامید، در حفره هاى گورستان صبح کردند در حالتى که به صورت درختى خشک و بدون رشد بودند.
آن حضرت در این جا ((برزخ )) را به معناى قبر گرفته اند؛ چون مى فرماید: در درون((برزخ )) آرمیدند و قبر را ((دوزخ )) نامیده است ؛ زیرا فاصله بین میت و اهل دنیا یا بین دنیا و آخرت است .

۲- در رابطه با اهل ذکر مى فرماید:
فکانما اطلعموا غیوب اهل البرزخ فى طول الاقامه
خداشناسان و اهل ذکر چنان به آخرت ایمان و یقین دارند که گویا دنیا را به پایان رسانده و به آخرت وارد شده اند، امور آخرت را که دیگران از آن ها آگاه نیستند مشاهده نموده و به چشم دیده اند تا جایى که مى فرماید:
((گویا آنان از پشت دیوار این جهان سر بر آورده و بر احوال پنهان برزخیان اطلاع یافته و آن ها را مى نگرند)).

اثبات برزخ

یکى از مشکلات بسیار مهم دانشمندان ، اثبات برزخ و قبول زنده شدن در قبر است . و این که آیا برزخ چیست و کجا واقع است ؟ آیا مرگ تنهاست یا یک حیات و زندگى مخصوص و مرموز؟ آیا برزخ براى همه افراد جهان است یا اشخاص مخصوص ؟ آیا در برزخ چه مى گذرد و چه قضایایى واقع مى شود؟ آیا زندگى کردن و روزى خوردن در آن جا به چه صورت است ؟از سه راه مى توانیم برزخ را ثابت کنیم . یکى از راه آیات قرآن . دیگر از راه روایات . سوّم از راه خواب هایى که خود دیده ایم یا افرادى که به آنان اعتماد داریم دیده اند و آنها را بیان کرده اند و خوابشان هم تعبیر صحیحى داشته است .

اثبات برزخ از راه آیات

ابتدا آیات را نقل مى کنم و سپس آنها را بررسى مى نمایم . آیاتى که در این باره نازل شده است از این قرارند:

۱- در یک جا مى فرماید: ((به آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده نگویید، بلکه آنان زنده اند ولى شما (زندگى آنان را) نمى فهمید)).

۲ – در جاى دیگر آمده است : ((گمان نکن کسانى که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روز مى خورند و به آن چه خدا، از جود و کرم خود به آن ها عطا کرده است شادمانند. و درباره کسانى که هنوز به آنان نپیوسته اند شادى مى کنند که ایشان نه ترسى دارند نه غمگین مى شوند و از جهت این که خداوند، نعمت و فضل خود را به آنان مى دهد و پاداش مؤ منان را ضایع نمى کند خوش حال و مسروراند)).

چند مطلب به دست مى آید

۱- شهیدان در راه حق پس از کشته شدن زنده اند و زنده بودن آنان به گونه اى است که براى او مشخص نیست .

۲- شهیدان راه خدا نه تنها زنده اند، بلکه نزد پروردگار روزى مى خورند و از سرنوشت مؤ منانى که هنوز نمرده اند دل خوش اند؛ زیرا مى دانند براى آنان بیم و اندوهى وجود ندارد.

۳- این آیات فقط زنده بودن شهیدان را در عالم برزخ با صراحت بیان مى کند. لکن از آیات نمى توان زنده بودن همه مردم را در برزخ اثبات کرد.

۴- در جاى دیگر مى فرماید: (به حبیب نجار گفته شد): ((داخل بهشت شو. او گفت : اى کاش ! قوم من مى دانستند که پروردگارم مرا آمرزید و از اکرام شده گانم گردانید)).

آیه درباره مرد مؤ منى (حبیب نجار) نازل شده است که او از رسولان و نمایندگان (حضرت عیسى ) دفاع کرد و سرانجام به دست کافران کشته شد.

از این آیه به خوبى به مى آید که ((حبیب نجار)) به محض کشته شدن ، داخل بهشت شد و آرزو کرد، اى کاش ! قوم او از این ماجرا مطلع مى شدند، و نیز روشن مى شود: بهشتى که وى داخل آن شد بهشت برزخى است . آیه مورد بحث هم ، مانند آیه گذشته ، درباره کسى است که در راه خدا کشته شده و عموم مردم را شامل نمى شود.

۵ – نیز مى فرماید: ((عذاب بدى به خاندان و طرفداران فرعون رسید، آتشى که هر صبح و شام به آنان عرضه مى شود و روز قیامت ، آل فرعون را به سخت ترین عذاب داخل کنید)).
این آیه ، که عرضه داشتن آتش را از داخل شدن در آن جدا کرده است روشن مى کند که عرضه شدن دودمان فرعون به آتش در عالم برزخ و قبر است .

از آیه یاد شده چند نتیجه دیگر نیز به دست مى آید.

۱- آیه به طور صریح مى گوید: ابتدا به دودمان فرعون هر صبح و شام آتش ‍ سوزان عرضه مى شود و آنان سپس در آن داخل مى شوند. بنابر این عرضه شدن آتش بر آل فرعون پیش از قیامت است ؛ زیرا در پایان آیه مى فرماید: روز قیامت آنان را به سخت ترین عذاب درآورید.

۲- عذابى که در عالم برزخ و قیامت به دودمان فرعون مى رسد به وسیله آتش است . لکن اهل برزخ از دور به وسیله آن ، عذاب مس شوند و اهل آخرت با داخل شدن در آن .
تا این جا چهار آیه درباره برزخ آوردیم . سه آیه اول در رابطه با زندگى برزخى شهدا و آیه چهارم در خصوص برزخ کفار بود.

نتیجه آنکه ، شهیدان در عالم برزخ در ناز و نعمت اند و کفار در عذاب و شکنجه . در حالى که عذاب کفار با بیم و هراس همراه است که از نزدیک شدن به آتش حاصل مى شود. مانند کابوس هاى وحشت ناک و خواب هاى پریشان و هراس انگیز که خواب بیننده با آن روبرو مى شود و گاهى فریاد مى زند و خود و دیگران را بیدار مى کند.

۵ – سوره واقعه اهل قیامت را به سه دسته تقسیم کرده است . ۱ – سابقون . ۲ – اصحاب یمین . ۳ – اصحاب شمال . آن گاه درباره قیامت هر یک ، به تفضیل سخن مى گوید: ((هنگامى که حیات و روح به گلوى محتضر رسید شما نگاه مى کنید در حالى که ما به او از شما نزدیک تریم ولى شما نمى بینید)). و اگر درباره مرگ مجبور نبودید حتما روح را به بدن بر مى گرداندید. و به دنبال آن مى فرماید: اگر محتضر از مقربان باشد پس ‍ (براى اوست ) راحتى و ریحان و بهشت پر نعمت ، و اگر از اصحاب یمین باشد، سلام بر او از اصحاب یمین و اگر از تکذیب کنندگان گمراه باشد پذیرایى او با آب گرم و ورود به آتش جهنم است .

از این که روح و ریحان از بهشت پر نعمت و هم چنین آب گرم و سوزان از داخل شدن در آتش جدا شده است به دست مى آید که روح و ریحان و همین طور آب سوزان ، در عالم برزخ است و بهشت پرنعمت و داخل شدن در آتش مربوط به قیامت است .
آیات ذکر شده عمومیت دارد به خلاف سه آیه اى که درباره شهیدان نازل شده است . نیز آیه اى که درباره تکذیب کنندگان نازل شده است عمومیت دارد، به خلاف آیه اى که درباره تکذیب کنندگان نازل شده است عمومیت داد، به خلاف آیه اى که درباره آل فرعون نازل شده بود.

۶ – در آیه دیگر مى فرماید: ((قوم نوح ، همگى به سبب گناهانشان غرق شدند و در آتش وارد گشتند و جز خدا یاورانى براى خود نیافتند.))
این آیه نیز با صراحت مى گوید: قوم نوح ، بعد از غرق شدن بدون فاصله وارد آتش شدند. عجیب است که آنان بعد از غرق شدن در آب ، فورا داخل آتش شدند!
این آتش ، همان آتش برزخى است ؛ زیرا طبق آیات گذشته که درباره قوم فرعون و دروغ گویان گمراه نازل شده بود آنان بعد از مرگ در عالم برزخ مجازات شدند. قوم نوح هم ، بعد از غرق شدن در آب ، بدون فاصله داخل آتش شدند)).

۷ – در آیات دیگرى چنین آمده است : ((اى نفس و روح آرام یافته ، به سوى پروردگارت بازگرد، در حالى که تو از خدا خشنودى و خدا هم از تو خشنود ، در میان بندگانم داخل شو و در بهشتم در آى )).

مقصود آیه اى که مى فرماید: ((در میان بندگانم داخل شو)) آن است که (( در برزخ به بندگانم ملحق شود))؛ زیرا بندگان خدا در آن جا اجتماع مى کنند و در قیامت داخل بهشت مى شوند. آیه هم مى فرماید: اول در میان بندگان داخل شوید و بعد از آن داخل بهشت گردید.

۸ – در آیه دیگر مى فرماید: کفار بعد از آن که داخل آتش شدند به فغان آیند و گویند:
((پروردگارا! ما دو بار میراندى و دوبار زنده کردى ! ما اعتراف به گناهان خود مى کنیم . آیا راه خارج شدن (از آتش جهنم ) براى ما مى باشد)).
بعضى از مفسرین مى گویند: دوبار مردن ممکن نیست مگر به زنده شدن در قبر.
بعضى دیگر چنین مى گویند: ((مردن دوباره در برزخ ، وقتى است که براى سئوال (پیش ) از بر انگیخته شدن و قیامت ) انسان زنده شود)).

۹ – در آیه دیگر مى فرماید: چگونه به خدا کافر مى شوید و حال آن که مرده بودید او شما را زنده کرد و دوباره میراند و باز زنده کرد و عاقبت به سوى او باز مى گردید)).
بعضى از مفسرین مى گویند: انسان ها قبل از آنکه در پشت پدران و رحم مادران وارد شوند نطفه مرده اى بودند. بعد خداوند آنان را زنده کرد و به عالم دنیا فرستاد باز آنها را میراند و دو مرتبه در قبر زنده کرد و پس از آن به سوى خدا رجوع مى کنند.
اما اثبات برزخ از راه روایات و خواب ها، در لابه لاى مطالب بیان مى شود.

فلسفه برزخ چیست ؟

فلسفه زندگى به خوبى روشن است ؛ چرا که دنیا محل کشت ، آزمایش ، پرورش و تحصیل کمالات علمى براى آخرت است . به تعبیر بعضى از آیات و روایات : دنیا مزرعه ، تجارت خانه ، دانشگاه ، میدان تمرین و یا به منزله ((عالم جنین )) براى جهان آخرت است .

آخرت هم مرکز انوار الهى ، دادگاه بزرگ حق ، محل رسیدگى به حساب اعمال و جوار قریب و رحمت خداوند است .

در این جا مى توان گفت : فلسفه عالم ((برزخ )) که در فاصله میان دنیا و آخرت قرار گرفته ، مانند فلسفه هر چیز دیگرى است که به منظور انداختن میان دو چیز، مورد استفاده قرار مى گیرد. انتقال از محیطى به محیط دیگر که از هر نظر با آن متفاوت است ، در صورتى قابل تحمل است که فاصله اى وجود داشته باشد؛ فاصله اى که بعضى از ویژگى هاى چیز اول و پاره اى از ویژگى هاى چیز دوم در آن جمع باشد.

معلوم است که قیامت براى همه انسانها در یک روز تحقق مى یابد؛ چرا که زمین و آسمان باید دگرگون شود، عالمى جدید و تو ایجاد گردد، حیات نوین انسانها در آن عالم صورت گیرد، بیان حال راهى جز این نیست که در میان دنیا و آخرت ، براى برزخى باشد و ارواح ، به مرور زمان بعد از جدا شدن از بدن هاى مادى عنصرى ، به ((برزخ )) منتقل گردند و به اصطلاح ،((آیندگان )) به ((رفتگان )) بپیوندند، و تا پایان دنیا در آن جا جمع شوند.

پس از پایان دنیا و آغاز آخرت ، همه با هم محشور مى شوند؛ زیرا ممکن نیست که هر انسانى مستقلا براى خود قیامتى داشته باشد؛ چرا که قیامت بعد از فناى دنیا و تبدیل زمین و آسمان ها به زمین و آسمان هاى دیگر است ؟ و همه مردم ، باید براى حساب رسى اعمال در یک روز و یک سرزمین اجتماع کنند.

تشبیه عالم برزخ به خواب

قرآن و روایات ، عالم برزخ را به عالم خواب تشبیه کرده اند: خواب را مرگ و مرگ را خواب دانسته اند با این تفاوت که خواب مدتش کوتاه تر از مرگ است .

قرآن مى فرماید: ((خداوند، ارواح را به هنگام ((مرگ )) قبض ‍ مى کند، ارواحى را هم که نمرده اند نیز به هنگام خواب مى گیرد، سپس ‍ ارواح کسانى را که مرگ آن ها را صادر کرده نگاه مى دارد و ارواح دیگرى که (باید زنده بمانند و) فرمان ادامه حیاتشان را داده به بدن هایشان تا هنگام سرآمد ((اجل و مرگ )) باز مى گرداند

آیه با صراحت کامل بیان گر آن است که : مرگ و خواب ، از یک جنس ‍ هستند و خداوند در هر دو حال جان را مى گیرد، با این حساب که ((خواب )) چهره ضعیفى از ((مرگ )) و((مرگ )) نمونه کاملى از ((خواب ۹ است آن کس که اجلش رسیده باشد خداوند جان او را نگاه مى دارد، و آن کس که اجلش هنوز نرسیده باشد جانش را در وقت بیدارى به او باز مى گردند.

خداوند روح ها را به هنگام فوت
ز مردم بگیرد بزنگاه موت

اگر مرگ بر کس نکرده شتاب
کند قبض روحش به هنگام خواب

پس آن را که مرگش رسیده ز راه
دگر روح او را بدارد نگاه

کسى را که مرگش نباشد زمان
به آن تن فرستد دگر باره جان

روایات نیز مرگ را به خواب تشبیه کرده اند: در این جا به ذکر چند روایت مى پردازیم .

۱ – از پیامبر اسلام علیه السلام نقل شده که فرمود: ((خواب برادر مرگ است .

۲ – روزى آن حضرت به اقوامش خطاب کرد و فرمود: ((اى پسران عبدالمطلب ! همانا پیشوا و رهبر جامعه به فامیلش دروغ نمى گوید. سوگند به آن کسى که مرا به راستى و پیامبرى فرستاد شما مى میرید همان طور که مى خوابید و بر انگیخته مى شوید هم چنان که بیدار مى شوید)).

۳ – شخصى از امام جواد علیه السلام پرسید: ((مرگ )) چیست ؟ در پاسخ فرمود: ((همین خوابى است که هر شب سراغ شما مى آید، با این تفاوت که مدت ((مرگ )) حوادث تلخ و شیرینى که براى انسان رخ مى دهد. (پس خود را براى آن ، آماده کن .)))

۴ – از امام باقر علیه السلام نقل شده : ((هر کس بخواند نفس او به آسمان صعود مى کند و روح در بدنش باقى مى ماند. در میان این دو ارتباطى ، هم چون ارتباط نور و شعاع خورشید، با خورشید است . هرگاه خداوند فرمان قبض روح آدمى را صادر کند ((روح )) دعوت او را اجابت مى کند و به سوى خدا پرواز مى نماید و هنگامى که اجازه بازگشت روح را دهد ((روح)) به تن باز مى گردد.

۵ – حضرت على علیه السلام فرمود: مسلمان نباید با حالت جنابت بخوابد و جز با طهارت و بستر نرود، اگر آب نیابد تیمم کند؛ زیرا روح مؤ من به سوى خداوند متعال بالا مى رود، او را مى پذیرد و به او برکت مى دهد، هرگاه پایان عمرش فرا رسیده باشد او را در گنج هاى رحمتش ‍ قرار مى دهد! و اگر فرا نرسیده باشد او را با فرشتگان امینش به جسد باز مى گرداند.

۶ – حضرت رسول علیه السلام فرمود: الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا ((مردم در هوابند وقتى که مردند، بیدار مى شوند.))
از حدیث اخیر، چنین فهمیده مى شود که : عالم برزخ از یک نظر، در مقایسه با عالم آخرت یک نوع خواب است ، ولى نسبت به زندگى دنیا، یک زندگى بسیار وسیع تر از زندگى دنیا است .

عالم برزخ کجاست ؟

هر انسانى مایل است بداند عالم ((برزخ )) کجا است ؟ ((برزخى )) که این همه صحبت از آن مى شود، ((برزخى )) که این همه آیات و روایات درباره آن نازل و وارد شده ،((برزخى )) که عده اى عاشق آن و عده اى از آن گریزانند و ((برزخى )) که تمام انسان ها بعد از پایان عمر به آن منتقل مى شوند کجا واقع شده است ؟ آیا در همین دنیا است یا در عالم دیگر؟

عقل ما نمى تواند که حقیقت آن را درک کند؛ چرا که عقل ما ناقص است و خود ما هم نرفته ایم تا با چشم دیده باشیم . کسانى هم که رفته اند یا مى روند، به ما خبرى نمى دهند؟ تنها چیزى که درباره برزخ مى دانیم تشبیهاتى است که در روایات وجود دارد: از قبیل این که تمام از زمین و آسمانها و کهکشان نسبت به عالم ((برزخ )) مانند حلقه اى در بیابان است ! یا این که انسان تا زمانى در دنیاست مانند کرم در سیب مى باشد که از اطراف خود خبر ندارد، یا طفلى که در شکم مادر است و از عالم دنیا اطلاعى ندارد. وقتى متولد شد و پا به دنیا گذاشت وسعت آن را مى داند، و به نعمت هاى آن پى مى برد.

انسان هم ، تا زمانى که در عالم دنیا باشد وضع عالم ((برزخ )) را نمى داند و از آن اطلاع ندارد. فکر مى کند دنیا بهترین و بزرگ ترین عالم است . مانند طفلى که در رحم مادر است و آن را بزرگ ترین عالم مى پندارد.

اما وقتى انسان از دنیا رفت و به عالم ((برزخ )) وارد شد. متوجه مى شود که عالم دنیا از شکم مادر هم براى او تنگ تر بوده است ؟ در آن جا دیگر محدودیت غذایى و مکانى و زمانى ندارد؛ زیرا این محدودیتها در عالم ماده است و ((برزخ )) از جنس عالم ماده نیست .

همین طور که عالم دنیا به رحم مادر محیط است و رحم مادر نسبت به دنیا ذره اى بیش نیست . عالم ((برزخ )) هم به دنیا محیط است و در مقابل آن ، ذره اى بیش نخواهد بود.

اطلاعاتى که انسان در دنیا دارد در مقابل اطلاعاتى که در عالم ((برزخ )) به دست مى آورد اندکى بیش نخواهد بود، چیزهایى که خداوند به انسان عنایت مى کند قابل قیاس با دنیا نیست . قرآن مى فرماید:
فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قره اعین جزاء بما کانوا یکسبون
((هیچ کس نمى داند که چه پاداشهاى مهمى که مایه روشنى چشمها مى گردد براى آنها نهفته شده است .))

پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله مى گوید: خداوند مى فرماید: ((من براى بندگان صالحم نعمت هایى فراهم کرده ام که هیچ چشمى ندیده و هیچ گوشى نشنیده و بر فکر کسى نگذشته است )).

ندانند افراد نیکوى کار
چه پاداش یابند از کردگار

چه نعمات و لذات بى انتها
کند چشم روشن دهد دل صفا

به عبارت دیگر: عالم ((برزخ )) در واقع باطن و ملکوت دنیاست . امام صادق علیه السلام در پاسخ کسى که پرسید: جایگاه ارواح پس از مرگ کجاست ؟ فرمود: ارواح تا روز قیامت در باطن زمین قرار دارند. و نیز در جواب این که کسى را به دار آویزند روحش در کجا خواهد بود؟ فرمود: در دست قابض ارواح است تا آن را به باطن زمین برساند.

برزخ ساعتى بیش نیست !

افراد مجرم و گناه کار حساب عالم ((برزخ )) را نداند و نمى دانند چه مدتى در قبر درنگ کرده اند؟ وقتى در قیامت از آنان مى پرسند: چقدر در ((برزخ )) توقف کرده اید؟ قسم مى خورند و مى گویند: توقف ما در عالم برزخ بیش از ساعتى نبوده است !

قرآن در این باره چنین مى فرماید:

ععع و یوم تقوم الساعه یقسم المجرمون ما لبثوا غیر ساعه کذالک کانوا یؤ فکون
((آن روز که قیامت بر پا شود گنه کاران سوگند یاد مى کنند که جز ساعتى در عالم برزخ درنگ نکرده اند! این چنین آنها از درک حقیقت محروم مى شوند.))

عالم ((برزخ )) براى همه یکسان نیست ، گروهى در آن جا زندگى آگاهانه اى دارند و از نعمت هاى آن تا روز قیامت استفاده مى کنند. آنان مقربان و اولیاء خدا و مؤ منین حقیقى هستند، که از ((برزخ )) اطلاع کامل داشته و مدت آن را خوب مى دانند.

گروهى دیگر هر صبح و شام در شکنجه و عذاب برزخى به سر مى برند و دائما فریاد مى زنند ((قیامت کى بر پا مى شود)). خدایا! قیامت را بر پادار. بیچاره ها خیال مى کنند در آن موقع راحت مى شوند و از عذاب آنان خواهد بود. و این عذاب برزخى تا روز قیامت ادامه دارد. آنان آل فرعون و قاتلین روزگار (از قبیل – ابن مجلم – معاویه – یزید – عبیدا…زیاد و غاصبین حق اهل بیت ) هستند.

گروه سوم : کسانى هستند هم چون افرادى که به خواب مى روند، گویى در قیامت از خواب سنگین بیدار مى شوند، بى خبر از مدت و زمان خواب ، هزاران سال را ساعتى پندارند!

به راستى آن ها چنین مى پندارند که دوران ((برزخ ))، دوران بسیار کوتاهى بوده است ، چرا که حالتى شبیه خواب داشته و از همه جا بى خبر و بى اطلاع بوده اند، مانند اصحاب کهف و عزیر (که عزیر مدت صد سال و اصحاب کهف ۳۰۹ سال به خواب بودند و اطلاع از آن نداشتند!) وقتى که از آنها سئوال شد چه مدت خوابیده اید؟ در جواب گفتند: یک روز! بعد از آن که قدرى فکر کردند گفتند: بلکه بخشى از روز را خوابیده ایم !؟

مجرمان که مى گویند: ما بیش از یک ساعت در عالم ((برزخ )) درنگ نکرده ایم ، یا به علت همین بى خبرى و بى اطلاعى آنان مى باشد و یا به خاطر وعده مجازات دردناکى که به آنها داده شده است . آنان میل دارند چرخ زمانه متوقف شود یا لااقل به تاءخیر افتد.

گاه روزها و ماه ها به قدرى در نظر انسان به سرعت مى گذرد که گویى لحظه هایى بیشتر نبوده است ،
فاصله ها را هر چند زیاد باشد ناچیز و اندک مى شمارند، بلى سرنوشت مجرمان در قیامت چنین است .

گنه کار مردم چو آید معاد
نمایند سوگند بسیار زیاد

که بودیم اندر جهان ساعتى
((نبد فرصت کرنش و طاعتى ))

بگویند حقا دروغى تمام
بگویند از این دست گفتار خام

چرا برزخیان را به دنیا بر نمى گردانند؟

وقتى کفار و مشرکان و منافقان و اهل گناه ، در آستانه مرگ و رفتن به عالم ((برزخ )) قرار مى گیرند، خود را در حال بریده شدن از این جهان و قرار گرفتن در جهان دیگر مى بینند، پرده هاى غرور و غفلت از مقابل دیدگانشان کنار مى رود. گویى سرنوشت دردناک خویش را با چشم خود مى بینند. عواقب شوم عمر و سرمایه هاى از دست رفته و کوتاهى هایى که در گذشته کرده و گناهانى را که مرتکب شده اند، در آن جا مشاهده مى کنند. این جا است که ناله و فریاد آنها بلند مى شود و مى گویند:

((اى پروردگار! ما را به دنیا برگردان شاید گذشته خود را جبران کنیم و عمل صالحى در برابر آن چه ترک کرده ایم به جا آوریم )).

اما از آن جا که قانون آفرینش ، چنین اجازه بازگشتى را به هیچ کس ، (نه نیکوکاران و نه بدکاران ) نمى دهد، به آنها چنین پاسخ داده مى شود:
((هرگز ره بازگشتى وجود ندارد، این سخنى است که به زبان مى گویید، این لقلقه کلامى بود که در دنیا با خود داشتید)).

اگر کافران را رسد مرگ پیش
پشیمان بگردند از کار خویش

به ایزد بگویند با چشم تر
به دنیا مرا بازگردان دگر

که شاید به جبران اعمال بد
عمل هاى نیکو زمن سر زند

جوابش بگویند با این سخن
چنین کار هرگز نخواهد شدن

که با حسرتى تلخ از بطن جان
بیارند این نکته را بر زبان

به برزخ گزینند آنان سرا
که مبعوث گردند روز جزا

این سخنى است که هرگز از اعماق دلى با اراده و آزاد برنخواسته ، این همان سخنى است که هر بدکارى به موقع گرفتار شدن در چنگال مجازات و هر قاتلى به هنگام دیدن چوبه دار مى گوید.

به آنها گفته مى شود: مگر در دنیا نبودید و حجت بر شما تمام نشد؟ مگر خورشید و ماه بر شما طلوع و غروب نداشت و مهلت تمام نشد؟ مگر حقایق به شما نرسید؟ مگر عاجز و از مستضعفین بودید، مگر از سرمایه هاى عمر و علم و قدرت و فراغت و امنیت به اندازه کافى و وافى در اختیار نداشتید؟ چرا عمل نکردید؟ با غفلت مى خوابیدید و بیدار مى شدید؟ مگر خواب و بیدارى ها نمونه اى از مرگ و حیات نبود؟ مگر هزاران بار نمردید و زنده نشدید؟ آیا این مقدار براى شما کافى نبود؟

مگر صدها بار در تشییع جنازه ها شرکت نکردید و در مجالس ختم و ترحیم حضور به هم نرساندید و صداى ناله آن مسکین در قبر را نشنیدید که مى گفت : خدایا! مرا براى تدارک اعمال ، براى بیدارى و هشیارى ، براى پیمودن راه به سوى محبوب مطلق به دنیا برگردان . آیا اینها براى شما کافى نبود؟

امام صادق علیه السلام فرمود: وقتى جنازه اى را به سوى قبرستان حمل مى کنى ، خود را چنین پندار که تو آن جنازه اى هستى که به دوش مردم حمل مى شوى ، چنین پندار که تو از پروردگارت مسئلت نموده اى ترا به دنیا برگرداند و خداوند دعاى ترا مستجاب نموده و به دنیا بازگردانیده است ! حال ببین چگونه در اعمال خود تجدید نظر مى کنى و گذشته را تدارک مى نمایى !

اگر خداوند آنها را به دنیا برگرداند با همان فکر و عقیده و اعمال و کردارى که سابقا داشتند برمى گردند، نه آن که یک نفس پاک و طاهر را خلق کند و به دنیا برگرداند؛ زیرا در این صورت دیگر آنها افراد سابق نیستند و موجودات دیگرى هستند که ربطى به آنها ندارند.

اگر آنان را با همان فکر و عقیده اى که داشتند برگرداند باز همان اعمال و کردار غلطى را که داشتند از دست نخواهد داد و به دنبال همان فکر و عقیده اى که داشتند، خواهند رفت .

قرآن در این باره مى فرماید: ((اگر آنها را به دنیا برگردانیم باز به همان اعمال و کردار سابق بر مى گردند و آنها در این حرفى که مى زنند دروغ مى گویند.))

زمانى که سوزند اندر سقر
چو بر حال آنها نمایى نظر

ببینى در آن حال آن قوم پست
سر انگشت حسرت گزیده به دست

که اى کاش ! بارى دگر نیز ما
نمودیم رجعت به دارالفنا

که دیگر بر آیات یکتااله
نکردیم تکذیب خود هیچگاه

بگشتیم ما نیز از مؤ منین
بیاورده ایمان به اسلام و دین

خواجه ربیع در قبر

مطالب یاد شده ، هشدارى به همه مسلمانان است که تا خداوند، در این دنیا به آنها مهلت داده از فرصت استفاده کنند؛ زیرا هنگامى که وقت مرگ فرا رسید، دیگر تاءخیر و بازگشتى نیست .

از این رو، بعضى از درستکاران و پارسایان در خانه خود قبرى کنده بودند، گاهى در میان آن رفته و مى خوابیدند: به خود خطاب کرده و مى گفتند: ((خیال کن مرده اى و ترا درون قبر نهاده اند و از خداوند، تمنا مى کنى ترا به دنیا بازگرداند تا عمل صالح انجام دهى )).

بعد از آن ، بیرون مى آمدند و به خود مى گفتند: ((اکنون خدا به تو لطف کرده و ترا به دنیا بازگردانده است . اکنون در راه خدا قدم بردار، خود را اصلاح کن ، تا هنگام مرگ تقاضاى بازگشت و جبران نکنى ، که اگر چنین تمنا کنى ، این جواب قاطع را مى شنوى که ((هرگز بازگشتى نیست و همیشه باید در قبر باشى )).

علامه غزالى در این باره چنین نقل مى کند: ربیع بن خثیم (معروف به خواجه ربیع ) در خانه خود، قبرى کنده بود، هر وقت در قلب خود احساس قساوت و غفلت مى کرد، وارد آن مى شد و در لحد مى خوابید و ساعت ها در میان آن مى ماند. سپس مى گفت :رب ارجعون لعلى اعمل صالحا فیما ترکت
((پروردگارا! مرا بازگردان ، شاید در قبال آن چه کرده ام ، عمل صالحى انجام بدهم )) (و جبران گذشته را بنمایم و تدارک کنم ).
این آیه را مکرر به زبان مى آورد، و با حال حزین مى خواند. سپس به خود خطاب کرده و از قول خداوند، مى گفت :
یا عبداله قدر جعناک فاعمل الصالح
((اى بنده خدا! همانا ترا به دنیا برگرداندیم پس کارهاى شایسته و عمل صالح انجام بده )).

سگ سیاه بر روى جنازه

از دکتر حسن احسان تهرانى که در کربلا مطب داشته نقل شده است : روزى مشرف به کاظمین شدم و بعد از آن کنار دجله رفتم ، دیدم جنازه اى را عده اى بر دوش گرفته و به سمت حرم مطهر حرکت مى کنند.

هنگامى که جنازه را به طرف صحن مطهر مى بردند، من هم که عازم تشرف بودم به دنبال آن حرکت کردم . مقدارى که او را تشیع کردم ناگاه دیدم یک سگ سیاه ترسناکى روى جنازه نشسته است !
بسیار تعجب کردم و با خود گفتم : این سگ ، چرا روى جنازه رفته است ؟ متوجه نبودم که این سگ نیست بلکه تجسم یافته اعمال میت است . به افرادى که در اطراف من تشییع مى کردند گفتم : روى جنازه چیست ؟
گفتند: چیزى نیست به جز همین پارچه اى که مى بینى ! دریافتم که این سگ صورت واقعى اعمال میت است و فقط من آن را مى بینم و دیگران ادراک نمى کنند.
هیچ نگفتم تا جنازه را به صحن مطهر رسانیدند. همین که خواستند تابوت را براى طواف داخل صحن برند دیدم آن سگ از روى تابوت پائین پرید و در گوشه اى ایستاد تا آن که جنازه را طواف دادند. وقتى مى خواستند از در صحن خارج شوند، دوباره آن سگ به روى جنازه پرید!
معلوم است که صاحب آن جنازه مرد ظالم و متجاوزى بوده که صورت ملکوتى او به شکل سگ مجسم شده است . (چون آن دکتر داراى صفاى باطن بوده این معنى را ادراک مى نموده و دیگران چیزى نمى دیده اند.)

اعمال خبیثه به قیافه سگ !

از شیخ بهایى نقل شده : ایشان روزى به قصد زیارت یکى از اهل حال که در مقبره تخت فولاد منزل داشت از اصفهان بیرون رفت . چون به خدمت آن شخص عارف رسید و مشغول صحبت شدند، مرد عارف براى شیخ نقل کرد:

روز گذشته امر عجیبى در این جا واقع شد که من شاهد آن بودم ! قضیه چنین بود: دیدم جماعتى جنازه اى را آوردند و در فلان موضع دفن نمودند و رفتند، (موضع دفن را به شیخ بهایى نشان داد).

مى گوید: ساعتى نگذشت ناگاه بوى خوشى به مشامم رسید که از بوهاى عالم دنیا نبود! متحیر شدم و از چپ و راست در صدد بر آمدم که بدانم آن بو از کجا است .

ناگهان جوان خوش صورتى را دیدم که در لباس سلاطین و صاحبان ثروت به جانب آن مقبره که تازه صاحب آن را دفن کرده بودند در حرکت است ، وقتى کنار قبر رسید ناگهان داخل آن شد! زمانى نگذشت که بوى زننده اى به مشامم رسید که در تمام عمر خود بدتر و گندتر از آن ندیده بودم . به دنبال آن بر آمدم دیدم سگى سیاه و بدهیبتى به سوى همان قبر در حرکت است و داخل آن شد.

از این قضیه تعجب کردم ! در فکر فرو رفتم و متحیر بودم . ناگاه دیدم آن جوان که اول داخل قبر شده بود با لباسهاى پاره پاره و بدن مجروح و خون آلود بیرون آمد! از همان راهى که آمده بود شروع به رفتن کرد. من از خود را به او رسانیدم درخواست و التماس نمودم که حقیقت این امر را برایم بیان کند. گفتم : تو کیستى ؟ آن سگ چه بود و چرا داخل قبر شدید؟ چرا بیرون آمدى و بدنت مجروح شده است ؟

در جواب گفت : من اعمال نیک این میت بودم ! ماءموریت داشتم با او رفاقت نمایم ، آن سگ سیاه و بدهیبت ، اعمال زشت و ناصالح او بود که وارد قبر شد! گفتم : این جا، جاى من است ! تو از قبر بیرون برو. آن هم گفت : این جا، جاى من است و تو بیرون برو! اما چون اعمال بد او بیشتر بود آن سگ غالب شد و مرا مجروح و لباسهایم را پاره کرد و با این وضع که مى بینى از قبر بیرون نمود و خودش تا روز قیامت رفیق و همنشین او شد.

انسان از مرگ تا برزخ//نعمت الله صالحی

 

مرگ چیست؟قسمت اول

بخش اول : درباره مرگ

فصل اول : ویژگیهاى مرگ

مرگ از اسرار است

مرگ یکى از اسرار خلقت است ، یکى از رازهاى حل نشده است که بشر هنوز نتوانسته به اصل آن پى ببرد، آگاهى از اسرار مرگ یکى از مشکلات علم به حساب مى آید، همان طور که اصل حیات و زندگى نیز از اسرار و رموز مى باشد.

بشرى که هنوز از حقیقت ((حیات ،)) که هم اکنون ، در پرتو آن به لذت بردن و برخوردار شدن از شئون زندگى مشغول است ، اطلاع درستى ندارد، طبیعى است که از حقیقت ((مرگ )) که هنوز به آن نرسیده و طعم آن را نچشیده است اطلاع صحیحى نخواهد داشت .

دنیا هنوز نتوانسته است به راز حیات و پیدایش موجود زنده پى ببرد؟ نتوانسته است بفهمد چگونه مى شود موجود زنده اى که ترکیبات بدن او (از قبیل آب ، خاک ، آهک و مواد معدنى دیگر) که به اندازه معینى است ، هنگامى که مرگش فرا مى رسد، بدون آن که از ترکیبات جسمانى او چیزى کم شود، از حرکت و جنبش باز مى ماند؟

در همین ((بدن )) که قرن ها است دانشمندان ، روى آن کار مى کنند و با وسایل و ابزار دقیق فنى به مطالعات و موشکافى هاى عمیق علمى پرداخته و در اعماق آن فرو رفته اند، با این حال به بسیارى از اسرار آن نتوانسته اند پى ببرند! رمز بسیارى از امراض و راه هاى علاج بر آنان مجهول مانده است .

شاهد روشن آن ، پى گیرى هاى مداوم دانشمندان براى تحقیقات بیشتر طبى و توسعه تاءسیسات مربوط به تشریح بدن و علم وظائف الاعضاء است .

آیا بشر با این جهل وسیعى که نسبت به ((بدن )) خود دارد چگونه مى تواند در مقام شناسایى حقیقت ((روح )) که غیر از ((بدن )) است و آفرینش آن ، آفرینش دیگر و طرز خلقت آن ، طرز مخصوصى است اظهار علم و اطلاع نماید؟ تا چه رسد به این که بخواهد درباره ((مرگ )) که یکى از آثارش جدایى ((روح )) از بدن است ، اظهار علم و اطلاع کند.

ما قسمت مهمى از عمر خود را در خواب به سر مى بریم و هنوز حقیقت آن را نفهمیده ایم ، نمى دانیم چگونه به خواب مى رویم و چگونه خواب مى بینیم . بسا در عالم خواب با صحنه هاى سرورانگیز و یا هراس ناک روبه رو مى شویم . احیانا حوادثى را که هنوز واقع نشده و در آینده واقع خواهد شد در خواب مى بینیم !؟ سپس به همانگونه که در خواب دیده ایم در بیدارى مشاهده مى نمائیم و با خود مى اندیشیم ، راستى حقیقت ((خواب )) چیست ؟ ((خواب دیدن )) یعنى چه ؟ انسان چگونه در خواب از وقایع آینده عمرش باخبر مى شود و آن چه را هنوز واقع نشده است در خواب مى بیند؟

هنگامى که از درک حقیقت خواب ناتوانیم چگونه مى توانیم از مرگى که در مدت عمر فقط یک مرتبه به سراغمان مى آید اطلاع صحیحى داشته باشیم ؟

این ها مسائل مبهم و پیچیده اى است که متفکرترین مغزها و کاوش گران علمى نیز از یافتن جواب قاطع و محکم آن ها ناتوانند.

مرگ قانونى عمومى

آن طور که از آیات قرآن و روایات معصوم علیهم السلام به دست مى آید و در طول تاریخ عالم خلقت تجربه شده است ، مرگ قانونى عمومى است ، سرنوشتى که براى همه انسان ها، همه موجودات زنده و بلکه همه موجودات غیر زنده حتمى و ثابت است . قرآن در این رابطه مى فرماید:کل نفس ذائقه الموت ثم الینا ترجعون
((هر انسانى مرگ را مى چشد، سپس به سوى ما باز مى گردید)).

آیه به قانونى اشاره مى کند که بر تمام موجودات زنده جهان حاکم است . مى گوید: تمام زندگان ، خواه ناخواه روزى مرگ را خواهند چشید.

اگر چه بسیارى از مردم مایل اند، فناپذیرى خود را فراموش کنند. ولى این واقعیتى است که اگر ما آن را فراموش کنیم هرگز ما را فراموش نخواهد کرد، حیات و زندگى این جهان ، بالاخره پایانى دارد، روزى مى رسد که مرگ به سراغ هر کسى خواهد آمد و ناچار از این جهان رخت برخواهد بست .
این جهان ، سراى جاویدانى براى هیچ کس نیست ، بعضى زودتر و بعضى دیرتر باید بروند، فراق دوستان ، فرزندان و خویشان به هر حال تحقق مى یابد

که هر نفس کو آمد حیات
چشد شربت نیستى و ممات

دو روزى چو از زندگانى گذشت
به سوى خدا باز خواهید گشت

اصولا انسان در هر چیز شک و تردید کند، در مرگ نمى تواند تردید نماید. تمام اهل آسمان ها و زمین مى میرند، همه موجودات زنده در کام مرگ فرو مى روند، همه مخلوقات بدون استثنا اجل و سرآمدى دارند که لحظه اى در آن تاءخیر نیست ، ادعاى خلود و جاودانگى مردم درباره یکدیگر یا رهبران خود تعارف هاى بى محتوایى بیش نیست ، کدام خلود؟ کدام جاودانگى ؟ در حالى که همه انبیاء این راه را پیموده اند و همگى بدون استثنا از این گذرگاه گذشتند.

در حدیثى آمده است : وقتى آیه شریفه کل من علیها فان ((تمام کسانى که بر روى زمین هستند فانى مى شوند)) نازل شد ملائکه گفتند:
فرمان مرگ اهل زمین صادر شد!

هر آن کس که روى زمین پا به جاست
سرانجام او نیستى و فناست

و هنگامى که آیه کل نفس ذائقه الموت ((هر انسانى مرگ را مى چشد)). نازل گشت ، فرشتگان گفتند: ((فرمان مرگ ما نیز صادر شد!))

و راجع به مرگ عمومى تمام موجودات جهان مى فرماید:کل شى ء هالک الا وجهه
((همه چیز این جهان فانى و نابود مى شود جز ذات پاک و بى همتاى او)).
این آیات ، هشدارى به همه انسانها در طول تاریخ است ، که از این سرنوشت و قانون عمومى و قطعى غافل نشوند. دائما به فکر مرگ باشند که غفلت از آن ، خطراتى براى دین و دنیا و آخرت انسان به بار مى آورد.
باید این را بدانیم که مرگ نعمتى از جانب خدا و سرنوشتى حتمى است که براى همه نوشته شده و خوب هم نوشته است . در این باره چنین باید گفت :

این سخن باید به آب زر نوشت
گر رود سر بر نگردد سرنوشت

سر نوشت ما به دست خود نوشت
خوشنویس است او نخواهد بد نوشت

مرگ شکننده لذت ها

به یاد مرگ و سراى بعد از آن (عالم برزخ و قیامت ) بودن ، بهترین موعظه و سازنده ترین اندرز براى هر انسان است و توجه داشتن به آن ، اثر عمیقى در شکستن شهوات و پایان دادن به آرزوهاى دور و زدودن زنگار از آئینه دل دارد. غفلت نمودن از مرگ ، انسان را به پستى ، بى باکى ، بى دینى و بى غیرتى مى کشاند، قلب را مى میراند و او را از هر حیوانى گمراه تر و فرومایه تر مى کند.

در روایات از معصوم علیهم السلام وارد شده : انسان زیرک و مؤ من کسانى است که دائما به یاد مرگ باشد و هیچ وقت از آن غفلت نکند. به چند روایت توجه کنیم .

۱ – از حضرت رسول صلى الله علیه و آله سئوال کردند: زیرک ترین مؤ منان چه کسانى هستند؟ فرمود: کسى که بیشتر به یاد مرگ بوده و خود را براى آن آماده کند.

۲ – نیز از آن حضرت سئوال کردند: زاهدترین مردم کیست ؟ فرمود: کسى که قبر و عذاب هاى آن را از یاد نبرد، فریب زینت هاى دنیا را نخورد، سراى جاودان را بر این دنیاى زودگذر برگزیند، فردا را از عمر خود حساب نکند و خود را آماده مرگ نماید.

۳ – هم چنین فرمود: زیاد به فکر نابودکننده لذت ها باشید. عرض شد: یا رسول الله ! آن چیست ؟ در پاسخ فرمود: مرگ است . آن کسى که به حقیقت ، از مرگ یاد مى کند در وسعت و گشایش زندگى باشد، غرورش ‍ برطرف شود، دنیا بروى تنگ گردد، اگر در مضیقه و سختى باشد با یاد مرگ ، از فشار فکرى رهایى یابد و دنیا در نظرش وسیع و گسترده شود.

۴ – از امام صادق علیه السلام در این باره نقل شده : به یاد مرگ بودن ، خواهش ها و هوس هاى نفسانى و شهوتهاى سرکش را در درون آدمى ، مى میراند و ریشه هاى غفلت را از دل مى کند، قلب و دل را به وعده هاى الهى نیرو مى بخشد، طبع و خوى بندگى را در نهاد انسان نرمى مى دهد و لطافت مى آفریند، نشانه هاى هواپرستى و رنگ و رنگارهاى دل باختگى به دنیا را در هم مى شکند، شعله هاى حرص و طمع را خاموش مى کند، دنیا را در نظر انسان پست و کوچک مى گرداند. این است معنى سخن پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله که فرمود: ((یک ساعت فکر کردن از هفتاد سال عبادت بهتر است .))

به فکر مرگ بودن ، انسان را از گناه باز مى دارد، او را به سوى کارهاى نیک فرا مى خواند، ایمان را در دل مى آفریند، به زندگى و حیات انسان معنى و جهت مى دهد.

خیر و خوشبختى براى آن کسى است که ملائکه هنگام آمدن مرگ او را تکریم و احترام کنند و به شایستگى بدرقه نمایند.

خداوند متعال ، ((مرگ )) و حیات را در چند جاى قرآن فقط به خود نسبت مى دهد. در یک جاى آن فرموده :

له ملک السموات و الارض لا الله الا هو یحیى و یمیت
((خداوندى که حکومت آسمان ها و زمین از آن او است ، خداوندى که معبودى شایسته پرستش جز او وجود ندارد، خداوند، زنده مى کند و مى میراند و نظام حیات و مرگ به فرمان او است )).

در آیه دیگر مى فرماید:
و الله یحیى و یمیت و الله تعلمون بصیر
((خداوند، زنده مى کند و مى میراند (و بهر حال مرگ و حیات به دست او است .) و خداوند، از همه اعمال بندگان با خبر است )).
فقط در یکى از آیات به علت مرگ و حیات انسان اشاره کوتاهى مى کند. آن جا که مى فرماید:
الذى خلق الموت والحیاه لیبلوکم ایکم احسن عملا و هو العزیز الغفور
(( (خداوند) آن کسى است که مرگ و حیات را آفرید تا شما را بیازماید که کدام یک بهتر عمل مى کند و او عزیز و غفور است .))
در آیه ، نخست آفرینش مرگ و حیات را به عنوان نشانه قدرت بى پایانش ‍ معرفى مى کند. سپس مى فرماید:
هدف از این آفرینش ، حسن عمل است . آزمایشى که به عنوان انسان ها و هدایت به سوى قرب پروردگار خواهد بود.

ثانیا، دنیا را به عنوان یک میدان آزمایش معرفى کرده است ، میدانى براى آزمایش ((بهترین افراد از نظر عمل )) و طبعا کارت (عمل بهتر و خالص تر، زهد فزون تر، عقل و خرد کامل تر، خداترسى قوى تر، عمل کرد بیشتر به اوامر و نواهى خدا، بیشتر به یاد و آماده مرگ بودن و تهیه زاد و توشه براى مسافرت به سوى آخرت که همه این ها از مصادیق حسن عمل است .)

مرگ به دست کیست ؟

درباره این که مرگ به دست کیست و چه کسى یا چه کسانى جان هاى انسان ها را مى گیرند؟ مطالبى را بیان مى کنم . قرآن مجید، مرگ و گرفتن جان ها را به سه طایفه نسبت مى دهد و مسئولیت آن را با سه کس ‍ مى داند.

۱ – مسئولیت آن با خداست . او جان مخلوقات را مى گیرد. قرآن در این باره مى فرماید:

الله یتوفى الانفس حین موتها
((خداوند جان (مخلوقات را) به هنگام مرگ مى گیرد)).
۲ – نسبت مرگ با ملک الموت است . قرآن در این باره مى فرماید:
قل یتوفاکم ملک الموت الذى و کل بکم
(اى پیامبر به مردم ) ((بگو: ملک الموت ماءمور (گرفتن جان شماست ) و روح شما را مى گیرد، سپس به سوى پروردگارتان باز مى گردید)).
۳ – نسبت آن را به ملائکه داده است . در یک جا مى فرماید:
الذین تتوفاهم الملائکه طیبین
(پرهیزکاران ) ((کسانى هستند که فرشتگان جانشان را مى ستانند در حالى که طیب و پاکیزه اند از همه بدى ها و زشتى ها)).
در جاى دیگر مى فرماید:
الذین تتو فاهم الملائکه ظالمى انفسهم
(کافران ) ((کسانى هستند که فرشتگان جانشان را مى گیرند در حالى که بر خویشتن ستم کرده اند)).
چگونه مى شود که مرگ را گاهى به خدا و گاهى به ملک الموت و گاهى به ملائکه نسبت مى دهند؟ آیا همه آنها با کمک همدیگر جان مخلوقات را مى گیرند؟ یا هر کدام جان افراد مخصوصى را مى گیرند. در این باره نظریاتى وجود دارد. از جمله :

۱ – قبض روح افراد به حسب رتبه و مقام آنان است . جان افراد کافر و مشرک ، جنایت کار و خیانت کاران ، بى دین ، و بدکاران را ملائکه مى گیرند و روح مؤ منان و زاهدان ، علما و صالحان را ملک الموت و روح دوستان و مقربان الهى را خدا مى گیرد.

۲ – از امام صادق علیه السلام درباره گرفتن جان افراد سئوال شد: با توجه به این که در یک زمان ، بسیارى از مردم در اطراف جهان از دنیا مى روند که شمارش آنها را جز خدا نداند، اگر تنها ملک الموت قبض روح مى کند با آیات یاد شده چگونه ممکن است ؟

فرمود: خداوند براى ملک الموت دستیاران و کمک کارانى از فرشتگان را قرار داده است که آنها جانها را از طرف ملک الموت مى گیرند، ملک الموت هم علاوه بر جان هایى که خود گرفته است جانهاى دیگرى که ملائکه گرفته اند را نیز مى گیرد و همه آنها را خداوند متعال از ملک الموت مى گیرد و به سوى خود مى برد. آیات ذکر شده منافات با هم ندارند؛ زیرا ملک الموت و ملائکه همه فرمان برداران حق و مجریان دستورات او هستند.

این قضیه درست مانند وزیر کشور و استاندار و فرمانداران اوست . وزیر کشور استاندارى را به نمایندگى از جانب خود انتخاب مى کند و استاندار هم فرماندارانى را براى اجراى دستورات و انجام کارها و نیازها ماءموریت مى دهد و آنان را به نقاط مختلف مى فرستد.
۳ – در اخبار آمده است : ملک الموت ما بین زمین و آسمان قرار دارد، اعوان و انصارش روح انسان ها را از جاى خودشان مى گیرند تا وقتى به گلوى آنان رسید. در این هنگام ملک الموت روح ها را مى گیرد و از بدن ها خارج مى کند و به سوى خدا مى برد.
در این اخبار مى گوید: اول ملائکه جانها را مى گیرند و تا گلو مى رسانند بعد ملک الموت آنان را از بدن خارج مى کند که هر دو در گرفتن روح دخالت دارند.

۴ – نقل شده است : براى ملک الموت حربه و سلاحى است که بزرگى آن ، از مغرب تا مشرق مى باشد و او بر تمام جهان احاطه دارد و همه مردم را مى تواند در یک لحظه مشاهده کند. هیچ خانه اى نیست مگر آن که ملک الموت روزى دو مرتبه با اهل آن دیدار مى کند. وقتى دید انسانى مرگش ‍ نزدیک شده است ، با آن سلاحى که در دست دارد بر سر او مى زند و مى گوید: (به هوش باش ) الان لشکرهاى مرگ به دیدن تو مى آیند.
در این حدیث مى گوید: اول ملک الموت با ضربه بر سر انسان مى زند و بعد ملائکه براى قبض روح او آماده مى شوند.

۵ – عده اى گفته اند: آن کس قادر بر مرگ انسان است خداوند متعال مى باشد که شریک و یاورى ندارد. او قبض روح افراد را به ملک الموت واگذار کرده است به طورى که او قدرت ندارد روحى را جلوتر یا عقب تر قبض کند. ملک الموت دستیاران و کمک کارانى دارد که آنها جانها را از جاى خود بیرون مى کشند تا به گلو رسد و ملک الموت آنها را از جسد بیرون مى آورد.

مرگ نابودى است ؟

آیا مرگ نیستى و نابودى ، فنا و انهدام ، تمام شدن و از بین رفتن است ؟ یا تحول و تغییر انتقال از جایى به جایى و از جهانى به جهان دیگر مى باشد؟

این پرسش ، همواره براى بشر مطرح بوده و هست و خواهد بود که هر کسى مایل است پاسخ آن را بیابد و باید به پاسخى که دیگران داده اند، ایمان و اعتقاد پیدا کند.
در این باره چهار جواب وجود دارد: اجمالا به آنها اشاره مى شود.

۱ – عده اى قائل اند: مرگ ، از بین رفتن و نابود شدن است ، حشر و نشر و حساب و کتابى بعد از آن نیست ، عاقبتى براى کارهاى خوب و بد وجود ندارد. آنها چنین فکر مى کنند که : مرگ انسان مانند مرگ حیوانات و گیاهان و درختان است که بعد از مردن و خشک شدن براى همیشه از بین مى روند.

۲ – بعضى دیگر چنین مى گویند: انسان وقتى مرد از بین مى رود و حساب و کتابى براى او در کار نیست ، ثواب و عقابى در قبر نخواهد داشت ، اما در قیامت زنده مى شود و در قبال اعمال نیک و بد پاداش و عقاب مى بیند.

۳ – طایفه سوم مى گویند: انسان بعد از مرگ جسمش خاک مى شود، از بین مى رود و دیگر زنده نمى شود، اما روحش باقى مى ماند، پاداش و جزا مى گیرد و عذاب و عقاب مى شود. این سه جواب باطل است و اعتمادى به آنها نیست .

۴ – جواب چهارم : که درست و حق است و آیات و روایات هم موید آن مى باشند این که : مردن : نابود شدن نیست بلکه تحول ، تغییر و انتقال از جایى به جایى و از جهانى به جهانى دیگر است . مى گویند: مرگ فنا و عدم نیست ، بلکه رفتن از نشئه اى به نشئه دیگر است .
همانگونه که چشم به جهان گشودن را ((تولد)) مى نامیم ، به انتقال از این دنیا به عالم دیگر ((مرگ )) مى گوییم . تولد و مرگ از این نظر هیچ تفاوتى با هم ندارند. هر دو، انتقال از مرتبه ناقص به مرتبه کامل تر است . این انتقال براى هر موجودى ، از جمله انسان ، لحظه به لحظه پیدا مى شود.

حیات انسان در این مرگ و انتقال ، رو به کمال ست . یعنى ، از این حرکت و انتقال نقص و ضررى به او نمى رسد و چیزى از او کم و کاسته نمى شود، بله این حرکت و انتقال (تولد و مرگ ) مرتبا تکامل و ترقى پیدا مى کند.

به عبارت دیگر: مرگ انسان مانند تولد طفل است . دنیا با تمام وسعت و زیباییش ، با تمام حسن و جمالش در حقیقت نسبت به عالم آخرت ، هم چون شکم مادر نسبت به دنیا است . اما همان گونه که تا طفل پا به جهان نگذاشته از واقعیت جهان خارج آگاه نمى شود، غالبا انسان نیز تا هنگام مرگ با عالم آخرت بیگانه است .
پیامبر اسلام (ص ) در این باره مى فرماید: شما براى نابودى آفریده نشده اید! بلکه براى این آفریده شده اید که همیشه باقى باشید. نهایت آن که همواره از مرحله اى به مرحله دیگر در حال انتقال و تکامل خواهید بود.

مرگ دریچه اى به عالم بقا

گرچه نام مرگ ، براى بسیارى هول انگیز و وحشت ناک است ، ولى از نظر اسلام چهره دیگرى دارد؛ چرا که مرگ گذرگاهى است به جهان دیگر و در حقیقت ((تولد دوم )) به حساب مى آید.

نوزاد هنگام تولد به شدت مى گرید. شاید گمان مى کند دارد از بین مى رود و نابود مى شود، در حالى که به جهانى بسیار وسیع تر از شکم مادر وارد مى گردد.

به عبارت دیگر: در نظر پیروان مکتب انبیاء زندگى مردم در دنیا، همانند زندگى جنین در شکم مادر است !؟ مرگ آدمى هم به منزله ولادت دوم مى باشد
دوران زندگى جنین در رحم مادر، موقت و زندگى انسان نیز در دنیا موقت است . جنین با تولد از مادر، محیط محدود رحم را ترک مى کند و به محیط وسیع دنیا قدم مى گذارد. جفتش را که در رحم با او همراه بود از وى جدا مى کنند و به خاک مى سپارند و خودش به زندگى ادامه مى دهد.

انسان نیز با مردن ، از تنگناى رحم دنیا بیرون مى رود، بدنش را که به منزله جفت او است به قبر مى سپارند. در آن جا بدن متلاشى مى گردد و روحش ‍ به عالم وسیع تر و عالى ترى انتقال مى یابد.

قبل از تولد جنین ، قابله اى مهربان و خویشانى با محبت ، به انتظار ورود کودک نشسته اند که به محض خروج از ((رحم )) مادر، او را گرفته و با مدارا شستشو دهند. در میان لفافه اى نرم و لطیف پیچیده و در آغوش پر مهر خود بخوابانند.

همین طور قبل از مردن انسان ، غسال و خویشان با مهر و محبت ، به انتظار خروج او از رحم دنیا نشسته اند که به مجرد خروج ، او را گرفته و با مدارا شستشو دهند و در پارچه و لفافه اى سفید و تمیز پیچیده و در آغوش قبر بخوابانند.

طفل ، قبل از تولد نمى داند ((ولادت )) یعنى چه ؟ با متولد شدن چه مى شود و سر از چه عالمى در مى آورد؟ با چه اوضاع و احوال و اشخاصى روبه رو مى گردد؟ روى دست چه افرادى قرار مى گیرد، افرادى با مهر و محبت یا افرادى با خشم و غضب . قبل از مردن ، انسان نمى داند ((مرگ )) یعنى چه ؟ بعد از مرگ چه مى شود؟ سر از چه عالمى در مى آورد؟ با چه اشخاصى رو به رو مى گردد؟ در اختیار چه فرشتگانى قرار مى گیرد. فرشتگان رحمت و یا فرشتگان غضب ؟

مرگ چیست ؟

یکى از مسایلى که هنوز براى عده زیادى از مردم جهان حل نشده و معنى آن روشن نگردیده است ، مسئله ((مرگ )) و حقیقت آن مى باشد. از این جهت است که مردم از آن مى ترسند و از شنیدن نامش کراهت دارند. اما همه آنان مى خواهند بدانند که حقیقت مرگ چیست ؟

درباره حقیقت ((مرگ )) نظرات مختلفى وجود دارد بسیارى از دانشمندان براى روشن کردن آن ، مثالهاى گوناگونى زده اند. در آینده به چند نمونه از آنها اشاره مى کنیم :

به طور کلى معنى و حقیقت ((مرگ )) عبارت است از جدا شدن روح از بدن و بریده شدن علاقه آن دو از یکدیگر، وقتى بین روح و بدن ارتباط و علاقه باشد انسان حیات دارد. اما وقتى این ارتباط بریده شد و روح از بدن جدا گردید ((مرگ )) حتمى است .

وقتى بین آن دو، ارتباط و علاقه باشد انسان حرکت مى کند، چشمش ‍ مى بیند، گوشش مى شنود، قلبش مى زند و دست و پایش حرکت مى کند و آن چه سبب این کارها مى شود روح است ، در حقیقت همان روح است که همه چیز را به آن نسبت مى دهند و اعضا و جوارح ابزارى در خدمت او هستند. هنگامى که انسان مى گوید چشم ، گوش ، زبان ، دست و پاى من فلان کار را مى کنند در حقیقت مقصودش از (من ) روح است ؛ زیرا روح به وسیله چشم مى بیند، به وسیله گوش مى شنود، به وسیله زبان تکلم مى کند، به وسیله مغز درک مى نماید، به وسیله پا حرکت مى کند و به وسیله دست کارهایى را انجام مى دهد. اگر این وسائل نباشد روح به تنهایى نمى تواند کارى انجام دهد.

اما وقتى روح ، ارتباط و علاقه خود را با بدن قطع مى کند، آن بى حرکت مى شود و باید دفن گردد و در قبر مى پوسد و از بین مى رود، ولى این پوسیده شدن ، لطمه اى به روح او وارد نمى کند و روح همچنان باقى مى ماند و به صورت موجودى مستقل و اصیل به زندگى خود ادامه مى دهد. مثال هایى که براى حقیقت روح زده اند از این قرار است .

۱ – بعضى گفته اند: بدن و روح مانند کشتى و کشتیبان اند، جدایى ناخدا از کشتى ، ارتباط و علاقه او را از کشتى جدا مى سازد. با این که حقیقت ناخدا غیر از کشتى است نیرویى که کشتى را اداره مى کند و آن را از غرق شدن نجات مى دهد نیروى ناخداست . روح هم نسبت به بدن همان علاقه را دارد و در حقیقت روح ، بدن را رهبرى مى کند. (همانند ناخدا در رهبرى کردن کشتى ) و با جدا شدن روح ، بدن نابود مى شود.

۲ – بعضى دیگر گفته اند: روح به منزله نورى است در تاریکى تن . بدن با این نور از مجراى گوش مى شنود، از مجراى چشم مى بیند، از مجراى دهان و زبان مى گوید. همچنین حواس دیگر در بدن به برکت روح فعالیت دارند، هرگاه این ارتباط و علاقه بریده شود نور از بدن قطع مى شود.

پس ، حقیقت مرگ عبارت از بیرون رفتن نور از این محل و قرار گرفتن آن در جاى دیگر است و با رفتن روح ، بدن تاریک مى شود، چنانچه پیش از دمیدن روح تاریک بوده است .

براى روشن شدن مطلب فرض کنید: در کلبه اى که چندین سوراخ داشته باشد چراغى روشن نمایید، از این سوراخ ‌ها نور و روشنى بیرون مى رود. این چراغ روح کلبه است ! تا زمانى که در کلبه باشد، حیات دارد و نور از سوراخ ‌ها بیرون مى رود اما اگر چراغ را بیرون ببرید آن جا تاریک مى شود و در واقع مى میرد. پس مرگ ، جابه جا کردن چراغ و بیرون بردن آن از بدن است .

۳ – عده اى علاقه روح و بدن را به راننده و ماشین مثل زده اند، راننده ، روح و جان ماشین است و تا زمانى که راننده داخل آن باشد، ماشین روح دارد و حرکت مى کند. اما وقتى ماشینى کهنه و اوراق شد و دیگر قابل استفاده نبود راننده ، آن را ترک مى کند وقتى راننده آن را ترک نمود علاقه خود را از آن بریده است .

۴ – بعضى علاقه روح و بدن را، به اتاقى مثل زده اند که شخصى سال ها داخل آن بوده است . در این مدت شخص به اتاق علاقه پیدا کرده است . اما به مرور زمان و در اثر حوادث روزگار اتاق پوسیده و به خرابى مشرف مى شود. شخصى که در خانه ساکن است چون دیگر آن را قابل استفاده نمى بیند و مى ترسد که ناگهان بر سرش خراب شود علاقه خود را مى برد و از آن جا خارج مى شود.

جان قصد رحیل کرد گفتم که مرو
گفتا چه کنم خانه فرو مى ریزد

از مثال هاى فوق مى فهمیم که علاقه و ارتباط روح و بدن از باب حلول چیزى در چیز دیگرى و مخلوط شدن چیزى به چیزى نمى باشد؛ چرا که روح مجرد است ، خارج و داخل ندارد فقط علاقه به بدن دارد و مرگ قطع علاقه از آن است .

روى همین جهت بعضى از حکما گفته اند: روح مانند پوششى است که بدن را فراگرفته باشد. هم چنان که لباس دخول و خروج ندارد، روح هم دخول و خروج ندارد، بلکه گاهى به تن پوشیده و گاهى از آن کنده مى شود. بین این دو اصلا سنخیتى نیست ((آفرین بر خدایى که دو موجود ناهماهنگ را به هم پیوسته است )).

۵ – بوعلى سینا هم ، درباره حقیقت ((مرگ )) چنین اظهار نظر مى کند: ((مرگ )) جز این نیست که روح و نفس آدمى آلات خود را که به کار گرفته است رها کند. (منظور از آلات ، همان اعضا و جوارح است که مجموع آنها را بدن مى نامند)، هم چنان که شخصى صنعت کار ابزار کار خود را ترک مى کند. روح وقتى از بدن خارج شد باقى خواهد ماند و راهى براى فنا و نابودى او نیست .

نیز مى گوید: حقیقت ((مرگ )) مفارقت روح از بدن است . این مفارقت ، به معناى فساد و نابودى روح نیست . تنها چیزى که از این مفارقت حاصل مى شود فساد ترکیب بدن و متلاشى شدن آن است . اما روح که همان ذات آدمى است هم چنان باقى مى ماند.

خلاصه : با سپرى شدن عمر و فرا رسیدن ((مرگ ))، آن چه پایان مى پذیرد حیات بدن است اما روح باقى و برقرار مى ماند و پس از ((مرگ ))، به سراى دیگر منتقل مى شود و در اقامت گاهى جدید با شرایطى نوین به حیات خود ادامه خواهد داد.

از این ملک روزى که دل بر کنم
سراپرده در ملک دیگر زنم

پس این مملکت را نباشد زوال
ز ملکى به ملکى بود انتقال

مرگ در نظر ائمه

درباره ((مرگ )) و حقیقت آن : ائمه معصوم علیهم السلام نظراتى داده و هر کدام براى فهم مردم و تقریب ذهن به نحوى ((مرگ )) را تعریف کرده اند.

به امام صادق گفتند که : ((مرگ )) را براى ما توصیف کن . فرمود: ((مرگ )) براى مؤ من بهترین بوى خوش است که آن را جلوى بینى خود برده و کشد. لذتى تمام برده و به دنبال آن به خواب مى رود و تمام درد و رنج و ناراحتى او از بین مى رود.

و براى کافر مانند مارگزیدگى و عقرب گزیدگى یا سخت تر از آن است .

بعضى مى گویند: ((مرگ )) براى کافر از بریدن بدن او با اره ، و قیچى کردن با مقراض ، و کوبیدن با سنگ ، و گذاشتن میله وسط سنگ آسیا در چشم او و به گردش در آوردن ، سخت تر است .

هم چنین امیرالمؤ منین علیه السلام خواستند که : ((مرگ )) را براى ما توصیف کن . فرمود: ((مرگ )) چیزى است که به نعمت هاى جاوید، یا به عذاب هاى دائم بشارت مى دهد، یا چیزى مبهم و نامعلوم است . دوستان و مطیعان ما را به نعمت هاى جاوید و دشمنان و مخالفان ما را به عذاب دائم بشارت مى دهد، مرگى که مبهم و نامعلوم است . مربوط به مؤ منینى است که در گناه زیاده روى کرده اند، شاید به شفاعت ما برسند و از عذاب نجات یابند و شاید شفاعت ما شامل حالشان نشود و به عذاب گرفتار آیند و عذاب از سیصد هزار سال کمتر نباشد.

از امام حسن مجتبى علیه السلام پرسیدند: ((مرگ )) چیست ؟ حقیقت آن پیش ما مجهول است . فرمود:
((مرگ )) براى مؤ منان بهترین سرور و خوشحالى است (مانند وقتى که ) انسان را از زندان تنگ و تاریک و کثیف به باغ هاى سبز و خرم منتقل کنند و براى کفار مانند آن است که آنها را از باغ هاى باصفا و پر درخت و نعمت به سوى آتش سوزان انتقال دهند.

امام حسین علیه السلام در روز عاشورا به اصحاب خود فرمودند: ((مرگ )) مانند پل است که از یک طرف آن عبور کنید و به طرف دیگر روید که این طرف پل ، ناراحتى و سختى و مشکلات فراوان باشد و آن طرف باغستان ها و کاخ ‌هاى مرفه و پرنعمت . آیا کدام از شما ناراحت است که از زندان تاریک و پر جانور به سوى قصرهاى عالى انتقال یابد.
((مرگ )) براى دشمنان ما، مانند کسى است که او را از قصرها به سوى زندان برند! همین طور جدم رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:((الدنیا سجن المؤ من و جنه الکافر و الموت جسر هؤ لاء)) (مؤ منان ) الى جناتهم ، و (کفار) الى جحیمهم ))
دنیا زندان مؤ من و بهشت کافر است و ((مرگ ))، پل مؤ منان و دوستان ما به سوى بهشتشان و پل کفار به سوى جهنمشان است .

مرگ پاک شدن از گناهان

امام حسن عسگرى علیه السلام نقل مى کند: پدرم امام هادى علیه السلام به عیادت یکى از اصحابش که در بستر مرض افتاده بود تشریف برد و دید آن مرد گریه مى کند و از ترس ((مرگ )) در جزع و فزع است .

فرمود: اى بنده خدا! تو از ((مرگ )) در هراس و گریه اى ، براى این که معناى ((مرگ )) را نمى دانى . بعد از آن فرمود: من از تو سئوالى مى کنم . جواب بگو!

اگر فرضا تمام بدن ترا چرک و کثافات فرا گیرد و از بسیارى این چرکها و کثافات و پلیدى هایى که در تو نشسته است در رنج و آزار باشى و در عین حال دمل هایى در بدن تو پدیدار شود و مرض جرب و سوداى خشک پیکر ترا فراگیرد و بدانى اگر حمام بروى و بدن خود را بشویى تمام این مرض ها و کثافات از بین مى رود و بدن تو پاک و پاکیزه مى شود، آیا دوست ندارى که به حمام روى و شستشویى بنمایى و تمام این چرک ها و آفات را از بین ببرى و از خود دور کنى ؟ یا آن که رفتن به حمام را ناپسند دارى و حاضر نیستى بدان جا، گامى نهى و با تمام این کثافات و آفات صبر مى کنى و مى سازى ؟
مریض عرض کرد: یا بن رسول الله ! دوست دارم به حمام بروم و تمام آلودگى ها را بزدایم و از خود دور گردانم .

حضرت فرمود: ((مرگ )) هم براى انسان مؤ من در حکم حمام و تطهیر و شستشو است ، آن چه از گناهانى که انجام داده اى و به واسطه طول مرض و سایر امور هنوز از بین نرفته و باقى است ، به واسطه ((مرگ )) تمام آنها از بین مى رود و از بدى ها و گناهان پاک و پاکیزه بیرون مى آیى .
اى مرد! بدان که چون بر ((مرگ )) وارد شوى و از این دریچه عبور نمایى از هرگونه اندوه و غصه و آزار و رنجى نجات یابى و در دامان هرگونه سرور و فرح و انبساطى قرارگیرى .
سخنان آن حضرت در مریض اثر کرد، دلش آرام گرفت و از طپش ایستاد. با نهایت خرسندى و نشاط چشمان خود را فرو بست و جان به جان آفرین تسلیم نمود.
نیز از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام نقل شده : از رسول خدا شنیدم که فرمود: مؤ من وقتى از دنیا مى رود، اگر گناهان او به اندازه گناهان همه اهل زمین باشد ((مرگ )) او باعث مى شود که همه آن ها بخشیده شود و از گناهان پاک گردد.
نیز از امام صادق نقل شده : ((مرگ )) کفاره گناهان هر مؤ منى است . (مؤ من به واسطه ((مرگ )) تصفیه و تزکیه و تطهیر مى شود.)

مرگ ترسناک است

حال که حقیقت مرگ را فهمیدیم ، لازم است بدانیم : با این که ((مرگ )) یک امر حتمى است ، چرا اکثر مردم از آن در هراسند؟
اگر ((مرگ )) نیستى و فنا و انهدام نیست چرا بعضى از آن مى ترسند؟ چرا از مردن وحشت و خوف دارند؟ چرا نام ((مرگ )) و مردن که پیش مى آید ناراحت مى شوند و با چشم دیگرى به آن نگاه مى کنند؟ حتى از شنیدن نام ((مرگ )) کراهت دارند؟

بزرگان دین چند چیز را علت ترس از مرگ دانسته اند:

اول : این که وقتى انسان حقیقت ((مرگ )) را فانى شدن و از بین رفتن پندارد، از آن مى هراسد و از شنیدن نامش مى گریزد تا چه رسد به خود آن . ولى اگر حقیقت آن را، آن چنان که هست دریابد و بدان یقین کند ترسش ‍ مى ریزد و ((مرگ )) را جز کمال و ترقى چیز دیگرى نخواهد یافت و به آن عشق مى ورزد.

امیرالمؤ منین علیه السلام که حقیقت ((مرگ )) را به روشنى دریافته و معنى آن را درک کرده است چنین مى فرماید:
والله لابن ابیطالب انس بالموت من الطفل بثدى امه .
((به خدا سوگند که انس پسر ابوطالب به مرگ از انس به پستان و شیر مادرش بیشتر است .))
در مورد متقین و چگونگى علاقه آنها به مرگ در خطبه همام مى فرماید: اگر خداوند اجل و مدتى در دنیا برایشان تعیین نمى فرمود، از شوق ثواب و بیم عذاب حتى یک چشم بهم زدن نیز جان در بدشان قرار نمى گرفت .
و همسر آن حضرت فاطمه زهرا (س ) ((مرگ )) خود را از خداوند مى خواهد و مى فرماید:اللهم عجل وفاتى سریعا

((خدایا! هر چه زودتر مرگ را برسان .)) (و از این دنیاى پر درد و رنج مرا نجات ده و به آخرتى که جاوید است منتقل کن .)

دوم : دلبستگى به دنیا. ترس از((مرگ )) گاهى به خاطر دل بستگى به دنیا است ، انسانى که عمر خود را صرف تیمار بدن کرده باشد هنگام مرگ و انتقال روح به عالم جدیدى بسیار بیم ناک است ؛ زیرا او در لجن زار طبیعت غوطه ور بوده و با عالم جدیدى که بدان جا منتقل مى شود هیچ آشنایى ندارد. وى دنیا را منزل حقیقى خود پنداشته ، به آن خو گرفته و دلبستگى شدیدى پیدا کرده است ، از این رو هنگام احتصار و قالب تهى کردن ، حالت بسیار بدى او دست خواهد داد.

ولى همین انسان ، اگر در این عالم رشته ارتباط خود را با عالم آخرت محکم کند، به پروردگار میل و علاقه و محبت بورزد و با ساکنین حرم قدس الهى آشنا شود، به اهل بیت عصمت و طهارت تمسک جوید و همت خود را صرف دنیا نکند، با اشتیاق فراوانى به عالم دیگر منتقل مى شود و به محل خویش پرواز مى کند. نه تنها از ((مرگ )) نمى ترسید، بلکه آن را شیرین تر از عسل مى یابد.

سوم : تهیه نکردن توشه : سومین علت ترس از ((مرگ ))، این است که ما توشه راهى براى سفر آخرت آماده نکرده ایم و عمل نیکى انجام نداده ایم تا باعث نجات ما شود. اگر آخرت خود را آباد کرده و از پیش ‍ چیزى فرستاده باشیم و یقین بدانیم که آن جا در رفاه هستیم ، منزل و مکان آماده و آباد داریم ، چرا از ((مرگ )) بترسیم و وحشت داشته باشیم ؟
شخصى به خدمت حضرت رسول صلى الله علیه و آله وسلم آمد و عرض ‍ کرد: یا رسول الله ! چرا من از ((مرگ )) کراهت دارم ؟ فرمود: آیا مال و ثروتى دارى ؟ عرض کرد: بلى ، فرمود: براى قیامت خودت چیزى فرستاده اى ؟
عرض کرد: خیر، فرمود: به همین علت از ((مرگ )) مى ترسى و کراهت دارى .

در مجلسى که امام حسن مجتبى علیه السلام حضور داشتند، صحبت از ((مرگ )) شد. شخصى عرض کرد: یابن رسول الله ! چرا ما از مرگ خوشمان نمى آید؟ فرمود: براى این که آخرت خود را خراب و دنیایتان را آباد کرده اید، از این جهت ناراحتید که از عمران و آباد به سوى خرابه و ویرانه منتقل شوید.

هم چنین کسى از اباذر پرسید: چرا ما از مرگ ناراحت و گریزانیم . در جواب گفت : چون دنیاى خود را آباد و تعمیر نموده و آخرت را ویران کرده اید. لذا خوشتان نمى آید که از عمران به خرابه روید.
قرآن مجید هم ، اعمال نادرست و خلاف مردم را که موجب کیفر و عذاب الهى است ، تنها عامل ترس از مرگ معرفى مى کند و مى فرماید:
ععع قل یا ایها الذین هادوا ان زعمتم انکم اولیاء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان کنتم صادقین و لا یتمنونه ابدا بما قدمت ایدیهم و الله علیم بالظالمین
(اى محمد) ((بگو: اى کسانى که یهودى شده اید! اگر مى پندارید که تنها شما دوستان خدا هستید نه دیگران ، پس آرزوى مرگ کنید اگر راست مى گویید، ولى آنان به سبب کارهاى نادرست و زشتى که انجام داده اند هرگز تمناى مرگ نخواهند کرد و خداوند به (اعمال ) ظالمان آگاه است )).
آرى ، کسانى از ((مرگ )) مى ترسند که عمرشان را در غیر طاعت خدا سپرى ساخته اند وگرنه افرادى که على گونه زندگى کرده اند همانند او به مرگ بیش از طفل به پستان مادر علاقه دارند.
نیز آن حضرت درباره آمادگى براى ((مرگ )) مى فرماید: کسى که واجبات را انجام داده و محرمات را ترک نموده است و مکارم اخلاق را داراست باکى ندارد که ((مرگ )) بر او وارد شود یا او مرگ .
حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم مى فرماید: زیرک ترین افراد کسانى هستند که بیشتر به یاد ((مرگ )) باشند و خود را براى آن آماده نمایند.

مرگ مؤ منان

مؤ منان و نیکوکاران ، ظالمان و بدکاران ، از همان لحظه ((مرگ )) از هم جدا مى شوند و حالات متفاوتى دارند. یا تعبیر دیگر، نتیجه هاى اعمال و عقائدشان ، از همان لحظه کم کم ظاهر و آشکار مى گردد.

موقع جان دادن مؤ منان ، فرشتگان رحمت ، با کمال مهربانى و لطف ، با اخلاق نیک و بشاشت براى قبض روح آنها و آنان را به بهشت بشارت مى دهند. قرآن در این باره چنین مى فرماید:
الذین تتوفاهم الملائکه طیبین یقولون سلام علیکم ادخلوا الجنه بما کنتم تعملون
((پرهیزکاران کسانى هستند که ملائکه (قبض ارواح و فرشتگان رحمت ) روحشان را مى گیرند. در حالى که (از نظر عقیده و گفتار و کردار)، پاک و پاکیزه اند. به آنها مى گویند: سلام بر شما باد. (سلامى که نشانه سلامت و امن و امان است ) به خاطر اعمال نیکى که انجام مى داده اید داخل بهشت شوید)).
در واقع ، پاداش پاکى و تقوا چیزى جز این نیست که فرشتگان الهى با سلام و درود از ایشان استقبال کنند و آنها را به بهشت دعوت نمایند، دعوتى که آمیخته با لطف و محبت و احترام باشد!

ملایک از آنها چو گیرند جان
بر آن ها گشایند اینان زبان

چو پاکیزه ماندید ز اعمال زشت
کنون پس در آیید اندر بهشت

در این جا ممکن است بهشتى که فرشتگان مى گویند داخل آن شوید، اشاره به بهشت برزخى باشد که مؤ منان ، بعد از قبض روح شدن داخل آن مى شوند و ممکن است اشاره به بهشت قیامت باشد که بهشت برزخى درهاى آن حساب مى شود.

((مقربین و مؤ منین نیکوکار هنگامى که در آستانه مرگ قرار مى گیرند در نهایت آرامش و راحتى و شادى چشم از جهان مى پوشند. خداوند درباره آنان مى فرماید:

فاما ان کان من المقربین فروح و ریحان و جنت نعیم و اما ان کان من اصحاب الیمین فسلام لک من اصحاب الیمین

کسى که در حالت احتضار و واپسین لحظات زندگى قرار مى گیرد اگر از مقربان باشد در نهایت راحتى و آرامش و روح و ریحان است ، و در بهشت پر نعمت جاى مى گیرد.

((اما اگر از مؤ منان نیکوکار اصحاب یمین باشند، (همان مردان و زنان صالحى که نامه اعمالشان به نشانه پیروزى و قبولى به دست راستشان داده مى شود) به ایشان گفته مى شود: سلام بر تو از سوى دوستانت که از اصحاب یمین هستى .
پس مؤ منان نیکوکار هنگام ((مرگ ))، به راحتى و ناز و نعمت ، به آرامش کامل ، به رحمت و مغفرت از گناهان ، به آزادى از آتش دوزخ ، به بشارت به دخول در بهشت دست مى یابند.
با آمدن ((مرگ ))، پرده حجاب برداشته شده ، و ارتباطشان با محبوبشان نزدیک تر و روشن تر مى گردد، طبیعى است در آن حال فرح و سرورى بر روحشان غالب مى شود و در آن دم به زبان حال مى گویند:

حجاب چهره جان مى شود غبار تنم
خوشا دمى که از این چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزاى چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و ز پى جانان بروم

خرم آن روز که پرواز کنم تا در دوست
به هواى سر کویش پرو بالى بزنم

چون بلال از ضعف شد هم چون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روى بلال

جفت او دیدش بگفتا: و احرب
پس بلالش گفت : نه نه و اطرب

تاکنون اندر حرب بودم ز زیست
تو چه دانى مرگ چون عیش است و چیست

این همى گفت و رخش در عین گفت
نرگش و گلبرگ و لاله مى شگفت

تاب رو و چشم پر انوار او
مى گواهى داد بر گفتار او

گفت : جفتش الفراق اى خوش خصال
گفت : نه نه الوصال است الوصال

گفت : جفت امشب غریبى مى روى
از تبار و خویش غایب مى شوى

گفت : نه نه بلکه امشب جان من
مى رسد خوش از غریبى در وطن

گفت : اى جان و دل و احسرتاه
گفت : نه نه جان من ، وادولتا

گفت : آن رویت کجا بینیم ما
گفت : اندر خلقه خاص خدا

مرگ ظالمان

گفته شد: مؤ منان و ظالمان ، از همان لحظه ((مرگ )) از هم جدا مى شوند، نتایج اعمال و عقائدشان ، از همان لحظه ظاهر و آشکار مى گردد.

ظالمان و بدکاران ، به خلاف مؤ منان که به آن ها گفته مى شود داخل بهشت شوید، به آنان هم گفته مى شود، شما داخل جهنم شوید و جاودانه در آن بمانید قرآن درباره آنان چنین مى فرماید:

الذین تتوفاهم الملائکه ظالمین انفسهم فالقوا السلم ما کنا نعمل من سوء بلى ! الله علیم بما کنتم تعملون
((ظالمان بدکار و کافران کسانى هستند که فرشتگان (قابض ارواح ) هنگام مرگ روحشان را مى گیرند، در حالى که آن ها به خود ظلم و ستم کرده اند، در این هنگام تسلیم مى شوند و اظهار ایمان مى کنند(ایمانى که فرعون حین غرق شدن به وحدانیت خدا آورد) و مى گویند(خدایا ما در دنیا) کار بدى انجام نمى دادیم . گفته مى شود (چنین است ) بلکه خداوند دانا است به آن چه انجام مى دادید.)) سپس به آن ها گفته مى شود:
فادخلوا ابواب جهنم خالدین فیها فلبئس مثوى المتکبرین
(حال که دروغ مى گویید و با این همه گناه و جنایت ، منکر گناهان خود مى شوید) ((از درهاى جهنم داخل آن شوید و جاودانه در آن بمانید آنجا چه جاى بدى براى متکبران و ظالمان است .))
آرى ، وقتى که خود را در آستانه مرگ مى بینند و پرده هاى غرور و غفلت از مقابل چشمانشان کنار مى رود، فورا تسلیم مى شوند و مى گویند: ما کار بدى انجام نمى دادیم ! آن ها هر گونه کار بد و زشت را که در دنیا انجام مى دادند انکار مى کنند آنان دروغ مى گویند به خاطر این که دروغ بر اثر تکرار، صفت ذاتى آنها شده است یا مى خواهند بگویند، ما مى دانیم این اعمال را انجام داده ایم ولى اشتباه کرده ایم و سوء نیتى نداشته ایم ؟

بگویند آن مردم بد سرشت
که هرگز نکردیم اعمال زشت

ملایک برآرند آن گه ندا
که دوزخ شما راست اکنون سرا

ز هر در، در آیید اکنون در آن
معذب بمانید در آن مکان

که دوزخ بود جاى مستکبرین
بگردند در بد مکانى قرین

در آیه دیگر در همین باره مى فرماید:فکیف اذا توفتهم الملائکه یضربون وجوههم و ادبارهم

(منافقان و ظالمان بعد از آن که حق براى آن ها ثابت شد و باز مخالفت کردند درباره ایشان گفته مى شود: ((حال آن ها ((مرگ )) چگونه خواهد بود هنگامى که فرشتگان مرگ روحشان را قبض مى کنند در حالى که بر صورت و پشت آن ها مى زنند.))
آرى ، این فرشتگان ، ماءمورند که در آستانه مرگ ، مجازات و جزاى آن ها را شروع کنند تا طعم تلخ کفر و نفاق و لجاجت و عناد خود را بچشند.
لذا هنگام ((مرگ )) به صورت آن ها مى کوبند، براى این که رو به سوى دشمنان خدا رفته اند، بر پشت آنها مى زنند به خاطر این که به آیات الهى و پیامبرش پشت کرده اند.
این کیفر و عذاب ها به خاطر آن است که ایشان از آن چه خداوند را به خشم مى آورد پیروى مى کردند. به همین جهت فرشتگان الهى با سیلى و مشت بر صورت و پشتشان مى زنند و به این وسیله از آن ها استقبال مى نمایند.

در این گه که خود از دو رویان پست
ملائک ستانند جان را به دست

به پشت و بر و روى آنان زنند
بسى تازیانه ز قهر و گزند

مرگ مستى آور است

از آیات و روایات چنین استفاده مى شود که ((مرگ )) با شدت ها و سختى ها و وحشت هاى گیج کننده همراه است . انسان را در یک حیرانى و سرگردانى عجیبى فرو مى برد! به انسان حالتى شبیه ((مستى و بى هوشى دست مى دهد؟! بر اثر رسیدن ((مستى )) بر عقل او چیره مى شود و او را در اضطراب و ناآرامى شدیدى فرو مى برد قرآن درباره سکرات مرگ چنین مى فرماید:و جاءت سکره الموت بالحق ذلک ما کنت منه تحید

((و سرانجام سکرات مرگ ، به حق فرا مى رسد (و به انسان گفته مى شود): این همان چیزى است که از آن فرار مى کردى .))
((مستى )) در حالت ((مرگ ))، یا به سبب انتقال از جهانى به جهان دیگر است که هر جهت ناشناخته و مجهول مى باشد، هم چون حالت هیجانى که به نوزادان در هنگام انتقال از عالم جنین به عالم دنیا دست میدهد.

یا به سبب مشاهده کردن اوضاع و احوال و شرایط بعد از مرگ و قرار گرفتن در برابر نتیجه اعمال و ترسیدن از سرنوشت نهایى است .
یا به سبب جدایى از دنیا و افراد و کسان و اشیاء مورد علاقه او (از قبیل خانه باغ ، ثروت و فرزندان ).
چگونه چنین اضطرابى در محتضر نباشد! در حالى که انسان باید در لحظه مرگ که مرحله انتقالى مهم است تمام پیوندهاى خود را با جهانى که سالیان دراز با آن خو گرفته است قطع کند و در عالمى گام بگذارد که براى او کاملا تازه و اسرارآمیز است به خصوص این که در لحظه ((مرگ ))، انسان درک و دید تازه اى پیدا مى کند، بى ثباتى این جهان را با چشم خود مى بیند و حوادث بعد از ((مرگ )) را کم و بیش مشاهده مى کند. این جاست که وحشتى عظیم سر تا پاى او را فرا مى گیرند. و حالتى شبیه ((مستى )) به او دست مى دهد ولى ((مست )) نیست .

کنون آمده وقت سکرات موت
به حق خود رسیده است هنگام فوت

بلى آن همان مرگ باشد درست
که جستید دورى از آن از نخست

حتى انبیاء و مردان خدا که در لحظه ((مرگ )) از آرامش کاملى برخوردارند از مشکلات و فشارهاى این لحظه انتقالى بى نصیب نیستند، چنانچه در حالات پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم آمده است که : در لحظات آخر عمر مبارکش دست خود را در ظرف آبى مى کرد و به صورت مى کشید و ((لا اله الا الله )) مى گفت و مى فرمود: ان الموت سکرات ((مرگ سکراتى دارد))

حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام ترسیم زنده و گویایى از لحظه ((مرگ )) و سکرات آن دارد و مى فرماید: هر آینه ((مرگ )) شداید و سختى هایى دارد، شدیدتر از آن چه در وصف بگنجد، یا با معیار عقل مردم دنیا سنجیده شود.

از امام صادق علیه السلام سئوال کردند: چرا هنگامى که روح از بدن انسان خارج مى شود احساس ناراحتى مى کند. فرمود: به سبب این که با آن نمو کرده است . درست مانند این مى ماند که دندان فاسدى را از دهان بیرون کشند، (به طور مسلم پس از آن احساس آرامش مى کند، ولى لحظه جدایى دردناک است ).

مرگ همراه حسرت ها

گفته شد که : براى محتضر و کسى که در حال جان کندن است ((سکرات )) و مستى هایى است شبیه ((مستى )) شراب ، گاهى این ((مستى )) همراه با حسرت هایى است که بیشتر باعث ناراحتى و بدبختى انسان مى شود. حضرت امیر المؤ منین علیه السلام در این باره مى فرماید:

سکرات ((مرگ )) و تلخى جان کندن ، توام با حسرت از دست دادن آن چه داشتند بر محتضر هجوم مى آورد، مغز او را فشار مى دهد. در ((سکرات مرگ )) اعضاى بدن و دست و پاى انسان سست گردیده ، در برابر آن رنگ خود را باخته و رنگ از صورتش پریده ، سپس آثار ((مرگ )) در او فزونى مى گیرد و کم کم در وى نفوذ کرده ، بین او و زبانش جدایى افکنده و بدین ترتیب ((مرگ ))، زبان او را بند مى آورد.

او در میان خانواده خویش با چشم خود نگاه مى کند، با گوش خود مى شنود، در حالى که عقلش سالم و فکرش باقى است . او مى اندیشد و فکر مى کند که عمرش را در چه راهى نابود کرده است ؟! روزگارش را در چه راهى گذرانده است ؟! (در آن وقت ) به یاد ثروت هایى مى افتد که در تهیه در جمع کردن آن ها چشم خود را بر هم گذارده ، از حلال و حرام و مشکوک جمع آورى نموده و روى هم انباشته است . اینک گناه و تبعات جمع آورى و عوارض آن ها بر دوش او سنگینى مى کند و گریبانش را مى فشارد.

محتضر باید از آن ها جدا گردد و آن مال و ثروت را براى وارثین و دیگران بگذارد تا از آن ها لذت و بهره ببرند و سود بگیرند. لذت بردن و راحتى زندگى براى دیگران و سنگینى گناه و مسئولیت حسابش به دوش او در گرو حساب این اموال است و نمى تواند از چنین شرائطى خارج گردد!!

محتضر در حالتى که در بستر مرگ است انگشت ندامت و پشیمانى به دندان مى گزد، از وضعى که براى او به وجود آمده است ناراحت و در عذاب مى باشد. این ها به سبب آن چیزهایى است که هنگام ((مرگ )) برایش روشن مى گردد و چند لحظه دیگر ((مرگ )) گریبانش را مى گیرد.

او نسبت به آینده خود ناامید است و به چیزهایى که در زندگى به آنها علاقه داشته بى اعتناء است ، آرزو مى کند اى کاش این ثروتى را که باقى گذاشته و نسبت به آن حسادت مى ورزید مال دیگران بود و زحمت جمع آورى آن را دیگران کشیده بودند!

((مرگ )) به تدریج در بدنش نفوذ مى کند. بر اعضاء و جوارحش چیره مى گردد و کارش به جایى مى رسد که زبان و گوشش هماهنگ نیست . گوشش همچون زبانش از کار مى افتد. او در میان بستگان خویش است اما نمى تواند حرف بزند، زبانش از حرکت باز مى ماند، گوشش نمى شنود، چشم هایش به اطراف مى چرخد و پیوسته به صورت خویشانش مى افتد، حرکت زبان بستگان را مى بیند اما صداى کلام آن ها را نمى شنوند. ((مرگ )) نزدیک تر مى شود و چنگال آن تمام وجودش را مى گیرد! چشم هاى او همانند گوش هایش از کار مى افتد و روح از بدنش خارج مى شود، کار به جایى مى رسد که او در میان خویشانش همانند مردار مى شود! دیگر از او مى ترسند، از نزدیک شدن به او وحشت مى کنند. نه پاسخ گریه ها را مى دهد و نه پاسخ آنها که او را صدا مى زنند. بعد از آن جسدش را به عمق زمین منتقل مى کنند و او را تسلیم عملش مى نمایند و از دیدارش دست مى کشند.

مرگ وداع با همگان

وقتى انسان در ((سکرات مرگ )) قرار مى گیرد از چند جهت به روح او فشار مى آید. از دست دادن اندوخته ها، جدا شدن از زن و فرزند و بازماندگان ، نرسیدن به آرزو و امیدها، از کف دادن عمر که بزرگ ترین سرمایه او بوده و به باطل گذشته است ، وارد شدن به عالمى نا ماءنوس که تا به حال آن را مشاهده نکرده و از وضعیت آن اطلاعى ندارد، دیدن صحنه هاو قیافه هاى هول انگیز و وحشت ناک و بى خبر بودن از پایان کار، تمام این ها روح محضر را در تنگنایى بس عجیب و شدید مى افکند! تا آنجا که خود وى ، به فرا رسیدن هنگام فراق از همه چیز و همه کس یقین پیدا مى کند.

در حدیثى آمده است : چون بنده در ((سکرات مرگ )) افتد (زندگان با او وداع مى کنند و او با بازماندگان ). اعضاى بدن او، بعضى با بعضى وداع نمایند و بر هم دیگر اسلام کنند و گویند:علیک السلام تفارقنى و افارقک الى یوم القیامه

((بر تو باد سلام و درود، تو از من مفارقت مى کنى و من از تو تا روز قیامت )). (همه از یک دیگر جدا مى شویم )!

کوس رحلت بکوفت دست اجل
اى دو چشمم وداع سر بکنید

اى کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یک دیگر بکنید

بر من افتاده مرگ دشمن کام
آخر اى دوستان ، گذر بکنید

روزگارم برفت به نادانى
من نکردم ، شما حذر بکنید

مرگ و حضور فرشتگان

وظیفه عده اى از فرشتگان ، خدمت کردن به انسان هاست . بعضى فرشتگان ماءموریتشان رساندن غذا به انسان و تاءمین زندگى ایشان است . از موقعى که اولاد انسان متولد مى شود، ماءموریت آنان شروع مى گردد و تا هنگام مرگ ادامه دارد.

وقتى انسان در بستر مرگ قرار گرفت ، سه فرشته بر بالین او حاضر مى شوند و هر کدام از آنان گزارش ماءموریت خود را بدین شرح بیان مى کنند.

یکى از آنان خطاب به محتضر مى کند و مى گوید: من موکل رساندن روزى براى تو بودم . از هنگام تولدت تا حال غذاى ترا مى رساندم . ولى امروز تمام خزینه هاى جهان را گشتم و شرق و غرب عالم را جستجو کردم ، براى خوراک تو یک دانه گندم پیدا نکردم . سهمیه تو تمام شده و آنچه براى غذایت تعیین گردیده بود به پایان رسیده است .

دیگرى مى گوید: من موکل رساندن آب به تو بودم . از موقعى که از مادر متولد شدى تا حال آب آشامیدنى ترا مى رساندم . ولى در این ساعت ، تمام اقیانوس ها و دریاها و نهرهاى دنیا را گشتم اما آبى برایت نیافتم . معلوم مى شود سهمیه آب آشامیدنى تو تمام شده است .

فرشته سومى مى گوید: من موکل بر نفس هاى تو بودم . ولى اکنون تمام جهان را گشتم دیگر نفسى برایت نیافتم . تعداد نفس هایى را که براى تو نوشته بودند تمام شده و این دلیل بر فرارسیدن مرگ تو است .

مرگ و طلبکاران انسان

هر انسانى در طول عمر خود طلب کارانى دارد که هر کدام از آنان چیزى را طلب مى کنند. بعضى در تمام عمر، خود را طلبکار مى دانند و بعضى در هنگام مرگ .

امام سجاد علیه السلام تعداد طلبکاران انسان را چنین معرفى مى کند. روزى به آن حضرت گفته شد: چگونه صبح کردى ؟ فرمود: صبح کردم در حالى که هشت نفر هر کدام چیزى را از من مى طلبند.
۱ – خداوند متعال واجبات خود را از من مى طلبد.
۲ – پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله روش و سنت خود را مى طلبد.
۳ – اهل و عیال روزى خود را طلب مى کنند.
۴ – نفس عماره طالب شهوت است .
۵ – شیطان خواستار معصیت مى باشد.
۶ – دو ملک نویسنده اعمال ، درستکارى را مى خواهند.
۷ – ملک الموت طالب روح من است .
۸ – قبر طالب بدن است .
هنگامى که عمر انسان به پایان مى رسد و در بستر مرگ قرار مى گیرد. عده اى ناشناس به عنوان طلب کار اطراف او را مى گیرند و هر کدام از آنان چیزى را طلب مى کنند. از جمله این طلبکاران ، شیطان ، فرشته مرگ ، فرشتگان رحمت و فرشتگان غضب هستند.

مرگ و شیطان

موقعى که انسان در حال احتضار قرار مى گیرد و نزدیک است جان از بدنش مفارقت کند، شیطان با فرزندان و یاران خود بر بالین او حاضر مى شوند و تلاش مى کنند تا با حیله هاى مختلف ((ایمان )) او را گرفته و آن را از چنگش بیرون آورند و این سخت ترین حالت براى محتضر است .

از امام صادق علیه السلام نقل شده است : هیچ انسانى نیست مگر این که در هنگام مرگ شیطان یکى از ماءمورین خود را نزد او حاضر مى کند تا وى را وسوسه کند و در دینش به شک اندازد و او را به کفر بکشانند. این وسوسه ادامه دارد تا این که روح از بدن او خارج شود. اگر ((ایمان )) محتضر سست و عاریه اى باشد، شیطان به آسانى آن را از او مى گیرد و کافر از دنیا مى رود. و اگر محتضر از مؤ منان حقیقى باشد، شیطان نمى تواند بر او غالب شود و دین و ایمانش را بگیرد.

سپس فرمود: هرگاه یکى از شما بر بالین شخصى از کسان خود رفتید که مرگش فرا رسیده است ، شهادتین را به او تلقین کنید تا شیطان به او دست نیابد.

در حدیث دیگرى آمده است : وقتى انسان در حال مرگ قرار مى گیرد، شیطان با یارانش بر او وارد مى شوند و در طرف چپ و راست او مى نشینند و مى گویند: دین خود را رها کن و بگو خدا دو تاست تا از این بلا و سختى که به تو روى آورده است نجات پیدا کنى . (چپ و راستى که در حدیث آمده است : کنایه از سعى و کوشش کردن شیطان در گمراه ساختن محتضر است . یا این که طرف راست کنایه از گمراهى در اعتقادات و اعمال صالحه ،مانند خیرات و مبرات است و طرف چپ کنایه از گمراهى به واسطه فسق و فجور و شرب خور جهت علاج درد مى باشد.)

وارد شده است : انسان هنگام مرگ ، زیاد تشنه مى شود. شیطان از این فرصت براى گرفتن ایمان او استفاده مى کند و ظرف پر از آب سرد و گوارایى را در دست گرفته و بر بالین انسان مى ایستد و ظرف را حرکت مى دهد. محتضر در حالى که شیطان را نمى شناسد به او مى گوید: مقدارى از این آب را به من بده تا بیاشام .

شیطان در جواب او مى گوید: اگر مایل به آشامیدن آب هستى و مى خواهى به تو آب دهم ، بگو خدایى در عالم وجود ندارد.
اگر جواب او را ندهد و صورت خود را از او برگرداند، شیطان از هر طرف پا ظاهر مى شود و آن ظرف را حرکت مى دهد. شخص مؤ من باز درخواست مقدارى آب مى کند.

شیطان مى گوید: اگر مى خواهى به تو آب دهم ، بگو محمد صلى الله علیه و آله و سلم پیامبر من نیست . اگر او ((ایمانش )) عاریه اى باشد آن جمله را مى گوید و بدین وسیله ایمان خود را به شیطان مى دهد و کافر از دنیا مى رود. در این هنگام آن ملعون آب را روى زمین مى ریزد و ظرف را مى شکند و مى گوید: من کار خود را کردم و احتیاجى به تو ندارم . اما اگر ایمانش ثابت و محکم باشد کلام شیطان را رد مى کند و به او توجهى نمى نماید.

اگر انسان مى خواهد ایمانش دستخوش وسوسه هاى شیطان قرار نگیرد، باید اعمالى را که بزرگان دین به او دستور داده اند انجام دهد. از جمله : هنگام نماز شب از خدا بخواهد که ایمان او را کامل گرداند و شیطان را از او دور کند و در برابر نعمت ((ایمانى )) که به او عنایت کرده است شکرگذار باشد و به بندگان خدا ستم روا ندارد، دعاى عدلیه را زیاد بخواند، اعتقاد خود را به پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم و ائمه معصوم علیهم السلام محکم کند. نمازهاى خود را ضایع نکند و از آن ها مواظبت نماید در اول وقت بخواند. از طرفى اطرافیان محتضر باید هنگام مرگ بر بالین او قرآن خوانند و شهادتین را به او تلقین کنند تا جان از بدنش ‍ مفارقت نماید.

از امام صادق علیه السلام نقل شده است : کسى که از نمازهاى خود مواظبت کند و آن ها را با شرائطش انجام دهد. هنگامى که شیطان براى گرفتن ایمانش نزد او حاضر مى شود ((ملک الموت )) آن ملعون را مى راند و دور مى گرداند و شهادتین را به او تلقین مى نماید.

شیطان براى گرفتن ایمان انسان و گمراه کردن او از راه هاى گوناگونى وارد مى شود تا به مقصود پلید خود برسد.

امام صادق علیه السلام در این باره فرمود: شیطان ممکن است به صورت جد و پدر انسان در آید و بگوید: از مذهب و ایمان خود دست بردار، زیرا من هم بر این دین بودم و اکنون مرا به واسطه آن عذاب مى کنند.
سپس فرمود: از این جهت خویشان محتضر باید شهادتین را به او تلقین کنند و اعتقادات را به وى تذکر دهند؛ زیرا شیطان دشمنى آشکار براى انسان است .

وقتى انسان از دنیا مى رود باز شیطان دست از او بر نمى دارد و سعى مى کند به هر نحوى جنازه او را آزار دهد و انتقام خود را از او بگیرد.

امام صادق علیه السلام در این باره فرمود: مرده هاى خود را هرگز تنها نگذارید؛ زیرا شیطان با آنان بازى مى کند و به اندرونشان ضرر مى رساند.

(ممکن است مراد این باشد که شیطان حشرات یا حیوانات را مانند گربه و موش و مورچه و سوسک و مانند اینها را برانگیزد تا بر جسد میت راه پیدا کنند و از راه بینى و دهان و گوش داخل اندرون او شوند، اعضا و جوارح او را بخورند و مجروح گردانند).

مرگ و ملک الموت

از جمله کسانى که موقع مرگ انسان ، ادعاى طلب کارى مى کنند و چیزى را از درخواست مى نماید ((ملک الموت )) است که او طالب روح و جان شخص محتضر مى باشد. قبض روح تمام انسانهاى مؤ من و کافر در دست ((ملک الموت )) و زیر نظر او انجام مى گیرد.

قرآن در این باره مى فرماید: ((ملک الموت )) ماءمور قبض روح است ، روح و جان همه شما را مى گیرد و سپس به سوى پروردگارتان باز مى گرداند

پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم فرموده است : تمام بیمارى و دردهایى که به انسان رو مى آورد قاصدان مرگ و فرستادگان او هستند.

هنگامى که عمر انسان به پایان مى رسد و در بستر مرگ قرار مى گیرد ((ملک الموت )) براى قبض روح او حضور پیدا مى کند. انسان از دیدن او به وحشت مى آید و آمدن او را بدون مقدمه مى داند. ولى ((فرشته )) مرگ مى گوید: اى بنده خدا! (چرا به فکر نبودى و فراموش کردى )؟ چه اندازه رسول بعد از رسول و خبر بعد از خبر و پیک بعد از پیک براى تو فرستادم ؟ من آخرین خبرم و بعد از آمدن من دیگر خبرى نیست .

سپس مى گوید: اى بنده خدا! دعوت پروردگارت را خواه از روى میل و رضا و خواه از روى جبر و اکراه اجابت کن .

هنگامى که ((فرشته )) مرگ جان انسان را از کالبدش بیرون مى کشد، بازماندگان و بستگان او مشغول گریه و ناله مى شوند.
((ملک الموت )) مى گوید: براى چه کسى گریه مى کنید و اشک مى ریزید؟ براى چه کسى غمگین و محزونید؟ براى چه کسى دست از کار کشیده و بى صبرى مى کنید؟ به خدا سوگند! عمر او به پایان رسیده و در دنیا روزى خود را دریافت کرده بود. پروردگارش از او دعوت به عمل آورد و او هم دعوت حق را اجابت کرد. اگر مى خواهید گریه کنید بر خویشتن بگریید؛ زیرا من باز به این خانه مى آیم تا هیچ یک از شما را باقى نگذارم .

لازم نیست ((ملک الموت )) هنگام قبض روح انسان نزد او ظاهر شود، بلکه در هر کجاى عالم باشد از همان جا مى تواند محتضر را قبض روح کند.
امام صادق علیه السلام در این باره فرمود: از ((فرشته مرگ )) پرسیدند: چگونه چندین نفر را در یک زمان قبض روح مى کنى در حالى که عده اى در مغرب و عده اى در مشرق اند؟ گفت : آنان را به سوى خودم مى خوانم مرا اطاعت مى کنند.
سپس گفت : همانا همه جهان هستى ، پیش من ، مانند کاسه اى است در برابر یکى از شما که از هر کجاى آن بخواهد بخورد مى خورد.
و نیز گفت : همه عالم هستى و دنیاى شما نزد من ، مانند درهمى است که در دست شما باشد و هر طور بخواهد آن را مى گرداند. (من نیز با دنیاى شما چنین مى کنم و همان گونه دنیا و جان انسان ها را در اختیار دارم ).
در حدیث دیگرى آمده است : ((ملک الموت )) به حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم عرض کرد من بارها و بارها به هر خانه اى رفت و آمد مى کنم . هیچ خانه اى در مشرق و مغرب عالم نیست مگر این که روزى پنج مرتبه هنگام نماز با اهل آن ملاقات مى کنم و حساب عمر آنان را مى رسم و من به کوچک و بزرگشان از خودشان عالم تر هستم . (عمر آنان و شماره عدد نفس هاى ایشان را مى دانم و موقعى که آخرین نفس خود را کشیدند جان آنان را مى گیرم )
درباره حضور یافتن پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم و امیرالمؤ منین علیه السلام و اولاد طاهرینش بر بالین محتضر، چنین آمده است .
هنگامى که بنده اى از بندگان خالص خدا در بستر مرگ قرار مى گیرد ((ملک الموت )) و یارانش براى قبض روح او حضور پیدا مى کند. در این موقع مشاهده مى کند که حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم بر بالین سر او و امیرالمؤ منین در کنار آن حضرت ، حسن و حسین در پایین پا، دوستان و شیعیان در اطراف ایشان قرار گرفته اند.
محتضر متوجه آنان مى شود و مى گوید: خوش آمدید، چقدر مشتاق دیدار شما بودم و چقدر از آمدن شما خوشحال شدم . بعد از آن مى گوید: یا رسول الله ! ((ملک الموت )) وارد شد. یقین دارم که با من مهربان است ، زیرا از دوستان و پیروان تو و برادرت امیر المؤ منین مى باشم . حضرت رسول هم گفته او را تصدیق مى کند.
در این هنگام ، آن حضرت متوجه ((ملک الموت )) مى شود و مى فرماید: اى ((ملک الموت ))! سفارش خداوند درباره مهربانى کردن با دوستان و طرفداران ما را فراموش نکن .
((ملک الموت )) عرض مى کند: یا رسول الله ! به او دستور بده که به سوى بهشت و آنچه خداوند براى او آماده کرده است نظر کند. حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم مى فرماید: اى بنده مطیع خدا! نظر به سوى آسمان نما. وقتى نظر مى کند چیزهایى را که خدا براى او آماده کرده است مى بیند.در این هنگام ((ملک الموت )) متوجه آن حضرت مى شود و مى گوید: چگونه به کسى که این قدر خدا به او لطف دارد مهربان نباشم . اگر شما هم سفارش او را نمى کردید باز درباره او لطف داشتم و با وى مهربانى مى کردم .
حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم خطاب به ((ملک الموت )) مى کند و مى فرماید: اى ((ملک الموت )) این شخص برادر ما و از دوستان و پیروان ما است . او را به تو سپردیم ، مراقب حال او باش و جان او را به آسانى قبض کن . سپس حضرت با کسانى که در اطراف محتضر بودند به سوى بهشت حرکت مى کند و پرده از جلوى چشم او کنار مى رود پیامبر و ائمه را در کاخ ‌هاى بهشت مشاهده مى کند.
در این حال متوجه ((ملک الموت )) مى شود و مى گوید: اى ((ملک الموت ))! هر چه بیشتر در گرفتن روح من عجله کن ؛ زیرا طاقت دورى محمد و اولیاى خدا را ندارم و هر چه زودتر مرا به ایشان ملحق کن .
((ملک الموت )) همان طور که مو را از میان آرد بیرون مى کشند جان او را به آسانى از بدنش بیرون مى کشد.

مرگ و فرشتگان رحمت

هنگامى که انسان در حالت مرگ قرار مى گیرد، اگر از مؤ منان و صالحان و شیعیان باشد ((ملک الموت )) با فرشتگان ((رحمت )) با زیباترین صورت و خوشحال ترین قیافه با طبق هایى از گل ، بر او وارد مى شوند و وى را به بهشت بشارت داده و جایگاهش را به او نشان مى دهند. آنان مانند خدمت گزاران با ادب ، در مقابل محتضر مجسم مى شوند و اجازه ورود مى خواهند.

قرآن در این باره مى فرماید: ((کسانى که ایمان آورده و تقوا اختیار کرده اند، پیوسته در زندگى دنیا و آخرت ایشان را به نعمتهاى بهشت بشارت مى دهند و این بشارت پیروزى و رستگارى بزرگى براى انسان است )).

در جاى دیگر مى فرماید:
((کسانى که گفتند: پروردگار ما خداى جهانیان است و روى آن پافشارى کردند. ملائکه بر آنان نازل مى شوند و مى گویند: نترسید و محزون نباشید. بشارت باد شما را به بهشتى که به آن وعده داده شده اید)).

در برخى روایت ها درباره بشارت دادن فرشتگان چنین آمده است : هنگامى که فرشتگان بر محتضر وارد مى شوند و کنار او قرار مى گیرند. خداوند متعال ، پرده را از جلوى چشم او کنار مى زند و جایگاه او را به وى نشان مى دهد. انسان مى گوید: این کاخ ‌ها، باغ ها و درختان از کیست ؟ فرشتگان مى گویند: آنها متعلق به تو است . مى گوید: اگر متعلق به من است ، چرا مرا به آن جا نمى برید؟ مى گویند: اختیار با تو است . اگر مایل باشى ترا به آنجا مى بریم .

در این هنگام ، طبق هاى گل بهشتى را مقابل بینى او قرار مى دهند. از بوى خوش آنها بسیار لذت مى برد و حالتى شبیه نعشه و خوابى لذت بخش به او دست مى دهد که در اثر آن ، تمام دردها و رنج ها و سختى ها از او برطرف مى شود و به دنبال بو کشیدن گل ها روح به آسانى از بدنش خارج مى شود.

قرآن در این باره مى فرماید: ((اگر محتضر از نیکان و مقربان درگاه خدا باشد روح و ریحان (آسایش دائمى و گل ها) و نعمت هاى بهشت جاوید براى اوست .))

وقتى ((ملک الموت )) با کمال ادب و احترام روح او را مى گیرد، فرشتگان ((رحمت )) آن روح پاک را از ((ملک الموت )) تحویل مى گیرند و در پارچه هایى از حریر مى پیچانند و به سوى آسمانها مى برند. به هر آسمانى که مى رسند فرشتگان آن آسمان ، با احترام تمام او را تشییع مى کنند تا بر خداوند عرضه نمایند.

سپس آن را برمى گردانند تا تشییع کنندگان و غسل دهندگان و نمازگذاران خود را ببیند و دفن شدن جسد خود را مشاهده کند. بعد از آن ، روح را به آسمان مى برند و در ((اعلا علیین )) (آن جایى که پرونده و روح نیکان مى باشد) جاى مى دهند.

در حدیث دیگرى از رسول خدا صلى الله علیه و آله نقل شده است : هنگامى که خداوند از بنده مؤ من خود راضى شد. به ((ملک الموت )) مى فرماید: ((روح فلان بنده مرا پیش من آورید؛ زیرا وى را آزمایش ‍ کردم آن طور که او را مى خواستم یافتم . ((ملک الموت )) با پانصد فرشته که همه آنان لباس هاى سبز پوشیده اند و به دست هر کدام شاخه هاى گل و زعفران است و نزد او مى آیند و هر کدام او را بشارتى مى دهند غیر از بشارتى که دیگران به وى داده اند مى گویند آماده شوید براى خارج کردن روح این بنده مؤ من )).

مرگ و فرشتگان غضب

وقتى عمر کسى به پایان مى رسد، اگر از مشرکان و کافران و معصیت کارانى باشد که هنوز توبه نکرده است ((ملک الموت )) به همراه فرشتگان ((غضب )) در حالیکه همه آنان لباسهاى سیاه در بدن و وسیله هاى شکنجه در دست دارند. با زشت ترین صورت و بداخلاق ترین قیافه بر او نازل مى شوند که محتضر با مشاهده آنها به وحشت مى افتد و اعضاى او به لرزه مى آید. آنها جایگاه او را در جهنم به وى نشان داده و به عذاب الهى و داخل شدن در آتش وعده مى دهند و جان او را با سخت ترین حالت مانند کندن پوست از بدن و بریدن گوشت آن با قیچى و مانند به گردش در آوردن میله آسیا در حدقه چشم از بدنش ‍ بیرون مى کشند به طورى که تمام رگهاى بدن را پاره مى کند.

قرآن در این باره مى فرماید: اى رسول گرامى ! ((اگر ستمکاران را هنگام سختى جان دادن مشاهده کنى در حالى که فرشتگان ((عذاب )) دستهاى خود را گشوده باشند و گویند: روحهاى خود را بیرون آورید. امروز به واسطه آن حرفهاى خلاف و ناروایى که به خدا نسبت مى دادید و به آیات او کفر مى ورزیدید، به عذاب هاى خوارکننده اى جزا داده مى شوید)).

فرشتگان ((غضب )) منتظراند که ((ملک الموت )) روح پلید و سیاه او را از بدنش خارج کند و آنها با خفت و خوارى آن را از ((ملک الموت )) تحویل بگیرند و در عذاب سجین با روح هاى کفار و مشرکان و جنایت کاران همنشین قرار دهند.

آنان وقتى از دنیا رفتند و داخل قبر و عالم برزخ شدند. عذاب موقتى برزخى شان تا روز قیامت شروع مى شود و در قیامت به عذاب دائم دچار خواهند شد.

مرگ و حضور حضرت رسول اکرم(ص)وامیر المومنین علی (ع)

از جمله کسانى که موقع جان دادن انسان ، به بالین او حاضر مى شوند، پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و امیرالمؤ منین علیه السلام و فرزندانشان مى باشند.

حاضر شدن ((پیامبر و على )) به بالین محتضر به این جهت است که بر کارهاى او شهادت دهند و او را به ((فرشته مرگ )) معرفى کنند. اگر محتضر از اولیاء الله و دوستان و شیعیان امیرالمؤ منین باشد سفارش او را به ((ملک الموت )) مى کنند و مى گویند: اى ((گیرنده جان ها)) ملاحظه حال این محتضر را بکن ؛ زیرا او از دوستان و شیعیان ما مى باشد. ((ملک الموت )) هم ، با کمال مهر و محبت و به آسانى جان او را از بدنش بیرون مى آورد. بعد از مرگ در پیشانى آن مؤ من نوشته مى شود این شخص از دوستان و شیعیان على و اولادش مى باشد.

اما اگر انسان در حال مرگ ، ازم منافقان و دشمنان پیامبر اسلام و امیرالمؤ منین باشد. به ((ملک الموت )) مى گویند: این شخص از دشمنان ما خانواده بوده و در دنیا ارتباطى با ما نداشته است . هر جور صلاح مى دانى با او رفتار نما و قبض روحش کن . ((فرشته مرگ )) هم ، با شدت و سختى جان او را از بدنش به بیرون مى کشد. بعد از مرگ هم ، در پیشانى او نوشته مى شود. این شخص منافق است یا کافر. روایاتى در این باره آمده است .

۱ – حضرت على علیه السلام فرمود: هیچ کس نیست که مرگش فرا رسد مگر آن که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و ائمه معصوم علیهم السلام همگى (با بدن مثالى ) نزد او مجسم و حاضر مى شوند به طورى که آنان را مى بینند. اگر محتضر از مؤ منان باشد، وقتى ایشان را مى بیند به آنان علاقه پیدا مى کند و عشق مى ورزد. و اگر از مؤ منان نباشد هنگام مشاهده ایشان آنان را دشمن مى دارد و به دیدار آنان علاقه ندارد.

۲ – ابى حمزه ثمالى مى گوید: به امام باقر علیه السلام عرض کردم : هنگام مرگ ، ((فرشتگان )) با ما چه رفتارى دارند. فرمود: آیا مى خواهى ترا به چیزى بشارت دهم که خوشحال شوى ؟ گفتم : آرى ، فرمود: هنگامى که روح شخص مؤ من به گلویش رسد، رسول خدا صلى الله علیه و آله و امیرالمؤ منین علیه السلام نزد او حاضر مى شوند و در بالینش قرار مى گیرند.

حضرت رسول صلى الله علیه و آله به او خطاب مى کند و مى فرماید: آیا مرا مى شناسى ؟ من رسول خدا هستم . آنچه در پیش رو دارى از آنچه ترک مى کنى براى تو بهتر است . اى ((روح پاک )) به سوى رضوان و رضایت و خشنودى خدا خارج شو. امیرالمؤ منین هم همین جملات را مى فرماید.

۳ – در حدیث دیگرى آمده است که امام صادق علیه السلام فرمود: هرگاه دوستى از دوستان ما در سکوت مرگ قرار گرفت . رسول خدا صلى الله علیه و آله و امیرالمؤ منین علیه السلام و امام حسن و امام حسین علیهم السلام نزدش حاضر مى شوند به طورى که او ایشان رامى بیند و آن بزرگواران او را به بهشت و رضوان بشارت مى دهند. و اگر محتضر از دشمنان ایشان باشد هنگام ملاقات ، از دیدن آنان کراهت دارد و نمى خواهد که با او روبه رو شوند.

۴ – امام صادق علیه السلام فرمود: دوستان و طرفداران امیرالمؤ منین علیه السلام در سه موضع آن حضرت را مى بینند به طورى که از دیدن او شادمان مى شوند. ۱ – هنگام جان دادن . ۲ – نزد پل صراط یا هنگام عبور از آن . ۳ – در کنار حوض کوثر.

۵ – امیرالمؤ منین علیه السلام در جواب یکى از شیعیان واقعى و اصحاب باوفایش به نام ((حارث بن اعور همدانى )) فرمود: اى حارث همدانى ! بدان ، هر کس از مؤ منان و منافقان که بمیرد مرا مى بیند.

۶ – نیز حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: یا على ! دوستان و شیعیان تو در سه مکان وقتى ترا ببینند خوشحال مى شوند.

۱ – هنگامى که روح از بدن آنان خارج مى شود و تو شاهد بر ایشان باشى .

۲ – هنگام سؤ ال نکیر و منکر در قبر در حالى که تو آنان را تلقین مى کنى .

۳ – هنگامى که وارد بر خدا مى شوند (و در کنار پل صراط) در حالى که تو آنان را مى شناسى .

سه روایت آخر گویاى این است که فقط امیرالمؤ منین علیه السلام موقع جان دادن به بالین محتضر حاضر مى شود. ولى از احادیث دیگرى که در ((بحارالانوار)) آمده است : به دست مى آید که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و بقیه ائمه معصوم و حتى فاطمه زهرا علیهاالسلام کنار محتضر حاضر مى شوند.

خوشا بحال کسانى که در دنیا اعمال شایسته اى انجام دادند و به دستورات پیامبر و ائمه معصوم علیهم السلام عمل کرده اند و هنگام مرگ ، آن بزرگواران را در کنار خود مى ببنند و با خشنودى و خرمى چشم از این جهان فرو مى بندند.
و آنان تا وقتى در دنیا به سر مى برند زبان حالشان چنین بوده است .

اى که گفتى : فمن یمت یرنى
جان فداى کلام شیرینت

کاش روزى هزار مرتبه من
مردمى تا بدیدمى رویت

مرگ سخت ترین حالت براى مجرم

عایشه مى گوید: روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله به من فرمود: کدام حالت براى میت از همه حالات سخت تر است ؟ عرض کردم : خدا و رسول آگاه ترند.

فرمود: اى عایشه ! تو بگو! عرض کردم : سخت ترین حالت وقتى است که مى خواهند میت را از خانه اش بیرون برند، اولاد او اطرافش را گرفته و فریادشان بلند است و مى گویند: ((وا ابتا وا ابتا)) ، فرمود: این حالت بسیار سخت است ! اما سخت تر از این این هم هست ، عرض ‍ کردم : سخت تر از این وقتى است که میت را در لحد گذارند و خاک رویش ‍ بریزند و او را تسلیم خدا کنند، دوستان از کنار قبرش برگردند و او را تنها گذارند.

فرمود: از این سخت تر هم مى باشد. عرض کردم : یا رسول الله ! شما بفرمایید. فرمود: از همه حالت براى میت سخت تر، وقتى است که غسال براى غسل دادن میت داخل خانه او شود، انگشتر جوانى را از دست و پیراهن عروسى را از بدنش بیرون آورد و عمامه را از سر علماء و فقها بردارد.

در این هنگام وقتى روح ، بدن را عریان بیند فریاد زند و با صداى بلند که همه خلایق (مگر جن و انس )، بشنوند. گوید: اى غسال ! ترا به خدا قسم که ! لباس مرا به آرامى بیرون آور؛ زیرا در این ساعت تازه از دست ملک الموت راحت شدم .

زمانى که غسال آب روى میت ریزد فریاد زند و گوید: اى غسال ! ترا به خدا قسم آب را به آرامى روى من بریز، آن را ملایم کن که نه سرد باشد و نه گرم ، زیرا جسد من در اثر خارج شدن روح از آن ، آتش گرفته و طاقت ندارد.

وقتى غسال مشغول غسل دادن شود، فریادش بلند گردد: اى غسال ! ترا به خدا قسم دست خود را به آرامى بر روى من بکش ؛ این جسد به واسطه خارج شدن روح از آن ، مجروح شده و تحمل ندارد که دست خود را با قوت بر آن بکشى

موقعى که از غسل دادن فارغ شد و میت را در کفن گذاشت و پاهاى او را محکم بست ، فریادش بلند شود و گوید: اى غسال ! ترا به خدا قسم ! سر و صورت مرا با کفن نپوشان تا زن و بچه و بازماندگان ، مرا ببینند، زیرا این آخرین دیدار است ، من امروز از آنها مفارقت کنم و تا قیامت مرا نمى بینند.

چون میت را براى بردن به قبرستان ، از خانه خارج کنند، فریاد زند: اى جماعت ! در بردن من عجله نکنید تا خانه و اهل و عیال خود را وداع کنم . سپس فریاد کند و گوید: من زن خود را تنها و بدون شوهر گذاشتم اذیتش ‍ نکنید، اولاد من یتیم شدند به آنها ظلم روا ندارید؛ زیرا من امروز از خانه خود خارج شدم و دیگر به آنجا بر نمى گردم .

بعد از آن که جنازه را به سوى قبرستان حمل کردند. گوید: شما را به خدا قسم ، عجله نکنید تا صداى اهل و عیال خود را که گریه و ناله مى کنند بشنوم ؛ زیرا من از آنها جدا مى شوم و دیگر تا روز قیامت صداى آنها را نمى شنوم .

چون جنازه را کنار قبر به زمین گذاشتند. فریاد زند و گوید: اى دوستان و برادران ! اى اهل و عیال و اى بازماندگان ! و اى همسایگان من ! دنیا شما را فریب ندهد کما این که مرا فریب داد، زمانه با شما بازى نکند، همین طور که با من بازى کرد، از من عبرت گیرید؛ زیرا مالى جمع کردم و همه را براى ورثه گذاشتم بدون آن که خود از آن استفاده کنم ! در حالى که وقتى خداوند حساب آنها را رسد و در دادگاه ، مجرم شناخته شوم آن ها گناهان مرا به دوش نمى گیرند.

موقعى که بر میت نماز خوانده مى شود عده اى از دوستان و اهل و عیال او بر مى گردند. مى گوید: اى دوستان و برادران ! مى دانستم که میت در دل دوستان از زمهریر سردتر مى شود اما نمى دانستم به این زودى از دل آنها بیرون مى رود و نسبت به آن سرد مى شوند.

بعد از آن که میت را داخل قبر نهادند. با فریاد بلند گوید: اى وارثین ! مال و منال زیادى جمع کردم و همه را براى شما گذاشتم . من با دست خالى و بدون این که چیزى از آن را براى خود حمل کنم و از میان شما رفتم ، مرا فراموش نکنید و از این مال و ثروت بهره و نصیبى هم براى من قرار دهید و با دعاى خیر و صدقه ، مرا یارى کنید و یاد نمایید.

مرگ و شکایتها

وقتى مجرم از دنیا برود و اعمال ناشایسته خود را ببیند قبل از آن که او را دفن کنند از اعمال و کردار خود شکایت مى کند. اما متاءسفانه کسى شکایت او را نمى شنود! اگر هم بشنود عبرت نخواهد گرفت و به زودى فراموش خواهد کرد.

حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: وقتى یکى از شما از دنیا برود قیامت او برپا خواهد شد و تمام اعمال خود را از نیک و بد خواهید دید.

زمانى که یکى از مجرمین از دنیا مى رود و او را به سوى قبرش حمل مى نمایند. ندا مى کند: اى برادران و اى دوستان ! من به نزد شما از آن چیزى که برادر بدبخت شما در آن واقع شد شکایت مى کنم ؛ زیرا دشمن خدا ((شیطان یا دنیا)) مرا وعده فریب داد و به آن عمل نکرد، برایم قسم خورد که من صالح ناصحى هستم ولى به من خیانت نمود.
نزد شما شکایت مى کنم از دوستان بى وفایى که دنبال هوا و هوس ‍ مى رفتند و دائما دور مرا گرفته و به من تاءمین مى دادند و خود را حامى و طرفدار من مى دانستند و مى گفتند: ما تا آخر با تو خواهیم بود ولى الان از من تبرى جسته تنهایم مى گذارند و مى روند.

شکایت مى کنم از اولادم که چقدر از آنان دفاع کردم ، به خاطر رفاه و راحتى آنها خود را به رنج و زحمت انداختم ، تمام مالم را در اختیارشان گذاشتم . آنها مالم را خوردند و مرا تسلیم خدا و ملائکه نکیر و منکر و قبر و برزخ مى کنند و بر مى گردند.

شکایت مى کنم از مالم که چگونه آن را ضایع نمودم ، حق خدا و مردم را ندادم ، از هر راهى آن را جمع کردم ولى الان وزرو و بالم شده است جواب دادن از آن با من و سود و منفعتش براى دیگران است .
شکایت مى کنم به سوى شما از طول اقامتم در قبر و دورى سفرم ، از تنهایى و وحشت و ظلمت قبرم ، سئوال از بزرگ و کوچک اعمالم . پس ‍ حذر کنید از آن چیزى که به من نازل شد، واى از بلاى طولانى و رنج و عذاب بزرگ ؛ زیرا نه شفیعى براى من است و نه دوستى .

شکایت مى کنم از قبرم که دائما فریاد مى زند و مى گوید: منم خانه تنگ و تاریک و پر وحشت . اى برادران و دوستان ! تا قدرت و توانایى دارید مرا نگه دارید و نگذارید ببرند؛ زیرا به من وعده آتش و ذلت و خوارى و غضب جبار را داده اند، ((و احسرتا)) بر من ! از این که به دستور خدا عمل نکردم و در گناه زیاده روى نمودم و از خداى خود خجالت نکشیدم ؟ این فریاد و ناله ادامه دارد تا وقتى میت را داخل قبر کنند.

مرگ و شنیدن نداها

وقتى روح از بدن انسان خارج شد، سه ندا از جانب آسمان مى شنود و آن نداها چنین است .

اى پسر آدم ! آیا تو دنیا را ترک کردى یا دنیا ترا ترک نمود؟ آیا تو دنیا را جمع کردى یا دنیا ترا جمع نمود؟ آیا تو دنیا را کشتى یا دنیا ترا کشت و به قتل رسانید؟

زمانى که میت را به غسال خانه بردند، سه ندا مى شنود. گویند: اى پسر آدم ! کجا شد آن بدن قوى تو، چرا ضعیف شده اى ؟ کجا رفت آن زبان فصیح و گویاى تو، چرا ساکت مانده اى ؟ کجایند دوستان و رفقاى تو، چرا وحشت کرده اى ؟
زمانى که میت را در کفن گذاشتند، سه فریاد مى شنود. به او گویند: اى پسر آدم ! بدون زاد و توشه به سوى سفرى دور و طولانى مى روى ، از منزل خود خارج مى شوى و دیگر به آن بر نمى گردى ، به سوى خانه هول ناک و پرخطر مى روى که راه بازگشتى ندارى .

چون میت را به سوى قبرستان حمل کنند، سه ندا مى شنود که گویند: خوشا به حال تو اگر عملت نیک باشد، خوشا به حالت اگر همنشین تو رضوان خدا و رضایت او باشد، واى به حالت اگر همنشین تو سخط و غضب خداوند جبار باشد.
وقتى میت را براى نماز بر زمین مى گذارند، سه فریاد مى شنود که گویند: اى پسر آدم ! هر عملى که تا حال انجام داده اى ، اگر آن نیک باشد نیک و اگر بد باشد بد خواهى دید.

چون جنازه را کنار قبر گذاشتند، سه ندا از قبر مى شنود که گویند: اى پسر آدم ! بر پشت من خندان بودى ولى در شکم من گریان خواهى شد، بر پشت من فرحناک و خوشحال بودى در حالى که در شکم من محزون و غمگین خواهى شد، بر پشت من گویا بودى اما در شکم من ساکت و خاموش خواهى بود.
زمانى که جنازه را در داخل قبر گذاشتند و آن را پوشانیدند و مردم به سوى خانه هاى خود حرکت نمودند. خداوند متعال به او خطاب مى کند و مى فرماید: اى بنده من ! تنها و بى کس ماندى ، دوستان و رفقایت ترا در تاریکى قبر تنها گذاشتند و رفتند! در حالى که تو مرا به خاطر آنان نافرمانى مى کردى و از من اطاعت نمى نمودى . ولى امروز رحمت و کرامت من چنان شامل حال تو شود که همه خلایق از آن تعجب کنند! من امروز از مادر نسبت به فرزندش به تو مهربان تر هستم .

وقتى روح از بدن انسان خارج شد و او را غسل دادند و کفن نمودند و به سوى قبرستان حرکت دادند. او از جلوى مردم و جنازه حرکت مى کند، ارواح مسلمین و مؤ منین به استقبال او مى آیند و بر او سلام مى کنند، او را به آنچه خداوند براى او آماده کرده است بشارت مى دهند.

مرگ وارد شدن به زندگى جدید

در این جا سئوالى پیش آید که آیا پس از مرگ ، انسان یک باره وارد عالم قیامت مى شود و کارش یکسره مى گردد؟ یا در فاصله مرگ و قیامت عالم دیگرى را طى مى کند و هنگامى که قیامت برپا شد وارد عالم آخرت مى گردد.

از آیات و روایات استفاده مى شود: هیچ کس پس از مرگ بدون فاصله وارد عالم قیامت نمى شود؛ زیرا قیامت کبرا مقارن با یک سلسله انقلاب ها و دگرگونى هاى کلى در همه موجودات زمین و آسمان است (یعنى کوه ها، دریاها، ماه ، خورشید، ستارگان و کهکشانها در آن هنگام در وضع موجود خود باقى نمى مانند.

علاوه بر این ، در قیامت اولین و آخرین مردم در یک سرزمین جمع مى شوند. ولى الان مى بینیم نظام جهان هنوز برقرار است و شاید میلیون ها و بلکه میلیاردها سال دیگر نیز برقرار باشد و میلیاردها میلیاردها انسان دیگر بعد از این بیایند و در دنیا زندگى کنند.

هیچ کس در فاصله مرگ و قیامت در خاموشى و بى حسى فرو نمى رود. چنین نیست که انسان پس از مردن در حالى شبیه بیهوشى فرو رود و هیچ چیز را احساس نکند، به طورى که نه لذتى داشته باشد و نه درد و رنجى ، نه سرورى داشته باشد و نه غم و اندوهى .

بلکه انسان پس از مرگ بدون فاصله ، وارد مرحله اى دیگر از حیات مى گردد که همه چیز را حس مى کند، از چیزهایى لذت و از چیزهایى رنج مى برد. البته لذت و رنجش بستگى به افکار و اخلاق و اعمال او در دنیا دارد.

این مرحله ، یک فاصله و حد وسط میان دنیا و قیامت است که با پایان یافتن آن برزخ نیز پایان مى پذیرد و آنگاه قیامت برپا مى شود.
از نظر قرآن و روایات ، انسان پس از مرگ دو عالم دیگر را باید طى کند، یکى عالمى که مانند عالم دنیا پایان مى پذیرد که اسم آن را (عالم برزخ یا عالم ارواح و) قبر مى نامند، دیگرى عالم قیامت کبرا که به هیچ وجه پایان نمى پذیرد.

در قیامت به حساب کلى و جزیى خلایق رسیدگى مى شود، هر کس را طبق اعمال و کردارش جزا و پاداش مى دهند. نیکوکاران را در بهشت و نعمت ها و رضوان الهى داخل مى کنند و گناهکاران و بدکاران را در جهنم وعذاب ها و شکنجه هاى آن وارد مى نمایند.

انسان در فاصله مرگ و قیامت ، داراى نوعى از حیات است . در آن حال شدیدا احساس مى کند، مى گوید و مى شنود و از نوعى زندگانى سعادت آمیز و خوش یا زندگى نکبت بار و پررنج و درد برخوردار است .

انسان از مرگ تا برزخ//نعمت الله صالحی

مواعظ حضرت رسول اکرم (ص) به ابوذر غفاری

درباره این کتاب

وقتى موعظه ، از زبان پیامبر باشد و از جان محمّد(ص ) بجوشد، و بر جان و دل (ابوذر)نشیند، سزاوار است که گوش جان همه عالمیان در همه زمانها آن حکمتهاى تراویده از زبان رسول را مشتاقانه خریدار شود و چهره روح درچشمه زلال این مواعظ، شادابى یابد.

(ناىِ حکمت ) نبوى ، زمزمه گر نواى بیدارى فطرت و رویش یقین و معرفت در بوستانِ جانهاى پند نیوش است . سپاسگزار خدمات و تلاشهاى پیشینیانیم که با تاءلیفات خویش ، گنجینه اى از معارف والاى مکتب را براى آیندگان به میراث نهادند، تا ما امروز پس از چهارده قرن ، بتوانیم کنار (مائده آسمانىِ) احادیث بنشینیم و سخنان پیامبر به ابوذر را بخوانیم و بشنویم وپند گیریم .

آنچه مى خوانید، شرح گونه اى فشرده بر فرازهاى مواعظ بلندى است که رسول خدا(ص ) به(ابوذر غفارى ) تعلیم داده است ، سخنانى حکمت بار و سودمند، از پیامبر حکمت و حکومت ، به شهید زنده ربذه ، حضرت ابوذر(ع ) که متن آن در کتب حدیث نیز آمده است .(۱)

گرچه این مواعظ، پیشتر هم به صورتهاى دیگر همراه با ترجمه منتشر شده است ، امّا ترجمه و تبیینى که در این کتاب مى خوانید، از نظر قلم و نوع برداشت و زاویه دید، ویژگیهایى دارد که مى تواند براى اهل مطالعه در این روزگار، بویژه جوانان جویاى یقین و پویاى راه کمال و سلوک روحى ، مفیدتر باشد.

قم – جواد محدّثى
تابستان ۱۳۷۶

الگو گرفتن از الگوها

(ابوذر غفارى )، شاگردى است ممتاز، در مکتب اسلام .

استادش (محمد) است (صلوات الله علیه )
کتابش ، (قرآن )،
دوره آموزش ، (طول عمر)،
رشته آموزشى ، (انسانیت ).
ابوذر، انسان نمونه و الگوى والایى است ، براى همه آنان که مى خواهند در (مکتب اسلام ) و در تربیت دینى ، (چگونه بودن ) را بیاموزند.
بى شک ، آنچه ابوذر از پیامبر مى آموزد، درسهایى است متعالى تر از آنچه دیگران در فکر فرا گرفتن آنند.
خوبست که ما هم این درس را بیاموزیم و به کار گیریم .
تا زندگى مان معنى پیدا کند،
و حیاتمان (هدفدار) شود،
و حرکتمان (جهت دار) گردد،
و جهت حرکتمان به سوى (خدا) گردد، که … (الى اللّه المصیر).

شاءن نزول

 (ابوالاسود دوئلى )، یکى از یاران خالص على علیه السلام و شیعیان پاک و مدافعان سرسخت و وفادار ولایت ، مى گوید:

در ایامى که (ابوذر غفارى ) این یار محبوب پیامبر و صحابى انقلابى و شورگستر آن حضرت در (ربذه ) تبعید بود، پیش او رفتم .

ابوذر گفت :

روزى در مسجد، خدمت رسول گرامى رسیدم .در مسجد، جز پیامبر اسلام و على (ع ) کسى دیگر نبود.خلوت مسجد را مغتنم شمردم 

و پیش رسول اللّه رفته ، گفتم :(اى رسول خدا!پدر و مادرم فدایت … مرا وصیت و سفارشى کن ، تا خداوند مرا به خاطر آن سود دهد.

فرمود:(چه خوب ، اى ابوذر!

(تو از مایى . تو از خانواده مایى ، و تو را سفارش مى کنم که آن را خوب فراگیرى ، وصیت و توصیه اى که در بردارنده تمام راهها و روشهاى خیر و خوبى است . اگر آن را بیاموزى و پاسدارش باشى ؛ به منزله دو بالى خواهد بود که تو را در پرواز مدد کند…)

محمد(ص )، معلم توحید

از اینجا، سخنان پیامبر به ابوذر شروع مى شود.رسول خدا، شاگردى ممتاز و گوشى پندنیوش و قلبى آگاه را در پیش و رو به رو دارد و مى داند که پیام و سخنش بر دل خداشناس خواهد نشست .مى داند که نصیحت و توصیه هایش ، تباه نخواهد شد و هدر نخواهد رفت .

محمد (ص ) و ابوذر، رو به روى هم اند. رسول خدا سخن مى گوید (ابوذر)، گوش جان را به این چشمه سار زلال معرفت و تعلیم گشوده است .

پیامبر، سخن را از (خدا) آغاز مى کند:

(اى ابوذر!…

خدا را آنگونه عبادت کن که گویا او را مى بینى .

اگر تو او را نمى بینى ، او تو را مى بیند.
بدان که سرآغاز عبادت و خداپرستى ، (معرفت ) و (شناخت ) است . او قبل از هرچیز، (اوّل ) است و چیزى پیش ‍ از او نبوده است .
او یکتایى است که دوّمى ندارد.
پاینده اى است که نهایت ندارد.
آسمانها و زمین و آنچه در آنهاست ، پدید آمده از قدرت اوست .
او. (آگاه ) و (توانا) است …)(۲)

رسالت جهانى پیامبر

پس از این درس نخست توحیدى ، پیامبر به درس دوم مى پردازد. از دعوت جهانى خویش مى گوید. و… از فلسفه بعثت مى فرماید:

(پس از توحید مرحله دوم (بندگى خدا) ،

 ایمان آوردن به من است و اعتراف و اقرار به این که خداوند مرا به سوى تمامى بشریت ، به عنوان للّه للّه (بشیر) و (نذیر) فرستاده است ،

تا اینکه خلایق را به فرمان خدا به سوى حق (که خداوند است ) دعوت کنم …)(۳)

آنگاه به نقش جهت دهنده و نظام بخشى و وحدت آفرینى (اهل بیت ) اشاره مى کند و در مقام برقرارى پیوند استوار و محبت عمل آفرین با این (خانواده ) مى فرماید:(پس از توحید و اعتراف به رسالت من ، دوستى کردن با (اهل بیت من ) است ، این خانه و خانواده اى که به خواست خدا و اراده او نجس و پلیدى از آن رفته و به (طهارت ) رسیده است 

اى ابوذر!…

 بدان که خداوند، اهل بیت مرا در میان امتم ، همچون کشتى نجات بخش نوح قرار داده است که هر که بر این سفینه برآید، نجات مى یابد و هر که از آن روى بگرداند، غرق خواهد شد…)(۴)

درسى براى زندگى

مشغله ها، همیشه باز دارنده انسان از تلاشهاى پیش ‍ برنده است . آفتهاى جسمى و بیماریها، سرعت پرواز انسان را مى کاهد. خوشبخت کسى است که تنى سالم و فرصتى آزاد و فراغتى داشته باشد تا بتواند به آنچه که (باید) برسد و دست یابد.

پیامبر، در ادامه سخنانش با ابوذر، با یادآورى این مطلب ، این درس بزرگ را مى دهد که باید از فرصتها، تندرستیها، تواناییها، فراغتها و جوانیها، حداکثر استفاده را برد. پس از بیان این نکته که بیشتر مردم در دو نعمت (صحت ) و (فراغت ) مغبون و زیان زده اند، مى فرماید:

 (… اى ابوذر!

پنج چیز را قبل از پنج چیز، قدر بشناس و غنیمت بدان :

جوانى ات را، قبل از پیرى ،
تندرسى ات را، قبل از بیمارى ،
دارایى ات را، قبل از تنگدستى ،
فراغت خود را، قبل از گرفتارى ،
و… زندگیت را، قبل از مرگ …)(۵)

راستى ، چه درس شگفت و بزرگ و حکیمانه اى !مگر نه اینکه سرمایه هاى سودآور انسان در بازار زندگى ، عبارت است از:

(جوانى )، (سلامتى )، (امکانات مادى )، (فراغت ) و سرمایه (عمر)؟! و مگر نه اینکه آفت هر یک از اینها، در کنارش بیان شده است ؟
اگر بتوانیم در جوانى ، کارى براى پیرى بکنیم ،
اگر بتوانیم از تندرستى ، بهره کامل ببریم ،
اگر موفق شویم (مال ) را در جاى درست خود، مصرف و خرج کنیم ،
اگر از فرصتهاى گرانبها، حداکثر استفاده را بگیریم ،
و اگر از عمر گرانمایه ، براى خانه ابدى و سراى آخرت ، رهتوشه اى برداریم ،دیگر چه غم و اندوهى ؟
بیشتر زیان زدگان ، کسانى اند که گهر وقت را، رایگان از دست مى دهند. مگر مى توان وقت رفته را باز آورد؟… هرگز!
از رسول خدا بشنویم :

 اى ابوذر!

از این که کارى را به آینده موکول کنى (و کار امروز را به فردا بیفکنى تسویف )بپرهیز.

تو امروز، در مقابل امروزت هستى ، از آینده چه خبر دارى ؟
اگر فردایى داشتى ، براى فردایت چنان باش که براى (امروز) ت بودى .و اگر به (فردا) نرسیدى ، بر کوتاهى و قصور امروز، اندوه نخواهى داشت .

اى ابوذر!…

چه بسا کسانى که به استقبال روزى مى شتابند و در انتظار (فردا) للّه یى هستند ولى هرگز به آن نمى رسند. اگر به (اجل ) و سرنوشت آن بیندیشى ، آرزوهاى دور و دراز، و مغرور شدن به آنها را دشمن خواهى دانست …)

اى ابوذر!

در دنیا چنان باش که گویى غریبى هستى ، یا یک رهگذر، و خود را از اهل گور به حساب آور…)(۶)

دنیا همچون پلى است که باید از آن عبور کرد تا به سراى جاودان (آخرت ) رسید. دنیا، یک مسافرخانه است . دنیا، یک منزلگاه سر راه است و ما، مسافرى رهگذر…

ما، آخرتى هستیم ، نه دنیایى . باید از این (فرودگاه ) براى آن (قرارگاه ) رهتوشه برگیریم . وطن ما خانه ابدى آخرت است . باید فکر کنیم که ما را در گور گذاشته اند و فرصت از دست رفته ، و باید حساب عملکرد خود را پس بدهیم . بیا ره توشه برداریم ..

رسول خدا (ص ) در ادامه صحبتهایش مى فرماید:

 اى ابوذر!

قبل از بیمار شدن ، از سلامتى ات بهره بردارى کن و قبل از مرگ ، از حیات خود، چرا که ، نمى دانى نام و نشان تو در فردا چیست .

اى ابوذر!

بپرهیز از این که مرگ ، در حال لغزش و خطا تو را دریابد، که دیگر نه امکان بازگشتى هست و نه پوزش ، پذیرفته مى شود و نه تو را براى آنچه به جا نهاده اى مى ستایند و نه اشتغالات ، عذرى به حساب مى آید.(۷)

تعهد در برابر فرصتها

حساسیت پیامبر را نسبت به (وقت ) و گذران عمر و سپرى شدن فرصتها و استفاده شایسته نکردن از آن مى بینیم . پیامبر در ادامه سخنانش با ابوذر، روى این مساءله تاءکید فراوان دارد.

سرمایه داشتن و تجارت نکردن ،
فرصت داشتن و زیان بردن ،
زنده بودن و عمر را به بطالت گذراندن ،
کیمیاى عمر را ارزان فروختن ،
اینها چیزهایى است که پیامبر اسلام ، بشدت نسبت به آنها حساسیت نشان مى دهد و در هدفدارى حیات انسان ، براى پرداختن به آن ، جایى خاص قرار داده است . باز بشنویم از زبان آن حضرت :

 اى ابوذر!

بر عمر خویش ، بیش از درهم و دینارت حریص باش !…(۸)

عقل حسابگر، به محاسبه امور مالى ، دخلها و خرجها، موارد مصرف ، سودها و زیانها، به طور جدى مى پردازد، ولى … آیا عمر و وقت ، ارزش درهم و دینار را هم ندارد؟! آیا به حساب مصرف عمر هم مى پردازیم ؟!

در رابطه با اعمالمان ، آینده اى پرخوف و خطر در پیش ‍ داریم ،
گردنه هایى صعب العبور، ایستگاههایى براى بازرسى و تفتیش دقیق ، توقفگاههایى براى حساب !
پیامبر دلسوز، و تربیت دهنده جانها، اینها را به ابوذر یادآورى مى کند:

(اى ابوذر!…

هر یک از شما منتظر چیست ؟

ثروتى که طغیان آور است ؟ فقرى که نسیان آور است ؟ مرضى که به فساد مى کشد؟ پیرى و کهولتى که زمین گیر مى کند؟ یا… مرگى که شتابان به سراغ مى آید؟ یا دجّالى که بدترین غایب مورد انتظار است ؟ یا فرا رسیدن قیامت را؟و… ساعت قیامت ، وحشتبارتر و تلختر است !…)(۹)

تعهد علم و دانش

دانش ، نور و روشنایى است .

اما آنگاه که همراه با تقوا و خدابینى باشد. وگرنه ، دانش ‍ بدون دین و علم بدون عمل ، جزوبال بر گردن دانشمند، چیزى نیست .

علم ، باید نافع باشد و دانش باید به حال جامعه مفید افتد، وگرنه آفت جامعه خواهد بود. پیامبر مى فرماید: (در قیامت ، بدترین مردم نزد خداوند، ازنظر موقعیت ، عالم و دانشمندى است که خود و دیگران از علمش نفع نمى برند.(۱۰)

ثمر علم اى پسر عمل است

ورنه تحصیل علم دردسر است

علم باید در خدمت مردم باشد، و وسیله آگاهى دادن ، بصیرت بخشیدن ، راهنمایى کردن ! نه مایه تفاخر… و سرمایه غرور! نه وسیله مباهات و دانش را به رخ دیگران کشیدن .

ادامه سخن رسول خدا (ص ):

(
اى ابوذر!…

هرکس دانش بطلبد، تا مردم را به طرف خود جلب کند، هرگز بوى بهشت را نخواهد یافت .

هرکس دانش بجوید، تا به کمک آن ، مردم را بهتر بفریبد، هرگز بوى بهشت را نخواهد یافت .) (۱۱)جنگِ (تخصّص ) و(تعّهد) و نزاع (تکنیک ) و (تقوا) ریشه در همین مساءله دارد.
چو دزدى با چراغ آید گزیده تر برد کالا!
پیامبر اسلام ، برحذر مى دارد که علم ، در جهتِ فریب مردم به کار رود.

تیغ دادن در کف زندگى مست

به که افتد علم ، نا کس را به دست

غرور علمى

یکى از بزرگترین شهامتها، اعتراف به (جهل ) است . اگر چیزى را نمى دانیم ، بدون توجیه و تاءویل ، و شیره مالیدن سر خلق اللّه ، بدون چرب زبانى و سالوس بازى و پشت هم اندازى ، صریح و باشجاعت ، بگوئیم : (نمى دانم )!

این ، مشکلتر از به خاک رساندن پشت حریف در کشتى است و بیش از شکست دادن دشمن در میدان رزم ، نیرو مى طلبد؛ زیرا اینجا ما با دشمنى ، نیرومند، به نام (نفس ) دست به گریبانیم که در خانه دلمان جا دارد. هرچیزى آفتى دارد، و آفتِ علم ، (غرور) است . غرور علمى ، انسان را از اعتراف به جهل و نادانى باز مى دارد.

از رسول خدا بشنویم :

(…
اى ابوذر!

وقتى از چیزى سؤ ال شد که نمى دانى ، بگو: (نمى دانم ) .

که هم از پیامدهاى ناجور آنچه نمى دانى نجات یابى ،
و هم از عذاب خداوند در قیامت !…) (۱۲)

آرى … این ، شجاعت و قهرمانى مى خواهد. دلیرى فقط در تیغ کشیدن و تیر انداختن نیست . میدان رزم ، فقط جبهه بیرونى جنگ با دشمن رویاروى ، نیست . (نفس ) نیز حریفى است که براى مبارزه ، (حریف ) مى طلبد.

پیامبر اسلام ، عبور مى کرد. به جمعیتى که پیرامون یک قهرمان جمع شده و به تماشاى وزنه برداى و زورآزمایى او ایستاده بودند، برخورد. فرمود:
(قهرمان کسى است که بر (نفس ) خود غالب شود!)
اعتراف به جهل ، یکى از این میدانهاست که قدرت و غلبه و شجاعت انسان ، آزموده مى شود.

خسارت علم بدون عمل

در اسلام ، آنچه تکلیف آور است . (دانایى ) و (توانایى ) است . هرچه انسان بیشتر (بداند) و(بتواند)، مسؤ ولیتش ‍ سنگینتر است . (علم ) و (قدرت )، زمینه مسؤ ولیت انسان مسلمان است . اگر (دانش )، دست انسان را نگیرد و به (نجات ) نرساند، وبال گردن است و مایه بدفرجامى .

خسارت ، از آنِ کسى است که چیزى نمى داند. خسران زده تر، کسى است که مى داند ولى عمل نمى کند.

حکیمى را پرسیدند: عالم بى عمل به چه ماند؟
گفت : به درخت بى ثمر. (گلستان سعدى )
آنچه بیشتر مایه رسوایى و خسران است ، مربوط به آخرت است . از زبان پیامبر بزرگ بشنویم :

(
اى ابوذر!.

در قیامت ، گروهى از بهشتیان به اهل دوزخ رو کرده ، مى پرسند:

ما به کمک تعلیمها و آموزشهاى شما و در سایه تاءدیب و تربیت شما به بهشت وارد شدیم . شما خودتان چرا به دوزخ افتادید؟

مى گویند:ما به خیر دعوت مى کردیم . ولى خودمان عمل نمى کردیم .)(۱۳)

آیا این خسارت نیست که انسان ، دارویى براى درمان بیماران یا مشعلى براى هدایت دیگران تهیه کند، ولى خود در کام مرض بمیرد یا در دام ظلمت بماند؟!

هم ندانستن عیب است ، هم به دانسته عمل نکردن .
رسول خدا (ص ) ادامه مى دهد:

(
اى ابوذر!…

حقوق پروردگار، بیش از آن است که بندگانش بتوانند ادا کنند.

نعمتهاى خدا، افزونتر از آن است که بندگان ، قدرت شمارش آن را داشته باشند.

اى ابوذر!..

تو، در گذشت شب و روز، در حالى به سر مى برى که اَجَلها کم مى شود، کارها دقیقاً محفوظ است ، مرگ هم ناگهان مى رسد.هر زارع و کشتکارى ، آنچه را کاشته درو مى کند (گندم از گندم بروید، جو ز جو…)

هرکس به هر چیزى برسد، خداوند عطا کرده ، و هرکه از گزند و شرّى محفوظ مانده ، خداوند نگهبانش بوده است …)(۱۴)

سیماى پرهیزکاران

 (اى ابوذر!…

پرهیزکاران ، سرورانند. و فقها، رهبران .

همنشینى با اهل تقوا و فقه ، سبب فزونى دانش و دین است .
مؤ من ، گناهش را همچون صخره اى سنگین مى بیند که مى ترسد بر سرش بیفتد و… کافر، گناه خود را همچون مگسى مى بیند که بر بینى اش مى گذرد.

اى ابوذر!…

هرگاه خداوند، اراده نیکى به بنده اى بکند، گناهانش را همیشه پیش چشمش قرار مى دهد و هرگاه ، خوبى کسى را نخواهد، گناهانش را از یادش ‍ مى برد…)(۱۵) (که موفق به توبه نشود).

یکى از بزرگترین گناهان ، کوچک شمردن گناه است . این ، نشانه غرور انسان است . اگر انسان نسبت به معصیتها، بى توجه باشد، موفق به توبه هم نخواهد شد. کسى که بى توبه بمیرد، در قیامت باید پاسخگوى خطاها و نافرمانیهایش ‍ باشد.

حیف است که وجود، در باتلاق گناه ، خفه شود.
ظلم است که هستى ، به گناه آلوده گردد.
ستم بر انسان است و ناسپاسى از خدا، که انسان (گنهکار) شود.
انسان براى طاعت آفریده شده …. نه معصیت ! و براى عبادت ، … نه سرکشى ! و براى رحمت ، … نه عذاب و براى وصال … نه هجران ! و براى صعود، … نه هبوط و سقوط!
گرچه گناهان را به (صغیره ) و (کبیره ) تقسیم کرده اند و (کبائر) را زشت تر و عذاب آن را دردناکتر از (صغائر) دانسته اند ولى … گناه ، گناه است . از این جهت که نافرمانى است ، کوچک و بزرگ ندارد. وقتى درک کنیم که سرپیچى از فرمان چه کس ‍ شده است ، آنگاه از گناه کوچک هم هراس خواهیم داشت و (گناهان صغیره ) را هم ترک خواهیم کرد.
پیامبر اسلام (ص ) در سفارش به ابوذر، ملاک را اینگونه روشن مى کند:

(اى ابوذر!…

 به کوچکى گناه نگاه مکن .

نگاه به عظمت کسى بنگر که نافرمانى اش کرده اى

اى ابوذر!…

یک انسان ، حتى به خاطر گناه ، از رزق محروم مى شود.

بهره مند، کسى است که سخنش با عملش یکى باشد. و گرفتار آنکه قول و فعلش با هم ناسازگار باشد.

اى ابوذر!

آنچه به تو مربوط نمى شود و در قبال آن مسؤ ولیتى ندارى رهایش کن . آنچه را به تو مربوط نیست مگو و زبانت را در زندان اختیار خویش قرار بده …)(۱۶)

(زبان سرخ ، سر سبز مى دهد برباد…) و مگر کم گناهى است که از طریق زبان انجام مى گیرد؟

دهان چون قفلى است که اژدهاى زبان را به بند کشیده است . کلید این قفل و درب باید در اختیار تو باشد. هروقت خواستى سخن بگویى ، آنچه را با عقل و ایمان و با شرع و خرد منطبق است بر زبان آورى .
در حدیث است :
(شایسته ترین چیزى که مستحق محبوس ساختن است (زبان ) است . اگر زبان آزاد باشد هر چه بخواهد بگوید، روزى سر از غفلت برخواهیم داشت که بارى سنگین بر دوشمان است ، بارى سنگین از:
تهمت و افترا، دروغ و شایعه پراکنى ، استهزاء و سخن چینى ، لغویات و یاوه گویى ، غیبت و اهانت ، فحش و ناسزا…
آن وقت ، این جان پاک باید زیر این همه بار ناپاکى خُرد شود و روزى پاسخگوى آن (گفته ها)و اظهارات باشد. آرى … از (گفته ) هم سؤ ال خواهد بود. آیا بهتر نیست که بر زبان ، مهر بزنیم و با مهار تقوا، آن را کنترل کنیم ؟

مزن بى تاءمل به گفتار، دم

نکو گو، اگر دیر گویى ، چه غم ؟!

راز برترى

خداوند، عادل است ؛ لیکن به آنکه بیشتر کار و عبارت کند، پاداش بیشتر مى دهد. و این نه تبعیض که عین عدالت است . در درجات آخرت نیز همین گونه است .

رتبه هاى مختلف بندگان ، نزد خدا و در بهشت ، در گرو برترى و پیشگامى و استمرار هرکس در عبادت و تقوا و جهاد و خدمت است . کلام نبوى را در این باره بشنویم :

(
اى اباذر!…

خداى سبحان در قیامت ، گروهى را به بهشت مى برد و به آنان آن قدر (نعمت و مرتبت ) عطا مى کند که خسته مى شوند. درحالى که برتر و بالاتر از آنان ، گروهى در درجات رفیعترى قرار دارند.

وقتى چشمشان به آن والاتران مى افتد، آنان را مى شناسند، و مى گویند: خدایا! این برادران ، در دنیا با ما و همراه ما بودند. چه شد که آنان را برما برترى بخشیدى ؟
گفته مى شود:
هیهات ! هیهات ! وقتى شما سیر بودید، آنان گرسنگى مى کشیدند.
وقتى سیراب مى شدید، آنان تشنه بودند.
وقتى در خواب بودید، چشم آنان (به عبادت و گریه ) بیدار بود.

اى ابوذر!…

خداى بزرگوار، نور چشم و فروغ دیدگانم را در (نماز) قرار داده است . و همانگونه که براى گرسنه ، (طعام ) و براى تشنه ، (آب ) را محبوب ساخته ، نماز را نیز محبوب من قرار داده است .

گرسنه هرگاه غذا بخورد، سیر مى شود.
امّا من … هرگز از (نماز) سیر نمى شوم !…)(۱۷)

این است راز برترى انسانهایى بر انسانهاى دیگر. قرب جستن به خدا از راه عبادت ، سحرخیزى ، شب بیدارى ، تهجّد.

چگونه مدعى عشق خداست ، آنکه شب را، همه شب ، تا سحر مى خوابد و درِ خانه خدا را نمى زند و با حلاوت مناجات و شیرینى (ذکر خدا) بیگانه است ؟ چگونه ادعاى مسلمانى دارد، آنکه از درد و نیاز همسایه و برادر دینى اش بى خبر است ؟

(
اى ابوذر!…

تا وقتى در حال نمازى ، پیوسته در خانه خدا را مى زنى .

و هرکس ، درِ هر خانه اى را زیاد بکوبد، بالا خره باز خواهد شد!…) (۱۸)

هم نجوا شدن با صدّیقان متهجّد و نماز شب خوانان پرسوز، انسان را به رتبه آنان نیز مى کشد و مى رساند… امروز روز عمل است . نتیجه و نمره و پاداش در قیامت معلوم مى شود. دریغ و حسرت ، بر آنان که از مزرعه امروز، براى فرداى نیازمندى ، برگ و بار و رهتوشه اى برندارند…

(… اى اباذر!

 اگر هر نمازگزار، خبر داشت از نیکیهایى که میان آسمان و زمین بر او فرو مى ریزد و مى دانست که در نماز، با چه کسى به سخن ایستاده است ، هرگز دست از نماز نمى کشید…) (۱۹)

آرى … نماز، حضور در بزم دیدار الهى است و نشستن برمائده رزق معنوى پروردگار. از این سفره رزق و مائده معنوى ، بى بهره نمانیم …

دو مرز بى نهایت
فاصله اى که میان (خداجویان ) و (خودخواهان ) است ، از خاک تا خداست . خاکیان با افلاکیان ، قابل مقایسه نیستند و دو مرز تا بى نهایت ، میان آنان که تا حد و مرز فرشته اوج مى گیرند، یا تا پستى حیوانیت سقوط مى کنند، وجود دارد.
رسول خدا (ص ) نماز را، عاملى در این قلمرو، براى تعالى و رشد مى داند و به ابوذر مى فرماید:

(
اى اباذر!…

هر که غیر از نمازهاى واجب ، در شبانه روز دوازده رکعت نافله بخواند، بر خداست که او را به بهشت ببرد… نماز ستون دین است ) (۲۰)

تفاوت بندگان خدا، از خاک تا خدا، در همین (پیوند با خدا) نهفته است .

یکى از عبادت خدا لذّت مى برد، دیگرى حال و حوصله نماز و قرآن و دعا ندارد. آیا رواست که نتیجه یکسان ببرند؟…
تو و چشمهایت ، که همیشه خواب است
من و قلب پاکم ، که زلال آب است
من و چشم بیدار، تو و دیده برهم
من امید فردا، تو فسرده غم
تو زظلمت شب ، من از آفتابم
تو به (خویش ) پابند، من از آن رهایم
تو و ناله هایت ، من و نغمه هایم
تو و رنج پستى ، من و گنج هستى
تو و دردِ (ماندن )، من و… شوقِ (رفتن )!
آرى … (چگونه بودن ) است که رتبه ها را مشخص ‍ مى سازد.

وقتى نماز، پیوند عاشقانه خالق و مخلوق باشد و نیایش ‍ (بنده ) با (خدا) و گفتگوى دو دوست ، نجواى دو حبیب و راز و نیاز دلبر و دلداده ، مگر کسى از این گونه نماز، خسته مى شود؟

قلبى به عظمت قلب محمد (ص ) در نماز وقتى پیش روى خداست و معرفتى به ژرفاى شناخت و عمق معرفت نبوى ، در برابر اقیانوس کران ناپیداى عظمتِ (اللّه ) قرار مى گیرد، خستگى و ملالت یعنى چه ؟ و اصلاً سخنى جز شوق نمى توان گفت .

مسجد، خانه خداست و سنگر مردم ، و محل آموزش ‍ مسلمانان و سکوى عروج مؤ منین . و انسان را از مفاسد و منکرات باز مى دارد و موجب قرب به خداست . دلها را آرامش ‍ مى بخشد و روح را صفا مى دهد.

گذرگاه جاودانگى آخرت

(اى ابوذر!

دنیا، زندان مؤ من است و بهشت کافر.

مؤ من در دنیا، به حزن و اندوه ، روزگار مى گذراند، و چرا نه ؟ در صورتى که در آخرت ، به جهنّمى که انسانها واردش مى شوند، وعده داده شده ، به علاوه در دنیا، مؤ من با گرفتاریها و ابتلائات رو به روست . و در مقابل ، چشمداشت پاداش از پروردگار دارد.از این رو، اندوه دائمى اش ، تا رسیدن به راحت و کرامت ادامه دارد.

اى ابوذر!…

خداوند به چیزى همچون (اندوه طولانى ) عبادت نشده است …) (۲۱)

قبلاً هم رسول ، از (دنیا) گفته بود.

و از فرصتهایى که مى گذرد و ما در برابرش متعهدیم
و از عمرى که نسبت به مصرف آن مسؤ ولیم

اینک ، بار دیگر: دنیا به منزله زندانى براى مؤ من . زندانى که باید از آن (آزاد) شد. محبسى که باید از آن پرگشود و به سوى آفاق (ابدیت ) پرواز کرد.

مؤ من ، متعلّق به این دنیا نیست . مرغ باغ ملکوت است ، و دنیا، تنگنایى است که انسان مؤ من ، به حالت (تکلیف ) در آن بسر مى برد.
در دنیا هم براى (عمل )، (خودآزمایى ) و (امتحان ) آمده ایم ، نه براى خوشگذرانى ، لذّت جویى ، کامروایى و عیش ‍ و عشرت !…

خوشى و عشرت مؤ من ، براى آخرت است و در این دنیا، باید عمل کند، بکوشد بر خواسته هاى نفس ، مهار بزند، از هوسها و تمنّاها دل برکند، خود را محدود کند، قانون و شرع را بپذیرد، پاى بند مقررات باشد، (عبد) باشد…

مى بینیم که در این صورت ، دنیا براى مؤ من ، محدود است ، (زندان ) است . ولى کافر، که بى تعهد و بى حساب ، بى تکلیف و بى مؤ اخذه ، عمل مى کند و شهوت مى راند و هوسبازى مى کند، دنیا برایش بهشت است ، بهشت بى خیالى و بى دردى و بى تعهدى .

مؤ من ، در این (محبس )، اندوهگین ، متفکر و اندیشناک است ، مى داند که چه راه سخت و دشوارى در پیش دارد و چه محاسبه هاى دقیق و توقفگاههاى طولانى در انتظار اوست . آیا این گونه اندوهگین بودن (که به فکر آینده بودن است ) عبادت نیست ؟

اندوه ، نه بر خسارت مالى و زیانهاى جزئى و بدهکاریها و مرگ و میرها و غربت و دورى از عزیزان ، بلکه بر تباه شدن فرصتها و نزدیک شدن اجل ، بر سپرى شدن عمر و حساب دقیق قیامت و وعده و وعیدهاى الهى ، بر خسرانهاى بزرگ حیاتى !…

دل ، باید به حزن سرنوشت شوم ، محزون شود.

اندوه سازنده

آنچه گفته شد، غمى سازنده و اندوهى کارساز بود.

به فکر سوخت و سازهاى انسانى بودن و در اندیشه ضایعات جبران ناپذیر، دلى غمبار داشتن ، گریه بر (حبط اعمال )، غصه بر (تباهى عمر)، اندوه بر هدر رفتن نشاط و نیروى جوانى …
ترسم از زلزله و طوفان نیست
آنچه مى افزاید،
ترس و اندوه مرا،
ریزش کنگره (ارزش )هاست .
لرزش پایگه (انسان ) است .
غربت روح خداگونه انسان ، در عصر
ظلمت زاویه این دلهاست .
باز، ادامه کلام نبوى (ص ):

(اى ابوذر!…

هر که بتواند بگرید، پس بگرید.

و اگر نتواند، قلبش را اندوهناک سازد و خود را به گریه بزند.
دلهاى سنگى ، از خداوند دورند ولى نمى دانند.

اى ابوذر!…

 خداوند مى گوید:من بر بنده ام دو (ترس ) را با هم جمع نمى کنم و نیز دو (امنیت ) را.

اگر کسى در دنیا از من ایمن باشد، در آخرت هراسناک خواهد بود.
و اگر در دنیا خوف و خشیت داشت ، در آن دنیا، در قیامت ، او را ایمن خواهم کرد.
وقتى در آخرت ، گناهان افراد بر آنان عرضه شود، بعضى مى گویند: ما خائف و هراسناک بودیم . آنگاه بخشوده شوند؟…) (۲۲)

غرور، آفت نیکى

عمل را با چه باید ارزیابى کرد؟

کار نیک ، گاهى غرورآور است ، پس زیان مى رساند. گناه کوچک ، گاهى خوف آور است ، پس زمینه نجات مى شود.
کلام رسول خدا (ص ) چنین است :

(
اى ابوذر!…

گاهى کسى (حسنه ) اى انجام مى دهد و با تکیه بر آن ، زشتیهایى را مرتکب مى شود.

و گاهى (سیّئه ) اى مرتکب مى شود، ولى به خاطر ترس از خدا و خوفِ عقاب ، در قیامت ایمن به صحنه مى آید…) (۲۳)
آرى … گاهى گناه ، به بهشت مى برد، و طاعت ، به آتش ! و این عجیب نیست …
بهتر است از زبان حبیب خدا، محمد (ص ) بشنویم :

(
اى ابوذر!…

 گاهى بنده اى گناه مى کند. ولى به سبب همان ، اهل بهشت مى شود.

پرسیدم (سئوال کننده : ابوذر)
چگونه ، اى پیامبر؟
فرمود: این گناه ، همیشه (نصب العین ) اوست و همواره از آن للّه للّه (توبه ) مى کند و به خداوند پناه مى برد،… تا آنکه به بهشت درآید…)

(اى ابوذر!…

زیرک ، کسى است که براى پس از مرگ ، عمل کند و عاجز و ناتوان کسى است که با پیروى از هواى نفس و خواهشهاى دل و آرزوهاى دور و دراز، عقب بماند…) (۲۴)

زهد از دیدگاه محمّد (ص )

دعوت رسول خدا(ص ) به زهد، دعوت به حریّت و آزادگى و وارستگى است . اگر دنیا را هم نکوهش مى کند، در همین رابطه است .

ثروت ، شریف است ، ولى تا وقتى که انسان را به غرور و استکبار و تباهى نکشد. مال ، نعمت خداوند است ؛ اما تا آنگاه که طناب دست و پا نگردد و حرص ، انسان را از انفاق و صدقه و ایثار، باز ندارد و خصلتهاى قارونى را در وجود انسان نرویاند.

دنیا خوب است ؛ ولى تا آنجا که بار دوش انسان در حرکت به سوى خدا نگردد. بلکه ره توشه صراطِ کمال شود.

همچنان کلام پیامبر در این وادى سیر مى کند. آن هم با عبد خالص و وارسته اى چون (ابوذر غفارى ) که عشق خدا و حق ، در دلش جا گرفته و از (بردگى دنیا) به (بندگى خدا) رسیده است .

ابوذر مى گوید: پرسیدم
:

یا رسول اللّه ! زاهدترین مردم کیست ؟ فرمود:

(آنکس که گور و پوسیدگى بدن در قبر را فراموش نکند!
آرایشهاى اضافى دنیا را واگذارد و رها کند،
آنچه را مى ماند و (باقى ) است ، بر آنچه ناپایدار و (فانى ) است ، برگزیند،
و فردا را از روزها و عمر خویش به حساب نیاورد (دل به آینده نبندد) و خود را در زمره مردگان بشمارد.

اى ابوذر!…

خداوند، نسبت به ثروت اندوزى به من وحى نکرده است .

ولى نسبت به تسبیح خدا و سجود و عبادت ، فرمانم داده است .
و دستور داده که : خدا را تا حدى و زمانى عبادت کن ، که به یقین برسى !) (۲۵)

باز هم دنیا

دنیا، مار خوش خط و خالى است که عده اى ، مفتون ظاهر فریبنده آن شده ، از سموم کشنده اش (براى کسى که اسیر آن باشد) غافلند.

پیامبر (ص ) درس مى دهد. او رسول آزادى است و وارستگى مى آموزد و دنیایى را که پاى بند و دست و پاگیر انسان از (طیران آدمیّت ) باشد، نکوهش مى کند. دنیا اگر (وسیله ) رشد شود، خوب است و اگر (مانع ) کمال گردد، زشت است .
دنیا، تیغ دو دمى است که خوبى و بدى آن ، بستگى به چگونگى استفاده از آن دارد.
پیامبر (ص ) خسران انسان را در سایه اسارت دنیا مى داند و هشدار مى دهد. بشنویم از زبان حقگویش :

(
اى ابوذر!…

سوگند به آنکه جان محمّد (ص ) در دست اوست اگر دنیا به اندازه بال مگس یا پشه اى ارزش نزد خداوند داشت ، حتّى یک جرعه آن را هم به (کافر) نمى داد.(۲۶)

اى ابوذر!…

خداوند به برادرم عیسى (ع ) وحى کرد که :

اى عیسى ! دنیا را دوست مدار، که من دوستش ندارم .
من آخرت را دوست دارم ، که خانه (بازگشت ) است .

اى ابوذر!…

جبریل امین ، تمام گنجینه هاى دنیا را سوار بر مرکبى زیبا پیش من آورد و گفت : اى محمّد (ص )! این گنجینه ها از تو، در عین حال ، نصیب و بهره تو نزد خدا کم نمى شود.

گفتم : دوستم ، جبرئیل ! مرا نیازى نیست .اگر سیر باشم ، سپاس خدا مى گویم .و اگر گرسنه باشم ، از خدا مى طلبم …) (۲۷)

این نظر پیامبر نسبت به دنیاست . گرچه تمام دنیا از آن او و مسخر براى آن حضرت بود و حتى رسول خدا (ص ) در این دنیا حکومت تشکیل داد و فرمان راند، لیک همه اینها براى خدا بود، نه خود دنیا.

پیامبر، با دنیازدگى و مجذوب مظاهر فریباى زندگى دنیوى شدن مقابله مى کند. او مى خواهد پیروان را از (اسارت ) دنیا برهاند. تا (دنیا) براى انسان ، بت نشود و حیات مادى ، اصالت پیدا نکند.

آزادگى در سایه زهد

پیامبر خاتم ، که براى امت خویش ، دلسوز و مهربان و مربى و معلم است ، مى خواهد پیروان خود را به رستگارى برساند. از این رو، بینش آنان را درباره دنیا چنان تصحیح و ترسیم مى کند که دنیا، مانع رسیدن به (فلاح ) و کوشیدن در راه (آخرت ) نگردد.

این ، همان (زهد) است . زهد، وارستگى و آزادگى است . رسول خدا(ص ) نیز زهد را ملاک قرار مى دهد و آن را نشانه خیر و نیکى خدا در حق انسان مى داند و مى فرماید:

(اى ابوذر!…

 هرگاه خداوند، نیت و اراده نیکى درباره بنده اى کند، او را به این سه خصلت آراسته مى کند:

در دین ، دانایش مى کند،
در دنیا، زاهدش مى سازد،
و نسبت به عیوب خویش ، بصیرت و بینایى اش مى دهد.

اى ابوذر!…

 هیچ کس در دنیا زهد نمى ورزد، مگر آنکه خداوند، حکمت را در قلبش مى رویاند و گفتار حکیمانه را بر زبانش جارى مى سازد و او را به عیوب دنیا و به درد و درمان آن آگاه مى کند و از این دنیا به سوى (دارالسلام ) ، به سلامت عبورش مى دهد!…)

 اى ابوذر!…

 (اگر برادرى را دیدى که در دنیا زهد مى ورزد، به سخنش گوش فرا ده ، چرا که به او حکمت تلقین مى شود…) (۲۸)

ساده زیستى

روحیه اشرافیگرى و تجمل پرستى ، مورد نکوهش رسول خدا (ص ) است و زندگى آمیخته به زرق و برق ، کبر و غرور و غفلت مى آورد.

پیامبر، در بیان شیوه مردمى و پرهیز از عجب و غرور و دعوت به تواضع و خاکسارى مى فرماید:

(
اى ابوذر!…

من لباس خشن مى پوشم !

پس از غذا، انگشتانم را مى لیسم ،
و بر مرکب بدون زین سوار مى شوم (نمونه هاى رفتار دور از کبر)
هرکس از سنّت من اعراض کند، از من نیست .

اى ابوذر!…

مال دوستى و برترى طلبى ، نسبت به دین انسان ، از دو گرگ درنده اى که به گله اى افتاده و مشغول دریدن باشند. خطرناک تر است !…) (۲۹)

ابوذر مى گوید: پرسیدم : اى رسول خدا!

آیا خائفان خاضع و متواضع و یادکنندگان خدا، اینان زودتر از دیگران به بهشت مى روند؟
فرمود: نه ! ولى تهیدستان مسلمان ، بر دیگران براى ورود به بهشت ، پیشى مى گیرند. نگهبانان بهشت به آنان مى گویند: صبر کنید تا به حساب شما رسیدگى شود.
مى گویند: حسابِ چه ؟ به خدا سوگند، ما نه مالک چیزى بودیم که ستم یا داد کنیم ، و نه چیزى به ما واگذار شده بود که سخت بگیریم یا گشایش دهیم و دست دل باز باشیم . امّا، ما پروردگار خویش را عبادت کردیم ، تا آنکه ما را فرا خواند، و ما اجابت نمودیم

(اى ابوذر!…

دنیا، دلها و بدنها را مشغول مى سازد. خداوند نیز، از آنچه نعمتهاى حلال در اختیار ما نهاده ، سؤ ال خواهد کرد، تا چه رسد به حرامها!…) (۳۰)

آرى … ساده زیستى ، نوعى سبکبارى است و علایق بیشتر و گردآورى مال و وسایل بیش از ضرورت ، پاسخگویى فرداى ما را در دادگاه عدل ، دشوارتر مى سازد.

پس ، خوشا آنان که سبکبار و سبکبالند. پروازشان آسانتر و کوچشان بى دردسرتر است .
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود
زهر چه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است .

دنیاى کفاف یاوبال ؟

(اى ابوذر!…

من از خداى متعال خواسته ام که رزق و روزى دوستدارانم را در حدّ (کفاف ) قرار دهد، و ثروت و اولاد دشمنانم را زیاد کند.

 اى ابوذر!

خوشا به حال آنان که به دنیا بى رغبت اند و به آخرت شیفته و مشتاق ! آنان که زمین خدا را مسند خویش مى دانند و خاک را بستر، و آب آن را عطر! آنان که (قرآن ) و (دعا) را شعار و دثار (جامه زیرى و رویین ) قرار مى دهند و دنیا را به نحوى سپرى مى کنند.

 اى ابوذر

کِشت آخرت ، (عمل صالح ) است و کشت دنیا، مال و اولاد…) (۳۱)

 آرى … دنیاى کفاف ، که رفع نیاز انسان را بکند، بال پرواز است ؛ ولى ثروت زیاد و اولاد، و بال زندگى ، چرا که انسان را به خود مشغول مى سازد و دلبستگیها را مى افزاید و انسان را از پرداختن به آخرت ، باز مى دارد. براى کسى که (هدف ) را آخرت بداند، کمى ثروت و اولاد، مطلوب است ، چرا که از موانع کاهش مى یابد و ابزار (تعلّق )، کمتر مى شود.

زندگى گسترده و مال انبوه ، هم در دنیا مشکلات دارد، هم در آخرت ، حسابرسى دقیقتر و طولانى ترى خواهد داشت . رسول خدا (ص ) چگونه مى زیست و از متاع زندگى و دنیا چه داشت ؟ وقتى دیده از جهان فروبست ، به عنوان (میراث ) چه باقى گذاشت ؟

ساده زیستى آن حضرت ، سرمشق پیروان اوست .

دلهاى روشن

وقتى دل ، روشن باشد، (دیدنى )ها را خوب مى بیند و درک مى کند. اما دلهاى تاریک ، به روى حقایق هستى بسته است و در ظلمتى وحشتزا به سر مى برد. پیامبر رحمت ، به ابوذر غفارى ، دراین باره مى فرماید:

(اى ابوذر

وقتى (نور) ، به قلبى وارد شود، آن دل وسیع و گشاده مى شود.)

پرسیدم : اى رسول خدا (ص )، نشانه آن چیست ؟

 فرمود:(روى آوردن به سراى جاودانگى دورى گزیدن از سراى غرورو آمادگى براى مرگ ، پیش از فرا رسیدنش …) (۳۲)

 دلهاى تیره و غافل ، در برابر مرگ ، غافلگیر مى شوند، چرا که آماده مواجهه با آن نیستند. از این رو، از آن گریزانند و هراسان !

امّا دلهاى روشن ، که مسیر آینده زندگى و حیات مستمر خویش را، متصل به آخرت مى دانند، مرگ را کلید گشایش ‍ آن در مى شمارند و پیش از رسیدن مرگ ، چشم انتظار آمدنش هستند. از این رو، دل به این خانه موقتى نمى بندند که دل کندن از آن هم دشوار شود، بلکه امیدشان به سراى ابدى آخرت است و براى آنجا رهتوشه برمى گیرند و آماده مى شوند.

دلهاى خائف

دلى که کانون خوف و خشیت از خدا باشد. ارزشمند و مقدّس است .

گوهرى است نایاب و گرانبها و ستودنى ! امّا، همه ارزش و اعتبار آن ، به خلوص در خشیت و بى ریایى در خوف است . پیامبر خدا (ص ) در حفظ و ارزش چنین دلى ، به ابوذر رهنمود مى دهد:

(
اى ابوذر

از خدا پروا کن ، و به مردم نشان مده که از خداوند، خشیت و خوف دارى که تو را اکرام کنند و بزرگ بدارند، در حالى که دلت به فجور گرفتار است (نفاق در (بود) و (نمود) !)

اى ابوذر

در هر چیزى ، نیّت صالح داشته باش ، حتى در خوابیدن و خوردن !) (۳۳)

یعنى حتى مادّى ترین چیزها و کارها را (همچون خور و خواب ) مى توان بانیّت و انگیزه الهى ، تبدیل به عبادت و معنویت کرد. آنکه نمازش ریایى است ، بى ارزش مى شود و آنکه طعامش براى خداست ، ارزش مى یابد. و این ، تاءثیر شگفت و دگرگون ساز نیّت در اعمال است .

(اى ابوذر!…

عظمت خداوند در دل و جانت باید بزرگ باشد و او را به عظمت یاد کنى

اى ابوذر

 خداوند را فرشتگانى است که از خوف خدا همواره در حال (قیام ) اند و تا روز رستاخیز بزرگ ، یک لحظه هم سربلند نمى کنند، ذکر همگى شان این است که (سبحانک و بحمدک …) خدایا! تو پاک ، و منزهى ، تو را آنگونه که شایسته اى ، عبادت نکرده ایم

 اى ابوذر

یک مؤ من اگر به اندازه هفتاد پیامبر هم عمل و عبادت داشته باشد، از هول و هراس قیامت آن را کوچک و کم مى شمارد. روز قیامت ، چنان هول انگیز و وحشتناک است که فرشتگان و رسولان به زانو درمى آیند حتّى پیامبر بزرگى همچون ابراهیم ، اسحاق را فراموش کرده ، مى گوید: خدایا! من ابراهیم ، خلیل توام ! مرا از یاد مبر!…) (۳۴)

دل خائف ، که میان بیم و امید به سر مى برد، ارزش والایى دارد و سرمایه (مؤ من ) است و در سایه همین خوف و خشیت است که انسان از غرور عبادت مى رهد و تضرّع و نیایش و نیاز به درگاه پروردگار پیدا مى کند.

عبرت از مرگ

مرگ ، قویترین دلاوران و داناترین فرزانگان را به زانو درآورده است . شترى است که در خانه همه کس مى خوابد. سرنوشت حتمى همه انسانهاست و هرکس دیر یا زود، در کام آن فرو خواهد رفت . از این رو، نباید چون غافلان بیخبر، بى اعتنا از کنار آن گذشت .

وقتى جنازها به گورستان برده مى شود، نمایشى است از حقیقتى بزرگ و حتمى که در انتظار ما نیز مى باشد. پیامبر اسلام (ص ) چنین تعلیم مى دهد:

(
اى ابوذر

هنگام بردن جنازه ها، هنگام نبرد و هنگام تلاوت قرآن ، صدایت را پایین بیاور (و داد و فریاد راه مینداز).

اى ابوذر!…

 وقتى در پى جنازه اى راه مى افتى ، عقل خود را در آن حال به کار بگیر، بیندیش و خشوع داشته باش و بدان که تو هم به آن خواهى پیوست !

اى ابوذر!

هرچیزى که فاسد شود، نمک دواى آن است ، اگر نمک فاسد شود، درمانى ندارد.

(هرچه بگندد نمکش مى زنند

واى به روزى که بگنند نمک )

اى ابوذر!

 دو رکعت ، بطور معمول و متعارف ، امّا از روى تفکر وآگاهانه ، بهتر است از یک شب ، شب زنده دارى با دلى که غافل و بى توجّه است …) (۳۵)

تلخى حق

حق گفتن ، حق شنیدن ، حق پذیرفتن ، همه و همه سنگین است و تلخ ، چرا که گاهى با خواسته هاى انسان و امیال نفسانى در تعارض است . ولى پذیرفتن (حق تلخ )، انسان را به کمال مى رساند و زیر بار نرفتن ، دل راتباه مى سازد.

پیامبر (ص ) در این زمینه مى فرماید:

(اى ابوذر!…

 (حق ) ، سنگین و تلخ است .

(باطل ) ، سبک و شیرین است .
و چه بسا شهوت یک ساعت ، که موجب اندوه طولانى مى گردد.) (۳۶)

انتقاد بجایى که از تو مى کنند، کلمه حقى است که پذیرفتن آن شهامت مى خواهد. بیان سخن حق در پیش ‍ روى یک خودکامه ، جهادى است بزرگ ، که شجاعت مى طلبد. در یک قضاوت و داورى نیز، اگر راءى داور و حکم قاضى براساس (حق ) بود، ولى مخالف راءى و پسند و خواسته دل ما، آن حق را (که در واقع شیرین است ) تلخ خواهیم یافت و تحمل آن را سنگین و فوق طاعت خواهیم دید. کلام نبوى ، در صدد آن است که به ابوذر، این زمینه و استعدادتحمل را عطا کند که نه از گفتن حق بهراسد، نه از شنیدن حق بگریزد و نه از تحمّل حق ، شانه خالى کند.

محاسبه نفس

(اى ابوذر!…

پیش از آنکه به حساب تو برسند، خود به حسابت برس ،

که این کار، حسابرسى تو را در فردا، آسان خواهد کرد.
و پیش از آنکه تو را وزن کنند، خودت را بیازماى و بسنج .
و براى آن عرضه بزرگ (در قیامت ) آماده باش !
روزى که به خداوند عرضه مى شوى و هیچ چیز نهان تو از خداوند پنهان نیست .

اى ابوذر!…

از خداوند شرم کن . سوگند به آنکه جانم در دست اوست ، من همواره وقتى براى (تخلّى ) بیرون مى روم از شرم دو فرشته اى که همراه منند، چیزى بر سر مى افکنم

اى ابوذر!…

آیا مى خواهى وارد بهشت شوى ؟ (گفتم : آرى فدایت شوم ! فرمود:)

آرزوهایت را کوتاه کن و مرگ را نصب العین خویش قرار بده و از خداوند، به نحو شایسته شرم کن .
شرم از خدا آن است که گورستان و گورها و پوسیدگى بدنها را فراموش نکنى ، شکم و اندرونش را حفظ کنى ، سر و اندیشه هایش را حفظ کنى .
هرکسى که کرامت و بزرگوارى آخرت را بخواهد، باید زینتهاى دنیوى را رها کند. هرگاه چنین شدى ، بحق ، به (ولایت الله ) رسیده اى …) (۳۷)

آبشارى است از کلمات حکمت بار و سراسر موعظه و پند و آموزش . البته براى دلهاى حق نیوش و عبرت پذیر. محاسبه نفس ، مهمترین برنامه خودسازى و کنترل خویش از تباهى هاست . و آنکه به حساب خود نرسد، باخته است .

شلیک بى خشاب

دعوت دیگران به حق و معروف ، وقتى مؤ ثر است که دعوت کننده ، خود اهل عمل باشد. به قول معروف : سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند!

عالمان بى عمل ، درختان بى ثمرند و داعیان و مبلغّان و سخنورانى که به گفته ها و دعوتهاى خویش ، پایبند نیستند، هرگز در دل دیگران تاءثیر نمى گذارند. دعوتى که فقط از زبان برمى خیزد (نه از دل و عمل ) تنها به گوش طرف مى رسد (نه بر دل و جان ).
آموزش نبوى (ص ) در این زمینه چنین است :
(اى ابوذر!…

مَثَل کسى که بدون (عمل ) ، دعوت مى کند، همچون کسى است که بدون (زه ) ، کمان مى کشد و تیر مى اندازد.) (۳۸)

کمى دقت در این باره ضرورى است . آنچه عامل حرکت تیر به جلوست ، فشارى است که با کشیدن زه کمان ، بر تیر وارد مى شود و آن را به جلو پرتاب مى کند. هرچه زور بیشتر باشد و کمان و زه ، به قوّت کشیده شود، تیر بیشتر جلو مى رود. امّا کمانِ بى زه چطور؟ روشن است که تیر، در همان جا، جلوى تیرانداز مى افتد و پیشروى ندارد. در مثال جدید نیز مى توان گفت :

هرچه چاشنى یک گلوله بیشتر باشد، شدت انفجار واشتعال قوى تر است و (بُرد) گلوله هم ، بیشتر.
سخن و دعوت ، همچون تیر و گلوله است . (عمل ) به مثابه خرج و چاشنى و انرژى متراکم براى پیش بردن تیر و گلوله است . آنکه بى عمل ، اقدام به (دعوت ) مى کند، دعوت و کلامش بى تاءثیر است .
بشنویم این شعر را که :

تیر سخنت به آب شلیک مکن .

بیهوده و بى حساب شلیک مکن .

حرف و عمل تو، چون (سلاح ) است و (خشاب )

هشدار که بى خشاب ، شلیک مکن .

ابوذر!…

خداوند، با (اصلاح ) یک بنده مومن ، فرزندان و نوادگان و خانواده او و اطرافش را هم اصلاح مى کند.) (۳۹)

 مایه فخر خداوند

(اى ابوذر!…

خداوند به سه نفر بر فرشتگانش مباهات مى کند و مى بالد:

اوّل : مردى که در بیان خشک ، به تنهایى اذان و اقامه مى گوید، سپس به نماز مى ایستد. خداوند به فرشتگان مى گوید:به بنده من بنگرید! نماز مى خواند، در حالى که جز من کسى او را نمى بیند. هفتاد هزار فرشته فرود مى آیند و پشت سر او به نماز ایستاده ، تا فرداى آن روز، برایش استغفار مى کنند.

دوّم : مردى که نیمه شب از خواب برمى خیزد و در تنهایى به نماز مى ایستد و به سجده مى افتد و در حال سجده ، خوابش مى برد. خداوند به فرشتگان مى گوید: به بنده ام بنگرید؛ روحش نزد من است ولى جسدش در حال سجده است .

(سوّم ) : مردى که همراه جمعى مبارز و رزمنده است . در میدان نبرد، همراهانش مى گریزند؛ اما او یک تنه مى ایستد و مى جنگد، تا به شهادت برسد…) (۴۰)

راستى که چنین کسان ، شایسته مباهات خداوندند.

آنان که در میان غافلان ، بیدارند و هشیار!
در میان فراریان گریزان ، مقاومند و نستوه .
آنان که از شوق مناجات و عشق به خدا، شبها از بستر کناره مى گیرند و اهل ذکر و سجودند. رابطه شان باخدا، همیشگى و همه جایى است . در تنهایى و خلوت هم خدا را از یاد نمى برند و با یاد او، ماءنوس و دلخوش و دلگرمند.

زمینهاى شاهد

همه هستى ، آیات خداوند است .

به اذن خدا، ذرّات جهان مى توانند از شعور برخوردار شوند و بر نیک و بد انسانها گواهى دهند. سرزمینى که گناهى در آن انجام گرفته و مکانى که کار شایسته در آن شده است ، همه و همه ، شاهد اعمال انسانند و در روز داورى نیز، به گواهى خواهند آمد.

(
اى ابوذر!…

هیچ کس نیست که در قطعه زمینى ، پیشانى بر خاک سجود بگذارد؛ مگر آنکه آن زمین ، روز قیامت به نفع او گواهى مى دهد.

هیچ منزل و ماءوایى نیست که جمعى در آن فرود آیند؛ مگر آنکه آن منزلگاه ، آنان را لعن مى کند یا برآنان درود مى فرستد (به تناسب عملشان در آنجا….)

اى ابوذر!…

هیچ صبح و شبى نیست و هیچ قطعه زمینى نیست ؛ مگر اینکه به همسایگانش ندا مى دهد:

آیا کسى بر تو گذشت که خدا را یاد کند؟
آیا کسى از تو عبور کرد که در سجود براى خدا، پیشانى بر تو نهد؟
برخى گویند: آرى . بعضى گویند: نه ! سرزمینى که جواب مثبت دهد، احساس فراخى وانبساط مى کند و خود را از زمین مجاور، برتر مى بیند…) (۴۱)

اگر انسان ، در هر جا که هست ، توجه داشته باشد که روزى زمین و زمان ، فضا و محیط، به نفع یا ضرر او شهادت خواهند داد، حال و وضع دیگرى خواهد داشت . این احساس ، مانع بسیارى از خطاها و گناهان مى شود.

(اى ابوذر!…

 وقتى مؤ منى از دنیا مى رود، زمین چهل روز بر او مى گرید) .(۴۲)

آرى … در احساس مکتبى اهل ایمان ، تمام کائنات ، از شعور خاصّ خود برخوردارند. همه آنچه در زمین و آسمانند، تسبیح گوى ذات پاک الهى اند، هرچند ما زبان تسبیح گویشان را نفهمیم .

تسبیح گوى او نه بنى آدمند و بس

هر بلبلى که زمزمه بر شاخسار کرد.

سرمایه جوانى

رسول خدا (ص ) در توجه دادن به سرمایه جوانى و سود بردن از نقد حیات و همنشینى با نیکان فرمود:

(اى ابوذر!…

 هیچ جوانى نیست که از دنیا بگذرد و جوانى خود را در راه طاعت خدا سپرى کند، جز آنکه خداوند، پاداش هفتاد و دو (صدّیق ) به او بدهد.

 اى ابوذر!…

ذاکر در میان غافلان ، همچون رزمنده در میان فراریان است .

 اى ابوذر!…

همنشین خوب ، بهتر از تنهایى است و تنهایى بهتر از همنشین بد. نیک گفتن بهتر از سکوت است و سکوت ، بهتر از بدگویى .

 اى ابوذر!…

جز با مؤ من همنشینى مکن و طعامت را جز اهل تقوا نخورد! طعام خود را به کسى بخوران که به خاطر خدا دوستش مى دارى و از طعام کسى بخور که نسبت به تو محبت خدایى دارد.) (۴۳)

مراقبت زبان و بیان

گفتار، یا خلق آزار است یا محبت آور. زبان نیز ابزارى است که یا منشاء خیر است ، یا سرچشمه بدى و زیان . وما به گفته هاى خویش نیز محاسبه خواهیم شد. این است که حضرت رسول (ص ) اینگونه توصیه مى فرماید:

(اى ابوذر!…

 خداوند، نزد هر زبانِ گویاست . پس هر کس باید در گفتار خویش تقوا داشته باشد و بداند چه مى گوید. سخنان اضافى راترک کن ، از سخن همان مقدار تو را بس که نیازت را برسانى .

اى ابوذر!…

در دروغگویى انسان همین بس که هر شنیده اى را باز گوید. هیچ چیز به اندازه زبان مستحق حبس طولانى نیست .) (۴۴)

آنگاه پس از توصیه به احترام پیرمردان و حاملان قرآن که اهل عمل اند و حاکمانى که دادگرند. مى فرماید:

(
اى ابوذر!…

کسى که نگهدار زبانش نباشد، کارى نکرده است !

نه عیبجو باش ، نه مداح و متملق ، نه طعنه زن و مجادله گر.

اى ابوذر!…

کسى که بد اخلاق باشد، پیوسته از خداوند دور مى شود.

اى ابوذر!…

سخن پاک ، صدقه است ، و هر گامى که به سوى نماز بردارى ، صدقه است .) (۴۵)

و این کلام نبوى ، توسعه اى در قلمرو نیکوکارى است و اینکه (صدقه ) را تنها انفاق مالى ندانیم . بلکه هر گفتار پسندیده و هر روى آوردن به سوى نماز و نیایش نیز مصداقى از صدقه به شمار مى رود و همان پاداشها را دارد.

اَدب مسجد رفتن
عبادت ، پاسخ به ندا و دعوت الهى است . خداوند، انسان را براى معرفت و عبادت آفرید و معبدِ مسلمین ، (مساجد) است ، و (مسجد) محل سجود و خاکسارى در برابر حق ونهادن پیشانى بندگان در آستانِ جلال و کبریاى آفریدگار. از این رو، حضرت رسول (ص ) توصیه فرمود:

(
اى ابوذر!…

هر کس دعوت الهى را اجابت کند (با عبادت و سجود) و مساجد خدا را نیکو آباد سازد، پاداش او از جانب خداوند، (بهشت ) است .

(ابوذر مى گوید: عرض کردم : اى رسول خدا! پدر و مادرم فدایت ! مساجد خدا را چگونه مى توان آباد کرد؟ فرمود:)

در مسجدها، نباید صداها به جار و جنجال ، بلند شود،حرفهاى یاوه و باطل در آن زده نشود،در مسجد، کار خرید و فروش و داد و ستد، انجام نگیرد،تا وقتى در مسجدى ، حرف و کار بیهوده را رها کن .اگر چنین نکردى ، در روز رستاخیز، جز خویشتن را سرزنش نکن !

اى ابوذر!…

تا هنگامى که در مسجدى ، خداوند به پاداش هر نفس که در آن بر مى آورى ، رتبه اى در بهشت ، عطایت مى کند و فرشتگان حق بر تو درود مى فرستند و با هر دم برآوردنت ، ده حسنه برایت نوشته مى شود و ده سیّئه و گناه از تو محو مى گردد.(۴۶)

اى ابوذر!… خداوند مى فرماید:

بهترین بندگانم آنانند که بخاطر من با همدیگر دوستى و محبّت مى کنند، دلهایشان وابسته و پیوند خورده با (مساجد) است و در سحرها، اهل استغفار و تهجّدند. گاهى بخاطر اینان ، عذاب را از زمینیان برمى گردانم !

اى ابوذر!…

در مسجد نشستن ، بیهوده است ، مگر براى یکى از این سه کار باشد:نماز گزاردن ، ذکر خدا گفتن ، علم آموختن !…) (۴۷)

آرى … آبادى مساجد، به رعایت ادبِ عبّودیت و توجّه به خداوند است و به پایگاه شدنش براى ذکر و علم و فرهنگ و 

عرفان ، نه فقط به کاشیکاریها، سنگفرشها، گنبد وگلدسته ها!….

آبادى مسجد به نماز و به دعاست

عمران وى از همّت و اخلاص شماست

آباد کن از نماز، تو خانه حق

شکرانه نعمت که خدا داده تو راست

برگردیم به دنباله کلام نورانى رسول حق و پیامبر رحمت :

تقوا، ملاک قبول عمل

(اى ابوذر!…

بیش از (عمل ) ، به (تقواى در عمل ) بپرداز، چرا که هیچ کارى هرچند اندک ، اگر همراه با تقوا باشد، اندک نیست !

چرا که عمل ، باتقوا پذیرفته مى شود، و عمل مقبول ، چگونه کم خواهد بود؟!خداوند مى فرماید: پروردگار، تنها کار نیک را از صاحبانِ تقوا مى پذیرد.

اى ابوذر!…

انسان ، هرگز (متقّى ) نخواهد بود، مگر آنکه از خویشتن حساب بکشد، شدیدتر و دقیق تر از حساب کشیدن شریک از شریک خود!انسان باید بداند که خورد و خوراکش ، پوشاکش ، زندگیش ، از کجاست ؟ از (حلال ) ، یا (حرام ) ؟

اى ابوذر!…

هرکس نسبت به درآمدهایش بى مبالات باشد، خدا هم از همان راهها به دوزخش مى برد!

اى ابوذر!…

هر که مى خواهد گرامیترین مردم باشد، از خداوند پروا و تقوا داشته باشد.

اى ابوذر!…

 محبوب ترین شما نزد خدا، کسى است که بیشتر به یاد خدا باشد، و گرامیترین شما نزد او، با تقواترین شماست و نجات یافته ترین شما، کسى است که از خداوند، بیشتر خوف داشته باشد.

اى ابوذر!…

متّقین ،، از چیزهایى حتّى پرهیز و پروا مى کنند که مردم نمى پرهیزند، که مبادا در للّه للّه (امور مشتبه ) وارد شده باشند.کسى مطیع خداست ، که خدا را فراموش نکند؛ هرچند که نماز و روزه اش زیاد نباشد. ملاک دیندارى ، (وَرَع ) و (طاعت ) است !…) (۴۸)

برکلام نبوى ، چیزى نمى افزاییم ، که خود، گویاست ، و بى نیاز از هر شرح و تعلیقى !

(وَرع )، نیروى بازدارنده از گناه

آن عامل درونى ، که انسان راکنترل مى کند و از محدوده گناه دور مى سازد، نیرویى است به نام (ورع )، که از خداشناسى و خداترسى و ایمان به مبداء و معاد و حساب وکتاب الهى ، سرچشمه مى گیرد. اگر آن عامل ، نباشد یا فعال نباشد، کار انسان زار است و اعمالش تباه . حضرت رسالت (ص ) ابوذر و ما را به این عنصر گرانبها توجّه مى دهد:

(اى ابوذر!…

اهل (ورع ) باش ، تا عابدترین مردم به حساب آیى . ورع ، بهترین آیین و شیوه براى شماست .

(اى ابوذر!…

 علم ، بر عبادت برترى دارد، ولى بدان که اگر آن قدر نماز بخوانید و روزه بگیرید که همچون نى و چون تار شوید، اینها بدون ورع و پرهیز، سودى نمى بخشد.

اى ابوذر!…

 آنان که در دنیا، اهل زهد و پرهیزند، اولیاء راستین الهى اند.

اى ابوذر!..

 هرکس براى روزقیام وحساب ،سه چیز نیاورد، زیانکاراست .

(پرسیدم : آن سه چیست ؟ پدر و مادرم فدایت … فرمود:)
ورع و پرهیزکارى ، که او را از حرامهاى الهى باز دارد.
حلم و بردبارى ، که نادانى و سفاهت را با آن ردّ کند.
اخلاقى که با آن ، با مردم به مدارا رفتار کند….) (۴۹)

و چه راست فرمود، آن پیامبر صدق و آموزگار اخلاق ! (ورع )، (حلم ) و(حسن خلق ) سه ذخیره بزرگ براى روز قیامت است و چه زیانکارند آنان که تهیدست از سه سرمایه ، به محشر کبرى قدم مى نهند…

(۵۰)

تقوا و توکّل

(اى ابوذر!…

اگر دوست مى دارى که نیرومندترین مردم باشى ، برخدا توکّل کن !

اگر مى خواهى گرامیترین فرد باشى ، از خدا بترس !
و اگر مى خواهى غنى ترین و بى نیازترین انسانها باشى ، به آنچه نزد خداست ، امیدوارتر باش از آنچه در دست دارى !

اى ابوذر!…

اگر همه مردم این آیه را به کار گیرند، برایشان بس است ، آنجا که خداوندمى فرماید:

هر کس از خدا پروا کند، خداوند برایش گشایش و روزى بى حساب مى بخشد، و هر کس بر خدا توکل کند، خداوند، او را بس است . آرى … 

تقوا و توکّل ، هر دو روى آوردن به سوى خداست . در یکى ، زمینه سازى براى ترک گناه است ،در دیگرى ، استمداد از پشتوانه عظیم الهى .

آنکه این دوعامل را دارد، نه در دام گناه و وسوسه هاى ابلیس مى افتد، ونه در شداید و مشکلات و مواجهه با دشمن ، احساس ضعف وبى پناهى مى کند.

معامله با خدا

 (اى ابوذر!…

 خداى متعال مى فرماید: به عزت و جلالم سوگند! هیچ بنده اى خواسته مرا بر خواسته خود برنمى گزیند و ترجیح نمى دهد، مگر آنکه بى نیازى او را در جانش قرار مى دهم ، وغم وغصه هایش را براى آخرتش مى گردانم و آسمانها و زمین را عهده دار روزى او مى سازم ، در تنگناها، به کفاف و امدادش مى پردازم و در پى هر تجارت پیشه اى ، به نفع او مى کوشم .

اى ابوذر!..

. اگر آدمیزاد، از روزیش فرار کند، آن گونه که از مرگ مى گریزد، رزق او به او خواهد رسید، آن چنان که مرگ ، به او فرا مى رسد!) (۵۱)

چه بزرگ توصیه اى ! و چه شگفت نتیجه و دستاوردى !…

بسیارند آنان که با یک دنیا ثروت ، باز هم گدا و حریص و محتاجند. بى نیازى ، آن بهتر که در دل و جان انسان باشد؛ وگرنه چشم ، سیرى پذیر نیست !

چشم تنگ مرد دنیا دوست را

یا قناعت پر کند، یا خاک گور!

همّ و غم و فکر و اندیشه ، آن بهتر که درباره آخرت و آن سراى جاوید باشد!

چه بسیارند کسانى که تمام اندیشه و غصه هایشان به امور این دنیاى گذران مى گذرد و از آخرت غافلند. و چه نعمتى که انسان اگر فکرى هم مى کند، براى آن مرحله و نشئه جاوید بکند! و بسیارند آنان که شب و روز مى دوند؛ ولى همیشه (هشت ) آنان ، گرو (نه ) است ! و با آن همه تلاش و دوندگى ، همچنان در تارهاى عنکبوتى (مشکلات زندگى ) دست و پا مى زنند.

مشکل گشا، خداست . روزى هم به دست اوست ، با توکل بر او و تلاش در زندگى ، معاش انسان تاءمین مى شود؛ وگرنه … زندگى دور از خدا و معنویات ، مجموعه اى از دردسرها و گرفتاریهاست ، هرچند بظاهر، رفاه و استراحت و آسایش ‍ جلوه کند!.

چند پند سودمند

در ادامه ، حضرت رسول به جناب ابوذر مى فرماید:

(اى ابوذر!…

آیا چند کلام حکمت آمیز به تو بیاموزم ، که خدا به وسیله آنها به تو نفع برساند؟

گفتم : آرى ، اى رسول خدا! فرمود:
خدا را نگهدار، تا خدا هم تو را نگهدارد، خدا را نگهدار، او را همواه پیش روى خودخواهى یافت ،
در دوران خوشى و رفاه ، خدا را بشناس ، تا در سختیها، تو را بشناسد!
هرگاه خواستى ، از خدا بخواه ،
هرگاه کمک طلبیدى ، از خدا بطلب ،
اگر همه خلایق بکوشند تا خیرى به تو رسانند که (مقدّر) نیست ، نمى توانند، و اگر همه عالمیان در فکر آسیب تو باشند؛ ولى خدا تقدیر نکرده باشد، زیان نمى بینى .
اگر مى توانى ، با (رضایت ) و (یقین ) براى خدا کار کن و اگر نمى توانى ، در صبر و شکیبایى هم پاداش و خیر فراوان است .
پیروزى ، با صبر است ، و فَرَجْ، با شدت ، و … (آسانى با سختى .) (۵۲)

اى ابوذر!…

 هرکس به رزق الهى قانع باشد، از بى نیازترین مردم است …) (۵۳)

وه .. که چه مصیبتها از تکاثر و افزون طلبى و حرص ، گریبانگیر (اولاد آدم ) مى شود!. و چه راحت و آسوده خاطرند، آنان که از این بیمارى ، مصون و دورند.
ما درون را بنگریم و…
حساب ما با خدا، جداست .
ما در رفتار روزانه ، بیشتر روى (اظهارات ) و (ادعا)ها حساب باز مى کنیم . اما خداوند دانا، به نیتها وانگیزه ها واقف است و بر مبناى آن رفتار مى کند، نه گفته مدعیان ! این است که پیامبر اکرم (ص ) چنین مى فرماید:

(
اى ابوذر!…

خداى متعال مى فرماید: من هرگز (سخن ) خردمند و حکیم را نمى پذیرم ، بلکه به همت و نیت درونى او مى نگرم .

اگر حال و هواى درونى و نیت باطنى وى مورد پسند و رضایم باشد، سکوت او راهم للّه للّه (حمد) و (ذکر) به حساب مى آورم ، هرچند سخنى بر زبان نیاورد!

اى ابوذر!…

خداوند، به صورتها و ظاهرهاى شما نمى نگرد،

و به اموال واقوال شما نگاه نمى کند. بلکه به دلها و اعمالتان مى نگرد. (آنگاه پیامبر به سینه خود اشاره نموده فرمود:)

اى ابوذر!…

 تقوا، در اینجاست ، تقوا در اینجاست !…) (۵۴)

در گفتگوى موساى کلیم با خداى کریم ، درباره چوپانى که با زبان ساده و عوامانه خود با خدا مناجات مى کرد، خداى متعال در پاسخ به سؤ ال حضرت موسى (ع ) فرمود:

ما، درون را بنگریم و (حال ) را

نى برون را بنگریم و (قال ) را

حساب و کتاب خدا، با صداقت درونى و نیات باطنى ماست ، نه آنچه به زبان مى آوریم و مدعى هستیم ! در ادامه مى فرماید:

(اى ابوذر!…

تصمیم به کار نیک بگیر، هرچند موفق به عمل نشوى ،

تا از غافلان محسوب نگردى !...(۵۵)

اى ابوذر
!…

مؤ من از چهار چیز بى نصیب است :

سکوت ، که آغاز عبادت است
تواضع براى خدا
به یاد خدا بودن در همه حال
کمى مال و ثروت …) (۵۶)

راستى که چنین است ، هر سخنى ، حسابى و مؤ اخذه اى دارد، پس مؤ من با سکوتش ، پرونده عملش را سبکتر مى کند. هر عصیان و طغیانى ، معلول تکبر در برابر خدا و دستورهاى اوست ، و مؤ من ، فروتن است . گناه هم ، زاییده لحظات غفلت است . و مؤ من در همه حال و همه جا، خدا را فراموش ‍ نمى کند.

و… کمى دارایى هم از جهاتى مایه سعادت است ، چرا که مال دنیا گرفتارى دارد، هم در آوردنش و هم در خرج کردنش ، در حلالش حسابرسى است و در حرامش عقاب و مؤ اخذه !

دوزخیان زبان !

گناهان بسیارى از (زبان ) سرچشمه مى گیرد.

و کم نیستند کسانى که بخاطر زبانشان ، راهى جهنم مى شوند و شدیدترین عقوبتها را بخاطر ره آورد تلخ و شوم گفته هایشان مى چشند.
بسیارى هم ، دوزخى شهوت وعدم کنترل بر غرائز جنسى اند و راه جهنمشان ، از بیراهه شهوت گشوده مى شود.
حضرت رسول (ص ) درهشدار به این دو وادى خطرناک ، به ابوذر غفارى مى فرماید:

(
اى ابوذر!…

 هرکس مالک و اختیاردار میان دو پا و میان دو فکِّ خویش باشد (یعنى غریزه جنسى و زبان )، وارد بهشت مى گردد.) (۵۷)

ابوذر، گویا برایش شگفت بود باور این نکته که کسى با کنترل زبان ، بهشتى شود، پرسید: اى پیامبر خدا! آیا مگر ما به گفته هایمان هم مؤ اخذه مى شویم ؟

پاسخ رسول اللّه ، چنین بود:

(اى ابوذر!…

 مگر مردم را، چیزى جز دستاورد زبانهایشان ، به رو به آتش دوزخ مى افکند؟

تا سخن نگفته اى در سلامت و امانى ، امّا همین که لب به سخن گشودى ، خداوند یا به سود تو ثواب مى نویسد، یا به زیان تو عقاب !

اى ابوذر!…

گاهى کسى در مجلسى براى نصیحت شما ممکن است چیزى بگوید، امّا با همان سخن ، به اندازه فاصله آسمان تا زمین ، به ژرفاى دوزخ درمى افتد!

اى ابوذر!…

واى بر آنکه سخن دروغ مى بافد تا دیگران را بخنداند، واى بر او، واى بر او، واى بر او،

اى ابوذر!…

 هر که سکوت کند، نجات مى یابد، پس راست بگو و از دهانت هرگز دروغ در نیاید.) (۵۸)

پرسیدم : اى رسول خدا (ص )! توبه آنکه به عمد، دروغ بگوید چیست ؟ فرمود:
(
استغفار و نمازهاى پنجگانه ، آن را مى شوید.)

غیبت یا تهمت ؟

گناهان زبان ، هم بزرگ و ویرانگر است ، هم راحت و کم خرج ! و چه زشت ، اینکه انسان از طریق زبان ، مفت و ارزان جهنمى شود و مهارى بر گفته هاى دوزخ ‌آفرین خویش نتواند بزند. (غیبت )، یکى از این گناهان است ، و (تهمت )، سیّئه اى دیگر. رسول خدا (ص ) هشدار مى دهد:

(اى ابوذر!…

 از غیبت بپرهیز، همانا غیبت ، شدیدتر از (زنا) ست .)

ابوذر (با تعجب پرسید) چرا بدتر، اى رسول خدا؟
حضرت فرمود: (چونکه زناکار، از معصیت خویش توبه مى کند و روى به درگاه خدا مى آورد، خداى بخشنده هم توّاب و آمرزنده است ؛ ولى … غیبت ، آمرزیده نمى شود، مگر آن که فرد غیبت شده ببخشاید

اى ابوذر!…

دشنام دادن به مؤ من ، فسق است ؛ جنگیدن با مومن ، کفر است ، خوردن گوشت او (یعنى غیبت کردن ) از گناهان بزرگ ، مال مؤ من نیز، همچون خون و جانش محترم است .)

ابوذر مى پرسد: غیبت چیست ، یا رسول اللّه ؟
حضرت پاسخ مى دهد:
(
اینکه برادر دینى خود را بگونه اى یاد کنى که خوش نمى دارد.) للّه
مى پرسد: اگر آنچه مى گوید در او باشد، چه ؟
پیامبر مى فرماید:
(
اگر آنچه مى گویى ، در وى باشد، غیبت است و حرام . و اگر
در او نباشد، تهمت است !…) (۵۹)

دریغا… که غیبت و تهمت ، گناهى به این عظمت ، این گونه میان امّت محمّدى رواج داشته باشد و از آن پروا نکنند و مهمش نشمارند. نصایح حضرت رسالت ، بیش از ابوذر، خطاب به ماست که خویشتن را منتسب به آن والا تبار مى دانیم .

دفاع زبانى

زبان ، تیغى است دو دم ، مى تواند به گناه و تهمت و غیبت بچرخد، که محصول آن شعله هاى جهنم است ، و مى تواند به حق و دفاع از مظلوم گشوده شود، که فرآورده اش نعمتهاى الهى و(اجر کریم ) است . حضرت از غیبت و تهمت برحذر مى دارد، راه روشن را هم نشان مى دهد. مى فرماید:

(اى ابوذر!…

 

هرکس که در برابر غیبتى که از یک برادر مؤ من مى شود، از او دفاع کند، بر خداوند سزاوار است که او را از آتش جهنم آزاد کند.)

(اى ابوذر!…

هرکس که نزد او برادر مسلمانش را غیبت کنند و او توانایى دفاع و یارى او راداشته باشد و یاریش کند، خداوند هم در دنیا و آخرت ، به یارى او مى شتابد؛ امّا اگر اورا خوار دارد و دفاع زبانى نکند (در حالى که قدرت دفاع داشته باشد) خداوند هم او را خوار مى سازد، در دنیا و در آخرت !) (۶۰)

آیا این چیزى جز (نهى از منکر)، در قالبى خاص است ؟ غیبت از بدترین منکرات است که به تحقیر و رسوایى یک مؤ من مى انجامد، آنکه مى تواند جلوگیرى کند، ولى کوتاهى کند، آگاهانه حقّى را زیر پا نهاده ، که مى توانسته آن را روشن سازد. زبان ، اگر نتواند (یا نخواهد) گویاى حق و مدافع مظلوم و مبیّن راستیها باشد، پس به چه کار مى آید؟!…

هیزم کش دوزخ

خصومت میان مؤ منان ، به نفاق و نیرنگ و خیانت مى انجامد.

زبان ناسالم ، نقش تباهى آفرینى دارد و گفته هاى غرض آلود، فضا رامسموم و رابطه ها را تیره تر مى سازد.
بى شک ، (سخن چینى ) رشته هاى دوستى را خاکستر مى کند و دوچهره هاى منافق ، ریشه صداقتها را قطع مى کنند و شاخه هاى صفا و دوستى را مى برند.
باز گردیم به کلام پاک نبوى ، که به ابوذر چنین توصیه مى فرماید:

(اى ابوذر!…

هرگز (قتّات ) به بهشت نمى رود. (ابوذر مى پرسد: قتّات کیست ؟ مى فرماید:)

سخن چین ! آرى ، سخن چین در آخرت از عذاب الهى آسوده نیست .

اى ابوذر!…

هرکس در دنیا دو چهره و دو زبانه باشد، در آخرت نیز، دو زبان از آتش خواهد داشت .

اى ابوذر!…

مجلسها و حرفها (امانت ) است و افشاى راز برادرانت (خیانت ) !) (۶۱)

آرى … آنکه راز خویش را پیش تو مى گوید و سفره رازش ‍ را برایت مى گشاید، تو را امین و جوانمرد مى داند؛ وگرنه اسرار خود را بر تو نمى گفت . اگر نتوانى اسرار دیگران را نگهدارى ، چه امید و توقعى دارى که دیگران رازدار تو باشند؟

باز مى بینیم که ماییم و این زبان خطرناک که اگر رهایش ‍ گذاریم ، شعله ها مى فروزد و هستیها مى سوزاند، پس آن بهتر که مهارى از (تقوا) بر آن بزنیم ، تا هم خویش مصون بمانیم و هم دیگران ، زیان نبینند.

رازدارى ، نشان مردانگى است و پرده درى ، نامردى است ،

گفتن هر سخنى در هر جا

نبود شیوه مردان خدا

هر سخن جا ومقامى دارد

مرد حق ، حفظ کلامى دارد.

قهر و آشتى

بذر تفرقه و خصومت ، در سرزمین (جدایى )ها پاشیده مى شود و بهره را شیطان مى برد، نه کس دیگر!

نبى مکرّم اسلام ، مظهر محبت و مودّت و صفا بود، و امّت خویش را نیز به این (وادى نورانى) سوق مى داد. هنوز کلام آن حضرت را در زشتى غیبت و تهمت و سخن چینى و دورویى و بدزبانى به پایان نرسانده ایم ، باز هم گوش جان به نصایح آن (اسوه صدق و صفا) مى سپاریم ، که مى فرماید:

(
اى ابوذر!…

کارهاى هفتگى مردم دنیا، همواره روزهاى (دوشنبه ) و (پنجشنبه ) بر خدا عرضه مى شود، خدا براى هر بنده مؤ منى مغفرت و رحمت مى آورد؛ مگر براى آن که میان او و برادرش دشمنى باشد. که آنگاه گفته مى شود: کارهاى این دو را واگذارید، تا وقتى با هم آشتى کنند (یعنى عملشان به حساب نمى آید…)

اى ابوذر!…

هرگز مبادا که از برادر دینى ات جدایى کنى ، چرا که اعمال با این گونه مفارقتها و جداییها پذیرفته نیست .

اى ابوذر!…

تو را از قهر و مفارقت نهى مى کنم . اگر هم ناچارى ، بیش از سه روز طول مده ، کسى که در حال قهر با برادر دینى اش ، از دنیا برود، آتش برایش سزاوارتر است !) (۶۲)

جان به فداى رسول رحمت ، که همواره با کلام و رفتارش ، سایه اى از محبت و صفا و روحى از اخوت و وفا بر سر امت و پیروان مى گسترد.

کبر، بیمارى روح

متکبران ، براى جبران کمبود شخصیت ، براى دیگران (قیافه ) مى گیرند و خود را مهمتر از آنچه هستند، جلوه مى دهند.

بانى تکبر، (ابلیس )است و اهل کبر و (خودبزرگ بینى ) اصحاب شیطانند.
حضرت رسول (ص ) با اشاره به مظاهرى از کبر، در نکوهش آن مى فرماید:

(
اى ابوذر!…

هرکس دوست بدارد که دیگران ، در مقابل او به احترام بایستند، جایگاهش را در آتش دوزخ آماده سازد!

اى ابوذر!…

هرکس بمیرد، درحالى که در دلش هموزن یک دانه ارزن (کبر) باشد، هرگز بوى بهشت را نخواهد شنید، مگر آنکه پیش از مرگ ، توبه کند

 اى ابوذر!…

 بیشتر دوزخیان ، (مستکبران ) اند.)

در اینجا، مردى پرسید:
اى پیامبر! آیا کسى هست که از (کبر)، رهایى یافته باشد؟ فرمود: (آرى ، هرکس لباس پشمینه بپوشد، سوار بر الاغ شود، گوسفند بدوشد وبا بینوایان نشست و برخاست کند، از تکبّر نجات مى یابد.)

(اى ابوذر!…

هرکس که کالاها و اجناس خویش را، خود به دست گیرد و به خانه آورد، از کبر (مبرّا) مى شود.) (۶۳)

اینها فقط نمونه است و اشاره دارد به اینکه تکبر انسان ، یا در (لباس ) جلوه مى کند، یا در(مرکب و ماشین ) نمود مى یابد، یا در پرهیز انسان از کارهاى دستى و انجام امور شخصى خود، یا در رفت و آمد با سرمایه داران و مرفّهان بى درد و اشراف مستکبر حضرت موارد دیگرى را بر مى شمارد:

(اى ابوذر!…

هرکس از روى تکبّر، لباس بلند (که روى زمین کشیده شود) بپوشد، خداوند در قیامت به او نظر رحمت نمى افکند.

اى ابوذر!…

هرکس دامان لباسش را کوتاه بگیرد (که روى زمین کشیده نشود) و با دست خود، کفش خود را بدوزد و چهره بر خاک نهد، از (تکبّر) ایمن مى شود.

اى ابوذر!…

هرکس دو جامه دارد، یکى را خود بپوشد، دیگرى را به برادر دینى اش بپوشاند.) (۶۴)

مرفّهین بى درد

رفاه ، غفلت مى آورد و غفلت ، بى دردى در پى دارد. مرفّهین بى درد و برخورداران بى تعهد، به تعبیر حضرت امام (قدس سره ) پایبند به (اسلام آمریکایى )اند، و اینها ریشه در وضع معیشتى انسان دارد.

حضرت رسول (ص ) مى فرماید:

(
اى ابوذر!…

بزودى کسانى از امّت من خواهند بود، که در دامن نعمتها به دنیا مى آیند و رشد مى کنند. همتشان ، غذاهاى رنگارنگ و نوشابه هاى مختلف است و اینها را با سخن ، تمجید و ستایش مى کنند. اینان ، بدترین امت منند.

اى ابوذر!…

کسى که زیباپوشى را واگذارد، با آنکه مى تواند برخوردار شود، خود را بى آنکه به بینوایى گرفتار شود، فروتن سازد، مال را، بى آنکه در راه معصیت باشد، خرج کند و محرومان را رسیدگى کند و با اهل فهم و حکمت معاشرت کند، (از شایستگان است ) (۶۵)

اى ابوذر!…

لباس خشن بپوش ، تا فخر و مباهات ، راه به تو نیابد.

اى ابوذر!…

در آخرالزمان کسانى خواهند بود، که در زمستان و تابستان ، جامه پشمین مى پوشند و خود را برتر از دیگران مى شمارند؛ اینان ، مورد لعنت فرشتگان آسمان و زمین اند.) (۶۶)

(اى ابوذر!…

خوشا به حال آنکه باطن او شایسته باشد و آشکارش نیکو گردد و شرّ خویش را از مردم دور دارد،… خوشا به حال آنکه به دانسته اش عمل کند، مال اضافى خود را انفاق کند و حرف اضافه خود را نگه دارد (و دم فرو بندد)…) (۶۷)

راز رستگارى

در این بخش ، کلام نبوى (ص ) با (ابوذر)، حالت گفتگو مى یابد و اینگونه ادامه دارد:

ابوذر مى گوید: روزى به رسول خدا (ص ) وارد شدم ، در مسجد بود و تنها. این خلوت را غنیمت شمردم ، و در حضورش زانو زدم . فرمود:

اى ابوذر!

 مسجد، تحیّت دارد.

گفتم : تحیّت مسجد چیست ؟ یا رسول الله ؟
فرمود: دو رکعت نماز مى خوانى .
آنگاه ابوذر، رو به حضرت رسالت کرده ، مى پرسد:
اى رسول خدا! مرا به نماز فرمان دادى ، نماز چیست ؟!
پیامبر نماز بهترین موضوع و نهاد است ، هرکس بخواهد، کم مى خواند، و هر که بخواهد بسیار!

ابوذر اى رسول خدا!، چه کارى نزد خدا محبوبتر است ؟

پیامبر ایمان به خدا و جهاد در راه خدا.

ابوذر اى پیامبر ! ایمان چه کسى از مؤ منان بیشتر و کاملتر است ؟

پیامبر آنکه اخلاقش نیکوتر باشد.

ابوذر از خود مؤ منان ، چه کسى برتر است ؟

پیامبر آنکه مسلمانان ، از دست و زبان او در امان باشند.

ابوذر کدام هجرت برتر است ؟

پیامبر آنکه از (بدى ) هجرت کند!.

ابوذر چه وقتى از شب با فضیلت تر است ؟

پیامبر دل شب تار.

ابوذر کجاى نماز برتر است ؟

پیامبر قنوت طولانى .

ابوذر چه روزه اى با فضیلت تر است ؟

پیامبر روزه واجب ، که خدا هم پاداشى مضاعف مى دهد.

ابوذر کدام صدقه بهتر است ؟

پیامبر تلاش و انفاق مخفیانه انسانى تهیدست به یک نیازمند!

ابوذر کدام جهاد برتر است ؟

پیامبر آنکه مرکب در آن آسیب ببیند و خون رزمنده ریخته شود.
ابوذر – بزرگترین آیه اى که خدا نازل کرده چیست ؟
پیامبر آیه الکرسى .

فرهنگ ابراهیمى

ابوذر، که از این سؤ ال و جواب لذّت و بهره مى بُرد و بینش ‍ و ایمان خود را مى افزود، فرصت را مغتنم شمرده ، از رسول خدا (ص ) پرسید:

اى پیامبر، در (صُحُف ابراهیم ) چه بوده است ؟ فرمود:
(
تمامش مَثَل و حکمت بود. از جمله چنین بود: من تو را نفرستادم که دنیا بیندوزى ، بلکه تو را فرستادم ، تا دعاى مظلوم را از سوى من پاسخ دهى ، و خواسته اش ‍ را برآوردى .(۶۸)

و نیز در (صحف ابراهیم ) چنین بود:

(عاقل ، تا خِرد خود را مغلوب نفس نساخته ، سزاوار است اوقات خود را چنین تقسیم کند: ساعتى براى مناجات با پروردگار، ساعتى براى اندیشه درباره آفریده ها و صنایع بدیع خدا در خلقت ، ساعتى ، اندیشه به اینکه چه کرده و چه پیش فرستاده است (محاسبه نفس ) و ساعتى نیز به کارهاى حلال و نیازهاى مباح خود، از خوردن و نوشیدن بپردازد.

و… عاقل باید در یکى از این سه راه بکوشد:

توشه گیرى براى آخرت
تاءمین معاش و زندگى
لذتهاى غیرحرام .

وعاقل باید به زمان خود بصیر و بینا باشد، به کار خویش بپردازد، زبان خود را نگه دارد، هرکس که (حرف زدن ) خود را از (اعمال خویش ) به حساب آورد، سخنش کاسته خواهد شد، مگر آنچه که به کارش مربوط شود.) (۶۹)

حکمت هاى موسوى

راه جویى و آشنایى ابوذر با تعالیمى از صحف ابراهیم ، به تعالیم موسى ، کلیم الله ، راه یافت .

 ابوذر از پیامبر اسلام پرسید:

اى فرستاده خدا! در (صُحف موسى ) چه بود؟
فرمود: همه آن ، عبرت و پند بود. از جمله اینها:
(
شگفت از کسى که به آتش دوزخ ، یقین دارد، و… مى خندد!
شگفت از کسى که مرگ را باور دارد، چگونه شادمانى مى کند!
شگفت از کسى که به حال دنیا و دگرگونیهایش بیناست ، و مى بیند که چگونه دنیا نسبت به اشخاص ، در تغییر و تبدیل است (و به کسى وفا نمى کند) چگونه به دنیا اطمینان مى کند.
شگفت از کسى که به حساب فرداى قیامت یقین دارد، لیکن براى آن ، کار نمى کند!…) (۷۰)

ابوذر پرسید:

(یا رسول الله ! آیا از آنچه بر تو نازل شده و از تعالیم قرآن ، چیزى هست که در صحف ابراهیم و موسى (علیهماالسلام ) هم آمده باشد؟)
پاسخ حضرت چنین بود:

(اى ابوذر!… بخوان این آیات را (قَدْ اَفلحَ من تَزکّى … به تحقیق ، رستگار شد، کسى که خود را پاک ساخت و خدایش را یاد کرد و نماز خواند، بلکه شما زندگى دنیا را مى گزینید، در حالى که آخرت ، بهتر و پایدارتر است .) اینها یعنى این چهار آیه در کتابهاى آسمانى پیشینیان آمده است ، در صحف ابراهیم و موسى .) (۷۱)

گفتگو، اندکى ادامه دارد. امّا… یک لحظه توقف در برابر این تابلوهاى سراسر حکمت و پند، مفید است .
راستى …ابوذر در پى چیست و از رسول خدا (ص ) چه مى پرسد و چه مى جوید؟ و پیامبر چه سخاوتمندانه ، دهان پرگوهر خویش را به آغوش گهریاب ابوذر مى گشاید و دل این صحابه عارف و آگاه و بینا را از مرواریدهاى حکمت و عرفان ، لبریز مى سازد.
این گفتگو، مرورى است بر فلسفه خلقت و بعثت ، گذرى است بر وادیهاى نورانى و برکت خیز مواعظ و حکمتهاى الهى و فهرستى است از آنچه (باید آموخت ) و (باید به کار بست ).
اگر سؤ ال ابوذر نبود، امروز (پاسخ پیامبر) را نداشتیم و از این گنجینه همیشه گهرخیز و حکمت ریز، محروم بودیم . سؤ الهاى ابوذر، سبب ساز تراوش این حکمتهاى متعالى از زبان عصاره خلقت براى ما امت آن آخرین رسول شد. رسول حق نیز سخنان عرشى خود را به ما فرشیان خاک نشین ارزانى داشت ،…
سؤ الهاى ابوذر را خواندیم ، و جوابهاى هادى امّت و پیامبر رحمت را.
فصلى خوش و با صفا و روحانى داشتیم ، به برکت کلام وحى گونه خاتم رسولان و اینک ، بخشهاى پایانى این گفتگو:

وصایاى پیامبرانه

(
ابوذر اى رسول خدا (ص )! مرا توصیه اى کن .

پیامبر تو را به (تقوا) سفارش مى کنم ، چرا که تقوا در راءس همه کارهاى توست .

ابوذر باز هم بفرمایید، بیشتر.

پیامبر بر تو باد قرآن خواندن و یاد خداى متعال ، چرا که تلاوت قرآن براى تو در آسمانها (یاد) است و در زمین ، (نور) ) .(۷۲)
تقوا عنوان کلى است ، پرواى از خدا در همه کارها. قرآن خواندن هم ، انس مستمر با آفریدگار و کلام اوست ، که تلاوت هر روزه ، (برنامه گرفتن ) از این منشور بى نظیر و جاویدان است . ابوذر قانع نیست ، بیشتر مى خواهد و بیشتر، از این رو، از حضرت مطالب بیشتر و مواعظ بلیغ ‌تر مى طلبد. این گفتگو ادامه مى یابد:

(
ابوذر باز هم بیفزاى ، اى رسول خدا (ص )!

پیامبر بر تو باد (جهاد) . چرا که رهبانیت آیین من ، جهاد است .
ابوذر با زهم بیشتر، یا رسول اللّه (ص )!
پیامبر بر تو باد (سکوت ) ، مگر آنجا که حرف نیک بگویى ، چرا که سکوت و خموشى شیطان را از تو طرد مى کند و در امور دینى هم یاور توست .) (۷۳)

این هم جهاد است ، لیکن در جبهه درونى و در جهاد با نفس . گاهى کنترل زبان و مهار کردن سخنان ، از یک جنگ بیرونى دشوارتر است و قوّتى بیشتر مى طلبد. چه بسیار حرفها که بى پایه و بى مایه است و خاستگاه نفسانى دارد و وسوسه هاى ابلیسى انگیزه آن گفتار است ، پس خموشى گزیدن و رعایت سکوت و کم حرفى ، بستن راه شیطان است .

(ابوذر اى پیامبر، باز هم موعظه ام کن ، و بیشتر!
پیامبر از خنده زیاد بپرهیز، چرا که دل را مى میراند و نور چهره را از بین مى برد.
ابوذر باز هم ، یا رسول اللّه (ص )!…
پیامبر به پایین تر از خودت نگاه کن ، نه به بالاتر از خویش ، چرا که این سبب مى شود نعمتهاى خدا را درباره خودت ، کم مشمارى .) (۷۴)

در احادیث دیگر، این نکته با تفصیل بیشترى آمده است . در امور دنیایى و برخورداریها و مال و معیشت و زندگى ، باید به پایین تر از خود نگریست نه بالاتر. چون نظر به پایین تر، سبب مى شود انسان آنچه را هم که دارد قدر بشناسد و شکرگزار باشد. اما اگر به بالاتر از خود بنگرد و تمتعات و امکانات و رفاه و خانه و حقوق و… دیگران را ببیند، همیشه احساس کمبود مى کند و به دنیاطلبى و (تکاثر) مى گراید.

اما در امور اخروى و معنوى ، انسان باید به بالاتر از خود بنگرد (این در احادیث آمده است ). به آنکه علم بیشتر، تقواى افزونتر، خلوص و صداقت برتر دارد، و معرفتش بیشتر، اخلاقش نیکوتر و روحیاتش والاتر است . اینها قله هاى کمالند. توجه به این گونه افراد بالاتر از خود، سبب مى شود که انسان به ضعفهاى اخلاقى و معنوى خود واقف گردد و تلاش ‍ بیشتر کند تا به آن قله برسد و به آنچه دارد، قانع نگردد. چرا که مراتب کمال و معنویت انسان ، تا بى نهایت قابل رشد و فزایندگى است . برگردیم به کلمات نورانى حضرت رسالت :

(ابوذر اى رسول خدا (ص ) باز هم بر موعظه هاى خود بیفزاى .

پیامبر با خویشاوندانت رفت و آمد داشته باش ، هرچند آنها از تو قطع رابطه کنند. بینوایان محروم را دوست داشته باش و با آنان مجالست و همنشینى کن . (قبلاً هم گذشت که این کار، سبب زدودن (تکبر) مى شود و گُل تواضع را بر شاخه زندگیمان مى شکوفاند.)

ابوذر یا رسول الله ، باز هم !

پیامبر حق را بگو، هر چند تلخ باشد!

ابوذر باز هم ، اى پیامبر!

پیامبر در راه خدا، از ملامت و نکوهش ملامتگران نترس .) (۷۵)

(راستى ، در تعارض راه خدا و پسند مردم ، کدام یک را باید برگزید؟ کسانى از سرزنش و حرفهاى مردم مى هراسند و به همین خاطر، حرف حق را نمى گویند، به وظیفه عمل نمى کنند و از گرفتن یک (موضع مکتبى ) مى هراسند. اما مرد حق ، در راه خدا از هیچ ملامتى نمى ترسد. دیگران هرچه مى خواهند بگویند، اگر کارشان طبق رضاى خدا باشد، دیگران و حرفهایشان مهم نیست …)

(ابوذر (آخرین سؤ ال ) یا رسول الله ، بیشتر موعظه ام کن !

اى ابوذر!…

آنچه از عیب و مسائل خویش مى دانى ، باید تو را از پرداختن به دیگران باز دارد و آنچه خود انجام مى دهى ، بر دیگران ستم مکن . در عیب انسان ، همین بس که از عیوب دیگران آن را بشناسد که از خودش نمى شناسد…) (۷۶)

در امثال فارسى ما نیز این گونه سخن زیاد است . سیر، یک روز به پیاز طعنه مى زند که چه قدر بدبویى !… پیاز مى گوید: تو از عیب خود بى خبرى ، از این رو به عیبجویى دیگران پرداخته اى . و به تعبیر دیگر: یک سوزن به خودت بزن ، یک جوالدوز به دیگرى . سبب پرداختن به ضعفها و عیوب دیگران ، آن است که از عیوب خود بى خبریم و یا فراموش ‍ مى کنیم و چیزى را بر دیگران ناروا و زشت مى شماریم که در خودمان نیز، همانها یافت مى شود. این خود، عیبى است بزرگ .

۷۷ابوذر مى گوید: پیامبر آنگاه دست بر سینه ام نهاد و فرمود:

(اى ابوذر!…
هیچ عقلى ، همچون تدبیر و آینده نگرى نیست ،
هیچ تقوا و وَرَعى ، همچون پرهیز از حرامهاى خدا نیست .
و… هیچ افتخار و شرافتى ، همچون (حسن خلق ) و خوش اخلاقى نیست !)

در اینجا، این سلسله نور و این آبشار حکمت ، پایان مى پذیرد. اساسى ترین حکمتها و اندرزهایى که براى دین و دنیایمان سودبخش است ، توجه به آنها، ما را به فلسفه بلند و ناب هستى و حیات ، نزدیکتر مى سازد.

در این نوشتار، در آستان روایت شریفى بودیم که نصایح حضرت رسالت را صحابى گرانقدر،(ابوذر غفارى ) برایمان نقل مى کرد.
امید است روشنى بخش دل و جانمان بوده باشد و چراغ راه و راهگشاى زندگیمان ،
که ما (حیات طیبه ) خویش را، مدیون ارشادهاى اولیاء خداییم .

متن عربی

۲-ا أ باذَرّ! اُعبُدِاللّهَ کَأ نَّک تَراهُ فإ نْ کُنتَ لا تَراهُ فإ نَّهُ یَراکَ. وَاعْلَمْ أ نَّ أ وَّلَ عِبادَهِ اللّهِ الْمَعْرِفهُ بِهِ فَهُوَ الا وَّلُ قَبْلَ کُلِّ شَیْءٍ، فَلا شَیْءَ قَبلَهُ، وَالْفَرْدُ فَلا ثانِیَ لَهُ، وَالْباقِی لا إ لى غایَهٍ، فاطِرُ السَّماواتِ و الاْ رْضِ وَما فِیهِما وَما بَیْنَهُما مِنْ شَیْءٍ وَهُوَ اللّهُ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ وَهُوَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرْ.

۳-ثُمَّ الاْ یمانُ بِی وَ الاْ قْرارُ بأ نَّ اللّهَ تعالى أ رْسَلَنِی إ لى کافَّهِ النّاسِ بَشِیرا وَنَذِیرا وَداعِیا إ لَى اللّهِ بِإ ذْنِهِ وِسِراجا مُنِیرا.

۴-ثُمَّ حُبُّ أ هْلِ بَیْتِیَ الّذِینَ أ ذْهَبَ اللّهُ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَطَهَّرَهُمْ تَطْهِیرا. وَاعْلَمْ یا أ باذرّ! اءنّ اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ جَعَلَ أ هْلَ بَیْتِی فِی أُمَّتِی کَسَفِینَهِ نُوحٍ مَنْ رَکِبَها نَجا وَمَنْ رَغِبَ عَنْها غَرِقَ.

۵-یا أ باذَرّ! اِغْتَنِمْ خَمْسا قَبْلَ خَمْسٍ: شَبابَک قَبلَ هَرَمِکَ، وَصِحَّتَک قَبْلَ سُقْمِکَ، وَغِناک قبلَ فَقْرِکَ وفَراغَک قَْبلَ شُغْلِکَ وَحَیاتَک قَبْلَ مَوْتِکَ.

۶-یا أ باذَرّ! إ یّاکَ وَالتَّسْوِیفَ بِعَمَلِکَ فَإ نَّکَ بِیَوْمِکَ وَلَسْتَ بِما بَعْدَهُ، فإ نْ یَکنْ غَدٌ لَکَ فَکُنْ فِی الْغَدِ کَما کُنْتَ فِی الْیَوْمِ. وَإ نْ لَمْ یَکُنْ لَمْ تَنْدَمْ عَلى ما فَرَّطْتَ فِیِ الْیَوْمِ.

یا أ باذَرّ! کَمْ مِنْ مُسْتَقْبِلٍ یَوْما لایَسْتَکْمِلُهُ، وَمُنتَظِرٍ غَدا لا یَبْلُغُهُ.
یا أ باذَرّ! لَوْ نَظَرْتَ إ لَى الاْ جَلِ وَمَسِیرِهِ لاَ بْغَضْتَ الاْ مَلَ وَغُرورَهُ.
یا أ باذَرّ! کُنْ کَأ نَّکَ فِی الدُّنْیا غَرِیبٌ أ و کَعابِرِ سَبِیلٍ وَعُدَّ نَفْسَک مِنْ أ صْحابِ الْقُبُور.

۷-خُذْ مِنْ صِحَّتِکَ قَبْلَ سُقْمِک وَمِنْ حَیاتِک قَبْلَ مَوْتِکَ، فَإ نَّکَ لا تَدْرِی مَا اسْمُک غَدا.

یا أ باذر! إ یّاکَ أ نْ تُدْرِکَکَ الصَّرْعَهُ عِنْدَ الْعَثْرَهِ، فلا تُقالُ العَثْرَهَ، وَلاتُمَکَّنُ مِنَ الرَّجْعَهِ. وَلایَحْمِدُکَ مَنْ خَلَّفْتَ بِما تَرکْتَ وَلا یَعْذِرُک مَنْ تُقْدِمُ عَلَیْهِ بِمَا اشْتَغَلْتَ بِهِ.

۸-یا أ باذر! کُنْ عَلى عُمْرِکَ أ شَحَّ مِنْکَ عَلى دِرْهَمِکَ وَدِینارِکَ.

۹-یا أ باذر! هَلْ یَنْتَظِرُ أ حَدُکم إ لاّ غِنىً مُطْغِیا أ وْ فَقْرا مُنْسِیا أ وْ مَرَضا مُفْسِدا أ وْ هَرَما مُقْعِدااءوْ مَوْتا مُجْهِزا، اءوْ الدَّجّالَ فَإ نَّهُ شَرُّ غایِبٍ یُنْتَظَرُ، اَوِالسّاعَهَ والسّاعَهُ اءدْهى وَأ مَرُّ.

۱۰-إ نَّ شَرَّ النّاسِ مَنزِلَهً عِنْدَ اللّهِ یَوْمَ الْقِیامَهِ عالِمٌ لا یُنْتَفَعُ بِعِلْمِهِ.

۱۱-مَنْ طَلَبَ عِلْما لِیَصْرِفَ بِهِ وُجُوهَ النّاسِ اِلَیْهِ لَمْ یَجِدْ ریِحَ الْجَنَّهِ.

۱۲-یا أ باذر! إ ذا سُئِلْتَ عَنْ عِلمٍ لا تَعْلَمُهُ فَقُلْ: لا أ عْلَمُهُ، تَنْجُ مِنْ تَبِعَتِهِ، وَلاتُفْتِ بِما لا عِلْمَ لَکَ بِهِ، تَنْجُ مِنْ عَذابِ اللّهِ یَوْمَ الْقِیامَهِ.

۱۳-یا اءباذر: یَطْلُعُ قَوْمٌ مِنْ اَهْلِ الْجَنَّهِ عَلى قَوْمٍ مِنْ اءهْلِ النّارِ فَیَقُولونَ: ما اَدْخَلَکُمُ النّارَ وَقَدْ دَخَلْنَا الْجَنَّهَ بَتَاءْدِیبِکُمْ وَ تَعْلِیمِکُمْ؟ فَیَقُولُون : إ نّا کُنّا نَاءمُرُ لِالخَیْرِ وَلا نَفْعَلُهُ.

۱۴-یا أ باذر! إ نَّ حُقُوقَ اللّهِ جَلَّ ثَناؤُهُ أ عْظَمُ مِنْ أ نْ یَقُومَ بِهَا الْعِبادُ، وَإ نَّ نِعَمَ اللّهِ أ کْثَرُ مِنْ أ نْ یُحْصِیَها الْعِبادُ، وَلکِنْ أ مْسُوا وأ صبِحُوا تائِبِینَ.

یا أ باذر! إ نَّکَ فِى مَمَرِّ اللَّیْلِ وَالنَّهارِ فِی اَّجالٍ مَنْقُوصَهٍ وَأ عْمالٍ مَحْفُوظَهٍ وَالْمَوْتُ یَاءْتِی بَغْتهً. وَمَنْ یَزْرَعْ خَیْرا یُوشِکُ أ نْ یَحصُدَ خَیْرا وَمَنْ یَزْرَعْ شَرّا یُوشِکُ أ نْ یَحْصُدَ نَدامَهً. وَلِکُلِّ زارِعٍ مِثْلَ ما زَرَعَ، لا یَسبِقُ بَطِی ءٌ لِحْظَهً وَلا یُدْرِکُ حَرِیصٌ ما لَمْ یُقَدَّرْ لَهُ وَمَنْ اءُعْطِیَ خَیْرا فاللّهُ أ عْطاهُ وَمَنْ وُقِیَ شَرّا فَاللّهُ وَقاهُ.

۱۵-یا أ باذر! اَلْمُتَّقُونَ سادَهٌ، وَالْفُقَهاءُ قادَهٌ، وَمُجالَسَتُهُمُ الزِّیادَهُ. إ نَّ الْمُؤْمِنَ لَیَرى ذَنْبَهُ کَأ نَّهُ صَخْرَهٌ یَخافُ أ نْ تَقَعَ عَلَیْهِ، وَإ نَّ الْکافِرَ یَرى ذَنْبَهُ کَأ نَّهُ ذُبابٌ مَرَّ عَلى أ نْفِهِ.

یا أ باذر! إ نَّ اللّه تَبارَکَ وَ تَعالى إ ذا أ رادَ بِعَبْدٍ خَیْرا جَعَلَ ذُنوُبَه بَیْنَ عَیْنَیْهِ (مُمَثَّلهً وَالاْ ثْمَ عَلَیْهِ ثَقِیلاً وَبِیلاً). وَإ ذا أ رادَ بِعَبْدٍ شرّا أ نْساهُ ذُنُوبَهُ.

۱۶-یا أ باذر! لا تَنظُرْ إ لى صِغَرِ الْخَطِیئَهِ وَلکِنِ انْظُرْ إ لى مَنْ عَصَیْتَهُ.

یا أ باذر! مَنْ وافَقَ قَوْلُهُ فِعْلَهُ فَذاکَ الَّذِی أ صابَهُ حَظُّهُ. وَمَنْ خالَفَ قَوْلُهُ فِعْلَهُ فَإ نَّما یُوبِقُ نَفْسَهُ.
یا أ باذر! إ نَّ الرَّجُلَ لَیُحْرَمُ رِزْقَهُ بِالذَّنْبِ یُصِیبُهُ.
یا أ باذر! دَعْ ما لَسْتَ مِنْهُ فِی شَیْءٍ. فَلا تَنْطِقْ بِما لا یَعْنِیکَ وَاخْزِنْ لِسانَکَ کَما تَخْزِنُ وَرِقَکَ.

۱۷-یا أ باذر! إ نَّ اللّهَ جلَّ ثَناؤُهُ لَیُدْخِلُ قَوْما الْجَنَّهَ فَیُعْطِیهِمْ حَتّى یَمَلَّوا وَفَوْقَهُمْ قَوْمٌ فِی الدَّرَجاتِ الْعُلى ، فَإ ذا نَظَرُوا إ لَیْهِمْ عَرَفُوهُمْ فَیَقُولُونَ: رَبَّنا إ خْوانُنا کُنّا مَعَهُمْ فِی الدُّنْیا فَبِمَ فَضَّلْتَهُمْ عَلَیْنا؟ فَیُقالُ: هَیْهاتَ هَیهاتَ إ نَّهُم کانوا یَجُوعُون حِینَ تَشْبَعوُن وَیَظْمَؤُنَ حِینَ تَرْوُونَ وَیَقُومُونَ حِینَ تَنامُونَ وَیَشْخَصُونَ حِینَ تَخْفَضُونَ.

أ باذر! جَعَلَ اللّهُ جَلَّ ثَناؤُهُ قُرِّهَ عَیْنِی فِی الصَّلاهِ وَحَبَّبَ إ لیَّ الصَّلاهَ کَما حَبَّبَ إ لى الْجائِعِ الطَّعامَ، وَإ لى الظَّمْاَّنِ الْماءَ. وَإ نَّ الْجائِعَ إ ذا أ کَلَ شَبِعَ وَإ نَّ الظَّمْاَّنَ إ ذا شَرِبَ رَوِیَ، وَأ نا لا أ شْبَعُ مِنَ الصَّلاهِ.

۱۸-یا أ باذر! إ نَّکَ ما دُمْتَ فِی الصَّلاهِ فَإ نَّکَ تَقْرَعُ بابَ الْمَلِکِ الْجَبّارِ، وَمَنْ یُکثِرْ قَرْعَ بابِ الْمَلِکِ یُفْتَحْ لَهُ.

۱۹-ما مِنْ مُؤ مِنٍ یَقُومُ مُصَلِّیا إ لاّ تَناثَرَ عَلَیْهِ الْبِرُّ ما بَیْنَهُ وَبَیْنَ الْعَرْشِ وَوُکِّلَ بِهِ مَلَکٌ یُنادی : یَا ابْنَ آدَمَ لَوْ تَعْلَمُ ما لَکَ فِى الصَّلاهِ وَمَنْ تُناجِی مَا انْفَتَلْتَ.

۲۰-یا أ باذر! أ یُّما رَجُلٍ تَطَوَّعَ فِی یَوْمٍ وَلَیْلَهٍ اثْنَتَیْ عَشْرَهَ رَکْعهً سِوَى الْمَکْتُوبَهِ کانَ لَهُ حَقّا واجِبا بَیْتٌ فِی الْجَنَّهِ.

۲۱-یا أ باذر! الدُّنْیا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَجَنَّهُ الْکافِرِ وَما أ صْبَحَ فِیها مُؤْمِنٌ إ لاّ حَزِینا، فَکَیْفَ لا یَحْزَنُ الْمُؤْمِنُ وَقَدْ أ وْعَدَهُ اللّهُ جَلَّ ثَناؤُهُ اءنَّهُ وارِدٌ جَهَنَّمَ وَلَمْ یَعِدْهُ أ نَّهُ صادِرٌ عَنْها وَلیَلْقِیَنَّ أ مْراضا وَمُصِیباتٍ وَاءُمورا تَغِیظُهُ وَلَیُظْلَمَنَّ فَلا یُنْتَصَرُ، یَبْتغِی ثَوابا مِنَ اللّهِ تَعالى فَلا یَزالُ حَزِینا حَتّى یُفارِقَها، فَإ ذا فارَقَها أ فْضى إ لَى الرّاحَهِ وَالْکَرامَهِ.

یا أ باذر! ما عُبِدَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ عَلى مِثْلِ طُولِ الْحُزْنِ.

۲۲-یا أ باذر! مَنِ استَطاعَ أ نْ یَبْکِیَ فَلْیَبْکِ وَمَنْ لَمْ یَسْتطِعْ فَلْیُشْعِرْ قَلْبَهُ الْحُزنَ وَلْیَتَباکَ، إ نَّ الْقَلْبَ القاسیَ بَعِیدٌ مِنَ اللّهِ تَعالى وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ.

یا أ باذر! یَقُولُ اللّه تَعالى : لا اءجْمَعُ عَلى عَبْدٍ خَوْفَیْنِ وَ لا أ جْمَعُ لَهُ أ مْنَینِ، فَإ ذا أ مِنَنِی فِی الدُّنْیا أ خَفْتُهُ یَوْمَ الْقِیامَهِ وَإ ذا خافَنِی فِی الدُّنْیا اَّمَنْتُهُ یَوْمَ الْقِیامَهِ….
یا أ باذر! إ نَّ الْعبْدَ لَیُعْرَضُ عَلَیْهِ ذُنُوبُهُ یَوْمَالْقِیامَه فِیمَنْ ذَنَبَ ذُنُوبَهُ، فَیَقُولُ: أ ما إ نِّی کُنْتُ خائِفا مُشْفِقا فَیُغْفَرُ لهُ.

۲۳-یا أ باذر! إ نَّ الرَّجُلَ لیَعْمَلُ الْحَسَنهَ فَیَتَّکِلُ عَلَیْها وَیَعْمَلُ الُمحَقَّراتِ حتّى یأ تِیَ اللّهَ وَ هُوَ عَلَیْهِ غَضْبانُ وَإ نَّ الرَّجُلَ لَیَعْمَلُ السَّیِّئَهَ فَیَفْرُقُ مِنْها یَاءتْی اَّمِنا یَوْمَ الْقِیامَهِ.

۲۴-یا أ باذر! إ نَّ الْعَبْدَ لَیُذْنِبُ الذَّنْبَ فَیَدْخُلُ بِهِ الْجَنَّهَ، فَقُلْتُ: وَکَیْفَ ذلِکَ بَاءبِی اءَنْتَ وَ اءُمِّی یا رَسُولَ اللّه ؟ قالَ: یَکُونُ ذلِکَ الذّنبُ نُصْبَ عَیْنَیْهِ تائِبا مِنْهُ فارّا إ لَى اللّهِ عزَّ وَجلَّ حَتّى یَدْخُلَ الْجَنَّهَ.

یا اءباذر! اَلْکَیِّسُ مَنْ دانَ نَفْسَهُ وَعَمِلَ لِما بَعْدَ الْمَوتِ والْعاجِزُ مَنِ اتَّبَعَ نَفْسَهُ وَهَواها و تَمَنّى عَلى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ الاْ مانِیَّ.

۲۵-منْ لَمْ یَنْسَ الْمَقابِرَ والْبِلى وَتَرَکَ فَضْلَ زِینَهِ الدُّنْیا واَّثَرَ ما یَبْقى عَلى ما یَفْنى وَلَمْ یَعُدَّ غَدا مِن اءیّامِهِ وَعَدَّ نَفْسَهُ فِی الْمَوْتى . یا اءباذر! إ نّ اللّه تبارک و تعالى لم یُوحِ إ لىَّ اءنِ اجْمَعِ المالَ (إ لى المال ) وَلکِنْ اءوحى إ لىَّ اءن سَبِّحْ بِحمْدِ ربّک وَکُنْ مِنَ الساجدینَ وَاعبُدْ رَبَّک حَتّى یاءتِیَک الیقینُ.

۲۶-یا اءباذر! وَالَّذى نَفْسُ محمّدٍ بِیَدِهِ لَوْ اءنَّ الدُّنْیا کانَتْ تَعْدِلُ عِندَاللّهِ جُناحَ بَعُوضَهٍ اءو ذُبابٍ ما سَقَى الکافِرَ مِنها شَرْبَهً مِنْ ماءٍ.

۲۷-یا اءباذر! إ نَّ جَبْرَئِیلَ علیه السلام اءتانِی بِخَزائِنِ الدُّنْیا عَلى بَغْلَهٍ شَهْباءَ فقال لی : یا محمّد: هذِهِ خَزائنُ الدّنیا وَلاتُنْقِصُکَ مِن حَظِّکَ عِنْدَ رَبِّکَ، فَقُلْتُ: حَبِیبِی جَبْرَئِیلُ! لا حاجَهَ لِی بِها، إ ذا شَبِعْتُ شَکَرْتُ رَبِّی وَإ ذا جُعْتُ سَاءلْتُهُ.

۲۸-یا اءباذر! إ ذا اءرادَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ بِعَبْدٍ خَیْرا فَقَّهَهُ فِی الدِّینِ وَزَهَّدهُ فِی الدُّنْیا وَبَصَّرَهُ بِعُیوبِنَفِسْهِ.

یا اءباذر! ما زهِدَ عَبْدٌ فِی الدُّنْیا إ لاّ اءَنْبَتَ اللّهُ الْحِکْمهَ فِی قَلْبِهِ واءنْطَقَ بِها لِسانَهُ وَبَصَّرَهُ بِعُیوبِ الدُّنْیا وَدائِها وَدَوائِها و اءخْرَجَهُ مِنْها سالِما إ لى دارِ السَّلامِ.

۲۹-یا اءباذر! إ نّی اءلْبَسُ الْغَلِیظَ وَاءجْلِسُ عَلى الاْ رْضِ وَاءلْعَقُ اءصابِعِی وَاءرْکَبُ الْحِمارَ بِغَیْرِ سَرْجٍ وَاءرْدِفُ خَلْفِی ، فَمَنْ رَغِبَ عَن سُنّتِی فَلَیْسَ مِنِّی .

یا اءباذر! حُبُّ الْمالِ وَالشَرَفِ اءذْهَبُ لِدِینِ الرَّجُلِ مِنْ ذِئبَیْنِ ضارِیَیْنِ فِی زَرْبِ الْغَنَمِ فاءغارا فِیها حَتّى اءصْبَحا فَماذا اءبْقَیا مِنْها؟

۳۰-یا اءباذر! إ نَّ الدُّنْیا مَشْغَلَهٌ لِلْقُلُوبِ وَالاْ بْدانِ وَ إ نَّ اللّهَ تَبارَکَ وَ تَعالى سائِلُنا عَمّا نَعَّمَنا فِی حَلالِهِ فَکَیْفَ بِما اءنْعَمْنا فِی حَرامِه ؟

۳۱-یا اءباذر! إِنِّی قَدْ دَعَوْتُ اللّهَ جَلّ ثَناؤ هُ اءنْ یَجْعَلَ رِزْقَ مَنْ یُحِبُّنی کَفافا وَاءنْ یُعْطِیَ مَنْ یُبْغِضُنِی کَثْرهَ الْمالِ وَالْوَلَدِ.

یا اءباذر! طُوبى لِلزّاهِدِینَ فِی الدُّنْیا الرّاغِبِینَ فِی الاَّْخِرَهِ الَّذِینَ اتَّخَذُوا اءرْضَ اللّهِ بِساطا وَتُرابَها فِراشا وَماءَها طِیبا وَاتّخَذُوا کِتابَ اللّهِ شِعارا وَدُعاءهُ دِثارا، یَقْرِضُونَ الدُّنْیا قَرْضا.
یا اءباذر! حَرْثُ الاَّْخِرهِ الْعملُ الصّالِحُ وَحَرْثُ الدُّنْیَا الْمالُ وَالبَنُونَ.

۳۲-یا اءباذر! إ ذا دَخَلَ النُّورُ الْقَلْبَ انْفَسَحَ الْقَلْبُ وَاتَّسَعَ، قُلْتُ: فَما عَلامَهُ ذلِکَ بِاءبِی اءنْتَ وَاءُمِّی یا رَسُولَ اللّهِ؟ قال صل الله علیه و آله و سلم : اَلا نابَهُ إ لى دارِ الْخُلُودِ وَالتَّجافِی عَن دارِ الْغُرورِ وَالاِسْتِعْدادُ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِهِ.

۳۳-یا اءباذر! اِتَّقِ اللّهَ وَلاتُرِ النّاسَ اَنَّکَ تَخْشَى اللّهَ فَیُکْرِمُوکَ وَقَلبُکَ فاجِرٌ.

یا اءباذر! لِیَکُنْ لَکَ فی کلّ شَی ءٍ نیَّهٌ صالِحهٌ حَتّى فی النَومِ وَالا کل .

۳۴-یا اءباذر! لِتُعَظِّمْ جَلالَ اللّهِ فِی صَدْرِک ….

یا اءباذر! إ نَّ للّهِ مَلائِکهً قِیاما مِنْ خِیفَهِ اللّهِ ما رَفَعُوا رُؤُوسَهُمْ حَتّى یُنْفَخَ فِی الصُّورِ النَّفْخَهُ الاَّْخِرَهُ فَیَقُولُونَ جَمِیعا: سُبْحانَکَ (رَبَّنا) وَبِحَمْدِک ما عَبَدْناکَ کَما یَنْبَعِی لَک اءنْ تُعْبَدَ.
یا اءباذر! لَوْ کانَ لِرَجُلٍ عَمَلُ سَبْعِینَ نبِیّا لاَسْتَقَلَّ عَمَلَهُ مِنْ شِدَّهِ ما یَرى یَوْمَئِذٍ، وَلَوْ اءنَّ دَلْوا مِن غِسْلِینٍ صُبَّ فِی مَطْلَعِ الشَّمْسِ لَغَلَتْ مِنْهُ جَماجِمُ مَنْ فِی مَغْرِبِها، وَلَوْ زَفِرَتْ جَهَنَّمُ زَفْرَهً لَمْ یَبْقَ مَلکٌ مُقرَّبٌ وَلا نَبِیُّ مُرْسَلٌ إ لا خَرَّ جاثِیا عَلى رُکْبَتَیْهِ یَقُولُ: رَبِّ (ارْحَمْ) نَفْسِی حَتّى یَنْسى إ بْراهِیمُ إ سْحقَ وَیَقُولُ: یا رَبِّ اءنا خَلِیلُکَ إ بْراهِیمُ فَلا تَنْسَنی .

۳۵-یا اءباذر! اِخْفِضْ صَوْتَکَ عِنْدَ الْجَنائِزِ وَعِنْدَ الْقِتالِ وَعِنْدَالْقُرْاَّنِ.

یا اءباذر! إ ذا تَبِعْتَ جَنازَهً فَلْیَکُنْ عَقْلُکَ فِیها مَشْغُولا بِالتَّفَکُّرِ وَالْخُشُوعِ وَاعْلَمْ اءنَّکَ لاحِقٌ بِهِ.
یا اءباذر! اِعْلَمْ اءنَّ کلُّ شَی ءٍ إ ذا فَسَدَ فَالْمِلْحُ دَواؤُهُ فإ ذا فَسَدَ الْمِلْحُ فَلَیْسَ لَهُ دواءٌ.
یا اءباذر! رَکْعَتانِ مُقْتَصِدَتانِ فِی التَّفَکُّرِ خَیْرٌ مِنْ قِیامِ لَیْلَهٍ والْقَلْبُ ساهٍ.

۳۶-یا اءباذر! الْحَقُّ ثَقِیلٌ مُرُّ والْباطِلُ خَفِیفٌ حُلْوٌ. ورُبَّ شَهْوَهِ ساعَهٍ تُوجِبُ حُزْنا طَوِیلا.

۳۷-یا اءباذر! حاسِبْ نَفْسَکَ قَبْلَ اءنْ تُحاسَبَ فَهُوَ اءهْوَنُ لِحِسابِکَ غَدا. وَزِنْ نَفْسَکَ قَبْلَ اءنْ تُوزَنَ، وتَجَهَّزْ لِلْعَرْضِ الاْ کْبَرِ یَوْمَ تُعْرَضُ لاتَخْفى مِنْکَ عَلَى اللّهِ خافِیهٌ.

یا اءباذر! اِسْتَحِ مِنَ اللّهِ، فَإ نِّی وَالَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لا اءزالُ حِینَ اءذْهَبُ إ لَى الْغائِطِ مُقَنِّعا بِثَوبی اءستَحْیِی مِنَ الْمَلَکَینِ اللَّذَیْنِ مَعِی .
یا اءباذر! اءتُحِبُّ اءنْ تَدْخُلَ الْجَنَّهَ؟ قُلْتُ: نَعَمْ، فِداکَ اءبِی ، قالَ صل الله علیه و آله و سلم : فَاقْصُرْ مِنَ الاْ مَلِ، وَاجْعَلِ الْمَوْتَ نُصْبَ عَیْنَیْکَ. وَاسْتَحِ مِنَ اللّهِ حقَّ الْحَیاءِ، قالَ: قُلْتُ: یا رَسُولَ اللّهِ، کُلُّنا نَسْتَحْیِی مِنَ اللّهِ، قالَ: لَیْسَ ذلِکَ الْحَیاءُ وَلکِنَّ الْحَیاءَ مِنَ اللّهِ اءنْ لا تَنْسَى الْمَقابِرَ وَالْبِلى ، وَتَحْفَظَ الجَوْفَ وَما وَعى ، وَالرَّاءْسَ وَماحَوى . وَمَنْ اءرادَ کَرامَهَ الاَّْخِرَهِ فَلْیَدَعْ زِینَهَ الدُّنْیا، فَإ ذا کُنْتَ کَذلِکَ اءصَبْتَ وِلایَهَ اللّهِ.

۳۸-یا اءباذر! مَثَلُ الذّی یَدْعُو بِغیْرِ عَمَلٍ کَمَثَلِ الذّی یَرْمی بِغیْر وَتَرٍ.

۳۹-یا اءباذر! إ نَّ اللّه یُصْلِحُ بِصَلاحِ الْعَبْدِ وُلْدَهُ وَوُلْدَ وُلْدِهِ وَیَحفَظُهُ فی دُوَیْرَتِهِ وَالدُّورَ حَوْلَهُ ما دامَ فِیهِم .

۴۰-یا اءباذر! إ نَّ رَبَّک عَزَّ وَجَلَّ یُباهِی الْمَلائِکَهَ بِثَلاثَهِ نَفَرٍ: رَجُلٍ فی اءرْضٍ قَفْرٍفَیُؤَذِّنُ ثُمَّ یُقِیمُ ثُمَّ یُصلِّی ، فَیَقُولُ رَبُّکَ لِلْمَلائِکهِ: اُنظُرُوا إ لى عَبْدِی یُصَلِّی وَلا یَراهُ اءحَدٌ غَیْری ، فَیَنْزِلُ سَبْعُونَ اءلفِ مَلَکٍ یُصَلُّون وَراءَهُ وَیَسْتَغْفِروُنَ لَهُ إ لَى الْغَدِ مِنْ ذلِکَ الْیَوْمِ. وَرَجُلٍ قامَ مِنَ اللَّیْلِ فَصَلّى وَحْدَه فَسَجَد وَنامَ وَهُوَ ساجِدٌ، فَیَقُولُ اللّهُ تَعالى : اُنْظُرُوا إ لى عَبْدِی رُوحُهُ عِنْدِی وَجَسَدُهُ ساجِدٌ. وَرَجلٍ فی زَحْفٍ فَرَّ اءصحابُهُ وَثَبَت هُوَ یُقاتِلُ حَتّى یُقْتَلَ.

۴۱-یا اءباذر! ما مِن رَجُلٍ یَجْعَلُ جَبْهَتَهُ فِی بُقْعَهٍ مِنْ بِقاعِ الاَْرْضِ إ لاّ شَهِدَتْ لَهُ بِها یَوْمَ الْقِیامَهِ. وَما مِنْ مَنزِلٍ یَنْزِلُهُ قَوْمٌ إ لاّ وَاءصْبَحَ ذلِکَ الْمَنْزِلُ یُصلّی عَلَیْهِمْ اءو یَلْعَنُهُمُ.

یا اءباذر! ما مِنْ صَباحٍ وَلا رَواحٍ إ لاّ وَبِقاعُ الاْ رْضِ یُنادِی بَعْضُها بَعضا یا جارَهُ هِلْ مَرَّ بِکِ مَنْ ذَکَرَ اللّه تَعَالى اءوْ عَبْدٌ وَضَعَ جَبْهَتَهُ عَلَیْکَ ساجِدا للّهِ؟ فَمِنْ قائِلَهٍ: لا، وَمِن قائِلَهٍ نَعَمْ، فَإ ذا قالَتْ: نَعَم ، اِهْتَزَّتْ وَانْشَرَحَتْ وَتَرى اءنَّ لَهَا الفَضْلَ عَلى جارَتِها.

۴۲-یا اءباذر! إ نَّ الاْ رْضَ لَتَبْکِی عَلَى الْمُؤْمِنِ إ ذا ماتَ اءرْبَعِینَ صَباحا.

۴۳-یا اءباذر! ما مِنْ شابٍّ تَرَکَ الدُّنْیا وَاءفْنى شَبابَهُ فِی طاعَهِ اللّهِ إ لاّ اءعْطاهُ اللّهُ اءجْرَ اثْنَیْنِ وَسَبْعِینَ صِدِّیقا.

یا اءباذر! اَلذّاکِرُ فِی الْغافِلیِنَ کَالْمُقاتِلِ فِی الفارِّینَ.
یا اءباذر! اَلْجَلیسُ الصّالِحُ خَیْرٌ مِنَ الْوِحدهِ، وَالْوِحْدَهُ خَیْرٌ مِنْ جَلِیسِ السُّوءِ. وَإ مْلاءُ الْخَیْرِ خَیْرٌ مِنَ السُّکُوتِ، وَالسَّکُوتُ خَیْرٌ مِنْ إ مْلاءِ الشَّرِّ.
یا اءباذر! لا تُصاحِبْ إ لاّ مُؤْمِنا. وَلایَاءکُلْ طعامَک إ لاّ تَقِیُّ. وَلا تَاءکُلْ طَعامَ الْفاسِقِینَ.
یا اءباذر! اءطْعِمْ طَعامَکَ مَنْ تُحِبُّهُ فِی اللّهِ. وَکُلْ طَعامَ مَنْ یُحبُّکَ فِی اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ.

۴۴-یا اءباذر! إ نَّ اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ عِنْدَ لِسانِ کُلِّ قائِلٍ، فَلْیَتَقِّ اللّهَ امْرُؤٌ وَلْیَعْلَمْ ما یَقُولُ.

یا اءباذر! اُتْرُکْ فُضُولَ الْکَلامِ وَحَسْبُکَ مِنَ الْکَلامِ ما تَبْلُغُ بِهِ حاجَتَکَ.
یا اءباذر! کَفى بِالْمَرْءِ کِذْبا اءنْ یُحَدِّثَ بِکُلِّ ما یَسْمَعُ.
یا اءباذر! ما مِنْ شَیْءٍ اءحَقُّ بِطُولِ السِّجْنِ مِنَ اللِّسانِ.

۴۵-یا اءباذر! ما عَمِلَ مَنْ لَمْ یَحْفَظْ لِسانَهُ.

یا اءباذر! لا تَکُنْ عَیّابا وَلا مَدّاحا ولا طَعّانا ولامُمارِیا.
یا اءباذر! لا یَزالُ الْعَبْدُ یَزْدادُ مِنَ اللّهِ بُعْدا ما ساءَ خُلْقُهُ.
یا اءباذر! اَلْکَلِمَهُ الطَّیِّبَهُ صَدَقَهٌ، وَکُلُّ خُطْوَهٍ تَخْطُوها اِلَى الصَّلاهِ صَدَقَهٌ.

۴۶-یا اءباذر! مَنْ اءجابَ داعِیَ اللّهِ وَاءحْسَنَ عِمارَهَ مَساجِدِ اللّهِ کانَ ثَوابُهُ مِنَ اللّهِ الْجَّنَهُ. فَقُلْتُ: بِاءبِی اءنْتَ وَاءُمِّی یا رَسُولَ اللّهِ کَیْفَ یُعْمَرُ مَساجِدَ اللّهِ؟ قَال : لا یُرْفَعُ فِیها الاْ صْواتُ وَلایُخاضُ فِیها بِالْباطِلِ وَلایُشْتَرى فِیها ولایُباعُ، فَاتْرُکِ اللَّغْوَ ما دُمْتَ فِیها، فإ نْ لَم تَفْعَلْ فَلا تَلُومَنَّ یَوْمَ الْقِیامهِ إ لاّ نَفْسَکَ.

یا اءباذر! إ نَّ اللّهَ تعالى یُعْطِیکَ مادُمْتَ جالِسا فِی الْمَسْجِدِ بِکُلِّ نَفَسٍ تَنَفَّسْتَ فِیهِ دَرَجَهً فِی الْجَنَّهِ وَتُصَلِّی عَلَیْکَ الْمَلائِکَهُ وَیُکْتَبُ لَکَ بِکُلِّ نَفَسٍ تَنَفَّسْتَ فِیهِ عَشْرُ حَسَناتٍ وَیُمْحى عَنْکَ عَشْرُ سَیِّئاتٍ.

۴۷-یا اءباذر! یَقُولُ اللّهُ تَبارَکَ وَ تَعالى : إ نَّ اءحَبَّ الْعِبادِ إ لَیَّ الْمُتَحابُّونَ مِنْ اءَجْلِی ، اَلْمُتَعَلِّقَهُ قُلوُبُهمْ بِالْمَساجِدِ وَالْمُسْتَغْفِروُنَ بِالاْ سْحارِ، اءُولئِکَ إ ذا اءرَدْتُ بِاءهْلِ الاْ رْضِ عُقُوبهً ذَکْرُتُهُمْ فَصَرَفْتُ الْعُقُوبَهَ عَنْهُمْ.

یا اءباذر! کُلُّ جُلُوسٍ فِی الْمَسْجِدِ لَغْوٌ إ لاّ ثَلاثٌ: قِراءَهُ مُصَلٍّ، اءوْ ذِکرُ اللّهِ، اءوْ سائِلٌ عَنْ عِلمٍ.

۴۸-یا اءباذر! کُنْ بِالْعَمَلِ بِالتَّقوى اءَشَدَّ اهْتِماما مِنْکَ بِالْعَمَلِ، فَإ نَّهُ لا یَقِلُّ عَمَلٌ بِالتَّقْوى وَکَیْفَ یَقِلُّ عَمَلٌ یُتَقَبَّلُ، یَقُولُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: (إ نَّما یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ).

یا اءباذر! لا یَکُونُ الرَّجُلُ مِنَ الْمُتَّقِّینَ حَتّى یُحاسِبَ نَفْسَهُ اءشَدَّ مِنْ مُحاسَبَهِ الشَّرِیکِ شَرِیکَهُ، فَیَعْلَمَ مِنْ اءیْنَ مَطْعَمُهُ وَمِنْ اءیْنَ مَشْرَبُهُ وَمِنْ اءیْنَ مَلْبَسُهُ، اءمِنْ حِلٍّ اءمْ مِنْ حَرامٍ؟
یا اءباذر! مَنْ لَمْ یُبالِ مِنْ اءیْنَ یَکْتَسِبُ الْمالَ لَمْ یُبالِ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ مِنْ اءیْنَ اءدْخَلَهُ النّارَ.
یا اءباذر! مَنْ سَرَّهُ اءنْ یَکُونَ اءکْرَمَ النّاسِ فَلْیَتَّقِ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ.
یا اءباذر! إ نَّ اءحَبَّکُمْ اِلَى اللّهِ جَلَّ ثَناؤُهُ اءکْثَرُکُمْ ذِکْرا لَهُ. وَاءکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ اءتْقاکُمْ لَهُ. وَاءنْجاکُمْ مِنْ عَذابِ اللّهِ اءشَدُّکُمْ لَهُ خَوْفا.
یا اءباذر! إ نَّ الْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یَتَّقوُنَ مِنَ الشَّیْءِ الَّذِی لا یُتَقّى مِنْهُ، خَوْفا مِنَ الدُّخُولِ فِی الشُّبْهَهِ.
یا اءباذر! مَنْ اءطاعَ اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ فَقَدْ ذَکَرَاللّهَ وَإ نْ قَلَّتْ صَلاتُهُ وَ صِیامُهُ وَ تِلاوَتُهُ لِلْقُرْاَّنِ.
یا اءباذر! مِلاکُ الدِّینِ الْوَرَعُ وَرَاءسُهُ الطّاعَهُ.

۴۹-یا اءباذر! کُنْ وَرِعا تَکُنْ اءعْبَدَ النّاسِ، وَخَیْرُ دِینِکُم الْوَرَعُ.

یا اءباذر! فَضْلُ الْعِلْمِ خَیْرٌ مِنْ فَضْلِ الْعِبادَهِ، وَاعلَمْ اءنَّکُمْ لَوْ صَلَّیتُمْ حَتّى تَکُونوا کالْحَنایا وَصُمْتُمْ حَتّى تَکُونُوا کالاْ وْتارِ ما یَنْفَعُکُمْ ذلِکَ إ لاّ بِوَرَعٍ.
یا اءباذر! إ نَّ اءهْلَ الْوَرَعِ وَالزُّهْدِ فِی الدُّنْیا هُمْ اءوْلِیاءُ اللّهِ تَعالى حَقّا.
یا اءباذر! مَنْ لَمْ یَاءْتِ یَوْمَ الْقِیامَهِ بِثَلاثٍ فَقَدْ خَسِرَ. قُلْتُ: وَمَا الثَّلاثُ، فِداک اءبِی وَ اءُمِّی ؟ قالَ: وَرَعٌ یَحْجُزُهُ عَمّا حَرَّمَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ عَلَیْهِ، وَحِلْمٌ یَرُدُّ بِهِ جَهْلَ السُّفَهاءِ، وَخُلْقٌ یُدارِی بِهِ النّاسَ.

۵۰-یا اءباذر! إ نْ سَرَّکَ اءنْ تَکُونَ اءقْوَى النّاسِ فَتَوَکَّلْ عَلَى اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ. وَإ نْ سَرَّکَ اءنْ تَکوُنَ اءکْرَمَ النّاسِ فَاتَّقِ اللّهَ. وَإ نْ سَرَّک اءنْ تَکُونَ اءغْنَى النّاسِ فَکُنْ بِما فِی یَدِ اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ اءوْثَقَ مِنْکَ بِما فِی یَدِکَ.

یا اءباذر! لَوْ اءنَّ النّاسَ کُلَّهُمْ اءخَذُوا بِهذهِ الاَّْیَهِ لَکَفَتْهُمْ: (وَمَنْ یَتَّقِ اللّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا ویَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إ نَّ اللّهَ بالِغُ اءمْرِهِ).

۵۱-یا اءباذر! یَقُولُ اللّهُ جَلَّ ثَناؤُهُ: وَعِزَّتِی وَجَلالِی لا یُؤْثِرُ عَبْدِی هَوایَ عَلى هَواهُ إ لاّ جَعَلْتُ غِناهُ فِی نَفْسِهَ وَهُمُومَهُ فِی اَّخِرَتِهِ وَضَمِنْتُ السَّماواتِ وَالاْ رْضَ رِزْقَهُ وَکَفَفْتُ عَنْهُ ضَیْقَهُ وَکُنتُ لَهُ مِنْ وَراءِ تِجارَهِ کُلِّ تاجِرٍ …

۵۲-یا اءباذر! اءَلا اءُعَلِّمُکَ کَلِماتٍ یَنْفَعُکَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ بِهِنَّ؟ قُلْتُ: بَلى یا رَسُولَ اللّهِ، قالَ: اِحْفَظِ اللّهَ یَحْفَظْکَ. اِحفَظِ اللّهَ تَجِدْهُ اءمامَکَ. تَعَرَّفْ اِلَى اللّهِ فِی الرَّخاءِ یَعْرِفْکَ فِی الشِّدَّهِ. وَإ ذاَ فَاسْاءلِ اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ. وَاِذا اسْتَعَنْتَ فَاستَعِنْ بِاللّهِ، فَقَدْ جَرَى الْقَلَمُ بِما هُوَ کائِنٌ إ لى یَوْمِ الْقِیامَهِ، فَلَوْ اءنَّ الْخَلْقَ کُلَّهُم جَهِدُوا اءنْ یَنْفَعُوکَ بِشی ءٍ لَمْ یُکتَبْ لَک ما قَدَرُوا عَلَیْهِ، وَلَوْ جَهِدُوا اءنْ ضُرُّوکَ بِشَی ءٍ لَمْ یَکْتُبْهُ اللّهُ عَلَیْکَ ما قَدَرُوا عَلَیْهِ. فَإ نِ اسْتَطَعْتَ اءنْ تَعْمَلَ للّهِ عَزَّ وَ جَلَّ بِالرَّضا فِی الْیَقِینِ فَافْعَلْ وَ إ نْ لَمْ تَسْتَطِعْ فَإ نَّ فِی الصَّبْرِ عَلى ماتَکْرَهُ خَیْرا کَثِیرا. وَإ نَّ النَّصْرَ مَعَ الصَّبْرِ وَالْفَرَجَ مَعَ الکَرْبِ وَإ نَّ مَعَ الْعُسْرِیُسْرا.

۵۴-یا اءباذر! إ نَّ اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ یَقُولُ: إ نِّی لَسْتُ کَلامَ الْحَکِیمِ اءتقَبَّلُ وَلکِنْ هَمَّهُ وَهَواهُ، فَإ نْ کانَ هَمُّهُ وَهَواهُ فِیما اءُحِبُّ وَاءرْضى جَعَلْتُ صَمْتَهُ حَمْدا لِی وَذِکْرا (وَوَقارا) وَإ نْ لَمْ یَتکلَّمْ.

یا اءباذر! إ نَّ اللّهَ تَبارَکَ وَتَعالى لا یَنْظُرُ إ لى صُوَرِکُمْ وَلا إ لى اءمْوالِکُمْ وَاءقْوالِکُمْ وَلکِنْ یَنظُرُ إ لى قُلُوبِکُمْ وَاءعْمالِکُمْ.
یا اءباذر! اَلتَّقْوى ههُنا، اَلتَّقْوى ههُنا، وَاءشارَ إ لى صَدْرِهِ.

۵۵-یا اءباذر! هِمِّ بِالْحَسَنهِ وَإ نْ لَمْ تَعْمَلْها لِکَیْلا تُکْتَبَ مِنَ الْغافِلِینَ.

۵۶-یا اءباذر! اءرْبَعٌ لا یُصِیبُهُنَّ إ لاّ مُؤْمِنٌ: الصَّمْتُ وَهُوَ اءوّلُ الْعِبادِه ، وَالتَّواضُعُ للّهِ سُبْحانَهُ، وَذِکْرُ اللّهِتَعالى فِی کُلِّ حالٍ وَقَلِّهُ الشَّیْءِ یَعْنِی قِلّهَ الْمالِ.

۵۷-یا اءباذر! مَنْ مَلَکَ ما بَیْنَ فَخِذَیْهِ وَبَیْن لِحْیَیْهِ دَخَلَ الْجَنَّهَ.

۵۸-یا اءباذر! وَهَلْ یُکِبُّ الناسَ عَلى مَناخِرِهِمْ فِی النّارِ إ لاّ حَصائِدُ اءلْسِنَتِهِمْ، إ نَّکَ لا یَزالُ سالِما ما سَکَتَّ فَإ ذا تَکَلَّمْتَ کَتَبَ اللّهُ لَکَ اءوْ عَلَیْکَ.

یا اءباذر! إ نَّ الرَّجُلَ یَتَکَلَّمُ بِالْکَلِمَهِ فِی الْمجْلسِ لِیَنْصَحَکُم بِها فَهَوى فِی جَهَنَّمَ ما بَیْنَ السَّماءِ وَالاْ رْضِ.
یا اءباذر! وَیْلٌ لِلَّذِی یُحَدِّثُ وَیَکْذِبُ لِیُضْحِکَ بِهِ الْقَوْمَ وَیْلٌ لَهُ وَیْلٌ لَهُ وَیْلٌ لَهُ.
یا اءباذر! مَنْ صَمَتَ نَجا، فَعَلَیْکَ بِالصِّدْقِ وَلا تُخْرِجَنَّ مِنْ فِیکَ کِذْبا اءبَدا. قُلْتُ: یا رَسُولَ اللّهِ فَما تَوْبهُ الرَّجُلِ الَّذی کَذِبَ مُتعَمِّدا؟ قالَ: الاِسْتِغْفارُ وَالصَّلَواتُ الْخَمْسُ تَغْسِلُ ذلِکَ.

۵۹-یا اءباذر! إ یّاکَ وَالْغیبَهَ، فَإ نَّ الْغِیبَهَ اءشَدُّ مِنَ الزِّنا، قُلْتُ: یا رَسُولَ اللّهِ وَلِمَ ذلِکَ بِاءبِی اءنْتَ وَ اءُمِّی ؟ قالَ: لاِ نَّ الرَّجُلَ یَزْنِی وَیَتُوبُ إ لَى اللّهِ فَیَتوُبُ اللّهُ عَلَیْهِ، وَالْغِیبَهُ لا تُغْفَرُ حَتّى یَغْفِرَها صاحِبُها.

یا اءباذر! سِبابُ الْمُؤْمِنِ فُسُوقٌ، وَقِتالُهُ کُفْرٌ، وَاءکْلُ لَحْمِهِ مِن مَعاصِی اللّهِ، وَحُرمَهُ مالِهِ کَحُرْمَهِ دَمِهِ. قُلْتُ: یا رَسُولَ اللّهِ وَمَا الْغِیبهُ؟ قالَ: ذِکْرُکَ اءخاکَ بِما یَکْرَهُ. قُلْتُ: یا رَسُول اللّهِ فَإ نْ کانَ فِیهِ ذاکَ الَّذِى یُذْکَرُ بِهِ؟ قالَ: اِعْلَم إ نَّکَ إ ذا ذَکَرْتَهُ بِما هُو فِیهِ فَقَد اغْتَبْتَهُ وَإ ذا ذَکَرْتَهُ بِما لَیْسَ فِیهِ فَقدْ بَهتَهُ.

۶۰-یا اءباذر! مَنْ ذَبَّ عَنْ اءخِیهِ الْمُسْلِمِ الْغِیبَهَ کانَ حَقّا عَلَى اللّهِ اءنْ یُعْتِقَهُ مِنَ النّار.

یا اءباذر! مَنِ اغْتِیبَ عِنْدَهُ اءخُوهُ الْمُسْلِمُ وَهُوَ یَسْتَطِیعُ نَصْرَهُ فَنَصَرَهَ نَصَرَهُ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ فِی الدُّنْیا وَالاَّْخِرَه ، فَإ نْ خَذَلَهُ وَهُوَ یَسْتَطِیعُ نَصْرَهُ خَذَلَهُ اللّهُ فِی الدُّنْیا وَالاَّْخِرَهِ.

۶۱-یا اءباذر! لا یَدْخُلُ الْجَنَّهَ قَتّاتٌ، قُلْتُ: وَمَا الْقَتّاتُ؟ قالَ: الَّنمّامُ.

یا اءباذر! صاحِبُ النمِیمَهِ لا یَستَرِیحُ مِنْ عَذابِ اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ فِی الاَّْخِرهِ.
یا اءباذر! مَنْ کانَ ذا وَجْهَیْنِ وَلِسانَینِ فِی الدُّنْیا فَهُوَ ذُو لِسانَیْنِ فِی النّارِ.
یا اءباذر! الَْمجالِسُ بِالاْ مانَهِ وَإ فْشاءُ سِرِّ اءخِیکَ خِیانَهٌ.

۶۲-یا اءباذر! تُعْرَضُ اءعْمالُ اءهْلِ الدُّنْیا عَلَى اللّهِ مِنَ الْجُمْعهِ إ لَى الْجُمْعَهِ فِی یَوْمِ الاْثْنَیْنِ وَالْخَمِیسِ فَیُسْتَغْفَرُ لِکُلِّ عَبْدٍ مُؤْمنٍ إ لاّ عَبْدا کانَتْ بَیْنَهُ وَبَیْنَ اءخِیهِ شَحْناءُ، فَیُقالُ: اُتْرُکُوا عَمَلَ هذَیْنِ حَتّى یَصْطَلِحا.

یا اءباذر! إ یّاکَ وَهِجْرانَ اءخِیک ، فَإ نَّ الْعَمَلَ لا یُتَقَبَّلُ مَعَ الْهِجْرانِ.
یا اءباذر! اءنْهاکَ عَنِ الْهِجْرانِ، وَإ نْ کُنْتَ لا بُدَّ فاعِلا تَهْجُرُهُ فَوْقَ ثَلاثِهِ اءیّامٍ (کُملا)، فَمَنْ ماتَ فِیها مُهاجِرا لاِ خِیهِ کانَتِ النّارُ اءوْلى بِهِ.

۶۳-یا اءباذر! مَنْ اءحَبَّ اءنْ یَتَمَثَّلَ لَهُ الرِّجالُ قِیاما فَلْیَتَبَوَّاءْ مَقْعَدَهُ مِنَ النّارِ.

یا اءباذر! مَنْ ماتَ وَفِی قَلْبِهِ مِثْقالُ ذَرَّهٍ مِن کِبْرٍ لَمْ یَجِدْ رائِحَهَ الْجَنَّهِ إ لاّ اءنْ یَتُوبَ قَبْلَ ذلِکَ.
یا اءباذر! اءکْثَرُ مَنْ یَدْخُلُ النّارَ الْمُستَکْبِرُونَ. فَقالَ رَجُلٌ: وَهَلْ یَنْجُو مِنَ الْکِبْرِ اءحَدٌ یا رَسُولَ اللّهِ؟ قالَ: نَعَمْ، مَنْ لَبِسَ الصُّوفَ وَرَکِبَ الْحِمارَ وَحَلِبَ الشّاهَ وَجالَسَ الْمَساکِینَ.
یا اءباذر! مَنْ حَمَلَ بِضاعَتَهُ فَقَدْ بَرِئ مِنَ الْکِبْرِ (یَعنْی ما یَشْتَرِى مِنَ السُّوقِ).

۶۴-یا اءباذر! مَنْ جَرَّ ثَوْبَهُ خُیَلاءَ لَمْ یَنْظُرِ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ إ لَیْهِ یَوْمَ الْقِیامَهِ….

یا اءباذر! مَنْ رَفَعَ ذَیْلَهُ وَخَصَفَ نَعْلَهُ وَعَفَّرَ وَجْهَهُ فَقَدْ بَرِئ مِنَ الْکِبْرِ.
یا اءباذر! مَنْ کانَ لَهُ قَمِیصانِ فَلْیَلْبَسْ اءحَدُهُما وَلْیُلْبِسِ الاَّْخَرَ اءخاهُ.

۶۵-یا اءباذر! سَیَکُون ناسٌ مِنْ اءُمّتی یُولَدُون فِی النَّعِیمِ وَیَغْذَونَ بِهِ، هِمَّتُهُمْ اءلْوانُ الطَّعامِ وَالشَّرابِ وَیَمْدَحُونَ بِالْقَوْلِ اءُولئِکَ شِرارُ اءُمَّتِی .

یا اءباذر! مَنْ تَرَکَ لِبْسَ الْجَمالِ وَهُوَ یَقْدِرُ عَلَیْهِ تَواضُعا للّهِ عَزَّ وَجَلَّ فِی غَیْرِ مَنْقَصَهٍ وَاءذَلَّ نَفْسَهُ فِی غَیْرِ مَسْکَنَهٍ وَاءنْفَقَ ما جَمَعَهُ فِی غَیْرِ مَعْصِیَهٍ وَرَحِمَ اءهْلَ الذُّلِّ وَالْمَسکَنَهِ وَخالَطَ اءهْلَ الْفِقْهِ وَالْحِکْمَهِ.

۶۶-یا اءباذر! اِلْبَسِ الْخَشِنَ مِنَ اللِّباسِ، وَالصَّفِیقَ مِنَالثِّیابِ لِئَلاّ یَجِدَ الْفَخْرُ فِیکَ مَسْلَکا.

یا اءباذر! یَکُونُ فِی اَّخِرِ الزَّمانِ قَوْمٌ یَلْبَسُونَ الصُّوفَ فِی صَیْفِهمْ وَشِتائِهِمْ، یَرَوْنَ اءنَّ لَهُمُ الفَضْلَ بذلک عَلى غَیْرِهِم اءُولئِکَ تَلْعَنُهُمْ مَلائِکَهُ السَّماواتِ وَالاْ رْضِ.

۶۷-طُوبى لِمَنْ صَلُحَتْ سَرِیرَتُهُ وَحَسُنَتْ عَلانِیَتُهُ وَعَزَلَ عَنِ النّاسِ شَرَّهُ، طُوبى لِمَنْ عَمِلَ بِعِلْمِهِ وَاءنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مالِهِ وَاءمْسَکَ الْفَضْلَ مِنْ قَوْلِهِ.

۶۸-إ نّی لَمْ اءبْعَثْکَ لِتَجْتَمِعَ الدنیا بَعْضَها على بَعضٍ وَلکِنّی بَعَثْتُکَ لِتَرُدَّ عَنّی دَعْوَهَ المظلومِ.

۶۹-عَلَى الْعاقِلِ مالَمْ یَکُنْ مَغْلُوبا عَلى عَقْلهِ اءنْ یَکُونَ لَهُ ثَلاثُ ساعاتٍ: ساعَهٌ یُناجِی فِیها رَبَّهُ، وَساعهٌ یُفَکِّرُ فِیها فِی صُنْعِ اللّهِ تَعالى ، وَساعهٌ یُحاسِبُ فِیها نفسَهُ فیما قَدَّمَ وَاءخَّرَ، وَساعَهٌ یَخْلُو فِیها بِحاجَتِهِ مِنَ الْحَلالِ مِنَ المَطْعَمِ وَالْمَشْرَبِ. وَعَلَى الْعاقِلِ اءنْ یَکُونَ ظاعِنا إ لاّ فِی ثَلاثٍ: تَزَوُّدٍ لِمَعادٍ، اءوْ مَرَمَّهٍ لِمَعاشٍ، اءو لَذَّهٍ فِی غَیْرِ مُحَرَّمٍ. وَعَلَى الْعاقِلِ اءنْ یَکُونَ بَصِیرا بِزَمانِه ، مُقْبِلا عَلى شَاءْنِهِ، حافِظا لِلِسانِهِ. وَمَنْ حَسِبَ کَلامَهُ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ کَلامُهُ إ لاّ فِیما یَعْنِیهِ.

۷۰-عَجَبٌ لِمَنْ اءیْقَنَ بِالنّار ثُمَّ ضَحِکَ، عَجَبٌ لِمَنْ اءیّقَنَ بِالْمَوْتِ کَیْفَ یَفْرَحُ، عَجَبٌ لِمَنْ اءبْصَرَ الدُّنْیا وَتَقَلُّبَها بِاءهْلِها حالا بَعْدَ حالٍ ثُمَّ هُوَ یَطْمَئِنُّ إ لَیْها، عَجَبٌ لِمَنْ اءیْقَنَ بِالْحِسابِ غَدا ثُمَّ لَمْ یَعْمَلْ.

۷۱-إ قرَاءْ یا اءباذر! (قَدْ اءفْلَحَ مَنْ تَزَکّى ، وَذَکرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلّى ، بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاه الدُّنْیا، وَالاَّْخِرَهُ خَیْرٌ وَاءبْقى ، إ نَّ هذا یعنی ذِکْرُ هذِهِ الاْ رْبَعِ الاَّْیاتِ لَفِی الصُّحُفِ الاُْولى ، صُحُفِ إ بْراهِیمَ وَمُوسى ).

۷۲-قُلْتُ: یا رَسُولَ اللّهِ اءوْصِنِی . قالَ: اءُوصِیکَ بِتَقوَى اللّه ، فإ نّهُ رَاءسُ اءمْرِکَ کُلِّهِ.

فقلتُ: یا رسولَ اللّه زِدْنی . قال صل الله علیه و آله و سلم : عَلیک بِتِلاوَهِ الْقُرْاَّنِ وَذِکْرِ اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ، فَإ نَّهُ ذِکْرٌ لَکَ فِی السَّماءِ وَنُورٌ فِی الاْ رْضِ.

۷۳-قُلْتُ: یا رَسُولَ اللّهِ زِدْنِی . قال صل الله علیه و آله و سلم : عَلَیْکَ بِالْجِهادِ، فَإ نَّهُ رُهْبانِیَّهُ اءُمَّتِی . قُلْتُ: یا رَسُولَ اللّهِ زِدْنِی . قال صل الله علیه و آله و سلم : عَلَیْکَ بِالصَّمْتِ إ لاّ مِنْ خَیْرٍ، فَإ نَّهُ مَطْرَدَهٌ لِلشَّیْطانِ عَنْکَ وَعَوْنٌ لَکَ عَلى اءُمُورِ دِینِکَ.

۷۴-قُلْتُ: یا رَسُولِ اللّهِ زِدْنِی . قالَ صل الله علیه و آله و سلم : إ یّاکَ وَکَثْرَهَ الضِّحْکِ، فَإ نَّهُ یُمِیتُ الْقَلْبَ وَیَذْهَبُ بِنُورِ الْوَجْهِ. قُلْتُ: یا رَسُولَ اللّهِ زِدْنِی . قال صل الله علیه و آله و سلم : اُنْظُرْ إ لى مَنْ هُوَ تَحْتَکَ وَلا تَنْظُرْ إ لى مَنْ هُوَ فَوْقَکَ، فإ نَّهُ اءجْدَرُ اءنْ لا تَزْدَرِی نِعْمَهَ اللّهِ عَلَیْکَ.

۷۵-قُلْتُ: یا رَسُولَ اللّهِ زِدْنِی . قال صل الله علیه و آله و سلم : صِلْ قَرابَتَکَ وَإ نْ قَطَعُوک وَاءحِبَّ الْمَساکِینَ وَاءکثِرْ مُجالَسَتَهُم . قُلْتُ: یا رَسُولَ اللّهِ زِدْنِی . قال صل الله علیه و آله و سلم : قُلِ الْحَقَّ وَإ نْ کانَ مُرّا. قُلْتُ: یا رَسُولَ اللّهِ زِدْنِی . قال صل الله علیه و آله و سلم : لا تَخَفْ فِی اللّهِ لَوْمَهَ لائِمٍ.

۷۶-قُلْتُ: یا رَسُولَ اللّهِ زِدْنِی . قال صل الله علیه و آله و سلم : یا اءباذر: لِیَرُدَّکَ عَنِ النّاسِ ما تَعْرِفُ مِنْ نَفْسِکَ وَلا تَجُرْ عَلَیْهِمْ فِیما تَاءْتِی ، فَکَفى بالرَّجُلِ عَیْبا اءنْ یَعْرِفَ مِنَ النّاسِ ما یَجْهَلُ مِنْ نَفْسِهِ.

۷۷-یا اءباذر! لا عَقْلَ کَالتَّدْبِیرِ، وَلا وَرَعَ کالْکَفِّ عَنِ الَْمحارِمِ، وَلا حَسَبَ کَحُسْنِ الْخُلْقِ.

نای حکمت مواعظ حضرت رسول (ص) به ابوذر غفاری//استاد جواد محدّثی

 کتاب (مکارم الاخلاق ) طبرسى ، ص ۴۵۸ و بحارالا نوار، علامه مجلسى ، ج ۷۴ (چاپ بیروت ) ص ۷۴٫

خواب و تعبیر خواب در سیره امامان (ع )

 
اشاره :
یکى از امور بسیار مهم ، در زندگى انسان ، مساءله خواب ، و خواب دیدن (رؤ یا) و تعبیر خواب است ، که همیشه از آغاز زندگى تا پایان عمر، همراه و پیوسته با انسان است ، و دریاى عمیقى در کنار انسان مى باشد، بنابراین لازم است ، در مورد آن ، بى خبر نباشیم ، و با آگاهى هایى که از طریق قرآن و روایات و سیره امامان (ع ) و گفتار روانکاوان ، به دست مى آید، از آن بهره مند گردیم .
 
مساءله خواب و رؤ یا ( خواب دیدن )، ریشه قرآنى ، تاریخى و روایى و علمى دارد، و هرگز صحیح نیست که از کنار آن ، بى تفاوت عبور کنیم ، و اصولا خواب از نشانه هاى وجود خدا، و قدرت الهى است ، و مى توان از این طریق ، به یکى از طرق خداشناسى ، دست یافت ، چنانکه در آیه ۲۳ سوره روم مى خوانیم :و من آیاته منامکم باللیل و النهار … ( و از نشانه هاى خدا، خواب شما در شب و روز است).
 
خواب یکى از نعمتها و موهبت هاى بزرگ الهى است ، و ساختار وجود انسان و هر موجود زنده اى به گونه اى آفریده شده که الزاما نیاز به خواب دارد، و نیاز روح و جسم به خواب ، به قدرى زیاد است ، که هیچ کس ، هر قدر نیرومند باشد نمى تواند در برابر بى خوابى تحمل کند.
 
 
 
اول-توجه به چند موضوع درباره خواب و رؤیا 
 
 
 
براى آنکه با بصیرت بیشتر، بحث خواب دیدن و تعبیر خواب از دیدگاه امامان (ع ) را پى گیریم ، در آغاز لازم است به چهار موضوع زیر توجه نمائیم :
 
الف-خواب چیست ؟
 
 دانشمندان قدیم و جدید، درباره حقیقت آن ، مطالب مختلف گفته اند .ولى در فرهنگ قرآن ، خواب یکنوع قبض روح (یکنوع مر! است ،منتها مرگ ضعیف و کم رنگ ، در قرآن ، در آیه ۴۱۲ سوره زمر مى خوانیم :الله یتوفى الانفس حین موتها و التى لم تمت فى منامها … (: خداوند، ارواح را به هنگام مرگ ، قبض مى کند، و ارواحى را که نمرده اند نیز به هنگام خواب مى گیرد).
 
از این آیه فهمیده مى شود که ؛ ارتباط روح با بدن ، سه نوع است :
 ۱- ارتباط صد در صد (هنگام بیدارى )
۲- ارتباط ناقص و کم رنگ (هنگام خواب )
۳- قطع ارتباط کامل (مرگ ) بنابراین خواب ، برادر مرگ است ، و چهره ضعیف مرگ مى باشد
 
 
ب- اقسام خواب
 
 
 از مجموع روایات ، به دست مى آید که خواب دیدن داراى اقسام و انواعى است ، که خلاصه آن به صورت سه نوع در سخن رسول خدا(ص ) آمده است آنجا که مى فرماید:الرؤ یا ثلاثه : بشرى من الله و تحزین من الشیطان و الذى یحدث به الانسان نفسه ، فیراه فى منامه
: خواب دیدن بر سه گونه است :
 
۱- جنبه الهامى دارد و بشارتى از سوى خدا است .
۲- افکار ولگرد و آشفته شیطانى است .
۳- از اسرار نهانى انسان است که انسان آن را در خواب ( به صورت خود یا شکل دیگر ) مى بیند و در نقل
 
دیگر آمده ، امام صادق (ع ) فرمود:
الرؤ یا على ثلاثه وجوه : بشاره من الله للمؤ من و تحذیر من الشیطان ، واضغاث احلام
 
: خواب دیدن بر سه گونه است :
 
۱- بشارتى از خدا براى مؤ من
۲- و هشدار تلقیناتى از طرف شیطان
۳- و خوابهاى آشفته و پریشان .
 
امام صادق (ع ) به شاگرد هوشمندش مفضل فرمود: اى مفضل ،
درباره خواب دیدن ها بیندیش ، خداوند راست و دروغ آن را با هم در آمیخته ، چرا که اگر همه آن خواب دیدنها، راست باشد، همه انسانها (که خواب مى بینند ) پیامبر خواهند شد، و اگر همه دروغ باشد، بیهوده و بى فایده خواهد گردید، بنابراین گاهى راست است و گاهى بى پایه ، در نتیجه مردم از خوابهایى که مى بینند در مصالح خود به وسیله آنها هدایت شده و بهره مند مى گردند، و یا به زیان موضوعى پى برده و از آن دورى مى کنند، و بسیارى از خواب دیدنها، دروغ است ، تا مردم اعتماد کامل به آنها ننمایند .
 
 
ج- هیچ موجود زنده اى نمى تواند،بدون خواب به زندگى خود ادامه دهد
 
 
، امام صادق (ع ) فرمود:ما من حى الا و هو ینام خلا الله عزوجل ( هر موجود زنده اى مى خوابد، جز ذات پاک خدا ).
 
 
د- خواب از نعمتهاى مجهول است ،
 
 
آنگاه که از انسان گرفته شد، انسان به اهمیت آن پى مى برد، آنانکه خواب ندارند و یا به عللى خوابشان اندک است ، افرادى علیل ، پژمرده و فرسوده هستند، خواب نعمت بزرگى براى تجدید قوا، و ذخیره نیرو و رفع خستگى سلولها در نتیجه تجدید نشاط و آمادگى براى تلاش مجدد خواهد بود .
خداوند در آیه ۹ سوره نباء به این موهبت اشاره کرده ، مى فرماید:و جعلنا نومکم سباتا(وما خواب شما را مایه آرامشتان قرار دادیم )
 
واژه سبات ، از سبت ، در لغت به معنى قاطع و سپس به معنى تعطیل کار آمده است ، این تعبیر اشاره لطیفى به تعطیل قسمتهاى قابل توجهى از فعالیتهاى روحى و جسمى انسان در حال خواب مى کند، که موجب بازسازى اعضاء خسته و فرسوده ، و نشاط و تقویت و آرامش ‍ خواهد شد .
 
یکى از رزمندگان ، بر اثر اصابت ترکش ، به قسمتى از سرش ، اصلا نمى خوابید و مى گفت : رگ خوابم آسیب دیده ، این آقا وقتى که شب مى شد، شکنجه اش شروع مى شد، تا صبح در رنج و عذاب بود.
 
 
ح- اصل خواب دیدن و تعبیر خواب از نظر قرآن و روایات ،
 
 
 یک موضوع مسلم و غیر قابل انکار است ، منتها بخشى از خوابها بى اساس و پوچ است و خوابهاى آشفته و شیطانى است ، و بخش دیگر، خوابهاى صحیح و داراى تعبیر مى باشد .
 
رسول خدا (ص ) فرمود:من لم یؤ من بالرؤ یا الصادقه فانه لم یؤ من بالله و رسوله ( کسى که صحت خواب دیدنهاى راست را باور نکند، به خدا و رسول خدا (ص ) ایمان نیاورده است) .
 
 
خواب دیدن از دیدگاه قرآن 
 
 
در قرآن ، در چندین مورد از رؤ یا و تعبیر آن سخن به میان آمده که از مجموع به دست مى آید که رؤ یا و تعبیر آن ، از نظر قرآن ، یک حقیقت و واقعیت انکارناپذیر است ، در اینجا به این موارد اشاره مى کنیم :
 
۱- ؛ در سوره یوسف ، در سه مورد از خواب و تعبیرش سخن به میان آمده است :
 
اول ؛ خواب دیدن یوسف که یازده ستاره و خورشید و ماه او را سجده مى کنند و تعبیر آن ( آیه ۵ و ۱۰۲ یوسف ).
 
دوم ؛ خوابدیدن دو جوان در زندان ، و تعبیر آن توسط یوسف (ع ) (آیه ۳۷ و۴۲ یوسف ) .
 
سوم ؛ خوابدیدن عزیز مصر، و تعبیر آن توسط یوسف (آیه ۴۳ تا ۴۹).
 
۲- در مورد خواب دیدن حضرت ابراهیم (ع ) درباره ذبح اسماعیل (ع ) که در سوره صافآت آیه ۱۰۲ و ۱۰۵ آمده است .
 
۳- در مورد پیامبر اسلام (ص ) در سه مورد ( ۱ انفال : ۴۳، ۲ اسراء: ۶۰، ۳ فتح : ۲۷ ) از خواب و تعبیر آن سخن به میان آمده است ، توضیح اینکه :
 
یک : در آیه ۴۳ انفال مى خوانیم :اذ یریکهم الله فى منامک قلیلا و لو اراکهم کثیرا لفشلتم و لتنازعتم فى الامر( در آن موقع ، خداوند تعداد دشمنان ( در جنگ بدر ) را در خواب به تو کم نشان داد، و اگر فراوان نشان مى داد، سست مى شدید و کارتان به اختلاف مى کشید) .
 
در تفسیر این آیه آمده : در آستانه جنگ بدر، پیامبر (ص ) در عالم خواب دید که تعداد کمى از دشمنان در مقابل مسلمانان ، حاضر شده اند، این خواب را براى مسلمانان نقل کرد، و همین موجب تقویت روحیه مسلمانان شد، گرچه تعداد کافران در ظاهر زیادتر از تعداد مسلمانان بود، ولى آنها در باطن ، اندک و ضعیف بودند، و مى دانیم که خوابها، به باطن و تعبیر آنها، اشاره مى نمایند .
 
دو: در آیه ۶۰ اسراء مى خوانیم :و ما جعلنا الرویا التى اریناک الا فتنه للناس ( و ما آن خوابى را که به تو نشان دادیم ، فقط براى آزمایش مردم بود ).
 
در اینکه منظور از رؤ یا در این آیه ، چه بود، چندین قول گفته شده است ، به گفته جمعى از مفسرین شیعه و سنى ، و مطابق بعضى از روایات ، این آیه اشاره به خوابى است که رسول خدا، در مورد حاکمان بعد از رحلت خود، دید، و آن این بود که در خواب دید: میمون هایى از منبر او بالا مى روند و پائین مى آیند، از این مساءله بسیار غمگین شد، به طورى که بعد از این خواب ، کمتر مى خندید  . [ این خواب را به آمدن بنى امیه تعبیر کرده اند که پس از پیامبر (ص ) یکى بعد از دیگرى خلافت را به دست گرفتند و حکومت اسلامى را به فساد کشاندند . ]
 
سه : در آیه ۲۷ سوره فتح مى خوانیم :لقد صدق الله رسوله الرؤ یا بالحق لتدخلن المسجد الحرام (: آنچه را که خداوند در عالم خواب به پیامبر (ص ) نشان داد، راست بود و تحقق یافت ).
 
آنگاه که پیامبر (ص ) در سال ششم هجرت در مدینه بود، در عالم خواب دید که به اتفاق یارانش براى انجام مناسک عمره ، وارد مکه مى شوند، این خواب را براى اصحاب بیان کرد، همه آنها خوشحال شدند که بزودى مکه فتح مى شود، و مسلمانان به آنجا رفته و عمره حج را بجا مى آورند، بعضى تصور مى کردند که تعبیر خواب ، در همان سال (۶ هجرت ) رخ مى دهد، از این رو وقتى که آن سال مشرکین در ماجراى (حدیبیه ) از ورود مسلمانان به مکه ممانعت نمودند، آنها شک کردند که مگر خواب پیامبر (ص ) ممکن است نادرست باشد؟، پیامبر (ص ) به آنها فرمود: مگر من به شما گفته بودم که تعبیر این رؤ یا، همین امسال رخ مى دهد؟
 
به هر حال ، سال بعد( ذیقعده سال هفتم هجرت ) پیامبر (ص ) و یارانش ‍ وارد مکه شدند و عمره القضاء را بجا آوردند و تعبیر خواب آشکار گردید .
نتیجه اینکه : مساءله خواب دیدن و تعبیر خواب ، از دیدگاه قرآن ، یک واقعیت قطعى است ، بنابراین مسلمانان هرگز نمى توانند خواب و تعبیر خواب را در ردیف خرافات ، یا حدسیات بدانند.
 
 
دوم -اهمیت رؤ یاى صادقه 
 
 
خوابهاى راست که از آن به رؤ یاى صادقه یا خوابهاى رحمانى ، تعبیر مى شود، از نظر اسلام در جایگاه بسیار رفیعى قرار دارد، و یکى از منابع آگاهى و کشف اسرار است ، اهمیت آن در حدى است که رسول خدا (ص ) فرمود:
الرؤ یا الصالحه جزء من سبعین جزء من النبوه ( خواب دیدن شایسته ، یک قسم از هفتاد قسم نبوت است) .
 
و در سخن دیگر فرمود:و منها جزء من سته و اربعین جزء من النبوه ( بخشى از خواب دیدنها، یک قسم از ۴۶ قسم مقام نبوت است) .
در قرآن ، در آیه ۶۴ سوره یونس ، در وصف اولیاء خدا مى خوانیم :لهم البشرى فى الحیاه الدنیا و فى الاخره … (براى آنها در زندگى دنیا و در آخرت ، بشارت شادى هست) .
 شخصى از رسول خدا(ص ) در مورد بشارت دنیوى ، که در آیه فوق آمده سؤ ال کرد که چیست ؟
رسول خدا (ص ) در پاسخ فرمود:هى الرؤ یا الحسنه ، یرى المؤ من فیبشر بها فى دنیاه (: این بشارت ، همان خواب دیدن نیکى است که مؤ من آن را در عالم خواب مى بیند، و به وسیله آن در دنیا، بشارت داده مى شود .)
 
قابل توجه اینکه مساءله خواب دیدن مؤ من ، به قدرى در نزد پیامبر اسلام (ص ) مهم تلقى مى شد، که حضرت رضا(ع ) فرمود:ان رسول الله (ص ) کان اذا اصبح قال لاصحابه هل من مبشرات ؟ یعنى به الرؤ یا
: رسول خدا (ص ) هر روز صبح ، به اصحاب خود مى فرمود: آیا از بشارت دهنده ها چیزى در نزدتان دارید؟ ، منظور آن حضرت از بشارت دهنده ها، خواب دیدنها بود.
 
روزى رسول خدا (ص ) به اصحاب خود رو کرد و فرمود:خیارکم اولو النهى ( بهترین افراد شما، صاحبان خرد هستند) .
شخصى پرسید: صاحبان خرد کیانند؟ ، فرمود :اولو النهى اولو الاحلام الصادقه (: صاحبان خرد، آنها هستند که خوابهاى راست مى بینند) .
 
امام صادق (ع ) فرمود:راءى المؤ من و رؤ یاه جزء من سبعین جزء من النبوه ، و منهم من یعطى على الثلث( نظریه مؤ من ، و خواب دیدن او، یک قسم از هفتاد قسم مقام نبوت است ، و به بعضى از مؤ منان (کامل ) یک قسم از سه قسم نبوت داده مى شود).  [ یعنى راءى و رؤ یاى آنها آنچنان در سطح بالاست ، که اگر مقام نبوت را سه قسمت کنند، راءى و رؤ یاى مؤ من ، در یک قسمت آن قرار دارد . ]
 
روایات در اهمیت خواب دیدن مؤ من ، بسیار است ، در اینجا براى حسن ختام این عنوان ، به ذکر یک روایت دیگر مى پردازیم ، و آن اینکه رسول خدا (ص ) فرمود:الا انه لم یبق من مبشرات النبوه الا الرؤ یا الصالحه ، یراها المسلم او ترى له ( آگاه باشید، همانا از بشارتهاى پیامبرى ، جز خواب دیدن شایسته ، باقى نمانده ، که آن را مسلمان در خواب مى بیند، یا براى او در خواب دیده مى شود) .
 
 
سوم – دانستنیهایى پیرامون خواب دیدن 
 
 
براى بهره بردارى از نعمت رؤ یا، که یکى از منابع کشف و شناخت است ، در اینجا به ذکر امورى که از گفتار و سیره امامان (ع ) گرفته شده مى پردازیم :
 
 
الف : چه کنیم تا خواب راست ببینیم ؟ 
 
 
هر چه انسان از نظر معنوى ، تقوا، معرفت و کمالات ، در سطح بالا باشد و موازین پاکزیستى را رعایت کند، خوابهایى را که مى بیند غالبا خوابهاى راست و داراى پیام است .بر همین اساس ، پیامبران و امامان و علماى ربانى و وارسته ، خوابهاى بد نمى بینند .
 
هنگامى که انسان به بستر خواب مى رود، وضو بگیرد، و دعا بخواند، و قرآن تلاوت کند، آداب مستحبى خوابیدن را رعایت کند، مثلا از نظر کیفیت خوابیدن ، دمرو نخوابد، که خوابیدن شیطانى است ، بلکه به جانب راست بخوابد، نه به جانب چپ ، و هنگام خواب ، دو سوره معوذتین ( ناس و فلق ) را بخواند، بى وضو و جنب نباشد، و قلبش را با امور معنوى و ملکوتى و ذکر الهى ، نورانى نماید، امید زیاد است که چنین فردى خواب خوب ، و راست و داراى پیام ببیند.
 
بر همین اساس ، مطابق روایات ، خواب دیدن پیامبران و امامان (ع ) و اولیاء خدا و مؤ منان خالص ، از خوابهاى راست و داراى پیام خواهد بود،
 
 لذا امام صادق (ع ) در ضمن گفتارى فرمود:خواب دیدن قبل از سحر، راست است ، الا ان یکون جنبا او یثام على غیر طهر او لم یذکر الله عزوجل حقیقه ذکره ( مگر در صورتى که جنب باشد، یا بى وضو بخوابد، یا از روى حقیقت ، خدا را یاد نکرده باشد) .
 
و پیامبر (ص ) فرمود:رؤ یا المؤ من تجرى مجرى کلام تکلم به الرب عنده(: خواب دیدن مؤ من همچون کلامى است که خداوند در نزد او سخن گفته است) .
 
و علماى بزرگ گفته اند:منامات الانبیاء لا تکون الا صادقه و هى وحى فى الحقیقه ، و منامات الائمه (ع ) جاریه مجرى الوحى و ان لم تسم وحیا ( خواب دیدنهاى پیامبران قطعا راست است ، و آن در حقیقت وحى است ، و خواب دیدنهاى امامان (ع ) همچون وحى است گرچه به نام وحى نامیده نشود) .
 
و قبلا خاطر نشان شد، که خواب دیدن مؤ من ، جزئى از هفتاد جزء، یا جزئى از ۴۶ جزء مقام نبوت است ، و یا جزیى از سه جزء نبوت مى باشد .
 
 
ب: انگیزه هاى خوابهاى آشفته و بى پایه 
 
 
عواملى موجب مى شود که انسان در عالم خواب ، خوابهاى آشفته و پوچ و بى پیام ببیند، در این راستا مى توان امور زیر را ذکر کرد:
 
 
۱ – پر خورى ؛
 
 
 امام على (ع ) فرمود: المستقل النائم تکذ احلامه ( کسى که با شکم سنگین بخوابد، خواب بى اساس مى بیند). .
علامه مجلسى (ره ) مى گوید: مردى نزد پدرم (ملا محمد تقى مجلسى ) آمد، در حالى که وحشت زده و بى تاب به نظر مى رسید، گفت : دیشب در خواب دیدم شیر سفیدى که در گردنش مار سیاه بود با هم به من حمله کردند و مى خواستند مرا بکشند.
 
پدرم به او گفت : گویا غذاى کشک همراه رب انار خورده اى .
او گفت : آرى همین غذا را خورده ام .
پدرم گفت : عیب ندارد (خوابت بى پایه است ) و آن دو غذاى زیانبخش ، چنان صورتى (شیر سفید و مار سیاه ) را به نظرت آورده است .
 
 
۲ – پر خوابى :
 
 
 امام حسن عسکرى (ع ) فرمود: من اکثر المنام راءى الاحلام ( کسى که زیاد بخوابد، خوابهاى آشفته ببیند).
سلمان مى گوید: شخصى به محضر رسول خدا (ص ) آمد و گفت : شب گذشته خواب آشفته اى دیده ام .
پیامبر (ص ) فرمود: مگر چه غذایى خورده بودى ؟
او عرض کرد: خرما خوردم ، ولى زیاد خوردم .
پیامبر (ص ) فرمود: خوابت بى پایه است و تعبیر ندارد .
همچنین غذا از نظر کیفیت ، مانند غذاهاى سرد براى افراد سرد مزاج موجب خوابهاى آشفته خواهد شد .
 
 
۳- بیمارى ها:
 
 
و تب شدید و پریشان حالى نیز در دیدن خوابهاى آشفته ، اثر دارد .
 
 
۴- آلودگى به گناهان بزرگ :
 
 
یکى از عوامل دیدن خوابهاى آشتفه است ، چرا که موجب وحشت و دلهره شده ، و در عالم خواب ، به صورت خوابهاى پریشان و آشفته در مى آید، مثلا:
یزید، پس از شهادت امام حسین ( ع )، خوابهاى آشفته مى دید، وقتى بیدار مى شد، با ناراحتى شدید مى گفت :
مالى و للحسین : مرا با حسین (ع ) چه کار؟!
حجاج بن یوسف ، جنایتکار بزرگ تاریخ ، وقتى که سعید بن جبیر (مفسر بزرگ شیعه ) را کشت ، همواره خوابهاى وحشتناک مى دید، وقتى بیدار مى شد، مى گفت :
مالى و لسعید بن جبیر : مرا به سعید بن جبیر چه کار؟
 
 
۵- ادا نکردن حقوق واجب :
 
 
شخصى خواب آشفته و وحشتناک دید،ماجراى خود را توسط یکى از دوستانش به امام صادق (ع ) خبر داد، امام صادق (ع ) فرمود:اذهب فقل : انک لا تؤ دى الزکاه
: برو به او بگو تو زکات اموالت را ادا نکرده اى .
او رفت و سخن امام صادق (ع ) را به سمع آن شخص رسانید، آن شخص ‍ گفت : سوگند به خدا، من زکات اموالم را پرداخته ام .
امام صادق (ع ) پس از اطلاع ، فرمود:
ان کنت تؤ دیها، لا تؤ دیها الى اهلها : اگر زکات اموالت را داده اى به صاحبانش نداده اى .
 
 
۶-  خستگى و ناراحتى هاى روحى و فکرى :
 
 
نیز موجب خوابهاى آشفته و کابوسهاى وحشتناک خواهد شد و …
این گونه خوابهاى آشفته ، که به خاطر یکى از امور فوق است ، بى پایه و پریشان است ، و تعبیر و پیام نخواهد داشت .
 
 
چهارم – عمومیت خواب دیدن براى همه 
 
 
خواب دیدن ، یک امر عمومى و همگانى است ، همه بدون استثناء، گاهى خواب مى بینند، منتها حافظه بعضى ها ضعیف است ، و به همین خاطر، خوابى را که دیده اند فراموش مى کنند، لذا سفارش شده که آن را هر چه زودتر یادداشت کنند تا فراموش نگردد.
 
در این جهت فرقى بین زن و مرد نیست ، زنها نیز خواب مى بینند و بعضى از رؤ یاهاى آنها، راست و داراى تعبیر و پیام است ، اینکه معروف شده ، خواب زن چپ است ، یک سخن کاملا بى اساس است ، در آیات و روایات ، چنین موضوعى دیده نشده ، بلکه به عکس خواب دیدن ، به طور عموم مطرح شده است .
 
در روایات آمده که گاهى فاطمه زهرا (س ) خواب مى دید، و رسول اکرم (ص ) آن را تعبیر مى کرد، و در مورد ام الفضل همسر عباس (عموى پیامبر ص ) روایت شده ، او خواب وحشتناکى دید، با حزن و اندوه نزد رسول خدا (ص ) آمد و عرض کرد: شب گذشته خواب وحشتناکى دیده ام .
رسول خدا (ص ) فرمود: چه خوابى دیدى ؟
او گفت : در خواب دیدم ، قطعه اى از گوشت بدن تو جدا شد و بر روى دامن من قرار گرفت .
رسول خدا (ص ) فرمود:
خیرا راءیت تلد فاطمه غلاما فیکون فى حجرک
: خیر است ، تو دیده اى که فاطمه (س ) پسرى به دنیا مى آورد، و آن پسر در آغوش تو قرار مى گیرد.
ام الفضل مى گوید: پس از چند روزى ، حسین (ع ) از فاطمه (س ) متولد شد، و همان گونه که پیامبر (ص ) خواب مرا تعبیر کرد، حسین (ع ) را در بغل گرفتم و روى دامنم نشاندم .
 
 
پنجم – آگاهان به تعبیر خواب چه کسانى هستند؟ 
 
تعبیر خواب ، یک علم و فن بسیار مهمى است که در جایگاه عظیمى قرار دارد، چرا که شعبه اى از خصال پیامبرى است ، و هر کسى شایستگى براى اتصاف به این علم و فن را ندارد، مثلا یک نفر مرجع تقلید اعلم ، که در علوم اسلامى ، برتر از دیگران شناخته شده ، ممکن است هیچگونه اطلاعات فنى به تعبیر خواب نداشته باشد، بنابراین اینکه هر کسى خوابى مى بیند و نزد ملاى محل ، یا امام جمعه شهر مى رود، و مى گوید خوابى دیدم ، تعبیر کن ، این کار، اصولى و فنى نخواهد بود .
 
توضیح اینکه : علم تعبیر خواب ، از دو راه نصیب انسان مى شود:
 
۱- از راه غیر عادى ، یعنى : خداوند این مقام را به بعضى از بندگان خالص و پرهیزکارش مانند پیامبران و امامان و اولیاء خدا عنایت مى فرماید نور یقذفه الله فى قلب من یشاء
 
۲ -عده اى نیز بر اثر تسلط بر آیات و روایات بسیار، و راه یابى به بطون و ژرفاى آیات و روایات ، به اضافه ذوق سرشارى که دارند، به علم تعبیر خواب ، دست مى یابند.
بنابراین تعبیر خواب ، چیز آسانى نیست که هر بقال و بى بى رقیه ، بتواند به این علم ، راه یابد، بلکه از علوم بزرگ ویژه اى است که به اولیاى آگاه الهى مى رسد.
 
در مورد اول ، در قرآن مى توان ، از یوسف (ع ) نام برد، او بر اثر پاکى و کمالات و شایستگى به جایى رسید که خداوند علم تعبیر خواب را به او داد، چنانکه حضرت یعقوب ، به پسرش یوسف رو کرده و فرمود:و کذلک یجتبیک ربک و یعلمک من تاءویل الاحادیث و یتم نعمته علیک ( و این گونه پروردگارت تو را بر مى گزیند، و از تعبیر خوابها به تو مى آموزد و نعمتش را بر تو و بر آل یعقوب ، تمام و کامل مى کند (یوسف ۶))
 
و در آیه ۱۰۱ سوره یوسف مى خوانیم که یوسف (ع ) به خدا عرض مى کند:رب قد آتیتنى من الملک و علمتنى من تاءویل الاحادیث ( پرورگارا!بخش (عظیمى ) از حکومت را به من بخشیدى و مرا از علم تعبیر خوابها آگاه ساختى )و در تاریخ ، مى توانیم ابن سیرین را در این مورد شاهد بیاوریم :محمد بن سیرین از اهالى بصره ، شخصى زیبا صورت و زیبا سیرت بود، که در سال ۱۱۰ ه .ق از دنیا رفت .
وى در عنفوان جوانى شعل بزازى داشت ، روزى بانویى عاشق و شیفته جمال او شد، او را به عنوان خریدن پارچه ، به خانواده اش برد، و در خانه را بست ، و از او خواست که کامجویى نامشروع کند .
 
ابن سیرین گفت : معاذ الله !که من تن به عمل منافى عفت بدهم ، سپس آن زن را نصیحت کرد و از مذمت زنا و نتائج شوم آن ، براى او مطالبى گفت ، بلکه زن منصرف گردد، ولى منصرف نشده سرانجام ابن سیرین تصمیم گرفت با حیله شرعى ، از آن دام بگریزد، در همانجا به بهانه اینکه در فشار ادرار است ، به توالت رفت ، و در آنجا همه بدنش را به نجاست آلوده کرد و بیرون آمد، وقتى که آن زن او را به آن وضع زشت دید، از او متنفر شد و او را از خانه اش بیرون کرد، بعد از این ماجرا، موهبت الهى شامل ابن سیرین شد، و او داراى علم تعبیر خواب گردید .
 
احتیاط و پاکزیستى ابن سیرین ، در حدى بود که نقل شده : روزى چهل خمره (سبوى بزرگ ) روغن خرید، در میان یکى از آنها، موش مرده اى دیده شد، او روغن همه آن خمره ها را بدور ریخت .
 
مورد دوم ، از آگاهى به تعبیر خواب ، که دانشمندان ژرف نگر با ذوق سلیم و اندیشه استوار، آن را از آیات قرآن و گفتار پیامبر (ص ) و امامان (ع )، استخراج مى کنند، نیز راه دیگرى براى دستیابى به تعبیر خواب است ،  براى روشن شدن این مطلب ، در اینجا به ذکر چند نمونه مى پردازیم :
 
۱- نقل شده : مهدى عباسى (سومین خلیفه عباسى ) در عالم خواب دید که صورتش سیاه شده است ، تعبیر آن را از تعبیرکنندگان پرسید، همه از تعبیر آن درمانده شدند، جز ابراهیم کرمانى که گفت : بزودى داراى دختر مى شوى .
از او سؤ ال شد که این تعبیر را از کجا به دست آوردى ؟، در پاسخ گفت : از قرآن که مى فرماید:
و اذا بشر احدهم بالانثى ظل وجهه مسودا ( در حالى که هرگاه به یکى از آنها بشارت دهند، دخترى نصیب تو شده ، صورتش (از فرط ناراحتى ) سیاه مى شود (نحل ۵۸ ) ).
مهدى عباسى هزار درهم به او جایزه داد، وقتى که مهدى داراى دختر شد، هزار درهم دیگر نیز به او عطا کرد
 
۲- باز نقل شده : متوکل (دهمین خلیفه عباسى ) در عالم خواب امیرمؤ منان على (ع ) را در درون آتش برافروخته دید، چون دشمن على (ع ) بود، از این خواب ، شادمان شد، بى آنکه به کسى بگوید، یکى از معبرین خواب را طلبید، و به او گفت : چنین خوابى دیده ام ، تعبیرش چیست ؟، بى آنکه نام امام على (ع ) را ذکر کند
معبر گفت : آن شخصى را که در عالم خواب دیده اى ، سزاوار است که یا پیامبر، و یا وصى پیامبر باشد
متوکل گفت : این سخن را از کجا مى گویى .؟
فلما جاءها نودى ان بورک من فى النار و من حولها (: هنگامى که (موسى ) نزد آتش آمد، ندایى برخاست که مبارک باد آن کس که در آتش است ، و کسى که در اطراف آن است (نمل ۸ ) )
 
۳- نقل شده : زنى نزد ابن سیرین آمد و گفت : در عالم خواب دیدم گویا تخم مرغ را زیر چوب مى نهم ، و از زیر آن چوب جوجه هایى بیرون مى آیند.
ابن سیرین گفت : واى بر تو، از خدا بترس ، تو زنى هستى که مردان و زنان نامحرم را از راه نامشروع به هم مى رسانى .
شخصى از ابن سیرین پرسید: این تعبیر را از کجا بدست آوردى ؟
ابن سیرین گفت : از سخن خداوند در قرآن که در وصف منافقان مى فرماید:
کانهم خشب مسنده : منافقان ، گوئى چوبهاى خشکى هستند که به دیوار تکیه داده شده (منافقین ۴ )
تخم مرغ ، زنان هستند، چوبها همان مفسدان مى باشند، و جوجه ها همان فرزندان زنا مى باشند
 
 
ششم – نقل خواب ، در نزد اشخاص شایسته 
 
 
همان گونه که گفتیم ، تعبیر خواب ، یک علم و فن مهم ، عمیق و عظیم است ، از این رو تعبیر کننده باید صلاحیت علمى و معنوى براى تعبیر خواب داشته باشد، بنابراین ، نباید نزد هر کسى رفت و از او خواست که خواب مرا تعبیر کن ، و نباید هر کسى خواب افراد را تعبیر کند، چه بسا افرادى از روى ناآگاهى ، یا حسادت و آلودگى معنوى ، خواب افراد را به غلط تعبیر مى کنند و موجب تشویش خاطر مى گردند، به خاطر همین جهت ، در قرآن آمده ، وقتى که حضرت یوسف (ع ) در خواب دید یازده ستاره و خورشید و ماه ،او را سجده کردند، و خواب خود را براى پدرش
 
یعقوب گفت ، یعقوب به او فرمود: یا بنى لا تقصص رؤ یاک على اخوتک فیکیدوا لک کیدا ان الشیطان للانسان عدو مبین
: اى فرزندم !خواب خود را براى برادرانت بازگو مکن که براى تو نقشه خطرناک مى کشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان است (یوسف ۵)
 
رسول اکرم (ص ) فرمود:
الرؤ یا على رجل طائر ما لم یعیر، فاذا عبرت وقعت ، و لا تقصها الا على واد او ذى راءى
: کسى که خواب دیده ، خواب او بر فراز او به صورت پرنده است تا آن هنگام که تعبیر نشده است ، هنگام که تعبیر شد، آن پرنده سقوط مى کند( هر گونه که تعبیر شد ممکن است همان گونه اتفاق بیفتد) بنابراین خواب خود را جز براى آن کسى که دوست صمیمى تو است و یا تعبیر خواب مى داند، براى هر کس نقل نکن .
 
و در سخن دیگر فرمود:
لا تقص الرؤ یا الا على عالم او ناصح : خواب خود را نقل نکن مگر براى عالم یا خیرخواه
نیز فرمود:الرؤ یا لا تقص الا على مؤ من خلا من الحسد
: خواب خود را براى هیچکس جز مؤ منى که دور از حسادت است ، نقل نکن .
عصر پیامبر (ص ) بود، زنى شوهرش به سفر رفت ، او در غیاب شوهر، خوابى دید و به حضور رسول خدا(ص ) آمد و گفت : در خواب دیدم تنه درخت خرما در خانه ام شکسته شد
پیامبر (ص ) به او فرمود: شوهرت با سلامتى باز مى گردد.
پس از مدتى شوهرش ، با سلامتى بازگشت .
بار دیگر شوهر او به سفر رفت ، و او همان خواب را دید و نزد پیامبر (ص ) رفت و خواب خود را گفت ، پیامبر (ص ) فرمود: شوهرت سالم باز مى گردد پس از مدتى شوهرش با سلامتى بازگشت .
بار سوم شوهر او سفر کرد، آن زن همان خواب را دید، وقتى که بیدار شد مرد چپ دستى را دید و خواب خود را براى او نقل کرد، آن مرد گفت : واى !شوهرت میمیرد
این خبر به پیامبر (ص ) رسید، پیامبر (ص ) فرمود:
الا کان عبر لها خیرا: آیا او نمى توانست خواب آن زن را تعبیر نیک کند؟ ( چرا تعبیر نیک نکرد؟ )
 
 
هفتم – ساعات خواب دیدن 
 
 
یکى از امور در وقت خواب دیدن است ، که چه وقتى براى خواب دیدن ، خوب است و خواب دیدن در چه وقت تعبیر و پیام دارد؟!
علامه مجلسى (ره ) در کتاب شرح السنه نقل مى کند که : خواب دیدن در شب ، قوى تر از خواب دیدن در روز است ، و راست ترین ساعتهاى خواب دیدن ، هنگام سحر است
 
و از امام صادق (ع ) نقل مى کند که فرمود:اسرعها تاءویلا رؤ یا القیلوله
: تعبیر خواب دیدن هنگام (ساعتى ) قبل از ظهر، از همه خوابها در وقتهاى دیگر، سریعتر انجام مى گیرد .
 
و در مورد دیگر از امام صادق (ع ) نقل شده که خواب دیدن در قسمت آغاز شب را، خواب دروغین خواند و سپس فرمود:و اما الصادقه اذا رآها بعد الثلثین من اللیل مع حلول الملائکه و ذلک قبل السحر فهى صادقه لا تخلف …
: اما خواب راست ، هنگامى است که آن را پس از گذشتن دو سوم از شب یعنى هنگام ورود فرشتگان ببیند، و این هنگام ، قبل از سحر است ، چنین خوابى به خواست خدا راست است و مطابق با واقع مى باشد، مگر در وقتى که جنب یا بى وضو باشد و از روى حقیقت در یاد خدا نباشد، در این صورت ، موجب وقفه و نوسان خواهد شد .
 
 
هشتم – گوناگون بودن مهلت تعبیر خواب 
 
 
تعبیر بعضى از خوابها، فورى ، یا پس از ساعاتى ، آشکار مى شود، ولى تعبیر بعضى از خوابها ممکن است سالها یا دهها سال بعد از خواب دیدن ، واقع گردد.
 
مثلا تعبیر خواب حضرت یوسف (که در خواب دید یازده ستاره و ماه و خورشید او را سجده مى کنند ) بعد از چهل سال ، آشکار شد ( که مادر و پدر و یازده برادرش ، در برابر تخت سلطنت او، کرنش کردند. )
شخصى از امام صادق (ع ) پرسید: چقدر ممکن است بین رؤ یا و وقوع آن فاصله بیفتد؟ ، آن حضرت پاسخ فرمود:
پنجاه سال ، زیرا پیامبر (ص ) در عالم خواب دید: سگى پوزه خود را به خون حضرتش آغشت ، آن را این گونه تعبیر کرد که مردى فرزندم امام حسین (ع ) را مى کشد، وقوع این تعبیر، پنجاه سال ، به طول انجامید .
 
و در مورد امام حسین ( ع ) نقل شده ، شب عاشورا، هنگام سحر، سرش بر روى زانو ائش بود، اندکى خوابید، سپس بیدار شد و فرمود: همین ساعت در خواب دیدم گویا چند سگ به من حمله کردند تا مرا بگزند، در میان آنها سگ ابلقى بود که بیشتر و شدیدتر به من حمله مى کرد، به گمانم قاتل من مردى مبتلا به بیمارى پیسى ، از میان این قوم است .
در این خواب ، مى بینیم فاصله بین خواب و کشته شدن حدود کمتر از یک روز بوده است .
 
نیز نقل شده : عالم بزرگ شیخ مفید (متوفى ۴۱۳ ه .ق ) شبى در عالم خواب ، فاطمه زهرا (س ) را دید که دست حسن و حسین (ع ) را گرفته و نزد شیخ مفید (ره ) آورد و فرمود:
یا شیخ علمهما الفقه : اى شیخ ، فقه را به این دو، بیاموز صبح همان شب ، مادر سید مرتضى و سید رضى (ره ) در حالى که دست دو فرزندش سید رضى و سید مرتضى را گرفته بود نزد شیخ مفید (ره ) آورد و گفت : یا شیخ علمهما الفقه : اى شیخ !به این دو کودک ، فقه بیاموز .
 
شیخ مفید، از این واقعه عجیب ، به عظمت مقام مادر سید مرتضى و سید رضى و به آینده درخشان فرزندان او، پى برد، سعى و کوشش فراوان در آموزش آن دو فرزند کرد، و آنها از علماى بزرگ شدند . در این خواب نیز، فاصله خواب دیدن ، و تعبیرش ، بسیار کوتاه بوده است .
 
نیز روایت شده ، سدیر صیرفى مى گوید: در عالم خواب ، رسول خدا(ص ) را دیدم ، به سوى او رفتم و سلام کردم ، دیدم طبقى از خرما در نزدش هست عرض کردم اى رسول خدا!یک عدد خرما به من بده بخورم ، آن حضرت ، یک عدد خرما داد و خوردم ، و به همین ترتیب هشت خرما به من داد و خوردم ، باز طلب خرما کردم ، فرمود: همین کافى است .
 
از خواب بیدار شدم ، صبح آن شب به محضر امام صادق (ع ) رفتم ، دیدم طبقى از خرما در نزدش هست ، همان گونه که در خواب ، نزد رسول خدا (ص ) دیده بودم ، سلام کردم ، جواب سلام مرا داد، تقاضاى خرما کردم ، آن حضرت ، یک دانه خرما به من داد، آن را خوردم و باز تقاضاى خرما کردم و به همین ترتیب هشت دانه خرما از آن حضرت گرفتم و خوردم ، باز طلب خرما نمودم ، آن حضرت فرمود: لو زادک جدى رسول الله لزدناک : اگر جدم رسول خدا (ص ) زیادتر به تو مى داد، من نیز زیادتر مى دادم .
ماجراى خواب دیدن خود را گفتم ، آن حضرت همچون کسى که به همه ماجرا آگاه است ، خندید .
 
 
نهم – توجه به شخصیت خواب بین
 
 
گاهى ممکن است ، دو نفر، خوابى یکسان ببینند، ولى تعبیر هر کدام با دیگرى تفاوت داشته باشد، و این تفاوت ، مربوط به تفاوت حالات معنوى و روحى آنها است ، در این راستا نقل شده : دو نفر نزد ابن سیرین آمدند، یکى گفت : در عالم خواب دیدم ، اذان مى گویم . دومى نیز، همین سخن را گفت .
 
ابن سیرین به اولى گفت : تو به مکه براى حج مى روى ، و به دومى گفت : به علت دزدى ، دستگیر مى شوى .
وقتى که علت این تفاوت را از او پرسیدند، در پاسخ گفت : در اولى ، چهره نیکى دیدم ، تعبیر خواب او را بر اساس این آیه نمودم :
و اذن فى الناس بالحج : و مردم را دعوت عمومى به حج کن (حج ۲۷ )
و چهره دومى را ناپسند یافتم ، تعبیر خواب او را بر اساس این آیه کردم :
ثم اذن مؤ ذن ایتها العیر انکم لسارقون : سپس فریاد زننده اى ، صدا زداى اهل قافله شما دزد هستید (یوسف ۷۰ )
 
 
دهم – خواب دیدن پیامبر (ص ) یا امام (ع )
 
 
از روایات متعدد فهمیده مى شود که اگر کسى پیامبر اکرم (ص ) یا امامان (ع ) را در عالم خواب دید، خواب او درست است ، زیرا آنها به شکل شیطان در نمى آیند، در اینجا به این چند روایت توجه کنید:
رسول اکرم (ص ) فرمود:من رآنى فى منامه فقدر آنى فان الشیطان لا یتمثل فى صورتى و لا فى صوره احد من اوصیائى ( آن کس که مرا در خوابش ببیند، در حقیقت مرا دیده ، چرا که شیطان به شکل من در نمى آید، و همچنین شیطان به صورت یکى از اوصیاى من (امامان ) در نمى آید )
 
نیز فرمود: من رآنى فى المنام فقد راءى الحق ( کسى که مرا در خواب بنگرد، همانا حق را دیده است یعنى خواب او خواب راست است) .
در عصر حضرت رضا(ع )، شخصى رسول خدا (ص ) را در عالم خواب دید، و ماجرا را به حضرت رضا(ع ) عرض کرد، آن حضرت فرمود:هو رسول الله ، من رآه فقد رآه د( او رسول خدا است ، کسى که آن حضرت را در خواب ببیند، در حقیقت او را دیده است) .
 
محقق و مرجع بزرگ ، میرزاى قمى (ره ) پس از ذکر حدیث فوق ، مى گوید: اعتماد به حکم پیامبر (ص ) یا امام (ع ) در عالم خواب ، در صورتى که مخالف ظواهر شرع که در دسترس ما است ، باشد، مشکل است ، ولى در آنجا که مخالف نباشد، عدم اعتماد، مشکل خواهد بود …
 
 
یازدهم- نمونه هایى از تعبیر خوابهاى امامان (ع )
 
 
۱-  مردى به محضر امام سجاد(ع ) آمد و گفت : در عالم خواب دیدم گویا بر دستم ادرار مى کنم ، امام سجاد (ع ) فرمود: همسرت محرم تو است ، او رفت و تحقیق کرد، دریافت که همسرش خواهر رضاعى او بوده است .
 
۲- ابراهیم کرخى مى گوید: به امام صادق (ع ) عرض کردم ، مردى در عالم خواب ، خدا را دیده است ، تعبیرش چیست ؟
امام صادق (ع ) فرمود: او مردى بى دین است ، زیرا ذات پاک خدا، نه در خواب دیده مى شود و نه در بیدارى ، نه در دنیا و نه در آخرت .
 
۳- در عصر امام صادق (ع ) مردى به سفر رفت و سفرش به طول انجامید، در عالم خواب دید قوچى با دو شاخ خود به زیر شکم همسرش مى زند، وقتى بیدار شد، غمگین گردید، و با خود گفت : نامحرمى در غیاب من با همسرم رابطه نامشروع پیدا کرده است ، این سوء ظن و خیال واهى ، او را بسیار پریشان کرد، و با خود مى گفت : نگهدارى این همسر، دیگر براى من صلاح نیست ، باید او را طلاق داد ، او با همین فکر آشفته نزد امام صادق (ع ) رفت وماجراى خواب خود را شرح داد، امام صادق (ع ) به او فرمود:تعبیر خواب تو این است که همسرت به یاد تو است ، و خود را براى آمدن تو مى آراید، و با دو سر قیچى موهاى زیر شکم خود را زدوده است
 
بیان لطیف امام (ع )، فکر پریشان آن مرد را برطرف ساخت ، او به خانه اش ‍ بازگشت و همان گونه که امام خواب او را تعبیر کرده بود، همسرش را همان گونه با محبت یافت .
به این ترتیب ، امام صادق (ع ) آموخت که باید از تعبیر خوابهایى که اساسى ندارد و گاهى موجب سوء ظن و اتهام زن پاکدامن ، و به هم پاشیدگى خانواده ها مى شود، دورى جست .
 
۴- شخصى به حضور امام صادق (ع ) آمد و عرض کرد: در عالم خواب دیدم گنجشکى در دست گرفته ام
امام صادق (ع ) فرمود: ده درهم نصیب تو خواهد شد
ساعتى نگذشت که ۹ درهم به آن مرد رسید؛ او به حضور امام صادق (ع ) آمد و گفت : چرا ۹ درهم به من رسید؟
امام صادق (ع ) فرمود: دوباره خوابت را تعریف کن .
او خواب خود را تعریف کرد، و افزود: در عالم خواب به پشت گنجشک نگاه کردم دیدم دم ندارد .
حضرت فرمود: اگر دم داشت ، ده درهم نصیب تو مى شد .
 
۵- شخصى به نام ابوعماره در عالم خواب دید، همراه او دوازده نیزه است ، نزد امام صادق (ع ) آمد و خواب خود را تعریف کرد، امام صادق (ع ) به او فرمود: آیا نیزه ها، پیکان  داشتند، او عرض کرد: نه ، نداشتند
امام صادق (ع ) فرمود: اگر پیکان مى داشتند، داراى پسر مى شدى ، ولى دختر دار خواهى شد، سپس امام صادق (ع ) پس از اندکى سکوت فرمود: آیا آن نیزه ها چند گره داشتند؟
او گفت : دوازده گره .
امام صادق (ع ) فرمود: داراى دوازده دختر خواهى شد
همان گونه که امام فرموده ، همانطور شد، عباس بن ولید مى گوید: من فرزند یکى از دختران ابوعماره هستم و یازده خاله دارم ، و ابوعماره جد من است .
 
۶- یاسر خادم مى گوید: به امام رضا(ع ) عرض کردم : در خواب دیدم گویا پیمانه اى بود که در آن هفده شیشه وجود داشت ، آن پیمانه سقوط کرد و همه آن شیشه ها شکسته شدند .
امام صادق (ع ) فرمود: اگر خواب تو راست باشد، مردى از خاندان من قیام مى کند، و پس از هفده روز حکومت ، از دنیا مى رود ، اتفاقا، محمد بن ابراهیم طباطبا (از نوادگان امام حسن ع ) در کوفه قیام کرد و پس از هفده روز حکومت بر کوفه ، از دنیا رفت .
 
۷- موسى عطار نزد امام صادق (ع ) آمد و گفت : در عالم خواب دامادم را که مرده است دیدم ، با من معانقه کرد، وحشتزده و نگران شده ام ، گمان مى کنم اجلم نزدیک شده است .
امام صادق (ع ) فرمود:اى موسى !همواره در شب صبح و شام در انتظار مرگ باش ، چرا که مرگ خواهى نخواهى به سراغ ما مى آید، ولى خوابى که دیده اى ، بدان که معانقه با مردگان موجب طول عمر مى شود، نام دامات چه بود .؟
عرض کردم : نام او حسین بود.
فرمود: خوابى که دیده اى بیانگر آن است که باقى مى مانى و قبر امام حسین (ع ) را زیارت مى کنى ، زیرا هر کسى که ( در خواب ) با همنام امام حسین (ع ) معانقه کند، به خواست خدا، مرقد امام حسین (ع ) را زیارت مى کند .
 
۸- مردى نزد امام صادق (ع ) آمد و گفت : در عالم خواب دیدم در بیابان مدینه هستم ، در آنجا مردى چوبین سوار بر اسب چوبین است ، و شمشیرى در دستش برق مى زند، و من در حالى که سخت ترسان و وحشتزده شده بودم به آن سوار چوبین نگاه مى کردم .
 
امام صادق (ع ) فرمود: تو مردى هستى که تصمیم دارى مردى را در امور زندگیش ، فریب بدهى ، از خداوندى که تو را آفرید و سپس میمیراند بترس ‍ و پرهیزکارى را پیشه خود کن
 
آن مرد گفت : گواهى مى دهم که علم به تو عطا شده و علم را از معدنش ‍ بیرون کشیده اى ، از آنچه در تعبیر خواب من فرمودى ، به تو عرض کنم ، من همسایه اى دارم ، نزد من آمد و گفت : باغم را مى فروشم ، من تصمیم گرفتم با عیب تراشى بسیار، باغ او را ناقص جلوه دهم ، آنگاه آن را ارزان از او بخرم ، زیرا مى دانم که غیر از من کسى آن باغ را خریدارى نمى کند.
امام صادق (ع ) فرمود: آیا آن همسایه تو شیعه است ؟
گفتم : آرى ، آدم بسیار خوش عقیده ، و با تقوا است ، من از تصمیم بدى که داشتم ، در پیشگاه شما توبه مى کنم و معذرت مى خواهم
 
۹- مردى به حضور امام صادق (ع ) آمد و گفت : در عالم خواب شما را دیدم ، پرسیدم : چقدر از عمر من باقى مانده ؟، شما با پنج انگشت دست خود اشاره کردید، (یعنى پنج روز )، اکنون فکرم پریشان شده و نگران هستم .
امام صادق (ع ) فرمود: تو از من درباره چیزى پرسیدى که جز خدا کسى به آن آگاهى ندارد، و آن امورى که جز خدا کسى به آن آگاه نیست پنج چیز است که در قرآن (آیه ۳۴ لقمان ) آمده است :
ان الله عنده علم الساعه و ینزل الغیث و یعلم ما فى الارحام و ما تدرى نفس ماذا تکسب غدا و ما تدرى نفس باى ارض تموت
 
۱- آگاهى از زمان قیام قیامت ، مخصوص خدا است
۲- و او است که باران را نازل مى کند ( و به آن آگاهى دارد )
۳- و آنچه در رحم مادران است مى داند .
۴ هیچکس نمى داند که فردا چه مى کند
۵ و هیچکس نمى داند در چه سرزمینى مى میرد .
 
۱۰- ابوحمزه ثمالى گوید: در سفر حج ، در مدینه به حضور امام سجاد(ع ) رسیدم ، فرمود: در خواب دیدم ، به بهشت وارد شدم در این میان همانطور که بر بالش بهشتى تکیه کرده بودم ، ندایى شنیدم که مکرر به من مى گفت اى على بن الحسین !ولادت زید بر تو مبارک باد این خواب ، هنگامى بود که هنوز زید متولد نشده بود .)
 
سال بعد نیز در سفر حج به محضر امام سجاد (ع ) رسیدم ، دیدم زید در آغوش آن حضرت است ، امام سجاد (ع ) به من فرمود:هذا تاءویل رویاى من قبل قد جعلها ربى حقا ( این فرزند، تعبیر آن خوابى است که در سابق دیدم ، پروردگارم آن را محقق گردانید).
 
 
نتیجه و جمع بندى 
 
 
از مطالب مذکور، چنین نتیجه مى گیرم که : از گفتار و شیوه امامان (ع ) به روشنى فهمیده مى شود که بخشى از خواب دیدنها، خواب دیدن راست است ، و منبع کشف و شناخت مى باشد و داراى تعبیر است ، و تعبیر آن ، گاهى سریع رخ مى دهد، و گاهى سالها بعد آشکار مى شود، و نباید براى تعبیر خواب ، نزد هر کسى رفت ، و آنانکه خواب خود را نزد هر کسى بیان مى کنند، کار ناصحیح انجام مى دهند، و اگر احیانا چنین کردند، باید پاسخ آنها را به گونه اى (مثلا خیر است انشاء الله ) داد که موجب پریشانى و اضطراب نگردد.
 
نیز دریافتیم که دیدن پیامبر (ص ) و امامان (ع ) در عالم خواب ، نشانه راست بودن خواب است ، و نباید آن را نادیده بگیریم ، و به طور خلاصه ؛ خواب بر سه گونه است : رحمانى پیام دار، عادى پیام دار، و شیطانى پوچ و بى پیام ، البته در این راستا سخن بسیار است ، ما در این مقام به همین مقدار کفایت مى کنیم .
 
 
فرازهای برجسته از سیره امامان شیعه (ع)//محمد تقی عبدوس و محمد محمدی اشتهاردی