درسهای اخلاق ایت الله محمدتقی املی(قسمت ششم)غضب-اقسام غضب-آثار بدنى غضب-آثار روحى غضب-درمان خشم

غضب

یکى از اخلاق ناستوده و زشت ، صفت غضب است که شخص غضوب عقلا و شرعا و اعتبارا صنفت ناستوده را داراست نه این که بگوییم اصل صفت غضب ناپسند است ، بلکه اصل وجودش ناپسند نیست ، لکن هرزه گرى در اعمال آن ، ناپسند و زشت است و غیر متوازن ، یعنى در حد افراط یا تفریط عمل کردن به او ناپسند مى باشد و بحث ما در باب غضب در امورى است :

اول در حکمت و خاصیت خلقت غضب است . مقدمه گوییم : اصولا چنین نیست که ما در دنیا بقائى داشته باشیم چنانچه روایت است از پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله : من اراد البقاء و لا بقاء فلیخفف و لیجود الغذا و لیباکر بالغدا ؛ یعنى هر کس که در دنیا اراده بقا داشته باشد و حال آن که بقائى نیست پس دوشش را سنگین نکند از لباس و در جویدن غذا کوتاهى نورزد و صبحانه نخورد.

ساختمان بدن انسان ساختمان بقائى نیست و لذا انسان در معرض زوال است و بقائش احاطه دارد به اجتماع دو امر متضاد که در این دو امر تمام حیوانات مشترکند و آن عبارت است از یک رطوبت غریزه و یک حرارت غریزیه ؛ مثل آن که روشنایى چراغ به رطوبت نفت و حرارت آتش است که با هم ضدند و جمعشان نشاید و هر کدام که دیگرى را متنفى کردند چراغ خاموش مى شود، هم چنین بدن انسان رطوبت او عبارت از خون است که به منزله نفت بدن است و حرارتش عبارت است از بخارى است که از خون مرتفع مى شود که حامل قوه حیوانیه است ، یعنى قوه اى که داراى حس و حرکت است و چون بخار برطرف شد محمل و مرکب قوه حیوانى از بین مى رود و انسان مى میرد و این مردن عبارت است از مرگ طبیعى و زوال آن بخار به جهت خاطر خشک شدن خون است و این خون همواره در معرض زوال است و محتاج به این است که کمکى بر او وارد شود که او محتاج است به غذا تا آن که غذا خون شود و در رگ ها جریان پیدا نماید و برسد به عروق شعریه چنانچه در پیش گفته شد و براى تحصیل غذا مامور و موکلى لازم است تا محرک انسان باشد و الا در فکر غذا خوردن نیست و او ملک موکلى است که در داخل انسان است و انسان را تحریک مى نماید و به سوى تحصیل غذا سوق مى دهد و تحصیل غذا هم منوط و مربوط است به تحصیل مال و تحصیل اجناس و امتعه خویش را در معرض فروشگاه بگذارد.

این ملک در مملکت بدن خدمه و سدنه و مامورهایى دارد که یکى از آنها عبارت است از قوه شهریه که به وسیله او تحصیل مى کند منافعى را که براى بدن لازم است و در تحصیل غذا بسا مى شود که تصادماتى براى انسان پیدا مى گردد که مانع مى شود انسان را از تحصیل غذا و لذا باید در انسان حس و حرکتى باشد تا این که رفع کند آن موانع را و این عبارت است از مامور و موکل دیگرى که در داخل انسان است و وادار مى کند شخص را به برطرف کردن موانع و آن ملک هم خدمه اى دارد که یکى از آنها عبارت است از قوه غضبیه ؛

پس معلوم شد که خلقت این قوه در بشر بى جهت و بى مدرک نیست ؛ زیرا تا قوه غضبیه نباشد، کالبد انسان بقائى پیدا نمى کند و این است اصل حکمت در خلقت غضب .

امر دوم در معناى غضب است و آن عبارت است از پیدایش حالت نفسانیه در روح که آثارش در بدن منعکس مى شود و اول مرتبه اى که مورد جلوه غضب است در قلب مى باشد که در قلب انسان قطعه اى از خون منجمد سیاهى است مبدا و منشا براى کلیه اعضا است و آن را مهجه نامند. چون انسان احساس امر ناملایمى را نمود مثل آن که شخصى به او رسید و او را فحش و ناسزا گفت و یا این که یک مرتبه یک سیلى به او زد؛ پس در چنین هنگامى یکى از سه حالت براى انسان تصور مى شود: اول آن که سیلى زننده مادون انسان باشد، دوم آن که فوق باشد، سوم آن که مردد باشد میان مافوقیت و مادونیت ؛ پس اگر مادون باشد خون از مهجه مرکز قلب فوران و شدت مى کند و جارى مى شود در مجارى بدن تا این که برسد به عروق شعریه که در زیر پوست بدن قرار دارد و خون زیادتر از آنچه پخش مى شد پخش مى شود و لذا صورت و رنگ بدن را سرخ و چشم ها را قرمز و رگ هاى بدن را درشت نشان مى دهد و گاهى در اثر شدت زیاد رنگ را سیاه مى نماید و شخص را وادار مى کند که در معرض انتقام برآید و تشفى قلب خود را حاصل کند و اگر زننده فوق انسان باشد قضیه برعکس مى شود یعنى خونى که در زیر پوست بدن قرار دارد واپس مى رود و بر مى گردد به قلب و در مجارى حالت قبض پیدا مى شود و رنگ چهره را زرد مى نماید و حالت بهت و تحیر و دهشت و وله به انسان دست مى دهد و چنین حالتى را حزن گویند.

و اگر ضارب شخصى است که نه مادون است و نه مادون ، پس بدن گاهى زرد است و گاهى قرمز و غضب عبارت است از قلیان خون و فورانش و انبساط آن در مجارى بدن و ورودش در اعضا که چون خون گرم است تولید بخار مى کند و بخار و دود سیاه و چون پر شد حواس دیگر از کار مى افتند، یعنى چون غضب شدت کرد چشم ها جایى را نمى بیند و گوش چیزى را نمى شنود و حس ‍ نمى نماید و همه از کار افتاده و بلکه عقل هم بى خود مى شود در آن موقع هیچ چیزى از نصایح و مواعظ در او تاثیر نمى کند و اگر توانایى پیدا کند از زدن ، بستن ، کشتن ، پاره پاره کردن ، مضایقه و دریغ نمى نماید.

همه کارها را به عقل مى توان درست کرد لکن او عقل را از بین برده است ؛ پس اینها همه براى این است که بخار منبعث از خون مرکز حواس او را گرفته است مثال آتش خانه ماشین که چون بخار در آن زیاد شد دیگ را مى ترکاند، هم چنین این بخار در انسان اگر زیاد شود قلب را پیدا مى کند و شخص را مى کشد. حالا چنین حالت را در اصطلاح علما اخلاق غضب و سخط نامند. و بشر در داشتن این قوه غضبیه بر سه قسم است : یا در حد افراطند و یا در حد تفریط و یا در حد وسط و البته افرادى که اعمال قوه غضبیه در حد وسط مى نمایند بسیار کم و نادرند؛

اقسام غضب

اما در حد افراط، یعنى بدون موقع غضب کردن مثل آن که انسان در سخنانش به شخصى که فرضا باید بگوید جنابعالى اشتباها مى گوید تو و او از شنیدن لفظ تو فورا به غضب درآید، پس این گونه از غضب ها مذموم و بى محل است و نوعا غضب هاى مردم از این قبیل مى باشد.
و اما غضب در حد تفریط آن است که شخص کوتاهى نماید از غضب کردن ؛ یعنى در آنجا که شایسته است غضب کردن نکند و این نیز از صفات رذیله است به جهت آن که آثارى بدى بر او مترتب مى گردد مثل آن که مالش را ببرند و او بنشیند تماشا کند یا به ناموسش خیانت کنند از جاى خود برنخیزد و یا فحشش ندهند، پس اینها همه مذموم است ؛

و اما قسم سوم که مرتبه معتدله از غضب است آن است که قوه غضبیه انسان در تحت فرمان عقلش باشد که در جایى که فرمان مى دهد سر هفتصد یهودى را ببرد و در جایى که امر مى کند براى زن یهودیه ناله کند که چرا بى گناهى را خلخال از پایش به درآوردند و آن پل صراطى که شنیده شده است که از شمشیر برنده تر و از مو نازک تر است روحش عبارت از همین قوه غضبیه است ، یعنى که توانست غضب خود را در موقع ناهنجار خاموش کند در صراط نیز مثل برق لامع عبور مى کند.

و در آنجا که فرمودند: جزناها و هى خامده شاید عبارت از همین معنا باشد که ما غضب خود را به دست عقل خاموش کردیم و این مطلب به شنیدن نمى شود مگر آن که در صراط عمل باشیم و نگوییم اگر بنا شد نتوانستیم در حد وسط پس برویم در مرتبه افراط یا تفریط؛ زیرا هر یک از این دو مذموم و غلط است و بلکه اگر نمى توانیم مالک غضب خود شویم لااقل اگر ده مرتبه غضب مى کنیم و نمى توانیم از همه جلوگیرى نماییم مقدارى از آن را درصدد مجاهده اش برآییم تا کم کم رفعش براى ما آسان شود و اینها بود حکمت و حقیقت غضب در ما.

و اما اخبار که در مذمت وارد شده است بسیار است و بحمدالله ؛ پس از بیان معنا و حقیقت غضب و فهمیدن آن که او از صفات رذیله است و فهمیدن آن که در چه حدش ممدوح و در چه مرتبه اش مذموم است دیگر چندان محل نیاز و احتیاج نیست که از روى آیات و اخبار اثبات نماییم خوبى و یا بدى او را.

آثار بدنى غضب

اینک جمله اى از آثار بدنى و روحى غضب کننده را توضیح مى دهیم ، پس مى گوییم : اما آثار بدنى غضب در امورى است :

۱- تغییر رنگ براى هجوم خون در زیر پوست بدن چنانچه قبلا گفته شد پوست بدن سرخ رنگ مى شود و چون شدت کند سیاه مى گردد؛
۲- لزره شدید در اطراف و جوانب بدن ؛
۳- خروج افعالش از ترتیب و نظام عقلائى مانند فحش دادن ، زدن ، با جمادات و نباتات و کائنات طرف شدن و هکذا؛
۴- اضطراب در کلامش که کلمات غیر منظم از او صادر مى شود؛
۵- کف کردن دهانش و قرمز شدن چشمانش و باد کردن رگ هاى اندامش که اگر در چنین موقعى عکس او را بردارند و حال آن که برمى دارند و پس از به حال آمدنش به دستش مى دهند جا دارد که از خجالت و حیا بمیرد و خود را سرزنش کند که چرا من این طور شدم و این قبح صورت از قبل غلبه غضب و فوران خون ناشى مى شود و سربسته این حرف را بدانیم تا شاید در موقعش واضح شود که این بدن عکس روح و سایه روح و اثر روح است و به حکم اتحادى که بین عکس و اصل هست بدى بدن از بدى روح و خوبى بدن از خوبى روح است و لذا فرمود حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله : کل ناقص ملعون ؛ هر ناقصى ملعون است . زیرا نقص در صورت کاشف از نقص در سیرت است چون که صورت ، عکس سیرت است و این نقص ، نقص مادرزایى است مثل آدم شش انگشتى یا لال و کر که ناقص الخلقه مى باشد و این که فرموده اند: اطلبوا الخیر من حسان الوجوه ؛  یعنى طلب کنید خیر را از نکو رویان ، براى این است که نیکویى صورت کشف از حسن سیرت مى کند و از نکو رویان ، براى این است که نیکویى صورت کشف از حسن سیرت مى کند و قبح صورت نیز کاشف قبح سیرت است ؛ پس شخص غضوب آن حالت کریهى را که پیدا مى کند ناشى از روح او مى شود و این که اشاره شد به این که عکس او را برمى دارند، مراد همین است که حالات و تغییرات بدن از قبل روح است و لذا باید هر چه بیشتر سعى کرد در تحصیل صفات حسنه چنانچه شاعر گوید:

در حسن صفت کوش که در عرصه محشر

حشر توبه صورت نکو خواهد شد

به جهت آن که روح ، اصل در قبح و بدن ، فرع در قبح است ؛ پس مسلما قبح روح به درجات زیادى از قبح بدن بیشتر است و قبح صورت ظاهر است و قبح سیرت باطن که الظاهر عنوان الباطن و تمام اینها آثار بدنیه بود که از قبل غضب بر بدن وارد مى شود.

آثار روحى غضب

و اما آثار روحیه اش بر حسب این که قبح باطنى اقوى است از ظاهرى ، پس اثر باطن نیز اقبح و اشد است از اثرى که در ظاهر است و آنها در امورى است :

۱- حقد است ، یعنى کینه که غضب در روح انسان تولید کینه مى نماید؛
۲- حدس است ؛
۳- اضمار سوء، یعنى جریان را در خاطر نگاه داشتن براى این که روزى تلافى کند؛
۴- حزن به سرور شخص مغضوب که چون موجبات سرور را در او دید قهرا محزون مى شود؛
۵- سرور در حزن او که هر وقت مغضوب از ناحیه ناملایمى محزون شود، غضوب مسرور و خوشحال مى گردد؛
۶- عزم بر افشاء سرش که هر جا برود پرده درى و هتاکى نماید؛
۷- آن که او را مسخره و استهزاء نماید و امثال اینها که همه از اخلاق رذیله است و ناشى مى شود از پلیدى روح .
راه این که چگونه مى شود که غضب بر انسان غلبه مى کند دو چیز است :
اول آن که غریزى و فطرى باشد، دوم آن که از روى عادت باشد؛
اما غریزیه آن است که هم چنان که بعضى فطرتا حلیم اند بعضى نیز فطرتا غضوب مى باشند. به مثابه اى که گویا غضب در گوشت و پوست و خون او جریان دارد؛ چنانچه هر گاه نظر به او افکنیم او را غضبناک مى بینیم و به اندک چیزى از جاى به در مى رود و غضب مى کند و بر عکس او، شخص حلیم کما آن که درباره حلم احنف بن قیس حکایت شده است که دو نفر با هم قرار داد کردند تا او را به غضب درآورند و بین خودشان شرطى را بستند پس یکى از آن دو نفر رفت نزد احنف و به او گفت : شما در فلان مکان امروز دعوت دارید. او نیز اجابت نمود همراه آن شخص آمد تا به درب خانه اى رسیدند از پذیرائیش عذرى خواست احنف مراجعت کرد هنوز به منزل نرسیده باز او را به همان خانه طلبید باز اجابت کرد و چون به درب آن خانه رسید او را برگردانید و هم چنین تا ده مرتبه یا بیشتر او را برد و برگردانید و احنف به غضب نیامد و او خسته شد و گفت : من مى خواستم به این عمل تو را به غضب درآورم . جواب داد: اگر صد مرتبه هم این عمل را تکرار مى نمودى من به غضب نمى آمدم و در این عمل نیز هنرى نکردم بلکه تازه حالم من حال سگى را ماند که چون او را صدا کنى بیاید و چون برانى مى رود و در این آمد و رفت فکر این نکند که اگر مرا نمى خواهى چرا مى کنى بلکه در هر بار بیاید و برود و ابدا غضبناک نشود.

پس ممکن است هم غضب در انسان بالفطره باشد و هم کمک بگیرد از حرارت قلب و بر غضبش افزوده گردد. دیگر آن که ممکن است حال شخص نه به مثابه احنف باشد و نه غضوب بالفطره بلکه غضب او از روى عادت باشد که به مراوده و مجالست با اشخاص ‍ غضوب طبعا در او تولید غضب شود و اگر بنا شود شخصى هم بالفطره غضوب بود و هم حرارت قلبیه اش زیاد بود و هم یاران و همنشینانش غضوب بودند پس غضب به حد اعلا مى رسد و باعث پیدایش غضب همین ها بود که گفته شد.

درمان خشم

اینک مى خواهیم ببینیم که این نحو از غضب قابل معالجه مى باشد یا نه ؟
پس مى گوییم : اما اعتیادیه اش امرى است عارضى و هر امر عارضى قابل الزوال است و با نشست و برخاست با اشخاص حلیم بالاخره تغییر پیدا مى نماید و معالجه مى شود.

و اما فطرى و غریزى آن بین علما مورد بحث است جماعتى را عقیده بر آن است که قابل الزوال و قابل العلاج نیست مانند درختى که کج بار آمده باشد و مانند آتش که در طبعش سوزندگى باشد و قابل براى خنک کردن نیست و جماعت دیگر گویند قابل تغییر است و اگر بخواهیم وارد بحثش شویم مطلب بسیار طولانى شده و مقام گنجایش بحث او را ندارد.

ولى اجمالا مى گوییم که دسته اول گویند خلق هم مثل خلق است که اگر کسى قدش کوتاه باشد نمى تواند بلند کند و برعکس اگر قدش بلند باشد نمى تواند کوتاه نماید.
هم چنین صفات فطرى و اخلاق جبلى غیر قابل الزوال است چنان که آدم سخى نمى تواند بخیل و آدم بخیل نمى تواند سخى بشود و ریاضت هم توجه به ازاله خلق جبلى و فطرى ندارد و شاید غرض از ریاضت جلوگیرى نمودن از آثار اوست لکن اصل سخاوت و بخل یا اصل صفت غضب و حلم از قلب برطرف شدنى نیست و اگر خواسته باشیم جمع کنیم بین این دو قول متضاد چنین گوییم که غضب نسبت به امورى که قابل العلاج نیست حق با دسته اول است و نسبت به امورى که قابل العلاج است حق با طائفه دوم است و تفصیل آن چنان است که تا مادامى که انسان باقى است ، بدیهى است که بعضى چیزها را دوست مى دارد و بعضى را کراهت و بلکه در این امر کلیه حیوانات هم مشترکند حتى کرم خراطین که بیش از یک حس لامسه حسى در وجودش ندارد معذلک از چیزهایى که موافق طبعش مى باشد خوشش مى آید مانند خاک و از چیزهایى که منافى طبعش مى باشد بدش مى آید چنانچه اگر سوزنى را به او فرو بریم فورا خود را جمع مى کند و متنفر مى شود. هم چنین انسان وقتى که چیزى را دوست داشته باشد کراهت دارد از زوال آن و هم کراهت دارد از مزیل آن که نمى خواهد محبوبش مفارقت از او نماید و روى همین زمینه به هر چیزى که مانع باشد بین او و محبوبش بغض و عداوت پیدا مى کند.

حاصل آن که ، اساس ریشه کنى غضب به کندن غضب است که عبارت از حب به محبوب باشد لکن اشیایى که متعلق حب ماست بر سه قسم است :
اول آنچه که ضرورى است هم براى ما و هم براى کلیه مردم و البته وجودش را دوست را دوست داریم و کراهت از ازاله او و بغض به مزیل او داریم مانند قوت و مسکن و لباس و داشتن امنیت . چنانچه رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: هر کس صبح کند در حالى که واجد سه نعمت باشد، به تحقیق همه ابواب خیر بر او گشوده شده است و آن عبارت است از صحت و سلامتى بدن و ایمن بودن از شر مردم و داشتن قوت یک شبانه روزش . پس اینها همه از ضروریات است که ما نسبت به آنها محبت داریم و ازاله هر یک از آنها نزد ما مکروه است .

دوم امورى که ضرورى است ولى نه براى عامه بشر بلکه فقط براى خود ما مى باشد مانند کتاب براى شخص عالم و اره و تیشه براى تیشه براى نجار و ماله براى شخص بناء و هکذا هر کس و صنفش ، پس حال این دسته نسبت به حب محبوب و کراهت به زوال و بعض و مزیل او با دسته اول یکسان است منتها در قسم اول عمومى بود و در اینجا خصوصى مى باشد.

سوم امورى که ضرورى نمى باشد مثل آن که دو فرش داشته باشیم که به یکى از آنها رفع احتیاج ما مى شود و دیگرى مازاد از احتیاج است حالا اگر کسى آمد و فرش زیادى را برد آیا مى شود که جلوگیرى از غضب نماییم یا نمى شود و البته این دائر مدار این است که ببینیم کراهت از زوال داریم یا نداریم و در اینجا مى شود گفت که جلوگیرى از غضب امرى است ممکن لکن در آن قسم اول ممکن نیست عدم غضب براى آن که ممکن نیست خود را خارج کردن از محبت به ضروریات زندگانى و این معنى در بشر قلیل الوجود است ، زیرا مى بینیم در اغلب مواقع غضب هاى ما نسبت به مازاد مایحتاجمان است و کمتر کسى مى شود که غضبش را به مورد استعمال نماید و این قسم از غضب قابل علاج است و شاید آنهایى که گفتند قابل العلاج است در این گونه موارد باشد. یعنى موارد غیر ضرورى و آنهایى که گفتند غضب قابل العلاج نیست نسبت به امورات ضروریه گفتند؛ زیرا قلب مى گوییم دسته اى هستند که دورند از این حرف ها و مى گویند غضب قابل معالجه مى باشد حتى در امور ضروریه یعنى به طورى که اگر انسان لقمه نانى دارد که مى خواهد به آن سد جوع نماید که او به غضب درنیاید و این جماعت غضب را مطلقا قابل الزوال مى دانند به سه وجه :

اول از ناحیه غلبه توحید است که انسان متوغل در مقام توحید باشد و به اصطلاح علماى اخلاق از اسفل السافلین عالم کثرت با طیاره عقل طیران کرده باشد و به اعلى علیین مقام وحدت رسیده باشد و در کتاب اصول دین در باب اثبات صانع نوشتیم که یکى از دلائل این که علائم یک خدا دارد، وحدت عالم است که چون عالم واحد است ، پس عالم واحد، باید صانع واحدى هم داشته باشد و مثال زدیم عالم را به کارخانه ساعت که مرکب است از چرخ ‌ها و فنرها و عقربک هاى کوچک و بزرگ که همگى روى هم رفته تشکیل ساعت را مى دهند و این ساعت را به دو نظر مى توان دید:
اول نظر کثرتى و آن عبارت است و نگاه کردن به یک یک از اجزاى ساعت از چرخ ‌ها و فنرها و عقربک ها و پیچ ها.

دوم نظر وحدتى و آن عبارت است از دیدن ساعت به یک نظره واحده هم چنین عالم در عین کثرت ، واحد و در عین وحدت ، کثیر است و چون بنگریم به حیثیت وحدتش همه را مربا به تربیت یک رب واحد مى بینیم و هر چیزش را به جاى خویش نیکو مى دانیم ، چنانچه شاعر شیخ محمود شبسترى گوید:

جهان چون چشم و خط و خال و ابروست

که هر چیزى به خویش نیکوست

پس اگر بنا شد هر چیزش به جاى خویش نیکو باشد از زوالش کراهت و به مزیلش از بین برنده بغض و عداوت پیدا نمى کنیم و البته این در وقتى است که انسان با طیاره عقل پرواز کرده و وارد مقام وحدت شود و نظر به کثرت نداشته باشد در نتیجه ممکن است به زوال امور ضروریه کراهت پیدا نکرد.

وجه دوم این است که کثرت را ببینیم اما کثرتى که مستند به وحدت است مى بینیم آن هم نه به مشاهده بلکه مثل آن است که مى دانیم چراغ متصل به کارخانه برق است و این وجه با وجه اول فرقش به این است که در قسم اول از کثرت بینى متنفریم و در قسمت ثانى کثرت دیده شده را مستند به وحدت مى دانیم . در قسم اول مثل این است که فرضا شاه سخط مى کند براى این که مقصرى را بکشد پس چون کاغذ را به دست مقصر مى دهند مقصر از دیدن نامه به نسبت به نامه غضب دارد و نه نسبت به قلم و مرکب و بلکه در تمام اینها شاه را فقط مى بیند و بس . و این نظر، نظر وحدت است و اما در قسم ثانى چنان است که قلم و کاغذ و مرکب را مى بیند و با خود مى گوید لابد این حکم بر طبق جریان عالم قضاست و بر وفق صلاح من و مملکت است ؛ زیرا شاه حکیم و عادل است پس این شخص بالاخره لنگان لنگان خود را مى رساند به مقام وحدت و لذا کراهت از زوال و بغض به مزیل پیدا نمى نماید.

حلم حضرت سلیمان رحمه الله

وجه سوم آن که انسان اشتغال به شغل مهمى دارد که او ایجاب مى کند که فکر نمى کند تا این که غضب نماید چنانچه روایت است شخصى آمد نزد حضرت سلمان گفت : ریش تو بهتر است یا دم سگ ؟ پس حضرت سلمان رحمه الله بدون این که غضب کند فرمود: اگر از پل صراط گذر کرد، ریش من بهتر است و الا دم سگ ترجیح بر آن دارد. و این نبود الا این که آنچه که مشغول کرده بود حضرت را از غضب ، فکر عبور از پل صراط و عوالم قیامت بود و یا مانند حضرت امیرالمومنین در هنگامى که تیر را از پاى مبارکش ‍ درآوردند و چون مشغول نماز بود و تمام توجهش به حق بود احساس درد ننموده .

دیگرى را نقل کنند که در فکر چگونگى عمل خود بود و با خود اندیشه مى کرد که چگونه عملم را خالى از ریا نمایم ؛ پس در این هنگام شخصى به او گفت : اى مرائى یعنى ریا کننده چون این سخن بشنید گفت : والله هیچ کس مثل تو مرا نشناخته است ؛ زیرا که این حرف را از ناحیه خدا دید و لذا تاثر پیدا نکرد از گفتار او؛ براى آن که قلبش مشغول بود به شغل مهمى . نتیجه از این مبحث آن شد که در امورات ضروریه به یکى از وجوه سه گانه غضب ممکن العلاج است . به عقیده دسته دوم ، لکن در اینجا حرفى است و آن این است که کلام در حصول آن حالات سه گانه است و لذا دسته اول آنى وجوه را قبول نمى نمایند؛ زیرا مى گویند احکام شرع اساسا روى زمینه شریعتش براى غالب از افراد نادره از بشر است . مثال شاید در یک میلیون ، یک نفر پیدا شود آن هم در عمرى یک مرتبه و این حالت نه حالتى است که پس از پیدا نشدنش باقى بماند، بلکه مانند برق لامع است پس چنین حالتى را نمى توان محکوم به حکمى دانست و نمى توان او را مقیاس قرار داد براى عمل و مى توانیم بگوییم تفاوت مقام انبیاء علیه السلام در فضل به جهت تفاوت این حالاتشان است هر آن پیغمبرى که این حال در او بیشتر باشد افضل است و در هر که کمتر باشد نقصان در جهت فضل دارد.

چنانچه روایت است که چون فرزندان یعقوب علیه السلام از پدر خود اجازه گرفتند به مصر بروند و گندم بیاورند پس آن تلطفاتى را که از یوسف علیه السلام دیده بودند آنها را تطمیع نمود که همه با هم بروند براى اخذ گندم ؛ پس یعقوب فرمود: یا بنى لا تدخلوا من باب واحد وادخلوا من ابواب متفرقه ؛ اى فرزندان من ! همه از یک در وارد نشوید بلکه از درهاى متفرق و متعدد وارد شوید. و این گفتار یعقوب براى این بود که چون در آن موقع مصر مملکتى متمدن بود و هر که از دروازه وارد مى شد سجل احوال او را مى پرسیدند لذا دستور داد که از یک دروازه همگى نشوند تا در یک دفتر اسامى همه را ثبت کنند و معلوم شود که همه اولاد یک پدرند و ایشان را چشم بزنند. پس این را بگفت فورا پشیمان شد و یک مرتبه از عالم کثرت جست و توجه به عالم وحدت پیدا کرد و گفت : و ما اغنى عنکم من الله من شى ء ان الحکم الا الله علیه توکلت فلیتوکیل المتوکلون (۲۱۸)؛ من نمى توانم بى نیاز کنم شما را از خدا در هیچ چیزى نیست هیچ حکمى مگر براى خدا، بر او توکل کردم و بر او باید توکل کنند توکل کنندگان . بالجمله ؛ نتیجه مى توانیم بگیریم که این حالات محکوم به حکمى نمى باشد.

و اما حالت دوم که اسباب را مى بیند لکن منتهى مى کند به مسبب الاسباب چون جریان امور را به دست قادر عالم حکیم مى داند لذا مى گوید آن چه از جانب او مى رسد بر وفق صلاح من است و البته این حالت مانند حالت اولیه نیست که از کثرت غلبه توحید باشد لکن براى مثل ما مردمى مانند حالت اولیه نیست که از کثرت غلبه توحید باشد لکن براى مثل ما مردمى بسیار دور است چنانچه اگر در خود مطالعه نماییم وجدانا مى بینیم که نیستیم سنخ آن ها و اما آنهایى که رسیده باشند و به مقام حق الیقینى نائل گردیده باشند و خدا را قادر و عالم و حکیم مى دانند البته براى آنها غضب پیدا نمى شود.

و اما حالت سومى که آن را رایج المعامله تر است آن است که گفته شد وقتى نفس اشتغال به شغل مهمى پیدا کرد منصرف مى شود از مشاغل دیگرى که خیلى مهم است و فرقى نیست بین این که آن شغل از امور اخرویه باشد کما آن که حضرت سلمان به آن مرد فرمود: اگر از پل صراط بگذرد، ریش من بهتر است و الا دم سگ . و یا این که از امور دنیویه باشد ولو این که بر سر میز قمار نعوذ بالله نشسته باشد و تمام حواسش متوجه به این است که از رقیبش ببرد و در آن ساعت نه احساس گرسنگى مى کند و نه ادراک تشنگى مى نماید و نه خواب بر او غالب مى شود؛ پس چنین شخصى در این موقع کمتر براى امور متفرقه به غضب درمى آید و چون به این امور سه گانه نمى توانیم نتیجه کلى بگیریم پس از مورد بحث ما خارج مى باشد.

مطلب دیگر آن که از براى غضب اسبابى است که موجب غضب مى شود. اساسا جلوگیرى کردن از هر خلقى به دو طریق است یا به طریق رفع است یا دفع ؛ اما دفع یعنى جلوگیرى کردن در هنگام ورود آن عوارض و اما رفع یعنى برطرف کردن و ازاله نمودن واقعه پس از ورودش ؛ و البته بدیهى است که دفع آسان تر است از رفع که الدفع اهون من الرفع مثل آن که یک وقت است که جلوگیرى کرده و نمى گذاریم دود وارد اطاق شود و یک مرتبه هم هست که مى خواهیم دود وارد شده را خارج نماییم . اینک گوییم که اطاق عبارت است از اطاق دل و آن دود عبارت است از دود غضب و جلوگیرى از آن به یکى از دو طریق فوق مى باشد.

اما در قسم اول که باید نگذاریم صفت ذمیمه وارد در میدان قلب شود مى گوییم : جلوگیرى کردن از پیدایش هر چیزى به رفع علت وجود آن چیز مى باشد کما آن که پس از آن چراغ روشن شد جلو روشنایى او را نمى توان گرفت الا به خاموش کردن آن ؛ پس هر چیزى که از علتش جلوگیرى شد معلولش تحقق پیدا نمى کند حالا مى گوییم علت پیدا شدن غضب در امورى است که آن را به دو دسته تقسیم کرده اند یک دسته اش عبارت است از صفات ده گانه ذیل و دسته دیگرش عبارت است از یک صفات جداگانه و به تنهایى در برابر آن ده صفت ایستادگى مى نماید.
اما دسته اول عبارت است از این صفات :

اسباب غضب

۱- زهو که به معناى فخر و کبر است ؛ یعنى هر آن کسى که در روحش صفت تکبر و فخر باشد غضب مى کند بر متکبر علیه و مفتخر علیه اش و منشا فخر یا از جهت نسب و یا از جهت خاطر حسب و یا از جهت خاطر مال و ثروت است .
اما نسب عبارت است از انتساب شخص به اقوام و خویشاوندانش که داراى اسم و رسم بزرگى مى باشند مانند آن که شخصى که حاجى زاده است بر کسى که گدازاده است فخر نماید.

و اما حسب عبارت است از انتساب شخص به صفتى فى حد نفسه مانند داشتن علم ، داشتن جمال و یا کمال که اینها مولد غضب است مثل آن که بگوید چرا فلانى به من که عالمم احترام نکرد چرا جلوى پاى من برنخاست و هکذا از این قبیل خیالات بیهوده و پوچ .
و اما مال و ثروت چنان است که مى بینیم طبعا آدم مال دار به زیردست خود فخر مى نماید پس این اقسام سه گانه منشا تکبر مى شود و تکبر موجب غضب مى گردد.
۲- از اسباب غضب ، عجب است به معناى خودبینى و خودپسندى و فرق است بین عجب و تکبر به این که تکبر متکبر علیه مى خواهد چنانچه در مثال است بین عجب و تکبر به این تکبر متکبر علیه مى خواهد چنانچه در مثال فوق گفته شد و لکن عجب عبارت است از این که خود شخص از خودش خوشش بیاید و خود را بزرگ بشمارد و هر دوى این صفات مذموم است ؛

۳- مزاح و شوخى هاى بارد و خنک و رکیک است و البته چنین نیست که انسان به طور کلى از مزاح خوددارى نماید بلکه به مقدار نمکى که فرضا در دیگ یک منى مى ریزند ممدوح است که در هنگام صحبت مقدارى سخنان شیرین بگوید و شوخى هاى بجا نماید لکن زیادش مذموم مى باشد؛

۴- هزل به معنى سستى و ناتوانى و امور دینى است که در مقابل جد مى باشد؛
۵- هزء به معنى سخریه و استخفاف است که او هم ناشى از کبر مى شود؛
۶- تعییر به معنى سرزنش کردن و ملامت نمودن اشخاص است ؛
۷- مجادله با اشخاص نمودن ؛
۸- مضاده به معنى ضدیت است ؛
۹- غدر کردن و مکر نمودن است ؛
۱۰- شدت حرص بر فضول تحصیل مال و جاه است .

راه درمان اسباب غضب

اینها بود صفات ده گانه که موجب غضب مى شود و اما طریقه معالجه هر یک به نحو اختصار چنین است : اما در مسئله فخر و کبر؛ پس ‍ انسان را شایسته نباشد که بر دیگران فخر نماید چه در نسب و چه در حسب و چه از حیث مال و ثروت ؛ اما از حیث نسب باید مطالعه نماید در این که با سایرین شرکت دارد؛ زیرا همه از اولاد آدم علیه السلام مى باشند و از حیث اعضاء و جوارح و قواى ظاهریه و باطنیه همه با هم مشترکند؛ بنابراین شخص متکبر تنها چیزى که اضافه از سایر مردم دارد همان صفت تکبر است که موجب نقص او شده است .

و اما از حیث حسب نیز اگر بر دیگران فخر نماید مى گوییم : حسب صفتى است که برگشت مى کند به اخلاق فاضله مانند علم و قدرت که عالم بر جاهل فخر کند و شخص شجاع بر آدم جبان و این نمى شود مگر در وقتى که انسان واجد صفات فضلیه باشد و از آن طرف فخر و تکبر هم از صفات رذیله است پس چگونه مى شود که به صفات رذیله تحصیل صفات فضیله را کرد و بر عکس به داشتن صفات فضیله نتوان اعمال صفات رذیله نمود؛ نتیجه آن که از حیث حسب هم نمى شود انسان فخر نماید.

و اما در حیث مال و ثروت اگر فخر نماید مى گوئیم : داشتن مال یک امرى است عارضى و مال و جاه در ذات انسان چیزى از کمال را نمى افزاید؛ پس معلوم شد که انسان به هیچ وجه نمى تواند فخر نماید.

و اما معالجه عجب به این است که شخص اندک مطالعه در خود کند و قدرى تفکر و تدبر نماید و ببیند از کجا آمده و به کجا خواهد رفت آیا به اول خویش ببالد که جایگاهش در تنگناى عالم رحم بود و بین چرک و خون غوطه مى خورد و قادر نبود از خود دفع ضرر کند و جلب منفعت نماید و یا آن که به وسط خود بنازد که مبال  متحرکى است و در تمام مدت عمر خود حامل العذره مى باشد و یا به این که به آخر و انجام کار خود عجب نماید که مردار متعفن گندیده اى مى شود که همه از دستش نفرت دارند؛ پس به قدرى از مطالعه در این گونه امور مى تواند از چنگال این صفت رذیله رهائى یابد و عجب را از خود دور نماید.

و اما در معالجه مزاح آن است که کرارا گفته شد که دنیا مزرعه آخرت است و بازار تجارتش اعمال صالحه مى باشد که باید انسان صرف نماید عمر شریف خود را در تحصیل سعادت اخروى ؛ پس به یک مطالعه کوچکى مى تواند این صفت ذمیمه را از خود دور سازد به این که مثلا نزد خود بگوید اگر در عوض شوخى هاى بارده و رکیک زبان خود را گویا سازم به اذکار و اوراد هر آینه بهتر و به نیل به سعادت ابدیه نزدیک تر خواهم شد پس همین فکر بسا مى شود که او را باز مى دارد از گفتار لغو و وامى دارد به ذکر حق و بدین وسیله معالجه مى شود.

و اما در قسمت هزل مى گوئیم : کسى که کارش تجارت است پس نباید در امر دین و تجارت آخرت خویش سستى ورزد و نباید در انجام وظائف بندگى قصور نماید تا این که در ساعتى ملعون و در ساعتى مغبون نباشد.

و اما در معالجه سخریه و استخفاف چنان است که به ضد هزل معالجه کند، یعنى جدیت و کوشش نماید در تحصیل سعادت اخروى و عمر خود را به بطالت نگذراند؛ چنانچه به حضرت یحیى علیه السلام در سن طفولیتش گفتند برویم بازى کنیم ، فرمود: ما را از براى بازى خلق نکرده اند!

و اما در قسمت تعییر آن است که انسان را نسزد که دیگرى را سرزنش نماید به جهت آن که ممکن است آن صفتى را که در او مى بیند خود نداشته باشد لکن صفت بلکه صفات ذمیمه دیگرى را خود دارا باشد که موجب نقصش شود مانند آن که ربا نخورد اما از غیبت کردن و دروغ گفتن باکى نداشته باشد؛ لذا بشر غیر معصوم ، حق ملالت و سرزنش کردن را ندارد.

و اما در قسمت مجادله و مماراه گوئیم : اصلا مجادله کردن فعلى حرام است ، بلى ارشاد جاهل خوب است در صورتى که منتهى به نزاع نشود و اما غدر و مکر و گول زدن و فریب دادن و امثال اینها که همه از صفات ذمیمه و ناپسندیده است و انسان عاقل با هیچ یک از اینها سروکارى ندارد. و اما حرص و طمع که اساس و سرآمد بدى ها مى باشد که فرموده اند: حب الدنیا راس کل خطیئه ؛ این صفت ذمیمه نیز معالجه مى شود به قناعت کردن در ضروریات از معیشت و به این مطالعات شخص سالک از رفتن به سوى مهالک رهائى مى یابد.

و اما صفتى که به تنهائى مقابله مى کند با تمام آن ده صفات مذکور که آن راه و صراط باریک تر از مو و تیزتر از شمشیر است عبارت از این است که انسان ابتلاء به صفت بدى داشته باشد و بپندارد که خوب است کما آن که قرآن کریم مى فرماید: قل هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا * الذین ضل سعیهم فى الحیاه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا (۲۲۱)؛ بگو اى پیغمبر آیا خبر بدهم شما را که کدام دسته از شما زیانکارترید از حیث عملتان آن چنان کسانى که گمراه شدند در زندگى دنیا و گمان کردند آنچه را که به جا آوردند نیکو و درست بود؛ پس این صفت ، صفت بسیار بدى است مانند شخصى است که تب لازم داشته باشد و گمان کند که سالم و بى عیب است و این بدترین دردها و عیب هاست ؛ زیرا نمى داند که مریض است تا این که درصدد معالجه اش برآید؛ هم چنین آن وقت غضب را شجاعت مى پندارند!؟ مثلا بعضى هستند که اگر قدرى دیرتر جلویشان برخیزیم فورا به غضب درمى آیند و مى گویند که مومن تحقیر گردید و این قسمت از اخلاق رذیله در غالب مردم نفوذ دارد و موکد مى شود به معاشرت با اشخاصى که داراى چنین صفاتند؛ مثل آن که در مجلسى نشسته باشد و رفیقش بگوید من آن آدمى هستم که از کسى باک ندارم و زیر بار منت کسى نمى روم و از احدى حرف شنوائى ندارم هر کس در مقابل من قیام کند چنین مى کنم چنان مى کنم و هکذا از این قبیل حرف ها پى این گونه مجالست ها و معاشرت ها این صفت ناپاک را تقویت مى نماید و از جائى که روح از عالم امر است و همواره درصدد تحصیل کمال مى باشد و از آن طرف معاشرتش با این گونه افراد است پس مى پندارند که اینها واقعا صفت کمال است آن وقت دنبال مى کند این خلق ناپاک را و یک مرتبه خود را مى بیند که در اسفل السافلین قرار گرفته است ؛ لکن اگر قدرى مطالعه در خود نماید مى یابد که این صفات ، صفات کمالیه نیست و بلکه همه نقص است و چون در تواریخ بنگریم مى بینیم که بزرگان و دانشمندان و عقلاى عالم از انبیا و اوصیا و اولیا، همه مردانى بودند داراى خلق هاى پاکیزه و پسندیده و در هنگام غضب ، کظم غیظ مى نمودند و مى توانستند تحمل و خوددارى کنند از اعمال غضب ؛ چنانچه انس بن مالک گوید: مدت ده سال خدمت مولاى خود را کردم یک مرتبه به من تغیر و تشدد نفرمود؛ پس اگر ما هم بخواهیم تشبهى پیدا نمائیم هر آینه باید به چنین اشخاصى تشبه پیدا کنیم .

مطلب دیگر آن که ، هر چه انسان به مدنیت نزدیک تر باشد دیرتر به غضب در مى آید و هر چه زودتر باشد به توحش نزدیک تر است مانند بادیه نشینان که از مدونیت دورند؛ پس براى شخصى که مى خواهد معالجه غضب خود نماید لازم است مطالعه کند در احوالات مردم ببیند کدام یک غضب شان کمتر است پس خود را شبیه به آن طائفه نماید و اینها همه در طریق دفع صفت غضب بود که راه بستن آن جلوگیرى کردن اسباب مذکوره است و اما طریق معالجه آن هر صفت ناستوده کلیات از ناحیه علم و عمل است و در علم اخلاق چنین مثال زده اند که اگر خلطى از اخلاط اربعه بر مزاجش غلبه پیدا کرد او را معالجه به ضدش نمود مثلا اگر خلط صفرا غلبه کرد بر مزاجش علاجش به سرکه انجبین است که او را رافع و برطرف کننده صفرا مى باشد و مرکب است از سرکه ترش و شکر شیرین است . اینک گوئیم علم شیرین و عمل تلخ که با هم جمع شدند مرض غضب را از صفحه دل رفع مى کنند.

اول ، تفکر در اخبار وارده در مذمت غضب و آثار مترتبه بر غضب است و در اینجا لازم است از باب نمونه و تیمن و تبرک به ذکر چند خبر پردازیم از جمله خبرى است از حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله که فرمود: الغضب یفسد الایمان کما یفسد الخل العسل ؛ یعنى غضب فاسد مى کند ایمان را هم چنان که سرکه فاسد مى کند عسل را که چون سرکه بر عسل وارد شود چیزى از او را باقى نمى گذارد هم چنین غضب وقتى بر شخص مستولى شد ازاله مى نماید ایمان را.

و از جمله ؛ از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروى است که فرمود: الحده ضرب من الجنون لان صاحبها یندم فان لم یندم فجنونه مستحکم ؛ یعنى غضب قسمتى از اقسام دیوانگى است ؛ زیرا چون صاحبش از غضب فرو نشست پشیمان مى شود و الا اگر پشیمان شود دیوانگیش ثابت و مستحکم است !
از جمله ! خبرى است از حضرت امام محمد باقر علیه السلام که فرمود:
ان هذا الغضب جمره من الشیطان توقد فى قلب ابن آدم و ان احدکم اذا غضب احمرت عیناه و انتفخت اوداجه و دخل الشیطان فیه فاذا خاف احدکم ذلک من نفسه فلیلزم الارض فان رجز الشیطان لیذهب عنه عند ذلک ؛ یعنى به درستى که غضب پاره آتشى است از شیطان که برافروخته مى شود در قلب بنى آدم پس چشمهایش را سرخ مى کند و رگ هاى بدن را درشت مى نماید و در چنین هنگامى داخل مى شود شیطان در جوف او پس اگر کسى ترس داشته باشد از این حالت باید غیظ خود را فرو خورد تا این که شیطان را از خود دور نماید.

و من جمله ؛ مروى است از حضرت صادق علیه السلام : انه قال و کان ابى یقول : اى شد من الغضب ان الرجل لیغضب فیقتل النفس ‍ التى حرم الله و یقذف المحصنه (۲۲۴)؛ یعنى پدر بزرگوارم فرمود چون مرد غضب کند کارش مى کشد به جایى که قتل نفس و قذف زنان محصنه مى نماید که حرام است بر او.

و از جمله ؛ روایتى است از حضرت باقر علیه السلام که فرمود: ان الرجل لیغضب فما یرضى ابدا حتى یرخل النار ؛ یعنى مرد غضب مى کند پس راضى مى شود هرگز تا این که داخل آتش شود.

و من جمله ؛ روایت است از حضرت صادق علیه السلام که : الغضب مفتاح کل شر یعنى غضب کلید تمام بدى هاست . و مثل این روایت درباره شرب خمر که الخمر مفتاح کل شر  زیرا خمر عقل را زائل مى کند و عقل را از آن جهت عقلش گویند که به معنى عقال است و عقال به معنى زانو بند شتر است که چون مى خواهند شتر را بخوابانند و جائى نرود او را عقال مى نمایند؛ هم چنین عقل ، زانوبند نفس سرکش است وام الخبائث خمر است و او سرپوش عقل است و حجابى است بین انسان و عقلش و چون جلو عقلش گرفته شد دیگر از غضب نمى توان خوددارى نمود و مردم کلیات همه داراى سیره مختلفه مى باشد لکن چون قوه عاقله را دارا مى باشند لذا بدى هاى خود را مستور مى نمایند و نمى گذارند دیگران متوجه و مطلع شوند اما همواره ، ما در خود یک صفات غالب و مغلوبى را مشاهده مى کنیم مثلا یکى تکبرش بیشتر است از بخل ؛ یکى تواضعش بیشتر است از حلم . پس منشا بدى خمر براى این است که ابراز غضب مى نماید و لذا صحیح است که بفرماید: الخمر مفتاح کل شر .

من جمله ؛ روایتى است از حضرت صادق علیه السلام که فرمود: الغضب ممحقه لقلب الحکیم ؛ یعنى غضب محو کننده است حکمت را از قلب حکیم . و من جمله ؛ فرمود: من لم یملک غضبه لم یملک عقله؛ هر کس نتوانست جلوگیرى از غضبش نماید، نمى تواند مالک عقلش باشد. و از کلام بعضى حکماست که : السفینه التى وقعت فى اللجج الغامره و اظطربت بالریاح العاصفه و غشیها الامواج الهائله ارجى الخلاص من الغضبان الملتهب ؛ یعنى آن کشتى که در آن قبه هاى دریا به موج هاى شدیده مبتلا گشته و به سبب بادهاى تند و سخت مضطرب گردیده و موج هاى هولناک شده و رگ هاى گردنش از خون پر گردید و جائى را نمى بیند و چیزى را نمى شنود و کسى را نمى شناسد.
نتیجه آن که ؛ از تفکر کردن در این گونه اخبار و کلمات و تشبه جستن به صفات انبیا و اوصیا و علمائى که علمشان مطابق با کردار و عملشان است انسان مى تواند این خلق ناپاک را از خود دور سازد و تحصیل کند اخلاق ستوده پاک را.

وجه دوم ، در طریق معالجه غضب از ناحیه رفع آن است که شخص غضوب مى تواند معالجه کند غضبش را به تفکر در اخبار وارده در فوائد ترک غضب و براى نمونه باز به چند خبر اکتفا مى کنیم .

از جمله مروى است حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله که فرمود: من کف غضبه عن الناس کف الله عنه عذاب یوم القیامه ؛ یعنى کسى که باز دارد غضب خود را از مردم باز مى دارد خداوند متعال از او عذاب روز قیامت را. و من جمله ؛ از حضرت باقر علیه السلام مروى است که فرمود:
مکتوب فى التوراه فیما ناجى الله تعالى به موسى علیه السلام : امسک غضبک عمن ملکتک علیه اکف عنک غضبى ؛

یعنى نوشته شده در تورات در قسمت مناجاتى که حضرت موسى با خداوند کرده بود: اى موسى بازدار غضب خود را از کسى که تو را بر او مسلط کردم تا این که بردارم غضبم را از تو. من جمله ؛ قول مى دهم حضرت صادق علیه السلام است که :

اوحى الله الى بعض انبیاء: یا بنى آدم اذکرونى فى غضبک اذکرک فى غضبى و لا امحقک فیمن امحق و اذا ظلمک بمظله فارض ‍ بانتصارى لک فان انتصارى لک خیر من انتصارک لنفسک ؛
یعنى وحى فرمود خداوند به بعض از پیغمبرانش اى پسر آدم ! یاد بیاور مرا در هنگام غضب خود تا یا بیاورم تو را در هنگام غضبم و نابود نکنم تو را در زمره کسانى که نابود مى سازم و چون مظلوم واقع شدى پس راضى باش به نصرت من تو را، به درستى که نصرت کردن من تو را بهتر است از این که تو خود، خود را یارى نمایى . چنانچه در روایتى دارد که حضرت امام زین العابدین را دشمنى بود که اذیت مى کرد آن جناب را پس در مدت چندین روز حضرت به جز رب انى مغلوب فانتصر؛ عبارت دیگرى درباره او نفرمود و او را در پیش رو و پشت سر دشنام نداد و من جمله ؛ فرمایش حضرت صادق علیه السلام است که :

سمعت انى یقول : اتى رسول الله صلى الله علیه و آله رجل بدوى فقال : انى اسکن البادیه فعلمنى جوامع الکلم ، فقال : امرک ان لا تغضب فاعاد الاعرابى علیه المساله ثلاث مرات حتى رجع الرجل الى نفسه فقال : لا اسال عن شى ء بعد هذا ما امرنى رسول الله صى الله علیه و آله الا بالخیر

یعنى فرمود حضرت صادق علیه السلام که شنیدم از پدرم که فرمود: مردى آمد به خدمت حضرت رسول صلى الله علیه و آله از بادیه نشینان عرض کرد یا رسول الله من مردى هستم ساکن بیابان از عبارت هاى مختصر کوچک که کم لفظ و پر معناست براى من بیان فرما تا یاد بگیرم . پس فرمود: تو را امر مى کنم به این که غضب نکنى . اعرابى تا سه مرتبه سوال خود را تکرار کرد و حضرت نیز تا سه مرتبه همان جواب را فرمود. پس بعد از مرتبه سوم ، اعرابى رفت و نزد خود گفت دیگر از کسى چیزى را سؤ ال نمى نمایم زیرا امر نکرده است رسول خدا مرا مگر به چیزى که او خیر است براى من .
و من جمله ؛ از حضرت صادق علیه السلام مروى است که :

ان رسول الله صلى الله علیه و آله اتاه رجل فقال : یا رسول الله ، علمنى عظه اتعظ بها، فقال له : انطلق و لا تغضب ؛ ثم عاد علیه فقال له : انطلق و لا تغضب ؛ ثلاث مرات ؛
یعنى مردى آمد خدمت رسول اکرم صلى الله علیه و آله عرض مرا موعظه بفرما تا این که به او عمل کنم . فرمود: برو غضب نکن ، باز آن مرد سخنش را اعاده داد باز حضرت همان را فرمود تا سه مرتبه .

دیگر از اخبارى که حضرت صادق علیه السلام فرمود: من کف غضبه ستر الله عورته ؛ یعنى هر کس باز دارد غضب خود را مى پوشاند خداوند عورت او را.

حاصل آن که ؛ به مطالعه اخبار اگر براى شخص در وقت غضب عقلى بماند مى تواند حالت برافروختگى خود را از شدت غضب معالجه نماید و هم مى تواند به مطالعه در مقهوریت و محدودیت خود نسبت به ذات مقدس پروردگار حالت برافروختگى را از خود دفع نماید؛ مثلا نزد خود بگوید اگر چنانچه من غضبم را درباره این شخص اعمال نمایم چه بسا مى شود که مورد رضاى حق واقع نگردد و در عوض حق مرا عذاب فرماید و سخط نماید آن وقت من طاقت غضب پروردگار را ندارم ؛ چنانچه روایت است حضرت رسول صلى الله علیه و آله خود را فرستاد براى حاجتى چون غلام رفت زیاد دیر آمد پس حضرت فرمود: اگر نه این بود که از قصاص ‍ مى ترسیدم هر آئینه کارى مى کردم نسبت به تو که دردت مى آمد لیکن مقهوریت من در نزد حق ایجاب مى کند که به تو چیزى نگویم !

و در کافى از حضرت صادق علیه السلام روایت است که : ان فى التوره مکتوبا: یا بن آدم ! اذکرنى حین تغضب اذکرک حین غضبى ، فلا محقک فیمن امحق  یعنى در تورات نوشته شده است اى پسر آدم در موقع غضب مرا به یادآور تا در موقع غضبم تو را یاد آورم و تو را در زمره نابودشوندگان محو و نابودت نکنم .

در روایت است در بین اسرائیل پادشاهى نبود مگر این که با او حکیمى بود که چون غضب مى آمد آن حکیم صفحه را به دست او مى داد که نوشته بود به مساکن رحم و بترس از مرگ و متذکر دار آخرت شو. پس از آن . پادشاه به مطالعه آن صفحه ، غضبش فرو مى نشست .

وجه سوم ، آن که شخص غضوب تفکر نماید در این که شخص مغضوب علیه بشود که کارد به استخوانش برسد و دیگر تحمل شنیدن فحش هاى او نشود و تمام حرف هاى او را جواب گوید و آبرو و حیثیتش را بر باد دهد و بالاخره به هر نحوى که مى تواند تلافى نماید و اگر چنانچه در آن وقت نمى توانست در فردا تلافى کند پس به مطالعه و تفکر در این قسمت ها مى تواند شخص از اعمال غضب خوددارى نماید.

وجه چهارم ، آن که مطالعه کند در حالت و قیافه شخص غضب کننده که چون غضب مى کند چه شکل زشت و چه رخسار نامناسبى پیدا مى کند آن وقت در حین غضب خودش حالت و قیافه منحوس او را در نظر آورد و بگوید اگر چنانچه من هم غضب کنم این صورت را پیدا مى کنم و لذا از ادامه غضب خوددارى مى نماید و حالت برافروختگى خود را خاموش مى سازد.

وجه پنجم ، آن که مطالعه کند و ببیند چه چیز باعث غضب او گردیده است و براى چه چیز مى خواهد غضب کند آیا مهیج و محرکش ‍ عقل است یا این که شیطان ؟ لکن بدبختانه چنانچه مشاهده مى کنیم نوعا غضب هاى ما مردم بى مورد و بى جا مصرف مى شود و همه از روى هواى نفس یا وساوس شیطان است ؛ مثل آن که مى گوید چرا فلانى که از من کوچک تر است روز عید اول دفعه به من سلام من نیامد؛ چرا احترام به من نمى گذارد؛ چرا جلوى پاى من برنمى خیزد؛ پس اگر من تلافى کنم از شانم کاسته و شرافت و آقائیم از بین مى رود؛ پس باید او را ادب نمایم حالا اینجا مى رسد سر دو راهى که از طرفى اگر غضبش را درباره او عمل کند به بزرگى و آقائى خود مى رسد از طرف دیگرى چون ذات مقدس حق بر خود حتم واجب کرده است که از بعض مظالم نگذرد؛ چنانچه فرموده است هر چه حساب با من دارید من پروردگار کریمم ممکن است که عفو از گناهانتان کنم اما از حق الناس نخواهم گذشت و باید امروز که روز جزاست حساب شما را با یکدیگر تصفیه نمایم . حالا انسان نزد خود حساب نماید و ببیند که خوارى و ذلت در دنیا کمتر است از خوارى و ذلت در روز قیامت یا این که به درجات و مراتب کثیره بیشتر است از خوارى در دنیاى فانى . حاصل آن که ؛ به مطالعه این گونه مطالب و مقایسه خوارى دنیا و آخرت با یکدیگر مى تواند از اعمال غضب خوددارى نماید.

وجه ششم ، آن که مى توان گفت که ممکن است در یک وجهى براى انسان اصلا غضب پیدا نشود و آن در مورد است که شخص ‍ جریان امور را از روى یک مجارى ببیند که همه منتهى مى شود به مسبب الاسباب و چون این دیده را پیدا کرد هر چیزى را به جاى خویش نیکو مى داند و چون نیکو دید پس حالت غضب در هیچ هنگامى برایش رخ نمى دهد و بلکه همیشه در سرور است لکن گفته شد این حال ندرتا در افراد نادره از مدرم پیدا مى شود آن هم در مدت عمرش شاید یکبار به قدر چشم بر هم زدنى ولى راه مطالعه دارد و شاید به مطالعه اش علمى غضب بود.

و اما قسمت عملى آن این است که در اولین مرتبه باید به خدا پناهنده شد و باید گفت : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و اگر چنانچه به این طریق معالجه غضبش نشد پس به تبدیل و تغییر حال فرو نشاند؛ مثل این که اگر ایستاده باشد بنشیند و اگر نشسته باشد بایستد یا بخوابد و یا آن که به سجده درآید هکذا حرکت دهد خود را حرکتى غیر از حرکت غضب و این تبدیل حال ، موجب براى تسکین غضب او مى شود به دو جهت یکى نقلى و دیگرى عقلى .

اما طریق نقلى ، به طورى که در پیش خواندیم در روایت حضرت امام محمد باقر علیه السلام که فرمود: فلیزم الارض ؛ یعنى شخصى در حین غضب بنشیند و از حضرت رسول صلى الله علیه و آله است که بخوابد و هکذا از این روایات .
و اما راه عقلى آن ، این است که پیدایش غضب گفتیم از غلیان خون است و آن ناشى مى شود از حرارت و منشا حرارت نیز از یکى از سه چیز است :
اول ؛ از جهت خاطر مجاورت با آتش یا محاذات با آفتاب است ؛
دوم ؛ از جهت خاطر حرکت تند است مانند دویدن و یا کار کردن تند؛
سوم ، که از جهت خاطر حرکت فکریه باشد که شاید این قسم انسان را بیشتر گرم کند؛ زیرا فکر رطوبت مغز سر را خشک مى نماید پس این امور منشا براى حرارت مى شود و در موقع غضب آن حالت شدت پیدا مى کند و در حال سکون به نشستن یا خوابیدن ، حرارت کم مى شود و اگر معالجه اش به تبدیل حال نشد پس ممکن است به استعمال مبردات مانند گرفتن وضو و شستن دست و رو یا آشامیدن آب یا فرو رفتن در آب ، آن غضب صورتش بشکند؛ زیرا که حرارت چون آتش به آب خاموش مى شود. حضرت علما در قسمت نقیض گویند که هر چیزى یک نقیض و ضدى دارد؛ مثلا عدم ، نقیض وجود است و عدالت ، ضد فسق است ؛ لکن ممکن است یک چیزى دو یا چند ضد داشته باشد.

درجستجو استاد//صادق حسن زاده

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *