الإنسان الکامل عزیزالدین نسفى  (قسمت هشتم)سخن اهل وحدت در بیان عالم‏

رساله بیستم سخن اهل وحدت در بیان عالم‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا، عزیز بن محمّد النسفى‏ ۲۷۱، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که بیان کنید که اهل وحدت بیان عالم چون مى‏کنند، و به نزدیک ایشان عالم علوى و عالم سفلى کدام است، و آسمان اوّل و آسمان هفتم کدام است درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداى تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان آنکه عقل و علم مخصوص به آدمى باشد

(۲) بدانکه- اعزّک اللّه فى الدارین- که ابو تراب نسفى، که یکى از اهل وحدت است، چنین مى‏گوید که عقل و علم جز در آدمى نیست، و غرض ابو تراب ازین سخن آن است که نفى سخن علما و حکما مى‏کند، از جهت آنکه علما و حکما مى‏گویند که افلاک و انجم عقل و علم و ارادت و قدرت دارند، یعنى هر فلکى عقلى دارد، نه فلک است و نه عقل دایم در اکتساب علوم و اقتباس انواراند، و حرکات ایشان به اختیاراست. و علما مى‏گویند که ملائکه علم دارند، امّا علم ایشان زیادت نمى‏شود. هریک آنچه مى‏دانند، دانش ذاتى ایشان است. و ابو تراب این هر دو سخن را قبول نمى‏کند، و نفى این هر دو سخن مى‏کند و مى‏گوید که افلاک و انجم و ملائکه عقل و علم ندارند، عقل و علم مخصوص است به آدمى. افلاک و انجم و ملائکه دایم در کاراند، هریک عملى دارند و به عمل خود مشغول‏اند؛ امّا نتوانند که آن عمل نکنند و نتوانند که به غیر آن عمل عملى کنند؛ پس آن عمل بى‏علم و ارادت ایشان ازیشان در وجود مى‏آید، و افلاک و انجم و ملائکه در عمل خود مجبوراند. افلاک و انجم و ملائکه مظهر عمل‏اند و آدمیان مظهر علم‏اند.

(۳) اى درویش! حیوانات حسّ دارند و مدرک جزئیات‏اند ، و در حرکات اختیار دارند؛ و آدمى عقل و علم دارد. باقى به‏غیراز حیوانات هیچ‏چیز دیگر عقل و علم و حسّ و اختیار ندارند از موجودات.

(۴) و دیگر ابو تراب مى‏گوید که افلاک و انجم و عناصر و موالید این‏چنین که هستند این‏چنین بوده‏اند، و این‏چنین که هستند خواهند بود: هیچ‏چیز را از روى هستى اوّل نیست، و هیچ‏چیز را از روى نیستى آخر نیست؛ یعنى چیزها مى‏آیند و مى‏روند و صورتى که دارند رها کنند، و صورت دیگر مى‏گیرند. بعضى چیزها نمى‏آیند و نمى‏روند و صورتى که دارند رها نمى‏کنند. و غرض ابو تراب ازین سخن آن است که‏ مى‏گوید که امکان ندارد که هست نیست شود، و نیست هست گردد. نیست همیشه نیست باشد، و هست همیشه هست باشد. هست شدن و نیست گشتن چیزها عبارت از آن است که مفردات مرکّب مى‏شوند و باز مرکّب مفردات مى‏گردد، و از عالم قوّت اعراض به عالم فعل مى‏آیند و باز از عالم فعل به عالم قوّت بازمى‏گردند، و به‏ سبب ترکیب مزاج پیدا مى‏آید و در مزاج به‏سبب تسویه روح ظاهر مى‏شود. و به این واسطه مرکبات مستعدّ ترقّى مى‏گردد.

فصل دوّم در بیان مزاج و تسویه‏

(۵) بدانکه چون عناصر و طبایع چنان‏که شرط آن است با یکدیگر بیامیزند، البتّه از آن میان چیزى متشابه الاجزا پیدا آید، آن چیز متشابه الاجزا را مزاج مى‏گویند.

(۶) چون معنى مزاج را دانستى، اکنون بدانکه معنى تسویه برابر کردن است، و معنى مساوات برابرى. در هر مزاجى که اجزاى عناصر و طبایع برابر باشند، و در میان آن اجزا مساوات بود، آن مزاج معتدل باشد، و آن مزاج مستوى بود و مزاج معتدل مى‏باید که تا شایسته صورت انسانى گردد، و مزاج مستوى مى‏باید که تا قابل روح انسانى شود، و در هر مزاجى که اجزاى عناصر و طبایع برابر نباشد، و در میان آن اجزا مساوات نبود، آن مزاج غیر معتدل باشد، و آن مزاج غیر مستوى بود. تسویه به حقیقت استعداد است، یعنى قبول روح. و معنى استعداد این است که گفته شد. و مزاج غیر معتدل از سه حال بیرون نباشد، یا قریب باشد به اعتدال یا بعید بود از اعتدال، یا متوسط باشد میان قرب و بعد. آنچه بعید بودند، مزاج معدن شدند و روح معدنى پیدا آمد؛ و آنچه متوسّط بودند، مزاج نبات شدند و روح نباتى پیدا آمد؛ و آنچه قریب بودند، مزاج حیوان شدند و روح حیوانى پیدا آمد. و انسان یک نوع است از انواع حیوان. پس از مزاج آنچه به‏غایت قریب بودند به اعتدال، مزاج انسان شد و روح انسانى پیدا آمد. این مزاج را معتدل مى‏گویند، از جهت آنکه به‏غایت نزدیک است به اعتدال. پس مزاج انسان معتدل آمد به نسبت.

(۷) چون این مقدّمات را معلوم کردى‏ ، اکنون بدانکه معتدل حقیقى را وجود نیست، از جهت آنکه مکان معتدل و غذاى معتدل نیست. و اگر مزاج معتدل بودى، و مکان معتدل و غذاى معتدل یافتى، آن مزاج هم باقى بودى و استعداد هر دو داشتى، یعنى استعداد بقا و استعداد ترقّى از جهت آنکه مفردات استعداد بقا دارند امّا استعداد ترقّى ندارند؛ و مرکّبات استعداد ترقّى دارند، امّا استعداد بقا ندارند، از جهت آنکه در مرکّبات اضداد جمع‏اند، و اسبابى که مزاج را منحرف مى‏گرداند، بسیاراند؛ و ممکن است که ساعه فساعه به سببى از اسباب مزاج منحرف شود و یکى از اضداد غالب آید یا مغلوب شود، آن ترکیب خراب گردد، اگر در آن حال که مزاج منحرف مى‏شود، اتّفاق حسنه دست دهد و آن مزاج باز به اصل خود بازگردد، و آن مزاج روزى چند دیگر باقى ماند و اگر میسّر نشود،  و آن مزاج به اصل خود بازنگردد، و فساد ظاهر شود، و خرابى پیدا آید، تا به‏جایى رسد که هریک به اصل خود بازگردد، و آن مزاج نماند، گویند که آن چیز نماند.راست مى‏گویند، یعنى مرکّب نماند، مفردات شدند.

(۸) اى درویش! اگر کسى را مزاج درست و سلیم باشد، و آفتى نرسد، ممکن است‏ که تا به صد و بیست سال باقى ماند، و این را اجل مسمّى مى‏گویند؛ و اگر آفت رسد، در آن‏وقت که آفت رسد، آن مزاج خراب شود، آن را اجل قضا مى‏خوانند. و در افلاک و انجم مفردات‏اند، این خلل‏ها نیست، لاجرم از حال نمى‏گردند، و صورتى که دارند رها نمى‏کنند. و ازین جهت افلاک و انجم را عالم بقا و ثبات مى‏گویند، و عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان را عالم کون و فساد مى‏ خوانند.

(۹) اى درویش! هرچند که ازین درخت بالاتر مى‏آید، نازک‏تر مى‏شود و شریف‏تر و لطیف‏تر مى‏گردد، و چون نازک‏تر مى‏شود، آفت‏پذیر مى‏شود، یعنى ابو تراب نسفى مى‏گوید که تمام موجودات یک درخت است، و فلک اوّل، که فلک الافلاک است، محیط موجودات است، و ساده و بى‏نقش است، زمین این درخت است، و فلک دوّم، که فلک ثابتات است، بیخ این درخت است، و هفت آسمان، که هریک کوکبى سیّاره دارند، ساق این درخت است. ۲۷۶ زحل که از ما دورتر است، زیرتر است و بر آسمان اوّل است، و قمر که به ما نزدیک‏تر است، بالاتر است و بر آسمان هفتم است، یعنى هر چیز که به ما نزدیک‏تر است، بالاتر است؛ و هر چیز که از ما دورتر است، زیرتر است. و عناصر و طبایع چهارگانه شاخ‏هاى این درخت‏اند؛ و معدن و نبات و حیوان برگ و گل و میوه این درخت‏اند. پس از آنجا که زمین این درخت است، تا به اینجا که میوه درخت است، هرچند بالاتر مى‏آید، نازک‏تر مى‏شود و شریف‏تر و لطیف‏تر مى‏گردد. چون مراتب این درخت را دانستى، اکنون بدانکه میوه بر سر درخت باشد، و زبده و خلاصه درخت بود، و شریف‏تر و لطیف‏تر از درخت باشد، و از درخت هر چیز که به میوه نزدیک‏تر باشد، بالاتر و شریف‏تر و لطیف‏تر بود.

(۱۰) اى درویش، به نزدیک ابو تراب افلاک و انجم عالم سفلى‏اند، و عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان عالم علوى‏اند. و این‏چنین مى‏باید که باشد، از جهت آنکه زبده و خلاصه موجودات ماییم، جاى ما مى‏باید که بالاى همه باشد؛ و هر چیز که به ما نزدیک‏تر بود، بالاتر و شریف‏تر و لطیف‏تر باشد. و از اینجا گفته‏اند که افلاک و انجم لوح محفوظ و کتاب خداى‏اند، و همه چیز در کتاب خداى نوشته است، و قلم خشک گشته است. و هر چیز که در کتاب خداى نوشته است، درین عالم آن ظاهر خواهد شد.

و شک نیست که این‏چنین باشد، از جهت آنکه هر چیز که در بیخ و شاخ درخت باشد، البتّه بر شاخ‏هاى درخت آن ظاهر شود، و امکان ندارد که چیزى که در بیخ و ساق‏ درخت نباشد، بر شاخ‏هاى درخت ظاهر شود.

فصل سوّم در بیان آنکه وجود از خود است‏

(۱۱) بدانکه ابو تراب مى‏گوید که این درخت را بیخ از خود است، و ساق از خود است، و شاخ از خود است، و برگ از خود است، و گل از خود است، و میوه از خود است، و خورنده از خود است، و باغبان از خود است، و زمین از خود است، و آب از خود است، و هوا از خود است، و آفتاب از خود است، و صحّت و حیات و ممات از خود است، و ملک و ملکوت و جبروت از خود است، و همه با خود دارد، و همه از خود دارد. و این درخت همه است، و همه این درخت است. این است سخن اهل وحدت در بیان عالم و عالمیان.

فصل چهارم در بیان خاتمه بیست رساله‏

(۱۲) اى درویش! بیست رساله تمام شد، و درین بیست رساله سخن بسیار گفته آمد. و این گمان مبر که این سخنان من گفته‏ام، و به‏ غیراز من کسى دیگر نگفته است؛ و این مپندار که این‏ها من دانسته‏ ام، و به‏ غیراز من کسى دیگر ندانسته است، که هیچ سخنى از تو، و هیچ علمى از تو، و هیچ عملى از تو به جهان نیاید، از جهت آنکه هیچ سخن نگفته نمانده است، جمله گفته‏اند و مى‏گویند: و هیچ علم نادانسته نمانده است، جمله دانسته‏اند و مى‏دانند و هیچ عملى ناکرده نمانده است، جمله کرده ‏اند و مى ‏کنند. و از اینجا گفته‏اند که هرچه هست، بوده است و خواهد بود؛ و هرچه نیست نبوده است و نخواهد بود.

(۱۳) اى درویش! چون نیک تأمّل کردم، اصل خلاف آدمیان سه چیز دیدم؛ و چندین هزار سال است تا این خلاف در میان آدمیان بوده است و خواهد بود؛ یکى آن که بعضى مى‏گویند که عالم اوّل و آخر دارد؛ و این طایفه علمااند. ۲۷۸ دوّم آنکه بعضى مى‏گویند که عالم اوّل دارد و آخر ندارد؛ و این طایفه حکمااند. سوم آنکه بعضى مى‏گویند که عالم اوّل و آخر ندارد، و این‏چنین که هست، همیشه این‏چنین بوده است وپیوسته این‏چنین خواهد بود؛ و این طایفه اهل وحدت‏اند. و دیگر چون نیک تأمّل کردم، به یقین دانستم که این خلاف از میان علما و حکما هرگز برنخیزد. و این علم به خواندن کتب و به بحث و مناظره ایشان را معلوم نشود و روشن نگردد، از جهت آنکه این علم نصیب اهل کشف است، و این معرفت نصیب اهل ذوق است. هرکه شکر ندیده باشد، هرچند که با وى گویند. به حقیقت نداند که صورت شکر چون است؛ و هرکه شکر نخورده باشد، هرچند با وى گویند، به حقیقت نداند که طعم شکر چون است.

(۱۴) اى درویش! به حقایق چیزها اهل کشف رسیدند، و چیزها را کما هى اهل کشف دیدند و دانستند، باقى جمله در خواب‏اند، و در خواب مى‏بینند، و در خواب با یکدیگر حکایات مى‏کنند.

(۱۵) اى درویش! اگر نمى‏توانى که سال‏هاى بسیار به ریاضات و مجاهدات مشغول باشى، از اوّل عمر تا به آخر عمر در صحبت دانایان ثبات نماى تا به مقام کشف رسى و از اهل ذوق گردى، و حقایق چیزها را کما هى بدانى و ببینى. بارى! این نصیحت از من قبول کن، و به این نصیحت کار کن تا رستگار شوى.

فصل پنجم در بیان نصیحت‏

(۱۶) بدانکه دانایان این عالم را به دریا و احوال این عالم را به موج دریا تشبیه کرده‏اند؛ و به‏آن مى‏ماند، از جهت آنکه هر زمان صورتى پیدا مى‏آید، و هر زمان نقشى ظاهر مى‏شود، و هیچ‏یک را بقا و ثبات نمى‏باشد. صورت اوّل هنوز تمام نشده و استقامت نیافته، که صورتى دیگر آمد، و آن صورت‏هاى اوّل را محو گردانید. و بعضى احوال این عالم را به چیزها که در خواب مى‏بینند هم تشبیه کرده‏اند؛ و به‏آن هم مى‏ماند، از جهت آنکه چیزها مى‏نماید، و مردم به آن فریفته مى‏شوند، و دل برآن چیزها مى‏نهند، و در ساعتى دیگر آن چیزها را نمى‏بینند و به آتش فراق مى‏سوزند.

(۱۷) اى درویش! شک نیست که این‏چنین است که دانایان گفته‏اند. و این‏چنین بوده است، و این‏چنین خواهد بود. امّا با وجود آنکه این‏چنین است، هرچند که مى‏آیند، بسته این عالم مى‏شوند ، و به این عالم فریفته مى‏گردند، و به این واسطه در بلاها و فتنه‏ها مى‏افتند، و به عذاب‏هاى گوناگون گرفتار مى‏شوند، و به آتش‏هاى معنوى‏ مى‏سوزند. و بعضى در آتش حسد مى‏گدازند، و بعضى در آتش بایست مى‏نالند و فریاد مى‏کنند، و نمى‏دانند که در خواب‏اند، و این هم در خواب مى‏بینند«النّاس نیام فاذا ماتوا انتبهوا»

. (۱۸) اى درویش! نصیحت تو این مقدار بیش نیست، که سبب جمله بلاها و فتنه‏ها و عذاب‏هاى گوناگون دوستى دنیاست.

(۱۹) اى درویش! این سخن نه تنها با تو مى‏گویم، با خود هم مى‏گویم که اگرچه احوال این عالم ثباتى ندارد، امّا چون به وى فریفته مى‏شویم و اگر نمى‏شویم، احتیاج به این عالم داریم، و به واسطه احتیاج با ناجنسان هم‏صحبت مى‏باید بود، و با بى‏خبران دست در کاسه مى‏باید کرد، تحمّل همه چیزها مى‏توان کردن، امّا تحمّل آن نمى‏توان کرد که با ناجنسان صحبت مى‏باید داشت، و با بى‏خبران دست در کاسه مى‏باید کرد. چه بودى اگر نبودمى!

(۲۰) اى درویش! چون بودیم به زیرکى به در مى‏باید برد، و جهد آن، مى‏باید کرد تا به‏سلامت بگذریم و در فتنه‏اى از فتنه‏ها و آفت‏هاى این عالم نیفتیم، که عالم پر از بلا و فتنه است! و پر از عذاب و محنت است؛ و با وجود این همه بلا و فتنه پر از خرس و خوک است، و پر از گرگ و پلنگ است، و پر از مار و کژدم است، و با اینان صحبت مى‏باید داشت، و روز و شب هم‏صحبت ایشان مى‏باید بود، بلکه شب و روز خدمت ایشان مى‏باید کرد، و محکوم ایشان مى‏باید بود. نه حق به دست من است که مى‏گویم چه بودى اگر نبودمى! چه سود ازین فریاد و ازین ناله، و چه فایده ازین دراز کشیدن و بسیار گفتن. چون بودیم، تن در مى‏باید داد و راضى و تسلیم مى‏باید شد.

(۲۱) اى درویش! هرکه را خواهى که بدانى که ازین مراتب بهایم گذشته، و به مرتبه انسانى رسیده، و در مرتبه انسانى به علم و اخلاق آراسته شده است، و این عالم را چنان که این عالم است شناخته و بوى از خداى یافته است، او را چهار علامت است، اوّل ترک، دوّم عزلت، سوّم قناعت، چهارم خمول. هرکه این چهارچیز دارد و این چهار چیز مى‏خواهد، و دربند آن است که این چهارچیز را به کمال رساند، به یقین مى‏دان که دانا و آزاد است؛ که بى‏دانش و آزادى این چهارچیز را ملک خود نتواند گردانید.

(۲۲) اى درویش! سالک و طالب را باید که چهارچیز باشد، که بى‏این چهارچیز سلوک میسّر نشود: کم خوردن، و کم گفتن، و کم‏خفتن و صحبت دانا. و کامل مکمّل راباید که چهارچیز دیگر باشد، که بى‏این چهارچیز کمال نباشد و تکمیل نتوان کردن:افعال نیک، و اقوال نیک، و اخلاق نیک و معارف. و کامل آزاد را باید که چهارچیز دیگر باشد؛ ترک، و عزلت، و قناعت و خمول.

(۲۳) اى درویش! آدمى چون به کمال رسید، بعد از کمال بعضى به تکمیل دیگران مشغول مى‏شوند، و بعضى آزاد و فارغ مى‏باشند. کار آزادى و فراغت دارد، آزادان پادشاه‏اند.

(۲۴) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم! داناى آزاد سر موجودات است، موجودات به یک‏بار جمله تحت نظر وى‏اند. هریک را به‏جاى خود مى‏بیند، و هریک را در مرتبه خود مى‏شناسد ، و با هیچ‏کس و با هیچ‏چیز جنگ ندارد، و با همه به صلح است، و از همه آزاد و فارغ است، و جمله را معذور مى‏دارد، امّا از مخالف مى‏گریزد و با موافق مى‏آمیزد. و علامت داناى آزاد این چهارچیز است که گفته شد. و هرکه این چهارچیز را ندارد و نمى‏خواهد، یعنى خمول نمى‏خواهد و شهرت مى‏طلبد، و قناعت نمى‏خواهد و تنعّم مى‏طلبد. و ترک عزلت نمى‏خواهد و مال و جاه مى‏طلبد، و اختلاط خلق جوید، علامت این است که خود را ندانسته است، و هم‏صحبتان را نشناخته است، و این عالم را چنان‏که این عالم است ندیده است، و بویى از خدا نیافته است. در ظلمات است، و به عذاب‏هاى سخت گرفتار است، و هیچ نور ندارد، از جهت آنکه بایست شهرت ظلمت و عذاب سخت است؛ و بایست تنعّم هم ظلمت است و عذاب سخت است: «أَوْ کَظُلُماتٍ فِی بَحْرٍ  لُجِّیٍّ یَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ یَدَهُ لَمْ یَکَدْ یَراها وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ».

(۲۵) اى درویش! هرکه را ذرّه نور باشد، اعتماد بر مال و جاه این عالم بى‏ثبات نکند، و به عمارت این عالم مشغول نشود. پس هرکه اعتماد مى‏کند و به عمارت مشغول مى‏شود، از آن است که در تاریکى جهل مانده است، و نور عقل وى پوشیده است، و نمى‏داند که احوال این عالم همچون خواب است که مى‏بینند، و همچون سراب است که مى‏نماید: «وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَعْمالُهُمْ کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَرِیعُ الْحِسابِ».و الحمد للّه ربّ العالمین‏.تمام شد رساله بیستم‏

رساله بیست و یکم در بیان ذات و نفس و وجه و در بیان صفت و اسم و فعل‏

بسم اللّه الرحمن الرحیم‏ الحمد للّه ربّ العالمین و العاقبه للمتّقین، و الصلاه و السلام على انبیائه و اولیائه خیر خلقه، و على آلهم و اصحابهم الطیّبین الطاهرین.

(۱) امّا بعد، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا ۲۸۴، عزیز بن محمّد النسفى، که جماعت درویشان- کثّرهم اللّه- ازین بیچاره درخواست کردند، که مى‏باید که در بیان ذات و نفس و وجه، و در بیان صفت و اسم و فعل رساله‏ئى جمع کنید. درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالى مدد و یارى خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد: «انّه على ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر».

فصل اوّل در بیان ذات و وجه‏

(۲) بدان- اعزّک اللّه فى الدارین- که هر فردى از افراد مرکب، و هر فردى از افراد بسیط مجازى، و هر فردى از افراد حقیقى ذات و وجه و نفس دارند، و صفات و اسامى و افعال دارند. ابتدا از افراد مرکّبات کنیم.

(۳) اى درویش! هر فردى از افراد موالید ذات و نفس و وجه دارند، و صفات و اسامى و افعال دارند، و صورت جامعه و صورت متفرّقه دارند، جمله هشت چیز مى‏شوند.

(۴) اى درویش! ۲۸۵ صورت جامعه هر چیز مخصوص است به ذات آن چیز، و صورت متفرّقه هر چیز مخصوص است به وجه آن چیز، و صفات هر چیز مخصوص‏اند به ذات آن چیز، و اسامى هر چیز مخصوص‏اند به وجه آن چیز، و افعال هر چیز مخصوص‏اند به نفس آن چیز و این سخن تو را جز به مثالى معلوم نشود. بدانکه درخت گندم ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد، و صورت جامعه و صورت متفرقه دارد.

(۵) اى درویش! مزاج و حبّه و بیضه و نطفه هر چهار مرتبه ذات دارند، و ذات موالیداند. و ذات موالید بیش ازین نیستند. و امکان ندارد که موالید بى‏این چهارچیز موجود شوند. هریک برزخى‏اند میان عالم تفرید و عالم ترکیب. مفردات را به این برازخ مى‏باید آمد، و ازین برازخ مى‏باید گذشت تا به عالم ترکیب رسند. و این چهارچیز هر یک جوهر اول بعضى از موالیداند، و هریک از این چهارچیز را به چهار نام خوانده‏اند، کتاب خداى، و لوح محفوظ، و عالم جبروت، و دوات گفته‏اند. و این جمله نام‏هاى عالم اجمال است، و ذات از عالم اجمال است، بلکه خود عالم اجمال است، و وجه از عالم تفصیل است، بلکه خود عالم تفصیل است. و ذات و وجه را کتاب خداى هم مى‏گویند، امّا ذات کتاب مجمل است، و وجه کتاب مفصّل است و هر چیز که در کتاب مجمل نوشته باشد، در کتاب مفصّل آن چیز پیدا خواهد آمد، و هر چیز که در کتاب مجمل ننوشته باشد، در کتاب مفصل پیدا نیاید. آنچه در کتاب مجمل نوشته است، قضاى خداى است؛ و آنچه در کتاب مفصل پیدا مى‏آید، قدر خداى است. پس قضا در مرتبه ذات است، و قدر در مرتبه وجه است.

(۶) تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم، بدانکه این چهارچیز چهار دوات‏اند، و هر دواتى کاتب و لوح و قلم با خود دارند، و از خود دارند. طبیعت قلم موالید است، و این قلم همیشه در کتابت است، و این چندین کلمات که نوشت و خواهد نوشت، جمله ازین چهار دوات مى‏نویسد، و خود مى‏نویسد، و از خود مى‏نویسد، و بر خود مى‏نویسد. هریک آنچه ما لا بد ایشان است تا به کمال خود رسند، با خود دارند و از خود دارند. و دیگر بدانکه این قلم اگرچه هرگز خشک نشد، و خواهد نوشت، و همیشه در کتابت است، ۲۸۶ اما از هیچ دواتى دو بار مداد برنداشت، و هیچ کلمه را دو بار ننوشت، و هیچ قلمى دو کلمه را ننوشت، و این کلمات هرگز به آخر و نهایت نرسیده‏ است و نرسد «قُلْ لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِداداً لِکَلِماتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ کَلِماتُ رَبِّی وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً».

(۷) اى درویش! موالید آبا و امّهات‏اند، و تجلیّات آبا و امّهات نهایت ندارند و با آنکه نهایت ندارند، مکرر نیستند. اگر مفردات را آبا و امّهات گویى، مرکبات اولاداند، و اگر مفردات را نویسندگان گویى، مرکبات کلمات‏اند. هر چند مى‏خواهم که سخن دراز نشود، بى‏اختیار من دراز مى‏شود. غرض ما بیان ذات و وجه و نفس بود.

فصل دوّم در بیان ذات و وجه و نفس‏

۲۹ (۸) بدانکه تخم گندم چون در زمین انداختند، آن تخم ذات درخت گندم است. و چون درخت گندم از عالم اجمال به عالم تفصیل آید و به نهایت خود رسد، آن نهایت درخت گندم وجه درخت گندم است؛ و مجموع هر دومرتبه نفس درخت گندم است؛ پس درخت گندم را سه مرتبه آمد، مرتبه ذات و مرتبه وجه و مرتبه نفس. چون ذات و وجه و نفس درخت گندم را دانستى، اکنون بدانکه صورت جامعه صورت ذات است، از جهت آنکه هر چیز که در درخت گندم پیدا خواهد آمد، از ساق، و شاخ، و برگ، و گل، و میوه، آن جمله در ذات درخت گندم جمع‏اند و پوشیده و مجمل‏اند. و صورت متفرقه صورت وجه است، از جهت آنکه هر چیز که در ذات درخت گندم جمع بودند، و پوشیده و مجمل بودند، اکنون در مرتبه وجه آن جمله ظاهر شدند و متفرق و منفصل گشتند. پس تقدیر همه چیز در مرتبه ذات کرده‏اند ۲۸۷؛ و اندازه همه چیز در مرتبه ذات معیّن گردانیده‏اند؛ اما جمله مجمل بودند، نه مفصّل و جمله پوشیده بودند، نه ظاهر. در مرتبه وجه آن جمله از اجمال به تفصیل آمدند، و آنچه پوشیده بودند، ظاهر گشتند. و ازین جهت مرتبه ذات را لیله القدر، و لیله الجمعه مى‏گویند، و مرتبه وجه را یوم القیمه، و یوم الجمعه و یوم الفصل، و یوم البعث مى‏خوانند.

(۹) چون صورت جامعه و صورت متفرقه را دانستى، اکنون بدانکه صفات درخت گندم در مرتبه ذات‏اند، و اسامى درخت گندم در مرتبه وجه‏اند، و افعال درخت گندم در مرتبه نفس‏اند، از جهت آنکه صفت صلاحیت است، و اسم علامت است، و فعل‏ خاصیت است.

(۱۰) اى درویش! تخم درخت گندم صلاحیت آن داشت که از وى نشو و نما ظاهر شود و صلاحیت آن داشت که از وى ساق، و شاخ، و برگ و گل و میوه پیدا آید.

صلاحیت این چیزها و صلاحیت هرچه دارد صفات‏اند، و در مرتبه ذات‏اند. و ساق، و شاخ و برگ و گل و میوه، چون از مرتبه اجمال به مرتبه تفصیل آمدند، و از یکدیگر جدا گشتند، هریک علاماتى خاص دارند که به‏آن علامت از یکدیگر ممتاز مى‏شوند. این علامات اسامى‏اند و در مرتبه وجه‏اند، و آنچه از مجموع هر دومرتبه حاصل است‏ ۲۸۸، افعال‏اند و در مرتبه نفس‏اند، از جهت آنکه بیخ، و ساق، و شاخ، و برگ، و گل، و میوه هریک فعلى دارند و این افعال جمله در مرتبه نفس‏اند.

فصل سوّم در بیان اسم و صفت‏

(۱۱) بدانکه اسامى دو قسم‏اند، یکى اسم حقیقى، و یکى اسم مجازى. اسم حقیقى هر چیز علامت حقیقى آن چیز است که به آن چیز همراه است، و آن چیز را از دیگر چیزها ممتاز مى‏گرداند. و اسم مجازى هر چیز علامت مجازى آن چیز است که با آن چیز همراه نیست، و دیگران بروى نهاده‏اند. و اسم مجازى هر چیز اسم علم آن چیز است.

پس این خلاف که میان علما افتاده است که اسم عین مسمّى است یا غیر مسمّى، از این جهت است. آن‏کس که مى‏گوید که اسم عین مسمّى است، اسم حقیقى مى‏خواند؛ و شک نیست که اسم حقیقى عین مسمّى است. و آن‏کس مى‏گوید که اسم غیر مسمّى است، اسم مجازى مى‏خواند؛ و شک نیست که اسم مجازى غیر مسمّى است.

(۱۲) و دیگر بدانکه صفات هم بر دو قسم‏اند، یکى صفت حقیقى و یک صفت مجازى. صفت حقیقى هر چیز صلاحیت آن چیز است که با آن چیز همراه است، و مظهر ذات است. و صفت مجازى هر چیز عرض آن چیز است که به سببى از اسباب برآن چیز عارض شده است و با آن چیز همراه نیست، و مظهر ذات نیست. ازین جهت این قسم را اعراض مى‏گویند. پس آن‏کس که مى‏گوید که صفت عین موصوف است، صفت حقیقى مى‏خواند؛ و شک نیست که صفت حقیقى عین موصوف است. و آن‏کس که مى‏گوید که صفت غیر موصوف است، صفت مجازى مى‏خواند؛ و شک نیست که صفت‏ مجازى غیر موصوف است. و این‏چنین که در درخت گندم دانستى، در جمله افراد موالید همچنین مى‏دان.

فصل چهارم در بیان وجود بسیط

(۱۳) بدانکه ذات و وجه و نفس مرکّب دیگر است، و ذات و وجه و نفس بسیط دیگر. و بسیط دو قسم است، بسیط حقیقى و بسیط مجازى. و در هر دو قسم نه همچون مرکّب است. و نظر تیزبین و باریک‏بین مى‏باید تا ذات و وجه و نفس بسیط را دریابد. آنچه گفتیم جمله در مرکّبات بود. یک نظر دیگر در بسیط مجازى بگویم، آنگاه بیان ذات و وجه و نفس احد حقیقى کنیم.

(۱۴) اى درویش! آب بسیط مجازى است، و ذات و وجه و نفس دارد. نظر به هستى آب دیگر است، و نظر به آنکه آب عامّ است تمام نبات را دیگر است، و نظر مجموع هر دو مرتبه دیگر است. چون این سه مرتبه را دانستى، اکنون بدانکه هستى آب ذات آب است، و عموم آب جمله نباتات را وجه است، و مجموع هر دومرتبه نفس آب است.

چون ذات و وجه و نفس آب را دانستى، اکنون بدانکه صفات آب در مرتبه ذات‏اند و اسامى آب در مرتبه وجه‏اند، و افعال آب در مرتبه نفس‏اند.

(۱۵) اى درویش! آب صلاحیّت بسیار چیزها دارد، که نباتات و اشجار مختلفه و گل‏ها و میوه‏هاى متنوّع پیدا آیند و از عالم اجمال به عالم تفصیل رسند. هریکى را علامتى خاصّ هست که به‏آن علامت از یکدیگر ممتاز مى‏شوند. آن علامت اسامى‏اند، و در مرتبه وجه‏اند.

(۱۶) اى درویش! آب دو عالم دارد، یکى عالم اجمال و یکى عالم تفصیل. عالم اجمال ذات است، و صفات آب درین مرتبه‏اند. و آب را با هر نباتى ملاقاتى خاصّ هست، و طریق خاصّ هست، و رویى خاصّ هست، آن روى را وجه آب مى‏گویند، و وجه صورت متفرقه دارد. پس تو به هر نباتى که روى آورى روى به وجه آن آورده باشى. تا سخن دراز نشود و از مقصود بازنمانیم! آمدیم به مقصود سخن.

(۱۷) ۳۰ اى درویش! وجود خداى تعالى در مکان و جهت نیست‏ ، فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس ندارد، از جهت آنکه وجود خداى تعالى نورى است نامحدود ونامتناهى و بحرى است بى‏پایان و بى‏کران. اوّل و آخر و حدّ و نهایت و اجزا و ترکیب ندارد، و قابل تغییر و تبدیل، و قابل فنا و عدم، و قابل تجزى و تقسیم نیست، احد حقیقى است و در ذات وى به‏هیچ نوع کثرت نیست.

(۱۸) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه این نور، که احد حقیقى است، و نامحدود و نامتناهى است، ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد. و صفات این نور در مرتبه ذات‏اند، و اسامى این نور در مرتبه وجه‏اند، و افعال این نور مرتبه نفس‏اند.

(۱۹) بدانکه نظر به هستى این نور دیگر است، و نظر به آنکه این نور عامّ است تمام موجودات را دیگر است، و نظر به هستى و عموم این نور دیگر است. چون این سه نظر را دانستى، اکنون بدانکه هستى این نور ذات این نور است، و عموم این نور تمام موجودات را وجه این نور است، و مجموع این هر دو مرتبه نفس این نور است.

(۲۰) اى درویش! چون دانستى که این نور عامّ است تمام موجودات را، و بقاى موجودات‏ ۳۱ ازین نور است، هیچ ذرّه‏ئى از ذرّات موجودات نیست که خداى به ذات به آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست. این عموم و این احاطت را وجه این نور مى‏گویند. پس تو به هر چیز که روى آرى، روى به وجه این نور آورده باشى:«فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ» ۲۹۱ «کُلُّ شَیْ‏ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ».

(۲۱) اى درویش! هرکه هر چیز را که مى‏پرستد خداى را مى‏پرستد، از جهت آن که هرکس رویى به هر چیز که آورده است، روى به وجه خدا آورده است. و آن چیز فانى است، و وجه خدا باقى است: «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ». رسول- علیه السلام- با مشرکان مى‏گفت که شما یک خدا را مى‏پرستید، مشرکان را عجب مى‏آمد، مى‏گفتند: «أَ جَعَلَ الْآلِهَهَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَیْ‏ءٌ عُجابٌ»

(۲۲) اى درویش! خداى مى‏فرماید که من جنّ و انس را نیافریدم الّا از جهت آن تا مرا بپرستند: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» و گفت خداى خلاف نباشد. پس به یقین بدانکه هرکه هر چیز را که مى‏پرستد، خداى را مى‏پرستد، و امکان ندارد که کسى به‏غیر خداى چیزى دیگر را تواند پرستید. و این سخن به‏غایت خوب است؛ هرکه دریابد، کارهاى دشوار بروى آسان شود و درهاى علم بروى گشاده گردد، و با خلق عالم صلح کند، و از اعتراض و انکار آزاد آید.

(۲۳) اى درویش! هرکه به وجه خداى رسید، و وجه خداى را دید خدا مى‏پرستد امّا مشرک است: «وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ»؛ و همه روز با مردم به جنگ است، و در اعتراض و انکار است. و هرکه از وجه خداى بگذشت، و به ذات خداى رسید، و ذات خداى را دید، هم خداى مى‏پرستد، امّا موحّد است، و از اعتراض و انکار آزاد است، و با خلق عالم به صلح است.

فصل پنجم در بیان مشکات‏

(۲۴) بدانکه چنان که نور ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد، و مشکات نور هم ذات و وجه و نفس دارد، و صفات و اسامى و افعال دارد، و چنان‏که صفات نور در مرتبه ذات‏اند، و اسامى در مرتبه وجه‏اند، و افعال در مرتبه نفس‏اند. صفات مشکات هم در مرتبه ذات‏اند، و اسامى در مرتبه وجه‏اند، و افعال در مرتبه نفس‏اند.

(۲۵) چون این مقدّمات معلوم کردى، اکنون بدانکه اسامى و افعال این نور بى‏مشکات ظاهر نمى‏شوند، و اسامى و افعال مشکات هم بى‏نور ظاهر نمى‏شوند، هر دو با هم ظاهر مى‏شوند. و چنین مى‏باید که باشد، از جهت آنکه نور از جهتى وقایه مشکات است، و مشکات از جهتى وقایه نور است. پس نور بى‏وقایه چون ظاهر شود، و مشکات بى‏وقایه چون پیدا آید؟ ذات و وجه و نفس با یکدیگراند: و «هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ» «إِنَّ الَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اللَّهَ». و اسامى و افعال هر دو با یکدیگراند «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى‏»

«کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بى یسمع و بى یبصر و بى یبطش و بى ینطق»

. فصل ششم در بیان نور 

(۲۶) اى درویش! به این بحر محیط و به این نور نامحدود و نامتناهى مى‏باید رسید و این نور را مى‏باید دید، و ازین نور در عالم نگاه مى‏باید کرد تا از شرک خلاص‏یابى. و حلول و اتّحاد باطل شود، و اعتراض و انکار برخیزد، و با خلق عالم صلح پیدا آید، ازجهت آنکه چون به این نور رسى، و این نور را ببینى، به یقین بدانى و ببینى که قوام عالم و داراى موجودات اوست، و هیچ ذرّه‏ئى از ذرّات موجودات نیست که خداى به ذات با آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست، و از آن مرتبه گویا نیست. تمام موجودات در جنب عظمت وى مانند قطره و بحر است، بلکه از قطره کمتر، از جهت آن که تمام موجودات متناهى‏اند، و ذات وى نامتناهى است؛ و متناهى را با نامتناهى به‏هیچ وجه نسبت نتوان کردن. افراد موجودات جمله به‏یک‏بار مظاهر صفات وى‏اند، و صفات وى ازین جمله ظاهر شده‏اند. پس هرکسى روى به هر چیز که آورده است، روى به وى آورده است، اگرچه آن‏کس نمى‏داند. و هرکه هر چیز را که مى‏پرستد، وى را مى‏پرستد، اگرچه آن‏کس خبر ندارد. شیخ این بیچاره مى‏فرمود که من به این نور رسیدم، و این نور را دیدم. نورى بود نامحدود و نامتناهى، و بحرى بود بى‏پایان و بى‏کران. فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس نداشت. در آن نور حیران بماندم. خواب، و خورد، و دخل و خرج از من برفت و نمى‏توانستم کرد. با عزیزى حکایت کردم که حال من چنین است فرمود که برو، و از خرمنگاه کسى مشتى کاه بى‏اجازت خداوند بردار. برفتم و برداشتم؛ آن نور را ندیدم. این بیچاره با شیخ گفت که یا شیخ، پیش من آن است که این نور را به چشم سر نتوان دیدن به چشم سرّ توان دیدن، از جهت آنکه این نور محسوس نیست.

شیخ فرمود: «یا عزیز! پیش من آن است که این نور را هم به چشم سر، هم به چشم سرّ توان دیدن». گفتم: «یا شیخ! هرکه به این دریاى نور رسیده باشد، علامت آن باشد که درین دریاى نور غرق شود، من بعد هرگز خود را نبیند، همه این دریاى نور را بیند» شیخ فرمود: «مشاهده دایم نباشد». گفتم: «یا شیخ! مشاهده دیگر است و معاینه دیگر».گفت: «مشاهده دایم نباشد، امّا معاینه دایم باشد».

فصل هفتم در بیان رسیدن به این نور 

(۲۷) اى درویش! به این نور نامحدود و نامتناهى رسیدن، و این بحر بى‏کران و بى‏پایان دیدن کارى به‏غایت مشکل است، و دشوار است، و مقامى به‏غایت بلند است.

ریاضات و مجاهدات بسیار باید کشید، و در ریاضات و مجاهدات سال‏هاى بسیار ثبات مى‏باید نمود تا این مقام روى نماید، نه چنان‏که چند روز ریاضت کشد و چند روز دیگرفروگذارد، و با سر کار خود رود، چنان‏که عادت اهل روزگار است، که از چنین ریاضت کارى برنیاید و چیزى نگشاید.

(۲۸) اى درویش! اگر همّت کارى دارى، و کارى خواهى کردن، اول ترک ما سوى باید کرد، و بتان درهم باید شکست، و یک جهت و یک قبله باید شد، و جمعیت و فراغت حاصل باید کرد. آنگاه در صحبت دانایى سال‏هاى بسیار در ریاضات‏ ۲۹۵ و مجاهدات ثبات باید نمود، تا اول آبگینه بدن تو پاک و صافى گردد، و شفاف و عکس‏پذیر شود. چنان‏که آبگینه‏اى که پاک و صافى باشد، وى را بازشناسند از آنچه در وى بود، آبگینه بدن تو مى‏باید که همچنین به آتش ریاضت پاک و صافى شود. و این اول این مقام است. آنگاه به تصقیل مجاهده آیینه دل تو مصفى و منوّر گردد، و نور اللّه پیدا آید. و این آخر این مقام است. و چون نور اللّه پیدا آمد، سالک به یقین دانست و دید که خداى با همه است، هیچ ذره‏ئى از ذرّات موجودات نیست که خدا به ذات با آن نیست، و برآن محیط نیست، و از آن آگاه نیست. (مصراع) «هم نور تو باید که تو را بشناسد».

آنگاه سالک به این نور نامحدود و نامتناهى رسید، و این بحر بى‏پایان و بى‏کران دید. او خود به زبان حال گوید که چه کن.

فصل هشتم در بیان آنکه هیچ‏کس از ذات این نور خبر نداد

(۲۹) بدانکه هرکه ازین نور خبر داد، جمله از وجه این نور خبر داد، هیچ‏کس از ذات این نور خبر نداد، از جهت آنکه از ذات این نور خبر نتوان دادن.

(۳۰) اى درویش! از هست مطلق کس چون خبر دهد که ساده و بى‏نقش باشد؛ تعریف وى چون کنند؟ از هست مقیّد خبر توان دادن، از هست مطلق بیش ازین خبر نتوان دادن که نورى است که اوّل و آخر ندارد و حدّ و نهایت ندارد، و مثل و مانند ندارد و امثال این توان گفتن‏ . فرعون از موسى- علیه السلام- سؤال کرد که خداى تو چیست؟ موسى- علیه السلام- مى‏دانست که از ذات سؤال مى‏کند، و مى‏دانست که از ذات او خبر نتوان دادن، از وجه خبر مى‏داد. فرعون با جماعتى که حاضر بودند مى‏گفت: پیغمبر شما دیوانه است، من از ذات سؤال مى‏کنم، وى از وجه جواب مى‏گوید؛  «قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِینَ. قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُمَا إِنْ کُنْتُمْ‏ مُوقِنِینَ. قالَ لِمَنْ حَوْلَهُ أَ لا تَسْتَمِعُونَ. قالَ رَبُّکُمْ وَ رَبُّ آبائِکُمُ الْأَوَّلِینَ. قالَ إِنَّ رَسُولَکُمُ الَّذِی أُرْسِلَ إِلَیْکُمْ لَمَجْنُونٌ. قالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ ما بَیْنَهُما إِنْ کُنْتُمْ تَعْقِلُونَ».

(۳۱) اى درویش! فرعون قصدا این سؤال مى‏کرد که تا موسى را پیش قوم خجل کند، که فرعون مى‏دانست که از ذات خدا خبر نتوان دادن.

(۳۲) اى درویش! فرعون دانا بود، و خدا را مى‏شناخت و موسى را مى‏دانست که پیغمبر است، و مع ذلک مى‏گفت‏ «إِنَّ رَسُولَکُمُ الَّذِی أُرْسِلَ إِلَیْکُمْ» و انکار موسى نمى‏کرد، امّا با موسى مى‏گفت که من بزرگ‏ترم از تو، از جهت آنکه تو علم دارى و قدرت ندارى، من هر دو دارم، و تربیت خلق بهتر از تو مى‏کنم‏ «فَقالَ أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلى‏» ۲۹۷: «اعلى» دلیل است بر آنکه دعوى بزرگ‏ترى مى‏کرد، نه انکار موسى مى‏کرد.

فصل نهم در بیان نصیحت‏

(۳۳) اى درویش! بزرگ و کوچک را عزیز دار، تا بزرگ و کوچک تو را عزیز دارند. و دوست و دشمن را تواضع کن، تا دوست، دوست‏تر گردد، و دشمن، دشمن‏تر نگردد، بلکه دوست شود. عادت خاصّ آن است که هرچند دوستى و محبّت زیاده مى‏شود، آداب و نگاه داشت زیاده مى‏کنند: و عادت عوامّ آن است که هرچند دوستى و محبّت زیاده مى‏شود، آداب و نگاه داشت کمتر مى‏کنند. و این عادت بد است، از جهت آنکه به‏جایى رسد که دوستى به دشمنى مبدّل گردد.

(۳۴) اى درویش! تحمّل از همه، و تواضع با همه، و عزّت داشت همه، و شفقت بر همه، اخلاق انبیا و اولیاست.

(۳۵) اى درویش! ظاهر خود را به دیگران مانند ده، و آن‏چنان که دیگران زندگانى مى‏کنند، توهم مى‏کن که سیرت اولیا این است، و قبّه اولیا این است، جمله در زیر این قبّه‏اند.

(۳۶) اى درویش! اگر تو را با خدا معامله‏اى هست، آن احوال دل است، و کس را برآن اطلاع نیست. ترقّى و عروج به اندرون تعلّق دارد، و امتیاز تو از دیگران به اندرون است، نه به بیرون. و امتیاز زرّاقان از دیگران به بیرون است، نه به اندرون.

(۳۷) اى درویش! هرکه خود را انگشت‏نماى خلق کرده، خود را شیخى و زهدمعروف گردانید. به یقین بدانکه از خدا بویى ندارد. انبیا را ضرورت است، اگر خواهند و اگر نخواهند، انگشت‏نماى خلق شوند. و علما را ضرورت است، امّا اولیا و عارفان را ضرورت نیست. کار ایشان آن است که اگر به تشنه رسند، آب دهند؛ و در زیر قبّه مى‏باشند و نظاره مى‏کنند. پس ازین طایفه هرکه خود را انگشت‏نماى خلق مى‏کند، به یقین بدانکه نه ولى نه عارف است، مال‏دوست و یا جاه‏دوست است، و به این طریق دنیا را حاصل مى‏تواند کرد. وى نه همچون اهل دنیا باشد، از جهت آنکه اهل دنیا به ضرورت دنیا دنیا را حاصل مى‏کنند. منافق است، و بدترین آدمیان است.و الحمد للّه ربّ العالمین.تمام شد رساله بیست و یکم

الانسان الکامل//عزیزالدین نسفی

[contact-form-7 id=”4192″ title=”فرم تماس ۱_copy”]

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *