اصحاب حضرت امیرالمومنین علی(ع)زندگینامه امیرالمومنین علی(ع)

زندگینامه امیرالمومنین علی (ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت دوم ذکر اولاد وزوجات ویاران حضرت امیر(ع)

فصل پنجم : در قتل ابن ملجم لعین به دست امام حسن علیه السّلام

چـون حـضـرت امـام حـسن علیه السّلام جسد مبارک پدر را در اَرْض نجف به خاک سپرد و به کـوفـه مراجعت کرد، در میان شیعیان على علیه السّلام بر منبر صعود فرمود و خواست که خـطبه قرائت فرماید، اشک چشم و طغیان بُکاء گلوى مبارکش ‍ را فشار کرد و نگذاشت آغاز سـخـن کـنـد، پـس سـاعـتـى بر فراز منبر نشست تا لختى آسایش گرفت ، پس برخاست و خـطـبـه اى در کـمـال فصاحت و بلاغت قرائت فرمود که خلاصه آن کلمات بعد از ستایش و سپاس یزدان پاک چنین مى آید، فرمود:

حـمد خداوند را که خلافت را بر ما اهل بیت نیکو گردانید و نزد خدا به شمار مى گیریم ، مـصیبت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و مصیبت امیرالمؤ منین علیه السّلام در شرق و غـرب عـالم اثـر کرد و به خدا قسم که امیرالمؤ منین علیه السّلام دینار و درهمى بعد از خـود نـگـذاشـت مـگـر چـهـارصـد درهـم کـه اراده داشـت بـه آن مـبـلغ خـادمـى از بـراى اهل خویش ابتیاع فرماید.(۱۲۸)

و هـمـانـا حـدیـث کـرد مـرا جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم که دوازده تن از اهـل بـیـت و صـفـوت او مـالک امـّت و خـلافـت بـاشـنـد و هـیـچ یـک از مـا نخواهد بود اِلاّ آنکه مـقـتول یا مسموم شود و چون این کلمات را به پاى برد فرمان کرد تا ابن ملجم را حاضر کردند، فرمود: چه چیز ترا بر این داشت که امیرالمؤ منین علیه السّلام را شهید ساختى و ثُلمه بدین شگرفى در دین انداختى ؟ گفت : من با خدا عهد کردم و بر ذمّت نهادم که پدر ترا به قتل رسانم و لاجَرَم وفا به عهد خویش نمودم اکنون اگر مى خواهى مرا امان ده تا به جانب شام روم و معاویه را به قتل رسانم و تو را از شرّ او آسوده کنم و باز به نزد تـو بـرگـردم آنـگـاه اگـر خـواهـى مرا مى کشى و اگر خواهى مى بخشى ، امام حسن علیه السّلام فرمود: هیهات ! به خدا قسم که آب سرد نیاشامى تا روح تو به آتش دوزخ ملحق گردد.

و موافق روایت (فرحه الغرىّ) ابن ملجم گفت : مرا سِرّى است که مى خواهم در گوش ‍ تو گـویـم ، حـضرت اب اء نمود و فرمود که اراده کرده از شدّت عداوت گوش مرا به دندان بـرکـَنـَد. گفت : به خدا قَسَم ! اگر مرا رُخصت مى داد که نزدیک او شوم ، گوش او را از بیخ مى کندم !(۱۲۹)

پـس آن حـضرت موافق وصیّت امیرالمؤ منین علیه السّلام ابن ملجم ملعون را به یک ضربت به جهنّم فرستاد، و به روایت دیگر حکم کرد که او را گردن زدند. و امّ الهیثم دختر اسود نـخـعى خواستار شد تا جسدش را به او سپردند پس آتشى برافروخت و آن جسد پلید را در آتش بسوخت .(۱۳۰)

مـؤ لّف گـویـد:کـه از ایـن روایت ظاهر شد که ابن ملجم پلید را در روز بیست و یکم شهر رمـضـان کـه روز شـهـادت حـضـرت امـیرالمؤ منین علیه السّلام بوده ، به جهنّم فرستادند چـنـانـچـه بـه ایـن مـضـمـون روایـات دیـگـر اسـت کـه از جـمـله در بـعضى کتب قدیمه است (۱۳۱) که چون در آن شبى که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را دفن کردند و صبح طالع شد امّکلثوم حضرت امام حسن علیه السّلام را سوگند داد که مى خواهم کشنده پـدر مـرا یـک سـاعـت زنـده نـگـذارى ؛ پس نتیجه این کلمات آن باشد که آنچه در میان مردم معروف است که ابن ملجم در روز بیست و هفتم ماه رمضان به جهنّم پیوسته مستندى ندارد.

ابـن شـهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که استخوانهاى پلید ابن ملجم را در گودالى انـداخـتـه بـودنـد و پـیـوسـتـه مـردم کـوفـه از آن مـغـاک بـانـگ نـاله و فـریـاد مـى شنیدند،(۱۳۲) و حکایت اِخبار آن راهب از عذاب ابن ملجم در دار دنیا به قىّ کردن مرغى بدن او را در چهار مرتبه و پس او را پاره پاره نمودن و بلعیدن و پیوسته این کار را بـا او نـمـودن بـر روى سـنـگـى در مـیـان دریـا، مـشـهـور و در کـتـب مـعـتـبره مسطور است .(۱۳۳)

مورّخ امین مسعودى گفته (۱۳۴) که چون خواستند ابن ملجم را بکشند، عبداللّه بن جـعـفـر خـواسـتـار شـد کـه او را بـا مـن گـذاریـد تـا تـشـفـّى نـفـسـى حاصل کنم پس ‍ دست و پاى او را برید و میخى داغ کرد تا سرخ شد و در چشمانش کرد آن مـلعون گفت : سُبْحانَ اللّهِ الَّذى خَلَقَ الانسانَ اِنَّکَ لَتَکْحَلُ عَمَّکَ بِمَلْمُولٍ مَضٍّ؛ پس مردمان ابـن مـلجـم را مـاءخـوذ داشـتـنـد و در بـوریـا پـیـچـیـدنـد و نـفت بر او ریختند و او را آتش ‍ زدند.(۱۳۵)

فصل ششم : در ذکر اولاد امیرالمؤ منین علیه السّلام و زوجات آن حضرت

حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام را از ذُکـور و اِنـاث بـه قـول شـیـخ مـفید بیست و هفت تن فرزند بود: چهار نفر از ایشان امام حسن و امام حسین و زینب کـبـرى مـُلَقَّب بـه عـقـیـله و زیـنـب صـغـرى است که مُکَنّاه است به اُمّ کُلْثُوم و مادر ایشان حـضـرت فـاطـمـه زهـراء سـیـّده النـّسـاه عـلیـهـمـاالسـّلام اسـت و شـرح حال امام حسن علیه السّلام و امام حسین علیه السّلام بیاید و زینب در حباله نکاح عبداللّه بن جـعـفـر پـسـر عـمّ خـویـش بـود و از او فرزندان آورد که از جمله محمّد و عون بودند که در کربلا شهید گشتند.(۱۳۶)

و ابـوالفـرج گـفـته که محمّد بن عبداللّه بن جعفر که در کربلا شهید شد مادرش خوصا بـنـت حـفـصـه بـن ثـقیف است و او برادر اعیانى عبیداللّه است که او نیز در وقعه طَفّ شهید شـد؛(۱۳۷) و امـّا امـّکـلثـوم حـکـایـت تـزویـج او بـا عـمـر در کـتـب مـسـطـور است (۱۳۸) و بعد از او ضجیع عون بن جعفر و از پس او زوجه محمّد بن جعفر گشت .
و ابن شهر آشوب از (کتاب امامت ) ابو محمّد نوبختى روایت کرده که ام کلثوم را عُمر بن الخـطـّالب تـزویـج کـرد و چـون آن مـخدّره صغیره بود همبستر نگشت و پیش از آنکه با او مضاجعت کند از دنیا برفت .(۱۳۹)

پـنـجـم : مـحـمـّد مـکـنـّى بـه ابى القاسم و مادر او خوله حنفیّه دختر جعفر بن قیس است و در بعضى روایات است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم امیرالمؤ منین علیه السّلام را بـه مـیـلاد مـحـمد بشارت داد و نام و کُنْیَت خود را عطاى او گذاشت .(۱۴۰)و محمد در زمان حکومت عمربن الخطّاب متولّد شد و در ایّام عبدالملک بن مروان وفات کرد و سن او را شـصـت و پـنج گفته اند و در موضع وفات او اختلاف است : به قولى در (ایله ) و به قولى در (طائف ) و به قول دیگر در (مدینه ) وفات کرد و او را در بقیع به خاک سـپردند. جماعت کیسانیّه او را امام مى دانستند و او را مهدى آخر زمان مى خواندند و به اعتقاد ایـشـان آنکه محمّد در جِبال رَضْوى که کوهستان یَمَن است جاى فرموده است و زنده است تا گـاهـى کـه خـروج کـنـد و الحـمـدللّه اهـل آن مـذهـب منقرض شدند. و محمّد مردى عالم وشجاع ونـیـرومـنـد و قـوى بوده . نقل شده که وقتى زرهى چند به خدمت امیرالمؤ منین علیه السّلام آوردنـد یـکـى از آن درعها از اندازه قامت بلندتر بود حضرت فرمود تا مقدارى از دامان آن زره را قـطع کنند، محمّد دامان زره را جمع کرد و از آنجا که امیرالمؤ منین علیه السّلام علامت نـهاده بود به یک قبضه بگرفت و مثل آنکه بافته حریر را قطع کند دامنهاى درع آهنین را از هـم دریـد. و حـکـایـت او و قـیـس ‍ بـن عـُبـاده بـا آن دو مـرد رُومـى که از جانب سلطان روم فـرسـتـاده شـده بـود مـعـروف اسـت و کـثـرت شـجـاعـت و دلیـرى او از مـلاحـظـه جـنـگ جَمَل و صِفّین معلوم شود.

۶ و ۷: عمر و رقیّه کبرى است که هر دو تن تواءم از مادر متولد شدند و مادر ایشان ، امّ حبیب دختر ربیعه است .
۸ و ۹ و ۱۰ و ۱۱: عـبـّاس و جـعفر و عثمان و عبداللّه اکبر است که هر چهار در کربلا شهید گشتند و کیفیّت شهادت ایشان بعد از این مذکور شود ان شاء اللّه تعالى . و مادَرِ این چهار تـن ، امّ البـنـیـن بـنـت حـزام بـن خـالد کـلابـى اسـت و نـقـل شـده کـه وقـتـى امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـرادر خـود عـقـیل را فرمود که تو عالم به اَنْساب عربى ، زنى براى من اختیار کن که مرا فرزندى بـیاورد که فحل و فارس عرب باشد، عرض کرد که امّ البنین کلابیه را تزویج کن که شجاعتر از پدران او هیچ کس در عرب نبوده . پس جناب امیر علیه السّلام او را تزویج کرد و از او جـناب عباس علیه السّلام و سه برادر دیگر متولّد گشت و از این جهت است که شمر بـن ذى الجـوشـن لَعـَنـَهُ اللّهُ کـه از بـنـى کـِلاب اسـت در کـربـلا خـطّ امـان از بـراى ابـوالفـضـل العـبـّاس عـلیـه السّلام و برادران آورد و تعبیر کرد از ایشان به فرزندان خواهر چنانکه مذکور مى شود.

۱۲ و ۱۳: مـحـمـّد اصـغـر و عـبـداللّه اسـت و مـحمّد مُکَنّى به ابى بکر است و این هر دو در کربلا شهید گشتند و مادر ایشان ، لیلى بنت مسعود دارِمیَّه است .
۱۴: یحیى مادر او، اَسماء بنت عُمَیْس است .
۱۵ و ۱۶: امّالحسن و رَمْلَه است و مادر ایشان امّ سعید بنت عُرْوه بن مسعود ثَقَفى است و این رَمـْلَه ، رمـله کـبـرى است و زوجه ابى الهیاج عبداللّه ابى سفیان بن حارث بن عبدالمطّلب بـوده و گـفـته اند که امّ الحَسَن زوجه جعده بن هبیره پسرعمّه خود بوده و از پس او، جعفر بن عقیل او را نکاح کرد.

۱۷ و ۱۸ و ۱۹: نـفـیـسـه و زیـنب صُغرى و رقیّه صُغرى است ، و ابن شهر آشوب مادر این سه دختر را امّ سعید بنت عُرْوَه گفته و مادر امّ الحَسَن و رَمْلَه را امّ شعیب مخزومیّه ذکر نموده ، و نـقل شده که نفیسه مُکَنّاه به امّ کلثوم صغرى بوده ، و کثیر بن عبّاس بن عبدالمطّلب او را تـزویـج نـمـود و زیـنـب صـغـرى را مـحـمـّد بـن عـقـیـل کـابین بست و بعضى گفته اند که رقیّه صغرى مادرش امّ حبیبه است و او را مسلم بن عـقـیـل به نکاح خویش درآورده بود، و بقیّه اولاد آن حضرت از بیستم تا بیست و هفتم بدین ترتیب به شمار رفته :

اُمّ هانى و اُمّ الکِرام و جُمانه مکنّاه به اُمّ جعفر و اُمامَه و اُمّ سَلَمَه و مَیْمُونَه و خدیجه و فاطمه رحمه اللّه علیهنّ.(۱۴۱)
و بعضى اولادهاى آن حضرت را سى و شش تن شمار کرده اند: هیجده تن ذکور و هیجده نفر اِنـاث بـه زیـادتـى عـبـداللّه و عون که مادرش اَسماء بنت عُمَیْس بوده به روایت هشام بن مـحـمـّد مـعـروف بـه ابـن کـلبـى و مـحـمـّد اوسـط کـه مـادَرِ او اُمـامـه دخـتـر زیـنـب و دخـتـر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده ، و عثمان اصغر و جعفر اصغر و عبّاس اصغر و عمر اصغر و رَمْلَه صغرى و امّ کلثوم صغرى .
و ابـن شـهـر آشـوب نـقـل کـرده که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را از محیاه دختر امرء القـیـس زوجـه آن حـضـرت دخـتـرى بـود کـه در ایـّام صـبـا و صـِغـَر سـنّ از دنـیـا بـرفـت .(۱۴۲) و شـیـخ مـفید رحمه اللّه فرمود که در میان مردم شیعى ذکر مى شود که حـضـرت فـاطـمـه زهراء علیهاالسّلام را فرزندى از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام در شـکم بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم او را (مُحسن ) نام نهاده بود و بعد از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آن کودک نارسیده از شکم مبارکش ساقط شد.
مـؤ لف گـویـد: کـه مـسعودى در (مروج الذّهب ) و ابن قُتَیْبَه در (معارف ) و نورالدین عـبـّاس ‍ مـوسـوى شـامـى در (ازهـار بستان النّاظرین ) محسن را در اولاد امیرالمؤ منین علیه السّلام شمار کرده اند و صاحب (مجدى ) گفته که شیعه روایت کرده خبر محسن و (رفسه ) را و مـن یـافـتـم در بـعـضى کتب اهل سنّت ذکر محسن را ولکن ذکر نکرده رفسه را مِنْ جَهْهٍ اءعول عَلَیْه ا.(۱۴۳)
بـالجـمـله ؛ از پـسـران امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام پنج نفر فرزند آوردند امام حسن علیه السـّلام و امـام حـسـیـن عـلیـه السّلام و محمّد بن الحنفیّه و عبّاس و عمر الاکبر و از ذکر کردن مادران اولادهاى امیرالمؤ منین علیه السّلام اسامى جمله ، از زوجات آن حضرت نیز معلوم شد. و گفته شده مادامى که حضرت فاطمه علیهاالسّلام در دنیا بود امیرالمؤ منین علیه السّلام زنـى را بـه نـکـاح خود در نیاورد چنانکه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در زمان حـیـات خـدیـجـه زن دیگر اختیار نفرمود و بعد از آنکه حضرت فاطمه علیهاالسّلام از دنیا رحلت فرمود بنا بر وصیّت آن حضرت ، اُمامه دختر خواهر آن مخدّره را تزویج کرد. و به روایتى تزویج امامه از پس سه شب گذشته از وفات حضرت فاطمه علیهاالسّلام واقع شـد و چـون امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام شهید گشت ،چهار زن و هجده تن اُمُّ ولد از آن جناب بـاقـى مـانده بود و اسامى این چهار زن چنین به شمار رفته : اُمامه و اَسماء بنت عُمَیْس و لیلى التّمیمیه واُمُّ الْبَنین .
تذییلٌ:
همانا دانستى که از فرزندان امیرالمؤ منین علیه السّلام ، پنج تن اولاد آوردند: حضرت امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام و بیاید ذکر این دو بزرگوار و اولادشان بعد از این اِنْ شاءَ اللّه تـعـالى ، و سـه دیـگـر مـحـمّد بن الحنفیّه و حضرت عبّاس و عمر الاطرف مى باشند و شایسته است که ما در اینجا به ذکر بعض اولاد ایشان اشاره کنیم :
ذکر اولاد محمد بن الحنفیّه رضى اللّه عنه
محمد بن حنفّیه را بیست و چهار فرزند بوده که چهارده تن از ایشان ذکور بودند و عقبش از دو پـسـران خـود عـلى و جـعفر است و جعفر در یوم حرّه که مسرف بن عقبه به امر یزید بن مـعـاویـه اهـل مـدیـنه را مى کشت به قتل رسید. و بیشتر اَعقاب او منتهى مى شوند به راءس المـذرى عبداللّه بن جعفر الثانى بن عبداللّه بن جعفر بن محمد بن الحنفیّه و از جمله ایشان اسـت شـریـف نـقیب ابوالحسن احمد بن القاسم بن محمّد العوید بن على بن راءس المذرى و پـسـرش ابـومـحـمّد حسن بن احمد سیّدى جلیل القدر است ، خلیفه سید مرتضى بود در امر نـقـابـت بـه بـغـداد. از بـراى او اعـقـابـى اسـت از اهـل عـلم و جـلالت و فـضـل و روایت معروفند به بنى النّقیب المحمّدى لکن منقرض شدند. و از جمله ایشان است جعفر الثالث بن راءس المذرى و عقب او از پسرش زید و على و موسى و عبداللّه است و از بـنـى عـلى بـن جـعـفر ثالث است ابوعلى محمّدى رضى اللّه عنه در بصره و او حَسَن بن حُسین بن عبّاس بن على بن جعفر ثالث است که صدیق عمرى است .
از ابونصر بخارى نقل شده که منتهى مى شود نسب محمدیّه صحیح به سه نفر:
زیـد الطـویـل بـن جـعـفـر ثـالث ، و اسحاق بن عبداللّه رأ س المذرى ، و محمّد بن على بن عـبـداللّه راءس المـذرى . و از بنو محمد بن على بن اسحاق بن راءس المذرى است سیّد ثقه ابـوالعـبـّاس عـقـیـل بـن حـسین بن محمّد مذکور که فقیه محدّث راویه بود، و از براى اوست کـتـاب صـلوه ، کـتـاب مـنـاسـک حـجّ و کـتاب امالى ؛ قرائت کرده بر او شیخ عبدالرحمن مفید نـیـشـابـورى ، و از بـراى او عقبى است به نواحى اصفهان و فارس و از فرزندان راءس المـذرى اسـت قـاسـم بـن عـبـداللّه راءس المـذرى فـاضـل محدث و پسرش ‍ شریف ابومحمّد عبداللّه بن قاسم . و امّا على بن محمّد بن الحنفیّه پـس از اولاد اوسـت ابـومـحـمـّد حـسـن بـن عـلى مـذکـور و او مـردى بـود عـالم فاضل ، کیسانیّه در حق او ادعا کردند امامت راو وصیّت کرد به پسرش على ، کیسانیّه او را امـام گـرفتند بعد از پدرش و امّا ابوهاشم عبداللّه بن محمّد بن الحنفیّه پس او امام کیسانیّه اسـت و از او مـنـتـقـل شـد بـیعت به بنى عبّاس پس منقرض شد، ابونصر بخارى گفته که مـحـمـّدیـّه در قـزویـن رؤ سـا مـى بـاشـنـد و در قـم عـلمـا مـى بـاشـنـد و در رى ساداتند.(۱۴۴)
ذکر اولاد جناب ابوالفضل العباس بن امیرالمؤ منین علیهماالسّلام
حـضـرت عـبـّاس بـن امـیرالمؤ منین علیه السّلام عقبش از پسرش عبیداللّه است و عقب عبیداللّه منتهى مى شود به پسرش حسن بن عبیداللّه و حسن اعقابش از پنج پسر است :
۱ ـ عبیداللّه که قاضى حَرَمَیْن و امیر مکّه و مدینه بوده ، ۲ ـ عبّاس خطیب فصیح ، ۳ ـ حمزه الاکبر، ۴ ـ ابراهیم جردقه ، ۵ ـ فضل .
امـا فـضـل بـن حـسـن بـن عـبـیداللّه پس او مردى بوده فصیح و زبان آور شدیدالدین عظیم الشـجـاعـه و عـقـب آورد از سـه پـسـر: جـعـفـر و عـبـّاس اکـبـر و مـحـمـّد، و از اولاد مـحـمدّ بن فـضل است ابوالعبّاس فضل بن محمّد خطیب شاعر و از اشعار اوست در مرثیه جدّش حضرت عباس علیه السّلام گفته :
شعر :
اِنّی لاَذْکُرُ لِلْعَبّاسِ مَوْقِفَهُ

بِکَرْبَلاءَ وَ هامُ القَوْم تُخْتَطَفُ

یَحْمِى الْحُسَیْنَ وَیَحْمیهِ على ظَمَاء

ولا یُوَلّی ولا یُثْنی فَیَخْتَلِفُ

وَلا اَرى مَشْهَدا یَوْما کَمَشْهَدِهِ

مَعَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ الْفَضْلُ وَالشّرَفُ

اَکْرِمْ بِهِ مَشْهَدا ب انَتْ فَضیلَتُهُ

وَما اَضاعَ لَهُ اَفْعالُهُ خَلَفٌ(۱۴۵)

و بـراى فـضـل ولدى اسـت و امـا ابـراهیم جردقه پس او از فقهاء و ادباء، و از زهّاد است و عقبش از سه پسر است : حَسَن و محمَّد وعَلى .
امـّا عـلى بـن جـردقـه پـس او یـکى از اسخیاء بنى هاشم است و صاحب جاه بوده وفات کرد سـنـه دویـسـت و شـصـت و چـهـار و او را نـوزده ولد بـوده کـه یـکـى از ایشان است عبیداللّه (۱۴۶) بـن على بن ابراهیم جردقه . خطیب بغداد گفته که کنیه او ابوعلى است و از اهل بغداد است به مصر رفت ساکن مصر شد، نزد او کتبى بوده موسوم به (جعفریّه ) کـه در آن اسـت فـقـه اهـل بیت و به مذهب شیعه روایت مى کند آن را. وفات کرد به مصر در سنه سیصد و دوازده .
و امـّا حـمـزه بن الحسن بن عبید اللّه بن عباس مُکَنّى به ابوالقاسم است و شبیه بوده به حـضـرت امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام و او همان است که ماءمون نوشته به خط خود که عطا شـود بـه حمزه بن حسن شبیه به امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السّلام صد هزار درهـم . و از اولاد اوسـت محمد بن على بن حمزه نزیل بصره که روایت کرده حدیث از حضرت امام رضا علیه السّلام و غیر آن حضرت ، و مردى عالم و شاعر بوده خطیب بغداد در تاریخ خـود گـفـتـه که ابوعبداللّه محمّد بن على بن حمزه بن الحَسَن بن عبیداللّه بن العبّاس بن على بن ابى طالب علیه السّلام یکى از ادباء و شعراء است و عالم به روایت اخبار است . روایـت مـى کـنـد از پـدرش و از عـبـدالصـمـد بن موسى هاشمى و غیر ذلک و روایت کرده از عـبـدالصـمـد بـه اسناد خود از عبداللّه بن عباس ‍ که گفت هرگاه حق تعالى غضب کرد بر خـلق خـود و تـعـجیل نفرمود از براى ایشان به عذابى مانند باد و عذابهاى دیگر که هلاک فرمود به آن امّتهائى را، خلق مى فرماید براى ایشان خلقى را که نمى شناسند خدا را، عـذاب کـنـنـد ایـشـان را.(۱۴۷) و نـیز از بنى حمزه است ابومحمّد قاسم بن حمزه الاکـبـر کـه در یـمـن عـظـیـم القدر بوده و او را جمالى به نهایت بوده و او را صوفى مى گـفـتـنـد. و نـیـز از بـنـى حمزه است ابویعلى حمزه بن قاسم بن على بن حمزه الاکبر ثقه جلیل القدر که شیخ نجاشى و دیگران او را ذکر کرده اند و قبرش در نزدیکى حلّه است و شـیـخ مـا در (نـجم الثاقب ) در ذکر حکایت آنان که در غیبت کبرى به خدمت امام عصر عَجَّلَ اللّهُ تـعـالى فـَرَجـَهُ الشـریـف رسـیـده انـد حـکـایـتـى نـقـل فـرمـوده کـه مـتـعـلق اسـت بـه حـمـزه مـذکـور شـایـسـتـه اسـت کـه در ایـنـجـا نقل شود:
حکایت تشرّف آقاسیّدمهدى قزوینى خدمت امام زمان (عج )
آن حکایت چنین است که نقل فرمود سید سَنَد و حبر معتمد زُبده العلماء و قدوه الا ولیاء میرزا صـالح خـلف ارشـد سـیـّد المـحـقـّقـیـن و نـور مـصـبـاح المتهجّدین وحید عصره آقا سیّد مهدى قزوینى طاب ثراه از والد ماجدش ، فرمود: خبر داد مرا والد من که ملازمت داشتم به بیرون رفـتـن بـه سوى جزیره اى که در جنوب حلّه است بین دجله و فرات به جهت ارشاد و هدایت عـشـیـره هـاى بـنـى زبـیـد بـه سـوى مـذهـب حـق (و هـمـه ایـشـان بـه مـذهـب اهـل سـنّت بودند و به برکت هدایت والد۵ همه برگشتند به سوى مذهب امامیّه اَیَّدَهُمُ اللّهُ و بـه هـمـان نـحـو بـاقـى اند تا کنون و ایشان زیاده از ده هزار نفس اند). فرمود در جزیره مـزارى اسـت مـعـروف بـه قبر حمزه پسر کاظم علیه السّلام ، مردم او را زیارت مى کنند و بـراى او کـرامـات بـسـیـار نـقـل مـى کـنـنـد و حـول آن قـریـه اى اسـت مـشتمل بر صد خانوار تقریبا، پس من مى رفتم به جزیره و از آنجا عبور مى کردم و او را زیارت نمى کردم چون نزد من به صحّت رسیده بود که حمزه پسر موسى بن جعفر علیه السـّلام در رى مـدفـون است با عبدالعظیم حسنى ، پس یک دفعه حسب عادت بیرون رفتم و در نـزد اهـل آن قریه مهمان بودم پس اهل آن قریه مستدعى شدند از من که زیارت کنم مرقد مـذکـور را پـس مـن امـتـنـاع کردم و گفتم به ایشان که من مزارى را که نمى شناسم زیارت نـمـى کـنـم و به جهت اعراض من از زیارت آن مزار رغبت مردم به آنجا کم شد، آنگاه از نزد ایـشـان حـرکـت کردم و شب را در مزیدیّه ماندم در نزد بعضى از سادات آنجا، پس چون وقت سحر شد برخاستم براى نافله شب و مهیّا شدم براى نماز، پس چون نافله شب را به جا آوردم نـشـسـتـم بـه انـتـظـار طـلوع فـجـر بـه هـیـئت تـعـقـیـب کـه نـاگـاه داخـل شـد بـر مـن سیّدى که مى شناختم او را به صلاح و تقوى و از سادات آن قریه بود پـس سـلام کـرد و نـشـسـت آنـگـاه گـفـت : یـا مـولانـا! دیـروز مـیـهـمـان اهـل قریه حمزه شدى و او را زیارت نکردى ؟ گفتم : آرى ! گفت : چرا؟ گفتم ؛ زیرا که من زیـارت نـمـى کـنـم آن را که نمى شناسم و حمزه پسر حضرت کاظم علیه السّلام مدفون است در رى ، پس گفت : رُبَّ مَشْهُورٍ لا اَصْلَ لَهُ؛ بسا چیزها که شهرت کرده و اصلى ندارد؛ آن قـبـر حـمـزه پـسـر موسى کاظم علیه السّلام نیست هر چند چنین مشهور شده بلکه آن قبر ابـى یـعـلى حـمـزه بـن قـاسـم عـلوى عـبـّاسـى اسـت یـکـى از عـلمـاء اجـازه و اهـل حدیث و او را اهل رجال ذکر کرده اند در کتب خود و او را ثنا کرده اند به علم و ورع . پس در نـفـس خـود گـفـتـم ایـن از عـوام سـادات اسـت و از اهـل اطـّلاع بـر عـلم رجـال و حـدیث نیست پس شاید این کلام را اخذ نموده از بعضى از علماء، آنـگـاه بـرخـاستم به جهت مراقبت طلوع فجر و آن سیّد برخاست و رفت و من غفلت کردم که سـؤ ال کـنـم از او ایـن کـلام را از کـى اخـذ کـرده ، چـون فـجـر طـالع شـده بـود و مـن مشغول شدم به نماز چون نماز کردم نشستم براى تعقیب تا آنکه آفتاب طلوع کرد و با من جـمـله اى کـتـب رجـال بـود پـس در آنـهـا نـظـر کـردم دیـدم حـال بـدان مـنـوال اسـت کـه ذکر نمود، پس ‍ اهل قریه به دیدن من آمدند و در ایشان بود آن سـیـّد. پـس گفتم : نزد من آمدى و خبر دادى مرا از قبر حمزه که او ابویعلى حمزه بن قاسم عـلوى اسـت پـس آن را تـو از کـجـا گفتى و از کى اخذ نمودى ؟ پس گفت : واللّه ! من نیامده بـودم نـزد تو پیش از این ساعت و من شب گذشته در بیرون قریه بیتوته کرده بودم در جائى که نام آن را برده قدوم ترا شنیدم پس در این روز آمدم به جهت زیارت تو، پس به اهـل آن قـریـه گـفـتـم لازم شـده مرا که برگردم به جهت زیارت حمزه پس شکّى ندارم در ایـنـکـه آن شـخـص ‍ را کـه دیـدم او صـاحـب الامـر عـلیـه السـّلام بـود، پـس مـن و جـمـیـع اهل قریه سوار شدیم به جهت زیارت او و از آن وقت این مزار به این مرتبه ظاهر و شایع شد که براى او شدِّ رحال مى کنند از مکانهاى دور.

مـؤ لف گـویـد: شـیخ نجاشى در (رجال ) فرموده : حمزه بن قاسم بن على بن حمزه بن حـسـن بـن عـبـیـداللّه بـن عـبـاس بـن عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام ابـویـعـلى ثـقه جـلیـل القـدر اسـت از اصـحـاب مـا حـدیـث بـسـیار روایت مى کرد ، او را کتابى است در ذکر کـسـانـى کـه روایـت کـرده انـد از جـعـفـر بن محمد علیه السّلام از مردان و از کلمات علماء و اساتید معلوم مى شود که از علماى غیبت صُغْرى معاصر والد صدوق على بن بابویه است رضوان اللّه علیهم اجمعین .(۱۴۸)

و امـّا عـبـّاس بـن الحـسـن بـن عـبـیـداللّه بـن العـبـاس کـُنـْیـَتـش ابـوالفـضـل اسـت ، خـطـیـبى فصیح و شاعرى بلیغ بوده و در نزد هارون الرشید صاحب مـکـانـت بـوده ؛ قـالَ اَبـُونـَصـْر الْبـُخـارى : مـا رُاءیَ هـاشـِمـِىَُّ اَعـْضـَبُ لِسـانـا مـِنـْهُ.(۱۴۹) خـطـیب بغداد گفته : ابوالفضل العبّاس بن حسن برادر محمّد و عبید اللّه و فـضـل و حـمـزه مـى بـاشـد و او از اهـل مـدیـنـه رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم است در ایّام هارون الرشید آمد به بغداد و اقامت کرد در آنـجـا بـه مصاحبت هارون و بعد از هارون ، مصاحبت کرد با ماءمون و او مردى بود عالم و شاعر و فصیح بیشتر علویّین او را اَشْعَر اولاد ابوطالب دانسته اند؛ پس ‍ خطیب به سند خـود روایـت کـرده از فـضـل بـن مـحمّد بن فضل که گفت عمویم عبّاس ‍ فرمود که راءى تو گـنـجـایـش نـدارد هـر چـیـزى را، پـس مـهـیـّا کـن آن را بـر چـیـزهـاى مـهـم و مـال تـو بـى نـیـاز نـمـى کـنـد تـمـام مـردمـان را، پـس مـخـصـوص بـسـاز بـه آن اهـل حـق را و کـرامـتـت کـفـایـت نـمـى کـنـد عـامـّه را، پـس قـصـد کـن بـه آن اهل فضل را.(۱۵۰) و عباس بن حسن مذکور از چهار پسر عقب آورد: احمد و عبیداللّه و على و عبداللّه . و ابونصر بخارى گفته که عقب او از عبداللّه بن عبّاس است نه غیر آن ؛ و عـبـداللّه بـن عـبـّاس شـاعرى بوده فصیح نزد ماءمون تقدّم داشت و ماءمون او را شیخ بن الشیخ مى گفت و چون وفات کرد و ماءمون خبردار شد گفت : اِسْتَوَى النّاسُ بَعْدَکَ یَاَبْنَ عـَبّاس و تشییع کرد جنازه او را.(۱۵۱) و عبداللّه بن عبّاس را پسرى است حمزه نام اولادش به طبریّه شام مى باشند از جمله ابوالطیب محمّد بن حمزه است که صاحب مروّت و سـمـاحـت و صله رحم و کثرت معروف و فضل کثیر و جاه واسع بوده و در طبریّه آب و ملک داشـت و امـوالى جـمـع کـرده بـود. ظـفر بن خضر فراعنى بر او حسد برده لشکرى براى قتل او فرستاد او را در بستان خود در طبریّه شهید کردند و در ماه صفر دویست و نود و یک ، شعراء او را مرثیه گفتند، اعقاب او در طبریّه است ایشان را (بَنُو الشَّهید) گویند.

و امـا عـبـیـداللّه بـن حسن بن عبیداللّه بن العبّاس قاضى قُضاه حَرَمَیْن ، پس از اولاد اوست بنو هارون بن داود بن الحُسین بن على عبیداللّه مذکور و بنو هارون مذکور در (دمیاط) مى باشند، و هم از اولاد اوست قاسم بن عبداللّه بن الحسن بن عبیداللّه مذکور صاحب ابى محمّد امـام حـسـن عـسکرى علیه السّلام . و این قاسم صاحب شاءن و منزلت بود در مدینه و سعى کرد در صلح مابین بنوعلى و بنو جعفر؛ وَک انَ اَحَدَ اَصْحابِ الَّراْى واللِّسانِ.

ذکر عمر الا طرف بن امیرالمؤ منین علیه السّلام و اولاد او
عـمر الا طرف کُنْیَه اش ابوالقاسم است و چون شرافتش از یک طرف است او را (اطرف ) گـویـنـد؛ امـا عـمر بن على بن الحسین چون شرافتش از دو طرف است او را (عمر اشرف ) گویند، مادرش صهباء ثعلبیّه است و آن امّ حبیب بنت عباد بن ربیعه بن یحیى است از سبى یـمـامـه و بـه قولى از سبى خالد بن الولید است از (عین التّمر) که امیرالمؤ منین علیه السـّلام آن را خـریـد و عمر با رقیّه خواهرش تواءم به دنیا آمدند و او آخرین اولاد امیرالمؤ منین علیه السّلام است که به دنیا آمد و او صاحب لسان و داراى فَصاحت وَجُود وَ عفّت بود.
قـالَ صـاحـِبُ (الْعـُمـده ): وَلا یَصِحُّ رِو ایَهُ مَنْ رَوى اَنَّ عُمَرَ حَضَرَ کَرْبَلا وَکانَ اَوَّلُ مَنْ ب ایَعَ عَبْدُاللّهِ بْنِ الزُّبَیْر ثُمَّ ب ایَعَ بَعْدَهُ الْحَجّاجَ.(۱۵۲)
فـقیر گوید:در ذکر اولاد حضرت امام حسن علیه السّلام بیاید که حجّاج خواست عُمَر را با حَسَن بن حَسَن شریک سازد در صَدَقات امیرالمؤ منین علیه السّلام و میسر نشد، وفات کرد عمر در (یَنْبُع ) به سنّ هفتاد و هفت یا هفتاد و پنج ؛ و اولاد او جماعت بسیارند در شهرهاى متعدّده و همگى منتهى مى شوند به پسرش محمّد بن عمر از چهار ولد:
۱ ـ عـبداللّه ۲ – عبیداللّه ۳ ـ عُمَر، و مادر این سه نفر خدیجه دختر امام زین العابدین علیه السّلام است ۴ ـ جعفر و او مادرش اُمّ وَلَد است .
شـیـخ ابـونـصـر بـخـارى گـفـتـه کـه اکـثـر عـلمـا بـرآنـنـد کـه عـقـب جـعـفـر مـنـقـرض ‍ شدند.(۱۵۳)
و امـّا عـمـر بـن مـحـمـد بـن عـمـر الا طـرف ، پـس اعـقـابـش از دو پـسـر اسـت : ابـوالحـمـد اسـماعیل و ابى الحسن ابراهیم ، و امّا عبیداللّه بن محمد بن الا طرف ، صاحب عمده گفته که او صاحب قبر النّذور است به بغداد و او را زنده دفن کردند.(۱۵۴)

فـقیر گوید: که صاحب قبر النّذور عبیداللّه بن محمد بن عمر الا شرف است چنانچه خطیب در (تاریخ بغداد) و حَمَوى در (مُعْجَم ) ذکر کرده اند و روایت کرده خطیب به سند خود از مـحـمـّد بـن مـوسـى بـن حـمـّاد بـربـرى که گفت : گفتم به سلیمان بن ابى شیخ که مى گـویـند صاحب قبرالنّذور، عبیداللّه بن محمد بن عمر بن على بن ابى طالب است ؟ گفت : چـنـین نیست بلکه قبر او در زمین و ملکى است از او در ناحیه کوفه موسوم به (لُبَیّ ا) و صـاحـب قـبر النّذور، عبیداللّه بن محمّد بن عمر بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب است علیهماالسّلام . و نیز خطیب روایت کرده از (ابوبکر دُوْرِى ) از ابو محمّد حسن بن محمّد ابن اخى طاهر علوى که قبر عبیداللّه بن محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب علیه السّلام در زمینى است به ناحیه کوفه مسمّى به (لُبَىّ).(۱۵۵)

بـالجـمـله ؛ در ذکر اولاد حضرت امام زین العابدین علیه السّلام بیاید ذکر او، و عقب او از عـلى بـن طـبـیب بن عبیداللّه مذکور است و ایشان را (بنوالطّبیب ) گویند و از ایشان است ابـواحـمـد مـحـمـّد بـن احـمـد بـن الطـبـیـب و او سـیـّدى بـود جلیل شیخ آل ابوطالب بوده ، در مصر به سوى او رجوع مى کردند در مشورت و راءى .

و امـا عـبـداللّه بـن مـحـمـّد بـن الا طرف ، پس اعقابش از چهار نفر است : احمد و محمّد و عیسى المـبـارک و یـحـیى الصالح و احمد بن عبداللّه پدر ابویعلى حمزه سمّاکى نسّابه است و پـدر عـبدالرحمن بن احمد است که ظاهر شد در یمن . و محمّد بن عبداللّه پدر قاسم بن محمّد اسـت کـه در طـبـرسـتـان سـلطـنـت پـیـدا کـرد و نـام مـى بـردنـد او را بـه (مـَلِک جـَلیـل ) و نـیـز پـدر او، ابـوعـبداللّه جعفر بن محمّد ملک ملتانى است که در ملتان سلطنت پـیـدا کـرد و اولاد بـسـیـار آورد و عددشان زیاد گردید و بسیارى از ایشان ملوک و اُمراء و عـُلمـا و نـَسـّابون بودند و کثیرى از ایشان بر راءى اسماعیلیه بودند و به زبان هندى تـکـلّم مـى نمودند و از اولاد جعفر ملک ملتانى است ابو یعقوب اسحاق بن جعفر که یکى از عـُلمـا و فـُضـلا بـوده و پـسـرش احـمـد بـن اسحاق صاحب جلالت بوده در مملکت فارس و پسرش ابوالحسن على بن احمد بن اسحاق نسّابه بوده و او همان است که عضدالدّوله او را نـقـابـت طـالبـیـّیـن داد بـعـد از عـزل ابـواحـمـد مـوسـوى ؛ و ابـوالحـسـن مـذکـور چـهـار سال نَقیب نُقباى طالبیّین بود در بغداد و سنّتهاى نیکو به جاى گذاشت .

و امـّا عـیـسى المبارک بن عبداللّه بن محمّد الا طرف ، پس سیّدى شریف راوى حدیث بود و از اولاد اوسـت ابـوطـاهـر احـمـد فـقـیـه نـسـّابـه مـحـدّث شـیـخ اهـل بـیـت خـود در عـلم و زهـد. و او جـَدِّ سیّد شریف نقیب ابوالحسن على بن یحیى بن محمّد بن عـیـسى بن احمد مذکور است که روایت کرده شیخ ابوالحَسَن عُمَرى در (مَجْدى ) از على بن سـهـل تـمّار از خالش ، محمّد بن وهبان از او و او از علان کلابى که گفت : مصاحبت کردم با ابـوجـعـفـر محمّد پسر امام على النّقى بن محمّد بن على الرّضا علیهماالسّلام در حالى که تازه سن بود؛ فَما رَاَیْتُ اَوْقَرَ وَلا اَزْکى وَلا اَجَلَّ مِنْهُ: پس ندیدم کسى را که وقارش از او زیـادتـر بـاشـد و نـه کسى که پاکیزه تر و جلیل تر از او باشد. پدرش امام على نقى عـلیـه السـّلام او را در حـجـاز گـذاشـت در حـالى کـه طفل بود، چون بزرگ شد و قوّت گرفت به سامره آمد وَکانَ مَعَ اَخیهِ الاِمام اَبى محمّد علیه السـّلام لا یـُفـارقـُه : در خـدمـت بـرادرش امـام حسن عسکرى علیه السّلام بود و ملازمت او را اخـتـیـار کـرده و از آن حـضـرت جـدا نـمـى گشت . وَکانَ اَبُو محمّد عَلَیْهِ السَّلامُ یَاْنِسُ بِهِ وَ یـَنـْقـَبـَضُ مـِنْ اَخـیـه جـَعْفَر: و حضرت امام حسن علیه السّلام به او انس مى گرفت و از برادرش جعفر گرفته مى شد.(۱۵۶)

امـّا یحیى الصالح بن عبداللّه بن محمّد الا طرف مُکَنى است به ابوالحسن رشید او را حبس کـرد پـس از آن او را به قتل رسانید و عقب او از دو تن است : یکى ابوعلى محمّد صوفى و دیگر ابوعلى صاحب حَبْس ماءمون و ایشان را اعقاب بسیار است و از اولاد حَسَن است (بنو مـراقـد) کـه جـمـله اى از ایـشان در نیل و حلّه ساکن بودند و از نقباء بودند و از اولاد محمّد صـوفـى اسـت شـیخ ابوالحسن على بن ابى الغنائم محمّد بن على بن محمّد بن محمّد ملقطه بـن عـلى الضـّریـر بـن مـحـمـّد الصـوفـى کـه مـنـتـهـى شده به او علم نَسَب در زمانش و قـول او حـجـّت شـده و شـیـوخـى از بـزرگان و اَجِلاء را ملاقات کرده و تصنیف کرده کتاب (مـبـسـوط) و (مـجـدى ) و (شـافـى ) و (مـشـجـر) را و سـاکن در بصره بود پس از آن مـنـتـقـل شـد بـه موصل در سنه چهار صد و بیست و سه و در آنجا زن گرفت و اولاد آورد و پـدرش ابـوالغـنـائم نـیـز نـسـّابـه اسـت . روایـت مـى کـنـد سـیـّد نـسـّابـه جـلیـل فـخـّار بـن مَعَدّ موسوى از سیّد جلال الدین عبدالحمید بن عبداللّه تقى حسینى از ابن کـلثون عبّاسى نسّابه از جعفر بن ابى هاشم بن على از جدش ابى الحسن عُمَرى مذکور. و نـیز روایت مى کند سیّد جلال الدین عبدالحمید بن تقى از شریف ابوتمام محمّد بن هبه اللّه بن عبدالسّمیع هاشمى از ابوعبداللّه جعفر بن ابى هاشم از جدّش ابوالحسن عُمَرى مذکور.

فـــصـــل هـــفـــتـم : در ذکـر جـمـعـى از اکابر اصحاب امیرالمؤ منین (ع)

اشاره به فضیلت اَصْبَغ بن نُباته

اوّل :اَصـْبـَغ بـن نُباته مُجاشِعى است که جلالت شاءنش بسیار و از فُرْسان عِراق و از خواص امیرالمؤ منین علیه السّلام است :
وَکـانَ رَحـِمـَهُ اللّهُ شَیْخا ن اسِکا عابِدا وَکانَ مِنْ ذَخائِر اَمیرالمُؤْمِنینَ علیه السّلام . قاضى نوراللّه گفته که در (کتاب خلاصه ) مذکور است که او از جمله خواصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام بود مشکور است .

و در کـتـاب کـشـّى از ابـى الجـارود روایت کرده که او گفت : از اصبغ پرسیدم که منزلت حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در مـیـان شـمـا تـا کـجـا اسـت ؟ گـفـت مجمل اخلاص ‍ ما نسبت به او این است که شمشیرهاى خود را بر دوش نهاده ایم و به هر کس کـه ایـمـاء نـمـایـد او را بـه شـمـشـیـرهـاى خود مى زنیم و ایضا روایت نموده که از اصبغ پـرسـیدند که چگونه حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام ترا و اَشْباه ترا شرطه الخمیس نـام نهاده ؟ گفت : بنابر آنکه ما با او شرط کرده بودیم که در راه او مجاهده کنیم تا ظفر یـابـیـم یـا کـشـتـه شـویم و او شرط کرد و ضامن شد که به پاداش آن مجاهده ، ما را به بهشت رساند.(۱۵۷)

مخفى نماند که (خمیس )، لشکر را مى گویند بنابر آنکه مرکّب از پنج فرقه است که آن (مـقدّمه ) و (قلب ) و (میمنه ) و (میسره ) و (ساقه ) باشد، پس آنکه مى گویند کـه فـلان صـاحب امیرالمؤ منین علیه السّلام از شرطه الخمیس است این معنى دارد که از جمله لشکریان اوست که میان ایشان و آن حضرت شرط مذکور منعقد شده .(۱۵۸)

و چـنـیـن روایـت کرده اند که جمعى که با آن حضرت آن شرط نموده اند شش هزار مرد بوده انـد، و در روز حـرب جـمـل بـه عـبـداللّه بـن یحیى حضرمى گفتند که بشارت باد ترا اى پسر یحیى که تو و پدر تو به تحقیق از جمله شرط الخمیس اید و حضرت پیغمبر صلى اللّه عـلیه و آله و سلّم مرا از نام تو و پدر تو خبر داده و خداى تعالى شما را به زبان مبارک پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم خود شرطه الخمیس نام نهاده .(۱۵۹)

و در کـتـاب (مـیـزان ذَهـَبـى ) کـه از اهـل سـنـّت اسـت مـسـطـور اسـت کـه عـلمـاء رجـال اهـل سـنـّت اصـبـغ را شیعه مى دانند و بنابراین حدیث او را متروک مى دانند و از ابن حـِبّان نقل کرده که اصبغ مردى بود که به محبّت على بن ابى طالب علیه السّلام مفتون شـده بـود و طـامـات از او سـر مـى زد، بـنـابـرایـن حـدیـث او را تـرک کـرده انـد انـتـهـى .(۱۶۰)
بـالجـمله ؛اَصْبَغ حدیث عهد اشتر و وصیّت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به پسرش محمّد را روایت کرده و کلمات او را با حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بعد از ضربت زدن ابن ملجم ملعون بر آن حضرت ، در ذکر شهادت آن حضرت گذشت .

شرح حال اویس قرنى

دوّم :اُوَیـْس قـَرَنـى ، صـُهیل یَمَن و آفتاب قَرَن از خِیار تابعین و از حواریّین امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام و یـکـى از زُهـّاد ثـَمـانـیـه (۱۶۱) بـلکـه افـضـل ایشان است و آخرى از آن صد نفر است که در صِفّین با حضرت امیر علیه السّلام بـیـعـت کـردنـد بـه بـذل مـهـجـه شـان در رکـاب مـبـارک او و پـیـوسـتـه در خـدمـت آن جناب قـتـال کـرد تـا شـهـیـد شـد. و نـقـل شـده کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به اصحاب خود فرمود که بشارت باد شما را به مـردى از امـّت مـن کـه او را اویـس گـویـنـد هـمـانـا او مـانـنـد ربـیـعـه و مـُضَر را شفاعت مى کـنـد.(۱۶۲) و نـیز روایت شده که حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شهادت داد از براى او به بهشت و هم روایت شده که فرمود:
تَفُوحُ رَو ائِحُ الْجَنَّهِ مِنْ قِبَل الْقَرَنِ و اشَوقاهُ اِلَیکَ ی ا اُوَیْسَ الْقَرَنِ؛
یـعـنـى مـى وزد بـوهـاى بـهـشـت از جـانب قَرَن پس اظهار شوق مى فرمود به اویس قَرَن و فرمود: هرکه او را ملاقات کرد از جانب من به او سلام برساند.(۱۶۳)
بـدان کـه مـوحـدیـن عـرفاء، اُوَیْس را فراوان ستوده اند و او را سید التّابعین گویند، و گـویـنـد که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم او را نفس الرحمن و خیرالتابعین یاد کرده و گاهى که از طرف یمن استشمام نمودى فرمودى اِنّى لاََنْشَقُ رُوحَ الرَّحْمِنٍ مِنْ طَرَفِ الْیَمَن .(۱۶۴)

گویند: اویس شتربانى همى کرد و از اجرت آن ، مادر را نفقه مى داد، وقتى از مادر اجازت طـلبید که به مدینه به زیارت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مشرّف شود مـادرش گـفـت کـه رخـصـت مـى دهم به شرط آنکه زیاده از نیم روز توقف نکنى . اویس به مدینه سفر کرد چون به خانه حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد از قضا، آن حضرت در خانه نبود لا جَرَم اویس از پس یک دو ساعت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را نـدیـده بـه یـمـن مـراجـعت کرد. چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مراجعت کـرد، فـرمـود: ایـن نـورِ کـیست که در این خانه مى نگرم ؟ گفتند: شتربانى که اویس نام داشـت در ایـن سـراى آمـد و باز شتافت ، فرمود: در خانه ما این نور را به هدیه گذاشت و برفت .(۱۶۵)

و از کـتـاب (تـذکـره الا ولیـاء) نـقـل اسـت کـه خـرقـه رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم را بر حسب فرمان امیرالمؤ منین على علیه السّلام و عمر، در ایام خلافت عمر، به اویس آوردند و او را تشریف کردند؛ عمر نگریست که اویس از جـامه عریان است الاّ آنکه گلیم شترى برخود ساتر ساخته ، عمر او را بستود و اظهار زهد کرد و گفت : کیست که این خلافت را از من به یک قرص نان خریدارى کند؟ اویس گفت : آن کـس ‍ را کـه عـقـل بـاشـد بدین بیع و شراء سر در نیاورد و اگر تو راست مى گوئى بگذار و برو تا هر که خواهد برگیرد! گفت : مرا دعا کن ؛ اویس گفت : من از پس هر نماز، مؤ منین و مؤ منات را دعا گویم اگر تو با ایمان باشى دعاى من ترا در یابد والاّ من دعاى خویش ‍ ضایع نکنم !(۱۶۶)

گویند : اویس بعضى از شبها را مى گفت : امشب شب رکوع است و به یک رکوع شب را به صـُبـح مى آورد و شبى را مى گفت : امشب شب سجود است و به یک سجود شب را به نهایت مـى کـرد! گـفـتـنـد: اى اویـس ایـن چـه زحـمـت اسـت کـه بـر خـود مـى بینى ؟ گفت : کاش از ازل تا ابد یک شب بودى و من به یک سجده به پاى بردمى !(۱۶۷)

شرح حال حارث همدانى

سـوم ـ حـارث بـن عـبداللّه الا عور الهَمْدانى (۱۶۸) (به سکون میم ) از اصحاب امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام و دوستان آن جناب است . قاضى نوراللّه گفته : در (تاریخ یافعى ) مذکور است که حارث صاحب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بوده و به صحبت عـبـداللّه بـن مـسـعـود رسـیـده بـود و فـقـیـه بـود و حـدیـث او در سـُنـَن اَرْبَعه مذکور است (۱۶۹) و در کتاب (میزان ذَهَبى ) مسطور است که حارث از کِبار علماء تابعین بـود، و از ابـن حـیـّان نـقـل نـمـوده کـه حـارث غـالى بـود در تشیّع .(۱۷۰) و از ابـوبـکـر بـن ابـى داود کـه از عـلمـاء اهـل سـنـّت اسـت نـقـل کـرده که او مى گفت که حارث اعور، اَفْقَه ناس و اَفْرَض ناس و اَحْسَب ناس بوده و عـلم فـرایـض را از حـضـرت امـیـر عـلیـه السـّلام اخـذ نـمـوده و نَسائى با آنکه تعنّت در رجال حدیث مى کند حدیث حارث را در سُنَن اربعه ذکر نموده و احتجاج به آن کرده و تقویت امـر حـارث کـرده .(۱۷۱) و در کـتاب شیخ ابوعمرو کَشّى مسطور است که حارث شـبـى بـه خدمت حضرت امیر علیه السّلام رفت ، آن حضرت پرسیدند که چه چیز ترا در این شب به نزد من آورده ؟ حارث گفت : واللّه ! دوستى که مرا با تُست مرا پیش تو آورده ؛ آنـگاه آن حضرت فرمودند: بدان اى حارث که نمیرد آن کسى که مرا دوست دارد الاّ آنکه در وقت جان دادن مرا ببیند و به دیدن من ، امیدوار رحمت الهى گردد و همچنین نمى میرد کسى که مـرا دشـمـن دارد الاّ آنـکـه در آن وقت مردن مرا ببیند و از دیدن من ، در عرق خجالت و ناامیدى نـشـیـنـد.(۱۷۲) این روایت نیز در بعضى از اشعار دیوان معجز نشان آن حضرت مذکور است :
شعر :
یاحار هَمْد انَ مَنْ یَمُتْ یَرَنی

مِنْ مُؤ مِنٍ اَوْمُنافِقٍ قُبُلا(۱۷۳)

(الابیات )
فـقـیر گوید: بدان که نَسَب شَیْخُنَا الْبَهائى ـ زیدَ بهائُهُ ـ به حارث مذکور منتهى مى شود و لهذا شیخ بهائى گاهى (حارثى ) از خود تعبیر مى فرماید.(۱۷۴)

و ایـن حـارث هـمـان است که حضرت امیر علیه السّلام را دید با حضرت خضر در نخیله که طـَبـَق رُطَبى از آسمان بر ایشان نازل شد و از آن خوردند اما خضر علیه السّلام دانه او را دور افـکـند ولکن حضرت امیر علیه السّلام در کف دست جمع کرد، حارث گفت : گفتم به آن حضرت که این دانه هاى خرما را به من ببخش ، حضرت آنها را به من بخشید، من نشاندم آن را بیرون آمد خرمایشان پاکیزه که مثل آن ندیده بودم .(۱۷۵)

و هـم روایـت است که وقتى به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام عرض کرد که دوست دارم کـه مـرا گـرامـى دارى بـه آنـکـه بـه مـنـزل مـن درآئى و از طـعـام مـن مـیـل فـرمـائى حـضـرت فـرمـود: بـه شـرط آنـکـه تـکـلُّف نـکـنـى بـراى من چیزى را، پس داخل منزل او شد؛ حارث پاره نانى براى آن حضرت آورد حضرت شروع کرد به خوردن ، حـارث گـفـت : بـا من دَراهِمى مى باشد و بیرون آورد و نشان داد و عرض کرد اگر اذن دهید بـراى شـمـا چیزى بخرم ، فرمود: این نیز از همان چیزى است که در خانه است یعنى عیبى ندارد و تکلّف ندارد.(۱۷۶)

شرح حال حُجْربن عدى

چـهـارم ـ حـُجـْر(۱۷۷) ابـن عـدى الکـندى الکوفى از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السـّلام و از اَبْدال است ، در (کامل بهائى ) است که زهد و کثرت عبادت او در عَرَب مشهور بـود، گـویند شبانه روزى هزار رکعت نماز کردى (۱۷۸) و در (مجالس ) است کـه صـاحـب اسـتـیـعـاب گـفته که حُجر از فضلاى صحابه بود و با صِغَر سن از کِبار ایشان بود و مستجاب الدَعوه بود و در حرب صفّین از جانب امیرالمؤ منین علیه السّلام امارت لشـکـر کـِنـْدَه بـه او مـتـعـلّق بـود و در روز نـهـران امیر لشکر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود.(۱۷۹)

عـلامـه حـلّى ۱ فـرمـوده کـه حـُجـر از اصـحـاب حـضـرت امـیـر عـلیـه السـّلام و از اَبـْدال بوده ، و حسن بن داود ذکر نموده که حُجر از عظماء صحابه و اصحاب امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام اسـت یـکـى از امـراى مـعـاویـه به او امر کرد که حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام را لعـن کـنـد او بر زبان آورد که (اِنَّ اَمیرَ الْوَفد اَمَرَنى اَنْ اَلْعَنَ عَلّیا فَالْعَنُوهُ لَعَنَهُ اللّهُ).
حُجر با بعضى از اصحاب خود به سعایت زیاد بن ابیه و حکم معاویه بن ابى سفیان در سنه پنجاه و یک شربت شهادت چشید.(۱۸۰)
فـقـیـر گـویـد: کـه اسامى اصحاب او که با او کشته شدند از این قرار است : شریک بن شدّاد الحَضْرمى ، وصَیْفىّ بن شِبْل الشّیْبانى ، و قَبیصَه بن ضُبَیْعَه العَبسى ، و مـُجـْرِز بـن شـهـاب الْمـِنـْقـَرِىّ، و کِدام بن حیّان العنزى ، و عبدالرحمن بن حسّان العنزى . و قـبـور ایـشـان بـا قـبـر شـریـف حـجـر در عـَذْراء ـ دو فـرسـخـى دمـشـق ـ واقـع اسـت ، و قـتـل حـجـر در قـلوب مـسـلمـانـان بـزرگ آمـد و مـعـاویـه را بـر ایـن عـمـل سـرزنـش و تـوبـیـخ بـسـیـار نمودند. و روایت شده که معاویه وارد شد بر عایشه ، عـایـشـه بـا وى گـفـت کـه چـه واداشـت تـرا بـر کـشـتـن اهـل عـَذْراء حـُجـر و اصـحـابـش ؟ گـفـت اى امّ المـؤ مـنـیـن دیـدم در قـتـل ایـشـان صلاح امّت است و در بقاء ایشان فساد امّت است لاجرم ایشان را کشتم ؛ عایشه گفت : شنیدم از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که فرمود کشته خواهد شد بعد از مـن بـه عـذراء کـسـانـى کـه غـضـب خـواهـد کـرد حـق تـعـالى بـراى ایـشـان و اهـل آسـمـان .(۱۸۱) و نـقـل شده که ربیع بن زیاد الحارثى که از جانب معاویه عـامـل خـراسـان بود چون خبر شهادت حُجر را بشنید خداى را بخواند و گفت : اى خدا! اگر ربیع را در نزد تو قرب و منزلتى است جان او را مُعَجلاً قبض کن ! هنوز این سخن در دهان داشت که وفات نمود.(۱۸۲)

شرح حال رُشَیْد هَجَرى

پـنـجـم : رُشـید هَجَرى از مُتَمسّکین به حبل اللّه المتین و از مخصوصین اصحاب امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام بـوده . عـلاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء العیون ) فرموده : شیخ کَشّى بـه سـنـد مـعـتـبـر روایـت کـرده اسـت که روزى میثم تمّار که از بزرگان اصحاب حضرت امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام و صاحب اسرار آن حضرت بود بر مجلس بنى اسد مى گذشت نـاگاه حبیب بن مظاهر ـ که یکى از شهدا کربلا است ـ به او رسید ایستادند و با یکدیگر سخنان بسیار گفتند، حبیب بن مظاهر گفت که گویا مى بینم مرد پیرى که پیش سر او مو نـداشـتـه بـاشـد و شـکم فربهى داشته باشد و خربزه و خرما فروشد او را بگیرند و بـراى مـحبّت اهل بیت رسالت بردار کشند و بردار، شکمش را بدرند. و غرض او میثم بود. میثم گفت : من نیز مردى را مى شناسم سرخ ‌رو که دو گیسو داشته باشد و براى نصرت فـرزنـد پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـیـرون آیـد و او را بـه قتل رسانند و سرش را در دور کوفه بگردانند و غرض او حبیب بود، این را گفتند و از هم جـدا شـدنـد. اهـل مجلس چون سخنان ایشان را شنیدند گفتند ما از ایشان دروغگوترى ندیده بـودیـم ، هـنـوز اهل مجلس برنخاسته بودند که رشید هجرى که از محرمان اسرار حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـود بـه طـلب آن دو بـزرگـوار آمـد و از اهل مجلس احوال ایشان را پرسید، ایشان گفتند که ساعتى در اینجا توقف کردند و رفتند و چـنـیـن سـخـنـان با یکدیگر گفتند؛ رُشَید گفت : خدا رحمت کند میثم را این را فراموش کرده بـود کـه بـگـوید آن کسى که سر او را خواهد آورد جایزه او را صد درهم از دیگران زیاده خـواهـنـد داد. چـون رُشـیـد رفت آن جماعت گفتند که این از آنها دروغگوتر است ، پس بعد از انـدک وقـتـى دیدند که میثم را بر دَرِ خانه عمرو بن حریث بر دار کشیده بودند و حبیب بن مـظـاهـر بـا حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السـّلام شـهـیـد شـد و سـر او را بـر دور کـوفـه گردانیدند.(۱۸۳)

ایضا شیخ کَشّى روایت کرده است که روزى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام با اصحاب خـود بـه خـرما ستانى آمد و در زیر درخت خرمائى نشست و فرمود که از آن درخت ، خرمائى به زیر آوردند و با اصحاب خود تناول فرمود، پس رُشید هَجَرى گفت : یا امیرالمؤ منین ، چـه نـیـکو رُطَبى بود این رطب ! حضرت فرمود: یا رشید! ترا بر چوب این درخت بر دار خواهند کشید؛ پس بعد از آن رُشید پیوسته به نزد آن درخت مى آمد و آن درخت را آب مى داد، روزى بـه نـزد آن درخـت آمـد دیـد کـه آن را بـریـده انـد گـفـت اجـل من نزدیک شد؛ بعد از چند روز، ابن زیاد فرستاد و او را طلبید در راه دید که درخت را بـه دو حـصـّه نـمـوده انـد گـفت : این را براى من بریده اند؛ پس بار دیگر ابن زیاد او را طـلبـیـد و گـفـت : از دروغـهاى امام خود چیزى نقل کن . رشید گفت : من دروغگو نیستم و امام من دروغـگو نیست و مرا خبر داده است که دستها و پاها و زبان مرا خواهى برید. ابن زیاد گفت بـِبـَریـد او را و دسـتها و پاهاى او را ببرید و زبان او را بگذارید تا دروغ امام او ظاهر شود؛ چون دست و پاى او را بریدند و او را به خانه بردند خبر به آن لعین رسید که او امـور غـریبه از براى مردم نقل مى کند، امر نمود که زبانش را نیز بریدند و به روایتى امر کرد که او را نیز به دار کشیدند.(۱۸۴)
شـیـخ طـوسى به سند معتبر از ابوحسّان عجلى روایت کرده است که گفت : ملاقات کردم اَمَه اللّه دختر رُشید هَجَرى را گفتم خبر ده مرا از آنچه از پدر بزرگوار خود شنیده اى . گفت : شـنیدم که مى گفت : که شنیدیم از حبیب خود حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام که مى گفت اى رُشَید چگونه خواهد بود صبر تو در وقتى که طلب کند ولدالزناى بنوامیّه و دستها و پاها و زبان ترا ببرد؟ گفتم : یا امیرالمؤ منین ! آخرش بهشت خواهد بود؟ فرمود که بلى و تـو بـا من خواهى بود در دنیا و آخرت .

پس دختر رُشید گفت : به خدا سوگند! دیدم که عـبـیـداللّه بن زیاد پدر مرا طلبید و گفت بیزارى بجوى از امیرالمؤ منین علیه السّلام ، او قبول نکرد؛ ابن زیاد گفت که امام تو چگونه ترا خبر داده است که کشته خواهى شد؟ گفت کـه خـبـر داده اسـت مرا خلیلم امیرالمؤ منین علیه السّلام که مرا تکلیف خواهى نمود که از او بـیـزارى بـجـویـم پـس دسـتـهـا و پـاها و زبان مرا خواهى برید. آن ملعون گفت : به خدا سوگند که امام ترا دروغگو مى کنم ، دستها و پاهاى او را ببرید و زبان او را بگذارید، پـس دسـتـها و پاهاى او را بریدند و به خانه ما آوردند، من به نزد او رفتم و گفتم : اى پدر! این درد و الم چگونه بر تو مى گذرد؟ گفت : اى دختر! اَلَمى بر من نمى نماید مگر بـه قـدر آنـکـه کـسى در میان ازدحام مردم باشد و فشارى به او برسد؛ پس همسایگان و آشنایان او به دیدن او آمدند و اظهار درد و اندوه براى مصیبت او مى کردند و مى گریستند، پـدرم گـفت : گریه را بگذارید و دواتى و کاغذى بیاورید تا خبر دهم شما را به آنچه مـولایـم امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام مرا خبر داده است که بعد از این واقع خواهد شد. پس ‍ خبرهاى آینده را مى گفت و ایشان مى نوشتند. چون خبر بردند براى آن ولدالزنا که رشید خبرهاى آینده را به مردم مى گوید و نزدیک است که فتنه برپا کند، گفت : مولاى او دروغ نـمـى گـویـد بروید و زبان او را ببرید. پس زبان آن مخزن اسرار را بریدند و در آن شب به رحمت حق تعالى داخل شد، حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را رُشَیْدُ الْبَلا ی ا مى نامید و علم منایا و بلایا به او تعلیم کرده بود و بسیار بود که به مردم مى رسید و مـى گـفـت تـو چـنـیـن خـواهـى بـود و چـنـیـن کـشـتـه خـواهـى شـد، آنـچـه مـى گـفـت واقع مى شد.(۱۸۵)

مرد نامرئى

و در کـتـاب (بـحـارالانـوار) از کـتـاب (اخـتـصـاص ) نقل شده که در ایّامى که زیاد بن ابیه در طلب رشید هجرى بود، رُشید خود را پنهان کرده و مختفى مى زیست ، روزى (اَبُو اراکَه ) که یکى از بزرگان شیعه است بر در خانه خود نـشـسـتـه بـود بـا جـمـاعـتـى از اصـحـابـش ، دیـد کـه رُشـَیـد پـیـدا شـد و داخـل مـنـزل او شـد، (ابـواراکـه ) از ایـن کـار رشـیـد تـرسـیـد بـرخـاسـت بـه دنـبـال او رفـت و به او گفت که واى بر تو اى رشید! از این کار مرا به کشتن درآوردى و بـچـه هاى مرا یتیم نمودى . گفت : مگر چه شده ؟ گفت : براى آنکه زیاد بن ابیه در طلب تـو اسـت و تـو در مـنـزل من علانیه و آشکار داخل شدى و اشخاصى که نزد من بودند ترا دیـدند؛ گفت : هیچ یک از ایشان مرا ندید. (ابواراکه ) گفت : با این همه با من استهزاء و مـسـخـرگـى مى کنى ؟ پس گرفت رُشید را و او را محکم ببست و در خانه کرده و دَرْ را بر روى او بـبـسـت پـس بـرگـشـت بـه نـزد اصـحـاب خـود و گـفـت بـه نظر من آمد که شیخى داخـل مـنزل من شد آیا به نظر شما هم آمد؟ ایشان گفتند:ما احدى را ندیدیم ! (ابواراکه ) بـراى احـتـیاط مکرّر از ایشان همین را پرسید ایشان همان جواب دادند. (ابو اراکه ) ساکت شـد لکـن تـرسـیـد کـه غـیـر ایـشـان او را دیده باشد؛ پس ‍ رفت به مجلس زیاد بن ابیه تـجسّس نماید هرگاه ملتفت شده اند خبر دهد ایشان را که رُشَیْد نزد اوست ، پس او را به ایـشـان بـدهـد؛ پـس سلام کرد بر زیاد و نشست و مابین او و زیاد دوستى بود، پس در این حال که با هم صحبت مى کردند (ابواراکه ) دید که رُشَیْد سوار بر استر او شده و رو کـرده بـه مـجـلس (زیـاد) مـى آیـد ابوارا که از دیدن رُشَید رنگش تغییر کرد و متحیّر و سـرگـشـتـه مـاند و یقین به هلاکت خویش ‍ نمود، آنگاه دید که رُشید از استر پیاده گشت و بـه نـزد زیـاد آمـد و بـر او سـلام کـرد زیـاد برخاست و دست به گردن او درآورد و او را بوسید و شروع کرد از او احوال پرسیدن که چگونه آمدى با کى آمدى در راه بر تو چه گـذشـت و گـرفـت ریـش او را، پـس رُشـیـد زمـانـى مـکـث کـرد آنـگـاه بـرخـاسـت و برفت . (ابـواراکـه ) از زیـاد پـرسـید که این شیخ کى بود؟ زیاد گفت : یکى از برادران ما از اهـل شـام بـود کـه بـراى زیـارت مـا از شـام آمـده : (ابـواراکه ) از مجلس برخاست و به مـنزل خویش رفت رُشَید را دید که به همان حال است که او را گذاشته و رفته بود، پس بـا او گـفت : الحال که نزد تو چنین علم و توانائى است که من مشاهده کردم پس هرکار که خواهى بکن و هر وقت که خواستى به منزل من بیا.(۱۸۶)

فـقـیـر گوید: که (ابواراکه ) مذکور یکى از خواصّ اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام بـوده مـانـنـد اَصـْبـَغ بـن نـُبـاتـه و مـالک اشـتـر و کـُمـَیـْل بـن زیـاد و آلِ اَبـُواَراکـَه مـشهورند در رجال شیعه و آنچه کرد ابواراکه نسبت به رُشـیـد از جـهـت اسـتـخـفـاف بـه شـاءن او نبود بلکه از ترس بر جان خود بود؛ زیرا که (زیـاد) سـخـت در طـلب رُشـَیـْد و امـثـال او از شـیـعـیـان بـود و در صـدد تـعـذیـب و قتل ایشان بود و همچنین کسانى که اعانت ایشان کنند یا ایشان را پناه دهند و میهمان کنند.

شرح حال زید بن صوحان

شـشم : زید بن صُوْحان العبدى ، در (مجالس ) است که در کتاب (خلاصه ) مذکور است کـه او از اَبـدال و اصـحـاب امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـود و در حـرب جـمـل شـهید شد؛(۱۸۷) و شیخ ابوعمرو کَشّى روایت نموده که چون زید را زخم کـارى رسـیـد و از پـشـت اسـب بـر زمین افتاد حضرت امیر علیه السّلام بر بالین او آمد و فرمود: یا زید!
رَحِمَکَ اللّهُ کُنْتَ خَفیفَ الْمَؤ نَهِ عَظیمَ الْمَعُونَهِ؛

یـعـنى رحمت خدابر تو باد که مؤ نه و مشقت و تعلّقات دنیوى ، ترا اندک بود و معونه و امـداد تـو در دیـن بـسـیـار بـود. پس زید سر خود را به جانب آن حضرت برداشت و گفت : خـداى تـعـالى جـزاى خـیـر دهـد تـرا اى امـیرالمؤ منین ، واللّه ! ندانستم ترا مگر علیم به خـداونـد تـعـالى ، بـه خـدا سـوگـنـد کـه بـه هـمـراهـى تـو بـا دشـمـنـان تـو از روى جهل مقاتله نکردم لیکن چون حدیث غدیر را که در حق تو وارد شده از اُمّ سَلَمَه شنیده بودم و از آنـجـا وخـامـت عـاقـبـت کـسى که ترا مخذول سازد، دانسته بودم پس کراهت داشتم که ترا مـخـذول و تـنـهـا بـگـذارم تـا مـبـادا خـداى تـعـالى مـرا مـخـذول سـازد. و از فـضل بن شاذان روایت نموده که زید از رؤ ساى تابعین و زُهّاد ایشان بود و چون عایشه به بصره رسید به او کتابتى نوشت که :
مـِنْ عـایـِشـَهَ زَوْجـَهِ النَّبـِىِّ صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلامِّل ى اِبـْنـِه ا زَیـْدِ بـْنِ صـُوْحانِ الْخاصِّ اَمّا بَعْدُ: فَاِذا اَت اکَ کِتابی هذا فَاجْلِسْ فی بَیْتِکَ وَاخْذُلِ النّاسَ عَنْ عَلِىِّ بِنْ ابى طالب صَلَو اتُ اللّهِ عَلَیْهِ حَتّى یَاْتِیَکَ اَمْری ؛

یعنى این کتابتى است از عایشه زوجه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به فرزند او زیـد بن صُوْحان خالص الاعتقاد باید که چون این کتابت به تو رسد مردمان کوفه را از نصرت و همراهى على بن ابى طالب علیه السّلام بازدارى تا دیگر امر من به تو رسد. چـون زیـد کـتـابـت را بـخـواند جواب نوشت که ما را امر کرده اى به چیزى که به غیر آن ماءموریم و خود ترک چیزى کرده اى که به آن ماءمورى والسلام .(۱۸۸)
فقیر گوید: که (مسجد زید) یکى از مساجد شریفه کوفه است و دعاى او که در نماز شب مى خوانده معروف است و ما در (مفاتیح ) ذکر کردیم .(۱۸۹)
روایت است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به او فرمود که عضوى از تو پیش از تو به بهشت خواهد رفت پس در جنگ نهاوند دستش بریده شد.(۱۹۰)

شرح حال سلیمان بن صُرد

هـفـتـم : سـلیـمـان بـن صـُرد الخـزاعـى ، اسـم او در جـاهـلیـّت یـسـار بـوده ، رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم او را سـلیـمـان نـام نـهـاده ، مـردى جـلیـل و فاضل بوده در کوفه سکونت اختیار کرد و در خزاعه خانه بنا نهاد و او سیّد قوم خود بوده و در صِفّین ملازم رکاب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و در آنجا حوشب ذى ظـلیـم بـه دسـت وى کـشـتـه گـشـت و او هـمان کس است که شیعیان کوفه بعد از وفات معاویه در خانه وى جمع شدند و کاغذ براى امام حسین علیه السّلام نوشتند و آن حضرت را به کوفه دعوت کردند ولکن در رکاب سید الشهداء علیه السّلام حاضر نگشت و از فیض شـهادت در خدمت آن جناب محروم ماند. پس از آن سخت پشیمان گشت توبت و انابت جست و از بهر خونخواهى آن حضرت کمر استوار کرد تا در سنه شصت و پنج با مُسَیَّب بن نَجَبَه فـَزارى و عـبـداللّه بـن سـعـد بـن نـُفـَیـْل عـضـدى و عـبـداللّه بـن وال تـمـیمى و رِفاعَه بن شَدّاد بجلى و جمعى از شیعیان کوفه که آنها را توّابین گویند به جهت خونخواهى امام حسین علیه السّلام از بنى امیّه به سمت شام حرکت کردند و در (عین ورده ) کـه شـهـرى اسـت از بلاد جزیره با لشکر شام تلاقى کردند و شامیان سى هزار تـن بـودنـد کـه بـه سـرکـردگـى ابـن زیـاد و حـُصـیـن بـن نـُمـیـر و شـُراحـیل بن ذى الکلاع حِمْیَرى به جهت قتال شیعیان از شام حرکت کرده بودند، پس مابین ایشان جنگ عظیمى واقع شد و سلیمان به تیر حُصین بن نمیر شهید شد و پس از آن مسیّب کشته شد، شیعیان که چنین دیدند یکباره دست از جان بشستند و غلاف شمشیرها را شکستند و مشغول جنگ شدند و در این حال پانصد تن از شیعیان بصره به یارى ایشان رسیدند پاى اصـطـبـار استوار نهادند و پیوسته قتال مى کردند و مى گفتند: اَقِلْن ا رَبَّنا تَفْریطَنا فَقَدْ تُبْنا؛ تا آنکه عبداللّه بن سعد با جمله اى از وجوه لشکر شیعه کشته شدند مابقى چـون تـاب مـقـاومـت در خـود ندیدند روى به هزیمت نهادند و به بلاد خویش ملحق شدند. و شـیـخ ابـن نـمـا در (شـرح الثار) کیفیّت شهادت سلیمان را ذکر کرده و در آخرش گفته :فـَلَقـَدْ بـَذَلَ فـى اَهـْلِ الثـّارِ مُهْجَتَهُ وَاخْلَصَ للّهِ تَوْبَتَهُ وَقَدْ قُلْتُ ه ذَیْنِ الْبَیْتَیْنِ حَیْثُ م اتَ مُبَرَّءً مِنَ الْعَیْبِ وَالشَّیْنِ.

شعر :

قَضى سُلَیْمانُ نَحْبَهُ فَعَذ ا

اِلى جِنانٍ وَرَحْمَهِ الْباری

مَضى حَمیدا فى بَذْلِ مُهْجَتِهِ

وَاَخَذِهِ لِلْحُسَیْنِ بِالّثارِ(۱۹۱)

و در حدیث مفضّل طویل در رجعت اشاره به مدح او شده .

شرح حال سهل بن حُنَیف

هـشـتـم : سـهـل بـن حـُنـَیْف انصارى (به ضم حاء) برادر عثمان بن حُنَیْف است که بیاید ذکرش ، از اَجِلاّ ء صحابه و از دوستان با اخلاص حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، در بَدْر و اُحُد حاضر بوده و در اُحُد مردانگى ها نموده و در صفّین ملازمت رکاب امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام داشـته و بعد از مراجعت آن حضرت از صفّین در کوفه وفات کرد، حضرت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام فرمود: لَوْ اَحَبَّنى جَبَلٌ لَتَهافَتْ؛ یعنى اگر کوه مرا دوست دارد هـر آیـنـه پـاره پـاره شـود؛ زیـرا بـلا و امـتـحـان خـاصّ دوسـتـان اهـل بـیـت اسـت . و آن جـنـاب او را کـفـن کرد در بُرْد اَحْمَر حبره و در نماز بر او بیست و پنج مـرتـبـه تـکـبـیـر گـفـت و فـرمـود کـه اگـر هـفـتـاد تـکـبـیـر بـر او بـگـویـم اهـلیـّت آن دارد.(۱۹۲)

و در (مـجـالس ) اسـت که صاحب (استیعاب ) آورده که او در جمیع غزوات و مشاهد حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم حاضر گردیده و در جنگ احد که اکثر صحابه فرار بـرقـرار اخـتـیـار نـمـوده ثـبات قدم ورزیده به رَمْىِ سهام اَعدا را از حرم سید اَنام دور مى سـاخـت و بـعـد از آن در سـلک اصـحـاب حـضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام منتظم بوده و آن حـضـرت در وقـت خـروج بـه حـرب جمل ، او را در مدینه خلیفه و نائب خود نموده و در حرب صفّین با آن حضرت طریق مجاهده پیموده و حکومت فارس بعضى اوقات به او متعلق بوده پـس آن حـضـرت بـه واسـطـه نـاسـازگـارى اهـل آنـجـا او را معزول نمود و (زیاد) را والى آنجا ساخت .(۱۹۳)

شرح حال صَعْصَعْه بن صُوْحان

نـهم :صَعْصَعَه بْن صُوْحانِ العبدى ، در (مجالس ) است که در کتاب (خلاصه ) مذکور اسـت که او از اکابر اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام بود، و از حضرت امام جعفر صادق عـلیـه السـّلام مروى است که در میان اصحاب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام کسى نبود که حق آن حضرت را چنانکه سزاوار است داند مگر صعصعه و اصحاب او؛ چنانچه ابن داود گفته ، همین قدر بس است در عُلوّ قدر و شرف او.(۱۹۴)

و در کتاب (استیعاب ) مسطور است که صعصعه بن صوحان عبدى در عهد حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـسلمان بود امّا آن حضرت را، به واسطه مانعى ندید و از جـمـله بـزرگـان قـوم خـود عـبـدالقـیـس بـود و فـصـیـح و خـطـیـب و زبـان آور و دیـنـدار و فـاضـل و بـلیـغ بود و او و برادر او زیدبن صُوْحان در زمره اصحاب امیرالمؤ منین علیه السـّلام شـمـرده مـى شـونـد. و روایـت نـمـوده کـه ابـومـوسـى اشـعـرى کـه عـامـل عـمـر بـود هـزار هـزار درهـم مـال نـزد عـمـر فـرسـتـاد عـمـر آن مال را بر مسلمانان قسمت کرد چون پاره اى از آن بماند عمر برخاست و خطبه اى انشاد کرد و گـفـت : بـدانـیـد اى مـردم کـه از این مال بعد از حقوق مردم ، فَضْلَه و بقیه مانده چه مى گوئید در آن ؟ پس صَعْصَعه برخاست و او در آن وقت جوانى اَمْرد بود گفت : اى امیرالمؤ مـنـیـن ! مـشـورت در چـیـزى بـایـد کـرد کـه قـرآن در بـیـان حـکـم آن نازل نشده باشد. و چون قرآن موضع آن را مُبیّن ساخته تو آن را به جاى آن وضع کن ؛ پـس عـمـر گـفت : راست گفتى ، تو از منى و من از توام ؛ آنگاه آن بقیه را در میان مسلمانان قسمت نمود.(۱۹۵)

شـیـخ ابـوعـمـرو کـَشّى روایت نمود که صعصعه وقتى بیمار بود و حضرت امیرالمؤ منین عـلى عـلیـه السـّلام بـه عـیـادت او تـشـریـف بـردنـد و در آن حـال بـه او گـفـتـنـد کـه اى صـعصعه عیادت مرا نسبت به خود موجب زیادتى بر قوم خود نـسازى ، صعصعه گفت : بلى ، واللّه ! من آن را منّتى و فضلى از خداى تعالى نسبت به خـود مـى دانـم . و هـمچنین روایت نموده که چون معاویه به کوفه آمد جمعى از مردم آنجا که حـضـرت امـام حـسـن عـلیـه السـّلام از مـعـاویـه جـهـت ایشان امان گرفته بود به مجلس ‍ او درآمدند، صعصعه نیز چون از آن جماعت بود به مجلس درآمد، چون نظر معاویه بر او افتاد گفت : به خدا سوگند! اى صعصعه که نمى خواستم تو در امان من درآئى ، صعصعه گفت : بـه خدا سوگند که من نمى خواستم که ترا نام به خلافت برم ، آنگاه به اسم خلافت بـر او سـلام کـرد و بـنـشست . معاویه گفت : اگر تو بر خلافت من صادقى بر منبر رو و عـلى را لعـن کـن ، صعصعه متوجّه مسجد شد و بر منبر رفت و حمد الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى ادا کرد، آنگاه گفت : اى گروه حاضران ! از پیش کسى مى آیم که شرّ خود را مقدم داشته و خیر خود را مؤ خّر داشته و مرا امر کرده که على بن ابى طالب را لعنت کنم پس او را لعنت کنید لَعَنَهُ اللّهُ. اهل مسجد آواز به آمین برداشتند؛ آنگاه صعصعه نزد معاویه رفـت و او را بـه آنچه بر منبر گفته بود اِخبار نمود، معاویه گفت : واللّه که تو به آن عبارت لعن مرا قصد نموده بودى ؛ یک بار دیگر باید رفت و تصریح به لعن على کرد. پـس صـعـصـعـه بازگشت و بر منبر آمد و گفت : معاویه مرا امر کرده که لعن على بن ابى طـالب کـنم ، اینک من لعن مى کنم آن کس را که لعن على بن ابى طالب کند. حاضران مسجد دیـگـر بار آواز به آمین برداشتند و چون معاویه از آن خبردار شد و دانست که لعن حضرت امیر او نخواهد کرد، فرمود تا از کوفه او را اخراج کردند.(۱۹۶)

شرح حال ابوالا سود دُئلى

دهم : ظالم بن ظالم ابوالا سود دُئِلى بصرى است که از شُعرا اسلام و از شیعیان امیرالمؤ منین و حاضر شدگان در صِفّین بوده است و او همان است که وضع (علم نحو) نموده بعد از آنـکـه اصـلش را از امـیرالمؤ منین علیه السّلام اخذ نموده و اوست که قرآن مجید را اعراب کرده به نقطه در زمان زیاد بن ابیه . وقتى معاویه براى او هدیّه فرستاد که از جمله آن حـلوائى بـود بـراى آنـکـه او را از محبّت امیرالمؤ منین علیه السّلام منحرف کند دخترش که به سن پنج سالگى یا شش سالگى بود مقدارى از آن حلوا برداشت و در دهان گذاشت ، ابوالا سود گفت : اى دختر! این حلوا را معاویه براى ما فرستاده که ما را از ولاى امیرالمؤ منین علیه السّلام برگرداند. دخترک گفت :
قَبَّحَهُ اللّهُ یَخْدَعُن ا عَنِ السَّیِّدِ الْمُطَهَّرِ بِالشَّهْدِ الْمُزَعْفَرِ تَبّا لِمُرْسِلِهِ وَآکِلِه .
چپس خود را معالجه کرد تا آنچه خورده بود قى کرد و این شعر بگفت :

شعر :

اءَبِاالشَّهْدِ المُزَعْفَرِ یابْنَ هِنْدٍ

نَبیعُ عَلَیْکَ اَحْسابا وَدینا

مَعاذَ اللّهِ کَیْفَ یَکُونُ ه ذا

وَمَوْلی نا امیرُالمُؤْمنینا(۱۹۷)

بـالجـمـله ؛ ابـوالا سـود در طاعون سنه شصت و نه به سن هشتاد و پنج در بصره وفات کـرد و ابـن شـهـر آشـوب و جـمـعـى دیـگـر ذکـر کـرده اند اشعار ابوالا سود را در مرثیه امیرالمؤ منین علیه السّلام و اوّل آن مرثیه این است :

شعر :

الاّ یا عَیْنُ جُودی فَاسْعَدینا

الا فَابْکی اَمیرَ المُؤ منینا(۱۹۸)

و ابـوالا سـود شـاعـرى طـلیـق اللسـان و سـریـع الجـواب بـوده ؛ زمـخـشـرى نـقـل کـرده کـه زیـاد بـن ابـیـه ابوالا سود را گفت که با دوستى على چگونه اى ؟ گفت : چـنـانـچـه تـو در دوسـتـى مـعـاویـه باشى لکن من در دوستى ثواب اُخروى خواهم و تو از دوستى معاویه حُطام دُنیوى جوئى و مَثَل من و تو شعر عمروبن معدى کرب است :

شعر :

خَلیلا نِ مُخْتَلِفٌ شَاءْنن ا

اُریدُ الْعَلاءَ وَیَهْوِى السَّمَنَ

اُحِبُّ دِم آءَ بَنى م الِکِ

وَر اقَ المُعَلّى بَیاضَ اللَّبَنِ(۱۹۹)

و هم زمخشرى این شعر را از او روایت کرده :

شعر :

اَمُفَنّدی فی حُبِّ آلِ محمّد

حَجَرٌ بِفیکَ فَدَعْ مَلا مَکَ اَوْزِد

مَنْ لَمْ یَکُنْ بِحِب الِهِمْ مُسْتَمْسِکا

فَلْیَعْتَرِفْ بِوِلا دَهٍ لَمْ تُرْشَدِ(۲۰۰)

شرح حال عبداللّه بن ابى طلحه

یـازدهـم : عـبداللّه بن ابى طلحه از نیکان اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام است و او همان اسـت کـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم دعا کرده براى او در وقت حامله شدن مادر او بـه او؛ چـه آنـکـه مـادر او هـمـان مـادر انـس بـن مـالک اسـت و او افـضـل زنـهاى انصار بوده و چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه تـشـریـف آورد هـر کسى براى آن جناب هدیّه آورد؛ مادر اَنس دست انس را گرفت به خدمت آن حـضـرت بـرد و گـفـت : یـا رسـول اللّه ! من چیزى نداشتم هدیّه به خدمت شما آورم جز این پسرم ، پس او در خدمت شما باشد و خدمت بکند؛ پس انس ‍ خادم آن حضرت شد و مادر انس را بـعـد از مالک پدر انس ، ابوطلحه مالک شد و ابوطلحه از اَخیار انصار بود؛ شبها قائم و روزهـا صـائم بـود و مـلکـى داشـت روزهـا در آن عمل مى کرد و حق تعالى از مادر انس به او فـرزنـدى داده بـود آن پـسـر نـاخـوش شـد ابـوطـلحـه شـبـهـا کـه بـه خـانـه مـى آمـد احـوال او را مـى پـرسـیـد، و بـه او نـظـر مـى کـرد تا آنکه در یکى از روزها وفات کرد، ابوطلحه شب که به خانه آمد احوال بچه را پرسید، مادرش گفت : امشب بچه ساکن و راحت شـده ! ابـوطـلحـه خوشحال شد پس آن شب را با مادر بچه مقاربت نمود همین که صبح شد مـادر طـفـل به ابوطلحه گفت که اگر یکى از همسایگان به قومى چیزى را عاریه بدهد و ایـشان به آن عاریه تمتع برند و چون عاریه را صاحبش پس گرفت آن قوم شروع کنند بـه گـریـستن حال ایشان چگونه است ؟ گفت : ایشان مَجانین مى باشند. گفت : پس ملاحظه کـن مـا مـجـانـیـن نـبـاشـیـم ، پسرت وفات کرد و آن عاریه بود خدا گرفت پس صبر کن و تـسـلیـم بـاش از بـراى خـدا و او را دفـن کـن . ابـوطـلحـه ایـن مـطـلب را بـراى رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرد، آن جناب از امر آن زن تعجّب کرد و دعا کرد براى او و گفت : اَللّهُمَّ بارِکْ لَهُما فى لَیْلَتِها. و از آن شب آبستن شد به عبداللّه و چـون عـبـداللّه مـتـولّد شـد او را در خـرقـه پـیـچـیـد و بـه اَنـَس داد کـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم برد، آن جناب کام عبداللّه را برداشت و در حق او دعا فرمود، لاجَرَم عبداللّه از افضل ابناء انصار گشت .(۲۰۱)

شرح حال عبداللّه بن بُدیل

دوازدهم : عبداللّه بُدَیل بن ورقاء الخزاعى ، قاضى نوراللّه گفت که در کتاب (استیعاب ) مـذکـور اسـت کـه عـبداللّه با پدر خود پیش از فتح مکّه مسلمان شدند و او بزرگ خزاعه بـود و خـُزاعـه عـَیـْبـَه حـضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم یعنى موضع سرّ آن حـضـرت بـودنـد. عـبـداللّه در غـزاى حـُنـَیـْن وطـائف و تـَبـوک حاضر بود و او را قدر و بـزرگـى تـمـام بود و در حرب صفّین با برادرش عبدالرحمن شهید شد و در آن روز امیر پـیـادگان لشکر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و از اکابر اصحاب او بود. و از شـعـبى روایت کرده که عبداللّه بن بدیل در حرب صفیّن دو زره پوشیده بود و دو شمشیر داشت و اهل شام را به شمشیر مى زد و مى گفت :
شعر :

لَمْ یَبْقَ اِلا النَّصْرُوَ التَّوَکُّلُ

ثُمَّ الَّتمَشّی فِی الرَّعیلِ الاَوَّلِ

مَشْىَ الْجِمالِ فى حِیاضِ المَنْهَلِ

وَاللّهُ یَقْضْی مایَشآءُ وَیَفْعَلُ

و همچنان شمشیر مى زد و مبارز مى انداخت تا به معاویه رسید و او را از جاى خود برداشت و اصحاب او را که در حوالى او بودند متفرق ساخت بعد از آن اصحاب او اتّفاق نموده او را سـنـگ بـاران کـردند و تیر و شمشیر در او ریختند تا شهید شد. پس ‍ معاویه و عبداللّه بـن عـامر که با هم ایستاده بودند بر سر کشته او آمدند و عبداللّه عامر عمامه خود را فى الحال بر روى او پوشید و رحمت بر او کرد و معاویه به قصد آنکه گوش و بینى او را بـبـرد فـرمـود که روى او را باز کنند، عبداللّه قسم یاد کرد که تا جان در بدن من باشد نخواهم گذاشت که به او تعرّضى رسانید، معاویه گفت : روى او را باز کنید که ما او را بـه عـبـداللّه عـامـر بـخـشـیـدیـم ، چـون عـمـامه از روى او برداشتند و معاویه را نظر بر یـال و کـوپـال او افـتاد گفت : به خدا سوگند که آن قوچ قوم خود بود خدایا مرا ظفر ده بـر اشـتر و اشعث بن قیس که مانند این مرد در میان لشکر على نیست مگر آن دو مرد. بعد از آن مـعـاویـه گـفـت : مـحـبـّت قـبـیـله خـزاعه با على به مرتبه اى است که اگر زنان ایشان تـوانـسـتـنـدى کـه بـا دشـمـن او جـنـگ کـنند تقصیر نکردندى تا به مردان چه رسد انتهى .(۲۰۲)

فـقـیـر گـویـد: کـه مـنـتـهـى مـى شـود بـه عـبـداللّه بـن بُدَیل ، نَسَب شیخ امام سعید قدوه المفسّرین ترجمان کلام اللّه مجید جناب حسین بن على بنْ مـحـمـّد بـن احـمـد الخـُزاعـى مشهور به شیخ ابوالفتوح رازى صاحب (روض الجنان ) در تـفـسـیـر قـرآن و جدّ او محمّد بن احمد و جدّ جدّش احمد و عموى پدرش عبدالرحمن بن احمد بن الحـسین الخزاعى النیسابورى نزیل رى مشهور به مفید نیشابورى و پسر او ابوالفتوح محمّد بن الحسین و پسر خواهرش احمد بن محمّد تمامى از علما و فضلا مى باشند.
وَ هـُوَ رَحـِمـَهُ اللّهُ مـَعـْدِنُ الْعِلْمِ وَمَحْتِدُهُ شَرَفٌ تَت ابَعَ ک ابِرٌ عَنْ ک ابِرٍ کَالرُمْحِ اَنْبُوبا عَلى اَنْبوبٍ.
و ایـن بزرگوار از مشایخ ابن شهر آشوب است و قبر شریفش در جوار حضرت عبدالعظیم در رى در صحن امام زاده حمزه است .

شرح حال عبداللّه بن جعفر طیّار

سـیـزدهـم : عـبـداللّه بـن جـعـفـر الطـّیـّار، در (مـجـالس ) اسـت کـه او اوّل مولودى است از اهل اسلام که در ارض حبشه متولد شده و بعد از هجرت نبوى صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در خـدمـت پـدر خـود به مدینه آمدند و به شرف ملازمت حضرت پیغمبر صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم فائز شدند از عبداللّه بن جعفر مروى است که گفت : من یاد دارم که چون خبر فوت پدرم جعفر به مدینه رسید حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـه خـانـه ما آمدند و تعزیت پدرم رسانید و دست مبارک بر سر من و سر برادر من فـرود آوردو بـوسـه بـر روى مـا زد و اشـک از چـشمش روان شد به حیثیتى که بر محاسن مـبـارکـش مـتقاطر مى شد و مى فرمود که جعفر به بهترین ثوابى رسید اکنون خلیفه وى تو باش در ذُریّه وى به بهترین خلافتى و بعد از سه روز باز به خانه ما آمد و همگى را بـنـواخـت و دلدارى نـمود و از لباس تعزیه بیرون آورده در حق ما دعا کرد و به مادر ما اَسـمـاء بـنـت عُمَیْس فرمود که غم مخور من ولىّ ایشانم در دنیا و آخرت . عبداللّه به غایت کـریـم و ظریف و حلیم و عفیف بود، سخاى او به مرتبه اى بود که او را (بحر جود) مى گفتند.

آورده انـد کـه بـعـضى او را در کثرت سخا عتاب نمودند، او در جواب گفت : مدّتى است که مـردم را مـعتاد به اِنعام خود ساخته ام از آن مى اندیشم که اگر انعام خود را از ایشان قطع نمایم خداى تعالى نیز عطاى خود را از من قطع نماید انتهى .(۲۰۳)
ابـن شـهـر آشـوب روایـت کـرده اسـت کـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به عبداللّه بن جعفر گذشت و او در کودکى بازى مى کـرد و خـانـه از گـل مـى سـاخـت حـضـرت فـرمـود کـه چه مى کنى این را؟ گفت : مى خواهم بفروشم . فرمود که قیمتش را چه مى کنى ؟ گفت که رُطب مى خرم و مى خورم . حضرت دعا کـرد کـه خـداونـدا در دستش برکت بگذار و سودایش را سودمند گردان . پس چنان شد به بـرکـت دعـاى آن حـضـرت کـه هـیـچ چـیـز نـخـریـد کـه در آن سـودى نـکـنـد و آن قـدر مـال بـه هـم رسـانـیـد کـه بـه جـود و بـخـشـش او مـثـل مـى زنـنـد و اهل مدینه که قرض مى کردند وعده مى دادند که چون وقت عطاى عبداللّه بن جعفر شود دَیْن خود را ادا مى کنیم (۲۰۴) و روایت شده که او را ملامت مى کردند در کثرت بخشش و جودش .
عبداللّه گفت :

شعر :

لَسْتُ اَخْشى قِلَّهَ الْعَدَمِ

ما اتَّقَیْتُ اللّهَ فی کَرَمی

کُلَّما اَنفَقْتُ یُخْلِفُهُ

لِىَ رَبُّ واسِعُّ النِّعَمِ(۲۰۵)

فـقـیـر گـویـد:حـکـایـاتـى کـه از جـود و سـخـاى او نـقـل شـده زیـاده از آن است که نقل شود، چنین به خاطر دارم که در (مروج الذّهب ) دیدم که چون اموال عبداللّه بن جعفر تمام گشت روز جمعه در مسجد جامع از خدا طلب مرگ کرد و گفت : خـدایـا! تـو مـرا عـادتـى دادى بـه جـود و سـخـاو مـن عـادت دادم مـردم را بـه بـذل و عـطـا، پس اگر مال دنیا را از من قطع خواهى فرمود، مرا در دنیا باقى نگذار؛ پس آن هفته نگذشت که از دنیابگذشت .

و در (عمده الطالب ) است که عبداللّه بن جعفر در سنه هشتاد هجرى در مدینه وفات کرد، ابـان بـن عـثـمان بن عفّان بر وى نماز گزاشت و در بقیع مدفون شد و قولى است که در اَبـواء وفـات کـرد سـنـه نود و سلیمان بن عبدالملک مروان بر او نماز گزاشت و در آنجا دفـن شـد و عـبداللّه را بیست پسر و به قولى بیست و چهار پسر بوده از جمله معاویه بن عـبـداللّه بـن جـعـفـر اسـت کـه وصـىّ پـدرش عبداللّه بوده و او را عبداللّه (معاویه ) نام گـذاشـت بـه خـواهـش معاویه ؛ و او پدر عبداللّه بن معاویه است که در ایّام (مروان حِمار) سـنـه صد و بیست و پنج خروج کرد و مردم را به بیعت خود خواند مردم با او بیعت کردند پس مالک جبل شد پس بود تا سنه صدو بیست و نه ابومسلم مروزى او را به حیله گرفت و در هرات او را حبس کرد پیوسته در مَحْبَس ‍ بود تا سنه صدو هشتاد و سه وفات کرد، قـبرش در هرات است زیارت کرده مى شود. صاحب عمده گفته که من دیدم قبر او را در سنه هفتصد و هفتاد شش .(۲۰۶)

و دیـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جـعـفر، اسحاق عریضى است و او پدر قاسم امیر یمن است و قـاسـم مـردى جـلیل بوده ، مادرش امّ حکیم دختر جناب قاسم بن محمّد بن ابى بکر است پس قاسم بن اسحاق با حضرت صادق علیه السّلام پسر خاله است و او پدر ابوهاشم جعفرى است .

و دیـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جـعـفر، على زینبى است که مادرش حضرت زینب بنت حضرت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام است و او را دو پسر است از لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس بن عـبـدالمـطـّلب : یـکـى مـحـمّد رئیس و دیگر اسحاق اشرف . و محمّد رئیس ‍ پدر ابى الکرام عـبـداللّه و ابـراهـیـم اعـرابى است که از اَجِلاء بنى هاشم است و به او منتهى مى شود نسب ابـویـعـلى الجـعـفـرى خـلیفه شیخ مفید که وفات کرد در سنه چهارصد و شصت و سه . و دیـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جعفر، محمّد و عون است که در کربلا شهید گشتند و بیاید در احـوال حـضـرت سـیـد الشـهـداء عـلیـه السـّلام ذکـر شـهـادت ایـشـان و بـیـایـد در فـصـل پـنـجـم آن کـلام غـلام عـبـداللّه بـا او در بـاب قتل پسران او و جواب او غلام را.(۲۰۷)

شرح حال عبداللّه بن خبّاب

چـهـاردهـم : عـبداللّه بن خباب بن الاَرَتّ، از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و پدرش ‍ از مـعـذّبـیـن فى اللّه بوده و اوست که خوارج نهروان در وقت سیرشان به نهروان عبورشان بـه نـخـلسـتـان و آبـى افـتـاد عـبـداللّه را دیـدنـد کـه بـر گـردن خـود قـرآنـى هـیـکـل نـمـوده سـوار بـر دراز گـوشـى اسـت و بـا او اسـت عیال او در حالتى که زوجه او حامله بود، عبداللّه را گفتند: چه مى گوئى در حق على بعد از تحکیم ؟ گفت :
اِنَّ عَلِیّا اَعْلَمُ بِاللّهِ وَاَشَدُّ تَوَقِیا عَلى دینِهِ وَاَنْفَذُ بَصیرَهً.
گفتند: این قرآنى را که در گردن دارى ما را امر مى کند که ترا بکشیم . پس آن بى چاره مـظـلوم را نـزدیـک بـه نـهـر آوردنـد و او را خـوابـانـیـدنـد و مثل گوسفند سر بریدند که خونش داخل در آب شد و هم زوجه او را شکم دریدند و چند زن دیگر را نیز به قتل رسانیدند و اتفاقاً در آن نخلستان خرمائى افتاده بود یکى از ایشان یک دانه برداشت و در دهان گذاشت او را صدا زدند که چه مى کنى ؟ او فوراً از دهان افکند و به خنزیرى رسیدند یکى از ایشان بزد و او را بکشت ، گفتند: با وى که این فساد است در زمین و انکار بر او نمودند.(۲۰۸)

شرح حال عبداللّه بن عبّاس

پـانـزدهـم : عـبداللّه بن عبّاس از اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و محبّین امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام و تـلمـیـذ آن جـناب است . علاّ مه در (خلاصه ) فرموده که حـال عـبداللّه در جلالت و اخلاص به امیر المؤ منین علیه السّلام اَشْهَر از آن است که مخفى باشد. و شیخ کَشّى احادیثى ذکر کرده که متضمّن است قدح در او را و او اجلّ از آن است و ما آن احادیث را در کتاب کبیر ذکر کردیم و از آن ها جواب دادیم .(۲۰۹)

قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) گفته که حاصل قوادحى که از روایات کَشّى مفهوم مى شـود راجـع به بعضى از اعمال ابن عبّاس است و مؤ لف کتاب را به ایمان او اعتقاد است و امـّا اَجـْوبـه اى کـه شـیـخ عـلاّ مـه در کتاب کبیر ذکر کرده اند به نظر قاصر این شکسته نرسیده بلکه از بعضى ثقات مسموع شده که کتاب مذکور در فتراتى که بعد از وفات پادشاه مغفور سلطان محمّد خدابنده ماضى واقع شد با بعضى از اسباب و کتب شیخ علاّ مه ضـایـع شـد تـا غـایـت نـسـخـه از آن بـه نـظـر هـیـچ یـک از افاضل روزگار نرسیده و نشانى از آن ندیده اند انتهى .(۲۱۰)

و ابن عبّاس در علم فقه و تفسیر و تاءویل بلکه انساب و شعر امتیازى تمام داشت به سبب تـلمـّذ او بـر امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام و هـم بـه جـهـت دعـاى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در حـقّ او؛ زیـرا وقـتـى از بـراى غسل آن حضرت در خانه خاله اش میمونه زوجه آن حضرت آب حاضر ساخت حضرت دعا کرد در حـقّ او وگـفـت : اَللهـُمَّ فَقِّههُ فىِ الدّین وَعلِّمْهُ التّاْویلَ.(۲۱۱) و مردى عالم و فـصیح اللّسان و با فهم بود و حضرت امیر المؤ منین علیه السّلام او را فرستاد تا با خـوارج مـحـاجـّه کـنـد و در قـصـّه تـحـکـیم که ابوموسى را اشعث اختیار کرد براى تحکیم ، حـضـرت فـرمـود: مـن ابـومـوسـى را بـراى این کار نمى پسندم ، ابن عبّاس را اختیار کنید؛ قبول ننمودند.

جواب دندان شکن ابن عبّاس به عایشه

و هـم در جـنـگ بـصـره چـون امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـر اصـحـاب جـمـل غـلبـه جـسـت ابـن عـبـّاس را فـرسـتـاد بـه نـزد حـُمـَیـراء کـه امـر کـنـد او را بـه تـعـجـیـل در کـوچ نمودن از بصره به مدینه و عدم اقامت در بصره ؛ و حُمیراء در آن وقت در قصر بنى خلف در جانب بصره بود ابن عبّاس به نزد او رفت و اذن بار خواست ، حمیراء او را اذن نـداد! ابـن عـبـّاس بـى اذن داخـل شـد، چـون وارد مـنزل شد منزل را خالى از فرش دید و آن زن هم در پس دو پرده خود را مستور نموده بود. ابـن عـبـّاس نـگـاه کـرد به اطراف اطاق وِساده اى دید دست دراز کرد آن را نزد خود کشید و روى آن نـشـسـت ، آن زن از پـشـت پـرده گفت : یابن عبّاس ! اَخْطَاْتَ السّنَّه وَدَخَلْتَ بَیْتَنا وَجَلَسْتَ عَلى مَتاعِنا بَغَیْرِ اِذْنِنا؛

یعنى خلاف قانونى کردن که بدون اذن من داخل شدى و بدون رخصت من بر روى فرش من نشستى . ابن عبّاس گفت : ما قانون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از تو بهتر مى دانـیـم و اَوْلى هـسـتـیـم بـه آن ، مـا تـورا تـعـلیـم کـردیـم آداب و سـنـّت را، ایـن منزل تو نیست منزل تو همان است که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترا در آن ساکن کـرده و تـو از آن جـا بـیـرون آمـدى از روى ظـلم بـر نـفـس خـود و عـصـیـان خـدا و رسـول پـس ‍ هـرگـاه بـه مـَنـْزلت رفـتـى مـا بـدون اذن تـو در آنـجـا داخـل نـمـى شـویـم و بـر روى فـرش تـو نمى نشینیم . آنگاه گفت که امیر المؤ منین علیه السّلام امر فرموده که کوچ کنى بروى مدینه و در خانه خود قرار گیرى . حُمَیراء گفت : خدا رحمت کند امیرالمؤ منین را و آن عمر بن خطاب بود؛ ابن عبّاس گفت : سوگند به خدا که امیر المؤ منین على علیه السّلام است الخ .(۲۱۲)

بالجمله ؛ ابن عبّاس در اواخر عمر کور شده بود گویند که از کثرت گریستن بر حضرت امیرالمؤ منین و امام حسین علیهماالسّلام کور شده بود و در باب کورى خود گفته :

شعر :

اِنْ یَاخُذِاللّهُ مِنْ عَیْنَىَّ نُورَهما

فَفی لِسانی وَقَلْبی مِنْهُما نُورٌ

قَلْبی زَکِىُّ وَعَقلی غَیْرُ ذى دَخَلٍ

وَفی لس انی ما کالسِّیْفِ مَاءثورٌ(۲۱۳)

آیا ابن عباس بیت المال را غارت کرد؟

و حـکـایـت او در اخـذ بـیـت المال بصره و رفتن او به مکّه و کاغذ نوشتن امیر المؤ منین علیه السـّلام بـه او در ایـن بـاب و جواب نوشتن او به آن عبارتهاى جسارت آمیز محقّقین را به تحیّر در آورده .(۲۱۴)
قطب راوندى گفته که عبیداللّه بن عبّاس است نه عبداللّه ؛ دیگران گفته اند که این درست نـیـایـد؛ زیرا که عبیداللّه عامل آن حضرت بوده در یمن ، او را به بصره چه کار؟ بعلاوه احـدى ایـن مـطـلب را از او نـقـل نـنـمـوده . ابـن ابـى الحـدیـد گـفـتـه کـه ایـن امـر بـر مـن مـشـکـل شـده ؛ چـه اگـر تکذیب نقل کنم مخالفت با رُوات و اکثر کتب کرده ام ؛ زیرا که همه اتـّفـاق کـرده اند بر نقل آن و اگر گویم عبداللّه بن عبّاس است گمان نمى کنم در حقّ او ایـن امـر را بـا آن مـلازمـت و اطـاعت و اخلاص نسبت به على علیه السّلام در حیات على علیه السّلام و بعد از فوت او و اگر این امر را از ابن عبّاس بگردانم به که فرود آورم همانا من در این مقام متوقفم .(۲۱۵)
ابـن مـیـثـم فـرموده که این مجرد استبعاد است و ابن عبّاس معصوم نبوده و امیر المؤ منین علیه السّلام در امر حقّ ملاحظه احدى نمى فرموده اگر چه عزیزترین اولادش باشد بلکه واجب اسـت کـه در ایـن امـور غـلظـت بـر اقـربـاء بـیـشـتـر باشد و این همان ابن عبّاس است انتهى .(۲۱۶)

و ابـن عبّاس از ترس ابن زبیر از مکّه به طائف رفت و در سنه شصت و هشت یا سنه شصت و نـه در طـائف وفـات یافت و محمّد بن حنفیّه بر او نماز خواند و گفت : الیُومَ ماتَ رَبّانىِّ هـذِهِ الاُْمَّهِ.(۲۱۷) گـویـنـد چـون او را بـر سـریـر گذاشته بودند دو مرغ سفید داخل در کفن او شدند مردم گفتند: این فقه او بوده است !(۲۱۸)

شانزدهم : عثمان بن حُنَیف . (مُصَغَّراً)
شرح حال عثمان بن حُنَیف

بـرادر سـَهل بن حُنَیف است که از پیش گذشت ؛ از سابقین است که رجوع به امیر المؤ منین علیه السّلام نمودند و او از جانب آن حضرت والى بصره بود. و روایت شده که میهمان شد به ولیمه یکى از فتیان اهل بصره که در آن مهمانى اغنیاء بودند و فقراء محجوب ؛ چون این خبر به امیر المؤ منین علیه السّلام رسید براى وى کاغذى نوشت :
اَمـّا بـَعـْدُ؛ یـَابـْنَ حـُنـَیْف فَقَدْ بَلَغَنی اَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْیَهِ اَهْلِ الْبَصْرَهِ دَعاکَ اِلى مَاءْدَبَهٍ فـَاَسـْرَعْتَ اِلَیْه ا تُسْتَط ابُ لَکَ الاَْ لْو انُ وَتُنْقَلُ اِلَیْکَ الْجِف انُ وَم ا ظَنَنْتُ اَنَّکَ تُجیبُ اِلى طَع امِ قَوْمٍ ع ائلُهُمْ مَجْفُوُّ وَغَنِیُّهُمْ مَدْ عُوُّ الخ .(۲۱۹)

و این عثمان همان است که طلحه و زبیر وقتى که وارد بصره شدند بسیارى از لشکر او را کـشتند و او را گرفتند و بسیار زدند و ریش او را کندند و او را از بصره اخراج کردند؛ و بعد از جنگ جمل امیر المؤ منین علیه السّلام عبداللّه بن عبّاس را به حکومت بصره باز داشت و عثمان در کوفه سکونت جست و بود تا زمان معاویه بن ابى سفیان .

شرح حال عَدىّ بن حاتم طائى

هـفـدهم : عَدى بن حاتم طائى از محبّین امیر المؤ منین علیه السّلام و در حروب آن حضرت در خـدمـت آن جـنـاب بـوده و در یـارى آن حـضـرت شـمـشـیـر زده و در سال دهم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم شتافت و اسلام آورد و سببش آن شد که در سال نهم لشکر اسلام به جبل طىّ رفتند و بتخانه آنجا را که (فلس ) نام داشـت خـراب کـردنـد و اهـلش را اسـیـر کـردنـد، عدىّ بن حاتم که قائد قبیله بود به شام گـریـخـت و خـواهـرش اسـیـر شـد اسـیـران را بـه مـدیـنـه آوردنـد؛ چـون رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ایشان را مشاهده فرمود دختر حاتم که در صباحت و فـصـاحـت معروف بود به پاى خاست و عرضه داشت : ی ا رَسُولَ الله ! هَلَکَ الْوالِدُ وَغابَ الْوافِدُ فَامْنُنْ عَلَىَّ مَنَّ اللّهُ بِکَ. یعنى پدرم حاتم مرده و برادم عَدىّ به شام فرار کرده ، پس بر من منّت گذار و ببخش مرا.

در روز اوّل و دوّم حـضرت جوابى به او نفرمود، موافق (سیره ابن هشام ) روز سوّم هنگام عـبـور پـیـغمبر بر ایشان ، امیرالمؤ منین علیه السّلام به آن زن اشاره فرمود: که عرض ‍ حـال کـن ، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده کـرد؛ حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمـود ترا بخشیدم هرگاه قافله با امانتى پیدا شـود مـرا خبر کن تا ترا به بلادت بفرستم . دختر گفت : مى خواهم به نزد برادرم به شـام روم . ایـن بـود تـا جـمـاعـتـى از قـبـیـله قـُضـاعـه بـه مدینه آمدند. دختر به حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم عرض کرد که گروهى از قوم من آمده اند که ثقه و اعتماد به آنها است مرا روانه فرما. حضرت او را جامه بپوشانید و زاد و راحله عطا فرمود و بـا آن جماعت او را روانه فرمود؛ دختر به شام رفت و برادر خود عَدىّ را دیدار کرد و او را از حال خود آگهى داد و با وى گفت : چنان دانم که ایمنى این جهان و آن جهان جز در خدمت مـحـمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم به دست نشود، نیکو آن است که بى درنگ به حضرت او شـتـاب گـیـرى . عـدىّ تـهـیـّه سـفـر کـرده بـه مـدیـنـه آمـد و بـه مـجـلس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم وارد گشت و معرفى خود نموده ، پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم به جانب خانه حرکت فرمود، عدىّ نیز در قفاى آن حضرت بود، در بین راه پیرزنى خدمت آن حضرت رسید و در حاجت خویش سخن بسیار گفت و آن جناب نیز ایستاده بـود تـا کـار او بـه نـظام گیرد؛ عدى با خود اندیشید که این روش ‍ پادشاهان نباشد از بهر زال چندین مهّم خویش را تعطیل دهند بلکه این خوى پیغمبران است ، چون به خانه وارد شـدنـد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به ملاحظه آنکه عدىّ بزرگ زاده و محترم بـود احـتـرام او را ملحوظ فرمود وساده اى که از لیف خرما آکنده بود برداشت و بگسترد و عـدىّ را بـر روى آن نشستن فرمود چندان که عدىّ کناره گرفت پذیرفته نشد پس عدىّ را بر وساده جاى داد و خود بر خاک نشست .(۲۲۰)
ایـن بـود سـیـرت شـریفه آن حضرت با کفّار و کسى که مراجعه کند در کتبى که شیعه و سـنـّى در سـیـرت نـبـوى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـوشـتـه انـد امثال این را بسیار بیند.

بالجمله ؛ عَدىّ بن حاتم به دست حضرت رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم اسلام آورد و بـه حـکـم وَبـِاَبـِهِ اقـْتـَدى عـَدِىُّ فِى الْکَرَمِ، عدىّ مردى صاحب جود و سخاوت بود. گویند وقتى مرد شاعرى به نزد وى آمد و گفت : یا اَباطریف تو را مدح گفته ام . گفت : تـاءمـل کن تا ترا آگاه کنم از مال خود که به تو عطا خواهم کرد تا بر حسب عطا مرا مدح گـوئى و آن هـزار هـزار درهـم و هـزار مـیـش و سـه بنده و اسبى است ، اکنون بگوى ؛ پس ‍ شـاعـر مـدح خـود را انـشـاد کـرد. و عـدىّ سـاکـن کـوفـه گـشـت و در جـَمـَل و صـِفـّیـن و نـهـروان مـلازمـت رکـاب امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام داشـت و در جـمـل یک چشم او به جراحت نابینا شد.، و در سنه شصت و هشت در کوفه وفات کرد. وقتى در ایّام معاویه بر معاویه وفود کرد، معاویه گفت :اى عدىّ چه کردى با پسرهاى خود که بـا خـود نـیـاوردى ؟ گـفـت : در رکـاب امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـشـتـه شـدنـد: ق ال مـا اَنْصَفَکَ عَلِىُّ قَتَلَ اَوْلا دَکَ وَاَبْقى اَوْلا دَهُ! فَق الَ عَدِىُّ: م ا اَنْصَفْتُ عَلِیّا اِذْ قُتِلَ وَبـَقـیـت ؛ یـعـنـى مـعـاویـه گـفـت : عـلى در حـق تـو انصاف نکرد که فرزندان ترا کشت و فـرزندان خود را باقى گذاشت ! عدىّ گفت : من با على انصاف ندادم که او کشته شد و من زنده ماندم ؛
شعر :

(دور از حریم کوى تو بى بهره مانده ام

شرمنده مانده ام که چرا زنده مانده ام ؟)

معاویه گفت : دانسته باش که هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است که سترده نمى شود مگر به خون شریفى از اشراف یمن ، عدىّ گفت : سوگند به خداى آن دلها که آکنده بود از خـشـم تـو هـنـوز در سـیـنـه هـاى مـا اسـت و آن شـمـشـیـرهـا کـه تـرا بـا آن قتال مى دادیم بر دوشهاى ما است . همانا اگر از دَر خدیعت و غدر شبرى با ما نزدیک شوى در طریق شرّ شبرى ترا نزدیک شویم ، دانسته باش که قطع حلقوم و سکرات مرگ بر ما آسانتر است از اینکه سخنى ناهموار در حق على علیه السّلام بشنویم و کشیدن شمشیراى معاویه به انگیزش شمشیر است . معاویه مصلحت وقت را در جنبش و غضب ندید، روى سخن را بـگـردانید و مستوفیان خود را امر کرد که کلمات عدىّ را مکتوب سازید که همه پند و حکمت است .(۲۲۱)

شرح حال عقیل

هـیـجـدهـم : عـقیل بن ابى طالب ، برادر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، کُنْیَت او ابـویـزیـد اسـت . گـویـنـد ده سـال از بـرادرش طـالب کـوچـکـتـر بـوده و جـعـفـر ده سال از عقیل و امیر المؤ منین علیه السّلام ده سال از جعفر و جناب ابوطالب در میان اولاد خود عـقـیـل را افـزون دوسـت مـى داشـت و لهـذا حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق عقیل فرمود:
اِنـّى لاَُ حـِبُّهُ حـُبَّیـْنِ حـُبّا لَهُ وَحُبّا لِحُبِّ اَبى طالبٍ لَهُ.(۲۲۲) گویند در میان عـَرب مـانـنـد عـقـیـل در عـلم نـسـب نـبـود از بـراى او وِ سـاده اى در مـسـجـد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى گستردند، مى آمد بر روى آن نماز مى خواند، پس مـردم نـزد او جـمـع مى گشتند و در علم نسب و ایّام عرب از او استفاده مى کردند و در آن وقت چشمان او نابینا شده بود و عقیل مبغوض مردم بود به جهت اینکه از نیک و بد ایشان آگهى داشت . و عقیل در حُسن جواب معروف بود، وقتى بر معاویه وارد شد معاویه امر کرد کرسى هـا نـصـب کـردنـد و جـُلسـاء خـود را حـاضـر کـرد. چـون عـقـیـل وارد شـد پـرسید که خبر ده مرا از لشکر من ولشکر برادرت ؟ فرمود: گذشتم بر لشـکـر بـرادرم ، دیـدم شـب و روز آنـها مثل شب و روز ایّام پیغمبر است لکن پیغمبر در میان ایشان نیست ، ندیدم احدى از ایشان را مگر مشغول به نماز و عبادت ؛ و چون به لشکر تو گذشتم دیدم استقبال کردند مرا جمعى از منافقین که مى خواستند رم دهند شتر پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را در شب عَقَبَه . پس پرسید کیست که در طرف راست تو نشسته اى معاویه ؟ گفت : عمرو عاص ؛ گفت : این همان است که شش نفر در او مخاصمت کردند و هر کـدام او را دعـوى دار بـودنـد؛ آخـر الا مـر جـزّار قـریش یعنى شتر کش قریش که عاص بن وائل باشد بر همه غلبه کرد و او را پسر خود گرفت . دیگرى کیست ؟ گفت : ضحّاک بن قـیـس ؛ عـقـیـل گـفـت : او هـمـان کـس اسـت که پدرش تکه و نر بزها را کرایه مى داد براى جـهـانـیـدن بـه مـاده هـا؛ دیـگـرى چـه کـس اسـت ؟ گـفـت : ابوموسى اشعرى ؛ گفت : او ابن السـّراقـه اسـت . مـعـاویـه چون دید ندیمان جُلساء او بى کیف شدند خواست ایشان را به دمـاغ آورد پـرسـیـد یـا ابـا یـزیـد! در حـق مـن چـه مـى گـوئى ؟ گـفـت : ایـن سـؤ ال را مکن !؟ گفت : البته باید جواب دهى . گفت : حمامه را مى شناسى ، گفت : حمامه کیست ؟ عـقـیـل گـفـت : تـرا خـبـر دادم ایـن را گـفـت و بـرفـت ؛ مـعـاویـه نـسـّابـه را طـلبـیـد و احـوال حـمامه را پرسید، گفت : در امانم ؟ گفت : بلى ، آن مرد نسّابه گفت : حمامه جدّه تو مادر ابوسفیان است که در جاهلیت از زَوانى معروفه و صاحب رایت بود.(۲۲۳).

قـالَ مـُع اویـهُ لِجُلَسائهِ: قَدْ ساوَیْتُکُمْ وَزِدْتُ عَلَیکُمْ فَلا تَغْضِبُوا؛ وَقالَ مُع اوِیهُ یَوْما وَعـِنـْدَهُ عـَمـْرُو بـْنُ الْعـاصِ وَقـَدْ اَقـْبـَلَ عَقیلٌ لاََ ضْحَکَنَّکَ مِنْ عَقیلٍ فَلَمّا سَلَّمَ قالَ معاویهُ: مـَرْحـَبا بِرَجُلٍ عَمُّهُ اَبُولَهَبٍ فَقالَ عَقیلٌ: وَاَهْلا بِمَنْ عَمَّتُهُ حَمّالَهُ الْحَطَب فى جیدِها حَبْلٌ مِنْ مـَسـَدٍ؛ قـالَ مـعـاویهُ: ی ا اَب ا یَزیدُ! م ا ظَنُّکَ بِعَمِّکَ اَبى لَهَبٍ؟ قالَ: اِذا دَخَلْتَ النّارَ فَخُذْ عـَلى یـَسـارِک تـَجِدْهُ مُفْتَرِشا عَمَّتَک حَمّالَهَ الْحَطَبِ اَفَنا کِحٌ فِى النّار خَیْرٌ اَم مَنْکُوحٌ؟ قالَ: کِلا هُما شَرُّ وَاللّهِ!(۲۲۴)
در سنه پنجاهم به سنّ نود شش وفات یافت .

شرح حال عمروبن حَمِق

نـوزدهـم : عـَمـْرو بـن الحـَمـِق الخـُزاعـى ، عـبد صالح الهى و از حواریین باب علم رسالت پـناهى است در خدمت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به مقام عالى رسیده در جمیع حروب آن حـضـرت از جـمل و نهروان و صفّین همراه بوده ، در کوفه سُکنى داشت و بعد از وفات حـضـرت امیر علیه السّلام در اعانت حُجْر بن عَدىّ و منع بنى امیّه از سَبّ آن حضرت ، اهتمام تـمـام مـى نـمـود و چـون زیـاد بـن ابـیـه حـکـم به گرفتن حجر نمو، عمرو گریخته به مـوصـل رفـت و در غـارى پـنـهـان شـد و در آن غـار او را مـارى گزید و شهید گردید. پس جماعتى از جانب زیاد به طلب او رفته بودند او را مرده یافتند سر او را جدا ساخته و نزد (زیـاد) بـُردند، (زیاد) آن سر را بر نزد معاویه فرستاد، معاویه آن سر را بر نیزه کـرد، و ایـن اوّل سـرى بـود که در اسلام بر نیزه زده شد.(۲۲۵)و امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام از عـاقبت امر او خبر داده بود(۲۲۶)و در کاغذى که جناب امام حسین عـلیـه السـّلام در جـواب مـکتوب معاویه نگاشته و در آن شرحى از غدر و مکر و ظلم و نقض عهد او نوشته چنین مرقوم فرموده :

اَوَلَسـْتَ قـاتـِلَ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ ص احِبِ رَسُولِاللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم الْعَبْدِ الصـّالِحِ الذَّی اَبـْلَتـْهُ الْعِب ادِهُ فَنَحَل جِسْمُهُ وَاصْفَرَّ لَوْنُهُ بَعْدَ ما اَمِنْتَهُ وَاَعْطَیْتَهُ مِنْ عـُهـُودِ اللّهِ وَمـَو اثیقِهِ م ا لَوْ اَعْطَیْتَهُ طآئِرا اُنْزِلَ عَلَیْک مِنْ رَاْسِ الْجَبَلِ ثُمَّ قَتَلْتَهُ جُرْاَهً عَلى رَبَّکَ وَاِسْتِخْفافا بِذ الِکَ الْعَهْدِ.(۲۲۷)

فقیر گوید: که بیاید در ذکر مقتولین از اصحاب امام حسین علیه السّلام ذکر (زاهر) که با عمرو بن الحمق بوده و او را دفن نموده .
راوندى و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که عمرو بن الحمق وقتى آب داد حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را، حضرت دعا کرد از براى او که خداوندا او را از جوانى خـود بـهره مند گرداند؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و یک موى سفید در محاسن او ظاهر نشد.(۲۲۸)

شرح حال قنبر

بـیستم : قنبر، غلام خاصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام است و ذکرش در اخبار بسیار شده و او همان است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود:

شعر :

اِنّی اِذا اَبْصَرْتُ شَیْئا مُنْکَرا

اَوْقَدْتُ نارى وَدَعَوْتُ قَنْبَرا

و مدّاحى قنبر آن حضرت را ـ در آن وقتى که از او پرسیدند که غلام کیستى ؟ ـ مشهوُر و در (رجال ) شیخ کَشّى مسطور است و او را حجّاج ثقفى شهید کرد. و روایت است که چون قنبر را بر حجّاج وارد نمودند حجّاج پرسید تو در خدمت على چه مى کردى ؟ گفت : آب وضویش را حاضر مى ساختم ؛ پرسید که على چه مى گفت چون از وضوى خویش فارغ مى گشت ؟ گفت : این آیه مبارکه را تلاوت مى فرمود:
(فـَلَمّ ا نـَسـُوام ا ذُکـّرِوُا بـِهِ فَتَحْن ا عَلَیْهِمْ اَبْو ابَ کُلِّ شىٍْ حَتّى اِذا فَرِحوُابِما اءُوتوُ اَخـَذْن اهـُمْ بـَغـْتـَهً فـَاِذا هُمْ مُبْلِسُونَ فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذینَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبَّ الْع الَمینَ.)(۲۲۹)
حـجـّاج گـفـت گـمـان مـى کـنـم کـه ایـن آیـه را بـر مـا تـاءویل مى کرد، قنبر گفت : بلى ، حجّاج گفت : چه خواهى کرد اگر سر تو را بردارم ؟ گـفـت : در ایـن هـنـگـام مـن سـعـیـد خـواهـم بـود و تو شقىّ، پس حکم کرد تا قنبر را گردن زدند.(۲۳۰)

شرح حال کمیل

بـیـسـت و یـکـم : کـُمـیـل بـن زیـاد النَّخـَعى الیَمانى ، از خواص اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از اعاظم ایشان است . عُرفا او را صاحب سرّ امیرالمؤ منین علیه السّلام دانسته اند و سـلسـله جماعتى از عرفا را به او منتهى مى دارند. دعاى مشهور که در شب نیمه شعبان و شـبـهـاى جـمـعـه مـى خـوانند منسوب به آن جناب است . و حدیث مشهور که امیرالمؤ منین علیه السّلام دست او را گرفت و به صحرا برد و فرمود:

یـا کـُمـَیـْلُ! اِنَّ ه ذه القـُلُوبُ اَوْعـِیـَهٌ فـَخـَیـْرُها اَوْع اه ا فَاحْفَظْ عَنّی م ا اَقوُلُ لَکَ: اَلنّاسُ ثَلاثَهٌ الخ ،(۲۳۱) در بسیارى از کتب حدیث مى باشد و شیخ بهائى آن را یکى از احـادیـث (اربـعـیـن ) خـود قـرار داده (۲۳۲) و هـم از کلمات امیرالمؤ منین علیه السّلام است که با کمیل وصیّت کرده ، فرموده :
ی ا کـُمـَیـْلُ مـُرْ اَهـْلَکَ اَن یـَروُحُوا فی کسبِ الْمَک ارِم وَیُدْلِجُوا فی حاجَهِ مَنْ هُوَ ن ائِمٌ فَوَالذَّی وَسـِعَ سـَمـْعـُهُ الاَْ صـْو اتَ ما مِنْ اَحَدٍ اَوْدَعَ قَلْبا سُروُرا إ لاّ وَخَلَقَ اللّهُ تَع الى لَهُ مِنْ ذالِکَ السُّرُورِ لُطـْفا فَاِذا نَزَلَتْ ن ازِلَهٌ جَرى اِلَیْه ا کَالمآءِ فی انحِد ارِهِ حَتَّى یَطْرُدَه ا عَنْهُ کَما تُطْرَدُ غَریبَهُ اْلاِبِل .(۲۳۳)

چـنـدى کـمـیـل از جانب آن حضرت عامل بیت بوده و عاقبت حجّاج ثقفى او را شهید کرد، چنانکه روایـت شـده کـه چـون حـجـّاج والى عـراق شـد خـواسـت کـمـیـل را به دست آورد و به قتل رساند کمیل از وى بگریخت ، چون حجّاج بدو دست نیافت عـطـائى کـه از بـیـت المـال بـه اقـوام کـمـیـل بـرقـرار بـود قطع نمود، چون این خبر به کـمـیـل رسـیـد گـفـت : از عـمـر مـن چـندان به جاى نمانده که سبب قطع روزى جماعتى شوم ؛ برخاست وبه نزد حجّاج آمد؛ حجّاج گفت : اى کمیل ! ترا همى جستم تا کیفر کنم . گفت : هر چـه مـى خـواهـى بـکـن کـه از عـمر من جز چیز اندکى نمانده و عنقریب بازگشت من و تو به سـوى خـداونـد اسـت و مـولاى مـن بـه مـن خـبـر داده کـه قاتل من تو خواهى بود. حجّاج گفت : تو در شماره قاتلان عثمانى و فرمان کرد تا سرش ‍ بـرگـرفـتـنـد(۲۳۴). و در سـنـه هـشـتـاد و سـه هـجـرى و ایـن وقـت نـود سال داشت و فعلا قبرش در ثویّه ما بین نجف و کوفه معروف است .

شرح حال مالک اشتر

بـیـسـت و دوم : مـالک بـن الحـارث الاشـتـر النـَخـَعـى ، سـیـف اللّه المـسـلول عـلى اءعـدائه – قـَدَّسَ اللّهُ روحَهُ ـ جلیل القدر و عظیم المنزله است و اختصاص او بـه امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام اَظْهَر از آن است که ذکر شود و کافى است در این مقام همان فـرمـایـش امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـه مـالک از بـراى مـن چنان بود که من از براى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـودم (۲۳۵) در سـال سـى و هـشتم هجرى امیرالمؤ منین علیه السّلام او را حکومت مصر داد و پیش از آنکه به مصر رود آن حضرت براى اهل مصر کاغذى نوشت که از جمله فقراتش این است :
اَمّا بعدُ؛ فَقَدْ بَعَثْتُ اِلَیْکُمْ عَبْدا مِن عِب ادِ اللّه لا یَن امُ اَیّ امَ الْخَوْفِ وَلا یَنْکُلُ عَنِ الاَْ عْد آءِ سـاعـاتِ الرَّوْع ؛ اَشـَدُّ عـَلَى الْفـُجّ ار مـِنْ حَریقِ النّارِ وَهُوَ م الِکُ بْنُ الْح ارِثِ اَخُومَذْحِجٍ فـَاسـْمـَعـُوا قـَوْلَهُ وَاَطـیـعـُوا اَمـْرَهُ فـیـم ا ط ابـَقَ الْحـَقَّ فـَاِنَّهُ سـَیـْفٌ مـِنْ سـُیـُوفِ اللّه .(۲۳۶)

و عـهدنامه اى که حضرت براى اشتر نوشته اَطْوَل عهدى است از عهدنامه هاى آن حضرت و مـشـتمل است بر لطائف و محاسن بسیار و پند و حکمت بى شمار که مرسلاطین جهان را در هر امـارت و ایالت قانونى باشد که بدان قانون دفع خراج و زکات شود و هیچ ظلم و ستم بـربـنـدگان و رعیّتها نشود و آن عهدنامه معروف و ترجمه ها از آن شده . و چون امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام آن عـهـدنامه را براى آن نوشت امر فرمود تا بسیج راه کند، اشتر با جمعى از لشکر به جانب مصر حرکت فرمود.

نـقـل اسـت کـه چـون این خبر گوشزد معاویه گشت پیغام داد براى دهقان عریش که اشتر را مـسـمـوم کـن تـا مـن خـراج بـیست سال از تو نگیرم ، چون اشتر به عریش رسید دهقان آنجا پـرسـیـد کـه از طـعـام و شـراب چـه چـیـز مـحـبـوبـتـر اسـت نـزد اشـتـر؟ گـفـتـنـد: عـسـل را بـسـى دوسـت مـى دارد. پـس آن مـرد دهـقـان مـقـدارى عـسـل مـسـمـوم بـراى اشـتـر هـدیـه آورد و بـرخـى از اوصـاف و فـوائد آن عـسـل را بـیـان کـرد؛ اشـتـر شـربـتـى از آن عـَسـَل زهـرآلود مـیـل کرد هنوز عسل در جوفش مستقر نشده بود که از دنیا رحلت فرمود. و بعضى گفته اند که شهادتش در قلزم واقع شد و (نافع ) غلام عثمان او را مسموم نمود و چون خبر شهادت اشتر به معاویه رسید چندان خوشحال شد که در پوست خود نمى گنجید و دنیاى وسیع از خـوشـحـالى بـر او تـنـگ گـردیـد و گـفـت : هـمـانـا از بـراى خـداونـد جـُنـْدى اسـت از عـسـل . و چـون خـبـر شـهادت اشتر به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام رسید به موت او بسى متاءسف گشت و زیاده اندوهناک و گرفته خاطر گردید و بر منبر رفت و فرمود:

اِنـّا لِلّهِ وَانـّا اِلَیـْهِ راجـِعـُونَ وَالْحـَمـْدُ لِلّهِ رَبِّ الْع الَمـیـنـَ اَلل هـُمَّ اِنـّی اَحـْتـَسـِبـُهُ عِنْدَکُ فَاِنَّ مَوْتَهُ مِنْ مَصائبِ الدَّهْرِ رَحِمَ اللّهُ م الِکا فَلَقَدْ اَوْف ى بـِعـَهـْدِهِ وَقـَضـى نـَحـْبَهُ وَلَقى رَبَّهُ مَعَ اَنّا قَدْ وَطَّنّا اَنْفُسَن ا عَلى اَنْ نَصْبِرَ عَلى کُلِّ مُصیبَهٍ بَعْدَ مُصابِن ا بِرَسُولِ اللهِ صلى اللّه علیه و آله و سلّم فَاِنَّه ا مِنْ اَعْظَمِ الْمُصیب ات .(۲۳۷)

پـس ، از مـنـبـر بـه زیـر آمـد و بـه خـانه رفت مشایخ نَخَع به خدمت آن حضرت آمدند و آن حضرت بر مرگ اشتر متاءسف و متلهّف بود؛
ثـُمّ قـالَ: وَللّهِ دَرُّ م الِکٍ وَم ا م الِکٌ لَوْ ک انَ مِنْ جَبَلٍ لَک انَ فُنْدا وَلَوْ ک ان مِنْ حَجَرٍ لَک انَ صـَلْدًا اَم ا وَاللّهِ لَیـَهـِدَّنَّ مَوْتُکَ عالَما وَلَیَفْرِحَنَّ عالَما عَلى مِثْلِ م الِکٍ فَلتبْکِ الْبَواکی وَهَلْ مَرْجُوٌّ کَمالِکٍ وَهَلْ مَوْجُودٌ کَمالِکٍ وَهَلْ ق امَتِ النِّساء عَنْ مِثْلِ مالِکٍ.(۲۳۸)

و هم در حقّ مالک فرمود: خدا رحمت کند مالک را و چه مالک ! اگر مالک کوهى بود، کوه عظیم و بى مانند بود، اگر مالک سنگى بود، سنگ صلب و سختى بود و گویا مرگ او مرا از هـم قـطـع نـمـود(۲۳۹) و هـم در حـق او فـرمـود: بـه خـدا قـسـم کـه مـرگ او اهل شام را عزیز کرد و اهل عراق را ذلیل نمود و فرمود که از این پس مانند مالک را نخواهم یافت .(۲۴۰)

قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) گـفـتـه کـه صـاحـب (مـُعـْجـَم البـُلدان ) در ذیل احوال بعلبک آورده که معاویه کسى را فرستاد تا در راه مصر با اشتر ملاقات نمود، عـسـل زهـرآلود بـه خـورد او داد و او در حـوالى قـلزم بـه همان بمرد، چون خبر به معاویه رسـیـد اظـهـار سـرور نموده گفت : اِنَّ لِلّهِ جُنُودا مِنْ عَسَلٍ؟! و جنازه او را از آنجا به مدینه طیّبه نقل نمودند و قبر منوّر او در آنجا معروف و مشهور است . و نیز گفته مخفى نماند که اشـتـر رضـى اللّه عـنه با آنکه به حلیه عقل و شجاعت و بزرگى و فضیلت مُحَلّى بود همچنین به زیور علم و زهد و فقر و درویشى نیز آراسته بود.(۲۴۱)

در (مجموعه ) ورّام بن ابن فراس رحمه اللّه مسطور است که مالک روزى از بازار کوفه مى گذشت و چنانکه شیوه اهل فقر است کرباس خامى در بر و پاره اى از همان کرباس به جاى عمامه بر سر داشت ، یکى از بازاریان بر در دکّانى نشسته بود چون اشتر را بدید کـه بـه چنان وضع و لباس مى رود در نظر او خوار آمده از روى استخفاف شاخ بَقْلَه اى بر اشتر انداخت ، اشتر حلم ورزیده به او التفات ننمود و بگذشت ؛ یکى از حاضران که اشـتـر را مـى شـناخت چون آن حالت مشاهده کرد به آن بازارى خطاب نمود که واى بر تو هـیـچ دانـسـتـى کـه آن چـه کس بود که به او اهانت کردى ؟ گفت : ندانستم ، گفت : آن مالک اشتر صاحب امیرالمؤ منین علیه السّلام بود! پس آن مرد بازارى از تصوّر آن کار که کرده بود به لرزه در آمد و از عقب اشتر روانه شد که خود را به او برساند واز او عذر خواهد، دیـد کـه اشـتـر بـه مـسـجـدى در آمده به نماز مشغول است صبر کرد تا چون اشتر از نماز فارغ شد سلام داد و خود را بر پاى او انداخت و پاى او را بوسیدن گرفت ؛ اشتر ملتفت شـده سـر او را بـر گـرفـت ایـن چـه کـارى است که مى کنى ؟ گفت : عذر گناهى که از من صـادر شـد از تو مى خواهم که ترا نشناخته بودم ، اشتر گفت : بر تو هیچ گناهى نیست بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن بـه مسجد جهت آن آمده بودم که از براى تو استغفار کنم و طلب آمرزش نمایم ! انتهى .(۲۴۲)

مـؤ لف گـویـد: مـلاحـظـه کن که چگونه این مرد از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام کسب اخـلاق کـرده بـا آنـکـه از اُمـراء لشـکـر آن حـضـرت اسـت و شـجـاع و شدیدالشّوکه است و شـجـاعتش به مرتبه اى است که ابن ابى الحدید گفته که اگر کسى قسم بخورد که در عَرب و عجم شجاعتر از اشتر نیست مگر استادش امیرالمؤ منین علیه السّلام گمان مى کنم که قـَسـمـش راسـت بـاشـد، چـه بـگـویـم در حـق کـسـى کـه حـیـات او مـنـهـزم کـرد اهل شام را و ممات او منهزم کرد اهل عراق را؟ و امیرالمؤ منین علیه السّلام در حق او فرموده که اشـتر براى من چنان بود که من براى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودم و به اصـحـاب خـود فـرمـوده کـه کـاش در مـیـان شـمـا مـثـل او دو نـفر بلکه کاش ‍ یک نفر داشتم مـثل او؛و شدّت شوکتش بر دشمن از تاءمّل در این اشعار که از آن بزرگوار است معلوم مى شود:

شعر :

بَقَیْتُ وَفْرى (۲۴۳) وَاْنحَرَفْتُ عَنِ الْعُلى

وَلَقیتُ اَضْیافی بِوَجْهٍ عَبُوسٍ

اِنْ لَمْ اَشُنّ عَلَى ابْنِ هِنْدٍ غارَهً

لَمْ تَخْلُ یَوْما مِنْ نِهابِ(۲۴۴) نُفُوسٍ

خَیْلا کَاَمْثالِ السَّعالى (۲۴۵) شُزَّبا(۲۴۶)

تَغْدُو بِبیْضٍ فى الْکَریهَهِ شُوسٍ

حَمِىَ الْحَدیدُ عَلَْهِمْ فَکاَنَّهُ

وَمَضانُ بَرْقٍ اَوْ شُعاعُ شمُوُسٍ(۲۴۷)

بالجمله ؛ با این مقام از جلالت و شجاعت و شدّت شوکت ، حسن خلق او به مرتبه اى رسیده کـه یـک مـرد سـوقـى به او اهانت و استهزا مى نماید ابدا تغییر حالى براى او پیدا نمى شـود بـلکـه مـى رود مـسـجـد نـمـاز بـخـواند و دعا و استغفار براى او نماید، و اگر خوب مـلاحـظـه کـنـى این شجاعت و غلبه او بر نفس و هواى خود بالاتر از شجاعت بدنى اوست . قالَ اَمیرُالْمُؤ مِنینَ علیه السّلام اَشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ.(۲۴۸)

شرح حال محمّد بن ابى بکر

بـیـسـت و سـوّم : مـحـمـّد بـن ابـى بـکـر بـن ابـى قـحـافـه ، جـلیـل القـدر عـظـیـم المـنزله از خواصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام و از حواریّین آن حضرت بـلکـه بـه مـنـزله فـرزنـد آن حـضـرت اسـت ؛ چـه آنـکـه مـادرش اَسـْماء بِنْت عُمَیْس که اوّل زوجه جعفر بن ابى طالب علیه السّلام بود بعد از جعفر، زوجه ابى بکر شد و محمّد را در سـفـر حـَجَّهُ الْوِداع مـتـولّد نـمـود و بعد از ابوبکر، زوجه حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام شـد؛ لاجـرم محمّد در حجر امیر المؤ منین علیه السّلام تربیت شد و پدرى غیر از آن حـضرت نشناخت حتّى آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود: محمّد فرزند من است از صُلْب ابـوبـکر. و محمّد در جمل و صفیّن حضور داشت و بعد از صفین امیرالمؤ منین علیه السّلام او را حـکومت مصر عطا فرمود و در سنه سى و هشتم معاویه عمرو بن عاص و معاویه بن خدیج و ابـوالاعـور سـَلْمـى را بـا جماعت بسیار به مصر فرستاد، آن جماعت با هوا خواهان عثمان اجـتـمـاع کردند و با محمّد جنگ نمودند و او را دستگیر کردند، پس معاویه بن خدیج محمّد را بـا لب تـشـنـه گـردن زد و جـثـّه او را در شـکم حِمارى گذاشت و آتش زد و محمّد در آن وقت بـیـست و هشت سال از سنّش ‍ گذشته بود. گویند چون این خبر به مادرش رسید از کثرت غـصـّه و غـضـب خـون از پـسـتـانـش چکید و عایشه خواهر پدرى محمّد قسم خورد تا زنده است پـخـتـنـى نـخـورد و بعد از هر نمازى نفرین مى کرد بر معاویه و عمرو عاص و ابن خدیج .(۲۴۹) و چـون خـبـر شـهـادت محمّد به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام رسید زیـاده محزون و اندوهناک شد و خبر قتل محمّد را براى ابن عبّاس به بصره نگاشت به این کلمات شریفه :

اَمـّا بـَعـْدُ؛ فـَاِنَّ مـِصـْرَ قـَدِ افـْتـُتـِحـَتْ وَ مـُحـَمَّدُ بـْنُ اَبـى بَکْرٍ قَدِ اسْتُشْهِدَ فَعِنْدَاللّهِ نـَحـْتـَسـِبـُهُ وَلَدا ن اصـِحـا وَعـامـِلا ک ادِحـا وَسـَیـْفـا قـادِحـا قـاطـعـا خ ل وَرُکـْنـا دافـِعـا وَقـَدْ کـُنـْتُ حَثَثْتُ النّاسَ عَلى لِحاقِهِ وَاَمَرْتُهُمْ بِغی اثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَهِ وَدَعَوْتُهُمْ سِرًّا وَجَهْرا وَعودا وَبَدْءا.

فـَمـِنـْهـُمُ اْلاَّ تـی ک ارِها وَمِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ ک اذِبا وَمِنْهُمُ الْقاعِدُ خاذِلا اَسْئَلُ اللّهَ اَنْ یَجْعَلَ لی مـِنـْهـُمْ فـَرَجا عاجِلا فَوَاللّهِ لَوْلا طَمَعی عِنْدَ لِقآءِ عَدُوّىّ فی الشَّهادَهِ وَتَوْطِینی نَفْسی عَلَى الْمـَنـِیَّهِ لاََ حـْبـَبـْتُ اَن لا اَبـْقـى مـَعَ ه ؤُلا ءِ یـَوْمـا و احـِدا وَلا اَلْتـَقـِىَ بـِهـِمـْ اَبَدا.(۲۵۰)
ابـن عـبـّاس چون بر شهادت محمّد اطلاع یافت به جهت تعزیت امیرالمؤ منین علیه السّلام از بـصره به کوفه آمد و آن حضرت را تعزیت بگفت ؛ یکى از جاسوسان امیرالمؤ منین علیه السـّلام از شـام آمـد و گـفـت : یـا امـیـرالمـؤ مـنـیـن ! خـبـر قتل محمّد به معاویه رسید او بر منبر رفت و مردم را اعلام کرد و چنان شام شادى کردند که مـن در هـیـچ وقـت اهـل شـام را بـه آن نـحـو مـسـرور نـدیـدم ؛ حـضـرت فـرمـود: انـدوه ما بر قـتـل او بـه قـدر سـرور ایـشـان اسـت بـلکـه انـدوه مـا زیـادتـر اسـت بـه اضـعـاف آن .(۲۵۱) و روایـت اسـت کـه در حـقّ محمّد فرمود: اِنَّهُ کانَ لی رَبیبا وَکُنْتُ لَهُ والِدً اُعـِدُّهُ وَلَدًا.(۲۵۲) و مـحـمّد علیه السّلام برادر امّى عبداللّه و عون و محمّد پسران جـعـفـر و بـرادر یـحـیى بن امیرالمؤ منین علیه السّلام و پسر خاله ابن عبّاس و پدر قاسم فقیه مدینه است که جدّ اُمّى حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام باشد.

شرح حال محمّد بن ابى حذیفه

بـیـست و چهارم : محمّد بن ابى حذیفه بن عتبه بن عبد شمس ، اگر چه پسر دائى معاویه بن ابـى سفیان است امّا از اصحاب و انصار و شیعیان حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، مـدّتـى در زنـدان مـعاویه محبوس بود وقتى او را از زندان بیرون آورد و گفت : آیا وقت آن نـشده که بینا شوى از ضلالت خود و دست از على بردارى ؟ آیا ندانستى که عثمان مظلوم کـشته شد و عایشه و طلحه و زبیر خروج کردند در طلب خون او و على فرستاد که عثمان را بـکـشـنـد و مـا امروز طلب خون او مى نمائیم ؟ محمّد گفت : تو مى دانى که رَحِم من از همه مـردم بـه تـو نـزدیک تر و شناسائیم به تو بیشتر است ؛ گفت : بلى ، گفت : قسم به خدا که احدى شرکت نکرد در خون عثمان جز تو به سبب آنکه عثمان ترا والى کرد و مهاجر و انـصـار از او خـواستند که ترا معزول کند نکرد لاجرم بر او ریختند و خونش بریختند و به خدا قسم که شرکت نکرد در خون او ابتداء مگر طلحه و زبیر و عایشه و ایشان بودند که مردم را تحریص ‍ بر کشتن او مى نمودند و شرکت کرد با ایشان عبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمّار و انصار جمیعا، پس گفت :
وَاللّهِ اِنّی لاََ شْهَدُ اَنَّکَ مُذْ عَرَفْتُکَ فی الْجاهِلِیَّهِ وَالاِْ سْلا مِ لَعلى خُلُقٍ و احِدٍ م ا ز ادَفیکَ الاِْ سـْلا مُ لا قـَلیـلا وَلا کـَثـیـرا وَاِنَّ عـَلا مَهَ ذالِکَ لَبَیِّنَهٌ تَلوُمُونی عَلى حُبّی عَلِیّا خَرَجَ مَعَ عـَلِی عـلیـه السـّلام کـُلُّ صـَوّامٍ وَقـَو امٍ مـُه اجِرِی وَاَنْصارِی وَخَرَجَ مَعَکَ اَبْن اءُ الْمُنافِقینَ وَالطُّلَق آءِ وَالْعُتَق آءِ خَدَعْتَهُمْ عَنْ دینِهِمْ وَخَدَعُوکَ عَنْ دُنْی اکَ.

وَاللّهِ ی ا مـُعـاوِیـه ! م ا خـَفـِىَ عـَلَیـْکَ م ا صـَنَعْتَ وَم ا خَفِىَ عَلَیْهِمْ م ا صَنَعُوا إ ذا خَلَوْا اَنـْفـُسـَهَمْ سَخَطَ اللّهُ فی ط اعَتِکَ وَاللّهِ لا اَزالُ اُحِبُّ عَلِیّا لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ وَاُبْغِضُکَ فِی اللّهِ وَفی رَسُولِ اللّهِ اَبَدَا م ابَقیتُ.
مـعـاویـه فرمان داد تا او را به زندان برگردانیدند و پیوسته در زندان بود تا وفات کرد.(۲۵۳)

ابـن ابـى الحـدیـد آورده کـه عـمـرو عاص ، محمّد بن ابى حذیفه را از مصر دستگیر کرد و براى معاویه فرستاد معاویه او را حبس کرد او از زندان بگریخت ، مردى از خثعم که نامش عـبـداللّه بـن عـمـرو بن ظلام و عثمانى بود به طلب او رفت و او را در غارى یافت و بکشت .(۲۵۴) و پدر محمّد ابوحذیفه از اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اسـت و در جـنـگ بـدر کـه پـدر و بـرادرش کشته گشت در جمله اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود و در روز یمامه در جنگ با مُسَیْلمه کذّاب شهید گشت .

شرح حال میثم تمّار

بـیـسـت و پـنـجم : میثم بن یحیى التّمار، از خواصّ اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از اصفیاء ایشان و حواریین امیرالمؤ منین علیه السّلام است و آن حضرت او را به اندازه اى که قابلیت و استعداد داشت علم تعلیم فرموده بود، و او را بر اسرار خفیّه و اخبار غیبیه مطلع فـرمـوده بود و گاه گاهى از او ترشح مى کرد و کافى است در این باب آنکه ابن عبّاس کـه تلمیذ امیرالمؤ منین علیه السّلام است از آن حضرت تفسیر قرآن آموخته و در علم فقه و تـفسیر مقامى رفیع داشت و محمّد حنفیّه از او (ربانىّ امّت ) تعبیر کرده و پسر عمّ پیغمبر و امیرالمؤ منین علیهماالسّلام بود، با این مقام و مرتبت میثم او را ندا کرد: یابن عبّاس ! سؤ ال کـن از مـن آنـچـه بـخـواهـى از تـفـسـیر قرآن که من قرائت کرده ام بر امیرالمؤ منین علیه السّلام تنزیل قرآن را و تعلیم نموده مرا تاءویل آن را. ابن عبّاس استنکاف ننمود و دوات و کاغذ طلبید و نوشت بیانات او را(۲۵۵).

وَک انَ رَحِمَهُ اللّهُ مِنَ الزُّهادِ وَمِمَّنْ یَبَسَتْ عَلَیْهِمْ جُلُودُهُمْ مِنَ الْعِب ادَهِ وَالزّهادَهِ.
از ابـوخـالد تـمّار روایت است که روز جمعه بود با میثم در آب فرات با کشتى مى رفتیم کـه نـاگـاه بـادى وزیـد مـیـثـم بـیـرون آمـد و بـعـد از نـظـر بـر خـصوصیّات آن باد به اهـل کـشـتـى فرمود کشتى را محکم ببندید این (باد عاصف )(۲۵۶) است و شدّت کـنـد هـمـانـا مـعـاویـه در هـمـیـن سـاعـت وفات کرده ، جمعه دیگرى قاصد از شام رسید خبر گـرفـتیم گفت : معاویه بمرد و یزید به جاى او نشست ! گفتیم : چه روز مرد؟ گفت : روز جـمـعـه گـذشـته . و در ذکر احوال رُشید هَجَرى گذشت اِخبار او حبیب بن مظاهر را به کشته شدن او در نصرت پسر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و آنکه سرش را به کوفه برند و بگردانند.

شیخ شهید محمّدبن مکى روایت کرده از میثم که گفت شبى از شبها امیرالمؤ منین علیه السّلام مرا با خود از کوفه بیرون بُرد تا به مسجد جعفى ، پس در آنجا رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز گزاشت چون سلام داد و تسبیح گفت کف دستها را پهن نمود و گفت :
اِلهـى کَیفَ اَدْعوُکَ وَقَدْ عَصَیْتُکَ وَکَیفَ لا اَدْعُوکَ وَقَدْ عَرَفْتُکَ وَحُبُّکَ فى قَلْبی مَکینٌ مَدَدْتُ اِلَیـکَ یـَدا بـاِلذُّنـُوبِ مـَمـْلُوَّهً وَعـَیـْنـا بـاِلرَّجـآءِ مـَمـْدُودَهً اِل هـى اَنـْتَ م الِکُ الْعـَط ای ا وَاَنـَا اَسـَیُر الْخَط ای ا. و خواند تا آخر دعا، آنگاه به سجده رفـت و صـورت بـه خـاک گـذاشـت و صـد مرتبه گفت : اَلْعَفْوَ اَلْعَفْوَ پس برخاست و از مـسـجـد بیرون رفت و من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسید به صحراء پس خطى کشید از براى من و فرمود: از این خط تجاوز مکن ! و گذاشت مرا و رفت و آن شب ، شب تاریکى بود مـن با خودم گفتم مولاى خودت را تنها گذاشتى در این صحراء با آنکه دشمن بسیار دارد، پـس از بـراى تـو چـه عـذرى خـواهـد بـود نـزد خـدا و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؟ به خدا قسم که در عقب او خواهم رفت تا از او با خـبـر بـاشـم و اگـر چـه مخالفت امر او خواهم نمود. پس به جستجوى آن حضرت رفتم تا یـافـتم او را که سر خود را تا نصف بدن در چاهى کرده و با چاه مخاطبه و گفتگو مى کند همین که احساس کرد مرا فرمود: کیستى ؟ گفتم : میثمَمْ، فرمود: آیا امر نکردم ترا که از خط خـود تـجـاوز نـکـنـى ؟ عرض کردم : اى مولاى من ! ترسیدم بر تو از دشمنان تو پس دلم طـاقت نیاورد. فرمود آیا شنیدى چیزى از آنچه مى گفتم ؟ گفتم : نه اى مولاى من ، فرمود: اى مـیـثـم ! وَفـىِ الصَّدْرِ(۲۵۷) لِب ان اتٌ اِذا ض اقَ لَهـا صـَدْری نَکَتُّ الاَْ رْضَ بِالْکَفِّ وَاَبْدَیْتُ لَه ا سِرّى فَمَهْم ا تُنْبِتُ الاَْ رْضُ فَذاک النَّبْتُ مِنْ بَذْری .

علاّ مه مجلسى در (جلاء العیون ) فرموده که شیخ کشّى و شیخ مفید و دیگران روایت کرده اند که میثم تمّار غلامِ زنى از بنى اَسَد بود حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را خرید و آزاد کرد پس از او پرسید که چه نام دارى ؟ گفت : سالم ، حضرت فرمود: خبر داده است مرا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که پدر تو در عجم ترا میثم نام کرده ، گفت : راست گفته اند خدا و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و امیرالمؤ منین علیه السّلام ، به خدا سوگند که مرا پدرم چنین نام کرده است . حضرت فرمود که سالم را بگذار و همین نـام که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم خبر داده است داشته باش ، نام خود را میثم کرد و کنیت خود را ابوسالم .(۲۵۸)

روزى حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به او فرمود که ترا بعد از من خواهند گرفت و بردار خواهند کشید و حربه برتو خواهند زد و در روز سوّم خون از بینى و دهان تو روان خـواهد شد و ریش تو از آن رنگین خواهد شد پس منتظر آن خضاب باش و ترا بر دَر خانه عَمرو بن الحریث با نُه نفر دیگر به دار خواهند کشید و چوب دار تو از همه آنها کوتاهتر خواهد بود و تو به منزلت از آنها نزدیکتر خواهى بود، با من بیا تا به تو بنمایم آن درخـتـى کـه تـرا بـر چـوب آن خـواهـنـد آویـخـت ، پـس آن درخـت را بـه مـن نـشـان داد.(۲۵۹) بـه روایـت دیـگـر حـضـرت به او گفت : اى میثم ! چگونه خواهد بود حـال تو در وقتى که ولدالزناى بنى امیّه ترا بطلبد و تکلیف کند که از من بیزار شوى ؟ مـیـثـم گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد کـه از تـو بیزار نخواهم شد، حضرت فرمود: به خدا سـوگند که ترا خواهد کشت و بردار خواهد کشید! میثم گفت : صبر خواهم کرد واینها در راه خـدا کـم است و سهل است ! حضرت فرمود که اى میثم ، تو در آخرت با من خواهى بود و در درجـه مـن . پس بعد از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام میثم پیوسته به نزد آن درخت مى آمـد و نماز مى کرد و مى گفت : خدا برکت دهد ترا اى درخت که من از براى تو آفریده شده ام و تو از براى من نشو و نما مى کنى . به عَمْروبن الحُرَیْث مى رسید مى گفت : من وقتى که همسایه تو خواهم شد رعایت همسایگى من بکن ؛ عمرو گمان مى کرد که خانه مى خواهد در پـهلوى خانه او بگیرد مى گفت : مبارک باشد خانه ابن مسعود را خواهى خرید یا خانه ابن حکم را؟ و نمى دانست که مراد او چیست .

پـس در سـالى کـه حـضـرت امـام حـسـیـن علیه السّلام از مدینه متوجّه مکّه شد و از مکّه متوجّه کـربـلا، مـیـثـم بـه مـکـّه رفـت و بـه نـزد امّ اسـلمـه عـلیـهـاالسـّلام زوجـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم رفت ، امّ سلمه گفت : تو کیستى ؟ گفت : منم میثم ؛ امّ سـلمـه گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد کـه بـسـیـار شـنـیـدم کـه حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم دردل شب یاد مى کرد ترا و سفارش ترا به حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـى کـرد؛ پـس مـیثم احوال حضرت امام حسین علیه السّلام را پرسید، امّ سلمه گفت که به یکى از باغهاى خود رفته است ، میثم گفت : چون بیاید سلام مـرا بـه او بـرسـان و بگوى در این زودى من و تو به نزد حق تعالى یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد ان شاءاللّه . پس امّسلمه بوى خوشى طلبید و کنیزک خود را گفت : ریش او را خـوشـبـو کـن ، چـون ریـش او را خـوشـبو کرد و روغن مالید میثم گفت : تو ریش مرا خوشبو کردى و در این زودى در راه محبّت شما اهل بیت به خون خضاب خواهد شد.

پس امّ سلمه گفت که حضرت امام حسین علیه السّلام تو را بسیار یاد مى کرد. میثم گفت : من نـیـز پیوسته در یاد اویم و من تعجیل دارم و براى من و او امرى مقدّر شده است که مى باید بـه او بـرسـیـم . چـون بیرون آمد عبداللّه بن عبّاس را دید که نشسته است گفت : اى پسر عبّاس ! سؤ ال کن آنچه خواهى از تفسیر قرآن که من قرآن را نزد امیرالمؤ منین علیه السّلام خوانده ام و تاءویلش از او شنیده ام . ابن عبّاس دواتى و کاغذى طلبید و از میثم مى پرسید و مـى نـوشـت تـا آنـکـه مـیـثـم گـفـت کـه چـون خـواهـد بـود حال تو اى پسر عبّاس در وقتى که ببینى مرا با نُه کس به دار کشیده باشند؟

چـون ابـن عـبـّاس این را شنید کاغذ را درید و گفت : تو کهانت مى کنى ! میثم گفت : کاغذ را مـَدَر اگر آنچه گفتم به عمل نیاید کاغذ را بِدَر. چون از حجّ فارغ شد متوجّه کوفه شد و پـیـش از آنـکه به حج رود با معرّف کوفه مى گفت : که زود باشد حرام زاده بنى امیّه مرا از تـو طـلب کـند و از او مهلتى بطلبى و آخر مرا به نزد او ببرى تا آنکه بر در خانه عَمْربن الحُرَیْث مرا بردار کشند.

چـون عـبـیـداللّه زیـاد بـه کـوفـه آمـد فـرسـتـاد مـعـرّف را طـلبـیـد و احوال میثم را از او پرسید، معرّف گفت : او به حجّ رفته است ، گفت به خدا سوگند اگر او را نـیـاورى تـرا بـه قـتـل رسـانـم ؛ پـس او مـهـلتـى طـلبـیـد و بـه استقبال میثم رفت به قادسیّه و در آنجا ماند تا میثم آمد و میثم را گرفت و به نزد آن ملعون بـرد و چـون داخـل مـجـلس شـد حـاضـران گـفتند: این مقرّبترین مردم بود نزد على بن ابى طـالب عـلیـه السّلام گفت : واى بر شما این عجمى را اینقدر اعتبار مى کرد؟ گفتند: بلى ، عـبـیـداللّه گـفـت : پـروردگار تو در کجاست ؟ گفت : در کمین ستمکاران است و تو یکى از ایـشـانـى . ابـن زیـاد گفت : تو این جرئت دارى که این روش سخن بگوئى اکنون بیزارى بـجـوى از ابوتراب ، گفت : من ابوتراب را نمى شناسم . ابن زیاد گفت : بیزار شو از عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام مـیـثـم گـفـت : اگر نکنم چه خواهى کرد؟ گفت به خدا سـوگـنـد تـرا به قتل خواهم رسانید، میثم گفت : مولاى من مرا خبر داده است که تو مرا به قـتل خواهى رسانید و بر دار خواهى کشید با نُه نفر دیگر بر دَرِ خانه عمرو بن الحریث ؛ ابـن زیـاد گـفـت : مـن مـخالفت مولاى تو مى کنم تا دروغ او ظاهر شود؛ میثم گفت : مولاى من دروغ نـگفته است و آنچه فرموده است از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنیده است و پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از جـبـرئیـل شـنـیـده و جـبـرئیل از خداوند عالمیان شنیده پس چگونه مخالفت ایشان مى توانى کرد و مى دانم به چـه روش مـرا خـواهـى کـشـت و در کـجـا بـه دار خـواهـى کـشـیـد و اوّل کـسـى را کـه در اسـلام بـر دهـان او لجـام خواهند بست من خواهم بود پس امر کرد میثم و مختار را هر دو به زندان بردند و در زندان میثم به مختار گفت : تو از حبس رها خواهى شد و خروج خواهى کرد و طلب خون امام حسین علیه السّلام خواهى کرد و همین مرد را خواهى کشت !

چون مختار را بیرون برد که بکشد پیکى از جانب یزید رسید و نامه آورد که مختار را رها کـن و او را رهـا کـرد، پـس میثم را طلبید و امر کرد او را بردار کشند بر در خانه عمرو بن الحریث و در آن وقت عمرو دانست که مراد میثم چه بوده است ، پس جاریه خود را امر کرد که زیـر دار او را جـاروب کـنـد و بـوى خـوشـى بـراى او بـسـوزانـد پـس او شـروع کرد به نـقـل احـادیـث در فـضـایـل اهـل بـیـت و در لعـن بـنـى امـیـّه و آنـچـه واقـع خـواهـد شـد از قتل و انقراض بنى امیّه ، چون به ابن زیاد گفتند که این مرد رسوا کرد شما را، آن ملعون امـر کرد که دهان او را لجام نمودند و بر چوب دار بستند که سخن نتواند گفت ، چون روز سـوّم شـد ملعونى آمد و حربه در دست داشت و گفت : به خدا سوگند که این حربه را به تو مى زنم با آنکه مى دانم روزها روزه بودى و شبها به عبادت حق تعالى ایستاده بودى ، پـس حـربـه را بـر تهیگاه او زد که به اندرونش رسید ودر آخر روز خون از سوراخهاى دمـاغش روان شد و بر ریش و سینه مبارکش جارى شد و مرغ روحش به ریاض جِنان پرواز کـرد.(۲۶۰) و شهادت او پیش از آن بود که حضرت امام حسین علیه السّلام وارد عراق شود به ده روز.(۲۶۱)

ایـضـا روایـت کـرده اسـت کـه چـون آن بـزرگـوار بـه رحـمـت پـروردگـار واصـل شـد هـفـت نـفـر از خـرمـا فـروشـان کـه هـم پـیشه او بودند شبى آمدند در وقتى که پـاسـبـانـان هـمـه بـیـدار بـودنـد و حـق تـعـالى دیده ایشان را پوشانید تا ایشان میثم را دزدیـدنـد و آوردنـد و بـه کـنـار نـهـرى دفـن کـردنـد و آب بـر روى او افـکـندند و هر چند پاسبانان تفحّص کردند از او اثرى نیافتند.(۲۶۲)

شرح حال هاشم بن عتبه مِرْقال

بـیـسـت و شـشـم : هـاشـم بـن عـُتـْبـَهِ بـن ابـى وقـّاص المـلقـّب بـالمـِرْقـال ، قـاضـى نوراللّه گفته که در کتاب (اصابه ) مذکور است که هاشم همان شـجـاع مـعـروف مـشـهـور مـلقـّب به مرقال است و براى آن به این لقب شهرت یافته که (اِرْقـال ) نـوعـى اسـت از دویـدن و او در روز کـارزار بـر سر خصم مسارعت مى کرد و مى دوید و از کلبى و ابن حِبّان نقل کرده که او به شرف صحبت حضرت رسالت صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم رسـیـده و در روز فتح مکّه مسلمان گردیده ودر جنگ عجم با عمّ خود سعد وقاص در قادسیه همراه بود و در آنجا آثار مردى و مردانگى به ظهور رسانید و در حرب صـفـیـّن مـلازم رکـاب ظـفـر انتساب شاه ولایت مآب بوده و در آنجا نیز مراسم مجاهده به جا آورده .(۲۶۳)

و در (فـتـوح ) اعـثـم کـوفـى و کتاب (اصابه ) مسطور است که چون خبر کشتن عثمان و بـیـعـت کـردن مـردمـان بـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام پـراکـنـده شـد اهـل کـوفـه نـیـز ایـن خـبـر بـشـنـیـدند و در آن وقت ابوموسى اشعرى امارت کوفه داشت ، کوفیان به نزد ابوموسى آمدند و گفتند: چرا با امیرالمؤ منین على بیعت نمى کنى ؟ گفت : در ایـن مـعـنـى تـوقـّف مـى کنم و مى نگرم تا بعد از این چه حادث شود و چه خبر رسد؟ هاشم بن عتبه گفت : چه خبر خواهد رسید، عثمان را بکشتند و انصار خاصّ و عامّ با امیرالمؤ منین علیه السّلام على بیعت کردند از آن مى ترسى که اگر با على بیعت کنى عثمان از آن جـهـان بـاز خواهد آمد و ترا ملامت خواهد کرد؟ هاشم این سخن بگفت و به دست راست خویشتن دسـت چـپ بـگـرفـت و گـفـت : دسـت چـپ از آن مـن اسـت و دست راست من از آن امیرالمؤ منین علیه السـّلام بـا او بـیـعت کردم و به خلافت او راضى شدم ؛ چون هاشم با این وجه بیعت کرد، ابـومـوسـى را هـیـچ عـذرى نـمـاند برخاست و بیعت کرد و در عقب او جمله اکابر و سادات و معارف کوفه بیعت کردند.(۲۶۴)

در (اصـابـه ) مـذکـور اسـت کـه هـاشم در وقت بیعت این ابیات را بدیههً انشاد نموده بر ابوموسى اشعرى انشاد کرد:
شعر :
اُبایِعُ غَیْرَ مُکْتَرِثٍ عَلِیّا

وَلا اَخْشى اَمیرا اَشْعَرِیّا

اُبایِعُهُ وَاَعْلَمُ اَنْ سَاءُرْضی

بِذ اکَ اللّهَ حَقَّا وَالنَّبِیّا(۲۶۵)

هـاشـم در حـرب صـفـّیـن بـه درجـه شـهـادت رسید و بعد از عتبه بن هاشم ، عَلَم پدر بر گـرفت و بر اهل شام حمله کرد و چند کس را بکشت واثرهاى خوب نمود عاقبت او نیز شربت شهادت چشید و به پدر بزرگوار خود رسید.(۲۶۶)
فـقـیر گوید: از اینجا معلوم شد که هاشم مرقال در صفّین به درجه رفیع شهادت رسید پس آن چیزى که در بعضى کتب است که روز عاشوراء به یارى سیدالشهداء علیه السّلام آمـد و گـفـت : اى مـردم هـرکـه مـرا نمى شناسد من خودم را بشناسانم من هاشم بن عتبه پسر عموى عمر سعد م الخ ، واقعى ندارد واللّه العالم .

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱۲۸ـ بعد از این در احوال حضرت امام حسن علیه السّلام ذکر مى شود خطبه آن حـضـرت بـه طور اَطْوَل و در آن خطبه شریفه است که هفتصد درهم از آن حضرت باقیماند که مى خواست خادمى براى اهل خود بخرد. الخ (محدّث قمى رحمه اللّه ).

۱۲۹ـ (فـرحـه الغـرىّ) ص ۴۶، تـحـقـیـق : آل شبیب الموسوى . ۱
۱۳۰ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۲۲ .
۱۳۱ـ ر.ک : (جلاء العیون ) علاّ مه مجلسى ص ۳۷۳ .
۱۳۲ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۲/۳۸۷ .
۱۳۳ـ (نور الابصار) شَبْلَنْجى ۲۱۷ ـ ۲۱۸، چاپ منشورات الرضى .
۱۳۴ـ (مروج الذَهَب ) مسعودى ۲/۴۱۴ .
۱۳۵ـ و عمران بن حطّان رقاشى در مدح ابن ملجم علیهما لعائِنُ اللّهِ، گفته :
ی ا ضَرِْبَهً مِنْ تَقىّ م ا اَر ادَبِه ا

اِلاّ لِیَبْلُغَ مِنْ ذى الْعَرْشِ رِضْو انا

اِنّى لَاَذْکُرُهُ یَوْما فَاَحْسِبُهُ

اَوْ فَی الْبَریَّهِ عِنْد اللّهِ میز انا

قاضى ابو طیّب طاهر بن عبداللّه شافعى در جواب او گفته :
اِنّی لاََبْرَءُ مِمّا اَنْتَ ق ائِلُهُ

عَنِ ابْنِ مُلْجَم الْمَلْعُونِ بُهْت انا

ی ا ضَرِبَهً مِنْ شَقّی م ا ار ادَبِه ا

اِلاّ لِیَهْدِمَ لِلاِسْلامِ اَرکانا

اِنّی لاََذْکُرُه یَوْما فَاَلْعَنَهُ

دُنْیا وَ اَلْعَنُ عِمْرانا وَحطّانا

عَلَیْهِ ثُمَّ عَلَیْه الدَّهْرُ مُتَّصِلا

لَع ائِنُ اللّهِ اِسر ارا و اِعْلا نا

فَاَنْتُما مِنْ کِلاب النّارِ ج اءَ بِهِ

نصُّ الشَریعَهِ بُرهانا وَتِبْی انا

(الاستیعاب ) ابن عبدالبرّ ۳/۱۱۲۸، تحقیق : البجاوى .
۱۳۶ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۳۵۴ .
۱۳۷ـ (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۶۰ .
۱۳۸ـ شـیـخ مـفـید رحمه اللّه مى فرماید: (خبرى که درباره تزویج امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام دخـتـرش را بـه عـمـر مـطـرح شده ثابت نیست و آن از طریق زبیر بن بـکـّار(وفـات : ۲۵۶ ه‍ ق ) اسـت و او تـوثـیـقى ندارد و زبیر به خاطر کنیه اش به على عـلیـه السـّلام ، مـتـهـم اسـت و آنـچـه دربـاره بـنـى هـاشـم نـقـل کـرده مـورد اطـمـیـنـان نـیـسـت ..). رساله (تزویج على علیه السّلام بِنْتَهُ مِنْ عُمَر) تـاءلیـف شـیـخ مـفـیـد، ص ۱۳ و هـمچنین جهت اطلاع بیشتر مراجعه شود به کتاب ارزنده (إ فحامُ الا عداء والخصوم …). عّلامه ناصر حسین هندى . (ویراستار).
۱۳۹ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۴۹ .
۱۴۰ـ ر.ک : (تنقیح المقال ) عّلامه مامقانى ، ۳/۱۱۲، چاپ سه جلدى .
۱۴۱ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۳۵۴ ـ ۳۵۵، (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۰ .
۱۴۲ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۵۰ .
۱۴۳ـ (المجدی ) ص ۱۲٫
۱۴۴ـ (اَلْمَجْدى ) ص ۲۲۳ ـ ۲۳۰، (سرّ السلسله العلویه ) ص ۸۶ ـ ۸۷ .
۱۴۵ـ (اَلْمَجْدى ) ص ۲۳۲ .
۱۴۶ـ شـیـخ رضـى الدیـن عـلى بـرادر عـّلامـه رحـمـه اللّه از زبیر بن بَکّار نـقـل کـرده کـه عـُبـیـد اللّه بـن عـلى مـذکـور عـالم و فـاضـل و جـواد بـود و طـواف کـرد دنـیـا را و جـمـع کـرد جـعـفـریـّه را کـه در آن اسـت فقه اهـل بیت علیهماالسّلام و وارد بغداد شد چندى در آن بلد بود و حدیث مى کرد آنگاه مسافرت به مصر فرمود و در آنجا در سنه ۳۱۲ وفات نمود.
۱۴۷ـ (تاریخ بغداد) ۳/۶۳، شماره ۱۰۱۶ .
۱۴۸ـ (نـجـم الثـاقـب ) مـحـدّث نـورى ص ۶۴۴، حـکـایـت ۹۴٫ (رجال النجاشى ) ص ۱۴۰، شماره ۳۶۴ .
۱۴۹ـ (سرّ السلسله العلویّه ) ص ۹۰ .
۱۵۰ـ (تاریخ بغداد) ۱۲/۱۲۶، شماره ۶۵۸۱٫
۱۵۱ـ (سرّ السلسله العلویّه ) ص ۹۱ .
۱۵۲ـ (عمده الطالب ) ص ۳۶۲٫
۱۵۳ـ (سرّ السلسله العلویّه ) ص ۹۹ .
۱۵۴ـ (عمده الطالب ) ص ۳۶۴٫
۱۵۵ـ (تـاریـخ بـغـداد) ۱/۱۲۳ ـ ۱۲۵ در کـتـاب خـطـیـب بـغـدادى بـه جـاى (لُبَىّ)، (اَلْبَىُّ) آمده است . (ویراستار).
۱۵۶ـ (المَجْدی ) ص ۱۳۱٫
۱۵۷ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۳۰۳، (رجال کشّى ) ۱/۳۲۰ .
۱۵۸ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۳۰۳ .
۱۵۹ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۳۰۳ .
۱۶۰ـ (مـیـزان الاعـتـدلال ) ۱/۴۳۶ ، تـحـقـیـق : عـلى مـحـمـّد مـعـوّض و عادل احمد عبدالموجود.
۱۶۱ـ زُهّاد ثَمانیه : ربیع بن حشیم و هرم بن حیان و اویس قرنى و عابدبن عبد قـیـس و ابـو مـسـلم خـولانى و مسروق بن الاجذع و حسن بن ابى الحسن و اسود بن یزید مى باشند. چهار نفر اول از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از زهّاد و اتقیا بودند و چهار دیگر باطل بودند.(شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۱۶۲ـ (میزان الاعتدال ) ۱/۴۴۹ .
۱۶۳ـ (بحارالانوار) ۴۲/۱۵۵ .
۱۶۴ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۰، (تذکره الا ولیاء) ص ۱۷ .
۱۶۵ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۳٫
۱۶۶ـ (تذکره الاولیاء) ص ۲۱ ـ ۲۲ .
۱۶۷ـ (تذکره الاولیاء) ص ۲۴، انتشارات بهزاد.
۱۶۸ـ بـدان کـه هر گاه در میان اصحاب حضرت امیرالمؤ منین (ع ) تا اصحاب حـضرت صادق (ع ) (همدانى ) پیدا شد تمامش به سکون میم است و منسوب به هَمْدان که قـبـیـله بـزرگـى اسـت از یمن که شیعه و دوست امیرالمؤ منین (ع ) مى باشند. و حضرت در شاءن ایشان فرموده :
وَلَوْ کُنْتُ بَوابا عَلى باب جنَّهٍ

لَقُلْتُ لِهَمْدانَ ادَخُلوا بِسَلامٍ

و امـّا بـعـد از حـضـرت امـام صـادق (ع ) هـر گـاه هـمـدانـى دیـده شـده مـحـتـمـل اسـت کـه بـه فتح میم باشد منسوب به هَمَدان و آن شهرى است که بنا کرده آن را هـمـدان بـن فـلوح بـه سـام بـن نـوح (ع ). دور آن شـهر است کوه الوند که از حضرت امام صـادق (ع ) مـروى اسـت کـه در آن کـوه چـشـمـه اى است از چشمه هاى بهشت . صاحب (عجائب المـخـلوقـات ) نـقـل کـرده آن حـدیـث را از حـضـرت امـام صـادق (ع ) آن وقـت گـفـتـه کـه اهـل هـمدان مى گویند این چشمه همان آبى است که در قلّه کوه است و آن آبى است که بسیار سـرد و سـبـک و گـوارا بـه خـوى کـه شـارب آن احـسـاس ثقل آن نمى کند و آن شفاى مریضان است و پیوسته مى آیند به سوى او از اطراف .
(شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۱۶۹ـ (میزان الاعتدال ذَهَبى ) ۲/۱۷۱ .
۱۷۰ـ (مـجـالس المؤ منین ) قاضى نوراللّه ۱/۳۰۸، (مراه الجنان یافعى ) ۱/۱۱۴ ذیل حوادث سال ۶۵ ه‍ ق .
۱۷۱ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۳۰۸، (مـیـزان الاعتدال ) ۲/۱۷۲ .
۱۷۲ـ (رجال کَشّى ) ۱/۲۹۹، (مجالس المؤ منین ) ۱/۳۰۹ .
۱۷۳ـ این اشعار از سید حِمیَرى است که فرمایش على علیه السّلام را به شعر کـشـیـده اسـت : (دیـوان حـمـیـرى ) ص ۳۲۷، (امـالى شـیـخ مـفـیـد) ص ۷، مـجـلس اول .
۱۷۴ـ (اربـعـیـن شـیـخ بـهـایـى ) تـرجـمـه : خـاتون آبادى ، ص ۲۵، حدیث اول .
۱۷۵ـ (قصص الانبیاء) راوندى ص ۱۶۰، حدیث ۱۷۲، چاپ الهادى .
۱۷۶ـ (بحارالانوار) ۴۲/۱۶۰٫
۱۷۷ـ به تقدم حاء مهمله مضمومه بر جیم .
۱۷۸ـ (کامل بهائى ) ۲/۱۹۲ ـ ۱۹۳٫
۱۷۹ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۴۲، (الاستیعاب ) ۱/۳۲۹٫
۱۸۰ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۲۴۲، (رجال ابن داود) ص ۷۰ .
۱۸۱ـ (تنقیح المقال ) علامه مامقانى ۱/۲۵۶
۱۸۲ـ همان ماءخذ.
۱۸۳ـ (جلاء العیون ) علامه مجلسى ص ۵۸۱ .
۱۸۴ـ (رجال کشّى ) ۱/۲۹۲ .
۱۸۵ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۶۵، مجلس ششم ، حدیث ۲۷۶ .
۱۸۶ـ (بحارالانوار) ۴۲/۱۴۰ ، (اختصاص ) ص ۷۸ .
۱۸۷ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۹ .
۱۸۸ـ (رجال کشّى ) ۱/۲۸۴؛ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۹۰ .
۱۸۹ـ (مـفـاتـیـح الجـنـان ) بـاب سـوم ، فصل هشتم .
۱۹۰ـ (الخرائج ) راوندى ۱/۶۶٫
۱۹۱ـ (بحارالانوار) ۴۵/۳۶۱ .
۱۹۲ـ (بحارالانوار) ۴۲/۱۵۹ .
۱۹۳ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۲۸، (الاستیعاب ) ۲/۶۶۲ ـ ۶۶۳ .
۱۹۴ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۲۹۰ ، (رجال ابن داود) ص ۱۱۱ .
۱۹۵ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۹۱، (الاستیعاب ) ۲/۷۱۷ .
۱۹۶ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۲۹۱ ، (رجال کَشّى ) ۱/۲۸۵ .
۱۹۷ـ (ربـیـع الا بـرار) عـلاّ مـه زمـخـشـرى ۵/۳۲۲، تـحـقـیق : عبدالامیر مهنا؛ (روضات الجنات ) علاّ مه خوانسارى ۴/۱۶۸ .
۱۹۸ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۳۶۱ .
۱۹۹ـ (مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) ۱/۳۲۵ از (ربـیـع الا بـرار) زمـخـشـرى ، نقل کرده است .
۲۰۰ـ مـاءخذ پیشین . علامه شوشترى مى گوید: (مفند، ملامت کننده است ، یعنى اى مـلامـت کننده من در دوستى آل محمّد علیهماالسّلام ، سنگ در دهن تُست ؛ خواه ترک ملامت خود کنى و خواه آن را زیاده کنى و مضمون بیت ثانى آن است که شاعر فارسى گفته :
هر که را هست با على کینه
در سخن حاجت درازى نیست

نیست در دستش آستین پدر
دامن مادرش نمازى نیست

(مجالس المؤ منین ) ۱/۳۲۶ .ویراستار
۲۰۱ـ (رجال علاّ مه حلّى ) ص ۱۰۴، شماره ۶
۲۰۲ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۵۵، (الاستیعاب ) ۳/۸۷۲ .
۲۰۳ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۱۹۳ ـ ۱۹۵ .
۲۰۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۱۸ .
۲۰۵ـ (المجدی ) ص ۲۹۷ ـ ۲۹۸ .
۲۰۶ـ (عمده الطالب ) ص ۳۸ .
۲۰۷ـ ر.ک : (المَجْدی ) ص ۲۹۸ ـ ۳۰۶ .
۲۰۸- (مستدرک الوسائل ) ۳/۸۲۰٫
۲۰۹- (خـلاصـه ) عـلاّ مـه حـلّى ص ۱۰۳، (رجال کشّى ) ۱/۲۷۱٫
۲۱۰- (مجالس المؤ منین ) ۱ / ۱۹۰٫
۲۱۱- (الاستیعاب ) ۳ / ۹۳۵، تحقیق : البجاوى .
۲۱۲- (رجال کَشّى ) ۱ / ۲۷۷، (بحار الانوار) ۳۲ / ۲۶۹٫
۲۱۳- (الاستیعاب ) ۳ / ۹۳۸٫
۲۱۴- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۱۳، نامه ۴۱٫
۲۱۵- (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱۶ / ۱۶۹ ـ ۱۷۲٫
۲۱۶- (شرح نهج البلاغه ) ابن میثم ۵ / ۹۰٫
۲۱۷- (الاستیعاب ) ۳ / ۹۳۴٫
۲۱۸- همان ماءخذ ۳ / ۹۳۹٫
۲۱۹- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۱۷، نامه ۴۵٫
۲۲۰- (سیره النبویّه ) ابن هشام ۴/۵۷۸ ـ ۵۸۱٫
۲۲۱- (مروج الذّهب ) مسعودى ۳/۵، تحقیق : دکتر مفید محمّد قیمحه .
۲۲۲- (بحار الانوار) ۴۴/۲۸۷ و ۲۸۸٫
۲۲۳- (بحار الانوار) ۳۳/۲۰۰٫
۲۲۴- (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۴/۹۳٫
۲۲۵- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۵۸٫
۲۲۶- (بحار الانوار) ۳۴/۳۰۰٫
۲۲۷- (بحار الانوار) ۴۴/۲۱۳٫
۲۲۸- (الخرائج ) راوندى ۱/۵۲، (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۱۸٫
۲۲۹- سوره انعام (۶)، آیه ۴۴ ـ ۴۵٫
۲۳۰- (رجال کشّى ) ۱/۲۹۰، (مجالس المؤ منین ) ۱/۳۱۴٫
۲۳۱- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۷۸، کلمه قصار ۱۴۷٫
۲۳۲- (اربعین شیخ بهائى ) حدیث ۳۶٫
۲۳۳- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۴۰۳، کلمات قصار ۲۵۷٫
۲۳۴- (بحار الانوار) ۴۲/۱۴۸٫
۲۳۵- (حدیقه الشیعه ) ۱/۱۶۰، چاپ انصاریان .
۲۳۶- (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۳۱۲، نامه ۳۸٫
۲۳۷- (شـرح نـهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۶/۷۷، (الغارات ) ۱/۲۶۴ چاپ اُرْمَوى .
۲۳۸- همان ماءخذ.
۲۳۹- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۳، (الاختصاص ) ص ۸۱٫
۲۴۰- (الاختصاص ) ص ۸۱٫
۲۴۱- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۸ و ۲۸۹، (معجم البلدان ) ۱/۴۵۴٫
۲۴۲- (مجموعه ورّام ) ۱/۲، (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۸۸٫
۲۴۳- (وفر) یعنى توانگرى .
۲۴۴- جمع (نهب ) غارت و هر چه به غارت آورده شود.
۲۴۵- یعنى غولها.
۲۴۶- شُزَّبا یعنى لاغر و باریک و پژمرده .
۲۴۷- اى الطّوال .
۲۴۸- (بحار الانوار) ۷۰/۷۶٫
۲۴۹- (الغارات ) ۱/۲۸۳ و ۲۸۴، چاپ اُرْموى .
۲۵۰- (نـهـج البـلاغـه ) تـرجـمـه شـهـیـدى ص ۳۱۰، نـامه ۳۵؛ (الغارات )۱/۲۹۹٫
۲۵۱- (الغارات ) ۱/۲۹۵٫
۲۵۲- (الغارات ) ۱/۳۰۱٫
۲۵۳- (رجال کشّى ) ۱/۲۸۶، (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۹۵٫
۲۵۴- (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۶/۱۰۰٫
۲۵۵- (جلاء العیون ) علاّ مه مجلسى ص ۴۰۰، چاپ سرور.
۲۵۶- فـقـیـر گـویـد: کـه نـظـیر آن است آنچه راوندى روایت کرده از حضرت صـادق عـلیـه السـّلام کـه در غـزوه بـنـى المـُصـْطـَلق بـاد عـظـیـمـى وزیـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود سبب این باد آن است که منافقى در مدینه مرده است چون به مدینه آمدند رفاعه بن زید که از عظماء منافقان بود مرده بود.
۲۵۷- یـعـنـى در سـینه من حاجاتى است در وقتى که تنگى مى کند از جهت آنها سـیـنـه من زمین را مى کَنَم با کف دست خود و ظاهر مى کنم در آن راز خود را پس هر وقتى که برویاند آن زمین پس آن گیاه از آن تخمى است که من کشته ام .(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۲۵۸- (جلاء العیون ) ص ۵۸۴٫
۲۵۹- همان ماءخذ
۲۶۰- (جلاء العیون ) ص ۵۸۵ ـ ۵۸۸، (بحار الانوار) ۴۲/۱۲۴٫
۲۶۱- (ارشاد) شیخ مفید ،۱/۳۲۵٫
۲۶۲- (رجال کشّى ) ۱/۲۹۵٫
۲۶۳- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۶۹، (الاصابه ) ابن حجر ۶/۴۰۴٫
۲۶۴- (الاصـابـه ) ابـن حـجـر ۶/۴۰۵، تـحـقـیـق : عادل احمد عبدالموجود و شیخ معوّض .
۲۶۵- همان ماءخذ.
۲۶۶- (مجالس المؤ منین )۱/۲۹۶٫

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *