شرح وتوضیح کامل شهادت حضرت امیر المومنین علی (ع)به قلم ابن ابی الحدید(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

خبر کشته شدن على ، که خداى چهره اش را گرام داراد

لازم است همین جا موضوع کشته شدن على علیه السلام را نقل کنیم و صحیح ترین مطلب که در این مورد وارد شده است همان چیزى است که ابوالفرج على بن حسین اصفهانى در کتاب مقاتل الطالبین آورده است .

ابوالفرج على بن حسین ، پس از ذکر سلسله اسناد متفاوت و مختلف از لحاظ لفظ که داراى معنى متفق است و ما گفتار او را نقل مى کنیم ، چنین گفته است :تنى چند از خوارج در مکه اجتماع کردند و درباره حکومت و حاکمان مسلمانان سخن گفتند و بر حاکمان و کارهاى ایشان که بر ضد خوارج صورت گرفته بود خرده گرفتند، و از کشته شدگان نهروان یاد کردند و بر آنان رحمت آوردند و برخى به برخى دیگر گفتند : چه خوب است ما جان خود را براى خداوند متعال بفروشیم و این پیشوایان گرامى را غافلگیر سازیم و بندگان خدا و سرزمینهاى اسلامى را از آنان آسوده کنیم و خون برادران شهید خود در نهروان را بگیریم .

پس از سپرى شدن مراسم حج آنان با یکدیگر در این مورد پیمان بستند. عبدالرحمان بن ملجم  گفت : من شما را از على کفایت مى کنم ، دیگرى گفت : من معاویه را از شما کفایت خواهم کرد و سومى گفت من عمروعاص را کفایت خواهم کرد. این سه تن با یکدیگر پیمان استوار بستند که بر تعهد خود وفا کنند و هیچیک از ایشان در مورد کار خود سستى نکند و آهنگ آن شخص و کشتن او کند و قرار گذاشتند در ماه رمضان و همان شبى که ابن ملجم على علیه السلام را کشت آن کار را انجام دهند.

ابوالفرج مى گوید : ابومخنف ، از قول ابوزهیر عبسى نقل مى کند که آن دو تن دیگر برک بن عبدالله تمیمى و عمرو بن بکر تمیمى بودند که اولى عهده دار کشتن معاویه و دومى عهده دار کشتن عمروعاص بود.گوید : آن یکى که قصد کشتن معاویه را داشت آهنگ او کرد و چون چشمش بر معاویه افتاد او را شمشیر زد و ضربه شمشیرش به کشاله ران معاویه خورد. او را گرفتند. طبیب براى معاویه آمد و چون به زخم نگریست گفت : این شمشیر زهرآلود بوده است ، یکى از این دو پیشنهاد مرا انتخاب کن نخست اینکه آهنى را گداخته کنم و بر محل زخم بگذارم دوم آنکه با دارو و شربت ها تو را معالجه کنم که بهبود خواهى یافت ، ولى نسل تو قطع خواهد شد.

معاویه گفت : من تاب و توان آتش را ندارم از لحاظ نسل هم در یزید و عبدالله آنچه مایه روشنى من باشد وجود دارد و همان دو مرا بس است . پزشک به او شربتهایى آشامید که معالجه شد و زخم بهبود یافت و پس از آن هم معاویه را فرزندى به هم نرسید
برک بن عبدالله به معاویه گفت : برایت مژده اى دار.

معاویه پرسید : چیست ؟ او خبر دوست خود را به معاویه داد و گفت : على هم امشب کشته شده است . اینک مرا پیش خود زندانى کن اگر على کشته شده بود خود مى توانى در مورد من آنچه مصلحت بینى انجام دهى و اگر کشته نشده شود به تو عهد و پیمان استوار مى دهم که بروم او را بکشم و پیش تو برگردم و دست در دست تو بگذارم تا به آنچه مى خواهى فرمان دهى . معاویه او را پیش خود زندانى ساخت و چون خبر آمد که على علیه السلام در آن شب کشته شده است او را رها کرد. این روایت اسماعیل بن راشد است ولى راویان دیگرى غیر او گفته اند : معاویه او را هماندم کشت .

و آن کس که مى خواست عمروعاص را بکشد در آن شب خود را پیش او رساند. قضا را عمروعاص بیمار شده و دارویى خورده بود و مردى به نام خارجه بن حنیفه از قبیله بنى عامر بن لوى را براى نماز گزاردن با مردم روانه کرد و چون خارجه براى نماز بیرون آمد عمرو بن بکر تمیمى با شمشیر بر او ضربت زد و او را سخت زخمى کرد. عمرو بن بکر را گرفتند و پیش عمروعاص بردند که او را کشت .

عمروعاص فرداى آن روز به دیدار خارجه رفت . او که مشغول جان کندن بود به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله او کس دیگرى غیر از ترا اراده نکرده بود. عمرو گفت : آرى ولى خداوند خارجه را اراده فرمودابن ملجم هم در آن شب على علیه السلام را کشت .

ابوالفرج مى گوید : محمد بن حسین اشنانى و کسان دیگرى غیر از او، از قول على بن منذر طریقى ، از ابن فضیل ، از فطر،  از ابوالطفیل براى من نقل کردند که مى گفته است على علیه السلام مردم را براى بیعت فرا خواند، عبدالرحمان بن ملجم هم براى بیعت آمد، على علیه السلام او را دو یا سه بار رد کرد و سپس دست خود را دراز کرد و عبدالرحمان با او بیعت کرد. على علیه السلام به او فرمود : چه چیزى بدبخت ترین این امت را از انجام کار خود بازداشته است ؟ سوگند به کسى که جان من در دست اوست بدون تردید این ریش من از خون سرم خضاب خواهد شد و سپس این دو بیت را خواند :(کمربندهاى خود را براى مرگ استوار کن که مرگ دیدار کننده تو است و چون مرگ به وادى تو فرا رسد بیتابى مکن .)

ابوالفرج مى گوید : براى ما از طریق دیگرى غیر از این سلسله اسناد نقل شده است که على علیه السلام مقررى و عطاى مردم را پرداخت کرد و چون نوبت به ابن ملجم رسید مقررى او را پرداخت نمود و خطاب به او این بیت را خواند :(من زندگى او را مى خواهم و او کشتن مرا مى خواهد. چه کسى پوزشخواه این دوست مرادى توست ؟)

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : احمد بن عیسى عجلى را با اسناد خود، از ابوزهیر عبسى  براى من نقل کرد که ابن ملجم از قبیله مراد است که از شاخه هاى قبیله کنده شمرده مى شود. او چون به کوفه رسید با یاران خود ملاقات کرد و تصمیم خود را از آنان پوشیده داشت و با آنان سخنى در مورد تعهد و پیمانى که او و یارانش را در مکه براى کشتن امیران مسلمانان بسته بودند نگفت که مبادا فاش شود. روزى به دیدن مردى از یاران خود که از قبیله تیم الرباب بود رفت و آنجا با قطام دختر اخضر که او هم از همان قبیله بود برخورد. پدر و برادر قطام را على در نهروان کشته بود. او از زیباترین زنان روزگار خویش بود.

ابن ملجم چون او را دید بشدت شیفته اش شد و از او خواستگارى کرد. قطام گفت : چه چیزى کابین من قرار مى دهى ؟ گفت : خودت هر چه مى خواهى بگو. گفت : بر تو مقرر مى دارم که سه هزار درهم و برده یى و کنیزى بپردازى و على بن ابى طالب را بکشى . ابن ملجم به او گفت : همه چیزهایى که خواستى غیر از کشتن على بن ابیطالب براى تو فراهم است و چگونه براى من ممکن است که او را بکشم . گفت : او را غافلگیر ساز که اگر او را بکشى جان مرا تسکین مى بخشى و زندگى با من بر تو گوارا خواهد بود و اگر کشته شوى آنچه در پیشگاه خداوند است براى تو بهتر از دنیاست . ابن ملجم به او گفت : همانا به خدا سوگند، چیزى انگیزه آمدن من به شهر جز کشتن على نبوده است ، ولى بیمناکم و از مردم این شهر در امان نیستم .

قطام گفت : من جستجو مى کنم و کسى را مى یابم که که در این باره ترا یارى و تقویت کند. سپس به وردان بن مجالد که از افراد قبیله تیم الرباب بود پیام داد و چون آمد و موضوع را به او گفت و از او خواست تا ابن ملجم را یارى دهد و او این کار را پذیرفت .

ابن ملجم از آنجا بیرون آمد و پیش مردى از قبیله اشجع که نامش شبیب بن بجیره بود رفت . و به او گفت : اى شبیب ، آیا آماده هستى کارى انجام دهى که براى تو شرف این جهانى و آن جهانى را فراهم آورد. او پرسید : چه کارى است ؟ گفت : اینکه مرا در مورد کشتن على یارى دهى . شبیب با آنکه از خوارج بود گفت : مادر بر سوگت بگرید! کارى شگرفت و سخت آورده اى ؛ واى بر تو! چگونه یاراى این کار را خواهى داشت ؟ ابن ملجم گفت : براى او در مسجد بزرگ کوفه کمین مى سازیم و چون براى نماز صبح بیرون آید غافلگیرش مى کنیم و اندوه جانهاى خود را از او تسکین مى بخشیم و انتقام خونهاى خود را مى گیریم و در این باره چندان بر شبیب دمید که با او موافقت کرد.

ابن ملجم همراه شبیب پیش قطام آمد. براى قطام در مسجد بزرگ کوفه خیمه یى زده شده و او در آن معتکف بود. آن دو به قطام گفتند : ما بر کشتن آنى مرد هماهنگ شده ایم . او به آنان گفت : هرگاه خواستید این کار را انجام دهید همین جا به دیدار من آیید. آن دو برگشتند. چند روزى درنگ کردند و سپس همراه وردان بن مجالد که قطام یارى دادن ابن مجلم را بر او تکلیف بود پیش او برگشتند،  و شب جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرت بود.

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : در روایت ابن مخنف این چنین است ولى در روایت ابوعبدالرحمن سلمى آمده است که شب هفدهم رمضان بوده است .

ابن ملجم به قطام گفت : امشب شبى است که من با دو دوست دیگر خود قرار گذاشته ام که هر یک از کسى را که آهنگ قتل او را دارد بکشد.مى گویم : آن سه تن – یعنى عبدالرحمان و برک و عمرو – در مکه شب نوزدهم رمضان قرار گذاشته بودند. زیرا معتقد بودند کشتن حاکمان ستمگر تقرب جستن به خداوند متعال است و شایسته ترین اعمال عبادى اعمالى است که در اوقات مبارک و شریف انجام مى شود.و چون شب نوزدهم رمضان شبى مبارک و محتملا شب قدر است آن شب را براى انجام کارى که به عقیده خود آنرا تقرب به خدا مى پنداشتند انتخاب کرده بودند و براستى باید از اینگونه عقاید تعجب کرد که چگونه بر دلها جارى و بر عقلها چیره مى شود تا آنجا که مردم گناهان بسیار بزرگ و کارهاى بسیار خطیر را انجام مى دهند.

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : قطام پارچه هاى ابریشمى خواست و بر سینه آنان بست و آنان شمشیرهاى خود را بر دوش افکندند و رفتند و برابر دالانى که على علیه السلام از آن براى نمازگزاردن مى آمد نشست .

ابوالفرج مى گوید : در آن شب ابن ملجم با اشعث بن قیس که در یکى از گوشه هاى مسجد خلوت کرده بود و حجر بن عدى که از کنار آنان گذشت و شنید که اشعث به ابن ملجم مى گوید : بشتاب و هر چه زودتر کار خود را انجام بده سپیده دم رسوایت مى سازد. حجر به اشعث گفت : اى یک چشم او را کشتى ! و شتابان به قصد رفتن پیش على بیرون آمد. ولى ابن ملجم بر او پیشى گرفت و على را ضربت زده بود و حجر در حالى که رسید که مردم فریاد مى کشیدند : امیرالمؤ منین کشته شد.

ابوالفرج مى گوید : در مورد انحراف اشعث بن قیس از امیرالمؤ منین اخبار بسیارى است که شرح آن طولانى است ، از جمله حدیثى است که محمد بن حسین اشنانى ، از اسماعیل بن موسى ، از على بن مسهر، از اجلح ، از موسى بن النعمان براى من نقل کرد که اشعث بر خانه على علیه السلام آمد و اجازه ورود خواست . قنبر به او اجازه نداد. اشعث به بینى قنبر زد و آنرا خون آلود کرد. امیرالمؤ منین علیه السلام بیرون آمد و مى فرمود : اى اشعث ! مرا با تو چه کار است ؟ به خدا سوگند، آنگاه که اسیر دست برده ثقیف شوى مویهاى ریز بدند از بیم به لرزه در مى آید. گفته شد : اى امیرالمومنین برده ثقیف کیست ؟ فرمود : غلامى از ایشان است که هیچ خاندانى از عرب را باقى نمى گذارد و مگر اینکه آن را به خوارى و زبونى مى افکند. گفته شد : اى امیرالمؤ نین ، چند سال ولایت مى کند یا چند سال در مقام خود باقى مى ماند؟ فرمود اگر به آن برسد بیست سال

ابوالفرج همچنین مى گوید : محمد بن حسن اشنانى با اسنادى که آنرا ذکر کرده است براى من نقل کرد که اشعث به حضور على آمد و گفتگویى کرد که على علیه السلام به او درشتى کرد. اشعث ضمن سخنان خود تعرض زد که بزودى على را غافلگیر خواهد کرد و على علیه السلام به او فرمود : آیا مرا از مرگ بیم مى دهى و مى ترسانى ! به خدا سوگند، من اهمیت نمى دهم که من به مرگ درآیم یا مرگ به من درآید.

ابوالفرج مى گوید : ابومخنف مى گفت : پدرم از عبدالله بن محمد ازدى  نقل مى کرد که مى گفته است من در آن شب همراه گروهى از مردم شهر در مسجد بزرگ کوفه نماز مى گزاردم و آنان معمولا تمام شبهاى ماه رمضان را از آغاز تا پایان شب نماز مى گزاردند. در این هنگام چشم من به چند مرد افتاد که نزدیک دهلیز نماز مى گزارند و همگان پیوسته در حال قیام و رکوع و سجود و تشهد بودند، گویى خسته نمى شوند. ناگاه در سپیده دم على علیه السلام آمد و به سوى ایشان رفت و با صداى بلند مى گفت : نماز، نماز! من نخست درخشش شمشیرى را دیدم و سپس شنیدم کسى مى گوید : (اى على ! حکمیت خاص خداوند است و از آن تو نیست ) سپس درخشش شمشیر دیگرى را دیدم و صداى على علیه السلام را شنیدم که مى فرمود : این مرد از دست شما نگریزد.

ابوالفرج مى گوید : درخشش شمشیر نخست از شمشیر شبیب بن بجیره بوده است که ضربتى زده و خطا کرده است و شمشیرش بر لبه طاق خورده است و درخشش شمشیر دوم از ابن ملجم بوده است که ضربه خود را بر وسط فرق سر على علیه السلام فرود آورده است . مردم از هر سو بر آن دو حمله کردند و هر دو را گرفتند.

ابومخنف مى گوید : قبیله همدان مى گویند مردى از ایشان که کنیه ابوادماء بوده ابن ملجم را گرفته است . دیگران گفته اند چنین نیست مغیره بن حارث بن عبدالمطلب قطیفه یى را که در دست داشت بر ابن ملجم افکند و او را بر زمین زد و شمشیر را از دستش ‍ بیرون کشید و او را آورد.گوید : شبیب بن بجیره گریزان از مسجد بیرون زد مردى او را گرفت و بر زمین افکند و بر سینه اش نشست و شمشیرش از دستش ‍ بیرون کشید تا او را بکشد، در این هنگام متوجه شد که مردم آهنگ او دارند ترسید که مبادا شتاب کنند و خود او را بکشند این بود که از سینه اش برخاست و او را رها کرد و شمشیر را از دست خود افکند و شبیب هم گریخت و به خانه خود رفت . در این هنگام پسر عمویش وارد خانه شد که پارچه حریر را از سینه اش مى گشاید، به او گفت : این چیست ؟ شاید تو امیرالمؤ منین را کشته اى ،؟ او که خواست بگوید : نه گفت : آرى . پسر عمویش رفت و شمشیر خود را برداشت و چندان بر او شمشیر زد تا او را کشت .

او مخنف مى گوید : پدرم براى من از قول عبدالله بن محمد ازدى نقل کرد که مى گفته است ابن ملجم را به حضور على علیه السلام بردند من هم همراه کسانى که رفته بودند بودم و شنیدم على علیه السلام مى فرمود : جان در برابر جان . اگر مردم او را همانگونه که مرا کشته است بکشید و اگر سلامت یافتم درباره او خواهم اندیشید. ابن ملجم گفت : این شمشیر را به هزار درهم خریده ام و به هزار درهم آنرا زهر آلود کرده ام و اگر ضربه این شمشیر خیانت ورزد خدایش از من دور گرداند. در این هنگام ام کلثوم خطاب به ابن ملجم گفت : اى دشمن خدا، امیرالمؤ منین را کشتى ! گفت : من پدر ترا کشتم . ام کلثوم گفت : اى دشمن خدا امیدوارم خطرى براى او نباشد. گفت : مى بینم که بر على گریه مى کنى ، به خدا سوگند، او را ضربتى زدم که اگر میان همه مردم زمین تقسیم شود همه را خواهد کشت

ابوالفرج مى گوید : ابن ملجم را از حضور على علیه السلام بیرون بردند و او این ابیات را مى خواند :(اى دختر برگزیدگان ! ما ضربتى سخت بر ابوالحسن زدیم بر جلو سرش ؟ از آن خون بیرون جهید…)گوید : و چون مردم از نماز صبح برگشتند ابن ملجم را احاطه کردند و گوشت بدن او را با دندانهاى خویش گاز مى گرفتند، گویى درندگان هستند و مى گفتند : اى دشمن خدا، دیدى چه کردى ؟ بهترین مردم را کشتى و امت محمد را هلاک ساختى ! و او همچنان ساکت بود و سخن نمى گفت .

ابوالفرج گوید : ابومخنف ، از ابوالطفیل نقل مى کرد که پس از آنکه ابن ملجم على علیه السلام را ضربت زده بود صعصعه بن صوحان اجازه ورود خواست که از على علیه السلام عیادت کند، و به کسى اجازه ملاقات داده نمى شد. صعصعه به کسى که اجازه ورود مى داد گفت : از قول من به على علیه السلام بگو : اى امیرالمؤ منین ! خداوند در زندگى و مرگ بر تو رحمت آورد! که همانا خداوند در سینه تو سخت بزرگ بود و تو به ذات خداوند سخت دانا بودى . آن شخص گفتار صعصعه را به امیرالمؤ منین ابلاغ کرد. فرمود به او بگو : خداوند ترا هم رحمت فرماید که مردى کم زحمت و بسیار یارى دهنده بودى .

ابوالفرج مى گوید : سپس طبیب هاى کوفه را براى معاینه جمع کردند و هیچکس از ایشان در مورد زخم على علیه السلام داناتر از اثیر بن عمروبن هانى سکونى نبود. او پزشکى صاحب کرسى بود که زخمها را معالجه مى کرد و جزو چهل نوجوانى بود که ابن ولید آنرا در جنگ عین التمر به اسارت گرفته بود. اثیر همینکه به زخم امیرالمؤ منین علیه السلام نگریست ریه و شش گوسفندى را که هماندم کشته باشند خواست و رگى از آن بیرون کشید و داخل زخم کرد و آهسته در آن دمید و سپس بیرون آورد و بر آن رگ سپیدى هاى مغز چسبیده بود. او گفت : اى امیرالمؤ منین ! وصیت خود را انجام ده که ضربت این دشمن خدا به مغز سرت اصابت کرده است . در این هنگام على علیه السلام کاغذ و دوات خواست و وصیت خود را به این شرح مرقوم داشت :بسم الله الرحمن الرحیم . این چیزى است که امیرالمؤ منین على بن ابیطالب به آن وصیت مى کند. نخست گواهى مى دهد که خدایى جز خداوند یگانه نیست و اینکه محمد بنده و رسول اوست که خداوند او را با هدایت و دین حق گسیل فرموده است تا آنرا بر همه ادیان پیروز سازد، هر چند مشرکان ناخوش داشته باشند. درودها و برکتهاى خداوند بر او باد!(همانا نماز و پرستش و زندگى و مردن من براى خداى پروردگار جهانیان است . او را انبازى نیست . به این مامور شدم و من نخستین گردن نهندگانم .)

اى حسن ! تو و همه فرزندان و افراد خاندان خویش و هر کس را که این نامه من به او مى رسد سفارش مى کنم به ترس از خداوند که پروردگار ما و شماست . (و نباید بمیرد مگر آنکه مسلمان منقاد باشید)  (و همگان به ریسمان خدا چنگ زنید و پراکنده مشوید)  که من خود شنیدم رسول خدا مى فرمود : (اصلاح و رفع کدورت میان اشخاص بهتر از همه نمازها و روزهاى مستحبى است و آنچه که مایه تباهى و نابودى دین است ایجاد کدورت و فساد میان اشخاص است). و هیچ نیرو و یارایى جز به خداوند برتر و بزرگ نیست . به ارحام خویش بنگرید و پیوند خویشاوندى را رعایت کنید تا خداوند حساب شما را بر شما سبک فرماید.

خدا را خدا در مورد یتیمان مبادا که آنان را با بى توجهى و ستم خود گرسنه بدارید یا آنکه مجبور شوند خواسته خویش را تکرار کنند. خدا را خدا در مورد همسایه هایتان که این وصیت و سفارش رسول خدا صلى الله علیه و آله است همواره ما را در مورد ایشان سفارش مى فرمود تا آنجا که پنداشتیم خداوند بزودى براى آنان سهمى از میراث منظور خواهد فرمود. خدا را خدا را در مورد قرآن ، هیچکس در عمل به احکام آن بر شما پیشى نگیرد. خدا را خدا را در نماز که ستون دین شماست . خدا را خدا در روزه ماه رمضان که سپر آتش است . خدا را خدا در مورد جهاد با اموال و جانهاى خود. خدا را خدا در پرداخت زکات اموال خودتان که خشم پروردگارتان را خاموش مى کند. خدا را خدا را در مورد اهل بیت پیامبرتان ، مبادا که میان شما بر ایشان ستم شود. خدا را خدا را در مورد یاران پیامبرتان که رسول خدا صلى الله علیه و آله در مورد ایشان سفارش فرموده است . خدا را خدا را در مورد درویشان و بینوایان ، آنانرا در زندگى و وسایل معیشت خود شریک سازید.

خدا را خدا را درباره آنچه دستهاى شما مالک آن است (بردگان و جانوران ) که این آخرین سفارش پیامبر صلى الله علیه و آله بود و فرمود : (شما را در مورد دو گروه ناتوان که در تصرف شمایند سفارش مى کنم .) و باز بر نماز مواظبت کنید نماز. و در راه خدا از سرزنش سرزنش کننده مترسید تا خداوند کسى را که بر شما آهنگ ستم دارد و نیت بد، از شما کفایت فرماید. براى مردم سخن پسندیده بگویید، همانگونه که خداوندتان به آن فرمان داده است . امر به معروف و نهى از منکر را رها مکنید که کسى دیگر غیر از شما آنرا بر عهده بگیرد و در آن صورت دعا مى کنید و پذیرفته نمى شود. بر شما باد به فروتنى و مهرورزى و گذشت و بخشش . و از بریدن و پراکندگى و پشت به یکدیگر کردن بپرهیزید، (بر نیکى و پرهیزگارى یکدیگر را یارى دهید و در گناه و سرکشى یکدیگر را یارى مدهید و از خداوند بترسید که خداوند سخت عقوبت کننده است ) خداوند شما خاندان را حفظ فرماید و سنت پیامبرش را میان شما نگهدارد. شما را به خداوند به ودیعه مى سپرم که او بهترین ودیعه داران است . و سلام و رحمت خداوند بر شما باد.

ابوالفرج مى گوید : ابوجعفر محمد بن جریر طبرى با اسنادى که در کتاب خود آورده است از قول ابوعبدالرحمان سلمى براى من نقل کرد که مى گفته است : حسن بن على علیه السلام بن من گفت : آن شب از حجره خود بیرون آمدم ، پدرم در نمازخانه خود نماز مى گزارد، به من گفت : پسرکم امشب را شب زنده دار بودم که اهل خانه را بیدار کنم ، زیرا شب هفدهم رمضان  است و در صبح آن جنگ بدر بوده است ؛ لحظه یى خواب چشمانم را در ربود و پیامبر صلى الله علیه و آله براى من آشکار شدند. عرضه داشتم : اى رسول خدا چه بسیار کژى و ستیز که از امت تو دید. فرمود : بر آنان نفرین کن . گفتم : پروردگارا به جاى ایشان بهتر از ایشان به من عنایت کن و به جاى من بدتر از من به آنان بده .

حسن علیه السلام گوید : در این هنگام ابن ابى النباح  آمد و اعلان وقت نماز کرد. پدرم بیرون رفت من هم پشت سرش رفتم . آن دو او را در میان گرفتند. ضربه شمشیر یکى از آن دو بر طاق خود ولى دیگرى ضربه خود را بر سر على علیه السلام فرود آورد.

ابوالفرج گوید : احمد بن عیسى ، از حسین بن نصر، از زید بن معدل ، از یحیى بن شعیب ، از ابى مخنف ، از فضیل بن خدیج ، از اسود کندى و اجلح نقل مى کند که هر دو مى گفته اند : على علیه السلام در شصت و چهار سالگى به سال چهارم هجرت در شب یکشنبه بیست و یکم ماه رمضان رحلت فرموده است و پسرش حسن علیه السلام و عبدالله بن عباس او غسل دادند و او را در سه پارچه که پیراهن در آن نبود کفن کردند و پسرش حسن علیه السلام بر او نماز گزارد و پنج تکبیر گفت و هنگام سپیده دم و نماز صبح در رحبه ، جایى که به سوى درهاى قبیله کنده است به خاک سپرده شد.

این روایت ابومخنف است . ابوالفرج مى گوید : احمد بن سعید، از یحیى بن حسن علوى ، از یعقوب بن زید، از ابن ابى عمیره ، از حسن بن على خلال ، از پدربزرگش نقل مى کند که مى گفته است : به حسین بن على علیه السلام گفتم : امیرالمؤ منین علیه السلام را کجا به خاک سپردید؟ گفت : جسدش را شبانه از خانه بیرون آوردیم و از کنار منزل اشعث بن قیس گذشتیم ، سپس پشت کوفه ، کنار (غرى ) به خاک سپردیم .مى گویم : این روایت حق و صحیح و آشکار است و کار بر آن استوار است و در گذشته هم گفتیم که فرزندان مردم از همگان به محل قبر پدران خویش آگاهترند، و همین قبرى که در غرى (نجف ) قرار دارد همان است که فرزندان و اعقاب على علیه السلام در زمانهاى گذشته و نزدیک آنرا زیارت کرده اند و مى گویند : این گور پدر ماست . هیچکس از شیعه و دیگران در این مورد شک و تردیدى ندارد. منظورم از فرزندان و اعقاب على علیه السلام کسانى از نسل حسن و حسین و دیگر فرزندان اوست که متقدمان و متاخران ایشان جز همین قبر را زیارت نکرده و کنار آن نایستاده اند.

ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در کتاب تاریخ خود که به امنتظم معروف است ضمن شرح حال ؛ و در گذشت ابوالغنایم محمد بن على بن میمون نرسى که به سبب خوبى قرائت قرآن معروف به ابى (یعنى ابى بن کعب ) بود چنین مى نویسد : ابوالغنایم در سال پانصد و ده درگذشت او از محدثان مورد وثوق و حافظ کوفه و از شب زنده داران و اهل سنت بود و مى گفت : در کوفه کسى که بر مذهب اهل سنت و از اصحاب حدیث باشد غیر از من وجود ندارد. و مى گفت : در کوفه سیصد تن از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله درگذشتند، قبر هیچکدام از ایشان جز قبر امیرالمؤ منین معروف و شناخته شده نیست و آن همین قبرى است که هم اکنون هم مردم آنرا زیارت مى کنند. جعفر بن محمد علیه السلام و پدرش محمد بن على علیه السلام به عراق آمدند و آنرا زیارت کردند و در آن هنگام گور معروف شناخته شده و آشکارى نبود و بر آن خاربنهایى رسته بود، تا اینکه محمد بن زید، داعى سالار دیلم  آمد و قبر را آشکار ساخت .

از یکى از پیرمردان عاقل کوفه که به او اعتماد دارم درباره این سخن خطیب ابوبکر بغدادى که در تاریخ بغداد گفته است(گروهى مى گویند این قبرى که در ناحیه غرى قرار دارد و شیعه آنرا زیارت مى کنند گوره مغیره بن شعبه است ) پرسیدم ، گفت : آنان که چنین مى گویند اشتباه کرده اند گور مغیره و گور زیاد در ناحیه ثویه از سرزمین کوفه است و ما هر دو گور را مى شناسیم و این موضوع را از قول پدران و نیاکان خود نقل مى کنیم . و براى من ابیات زیر را که شاعر در مرثیه زیاد سروده و ابوتمام آنرا در حماسه آورده است خواند که چنین است : (خداوند برگورى که در ناحیه ثویه است و باد بر آن گرد و خاک مى افشاند دورد مى فرستد و آنرا تطهیر کناد..)

همچنین از نقیب طالبى قطب الدین ابوعبدالله حسین بن اقساسى که خدایش رحمت کناد، در این باره پرسیدم : گفت : هر کس که این موضوع را براى تو گفته است که گور زیاد در ثویه است صحیح گفته است و ما و تما مردم کوفه محل گورهاى ثقیفیان را مى دانیم و تا امروز هم گورستان آنان معروف است و قبر مغیره همانجاست ولى چون خس و خاشاک و شوره زار است با گذشت روزگار آثار آن از میان رفته است و درست مشخص نیست و گورها درهم و برهم شده است . سپس گفت : اگر مى خواهى تحقیق کنى که گور مغیره در گورستان مردم ثقیف است به کتاب الاعانى ابوالفرج على بن حسن مراجعه کن و ببین در شرح حال مغیره چه مى گوید و او اظهار مى دارد که مغیره در گورستان مردم ثقیف مدفون است و سخن ابوالفرج که ناقدى روشن ضمیر و آگاه است ترا کافى خواهد بود. من شرح حال مغیره را در کتاب اغانى مورد برسى قرار دادم و دیدم همانگونه است که نقیب گفته است .

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : مصقله بن هبیره شیبانى با مغیره در موردى منازعه و ستیز داشت ، مغیره در سخن خود تواضع کرد و میدان داد تا آنجا که مصقله بر پیروزى بر او طمع بست و بر او برترى جست و دشنامش داد و به مغیره گفت : من شباهتهایى از خودم در پسرت عروه مى بینم ! مغیره در مورد این سخو او گواهانى گرفت و سپس او را پیش شریح قاضى آورد و علیه او اقامه دلیل کرد و شریح به مصقله حد تهمت زد و مصقله سوگند خورد که هرگز در شهرى که مغیره در آن ساکن باشد اقامت نکند و تا هنگامى که مغیره مرد وارد کوفه نشد. پس از مرگ او به کوفه آمد، گروهى با او ملاقات کردند و بر او سلام دادند، هنوز از پاسخ به سلام ایشان کاملا آسوده نشده بود که از ایشان پرسید : گورستان ثقفیان کجاست ؟ او را آنجا راهنمایى کردند. گروهى از بردگان و وابستگان او شروع به جمع کردن سنگ کردند. مصقله پرسید : چرا چنین مى کنید؟ گفتند : پنداشتیم مى خواهى گوره مغیره را سنگباران کنى گفت آنچه در دست دارید بیفکنید و دور بریزید. سپس کنار گور مغیره ایستاد و گفت : به خدا سوگند، تا آنجا که مى دانم براى دوست خود نافع و براى دشمن خود سخت زیانبخش بودى و مثل تو همانگونه است که مهلهل در مورد برادر خود کلیب سروده و چنین گفته است : (همانا زیر این سنگها دور اندیشى عزم استوار و دشمنى ستیزه جو که از چنگ او رهایى ممکن نیست آرمیده است …)

ابوالفرج مى گوید : اما در مورد ابن ملجم ، امام حسن بن على پس از دفن امیرالمومنین او را احضار کرد و فرمان داد گردنش را بزنند. ابن ملجم گفت : اگر مصلحت بدانى از من عهد و پیمان بگیر و بگذار به شام بروم و ببینم دوست من نسبت به معاویه چه کرده است ، اگر او را کشته است چه بهتر و گرنه معاویه را مى کشم و سپس پیش تو بر مى گردم و دست در دست تو مى نهم تا در مورد من فرمان خود را صادر کنى . حسن فرمود : هرگز! به خدا سوگند، آب سرد نخواهى نوشید تا روانت به دوزخ در آید. و گردنش را زدند. ام هیثم دختر اسود نخعى از امام حسن استدعا کرد لاشه او را در اختیارش بگذارد و امام حسن آنرا به او واگذاشت و ام هیثم آنرا در آتش سوزاند.

ابن ابى میاس فزارى که از شاعران خوارج است در باره کابین قطام چنین سروده است :هرگز بخشنده یى از میان توانگران و بینوایان ندیده ام که کابینى چون کابین قطام بپردازد؛ سه هزار درهم و غلام و کنیزى و ضربت زدن به على با شمشیر برنده استوار. هیچ کابینى هر چه گران باشد از على گرانتر نیست و هر هجومى کوچکتر از هجوم ابن ملجم است .)

عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب چنین سروده است :(على در عراق ریش خود را به دست گرفت و جنباند و سخنى که سوگ آن بر هر مسلمانى بزرگ بود. گفت : بزودى براى این حاثه یى پیش مى آید و بدبخت ترین مردم آنرا با خون خضاب خواهد ساخت …)

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : عمویم حسن بن محمد گفت : محمد بن سعد از قول یکى از افراد خاندان عبدالمطلب ، که نام او را نبرد، این اشعار را که در مرثیه على علیه السلام سروده است براى من خواند :(اى گور سرور ما که انباشته از بزرگوارى بود، اى گور! درود خدا بر تو باد. گورى را که تو در آن آرامیده اى بر فرض که در سرزمین آن باران نبارد زیانى نمى رسد که بخشش دست تو بر زمین بخشش مى بارد و کنار تو از سنگ خارا برگ مى روید. به خدا سوگند اگر هر کس را که بیابم در قبال خون تو بکشم باز هم انتقام خون خود را از دست داده ام )

خطبه69شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *